مجمل التواریخ و القصص: تالیف سال 520 هجری

مشخصات کتاب

عنوان و نام پدیدآور : مجمل التواریخ و القصص: تالیف سال 520 هجری/ تصحیح ملک الشعراء بهار؛ بهمت محمد رمضانی.

مشخصات نشر : [ بی جا: بی نا]، 1318.

مشخصات ظاهری : هب، 567 ص.

شابک : 55 ریال ( جلد اعلا) ؛ 50 ریال ( جلد شمیز )

یادداشت : چاپ دیگر: طلایه ، 1379.

یادداشت : کتابنامه : ص لا -لب ؛ همچنین به صورت زیرنویس.

یادداشت : نمایه.

موضوع : اسلام -- تاریخ

موضوع : نثر فارسی-- قرن 5ق.

موضوع : ایران -- تاریخ

موضوع : ایران -- تاریخ -- پیش از اسلام

موضوع : ایران -- تاریخ -- 12 - 617ق

شناسه افزوده : بهار، محمد تقی، 1265-1330.، مصحح

شناسه افزوده : رمضانی، محمد، 1283-1346.، گردآورنده

رده بندی کنگره : DSR107/م3 1318

رده بندی دیویی : 955

شماره کتابشناسی ملی : 1650996

پیشگفتار

سرآغاز

اشاره

کم وبیش شصت سال پیش این کتاب" مجمل التّواریخ و القصص" به کوشش و ویرایش دانشمند زمانه، ایرانشناس یگانه، استاد محمّد تقی بهار (ملک الشّعرا) به زیور چاپ آراسته شد. «1» هنگامیکه ایشان به این کار دست زد یک دستنویس از این کتاب بیشتر شناخته نشده بود. علّامه محمّد قزوینی به سفارش وزارت فرهنگ روز آن دستنویس را، که در کتابخانه ی ملی پاریس بود، شناساند و نسخه ی عکسی آنرا به ایران فرستاد؛ و آن پایه ی چاپ نخستین این کتاب بود.

امروز از این کتاب چهار دستنویس می شناسیم: یکی همان دستنویسی که به آن اشاره شد؛ «2» دیگر دستنویس کتابخانه ی چستر بیتی دوبلین؛ «3» سه دیگر دستنویس کتابخانه ی دولتی برلن؛ «4» چهارم دستنویس کتابخانه ی هیدلبرگ. «5»

ویژگیهای این چهار دستنویس در آغاز بخش آلمانی این چاپ گزارش شده است.

اینجا تنها به دستنویس چهارم، که به هنگام فراهم آوردن فهرستی از دستنویسهای فارسی در کتابخانه ی

دانشگاه هیدلبرگ به آن برخوردم «6»، اشاره ی کوتاهی می شود: این دستنویس، چنانکه پیداست، از آن بازماندگان خانواده ی چلبی (حسام الدّین) بوده، و خاستگاه آن باید ترکیه (آسیای کهین) باشد. تاریخ نگارش ندارد، ولی از طلااندازیهای متن، پختگی خط و دقتی که در نوشتن آن به خط نسخ کهنه بکار رفته، و سرفصلهایی که در زمینه ی طلایی به خط ثلث نوشته شده، همچنین کهنگی کاغذ، می توان پنداشت که این دستنویس به سفارش ویژه ی کسی یا دستگاهی نوشته شده و نباید تازه تر از سده ی هشتم یا نهم باشد. ازاین رو شاید اگر دستنویس دیگری از این کتاب در دست نمی بود، این دستنویس می توانست پایه ی چاپ دوم باشد. ولی هنگام سنجش با سه دستنویس دیگر دیده می شود که این دستنویس هم بی غلط و بی کم و کاست نیست. و برای چاپ

______________________________

(1)" مجمل التّواریخ و القصص"، بتصحیح ملک الشعرا بهار، تهران 1318.

(2)

Ancient Fond Paris, Pers. 62 Bibliotheque Nationale

(3)Ms .330 Chester Beatty Library Dublin

(4)

Hs. Or. 2371 Staats bibliothek zu Berlin, PreuBischer Kulturbesitz

(5)

Cod. Heid. Or. 118 Universitatsbibl iothek Heidelberg

(6) نک.-

S. Najmabadi Persische Handschriften, Heidelberg 1990) Heidelberger Universitats schriften 46 مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، مقدمه، ص: 2

این کتاب باید هر چهار دستنویس در پیش چشم باشد. بر روی هم دستنویس هیدلبرگ همه جا مستقل است، هرچند آن هم افتادگی هایی دارد و گهگاه نشان هایی از خستگی و خواب آلودگی رونویس کننده دیده می شود. ولی این افتادگیها کمتر از افتادگیهای دیگر دستنویسها است. بر روی هم از بررسی این دستنویسها دانسته می شود که این کتاب پایان نیافته مانده است، و فصل بیست و پنجم، که در فهرست آغاز این کتاب فصل پایانین است، در هیچکدام

از این دستنویسها نیست؛ و از اینجا می توان گمان کرد که نویسنده ی مجمل التّواریخ و القصص" تاریخ خود را تا سال 521 هجری قمری می خواسته است پایان برد. و دنباله ی آن (تا تاریخ 581) به دست دیگری، چنانکه خود او پیش بینی کرده بوده (" اگر کسی را مراد باشد، الحاق دیگر خلفا می کند تا بدین عهد" [ص 299])، نوشته شده.

برای آنکه فارسی زبانان را به هنگام خواندن این کتاب رهنما و یاریی باشد، در باره ی موضوع این کتاب و سبک نگارش آن، و همچنین دشواریهایی که به هنگام خواندن این کتاب پیش می آید، و نیز گرامی داشتی شده باشد از ویراستار نخستین این کتاب- بیش از آنچه در بخش آلمانی آمده- به نگارش این چند سطر می پردازد، تا آنچه آنجا نگفته ماند اینجا در قلم آید- به زبان فرزندزاده ی مهلّب محمّد شادی.

*** این کتاب از نویسنده یی ناشناس، که در هیچ جایی از این کتاب نام و نشانی از خود به جا نمیگذارد، به دست ما رسیده. دریغا که از این کتاب دستنویسی به خط خود نویسنده در دست نداریم، همچنانکه هیچ دستنویسی از نویسندگان کهن ادب فارسی، چون بیهقی و کیکاوس عنصر المعالی و عطّار و سعدی و حافظ، به خط خودشان در دست نیست.

همگی این چهار دستنویس کم وبیش سیصد سالی پس از نویسنده رونویس شده، و به سختی می توان پنداشت که آنچه اکنون در دست ماست همان است که نویسنده ی" مجمل التّواریخ و القصص" نوشته بوده است. از همین رو به دشواری می توان گفت که یاد نشدن نام نویسنده به عمد و خواسته ی خود نویسنده بوده، و اگر چنین بوده چرا نام نیاکان خود را

یاد می کند؟ این گمان نیز که فراموشی در این کار بوده پذیرفتی نیست.

تنها نشانی که از نویسنده در این کتاب دیده می شود در صفحه ی 269 است. آنجا هم به

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، مقدمه، ص: 3

مناسبت، یادی از نیای خود" مهلّب بن محمّد بن شادی" می کند. ازاین رو می توان بناچار نویسنده را" نواده ی مهلّب محمّد شادی" خواند. آیا گونه یی خویشاوندی میان این شادی و ابو عیسی شادی بن محمّد، که در صفحه ی 307 ضمن گزارش رویدادهای سال 380 یاد می شود، وجود دارد؟ به هر روی از نشانیهایی که می دهد و از گزارشهای او، چنین برمی آید که خاستگاه او همدان (اسد آباد) بوده، و سفرهایی به کوفه، نجف، حلّه، اهواز، شوش، بغداد، اصفهان و شیراز کرده بوده است.

نام این کتاب را خود نویسنده" مجمل التّواریخ و القصص" نهاده است [ص 3].

کتاب دیگری هم نوشته بوده است درباره ی تاریخ برامکه [ص 269] که امروز در دست نیست.

موضوع این کتاب از زبان خود نویسنده در همان آغاز چنین یاد می شود:

امّا مقصود اخبار و قصص و تواریخ است ... تاریخ پیغامبران علیهم السّلام و پادشاهان و خلفا و حکما تا بدین غایت ... ذکر نسب ترکان و هندوان و تاریخ پادشاهان روم و یونان و قبط و بنی اسراییل، و نسب و تاریخ ملوک عرب از لخم عراق و غسّان شام و حمیر یمن و بنی کنده و ملوک عرب اسلام و خلفا و سلاطین تا بدین روزگار. و ذکر القاب و دفینه و حلیت ملوک و رسل و خلفا و سلاطین اندر ابتدا بر وجهی مختصر ... شرح اخبار ملوک عجم که میانه ی جهان است. و از همه

اطراف مرجع پادشاهان عالم ... چین و هند و زنج و عرب و بربر و روم و ترک از جنوب و شمال، مشرق و مغرب، که پیرامون زمین ایران است.

[ص 2- 3]

سپس آنجا که سخن از کتابها و نوشته هایی است که از آنها برای نگارش کتاب خود بهره گرفته می نویسد:

ما خواستیم که تاریخ شاهان عجم و نسبت و رفتار و سیرت ایشان علی الولا جمع کنیم بر سبیل اختصار، از آنچه خوانده ایم در شاهنامه ی فردوسی که اصل است. [ص 2]

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، مقدمه، ص: 4

از همین یکی دو اشاره درباره ی موضوع کتاب چنین برمی آید که انگیزه ی نخستین او شرح اخبار ملوک عجم (یعنی ایران) بوده. و آن را میانه ی جهان می شناساند و کشورهای دیگر را پیرامون آن. در بخشهای دیگر نیز برای این گفته ی خود اسناد و روایاتی از نوشته های پیش از اسلام و تاریخ نویسان ایران، که بنابر تقسیمات جغرافیایی آنان ایران" هنیره" «1» [ص 321] است نقل می کند. و از اشاره ی دیگر او، که شاهنامه ی فردوسی اصل است، این نظر استوار می شود که بیش از هر چیز خواست و توجه او به شرح و گزارش تاریخ ایران بوده است. و پیداست که گزارش تاریخ ایران، که گستره ی آن در میان کشورهای اسلامی آن روز بیش از کشورهای دیگر بوده، بی گزارش تاریخ کشورهای همسایه ناشدنی است. و همین نکته اهمیت کتاب او را دوچندان می کند، چه گزارشهایی که او از کشورهای اسلامی آن روز بازگو می کند (چین، هند، سقلاب، یونان، روم، مصر، حبشه) آگاهی هایی است به زبان فارسی از این سرزمینها از آن روزگار، که تنها در این کتاب یاد می شود.

نویسنده از

همان آغاز کار دریافته بود که تاریخ نویسی کار ساده یی نیست، و قلم انداز و سرسری نمی توان به این کار پرداخت. می گوید:

و مرا این اندیشه ازان برخاست که سخن پادشاهان عجم و نسق و سیر ایشان همی رفت. مهتری از جمله ی بزرگان حاضر بود به اسد آباد؛ از من هر چیزی می پرسید، به حکم آنکه شناخته بود هوس من به کتاب خواندن و مشافهه. آنچه بر خاطر بود گفته همی شد؛ و بر بدیهه بر سر شراب دو سه درج بنوشتم درین معنی، و پس باطل کردم بعد مدّتی.

سپس گرمتر و با جدّی تمام بر سر این کار می رود:

و اندیشیدم که چون یادگاری بخواهد ماند دران تأمّلی بهتر می باید کرد، و رنج بردن تا ازان فایدتی حاصل شود. و اگرنه ضایع بماند، که ناگفته زا عیب کمتر است و گفته را بسیار، چنانکه فردوسی طوسی گوید، بیت:

دهان گر بماند ز خوردن تهی ازان به که ناساز خوانی نهی.

[ص 7]

______________________________

(1)

) Bartholomae, Altiranisches Worterbuch Sp. 1864 (xaniradha( Mackenzie A Concise Pahlavi Dictionary )Xwanirah( hwnyls ) مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، مقدمه، ص: 5

و چون آغاز به کار می کند به نابرابرهایی در نوشته های تاریخ نویسان پیشین برمی خورد. و ناگزیر فصلی را ویژه ی نقل این نابرابریها می سازد. پس از نقل هر یک به داوری می نشیند و می گوید:

از سهو ناقلان، از زبانی و لفظی، که به دیگری گردانیده اند، خطاها افتاده است و پوشیده شده. و دو نسخت مقابل نیافتم. [ص 18]

در بیشتر جاها نویسنده برگرفته های خود را از کتابهای دیگر، که پیش از او نوشته شده و در دسترس او بوده یاد می کند. از این یادکردها است که اکنون می دانیم سرچشمههای کار او،

چون حمزه ی اصفهانی، طبری، یعقوبی، ابن قتیبه بوده، «1» و از تاریخ های دیگری، که اکنون در دست نیست، بهره گرفته بوده است، مانند: همدان نامه، کتاب الصور، فرامرزنامه، و جز آن.

روح انتقاد همه جا در این کتاب به چشم می خورد:

و اگر این کتابها که نوشتیم، هیچ موافق یکدیگر نیست ... [ص 2]

نویسنده از آن کسان بود که واژه ی" نمی دانم" را به خوبی می دانستند، و پروای آن داشتند به هنگام آن را بکار برند." و الله اعلم" صورت خردمندانه و مودب تر آن بود. او بخوبی دریافته بود که دانش بشری در برابر دانش جهان آفرین و دانش جهانی قطره یی است در برابر اقیانوسی بیکران. «2»

*** سبک این کتاب و شیوه ی نگارش آن همانند همه ی تاریخنامه های سده های چهارم و پنجم روان و ساده، بی تکلّف و آرایشهای لفظی و صنایع دوره های بعد است.

______________________________

(1) حمزه بن الحسن الاصفهانی" تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء" برلن؛ ابو جعفر محمّد الطبری" تأریخ الرسل و الملوک" 10 جلد، القاهره 1960- 1969؛ احمد بن ابی یعقوب بن جعفر یعقوبی" تأریخ" 2 جلد، بیروت 1379؛ ابن قتیبه" المعارف" 2 جلد، القاهره 1960.

(2)" ... وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا" [سوره 17، آیه 85].

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، مقدمه، ص: 6

نثر پارسی در این عهد تدریجا از حالت ساده ی قدیم بیرون میرفت، و پارسی روان و دل انگیز، که در آثار دوره ی سامانی می بینم، اندک اندک به نثر متکلّف مصنوع که آمیزش بسیار با تازی یافته بود بدل میگردید ... مبدا و منشاء تغییر سبک پارسی را در این عهد باید رواج ادبیات عربی در میان طبقه ی درس خوانده دانست. و این امر علاوه بر آنکه نتیجه ی

نفوذ روزافزون دین اسلام و متعلقات آن بود، از توسعه ی مدارس دینی و تعدد آنها در سراسر کشور نیز حاصل شده بود، زیرا این مدارس که رایج ترین مراکز تدریس و تحصیل بود، وسیله ی قاطعی برای آشنایی و اعتیاد طالبان علم با زبان عربی شد، و آن زبان را در ایران نفوذ معنوی بخشید. «1»

ازاین رو چنانکه خود یادآوری می کند:" نظم امثال و حکمت کمتر مینویسد، مگر بیتی که در مبالغتی گفته اند." [ص 2- 3]

با اینکه روزگار او روزگار آرایش متن با صنایع و هنرهای لفظی از سجع سازی و قافیه پردازی و موازنه و تناسب بود، نویسنده، جز در همان چند سطر آغاز کتاب، از بکار بردن این هنرها یکسره پرهیز می کند؛ کوشش او به مناسبت کوتاه نویسی که پیشنهاده ی او بوده، بیشتر در ساده نویسی و دریافت آسان نوشته هایش برای خواننده بکار رفته است." هنری بهتر از این؟" هنری بهتر از این که نویسنده به ملاحظه ی خواننده ی کتابش سبکی ساده و روان برگزیند؟

صد سالی پیش از اینکه نویسنده ی این کتاب دست به کار نوشتن آن شود ابو الفضل بیهقی، تاریخ نگار نامدار روزگار غزنویان، به نویسندگان پیشنهاد و سفارش می کند که در نوشته های خود بجای واژه های فارسی واژه های عربی بکار برند- و نویسندگان هم همین کار را پس از او می کنند (و چنانچه دیدیم روال نویسندگی هم در زبان فارسی به همین سو می رفت)، سفارش او با این عبارت آغاز می شود:

______________________________

(1) صفا، ذبیح الله" تاریخ ادبیات" ج 2، ص 879 و بعد.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، مقدمه، ص: 7

این فصلی است از رسایل ابو الفضل شاگرد ابو نصر مشکان دبیر سلطان محمود، مشتمل بر چند سخن که دبیران در

قلم آرند. بدان که بجای بستاخی انبساط نویسند، و بجای خویشتن کشیدن انقباض ... «1»

در بررسی واژگان این کتاب می بینیم که چون نویسنده می کوشیده تاریخ او به زبان فارسی همه فهم باشد، همان راه را می پیماید که نویسندگان در سده های پیش می پیموده اند. باری افسون بیهقی در او نیز کارگر افتاد، و هنگام سنجش کار او با ترجمه ی بلعمی می بینیم که واژه های عربی بیش از آنان بکار می برد.

با اینهمه دریافتن مطالب این کتاب برای فارسی زبانان امروز همیشه چندان آسان نیست. آری، این کتاب به زبان فارسی است، ولی زبان فارسی نهصد سال پیش. همین اندازه هم که کم وبیش متنهای این چنینی از آن زمان امروز کم وبیش فهمیده می شود، از جمله شگفتیهای روزگار است. زبانی با دیرینگی نهصد یا هزار سال (شاهنامه، قابوسنامه) در میان زبانهای فرهنگی جهان کمیاب است، اگر نایاب نباشد. آن که کتاب تاریخ ایران و کشورهای اسلامی و همسایه ی ایران را از آغاز آفرینش، آن هم" به اختصار" چنانکه پیشنهاده ی او بود، می خواهد بنویسد، کجا وقت آن دارد که راه اطناب بپوید و به صنایع لفظی بپردازد. سجع سازی و قافیه پردازی کجا و فهرست وار و کوتاه نویسی کجا؟. «2»

دشواری دریافتن مطالب این کتاب در جاهای دیگر است:

نخست اینکه، چنانکه یاد شد، این کتاب به زبان فارسی کم وبیش نهصد سال پیش است، و پیداست که این زبان در درازنای زمان دگرگونیهایی خواهد یافت، چه در واژگان و چه در جمله بندی. از این دست است بکار بردن واژه هایی که امروز بکار نمی روند، یا اگر بکار می روند معناهای دیرین خود را از دست داده اند: اندر گرفتن- آغاز کردن، بدنه- جامه ی بی آستین، راست کردن- هموار کردن، بجای-

در حقّ، از- در،

______________________________

(1) صادق کیا" چند سخن که دبیران در قلم آرند"، تهران 2535 شاهنشاهی.

(2) پنجاه سالی پیش از نویسنده ی" مجمل التّواریخ و القصص" عنصر المعالی کیکاوس نویسنده ی" قابوسنامه" می نویسد:

" ... در نامه ی تازی سجع هنرست و سخت نیکو خوش آید لکن در نامه ی پارسی سجع ناخوش آید، اگر نگویی بهتر بود." (ویرایش سعید نفیسی، تهران 1312، ص 152)

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، مقدمه، ص: 8

با- به، هواجو- طرفدار، شدن- رفتن، نامه- کتاب، و هم از این دست است واژه های فارسی میانه (پهلّوی): گوسان- نوازنده، أفدم- آخرین، و جز آن. از این دست است این جمله:" و خسرو پرویز را- آنچه هیچ ملوک دیگر را نبود- کوز ابری بود، هرچند ازان شراب و اگر آب فرو کردندی، هیچ کم نیامدی." [ص 64]-" پرویز کوز ابری داشت- که ملوک دیگر نداشتند- هرچند در آن شراب یا آب می ریختند، آن آب یا شراب کم نمی شد."

دیگر اینکه چنانکه از نام این کتاب برمی آید نویسنده به رسم تاریخ نویسان روزگار خود تاریخ خود را از پیدایش آفرینش آغاز می کند و به رویدادهای زمان خود (520 هجری) پایان می دهد، و برای این فاصله ی زمانی دراز ناگزیر باید کوتاه نویسی پیش گیرد (مجمل)، و با آن تعهدی که پیشنهاده ی خود ساخته است ناگزیر همه جا فهرست وار گزارش می دهد، تا جاییکه دریافتن معانی بدون یاری و بازبینی سرچشمه های کار او، که خود یاد کرده، دشوار و یا ناممکن می شود. از این دست است داستان حضرت سلیمان و سیمرغ و شاهزاده [ص 167] که بی یاری جستن از" قصص الانبیاء" «1» دریافتن آن داستان ناشدنی است. نمونه های دیگر:" و بعد ازین عبید اللّه

بن السری به مصر بیرون آمد، و کارها رفت." [ص 277]؛" و کارزار ایشان و احوالها دراز است." [ص 278]؛" و بسیاری روزگار و حادثه ها رفت، ..." [ص 279]؛" و قصّه یی دراز است" [ص 312].

دیگر اینکه بیشتر کتابهای ابزار کار و سرچشمه های نویسنده ی این تاریخ به زبان عربی بود «2» و پیداست که خواه و ناخواه، با شتابی که در پایان دادن به کار خود داشته، «3» در ساختن جمله و بیان معانی ترتیب جمله سازی فارسی را رعایت نمی کرده، و اجزاء جمله را به روال زبان عربی نقل می کرده. از این دست است جمله ی زیر:" چند مرزبان بر دیار عرب از پارسیان فرمان دادند پراکنده." [ص 139] و این برای خواننده ی فارسی زبان ناگوار یا دیرگوار است. تنها همین نامی که نویسنده بر کتاب خود گذارده و

______________________________

(1) الثّعلبی، ابو اسحاق احمد بن محمّد بن ابراهیم النّیسبوری.

(2) ص 7:" و هیچ سخن فرونگذاشتم، مگر عبارت نقل کردن، و ترتیب برین سان، بعضی از تازی به پارسی ترجمه کردن که عادت نطق وقت است ..."

(3)" و دیگر مصنّفات که دران دولت ساخته اند؛ ایراد آن لایق این مختصر نیست- اگر توفیق یابیم گوییم." [ص 313]

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، مقدمه، ص: 9

عبارتهای عربی سرفصلها- کتابی که درون مایه ی آن یکسره فارسی است- می رساند که تا چه اندازه در روزگار او زبان عربی زبان ادب و فضل بشمار می رفته است.

استقبالی که ادیبان و شاعران ایرانی فارسی زبان آن روزگار از زبان و ادب عربی می کردند به جایی رسید که گوی" فصاحت" از شاعران و ادیبان عرب زبان ربودند. در همین سالها که" مجمل التّواریخ و القصص" به زبان فارسی

نوشته می شد، ادیبی، وزیری ایرانی، شاعری توانا بنام مؤید الدّین طغرایی اصفهانی (کشته شده پیرامون 513 و 514 ه. ق.) از جمله قصیده هایی که سروده، یکی بنام لامیه العجم از شاهکارهای قصیده های عربی است. «1»

پیش از اینکه به این بخش سبک" مجمل التّواریخ و القصص" پایان بخشم داوری بهار را در اینجا می آورم. بهار چند سالی پس از ویرایش کتاب" مجمل" دست به کار بزرگ و ابتکاری خود، سبک شناسی، زد و آنجا نظر خود را اینچنین بازگو کرد:

مؤلّف از مردم عراق بوده است و مردم عراق زیادتر از مردم خراسان تحت نفوذ ادبیات عرب واقع بوده و مکلّفات لفظی و ایراد جمله های مترادف متعاطفه و بکار رفتن موازنه و سجع آشنا شده اند. امّا بخلاف، دیده میشود که مجمل التّواریخ بهمان جزالت و سادگی و ایجاز متقدمان خراسان نوشته شده و از صنایع رایجه قرن پنجم و ششم برکنار مانده است. و این معنی را بدو سبب باید حمل کرد: یکی آنکه گویا مؤلّف با کتب پارسی قدیم چون ترجمه ی بلعمی و کتاب ابو المؤید و کتب دیگر، که خود از آنها نام میبرد آشنا بوده است، در آن کتابها تتبع میکرده، و دیگر آنکه کتاب مزبور بسبب قلّت اشتهار کمتر دست خورده و مورد دستبرد کاتبان و نسخه نویسان بعد قرار گرفته است- بهمان سبب است که در این کتاب سبک شیوه ی بلعمی زیاد دیده میشود تا فی المثل در سیاستنامه و قابوسنامه ... الفاظ تازی زیادتر از قدیم ندارد بلکه سعی داشته است که بفارسی چیز بنویسد ... بتقلید تاریخ بلعمی. «2»

***______________________________

(1) با این بیت آغاز میشود:

اصاله الرأی صانتنی عن الخطل و حلیه الفضل زانتنی لدی

العطل.

(2) ملک الشعرا بهار" سبک شناسی"، تهران 1370، چاپ پنجم، ج 2، ص 122.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، مقدمه، ص: 10

در ویرایش متن بیش از هر چیز کوشش شده است که از راه نقطه گذاری)Punktierung( ، نقطه، ویرگول، دو نقطه، جزم، خط فاصله، جمله های اصلی، فرعی، شرطی، گفت آوردها، از هم بازشناخته شوند. و از اینراه خواندن متن برای خواننده آسانتر شود. به همین منظور است آراستن فهرستهای دهگانه: 1) نام کسان، 2) نام تیرهها، 3) نامهای جغرافیایی، 4) نام کتابها، 5) دیگر نامها، 6) بیتهای فارسی، 7) فهرست سوره ها، 8) قافیه های عربی، 9) واژگان، 10) یادداشتهای پایانین نکات دستوری است که به نظر ویراستاران رسیده- نیز کوششی در راه دریافتن آسانتر متن.

درباره ی رسم خط و درست نویسی همواره کوشش شده است رسم خط کهن، و آن گونه که در دست نویسها بود، نگاهداشته شود. واژه هایی چون کرشاسپ، اسپ، که در فارسی به چندگونه آمده، گونه ی کهنه تر آن برگزیده شد." به" به معنی حرف اضافه همه جا از واژه ی بعدی جدا نوشته شده است.

استاد من دکتر ذبیح اللّه صفا-" که روانش خوش باد"- در پاسخ من در این باره چنین نوشته بودند:

... موضوع حفظ یا و ها کردن رسم الخط قدیم بیشتر بسلیقه ی دست اندرکاران مربوطست. بنده معمولا آنک را آنک و چشمها را چشمها و ...

چاپ میکردم. امّا حالا دیگر عنان اختیار از کف همه ی ما بیرون رفته است، و بنده بسلیقه ی معاصرین (البته معاصرین باسواد) تن در داده ام، زیرا می بینم که مردم به من تلفن می کنند که خلد (- خلد) چه معنی دارد و آیوق (- عیّوق) چه جور چیزی است، و دیگر چیزها ...

حالا که دوستان

باء اضافه را" به" می نویسند (به او/ به کتاب/ به خانه) دیگرچه دعوایی بر سرچشمه ها و آنکه و که داریم؟ ... درباره ی کرشاسف و کرشاسب ... بنده همیشه آنطور چاپ می کنم که اصل و ریشه ی کلمه حکم می کند، مثل همین کرشاسپ، که ریشه آن Kres spa است. و اگر ناسخان این پهلوان بیچاره را، که گرفتار بوشاسپ شده، گرشاسب کرده اند تقصیر او و بنده نیست. و من باسم او بازمی گردم.

و اگر حوصله داشتم توضیحی همراه انتخابم می کنم (ولی کجاست حوصله!)، و همین کار را با اسپ، اپرویژ، پاپک می کنم، زیرا در اینجا

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، مقدمه، ص: 11

دیگر صحبت بدخوانی در میان نیست. بگذارید خلق اللّه قدری ریشه های درست کلمات را بشناسند. «1»

إعراب (زیر و زبر و پیش) در دو جا افزوده شده است: 1) آیات قرآنی و قطعات و اشعار عربی. در این زبان است که إعراب نقش دستوری دارد؛ 2) واژه هایی که بدون إعراب دارای معانی دیگری خواهند بود مانند: رُود/ رَوَد، کَنَد/ کُنَد، کُشد/ کِشد.

کسره ی اضافه نیز هرجا به خواندن و فهمیدن متن یاری می کرد، افزوده شد.

جز این دو سه جا از گذاشتن زیر و زبر و پیش پرهیز کردیم. و خواننده ی فارسی زبان (ایرانی، افغانستانی، تاجیکستانی و اقلیت های فارسی زبان جهان) آزاد است که واژه های" خوش"،" سخن"،" سیر"،" شور"،" گفته" را به گونه ی کهنه تر آن خوش)khwash( ، سخن)sakhon( ، سیر)ser( ، شور)shor( ، گفته)gofta( ، بخواند، یا به روال فارسی کنونی خوش)khosh( ، سخن)sokhan( و سیر)sir( ، شور)shur( ، گفته)gofte( 2¬:"

سه نگردد بریشم ار او راپرنیان خوانی و حریر و پرند. "

غلطهای دستنویسها (که چندان هم کم نیست) و

نویسنده، همه جا با نشان ستاره نشان داده شده و درست آن در فهرست جداگانه نوشته شده است- در اینجا هم خود را وامدار بهار و ویرایشهای او می دانم.

هنگامی که به کمی ها و کاستی های دستنویس پاریس" از آب افتادگیها و ضایع و ناخوانا بودن صفحات، جایهایی که در عکس نگرفته، و بریده شدن خیلی حواشی در صحافی، و تصرفها و دست بردهای مصحّح نادان" «3» می نگریم، آنگاه به بزرگی کار شادروان ملک الشّعرا بهار و رنج بی پایان او در ویرایش چاپ نخستین این کتاب پی می بریم. و زبان به آفرین و ستایش آن بزرگ مرد می گشاییم. اکنون که چهار دستنویس را با یکدیگر می سنجیم تقریبا همه جا به دریافتهای درست آن دانشمند بر

______________________________

(1) بخشی از نامه ی ایشان در 11 ژویه 1995.

(2) بی سببی نیست که در واژه نامه هایی مانند" فرهنگ فارسی" دکتر معین برگردان واژه ها به خط لاتین، به ویژه واکههای (ویلهای) پایانین به دو گونه داده می شود. برای آگاهی بیشتر نک. خانلری" وزن شعر فارسی"، تهران 1348، ص 136- 109.

(3)" مجمل التّواریخ و القصص" بتصحیح ملک الشعرا بهار، تهران 1318، ص ج و د.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، مقدمه، ص: 12

می خوریم. همه جا با نشان)Edition Bah r -( Ed .B . به این دریافت های بهار، در یادداشتهای پایانین اشاره شده است.

یکی از نمونه های دقت و موشکافی های استاد بهار آنجا است که سخن از قصر ذو الشّرفات از سینداذ است. در این باره" مجمل التّواریخ و القصص" می نویسد:" ...

چنانکه شاعر گفتست و بضرورت دال را ذال گفت. اهل الخورنق و السدیر و بارق/ و القصر ذی الشرفات من سینداذ" [ص 179 چاپ بهار]. «1» بهار متوجه اشتباه دستنویس خود (پاریس) می شود و فروتنانه

در زیرنویس می نویسد:" ظ. ذال را دال گفت، چه قصیده بقافیه ی دال است نه ذال ..." و در دستنویس هیدلبرگ و دوبلین درست آن همان گونه است که بهار دریافته بود. «2» کتابهایی مانند:" تاریخ یعقوبی"،" المعارف" ابن قتیبه،" تاج التّراجم" اسفراینی،" شرف النّبی" خرگوشی، که بهار به آنها بازبرد نداده، چنین می نماید که در زمان او به صورت دستنویسهایی بوده که به آنها دسترسی نداشته است.

در همین جا شایسته است از پژوهشی که علّامه دهخدا و همکاران او برای نقل واژه های این کتاب در" لغت نامه" کرده اند قدردانی کرد. کمتر برگی از" لغت نامه ی" دهخدا دیده می شود که در آن نام" مجمل التّواریخ و القصص" نیامده باشد.

*** اکنون که این کتاب دومین بار با پشتیبانی مالی" انجمن پژوهشی آلمان" «3» به زیور چاپ آراسته می شود با فروتنی بسیار آنرا به پیشگاه والای شادروان محمّد تقی ملک الشّعرا بهار و همگی دوست داران فرهنگ کهن ایران و زبان فارسی پیشکش می آورم" این متاعم که همی بینی و کمتر زینم".

______________________________

(1) قرائنی هم در دست است که تا سده ی هفتم در زبان فارسی میان دال و ذال فرق گذاشته می شد." ذ" یکی از واجهای این زبان شمرده می شد:

چون در افکندت در این آلوده روذدمبدم می خوان و می دم قل اعوذ [مولانا جلال الدّین رومی" مثنوی" کلاله خاور، تهران 1631، ص 267، سطر 14].

(2) تمام این قطعه، که از اسود بن یعفر تمیمی است در تاریخ یعقوبی، چاپ بیروت 1960، ص 226 می آید؛ نک. به آنجا.

(3)Deutsche Forschungs gemeinschaft )DFG(

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، مقدمه، ص: 13

همکار پرتوش و توان آلمانی تبار من، آقای زیگفرید وبر)Siegfried Weber( ، همه جا کوشش و دقّت بسیار

بکار برد، از جستجو و کاوش در کتابهایی که نویسنده به آنها بازبرد داده بود- و دست یابی به آنها در اینجا نه چندان آسان بود- هرگز نیاسود و خسته نشد. از سرکار خانم پروین دهقانی، که با دلبستگی و از بن دندان به فراهم آوردن و آراستن فهرستها پرداختند، سپاسگزارم.

از آقای پروفسور میشایل اورزینوس)Michael Ursinus( رئیس زمینار خاورشناسی هیدلبرگ و همکارم پروفسور روبرت شمید برندRobert( )Schmitt -Brandt و پروفسور رئیف ژرژ خوری)Raif Georges Khoury( ، دکتر راول موتیکا)Raoul Motika( ، و بویژه از همکاران آلمانی تبارم: پروفسور برت فراگنر)Bert Fragner( و پروفسور هینتس گاوبه)Heinz Gaube( دوستان دیرین و استادان ایران شناس برجسته امروزین، که هر یک به گونه یی در این کار مرا یاری کردند سپاس فراوان دارم.

س. ن.

هیدلبرگ شهریور 1378

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 1

پیشگفتار نویسنده

بسم اللّه الرّحمان الرّحیم سپاس خدای را جلّ جلاله که آسمان معلّق و زمین مطبّق را بیافرید و آن را به انوار و مشاعل مزیّن کرد، و این را به چندین نعیم و قدرت معیّن، و از هر نوع جانور آفرید مخالف یکدیگر، هرکسی را روزیی ظاهر و مرعی پیدا، و ذرّیه ی آدم را علیه السّلام بر همه سالار کرد، و عالمی بدین سان آراسته ی معیشت ایشان ساخت. و کسانی را که خواست، برگزید. و عقل و خرد ارزانی داشت. و از جهل دور کرد و هدایت داد. و از شرک و ضلالت بیرون آورد، و توحید داد و از تضلیل منزّه کرد- یُضِلُّ مَنْ یَشاءُ وَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ. «1» و درود و صلوات او برگزیده و بهترین خلق، محمّد مصطفی- سیّد المرسلین و رسول ربّ العالمین علی الخلائق

أجمعین و علی جمیع أنبیائه و رسله صلوه لا ینقص عددها و لا یفنی أمدها و هو تعالی حسبنا اللّه و نعم الوکیل. «2»

بعد چنین گوید مؤلّف این کتاب که ایزد سبحانه و تعالی «3» چون عالم را بیافرید به قدرت خویش، و آدم را علیه السّلام تناسل بسیار گشت، پیغامبران فرستاد تا که ایشان خلق را از تیرگی کفر سوی روشنایی ایمان راه بنمایند و نعمت او را سپاس داری کنند، تا ازیشان خشنود شود و بهشت یابند. و اگرچه از طاعت ایشان مستغنی است، نپسندد که شرک آورند و کافر باشند. قوله تعالی: إِنْ تَکْفُرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَنِیٌّ عَنْکُمْ وَ لا یَرْضی لِعِبادِهِ الْکُفْرَ وَ إِنْ تَشْکُرُوا یَرْضَهُ لَکُمْ. «4» و باز پادشاهانی بریشان گماشت که شایسته ی کرامت خویش دید، تا جهان را به عدل آبادان داشتند. و طریق راستی سپردند، و فضل کرد ایشان را بر دیگران، قوله تعالی: وَ هُوَ الَّذِی جَعَلَکُمْ خَلائِفَ الْأَرْضِ وَ رَفَعَ بَعْضَکُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ. «5» و ایشان را علم و حکمت ارزانی داشت و توفیق داد تا به تجربت و عمر دراز هر چیز بدست آورند. و عجایبها در عالم ازیشان بازماند که چنین آسان به ما رسیده است.

______________________________

(1)Sure 16 ,Teil von Vers 93 .

(2)Sure 3 ,Teil von Vers 173 .

(3)Sure 6 ,Teil von Vers 100 .

(4)Sure 39 ,Teil von Vers 7 .

(5)Sure 6 ,Teil von Vers 165 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 2

پس اندر هر عصری حکیمان و خداوندان دانش جمع کرده اند اخبار گردش افلاک و عجایب عالم و قصّه های پیغامبران و پادشاهان، و هرچه رفته است پراکنده. و محمّد بن جریر

الطّبری شرح داده است همه اخبار را، و سیر ملوک عجم را که در اقلیم رابع بوده اند. بزرگتر پادشاهان عالم را شرحی زیادتی نکرده است، إلّا ذکری مختصر، اندر سیاقت پادشاهی ایشان، اندر تاریخ خویش. و اگرچه اخبار ملوک و اکاسره و شاهان و بزرگان ما تقدّم ظاهر است بیرون از تاریخ جریر، و هر یک علی حده به جایگاه خویش شرحی تمام دارد. و راویان پیشین نقل کرده اند از کتابهای فارسیان، و اندر نظم و نثر باقی نگذاشته اند، و هر یک کارگاه مقصود و ممدوح خویش آراسته به نقشهای زیبا و طرازهای خوب. ما خواستیم که تاریخ شاهان عجم و نسبت و رفتار و سیرت ایشان درین کتاب علی الولی* جمع کنیم بر سبیل اختصار، از آنچه خوانده ایم در شاهنامه ی فردوسی که اصل است، و کتابهای دیگر که شعبه های آن است و دیگر حکما نظم کرده اند، چون گرشاسپنامه و فرازنامه و اخبار بهمن و قصّه ی کوش پیل دندان؛ و از نثر ابو المؤیّد البلخی، چون اخبار نریمان و سام و کیقباد و افراسیاب و اخبار لهراسپ و آغش و هادان و کیشکن؛ و آنچه در تاریخ جریر یافتیم، و سیر الملوک از گفتار و روایت ابن المقفّع، و مجموعه ی حمزه بن الحسن الاصفهانی که از نقل محمّد بن جهم البرمکی و نقل زادویه بن شاهویه الاصفهانی و نقل محمّد بن بهرام بن مطیان* و نقل هشام بن القسم و نقل موسی بن عیسی الکسروی، و کتاب تاریخ پادشاهان، اصلاح بهرام بن مردانشاه موبد شاپور از شهر پارس بیرون آورده است، و آن را محقّق کرده به حسب طاقت. و اگرچه این کتابها که نوشتیم، هیچ

موافق یکدیگر نیست- و سبب آن گفته شود- هرچه مصوّر و معلوم گشت، تألیف کرده شد، تا چون خوانندگان تأمّل کنند هرچه مقصودهای اصولی باشد، هیچ خافی نماند، إلّا آنچه در صناعت نظم و تحسین عبارت نثر اطناب نموده اند. و هرچند محالست نظم حکیم فردوسی و اسدی و دیگران، و نثر ابو المؤیّد البلخی نقل کردن، که سبیل آن چنان باشد که فردوسی گفته است:

چو چشمه بر ژرف دریا بری به دیوانگی ماند این داوری امّا مقصود اخبار و قصص و تواریخ است از جمله کتابها بدین معنی مسطور است جمع آوردن و بعضی سخنهایی که بر سبیل رمز گفته اند شرح دادن. و نظم

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 3

امثال و حکمت کمتر نوشتیم، مگر بیتی که در مبالغتی گفته اند که آن دلاویز باشد اگر به استشهادی که درخور آید، تا از گفتار حکیمان فایده یی حاصل شود. و تاریخ پیغامبران علیهم السّلام و پادشاهان و خلفا و حکما تا بدین غایت که این کتاب تحریر افتاد در اوّل نبشتیم، و شرح آنکه در روزگار هر پادشاه پیغامبر کدام بود و سپاهسالاران و مبارزان که بودند، و از هرکسی چه آثار ظاهر شد و چه سیرت داشتند؛ و ذکر اختلاف اندر تواریخ و مدّت پادشاهی ملوک عجم و نسبت ایشان به همه ی روایتها که به ما رسیده است و ذکر نسب ترکان و هندوان و تاریخ پادشاهان روم و یونان و قبط و بنی اسراییل، و نسب و تاریخ ملوک عرب از لخم عراق و غسّان شام و حمیر یمن و بنی کنده و ملوک عرب اسلام و خلفا و سلاطین تا بدین روزگار. و ذکر

القاب و دفینه و حلیت ملوک و رسل و خلفا و سلاطین اندر ابتدا بر وجهی مختصر جمع کرده شد. و این کتاب را نام نهادم مجمل التّواریخ و القصص و مخصوص کردیم به شرح اخبار ملوک عجم که میانه ی جهان است. و از همه اطراف مرجع پادشاهان عالم، از ربع مسکون، چهار یکی از جهان که آبادانی است و مقرّ بنی آدم، باز ملوک اقلیم رابع بوده است، از دیگر اقالیم و زمینها، چون چین و هند و زنج و عرب و بربر و روم و ترک از جنوب و شمال، مشرق و مغرب، که پیرامون زمین ایران است. و از اخبار عجم نهاد و سیرت و عجایب و خاصیّت دیگر زمینها معلوم شود. و قصّه ی پیغامبران را علیهم السّلام شرحی زیادت ندادیم، مگر مختصری که ذکر آن بر همه خواطر روشن باشد. و فهرست این کتاب تا به قصّه و شرح روزگار پادشاهان عجم رسیدن بر بیست و پنج باب نهاده شد، برین نسق:

باب اوّل در ذکر تواریخ و اختلاف که اندران رود.

باب دوّم اندر تاریخ پیغامبران علیهم السّلام تا ابتدای نهادن این کتاب.

باب سوّم اندر تاریخ پادشاهان عجم بعضی را تا ابتدا نهادن کتاب.

باب چهارم اندر تاریخ حکیمان روم و بعضی پادشاهان.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 4

باب پنجم اندر تاریخ ملوک عرب و اسلاف پیغامبر علیه السّلام.

باب ششم در تاریخ خلفا الرّاشدین رضی اللّه عنهم تا بدین عهد.

باب هفتم در تاریخ ملوک و سلاطین اسلام تا نهادن این کتاب.

باب هشتم اندر ذکر گیومرث بر چهار فصل.

فصل اوّل: از روایت بهرام موبد؛ فصل دوّم: از تاریخ حمزه ی اصفهانی؛ فصل سوّم:

از

حکایت حمزه ی اصفهانی؛ فصل چهارم: از تاریخ جریر و دیگر روایات.

باب نهم اندر نسق پادشاهان عجم و سیاقت ایشان بر سه فصل.

فصل اوّل: اندر نسب ملوک به همه روایات و ذکر کسوت ساسانیان از کتاب الصّور؛ فصل ثانی: اندر مدّت پادشاهی ایشان، و کارهای ایشان که کردند مختصر، و بیرون شدن از جهان؛ فصل ثالث: اندر روایت حمزه ی اصفهانی، سهو اندر تاریخ آل ساسان و پیدا کردن از شرح کسروی.

باب عاشر در یاد کردن که در روزگار هر پادشاهی کدام پیغامبر بود و موبدان و شهیدان و معروفان.

باب حادی عشر در نسب ترکان از هر بطن و ذکر مقام گرفتن ایشان در حدود مشرق.

باب ثانی عشر در ذکر پادشاهان هندوان و نسب ایشان، و تاریخ آنچه به ما رسید.

باب ثالث عشر در ذکر پادشاهان یونان و ذکر اخبار ایشان.

باب رابع عشر در ذکر ملوک روم و اخبار ایشان بر طریق اختصار.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 5

باب خامس عشر اندر تاریخ سالهای قبطیان، آنچه معلوم شده است.

باب سادس عشر اندر سالهای بنی اسراییلیان و ملوک و علمای ایشان.

باب سابع عشر اندر تاریخ ملوک عرب و آن پنج فصل است.

فصل اوّل: در شرح نسب اعراب آل قحطان و متفرّق شدن ایشان به وقت سیل العرم؛ فصل دوّم: نسق لخمانیان عرب عراق از بنی الأزد و ذکر اخبار ایشان؛ فصل سوّم:

نسق قحطانیان و حمیر عرب و یمن و تبّعان و اخبار ایشان؛ فصل چهارم: نسق آل جفنه از عرب شام و غسانیان و ذکر اخبار ایشان؛ فصل پنجم: نسق بنی کنده و آن قدر از اخبار ایشان که یافتیم.

باب ثامن عشر اندر تاریخ پیغامبران علیهم

السّلام و مدّت عمر و نسب و اخبار ایشان بر سبیل اجمال و اختصار.

باب تاسع عشر اندر نسق ملوک قریش عرب اسلام از مولد پیغامبر علیه السّلام تا بدین عهد که این کتاب ساخته آمد، به ذکر جملگی.

باب عشرون اندر تاریخ و ذکر نسب ملوک و سلاطین اسلام، اندر ایّام خلفا و شوکت ایشان و اخبارشان.

باب حادی و عشرون اندر لقب پادشاهان عجم و شهرهای مشرق و بعضی از هندوان و زمین مغرب و القاب خلفا و سلاطین از بعد رسل علیهم السّلام.

باب ثانی و عشرون اندر ذکر حفایر و نواویس و دفینه ی پیغامبران و پادشاهان و خلفا که بر چه سان بوده است و چه جایگاه است.

باب ثالث و عشرون در ذکر مساحت عالم و دریاها و ذکر کوهها و جویها و بنیادها و شکل حرمین و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 6

مسجد بیت المقدّس و غیره.

باب رابع و عشرون اندر ذکر شهرهای اسلام، و آنچه بر عمارت آن فزودند.

باب خامس و عشرون اندر فصول پراکنده به طالع علوّ اسلام از اخبار خلفا و غیره.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 7

متن کتاب

آغاز کتاب

اندر یاد کردن اصل روایتها از ابن المقفّع و حمزه ی اصفهانی و دیگر راویان و شرح آن در هشت باب داده می آید، از ابتدای کتاب تا به قصص ملوک عجم رسیدن

و غالب ظنّ من آن است که اندر مطالعت بسیاری کتابها جدّی تمام نموده ام، و احتیاطی بلیغ اندران بجای آورده. و تا به مقصود رسیدن از اخبار ملوک عجم، این تاریخها خود کتابی مفرد است، پرفواید. و آنچه نبشته شد، بجز آن نیست که خوانده ام. و إلّا ما شاء اللّه

دران سهوی نرفته باشد. و ملتمس آن است که چون خوانندگان دران خطایی و طغیانی شناسند نامعقول، مؤلّف را بدان معذور دارند، که إلّا از اقاویل متقدّمان نباید شناخت، هرچه یافتم جمع آورده شد. و هیچ سخن فرونگذاشتم، مگر عبارت نقل کردن، و ترتیب برین سان، بعضی از تازی به پارسی ترجمه کردن که عادت نطق وقت است، و اختصار اندر وصفها تصرّف زیادتی دران نرفته است.

و بر خداوندان عقل پوشیده نماند که، اگرچه از کتابها نقل کرده شده است، چه مایه رنج کشیده ایم درین تألیف. و مرا این اندیشه ازان برخاست که سخن پادشاهان عجم و نسق و سیر ایشان همی رفت. مهتری از جمله ی بزرگان حاضر بود به اسدآباد؛ از من هر چیزی می پرسید، به حکم آنکه شناخته بود هوس من به کتاب خواندن و مشافهه. آنچه بر خاطر بود گفته همی شد؛ و بر بدیهه بر سر شراب دو سه درج بنوشتم درین معنی، و پس باطل کردم بعد مدّتی. و اندیشیدم که چون یادگاری بخواهد ماند دران تأمّلی بهتر می باید کرد، و رنج بردن تا ازان فایدتی حاصل شود.

و اگرنه ضایع بماند، که ناگفته را عیب کمتر است و گفته را بسیار، چنانکه فردوسی طوسی گوید، بیت:

دهان گر بماند ز خوردن تهی ازان به که ناساز خوانی نهی پس عزم محقّق کردم بر تألیف این کتاب. و اگرچه فراغت نبود، برحسب بضاعت خویش نبشته شد؛ و از ایزد تعالی دران توفیق خواستم. و ابتدا کرده شد اندر سال پانصد و بیست از هجرت پیغامبر صلّی اللّه علیه، اندر ایّام سعادت موافقت معظّم مقدّس نبوی امامی مستر شد- أدام اللّه علوّها و حرّس مجدها و

مجمل التواریخ

و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 8

سّموّها و کبّت حسّاد دولتها و أعلا کلمتها- و پادشاهی سلطان أعظم معزّ الدّنیا و الدّین ناصر الاسلام و المسلمین ابو الحارث سنجر ملکشاه بن محمّد برهان امیر المؤمنین و عهد سلطان معظّم مغیث الدّنیا و الدّین کهف الاسلام و المسلمین ولیّ العهد فی العالمین ابو القاسم محمود بن محمّد بن ملکشاه یمین امیر المؤمنین- أعزّ اللّه دولتهما و ضاعف إقتدارهما، و اللّه خیر موفّق و معین.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 9

باب اوّل اندر تواریخ و اختلاف که اندران رود

آگاه باش که اندرین تاریخها روایات بسیار است. و هر گروهی و مذهبی دران مقالتی ساخته اند، و از نوعی گویند، و هرگز این خلاف برنخیزد، و کس را تحقیق آن معلوم نشود. و خدای داناتر است به کیفیّت آن. و چون قومی تاریخها نهادندی از وقت آدم و طوفان نوح علیهما السّلام و غیر ازان، باز چون قرنی و دینی دیگر ظاهر شدی، بران رو کردندی. و ما از هر معنی چیزی بگوییم اندک.

ابو المعشر المنجّم چنین گوید که بیشتر تواریخ فاسدست، از جهت آنکه روزگار دراز آن را دریافته است. و چون از لغتی و نبشته یی با دیگر لغت تحویل کرده اند تفاوت افتاده است، و ناقلان سهو کرده اند، چون جهودان را که با یکدیگر خلافست از میان آدم و نوح علیهم السّلام و دیگر پیغامبران، از آنچه نقل کرده اند از عبرانی. و تفاوت سبب آنست که آنچه در دست سامره است خلاف دیگر جهودان است از عبارت. و یونانیان را خلافست که نقل هفتاد گانه ی ایشان مخالف نقل دیگران است، و هم از عبرانی برگرفته اند. و بسیاری خلل پارسیان را همچنین و سهو

ظاهرست اندر تواریخ. و گویند که از بعد گیومرث صد و پنجاه و اند سال زمین بی پادشاه بود تا او شهنج پیشداد فراز گرفت- و آن هوشنگ است. و دوّم بار که افراسیاب ایران بگرفت چند سال پادشاه نبود که معلوم نیست. و بار سیوم چون زاب طهماسب اندر گذشت، بسیار سال جهان مضطرب بود تا کیقباد برخاست- و عدد آن ندانند. و به چند دفعت پادشاهی ازیشان برفت، و باز به جای بازآمد، و کمیّت آن معلوم نگردد.

و همچنین اندر عدد سالهای پادشاهان مخالفند. بعضی گویند کیقباد صد و بیست و اند سال پادشاهی کرد، و بعضی ده سال. و سبب آنست که چون سکندر رومی زمین ایران بگرفت، او را حسد خاست بر علما و موبدان ایران. پس همه ی حکیمان را با کتابها جمع کرد، و آنچه خواست ترجمه فرمود. و به یونان فرستاد پیش ارسطاطالیس، و هرچه از کتب پارسیان بود، جمله بسوخت. و همه ی موبدان و عالمان و هنرمندان را بفرمود کشتن، و کس نماند که علمی بواجب بدانستی یا تاریخی

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 10

نگاه داشتی، و همه اخبار و علوم منسوخ گشت و ناچیز.

و اندر روزگار اشکانیان کمتر پرداختند، از اضطراب. و اندکی پرداختند به علم جستن، و چند کتاب خوارمایه تصنیف ساختند. پس چون اردشیر بابک برخاست، تاریخ فرمود نهادن از پادشاهی خویش، و راغب بود به علم جستن. باز موبدان جمع شدند و بسیاری کتابها بساختند. و بعد ازان ملوک بنی ساسان همان طریق نگاه داشتند. و درستتر از همه تواریخ ساسانیانست. و حمزه الاصفهانی گوید:

من در تاریخ آل ساسان رنج بردم به درست

کردن، و بیش ازان دل نبستم، که دران خلاف بود بسیاری. و روزگار دراز کیفیّت آن بر دل مردم پوشیده بود، و فراموش کرده. و هیچ کتاب موافق ندیدم به صحّت آن.

پس اکنون جهودان از توریت حکایت می کنند که از ابتدای فرزند زادن تا به سال هجرت چهار هزار و چهل و دو سالست و سه ماه، و ترسایان از انجیل می گویند که پنج هزار و نهصد و هفتاد و سه سال و سه ماه است، و این خلاف هم از لفظهای عبری است. و پارسیان از کتاب ابستا که زردشت آورده است شریعت ایشان را چنین گویند که از گاه گیومرث، پدر مردم یعنی آدم، تا آخر عهد یزدجرد شهریار چهار هزار و صد و هشتاد سال و دو ماه و نوزده روز بوده است. و چنان گویند که بر هرمین به مصر نبشته است که این بنا در وقتی کردند که نسر الطّایر اندر سرطان بود به سه درجه، و از راه حساب تا اکنون کمابیشی سی هزار سال تواند بود- و هرمین از عجایبهای عالم است. از جوهری کرده اند که کس نداند که آن چیست و چگونه کرده است، و هیچ چیز بران کارگر نیاید. و اکنون چنان شنیدم که مقدار چهل گز اندر چهل زیادت باشد. بنا به یکی پاره و سرش سخت باریک، بر سان میلی. و حقیقت چگونگی آن کس نداند که چرا کردند و به کدام ایّام- و خدای علیمست بدان. و منجّمان چیزی همی گویند اندر تاریخ که همه مقالتها بدان ضایع کردند. گویند که از عمر دنیایی که کواکب از اوّل حمل روان گشت تا آن روز که

متوکّل به دمشق رفت چهار هزار هزار و سه بار و سیصد هزار و بیست هزار سال بوده است، به سالهای آفتاب. و اندر حساب سالها همچنان تفاوتهاست، از جهت آنکه به زمین یونان و قبط و روم و سریانیان و پارس از سیر آفتاب شمرند، و هندوان و عرب و جهود و ترسا و مسلمان از سیر قمر حساب کنند. پس تفاوتها افتد. و سالهای شمسی را همچنین چون بسیار بگذرد به کبیسه حاجت افتد، که اندر هر چهار سال یک روز

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 11

تفاوت کند. و اندر سالهای سکندر کبیسه کرده اند. و در اسلام به روزگار معتضد همچنان- و شرح این درازست- واجب چنان گردد؛ و ما محقّق آن شناسیم که قول پیغامبرست صلّی اللّه علیه و سلّم. اندر خبر است که پیغامبر علیه السّلام گفت:" از وقت آدم تا اکنون هفت هزار سالست، و این هزاره ی آخرینست." و همچنین روایت کنند که مردی رسول را صلّی اللّه علیه گفت:" من دوش ترا در خواب دیدم یا رسول اللّه که بر منبری نشسته بودی هفت پایه، و تو بر پایه ی آخر بودی." پیغامبر گفت:

" آری این دنیا هفت هزار سالست. و من اندر هزاره ی بازپسین آمدم." و چنین گویند که پسر عبّاس رضی اللّه عنه اندر خطبه همی گفت که:" این دنیا آدینه یی است از آدینه های آخرت، هفت هزار سالست، و شش هزار و دویست بگذشت، و اندر صد سال آخرین کسی نباشد اندر عالم که خدای را به یگانگی بشناسد و بپرستد." فأمّا جمله برین متّفق اند از قول رسول صلّی اللّه علیه، و صحابه و امامان، که مدار عالم

هفت هزار سال خواهد بود. و از گذشته و مانده هرکسی دیگر گونه همی گویند- و اللّه تعالی أعلم و أحکم بالصّواب.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 12

باب ثانی اندر تاریخ پیغامبران علیهم السّلام

اشاره

آنچه به حسب طاقت محقّق کرده شده است، از تاریخ پیغامبران علیهم السّلام تا سنه ی عشرین و خمسمائه از هجرت نبیّه، مصطفی محمّد، صلّی اللّه علیه و سلّم که خاتم رسلست، برین نسقست تا ابتدای کتاب:

ذکر تاریخ انبیا و رسل علیهم السّلام

از گاه ابو البشر آدم علیه السّلام شش هزار و نهصد و هفده سال.

از گاه مولود ادریس علیه السّلام پنج هزار و دویست و بیست و نه سال.

از گاه طوفان نوح علیه السّلام چهار هزار و صد و هفتاد و پنج سال.

از گاه مبعث هود علیه السّلام چهار هزار و صد و هفتاد و پنج سال.

از گاه مبعث صالح علیه السّلام سه هزار و دویست و نود و چهار سال.

از گاه مولود ابراهیم علیه السّلام سه هزار و دویست و نود و چهار سال.

از گاه مولود اسمعیل علیه السّلام سه هزار و دویست و هشت سال.

از گاه مولود اسحق علیه السّلام سه هزار و صد و هفتاد و چهار سال.

از گاه مولود یعقوب علیه السّلام سه هزار و صد و چهارده سال.

از گاه اوّل ملکت یوسف به مصر علیه السّلام دو هزار و نهصد و هفتاد و شش سال.

از گاه خروج موسی با بنی اسراییل علیه السّلام دو هزار و هفتصد و هشتاد و نه سال.

از گاه داود نبی علیه السّلام دو هزار و دویست و بیست و هفت سال.

از گاه بنا کردن مسجد أقصی بر دست سلیمان علیه السّلام دو هزار و صد و هفتاد و نه سال.

از گاه مولود عیسی علیه السّلام هزار و صد و سی و شش سال.

از گاه بردن عیسی بر آسمان هزار و نود و سه سال.

از گاه مولود محمّد مصطفی علیه السّلام

پانصد و شصت و نه سال.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 13

از گاه مبعث او علیه السّلام پانصد و بیست و نه سال.

از گاه هجرتش از مکّه به مدینه پانصد و بیست سال.

از گاه وفاتش علیه السّلام پانصد و هشت سال.

چنانکه یافتیم و اعتبار کردیم نوشته شد- و اللّه أعلم.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 14

باب ثالث در تاریخ بعضی از پادشاهان عجم تا سنه ی عشرین و خمسمائه

از گاه ملک اوشهنج پیشداد پنج هزار و چهار صد و نود سال.

از گاه ملک طهمورث و یونجان* پنج هزار و چهارصد و بیست سال.

از گاه ملک جمشید و یونجان چهار هزار و پانصد و هفتاد سال.

از گاه ملک افریدون اثفیان سه هزار و دویست و یک سال.

از گاه ملک منوچهر بن منیشخریار* دو هزار و هفتصد و هشتاد و یک سال.

از گاه ملک کیقباد بن زاب دو هزار و پانصد سال.

از گاه ملک اسکندر الرّومی هزار و چهارصد و سی و هفت سال.

از گاه ملک اردوان، آخر ملوک طوایف، نهصد و پنجاه و شش سال.

از گاه ملک اردشیر بابک نهصد و یک سال.

از گاه ملک بهرام گور هفتصد و سی سال.

از گاه ملک قباد بن فیروز ششصد و بیست و چهار سال.

از گاه ملک نوشروان عادل پانصد و نود و شش سال.

از گاه ملک یزدگرد شهریار چهارصد و نود و پنج سال.

از گاه کشتن او به مرو و زوال ملک عجم چهارصد و هفتاد و چهار سال.

برین موجب یافتیم در همه کتابها.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 15

باب رابع در تاریخ پادشاهان روم و حکیمان و غیرهم

از گاه بختنصّر، مخرّب بیت المقدّس، هزار و هفتصد سال.

از گاه زردشت، صاحب کتاب الفرس، هزار و هفتصد و هفتاد و دو سال.

از گاه بقراط حکیم هزار و چهارصد و هفتده سال.

از گاه ابرخس، صاحب الرّصد، هزار و دویست و شصت و نه سال.

از گاه اغسطس، اوّل القیاصره، هزار و صد و پنجاه و چهار سال.

از گاه بلیناس مطلسم هزار و بیست و نه سال.

از گاه بطلمیوس، صاحب المجسطی، نهصد و هفتاد و دو سال.

از گاه اصحاب الکهف هشتصد و هفتاد و سه سال.

از

گاه ظهور مانی مصوّر به چین هشتصد و پنجاه و شش سال.

از گاه قسطنطین که بنای شهر نهاد هشتصد و بیست و یک سال.

از گاه نسطور صاحب مذهب النّصاری ششصد و هفتاد و پنج سال.

از گاه مزدک و دعوت کردن او ششصد و بیست و سه سال.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 16

باب خامس در تاریخ ملوک عرب و اسلاف پیغامبر علیه السّلام

اشاره

از گاه حمیر بن سبا سه هزار و پانصد و چهل و چهار سال.

از گاه ابرهه ذو المنار دو هزار و نهصد و چهل و نه سال.

از گاه تبّع اسعد ابی کرب بن ملکیکرب هزار و پانصد و هشتاد و نه سال.

از گاه ذو الجناح شمّر بن حسان هزار و دویست و شصت و چهار سال.

از گاه نعمان بن المنذر که خورنق کرد هفتصد و هژده سال.

از گاه ذو نواس، صاحب الاخدود، ششصد و شصت و چهار سال.

از گاه نعمان، قتیل اپرویز، ششصد و چهل و سه سال.

در تاریخ اسلاف پیغامبر علیه السّلام

از گاه معدّ بن عدنان هزار و هفتصد و سی و شش سال.

از گاه نضر بن کنانه قریش هزار و چهارصد و سی و شش سال.

از گاه قصی بن کلاب هشتصد و شانزده سال.

از گاه هاشم بن عبد مناف هفتصد و شانزده سال.

از گاه مولود عبد المطّلب شیبه الحمد، جدّ النّبی، علیه السّلام ششصد و شصت و هشت سال.

از گاه مولود عبد اللّه بن عبد المطّلب پانصد و نود و هفت سال- و اللّه أعلم.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 17

باب سادس در تاریخ خلفا، رضی اللّه عنهم، تا بدین عهد کتاب

از گاه بیعت امیر المؤمنین ابو بکر الصّدّیق رضی اللّه عنه پانصد و هشت سال.

از گاه بیعت امیر المؤمنین عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه پانصد و پنج سال.

از گاه بیعت امیر المؤمنین عثمان بن عفّان رضی اللّه عنه چهارصد و نود و پنج سال و دو ماه و چند روز.

از گاه بیعت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب رضی اللّه عنه چهارصد و هفتاد و نه سال و چند روز.

سالهای بنی امیّه بیرون از زیادت و نقصان اندر ماهها تا سنه ی عشرین و خمسمائه.

از گاه بیعت معاویه بن ابی سفیان چهارصد و هفتاد و نه سال.

از گاه بیعت یزید بن معاویه چهارصد و شصت سال.

از گاه بیعت عبد اللّه بن زبیر در عراق و حجاز چهارصد و پنجاه و شش سال.

از گاه بیعت عبد الملک بن مروان چهارصد و چهل و هفت سال.

از گاه بیعت ولید بن عبد الملک چهارصد و سی و چهار سال.

از گاه بیعت سلیمان بن عبد الملک چهارصد و بیست و چهار سال.

از گاه بیعت عمر بن عبد العزیز چهارصد و بیست و یک سال.

از گاه بیعت

یزید بن عبد الملک چهارصد و پانزده سال.

از گاه بیعت هشام بن عبد الملک چهارصد و پانزده سال.

از گاه بیعت ولید بن یزید و اخوه ابراهیم سیصد و نود و چهار سال.

از گاه بیعت مروان بن محمّد، آخر بنی امیّه، سیصد و نود و سه سال.

اندر ظهور دعوت بنی العبّاس به خراسان بر دست ابو مسلم صاحب الدّعوه سیصد و نود و دو سالست تا به سنه ی عشرین و خمسمائه، از اوّل عهد خلفای بنی العبّاس رضی اللّه عنهم تا بدین عهد که تصنیف این کتاب ساخته شده است.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 18

از عهد سفّاح، ابو العبّاس سیصد و هشتاد و هشت سال.

از عهد المنصور، ابی جعفر سیصد و هشتاد و چهار سال.

از عهد المهدی، محمّد سیصد و شصت و دو سال.

از عهد الهادی، موسی سیصد و پنجاه و یک سال.

از عهد الرّشید، هرون سیصد و بیست و هفت سال.

از عهد المأمون، عبد اللّه سیصد و بیست و دو سال.

از عهد المعتصم، ابی اسحق سیصد و دو سال.

از عهد الواثق، هرون دویست و نود و دو سال.

از عهد المتوکّل، ابی الفضل دویست و هشتاد و هفت سال.

از عهد المنتصر، محمّد دویست و هفتاد و دو سال.

از عهد المستعین، احمد دویست و هفتاد و یک سال.

از عهد المعتزّ، ابی عبد اللّه دویست و شصت و هشت سال.

از عهد المهتدی، محمّد دویست و شصت و چهار سال.

از عهد المعتمد، احمد دویست و شصت و سه سال.

از عهد المعتضد، ابو العبّاس دویست و چهل و یک سال.

از عهد المکتفی، علی دویست و سی و سه سال.

از عهد المقتدر، جعفر دویست و بیست و چهار

سال.

از عهد القاهر، ابی طاهر صد و نود و نه سال.

از عهد الرّاضی، ابی العبّاس صد و نود و هشت سال.

از عهد المتّقی، ابراهیم صد و نود و یک سال.

از عهد المستکفی، ابی القسم صد و هشتاد و هفت سال.

از عهد المطیع، ابی القسم صد و هشتاد و شش سال.

از عهد الطّایع، ابی بکر صد و پنجاه و هشت سال.

از عهد القادر، ابی العبّاس صد و چهل و یک سال.

از عهد القایم، ابی جعفر نود و هشت سال.

از عهد المقتدی، ابی القسم پنجاه و سه سال.

از عهد المستظهر، ابی العبّاس سی و چهار سال.

از عهد روزگار خلافت مولانا المسترشد، ابا منصور الفضل هشت سال.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 19

باب سابع در تاریخ ملوک و سلاطین تا بدین غایت

ابتدای دولت آل سامان دویست و سی و سه سالست.

از عهد اسمعیل بن احمد دویست و بیست و پنج سال.

از عهد احمد بن اسمعیل دویست و نوزده سال.

از عهد نصر بن احمد صد و هشتاد و نه سال.

از عهد نوح بن نصر صد و هشتاد و نه سال.

از عهد عبد الملک بن نوح صد و هفتاد سال.

از عهد منصور بن نوح صد و سی و سه سال.

از انقطاع ملک ایشان و حوادث ابو الحارث منصور و عبد الملک صد و سی سال.

از ابتدای دولت آل بویه دویست سالست.

از آخر عهد علی بویه صد و هشتاد و دو سال.

از آخر عهد ابو الحسین بن بویه صد و هفتاد سال.

از آخر عهد فنا خسرو بن الحسن بن بویه صد و چهل و هشت سال.

از آخر عهد ابو منصور بن الحسن بن بویه صد و سی و هفت سال.

از آخر عهد علی بن الحسن بن بویه

صد و سی و هفت سال.

از آخر عهد ابو نصر فنا خسرو بن الحسن بن بویه صد و هفده سال.

از آخر عهد شاه خسرو بن الحسن بن بویه صد و یازده سال.

از آمدن سلطان محمود بن سبکتکین به ری و گرفتن شهنشاه ابی طالب رستم بن علی بن الحسن بن موسی و زوال ملک دیلمان صد سال تا سنه ی عشرین و خمسمائه.

از ابتدای دولت آل محمود صد و سی و شش سالست.

از آخر عهد محمود بن سبکتکین صد و نه سال.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 20

از آخر عهد مسعود بن محمود نود و یک سال.

از آخر عهد مودود بن مسعود هشتاد و دو سال.

از آخر عهد علی بن مسعود هشتاد و یک سال.

از آخر عهد عبد الرّشید بن مسعود هفتاد و نه سال.

از آخر عهد فرّخ زاد بن مسعود هفتاد و دو سال.

از آخر عهد ابراهیم بن مسعود بیست و نه سال.

از آخر عهد مسعود بن ابراهیم یازده سال.

از آخر عهد ملک ارسلان بن مسعود نه سال.

از اوّل عهد بهرامشاه بن مسعود و تا این غایت سنه ی عشرین و خمسمائه نه سال گذشت.

از ابتدای دولت آل سلجوق هشتاد و نه سالست تا غایت ابتدای کتاب.

از گاه وفات سلطان طغرل شصت و سه سالست.

از گاه وفات سلطان الب ارسلان پنجاه و چهار سالست.

از گاه وفات سلطان ملکشاه سی و پنج سالست.

از گاه وفات سلطان برکیارق بیست و یک سالست.

از گاه وفات سلطان محمّد نه سالست.

از گاه جلوس سلطان محمود بن محمّد به اصفهان هشت سالست.

از گاه آمدن رایات منصور سلطان اعظم ابو الحرث سنجر بن ملکشاه به عراق و استحکام ولایت و عهد سلطان

معظّم محمود بن محمّد هفت سالست تا ابتدای سنه ی عشرین و خمسمایه.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 21

باب ثامن اندر ذکر گیومرث بر چهار فصل

فصل اوّل

چنین روایت کند بهرام موبد شاپور اندر گیومرث که: من بیست و اند کتاب جمع آوردم، از آنکه ایشان خداه نامه خوانند، و درست کردم تا ملک به عرب افتادن، چنانکه بعد ازین گویم. امّا گوید: ایزد تعالی اوّل مردی که بر زمین ظاهر کرد، مردی بود که پارسیان او را گل شاه همی خوانند، زیرا که پادشاهی او إلّا بر گل نبود. پس پسری و دختری از وی بازماند، ایشان را مشی و مشیانه گفتند. و ازیشان در پنجاه سال هژده فرزند آمد. چون بمردند جهان نود و چهار سال بی پادشاه بود، تا اوشهنج پیشداد فراز گرفت، یعنی هوشنگ. و از گاه گیومرث تا این وقت دویست و نود و چهار سال و هشت ماه گذشته بود. و بدین سخن آن می خواهند که گیومرث آدم بوده است نزد ایشان- و اللّه أعلم به.

فصل دوّم

و اندر تاریخ حمزه الاصفهانی خوانده ام و در کتابی دیگر از خرافات، لکن حمزه گوید این حدیث چنانست که سخن لقمان بن عاد نزدیک عرب، و حدیث عوج و بلوقیا نزدیک بنی اسراییل. امّا روایت کند از کتابی، نقل کرده از ابستای زردشت، شریعت ایشان، که ایزد تعالی عمر دنیا از اوّل تا آخر دوازده هزار سال نهاد. و عالم سه هزار سال بی آفت بماند بر بالا. چون به زیر فرستاد سه هزار سال دیگر خالی بود از همه ی بلا. پس اهرمن پیدا شد و آفتها و منازعت ظاهر گشت، و اندر هفتم هزار آمیختگی پدید آمد. و اوّل چیزی از جانور که موجود شد، مردی بود و گاوی، نه از میان نر و ماده آمده. آن مرد را نام گیومرث بود، و

گاو را ایوداد. و مردم گیومرث زنده و گویا، و مردم گاو مرده و ناگویا. و این مرد اصلی گشت تناسل را. چون سی سال برآمد، بمرد، و نطفه یی از صلب وی اندر زمین افتاد و در بطن زمین چهل سال بماند. پس دو نبات بر مثال ریواس ازان نطفه برآمد. و بعد مدّتی با جنس مردم بودند به یک قامت و دیدار، نامشان مشیه و مشیانه بود. پس باهم جفت گشتند،

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 22

و از بعد پنجاه سال فرزند زادند. و از اوّل تولّد تا وقت هوشنگ نود و سه سال و شش ماه گذشته بود- و اللّه أعلم.

فصل سوّم

و هم حمزه از کتابی دیگر حکایت کند از کتب پارسیان، به لغتی غریب نبشته که حقّ تعالی اوّل خلقت مردی آفرید و گاوی، اندر مرکز بالایین سه هزار سال بی آفت بماندند. و این، هزارگانه های حمل و ثور و جوزا بود. و پس به زمین آمدند، اندر سه هزار دیگر بی هیچ رنج و مکروه بماندند. و آن، هزاره ی سرطان و اسد و سنبله بود. پس چون اوّل هزار سال میزان بود، خلاف ظاهر گشت. و این مرد گیومرث نام بود. سی سال زمین و نبات و گاو را همی داشت. و طالع این هزاره سرطان بود، مشتری اندر وی، و آفتاب در حمل و قمر اندر ثور و زحل در میزان و مرّیخ در جدی و زهره و عطارد اندر حوت. و این کواکب روان گشت از برجها به سیر خویش، اندر اوّل ماه فروردین که نوروز است، و از گردش فلک روز از شب ظاهر گشت. و نسل این مرد

بپیوست- و اللّه أعلم.

فصل چهارم

و باز قومی برانند از اصحاب روایات که گیومرث شیث بود، و نبیره ی او هم روایت کنند. و بعضی گویند که او چهارم پسر بود ازان نوح علیه السّلام. و اندر تاریخ جریر الطّبری چنانست که میان ادریس و نوح هزار و هفت صد سال پادشاهان بودند. و اوّل مردی بود که او را نام گیومرث بود، و هفت صد سال پادشاهی کرد. و پارسیان درین شرحها که دادیم آدم را علیه السّلام و خلقت عالم را همی خواهند، و بیش نامعتمدست. ایشان بر مذهب خویش مگر چنان می شمرند، و لکن به حکم آنکه مسطور بود، نوشته شد. امّا درین شکّ نیست که این گیومرث بوده است. و سی سال پادشاهی کرد- چنانکه گفته شود به جای خویش- و نسبت پادشاهان بدو باز شود. و به کیفیّت آن ایزد تعالی و تقدّس داناتر است؛ و اللّه أعلم.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 23

باب تاسع در نسق پادشاهان عجم به سه فصل

فصل اوّل از باب نهم در نسب ملوک عجم

اشاره

اوشهنج بدان که پادشاهان عجم را، اگرچه همه نسل ایشان به هوشنگ و گیومرث باز شود، چهار طبقه اند ایشان، برین سان: طبقه ی پیشدادان- طبقه ی کیانیان- طبقه ی اشکانیان- طبقه ی ساسانیان.

و اوّل نام پیشداد بر هوشنگ افتاد، از جهت آنکه نخست داد او کرد و میانجی میان مردم نهاد، و اوشهنج نیز خوانندش. از بعد گیومرث پادشاهی وی کرد و نسب او چنین است- بعد ما که اندر نسب نیز هرگز خلاف سپری نشود، امّا آنچه در چند کتب موافق باشد، اعتماد بتوان کرد: اوشهنج بن فرواک بن سیامک بن مشی بن گیومرث. و به روایتی گویند پسر مهلاییل بود نبیره ی آدم، و فردوسی پسر سیامک گوید در شاهنامه، و پارسیان گویند هوشنگ* ویکرت،

برادرش، هر دو پیغامبر بوده اند- و اللّه أعلم.

طهمورث زیناوند- معنی زیناوند آن باشد که سلاح تمام دارد، و او را دیوبند نیز گویند. در شاهنامه چنانست که پسر هوشنگ بود، و نسب او چنین یافتیم:

طهمورث بن ونجهان* بن ابو رکهد بن هورکهد بن اوشهنج.

جمشید- نام او جم بود، امّا از نیکویی و روشنایی که از وی تافتی جمشید گفتندش- و شید روشنی باشد، چنانکه آفتاب را خور گویند، و خورشید یعنی آفتاب روشن. اندر شاهنامه پسر طهمورث گفته است. و لکن آن درستترست که برادرش بوده است و نسب ظاهرست. فرزندش تور بود از پری چهره دختر زابل شاه، و دیگر دو پسر از دختر ماهنگ مالک ماچین، یکی را نام بتوال بود و دیگری را همایون. و آبتین از همایون بزاد که پدر افریدون بود. و به دیگر روایت نام این پسران فانک و نونک گوید. و از تور شیداسپ بزاد، و طورک پسر شیداسپ بود، و شم پسر طورک و أثرط پسر شم، و سهم نیز گویند. پس کرشاسپ از أثرط بزاد، و کرشاسپ را از دختر ملک روم نریمان بزاد. و سام پسر نریمان بود و از دختر ملک مصر، نام او

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 24

نفیطی ماهوراج، یعنی بانوی بانوان. سام را زال بزاد و از دختر شاه کابل بود، روداوه. زال را رستم بزاد و از دیگر زواره. و رستم را از خاله ی شاه کیقباد فرامرز بزاد و بانو گشسپ و زربانو، و ایشان سخت دلاور و مبارز بودند. و از فرامرز آذربرزین بازماند از پسران، و از زواره فرهاد و نخواره. و بعد ازین نام کس بر

نیامد ازین تخمه. و دیگر فرزندان بوده اند جمشید را، و لیکن ذکری نگفته است.

ضحّاک بیوراسپ- او را بیوراسپ خوانند، و گویند بیوراسپ تازی از زر و سیم پیش وی جنیبت کشیدندی. و اندر اصل نام او قیس لهوب گویند، و ضحّاک، و حمیری نیز خوانندش. و پارسیان ده آک گفتندی، از جهت آنکه ده آفت و رسم زشت در جهان آورد از عذاب و آویختن و فعلهای پلید؛ و آک را معنی زشتی و آفتست. پس چون معرّب کردند سخت نیکو آمد: ضحّاک یعنی خندناک، و اژدهاک نیز گفتند، سبب آن علّت که بر کتفش بود، یعنی اژدهااند که مردم را بیوبارند. و اندران تاریخ جریر گوید: بیوراسب دیگر بود و ضحّاک دیگر. ایزد تعالی نوح را پیش وی فرستاد. و از بعد طوفان به سالها ضحّاک پادشاهی بگرفت. امّا نسب او چنین بود: ضحّاک بن نداسپ- و أرونداسف نیز گویند، و او وزیر طهمورث بود، و روزه داشتن و خدای را تعبّد کردن از وی برخاست- بن زینگاو بن سادره* بن تاج بن فرواک بن سیامک بن مشی بن گیومرث. و تاج جدّ او بود که عرب از نسل اواند، و به زمین بابل نشست. فرزندش دختر فریدون به زنی کرد، و یکی به زمین کابلستان افتاد، و مهراب که جدّ رستم بود از فرزندان این دختر بوده است. و از پسران ضحّاک هیچ جایگاه ذکر نیافتیم.

افریدون بن اثفیان- اندر شاهنامه آبتین گوید پدر افریدون را، و به دیگر نسخه ها اثفیان. و نسب را ذکر کرده شد: فریدون بن اثفیان بن همایون بن جمشید الملک، و مادرش فری رنک بود، دختر طیهور، ملک جزیره ی بسلا

ماجین اندرونی و او را سه پسر بودند، دو مهتر از شهرناز، خواهر جمشید، و به روایتی گویند ایشان از دختر ضحّاک زادند. و کهترین پسر از أرنواز، خواهر جم، و نام ایشان سلم و تور و ایرج بودند. و نسب پادشاهان عجم به ایرج باز شود، و ترکان را به تور و قیصران را به سلم- چنانکه خود به جایگاه معلوم گردد.

منوچهر- به روایتی گویند از فرزندان ایرج بن فریدون بوده است، آنکه رود مهران گشاده است. در شاهنامه گوید: فریدون دختر ایرج به خویشی داد، و منوچهر

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 25

بزاد. و به روایتی گویند دختر ایرج را هم دختری بزاد، و فریدون به زن کردش، و منوچهر بزاد. و در تاریخ جریر الطّبری نسب وی چنین گوید: منوچهر بن مفشخر* بن ویرک بن سروشنگ بن ایراک بن بتک بن فرسنک بن اشک بن فرکورک بن ایرج بن فریدون الملک؛ به همه روایت نبیره ی ایرج بوده است. و فرزندش طهماسپ بود که پدر بوده است زاب را، و خود گفته می شود و دیگر پسر نوذر بود، پدر طوس و گستهم راست انداز.

نوذر- پسر منوچهر بود- چنانکه گفتم. در تاریخ حمزه الاصفهانی هیچ ذکر ندارد. امّا پادشاهی افراسیاب از وی بستد و او را بکشت. و اندر شاهنامه شرحی تمام دارد، به جای خویش گفته شود. لکن نه بس مدّت پادشاهی کرد، مگر ازان وضع کرده است.

افراسیاب- نسب او چنین است: افراسیاب بن پشنگ بن زایش بن زادشم بن تور بن افریدون، و مادرش ...*

زاب طهماسپ- پارسیان او را زو خوانند، و زه نیز گفته اند. و بعضی گویند پسر نوذر بود،

و حقیقت آنست که پسر طهماسپ بن منوچهر بود. و اندر تاریخ جریر چنانست که منوچهر برین پسر خشم گرفت و از پدر بگریخت به دور جایی. و او را زنی بود هم از قرابت، نام او مادرک. پس زاب از وی بزاد. چون منوچهر بشنید، از پسر خشنود گشت و او را بازخواند. و در نبیره ی منوچهر شکّی نیست؛ و زاب الاعلی و زاب الاسفل به وی بازخوانند. و اندر روزگار او کرساسپ بر طرفی پادشاهی کرده است. امّا در شاهنامه و دیگر کتب شرحی ندارد- و اللّه أعلم بالصّواب.

طبقه ی کیانیان

کیقباد نخستین ایشان کیقباد بود. و اندر نسب چنان خواندم از ابن المقسم و عطا و شعبی و دغفل- که صاحب روایت عرب اند- کذا قال صاحب النّسخه قال کان کیقباد ابن الزّاب الّذی یقال له المجوس زو. و به روایتی گویند پسر کیکامه بود و کیکامه پسر زو. به هم نزدیک است، فرزندش کیکاوس و کیپشین و او جدّ لهراسپ

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 26

و برادرش جاماسپ حکیم بود، و کی ارشش و کی آرش. و در تاریخ کی بهمنی گویند، و آنست که پدر کیشکن بود.

کیکاوس- به روایتی گویند پسر کی افره بن کیقباد بود؛ و حقیقت آنست که خود پسر کیقباد بود. و این طبقه کی در نام همه پادشاهان آورند از وقت کیقباد.

و این سخن از زال برخاست که قباد را کی لقب نهاد، یعنی اصل. و فرزندش سیاوش بود و دیگر فریبرز، و نام او برزفری بوده است. فردوسی دران تقدیم و تأخیر کرد تا در وزن شعر آمد- و چنین بسیار کرده است. و دیگر پسر ریونیز

نام که در رزم پشن کشته شد.

کیخسرو- پسر سیاوش بود، نسب ظاهرست. و پارسیان گویند پیغامبری مرسل بوده است از آثارهای خوب او- چنانکه گوییم. و او را هیچ فرزند نبود. و سیاوش را همچنین کیخسرو بود از فرنگیس، دختر افراسیاب، و فرود از جریره، دختر پیران ویسه. و به روایتی گویند خواهر بود پیران را، و فرود مهتر بود از کیخسرو.

کی لهراسپ- کیخسرو او را بر پادشاهی خلیفت کرد. و نسب او چنین بود:

کی لهراسب بن کیمنش بن کیپشین بن کیقباد. و در شاهنامه پس ازو بدین کیپشین گوید، و به همه روایت عمّ کیخسرو بوده است و مادرش زرین جنار نام بود و درستتر آنست که پسر کیمنش بوده است. کی گشتاسپ پسر کهتر بود لهراسپ را، و زریر مهتر بود، و به زندگانی پدر پادشاهی بگرفت. و پسر او اسفندیار بود از کتایون، دختر قیصر روم، و دیگر پسر پشوتن بود، و او را سی و اند پسر بودند که همه به حرب ارجاسپ در، کشته شدند.

کی بهمن- پسر اسفندیار بود، و مادرش را نام اسنور* بود از فرزندان طالوت الملک. و نام او اردشیر بود، که اردشیر درازانگل خواندندی او را، و به بهمن معروفست. و او را درازدست نیز گویند، سبب آنکه بر پای ایستاده، دست فرو گذاشتی، از زانوبند بگذشتی. و اندرین معنی فردوسی اندر شاهنامه گفته است، بیت:

چو بر پای بودی، سر انگشت اوز زانو فروتر بدی مشت او و به روایتی گویند درازانگل از بهر آن گفتند که غارت به دور جایها کردی در جنوب و مشرق و روم. و او را پسری بود نامش ساسان، و دختری همای. و دختر را*

مجمل

التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 27

رحبعم بن سلیمان علیه السّلام به زنی کرد نام او ابردخت، و او از جمله امیران* بیت المقدّس بود، و سبب او را بهمن فرمود که بیت المقدّس آباد بازکردند.

همای چهرآزاد- در نسب او خلافست، بعضی گویند دختر حارث بود، ملک مصر. و بهمن وصیّت کرد، که پادشاهی او را باشد و آن را که از وی زاید؛ و او زن بهمن بود. و پارسیان گویند او خود دختر بهمن بود، و ازین زن زاد که دختر ملک مصر بود؛ و او را شمیران بنت بهمن نام بود، و به لقب او را همای خواندندی. و از بهمن آبستن گشت؛ و ایشان روا داشته اند. و اندرین باب حکیم فردوسی گفته است، بیت:

پدر در پذیرفتش از نیکویی بدان دین که خوانند مر* پهلوی

همای دل افروز تابنده ماه چنان بد که آبستن آمد ز شاه داراب بهمن- بدین روایت پسر بهمن بود از همای. و او را چون بزاد، در صندوق کرد و در آب انداخت. گازری بیافتش و داراب نام کرد. و چون به مردی رسید، پادشاهی یافت- و اللّه أعلم.

دارای بن داراب- پسر داراب بود. جزین روایت نیست. و آنست که اسکندر رومی بر وی خروج کرد، و او را پسری بود خرد، نام او اشک. و هرچه از اشکانیان نسب نویسند فرزندان این اشک بوده اند. و ملوک طوایف ایشان را بزرگ داشتندی.

اسکندر الرّومی و هو ذو القرنین الثّانی- نزدیک فارسیان چنانست که دارا دختر فیلفوس، ملک یونان، را بخواست، و ازو بار گرفت. پس از جهت سببی که به جای خویش گفته شود، خوارمایه کاری، او را پیش پدر بازفرستاد،

نادانسته که آبستن است. چون بزاد، فیلفوس او را اسکندر نام کرد، گفت:" پسر منست." عیب داشت که گوید. دارا دخترش را بخواست، و بپوشید. و مردمان پارس او را دارای بن داراب خواندند؛ و بسیار گونه روایت کنند اندر نسب او. در اسکندرنامه گوید بختیانوش، ملک مصر، جادو بود. چون از پادشاهی بیفتاد به زمین یونان رفت متنکّر، و حیله ها کرد تا خود را به دختر فیلفوس رسانید به جادویی، نام وی المفید*، و از وی اسکندر بزاد. و چند روایت دیگر نامعقول گویند. در مادر او که دختر فیلفوس بود شکّ نیست. و اندر تاریخ جریر چنانست که آن ذو القرنین که خضر علیه السّلام با وی بود و طلب آب حیوان کردند، اندر عهد خلیل الرّحمن بود علیه السّلام. و این ذو القرنین که ذکر او در قرآن مجید است به سوره الکهف اندر،

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 28

و سدّ یاجوج و ماجوج بست، از بعد موسی علیه السّلام بود. این اسکندر رومی است، و ماقدونی نیز گویند، و او را ذو القرنین الثّانی خوانند. و شرح داده شود به جایگاه خویش- إن شاء اللّه تعالی وحده.

طبقه ی اشکانیان و نسب ایشان، مجمل

ایشان پراکنده بودند، هر جایگاه؛ از بهر آن ملوک طوایف خواندند. و سیر ایشان به جایگاه توان گفت از آنچه ذکر دارد. و نسب برین جمله یافتیم که به تفصیل نوشته شد از روایت بهرام موبد شاپور: اشک بن دارای بن داراب، اشک بن اشکان، شاپور بن ادران بن اشک، بهرام بن شاپور، بلاش بن بهرام، هرمز بن بلاش، نرسه بن بلاش، فیروز بن هرمز، بلاش بن فیروز، خسرو بن ولادان بلاشان،

اردوان بن بلاشان، اردوان بزرگ بن اشکانان، خسرو بن اشکانان، به آفرید بن اشکانان، بلاش بن اشکانان، نرسی بن اشکانان، اردوان کوچک أفدم.

و به دیگر روایت ازین نامها دو سه بگردد. و اردوان را در سیر الملوک آذروان نوشته است، أفدم، یعنی آخر، و نسب او چنین گوید، آذروان بن بوذاسف بن اشه من ولد آذروان بن اشه بن اشغان، و بدین اردوان بزرگ را می خواهد- و اللّه أعلم.

طبقه ی ساسانیان و ذکر ایشان در وصف پوشش

اردشیر پاپکان- چنین روایتست که بهمن را پسری بود، نام وی ساسان.

چون بهمن پادشاهی دختر را داد، ننگ آمدش ازین کار و به دور جای رفت و نسب خویش پوشیده کرد. و گوسفندی چند بدست کرد و همی داشتی تا به هندوستان اندر بمرد. و از وی پسری ماند هم ساسان نام بود، و تا پنجمین پسر همچنان این نام همی نهادند. و روزگار اندر محنت و شبانی کردن همی گذاشتند تا پاپک، پادشاه اصطخر، خوابها دید که به جایگاه گفته شود. و ساسان را از کوه بیاورد و دختر به وی داد، و از وی اردشیر بزاد. گفت:" پسر منست". نیارست از بیم اشکانیان نسب

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 29

او پیدا کردن، تا به پادشاهی رسید. و اندر تاریخ چنانست که پاپک خود پسر ساسان بود و اردشیر از وی بزاد. و نسب او در سیر الملوک چنین است: اردشیر بن پاپک بن ساسان بن فانک بن مهونش بن ساسان بن بهمن بن اسفندیار- و خدای تعالی علیمتر است بدان. و اندر کتاب صورت پادشاهان بنی ساسان گفته است که پیراهن او به دینارها بود و شلوار آسمان گون و تاج سبز در زر و

نیزه قایم در دست.

شاپور- پسر اردشیر بود و گویند مادرش دختر اردوان بود، آخر ملوک طوایف. و اردشیر چون بدانست او را به وزیر داد تا او را هلاک کند، از جهت گناهی که بر وی اندیشیده بود؛ و این دختر آبستن بود و آن را شرحست. چون بزاد به خانه ی وزیر آمد. وزیر او را شاپور نام کرد، یعنی پسر شاه. و چون بزرگ شد بر پدرش عرضه کرد، نادانسته مهرش بجوشید و بپذیرفتش. و این قصّه به جایگاهش گفته شود. در کتاب الصّور او را پیراهن آسمان گون گوید و شلوار وشی سرخ و تاج سرخ در سر ایستاده، نیزه در دست گرفته.

هرمزد- پسر شاپور بن اردشیر بود و از دختر مهرک و نوش زاد، و سخت ماننده بود به جدّ خویش اردشیر. و اندر کتاب صورت گفته است پیراهن وشی سرخ داشت و شلوار سبز و تاج سبز در زر داشت، در دست راست نیزه یی و اندر چپ سپر داشت، بر شیری نشسته.

بهرام- پسر هرمزد شاپور بود. صورت او با پیراهن سرخ و شلوار سرخ و تاج آسمان گون نگاشته، اندر دست راست نیزه و اندر چپ شمشیر بدان فروچفسیده.

بهرام الثّانی- پسر بهرام بن هرمزد بود. به صورت او نگاشته است با پیراهن وشی سرخ و شلوار سبز و تاج آسمان گون در میان دو شرفه ی زرین، بر سریر نشسته، کمانی بر زه کرده، اندر دست راست گرفته و سه چوبه تیر اندر چپ.

بهرام الثّالث- پسر بهرام بن بهرام بن هرمزد بوده است، و لقبش سکان شاه بود؛ و سکان نام سیستانست. و دران تاریخ هر پادشاهی آن کس را که ولیّ عهد خواستی کرد، از

پسران به شاهی شهری لقب دادی، چون به پادشاهی رسیدی شاهنشاه گفتندی. پیراهن بهرام بهرامیان* آسمان گون بوده است با شلوار سرخ، بر سریر نشسته و بر شمشیر تکیه زده، و تاج او سبز میان دو شرف زر اندر ساخته.

نرسه بن بهرام- نرسی نیز گویند، برادر این بهرام بود، نرسی بن بهرام بن هرمزد. پیراهنش وشی سرخ بود و شلوار وشی بر لون آسمان، بر پای استاده نگاشته

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 30

است با تاج سرخ، و به هر دو دست بر شمشیر فروچفسیده.

هرمزد- پسر نرسی بود. و در صورت ساسانیان پیراهن سرخ وشی صورت کرده است با شلوار آسمان گون و تاج سبز بر سر نهاده و به هر دو دست تکیه زده بر شمشیر.

شاپور- پسر این هرمزد بود. و او را عرب ذو الاکتاف لقب کردند، زیرا که کتفهای عرب سوراخ کرد و حلقه ی آهنین دران کشید، بعد از آنکه بی اندازه قتل کرد. و پارسیان او را شاپور هویه سنبا خواندندی. و هنوز در شکم مادر بود که پدرش بفرمود تا تاج بر شکم مادرش نهادند، و او بمرد. پیراهن او مورد بود وشی، و شلوار سرخ وشی، بر تخت نشسته، تبر زینی اندر دست و تاج به لون آسمان به زر منقّش به رنگها اندر میان دو شرفه ی زر و صورت ماه بر سر نگاشته.

اردشیر- پسر هرمزد بن نرسی بود، برادر شاپور. پارسیان او را نکوکار خواندند و نرم نیز خواندند. پیراهن او آسمان گون بود، وشی به دینارها و شلوار سرخ، به دست راست نیزه و به چپ اندر شمشیر بود، بدان چفسیده، و تاج سرخ بر سر نهاده.

شاپور بن شاپور- پسر

شاپور ذو الاکتاف بود. و در کتاب صور بنی ساسان پیراهن او وشی سرخ و اندر زیرش دیگری زرد، و شلوار آسمان رنگ، تاج میان دو شرف زر اندر به رنگ سبز، ایستاده نگاشته است. قضیبی آهن صورت مرغی بر سرش به دست راست، و به دست چپ بر قبضه ی شمشیر فراچفسیده.

بهرام- بن شاپور بن شاپور بن هرمزد بود. و او را کرمان شاه خواندندی. تاج او سبز گوید، در میان سه شرف زر و پیراهن آسمان گون و شلوار وشی کرده، به دست راست اندر نیزه و به چپ بر شمشیر فراخمیده.

یزدجرد- پسر بهرام بن شاپور بن شاپور بن هرمزد بود. پارسیان او را بزه گر خواندند و زفر* نیز گویند و عرب یزدجرد الأثیم گویند از بیدادگری که بود. پیراهن او سرخ بود و شلوار به لون آسمان و تاج همچنان، ایستاده نیزه اندر دست.

بهرام گور- پسر یزدگرد بود، پادشاهی بزرگ و شادخوار و مردانه. و بهرام گور را پیراهن در کتاب صورت آسمان گون نگاشته است و شلوار سبزوشی، و گرز اندر دست.

یزدجرد- پسر بهرام گور بوده است، و این را یزدگرد نرم خوانند. پیراهن سبز

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 31

داشت و شلوار وشی سیاه رنگها با زر و تاج آسمان رنگ، بر تخت نشسته و بر تیغ تکیه زده.

فیروز- پسر یزدگرد بن بهرام گور بود. پیراهن سرخ نگاشته است و شلوار آسمان گون به زروشی کرده، و تاج هم بدین رنگ، بر تخت نشسته، نیزه اندر دست گرفته.

بلاش- پسر فیروز بود. پیراهن سرخ داشت و شلوار سرخ با سیاهی و سپیدی به هم آمیخته، و تاج آسمان گون، ایستاده نیزه در دست گرفته.

قباد- پسر

همین فیروز بود، و پارسیان او را کواد بریزاینریش* گفتندی، و اندر روزگار او برادرش جاماسب را بنشاندند اندکی، و باز پادشاهی به وی باز رسید. و بیرون از نوشروان او را پسری بود، قارن نام، که پادشاهی طبرستان و آن حدود او را بود. و پیراهن قباد آسمان گون بود، به سیاهی و سپیدی آمیخته و شلوار سرخ، و تاج سبز و بر تخت نشسته و به تیغ فراخمیده.

کسری نوشروان- پسر قباد بود، پادشاهی با عدل. و پارسیان او را نوشین روان خوانند، و مادرش دختر دهقانی بود از حدّ اصفهان- و اهواز نیز گویند. و او را به لقب فدشخوارگر شاه گفتندی به روزگار پدرش، زیرا که او پادشاه طبرستان بود؛ و فدشخوار نام کوه و دشت باشد و گر نام پشته ها. پیراهن او سپید بود به رنگها آمیخته و وشی کرده و شلوار آسمان رنگ، بر تخت نشسته و بر شمشیر فرا خمیده.

هرمزد- پسر نوشروان بود، و مادرش ترک بود، دختر خاقان. پیراهن وشی سرخ داشت و شلوار آسمان گون بود با تاج سبز، بر تخت نشسته، به دست راست اندر گرزی داشت و چپ بر قبضه ی تیغ نهاده.

کسری پرویز- پسر هرمزد نوشروان بود. پارسیان او را خسروا پرویز خواندندی، یعنی بخشنده چون ابر. پیراهن مورد وشی داشت و شلوار آسمان گون و تاج سرخ، نیزه در دست.

شیرویه- پسر کسری پرویز بود از مریم، دختر قیصر موریقیس، ملک روم، و شیروی هم گویند، و اصل نام قباد بود. و چون پادشاه گشت پدر را بکشت و هجده برادر را بفرمود کشتن از بزرگان و عاقلان شایسته ی پادشاهی؛ و نام ایشان:

شهریار، مردانشاه، کورانشاه، فیروزانشاه، اپرودشاه، زرابرود، شادمان،

مجمل

التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 32

شادزیک، اروندزیک، ارونددست، قس به، قس دل، حرّه مرد، خرّه، زادنخرّه، جوان شیر، شیرزاد، جهان بخت. و اندر کتاب صورت آل ساسان گوید: پیراهن وشی سرخ داشت و شلوار آسمان رنگ و تاج سبز، بر پای ایستاده، به دست راست شمشیری کشیده.

اردشیر- پسر شیروی بود. و کودک پیراهن آسمان گون داشت و تاج سرخ، بر پای ایستاده، نیزه به دست راست و به دیگر دست بر شمشیر تکیه زده.

بوران دخت- دختر پرویز بود از دختر قیصر مادر شیرویه، و خشب الصّلیب که ترسایان دار مسیحا خوانند به روم بازفرستاد به جاثلیقان و خویشان. و اندر پیروزنامه گوید: دختر نوشروان بود نام او هجیر- و روایت پیشین حقیقتترست.

پیراهن وشی سبز داشت و شلوار آسمان گون و تاج همچنان، بر تخت نشسته، تبرزینی در دست.

آزرمیدخت- خواهر بوران دخت بود، دختر کسری پرویز، نه ازین مادر. و در فیروزنامه هم دختر نوشروان گوید: نام او خورشید، و پدرش به لقب آزرمی خواندی از دوستی که وی را داشت. پیراهن او سرخ نگاشته است ملوّن و شلوار آسمان گون، و تاج بر سر، بر سریر نشسته، به دست راست تبرزینی و چپ بر تیغ تکیه زده.

یزدجرد- آخر ملوک عجم، پسر شهریار بن خسرو پرویز بود، و زوال ملک عجم بر دست او بود. پیراهن وشی داشت سبز و شلوار آسمان گون و تاج سرخ، نیزه اندر دست و بر شمشیر فروخمیده. و همه ملوک بنی ساسان را موزه سرخ بوده است- و السّلام.

و اندر نسب این جماعت بعضی روایت دیگر هست که آن را ننوشتم، که از حقیقت دور است و محال، چنانکه عادت مغانست؛ و یا از نقل سهوها بوده است و

گردش روزگار دراز دارس کرده و خلل پذیرفته. و بعضی آنست که گویند فریدون نمرود بود؛ و باز کیکاوس را هم نمرود گویند، یعنی که هم به آسمان خواست رفتن؛ و ابراهیم را سیاوش گویند، سبب آنکه وی در آتش برفت؛ و سلیمان را جم، و نوح را نریمان، و لهراسپ را بختنصر؛ و رستم را نسبت به عرب کنند، و افراسیاب را و ضحّاک را همچنین از جنسی طرفه. و اسفندیار را گویند که چون چشمه ی روی روان

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 33

گشت سلیمان را، یعنی عین القطر ازان تماثیلها و صورتها کرد روز پس سلیمان دعا کرد و خدای عزّ و جلّ جان به تن ایشان اندر کرد، و اسفندیار از ایشان بود، که چون گشتاسپ را فرزند نبود، اسفندیار را به پسری بداشت. و از رستم به ترکستان گریخت تا رستم از پس وی برفت به کشتنش. و اسفندیار را از بهر آن رویین تن خواندندی. و این همه محالات عظیمست. و لکن به حکم آنکه در خرافات و کتابهای دارس دیده بودیم، یاد کردیم- بعدما که مغان چنین گویند و آن را حقیقتی نیست. و از آنچه بر اصلست و راویان بران متّفق، در سیرها و تاریخ جمله آنست که شرح دادم- و اللّه أعلم بأسراره و هو علیه شهید تعالی ذکره.

فصل دوّم از باب نهم

اشاره

اندر مدّت پادشاهی این طبقات و ذکر بناها و کارهایی که در عصر خود کردند

طبقه ی پیشدادان از روایت بهرام موبد شاپور بیرون از سی سال گیومرث
پادشاهی هوشنگ چهل سال بود

به همه روایت این قدر گویند، و بسیار چیز از تجربت بدست آورد که شرح گفته شود. و ابتدای عمارت کردن در عالم اندر عهد او بود و کاریز کندن، و تألیف علم نجوم از وی خاست، بعد از آنکه ادریس علیه السّلام بدست آورد. و اصطخر را وی بنا نهاد، و پارسیان کدابوم شاه خواندندی، و اصل شا؟؟؟ ان ری، که اکنون خرابست و دامغان، وی کرد و به سواد کوفه شهری کرد، و گویند خود کوفه است.

و به مرگ بیرون شد از جهان- و اللّه أعلم.

پادشاهی طهمورث سی سال بود

دیوان را مسخّر کرد، و در عمارت بیفزود و اوّل نوشتن و خواندن در عهد او بود، دیوان تعلیم کردند، و بسیاری از جانوران وحشی اهلی کرد و شکار آموخت، و کهندز مرو و شهرستان بابل و کرداباد بزرگترین و* هفت شهر از مداین که اکنون

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 34

خرابست؛ و مهرین و سارویه به در اصفهان که اثر آن اندر شهرستان پیداست؛ و شهر بلخ- این همه بناهای طهمورث است. و از بعد هزار سال مهرین و سارویه را پیرامون دیوار کشیدند، چنانکه هست. و از جهان به مرگ خود برفت.

پادشاهی جمشید هفتصد و شانزده سال بود

اثر کردارها و تجربتهای او در عمر دراز و چیزها در عالم رسم آوردن و صناعتها ساختن بسیارست- بجای خود گوییم. امّا در آخر پادشاهی ناسپاس گشت، و اندر خدای تعالی عاصی گشت. و چون کارها بر وی بشورید پشیمان گشت و خود را بازشناخت. و چون ضحّاک تازی برخاست بگریخت و ده سال در عالم تنها ناشناس بگردید، و به زابلستان بماند تا او را از دختر شاه زابل فرزند آمد، بیست سال. چون راز او آشکارا خواست گشتن بگریخت و به هندوستان اندرونی افتاد، ازان روی سولاهط*. و صد سال دیگر آن جایگاه به پادشاهی آن کشور اندر بماند و فرزندان آمدنش. و بسیاری مهراج هندوان با وی حرب کرد به فرمان ضحّاک تا بر آخر اسیر افتاد. و پیش ضحّاک آوردنش، و به استخوان ماهی، که ارّه را ماند، به دو نیم کردندش و ازان پس بسوختند. عمارتهای وی را قیاس نیست که عمر دراز در پادشاهی درین کار سپری کرد و از جمله مدینه ی طیفسون*

بود از مداین، و بر دجله پولی ساخت و آن را اسکندر رومی خراب کرد و اثر آن به معبر غربی پیداست. و از ان پس جسر ساختند، و در تاریخ جریر گوید استخوانی از پهلوی عوج عنق پول ساخته بودند بر دجله، اند سال. پس از گفت وگوی شاهان عالم بر سرزنش عجم باطل کردند، و جسر ساختند- و اللّه أعلم.

پادشاهی بیوراسب ضحّاک هزار سال بود

بعضی از مبالغت کم روزی و نیم گویند. چون از کار جمشید بپرداختند کرشاسپ زابلی نبیره ی جمشید نوخاسته بود. او را به قصد آنکه هلاک گردد به کشتن اژدها فرستاد و پیروز بازآمد. و باز به یاوری مهراج فرستادش به جانب هندوستان، و چندسال بماند تا دشمن مهراج برداشت. و برادر ضحّاک، کوش، را به حدود مشرق فرستاد، به طلب فرزندان جمشید. بعد ازین آن علّت بر کتفهای ضحّاک پیدا شد که آن را مار گویند. و جهان از مردم خالی گشت از بس که مغزشان از جهت آن

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 35

بیرون کردند. پس ضحّاک کرشاسپ را به مغرب فرستاد تا همه ی پادشاهان را به طاعت آورد و بکشت، و منهراس را به درگاه آورد بسته. پس چون ضحّاک دخترزاده ی مهراج را بخواست و اندر دریا ناپیدا گشت به وقت آوردن. کرشاسپ را بفرستاد تا بدین همه زنگستان خراب کرد، و پادشاهان زنگستان را جمله بسته به درگاه آورد. اثر دختر به جزیره الجنّ پدید آمد، باز کرشاسپ را بفرستاد تا بیاوردش. و از بعد مدّتی کرشاسپ را به سمندون فرستاد، از زمین مغرب، تا دختر خنکاسب را بیاورد، و آنجا پادشاهان مغرب جمله شدند به فرمان خنکاسب. و چون

کرشاسپ با دختر بازگشت، راه بر وی بگرفتند، و کارزارهای عظیم رفت تا پیروز پیش ضحّاک، بازآمد. پس حرب روم بود با اسطامس، و عرب فریاد خواستند از ضحّاک، تا سپاه فرستاد و کرشاسپ را، تا کشور خراب کرد و مراد یافت. و بعد هفتصد سال ارمایل و کرمایل به خدمت آمدند. و ازان دو مرد که هر روز بکشتندی یکی را خلاص دادند و سوی صحرا فرستادند از میان مردمان. و کردان از نژاد ایشان اند. و ضحّاک تنها به جادویی به فرمان ابلیس سوی جزیره ی برمومیه رفت، به طلب دختران راغب و غالب از ملّت صالح پیغامبر علیه السّلام. و آنجایگاه در بند افتاد، که جادویی او با نام و ذکر ایزدی بس نیامد تا خلاص یافت. و کرشاسپ مالها برد به فرمان ضحّاک و بازخریدش. و این همه را شرح و قصّه هاست که اگر توفیق یابیم- إن شاء اللّه- گفته شود؛ این ذکر مانند فهرستی است علی الولی*.

پس ایزد تعالی فریدون را برانگیخت، و کارها رفت تا ضحّاک را بگرفت و چهل سال بسته بر هیونی گرد عالم بگردانید. و در آخر به کوه دماوند در چاهی ببستش استوار. بعضی گویند هنوز بجایست، جادوان روند و از وی تعلیم کنند- و نامعقولست این سخن. دارالملک او بابل بود اوّل، و آنجایگاه سرای بزرگ کرده بود، و کلنگ دیس نام نهاده، و بعضی آن را دس جت* خوانند. و ازان پس به ایلیا دارالملک بساخت. و دژهوخت سرای و ایوان او بوده است، و ایلیا بیت المقدّس است، چنانکه فردوسی گوید، بیت:

به تازی ورا خانه ی پاک خوان برآورده ایوان ضحّاک دان و بعضی از پارسیان

اورشلیم خوانند و خانه ی پاک بیت المقدّس را می خواهند.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 36

پادشاهی افریدون پانصد سال بود

چون از کار ضحّاک پرداخته شد، کرشاسپ و نریمان را به ترکستان فرستاد و کاوه ی سپاهانی را به روم تا پادشاهی بر وی راست شد. و کرشاسپ بعد ازین به مغرب رفت به طنجه. چون بازآمد، بمرد. و فریدون قارن کاوه را به چین فرستاد تا کوش پیل دندان را بگرفت. بعد ازان به مازندران به مغرب رفت، و کروض شاه ایران را بگرفت. و بعد ازان نریمان را به هندوستان فرستاد تا پسر رای هندو را بگرفت که عاصی شده بود، و باز صلح کردند. و دیگر بار نریمان را به حرب ملک روم فرستاد تا وی را بکشت و بت پرستی از روم برداشت. چون بازآمد بعد مدّتی، نریمان را ناگاه به حصار سگاوند سنگی بر سر زدند خفته، و بکشتند. ازین پس جهان بر پسران بخشید، و سام نریمان را با سلم و تور فرستاد تا پادشاهی روم و ترکستان ایشان را صافی کرد و بازگشت. پس از هندوان مهراج فریاد خواست از دست سکساران، تا پادشاه سام را بفرستاد، و کار مهراج تمام کرد و بازگردید به مراد. پس فریدون کوش پیل داندان را از بند برگشاد، و پادشاهی جنوب مغرب دادش. و از بعد مدّتی عاصی گشت، و پسر کروض مازندرانی، هربده، دیگرباره سپاه آورد، و شاه سام نریمان را بفرستاد، تا وی را بکشت. و اندرین وقت بود که تور و سلم متّفق شدند برخلاف پدر، و ایرج کشته شد. پس بعد مدّتی منوچهر برخاست، و به زندگانی افریدون هر دو عمّ را بکشت:

سلم و تور، به خون ایرج. و پس به گرگان بمرد. اوّل به زمین بابل بنشست، پس دارالملک به تمیشه ساخت و طبرستان. و بدین جایگاه اندر شهر و قلعه ها همه از بناهای وی است، و به پارس اندر همچنین. و بعضی گویند طوفان به عهد وی بود به زمین شام اندر. و آن را هیچ اصلی نیست، که به همه عالم بوده است. و به گاه فریدون خلیل الرّحمان بود علیه السّلام، نه نوح.

همه از جمله ی محالاتست.

پادشاهی منوچهر صد و بیست سال بود

چون منوچهر سلم و تور را بکشت پادشاهی او را صافی شد. و اندر عهد او زال از مادر بزاد، و سام او را بینداخت. چون پیش حکیم زاهد بزرگ گشت و بعد حالها، سام او را بازآورد. منوچهر زال را بخواست، و از دیدار او خیره ماند و خرّم گشت از طالع او. و پس ازین عاشقی زال بود با دختر مهراب، مادر رستم، تا

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 37

منوچهر و سام بدان رضا دادند. و از بعد مدّتی رستم بزاد، و سام از سیستان به زمین سکساران بازشد، و افراسیاب تاختنها آورد. و منوچهرچند بار زال را پذیره فرستاد تا ایشان را از جیحون زاستر کرد. پس یک راه افراسیاب با سپاهی بی اندازه بیامد، و چندسال منوچهر را حصار داد اندر طبرستان. و سام و زال غایب شدند. و بر آخر صلح افتاد بر تیر انداختن آرش. و از قلعه ی آمل با عقبه ی مزدوران برسید، و آن مرز توران خوانده اند. پس منوچهر بمرد.

و عمارتها بسیار کرد و جوی فرات او گشاده است، و رود مهران؛ و آن از فرات بزرگترست. و بدان

وقت که حصار بود، افراسیاب کاسه رود ببست، و پوست گاوان بسیار پر از ریگ کرد تا آن آب غلبه گرفت و بگردید، و شهرها و زمین ایران خراب گشت ازان. و دیگر پادشاهان ازان خرابه ها، به وقت خویش عمارت کردند، و در جمله شهر ری بود. و منوچهر بدین جایگاه از نو بنا نهاد که عمارت آن هیچ نمانده بود، و از نو آسانتر بود کردن، و آن را ماه مان نام کرد. و آن خرابه را ری برین خواندندی و دیگر ری زیرین، و مهدی امیر المؤمنین علیه السّلام دران بیفزود، محمّدیّه خواندند. و منوچهر بسیاری از شکوفه ها و گل و ریاحین از کوه و صحرا به شهرها آورد و بکشت، و دیوار فرمود کشیدن پیرامون آن. چون بشکفت و بوی خوش یافت آن را بوستان نام نهاد و هر کاریز و چاهی بدان حدود که افراسیاب خراب کرده بود همه آبادان کرد، و بسیاری قلعه ها به هر زمینی بنا نهاد که ازان بعضی بجایست و پر تیرها وی برنهاد- و اللّه أعلم بالصّواب.

پادشاهی نوذر هفت ماه بود

در شاهنامه پنج سال گوید، و به روایتی بیست سال، خدای داناترست. سپاه بر وی بشورید، و او را بخواستند تا سام نریمان بیامد، و کار به نیکوتر سان راست کرد. چون سام به گرگساران بازرفت افراسیاب روی به زمین ایران نهاد. و همین وقت سام به هندوستان بمرد، و زال آنجا رفت. و نوذر با افراسیاب حرب کرد و گرفتار شد، و افراسیاب گردنش بزد به خون تور، جدّش، به گرگان، و زمین ایران بگرفت.

و بزرگان عجم سوی زال رفتند به سیستان.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص:

38

پادشاهی افراسیاب به زمین ایران دوازده سال بود

دست ترکان گشاده کرد به خرابی زمین ایران، و به مرو دیواری کرد میان قهندز اندر تا در نیق. امّا به ترکستان اندر بسیار جایهای معظم و بناها کرد از قلعه ها و شهر- و شرح اخبار او درازست. و کارزارهای او در هفت کشور زمین و هزار و صد و اند حرب کرده بود که همیشه مظفّر بود. و آخر عمر به حدود چیش، اندر آذربایگان، کشته شد بر دست نبیره ی او کیخسرو، و با برادر، گرسیوز، و پسر و بعضی از خویشان- و اللّه أعلم.

پادشاهی زاب طهماسپ سه سال بود

به روایتی پنج سال گویند. و کرشاسپ اندر پادشاهی او طرفی داشت، و از تخمه ی جمشید بود. و اندر تاریخ جریر چنانست که این کرشاسپ وزیر زاب بود. و چون سپاه عجم با زال بیامدند و او را بنشاندند، برابر افراسیاب شدند، و قحط بر خاست تا بر آخر صلح کردند. و دیگر بار زاب خرابیهای افراسیاب را عمارت کرد که درین دوازده سال کرده بود. و زابین به عراق اندر بگشاد- چنانکه گفته ایم. و آن را زاب بزرگ و زاب کوچک خوانند. و به زمین اصطخر به مرگ خود بمرد.

جمله ی این طبقه برین سان نه تن بوده اند، پادشاهی ایشان دو هزار و چهارصد و بیست و یک سال و هفت ماه و اند روز بوده است، بیرون از گیومرث.

طبقه ی کیانیان هم از روایت بهرام موبد شاپور
پادشاهی کیقباد صد سال بود

و به دیگر روایت صد و بیست و شش سال گویند. چون زال رستم را بفرستاد و او را از کوه همدان به در ری آورد، بر تخت نشاندند، و با افراسیاب حرب کرد. و نخستین حرب رستم سوار این بوده است. و افراسیاب را از پشت اسب برداشت تا از غلبه ی ترکان بند کمرش گسسته شد و بیفتاد، و در میان سواران گریخت و به هزیمت رفت. و ازان پس با پشنگ، پدر افراسیاب، صلح کرد. و از بعد این کیقباد را با

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 39

عبد الشّمس، ملک عرب، و حمیر آل قحطان حرب افتاد، و بر آخر صلح کردند. و باز به زمین هیاطله رفت ازان روی جیحون، و با ویسه او را حرب افتاد، که درین وقت افراسیاب به روم بود به حرب، و کیقباد پیروزی یافت.

بر کنار جیحون شهری بنا کرد، قبادیان خواند- و اکنون قوادیان خوانند. و اندر ناحیه ی اصفهان بسیاری آبادانی کرد و دیه ها ساخت، و آن را استانبر بونارت کواد* نام کرد بر زبان پهلوی.

و هنوز بجایست، و به دیگر نام قم رود خوانند. و به زمین فارس به مرگ از دنیا رفت- و اللّه أعلم بتحقیق.

پادشاهی کیکاوس صد و پنجاه سال بود

به روایتی صد و شصت سال گویند. و به بلخ نشست اوّل، زیرا که پدرش آنجا بسیاری بودی. پس به پارس دارالملک ساخت و به مازندران رفت، و گرفتار شد آنجا با بزرگان عجم، تا رستم برفت تنها. بعد از حالهای بسیار و کشتن سپید دیو و شاه مازندران را، او را بازآورد، و افراسیاب ایران زمین را گرفته بود. بعضی گویند باز گشت، و دیگر روایت آنست که به سواد بغداد رستم با وی حرب کرد، و سوی ترکستان تاختش. بعد ازین کیکاوس گرد پادشاهی بگشت، و به زمین هاماوران شاه او را مهمان برد با بزرگان، و در مستی همه را بند برنهاد و به قلعه فرستاد. و دختر شاه هاماوران، سوداوه، کاوس را خدمت همی کرد، تا رستم سپاه بساخت و برفت و از بعد کارزارها کاوس را از بند بیرون آورد، و به ایران زمین بازآمدند.

ازین پس آن قصّه بود که بر آسمان خواست رفتن، و صندوق و عقاب بیاورد تا از بالا به زمین ساری فروافتاد بر آب. و بزرگان چون خبر بدانستند، او را بدان ناسپاسی ملامت کردند، و سوی تخت بازآمد شرمسار. ازین پس حادثه ی شکارگاه رستم بود با مهتران عجم و حرب با افراسیاب و هزیمت شدن او، و قصّه ی زادن سهراب، و گم

شدن رخش و حرب کاوس با سهراب و سپاه افراسیاب، ازان پس تا کشته شدن سهراب بر دست پدرش، رستم. بعد ازین مولود سیاوش بود، و پرورانیدن رستم او را، تا افراسیاب آمد به حرب. و سیاوش او را از پدر اندر خواست حرب ترکان، از گفتار سوداوه، زن پدرش، بعد از انکه در آتش رفته بود و پاکیزگی پیدا شده. چون برفت صلح افتاد میان سیاوش و افراسیاب. کاوس بدان رضا نداد، و سیاوش به ترکستان اندر رفت، و او را افراسیاب بنواخت و دختر به

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 40

وی داد. و آنجا شهری بنا نهاد تا افراسیاب را از حسد بران آغالیدند، و سیاوش کشته شد. و پس از کشتن او کیخسرو بزاد. درین عهد رستم با سپاه سوی ترکستان رفت به کین سیاوش، بعد از انکه سوداوه را دو نیم زد تا افراسیاب را بشکست، و پسرش، سرخه، کشته شد. و هفت سال رستم به ترکستان بایستاد، و همه کشور خراب کرد. پس به ایران بازآمد. ازین پس فرّه پادشاهی از کاوس گسسته شد، و شکوه برخاست، و برادری نوخاسته بود او را، کی بهمن نام، و پسری کی شکن، طرفی از پادشاهی ایشان داشتند تا بر آخر کی شکن به دست ترکان گرفتار شد، و بعد مدّتی بکشتندش. و گودرز خواب دید در کار کیخسرو، و تا گیو، پسرش، را بفرستاد، تا از پس هفت سال که در ترکستان بگشت، کیخسرو را بیافت، و بیامدند تا بعد حالها بی کشتی به جیحون بگذشتند. گیو و خسرو و فرنگیس، مادرش، به ایران آمدند. و میان گودرز و طوس سخن رفت، که

طوس پادشاهی فریبرز را همی خواست، پسر کاوس. چون دز بهمن کیخسرو توانست ستدن، قرار بر وی افتاد، و به زندگانی کیکاوس پادشاهی به کیخسرو رسید. و سلیمان پیغامبر علیه السّلام به زمین شام پیغامبر و پادشاه بود. چنین گویند کیکاوس از وی بخواست تا دیوان را بفرماید تا از بهر او عمارت کنند، و آن بناها که به پارس است بدان عظیمی، و آنکه کرسی سلیمان خوانند، و دیگر جایها ایشان کرده اند کیکاوس را، و این در تاریخ طبریست. و به روایتی گویند سلیمان به عهد کیخسرو بود و حمزه الاصفهانی منکرست اندر حال کرسی سلیمان. در کتاب الاصفهانی همی شرح دهد که بران سنگها بر صورت خوک بسیار کرده است- و هیچ جانور بر بنی اسراییل دشمنتر از خوک نیست. و بر آنجا نبشته ها هست به پهلوی، و همی گوید در روزگاری موبدی را بیاوردند که آن را بخواند. در جمله این لفظ بود که: گردش این مان جم به فلان ماه و فلان روز. و به پهلوی نبشته است این کلمتها و بسیاری دیگر ازین نمط. و من از جهت نادانستن حرف آن ننوشتم، که از صورت غرضی برنخیزد، و آن را هزار ستون خوانده اند. و دیگر بناها هم از نبشته ها بران از طهمورث نشان همی دهد، امّا چنان ساختن در قوّت آدمی دشخوار باشد، و دیوان در فرمان جمشید و طهمورث بوده اند. مگر مرغ و باد که جز مسخّر سلیمان نبوده است هیچ مخلوق را. آنچه خواندیم برین سانست- و خدای تعالی علیمتر بدان. و کیکاوس در بابل بنای بلند به هوا برشده برآورد. و چنین گویند که آن را تلّ عقرقوب خوانند. اثر

آن

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 41

بعضی تلّ نمرود گویند، و عوام تلّ قرقوب خوانند- و من آن دیده ام. و بهری صرح خوانند، معرّب کرده از زبان نبط عراق که کوشک را صرحا خوانند. و از پس کشتن افراسیاب به حدود پارس بمرد.

پادشاهی کیخسرو شصت سال بود

و به دیگر روایت هشتاد سال گویند. نخستین کینه ی پدر طلبید و طوس نوذر را به ترکستان فرستاد، و برادر کیخسرو، فرود، کشته شد از تیزکاری و تندی طوس. و چون با ترکان حرب کردند، ایرانیان به هزیمت بازآمدند، و هفتاد پسر گودرز کشته شد. و این کارزار را رزم پشن خوانند. و کیخسرو پیش از بازگردیدن طوس سپاه طوس را خوانده بود، و بند کرده؛ چون رستم شفاعت کرد، یله کردش.

و طوس باز سپاه بیاراست و سوی ترکستان رفت، و دیگر بار شکن بر ایرانیان بود، و کوه همایون پناه گرفتند و از شاه مدد خواستند. کیخسرو رستم را بفرستاد تا بزرگان ترکان را بسیاری بکشت. و این رزم را رزم کاموس خوانند. و باز پولادوند را بیفکند، و افراسیاب از رستم هزیمت شد، و پیروز سوی ایران بازگشتند. بعد ازین قصّه ی اکوان دیو بود، تا کشته شد بر دست رستم. و افراسیاب را که به دیدار گله ی اسب آمده بود، با سپاه هزیمت کرد. بعد مدّتی بیژن گیو را با گرگین میلاد به کشتن گرازان فرستاد، و دختر افراسیاب بر او عاشق شد، و حیلت کرد تا بیژن را به ترکستان برد. چون دانسته شد بعد حالها و شفاعت کردن پیران ویسه، بیژن را به آهن در چاه ببستند، و کیخسرو رستم را گفت:" چه سازیم درین کار؟" تا

رستم با چندین مهتر بساختند بر سان بازرگانان. و به ترکستان رفت ناشناس، تا بیژن را از چاه برآورد، و شبیخون کرد بر افراسیاب. و همان شب سوی ایران بازگشت بامداد.

از بعد آن کیخسرو دل بران نهاد که یکبارگی کار افراسیاب سپری کند، و چهار لشکر بزرگ بساخت. اوّل سپاه لهراسپ را داد، پسر عمّش، و با بزرگ زادگان کیانیان او را به دربند الانان و خزران و روس و بلغار و آن حدود فرستاد. دوّم سپاه فرامرز، پسر رستم، را داد، و سوی هندوستان فرستادش. و سیّم سپاه ملک گیلان، آغش وهادان، را داد، و با گستهم نوذر سوی خوارزم و آن زمینها فرستاد. و چهارم سپاه به گودرز کشواد سپرد، و با سپهبدان ایران سوی کنار جیحون فرستاد برابر.

پس لهراسپ همه پادشاهان را به طاعت اندر آورد، و بهری بکشت. و فرامرز

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 42

هندوستان بگشاد و بی اندازه بکشت، و رای را به درگاه خسرو فرستاد. و آغش را شیده، پسر افراسیاب، برابر آمد و گرسیوز برادرش، و پیروزی آغش را بود. و بر آخر افراسیاب به مرو آمد، از پس آغش که از بخارا بازگشته بود؛ و کیخسرو از گرگان به مدد رفت. و رستم از پس شاه به تعجیل برفت، تا بعد حالها افراسیاب را بشکستند. و گودرز را پیران ویسه برابر آمد. و آن را رزم دوازده رخ گویند. و پیران با برادران و پسران و خویشان جمله کشته شدند. و هم دران هفته کیخسرو آنجا رسید، و کشتگان را بر اسبان بسته پیش شاه آوردند، و این همه سپاهها را به بلخ خواند. و هشت

سال روزگار رفته بود تا این هر چهار لشکر پیروزی یافتند. و چون به بلخ عرض داد، با سپاهی بی کرانه روی به حرب افراسیاب نهاد. و این را رزم بزرگ خوانند. و یک بار به خوارزم افراسیاب را هزیمت کرد، و خالش، شیده، را که او را پشنگ نام بود، به دست خویش به حرب بکشت. و دیگر بار به گل زرّیون کارزار افتاد، و افراسیاب سوی گنگ دز رفت. چون کیخسرو دز بستد، بازگریخت، و از بعد مدّتی شبیخون آورد. رستم بیدار بود، بسیاری از ایشان بکشت. و افراسیاب بجست و از آب زره و دریای کیمال بگذشت، و نیز کسی او را نشان نداد. و کیخسرو بسیاری جهان بگردید، و از وی اثر نیافت تا از پس روزگاری هوم زاهد اندر غاری بگرفتش بر حدود چیش و اران، و از دست او در آب جست. بازبگرفتش و کیخسرو همان جایگه بکشتش. بعد ازین پادشاهی به لهراسپ سپرد و برفت، و کس او را بازندید. به اصفهان کوهی هست سرخ، کوشید خوانند، آنجا آتشگاهی بلند برآورد و آتش کوشید بنهاد. و به گرگان که آباد کجین کرد، و بسیاری جایها و آتشگاه دز بهمن اندر آذربایگان بعد از بیران کردن.

پادشاهی لهراسپ صد و بیست سال بود

پادشاهی بر سان وصیّت کیخسرو کرد. و پسرش، گشتاسپ، از پدرش به خشم برفت با خاصگان، زریر، برادر مهترش، او را به نیکویی بازآورد، و بختنصر را به زمین شام فرستاد به حرب جهودان تا بیت المقدّس خراب کرد. و همه را برده کرد و دیگران را بکشت؛ و او رهّام گودرز بود. و در کتاب الاصفهان نرسه بن ویو بن گودرز گوید، و

دیگر روایت ویو بن گودرز- و اللّه أعلم. باز گشتاسپ تنها سوی روم رفت، هم از خشم پدر که پادشاهی همی خواست. و آنجا وی را کارهای

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 43

عظیم بر دست وی برآمد تا داماد قیصر گشت، و خود را فرّخ زاد نام کرده بود، و به یاوری گشتاسپ* بر الیاس، پادشاه خزر، بیرون رفت و پیروزی یافت. و کار قیصر بزرگتر گشت تا به فرمان گشتاسپ رسول فرستاد به باژ خواستن از لهراسپ، و زریر را* با سپاه به حرب فرستاد، و دانسته شد که کار گشتاسپ است. زریر او را بازآورد و تاج و تخت به وی داد و خود به نوبهار بلخ رفت به آتشگاه به یزدان پرستی تا ارجاسپ ترک، نبیره ی افراسیاب، سپاه آورد به بلخ، و لهراسپ در کارزار کشته شد.

از عمارت ربض شهر بلخ که کیخسرو بنا نهاد، تمام کرد و عمارت بیفزود اندر بلخ. و به الانان اندر بدان وقت که آنجا بود، دربندی ساخت عظیم، و هزار خانه بر بالای دیوار که هر شب هزار مرد حرس دارند. و به جایگاه خویش گفته شود این شرحها مختصرست- اگر خدای توفیق دهد.

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود

اندر اوّل عهد او زردشت پیش وی آمد و دعوت کرد، و آتش پرستیدن فریضه کرد و دین مغی بنهاد و شعبده ها نمود، تا گشتاسپ او را بپذیرفت. و گویند برهنه بر قفا بخفت، و بفرمود تا ده رطل روی در چهار بوته بگداختند و بر سینه ی وی ریختند خوارخوار، و آنجایگه بر دانه دانه بیفسرد که هیچ موی و اندامش نسوخت. و حمزه ی اصفهانی این مرد را آذرباد همی خواند در عهد ساسانیان-

و خدای داناتر بدان.

پسر گستاسپ، اسفندیار، نوخاسته بود، جهانی را به تیغ سپری کرد تا دین زردشت گرفتند. و آتشگاهها بنهاد به هر کشوری. پس با ارجاسپ حرب افتادش، و زریر کشته شد. و بر آخر اسفندیار ارجاسپ را هزیمت کرد. از بعد این گشتاسپ اسفندیار را بند برنهاد و به دز گنبدان بازداشتش- و آن گردکوهست- تا ارجاسپ لهراسپ را بکشت. و بدین وقت گشتاسپ به سیستان بود به مهمان رستم زال. پس بازگشت به حرب ارجاسپ، و ستوه گشت از وی. و سی و اند فرزندش کشته شدند. و بر کوهی گریخت تا جاماسپ، عمّش، برفت و به بسیار شفاعت اسفندیار را بیاورد. و بند بگسست، و ارجاسپ را هزیمت کرد. و باز از راه هفت خوان به ترکستان رفت، و رویین دز به حیلت بستد و ارجاسپ را بکشت و خواهرانش را که ارجاسپ از بلخ برده بود، بازآورد پیش پدر. و وعده خواست به پادشاهی

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 44

دادن، تا گشتاسپ بفرستادش به سیستان تا رستم را ببندد. و جاماسپ حکیم گفته بود که او را زمان بر دست رستم باشد. بناکام اسفندیار به سیستان رفت، و هرچند رستم او را تاج وتخت پذرفت، و پیش آمدن نپسندید، جز بند برنهادن تا حرب افتاد، و تیری بر چشمش رسید، و بمرد. و بهمن، پسرش، را به رستم سپرد به وصیّت. بر آخر عهد گشتاسپ بهمن را از رستم بازخواست، و رستم او را با همه سازهای شاهانه پیش گشتاسپ فرستاد و او را ولیّ عهد کرد، و به حدود بلخ از جهان برفت.

و از عمارتها شهرستانی بنا کرد سه سو

و رامشتاسپان نام نهاد، و اکنون بسا* خوانند. و اندر عهد حجّاج یوسف آن مثلّث باطل کرد، و بنا گرد اندر آوردند بر دست آزادمرد کامکار، و به روستای انارباز* دیهی کرد نمپور*. و آتشگاهی بلند برآورد و بر آنجا وقفها کرد. و اسفندیار سدّی کرد، برابر ترکان از پس بیست فرسنگی سمرقند، و در آب سلسله ی عظیم آهنین ساخت تا گذار ترکان نیفتد. و هر کجا بتخانه ها یافت همه خراب کرد و بجای آن آتشگاهها برآورد- و اللّه أعلم.

پادشاهی بهمن صد و دوازده سال بود

نخستین دختر صور، ملک کشمیر، به زن کرد نام او کسایون، به خواهندگی و فرمان رستم. پس با لؤلؤ نامی که با وی از کشمیر آمده بود، سر داشت. و به گفتار این زن بهمن همه گنج و سپاه به عشق کسایون در دست لؤلؤ نهاد، تا همه بزرگان را به دینار و بخشش بنده کرد. و قصد گرفتن بهمن کردند، تا دانسته شد. و بهمن با بارین پرهیزکار که رستم فرستاده بودش، بگریختند و به مصر افتادند. و بعد حالها داماد ملک مصر گشت، و سپاه آورد تا پادشاهی از دست لؤلؤ بیرون کرد. و کسایون را بکشت، و لؤلؤ را به شفاعت بزرگان بخشید و از پادشاهی بفرستاد. و درین وقت رستم و زواره به حیلت شغاد، برادرش، و شاه کابل، و چاه کندن، کشته شدند. چون بهمن خبر یافت، تعزیت بداشت و پس به کین اسفندیار برخاست، و سپاه برد به سیستان. و کارها رفت، تا چند بار به هزیمت بازآمد و بعد روزگاری پیروزی یافت. و فرامرز به هندوستان رفت و زال را اسیر گرفت، و خانه فرمود ساختن، چون قفص

از آهن، و زال را در آنجا بازداشت، و بر پیل همی گردانید با خود تا به کشمیر فرامرز کشته شد آخر کار. و گویند در خندق افتاد از خطا کردن

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 45

اسب، و در آب بمرد. و به همه حال مرده ی او را برادر فرمود کردن، و اندر شاهنامه زنده میگوید- و اللّه أعلم. پس قصد کرد که دخمه ی سام و رستم خراب کند و تن ها و کالبد ایشان بسوزاند تا باز باطل کرد. و آن را خبرهاست، تا آذربرزین از هندوان به یاری پدرش همی آمد، فرامرز. ناگاه بهمن او را بگرفت. چون از دریا برآمد، و لشکرگاه بهمن آن پدر پنداشت. و بند کردندش، و بازگشت، و سیستان و خانه ی دستان و رستم، همچنانکه اوّل بود، باز فرمود کردن. و زال را به خانه بازفرستاد با دخترانش، زربانو و کشسپ بانو. و فرزندان زواره و آذربرزین را به قلعه فرستاد، تا رستم تور گیلی او را بستد اندر راه، و بر سپاه وی خروج کرد و سپاه بر وی جمع گشت. و کارزارها رفت میان او و بهمن بی اندازه، و بهمن را حصار گرفت به گرگان اندر. و آخر کار صلح کردند، و آذربرزین پهلوان گشت بهمن را. پس به دیر کجین میان ری و سپاهان بهمن را اژدها بیوبارید، و وصیّت پادشاهی به دخترش کرد، چهرآزاد، که او را همای لقب بود. و به روایتی گویند به مرگ بمرد. و زال را همچنین گویند که بهمن مدّتی دراز به قلعه بازداشت، و زال چند کتاب بساخت اندر سیر خاندان ایشان، و مثالب و نکوهش گشتاسپ و آن تخمه.

و

از عمارت به ناحیت سواد اندر شهری کرد، آباد اردشیر نام، و نبطیان همیانیان خوانند به زان الاعلی*. و به میسان اندر بهمن اردشیر کرد، و آن را فرات بصره همی خوانند؛ و بیت المقدّس را آباد فرمود کردن. و به اصفهان سه آتش فرمود کردن، و به یکی روز نصب کرد و به وقت آفتاب برآمدن، و به قطب رسیدن، و سه دیگر به وقت غروب. و آن را بناها برآورد، و هربدان را بدان گماشت، اوّل را نام شهر اردشیر، اندر جانب قلعه ی مارفانان، دوّم را نام زروار* اردشیر، اندر دیه دارک از روستای برخوار، سیّم نام مهر اردشیر، اندر دیه اردستان.

پادشاهی همای چهرآزاد سی سال بود

دار الملک به بلخ ساخت. و چون بزاد، گویند پسر را به موبد سپرد. و معروفتر آنست که در صندوق نهاد و در آب انداخت تا گازری بیافتش و بپرورد، و داراب نام نهاد. و سپاه فرستاد به ملک روم، و پیروزی یافتند و بسیاری اسیران آوردند. و همای ایشان را بر عمارت گماشت. و به پارس اندر سه بنا کرد: یکی به جانب هزاران استون که اصطخرست؛ دوّم حمهین نام بود بر راه داراب کرد؛ سه دیگر بر راه

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 46

خراسان شهرستانی کرد در روستای کیمره. و گویند آنست که مدینه ی چه خوانند، و آن از خرابیهای افراسیاب بود، و این همه سکندر بیران کرد. و اندر عهد خویش بفرمود که بر نقش زر و درم نوشتند:" بخور بانوی جهان، هزار سال نوروز و مهرگان". و چون پسر را بازیافت، پادشاهی به وی سپرد. و هم به زمین پارس بمرد.

پادشاهی داراب دوازده سال بود

به دیگر روایت چهارده سال گویند. او را بعد مدّتها با فیلفوس، ملک روم، حرب افتاد، تا آخر صلح کردند. و دختر فیلفوس را به زن کرد، و باز بعد مدّتی به روم بازفرستاد. آنست که پارسیان گویند به سکندر آبستن بود. و از عمارت به پارس اندر داراب گرد بنا نهاد، و ناحیت اکنون بدان بازخوانند. و پیش ازان استان فرکان* خواندندی. و به پارس بمرد.

پادشاهی دارای بن داراب چهارده سال بود

به دیگر روایت شانزده سال گویند. آنست که با اسکندر رومی او را حربها افتاد، و چند بار شکسته شد. و رومیان بر ایران غلبه کردند تا از فور، شاه هندوان، یاوری خواستند. و به زمین پارس اندر رای کرد به صلح کردن با اسکندر و طاعت پذیرفتنش، به اومید مدد هندوان بازافکند، تا ناگاه جانوسیار و ماهیار وی را به شب اندر چندی شمشیر زدند، و بیفتاد. و ایشان جاندار خاصّ بودند، و بهری گویند دستوران بودند. و همان ساعت اسکندر فراز رسید، و سر دارا بر کنار گرفت و بگریست. و دارا او را وصیّت کرد به خواستن دخترش، روشنک، و نگاه داشت ایرانیان، و بمرد.

و قلعه ی همدان را به وقت حرب اسکندر آبادان کرده بود، و بسیاری سپاه نشانده به نگاه داشت خزینه ها و زنان و فرزندان. و در کتاب الهمدان آن را شرحی تمام شود. و بر بالای نصیبین شهری کرد، به نام خویش داران* خواند- و هنوز بجایست، و آن را داریا خوانند. و به زمین پارس ناحیتی دیگر آباد کرد و دیه های بسیار- و اللّه أعلم.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 47

پادشاهی اسکندر رومی چهارده سال بود

به روایتی دوازده سال گویند، امّا توان بود که حساب آنست که در زمین ایران چندین سال پادشاهی کرد، بران سان که افراسیاب را نوشته ایم دوازده سال؛ و او از عهد منوچهر بود تا کیخسرو. و اسکندر به مغرب و مشرق رسید، و عالم را همه بگردید و پادشاهان را قهر کرد، و برّ و بحر زیر پای آورد- و این کار جز به عمر دراز نتوان کرد، و اللّه أعلم. چون دارا را به دخمه

بنهاد، کشندگان او را بحیلت بدست آورد، بفرمودشان آویختن، و روشنک را بخواست. و ازین سبب ایرانیان هواجوی اسکندر شدند. و از آنجا به هندوستان رفت، و فور بر دست او کشته شد. و کید هندو صلح خواست. و دختر و طبیب دراز و جام و فیلسوف را بفرستاد که بران دعوی کرده بود، که مانند این چهار چیز کس را در دنیا نیست. و از آنجا برگشت و سوی قیدافه شد و با وی آخر کار صلح افتاد. و همه پادشاهان حدود مشرق به طاعت آمدند، و بهری را بکشت. و آن را شرحهاست- اگر خدای خواهد، گفته شود. و پیشتر از حرب دارا مغرب سرتاسر گردیده بود، و به مغرب الشّمس رسیده، چنانکه آیت قرآن مجید بدان ناطقست. و بعد ازان سدّ یاجوج و ماجوج بست، از خشتهای آهنین ساخته، و ارزیز و مس و اخلاطها در میانه تعبیه کرده بران سان که مهندسان روم توانند ساخت. و به آتش بتافتند تا بگداخت، و به یکی پاره گشت سخت. و این ذکر را تصدیق قول ایزدیست در سوره الکهف، و بر آنجایگاه بفرمود نبشتن، چون تمام گشت:

بسم اللّه الأعزّ الاکرم، بنی هذا السّدّ بقوّه اللّه و سیلبث ما شاء اللّه فاذا مضی ثمان مائه و ستّون سنه من ألألف الأخیر ینفتح هذا السّد و ذلک عند کثره الخطایا و الذّنوب و تقطّع الأرحام و قساوه القلوب فیخرج من هذا السّدّ من هذه الامم ما لا یحصیه إلّا اللّه فیبلغون مغارب الشّمس و یأکلون جمیع ما یصلون إلیه من الطّعام و الثّمر حتّی یفیضون إلی الحشیش و ورق الشّجر و یشربون جمیع ما یمرّون به

من ألمیاه حتّی لا یدعون منه حسوه فاذا بلغوا أرض السّابوس یهلکون عن آخرهم باذن اللّه و أمره.

و اسکندر دوازده پاره شهر بنا کرد: اسکندریّه اندر مصر که ازان عجایبتر بنیاد و مناره نیست، و طلسم آن بلیناس کرد در عهد خویش؛ و شهر مرو به خراسان، و شهر صدوه* بر ساحل بحر، و شهر بکر به زمین چین اندر، و شهر ابهر؛

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 48

و شهرستان اسپاهان همچنین گویند از بنای اسکندرست؛ و دیگر به روم و میسان و سمرقند و بابل و هر جایگاه. و این شهرهای زمین ایران را پارسیان منکراند، گویند این مرد بیرانی کرد نه آبادانی. امّا اندر چند کتاب چنین یافتم که ذکر کرده شد. پس به آخر عهد به فرمان ارسطاطالیس حکیم به هر جایگاهی پادشاهی بنشاند، اندر ایران و عرب، چنانکه بر فرمان یکدیگر نباشند. و ایشان را ملوک طوایف لقب نهادند و جماعت عرب را اقیال و ذوون. و ارسطاطالیس این به حکمت ساخت تا کس به رومیان نپردازد به کینه خواستن. و اسکندر به زمین شهر زور بمرد، و او را به اسکندریّه بردند. و بهری گویند همان جایگاه مرد. و فلاسفه ی یونان را کلمتهاست اندر حکمت و سخن گفتن با تابوت اسکندر که آن را به الفاظ تازی ترجمه کرده اند.

و بعضی حکیم فردوسی منظوم کرده است، به جایگاه خود نوشته شود- إن شاء اللّه الحکیم و به العصمه و التّوفیق.

جمله ی این طبقه ی کیانیان ده تن بودند با اسکندر رومی، و مدّت ملک ایشان هفتصد و سی و دو سالست. و از بعد اسکندر گویند جماعتی از وزیران و کسان

او پادشاهی کردند هفتاد و دو سال. و ایشان را ذکری زیادت نخوانده ایم که ازان شرحی شایستی داد- و اللّه أعلم به.

طبقه ی اشکانیان
اشاره

ملوک طوایف به روایتی عدد ایشان یازده پشتست، و اندر نام تغییر افتاده است، که گودرز الاکبر و گودرز الاصغر و ویجن و چند نام دیگر گوید. خلاف این روایت بهرام موبد عدد ایشان هجده تن گفته است، برین نسق که شرح داده شود، و درین جدول نهاده آمد.

مدّت پادشاهی ایشان- و اللّه أعلم بالصّواب

پادشاهی اشک بن دارا بن داراب ده سال بود.

پادشاهی اشک بن اشکانان بیست سال بود.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 49

پادشاهی شاپور بن اشک شصت سال بود.

پادشاهی بهرام بن شاپور پانزده سال بود.

پادشاهی بلاش بن بهرام یازده سال بود.

پادشاهی هرمز بن بلاش نوزده سال بود.

پادشاهی نرسه بن بلاش چهل سال بود.

پادشاهی هرمزد هفده سال بود.

پادشاهی بلاش بن فیروز دوازده سال بود.

پادشاهی خسرو بن فلادان چهل سال بود.

پادشاهی بلاشان بیست و چهار سال بود.

پادشاهی اردوان بن بلاشان سیزده سال بود.

پادشاهی اردوان بزرگ بن اشکان بیست و سه سال بود.

پادشاهی خسرو بن اشکانان پانزده سال بود.

پادشاهی به آفرید بن اشکانان پانزده سال بود.

پادشاهی بلاش بن اشکانان سی سال بود.

پادشاهی نرسی بن اشکانان بیست سال بود.

پادشاهی اردوان کوچک فدم* سی و یک سال بود.

جمله ی این طبقه اشکانیان را پادشاهی چهارصد و یازده سال بوده است. و هرکس را که نسب به اشکانست از تخمه ی دارا بن داراب بوده اند. و ذکر این قدر یافته ام ازیشان که یاد کرده شود- إن شاء اللّه تعالی.

شاپور بن اشک از جمله ی اشکانیان وی بوده است که بسیج غزو کرد و او پسر اردوان بن اشغان بود. و در عهد او عیسی علیه السّلام ظاهر شد. و پس شاپور به روم رفت و غزا کرد- و انطخیس* سوّم پادشاه روم بود بعد از اسکندر- و

بسیار برده آورد از روم، و در کشتیها نشاند. و پس بفرمود تا غرقه کردند به کینه ی دارا.

و بسیاری چیزها که اسکندر به روم برده بود بازآورد. و نهر الملک او گشاد، و ازان مال بسی بران خرج کرد.

گودرز بن اشک: وی نیز به بنی اسراییل رفت به غزا. از پس یحیی بن زکریّا علیهم السّلام، و اورشلیم خراب کرد. و این دوّمین بار بود، که اوّل بختنصر کرد. و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 50

ازان جهودان بسیار بکشت و برده آورد. و پیش ازین ططفوس بن اسفسانون* ایشان را بعد از مسیح به چهل سال بی اندازه کشته بود و برده کرده و خرابی. بلاش بن خسرو وی همچنین خبر یافت که رومیان به شهر پارسیان سپاه خواهند آورد، به تاختن. نامه ها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست. و هرکسی او را مال و سپاه بی اندازه فرستاد، و قوی گشت. پس صاحب الحضر را که از دست ملوک طوایف بر سرحدّ روم بود، بریشان مهتر کرد و پیروزی یافت بر سپاه روم. و پادشاه وقت را بکشت، و با بی کران خواسته و برده سوی عراق بازآمد. و ازین پس رومیان دار الملک از رومیّه ببردند و شهری حصین بساختند تا در پادشاهی نزدیک باشد به پارسیان. و این جایگه که شهر قسطنطنیّه است اختیار کردند و قسطنطین بن نیرون پادشاه بود، به نام وی بازخواند. و نخست پادشاهی که دین ترسایان گرفت از روم وی بود و رعیّت را به ترسایی بازخواند، و قصد بنی اسراییل کرد و از بیت المقدّس ایشان را بیرون کرد. و نیز هرگز تا این غایت کس

از جهودان آنجا بازنرسیده است.

و آخر اشکانیان اردوان بود.

طبقه ی ساسانیان
اشاره

اوّل ایشان اردشیر پاپک بود. و او را سی سال در حرب ملوک طوایف روزگار رفت، و بسیار حربها افتاد اندر شهرهای پارس و اهواز، و به شهر کجاران نزدیک دریا با هفتواد و آن کرم که پیدا گشته بود. و کارش از خجسته داشتن کرم بدان بزرگی شده تا اردشیر به حیلت آن کرم را بکشت. و ازان پس توانست هفتواد را با پسران غلبه کردن. و گویند شهر کرمان بدان کرم بازخوانند. و اردشیر را اندرین مدّت بسیاری پادشاهان را قهر کرد. و این همه کارش بدان تمام گشت اردوان بود، بزرگتر پادشاهان ملوک طوایف، آنکه أفدم خوانندش. و چون اردشیر او را به دست خویش بکشت اندر حرب خونش بخورد و بر گردنش بیستاد، بعد از آنکه سرش به لگد پست کرد. و آن ساعت او را شهنشاه خواندند. و درین وقت هفده پادشاه در خدمت اردشیر بودند، زیرا رایت هر یکی ده هزار مرد از دلاوران. و حمزه اندر تاریخ خویش گفته است که نود پادشاه را بکشت از طوایف. و ازان پس با مراد و آسانی بود. و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 51

حرب اردوان به ظاهر نهاوند بوده است، که اردوان آنجا نشستی. و در شاهنامه دیگر گونه گوید- چنانکه گفته شود.

پادشاهی اردشیر پاپکان چهارده سال و ده ماه بود

به دیگر روایت چهارده سال و شش ماه گویند. ازین پس جز داد و عدل و آیین و سیرت پسندیده ننهاد در حال رعیّت و سپاهیان و عاملان ولایات، چنانکه شرح آن مشهور است. و نخست عهد اردشیر معروفست. و همّت به عمارت عالم آورد، و جمع علوم و تصانیف، که در ایران هیچ دفتر

علم قدیم نماند که اسکندر نسوخت. و آنچه خواست به روم فرستاد. و از عمارت و شهرها یکی نود اردشیر خواند، و آن اردشتر است؛ و دیگر هرمزد اردشیر خواند، و آن سوق الأهوازست؛ و یکی اردشیر خورّه خواند، و آن پیروز آبادست از پارس، و پیش ازان گور خواندندی- و گور و گار دو نامست از کوه کنده، نه چنان گور که مردگان را کنند، که در ان وقت پارسیان ناوس بود، گور خود ندانستندی. و بهمن اردشیر شهریست بر کنار دجله العوار به زمین میسان، و مصریان بهمن شیر خوانند؛ و فرات میسان، و تستر اندر خوزستان، و آن شوشتر است؛ و رامهرمزد اردشیر، آن را رامز گویند؛ و دیگر جایها پراکنده، چون وهشت اردشیر و به اردشیر و استاد اردشیر و هرمزد اردشیر.

و دو شهر بود، در یکی بازاریان بودند و در دیگر مهتران، و به پهلوی هوجستان واجار خواندندی، آنست که معرّب سوق الأهواز گفتندی، و دیگر را هومشیر*. و به وقت آمدن عرب آن را خراب کردند، سوق الأهواز بماند که هنوز بجایست، اهواز خوانند. و شهر قدیم را اثر نیست که ناحیت بدان بازخوانند. و به تن اردشیر شهری است بحری، و آن اینچنین خوانند که دیوارش بر تن مردم نهاد، یک چینه گل بود و دیگر از تن مردمان. و پارس و سواد و مداین- جماعتی که بریشان عاصی شده بودند، و بریشان خشم گرفته بود- این همه شهرها تمام کرد، اندر کرمان و پارس و سواد و مداین. و هر یکی را از نام خدای تعالی و نام خود نهاده است. و ازان بهری بجایست و بسیاری خراب،

و لیکن نامها اینست. و آب اصفاهان قسمت فرمود کردن و آب خوزستان و جویهای مشرقان او فرمود کردن، و اردشیرگان خواندندی، و آنچه جلغمبارست. و به اصطخر به مرگ از جهان فروشد.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 52

پادشاهی شاپور اردشیر سی سال و پانزده روز بود

بعضی سی سال و بیست و هشت روز گویند. او را با ضیزن، ملک عرب، حرب افتاد، و او از دست رومیان بود. و اندر حصار رفت از شاپور تا دخترش بر شاپور شیفته شد. و حصار به دست شاپور اندر نهاد، و ضیزن کشته شد. و این؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شاهنامه ی فردوسی چنانست که این حادثه شاپور ذو الاکتاف را افتاد، و نام ضیزن، طایر گوید. در سیر الملوک چنانست که شاپور اردشیر بود- و اللّه أعلم. امّا همّتی بزرگ داشت اندر داد و انصاف و آبادانی عالم بر سان پدر. شادروان شوشتر او کرد که عجایب عالمست، و شهرهای بسیار کرد، چون شاپور و نیشاپور، شاذشاپور، به آن اندیوشاپور*، شاپور خواست، بلاش شاپور و فیروزشاپور. نی شاپور از ناحیت این شهرست که به خراسان، و آن را بنا شاپور سپهبد کرده است به گاه افریدون- و در ان خلافست. توان بود که زیادت عمارت کرد. و بی شاپور از پارس است، بشاور خوانند؛ شاذشاپور از ناحیت میشانست، و نبطیان آن را ویها خوانند؛ و پیروز شاپور از ناحیت عراقست، انبار خوانند. به آن اندیوشاپور* جندیوشاپور است از خوزستان، اندیو نام انطاکیه است به زبان پهلوی، نه آن اندیو* یعنی از انطاکیه بهتر است. و نهادن آن بر مثال عرصه ی شطرنج نهاده است میان شهر اندر، هشت راه اندر هشت. و دران وقت شطرنج نبود، و لیکن شکلش بران

سانست، و اکنون خراب است. مقدار دیهی چند پراکنده مانده است. و اندران وقت شهرها بر سان چیزها کردندی، چنانکه شوش بر صورت بازی نهادند، و شوشتر بر صورت اسپی، و قلعه ی طبرک بر صورت کژدم، برین مثال، و اکنون بران شکل بمانده است. و هم به زمین پارس به دار الملک اصطخر به مرگ از جهان بیرون رفت.

پادشاهی هرمزد شاپور دو سال بود

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی متن 52 پادشاهی هرمزد شاپور دو سال بود ..... ص : 52

دیگر روایت سالی و دو ماه گویند. و مادرش کردزاده بود. و به اردشیر ماننده بود، و لکن ناتمام بود در کار پادشاهی. دسکره الملک او بنا کرد در عهد پدرش. و درین دو سال تمام گشت. و اندر تاریخ جریر گوید پدرش خراسان به وی داده بود. پس گفتند سپاه همی سازد که پادشاهی از پدر بستاند. هرمزد دست خود ببرید و در سفطی پیش پدر فرستاد. گفت:" من عیبناک شدم. و پادشاهی را نشایم تا شاه

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 53

را بر من این گمان نیفتد." و رسم عجم چنان بود که ناقص اندام را ولیّ عهد نکردندی. پس شاپور را بر وی دل بسوخت و گفت:" ولیّ عهد من تویی، و اگرچه نیم اندام نقصانست." و بر آخر به مرگ از جهان برفت.

پادشاهی بهرام هرمزد سه سال و سه ماه بود

به دیگر روایت سه روز زیادت گوید. هیچ ذکر بنای وی را نخوانده ام، امّا حمزه الاصفهانی گوید در تاریخ خویش که مانی زندیق در عهد وی بدست آمد که روزگاری گریخته بود، و به حجّت زندقه ی او باطل کردند، و پوستش بفرمود کندند و پرکاه کردند و از دروازه ی گندیشاپور بیاویختند، و مدّتها بماند. و آخر عمر به زمین پارس به مرگ از جهان برفت.

پادشاهی بهرام بن بهرام هفده سال بود

به همه روایت این قدر نبشته است. و از احوال و حوادث اندر عهد او چیزی زیادت معلوم نشد، مگر اومید مردم به داد و راستی. و پادشاهی شکار دوست بود و هم اندر شکارگاه از آشفتن باد صعب، چوب سراپرده بر سرش افتاد، و ازان بمرد.

پادشاهی بهرام بهرامیان* چهل سال و چهار ماه بود

اندرین سهوی بسیار است، که فردوسی چهار ماه گفته است. و جز به روایت بهرام موبد چهل سال نیست. و ما بران سان نوشتیم، اندر فصل سوّم محقّق برآید- و خدای عزّ و جلّ داناترست. اندر بنا ذکری ندارد، و نه اندر احوال روزگار یافته ایم. و به زمین پارس بمرد.

پادشاهی نرسه بن بهرام هفت سال بود

و به دیگر روایت نه سال گوید و پنج ماه، بعضی هفت سال و پنج ماه. و از شرح روزگارش هیچ معلوم نشده است، و ذکری نیافتم. به حدود پارس به مرگ سپری گشت.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 54

پادشاهی هرمزد بن نرسه هفت سال و پنج ماه بود

به دیگر روایت سیزده سال گوید. از عمارت روستایی به ناحیت رامهرمزد آباد کرد و آن را بهشت هرمزد نام نهاد، و آن ناحیت میان إیذج است و رامهرمز- و هنوز آبادست. به پارس بمرد.

پادشاهی شاپور ذو الاکتاف هفتاد و دو سال بود

به همه روایت این قدر گویند. گویند از عهد کودکی از وی اثرهای خوب ظاهر میشد، با عرب کینه گرفت و بسیاری بکشت. و حدیث قلعه و دختر که در ایّام شاپور اردشیر گفتیم، فردوسی این شاپور را گوید. و هر دو کتف عرب بسفت و حلقه ی آهنین دران کشید تا هیچ نتوانند کردن. و اندر پیروزنامه خواندم که کینه ی شاپور با عرب ازان بود که در احکام جاماسپ بخواند که از عرب پیغامبری بیرون آید و دین زردشت براندازد. و چون بسیاری بکشت از عرب سوی مکّه و حجاز آمد.

قصیّ بن کلاب، جدّ پیغامبر علیه السّلام، با اشراف پیش شاپور آمد، پیری فرهمند. شاپور ازین سخن وی را بپرسید. قصیّ گفت:" همانا که خود نباشد. این سخن دروغ است. و اگر بودنی است و خدای تعالی دران حکمی نهاده است، کس نتواند که آن را بگرداند." شاپور گفتا:" راست همی گویی." او را خلعت داد نیکو، و دست از کار عرب بداشت. و ازان پس سوی روم رفت، بر سان رسولان تا گرفتار گشت و در چرم خر دوختندش. و ملک روم زمین ایران خراب کرد تا شاپور را کنیزکی خلاص داد، و بیامد و رومیان را غلبه کرد. و روایتی گویند از لشکرگاه رومیان بگریخت به در شهر گندیشاپور و در شهر شد- و آن را قصّه هاست. پس همه خرابیهای رومیان هم به دست ایشان عمارت کرد. و فولی کرد

به سرحدّ خوزستان که هنوز بجایست. و آن را اندیمشک رومی کرد، و او از جمله ی اسیران بود. و شهر کرخه کرد، و از آنجا به زیر زمین اندر راه کرد که سوار به گندیشاپور رفتی، و بسیار قلعه ها کرد. و از جمله قلعه ی ازان*، و آن را موبدان گفته اند. و بر آنجا سرایها ساخته اند سخت بزرگوار، و خزینه و فرزندان برین قلعه بودند به وقت غلبه ی رومیان- و هنوز اثر سرای او ظاهر است، و قلعه ی شاپوری گویند، و من این همه به رأی العین دیده ام. و سی سال دار الملک او به گندیشاپور بود، تا خراب کردند، باز رومیان را فرمود آبادان کردن. و حمزه گفته است که دیوار جندیشاپور ازان نیمی

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 55

گلست و نیمی خشت پخته، که هرچه رومیان بیران کرده بودند به خشت و گچ باز فرمودشان کردن. و برزخ شاپور هم وی کرد، و آن عکبره* است، و خرّه شاپور به شوش- و من چنان پندارم که کرخه است- و دیگری هم پهلوی آن بکرد. مردمانش عاصی شدند، پیلان بفرستاد تا هامون کردند، و اصلش نماند. و به جروان* از روستای جی آتشی بنهاد، سرود شادران* نام کرد. و از خان لنجان اوقاف بسیار کرد آن را. و حمزه گوید: آذرباد نامی بیامد و پیش او مس بر سینه گداخت و هیچ آسیب نرسیدش. و این چنین زردشت را ذکر گفته ام- خدای تعالی داناترست، اگر این نیز کرده است. و آخر عمر به طیسفون بمرد، و طیشفون نیز خواندم در کتابی کهن. و گفته بود از بناهای زاب است- و اللّه أعلم.

پادشاهی اردشیر هرمزد چهار سال بود

پنج سال

نیز گویند و به روایتی دوازده سال. هیچ خراج از مردم نخواست، که پادشاهی عاریت داشت تا او را نیکوکار خواندند. و به دار الملک طیسفون اندر بمرد.

پادشاهی شاپور بن شاپور پنج سال بود

بعضی از راویان چهار ماه زیادت گویند، و بهری پنج سال و پنجاه روز گفته اند، و هم سهوی بسیارست- حقیقت خدای تعالی داند. به زمین میسان بمرد.

و در تاریخ جریر می گوید سپاه بر وی بشورید، و طناب خیمه گسسته گشت و فلکه بر سرش رسید و ازان بمرد.

پادشاهی بهرام بن شاپور یازده سال بود

بیش و کم ازین قدر نخواندم. و نه آنکه حادثه افتاد اندر ایّام او. کرمانشاهان به وی بازخوانند، که او را کرمانشاه لقب بود. مردی درشت بوده است، و هیچ در قصّه ی مردم ننگرید. و چون بمرد همه نامه ها که از نواحیها آمده بودند در پادشاهی او همچنان به مهر نهاده بود، و هیچ باک نیامدش ازان. و اندر تاریخ جریر چنانست که به شکارگاه در از سپاه با خاصگیان جدا افتاد. ناگاه ازین فرومایه مردمان لشکر یکی تیر زد بر شکم او، و کشته شد به ناحیت دار الملک مداین- و اللّه أعلم بالصّواب.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 56

پادشاهی یزدگرد بزه گر بیست و یک سال و پنج ماه و هشتده روز بود

به دیگر روایت هجده روز نگویند. کاری نکرد، جز ستمکاری و علامتهای زشت بر اندام مهتران کردن، تا همه ستوه شدند از وی. و ازین سبب او را بزه گر خواندند، و عمارتی هم نکرد. منجّمان گفتندش:" ترا زمان به چشمه ی سبز آید به طوس خوراسان." سوگند خورد، که هرگز آنجا نرود. بعد از مدّتی خون از بینی بگشادش، و هیچ علاجی نپذیرفت. گفتند:" اندر خدای عاصی شدی بدین سوگند." و آنجا رفت و ازان آب بخورد، و خود را بشست و ازان رنج بهتری یافت. پس اسبی خنگ پیدا شد. و گویند از آب برآمد، و کس را پیرامون نگذاشت. یزدگرد برفت که بگیردش، رام گشت تا زین برنهاد. چون به پاردم رسید، لگدی بزد و او را بکشت. و اسب ناپیدا گشت.

پادشاهی بهرام گور بیست و سه سال بود

به روایتی نوزده سال و چند ماه گویند، و به دیگری شصت سال. و چنان بوده است که اخترشناسان او را گفتند:" سه بیست سال پادشاهی تو باشد." بهرام شصت سال پنداشت، و ایشان خود بیست و سه گفته بودند. شکار کردن و صفت راست اندازی و دلاوری او سخت معروفست. و پیش منذر بن إمرؤ القیس بزرگ شد به عراق اندر. نخستین کارزاری خطر کرد که تاج در میان دو شیر آشفته نهادند بر تخت، و بهرام با گرز برفت و شیران را بکشت و بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد.

و این قاعده خود او نهاده بود، که ایرانیان از ستم پدرش وی را همی نخواستند. و اندر پادشاهی داد و عدل از همه نیاکان بیفزود. و ازان شادخوارتر پادشاه نبود و نباشد و دلیرتر. و مردم رعیّت ازان به

نشاط و رامشگری که در ایّام وی بودند، به هیچ روزگار نبوده است. و همواره از احوال جهان خبر جستی. و کس را هیچ رنج و ستوه نیافت، جز آنکه اندک مردمان بی رامشگر شراب خوردند. پس بفرمود تا به ملک هندوان نامه نوشتند و از وی گوسان خواستند- و گوسان به زبان پهلوی خنیاگر بود. پس از هندوان دوازده هزار مطرب بیامدند، زن و مرد. و لوریان که هنوز بجایند از نژاد ایشانند، و ایشان را ساز و چهارپا داد تا رایگان پیش اندک مردم رامشی کنند. و از حالها و قصّه ها که او راست، خاصه به تن خویش، با رعیّت و دهقانان و تنها به مهمانی ایشان رفتن و کام دل راندن، و بعد دانستن ایشان را توانگر

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 57

کردن، هیچ پادشاه نکرده است- و به جایگاه توان شرح داد. پس برادرش، نرسی، را به جای خود بنشاند، و بر سان فرستادگان به زمین هندوان رفت، پیش شنگل، و آنجا کارهای عظیم به دست وی برآمد تا به ناکام شنگل او را پیش خود بداشت و دختر به وی داد، نام وی سینود. و بعد مدّتی با دختر سوی ایران گریخت، و شنگل از پس وی بیامد و او را دریافت. پس بهرام خود را آشکارا کرد، و شنگل خیره بماند و فرود آمد و عذرها خواست. و سوگندها خوردند و با هم عهد کردند. و سوی ایران بازرسید، و همان عادت بازی و شکار و لهو پیش گرفت تا خاقان ترک طمع کرد در پادشاهی ایران. و با سپاهی به خراسان آمد. پس بهرام با هفت هزار

مرد به راه آذربادگان بیرون شد، هر سواری طبل بازی داشت و سگی شکاری و بسیاری یوز و شکره و دام و هر چیز. و پیش همه کس چنان بود که بگریخت، و چندان هزار سپاه خاقان را بدین مایه مردم چه توان کرد. و بهرام همه راه شکارکنان برفت و بی اندازه از هر جنس زنده بگرفت و با خود ببرد. و ناگاه به شب اندر به راه قومس برفت و پیرامون سپاه خاقان آن هفت هزار مرد را پراکنده بداشت تا همه طبل همی زدند، و شکار را یله فرمود کردن، و یوز و سگ بگشادند. و سپاه خاقان از آواز چندان طبل باز و شورش شکار پنداشتند بدان شب اندر که جهانی سپاه آمد، دست به تیغ در یکدیگر نهادند. و سپاه بهرام تا روز گشت، جز طبل نزدند. چون روز روشن شد ترکان اندکی ماندند، و ایرانیان حمله بردند و ایشان را سپری کردند. و چنان بزرگ فتحی برآمد بدین حیلت. و ازان پس کس طمع ایرانیان نیارست کردن. و از آنجا به زمین هیاطله رفت، و ایشان صلح خواستند، و نشان حدّ را مناره یی ساختند از روی و ارزیز. و پس سوی ایران بازگشت. و حدیث شکارگاه و کنیزک و تیرانداختن بر آهو، آنکه بر صورتها نگارند، چنان گویند که دران تاریخ بوده است که به زمین عرب بود پیش منذر. و اندر کتاب الهمدان چنان خواندم که به ظاهر همدان بوده است، آنجا که اسیه دمیان خوانند بر راه ری، و اثری هست آن جایگاه، گویند گور آن کنیزک بوده است- و اللّه أعلم. و در پیروزنامه چنانست که دیلمان بر وی خروج

کردند، و بهرام به حرب اندر ملک ایشان را بگرفت. و پس خلعت دادش و به پادشاهی خویش بازفرستاد. اندر تاریخ جریر چنانست که به شکارگاه اندر می دوانید با اسب، اندر چاهی افتاد. و مادرش بیامد، و چندان آب و گل برکشید هیچ اثر ظاهر نشد. پس هامون کردند. و به روایتی گویند به شیراز بمرد.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 58

پادشاهی یزدجرد بن بهرام چهارده سال و چهار ماه و هجده روز بود

به دیگر روایت هجده سال و چهار ماه و هشت روز گوید. و اندر تاریخ حوادثی که آن را شرح توان داد، ذکر کمترست. و اندر عراق به مرگ از جهان بیرون شد- و اللّه أعلم.

پادشاهی فیروز بن یزدجرد هفتده سال بود

به دیگر روایت بیست و هفت سال گوید. و اندر کتاب المعارف خوانده ام که او را برادری بود، نام او هرمزد، و با هم خصومت کردند اندر پادشاهی تا هرمزد کشته شد با سه کس از اهل بیت ملک، شایسته ی پادشاهی. و پیروز بناهای بسیار کرده است به اطراف هند، و آن دو شهر یکی رام پیروز و دیگر روشن پیروز. و به ماوراالنّهر و ناحیت ری و گرگان و آذربادگان شهرها کرد، اشتقاق هم از نام خود.

و میان ترک و ایران دیواری کشید و شهرستان جی اصفهان تمام کرد. و هفت سال قحط افتاد در عهد او و باران نیامد تا خدای عزّ و جلّ رحمت کرد و باران داد، و فراخی پیدا آمد. و آن روز از خورمی آب باران بر یکدیگر همی ریختند و آن را عید کردند. و هنوز بکار دارند، آنست که بر تقویمها نویسنده: صبّ الماء. پس به زمین هیاطله شد به حرب خوش نواز؛ و عهد جدّش، بهرام گور، بشکست. و آن مناره که از روی و ارزیز ساخته بودند برکند، و بر پیل پیش همی فرستاد، زیرا که عهد چنان بود که از مناره نگذرند. و آن تأویلی محال بود. و خوش نواز کنده یی ساخت و سرش به خاشاک بپوشانید، و فیروز در کنده افتاد و کشته شد. و پسرش، قباد، و پیروزدخت و موبد موبدان و بسیاری مهتران گرفتار شدند، و دیگران بازآمدند.

پادشاهی بلاش بن فیروز چهار سال بود

همین قدر بود پادشاهی وی تا قباد را سرفرای* شیرازی سپهبد ایران بازآورد.

بعد از آنکه سپاه برد از ایرانیان، و خاقان صلح خواست و ناچار بپذیرفت. و قباد را و خواهرش را و موبد موبدان و تن فیروز و

اسیران دیگر با خونیها جمله به ایران باز آورد. و بلاش شکار دوست بود. و در سیر الملوک خواندم که به هندوستان رفت و دختر ملک را بیاورد بعد کارزارها. و آن قصّه درازست میان بلاش و دختر شاه هندوان. و دختر ستوردار بلاش؛ اندر حکمت و فسانه ها به مثل گفته شود- اگر

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 59

خدای خواهد. و از عمارت دو شهر کرده است، یکی بلاشآباد به ساباط مداین، و دوّم به جانب حلوان، و بلاشفرّ خوانند- و اکنون خرابست، و بدین حدود ما اندر صورت او بر سنگی نگاشته است. و پیرامون آن مانند حرف نقش است که آن را ندانند خواندن. و بر تلّی کوچک نهاده است، و ازان جنس سنگ کبود بدان نزدیکی نیست، و اکنون آن تلّ را پیرامونش دهیست که بدان صورت بازخوانند دون ولاش.

و هم بدین حدود و لاشجرد شکارگاه وی بوده است- و اثر دیوار شکارگاه از سنگ بر دامن کوه بزرگ، که آن را خورهند خوانند، هنوز پیداست. و بعد برادرش، قباد، به عراق اندر به مرگ از جهان بیرون رفت- و اللّه أعلم.

پادشاهی قباد بن فیروز چهل و یک سال بود

به دیگر روایت به دو دفعه چهل و سه گویند. سپهبد سرفرای* را با چندین نکویی بجای قباد از گفتار بدگویان بکشت تا ایرانیان از طیره او را بگرفتند و باز داشتند. و برادرش، جاماسپ، را بنشاندند، و قباد را به پسر سرفرای، زرمهر، دادند تا به خون پدر قصاص کند. زرمهر با وی درساخت، و سوی ملک شکنان* و هیاطله بازگشتند به یاوری خواستن، و به زمین اهواز اندر و بعضی به اصفهان- و این درست است.

دختر دهقانی را دوست گرفت و بخواست و با وی بیارامید، و دختر از قباد آبستن گشت به کسری نوشروان. پس قباد برفت و سپاه آورد. چون آنجایگاه بازرسید، دهقان مژده دادش به فرزند. قباد زرمهر را فرمود که از نژاد دهقان بداند. چون بازجستند از تخمه ی افریدون بود. قباد شاد گشت و فرزند را نوشروان نام نهاد. و بی حرب کردن پادشاهی به وی بازرسید. پس قحط افتاد.

و مزدک بن بامدادان موبد موبدان بود، دین مزدکی آورد. و قباد را بدان کار به مباح داشتن زنان بر یکدیگر و مال و فعلهای زشت و مذموم اندر آورد، تا کسری نوشروان بجای مردی رسیده بود، دین مزدکی باطل کرد به حجّت. و از قباد در خواسته بود که مزدک را با اصحابش به دست او دهد، و همه را به باغی به زمین اندر نشاند، پایها بر بالا، و تا سینه به زمین درفکنده. پس مزدک را بیاویخت. و قباد حارث بن عمرو بن حجر الکندی را پادشاه کرد بر عرب.

و از عمارت بسیار شهرها کرد، یکی میان حلوان و شهر زور، ایران شاد کواد خوانند، و دیگری میان گرگان و خراسان و آن را شهرآباد کواد خوانند. و به

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 60

سرحدّ پارس شهری بنا کرد، به آن ایمد کواد* نام کرد- و آنست که اکنون ارّغان خوانند، معنی چنانست که از ایمد بهتر است، بر سان جندیشاپور که گفتیم. و به جانب مداین هنبوشاپور بنا کرد، بغدادیان جنبسابور خوانند؛ و یکی دیگر بلاش حنو*. و به موصل خابور کواد نام کرد، و شهری دیگر در سواد ایزد قباد کرد.

و به آخر عهد به مداین بمرد- و اللّه أعلم بالصّواب.

پادشاهی نوشروان عادل چهل و هشت سال بود

به دیگر روایت چهل و هفت سال و هفت ماه گوید. داد و عدل و سیرت خوب و قاعده ی پادشاهی و سخنهای حکمت مشهورست، و جهانیان را اومید کرد به همه خوبی. و عرض داد سپاه را، و خویشتن را نیز عرض داد، و به دیوان آمد با سلاح تا موبد که عارض بود بپسندیدش، و بر روزی بیفزودش؛ و ترتیب کاردار و عمّال و خراج بنهاد. و به روایتی چنان خواندم که خراج پدرش، قباد، برنهاد؛ و پیش ازان پادشاه از ارتفاع قسطی برداشتی، و دران تصرّف نیارستی کرد تا به وقت ریع- و آن خود گفته شود.

پس حدیث مهبود خوالیگر بود. و زروان حاجب تا از حسد جهودی را بدست آورد، و خوردنی شاه زهرآلود کرد تا مهبود کشته گشت. و بعد مدّتی شاه را به تیزبینی آن حال معلوم گشت، و زروان جهود را بیاویخت. و من اندر کتاب عجایب الدّنیا دیدم و خوانده ام که اندر بادیه موشی باشد، چون نزدیک طعامی بگذرد که دران شیر باشد، ساعتی زهر قاتل شود. و جهود ازان موش و خاصیّت و فسون آن کار ساخته بود.

باز حدیث حرب بود که با خاقان آغازید تا صلح کرده شد. و خاقان دختری به کسری داد. بپسندید. مهران ستاد* معتمد شاه بود درین کار. و او مادر هرمزد بود.

پس ازین، خواب دیدن نوشروان بود، تا بزرجمهر را از مرو بیاورند، کودک بود. و گزارش کرد تا آن مرد اندر شبستان پیدا گشت، به حجره ی کنیزک چینی اندر. و شاه هر دو را بفرمود کشتن. ازین پس شاه

هندوان، دابشلیم، شطرنج فرستاد، و هزار خروار بار. اگر بازی بجا برنیارند همچندان زر و گوهر و طرایفها که فرستاده بود بدهند. و بزرجمهر آن را بگشاد، و عوض آن نرد را بساخت و به هندوستان فرستاد.

و همه حکیمان هند جمع شدند، نتوانستند شناخت که آن بازی بر چه سانست، و به

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 61

دانش او خستو شدند. و شطرنج بر مثال حرب ساخته اند- و آن را قصّه یی دراز است. و بزرجمهر نرد بر سان فلک ساخت، و گردش آن بر کعبتین چون ماه و آفتاب، و خانه ها بخشیده بران مثال. ازین پس فرستادن برزویه ی طبیب بود به هندوستان تا آنجا بماند مدّتها و پیر گشت. و به حیلت کلیله و دمنه به ایران آورد پیش شاه، و در برزوی بزرجمهر دران فزود به فرمان شاه تا رنج او ضایع نگردد. و ذکری بماندش در عالم.

پس حدیث دختر عمّ کسری بود، و پیدا کردن عشق او نوشروان را با خواهر، بران سان که از کمال عقل وی سزید، و بزرگ کاری قاعده ی کسری- و آن را شرح است.

پس قصّه ی نوش زاد بود، پسرش، و مادرش ترسا بود رومی. چون کسری به روم رفت نوش زاد از زندان جندیشاپور بیرون آمد، و ترسایان بر وی جمع گشتند. و بر آخر کشته شد، و ترسا شده بود. و ازین پس کسری از بزرجمهر آزار گرفت. و چون از روم بازگشت، او را بازداشت مدّتها تا ازان تنگی و رنج چشمش تباه شد.

و به وقت رسول آمدن از قیصر و پرسیدن از چیزی که در حقّه ها، که قیصر فرستاده بود، چیست. کسری عاجز گشت، بزرجمهر را

بیرون آورد و ازو فریاد جست و عذرها خواست. و بزرجمهر آن را بگشاد و بگفت که چیست. و همچنان بود. و به همان مرتبت بازبردش. پس وصیّتها کرد هرمزد، پسرش را- و اندران سخنها بسیارست، و توقیعات او اندر کار عالم و هر چیز.

و از عمارت ایوان مداین کرد که هنوز بجایست، و بعضی گویند پرویز کرد- و لیکن این حقیقتترست. و کوشک سپید و از هفت شهر مداین شهری بنا کرد، به اندیو خسرو* نام نهاد و هم بر سان انطاکیه نهاد بعینه. و اسیران آن جایگاه را اندر فروآورد، همچنان خانه ها در محلّتها که به انطاکیه بودشان، اینجایگاه ساخته بود. و به زمین بار کجین* کرد و بسیاری جایها. و دربند باب الابواب را بنا کرد، بران سان که هنوز بجایست، تا از تاختن ترکان بی بیم باشند. کمابیش بیست فرسنگ زمین است. و به هر جایگاه قایدی بپای کرد؛ و پیش کسانی که اخبار ندانند، چنانست که آن سدّ اسکندرست. و آن را اصلی نیست، که سدّ اسکندر نه بدین حدودست. و همه از آهن و ارزیز است و از روی آمیخته است- و بعضی شرح داده ایم آن را، و تمامی به شرح به جایگاه گفته شود. و کسری نوشروان به مداین از

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 62

دنیا بیرون رفت.

پادشاهی هرمزد بن نوشروان دوازده سال بود

چون بنشست به پادشاهی مردم زبردست را شکسته داشت، و همه دبیران بزرگ را، و موبد موبدان، و کسانی که پدرش ایشان را بزرگ داشتی، بکشت یکایک. پس سابه شاه ترکان با چهارصد هزار مرد سوار به خراسان آمد. و هرمزد در ماند، که از روم و عرب و خزران

و چهارسوی به پادشاهی او در وی طمع کرده بودند، و سپاه به ایران اندرآمده. پس بهرام چوبینه را به حرب سابه شاه فرستاد، به راهنمونی مهران ستاد که از فال گویان ترکان شنیده بود، دران وقت که مادر هرمزد را آورد، و بهرام را به نشان که مهران ستاد گفت بدست آورد تا برفت و سابه شاه را بکشت- و آن قصّه درازست- تا عاصی گشت در هرمزد و با سپاه به ری آمد. و درم را نقش به نام خسرو فرمود کردن. پس هرمزد به مداین فرستاد. و هرمزد بر پسر بدگمان گشت که بهرام به فرمان وی کرده است، و قصد کرد به کشتن خسرو تا بگریخت، و به سوی آذربادگان رفت. و هرمزد گستهم و بندوی را بازداشت که خالان وی بودند، یعنی ازان خسرو. پس ایرانیان از بدکرداری هرمزد ستوه شدند و بشوریدند، و گستهم و بندوی را از زندان بیرون آوردند و او را به پادشاهی بنشاندند. و بعد ازین چون بهرام چوبین به نهروان رسید و سپاه از خسرو برگشت به فرمان و صوابدید پدر سوی روم قصد کرد به یاوری خواستن. و گستهم و بندوی از دروازه ی مداین بازگشتند بی فرمان خسرو، و هرمزد را به خبه بکشتند و همان ساعت برفتند. و بهرام چوبین به مداین آمد و بر کرسی نشست، و پادشاهی فرا گرفت. و کس فرستاد از پس خسرو، سپهبدی نام او بهرام سیاوشان. و خسرو به کلیسا اندر آسوده بود. چون سپاه پیدا گشت، بندوی آن حیلت بساخت که جامه ی شاهانه از پرویز بستد و درپوشید و بر بام کلیسا بایستاد. و ایشان برفتند. چون

سپاه بهرام بندوی را دیدند هیچ شکّ نکردند که نه خسرو است، و پیرامون به ادب بایستادند. بندوی فرود رفت و به جامه ی خویش به بالا برآمد و از شاه پیغام گزارد که امشب بیاساییم و فردا را برویم. و همچنان سه روز به گفتار همی تأخیر کرد تا خسرو نزدیک سرحدّ رسید. پس راز آشکارا کرد، و بهرام او را به مداین آورد، و باز داشتندش. و آن را شرحهاست که بهرام سیاوشان کشته شد، و بندوی بگریخت. و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 63

به آذربادگان با موشیل* ارمنی بیستاد تا رسیدن خسرو.

پادشاهی خسرو پرویز سی و هشت سال بود

آن مدّت که بهرام چوبین نشست، در حساب این جملتست، نتوان او را مفرد نوشتن در جمله ی پادشاهان، که خسرو بر جای او بود، و او متغلّب. پس موریق، ملک روم، خسرو را سپاه و ساز و گنج فرستاد و دخترش، مریم، را به خسرو داد.

و ثیاطوس*، پسرش، را با لشکر و دختر بفرستاد. و بعد حالها چوبنه را بشکست، و سوی خاقان گریخت و آنجا کارش بزرگ گشت، تا خسرو خرّاد برزین را بفرستاد تا آنجا حیلتها کرد. و بهرام کشته شد، بر دست ترکی نام او قلون. و به روایتی گویند زن خاقان را بفریفت تا غلامی بفرستاد، و ناگاه بهرام را کارد زد و بکشت- و اللّه أعلم.

ازان پس بندوی، خالش، را به کینه ی پدر بکشت. و گستهم ازین کار بترسید و عاصی گشت و خواهر بهرام چوبین را، گردیه، به زن کرد. و آن سپاه بهرام که با وی از ترکستان بازگشتند با گستهم یکی شدند. و آخر کار گستهم بر دست زنش، گردیه، خواهر بهرام

چوبین، کشته شد به فرمان شاه. و خسرو او را به زن کرد، و از وی پسرزاد، و شیرین را پیش ازین به شبستان آورده بود. پس کار خسرو سخت بزرگ شد، و هیچ پادشاه را چندان خواسته و گنج و زینت و تعظیم نبود که او را. و تفصیل آنچه از وی بازماند در خزینه در آخر نویسیم به جایگاهی، مالی که آن را اندازه پیدا نبوده است، امّا مختصری از دیگرها ذکر کنیم: تخت طاقدیس بودش، و او تمام بساخت- و آن را قصّه یی درازست که ابتدا به عهد جمشید کردند. و افریدون بران زیادتها کرد و ازان بهری به روم افتاد. و به ترکستان گشتاسپ از جنسی دیگر بساخت. و خسرو از همه جای آن را بازجست و تمام کرد، چنانکه اهل عالم اندران خیره بودند. و روایتست که هزار خروار زر صامت در آنجا کرده بود، بیرون از جواهر، که قیمت آن بی نهایت باشد. و دوازده هزار زن در شبستان او بودند از بنده و آزاد، و در جمله مریم، دختر ملک روم، و بهرام دخت و گردیه و شیرین که تا جهان بود، کس به نیکویی او صورت نشان نداده است. و فرهاد سپهبد او را عاشق بوده است، و آن کارها کرد بر بیستون که اثر آن پیداست. و هجده هزار اسب بر آخور بودش، و در جمله خاصگان چون شبدیز آنکه به کرمانشاه صفت او بر سنگ

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 64

نقش کرده است، نزدیک دیهی که آن را بسطام خوانند، و بسطام گستهم بود، خال خسرو. و در پیروزنامه چنان خواندم که این صنعتها به

سنگ بر کیطوس کرد، پسر سنمار رومی، آنکه سدیر و خورنق کرده است. و فرهاد سپهبد فرمودش با استادان دیگر. و چون بپرداخت به فرمان خسرو بدان سرچشمه ایوان بود، و قصری بالای این صفّه ی سنگین، که هنوز بجایست، و شاه آنجا شراب خورد با بزرگان و سپاهان، به فرهاد داد، و آنجا صفت پرویز و شبدیز و شیرین و موبد و شکارگاه همه بجایست، نگاشته بر سنگی.

و نهصد پیل بودش بر درگاه، و در جمله پیلی که آن را کذیزاد خواندندی؛ که به ایران زاده بود و این از عجایب بود، ایدر پیل هرگز زه نکرده است، چنانکه به روم شیر، و به چین گربه و به هندوستان اسب- و این از خاصّیّت است. و دوازده هزار اشتر بارکش بودش، و در پیروزنامه گفته است- و اللّه أعلم- که قیمت آنچه هر روز خسرو بخوردی دوازده هزار درم بود و یک لون بودی. از جهت آنکه جوهری قیمتی کوفته و دران حلّ کردندی موافق طبع او، و علّتی را شایسته که بودش. و ازان پس شصت رطل شراب سوری بازخوردی. و به وقت بایست در شبانه روزی شصت بار مباشرت کردی، و همچنین هر روز بیرون از ذریره ها و غالیه ها، شصت رطل مشک وظیفه بودش؛ از جمله بیست رطل خوردنی و شراب خاصه ندیمان را، و بیست رطل از بهر بیت الشّراب و فرّاشخانه، و شستن اوانی، و ده رطل آب رو شستن را، و ده رطل وظیفه ی کنیزکان. و چون به شکار بیرون شدی از چپ و راست پانصد کنیزک به مجمرهای زرین اندر عود همی سوختندی، و هزار مرد فرّاش با مشک پیرامون آب همی ریختندی

تا بادگرد نینگیزد، و هزار استر و عماری نشست مطربان را، که جفت جفت در عماری ساخته بودندی، و از آنچه سواران و شکره بودی، و دیگر زینتهای بی نهایت- به جایگاه، اگر خدای توفیق دهد، گوییم. و خسرو پرویز را- آنچه هیچ ملوک دیگر را نبود- کوز ابری بود، هرچند ازان شراب و اگر آب فروکردندی، هیچ کم نیامدی. و دستارچه ی اذرشست، و آن از موی سمندر بافته بود، و زر مشت افشار، که بران مهر برنهادی، و بر سان موم بود. و از گنجها، چون گنج عروس و گنج باد آورد و گنج گاو و گنج افراسیاب و دینار خسروانی- و این هر یکی را قصّه یی هست که چگونه بوده است و چگونه بدست افتاد. و رامشگر چون سرکیس رومی و باربد که این همه نواها نهاده است و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 65

دستانها. و هیچ پادشاهی را این دستگاه و کامرانی نبود. و به آخر عهد نعمان بن منذر را بکشت، و حرب ذی قار افتاد. و عرب به نام پیغامبر صلّی اللّه علیه بر عجم نصرت یافتند. و پرویز کینه اندر دل گرفت. و پیغامبر علیه السّلام به وی نامه و رسول فرستاد، و قبول نکرد- و آن خود گفته شود. و پیش ازین سپاه به روم فرستاده بود، و موریق زن پدرش را کشته. و سپاه پرویز از هرقل، ملک روم، به هزیمت بازآمدند، و ایرانیان را تا مداین بتاختند. و اینست که ایزد تعالی می فرماید: الم، غُلِبَتِ الرُّومُ فِی أَدْنَی الْأَرْضِ (الآیه) «1». پس پرویز همه بزرگان را بند کرد و بفرمود کشتن؛ و ایشان مقدار سی هزار

مرد بودند از مهتران عجم تا ایرانیان بیاشفتند. و پسرش، شیرویه، را از زندان به شب اندر بیرون آوردند و به پادشاهی بنشاندند. و خسرو را بازداشتند و پس بکشتند، بر دست مهر هرمزد، و پدرش را، پرویز، فرموده بود کشتن بدان نزدیک.

از عمارتها قلعه ی کنگور کرد و قصرشیرین در راه بغداد- و اثر هر دو ظاهرست. و مطبخ او در ناحیت اسدآباد بود- و اکنون دیهی است، آن را صبخ* خوانند- و به تابستان بیشتری بر کوه اروند همدان و آن نواحی، آنجا که دکّان خسرو خوانند، و خم خسرو و دیگر جایها. و در سیر الملوک چنان خواندم که ازین مطبخ تا آنجا که وی بودی به کنگور تا اروند همدان خوردنیها دست به دست غلامان مطبخ بدادندی اندر ظرفهای زرین، و مکبّه های به جوهر تا گرم به وی رسیدی، از بسیاری بندگان که به رسم این کار بودند، سبب تعظیم را، که ازان عهد باز همی گویند- و اللّه أعلم بالصّواب.

پادشاهی شیرویه بن پرویز هشت ماه بود

بعضی پنج ماه گویند. و هیچ برنخورد از پادشاهی. نخستین همه برادران را بکشت- چنانکه گفته ایم. بعد از پدر طمع اندر شیرین بست، تا شیرین خود را به زهر بکشت. و به باذان، ملک یمن، کس فرستاد تا پیغامبر علیه السّلام را نیازارد، که پدرش او را فرموده بود که پیغامبر علیه السّلام را به حضرت فرستد. و به مداین بمرد.

______________________________

(1)Sure 30 ,Vers lff .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 66

پادشاهی اردشیر شیروی یک سال و شش ماه بود

به روایتی سالی و چهار ماه گوید. پیروز خسرو در مستی دمش بگرفت و بکشت.

پادشاهی بوران دخت پرویز یک سال و چهار ماه بود

و روزگار قوّت اسلام بود. و سپاه همی فرستاد به حرب عرب، و همان مدّت به مداین بمرد.

پادشاهی جشنسفنده شش روز بود

بعضی دو ماه گویند. پس بکشتندش، و گویند عزل کردند. و اندر شاهنامه این را گراز گفته است، و لقب فرایین و شهربراز نیز گویند، در روایت بهرام موبد چنین است.

پادشاهی آزرمیدخت پرویز شش ماه بود

بعضی سالی و چهار ماه گویند. پس بمرد و به روایتی گویند رستم سپهبد بکشتش به کینه ی فرّخ زاد پدرش. به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش آزرمیدخت، اندر هامون؛ و نشستگاهی بزرگوار بر سر تلّ- و اثر آن هنوز بجایست و معلوم.

پادشاهی خرداد* پرویز یک سال بود

گویند بمرد. و نیز روایتی است که کسری نامی دیگر بنشاندند از فرزندان اردشیر پاپک، و پس بکشتند.

پادشاهی یزدجرد شهریار بیست سال بود

اندر تاریخ جریر چنانست که پس ازین کسری- که نوشتم- مردی دیگر را بیاوردند، نام او پیروز بن اخشیش*- و مادرش مهان دخت بنت یزداد* بن کسری نوشروان- و بر تخت نشاندند و تاج بر سرش نهادند. گفت:" نخواهم، که این تاج تنگست بر سرم." مهتران گفتند:" این نه از تخم پادشاهانست." و گفتار او را به فال

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 67

بد داشتند و براندندش. و پس ازو فرّخ زاد نامی را بیاوردند از فرزندان پرویز، و پس او را بازکردند. و ازین پس یزدگرد شهریار را آوردند. چون بنشست، روزگار خلافت امیر المؤمنین عمر خطّاب بود رضی اللّه عنه و حرب قادسیّه، و به مداین تا یزدگرد از آنجا بگریخت و به ری افتاد و به نهاوند. آخر جمع عجم شکسته شدند- و این قصّه ها خود شرح داده شود. پس به خراسان افتاد و ماهوی سوری، سپهبد مرو، با وی حیلت کرد تا ترکان وی را بشکستند. و یزدگرد بگریخت به مرو و به آسیابی اندر رفت، و به فرمان ماهوی بر دست آسیابان کشته شد. و گویند که آسیابان نادانسته کشتش، اندر ایّام خلافت امیر المؤمنین عثمان رضی اللّه عنه. و ملک عجم سپری شد- و اللّه أعلم بالصّواب.

جملت بدین تفصیل بیرون از جشنسفنده بیست و هفت تن بوده اند از روایت بهرام موبد، و چهارصد و پنجاه و پنج سال و سه ماه و بیست و یک روز پادشاهی کردند، چنانکه اندر بسیار کتب درست کرده است. و بدین حساب از گاه گیومرث

با سی سال او تا ملک به عرب رسیدن، چهار هزار و چهل و نه سال و دو ماه و بیست و هفت روز- با شش روز جشنسفنده- پادشاهی کرده اند. و عدد ایشان شصت و شش بوده است از جمله سه زن: همای، بوران دخت، آزرمیدخت؛ دیگر مرد- چنانکه نوشتیم. و از قول این بهرام موبد شاپور این جایگاه خود درست میگردد که آدم علیه السّلام نه گیومرث بوده است. زیرا که بدین حساب از گاه گیومرث تا اکنون چهار هزار و پانصد و هفتاد سال کمابیش باشد. و میان این تاریخ تا آدم علیه السّلام بسیار تفاوت است- و اللّه أعلم.

فصل سوّم از باب نهم اندر روایت حمزه ی اصفهانی تاریخ بنی ساسان و پیدا کردن سهو اندران از شرح عیسی بن موسی الکسروی

چنین گوید که در تاریخ ملوک الفرس بسیار نسختها تأمّل کردم، که ایشان

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 68

خدانامه خوانند- که پادشاهان را خدایگان خواندندی- یعنی شاهنامه، از سهو ناقلان، از زبانی و لفظی، که به دیگری گردانیده اند، خطاها افتاده است و پوشیده شده. و دو نخست مقابل نیافتم. پس به شهر مراغه با حسن بن علیّ الرّقّام الهمدانی پیش العلا بن احمد که رئیس شهر بود حاضر آمدیم. و او در اخبار عجم نیک دانست، تاریخ طبقه ی سوّم و چهارم. پس مقابلت کرده شد به زیج سالهای که میان و هجرت* بوده است، برین موجب یافتیم از حساب زیج و رصد که: از نیم روز دو شنبه اوّل تشرین الاوّل تا نیم روز پنج شنبه ی محرّم، ابتدای هجرت پیغامبر علیه السّلام سیصد و چهل هزار و نهصد و یک روز بود، و به سالهای قمری نهصد و شصت و یک سال و صد و پنجاه و چهار روز باشد؛ و به سال

مسیر آفتاب که سالی سیصد و شصت و پنج روز و چهار یکی از روز باشد، نهصد و سی و دو سال و نه ماه و نوزده روز باشد. پس چهل سال بر سرش گرفتیم، مدّت ابتدای هجرت تا هلاک شدن یزدجرد شهریار، حساب آن به نهصد و هفتاد و دو سال کشید و نه ماه و نوزده روز، و دویست و شصت سال وضع کردیم پادشاهی اشکانیان و پادشاهی ساسانیان، از اردشیر پاپک تا یزدجرد، هفتصد و شش سال و نه ماه و چند روز بود. چون تفصیل کردیم، و عدد ملوک و سالها را اعتبار کرده شد، سه نام نیافتیم که ناقلان سهو کرده بودند، متشاکل، چون بهرام و بهرام یزدجرد و یزدجرد. و سبب آنست که یزدجرد پدر بهرام گور که او را بزه گر خوانند پدرش هم یزدجرد نام بود، مردی بزرگ و با سیاست و عدل، خلاف پسرش. و چنان گویند که وفا و امانت او بدان جای بود که ملکی در روم بمرد به عهد او اندر. و پسری طفل داشت، او را وصیّت کرد به یزدجرد که پادشاهی بر وی نگاهدارد. پس این یزدجرد شروین پرنیان را که رئیس روستای دشتوه بود، به حدّ قزوین، به روم فرستاد بیست سال، تا پادشاهی نگاهداشت. و چون پسرش بزرگ شد، زینهار بجای آورد و بدو بازفرمود دادن، و شروین را بازخواند. و آنجا شهری بنا کرده است، ناوی شروین* نام آن، و اکنون معرّب آن را باجروان خوانند. و همچنین بهرامی فراموش کرده اند که پسر یزدجرد بن بهرام گور بوده است، و او پدر پیروز بود. و از شرح کسروی درین

جدول و سیاقت پیدا شود تاریخ آل ساسان و مدّت پادشاهی ایشان بدین ترتیب بوده است:

ا) اردشیر پاپک نوزده سال و دو ماه.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 69

ب) شاپور اردشیر سی و دو سال و چهار ماه.

ج) هرمزد شاپور یک سال و دو ماه.

د) بهرام بن هرمزد نه سال و سه ماه.

ه) بهرام بن بهرام بیست و سه سال.

و) بهرام بهرامیان* سیزده سال و چهار ماه.

ز) نرسه بن بهرام نه سال.

ح) هرمزد بن نرسه سیزده سال.

ط) شاپور ذو الاکتاف هفتاد و دو سال.

ی) اردشیر بن هرمزد چهار سال.

یا) شاپور بن شاپور هشتاد و دو سال.

یب) بهرام بن شاپور بن شاپور دوازده سال.

یج) یزدجرد نرم صاحب شروین هشتاد و دو سال.

ید) یزدجرد بن یزدجرد بیست سال.

یه) بهرام گور بیست و سه سال.

یو) یزدجرد بن بهرام گور هیجده سال و پنج ماه.

یز) بهرام بن یزدجرد بیست و شش سال و یک ماه.

یح) فیروز بن بهرام بیست و نه سال و روزی.

یط) بلاش بن فیروز سه سال.

ک) قباد بن فیروز شصت و هشت سال.

کا) نوشروان بن قباد چهل و هفت سال و هفت ماه.

کب) هرمزد بن نوشروان بیست و سه سال.

کج) پرویز بن هرمزد سی و هشت سال.

کد) شیروی بن پرویز هشت ماه.

که) اردشیر بن شیروی یک سال.

کو) شهرایران*، نه از اصل شاهان، یک ماه و هفت روز.

کز) بوران دخت پرویز یک سال و چند روز.

کح) جشنسفنده، نه از اصل شاهان، دو ماه.

کط) خسرو بن قباد بن هرمزد دو ماه.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 70

ل) فیروز از فرزندان اردشیر دو ماه.

لا) آزرمیدخت بنت پرویز چهار ماه.

لب) فرخ خسرو پرویز از خواهر یک سال.

لج)

یزدجرد شهریار، آخر ملوک العجم، بیست سال.

لد) بهرام چوبینه یک ماه و چند روز.

این قوم، که بعد از کسری و پرویز بوده اند، در مدّت چهار سال و پنج ماه کمابیش، بیرون از یزدجرد، نه تن پادشاهی کرده اند. و این تفصیل ساسانیانست که کسروی همی گوید، دران احتیاط بجای آورده ام. و حمزه بن الحسن الاسفاهانی گوید: من اعتبار کردم به زیج، میان آنچه حساب من است تا آنچه کسروی گفت نود و نه سال و دو روز متفاوتست. و فی الجمله این خلاف اندر تواریخ هرگز سپری نخواهد شد. و اندر تاریخ محمّد بن جریر الطّبری پادشاهی عجم را خود روایتی کند، خلاف آنچه بگفتیم. و ما از هر مقالت که موبدان و صاحب روایت دعوی کنند، که از کتب قدیم به جهد بیرون آورده اند و درست کرده، نبشتیم مختصر- و خدای عزّ و جلّ داناترست به درستی آن. قوله تعالی: وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لا یَعْلَمُها إِلَّا هُوَ وَ یَعْلَمُ ما فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَهٍ إِلَّا یَعْلَمُها وَ لا حَبَّهٍ فِی ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا یابِسٍ إِلَّا فِی کِتابٍ مُبِینٍ. «1»

______________________________

(1)Sure 6 ,Vers 59 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 71

باب عاشر اندر یاد کردن که در روزگار هر پادشاهی پیغامبران که بودند، و موبدان و سپهبدان و معروفان بر سبیل اجمال

چنین یافتیم از کتابهایی که جمع کرده شد که به روزگار هوشنگ و طهمورث پیغامبر اخنوخ بود، و آن ادریس پیغامبر است علیه السّلام. و وزیر طهمورث را نام بداسپ بود، و مبارزان او یکی عوج عناقه*، و دیگر لوبیل پسرزاده ی هابیل و انواخ پسرزاده ی اتیال.

اندر عهد جمشید هود علیه السّلام پیغامبر بود و همه عالم از إنس و جنّ مسخّر او بودند.

اندر عهد ضحّاک اوّل

هود بود، پس صالح علیهما السّلام، و از معروفان کرشاسپ بود، نبیره ی جمشید، و جهان پهلوان بوده است، و برادرزاده ی او کوش پیل دندان بن کوش، و جمله عفاریت و جاودان. امّا وزیرش را نام بناه بود، و وکیلش را کندروق، و امین او بر کارها سالم بود، و صاحب سرّش آهون.

اندر عهد أفریدون ابراهیم علیه السّلام پیغامبر بود. و اندر عهدش یوسف علیه السّلام نبوّت و ملکت یافت. وزیران او را مهربزرگ و بیرشاد نام بود، و جهان پهلوان هم کرشاسپ بود. و از بعد او پسرش نریمان و سام پسر نریمان، از بعد او بزرگان چون کاوه ی اصفهانی که معین او بود، و پسرانش قباد و قارن که او را رزم زن لقب نهاده بود، و پیروز طبری و تلیمان و کوهیار و گرازه و بسیاری.

اندر عهد منوچهر پیغامبر موسی علیه السّلام بود، و بنی اسراییل را از مصر بیرون آورد. و اندر عهدش یوشع بن نون علیه السّلام پیغامبری یافت. و بنی اسرائیل را از بیابان فلسطین بیرون آورد، که آن را تیه خوانند. و آنان که معروفان بودند چون سام نریمان و زال، پسرش، و کشواد زرّین کلاه و شاپور نستوه و آرش شیواتیر و قباد کاوه با بعضی ازین بزرگان، و جدّش هنوز بجای بود.

اندر عهد نوذر و زاب پهلوانی به زال رسید، که سام به عهد نوذر از جهان برفت؛ و همین بزرگان بودند. و کرشاسب از تخم افریدون وزیر زاب بود.

اندر عهد افراسیاب پهلوان او پیران ویسه بود و برادر افراسیاب، گرسیوز،

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 72

و أغریرث و پسرش، پشنگ، که او را شیده

خواندندی، و دیگری جهن و ایلا، و برز ایلا نبیرگان او بودند. و بزرگان پسران ویسه بودند، چون هومان و لهاک و فرشیدورد و گلباد و نستیهن و رویین، پسر پیران؛ و دیگر مبارزان، چون گروی زره و سپهرم و أخواست و پیلسم، برادر پیران، و دمور و کوک بوری و عز* که داماد افراسیاب بود، و کهرم.

اندر عهد کیقباد در آخر عمرش سلیمان علیه السّلام پیغامبر بود. و بزرگان همه بر جای بودند؛ رستم، پسر زال، نوخاسته بود، و گودرز، پسر کشواد، و پسران نوذر، طوس و گستهم سخت کمن ورار گفتندی، همچنین جوانان بودند و نوخاستگان.

اندر عهد کیکاوس پیغامبر سلیمان بود علیه السّلام به زمین شام و سبا. و جهان پهلوانی رستم کرد، و مبارزان و معروفان چون کردار تلیمان و طوس و گستهم نوذران و میلاد و گودرز کشواد و گیو، پسر گودرز، با رهام و اند برادر و فرامرز، پسر رستم، و زواره، برادر رستم.

اندر عهد کیخسرو هم این بزرگان بجای بودند، بیژن گیو زیادت آمد، و لهراسپ ابن عمّ او و برادر او جاماسپ حکیم، و پسرانش زریر و گشتاسپ و فریبرز کاوس، عمّ کیخسرو، و گرگین، پسر میلاد، و ملک طبرستان آغش وهادان و پسر عمّ او اشاوروزن بن اشاکید و اشکس قباد کاوه و فیروز گژدهم گیوکان، و زرسپ، پسر طوس، و ریونیز و زنکه ی شاوران. جمله هزار و دویست سپهبد بوده اند در عهد او که اندکی ذکر کردیم این جایگاه. و پسران گودرز کارهای خاصّه ی شاه به دست ایشان بود؛ گیو حاجب بزرگ بود، و بیژن جاندار و امیر آخر، بهرام امیر مجلس، و زریر رسول بزرگ،

و هجیر مهتر ندیمان، و نوزاد امین.

اندر عهد لهراسپ بازماندگان بودند از پهلوانان کیخسرو. و اسفندیار، پسر گشتاسپ، نوخاسته بود.

اندر عهد گشتاسپ زردشت بیرون آمد، و گشتاسپ دبن وی بپذرفت. و گویند نهم پسر بود ازان ابراهیم خلیل علیه السّلام، و شاگرد عزیر بود. از آذربادگان به بلخ رفت، و شعبده ها نمود، چنانکه اندکی گفته شده است. و کتاب بستاق که ایشان ابستا و دستا خوانند بر گشتاسپ عرضه کرد. و آتش را تعظیم نهاد پرستیدن و قبله ساختن. و وزیر او عمّش بود، جاماسپ، و رای زن پسرش پشوتن. و پهلوان

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 73

برادرش زریر بود، و پسرش اسفندیار و پسرزادگان گودرز کشواد و بزرگان ایران و پسر جاماسپ، ناماور.

اندر عهد بهمن دانیال پیغامبر بود علیه السّلام اندرین زمان، و از جمله ی اسیران بیت المقدّس بود. و به روایتی گویند که به عهد گشتاسپ بود- و آن را شرح داده شود. پهلوان او اردشیر بود، پسر بیژن، و بختنصر، رهام گودرز، بر جای بود، و پسر طوس، پیروز، و پارس پرهیزکار. و بر آخر عهدش جهان پهلوانی به آذربرزین رسید، پسر فرامرز پسر رستم زال، و پسران زواره، فرهاد و نخاره، و دختران رستم بودند بانو گشسپ و زربانو، و رستم گیلی که او را تور خواندندی. و اندر آخر عهدش در زمین بربر و ماچین قصّه ی شادبهر و عین الحیوه بوده است.

اندر عهد همای چهرآزاد هم بزرگان پدرش بودند، و رشتواد سپهبد بود.

اندر عهد دارا بن بهمن درین روزگار زال زر بمرد. و در هیچ کتاب این ذکر نیافتم مگر در بهمن نامه، آن نسخت که حکیم ایرانشان

بن ابی الخیر نظم کرده است، و چنین فرموده است:

به ایّام دارا بشورید حال برون شد ز دنیا جهان دیده زال اندر عهد دارا بن داراب قصّه ی وامق و عذرا بوده است به زمین یونان، و بهری گویند به عهد پدرش بود. و ماهیار و جانوسیار که بکشتندش، دستوران معتمد گوید.

اندر عهد اسکندر رومی فلاسفه ی یونان بسیار بودند، چون ارسطاطالیس و أفلاطون و سقراط و دیگران؛ و همه بزرگان عالم خدم او شدند. و در روزگار او براهمه بیرون آمد و مذهب تناسخ آورد، گفت از ایزد تعالی به زمین بیش از یک پیغامبر نیامد، و به هر روزگاری به صورتی دیگر ظاهر شدی، و دران مقالتها ساخت. و تناسخیان تابع او باشند. و اگر این درست گردد که این ذو القرنین که آب حیوان طلبید اینست، لابد خضر و الیاس علیهما السّلام با وی بوده باشند و آن خود دیگری بوده است.

اندر عهد اشکانیان بسیار عجایب و حوادث بوده است، از جمله نبوّت زکریّا و مولود و مبعث عیسی علیهما السّلام، و مولود و مقتل یحیی زکریّا علیهما السّلام و قصّه ی اصحاب الکهف، و نبوّت یونس پیغامبر علیه السّلام به شهر نینوی، و قصّه ی شمشون عابد و قصّه ی صدوق و صادق و سلوم، آنکه ایزد تعالی

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 74

همی گوید: فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ «1». و حبیب نجّار هم درین عصر بود، آنکه ایزد تعالی ذکر کرده است در قرآن مجید: وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِینَهِ رَجُلٌ یَسْعی «2». و اندر آخر روزگار ایشان قصّه ی جرجیس پیغامبر بود علیه السّلام. و ازان کتابها که در روزگار اشکانیان ساختند هفتاد کتاب بود، از جمله:

کتاب مروک، کتاب سندباد، کتاب یوسیفاس، کتاب سیماس.

اندر عهد اردشیر بابکان سام بن رحیع دستور او بود، و ماهر موبدان موبد. و حکیمان بسیاری جمع شدند پیش او، که علم را خریدار بود، چون هرمزد آفرید و به روز و برزمهر و ایزد داد؛ و اینها همه مصنّف کتابها و علوم برده اند؟؟؟ از هر نوع که ازان بسیاری نقل کردند به الفاظ تازی- و شرح گفته شود.

اندر عهد شاپور اردشیر قصّه ی ویس و رامین بوده است، و موبد برادر رامین صاحب طرفی بود از دست شاپور؛ به مرو نشستی، و خراسان و ماهان به فرمان او بود.

اندر عهد شاپور ذو الاکتاف مانی مصوّر به مشرق پیدا گشت و کتاب صور بنهاد، و خلقی متابع او شدند تا شاپور بکشتش و پوست او پر کاه بیاویخت. و به روایتی این کار در روزگار جدّش، بهرام، گویند، چنانکه ذکر کرده ام- و اللّه أعلم.

اندر عهد یزدجرد نرم قصّه ی شروین و خورّین بوده است. و آنکه روم خوانند نه روم بوده است. و شنیده ام روم حلوان خوانده اند، و روم خود روم است. و آن تاه دزد که خورین او را بکشت، راه داشته است، آنجا که اکنون طاق گرّا خوانند. و شروین را آن زن جادو دوست گرفت که مریه خوانندش، و او را مدّتی آنجا ببست- چنانکه در قصّه گویند. و خدای داند کیفیت آن. و اندر سیر الملوک گفته است که شروین را نوشیروان عادل به روم بگذاشت تا خراج بستاند، دران وقت که او بازمی گردید از جهت خروج پسرش زاد*- و اللّه أعلم به.

اندر عهد بهرام گور بزرگتر از همه نعمان بن المنذر را داشت که

پروراننده ی او بود، و پدرش، منذر، از عالم برفت. و موبدان و سپهبدان بسیار بودند- که به جایگاه گفته شود. و خوشترین روزگاری در عالم عهد پادشاهی او بود.

______________________________

(1)Sure 36 ,Vers 13 .

(2)Sure 28 ,Vers 19 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 75

اندر عهد فیروز نوش کیل طبری بود، و سرفرای* شیرازی، بزرگان بودند، و موبدان موبد همه کار برای دختر کردی، فیروزدخت نام.

اندر عهد قباد مزدک بیرون آمد به دعوت کردن و گفت:" به مال و زن و هرچه باشد اندر، مردم متساوی بایند، و کس را بر کس برتری نیست. و خلقی تابع او شدند، و درویشان را و جهّال را سخت موافق بود این مذهب. و قباد دین او بپذیرفت، که مولع بود به زنان، تا نوشروان هرمزد آفرید و مهر آذر پارسی و چند موبد را از پارس بیاورد، و دین او به حجّت باطل کرد- چنانکه گفته شد.

اندر عهد کسری نوشروان دانایان و حکیمان و موبدان بسیار جمع شدند، چون بزرجمهر بختکان و برزوی طبیب که کلیله و دمنه آورد، و یونان دستور و مهبود فرمایاد و خورشید خزینه دار و مهابود و نرسی و سیماه برزین. و چون از پادشاهی نوشروان چهل سال بگذشت، پیغامبر علیه السّلام از مادر بزاد و خبر است از رسول علیه السّلام، و قول او: ولدت فی زمن الملک العادل.

اندر عهد هرمزد نوشروان هرچه مانده بودند ازین موبدان، همه را به بهانه ها بکشت، چون ایزد گشسپ و بهرام آذرمهان و دیگران. و بهرام چوبینه پسر گشسپ پهلوان بود. ویلان سینه و بهرام سیاوشان و مبارزان که با وی بودند که با دیگر مهتران

بسیاری.

اندر عهد خسرو پرویز دستور خرّاد برزین بود، و مهتران بندوی و گستهم خال وی بودند، و سپهبد فرهاد بود، و سمرگوی به روز، و منجّم برزین، و حاجب او نوش بود، و گنجور خورشید، و نوشین بازدار، و فریبرز جاندار بودش، و طبیب هاهوی خرّاد. و اندر آخر عهدش پیغامبر ما محمّد را صلّی اللّه علیه و سلّم وحی رسید، و بدو نامه نوشت و به اسلام خواند.

اندر عهد شیروی اندر سیر الملوک چنان خواندم که وزیر او برمک بود، جدّ برامکه.

اندر عهد بوران دخت پیغامبر علیه السّلام گذشته بود، و ابو بکر صدّیق رضی اللّه عنه به خلیفتی نشست، و آخر عهدش بود. چون سه ماه از ملک بوران بگذشت خلافت به عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه رسید. و سپهبد رستم بود که به حرب قادسیّه کشته شد، و فرّخ زاد، برادرش، و مهران و بهمن جادو و جابان و دیگر بسیاری. و اندرین مدّت از پادشاه نشاندن نپرداختند.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 76

اندر عهد اردشیر و آزرمیدخت و شهرابراز*، نه از اصل ملوک، مدّتی نزدیک بود، و بزرگان عجم متحیّر بودند تا یزدجرد شهریار را بیافتند.

اندر عهد یزدجرد شهریار پنج سال عمر خلیفه بود، و پس عثمان بن عفّان رضی اللّه عنهما، و بزرگان عجم فرّخ زاد بود درین وقت؛ و وردانشاه که او را عرب ذا الحاجب خوانند، و هیچ استقامت نبود دولت او را، تا او را در آسیابی در مرو بکشتند.

بیشتر ازین ذکر کتاب ندیدم، که ازان این قدر جمع شایست کردن، و بسیار تفحّص کردم، اگرچه سخنهای بسیار است، این صحیح آمد.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن،

ص: 77

باب حادی عشر اندر نسب ترکان از هر بطن و جنس و ذکر ایشان در حدود مشرق

اشاره

چنین خوانده ام که چون نوح پیغامبر علیه السّلام زمین بر پسران قسمت کرد، بدان وقت که طوفان بنشست، ازان روی جیحون جمله به یافث داد، چنانکه زمین عرب و عراقین و خراسان و یمن و آن حدود به سام داده بود، و مصر و یونان و قبط و نبط و بربر و هندوان و زنگبار به حام. و مردمان این زمینها را نژاد بدیشان کنند. و ما به حدیث یافث بازشویم. روایت چنانست که یافث بخواست رفتن از پیش پدر.

گفت:" ای پیغامبر خدای آن کشور که مرا دادی آب کمتر باشد و خرابست. مرا دعایی آموز که چون به باران حاجت آید خدای را عزّ و جلّ بدان دعا بخوانیم تا ما را اجابت افتد." نوح دعا کرد، و خدای عزّ و جلّ نام بزرگ او را الهام کرد، و نوح پسر را بیاموخت. یافث آن را بر سنگ نقش کرد و چون تعویذ از گردن بیاویخت و برفت. و به هروقت که خدای را بدان نام بخواندی، به هر حاجتی، مستجاب بودی و یافث ازان روی جیحون بایستاد. او را هفت پسر بود نام ایشان: اوّل چین، دوّم ترک، سیم خزر، چهارم سقلاب، پنجم روس، ششم میسک، پدر یاجوج و ماجوج، هفتم کماری، و او پدر بلغاریان و برطاسیان بود. و این همه فرزندان را عقب و نسل بماند، و هر یکی را گفتار و زبان از گونه یی بود. و ازان سوی جیحون ایشان پراکنده شدند در حدود مشرق، و جایها گرفتند. و ما بعضی از شرح مختصر بگوییم- بعون اللّه و منّه. امّا طبع این فرزندان: چین سخت عاقل بود و با

تدبیر؛ و خزر ساکن بود، امّا کم گفتار بودی؛ و روس سخت غافل و بی شرم آمد و با مکر و حیلت؛ و سقلاب مردی نرم دل بود؛ و میسک نمانده بود- پس پسرش غز پرمکر و دستان بود و گربز، و جدّش، یافث، او را بیش از فرزندان داشتی؛ و کماری بازی دوست بود و شکار و عیش کردی؛ و ترک باادب و عقل بود و راست دل. و ما اکنون از اخبارشان بگوییم.

اخبار چین بن یافث چون از لب جیحون برفت با فرزندان و قوم خویش، بسیاری بگردید، و این جایگاه که اکنون چین است مقام کرد. و نسلش بسیار گشتند. و شهر بنا نهاد، و از علم و فهم ایزدی از خود چیزها همی فزود، و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 78

نقش بندی و جامه ها بافتن مردم را بیاموخت، بعد از آنکه ابریشم اندر بیشه ها بدست آورد. و هر صنعتی که چینیان کنند اغلب وی نهاد. و پس به روزگار دراز زیادتیها بجای آوردند. و او را پسری بود شایسته، نام او ماچین. پدر را گفت:" من نیز خود جای سازم تا زمین بر شما فراخ گردد." پس برفت و به زمین ماچین قرار گرفت، و آن حدود آباد کرد. و نسلش بی اندازه گشت. و آن جایگاه پشم بدست آورد، و خاصّیّت آن بشناخت و مردم را بیاموخت. و همچنین به شکارگاه چون غشناو را بگرفت، آن پرچم او خوش آمدش. برداشت، گفت:" این زینت حرب را شاید." و روزی به شکار اندر، آهویی بگرفت، از خون او بوی خوش یافت. چون خشک گشت، بهتر بود و دران بیندیشید. از همه جای بوی خون ناف خوشتر

بود، و مشک بدست آورد. و در چین کانهای زرّ و سیم و یاقوت و جوهرها بسیار بدست آورد، در زمین خویش. و آن ناحیت آباد گشت، و پر از نعمت و مردم بسیار شدند- و ایزد عزّ و علا علیمتر است بدین اخبار.

اخبار ترک بن یافث پس ترک همه مشرق بگردید تا جایی بیافت و موافق آمدش که آن را سیکول نام بود، و به ترکی سکول خوانند. و آنجا دریایی بود کوچک و آب گرم و چشمه های بسیار و کوهی نزدیک بود پرگیاه و آبهای خوش. پس ترک خدای را سپاسداری کرد و آن جایگاه مقام گرفت. و اندر فرزندان یافث چین و ترک و خزر با عقل بودند، و هیچ خیر در فرزندان دیگر نبود. پس شب را بر سر آن کوه آتشی پیدا گشت. چون روز بود، ترک بر سر کوه رفت، هیچ اثر ندید آتش را.

امّا آن جایگاه نیکو یافت، و مرغزارهای خوش وخورم. شادمانه گشت، و آن کوه را اندوق ارت نام کرد- و اکنون همچنان خوانند. پس از چوب و گیاه خانه ها فرمود کردن، تا ازان پس خرگاه بساختند، و آنچه بایستنی بود، بکرد. و بفرمود تا از پوست گوسپند قباه و کلاه ساختند- و همان رسم اکنون بجایست. و چنین خواندم که طالع آن ساعت مقام ترک آن جایگاه اسد بود، و خداوند ساعت مرّیخ با قمر، و زهره اندر قوس؛ و چنین خون ریز و خوب چهره از آنند. و ترک را پسران بودند، چون توتل و چگل و برسخان و ایلاق. و این گروه که اکنون بر سخانیان و ایلاقیان و چگلند، از فرزندان ایشانند. و گویند

توتل روزی به شکارگاه فرود آمد و چیزی همی خورد، زمین آن نمک بود. لقمه از دستش بیفتاد، از زمین برگرفت و بخورد، طعام آن خوشتر یافت، ازان بفرمود تا برگرفتند و بیاوردند و بخوردنی درکردند. و این

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 79

رسم بماند- و اللّه أعلم بذلک.

اخبار خزر بن یافث گویند خزر را کنار جوی اتیل خوش آمد از دیگر جایها و آنجا شهر خزران بنا نهاد، و آن کشور بدان بازخوانند. و آن جایگاه زمستان، سخت باشد، در شهر شدندی و تابستان به صحرا، و گیاخوارها جای گرفتندی، و کشت ایشان جز گاورس نبود. پس اندران کوهها روباهها یافتند بی اندازه، و همی گرفتند.

خزر بفرمود تا ازان پوست پوشش زمستان همی ساختند، و نیز به جایها بردند و بفروختند. پس چنان افتاد که خزر را پسری بمرد، و ندانستند که بدو چه کنند، زیرا که پدرش، یافث، و برادرش، میسک، هر دو اندر جیحون غرقه شده بودند. پس گفت:" من به خلاف آب جیحون پسر را تدبیر سازم." و بفرمود تا هیزم بیاوردند؛ و همه فرزندان و مردم را بخواند، و طنبوری هشت رود ساخته بودند؛ همی زدند و سرود همی گفتند و نشاط همی کردند. پس پسرش را در آتش بسوخت، و این رسم همچنان بجایست. و در کتاب ممالک و مسالک خوانده ام، و هم برین سان صورت نگاشته بود. و در بیشه ها بسیاری انگبین بدست آورد، و ازان چیزها ساخت. و محفوریها و پشمینه ها بیاموخت مردم را و طرایفها که ازان زمین خیزد. و نسلش بسیار شد. طالع مقام او سنبله بوده است، قمر اندر برج میزان و خداوند ساعت- و اللّه أعلم.

اخبار روس بن یافث

چنین روایت کرده اند که روس و خزر از یک پدر و مادر بوده اند. پس روس چون بسیار بگشت، جایی نیافت که او را خوش آمدی. سوی خزر نامه نوشت، و از کشور او گوشه یی بخواست که آنجا آرام سازد. و روس را فرزندان و عشرت کمتر از دیگر برادران بود. پس برادرش، خزر، اجابت کرد، و روس بگردید، جایی بیافت، جزیره یی نه بسیار و نه اندک و زمین نرم و هوای عفن.

آنجا مقام گرفت، دران بیشه ها و دشوار جای. و هرگز هیچ کس دران زمین نرسید، مگر گشتاسپ به فرمان پدرش، لهراسپ، دران وقت که کیخسرو او را به خزران و الانان فرستاد- و آن شرح خود گفته شود، اگر خدای خواهد. پس چنین گویند که روس را پسری بود، با کسی جنگ کردن افتادش و سرش شکسته شد. پیش پدر آمد به کلّه ی خون آلود. گفتا:" برو و بدست خویش او را مقابلت کن." پسرش همچنان کرد. و این رسم بماند، که اگر کسی را زخم زنند، نیارامد تا کینه بازنجوید. و اگر همه عالم او را دهی، ازان کار فروننشیند، و کس یکدیگر را یاوری نکنند. و چون

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 80

فرزند بزاید، پدرش شمشیر بر شکم وی نهد، گوید:" میراث تو اینست." و کشنده و پرحیلت و ناحفاظ باشند. طالع مقام ایشان سرطان بوده است، و خداوند ساعت مشتری- و اللّه أعلم.

اخبار غز بن میسک بن یافث پس غز بر کناره ی بلغار مقام گرفت- آنجا که اکنون زمین غزست- و او را با ترک، عمّش، کارزار افتاد. و سبب چنان بود که چون یافث بمرد اندر جیحون، آن سنگ که

نوح علیه السّلام او را داده بود، غز داشت که به وی سپرده بود. پس برادران جمع شدند، و هرکسی خویشتن را خواست. و بران قرار افتاد که قرعه زنند. غز پرمکر و حیلت بود، گفت:" فردا قرعه زنیم." و آن شب همچنان سنگی بساخت ازان جنس، نقشی بران کرده مجهول. پس چون قرعه بزدند، نام ترک برآمد. غز گفتا:" تو سزاوارتری ای عمّ بدین سنگ." و آن سنگ که ساخته بود به وی داد. پس چون مقام و جایها بساختند، و صد و بیست سال بدین کار برآمد، غز را پسران بسیار شدند، و مهتر پسرش را بیغو نام بود. اتّفاق چنان افتاد که ترک را به زمین خویش به باران حاجت آمد. آن سنگ بیرون آورد و دعا کرد. هیچ باران نیامد. خیره گشت و از حیلت غز آگاه گشت. و به سال غز بزرگتر بود از عمّ. پس نامه کرد به غز و او را سرزنش کرد بدان کار. غز پاسخهای سخت کرد، گفت:" دروغ همی گویی، و شما خدای را بیازردید، تا دعای شما مستجاب نشود." ترک گفت:" همانا که چنین تواند بود." بعد از روزگاری غز را به باران حاجت آمد. آن سنگ که نوح علیه السّلام یافث را داده بود، بیرون آورد، و دعا کردند.

خدای تعالی ایشان را باران داد. چون این خبر ترک بشنید حرب را بساخت، و میان ایشان کارزارها رفت و دشمنی خاست، و بیغو کشته شد اندر حرب- و آن را قصّه هاست؛ ما را جز ذکر نسب و مقام مقصود نیست. و میان همه جنسهای ترکان و فرزندان یافث سبب دشمنی و کارزار هم از چنین

جنسی و سببی خوارمایه بوده است. و هنوز کینه و حرب از میان ایشان برنخاست و نخیزد هرگز.

پس چنین خوانده ام که چین سخت خردمند بود و دانا، و بسیار چیزها بدست آورد و خاصّیّت آن بشناخت. و در جمله حجر الصّواعق بدست آورد- و ذکر آن معروفست، و اکنون نیز هست. و بسیار ازین کندا و فال گویان و زجر، و کسانی که در شانه ی گوسفند نگرند، پیش چین گردآمدند درین روزگار. پس چون خبر کارزارها بشنید میان غز و ترک، ده تن ازان فال گویان و دانایان چین پیش ترک

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 81

فرستاد، و ازان سنگ حجر الصّواعق که به سودن آن باران آمدی پیش ترک فرستاد و او را نصیحت کرد تا از بهر سنگ کارزار نکند، و دیگر هدیه ها فرستادش. پس ترک ازان شاد گشت، و جماعتی ازان چینیان علم در شانه ی گوسفند نگریدن و فال و زجر بگرفتند. و ترک از برادرش بدان پاس داشت و پاسخ نیکو نوشت. و اندر میان ترکان ازین جنس بسیار گشتند، و ایشان را قام خواندندی. و چنین خواندم که هندوی شمن از فرزندان حام بن نوح بیامد، و ترکان را بت پرستی آموخت. همه برادران بپذیرفتند، مگر ترک، و بران منکر گشت. پس چون ترک بمرد، پسرانش از جهت پادشاهی درهم افتادند، و کینه ها درافتاد- چنانکه در کتاب اصل شرح دارد.

اخبار سقلاب سبط یافث نوشته چنین یافتم که دران تاریخ که یافث هنوز به بابل بود پیش پدر او را پسری زاد. و مادرش همان ساعت بمرد و سه روز کودک را هیچ شیر نبود. اتّفاق را سگی زاده بود، ازان شیر

سگ بدادندش، بخورد سخت خوش و بران سان آن کودک پرورده شد. چون بزرگ گشت، هم بر عادت سگ آمد، در مردم همی جست به هر سخن، و به دندان و چنگ مردم را همی خراشید. پس یافث او را هم از قرابت زنی داد و ازیشان پسری آمد، سقلاب نام نهادند. و آن سگ پرورده شده سپری شده، و سقلاب با جدّش سوی جیحون آمد. پس چون دیگر پسران جای گرفتند، سقلاب سوی روس آمد که آنجا مقام سازد. روس گفتا:" ایدر جایگاه تنگست." و کماری و خزر همچنان جواب دادند سخت. و حرب خاست میان ایشان. و سقلاب هزیمت پذیرفت و بدان جایگاه برسید که اکنون زمین سقلاب است.

گفت:" ایدر مقام کنم و ازیشان کینه به آسانی بجویم." و خانه ها بکندند زیر زمین اندر، که از صعبی سرما نتوانستند بر بالا بودن، و هم سرد بود. بفرمود تا بسیاری هیزم آوردند و سنگهای کلان. و آن سنگها به آتش بتافتندی و آب بران ریختندی تا از آنجا بخار برخاستی، و آن زیر زمینها گرم گشت، و به راحت افتادند- و اکنون به زمستان همچنین کنند. و آن زمین آباد گشت و بازرگانی پیشه گرفتند. و سیرت این جماعت اندر اخبار لهراسپ گفته شود.

اخبار کماری بن یافث و هم دران وقت که چین برفت، کماری نیز با وی برفت و از راه بگردید، اینجا که اکنون بلغار است آرام گرفت، و جایی ساخت، زمینی خوش و بیشه ها و کوه و صحرا. و او را پسران بودند، یکی بلغار نام، آنکه زمین بدو بازخوانند، و دیگر برطاس، و به هر جای آبادانی کردند. و برطاس بر کناره ی

مجمل التواریخ

و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 82

بلغار جداگانه جای گرفت. و روباه بود، نیکو و سمور و سنجاب و قاقم و از هر جنس. حیلتها ساختند به گرفتن ایشان و پوست آن به شهرها بردند به بازرگانی- و همان عادت بجای دارند. و آن کشور نیز آبادان گشت، و نسلشان بسیار شد- و اللّه أعلم.

فصل

چنین خواندم که سبب آن که بر اندام ترکان موی کم باشد آنست که چون یافث طفل بود او را بیماری رسید سخت. پس پیرزنی مادرش را گفت:" خایه ی مورچه بدست آور و کوفته با شیر گرگ معجون کن، و سه روز بده تا بخورد، بهتری یابد." و چنان بود که سام بن نوح را گرگی بود ماده، و دران چند روز زاده بود. مادر یافث خایه ی مورچه بیاورد و با شیر گرگ بیامیخت و یافث را داد تا نه مدّت برخاست ازان بیماری، و هیچ موی بر اندام او نبود، از جهت آن خایه ی مورچه؛ و دلیل بر آنکه هرکجا مورچه برود هیچ نبات نروید البتّه. پس فرزندان یافث جمله أملس آمدند، و ازان سبب پرخشم و کینور باشند، که خشم از اندام ایشان راه نیابد که به مسام بدر آید، که ایشان را هیچ موی نباشد بر تن. و هرکس که بر اندام موی بسیار باشد، اگر خشمناک سخت گردد، زود ساکن شود و خشم به مسامش بیرون آید، و ایشان را این نباشد. ازان پس از فرزندان این جماعت قبیله ها خاستند، چون کیماک و قرقیز و برسخان و برطاس و ایلاق و بجناک و محفر و ازین گونه بی عدد. و همه را با هم دشمنیها خاست و کارزار

تا روزگار افریدون که پسرش، تور، را به مشرق فرستاد با سام نریمان، تا آن پادشاهیها بر وی راست کرد. و ایشان نیز آرام یافتند. و ذکر آن اخبار خود گفته شود- إن شاء اللّه تعالی- به جایگاه. و چون تور آرام یافت، از وی زادشم بزاد؛ و از زادشم پشنگ آمد؛ و افراسیاب از پشنگ بزاد. و بر همه ترکستان و هندوان و روم غلبه کرد، و به چند دفعت زمین ایران. و ما چگونگی این حالها خود گوییم- بتوفیق اللّه تعالی.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 83

باب ثانی عشر در ذکر پادشاهان هندوان و نسب ایشان از آنچه بما رسیده است

چنین روایتست که بعد از رفتن یافث، حام، پسر نوح علیه السّلام، برفت و به جنوب مغرب قرار گرفت، و هم بر سان آنچه پسران یافث گفتیم که زمینها به نام ایشان بازخواندند. حام را فرزندان بودند. یکی را نام زنگ بود و از پیش پدر برفت با گروه فرزندان، و زمین زنگبار بگرفت. و از جمله ی فرزندان حام از وی بد سیرت تر و خون خوارتر نبود و بدمهرتر، و آنجا نسل زنگیان بسیار گشت. و هیچ مردمی و سرشت پسندیده خدای تعالی دریشان نیافریده است، و از کار هم باک نبرند و غم ندارند. و اگرچه زمین ایشان کان بزر و سیم و هر نعمت است، ازیشان بی زینتتر و بی همّتتر آدمی نباشد. و دیگر پسرش هندو نام بود، به میان جنوب مشرق اندر، آرامگاه گرفت، و نسلش بی کرانه شد. و به حکم قسمت زحل آن اقلیم را تربیت میکند، و نظر سعد، ازان پرعلم و دانا آمدند و تیز خاطر و فهم و ناپاک و حیلت گر و فریبنده، امّا از مروّت دور و کم همّت

و بیشترین عوام سفله به غایت باشند.

و بربر و قبط هم از فرزندان وی بودند، و بدین زمینها آرام ساختند که به نام ایشان بازخوانند. و به روایتی دیگر حبش را پسر حام گویند، و به دیگر روایت نبیره. و زمین حبشه از وی و عشیرت و فرزندانش آباد گشت. و نوبه همچنین از فرزندان حبش آنجا تحویل کردند، و این کشورها را جمله نسب پادشاهان و فرود ایشان اغلب به حام بن نوح کنند. و روایت است که از عهد فرود آمدن آدم علیه السّلام به سرندیب و مقام او بدان جایگاه و کوه بسیاری از فرزندان او بماندند که به هندوستان مقام داشتند، و به وقت طوفان بقیّتی ازیشان مانده بودند.

و این ذکر در قصّه ی ملوک عجم گفته شود، از حکایت برهمنان هندوان، اگرچه مقالتها و گفتار کفر ایشان اعتماد کمتر توان کرد. و به دیگر روایت خود اینست، و محقّقتر شمرند که اصل و نسب هندوان جمله از فرزندان حام است، و عمارت آن کشور بعد از طوفان بود- و چگونگی خدای داند جلّ و علا. و ما اخبار هندوان به جایگاه خویش گوییم، آنچه معیّن است اندر قصص ملوک. امّا کتابی دیدم قدیم ازان هندوان که ابو صالح بن شعیب بن جامع از زبان هندوی به تازی ترجمه کرده

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 84

بود، و ابو الحسن علی بن محمّد الجیلی* خازن دار الکتب جرجان در سنه ی سبع عشر و اربع مایه آن را به پارسی کرده بود، از بهر سپهبدی ازان دیلمان، و کتاب به خط ناقل بود بدین تاریخ. و چنانکه عادت حکمت هندوانست سخنها بر

زبان ددگان و مرغان گفتن بر سان کلیله و دمنه اندرین کتاب بسیار آورده است. و من اصل پادشاهان و قصّه ی مختصر اندر آوردم و نقل کردم، زیرا که هیچ جای دیگر نیست- و اللّه أعلم.

حدیث نط* و مید به حکم آنکه اوّل کتاب این ذکر بود هم بران سان ابتدا بدین فصل کردم. و گوید دو گروه بودند به زمین سند و رودی که آن را پهن خوانند، یکی را مید خواندندی و یکی را نط، از فرزندان حام، و اکنون به لفظ عرب اندر هندوان را نط خوانند. پس چنان روایتست که میدیان بر نطیان غلبه داشتندی و همی رنجانیدندی، تا ازان جایگاه تحویل کردند و به رود پهن اندر برفتند. و ازان روی جایگاهی مقام گرفتند. و ایشان ملّاحی دانستند، و در آب بیامدندی به تاختن میدیان. و ایشان خداوندان گوسفندان بودند، تا کار چنان گشت که نطیان ایشان را زبون کردند. و بسیاری کشتن و غارت بود، و میدیان مسخّر نط شدند. پس به نصیحت مهتری ازان نط ایشان را گفت:" روزگار چنین نماند، یکچندی بر ما بود ازیشان، و اکنون از ما بر ایشانست. صواب آنست که با ایشان صلح کنیم، و به اتّفاق از ما و ایشان چند مرد سوی ملک دجوشن بن دهرات رویم و از وی درخواهیم تا این زمین ما را پادشاهی فرستد، تا ما و ایشان در فرمان وی باشیم، و عاقبت نیکو گردد." مردمان گفتند:" هرچه تو رأی بینی." بعد بسیاری مناظره ها و حکایات حکمت، این کار تمام کردند. و ملک دجوشن آن ولایات به خواهرش داد. دسل بنت دهرات، و او را به جندرت

داده بود، ملکی بزرگ. پس بیامد، و این زمین بگرفتند و شهرها ساختند- و شرح آن و فرزانگی دسل در کتاب گفته است. پس دران کشور هیچ دانا و برهمن نیافت بدان بزرگواری و پرنعمتی جایی. پیش برادر نامه یی دراز نوشت بدین سبب، و دجوشن سی هزار مرد برهمن از همه ی زمین هندوان بخواست، و با همه رخت و پیوستگان به خواهر فرستاد- و ذکر مناظره های برهمنان و مثلها گفته است بسیاری- تا ولایت سند آباد گشت، و صفت نهاد ولایت و جویها را و عجایب ذکر کرده، و بنای شهرها. و دار الملک را شهری کرد، نام او عسقلند، و گوشه ی آن ولایت نطیان را داد، و مهتری بنای کرد، نام او جودرت. و میدیان را

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 85

همچنین جایگاهی بداد. و بیست و اند سال اندرین پادشاهی بماند تا ملک از بهارتان برفت- چنانکه گفته شود بعد ازین، إن شاء اللّه تعالی.

ذکر پادشاهی بهارتان و فانمین چنین روایت کند که فور، ملک الملوک هندوان، از فرزندان مهراجان بود که در عهد ضحّاک و افریدون بودند، از نسل حام. و فور چون بمرد او را دو پسر بود، یکی را نام دهرات و دیگر را فان. و دهرات نابینا بود و فان کودک. پس ازین سبب از هر گوشه یی دشمنان سر برآوردند، و هرکسی طرفی قرار گرفت. پس دهرات چون فان بزرگ گشت او را پیش خواند و بسیاری پندها داد و گفت:" کار این پادشاهی دریاب و ضایع مکن، تا نام پدران ما زنده گردد و ما را بد نگویند که ناشایسته آمدند." و فان به فرمان برادر

و نصیحتهای او سپاه بساخت و بیرون رفت. و همه ی کشور هندوستان را طواف کرد و بسیاری کارها رفت تا پادشاهی مستخلص کرد، و دشمنان برداشت و سوی برادر بازگشت، و باستاد بپای. و آفرین کرد و گفتا:" هرچه ملک فرمود کردم." دهرات برخاست و برادر را در کنار گرفت و بر تخت نشاند و گفت:" کار مردان کردی، و بیغاره از ما دور گشت. اکنون این پادشاهی ترا سزد، که من پیر گشتم و بینایی نیست، و ترا بهره بیشتر اندر مملکت." فان گفت:" هرگز مباد که من بر ملک برتری جویم، و ترا چون بنده ام ایستاده به فرمان. و اگر ملک چنین سخن گوید و فرماید خویشتن بسوزم یا در جهان آواره شوم." و انگشتری در انگشت دهرات کرد و تاج بر سرش نهاد. دهرات گفتا:" یک ره که چنین میگویی فرمان تراست." و یک نیمه از پادشاهی برادر را داد، فان، و خود به پادشاهی و داد گستردن پرداخت.

و دهرات را صد پسر بودند، و یکی دختر از یک مادر، نام او قندهار. و مهترین پسر را دجوشن نام بود، و دختر را دسل- آنکه ذکر ایشان گفته شد. و این تخمه را بهارت خوانند، و دیگران را فانمین. و ایشان پنج برادر بودند از فرزندان فان، و مهتر ایشان چهتل بود و دیگر بهمسین و سه دیگر اجن و چهارم شهدیب و پنجم نول؛ و هر یکی ازین برادران به هنری موصوف بوده اند.

و چنان بود حدیث فان که او شکار دوست بود عظیم، و همه شب گردیدی به شکار جستن. پس گوید جماعتی از برهمنان هندوان و زاهدان بر کوهی مقام

داشتند.

و یکی مرد زاهد مستجاب الدّعوه ازیشان روزی دو آهو را دید که با هم جفت گشتند. زاهد را شهوت غلبه کرد و اندیشید که اگر کام دل براند رسوا گردد. پس

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 86

دعا کرد تا خدای تعالی وی را آهو گرداند و جفت گیرد و باز مردم شود تا رازش پوشیده ماند. و همچنین ببود. زاهد آهو گشت و یکی آهوی ماده به چنگ آورد به شب اندر و با وی همی شورید. قضا را فان در آنساعت آنجا رسید، تاریک بود، بر بانگ آهو و شورش آهو را دید که با هم جفت گشتند، و یکی ازان دو آهو زاهد مستجاب الدّعوه بود. فان تیری بینداخت. و دران وقت زاهد برنشسته بود، تیر بر شکمش رسید و بیفتاد، و بر صورت خود بازگشت و در خون همی غلتید. گفت:

" یا ربّ، آن کس که شهوت بر من ببرید، تو او را به وقت شهوت مرگ ده." فان فراز رسید، آن حال دید، خیره گشت و سخن پرسید. زاهد قصّه بگفت و جان همی کند. فان گفتا:" من ندانستم، و حلالی خواست." زاهد گفت:" حلال کردم، و لیکن رفت بدان دعا که کردم." این بگفت و زاهد بمرد. پس فان غمی گشت سخت، که او را دو زن بودند سخت نیکو، ملکزاده. نام یکی فوندر و دیگر ماذر. پس پیش ملک دهرات رفت و این قصّه بگفت. دهرات غمی گشت. فان گفت:" مرا اکنون مژه ی زندگانی برفت، و پادشاهی فگار، که مراد دل ازان نیابم. به کوه زاهدان روم به پرستش، تا آن جهان را ساخته باشم، که ازین جهان

اومید برخاست. دهرات درماند و هیچ نتوانست گفتن. و فان همه مملکت بماند و به کوه رفت. زنانش گفتند:" ما با تو بیاییم هرکجا باشی." و همچنان کردند. روزگاری برآمد و فان اندر پرستش خدای تعالی کار به درجه یی بزرگ رسانید، و زنانش همچنان مستجاب الدّعوه شدند. پس آخر کار چنانکه گفته است نقل میباید کرد- اگرچه نامعقولست، و این عهده بر ما لازم نیست- گوید فان خفته بود به وقت آفتاب فروشدن. زنش، ماذر، فوندر را گفت:" بیدارش کن، تا چیزی بخورد."- و ایشان بدان وقت چیزی خوردندی، و اگر آفتاب فروشدی تا روز دیگر همان وقت نشایستی هیچ خوردن- فوندر گفت:

" من آفتاب را بدارم، تا فان بیدار شود." و جامه از ساق خود برگرفت و آفتاب همی پایید تا فان بیدار گشت و چیزی بخورد. پس ساق بپوشید. آفتاب غایب گشت و ستاره پیدا شد، چنانکه دو ساعت از شب گذشته باشد. فان گفت:" این چه حالست؟" فوندر قصّه او را بازگفت. فان گفت:" مرا چه نصیب ازین زندگانی ایشان، که آفتاب به دیدارشان مقام کند؟ من خود را بازدارم از بهر زندگانی." پس بفرمود تا جایگاه سوختن بساختند، و هرچه با وی بود برهمنان را داد. و زنان را گفت:" باید که هیچ مرد بر شما کامگار نباشد و نگردد." و آهنگ فوندر کرد. چون

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 87

به وقت کار راندن شهوت رسید جان از وی جدا گشت، و او را بسوختند.

و این فرزندان فان که ذکر کردیم چهتل و اجن و بهمسین از فوندر بودند. و شهدیب و نول، به یکی شکم از ماذر بزادند. و اندر

ذکر ایشان چیزی گوید که پس از فان به روزگار دراز زادند و ساکنان هوا با ایشان جمع شدند، از تمنّای ایشان اندر غلبه ی شهوت جنسی، طرفه و هم از نامعقولات. درین وضع حکمتی اندیشیده اند- و اللّه أعلم. و درست آنست که درین وقت این کودکان خرد بودند، و هر یکی را زاهدی بپرورد و دانش آموخت. و فان را پسری دیگر بود فن بن فان پیش دهرات.

پس این زاهدان گفتند:" پسران را پیش عمّ بریم، ملک دهرات." و هر برهمنی بران کودکی که پرورده بود دعا کرد به چیزی که آن کودک درخواستی. پس چهتل ملکتی پاینده و دستوری قوی خواست؛ و بهمسین قوّت و هیبت؛ و اجن تیرانداختن به غایت؛ و نول مبارزی و سواری، چنانکه کس او را نایستد؛ و شهدیب خردمند بود و هرگز سخن نگفتی تا نپرسیدند، او علم نجوم خواست، و اسرار دانستن. و ایشان هر پنج درین هنرها یگانه شدند- و به جایگاه خویش نموده آید- تا پادشاهی بعد از بهارتان با ایشان رسید. و این برادران را فانمین خوانده اند. پس برهمنان ایشان را با مادران ایشان پیش ملک دهرات آوردند. و سخت شاد گشت و به کوشک و ایوان پدرشان فرود آورد، و از فرزندان خویش گرامیتر داشت. پس جمله ی پادشاهان هندوان و فرزانگان را بخواند. و نیمی از پادشاهی برادرزادگان را داد و چهتل را مهتر کرد، و دیگر نیمه فرزندان خویش را، و دجوشن را بر همه پادشاه و مهتر گردانید. و بسیاری نصیحت و پندها یاد کرد، و حکایتها و امثال بر داد و عدل جستن و موافقت با یکدیگر. و مردمان چهتل را

دوستر داشتندی از عقل و شایستگی. و دجوشن بر وی حسد کردی، و حیلت اندیشید به هلاک او، تا به دستوری چهتل اندر پادشاهی او اندر جایی بزرگوار بساخت، خویش را و پیوستگان را. و چهتل و برادرانش را کوشکی فرمود کردن. و فن بن فان را بدین حیلت بپای کرد تا میان دیوارها تهی ساختند، و چوب بسیار دران بکار بردند. و موکّل بپای کرد که چون چهتل آنجا فرود آید با برادران اندرون چوبها به نفط بیالایند و به شب آتش اندر زنند. و چون تمام گشت اتّفاق چهتل از عمّ خود دستوری خواست که به پادشاهی خویش رود. دهرات او را پندها داد و گفت:" نگر تا سر از طاعت دجوشن بیرون نیاوری که او مهتر است بر شما. و از وی نیز ایمن مباش، که بر تو حسد کند. و بر

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 88

حذر باش." چهتل گفتا:" فرمانبردارم." و عمّ را بدرود کرد. پس به وقت رفتن چهتل دجوشن گفت:" ای برادرم، خواهم که بدانجای روی که ساخته ام از بهر تو، و همه عمارتها بنگری که ساخته ام، و به کوشک خویش فرود آیی." چهتل گفت:

" فرمانبردارم." و برفتند برادران و مادران جمله. پس چنین روایت است که ایشان را عمّی دیگر بود، بهمیس نام. دلش بریشان بسوخت، و کس بفرستاد و فرمود تا دران کوشک ایشان سربی کردند، و راه ساختند که بتوان رفتن. و ایشان را از حیلت دجوشن آگاه کرد و گفت:" چون آتش بر فروزند شما بدان راه بیرون شوید." و همچنان کردند و بدان آتش موکّل، که این کار کرد، هم بسوخت،

و دو زن با پنج کس دیگر، که پیش چهتل آمده بودند به چیزی خواستن، ایشان نیز بسوختند. و مردمان شهر گریان شدند بر چهتل. و ازان پنج گانه و از زنان اثری که پیدا بود هیچ شکّی نکردند که چهتل و برادران و مادرانند. و این خبر به دجوشن رسید، شاد گشت و پادشاهی جمله به دست گرفت، و دهرات از دنیا رفته بود. پس چهتل با ماذر و برادران هفت تن، جمله سوی بیابان بیرون برفتند. و بسیار کارها پیش آمدشان تا به برهمن رسیدند و باز بدرود ملک بپیوستند. و دختر او، دود نام، به تیرانداختن اجن بر چشم آن ماهی زرین که بر سر مناره ساخته بود، زن ایشان گشت. و به زن ازان هر پنج برادر بود، و شرحی طرفه گوید. و ازان پس به دیگر کشور افتادن، و هرکسی برحسب هنر خویش کارها کردند- که آن را شرح درازست- با دیوان، به هر جایگاه تا پادشاه گشتند. بعد سالها و کارهای بسیار حرب افتاد. و دجوشن دامادش، جندرت، بخواند از سند و با هر صد برادر روی به حرب نهاد. و هرچند چهتل پیغام فرستاد که آنچه او را دهرات ملک داده بود، چهار یک یا پنج یک ولایت دهد، هیچ خورسند نگشت، تا آخر کار همه کشته شدند. و دجوشن را چهتل به نبرد بکشت، و هیچ کس نماند ازیشان. و چون خبر به دسل، بنت دهرات، رسید بسیاری نوحه کرد و پس خویشتن را بسوخت. و روزگار دولت بهارتان سپری گشت.

پس چنان گویند که دران وقت که دجوشن فکنده بود برادران، مادرشان، قندهار، بریشان زاری همی کرد. مردی برهمن بیامد و

او را پند داد به خرسندی. نپذیرفت، هرچند گفت. زاهد گفت:" خدای ترا رسوا کناد که همی پند ننیوشی سخن من." و برفت. روزی دو سه برآمد. این زن خیره شد از نوحه و ناخوردن، و بی خویش ببود.

همچنان زاری همی کرد. قضا را به شب اندر چیزی بر سان خوردنی پیدا گشت،

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 89

برابر قندهار بر هوا برفت. قندهار دست دراز کرد که آن را بگیرد. نرسید بران، بی طاقت شده بود و مهر برخاسته بود. پسری را بیاورد و بر سینه ی وی بایستاد. هم بران نرسید، و نزدیک همی نمود. پس همچنان پسران را بر هم می نهاد تا هر صد پسر را بر یکدیگر انبار کرد، و آن چیز بالاتر همی شد و همی نمود. اتّفاق ایزدی چنان بود که برهمن آنجا فراز رسید. گفت:" تو آنی که پند من نپذیرفتی، و اکنون چنین همی کنی." قندهار گفت:" راست گفتی. دعای تو بر ما مستجاب گشت و پرده دریده شد.

طمع قوت مرا بدین کار آورد." پس فرود آمد و برهمن چیزی دادش تا بخورد و دیگر روز فرزندان به رسم هندوان بسوخت و آرام گرفت- و اللّه أعلم.

پادشاهی فانمین پس چهتل به پادشاهی بنشست، و همه هندوستان فرمانبرادر شدند. و پس جندرت سجواره زینهار خواست. چهتل او را امان داد، و کشورش به وی بازگذاشت. و ازان پس گرد پادشاهی بگردید و عدل کرد میان رعیّت بر سان پدران، و بر آخر برادران را بخواند. گفت:" کار عالم را هیچ بقا نیست. من عزم کردم که به کوه زاهدان روم و خداپرستی کنم. شما پادشاهی بدارید بر سان پدران و چنانکه من

داشتم." برادران گفتند:" آنچه تو می جویی ما را نیز همان آرزوست." پس فارک، پسر اجن را، به پادشاهی بنشاندند. و هر پنج برادر با هم برفتند به کوه برهمنان، و آنجا به تعبّد بایستادند تا آخر عمر. پس فارک بر سان عم پادشاهی کرد سی سال. از بعد او پسرش، اجیح، بنشست، مردی با سیاست و عدل بود، بیست سال پادشاهی کرد. چون وی سپری گشت، پسرش، شهدانیق، پادشاه شد مدّت بیست و پنج سال. پس سفسانیق داد و عدل بگسترد، مردی نیکوکار و خوش خوی، و مدّت بیست و چهار سال پادشاهی کرد. از بعد او پسرش، یسرا، پنجاه سال پادشاهی کرد. و مردمان از وی سیر شدند، و خلل به ملک اندرآمد، تا بمرد.

پس برادرش، قویاهورط بن سفسانیق، پادشاه گشت و سیرت بد پیش آورد، و دست از عادت پدران بازداشت. و ملک از دست فانمین برفت و در پادشاهی پانزده سال بماند برین سان، تا کشته شد- و اللّه أعلم.

حدیث رفتن ملک از فرزندان فان و حدیث برهمین و شدن دولت از فانمین سبب بیدادی بود، و همه ی دولت که سست گردد، به آخر بیدادگر شوند. و روزی گاوی ازان برهمنی بیاوردند که بکشند. بعد از آنکه ملک را پندها گفت، فرمود که او را نیز بکشند. ننیوشیدند. برهمن گفت:" من اندر کتابها خوانده ام که دولت فانمین را

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 90

آن گاه زوال بود که برهمنی را از بهر گاوی بکشند. مرا مکشید." ننیوشیدند. و گاو و برهمن کشته شدند. پس این برهمن را پسری بود نام او برهمین، مردی با قوّت و عظیم خلقت، و بر کوهی مقام

داشتی. چون از کار پدر بدانست، برخاست تنها، گفتا:" بروم و پادشاهی از فانمین بستانم، که ایشان گاو و برهمن کشتند. و سخن حکیمان دروغ نباشد، و وقت زایل شدن ملکت ایشانست." مردم همه بر وی همی خندیدند، و غوغا بر وی جمع شد، و شهر بگرفت و کارش همی فزود روزبه روز، تا با سپاهی بسیار برفت و شهرها همی گرفت تا به شهر هتتابو* رسید، دار الملک. و قویاهورط بیرون آمد به حرب، و کشته شد. و برهمین پادشاهی بگرفت. و هرکجا از نسب فانمین کسی را بیافت بکشت، مگر کسی که نژاد پنهان کردند، و به قصّابی و نان پختن، و چنین کارها مشغول شدند. و برهمین همه هندوستان بگرفت.

و گویند دختر نول بن فان پیش وی رفت و پندها دادش تا دست از کشتن فرزندان فانمین بداشت. و به زندان اندر همی کرد تا بسیاری جمع شدند. و برای جستن وزیر بسیار سعی کرد تا پیدا کرد. پس حکم کرد که کس ایشان را زن ندهد و ازیشان نخواهند و نیامیزند، و بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. و کار ایشان بدان رسید که رامشگری پیشه گرفتند. و این رودزنان هندوان گفته اند که ازان نسب اند- و اللّه أعلم.

حدیث سوناغ گویند که برهمین از کشتن چندان مردم پشیمانی خورد. گفت:

" خدای پرستیدن بر سر کوه به مردم کشتن بدل کردم." پس روزی برهمنی نام وی خاسف بیامد، و او را پندها داد. برهمین گفتا:" همچنین است، و من خود پشیمانم.

اکنون این پادشاهی ترا دادم." خاسف گفتا:" نه کار منست." برهمین گفتا:" تو از من بپذیر، و کسی را بران گمار از دست خویش." پس خدمت کننده یی

بود، نام او سوناغ، خاسف وی را به پادشاهی بنشاند، و برهمین به جایگاه تعبّد خویش باز رفت.

و این سوناغ داد و عدل بگسترد و سیرت نیکو گرفت، و بماند پادشاهی در تخمه ی وی تا پانزده کس بنشستند. پس بیدادگر شدند، و پادشاهی ازیشان برفت. و این در عهد گشتاسپ بود، پادشاه عجم. و بهمن، به زندگانی گشتاسپ، گوید سپاه برد به هندوستان، و بهری بگرفت. و از دیگر جایها هرکسی گوشه یی بگرفتند، و ازان نژاد نیز کس را ملکت نبود. و بهمن میان حدّ هندوان و ترک شهری

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 91

بنا کرد و قندابیل نام کرد. و دیگر جایی که آن را بدهه* خواندندی، شهری بنا کرد و بهمن آباد نام نهاد؛ و به روایتی گفته اند منصوره است- و اللّه أعلم. و درین وقت به ایران بازگشت که خبر مرگ گشتاسپ رسید و پادشاهی بگرفت. و این روایت اندرین کتاب یافتم، و هیچ جای دیگر نخوانده ام. و مادر بهمن، گوید از ترکان بوده است- و اللّه أعلم.

حدیث ملک کشمیر و هال چنین گویند که هال از فرزندان سجواره بود، پسر جندرت، دخترزاده ی دهرات ملک، و به زمین هندوستان ملکت یافت، آنجایگاه که جندرت و دسل و ایشان کرده بودند. و سخت بزرگ گشت، و جایهای نیکو ساخت و شهرها. و بدان زمین جامه های نیکو یافتندی و بیرون نتوانستندی برد، مگر با نشان ملک که بر آنجا بودی. و رقم آن بودی که پای خویش به زعفران آلوده بران جامه نهادی. پس چنان افتاد که ازان جامه زن ملک کشمیر بخرید و بدوخت. چون پیش ملک اندر رفت نشان پای

دید، بران رشکش آمد. گفت:" این چیست و از کجا آوردی؟" زن گفت:" از فلان بازرگان خریدم." ملک او را بخواند و از ان حال باز پرسید. بازرگان گفت:" نشان پای ملک هال است." سوگند خورد که برود و پای او ببرد. وزیر گفتا:" آنجایگاه زمین برهمنان است، نتوان بر وی پیروزی یافتن." نشنید و با سپاه برفت. پس ازین کار هال فروماند، و برهمنان را پیغام فرستاد که:" از من چیزی همی خواهد از اندام من، و آن را دشوار توان کرد." برهمنان دعا کردند و فرمودند که:" پیلی از گل بسازید و پیش حرب بدارید." هال همچنان کرد و ازان پیل آتشی همی جست، و سپاه کشمیر که با سپهبد پیش آمده بودند بسیاری بسوختند، و آخر ملک کشمیر به صلح فراز آمد از ضرورت. و هال را بسیار هدیه ها فرستاد، و صورتی بکردند از موم. ملک کشمیر پای آن ببرید، گفت:" سوگند راست کردم." و بازگشت به راه دریا. گفتند که:" آب غلبه دارد." نشنید و بر ساحل بیامد. هر منزلی آب کمتر گشت چند فرسنگ از عرض، و ملک کشمیر آنجایگاه عمارتها کرد و دیه ها. و دریا را به زبان هندوی ساوندر خوانند، و آنجا را ساوندی نام نهادند. و هم بران سان بماند و به بسیار جایها بتکده کرد و شهرهای خوب تا از دشمنی خبر آمدش به کشمیر. پس سوی ولایت بازگشت و دشمن را غلبه کرد، و پادشاهی بماند اندر فرزندانش، و همه هندوان به طاعت وی بودند. و زمین سند را سه ملک بودند، تا آخر کشور هندوان بر ملک قفند قرار گرفت. بعد ازان که به مردی غلبه کرد ایشان

مجمل

التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 92

را، و برهمنی او را دعا کرده بود که جمله ی پادشاهی او را گردد- و السّلام.

حدیث ملک قفند این قفند نه از هندوان بود، و لیکن از نیکو سیرتی و دادگری همه او را فرمانبردار شدند. و خطبه های نیکو کرد در کشور هندوان و ایشان را بستود و امید داد به نیکویها، و همچنان کرد. و آنست که بعد اسکندر رومی بود و آن خوابها دید، و از برهمن تعبیر جست، و صلح خواست از اسکندر، و دختر و طبیب دراز و فیلسوف و کوزابری به اسکندر فرستاد. و در شاهنامه نام او کید هندو گفته است، و آن قصّه خود در روزگار سکندر گفته شود. پس چون خبر بهمن به هندوان رسید، قفند کسی را به سامید فرستاد، برادرش، تا به زمین منصوره رود، و مهره ی پارسی را بیرون کند ازان جایها که بهمن فراز گرفته بود، و بجای آتشکده بتخانه سازد. سامید، ملک هندوستان، هال را بخواند، و با سپاه سوی مهره ی پارسی رفتند و حرب کردند تا هزیمت رفت اندر شهر. و مدّت سه سال مهره در حصار بماند. چون به هیچ روی پیروزی نبود، سربی فرمود کندن، و جایی که آن را قیاطسه خوانند بیرون آوردند. پس بفرمود تا بر بام حصار چوبها به زمین فروبردند و سلاح اندران پوشیدند و ترک بر سر آن نهادند، بر سان ایستادگان همی نمود. و خود با جمله سپاه بدان راه برفت زیر زمین و سوی ترکان شد. و پادشاه وقت او را جایی داد و هم دران کشور بماند تا آخر. و بعد چند روز کلاغان

بر سر ترکها همی نشستند. سپاه سامید گفتند:" این چه توان بود؟" و پس دانسته شد. در باز گشادند و مردمان شهر از رفتن مهره ی فارسی خبر دادند. و از پس چند سال سامید با پیروزی سوی کشور خود بازگردید. و بعد ازین کار اسکندر به هندوستان آمد.

ذکر فرزندان قفند از پس قفند پسرش، آیند*، به پادشاهی بنشست و ولایت سند به چهار قسمت کرد. ملکی را به عسقلند و بنه* بنشاند و دیگری را به ولایت زور و آنچه متّصلست بدان، و سدیگر ولایت سامید ملکی دیگر را داد، و چهارم زمین هندوستان و ندهه* و لوهانه جداگانه دیگری را سپرد. و این از پس هال بود.

چون روزگار آبند سپری شد پسرش، راسل، پادشاه گشت، و مدّتی بماند تا یکی مرد به وی برخاست و او را از پادشاهی بیرون کرد. و راسل به ناحیت جنوب آمد، و آنجا مقام گرفت. و او را دو پسر بود، یکی را نام روال و دیگر برقمایص خرد بود- و اللّه أعلم.

حدیث روال و برقمایص چون راسل بمرد، روال، مهتر پسرش، پادشاهی

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 93

بگرفت. و چنان بود که دختری بود از فرزندان ملوک، با عقل و خردمند. و دانایان چنان حکم کردند که هرکس که این دختر زن او باشد بر چهار اقلیم پادشاه گردد. و همه ی ملوک و مهتران هندوان خود را بر دختر عرض کردند. کس را نپسندید مگر برقمایص را، و او سخت نیکو روی بود. چون برقمایص او را بیاورد، برادرش گفت:" چون ترا پسندید مرا پسندیده است." و کنیزک را بستد. برقمایص با خویشتن گفت:" این کنیزک

مرا به دانش برگزید و به از دانش هیچ کار نیست." و تن در آموختن داد. و خاست و نشست او با فرزانگان و برهمنان بود، تا چنان گشت که او را همتا نبود. پس آن متغلّب که پدر ایشان را بیرون کرده بود، چون خبر کنیزک بشنید، گفتا:" ایشان بدان جایگاهند که چنین توانند کردن." و سپاه آورد، و روال را هزیمت کرد. پس با برادران و مهتران جمله بر کوهی رفتند که آنجایگاه قلعه یی استوار ساخته بود، و راهبانان بر سر کوه بنشاند و ایمن گشت. پس چنان افتاد که این دشمن کوه را به حیلت بستد و قلعه را حصار گرفت، و نزدیک رسانید به ستدن.

پس روال کس فرستاد و از ملک صلح خواست. ملک گفتا:" این کنیزک را به من فرست، و هر مهتری دختری بفرستد تا من بر سالاران خویش بخشم. و ازان پس باز گردم." روال فروماند. و او را دستوری بود به هر دو چشم کور، نام او سفر. گفتا:

" چه بینی اندرین کار." وزیر گفت:" آن به که زنان بدهی و جان با تو بماند. پس تدبیر دشمن توان کرد. چون جان برفت، فرزند و زن و خواسته به چه کار آید؟" و دل برین بنهادند. اتّفاق را برقمایص اندرآمد و آفرین کرد. پس گفت:" من هم ازان پدرم که ملک می باشد. اگر از رأی خویش مرا آگاه کند، باشد که مرا تدبیری باشد دران، و به کودکی من نباید نگرید." پس ایشان او را آگاه کردند ازین سخنها. برقمایص گفتا:" صواب آن می بینم که من جان خویش فدای ملک کنم. بفرمای تا مرا بیارایند.

بر سان زنان

و همه مهتران را بفرمای تا پسران را همچنین بر سان کنیزکان بیارایند.

و ما هر یکی کاردی به زیر موی پنهان کنیم. و ما را بفرست و یکی بوق زن را پنهان کن. چون ما را پیش ملک برند، مرا گویند این آن کنیزکست. ملک مرا از بهر خود بازدارد و دیگران را به مهتران بخشد. پس چون ملک خواهد که با من خلوت سازد بدان کارد اشکمش بدرم، و بفرمایم تا بوق زن بدمد. مهترزادگان چون آواز شنوند، دانند که من کار کردم؛ ایشان نیز همچنان کنند، و همه مهتران سپاه دشمن کشته شوند. و تو ساخته باش با سپاه، که چون خروش بوق شنوی بیرون آی تا سپاه

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 94

دشمنان را سپری کنیم." روال شاد گشت بدین سخن. و همچنان بکردند. و راست آمد، و ازان دشمن سواری نرست، و همه را بکشتند و از کوه بیفتادند. و کار روال بزرگ گشت. پس روزی روال دستور را گفت:" تدبیری نیکو ساخت برقمایص، و بزرگ نصیحتی بجا آورد." سفر گفتا:" چنین است، نیکو برآمد. و لیکن من ایدر چیزی همی بینم." گفتا:" چیست؟" سفر گفت:" آن مرد که چونین تدبیر داند کرد و دشمنی بدان صعبی هلاک کردن داند، بر وی ایمن نتوان بود، و جز هلاک کردنش درمان نباشد." روال گفت:" مرا دل ندهد که او را بد کنم." سفر گفت:" پس مردمان از وی ببر و دستش کوتاه گردان، تا هیچ نتواند کردن." روال همچنان بکرد. و برقمایص دانست که این کار دستور است. و او را وزیری بود دانا ازان پدرش، بر وی سگالش کرد که خود

را دیوانه سازد. و با هم میعاد نهادند که بیرون شهر، به شب اندر، به یک خانه جمع شوند و با هم تدبیر سازند. پس برقمایص جامه بر خود بدرید و به بازار برآمد، بر سان دیوانگان. و این خبر به برادرش رفت، سفر را بخواند و گفت:" شغل برقمایص خدای تعالی از ما برگرفت که دیوانه گشت. نیک بود که او را بد نفرمودیم." سفر گفتا:" مرا با برادر تو هیچ دشمنی نیست، بل صلاح تو را گفتم. و این دیوانگی نیست، که زیرکی تمام است که درین زمانه به دانش او مرد نیست. و اگر خواهی که ترا حقیقت شود کسی را فراز کن تا بنگرد." و همچنان کردند. پس برقمایص چون شب درآمد به صحرا دست و روی بشست و نماز میکرد. جاسوس بر درختی بود، بجنبید، سایه ی او به مهتاب اندر. چون برقمایص بدید دیگر باره جامه بر خود پاره کرد، و پای برهنه دویدن گرفت خروشان. جاسوس بازآمد و ملک را بگفت، دستور گفت:" وی را بدیده باشد." و برین چندی برآمد.

پس شبی برقمایص و دستورش در بتخانه خفته بودند. برقمایص از خواب بیدار گشت و گفت:" در خواب دیدم که بر آسمان شدم، و ماه را روشنایی برفت. من آن را نعلین کردم و به زیر آمدم و آب چهار دریا بازخوردم." وزیرش گفت:" زود باشد که پادشاه جهان گردی." و برقمایص دیگر باره سر در خواب کرد. وزیرش برخاست و عصایی به همه قوّت بر ساقش زد. برقمایص بجست و خواست که او را بکشد. وزیر گفت که:" صبر کن، که من از بهر کاری کردم تا فردا.

برقمایص را از درد خواب نبود." چون روز گشت، دستور گفت:" از بهر آن کردم تا خوابی دیگر نبینی و نخسبی و آن خواب را باطل نکنی." پس روزی، گرما هنگام، پای برهنه در شهر

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 95

همی گردید، به در سرای ملک رسید. کس را نیافت که منعی کند. اندرون رفت.

برادرش، روال، و کنیزکی بر تخت نشسته بودند و نیشکر همی خوردند. چون او را بدید، گفت:" حاجبان بر در این سرای نبوده اند که این مسکین ایدر یارست آمدن؟" دلش بر وی بسوخت. پس ازان پاره یی نیشکر او را داد، بستد و ازان پوست که افتاده بود برگرفت، و بدان همی خراشید، یعنی که همی پاک کنم. ملک چنین پندارست که پاک کرده می خواهد. کنیزک را گفت و بدندان همی خراشید. روال گفت:

" این کارد وی را ده تا پاک کند." کنیزک برخاست و کارد برقمایص را داد، و بدان نیشکر پاک می کرد و از پنهان می نگریست. چون ملک غافل شد از وی، برقمایص بجست و کارد بر ناف ملک زد و تا سینه ی او برشکافت. و بعد ازان پایش بگرفت و از تختش به زیر کشید، و همان ساعت وزیر را بخواند و مردمان را، و به پادشاهی بنشست. و مردمان آفرین کردند، و پس ملک را بسوختند. و کنیزک را بازگرفت و بزن کرد، و همه کارها استقامت یافت. پس سفر وزیر را بخواند و گفت:" دانم که همه تدبیرها تو کردی برادرم را در کار من. امّا بر تو اعتراض و عیب نیست، و لیکن خدای چنین خواست که این پادشاهی مرا باشد. اکنون همان تدبیر مملکت همی کن چنانکه

برادرم را." سفر گفتا:" راست می گویی. همه من گفتم، امّا نه آن را که مرا با تو دشمنی بود. امّا نصیحت برادرت را جستم و صلاح او را. و اکنون نیّت کرده ام که خود را بسوزم. از من چنین کار نیاید، چنانکه به زندگانی با وی بودم به مرگ هم با وی باشم." برقمایص گفت:" اکنون خواهم که مرا کتابی سازی اندر کار پادشاهی و سیاست و عدل." گفتا:" فرمانبردارم." و سفر کتابی ساخت که آن را ادب الملوک خوانند. و نسخت آن درین کتاب ترجمه کرده است که من اختصار را ننوشتم.

چون پرداخته شد، پیش برقمایص آورد و برخواند، و همه بزرگان خیره شدند و آفرین کردند. پس برفت و خود را بسوخت، و کار برقمایص بزرگ گشت اندر پادشاهی و آخرین پادشاهی که جمله ی هندوستان به فرمان او بود این برقمایص بوده است. چنانکه یافتیم، جمله ی اصول نقل کرده شد. و از روایات آنچه یافته شد بنوشتیم، ألعهده علی الرّاوی- و اللّه أعلم به.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 96

باب ثالث عشر در تاریخ پادشاهان یونان و ذکر اخبارشان

چنین خوانده ام از تاریخ حمزه بن الحسن الاصفهانی که روایت کند از کتاب حبیب بن نهر بن* مطران الموصلی نقل کرده از یونانی به تازی که یونانیان اوّل تاریخ از خروج یونان بن تورس نهاده اند که از زمین بابل به مغرب تحویل کرد. و همین نگاه داشتند تا به وقت خروج اسکندر رومی و غلبه ی او بر پادشاهان مشرق. و تاریخ نهادند، اوّل از اوّل بیست و هفت سال از عمر او گذشته. و از بعد آنکه اسکندر فرمان یافت یونانیان از شهر اسکندر، و حکیمان، که آن را قدونیه* گویند،

پادشاهی فراز گرفتند. و اندر تاریخ طبری خوانده ام که چون اسکندر از جهان بیرون رفت او را پسری ماند، نام او اسکندر روس*. پس ارسطو و فلاسفه ی یونانیان بر او جمع شدند تا او را به پادشاهی بنشانند. گفت:" نخواهم." و از میان مردم بیرون رفت و به کوهی مقام گرفت، به عبادت کردن خدای تعالی. و یونانیان خیره گشتند. پس یکی را از اهل بیت او بنشاندند، نام او ارغوش*، و به زبان رومی پادشاه را بطلمیوس خوانند؛ و اشتقاق آن از حرب گرفته اند. و اوّل این مرد بود که بر یونان و مصر و بهری از مغرب بطلمیوسی کرد.

و سیاقت برین جمله که نوشته شود از تاریخ حمزه چنین گفته است که این شرح از مردی رومی او را معلوم شد، دبیر و کتاب خوان، که فرّاش احمد بن عبد العزیز بن دلف* بود، او را به اسیری بیاورده بودند. و پسری بودش سخت عظیم دانا و منجّم، و او را در لشکر سلطان نمر گفتندی. پس هرچه پدرش از کتابهای خویش خواندی، او تفسیر همی کرد تا این قدر معلوم شد بدین تفصیل- و السّلام.

بطلمیوس بن ارنب- خلیفه بعد از اسکندر- چهل سال.

بطلمیوس بن ارغوش دوستدار پدر سی و هشت سال.

بطلمیوس صانع بیست و شش سال.

بطلمیوس محبّ الاب هفده سال.

بطلمیوس که نجوم نیکو دانست بیست و چهار سال.

بطلمیوس محبّ الام سی و پنج سال.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 97

بطلمیوس صانع دوّم بیست و نه سال.

بطلمیوس مخلص هفده سال.

بطلمیوس اسکندری ده سال.

بطلمیوس حیران* هشت سال.

بطلمیوس حدیدی هشت سال.

بطلمیوس گربز سی سال.

قلوبطریا بنت مخه بیست و دو سال.

جملت سیزده تن بودند، و پادشاهی کردند

سیصد و چهار سال.

از جمله ی این جماعت بطلمیوس محبّ الابان* بوده است که بنی اسراییل را مدّتی برده کرد و از فلسطین به جانب یونان برد. و پس ازان رها کرد و آلات زرّین داد، تا بر آسمانه ی بیت المقدّس بیاویزند. و در روزگار او ملک شام انطیاخوس بود؛ و شهر انطاکیه وی کرد، و آن شهر بدو بازخوانند. و این بطلمیوس به کارزار او رفت و او را بشکست.

و صانع آن بود که عزم کرد به کارزار انطیاخوس. بعد ازان خبر مرگ او بشنید. ملکت شام اضافت کرد، و مستولی شد بر شامیان.

و محبّ الام در عهد او اسکندر روس*، پسر انطاخوس، عزم کرد که ملکت شام او را بازگیرد. یونانیان او را بکشتند. و دیماطرنوس پادشاهی شام بگرفت.

و قلوبطریا زنی بود علم دوست، و همواره کتابهای افلاطون و بقراط و دیگر حکما جمع کردی و خواندی. و پس ازین جماعت پادشاهی با رومیان افتاد که ایشان را صوفریان خوانند. و چنان شنیدم از لفظ معتمدی که اندر زمین یونان بود ازین حکیمان معروف، افلاطون یا دیگری- و اللّه أعلم- که ذکر تحقیق نامش بر خاطرم فراموش گشته است، دانسته بود که آب دریا غلبه خواهد گرفت، و اغلب جزیره های یونان بحر گردد. و روزگار آن شناخته بود از علم نجوم. پس کتابی سخت برساخت بر علمهای شریف. و در آنجا گفته بود که: چنان یافته ام که به فلان سال اندر فلان ماه من زنده گردم به فلان جای که مرا دفن کنند، و بسیاری علوم پیدا کنم. اندر عالم واجب است بر پادشاه وقت و حکیمان و بزرگان و رعیّت که اندر این

مجمل التواریخ

و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 98

روزگار از جمله ی زمین یونان بدان جایگاه جمع شوند تا عجایب بینند- و السّلام.

پس نسخت این کتاب در زمین بپراکند، و شاگردان خویش را و پادشاه را همین سخن بگفت و بدان جایگاه رفت که نشان داده بود، جزیره یی سخت عظیم بلند و خوش جایگاه بگزید. و پس بفرمود تا بر سر آن قبّه یی کردند تا اثر آن بجای ماند، و وصیّت کرد که او را دران قبّه دفن کنند. و به وقت مرگ همچنان کردند و اندر دانش او بی گمان بودند. و خداوندان عقل متحیّر شدند تا این سخن چون تواند بود. و این کتاب همی خواندند، چشم بران روزگار نهاده. چون سالهای بسیار بگذشت و وقت فراز رسید آوازه درافتاد، و علمای وقت تحیّر را تا چون تواند بودن.

و پادشاهان و رعیّت بسیاری جمع شدند و عوام چشم همی داشتند که این ساعت زنده گردد، و همه بران جزیره و قبّه جمع آمدند. پس چون آن وقت و آن ساعت فراز آمد، دریا بجوشید و موج زد و همه یونان آب گرفت و دریا گشت، مگر آن جزیره. پس بدانستند که حکیم این حادثه دانسته بود، و به حکمت ساخته این کتاب، و سخن زنده گشتن معنی همین بود، که اگر گفتی آب غلبه خواهد گرفت بران اعتمادی زیادت نکردندی، خصوصا عوام النّاس که اگرنه از بهر تعجّب زنده شدن بودی، نیامدندی. و بودند ازان مردمان که از صد و دویست فرسنگ آمده بودند بدین کار، و زمین یونان بحر گشت، مگر اندکی. و بجز این جماعت که بدین جزیره آمده بودند کس نماند، همه غرق شدند و بسیاری

بر روان حکیم آفرین کردند. و ذکر آن که به چه روزگار بود و کدام حکیم، حقیقت معلوم نبود؛ امّا چنین بود- و اللّه أعلم به.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 99

باب رابع عشر اندر نسق ملوک روم و ذکر اخبارشان

طبقه ی اوّل

چنین گویند اسراییلیان که پادشاهان روم از پسران صوفر اصفرست* بن نصر* بن عیص بن اسحق علیه السّلام اند. و رومیان و یونانیان این سخن باطل کنند، بدین ترتیب و سان که نوشته آمد: مملکت یولیوس هفت سال بود، مملکت اغسطس، اوّل قیاصره، پنجاه و شش سال. اوّل پادشاه ایشان که او را قیصر خوانند این اغسطس بوده است. و ازان روزگار نام قیصری بریشان بماند- و معنی قیصر آنست که از شکم مادرش بیرون آوردند. و چنان بود که مادرش بمرد و او در شکمش بود.

حکیمان چون بدانستند که کودک زنده است، شکم مادرش بشکافتند و او را بیرون آوردند. مدینه ی قیصاریّه وی بنا نهاد. چون چهل و هشت سال از ملک او برفت عیسی علیه السّلام از مادر بزاد و زکریّا پیغامبر علیه السّلام.

مملکت طباریس بیست و دو سال بوده است، و اندر روزگار او عیسی پیغامبر علیه السّلام بر آسمان بردند. و بعد ازان سه سال در پادشاهی بماند.

مملکت طباریس عاش چهار سال بوده است. و او را هیچ ذکری نخوانده ایم که ازان چیزی نقل شایستی کردن.

مملکت قلودقس* چهارده سال بوده است. یعقوب بن زید* الحواری را وی کشت، و اوّل ملکی به روم که صنم پرستید از پس عیسی او بود، و کشتن ترسایان مباح کرد.

مملکت نیرون بیست و چهار سال بوده است. و او بوده است که پولس و جماعتی را که بر دین عیسی بودند علیه السّلام

بکشت.

مملکت طاسیس و استسیانوس*، به مشارکت، سیزده سال بوده است. جهودان درین روزگار به بیت المقدّس عاصی شدند بریشان، و سیصد هزار مرد از جهودان بکشتند و زن و فرزند به رومیّه آوردند به غارت اندر اوّل سال. و بدین عهد اندر بود برخاستن بلیناس مطلسم. و من آن را به کتابی تازی اندر یافتم. و این جایگاه در آوردم که به عهد نام این ملک گفته بود.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 100

چنان روایت کرده است که بلیناس بن بطیاس را پدر بمرد، و مادرش عظیم درویش بود. و آن جایگاه کنیسه یی بود که به سالی یکبار درش بازگشادندی روز عیدی که رسم بودشان، و بسیاری بتان بودند دران کنیسه نهاده. پس همه کس کودکان را آنجا بردندی، و هر کودکی جایی که خواستی پیش بتی بنشستی تا دانستندی که ازان کودک چه صناعت و کار خواهد آمد، که این تجربت کرده بودند.

پس چنان افتاد که مادرش بلیناس را آنجا برد. بلیناس رفت و پیش بتی بیارامید که تعلّق به علم نجوم و فسونها و سحرها و صناعتهای بزرگ داشت. و جماعتی دران ایّام بودند اهل آن علم و صناعت؛ مادرش بلیناس را پیش ایشان برد. قبول نکردند، از بسیاری شفاعت و زاری که کرد. گفتا:" خدمت کننده یی باشد که سخت ضعیفم و بدحال، و شما را ثواب باشد." آخر رضا دادند و گفتند:" ایدر همی گردد." و مدّت هفت سال برآمد، و بلیناس عظیم زیرک بود و صاحب اقبال، بسیاری علم آموخت دزدیده. و حکیمان او را محلّی نشناختندی، که چیزی از نهان وی گویند. و نسخت کتابها برداشت. پس چنان

افتاد که عید ایشان فراز رسید، و همه خلایق به کنیسه جمع شدند. بلیناس رفت و پیش آن بت بنشست تا چیزی خواند از علم. جماعتی از بزرگزادگان بر وی خواری کردند از خداوندان تعلیم، و گفتند:

" تو از کجا و این گستاخی از کجا؟" و بلیناس را براندند. برخاست و از پس آن بت مهین رفت از غم، و آنجایگاه خوابش بازگرفت.

چنین روایت کنند که درین کنیسه شیطانی مقام داشت، از بقیّت خداوندان علم، که اندر عهد سلیمان پیغامبر علیه السّلام بودند. و عادت چنان بود که چون مردم بیرون آمدندی در کنیسه سخت گشتی و تا سال دیگر همان وقت گشاده شدی، کس ندیدی. چون مردمان بیرون رفتند، در کنیسه سخت گشت و شیطان پیش آن بت بزرگ بنشست. و کتاب علم و فسونها به زبان جنّی همی خواند به آواز بلند. بلیناس بیدار گشت و دل و هوش بدو سپرد و همی شنید، و بهری یاد گرفت. چون تمام بخواند بلیناس از پس آن صنم بیرون آمد. شیطان گفت:" چه کسی و ایدر چه کار داری که این ساعت بسوزمت به آتش؟" بلیناس زاری و ضعیفی و بیچارگی گفتن گرفت، و کم خردی و درویشی، و گفت:" اگر مرا بکشی سخت نیکو کرده باشی، تا از محنت روزگار باز رهم و خلاص یابم." شیطان را رحمت آمد بر وی، و گفت:

" برو اکنون از ایدر!" بلیناس گفت:" یکی به تفضّل اندر طالع من نگر، تا مرا ازین

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 101

محنتها چه خواهد رسیدن." پس کتاب را بنگرید آن شیطان، و طالع ساعت را. پس بلیناس را گفت:" واجب کند که

مادرت همین ساعت بمرده است، و ترا چنین می نماید که کارت بزرگ گردد، و پیش پادشاهان منزلت یابی." بلیناس گریه آغاز کرد و گفت:" چه باشد اگر این دفتر یک لحظه به عاریت به من دهی، تا دران بنگرم. و پس هرچه خواهی بکن، اگر بکشی و اگر بسوزی." شیطان او را بانگ برزد و بیم نمود، تا از بس زاری که بلیناس بکرد، شیطان کتاب او را داد، و گفت:" همین زمان بنگر و باز مرا ده!" بلیناس کتاب بستد و همی نگریست آنچه خواست. شیطان گفت:

" پس اکنون که نگری باز ده!" بلیناس گفت:" اگر همین ساعت بیرون روی و اگرنه فسونی کنم که ناچیز گردی!" شیطان بترسید و در دست و پای بلیناس افتاد، و زاری می کرد و گفت:" مرا بگذار تا هم ایدر بباشم. و من خود دیده بودم که این کتاب از من برود، امّا به تو گمان نبردم. اکنون رحمت کن!" بلیناس گفت:" اکنون روا باشد." و افسون بخواند، در باز شد ازان کنیسه. و او بیرون آمد، و مردمان خیره شدند، که آن عادت نبود. پس بلیناس با پیش استادان آمد و هیچ پیدا نکرد. و ایشان به شب اندر فسونها کردندی و زنان مهتران نیکوروی را به افسون بیاورندی و به ساقی کردن بداشتندی. این شب گفتند:" ما را فلان زن می باید." و به افسون خواندن گرفتن مشغول شدند. بلیناس افسونهای استادان باطل کرد، و کس نیامد.

ایشان همه خیره بماندند و گفتند:" این چه تواند بود؟" و عاجز شدند. بلیناس گفت:

" آزمون رایگانست." ایشان گفتند:" روا باشد." بلیناس فسون برخواند، و آن زن همان ساعت بیامد بی خویشتن، و

تا روز شراب همی داد. پس برفت. و استادان از بلیناس عظیم خیره ماندند، و حسد دریشان کار کرد. پس از بلیناس درخواستند که ملک طاسیس را به افسون بیاورد، تا ایشان را ساقیی کند. بلیناس گفت:" دانم که درین چه اندیشیده اید، و لیکن من این کار بکنم." و همچنان کرد. و ملک بی خویشتن تا سحرگاه ساقیی همی کرد، و پس دستوری دادندش. گفت:" این در خواب می بینم." از رفتن و آمدن مانده گشته و بخفت همچنان با موزه. چون برخاست از کسان پرسید که:" مرا چه افتاد دوش؟" گفتند:" ندانیم. تو به شب از ایدر برخاستی مدهوش و موزه پوشیدی و برفتی تا سحرگاه." پس یاد آمدش که نشانی در موزه نهاده بود. بازجست و بیافت، و حقیقت شدش که نه در خواب دیده است. و گمان برد که کار حکیمان و فسون گرانست. کس فرستاد و ایشان را بخواند و ازان کار

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 102

بپرسید. استادان بلیناس را پیش ملک اندر سپردند از حسد، و گفتند:" ما نخواستیم. وی کرد و فسوس داشت بر ملک." بلیناس گفت:" من کردم." و ایشان فرمودند. لیکن مقابلت این کار ملک را چیزی سازم که در عالم کس را نباشد." پس طلسمی کرد که از هر چهار سامان که دشمن آهنگ ایشان کردی سوار، طلسم ازان روی حرکت کردی و آواز جلاجل برخاستی. ملک بدان شادمان شد.

و سالها بماند تا به عهدی که زن پادشاه وقت از دریا جوهری همی خرید. ملک بحرین گفت:" بها ازان جلاجل سوار یکی می خواهم." و آن مالها که به بهای آن همی دادند نستد. زن فریفته شد، و

ازان سوار جلاجلی برکند و بفرستاد. و آن طلسم باطل گشت. پس ازان ملک با سپاه قصد حرب کرد و آن شهر را خراب کرد و پیروزی یافت- و آن را قصّه هاست.

پس کار بلیناس بزرگ شد؛ و به رومیّه و عمّوریّه و مصر و بسیاری جایها طلسمها کرده است به دفع هر چیزی به هر سان که پادشاهان درخواستندی. و بر سر مناره ی اسکندریّه آینه هم وی ساخت- و هر یکی را علی حدّه قصّه یی هست، که چه ساخت و چه سبب را. و طالعی عظیم داشته است درین کار، و بسیار از صنعتهای او هنوز بجایست. و از بعد صد و بیست سال از عمرش به شهر مصر بمرد.

و اندر کتاب همدان چنان خوانده ام که قباد او را بفرستاد به دفع آفات شهرها را طلسم ساختن، و به همدان سرما و کژدم و مار را طلسم کرد بدان شیر سنگین که پیداست، و دیگرها که در زیر زمینست. و چون از مردم شهر ناخشنود بود و از همدان بخواست رفتن، در پایان کوه اروند طلسمی کرد که مردمانش همه مخالف یکدیگر باشند و بدنهاد؛ و هرگز موافقتی اصلی نباشد، و نفاق کنند با هم. و این حدیث همدان در قصّه ی بلیناس ذکر ندارد، و از تاریخ قباد و ازین عهد بلیناس هم بسیار تفاوتست.

مملکت دومطیانس پانزده سال بوده است. آنست که یوحنّا را که انجیل نوشتی از حواریان عیسی به جزیره ی قبطوس راند و بازآورد.

مملکت طرایانس نوزده سال بوده است. وی را هیچ ذکر نیافتیم بعد ازین قدر.

مملکت آدریانس بیست و یکسال بوده است. و هرچه از بیت المقدّس آباد بود او خراب بکرد، و

نام ایلیا بران نهاد، اگرچه پیش ازان خود بود.

مملکت انطونیس بیست و سه سال بوده است.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 103

مملکت مرقس نوزده سال بوده است.

مملکت فودمس* سیزده سال بوده است.

مملکت سوریس* هجده سال بوده است.

افطسوس*، پسرش، هفت سال بوده است.

انطونیس دوّم- که جالینوس به عهد وی بود و مرد- چهار سال بوده است.

مملکت اسکندر مامیا، یعنی عاجز، سیزده سال بوده است.

مملکت مکسمس سه سال بوده است.

مملکت غردیانس شش سال بوده است.

مملکت فیلقن* شش سال بوده است.

مملکت دیقیوس دو سال بوده است. و او همچنین ترسایان را همی کشت، و اصحاب الکهف از وی گریختند در غار.

مملکت غلس پانزده سال بوده است.

مملکت قلودیس یک سال بوده است.

مملکت اوربیلس شش سال بوده است.

مملکت ابروبس هفت سال و شش ماه بوده است.

مملکت دقلطیانس و مقسمانس* نوزده سال بوده است. و ایشان به عمّوریّه نشستندی زیر روح خلیج بر شصت فرسنگی از شهر قسطنطنیّه، و پیوسته در طلب ترسایان بودندی، و همی کشتند و اسیرشان همی کردند.

مملکت فرویقس* پنج سال بوده است.

مملکت دقلطیانس الثّانی بیست سال بوده است.

جملت این طبقه بیست و نه پادشاه بوده اند اندر مدّت سیصد و هشتاد و دو سال و دو ماه.

طبقه ی دوّم

اشاره

پادشاهی قسطنطین المظفّر بن هیلانی، مادرش، سی و یک سال بوده است.

اوّل پادشاهی رومیّه کرد. پس بازونطیا* آمد، و آن را دیوار کشید و دارالملک ساخت، و نام قسطنطنیّه بران نهاد. و بت پرستی بگذاشت و دین عیسی علیه

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 104

السّلام گرفت. و مادرش، هیلانی، از رها بوده است بعد هفت سال از ملک او به جانب فلسطین آمد و کنیسه های شام را بنا نهاد، و خشبه

الصّلیب از بیت المقدّس بازآورد بعد جهدها به یافتن آن، و سوی پسر فرستاد. و قسطنطین سیصد و دوازده سقف را جمع آورد تا شریعت عیسی را کتاب نهادند، بعدما که هیچ نبود. و همه روم ترسا شدند، و ارمنیان همچنین کیش ایشان گرفتند. و اندر سال بیست و یک از ملکش کنیسه ها کردند بسیاری اندر روم، و ترسایی بزرگ شد و رونق گرفت- و اللّه أعلم.

مملکت قسطنطین بن قسطنطین بیست و چهار سال بوده است. اندر ملک وی هیچ معلوم نشد که ازان احوال باز توان نمود یا شرح توان داد- و اللّه أعلم به.

مملکت یولیانس، برادرزاده ی قسطنطین، دو سال و شش ماه بوده است. او دین ترسایی بگذاشت و صنم پرستید. و اندر عهد شاپور به عراق رفت، و آنجا کشته شد- و شرح آن در قصّه ی ملوک گفته شود. پس شاپور یکی را از بطارقه بریشان پادشاه کرد از دست خویش.

مملکت اوالس بن نواله چهارده سال بوده است.

مملکت تیدوسیس الاصغر چهل و دو سال بود. آنست که نسطور بطریق را، که اسقفی بزرگ بود، لعنت کرد و از شهر براند. و نسطوریان را به وی بازخوانند از ترسایان. و بیشتر، که ازان نسب باشند، صاحب مذهب باشند.

مملکت مرقیانس و زنش، بلخاریا، هفت سال بوده است. ایشان ترسایان یعقوبیان را لعنت کردند و براندند همه را.

مملکت الیون مهتر، از میانه ی مردم بوده است، شانزده سال بوده است.

مملکت الیون کهتر، پسرش، یک سال بوده است.

مملکت ازنین ارمیناقی هفده سال بوده است. و دین یعقوبیان داشت. پس مردی به غیبت او قسطنطنیّه فراز گرفت. چون بازآمد پادشاهی از وی بازستد، و آن متغلّب را بگرفت

تا در زندان بمرد.

مملکت نسطاس، از میانه ی مردم، بیست و هفت سال بوده است. و هم بر دین یعقوبیان بوده است و به عمّوریّه بنا نهاد. و گنجی بیافت اندران که بران عمارت شهر خرج کرد. و زیادت آمد بر کنیسه ها، و دیرها بکار بردند از غایت بسیاری.

مملکت یوسطینس نه سال بوده است.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 105

مملکت یسطیناس سی و نه سال بوده است. کنیسه ی روحا او کرد.

مملکت خواهرزاده اش، یوسطینس، سیزده سال بوده است.

مملکت طبارینس چهار سال بوده است. آنست که کوشکهای عظیم کرده است و نشستگاهها که هر جایی ازان در زرّ افکند و بعضی را سیم و بعضی را مس، و عجایبتر بناها.

مملکت موریقیس بیست سال بوده است. آنست که ملوک عجم شهرها از او بستدند. و بر آخر خسرو پرویز از وی یاوری بخواست و سپاه فرستادش تا بهرام چوبینه را هزیمت کرد. و دخترش، مریم، را به خسرو داد.

مملکت فوقاس گویند هشت سال بوده است. و برین موریقیس خروج کرد و او را بکشت و پادشاهی فراز گرفت. پس آن بود که خسرو پرویز سپاه فرستاد به روم به کینه خواستن با سپهبد شهرابراز*- و آن خود گفته شود. پس مردی برخاست با جمعی بسیار، هرقل نام، و نصرت کرد به کسری، و فوقاس را بکشت.

مملکت هرقل و پسرش سی و یک سال بوده است. آن است که در عهد پیغامبر بود علیه السّلام. و آن رسولان که به اطراف فرستاد یکی پیش هرقل بود و از نهان مسلمان گشت. و چون پادشاه شد در عهد اردشیر بن شیرویه به عمارت بیت المقدّس مشغول شد. پس عرب

اندر شام آمدند، و رومیان نیز به شام نرسیدند. و جملت ایشان هفده تن بوده اند، در سیصد و پنج سال سپری شدند- و اللّه أعلم.

فصل از کتاب وکیع القاضی از عهد هرقل که در تاریخ حمزه ی اصفهانی مثبت است

حمزه الاصفهانی گوید که وکیع القاضی کتابی نهاده است در تاریخ ملوک روم تا به سال سیصد و یک شرح نوشته است، و گفته که تفاوتست میان هر دو. امّا اعتماد بران است که ازان رومی شنیدم و از لفظ او فراز گرفتم، چه اندر ترجمه و نقل کردن سهوها افتد، که احتیاط بجای نیاورند. و من ازان کتاب وکیع القاضی تا به سال سیصد و یک از بعد هرقل که به عهد پیغامبر بود صلّی اللّه علیه و سلّم برین

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 106

سیاقت که یافتم، نوشته شد- و اللّه أعلم.

مملکت قسطنطین بن هرقل بیست و پنج سال بود. و در عهد او عثمان عفّان را رضی اللّه عنه بکشتند. و حرب صفّین بود.

مملکت قسطنطین، پسر زن هرقل، هفده سال بود.

مملکت قسطنطین بن هرقل در روزگار عبد الملک مروان ده سال بود.

مملکت لاوی- و الیون نیز گویند- سه سال بود.

مملکت طارس* هفت سال بود.

مملکت اسطینوس به وقت عمر عبد العزیز شش سال بود.

مملکت اسطاسیوس دو سال بود.

مملکت تدوس دو سال بود.

مملکت لاوی، در آخر ملوک بنی امیّه، بیست و پنج سال بود.

مملکت لاوی بن قسطنطین پنج سال بود.

مملکت قسطنطین بن لاوی نه سال بود.

مملکت قسطنطین ارینه پنج سال بود.

مملکت فقور*، به روزگار هارون الرّشید، هشت سال و نه ماه بود.

مملکت استیران بن فقور* دو ماه بود.

مملکت پسر میخاییل بیست و دو سال و سه ماه بود، به روزگار مأمون.

مملکت میخاییل بن توفیل بیست و هشت

سال بود. و مادرش پادشاهی کرد تا او بزرگ شد در وقت متوکّل. پس ملک از خاندان ایشان برفت و با سقلاب افتاد و بنسیل* سقلابی او را بکشت در سال دویست و پنجاه و سه، اندر روزگار خلافت المعتزّ باللّه امیر المؤمنین.

مملکت بنسیل* سقلابی بیست سال بوده است.

مملکت الیون بن بنسیل* بیست و شش سال بوده است. و اندر روزگار معتمد به سال دویست و نود.

و إسکندروس، پسر بنسیل*، پادشاهی کرد و اندر وقت مقتدر بمرد به علّت دبیله. و ازان پس قسطنطین بن الیون پادشاهی کرد دوازده سال. پس قسطنطین بن اندرقس بر وی غلبه کرد و ملکت وی فراز گرفت، تا مردمان قسطنطین بن الیون به وی برخاستند و بکشتندش، و قسطنطین باز به پادشاهی برسید.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 107

و تا سال سیصد و یک بیرون ازین هیچ نیافتیم، و از آنچه دیدیم بدین ترتیب و اختصار نوشته شد. و آنچه بعد ازین معلوم گشت نویسیم- إن شاء اللّه تعالی.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 108

باب خامس عشر اندر سالهای قبطیان، این قدر که معلوم شد

قبطیان را پادشاه فرعونان بوده اند، چون نبطیان را نمرودان، و یونانیان را بطالسه، و رومیان را قیاصره. امّا سالهای ایشان اندکی ذکر دارد، مگر آنچه در قصص الأنبیاء جماعتی را ذکر بیاید، چون فرعون موسی و نمرود ابراهیم علیه السّلام. شرح آن از روزگار دراز مندرس گشته است و بر دل مردم فراموش شده، چنانکه شاعر وقت گوید روزگار را، شعر

أ لم تر أنّ طول اللّیل* یسلی و ینسی مثل ما نسیت جذام امّا اندر تاریخ حمزه این قدر مسطورست که روایت کند از کتاب درزیجه* که اوّل تاریخ آنست که بطلیموس

اندر مجستی پیدا کرده است میان کواکب تیزرو، ازان سال بختنصر مستولی شد اندر حدّ مغرب. پس آنچه بران زیج نهاد تاریخ فیلفس بود. پس تاریخ اسکندر، پس تاریخ انطینوس، و حساب کواکب بیابانی برین کرده است. و گفت تاریخ قبطیان از روز چهارشنبه است که بختنصر به دیار عرب آمد. و ازان وقت تا تاریخ یزدجرد شهریار به حساب پارسیان هزار و سیصد و هفتاد و نه سال و سیزده* ماه است؛ و میان اسکندر و یزدجرد نهصد و چهل و دو سال و دویست و پنجاه روز به سالهای سریانیان- و اللّه تعالی أعلم به.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 109

باب سادس عشر اندر سالهای بنی اسراییلیان و ذکر ملوک و علمای ایشان بر اجمال

حمزه الاصفهانی گوید: به بغداد بودم در سنه ی ثمان و ثلاثمایه مردی یافتم از علمای جهودان، نام او صدقیا، و اسفار توریت از برداشت. و از تلمیذ وی شنیدم که دوازده کتاب از کتابهای پیغامبران بنی اسراییل علیهم السّلام خوانده است، چون کتاب یوشع بن نون و کتاب سبطی* و کتاب شموییل و کتاب سفر الملوک و کتاب حکمت سلیمان و کتاب سلمیرا* و کتاب قوهلت و کتاب رعوث* و کتاب سیرث و کتاب ایّوب و کتاب سیرن* و کتاب جوامع حکم اشعیا* و ارمیا و دانیال و حزقیال.

پس التماس کردم که ازان مجموعه یی مختصر به من فرستد اندر تواریخ. بعد چند روز بیاوردند، اندر شرح خلقت آدم علیه السّلام و تواریخ میان پیغامبران تا به وقت عمارت بیت المقدّس اندر عهد امیر المؤمنین عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه؛ و ذکر آن در تاریخ مثبت است، بختنصر*. و همچنین روایت کند از کتابی تألیف بافنحاس* بن باطا العبرانی، درین

باب. پس ما شرح این کتب و تاریخ جریر بدین موجب نوشتیم، و اعتبار کرده شد، اندکی متفاوت بود، مگر اندر لفظ نامها تغیّر بود از آنچه در تاریخ جریر طبری است. و این شکل و همه شرح این کتابها بعضی این جایگاه مثبت کردیم، و باقی در ذکر پیغامبران علیهم السّلام گفته شود.

پس تاریخ بنی اسراییلیان بعد از موسی علیه السّلام یوشع بن نون به کار بنی اسراییل بایستاد بیست و هفت سال. و بعد ازان به تدبیر ایشان قاضیان و عالمان همی کردند؛ پادشاهی نبود. پس پسرزادگان شمعون و یهودا پیش روی بنی اسراییل بودند و به حرب کنعانیان رفتند، و به بارق ازیشان ده هزار مرد بکشتند، و پادشاه را اسیر گرفتند تا به اورشلیم، به زندان اندر بمرد. و بنی اسراییل اندر معاصی کردن ایستادند و بتی را همی پرستیدند که نامش بعل بود، و دست از طاعت بازداشتند.

و آنست که خدای تعالی در قرآن مجید می گوید: أَ تَدْعُونَ بَعْلًا وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخالِقِینَ «1» پس خدای تعالی الیاس را علیه السّلام نبوّت داد بریشان. و قبول نکردند. الیاس ستوه شد و بر ایشان دعا کرد و پنهان شد. خدای تعالی سه سال

______________________________

(1)Sure 37 ,Vers 125 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 110

قحط بریشان فکند، و متحیّر شدند. یسع بن بخطوب* بجای الیاس بایستاد، و همچنان عصیان همی کردند. ایلاق* از بعد او به پادشاهی بنشست، و دشمنی بر وی بیرون آمد، به حرب رفتند، و بنی اسراییل تابوت در پیش داشتند. و دشمنان غلبه گرفتند بریشان و شکسته بازآمدند. پس ازین مدّت چهارصد و شصت سال خلاف ظاهر شد میان ایشان.

و از عصیان کردن ایزد تعالی پادشاهانی را بریشان گماشت تا بنی اسراییل را قهر کردند. و از جملت کوشان بود از فرزندان لوط هشت سال در؟؟؟ شدن عفلون، ملک؟؟؟ زاب، و همه را برده کردن هشتده سال؛ از حرب پرداخته بودند هشتاد سال اندرین مدّت. و اندر تاریخ جریر چنانست که نوفل، برادر کالوب* بن یوفنّا، پادشاهی کرد. و جناور از بعد این بانس بن کنعان* مستولی گشت، و تا غارت و بند کردن اسراییل دیگر بار، بیست سال؛ در پرداختگی از حرب چهل سال. آنست که زنی ملکت بگرفت از نژاد پیغامبران، نام او دبوان*، و کنعانی را بکشت و مردی، بارق نام، درین مدّت تدبیر مملکت همی کرد؛ در قهر بنی اسراییل از دست اهل مدین از پسران لوط هفت سال؛ در رهانیدن جدعون بن یواش بنی اسراییل را و حاکم شدن میان ایشان چهل سال؛ در ولایت املک از آل لوط سه*؛ در ولایت تولع بن فوا از بنی اسراییل بیست و سه سال؛ در غلبه ی بنی عمون از فلسطین هجده سال؛ در ولایت یفتح از بنی اسراییل شش سال؛ در ولایت یحسون اسراییلی هفت سال؛ در ولایت الون از بنی اسراییل ده سال؛ در ولایت ارون و عکرون، و نیز گویند او را چهل پسر بود و سی پسرزاده، هشت سال؛ در غلبه ی مردم فلسطین دوم بار چهل سال؛ در ولایت شمشون الجبّار در بنی اسراییل سی سال؛ در ولایت عالی کندا، که تدبیرکننده ی ولایت بنی اسراییل بود، سی سال گویند. و چون از ملک او سی سال بگذشت سالهای عالم به دو هزار و چهل سال رسیده بود. و درین

عهد مردم اسدود و عسقلان بر تابوت میثاق غلبه کرده بودند.

پس چون مدّت این چهارصد و شصت سال برآمد- چنانکه شرح داده شد- تدبیر بنی اسراییل اشموییل پیغامبر کرد، علیه السّلام، بعد از عالی. پس ازان طالوت را پادشاه کردند به اشارت اشموییل؛ و نام او به سریانی شاوک* بود. و در عهد او تابوت به بنی اسراییل بازرسید، و پادشاهی کرد چهل سال. و از بعد او خلیفتش بود داود علیه السّلام. بعد ازان که جالوت را بکشت پادشاهی و نبوّت یافت چهل سال. ازان پس پسرش، سلیمان علیه السّلام، مملکت و پیغامبری یافت، بدان

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 111

جلالت، چهل سال. بعد ازین ملک به فرزندان سلیمان رسید تا آمدن بختنصّر بعد از تاختن سنحاریب- چنانکه به جایگاه گوییم. و سالهای ایشان تا وقت بختنصر، برین نسق که پادشاهی کردند، مدّت سیصد و سی و شش سال و سه ماه است. و ما درین جدول ثبت کردیم- بعون اللّه تعالی.

أرحبعم بن سلیمان هفتده سال ملک بود.

لابیاس* بن أرحبعم سه سال ملک بود.

لاسا بن ابیا، او أسا بود که پیغامبری یافت چهل و یک سال.

یهوشافاط بیست و پنج سال ملک بود.

یورام بن سافط* هشت سال ملک بود.

و در جمله ی سالهای پدرش اخزیاهی* یک سال ملک بود.

یؤاش بن اخزیاهو چهل سال ملک بود.

أمصیا بیست و نه سال ملک بود.

عزیا بن أمصیا پنجاه و دو سال ملک بود.

در عهد پدرش ماسور* پانزده سال ملک بود.

عثالیا* از جمله تا اسیر شدنش چهارده سال بود.

یوثام شانزده سال ملک بود.

حزقیا شش سال ملک بود.

منشا بن حزقیا بیست و پنج سال ملک بود.

اهون* بن منشا بیست و

نه* سال ملک بود.

یوسا* بن اهون* سی و یک سال ملک بود.

یاهوحاز* دو سال ملک بود.

یوهاقیم* پانزده سال ملک بود.

یخنیا بن یوهاقیم سه ماه ملک بود.

و بعد ازین بختنصر سوی مغرب آمد و او را به بابل برد و پادشاهی به صدقیا داد. و چون عصیان کرد بختنصر بازگشت و او را بگرفت، و بیت المقدّس و مسجدها و هیکلها با زمین راست کرد. و هفتاد سال چنین بماند. و از بعد آن چون بنی اسراییل به اورشلیم بازآمدند پادشاهی ایشان به رومیان افتاد و یونانیان. و به روایتی گویند بختنصر اندر مغرب پادشاهی چهل و پنج سال کرد. از بعد او کردوخ،

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 112

پسرش، بیست و دو سال. پس بلشصر کرد پادشاهی سه سال، و دارا او را بکشت.

و به سریانی او را داریائوش خواندند. و ازین اخبار ایشان در تاریخ انبیاء و ملوک گفته شود- و اللّه أعلم.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 113

باب سابع عشر اندر تاریخ ملوک عرب و آن پنج فصلست

فصل اوّل از باب سابع عشر

اشاره

در شرح نسب اعراب آل قحطان و غیرهم و متفرّق شدن ایشان به وقت سیل العرم

چنین خواندم در سیر الملوک و کتاب الانساب و دیگرها که چون نوح پیغامبر را علیه السّلام فرزندان بسیار شدند، شبی خفته بودند. بامداد که برخاستند، هرکسی از گونه یی سخن همی گفت با فرزندان و عشیرت خویش. و ازان سبب آن جایگاه را بابل نام نهادند، یعنی تبلبلت الألسن، زبانها بگردید و ازان پس پراکنده شدند. و اندر زبان گردیدن خلافست. بعضی گویند این به گاه گیومرث بود- و در قصّه ی او خود هست- و به روایتی گویند این زبان و لفظ گوناگون، و بدان سخن گفتن،

جمشید ساخت از خویشتن بر سان دیگر استنباطها- خدای تعالی داناتر به کیفیّت آن. و ما به سخن و اخبار فرزندان سام بازشویم.

سام را هفت پسر بودند، نام ایشان ارفخشد و ارم و الیفر و الاسود* و عالم و کرمان و نورد*. و هر یک را فرزندان بودند بسیاری و قبیله ها. و من ذکر ایشان مختصر و مجمل بگویم، بر عادت خویش، و مشبع- إن شاء اللّه تعالی.

أرفخشد بن سام پسر شالخ بود و او را سه پسر بود، یکی عابر و او هود پیغامبر است، علیه السّلام- و پسر او فالغ بود، جدّ الخلیل علیه السّلام- و نزار و مضرّ. و همه اجداد پیغامبر ما علیه السّلام ازین نژاد بودند. و دیگر پسر را نام قحطان بود، و او جدّ آل قحطان بود و ملوک حمیر و تبّعان یمن. و او را ازان قحطان خوانند که در عهد او قحط افتاد سخت. او قحط براند از بسیاری که مردم را بداد نزل و خورش، چنانکه گویند:" بقحط القحوط و یطردها بسخائه و جوده." و او بزرگتر کسی بود اندر حلم و سخاوت و فراخ دستی. پس از گروه عاد زنی خواست، و فرزندانش آمدند، چون یعرب و جرهم و المعمر* و صاعد* و حمیر و منیع و حض*. و از یعرب یشحب زاد، و سبأ پسر یشحب بود، پدر همه ی ملوک حمیر و تبّعان. و اوّل کسی که به زبان تازی فصیح سخن گفت او بود. و پسران او را تحیّت کردند و گفتند:

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 114

" أبیت اللّعن و أنعم صباحا." این یعرب بود. چون به یمن جای گرفتند، و

دیگر یمانیان را و نسب جمله اعراب را بدان فرزندان قحطان کنند. و سه دیگر پسر را لام نام بود، و او را فرزندان بودند، و به بابل مقام داشت و اشعار شیث و آدم علیهم السّلام پیوسته خواندی. و از نیکو سیرتی و زهد و عبادت او ضحّاک قصد کشتن او کرد.

پس بگریخت با فرزندان و به زمین روم رفت و در بیابانی مقام گرفت. و هم آن جایگاه روزگارش سپری شد، و فرزندانش او را به قبّه الرّصاص دفن کردند- و ذکر آن در باب الحفایر گفته شود.

إرم بن سام را هفت پسر بودند، نام ایشان عاد، ثمود، صحار، جاسم، وبار، طسم، جدیس؛ و ایشان را عرب العاربه خوانند. و نسل ایشان چندان گشت که هیچ عدد پیدا نیامد، و صاحب قوّه و هیکل و بالای عظیم بودند و جبّاران. و بالای ایشان صد گز بوده است به ارش ایشان. و کوتاهتر کسی هفتاد ارش بود. و تصدیق این حدیث قول خداست عزّ و جلّ: کَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ خاوِیَهٍ. «1» پس عاد با فرزندان خویش از بابل برفت. و از پس عاد فرزندان یافث برفتند بر جانب مشرق- چنانکه گفته شده است. چون عاد برفت از بالا آواز آمد که:" یا عاد خذی یمنه." یعنی دست راست گیر. عاد سوی یمن رفت و جای گرفت، و ازین قبل آن را یمن خوانند. و بعد از مقام عادیان قحطان به یمن جای گرفت. و شدّاد عاد و مرثد و جماعت جبابره، چون عوج عناقه* و جالوت، همه ازین نسل بودند. و بعد روزگارها فرزندان قحطان بقیّت قوم عاد را از یمن بیرون کردند که

خدای تعالی ایشان را هلاک کرد، چون به هود علیه السّلام ایمان نیاوردند. و دغفل همی روایت کند که ریگ یمن جمله آن کوههای صعبست که عادیان ازان سنگ خاره خانه ها ساخته بودند و تراشیده شد، چنانکه خدای تعالی می فرماید: وَ تَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُیُوتاً. «2» پس باد عذاب که ایشان را هلاک کرد آن کوهها بدان عظیمی بگردانید؛ قوله تعالی: ما تَذَرُ مِنْ شَیْ ءٍ أَتَتْ عَلَیْهِ إِلَّا جَعَلَتْهُ کَالرَّمِیمِ. «3» پس روز دوشنبه ثمود بر اثر عاد برفت با فرزندان و جماعت، و میان شام و حجاز آرام گرفت، جایی که آن را حجر خواندند.

و خدای تعالی صالح پیغامبر را بدین جماعت فرستاد، چنانکه فرموده است: کَذَّبَ

______________________________

(1)Sure 69 ,Vers 7 .

(2)Sure 26 ,Vers 149 .

(3)Sure 51 ,Vers 42 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 115

أَصْحابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلِینَ. «1» برادر دیگر، صحار، روز دیگر، سه شنبه، برفت با اصحاب و اولاد خویش بر اثر دیگران. و به زمین تهامه افتاد، و ازان خوانند که آنجا اقتصار کرد، و بهره یی گویند از جهت گرمای سخت آنجا را تهامه نام نهادند- و به لفظ عرب اندرین معنی همی خواهد- و آنجا عقب و نسلشان پیوست. روز چهار شنبه جاسم برفت با قوم و فرزندان خویش و به حجاز مقام گرفت که جایگاه خوش یافت و ازان حجاز نام کردند: لأنّها حجزتهم عن المسیر فی آثار القوم لطیب الزّمان.

پس روز پنج شنبه طسم با همه فرزندان و قوم خویش برفت از جانب عرض و پیوسته به حدّ عمان و بحرین مقام گرفتند و جایها ساختند. روز آدینه ششم جدیس برفت سوی یمامه با همه اهل بیت و همسایه و

مشارکت برادرش، طسم. و ایشان را عرب العربا نام کردند از موافقت سخنشان با هم. روز هفتم که شنبه بود وبار، کهترین برادران، برفت و به زمینی فرود آمد با درختهای بسیار و آب روان نزدیک صنعا، و زمین را وبار نام کردند آن جایگاه، و بیشه هایی که خدای تعالی ذرّیّه ی او را مسخ گردانید، و ایشان را نسناس خوانند. نیم تن دارند و به یکی پای چنان بدوند که هیچ اسبی درنیابدشان. و هنوز هستند ازان نسناسان، و بسیاری دیده اند.

و سخن به زبان گویند سخت فصیح، و لیکن عقل ندارند- یَفْعَلُ اللَّهُ ما یَشاءُ. «2» پس چون این جماعت از بابل برفتند، دیگر فرزندان سام را دل برخاست و روز یک شنبد از بعد رفتن وبار جمله برفتند، و هرکس وطنی ساخت.

الیفر بن سام را دو پسر بودند، یکی را نام شام و دیگر را روم، با ایشان برفت. فرزندزادگان و عشیرت شام در زمین شام بایستادند، و بدو بازخوانند. و روم با پدر به زمین روم رفتند و آنجا مقام گرفتند؛ و نسلشان عظیم بسیار گشت، و عمارتها کردند- و اللّه أعلم.

عالم بن سام را دو پسر بود، یکی خوراسان نام و دیگر هیطل. و ایشان بر اثر عمّ برفتند، یافث بن نوح علیه السّلام. و خوراسان ازین روی جیحون بایستاد، و مقام ساختند فرزندانش و پیوستگانش. و جمله خوراسان به نام وی بازخوانند. و هیطل ازان سوی ماوراالنّهر و زمین سکنان و هیتالان رفت که آن را هیاطله خوانند، اضافت به نام هیطل، و بسیاری گشتند و بناها ساختند عظیم.

______________________________

(1)Sure 15 ,Vers 80 .

(2)Sure 14 ,Vers 27 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی،

متن، ص: 116

الاسود* بن سام را دو پسر بود، یکی را نام فارس بود و دیگری را اهواز.

پس هر دو برفتند، کشور فارس را به وی بازخوانند، و زمین خوزیان را جمله کوره الأهواز خوانند به نام اهواز بن الأسود. و نخستین عمارت دران ناحیت اهواز بوده است. و هرکس که درین جایگاه مقام گرفت سخن بران نوع گفت که اکنون گویند در این ولایتها، اگرچه هم متغیّر باشد و زیادت.

نورد* بن سام را دو پسر بود، یکی را نام آذرباد و دیگر را ارمیان*؛ و ایشانند که آذربادگان و ارمنیه به نامشان منسوبست. و نسل مردم این هر دو زمین به آذرباد و ارمیان، ابنای نورد، کنند- و اللّه أعلم.

کرمان بن سام را پسری بود، نام او مکران. و به روایتی دیگر هست که کرمان و مکران هر دو برادر بودند، پسران نورد بن سام- و اللّه أعلم. هم برین شکل زمین مکران و کرمان به نام ایشان خوانند. و آرامگاه بدین کشورها ساختند. و در کتاب همدان و دیگری خواندم که همدان و اسپاهان هم از بنای پسرزادگان سام بن نوح است که نام ایشان همین بود یکی را همدان و دیگری را سپاهان ابنای سام بن نوح. و در دیگر جای ندیدم- و خداوند تعالی بدان داناتر است.

به اخبار آل قحطان و سیل العرم و تفرّق بعضی از یمن بازگردیم

چنین یافتم که یمانیان بسیار گشتند. عبد الشّمس* بن یشجب بن یعرب بن قحطان را بر خود پادشاه کردند و او را سبا لقب کردند، که بسیاری برده و سبی آورد از بقیت عادیان و دیگر جایها، چنانکه گفته شود. و این سبا در عهد قیدار* بن اسمعیل بن ابراهیم، خلیل الرّحمن علیهم السّلام

بود، جدّ پیغامبر ما صلوات اللّه علیه. و او را ده پسر بود که قبیله های یمن بدیشان بازخوانند. و نام ایشان: حمیر، الأزد، کنده، مذحج، أنمار، بجیله، خثعم، غسّان، جذام، لخم؛ و بزرگترین همه حمیر بوده است. و نسب بیشترین اعراب بدین فرزندان کشد معروف، چون بنی کنده و بنی لخم و بنی الازد و غیر آن. و حمیریان را به حمیر بن سبا نسبت کنند. پس چنان افتاد که در عهد حسن الحمیری سیل العرم بیامد، و پیش ازان به روزگار دراز زنی کاهنه، نام وی طریفه، به سخنان سجع، چنانکه عادت باشد، ایشان را خبر داده

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 117

بود عمرو بن عامر را، و او جدّ انصار بود از مدینه الرّسول صلّی اللّه علیه و سلّم.

قبیله ی أوس و خزرج، و سیّد جمله بنی کهلان از آل قحطان اند. پس عمرو بیندیشید ازان ضیاعهای آباد و جایهای نزه. پس پسر خویش، حارث، را پیش خواند و اهل قبیله را و پسر را گفت:" چون من بر سر انجمن اشراف ترا کاری فرمایم مرا ناواجب پاسخ کن. و من ترا عصای بزنم، تو مرا یک لطمه بزن." حارث گفت:" حاشا که من هرگز این کنم. و هیچ آزادزاد پدر را لطمه نزند." حارث را عمرو گفت- و عمران همچنین روایتست- نام او و گفت:" من همی فرمایم ترا، و درین کاری هست." پس دیگر روز أشراف حمیر و جماعت سادات یمن جمع گشتند به محفلی بزرگ. عمران حارث را کاری فرمود، پاسخ زشت کرد. پدرش او را بزد به عصا. حارث پدر را لطمه یی بزد. عمران سوگند خورد که:" در زمینی که

مرا چنین خواری رود نباشم." بزرگان حمیر و سادات به شفاعت برخاستند، سود نداشت و سوگند زیادت کرد. پس گفت:" این ضیاع و اسباب من بخرید، که دلم از مقام این جایگاه سرد گشت، تا دیگر جای روم." چون دانستند که حقیقت همی گوید به بهای گران ضیاع او جمله، و هرچه نابردنی بود، بخریدند، و عمران با جماعت خویش برفت. و از بعد مدّتی بند گسسته گشت، و سیل اندرآمد و همه زمین یمن پست گشت و هامون شد. و هیچ عمارت نماند، مگر جایی که بر بلندی بود، چون ارمان و حضرموت و عدن و چنین جایها. پس این گروه ممزّق شدند در ناحیتها. و حارث به یثرب آمد و مقام گرفت به جوار جهودان که از بیت المقدّس بگریخته بودند از بختنصّر. و حصارها ساخته، چون فدک و خیبر و بنی قریظه و دیگرها. و نسل حارث به یثرب بماند، جمله اوس و خزرج فرزندان اواند. و ثعلب بن عمرو برادر حارث بودی، به ذی قار رفت و مقام گرفت.

و پسر او خزاعه بود که بنی خزاعه جمله فرزندان اواند. و ثعلب بن عمرو و بعضی ازیشان به تهامه افتادند. و پس سوی حرم رفتند، و ساکنان حرم بنی جرهم بودند درین وقت. پس فعل جرهمیان زشت گشت و پلید در جوار خانه ی خدای عزّ و جلّ. و مردم، نام او ساف، زنا کرد با زنی، نایله نام، اندر کعبه ی خدای عزّ و جلّ، و حقّ تعالی ایشان را مسخ گردانید و سنگ گشتند دو پاره. و همچنان بماند افتاده تا وقت عمرو بن لحیّ- و السّلام.

در حدیث عمرو بن لحی وی بود

که دین اسمعیل پیغامبر علیه السّلام به بت پرستی بدل کرد. و سبب چنان بود که به وقت حج از همه قبیله ها بیامدندی از

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 118

فرزندان اسمعیل. و ازان سنگ حرم به وقت بازگشتن برداشتندی، و به قبایل بردندی، و آن را طواف کردندی بر سان کعبه، و حرمت آن را. و این عمرو بن لحی رئیس بنی جرهم بود. چون حال چنان دید، طلب آن بتان قدیم کرد، ودّ و سواع و دیگرها. پس نشان یافت و در زیر زمین به ساحل جدّه که وقت طوفان آن را دفن کرده بودند. پس برفت و به جهدها آن را بدست آورد که آب بدان رفته بود. و روزگار دراز اثر آن پوشیده کرده، تا از خاک برآورد و پاک بکرد و بنهاد. پس به وقت حجّ مردم را به صنم پرستیدن خواند. و نخستین از همه بنی قضاعه اجابت کردند؛ سیّد ایشان عوف بن حارثه. و آن بت را که نام او ودّ بود ببرد سوی شهر خویش. و فرزندان او را به وی نام نهادند، چون عبد ودّ و غیر آن. پس هذیل بن مدرکه سواع را بپذیرفت به جای خویش برد، و حمیر نسر بپذیرفت و به یمن برد، خویشتن و فرزندان را خاصّه. و از بهر قوم و یمنیان یعوق را ببردند. و همه عرب بت پرستی گرفتند و دین ابراهیم پیغامبر را علیه السّلام دست بازداشتند. و پس ازین خزیمه بن مدرکه بن إلیاس بن مضرّ، از اجداد پیغامبر علیه السّلام، سه صنم بساخت از بهر خویش، نام ایشان لات و عزّی و هبل. و گویند

هبل نام منات است؛ و این تحقیقتر، از قول خدای تعالی: اللَّاتَ وَ الْعُزَّی وَ مَناهَ الثَّالِثَهَ الْأُخْری. «1» و چنین بماند تا پیغامبر ما صلّی اللّه علیه و سلّم بیرون آمد، و جمله باطل کردند- و الحمد للّه الّذی منّ علینا بالإسلام.

و ایشان را همچنان پسران را عبد العزّی و عبد یغوث به حیره آمد، هشت ماه بود. و چنین روایتست که از ملکان به حیره کس نمرد، إلّا قابوس بن المنذر، و دیگران همه به شکارگاه و در رزم و جنگ بمردند و کشتند، از درستی هوای آن. و همچنین عرب گوید: یک شب به حیره بودن نافعتر باشد از شربت بناطریطوس* خوردن. و آمدن خالد به حیره در روزگار بوران دخت بود، آخر خلافت ابو بکر الصّدّیق رضی اللّه عنه، سال دوازدهم از هجرت.

جملت ملوک آل نصر و آن دیگران به حیره بیست و پنج تن بودند در مدّت سیصد سال و بیست و سه سال و یازده ماه. و این ششگانه دخیل بودند اندر آل نصر بن ربیعه، چون أوس بن قلّام و الحارث بن عمرو بن حجر و ابو یعفر بن علقمه و إیاس بن قبیصه و یشهرب* و زادبه الفارسی. بعد ازین روزگار اسلام بود، و حیره و سواد

______________________________

(1)Sure 53 ,Vers 20 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 119

جمله بهری به حرب و بهری به صلح، و جزیه خالد را مستخلص شد تا رفتن او به عزم روم- و ذکر این به جایگاه خویش گفته شود- إن شاء اللّه تعالی و به الحول و القوّه و التّوفیق.

فصل سوّم* اندر نسق قحطانیان و حمیر عرب یمن و تبّعان و ذکر اخبارشان

اشاره

سبا ذکر نسب سبا خود گفته شده است. و روایت

کنند به أسناد از ابن عبّاس که عرب عاربه، که در بادیه مقام کنند، تاریخ از روزگار آدم گرفتند. و ایشان ده گروه بودند چون عاد، ثمود، طسم، جدیس، عملیق، عبل*، أمیم، وبار، جاسم، قحطان. و بر اثر یکدیگر این جماعت به فنا شدند، و بقیّتی ازیشان بماند که ارمان خواندندشان. و برین تاریخ بماندند، تا اردوان، آخر ملوک طوایف، با ایشان کارزار کرد. و چون اردشیر بیامد هر دو گروه را برداشت. و ملک یمن در عهد منوچهر، سمسون بن الاملوک* بود بر طاعت او، و پسر همچنین و مدینه ی ظفار نهاد به یمن اندر، و عمالیق را از یمن بیرون کرد. و اندر روزگار کیقباد عبد الشّمس بود که آل قحطان او را بر خود پادشاه کرد، و بقیّت عاد را اندر شهر یمن نگذاشت و همه را بنده کرد. و او را سبا لقب نهادند و با کیقباد حرب افتادش و آخر صلح کردند و شرح در روزگار کیقباد گفته شود. اگر توفیق یابم، که نه جایگاه آن ذکرست- إن شاء اللّه تعالی و به التّوفیق.

ملک حمیر بن سبأ مائه و خمسون سنه

اوّل کسی از قحطانیان او بود که پادشاهی کرد تا به پیری رسیدن، و ملک بر وی و فرزندانش بماندن. و بیرون از یمن ملک ایشان نبود تا روزگاری دراز که پادشاهی با تبّع نخستین افتاد، الحارث الرّایش؛ و او را در کتاب سیر الملوک ملطاط گفته است، و ذی الاسباب لقب. و دران اوّل دو ملک بودند، یکی به سبا و یکی به حضرموت، و مردم اندکی طاعت داشتندی تا رایش بیامد و بر وی جمع شد، و تابع او گشتند، و پادشاهی صافی شد.

پس او را تبّع لقب ازین نهادند.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 120

ملک الحارث الرّایش مائه و خمسه و عشرون سنه

الحارث بن قیس بن صیفی بن سبا الاصغر الحمیری، و میان او تا به حمیر بن سبا الاکبر پانزده پدر بود. و او را رایش از بهر آن خوانند که غزا و تاختن او به دور جایی برسید از یمن، و سوی هندوان رفت. پس به آذربادگان آمد و آن جایگاه با افراسیاب و ترکان حرب افتادش؛ و به همه جایگاهش ظفر یافت. و یمانیان در عهد او توانگر شدند. و معنی رایش آنست که به دور جایی تاختن کرد و کند. و در کتاب المعارف خواندم که رایش از آنجا سوی زمین حرم و مکّه آمد، و شعری گفت اندر ذکر ملوک از بعد؛ و فرزندانش و ذکر پیغامبر ما صلّی اللّه علیه و سلّم یاد کرده است. در جمله بدین بیتها:

و یملک بعدهم رجل عظیم نبیّ لا یرخّص فی الحرام

یسمّی أحمدا یا لیت شعری*اعمّر بعد مخرجه بعام و اندر روزگار او لقمان بن عاد، خداوند کرکسان، فرمان یافت. آنست که او را صاحب لبد خوانند، بعد از دو هزار و چهارصد و پنجاه و اند سال عمر. و لبید شاعر درین گوید، شعر:

لمّا رأی کبد النّسور* تطایرت رفع القوائم* کالفقیر الأعزل و هم چنین درین معنی نابغه گفته است: أحنی علیه* الّذی أحنی علی لبد.

ملک أبرهه ذو المنار مائه و ثمانون سنه

پسر رایش بود و ابراهیم نام بود. و در اصل بسیاری بگشت گرد عالم، و هر جایگاه که رسید میله ها فرمود کردن به راه اندر، تا آثار سفر او بدانند، و به باز گشتن در بیابانها آسانتر بود. و به شب اندر آتش کردندی بر میله ها تا لشکر بدان هنجار راه کردندی. و ازین سبب او را ذو المنار لقب کردند،

و اندرین معانی شعرا ایشان گفته است در قصیده یی، اوّل بیت:

و لقد بلغت من البلاد مبالغایا ذو* المنار فما یرام الحاقکا و روایتست که به زمین نسناسان بگذشت، فرزندان وبار- آن که گفته ایم. و در سیر الملوک گوید که دهان و چشم ایشان بر سینه بود، از سخط ایزد تعالی- نعوذ به. پس أبرهه پسرش را، ذو الاذعار، به حرب ایشان فرستاد- و او را فریقیس* گویند- تا ایشان را بعضی هلاک کرد. و نتوانستند غلبه کردن، که

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 121

مورچگان بودند، هر یکی چند شتری بختی، و اسپ و مرد را می ربودند. و این وقت روزگار کیکاوس بود، و آن که بنی اسراییل از اشموییل پادشاه خواستند. و خدای تعالی طالوت را بفرستاد بدیشان به پادشاهی- و اللّه أعلم.

ملک افریقیس بن أبرهه اربع و ستون سنه

چون پادشاه گشت، هزارهزار مرد فراز آورد و ناحیت مغرب و بربر سرتاسر بگرفت، و شهر افریقیّه بنا نهاد به نام خویش. و چندانکه دران حدود آبادان بود بگرفت، و هرچه برده آورد به افریقیّه اندر بداشت، و شهر آباد گشت. و حمزه الاصفهانی در تاریخ خویش گوید: ذو الاذعار برادر افریقیس بود، و از بعد افریقیس بیست و پنج سال پادشاهی بکرد، تا به هداد رسید. و در سیر ذو الاذعار خود فریقیس را گوید. شاعر گفته است در قصیده یی:

سرنا إلی المغرب فی جحفل بکلّ قوم أریحی همّام* افریقیس را خود در کتاب سیر الملوک خوانده ام که پسری بود، نام او القید* بن افریقیس، از بعد پدر با لشکر سوی عراق آمد، و لقب او ذو الشّناتر* گوید.

پس به راه بمرد. و گفتندی، بیت:

یا قوم سیروا نحو بابل بالعساکر و القبائل و

پادشاهی به هداهاد بن عمرو بن شراحیل* بن الرّایش سپردند، پدر بلقیس، و هداد نیز گویند. و حمزه الاصفهانی ذکر این القید اندر تاریخ نیاورده است، که پادشاهی مگر خود بر سال نرفت.

ملک هداد بن عمرو بن شراحیل* خمسه و سبعون سنه

و اندر تاریخ جریر الطّبری لقب او ذو سرخ* گوید. و او را وزیری بود، نام او رام رایش. و چون القید بمرد هداد از راه عراق به جانب یمن بازگشت، و هیچ جای نرفت بیرون از حدّ خویش. و در کتاب معارف خوانده ام که زنی جنّی را به زن کرد، و بلقیس از وی بزاد. پس اندکی روزگار فرمان یافت و بمرد- و خدای تعالی بدان داناترست.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 122

ملک بلقیس بنت هداد عشرون سنه

و این قدر پادشاهی کرد تا به خدمت سلیمان پیغامبر علیه السّلام رسیدن و او را به زمین فلسطین بردن. و حمیریان گویند مسنی عرم* او کرد؛ و یمانیان مخالفند و گویند بنای عرم لقمان بن عاد کرده است. امّا بلقیس آن را عمارت کرد، و بران بماند تا سیل العرم آمد. و قصّه ی سلیمان پیغامبر علیه السّلام با بلقیس خود معروفست. و سلیمان دیوان را فرمود تا به یمن اندر سه حصن نیکو ساختند از برای بلقیس، یکی سلحین است و دوّم بنیون و سوّم غمدان. و بلقیس را از سلیمان علیه السّلام پسری بود، نام او داود، و هم به زندگانی سلیمان بمرد. و بلقیس از بعد آنکه سلیمان علیه السّلام از دنیا رحلت کرد، او نیز به مدّتی نزدیک بمرد.

ملک ناشر ینعم* بن شراحیل خمسه و ثمانون سنه

عمّ بلقیس بود، و رعیّت را عظیم نیکو داشتی. از بس که بر مردمان انعام کرد و ببخشید او را ینعم لقب نهادند. و شعرا را در وی شعرهای بسیار است، و این بیت در وی گفتند، شعر:

أیا ناشر الأنعام قد رمت خطّهعلت فوق خطات الملوک الأقادم* و هم او را گفتند و ذکر مبعث پیغامبر صلّی اللّه علیه و سلّم کرده، شعر:

لعمری قد حللت قومک نعمهلرفقک عنها کلّ باغ أخی بکر*

و راجعها الملک الّذی کان قد مضی فأنت أبیت اللّعن ذو المنن الدّهر*

و لو* سلیمان الذی کان أمره من اللّه تنزیلا و حتما من الأمر*

لمّا رامنا خلق من النّاس کلّهم و لا الجنّ إلّا ناصر بالصّحر*

فنحن ملوک العرب من لدن حمیرإلی أن یصیر الملک منه إلی فهر*

فیأتی متی أمره غیر حامل رءوف رحیم بالیتیم و ذی الفقر*

یکون لنا منّا هنا لکشیعهغطاریف زهر فی الأنابه و النّفر*

فحمیر

عیشی فی البلاد یعطه و ملک إلی أن یأتی اللّه بالأمر*

ملک شمّر یرعش بن افریقیس* سبع و ثلاثون سنه

و کنیت او بو کرب شمّر بن افریقیس بن أبرهه بن الرّایش. و ازان سبب که اندامش بلرزیدی او را یرعش خواندندی. و از یمانیان حکایت کنند که در کتابها او را

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 123

صفت بزرگی بیرون از حدّ کنند. و لقب او ذو القرنین بود. و ایشان گویند اسکندر رومی را به دور جای رفتن به شمّر مثل زده اند، و ذو القرنین نخست او را لقب بوده است. و القاب ملوک یمن جمله برین سانست که ذو المنار و ذو الکلاع و ذو نواس و ذو یزن و مانند آن. ذو القرنین بدان گفتند او را که دو گیسوی بر پشت فروگذاشته بود. و تاختن او به جانب مشرق رسید. و در کتاب سیر گفته است که گشتاسپ او را طاعت داری کرد تا بگذشت، و به سمرقند رفت و دیوار سغد و آن جایگه خراب کرد. و آن را شمرکند گفتند، اکنون نام آن سمرقند کرده اند، و سغد خواندند دران وقت، و اکنون خود هر دو به هم نزدیکست؛ و بناها کرده است بسیاری. و بر بنایی ازان وی نبشته یافتند به زبان حمیری که: بسم اللّه هذا ما بناه شمّر یرعش لسّیّده الشّمس، یعنی: این بنا شمّر کرد خداوند خویش را آفتاب. و اندران وقت که دیوار سغد خراب کرد، شعری گفت که این بیتها دران جمله بود:

أنا شمر أبو کرب الیمانی جلبت الخیل من یمن و شام

لنأتی أعبد أم ذو علینابأرض الصّین من أهل السّوام* و ازان جایگاه سوی چین رفت. ملک چین اندر ماند به کار

وی، که سپاهی عظیم داشت. پس وزیری بودش مردی پیر، گفت:" این حیلت پیش منست. و من از عمر نصیب برداشتم. بازماندگان مرا نیکودار تا من جان فدا کنم و این کار بر آورم." ملک گفت:" هرچه خواهی چنان کنم." پس بفرمود تا دست و گوش و بینی ببریدندش. و بدان راه بیرون رفت، و بر سرحدّ بیابان بیافتاد تا سپاه دشمن فراز رسید. و او را پیش تبّع بردند. پرسید که:" چه مردی بدین حال؟" گفتا:" من وزیر ملک چین بودم و عمر در خدمت او سپری کردم. چون در کار شما او را نصیحت کردم به طاعت داشتن، مرا بدین نکال بکرد. واجب دیدم ایدرآمدن که او هیچ نیندیشید از شما. و من سپاه را به راهی نزدیک به سر ایشان فرود آورم که در بیابان به هفته یی آنجا بتوان رسید، تا کینه ی من از وی بازخواهید." شمّر شاد گشت و گفتار آن پیر راست پنداشت. گفت:" چه باید کردن اکنون؟" چینی گفتا:" یک هفته آب و زاد و علف برباید گرفتن." شمّر بفرمود تا ده روزه برگرفتند، و با گزیدگان سپاه روی دران بیابان نهادند که آن را هرگز کرانه کسی ندید، و پیرمرد چینی را در پیش داشتند. چون هفته یی بگذشت، شمّر گفتا:" چند مانده است؟" پیرمرد گفت:

" من شما را اینجا به حیلت آوردم، و این بیابان هرگز سپری نگردد. هرچه خواهید

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 124

همی کنید." و این چینی هم آن ساعت بمرد، و شمّر فروماند، و مردمانش از تشنگی و ضعیفی که شده بودند دران گرما مردن گرفتند. و منجّمان شمّر را گفته بودند که

مرگش در میان دو کوه آهن باشد. پس شمّر از تف سوزش زمین زره بیفکند و بر سرش نشست. و سپری آهنین داشت، آن را سایه کرد برابر آفتاب. پس سخن منجّم یاد آمدش. لشکر را گفت:" شما تدبیر خویش کنید که کار من آخر ببود." و همان ساعت بمرد و دیگران همچنین، مگر کسی که به سرحدّ بیابان بود که بعد از روزگاری به جانب یمن بازرفتند، و اگرنه همه تباه شدند- و اللّه أعلم.

ملک ابی مالک بن شمّر خمسه و خمسون سنه کامله

اهل یمن او را بیعت کردند و با سازی عظیم هزار رایت، هر رایتی چندین هزار سوار سوی روم رفت، و به طاعت پیش آمدند. خراج ازیشان بستد و سوی مغرب رفت و شعری گفت، در جمله این بیت، شعر:

منع الرّقاد* تقلّب الشّمس و طلوعها من حیث لا تمسی پس، از دریای عظیم بگذشت تا نزدیک ظلمات، و پیش ازان* در تاریکی خواست شدن، بمرد. و پسرش تبّع الأقرن با وی بود، تن پدر به مقر اندر طلی کرد و در صندوق نهاد. و سپاه را بازگردانید و دریا بگذاشت، و روم را؛ به زمین یمن باز آمد و پدر را دفن کرد. و آنست که اعشی شاعر در وی می گوید:

و خان النّعیم أبا مالک و أیّ امرکم یجنّه الزّمن*

ملک الاورن* بن ابی مالک ثلاث و خمسون سنه

او را تبّع الاصغر* خواندندی، در روزگار بهمن بود. و در تاریخ جریر خواندم که به عراق اندرآمد با سپاهی عظیم. چون به سواد رسید، راه ندانستند و متحیّر شدند، و آن را حیره نام کردند. پس بر کنار دجله برفت تا سوی آذربادگان بیرون شد، و بسیاری مال یافت و دشمنان را قهر کرد، و از سوی موصل بازگشت به یمن.

و چنین روایتست که رسول هندوان او را هدیه های بسیار آورده بود. تبّع اندران طرایفها خیره مانده بود، و گفت:" این همه از هندوستان خیزد؟" رسول در یافت و به تیزبینی گفت:" از زمین چین آوردند بیشتر." پس تبّع آن سخن در دل گرفت، و کینه جستن جدّش سپاه فراز آورد بی اندازه از بنی الازد و قضاعه و لخم و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 125

هر جایگاهی، و به جانب چین رفت.

و کتاب سیر

گوید: بهمن او را طاعت داشت و کرامت کردش تا از خوراسان بگذشت، و یک سال به سمرقند بایستاد، و آن عمارت آنجا را به جای آورد. و بعد ازان سپاه سوی چین کشید. و به روایتی گویند به کابلستان بایستاد و سپاه فرستاد سوی چین، و شکسته بازآمدند. پس او برفت و به همه ی روایت پیروز گشت. و ملک چین کشته شد، و آن شهر چنان خراب بکرد که دیگر عمارت نپذیرفت. و یکسر ولایت غارت کردند، و یمانیان با عالمی مال و خواسته به یمن بازرفتند. و هفت سال اندرین کار برفت، و تبّع گفته است در جمله شعری:

أنا تبّع الأقرن من فرع حمیرملکنا عباد اللّه فی زمن الخالی*

ملک ابنه ذو جیشان سبعون سنه

چون ذو جیشان به پادشاهی بنشست در عهد دارا الاکبر بقیّت طسم و جدیس را به یمامه بشکست و بسیاری بکشت؛ و بعد از ذو جیشان در عهد اسکندر بودند و روزگار نضر بن کنانه، آنچه مانده بودند ازین قبیله ها و ثمود- و آنچه یاد کردیم- پادشاهی یافتند. و عدد ایشان در اوّل پیدا نبود و همه به فنا رفتند. و اندر ذکر ایشان أعشی گوید:

أ لم تروا إرما و عاداأفناهم اللّیل و النّهار

و انقرضت بعدهم ثمودبما جنی فیهم قدار

و جاسم بعدها و طسم قد أوحشت منهم الدّیار

و حلّ بالحیّ من جدیس یوم من الشّرّ مستطار

و مرّ دهر علی صحارفهلّکت جهره صحار

و متّعت بعدهم وبارفلا صحار و لا وبار

و* بادوا و خلّوا رسوم دارفاستوطنت بعدهم نزار

کانت لهم سؤدد و حلم و نجده شانها وقار

أخنت علیهم صروف دهر له علی أهله عثار و اندر کتاب سیر گفته است: ذی جیشان سوی عراق آمد، و دارا الاکبر او را

پذیره شد. و کارزار کردند، و به حرب اندر کشته شد. و لیکن این ذکر در تاریخ حمزه الاصفهانی و هیچ کتابی نیافته- و اللّه أعلم.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 126

ملک تبّع الأقرن مائه و ثلاث و ستون سنه

پسر شمّر یرعش بود، تبّع نخستین؛ و او را هیچ شرح از اخبار نخواندم- و اللّه تعالی أعلم به.

ملک کلی کرب بن تبّع خمس و ثلاثون سنه

و این را هم ذکری معلوم نشد. از بعد او پسرش تبّع بن کلی کرب پادشاه شد.

ملک تبع بن کلی کرب مایه و عشرون سنه

او را ابو کرب أسعد تبّع میانین خواندندی، و هیچ نیاسود از تاختن به دور جایها. و اندر سیر الملوک چنانست که با پانصد هزار مرد سوی کشور هندوان رفت؛ و خود برفت و دریا بگذاشت. و پسر فور هندی، آن که اسکندر او را بکشت، پذیره آمد به حرب. و تبّع به مبارزت با وی بیرون شد و پسر فور را به دست خویش بکشت. و قصیده یی گفت دران حال، و از جمله گفته بود:

قالت أمامه لالذی کلّ مالالا فتی خطبه و نصالا

فدعوت فور الکبرار فقاده حین ما قیل بابها محتالا

فترکته للمجامعات محدلا؟؟؟ بحری رواهسه؟؟؟ باحر؟؟؟ بالا* و اندر کتاب المعارف چنین خوانده ام که این تبّع به پیغامبر ما صلّی اللّه علیه ایمان آورد از پس که نعت او در کتابها خوانده بود. پس این بیتها بگفت:

شهدت علی أحمد أنّه رسول من اللّه باری النّسم

فلو مدّ عمری إلی عمره لکنت وزیرا له و ابن عم و ازین پس که مردمان یمن را به تاختنها رنجه داشت از وی ستوه شدند و پسرش، حسان، را گفتند:" پدر را بکش تا ما پادشاهی ترا دهیم." پس سپاه او را بکشتند، چون اجابت نمی کرد که پدر را بکشد، امّا سپاه پشیمان شدند. و خلاف افتاد به سبب پادشاه نشاندن، و به ضرورت حسان را پادشاه کردند. و یمانیان گویند آنست که خدای تعالی در قرآن او را ذم نکرده است و قوم او را یاد کرد- قوله تعالی: أَ هُمْ خَیْرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ. «1» و همچنانکه در پارس ملوک طوایف گماشته بود اسکندر،

به عرب و یمن اندر جماعتی را فراز گماشته بود، الاقیال و الذوون بیرون

______________________________

(1)Sure 44 ,Vers 37 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 127

آمد- و خود گفته شده است. امّا چنانکه اردشیر بابک بریشان برخاست ابن تبّع اسعد بن عمرو بر طوایف و یمن الاقیال و الذوون بیرون آمد و همه را برداشت- و اللّه أعلم بالصّواب.

ملک حسّان بن تبّع سبعون سنه

چون به پادشاهی بنشست، به یمامه رفت و کشندگان پدر را بکشت. و اندر تاریخ جریر چنانست که از دست جذیمه الابرش ملکی بود به یمامه، نام او عملوق. و ستمکاره بود، بر زنان و دختران رعیّت دست درازی کردی. و از گریختگان طسم و جدیس قومی به یمامه مقام داشتند. و این پادشاه از قبیله ی طسم بود. و مهتری بود جدیس را، نام او اسود بن عفّان*، از این فعل پادشاه ستوه گشت و با مهتران جدیس برخاست و در ساخت و عملوق را با جمله مهتران بنی طسم مهمان کرد، و همه را بکشتند به حیلت. پس مردی بجست، نام او ریاح بن مرّه، و سوی حسان بن تبّع رفت به فریاد خواستن. حسان خشم گرفت و با سپاه روی به یمامه نهاد. ریاح گفت:" مرا خواهری هست، سه روزه راه بیند و او را به قبیله ی جدیس شوهری هست.

و سخن او معروف که زرقا الیمامه خوانندش، ایشان را خبر دهد، و حذر گیرند." پس حیله ساختند. و حسان بفرمود تا هر مردی شاخی بزرگ با برگ اندر پیش داشتند، چنانکه دیدار اسپ و مرد بپوشید. و همی آمدند تا زرقا درخت بیند و مردم نبیند. پس جماعت جدیس می ترسیدند، زرقا را بر مناره فرستادند تا

بنگرد. چون نگه کرد، گفت:" درختستان بسیار همی بینم که رود. و شکّ نیست که از پس آن مردم اند." و در کتاب معارف چنانست که سواری فرود آمد، تا نعل اسب را باز گیرد تا عمارتی کرد و برنشست. زرقا بدید و مردمان را بگفت. هیچ باور نداشتند تا بعد از سه روز حسان برسید و همه را بکشت. و قضای ایزد تعالی کار بکرده بود.

و اندرین سخن زرقا أعشی گوید:

ما نظرت ذات أشفار کما نظرت یوما الذّئبیّ إذ سجعا

قالت أری رجل فی کفّه کتف و یخصف النّعل الصّغر أیّه صنعا

فکذّبوها بما قالت فصبّحهم ذو آل حسّان یرفی السّم و السّلعا* پس زرقا الیمامه را بگرفتند و گفتند:" چون است که ما را ندیدی؟" گفت:

" دیدم و گفتم، باور نکردند." و ازیشان سوار را بداد که چه وقت فرود آمد و بر

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 128

نشست. حسان خیره ماند و گفت:" چه ساختی که هم چنین بتوانی دیدن؟" زرقا گفت:

" هرگز تا سرمه نکردم اندر چشم نخفتم." پس حسان بفرمود تا هر دو چشمش بکندند و رگهای سیاه در وی پیدا بود- و آن را که جذیمه درین وقت به یمامه سپاه آورد و حسان غارت کرده بود خود گفته ایم. و به روایتی گویند سپاه جذیمه را بشکست، امّا تأکیدی ندارد. و اندر تاریخ جریر گوید این تبّع برد سپاه سوی چین؛ و شمّر سپاه سالار او بود که شمرکند، یعنی سمرقند، را بدو بازخوانند- و اللّه أعلم.

پس قومی از جدیس با برادرش، عمرو، بیعت کردند که حسان را بکشند و پادشاهی بدو دهند. پس مردی، نام او ذو رعین، عمرو را گفت:" برادر کشتن نه

نیکو باشد." نپذیرفت و حسان را بکشت.

ملک عمرو بن تبّع ثلث و ستون سنه

اندر پادشاهی تنش مساعدت نکرد و پیوسته نالان بود. و خواب از وی بگسست، و بر نعشی خفته بر دوش همی بردندش، و همچنان می برند. و او را ذو الاعواد و موثبان خواندندش، معنی آن که بر وثاب بودی؛ و به لفظ حمیر فراش را وثاب خوانند. و آن جامه ی خواب است، و ذو الاعواد آن چوبها بود که بران جامه فکنده بود، و او را بدان برداشتندی. و اندر کتاب المعارف چنان خواندم که او را گفتند:" تا کشندگان برادر را نکشی خواب به تو بازنیاید." پس بفرمود تا مهتران را جمله گرد کردند. گفتا:" عهدی خواهم کردن." و اندر خانه ی خواب خویش بنشست. و دهگان و پنجگان را همی خواندند و همی کشتند تا مهتران سپری شدند و به عامّه رسیدند. پس ذو رعین در پیش او رفت و این بیتها برخواند، آنکه نصیحتش کرده بود:

ألا من یشتری شهرا بنوم سعید من یبیت قرین* عین

فان تک حمیر غدرت و خانت فمعذره الاله لذو* رعین پس عمرو او را بنواخت و نزدیک کرد. و در عهد او عمرو بن عامر، پدر خزاعه و اوس و خزرج، انتقال کرد از جهت سیل العرم- چنانکه شرح داده ایم. و اندر اخبار یمانیان گوید: پادشاهی او در ایّام شاپور بن اردشیر بود. پس از ذو الأعواد پادشاهان چهارگانه و خواهرشان، أبضعه، فرمان دادند در روزگار هرمزد و شاپور*. و أسود بن یعفر او را در شعری ذکر کند، و آن اینست:

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 129 و لقد علمت سوی الّذی نبأتنی أنّ السّبیل سبیل ذو* الأعواد

ملک عبد الکلال بن مثوّب اربع و سبعون سنه

بر دین عیسی پیغامبر بود علیه السّلام، پنهان، چنانکه کس ندانست. دیگر اخباری نیافتم.

ملک تبّعان* بن حسان ثمان و سبعون سنه

پسر تبّع کلی کرب* بن تبّع الاقرن آخر همه تبّعان بود. و خواهرزاده یی را، الحارث بن عمرو بن حجر الکندی، بر قبایل معدّ خلیفت کرد. و او بود که به مکّه آمد و کعبه را بپوشید و به موسم حجّ حجاج را طعام داد، و گفت:" در کتابها خوانده ام که از ایدر پیغامبری بزرگ آید کریم، حلیم، محتشم، سرور که جهانیان تابع او باشند." و اندرین معنی این قصیده بگفت و نشاط گرفت:

طربت و ما ذلک* حین الطّرب و لکن تذکّر أمر العجب

لسیری بجیش کثیر الکراع عظیم الدّهاء کثیر الحلب

بأبناء قحطان أهل النّهی*بها لیل اسد صمیم العرب

فلمّا الأعاجم فی بابل و یضحی العریر بها قد سلب

فنعیم أموالنا بالفنابحال إذا أشرقت کالأسب

و نحن اناس له صولهإذا ما حکمنا بحکم وجب

و سوف إذا انقضا ملکنایلیه بلاء لیل وسم لجب

اناس کرام ببیت الحرام سیعطون ملکا عظیم الغلب*

و یملک منهم نبیّ کریم رءوف رحیم سخیّ خدب

نجاهم اللّه* فی اللّه لا یثنی بسمّ القبا و الصّفاح القصب

یکون من أبنائنا شیعههناک له عند مرّ الحقب

فیا لیت أنّی أدرکته فأبذل نفسی له للعطب

و أجعل نفسی له جنّهو أصرف عنه الرّدی و الکرب اندر سیر الملوک گفته است خود حسان بوده است، پدر او، امّا هر دو در تاریخ جریر و حمزه ی اصفهانی برین سان که نوشتم ناطق است؛ و این درستر. پس به مکّه بسیار چیز بخشید فرزندان نزار را، و سوی مدینه برگذار مهتران پیش رفتند و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 130

از جهودان فدک و خیبر و بنی قریظه بنالیدند، و گفتند ایشان از شام گریخته، آمدند ایدر، و اکنون بر

ما غلبه می گیرند. تبّع سپاه فرستاد و دفع ایشان بکرد. و به روایتی گویند دین جهودان بپذیرفت. و ازان پس جهودان به یمن اندر شدند، و بسیاری مردمان به دین جهودی اندرآمدند، و آشکاره شد- و اللّه أعلم.

ملک مرثد بن عبد الکلال احدی و اربعون سنه

برادر تبّع بود. و اخباری نیافتیم، جز ازین که بعد از وی ملک حمیریان متفرّق شد- و اللّه أعلم به.

ملک ولیعه بن مرثد سبع و ثلثون سنه

هیچ اخباری از وی نخوانده ام، مگر این تاریخ ملکش که نوشتم- و ایزد تعالی داناترست.

ملک أبرهه بن الصبّاح خمس عشر سنه

مردی دانا و با سخاوت بود. و معدّیان را که اسلاف پیغامبر ما صلّی اللّه علیه و سلّم بودند، نیکو داشتی. و همی دانست که کار به قریش رسیدن. و از اخبار یمن روایتست که او به گاه شاپور ذو الاکتاف بود.

و بعد ازان صهبان بن محرث در عهد یزدجرد الأثیم بود. و بعد از وی پادشاهی با صباح بن أبرهه بن الصّباح افتاد. و هر دو در یک وقت بیش ازین پانزده سال پادشاهی نکردند.

ملک حسّان بن تبّع بن عمرو* سبع و خمسون سنه

پادشاهی گشت، و آن چنانست که خالد بن جعفر بن کلاب اسیران قوم خویش را پیش وی آورد، و او جمله را بدین حسان* بخشید. و از بعد او ذو شناتر بود- و اللّه أعلم.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 131

ملک ذو شناتر سبع و عشرون سنه

مردی درشت و بی رحمت بود از خاندان ملک*. و ذو شناتر در سیر ذو القندین* را گوید، و حمزه الاصفهانی این مرد را گفته است. و در تاریخ جریر نام وی ابی جیفه العالم* گوید- و خدای تعالی داناترست. درین خلاف نیست که مردی ستمگر و بدفعل بود، با فرزندان ملوک یمن فساد کردی، تا پادشاهی را نشایند. و این عادت ایشان بود که هرکس را که با وی کاری زشت کنند پادشاهی را نشاید. و پسری بود، نام او ذو نواس، و دو گیسوی نیکو داشتی. و در تاریخ جریر نام او زرعه بود و لقب او ذو نواس. پس ذو شناتر او را بخواند و ذو نواس کاردی با خود برداشت. چون به خلوت دست بدو خواست کردن، ذو نواس کارد بزد و ذو شناتر را بکشت و سرش ببرید و بیرون آمد و پادشاهی بدو قرار گرفت. و مردمان بازرستند از فساد و ظلم وی- و اللّه أعلم.

ملک ذو نواس عشرون سنه

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی متن 131 ملک ذو نواس عشرون سنه ..... ص : 131

حب الاخدود وی بود، در عهد فیروز یزدجرد بوده است، و روزگار قصی بن کلاب بر یثرب بگذشت. و از عالمان جهودان سخنها شنید، و خوش آمدش و دین جهودی گرفت. پس جهودان بران داشتندش تا به نجران رفت. و آنجا ترسایان بودند، از جمله یمن به قصّه ی طرفه و معجزی که از ترسایان بدیدند ترسا شده بودند. پس ذو نواس مغاکی بکند و آتش دران برافروخت بسیار. و هرکس که از ترسایی برنگشت و جهودی نپذرفت دران مغاک افکندش تا بسوخت. و ذو نواس آنجا نشسته بود

با مهتران خویش. و آنست که خدای تعالی یاد کرده است، قوله تعالی: قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ إِذْ هُمْ عَلَیْها قُعُودٌ وَ هُمْ عَلی ما یَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِینَ شُهُودٌ. «1» و بیست هزار مرد دران اخدود سوخته شدند، و انجیلها همه بسوخت، و مهتر ایشان عبد اللّه بن التامی* بود، دین جهودی بر وی عرضه کردند، نپذرفت. ذو نواس چوبی اندر دست داشت، بر سر وی زد، مغزش بشکافت و اندران بمرد. بعد ازان که او را از کوه بفرمود انداختن، و هیچ زیانی نرسیدش که انجیل همی خواند. پس مردی ازان ترسایان انجیلی نیم سوخته برگرفت و سوی قیصر رفت، نام او ثعلبان* خوانند. پس این مرد ترسا پیش قیصر فریاد کرد و بگفت که ذو نواس چه کرد.

______________________________

(1)Sure 85 ,Vers 6 -7 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 132

قیصر اجابت نکرد و گفتا:" از من تا حبشه نزدیک است." و او را نامه نبشت به ملک حبشه. و این مرد نامه بستد و به حبشه رفت و ملک حبشه بگریست ازان کار، و قرب هفتاد هزار مرد بساخت و سوی یمن فرستاد با مهتران نامدار و با مهتری، نام او اریاط. پس ذو نواس ازیشان هزیمت شد و خود را سوار در دریا فکند، و کس باز ندیدش. و در تاریخ جریر چنانست که ذو نواس با اریاط حیلت کرد و هزار کلید سوی وی فرستاد. و گفت:" این کلید گنجهاست، و همه ترا دهم." چون اریاط به حضرموت از دریا برآمد، رسول ذو نواس را دید، و کلید گنجها قبول کرد. و ذو نواس بیامد و بسیاری خواسته بیاورد، و گفت:"

دیگر به شهرهاست." سپاه بفرست تا بیاوردند. و بدین حیلت سپاه وی اندر شهرها بپراکند. و پیش ازین با مهتران شهرها سگالیده بود که هرکسی به جای خویش حبشیان را بکشد. و همچنان کردند. و ذو نواس از سپاه خاصّه ی اریاط بسیاری بکشت، و اریاط بگریخت و به حبشه بازشد. پس دوّم بار أبرهه را بفرستاد با صد هزار سوار مقابل، و ذو نواس خود را آخر کار در آب افکند- چنانکه گفته شد؛ و ما هر دو راست نوشتیم.

ملک من بعده ذو جدن ثمان و اربعون سنه

پس ذو جدن به جای ذو نواس بنشست، و أبرهه وی را نیز هزیمت کرد. و هم آخر کار ذو جدن خود را در آب غرقه کرد، و ملک ایشان سپری شد- و اللّه أعلم.

جملت پادشاهان حمیر در مدّت دو هزار سال بیست و شش تن بودند. و پس ایشان سه پادشاه از حبشه پادشاهی کردند. بعد ازین سه گانه هشت تن از پارسیان پادشاهی کردند، تا ملک به قریش رسید و اسلام. و حمزه الاصفهانی روایت کند که هیچ تواریخ آشفته تر از حمیریان نبوده است، از بسیاری سالهای ایشان و اندکی عدد- و اللّه أعلم.

ملوک الیمن من الحبشه

پس أبرهه بن الأشرم پادشاه گشت، و او اصحاب الفیل است، آنکه کید او در تضلیل بود. و اندر عهد او مولود پیغامبر بود، علیه السّلام. از بعد او پسرش یکسوم پادشاهی کرد. و سیرت ایشان زشت گشت اندر یمن، و بیداد پیشه گرفتند.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 133

مسروق پس از وی پادشاهی کرد، سیف بن ذی یزن فرمان* سوی کسری انوشروان برد. و اندر کتاب الفتوح* چنین روایتست که غلبه ی حبشه در عهد قباد بن فیروز بود.

و مدّت هفتاد و دو سال پادشاهی کردند، این جماعت: اریاط بیست سال؛ أبرهه بعد از کشتن اریاط بیست و سه سال بود؛ یکسوم بن أبرهه هفتده سال؛ مسروق دوازده سال.

و اندر تاریخ جریر چنان خواندم که أبرهه ملک یمن بگرفت، و ملک حبشه، اریاط، را به پادشاهی فرستاد. أبرهه گفت:" حرب کنیم هر دو به نبرد، و هرکس که چیره گردد پادشاهی او را باشد." و همچنان کردند. پس غلامی ازان أبرهه بود، نامش عثودا*. ناگاه چون ایشان برآویختند،

آن غلام حربه یی بینداخت و اریاط را بکشت. و این کار أبرهه فرموده بود. پس ملک حبشه ازین خبر تافته شد و خواست که به یمن آید. پس أبرهه رسول فرستاد و عذر نهاد آن کار را، و بندگی و طاعت داری پیدا کرد. ملک حبشه رفتن به یمن باطل کرد و گفت:" من سوگند خورده ام که خون او بر خاک یمن بریزم و پای بران بنهم." أبرهه رگ بزد و خون در جایی کرد، و انبانی خاک بفرستاد تا خون بر آنجا ریزد و پای بران نهد تا سوگندش راست گردد. و همچنان کرد. و گویند نخست بفرستاد با رسول، و گفتا:" شنیدم که ملک چنین سوگندی خورده است. اکنون مرا آن خطر نباشد که ملک را ایدر رنجه باید بودن. و من همان بنده ام." ملک عجب داشت از پیش بینی أبرهه، و از وی خشنود شد. و از پس این آن بود که سیف ذی یزن به درگاه کسری رفت، و کسری و هرز را بفرستاد با ششصد مرد تا چندانی سپاه حبشه را بشکستند و همگی سیف ذی یزن را داد. و آن عجایب قصّه یی ست، در پادشاهی نوشروان بگوییم- اگر خدای تعالی خواهد. و سیف را هم از غلامانش از حبشیان به شکارگاه اندر بکشتند، و ازان کارداران پارسیان آنجا بودند. و اندر عهد پرویز باذان بود که به فرمان پرویز رسولان فرستاد به یمن پیش پیغامبر علیه السّلام. و پیغامبر ایشان را از کشتن پرویز دران ساعت خبر داد و باز بازگردانیدشان و به باذان پیغام داد به قبول اسلام. و بعد چندی که سخن پیغامبر علیه السّلام درست شد، باذان ازان

معجز مسلمان شد، و اغلب یمن و خواهرزاده ی باذان با دادویه و فیروز الدّیلمی؛ و ایشان قاید و دبیران بودند از دست پرویز. و پیغامبر علیه السّلام معاذ جبل را آنجا فرستاد، و در آخر عهد پیغامبر بود تا أسود الکذّاب العنسی برخاست و با خلقی مرتد گشت تا به فرمان پیغامبر علیه

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 134

السّلام کشته شد بر دست دادویه و فیروز. و این ذکر خود به جایگاه گفته شود- إن شاء اللّه تعالی.

نام پارسیان که به یمن فرمان دادند

اوّل ایشان و هرز بود، نام او خرزاد بن نرسی. بعد از کشتن سیف و هرز نام مرتبتی بزرگست پارسیان را. و این لفظ کسری گفت، چون شنید که یکسوم را کشت و حبشه گرفت و هزیمت کرد، گفتا:" وه ارزد." و این لقب بر وی بماند.

از بعد او اسامی جماعت پارسیان: فلیسجان*، خرزاذانشهر، نوشجان و مروزان، خرّ خسرو*، پسرش، باذان بن سامان؛ او را به لقب باذان حروف گفتندی، و پارسیان أفدم، یعنی آخرین پادشاهان اسلام روزگار بود.

فصل چهارم اندر نسق آل جفنه، غسّانیان عرب و شام و اخبارشان

پیش ازین تفرّق عرب را از یمن شرح داده ایم. پس قومی دیگر بیامدند، و بر سر آبی فرود آمدند که آن را غسّان خواندندی. و سبب آن ایشان را غسّانیان خوانند، و اگرچه خود از فرزندان غسّان بودند. پس قحطان، پسر ثعلبه بن عمرو- که ذکر کرده ایم- به بادیه ی شام اندر بود، ایشان را جایگاه داد. و همی بودند و هم بران شکل که آل نصر بن ربیعه بر عرب عراق از دست ملوک عجم بودند. آل جفنه از قبل پادشاهان روم بودند، و از دست ایشان ملکت داشتند.

سلیح بن حلوان پادشاه عرب شام بود. چون دید که غسّانیان در جوار او جای گرفتند، خراجی بریشان نهاد و هر سالی سبیط بن ثعلبه را بفرستادی و خراج همی ستدی. پس سبیط سالی به خراج خواستن آمد، و مهتر غسّانیان را، نام ثعلبه بود، از وی مهلت خواست و تنگ دستی پیش آورد. سبیط گفت:" اگر خراج بدهید و إلّا زن و فرزند شما برده کنم." ثعلبه مردی حلیم بود، گفتا:" اگر خواهی که وجه خراج زود حاصل شود سوی برادرم رو جذع بن عمرو." و او مردی شجاع بود.

سبیط برفت

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 135

و او را همچنان تقاضای سخت کرد. پس جذع شمشیری بیرون آورد، غلافش به زر اندر گرفته، گفت:" این نیام مزد تو شاید تا من خراج جمع کنم." گفت:" بلی." جذع گفت:" بگیر." سبیط شمشیر بگرفت، و او تیغ بیرون کشید و همی زد تا بکشتش.

پس گفت:" خذ من جذع ما أعطاک." و این سخن مثل گشت اندر عرب. پس میان سلیح بن حلوان و غسّانیان بدین سبب کارزار افتاد. و غسّانیان سلیح را از شام بیرون کردند و پادشاهی بگرفتند- و اللّه أعلم.

جفنه بن عمرو اوّل غسّانیان بود. و نسب پدرش عمرو بن مزیقیا بن عامر ماء السّماء بن حارثه الغطریف بن إمرؤ القیس البطریق بن ثعلبه بن مازن بن الأزد بن الغوث بود. و مزیقیا او را ازان خواندند که ازدیان در وقت او ممزّق شدند، یعنی گریخته. و چون عرب از زمین سبا بگریختند از سیل العرم، و ایشان ایادیان بودند مثل کردند، گفتند:" ذهبت بنو فلان أیادی سبا." و ایشان را مزیقیا خواندندی. و سیل العرم از بعد اسلام به چهارصد سال بود. و عامر را ماء السّما از بهر آن خواندندی که به وقتی تنگی رسید، و او ازدیان را بسیاری مؤنت کرد. پس گفتند:

" او ما را بدلست از آب آسمان." یعنی باران و فراخی، و ماء السّما لقب دادندش. و آن ملک الرّوم که جفنه را پادشاهی داد نسطورس نام بود، و همه ملوک بنی قضاعه را از قبیله ی سلیح که ایشان را ضجاعمه خواندند بکشت. و بسیار بناها نهاد اندر شام، چون جلّق و قریّه و دیگرها. و چهل

و پنج سال و سه ماه پادشاه بود- و اللّه أعلم.

عمرو بن جفنه پنج سال پادشاهی بکرد، و دیرهای حالی* و ایرب* و هتاده* او کرد.

ثعلبه بن عمرو هفتده سال پادشاه بود، و بناها کرد، چون عقه و سرح الغدیر*، یعنی کوشک غدیر، و آن به جانب بلقاست در اطراف حوران- و اللّه أعلم.

الحارث بن ثعلبه بیست سال پادشاهی بکرد از بعد پدر؛ و هیچ عمارت نکرده است.

جبله بن الحارث ده سال پادشاهی کرد؛ و قناطر و أذرح و قسطل بنا او نهاد- و اللّه أعلم.

الحارث بن جبله ده سال پادشاهی کرد؛ و ماریه ذات القطرین* بنت عمرو بن جفنه مادرش بود. و به بلقا نشست؛ حفیر را بنا کرد و دیگر بنا میان قصر اشراف و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 136

دعجان کرد*- و اللّه أعلم.

النعمن بن الحارث پانزده سال پادشاهی کرد، و برادر جبله بود؛ و ابو شمر بن الحارث نام وی بود، هم برادر نعمان و جبله بود*. هیچ ذکر اندر عمارت ندارد- و اللّه أعلم.

المنذر بن الحارث سیزده سال پادشاهی کرد؛ و او را منذر الاصغر خواندندی- و اللّه أعلم.

جبله بن الحارث سی و چهار سال پادشاه بود، و کوشک حارب و محارب* و منیعه او کرد.

الأیهم بن الحارث سه سال پادشاه بود؛ و دیرهای ضخم و نبوه و سعف او کرد.

عمرو بن الحارث بیست و شش سال و دو ماه پادشاه بود. و به سدیر همی نشست، و کوشک فضا و صفات العجلان* وی کرد، و همچنین قصر منار او کرد- و اللّه أعلم.

جفنه بن النعمن سی سال پادشاه بود. و او را جفنه الاکبر* بن منذر الاکبر

الحارث بن ماریه ی محرّق خواندندی؛ و سبب آن را که حیره بسوخت، و ایشان را آل محرّق خواندند. و مردی سفر دوست بود و هیچ نیارامیدی. و عدی زید اندرین گوید، شعر:

سما صقر فأشغل جانبیهاو ألهاک المروّح و الغریب

فبتن لدی الثّوبه ملجّمات و صحر* العباد و هنّ سیب و سپاه از بس تاختنهای او ستوه شدند و رنجیده- و اللّه أعلم.

النعمن بن المنذر سالی پادشاهی کرد، و نسب او نعمن الاصغر بن منذر الاکبر بن الحارث بن ماریه بود.

النعمن بن عمرو بیست و هفت سال پادشاه بود و قصر سوید* و قصر حارب او بنا کرد.

جبله بن النعمن شانزده سال پادشاه بود و به صفّین منزلگاه داشت، و عین اباغ او را بود. و منذر بن ماء السّما را بکشت*. و او مردی با هیبت بود و هیچ بنا نکرد- و اللّه أعلم.

نعمن بن الأیهم بیست و یک سال پادشاهی بکرد. و أیهم پسر حارث بن ماریه بود.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 137

الحارث بن الأیهم بیست و دو سال پادشاه بود. و دیگر هیچ ذکری ندارد- و اللّه أعلم.

نعمن بن الحارث هشتده سال پادشاهی کرد. و صهاریج الرّصافه آباد کرد، لخمیان* خراب کرده بودند.

المنذر بن نعمان نوزده سال پادشاهی کرده است. و هیچ اثری ننموده است- و اللّه أعلم.

عمرو بن نعمن سی و سه سال و چهار ماه پادشاه بود؛ و برادر منذر بوده است.

حجر بن نعمن دوازده سال پادشاه بوده است؛ و برادر عمرو بن منذر بود- و اللّه أعلم بالصّواب.

الحارث بن حجر پسر او بود، بیست و شش سال پادشاهی کرد. و دیگر هیچ ذکری ندارد.

جبله بن الحارث هفتده سال پادشاهی

بکرد. و دیگر هیچ ذکری ندارد.

الحارث بن جبله بیست و یک سال و پنج ماه پادشاه بود، و او را ابن شمر خواندندی. و در جابیه مقام گرفتی و بنی کنانه را غارت کرد.

النعمن بن الحارث سی و هفت سال و سه ماه پادشاهی کرد؛ و کنیت او ابو کرب بود و لقب قطام. و بنایی نهاد بر بالای غور و دورترین*؛ و آنست که نابغه او را بگریست، گفتا شعر:

بکی حارث الجولان من فقد ربّه و جوران منه خاشع متضائل مردی درشت و مردانه بود.

الأیهم بن جبله بیست و هفت سال و دو ماه پادشاه بود. و خداوند تدمر و قصر برکه و ذات انمار بود، و غزا کرد به بنی الفین بر خبر و عامله اندران گوید*، شعر:

ضلّت حلومهم عنهم و غیرهم*من* المعیدی فی رعی و تغریب در آل جفنه پایه یی عظیم بزرگست.

المنذر بن جبله برادر أیهم بوده است؛ سیزده سال پادشاهی کرد.

شراحیل بن جبله بیست و پنج سال و دو ماه پادشاهی کرد. و هیچ ذکر دیگر ندارد.

عمرو بن جبله ده سال و دو ماه پادشاهی کرد. و هم ذکری زیادت ندارد.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 138

جبله بن الأیهم سه سال پادشاهی کرد، و نسب او جبله بن الأیهم بن جبله بن الحارث بن ماریه؛ آخر ملوک بود از غسّانیان. و او بود که به اسلام اندرآمد در عهد خلافت امیر المؤمنین عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه، و مسلمانان شادمان گشتند. و چون بدان زینت و شکوه با عشیرت خویش به مدینه اندرآمد مسلمان شد و با عمر به حجّ رفت، و در عرفات یکی اعرابی پای بر میزر

احرام او نهاد، گشاده گشت و برهنه شد. طیره گرفت ازان و مشتی زد اعرابی را، و درویش خون آلود گشت. و اعرابی پیش امیر المؤمنین عمر رفت و قصاص خواست. عمر او را بخواند و باز پرسید. جبله چنانکه بود بگفت. عمر گفتا:" معترف شدی، قصاص واجب شد." جبله پادشاه بود، گفت:" من و این اعرابی مجهول یکسانیم هر دو؟" و مهتران امیر المؤمنین عمر را گفتند:" او مردی بزرگست و مردانه، و نشاید." عمر گفتا:" خدای تعالی همه را در قصاص برابر کرده است." و بعد ازان جبله از بدبختی و مضلّت با جماعت خود برفت و مرتدّ گشت، و پیش ملک الرّوم شد. و آن را قصّه ایست که رسولی از مسلمانان آنجا شد. و جبله را دیده بود بدان کامکاری، و شعرها گفته بود و دریغ خورده بر اسلام. و حسّان بن ثابت را تحفه فرستاد از روم. و این خود به جایگاه گفته شود. و این جبله به بالا دوازده شبر بود. و ملک ایشان سپری شد.

جملت پادشاهان آل جفنه سی و دو پادشاه بودند به مدّت سیصد و یک سال اندر- و اللّه أعلم بالصّواب.

فصل پنجم اندر نسق ملوک کنده و اخبار ایشان بر اجمال

اشاره

حجر آکل المرار بن عمرو بن معاویه بن ثور بن مرتع، و تبّع او را- چنانکه گفتیم- به زمین معدّ فرود آورد. و حجر نیکو سیرت بود در فرمان دادن، و بماند تا خرف شد. و دما* بن الهیوله السّلیحی را بکشت؛ صاحب متغلّب بود در پادشاهی آل جفنه*. و این سیاقت از اخبار کنده منقولست- و اللّه علیم خبیر.

الحارث بن عمرو بن حجر المقصور*، بعد از وی الحارث المقصور را قباد بن

مجمل التواریخ و القصص،

نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 139

فیروز برکشید که او را بسیاری معاونت کرده بود بر اصحاب مزدک، و بدین سبب پادشاهی حارث قوی شد، و پسرانش پراکنده شدند. ایشان را بر تمیم و أسد و بکر و ثعلب و قیس پادشاه کرد، و هرچه از قبایل نزار به نجد مقام کردندی در پادشاهی حارث بودندی. و سالها بماند تا کسری نوشروان منذر بن ماء السّما را بر عرب پادشاه کرد. و این اخبار خود بعضی یاد کرده شده است، و رفتن إمرؤ القیس الشّاعر به روم. و آن قصّه همه بدین وقت بوده است. پس چون حارث از منذر بگریخت و منذر پسرش را بکشت بنو کلب به مسحلان بر حارث افتادند، و کشته شد. و ازان پس پسرانش با هم در خلاف افتادند، و منذر همه را هلاک بکرد. و ریاست بنی کنده با بنی جبله بن عدی بن ربیعه بن معاویه الاکرمین افتاد؛ و بعد ازان معدی کرب بن جبله؛ و بعد او قیس بن معدی کرب؛ باز پسرش اشعث بن قیس، و آنست که با هفتاد مرد از اشراف بنی کنده سوی پیغامبر صلّی اللّه علیه و سلّم آمد، و مسلمان شدند. و ذکر اخبار فرزندان ایشان اندر روزگار اسلام بوده است.

ذکر ایشان که درین عهد بر دیار عرب فرمان دادند

حمزه الاصفهانی در تاریخ گوید که چند مرزبان بر دیار عرب از پارسیان فرمان دادند پراکنده. کسانی را که به یمن بودند ذکر کرده شد.

و دیگر سخت بر زمین کنده و حضرموت فرمان داد. و شرح نکرده است که اندر چه ایّام.

سینداذ بر جایگاه سخت بنشست، و قصر ذی الشّرفات وی کرد، چنانکه شاعر گفته است و به ضرورت ذال را

دال کرده است:

أهل الخورنق و السّدیر و بارق و القصر ذی الشّرفات من سینداد* العام بن ادرکوف* امیر لشکر پارس بود در حرب ذی قار. و آن از بزرگان سپاه خسرو پرویز بوده است.

فنابرزین بن ونگهان* متولّی بود، آنچه متّصل ریف است از حیره تا حدود بحرین. و عرب او را جبّارین* خواندندی.

ساسان بن روزبه بر پادشاهی تهامه و مصر و عمان و ثعلبه و یثرب بوده است اندر روزگار قدیم.

روزبه بن ساسان همچنین بر عمل پدر بوده است مدّتی دراز.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 140

أنوشزاد بن جشنسفنده در عهد کسری انوشروان و هرمزد؛ و بعضی از دیار عرب به فرمان او بود.

المعکبر* نام او فروردین بن جشنسفان بود، به وادی بحرین و عمان و جانب یمامه فرمان داده بود. و کعبهای عرب به عقوبت بیرون کردی، بدان سبب معکبر* خواندندش. و بماند تا به عبد اللّه بن عامر کریز پیوست، و او را پیش از مسلمانی در پادشاهی لقب چنان بود. پس معکبر* گردانیدند، یعنی کعب بیرون کرده خلاف.

و آنچه یافتیم نوشتیم، به صحت آن خدای عزّ و علا علیمتر- و هو خیر العالمین.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 141

باب ثامن عشر اندر تاریخ پیغامبران علیهم السّلام و مدّت عمر و نسب و اخبار ایشان بر سبیل اختصار

اشاره

اندر نقل کتاب تاریخ محمّد بن جریر الطّبری، رحمه اللّه علیه، که از تازی به پارسی کرده است، چنانست که ابو علی محمّد بن محمّد الوزیر البلعمی به فرمان امیر منصور بن نوح السّامانی که بر زبان ابی الحسن الفایق الخاصّه پیغام فرستاد در سنه ی اثنی و خمسین و ثلاثمایه. آنچه در ذکر نسب و سیاقت پیغامبران علیهم السّلام خواندیم، بدین صحیفه ثبت کرده شد مجمل و مختصر، و إلّا

کسانی که شرح آن خواهند از تاریخ معلوم شود؛ و آنچه بیرون از تاریخ جریر است همچنین هر سخن به جایگاه خویش است- و السّلام.

أبونا آدم علیه السّلام

قوله تعالی: فَإِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ تُرابٍ. «1» و دیگر جای گفته است که: مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ. «2» خدای تعالی آدم را روز آدینه از گل بیافرید. و بعد از آنکه جان به معده ی آدم رسید، جهد کرد که برخیزد. نتوانست، که هنوز یک نیمه گل بود. و خدای عزّ و جلّ ازان گفت: وَ کانَ الْإِنْسانُ عَجُولًا. «3» پس آدم از* آفریدن حوّا از پهلوی چپ آدم علیه السّلام بیرون آورد، و بعد ازان فریشتگان سجده ی آدم فرمود و آنکه ابلیس علیه اللّعنه تمرّد کرد، و آنکه آدم را بفریفت تا خوشه ی گندم خورد، و آنکه درافتاد که: وَ عَصی آدَمُ رَبَّهُ فَغَوی. «4» خدای تعالی ایشان را از بهشت بیرون افکند بدین عالم فانی. و آدم به کوه سرندیب افتاد، و آن را بوذ خوانند، واشین نیز روایتست. و در سیر گوید آدم اکلیلی از ریاحین بهشت بر سر داشت، باد آن را به زمین هندوستان بپراکند تا چندان نباتهای خوشبوی دران کشور برست، و حوّا به جدّه

______________________________

(1)Sure 22 ,Teil von Vers 5 .

(2)Sure 15 ,Teil von Vers 26 .

(3)Sure 17 ,Teil von Vers 11 .

(4)Sure 20 ,Teil von Vers 121 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 142

افتاد. و مار که ابلیس علیه اللّعنه در شکم گرفته بود و در بهشت برده، آنجا افتاد که زمین اصفهانست، و ابلیس به سمنان افتاد. و بیرون از تاریخ گویند ابلیس به ابلّه افتاد. و آدم را ازان آدم

خوانند که از ادیم زمین بود، و خاک را به لفظی از جمله عبری گویند؛ و به لفظ عرب اندر لون اسمر بود، یعنی گندم گون. و آدم همان روز نیم روز آدینه از بهشت بیفتاد و پانصد سال در بهشت بود، به سال این جهان، نیمروز آن جهان، چنانکه قول ایزد تعالی است: وَ إِنَّ یَوْماً عِنْدَ رَبِّکَ کَأَلْفِ سَنَهٍ مِمَّا تَعُدُّونَ. «1» پس آدم علیه السّلام متحیّر بماند و همی گریست بر گناه خود سالها، تا خدای تعالی جبرییل را بفرستاد و توبه ی آدم قبول کرد، و او را بیاموخت از هرچه ازان ناگزیر باشد. و قصّه ی آدم اندر میانه ی کتاب به جایگاه بعضی از شرح از نظم بیاید. پس ابلیس آدم را علیه السّلام دیگر باره بفریفت از جهت فرزند تا نامش بدو منسوب کرد عبد الحارث. و این بعد ازان بود که حقّ تعالی بیت المعمور را بفرستاد، آنجایگاه بنهادند که امروز کعبه ی معظّم است. و جبرییل آدم را علیه السّلام راه نمود تا آنجا رفت و طواف کرد، و حوّا را بازیافت، آنجا که عرفاتست. و ازین سبب را نام عرفات نهادند که او را بازشناخت. و بعد ازان آدم را فرزندان آمدند، و دو به یک شکم نر و ماده. و ازین بطن ماده بدان نرینه ی دیگر دادی، و آن ماده را بدین پسر دادی. و چون صد و سی سال از عمرش بگذشت، قابیل هابیل را بکشت از جهت خواهر، گفت:" من خود این را خواهم که همبطن منست." و بدان کینه که قربان هابیل قبول افتاد، و آدم خواهرش را به وی داد*. و او سنگی بر سر هابیل زد،

و کشته شد. و ندانست که بدو چه باید کردن، او را در دوش گرفت، می گردانید تا خدای تعالی دو کلاغ را بفرستاد تا یکی دیگری را بکشت. و پس به منقار زمین بر کند، و در زیر خاکش نهاد. قابیل گفت:" همچنان کنم." و آیت قرآن مجید بدان ناطق است، قوله تعالی: فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً یَبْحَثُ فِی الْأَرْضِ (الآیه). «2» و چنین گویند که بعد ازان ابلیس فرزندان قابیل را گفت که آتش قربان هابیل را ازان سوخت، و بپذرفت که هابیل او را سجده کردی. پس ایشان آتش پرستیدن پیشه گرفتند. و ابتدا ازان عهد بود. پس آخر عمر آدم را فرزندی آمد، وی را شیث نام نهاد، و معنی آن هبت اللّه باشد، شیث سریانی است. و چون آدم به حجّ رفت، سالی از پس کوه

______________________________

(1)Sure 22 ,Teil von Vers 47 .

(2)Sure 5 ,Teil von Vers 31 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 143

عرفات، جبرییل علیه السّلام بیامد به فرمان خداوند سبحانه و تعالی تا به وقت آنکه آدم خواست که بخسبد به وادی النّعمان، هرچه ذرّیّه ی آدم خواست بودن تا قیامت، از صلب او بیرون آورد، و آدم بدید، و آدم بریشان به هستی خداوند جلّ جلاله گواه گرفت، قوله تعالی: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلی. «1» و آن روز آدم را صلوات اللّه و سلامه علیه صد و بیست فرزند نرینه بود. و ایشان را به دو قسمت کردند، اصحاب الیمین را گفت: هؤلاء فی الجنّه و لا ابالی. و اصحاب الشّمال را گفت:

هؤلاء فی النّار و لا ابالی. و کار درین بسته است.

و از ایزد تعالی شصت صحیفه بر آدم علیه السّلام فرود آمد. و چون عمرش هزار سال گشت، بعد از آنکه چهل سال داود پیغامبر را بخشیده بود، و پس منکر شد. بعد ازان آدم از جهان بیرون شد، و جبرییل از بهشت او را کفن کرد، و شیث به سرندیب در گور کردش. و به روایتی عمر آدم نهصد و سی سال بود. پس نوح به عهد طوفان استخوانش به بیت المقدّس آورد. و حوّا از پس آدم به سالی بمرد، و شیث حوّا را با آدم دفن کرد. و از بعد آدم شیث پیغامبر بود علیه السّلام.

شیث النّبی علیه السّلام

بر جمله ی فرزندان آدم پیغامبر بود، و او را پسری بود، انوش نام، و بعد از نهصد و دوازده سال بمرد. و او را هم پهلوی آدم دفن کردند، و پسر را وصی کرده بود. پس قینان بزاد، و ایشان خلیفتان بودند نه پیغامبران. و مهلاییل از قینان بزاد، و از مهلاییل یرد، و داود نیز گوید؛ و از وی اخنوخ بزاد، و او ادریس است علیه السّلام. و بیرون از تاریخ خوانده ام که عمر قینان نهصد و ده سال بود؛ و عمر پدرش، انوش، نهصد و پنج سال؛ و عمر مهلاییل نهصد و نود و پنج سال؛ و عمر یرد و داود نهصد و سی و دو سال بود. و روایت کنند از ابو ذرّ الغفاری که از پیغامبر ما صلّی اللّه علیه و سلّم خبر دهد که خدای را عزّ و جلّ صد و بیست و چهار هزار پیغامبراند، اوّل آدم و آخر محمّد علیه

السّلام. و صد و چهارده کتاب از آسمان آمد، از جمله پنجاه بر شیث و آدم، سی بر نوح، و بیست بر ابراهیم خلیل، و ده بر دیگر پیغامبران صلوات اللّه علیهم أجمعین، و توریت و إنجیل و زبور و

______________________________

(1)Sure 7 ,Teil von Vers 172 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 144

فرقان- و اللّه أعلم.

ادریس النّبی علیه السّلام

پیغامبری مرسل بود، و به اصل از هندوستان روایت کنند، و به یمن نشستی به پیرهن دوختن. و چیزی نوشتن وی آورد. و علم و معرفت نجوم بدانست. و خدای تعالی او را الهام داد. و به رأی العین بدید سیر ستارگان، و تأثیر هرچیزی بشناخت. و سی بار همه صحفها به دست خویش بنوشت و مردمان را هرچیزی بیاموخت. و هیچ نیاسودی از تعبّد و ذکر ایزدی تا ملک الموت را رغبت افتاد به دیدار او. بیامد و با ادریس دوستی گرفت، و به فرمان خدای تعالی و التماس ادریس جانش برداشت، و باز زنده شد، و بهشت و دوزخ بر وی عرضه کرد. و پس آخر در بهشت بایستاد، و ایزد تعالی کرامت کردش، قوله تعالی: وَ رَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا. «1» سیصد و شصت و پنج سال اندر دنیا بود، و هنوز بجایست اندر بهشت زنده- و السّلام.

نوح النّبی علیه السّلام

خداوند سبحانه و تعالی او را به قوم فرستاد و نهصد و پنجاه سال دعوت کرد. روایتست که سوی بیوراسب آمد به دعوت؛ و او پادشاهی قاهر بود. و اندران مدّت هنوز هشتاد مرد و زن بدو ایمان آورده بودند تا ستوه گشت عظیم، و خدای تعالی را دعا کرد و گفت: رَبِّ لا تَذَرْ عَلَی الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً. «2» خدای تعالی دعوت او را مستجاب کرد، و بفرمود تا درخت ساج بکاشت. و بعد چهل سال که برسید سفینه بساخت. و نوح را پسران بودند، چون سام و حام و یافث و دیگر کنعان، و او کافر بود. پس چون وقت طوفان فراز رسید، ایزد تعالی بیت المعمور را به آسمان چهارم برد

و بجای آن کوهی بلند بیافرید، آنجا که اکنون کعبه ی معظّم است، تا آب عذاب آن را نرنجاند و بدانجا نرسد. نخستین آب به کوفه برآمد ازان تنور که علامت آن بود تا نوح در کشتی نشیند، و داند که طوفان خواهد رسید. و

______________________________

(1)Sure 19 ,Vers 57 .

(2)Sure 71 ,Teil von Vers 26 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 145

اثر آن تنور اندر جامع کوفه به جایست؛ قوله تعالی: وَ فارَ التَّنُّورُ. «1» پس طوفان بر آمدن گرفت از بالا و زیر. پسر نوح، کنعان- و به دیگر روایتی نامش یام گوید- در کشتی ننشست، با خود گفت: چون آب غلبه گیرد بر کوه گریزم. نوح گفت: لا عاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَنْ رَحِمَ. «2» اندرین سخن بود که موج آب طوفان او را اندر گردانید، و همه جانوران هلاک شدند، مگر آنکه با نوح علیه السّلام در سفینه بودند از هر جنسی، چنانکه حق عزّ و علا گفت: مِنْ کُلٍّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ. «3» و آب چهل گز بالای کوهها ایستاده بود. و عوج عناقه* را تا ساق بود- و اللّه أعلم. و بیرون تاریخ خوانده ام که از بخار و تاریکی روز از شب پیدا نبود. و خداوند تعالی دو جوهر، یکی سپید و دیگر سیاه، نوح را داد که نور سپید به روز بر سیاه غلبه کردی، و به شب سیاه بران غالب شدی. و ازان تأثیر روز از شب بازمی شناختند. و دو جانور زیادت آمد، گربه و خوک، در سفینه، که از موش و پلیدیها و سرگین ستوه شدند. و نوح دست به روی شیر فروآورد، گربه از بینی

وی اندر بیفتاد، و از موش برستند. و دست به روی فیل فرود آورد. و خوک همچنان از بینی وی بیفتاد. و این هر دو جانور عظیم مانند به شیر و فیل اند، و پیش از طوفان نبودند. و گویند ابلیس دم خر بگرفت و در سفینه رفتن نمی گذاشت تا نوح پیغامبر ضجر گشت، و گفت:" درآی ای ملعون!" پس ابلیس نیز به کشتی درشد. چون نوح او را بدید گفت:" ای ملعون ایدر چه کنی؟" ابلیس گفت:" به فرمان تو آمدم که گفتی درآی ای ملعون، و آن منم." پس ایزد تعالی تقدیر کرد که طوفان بنشیند، چنانکه گفت، قوله تعالی: وَ قِیلَ یا أَرْضُ ابْلَعِی ماءَکِ وَ یا سَماءُ أَقْلِعِی وَ غِیضَ الْماءُ وَ قُضِیَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَی الْجُودِیِّ. «4» و اندر کتاب سیر چنین خواندم که از سخونت آب عذاب قبر کشتی همی گداخت. پس خدای تعالی نامی از نامهای بزرگ بیاموختش، و آن نام یاهیّا بود. و هم این نام ابراهیم علیه السّلام همی خواند، تا آتش برو سرد شد. پس نوح این نام می گفت و قیر بیفسرد. و از آنست که اکنون در نفط باشد و گویند یاهیّا. و ابراهیم فرزندان را این دعا بیاموخت و عادت گرفتند

______________________________

(1)

Sure 11, Teil von Vers 40 u. Sure 23, Teil von Vers 27.

(2)Sure 11 ,Teil von Vers 43 .

(3)

Sure 11, Teil von Vers 40 u. Sure 23, Teil von Vers 27.

(4)Sure 11 ,Teil von Vers 44 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 146

یکدیگر را آواز دادن یاهیّا. و اندر توریت این نام روشن است اهیاشراهیا. چون نوح از کشتی بیرون آمد، نخستین عمارتی

که بر زمین کرد دیهی بود که آن را سوق الثّمانین* خوانند، نزدیک کوه جودی؛ و همه هشتاد تن بودند. و دیگر عمارت چنین روایت کنند که نوح پیغامبر شهری را بنا نهاد به نام خویش نوحاوند؛ و ان نهاوند است. و همه را نسل بدین چهل باز شود، هرچه در عالم اند. پس هرچه پیغامبران و پادشاهان و کسانی اند که خدای تعالی ایشان را به کرامت ارزانی داشت، بدین زمین اندر، از فرزندان سام بن نوح اند. و چنانکه شرح داده ایم سقلاب و روس و برطاس و ترک و یاجوج و ماجوج از فرزندان یافث اند؛ و زنگ و سیاه پوستان و هرچه ایشان را بدین صفت آفریده است از فرزندان حام اند. و این از جهت آن بود که نوح علیه السّلام خفته بود، عورتش را باد از جامه پدید آورد، حام و یافث بر وی بگذشتند، بخندیدند، و سام او را بازپوشید. چون نوح بدانست سام را دعا کرد و ایشان را بنکوهید و بنفرید. و از بعد طوفان سیصد سال بزیست.

و بیرون از تاریخ جریر خوانده ام که نوح را هزار و چهارصد و پنجاه سال عمر بود. و متوشلح بن ادریس را نهصد و نود و نه سال عمر بود. و پدر* متوشلح، لمک، را نهصد و چهل و هشت سال عمر بود. و پس از بعد نوح در تاریخ چنانست که به هزار سال ضحّاک بود، و جمشید هم از نبیرگان سام، و از پس ضحّاک افریدون. پس گویند ملک ازیشان برفت و به کوش افتاد، پدر کنعان از فرزندان حام بن نوح. و از پس نمرود بن کنعان بود تا منوچهر برخاست. و توان

بودن که در مغرب و شام و آن حدود چنین بوده است، و این موافقست با سلطنت و عصیان کوش پیل دندان در مغرب. بدین وقت زمین ایران نه بس مدّت خالی گویند از ملوک عجم- و اللّه تعالی أعلم بتحقیقه.

هود النّبی علیه السّلام

جماعت عادیان را خود شرح داده ایم، و خلقت ایشان بدان عظیمی و قوّت تا آن حدّ داشتند که چون پای بر زمین سخت زدندی تا ساق و زانو فروبردندی، و اگر خود سنگ خارا بودی. پس خداوند تعالی هود، که ابن عمّ ایشان بود، به پیغامبری سوی قوم عاد فرستاد تا نعمتهای ایزدی بریشان یاد کرد، و ایشان را به خدای خواند؛ و به بهشت اومید داد. شدّاد گفت:" بهشت چه باشد؟" هود پیغامبر صفت

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 147

بهشت همی گفت. شدّاد گفتا:" من خود بر زمین چنان بهشتی بسازم." و این شدّاد بن عاد بن عملاق ابن عمّ ضحّاک بوده است. کس فرستاد سوی او، درخواست تا بفرمود که هرچه زر و سیم و جواهر و مشک و عنبر و ازین نوع آنچه یابند، اندر شهرها سوی وی فرستند. و در سیر الملوک خوانده ام که گوید ضحّاک از قبل شدّاد بود. پس اندر ایستاد و چندین هزار مرد را از صناعات گوناگون با همه ساز و آلات فراز آورد و بنای اندر گرفت، باغ ارم را، و قصرها و جویها از زر و سیم و درختان از گوناگون جواهرهای آراسته، و همه خاک زمین از مشک و زعفران و عنبر و کافور، و غلامان و کنیزکان خوب روی درنشاند، و قصرهای آراسته به نعیم و فرشهای الوان. و اندر مدّت صد سال

تمام کردند، و سیصد سال نیز روایتست از کعب الاحبار.

پس شدّاد دررفت که بهشت را ببیند، تا دیده به دروازه ی آن اندازد. ایزد تعالی باد عذاب بریشان گماشت، تا ایشان را برگرفت و بر زمین زد تا جمله هلاک شدند. و ازان قصر بهری چند به جایگاه مثبت است. و اندرین قول ایزد تعالی ناطق است: أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ، إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ، الَّتِی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ. «1» و ذات العماد بدان گفته است که همه قصرها به عماد و ستونها از زمرّد و پیروزه برداشته بود. پس آن بهشت همچنان بماند و ناپدید شد. و به عهد معاویه بن ابی سفیان عبد اللّه نامی را شتری گم شده بود، و می گردید، گفت ناگاه بدان بهشت رسید. و خیره گشت اندران، و خواست که ازان چیزی برکند. نتوانست از سختی که بود. پس قدری آنجا حیله کرد و بکند، و گفتا:" نیارستم پیشتر رفتن که ترسیدم که گم گردم.

و نیز عقل رفته بود از نیکویی آن، و چشم خیرگی همی کرد. پس آن را پیش معاویه آورد و ازین خبر بگفت. آن را نگاه کردند، تباه شده بود. و هرچه جز زر و سیم و مشک بود از حال بگشته بود. بر آتش بگداختند، اندکی زر به جای آمد.

معاویه کعب الاحبار را بخواند و از حدیث إرم بازپرسید. کعب گفت:" هرگز هیچ آدمی آنجا نرسد، مگر شتربانی سرخ موی، و پس نیاید هرگز." پس این عبد اللّه را بیاوردند همچنان بود. و نیز گویند خود آنجا نشسته بود. کعب الاحبار گفت:" تواند بود که این مرد باشد که آن جایگاه رسد

یا خود رسیده باشد." معاویه شگفت ماند.

پس سپاهی را با این عبد اللّه بفرستاد. بدان جایگاه برفتند و هیچ اثری نیافتند. و پیش از هلاک شدن عادیان قربان فرستاده بودند به مکّه از بهر قحطی که خدای

______________________________

(1)Sure 89 ,Verse 6 -8 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 148

تعالی بریشان گماشته بود. و لقمن بن عاد ازین سه گانه، بود، لقمن بن لقیم نیز روایتست، و او یهود مؤمن بود و از خدای تعالی عمر خواست، چندانکه هفت کرکس را. پس آواز آمد که هم بباید مردن و حاجتش روا گشت و کرکس پانصد سال بماند. و اینست صاحب لبد، و ذکرش گفته شده است. و پسر شدّاد، مرثد، مؤمن بود به هود علیه السّلام.

و عمر هود صد و پنجاه سال بود. و صالح بعد هود، گوید به صد و پنجاه سال بود به قوم ثمود آمد. و بیرون از تاریخ پدر هود، شالخ، را چهارصد و سی و سه سال عمر گوید؛ و پدر شالخ، ارفخشد، را چهارصد و شصت و پنج سال عمر بود. و پدرش، سام بن نوح، را پانصد و نود سال. و دران تاریخ دور زحل بود.

آفرینش و عمر و سیرت خلاف این روزگار بوده است.

صالح النّبی علیه السّلام

عاد و ثمود به زمین حجر و بادیه- چنانکه یاد کرده ایم- بودندی، و در کوه خانه ها کنده بودند و بت پرستیدندی. پس خدای تعالی صالح پیغامبر را علیه السّلام بدیشان فرستاد. و کس نگرویدند تا معجزه یی خواستند که از سنگ ناقه با بچّه بیرون آید. صالح دعا کرد، و سنگ به فرمان حقّ تعالی شکافته شد و ناقه با بچّه بیرون آمد. ایشان منکر شدند

و گفتند:" سحرست." و سی سال آن ناقه در میان ایشان بماند، تا بر آخر قصّه ناقه را بکشتند. و خدای عزّ و جلّ ایشان را هلاک کرد، قوله تعالی: وَ أَخَذَتِ الَّذِینَ ظَلَمُوا الصَّیْحَهُ فَأَصْبَحُوا فِی دِیارِهِمْ جاثِمِینَ. «1» و صالح پیغامبر با مؤمنان می بود تا آخر عهد- و اللّه أعلم.

ابراهیم النّبی علیه السّلام

نمرود بن کنعان بن کوش با پدر ابراهیم از زمین بابل بودند. و در نسب نمرود بسیار گونه روایتهاست، امّا این درستتر است که گفته شد، و موافق است با ذکر آنچه در میانه ی کتاب یاد کرده ایم در اخبار کوش پیل دندان. و از ملکان بت پرست ستمکاره تر و سختتر، اندر تعبّد صنم، از نمرود کس نبوده است. و اوّل بت پرستی از روزگار طهمورث بود. و چون کسی بمردی، مثال او از چوب بتراشیدندی و ایشان

______________________________

(1)Sure 11 ,Teil von Vers 94 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 149

آن را پرستش کردندی. و اندر عهد جمشید تازه شد، که صورت خویش بفرستاد در اطراف پنج گانه: ودّ و سواع و یغوث و یعوق و نسر. و به روایتی دیگر گویند این بتان را به عهد شیث کردند، و به روزگار نوح علیه السّلام بوده اند، و ذکر آن در کلام ایزد تعالی ظاهرست در سوره ی نوح. پس از بعد مولود ابراهیم علیه السّلام و آن شرحها و او را بیم نمرود به غار بردن و بزرگ شدن تا نمرود را به خدای دعوت کرد و بتان را بشکست. نمرود بفرمود تا آتش برافروختند بسیاری. و کس پیرامون آن نیارست رفتن. فروماند تا ابرهیم را چگونه به آتش افکند. ابلیس لعنه اللّه بیامد و ایشان را منجنیق

فرمود ساختن تا ابراهیم را در منجنیق نهادند و به آتش افکندند.

قوله تعالی: قُلْنا یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً عَلی إِبْراهِیمَ. «1» خدای تعالی آتش بر وی سرد کرد. چون بعد چند روز نمرود بران مناره رفت که فرموده بود ابراهیم را دید علیه السّلام در میان آتش، و پیرامون او سبزی رسته، و نماز همی کرد. نمرود خیره بماند و بانگ کرد و گفت:" یا ابراهیم آتش چنین سرد و با سبزی که کرد؟" ابرهیم گفت:" آن کس که آتش آفرید." و بعد ازان ابرهیم بیرون خواندند. بدرآمد، و نمرود را پندها داد و هم نگروید. از بعد این صندوق ساختن و بچّه ی عقاب را پرورانیدن بود، بر آنکه بر آسمان رود. برفت و عقاب را قوّت بشد. و جبرییل علیه السّلام تیر وی خون آلود به وی بازانداخت- چنانکه شرح آن روشن است. پس سوی زمین آمد، و بعد ازان ابراهیم را روزی گفت:" خدای ترا زمین بسیارست. این جایگاه مرا بخش." بعد ازان ابراهیم با برادرزاده ی خویش، لوط بن هامان بن آزر*، هجرت بکرد، قوله تعالی: فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ وَ قالَ إِنِّی مُهاجِرٌ إِلی رَبِّی إِنَّهُ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ. «2»

و ساره، مادر اسحق، دختر عمّش بود، او را با خود ببرد، و کسانی که مؤمن بودند. و به حرّان رفت به شام و از آنجا به زمین فلسطین رفت، جایی که مؤتفکات خوانند؛ و آنجا پنج پاره دیه بود، و قوم لوط آنجا بودند. پس لوط آنجا بماند، و ابراهیم با ساره به جانب مصر رفت. و ملک مصر به ساره طمع اندر کرد، تا قدرت خدای تعالی بدید که چون خواستی که

دست به وی یازد، دست خشک همی شد. و جبرییل علیه السّلام پرده برداشته بود تا ابراهیم همی دید از بیرون. بعد ازان ملک مصر ایشان را بنواخت و کنیزکی را به ساره بخشید، نام او هاجر. و ابرهیم

______________________________

(1)Sure 21 ,Vers 69 .

(2)Sure 29 ,Vers 26 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 150

علیه السّلام از آنجا بازگشت. و نزدیک لوط جایی بود منبع* گفتندی. او آن جایگاه گرفت و از برکت ابراهیم دران بیابان آب از چاه برآمد. و مردمان جمع آمدند، و خواسته ی ابراهیم علیه السّلام هر روزی بر زیادت بود. پس خدای تعالی نمرود را به کمتر پشّه یی هلاک کرد. و ابراهیم به زمین قبط بایستاد، و ساره هاجر را بدو داد. و اسمعیل علیه السّلام از هاجر بزاد. پس ساره را حسد آمد، گفتا:" اینان را از پیش من ببر." ابراهیم اسمعیل را و هاجر را بیاورد، و جبرییل راه نمود، آنجا که اکنون مکّه است، و بیابانی بود بی آب.

و در کتاب سیر خوانده ام که چون فعل قوم عاد زشت گشت اندر یمن مردی، نام وی معاویه بن بکر، برخاست با جماعت خویش و بدین جایگاه آمد که حرمست. و نخستین کسی بعد از طوفان، که آنجایگاه مقام کرد، وی بوده است. و آنجا که اکنون خانه ی کعبه است بلندی سرخ بود، تا خدای عزّ و جلّ فرمود ابراهیم را بنا کردن خانه ی کعبه. پس ابراهیم هاجر را و اسمعیل را با مشکی آب و قدری طعام آنجا بماند، و ایشان را به خدای تعالی سپرد و بازگشت. و هاجر به طلب آنکه مگر کسی را ببیند به مروه و صفا

همی دوید چند بار، آنست که سنّت گشت و از ارکان حجّ کردن شد.

و اسمعیل بگریست، چنانکه طفلان، و پاشنه بر زمین زد. خدای تعالی چشمه ی آب بادید آورد؛ و گویند زمزم است. و بعد شرحها و قصّه ها بسیاری مردم آنجایگاه جمع آمدند. و بعد مرگ هاجر دختر مهتر بنی جرهم را به اسمعیل دادند. و ابراهیم هر سال به زیارت اسمعیل آمدی. و آن بود که گفت" آستانه ی در بگردان." زنش را. و اسمعیل آن زن را بگذاشت، و دیگری را به زنی کرد که ابراهیم را به وقت آمدن تعهّد کردی، و گفت:" اسمعیل را بگوی که این آستانه نگاه دار." و اندرین هر دو سال که ابراهیم آمد اسمعیل به شکار می رفت.

لوط النّبی و مولود النّبی* علیهما السّلام

خدای تعالی لوط را پیغامبری داد بران پنج دیه، و نام آن دیه ها صبعه و صعوه* و عمره* و دوما و سدوم. چون در فعلهای زشت بیفزودند و لواطت کردند که پیش ازیشان هیچ کس نکرده بود، خدای تعالی میکاییل را بفرستاد تا آن بقعه را برگردانید، چنانکه گفت: فَجَعَلْنا عالِیَها سافِلَها. «1» و پیش از آنکه آنجا رفتند، به

______________________________

(1)Sure 15 ,Teil von Vers 74 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 151

صورتی دیگر پیش ابراهیم آمدند. و ایشان را گوساله ی بریان کرده پیش نهاد که مهمان دارد بر عادت. چون بدانست که نه آدمی اند عظیم بترسید، تا ایشان او را به اسحق و یعقوب بشارت دادند؛ قوله تعالی: فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ یَعْقُوبَ. «1» و بعد از هلاک قوم خویش لوط پیش ابراهیم آمد و او را بسیاری خبر داد.

و ازان پس اسحق بزاد ساره، بدان پیری، به

قدرت ایزد تعالی.

و ازین پس ذبح اسمعیل بود، و خواب ابراهیم تا اسمعیل را به کوه بردن و کارد بر گلو نهادن، تا آواز آمد که: یا إِبْراهِیمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیا. «2» و چون جبرییل علیه السّلام کبش بیاورد ابراهیم قربان کرد. و به روایتی گویند اسحق بود که ابراهیم قربان خواست کردن. و لیکن اسمعیل حقیقتتر از قول پیغامبر ما صلّی اللّه علیه و سلّم، که فرمود: أنا ابن الذّبیحین. یکی اسمعیل را خواست و دیگر عبد اللّه، پدرش، را که نذر کرده بود عبد المطّلب به قربان فرزندی. و پس قرعه بر عبد اللّه آمد تا صد اشتر فدا کرد. و قرعه بر شتر آمد، و این رهنمونی، زنی کهّانه کرد.

پس خداوند تعالی ابراهیم را و اسمعیل را فرمود تا بنای کعبه ی مقدّس برآوردند، چنانکه گفت: وَ إِذْ یَرْفَعُ إِبْراهِیمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَیْتِ وَ إِسْماعِیلُ. «3»

و اندر تاج تراجم چنان خواندم که ابراهیم علیه السّلام سخن به سریانی گفتی و اسمعیل به تازی. و سخن یکدیگر بدانستندی، و لیکن پاسخ بر زبان خود دادندی.

پس چون در کار ایستادند ابراهیم به سریانی گفت:" هب لی کیبا." یعنی سنگ نیک مرا ده. و اسمعیل گفت:" هاک الحجر." یعنی بستان سنگ.*

و حجر الأسود گویند در اوّل سنگی اسفید بود، چون طوفان بود آن را به کوه بو قبیس پنهان کردند. و بدین وقت جبرییل علیه السّلام ابراهیم را هدایت کرد و حجر بیاورد و راست آمد بر رکن کعبه، که همان قدر جای بود. بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک سیاه گشت. پس ابراهیم و اسمعیل علیهما السّلام بپرداختند از خانه و خلق را

به حجّ خواندند، چنانکه گفت: وَ أَذِّنْ فِی النَّاسِ بِالْحَجِّ یَأْتُوکَ رِجالًا. «4» خدای تعالی همه را بشنوانید اندر اصلاب پدران تا قیامت، و هرکسی را

______________________________

(1)Sure 11 ,Teil von Vers 71 .

(2)Sure 37 ,Teil von Vers 104 u .105 .

(3)Sure 2 ,Teil von Vers 127 .

(4)Sure 22 ,Teil von Vers 27 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 152

که حجّ کردن روزی بود جواب داده است: لبّیک لا شریک لک. و هرکس که پاسخ نداده است- اگرچه بسیار جهد کند- به حجّ نرسد.

و ساره بزیست تا اسحق را یعقوب و عیص بزادند به یکی شکم. و از بعد مرگ ساره ابراهیم را از زنی، نام او قصور، شش پسر آمد، و خدای برکت کرد اندر ذرّیّه ی او، قوله تعالی: وَ بارَکْنا عَلَیْهِ وَ عَلی إِسْحاقَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِهِما مُحْسِنٌ وَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ مُبِینٌ. «1»

و ابراهیم نخستین کسی بود که سپیدی در محاسن او پدید آمد، و در موی او.

و پیش ازان کس را موی سفید نبود. و چون عمرش دویست سال شد تمام، بمرد. و اسحق او را بشست و دفن کرد.

و بیرون از تاریخ عمر ابراهیم صد و هفتاد و پنج سال گفته است؛ و پدرش، آزر، را دویست و پنجاه سال؛ و پدر آزر را، ناحور، صد و چهل و هشت سال؛ و پدر او، ساروغ، را دویست و سی سال؛ و فالغ بن هود، پدر اشواع*، را دویست و سی سال عمر بود.

اسمعیل النّبی علیه السّلام

خدای تعالی او را به حضرموت و یمن فرستاد به پیغامبری سوی فرعونان عمالقه؛ و همه بت پرست بودند. و پنجاه سال میان ایشان بماند، و آخر عمرش به

شام آمد و به زیارت اسحق؛ و دختری را به عیص داده بود. پس همان جایگاه وفاتش رسید، و عمرش صد و سی سال بود. و او را پیش پدر دفن کردند. و نسلش به عرب اندر بسیار گشت- و اللّه أعلم بذلک.

یعقوب النّبی علیه السّلام

از برادرش، عیص، بگریخت که اسحق دعا بر عیص خواست کردن از جهت پیغامبری. مادرش بر یعقوب گردانید، و اسحق نابینا بود، ندانست. یعقوب را دست به سر فرود آورد و دعا کرد، و خدای تعالی در ازل چنین تقدیر کرده بود که یعقوب و ذرّیّتش پیغامبر باشند. و عیص تافته بود ازین حال. چون اسحق از دنیا برفت، یعقوب سوی خالش گریخت، و مدّتها آنجا بماند و دو دختر ازان وی به زن

______________________________

(1)Sure 37 ,Vers 113 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 153

کرد بعد حالها، و قصّه که ما ذکر مختصر همی جوییم. و یعقوب را ازیشان فرزندان بودند؛ یوسف و ابن یامین* از راحیل زادند؛ و روبیل و شمعون و یهودا و لاوی و زبالون و یشجر از لیا زادند؛ و دارم* و نفثالی* از کنیزکی، زلفه نام، و جاد و اشر از کنیزکی دیگر. و یعقوب را اسراییل اللّه خواندند. و در تاج التّراجم گوید:

یعنی صفوه اللّه، و ایل نام خدایست به عبرانی. و گویند معنی اسراییل اللّه، یعنی یعبد اللّه*. و بعضی گویند چون از عیص بگریخت به شب اندر رفتی به نزدیک خال.

پس گفتندی:" یسری باللّیل." اسراییل اللّه لقب نهادندش. و از بعد مدّتی به کنعان بازآمد. و عیص به دیدار او عظیم شادمان شد، و او را نیز غربت آرزو آمد. سوی روم رفت، و

نسلش آنجا بسیار گشت. و از فرزندان وی پادشاهان روم بودند- و اللّه أعلم.

یوسف النّبی علیه السّلام

قصّه ی او سخت مشهورست و نیکوتر، چنانکه خدای تعالی پیغامبر را صلّی اللّه علیه و سلّم می گوید: نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ. «1» خدای تعالی یعقوب را به هجر مبتلا کرد از نادیدن یوسف، و برادران از حسد آن خواب یوسف را در چاه افکندند، و باز او را بفروختند. چون مالک دعر بخریدش، به مصر بردش، و عزیز، وزیر ملک مصر، او را بخرید. و زلیخا، زنش، چون عاشق یوسف شد و اجابت نیافت، تدبیر زنان مصر کرد که در یوسف سخن گفتند. بعد از ملامت کردن زلیخا و کارد بر دست زدن و بریدن بی آگاهی خویش و گفتن:" ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ." «2» یوسف را به زندان فرستاد، و هفت سال بماند، و تا ملک مصر در خواب دید. و شراب دار ملک را یاد آمد که یوسف در زندان تعبیر خواب او چه کرد، و پادشاه مصر را بازگفت. و یوسف را بعد ازان که زلیخا به گناه خویش معترف شد، گفت:" الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ." «3» او را پیش ملک آوردند، و یوسف را بنواخت. و چون تعبیر گفته شد، ملک را گفت:" اجْعَلْنِی عَلی خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی

______________________________

(1)Sure 12 ,Teil von Vers 3 .

(2)Sure 12 ,Teil von Vers 31 .

(3)Sure 12 ,Teil von Vers 51 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 154

حَفِیظٌ عَلِیمٌ." «1» و تا نه بس مدّت از قحط برادران یوسف را به مصر حاجت افتاد به رفتن، و ایشان را غلّه داد؛ و برادرشان، ابن یامین*، را بخواست. دوم

بار بعد سوگندهایی که با پدر خوردند، اندر نگاه داشت ابن یامین* ایشان را دستوری داد و گفت:" یا بَنِیَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَهٍ." «2» و اندرین علمی بود که یعقوب دانست چشم زدگی را، و ایشان باز به مصر آمدند. پس یوسف حیلت ساخت و ابن یامین* را ازیشان بازگرفت، از بهر صاعی که در بار ابن یامین* پنهان کرده بود و چشم یعقوب نابینا شد دارد؟؟؟ از بسیاری گریستن بر یوسف. و چون پسران بازشدند و خبر ابن یامین* بگفتند، آن بود که یعقوب گفت:" یا بَنِیَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَ أَخِیهِ وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ." «3» پس سیوم بار که به مصر بازآمدند، یوسف خود را آشکاره بکرد بر برادران و گفت:" أَنَا یُوسُفُ وَ هذا أَخِی قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَیْنا." «4» ایشان در زمین افتادند پیش او، و یوسف علیه السّلام گفت، قوله تعالی:" لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ." «5» پس پیراهن به مژده سوی پدر فرستاد، و همان روز که مرد از مصر بیرون رفت. یعقوب گفت:" إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ." «6» ایشان گفتند:" بعد از سالهای بسیار و کشتن و خوردن گرگ یوسف را هیچ از یاد فرونگذاری." پس مرد فراز رسید و پیراهن یوسف بر چشم یعقوب بمالیدند، بینا شد به قدرت حقّ سبحانه و تعالی. پس مردمان خویش را گفت:" أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ." «7» پس یعقوب با همه اهل بیت خویش به مصر آمد و به یوسف رسید، و برادرانش سجده

کردند و عذرهای گناه همی خواستند. یوسف گفت:" هذا تَأْوِیلُ رُءْیایَ مِنْ قَبْلُ." «8» پس یعقوب را آنجا مقام افتاد، و زلیخا یوسف را به شوهر کرد بعد حالها. چون صد و چهل و هفت سال از عمر یعقوب بگذشت وفات رسیدش، و

______________________________

(1)Sure 12 ,Teil von Vers 55 .

(2)Sure 12 ,Teil von Vers 67 .

(3)Sure 12 ,Teil von Vers 87 .

(4)Sure 12 ,Teil von Vers 90 .

(5)Sure 12 ,Vers 92 .

(6)Sure 12 ,Teil von Vers 94 .

(7)Sure 12 ,Vers 96 .

(8)Sure 12 ,Teil von Vers 100 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 155

او را پیش اسحق دفن کردند. و چنین روایت است که چون یعقوب در مصر رفت، هفتاد تن از اهل بیت با وی بودند. و بعد ازان به روزگار موسی علیه السّلام که بنی اسراییل را از اهل یعقوب از شهر بیرون آورد، هزارهزار و هفتصد هزار بودند، از برکت ابراهیم و ذرّیّت او علیهما السّلام. و بعد ازان چون یوسف را علیه السّلام صد و بیست سال تمام گشت وفات رسیدش. و او را دو پسر بود، یکی را نام إفراییم و دیگری را میسا*، و گفت:" مرا به مصر در گور کنید، که بعد از من پیغامبری از نسل پدرم بیرون آید و مرا سوی پدران برد." پس میان رود نیل او را دفن کردند، تا از هر دو جانب غلّه ها خشک نگردد، که اگر از نیمه یی دفنش می کردند آن نیمه ی دیگر خشک می شد. چنانکه خوانده ام نوشتم- و اللّه أعلم.

ایّوب النّبی علیه السّلام

پسر راح بن اموص بن الیفرد بن عیص بن اسحق* بود، و زنش رحمه بنت إفراییم بن یوسف بود. و

خدای عزّ و جلّ او را به پیغامبری فرستاد به رستاق ثنیه* میان دمشق و رمله. و سخت عظیم پارسا و عابد بود. ابلیس لعنه اللّه گفت:" این عبادت از بهر خواسته و فرزندان می کند." خدای تعالی گفت:" ترا بر همه مسلّط بکردم." و ایّوب را اندران بلا گرفتار کرد، و زن و خواسته و فرزندان همه برفت. و هفت سال دران رنج تن بماند، که هیچ تنگ دلی نکرد و صابر بود، چنانکه خداوند تعالی گفته است: إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ. «1» پس ایّوب خدای را بخواند و گفت:" مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ. «2» خدای تعالی اجابت کرد و بلا از ایّوب برگرفت، چنانکه گوید: فَاسْتَجَبْنا لَهُ فَکَشَفْنا ما بِهِ مِنْ ضُرٍّ. «3» و آنجا که آن چشمه ی آب پیدا گشت، ایّوب غسل کرد و شفا یافت ازان ریشها و کرمان. و آن هنوز بجایست، و آن را قریه ی ایّوب خوانند. و خداوند تعالی همه مال و نعمت بدو بازداد و رحمه را از جهت سوگند و سخن ابلیس خدای تعالی بفرمود تا او را به چوبهای خرد درهم بسته بزدند هر صد، تا درد نیابد. و سوگند ایّوب راست گردد، چنانکه گفت

______________________________

(1)Sure 38 ,Teil von Vers 44 .

(2)Sure 21 ,Teil von Vers 83 .

(3)Sure 21 ,Teil von Vers 84 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 156

جلّ و علا: وَ خُذْ بِیَدِکَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ. «1» و بدان چشمه اندر بسیاری شفا باشد خداوندان علّتها را.

و چون عمر ایّوب نود سال گشت- و بیرون از تاریخ دویست سال گفته است- بمرد. و یکی را وصیّ کرد از فرزندان،

نامش موصل. و به روایتی دیگر ذو الکفل گوید، و به دیگر نسخه ذی الکفل بعد ازین بود. و از فرزندان عیص بن اسحق بعد از ایّوب کس پیغامبری نیافت؛ دیگران پادشاهی یافتند و عابدی.

شعیب النّبی علیه السّلام

پسر مشعون بن عنقا بن مدین* بن ابرهیم الخلیل علیه السّلام بود. خداوند تعالی او را به مدین فرستاد به پیغامبری از شام؛ و آنجا بیشه و درختان بود. و خداوند تعالی می گوید: کَذَّبَ أَصْحابُ الْأَیْکَهِ الْمُرْسَلِینَ. «2» و شعیب سخن به تازی گفت، سخت عظیم نیکو و فصیح. و پیغامبر ما صلّی اللّه علیه و سلّم او را خطیب پیغامبران خواند از بس سخنان بلیغ و موعظت که قوم خویش را گفتی در تعبّد ایزد تعالی و ترک عبادت اصنام و پیمانه راست داشتن و ترازو. و آیتهای بسیار در قرآن بدان ناطق است. و تا عهد موسی علیه السّلام بماند و زیادتتر. عمر او سخت عظیم دراز گویند- و اللّه أعلم.

موسی النّبی علیه السّلام

از گاه یوسف و پیش از او فراعنه بودند به مصر، و همی رسید تا به ولید بن مصعب که فرعون موسی بود. و هرچه در مصر از عمالقه بودند ایشان را قبطیان خواندند، و دیگران که فرزندان یعقوب بودند بنی اسراییل. پس چون فرعون مغرور گشت و گفت: أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلی. «3» خدای تعالی موسی را سوی او فرستاد، بعد ازان که منجّمان او را از کار موسی خبر دادند، و فرزندان بنی اسراییل را همی کشت. و مادرش موسی را به الهام ایزدی او را* در تابوت کرد و از بیم فرعون در آب نیل افکند. و ایزد تعالی او را به دست فرعون و آیسیه*، زنش، افکند. و بر وی مهربان

______________________________

(1)Sure 38 ,Teil von Vers 44 .

(2)Sure 26 ,Vers 176 .

(3)Sure 79 ,Vers 24 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 157

شدند. و همان روز به مادر بازرسید، و شیرش

می داد در سرای فرعون. قال اللّه تعالی: إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ. «1» چون به مردی رسید و قبطی بر دست وی کشته شد، فرعون قصد او کرد و از موسی بیندیشید، و آن مرد درودگر که حقّ تعالی او را رَجُلٌ مُؤْمِنٌ «2» خواند، موسی را ازان خبر داد. موسی سوی مدین رفت و سالها مزدوری شعیب کرد تا کابین دختر تمام گشت. و خواست که سوی مصر بازآید، و عصا که معجز او بود از پیش شعیب بیاورد. بعد از آنکه در خصومت رفت و شعیب گفت:" دیگری برگیر، که این امانتست." تا به توسّط فرشته عصا به موسی رسید. و با خواسته ی بسیار و با زن و فرزند سوی مصر آمد. و اندران راه، به شب اندر، به تاریکی به طلب آتش رفت. ایزد تعالی او را نبوّت داد و با موسی مناجات کرد، و آیتها نمود از عصا و دیگر چیزها تا موسی بیارامید. موسی برادرش، هرون، را بازخواست و پس سوی فرعون آمد و او را به خدای تعالی خواند و معجزه بنمود. فرعون گفت:" این جادویست و نگروید." و فرعون سی هزار مرد جادو از همه اطراف فراهم آورد. و مهتر ایشان چهار مرد بودند، نامهای ایشان شاپور، غارون، مصفی، خطحک*. ایشان با فرعون گفتند:" لَنَحْنُ الْغالِبُونَ." «3» و آن صحرا، چندانکه چشم کار کرد، رسنها و چوبها فکنده بود که از افسون ایشان در حرکت آمد. و موسی سخت بترسید، چنانکه خدای تعالی گفت:" سَحَرُوا أَعْیُنَ النَّاسِ وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ وَ جاؤُ بِسِحْرٍ عَظِیمٍ." «4» پس خدای تعالی گفت موسی را که:

" مترس و عصا بینداز." موسی

عصا بیفکند، اژدها گشت، و آن همه را فروبرد و باز عصا برگرفت. همچنان بود. و جادوان ایمان آوردند و گفتند:" این کار از جادویی بیرونست." فرعون را خبر شد، ایشان را گفت:" او خود مهتر شما بوده است." و بعد ازان فرمود تا آن مهتران را به زاری زار بکشتند. بامداد کافر بودند، نماز شام شهید به بهشت رفتند. پس فرعون هامان را گفت:" ابْنِ لِی صَرْحاً." «5» چون هامان آن بنا که فرمود بکرد، و دیگر بران جایگاه رفت، هیچ آواز نشنید از آسمان. پس هامان را گفت:" من چنین گمان همی برم که موسی از دروغ زنان است." بعد ازان خدای تعالی

______________________________

(1)Sure 28 ,Teil von Vers 7 .

(2)Sure 40 ,Teil von 28 .

(3)Sure 26 ,Teil von Vers 44 .

(4)Sure 7 ,Teil von Vers 116 .

(5)Sure 40 ,Teil von Vers 36 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 158

آیات فرستاد از عذاب گوناگون بر قبطیان، چنانکه گفت: فَأَرْسَلْنا عَلَیْهِمُ الطُّوفانَ وَ الْجَرادَ (الآیه). «1» چون به سختی رسیدندی فرعون موسی را گفتی:" دعا کن تا عذاب برخیزد." موسی دعا کردی، باز کافر شدندی. پس موسی بنی اسراییل را از شهر مصر بیرون برد و تابوت یوسف برداشت و با خود ببرد. چون فرعون بدانست، با سپاه بیرون آمد. و حقّ تعالی قدرت نمود، و موسی عصا بر آب زد، و آب دریا برخاست و معلّق بایستاد و باد بر زمین دریا بوزید و خشک گشت، و بنی اسراییل بگذشت. چون فرعون فراز رسید و آن عجایب بدید، خواست که بازگردد. هامان گفت:" موسی به جادویی بگذشت. تو به خدایی نتوانی گذشت؟" فرعون اسب

اندر راند، آب فروآمد، و همه غرقه شدند. فرعون آن ساعت ایمان آورد. جبرییل علیه السّلام کام و دهانش به گل بیاکند و گفت:" بترسیدم که اگر دیگر بار بگوید خدای تعالی به رحمت خویش توبه ی او قبول کند و او را عفو کند با چندان کفر."

بعد ازان موسی به مناجات رفت به کوه طور، و جماعتی از پیران بنی اسراییل با وی برفتند. و خدای تعالی با موسی سخن گفت و توریت داد. بعد ازان که سی روز او را وعده کرد روزه داشتن. و بعد ازان ده روز دیگر بران بیفزود، و پیران بنی اسراییل گفتند:" ما نیز خواهیم که سخن خدای تعالی بشنویم و ترا پیش قوم گواهی دهیم." چون مناجات همی شنیدند، گفتند:" تا به دیدار نبینیم باور نداریم." و صاعقه ازین سخن ایشان را هلاک کرد. قال اللّه تعالی: وَ إِذْ قُلْتُمْ یا مُوسی لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتَّی نَرَی اللَّهَ جَهْرَهً فَأَخَذَتْکُمُ الصَّاعِقَهُ. «2» و باز به دعای موسی خدای تعالی ایشان را زنده کرد.

و درین وقت سامری بنی اسراییل را به گوساله پرستیدن از راه ببرد، و خاک اثر جبرییل علیه السّلام در میان آن گوساله ی زرّین کرد تا بانگ کرد و در حرکات آمد. و گفت:" هذا إِلهُکُمْ وَ إِلهُ مُوسی." «3» و هیچ سخن هرون نشنیدند. چون موسی بازآمد- و خدای تعالی او را خود خبر داده بود- همه قوم را گوساله پرست و کافر دید. با هرون تندی کرد و الواح توریت بینداخت، و هرون عذر خویش و سخن سامری

______________________________

(1)Sure 7 ,Teil von Vers 133 .

(2)Sure 2 ,Teil von Vers 55 .

(3)Sure 20 ,Teile von Vers 88 .

مجمل

التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 159

پیش آورد. و سامری گفت:" بَصُرْتُ بِما لَمْ یَبْصُرُوا بِهِ." «1» و سامری از جمله ی آن فرزندان بود که جبرییل را بتوانستی دید. پس موسی سامری را گفت:" ترا نکشم، و لیکن تا زنده باشی کس فراز تو نیارد آمد، و نه تو فراز کس توانی شد. و به آخرت خدای تعالی پاداش تو کند." پس گوساله را بسوختند و در آب فشاندند.

و توبه ی بنی اسراییل چنان بود که به هر اندام که گناه کردندی از تن ببریدندی؛ و هشتصد هزار مرد بودند که سجده کرده بودند گوساله را. پس به صحرا آمدند و بنشستند، و دیگران شمشیرها برکشیدند و گردن یکدیگر همی زدند، پدر پسر را و برادر برادر را. و زاری برخاست، و موسی سر به سجود نهاد و زاری می کرد. و خدای تعالی ابری بفرستاد تا به حجاب اندر یکدیگر را نبینند. و خدای تعالی نیم روز بود که توبت ایشان بپذرفت. و قال اللّه تعالی: إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ. «2» پس دست از کشتن بازداشتند، و دران نیم روز هفتاد هزار مرد کشته بودند.

و به هروقت موسی را علیه السّلام رنجه داشتندی، و باز توریت قبول نمی کردند تا خدای عزّ و جلّ کوه را فرمان داد تا از بالای سر ایشان بایستاد، قال الله تعالی: وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ کَأَنَّهُ ظُلَّهٌ (الآیه). «3» چون شریعت و توریت قبول کردند ایشان را با شهر مصر آورد، به قصرهای فرعون و قبطیان و نعمتهای بی اندازه.

و بعد ازین حدیث آن کشته بود که بیافتند، و بدان سبب بیم خون ریختن بود اندر بنی اسراییل، تا

موسی گفت که:" خدای تعالی همی فرماید که گاوی بکشید و پاره یی گوشت بر تن مرده زنید، تا زنده گردد. و بگوید که قاتل کیست؟" باز چندان سخن رفت که گاو به چه رنگ می باید. و پیغامبر گفت صلّی اللّه علیه:" شدّد بنو إسراییل علی أنفسهم شدّد اللّه علیهم." و بدان سختی آن کار دراز کردند بر خود تا گاو به دست آوردند، و به بهای گران بخریدند. و همچنان کردند و کشته به سخن آمد و گفت:" مرا این پسران عمّ کشتند، و دعوی خون خود ایشان می کردند." و آن فتنه بنشست.

______________________________

(1)Sure 20 ,Teil von Vers 96 .

(2)Sure 2 ,Teil von Vers 36 u .auch 54 .

(3)Sure 7 ,Teil von Vers 171 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 160

و بعد ازین قصّه ی قارون بود و آن نعمتها که جمع کرده. و چندان زینت داشت که چهل مرد کلید گنجها بر دوش می کشیدند. و قارون خویش موسی بود. و به آخر کار بر موسی بد اندیشید و آن زن بلایه را بیاورد تا پیش قوم به زنا بر موسی گواهی دهد. و خدای تعالی بر سر انجمن بر لفظ آن زن چنان راند که گفت:" قارون مرا مال و نعمت داد، و گفت چنین گوی، و حاشا که پیغامبر خدا زنا کند." موسی را آب در چشم آمد. و خدای تعالی زمین را به فرمان موسی کرد. پس موسی گفت:" ای زمین او را بگیر." و قارون تا به زانو به زمین فروشد زنهار می خواست، و موسی می گفت:" ای زمین بگیر." تا قارون تمام به زیر زمین فروشد، چنانکه ناپدید شد. و موسی

علیه السّلام باز دعا کرد تا سراها و گنجهای قارون جمله به زمین فروشد.

و بعد ازین قصّه ی مصاحبت موسی بود با خضر، و آنچه گفت:" تو طاقت صحبت صبوری* نداری: إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْراً." «1» چون خضر کشتی را سوراخ کرد و کودک را بکشت و آن دیوار را که خراب بود عمارت می کرد. و خضر گفت:

" هذا فِراقُ بَیْنِی وَ بَیْنِکَ." «2» پس موسی هر یک را که اعتراض کرده بود جواب از خضر بشنید که:" کشتی را به عیب کردم تا ملک نستاند که ظالم است. و غلام را پدر و مادر مؤمناند و او کافر بود. و به زیر دیوار خراب اندر گنجی نهاده است که روزی فرزندان مردی صالح خواهد بود؛ آن را عمارت کردم."

بعد ازان خدای تعالی فرمود که به حرب جبّاران رود؛ با بنی اسراییل برفتند و اندر بیابان فلسطین- که آن را تیه خوانند- موسی را گفتند:" تو برو با خدای خویش که ما ایدر می باشیم." چنانکه خدای تعالی گفت: فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ. «3» و این آن وقت گفتند که جاسوسان بازآمدند و صفت جبّاران و عوج بن عنق می گفتند، و عهد بشکستند که به هم کرده بودند به ناگفتن این سخن.

پس موسی دعا کرد بریشان و گفت:" فَافْرُقْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِینَ." «4» پس موسی عصا برگرفت و با هرون برفت. و بنی اسراییل روی به مصر بازنهادند، و سه روز می رفتند. چون نگه کردند هم بر جای بودند. و مدّت چهل سال دران بیابان

______________________________

(1)Sure 18 ,Vers 67 u .auch Teil von 72 sowie 75 .

(2)Sure 18 ,Teil von Vers

78 .

(3)Sure 5 ,Teil von Vers 24 .

(4)Sure 5 ,Teil von Vers 25 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 161

بماندند از دعای موسی. و ازان روی موسی و هرون نزدیک عوج رسیدند. و گویند بالای موسی چهل گز بود و به روایتی ده گز؛ و همچندان درازای عصاش بود. و همین قدر برجست و به همه قوّت عصا برگرفت و بر کعب عوج زد، و بیفتاد چند جهانی، و کشته شد. و چنان گویند که عوج کوهی برکنده بود و بر سر نهاده، و می آمد تا بر لشکرگاه موسی زند. خدای تعالی مرغی را بفرستاد تا آن کوه را بسفت و در گردن عوج افتاد تا موسی پیغامبر او را بزد و بکشت. و سوی قوم باز آمد و حدیث عوج بگفت. ایشان گفتند:" خدای بر ما خشم گرفت." موسی پنداشت که چون وی بازآمد بتوانند رفتن. خدای تعالی گفت: فَإِنَّها مُحَرَّمَهٌ عَلَیْهِمْ أَرْبَعِینَ سَنَهً. «1» و ایشان اندران بیابان بی آب دوازده فرسنگ بماندند، تا هم موسی دعا کرد.

و خدای تعالی بفرمود تا موسی عصا بر سنگ زد و دوازده چشمه آب بگشاد، چنانکه هر سبطی را آب دیدار بود. و منّ و سلوی از برای ایشان بخواست- و آن ترانگبین است و سمانه. و ابر بفرستاد تا بریشان سایه داشت از برکت دعای موسی.

و نخست خدای عزّ و جلّ هرون را پیش خواند، و عمرش صد و پانزده سال بود. و از بعد هرون، به سه سال، موسی علیه السّلام یوشع بن نون را وصیّ کرد و با یوشع اندر بیابان برفت. باد و تاریکی برآمد. موسی دانست، یوشع را در کنار گرفت،

از میان پیراهن ناپدید گشت. یوشع بازگردید و بنی اسراییل را بگفت. بگفتند:

" موسی را بکشتی." و او را بگرفتند و ده موکّل بر وی کردند، تا خدای تعالی ایشان را در خواب بنمود که موسی را اجل رسید. یوشع را رها کردند، و خدای تعالی او را پیغامبری داد.

و عمر موسی صد و بیست سال بود. و نسب موسی در تاج التّراجم: موسی بن عمران بن یصحر بن قاهب* بن لاوی بن یعقوب گوید. و جهود از بهر آن خوانندشان که بسیاری ملکان از نسل یهودا بن یعقوب بودند؛ پس یهودی خوانندشان.

الخضر النّبی علیه السّلام

چنین روایتست که خضر الیسع است، و او پیش از ابراهیم خلیل بود. نام او ایلیا بن ملکا بن فالغ بن عابر*، و یسع را خود ذکر مفرد هست. و از بهر آن او را خضر خوانند که بر سنگی نشست، چون برخاست سبز گشته بود. و ذو القرنین اکبر

______________________________

(1)Sure 5 ,Teil von Vers 26 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 162

به طلب آب حیوه رفته بود و خضر با وی بود، آب بیافت و بخورد. و گویند ایلیاس علیه السّلام با وی بود، و ذو القرنین بازگردید و چشمه ی حیوان ندید و ناپیدا شد.

و آن ذی القرنین که ذکرش در قرآنست بعد از موسی بود به روزگار، و آنست که سدّ یاجوج و ماجوج ساخت.

یوشع بن نون علیه السّلام

یوشع بن نون بن إفراییم بن یوسف بنی اسراییل را از تیه بیرون آورد اندر عهد منوچهر، و به حرب جبّاران برد. و از بلعم باعورا درخواستند تا برایشان دعا کند؛ و پادشاهشان را نام بالق بود. اجابت نکرد و گفت:" بنی اسراییل در دین خدای اند." تا زنش بفریفت و برفت به دعا کردن. و یوشع بعد ازان خدای را گفت:" یا ربّ دعای من بر وی مستجاب کن و ایمان از وی بازستان." همچنان بود. قال اللّه تعالی: وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِی آتَیْناهُ آیاتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها. «1» چون بنی اسراییل از پس هزیمت باز گشتند و یوشع بر بلعام دعا کرده بود، و حرب اندر گرفتند. ملک بلعام را گفت:

" دعا کن دیگر بار." بلعام گفت:" خدای تعالی بر من خشم گرفته است، و من نیز خدمت او نمی کنم." پس آن حیلت کردند که زنان

نیکو را به سپاه بنی اسراییل فرستادند تا ایشان زنا کنند و هلاک شوند. یوشع متحیّر گشت تا از فرزندان هرون فنحاص بن عیراد* زنی و مردی را به زخم حربه برهم دوخت و پیش مردمان بیفکند و گفت:" هرکس که زنان را از خیمه بیرون نکند با وی همچنین کنم." بنی اسراییل عظیم بترسیدند و ازان کار ناشایست دست بداشتند. و جهودان فرزندان این فنحاص را ازان سبب بزرگ دارند، و اگرنه او چنین کردی همه هلاک شدندی. و خدای تعالی سه روزه طاعون بریشان افکند بدان گناه، و بسیاری هلاک شدند دران سه روز. یوشع ولایت جبّاران بستد و بسیار جایی دیگر، و بنی اسراییل را بازپس آورد.

و چون زندگانی یوشع به صد و بیست و هشت سال رسید بمرد. پیغامبری مرسل بود، مستجاب الدّعوه. و از بعد او کالوب* بن یوفنّا بود از سبط شمعون و حزقیل از سبط یهودا، به کار بنی اسراییل- و این خود گفته ام. امّا حزقیل علیه السّلام پیغامبر بود- و اللّه أعلم.

______________________________

(1)Sure 7 ,Teil von Vers 174 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 163

حزقیل النّبی علیه السّلام

او را ابن العجوز خواندندی، زیرا که به پیری زاده بود؛ و او ذو الکفلست که خدای تعالی ذکر او در قرآن یاد کرده است. و اندر بنی اسراییل به دعای موسی و ذو الکفل و عیسی مرده زنده شد. و ایشان جماعتی بسیار بودند از مرگ بگریختند.

خدای تعالی همه را جان بستد. نتوانستند به گور کردن ایشان را از بسیاری که بودند، دیواری گرد ایشان درکشیدند. و بعد از روزگاری دراز که خاک شده بودند حزقیل آنجا بگذشت. عجب آمدش. دعا

کرد، و خدای تعالی همه را زنده کرد. و به شهر بازآمدند، و نسلشان بپیوست. و کسی را که بوی اندام ناخوش باشد ازان نسل گویند. ازین پس دین موسی کهن گشت، و بنی اسراییل توریت را دست بازداشتند.

و خدای تعالی پیغامبران فرستاد بدیشان- و اللّه أعلم.

إلیاس النّبی علیه السّلام

او پسر قصی بن فنحاص بن العیراد بن هرون* بود. و سوی قومی آمد که بت پرستیدند که نام وی بعل بود- خود گفته ام در اخبار بنی اسراییل. و بعضی گویند بعل زنی نیکو بوده است، و بنی اسراییل بعضی او را پرستیدند. و یسع را إلیاس پرورد و با وی بودی. پس آن بود که إلیاس دعا کرد و باران بازایستاد، مگر مهتران بعضی را، و اگرنه کسی نگروید*. پس إلیاس سیر گشت ازیشان و یسع را خلیفت کرد و برفت. و خدای تعالی او را عمر داد تا به قیامت و اندر بیابانها باشد، همچون خضر اندر دریاها، و بندگان خدا را راحت می رساند.

یسع النّبی علیه السّلام

خدای تعالی او را پیغامبری داد. و اندر قرآن مجید او را صالح خواند.

روزگاری اندر میان بنی اسراییل بود، و تابوت که آن را سکینه خواندندی و پیش حرب داشتندی و بدان ظفر یافتندی؛ قال اللّه تعالی: فِیهِ سَکِینَهٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَ بَقِیَّهٌ مِمَّا تَرَکَ آلُ مُوسی وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلائِکَهُ. «1» و بنی اسراییل را بدان آرامش بود.

و چنین گویند که دران تابوت عصای موسی بود، و عمّامه ی هرون و قدری پیه و انگبین، ازان که از تیه بیرون آورده بودند. و ازان الواح که موسی بینداخت چون بر

______________________________

(1)Sure 2 ,Teil von Vers 248 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 164

هرون خشم گرفت یکی شکسته شد، و هم در آنجا بود، و قفل برنهاده. چون یسع از میان ایشان برفت، معاصی و فساد از حدّ ببردند تا چهارصد و شصت سال- چنانکه ذکر کردیم. پادشاهی جابر بریشان گماشت و بریشان مسلّط گشت. و تابوت از

دست ایشان بیرون شد و به عسقلان افتاد، و آن را در باغی در زیر خاک کردند، و بر سرش درخت و چیزها کشتند. و در میان بنی اسراییل هیچ پیغامبر نبود درین مدّت تا خدای تعالی اشموییل را بفرستاد به پیغامبری.

اشموییل النّبی علیه السّلام

پسر زنار* بن علقمه بود از فرزندان لاوی بن یعقوب. چون بدانستند که او از فرزندان پیغامبرانست او را به زاهدی سپردند، نام وی عیل*؛ و توریت از وی بیاموخت. پس جبرییل آمد بدو، و خدای تعالی او را پیغامبری داد. و درین عهد پادشاه جالوت جبابره بود، آخر ایشان، ازان بلند هیکل و بالا بودند. و بعد ازان که بنی اسراییل درخواستند خدای عزّ و جلّ طالوت را به پادشاهی ایشان بفرستاد.

گفتند:" ما مستحقتریم پادشاهی را." اشموییل گفت:" إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وَ زادَهُ بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ." «1» و به نسب طالوت از اولاد ابن یامین* بن یعقوب بود.

چون پادشاه گشت اشموییل گفت:" آیت ملک او آنست که تابوت به بنی اسراییل باز رسد و فریشتگان آن را بیاورند. چنانکه گفت:" تَحْمِلُهُ الْمَلائِکَهُ." «2» پس فریشتگان تابوت بیاوردند به فرمان خدای عزّ و جلّ. و بنی اسراییل به پادشاهی طالوت خورسند شدند و حرب جالوت جبّار کردند. و ازان خلایق بسیار جز سیصد و سیزده مرد نماند.

و آن زره که اشموییل طالوت را داد و گفت جالوت را:" کسی تواند کشتن، که این زره بر وی راست باشد." در همه سپاه جز بر داود شایسته نیامد، و سخت عظیم ضعیف بود داود. پس طالوت وی را گفت:" با جالوت حرب توانی کردن؟" داود گفت:" توانم." طالوت وی را دختر و

پادشاهی بپذیرفت. و داود سه سنگ در توبره نهاد، و فلاخن داشت و پیش حرب رفت. و چنین روایتست که جالوت تا آنجا بود که ترکشش سیصد من بوده است- و در سیر الملوک بیشتر ازین گوید. پس داود سنگی به فلاخن اندر نهاد. خدای تعالی باد را فرمان داد که ترک از سر جالوت برگرفت، و

______________________________

(1)Sure 2 ,Teil von Vers 247 .

(2)Sure 2 ,Teil von Vers 248 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 165

داود سنگ بینداخت و بر سرش آمد، چنانکه مغزش بریخت و بمرد. و سنگ بر زمین آمد و پاره پاره گشت. و به عدد هر سواری پاره یی بریشان آمد، و بکشت هرچه در پیش بودند، و دیگران هزیمت شدند- قال اللّه تعالی: فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوتَ. «1» پس طالوت دختری به وی داد و انگشتری، و همه مردم مطیع شدند. بعد از سی سال که اشموییل بمرد طالوت را حسد آمد بر داود و قصد او کرد. عالمان منع کردند. طالوت، هرچند عالم بود در بنی اسراییل، همه را بکشت، و داود گریخته بود. و زنی عالمه را به حاجبی داد تا بکشد. نکشت و نگاهش همی داشت. و بعد از مدّتی طالوت پشیمان شد، و کسی را می طلبید که از وی بپرسد که توبه ی وی چیست؟ کس را نیافت، تا حاجب آن زن را بیاورد و بپرسید. گفت:" مرا به گور پیغامبری برید تا دعا کنم، و او زنده شود و بگوید." پس او را به گور اشموییل آوردند. زن دعا کرد. اشموییل سر از گور برآورد. گفتند:" توبت طالوت در چیست؟" گفت:" آن که با دوازده پسر

به حرب جبّاران رود تا کشته گردد." پس طالوت همچنان کرد و به حرب رفت تا شهادت یافت، و داود را پادشاهی مستخلص گشت- و اللّه أعلم.

داود النّبی علیه السّلام

نسب او داود بن ایشان بن عور بن عامر بن شمعون بن یحسون بن عمران بن رام بن بکرون بن فارص بن یهودا بن یعقوب*. و خدای تعالی پیغامبر را گفت: وَ اذْکُرْ عَبْدَنا داوُدَ. «2» پادشاهی و نبوّت او را بود، و سلیمان را و یوسف را علیهم السّلام. خدای تعالی او را فرمود که دین موسی نگاه دارد. و او را زبور فرستاد- و به زبور اندر شریعت نیست جز توحید. و سخت عظیم عادل بود. چون زبور خواندی از خوشی آواز او مرغان هوا کلّه بستندی از بالایش.

پس خدای تعالی او را به زن اوریا مبتلا کرد تا فرمودش، به غزو اندر، اوریا را به حرب اندر پیش تابوت بدارند. و کشته شد بدان جایگاه، که از پیش تابوت به هزیمت برنگشتندی. چون خدای تعالی خواست که داود ازان گناه بداند، بعد از آنکه زن اوریا را بازخواست، فریشتگان از محراب بیرون آمدند به دعوی

______________________________

(1)Sure 2 ,Teil von Vers 251 .

(2)Sure 38 ,Teil von Vers 16 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 166

کردن. داود آن سخن دریافت و بر گناه می گریست- قال الله تعالی: وَ هَلْ أَتاکَ نَبَأُ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرابَ. «1» تا بعد از سالها خدای تعالی توبت او بپذیرفت، و اوریا را خشنود کرد.

و چون دوازده سال از مملکت داود برفت خدای تعالی لقمن را حکمت داد و سی سال با داود بود. روزی در پیش او رفت. داود زره

همی کرد به دست خویش، و آهن داود را چون موم نرم بود. لقمن ندانست که چه می کند و آن چیست، و از حکمت واجب ندید پرسیدن سخن. خاموش بود تا تمام بکرد، و اندر لقمن پوشید تا هندامش بدید. لقمن گفت:" هذا جیّد للحرب." و این سخن لقمن آن وقت گفت:

" الصّمت حکم و قلیل فاعله." یعنی خاموشی حکمتی است و کمتر به کار دارند.

و داود از همه فرزندان سلیمان را پسندیده بود، بدان حکم زمین و گوسفندان که افتاد. و داود دران زمان مانده بود تا سلیمان گفت:" زمین خداوند گوسفند را باید داد تا تعهّد کند کشت خورده را و ریع آن بردارد. و گوسفند خداوند کشت می دارد، و نفع ایشان از شیر و پشم و غیر آن او را باشد." داود بدان شادمانه گشت.

قال اللّه تعالی: وَ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ إِذْ یَحْکُمانِ فِی الْحَرْثِ. «2»

پس داود بعد از صد سال عمر گذشته، سلیمان را خلیفت کرد و بمرد. و به روایتی مدّت عمرش هفتاد سال گفته اند- و اللّه أعلم به.

سلیمان النّبی علیه السّلام

از خدای تعالی حاجت خواست که او را مملکتی دهد که بعد از وی کس را نباشد. خدای تعالی اجابت کرد. و آدمی و پری و دیو و عفاریت و مرغان و باد را مسخّر او کرد. و چشمه ی روی روان کرد. و به فرمان او دیوان کارها کردند، و بناها که اثر آن هنوز بجایست. و منطق مرغان و جانوران بدانست. و بدین همه آیات قرآن ناطقست- قال اللّه تعالی: فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّیحَ (الآیه). «3»

پس قصّه ی بلقیس بود تا از زمین سبا هدهد خبر او به سلیمان آورد و باز

نامه برد تا بعد از حالها سلیمان بلقیس را به زن کرد. و سلیمان را از وی فرزندی آمد،

______________________________

(1)Sure 38 ,Vers 21 .

(2)Sure 21 ,Teil von Vers 78 .

(3)Sure 38 ,Teil von Vers 36 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 167

او را نام داود نهاد. و پس آن بود که دیوی به صورت سلیمان بیامد، و خاتم از زنش بستد، و اندر دریا انداخت و به جای او بنشست، تا بعد از چهل روز انگشتری در شکم ماهی بود، که به مزد سلیمان دادند، و خاتم به وی بازرسید. و مملکت بازیافت به رحمت ایزدی.

و بعد ازین سخن قضا و قدر رفت تا سیمرغ گفت:" من قطع کنم." با آنکه می رفت دختر پادشاه مشرق به پسر خسرو غرب نرسد، و برفت و دختر را بربود و به آشیانه ی خویش برد و بپرورد. و آنست که بر صورتها نگارند: سیمرغ و دختر. پس قضای ایزدی برفت و ملک زاده را کشتی غرق گشت و او را موج بدانجا افکند که نشیمن سیمرغ بود. و به هم رسیدند و پوست جانوری بزرگ بر نشیمن پرده شد، و ملک زاده در میان آن به فرمان دختر، و سیمرغ بی خبر، تا دختر بار برگرفت و فرزند آورد. و چون جبرییل سلیمان را خبر داد سیمرغ را گفت:" چه کردی؟" گفت:

" دختر پیش منست." و آن پوست برگرفت. بعد از آنکه دختر را گفت:" درین میان رو تا آفتابت رنجه ندارد." و پیش سلیمان آوردش و ملک زاده و دختر و فرزند بیرون آمدند. و سیمرغ همان ساعت از شرمساری ناپدید گشت ازان تاریخ.

پس دیوان را فرمود بناها کردن. و از

عین القطر شهرستانی رویین کرد، تا آن را مدینه الصّفر خوانند. و آن گنجها همه آنجا بنهاد و کرسی فرمود کردن، بدان عظیمی. و چون بر آنجا نشستی چندین هزار کرسی زرّین بر بساط نهاده بودی، از راست عالمان و فرزندان پیغامبران بنی اسراییل بنشستندی با بزرگان، و از چپ عفاریت و جنّ و پری، و بالای سر مرغان بایستادندی گوناگون. و به فرمان سلیمان علیه السّلام باد آن بساط را همچنان با چندان هزار جانور الوان برداشتی. هرکجا خواستی: غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ. «1»

و حدیث مورچه و سخن گفتن با سلیمان که گفت:" ادْخُلُوا مَساکِنَکُمْ. «2» و شرح ملک و عظمت سلیمان درازست. و ما ذکری مختصر کنیم، علی الاجمال.

چون عمرش به پنجاه و پنج سال رسید و مسجد بیت المقدّس همی فرمود کردن قدری مانده بود، بر عصا فراز چسفید اندر مسجد، و جان از وی جدا شد، سالی بران مثال بماند. دیوان مسجد را تمام کردند، و کس پیرامون او نیارست گردیدن. و

______________________________

(1)Sure 34 ,Teil von Vers 12 .

(2)Sure 27 ,Teil von Vers 18 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 168

مورچه یی سرخ عصا می خورد. پس چون خورده شد، بشکست و بیفتاد. دانستند که بمرد، و اعتبار کردند بر خوردن آن مورچه عصا را. یک سال بود که مرده بود- قال اللّه تعالی: فَلَمَّا قَضَیْنا عَلَیْهِ الْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلی مَوْتِهِ إِلَّا دَابَّهُ الْأَرْضِ تَأْکُلُ مِنْسَأَتَهُ (الآیه). «1» و داستان سلیمان بر اجمال گفتم تا ملال نیفزاید. به تمام در قصص الأنبیاء بیارند- و السّلام.

اسا من اولاد سلیمان علیه السّلام

شرح پادشاهان از فرزندان سلیمان علیه السّلام نبشته آمده است. امّا پدر این اسا- و ایشیا

نیز گویند- بت پرستید و دین دست بازداشت. و چون پادشاهی بدو رسید، مردم را به دین توریت خواند، و هرکس که قبول نکرد همی کشت. و مادرش بت پرست بود؛ او را شفاعت کرد درین کار، بیرون فرستادش و بکشت.

چون مردمان دیدند که محابا نیست دین موسی گرفتند. و قومی بگریختند و سوی زرح شدند، ملک الهند، و او بت پرست بود. پس طمع افکندند او را در زمین شام و در بیت المقدّس. و او پادشاهی عظیم بزرگ بود با سپاهی گرانمایه و پیلان، سوی شام آمدند. و هرکجا رسیدند هیچ نبات و جانور نماند، از بسیاری که بکشت. اسا خیره گشت و مردمانش گفتند:" کس را در عالم طاقت او نیست. به زنهار پیش او رویم." اسا گفت:" خدای ما را به دشمن نسپارد." و در محراب بیت المقدّس رفت و خداوند را به زاری بخواند، و دعا کرد که نسخت آن در تاریخ جریر الطّبری نوشته است. و خدای تعالی خواب بر وی افکند. در خواب بدید که خدای تعالی او را نصرت دهد. بیرون آمد و مردمان را مژده داد. فاسقان گفتند:" اگر خدای تعالی نصرتش دادی نخست پایش بهتر گشتی و راست، و او لنگ بود. پس خدای تعالی او را وحی فرستاد و پیغامبری دادش و بفرمود تا سپاه را بیرون برد. و چون زرح اسا را بدید، ریش خود را بر دست بگرفت و گفت:" این مردمان فسوس کردند که مرا از بهر این مایه مردم ایدر آوردند، و بدین جانب آمدم." پس گفت:" هرکسی تیری بیندازند که ایشان را بسنده است." خدای تعالی ایشان را هلاک کرد. و چون زرح

هزیمت رفت و در کشتی نشست اسا دعا کرد و گفت:" یا ربّ تو او را هلاک برآر." باد برخاست و کشتیها غرق شد، و همه ی خواسته ی ایشان به ساحل افتاد، و اسا بر

______________________________

(1)Sure 34 ,Teil von Vers 14 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 169

داشت. و بعد ازان چنانکه پادشاهان بوده اند، می زیست- و اللّه أعلم.

شعیا النّبی علیه السّلام

چون پادشاهی بنی اسراییل به حزقیا بن احیار* رسید خدای تعالی شعیا را سوی ایشان فرستاد. و سنحاریب، پادشاه موصل، از دست عجم، طمع کرد اندر بنی اسراییل که حزقیا را پای ریش بود. نتوانست برخاستن، و با سپاه، پیش، سوی ایشان آمد. و بختنصر با وی بود. و شعیا دعا کرد تا خدای تعالی ایشان را هلاک می کرد. و همه بمردند، مگر سنحاریب و بختنصر و چند کس که در غاری گریختند، و ایشان را با سلسله ها و بند سوی بیت المقدّس آورد. و این بعد ازان بود که شعیا دعا کرد. و خدای تعالی در عمر حزقیا بیفزود، که عمرش به آخر رسیده بود. پس خداوند تعالی به شعیا وحی کرد تا سنحاریب و بختنصر را و آن قوم را دست بازداشت. و چون حزقیا بمرد بنی اسراییل در فساد کردن آمدند. و شعیا منع همی کرد. پس قصد کشتن او کردند تا بگریخت، و در میان درختی میان تهی رفت. ابلیس علیه اللّعنه گوشه ی ردای او بگرفت و از درخت پیدا کرد تا بنی اسراییل در طلبش بدان بدانستند و او را با درخت به دو نیم کردند- و اللّه أعلم بذلک.

ارمیا و دانیال علیهما السّلام

ارمیا بنی اسراییل را پند همی داد که:" فساد مکنید، و اگرنه خدای تعالی ملکی بر شما گمارد و همه را بکشد و برده کند." او را بگرفتند و در زندانش باز داشتند. چون بختنصر بیامد و شهر خراب کرد و مردم را بکشت ارمیا را در زندان بیافت. از او حال پرسیدند، گفت:" من پیغامبرم، و ایشان را از تو خبر دادم. مرا در زندان کردند." بختنصر او را بنواخت و

یله کرد، تا بعد از مدّتی خداوند تعالی ارمیا را گفت:" سوی بیت المقدّس بازگرد، که من آن را آبادان بازکنم." و آنست که خدای عزّ و جلّ فرمود: أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلی قَرْیَهٍ وَ هِیَ خاوِیَهٌ عَلی عُرُوشِها (الآیه). «1» گفت:" از بعد خرابی چگونه آبادان خواهد شد بی مردم؟" و به تعجّب همی نگرید تا خوابش بگرفت. چون بخفت خداوند تعالی جان از وی جدا کرد، و تا مدّت صد سال همچنان مرده بماند تا بنی اسراییل بازآمدند.

______________________________

(1)Sure 2 ,Teil von Vers 259 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 170

و دانیال پیغامبر علیه السّلام در عهد بهمن اسفندیار به فرمان او با کیرش که پادشاه بود، از دست بهمن، و به عمارت بیت المقدّس مشغول شدند. و این کیرش پسر اخشنو بود و مادرش استر نام بود از بنی اسراییل، و دین توریت داشت. و به فرمان دانیال کار کردی.

و دانیال از جمله اسیران بود که بختنصر او را آورده بود و برده کرده به کودکی. و ذکر قصّه ی دانیال در قصّه و اخبار بختنصر به باب الحفایر در شرح داده ام.

پس بعد از صد سال همه عمارت پذیرفت، بهتر ازان که بود. و خدای تعالی جان به ارمیا بازداد- و او عزیر است، قوله تعالی: فَأَماتَهُ اللَّهُ مِائَهَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ. «1» ارمیا چون برخاست، خیره گشت که همه جای آبادان دید، و انبوه مردان را گفت:" این به یک ساعت چون گشت؟!" پس خدای تعالی بدو وحی کرد که: فَانْظُرْ إِلی طَعامِکَ وَ شَرابِکَ لَمْ یَتَسَنَّهْ (الآیه). «2» پس بدید که خدای تعالی بهیمه را چون زنده کرد. گفت:

" دانم

که خدای تعالی بر همه چیزی قادرست." و بعد از توریت آموختن خداوند تعالی او را به بنی اسراییل بازفرستاد. و ایشان را توریت نمانده بود، که بختنصر همه را بسوخته بود. چون بیامد، گفت:" من ارمیاام که دران روزگار بودم. خدای تعالی مرا زنده کرد بعد از صد سال." علامت نبوّت خواستند. گفت:" توریت همه از حفظ برخوانم." و هرگز کس نخوانده بود. پس عزیر همه توریت برخواند. گفتند:" خدای بر همه چیزی قادرست. و لیکن ما حقیقت خواندن تو ندانیم. و شنیده ایم که توریت زیر این ستونهای مسجد پنهان بکرده اند، و ندانیم که کدام ستون است." عزیر گفت:" من دانم." و ایشان را جای بنمود. و توریت برآوردند. چون مقابلت کردند با خواندن عزیر حرفی خطا نبود. و بیرون از تاریخ گوید: مردی گفت که:" من از پدر شنیدم که توریت در فلان باغ پنهان کرده اند، و نشان داد تا بشکافتند و به دست آوردند." پس عزیر را فتنه شدند و گفتند:" این پسر خداست." و خداوند تبارک و تعالی گفت:" اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ (الآیه). «3» تعالی اللّه عن ذلک.

______________________________

(1)Sure 2 ,Teil von Vers 259 .

(2)Sure 2 ,Teil von Vers 259 .

(3)Sure 9 ,Teil von Vers 31 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 171

زکریّا النّبی علیه السّلام

دران تاریخ بود که بطلمیوسان یونان پادشاهان بودند، و بنی اسراییل را نیکو می داشتند؛ و مسجد بیت المقدّس به عمارت بود و عبّاد بسیار و معتکف، چهار پنج هزار کمابیش. و زکریّا از جمله ی ایشان بود؛ خدای تعالی او را پیغامبری داد. و او از محرّران بود که پدر او را در

شکم مادر به خدا بخشیده بود. و اندر مسجد به عمارت* کردن و همه عابدان و مقیمان مسجد ازین جنس بودند، محرّر. و زکریّا از فرزندان رحبعم بن سلیمان بن داود بود علیهم السّلام. و او را خویشی بود، نام او عمران بن ماثان از عابدان، و فرزندان را در شکم محرّر کرد بر عادت ایشان. و چنان قاعده بود که جز پسران نیاوردند به مسجد، که زنان را حالها باشد. پس مریم بزاد.

خدای تعالی بر زکریّا وحی کرد که:" این دختر را از عمران به پسر پذیرفتم." و مریم را به مسجد آوردند و او را خانه یی کوچک پهلوی مسجد بکردند و عبّاد بران انکار کردند. زکریّا گفت:" خدای فرموده است." و از پس این یحیی بزاد بعد از نومیدی زکریّا از فرزند زادن. و خدای تعالی دعای او مستجاب کرد. و از پس یحیی به شش ماه عیسی پیغامبر علیه السّلام بزاد. و خدای تعالی او را اندر شکم مریم بیافرید از باد پاک- قال اللّه تعالی: فَنَفَخْنا فِیها مِنْ رُوحِنا. «1» بعد از آنکه مریم بیرون شد و عیسی از وی جدا شد و ایزد تعالی قدرت نمود، مردمان زکریّا را ملامت کردند که زنی را ضایع بگذاشتی، تا از حرام فرزند آورد. و سوی مریم شدند و او را ملامت کردند. مریم اشارت به عیسی کرد: فَأَشارَتْ إِلَیْهِ قالُوا کَیْفَ نُکَلِّمُ مَنْ کانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیًّا. «2» پس عیسی از گهواره پاسخ ایشان بازداد و اقرار داد به بندگی خدای تعالی، چنانکه کلام اوست: قالَ إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ آتانِیَ الْکِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا (الآیه). «3» و بعد ازان چون بزرگتر شد،

ملک از حسد قصد عیسی علیه السّلام کرد تا مریم او را ببرد، و بدان دیه شدند. و از وی هر روز علامتی ظاهر می شد، و معجزه یی پیدا می آمد، که خلق ازان متحیّر می ماندند. پس بنی اسراییل قصد کشتن زکریّا کردند و گفتند:" او کافر شد، که با مریم جمع آمد، و عیسی از وی بزاد." زکریّا بگریخت که سوی ایشان رود. از پس او بیامدند. در میان درختی پنهان

______________________________

(1)Sure 21 ,Teil von Vers 91 .

(2)Sure 19 ,Vers 29 .

(3)Sure 19 ,Vers 30 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 172

گشت و او را هیچ اثری نیافتند. ابلیس بیامد و ایشان را گفت:" این درخت را ببرید.

اگر در میان است کشته شود و اگرنه زیانی ندارد." پس درخت را ببریدند، و زکریّا کشته شد- علیه السّلام.

یحیی النّبی علیه السّلام

چون ملک هیردوس، که قصد کشتن زکریا و عیسی همی کرد، بمرد، و یحیی چند ساله شد، خداوند تعالی او را پیغامبری داد، و او از آمدن عیسی علیه السّلام مردمان را خبر داد. و به وی ایمان آوردند، قوله تعالی: مُصَدِّقاً بِکَلِمَهٍ مِنَ اللَّهِ وَ سَیِّداً وَ حَصُوراً. «1» خدای تعالی او را سیّد خواند. و در میان بنی اسراییل همی بود تا خدای تعالی عیسی را به پیغامبری سوی بنی اسراییل فرستاد و ایشان را دعوت همی کرد و به خدای می خواند- و اللّه أعلم.

عیسی النّبی علیه السّلام

بعد ازین خداوند تعالی به آیات و معجزات عیسی را علیه السّلام سوی بنی اسراییل فرستاد، قوله تعالی: أَنِّی أَخْلُقُ لَکُمْ مِنَ الطِّینِ کَهَیْئَهِ الطَّیْرِ فَأَنْفُخُ فِیهِ فَیَکُونُ طَیْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُبْرِئُ الْأَکْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْیِ الْمَوْتی بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُنَبِّئُکُمْ بِما تَأْکُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِی بُیُوتِکُمْ. «2» و این همه معجز بنمود و دعا کرد تا سام بن نوح زنده گشت که دیر عهدتر بود. و چنان بود که خداوندان علّت را اندر دمیدن او شفا آمد و از گل مرغی بکرد و از باد نفس عیسی جان به تن اندرآمدش و بپرید بی هیچ مؤنتی که بر وی بود به فرمان ایزد تعالی. و از هرچه در خانه ها خوردندی و بکردندی ایشان را بگفت. و ازان چیزها که اندر توریت حرام بود، چون پیه گوسفند و روز شنبد ماهی گرفتن و دیگر چیزها، بریشان حلال کرد. و نگرویدند هیچ کس.

بعد از یحیی و شهربه شهر اندر حدّ مغرب و مصر و یمن همی گشت و مردمان را دعوت همی کرد. ده سال بماند که او را هیچ جا خانه یی ندیدند، و

همی گردید؛ و حواریان با وی بودند.

و آن بود که از عیسی مایده خواستند و عیسی دعا کرد. و خدای تعالی

______________________________

(1)Sure 3 ,Teil von Vers 39 .

(2)Sure 3 ,Teil von Vers 49 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 173

ایشان را مایده فرستاد، قوله تعالی: قالَ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ اللَّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَیْنا مائِدَهً مِنَ السَّماءِ تَکُونُ لَنا عِیداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا وَ آیَهً مِنْکَ. «1» خدای تعالی گفت:

" بفرستم. و اگر کسی کافر شود او را عذابی کنم که کس را نکردم." و گویند مایده فراز آمد و آن دوازده نان اسپید بود به عدد حواریان و ماهی بزرگ بریان و قدری نمک و تره. و آن همه خلایق بخوردند و هرچه ازان برگرفتندی عوض آن بجای باز آمدی. و آن روز یک شنبه بود. و دوّم روز و سوّم روز همچنان چاشتگاه بیامدی، و باز به هوا برشدی، چون سیر شدندی. بعد ازان نیامد، و به روایتی گویند مایده بیامد. چون خدای تعالی ایشان را به کفران امید عذاب داد. نخواستند. و لیکن شمعون حواری نان و ماهی داشت. عیسی دعا کرد همه خلایق ازان سیر بخوردند- و هنوز به جای بود. پس جماعتی منافق شدند، گفتند:" جادویی بعد از سه روز باطل شود." و کافر شدند. خداوند تعالی ایشان را همه خوک و پوزنه گردانید. سه روز بماندند و بعد ازان بمردند که مسخ عقوبت را زندگانی همین قدر باشد. و به عهد موسی علیه السّلام اصحاب السّبت را خدای تعالی همه مسخ گردانید، که بر لب جوی مغاک کندند. روز شنبه چون ماهی در آنجا شدی راه ببستندی و روز یک شنبد بگرفتندی

و تأویل نهادندی که:" ما یک شنبه همی گیریم." خدای تعالی ایشان را هم خوک و پوزنه گردانید. پس عیسی علیه السّلام سوی بنی اسراییل بازآمد، و جهودان تدبیر کشتن او کردند. و ملک بیت المقدّس بازگشت با ایشان. عیسی حواریان را گفت:" امشب مرا به دعا یاد دارید." همه بخفتند. عیسی گفت:" از شما بود که مرا ارزان بفروشد و دلیلی کند بر من و کافر شوید." دیگری را بگرفتند که دیگر روز بیرون آمده بود. او را بگرفتند و گفتند که:" عیسی را بنمای." گفت:" من از او بیزارم." و کافر شد. دیگری را بگرفتند. گفت:" مرا هدیه دهید تا او را بنمایم." سی درم سیم بدادندش، عیسی را بنمود، و جهودان بر وی جمع شدند و دست و پایش بربستند، و حواریان همه بگریختند. پس جهودان بیامدند، و آن چوب که آن کار را نهاده بودند، بردند و عیسی را گفتند:" چونست که گفتی که مرده زنده کنم، خود را از ما برهان؟" و او را بگشادند که بردار کنند. خدای تعالی او را از میان ایشان ناپدید کرد و بر آسمان چهارم برد به بیت المعمور. چون نگاه بکردند، عیسی نبود. گفتند:" جادویی کرد، و زمانی بیش نباشد." پس خدای

______________________________

(1)Sure 5 ,Teil von Vers 114 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 174

تعالی صورت عیسی را به ایشوع افکند، مهتر جهودان. او را بگرفتند، و هرچند که گفت:" من ایشوعم." سود نداشت، بر دار کشیدند. و نزدیک جهودان و بعضی ترسایان چنانست که او عیسی بود، قوله تعالی: وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ. «1» و ایشوع هفت

روز بر دار بماند. و هر شب مریم بیامدی و از دور همی گریستی تا شب روز هفتم. خدای تعالی عیسی را به زمین فرستاد، و مادر را بدید و حواریان را وصیّت کرد، و یحیی زکریّا پیش وی آمد. پس، از حواریان فرطس و یونس* را به روم فرستاد به دعوت کردن؛ و ترماس* را به عراق و بابل، و فیلس؟؟؟ را به قیروان و افریفیه و به حبش؛ و اندافسون و اولیمار* را به حجاز؛ و پیش یحیی به بیت المقدّس یفبونس* را بگذاشت، و آنچه خواست بگفت. و سحرگاه ناپدید شد سوی بیت المعمور، به عبادت خدای تعالی مشغول باشد، تا وقت دجّال به زیر آید تا آخر الزّمان، و دین پیغامبر ما صلّی اللّه علیه و سلّم تازه کند.

و ازین پس مریم بمرد، و ابلیس خلق را در عیسی و مریم و خدای تعالی کافر کرد. و به هرگونه وسوسه افکند بر صورت آدمی، با دو دیو شیطان دیگر، و این سه مقالت کفر در دل مردم نهاد: ثالِثُ ثَلاثَهٍ. «2»

و در کتاب معارف خوانده ام که ترسایان را نصرانی ازان خوانند که آن دیه، که مسیح بدان فرود آمد، ناصره خواندندی از زمین جلیل.

بعد ازین یحیی زکریّا را ملک بفرمود کشتن اندر مستی. و به یحیی مؤمن بود، خواست که دختر زن را به زنی کند از نیکویی. یحیی گفت:" روا نباشد." و این دختر کینه گرفته بود، و ملک را در مستی گفت:" سر یحیی خواهم." بفرمود تا سرش بیاوردند، در طشتی نهاده، و ملک بر تختی نشسته بود با دختر. و سر یحیی در طشت همی گفت:" نشاید و حلال نیست."

همچنین پیوسته. ملک بترسید و پشیمان گشت. و آنجایگاه که او را کشتند خون از زمین جوشیدن گرفت. ملک بفرمود تا خاک بر سرش کنند. هرچند که انباشتند چون تلّی بزرگ گشت. و همچنان همی جوشید تا از جمله ی ملوک طوایف پادشاهی، نام او خردوس، آنجا رفت به غزا.

از بس که همی جوشید از کشتن پیغامبران و شهزادگان، سپهبد را در شهر فرستاد و چندین هزار بکشت تا خون یحیی بنشیند. و همچنان همی جوشید تا کشنده ی یحیی

______________________________

(1)Sure 4 ,Teil von Vers 157 .

(2)Sure 5 ,Teil von Vers 73 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 175

را بازنمودند، او را بکشت، ساکن گشت. و نبوراذان* کشندگان را در مسجد فرمود فکندن، و شهر باز خراب کرد. و اندر بعضی از اخبار او را بختنصر الثّانی خوانند که دوّم بار شهر ایشان بیران کرد.

و به روایتی دیگر دانیال درین وقت بوده است. و او را با شیری در چاه کردند، هیچ آسیب نرسیدش. پس برآوردندش و نبوراذان* به دین موسی بگرویدند.

و دانیال پیغامبر بود، و باز آبادانی کردند بیت المقدّس را. و توان بودن که این وقت دیگر پیغامبری بود. و خدای تعالی علیمست به هرچه نویسیم، که در تواریخ اختلاف بسیار است- و العلم عند اللّه.

اصحاب الکهف

ایشان در عهد دقیانوس یونانی بودند به شهری از شام، و به خدای تعالی ایمان آوردند؛ قوله تعالی: إِنَّهُمْ فِتْیَهٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدیً. «1» و خدای تعالی ایشان را جوان مرد خواند و هدایت دادشان. و از پادشاه بترسیدند و سوی آن غار بگریختند. شبانی با ایشان یار شد، و سگ در دنبال افتاد. هرچند بازگردانیدند نگردید. به سخن آمد

و گفت:" من نیز هم بدان خدای ایمان دارم که شما، و این آیتی بود ایشان را، و نام ایشان را- و اگرچه در کمیّت عدد ایشان خدای داند عزّ و جلّ." قوله تعالی: وَ یَقُولُونَ سَبْعَهٌ وَ ثامِنُهُمْ کَلْبُهُمْ قُلْ رَبِّی أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ. «2» یکی را نام مکسینا بود، دیگر عسلمینا و فرطینوس و سروس و دهموس*. شبان بود که ایشان را به غار رهنمونی کرد، و خداوند تعالی جان ایشان برگرفت. و سگ همچنان با ایشان بود. مدّت سیصد و نه سال بماندند- قوله تعالی: وَ لَبِثُوا فِی کَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَهٍ سِنِینَ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً" «3»، و فریشته یی به فرمان خدای تعالی هر گاهی ایشان را از پهلو به پهلو درگردانیدی- وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْیَمِینِ وَ ذاتَ الشِّمالِ وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالْوَصِیدِ. «4» پس زنده شدند و یملیخا را سوی شهر فرستادند تا طعامی خرد. چون به شهر اندرآمد بازار و مردم را نه بران سان دید که بود. عجب

______________________________

(1)Sure 18 ,Teil von Vers 13 .

(2)Sure 18 ,Teil von Vers 22 .

(3)Sure 18 ,Vers 25 .

(4)Sure 18 ,Teil von Vers 18 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 176

ماند و درم نانبا را داد به مهر دقیانوس. نانبا گفت:" مگر این مرد گنج یافته است." و او را بگرفتند و سوی ملک بردند و حال از او بپرسیدند. گفت:" ما دیگر روز از شهر بگریختیم از دقیانوس و به غاری اندر پنهان شدیم. امروز آمدم تا یاران را طعام برم." پادشاه عالمان را جمع کرد و بدانست که ایشان اصحاب الکهف اند که ذکرشان در انجیل است که خداوند تعالی ایشان را

زنده کند. پس یملیخا را بازگفتند:" شما را بشارت باد که دقیانوس گذشت، و ما خدای را می پرستیم. و ازان تاریخ سیصد و نه سال گذشته است." و ملک برنشست با مهتران سوی غار آمدند. یملیخا گفت:

" بروم و ایشان را خبر دهم." در غار آمد و قصّه بگفت و بیفتاد و بمرد و دیگران همچنین. پس زمانی ببود، و هیچ کس بیرون نیامد. ملک گفتا:" یکی درون روید." نیارستند. ملک گفت:" فَقالُوا ابْنُوا عَلَیْهِمْ بُنْیاناً رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ." «1» پس آنجا علامتی بکردند و بنوشتند که به چه تاریخ در کهف شدند و کی بیرون آمدند. و اندر کتاب سیر الملوک خواندم که بیرون آمدند و پیش ملک رفتند. و ملک ایشان را در کنار گرفت، و قصّه بگفتند. پس خدای تعالی رسول فرستاد و ایشان را مخیّر کرد به زندگانی کردن یا به بهشت و رضوان رسیدن. ایشان بهشت گزیدند و بمردند. ملک خواست که ایشان را تابوت زرّین کند، تا در خواب دید که گفتند:" ما از خاک ایم و باز با خاک رویم. تابوت زرّ چه کنیم؟" پس هم بدان غار دست بازداشت، و آنجا علامت و مسجد کردند. و گویند آنچه خدای تعالی گفت: أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً. «2» و رقیم آن نبشته را همی خواهد که بر آنجا رقم زدند. و در کتاب السّیر اصحاب الرّقیم را خود ذکری مفرد است که در باب الحفایر یاد کرده ایم- و اللّه أعلم.

یونس النّبی علیه السّلام

از پیغامبران مرسل بود، سوی شهر نینوی از حدود موصل. و روزگاری دعوت کرد و ایشان را به عذاب بترسانید. نگرویدند. از میان ایشان بیرون رفت، و خداوند

تعالی این عذاب سوی ایشان فرستاد و آتش زبانه همی زد. و پادشاه و مردمان بدانستند که عذاب آمد. یونس را طلب کردند آنجا نبود. پس همه شهر

______________________________

(1)Sure 18 ,Teil von Vers 21 .

(2)Sure 18 ,Teil von Vers 9 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 177

زنان و کودکان و چهارپا هرچه بود بیرون بردند و بتان را بشکستند و ایمان آوردند. و ملک ایشان سر بر خاک نهاد و زاری همی کرد، و کودکان و زنان بانگ و زاری بر آوردند و از اخلاص دعا کردند. خداوند تعالی عذاب از ایشان بگردانید. و این چنین رحمت با هیچ امّت دیگر نکرد؛ چنانکه گفت: فَلَوْ لا کانَتْ قَرْیَهٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِیمانُها إِلَّا قَوْمَ یُونُسَ لَمَّا آمَنُوا کَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الْخِزْیِ فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ مَتَّعْناهُمْ إِلی حِینٍ. «1» چون این خبر به یونس رسید غمگین شد، ابلیس او را وسوسه کرد که:" تو اکنون دروغ زن شدی پیش قوم." و سوگند خورد که:" نیز سوی ایشان نروم." در کشتی نشست با قومی که به جایی رود، خدای تعالی این کار از وی نپسندید- و آن ماهی که شکم وی زندان یونس بود- کشتی را بازداشت تا از بعد قرعه زدن یونس خود را به دریا افکند، و ماهی او را فروبرد. و یونس در نماز ایستاد به فرمان خدای تعالی. چهل روز آن ماهی از خوردن بازاستاد تا یونس را آسیبی نرسد. و خدای تعالی گفت:" اگرنه از مسبّحان بودی تا قیامت در شکم ماهی بماندی." قوله تعالی:

فَلَوْ لا أَنَّهُ کانَ مِنَ الْمُسَبِّحِینَ لَلَبِثَ فِی بَطْنِهِ إِلی یَوْمِ یُبْعَثُونَ. «2» پس یونس خدای تعالی را به سه تاریکی

اندر بخواند: تاریکی شب و تاریکی دریا و تاریکی شکم ماهی. و خداوند عزّ و جلّ او را برهانید. پس ماهی به کنار دریا آمد و یونس را علیه السّلام از شکم برافکند؛ قوله تعالی: فَنادی فِی الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کَذلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ. «3» پس خدای تعالی یونس را به قوم بازفرستاد. بعد ازان قوّت بازگرفت و درختی برآورد تا ازان شیر همی مکید، که خیالی گشته بود. و ابن عبّاس گوید که: شَجَرَهً مِنْ یَقْطِینٍ «4» درخت کدو بود. و شبانی را سوی قوم فرستاد و گفت:" چون بازگردی این بز ترا به من راه نمایدت و سگ تو گواهی دهد پیش قوم." شبان برفت و خبر یونس بگفت. و مردمان بر وی جمع آمدند، و سگ گواهی بداد. و پیش یونس آمدند به رهنمونی بز. و این همه آیات بود. و تا به وقت مرگ با ایشان بماند، چنانکه خدای تعالی گفت: وَ أَرْسَلْناهُ إِلی مِائَهِ أَلْفٍ أَوْ یَزِیدُونَ. «5» و به کوفه از دنیا برفت.

______________________________

(1)Sure 10 ,Vers 98 .

(2)Sure 37 ,Verse 143 u .144 .

(3)Sure 21 ,Teil von Vers 87 u .Vers 88 ganz .

(4)Sure 37 ,Teil von Vers 146 .

(5)Sure 37 ,Vers 147 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 178

شمشون العابد

پیغامبر نبوده است، امّا مردی عابد بوده است و مؤمن، و خدای تعالی او را قوّتی عظیم داده بود. به زیر زمین اندر بودی و بیرون شهر خانه داشتی، و همیشه مردم را به خدا خواندی و با ایشان حرب کردی؛ سلاحش یکی زنخدان شتر

بود. و خداوند تعالی طعام وی از آنجا بیرون آوردی. پس شهریان از وی ستوه شدند، زنش را بفریفتند و رسنهای محکم و غل و بندهای آهنین چند بار بدو دادند، که چون بخسبد، ببندش. زن ببستی و شمشون بگسستی. و چون زن را گفتی:" چرا چنین کردی؟" گفتی:" ترا همی آزمایم." روزی گفت:" خواهم که بدانم که ترا به چه چیز بتوان بست." شمشون گفت:" به موی خویشتنم." پس زنش یک باری وی را به موی او سخت ببست، شمشون هیچ نتوانست کرد. زن برفت و مردم را خبر داد.

بیامدند و شمشون را بگرفتند و برابر قصر ملک چشم او برکندند و گوش و بینی او ببریدند. شمشون دعا کرد، خدای تعالی او را همچنان درست گردانید، و برخاست، دست به ستون منظره ی ملک اندر زد و از جای برکند. منظره فرود آمد، و ملک با خاصگیان وی کشته شدند. پس شمشون دیگران را هلاک نکرد و شهر خراب گشت، و از کار او عالم خیره ماندند. و این همه در ایّام ملوک طوایف بود- و السّلام.

جرجیس النّبی علیه السّلام

جرجیس علیه السّلام از زمین فلسطین بود بر دین عیسی علیه السّلام، و بازرگانی کردی، و سودش به درویشان دادی. مردی خداشناس و عابد بود. و ملکی بود بر بعضی از شام و موصل، و نام او داریان*. و در کتاب سیر چنانست که از آل جفنه بود، غسّانیان. و بتی داشت نام آن فلون*، و بیرون شهرش آورده بود و آتشی بلند عظیم کرده، و می گفت:" هرکس که این بت را سجده نکند، در آتش اندازمش." و آنجا مؤمنان بر دین عیسی بسیار بودند. پس جرجیس گفت:"

خود را به خدای سپارم." فرا رفت و گفت:" این چیست که تو بندگان خدای را می رنجانی؟" و او را دعوت کرد به خداوند تعالی. ملک بفرمود تا او را بگرفتند و شانه های آهنین بیاوردند. و هرچه بر اندام او گوشت بود و پوست همه فرود آوردند، چنانکه استخوانها پیدا گشت، و بیفکندند. روز دیگر درست گشت به فرمان خدای تعالی، و دیگر باره پیش ملک آمد به دعوت کردن. باز بفرمود تا میخی آهنین دراز و قوی

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 179

عظیم به آتش سرخ کردند و به مغزش فروگذاشت، نمرد. پس بفرمود تا دیگی آب بجوشانیدند عظیم، و جرجیس را بسته در آنجا افکندند و بی اندازه آتش می کردند، و آب می جوشید، و هم نمرد. ملک گفت:" درد همی نیابی؟" گفت:" خدای تعالی درد از من بازدارد." پس دیگر باره بفرمود تا او را به میخ آهنین بر زمین بدوختند و سنگی عظیم به چندین مرد بیاوردند و بر پشتش نهادند. چون شب درآمد خدای تعالی فرشته یی را بفرستاد و او را پیغامبری داد، و گفت از پیغام حقّ تعالی که:

" این دشمن من ترا سه بار بکشد، و من ترا زنده کنم. پس ترا بپذیرم. و جرجیس را بازگشاد و از زندانش بیرون آورد. دیگر روز پیش ملک بایستاد و دعوت کرد. ملک وزیر را گفت:" چه تدبیر است." جادوان را بیاوردند تا عجایبها نمودندش پیش ملک، از صناعت خویش. ملک شادمان گشت و گفت:" این مرد را سگی گردانید." و ایشان افسونها کردند و قدحی آب جرجیس را دادند، تا بخورد. و هیچ نبود. گفتند:" ای ملک کار او جادویی

نیست." پس ملک گفت:" این کرسیهای چوبین به همان درخت که بوده است باز بر و باز بیرون آور، تا به خدای تو بگروم." جرجیس دعا کرد، و همچنان ببود. و هم نگروید و گفت:" جادویی است." پس یکی از وزیران گفت:" این را به من ده تا چنانش بکشم که زنده نگردد." و صورتی از مس بفرمود کردن و جرجیس را دران میان کرد و بسیاری نفط و گوگرد اندر ریخت و آتش درزد. خداوند تعالی میکاییل را بفرستاد تا آن صورت بر زمین زد. بانگی سهمناک برآمد، و مردمان بیهوش شدند. چون به عقل بازآمدند جرجیس را دیدند آنجا ایستاده. ملک گفت:" به گرسنگی بیازمایم." او را در خانه یی بازداشتند. ستون خانه به فرمان خدای تعالی سبز گشت و میوه بیرون آورد. دیگر باره چون رفتند جرجیس را دیدند زنده، از خانه بیرون آوردند و میخها بر زمین فروبردند و فرودوختند و شمشیرهای فراوان در زیر گردونی سخت کردند و آن گردون بر پشت جرجیس براندند تا پاره پاره شد. و ازان پاره های گوشت در پیش شیران گرسنه افکندند تا بخوردند. چون شب اندرآمد خدای تعالی جرجیس را زنده کرد. دیگر روز پیش ملک بایستاد، و او را به خدای خواند. ملک گفت:" من از کار تو عاجز گشتم. این بت مرا سجده کن، تا من به خدای تو بگروم." گفت:" روا باشد." و بانگ به شهر اندرافتاد که جرجیس بت را سجده خواهد کردن، و همه خلایق روز دیگر بیرون رفتند. پس جرجیس گفت:" یا ربّ این ملک عظیم دلیرست به تو، و ایمان همی نیاورد. او را هلاک کن و مرا

مجمل التواریخ

و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 180

شهادت ده." پس مردم شهر دو گروه شدند به هوای ملک و به هوای جرجیس. بعد ازان آتشی عظیم بیامد و ملک را با اتباعش بسوخت جمله. و ازان پس جرجیس را بکشتند، و شهر دران کار شد، و هلاک گشتند اغلب.

و بعد ازین روزگار ملوک طوایف به سرآمد، و اردشیر پاپکان برخاست. و من اخبار پیغامبران علیهم السّلام بدین جایگاه ثبت کردم و دیگر اخبارها که بعد ازین بوده است. و تواریخ در پیش داشتم، تا ذکر پیغامبران علیهم السّلام علی الولی* متّصل باشد به پیغامبر ما، محمّد المصطفی صلوات اللّه علیه، و بعد ازان سیاقت خلفا تا بدین عهد- و اللّه ولیّ التّوفیق و الرّشاد و هو ولیّ المعونه.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 181

باب تاسع عشر اندر نسق ملوک قریش، عرب اسلام، از روزگار پیغامبر محمّد المصطفی علیه السّلام

فصل اندر تاریخ معدّیان از عرب جاهلیّت

چون کاری بیفتادی بزرگ، ازان تاریخ گرفتندی، و تا نه بس مدّت حوادث بودی که آن را منسوخ کردی. و تاریخ ایشان ازین سالها بود که بر ولا ثبت کرده شد- و اللّه أعلم.

سال اندرآمدن اسمعیل به مکّه- سال متفرّق شدن فرزندان معدّ- سال ریاست عمرو بن لحی- سال مردن کعب بن لوی- سال غدر- سال اندر فیل به مکّه آمدن- سال فجار- سال مردن هشام- سال بنای کعبه ی معظّم.

از این جمله خود آمدن اسمعیل علیه السّلام ظاهرست.

و فرزندان معدّ از تهامه به هرگاهی کسی به جایگاهی دیگر رفتندی. ایشان آن روز را تاریخ کردندی؛ و این کار دراز گشت بریشان.

و ریاست عمرو بن لحی را خود شرح داده ایم که دین ابراهیم را علیه السّلام به صنم پرستیدن بدل کرد.

و از مردن کعب بن لوی مدّتی تاریخ بستند که سیّد

عشیرت بود.

و سال غدر چنان بود که پادشاهی از حمیر یمن کعبه را پوشش فرستاد. و در راه قومی از بنی یربوع بریشان افتادند و همه را بکشتند و آن کسوتها بستدند. چون خبر به قوم رسید، به مرسوم عرب، قبیله ها درهم افتادند و همه را بکشتند. آن را سال غدر نام کردند.

و آمدن فیل و ابرهه به مکّه خود معلوم است و معروف.

و فجار از پس عام الفیل بوده است؛ و بیست سال حادثه یی بوده است خوارمایه که بدان حرب پیوست.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 182

و هشام بن المغیره المخزومی بمرد، و آن را عظیم داشتند، تاریخ کردند.

و ازان پس، کعبه بازکردند و از نو بنا نهادند، و آن را هم تاریخی کردند.

و این تاریخ بماند تا عهد عمر بن الخطّاب رضوان اللّه علیه، که تاریخ از هجرت پیغامبر صلّی اللّه علیه و سلّم گرفتند. و پیش ازینها از سیل العرم تاریخ نهاده بودند، و آنچه پیشتر از همه خواستندی گفتندی آن وقت بوده است فلان مرد، یا فلان کار، که ریگ بربود*، و سنگی به نرمی گل. و آن وقت بود که سنگ خاره بر سان گل سرشته و سخت کرده بود. و هیچ کس را چنین تاریخ که از هجرت نهادند نیفتاده است که اندران هیچ خلل ظاهر نگردد هرگز.

و پادشاهان از ملک خویش تاریخ گرفتندی. و بعد از آنکه دیگر پادشاهی بودی آن تاریخ در خلاف افتادی؛ و هرکس چنان گفتی که به وی رسیده بودی تا هیچ حقیقت نماند، و بر دل فراموش گشت. و پیغامبر ما محمّد المصطفی صلّی اللّه علیه و سلّم از مکّه به مدینه

هجرت کرد. و آن روزگار از سال محرّم و صفر و هشت روز از ماه ربیع الاوّل گذشته بود. بعد ازان نه سال و یازده ماه و بیست روز بماند.

چون عزم کردند به تاریخ نهادن هجرت از مستهلّ محرّم گرفتند، سال یکم از اوّل این محرّم بشمردند، تا آخر عمر او صلّی اللّه علیه ده سال و دو ماه حاصل آمد. و بنای این تاریخ چنان نهادند که آن را تا آخر الدّهر هیچ تغیّری نباشد و اندر دیگر تاریخهای پیشتر هرگز خلاف برنخیزد- و العلم عند اللّه عزّ و جلّ.

فصل اندر نسب سیّد المرسلین، علیه الصّلوه و السّلام

محمّد بن (مادرش آمنه بنت وهب) عبد اللّه بن (مادرش فاطمه بنت عبد اللّه عامر*)

عبد المطّلب بن (مادرش سلمی بنت زید بن خداش*) هاشم بن (أمّه عاتکه بنت عمرو بن هلک)

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 183

عبد مناف بن (أمّه حبّی بنت حلیل بن حبشه*) قصیّ بن (أمّه فاطمه بنت سعد کلاب بن (أمّه هند بنت سریر) مرّه بن (أمّه وحشیه بنت سفیان*) کعب بن (أمّه ماره بنت القین*) لویّ بن (أمّه سلمی بنت عمرو بن ربیعه) غالب بن (أمّه لیلی بنت سعد) فهر بن (أمّه جندله بنت الحارث) مالک بن (أمّه عاتکه بنت عدوان) النّضر بن (أمّه برّه بنت مر) کنانه بن (أمّه هند بنت قیس) خزیمه بن (أمّه سلمی بنت اسد) مدرکه بن (أمّه لیلی بنت حلوان) إلیاس بن (أمّه احصا بنت اباد*) مضرّ بن (أمّه شقیقه بنت علی*) نزار بن (أمّه ناعمه بنت جوشم معدّ بن (أمّه سمره بنت سحث*) عدنان بن (معلون نشد)

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 184

ادّ بن (أمّه نعاجه بنت عمرو) ادد بن

(أمّه حیه بنت قحطان) الهمیسع بن (أمّه حارثه بنت مراد) نبت بن (أمّه قطامه بنت علی*) جمیل بن (معلوم نیست) قیدار بن (أمّه فلامه الجرهمه*) اسمعیل بن (أمّه هاجر القبطیّه) ابرهیم بن (معلوم نیست) آزر- و هو تارخ بن (معلوم نیست) ناحور بن (معلوم نیست) ساروغ بن (معلوم نیست) أرغو* بن (معلوم نیست) فالغ بن (معلوم نیست) عابر بن- و هو هود النّبی شالخ بن (معلوم نیست) أرفخشد بن (معلوم نیست) سام بن (معلوم نیست) نوح بن (معلوم نیست)

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 185

لمک بن (معلوم نیست) متوشلخ بن (معلوم نیست) أخنوخ بن- ادریس است أزد* بن (معلوم نیست) مهلاییل بن قینان بن (معلوم نیست) انوش بن (معلوم نیست) شیث بن (مادرش حوّا) آدم- ابو البشر (خلق من التّراب)

و همه ی نسب بدین جماعت پیوندد. امّا هرچه اسلاف پیغامبر علیه السّلام است بزرگتر عشیرت بودند. و هرکس را نام و کنیت بوده است جداگانه، چون نزار که او را ربیعه گویند، و قصیّ که او را نام زید بود، و برین مثال. و آن که پیغامبر صلّی اللّه علیه و سلّم گفت: أنا ابن العواتک. و اندر غزو چنان گفت: أنا ابن الفواطم. دوازده عاتکه بوده اند در امّهات اجداد و جدّه ی پیغامبر علیه السّلام: ده از قحطانیان و مضریّان و قضاعیان، و دو از قریش، و چهار فاطمه هم از قریش و قیسیان و بنی الأزد. و شرح نسب ایشان در تاریخ احمد بن ابی یعقوب بن واضح الکاتب مثبت است، که من اختصار را ننوشتم مگر ذکرها بر عادت اجمال.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 186

فصل اندر الفاظ سطیح و شقّ

خداوند تعالی هر دو عالم از

بهر پیغامبر ما صلّی اللّه علیه و سلّم آفرید، چنانکه فرمود: لو لاک لما خلقت الأفلاک. و از گاه وجود آدم، ابو البشر، تا بیرون آمدن پیغامبر ما بشارت دهنده بوده اند، هم پیغامبران و هم پادشاهان عالم و غیر ایشان، مبعث محمّد مصطفی را صلّی اللّه علیه- و آن را شرحها بسیارست، و بعضی بر سبیل اختصار یاد کرده ایم، و آنچه فراز آید، بگوییم هرکجا که در خور آید. و الّا اندر شرف پیغامبر علیه السّلام خود کتابهاست. و اگر خود یک آیت از کلام قدیم حقّ تعالی، که اندر نعت پیغامبر فرود آمده است تفسیر کنند، عمرها باید تا معلوم جزوی از حرفی شود- فصلوات اللّه علیه دائما أبدا.

شعبی همچنین روایت کند از عبد مناف که اندر عهد فیروز بود، پادشاه عجم، بزرگتر زمانه ی خود بود، و بر سان ملکان او را تحیّت کردندی از سخاوت و جمال و شکوه و بزرگی و هیبت و حلم. پس چنان افتاد که سطیح کاهن را به حجّ آوردند، و شقّ نیز با وی بود، و سطیح به حری فروآمد، و شقّ به ثبیر. و خبر ایشان هر دو به عبد مناف رسید. برخاست با چند تن از سادات قریش، و بیامد و نخست پیش سطیح آمد، و شمشیری و نیزه یی او را هدیه بردند. سطیح را یافتند- چنانکه شرح داده ایم- بران وضم نهاده. پس شمشیر و نیزه جایی بنهادند، که کس ندید، و پیش او رفتند و بپرسیدند. سطیح سر برآورد و گفت:" و عالم الخفیّه و غافر الخطیّه إنّک لذو الهدیّه الصّحیفه الهندیّه و الصّعده البهیّه فأنت خیر البریّه من ذی فروع نقیّه و ذو إفضال

سنیّه اعطیت من کلّ نیّه." پس عبد مناف گفت:" ما ایدر آمده ایم تا از کار زمانه و گردش احوال عالم ما را خبر دهی، ازان دانش که خداوند تعالی ترا داده است." سطیح گفتا:" أحلف باللّه العلیّ، لیبعثنّ منکم النّبیّ الماجد البرّ الوفیّ، من شایعه حظی، و من خالفه شقی بین کتفیه شامّه کدرقه النّعامه، یرزق السّلامه، یبعث من تهامه یتبعه أهل الیمن من أهل صنعا و عدن، أبیض کالشّطن، یضمحل به الفتن و یطیب به الوطن، و یخلع اللّات و الوثن، و یخرج فی صفر، من مصاص مضرّ، یعطی النّصر و الظّفر، یستسقی به المطر، و ینقذ اللّه به البشر، من لظی و من سقر، یصحبه خیار العرب، و یسمع له العجب، و یظهر

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 187

کنوز الذّهب." گفتند:" بزرگ فخری ما را یاد کردی و شرفی باقی. از کجا باشد این مرد و از فرزندان که باشد؟" سطیح گفتا:" و محقف الأحقاف و مؤلف الألاف إنّه لمن عبد مناف، ما فی ذاک إختلاف، فالواحد الصّمد الّذی لیس معه أحد، ألباقی الأبد، لیخرجنّ إلی أمد، من عرصه هذا البلد، و لیهدینّ إلی الرّشد، ثمّ یبقی الملک فی معدّ، إلی آخر الدّهر و الأبد." عبد مناف را ازین سخن روی برافروخت و شادمان گشت و گفت:" ما را به فخری جاودانه امید دادی." و از آنجا پیش شقّ آمدند و از وی همچنان سؤال کردند. شقّ گفتا:" أحلف باللّه الجلیل، لیبعثنّ عمّا قلیل، منکم الرّسول الّذی لیس له عدیل، بدین إبراهیم الخلیل، بالرّمح و السّیف الصّقیل، فیظهر الایمان و یبطل الأوثان، و یعبد المنان، و تخمد النّیران، و یعصی السّلطان،

إلی بنی عدنان، إلی آخر الزّمان، یتبعه بنو قحطان، و إلیها لیل من عدنان، فاذا توفّی النّبیّ، خلفه الشّیخ الزّکیّ، و بعده البرّ الوفیّ، و یخلص الدّین الزّکیّ، للواحد الفرد العلیّ، ثمّ یخلفه الماجد الحنیف الغطریف ذو النّجده العنیف، و بعده الشّریف الماجد المعروف، ذو النّجده الموصوف، فاذا مضی الخلفاء الأربع یتّضع الأرفع و یرتفع الأوضع، فیکثر التّشاجر، و علی الملک التّفاخر و تفرّق العساکر فیکثر الزّنا و یستعمل الخنا، و تکتفی النّساء بالنّساء، و تختلف الأهواء، و ینقص الأنواء، و یملک من عبد الشمس ملوک، ذوو دم مسفوک، فیقتلوا الأخیار، و یعلّوا الأشرار و یخرّب الدّیار فی صفر الأصفار، یقتل کلّ جبّار و یحلّ الدّمار، بذوی البغی و الصّغار، و یقتل مروان الحمار فی خلال الغبار، و تجمع الرّماه بضرب الکماه و قتل الغواه، بالملک القویّ و الأمیر الرّضیّ بالرّجل النّقیّ، من فروع عبّاس عمّ النّبیّ، فوربّ العباد، و علیهم السّواد، فیعمّر المزارع، و تبنا* المصانع و تمار البدایع، و یسهل الحزون لتلک القرون، بماء معین و خصب السّنین، و أمن یکون، فیفرح النّاس بما أتاهم، و تحقن به دماؤهم، و یجمع اللّه به أهواءهم، و یذهب اللّه شجناهم* و یکنّب* اللّه به أعداهم، و یجلوا* اللّه ظلماهم، و یحمد اللّه ظلال العما، کأنّها کانت قثّا* فأنجلا* و یغسل الأرضون* من کلّ قذی، و یملا البلدان عدلا و بقاء و یکسو بقا الأرضون* جمالا و بهاء، هذا بیان فأفهموا فیه النّبأ، فانّ ربّ العرش فیه قد قضا. و فصل الأمر، تمّ ذا."

پس ایشان عجب ماندند از گفتار شقّ و برابری با آنچه سطیح گفت. و باز گشتند، و عبد مناف با جای خویش آمد.

و از عبد مناف شرف و سود دو سخا به

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 188

هاشم رسید، و بسیاری بیفزود بر طعام حجّاج دادن. و هر چیز که شرح آن ظاهر است. و از وی به عبد المطّلب به خوانی* با جمله ی بزرگان و اشراف قریش پیش سیف بن ذو الیزن رفت به تهنیت ملک بازیافتن یمن. چون سیف از نژاد عبد المطّلب باز پرسید و او را بدانست او را بزرگ کرد و به خلوتش پیش خواند و بستودش و بشارت دادش به پیغامبر علیه السّلام. و بعد ازان او را بسیار چیزها بخشید و شادان بازگشتند. پس چون ابرهه الاشرم سپاه و پیل به در مکّه آورد، بدان عزم که ویران کند- و سبب آن بود که کلیسای نیکو به یمن بکرد و می خواست که مردمان آنجا روند، بر مثال آنکه به کعبه آمدندی. گفتا:" آن خانه را خراب کنم." و آن که دو عرب بدان کنیسه در حدث کردند و در محراب مالیدند. و ابرهه طیره گرفت و از ملک حبشه این دستوری خواسته بود، و آن پیل را که نامش محمود بود با خود بیاورد تا کعبه ی معظّم ویران کند. پس مردمان مکّه به کوه ها اندر رفتند. و صد اشتر ازان عبد المطّلب برده بودند. سوی ابرهه رفت. و آن دو مرد از بزرگان عرب که با او حرب کردند و اسیر افتادند، و پس دلیلی همی کردند، عبد المطّلب را پیش ابرهه بردند و تعریف کردند. ابرهه از شکوه و فرّ عبد المطّلب فروماند و او را به کرامت* بر تخت خود نشاند، برابر خویش، و بنواخت. پس عبد المطّلب از

شتران خویش سخن گفت، ابرهه گفتا:" آن ظنّ ما که اندر تو بود خطا گشت." عبد المطّلب گفت:" چه ظنّ بوده است؟" ابرهه گفت:" پنداشتم که از من شفاعت این خانه خواهی کردن که شما را بدان فخر باشد جاودانه، تا ترا بخشم و بازگردم." عبد المطّلب گفت:" من خداوند شترم، سخن شتر توانم گفت. و خانه را خداوندی هست که دشمن را ازان بازتواند داشت." ابرهه بسهمید ازان سخن، و شگفت آمدش لفظ عبد المطّلب، و بفرمود تا شتران را بازدادند، و عبد المطّلب بازگشت. روز دیگر ابرهه با سپاه و پیل به در مکّه آمد، خدای تعالی طیر أبابیل را بفرستاد، به مخلب و منقار اندر، ازان سنگها، و بریشان فروگذاشتندی؛ از فرق سر مرد بیامدی و از شکم اسب بگذشتی. و به یک ساعت همه هلاک شدند.

و روایتست که از دریا کنار گل برداشتند. خدای تعالی تفی از دوزخ بفرستاد و بران وزید و اندر هوا سنگ گشت. و چون بریشان آمد اندامهاشان پاره پاره شد، و بس کس به شهر یمن بازنرسید. و ابرهه را خوره در تن افتاد و بمرد به یمن؛ و به حبشه نیز گویند. و این ذکر در قرآن مجید است، قوله تعالی: أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 189

رَبُّکَ بِأَصْحابِ الْفِیلِ، أَ لَمْ یَجْعَلْ کَیْدَهُمْ فِی تَضْلِیلٍ، وَ أَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْراً أَبابِیلَ، تَرْمِیهِمْ بِحِجارَهٍ مِنْ سِجِّیلٍ، فَجَعَلَهُمْ کَعَصْفٍ. «1»

و تا غایت دین اسلام و ظهور پیغامبر علیه السّلام اندر عرب ترسایی در ربیعه و غسّان بود و بعضی از قضاعه، و جهودی اندر حمیر و یمن و بنی کنانه و کنده

بود، و دین مجوس اندر بنی تمیم- و زراره بن عدس و أقرع بن حابس ازیشان بودند- و زندقه اندر بعضی از قریش و بت پرستی. و این ذکر در کتاب المعارف خوانده ام- و العلم عند اللّه تعالی. و آنچه ما در کتابها خواندیم بنوشتیم- و اللّه أعلم.

فصل اندر مولود پیغامبر ما محمّد المصطفی علیه الصّلوه و السّلام

پس همین سال پیغامبر ما صلّی اللّه علیه و سلّم از مادر بزاد، چهل سال از ملک انوشروان عادل گذشته بود، اندر چهل و یک و چهل و سه هم روایتست. و در فرمان یافتن پدرش، عبد اللّه، به سی ماه خلافست. بعضی گویند هنوز در شکم مادر بود، و بعضی از پس ولادت به بیست و هشت ماه گویند. و مادرش را وفات از بعد شش سالگی گویند، و بعضی از بعد هشت سالگی. و مولود او روز دوشنبه بود از ماه ربیع الاوّل. اندر شب دوّم و هشتم و دوازدهم خلافست؛ امّا در نیمه ی اوّل ماه هیچ شکّی نیست. و همان شب که از مادر جدا گشت نوری از وی بتافت، چنانکه مادرش گفت قصرها اندر زمین شام پیدا گشت. و هم مادرش گفت که:

" فریشته یی از آسمان فرود آمد و مرا گفت: این که اندر شکم توست بهترین همه خلقانست. چون بزاید او را محمّد نام کن و بگوی: اعیذک من کلّ حاسد." دیگر روز عبد المطّلب را این سخن بگفت. و آن شب که بزاد هرچه بر روی زمین بت بود به زمین اندرافتاد. و کنگره های ایوان کسری بیفتاد از لرزیدن؛ به روایت گویند به خواب دید- و آن حقیقتترست. و همان شب موبد موبدان در خواب دید که شتران عربی کم عدد و لاغر،

بسیاری از شتران بختی را ازان روی دجله کردندی و به هزیمت اندر زمین

______________________________

(1)Sure 105 ,Verse 1 -4 u .Teil von Vers 5 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 190

ایران بپراکندندی. و بعضی گویند اسپ دید که شتران رمانیدند. و همان شب آتش بمرد در آتشگاه پارس؛ و هزار سال بود که می افروختند. و آب دریای ساوه خشک شد. پس روز دیگر کسری از خواب چون درآمد افتادن شرف ایوان دید، غمناک شد.

بزرگان و دانایان را پیش خواند و این سخن همی گفت که:" چه شاید بودن؟" و موبد موبدان از خواب خویش سخن گفت:" نیارستم گفتن تا ملک آغاز کرد." پس آغاز کرد این خواب گفتن. پس خبر مردن آتش برسید و حدیث آن که بحیره ی ساوه ناپدید گشت. کسری مضطرب گشت، و فرمود تا همه ی کاهنان را و عارفان و زاجران فال و منجّمان و معبّران را جمع کنند. و کس فرستاد به نعمان بن المنذر که داناتر عرب بود تا کسی بفرستاد. نعمان عبد المسیح بن عمرو بن ثعلبه را بفرستاد، و او را دران وقت سیصد و اند سال از عمر او گذشته بود، و هیچ کس سرّ این ندانست.

عبد المسیح گفت:" گشایش این سخن از خال من خیزد سطیح الغسّانی را." کسری بفرمود تا برود و ازین احوالها خبر آورد. پس عبد المسیح را بیافتند و به فرمان شاه بتاخت و سوی شام رفت. چون نزدیک سطیح رسید وی را در حال نزع یافت. و با وی سخن گفت، هیچ پاسخ نیافت. پس این شعر بگفت و دهن بر گوش سطیح نهاد و به آواز بلند در گوش سطیح گفت، شعر:

أصمّ

أم یسمع غطریف الیمن بنافد فی القول شاف من عمن

یا فاضل الخطّه أعیت من و من فی الأرض أحیاء معدّ و یمن

من معدن الشّام إلی أرض عدن و فارج الکربه فی الیوم الفطن

أتاک شیخ الحیّ من آل سنن و امّه من آل ذئب بن حجن

أزرق رأس النّار صرّار الاذن أبیض فضفاض الرّداء و البدن

صحم طویل المنکبین کالشّطن رسول قیل الفرس کسری الموسن

جاریّه الأرض علنداه و سجن لا یرهب الظّلما فی اللّیل دجن

ترفعه طورا و طورا بحرن حتّی ندا عاری الحاجن و القطن

کانّما إحتجب فی حصن مکن*

سطیح چشم بگشاد و نیک در وی نگرید و به آوازی ضعیف او را گفت:" عبد المسیح، علی جمل یسیح، و قد علی سطیح، حین أوفی علی الصّریح، بعثک ملک بنو ساسان، لإرتجاح الایوان، و سقوط الشّرفات الثّمان، و رؤیا الموبدان بانتشار الذّوبان، بمغیض نهروان، و لخمود النّیران، و لفوت بحیره قاشان، ذلک علامات

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 191

بیان." عبد المسیح گفتا:" همچنان است از بهر این کار آمده ام ای خال. بگو تا پس چه باشد؟"

دیگر بار سطیح گفتا:" لمولد هجان، من معدّ بن عدنان، یبعث بخیر أوان، بالنّبوّه و البرهان، فیعبد الرّحمان، و یکثر الأذان، و یزجر الشّیطان، و یظهر الایمان، بالواحد المنّان، و تخمد النّیران، و تدحض الأدیان، له بکلّ مکان، یتبعه آل عدنان، و یهالیل قحطان، فیعملون المیزان، فی ذوی الطّغیان، فیعبد الدّیّان، ذو الملک و السّلطان، فقل لابن بابکان، إذا ملک منکم النّسوان، آزرمی دخت و بوران، فأیقنوا بالهوان، یا بن عمرو بن حیان، إذا کثرت التّلاوه، و ظهر صاحب الهراوه، و غاض وادیّ السّموه، و نضبت بحیره ساوه، فلیست ألحیره لک بدار، و لا لک بها قرار و سیملک منهم ملوک

و ملکات، بعدد الشّرفات."

و چون این لفظ بگفت همان لحظه جان بداد. پس عبد المسیح بازگشت و سوی کسری آمد، و خبر بداد از آنچه سطیح گفت. کسری گفتا:" تا به عدد شرفه ها از ما زنان و مردان پادشاهان نشینند، کارها و آسایشها باشد." و بود که ازیشان در دو سال چهار پنج سپری شدند*، و تا روزگار عثمان بیش نکشیدند. پس عبد المطّلب پیغامبر را به حلیمه سپرد، تا او را شیر دهد. و پیش ازین چهار ماه در مکّه زنی شیر دادش، مسروق نام. و حلیمه او را بدان کوه ها در، بپرورد، که هوا آنجا خوشتر بودی، و کودکان را آنجا بردندی. چون ده ساله شد عبد المطّلب او را به ابو طالب سپرد و بمرد.

پس این جایگاه من شرح قصّه نمی دهم، مگر در خاتمت کتاب- اگر خدای تعالی توفیق دهد. امّا تواریخ و کارهایی که رفته است علی الولا مختصر جمع کردم بر سبیل دیگر ابواب. بل فصول آن مشبعتر، و شرح آن بجایگاه خود ثبت کرده شود- إن شاء اللّه تعالی و به الحول و القوّه.

فصل اندر تاریخ کارها تا به هجرت

آن وقت که پیغامبر علیه السّلام با ابو طالب، عمّش، به شام رفت، بحیرای

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 192

راهب او را بدید و علامتها یافت، و بو طالب را گفت:" این پسر ترا چه باشد؟" گفت:" فرزند." راهب گفت:" نشاید که پدر او زنده باشد." گفت:" برادرزاده ی منست، امّا از فرزندان عزیزترست." بحیرا گفت:" اگر بروی چنین مهربانی او را به شام مبر، که همه ی جهودان و ترسایان شام او را دشمن اند که پیغامبر خواهد بود." و مهر نبوّت که میان دو

کتف پیغامبر بود می بوسید. پس ابو طالب بازگشت و به مکّه بازآمد. و اندرآمدن و رفتن بالای سر پیغامبر علیه السّلام پاره یی میغ همی رفت و سایه همی داشت، از تپش آفتاب؛ و این علامتهای پیغامبر بود علیه السّلام. درین وقت گویند نه ساله بود؛ و دوازده نیز گویند. و دران وقت که با اعمام خویش به حرب الفجار حاضر آمد بیست و سه ساله بود؛ و بیست و یک نیز گویند.

و بار دوّم که به شام رفت از بهر خدیجه به بازرگانی با میسره، غلام خدیجه، و بسیاری علامتها دیدی میسره از پیغامبر؛ و پیغامبر بیست و پنج ساله بود. و چون بازآمد بعد از دو ماه خدیجه بنت خویلد بن أسد بن عبد العزّی را به زنی کرد.

و اندران وقت بنای کعبه نو کردند. می خواستند که حجر الأسود را بر رکن کعبه نهند. خلاف کردند، هر چهار قبیله که در مکّه بودند، چون بنی هاشم و بنی امیّه و بنی زهره و بنی مخزوم. و هرکس خواست که حجر را ایشان برگیرند و بر رکن نهند، تا فخر ایشان را بود. و اندرین گفت وگوی همی بودند که پیغامبر علیه السّلام از در مسجد درآمد. و اتّفاق کرده بودند که هرچه آن کس حکم کند که از در مسجد اندر آید، ضرورت چنان کنند. پس گفتند:" محمّد الامین آمد." و تا وحی رسیدن او را محمّد الامین خواندندی، از وفا و امانت و راستی. و همه ی ودیعتها پیش وی نهادندی، و بر توسّط او در همه ی حوادث خلاف نکردندی. چون پیغامبر سخن ایشان بشنید ردا بازگسترد، و حجر را در میان ردا بنهاد و فرمود تا

از هر قبیله گوشه یی برگیرند، و همچنان کردند. چون به رکن رسیدند، پیغامبر را گفتند:" اکنون تو برگیر و بر جایگاه خویش نه!" پیغامبر علیه السّلام حجر الاسود را بر رکن کعبه نهاد. و اندرین وقت به ده سال خلاف کنند، در بیست و پنج و سی و پنج سالگی پیغامبر علیه السّلام گذشته بود*. و این وقت ده سال بود از پادشاهی خسرو پرویز.

و نخست آیت که جبرییل آورد، سوره ی اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی «1» بود- و همه ی

______________________________

(1)Sure 96 ,Teil von Vers 1 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 193

قرآن متفرّق آمد، مگر سوره الأنعام. و بازپس آیت که به نزدیکتر بیامد این آیت بود: وَ اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَی اللَّهِ ثُمَّ تُوَفَّی کُلُّ نَفْسٍ ما کَسَبَتْ وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ. «1» و نخستین کس از زنان خدیجه مسلمان گشت و از مردان ابو بکر الصّدیق و از کودکان علیّ بن ابی طالب رضی اللّه عنهم. و شش ماه کارش پنهان بود، دعوت نکرد و سه ماه در حصار شعب* بود. هفتم ماه دعوت کرد، و مسلمان همی گشتند، چون ابو بکر و عثمان و علی و عبد الرّحمن بن عوف و زبیر عوام و سعد وقّاص و عمّار بن یاسر و جعفر طیّار. و از پس این جماعت عمر بن الخطّاب مسلمان شد، و به معاونت او به مسجد رفتند و به آشکارا نماز کردند.

پس پیغامبر را صلّی اللّه علیه و سلّم آیت دعوت عام آمد، قوله تعالی: قُلْ یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنِّی رَسُولُ اللَّهِ إِلَیْکُمْ جَمِیعاً. «2» و اندر مسجد دعوت کرد و بر کوه صفا. و مشرکان دست

به جفا گشاده کردند. پس یاران را جماعتی از خواری کردن کافران به حبشه فرستاد. و از بعد آن حمزه، عمّ پیغامبر، مسلمان شد. و پیغامبر علیه السّلام در جفا کشیدن و رنج نمودن قریش و مکّیان صبر همی کرد، به فرمان خدای تعالی، چنانکه گفت: فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ. «3» دیگر جای گفت: فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِیلًا. «4»

و بعد از هفت سال از ابتدای نبوّت ابو طالب بمرد، و همین سال خدیجه بمرد.

و مرگ بو طالب سخت بود بر پیغامبر، که قریش دست به زخم و جفا برگشادند بر پیغامبر. و ریاست به عبّاس بن عبد المطّلب رسید، مردی نرم بود و حلیم و بردبار، نتوانست پیغامبر را نگاه داشتن.

پس به طایف رفت، قبول نکردندش و به خواری بازگذاشتند. آن شب به بطن النّخله* بایستاد که نیارست به شهر اندر شدن، و نماز همی کرد و قرآن همی خواند. پس چند تن از پریان آنجا بگذشتند و بر پیغامبر ظاهر شدند و ایمان آوردند، قوله تعالی: وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَیْکَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ یَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ. «5» و بعد از آنکه پیغامبر علیه السّلام به مدینه رفت با جماعت خویش بازآمدند به وادی الجنّ و

______________________________

(1)Sure 2 ,Vers 281 .

(2)Sure 7 ,Vers 158 .

(3)Sure 46 ,Teil von Vers 35 .

(4)Sure 70 ,Vers 5 .

(5)Sure 46 ,Teil von Vers 29 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 194

مسلمان شدند. پس پیغامبر علیه السّلام به زنهار معطم* بن عدی به مکّه اندر شدند.

و چون پنجاه سال از عمر پیغامبر بگذشت، خدای تعالی از میان زمزم و مقام پیغامبر را به معراج برد. و بعضی گویند از خانه ی

امّ هانی بنت ابی طالب. و این وقت نزدیک بود به مرگ ابو طالب و خدیجه، و پیغامبر علیه السّلام از غم بسیار آنجا بودی، قوله تعالی: سُبْحانَ الَّذِی أَسْری بِعَبْدِهِ لَیْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ الْأَقْصَی الَّذِی بارَکْنا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیاتِنا إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ. «1»

ازین پس به موسم مردمان مدینه، چند تن از قبیله ی خزرج، دعوت او بپذیرفتند. دوّم سال از قبیله ی اوس چند تن با ایشان بیامدند و همه مسلمان شدند، و خواستند که پیغامبر را ببرند. پس مصعب، ابن عمّ خود، را بفرستاد، به مشاورت عبّاس بن عبد المطّلب، تا نخست همه شهر را دعوت کند و بیعت بستاند.

و همچنان کرد. و دیگر سال بازآمدند، و جماعتی از مهتران ببردند و قبیله ی تمام، به حضور عبّاس، پیغامبر را بیعت کردند به همه شرایط. و مسلمانان رفتن گرفتند سوی مدینه، پنهان.

و ازان پس پیغامبر صلّی اللّه علیه عزم رفتن کرد- و این را هجره الثّانیه خوانند. و شب رفتن علی بن ابی طالب را فرمود که در جامه ی خواب وی خسپد، و گفت:" ودیعتهای مردم بجای بازرسان." و خود بیرون آمد، و کافران نگهبان به در و بام برگماشتند، بران عزم که قصد کشتن پیغامبر کنند. روز را چون بیرون آمد، این آیت می خواند: وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ. «2» و هیچ کس ازیشان بیدار نشد. و پیغامبر به وعده با ابو بکر الصّدیق سوی غار رفتند، و سه روز ببودند و شب چهارم با زاد و دلیل به جانب مدینه رفتند.

چون پیغامبر علیه السّلام پنج فرسنگ بیامد، بازپس نگرید در کوه های

مکّه، غمناک شد، زاد و بود خویش بجای بگذاشت و آب از چشم مبارکش بدوید. گفت:

" ای حرم خدا اگرنه آنستی که مرا از تو به جور و ستم بیرون می کنند هرگز از تو جدا نگشتمی، که بر پشت زمین از تو فاضلتر جای نیست." ایزد تعالی آیت فرستاد: إِنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرادُّکَ إِلی مَعادٍ. «3» پیغامبر شادمان شد. و قریش صد شتر

______________________________

(1)Sure 17 ,Vers 1 .

(2)Sure 36 ,Vers 9 .

(3)Sure 28 ,Teil von Vers 85 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 195

پذیرفته بودند، هرکس که پیغامبر را بازآورد. و سراقه نامی بود مردی عظیم مبارز و دلیر، طمع را از پس پیغامبر بیامد، و از دور پیدا گشت. ابو بکر الصّدیق رضی اللّه عنه بترسید از وی، و پیغامبر علیه السّلام دعا کرد، تا اسپ او را دست و پای بر زمین فروشد. گفت:" یا محمّد دانم که این از تست. دعا کن تا بازگردم." پیغامبر علیه السّلام دعا کرد. خواست که نیزه زند دستش بر نیزه خشک شد، زاری کرد تا پیغامبر دعا کرد و بازگشت، خایب و خاسر. پس پیغامبر علیه السّلام به مدینه آمد و بشارت درافتاد. و بعد حالها به خانه ی مردی نام او ابو أیّوب الأنصاری فرود آمد، همی بود تا شتر به ساحت مسجد بخفت. آن را بخریدند و مسجد را بنا نهادند- و حجره یی هم پهلوی آن و حجره ی عایشه که اکنون روضه ی پیغامبرست علیه السّلام.

فصل اندر حوادث بعد الهجره

السّنه الاولی
اشاره

اندرین سال اوّل هجرت پیغامبر علیه السّلام سلمان فارسی را بخرید- و من شرح آن بگویم تا تکراری نباید کرد. چنین خوانده ام در تاریخ اصفهان تألیف حمزه بن الحسن،

خداوند تاریخ، که گوید: سلمان به اصل از اصفهان بود از دیه جیان، و نام او ماهبه بن بدخشان بن آذرجشنس بن مردسالار* بود، و نسب او تا به منوچهر، ملک عجم، بکشد. پس از جهت کاری که بر دست وی برفت که به زبان پارسیان مرگ اجان* خوانند، یعنی موجب کشتن، بگریخت و نیارست در ملک عجم بودن. به شام افتاد به دیر راهبی، و با ایشان از دین مجوسی به ترسایی در آمیخت. و ازین صومعه به دیگری همی رفت دران بیابان تا حادثه یی افتادش و جهودی به بندگی بداشتش، نام او عثمان بن الأشهل. چون پیغامبر هجرت کرد او را بخرید ازان جهود، آزاد کرد و عهدی نوشت به خطّ علی بن ابی طالب علیه السّلام.

و این نسخت آنست، لفظ به لفظ:

بسم اللّه هذا ما أفدی محمّد بن عبد اللّه سلمان الفارسی من عثمان بن الأشهل الیهودی، ثمّ القرظی لغرس ثلث مائه نخله و أربعین اوقیّه ذهب نقد

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 196

من محمّد بن عبد اللّه لثمن سلمان الفارسی، و ولاه لمحمّد بن عبد اللّه و أهل بیته لا سبیل لأحد علی سلمان. شهد علی ذلک أبو بکر بن أبی قحافه و عمر بن الخطّاب و علیّ بن أبی طالب و حذیفه بن سعد بن الیمان و أبو ذرّ الغفاری و المقداد بن الأسود و بلال مولی أبی بکر و عبد الرّحمن بن عوف، و کتب علیّ بن أبی طالب فی جمادی الأوّل من هجره محمّد.

و سلمان پارسی را برادرزاده یی بود، نام او ماهاذر بن فروخ بن بدخشان؛ و تخمه ی ایشان به شیراز است. و عهدی دارند از پیغامبر هم

به خطّ علی بن ابی طالب بر أدیم سپید نوشته و خاتم پیغامبر، و ابو بکر و عمر و عثمان و علیّ علیهم السّلام بر آنجا نهاده. و اگرچه این عهد به سال نهم بود از هجرت، و بدین جایگاه ثبت کرده شد، تا از یک روی باشد.

ذکر سلمان فارسی رضی اللّه عنه

و این نسخت آنست به خطّ علی بن ابی طالب رضی اللّه عنه، لفظ به لفظ:

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، هذا کتاب من محمّد رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم، سئله سلمان وصیّه بأخیه ماهاذر فروخ و أهل بیته و عقبه من بعده ما تناسلوا، من أسلم منهم و أقام علی دینه، سلّم اللّه احمد إلیک الّذی أمرنی أن أقول لا إله إلّا اللّه هو وحده لا شریک له، أقولها و أمر النّاس بها، و إنّ الخلق خلق اللّه، و الأمر کلمه اللّه خلقهم و أماتهم و هو ینشرهم و إلیه المصیر، و إنّ کلّ أمر یزول و کلّ شیئی یبید و یفنی، و کلّ نفس ذائقه الموت، من آمن باللّه و رسوله کان له فی الآخره رعه الفائزین*، و من أقام علی دینه ترکناه، فلا إکراه فی الدّین، فهذا کتاب لأهل بیت سلمان أنّ لهم ذمّه اللّه و ذمّتی، علی دمائهم و أموالهم فی الأرض الّتی یقیمون فیها، سهلها و جبلها و مراعیها و عیونها غیر مظلومین، و لا مضیق علیهم، فمن قری علیه کتابی هذا من المؤمنین و المؤمنات، فعلیه أن یحفظهم و یکرمهم و یسرّهم و لا یتعرّض لهم بالأذی و المکروه، و قد رفعت عنهم جزّ النّاصیّه، و الجزیه و الحشر و العشر، إلی و* سائر المؤن و الکلف، ثمّ إن سألوکم فأعطوهم،

و إن استعانوا بکم فأعینوهم و إن إستجاروا بکم فأجیروهم، و إن

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 197

اساءوا فأغفروا لهم، و إن أسی علیهم فأمنعو عنهم و لهم، إن یعطوا من بیت مال المسلمین فی کلّ سنه مائتی حلّه فی شهر رجب و مائه فی الأضحیّه. فقد إستحقّ سلمان ذلک منّا، و لأنّ فضل سلمان علی کثیر من المؤمنین، و انزل فی الوحی علی أنّ الجنّه إلی سلمان أشوق من سلمان إلی الجنّه و هو ثقتی و أمینی و تقیّ و نقیّ ناصح لرسول اللّه و المؤمنین و سلمان منّا أهل البیت فلا یخالفنّ أحد هذه الوصیّه فیما أمرت به من الحفظ و البرّ لأهل بیت سلمان و ذراریهم من أسلم منهم، و من أقام علی دینه، و من خالف هذه الوصیّه فقد خالف اللّه و رسوله و علیه اللّعنه إلی یوم الدّین، و من أکرمهم فقد أکرمنی و له عند اللّه الثّواب، و من آذاهم فقد آذانی و أنا خصمه یوم القیامه جزاؤه نار جهنّم، و بریت منه ذمّتی، و السّلام علیکم. و کتب علیّ بن أبی طالب بأمر رسول اللّه فی رجب سنه تسع من الهجره و حضر أبو بکر و عمر و عثمان و طلحه و الزّبیر و عبد الرّحمن و سعد و سعید و سلمان و أبو ذرّ و عمّار و عیینه و بلال و المقداد و جماعه آخر* من المؤمنین.

و ازان پس سلمان در خلافت عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه امیر مداین گشت و به جایگاه کسری بنشست- چنانکه به جایگاه خود گفته شود. و این عهد هنوز در دست فرزندان ایشان بجایست.

و پس شنیدم از معتمدی

معروف که از جمله ی ایشان یکی را به إشخاص در عهد سلطان محمّد رحمه اللّه به اصفهان آوردند از شیراز به مبلغی مال، و حوالتها که بر وی بود. پس از سلطان خلوت خواست، و این عهد- که ذکر کرده شد- همچنان بر أدیم نوشته، سلطان را داد تا برخواند، و آن را ببوسید و بگریست. و این مرد را بسیار چیز داد و به خانه ی خویش بازفرستاد، و آن را نسخت باز گرفت. و اصل به جایگاه بازدادند.

و ما اکنون به سر احوال و حوادث از اوّل هجرت بازرویم، تا سنه ی عشرین و خمس مائه، در نسق خلفا من بعد خلفا.

و پیغامبر صلّی اللّه علیه به مدینه آمد، و آیات حرب کافران رسید- قوله تعالی: یا أَیُّهَا النَّبِیُّ جاهِدِ الْکُفَّارَ وَ الْمُنافِقِینَ. «1» و دیگر جای گفت: فَاقْتُلُوا

______________________________

(1)

Sure 9, Teil von Vers 73 und Sure 66, Teil von Vers 9. مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 198

الْمُشْرِکِینَ حَیْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ احْصُرُوهُمْ وَ اقْعُدُوا لَهُمْ کُلَّ مَرْصَدٍ. «1» پس چون این آیتها رسید و آیات صبر منسوخ گشت سپاه بفرستاد به ناحیتها، و خود برفت به تن خویش- و آن را شرحها بسیار است، به توفیق ایزدی عزّ و جلّ در پایان کتاب یاد کنیم. و به این جایگاه ذکر هر چیزی مختصر برین سان کرده شود.

اندر شوّال غزو أحیا و خرّار و الأبوا و ابوط* بود، پس غزو ذات العشیره*؛ و درین غزو لقب بو تراب بر علی بن ابی طالب افتاد. و در ذو القعده پیغامبر فاطمه را به علی سپرد. و هم درین سال عایشه را به خانه

آورد؛ و اسعد بن زراره به فجأت بمرد. و جهودان گفته بودند:" ما جادویی کردیم که مسلمانان را فرزند نیاید." پس عبد اللّه بن الزّبیر از مهاجریان بزاد، و نعمان بن البشیر؛ و مسلمانان شاد شدند و تکبیر کردند.

السّنه الثّانیه

غزو بدر الاولی* بود و غزو بطن النّخله*. پس اندر شعبان- و رجب نیز روایتست- قبله سوی کعبه گشت، قوله تعالی: فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ. «2» و پیش ازان سوی بیت المقدّس نماز کردندی. و ازین پس آیت آمد: کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ کَما کُتِبَ عَلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ. «3» و پیغامبر نمی دانست که کدام روز روزه باید گرفت، تا این آیت قرآن فرارسید: شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ. «4»

و بعد ازین غزو بدر الکبیر بود و کشته شدن صنادید قریش، چون عتبه و شیبه و بو جهل و ابو البختری و امیّه بن خلف و بسیاری اشراف مکّه. و عبّاس، عمّ پیغامبر، و عقیل بن ابی طالب هر دو مسلمان شدند. و این آیت فرود آمد در حلال داشتن غنیمت، که در هیچ شریعت حلال نبود، قوله تعالی: فَکُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلالًا طَیِّباً. «5» پس خبر اسیران بدر بود و فدا کردن ایشان. و این همه در ماه رمضان بود.

و اندر ماه شوّال عمرو بن وهب الجمحی* از مکّه بیامد به قصد کشتن پیغامبر به فرمان صفوان بن امیّه. و جبرییل علیه السّلام بیامد و پیغامبر را خبر داد، و عمرو مسلمان شد، بعد از آنکه پیغامبر او را بگفت:" به چه کار آمدی؟" و ازین

______________________________

(1)Sure 9 ,Teil von Vers 5 )defektiv ,vgl .Endnote( .

(2)Sure 2 ,Teil von Vers 144 .

(3)Sure 2 ,Teil von

Vers 183 .

(4)Sure 2 ,Teil von Vers 185 .

(5)Sure 8 ,Teil von Vers 69 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 199

پس غزو الکدر بود و غزو بنی قینقاع؛ و اینان جهودان بودند به در مدینه. و درین غزو آیت آمد در خمس، قوله تعالی:" وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ." «1» و بعد ازین غزو السّویق بود اندر ماه ذی القعده. و این سال پیغامبر عید أضحی فرمود کردن و قربان کرد. و نخستین عیدی در اسلام این بود. و هم بدین عهد حرب ذی قار بود میان سپاه عجم که خسرو پرویز فرستاده بود به حرب هانی بن مسعود از بهر خواسته و فرزند نعمان بن المنذر. و جبرییل علیه السّلام حجاب بر داشت تا پیغامبر علیه السّلام از مدینه همی دید حرب عرب با عجم. و عرب می گفتند:" محمّد یا منصور." تا سپاه عجم هزیمت کردند. و هرچه می رفت پیغامبر یاران را می گفت. چون سپاه عجم پشت برگاشتند، پیغامبر گفت:" أللّه أکبر اللّه أکبر، هذا أوّل یوم إنتصف العرب فیه و باسمی ظفر." یعنی نخستین روز است که عرب انصاف خویش از عجم بستدند و به نام من پیروزی یافتند. و این هم از آیت معجز بود؛ و یاران شادمان شدند.

السّنه الثّالثه

اوّل سال غزو انمار* بود. و اندر ماه ربیع الاوّل کعب أشرف را به فرمان پیغامبر علیه السّلام محمّد بن مسلمه الأوسی بکشت با یاران او؛ مهتری بود از جهودان که مرثیت کشتگان بدر همی گفت، و هجای پیغامبر علیه السّلام. و همین ماه تزویج امّ کلثوم بود با عثمان رضی اللّه عنه. در ماه شعبان

غزو ذی قرود* بود، و عبد اللّه بن أنیس الخزرجی با چند تن به حیله به حصار خیبر رفتند در شب به فرمان پیغامبر علیه السّلام؛ و سلام بن ابی الحقیق، مهتر جهودان، را بکشتند. و همین ماه تزویج حفصه بود، دختر عمر بن الخطّاب، با پیغامبر علیه السّلام. و اندر ماه ذی الحجّه غزو الرّجیع* بود، و رفتن عمرو بن امیّه الضّمری به مکّه و آن قصّه. و این عمرو چنان بدویدی که کس او را درنیافتی.

السّنه الرّابعه

و اندر ماه محرّم خبر بئر معاویه* بود، و غزو بنی نظیر* اندر صفر. و اندرین وقت آیت آمد در تحریم خمر، و شراب حرام بود. و بعد ازین غزو احد* بود و کشته شدن حمزه بن عبد المطّلب، و آن علامتها که بر وی کردند و جگر خاییدن. و اندرین غزو بود که شمشیر علی بن ابی طالب شکسته شد، پیغامبر

______________________________

(1)Sure 8 ,Teil von Vers 41 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 200

ذو الفقار او را داد. و چون به حرب اندر همی زد، گفت:" لا سیف إلّا ذو الفقار و لا فتی إلّا علیّ." و این در ماه شوّال بوده است. بعد ازین در ماه جمادی الاولی غزو ذات الرّقاع بود- و آن را شرح است.

السّنه الخامسه

در ماه ربیع الاوّل غزو دومه الجندل بود. و اندر ماه رمضان و بعضی از شوّال غزو خندق بود- و احزاب نیز گویند- و غزو بنی قریظه. و در ذو القعده غزو بدر الموعد بود.

السّنه السّادسه
اشاره

غزو بنی لحیان بود در جمادی الاولی، و در دیگر ماه غزو بنی فرود* و اندر ماه شعبان غزو بنی المصطلق بود، و حدیث افک در حقّ عایشه رضی اللّه عنها تا حقّ تعالی دران پانزده آیت فرستاد، قوله تعالی: سُبْحانَکَ هذا بُهْتانٌ عَظِیمٌ. «1» و اندر ماه شوال و ذو القعده آیت آمد به فرض حجّ: وَ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلًا. «2» پس حدیبیّه بود، و پیغامبر علیه السّلام به مکّه رفت، و نگذاشتندش حجّ کردن. بران صلح افتاد که دیگر سال بازآید؛ و سه روز مکّه نپردازند تا پیغامبر علیه السّلام حجّ بکند. و بیعه الشّجره درین وقت بود، و آنکه عثمان در مکّه شد به پیغام، خواستند که او را پیش خود بازگیرند، تا آخر کار برین صلح افتاد. و پیغامبر هم آن جایگاه قربان کرد و بازگشت اندر ماه ذی الحجّه.

پیغامبر علیه السّلام هشت رسول بیرون کرد با نامه ها و سوی پادشاهان فرستاد به دعوت اسلام، و حجّت خدای تعالی بریشان لازم گردانید، و نام هر یک گفته شود. ملک عجم، پرویز، را خداوار السّهمی* نام رسول بود؛ ملک روم، هرقل، را عتبه بن حنفیه الکلبی* رسول بود؛ ملک قبط، مقوقس، را حاطب بن بلتعه* رسول بود؛ ملک حبشه، نجاشی، را عمرو بن امیّه الضّمری رسول بود؛ ملک شام، الحارث، را شجاع بن وهب رسول بود؛ ملک حیره، منذر*، را العلا

الحضرمی رسول بود؛ ملک یمامه، هوده الحنفی*، را سلیط بن عمرو رسول بود؛ ملک عمان، نصر بن حلب*، را عمرو بن العاص رسول بود.

______________________________

(1)Sure 24 ,Teil von Vers 16 .

(2)Sure 3 ,Teil von Vers 97 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 201

و نامه ها نوشت: من محمّد رسول اللّه إلی عظیم الرّوم هرقل، و هم برین شکل عظیم الحبشه فلان و عظیم القبط فلان. و اندر همه نامه ها بفرمود تا بنوشتند:

أیّها النّاس إنّی رسول اللّه إلیکم جمیعا. و اندر آخر نامه ها بنوشتند: و السّلام علی من اتّبع الهدی أسلم تسلم. و نسخت این نامه که پیغامبر به خسرو عجم، پرویز، نوشت اندر تاریخ جریر الطّبری چنین یافتم که نوشته اند*:

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، من محمّد رسول اللّه إلی برویز بن هرمزد أمّا بعد فانّی أحمد اللّه الّذی لا إله إلّا هو الحیّ القیّوم الّذی أرسلنی بالحقّ بشیرا و نذیرا إلی قومهم غلبهم الشّقاء و سلب عقولهم. و من یهدی اللّه فلا مضلّ له و من یضلل فلا هادی له و إنّ اللّه بصیر بالعباد لیس کمثله شیئ و هو السّمیع البصیر؛ أمّا بعد أسلم تسلم و ایذن بحرب من اللّه و رسوله و لم تعجزهما.

پس رسولان به هر طرفی بیرون شدند. و ما ذکر پاسخ ایشان مختصر یاد کنیم بر سبیل اجمال.

حدیث ملک عجم، پرویز

و چنان بود که بسیاری علامتهای نبوّت پیغامبر پرویز را ظاهر شده بود. یکی آنکه به وقتی تنها در خوابگاه بود زوالگاه. ایزد تعالی فرشته یی را بر صورت مردی بفرستاد، چوبی در دست گرفته، و پرویز را گفت:" این محمّد حقّ است. بدو بگرو و ایمان آور. اگرنه دین ترا چنین بشکند." و

چوب را بشکست. بدین سان دو بار بدید، و دیگر که قصر مداین دو بار بشکافت، و بسیاری مال بران خرج شد، و صلاح نپذیرفت. و پولی عظیم به مداین آب ببرد. پرویز را به فال بد آمد و از منجّمان باز پرسید. گفتند:" حالی نو در عالم پیدا گردد و دین ما خراب شود." و چون سپاه او به هزیمت از ذی قار بازآمدند، گفتند:" به نام محمّد همی حرب کردند و نصرت خواستند، که به یثرب بیرون آمده است به پیغامبری." و پرویز بدین سببها کینه ی پیغامبر در دل گرفته بود. پس چون فرستاده ی پیغامبر علیه السّلام به خسرو پرویز رسید، و خسرو عنوان نامه بدید، گفت:" این کیست که نام خویش پیش یارد داشتن؟" و ناخوانده آن نامه بدرید و سوی رسول انداخت. و همان ساعت سوی باذان، ملک یمن، نامه فرمود نوشتن و گفت:" دو مرد معتمد را پیش این مرد فرست که دعوی پیغامبری می کند، تا او را بند نهند و پیش من آورند، تا به کار وی اندر

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 202

نگرم. و اگر چنانکه نیاید، سپاه فرست، تا او را بند کنند و بیاورند به حضرت." خداوار السّهمی* نامه ی دریده برگرفت و سوی پیغامبر بازگشت و از پاسخ خبر داد.

پیغامبر گفت:" ایشان دین خویش دریدند." پس چون نامه به باذان رسید دو مهتر سخن گوی را سوی مدینه فرستاد بدین کار، و پیغامبر ایشان را به خانه ی سلمان فارسی فرود آورد. و اندرین نیز خلافست؛ بعضی گویند شش ماه رسولان را باز داشت، و گویند دران چند روز بود، و ایشان سخت گرفتند بر پیغامبر علیه

السّلام به پاسخ کردن. و مشرکان شادی همی کردند و می گفتند:" پادشاه عجم قصد محمّد می کند، کجا طاقت دارد!" پس جبرییل آمد و پیغامبر را علیه السّلام آگاه کرد که این ساعت پرویز را پسرش، شیرویه، بفرمود کشتن. پیغامبر رسولان را بخواند و این سخن بگفت و فرمود که:" شما سوی باذان بازگردید و بگویید تا مسلمان شود و بهشت یابد، و یمن را به وی دست بازدارم." رسولان ازین سخن خیره شدند و گفتند:

" سخت عظیم بزرگ سخن همی گویی. و ازین سبب ترا نیک نیاید اگر خلاف باشد." پیغامبر علیه الصّلوه و السّلام فرمود:" درین هیچ شکّ نیست که خداوند تعالی او را بکشت. و پسرش را بر وی بگماشت." و ایشان سوی یمن بازگشتند.

و روایتی هست که چهار تن بودند از مهتران عجم، و بران زینت ایشان پیش پیغامبر علیه السّلام آمدند، به کمرهای زرین، میان سخت کرده و ریشها سترده و سبلتهای دراز فروگذاشته. چون سخن گفته بودند، پیغامبر گفتا:" این چه شکلست؟" گفتند:" أمرنا خدایکان بقصّ اللّحی و عفو الشّارب." یعنی که ما را خدایگان فرمود که ریش پست کنیم و سبلت بگذاریم. پیغامبر علیه السّلام گفت بر خلاف ایشان:" أمرنی ربّی بعفو اللّحی و بقصّ الشّوارب." یعنی مرا خدای من فرموده است که سبلت بکاهید و ریش بگذارید. پس چون پیغامبر علیه السّلام حدیث کشتن پرویز بگفت ایشان درین مناظره ها کردند. و چون جدّ پیغامبر شنیدند دران، یکی مرد از میان از نگین انگشتری زهر برمکید و بمرد. و دیگران تاریخ آن روز و آن ساعت برنوشتند، و سوی باذان آمدند و او را از گفت پیغامبر و آنچه رفته بود

خبر دادند. باذان گفت:" چند روز توقّف کنیم. اگر این سخن درست گردد پس او به حقّ پیغامبرست و بدو باید گرویدن. و اگرنه سپاه بریم و چنانکه شاه فرموده است بکنیم." پس همان روز جمّازه سواری برسید از شیرویه و باذان را فرموده که:" بیعت ما از اهل یمن بستان، که پادشاهی فلان روز به ما گشت. و این مرد را که دعوی پیغامبری می

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 203

کند هیچ متعرّض مباش." چون نگاه کردند همان روز و همان ساعت بود که پیغامبر علیه السّلام گفته بود، باذان ایمان آورد و یمانیان همچنین، و باذان به اسلام خود پیغامبر را نامه یی نوشت. و بعد ازان معاذ بن جبل را آنجا فرستاد به یمن، تا ایشان را قرآن و شریعت مسلمانی درآموزد بر قاعده.

حدیث ملک قبط

نامه را پاسخ کرد و نگروید، و لیکن پیغامبر را بسیاری هدیه ها فرستاد، و در جمله ی آن ماریه بود، مادر ابراهیم، پسر پیغامبر علیه السّلام؛ و دیگر کنیزکی شیرین نام، و او را به حسّان بن ثابت الشّاعر بخشید، و اسبی دیگر و استر که آن را دلدل خواندندی- و اللّه أعلم.

حدیث ملکان شام و حیره* و یمامه

ایشان هیچ ایمان نیاوردند و نه پاسخ کردند و رسولان بازآمدند.

حدیث ملک حبشه

وی به پیغامبر ایمان آورد، و جعفر بن ابی طالب را، که آنجا مانده بود و پیغامبر فرموده بود، بازفرستادش با یاران دیگر. و ایشان را و رسولان را چیزها داد و پیغامبر را هدیه ها فرستادش با پسر خویش، و پاسخ نوشت: إلی رسول اللّه محمّد من النّجاشی اصحم بن ابکی*. و اسلام اندر نامه پیدا کرد، و فرستادن پسر. و گفت:" اگر فرمایی من نیز به خدمت آیم، و لیکن با مردم حبشه بس نیامدم که بسیار بودند." و ایشان را در کشتیها بفرستاد، و کشتی پسر نجاشی غرقه شد اندر دریا. و مسلمانان با جعفر سوی پیغامبر آمدند، و پیغامبر به اسلام نجاشی عظیم خورم شد.

حدیث ملک روم، هرقل

مردی دانا بود، و اندر انجیل نعت پیغامبر خوانده، ایمان آورد. و به روایتی دیگر گویند بو سفیان با جمعی مکّیان به بازرگانی آنجا بودند. و ملک ایشان را خوانده بود، و احوال و سیرت و قاعده ی پیغامبر علیه السّلام ازیشان پرسیده. و هرچه

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 204

ابو سفیان آن نیز همی دانست از ضعف حال پیغامبر به ابتدا و سببها، با ملک بگفت. ملک گفت:" سیرت پیغامبران چنین باشد." چون ایشان به درآمدند، بو سفیان گفتا:" همی بینید که ملک روم هرقل، از محمّد بترسید." و دست بر دست همی زد. پس ملک گویند رسول پیغامبر را گفت:" من دانم که محمّد حقّست و ایمان آوردم. و لیکن فلان اسقف را بگوی تا با؟؟؟ ما بازگردد، و مردمان را به مسلمانی خوانیم." چون اسقف را بگفتند؟؟؟ ملک آمد و گفت:" درست پیغامبرست که عیسی پیغامبر از وی خبر داده است؟؟؟ که بیرون آید." ملک گفتا:"

هم ترا باید گفتن." و ملک بر منظره رفت، و مهتران روم را به سرای ملک الرّوم جمع کردند، و اسقف بیامد. پس ملک از بالا گفت:" این رسول ازان محمّدست، و ما را همی دعوت کند." اسقف برخاست و گفت:" دین او حقّست، که ذکر وی در انجیل نوشته است. و هنگام فرستادن اوست. بباید گرویدن." بعد ازان غلبه برآوردند و اسقف را بکشتند. ملک از بالای منظره گفتا:" ساکن باشید، که من شما را خواستم که بیازمایم، و پاسخ خود فرستم." و مهتران را به خشنودی بازگردانید. پس با رسول گفت:" من مسلمانم. پاسخ قوم شنیدی؟ ازین بزرگتر مرد نبود و نباشد که او را بکشتند. و اگر من همچنان خطاب کردمی با من همان کردندی." پس بدین سان پاسخ کرد و رسول را خبر داد. و گویند پیغامبر را هدیه فرستاد.

حدیث ملک عمان

وی عمرو بن العاص را پاسخ نیکو داد. و روایت کنند که مسلمان شد و جواب نامه نوشت.

السّنه السّابعه

در محرّم غزو خیبر بود، و گشادن حصار، و تزویج صفیه با پیغامبر علیه السّلام، و باز صلح کردند با فدک. در صفر زن جهود پیغامبر را زهر داد بر بزغاله ی بریان کرده، تا خدای تعالی به سخن آوردش و گفت: لا تاکل منّی یا رسول اللّه فانّی مسمومه، بعد ازان که پیغامبر لقمه به دهن اندر نهاده بود و خاییده، و این هم از معجزات بود. و اندر ماه ذو الحجّه* پیغامبر علیه السّلام به عمره القضا رفت و حجّ کرد. و پیش ازین غزو وادی القری بود؛ و آن چهار سپاه، که به تاختن فرستاد به جایها، اندر ذی قعده بود- چنانکه گویم.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 205

السّنه الثّامنه

اندر اوّل سال لشکرها فرستاد به سریّتها، و بسیاری عرب مسلمان شدند. و اندر ماه رمضان غزو مؤته بود و پس فتح مکّه. و کعبه ی معظّم از بتان خالی کرد، و اهل مکّه جمله مسلمان شدند، و ابو سفیان حرب همین سال اسلام یافت با بقیت مکّه. و اندرین غزو آیت آمد به روزه گشادن بیماران در رمضان و در سفر، قوله تعالی: فَمَنْ کانَ مِنْکُمْ مَرِیضاً أَوْ عَلی سَفَرٍ فَعِدَّهٌ مِنْ أَیَّامٍ أُخَرَ. «1» و غزو حنین به طایف بود بعد ازین در شوّال. و اندرین غزو بود که پیغامبر صلّی اللّه علیه و سلّم شمشیر کشیده بود و پیش حرب اندر شده و همی گفت:

أنا النّبیّ لا کذب أنا ابن عبد المطّلب و در ماه ذو الحجّه پیغامبر به مدینه بازآمد، و حج مسلمانان کردند و کافران نیارستند کردن. و ابرهیم، پسر پیغامبر، از مادر، ماریه، همین سال بزاد.

السّنه التّاسعه

و اندرین سال نجاشی به حبشه بمرد، و جبرییل علیه السّلام حجاب برداشت، تا پیغامبر علیه السّلام او را بدید بر تخت در ماه رجب اندر، و از مدینه بر وی نماز کرد. و اندر ماه شوّال غزو تبوک بود به زمین شام، و پیغامبر علیه السّلام به تن خویش آنجا رفت. و اندر ماه ذو القعده غزو بنی طیّ بود. و ازان پس عدیّ بن حاتم الطّایی پیش پیغامبر آمد و مسلمان گشت. و پیغامبر او را کرامت کرد، حرمت سخای پدرش را. و هیچ کافر را چنان حرمت نداشت تا مسلمان گشت- و اللّه أعلم.

السّنه العاشره

باذان و یمنیان این وقت مسلمان شدند. و هم از اوّل سال وفدهای عرب آمدن گرفتند، و ایشان را با پیغامبر علیه السّلام مناظره هاست. و آیات قرآن مجید بدان شاهد که نه جایگاه آن شرحست، تا همه قبایل عرب اسلام پذیرفتند. و اندر ماه ذو القعده پیغامبر سوی حجّ رفت، و آنجا خطبه کرد بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان، و ذکر شریعت اسلام و مناسک حجّ و هر چیزی یاد کرد. و این را حجّ الوداع خوانند. و آخرین جمعه بود این، زیرا که نیز پیغامبر را علیه السّلام بازندیدند. و این وقت آیت آمد که: الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ. «2» و چون از حجّ

______________________________

(1)Sure 2 ,Teil von Vers 184 .

(2)Sure 5 ,Teil von Vers 3 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 206

بازگشت هم اندر راه بیمار شد.

و به یمامه مسیلمه الکذّاب دعوی پیغامبری کرد، و او در جمله ی وفد یمامه سوی پیغامبرآمده بود. پس همچنان سخنان به سجع بر هم بستی و گفتی:" میکاییل

آمد و آورد از آسمان، همچنانکه جبرییل پیش محمّد همی آورد. نیمی مراست و نیمی او را." و خلقی مردم از یمامه تابع او شدند- و آن شرحی طرفه است. و به یمن اسود العنسی همچنین دعوی پیغامبری کرد، و بسیاری مرتد شدند. و مسیلمه سوی پیغامبر علیه الصّلوه و السّلام نامه نوشت، و خود را رحمان الیمامه نام کرده بود برین نسخت: من مسیلمه رحمن الیمامه إلی محمّد بن عبد اللّه بسم اللّه الرّحمن، أمّا بعد فانّ الأرض نصفها لی و نصف لک و لکنّکم بنو عبد المطّلب لا تنصفون. چون نامه به پیغامبر علیه السّلام آوردند و برخواند، رسولان را گفت:" شما اندرین چه گویید؟" گفتند:" همچنین که زمین نیمی تو راست و نیمی او را." پیغامبر گفت:

" اگرنه آنستی که بر رسول کشتن واجب نیست، و اگرنه من شما را کشتن فرمودمی." پس پاسخ فرمود: من محمّد رسول اللّه إلی مسیلمه الکذّاب بسم اللّه الرّحمن الرّحیم أمّا بعد فانّ الأرض للّه یورثها من یشاء من عباده، و العاقبه للمتّقین. و مهتری بود به یمامه، مجاعه نام وی بود، و این هر دو نسخت بر وی عرضه کردند. گفت:" این جواب به سخن پیغامبران بهتر ماند."

السنّه الحادی عشر

پیغامبر علیه الصّلوه و السّلام بیمار بود که از حجّ به مدینه بازرسید، اندر محرّم. و چون از کار أسود به یمن و مسیلمه به یمامه خبر رسیدش از دلتنگی بیماری زیادت گشت. و سوی ملکان یمن نامه فرستاد که أسود دروغ زنست، بکشیدش. و طلیحه بن خویلد الأسدی همچنین دعوی نبوّت همی کرد، و کس سوی پیغامبر فرستاده بود که صلح کنیم یا حرب؟ و پیغامبر او را

لعنت کرده بود و گفته:" قتلک اللّه و حرّمک الشّهاده." و اندر ماه صفر خبر برسید از یمن که أسود را بکشتند. پس پیغامبر علیه الصّلوه و السّلام شادمان گشت و سوی مسجد آمد و شکر کرد خدای را عزّ و جلّ در خطبه، و مؤمنان را بشارت داد که مسیلمه الکذّاب* را بکشتند. و طلیحه را نیز تا نه بس مدّت کار سپری شد و نالان به خانه اندر رفت، و بر وی رنج زیادت گشت، تا ربیع الاوّل اندرآمد. و همچنان بر عادت میان زنان انصاف جستی به خانه ی هرکس بودن، تا به دستوری ایشان به

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 207

خانه ی عایشه بایستاد. پس یاران و صحابه در پیش او رفتند. و فضل بن العبّاس پیغامبر را به کنار خود بازگرفت، و پیغامبر نگاه به یاران کرد، خواست که خطبه کند. نتوانست. مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی متن 207 السنه الحادی عشر ..... ص : 206

گفتا:" مرحبا بکم، حیّاکم اللّه، نصرکم اللّه، سلّمکم اللّه، رفعکم اللّه، نفعکم اللّه، وفّقکم اللّه، رزقکم اللّه، آواکم اللّه، هدیکم اللّه، قبّلکم اللّه، اوصیکم اللّه* بتقوی اللّه، و اوصی بکم و اودیکم اللّه، إنّنی لکم منه نذیر و بشیر ألّا تعلوا علی اللّه فی عباده و لا تعثوا فی بلاده فانّه یقول فی کتابه:" تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَهُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ." «1» و قال اللّه:" أَ لَیْسَ فِی جَهَنَّمَ مَثْویً لِلْمُتَکَبِّرِینَ." «2» و اوصیکم بالصلاه، و ما مَلَکَتْ أَیْمانُکُمْ «3»، و اوصیکم بدین اللّه و إقامته و اخرجوا المشرکین من جزیره العرب، و إنّی ترکتم

فیکم آیتین لن یضلّوا ما تمسّکتم بها کتاب اللّه و عترتی، و اوصیکم بالأنصار فانّهم عترتی الّتی اورثت إلیها فأکرموا أکرمها* و أقبلوا من یحسنهم و تجاوز* عن مسیئهم، و استغفروا اللّه لی و لکم."

و بیش ازین نتوانست گفتن. و بعد ازان سر بر بالین نهاد. و یاران بگریستند و در معنی غسل و کفن و دفن پرسیدند از پیغامبر علیه السّلام. پیغامبر علیه السّلام بگفت که چه باید کردن، و ایشان را بگفت:" خدای شما را از پیغامبران جزایی خیر کناد، که چندینی غم از کار او ببرید." پس اصحابان بیرون شدند، روز دوشنبه دوازدهم ماه اندکی سبکتر گشت و بازنشست. علی عبّاس را گفت:" یا عمّ پیغامبر امروز بهتر است بحمد اللّه." عبّاس گفت:" کار پیغامبر نزدیک رسید که من علامت مرگ بنی عبد المطّلب نیک می دانم." و همین روز برخاست و در حجره بازکرد و بیرون نگرید. مردمان را دید در مسجد که نماز جماعت می کردند. و پیش ازان فرموده بود که ابو بکر امامت کند بجای پیغامبر. پس گفت:" الحمد للّه که امّت من بعد از من نماز بجای همی آرند." و باز جای خود بازرفت. چون ابو بکر از نماز فارغ گشت پیش پیغامبر اندر شد، وی را دید که همی مسواک کرد و عظیم بقوّت بود.

شادمان گشت، به بازی عایشه را گفت:" پیغامبر بهتر گشت. نیابت دیگر حجره

______________________________

(1)Sure 28 ,Vers 83 .

(2)Sure 39 ,Teil von Vers 60 .

(3)Sure 4 ,Teil von Vers 36 )u .a .( .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 208

است!" و بیرون رفت. و خبر به مدینه اندرافتاد که پیغامبر بهتر شد. پس همان ساعت خوی

از جبین مبارک پیغامبر علیه السّلام روان شد و نتوانست نشستن. و عایشه رضی اللّه عنه پشت وی در کنار گرفت، پیغامبر دهان مبارک فراخ بازکرد، و روح از وی جدا گشت- صلّی اللّه علیه و علی روحه و جسده.

پس علی بیرون آمد گریان، عمر بن الخطّاب را دید که همی گفت:" این منافقان همی گویند که پیغامبر نمرد. و پیغامبر زی خدای رفت، چنانکه موسی به کوه طور رفت و بازآمد، و عیسی به آسمان رفت و بازآمد." و ابو بکر در حجره رفت، عایشه را دید که همان سخن می گفت. ابو بکر گفت:" چنین مگوی، که خدای تعالی پیغامبر را گفت:" إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ." «1» عمر بن الخطّاب گفت:

" پنداشتی که هرگز این آیت نخوانده بودم." و خاموش گشت. پس ابو بکر الصّدّیق خطبه کرد و گفت:" یا مردمان! محمّد بمرد. هرکه خدای محمّد را می پرستید او زنده است، که هرگز نمیرد." و این آیت برخواند: وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلی عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللَّهَ شَیْئاً وَ سَیَجْزِی اللَّهُ الشَّاکِرِینَ." «2» پس مردمان را مرگ پیغامبر حقیقت شد، و غریو و گریستن ازان جمع برخاست و خلاف و آشوب درافتاد، تا به سقیفه ی بنی ساعده پس از گفت وگوی با ابو بکر الصّدّیق رضی اللّه عنه بیعت کردند. و ازان پس به پیغامبر و دفن او و غسل او پرداختند، همان روز دوشنبد؛ و بعضی گویند بعد سه روز بود. پس عبّاس و علی و فضل و قثم، ابنای عبّاس، و اسامه بن زید و شعران*، مولای

پیغامبر، اندرون رفتند، که ابو بکر الصّدّیق گفت:" پیغامبر گفته است که مرا اهل بیت من شویند." و یکی مرد، نام او أوس بن خولی، ابو بکر را گفت:" زنهار ای خلیفت پیغامبر خدای را. گویند از انصار آن جایگاه کس نبود!" ابو بکر وی را نیز اندر فرستاد. پس علی بن ابی طالب پیغامبر را با همان پیراهن که داشت همی شست، و پسران عبّاس یاوری می دادند، و شعران* آب همی ریخت.

و اندر تاریخ حمزه بن یعقوب بن وهب بن واضح* چنان خواندم که چون پیغامبر را علیه السّلام غسل همی کردند، آوازی شنیدند دران خانه از شخصی ناپیدا که

______________________________

(1)Sure 39 ,Vers 30 .

(2)Sure 3 ,Vers 144 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 209

گفت: السّلام و رَحْمَتُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ عَلَیْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ، إِنَّهُ حَمِیدٌ مَجِیدٌ «1»، إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً «2»، کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَهُ الْمَوْتِ، وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَکُمْ یَوْمَ الْقِیامَهِ، فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النَّارِ وَ أُدْخِلَ الْجَنَّهَ فَقَدْ فازَ، وَ مَا الْحَیاهُ الدُّنْیا إِلَّا مَتاعُ الْغُرُورِ، لَتُبْلَوُنَّ فِی أَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ وَ، لَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلِکُمْ وَ مِنَ الَّذِینَ أَشْرَکُوا أَذیً کَثِیراً، وَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ ذلِکَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ «3»؛ فی* اللّه خلف من کلّ هالک و عزاء من کلّ مصیبه، عظّم اللّه أجرکم*، و السّلام علیکم* و رحمه اللّه.

و مردی بود، نام او ابو طلحه، هم دران حجره گور بکند به فرمان ابو بکر که گفت:" از پیغامبر شنیدم که گور پیغامبر آنجا کنند که ازیشان جدا شود." پس کفن کردند، چنانکه پیغامبر علیه السّلام فرموده بود، و بر

لب گور بنهادند، تا بعد ازان جبرییل و ملایکه و مهاجر و انصار جمله بر وی نماز کردند جوق جوق. و ازان پس زنان و کودکان تا نیم شب را که بپرداختند. پس عبّاس و فضل و علی به گور وی فروشدند و دفن کردندش- صلّی اللّه علیه و سلامه و تحیّته صلوه دائما.

اندر صفت پیغامبر علیه السّلام

از علی بن ابی طالب علیه السّلام پرسیدند صفت پیغامبر علیه السّلام. علی گفت:" رسول علیه السّلام به بالا میانه بود، نه درازی بلند و نه کوتاهی پست؛ و روی سپید داشت و به سرخی همی زد؛ و چشمهای سیاه داشت. و گرد روی ریش به انبوه، و موی سر دراز و جعد تا کتف؛ و از سینه تا ناف خطّی سیاه از موی، چنانکه به نوک قلم کشیده؛ و دیگر بجز ازان بر سینه و شکم هیچ موی نداشت. و کف دست و پایش عقد بود، نه فراخ و نه تنگ؛ و پشتش فراخ بود. و میان کتفها اندر چند محجمه موی سیاه خرد و به انبوه رسته. و چون برفتی چنان بودی که گویی پای همی از سنگ برکشد، بر مثال آنکه از سر بالایی به زیر آیند. و از خوش سخنی و تواضع هرکه پیش وی بنشستی دلش ندادی که برخاستی. و از پیش و پس او هرگز به لطافت و شیرینی او کسی نبوده است و نباشد. و اگرچه غمناک کسی با

______________________________

(1)Sure 11 ,Teil von Vers 73 .

(2)Sure 33 ,Teil von Vers 33 .

(3)Sure 3 ,Verse 185 u .186 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 210

وی بنشستی زمانی اثر غم بر وی نماندی، و از او فصیحتر در؟؟؟

و فراخ دستتر و دلیرتر کس نبوده است. روز احد، چون سپاه به هزیمت شدند و پیغامبر میان دشمنان اندر تنها بماند، یک قدم بازپس ننهاد از دلاوری که بود. و موی سر گاه ببافتی و گاه فروگذاشتی. و آن روز که از دنیا رحیل کرد او را شصت و سه سال بود. و اندر محاسن و عنفقه ی وی پانزده موی کمابیش سپید بود- صلّی اللّه علیه و سلّم.

و از جمله غزاها که پیغامبر به تن خویش کرد اندر غزات بدر و احد و خندق و بنی قریظه و بنو المصطلق و خیبر و فتح مکّه و حنین و طایف و تبوک حرب کرد. و اندر تاریخ احمد بن ابی یعقوب خواندم که بیرون از حسن و حسین علیهما السّلام کسانی که به پیغامبر ماننده بودند، به هیئت، جعفر بن ابی طالب بود، و قثم بن عبّاس و ابو سفیان بن الحارث بن عبد المطّلب و هاشم بن عبد المطّلب بن عبد مناف و مسلم بن مغیث بن ابی لهب. و کسانی که به بیعت الرّضوان بودند ایشان را مهاجرین اوّل خوانند، و از سعید بن المسیب روایت می کنند که مهاجرین الاوّلین به هر دو قبله نماز کردند- علیهم السّلام.

اندر نامهای پیغامبر علیه السّلام

محمّد، احمد، اجید*، حامد، الرّسول، النّبی الامّی، المصطفی، الماحی، الحاشر، العاقب، المقفی، الفاتح، الخاتم، القاسم، القیّم، الأمین، المنذر، المختار، المبلّغ، السّایق، الشّاهد، الضّحول، القتّال، طه، یس، نبیّ الرّحمه، نبیّ الملحمه، قبّه المسلمین، رحمه، مهداه، المتوکّل، نبیّ التّوبه.

و حقّ تعالی او را رؤف رحیم خواند- صلّی اللّه علیه و شرّف و کرّم.

این مسندست اندر کتاب ریاض الانس لعقلاء الإنس، و نسب پیغامبر علیه السّلام هم ازین

کتاب، مگر نام مادران که از تاریخ احمد بن یعقوب است.

اندر زنان و فرزندان پیغامبر علیه السّلام

روایتست که پیغامبر پانزده زن را به زنی کرد. و از جمله سیزده را بدید و دو را نادیده دست بازداشت؛ و تا خدیجه زنده بود هیچ زن نکرد. و از وی هشت فرزندش بود، چهار پسر: قاسم و طاهر و طیّب و عبد اللّه؛ و چهار دختر: زینب و رقیه و امّ کلثوم و فاطمه.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 211

بعد ازان عایشه را به خانه آورد، و او نه ساله بود. و سوده، دختر ربیعه بن الاسود*، را به زنی کرد؛ پس حفصه، دختر عمر بن الخطّاب را به زن کرد؛ پس امّ سلمه بنت امیّه را، پس حریره* بنت الحرث بن ابی ضرار را؛ پس امّ حبیبه بنت ابی سفیان؛ پس صفیّه بنت حیی بن أخطب را به زن کرد، بعد از آنکه برده گشت و آزاد کردش از خیبر؛ پس میمونه بنت الحرث؛ و باز زینب بنت جحش را به زن کرد.

و چون پیغامبر صلّی اللّه علیه فرمان یافت، این نه زن با وی بودند؛ و دیگران بودند که نادیده طلاق داده بود به سببها. و بود که خطبت کرد و بگذاشت. و ماریه، مادر ابراهیم، و دیگر کنیزکی، ریحانه نام، هم قبطی* بودند. و ازین همه زنان پیش از پیغامبر علیه السّلام همه شوی کرده بودند، مگر عایشه بنت ابو بکر رضی اللّه عنهما.

اندر وزیران و دبیران پیغامبر علیه السّلام

ابو بکر الصّدّیق رضی اللّه عنه وزیر بود؛ و کسانی که وحی نبشتندی و نامه ها و هر چیز عمر و عثمان و علی بودند رضی اللّه عنهم، و خالد و ابان، ابنا السّعید بن العاص، و جهم* بن الصّلت و علاء الحضرمی و شرحبیل

بن حسنه و عبد اللّه بن ارقم و عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح.

و چون فتح مکّه بود، معاویه بن ابی سفیان و المغیره بن شعبه و حنظله بن الرّبیع التّمیمی و زید بن الثّابت و ابیّ بن کعب از انصار این جماعت بودند نویسندگان رضی اللّه عنهم- و اللّه أعلم به.

اندر وصف سلاحهای پیغامبر علیه السّلام

در کتاب شرف النّبی چنان خواندم که شمشیر پیغامبر علیه السّلام ذو الفقار بود، شمشیر منه بن الحاج* بود، دیگر قضیب نام بود، و یکی عصیب* و یکی رسوب، و دیگر مخذم و دیگر قلعی و دیگر اخنف*؛ و این سه تیغ علی بن ابی طالب علیه السّلام آورد از بت خانه ی طی. و درع پیغامبر یکی ذات الفضول نام و دیگری الفضّه؛ و آن زره داود بود، علیه السّلام، که روز حرب جالوت پوشیده داشت؛ و دیگری را نام السّعدیه. و نیزه بعضی به دست داشتی. و بودی که علامت بر وی بستی، رایتی سیاه که آن را عقاب گفتندی. و لوایی سپید بود، از چادر

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 212

عایشه رضی اللّه عنها؛ و نیز گوید المثلی و لحخم و عیره عربی* بود، دون نیزه یی که به دست گرفتی، و سه پاره کمان بود: الرّوحا و البیضا و الصّفرا، و دیگری کثوم که روز غزای بدر شکسته شد.

و اندر تاریخ محمّد جریر الطّبری گوید زرهی دیگر بودش که روز حنین یافت، نامش فاصله. و درقه یی داشت، سر مردی بر آنجا صورت کرده. پیغامبر فرمود که آن را پاک کنند، خود پاک شد، بی آن که دست بدو زنند. و جعبه یی و تبر بودش چندی.

اندر چهارپایان پیغامبر علیه السّلام

پیغامبر را علیه السّلام اسبی بود، نام او منکب*، از اعرابی فزّاری خرید و روز احد بدان نشسته بود؛ و دیگری را مرنجان* گفتندی، از اعرابی بنی مرّه خریده بود؛ و اسبی دیگر ضرس نام او بود؛ و اسبی مقوقس فرستاده بود، ازان* گفتندی؛ و دیگری را ظرب؛ و یکی بود ورد خواندندی، تمیم الدّاری فرستاده بود، به عمر

بن الخطّاب دادش؛ و اسبی دیگر ملاوح گفتندی، ابو برده بن دینار* داده بود؛ و دیگری را لحیف گفتندی، فروه بن عمرو الحزامی* داده بود؛ و اسبی دیگرش بود، مسبحی* گفتندی، سبب آن را که پیغامبر تسبیح کرده بود؛ و اسبی دیگر سجل؛ و یکی بحران*، از بازرگانی خریده بود.

و از استران دلدل بود که مقوقس فرستاده بود، و تا زمانه ی معاویه بماند؛ و دیگری فضّه نام به ابو بکر داد؛ و در تاریخ جریر الطّبری شهبار* گوید.

و از خران یعفور بود، آنکه پیغامبر بر وی نشستی؛ و دیگری گوید عفیر اندر تاریخ.

و از شتران جمّازه یکی بود ابله* خواندندی که آن را ملک ابلّه فرستاده بود؛ و یکی فصول* بود از ابو بکر الصّدیق، آن شب که از غار به درآمده بودند، بخرید و بهایش داد به مدینه. و چون پیغامبر را علیه السّلام وحی رسیدی هیچ چهارپای زیر وی طاقت نداشتی جز این شتر؛ و یکی عضبا بود، به سباق نیکو دویدی؛ و در تاریخ دیگری جدعا همی گوید. و اشتران بشیر بیرون ازان بیست شتر که به غارت ببردند و بازآوردند، یکی را نام مروه* بود و دیگر یعفوم*.

و اندر تاریخ جریر نام بعضی گوید، و همچنین روایت کند هفت گوسفند

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 213

دوشیده، نام عحوره* و زمزم و سقیا و برکه و رسه* و أطلال و أطراف. و نام آنکه پیغامبر علیه السّلام ازان گوسفند شیر خوردی عتبه* بود نامش*.

و ازین چیزها از وی به آخر عمر اندکی بازمانده بود، مگر چند چیز معدود.

و ازان هرچه ناگفته مانده است در خاتمت کتاب شرح آن داده شود؛ مجمل

است، که ازان هر چیز آسانتر توان دانستن- صلّی اللّه علی رسول الثّقلین محمد النّبیّ و علی آله و أصحابه أجمعین.

الخلفا من بعد الرّسول علیه السّلام
اشاره

و از پس پیغامبر صلّی اللّه علیه و سلّم خلیفه ابو بکر الصّدیق بود، و با وی بیعت کردند- رضوان اللّه علیه، به سقیفه ی بنی ساعده، و باز به مسجد پیغامبر، اندر ربیع الاوّل، همان روز که پیغامبر از دنیا برفت.

خلافت ابو بکر الصّدیق رضی اللّه عنه دو سال و سه ماه و هشت روز بود؛ و به دیگر روایت دو سال و چهار ماه گویند.

نخستین چیز که از پیغامبر علیه السّلام فارغ شدند، اسامه زید را به غزو شام فرستاد- که پیغامبر فرموده بود- و خواست رفتن که آن حال افتاد. و چون خبر وفات پیغامبر بشنید، پراکنده شدند همه ی عرب و مرتد شدند. و ابو بکر خالد بن الولید را به حرب ایشان فرستاد، و اندر خواستند که صدقات ازیشان برگیرند تا به مسلمانی بازآیند. و اندرین باب جماعت یاران و عمر بن الخطّاب سخن گفتند. ابو بکر سوگند خورد که:" اگر زانوبندی ازان شتر کم دهند، از آنچه به عهد پیغامبر علیه السّلام دادند، حرب کنم و به صلح رضا ندهم." و رسولان بازگردیدند. و خالد بن الولید نخست سوی طلیحه الأسدی رفت که با بنی تمیم بر دعوی پیغامبر بود، و او را هزیمت کرد.

و ازان پس زنی برخاست نام او سلمی، و بسیاری عرب پیش او جمع شدند، و با خالد حربی کرد هرچه عظیمتر، و بسیاری قتل ببود، و تا سر سلمی را نیفکند و نکشتش هیچ برنگشتند. و ازین پس سجّاع بنت حارث الثعلبیّه* برخاست، و او

مجمل

التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 214

زنی بود ترسا و سخن به سجع گفتی- ازان جهت سجّاع خواندندش. و هم دعوی کرد به پیغامبری، و بنو تمیم با وی بودند بسیاری. بعد ازان با مسیلمه الکذّاب یکی شد، و سخنها برهم همی بستند که از آسمان آمد. و می گفتند:" ما هر دو پیغامبرانیم." و باز از مسیلمه جدا شد، بعد از آنکه به زن او شد، و ازین عار بنی تمیم از وی بپراکندند. و اندرین عطارد بن حاجب گفت، شعر:

أمست نبیّتنا انثی نطیف بهاو أصبحت أنبیاء اللّه* ذکرانا پس سجّاع* از خالد سوی موصل گریخت، و ابو بکر به بحرین و عمان و زمین مهره و تهامه و هر جایگاه سپاه فرستاد به اهل ردّه. بعد ازان که خالد نصرت یافت و کار مسیلمه به یمامه بر دعوی پیغامبری درست شد، و سپاهی عظیم گرانمایه جمع آمدند- و آن را شرحهاست. و او همچنان سخنان سجع همی گفتی که این میکاییل آورده است از آسمان. پس چون سپاه مسلمانان، که ابو بکر فرستاده بود به اهل ردّه، به همه جای پیروزی یافتند، و همه ی عرب به مسلمانی بازگشتند، و صدقات از همه ی قبایل بیاورد. و خالد را فرمود تا به یمامه رود، و لشکرها سوی وی فرستاد تا کار مسیلمه الکذّاب سپری گشت. و عاقبت این سه کس که دعوی پیغامبری کردند: طلیحه مسلمان شد در عهد عمر بن الخطّاب؛ و سجّاع خود ترسا بود، در روزگار معاویه مسلمان شد؛ و مسیلمه بر دست وحشی، غلام مطعم بن عدی، کشته شد، هم بدان حربه که حمزه بن عبد المطّلب را کشته بود. و به بحرین

و تهامه و عمان و دیگر جایها که سپاه فرستاده بود همه ظفر یافتند، و مسلمانی بلند گشت.

پس خالد را سوی ابلّه و عراق فرستاد نزدیک مثنّی بن حارث* الشّیبانی. در سال دوازدهم ایاس بن قبیصه، ملک حیره، به پیش خالد آمد به صلح، و جزیت پذیرفت.

پس فتح ابلّه بود، و باز وقعت مذار بود؛ و قارن، مهتر سپاه عجم، را به هزیمت کرد. ازین پس وقعت الدّجله* بود، و خالد درین حرب هزار سوار را بکشت از سپاه عجم- مردی عظیم- و نیزه اندر شکم او فراز چفسید اندر میدان بر سر اسب، طعام خواست و بخورد. گفتا:" سوگند خوردم تا صفت مردانگی وی شنیدم که طعام نخورم تا او را نکشم."

و ازین پس ظفر حرب لبس* بود، و آن دیهی بود اندر سواد. و آن بود که عجم، چون سپاه خالد را بدیدند، از سر خوان جابان، مهتر سپاه عجم، بر نخاستند، و خالد از طیره چندان بکشت که اندازه نبود تا مگر خون روان گردد و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 215

سوگندش راست شود. نرفت، که طبع خشکی زمین آن را به خود می کشید، تا آب دران داشتند، و خون برفت. پس حیره و سواد جمله به صلح گشاده شد. و در کتاب معارف حدّ سواد کوفه از لشکر* نهد، و زاب تا حلوان هرچه درین میانه است، و حدّ سواد بصره را، اهواز و پارس و دست میسان، جمله ازان شمرد.

و اندرین وقت بود که عبد المسیح، آنکه تعبیر خواب نوشروان عادل آورد از سطیح کاهن، پیش خالد آمد به صلح خواستن- و درین وقت عمرش به سیصد و

شصت سال رسیده بود. پس چون قرار صلح داده شد، عبد المسیح کاغذی سرپیچیده در دست داشت. خالد پرسید که:" این چیست؟" گفت:" زهر است با خود دارم، تا اگر تو به صلح اجابت نکنی این زهر بخورم تا بمیرم و به ذلّ بی حرمتی سوی قوم باز نگردم." خالد از او بستد و بر کف دست کرد و گفت:" بسم اللّه الّذی لا یضرّ مع إسمه شیئی فی الأرض و لا فی السّماء و هو السّمیع العلیم." و پس اندر دهان افکند و فروخورد. ساعتی خیره شد و عرق بکرد. پس گفت:" لا حول و لا قوّه إلّا باللّه العلیّ العظیم." و عبد المسیح را گفت:" این زهر از بهر آن خوردم تا بدانی که هرچه خدای تعالی نخواهد نباشد." عبد المسیح خیره گشت دران کار، و سوی قوم باز گردید، و گفتا:" این مرد پنداری که آدمی نیست. کاغذی زهر قاتل بخورد، که اگر اندکی ازان پیلی عظیم را دهند بر جای بمیرد و هیچ زیان نکردش." و آن صلح بر مراد خالد کرده شد، و عبد المسیح را با خالد مناظره ها بوده است، و از احوال عمارت سواد خالد از وی پرسید، گفت:" از حیره تا دمشق هرچه امروز بیابانست، درختها دیدم و آبادانی، چنانکه اگر سپدی کسی بر سر نهادی و همی رفتی و دست بر شاخها زدی سپد پر از میوه گشتی، چنانکه نبایستی دست فراز کردن.

و به شام اندر غزو عین التّمر و یرموک بود و گشادن قلاع دومه الجندل، تا ملک الرّوم آهنگ شام کرد. و خالد انبار به صلح بگشاد و سوی مرزبانان و سپهبدان کس فرستاد به مداین

به دعوت اسلام. و اندرین وقت بوران دخت را همی نشاندند.

پس ایشان بهمن جادو را پذیره فرستادند، و خالد ایشان را هزیمت کرد، و پیاده بی سلاح زینهار دادشان تا بروند، بعد از آنکه ده هزار مرد را از عجم کور بکردند به زخم تیر، به یکی نوبت، که دست بر چشمشان داشتند، از پوشیدگی تن ایشان به آهن اندر جمله. پس ازین خالد عراق را به مثنّی بن حارث الشّیبانی سپرد، و به فرمان امیر المؤمنین ابو بکر سوی شام رفت به حرب ملک الرّوم. و با خالد سی هزار

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 216

مرد بود، و با ملک الرّوم دویست هزار مرد بودند. و ایزد تعالی مسلمانان را ظفر داد. و پیش از آنکه حرب اندر پیوست که صفها راست کرده بودند، مردی فراز رسید به خبر مرگ ابو بکر الصّدیق و خلافت عمر بن الخطّاب و عزل خالد. امّا بر سپاه پدید نکرد و رسول را هم پهلوی خود بداشت و گفت:" نگر تا هیچ کس را این سخن نگویی." و هم آن روز سپاه روم به هزیمت برفتند، و به وقت قسمت غنایم نامه ی عمر بن الخطّاب بر سپاه بخواند، و به فرمان او سپاه به ابو عبیده سپرد. و ایشان بر ابو بکر بگریستند و خالد را دعا کردند که آن ساعت که حرب بود نگفت، که سپاه شکسته دل شدندی، و عزّ اسلام نگاه داشت. و بعد ازان خالد به مدینه بازآمد و بنشست، که عمر بن الخطّاب با وی نیک نبود، از جهت کشتن ملک* بن نویره- و آن قصّه هاست.

و چون پنج سال از خلافت عمر بن الخطّاب

برفت او از دنیا رحیل کرد. و بعضی گویند به جانب شام رفت و بنشست. و چنین روایتست که جهودی ابو بکر را مهمان داشت، و حارث بن کلده الطّبیب با وی بود. و برنج پیش آوردند، و همی خوردند. حارث چون لقمه به دهن اندر نهاد و طعم یافت، بینداخت و گفت:" اندرین طعام زهرست؛ تا یک سال بکشد." و همچنین بود. سال دیگر روز چهارشنبه بیست و دوّم ماه جمادی الآخر سال سیزدهم فرمان یافت- رحمه اللّه علیه. و عمر بن الخطّاب بر وی نماز کرد. و عمر او شصت و سه سال بود، و پیش از مرگ عمر را خلیفت کرده بود. و اندرین وقت مثنّی بن الحارث از عراق به مدینه آمده بود، و از عجم سپاهی را که مهترشان هرمزد جادو بود هزیمت کرده، و عجم شهرابراز* را کشته بودند، و از پادشاهان نشاندن نمی پرداختند.

اندر نسب و غیره ابو بکر عبد اللّه بن ابی قحافه عثمان بن عامر بن کعب بن سعد بن تیم بن مرّه بن کعب بن لوی؛ مادرش امّ الخیر بنت صخر بن عامر بن عمرو بن کعب* بود؛ فرزندانش: عبد اللّه و خلف* و محمّد و عبد الرّحمن؛ دخترش:

عایشه رضی اللّه عنها که زن پیغامبر بود، صلّی اللّه علیه و سلّم؛ وزیرش: عثمان بن عفّان بود، و عبد اللّه ارقم دبیرش بود؛ نقش الخاتم: نعم القادر اللّه عزّ و جلّ*، و اندر دست راست داشتی؛ حلیت: ابو بکر مردی بود سپیدروی که به زردی همی زدی، و لطیف و نیکو روی و دراز قامت خفیف عارضین و موی به حنا و کتم خضاب کردی.

مجمل التواریخ و

القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 217

حوادث: فضل بن العبّاس همین سال مرد. و پدرش ابو قحافه بعد از سالی بمرد، و مبلغ نود و هفت سال عمرش بود.

خلافت عمر بن الخطّاب خلافت امیر المؤمنین عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه ده سال و شش ماه و هفده روز بود.

اوّل روز که خطبه کرد، او را گفتند:" یا خلیفت خلیفت پیغامبر خدای." عمر بن الخطّاب گفت:" این نام عظیم درازست. شما مؤمنید، و من خود امیر شماام. مرا امیر المؤمنین خوانید." و آن قاعده بماند.

و اندر تاریخ احمد بن یعقوب خواندم که در سنه ی ثمان عشر ابو موسی الاشعری نامه به عمر بن الخطّاب نوشته بود و مخاطبت کرده: لعبد اللّه عمر أمیر المؤمنین. عمر گفت:" و اللّه که چنین است بنده ی خدایم و عمر نامم و امیر مؤمنانم." ازان او را امیر المؤمنین خواندند. و پیش ازان او را خلیفت خلیفت پیغامبر گفتندی.

و نخستین کاری مثنّی را به عراق بازفرستاد، و به عزل خالد- چنانکه گفتیم- به شام کس فرستاد. و ابو عبیده به شام شهر دمشق را حصار داد، سیزده ماه، تا جزیت قبول کردند- و اللّه أعلم. و ابو عبیده الجرّاح خمس آن سوی عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه فرستاد.

و چون سال چهاردهم اندرآمد، یزدجرد را به پادشاهی بنشاندند، و همه ی عجم تن اندر کارزار کردن و دفع عرب دادند. و به شرح در آخر این کتاب توان گفت در پادشاهی ایشان. امّا فتوح، که در عهد امیر المؤمنین عمر بود، برین نسق که یاد کنیم: بعضی در شام و بعضی در عراق، و همواره این دو طرف خالی نداشتی از سپاه.

و سالی اینجا غزو فرمودی و دیگر سال، تا این سپاه بیاسودی، بدان جانب.

و همین ترتیب کرد، تا اسلام اندر همه عالم پراکنده شد. پس مثنّی از عراق بیامد، و عمر بن الخطّاب را خبر کردند از حدیث عجم. و امیر المؤمنین عمر خطبه کرد و گفت:" خدای عزّ و جلّ پیغامبر را گفته است که عجم و مشرق و مغرب گشاده شود و دین اسلام پذیرند. و خدای عزّ و جلّ وعده ی خود خلاف نکند، بسازید جهاد را، و هرکسی که اجابت کند امیری عراق او راست." ابو عبید بن مسعود الثّقفی اجابت کرد، و مقدار چهار هزار مرد از مبارزان با وی مساعدت کردند، و سوی عراق فرستادشان. و او را با جابان، مهتر سپاه عجم، کارزار بود؛ و آن را حرب

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 218

نمارق خوانند. و باز حدیث کسکر بود از روستای سواد، و دیگر حرب جسر بود.

و ابو عبید پیش حرب اندر شد، و پیل او را زیر دست آورد و بکشت. و به بسیاری جهد مثنّی سپاه عجم را بداشت به حرب اندر، تا جسر بسته شد. و مسلمانان را بازپس آورد و سه منزل بازپس آمد. و حدیث وقعه البویب بر کنار بود، و حرب مثنّی و جدیر البجلی* تا مهتران* به هزیمت شدند، و خبر به امیر المؤمنین عمر بن الخطّاب فرستاد.

فتوح اندر شام و هم اندرین سال ابو عبیده ی جرّاح حصار بعلبک بگشاد، و رومیان خروج کردند. و حصار و شهرهای شام که ایشان داشتند، چون فحل و میسان* و طبریّه و شهرهای اردن و فلسطین، جمله بر دست بو عبیده گشاده

شد. و خمس آن سوی عمر بن الخطّاب رسید.

فتوح اندر عراق پس از وقعت جسر عمر بن الخطّاب سعد بن وقّاص را به مشورت صحابه و بزرگان دین با اشراف و مبارزان و وجوهان عرب سوی کارزار عجم فرستاد. و یزدجرد بن شهریار پادشاه بود، و رستم سپهدار با سپاه بی کرانه به حرب فرستاده بود؛ و این حرب قادسیّه خوانند. و چون حرب پیوسته شد بعد از رسالتهای بسیار و تأخیر کردن رستم، که منجّم بود، و همی دانست که کارزار چون خواهد بود. پس رستم زیر سایه ی صندوق خزینه بر شتر نهاده بود، فرود آمد از گرما و بنشست. چون عجم هزیمت پذیرفت، هلال بن علقمه شمشیر بر بند صندوق زد، صندوق به رستم فرود افتاد، و از گرانی زرّ و آنچه دران صندوق بود پشتش شکسته شد، و خود را در آب افکند. و هلال بدانست، که او ساز شاهانه داشت، سرش ببرید، و سپاه پراکنده شدند؛ و درفش کاویانی با همه خزینه ی رستم سوی سعد آوردند. و او به مدینه فرستاد. و اندرین حرب روزها را نام است که عرب نهادند، عادت خویش را، جایی که حرب کرده اند، چنانکه: یوم ارماث و یوم اغواث و یوم عماس. و هم درین حرب بود که ابو المحجن* شراب خورده بود، و سعد وقّاص او را بازداشته بود، تا به هشیاری او را حدّ زند. زن سعد وقّاص بند از وی برگرفت، بعد از آنکه مسلمانان را هزیمت خواستند کردن. و ابو المحجن* بر اسپ نوبت سعد وقّاص نشست با سلاح، و سپاه عجم را برگاشت. و پس آمد مجروح، و بند برپای خود نهاد. و

اگرنه وی بودی بیم هزیمت بودی مسلمانان را. و کس ندانست که آن سوار که بود، تا زن سعد بگفت و او را شفاعت کرد. و سعد آن اسپ را با سلاح به

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 219

وی داد و عفو کردش. و هم این سال چهاردهم دیگر بار عبد اللّه* بن عمر شراب خورد، و عمر ابو المحجن* را و پسرش را حدّ زد، و غنیمتها بر سپاه قسمت کردند.

چون سال پانزدهم بود ابو عبیده حمص بگشاد، و قنّسرین و قیساریّه و اجنادین جمله درین تاریخ بر مسلمانان گشاده گشت. و پنج یک غنیمتها به جانب مدینه فرستاد، و حصار ایلیا را بگشاد. و بعضی گویند آن وقت گشاد که عمر به شام رفت به تن خویش. و هم این سال شهر بصره را بنا فرمود کردن بر دست عتبه بن غزوان المازنی. و آن زمینی سنگستان سپید بود؛ از جهت آن بصره نام نهادند. و اندیشید که عجم سوی عمان و هندوان و آن حدود روند و آیند؛ خواست تا آن راه دریا و راه پارس و خوزستان و هر جای بسته باشد، و ازان جایگاه توانند هر جایگاهی یاوری اسلام کردن. و هم درین سال مال بسیار جمع آمده بود، در شهر مدینه از خمس غنیمتها. پس امیر المؤمنین عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه دیوان بنهاد به اتّفاق صحابه، و مرتبه ی هرکس پیدا کرد، از بنی هاشم و اهل بیت پیغامبر و اهل بدر و یاران مهاجر و انصار رضی اللّه عنهم. و هرکسی را قدر نصیب بنوشت و آن مال بریشان بخشید. و بعد ازان بر همان

قاعده هرچه از خمس رسیدی هم چنان تفرقه کردندی.

اندر سال شانزدهم عمر امّ کلثوم، دختر علی، را از فاطمه علیهم السّلام به زنی کرد.

فتوح اندر عراق سعد وقّاص را فرمود تا از کوفه به مداین رود؛ و یزدجرد را کس نبود که حرب را بشایستی. مداین بازگذاشت و آنچه برتوانست گرفتن بر گرفت و روی به جانب کوهستان نهاد. و سعد وقّاص مداین را بگرفت- و ایزد تعالی داند که چه یافت از نعمت و ذخایر اکاسره که از مدّت چهار هزار و اند سال باز جمع کرده بودند؛ و آن را بجای خویش شرح توان داد- و خمس آن سوی مدینه فرستاد، و هم بر قاعده ی دیوان بر اهل بیت پیغامبر و صحابه قسمت کرد. و بازرگانان شرق و غرب روی به مدینه نهادند به جوهرها خریدن و چیزهای گرانمایه خریدن، همین سال از مداین بازگشتند، و عجم بعضی به مداین بازآمدند.

فتح جلولا سعد برادرزاده را هاشم بن عتبه بن وقّاص را با قعقاع عمرو از پس یزدجرد شهریار بفرستاد؛ و با مهران حرب کردند. و بعد مدّتی ظفر یافتند بر عجم، و همه دشت پرخون و کشته بود. ازان وقت باز جلولا نام نهادند، عرب

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 220

گفتند: جلّلت بالقتلی*، یعنی به خون جلا داده است.

اندر سال هفدهم هم از اوّل سال فتح حلوان بود. و یزدجرد چون از وقعت جلولا خبر یافت، از حلوان به ری رفت، و هاشم قعقاع را بفرستاد و جیش سیم* را به حلوان بشکست و شهر بگرفت. و همین وقت فتح موصل و تکریت و جزیره بود. و حقّ بیت المال از همه

جایها به مدینه فرستادند.

فتح مصر و اسکندریّه عمر به الخطّاب بفرمود تا عمرو بن العاص از شام آن جایگاه رود، و معاویه سپاهی که زیادت باشد به وی تسلیم کند. به جانب مصر و مغرب رفت با مقوقس، به صلح و حرب و حیلت آن دیار مصر و قبط و اسکندریّه بگشاد.

اندر سال هجدهم ابتدا کرد و سال بیستم پرداخته بودند. و درین میانه عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه عزم کرد که به شام رود. بیرون آمد، باز باطل کرد که آنجا رود، که آنجا وبا بود و طاعون. و عبد الرّحمن عوف گواهی داد که:" از پیغامبر علیه السّلام چنان شنیدم که گفت: لا تدخلوا فی أرض الوباء و لا تخرجوا منه." پس بازگشت و بعد ازان برفت و همه زمین شام بگردید، و بر عادت عدل خویش هر جای مردم بداشت، و استقامت گرفتند. و به مدینه بازگشت.

سال بیستم سعد وقّاص را عزل کرد. و پیش ازین کوفه را بنا کرده بود و خطّه ی شهر پیدا کرده بود و جامع و بسیاری عمارتها کرده.

فتح نهاوند و عجم این سال بر پیروزان به نهاوند جمع شدند؛ و ذو الحاجب نیز گویند. و امیر المؤمنین عمر بن الخطّاب نعمان بن المقرّن* را به امیری سوی نهاوند فرستاد با حذیفه بن الیمان و عمرو بن معدی کرب. و جماعتی از یاوران و أشراف و نعمان آنجا شهادت یافت با عمرو بن معدی کرب و بسیاری صحابه، و حذیفه آن فتح تمام کرد و نهاوند بگرفت ... و این آخرین جمع بود. و به همدان مردی بود، نام او دینار، کس فرستاد به حذیفه و صلح

کرد و چیزها فرستاد. چون خبرها به یزدجرد رسید اومید برداشت و سوی خوراسان بازگشت. و هم این وقت عمر مغیره بن شعبه را از بصره عزل کرد؛ و فتح اهواز بود و رفتن سپاه اسلام از بحرین سوی پارس. پس تمامی فتح اهواز بود و شوشتر و آوردن هرمزان پیش عمر بن الخطّاب و مسلمان شدنش. و این کارها تا سال بیست و دو بود.

و پس ازین فتح اصفاهان و همدان و آذربادگان بود که عمر بن الخطّاب رضی

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 221

اللّه عنه هرمزان بن عبد اللّه بن عبید اللّه* را با سپاهی گرانمایه به جانب اصفهان فرستاد پادوسپان*، و هم چنین سپاهی با فرقد* و یکی با بکیر به آذربادگان فرستاد؛ و نعیم بن المقرّن* را سوی همدان فرستاد که ایشان صلح بشکستند و با حبش شوم* یکی شدند بر حرب کردن. و شهر اصفهان بعد از حرب به صلح گشاده شد، و نعیم شهر همدان بگرفت. و خبر فتح و خمس سوی عمر بن الخطّاب رسید. و به آذربادگان همچنین ظفر یافتند، و مسلمانان تا به دربند برفتند و ازان روی تا به زمین بلنجر و سدّ یأجوج و مأجوج.

و نعیم فتح ری و دماوند و قومس به فرمان امیر المؤمنین، عمر، بر همدان یزید بن قیس را خلیفت کرد و خود به جانب ری رفت. و آنجا سپهبدی بود از فرزندان بهرام چوبین، سیاوش نام. یکی از سپاه وی به نزد نعیم آمد، و سخت عظیم آسان شهر به دست مسلمانان افتاد و فتح برآمد. و نعیم سوید بن مقرّن، برادرش، را به دیگر جایها فرستاد با

سپاه، و تا گرگان و طبرستان. و آنجا مهتری بود، نام او رزمان*، تا بعضی به حرب و بعضی به صلح؛ و جزیت گشاده شد، و خواسته ها جمع کردند و حقّ الخمس با فتح نامه به مدینه فرستادند. و همین سال بیست و دو عبد الملک بن مروان و یزید بن معاویه بزادند.

فتوح پارس چون سال بیست و سه درآمد، عمر مجاشع بن مسعود الثّقفی* را و عثمان بن العاص را و حکم بن العاص را و ساریه بن رستم الدّیلمی* را سوی پارس فرستاد به شهرهای بزرگتر؛ و همه ظفر یافتند. و آنجا بوده است که ساریه را با کافران حرب بود، و امیر المؤمنین عمر روز آدینه بر منبر بود و خطبه همی کرد و گفت:" من دوش در خواب دیدم که ساریه با کافران حرب کندی. و شکّ نیست که اکنون اندر حرب اند." پس زمانی فروماند و گفتا:" مرا به دل چنان فراز همی آید که ساریه را کافران ستوه همی کنند. و اگر پشت به کوه بازگذارد بهتر باشد." پس بانگ بکرد و گفت:" یا ساریّه الجبل الجبل." به فرمان خداوند تعالی بشنیدند، و همه سپاه گفتند:" آواز امیر المؤمنین عمر بن الخطّاب همی آید." و همچنان کوه را پناه گرفتند. و بعد ازان چون بازآمدند، همان روز درست آمد که عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه گفته بود بر منبر- و این سخن معروفست. و بعضی گویند به حرب نهاوند بوده است؛ و اندر تاریخ احمد بن یعقوب هم به نهاوند گوید. و شکافی در سنگی پیداست که آن را زیارت کنند. و گویند آواز عمر بن الخطّاب از آنجا بیرون

مجمل التواریخ و القصص،

نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 222

آمد. امّا در تاریخ جریر چنین است، و در بودن این سخن شکّ نیست- و خدای تعالی عالمتر که کدام جایگاه است.

فتح کرمان سپاه را با عبد اللّه و سهیل بن عدی آنجا فرستاد، و بسیاری شهرها گشاده شد. و خمس و فتح نامه ها به عمر بن الخطّاب رسید، و بدان شادمان گشت.

فتح سیستان هم اندرین سال بود بر دست عاصم بن عمرو التّمیمی، و ملک سیستان بعد از حرب شهر حصار گرفت، و عاصم همه ولایت تا سرحدّ هندوستان بگرفت. پس او نیز صلح کرد، و عاصم بسیار سال آنجا بماند بر امارت، تا وقت معاویه زیاد بن ابیه* را آنجا فرستاد.

فتح مکران پس عبد اللّه از کرمان حکم بن عمیر التّغلبی* را با سپاه به مکران فرستاد. و ایشان استعانت به ملک سند کردند که متّصل بود؛ ملک ایشان را زنبیل خوانند. و او به حرب مسلمانان آمد، و عبد اللّه نیز برفت و به شبیخون ایشان را بشکست، و زنبیل کشته شد. و خبر فتح و خمس سوی عمر فرستادند، و عمر خورم گشت، که اسلام هر روزی خدای تعالی به زیادت می کرد و فتحهای متواتر می بود. و میان بصره و سند وقعت بیروز* هم درین هنگام بود.

فتح کردان پارس جماعتی بسیار بودند در زمین پارس، و مسلمانان را رنج همی نمودند. و پس عمر مسلمه* بن قیس الاشجعی را از مدینه بفرستاد، تا ایشان را بپراکند. و اندر جایهای ایشان خواسته ها یافت، و مسلمانان ازیشان برستند.

و اندرین سال بیست و سه عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه به حجّ رفت. چون بازآمد کعب الأحبار سوی وی اندر شد

و گفت:" یا امیر المؤمنین وصیت کن، که تا سه روز دیگر آخر عمرت باشد؛ و زمانه فراز رسد." عمر بن الخطّاب گفت:" تو چه دانی؟" گفت:" اندر توریت چنین یافتم که بعد از پیغامبر صلّی اللّه علیه تو چندین مدّت خلیفه باشی. و اکنون ازان وعده سه روز مانده است، تا دانی." عمر بن الخطّاب عجب داشت که در خود هیچ بیماری و رنج نمی دید و به حال صحّت بود.

پس مقتل عمر بن الخطّاب بود. مغیره بن شعبه را غلامی بود، نام او فیروز، و به کنیت او را بو لولو* گفتندی. به روایتی دیگر گویند از زمین همدان بود، از دیهی که آن را شهر آبادجرد گویند. و در کتاب اصفهانی گوید که او از

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 223

قری قاشان بود از دیه فین، و بر گبرکی باستاد- و این حقیقتتر است.

پس قضا چنان افتاد که این فیروز سوی عمر بن الخطّاب آمد و از مغیره گله کرد که:" غلّه بر من گران نهاده است، هر روزی دو درم." عمر گفت:" چه کار دانی کردن؟" گفت:" درودگری دانم و آهنگری و نقش کردن." گفتا:" دو درم با چندین صناعت نه بس باشد." پس عمر بن الخطّاب گفت:" شنیدم که آسیا کردن دانی که بر باد گردد؟" گفت:" دانم و ترا آسیایی کنم که همه مشرق و مغرب آن را حدیث کنند." و برفت. پس روز چهارشنبه بیست و ششم ذو الحجّه در مسجد شد به نماز. پیروز پیش صف اندر ایستاده بود و کاردی حبشی، چنانکه دسته در میان باشد و از هر دو سوی تیغ، با خود داشت و

شش کارد عمر را بزد. عمر بن الخطّاب بیفتاد و عبد الرّحمن عوف را فرمود تا نماز بکرد، و کار خلافت به شوری افکند میان عثمان و علی و طلحه و زبیر و سعد وقّاص و عبد الرّحمن بن عوف. و همین روز از دنیا برفت- رحمه اللّه علیه. و به روایتی گویند بعد سه روز بمرد، و صهیب بن سنان بر وی نماز کرد. و بعضی گویند پنجاه و پنج سال بود عمر عمر بن الخطّاب، و شصت و یک و پنجاه و هفت نیز هم روایت است.

اندر نسب: ابو حفص عمر بن الخطّاب بن نفیل بن عبد العزّی بن ریاح بن عبد اللّه بن قرط بن رواح* بن عدی بن کعب بن لوی؛ مادرش: حنتمه بنت هاشم بن عبد اللّه بن عمرو* بن مخزوم بن یقظه بن مرّه بن کعب؛ فرزندانش: عبد اللّه و عبید اللّه و عبد الرّحمن و عاصم و زید و ابا عبد اللّه*؛ وزیران و دبیران: عبد اللّه بن الأرقم بود و عبد اللّه بن خلف الخزاعی، پدر طلحه الطّلحات؛ نقش الخاتم: کفی بالموت واعظا یا عمر؛ حلیت: عمر مردی بود بلندقامت و تن آور و أصلع بود تمام، سخت سپید، سرخ چشم أسمر بود نیک، و چنان که برفتی پنداشتی سوارست، و به دست راست و چپ هرچه خواستی کردی و توانستی.

حوادث و اندر خلافت او اویس بن انیس القرنی به آذربادگان بمرد، و بلال حبشی به شهر دمشق و سعد بن عباده به شام. و همه عالم متّفق اند که پیش از او ملوک بسیار بودند، هرگز به عدل و نیکو سیرتی او کس نبود؛ و سیرتهای بزرگوار او بسیارست. امّا

حافظ* گوید که پیش از وی بوده اند که دست از بیت المال کوتاه داشته اند. عجایب آنست که چندان نعمت او را از شرق و غرب فراز آمد که شرح آن نتوان داد. و همه ملوک را ذلیل کرد و شهرها را بنا نهاد. و فرمانش تا به جیحون

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 224

برسید از جانب مشرق، و سپاهش از شمال سوی آذربادگان و باب الابواب و زمین بلنجر رسید، آنجا که سدّ یأجوج و مأجوج است، و از جنوب تا زمین هندوستان و زمین عمان، و همچنین به مغرب تا به مصر و اسکندریّه، که یک ذرّه از حال و قاعده ی خویش بنگردید، نه از طعام درشت خوردن بیفزود و نه از لباس سطبر. و نه هیچ تکبّر در او آمد و نه ماندگی، روز به معاشرت خلق و شب به تعبّد ایزد تعالی.

و به تن خویش در صحرا گردیدی و شهر تنها، و احوال بیچارگان و ضعیفان دانستی. و بهری إن شاء اللّه تعالی در قصص شرح دهم.

خلافت عثمان بن عفّان رحمه اللّه پانزده سال و یازده ماه و بیست و دو روز بود. و در تاریخ جریر یازده سال و ده روز گوید.

و بعد از شبی بر او بیعت کردند، اوّل محرّم سال بیست و چهار. نخستین حکمی آن کرد که عبید اللّه بن عمر هرمزان را کشته بود؛ دیت او از مال خویش بداد، و عبید اللّه را از قصاص آزاد بکرد. و ازان پس یکایک همه ی امیران را معزول کرد و کسان و قرابت خویش را بجای ایشان فرستاد.

سال بیست و هشتم معاویه دستوری خواست به غزو، اندر ناحیت

آخر شام، و هر جایگاه پنجاه غزو بکرد اندرین سال و ظفر یافت. با مال بسیار سوی حمص باز آمد و خمس و فتح نامه سوی عثمان رضی اللّه عنه فرستاد. و بعد ازین به پارس اضطراب افتاد، و عبد اللّه بن معمر* را بکشتند. و عثمان رضی اللّه عنه و أرضاه عبد اللّه بن عامر را بفرستاد به اصطخر و بسیاری مردم را بکشت به خون او. پس نامه فرستاد به عثمان که اینجا امیران بسیارند، ولایت فراخ است. عثمان پنج امیر دیگر را بران نواحی نصب کرد.

سال بیست و نهم به حجّ رفت و بر منا روز عرفه سراپرده یی بزد و نماز پیشین چهار رکعت کرد، و مسلمانان را آن کار عجب آمد. عبد الرّحمن بن عوف گفتا:" ما با تو بیعت بر سنّت پیغامبر کرده ایم؛ و رسول و ابو بکر و عمر نماز دو رکعت کردند." عثمان گفتا:" ایشان ایدر مسافر بودند. نماز مسافران بایست کردن، و مرا این جایگاه خانه و ضیاع است، و مقیمم. نماز مقیمان باید کردن."

و همین سال به مدینه مسجد پیغامبر را علیه السّلام بازشکافت که از خشت و چوب خرما کرده بودند؛ و ابو بکر و عمر رضی اللّه عنهما دران زیادتی نکردند. پس

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 225

عثمان دیوار آن را به سنگ برآورد و إرزیز، و منقّش کردند سخت عظیم نیکو از سیم، و دران تکلّفها کردند؛ و سقف از ساج و ستونهای سیمین به پای کرد و زیادتها کرد بسیاری، چنانکه هنوز به جایست.

سال سی ام از هجرت مردمان خوراسان مرتد شدند، و عثمان عبد اللّه عامر را بفرمود تا از

پارس آنجا رود؛ و سعید بن العاص را با سپاه بصره فرستاد، و به هم رسیدند. و گرگان و طبرستان و تمیشه و دیگر جایها گشاده شد دوّم بار. و هم اندرین سال ولید بن عقبه* را حدّ زد، که می خورده بود. و از کوفه بازگردید.

و پیغامبر را صلّی اللّه علیه و سلّم انگشتریی بود سیمین و بر نگین نقش کرده به سه سطر:" محمّد رسول اللّه." و بدان نامه ها را مهر نهادی، و بعد از پیغامبر به ابو بکر رسید و باز به عمر بن الخطّاب، پس به عثمان. و از دست او اندرین سال به چاه آب اندرافتاد. عثمان سخت عظیم تافته شد و بفرمود تا همه آب آن چاه و بسیاری گل برکشیدند. پیدا نیامد. و همین سال بود که ابو ذرّ غفاری را به ربذه فرستاد، و آنجا همی بود تا بمرد.

سال سی و یک یزدجرد شهریار کشته شد به مرو، اندر آسیایی، و بر دست آسیابان، بعد از غدر کردن ماهوی، سپاه سالارش، و تخلیط او. اندرین سال در حدّ مغرب غزو ذات الصّوار* بود. و ملک الرّوم با پانصد کشتی سپاه گرانمایه بیامد، و مسلمانان با چهل کشتی برفتند، و عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح، سپهسالار مسلمانان. و جنگی عظیم بکردند، چنانکه روی آب سرخ گشت. و بر عاقبت ملک الرّوم را تیری رسید و خسته شد، و رومیان به هزیمت بازگشتند، و مسلمانان به جای خویش بازآمدند. بعد سخنهای بسیار که برفت میان عبد اللّه و محمّد بن ابی بکر الصّدیق و دیگران.

سال سی و دو بسیاری از یاران پیغامبر بمردند، چون عبّاس بن عبد المطّلب- و هشتاد

و شش سال عمر او بود- و عبد الرّحمن عوف را هفتاد و پنج سال بود، و عبد اللّه الأنصاری و ابو ذرّ الغفاری و عبد اللّه بن مسعود و دیگران.

و همین سال* چند تن از اشراف کوفه و مهتران و فصیحان عرب همواره به جمع ساختن و سخنهای عثمان گفتن و فتنه جستن مشغول بودند. و عثمان ازین سبب ایشان را از کوفه نفی کرد. و نام ایشان مالک الاشتر النّخعی و ثابت بن قیس النّخعی و کهل* بن زیاد النّخعی و صعصعه بن صوحان العدوی* و عروه بن الجعد و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 226

عمرو بن الجموح الخزاعی. و ایشان را به جانب شام فرستاد. و اصل فتنه این جماعت بود.

اندر سال سی و چهار در فتنه ها بر امیر المؤمنین عثمان گشاده شد، و سفها و غوغا و جمهوری عامّه در سخن و غیبت کردن او آمدند. و مهتران از عمّال شکایت کردند که:" او بنی امیّه را بر ما مستولی کرده است و هیچ منع نمی کند." و بدین معنی دو بار سوی مدینه آمدند. و یاران پیغامبر علیه السّلام ایشان را باز گردانیدند- و اندرین سخن مناظره ها بسیار است.

سال سی و پنجم عبد اللّه بن سبا مذهب رجعت آورد در شهر مصر و آشکارا کرد؛ و اندر اصل جهود بود از یمن. اندرین عهد عثمان مسلمان شده بود، و مردم شهر مصر جماعتی او را تابع شدند. و اندر آخر سال غوغا بشورید از شهر مصر و بصره و کوفه، و بسیاری به شهر مدینه آمدند و گفتند:" خون عثمان حلالست." و قصد او کردند، بعد کارها که رفت

و سببها که ایزد تعالی دران تقدیر کرده بود، و مدّتها سرای او را به حصار می داشتند. و بعد ازان روز آدینه هجدهم ماه ذو الحجّه غوغا خود را در سرای عثمان افکندند؛ و عثمان در خانه نشسته بود و مصحف در پیش نهاده و قرآن می خواند. و مردی بود، نام او کنانه، کاردی بزد سخت، بر گلوش رسید، خون وی بجست، و بر این آیت آمد: فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللَّهُ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ. «1» و بعضی گویند این مردمان بن عیاص بود*، و از بعد او سودان بن رومان*، مردی کوتاه أزرق چشم، و قتیره، تیغ همی زدند، تا بکشتندش. و بعد از سه روز جبیر بن مطعم بن عدی بر وی نماز کرد. بعضی گویند عمرش هفتاد و دو سال بود و بعضی هشتاد و دو سال گویند.

نسب: ابو عمر عثمان بن عفّان بن العاص بن امیّه بن عبد الشّمس* بن عبد مناف؛ مادرش: امّ أروی* بنت کریز بن ربیعه بن حبیب بن عبد الشّمس*؛ فرزندان:

عمر، عمرو و خالد و ابان و الولید و سعید بن* عبد الملک؛ وزیران و دبیران: مروان بن الحکم و ابو حبیره الضّحاک الانصاری و حمزه ابان*؛ نقش الخاتم: لتصبرنّ، و دیگر گویند: آمنت بالّذی خلق فسوّی*، و هم اندر دست راست داشتی؛ حلیت:

عثمان مردی سفیدروی، لونش به زردی آمیخته، و نیکوروی و فراخ پیشانی بزرگ، و درازبالا و بر رویش اندکی آبله بود، و مویش بازوها بپوشیدی، و ریش

______________________________

(1)Sure 2 ,Teil von Vers 137 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 227

خود را به حنّا و زعفران خضاب کردی. و کس به کشتن او هیچ شادی نکرد، مگر

عمرو العاص، و این مثل بزد: قد یضرط العیر و المکوه فی النّار.* و اندرین آن تخلیطها همی خواست که کرده بود پیش ازان، و مردم را بر وی آغالیده.

حوادث: اندرین سال حذیفه بن الیمان بمرد و صفوان بن امیّه. سیرتهای عثمان بسیار است؛ و نخستین کسی که قرآن حفظ بخواند او بود، و برین ترتیب که اکنون است جمع کرد، و نسختها بنوشتند، و دیگرها محو گردانید و به خطّ خویش بسیار نوشتی مصحف. و روزه بسیار داشتی، و هر شب آدینه جمله قرآن در دو رکعت نماز بخواندی. و اندر یمن کوشک بنی عروان* سخت عظیم نیکو بود و به صورت و نقشها کرده. چون مردمان از حجّ بازگشتندی آنجا رفتندی به نظاره، و جهّال گفتندی که:

" این بنا از کعبه نیکوتر است." عثمان آن را خراب فرمود کردن، و این سخت عظیم پسندیده دانستند. بدین جایگاه بیش ازین ننوشتم.

خلافت علی بن ابی طالب چهار سال و نه ماه بود.

چون عثمان رضوان اللّه علیه را آن حال افتاد، مردمان مصر و مدینه سوی علی رفتند تا بیعت کنند. علی گفت:" به وقت آن که عمر بن الخطّاب کار به شوری فکند می خواستم که خلافت مرا باشد. چون بدیدم نخواهم. هرکس را که می خواهید بیعت کنید." ایشان بازگردیدند و مردمان همه پیش طلحه رفتند، و او همچنین جواب داد. و کوفیان بر زبیر آمدند و به اتّفاق بر آخر همه سوی علی بن ابی طالب رفتند، و او را به مسجد آوردند، که بیعت کنند. طلحه و زبیر حاضر نبودند.

ایشان را نیز حاضر کردند، و سخنها رفت تا بیعت کردند. و نخستین همه طلحه پیش آمد

به بیعت کردن و دست بر دست علی زد. اعرابی آنجا ایستاده بود، گفت:

" ید شلّاء و بیعه لا یتمّ." و این سخن مثل گشت، و ازان گفت که طلحه شلّ بود.

پس جمله مردمان بیعت کردند، و مغیره بن شعبه سوی وی رفت و گفت:" نصیحت تو بر ما لازم است. این امیران و عمّال عثمان را یک سال بر عمل بگذار، و پس معزول کن تا کار تو محکم گردد." همچنان که عثمان کرد با عمّال عمر بن الخطّاب.

علی گفت:" و ما کنت متّخذا ألمضّلین عضدا. همه شکایت ازیشان بود، و همه روز عثمان را به نصیحت همی گفتم که ایشان را عزل کن تا کارت استقامت گیرد. و اکنون بگذارم بر عمل." مغیره گفت:" آنچه بر ما بود گفتیم. تو بهتر دانی." روز

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 228

دیگر بازآمد و علی را همان گفت:" صوابترست که تو گفتی، چنان باید کردن." و همان وقت عبد اللّه بن عبّاس فراز رسید، که عثمان او را به امیری حجّ فرستاده بود. و پیش علی اندرآمد و تهنیت کرد. پس پرسید که:" مغیره ایدر چه می کرد؟" امیر المؤمنین علی گفت:" دیگ بیامد و چنین گفت و امروز همچنین گفت." عبد اللّه گفت:" نصیحت آن بود که دیگ گفت و امروزینه سخن خیانت است." پس علی گفت:" ترا بجای معاویه به شام باید رفت." عبد اللّه گفت:" همه شام امروز خدم معاویه شده اند. و من صواب آن بینم که تو عهدنامه ی شام به معاویه فرستی." علی نپذیرفت. عبد اللّه گفت:" تو مردی راست دلی و دلیر، و این کار به دلیری تباه خواهی کردن. و پیغامبر فرمود:

ألحرب خدعه. اگر تو فرمان من کنی معاویه را با همه بنی امیّه پیش تو بپای کنم." پس امیر المؤمنین علی بن ابی طالب گفت:" یا ابن عبّاس از تو آن خواهم که چون بر من مشاورت کنی، اگر فرمان تو نکنم، تو فرمان من کنی." عبد اللّه گفت:" سمعا و طاعه." و هم اندرین زمان* ملک الرّوم با بسیاری سپاه به کشتیها اندر همی آمد سوی شام، که خبر فتنه ی اسلام شنوده بود. بعد ازان کشتیها همه غرق گشت و ملک الرّوم با چندین کس برست و به جانب روم رفت. پس مردمان او را در گرماوه بکشتند و گفتند:" مردمان ما را هلاک بکردی." و علی به هر جای عمّال فرستاد. و معاویه عصیان پیدا کرد، و به کوفه و مصر همچنین اضطراب بود، از جهت کشندگان عثمان.

سال سی و ششم طلحه و زبیر سوی مکّه رفتند به دستوری علی، و آنجا سخنها رفت در خون عثمان. و متّفق شدند با عایشه، و از مکّه به جانب بصره رفتند و مخالفت پیدا کردند، و عثمان بن حنیف را که امیر بصره بود از دست علی بدان نکال او را سوی مدینه فرستادند، تا علی سپاه جمع کرد و به شهر بصره رفت و بسیاری مناظره ها رفت تا به صلح آوردند. پس از تخلیط چند کس تا اندیشه ی حرب خاست چندین روز- و آن را حرب جمل خوانند.

و در تاریخ احمد بن ابی یعقوب گفته است که طلحه را مروان بن الحکم تیری زد، و بدان کشته شد. و بعد از هزیمت سپاه عایشه گفت:" یا علیّ ملکت فاسجح." و این لفظ مثل گشت. پس

علی محمّد بن ابو بکر را پیش خواهر فرستاد، و او را جایی فرود آورد و از بیت المال دوازده هزار درم فرستاد، و چهل زن از مهتران بصره با وی بفرستاد، و برادرش، محمّد بن ابی بکر* تا به مدینه روند. و به اوّل ماه رجب

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 229

سوی مدینه رفت. و علی بن ابی طالب سه منزل با وی بیامد. و عایشه اندر راه بایستاد و خطبه کرد و امیر المؤمنین علی را بستود، و از آنجا علی، حسن و حسین و محمّد الحنفیه را با وی بفرستاد تا به مدینه. و این حرب جمل در ماه رجب بود. و سلمان الفارسی همین سال به مداین رفت و بمرد. و به مصر قومی به دیه خربتا جمع شدند و گفتند:" خون عثمان همی طلبیم." و علی محمّد بن ابی بکر الصّدّیق را آنجا فرستاد. و اندر شام معاویه امیر المؤمنین علی را از راه بازگردانیده بود، و گفته که:" اگر از قبل عثمان همی آیی رواست. و اگر خون عثمان در گردن علی است و کشندگان با وی اند ما همداستان نباشیم." و چون عثمان را بکشتند مروان پیراهن سوی معاویه برد همچنان خون آلود. روز آدینه بر منبر فکندندی و مردمان همه بران بگریستندی. چون عمرو بن العاص از عصیان معاویه خبر بشنید با پسران مشورت کرد و گفت:" پیش امیر المؤمنین علی رویم یا پیش معاویه؟" گفتند:" علی به همه چیز سابق است و او را به کسی حاجت کمتر آید. صوابتر پیش معاویه است." آنجا رفتند. پس عمرو بن العاص معاویه را گفت که:" از پیراهن دست بازدار تا

روز حرب، که مردم بدان حریص شوند، زیرا که هرچه بسیار بینند به چشم خوار شود." و همچنان کردند. پس اوّل ذو الحجّه حرب صفّین بود. بعد ازان مناظره ها و رسالتها و خطبه ها که میان علی علیه السّلام و معاویه رفت، تا حرب افتاد و حیله های عمرو بن العاص، از هر نوعی، تا آخر بر حکمین قرار دادند. و هرچند علی گفت که:" این مصحف بر نیزه کردن حیلت است." هیچ قولش قبول نکردند. پس سپاه علی را گفتند:" ابو موسی الاشعری باید تا از کتاب خدای تعالی بازجوید که مستحقّ خلافت کیست." و ایشان عمرو بن العاص را اختیار کردند. علی گفت:" او را با من تعصّب باشد. اگر فریضه است عبد اللّه عبّاس باید قبول نبود." علی گفت:" لا رای لمن لا یطاع." و این لفظ نیز مثل گشت. و ابو موسی را از شهر کوفه بیاوردند، و میعاد نهادند که تا مدّت هشت روز این آیت از کلام خدای تعالی بازطلبند، و ازان کار کنند. و اندر حرب صفّین عمّار بن یاسر کشته شد- و او را نود و سه سال بود- و خزیمه بن ثابت الأنصاری با بسیاری بی عدد ...*

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 230

سال سی و هفتم قومی از خوارج در کوفه ظاهر شدند، گفتند:" إن الحکم الّا للّه." حکم خدای راست. علی و معاویه فاسق شدند، که حکم با عمرو و با ابو موسی فکندند، و بسیار بکشتند و بیرون شهر رفتند. علی برفت و گفت:" اینکه شما کردید، نه به فرمان من بود. صبر باید کردن، تا چه بیرون آید و چه خواهند آوردن؟" و

ایشان را به شهر بازآورد. پس به وقت وعده امیر المؤمنین علی عبد اللّه را با ابو موسی الاشعری بفرستاد و چهارصد مرد، و عمرو بن العاص با چهارصد مرد از شام بیامد. و به دومه الجندل فرود آمدند و قبّه یی بزدند. عمرو و ابو موسی در آنجا رفتند، و بسیاری سخن رفت. پس عمرو گفتا:" ترا چه زیان دارد، اگر معاویه خلافت یابد و هرچه تو خواهی بجای تو بکند. و تو دانی که عثمان به ظلم کشته شد؛ و معاویه ولیّ عثمان است. و خداوند تعالی همی گوید: وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِیِّهِ سُلْطاناً." «1» و بسیاری از معاویه بگفت. ابو موسی گفت:

" چندینی از معاویه بگفتی؟ اگر این کار به شرف بودی، کس به شرف و حسب و علم چون علی نیست. و امّا آنچه گویی" لولیّه سلطانا" ولیّ فرزند باشد؛ و عثمان را دو فرزند بجایست. این سخن بگذار. من صواب دران می بینم که هر دو را خلع کنیم و این کار به شوری فکنیم به رسم عمر بن الخطّاب، تا مسلمانان یکی را اختیار کنند، و خون ریختن برخیزد." عمرو گفتا:" چنین کنیم." و بیرون آمدند. پس عمرو ابو موسی را گفت:" أیّها الشّیخ بیاور که تو بزرگتری." ابو موسی برخاست و گفت:" این کار دراز گشت. صواب دران دیدیم که سنّت عمر بن الخطّاب را کار بندیم و خلافت به شوری افکنیم، تا این خون ریختن برخیزد. و گواه باشید که من این خلافت از گردن علی بو طالب بیرون کردم، چون انگشتری از انگشت." و پس انگشتری از انگشت بیرون کرد و بنشست. عمرو بن العاص بر

پای خاست و انگشتری بیرون کرده بود، و به دست داشت و گفت:" ای جماعت بر من گواه باشید که من خلافت را در گردن معاویه کردم، همچون انگشتری در انگشت." و دیگر باره انگشتری در انگشت کرد و گفت:" معاویه ولیّ عثمان است؛ و خدای تعالی گفت: وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِیِّهِ سُلْطاناً." «2» ابو موسی برپای برخاست و گفت:" دروغ همی گویی ای فاسق و فریبنده، که ما چنین نگفتیم!" و به هم درآویختند، و مردم بازگردیدند. و

______________________________

(1)Sure 17 ,Teil von Vers 33 .

(2)Sure 17 ,Teil von Vers 33 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 231

بعد ازین معاویه را به شام امیر المؤمنین خواندند. و عبد اللّه بن عبّاس بازآمد و علی را بگفت که عمرو با ابو موسی چه حیلت کرد. و اللّه أعلم.

سال سی و هشت و سی و نه فتنه ی مصر بود و معاویه بن حدیج محمّد بن ابی بکر را هزیمت کرد، و باز اسیرش بگرفت و اندر شکم اسپ نهادش و آتش اندر زد. و به روایتی دیگر گویند او را زنده در شکم خری نهادند و بدوختند، و پس آتش اندر زدند. و ازین خبر امیر المؤمنین علی عظیم تافته شد، و مالک اشتر را به جانب مصر فرستاد. اندر راه مهتری ازان دیهی دوست وی بود. پس این مهتر دیه مالک اشتر را مهمان داشت و زهر دادش تا کشته شد. و ازین پس معاویه عمرو بن العاص را به شهر مصر فرستاد. و علی از خبر مالک اشتر عظیم غمناک شد و سیر شد از ناهمواری کارها، تا عبد اللّه بن العبّاس

از بصره بیامد و او را ساکن کرد.

و بعد ازین به حرب نهروان آمد و بسیاری خوارج را بکشت، و دیگران پراکنده شدند. و به وقت آمدن عبد اللّه بن العبّاس به کوفه، پیش علی به شهر بصره، از شام سپاه آمد، و علی از کوفه سپاه فرستاد، و ایشان را بیرون کردند.

پس ازان معاویه ابو سرایا* را به عراق فرستاد؛ و آن حوادث بود از خوارج به اهواز و سواحل و همه جایگاه.

سال چهل به اوّل سال از جمله خوارج سه کس بودند، یکی عبد الرّحمن بن ملجم المرادی و دیگر مبارک بن عبد اللّه* و سه دیگر عمرو بن بکر التّمیمی، و همواره بر علی و معاویه و عمرو بن العاص لعنت کردندی. پس گفتند:" ما خود را به خدای بخشیم و این سه کس را بکشیم، که همه فتنه ازیشان است." و برین بایستادند و شمشیرها را زهراب دادند، و میعاد کردند که به رمضان اندر، روز آدینه بامداد پگاه، به اوّل صف اندر، پیش محراب بایستند، و هرکسی یکی را بکشد. پس عمرو بن بکر به مصر رفت به کشتن عمرو بن العاص و مبارک* به دمشق رفت سوی معاویه، و عبد الرّحمن ملجم به کوفه بازاستاد به کشتن علی بن ابی طالب. پس ازین جمله عمرو بن العاص را قضا را آن روز قولنج بود. خارجه، صاحب شرط، را فرمود تا نماز بکند. چون اندر رفت هنوز تاریک بود. عمرو شمشیر بزد و خارجه کشته شد. پس او را بگرفتند و از حال پرسیدند. قصّه بگفت که:" هم امروز علی و معاویه را بکشتند." پس عمرو بن العاص او را

بفرمود کشتن. و امّا مبارک* در شهر دمشق، چون معاویه به سوی محراب اندر شد به نماز، مبارک* شمشیری بزد

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 232

و راست برفت بر پشت او، و هر دو کونه تا استخوان فرود آورد. معاویه بیافتاد، و مبارک* را بگرفتند و پرسیدند که:" ترا این که فرمود؟" شرح بگفت که:" ما سه کس بودیم و چنین اتّفاق کرده ایم." معاویه او را باز فرمود داشتن، تا چه پیدا گردد. و چون خبر کشتن علی درست گشت او را رها کردند. پس طبیب بیامد و گفت:" این شمشیر زهراب داده است. یا داغ باید کردن یا شربتی دارو بخوردن. امّا پس ازین فرزند نیاید." معاویه دارو خوردن اختیار کرد.

و عبد الرّحمن دو مرد دیگر را با خود یار کرد، یکی را نام وردان و دیگری را شبیب. و زنی را دوست داشته بود، نام او قطام بود و خارجیّه بود، و برادرش به حرب نهروان کشته شده بود. و عبد الرّحمن او را گفت:" به زن من باش." قطام گفتا:

" تو کابین من نداری." عبد الرّحمن گفتا:" کابین تو چیست؟" قطام گفت:" هزار درم سیم و غلامی و کنیزکی و خون علی بن ابی طالب." عبد الرّحمن گفت:" این همه بدهم و علی را بکشم." و عظیم تیز گشت بران کار. و روز آدینه هفدهم ماه رمضان سحرگاهی هر سه تن سوی مسجد آمدند. و چون امیر المؤمنین علی اندرآمد، هر سه تیغ بزدند، و عبد الرّحمن شمشیری بر سرش زد و تا مغزش برسید. شبیب و وردان هر دو بجستند، و عبد الرّحمن ملجم گرفتار آمد. و مردی از پس

برفت و وردان را بکشت. پس امیر المؤمنین علی جعده بن هبیره را فرمود که مردم را نماز کند، و حسن را خود وصیّ کرده بود. پس هم او را فرمود که:" عبد الرّحمن را نگاه دار. و اگر من بمیرم او را قصاص کن، و اگرنه آنچه باید خود کنم." پس عبد الرّحمن را گفت:" چرا چنین کردی؟" گفت:" زیرا که خون تو حلالست با چندین خونها که تو ریخته ای!" پس از سه روز امیر المؤمنین علیه السّلام از جهان بیرون رفت، و حسن بر وی نماز کرد. و عمرش شصت و سه سال بود. و عبد الرّحمن را بیاوردند که بکشندش. گفت:" مرا یله کنید تا بروم و معاویه را بکشم؛ و سوگند خورد که بازآیم." حسن گفت:" لا و لا کرامه لک." و او را همان ساعت بکشتند.

اندر نسب و غیره: ابو الحسن علی بن ابی طالب بن عبد المطّلب؛ مادرش:

فاطمه الکبری بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف؛ فرزندان او بسیار بودند- در فصلی به ذکر اهل بیت یاد کرده شود با فرزندزادگان؛ وزیران و دبیران: عبد اللّه بن رافع* و سعید بن نمران الهمدانی؛ نقش الخاتم: للّه الملک*، و اندر دست راست داشتی؛ حلیت: علی مردی بود معتدل قامت، ضخم شکم، سخت عظیم سپید، سر و ریش

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 233

بزرگ داشت، چنانکه همه سینه بپوشیدی، و گران چشم بود، امّا نیکو روی بود و با هیبت، و موی بسیار بودی بر سینه ی وی، و بر سر کتفها، و بزرگ ساعد بود و مضطرب ساق*. و ذکر سیرتهای او بسیار است و به جایگاه شرح توان گفت- إن شاء اللّه

تعالی.

خلافت حسن بن علی علیهم السّلام شش ماه و سه روز بود.

این مدّت بیعت کردند و به حرب معاویه بیرون رفتند. او کراهیت داشت و کاهلی می کرد، و غوغا کردند و او را به کارد بزدند. و پس با معاویه بیعت کردند.

و بعد حالها سوی مدینه رفت. و نه بس مدّت به زهر کشته شد که زنش داد به فرمان معاویه، که مال پذیرفتش، و آنکه او را از بهر پسر بخواهد. و حسن را رضی اللّه عنه چهل و نه سال عمر بود، و پنجاه و پنج نیز روایتست. و مروان بن الحکم امیر مدینه بود، بر وی نماز کرد به فرمان برادرش حسین رضی اللّه عنهما که گفت که:" از پیغامبر شنیدم که گفت: إذا حضرت الجنازه فالامام أحقّ."

اندر نسب: ابو محمّد الحسن بن علی بن ابی طالب؛ مادرش: فاطمه بنت رسول اللّه علیهم السّلام؛ فرزند هم در ذکر اهل بیت بگوییم؛ وزیر و دبیر عبد اللّه رافع بود دران مدّت.

و پس از حسن در عاشر محرّم سنه ی احدی و ستّین روز آدینه حسین بن علی کشته شد، در زمین کربلا از ناحیت کوفه به دیهی که آن را حیر* خواندندی بر دست سنان بن انس النّخعی. و حسن و حسین هر دو به شبه و حلیت پیغامبر بودند علیه السّلام، و مولود حسین چهارم سال بود از هجرت. و عمرش پنجاه و هفت سال بود.

روایتست از امّ سلمه از پیغامبر علیه السّلام که فرمود:" یقتل الحسین بن علیّ علی رأس ستّین من هجرتی."

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 234

فصل در ذکر خلفای بنی امیّه مع ابن الزّبیر

خلافت معاویه بن ابی سفیان نوزده سال و سه ماه و

پنج روز بود، و بیست و پنج روز هم روایتست. و اندر تاریخ جریر نوزده سال و سه ماه راست گوید.

شهرها جمله بر امیران بخش کرد و عمرو عاص را مصر داد. و چون زن حسن علی بیامد- که حسن را زهر داده بود- معاویه آنچه پذیرفته بود، بدادش، و اندر سرّ بفرمود تا وی را بکشند، که:" تو فرزند پیغامبر را نشایستی، مرا نیز هم نشایی." و مغیره بن شعبه به اصطخر پارس فرستاد تا زیاد بن ابیه را بازآورد. و آنجا رفت. و این زیاد را علی فرستاده بود در آنجا، و زنهار دادش. پس معاویه را کفایت و عقل به برادری بپذیرفت. و نسب او به بو سفیان گردانید، و مادر او را گفتند از ابو سفیان آبستن بود. پس از بیم هند، مادر معاویه، او را به بو عبید الثّقفی* داد، و آنجا بزاد و او را زیاد بن ابیه گفتندی. پس درین وقت برادری او را درست گردانید، و او پدر عبید اللّه بن زیاد بود، سخت عظیم ماننده بود به بو سفیان. پس معاویه بصره و عمان و سجستان و بحرین او را داد. و جماعتی از خوارج برخاستند و خود را شاری نام نهادند، یعنی خویشتن را به خدای تعالی فروخته ایم؛ ازین آیت که: إِنَّ اللَّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ. «1» و مغیره از کوفه سپاه فرستاد و بپراکندشان.

و اندر سال پنجاه مغیره بمرد، و معاویه کوفه زیاد را داد با فرود آن و جمله خوراسان، و هرچند که اسلام بود از مشرق.* پس معاویه در سال پنجاه و دو حجّ کرد، و همین سال ابو موسی الاشعری

بمرد، و معاویه مکّه و مدینه را نیز به زیاد داد. و اندر رمضان، اندر سال پنجاه و سه زیاد بمرد. پس ازین یزید بیعت ببستند به همه اطراف. و این چند تن دفع فکندند و بیعت نکردند: عبد اللّه بن العبّاس و حسین بن علی و عبد اللّه بن عمر و عبد الرّحمن بن ابو بکر و عبد اللّه بن الزّبیر و سعید بن عثمان. پس خراسان سعید را داد و او بیعت کرد، و عبد اللّه بن العبّاس نیز گویند بیعت کرد. و سعید به خوراسان رفت، و طلحه الطّلحات و مهلّب بن ابی صفره با وی بودند. پس عزل کردش و خوراسان عبید اللّه بن زیاد را داد. و معاویه از بهر این

______________________________

(1)Sure 9 ,Teil von Vers 111 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 235

چهارگانه که بیعت نکرده بودند به مدینه آمد، و اندر سرّ حسین بن علی را بخواند و درین معنی سخن گفت. حسین گفت:" چون دیگران بیعت کنند، من نیز کرده ام." و معاویه این سخن فروگذاشت.

چون سال شصت اندرآمد معاویه بمرد. و یزید به صید بود همواره، و هیچ نیندیشیدی از بیماری پدر. چون بازآمد معاویه را دفن کرده بودند. و ضحّاک الفهری بر وی نماز کرد. و بیست و دوّم ماه رجب بود روز دوشنبه به شهر دمشق، و هفتاد و هشت سال عمرش بود. برادرش یزید بن ابی سفیان در سنه ی ثمان عشر بمرد، و پدرش بو سفیان در سنه ی ثلاث و ثلثین، و دیگر برادرش عتبه بن ابو سفیان در سنه ی اربع و اربعین بمرد به شام- و اللّه أعلم.

نسب: ابو عبد اللّه معاویه

بن ابی سفیان بن صخر بن حرب بن امیّه بن عبد الشّمس*؛ مادرش: هند بنت عتبه بن ربیعه بن حبیب بن عبد الشّمس*؛ حلیت:

معاویه مردی بود درازبالا و سپید و نیکوروی و ریش را به حنّا و زعفران خضاب کردی؛ وزیر و دبیرش سرجون منصور الرّومی بود و عبید اللّه الغسانی، سیّد اهل شام، و عبد الرّحمن بن درّاج و سلیمان بن سعید الحبشی؛ نقش الخاتم: لکلّ عمل ثواب*.

و ابو هریره در خلافت وی مرد در سنه ی ثمان و خمسین، و او را هفتاد و هشت سال عمر بود. و عقیل بن ابی طالب و عبد اللّه بن العبّاس بمردند، و عمرو بن العاص روز عید فطر بمرد به مصر در سنه ی ثلاث و اربعین، و عباده بن الصّامت همچنین، و حسّان بن الثّابت الشّاعر و او را عمر صد و بیست سال بود- و اللّه أعلم.

خلافت یزید بن معاویه سه سال و هفت ماه بوده است، و به دیگر روایت دو سال و هشت ماه گوید.

ولید را فرمود، امیر مدینه، تا بیعت ازین چهار کس بستاند. پس ولید ایشان را جمع کرد، پاسخی بازدادند بی مراد. دیگر روز حسین و ابن الزّبیر به مکّه رفتند، و عبد اللّه بن عمر بیعت کرد، و عبد الرّحمن بن ابی بکر هم بیعت کرد. و به مکّه عبد اللّه بن الزّبیر خود را بیعت همی ستد از مردم. و از کوفه جماعتی نامه ها و رسول پیوسته کردند به خواندن حسین بن علی و بیعت کردن با او. و حسین

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 236

مسلم بن عقیل را به کوفه فرستاد، و او را آنجا بکشتند و

هانی را؛ و حسین را نخستین شمشیر زرعه بن شریک زد- که کاریگر آمد- و سنان النّخعی نیزه یی، و ازان بمرد همان ساعت- رضوان اللّه علیه. و سرش هم سنان ببرید، و زنان را با علی الاصغر به کوفه آوردند و باز به دمشق فرستادند پیش یزید. و چون آن حال بیفتاد به کربلا، و حسین علی رضی اللّه عنه کشته شد، از هوا آوازی شنیدند بدین بیت:

أ ترجوا امّه قتلوا حسیناشفاعه جدّه یوم الحساب پس جماعتی از دیه غاضریه از بنی اسد بیامدند و او را به کربلا دفن کردند.

و عبید اللّه سر حسین با زنان و علی الاصغر را به دست شمر ذی الجوشن به یزید فرستاد. پس آنجا حدیث آن رسول روم بود که یزید را گفت:" ما سبب حرمت خری که عیسی علیه السّلام بر وی نشسته بود چندین هزار سمّ خر در زرّ گرفته ایم، و بران کلیساها ساخته و نعمتها بذل کرده. شما فرزند پیغامبرتان همی کشید! این چه دین باشد؟!" تا یزید تافته شد و بفرمود تا او را بکشند؛ و او ترسا بود. چون حقیقت شد گفتا:" خواب دوشین من راست شد که محمّد را همی دیدم که با من تلطّف می کرد." و سر حسین از طشت زرّین درربود، و همی بوسید و ایمان همی آورد تا بکشتندش. و ازان پس علی بن الحسین را عفو کرد، و با زنانش سوی مدینه بازفرستاد و گفت:" من نفرمودم کشتن حسین، مگر بیعت ستدن." بعد ازین عبد اللّه بن الزّبیر به مکّه بیرون آمد، و خلقی او را بیعت کردند. و یزید حصین بن نمیر را آنجا فرستاد تا حصار داد و منجنیق

انداختند سوی کعبه.

و اندرین سال شصت و سه محمّد بن علی بن عبد اللّه بزاد، پدر خلفا.

پس اندرین میانه یزید بمرد به دیه حوران روز چهارشنبد اندر سال شصت و چهار؛ و پسرش معاویه بر وی نماز کرد. و عمرش سی و نه سال بود. و هم اندرین سال از یاران نعمان بن بشر الانصاری بمرد، و حبیب بن عبد اللّه البجلی و ابو برزه الاسلمی و ضحّاک الفهری و قره بن امار المزنی* و مسور بن مخرمه، و او را هشتاد و هفت سال بود.

اندر نسب: ابو خالد یزید بن معاویه بن صخر بن حرب؛ مادرش را نام منسور* بود، بنت بحدل بن انیف الکلبیّه؛ حلیت: یزید مردی بود درازبالا و ضخم و بسیار موی؛ وزیر و دبیر: سرجون الرّومی و عبید اللّه بن اویس*؛ نقش خاتم:

یزید بن معاویه*.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 237

خلافت معاویه بن یزید بن معاویه سه ماه و بیست روز بود، دو روز دیگر* گفته است.

و به دیگر روایت به هیچ کار نرسید؛ و در چند تاریخ خود ذکری ندارد.

نسب: ابو مروان معاویه بن یزید بن معاویه؛ مادرش: امّ هاشم- و امّ خلف نیز گویند- بنت ابی هاشم بن عتبه بن ربیعه؛ به دمشق بمرد هم این سال، و عمرش بیست و یک سال و شش ماه بود، و ولید بن عتبه بر وی نماز کرد؛ وزیر: سلیمان بن سعد* بود و ابن سرجون*؛ نقش خاتم: باللّه نفس* معاویّه؛ حلیت: مردی بود به لون اسمر، بسیار موی و سیاه موی- و اللّه أعلم بالصّواب.

[خلافت عبد الله بن الزّبیر]* ... و به روایت دیگر نه سال گویند.

مدّتی حصین بن

نمیر او را حصار داد. چون یزید درگذشت معاویه*، مروان بن الحکم بدو سپاه فرستاد. و ازان پس که ایشان را بپراکند برادرش، مصعب، را به کوفه فرستاد به حرب مختار بن ابی عبید، و مختار را بکشت. و باز عبد الملک بن مروان به کوفه رفت به عهد خویش، و مصعب را بکشت. و ازان پس حجّاج یوسف را به حرب ابن الزّبیر فرستاد، تا باز مکّه را حصار گرفتند و منجنیق می انداختند بر کعبه، و به آتش و* کسوت خانه سوخته شد. و به روایتی گویند سوختن پوشش خانه به وقت حصار حصین بن نمیر بود. و ابن الزّبیر خانه ی کعبه را فراخ کرده بود، و حجّاج بهری ازان به منجنیق بیران کرده بود. و چون از ابن الزّبیر فارغ شد به همان اساس اوّل بازبرد و آبادان کرد. و بر عاقبت ابن الزّبیر کشته شد، و حجّاج او را بر دار کرد، و سه شنبه بیست و هفتم ماه جمادی الآخر سال هفتاد و پنج. و هفتاد و سه عمرش بود.

مگر شام و دیگر بلاد اسلام و عراقین و خراسان، جمله در بیعت ابن الزّبیر بودند. و حجّاج سوگند خورد که او را از دار فرونگیرد، مگر مادرش شفاعت کند، أسما ذو النّطاقین*. چون مادرش را بگفتند، گفتا:" نگویم." و روزگاری بر دار بماند. و مادرش، اسما، را چشم نابینا بود، وی را همی بردند زیر دار. پای پسرش، عبد اللّه، بر روی مادرش آمد، گفت:" این چیست؟" یکی گفت:" این پای عبد اللّه است، فرزندت." گفتا:" ما آن هذا الرّاکب ان ینزل." یعنی وقت نیامد که این سوار فرود آید؟ این سخن حجّاج

را بگفتند، گفت:" شفاعت کرد." و بفرمود تا عبد اللّه

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 238

را فروگرفتند و دفنش بکردند.

و در تاریخ جریر چنان خواندم که عبد اللّه دانست که حجّاج با وی چنان کند.

چهل روز طعام از خویشتن بازگرفته بود، و به قدری اندک پست قناعت کرده بود، با مشک و عنبر آمیخته، تا اندامش بوی نکردی. و چون بیاویختندش هیچ اثری نمی کرد از بوی ناخوش، تا حجّاج روباهی کشته را بفرمود آویختن در زیر جامه، تا بوی ناخوش ازان برخاست.

نسب: ابو بکر و ابو خبیب نیز گویند، و نام: عبد اللّه بن الزّبیر بن خویلد بن اسد بن عبد العزّی بن قصیّ بن اسد؛ مادرش: اسماء بنت ابی بکر الصّدّیق، و مادر زبیر صفیّه بنت عبد المطّلب بود؛ حلیت: و عبد اللّه مردی بود میانه بالا، نحیف، و بر میان چشمها اثر سجود داشتی، و أسمر بود، و او را هر روز چهارصد رکعت نماز ورد بودی؛ و کاتب او زیاد بن سلم بود؛ و عروه و مصعب برادران او بودند.

خلافت مروان بن الحکم چهار ماه بود.

به صواب دید عبید اللّه بن زیاد او را بیعت کردند، پس از مرگ معاویه بن یزید اندر ماه ذی قعده. و اندرین مدّت با ضحّاک حرب کرد، و او را در بیعت ابن الزّبیر بود؛ و ضحّاک کشته شد. و پس ازان مروان به دمشق بمرد، در سال شصت و چهار. و گویند زنش بکشت، امّ خلد بنت یزید بن معاویه*. و او را هشتاد و یک سال عمر بود، و پسرش، عبد الملک، بر وی نماز کرد هم آن جایگاه.

نسب: ابو الحکم مروان

بن الحکم بن ابی العاص بن امیّه بن عبد الشّمس*؛ مادرش: آمنه بنت علقمه بن صفوان بن امیّه؛ و این مروان مردی بود کوتاه و سرخ و بزرگ چشم؛ وزیر و کاتب ابن سرجون* بود و ابو زعیزعه، مولی مروان، و سلیمان بن سعید الخشنی؛ نقش الخاتم: ألعزّه للّه عزّ و جلّ*.

خلافت عبد الملک بن مروان دوازده سال و چهار ماه و پنج روز بود.

این قدر از پس کشتن ابن الزّبیر بود. و او را در رمضان بیعت کردند، در اوّل سنه ی خمس و ستّین. و اندرین وقت سلیمان بن صرد به کوفه برخاست با جماعتی از مهتران که با حسین بن علی بیعت کرده بودند. و او را خوانده و گفتند:" ما خون حسین بن علی طلب می کنیم." و داعیان فرستادند به هر جای، و دعوی شیعت

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 239

کردند و مذهبی فرونهادند و دران مقالتها گفتند. و هرچه در عالم بود همه باطل شمردند. و اوّل مذهب باطنیان ازان عهد خاست، و آنگاه می فزودند. پس سلیمان با سپاهی بسیار به طلب خون حسین برخاست. و نخستین بهانه این بود. و سوی شام رفت به حرب عبید اللّه بن زیاد، و حصین بن نمیر پذیره آمد، و سلیمان بن صرد کشته شد. و بعد از او بدین کار مختار بن ابی عبید برخاست، آنکه او را به حرب جسر پیل بکشت. و ابراهیم بن مالک الاشتر را به حرب عبید الله فرستاد و بر دست ابراهیم عبید اللّه بن زیاد کشته شد؛ و عمر بن سعد نیز کشته شد بر دست خیر، غلام مختار، و همه ی کشندگان حسین را بکشت. پس-

چنانکه گفتم- عبد اللّه بن الزّبیر مصعب را بفرستاد به حرب مختار. بعد از حیلتهای بسیار که میان ایشان برفت، و محمّد بن الحنفیّه ابن الزّبیر را بیعت نمی کرد، در خیمه بازداشتش و موکّل بر او گماشت. و محمّد از مختار استعانت خواست که مختار دعوی از محمّد الحنفیّه کردی بی فرمان محمّد- و آن را قصّه است. و از ابن الزّبیر دو ماه زمان خواسته بود. پس مختار پنجاه گان و صدگان سپاه فرستادن گرفت به مکّه، تا به یکی روز ساعت به ساعت دو هزار مرد با سلاح آنجا رسیدند و او را خلاص دادند.

سال شصت و هشتم ازارقه ی خوارج به عراق بازگشتند از پارس و کرمان. و آن حوادث و احوالهای ایشان بود. پس وقعت عبد الملک بود با عمرو بن سعید تا کشته شدن عمرو. و اندر آخر سال هفتاد عبد الملک به کوفه آمد و مصعب بن الزّبیر را بکشت. پس ازین، واقعه ها و کارزارها بود مهلّب بن ابی صفره را با خوارج و ازارقه*، و ایشان را به نافع الازرق بازخوانند. و خراسان بر عبد الملک گشاده شد.

و اندر سال هفتاد و دو حجّاج یوسف الثّقفی را به حرب ابن الزّبیر فرستاد تا عبد اللّه بن الزّبیر کشته شد. و به منجنیق گوشه ی کعبه ی معظّم خراب کرد، و باز هم حجّاج آبادان کرد- و این معنی گفته شد.

و اندر سال هفتاد و چهار قطری بن الفجاه پیدا آمد، مهتر خوارج؛ و سخت فاضل و فصیح بوده است، چنانکه خطبه های او را نسخت کرده اند. و اهواز و آن حدود بگرفت. پس درین وقت عبد الملک حجّاج را امیری عراقین داد، هرچه فرود

کوفه تا ازان روی خراسان، هرچند خطّه ی اسلام بود. و حجّاج از کوفه سپاه گران مایه فرستاد پیش مهلّب بن ابی صفره به یاوری حرب خارجیان.

و اندر سال هفتاد و شش نقش زر و درم فرمود کردن، و پیش از او در

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 240

اسلام نبود. و در کتاب المعارف گفته است که به عبرانی نوشتندی بر سکّه ی درم.

و بعد ازین اخبار شبیب خارجی بود، و آمدنش در کوفه رفتن*، تا آخر در آب غرق شد. و ازین پس مطرفه مغیره بن شعبه* بر حجّاج بیرون آمد و عبد الملک را خلع کرد. و درین میانه قطری بن الفجاه هلاک شد. و مهلّب بن ابی صفره را با وی وقعت افتاد. پس عبد اللّه ابن ابی بکر* به سجستان رفت و با زنبیل حرب کرد، و سجستان گشاده شد. پس عبد الرّحمن بن محمّد الاشعث خروج کرد از سیستان و بر حجّاج بیرون آمد و کارها بود میان عبد الرّحمان و حجّاج و وقعه ی دیر الجماجم.

پس سال هشتاد و سه به شهر مرو مهلّب بن ابی صفره بمرد، و پسرش، یزید، را معزول کرد. عبد الملک و پسرش، یزید، بجای وی بنشست، تا حجّاج قتیبه بن مسلم را به خراسان فرستاد و یزید را معزول کرد*. پس عبد الملک پسرش، یزید، را بیعت کرد و ستد. و ازان پس بمرد، اندر پانزدهم شوّال سال هشتاد و شش به دمشق. و پسرش، ولید، بر وی نماز کرد. و عمرش شصت و سه سال بود.

در نسب: ابو الولید عبد الملک بن مروان بن الحکم؛ مادرش: عایشه بنت معاویه بن المغیره بن ابی

العاص؛ حلیت: عبد الملک مردی بود سپیدروی و فراخ بر، میانه بالا و نحیف؛ وزیر و کاتب: ابو زعیزعه بود، مولی پدرش، و قبیصه بن ذؤیب الخزاعی؛ نقش الخاتم: تأهب للموت هو آت*؛ و اندر خلافت او ابو امامه صدی بن عجلان الباهلی بمرد- و اللّه أعلم.

خلافت الولید بن عبد الملک نه سال و هفت ماه و بیست و نه روز بود، به دیگر روایت نه روز بگوید.

و درین وقت فتحهای قتیبه بود به ماورا النّهر و زمین شومان و کیش* و نسف- و آن نخشب است. و دیگر باره قتیبه خوارزم بگشاد، و چاچ و فرغانه. و پس به چین رفت و با نصرت بازآمد.

و اندر سال هشتاد و هشت ولید جامع دمشق بفرمود کردن بدان بزرگواری که هنوز بجای است، و عظیم مولع بود بر کار بنا و عمارت فرمودن. پس به حجّ رفت و به مدینه آمد. آن بود که سعید بن المسیّب را دید، فقیه مدینه. و بدان جبّاری و تکبّر ولید خدای تعالی او را ذلیل سعید گردانید.

و در کتاب معارف چنانست که اندر سال نود و سه زمین هند بعضی گشاده

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 241

شد بر دست قاسم بن محمّد الثّقفی. و اندر آخر سال نود و چهار حجّاج سعید بن جبیر را بکشت. و آخرین کسی که حجّاج کشت او بود- و آن را قصّه است. و روایت کنند که وزیر حجّاج، یزید بن مسلم*، گفت زنش نوشته بود که حجّاج به عراق اندر، بیرون از حربها برابر خویش نوشته بود*، به تفصیل، که صد هزار و سی هزار مرد را کشته بود. پس به سال

نود و پنج حجّاج به واسط بمرد، و آن شهر را او بنا کرده بود، در سنه ی ثلاث و ثمانین. و حجّاج معلّم بود به طایف، و پدرش همچنین.

و این در کتاب معارف خوانده ام. و اندرین معنی شاعر گوید:

فماذا عسی الحجّاج یبلغ جهده إذا نحن خلّفنا* حفیر زیاد

فلو لا بنو مروان کان ابن یوسف کما کان عبدا من عبید إیاد

زمان هو العبد المقرّ بذنبه*یراوح غلمان القری و بغاد* و اندر ماه جمادی الآخر سال نود و شش یازدهم ماه ولید بمرد، و برادرش، سلیمان، بر وی نماز کرد؛ و گویند عمر بن عبد العزیز. و عمر او چهل و پنج سال بود، و چهل و شش نیز گویند.

نسب: ابو العبّاس ولید بن عبد الملک بن مروان؛ مادرش: امّ الولید بنت العبّاس؛ حلیت: ولید مردی بود درازبالا و اسمر و نیکو روی، و بر رویش اثر آبله بود؛ وزیر و کاتب قعقاع بن حبیس العبسی* بود و لیث بن ابی رقیّه؛ نقش الخاتم:

یا ولید إِنَّکَ مَیِّتٌ. «1»

در عهد او سهل بن سعد السّاعدی* به مدینه بمرد در شهور سنه ی احدی و تسعین، و صد ساله بود. و انس بن مالک به بصره بمرد در سنه ی ثلاث و تسعین؛ و آخرترین کسی از اصحاب پیغامبر علیه السّلام او بود.

خلافت سلیمان بن عبد الملک دو سال و هفت ماه و بیست و نه روز بود؛ به دیگر روایت سه سال، بیرون از روزها.

یزید بن المهلّب را عراق و خوراسان* و طبرستان و آن حدود بر وی گشاده شد.

و برادرش، مسلمه بن عبد الملک، به روم اندر فتحها کرد و تا قسطنطنیّه برسید. و آنجا بود که سلیمان درگذشت. و این

سلیمان مردی اکول بود و حرص داشت در خوردن خوردنیهای گوناگون و شیرینیها. و بسیارست از خوردنیها که اکنون

______________________________

(1). (إِنَّکَ مَیِّتٌ)Sure 39 ,Teil von Vers 30

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 242

مستعملست از ساخته ی او، و بی اندازه خوردی و اسراف کردی. و گویند که در عهد خلافت او همّت مردم جز به خوردن و مهمانیها ساختن و تکلّف نبود. و سخن ازان رفتی که:" من ازین نوع طعام فرموده ام، و حلوایی ازین شکل ساختم؛ و سخت خوش بود." همچنانکه در عهد ولید برادرش سخن مردم از عمارت کردن و آبادانی بود، و بناهای غریب و شکلها نهادن برحسب همّت ولید، و مولع بودنش به کار عمارت. و همچنانکه بعد ازین به خلافت عمر بن عبد العزیز همه ی شغل مردم از قرآن خواندن و ختم قرآن کردن و دعوات و نمازها بودی. و ازین تجربت گفته اند که:

" ألنّاس علی دین ملوکهم." و اکنون نیز، اگر بازجویی، کار همچنان رود. پس در تاریخ جریر الطّبری چنان خواندم* که سلیمان وقتی به مدینه بود و آنجا بره ی فربه بسیار بود. خوانسالار را فرمود که:" امروز برّه ی نر پیش آور راتب خوان، پیش از طعام خوردن، تا من گرده ی آن برّه بخورم!" خوانسالار همچنان کرد، و سلیمان هر دو گرده با پیه در یکی نان می پیچید و می خورد تا گرده ی سی بره ی نر سپری کرد. بعد ازان به عادت خویش بر خوان با ندما طعام خورد، چنانکه هیچ کم نکرد. و ازان پس سبدی انجیر تر آوردند. سلیمان گفت:" مرا به دل همی آید که این انجیر با خایه ی پخته خوش باشد." و بفرمود تا بیاوردند. خوانسالار طبقی

بیاورد، و بسیاری خایه ی پخته و پاک کرده بر آنجا نهاده. سلیمان خایه با انجیر می خورد، به دهنش خوش آمد، می خورد. خوانسالار، گفتند، بترسید عظیم، زیرا که او بسیار خواره بود؛ درد شکمش بگرفت، و بمرد. و به دیگر روایت به شام اندر گویند بمرد به دانیق*، روز آدینه بیستم ماه صفر سال نود و نه. و چهل و پنج سال عمرش بود. و عمر بن عبد العزیز را خلیفت کرده بود به عهدی اندر، و مهر بر سر نهاده بود، و همه ی بنی امیّه را فرموده بود که:" بیعت کنید او را که درین عهدست." و عمر بن عبد العزیز بر وی نماز کرد.

اندر نسب: ابو ایّوب سلیمان بن عبد الملک بن مروان؛ مادرش: امّ الولید؛ حلیت: مردی بود بزرگ روی، پیوسته ابروی و نیکو موی دراز از دوش گذشته، و درازبالا و ملیح؛ وزیر و کاتب: ابن بطریق الرّومی و سلیمان بن نعیم الحمیری؛ نقش الخاتم: اومن* باللّه مخلصا.

و جعفر منصور اندر خلافت وی زاد، در سنه ی ست و تسعین هجریّه.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 243

خلافت عمر بن عبد العزیز دو سال و پنج ماه و سیزده روز بود، و اندر تاریخ جریر الطّبری شش گوید.

بعد از سال چون سلیمان بمرد مهر ازان عهدنامه برگرفتند، نام عمر بن عبد العزیز دیدند. تافته شد ازین کار، دست بر پیشانی نهاد و گفت:" لا حول و لا قوّه إلّا باللّه العلیّ العظیم." و سخت کراهیت داشت و فایده نبود. پس عدل و سیرت نیکو پیش گرفت بر سان عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه. و عدل عمرین این هر دو عمر را گویند.

پس

یزید بن المهلّب را بگرفت و از او مال طلبید که برگرفته بود. و درین عهد محمّد بن علی بن عبد اللّه بن العبّاس برخاست و دعوت کرد به خود اندر نهان. و میسره نامی بود، او را به عراق فرستاد، و دوازده تن دیگر اندر ناحیتها بپراکند به دعوت کردن. و لقب او ابو محمّد الصّادق گفتند. و ابو مسلم عبد الرّحمن نافذ الدّوله و صاحب الدّعوه در این سال از او شکسته دل مادرش پیش عیسی بن معقل آمد، به دیه باوانه* از ناحیت اصفهان. و عمر بن عبد العزیز روز آدینه بیست و پنجم ماه رجب فرمان یافت به دیر سمعان از حمص به شام اندر؛ و گویند پنجم ماه بود سال صد و یک و او را سی و نه سال و هشت ماه بود. و گویند بنی امیّه او را زهر دادند. و از أنس بن مالک بازگفتند که گفت:" هیچ کس را ندیدم که نماز کردن او به نماز کردن پیغامبر صلّی اللّه علیه و سلّم ماننده بود، مگر این جوان را." یعنی عمر بن عبد العزیز.

اندر نسب: ابو حفص عمر بن عبد العزیز بن مروان بن الحکم؛ مادرش امّ عاصم بود، بنت عاصم بن عمر بن الخطّاب؛ حلیت: عمر مردی بود نیکوروی و نحیف تن و نیکو محاسن، و بر پیشانی نشان زخم داشت که به کودکی اسپ زده بود، و ازان سبب او را أشجّ بنی امیّه گفتندی، چون هشام را أحول بنی امیّه و هر یکی را چیزی؛ وزیر: لیث بن رقیه الثّقفی* بود؛ نقش الخاتم: أعزّ عروه یجادل عند یوم القیامه، و گویند: عمر یؤمن باللّه.

خلافت یزید

بن عبد الملک چهار سال و یک روز بود.

او را حادثه ها افتاد با خوارج و پس با یزید بن المهلّب، تا یزید کشته شد به عقر بابل، و دولت و روزگار ایشان سپری گشت. اندر سال صد و دو فتحها بود

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 244

مسلمه بن عبد الملک را به روم اندر، و عمر بن هبیره را به عراق اندر و خوراسان همچنین. پس به دمشق بمرد، به جایی که آن را بلقا خوانند، اندر ماه شعبان سال صد و پنج. و او را عمر سی و سه سال بود، و سی و چهار هم روایتست.

اندر نسب: ابو خالد یزید بن عبد الملک بن مروان؛ مادرش: عاتکه بنت یزید بن معاویه؛ حلیت: مردی بود دراز، ضخم و گردروی؛ وزیر: اسامه بن زید السّلیحی از بنی قضاعه؛ نقش الخاتم فی الحساب* بود.

خلافت هشام بن عبد الملک نوزده سال و هشت ماه و بیست روز بود، و به دیگر روایت روزها هفت گوید.

و اشرس بن عبد اللّه را به خراسان فرستاد، و به سمرقند و بخارا و بیکند وقعتها بود. پس خوراسان جنید را داد، و عاصم بن عبد اللّه آنجا رفت، و باز خوراسان و عراق، جمله خالد بن عبد اللّه را داد. و خالد برادرش، اسد، را به خراسان فرستاد.

و اندر سال صد و ده بود که ابو العبّاس السّفاح، اوّل خلفا، از مادر بزاد.

بعد ازان که خالد را عزل کرد و عراق و خراسان یوسف بن عمر بن هبیره را داد، و باز خراسان را مفرد به نصر بن سیار داد، و به وی بماند تا ابو مسلم او را

بیرون کرد به وقت دعوت بنی العبّاس.

اندر سال صد و بیست زید بن علی بن الحسین به کوفه بیرون آمد، و یوسف بن عمر با وی حرب کرد، تا به شب اندر، تیری رسیدش به مغز اندر، و بمرد. و پسرش او را در چاهی افکند و هامون کرد، و خود بگریخت و برفت. و دیگر روز غلام زید که او را برداشته بود، نشان بداد. و بعد ازان او را چیز پذیرفتند، و زید را از چاه برآوردند و تنش بر دار کردند، و مدّتها بماند، بعد ازان بسوختندش. و این جماعت را که زیدیان خوانند بدین زید منسوب اند.

و هشام اندر سال صد و بیست و سه محمّد بن علی الامام را بیاورد، جدّ خلفا. گفت معاویه از عبد اللّه بن العبّاس زمینی خرید به مبلغ صد هزار درم، و بهایش بستد عبد اللّه. و پس زمین از وی بازخواست و ده روز او را بازداشت، تا موسی السّراج درم بپذیرفت و بداد، و محمّد را بیرون آورد. و ازان پس به دعوت بنی العبّاس اندرآمد. و هشام را فطنت و زیرکی بود، و لیکن بخیل بوده است، و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 245

فرزندزاده ی او، عبد الرّحمن بن معاویه بن هشام، اندلس و حدود آن بگرفت. پس روز چهارشنبد سیّم جمادی الآخر سال صد و بیست و پنج بمرد به رصافه، و او را پنجاه و سه سال عمر بود. و مسلمه بن هشام بر وی نماز کرد.

اندر نسب: ابو الولید هشام بن عبد الملک بن مروان؛ مادرش: امّ هشام بنت هشام بن اسمعیل بن هشام بن الولید بن المغیره المخزومی؛

حلیت: و هشام مردی بود نیکوروی و سپید، امّا أحول بود، و خضاب کردی سیاه؛ وزیر سالم بن عبد الرّحمن بود، مولی سعید بن عبد الملک، و اسامه بن زید السّلیحی بر سپاه و خراج، و ابن الحجاب بعد از اسامه و سعید بن عقبه بعد از او؛ نقش الخاتم ألحکم للحکیم بود.

و حوادث در عهد او بسیار بود، و بجای خود شرح توان دادن- إن شاء اللّه تعالی.

خلافت الولید بن یزید یک سال و دو ماه و بیست و دو روز بود، و به دیگر روایت سالی و شش ماه، و اندر تاریخ جریر یک سال و سه ماه.

درین عهد پسر زید علوی- که یاد کردیم- برخاست، و به خراسان کشته شد اندرین سال، بر دست عیسی العنزی که نیزه زدش بر سر. و ازان پس سرش به کوفه آوردند و با پدرش بسوختند.

و این ولید را مذهب بد بود. روایت کنند که مذهب زندقه داشتی و بر مسلمانی عظیم استخفاف کردی و دست به مادر فرزندان پدر فراز کرد. و کارهای او از حدّ بگذشت، تا بنی امیّه و دیگر مسلمانان خون او حلال داشتند. و خالد بن القسری را یوسف بن عمر بازخرید، دیگر باره که امیر عراقین بوده بود، و همی اندیشید از وی، و به کوفه آوردش و به عذاب اندر بکشت. و مردمان بر یزید بن ولید بن عبد الملک بیعت کردند و این ولید را حصار گرفتند، و آخر کار کشته شد بر دست عبد السّلمی اللّخمی* و السری بن زیاد*، و ابو العلا نامی* سرش ببرید و سوی عبد العزیز آورد، از آل مروان.

و ولید سخت عظیم

چابک سوار بود، و مردانه و صاحب قوّت. و عمر او چهل سال بود، و چهل و دو سال روایتست.

اندر نسب: ابو العبّاس الولید بن یزید بن عبد الملک؛ مادرش: امّ الحجّاج

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 246

بود، دختر محمّد، برادر حجّاج بن یوسف. و ولید ضخم و سپید بود؛ وزیر سالم بن عبد الرّحمن بود بر رسایل، و عبد الملک بن محمّد بن الحجّاج بن یوسف بر خوارج و دیوان سپاه. و او را دو پسر بود. یکی را نام الحکم و دیگر را عثمان و هر دو را ولیّ عهد کرده بود، اوّل حکم را و پس عثمان را. نقش الخاتم؟؟؟

بود.

خلافت یزید بن الولید دو ماه و نه روز بود، و در تاریخ جریر شش ماه گوید.

و اهل حمص به تعصّب ولید به وی برخاستند، تا معاویه بن حصین بن النّمیر برفت. و بعد از حرب کردن به دمشق باز صلح افتاد. و یوسف عمر را عزل کرد از عراق، و منصور بن جمهور مخالف شد. پس یزید بمرد به دمشق، اندر ماه ذو الحجّه. و او را چهل سال عمر بود، و چهل و دو هم روایت است. و مروان بن محمّد به وقت خویش از گور برآوردش و بر دار کردش. و هم اندرین سال ابو جعفر المنصور را مهدی بزاد، محمّد بن ابی جعفر.

اندر نسب: ابو خالد یزید بن الولید بن عبد الملک؛ مادرش: شاه آفرید بنت پیروز بن یزدجرد بن شهریار، او را قتیبه فرستاده بود پیش حجّاج به وقت فتح سمرقند، و حجّاج به ولید فرستاد به هدیه؛ و او را یزید النّاقص خواندندی، و فخر کردی به

نسب و گفتی:

إبن کسری و ابن مروان و قیصر جدّی و خاقان* حلیت: و یزید مردی بود أسمر و نیکو روی، و اندکی لنگیدی؛ وزیر ثابت بن سلیمان الخشنی بود بر رسایل، و نضر بن عمرو الحمیری بر دیوان خراج و خاتم، و حمید بن ابی مخارق بر کار سپاه که آن را دیوان الجند خواندندی؛ نقش الخاتم: یا یزید قم بالحقّ.

خلافت ابراهیم بن الولید دو ماه و نه روز بود. در تاریخ جریر ذکر مفرد ندارد؛ در جمله شش ماه یزید بنشست.

چون خبر کشتن یزید به مروان بن محمّد رسید، از حدود آذربایجان بیامد که حکم و عثمان، پسران ولید، را یاوری کند؛ و ایشان هر دو به زندان اندر بودند. و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 247

یوسف بن عمر بن هبیره که خالد قسری را کشته بود به هم بازداشته بودند. چون مروان به دمشق آمد، صواب چنان دیدند که حکم و عثمان را بکشند. پس پسر خالد قسری گفت:" من بروم بدین شغل." و آن خواست که بدین کار به زندان اندر رود، و یوسف عمر را به خون پدر بکشد. و همچنان کرد. و کسی را اندر فرستاد، و هر سه را بکشتند. و ابراهیم از مروان بگریخت و باز پیش مروان آمد و بیعت کرد. و بعد از روزگاری اندر آب زاب غرقه شد. و او را چهل سال عمر بود.

اندر نسب: ابو اسحاق ابراهیم بن الولید بن عبد الملک بن مروان؛ مادرش: امّ ولد، خراسانیّه؛ حلیت: مردی بود سرخ و سپید و تن آور؛ وزیران و دبیرانش هم ازان برادر بودند؛ نقش الخاتم: توکّلت علی الحیّ.

خلافت مروان بن محمّد

پنج سال و دو ماه بود؛ به دیگر روایت پنج سال، در تاریخ جریر شش سال گفته است، تا آخر عهدش.

و چنان بود که مروان به یاوری حکم و عثمان همی آمد. چون به دمشق رسید ایشان را کشته یافت در زندان. فروماند، پس پرسید که:" با ایشان در زندان که بود، تا این حال بدانیم؟" ابو محمّد السّفیانی را بیاوردند. چون درآمد، گفت:

" ألسّلام علیک یا أمیر المؤمنین." مروان گفت:" ترا نه بدین کار خوانده ایم. حکم و عثمان را که کشت، و احوال چون بود؟" ابو محمّد گفت:" حکم ولیّ عهد بود، و پس از وی عثمان." گفت:" بلی." پس شعری برخواند که در زندان گفته بود، و آخرش این بیت بود:

فان أهلک أنا و ولیّ عهدی فمروان أمیر المؤمنینا پس مردم که حاضر بودند، گفتند:" راست می گویی." و مروان را بیعت کردند، روز دوشنبه منتصف ماه صفر سال صد و بیست و هفت. پس از آنجا به حرّان رفت، و در فتنه ها گشاده شد، که آخر دولت بنی امیّه بود. و مردمان حمص عاصی شدند و گفتند:" کار خلیفتی بدانجا رسید که به شعر خلافت دهند و بیعت کنند." و مروان آنجا رفت، و آن مرد که مردم را برانگیخته بود، بپراکند. و به کوفه عبد اللّه بن معاویه نامی برخاست از فرزندان جعفر الطّیّار، و اصفهان بگرفت.

و آخر کار کشته شد، بر دست عبد اللّه بن عمر بن الخطّاب*، امیر عراق. و ضحّاک خارجی بیرون آمد و همه عراق و سواد بگرفت. و سلیمان پسر هشام بن عبد الملک به

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 248

مروان بیرون آمد با هفتاد هزار مرد، و

مروان وی را بشکست اندر حرب، و سوی ضحّاک خارجی گریخت. و مروان یزید بن عمر بن هبیره را به حرب وی فرستاد، و ضحّاک سوی موصل و جزیره گریخت با سپاه بسیار. و دیگر باره مروان به حرب وی رفت به تن خود، جایی که آن را کفر توتا خوانند از حدّ جزیره. و آن شب ضحّاک کشته شد، و بجای وی سعید الخیبری بایستاد، و سر ضحّاک به مروان آوردند. و کس ندانست که او را که کشت. و سعید با چهارصد مرد حمله آورد به قلب گاه، و مروان بگریخت، و خارجیان در خیمه های مروان افتادند به غارت کردن. پس میمنه و میسره چون ازین کار آگاه شدند پیرامون سعید و ایشان درآمدند و همه را پاک بکشتند و مروان را بازخواندند. و بعد ازین رسم صف بجای بگذاشتند و سپاه جوق جوق پشتاپشت بداشتندی. و خوارج به در موصل بازشدند، و مهترشان سلیمان الیشکری* بود، و نه ماه بود تا آنجا بمانده بود. پس به جانب پارس بازشدند، و سلیمان بن هشام اندر کشتی به زمین سند رفت؛ و جماعتی به عمان و سیستان رفتند. و به خراسان فتنه ها بود، و حالها میان نصر بن سیّار و خدیع کرمانی، بعد از آنکه دختری به وی داده بود.

و اندرین وقت بود سال صد و بیست و هشت که ابراهیم بن محمّد بن علی بن عبد اللّه بن العبّاس ابو مسلم را به خراسان فرستاد به اظهار دعوت کردن از برای ابو العبّاس سفّاح.

فصل در ذکر ابو مسلم صاحب الدّعوه

اندر تاریخ جریر مختصر گوید که این ابو مسلم غلام عیسی بن معقل بود، جدّ بو دلف، و او را

به مدینه پیش ابراهیم الامام بردند. امّا حمزه بن الحسین* در کتاب اصفهان شرح مولد و نژاد او داده است که مهترزاده یی بود و نسبش به شیدوش، پسر گودرز کشواد، همی شود. و حمزه صفت اخلاق و سیرت بو مسلم کند، که ماننده به شیدوش، که بو مسلم همچنان سیاه پوشید و اختیار کرد که شیدوش کرد، به وقت کشتن شیاوش؛ و بدان جامه پیش کیکاوس اندر رفت و هیچ

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 249

نماز نبرد. بگفت:" نه سلام و نه سجده ترا واجب نیست." و ازان پس هرگز نخندیدی، مگر در جنگ. و ابو مسلم را همان عادت بود- و این شرح خود گوییم. امّا بو مسلم پیش عیسی معقل بود که پدرش را، عثمان، حادثه یی افتاده بود، مادر بو مسلم، وشیکه، را به عیسی سپرد و پیش وی بزاد و بزرگ گشت. و پدرش، عثمان، در آذربایجان بمرد، و پیش از اسلام بنداد هرمزد نام بود. پس این بو مسلم سخت عظیم داهی و فاضل و عاقل بیرون آمد. و چون عیسی بن معقل را خالد، امیر العراقین، به کوفه بازداشت، از بهر باقی خوارج*، بو مسلم آنجا رفت. و داعیان از نقبای محمّد بن علیّ الامام، چون سلیمان بن کثیر و لاهز بن قریظ و قحطبه بن شبیب، با چند خوراسانی به پرسیدن عیسی رفتند و از سخن گفتن و کفایت بو مسلم خیره شدند و قضا را عیسی از زندان خالد بگریخت با برادرش، ادریس. و بو مسلم پیش آن نقیبان رفت، بدان معرفت. و ایشان او را بعد از مدّتی پیش ابراهیم بن محمّد الامام بردند به مکّه،

با بیست هزار دینار و مبلغ بیست هزار درهم. پس ابراهیم بو مسلم را بیازمود، و سخت عظیم عجب ماند از کفایت او در همه نوع. و ایشان را گفت:" إنّ هذا لفضله من الفضل." و بو مسلم امام را همی خدمت کرد. چون نقیبان کسی خواستند که به خراسان دعوت آشکارا کند ابراهیم بو مسلم را بفرستاد، اندر سال صد و بیست و هشت، و به خراسان دعوت آشکارا کرد، بعد از حالها به دیه سفدیج* از ناحیت مرو به ابراهیم بن محمّد الامام، روز پنج شنبد بیست و پنجم ماه رمضان سال صد و بیست و نه. و روایتست، اندر شعبان اندر سال صد و بیست و هشت، امّا آن درستتر و مسندتر. پس وقعتها بود و حربها با نصر بن سیّار و ابن الکرمانی تا نصر را از خوراسان بیرون کرد؛ باز ابن الکرمانی را بکشت- و لیکن نه جای آنست. و بدین وقت اندر، که شیعت عبّاسیان را کشتند به خراسان، نصر بن سیار سوی مروان نامه نوشت بدین خبر؛ و این بیت بنوشت، شعر:

اری جذعا إن یثن لم یقو رایض*علیه فبادر قبل أن یثنی الجذع و این پیش از اظهار دعوت بود. چون مروان نامه بخواند، هیچ ازان حدیث نندیشید، و به حرب خوارج و دیگران و اضطرابها مشغول بود، هیچ پاسخ نکرد.

چون کار از حدّ برفت و زمان تا زمان دعوتها آشکارا خواستند کردن، نصر دیگر باره این بیتها بگفت و در نامه به مروان فرستاد، شعر:

أری خلل الرّماد و میض جمری و یوشک أن یکون له ضرام

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 250 فانّ النّار بالزّندین توری و

انّ الحرب یبعثها کلام

أقول من التّعجّب لیت شعری أأیقاظ امیّه أم نیام و مروان به دیگر حربها رفتن مشغول بود. او را جواب نوشت و گفت:" ألشّاهد یری ما لا یری الغائب. آنچه دانی همی کن." نصر بن سیّار امید برداشت و بعد حالها سوی ری آمد. و آن جایگاه بمرد.

و علامت و کسوت بنی امیّه سبز بودی از پیشتر. بو مسلم خواست که خلاف آن کند. پس در خانه یی تنها بنشست و غلامی را بفرمود که زرد و سفید و سرخ و کبود و همه لون جامه ها درمی پوشید، و پیش وی اندر می آمد. چون بر آخر همه با جامه ی سیاه اندرآمد با عمامه و ردا و قبا، دران شکوهی و هیبتی یافت. پس ازان کسوت سیاه فرمود کردن و درپوشید، و علامت سیاه، که ابراهیم الامام داده بود و آن را سحاب نام کرده، بازگشاد.

پس به یمن عبد اللّه بن یحیی بن زید الحسینی بیرون آمد، و از بو مسلم خود خبر نداشت همین سال. و اتّفاق را همچنان کسوت سیاه ساختند، و خود را طالب الحقّ نام نهاد. و ابو حمزه نامی از یمن به کار علوی برخاست و مکّه و مدینه بگرفت و از انصار و قریش بسیاری بکشت. و فریاد برخاست، و مکّه و مدینه مسخّر کرد.

و فریاد به مروان رسید که سیاه جامگان مشرق و مغرب بگرفتند. و مروان عطیّه* را به حرب بو حمزه فرستاد، تا او را بکشت. و پس به صنعا رفت و عبد اللّه الحسینی را با پسر بکشت و سرشان به مروان فرستاد.

و اندر سال صد و سی عبد اللّه نامی از طالبیان برخاست. و ابو مسلم از

خراسان قحطبه را با بسیاری سپاه بفرستاد به حرب عامر بن ضباره، و به جابلق به حرب مشغول شدند، و عامر کشته شد. و نیز چنان سپاه هرگز بنی امیّه را جمع نشد، و همدان و حلوان تا نهروان بو مسلم را گشاده شد. و قحطبه به کوفه آمد، به کنار فرات بر عرب افتاد. و قحطبه بر دست معن بن زایده به شب اندر کشته شد.

و یزید بن عمر بن هبیره سوی شام برفت به هزیمت. و حسن بن قحطبه سپاه به کوفه درآورد، و ابو سلمه الخلال که او را وزیر آل محمّد خواندندی، از کوفه بیرون آمد، و به هم مجتمع شدند و دعوت بنی العبّاس آشکارا کردند. و سپاه فرستادند به شام و عراق، و کار بالا گرفت.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 251

فصل اندر خبر ابراهیم الامام و ظهور سفّاح
اشاره

پس چون این خبرها به مروان رسید که ایشان دعوت با ابراهیم الامام می کنند از وی همی خبر جست تا نشان بیافت ایشان را، به دیهی که آن را حمیمه خوانند میان شام و حجاز. پس مروان مردی را بفرستاد و گفت:" در میان ایشان مردی بطلب بدین نشان، نام او ابراهیم الامام بن محمّد." و چنانکه نشان سفّاح اندر کتابها خوانده بود بگفت. مروان پنداشت که سفّاح را نام ابراهیم است- و خدای عزّ و جلّ جز آن تقدیر کرده بود. پس این مرد بیامد بدان دیه، و همه برادران را بنگرید، آن نشان اندر ابو العبّاس سفّاح دید، او را بگرفت. ابراهیم گفت:" ترا که فرموده اند؟" گفت:" ابراهیم بن محمّد را." ابراهیم گفت:" منم ابراهیم. دست از وی بدار." همچنان کرد. و ابراهیم

سفّاح را ولیّ عهد کرده بود، و گفت:" سوی کوفه روید." و او را سوی مروان آوردند. چون مروان بنگرید هیچ نشان سفّاح ندید، گفت:" این نه آن مردست." فرستاده گفت:" آن مرد را به نشان نیافتم. امّا آن مرد این است، یعنی ابراهیم." مروان گفت:" ای ابله، ترا با نام چه کار! لیقضی اللّه أمرا کان مفعولا" «1» پس ابراهیم را بازداشت، و بعد ازان زهر دادش. و گویند بفرمود کشتن در زندان. پس مردمان را بنمود، و او را دفن کردند به حرّان، و سفّاح با برادران و عمّان جمله کرا بگرفتند، از یکی اعرابی به صد دینار زر که به کوفه دهند. و به شب اندر پیش وزیر آل محمّد، بو سلمه حفص بن سلیمان الخلال، آمدند. ایشان را نواختی نکرد، چنانکه بایست، و گفت:" وقت بیرون آمدن نیست." و ایشان را به شهر فرستاد و جایی فرود آورد پنهان همان شب، و تأخیر همی کرد. سفّاح گفت:

" ما را ازین مرد هیچ نخیزد، و لیکن تا چون باشد." و خبر مرگ ابراهیم الامام اندر حبس مروان فاش گشت. مهتران بو سلمه را گفتند:" امام کجاست و تا کی سر به باد دهیم از امام ناپیدا؟" و ابو سلمه بهانه ها پیش می آورد. پس کار ایشان از اشتربان اعرابی فاش گشت، که همی گردید و می گفت:" امام را با برادران اینجا آوردم به لشکرگاه، و مرا کرا همی باید ستدن؟" و این سخن به مهتران رسید. از شتربان حال بازجستند. گفتند:" حال چیست؟" گفت ایشان را:" چندین مرد با

______________________________

(1)Sure 8 ,Teil von Vers 42 u .Teil von Vers 44 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن،

ص: 252

امام اینجا آوردم، و به سراپرده ی وزیر اندر شدند. و اکنون هیچ اثری نمی بینم." و ابو سلمه حال ایشان از ابو الجهم و حمید* و بزرگان دعوت بنی العبّاس همی پوشید، تا ایشان شتربان را بنواختند و کس با وی فراز کردند. و همی گردید در شهر، تا چاکری را بشناخت که با ایشان بود، سابق نام. و او را پیش ابو الجهم آوردند، و به رفق و مدارا از او خبر امام بازپرسید، و سابق احوال بگفت. پس ابو الجهم صد دینار شتربان را داد به کرا، و خود برخاست و برفت سوی امام و به خلافت بر وی سلام کرد. و این خبر فاش گشت. پس ابو سلمه نیز به ضرورت بیامد و به رسم خلیفتی سلام کرد با بزرگان.

پس روز آدینه بیرون آمد سفّاح، منتصف ماه ربیع الاوّل سال صد و سی و دو. و بر اسپی أبلق نشست و سوی جامع رفت و خطبه کرد و گفت:" أنا سفّاح بنی هاشم ألّذی فی الکتب ذکری." پس تب آمدش سخت، که رنجور بود. عمّش، داود بن علی، خطبه تمام کرد- و اکنون به تمامی اخبار مروان بازگردیم.

پس سفّاح عبد اللّه بن علی، عمّش، را به حرب مروان فرستاد، و مروان هزیمت رفت. و این اوّل ظفر بود در دولت بنی العبّاس. و عبد اللّه به دمشق آمد، و صالح، برادرش، را به طلب مروان فرستاد، و بر آخر کار کشته شد به زمین مصر به دیه فیّوم- و بو صیر نیز گویند- بر دست اسمعیل الخازنی*. و او را شصت و هفت سال بود، و شصت و سه نیز گویند. و شب یک شنبد

کشته شد اندر حرب، سال صد و سی و سه.

نسب: ابو عبد الملک بن* مروان بن محمّد بن مروان بن الحکم؛ مادرش: امّ ولد کردیه نام و لبابه گویند؛ حلیت: مروان مردی بود سرخ و سپید، أشهل، ضخم الهامه؛ وزیر و کاتب عثمان بن قیس بود، مولی خالد القسری، و عبد الحمید بن یحیی، مولی العلا، بعد از عثمان؛ نقش الخاتم: اذکر الموت یا غافل.

و مروان را دو پسر بود، عبید اللّه و عبد اللّه. هر دو بگریختند سوی حبشه، و ایشان هر دو ولیّ عهد بودند. پس عبید اللّه را بگرفتند و او را به بندگی بفروختند، و عبد اللّه با خواهرش و امّ مروان پیاده بگریختند. و چنان است اندر تاریخ جریر که هزار فرسنگ پیاده برفتند گرسنه و بی نوا، و هیچ ننالیدند و نگریستند. و آخر کار سیاهان حبشه ایشان را بگرفتند و بفروختند- نعوذ باللّه من زوال النّعم. و سر مروان پیش سفّاح آوردند، همین سال در آخر ذی الحجّه.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 253

و اندر ایّام بنی امیّه کسانی که عراقین و بصره و کوفه داشتند به جمله زیاد بن ابیه بود و عبید اللّه بن زیاد، پسرش، و مصعب بن الزّبیر و بشر بن مروان و الحجّاج بن یوسف و یزید بن مهلّب و عمر بن هبیره الفزّاری و خالد بن عبد اللّه القسری و یوسف بن عمرو* و عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز و یزید بن عمر بن هبیره.

و بعد ازین این همه ولایت کس را جمع نبود، و حبل بنی امیّه منقطع گشت.

و عدد ایشان با عبد اللّه بن الزّبیر پانزده بودند. و

ما بعد ازین ذکر خلفای بنی العبّاس گوییم- إن شاء اللّه تعالی.

ذکر الخلفاء من بنی العبّاس بن عبد المطّلب

مدّت خلافت سفّاح چهار سال و شش ماه بود، اندر آنچه در تاریخ جریر آورده است؛ و گفته اند که چهار سال و هفت ماه و دو روز بود.

نخستین کار عمّ خویش، عبد اللّه، را به زاب فرستاد به حرب مروان تا او را سپری کرد. بعد ازان بفرمود تا جمله بنی امیّه را جمع کردند از مشایخ و کودک و جوان، به جایی که آن را نهر طوس خوانند به شام اندر؛ و نهر أبی فرطس* هم خوانند. و عمّ سفّاح همه را بکشت به فرمان او به زارتر کشتنی، چنانکه دست و پهلو و ساقهای ایشان بفرمود تا به عمود بشکستند و بر سر یکدیگر فکندند. و پس بر بالای ایشان نطع فرمود برافکندن و آنجا برنشست با حاضران، و خوان بیاوردند و آنجا بر نان همی خوردند. و ایشان در زیر جان همی کندند با ناله و خروش، تا بمردند. و مقدار هشتاد تن بودند کمابیش. و یکی را بیاوردند از بزرگان بنی امیّه، دران وقت که نان همی خوردند، عبد اللّه بن علی خراسانیی را بفرمود تا همچنانکه برپای ایستاده بود، شکمش بشکافت و دست در اندرون کرد و همه آلات شکمش بیرون کشید و آنجا بیفکند؛ و مرد همچنان ایستاده.

و هم درین کتاب چنان یافتم که سلیمان و معاویه، پسران هشام بن عبد الملک، پیش سفّاح اندر بودند، و ایشان را امان داده بود. پس سدیف شاعر اندرآمد و این قصیده برخواند، و اوّلش اینست:

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 254 أصبح الدّین* ثابت الأساس بالبهالیل من بنی العبّاس و اندرین

قصیده ذکر جور بنی امیّه گفته است، و آنچه با ابراهیم الامام کردند و با قریش. و سفّاح انگشت در دهن گرفت. چون سلیمان و معاویه بیرون آمدند، سدیف را گفتند:" قتلتنا قتلک اللّه." یعنی کشتی ما را، که خدای تعالی ترا بکشاد. پس سفّاح هر دو را بفرمود کشتن، و پنجاه هزار درم سدیف شاعر را داد.

پس جماعتی خارجیان سپید علم برخاستند، و سفّاح سوی ایشان سپاه فرستاد، و پراکنده شدند در سال صد و سی و سه. و داود بن علی را به حجّ فرستاد، و به موسم صد کس را از بنی امیّه بگرفتند. و سی مرد را به مسعده الطّایی داد تا اندر راه مدینه همه را بکشت، و دیگران را دوّم روز بفرمود کشتن. و سفّاح برادرش، ابو جعفر المنصور، را سوی بو مسلم فرستاد به خراسان، تا اندر سرّ از بو سلمه حفص بن سلیمان الخلال شکایت کند بدان تخلیط که با سفّاح خواست کردن، و درخواهد تا او را بفرماید کشتن. و ابو جعفر به خراسان رفت و این کار به صواب دید عمّ کرد، داود بن علی. پس بو مسلم بسیاری کرامت کرد، و بدین کار مرار بن انس الضّبی را بفرستاد، تا بو سلمه را اندر شب بکشت، چنانکه کس ندانست، و سوی خراسان بازگشت. و سفّاح جزع کرد، و ماتم بو سلمه بداشت. و بو مسلم سلیمان بن کثیر را- که سر همه داعیان بود، مردی سخت عظیم بزرگ به سخنی خوارمایه که از او بازگفتند- پیش مجلس بفرمود کشتن به حضور ابو جعفر المنصور. و سخت عظیم بزرگ آمد منصور را آن حال، و

سوی سفّاح بازگشت و کینه ی ابو مسلم اندر دل گرفت. و گفت:" این مرد، بدین دستگاه و فرمان، اگر چنانکه خواهد، این کار را از ما بگرداند و دیگری را دهد." و ازین باب سخنها سفّاح را بگفت و آغالش همی کرد که:" تا بو مسلم را نخوانی و نکشی کار تو استقامت نگیرد." و سفّاح دفع همی افکند. پس هیچ کس نماند از خصمان، إلّا یزید بن عمر بن هبیره و حسن بن قحطبه. او را حصار دادند اندر واسط. پس سفّاح منصور را بفرستاد تا یزید را زنهار داد، و بیرون آورد با بیست مرد از مهتران، و در جمله معن بن زایده و بسیاری سپاه. پس منصور معن را به آذربادگان فرستاد، و سپاه بتفاریق از وی پراکنده کرد. پس یزید را هم در سراپرده ی خویشتنش بفرمود کشتن، بعد از آنکه مهتران را یکایک در سراپرده خوانده بود و بند کرده. پس سر

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 255

یزید را سوی سفّاح فرستاد که تعجیل همی فرمود به کشتن یزید.

پس اندر سال صد و سی و پنج سفّاح منصور را ولیّ عهد کرد، و پس از او عیسی بن علی*، عمّش را. و منصور را فرمود که به خراسان رود، تا بو مسلم بیعت اهل خراسان بستاند. چون آنجا رفت، بو مسلم را کراهیت آمد، که این کار بی مشورت او کرده بودند. و لیکن بیعت کرد، و به فرمان او نیز اهل خراسان بیعت کردند. و منصور غمی بازگشت و سفّاح را گفت:" بشتاب به کار بو مسلم، و اگرنه این کار از ما بگرداند، و هرچه خواهد تواند کردن، با این شوکت و عظمت

که من او را می بینم."

و در سال صد و سی و شش بو مسلم دستوری خواست که به حجّ رود، و بیامد و سفّاح را بدید و خدمت کرد. و ابو جعفر المنصور شتاب برگرفت به برادر، و گفت:" ازین به تو او را کجا یابی؟" سفّاح گفت:" چون شاید کرد این سخن، و مردی که همه ی جهان ما را صافی کرد، او را چون کشیم؟" منصور خاموش گشت. سفّاح گفت:" تو نیز از من دستوری خواه به حجّ رفتن، و با وی برو و پیوسته به حدیث مشغول همی دارش، تا دلش به اندیشه ی شغلی دیگر نپردازد، و کسی دیگر او را نبیند از علویان و غیرهم. و از وی غافل نباشی." و همچنان کردند. چون منصور و بو مسلم به حجّ رفتند، و سفّاح به انبار رفت، و آبله برآمدش و اندران بمرد، روز یک شنبد سیزدهم ماه ذو الحجّه همین سال. و عیسی بن علی، عمّش، نماز بر وی کرد. و عمرش سی و سه سال بود، و سی و شش نیز گویند.

اندر نسب: ابو العبّاس سفّاح بن عبد اللّه* بن محمّد بن علی بن عبد اللّه بن العبّاس بن عبد المطّلب؛ مادرش ریطه بنت عبد اللّه* بن عبد المدان بن الدّیان الحارثی بود؛ حلیت: مردی بود درازبالا و جعدموی و محاسن نیکو؛ وزیر و کاتب ابو سلمه الخلال بود، و بعد از وی خالد البرمکی- و برمک از بزرگزادگان عجم بود، به خدمت عبد الملک مروان آمد و پایه ی بلند یافت در ندیمی، و به عهد هشام بن عبد الملک مسلمان شد و عقب و نسلش بسیار گشت، همه خداوندان عقل و کفایت؛

نقش الخاتم اللّه ثقه عبد اللّه* بود.

خلافت منصور بیست و یک سال و یازده ماه و هشت روز بود، اندر تاریخ جریر بیست و دو سال گوید.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 256

چون از حجّ بازگشتند، بو مسلم یک منزل پیشتر همی آمد. پس خبر مرگ سفّاح بیافتند و ردای پیغامبر صلّی اللّه علیه و قضیب به منصور آوردند. و بو مسلم خبر یافت نخست، و به منصور خبر تعزیت فرستاد و خود به کوفه بایستاد، تا منصور فراز رسید. و عبد اللّه بن علی، عمّ منصور، به شام خود را دعوت کرد و بیرون آمد. بو مسلم از منصور بپذیرفت که کار او سپری کند، به شام رفت با سپاه.

و چنین روایتست که از سپاه خراسان هفت هزار مرد با عبد اللّه بودند به شام. چون شنیدند که بو مسلم روی بدو دارد، همه را سلاح بستد و بازداشت، تا به سپاه بو مسلم نپیوندند، به خویشان و همشهریان خود داد. پس دو هزار مرد را بفرستاد به در آن قلعه که ایشان را بازداشته بودند، تا تیغ بکشیدند و همه را به یک روز بکشتند. و ابو مسلم شش ماه با وی حرب کرد، به ظاهر حرّان به کنار زاب، تا او را بهزیمت کرد. و عبد اللّه با برادرش، عبد الصّمد، بگریخت سوی برادرشان، سلیمان، به بصره، و آنجا پنهان ببود.

فصل اندر اخبار و مقتل ابو مسلم

و این حرب اندر سال صد و سی و هشت بود. پس منصور ذمامی بفرستاد بر خواسته ی عمّ، و سپاه شام بر بو مسلم. و منصور به سود و زیان سخت بودی. و ابو دوانیق ازان خواندندش، یعنی به دانق

سخن گفتی. و ابو مسلم را ازان عظیم خشم آمد. گفت:" بر خون مسلمانان ریختن امینم، و برخواسته نه!"- و منصور عهد شام و بصره بدو فرستاد. گفت:" مرا به کار نیست." و بازپس فرستاد- و سوی خراسان رفتن عزم کرد و به حلوان آمد. و منصور به مداین آمد. چون منصور را گفتند که بو مسلم به حلوان رفت، گفت:" للّه الأمر دون حلوان."* پس نامه ها فرستادن گرفت به بو مسلم و عهدها کردن، و فرمود تا همه ی دوستان و بنی هاشم به وی نامه نوشتند که:" خود را زشت نام همی کنی بدین کردارهای تو اندرین دولت. و امیر المؤمنین در حقّ تو هرچه بهتر." و بر آخر عیسی، عمّ خود، را بفرستاد، و از چند گونه درشت و نرم پیغام داد در نهان و آشکارا، تا ابو مسلم را سر بگردانید.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 257

و منصور پیش ازین عهد خراسان به یکی از مهتران فرستاده بود، از گماشتگان ابو مسلم، نام او ابو داود خالد بن ابراهیم الدّهلی*، تا خراسان بگرفت. و این خبر به بو مسلم رسید، عظیم تافته شد و هیچ درمان ندید جز رفتن. و از منجّمان شنیده بود که او را کام به روم افتد. پس به مداین آمد روز سه شنبه بیست و پنجم شعبان، و منصور به رومیّه ی مداین لشکرگاه زده بود. منصور ابو مسلم را بنواخت و ایمن کرد.

و بو مسلم بازگشت و پرسید که:" این چه جایست؟" گفتند:" رومیّه." بو مسلم بیندیشید. پس منصور روز دیگر چند مرد را در سراپرده پنهان کرده بود، و گفت:

" چون دست بر دست زنم شما

از پس اندر آیید و شمشیر به بو مسلم اندر بندید." چون بو مسلم را بار دادند اندرآمد و بایستاد. منصور حمایل از وی بخواست که بنگرد.

بو مسلم حمایل از گردن برآورد و پیش منصور بنهاد. و گفت:" این تیغ عمّ من است، عبد اللّه؟" گفت:" آری یا امیر المؤمنین." گفت:" این تیغ مرا بشاید." و سخنها گفتن گرفت و کنیت او بگردانید، بجای بو مسلم بو مجرم می گفت. و هرچه از وی در دل داشت، می گفت که:" چرا فلان کار کردی؟" و بو مسلم عذر آن بگفتی. منصور خشم گرفت و گفت:" ویلک یا با مجرم. هر سخنی را حجّتی پیش آوری؟" و بعد ازان دست بر دست زد، و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بو مسلم دربستند. بو مسلم همچنان برپای ایستاده بود و سوی ایشان هیچ ننگریست و گفت:" یا منصور مرا مکش، که پشیمان گردی، و ترا روزی بکار آیم." پس منصور ایشان را گفت:" دستتان بریده باد، شمشیر بر سر زنید!" همچنین کردند. و کشته شد روز چهارشنبد هم این ماه، دوّم روز که آمده بود. و او را به میان بساط اندر پیچیدند که فکنده بود، و کارش سپری گشت.

و چنان خواندم که ناقلان دولت تا عالمست سه کس بوده اند که از جایی به جایی نقل کردند: اسکندر رومی و اردشیر پاپکان و ابو مسلم اصفهانی. و او را کسانی که اخبار ندانند مرغزی گویند، سبب آنکه به مرو خروج کرد، همچنانکه سلمان را فارسی خوانند، از برای آنکه عرب همه زمین عجم را فارس گفتندی. و سلمان را فارسی خواندندی، و او از اصفهان بود؛ و

جماعتی پندارند که او از فارس بوده است. و از صاحب حرس بو مسلم، بو اسحاق، روایتست که بو منصور پرسید که:" چند کشته است بو مسلم؟" گفتا:" من دیدم پیش خود- و اندر حربها بدین دعوت شما اندر- سیصد هزار مرد کشته است."

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 258

و مداینی صفت بو مسلم گوید که مردی بود کوتاه، به لون اسمر و نیکو و شیرین و فراخ پیشانی و نیکومحاسن و درازموی و درازپشت و کوتاه ساق و فصیح اندر لفظ؛ و شعر به تازی و پارسی گفتی و هرگز مزاح نکردی و نخندیدی، مگر به حرب اندر. و به هیچ فتح و کارهای عظیم از وی خرّم شدن و نشاط پیدا نیامدی، و نه به هیچ حوادث و غلبه ی دشمنان اثر غم و خشم از وی ظاهر شدی. و تازیانه ی وی شمشیر بود. و بر کس به عقوبت اندر رحمت نکرد از دور و نزدیک. و هرچه به خراسان اندر مهتران بودند، از یمن و ربیعه و قضاه* و ملوک و دهقان و مرزبان، همه را بکشت به دعوه ی بنی العبّاس اندر. و چون بکشتندش، سی و هفت ساله بود، و هیچ چیز از املاک و عقار و بنده و غیره از وی بازنماند، مگر پنج کنیزک خدمت کننده. و او را برادری بود، نام او یسار بن عثمان، و حمزه پسر او بود، و عمّاره پسر حمزه بود، آنکه ذکر او در ایّام خلفا به بزرگ منشی و همّت بلند و سخا و تنعّم و عجب معروفست- و به جایگاه گفته شود احوال و سیرت او.

و اندر تفاخر به بو مسلم علی بن حمزه

بن عمّاره بن حمزه بن یسار گفته است در کتاب اصفهان شعری، و آن اینست:

نقلنا إلی آل النّبیّ خلافهو ملکا وجدناه مضیما مضیّعا

و لو لا سیوف اللّه فینا لأصبحت ملوک بنی مروان فی الدّین رتّعا

منعنا حمانا بالقواضب و القناجلادا و ما زلنا أعزّ و أمنعا

أبو مسلم عمّی و إن کان سیّداهماما قریعا مصرحیا سمدعا*

ألسنا الاولی صالوا علی الغیّ بالهدی و رانوا* بنی العبّاس مرئا و مسمعا

و نحن سئمنا المارقین بباسناإلی أن رأینا عودهم قد تخرّعا و بو مسلم را فرزند جز دو دختر خرد نبود، یکی را نام فطیمه* و دیگری را اسما بنت بو مسلم.

و اندر عهد منصور جماعتی باطنیان در خراسان پیدا شدند، و این مذهب فراز آوردند و به هر جایگاه دعوت همی کردند پنهان. و منصور بفرمود تا هرکجا که ایشان را بیابند بکشند.

و اندر سال صد و چهل منصور به حجّ رفت، و مسجد حرام فراخ کرد. و چون بازگشت به هاشمیّه فرود آمد به کوفه اندر. و جماعتی بودند که ایشان را روندیان

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 259

خواندندی، و به ربوبیّت منصور همی گفتند- نعوذ باللّه- و پیش ازین، به ربوبیت بو مسلم به خراسان. و اصل ایشان از عبد اللّه رونده برخاست، و تناسخ داشتند اندر مذهب. بو مسلم بسیاری ازیشان بکشته بود به خراسان اندر. و بو مسلم را زهر داده بودند، چنانکه موی و پوست بازگذاشت. و بعد از منصور به پسرش، مهدی، مقر بودند و در خانه ها برنوشتندی:" ألمهدی ربّنا و ربّ آبائنا الأوّلین" «1»- نعوذ باللّه منه! پس درین وقت که منصور ایشان را همی فرمودی زدن و کشتن همی گفتندی:

" أنت أنت." و انگشت تضرّع در

وی کشیده، و گروهی را بازداشته بود، در حرس هاشمیّه، و آن را حصار و دروازه بود. پس روندیان جمع شدند و یکی را بر جنازه یی برنهادند، و بدان بهانه بسیاری بهم آمدند و به گرمگاهی سوی هاشمیّه رفتند. چون اندرون شدند جنازه بینداختند، و در سخت بکردند، و سلاح از زیر جامه بیرون آوردند، و عثمان بن نهیک را، که صاحب حرس بود ازان منصور، بکشتند و زندانیان را پاک بیرون آوردند. و منصور بیرون آمد و بر اسپ نوبت بنشست و آنجا بایستاد. و غلامانش حرب همی کردند، و کس نتوانست از بیرون درآمدن، و بیم بود منصور را از روندیان. و معن بن زایده پنهان به هاشمیّه اندر، در خانه ی حاجبی نشسته بود. درین وقت بیرون آمد و دست به زخم کرد و روندیان را ازان سوی تر برد. پس گفت:" یا امیر المؤمنین از ایدر برو، که خطرست." و چنان همی زد، تا بسیاری بکشت، و دروازه ازیشان بستد و بگشاد. و منصور بر وی دعا کرد و آفرین گفت، و سپاه اندرآمدند و روندیان را سپری کردند. و اگرنه معن بن زایده بودی، منصور را عظیم مخاطره بود. و چون بپراکندند، معن با هم آن خانه شد و پنهان ببود. منصور او را بازطلبید و زنهار داد، و بسیاری نیکویی کرد بجای او- و هرچه همی ذکر کنیم چنین مختصر نیست، امّا شرح را تمام جای نهاده ایم.

اندر سال صد و چهل و دو امیر خوراسان عاصی گشت، و منصور مهدی را آنجا فرستاد. و درین وقت لقب دادش المهدی. پس برفت و عبد الجبّار را بگرفت، بعد از حرب با پسرش، و

مالش بستد و دستهاش ببرید، و گرد خراسان بگردانید و هر دو را بر دار کرد. و ازان پس به ری بازآمد، و شهرستان ری را بنا نهاد و آن را محمّدیّه نام نهاد. و محمّد و ابراهیم، پسران عبد اللّه بن الحسین* بن علی بن ابی طالب، بیرون آمدند. نخست محمّد بیرون آمد و دعوت کرد خود را، و ابراهیم به

______________________________

(1)Zu dem korrupten Qor'anzitat s .Endnoten .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 260

بصره بود. و هنوز کار ایشان ظاهر نشده بود، که منصور بدانست و به مدینه رفت و حیلت کرد با عبد اللّه بن الحسین* به نامه و تحفه فرستادن از جانب خراسان. و عبد اللّه قبول کرده بود از جهت محمّد، پسرش- و آن را قصّه است با منصور و عبد اللّه و برادرانش، علی و محمّد. و جمله پیوستگان را بگرفت و در بند کرد و به کوفه آورد.

و اندر سال صد و چهل و پنج منصور آغاز کرد کشتن عبد اللّه بن الحسین* و برادران را، علی و محمّد، و عشیرت ایشان به نوعهای عذاب، و زنده در دیوار کردن. پس عمّ خویش، عیسی، را به حرب محمّد بن عبد اللّه فرستاد؛ و میان ایشان نامه هاست که نوشته اند به تفاخر یکدیگر- و نسخت آن در تاریخ جریر مثبت است. و اندر ماه رمضان محمّد الحسینی* کشته شد، و ذو الفقار جدّش حمایل داشت، به عیسی رسید. خواست که آن را بیازماید، بر سنگی زد، ذو الفقار دو نیم شد و به هیچ کار نیامد و پوشیده* گشت. پس سر محمّد الحسینی* را به کوفه فرستاد، و از آنجا

به بصره شد به حرب ابراهیم، برادرش. و عیسی به هزیمت شد و باز رجعت کرد و تیری انداخت آخر کار، بر حلق ابراهیم رسید، و کشته شد. و تا ابراهیم را نکشتند، منصور از سر مصلّی برنخاست و جامه نگردانید و غسل نکرد، و سخت عظیم مضطرب بود. و از بعد این دلش از هاشمیّه سرد گشت.

و کوفه و آن از بنای عمر بن هبیره بود. و خواست که وی را جایی بسازد. پس منجّمان و مهندسان و حکیمان و فیلسوفان را از هر جایگاه جمع کرد، و جایگاه بگزیدند. و آنجا دیهی بود کوچک، بغداد گفتندی. و پس آلات بسیار فراز آوردند از هر چیز، و بغداد بنا کرد. پس ازین آن حیله ها بود که با عمّ خویش، عیسی، کرد تا خود را از ولیّ عهدی بیرون آورد. و منصور مهدی را ولیّ عهد کرد، و فایده نبود- و آن شرحها درازست. با بسیار جهد مهدی را بیعت کردند. و ازین پس مسجد رصافه بنا کردند. پس دیوار بصره و کوفه بفرمود کردن، و شهر رافقه بنا نهاد. و آنچه برین عمارتها خرج بایست کرد بر مردم بخشید، چنانکه وجه دیگر بازماند از عمارت.

پس خالد بن برمک را بگرفت و او را هزارهزار درم سیم مصادره بکرد. چون جماعتی خوارج به موصل و آذربادگان برخاستند، منصور سیصد هزار درم به خالد بازداد و او را با سپاه به حرب خوارج فرستاد. و درین وقت استاسیس* از سجستان

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 261

خروج کرد و خراسان بشورید. و منصور باز مهدی را به خراسان فرستاد، و مهدی حمید بن قحطبه را از آنجا

بفرستاد تا با استاسیس* حربها کرد. و همچنین به أرمنیّه جماعتی بیرون آمدند. منصور به تن خویش به جانب شام رفت و لشکرها فرستاد تا ایشان را هزیمت کرد. و به عمان و حین* همچنین خارجیان بودند، و همه را قهر کرد.

و او را منصور ازین سبب لقب نهادند که همیشه صاحب نصره بود. و یکی از فرزندان علی بن ابی طالب رضی اللّه عنه، نامش عبد اللّه الاشتر، به زمین سند و هند بیرون آمد، و او را بپذیرفتند. و بعد از دو سال حمید بن قحطبه بر استاسیس* بر او ظفر یافت، و منصور مهدی را فرمود که بازگردد. و مهدی را خراسان داد، و معن بن زایده را سجستان داد. و اصل معن از یمن بود، مردی با نسب و دلیر و معروف به مبارزت، و در سخاوت و کرم خود آیتی بود دران عصر. پس منصور به حجّ رفت و فرمان یافت؛ جایی که آن را بیر میمون خوانند، شب سه شنبد بیست و ششم ذی الحجّه سال صد و پنجاه و هشت، و گویند روز ترویّه. عمرش شصت و هشت سال بود، و عیسی بن موسی بر وی نماز کرد.

نسب او: ابو جعفر منصور عبد اللّه بن محمّد بن علی بن عبد اللّه بن عبّاس؛ مادرش: امّ ولد سلامه البربریّه؛ حلیت: منصور مردی بود سپیدلون و درازریش و نحیف؛ وزیر و کاتب او: خالد بن برمک، و عزل کردش، و بمرد، پس ابو ایّوب سلیمان بن داود المرزبانی*- و پدرش از اهواز بود- و ابو الفضل الرّبیع بن یونس وزیر بود ازین وقت؛ نقش خاتم: ألحمد للّه کلّه*.

مدّت خلافت مهدی ده

سال و یک ماه و دوازده روز بود، به دیگر روایت پنج روز گفته است، و اندر تاریخ ده سال و یک ماه است.

نخستین چیزی که فرمود تا هرکس، نه از وی اضطراب مملکت بود، جمله را از زندان بیرون کردند. و بفرمود تا به بصره نسب آل زیاد و آل بو بکره، که فرزندانشان را در قریش درست بکرده بودند، بگردانند، چنانکه بود. زیاد را به ثقیف کردند، پس بو عبید ثقفی* بود. و معاویه او را- چنانکه یاد کردیم- بپذیرفت از کفایت. و چنان خواندم که بدان وقت، که زیاد امیر عراقین بود و حرمین مکّه و مدینه، چندین هزار درم به عایشه رضی اللّه عنها داد و بدو فرستاد و نامه نوشت بدو، مقصود آنکه به پاسخ او را زیاد بن ابی سفیان بنویسد، و زیاد را حجّت

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 262

بود. پس عایشه رضی اللّه عنها پاسخ نوشت:" من امّ المؤمنین عائشه إلی زیاد أمّا بعد." و دیگر هیچ ننوشت. زیاد غمناک گشت. و آن مال تلف شد و هیچ نتوانست گفت. و بو بکره مولای پیغامبر بود، علیه السّلام، ایشان را نیز نسب اندر مولایی درست کرد، و سخت عظیم پسندیده داشتند مردم این کار را. پس معن بن زایده به سجستان بمرد، و حسن بن قحطبه به خراسان. پس مهدی خراسان بو عون را داد.

و اندر سال صد و شصت و یک مهدی به حجّ رفت؛ و اندر بادیه مصنعها و آب گیرها فرمود کردن و منزلها، و راه مکّه آبادان کرد، بران سان که هست. و بسیاری مال و نعمت بر درویشان تفرقه کرد و

کعبه ی معظّم را دو کسوه ی طمیم به زر درپوشید، و صد و پنجاه هزار تا جامه از دیبا و هر جنس به مردم داد از مکّه و از مدینه. و هم دران وقت خراج مصر و حمل آن جانب فراز رسید، مبلغ آن سیصد هزار دینار؛ همه بر مردمان حرمین و مستحقّان بخشید. و درین حجّ مهدی را بی حدّ و اندازه مال و نعمت خرج افتاد، و سخت عظیم نیکو سیرت و معتقد بود.

و اندر سال صد و شصت و دو چون بازگشت، مقنّع لعنه اللّه بیرون آمد به ماورا النّهر، و دعویی کرد که اندر مسلمانی کس نکرده بود، و نام او هاشم بن الحکیم بود، و جادویی عظیم دانست. مقنعی بر روی بسته داشتی و دعوی خدایی کردی- أستغفر اللّه- و ازین سبب او را مقنّع خواندندی. و آنست که آن چاه ساخت به حکمت، و سیماب دران ریخت با اخلاطهایی که دانست، تا عکس آن بر هوا چنان می نمود که ماهی بر آسمان همی تابد. و شرح کار و شعبده های او درازست تا کارش عالی شد. و چندین هزار مرد تابع او شدند، و خاقان ترک را بخواند. و مهدی از خوراسان سپاه فرستادن گرفت، تا بعد از بسیاری وقعت و حالها حصار گرفتندش. و آخر کار همه مردمان حصار را زهر داد، از زنان و غلامان، تا همه بمردند. و چون شراب با زنان خود همی داد، بخوردندی و همه فتادندی مرده. پس زنی بودش، شراب پنهان به جامه فروریخت و بیفتاد بر سان دیگران. این زن حکایت کند که:" مقنّع را دیدم، چون شتر مست کف بر لب آورده و هر سو همی

تاخت، و همه چهارپایان را به شمشیر پی می برید. و هرچه خواسته بود، آتشی عظیم برافروخت و دران همی افکند، تا همه سوخته شد. پس تنوری سخت بزرگ بتافت و همی گفت: عالمی را به باد دادم و گمراه کردم، بر آخر خود را بباید سوخت. پس خود را دران تنور افکند و همان ساعت ناچیز گشت." و مسلمانان از

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 263

وی برستند.

و مهدی همین تاریخ عیسی بن علی* را که عمّ پدرش بود بدان فراز آورد که خود را خلع کند. و مالی بدادش، که بیعت چنان کرده بود که بعد از مهدی هم وی باشد. و درین امید پیر گشت. پس مهدی پسران را بیعت فرمود کردن. نخست موسی را و هادی لقبش نهاد، پس هارون را و رشید لقب دادش. و پس ازین کار یعقوب بن داود بن طهمان بزرگ گشت پیش مهدی، و دست وزیر ابو عبید اللّه بر بست، تا چنان افتاد که یعقوب را این استر، که او برهمی نشست، از خشخشه ی طیلسان دررمید و لگد زد و ساقش شکسته شد. و مهدی غمناک شد و بپرسیدنش رفت به خانه ی او. پس وزیر ابو عبید اللّه مهدی را خالی بیافت، آغالش کرد و یعقوب را به چند چیز متّهم کرد؛ و در جمله شیعت علویان. و چون یعقوب بهتری یافت، مهدی مردی علوی به وی داد و گفت:" این را بکش." و بدین کار آزمودن یعقوب خواست، نه کشتن علوی. و یعقوب علوی را اندر شب رها کرد و نفقات داد، بعد از آنکه علوی او را گفت:" شرم نداری که با خون فرزند پیغامبر سوی

عرصات آیی؟" و مهدی کس را نشانده بود بر راه. علوی را بگرفتند و به زندان بازبردند. و یعقوب را ازین حال پرسید، گفتا:" بکشتم او را." سوگند داد، سوگند خورد به حیوه و سر امیر المؤمنین. بعد ازان مهدی او را بازداشت. چون خیانت ظاهر شد، به مطبق اندر، سختتر زندگانی، و همه عهد مهدی و هادی دران مطبق بماند تا رشید بیرون آوردش، و چشمش تباه گشته بود. یحیی شغلها بر وی عرضه کرد، نپذیرفت و به مکّه رفت و عبادت کرد، تا آخر عمرش. پس ربیع بن یونس به قصد ابو عبید اللّه الوزیر برایستاد و پسرش را به زندقه منسوب گردانید- و درست گشت. و مهدی پسرش را پیش وی بکشت. و پس گفت:" امروز از وی نصیحت تو نیاید." تا او را نیز بگرفت و بکشت. و هارون را به جانب روم فرستاد به غزو، و او را از گاه کودکی به یحیی بن خالد البرمکی سپرده بود. و هرچه کردی به فرمان او کردی، و جز پدر با وی مخاطبت نبودی. و هارون دو سال و نیم به دیار روم بماند و با ظفر و مال و نعمت بسیار بازآمد. و این وقت لقب نهادش رشید؛ و هنوز کودک بود. و این اندر سال صد و شصت و چهار بود. و باز هادی را به ری فرستاد تا دفع خوارج کرد از گرگان و طبرستان. و اندر ذی الحجّه آفتاب هم از بامداد گرفته برآمد، سیاه گشته بود و تا نیم روز چنان بماند تا شب؛ و سخت عجایب بود. چون بگشاد به

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص:

264

فرمان حقّ تعالی نیم روز گذشته بود. و علی بن سلیمان و یزید بن المنذر بن البطال* به روم اندر رفتند و بسیاری کارها و فتحها کردند.

و از سال صد و شصت و شش مسجد مدینه ی رسول اللّه صلی اللّه علیه و سلّم بفرمود تا فراخ کردند و عمارتش بیفزود.

و چون سال صد و شصت و نه درآمد، مهدی به ماسپذان بمرد به دیه زن*، و دز* نیز گویند. و او را عمر چهل و چهار سال بود، و چهل و هشت هم روایتست.

و از چند نوع گویند مرگ او- چنانکه اندر باب الحفایر یاد کنیم- و گویند بعد از پنج روز خبر به هادی رسید.

اندر نسب: ابو عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه بن محمّد بن علی بن عبد اللّه بن العبّاس؛ مادرش امّ موسی بنت منصور بن عبد اللّه الحمیری بود؛ حلیت: مهدی مردی بود درازبالا، و جعدموی، و اندر چشمش نقطه ی سپید بود کوچک؛ وزیر و کاتب: ابو عبید اللّه معاویه بن عبد اللّه* بن یسار، و از بعد عزلش ابو عبد اللّه یعقوب بن داود بن طهمان مولی عبد اللّه بن خازم پنج سال، پس ابو جعفر الفیض بن ابی صالح، و نامش شیرویه بود و ترسا بود، از شاپور و مسلمان گشت، و درین وقت وزیر بود؛ نقش الخاتم: ألعزّه للّه عزّ و جلّ، و فوّضت أمری إلی اللّه نیز گویند.*

مدّت خلافت هادی یک سال و یک ماه و بیست و نه روز بود، و به دیگر روایت روزها پانزده گویند، و در تاریخ جریر سالی و سه ماه.

و به وقت مرگ پدرش هادی به طبرستان بود و با شروین حرب

همی کرد. و هارون بیعت برادرش درست کرد تا رسیدن او، و سخت عظیم پسندیده داشت.

اندر ایّام هادی جماعتی از اهل فضل زندقه گرفتند، هرچند نه بس فضلی است، امّا فصیحان وقت بودند، چون عبد اللّه بن المقفّع و عبد اللّه بن عبد اللّه و صالح بن عبد القدوس، و از بنی هاشم همچنین، و یعقوب و دختر او را، از پدر آبستن، از خانه بیرون آوردند. و ظاهر پیش هادی سخن زندقه گفتند. هادی بعضی را بکشت* و بعضی را بیاویخت و قمع ایشان بکرد. و آن عهد روزگار مهدی بود.

ایشان- و آنست که این چند تن از فصحا- مجتمع شدند و گفتند:" ما نقیضه ی قرآن همی تصنیف کنیم." و مدّتهای مدید بدان اندر افتادند. و فصیحتر ایشان،

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 265

ابن المقفّع، را در سرای خالی بنشاندند، چنانکه هیچ چیز نبایستش، و کس خاطرش نشورانید. و او مشق همی کرد و همی نوشت. بعد از شش ماه دیگر صالح و عبد اللّه و، ایشان در پیش وی رفتند و گفتند:" چه کرده ای درین مدّت؟" و او خروارها کاغذ نوشته بود و باطل کرده و آن کاغذها را انبار کرده. ابن المقفّع گفتا:" چندین روزگار به آیتی درمانده ام و این همه طومارها نوشته ام. هیچ چنان فراز نیامد." صالح بن عبد القدوس گفت:" کدام آیت است؟" گفت:" آنکه در قصّه ی نوح می گوید:

وَ قِیلَ یا أَرْضُ ابْلَعِی ماءَکِ وَ یا سَماءُ أَقْلِعِی وَ غِیضَ الْماءُ وَ قُضِیَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَی الْجُودِیِّ." «1» گفتند:" برخیز و بیرون آی، که این کار نابودنی است. چون در شش ماه عوض آیتی نتوانستی کرد همه قرآن را چون

توانی؟" چنان مردمان گمراه بودند! و حاشا که این سخن هرگز در طاقت کسی گنجد! قرآن کلام خدایست عزّ و جلّ، و معجز پیغامبرست صلّی اللّه علیه و سلّم، که در عهد بیرون آمدن پیغامبر مردمان وقت اهل علم و فصاحت و شاعر بودند. حقّ تعالی قرآن نامحدث فرستاد، عجز ایشان را، چنانکه به گاه موسی علیه السّلام غلبه ی جاودان و فسونگران عصا معجز او بود، تبطیل سحر را. و به وقت عیسی پیغامبر علیه السّلام غلبه ی حکیمان و اطبّا بود و فلاسفه و معالجت کردن علّتها، تا خدای تعالی معجز داد عیسی را، به زنده کردن مرده و شفا یافتن أکمه و أبرص، و آن علّتها که اطبّا ازان عاجز بودند.

و خدای عزّ و جلّ همی گوید در محکم کتاب خویش:" قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلی أَنْ یَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ کانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیراً." «2»

و اندرین عهد هادی حسین نامی، علوی حسنی، به مدینه بیرون آمد و سیرت بد کرد. همه بندگان مردم را آزادی داد، تا با وی بیعت کردند، و شهر بگرفت و وعده کرد که به موسم بیرون آید. و جماعتی از خویشان را، مردان دلیر، آنجا فرستاد با سپاهی گرانمایه، تا کار کجا رسد. و علوی به مکّه روز ترویّه بیرون آمد و حرب اندر گرفت، و مردم او را به چنان روز و جایگاه حرب کردند. و روز عید کشته آمد بر عرفات. و او را صاحب فخّ خوانند. و پس از جمله خویشان او ادریس نامی به مغرب افتاد، به طنجه و شهر تاهرت، و نسب خویش بگفت میان مسلمانان اندر.

و کارش عظیم بزرگ گشت. پس هادی شماخ طبیب را آنجایگاه فرستاد، و مدّتی ببود

______________________________

(1)Sure 11 ,Teil von Vers 44 .

(2)Sure 17 ,Vers 90 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 266

و مردم را معالجت کردی، تا با ادریس گستاخ گشت. و یک باری ادریس نالنده گشت، و شماخ او را زهر داد و بازگشت.

و مادر هادی و رشید خیزران بود، و مردمان او را بزرگ داشتندی. و بامداد نخست به سرای او رفتندی به سلام، و سعی کردندی در أشغال مردم گزاردن. و این قاعده از عهد مهدی بود. پس هادی بران انکار کرد، و روزی به مجلس اندر گفت:

" شما روا دارید که کسی نام مادر شما برد و سخن ایشان گوید؟" گفتند:" نه." هادی گفت:" پس چه واجب کند که شما پیش مادر من روید و مهمّات به وی تفویض کنید و سخن او آورید و در دهن مردم نهید. و یا خود باید که کسی داند که مرا مادری هست یا نه؟ و اگر ببینم که نیز کسی به سرای او رود، گردنش بزنم!" پس مردمان بازایستادند، و خیزران غمناک گشت. و روزی هادی صحنی برنج، نیمی بخورد و نیمی دیگر را زهر اندر کرد و به مادر فرستاد. گفت:" مرا این خوش آمد، به تو فرستادم." و خیزران دریافت و نخورد، سگی را دادند، هم اندر ساعت بمرد. پس هادی را گفت:" شرم نداری که مادر را زهر دهی؟" هادی گفت:" شرم ندارم، که مرا از کار تو عیب همی آید، که همه شهر و بازار حدیث توست که مادر امیر المؤمنین چنین گفت و چنین کرد."

پس ازین هادی رشید

را بازداشت، گفت:" خود را خلع کن، تا من فرزند را ولیّ عهد کنم." و یحیی بن خالد البرمکی را بازداشته بود. هارون خواست که چنان کند. یحیی گفتا:" نباید. صبر کن." پس هادی یقطین را بخواند و گفت:" برو و همین ساعت هارون را بگوی که ترا زندگانی به از خلیفتی. اگر خود را خلع کرد، قضاه و عدول را ببر و گواه گیر، پس وی را رها کن. و اگر نکند، همین ساعت سر او و سر یحیی بن خالد را برگیر و به پیش من آور. و اگر پیش از نماز شام این تمام نکرده باشی، یک بدست از بالای تو کم کنم." یقطین بگریست و گفت:" وقت نزدیک است.

فردا را تمام کنم." گفت:" لا و اللّه." چون یقطین بیامد، ساعتی بگذشت که او را باز خواندند. بیامد نزدیک پرده سرا، آواز گریستن شنید، گفت:" یا امیر المؤمنین مرا باز خواندند." خیزران گفت:" اندر آی، تا امیر المؤمنین را بینی." یقطین اندرون رفت، هادی را دید بر تخت مرده، گفت:" أیّها السّیّده این را چه بود؟" خیزران گفت:

" خدای بگرفتش." یقطین بازگشت و به زندان آمد و هارون را گفت:" السّلام علیک یا أمیر المؤمنین." هارون گفت:" امیر المؤمنین برادر ماست." یقطین از حال هادی و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 267

آنچه او را فرموده بود همی گفت که رقعه ی خیزران اندرآمد به تعزیت هادی و تهنیت خلافت. و یحیی و هارون از حبس بیرون آمدند. و همان شب کارها را جمله یحیی بن خالد نظام داد و بپرداخت.

و به روایتی گویند که هادی هارون را بازنداشت، و لیکن خلع فرمود، و یحیی

گفت:" یا امیر المؤمنین پسر تو، جعفر، کوچک است و نه دیدار بود که کارها چون افتد، و چون هارون بیعت نقص کرده باشد از علویان کسی برخیزد، و این کار از بنی العبّاس برود. من صواب دران می بینم که همچنین بگذاری. چون فرزند امیر المؤمنین بجایی رسد، این عهده بر من که هارون را بدان فراز آورم که خود را خلع کند تا ولیّ عهد فرزند تو باشد." هادی گفت:" رواست." و همین هفته هادی بمرد.

و از چند نوع سبب مرگ او گویند. یکی آنکه چون خیزران جدّ هادی بدید در کشتن هارون، و خود از وی دل آزرده بود، چند کنیزک را با خود یار کرده بود، و اندر خواب بالش بر دهان وی نهادند و سخت بگرفتند، تا بمرد. و این روایت را خود اصلی نیست، سخن عوام بود. و دران وقت بی بیماری و سببی به فجأ بمرد. و دیگر گویند کنیزکی ازان هارون طبقی لوزینه زهرآلود کرد و به دیگر کنیزکی فرستاد، تا وی را بکشد به رشک. چون هادی بدید پیش خواست و یکی ازان لوزینه بخورد- و میوه نیز گویند- و بمرد. کنیزک خروشان بیامد و می گفت:" خواستم که همه مرا باشی. اکنون از من و دیگران برآمدی." و مهدی را این حال هم گویند. و اندرین معنی شاعر وقت گفته است، شعر:

و کم من أکله منعت أخاهابأکله ساعه أکلات دهر

و کم من طالب یسعی لشئی و فیه هلاکه لو کان یدری و دیگر جای خواندم که فرّاشی همی پرده یی آویخت اندر بستان به عیسی آباد به دور جای. و کمانی هادی را آورده بودند و به دست داشت. گفت:" گویی از ایدر

تیر آنجا رسد؟" و تیری بیانداخت و بر پشت آن برنا رسید، و بر دیوار دوخته شد و بمرد. و هادی غمناک گشت ازان، و همان ساعت پشت پایش به خارش آمد، آنجا بخارید و ازان درد فریاد همی کرد، تا بمرد همان ساعت یا همان شب؛ و بعد از سه روز نیز گویند. فی الجمله به عیسی آباد مرده است به فجأ- و اللّه أعلم. و این حال شب آدینه بود، هفتم ماه ربیع الاوّل سال صد و هفتاد از هجرت شده. و بیست و یک سال و یک ماه عمرش بود؛ و بیست و شش نیز گویند. و برادرش، هارون، بر وی

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 268

نماز کرد.

اندر نسب و حلیت: ابو محمّد بن موسی بن محمّد بن عبد اللّه المنصور؛ مادرش: خیزران بنت الغطریفین بن عطا* امّ الولد المولده*؛ و هادی مردی بود دراز موی و جعدموی؛ وزیر و کاتب: ربیع بن یونس و عمرو بن الرّبیع*؛ نقش الخاتم أللّه العظیم* بوده است- و اللّه أعلم.

مدّت خلافت رشید بیست و سه سال و دو ماه و هفت روز بود؛ به دیگر روایت روزها سیزده گویند، و در تاریخ جریر بیست و سه سال، راست.

چون به خلافت بنشست کار وزارت و غیره در تدبیر یحیی بن خالد بود، همچنانکه پیش ازان. و فضل، پسر مهترین یحیی، با هارون الرّشید شیر خورده بودند بهم، و نایب پدر بود بر وزارت. و اندرین باب مروان بن حفصه* الشّاعر گفته است، شعر:

کفی لک فضلا إنّ أفضل حرّهغذتک بثدی و الخلیفه واحد

لقد زنت یحیی فی المجالس* کلّهاکما زان یحیی خالدا فی المشاهد و جعفر بن یحیی

ندیم بود- و او را سخت عظیم و بیرون از حدّ و اندازه گستاخیها داده بود- تا آخر کار ازان چنان گستاخیها تولّدها و تغیّرها پیدا شد. و ازان پس جعفر وزیر گشت و دست همه بربست، و جهان جمله به دست و قلم و فرمان برامکه اندر بود، و کار مملکت به نظام همی داشتند به تیغ و قلم. و روزگار ایشان را سمر گشت اندر عالم، و ذکر بزرگ همّتی و سخا و جود ایشان معروف و مشهورست. و این کارها که درین باب به دست ایشان برآمد و آن توفیق که ایشان را میسّر گشت در حقّ خواهندگان از هر جنس، و هیچ کس را حاجت نیامد دران عصر که از امیر المؤمنین چیزی خواهد، از بس که بدادندی مردم را. و شعرای عالم روی به درگاه ایشان نهادند، و بر درگاه فضل بن یحیی، بیرون ازان دیگران. چنان خواندم که هزار و صد شاعر بودند، به مرسوم و مشاهره، که حاجت نیامدشان تا جای دیگر مدح برند. و مردی از زمین سند پیش وی آمد و به زبان خویش یک بیت انشا کرد و بگفت و آن این بود:

اره بره کنکره کراکری مندره فضل پرسید که:" چه می گوید؟" ترجمان گفت:" می گوید که:

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 269 إذ المکارم فی آفاقنا ذکرت فانّما بک فیها یضرب المثل." پس فضل بخندید و او را هزار دینار فرمود و خلعتی فاخر و شتر و چهارپا و هرچیز، و پانصد دینار ترجمان را داد و گفت:" ما درین زبان همی نبینیم."

و اخبار برامکه بسیار است، از عهد برمک تا آخر دولت. و من آن را کتابی مفرد ساخته ام،

و ترتیبی نهاده روزگار دولت ایشان را، و آنچه کرده اند در حقّ مردم و روزگار محنت و سبب آن، و آنچه بر سر ایشان آمد.

پس هارون پسران را بیعت کرد، محمّد را امین لقب دادش، و عبد اللّه را مأمون لقب داد، و باز قاسم را مؤتمن لقب داد. و چنان خوانده ام در کتابی به خطّ جدّم، مهلّب بن محمّد بن شادی، که درین وقت بیعت عبد اللّه بن مصعب بن ثابت بن عبد اللّه بن الزّبیر به بیعت کردن پیش آمد. پس این بیت بخواند که طریح گفته است اندر ولید بن یزید:

لا قصّرا عنها و لا قلعتها*حتّی یطول علی یدیک طوالها هارون را سخت عظیم خوش آمد و او را صلتی تمام بداد. و خیزران، مادرش، همان قاعدت اوّل بگرفت، و هارون او را منعی نکرد.

و در سال صد و هفتاد و شش فضل یحیی را به خراسان فرستاد. و یحیی بن عبد اللّه الحسنی خروج کرد، تا رشید با وی عهد کرد و پیش وی آمد. و آخر کار زهر دادش، و بمرد. و ازان پس هارون به روم شد و شهر صفصاف خراب کرد. و مروان حفصه در جمله ی قصیده گفته است، شعر:

إنّ أمیر المؤمنین المصطفی قد ترک الصّفصاف قاعاً صَفْصَفاً «1» و بعد ازین هارون عزم خراسان کرد، و فضل بازآمده بود. و علی بن عیسی بن ماهان امیر بود. پس او بیامد، و او را چندان مال آورد از غلام و کنیزکان و اسبان و جامه ها و زر و سیم و نافه های مشک و عنبر و مویهای گوناگون از قاقم و سمور و انواع آن، که آن را قیاس نبود. و

به میدان اندر جمع آورد، و همه میدان پر بود، و همه بازگشاد و به ترتیب بنهاد. و هارون را خبر داد تا به نظاره آمد به میدان. و چشمش خیره شد ازان مال. یحیی را گفت:" آنست که تو گفتی که او را به خراسان مفرست. و من خلاف کردم، و سخت مبارک آمد آن خلاف تو." یحیی گفت:

" اگر این را از پس درد سر نباشد نیکست، و تو به عوض این یک درم دیناری باز

______________________________

(1). (قاعاً صَفْصَفاً)Sure 20 ,Teil von Vers 106

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 270

فرستی، و نظام نگیرد آن ولایت. و آخر حاجت آید به تن خویش رفتن، که او تا دو چندین خود را ننهاده است، این قدر پیش امیر المؤمنین نیاورد. و چون خراسان از مال تهی گردد و از مصادره ستوه شدند، دشمنان و خوارج سر برکنند تدارک آن دشوار باشد." هارون خاموش گشت و همچنان بود که وی گفت. و این کار هم از جمله ی آن بود که دل رشید بگشت بر برامکه، که سالها فضل و جعفر امیران خراسان بودند که ده یکی ازان مال به خزینه نرسید. و دل رشید از برامکه سیر شده بود. و سببها فراز آمد: یکی آغالش دشمنان ایشان، چون فضل بن الرّبیع و زراره بن محمّد الغزی* و دیگران. و دیگر حدیث عبد الملک بن صالح الهاشمی، و باز حدیث یحیی بن عبد اللّه العلوی، و حدیث عبّاسه، خواهر رشید- و آن را قصّه دراز است- تا رشید را دل بگردید. پس رشید همه را بفرمود گرفتن، و جعفر را بکشت و تنش را به جسر

انبار بردار کرد و سرش به خراسان فرستاد. و آن روز هزار و اند کس را از برامکه بکشتند و یحیی و فضل و محمّد و موسی و جماعتی را بازداشتند و زنان را، مگر مادر فضل که رشید از وی شیر خورده بود و دختر یحیی و دو سه کس دیگر. و الّا دیگر زنان را مباح بدادند، و رسواییها رفت، و همه سراها و قصرهای برامکه خراب کردند و بسوختند.

و بعد ازان یحیی بن خالد به حبس بمرد، و زیر مصلّی او رقعه یی یافتند به مهر، همچنان پیش هارون بردند. چون بازگشاد، نوشته بود به خطّ یحیی:" بسم اللّه الرّحمن الرّحیم قد تقدّم الخصما و المدّعی علیه بالأثر، و الحاکم اللّه لا یحتاج إلی بینه*، و السّلام." چون هارون بخواند، لونش بگردید، و نیز کس او را خندان ندید، تا بمرد. و روزی رشید مسرور خادم، صاحب عذاب، را بفرستاد- و جعفر را هم او کشت- و فرمود که:" فضل را از پیش وی برگیر و چنان نمای که همی بکشمش، تا از او چه پیدا شود." و پیغام داده بود که:" اگر مال و نعمت ندهی فضل را کشتن فرمودیم." پس مسرور را پیغام داد یحیی، گفت:" ما را مال فراز آمد، و تمام شد از دولت امیر المؤمنین. و هم از بهر مصلحت وی و نیکو نامی او تفرقه کردیم بر مردم. و من نه ازان کسانم. و امیر المؤمنین نیکو داند که مال بر مذلّت و کشتن فرزندان اختیار نکنم." پس مسرور فضل را از پیش وی برداشت، و فضل دست و پای پدر بوسه داد و وداع کرد و

حلالی خواست. و مسرور او را بیرون آورد، و هیچ امید نماند. یحیی مسرور را بازخواند و گفت:" پیغامی از من به امیر المؤمنین

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 271

بری؟" گفت:" بگو." یحیی گفت:" امیر المؤمنین را بگوی که و اللّه که هیچ نماند از کشتن فرزندان و مباح کردن زنان و سوختن و خرابی که با من نکردی. من ترا همچنان نخواستم؛ و زود رسد مکافات این کار." پس مسرور فضل را به دیگر جای باز داشت و رشید را این پیغام بگفت همچنان. گفت:" و اللّه که من ازین سخنها همی ترسم که هرچه یحیی گوید جز چنان نباشد." و همچنان بود. بعد از رشید که طاهر بن الحسین محمّد الامین را بدان زاری بکشت، و آن حالها رفت و رسواییها به خانه ی او.

چون مأمون به بغداد بازآمد، محمّد الامین را مادری بود، زبیده؛ این شعر بگفت و به مأمون فرستاد:

بخیر* امام قام من خیر عنصرو أفضل سام فاق أعوار بمنبر*

لوارث علم الأوّلین و فهمهم و للملک المأمون من امّ جعفر

کتبت و عینی یستهلّ* دموعهاإلیک بن عمّ* من جفونی و محجر*

سأشکوا الّذی لا قیت* بعد فراقه*إلیک شکاه المستضام* المقهّر

أتی طاهر لا طهّر اللّه طاهرافما طاهر فی فعله* بمطهّر

فأخرجنی من دار ملک ورثتهاعن السّلف الماضین من کلّ مفخر*

و أبرزنی* مکشوفه الوجه حاسراو أنهب أموالی و أخرب أدور*

و عزّ* علی هرون ما قد لقیته و ما مرّ بی من ناقص الخلق أعور پس چون مأمون برخواند، بگریست و گفت:" و اللّه که این نیست مگر آن پیغام که یحیی بن خالد بر دست مسرور فرستاد به رشید، و بی مراد ما به ما باز آمد." و

گویند هارون دستخطّی داده بود یحیی را، و سوگندان به مصحف و مغلّظه ها خورده که هرگز به یحیی و خانه و فرزندانش بد نکند و نفرماید. و از خاندان خلافت جمله بزرگان آل عبّاس گواهی نوشته بودند. و همان شب، که ایشان را قبض کردند، مسرور را فرمود تا آن خطّ را از خزینه ها بازجست و بیاورد، و رشید بدرید. و بعد ازان خللها در مملکت پدید آمد و از هر جوانب اضطراب خاست. و رشید پشیمان گشت از آنچه کرد. امّا سود نداشت.

و یحیی بن خالد اندر سال صد و نود مرد، و او را هفتاد سال از عمر گذشته بود. و این خطّها به خطّ وی دیدند که گفته بود دران وقت:

تنام و لم تنم عنک المنایاتنبّه للمنیّه یا نؤوم

تروم الخلد فی دار المنایافکم قد تمّ قبلک ما تروم*

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 272 و حقّ اللّه إنّ الظّلم شوم*و ما زال المسیی هو الظّلوم*

إلی الدّیّان یوم الدّین نمضی و عند اللّه تجتمع الخصوم

ستعلم فی الحساب إذ إلتقیناغدا عند الحساب من الملوم* و بعد از یحیی فضل، پسرش، دران وقت مرد که هارون به ری رفت و فرمود تا او را بیاوردند به وزارت. و فضل ربیع را دشنام داد، و دشمنان ایشان را که آغالش کرده بودند. فضل را همی گفت:" زود بزید؟؟؟ فرست تا فضل یحیی را بیاورند، که تو اندر کارها حاجبی ندانی، و مرا غم اضطراب ولایت بیمار کرده است، تا مرا ازین دل مشغولیها کفایت کند." فضل ربیع گفت:" کس فرستادم، و ساعت به ساعت فراز رسد." و مالها بذل کرد، تا پیش از خلاص او

را در زندان زهر دادند. و بمرد در ماه رمضان سال صد و نود و دو؛ و عمرش چهل و شش سال بود. و چون هارون این خبر بشنید، گفت:" أللّه أکبر کار من نزدیک رسید و کار برمکیان سپری شد." و بعد از مدّتی پسر وی را نیز آن حال رسید.

و نیز از برمکیان کس به دولت نرسید، و نام نیکو ازیشان بازماند در عالم.

و برامکه را بسیار مرثیتها گفتند شعرا، و گفته اند که مرثیت ایشان نیز تفاخر دارد بر دیگر مراثی، زیرا که شاعران مرثیت تقرّب را گویند و طمع. و برامکه را نه کس ماند، و نه چیز، از سوز دل و جگر گفتند.

پس رشید بعد از برامکه به روم رفت به حرب فغفور*، ملک روم. و بر آخر صلح افتاد که هر سال سیصد هزار دینار بدهد، و مسلمانان را رنجه ندارد.

چون بازآمد رافع لیث به ماوراالنّهر بیرون آمد، و رشید هرثمه بن أعین را به حرب وی فرستاد، و رشید را به ضرورت به خراسان بایست رفت، و نالان بود در راه. و بعد از آل برمک هیچ دولتش استقامت نیافت و بسیار تأسّف خورد، و یاد همی کرد، همه راه، سخنهای یحیی دران وقت که علی بن عیسی آن مال عظیم آورده بود که گفت:" بدین مال خرابی خراسان است، و کارها بشورید. و دو چندین مال بجای بازفرستی، و آخر حاجت باشد امیر المؤمنین را رفتن به نفس خود."

و چون خبر فضل یحیی به رشید رسید تافته شد و از ری به طوس رفت.

شنبد اوّل جمادی الآخر کار او آخر شد، سال صد و نود و سه، به جایی

که آن را اسل* خوانند به دیه سناباد بر ظاهر طوس. و عمر او چهل و پنج سال بوده است و پنج ماه؛ و به روایتی چهل و هشت گویند. و پسرش، صالح، بر وی نماز کرد.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 273

اندر نسب و حلیت: ابو جعفر هارون بن محمّد بن عبد اللّه بن المنصور؛ و مادر: خیزران؛ و هارون مردی بود نیکوروی و جعدموی، سپیدگونه و درازبالا و فربه و سپیدی به محاسنش درافتاده بود؛ وزیر و کاتب او هجده سال یحیی بن خالد بود و پسرانش، فضل و جعفر- و هارون ایشان را وزیران کوچک گفتی- پس فضل الرّبیع بود تا آخر عهدش؛ نقش الخاتم: باللّه یثق هرون، و گویند: کن علی حذر یا هرون.*

مدّت خلافت امین چهار سال و پنج ماه و دو روز بود، و به دیگر روایت سه سال و بیست و پنج روز، و اندر تاریخ جریر پنج سال* گوید- و اللّه أعلم.

و مأمون اندر خراسان با پدر بود، و رشید ازین روی حلوان به مأمون داده بود و شام و آن حدود به مؤتمن داده بود، و محمّد الامین را بغداد، دارالملک، و دیگر ممالک. چون رشید بمرد، فضل ربیع با بهری خزینه سوی بغداد آمد، و محمّد الامین او را وزیر کرد. و مأمون به خراسان بود. و اندر خطبه نخست ذکر امین کردند، پس آن مأمون و مؤتمن. و چنین بماند. پس فضل ربیع آغالش کرد، و نام مأمون از خطبه بیفکند. و مأمون خواست که سپاه فرستد. و دوبان منجّم، که او را ملک کابل فرستاده بود به مأمون، وی را نشان

داد از مردی أعور که این کار تمام بکند. و فضل بن سهل، وزیر مأمون، آن نشانها را در طاهر بن الحسین بیافت؛ و فضل خود اندر علم نجوم یگانه بود. و آنست که او را در احکام نجوم ذو الرّیاستین خوانند به لقب. و بر درستهای زر جعفری نقش ذو الرّیاستین ضرب آن روزگار است به لقب او. پس این طاهر را با سپاه بفرستادند؛ و علی بن عیسی بن ماهان به همدان بود، طاهر او را غلبه کرد. و بعد از وی محمّد بن عبد الرّحمن* به در بغداد آمد. و هرثمه بن أعین با وی یکی گشت، و شهر را حصار سخت گرفتند، و حربهای عظیم افتاد. و بعد از حالها و قتل بسیار کار بر امین سخت شد، و خود را خلع کرد و خواست که به زینهار هرثمه بیرون آید. و اندر شب وعده ی بیرون آمدن بود، و هرثمه به کشتی اندر برفت تا امین بیرون آید، و طاهر بن الحسین خبر یافته بود. سپاه فرستاد اندر زورق، تا با ایشان حرب اندر گرفتند و زوبینها و مزراقها به زورق اندر همی زدند، که محمّد الامین آن جایگاه دربود، تا غرقه کردند. و امین جامه بینداخت و خود را در آب افکند و به شناه بیرون آمد. کسان طاهر وی را بگرفتند به یکی پیراهن. همچنان

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 274

برهنه به زندانش بازداشتند، و همی لرزید از سرما. پس یکی مرد از قضاه بغداد بازداشته بود، وی را بشناخت، و تاریک بود، بگریست. امین او را نشناخت، گفت:" تو کیستی؟" گفت:" فلان." محمّد گفت:" زینهار پشت من به

کنار گیر ساعتی، که سرما یافته ام." چون خبر به طاهر رسید، غلامی را بفرستاد، نام او قریش- و گویند حاجب بود- تا سر امین ببرید و پیش طاهر برد، و آن را به مأمون فرستاد. و دیگر روز به بغداد اندرآمد و غارت و خرابی کردند. و حالها بود.

و امین در ماه محرّم گذشت اندر سال صد و نود و هشت. و او را بیست و هفت سال و سه ماه عمر بود؛ و اندر بیست و پنج و بیست و هشتم هم روایت است.

اندر نسب و حلیت: ابو عبد اللّه- و ابو مثنّی* نیز گویند- محمّد بن هارون الرّشید؛ و مادرش: امّ جعفر امّه العزیز بنت جعفر بن ابی جعفر المنصور، دختر عمّ هارون بود، زبیده- آنکه راه بادیه آبادان کرد و چندان چاه های عظیم و برکه ها کرد و دیه ها که بیشترین بجایست و بعضی خراب- و امین مردی بود سپید و دراز و نیکوروی و فربه؛ وزیر و کتّاب: فضل بن الرّبیع، با جماعتی از کتّاب دیوان پدرش؛ نقش الخاتم: حسبی اللّه القادر*. و اللّه أعلم.

مدّت خلافت مأمون بیست و پنج سال و پنج ماه و دو روز بود، به دیگر روایت روزها بیست و پنج گوید، و اندر تاریخ جریر الطّبری پنج سال و پنج ماه راست.

پس مأمون جمله عراق طاهر بن الحسین را داد. و نصر بن شبث الخارجی* برخاسته بود به رقّه و آن حدود بگرفت. و مأمون از عراق بعضی به حسن بن سهل داد، برادر ذو الرّیاستین. و خروج ابو السّرایا بود درین وقت، و علویان و آن احوالها با ابن طباطبا. بعد ازین هرثمه بن أعین کشته

شد به فرمان مأمون از حیلت وزیر، فضل بن سهل، و برادرش، حسن. و اضطراب بود به بغداد با حسن بن سهل. و اندرین وقت مأمون به خراسان علی بن موسی الرّضا را ولیّ عهد کرد، بعد از خویش، و لباس و رایت سیاه که علامت عبّاسیان بود سبز گردانید. و بدین کار به همه اطرافها نامه فرستاد، تا بعد از مأمون علی بن موسی الرّضا را ذکر کنند اندر خطبه ها. و به بغداد آل عبّاس برین کار انکار کردند که خلافت ازیشان بیفکند و به علویان تحویل افتاد. پس ابراهیم بن المهدی، عمّ مأمون، را بیرون آوردند و بیعت

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 275

کردند. و روزگاری فضل بن سهل بر مأمون پوشیده بود، تا علی بن موسی الرّضا مأمون را بگفت ازین حال، و نصیحتها کرد از چند چیز، که بر وی همی پوشیده داشت اندر کار مملکت. مأمون گفت:" جزاک اللّه یا بن عمّی خیرا." و ازان پس عزم بغداد کرد. و کسی را فراز کرده بود از مجهولان، تا فضل بن سهل را بکشتند. و این فضل- چنانکه یاد کردیم- نجوم نیکو دانستی، گفت:" چنان پدیدست که خون من میان آب و آتش ریخته شود." و آن روز در گرماوه رفت و حجامت کرد، و خون بریخت. گفت:" میان آب و آتش است." و همان وقت این کسان جای خالی یافتند، در گرماوه رفتند و او را بکشتند و بگریختند. و مأمون جزع کرد بسیاری و چندین روز بایستاد، تا کشندگان را به دست آورد و بفرمود کشتن. و ایشان گفتند:" تو گفتی یا امیر المؤمنین." مأمون گفت:" این بتر که

بر من دروغ می بندند. فضل مرا دست راست بود، و کس دست راست نبرد." و این همه از جهت برادرش می کرد، حسن، که او امیر عراقین بود به واسط. و ازین پس علی بن موسی الرّضا به طوس نالان گشت اندکی. و مأمون به پرسیدنش رفت و بفرمود تا آب نار بیاوردند. و زهر دران کردند، و به دست خویش به وی بازداد تا بخورد. مأمون بیرون آمد. رضا جان تسلیم کرد، و او را هم در پهلوی هارون الرّشید دفن کردند- و آنجا مشهدست. پس به بغداد آمد با رایت و علامات سبز. و ابراهیم بن المهدی بگریخت. و پس آل عبّاس درخواستند، و بزرگان اهل بیت، که لباس و رایت سیاه بکند، بر سان پدران. و درین باب طاهر بن الحسین شفاعت کرد و گفت:" این لون مبارک است برین تخمه." مأمون قبول کرد و باز علامات و کسوت سیاه ساخت. و کارها جمله نظام گرفت.

و اندر کتاب المعارف چنان خوانده ام که مأمون بسیاری زیادت و عمارتها فرمود کردن و تکلّفها اندر مسجد رسول صلّی اللّه علیه به مدینه. و مؤذّنان آنجایگاه از فرزندان سعد القراط* باشند، مولی عمّار یاسر. و بر آنجایگاه فرمود نوشتن برین نسخت:

" أمر عبد اللّه بعمارت مسجد رسول اللّه صلّی اللّه علیه سنه إثنین و مائتین طلبا لثواب اللّه و طلب جزاء اللّه و طلب کرامه اللّه، فانّ اللّه عنده ثواب الدّنیا و الآخره، و کان اللّه سمیعا بصیرا. أمر عبد اللّه بتقوی اللّه و مراقبته و بصله الرّحم و العمل بکتاب اللّه و سنّه رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم و تعظیم ما صغّر الجبابره من

حقوق اللّه، و إحیاء ما أماتوا من العدل و تصغیر

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 276

ما عظّموا من العدوان و الجور، و أن یطاع من أطاع اللّه و یعصی من عصی اللّه، فانّه لا طاعه لمخلوق فی معصیّه اللّه و التّسویّه بینهم. فهمّ و وضع الأخماس فی مواضعها."

پس مأمون خراسان طاهر بن الحسین را داد و برفت. سبب آنکه طاهر مردی بود عظیم زیرک و داهی و فاضل، و همی دید به فطنت که چون وی را بدیدی خون برادرش در تن بجوشیدی و تغیّری ظاهر شدی. پس مالها بذل کرد و حیله ها ساخت تا دستوری یافت و از پیش چشم برفت. و جزیره و رقّه و آن حدود پسرش را بود، عبد اللّه بن طاهر. و او را عهدی نوشت، چون بخواست رفتن، اندر وعظ و کار سیاست سخت عظیم نیکو و پرفایده، و آن را برابر عهد اردشیر بابکان شمرند- و نسخت آن در تاریخ جریر است. و آن همه حالها تا سال دویست و پنج بود.

پس بابک خرّم دین به جانب آذربایگان برخاست، و کارش سخت عظیم بزرگ شد. و اصل ایشان از روزگار قباد بود، از مزدک بن بامدادان*، موبد موبدان قباد- چنانکه یاد کرده ایم. چون نوشروان ایشان را بکشت این مزدک را زنی بود، نام او خرّمه بنت فاده، به روستای ری افتاد و مردم را دعوت کرد به دین مزدک. و ازان پس خرّمه دین خواندندشان و مزدکی بجای رها کردند؛ و به عهد هارون الرّشید قوّت گرفتند. و درین وقت بابک بریشان مهتر شد، و جمعی بسیار بکشتند، و کارش روزگاری بماند دران.

پس طاهر بن الحسین به

خراسان مأمون را خلع کرد اندر خطبه، روز آدینه در سال دویست و هفت، و همان شب به فجأ بمرد. و ابراهیم بن المهدی را بیافتند با چادر و موزه. و همچنان پیش مأمون آوردندش بر سان زنان، و مأمون بران سان او را پیش خواست بر انجمن، تا بزرگان بران حال بدیدندش. و ابراهیم بن المهدی سخت فصیح بود و شاعر، و سخنان نیکو گفت به معذرت، چنانکه مأمون را به گریه آورد. و شعری که بدیهه دران فزع و ناامیدی گفته بود بخواند، مأمون او را عفو کرد و خلعت برافکند.

و اندرین وقت بود که مأمون دختر حسن بن سهل، بوران، را به زن کرد. و حسن سهل به وقت نکاح بستن چندانی تکلّف بکرده بود که هرگز کسی نکرد. و در جمله نثار را طبقهای زرین و سیمین پیش آوردند بسیاری، همه پرعنبر و مشک، معجون کرده، هر یک چند ناری، و آن جایگاه بریختند. و در میان آن کاغذی نهاده

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 277

بود، هر یکی را نام دیهی یا باغی یا سرایی یا مستغلی یا غلام یا کنیزک یا اسب و استر و شتر نوشته، و همچنین چندینی زر یا چندینی مثقال جوهر. و روز دیگر کسانی که یافته بودند به دیوان حسن بن سهل بردند. اگر املاک بودی قباله بستدندی، و اگر غلام و کنیزک و چهارپا و زر و جوهر و آنچه نوشته بود همی ستدند. و این قاعده همّتی عظیم بزرگوار بود. چون مأمون پیش بوران اندرآمد، امّ جعفر، زبیده، و حمدونه بنت الرّشید حاضر بودند. و زبیده بدنه یی به مروارید بافته به بوران

اندر پوشید، و مادر فضل و حسن، جدّه ی بوران، طبقی هزار دانه مروارید هر یکی چند خایه ی گنجشکی بیاورد که قیمت آن خدای تعالی دانست، و اندر پیش مأمون بریخت. و او بفرمود تا آن را جمع کردند و بشمردند، ده دانه همی دربایست، خادمی برداشته بود. مأمون گفت:" عوض آن بدهم." و بازستد و بفرمود تا در کنار بوران ریختند و گفتند:" کابین تست." و دو شمع آنجا نهاده بود سیاه، هر یکی به وزن چهل من، و برافروختند. مأمون گفت:" این چیست؟" گفتند:" عنبرست." بفرمود تا آن را برگرفتند. گفت:" إسرافست، و مغز را رنجه می دارد." پس مأمون بوران را گفت:" حاجت بخواه." بوران خاموش بود. جدّه اش گفت:

" پاسخ ده امیر المؤمنین را." گفت:" ابراهیم بن المهدی را گناه ببخش." گفت:

" بخشیدم." باز گفت:" امّ جعفر را دستوری ده تا به حجّ رود." گفتا:" رواست." چون بازپراکندند، مأمون خواست که دست بر او دراز کند. او را حالی ظاهر گشت، گفت:" یا أمیر المؤمنین، أَتی أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ." «1»

و بعد ازین عبد اللّه* بن السری به مصر بیرون آمد، و کارها رفت، تا او را بگرفتند. و عبد اللّه بن طاهر بن الحسین را خراسان داد، و بعد ازان به جانب طرسوس رفت. و برادر را، اسحاق المعتصم بن الرّشید را، ولیّ عهد کرده بود، و با وی بود؛ بر لب آبی سراپرده زده بودند. مأمون و معتصم به هم نشسته و برف آورده بودند و آنجا نهاده. مأمون گفت:" رطب خوشه به باشد با این برف." و همان ساعت آواز لغام و جرس اشتران برآمد. و خرمایی باشد به بغداد که زودتر

رسد، و ازان چند سبد کوچک پیش مأمون اندر آوردند. خدای را شکر کرد بدان آرزو یافتن. و پس هم بدان منزل ازان روی طرسوس، جایی که آن را بدندون خوانند، بمرد، اندر ماه جمادی الآخر سال دویست و هشتده. و عمر او چهل و پنج سال بود و چهار ماه و

______________________________

(1)Sure 16 ,Teil von Vers 1 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 278

چهل و هشت روز گویند. و معتصم بر وی نماز کرد.

نسب و حلیت: ابو العبّاس عبد اللّه بن هارون بن محمّد بن المنصور؛ مادرش: مراجل- و مراچل* نیز گویند- البادغیسیّه الخراسانیّه؛ و مأمون مردی بود سپید لون به زردی، نیکوروی و درازریش و خالی داشت بر خدّ؛ وزیر و کتّاب او:

ابو العبّاس فضل ذی الرّیاستین بود، چون کشته شد ابو محمّد الحسن بن سهل- و سهل از بزرگ زادگان عجم بود، به عهد رشید مسلمان گشت- و از سبب علّتی که بیفتاد، او را معزول کرد و وزارت به ابو العبّاس احمد بن ابی خالد الاحول داد، مولی بنی عامر بن لوی از شام، و از بعد او ابو جعفر احمد بن یوسف الکاتب، و باز ابو عبّاده* ثابت بن یحیی، و ابو عبد اللّه محمّد بن یزداد، مولی مأمون، و درین وقت وزیر او بود که بمرد؛ و نگین خاتم مأمون أللّه ثقه عبد اللّه و به یؤمن بوده است- و اللّه أعلم.

مدّت خلافت معتصم هشت سال و هشت ماه و دو روز بوده است؛ و اندر تاریخ جریر دو روز گوید.

بعد ازان چون از طرسوس به جانب بغداد آمد، بابک خورّم دین همدان و نواحی آن همه بگرفته بود.

و معتصم اسحاق بن ابراهیم، امیر بغداد، را به حرب وی فرستاد. و به دیه شهرستانه با ایشان حرب کردند و هزیمت شدند- و کارزار ایشان و احوالها دراز است.

پس محمّد بن ابی القاسم الحسینی برخاست و دعوت کرد:" إلی الرّضا من آل محمّد"، تا وی را بگرفتند. و معتصم او را بازداشت و او از زندان بگریخت. و به بصره جماعتی زطیان خروج کردند- و ایشان زنگیان بودند و سیاه پوستان، و مهتری بود ایشان را نام او سماق*- و بسیاری تباهی کردند، تا بعد حالها از هم گسسته شدند و کشته بر دست عجیف بن عتبه* به فرمان معتصم. و بسیاری قتل رفت ازیشان در سال دویست و نوزده.

ازین پس به سامرّه بایر بنا نهاد و کوشکها، و شهر آباد فرمود کرد بعد از خرابی. پس بابک را کار از اندازه بگذشت، و معتصم افشین را به حرب بابک فرستاد. و افشین لقب پادشاهان اسروشنه است، و نام او خیذر بن کاوس بود، و اصل او از ماوراالنّهر. و افشین سوی ارمنیه آمد، و بابک در کوههای آن حدود

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 279

جایهای عظیم دشوار گزیده بود و قلعه ساخته. و بسیاری روزگار و حادثه ها رفت، تا آخر کار بابک گرفتار شد بر دست او، و حیلت کردن سهل بن سنباط بر قلعه ی خویش، و بابک را بعد از گریختن از قلعه آن جایگاه بداشتن و امید دادن. و این سهل از دهقانان بود. افشین کس فرستاد و بابک را به صید بیرون آورد، تا سپاه او را بگرفتند. و بعد مدّتها این فتح برآمد، و او را پیش معتصم

آوردند به سامرّه.

بفرمود تا دستش ببریدند و شکم بشکافتند. و پس سرش آوردند و تنش را به سامرّه بردار کردند، و سرش در بلاد اسلام بگردانیدند، که آفتی عظیم بود مسلمانی را. و چون افشین به حرب بابک بود، معتصم با مطوّعه به جانب روم رفتند به غزا. و اندر این سفر عبّاس، پسر مأمون، با جماعتی خواست که به معتصم برخیزد. و به سببی طرفه معتصم آگاهی یافت، بی آن که تفحّص همی کرد. پس عبّاس را با تابعانش پیش خود اندر بکشت و عمّوریّه بگشاد اندر سال دویست و بیست و سه.

و مازیار به جانب طبرستان خروج کرد، تا عبد اللّه بن طاهر او را بگرفت و به معتصم فرستاد. و او فرمود تا مازیار را به تازیانه می زدند، ازان سبب که گفتند افشین را با مازیار مکاتبت بود، در عصیان فرمودن. و عبد اللّه سه چهار نوشته یافته بود از افشین به مازیار. و به معتصم فرستاده بود، و افشین منکر گشت و گفت:" این حیلت عبد اللّه بن طاهر ساخته است." پس مازیار را همی زدند، تا راست بگوید، و اندران زخم بمرد و هیچ نگفت. پس معتصم ازین پس افشین را بفرمود کشتن، بعد از آنکه بر وی درست کردند که أقلف بود، ختنه ناکرده، و صنم پرستیدی؛ و گفتند بابک را غروری دادی.

و اندرین سال دویست و بیست و چهار ابراهیم بن المهدی بمرد. و باز مردی برخاست و برقعی به روی فروگذاشت، نام او ابو حرب البرقعی*. و معتصم بدو سپاه فرستاد، و پراکنده شدند. و نخستین کسی از بنی عبّاس که ترکان داشت معتصم بود، و ایشان را بزرگ کرد و

مهتر ایشان را برکشید، چون اشناس و اینانج و بوغا الکبیر. و همه غلامان او بودند و مستولی شدند.

بعد ازان چون سال دویست و بیست و هفت اندرآمد، معتصم روز پنج شنبد بمرد، هیجدهم ماه ربیع الاوّل. و عمر او چهل و پنج سال و هفت ماه و پانزده روز بود؛ و پسر خود را، واثق، ولیّ عهد کرد.

نسب و حلیت او: ابو اسحاق ابراهیم- و محمّد نیز گویند- بن هارون

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 280

الرّشید؛ و مادرش: امّ ولد نام او بارده* از مولّدات کوفه؛ و معتصم مردی بود سپید، مشرب لون، درازمحاسن؛ وزیر و کتّاب ابو العبّاس فضل بن مروان بود، پس ابو العبّاس احمد بن عمّار البصری و ابو جعفر محمّد بن عبد الملک الزّیات از کوهستان، و درین وقت وزیر او بود؛ و نقش نگین خاتم: سل اللّه یعطیک*.

مدّت خلافت واثق پنج سال و شش ماه و شش روز بود؛ و این شش روز در تاریخ جریر نگوید.

و جماعتی در عهد واثق برخاستند از بنی سلیم و بر حاجّ غلبه کردند. و واثق بوغا الکبیر را بفرستاد، تا بسیاری بکشت و بی قیاس اسیر آورد و مهتر ایشان بکشت. و به بغداد جماعتی از اصحاب حدیث برخاستند، و مهترشان احمد بن نصر بود. و پیش از وعده ی بیرون آمدنشان یکی اندر مستی بدرآمد و بانگ برداشت به علامت که کرده بودند، تا او را بگرفتند، و جمله ی اصحاب خویش را بنمود. و احمد بن نصر را اسحاق بن ابراهیم، امیر بغداد، بگرفت و به واثق فرستاد. و او را واثق به دست خویش بکشت به صمصام، شمشیر عمرو بن معدی

کرب، گفت:" مرا ازین فاضلتر هیچ کاری نیست." پس بفرمود تا او را بهم در پهلوی بابک خورّم دین بیاویختند.

و مأمون، به عهد خویش اندر، فرموده بود که قرآن را مخلوق گویند. و همه را بدین کار و سخن آورده بود، مگر امام احمد بن حنبل و چند کس اشخاص ایشان فرموده بود، که بمرد. و معتصم نیز هم برین بود و آسانتر کرد. و این ابو داود* واثق را به سر این سخن باز آورد، تا امام احمد را چندانی عذاب کردند و رنج به وی نمودند. و او از سخن و گفت خویش برنگشت و می گفت:" القرآن کلام اللّه غیر مخلوق." و بسیار علما و فقها را رنج نمودند. و عبّاس بن مشکویه الهمدانی مناظری نیکو بود و یگانه ی عصر خویش. واثق با وی مناظره کرد، و عبّاس اندر جواب و حجّت بر وی غالب شد. واثق او را عذابها فرمود، و در جمله چهار دندانش که بزرگترین بود، ضرس، برکندند و بازداشتند. و بماند تا روزگار متوکّل، و او را بیرون آورد از حبس.

پس واثق به علّت استسقا بمرد، اندر محفّه به سامرّه روز چهارشنبه بیست و چهارم ماه ذی الحجّه سال دویست و سی و دو. و عمرش سی و شش سال بود، و به

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 281

روایتی نه ماه و سیزده روز زیادت. و برادرش بر وی نماز کرد.

نسب و حلیت: ابو جعفر هارون بن المعتصم؛ مادرش امّ ولد بود، نام او قراطیس الرّومیّه؛ و واثق مردی بود سپید، لون او به زردی زدی، نیکو محاسن بود، معتدل بالا و فراخ چشم، و نقطه یی در

چشمش بود؛ وزیر و کاتب او: محمّد بن عبد الملک الزّیات؛ و نقش خاتم او: ألّواثق باللّه یؤمن*- و اللّه أعلم.

مدّت خلافت المتوکّل چهارده سال و نه ماه و نه روز بود؛ و در تاریخ جریر بیرون از سال دو ماه گوید.

وزیر، ابن الزّیات، را بکشت، به سبب آزاری که از وی داشت به عهد برادرش، واثق. و اینانج را بگرفت و بکشت. و پسران را ولیّ عهد کرد، نخست محمّد المنتصر باللّه را، پس ابو عبد اللّه المعتزّ باللّه، پس ابراهیم المؤیّد باللّه. و این کار اندر ماه ذو الحجّه بود سال دویست و سی و پنج.

پس سپاه فرستاد به زمین نوبه. و ایشان تقاعد کرده بودند در مال فرستادن که بر آنجا لازم بود، از دوری راه و تنگی علف. پس متوکّل چندان نفقه کرد و کشتیها علف فرستاد اندر دریا که ایشان را بسنده بود سه ماه. و آن حصار ایشان دران بیابان ستده شد و فتح برآمد. و آنجا کان زر بود.

و آنگاه بفرمود تا گور حسین بن علی رضی اللّه عنهما با زمین پست کردند، چنانکه هیچ اثرش نماند. و مردمان این کار را بر وی عیب کردند و غمناک شدند ازین کار ناپسندیده. و آنجا مجاوران بسیار نشستندی، و جمله هامون گشت، تا از بعد متوکّل آن را عمارت بجای آوردند. و پس بفرمود تا اهل ذمّت را غیار برنهند و عسلی دارند جهود و ترسا، و صورت شیطان بر در سرای نقش کنند و بر اسب ننشینند، مگر بر خر و استر. و بر مثال پنجه رقعه ها بر پس وپیش زنند، زرد و عسلی، و بسیاری ازین جنس علامتها کرد.

و ازین سبب بسیاری مسلمان شدند دران وقت، چون ابو نوح عیسی بن ابراهیم و قدامه بن بو هشیم. و این فرمان از متوکّل روز شنبد بیرون آمد در ماه ربیع الاوّل هم ازین سال.

بعد ازان ترکان بر متوکّل برآشفتند و قصد کردند به کشتن او، و متوکّل مزاح پیشه بود، و مسخره یی بود که او را متوکّل پیوسته عذاب داشتی، و مار بیاوردندی و دندان بکندندی و بر وی رها کردندی؛ و کژدم بیاوردندی، تا او را

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 282

عذاب دادندی؛ و چون او را بزدی تریاک دادی تا بخوردی؛ و شیر را بیاوردندی، تا او را عذاب دادی. و متوکّل ازان خندیدی، و او فریاد داشتی. پس آن شب به سامرّه غلامان شمشیر کشیده از راه آب درآمدند، از پس تخت متوکّل. و آن مردک مسخره، چون فروغ شمشیر دید، پنداشت که مگر بر عادت او را عذاب می دهند، گفتا:" این همه نه بس که به تیغ نیز مرا برنجانید؟" و متوکّل همی خندید، پنداشت که مزاح می کند، تا غلامان اندرآمدند و شمشیر بدو اندر بستند. و فتح بن خاقان وزیر آنجا بود، خود را بر وی افکند، و هر دو کشته شدند شب چهارشنبه رابع شوّال سال دویست و چهل و هفت. و باغر وصیف* با ایشان بود، و گویند منتصر، پسرش، واقف بود و با ایشان موافق بود. و این حادثه به جعفری بود، هم به سامرّه. و عمرش سی و نه سال و نه ماه و نه روز بود؛ و به روایتی چهل سال و شش ماه.

نسب و حلیت: ابو الفضل جعفر بن المعتصم؛ و مادرش: امّ

ولد نام او شجاع خوارزمیّه؛ و مردی بود أسمر و نیکوچشم و نحیف تن، بسیار محاسن، حفیف عارض؛ وزیر و کتّاب: ابو جعفر محمّد بن الفضل، و عزل کردش، پس ابو الحسن عبد اللّه* بن یحیی بن خاقان، این فتح که کشته شد، درین وقت وزیر بود؛ نقش الخاتم: ألمتوکّل علی اللّه، و نیز گویند اللّه معه جعفر و علیه یتوکّل.*

مدّت خلافت منتصر شش ماه و دو روز بود.

به جستن کار وصیف را به ثغر فرستاد. پس به فرمان ایشان که پدرش را کشتند بفرمود تا برادرانش خود را خلع کردند. و یعقوب بن اللیث درین وقت به سیستان بیرون آمد و آن نواحی بگرفت.

و منتصر روز سه شنبه بمرد چهارم ربیع الاوّل سال دویست و چهل و هشت. و عمر او بیست و چهار سال بود، و در بیست و پنج هم روایت است.

نسب و حلیت: ابو جعفر محمّد بن المتوکّل؛ و مادرش امّ ولد بود نام او حبشیّه الرّومیّه، و گویند ملسیه*؛ و منتصر مردی بود اسمر و فراخ چشم و مربّع؛ وزیر و کتّاب احمد بن الخصیب بن الجرّاح بود از جرجرایا؛ و نقش خاتم: محمّد باللّه ینتصر.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 283

مدّت خلافت مستعین سه سال و نه ماه و یک روز بود؛ به دیگر روایت دو سال و نه ماه گوید، و در تاریخ جریر چهار سال.

چون متمکّن گشت، یحیی الحسینی بر وی خروج کرد و کشته شد. پس داعی الحسن بن زید العلوی به طبرستان بیرون آمد، و کارش قوی شد؛ و بماندند او و برادرش مدّتها. و فتنه ی ترکان برخاست به سامرّه، و مستعین به بغداد آمد.

پس ترکان معتزّ را از حبس بیرون آوردند، و کارها رفت میان معتزّ و مستعین. و وقعتها بود به انبار و بغداد، تا مستعین خود را خلع کرد در ماه محرّم. و ازان پس معتزّ مستعین را بفرمود کشتن به قاطول در شوّال سال دویست و پنجاه و دو؛ و پنجاه و هفت ساله بود.

نسب و حلیت: ابو العبّاس احمد بن محمّد بن المعتصم؛ و مادرش امّ ولد بود، نام مخارق؛ و مستعین مردی بود نیکوروی و سفید، امّا بر رویش نشان آبله بود؛ وزیر و کتّاب ابو العبّاس احمد بن الخصیب بود، و ابو صالح محمّد بن یزداد؛ و نقش خاتم: أحمد بن محمّد، و گویند: رافه اللّه بأحمد*- و اللّه أعلم.

مدّت خلافت معتزّ سه سال و شش ماه و بیست و پنج روز بود؛ به دیگر روایت روز بیست و هفت گوید، و در تاریخ جریر چهار سال و چهار ماه.

برادرش، مؤیّد، را خلع فرمود کردن، و به شب اندر او را به برف اندر بست تا بمرد. و ترکان وصیف را بکشتند، و کوهستان موسی بن بوغا را داد، و مفلح خاقانی را به حرب عبد العزیز بن أبی دلف العجلی فرستاد. و بعد ازان حربها ظفر یافت و خانه ی ابی دلف به کرج خراب کرد و مال بستد.

پس کوکبی علوی بیرون آمد به ناحیت قزوین، و موسی بن بوغا با وی حرب کرد و بفرمود تا بدان زمین حربگاه بسیار نفط سپید با اخلاط آمیخته و پخته بریختند. و چون کوکبی بیامد با دیلمان، بفرمود تا آتش اندر زمین زدند، و جمله برافروخت، و دیلمان بسوختند و بسیار از سپاه کوکبی؛

گفتند که آتش از زمین بر آمد. و بعد ازان بوغای شراب دار به معتزّ برخاست، تا معتزّ او را بفرمود کشتن بر دست ولید که به خانه ی او پنهان نشسته بود. و از پس سپاه خویش بخواست رفتن به بغداد. پس مردی خارجی برخاست، نام او علی بن محمّد البرقعی*، و دعوی کرد که از فرزندان حسین علی است. و او از تبار عبد القیس بود، آنست که او را

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 284

صاحب الزّنج خوانند. و فتنه ی او بماند تا بعد ازین ایّام در سال دویست و هفتاد کشته شد. پس معتزّ را ترکان از سریر پای بگرفتند و همی کشیدند بر زمین تا به میان سرای و برهنه اندر آفتاب بداشتند، تا خود را خلع کرد. و پس به زندانش بازداشتند تا از گرسنگی بمرد. و به روایتی گویند او را در گرماوه کردند، تا بمرد به سامرّه اندر ماه رمضان سال دویست و پنجاه و پنج، و پنجاه و شش هم روایت است. و عمر او بیست و دو سال و شش ماه گویند، و اندر تاریخ جریر بیست و چهار سال.

نسب و حلیت: ابو عبد اللّه محمّد- و الزّبیر هم گویند- بن المتوکّل؛ و مادرش امّ ولد بود نام او قبیحه الرّومیه؛ و معتزّ مردی بود فربه و سپیدلون و گرد روی؛ وزیر و کتّاب او: ابو الفضل جعفر بن محمود الإسکافی بود، و ابو موسی عیسی بن فرّخانشاه پنج ماه وزیر بود، عزل کردش، پس ابو جعفر محمّد* بن اسراییل الانباری را وزارت داد، درین وقت او بوده است؛ نقش خاتم: ألمعتزّ باللّه، و به روایتی دیگر

گویند ألزّبیر بن جعفر* بود- و اللّه أعلم.

مدّت خلافت مهتدی یازده ماه و بیست روز بود؛ و به دیگر روایت روزها چهار گوید.

چون به خلافت بنشست، گفت:" شرم ندارید یا بنی العبّاس که اندر شما خلیفتی نباشد چون عمر بن عبد العزیز در بنی امیّه؟" و بفرمود تا همه ی مطربان و مسخرگان و هزّالان و سگان شکاری و پوزنه و ازین جنسها، که تماشای ملوک باشد، از سرای خلافت بیرون کردند. و به ختم قرآن و نماز و سخن شریعت مشغول گشت. و اندر قصّه ی مردم بنگرید و داد و سیرت نیک پیش گرفت؛ و فرمود تا سپاه به ثغرها رود، و ساز فرمود کردن اصحاب ثغور را، و عمارت حرمین مکّه و مدینه بفرمود.

پس دیگر باره ترکان به وی برخاستند، و مهتدی بایباک را و موسی بن بوغا را به حرب شاری فرستاد. و موسی نافرمانی کرد و سوی خراسان رفت، و بایباک باز گردید از راه، و با مهتدی حرب کرد، و بعد از خلع بکشتندش. و در تاریخ جریر چنان است که اندر حرب مجروح گشت، و بگرفتندش و بر پشت اسپ استوربانی نشاندندش. و این ستوربان خایه ی او بیفشرد تا بمرد. و این حال روز سه شنبه بود سیّم ماه رجب سال دویست و پنجاه و هفت. عمر او سی و هشت سال و یازده ماه و دو روز گوید، و در تاریخ جریر بیست و هشت، راست، گوید. و جعفر بن عبد الواحد

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 285

بر وی نماز کرد.

نسب و حلیت: ابو جعفر محمّد بن هارون الواثق؛ و مادرش: امّ ولد رومیّه نام او قرب؛ و

مهتدی مردی بود گندم گون، نیکوچشم و نیکومحاسن؛ وزیر و کتّاب: عبد اللّه بن محمّد بن یزداد*، و یکچندی ابو ایّوب سلیمان بن وهب بن سعید از روستای واسط؛ و نقش خاتمش: أمیر المؤمنین*.

مدّت خلافت معتمد بیست و سه سال بود، و به دیگر روایت دو ماه و سه روز زیادت گوید، و در تاریخ جریر بیست و سه، راست.

و چون بنشست، موسی بن بوغا را بازخواند و گرامی کرد، و پسرش، جعفر، را بیعت بست و لقب داد ألمفوّض إلی اللّه، و زمین مغرب به نام وی کرد و به موسی بن بوغا سپردش. و بعد ازان پسر برادر را ولیّ عهد کرد، ابو احمد الموفّق، و بلاد مشرق سراسر بدو داد. و بعد از موفّق او را ألنّاصر لدین اللّه لقب بود. و بعد ازین کارها حربها بود با یعقوب بن اللّیث تا معتمد به تن خویش برفت و او را هزیمت*. و پس یعقوب به اهواز بمرد در سال دویست و شصت و شش. و برادرش، عمرو بن اللّیث، به طاعت معتمد کس فرستاد؛ و ایشان به اصل روگر بودند. پس معتمد اندر خطبه او را لعنت کرد و حاجّ خراسان و ماوراالنّهر را فرمود تا طاعت عمرو بن اللّیث، ندارند. و احمد الموفّق به اصفهان بود، و علّت نقرس برو پیدا گشت سخت، چنانکه هیچ نتوانست جنبید. پس تختی بساختند و بر بالای آن قبّه یی کردند از چوب، چنانکه او را به چهل مرد برداشتندی، از هر گوشه یی ده مرد. و ابو احمد اندر آنجا بخفت، و او را از اصفهان به نوبت به بغداد آوردند. و گاه گاه موفّق از درد بگریستی و

گفتی:" کاشکی من ازین حمّالان یکی بودمی، که این پادشاهی و عظمت مرا هیچ سودی نمی کند." چون به بغداد رسید بعد از مدّتی نزدیک فرمان یافت، و بندگان او پسرش را بیعت کردند. و معتمد او را ولیّ عهد کرد و معتضد لقب دادش.

و در ایّام معتمد قحط خاست، سخت عظیم. و هروقت که معتمد مست گشتی، گفتی:" أنا الغلاء، أنا البلاء، أنا الجوع، أنا القحط، أنا الضّرّاء، أنا الفقر." پس شبی هم دران مستی بمرد؛ و گویند بسیار خورده بود. به فجأ بمرد، اندر ماه رجب سال دویست و هفتاد و نه؛ و عمر او پنجاه سال و پنج ماه و هجده روز. و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 286

برادرش، موفّق، به شش ماه پیشتر بمرد؛ و او را چهل و نه سال و شش ماه بود.

نسب و حلیت او: ابو العبّاس احمد بن جعفر المتوکّل؛ و مادرش: امّ ولد، او* فتیان؛ و معتمد مردی بود معتدل قامت و اسمر لون و نیکومحاسن؛ وزیر و کتّاب: اوّل ابو المحسن عبد اللّه* بن یحیی بن خاقان، و ابو محمّد الحسن بن مخلد الجرّاح، و ابو ایّوب سلیمان بن وهب، و پس ابو الصّقرا اسمعیل بن بلال*، و ابو بکر احمد بن صالح بن شیرزاد از اهل فطربل، و ابو اسحاق ابراهیم بن المدبّر، و ابو العلا صاعد بن مخلّد ذو الوزارتین، و ابو القاسم عبد اللّه* بن سلیمان بن وهب، و اندرین عهد که بمرد او وزیر بود؛ نقش الخاتم: ألتّقوی عن الموت*.

مدّت خلافت معتضد ده سال و هشت ماه و سه روز بود، و به دیگر روایت نه سال و نه ماه و

دو روز بود، و در تاریخ جریر، راست، ده سال گوید.

چون به خلافت بنشست، عهد خراسان به عمرو بن اللّیث فرستاد. و مردی سبابه* نام برخاست و دعوت همی کرد به علویان. معتضد او را بازداشت و پرسید تا کرا دعوت همی کند. نگفت. معتضد بفرمود تا قاروره به وی اندر زدند و بعد ازان بیاویختند، ازان پس که سرش برگرفتند. و عبد العزیز بن دلف العجلی* را بفرمود تا به حرب رافع بن هرثمه رود. برفت و او را از ری بیرون کرد. و جماعتی از بنی شیبان به موصل برخاستند. معتضد به تن خود برفت و ایشان را بسیار بکشت، و پراکنده شدند. و عبد العزیز بن دلف بمرد اندر سال دویست و هشتاد و شش. و معتضد همدان و نواحی آن به راشد داد، غلامش. و راشد به شهر دینور آمد و آنجا بمرد. پس معتضد به دینور رفت، که آنجا کردان غلبه کرده بودند. و جمع کردان از هم بگسست و خواست که به شهر ری رود. پس پسرش، علی، را با سپاه بفرستاد و این حدود به وی داد و خود به بغداد بازگشت. و مردی از مهتران عرب، نام او حمدان، قلعه یی داشت سخت عظیم استوار. معتضد به تن خویش آنجا رفت. حمدان بگریخت و پسرش را فرمود تا در حصار استوار کند که آن را ممکن نبود استدن. چون معتضد بیامد و حصار را عظیم محکم دید، درماند و ناامید گشت. پس روزی تنها به در حصار آمده بود، پس حمدان را آواز داد و گفت:" یا فلان." گفت:" لبّیک یا أمیر المؤمنین." معتضد گفت:" در قلعه بگشای." گفت:" سمعا

و طاعه." فرود آمد و در حصار بگشاد. معتضد را عظیم خوش آمد آن طاعت داری. و بنواختش و مال و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 287

چیزی برداشت و فرمودش تا پدر را بازخواند و عفو کردشان و بازگشت.

پس نوروز بنهاد که آن را در تقاویم نیروز معتضد نویسند، تا عادت نوروز و افتتاح خراج آن روز کنند. و نوروز قدیم منسوخ کرد و کبیسه فرمود کردن در ایّام خویش، که بسیاری تفاوت افتاده بود اندر حساب مال. و هنوز آن کبیسه مستعمل دارند.

و معتضد عظیم مشفق بودی بر فرزندان امیر المؤمنین علی علیه السّلام، و هرگز کس را ازیشان نکشت. و کار داعی محمّد بن زید به طبرستان بزرگ شده، از سالها باز. و در هر سال مال و نعمت بسیار به بغداد فرستادی پنهان پیش* نام او محمّد بن وردان* تا بر علویان قسمت کردی. پس صاحب خبران این حال به بدر، غلام معتضد، برداشتند. کس فرستاد، تا آن مرد را با مال و نعمت بیاوردند، و سی هزار دینار بود که دران وقت رسیده بود. بدر معتضد را آگاه کرد، فرمود که:" به جایگاه باز ده، تا چنانکه فرموده است بر علویان قسمت کند." و گفت:" من امیر المؤمنین علی علیه السّلام را به خواب دیدم که مرا به فرزندان وصیّت کرد به نیکو داشت، و بگویید تا بعد ازین کار آشکارا، چنانکه خواهد، مال و نعمت به علویان می رساند." و مردمان این کار را از معتضد نیک پسندیده داشتند. پس بکر و عمر، پسران عبد العزیز بن دلف، برخاستند با سپاه. و معتضد بدر الکبیر را با ایشان بفرستاد، و

عمر به زینهار پیش بدرآمد. و بکر به طبرستان بگریخت پیش محمّد بن زید الدّاعی، و آنجا خواست که سپاه او را به تخلیط آرد، تا اندر فقّاع زهر دادندش، و بمرد.

پس درین میانه وقعتها بود به خراسان، تا امیر ابو ابراهیم اسمعیل بن احمد السّامانی عمرو بن اللّیث را بگرفت و پیش معتضد فرستاد در سال دویست و هشتاد و هفت. و منشور خراسان و طبرستان و جرجان معتضد به اسمعیل فرستاد با خلعت.

و ابتدای دولت سامانیان ازین وقت بود.

و قرامطه به بحرین جمع آمدند و بر حاجّ غلبه کردند. و معتضد عبّاس را به بحرین فرستاده بود با سپاه بسیار، و حرب کردند، و بسیاری بکشت. و مهتر قرامطه را که نام او ابن القوس* بود بگرفت، و معتضد او را پاره پاره فرمود کردن، و پس بیاویختش. و شوکت و عظمت ایشان بگسست. پس ازان وصیف خادم ابو ساج دیوداد بن دیودست برخاست به ملیطه* و ثغر روم. و معتضد چند بار سپاه

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 288

فرستاد، و شکسته شدند و بازآمدند، تا حاجت افتاد به تن خود رفتن و او را شکستن. و ابو ساج* بگریخت در بلاد روم و گرفتار شد و به بغداد بفرمودش کشتن و آویختن. و درین وقت معتضد از بیماری دراز بمرد به بغداد، سال دویست و هشتاد و نه؛ و پسرش، ابو محمّد، به رقّه بود. پس وزیر قاسم بن ابی عبد اللّه* بفرمود طبیب را تا مغز او از قفا بشکافتند و پر کردند از صبر و زنگار، تا بوی نگیرد و گونه نگرداند، و آلات شکمش بیرون کردند و از

بوی خوش بیاکندند و جامه پوشیدند. و غلامی بر تخت شد و او را به بر بازگرفت. پشت به مسند بازداده و قصب بر روی فروگذاشته، اندکی صورت پیدا بود، تا بزرگان اندرآمدندی و سلام کردندی، وزیر جواب دادی. پس گفت:" امیر المؤمنین رنجورست، تخفیف جویید." و مردم بازمی گشتند و چندین بار چنین می کرد. و این کار پوشیده بماند تا پسرش، مکتفی، از رقّه بازآمد و بیعت تازه کردند. پس مرگ او ظاهر شد، و مکتفی این حال از وزیر پسندیده داشت. و معتضد را عمر چهل و چهار سال بود و پنج ماه و دوازده روز.

اندر نسب و حلیت: ابو العبّاس احمد بن ابی احمد طلحه بن الموفّق بن المتوکّل؛ و مادرش امّ ولد بود نامش ضرار الرّومیه؛ و معتضد مردی بود دراز قامت و نحیف و اسمر؛ وزیر و کتّاب او: ابو القاسم عبید اللّه بن سلیمان بن وهب، و پسرش ابو الحسین؛ نقش الخاتم: إبن طلحه* بود.

مدّت خلافت مکتفی شش سال و شش ماه و بیست روز بود.

چون به خلافت بنشست، از حال عمرو بن اللّیث بازپرسید. گفتند:" زنده است در حبس." خورّم گشت، که عمرو بن اللّیث بجای مکتفی بسیار خدمت کرده بود دران عهد، که پدرش به جانب ری فرستاده بود. چون این سخن به وزیر رسید، همان ساعت بفرمود تا عمرو لیث را بکشتند. و به دیگر روایت چنانست که معتضد چون بخواست مردن سخن نمی توانست گفتن، دستی بر چشم همی نهاد و اشارت همی کرد، یعنی عمرو بن اللّیث را بکشید- و او را دران ساعت یک چشم بود. و ایشان درنیافتند که او بدان اشارت چه می گوید. و عمرو

بن اللّیث به حجره یی باز داشته بود و در سخت بکرده به سرای خالی. پس از مردن معتضد و اضطراب، کس بدو نپرداخت. بعد از هفته یی که یادشان آمد، بتاختند، او را مرده یافتند از

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 289

گرسنگی و به وقت امارت خراسان ششصد شتر زیر مطبخ او رفتندی. پس مکتفی بدر الکبیر را بکشت، بعد از آنکه از ری* بیامد بدان عظمت به فرمان وزیر، و به مشهد قاضی و معدّلان وزیر رفته بود به راه، و با وی عهدها کرده و سوگند خورده.

پس بکشتندش- و سخت عظیم زشت آمد این حال.

پس مردی برخاست نام او زکرویه بن مهرویه القرمطی، و کارش سخت بزرگ شد و دراز بماند روزگارش- و آفتی عظیم بود مسلمانی را.

و محمّد بن جریر الطّبری ذکر خلفا و غیره تا این غایت کرده است، و در ایّام مکتفی از دنیا برفت. و مخلص کار زکرویه نیاورده است، که بدان نرسید. و از او بسیاری تباهی بود در اسلام و مکّه و حاجّ. آنچه به ما رسیده است از اخبار موصول کردیم بدان.

پس مکتفی اندر ذی القعده بمرد به بغداد، سال دویست و نود و پنج. و سی و شش سال عمرش بود.

اندر نسب و حلیت: ابو محمّد علی بن المعتضد؛ و مادرش: امّ ولد نام او سرمشک البربریّه*؛ و مکتفی مردی بود سپیدلون و ضخم و بزرگ چشم؛ وزیر و کتّاب: ابو القاسم بن عبید اللّه* و العبّاس بن الحسین*؛ و نقش خاتم علیّ بن أحمد* بود.

مدّت خلافت مقتدر بیست و یک سال و دو ماه.

اندر ذو القعده بیعت کردندش، و روزگار همی گذشت. و چندین جایگاه

متغلّبان برخاستند، و سپاه فرستاد به دفع ایشان. و حمزه الاصفهانی یاد کند، و ما بیان آن بکنیم که ابتدای آشفتگی دولت بنی العبّاس اندر سال سیصد و هشت بود.

پس از هر نواحی اضطراب خاست و شکوه ایشان کم شد. و روز آدینه بیست و چهارم ذی القعده عوام برآشفتند، ازان سبب که حامد بن العبّاس خود جمله ی غلّه ها بر خود گرفته بود و نرخ گران کرده، و بعضی از خواص و عوام طعام نمی یافتند. و این روز منبر جامع از جانب شرقی و غربی بشکستند و آتش در بازار باب الطّاق نهادند. و بامداد روز یکشنبه لشکر با عوام حرب کردند. و چون بازپراکندند بسیاری از هر دو گروه کشته بودند. و قرمطیان به بصره اندر شدند و سبک مفلح* را که امیر بود بکشتند و با بسیاری مال و نعمت به بحرین بازشدند. و بر عمّال پادشاه بسی

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 290

خواری رفت به طلب مال از جهت ابن الفرات، وزیرش، و پسر او محسن، و قتل و مصادره از حدّ ببردند. و حامد بن العبّاس به دو بار هزارهزار و هفتصد هزار دینار موافقت بستد.

سال سیصد و دوازده قرمطیان در بادیه به رمل الهبیره* بر حاجّ افتادند و مال و نعمت و زنان مسلمانان به غارت ببردند و قتلی فراوان بکردند. و این مصیبتی عظیم بود در بلاد اسلام.

پس سال سیصد و چهارده باز قرامطه بر حاجّ بیرون آمدند و همه ی حاجّ اندر بادیه پراکنده شدند و این سال حجّ نکردند. و در ماه ذی القعده اصحاب زکرویه بن مهرویه به کوفه اندرآمدند و خلقی را بکشتند و مال

و نعمت بسیار ببردند.

و اندر سال سیصد و پانزده سواران شغب بر مقتدر بیرون آمدند و به باب الخاصّه رفتند، تا به مصاف رسیدند، گرد سرای، و باز به مصلّی شدند. روز دیگر در باب الطّاق رصافه* مقتدر را دشنام دادند و سوگند خوردند که حجّ و نماز ایشان باطل است، که وی کار حجّاج معطّل کرد و ثغرها بگذاشت. و دیگر روز قصر ثریّا بسوختند و مال برگرفتند، و قبّه و کوشک اترجه و الکواکب* خراب کردند، و هرچه آن جایگه دربود از فرش و آلات و وحوش و مرغان گوناگون همه ببردند و باز به جمله* آمدند و درها بسوختند، و به کوشک حسنی رفتند، نشستگاه مقتدر، و فغان همی کردند تا شب. و دیگر روز به کوشک بدیع شدند، و مقتدر بلیق را پیش ایشان فرستاد و عطاها پذیرفت، تا ساکن شدند. و درین سال رومیان شمشاط غارت کردند و مردم را در قبله ی جامع کشتند و دیوار ملطیه خراب کردند. و در ماه شوّال قرمطیان در کوفه شدند، بعد از آنکه مردم را زنهار دادند، و مال پادشاه و نفقه و ذخیره ی حاجّ برداشتند و از آنجا بر ابن ابی السّاج افتادند، و بسیار کشته شدند. و ازین حادثه مردم برآشفتند. و این ابی السّاج گرفتار شد، و لشکرش بسیار در آب غرقه شدند. و مردم مقتدر را سخنهای زشت گفتند که:" همی ندانی تدبیر مملکت؟ بگذار، تا کسی دیگر این کار بکند که داند." و همه مردمان به جانب شرقی بازآمدند؛ و نازوک، صاحب شرطه، را بفرمود و اصحاب القصب را، تا از باب الانبار به بغداد اندر آیند از بیم قرامطه.

و لشکر ابن ابی السّاج ولایت خراب کردند و از تهیب قرمطیان با مردم انبار به بغداد آمدند، و قرامطه در انبار شدند. و در بغداد احتیاطها کردند، و نازوک دروازه ها ببست. و مونس با سپاه به در شهر

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 291

بایستاد به تلّ عقرقوب، و پول بشکست. و بلیق با جماعت خویش و هزیمتیان ابن ابی السّاج به حرب قرامطه رفتند و هزیمت بازگشتند سوی مونس. و او خندق همی کند، و قرمطیان همه نواحی غارت کردند. و به راه سامرّه کاروانی ببردند به مبلغ دویست هزار دینار و روز عید سامرّه فراز گرفتند.

سال سیصد و شانزده مردم نصر بن هبیره* به بغداد آمدند و فریاد کردند اندر بازار. و غوغای شهر برخاستند و عامه با ایشان، و آن مستغل که برابر مجلس مقتدر بود بسوختند و قبّه، و سوی دیوان شدند؛ و همه کیسه های دفتر علم، که خاندان خلفا را بود از عهد سفّاح، همه بسوختند و فریاد می کردند و می گریستند.

و از سرای خلافت با ایشان متّفق شدند از سستی کار، و پیلان را به در سرای آوردند لاغر شده از گرسنگی. و غریو و گریه از مردم برخاست، و همی گفتند:" وا محمّداه."

در سال سیصد و هفده در محرّم جمله ی قایدان و ابو الهیجا و نازوک پیش مونس آمدند و پیغام دادند به مقتدر که زنان سرای را که همی فرمان دهند سوی سرای ابن طاهر فرستد. و مقتدر این را اجابت نکرد. پس به مونس به مصلّی رفتند، و مقتدر رقعه یی نبشت به خطّ خویش و بپذیرفت که مراد ایشان حاصل کند. و رسالت نیکو فرستاد، و

باز ساکن شدند. و دیگر باره به سر همان زشتی بازشدند، و چهاردهم محرّم روز آدینه در سرای خلافت شدند و مقتدر را با خاله و مادرش بگرفتند و به سرای مونس آوردند. و بر وی به خلع گواه گرفتند و محمّد بن المعتضد را حاضر کردند و قاهر لقب دادند- و بعضی گویند پسر معتزّ بود، عبد اللّه*- و بسیاری خانه های مردم اندرین وقت غارت کردند. روز یک شنبد باز فتنه ها برخاست و مناظره ها رفت میان نازوک و ایشان. و ابو الهیجا را سرای غارت کردند و او را بکشتند و زندانیان را بیرون آوردند. و مقتدر به سرای خلافت بازآمد و هرچه داشت، آلت زرین و سیمین و عطر و جواهر، همه بفروخت به قایدان و بازرگانان و جمله به لشکر داد. و آخر آن شغب، شب چهارشنبه در هوا مانند آتشی عظیم بادید آمد. بامداد حرب افتاد میان سپاه و دیگران و قتلی بسیار برفت. و رجّاله برخاستند و در ماه ذی الحجّه به سرای وزیر ابن مقله رفتند، تا او را بکشند. سلامه، برادر نجح، او را حمایت کرد. و بیست و سوّم این ماه قرمطی در مکّه رفت و بسیاری از مسلمانان بکشت، و چاه زمزم از کشته پر کرد، تا بگندید. و سه هزار کشته

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 292

پیرامن کعبه افکنده بود. چون قرامطه برفتند، ایشان را همانجا بنکندند و پانزده روز به مکّه بایستادند و به وقت رفتن هفتصد زن دوشیزه را با خود ببردند. و حجر الأسود از رکن خانه برکندند و به بحرین ببردند. و دوازده سال آنجا بماند، تا بعد ازان به

مالی بازخریدند. و اندر ذو الحجّه ی سال سیصد و بیست و نه حجر الأسود بجای باز آوردند و در رکن خانه نهادند. و آفتی عظیم شد قرامطه را بر مسلمانی.

اندر سال سیصد و هجده نصریان اندر بغداد شغب کردند، و دیگران با ایشان جمع شدند و آتش در سرای وزیر نهادند و غارت کردند. و کارزار افتاد میان سپاه و رجّاله و عامه و سواران، تا بسیاری رجّاله کشته شدند. و به سرای پادشاه جمع آمدند، و باز حرب بپیوست. و سواران و پیاده به باب عمّار آتش اندر زدند و سرای دیرانی خراب کردند، و اندر دجله بسیار کشتگان بر سر آب بایستادند. و دران مدّت صیّادان دست از ماهی گرفتن بازداشته بودند و در دکّانها نگشادند، مگر آفتاب بلند برآمده، از دست رجّاله. و اندر ذو الحجّه غوغا به دیوان رفتند و دوات از پیش وزیر برگرفتند، و سر و پای برهنه وزیر بجست و خود را در طیار افکند و در میانه ی دجله بایستاد. و بر آسمان سرخیی پیدا گشت و ریگ سرخ بسیار بر بامهای بغداد افتاد، چنانکه به رمل الهبیره* باشد.

و در سال سیصد و نوزده همچنین شورش و غارت و سوختن خانه های مردم و دار خلافت، و آتش اندر بازار زدند و سرای عمّار بسوختند و به باب الشّام و شارعهای آهنگران آتش درزدند. و در ماه شعبان خبر رسید که دیلمان لشکر ابن الخال را هزیمت کردند و تا حلوان از پس ایشان بیامدند و غلّه های ناحیت عرب غارت کردند. و خبر آمد که قرامطه باز به کوفه آمدند، و مردمان نصر بن هبیره* به بغداد آمدند و

در مسجدها شدند. و در بازارها بسته بود، و نان نایافت گشت.

غوغا برخاست، و مستخرجان را بزدند و زندانیان را بیرون آوردند و رجّاله روی به گل سیاه کردند و اندر بازار کالا ستدن گرفتند و غارت بنیاد نهادند. و جماعتی از مردم همدان به تظلّم آمده بودند، که آن وقت که مرداویج گیل قتلی عظیم کرده بود.

و مردمان دینور به فریاد خواستن آمده بودند و مصحفها بر چوب کردند؛ هم از دست مرداویج، که مردم را کشت و زن و فرزند و مال و نعمت به غارت برد. و کس ایشان را پاسخ نداد، و به سرای وزیر شدند و فغان داشتند و غلامان تیر انداختند بدیشان تا بگریختند. و عید اضحی فراز رسید. چون خطیب به جای ذکر خلیفه رسید، به

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 293

وی درآویختند، و خطبه بریده شد از تظلّم کردن از دست مرداویج. و عامه با ایشان متّفق شدند در تظلّم از سستی کار پادشاه. پس سرای وزیر غارت کردند. و مقتدر خاصگیان را به سرای خویش آورد به نگاه داشت. و مردمان اصفهان به تظلّم آمدند و خطیب حمزه ابو القاسم را از اسپ اندرکشیدند و کلاه از سر برگرفتند. و شغب از حدّ برفت، و هاشمیان رویها سیاه کردند. و از گرسنگی و قحط فریاد می کردند و می گفتند:" ألجوع ألجوع!" پس طلحه بن العبّاس الصّیرفی از بهر ایشان خوردنی بسیار فرستاد، و عامه ی شهر و باطل پیشگان سرها برهنه کردند و با یکدیگر حرب اندر گرفتند. و جماعتی از سواران به باب العامه هر چهار پای که یافتند بر در سرای مقتدر همه را

پی کردند. و غوغا برانگیختند و مقتدر را بیرون آوردند و میان راه اندر بکشتند. و آنجا به باب الشّماسی* افتاده بود، گیاه پاره یی بر عورت افکنده، اندر شوّال هم درین سال. و عمر او سی و هفت سال و پنج ماه بود و دوازده روز.

نسب و حلیت: ابو الفضل جعفر بن احمد المعتضد؛ و مادرش: امّ ولد نام او شغب؛ و مقتدر مردی اسمر و نیکوروی بود؛ وزیر و کتّاب او احمد بن* العبّاس بن الحسن بود، پس ابو الحسن علی بن موسی* بن الفرات، و ابو علی محمّد بن عبد اللّه* بن یحیی بن خاقان، و ابو الحسن علی بن داود* بن الجرّاح، و ابو محمّد حامد بن ابی العبّاس*- و اصل او از خراسان بود- و ابو القاسم عبید اللّه بن محمّد، و ابو العبّاس احمد بن عبید اللّه بن الخصیب، و ابو علی بن محمّد* بن علی بن مقله؛ و نقش خاتم او: یا جعفر ثق باللّه*.

مدّت خلافت قاهر باللّه یک سال و پنج ماه و بیست و یک روز بود، و به روایتی دیگر سالی و شش ماه و هجده روز بود.

هم برین قاعدت شورشها و فتنه ها متواتر بود به بغداد، و استقامتی پیدا نیامد. و این وقت ابتدای دولت بوییان بود- چنانکه گفته شود- در ایّام خلفا. و قاهر را خلع کردند و میل درکشیدند، و بمرد اندر ماه صفر سال سیصد و بیست و دو، اندر سرایی که آن را دار ابو طاهر خوانند.

اندر نسب و حلیت: ابو طاهر- و ابو منصور نیز گویند- محمّد بن احمد بن المعتضد؛ و مادرش امّ ولد نام او خلوت* بود، و

قاهر مردی اسمر و نیکوروی بود؛ وزیر او ابن مقله بود، چون بگریخت، ابو العبّاس احمد الخصیب* درین وقت

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 294

وزیر بود؛ نقش خاتم: محمّد بن أحمد*.

مدّت خلافت راضی هفت سال بود، به دیگر روایت شش سال و دو ماه و نه روز بود.

درین روزگار فرمانی زیادت نبود. علی بویی با برادران خود شیراز و آن نواحی همه فراز گرفتند. و اصفهان و ری و آن نواحی تا حلوان مرداویج گیل داشت و برادرش وشمگیر. و خراسان ازان روی جمله به دست سامانیان بود. و به مغرب و مصر بسیاری متغلّبان بیرون آمده بودند. و به دست خلیفه جز عراق نبود بر فتنه و تعصّب سپاهیان. و رعیت و* حشمت و شکوه پادشاه خود برداشته بودند و مستولی شده. پس رسول علی بویه به درگاه خلافت آمد، و راضی او را منشور شیراز فرستاد و خلعت داد. و راضی بمرد به بغداد در ماه ربیع الاوّل روز آدینه سال سیصد و بیست و هشت، و بیست و نه نیز گویند.

نسب و حلیت: ابو العبّاس احمد بن جعفر المقتدر؛ و مادرش: امّ ولد نام او ظلوم؛ و راضی مردی نیکوروی بود و اسمر؛ وزیر و کتّاب: ابن مقله بود- تا نکبت افتادش و دستش بفرمود بریدن- پس ابو جعفر محمّد بن القاسم الکرخی و ابو الفتح بن الخیر*، و الفضل بن جعفر بن الفرات، و ابو ایّوب سلیمان بن الحسن بن مخلد؛ و نقش خاتم او: یا عدّتی عند شدّتی*.

مدّت خلافت متّقی سه سال و یازده ماه بود؛ و به دیگر روایت روزی کمتر.

و درین عهد غلبه ی دیلم بود. و

همه ی ممالک بوییان بگرفتند. و باز جماعت حشم به بغداد شورش کردند و متّقی را میل درکشیدند. و بمرد اندر سال سیصد و سی و دو؛ و در سال سیصد و سی و سه هم خوانده ام.

نسب و حلیت: ابو اسحاق ابراهیم بن جعفر المقتدر؛ مادرش: امّ ولد نام او خلوبا*؛ وزیر و کتّاب او: احمد بن محمّد بن میمون البریدی*، و القاضی ابو عبد اللّه احمد بن محمّد، و ابو اسحاق احمد بن محمّد القراریطی*؛ و نقش خاتم او:

إبراهیم بن المقتدر باللّه یثق.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 295

مدّت خلافت مستکفی یک سال و چهار ماه و یک روز بود.

چون به خلافت بنشست، ابو الحسن بویی در ماه جمادی الاوّل سال سیصد و سی و چهار به بغداد آمد با سپاه، و پیش مستکفی باستاد به پای، بر طریق خدمت.

و خلیفه او را بنواخت و کرامت کرد و خلعت داد و لقب معزّ الدّوله بداد، و برادرانش را عماد الدّوله علی لقب داد، و حسن را رکن الدّوله، و منشور و لوا و خلعت فرستاد. و بعد ازان اضطراب و فتنه بنشست، و رعیّت آرام گرفتند. و معزّ الدّوله کار پادشاهی به نظام می داشت، و تدبیر ملک به وی بازگشت، و خلیفه به فرمانی قناعت کرد. و ازان پس خلفا را جز لوا و منشور فرستادن و خلعت دادن و پاسخ پادشاهان اطراف کاری نماند. و بعد ازان مستکفی را خلع کردند و بازداشتند و مطیع را بنشاندند؛ و گویند میل کشیدند، و ازان بمرد سال سیصد و سی و چهار.

نسب و حلیت: ابو القاسم عبد اللّه بن ابراهیم المتّقی، و گویند ابن

علی المکتفی*؛ مادرش: امّ ولد نام او عصی* الرّومیّه؛ و مستکفی اسمر بود به سرخی همی زد و معتدل قامت؛ وزیر و کتّاب السّامرّی بود و فضل شیرازی؛ نقش خاتم:

یا عبد اللّه حفّ اللّه*.

و روزگار حمزه ی اصفهانی رحمه اللّه که صاحب تاریخ بود تا عهد مستکفی بود، و در تاریخ او بیش ازین نبود؛ و از دیگر کتب جمع آورده شد، برین نسق و ترتیب که نهادیم- و السّلام.

مدّت خلافت مطیع بیست و نه سال و شش ماه و پانزده روز بود، و بیست و نه سال و چهار ماه هم روایت است.

هرچه حوادث بود درین ایّام بوییان را بود- و ذکر آن بعضی گفته شود. بعد ازان معزّ الدّوله بمرد، و عضد الدّوله به بغداد آمد و تدبیر ملک از خلفا برخاسته بود.

و اندر ذو القعده سال سیصد و شصت و چهار* از مطیع سیر شدند، و ترکان متعرّض شدند، و فتنه ها برخاست اندر عراق تا مطیع خود را خلع کرد و کار به پسرش داد، الطّایع. و مطیع به دیر العاقول بمرد سال سیصد و شصت و پنج. مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی متن 295 فصل اندر اخبار و مقتل ابو مسلم ..... ص : 256

ب و حلیت او: ابو العبّاس- و ابو القاسم نیز گویند- الفضل بن المقتدر؛ و مادرش: امّ ولد نام او مشغله؛ و مطیع بلندقامت و نیکوروی بود؛ وزیر و کتّاب: الفضل الرّازی* و چند کس دیگر؛ و نقش خاتم: باللّه ألمطیع یثق*.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 296

مدّت خلافت طایع هفده سال و چهار ماه و شش روز بود؛ به دیگر روایت هجده سال بود.

کار مملکت

بغداد به بهاء الدّوله بو نصر بن عضد الدّوله رسیده بود، و به سبب حادثه یی با طایع در سخن آمد. پس بویی* برخاست، و خال بهاء الدّوله به کرمان با وی یار شد. و طایع را از سریر بکشیدند و گوشش ببریدند، و بازداشت.

و گویند که بهاء الدّوله سر به طایع فراز کرد، یعنی در گوش سخن می گویم، و پس گوشش به دندان برکند، تا عیب ناک شود و خلافت را نشاید*. پس اندر شعبان سال سیصد و هفتاد و یک قادر را بنشاندند. و همان وقت طایع بمرد.

در نسب و حلیت: ابو بکر عبد الکریم بن الفضل المطیع؛ و مادرش: امّ ولد نام علم الملک، و هرله* نیز گویند؛ و طایع مردی عظیم نیکوروی بود، تابنده، معتدل قامت؛ وزیر و کتّاب او: عیسی بن علی بن عیسی و چند کس دیگر؛ نقش خاتم او: باللّه یثق الطّایع.

مدّت خلافت قادر چهل و یک سال و سه ماه بود؛ و به دیگر روایت چهل و دو سال.

و بعد از طایع خلفا همه روی درکشیدند و اندر پرده شدند و از اندرون به فرمانی قانع شدند. و درین عهد روزگار سامانیان به سر آمد، و سلطان محمود بن سبکتکین پادشاهی مشرق فراز گرفت، و دولت بوییان نیز به ظلم و ناشایست پیوسته گشت. و سیرت بد و مذهب نکوهیده فراز آوردند، تا محمود به ری آمد و شهنشاه رستم مجد الدّوله را قبض کرد و قمع بواطنه و دیلمان بکرد. و همیشه مکاتبت داشتی با دارالخلافه و تعظیم ایشان به واجبی کردی. و بدین فتح نامه یی نوشت به قادر، سخت نیکو و به شرح تمام- چنانکه گفته آید.

و آخر عهد به بغداد قادر از دنیا برفت اندر سال چهارصد و بیست و دو.

اندر نسب و حلیت: ابو العبّاس احمد بن اسحاق المقتدر؛ و مادرش: امّ ولد بود نام او یمنی؛ و قادر مردی بود درازبالا و اسمر و نیکومحاسن؛ وزیر و کتّاب:

سعید بن نصر و ابو الحسن علی؛ و نقش خاتم: ألقادر باللّه أحمد.

مدّت خلافت قایم چهل و چهار سال بود، چهل و هفت نیز هم روایت است.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 297

و سخت نیکوسیرت بود. و روایت کنند از مشایخ در کتاب ریاض الانس لعقلاء الإنس که چهل سال سر بر بالین ننهاد و اندر فراش نخفت، مگر به تعبّد ایزد تعالی مشغول بودی. و اندر عهد او ابتدای دولت سلجوقیان بود و آمدن سلطان طغرلبک به عراق. و بساسیری قایم را قبض کرد و به حدیثه بازداشت و خطبه به نام منتصر گردانید، شانزده ماه و چهارده روز، تا طغرلبک بیامد و بساسیری را بکشت و قایم را بیرون آورد و خطبه به نام وی انتقال فرمود. و اندر ماه ذی الحجّه سال چهارصد و پنجاه و سه خلافت به قایم بازرسید، به معاونت سلطان طغرلبک. و ازان در سرای که قایم را بیرون آوردند راه بیوکندند. و بفرمود تا آن در برآوردند- و هنوز چنانست به بازار صرّافان بغداد برگرفته. پس قایم پسرزاده را ولیّ عهد کرد و لقب مقتدی نهاد. و قایم فرمان یافت در سال چهارصد و شصت و هفت.

نسب و حلیت: ابو جعفر عبد اللّه، و احمد نیز گویند؛ و مادرش: امّ ولد نام او بدر الدّجی؛ و قایم مردی بود به بالا میانه

و سپید؛ وزیر و کتّاب: محمّد بن ایّوب، و ابو الفتح بن دارست؛ و درین وقت خاتم به دست وزرا بود و امیر المؤمنین رسم توقیع کرد بر نامه ها و فرمانها. و من به خطّ او دیدم در میان حجّتهای قدیم:

ما ألثّقه باللّه*.

مدّت خلافت مقتدی نوزده سال بود.

و روزگار دولت سلجوقیان بود، و پادشاهی الب ارسلان و ملکشاه- ذکر حوادث اندر ایّام ایشان توان گفت به جایگاه. و پسرش، مستظهر، را ولیّ عهد کرد. و اندر سال چهارصد و هشتاد و شش از دنیا برفت.

نسب و حلیت: ابو القاسم عبد اللّه بن ابی العبّاس احمد بن عبد اللّه القایم؛ مادرش را نام معلوم نشد*؛ و مردی بود درازقامت و اسمر؛ و کتّاب و وزرا: محمّد بن محمّد بن جهیر الموصلی*، و بعد ازان پسرش، محمّد بن محمّد، چون عزل کردش، وزیر ابو شجاع محمّد بن الحسین الرّوذراوری؛ مردی بود نیکوسیرت و معزول گشت. بدین سان که در دست وزارت نشسته بود. رقعه یی به خطّ مقتدی بدو آوردند، نوشته بود:" محمّد بن الحسین مرعی حقّه علینا فلیتخلف فی بیته أیّاما." بعد ازان از وزارت دست بداشت و در خانه بنشست مدّتی. و پس به همدان آمد و به قرآن خواندن و با طایفه ی بزرگان دین به سماع حدیث مشغول بودی. پس به مکّه رفت

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 298

و آنجا مجاور گشت به مدینه به مسجد پیغامبر علیه السّلام، و حدیث درویشان کردی و آب کشیدی تا آخر عمر. و توقیع مقتدی ألقدره للّه بود به خطّ سطبر- و اللّه أعلم بالصّواب.

مدّت خلافت مستظهر بیست و شش سال.

روزگار اضطراب و خلاف بود در عهد او،

میان سلطان برکیارق و محمّد، بعد از ملکشاه تا پس آرام گرفت، و سلطان محمّد بر تخت متمکّن بنشست. و مقتدی در وقت خود با سلجوقیان وصلت کرد، همچنین مستظهر وصلت تازه گردانید. و به محرّم سال پانصد و دوازده فرمان یافت.

نسب و حلیت: ابو العبّاس احمد بن عبد اللّه المقتدی، و اندر ماه صفر انتقال خطبه بود به نام مسترشد؛ و او مردی سفیدلون بود، معتدل قامت و نیکو روی؛ وزیر و کتّاب او ابن جهیر بود و آخر عهدش ربیب الدّوله ابی منصور الحسین بن وزیر ابی شجاع الرّوذراوری، تا به اصفهان رفت به چند مهمّ از دارالخلافه، و آخر عهد سلطان و مستظهر وزارت او را بود؛ و توقیع او ألقاهر باللّه بود.

مدّت خلافت مسترشد ایّام خلافت او در عهد سلطان محمّد بن ملکشاه بود. چون آشفتگی برخاست بعد از وفات سلطان محمّد و دبیس بن صدقه در حدود عراق تغلّب کرد، و سلطان را فراغت نبود. و مسترشد از سرای خلافت بیرون آمد، اگرچه از دیر سالها این عادت فروگذاشته بودند، اندر ماه ذی الحجّه سال پانصد. و عید أضحی نماز کرد و خطبه کرد، و جهانی را چشم و دل خیره شد از فرّ نبوّت و شکوه و هیبت او. و از خاص و عام جز ذکر صلوات و گریه و دعا نبود. و همه ی امرا از ترک و عرب و غیرهم و نایبان سلطان پیش وی آمدند و کمر بندگی دربستند تا به فرّ دولت او دشمنان را سپری کردند. و دبیس در جهان آواره شد، و خانه ی وی خراب گشت، و هیچ استقامت نیافت، و هرچند که سلطانان

در حقّ او شفاعت کردند قبول نیفتاد.

حلیت و نسب: مسترشد مردی نیکوروی بود و سرخ موی و سپیدلون، تابنده روی، و بشکوه و نیکو سیرت بود، بر سان جدّ و پدر؛ وزیر و کتّاب او جلال الدّین بود ابن صدقه، و ضیاء الملک احمد، پسر نظام، مدّتی اندک، و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 299

شرف الدّین نقیب النّقبا الهاشمیّه*؛ نسب: ابو منصور الفضل بن المستظهر باللّه ابو العبّاس احمد بن عبد اللّه المقتدی بامر اللّه.

و صاحب تصنیف این کتاب ذکر خلفا تا بدین جایگاه کرده است، همانا که مدّت این قدر یافته است. اگر کسی را مراد باشد، الحاق دیگر خلفا می کند تا بدین عهد- و اللّه أعلم بالصّواب.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 300

باب العشرون در تاریخ و ذکر نسب ملوک و سلاطین اندر عهد خلفا و عظمت و شوکت و دولت ایشان

ذکر امرای آل سامان

اوّل پادشاهی سامانیان اسمعیل بن احمد را بود، و نسب او به بهرام چوبین کشد ابو ابراهیم اسمعیل بن احمد بن اسد بن سامان بن سامک بن بهرام الشّوبینه بن گشسب؛ و نسب ایشان به گرگین میلاد رسد. و اسد بن سامان به دیهی نشستی که آن را هم سامان خواندندی؛ و چهار پسر بودش، نوح و احمد و یحیی و الیاس.

و اندران روزگار، که مأمون از خراسان به عراق آمد، نوح بن اسد با وی بود.

بعد ازان وی را ماوراالنّهر دادند، از قبل طاهریان. و بعد ازان معتضد جمله ی ماوراالنّهر و آن حدود و خراسان، بهری، اسمعیل بن احمد را داد، اندر سال دویست و هشتاد و هفت.

و حمزه الاصفهانی در تاریخ خود گوید: پیش از اسماعیل برادرش، نصر بن احمد، ماوراالنّهر از قبل طاهریان داشت نوزده سال، و ازان پس اسماعیل فرا گرفت. و اندر سال دویست

و نود و پنج بمرد؛ و مدّت ملکش هفت سال بود.

بعد از او پسرش، احمد بن اسماعیل، بنشست، اندر خلافت المکتفی. و سخت عظیم بدخوی بود و تند و ناسازگار. و خاص و عام از او ستوه شدند، و غلامانش اندر جامه ی خواب بکشتندش سال بر سیصد و یک. و همه ی مدّت فرمان دادن او شش سال بوده است.

پس از ان پسر او را بنشاندند، نصر بن احمد، آخر ایّام المکتفی، و به ماه رجب، اندر سال سیصد و سی و یک بمرد. و پادشاهی او جمله سی سال بوده است.

از پس این نصر نوح، پسرش، بنشست، اندر عهد خلافت المطیع باللّه. پس در ماه ربیع الآخر بمرد سال سیصد و چهل از هجرت. و مدّت پادشاهی او دوازده سال بود.

پس عبد الملک بن نوح را پادشاه کردند. و اسپش خطا کرد اندر میدان، در عهد مطیع بمرد. و فرمان دادن او همه هفت سال بوده است.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 301

و از بعد او برادرش، منصور بن نوح، بنشست در ایّام الطّایع. و درین وقت سبکتکین و پسرش، محمود، نوخاسته بودند، اندر اطراف خراسان. و پسر سیمجور و فایق الخاصّه، که خادم بود و بنده ی سامانیان، قوّت گرفتند و خروج کردند، اندر سال سیصد و هشتاد و چهار. و منصور بن نوح از سبکتکین و محمود یاوری خواست به حرب ایشان، تا ایشان را جمله بشکستند و پیروز آمدند. و اندرین وقت سبکتکین را ناصر الدّوله لقب دادند، و محمود را سیف الدّوله. و اوّل روزگار محمودیان ازین تاریخ بود.

و اندر سیصد و هشتاد و پنج دختر شهنشاه فخر الدّوله را

از بهر نوح بن منصور بخواستند، و نام این دختر شاه بانو بود، به مبلغ صد هزار دینار کابین، به توسّط سبکتکین و محمود. و اندر سال سیصد و هشتاد و هفت، روز آدینه به ماه رجب، منصور بن نوح* بمرد. و مدّت پادشاهی او سی و هفت سال بود. و همین سال سبکتکین به نیشاپور بمرد.

و ازین پس اضطرابها افتاد. و ابو الحارث منصور بن نوح نبیره ی او را میل در کشیدند در سال سیصد و هشتاد و نه.

و برادر او، ابو الفوارس عبد الملک بن نوح، بنشست؛ و فایق خادم بمرد. و کار محمود سبکتکین اندر خراسان بزرگ شد، و لشکر سیمجور و فایق هزیمت کرد و بپراکند. و اندر بخارا کار ارسلان ایلک قوی گشت، و عبد الملک سامانی را بگرفت و بندش کرد. پس خراسان محمود را صافی شد، و نصر بن سبکتکین، برادرش، را به نیشاپور فرستاد و کارها استقامت گرفت. و بعد ازین دولت سامانیان سپری گشت و دولت سبکتکینیان بود- و اللّه أعلم.

ذکر تواریخ آل بویه و بعضی اخبارشان

اشاره

اخبار ایشان قدری بر اجمال شرح توان دادن، مختصر و موجز نوشتیم بر قاعده ی دیگر اخبار، تا کیفیّت آن معلوم گردد. و در کتاب التّاجی که صابی کرده است، اخبار دیالم به شرح گفته است.

آغاز دولت آل بویه و اخبار ایشان

آگاه باش که چون اسپار بن شیرویه الدّیلم بر شهر ری و نواحی آن مستولی

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 302

شد مرداویج بن زیار الجیلی با وی بود، از فرزندان پادشاه گیلان. و نسب ایشان به آغش وهادان کشد که به عهد شاه کیخسرو ملک گیلان بوده است. و بعد اتّفاق و حوادث بسیار لشکر اسپار شیرویه با مرداویج یکی شد و وزیرش همچنین؛ سبب آن که اسپار هزارهزار دینار زر نقد فرموده بود که به قلعه ی الموت برند که دران وقت خزانه آن جایگاه بود. پس وزیر به سنگ درم وزن کرد، کمابیش سیصد هزار دینار ازان میان ببرد. و اسپار را این خیانت از او معلوم شد؛ ازان سبب وزیر محترز گشت و مرداویج را در پادشاهی طمع افکند، تا اسپار کشته شد بر دست مرداویج، و پادشاهی او را صافی شد. و از قزوین به ری آمد و برادرش، وشمگیر، از جانب گیلان به ری آمد. و سخت عجمی بود، چنانکه از گرمابه بیرون آمد، سکنگبین پیش وی بردند، بر سر و روی خود ریخت و پنداشت که گلابست. روزی دیگر بر خوان رطب پیش آوردند، دست فراز کرد و بخورد و گفت:" خوش است." و چندی از صحن برگرفت و گفت:" به گیلان برم و آنجا بکارم." پس بدان صفت شد که در تدبیر ممالک و پادشاهی و رای صایب ثانی نداشت. و او

پدر قابوس بود، و کردارها و احوال ایشان دراز است. و مرداویج آنست که مردم همدان را بکشت به کینه ی دیلمان و سپاه، که مردم شهر به حشر بیرون آمده بودند و بسیاری بکشته از سپاه. مرداویج بیامد و چندان بکشت، که پنجاه خروار شلواربند کشتگان از همدان به جانب ری بردند و اندک مردمان ماندند در همدان. و جماعتی از بازماندگان به حضرت بغداد رفتند به تظلّم پیش مقتدر؛ و همدان از مردم خالی شد. و این رسم، که زن داماد را زر دهد یا پدر زن، ازان عهد افتاد که زنان بسیار بودند و مردان اندک. پس چون ماکان کاکی را حرب افتاد با مرداویج و ماکان شکسته شد، علی و حسن، پسران بویه، در میان لشکر ماکان بودند. و ایشان را حرمتی تمام بود از عقل و کفایت.

پس هر دو برادر پیش مرداویج رفتند، و مرداویج ایشان را بزرگ داشت و احسان کرد. از بعد مدّتی کرج را به علی بویی داد و دستوری داد تا آنجا رود. پس علی با برادرش، حسن، از طبرستان به ری آمدند، و خواست که به ری چندگاه به پیش وشمگیر بباشد. چون علی بویی بیامد مرداویج پشیمان گشت، او را از خود جدا کردن. پس سوی وشمگیر نامه فرستاد تا علی بویی را پیش خود بدارد. چون وزیر مرداویج، ابو عبد اللّه العمید، نامه بخواند، علی بویی را، پیش از آنکه نامه بر وشمگیر خواندی، خبر داد. و همان ساعت علی و حسن به جانب کرج رفتند، و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 303

اقبال او را اندر یافت- و این اوّل روزگار دولت

ایشان بود؛ و روز یکشنبه بوده است یازدهم ذی القعده سنه ی احدی و عشرین و ثلثمایه، اندر خلافت القاهر باللّه- و بر قبیله ی شیرزیل وندان فرمان دادند از دیلمان. و پس به جانب فارس رفتند، به اصطخر با یاقوت حرب کردند، و ظفر علی بویی را بود. و بعد ازان شیراز بگرفتند به شکلی طرفه. و پس ازان مرداویج به اصفهان آمد و خواست که با ایشان حرب کند. و سپاه فرستد، تا علی برادرش، حسن بویی، را پیش وی فرستاد به نوا، و طاعت داری نمود. پس مساعدت دولت چنان افتاد که شب سده مرداویج را غلامان در گرمابه ی رستم بکشتند، در ماه ربیع الآخر سنه ی اثنی و عشرین و ثلثمایه. و حسن بویی بگریخت از زندان و به جانب شیراز رفت. و ازان روزگار باز گیلان رسم سده بگذاشتند.

و اندرین سال الرّاضی باللّه علی بویی را منشور داد و خلعت فرستاد. و برادری دیگر داشتند نام او ابو الحسین. و لقب ایشان بعد ازین فرستادند، بدین سان که ذکر کرده آمده است:

عماد الدّوله- رکن الدّوله- معزّ الدّوله

ابو الحسن علی بن بویه- ابو الحسن علی بن بویه*- ابو الحسین لوی بن بویه*

و این هر سه پسران بویه بودند؛ و نسب او چنین بود: بویه بن فنا خسره بن تمام بن کوهی بن شیرزیل بن شیرانشاه بن سیستان بن سنیس جره بن شوزیل بن سنساد بن شاه بهرام گور* و تا اردشیر بابک که او را شهنشاه خواندندی اوّل. و از ان قبل فرزندان حسن بویی را شاهنشاه لقب بود.

علی بن بویه عماد الدّوله را پادشاهی پارس و شیراز و آن حدود تا اصفهان و اهواز همه

او را بود. و رکن الدّوله حسن را اصفهان و ری و آن حدود و همدان و جمله ی کوهستان بود؛ و معزّ الدّوله ابو الحسین را بغداد و عراق. و عماد الدوله را هیچ پسر نبود که ذکر آن کرده شدی. و اندر اخبار دیگر آنچه فراز آید یاد کنیم- إن شاء اللّه تعالی.

الحسن و الحسین، ابنای بویه: رکن الدّوله حسن را بسیاری کارها و حربها بوده است با وشمگیر و لشکر گیل و دیلم و تاختنها از اصفهان به ری، تا بتوانست که اندر ری دار الملک ساخت. و به اصفهان پسری زادش، از کنیزکی ترک، پنجم ذو القعده سنه ی اربع و عشرین و ثلثمایه. و او را ابو شجاع فنا خسرو نام کرد، و او

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 304

عضد الدّوله بود، مهتر فرزندان رکن الدّوله. و این همه در ایّام الرّاضی باللّه اندر بود. و به منتصف ماه جمادی الآخر سنه ی ثلثین پسری دیگر آورد هم ترک زاد، ابو منصور بویه نام کردش اندر خلافت المتّقی باللّه. و اندر سنه ی ثلث و ثلثین، که خلافت به امیر المؤمنین المستکفی باللّه رسید، رکن الدّوله دختر حسن پیروزان بخواست به ری، و کارش بزرگ شد. و دختر عماد الدّوله را، نام او ملکه بنت وهسودان بن محمّد بن ملک را قزوین دادند.

و اندر ماه جمادی الاوّل سنه ی اربع و ثلثین و ثلثمایه ابو الحسین بویی اندر بغداد رفت. و خلیفه او را بنواخت و اکرام کرد و خلعت داد و معزّ الدّوله لقب داد. و برادران او را عماد الدّوله، و رکن الدّوله بنوشتند، و نقش زر و مهر درم اندر بغداد

و هر جایگاه به نام ایشان بکردند. و پس اندر جمادی الآخر المطیع باللّه به خلافت بنشست. و اندر ماه جمادی الاولی سنه ی ثمان و ثلثین و ثلثمایه عماد الدّوله به جانب شیراز بمرد. و مدّت پادشاهی او شانزده سال بوده است.

و بعد ازان رکن الدّوله از دختر حسن پیروزان پسری زاد در بیست و پنجم ماه رمضان سنه ی احدی و اربعین و ثلثمایه به اصفهان، و وی را به نام عماد الدّوله برادرش بازنهاد، ابو الحسین علی، و شاهنشاه فخر الدّوله او بود. و از دختر سالار مرزبان، نام او بدر الدّجی، پسری دیگر آمدش، ابو العبّاس خسرو پیروز نام نهادش. و عزّ الدّوله را بجای عماد الدّوله به جانب شیراز فرستاد. و ازان حدود و آنچه برادرش داشت، او را داد. و آن بناها به شیراز و سراهای عضد الدّوله درین تاریخ کردند. پس معزّ الدّوله در خلافت المطیع باللّه به بغداد بمرد اندر شب سه شنبد هفدهم ماه ربیع الآخر سنه ی ستّ و خمسین و ثلثمایه. و بجای او پسرش بنشست، بختیار. و مدّت پادشاهی او بیست و دو سال بود.

و بختیار را عزّ الدّوله لقب دادند، و برادری دیگر بود، نام او ابو اسحاق و لقب عمده الدّوله، و یکی دیگر نام او ابو طاهر. و بعد از مدّتی عزّ الدوله بختیار از عم یاوری خواست از تشویش و اضطراب لشکر. و رکن الدّوله عضد الدّوله را بفرمود تا از پارس به جانب اهواز رود به یاوری ابن عمّ. و چون عضد الدّوله به جانب بغداد رسید آن شورش کمتر شده بود. و عضد الدّوله مردی داهی و مقبل بود. چون در

کار نگریست، و از سستی و کار نادانستن بختیار آگه شد، طمع کرد اندر عراق و به حیله بختیار را بازداشت؛ و نمی یارست از جهت پدر آشکارا کردن. و رسول

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 305

رکن الدّوله به بغداد بود، عضد الدّوله بر دست او به رکن الدّوله بنوشت و مالی بی اندازه بپذیرفت که هر سال بدهد، مگر از پدر رخصت یابد. و ازین معنی رکن الدّوله از جای برفت و انکاری عظیم بکرد، و به مبالغتی هرچه تمامتر نامه یی سخت دراز نوشت، تا عضد الدّوله عزّ الدّوله را برگشاد و با وی قراری داد، و پس به جانب پارس بازگردید. و ازین پس رکن الدّوله به اصفهان آمد، و عضد الدّوله از پارس به خدمت آمد، و رکن الدّوله با فرزندان به استقبال آمد، و با هم دیدار کردند. و برادران، مؤیّد الدّوله ابو منصور بویه و فخر الدّوله ابو الحسن علی، پیش عضد زمین بوس کردند به فرمان، و عضد رکن الدّوله را زمین ببوسید. و به اصفهان عهدها کردند و قرار پادشاهی بدادند، که مخاطبت و مکاتبت با هم بر چه طریق کنند. و این بار آخرین دیدارشان بود به هم. و بعد ازان رکن الدّوله فرمان یافت، در سنه ی ستّ و ستّین و ثلثمایه. و از گاه ابتدای دولت او مدّت پادشاهی او چهل و پنج سال بود.

و بجای رکن الدّوله مؤیّد الدّوله بنشست؛ و صاحب کافی الکفاه اسمعیل بن العبّاد وزیر او بود، چنانکه از کفایت او سزید کار مملکت به دست گرفت. و فخر الدّوله به همدان آمد، به پادشاهی. و بعد ازان عضد الدّوله از شیراز

قصد عراق کرد، و بختیار سوی ابو تغلب رفت، و او مردی بود از بزرگان عرب. و عضد الدّوله را با ایشان کارزار افتاد به قصر الجصّ، و ایشان را هزیمت کرد، و بختیار را کشته یافتند. و کس ندانست که چه افتاد. پس برادرش، ابو اسحاق، و ابو طاهر و مرزبان، پسر بختیار، به دمشق رفتند، و بو تغلب بگریخت، و پادشاهی همه عراق عضد الدّوله را مستخلص شد. و این حالها اندر شوّال سنه ی سبع و ستّین و ثلثمایه بود، اندر خلافت الطّایع باللّه. و فخر الدّوله* از همدان سوی دینور رفت؛ و حسنو بن الحسین الزریکمان* صاحب طرف کوهستان و ماسپذان به دژ سرما* بمرد. و پسران او، ابو العلا و ابو عدنان، پیش فخر الدّوله آمدند، و ایشان را بنواخت و گرامی کرد. پس عضد الدّوله به بغداد بر پادشاهی متمکّن شد- و اخبار او سخت خوبست و عظیم عجایب، و از جمله خیرات که ایزد تعالی او را توفیق داد بیمارستان بغداد است و اوقاف و ترتیب آن. و گویند مکتسب دست رنج خویش بود آن همه مال که جمع شده بود، و دران عمارت صرف کرد. و دیگر زنجیرهای جسر از بهر گذار حاجّ و معبرها و عمارتهای مشهد کوفه، بران سان که هنوز برجایست. و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 306

بدان حیله روم را غلبه کرد و به صلح بازگشت، که یاد کنیم شرح آن. و هیبت و سهم او چنان بود که مدّتی مرگ او پوشیده ماند، و کس نیارست پرسیدن. و چون بیمار بود، پسر مهترش، ابو الفوارس شرف الدّوله، خواست که از حال او بداند.

عضد

الدّوله آگاه شد که خبر پدر برسیده است، شرف الدّوله عظیم لرزان و شرمناک گشت، بفرمود تا وی را به موکّل بتاختند تا کرمان. و شب سه شنبه بمرد تاسع شوّال سنه ی اثنین و سبعین و ثلثمایه. و اندر ماه ذو الحجّه به گرگان خبر به برادرش رسید، مؤیّد الدّوله، و به رسم دیلم تعزیت سخت بداشت. و اندر شیراز و فارس و اهواز و عراق جمله مدّت پادشاهی او همه سی و چهار سال بود؛ و چهل و هشت سال عمرش بود. نصر بن هارون النّصرانی وزیرش بود، بعد از مطّهر؛ و ندیمان عضد: چون کارراستی، شیر مردی بود، و اسحاق ترسا، و دیگر جمله اهل تصانیف و علوم از فضلای عالم. و از بعد او پسرش بنشست، صمصام الدّوله، به پادشاهی.

پس مؤیّد الدّوله ابو منصور بن بویه به رکن الدّوله در دار الملک ری آرام گرفت بعد از پدر. و صاحب تدبیر پادشاهی همی کرد، تا از خراسان قصد گرگان کردند. و مؤیّد الدّوله آنجا رفت و فتحهای بسیار برآمد. و اندر هر کارزاری فتح نامه یی هست که صاحب کافی نبشته است، به دار الملک ری، به عبارتی که فضلای عالم نسخت آن برگرفته اند. و هم به گرگان مؤیّد الدّوله متوفّی شد سنه ی ثلث و سبعین و ثلثمایه.

و خسرو فیروز رکن الدّوله بجای او بنشست، تا صاحب به فخر الدّوله نبشت. و او را بخواند، که میان لشکر خصمان بود از سپاه خراسان. و بجای برادر بر تخت بنشست و با صاحب عهدها کرد. و آن غصّه که فخر الدّوله را از صاحب بود، برگرفت، و فخر الدّوله صاحب را خلعت وزارت داد، آخر این

شعبان، و او را شاهنشاه خواندند. و برادرش، خسرو پیروز، با وی همی بود. و مؤیّد الدّوله را مدّت پادشاهی هفت سال بود.

پس فخر الدّوله اندر پادشاهی آرام یافت و سیّده امّ الملوک را به زن کرد. و نام او شیرین بود بنت سپهبد شروین، و نیاکان سیّده همه پادشاهان طبرستان و دیلمان بودند. و به ربیع الآخر، اندر سنه ی تسع و سبعین و ثلثمایه شاهنشاه مجد الدّوله ابو طالب رستم بن فخر الدّوله از سیّده بزاد. و پسر عضد الدّوله، ابو الفوارس، به بغداد بازآمده بود به پادشاهی. و اندر منتصف جمادی الآخر سنه ی تسع و سبعین و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 307

ثلثمایه شرف الدّوله ابو الفوارس بمرد. و برادرش بهاء الدّوله ابو نصر بن عضد الدّوله به پادشاهی بنشست. و فخر الدّوله در صفر سنه ی ثمانین و ثلثمایه پسری دیگر بزاد، ابو شجاع بویه نام نهادش؛ و او عین الدّوله بود که پادشاهی اصفهان کرد. و فخر الدّوله سوی اهواز رفت و از آنجا بازگشت سوی دار الملک. و به قصر اللّصوص صاحب دستوری خواست و به جانب اصفهان رفت. و چون به کرج رسید، بدر حسنویه پیش صاحب آمد، و پیشتر از وی ابو عیسی شادی را فرستاده بود. و صاحب بایستاد، تا بدر حسنویه فراز رسید، و عهد تازه کردند، و بدر بازگردید. و به همدان فخر الدّوله به توسّط ابو عیسی شادی دختر بدر حسنویه بخواست از بهر مجد الدّوله ابو طالب رستم، پسرش. و روز شنبه از ماه ربیع الاوّل عقد نکاح کردند. و اندر ماه شوّال تاش به گرگان بمرد. و این همه حالها در خلافت

الطّایع باللّه بود. و اندر سنه ی احدی و ثمانین و ثلثمایه ابو طاهر شاه خسرو بن فخر الدّوله بزاد از سیّده، و او شمس الدّوله بود. و سال دیگر ابو منصور خسرو فیروز بن فخر الدّوله بزاد. و این در خلافت القادر باللّه بود. و اندر شب آدینه رابع و عشرین صفر سنه ی خمس و ثمانین و ثلثمایه صاحب کافی بمرد. و ابو العبّاس وزیر را رئیس لقب داد، و ابو علی وزیر جلیل. و هر دو را خلعت پوشیدند. و ایشان پیش کار و خدمت کنندگان خاص بودند. و کارراستی، چون عضد الدّوله بمرد، بگریخت و ناشناس به جانب همدان آمد. پس بگرفتندش و پیش فخر الدّوله بردند. باز فخر الدّوله او را برکشید، و منزلتی عظیم یافت. بعد ازان ولایت قزوین به ضمان گرفت، و آنجا رفت از جهت جوهری که آنجا نشان دادند. و کس فرستاد به طلب کاروان، و زنان دیلمان بعضی دران جمله بودند، و ایشان را همی جستند. دیلمان بجوشیدند و عامّه با ایشان متّفق شدند، تا کارراستی کشته شد. و همین سال فخر الدّوله اندر شکارگاه کلیبر* برادرش، ابو العبّاس خسرو فیروز بن رکن الدّوله را، زهر داد، و بمرد؛ و او را از آنجا به ری آوردند. و فخر الدّوله ابو الحسین در شعبان سنه ی سبع و ثمانین و ثلثمایه بمرد؛ و چهل و چهار سال و هفت ماه و اند روز عمرش بود. و هم درین وقت مرگ سبکتکین بود، و از مرگ یکدیگر خبر نداشتند. و همین تاریخ عزیز مصر بمرد، و حاکم بجای او بنشست، و فخر الدّوله بعد از برادرش، مؤیّد الدّوله. مدّت پادشاهی چهارده

سال بوده است.

و بجای او شاهنشاه مجد الدّوله ابو طالب رستم بن فخر الدّوله بنشست. و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 308

دختر محمود سبکتکین را به زن کرد، و نکاح کردند. و سیّده امّ الملوک تدبیر پادشاهی همی کرد، و شمس الدّوله شاه خسرو را به جانب همدان فرستادند به پادشاهی، و عین الدّوله ابو منصور بویه را به اصفهان. و اگرچه عین الدّوله از شمس الدّوله بزرگتر بود ولیّ عهد شاهنشاه شمس الدّوله بود. و پیش ازین در سنه ی اربع و تسعین عمده الدّوله ابو اسحاق بن معزّ الدّوله به مصر بمرد، بعد از آنکه از آنجا بیامد به آذربایگان و ارمینیّه و به دیلمان اندر شد پیش قابوس بن وشمگیر و به در ری آمد.

و باز به خراسان شد پیش محمود و از آنجا به جانب کرمان رفت. و پس به ولایت بدر حسنویه اندرآمد پیش او، و به مصر بازگشت. و عجایب است این همه سفر او در مدّت دو سال. و چون به مصر بازرفت بمرد. و چون سیّده به همدان آمد شمس الدّوله با لشکر همدان به ری شد در خدمت سیّده، مادرش، و بر تخت ری بنشست. و بدر حسنویه ابو عیسی شادی را با سپاهی بسیار و گرانمایه با ایشان فرستاده بود، و شاهنشاه مجد الدّوله و دیگر برادر، عین الدّوله، را به قلعه فرستادند. و ابو بکر رافع را به وزارت خلعت دادند. و او هم از خدم و معتمدان بدر حسنویه بوده بود.

پس، اندر سنه ی اربع مایه، شاهنشاه مجد الدّوله را به فرمان سیّده بیاوردند. و شمس الدّوله بیرون شهر آمده بود با سپاه، و منتظر

همی بود رسیدن بدر حسنویه را به یاوری. چون خبر آمد که بدر حسنویه بازگشت، شمس الدّوله سوی همدان بازآمد.

و عین الدّوله را از قلعه بیاوردند و سوی اصفهان فرستادند به پادشاهی خویش. و ابو العبّاس کاکو*، خال سیّده، را با او بفرستادند. و او پدر علاء الدّوله بود، محمّد بن دشمنزار. و سبب بازگشتن بدر چنان بود که وی به یاوری شمس الدّوله همی رفت به ری. چون به برزینجرد* رسید خبر آوردند که پسرش، هلیل، به دینور عاصی گشت. و کردان بسیار بر وی جمع شدند و دست به خزینه ی بدر دراز کردند. و باز گردید و به دینور با پسر کارزار کرد. و این جماعت که با بدر بودند، خیانت کردند و بدر را بگرفتند و به دست پسر بازدادند. پس بدر هلیل را گفت:" مرا پادشاهی و خزینه همه از بهر تو می بایست. و اکنون خود پیر شدم. مرا به دز ارینه بفرست، تا آنجا نمازی و دعایی می کنم. و تو دانی با پادشاهی خویش." هلیل همچنان کرد، و بدان سخن بدر فریفته شد و هیچ از کار پدرش اندیشه نامد. پس بدر حسنویه نامه ها روان کرد به حضرت بغداد به بهاء الدّوله، پسر عضد الدّوله، و به شمس الدّوله و ابو بکر رافع و ابو عیسی شادی، و سپاه خواست. و طمع افکندشان دران ولایت، و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 309

به گورانان کس فرستاد و یاوری خواست. و بدر عمدا قلعه یی اختیار کرده بود که بدین میانه دربود و بدین هر سه جایگاه نزدیک. بعد ازان وزیر الوزرا، ابو غالب، با سپاه از حضرت بغداد بیامد، و ابو بکر

رافع را شمس الدّوله با سپاه بفرستاد. و ابو عیسی شادی بن محمّد به در نهاوند بایستادند به فرمان بدر حسنویه، تا چه صواب بیند. و از گورانان همچنین بسیاری سپاه بیامد، و هلیل غافل بود. چون آگاه گشت ناگاه به نهاوند تاختن آورد از دینور، و بسیاری بکشتند و اسیر گرفتند. و عبد الملک ماکان و اسمعیل صعلوک و ابو العبّاس حاجب از گرفتاریان بودند. پس ابو بکر رافع و ابو عیسی شادی هر دو بگریختند و بر قلعه ی نهاوند با چند تن از پیوستگان؛ و خراب بود قلعه. هلیل به بو بکر رافع کس فرستاد که:" اگر خواهی که ترا بگذارم تا بروی، بو عیسی را به دست ده." و ابو بکر رافع چنان دانست که چون بو عیسی نباشد کار وی بلند گردد. موافق داشت این کار، و ابو عیسی را به دست ایشان داد. چون پیش هلیل بردندش، به دست برزیکانان بازداد، تا بکشتندش. و بعد ازان به اسد آباد آوردندش به تریه*. پس چون بدر از همه جوانب معاونت یافت و گورانان بیامدند، او از دز بیرون آمد و با هلیل حرب کرد، و بگرفتش و بندی عظیم محکم برنهادش و بازداشت. و وزیر الوزرا، ابو غالب، بی اندازه مال و نعمت از قلعه ی دز بر شاپور خواست برگرفت از زرّینه و سیمینه و تختها جامه و نقد و جواهر که آن را قیاس نبود. و هرچند در سپاه عراق چهارپای بود و به کرا بیافتند، پر از بار کردند و به جانب بغداد رفتند. و بعد از رفتن ایشان بدر به شاپور خواست آمد و کشتن ابو عیسی شادی بر

وی عظیم سخت آمد. و هرچند برزیکانان را که بیافت، بفرمود کشتن، و تخم ایشان اندک مایه بود. و گورانان را برکشید. و این حادثه در ماه ربیع الاوّل بود در سنه ی احدی و اربع مایه. و شمس الدّوله بعد ازان حال ابو بکر رافع بیاویخت. و اندر سنه ی ثلث و اربعمایه طاهر، پسر هلیل، بر جدّ خویش بیرون آمد، و بدر با او حرب کرد و بی اندازه از سپاه او بکشت؛ و طاهر از حربگاه گریخته برفت.

پس بهاء الدّوله ابو نصر بن عضد الدّوله در سنه ی ثلاث به بغداد بمرد، و پسرش را ابو شجاع سلطان الدّوله لقب بود، بنشاندند. و مدّت پادشاهی بهاء الدّوله بیست و چهار سال بود. و شمس الدّوله بدر حسنویه را سخت بزرگ داشتی و مخاطبت با او چنین کردی: مولایی و رئیسی ناصر الدّین و الدّوله ابو النّجم مولا

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 310

امیر المؤمنین.

پس اندر سنه ی خمس و اربعمایه بدر حسنویه را با خویشتن مسعود* کارزار افتاد به کنار سپیدرود، و شمس الدّوله به یاوری بدر همی رفت. چون بشنید که بدر خوشین را بهزیمت کرد، از راه بازگردید. و بدر خوشین را حصار همی داد. پس چند تن از گورانان با هم سوگند خوردند که بدر حسنویه را بکشند. و پیش بدر ازیشان کس نزدیکتر نبود و هیچ کس را بر ایشان این گمان نبرد. و ناگاه دست به زوبین به بدر رها داشتند. و گویند خیمه یی بود، طنابش ببریدند و دست به زوبین کردند، و بدر حسنویه کشته شد، برجایی که آن را کوش خل خوانند بر کنار سپیدرود او را دفن کردند؛ و آن را

زیارت کنند.

چون شمس الدّوله آگاه شد، سوی شاپور خواست رفت و چندان خواسته و نعمت از خزینه ی بدر آورد که آن را کرانه نبود. و هلیل، پسر بدر، از زندان بگریخت و به جانب بغداد رفت به یاوری خواستن، و سپاه آورد و با شمس الدّوله کارزار کرد. و نزدیک بود که شمس الدّوله را بهزیمت کند، تا ایزد تعالی ظفر داد، و هلیل گرفتار شد. پس شمس الدّوله او را به پولادوندان داد، تا به خون عبد الملک ماکان بکشتندش. پس آنگه او را به نهاوند اسیر گرفت و پس بکشت. و شمس الدّوله بشارت فرستاد به حضرت ری پیش سیّده و شاهنشاه. و اندر ذو الحجّه بود این حال.

و به همدان بازگشت. و شمس الدّوله ابو طاهر بن فخر الدّوله اندر ماه صفر روز دو شنبه سنه ی تسع و اربعمایه بمرد به ظاهر همدان، چون از ابهر بازگشت در راه. و پسر مهترش را، امیر میران، ابو الحسن علی، بیعت کردند. و عمر شمس الدّوله بیست و هشت سال بود. و درین وقت وزارت به ابو علی سینا داده بود. و شمس الدّوله سخت بخشنده بود به غایت، چنانکه هرچه ناگزیرتر بودی، بدادی و باک نداشتی. و مدّت پادشاهی او چهارده سال بود.

و هم اندرین سال اسفهسالار محمّد بن دشمنزار را علاء الدّوله لقب نهادند، پسر کاکو*، ابو العبّاس دشمنزار، خال سیده، و ایشان کوهی بودند. و منوچهر، پسر قابوس بن وشمگیر، دختر محمود سبکتکین را بخواست، و عروسی کردند همین سال.

و اندر عراق جماعتی از ترکان سلطان الدّوله را معزول کردند، چون به جانب اهواز رفته بود، و بر برادرش، ابو علی

بن بهاء الدّوله، بیعت کردند و ملک لقب

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 311

نهادند. و سلطان الدّوله از جانب اهواز به شیراز رفت، و آنجا بمرد. و برادرش از کرمان بیامد و بجای سلطان الدّوله به ملک پارس بنشست، و ملک با کالنجار، پسر سلطان الدّوله، پادشاهی اهواز و آن حدود بگرفت و آنجا بناها کرد، چنانکه اثر آن هنوز بجایست، چنانکه ملکآباد به اهواز و سرای ملک به عسکر مکرّم و رامز. و ملک ابو علی، پسر بهاء الدّوله، درین وقت بمرد. و رسول علاء الدّوله از بغداد باز آمد، نام او ابو الفضل بن نصرویه، و لقب آورد و منشور به مخاطبت عضد الدّین علاء الدّوله و فخر الملّه و تاج الامّه ابی جعفر محمّد بن دشمنزار حسام امیر المؤمنین از خلیفه، و تاج و طوق و لوا آورد و ابتدای دولت ایشان این بود به اصفهان و همدان و آن حدود.

و پسر علاء الدّوله، المؤیّد فلک الدّوله و غیاث الملّه ابی کالنجار*، همدان و نواحی تا نزدیک حلوان بگرفت. و درین عهد به درگاه ری استیلای دیلمان بود از مدّتی باز، و سیرتهای بد نهادند و مذهبهای نکوهیده داشتند و دست دراز کردند بر غارت از بیرون شهر و اندرون و سوختن بازارها و تاراج خانه های مردمان. و شکوه و حشمت پادشاه نماند و کاروانها گسسته شد، چنانکه حاجّ از خراسان راه بگردانیدند و هر هفته فتنه یی دیگر نوع بودی به سببی محال، و قتل و غارت و سوختن بتر از آنکه به بغداد بود. و ملک طبرستان خویش سیّده بود، به هر یکچند بیامدی با سپاه و قاعدتی و

ترتیبی بنهادی. بار دیگر همان ناهمواری پدید آوردندی، و هیچ استقامت نبود، که آخر دولت بود. و قاعده چنین است که آخر دولت سیرت بگردانند. پس آخر کار بر سیّده و شاهنشاه بیرون آمدند و املاک ایشان به دست گرفتند، و خون ریختن از حدّ بگذشت. و مذهب رافضی و باطنی آشکارا کردند و فلسفه. و مسلمانی را پیش ایشان هیچ وقعی نماند، تا خدای تعالی سلطان محمود بن سبکتکین را رحمه اللّه بریشان گماشت، و به ری آمد با سپاه، و روز دوشنبه تاسع جمادی الاولی سنه ی عشرین و اربعمایه ایشان را جمله قبض کرد. و چندان خواسته از هر نوع بجای آمد که آن را حدّ و کرانه نبود. و تفصیل آن در فتح نامه نوشته است که سلطان محمود به خلیفه القادر باللّه فرستاد. و بسیار دارها بفرمود زدن، و بزرگان دیلم را بر درخت کشیدند، و بهری را در پوست گاو دوخت و به غزنین فرستاد. و مقدار پنجاه خروار دفترهای روافض و باطنیان و فلاسفه از سراهای ایشان بیرون آورد و زیر درختهای آویختگان بفرمود سوختن. و چنین خواندم در

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 312

نسخت نامه یی که سلطان محمود فرمود نوشتن سوی خلیفه، به تازی، که پنجاه زن آزاد اندر سرای مهتر ایشان بود، رستم بن علی، و سی فرزند داشت ازین زنان.

و به مسلمانی اندر بیشتر از چهار زن رخصت نیست. و رستم بن علی شاهنشاه مجد الدّوله بن فخر الدّوله را همی خواهد. و این معاملت سلطان محمود آن وقت کرد با ایشان که همه علما و ائمّه ی شهر را حاضر کرد، و بدمذهبی و بدسیرتی ایشان درست

گشت. و به زبان خود معترف شدند، و دولت از خاندان بوییان نقل کرد. و سیّده بگریخته بود جایی، و فرتوت شده. و شاهنشاه خرف گشته؛ گویند بمرد هم به ری، و گویند به خراسان بردندش و از آنجا مرده بازآوردند- و قصّه یی دراز است.

و اینجا بیش ازین نتوان آورد. و من این تاریخ از مجموعه ی بو سعد آبی بیرون آوردم- که شاهنشاه او را به آخر عهد وزارت داده بود؛ مردی عظیم فاضل و متبحّر اندر انواع علوم بوده است- و دیگر کتب و احوالها.

ذکر آل محمود بن سبکتکین

اندر سنه ی اربع و ثمانین و ثلثمایه- چنانکه گفته ایم- ابتدای دولت ایشان بوده است که به یاوری منصور نوح آمدند- چنانکه شرح داده ایم. و ازان پس مدّت پادشاهی ایشان تا غایت سنه ی خمس و عشرین و خمسمایه، مدّت صد و سی و شش سال برین سیاقت بوده است که یاد کرده می شود:

پادشاهی سلطان محمود بن سبکتکین سی و سه سال بوده است.

پادشاهی سلطان مسعود بن سلطان محمود دوازده سال بوده است.

پادشاهی مولود بن* مسعود بن محمود نه سال بوده است.

پادشاهی علی بن مسعود بن محمود یک سال بوده است.

پادشاهی عبد الرّشید بن مسعود* بن محمود دو سال بوده است.

پادشاهی فرّخ زاد بن مسعود بن محمود هفت سال بوده است.

پادشاهی ابراهیم بن مسعود بن محمود چهل و سه سال بوده است.

پادشاهی مسعود بن ابراهیم بن مسعود بن سلطان محمود بن سبکتکین هشتده سال بوده است.

پادشاهی ملک ارسلان بن مسعود بن ابراهیم دو سال بوده است.

پادشاهی بهرامشاه بن مسعود بن ابراهیم تا این غایت ده سال بوده است.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 313

و مرا این تاریخ از املای امیر

عمادی محمود بن الامام السّنجری الغزنوی حفّظه اللّه معلوم شد، و آن را به محلّ اعتماد توان داشت. پس اخبار و سیر و فتحهای سلطان محمود و غزاها اندر هندوستان و مولتان، و آوردن منات، و همچنین به نواحی ترکستان و هر نواحی بسیار بوده است. و دران معنی کتابهای مفرد ساخته اند، چون یمینی، بیهقی و دیگر مصنّفات که دران دولت ساخته اند؛ ایراد آن لایق این مختصر نیست- اگر توفیق یابیم گوییم.

و مسعود، پسرش، سخت قوی هیکل و باقوّت بوده است، چنانکه از کارهای او که به قریب العهد کرده است و حکایت قوّت و توانایی او و صفت گرزش که به غزنین نهاده است، حقیقت می شود که آنچه از پیشینگان بازگفته اند، چون کرشاسپ و سام و رستم و دیگران، متصوّر تواند بود.

و آخر عهدش به رباطی که آن را ماریگله خوانند میان دو آب که در راهست از غزنین تا لهاور، بر ره گذر، غلامانش چاهی ژرف بکندند و فراخ، و به خاشاک و چوب سرش پوشیده کردند، تا مسعود دران جایگاه افتاد. و بدان جایگاه سنگ نیافتند، جوالها و غراره ها ریگ پر همی کردند و به وی فرومی گذاشتند. و مسعود آن را بدان گرانی به دست همی گرفت و زیر پای همی نهاد، تا نزدیک رسانید که برتواند آمد. پس از مطبخها هاونها و چیزهای سنگی بیاویختند از نهیب جان و بر سر او می زدند پشتاپشت، تا سست شد و کشته گشت. و این عجایبتر از چاه رستم که شغاد کنده بود. و توانایی عظیم داشته است.

و نخست نام سلطنت بر پادشاهان از لفظ امیر خلف، ملک سیستان، رفت.

چون محمود او را بگرفت و به غزنین آورد، گفت:"

محمود سلطانست." و ازان پس این لقب مستعمل شد.

و طغرل غلام مسعود بود؛ و آنست که با الب ارسلان سلطان حرب کرد. و عبد الرّشید پسر خداوندش را بگرفت و به قلعه بازداشت، تا بمرد. و فرخ زاد برخاست، و کار طغرل سپری شد. و بهرامشاه اینست که درین ایّام سنجر او را قبض کرد، بعد از شکستن سپاه غزنین، و به خراسان آورد، و باز به پادشاهی و خانه ی خویش فرستادش. و تا این غایت هنوز بجایست؛ و در آخر اخبار گوییم- إن شاء اللّه.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 314

ذکر آل سلجوق، ثبّت اللّه قواعدهم

رایت سلطان معظّم ابو طالب محمّد بن میکاییل بن سلجوق پیدا شد به خراسان از جانب شمال مشرق. و لقب او طغرل بک؛ و ازان وقت باز که ابتدای دولت بود. و سلطان مسعود بن محمود را به دندانقان بشکست در سنه ی احدی و ثلاثین و اربعمایه. ازان پس ری و اصفهان بگرفت، بعد از آنکه با فرامرز بن علاء الدّوله صلح کرد. و او را إقطاعی معیّن کرد در جمله ی یزد و ابرقوه که آنجا مقام گرفت؛ و عمید الملک ابو نصر کندری وزیر بود. و طغرل به بغداد رفت و امیر المؤمنین را از دست بساسیری بیرون آورد و باز به خلافت بنشاند و سوی شام و حدود روم شد، و فتحهای بزرگ برآمدش. و از شام به تاختن به همدان آمد، به نزدیک دو هفته کمتر با چند سواری که سیف الدّوله ابراهیم ینال، برادرش، حصار شهر همی داد. و سیف الدّوله بعد ازان کشته شد. و هیچ دولت مبارکتر ازان وی نبود، و نیکوسیرتی او همچنین در آل سلجوق

بماند. و اندر سنه ی ستّ و خمسین و اربعمایه به ری از دنیا برفت. و سلطان طغرل در ایّام قایم بود، بیست و شش سال.

بعد از او سلطان معظّم محمود بن داود بن میکاییل بن سلجوق بنشست، لقب او الب ارسلان. و اندر سنه ی سبع و خمسین و اربعمایه به عراق آمد و پس به شام رفت. و به در میلادجرد فتحهای عظیم برآمد. و درین وقت نظام الملک الحسن بن علی بن اسحاق وزیر شده بود، و به فرمان او عمید الملک ابو نصر کندری کشته شد.

و به عهد طغرل اندر بود که از نابینا در مسجد زر برداشته بود و بدان تجمّل ساخت و به خدمت مسعود پیوست، و بعد از اقبال عوض آن اضعاف بجای بازآورد، و چندان توفیق خیرات یافت.

و سلطان به جانب خراسان آمد بر عزم ماوراالنّهر. پس اندر سنه ی ستّ و ستّین و اربعمایه کشته شد، بر دست یوسف کوتوال بر اتّفاقی عجب به کنار جیحون. و او را پنج پسر بود: تتش، ملکشاه، ارسلان ارغون، بوری برس*. طغرل تتش را به پادشاهی شام نشانده بود- و نسل او آنجاست به حلب. و برادرش، قاورد، پادشاهی کرمان داشت- و هنوز فرزندان او ملک کرمانند.

و سلطان الب ارسلان در ایّام قایم بود، نه سال. و بعد از او سلطان معظّم ابو الفتح ملکشاه بن محمّد بنشست به پادشاهی. و ارسلان ارغون را خراسان داد بهری، و دیگر برادران را همچنین ولایتها داد. و عالم از داد او و نظام الملک

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 315

بیاسود. و چون عمّ او، قاورد، را طمع افتاد در مملکت و از

کرمان بیامد، به ظاهر همدان حرب افتاد، و قاورد گرفتار شد. و او را به قلعه ی امیر سید* به همدان باز داشتند. و ازان پس او را هم آن جایگاه بکشتند؛ و گوهرایین خادم ملازم آن کار بود و بسیار دشمنان را مقهور کرد. و پادشاهی خجسته دولت، و سایه بود بر سپاهی و رعیّت. پس سوی ماوراالنّهر رفت و سمرقند بستد به حرب، و خانه ی خانیان از تخمه ی افراسیاب و خزینه های ایشان جمله با احمد خان به عراق آورد، و تا اوزکند برفت و به همه کامرانی بازگشت به سوی اصفهان.

و درین عهد به اصفهان مذهب باطنیان تازه کرده بودند و به هر جای دعوت کردند، و قوّت گرفتند و قلعه های محکم بدست آوردند. پس اندر سنه ی اربع و ثمانین و اربعمایه سلطان عزم بغداد کرد. اندر خمس و ثمانین و* سلطان را فرمان حقّ رسید؛ و گویند دارو دادندش. و او را سه پسر بود: برکیارق، محمّد، سنجر. و سلطان ملکشاه اندر ایّام مقتدی بود، بیست سال.

از بعد او سلطان معظّم ابو المظفّر برکیارق بن ملکشاه بنشست بجای پدر. و کار تاج الملک ابو الغنایم بزرگ شده بود، تا غلامان نظام الملک بزرگان دولت بودند، او را بکشتند به تهمت خون نظام الملک. و بعد از وزارت عزّ الملک، پسر نظام الملک، کار مجد الملک قمی بالا گرفت. پس اسماعیل پسر یاقوت بقانی* که خال برکیارق بود از ارمنیّه بیامد با سپاه، و به کارزار اندر کشته شد آخر سنه ی ستّ و ثمانین. و ازان پس عمّ او، تتش، بیامد با سپاه بسیار به طمع پادشاهی، و همدان بگرفت و سوی ری رفت؛

و بی اندازه سپاه عراق با وی بودند. و میان ساوه و ری مصاف کردند، جایی که آن را دشت ماوه* خوانند. و تتش کشته شد و علی بن فرامرز بن علاء الدّوله کشته شد که با تتش بود. و این حال در سنه ی ثمان و ثمانین و اربعمایه بود. و سلطان محمّد به ارّانیّه و آن حدود ملکت بود. و سلطان سنجر را امیر سپاه سالار، برسق کبیر، سوی خراسان بود، و پادشاهی بر وی مستقیم گشت. و هم آن جایگاه برسق شهید گشت از زخم کارد بواطنه.

و بعد ازین وقعتها بود و حربها میان سلطانان برکیارق و محمّد. و از جمله به مصاف سپیدرود امیرداد اوزبک کشته شد از معروفان و گوهرایین. و به مصاف شرّاه* مؤیّد الملک ابو بکر عبید اللّه، پسر نظام، گرفتار شد، و سلطان برکیارق او را به دست خویش گردن بزد. و از بعد عزّ الملک و مجد الملک، مهتر فرزندان نظام،

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 316

فخر الملک المظفّر وزارت کرد. چون به خراسان رفت بعد ازان وزارت به أعزّ عبد الجلیل* عمید بغداد رسید، و او را بواطنه بکشتند. خطیر الملک ابو منصور وزیر گشت، تا سلطان برکیارق را از بیماری دراز به در بروجرد فرمان یافت رحمه اللّه، در سنه ی تسع و تسعین و اربعمایه، و أیاز امیر سپهسالار بود. ملکشاه، پسر برکیارق، را به بغداد برد به پادشاهی، تا سلطان محمّد همان وقت از موصل بیامد. سلطان برکیارق اندر ایّام مستظهر بود، دوازده سال.

از بعد او سلطان معظّم ابو شجاع محمّد بن ملکشاه به بغداد رسید، أیاز را سیاست فرمود هم در سنه ی

تسع و تسعین و اربعمایه، و بر تخت نشست متمکّن. و سعد الملک وزیر بود. پس سوی اصفهان رفت و سیف الدّوله صدقه بن مزید، امیر عرب، عصیان کرد از جهت حمایت سرخاب دیلم. و سلطان به بغداد رفت، و کارزار کردند، و جمعی بی عدد از عرب کشته شدند. صدقه را کشته بیافتند و سرش پیش سلطان آوردند. و سرخاب اسیر افتاد، به قلعه ی تکریت بازداشتند و چشمش تباه کردند، و سالها آنجا بماند. و درین سالها حصار دژ کوه بود به اصفهان که باطنیان از مدّتها بازگرفته بودند، تا بعد ازین حادثه ی اوّل سنه ی احدی و خمسمایه بستدند و جمله ی ملحدان را بکشتند. و مهتر ایشان را، عطاش، بکشتند و بیاویختند. و بعد ازان سلطان سعد الملک را با چند تن دیگر از خواجگان معروف سیاست فرمود، و به در اصفهان بر کنار زرینه رود همه را بیاویخت. و ازان پس وزارت به ضیاء الملک احمد داد، پسر نظام، و سلطان همّت بر قمع باطنیان گماشت. و همه ی بزرگان دولت به احتیاط می بودند از کارد زدن ایشان. و سلطان عزم کرد حصار قلعه ی الموت را، خرّبها اللّه، که ملجأی آن طایفه بود. و به هروقت سپاه ها می فرستاد و خرابیها می کرد. و چند قلعه دران حدود بستدند و خراب کردند، تا آخر کار حصار را فتح نزدیک رسانیده بودند، و اغلب بزرگان حضرت سلطان با سپاه ملازم این کار بودند.

و بر پایان قلعه جایگاه ها ساخته بودند و بناها مقام را، چنانکه عادت حصار سخت باشد. و بر قلعه ذخیرتی نمانده بود و روزبه روز امید می بود ستدن قلعه. خدای تعالی هنوز مدّت فتنه ی ایشان را تقدیر نکرده

بود. حادثه ی سلطان افتاد به اصفهان، و لشکر پراکنده شدند، و اضطرابها افتاد- چنانکه از جای شرح معلوم شود. پس سلطان چون به بغداد رفت، ضیا الملک احمد را معزول کرد و خطیر الملک ابو منصور را وزارت داد. و آخر سال سنه ی ثمان و خمسمایه احمدیل روادی را باطنیان در سرای

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 317

سلطان بکشتند، و سلطان به اصفهان آمد در سنه ی تسع و خمسمایه، و خطیر را معزول کردند. و بعد از یک سال ربیب الدّوله ابو منصور، پسر وزیر ابو شجاع، به اصفهان آمد، و او وزیر خلیفه المستظهر باللّه بود. و اندر شوّال سنه ی احدی عشر و خمسمایه سلطان اندر بیماری سخت او را خلعت وزارت داد. و بیماری بر سلطان مستولی شده بود. و اندر سنه ی عشر که مهد* خراسان رسید، سلطان محمود را ولیّ عهد کرده بودند، بزرگترین فرزندان. و پس به ذو الحجّه اندر سنه ی احدی عشر و خمسمایه فرمان حقّ رسید. و پنج پسر ماند از او: سلطان محمود و ملک مسعود و ملک طغرل و ملک سلجوق شاه و ملک سلیمان شاه خلّد اللّه عمرهم. و سلطان محمّد اندر ایّام مستظهر بود، دوازده سال- چنانکه یاد کرده آمد.

و سلطان اعظم مغیث الدّنیا و الدّین ابو الحرث سنجر بن ملکشاه برهان امیر المؤمنین را پادشاهی جمله خراسان مستخلص شد، و دشمنان را مقهور کرد. و ازان روز باز هر روز فتح و نصرت اندر زیادت بود- بحمد اللّه تعالی. و هیچ صاحب قران را چندین فتوح و کارها برنیامد، و همه پادشاهان اسلام کمر مطاوعت بستند.

و در جمله بلاد اسلام و خطّه ی

مسلمانی بر منبرها خطبه را به نام او آرایش دادند. و هیچ سلطان بر خاندان افراسیاب و ملک غزنین و محمودیان چیرگی نیافت، و چنین کامکار نگشت بجز این سلطان. و از بعد ظفر حلم کرد و خانه ی ایشان بجای بداشت.

و اندر پادشاهی عادل بود، و رعیّت از او آسوده بودند. و چون فخر الملک دران عهد به خراسان رفت، وزارت دادش. و سالها بود تا آنگاه که بواطنه بکشتندش. از بعد او پسرش را محمّد وزیر کرد مدّتی. چون سخط سلطان او را دریافت کشته شد. و بعد از وی شهاب الدّین برادرزاده ی نظام الملک وزیر گشت. و درین عهد، که سلطان به همدان آمد سنه ی اثنی عشر و خمسمایه، وزیر شهاب بود. و اندر سنه ی ثمان عشر و خمسمایه معین الدّین ابو نصر الفضل بن محمود را از قاشان بخواند و وزارت وی را داد. و ذکر سیر و فتوح او امیر الشّعرا معزّی نظم کرده است. اگر خدای تعالی توفیق دهد، خاتمت کتاب بدان بیاراییم- إن شاء اللّه.

و چون دولت سلطان اعظم و معظّم، أعزّ اللّه أنصارهما، درین عهدست، به هم موصول کنیم.

سلطان معظّم مغیث الدّنیا و الدّین ابو القاسم محمود بن محمّد بن ملکشاه به سعدترین طالع بر تخت پادشاهی نشست، به اصفهان، به ذی الحجّه اندر سنه ی

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 318

احدی عشر و خمسمایه. و اندر اوّل سنه ی اثنا عشر مولانا الامام المسترشد باللّه امیر المؤمنین به خلافت بنشست. و منتصف جمادی الاولی به همدان انتقال خطبه بود از نام مستظهر به مسترشد، و سلطان محمّد رحمه اللّه عهد خویش ملک مسعود را به موصل و

شام فرستاده بود و أقسنقر برسقی اتابک و صاحب امر بود. و ملک طغرل را به ارّانیه و آذربادگان فرستاده بود، و اتابک کندغدی بود، غلام سلطان، و پسر خوانده و ملک سلجوق شاه را پارس داد و آن حدود. و آخر عهد او را با اتابک قراجه الذّواق*، غلام سلطان، آنجا فرستادشان. پس سلطان معظّم چون به همدان آمد، وزیر ربیب بغدادی، که او را قیراطی همی خواندند، بمرد. و وزارت به کمال علی سمیرمی رسید. و سلطان اعظم از خراسان به ری آمد. و درین وقت امیر سیّد علاء الدّوله زریر* را بازداشته بودند و مال همی طلبیدند. پس سلطان معظّم سوی ساوه رفت و آنجا به ظاهر شهر روز چهارشنبه ثالث جمادی الاولی سنه ی اثنی عشر مصافّ بود. و بعد حالها سپاه عراق پراکنده شدند، و سلطان اعظم اتابک غزاغلی را سیاست فرمود، بعد از آنکه اسیر گرفتند. و اندرین حرب قتلغ تکین چگل و کندکز کشته شدند از عراقیان. و سلطان اعظم به در همدان آمد، بعد از آنکه به ساوه علاء الدّوله را خلاص داد. و درین وقت سلطان اعظم چند کس را خلاص داد، از جمله ملک منکوبرز بود پسر بوری برز*. و او آنست که به عهد سلطان محمّد خروج کرده بود، و او را سلطان ناگاهان می خواندند، و گرفتار شد. سلطان او را میل فرمود کشیدن، و ازان مدّت به زندان بود، هر جایگاه. و درین وقت به همدان باز داشته بود، و همچنین نوشتکین شیرگیر و بلاق و سکریه*، همه را گشاده کرد. و پس بر عزم خراسان بازگشت. و سلطان معظّم پیش سلطان اعظم عزّ نصرهما آمد

به ظاهر ری و بزرگان سپاه عراق، و ولیّ عهدی بر سلطان معظّم قرار گرفت. و درین وقت بود که منکوبرز را سیاست فرمودند. و چون سلطان به خراسان بازگشت، ملک سلجوق شاه را با خود ببرد. و سلطان معظّم به اصفهان رفت، و امیر احمد بغرا را بکشتند؛ و امیر بار علی سرمه* بگریخت و به خوزستان شد، و بعد از مدّتی گرفتار شد بر دست نور الدّوله، پسر برسق*. و بعد از مدّتی نزدیک، سلطان قیصر را به بغداد سیاست فرمود. و بعد ازین حالها جیوشبک بن ای ابه* ملک مسعود را به در همدان آورد با سپاهی بسیار برابر سلطان. و روز پنج شنبه هشتدهم ماه ربیع الاوّل سنه ی ثلاث عشر مصاف کردند، و نماز دیگر جیوشبک هزیمت شد، و ملک مسعود را

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 319

روز سه شنبه بیست و سوّم همین ماه پیش سلطان آوردند. و برادر او را گرامی کرد، چنانکه از حلم او سزید. و استاد اسمعیل را که وزارت همین ملک کرد، سیاست فرمودند. و روز سه شنبه بیست و یکم ربیع الاوّل از راه امیر علاء الدّوله کرشاسپ بن علی بن فرامرز را به فرمان سلطان اندر خیمه بگرفتند و به قلعه ی فرّزین بردند. و به ماه رجب اندر علاء الدّوله دزدار را بکشت، و از فرّزین سوی خراسان رفت به درگاه سلطان اعظم. و امیر دبیس بن صدقه عاصی شد، و سلطان از بغداد به وی فرستاد، از جای برخاست و به لحمه* اندر شد و برادرش، امیر منصور، را به درگاه عالی فرستاد، و از پس چند روز او را به سرای خلافت بردند

و محبوس کردند. و اندر محرّم سنه ی خمس عشر امیر سیّد علاء الدّوله زریر از درگاه بازگشت. و یکم ماه شب آدینه از دنیا بیرون شد به ظاهر بهستون اندر راه. و اندر آخر صفر به بغداد کمال علی را بکشتند، باطنیان. و سلطان چون به در همدان آمد وزارت به شمس الملک عثمان بن نظام الملک داد، و بر مبلغ هفتصد هزار دینار موافقت بستد ترکت علاء الدّوله را. پس سلطان عزم آذربادگان کرد، و حادثه ی خاتون افتاد به همدان، و به تبریز سلطان جیوشبک را سیاست فرمود کردن و سوی شماخی و شروان رفت، اندر سنه ی ستّ عشر، و ابخازیان را دفع کرد و شروانشاه را از قلعه به زیر آورد و بازگردید. و هم به آذربادگان شمس الملک را قبض فرمود و بفرمود کشتن و سرش به حضرت خراسان فرستاد. و چون قوام الدّین ابو القاسم النّاصر بن الحسین در سنه ی ثمان عشر از درگاه سلطان اعظم بازگردید در خدمت مهد میمون*، به حضرت سلطان معظّم رسید به همدان. خلعت وزارت پوشید بیست و هشتم ماه روز چهار شنبد. و بعد ازین حادثه ها افتاد، و ملک مسعود را سلطان اعظم پیش خود خواند، و از هر جنس اضطرابها بود از دبیس، تا حاجت آمد بیرون آمدن امیر المؤمنین المسترشد باللّه و کارزار با دبیس و متشرّد شدن و پیوستن او به ملک طغرل و رفتن به درگاه خراسان به خدمت بارگاه عالی سلطان اعظم.

و این شرحها، اخبار سلطان اعظم و معظّم محمود، اندر عهد خلافت امیر المؤمنین مسترشد اندر آخر به جایگاه اصل نویسم- اگر از حقّ تعالی توفیق یافته شود- که

این هر سه دولت متّصلست باهم. و بیشتر ازین تا سنه ی عشرین و خمسمایه هم برین سان مختصر نتوانستم ذکر کردن. و هرچه حادث شده است و شود از سنه ی عشرین و خمسمایه هم برین سان مختصر در آخر این مجلّد یاد کنیم، تا

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 320

کتاب از هندام بنرود- و اللّه تعالی علی ذلک معین و به الثّقه.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 321

باب حادی و عشرون اندر لقب پادشاهان عجم و شهرهای مشرق و بعضی از هند و زمین مغرب و القاب خلفا و سلاطین، بعد از رسل، علیهم السّلام

اشاره

بدان که پیغامبران را و پادشاهان و ترکان را، هر جایگاه بیرون از نام، به لقبی خوانده اند، بعضی تعظیم را و بعضی آنکه در الفاظ مردمان روان گشتی و بدان معروف بودندی. و هنوز ازان جملت بعضی بر نسق مانده است، و بعضی درین ایّام دیگر نوع گویند از، عهد قدیم باز. و اگرچه بهری خود ازین به جایگاه گفته آمده است و مجمل اینجا از هر چیزی ذکری کرده شد، تا آسانتر توان دانست. و ابتدا به ذکر ملوک عجم کنیم، تا القاب رسل موصول باشد، لقب خلفا و سلاطین اندرین عهد سنه ی عشرین و خمسمایه.

تا روزگار افریدون زمین ایران را هنیره خواندندی، و هوشنگ و طهمورث و جمشید و ضحّاک را پیشدادان و پادشاهان هنیره گفتندی. چون افریدون اقلیم رابع را به ایرج داد زمین ایران نام نهادند، اضافت نام او، و تا به عهد زو طهماسپ همه را شاه خواندندی. و چون قباد آمد، زال او را کی لقب نهاد- یعنی اصل*- و تا بهمن همه را چنین خواندند. و چون روزگار اسکندر سپری شد، بعد ازان اشکانیان بودند کمابیش چهارصد سال. چون اردشیر بابک سر تخمه ی ساسانیان برخاست، او را

شاهنشاه گفتند و ایران را زمین پارسیان گفتند، زیرا که اردشیر از پارس برخاست و از عهد قباد، پدر نوشروان، بر شهنشاه خسرو بیفزودند، لقب کسری؛ گفتندی کسری نوشیروان و کسری پرویز، همچنین تا یزدجرد شهریار. امّا پارسیان از عهد گیومرث تا یزدجرد شهریار، آخر ملوک عجم، به لقبی خواندندی، بیرون از چنین که شهریار و شاه و شهنشاه و خداوند و خدایگان و خسرو و کی و غیره. و من آن را درین جدول جمع آوردم، تا آسان باشد.

پس هرچه فرود از شاهان بودند وزیران را دستور خوانده اند؛ و موبد موبدان چون قاضی القضاه بوده است، حکمی نافذ اندر شرع ایشان؛ و موبد از وی به درجه کمتر. و رد کسی را خواندندی که رأی قوی داشته است؛ و هیئتی بجای ستاره شناس، این خود معروف است. و جماعتی که ملازم آتش خانه ها بوده اند و خواننده ی

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 322

کتابهای ایشان را هیربد خواندندی. امّا جهان پهلوان بزرگترین مرتبت بوده است از بعد شاه، و از فرود آن پهلوان و سپهبد، برآن سان که اکنون امیر گویند و امیر سپاه سالار؛ و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند، و دهقان رئیسان و خداوند ضیاع و املاک را؛ و جمله ی آتش پرستان را مغ گفته اند. آیین پارسیان این بوده است.

و ما ذکر پادشاهان عجم بگوییم، به لقبی که ایشان را خوانده اند پارسیان، بغیر از شاه و خسرو و شاهنشاه برین جدول- و اللّه أعلم.

الاسماء/ الالقاب

گیومرث/ گل شاه

طهمورث/ دیناوند* و دیوبند

ضحّاک/ بیوراسپ

منوچهر/ کینه توز درازدست

افراسیاب/ جهان گیر ودکر

قباد/ کی

کیخسرو/ اندروای

گشتاسپ/ ودمهر

سمیرانداخت/ همای

دارای/ کوچک

اردوان/ افدم یعنی آخر

شاپور/ شاپور شاه

بهرام/ هیچ

بهرام سیّم/ سگانشاه یعنی سیستان

شاپور/ ذو الاکتاف هویه سنباد

بهرام/ کرمانشاه

یزدجرد/ زفر

و بزه گر

یزدجرد/ نرم

قباد/ کوادین ادان دیس* هرمزد/ ترک زاد

الاسماء/ الالقاب

هوشنک/ پیشداد

جم/ شید یعنی خور

فریدون/ فرّخ دادده

نوذر/ کم بخت

زاب/ زو تهماسپ

کیکاوس/ ودخرد

لهراسپ/ آزادمرد

بهمن/ درازنگل

داراب/ وزرک

اسکندر/ ویرانی کره

اردشیر پاپک/ شاهنشاه

هرمزد/ مردانه

بهرام دوّم/ هیچ

نرسه و هرمزد/ هیچ

اردشیر نیکوکار

بهرام/ هیچ

بهرام/ گور

پیروز و بلاش/ اپرویز* نوشروان/ دادگر و عادل

خسرو/ اپرویز

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 323

قباد/ شیروی

هجیر/ بوران دخت

خرداد*، و دیگران/ هیچ

اردشیر/ هیچ

خورشید/ آزرمی دخت

یزدگرد/ ودبخت

آخر ملوک العجم

اندر القاب پادشاهان مشرق

اندر لقب و کنیتهای کشور هندوان

پادشاه قنّوج را هرکسی که باشد او را رای خوانند، و در شهر کشمیر جیبال گویندشان، و به هندوستان شنگل. پس اندر شهرها به سرندیب و قمار و قیصوره* و زمین کله تا هندوستان اندرونی سولاهط* و آن حدود هر پادشاه را بدان موضع باز خوانند، چون ملک سرندیب و پادشاه قمار را، و شاه قیصور هم برین سان. امّا بزرگتر پادشاهان هندوستان را مهراج خوانند، آنکه همه هندوان به فرمان او باشند. و کسانی را که بر کوهها نشینند و با مردم نیامیزند و خورد و پوشش از گیاه سازند و روی ازین جهان برگاشته باشند و دانایان باشند در همه علوم، ایشان را برهمن و جندال گویند. و کسانی که در بت خانه ها خدمت کننده ی بتان باشند و پرستنده ی روز و شب، ایشان را شمن گویند به هند و چین. و پادشاهان زمین کابل و سند را رتبیل خوانند. و پادشاه غور را رستم زال، به عهد خویش از رتبیل جدا کرد، و پادشاهش را و زمینش غور لقب نهاد. و پادشاه غرجستان را شار خوانند، و پادشاه بامیان را شیر گویند. و این ولایتها رستم را بود در جمله ی زابلستان، و این لقبها وی نهاده است. و اکنون همان رسم بجایست.

به زمین یمن و شام و عرب

تبّعان را القاب برین سان بوده است که اندرین جدول ثبت کردیم. و اگرچه بر بالای این کتاب ذکر اسامی و القاب این جماعت در پادشاهانشان گفته، امّا اینجا از بهر تخفیف طلب طالبان بر جدول نهاده ایم.

الاسماء/ الالقاب

عبد الشّمس/ سبا

الحارث الرّایش/ تبّع الاوّل

افریقیس/ ذو الأذغار

بلقیس/ ملکه

ابو مالک/ تبّع

ذو جیشان/ إسمه لقبه

کلی کرب/ تبّع

الاسماء/ الالقاب

حمیر/ بن سبا

أبرهه/ ذو المنار

هدهاد/ ذو سرح

ناشرا*/ ینعم

الأقرن/ تبّع الأصغر

تبّع الأقرن/ إسمه

لقبه

تبّع بن کلی کرب/ إسمه لقبه

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 325

حسّان/ تبّع

عبد الکلال/ هیچ

مرثد/ هیچ

أبرهه/ الصّباح

حسنو العالم*/ ذو الشناتر* ذو جدل*/ إسمه لقبه

یکسوم و مسروق/ الحبشان

عمرو/ ذو الاعواد

تبّع آخر/ إسمه لقبه

ولیعه/ هیچ

حسّان/ هیچ

زرعه/ ذو نواس

أبرهه الحبشی/ الأشرم

سیف/ ذی یزن

عرب عراق را لخمیان گفته اند- و در جمله جذیمه را أبرش خوانده اند- و بعد از عمرو و عدی آل نصر گفتندی؛ و امرؤ القیس، پسر عمرو، را بدو لقب کرد یعنی اوّل، و دیگر امرؤ القیس محرّق الاوّل گفتندی، و نعمان را که خورنق کرد اعور، و حارث بن عمرو الکندی آکل المرار، و قابوس فتنه العرس، و نعمان منذر را قتیل ابرویز خواندندی.

و ملوک عرب شام را غسّانیان گفته اند. و چون جفنه بن عمرو را*- و او را عمرو مزیقیا خواندندی و لقب او ماء السّما بود- پادشاه گشت، و بعد از وی همه را ملوک آل جفنه گفته اند.

اندر لقب مردمان زمین روم و مغرب و اصطلاحات ایشان

چون سام نریمان به فرمان افریدون سلم را به جانب روم برد، و پادشاه روم به طاعت پیش آمد، سام سلم را بر تخت پادشاهی نشاند. و ملک الرّوم را کرسی زرّین نهاد، و سام تاج برگرفت و بر سر سلم نهاد و گفت:" اینست قیصر قیصران." و آن لقب بر پادشاهان روم بماند. و روایتی آنست- که خود یاد کردیم- که اوّل قیاصره اغسطس بود- و اللّه أعلم.

امّا درین خلاف نیست که پادشاه روم را قیصر گویند. و پادشاه طنجه و إفریقیه و اندلس را افریقی گویند. و پادشاه یونان زمین را و إفرنجه و جزیره ها را بطلمیوس گفته اند. و پادشاه مصر و قبط و نبط را فرعون خوانده اند. و این همه القابست.

مجمل التواریخ

و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 326

و دران عهد که افریدون نریمان را به روم فرستاد، که بت پرستی گرفته بودند، چون ملک الرّوم را بکشت از فرزندان بطلمیوسان یکی را بنشاندند، نام او قرقیال، و او نسقی نهاد اندر ترتیب سپاه سخت. و اگرچه اندر اخبار نریمان است، ایدر نوشته است، تا خواننده را ازین قصّه ملال نگیرد. و چنین عادت رفته بود که همیشه صد و بیست هزار مرد بر درگاه باشند و دوازده سپاه سالار، چنانکه زیردست هر یکی ده هزار مرد کاری باشند؛ و او را بطریق خوانند. و هر بطریقی را دو سرهنگ باشند، هر یکی سالار پنج هزار مرد، و ایشان را طرنجار خوانند. و باز هر طرنجاری را پنج مرد باشد، هر یکی بر چهل مرد مهتر بود، و لقب ایشان فنطرنج باشد. و چهار مرد مهتر کرده باشد این فنطرنج، هر یکی بر ده مرد سالار باشد. و نقیب این سپاه را لقب اسطرطقوس باشد. و این به حکمت ساخته اند، تا هرکجا که چهل مرد باید فرستادن، بطریقی را گویند که فنطرنج را بفرست. و اگر چنانکه هزار مرد باید، گویند که طرنجاری را بفرست. و اگر بیست هزار مرد باید دو بطریق را فرماید هم برین سان. و آن کس که مهتر باشد، بطریق البطارقه، او را لقب ماسطوس گویند، و بجای وزیر باشد. و مهتر همه ی حاکمان بود، آن را برجتین خوانده اند، و نایب او را سقریط. و آنکه حرس ملک نگاه دارد تفلس گویندش؛ و صاحب عمارت را دمستقین گویند- و هم برین شکل. و ازان رسمها اکنون بسیاری برجایست. و چون دین ترسایی گرفتند پیشنماز

را قس* خواندند؛ و مقیمان دیرها و کلیساها را رهبان گویند؛ و دانندگان را از خداوندان رای و تدبیر حرب جاثلیق گویند. این مایه از کتابها بیرون توانستیم آورد- و اللّه أعلم به.

اسما و القاب رسل علیهم السّلام

اسماء/ القاب

آدم/ صفیّ اللّه

نوح/ نجیّ اللّه

صالح/ نبیّ اللّه

اسماعییل/ ذبیح اللّه

یعقوب/ اسراییل اللّه

اسماء/ القاب

ادریس/ صدّیقا نبیّا

هود/ نبیّ اللّه

ابراهیم/ خلیل اللّه

اسحاق/ نبیّ اللّه

یوسف/ الصّدّیق

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 327

لوط/ نبیّ اللّه

شعیب/ خطیب الانبیا

موسی/ کلیم اللّه

یوشع/ نبیّ اللّه

الیاس/ نبیّ اللّه

اشموییل/ نبیّ اللّه

سلیمان/ نبیّ اللّه الملک

شعیا/ نبیّ اللّه

عزیر/ نبیّ اللّه

ارمیا/ نبیّ اللّه

عیسی/ روح اللّه

جرجیس/ نبیّ اللّه

شمسون العابد/ صلواه اللّه علیهم أجمعین.

ایّوب/ العبد الصّابر

ایلیا/ نبیّ اللّه الخضر

هارون/ نبیّ اللّه

ذو الکفل/ نبیّ اللّه الصّابر

یسع/ نبیّ اللّه

داود/ نبیّ اللّه الحاکم

اسا/ نبیّ اللّه

زکریّا/ نبیّ اللّه

دانیال/ نبیّ اللّه

یحیی/ سیّدا و نبیّا

یونس/ نبیّ اللّه

جماعه المؤمنین/ صحاب الکهف

[طبقات خلفاء و ملوک از عهد پیغامبر تا سنه عشرین و خمسمایه]

اشاره

و از عهد پیغامبر ما صلّی اللّه علیه تا به عهد شهور سنه ی عشرین و خمسمایه- اگرچه پراکنده- اغلب گفته شده است القاب و نام خلفا و ملوک و سلاطین بر شش طبقه وضع کرده آمد، بر جداول، تا آسان توان یافت. و القاب پیغامبر بر مصطفی قناعت کرده آمد، که دیگر القاب خود به تفصیل نوشته آمده است.

طبقه ی اوّل- پیغامبر علیه السّلام

المصطفی ابو القاسم محمّد الصّدّیق ابو بکر العتیق/ الفاروق أبو حفص عمر ذو النّورین ابو عمر عثمان/ المرتضی أبو الحسن علی التّقی ابو محمّد الحسن/ الشّهید المظلوم المقتول الحسین

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 328

طبقه ی ثانی- بنو امیّه

اسماء/ القاب ابو عبد الرّحمان معاویه/ امیر المؤمنین

ابو خالد یزید/ امیر المؤمنین

ابو لیلی معاویه/ امیر المؤمنین

ابو عبد الملک/ مروان

ابو حیدر* بن الزّبیر/ امیر المؤمنین

ابو عبد الملک بن الولید*/ ابو الذبّان

ابو العبّاس الولید/ مفتاح الحسد

ابو ایّوب سلیمان/ امیر المؤمنین

ابو حفص عمر بن عبد العزیز/ أشجّ بنی امیّه

ابو خالد یزید/ الماجد

ابو الولید هشام/ المارق- أحول بنی امیّه

ابو العبّاس ولید/ امیر المؤمنین

ابو خالد یزید/ النّاقص

ابو اسحاق ابراهیم/ المخلوع

ابو عبد الملک مروان/ الحمار

آخر بنی امیّه إنقطع حلبهم.

طبقه ی ثالث- بنی العبّاس

اسماء/ القاب ابو العبّاس عبد اللّه/ السّفاح المرتضی

ابو عبد اللّه محمّد/ المهدی

ابو جعفر هارون/ الرّشید

ابو العبّاس عبد اللّه/ المأمون

ابو جعفر هارون/ الواثق باللّه

اسماء/ القاب ابو جعفر عبد اللّه/ المنصور ابو الدّوانیق

ابو محمّد موسی/ الهادی

ابو عبد اللّه محمّد*/ الامین المخلوع

ابو اسحاق ابرهیم/ المعتصم باللّه

ابو الفضل جعفر/ المتوکّل علی اللّه

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 329

ابو جعفر محمّد/ المنتصر باللّه

ابو عبد اللّه محمّد/ المعتزّ باللّه

ابو العبّاس احمد/ المعتضد باللّه

ابو الفضل جعفر/ المقتدر باللّه

ابو العبّاس احمد/ الرّاضی باللّه

ابو القاسم عبد اللّه/ المستکفی باللّه

ابو بکر عبد الکریم*/ الطّایع باللّه

ابو جعفر احمد*/ القایم بأمر اللّه

او العبّاس احمد/ المستظهر باللّه

ابو جعفر/ الرّاشد باللّه

ابو المظفّر یوسف/ المستنجد باللّه

ابو العبّاس احمد/ المستعین باللّه

ابو جعفر محمّد* ابو محمّد علی/ المکتفی باللّه

ابو طاهر محمّد/ القاهر باللّه

ابو اسحق ابرهیم/ المتّقی باللّه

ابو القسم الفضل/ المطیع للّه

ابو العبّاس احمد/ القادر باللّه

ابو القاسم عبد اللّه/ المقتدی بأمر اللّه

ابو منصور الفضل/ المسترشد باللّه

ابو عبد اللّه محمّد/ المتّقی باللّه* ابو العبّاس احمد/ النّاصر لدین اللّه

در عهد سامانیان القاب کمتر بود، و جز امیر در هیچ کتاب ذکر نیافتم، و امرای آل سامان. و ما درین جدول اوّل القاب و اسامی آل بویه یاد کنیم.

طبقه ی رابع- در اسامی و القاب ملوک و سلاطین اهل اسلام رحمهم اللّه

اسماء/ القاب/ اسماء آبائهم ابو الحسن علی/ عماد الدّوله/ بن بویه

ابو علی الحسن/ رکن الدّوله/ بن بویه

ابو الحسن بویی/ معزّ الدّوله/ بن بویه

ابو شجاع فنا خسرو/ عضد الدّوله/ بن الحسن بن بویه

ابو منصور بویه/ مؤیّد الدّوله/ بن الحسن بن بویه

ابو الحسن علی/ شاهنشاه فخر الدّوله/ بن الحسن بن بویه

ابو طالب رستم/ شاهنشاه مجد الدّوله/ بن فخر الدّوله علی

ابو طاهر شاه خسرو/ شمس الدّوله/ بن فخر الدّوله

ابو شجاع بویه/ عین الدّوله*/ بن فخر الدّوله علی

ابو بختیار*/

عزّ الدّوله/ بن معزّ الدّوله

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 330

ابو الفوارس/ شرف الدّوله/ بن عضد الدّوله

ابو نصر/ بهاء الدّوله/ بن عضد الدّوله

ابو شجاع/ سلطان الدّوله/ بن بهاء الدّوله

ابو علی/ ملک/ بن بهاء الدّوله

ابو اسحق/ عمده الدّوله/ بن معزّ الدّوله

ابا کالنجار/ ملک/ بن سلطان الدّوله

ابی کالنجار/ صمصام الدّوله/ بن عضد الدّوله

ابو محمّد کاکو/ علاء الدّوله/ بن دشمنزیار

ابو المظفّر/ المؤیّد فلک الدّوله/ بن علاء الدّوله

إنتقل الدّوله إلی آل سلجوق.

طبقه ی خامس- القاب و کنیت و توقیع محمودیان

الاسماء/ اسامی الاباء/ الالقاب/ التّوقیعات ابو القاسم محمود/ بن سبکتکین/ یمین الدّوله/ و اللّه هو المحمود

ابو احمد محمّد/ بن محمود/ عماد الدّوله/ توکّلت علی اللّه

ابو سعد* مسعود/ بن محمود/ شهاب الدّوله

ابو الفتح مودود/ بن مسعود/ شهاب الدّوله

ابو الحسن علی/ بن مسعود/ بهاء الدّوله

ابو نصر عبد الرّشید/ بن محمود/ مجد الدّوله

ابو الفضل فرّخ زاد/ بن مسعود/ جمال الدّوله

ابو المظفّر ابراهیم/ بن مسعود/ ظهیر الدّوله/ باللّه الکریم یثق إبراهیم

ابو سعید مسعود*/ بن ابراهیم/ علاء الدّوله/ سعد بالله مسعود

ابو الفتح ملک ارسلان/ بن مسعود الثّانی/ سلطان الدّوله/ باللّه المنّان یثق أرسلان

ابو المظفّر بهرامشاه/ بن مسعود/ یمین الدّوله/ إعتصم باللّه بهرامشاه

ابو شجاع خسرو شاه/ بن بهرامشاه/ ظهیر الدّوله*

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 331

طبقه ی سادس- نام و القاب و کنیت و طغرا و توقیع آل سلجوق رحمهم اللّه

السّلطان المعظّم رکن الدّنیا و الدّین- ابو طالب طغرل- محمّد بن میکاییل- یمین امیر المؤمنین- أعتمادی علی اللّه

السّلطان المعظّم ملک الاسلام و المسلمین- الب ارسلان محمّد- بن داود بن میکاییل- یمین امیر المؤمنین- إعتمادی علی اللّه

السّلطان المعظّم معزّ الدّنیا و الدّین- ابو الفتح ملکشاه- بن محمّد بن داود- یمین امیر المؤمنین- إعتصمت باللّه

السّلطان المعظّم رکن الدّنیا و الدّین- ابو المظفّر برکیارق- بن ملک بن محمّد*- برهان امیر المؤمنین- إعتمادی علی اللّه

السّلطان المعظّم غیاث الدّنیا و الدّین- ابو شجاع محمّد- بن ملکشاه بن محمّد- قسیم امیر المؤمنین- إستعنت باللّه

السّلطان المعظّم معزّ الدّنیا و الدّین- ابو الحارث سنجر- بن ملکشاه- برهان امیر المؤمنین- توکّلت علی اللّه

السّلطان المعظّم مغیث الدّنیا و الدّین- ابو القاسم محمود- بن محمّد بن ملکشاه- قسیم امیر المؤمنین- إعتصمت باللّه

السّلطان المعظّم رکن الدّنیا و الدّین- ابو طالب طغرل- بن محمّد بن ملکشاه- قسیم امیر المؤمنین- إعتضدت باللّه وحده

السّلطان المعظّم غیاث الدّنیا و الدّین-

ابو الفتح مسعود- بن محمّد بن ملکشاه- قسیم امیر المؤمنین- إعتمادی علی اللّه وحده

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 332

السّلطان المعظّم معزّ الدّنیا و الدّین- ابو الفتح ملکشاه- بن محمود بن ملکشاه- قسیم امیر المؤمنین- إستعنت باللّه وحده

السّلطان المعظّم غیاث الدّنیا و الدّین- ابو شجاع محمّد- بن محمود بن ملکشاه- قسیم امیر المؤمنین- إعتصمت باللّه وحده

السّلطان المعظّم رکن الدّنیا و الدّین- ابو المظفّر ارسلان- بن طغرل- قسیم امیر المؤمنین- إعتصمت باللّه وحده

السّلطان المعظّم رکن الدّنیا و الدّین- ابو طالب طغرل- بن ارسلان- قسیم امیر المؤمنین- إعتصمت باللّه

السّلطان المعظّم رکن الدّنیا و الدّین- ابو شجاع محمّد- بن محمود بن ملکشاه- قسیم امیر المؤمنین- إعتضدت باللّه

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 333

باب ثانی و عشرون در ذکر حفایر و نواویس و دفینه ی پیغامبران و پادشاهان و خلفا که بر چه سان بوده است

اشاره

این باب را تألیف کردم بر جمله ی آنچه یافتم اندر کتابها، و آن مفصّل است بر چهار ذکر.

ذکر اوّل اندر حفایر و مقابر پیغامبران و خلفا و صحابه و تابعین و اولیا، علیهم السّلام، و در جمله قصّه ی بختنصر و دانیال

آدم و هابیل و حوا و شیث

نخستین کسی که از دنیا بیرون رفت، هابیل بود که قابیل بکشتش، چنانکه حقّ تعالی در قرآن یاد کرده است. و همانجا در کوههای حدود سرندیب قابیل هابیل را در زیر خاک کرد. و اندر کتاب دلایل القبله چنان خواندم که روایت کرده است ابن عبّاس رضی اللّه عنه که آن وقت زمین اسفید بود تا آن وقت که قابیل هابیل را بکشت. پس لونش بگردید و طعم، و بعضی از میوه ها ناخوش گشت و مضرّ. و ازان سبب در مرثیت و اندوه هابیل آدم این بیتها یاد کرد، و معروف و مشهورست، شعر:

تغیّرت البلاد و من علیهاو وجه* الأرض مغبرّ قبیح

تغیّر کلّ ذی لون و طعم و قلّ بشاشه الوجه الملیح

فما لی لا أبرح لکسب دمعی و هابیل تواراه الضّریح*

بأنّ قتل قابیل أخاه فما أنا فی حیوتی مستریح* فأجابه إبلیس علیه اللّعنه:

تخلّ* عن البلاد و ساکنیهافیرمی* الخلد ضاق بک الفسیح

و کنت بها و زوجک فی رخاءو قلبک من أذی الدّنیا مریح

فما زالت مکائدتی و مکری إلی أن فاتک الثّمن الرّبیح

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 334 فلو لا رحمه الجبّار أضحی یکفّک من جنان الخلد ریح

و لکن منه قرب حسن عفوو کنت بغیر ما عفو طریح* و آدم چون از جهان بیرون رفت، شیث او را به کوه سرندیب به گور کرد، همانجا که از بهشت بران افتاد. و آن را راهون گویند؛ و حدّ آن هشتاد فرسنگ است اندر هشتاد فرسنگ. و دفن کردش نزدیک ساحل دریا. بعد ازان آب غلبه کرد و گور آدم نیمی آب

دریا بگرفت، و چندانکه حدّ گور آدم بود آب صافی و روشن بود، و غوّاصان به دریا فروشدندی و آنجا نماز کردندی و زیارت. و پیدا بودی حدّ آن از آب دریا. پس در عهد طوفان نوح پیغامبر علیه السّلام آنجا رفت و استخوان آدم علیه السّلام به بیت المقدّس آورد و آنجا دفن بکرد. بعد ازان چون طوفان بازنشست، و تا طوفان بود به کشتی در همی داشت. و حوّا از بعد آدم بمرد، و شیث او را هم پهلوی آدم در گور کرد. و شیث را وقت مرگ هم پیش ایشان دفن کردند، علیهم السّلام- و اللّه أعلم.

إدریس، و هو أخنوخ، علیه السّلام

قوله تعالی: وَ رَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا. «1» و در بهشت به تعبّد ایزد تعالی مشغولست- تا خدای تعالی خواهد- تا بمیرد و باز زنده کندش و حشر کندش با دیگران.

Aنوح و سام، علیهما السّلام

اشاره

بعد از هزار و چهارصد سال و پنجاه سال عمر بمرد، و سام او را به جوار آدم دفن کرد هم به بیت المقدّس. و بعد ازان سام بمرد؛ هم به شام دفن کردندش. و آنست که از عیسی پیغامبر، علیه السّلام معجزات خواستند که او را زنده کند، که قدیم عهدتر بود به مردن. و خدای تعالی او را زنده کرد به دعای عیسی علیه السّلام.

عابر، و هو هود، علیه السّلام

اندر کتاب سیر الملوک چنان خواندم که مردی از حضرموت پیش امیر المؤمنین

______________________________

(1)Sure 19 ,Vers 57 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 335

علی آمد رضی اللّه عنه، در عهد خلافت وی، و رغبت کرد به مسلمانی. علی او را گفت:" حیّاک اللّه." و او مسلمان گشت. و علی بن ابی طالب او را کرامت کرد. بعد ازان پرسیدش از حال و جایگاه شهر خویش و گفت:" ترا از احقاف هیچ علم هست؟" مرد گفت:" همانا که از گور هود پیغامبر می پرسی؟" گفتا:" نعم." مرد گفت:" در عهد جوانی به حفیره ی وی رسیدم و آن را به طمع بشکافتم، تا چه پدید آید. پس أزجی پیدا گشت از سنگ خاره کنده، و سریری رخام در میان نهاده. و شخصی را دیدم عظیم خلقت بر آنجا خوابانیده، بر دست راست، چنانکه بدان بزرگی که آن سریر از طول و عرض آن شخص پر بود. و کفن او از بردهای یمانی بود. پس دست به وی درمالیدم، پنداشتی خفته است. مردی اسمر بود و ریشی به انبوه داشت، و لوحی هم از رخام بر بالین او نهاده بود. و بران لوح نوشته بود که: باسمک اللّهم العلیّ أنا هود

النّبیّ رسول ربّ العباد إلی الملاء من قوم عاد و قبلهم إلی صاحب العماد فدعوتهم إلی الایمان و خلع الأنداد و الأوثان فأخذتهم الحمیّه فصاروا عبره للبریّه هلکوا بالرّیح العقیم فأصبحوا کالرّمیم فعبدا لهم و سحقا لهم و محقا." پس امیر المؤمنین علی بن ابی طالب، رضی اللّه عنه، گفت:" راست می گویی که گور هود پیغامبر علیه السّلام آنجاست."

صالح علیه السّلام

به زمین حجاز از جهان بیرون شد. گویند مؤمنان هم آنجا دفن کردندش. و اندر تاج التّراجم خوانده ام به إسناد درست از سفیان ثوری رحمه اللّه علیه که میان رکن و مقام نود و نه گورست ازان پیغامبران. و در جمله گور صالح و شعیب و اسمعیل علیهم السّلام. و این درستتر تواند بود- و اللّه أعلم.

ابرهیم و اسحق و یعقوب و الاسباط علیهم السّلام

ازان سوی بیت المقدّس فرود قله گور ایشان است و بسیاری پیغامبران. و اندر کتاب دلایل القبله چنان خوانده ام که سنگی یافتند بر گور ابراهیم، و بران نوشته بود: أم لا یموت من جاء أجله و من دنا من حتفه لم یغن عنه حیلته و کیف یرجوا آخر مات أوّله. و همچنین بر سر گور اسحق پیغامبر علیه السّلام سنگی یافتند، بران نوشته این بیتها:

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 336 ألموت بحر غالب موجه یذهب فیه حیل* السّابح

یا نفس إنّی قائل فاسمعی مقاله من مشفق ناصح

ما ینفع الإنسان فی قبره إلّا التّقی و العمل الصّالح

یوسف، علیه السّلام

او را به مصر میان رود نیل دفن کردند، در تابوت آبگینه. و موسی علیه السّلام به وقت خویش او را پیش ابراهیم و یعقوب و خویشان برد به بیت المقدّس، و آنجا دفن کرده است.

لوط و ایّوب و شعیب و خضر، علیهم السّلام

لوط پیغامبر بعد از هلاک قومش سوی ابرهیم بازآمد، و همان جایگاه تواند بود. امّا ایّوب را دفینه به شام اندر روایت کنند، به دیهی که مقام او بود- و هنوز به جایگاه است، تربت ایّوب خوانند. و شعیب را ذکر کرده شد، و خضر هنوز بجایست- تا خدای تعالی خواهد.

موسی و هرون، علیهما السّلام

در بیابان تیه، به فلسطین، هرون فرمان یافت، بران تخت که خدای تعالی پیدا کرد، و فرشی عظیم بران افکنده بود. پس هرون موسی را گفت:" من ایدر بخسبم" گفتا:" رواست." چون بر آنجا بخفت، بمرد. و خدای تعالی آن تخت را ناپیدا کرد. و بنی اسراییل موسی را گفتند که:" تو او را بکشته یی که او بر دل مردم دوستتر بود." تا موسی علیه السّلام دعا کرد و آن تخت با هرون پیدا شد. و بنی اسراییل بدیدند، و باز ناپدید شد. و بعد ازان موسی علیه السّلام از کنار یوشع بن نون غایب گشت. چون باد و غبار صعب برآمد. و بنی اسراییل او را متّهم کردند به موسی علیه السّلام، تا در خواب بدیدند که خدای تعالی او را پیش خود خواند.

یوشع بن نون و حزقیل و الیاس و یسع علیهم السّلام

یوشع را جای معیّن نشده است و هم به جانب شام و بیت المقدّس و آن حدود تواند بود. امّا حزقیل ذو الکفلست، و گور او میان کوفه و حلّه مشهدی است. و من

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 337

آن را زیارت کرده ام، جایی آبادان و خوش و آراسته و فرشهای نیکو، و مقیمان جهود آنجا بسیار نشسته. و الیاس هنوز بجایست با خضر. و یسع را ذکر مفرد نخواندم، مگر به بیت المقدّس به قبور الأنبیا، صلوات اللّه علیهم أجمعین.

اشموییل و داود و سلیمان، علیهم السّلام

اشموییل و داود را دفینه به بیت المقدّس است. و سلیمان را از پیغامبر ما صلوات اللّه علیه روایتست که دیوان و آدمیان جمع شدند و در میان جزیره یی، اندر بحر قلزم، جایی از سنگ خاره برآوردند و بکندند. و سلیمان را هم آنجا بر تخت بنهادند؛ و هرگز کس آنجا نرسیده است، مگر عفّان و بلوقیا. و عفّان خواست که انگشتری سلیمان بیرون کند، آتش اندر وی افتاد و بسوخت، و بلوقیا بازگشت. و گویند هم به بیت المقدّس او را دفن کردند پنهان. و روایت پیغامبر درست باشد.

أسا و شعیا و زکریّا و إرمیا و یحیی و عیسی

اسا و شعیا: بدان که اسا از فرزندان سلیمان بود و هم به بیت المقدّس بمرد. و شعیا بگریخت در میان درخت، بر چند فرسنگی بیت المقدّس، و او را با درخت دو نیم کردند و هم آنجا دفن کردند. و زکریّا علیه السّلام را هم در میان درخت بکشتند.

و یحیی را ملک هیردوس چون بکشت خون او جوش گرفت تا کشنده را بکشتند. و هر دو را به زمین مقدّس دفن کردند. و ارمیا باز چون زنده گشت، هم به جانب بیت المقدّس بازآمد، و هم آنجا دفن کردندش. و عیسی علیه السّلام به بیت المعمور به آسمان چهارم است، و به آخر الزّمان به زیر آید، و دجّال را بکشد و قوّت دین پیغامبر ما دهد- و اللّه أعلم.

اندر ذکر دانیال، علیه السّلام و بختنصر

چنین روایت کنند در کتاب سیر که بختنصر به شهر شوش زاد، از نواحی خوزستان. و او را نسبی یاد کنند که بدان لهراسپ را همی خواهد. امّا اصلی ندارد، که بختنصر را در همه کتابها رهام گودرز گویند و بعضی ویو بن گودرز. و بخت نرسه بن ویو بن گودرز روایت کرده است؛ حمزه الاصفهانی اندر نبیره، در فرزند گودرز بودن، خلافی نیست، به عهد لهراسب اندر؛ تواند بودن که به شهر شوش

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 338

بوده است- چنانکه ذکر همی کنیم. و بیت المقدّس بر دست وی خراب شد، در عهد لهراسپ. و این سهو ازین افتاده است که او را لهراسپ همی شمرد. روایت کند که بختنصر به کودکی عظیم گرینده بودی، و مادرش بوخت نصر خواندی؛ و معنی آن به زبان نبطی بسیار گرینده باشد. و قضا را سلیمان بن داود

بدان شهر گذر کرد. و یکی شخص از علمای بنی اسراییل با وی بود. و این عالم نشان بختنصر اندر کتابها یافته بود که او ازان زمین خیزد و شهر خراب بکند. پس این عالم اندر شهر شوش همی گردید، آن کودک را بیافت که بازی همی کرد بر خاک و رقمی زد، چنانکه کودکان کنند، یعنی که دیهی همی کنم. و شکل پیدا کرد بر سان بیت المقدّس. و چنان برآمد بعینه که از نهاد شهر و مسجد. و بنی اسراییلی دران همی نگریست و تجربت همی کرد. چون کودک آن را تمام بکرد، دست بر سرش بسود و آن را هامون کرد. بعد ازان این عالم بنی اسراییلی را حقیقت گشت به فطنت، که این کودک تواند بودن که شهر خراب کند، و بسیاری نشانها در وی بیافت. پس سوی مادرش رفت و ازیشان مهمان خواست. و مادرش را بشارت داد و گفت:" این فرزند تو پادشاه کامکار باشد." و بعد ازان عهدی خواست از وی که چون شهر بیت المقدّس را خراب کند محلّت این مرد و پیوستگان را نرنجاند و امان دهد. و اگرچه ایشان را سخن او هزل آمد، چنانکه خواست بنوشتند. و روزگارها برآمد. گوید بدین روایت که بعد از مرگ سلیمان بن داود علیه السّلام و بزرگان، چون از نسب بختنصر آگاه شدند وی را بر خود پادشاهی دادند، یعنی که از نسل کیقباد بود لهراسپ. و قصد دار الملک سلیمان کرد. و این چنان بوده است که بعضی خود گفته اند به جای که جماعت بنی اسراییل تمرّد کردند از جزیه دادن به ملوک عجم، و پیغامبران را همی کشتند. و خدای تعالی بختنصر را

بریشان گماشت، و لهراسپ او را بفرستاد، تا شهر خراب کرد. و روایتست که بختنصر بر کرسی سلیمان پیغامبر رفت. و ندانست که پای بر چه جایگاه باید نهادن، تا شیران طلسم حرکت کردند، از هر دو روی، و بردند و ساقش شکسته شد. و بفرمود ازان خشم تا کرسی و طلسمها و تخت بدان بزرگواری از جای برکندند. و مسجد را ویران کرد و همه مردم را بکشت و در مسجد افکند، و جمله ی کودکان را اسیر کرد و برده. و ملک الرّوم با وی یاور بود بدین کار، نام او ططوس. و بختنصر این مرد را، که خطّ امان داده بود، البته نیازرد و پیوستگانش را همچنین. عاقبت شهر خراب گشت و اسیران را به جانب عراق آورد. پس به فرمان

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 339

لهراسپ ایشان را به شهرها قسمت کرد و بسیاری را به زمین اصفهان فرستاد، و مقام کردند- و مدینه الیهودیّه بدیشان بازخوانند- و بعضی به شهر تستر. و اغلب نسب آن مردم این شهرها بدیشان کشد- و به جایگاه خویش گفته شود. و جماعتی که بگریختند به حدّ روم و مدینه ی پیغامبر قرار گرفتند، چون خیبر و فدک و بنی قریظه و دیگرها- و خود پیش ازین گفته ایم بعضی. و دانیال پیغامبر علیه السّلام در جمله ی این اسیران بود که بختنصر بازداشته بود، با جماعتی از علمای بنی اسراییل بر قلعه ی شوش- و تلّ آن اکنون پیداست- و این قلعه را مادونیال خواندندی. و اگرچه نه جایگاه قصّه است، حدیث و احوال بختنصر ازین روایت بگویم. پس ذکر مقصود کنیم از دفینه ی دانیال علیه السّلام.

روایتست

که بختنصر خوابی دید عظیم سهمناک، و کس تعبیر ندانست. بعد ازان او را به دانیال پیغامبر رهنمونی کردند، تا از زندان بیرون آید. چون بیرون آمد هیچ نماز نبرد، برسان دیگران. بختنصر گفت:" چرا تحیّت ملوک نکنی؟" دانیال پیغامبر گفت:" مرا خدای فرموده است که بجز وی را سجده نکنم." بعد ازان بختنصر را خوش آمد و سخت بزرگ آمدش سخن او را و گفتا که:" یقینم شد که این خواب من تو گزاری." و بپرسیدش. دانیال پیغامبر گفت:" از آنچه در خواب دیدی و تعبیر آن به من وحی فرستادند." پرسید که:" چون دیدم در خواب." دانیال گفت:" صورتی دیدی که سرش در آسمان و پایش در زمین بود و سینه و برش از سیم و شکمش از روی و رانها آهنین و ساقها تا به قدم از سفال. و تو اندران شگفت مانده بودی. بعد ازان سنگی از آسمان بر سر آن صنم افتاد و همه شکسته شد و برهم آمیخت. و بعد ازان سنگ همی بالید و بزرگ همی شد، تا همه روی زمین ازان پرگشت و دیگرها ناچیز گشت. و ازان پس هیچ ندیدی، مگر آسمان و سنگ." بختنصر گفت:" راست گفتی، همچنین دیدم. تأویل چیست؟" گفت:" صنم گروه عجم اند، زر پادشاهان اند و سیم بزرگان و نحاس فرود ایشان، و آهن میانه ی مردم و سفال عامّه و رذّال. و سنگ که بر سر آن آمد و ناچیز گشت، بدان که اندر آخر الزّمان پیغامبری از تهامه ی عرب بیرون آید و هجرت کند هرکجا خوشتر آیدش. نام او محمّد و احمد صلّی اللّه علیه و آله، و کافران را خدای تعالی بدو بشکند

و فرق کند میان حقّ و باطل. و دین او قوّت گیرد تا قیامت." بختنصر گفت:" کی باشد این کار؟" گفت:

" هزار سال بیشتر بگذرد." بختنصر دلتنگ گشت و دانیال را از زندان رها کرد و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 340

نیکو همی داشتش و به مشاورت او کار کردی. پس مهتران عجم گفتند که:" او به دین بنی اسراییل اندر شده است." بختنصر گفت:" به دین او اندر نشدم، امّا او را خدایی هست که از هر چیز او را با وی مشاورت کنیم." گفتند:" همداستان نباشیم که سرّ خویش با کسی گویی و مشورت کنی که او برخلاف دین ما باشد، مگر که صنم ما را سجده کند." پس صنم را بیاوردند و دانیال پیغامبر را علیه السّلام بخواندند. و بختنصر و بزرگان سجده کردند، و دانیال پیغامبر علیه السّلام را گفتند:" تو نیز سجده کن." گفت:" خدای من مرا نفرموده است که وی را سجده کنم." بختنصر خشم گرفت و بعد ازان بفرمود تا حفیره یی از آتش بتافتند و دانیال را با سه دیگر از عبادان بنی اسراییل در آنجا فکندند. پس بختنصر بلند جایی همچون مناره بکرد و آنجا بررفت و فرود نگرید. پنج کس را دید در آنجا با هم نشسته، بانگ کرد دانیال را که:" بیرون آی." هر چهار بیرون آمدند. بختنصر گفتا:" آن یکی دیگر که بود؟" گفت:" فرشته یی بود." بعد ازان پرسید که:" چون بود در آتش احوال شما را؟" گفت:" هرچه بهتر." بعد ازان خیره شد، گفت:" من ترا با یارانت به نیکویی باز گردانم." و بفرمود تا همه بازداشتگان را و اسیران را رها

کردند. و آنچه بایست از طعام و جامه و هر چیزی همی داد. و بعد ازان چون مدّتی برآمد بختنصر خوابی دید و بر دلش فراموش شد. دانیال پیغامبر را بخواند و بپرسید. دانیال گفت:" خداوند تعالی به وحی مرا از خواب تو و تعبیرش خبر داد. و تو به خواب دیدی که درختی بسیار شاخ سر اندر آسمان کشیده بودی، و بسیار بیخها اندر زمین پراکنده و از هر مرغی که در عالم بر شاخهای آن آشیانه ساخته با بچّگان بی عدد و بی اندازه. پس فریسته یی از آسمان فرود آمدی و شاخها بریدن گرفتی، تا آواز آمدی که: بهری بگذار. پس تیشه بستاندی و همه عضو آن بفکندی و اصل درخت بگذاشتی و تو دران خیره مانده." بختنصر گفتا:" راست گفتی. اکنون چه باشد." دانیال گفتا:

" درخت ملک توست و مرغان حشم تو، و فکندن شاخها آن باشد که ملک تو برود، بدین فراخی. و بعد ازان خداوند تعالی ترا هفت سال مسخ کند به صورت همه جانوران از مرغان و ددان و هرچیز که آن باشد که* دران جنس که باشی، قالب گردی بر هم جنسان خویش، قوّت تو بیشتر باشد. و این ترا عقوبت است از خدای تعالی، صنم پرستیدن، و خرابی بیت المقدّس و مسجد سلیمان پیغامبر علیه السّلام، و معطّل کردن کرسی سلیمان و جایگاه پیغامبران، و استخفاف بر اولیای حقّ تعالی. و بعد

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 341

ازان به جنس خویش بازگردی و ملک باشی برین قوم." بختنصر گفت:" خدای تعالی از من توبه پذیرد؟" گفت:" بعد از مسخ شدن و به حال خویش بازآمدن پذیرد." پس چون

بختنصر به سرای خود اندر شد، پر دید که همی از تنش بیرون آمد، پسرش کلیماس* را پیش خود خواند و مملکت بدو سپرد. و نخستین بار عقابی گشت و همه ی عقابان را همی زد و همی کشت، و باز شیر گشت و ستوه* همه جنس خویش را، و برین مثال همی بود تا هفت سال بگذشت. پس خداوند تعالی به قدرت قدیم خویش او را به صورت مردم بازگردانید به حال خویش. و سوی ایوان آمد روز دیگر به صورت و زینت خویش، و بر تخت بنشست، تیغ حمایل کرده، گفت:" ای مردمان ما صنم پرستیدیم که ازان نفع و ضرّ نیست. و من از خدای تعالی و صنع او عجایبها دیدم، هرکسی که به یگانگی خدای تعالی اقرار دهد، فبها؛ و إلّا بدین تیغ سرش بر گیرم." و به خانه اندر شد و همان شب بمرد. و کلیماس، پسرش، پادشاهی بگرفت هم بران کفر قدیم. و گفتند:" دانیال جادو است، و بختنصر را آن همه به جادویی می نمود." پس روزی نشسته بود که دستی پیدا گشت از دیوار و چیزی بران نوشته بود که ندانستند خواندن، و ازان حال مضطرب شدند. پس کلیماس دانیال را بخواند و گفت:" سخن جادویی مردمان گفتند، و من از بهر استقامت ملک نتوانستم ردّ کردن." و عذرها خواست دانیال پیغامبر را، و پس ازان کلمتها پرسید که نسخه بر داشته بودند، و آن به زبان عبری بود. و تفسیر آن به تازی این الفاظ است: بسم اللّه العلیّ الأعظم العظیم عزّ هذا الملک قد ذلّ و وزن فخفّ و جمع فتفرّق. تفسیر خواست. دانیال گفت:" عزّ قد ذلّ، ترا بعد

از عزّ ذل رسد؛ و وزن فخفّ، عمل تو وزن کردند سبک آمد؛ و امّا جمع فتفرّق، ملکت تو پراکنده شد بعد از جمع." هنوز آن را تمام نگفته بود که پشّه یی بر ران او نشست و بازپرید و در بینی او رفت و مغزش خوردن گرفت. و چنان بود که آواز پشه از مغز کلیماس بیرون همی آمد، و آن وقت راحت یافتی که او را عمودهای اهنین بر سر زدندی، و اندران سپری شد. و گویند بعد از وی برادرش، گشتاسپ، پادشاه شد- و این سهو است. در بودن بختنصر و این حالها خلاف نیست، امّا نه لهراسپ بوده است، امّا در عهد وی بوده است- و اللّه أعلم به.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 342

ذکر مشهد دانیال علیه السّلام

شعبی همی روایت کند که چون ابو موسی الاشعری شهر شوش بگشاد در عهد امیر المؤمنین عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه، و اندر قلعه ی شهر رفت، که آن را مادونیال خواندندی، و همی گردید در خانه ها، و خزینه ها را قبض همی کرد و عرض همی داد، تا به در خانه یی برسید، پرده یی بر او آویخته، اثر روغن بر او بود و در خانه بسته بود. بفرمود تا بازگشادند. آن گروه سوگندان عظیم خوردند که درین خانه هیچ مال و نعمت نیست. ابو موسی الاشعری گفت:" علی الحال باز باید گشادن، تا بنگرم." بازگشادند به ضرورت، آب زنی دید از رخام مانند حوضی، و دران جای مردی پیر همی نیکو خوابانیده بر قفا، و زنخ بر زانو نهاده، و پوست بر استخوان خشک شده. ابو موسی پرسید از حال وی. گفتند:" این شخص دانیال پیغامبر است از جمله اسیران بختنصر.

و درین شهر بمرد، و وی را درین آب زن نهادند. و هر وقتی که به باران حاجت افتد بیرون برندش و دعا کنند به وی. پس همان وقت باران ببارد. و دران آب زن کتابی عبرانی بیافتند، و آن را مردی از بنی سهم بخرید از قسمت غنایم به چهارده درم. و آن مرد گوید که کعب الاحبار را ازان پرسیدم. گفت: بزرگتر و بهتر همه غنیمتها آن بود. پرسیدم که: چه بود؟

گفتا: سیر خلفا و قصّه های ایشان و هرچه بخواهد بودن در عالم تا روز قیامت، همه در آنجا بود." پس بدین خبر دانیال پیغامبر ابو موسی عمر بن الخطّاب را خبر داد. و امیر المؤمنین عمر بن الخطّاب از جهودان تهامه بازپرسید. او را از قصّه ی دانیال خبر دادند. پس عمر بفرمود بو موسی را که:" او را غسل مکن، همچنان کفن سازش و حنوط و غالیه سا. و به دست معتمدی دفن فرمای کردن، چنانکه کس نداند و او را رنجه دارد به استسقا خواستن." بعد ازان ابو موسی الاشعری جوی شوش، که آن را ابوران خواندندی، بفرمود تا بازبستند. و گفتا:" عمارتش خواهم فرمودن." پس در میان جوی حفیره یی بفرمود کندن. و دانیال را هم اندر شب آن جایگاه دفن کردند، و آب بران فروگذاشتند و بر بالای آب بعد ازان مسجد و مشهد کردند. و آب در زیر آن همی گذرد بسیار، و ماهیان عظیم بی اندازه ملازم سر گور باشند پیوسته. و کس ایشان را نگیرد، و راتب دهند ایشان را هر روزی بسیاری نان. و این سخت عظیم عجایب و طرفه است. و من آن را به رأی العین دیده ام و زیارت

کرده.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 343

ذکر أصحاب الرّقیم و حفرتهم

روایت کنند که عبد اللّه بن الصّامت گفت:" من از امیر المؤمنین ابو بکر رضی اللّه عنه به رسالت رفتم سوی ملک الرّوم، و خالد بن جبله بن الأیهم الغسانی که ملک شام بود. و ما اندر پیش وی شدیم، جامه های سیاه پوشیده بود. گفتیم: این چیست؟ خالد گفت: نذر کرده ام که تا از ملکت من بیرون نشوید من سیاه برنکنم.

گفتیم: ما ملکت ترا غلبه کنیم- و اللّه. و پیغامبر علیه السّلام ما را خبر داده است. خالد گفت: از شمااید*، سمرا. گفتیم: آن چه باشد؟ گفت: آنکه روزه دارند در روز و نماز کنند در شب. گفتیم: آری و اللّه. که از بیم. خالد را رنگ روی بگردید سیهتر از جامه. پس ما را بدرقه داد، تا از حدود پادشاهی او بیرون رفتیم و نزدیک قسطنطیّه بشدیم. و آنجا کوهی عظیم بود و کنیسه یی، بدان اندر، پیوسته.

گفتند: ایدر حفیره ی اصحاب الرّقیم است. پس ما برفتیم و چیزی بدان راهب دادیم، تا در بازگشاد، آهنین بود. در آنجا رفتیم. چاهی عظیم کنده بود از کوه، و سیزده مرد از پیر و جوان و کهل در آنجا بر قفا خوابانیده، و بریشان جامه های پشمین و سندس و هرگونه یی فکنده سخت عظیم نیکو و از سر تا پای خاک آلود؛ بعضی را موزه در پای یا نعلین سخت نیکو. و هیچ گونه نتوانستیم دانستن که آن جامه های ابریشمین یا پشمین یا پنبیین از نیکویی که بود. و پنداشتی که همه خفته اند. و بهری مویها داشتند بر سان مسلمانان به شکل عرب. و مردی را زخمی بر روی بود، چنانکه پنداشتی که

همین ساعت زخم زده اند. پس از راهب حال ایشان پرسیدیم.

گفت: هر سالی مردمان ایدر آیند و جامه های ایشان پاک بکنند و موی و ناخن بپیرایند و برین سان بازخوابانند. پرسیدم که: چه کسان بوده اند؟ گفتا: در کتب چنان خوانده ام که ایشان پیغامبر بوده اند به یک زمان و یک سخن، پیش از عیسی علیه السّلام. و بعد ازین هیچ خبر نداریم. و ما بازگشتیم. و حال این جماعت معروفست. و از سیّاحان بسیاری شنیده ام که ایشان را زیارت کرده اند، و هر سال موی و ناخن ایشان بپیرایند." و اللّه أعلم.

حدیث رسالت ملک الرّوم یاد کنیم، اگرچه نه جایگاه است، تا سخن نگسلد.

عبد اللّه بن الصّامت گوید:" چون به نزدیک شهر رسیدم اسپان فرستادند پیش ما و گفتند: بر اسپان نشینید، که شتران شما دشوارتر توانند در شهر درآمدن، از درازی گردن. ما اجابت نکردیم و همچنان برفتیم تا در سرای ملک. و از بالا ملک سوی ما

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 344

همی نگرید. و چون فرود آمدیم تکبیر کردیم، چنانکه زلزله در قصر افتاد. گفتیم:

این ساعت فرود آید. ملک کس به ما فرستاد که ایدر هیچ مگویید از دین خویش، و ما را بار دادند. و ملک نشسته بود با جمله بطارقه. و همچنان برفتیم و بنشستیم.

ملک الرّوم تبسّم کرد و گفت: از شما چیزی نقص شود اگر تحیّت ملوک و ادب خدمت بجای آرید؟ گفتیم: ما این کار را حلال نداریم. پرسید که: رسم شما چه باشد؟

گفتیم: چون پیش خلیفه ی پیغامبر اندر رویم، بگوییم: ألسّلام علیک. ملک الرّوم گفتا: پیغامبرتان را همچنین کردید؟ گفتیم: بلی و اللّه. دیگر باره بازپرسید که:

نماز و روزه ی شما

چگونه است؟ ما شرح آن دادن گرفتیم. گفت: بزرگتر و عظیمتر چیست پیش شما؟ گفتیم: لا إله إلّا اللّه و أللّه أکبر. و قصر ملک بلرزید. و گونه ی او زرد شد. پس گفت: هر جایگاه که این سخن گویید در شهرهای دشمنان شما را چنین دیوارها بلرزد؟ ما گفتیم: ندیده ایم جز این جایگاه. گفت: نیکو باشد راستی گفتن. و اگر همه جای چنین بودی نه دلیل نبوّت بودی، مگر حیلت. پس ما را جای نیکو فرود آوردند. و شب چهارم کسی آمد و ما را بخواند. نماز خفتن ملک جایی خالی نشسته بود. پس عبیده بخواست و آنجا اندر خانکهای کوچک ساخته بود. یکی را در بگشاد، خرقه ی سیاه بیرون گرفت و بازگشاد. از سپیدی صورتی بر وی نگاشته بود سخت عظیم نیکو و راست و ماننده بود به همه*، گفتی پیغامبر صلواه اللّه علیه است. چون ما آن را بدیدیم، پنداشتیم پیغامبر است علیه السّلام، ما را گریه برافتاد. ملک گفت: شما را چه بود؟ ما گفتیم: این صورت پیغامبر ماست بعینه. گفت: به حقّ دین شما که این صورت به صفت پیغامبر شما ماننده است؟ ما گفتیم: به حرمت خدا و رسول که این صورت و شکل اوست. و پنداریم که زنده در وی می نگریم. پس اندر پیچید و بجای خویش بازنهاد و گفت: این آخر صورتهاست. و من تعجیل کردم. پس یکی در دیگر بازگشاد، و همچنان صورتی بازگسترد مردی کهل بر سان صورت و هیئت پیغامبر علیه السّلام و گفت: این صورت ابراهیم خلیل است. و باز صورتی دیگر بیرون آورد و بگشاد، مردی آدم گونه و به کردار غمناکان نشسته، مرا

گفت: این صورت موسی پیغامبر است کلیم اللّه علیه الصّلوه و السّلام. و دیگر باره صورتی بیرون آورد، همچنان بر خرقه ی سیاه از سپید نیکو نگاشته، گفت: این صورت داود پیغامبر است. و صورت سلیمان همچنین بنمود بر اسفید نگاشته، که وی را دو پر بود و بجای باز همی نهاد. و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 345

خرقه ی دیگر بازگشاد مردی بر نگاریده نیکوروی، درّاعه پوشیده و عصایی در دست گرفته، گفت: این صورت عیسی بن مریم است علیهما السّلام. و ما خیره مانده بودیم، گفتیم: دیگر صورتها ندانیم، امّا از صورت پیغامبر ما عجب مانده ایم. و اگر همه چنانست، عجایب نیست. و از کجا پیش ملک افتاده است؟

گفت: از خزینه های اسکندر ذو القرنین به من افتاد، دست به دست به میراث از پدر. پس پرسید که: شما به چه شغل آمده اید؟ گفتیم: پیغام بگزاردیم به دعوت مسلمانی یا جزیه قبول کردن، اگرنه، حرب. پس به مسیح سوگند خورد که: من می دانم که دین شما حقّ است و پیغامبر صادق، و عیسی از وی خبر داده است. و اگر دانمی که رومیان دین عیسی بگذارندی، مسارعت نمودمی در ظاهر کردن مسلمانی.

امّا اگر من سخنی گویم پادشاهی بر من بشورد. پس ما را به خوبی بازگردانید.

چون بازآمدیم، امیر المؤمنین ابی بکر بو عبیده ی جرّاح را به شام فرستاد با سی هزار سوار. و پس آن بود که خالد بن الولید را از عراق آنجا فرستاد، و سپاه رومیان شکسته شدند." و آن را مختصری یاد کرده ایم در خلافت ابو بکر رضی اللّه عنه.

قصّه ی اصحاب الکهف، رضوان اللّه علیهم

ذکر ایشان گفته شده است، امّا به وقتی معاویه و عبد

اللّه بن العبّاس آنجا رسیدند، در وقت غزات ملک الرّوم، معاویه خواست که دران کهف رود. آن ساعت عبد اللّه بن العبّاس گفت:" مهلا، بایست! نه خدای تعالی پیغامبر را می گوید: لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَیْهِمْ لَوَلَّیْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً. «1»" بعد ازان معاویه چندین تن را در کهف فرستاد، بادی صعب، عاصف، بیرون جست و ایشان را بینداخت و از کهف بیرون انداخت زاستر.

یونس النّبی، علیه السّلام

چون فرمان یافت، او را به کوفه دفن کردند. و اکنون مشهدی است آبادان، و مقیمان باشند دران جایگاه. و من آنجا رسیده ام و زیارت کرده.

______________________________

(1)Sure 18 ,Teil von Vers 18 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 346

شمشون و جرجیس

ذکر آن جایگاهی معیّن نخوانده ام شمشون را، و جرجیس را، چنانکه در تاریخ خوانده ام- در تاریخ جریر- و وقعت و آن حالهای وی را به زمین موصل و آن حدود همی شرح دهد. امّا گور او در خوزستانست، و من دیده ام در مشهدی معروف به نام وی میان تستر و جندیشابور، و از بسیاری سالها بازبجایست آن مشهد اندر میان بیشه ها و دیه ها. و از مقیمان آن نزدیک تعاهد کنند مسجد و مشهد را، و ساکنان باشند گاه گاه- امّا خدای تعالی داند حقیقت آن. و سخت دراز است به طول، کمابیش ده گز آن گور برآورده است، و قبّه و محراب و مسجد و بسیاری عمارت.

محمّد المصطفی و ابو بکر و عمر

روضه ی او به مدینه الرّسول اندر حجره ی عایشه رضوان اللّه عنها هم پهلوی مسجد و به جنب پیغامبر. و ابو بکر هم پهلوی عمر بن الخطّاب را رضی اللّه عنه دفن کردند، بران سان که شکل آن اندر دیگر باب رقم زده شود. و سر ابو بکر الصّدّیق برابر کتف پیغامبر علیه السّلام و بالین عمر برابر کتف ابو بکر است رضی اللّه عنهما. و به روایتی دیگر گویند گور فاطمه ی زهرا رضی اللّه عنها هم آن جایگاه است، امّا حقیقتی نیست، علیهم الرّحمه- و اللّه أعلم.

عثمان و علی و حسن و حسین، رضوان اللّه علیهم

امیر المؤمنین عثمان را به بقیع دفن کردند به شب، اندر گورستان مدینه به حایطی.

و علی را، دران خلاف است. گویند به کوفه اندر پس جامع حسن و حسین و محمّد بن الحنفیّه، به شب اندر، او را دفن کردند و گورش ناپیدا ساختند. و باز گویند بر شتر نهادندش همان شب و بر یک فرسنگی کوفه- آنجا که اکنون مشهدست- شتر بخفت بران تلّ کوچک، و همان جایگاه دفن کردندش، و سر گور هامون و ناپیدا کردندش.

بعد ازان هارون به وقتی صید همی کرد، آهویی از پیش یوز بر آنجا گریخت.

و یوز پیرامون همی دوید، نتوانست بر آنجایگاه رفتن و آهوی گرفتن. هرون الرّشید را

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 347

شگفت آمد. و خود در اخبار چنان یافته بود که امیر المؤمنین علی را آنجا دفن کردند. او را آن حال دلیل گشت و از علویان بازجست، همچنان گفتند. پس بفرمود تا آنجا گور بساختند، و قبّه بر سرش. و زیارت همی کردند تا عهد عضد الدّوله ابو شجاع فنا خسرو بن الحسن بن بویه. پس آن را حایطی

فراخ بکشید، برین سان که اکنون مشهد است بفرمود کردن. و اهل شیعت از همه جوانب چیزها فرستادن گرفتند و تحفه ها مقیمان را و خزانه ی آن را خصوصا از مصر، تا برین صفت شد که اکنون بجایست، و آن را زیارت کنند- و خداوند تعالی علیمتر بدان.

و حسن را چون زهر دادند، خواستند که او را پیش پیغامبر علیه السّلام به گور کنند؛ خلاف برخاست، و عایشه لشکر آورد و رها نکرد. و او را هم بر گورستان بقیع دفن کردند. و حسین را چون به کربلا آن حادثه افتاد، هم آن جایگاه ازان دیه حبر* جماعتی بیامدند و او را دفن کردند و مشهد ساختند، و ساکنان و مجاوران در وی بنشستند تا متوکّل خراب فرمود کردن، و ناپیدا کرد. بعد ازان علویان باز آبادان و معمور کردند، و اهل شیعت عمارت آن بیفزودند، بران سان که اکنون بجایست. و از فرزندان حسین و برادرانش و اهل بیت علیهم السّلام بسیاری آن جایگاه مدفون اند، ازان جماعت که با وی کشته شدند، و ازان جماعت اهل شیعه همچنین.

معاویه و یزید و معاویه بن یزید و مروان بن الحکم

این جماعت را جمله به دمشق وقعت افتاد، و هم آن جایگاه دفن کردند، و ترتبت ایشان ظاهر است.

ابن الزّبیر عبد اللّه

و عبد اللّه بعد از آنکه او را دفن کردند، و پیش ازان از دارش فروگرفتند، به فخّ مکّه وی را دفن کردند.

عبد الملک بن مروان و ولید و سلیمان

هر سه را به دمشق دفن کردند و تربت ایشان مفردست از دیگرها.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 348

عمر بن عبد العزیز به دیر سمعان بمرد از ناحیت حمص، و هم آن جایگاه دفن کردندش.

یزید بن عبد الملک به دمشق مدفونست در تربت پدرش.

هشام بن عبد الملک به رصافه بمرد، و هم آن جایگاه دفن کردندش.

ولید بن الیزید او را به بخرا کشتند، به تدمر از شام؛ و هم آن جایگاه دفن کردندش.

یزید النّاقص به دمشق بمرد، و دفن کردندش. و مروان از گور برآوردش و بر درخت کشید، و باز هم بر درخت* او را دفن کردند.

ابراهیم بن الولید اندر آب زاب غرقه شد، و بازندیدندش.

مروان بن محمّد الحمار به زمین مصر اندر کشته شد، به در کنیسه یی که آن را ابو صیر خوانند، و رقیون نیز گویند. و سرش به کوفه آوردند و تنش هم آن جایگاه دفن بکردند- و اللّه أعلم.

ابو العبّاس سفّاح به انبار بمرد به آبله، و به سامرّه دفن کردندش.

المنصور به بیر میمون بمرد، و سر بالای مکّه او را به حرم اندر دفن کردند سر گشاده.

المهدی گویند به ماسپدان بمرد، که شکارگاه رفته بود: اسپ را جایگاهی تنگ اندر راند، از بناهای ویران پشتش بشکست. و به روایتی چنان خواندم در کتابی که بدین شکارگاه اندر بود؛ بسیاری شکار را از هر جنس بر کوهی پیچیدند و جمله راه ها را بگرفتند به دام و سگ و یوز، و هیچ جای دیگر راه نیافتند

و به سته بماندند و به طاقت رسیدند از تشنگی، تا جمله بخروشیدند و سر بر آسمان داشتند.

خداوند تعالی بارانی بفرستاد، و آن جانوران را سیرآب شدند. و مهدی بازگشت و هیچ نتوانست گرفتن، و بازگشت و به قصری فرود آمد که نوساخته بودند در بغداد، و بیاراسته بودند به فرشهای بزرگوار و به همه تکلّف. و او سخت عظیم خرّم بود بدان عمارت و جای، که درین وقت تمام پرداخته بودند. و آن شب تنها بود، بیاسود، آواز هاتفی شنید بدین بیت:

هاتف گفت: کأنّی بهذا القصر قد باد أهله و قد درست علامه و منازله*

مهدی گفت: کذاک امور النّاس یبلی جدیدهاو کلّ کریم سوف تبلی أنامله

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 349 هاتف گفت: فخذ عدّه للموت إنّک راحل و إنّک مسئول و ما أنت سائله

مهدی گفت: أقول بأنّ اللّه لا شکّ واحدو ذلک قول لیس یخفی فضایله

هاتف گفت: تزوّد من الدّنیا فانّک میّت و قد أذق الأمر الّذی بک نازله

مهدی گفت: متی ذاک خبّرنی حدیث فانّنی سأفعل ما قد قلته و اعاجله

هاتف گفت: توقّع ثلاثا بعد عشرین لیلهإلی منتهی شرّ و ما أنت کامله پس مهدی بمرد هم درین وقت و به بغداد* دفن کردندش.

الهادی به عیسی آباد بمرد، و هم پهلوی پدرش دفن کردند.*

الرّشید به ظاهر طوس بمرد از خراسان به دیه سناباد، و هم آنجا دفن کردندش.

و امروز مشهدست ازان علی بن موسی الرّضا، و آبادست و به عمارت تمام.

الامین چون به بغداد بکشتندش، تنش به سرابوستان مؤنسه* به باب الانبار دفن کردند.

المأمون به زمین روم اندر بمرد، جایی که آن را بداندرون* خوانند. و معتصم او را به طرسوس دفن کرد.

المعتصم وی

را به سامرّه دفن کردند به هارونی.

الواثق هم پهلوی معتصم نهاده است به هارونی.

المتوکّل غلامان معتصم* بکشتندش به سامرّه، و هم آنجا دفن کردندش.

المنتصر به هارونی بمرد، و هم آنجا مدفونست.

المستعین به نهر قاطول کشته شد، تنش در آب غرقه کردند و سرش به بغداد بردند، و پس به مقابر الخلفا دفن کردند. مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی متن 349 عبد الملک بن مروان و ولید و سلیمان ..... ص : 347

معتزّ او را به سامرّه در زندان از گرسنگی بکشتندش، و اندر گرمابه نیز گویند، و به باب السّمیدع در گور کردندش.

المهتدی کشته شد به سامرّه بر دست موسی بن بوغا، و به فرمان او اندر سرای محمّد* بن خاقان به گور کردندش به باب السّمیدع هم پهلوی معتزّ.

المعتمد به بغداد مرد به فجأ. و او را به مقبره العتیقه به سامرّه در گور کردند.

المعتضد به بغداد بمرد به گورستان خلفا، هم آن جایگاه دفن کردندش.

المکتفی هم به بغداد مدفون است.

المقتدر غوغا او را بکشتند به باب الشّماسی* در بغداد، و هم به مقابر الخلفا دفن کرده است.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 350

القاهر در سرای طاهر به حبس بمرد به بغداد، و هم آنجا دفن کردند.

الرّاضی به مقابر خلفا دفن کرده است، هم به بغداد.

المستکفی به بغداد بمرد، بعد از آنکه چشمش تباه بکردند، و به مقابر خلفا دفن کردندش.

المطیع وی را هم کور کردند، و هم دران بمرد، و به پهلوی دیگرانش دفن کردند در بغداد.

الطّایع به دیر العاقول بمرد، و به تربت خلفا دفن کردندش، بعد از خلع و گوش برکندن بمرد.

القادر و القایم و المقتدی و المستظهر، جمله را

اندر شهر بغداد اجل رسید به مرگ، و ایشان را بربر* اندر آب از دار الخلافه به مقابر الخلفا بردند، بر حدّ رصافه دفن کردند.

المسترشد به مرج* مسعود قبض کرد، بعد از آنکه با سلطان مصافّ داد و به مراغه بردش، و ملاحده ناگاه از در سراپرده ی او بازرفتند و بکشتندش، و هم به مراغه دفن کردندش.

الرّاشد به اصفهان حماه اللّه دفن کردندش.

المقتفی هم به بغداد دفن کردندش.

المستنجد به بغداد دفن کردندش هم به مقابر خلفا.

المستضی هم به بغداد دفن کردندش.

فصل در ذکر جماعتی از اهل بیت پیغامبر، علیهم السّلام، و نسق و نسب بعضی و مختصری از اخبار ایشان
اشاره

فاطمه الزّهرا بنت النّبی علیهما السّلام بعد از پیغامبر علیه السّلام به شش ماه فرمان یافت؛ و پنج ماه نیز گویند و بعضی چهل روز گویند. و او را به گورستان بقیع امیر المؤمنین علی، به دست خود، دفن کرد. و عمرش هجده سال بود و هفتاد و پنج روز گویند، و اندر بیست و یک سال هم روایت است. و چون امیر المؤمنین علی

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 351

بن ابی طالب رضی اللّه عنه از گور او بازگشت این بیتها بگفت و همی خواند:

لکلّ إجتماع من خلیلین فرقهو کلّ الّذی دون الفراق قلیل

و إنّ افتقادی فاطمه* بعد أحمد*دلیل علی أن لا یدوم خلیل و هم چنین گویند روزی امیر المؤمنین علی رضوان اللّه علیه بر گورستان همی رفت و می گفت:" ألسّلام علیکم یا أهل القبور أموالکم قسمت و دورکم سکنت و نساوکم نکحت فهذا خبرکم عندنا فما خبرنا عندکم." پس هاتفی آواز داد:" و علیکم السّلام ما أکلنا ربحنا و ما قدّمنا وجدنا و ما خلفنا خسرنا." یعنی آنچه خوردیم سود کردیم، و آنچه پیش بفرستادیم بیافتیم نیکی و بدی، و آنچه

بگذاشتیم خاسر گشتیم.

و ذکر امیر المؤمنین علی بن ابی طالب و الحسن و الحسین رضوان اللّه علیهم أجمعین گفته شده است، امّا فرزندان ایشان را مختصری از اخبار و نسب یاد کنیم، آغاز از فرزندان علی، و ازان سبب که تا از یک روی بود در نسب خلفا یاد نکردیم بر سان دیگران.

ذکر فرزندان امیر المؤمنین علی بن ابی طالب، علیه السّلام

الحسن و الحسین و زینب و امّ کلثوم از فاطمه بنت النّبی علیه السّلام بودند، و محمّد بن الحنفیّه از خوله الحنفیّه و عبد اللّه و العبّاس و جعفر و عثمان از امّ البنین بنت خالد بن زید الکلابیّه* بودند و عمر و رقیّه از امّ الحبیب التغلبیّه بودند، از بنی خالد بن الولید، و یحیی و عون* از اسماء بنت عمیس الخثعمیّه، و ابو بکر و عبید اللّه از لیلا بنت مسروق*، و زینب الصّغری و امّ کلثوم الصّغری از مادر فرزندی بودند. و امّ الحسن و رمله از امّ سعید المخزومیّه* بودند، جمله بیست و دو فرزند بودند. ازان جمله سیزده پسر و نه دختران بودند. و ازین پسران نسل از حسن و حسین و محمّد بن الحنفیّه و عبّاس و عمر پیوست. و همه علویان جهان را نسب بدین فرزندان کشد، و دیگران را نسلی نماند، و ذکری نیافتیم- و اللّه أعلم به.

ذکر فرزندان حسن بن علی، علیهما السّلام

عبد اللّه و القاسم و الحسین و عقیل و الحسن و زید و عبید اللّه و عبد الرّحمن و احمد و اسمعیل، جمله ده پسر بودند؛ و دختری داشت نام او امّ الحسن*- و اللّه

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 352

أعلم بحالهم.

ذکر فرزندان حسین بن علی، علیهم السّلام

علی الاکبر ألشّهید مع أبیه و علی الاصغر و عبد اللّه و محمّد و عبید اللّه و جعفر ألشّهداء مع أبیهم، و دخترش زینب* بود و سکینه. و مگر از علی الاصغر هیچ فرزند نماند، جمله به کربلا کشته شدند. و نسب جمله ی حسینیان به وی باز شود. و ذکر فرزندان او گوییم.

ذکر علی بن الحسین علیهما السّلام

او را به لقب زین العابدین خواندندی، و کنیت ابا محمّد و ابا الحسین، و ابا بکر نیز روایت کرده اند. و مادرش را شهربانو نام بود، دختر یزدگرد شهریار؛ و به روایتی دیگر گویند دختر سنجان الملک* پارس بود و ملک هری نیز گویند- امّا روایت اوّل درستتر است. و شهید از دنیا برفت به مدینه الرّسول اندر سنه ی خمس و تسعین، در عهد ولید بن عبد الملک بن مروان. و عمر او پنجاه و نه سال بود. پیش عمّش، الحسن، به بقیع دفن کردندش. فرزندان: محمّد، الزّید ألشّهید بالکوفه، و عبد اللّه و عبید اللّه و الحسن و الحسین و علی و عمر؛ و دختر هیچ نداشت*.

ذکر محمّد بن علی الباقر علیه السّلام

او را به لقب باقر خوانده اند، و کنیت ابو جعفر. اندر عهد ابراهیم بن الولید بمرد به مدینه، در سنه ی اربع و عشر و مایه؛ و عمر او پنجاه و هفت سال بود. و فرزندانش جعفر بود و علی و عبد اللّه و ابراهیم، و دختری داشت نام او امّ سلمه- و اللّه أعلم به.

ذکر جعفر بن محمّد بن علی الصّادق علیهم السّلام

او را لقب الصّادق بوده است، و کنیت ابا عبد اللّه. و مادرش فاطمه* بنت القسم بن ابی بکر بود. و نسب علویان جعفری به وی بازشود. به مدینه بمرد در سنه ی ثمان و اربعین و مایه اندر عهد ابی جعفر المنصور، و هم پهلوی پدرش و جدّش به بقیع دفن کردند. فرزندانش: اسمعیل، موسی، محمّد، علی، عبد اللّه، اسحق؛

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 353

و دختری امّ فروه نام. این جمله شش پسر و دختری داشت- و اللّه أعلم.

ذکر موسی بن جعفر علیه السّلام

کنیت او ابا الحسن، و ابا ابراهیم نیز روایتست، و لقب او العبد الصّالح، و کاظم نیز گویند- و این معروفست. مادرش حمید* بنت الصّاعد البربری او را زهر دادند، و کشته شد به بغداد اندر سنه ی ستّ و ثمانین و مایه*. و چنین خواندم که رشید هارون معدّلان به ری فرستاد که گواه گیرد به املاکی. پس موسی گفت:" یا فلان بن فلان." و همه را نام ببرد:" امروز زهر خورده ام فردا سرخ گردم و پس فردا زرد و باز سیاه و اندران بمیرم." و همچنان بود. پس او را به جانب غربی بغداد دفن کردند، آنجا که اکنون به بغداد مقابر قریش خوانند. و عمر او پنجاه و چهار سال بود. فرزندانش: علی، ابراهیم، عقیل، هارون، الحسن و الحسین، عبد اللّه، اسمعیل، عبید اللّه، محمّد، احمد، جعفر، یحیی، اسحق، عبّاس، حمزه، عبد الرّحمن، القاسم، جعفر، زید؛ و دختران: خدیجه، امّ فروه، امّ اسما، علیّه، فاطمه، فاطمه، فاطمه، فاطمه، امّ کلثوم، امّ کلثوم، امّ عبد اللّه، زینب، امّ القاسم، حلیمه*، اسما، محموده، امامه، میمونه. جملت بیست پسر و هجده دختر خداوند تعالی او را

داده بود- و السّلام.

ذکر علی بن موسی الرّضا علیهما السّلام

لقب او رضا بود و کنیت ابا الحسن. مادرش مادر فرزند بود نام سکن النّوبیّه، و خیزران نیز گویند. و مأمون او را به طوس زهر داد اندر آب انار به دست خویش؛ و بمرد در سنه ی اثنین و مأتین، و هم آنجایگاه هم پهلوی هارون الرّشید دفن کردند. و عمر او چهل و نه سال و شش ماه بود. و فرزندانش جز از دو پسر نبودند:

یکی محمّد و دیگری جعفر*- و السّلام.

ذکر محمّد بن علی بن موسی الرّضا علیه السّلام

لقب او رضا، و مرتضی یافتم. و مادرش کنیزکی بود نام او ریحانه. و کنیت او ابو جعفر. و زنش دختر مأمون بود، و او را به حیلت به زهر بکشت، به شکلی عظیم زشت. و در تاریخ شهور سنه ی عشرین و مأتین در اوّل عهد الواثق، و به

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 354

مقابر القریش در گور کردندش. فرزندانش: یک پسر بود نام او علی.* و عمر او بیست و پنج سال و سه ماه و بیست روز بود.

ذکر علی بن محمّد بن علی بن موسی الرّضا علیهم السّلام

لقب او عسکری* گویند- و بدین معروفست- و نقی نیز روایتست، و کنیت ابا الحسن. و مادرش مادر فرزندی بود نام او سیّده*. و به سامرّه بمرد اندر شهور سنه ی اربع و خمسین و مأتین. و گویند زهر دادندش و هم آنجایگاه پسرانش دفن بکردند در آخر عهد معتزّ. و عمر او مدّت چهل سال بوده است. فرزندانش الحسن و جعفر و ابو ابراهیم بودند.

ذکر الحسن بن علی بن محمّد بن علی بن موسی الرّضا علیهم السّلام

لقب عسکری گفته است و کنیت او ابو محمّد. و مادرش مادر فرزند بود، نام او سوسن. به سامرّه بمرد، و گویند زهر دادندش در شهور سنه ی ستّ و خمسین و مأتین به عهد معتمد اندر. و هم پهلوی پدرش دفن کردند. و عمرش بیست و نه سال بود. فرزند ابو القاسم محمّد بن الحسن بود.

و آن جزو که این نسب و تاریخها بران نوشته بود بیش ازین ذکری نداشت، و همه علویان عالم را نسب بدین فرزندان باز شود که ذکر کرده شد. و این جماعت آنند که اهل شیعت و علویان ایشان را سیّد عشیرت و امام اهل بیت پیغامبر علیه السّلام شمرند. و از فرزندان ایشان بسیاری متفرّق شدند، اندر بلاد اسلام؛ و به هر شهر و جایگاه ایشان را نسل پیوست. و عزیز و مستنصر و نزار و حاکم گویند الحسینی نسب اند. امّا شرحی زیادت معلوم نبود، به سیاقت چنانکه یافتم نقل افتاد- و اللّه أعلم.

ذکر فرزندان حسن بن علی بن ابی طالب صلوات اللّه علیهم

و از فرزندان حسن بن علی بن ابی طالب علیهم السّلام عبد اللّه و قومی پیوستگان و عشیرت کشته شدند به کوفه، در حبس منصور. و هم آنجایگاه دفن کردندشان بدان صفت که بود، و پسرانش محمّد و ابراهیم همچنین. و کسانی که

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 355

خروج کردند در عهد بنی امیّه و بنی العبّاس کشته شدند، چه به جانب طبرستان و چه به جانب ری و خراسان و به مکه و مدینه و اندلس به مغرب و زمین طنجه هلاک گشتند، و هم آنجا دفن کردند. و بعضی را سر به بغداد و دمشق فرستادند، و ذکر ایشان در اخبار خلفا

یاد کرده آمد.

و جماعتی حسینیان* با حسن بن زید الدّاعی به طبرستان آمدند در شهور سنه ی مأتین و خمسین. و حسن بن زید اندر فرمان دادن و شوکت و عظمت بماند نوزده سال و شش ماه تا فرمان یافت در شهور سنه ی سبعین و مأتین. و برادرش، محمّد بن زید، بجای او بنشست هجده سال به پادشاهی اندر، تا کشته شد بر دست محمّد بن هارون به گرگان از قبل اسمعیل سامانی. و آن گروه را هم بدان حدود مشهدها اندر نواحی، و قومی را از اهل بیت به شهر ری دفن کردند به جایی که آن را شجره خوانند، و اغلب از آنان مقیمان ری اند، و بودند.

و هم از فرزندان امیر المؤمنین حسن بن علی جماعتی با سیّد ابو القاسم بطحای* به همدان آمدند، و مقام ساختند و املاک خریدند. و شریف ابو عبد اللّه از فرزندان وی بود، و شریف ابو الحسین فرزند ابو عبد اللّه الثّانی بود، آنکه قلعه و عمارتها کرده است، و ابو الفضل پسر ابو الحسین بود، و از دختر صاحب کافی اسمعیل بن عبّاد، و امیر سیّد مرتضی ابو هاشم زید پسر ابو الفضل بود، از دختر ابو عیسی شادی بن محمّد، و جمله سادات همدان ازین نسب اند. و امیر سید ابو هاشم را و فرزندان او را آثارها بسیار است در دولت آل سلجوق. و نسب ایشان همچنین است: المرتضی ابو هاشم زید بن الرّضا ابی الفضل الحسین بن الزّکی ابی الحسین علی بن النّقی ابی عبد اللّه الحسین بن الرّئیس ابی الحسین علی بن عبد اللّه الحسین بن ابی محمّد بن الحسن بن ابی الحسن زید

بن ابی محمّد بن علی بن ابی طالب، علیهم السّلام. و از ابن عمّان امیر سیّد ابو هاشم و برادرانش جماعتی به اصفهان مقام گرفتند به در دزی، علا الدّین سیّدی ازان جملت است و تربتها همه به اصفهان و همدانست- و اللّه أعلم.

ذکر مقابر صحابه و صاحب روایتان و اخبار

شهیدان بدر و احد و دیگر غزوها را هم به جایگاه حرب دفن کرده اند. امّا طلحه و زبیر به بصره کشته شدند در حرب جمل، و مشهد ایشان آنجاست. عبّاس و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 356

عبد الرّحمن بن عوف و عبد اللّه انصاری و خالد ولید و سعید، این جماعت را همه به مدینه وفات بود و به بقیع مدفون اند، و همچنین اغلب یاران پیغامبر و زنانش علیهم السّلام، و بعضی گویند خالد به شام مدفونست. ابو ذرّ به ربذه مدفونست بر راه حاجّ؛ سلمان به مداین و مشهدش آبادانست، به کنار ایوان؛ ابو هریره به شام مدفون است؛ عبد اللّه بن عبّاس به طایف؛ اویس قرنی به آذربادگان؛ محمّد بن الحنفیّه به مدینه؛ ابو سفیان به مدینه؛ عمرو بن العاص به مصر؛ ابو موسی و مغیره بن شعبه به کوفه؛ حسّان به مدینه؛ سعید بن جبیر به کوفه کشته شد و آنجا مدفونست؛ ابن مسعود به مدینه؛ انس بن مالک به بصره؛ حسن بصری و ابن سیرین هم به بصره در شهور سنه ی عشره و مایه دفن کردندشان- و مادرشان از میسان بود- از فتح مغیره بن شعبه؛ فضل بن العبّاس به فلسطین مرد و آنجا مدفونست؛ مقداد بن الاسود به مدینه؛ مالک بن انس به مدینه، به بقیع؛ معاذ بن جبل و پسرش و ابو عبیده ی

جرّاح به شام؛ بلال حبشی و سعد بن عباده به شام؛ حذیفه بن الیمان به مداین؛ نعمان بن المقرّن* به در نهاوند کشته شد با جماعتی، و آنجا مدفونست، به دیهی که آن را مولهشت خوانند در مسجدی که مشهد ایشانست و نام جماعت شهیدان نوشته است. و در جمله سعد وقّاص و حذیفه بن الیمان را گویند- و حقیقتی نیست. امّا شهدای بسیار از صحابه، و بهری از ایشان با جراحت در حدود جوانق و ملایر هرجا افتاده اند، و بعضی را درین جایها مشهد ظاهر است، و هرکسی را نام ایشان از نوعی دیگر گویند- و خدای تعالی عالمتر است به حقیقت حال ایشان. السّاریه مشهد او آنجایگاه است به اسفیدهان و ظاهر بر سر تلّ، آنجا که گورهای جمع شهیدان است، و آن شکاف که آواز امیر المؤمنین عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه از آنجا برآمد که از مدینه گفت:" یا ساریّه الجبل الجبل." و آن را زیارت کنند. ابو حنیفه و جنید و شبلی و امام احمد بن حنبل، جمله به بغداد مشهدهای ایشان ظاهرست. محمّد بن ادریس الشّافعی را به مصر وقعت افتاد و آنجا مدفون است؛ سفیان به بصره و آنجا مدفونست، نود و هفت سالش عمر بود؛ حمّاد بن ابی حنیفه به کوفه مدفونست؛ بشر الحافی به بغداد مدفونست؛ کعب الاحبار به شام به حمص مدفونست؛ عامر بن شراحیل الشّعبی به کوفه مدفونست؛ وهب بن منبّه به صنعای یمن مدفونست.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 357

ذکر دوّم اندر نواویس ملوک عجم و بعضی معروفان، چنانکه معلوم گشت، ذکر آن کرده شود و جایگاهی که کسی رسیده است.

اشاره

گیومرث: او را در کتب فارسیان آدم شمرند، و گفته اند که او را به کوه هندوان مرگ رسید.

هوشنگ: چیزی زیادت

معلوم نیست، جز آنکه به زمین پارس بمرد و آنجا ستودان ساختند.

طهمورث: حمزه در کتاب اصفهان چنین آرد که این کوه را که اکنون آتشگاه خوانند از جمله بیوت عبادات بوده است در عهد طهمورث، و آن را مینودز خوانده اند، و بتان نهاده بودندی بسیار، چنانکه از جمله شهرهای مشرق آنجا آمدندی به حجّ کردن تا روزگار گشتاسپ، و اسفندیار به فرمان پدر آن را از بتان خالی کرد و آتشگاه کرد. و هم بران بماند تا شاه اسکندر آن را خراب کرد، و چنان آورده اند که طهمورث آنجا نهاده است.

جمشید را ضحّاک به بابل آورد و به ارّه به دو نیم کرد و بسوزانید؛ و اثری نماند.

ضحّاک: فریدون او را ببست بر سر کوه دماوند و به مسمارهای گران به دیوار چاه بدوخت و سنگی به افسون بر سر وی ببست که چون قصد برآمدن کردی بر سرش آمدی، و همچنان بماند- و خدای تعالی داناست به حال او.

فریدون: تخت و خوابگاه و ناؤس خویش بفرمود به زمین تمیشه و طبرستان، و بسیار سالها بماند و مدروس گشت.

منوچهر: به زمین پارس اندر، بمرد، و ستودان آنجا گویند و بعضی به اصفهان گویند.

نوذر: ناؤس او به گرگان ساخته بودند.

افراسیاب: کیخسرو او را با برادر او، گرسیوز، و جهن، پسرش، و بسیاری از خویشان او به آذرگشسب بکشت در حدّ چیش و اران. و بعد ازان کفن بفرمود و ستودان ساخت آنجا.

زاب: به اصطخر بمرد، و ستودان به کوه پایه ساختند.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 358

ذکر نواویس کیانیان

کیقباد به دار الملک پارس بمرد، و آنجا ستودانش کردند، و به روایتی دیگر به بلخ.

کیکاوس به اصطخر

از دنیا برفت، و آنجا به استودان پدرش نهادند.

سیاوش و کیخسرو: سیاوش را به ترکستان کشتند به بهشت کنگ که خود ساخته بود، و از خون وی گیاهی برست که آن را خون سیاوشان گویند. و کیخسرو چون پادشاهی به لهراسپ داد ناپیدا شد.

طوس و بیژن و فریبرز با کیخسرو بودند. چون از او بازماندند در میان برف بمردند و ناپیدا شدند.

لهراسپ به بلخ بر دست نبیره ی افراسیاب کشته شد، و او را آنجا بنهادند.

بهمن: او را اژدها بیوبارید به در کجین* میان ری و اصفهان، و به روایتی به شهر بلخ مرد.

کرشاسپ و نریمان و سام و زال و رستم: کرشاسپ را و نریمان را ستودان به سیستان ساختند، و سام به زمین هندوان؛ و رستم را به سیستان بازبردند، ازان چاه که برادرش ساخت، و فرامرز ایوانی عظیم بساخت برابر ستودان کرشاسپ، و چون کشته شد، بر دست بهمن به هندوستان، او را به ستودان پدر بازآوردند؛ و زال در عهد دارای بن داراب بمرد، و هم به ستودان جدّانش بازآوردند.

همای چهرآزاد: بعضی گویند به شام نهاده است، و اهل پارس گویند به پارس نهاده است.

دارای بن بهمن به پارس نهاده است.

دارای بن داراب به پارس نهاده است.

جاماسپ حکیم: بر پانزده فرسنگ شیراز شهری است، آن را خور خوانند، بر سر تلّی گنبدی ساخته اند و او را آنجا دفن کردند.

اسکندر به شهرزور بمرد، امّا او را به اسکندریّه بردند.

اردشیر بابک به اصطخر مدفونست.

هرمزد شاپور به پارس نهاده است.

بهرام بن هرمزد: قومی به پارس گویند نهاده است و بعضی به شام.

بهرام بن بهرام: معلوم نیست.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 359

نرسه بن

بهرام: به پارس.

بهرام بهرامیان*: به پارس.

هرمزد بن نرسه: گروهی به شام گویند و گروهی به پارس.

شاپور بن هرمزد به طیسفون بمرد، آنجا مدفونست.

اردشیر بن هرمزد: به زمین میسان.

شاپور بن شاپور: معلوم نیست.

بهرام بن شاپور: به مداین.

یزدجرد بهرام: به طوس.

بهرام گور: گویند در شکارگاه به چاهی فرورفت، چندانکه پاک کردند از او اثری نیافتند، و گویند به شیراز.

یزدجرد بن بهرام: به شام و گویند به عراق.

فیروز بن یزدجرد: به زمین هیاطله.

بلاش بن فیروز: به عراق.

قباد بن فیروز: به مداین.

نوشروان عادل: بر کوهی گنبدی ساخته و او را به طلسم بر تخت نشانده.

هرمزد و پرویز بن هرمزد: به مداین مدفونست.

قباد بن شیرو: به مداین.

اردشیر بن شیرو: به مداین.

شهرابراز*: معلوم نیست.

بوران دخت و آزرمیدخت، دختران پرویز: به مداین.

کسری: هم به مداین.

یزدجرد: به ولایت مرو کشته شد و آنجا مدفونست- و اللّه أعلم.

اندر تربتهای ملوک و سلاطین اسلام

سامانیان بیشتر به ماوراالنّهر و خراسان نهاده اند؛ سبکتکین به غزنین نهاده است؛ سلطان محمود به غزنین نهاده است؛ محمّد و مسعود و مودود هم آنجا مدفون اند- و اللّه أعلم.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 360

ذکر مقابر آل بویه

عماد الدّوله در جمادی الاوّل سنه ی ثمان و ثلثین و ثلثمایه به شیراز بمرد و آنجا مدفون است.

رکن الدّوله: بعضی گویند به ری مدفونست و بعضی گویند به کوهستان.

معزّ الدّوله به بغداد بمرد و آنجا مدفونست.

عزّ الدّوله در جنگ عرب کشته شد*، و موضع دفن معلوم نیست.

عضد الدّوله: او را به بغداد وفات رسید، و بعضی گویند او را به عراق دفن کردند.

مؤیّد الدّوله بر گرگان فرمان یافت در شعبان سنه ی سبع و ثمانین، و آنجا مدفونست.

فخر الدّوله به ری فرمان یافت و هم آنجا مدفونست.

مجد الدّوله شاهنشاه به ری به گنبد شاهنشاه نهاده است.

بهاء الدّوله به بغداد بمرد و آنجایگاه مدفونست.

شمس الدّوله به ظاهر همدان مرد و آنجا مدفونست.

سلطان الدّوله به شیراز مرد و آنجا مدفونست.

ذکر حفایر آل سلجوق رحمهم اللّه

سلطان طغرلبک به شهر ری وفاتش رسید، و تربتش آنجا برجاست.

الپ ارسلان: او به جانب مرو مدفونست.

برکیارق: به اصفهان.

ملکشاه: به اصفهان به مدرسه یی که ساخته است.

سنجر به مرو مدفونست.

سلطان محمود به همدان مرد و به اصفهان مدفونست، پیش سلطان محمّد.

سلطان محمّد بن ملکشاه: به اصفهان.

سلطان طغرل بن محمّد: به همدان در مدرسه ی طغرلیّه.

سلطان مسعود به همدان در مدرسه یی مدفونست.

محمّد بن محمود در مدرسه ی سلطان طغرل مدفونست.

سلیمان: هم به همدان.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 361

سلطان ارسلان: به همدان مدفونست.

سلطان طغرل بن ارسلان به شهر ری در تربت سلطان طغرلبک مدفونست- و اللّه أعلم و أحکم.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 362

باب الثّالث و العشرون اندر مساحت عالم و دریاها و کوه ها و جویها و شکل آن و بنیادها چون حرمین و بیت المقدّس و کعبه و صفت أقالیمها

اشاره

اندر کتاب دلایل قبله چنان روایت همی کند به اسناد حذیفه از رسول علیه السّلام که مسیر دنیا پانصد ساله راهست؛ از جمله سیصد دریاهاست و صد خرابست و صد آبادانی است. و همچنین از قتاده روایتست که زمین بیست و چهار هزار فرسنگ است. از جمله دوازده هزار فرسنگ کشور سیاه پوستان است، و هشت هزار فرسنگ زمین رومیان است. و سه هزار فرسنگ کشور زمین فارسیان است، و هزار فرسنگ زمین عرب است. و آن قدر مسکون همی گویند بیرون از دریا و خراب. و حدّ آن از قطر تا قطر هفت هزار و ششصد و سی و شش فرسنگست و میلی زیادتتر، و قسمت تدویر آن بر سه و هفت، آنچه بیرون آمد خطّ از قطر تا قطر، بیرون از بحر اعظم و ربع مسکون، چهل و پنج هزار هزار فرسنگست و هشتصد و هجده هزار و هفتاد و هشت فرسنگ و بعضی از فرسنگی. و دور جمله ی زمین، آنکه

کوه قاف پیرامون آنست و بحر اعظم پیش کوه قاف، پنج هزار هزار و پانصد هزار و سی و سه هزار فرسنگ کم سی و سه فرسنگ. و خطّ قطر جمله ی عالم از قاف تا به قاف هزار هزار و هفتصد هزار و هفتاد هزار فرسنگست. و این قدر مسافت پانصد ساله راه است، آنکه از پیغامبر علیه السّلام روایت کرده اند. و عمق و قعر آن از قبّه الأرض میانه ی عالم تا به قطر آن دو هزار و پانصد و چهل و هفت فرسنگست و زیاده میلی.

و این قدر هفت هزار و سیصد و سی و شش میل باشد، و قطر آن از قلّه ی کوه قاف تا به شمال پیوستن سی بار هزار هزار و چهارصد و بیست هزار فرسنگست به تقریب، چنانکه ابو المعشر المنجّم یاد کرده است.

و فرسنگی سه میل باشد، هر میلی چهار هزار و پانصد ارش به ذراع مرسل* و سه هزار ارش به ذراع سلطان. و هر ذراعی سی و شش انگشت، هر یکی به مقدار دانه شش جو از پهنا به هم بازنهاده شود. و هر یک فرسنگی بیست و دو هزار و پانصد جریب نهاده اند، و به زمین آباد و مسکون هزار هزار هزار هزار و بیست و چهار هزار هزار هزار جریب، و نهصد هزار هزار و نه هزار و بیست و چهار هزار

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 363

جریب است به حساب ویرانی. و خالد برین قسمت انکار کرده است، سبب زمین عرب که هزار فرسنگ گفته است. و آن حجاز است و تهامه و نجد و یمن و شام و عراق و جزیره و طور

و هجر و بحرین، و این همه منازل عرب است و به بسیاری بیش است از هزار فرسنگ. و سکان هر جایگاه پیداند- و بعضی خود شرح داده ایم.

در جمله ساکنان عالم در مشرق و مغرب و جنوب و شمال و هر جایگاه از زمین رومیان و ترکان و هندوان و زنگ و حبشه و سقالبه و عرب و عجم و غیر ایشان. و شکل دور زمین و آن قدر که آبادست و دریای بزرگ و بحر اعظم اخضر، آنکه محیط عالم است و پیرامون کوه قاف که خداوند عزّ و علا گرد دنیا آفریده است. و آنجا طبایع و ارکان نباشد و تأثیر نکند، و مختصر در این دایره رقمی زده شد، و جایگاه قبّه الأرض، آنکه بلندترین کره ی خاکست، و مرکز و حدّ کعبه ی معظّم و جزیره ی عرب و سدّ یاجوج و ماجوج و بحار و حدّ ترکان و جزیره ی سرندیب و چین و منبع رود نیل و جیحون بیرون از جمله کوهها، تا حدّ هرچه معلوم شود. صفت البحر المحیط بر ظهر منقّش است و بیرون از دریای بحر دمای* است.

دریای هند و چین: و طول آن از مشرق تا مغرب هشت هزار و نهصد میل و عرض دو هزار و هفتصد. و این آخر دریای خلیج است، از پس هندوان تا به جزیره ی قبّه الأرض. و این آن جایگاه است که اختلاف هوای زمستان و تابستان نباشد. و مقدار این خلیج تا به قبّه الارض هزار و هفتصد میل باشد در طول هزار و نهصد میل. و از سر این دریا خلیجی از حبشه سوی بربر کشاند که آن را خلیج بربری خوانند،

پانصد میل اندر صد میل است. و دیگری سوی ایله رود، هزار و چهارصد میل اندر عرض هفتصد میل. و ازان خلیجی بیرون آید از پس حبشه و به دریای اخضر رود، و آن را خلیج الآخر* گویند، طول آن دویست میل باشد. و یکی دیگر هم به پارس کشد، و آن را خلیج پارسی خوانند. و میان خلیج ایله جزیره ی عرب است و زمین حجاز و یمن، و طول میان این دو خلیج هزار و پانصد میل است. و ازین دریا خلیجی دیگر بیرون آید که به دریای هند کشد و آن را خلیج الاخیر* خوانند، طولش هزار و پانصد میل است. و اندرین دریای هند از جزیره های آباد و بیران هزار و سیصد و هفتاد جزیره است؛ و یکی عظیمترست که آن را طرالوی* خوانند، سه هزار میل است به اقصی بحر برابر زمین هندوان از ناحیت مشرق. و آنجا کوههای عظیم است که از آنجا یاقوت سرخ و دیگر لونها بیرون آید و جوهرهای نیکو. و پیرامون آن

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 364

نوزده جزیره است و شهرها و سرندیب و کوه راهون که آدم علیه السّلام از بهشت بر آنجا افتاد.

دریای طبرستان و جرجان و خزران: طولش از مشرق تا مغرب مقدار هشتصد میل بکشد، به عرض ششصد میل. و اندران دو جزیره است برابر، یکی به طبرستان با آن نعمتهای فراوان که بود، و آب بگرفت. و دیگر جزیره ی باکوه است، آنجا که نفط سپید و سیاه آوردند، و زمینش همواره چنان باشد که ازان شعله های آتش پیدا آید- و هنوز چنانست. و جزیره ی دیگر هست که آن

را کریکون* خوانند، و مرغ آبی بسیار سخت بزرگ و سپید به تابستان آنجا رود و به زمستان به طبرستان آید.

دریای مغرب: دریای سبز است که بدان مثل زنند. و معلوم آنست که از اقصای شهرهای حبشه است تا پس شهر رومیّه و از غلیظی آب دران هیچ کشتی نرود، و آخرش پیدا نیست. و اندران به مقابل حبشه شش جزیره است، و برابر اندلس جزیره یی هست، و آن را غریره* خوانند. و ازان خلیجی بیرون آید عرض آن هفت میل میان اندلس و طنجه و آن را شطین* خوانند، و به دریای روم اندر رود. و آن را دوازده جزیره است از ناحیت شمال.

دریای روم: این بحر افریقه و شام، آن خلیج، که دریای سبز است، تا به مشرق بکشد و صور و صیدا و عکّه و انطاکیّه و طرسوس. طولش پنج هزار میل است و عرض جایی است که ششصد میل است، و جایی هفتصد و هشتصد میل. و ازان خلیجی به ناحیت شمال کشاند نزدیک رومیّه، طول آن پانصد میل و آن را ازرش* خوانند. و دیگر خلیجی به ناحیت قبرس کشاند، و آنست که شصت و دو جزیره ی آبادانست؛ و آن جمله پنج جزیره ی بزرگ پیوسته به قبرس.

دریای لازق*: از آنجا بکشد تا به قسطنطنیّه. و عرض آن خلیج که ازان بیرون آید و به دریای روم رود نیز مانند جوی سه میل باشد، بالای شهر قسطنطنیّه، و مقدار فرسنگی دریا اعتبار کرده اند به فرسنگها، و مساحت از ارتفاع بازجستن آن از خطّ إستوا، و بران قیاس ظاهر کرده اند- و اللّه أعلم.

ذکر جویها

عبد اللّه بن عمر رضی اللّه عنهما از پیغامبر

صلّی اللّه علیه روایت کند که:

ألسّیحان و الجیحان و النّیل و الفرات کلّ من أنهار الجنّه. و از وهب منبّه روایتست

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 365

که نیل جوی انگبین است در بهشت، و فرات جوی می، و سیحان و جیحان دو جوی است به زمین هند. و نیز دو آبست: ازین جمله نیل آنست که به مصر می آید از جبل القمر، و شعب آن در دریا است از قبّه الأرض، و شاخی به زمین نوبه طواف کند و سوی مصر آید. و شعبه یی ازان به إسکندریّه رود، و یکی به دمیاط و به دریای شام کشد.

و روایتست که حایذ بن ابی شلوم بن العیص بن اسحق بن الخلیل ابراهیم علیه السّلام از پادشاه وقت به زمین مصر گریخت و آن عجایب رود نیل بدید. نذر کرد که همی رود تا منبع رود نیل بداند. سی سال در میان مردم برفت و سی سال دیگر تنها برفت بی مردم بر ساحل نیل، تا به بحر اخضر رسید. پس آنجا مردی را دید در زیر درختی سیب، همی نماز کرد. حایذ بر وی سلام کرد، او جواب داد و پرسید که:" چه مردی؟" حایذ نسب خویش بگفت و از حال آن مرد بازپرسید. گفت:" من عمران بن فلان بن العیص بن اسحق بن ابراهیم ام." خود ابن عمّ او بود. پس گفت:" یا حایذ ترا اینجا چه آورده است؟" گفت:" نذر کرده بودم که به منتهی نیل برسم." عمران گفت:

" من نیز همین نذر کرده ام. امّا مرا وحی کردند که هم اینجا بباشم تا آخر عمر." حایذ گفت:" مرا خبر ده تا آنجا کسی رفته است؟" عمران

گفتا:" به من رسیده است که از فرزندان عیص یکی آنجا رود. و شکّ نیست که آن کس تو باشی. و من ترا آنچه باید بگویم، بدان شرط که چون بازآیی، اگر مرا مرده یابی دفن کنی، و اگرنه همین جا بباشی تا خدای تعالی وحی کند." حایذ گفت:" هرچه گویی چنان کنم." عمران گفت:

" بر ساحل می رو تا به دابّه یی رسی سخت بزرگ، چنانکه نه اوّلش بینی نه آخرش از بزرگی. نگر تا نترسی و جهد کن تا بر او نشینی، که به وقت طلوع آفتاب بشتابد آنجایگاه، و به گاه غروب همچنین برود. و چون به زمینی رسی و کوه و صحرا همه آهنین بینی. چون بگذشتی به زمینی رسی همچنان کوه و درختان، و هامونش نحاس باشد. چون برگذری باز به زمینی سیم رسی، هرچند چشم کار کند. و ازان پس به زمینی زر رسی. و چون به جایی رسیدی که دیواری بینی و قبّه و شرفه های آن همه زرین و آنجا چهار در. آنجا فرود آیی که آب از آنجا بیرون می آید." پس حایذ برفت و همچنان کرد، تا به جایی رسید و آن عجایب دید که آب ازان سور می آمد بیرون، دران قبّه ی زرین، و ازان چهار در همی بیرون آمد، و سه شاخ در زمین ناپیدا گشت و یکی بر زمین میرفت، و آن اصل رود نیل بود. پس

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 366

حایذ ازان آب بخورد و بیاسود و خواست که بر بالای آن سور رود. فریشته یی او را آواز داد که:" بایست یا حایذ که به غایت منتهای نیل رسیدی، و این بهشت است

که از آنجا آب همی فرود آید." حایذ گفت:" می خواهم که بنگرم آنچه در بهشت است." فریشته گفت:" نتوانی طاقت دیدن داشتن اکنون." گفت:" این چیست که همی بینم بدین گردش؟" فریشته گفت:" این فلک شمس است و قمر که بر مثال آسیا همی گردد." گفتا:" خواهم که آن را ببینم." به فرمان خدای عزّ و جلّ حایذ بران فلک نشست، شبانروزی یک دور، تا عجایب قدرت خدای تعالی را بدید. و گویند ندید- و اللّه أعلم. پس حایذ ازان شاخه ها پرسید که در زمین ناپیدا گشت. گفت:" یکی فراتست و یکی دجله و سه دیگر جیحان." و خواست که بازگردد. فرشته او را خوشه یی انگور داد از بهشت، سه صنف دران، یکی به رنگ زبرجد، دیگر چون یاقوت سرخ و سیّم سفید. گفتا:" نگر تا بدین هیچ نگزینی، که ترا بسنده باشد و هرگز سپری نگردد، که این از میوه ی بهشتست. و هم بران سان که آمدی بازگرد که منتهای مطلوب تو حاصل گشت." حایذ انگور بستد و بران دابّه برنشست. چون به جایگاه بازرسید عمران را مرده یافت. او را دفن کرد و سه روز برآسود. پس مردی پیش آمد و بپرسید و بر عمران بگریست و خبر رود نیل پرسید از حایذ، و همی گفت. مرد گفتا:" همچنین خوانده ام در کتابها. و چرا ازین سیب این درخت همی نخوری؟" حایذ گفت:" مرا از بهشت روزی داده اند که مرا به هیچ حاجت نیاید." مرد گفتا:" بر میوه ی بهشت هیچ نتوان گزید و این سیب هم از بهشت است، از بهر عمران فرستاده اند." و بسیار بگفت، تا حایذ ازان سیب دندانی فرو برد. چون بنگرید دست

خویش به دندان گزیده بود. گفت:" آوخ! بفریفت مرا، آنکه پدر ما را بفریفت!" یعنی ابلیس آدم را. و آن مرد ناپیدا گشت، و میوه ی بهشت از وی برفت.

پس حایذ پس از روزگاری به مصر بازآمد و این حکایت با مردم بگفت، و از وی بازنوشتند. و آنجا به مصر متوفّی شد- رحمه اللّه.

فرات: از جایی بیرون همی آید که آن را ابریق گویند، میان قالیقلا و بلاد روم، و به ناحیت کوفه بیرون آید. و فاضل آن میان شهرهای شام و جزیره رود؛ به شرقی از شهرهای جزیره است و به غربی بلاد شام، برود تا به میلین از ملیطه*، و بیرون رود تا به سمیساط و قرقیسیا، و از آنجا کشتیها به اطراف رود، و دیگر به مصیه* و بطایح و کشکن*. و حدّ این بطیحه ها سی فرسنگ است اندر سی، حدّی تا

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 367

جزیره ی عرب و دیگر تا میسان، و حدّی تا دجله و مصبّ فرات و نهروان. و از بطایح اندر خلیج ابلّه رود، از دریای هند.

دجله: مخرج آن از کوههای آمده* است و به کوههای سلسله بگذرد و بسیاری از چشمه ها دران فزاید. و جویهای آن از ارمنیّه به شهر آمد و میافارقین بگذرد، و از آنجا کشتیها به طرفها بیرون رود و به شقّ بغداد و نهروان و شقّ واسط و از آنجا به بطایح و بحر هند رود. و شاعر گفته است، شعر:

بآمد مرّه و برأس عین و أحیانا بمیّافارقین سیحان: از شهرهای روم بیرون آید و اندر بحر روم ریزد، آنکه دریای شامست.

جیحان: رود مصیصه است؛ از بلاد روم بیرون می آید و به دریای

شام در آمیزد.

جیحون: از کوههای تبّت بیرون آید و از مشرق با صبا سوی شهرهای وخاب* رود- و آنجا را خود وخاب خوانند؛ چون به بلخ آید، جیحون خوانند- و به جانب خوارزم و ترمذ و از آنجا به سیاه کوه و از آنجا بطیحه ها شود، چون دریاهای کوچک، و به خلیج طبرستان پیوندد.

تقسیم زمین و اقالیم بر وجهی دیگر

اشاره

هفت کشور نهاده اند آباد عالم، و زمین ایران در میان و دیگرها پیرامون آن برین صفت است، و هذه صورته. و این اقالیم است بر وجهی آسانتر که نوشته شده است برین قاعده و ترتیب که نقش هست.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 368

حدّ زمین ایران که میان جهان است، از میان رود بلخ است، از کنار جیحون تا آذربادگان و ارمنیّه تا به قادسیّه، و فرات و بحر یمن و دریای پارس و مکران تا به کابل و طخارستان و طبرستان. و این سرّه ی زمین است و گزیده تر و با سلامت از گرمای صعب، چون اهل مشرق و مغرب، و از سرخی و اشقری بر سان رومیان و صقالبه و روس، و سیاهی چون حبشه و زنگ و هندو، و از سخت دلی بر سان ترکان و حقارت چینیان.

اقلیم اوّل

از مشرق آغاز کند، از اقصی شهرهای چین سوی جنوب، و اندران مدینه ی ملک چین است و بر سواحل بحر سوی سند آید، و بگذرد بر بلاد* کول و دریا تا جزیره ی عرب و زمین یمن. و شهرهاش، چون مدینه ی ظفار و عمان و حضرموت و عدن و صنعا و تباله و جرش. و سوی قلزم بگذرد و رودهای حبشه و نیل و مصر ببرد و شهر رنگله* و نوبه، و بگذرد به زمین مغرب بر سوی جنوب دریای بربر تا به بحر مغرب. و عرض چهارصد و چهل میل است.

اقلیم ثانی

از مشرق ابتدا کند بر بعضی از شهرهای چین و هندوان و زمین سند و منصوره و سوی خلیج سرخ* و دریای بصره بگذرد، و جزیره ی عرب ببرد از زمین نجد و تهامه.

و از شهرهای آنجا یمامه و بحرین و هجر و طایف و مکّه و جدّه و مدینه الرّسول علیه السّلام؛ و دریای قلزم ببرد بالای مصر و نیل و از شهرها اندر لوص* و أخمیم و انصا و اصاب*، و به مغرب بگذرد بر میان بلاد افریقیّه و شهرهای بربر و اندر بحر مغرب افتد. و عرض آن مسافت چهارصد میل نهاده اند.

اقلیم ثالث

از مشرق بگذرد و بر شمال بگذرد و از شهرهای چین و شهر هندوان و شهر قندهار و شمال و شهرهای سند تا به کابل و کرمان و سجستان و جیرفت و سیرجان تا سواحل بصره و آن شهرها، چون اصطخر و جور و فسا و شیراز و جنّابه و ماهی روان* و کوره ی اهواز و عراق و بصره و بغداد و واسط و کوفه و انبار و هیت، و برود

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 369

تا شهرهای شام، چون سلمیّه و حمص و دمشق و صور و عکّه و طبریّه و قیساریّه و بیت المقدس و رمله و عسقلان و غزّه و ملدین* و قلزم، تا زیر مصر بیرون آید به دمیاط و فسطاط و الفیّوم و اسکندریّه و بر شهرهای رقّه و افریقیّه و قیروان تا بحر روم. و عرض آن سیصد و پنجاه میل است.

اقلیم رابع

از مشرق ابتدا کند به شهرهای تبت و خراسان. و در آنجا شهرهاست، چون فرغانه و خجند و اسروشنه و سمرقند و بخارا و بلخ و هراه و مرو و مرو رود و سرخس و طوس و نیشاپور و آمل* و قومس و دماوند و ری و قزوین و اصفهان و قم و همدان و نهاوند و دینور و حلوان و شهر زول و سامرّه و موصل و نصیبین و آمد و رأس عین و قالیقلا و حرّان و رقّه و قرمیسا*؛ و بر شهرهای شام بگذرد، چون بالس و سمیساط و ملطیّه و حلب و زبطره و انطاکیّه و طرابلس و مصیصه و أذنه و طرسوس و لازقیّه* و عموریّه، و برود تا بحر

شام بر جزیره ی قبرس، و به زمین مغرب بگذرد و بلاد طنجه، و به بحر مغرب رود. و عرض این اقلیم را مسافت سیصد میل است.

اقلیم خامس

آغاز کند از مشرق بر شهرهای یاجوج و ماجوج و بر کوه های خراسان بگذرد، و از اینجا از شهرهای طرازست و تونکث و اسپیجاب و چاچ و طراربند و خوارزم و دهستان و گرگان و طبرستان و دیلم* و آذربادگان و ارمنیّه و بردعه و اردان* و أخلاط، و بگذرد بر شهرهای روم بر خرشنه و قره و رومیّه ی بزرگ، و بر سواحل شام بگذرد بر شمال بر شهرهای اندلس تا به بحر مغرب. و عرض آن دویست و پنجاه میل است.

اقلیم سادس

از مشرق برود و بر شهرهای ماجوج بگذرد، و پس بر شهرهای خزر و میانه ی دریای طبرستان تا دریای روم و خزران*، و برود تا هرقله و حلفند* و قسطنطنیّه و بلاد برجان و بحر مغرب. و آن را عرض دویست و ده میل نهاده اند.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 370

اقلیم سابع

آغاز از مشرق بر شمال یاجوج و بر شهرهای ترکان، و بگذرد بر سواحل طبرستان از جانب شمال و خلیج روم ببرّد، آنچه بر دریای طبرستان پیوسته است، و بلاد برجان و صقالبه و به بحر مغرب شود. و عرض آن صد و سی و پنج فرسنگ است.

اکنون بدان که جمله ی عالم، آنچه آبادست و مردمان بدان رسیده اند، این قدرست به قسمت؛ و بیرون ازین خرابست- و اللّه أعلم.

امّا کوهها که ازان دلیل قبله گرفته اند کوه لکامست به شام، و کوه راهون به سرندیب، آنکه آدم علیه السّلام آنجا فرود آمد و نشان پایش آنجا ظاهر است، هفتاد گام هربی*- و آن را به جایگاه دیگر شرح هست. و کوه شری* و بزرگترین کوههاست در عرب، طولش از اقصی قعر یمن است به شقّ جزیره ی عرب تا به وادی شام کشد.

و کوه دماوندست که از صد فرسنگی زمین پیدا بود و برف هرگز برو نگسلد، و جایها هست که گوگرد بندد از بخار بر بالای کوه دماوند، و مانند دود بخار همی خیزد و گوگرد از هر جنس سرخ و زرد باشد. امّا راه بر بالا شدن و به کف آوردن عظیم دشوارست، و هیچ آهن بدان فراز نتواند بردن، که بگدازد از تف آن. و چنین خواندم که مردی از اهل

خراسان از آهن چیزی بساخت و آن را به طلق طلی کرد و به حیله ی تمام پاره یی گوگرد سرخ به دست آورد و ازان زر همی کرد، تا پادشاه وقت او را طلب کرد، بگریخت. و اندران روایت است که قیس لهوب ضحّاک بر آنجا بسته است. و از امیر المؤمنین علی علیه السّلام روایت است که صخر جنّی صاحب خاتم سلیمان علیه السّلام آنجا محبوس است. و همچنین روایتست که به عهد مأمون قایدی را بفرستاد با صد و پنجاه سوار، و فرمود که به دماوند رود و آن احوال بازداند و به درستی خبر دهد از ضحّاک. و این قاید را نام نافع بود. گوید:" برفتیم نزدیک کوه، به دیهی باستادیم و چاره ی برشدن همی طلبیدیم. بعد ازان پیری صد ساله را بیاوردند، و ما او را از فرمان امیر المؤمنین آگاه کردیم و تدبیر خواستیم. پیر گفت:

به بیورسپ رسیدن- یعنی به ضحّاک- ممکن نیست. و لیکن درستی آنکه هست، شما را بنمایم. و با وی بر کوه شدیم نزدیک خارا. جایی بفرمود کندن؛ جایگاهی

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 371

پیدا گشت بر سان کلبه، از سنگ خارا تراشیده؛ و اندران صورت مردی آهنگر ساخته نشسته و کدینی بزرگ اندر دست بالا داشته، و ساعت تا ساعت به جایگاهی بر همی زد، به روز و شب. پس آن پیر گفتا: این طلسم است که افریدون ساخته است بر بیورسپ، تا چون خواهد که بندها بگشاید، زخم این کدین آن را باطل کند.

و البته هیچ دست بدان فرا نباید کردن. و باز همچنان هامون کردیم که بود. و بفرمود تا نردبانهای دراز بیاوردند و بر

هم بستند. و بر آنجا رفتیم- چند جوان دلاور- مقدار صد گز. و دیگر جای که بنمود، بکندیم، درها پیدا گشت آهنین و مسمارهای عظیم بر زیر آن زده و هفت در و قفلهای گران بران زده، و بر عضاده ی در نوشته که ایدر جانوری هست بحری* بی غایت و نهایت. نگر تا آن را نگشایند که اقلیمها را آفت رسد. و من دست نیارستم بدان فراز کردن، تا امیر المؤمنین را آگاه کردیم.

فرمود که: هیچ کس متعرّض مباشید."

و دیگر کوه طور است که ایزد تعالی با موسی علیه السّلام مناجات کرد. و آنجا آتش و نور دید که بر اثر آن برفت و پیغامبری یافت و تا بر سر قلّه شدن شش هزار و شش صد و شش پایه برباید شدن، مانند نردبان از سنگ خارا، و بر آنجا درختی است و کنیسه ها. یکی ازان ایلیا پیغامبر علیه السّلام؛ و دیگر ازان موسی علیه السّلام از رخام ساخته، و سقف صنوبر و درهای آهنین و روی به صحیفه ها رصاص کرده. و این کنیسه آنجایگاه است که حقّ تعالی با موسی سخن گفت. و شش هزار صومعه و دویست ازان راهبان و مقیمان بر آنجا بوده است. و به وقتی خراج ملک مصر به نام و رسم ایشان بکرده بود. و اکنون هفتاد صومعه ازان زهّاد مانده است، و مقیمان مانده اند. و همه کوه درخت بادام و سروستانست. و بر دامن کوه دیری هست ازان ترسایان، سخت به تکلّف؛ و درخت عتیق- آنکه موسی علیه السّلام ازان نور دید- هنوز بجایست.

ذکر بعضی از بناها و شکل حرمین و قبله

اشاره

اوّل بنا اندر عالم مکّه بوده است؛ و معظّمتر و بلندتر مدینه است، و آنجا طاعون نباشد.

و بیشترین عجایب اندر اسلام به بیت المقدّس است. و عجبتر بنیاد اسکندریّه است در مسلمانی، و اندر کافری رومیّه. و محکمترین شهرها سور قسطنطنیّه است. و عجایبترین چیزها هرمین مصرست. و بیشترین شهرها به زر سیلا*

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 372

است، از بلاد صین و کوههای آن. و جامعترین شهرها در علم دین و دنیا بنای بغداد نهاده اند؛ و نیکوترین ضیاع بصره. و درستتر مصحف، و مسجد از شهرها کوفه است؛ و بیشترین سبزی و جای نزهت طبرستان؛ و نیکوتر صناعت شهر سمرقند. و عظیمتر بنیاد قصر مشید است؛ و عجایبتر و محکمتر سدّ یاجوج و ماجوج؛ و نیکوتر جویها زرینه رود به اصفهان.

بیت اللّه الکعبه

و آن را نامها است مکّه و بکّه و برّه و بساسه و امّ القری، و المسجد الحرام، و البلد الامین، و اندر جاهلیّت الالا* نیز گفته اند، و در هر نامی ازین شعر گفته اند.

و چنان روایتست که زودتر از همه چیزی خدای تعالی اساس کعبه آفرید، به دو هزار سال از هفتمین طبقه ی سفلی. و چون آدم علیه السّلام آنجا آمد جبرییل علیه السّلام پر بر آنجایگاه زد تا اساس آن از قعر زمین بیرون آمد. و به معاونت فریشتگان آدم آنجا از سنگهای عظیم مانند دکّانی بکرد از پنج کوه: طور سینا و طور زیتا و لبنان و جودی و حری*. و این اوّل بنا بود در عالم. و پس آن را طواف کرد، و خدای تعالی بیت المعمور فرستاد بر آنجایگاه از یاقوت سرخ. و آن را دو در بود، شرقی و غربی، و پیرامونش نگاهبانان بودند، ملایکه از جانّ، و پیوسته طواف کردندی تا

عادت گشت و فرض. و بعد از مرگ آدم علیه السّلام، چون بیت المعمور به آسمان چهارم رفت، فرزندانش آنجا از گل و سنگ خانه یی کردند. و همی بود تا به وقت طوفان خراب گشت. و آنجا تلّی سرخ پیدا شد، تا آب عذاب بران نیفتد- چنانکه یاد کرده ایم. پس ابراهیم علیه السّلام آن را عمارت بکرد و قاعده برآورد، و قریش بعد از مبعث پیغامبر علیه السّلام آن را عمارت نو بازکردند به چوب و آلات. و ازان پس ابن الزبیر دران بیفزود و به تکلّف بکرد، و حجّاج یوسف آن را باطل کرد و به همان اساس بازبرد. و آن را شش ستون بود در ابتدا، و اکنون سه است- چنانکه رقم زده شده است. و از مقام ابراهیم و اثر پای وی بر سنگی بعضی گویند دران وقت بود که مردم را به حجّ خواند، و بعضی گویند دران وقت بود که ساره سوگند داده بودش به فرونیامدن؛ یکی پای بر سنگ نهاد و دیگر در رکاب داشت، تا زن اسمعیل سر و محاسنش بشست. پس دیگر پای بر سنگی نهاد و آن پیشین در رکاب آورد- و این روایت درستترست، که نشان پای مخالف است نه چنان راست- و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 373

بهری بر دو پای راست استاده باشند. و عجایب خانه ی خدا تعالی بسیارست و شکل کعبه و موضع طواف و مقام ابراهیم و آنکه حدّ قبله از هر چهار جانب به کدام جایست- چنانکه رقم زده یافتیم اینجا، نقل کردم تا به رأی العین بهتر توان دید- و اللّه أعلم به.

شکل کعبه ی معظّم

مجمل التواریخ و القصص،

نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 374

مدینه الرّسول صلّی اللّه علیه و سلّم

اندر اوّل نام او یثرب بوده است، و پیغامبر علیه السّلام آن را طیّبه نام نهاد، و حرم است از میان کوه ثور تا کوه عتر، و فاضلترین جایگاه است از بعد کعبه. و روایتست از رسول علیه السّلام: إنّ اللّه سمّی المدینه طابه. و همچنین: من قال للمدینه یثرب فلیسعفه اللّه هی طابه ثلث مرّات. و آن را فضیلت بسیارست بر دیگر شهرها، دار الهجره و مسکن پیغمبر. و این آیت آنجا فرود آمد: الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ. «1» و همانجا منبر و مسجد و روضه ی پیغامبر صلّی اللّه علیه و سلّم است.

و ابو هریره روایت کرده است از پیغامبر که گفت:" علی رقاب المدینه ملائکه لا یدخلها الطّاعون و الدّجّال. و شکل مسجد پیغامبر و منبر و حایط قبر رسول علیه السّلام برین نوع رقم زده یافتیم.

و هذا صورته

______________________________

(1)Sure 5 ,Teil von Vers 3 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 375

ذکر بیت المقدّس و مسجد اقصی

بیت المقدّس از بناهای قدیم بود، و آن مسجد سلیمان علیه السّلام تمام کرد، و عجایب آن بسیارست. و آب آن از باران باشد، که از شهرهای جبلی است، و از شب نم که بر بام مسجد افتد، که به رصاص کرده اند، و به ناودان بیرون رود اندر مصانع، و اعتماد آب خوردن بران باشد. و بیشترین درختهای آنجایگاه زیتونست، و خرما جز یک درخت نیست، و زیادت هزار سال باشد تا آن درختها نشانده است. و آنست که خدای تعالی همی گوید: وَ هُزِّی إِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَهِ. «1» و آنجا کنیسه یی عظیم است که داود علیه السّلام آنجا عبادت کردی. و دیگر کنیسه یی که آن را قلمه* خوانند- و دران

گوری هست که ترسایان آن را قبر المسیح خوانند- گور آن مردست که صورت مسیح بر او پیدا آمد و بیاویختندش. و این گور یکی پاره سنگ است منقور و منقوش مطبّق. و روز فصح ترسایان و مسلمانان- و آن روز یک شنبه بزرگ باشد- از آنجا بیرون آیند به صحن کنیسه، و داربزینهای آبنوس کرده باشند بر بالا، چنانکه گور پیدا بود، از آنجا همی تضرّع کنند و تسبیح و تهلیل از بامداد پگاه و امیر و امام مسجد حاضر باشند، و در کنیسه معتمد پادشاه نشسته باشد، تا از همّت مردم و دعای خلق خدای تعالی نوری از پهلوی آن گور پیدا کند، چون آتشی سپید. پس در بگشایند، و امیر بیاید با شمعی، و ازان برفروزد و بیرون آورد و امام مسجد را دهد تا قندیلها بازگیرد، و هیچ نسوزد آن شمع تا به سه دست بگذرد. پس سوختن گیرد، و آن ساعت که شمع برافروخته باشند، پادشاه را خبر دهند. اگر نیمروز باشد، دانند که سال میانه باشد، و اگر اوّل روز بود فراخی بود، و اگر آخر روز بود، قحط و تنگی باشد. و در پهلوی آن کنیسه یی است که آن را کنیسه ی قسطنطنیّه خوانند. و میان مسجد صخره است، آنکه خدای تعالی می گوید: وَ اسْتَمِعْ یَوْمَ یُنادِ الْمُنادِ مِنْ مَکانٍ قَرِیبٍ (الآیه). «2» و در تفسیر آن صخره ی بیت المقدّس است. و پیرامونش دیوارست، چهار در بران آویخته و به نردبان بر بالا روند؛ و آنجا صفّه است، جای سلسله ی بنی اسراییل. و این صخره را پیرامون فرشهای رخام افکنده، بر یکی آفریده ی خدای تعالی نوشته است: محمّد و عمر.

و به قبله ی مسجد سنگی است، هم خلقت خدای رقم زده است: لا إله إلّا اللّه محمّد

______________________________

(1)Sure 19 ,Teil von Vers 25 .

(2)Sure 50 ,Vers 41 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 376

رسول اللّه نصرته بحمده. و چون از مسجد بیرون آیی، مقدار فرسنگی تا به بیت لحم رسی، و هم ازان جانب دو فرسنگ دیگر تا به قلّه ی کوه. و فرود آنجا گور ابراهیم و اسحق است علیهما السّلام، و بر راست مسجد جامع که صخره است، در آنجا وادی جهنّم است، و برابر آن زمین ساهره که خدای تعالی می گوید: فَإِذا هُمْ بِالسَّاهِرَهِ. «1» و آن قیامت گاه است. و از پس قبله چون بیرون مسجد آیی، در شهر بیت المقدّس غار ابراهیم است علیه السّلام، که مادرش از نمرود علیه اللّعنه ابراهیم را علیه السّلام آنجا گریزانید، و اندر آنجا بزرگ شد. و آنجا عجایب بسیار بوده است که دیوان کرده اند از بهر سلیمان بن داود علیه السّلام، از محرابها و تماثیلها و چیزهای شگفت. و قرآن مجید به ذکر آن ناطق است، و کرسی سلیمان که آن را ساخته بودند، همه خراب گشت به عهد بختنصر. و بعد ازان چند بار خلل و خرابی افتاد، و باز آبادان گشت- و اثر آن بنیادها بعضی بجایست هنوز. و شکل مسجد و محراب پیغامبران علیهم السّلام و قبّه ها دران کتاب برین سان نگاشته یافتیم که شکل آن را برزدم، هم بران صورت، تا بیننده را معنی آن آسانتر باشد- و اللّه أعلم.

و هذه صورته

______________________________

(1)Sure 79 ,Vers 14 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 377

قسطنطنیّه و ذکرها

بر بالای خلیج نهاده است، از بحر

ازقه* و نواحی مشرق، چنانکه صورت کرده آمد. و میان این و رومیّه از ناحیت مغرب بیابانست؛ و میان خلیج، که از دریای طبرستان بیرون آید و به بحر شام پیوندد، بیابان شصت میل* است. پس بیرون شود از قسطنطنیّه دوانزده مرحله تا به سلوقیّه؛ و از آنجا سه میل* است تا به شهر بروقیّه؛ و یک ماهه* راهست از آنجا به شهر بلاطیس؛ و پنجاه روز از آنجا بباید رفت تا به شهر رومیّه رسیدن. و حدّ شهر قسطنطنیّه دوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ، آنکه سور و حصن کرده است. و در عالم هیچ شهری را سور بدین بزرگواری نیست؛ و سخت عظیم بلندست، از سنگ خارا. و آب دریا بران همی زند، دریا سالم*، و هیچ آسیب نرسدش، از روایت هارون بن یحیی، و فرسنگ ایشان میلی و نیم باشد. و دروازه یی هست آن را از زر ناب، و آن را باب الذّهب خوانند، و از آنجا به رومیّه روند. و قصر ملک هم آنجاست بدان عظیمی و تکلّف و زیبایی. و پیرامون قصرهای ملک، همانجاست، فرسنگی دیوار بکشیده است، و سیصد در آهنین بران نهاده و هم در آنجایگاه کنیسه ی ملک است خاصه، ده در بران آویخته، چهار زرین و شش از سیم خام، همه مرصّع کرده، و از اندرون همه از زر و سیم و جوهرها و عود ساخته*، و رسمهای عید ایشان را و تکلّفها و زینت و تعظیم.

و پیرامون کنیسه عجایبها و طلسمهای بسیارست، که بعضی را به جایگاه شرح قصص گفته شود، چنانکه عادت حکمت و صناعت رومیانست.

ذکر بلد الرّومیّه

دیوار و فصیل شهر رومیّه از عجایب است، و

آن را به حکمت ساخته اند، نه سورست از پس یکدیگر. و چون غریبی اندرون شود، متحیّر شود از بیرون آمدن، و هرکجا بگذرد در میانه باشد. و این حدیث معروف است. و از عجایب آنجا آن درختست که از روی که بلیناس بن بطیاس صاحب الطّلسمات ساخته است اندر کنیسه، و صورت سودانیی هم از نحاس بر سر آن درخت ساخته. و هر سالی به وقت رسیدن زیتون این سودانی صفیری بزند بلند. بعد ازان هر سودانیی که دران حدود و دیار باشد آنجا جمع آیند، به قدرت خدای تعالی، و با هر یکی سه زیتون، یکی در منقار و دو در مخلب، و هر یکی بر سر آن سودانی نشیند. و زیتون آنجا فروکند،

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 378

و ساکنان آنجایگاه برمی دارند و چندانی زیتون جمع کنند که روغن کنیسه را تا سال آینده حاصل کنند و بسیار بفروشند. و اعتماد آن نواحی بران باشد، و همه ناحیت ازان روغن به کار برند. و این از عجایب دنیا است. و عبد اللّه عمر رضی اللّه عنهما گفته است که عجایب دنیا چهارست: این کنیسه و درخت، که یاد کردم، و مناره ی اسکندریّه، و آن آیینه که در آنجا نهاده است- و این هر دو صنعت بلیناس است- و آن سور از نحاس که در زمین اندلس است و کف بازکرده که ورای آن مسلک و راه نیست، و کس نتواند رفت از مورچگان عظیم؛ و چهارم مناره ی نحاس به زمین عاد که به ماههای حرام آب ازان برآمدی بسیار، و همه مصانع پر کردی، و چون ماه حرام بگذشتی، آب بازایستادی.

و

شکل سور رومیّه بدین صفتست

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 379

ذکر سدّ یاجوج و ماجوج

جایگاه آن ورای شهرهای خزرانست نزدیک مشرق الصّیف، چنانکه حدّ آن در شکل عالم ظاهر کرده شده است، و میان آن جایگاه و خزر هفتاد و دو روزه راهست.

و از سلام التّرجمان روایتست که امیر المؤمنین الواثق باللّه اندر خواب چنان دید که: سدّ یاجوج و ماجوج گشاده شده بودی. پس مرا فرمود تا برگ بسازم و آنجایگاه روم، تا معاینه ببینم. و پنجاه مرد مرا داد و پنجاه هزار دینار و ده هزار درم دیت، و هر مردی را هزار درم فرمود، و یک ساله روزی و دویست شتر داد تا زاد کشند. و مرا نامه فرمود به اسحق بن اسمعیل صاحب ارمنیه، و آنجا رفتیم؛ و اسحق مرا نامه یی داد به صاحب سریر، و آنجا رسیدیم. و او ساز کرد و دلیل و نامه فرستاد به ملک آلان، و او ما را به فیلان شاه فرستاد. و از آنجا ما را نامه نوشتند به ملک طرخون. و آنجا رفتیم و روزی و شبی بماندیم. و پنجاه مرد* با ما بفرستاد و ساز کرد. و بیست و پنج* روز برفتیم تا به زمینی سیاه برسیدیم، و بوی مردار و ناخوش می افتاد، سخت عظیم. و ما ساخته بودیم بویهای خوش، دفع آن را، به هدایت خزران. و بیست و نه* روز برین صفت برفتیم.

ازان حال و جایگاه پرسیدیم، گفتند:" درین زمین جماعتی بی قیاس مرده اند." بعد ازان به شهرهای خراب رسیدیم و بیست روزه* راه برفتیم. گفتند:" این همه شهرها آنست که از یاجوج و ماجوج خراب گشته است از سالها باز."

بعد ازان

به حصنهای بسیار رسیدیم نزدیک سدّ، بر شعبی ازان. و آنجا قومی بودند مسلمان و قرآن خوان و مسجد و کتّاب بر عادت، و به تازی و پارسی سخت فصیح. پس از ما احوال پرسیدند. گفتیم:" رسولان امیر المؤمنین ایم." ایشان خیره شدند و به تعجّب یکدیگر را همی گفتند:" امیر المؤمنین؟" پس گفتند:" جوانست یا پیر، و کجا باشد؟" گفتیم:" جوانست و به شهر سامرّه باشد از ناحیت عراق." گفتند:" ما هرگز این نشنیده ایم."

پس سوی دربند و کوه رفتیم. یافتیم کوهی املس بی هیچ نبات، سخت عظیم و کوهی بریده به وادی، عرض آن صد و پنجاه گز. و برابر دو عضاده بنا کرده از هر دو روی وادی، عرض هر یکی- آنچه پیدا بود- بیست و پنج گز، و ده رش به زیر اندر خارج بر سان خوان، همه از خشتهای آهنین و ملاط روی گداخته کرده، و پنجاه گز بالای آن؛ و دربندی آهنین ساخته، و گوشه های آن بر عضاده ها نهاده، درازا

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 380

صد و بیست گز برین عضاده ها؛ بر سر هر یکی ازین دربند مقدار ده رش اندر پنج؛ و بالای این دربند هم ازین خشت آهنین، هرچند دیدار بود بصر را، بر ارتفاع تا سر اصل کوه، و شرفه ها بالای آن ساخته و قرنه های آهنین درهم گذاشته، و دری از آهن به دو پاره بر وی آویخته، هر یکی را عرض پنجاه در پنجاه گز و پنج گز ستبری آن، قایمه ها بر مقدار دربند. و برین در، بر بالا پانزده رش بر، قفلی برنهاده هفت من و یک گز پیرامونش، و بالای این قفل پنج رش، حلقه یی ساخته درازتر

از قفل و قفیزهای سخت عظیم بزرگ، و کلیدی یک گز و نیم با دوازده دندانه، هر یکی چندانکه دسته هاونی قویتر اندر سلسله ی هشت گز، و چهار بدست دور آن، آویخته اندر حلقه ی بزرگتر ازان منجنیق در سلسله؛ و آستانه ی در ده گز به طول، اندر بسط صد گز، راست میان هر دو عضاده، و آنچه پیدا بود پنج گز، همه به ذراع سواد*.

و رئیس این حصنها هر آدینه برنشستی با ده سوار، و هریکی پتکی آهنین به وزن پنجاه من داشتندی. و سه بار بران قفل زدندی سخت، تا آن جماعت، که به نزدیک دربند بودندی آواز بشنیدندی؛ بدانستندی که آن را هنوز نگاه بانان اند. و آواز و غلبه ی ایشان شنیدندی. و نزدیک این کوه حصنی بزرگ بود، ده فرسنگ در ده فرسنگ فضای آن، و بر چند این دربند دو حصن دیگر بود و چشمه یی آب. و اندر یکی حصن بقیّت آلت عمارت نهاده، از عهد ذو القرنین دیگهای بزرگ از جهت گداختن روی را، مانند دیگ صابون، و مغرفه ها از آهن، و خشتهای آهنین به ملاط نحاس بر هم بسته، هر خشتی یک گز و نیم به طول و همین قدر عرض و چند یک بدست سمک آن. بعد ازان پرسیدیم که:" شما کس را از ایشان دیده اید؟" گفتند:

" وقتی بسیار بر سر شرفه ها آمدند، هر شخصی چند بدستی و نیم بیش نبودند. بعد ازان بادی سیاه برآمد و بازپس افکندشان. و نیز کس را ندیدیم."

چون ما را بران اطلاع افتاد قصد بازگشتن کردیم. و ما را دلیلان دادند و زاد. و به ناحیت مشرق بر هفت فرسنگی سمرقند بیرون آمدیم و سوی

عبد اللّه بن طاهر آمدیم. مرا صد هزار درم داد، و هر مردی را که با من بودند پانصد درم بداد.

و از آنجا به سامرّه بازآمدیم پیش امیر المؤمنین و این قصّه بگفتیم. و اندرآمدن و شدن ما بیست و هشت ماه روزگار گذشته بود. و ازین خبر نزدیکتر به دیدار و صفت سدّ اسکندر هیچ روایت نیست- و اللّه أعلم.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 381

ذکر اسکندریّه

بر ساحل دریای روم نهاده است، و آن اقصا حدود اسلام است. و آن را اسکندر بنا نهاد به حکمت، و آنجا مناره یی ساخت سیصد گز به ذراع الملک، و به ذراع سلطان چهارصد و پنجاه گز باشد- و ممکن نیست که توان بلندتر بنیادی ساختن. و از زیر تا بر بالا سیصد و شصت خانه بر بالای یکدیگر مخالف ساخته است، هر خانه یی بیست گز به طول و عرض. و آنجا مقیمان باشند؛ و راه برشدن، چنانکه هرچه خواهند به چهار پا به آسانی بر خانه ی بالایین تواند برد، و همه جای و هر خانه را روزنی ساخته، روشنایی و نگریدن را. و بر بالای آن بر سر مناره بلیناس آیینه یی ساخته بود در عهد خویش، که چون دران نگریدندی جمله کشتیها بر در روم و قسطنطنیّه بدیدندی و دریاها جمله، و هیچ پوشیده نماندی. و این کار بر ملک الرّوم سخت بود. چون سپاهی بفرستادی مسلمانان آگاه شدندی. پس حیلت کرد و ترسایی را بفرستاد تا آنجا به مسلمانی سر برآورد و تعبّد. و دو سه جایگاه چیزها پنهان کرد و گفتی:" در کتاب چنین یافتم که در فلان موضع چیزی نهاده است." و

رفتندی و آن را برداشتندی، تا معتمد سخن گشت. پس گفتا:" چنان یافتم که گنجی اسکندر بر سر این مناره پنهان بکرده است." پادشاه وقت آن را بفرمود کندن و آن ترسا بگریخت. پس حقیقت گشت که حیله ساخته اند، و چیزی پیدا نیامد. و از نو بازکردند و آیینه بجای بازنهادند، و لیکن آن تأثیر باطل شده بود. و اکنون ثلثی از مناره بر جای است، و مقدار چهل فرسنگ کشتیها اندر دریا پدیدار باشد. و هم آنجا قصر سلیمان علیه السّلام بوده است که دیوان از سنگ أملس ساخته اند. و چون دران نگاه کنند، صورت ابر و سبزی دریا پیدا بود، بر سان آیینه، و بران نقطه هاست رنگ رنگ، و کس نداند که آن چه سنگ است. و هر ستونی چندانست که دست پیرامون آن در نتوان آورد. و دوانزده ستون گویند اکنون بجایست. و قصر بر بالا بوده است، و راه برشدن و آب کشیدن در میان ستونها ساخته، سخت عظیم عجایب.

و هرمین به مصر در اوّل کتاب مختصری گفته شده است، حقیقت آن که به چه وقت کرده است، و کدام کس و از چه جوهر، کسی را معلوم نیست. و اسکندریّه بر کنار دریا و صورت مناره چنین یافتم- و اللّه أعلم. صفت مناره

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 382

ذکر قصر مشید

از کعب الاحبار پرسیدند که:" قصر المشید از بنای عاد اوّل بوده است یا عاد دوّم؟" گفت:" نه، عاد الأخیر، و او منذر بن عاد الاوّل بود. و او را قوّت چهل مرد بوده است و بسطت چهل مرد و قامت دو مرد ازیشان، و آهن در دست او از قوّت نرم

بودی. و اگر چنانکه بانگ بر شیر زدی از نهیب بیفتادی مرده؛ و اگر لگد بر کوه زدی از هم ببریدی. و دوازده هزار کنیزک را بداشتی در جامه ی خواب و از هر یکی هفت شکم بزادند، نر و ماده، تا ذرّیت او بی قیاس و بی عدد شد. پس روزی با وزیران مشورت کرد که: ما را تدبیری باید کرد، مرگ را، تا باد عقیم ما را هلاک نکند، همچنانکه پدران ما را، که من ازان همی اندیشم. و او را هزار مرد وزیر بود، زیر فرمان، هر وزیری چندین هزار پادشاه که هدیه و حمل به وی فرستادندی. پس از هر نوع انداختند تا بران قرار افتاد که قصری سازند از آهن، تا باد آن را آسیب نتواند رسانید. پس بفرمود تا به دوازده هزار اشتر و استر آهن کشیدند هر روز، تا هفت روز پیوسته جمع کردند. و دوازده هزار طبق چهار سو، سخت عظیم، بکرد از آهن، به طول هزار گز، مانند سنگهای اسکندریّه. پس اساس اندر گرفت ازان، هزار گز اندر هزار گز به ذراع ایشان به صفایح آهنین، و اطباق صحنهای عظیم؛ و سقف آن همه از طبق آهنین بکرد، افروخته همچون آینه و از شعاع آفتاب دشوار شایستی نگریدن، و به زر و سیم و جواهر الوان آن را بیاراست و هزار جوی آب بیاورد اندر مجریها از سیم خام، چنانکه پیرامون شرفه ها همی گردید. و دو غرفه کرد برابر، یکی از سیم و دیگر از زر، هر یکی را طول چهارصد گز به عرض صد گز به ذراع ایشان. و هر دو را بیاکند از سبیکه های زر و سیم، و

سرش به زعفران هاموار کرد و بادپیچهای سیمین و زرین هامون کرد. چون بیامد و آن را بدید میدانی بفرمود، هفت فرسنگ در هفت فرسنگ؛ و از هر دو روی نشستنگاهها و غرفه ها و بنایها بفرمود کردن بزرگوار، و هزار و هفتصد جایگاه در آهنین بران نهاد، هر یکی به طول هزار گز و عرض صد گز؛ و بر هر دری هزار مرد موکّل کرد، بستن و گشادن را. پس گفتا: از من عظیمتر و سخت قوّتتر و تواناتر کیست؟ و اکنون ریح العقیم مرا چه کند؟ و من آن پادشاهم که از مرگ نترسم و بیمار نگردم. فَأَخَذَتْهُمُ الصَّیْحَهُ. «1» پس همه بمردند، به یکی لحظه ازان صیحه-

______________________________

(1)

Sure 15, Teil von Vers 73) zudem Vers 83 u. Sure 23, Teil von Vers 41 (. مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 383

فَإِذا هُمْ خامِدُونَ. «1» و همه خالی بماند، و کس نتوانست آنجا رسیدن از بوی ناخوش و گند ایشان. و پیوسته دود سیاه از آنجا برهمی آمد. و هرکه نزدیک رفتی ناله شنیدی. و همه خالی و معطّل ماند، چنانکه خدای تعالی گفت: وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَهٍ وَ قَصْرٍ مَشِیدٍ «2»- تعالی ذکره الباقیّ بعد فناء الخلق أجمعین."

و چنین روایتست که به مدینه الملوک دو خانه بیافتند، بر بالا و یکی به زیر، در خانه ی بالایین در بیست و چهار تاج نهاده بود که قیمت آن خدای تعالی دانست، و نام خداوندش بر هر یکی نبشته. و در دیگر خانه مایدت سلیمان بن داود علیهما السّلام نهاده، و خانه ی زیرین را بیست و چهار جایگاه قفل برنهاده بود- و بودریق* درین وقت پادشاه بود-

بفرمود تا بازگشایند. بسیاری اسقفان و راهبان بیامدند و چیزها پذیرفتند و شفاعت کردند- و گفتند هیچ پادشاهی این را قصد گشادن نکرد- قبول نبود. و باز فرمود گشادن. هیچ چیزی نیافتند، مگر صورتها با عمامه ها و نیزه بر اسپان نگاشته، و هیأت ایشان مانند عرب بود. و همان سال عرب به قدرت خداوند تعالی بدان زمین درآمدند و مسلمانی ظاهر گشت.

إرم ذات العماد

خود ذکر آن کرده ایم، و اندر عالم بنای، که از زر و سیم کرده اند و جوهرها و عمادهای زمرّد و یاقوت، آنست.

ذکر قصر غمدان

از جمله بناهای بزرگوار بوده است به تکلّفها و تصاویرهای زیبا به شهر صنعا از یمن، بزرگتر شهرهای جزیره ی عرب. و آنست که خدای تعالی همی گوید: بَلْدَهٌ طَیِّبَهٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ. «3» و از بعد طوفان نوح سام بن نوح صنعا را بنا نهاد. و این قصر غمدان، از نیکویی و عجایب که بود، مردمان چون از حجّ بازگردیدندی آنجا همی شدندی سبب نزهت، و گفتندی:" این بنا نیکوترست از کعبه." تا امیر المؤمنین عثمان رضی اللّه عنه آن را خراب فرمود کردن.

______________________________

(1)Sure 36 ,Teil von Vers 29 .

(2)Sure 22 ,Teil von Vers 45 .

(3)Sure 34 ,Teil von Vers 15 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 384

ذکر شارستان زرین و شارستان رویین

این هر دو حکایت و ذکر این شارستان خارج مجمل التّواریخ بود، امّا چون بدین لایق بود، ذکر آن کرده شد و نوشته آمد، تا کتاب تمام باشد و فایده دهد و ازین هر دو حکایت خالی نباشد.

ذکر شارستان زرین روایت کنند از عبد اللّه عبّاس رضی اللّه عنه که او گفت:

از عوام شنیدم، مؤذّن بیت المقدّس، که او گفت از کعب الأحبار شنیدم که گفت چنین خواندم که چون قابیل هابیل را بکشت به جهت خواهر، أعناقه؛ و اعناقه را از او بستد و از آدم بگریخت و سوی یمن شد. و او را از اعناقه دو پسر آمد، یکی عوج که او را به مادر بازخوانند، که از فرزندان آدم هیچکس به بالای او نبود. و آن دیگر پسر را تاویل نام بود، و تاویل را پیشه آهنگری بود. و اوّل زنا او کرد و بر زنان عظیم مولع بودی، چنانکه بدین سبب قابیل

او را از میان قوم بدر کرد. و او با فرزندان به ولایت زنگستان افتاد، و آنجا کوهی آهن یافت و کوهی زر. و هنوز در آن زمان فرقی نبود میان آهن و زر، الّا سبب زنگ. و گویند تاویل را فرزندان بسیار شدند، چنانکه افزون از هفتصد هزار جمع آمدند. و پس آنجا شهرستانی بنا کردند، دیوار آن از آهن، دوازده فرسنگ اندر دوازده فرسنگ، و بالای دیوار هشتاد گز و ده گز سطبری. و در میان آن شهرستان شهری دیگر بکردند از زر خالص، هفت فرسنگ در هفت فرسنگ، و هشتاد گز بالای دیوار و ده گز سطبری. و در میان هر دو شهرستان آبهای روان ساختند و باغها کردند و نزهتگاهها. و ابلیس علیه اللّعنه ایشان را رهنمونی کرد بر معادن جواهر از زمرّد و یاقوت و مروارید و لعل و فیروزه، تا آن شهرستان زرین را جمله به جواهر مرصّع کردند. و در آن جایگه کوشکها و خانه ها ساختند، جمله از زر و جواهر. و چندانی جواهر بر دیوار شهرستان زرین بکار بردند که چشم از دیدار و شعاع آن خیره می شد. و ابلیس علیه اللّعنه ایشان را گمراه بکرد تا همه بت پرست شدند. و ایزد تعالی هم از میان ایشان بدیشان پیغامبران فرستاد. و ایشان آن پیغامبران را همه هلاک می کردند، تا خدای تعالی بریشان خشم گرفت و در شب از آسمان آتشی بفرستاد، چنانکه همه را بسوخت و هیچ خلق از ایشان نماند. و مدّت هزار سال آن شهرستان و باغها و نزهتگاهها معطّل مانده بود.

بعد هزار سال پادشاهی بود در مصر، و او را فتوحی خواندندی. روزی به

مجمل

التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 385

شکار رفته بود؛ به کوهی رسید، برآنجا سنگی یافت، بران نوشته که: راه شهرستان زرین اینست، امّا هفت کوه را می باید گذاشتن، میان هر کوهی چندین روزه راه و در میان هر کوهی آفتی دیگر پیش آید. بعد ازان ملک سالی به برگ راه مشغول شد، و چون سر سال بود با هزارهزار و پانصد هزار مرد و چندین هزار صنّاعان آهنگ راه کرد. و در میان کوه اوّل چندین هزارهزار کپی پیش آمدند. و در میان کوه دوّم چندین هزارهزار زرّافه، هر یکی به بالای سی گز. و در میان کوه سیم مورچه بود، هر یکی چند سگی. و در میان کوه چهارم چندین هزار گرگ پیش آمدند. و در کوه پنجم چندین هزار مار بزرگ و اژدهای صعب پیش آمدند. و در میان کوه ششم سگساران بودند. و در میان کوه هفتم مرغانی پیدا شدند، هر یک چند شتری، که مرد و اسپ می ربودند، و ملخ هر یک چند کبوتری، و ریگ روان.

و ملک فتوحی این همه راه را بگذاشت و آن همه به مردی و چاره دفع کرد، تا به شهرستان زرین رسیدند و به حیلت در آن بازکردند. و دران جایگاه آرام گرفتند، و باغها را و نزهتگاهها را عمارت کردند و آب دادند و دست در کشت و کار و عمارت نهادند، تا چنان شد که مثلا ماننده ی بهشت. بعد ازان چون هفت سال برآمد، روزی گردی برآمد، و لشکری دیدند که مقدار ایشان پنج هزارهزار سوار بود، با ملکی نام او غاویل، و از شهرستان جابلقا همی آمد، به طلب شهرستان زرین. پس ملک فتوحی

در شهرستان بفرمود بستن، و مدّت چهار ماه پیوسته جنگ می کردند. پس از چهار ماه لشکری گران مایه از زنگبار می آمدند، با ملکی نام او خنّاس، و ملک غاویل با ایشان برآویخت و ایشان را همه هزیمت کرد و ملک زنگبار را بکشت. و بعد از چندین روز دیگر از شام لشکری بیامد، عدد ایشان دو بار هزارهزار مرد.

غاویل با ایشان نیز حرب کرد و ایشان را هزیمت کرد. پس ده هزار مرد از شامیان به در شهرستان رفتند به زینهار. ملک فتوحی ایشان را زنهار داد، و چون دید که لشکر جابلقا به چند کرّت کوفته شدند، روزی ناگاه بیرون آمد و دو روز پیوسته کارزار می کردند، و لشکر شهرستان زرین آسوده بودند و پشت قوی، تا ناگاه شاه جابلقا را بکشتند و لشکرش را هزیمت کردند، و شش بار هزارهزار مرد با فتوحی جمع شدند.

و فتوحی بفرمود تا زمینها به غلّه بکشتند و با سر عمارت شدند. تا روزی فتوحی به شکار رفته بود، ناگاه به بیشه یی رسید، آبی دید که در میان بیشه همی رفت سخت عظیم، چنانکه کشتی همی بایست. پس فتوحی به کنار آب سنگی یافت

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 386

همچون دکّانی، پنج فرسنگ در پنج فرسنگ. ملک را آن موضع خوش آمد، گفت:

" ما را برین سر سنگ شهری باید کرد که زر و جواهر در میان مردمان بکار آید. ما را آن بهتر آید که این شهرستان زرین بکنیم، و اینجایگه شهری کنیم و اینجایگه آییم، که باشد که به مردم نزدیکتر باشیم." پس بفرمود تا دست در کندن شهرستان نهادند، بدان شرط که هرچند بکنند پنج

یک ایشان را باشد. و بر سر آن سنگ شهری فرمود کردن از سنگ و خشت پخته و گچ محکم، و زر به شوشه ها و سبیکه ها می کردند. مرد بود که صد و دویست خروار زر داشت. و شهر نو آبادان شد، و باغ و بستانها ساختند.

پس روزی کشتی دید، مردمان بسیار دران کشتی. و ملک فتوحی زورقی از بهر تماشای خود در آب ساخته بود. پس جماعتی را در آنجایگاه نشاند، و پیش کشتی بازرفتند. اهل کشتی خواستند که حرب کنند. مصریان گفتند:" دران شهرستان که شما می بینید شش هزارهزار مردست جنگی." اهل کشتی گفتند:" ما هرگز اینجا شهرستان ندیده ایم." این مصریان هرچه بریشان رفته بود بازگفتند. اهل کشتی گفتند:" ما ملک شما را نیک دانیم." بعد ازان کشتی به کنار راندند و هرچه در کشتی بود به مصریان فروختند و سبیکه یی زر بستدند. و امیر فتوحی ایشان را بنواخت و گفت:" باید که هر کشتی که بینید اینجایگه فرستید، که ما ایشان را زر بسیار دهیم." و بعد چند روز دیگر کشتیها دررسید، و معامله بکردند، که از تنجامه عظیم در تقصیر بودند، و بیشتر آن بود که پوست گوسفند و آهو همی پوشیدند، و عوض جامه ها کشتی ایشان پر زر و سبیکه همی کردند.

و ملک فتوحی را پسری بود عاقل و زیرک. فتوحی پادشاهی این شهرستان به وی سپرد و ده هزار کشتی بساخت و پر زر و سبیکه درنهاد، و جواهر، و روی به مصر نهاد و به پادشاهی بازآمد. و فرزند او دران شهرستان به پادشاهی تا آخر عمر بماند. و کشتیها و بازرگانان روی بدان شهرستان نهادند و معاملت می کردند.

و آن شهری شد فراخ نعمت که دران نواحی آن چنان شهر نبود. و اصل زر که در دنیا و در ولایت مصر است ازین شهرستان بود- و اللّه أعلم.

ذکر شهرستان رویین که آن را مدینه الصّفر خوانند. و جماعتی گویند که اسکندر کرده است، امّا درست تر آنست که سلیمان علیه السّلام کرده است و در روزگار عبد الملک مروان ظاهر گشت. و سبب آن بود که چون عبد الملک به خلافت

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 387

بنشست در خزینه کتابی یافت، حکایت آن شهرستان در آنجا نوشته و عجایبها حکایت کرده؛ و گفته که در آنجایگه کیمیاست و خزاین و کتب سلیمان علیه السّلام. و یکی از فرزندان سلیمان علیه السّلام آنجا نهاده است، و در آخر مغرب است. پس عبد الملک مروان را این هوس افتاد. وزیر خویش را با چهار هزار سوار و یک ساله برگ راه راست بکرد، و پیش ملک حمیر فرستاد که گفتند که اگر کسی ازین شهرستان آگهی دارد الّا ملک حمیر نباشد. و چون وزیر عبد الملک مروان پیش ملک حمیر رسید، جماعتی غلامان را دید با وی که سرهای ایشان مانند سر اسپ بود. و چون احوال ایشان پرسید، گفتند:" پسران ملک حمیراند." و چون وزیر در سرای ملک حمیر شد درختی دید، نخل بزرگ، و زنگی به زنجیر بر او بسته با هیکلی عظیم. و چون ملک حمیر را چشم بران زنگی افتاد، پیاده گشت و به دست خود او را پنجاه تازیانه بزد. و چون فرود آمدند با وزیر عبد الملک تکلّفها کرد، بی اندازه، و گفت:" بفرمای تا به چه حاجت آمدی؟"

وزیر گفت:" من به یک حاجت آمده بودم، امّا مسئله بگردید و حاجت به سه شد." ملک حمیر گفت:" بباید گفت." وزیر عبد الملک گفت:" اوّل حاجت آنست که احوال آن زنگی بازنمایی تا چه کس است. و بستن به زنجیر و زدن چه سبب است، خاصّه به دست خویش. دوم حدیث فرزندان خویش که سرهای ایشان مانند سر اسپان است بازگویی. و سیم آنکه دلیلی کنی ما را به شهرستان رویین." پس ملک حمیر گفت:" سمعا و طاعه، امّا حدیث زنگی در حال جوانی، که هنوز پدرم به حال حیوه بود، مرا هوس بازرگانی خاست به سبب تماشای دریا، و با مالی وافر و بازرگانان بسیار در دریا نشستم. و چهار ماه بر باد خوش می راندیم، تا بر عاقبت بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند، پیش جماعتی که ایشان را مجکوی خوانند، مردم خوار. و ملّاح سخت بترسید، و بعد از اندیشه ی بسیار گفت:" چاره آنست که بادبان سیاه کنیم و روی کشتی سیاه کنیم و قاصد روی بدین ولایت نهیم، تا مگر سلامت یابیم. و اگرنه همه را بکشند و بخورند. پس روی کشتی و بادبان سیاه بکردیم و روی بدیشان نهادیم؛ و زنگیان را سخت خوش آمد. و به بازرگانی رفتیم، و هرچه به درمی خریده بودیم به صد دینار سرخ می خریدند. و ملک زنگبار را با من دوستی افتاد.

و در ولایت ایشان نمک نبود. من پاره یی نمک به ملک فرستادم و مطبخی را بگفتم که چون بکار برد. ملک را عظیم خوش آمد و چندانی مال و نعمت و زر و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص:

388

جواهر به من فرستاد که آن را قیاس نبود. و چون معامله ها کرده شد، من پیش ملک رفتم و دستوری خواستم و گفتم که:" اگر بنده خدمتی را بشاید فرماید." ملک زنگیان به زبان ترجمان مرا دلخوشی داد و گفت:" باید که پیوسته آیی و نمک بسیار با خود آوری، و کنیزکی که نیکوروی باشد بیاوری." من قبول کردم و بازگشتم بر مراد و کام دل؛ و باد یاری کرد. و چون به شهر خویش رسیدیم، چندان نعمت جمع آمده بود که در امکان نیاید.

دیگر باره مرا هوس افتاد، و بازرگانان جمع آمدند. و من یک کشتی پر نمک کردم و کنیزکی ماهروی بخریدم، و روی به زنگبار نهادیم. و چون بدانجا رسیدیم، نمک به ملک زنگبار فرستادم. کنیزک مرا گفتا:" ای ناجوانمرد خدای تعالی مکافات تو بازکناد، که من علوی ام و از حلّه گریخته ام. مرا بدزدیدند و بفروختند." من گفتم:

" پس زودتر می بایست گفت. این ساعت چه توانم کردن؟" چون او را ببردند، مرا غمی و اندوهی عظیم به دل رسید. و نماز دیگر ملک زنگیان مرا به نان خوردن خواند.

و هر روزی مرا به قاعده خواندی. پس چون به خوان بنشستند، طبقی زرین بیاوردند و پیش ملک بنهادند، دستی ازان کنیزک بریان کرده بر آنجا نهاده. من چون آن بدیدم، روح از تن من بشد و لرزه بر من افتاد. امّا خود را به مردی بر جای بداشتم و با خدای تعالی نذر کردم، که اگر از اینجا به سلامت برهم، کین آن علوی بازخواهم. و بعد ازان بر زنگیان ناایمن گشتم. و این حکایت بازرگانان را بازگفتم. ایشان نیز عظیم بترسیدند، و

دران کوشیدیم که هرچه زودتر کار برآوردیم و دستوری خواستیم. و من بر قاعده پیش ملک رفتم و گفتم:" خدمتی که باشد بفرماید." ملک گفت:" کنیزکی چند بباید آورد و نمک بسیار." من گفتم:" بنده ام به هرچه شاه فرماید." و کشتی براندیم؛ و باد خوش یاری کرد، تا به ولایت خویش بازرسیدیم.

و پدرم گذشته بود، تعزیت او بداشتم. و بازرگانان پراکنده شدند. و من درایستادم و غلام می خریدم تا دویست سیصد غلام خریدم، همه نزدیک ده ساله و یازده ساله، و ایشان را فرض و سنت بفرمودم آموختن. و استادان سلاح شور بیاوردم، تا ایشان را همه ادب سلاح و مردی، از تیر انداختن و نیزه داشتن و درق و شمشیر و قاروره افکندن و شنا کردن، و آنچه مردان را بکار آید. و قرب پنج سال درین روزگار شد، و همه ی غلامان را چنان پرورش دادم که اگر گفتمی همه خود را به آتش سوزان افکنند باک نداشتندی. پس کشتیها بر قاعده راست بفرمودم کردن، و بازرگانان را هیچ خبر

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 389

نکردم. و به عوض قماشات در کشتیها سلاحها نهان کردم و غلامان را به طریق بازرگانان برآوردم. و در کشتی نشستم و قصد زنگبار کردم. چون آنجا رسیدم، همچنان به قاعده پیش ملک رفتم. و قدری نمک آورده بودم، پیش ملک بردم. و چون تقاضای کنیزک کرد با ترجمان گفتم:" کنیزک آورده ام، و در کشتی است. امّا بنده را یک آرزوست که ملک یک روز بنده را بزرگ کند و به مهمان بنده آید." به هزار جهد و حیلت ملک زنگبار را به مهمان بردم به کشتی، و

مجلس نیکو بساختم و شراب نیکو، سرخ و زرد و سپید، با خود برده بودم. چون شب نزدیک آمد، مردم می رفتند. پس خاصگیان ملک شفاعت کردم، تا ملک آن شب آنجایگه بازاستاد. ملک اجابت کرد و با تنی ده از خاصگیان بازاستاد. و چون بهری از شب برفت، داروی بیهوشی در شراب افکندم، و همه بازخوردند و بیفتادند. و بندی آهنین محکم از جهت ملک ساخته بودم، بر دست و پای او نهادم. و دیگران را بفرمودم تا بکشتند و به دریا انداختند. و با ملّاحان و غلامان گفتم:" ای پسران، شما را از بهر چنین روزی می داشتم." و غلامان را بفرمودم تا همه سلاحها برگرفتند، و ملّاحان بادبانها بر کشیدند. و براندیم، و باد یاری کرد. چون روز روشن گشت، پنجاه فرسنگ رانده بودیم، و چندین غلام را بر زنگی موکّل کرده بودم، که اگر- و العیاذ باللّه- کاری افتد، او را بکشند. پس زنگیان خبر یافتند و در راه به چند نوبت پیش آمدند، و جنگها سخت می کردیم، و بر آخر ظفر ما را می بود. و از میان ایشان به سلامت بیرون آمدیم، و بعد مدّتی به ولایت خویش رسیدیم. و من این زنگی را برین درخت بستم و نذر کردم که هرگاه که چشم من بر وی افتد، او را پنجاه چوب به دست خویش بزنم. و اینست داستان این؛ و این شخص آن ملک است که بر درخت بسته است.

امّا حکایت پسران. بدان و آگاه باش که چون از پدر پادشاهی با من افتاد و مدّتی برآمد و کارها نظام گرفت، مرا دیگر باره هوس بازرگانی خاست. و ملک به

وزیر سپردم و کشتیها راست بکردم و بازرگانان را خبر کردم. و چون موسم آمد در دریا نشستم، و چند ماه بر باد خوش می راندیم. پس ناگاه بادی برآمد و لنگرها بگسست و بادبانها بشکست، و سه شبانروز ندانستیم که بر آسمانیم یا بر زمین.

بعد سه روز که باد بنشست پیش کار کشتی نگاه کرد و فریاد برآورد و زاری کرد و گفتا:" ای مسلمانان شهادت بیاورید که کار ما به آخر رسید، و کس ازین جایگاه

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 390

نرهد." ما گفتیم:" آخر چه افتاده است؟" گفت:" نگاه کنید و آن سبزی به بینید. در میان دریا درختی است، و این آب دریا جمله در پای آن درخت به سوراخی فرو می رود. و چون کشتی ما روی بدان جانب نهاد، البتّه خلاص نیابد." و ما درین بودیم که کشتی ما گرد خویش گشتن گرفت و می دوید. و درخت بلندتر پیدا می شد و تاریکی سوراخ بادید می آمد. و ما شهادت می آوردیم، تا عاقبت همه کشتیها بدان سوراخ فرو شد، و آواز گریه و نفیر خلق می آمد. چون نوبت به کشتی ما رسید، من دست در شاخی ازان درخت زدم، به هزار جهد و حیلت پاره یی بر بالاتر شدم. و تا زمانی برآمد رمق زندگی در من نمانده بود. چون با خویشتن آمدم بر بالاتر شدم و تا زمانی بسیار گفتم می باید مردن. امّا یک روزی آخر بماند. چون شب درآمد مرغی سپید، چندانکه شتری، بیامد و بران درخت نشست. من در زیر شاخه ها پنهان شدم. چون وقت روز بود مرغ برفت، و من همه روز اندیشه ی خلاص می کردم. چاره جز آن ندیدم

که دست در پای مرغ زنم، تا مرا برهاند یا بکشد. چون دوم روز مرغ بیامد و خواست که بپرد، دست در پای وی زدم، و مرغ برپرید، و من چشم برهم نهادم. چون چاشتگاه بود چشم بازکردم، و دستهاام سست شده بود و زمین نزدیک بود. دست بازگرفتم و فرود افتادم، و مرغ آهنگ من کرد. جماعتی مردم را دیدم که مرغ را برمانیدند، و من بیهوش شدم. چون باهوش آمدم آن مردمان را دیدم، سرها بر مثال سر اسپ. من عجب بماندم و ازیشان راه جستم. در زمان بدیدند، امّا به اشارت نشان دادند. و چون به شهر رفتم، همه مردمش بران صورت بودند و مرا به تعجّب می دیدند. چون روزی دو سه بگردیدم، آهنگری یافتم بر صورت خویش به یک چشم، و او با من انس گرفت، و سرگذشته ی خویش با او بگفتم. او گفت:" من نیز بازرگان بودم و در دریا غرقه شدم. و هم بدان موضع افتادم و هم بران درخت شدم و همان مرغ مرا خلاص داد. امّا یک چشم من نابینا کرد."

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 391

و چون مدّتی برآمد مرا شهوت رنجه می داشت، زیرا که جوان بودم و دختری ازان ملک ایشان بخواستم. و ایشان را عادت بود که اگر مرد زودتر مردی، زن را با او زنده در گور کردندی؛ و اگر زن مردی، مرد را با او زنده در گور کردندی. پس چون یک چندی برآمد آن زن من بیمار شد. من بترسیدم و پیش آهنگر آمدم و گفتم:

" زنهار چه تدبیر باید کردن؟" آهنگر گفت:" این را هیچ تدبیری نیست. و

این جماعت را گوری است بزرگ، چاهی فراخ و سر چاه تنگ و آسیا سنگی بر سر آن چاه نهاده باشد. چون زن بمیرد، مرد را تا سه روزه نان و کوزه یی آب در آنجا گذارند، و آنچه ایشان را باشد از قماشات همه در آنجا افکنند." من گفتم:" از بهر خدای قدری نان و پاره یی روغن چراغ و حراقدانی و چراغی و کاردی در میان قماشات من تعبیه کن، تا اگر زن بمیرد آن از پس من در چاه اندازی."

پس چون با خانه آمدم، زن مرده بود. او را برگرفتند و مرا در پیش کردند و بدان سر چاه بردند و مرا به ریسمان فروگذاشتند و سر چاه سخت بکردند. بعد ازان که زن و قماشات در آنجا افکنده بودند، چون با خویشتن آمدم، برخاستم، چاهی دیدم عظیم. حراق فرو زدم و چراغ بازگرفتم و با گوشه یی شدم و جایی خالی کردم و رخت بنهادم. و به هر دو روز هرکس را که زنده در آنجا افکندندی، حالی بدان کارد او را بکشتمی. و نان و آب سه روزه برگرفتمی، تا یک روز زنی را که زن خواهر من بود زنده، با شوهر مرده، دران چاه افکندند. و چون او مرا بدید، بازشناخت و من به رضای وی با وی عقد بستم و او را بخواستم. و هم بران قاعده می رفتم، و مرا از وی فرزندان آمدند. و بعد ازان دراستادم و در گوشه ی چاه همه روز نقب می زدم بدان کارد، تا آخر سوراخی بر کنار دریا کردم. و همه روز می نشستم تا روزی کشتی دیدم. ایزار بر سر چوبی کردم و بجنبانیدم، تا کشتی

آنجا آمد و مرا با فرزندان در کشتی گرفتند. و همین سؤال بکردند، و این حکایت با ایشان بگفتم، و مرا با ولایت خویش رسانیدند. و من همچنان با سر پادشاهی افتادم، و مرا ازین زن فرزندان بسیار آمدند. اینست حکایت فرزندان من و نسب ایشان."

و گرد آرنده و نویسنده ی این حکایت چنین می گوید که: در اخبار اسکندر چنین خواندم که اسکندر بدین ولایت رسید، و زبان آن قوم نمی دانست، از خدای عزّ و جلّ درخواست تا او را زبان ایشان مفهوم گردانید، حاجت روا شد- و اللّه أعلم.

آمدیم با حدیث شهرستان رویین. بعد ازان ملک حمیر گفت:" أیّها الوزیر این

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 392

ساعت مرا با جماعتی پیران این ولایت با تو بباید آمدن به طلب شهرستان رویین." بعد ازان زاد یک ساله راست بکردند و روی در بیابان نهادند، و چهل روز در بیابان می گردیدند. بعد از چهل روز به زمینی رسیدند که ریگ آن بر مثال آب دریا موج می زد. مردمان همه بترسیدند. پس ملک حمیر و پیران ایشان را دلخوشی دادند و گفتند:" مترسید، که این از جمله ی نشانهای شهرستان رویین است، و این طلسم است." پس برفتند. به وادی رسیدند که آن همه وادی ماران داشتند، چنانکه بانگ از لشکر برخاست. پس ملک حمیر گفت:" این هم طلسم است، مترسید." و برفتند.

بعد از آنکه به وادی رسیدند، جمله ددگان هول داشتند. بعد از ان به وادی رسیدند که جمله آتش داشت، و جمله بگذشتند که هیچ زیانی بدیشان نرسید، زیرا که طلسم بود، تا برسیدند به پولی از سنگ و قلعی ساخته، و ده میل بر

کنار آن کرده از سنگ؛ و بر سر هر میلی طشتی نهاده، و در هر طشتی قضیبی نهاده، بر مثال ماری آهنین. پس ملک حمیر گفت:" اگر آبتان کمتر شده است، تا ازین جایگاه بر گیریم، که من از پدران شنیده ام که هرگه که این قضیب بر طشت زنند، باران آید." پس لشکر گفتند که:" ما عظیم محتاجیم به آب." پس حیلت کردند و مردی را بر سر میل فرستادند، و چند بار آن قضیب بران طشت زد. حالی ابر برآمد و باران باریدن گرفت و سیلی درآمد، چنانکه خلقی هلاک گشتند، به جهت آنکه رسم چنان بود که قضیب بیش از یکبار بر طشت نزنند، و او چند بار بزد. بعد ازان آب برگرفتند و چند روز می رفتند تا به بیابانی رسیدند. دو لشکر را دیدند، مصافّ برکشیده و آواز بوق و طبل بر فلک می شد. پس لشکر جمله بترسیدند عظیم، و آهنگ آن کردند که بازگردند. ملک حمیر گفت:" مترسید، که من همه علامتهای این راه شنیده ام. ازین باکی نیست، که ازان روزگار باز که سلیمان علیه السّلام در گذشت این قوم با یکدیگر جنگ می کنند. قومی مسلمان اند و قومی دیوان کافر." پس بگذشتیم. و ایشان بازایستادند تا ما درگذشتیم. پس برسیدیم به صحرایی خوش با گیاه و آب روان. پس مردی را دیدم و گروهی گوسفند که چرا می کردند. و گرد این مرد ده مرد جوان نشسته بودند که سر ایشان مانند سر دیوان بود. پس احوال پرسیدیم. او گفت:" من مردی هستم از فرزندان آدم. و این همه گوسفندان ازان منند، و این فرزندان منند. و فرزندانم را مادر دیوی بود،

بر من عاشق گشت. و من خود ندانم که در جهان کسی دیگر هست." پس خبر شهرستان پرسیدیم، گفت:" من

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 393

شنیده ام، امّا ندیده ام. امّا بر زمینی طلب باید کرد که مانند نقره باشد." بعد ازان برفتیم و بدان زمین رسیدیم. و به دشواری بران نمی شایست رفتن، از سادگی که بود.

و جمله سیم خالص بود. پس چند روز دیگر برفتیم. ناگاه شعاعی پیدا شد که چشمها خیره کرد. چون نگاه کردیم دیوار شهرستان پیدا شد، و خلق آواز تکبیر برآوردند و برفتند تا نزدیکی دیوار، شهری دیدند چهارسو، سر دیوار بر فلک برده. پس لشکر فرود آمدند و هرچند در شهرستان طلب کردند نیافتند. پس ازان ملک حمیر با پسران و پیران برنشست. و پیرامون شهرستان می گردیدند، برجهای عظیم دیدند، بر سر دیوار کرده که از برج تا برج میلی راه بود؛ و طلسمها بر مثال طیور و وحوش بر سر آن کرده، که چون بادی برآمدی، بانگ ازیشان برخاستی. پس چندین روز طلب در کردند، نیافتند. نردبانها ساختند و مردی را بر سر دیوار فرستادند. چون بر دیوار شد و در شهرستان نگاه کرد، پس بخندید. و چون با مردم نگاه کرد بگریست عظیم. و هرچند که می گفتند:" ترا چه بوده است و چه می بینی؟" البتّه جواب نداد و خود را در شهرستان افکند. یکی دیگر برشد، همین معاملت بود. سه دیگر را بر فرستادند، همچنین بود. بعد ازان ملک حمیر بفرمود تا یکی را برفرستادند و ریسمانی در پای وی بستند و رها نکردند، که خود را در آنجایگه افکند. یکی دیگر* می خندید و البتّه جواب هیچکس

نداد، تا بمرد. پس ملک و لشکر جمله عاجز شدند و سرگشته، تا آخر پیری صد و بیست ساله گرد شهرستان می گردید. ناگه صورتی دید مسین که تکیه بر دیوار زده بود و به انگشت جایی را می نمود. بعد ازان پیرمرد بازگشت و ملک حمیر را گفت:" اللّه أکبر در شهرستان آنجایگه است." و نقّابان و آهنگران بیامدند و به هزار حیله سوراخی در دیوار شهرستان رویین کردند.

چون نگه کردند، روشنایی دیدند و ده مرد ایستاده سوار با سلاح. ملک حمیر گفت:

" آن سواران طلسم باشند. مردی باید که درشود و آن طلسم باطل کند." پس مردی عظیم جلد با سلاح نیکو سپری برگرفت و در نقب شد. ازان سواران طلسم یکی در آمد و زخمی برین مرد زد و سپر آهنین و خود و مرد را به دو نیم بکرد. و آن مرد را بیرون کشیدند و غمناک شدند. و یکی دیگر سلاحی نیکوتر درپوشید. پس همان طلسم زخمی زد و او را با سلاح به دو نیم کرد؛ تا چندین مرد بدین طریق کشته شدند. پس گردونی بساختند و چندین عمود آهنین بر آنجا نهادند و نمدها بر آنجا افکندند. و دو مرد با سلاحها در زیر گردون رفتند و گردون در نقم راندند. و سواران

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 394

طلسم درآمدند و دو زخم زدند، چنانکه نمدها و عمودها ببریدند، و شمشیرهای آن سواران در گردون بماند، و طلسمها بر جای بماندند. و مردان از زیر گردون بیرون آمدند و پای گرفتند و بیفکندند. چون ایشان بیفتادند حالی در شهرستان پیدا آمد، و مردمان تکبیر کردند. و چون لشکر

در شهرستان رفتند همه شهر در جنبیدن آمد، و هولی و فزعی پیدا شد و هر ساعتی حالی سهمناک روی می نمود. و چون ساعتی برفتند دور، درگاهی دیدند، افراخته و آراسته، و حاجبان و قایدان با کمرهای زرین آنجا ایستاده که در کوشک می رفتند و می آمدند. پس وزیر و مردمان عبد الملک مروان گفتند:" ما خطا کردیم که درین جایگه آمدیم، که این را خداوندی بزرگست.

امّا پنداری از جنّیان باشد، و ما غلط کردیم." ملک حمیر گفتا:" هیچ باکی نیست.

هرچه ما می بینیم همه طلسمست. شما مترسید و از پس من در سرا آیید." بعد ازان ملک در سرای رفت و زلزله در سرای افتاد، و بانگهای هول و سهمناک برخاست از گوشه یی، و تاریک شد. ملک حمیر بانگ برزد که:" مترسید و دل بجای دارید که به مقصود رسیدیم." چون ساعتی برآمد، روشن گشت. کوشکی دیدند از سیم کرده، سپید سخت عظیم، و صد هزار گونه تصاویر بر او نگاشته، و صورت سلیمان بن داود علیهما السّلام و آدمیان و مرغان و پریان و دیوان، بران قاعده که سلیمان علیه السّلام نشستی، بران جایگه کرده و در میان کوشک تختی نهاده از سیم؛ و از گردبرگرد شوشه های زر به مروارید و جوهر مرصّع بکرده. و مردی بر سر آن تخت خفته، مرده، که پنداشتی هنوز زنده است، و اندکی میل بر دست راست کرده و جامه یی به مروارید پوشیده و تاجی بر سر نهاده. و کنیزکی مرده بر بالین وی نشسته که پنداری ماهست از نیکویی، و لوحی از لاژورد بر بالین مرد نهاده. و بر آنجایگه نبشته به دو سطر: سطر اوّل نام خدای

تعالی؛ و دوم سطر نبشته که: هذا تا؟؟؟ بن؟؟؟* بن سلیمان؛ و بر تخت نبشته که: هر آن کس که از آدمیان بدین شهرستان رسد و بدین کوشکها اندر آید و این عجایبها بیند و جهانیان را خبر دهد، اگر خواهد که توانگر بیرون شود، زیر بالین این تخت بکند و آنچه یاود برگیرد. چون ملک حمیر آن لوح را برخواند وزیر را خبر کرد، و زیر تخت بشکافتند، صندوقی پدید آمد از آهن و قفلی بران نهاده. چون قفل بگشادند و بدیدند خنبره یی دیدند هم از آهن چینی و سری عظیم محکم بران نهاده. چون بازگشادند چیزی دیدند دران خنبره خوش بوی مانند خاکستر، و خنبره پر بود. ملک حمیر گفت:" این خاصّه ی

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 395

امیر المؤمنین باشد." پس از برابر آن کوشک ایوانی دیدند، درهای آن از سیم به نقش کرده، و قفل برنهاده. چون بازگشادند صندوقها دیدند نهاده، همه پر از جوهرهای قیمتی که توانگری هرچه در عالم ازان بود. بعد ازان ملک حمیر با بعضی مردمان که با وی بودند- که لشکر همه در شهرستان نیارستند رفتن، از بیم آن طلسمهای هول- آنچه برتوانستند گرفتن برگرفتند ازان جوهرهای قیمتی، و بیرون آمدند. و ملک حمیر باقی لشکر را بازگفت از آنچه دیده بود از عجایب بسیار و مال و نعمت بی شمار، و گفتا:" هرکس را که هوس تماشا و نعمت است درشود و آنچه خواهد بردارد." پس چون لشکر قصد شهرستان کردند و خواستند که درروند، چندانکه در شهرستان طلب کردند، نیافتند. ملک حمیر گفت:" خداوند تعالی بیش ازین روزی ما نکرده بود." پس بازگردیدند. و

چون بدان زمین سیم رسیدند، آنچه برتوانستند گرفتن برگرفتند. و همه توانگر شدند و به سلامت به ولایت خویش بازرفتند. و آن کیمیا و بعضی جواهر به دست وزیر به عبد الملک مروان فرستادند. و اصل مال عبد الملک ازان کیمیا بود.

اینست حکایت شهرستان رویین که نوشته آمد. اگرچه حکایت ملک حمیر با زنگی مردم خوار و اسپ ساران نه لایق این جایگاه بود، امّا چون به هم متّصل بود نوشته آمد- و اللّه أعلم بالحقیقه.

و حدیث بصره و بغداد و طبرستان و سمرقند و زرینه رود سپاهان خود معروفست و ذکر آن بسیاری در قصص گفته شود.

امّا زیبایی طبرستان به غایت عظیم است. و آنجا دار الملک پادشاهان عجم بوده است، و بنیادهای عظیم ساخته اند. و یکی از خلفا حضین بن المنذر را پرسید از سمرقند و طبرستان، گفت:" کأنّها السّماء فی الخضره* و قصورها الکواکب علی سرّاق* و نهرها المجرّه الأعاص*، فسورها* الشّمس للأطباق." و طبرستان را گفت جنان معروف و بستان، و آن را بسیاری فضیلت یاد کرد بر بلاد آن کوه و بیشه و ریاحین و مشموم و نعمتهای برّی و بحری و جایهای حصین و نزهت.

و زرینه رود سپاهان از کوه های جانان بیاید، و چندان ضیاع را آب دهد و بعضی در ریگ ناپیدا شود، و آخر آن به روستای رویدشت ناپیدا گردد و بعد ازان به کرمان بیرون آید. و ازان معلوم گشته است که نشانها بر نی کردند و در آب

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 396

افکندند، و بعد از مدّتی به کرمان یافتند. و از کرمان این آب در بحر شرقی ریزد.

و خاصّیتهای اصفهان را حمزه در

کتاب الاصفهان شرحها داده است. و این قدر شرح آنست که گفته بودیم، و بعضی از ذکر شهرها در باب دیگر یاد کردیم از اسلامی و غیر آن- و اللّه أعلم.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 397

باب الرّابع و العشرون اندر ذکر شهرهای اسلامی و آنچه بر عمارت آن فزودند و بعضی از آنچه یافته ایم

اشاره

بصره

شهری بزرگست. و نخستین بنایی که در اسلام کردند بصره بود در روزگار امیر المؤمنین عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه. و دران اختلافست که بر دست که فرمود؟ قومی گویند که بنای این شهر ابو موسی الاشعری کرد، و بعضی گویند که عتبه بن غزوان کرد، و مسجد جامع و غیر آن اندر سنه ی خمس عشر از هجرت. و بعد ازان گویند که اعادت عمارت کوفه فرمود بر دست سعد بن ابی وقّاص، و خطّه ی آن پیدا کرد، و عمارتها و قصرها بیفزود از سنه ی سبع عشر هجریّه.

امّا بصره شهریست که بادیه گرد آن درمی آید و جویهای بسیار آنجایگاه به دریا می افتد. و گویند جویهای آن دران روزگار، که بلال برانی که برده* بود، بشمردند زیادت از صد و بیست هزار بود که زورق دران برفتی- و العهده علی الرّاوی. امّا دران شکّ نیست که در اسلام چندان ضیاع که قصبه ی بصره است هیچ جای نیست. و از آنجا تا عبّادان پنجاه و اند فرسنگ است. و اندرین میان مردم هیچ جای نرود که مگر درخت خرما و جوی آب باشد. و بر زمینی هامون است که چشم بر کوه نیفتد، و بیشتر بنا از خشت پخته است. و ازان پس به عهد هر خلیفتی که بنشستی و آن امیر که به کوفه بودی، اگر به بصره جایگاه بزرگوار ساختندی، و هر دو شهر دار الملک

گشت و مسکون امرای اسلام. و این در حجّت و قباله ها همی نویسند ماه البصره و ماه الکوفه، بدان آن خواهند که این جایها در فرمان امیران بصره و امیران کوفه بوده اند، چنانکه نویسند؛ و خراج آن ناحیت به بیت المال بصره و کوفه برده اند. و حمزه در کتاب الاصفهان این را شرحی تمام داده است. و جزر و مدّ باشد آب را به بصره، چنانکه معروفست؛ و هیچ جای دیگر نیست.

واسط

را حجّاج بن یوسف بنا کرد در سنه ی ثلاث و ثمانین. و دجله در میان آن می رود، و بادیه گرد آن درمی آید؛ و کشتها و درختهای بسیارست آنجا. و هوای آن

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 398

از بصره بهتر و درسترست. و قدیما آنجا هیچ عمارت نبود.

بغداد

ابو جعفر منصور بنا فرمود در سال صد و چهل و سه از هجرت. و فرمود که بر لب دجله جای طلب کنند که آنجا شهری بزرگ بنا توان کرد. و مهندسان و حکیمان را بدین مهم بفرستاد و گفت:" جایی خواهم میان بصره و موصل تا از همه جای نعمت آنجا آورند. و ایدون خواهم که هوای آن شمالی باشد و از باد جنوب نیز بهرمند باشد تا سرما نباشد، و میوه ها زود پخته شود." پس یک سال می گردیدند تا آنجا که امروز بغداد است اختیار کردند، و منصور را خبر کردند. و چشم او درد می کرد.

قصد راه کرد و آن طبیب ترسا، که معالجه ی چشم او می کرد، گفت:" یا امیر المؤمنین صبر باید کردن تا چشم بهتر شود." گفت:" توقّف برنمی تابد." طبیب از احوال آن بازپرسید، گفتند:" امیر المؤمنین شهری بر لب دجله بنا خواهد فرمود." طبیب گفت:" من در کتبهای ما خوانده ام که ملکی باشد که نام او مقلاص باشد، او بر کنار دجله شهری بکند که تا قیامت بماند." این حکایت با منصور بگفتند. منصور گفت:" مرا در کودکی مقلاص گفتندی." و مقلاص کسی باشد که به فلاخن بسیار بازی کند. پس منصور در سال صد و چهل و چهار آنجا شد، و آنجا که فرات در دجله می آمیزد، اختیار کرد.

و آنجا دیهی بود خراب که آن را مدینه العتیقه خواندندی و دیگر همه مرغزار بود و نیستان بر لب دجله، و به میان آن درختان اندر صومعه یی بود ازان ترسایی. منصور از بهر تماشا می گردید. چون بدان صومعه رسید ازان راهب پرسید که:" اینجا شهر نشاید کرد؟" راهب چون منصور را تنها دید، نشناخت. گفت:" تو باری نتوانی، امّا کسی دیگر تواند." منصور گفت:" کسی دیگر که باشد؟" گفت:" ملکی باشد که او را ابو دوانیق خوانند، و آنجا که فرات در دجله می آمیزد شهری بنا کند بزرگوار." منصور بخندید و گفت:" ابو دوانیق منم."- و او را از بخیلی که بود ابو دوانیق گفتندی- و منصور بفرمود تا مهندسان خطّها درکشیدند، و کویها و بازارها و مسجد جامع بادید آوردند که این ساعت جامع المنصور خوانند. و جامع الرّصافه و قصرها و ایوانها و روستایها از بیرون شهر رقم زدند، و باغها و آسیاها همچنین همه بادیدار آوردند. و منصور بفرمود تا خشت زدند، یک گز اندر یک گز، یک بدست پهنا.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 399

و ابو حنیفه رضی اللّه عنه در روزگار منصور بود، و منصور او را بازداشته بود، به جهت آنکه قضا قبول نمی کرد. و منصور سوگند خورده بود که:" تا عمل من نکند او را دست بازندارم." بعد ازان منصور را گفتند:" ابو حنیفه حساب هندسه نیکو داند." او را بیاوردند تا تقدیر بغداد کند. ابو حنیفه بیامد و تقدیر بغداد می کرد، و خشت، که زده بودند و برهم چیده، تقدیر کرد؛ و شمار کرد تا سوگند منصور راست شد، و او را خلاص

داد.

پس در اوّل سال صد و چهل و پنج نخستین روزی از سال بنا نهاد، و اوّل خشت منصور به دست خویش افکند و گفت:" بسم اللّه و الحمد للّه إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ یُورِثُها مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ. «1» پس بفرمود تا محلّتها پاره پاره کردند. و هر پاره یی به سرهنگی داد تا عمارت کردند. و این ساعت به بغداد اندر قطعه قطعه خوانند، و هر یکی به سرهنگی معروفست: قطعه الرّبیع، قطعه الخالد.

و درین میانه محمّد بن عبد اللّه الحسنی به مدینه بیرون آمد. و منصور با سپاه به کوفه رفت و فرمود که:" عمارت مکنید تا من بیایم." روزی خبر آمد که منصور را بشکستند، معتمد که بر سر آلت بود آتش در میان آلت نهاد تا هرچه خشت خام بود بزیان آمد و هرچه چوب بود بسوخت. و گفت:" چون خداوندم را بشکستند، آن بهتر که خصمان را نباشد." و چون منصور بازآمد، آلت نمانده بود.

پس منصور خالد برمک را گفت:" کوشک اسپید که به مداین است بکنم و آلت و خشتها اینجا آورم." خالد گفت:" مصلحت نباشد، که آن بنای أکاسره است، و فخر آن امروز شما راست؛ که هر آن کسی که آن بنا بیند، داند که آن پادشاهی بزرگوار کرده است. و کسانی که ایشان را غلبه کردند ازیشان بزرگتر باشند. نشاید خراب کردن." منصور را آن خوش نیامد و گفت:" همواره نصرت گبرکان کنی، و دین پدرانت فراموش نگردد." خالد گفتا:" اگر ایشان را برخواهم، شما را برتر." و خاموش گشت. و منصور بفرمود تا آن کوشک را بازشکافتند و خشت پخته و گچ به کشتی همی آوردند.

و چون حساب کردند، مؤنت آن از برشکافتن تا به بغداد رسیدن، هر خشتی به درمی سیم برمی آمد، و به بغداد از نو به کمتر ازین بها بشایست پختن. پس منصور خالد را گفت:" چه می بینی درین کار؟" گفتا:" چون دست بدان فراز کردی، تمام برباید گرفتن؛ که اگر بجای بگذاری، مردمان گویند

______________________________

(1). (إنّ الأرض ...)Sure 7 ,Teil von Vers 128 .

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 400

بنایی که ایشان بکردند دیگر ملکان برنتوانستند شکافتن و خراب کردن." و چنانکه بود تمام برشکافتند.

واسط

و سلیمان علیه السّلام یکی شهر بنا کرده بود به نزدیکی واسط که آن را اورندورّه گفتندی، و آن را پنج در بکرده بود از آهن، بر دست دیوان که آدمیان چنان نتوانستند کردن. پس چون حجّاج بن یوسف واسط بنا کرد و آن را چهار در ساخت، و آن درها از آنجا بیاورد و به واسط برآویخت. و دیگر دربماند. و بیرون از شهرستان ربضی کرد، و آن ربض را چهار درکرد، یکی باب الشّام و یکی باب خوراسان و یکی باب الکوفه و یکی باب البصره؛ و آن در را بر باب البصره آویخت.

و یکی در دیگر از مصر بیاوردند که بر کوشکی بود قدیم از روزگار عمالقه، و بر باب الکوفه آویخت. و باب الشّام را دری بفرمود، و آن از همه کمتر است.

بغداد*

شهریست که بر راه حجّ نهاده است. و در بلاد اسلام ازان معمورتر شهری نشان نمی دهد، و بسیار کس از بزرگان اسلام آنجا نهاده اند. و در باب حفایر گفته آمده است، و اینجا بازگفتن معنی ندارد.

سامرّه

و چنین خوانده ام، که به اوّل روزگار سام بن نوح علیهما السّلام، آنجایگاه را جوخی خواندندی. و چون فرزندان نوح به بابل جمع شدند، سام شب را بدانجایگاه رفتی و بیارامیدی. پس سام ارام خواندند، اضافت نام او را. و حمزه الاصفهانی ذکر کند که به عهد ملوک عجم جزیه ی بنی اسراییلیان ستدندی آنجایگاه هر سالی، و به حال عمارت بود. و سام* به عبارت و لفظ پهلوی آنست که تقریری بر کسی نهند که چندینی بدهد، چون جزیت- و جزیت سر گزیت است، معرّب کرده؛ و مرّه، عدد باشد به پارسی. پس سامرّه خواندندی، یعنی به عدد سرها جزیت ستانند- سا و مرّه. و اندر کتب تازی و لفظ عرب سرّ مر رأی* نویسند، معرّب کرده- و معنی خوش است، یعنی خرّم شد هرکس که دید. و از جمله بوار بود، تا معتصم به عهد

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 401

خویش آن را آبادان کرد، و دیوار خطّه ی شهر و قصرها و بازارها و دار الملک ساخت.

و بعد از او خلفا همچنین. و اندر سنه ی تسع عشر و مأتین عمارت فرمود، ابتدا ازان هیچ آبادان نمانده بود، و سالهای بسیار عمارت آن می فرمودند.

دمشق

جامع دمشق از جمله ی بناهای عجایب است. آن دیوار و قبّه که پیش محراب نزدیک مقصوره ی آن، بنای صابیان است که پیش از یونانیان بوده اند. پس اندر دست یونانیان افتاد؛ بعد ازان در دست جهودان افتاد، و به دست پادشاهان بت پرست. و یحیی زکریّا را علیه السّلام چون بکشتند سرش به در این مسجد بر پای کردند. و آن در مسجد جیرون خواندندی. پس اندر دست ترسایان افتاد،

و کلیسا ساختند تا لشکر اسلام آمد. و مسلمانان مسجدها ساختند، و برین در مسجد که جیرون خواندندی سر حسین علی علیهما السّلام برپای کردند. امّا عمارت آن و زیادتی آن ولید بن عبد الملک کرد و زمین آن از رخام رنگ در رنگ درافکند، و روی دیوارها همچنین رخام و ستونهای رخام به غایت نیکو؛ چنانکه حکایت کند که گزی در گزی به یک دینار سرخ برآمده است. و سر ستونها و محرابها جمله به زر و جوهر کردند، و بام مسجد در إرزیز گرفت. و آب روان بر بام مسجد رانده است، چنانکه هر گه که خواهند آب از ستونها فرود آید. و مثل این جامع در اسلام هیچ جا نکرده اند. و گویند خراج شام بران خرج شده است.

مصر

بیرون از شهر مصر بر قرب میلی احمد طولون از بهر نشستگاه خود چند بنا ساخته است، و آن را اقطایع* گویند. و آنجا درختان بسیار ازان خرما و کشتها باشد.

مهدیّه

شهریست خرد، بر کنار دریا؛ و از آنجا تا قیروان دو منزلست. و آن را عبید اللّه بنا کرده است، آنگاه که مغرب را بگرفت.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 402

هارونیّه

در شام بر گوشه ی کوه لکام هرون الرّشید کرد، و شهری کوچک است.

مثقّب

شهری خردست، مانند حصاری در شام. عمر عبد العزیز کرده است، و مصحف وی آنجاست.

اخضر مسلمه*

شهری خردست، و مسلمه بن عبد الملک کرده است و آنجایگاه نشستی. و گروهی از بنی امیّه هنوز آنجایگاه مانده اند، و آب ایشان باران باشد.

اسدآباد

گویند اسد الدّوله کرده است در روزگار طاهریان. و در کتاب عجایب العلوم چنین خوانده ام که اسدآباد مردی کرده است که او را باده شیر* خواندندی، مردی شجاع و دلیر بود به روزگار یزدجرد شهریار، آخر ملوک عجم. و گویند وقتی این مرد به نزدیک مداین بر سر بول نشسته بود، و یزدگرد از مداین تماشا می کرد. ناگاه شیری قصد این مرد کرد. او هنوز بول تمام نکرده بود، برخاست و با شیر برآویخت و شیر را هلاک کرد. و با جا نشست که بول تمام بکند. ناگاه جفت این شیر روی نمود، و او همچنان شلوار نابسته آن شیر را نیز بکشت. و یزدجرد از شجاعت و نیروی او عجب ماند، و او را بخواند و سبب شجاعت او بپرسید و او را کرامت کرد.

او گفت:" مرا چیزی هست ازین عجبتر." یزدگرد گفت:" آن چیست؟" گفت:" هفت سال است تا مرا جرب است، یعنی گر، و خویشتن را نخاریده ام!" پس یزدجرد را عجب آمد و آن ناحیت بدو داد. و او بدان ناحیت آمد و چشمها را بگشاد و بنیاد اسدآباد بنهاد. شهری کوچک است، پیرامون کوه نهاده، بر هفت فرسنگی شهر همدان. و آبی اندک دارد، و همه ی مردمش غریب دوست باشند.

همدان

شهریست که در عراق و خراسان متّفق اند که به درستی هوای آن شهر نیست.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 403

و مردم آن شهر غریب دوست باشند و درویش دار. و در بنیاد همدان قدیما اختلافست. قومی گویند همدان قدیم آنجا بوده است که اکنون سیستان* است، و آن دیهی است نزدیکی همدان؛ و ملکی از ملکان عجم، که او را داراب بن

ارفخشد خواندندی، آنجایگاه فرود آمد. و پسری ازان این ملک به شکار رفت دران نواحی.

این جایگاه، که اکنون شهرستان است، چشمه یی بود. شکاری دران جایگاه رفت و اسپ ملکزاده را بران جایگه برد، و لجمه و وحل بود. قضای خدای چنان بود که شاهزاده هلاک شد. پس ملک عجم بفرمود تا منبع آن چشمه را به پشم بیاکندند و به خاک و گل بینباشتند. و چون به عهد دارای بن بهمن رسید، بر سر آن چشمه حصاری ساختند. و گویند دوازده هزار سوار و پیاده جری بر آنجا بودندی، به جهت نگاهداشت فرزندان دارا و دارا* از قبل اسکندر رومی.

و همچنین روایت کنند از ابی منذر هشام بن الثّابت الکلبی* که بنای همدان همدان بن الفلوج بن سام بن نوح نهاده است. و همدان و اصفهان دو برادر بودند. و همچنین گویند که همدان ملکی کرده است که نام او میس بن حلوان* بوده است. امّا حقیقت آنست که بنای همدان جمشید بن نونجهان* بن شالخ بن ارفحشد بن سام بن نوح کرده است.

و ابن المقفّع در کتاب سیر العجم می آورد که بنای همدان ملکی کرده است که دیوان در فرمان او بودندی، پیش از سلیمان. و ازین جایگه درست می شود که آن ملک جمشید بوده است. و چون بهمن بدین موضع رسید خراب یافت؛ آن را عمارت فرمود. و بعد ازان دارا عمارتی دران فرمود کردن. و در همدان نامه که عبد الرّحمن بن عیسی الکاتب الهمدانی کرده است، آورده است، یکی به الفاظ پهلوی:

سارو جم کرد، بهمن کمر بست دارای داران، گردآهم آورد.* و این کلمات پهلوی حجّتست پهلوی گویان را، همچنانکه عرب را شعر تازی.

و همچنین در همدان نامه می آورد که همدان قدیما بزرگ بوده است، چنانکه سه فرسنگ درازنایی آن بوده است. و بازار زرگران آنجا بوده است که اکنون سنجابادست. و بختنصر با صد هزار سوار آن را حصار داد و نتوانست ستدن، تا عاقبت بهارگاه مسیلهای آب کوه اروند دربست تا آب گرد آمد و گشوده شد، و شهر را خراب بکرد.

و اگرچه مقصود ازین ذکر بنیاد اسلام است که در عمارت افزودند، امّا این

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 404

قدر گفته تا بدانند که همدان شهری بزرگ و قدیم بوده است. امّا به وقت اسلام از همدان اسپید دز مانده بود و بعضی خانه ها در حوالی آن؛ و آن را قصر أبیض می خواندند. بعد ازان آن را دیواری ساختند و چهار دروازه. و به مدتّی نزدیک آن را باطل گردانیدند و عمارت درافزودند در سنه ی ستین و مایتین، و گورستانها از دروازه ها در شهر گرفتند، چنانکه این ساعت پیداست. و شهر را دروازه ساختند، چنانکه این ساعت پیداست. و شهر را گرد بر گرد آن قریب فرسنگی زیادت برمی آید. و انصاف درانست که در همدان، اگر امن باشد، هیچ شهری در اسلام مقابل آن نباشد، از فراخی نعمت و درستی هوا و آب و غریب دوستی و درویش داری اهل همدان، و نزهتگاههای بی شمار. و در حوالی آن عجایبهای بسیارست که عبد الرّحمن در همدان نامه آورده است، چنانکه منار سنب گور که به دیه خسفجین بوده است؛ و ناوس آهوی بهرام گور و شیر سنگین؛ و چاهی که به دیهی است که آن را ستق خوانند؛ و آبی که با سنگ می باشد؛ و

سنگی که چیزی بران نوشته است بر درّه یی که معروف است به تبنابر نزدیک اروند؛ و ایوان سوری و کوه اروند؛ و حکایت درخت بلوط که از عهد دارا در سرای احمد و هارون، ابناء الحسن، بود. و ازین نوع عجایب بسیار است که آن را در همدان نامه شرح داده آمد. و مقصود ازین عمارت اسلامی است که به کدام تاریخ بود- و السّلام.

کرج

شهری است میانه، نه کوچک و نه بزرگ؛ بنای ایشان از گل باشد و باغ نباشد، مگر اندکی. و در ابتدا، که ابو دلف خواست که این شهر کند، یکبار دیواری فرمود بر دو سه فرسنگی این موضع. و پس آن را بگذاشت، و آن دیوار همچنان برجایگاه است. و در میان آن چند پاره دیه بکرده اند. بعد ازان اینجا که امروز شهر کرج است بنا فرمود.

بروجرد

وزیر*، آن بو دلف، فرموده است، شهری فراخ نعمتست و بسیار میوه؛ و از آنجا میوه به دیگر موضعها برند.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 405

اصفهان الیهودیّه

اندر عهد خلافت منصور سنه ی اثنی و خمسین و مایه ایّوب بن زیاد که عامل خراج بود، و بر حرب درین وقت سعید بن منصور الحمیری بود، خال مهدی. چون سعید برفت، همه ی کارها أیّوب را ماند. و به دیه خوشینیان قصری کرد و مسجد با مقصوره یی، چنانکه بجایست. و منبر بنهاد و کسانی را که با وی بودند، آنجا باز رها کرد. و صفّه ها ساختند، جایی که آن را کاه فروشان خوانند، تا بعد روزگار سراها بدان پیوست. و آنست که اکنون که رسته خوانند. و باز حقیقتتر- چنانکه گویند- جامع خوشینان نخستین مسجد بود که به اصفهان کردند در اسلام. و بنای آن ابو خناس مولی امیر المؤمنین عمر بن الخطّاب کرد، در خلافت علی بن ابی طالب رضوان اللّه علیه. و بعد ازان مسجد ولید بن تمامه کردند، در سنه ی مایه در خلافت سلیمان بن عبد الملک اندر؛ و پس مسجد سعید بن دینار در سنه ی ثمان و مایه. و پس مسجد الفضل بن عوث در خلافت هشام؛ و شهر فراخ گشت در خلافت منصور.

و این پانزده پاره دیه بود که همه صحرای آن، خانه ها ساختند. و بهم پیوست، و محلّتها را بدان نام دیه ها بازخوانند، چون: باطرقان، فرسان، یوان، خرجان، فلفلان، سنبلان، کماان، جوزدان، لنبان، اشکهان، جرواآن، خشینیان، براوسکان*، فابجان. و جامع اصل هم درین وقت کردند. و تنگ بود بر مردم، تا خصیب بن مسلم دو پاره زمین بداد که به نام وی

بازخواندندی. و بعد ازان، به عهد معتصم اندر، یحیی بن عبد اللّه بن مالک الخزاعی دوّم بار فراخ کرد. و به خلافت مقتدر اندر، احمد بن مسرور در سنه ی سبع و ثلثمایه بسیاری بیفزود، چنانکه هنوز بجایست. و یهودیّه بدان خوانند که ازان جهودان که بختنصر ایشان را از بیت المقدّس بیاورد به عراق، جایی در، فرود آورد، جماعتی بسیار به دیهی اندر. و آن را برده ان خواندندی، یعنی برده در آن جایگه کردند؛ و آنست که اکنون برده ان خوانند. و بختنصر لهراسپ را ازیشان خبر داد، فرمود که ایشان را بر شهرها قسمت کنند. پس جماعتی از اصفهان و شوشتر آنجا بودند، از لهراسپ بعضی را بخواستند. دو هزار و هفتصد بمردم اصفهان داد، و هزار و سیصد به مردم تستر. و پارسیان اصفهان ایشان را بدین جایگاه که شهرست بدین دیه ها فرود آوردند. و دران وقت اصفهان هفت پاره شهر بود نزدیک به هم، چون مدینه ی جی- و آن شهرستانست- و مهربن و سارویه و درام* و قه و کهثه و جارّ؛ و همه اصفهان خوانده اند. و

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 406

بعضی ازان خراب گشت، چنانکه حمزه ی اصفهانی شرح دهد. و چون عرب به اصفهان آمدند، سه شهر مانده بود. و در خلافت منصور آن را بارو بکردند، و فراخ گشت.

و به عراق و خراسان از اصفهان بزرگتر شهر نیست. و لباسها از پنبه و کرباس و ابریشمین، و ظرایفها*، از آنجا به همه اطراف عالم ببرند. و از آنجا میوه های پاکیزه خیزد که مثل آن در هیچ بلاد نباشد. و مردم آن پیوسته با یکدیگر تعصّب کنند

و قتلها رود از جانبین، و پیوسته بدین مشغول باشند. و احوال زرینه رود، که آن را زنده رود خوانند، در آخر باب بیست و سوّم شرح داده آمده است، کفایت باشد.

شیراز

در ولایت پارس شهریست که آن را به شکم شیر مانند کرده اند؛ و از همه شهرها، که گرداگرد اوست، نعمت آنجا آورند و از آنجا به جایهای دیگر برند. و بنای آن محمّد بن القاسم بن ابی عقیل، ابن عمّ حجّاج بن یوسف، کرده است. و این زمان دار الملک پادشاهان پارس است؛ و هوای خوش دارد و نعمت فراخ باشد. و درخت بسیار و میوه را حدّی نباشد.

ری

پسر منصور، مهدی، به فرمان پدر آنجا رفت بر عزم خراسان، و دیوار شهر بفرمود کردن و بسیاری زیادت اندر گرفت. و قصرها کرد و شهرستان و مسجد جامع و به نام خود محمّدیّه نام کرد. و اینجایگاه که اکنون ری زیرینست، و شهر قدیم اوّل خراب گشت، و اینجا عوض کردند- چنانکه یاد کردیم. و ابتدای این عمارت در شهور سنه ی اثنین و خمسین و مایه بود، و بعد سالها تمام گشت.

تمیشه

طبرستان بنای قدیم بوده است، و گویند افریدون کرده است، ابر دامن کوهی، بر کنار دریا. خراب شده بود که در همه طبرستان ناپسندیده تر ازان موضع نیست. و در سنه ی تسع و ثمانین و خمسمایه ملک طبرستان، اردشیر بن الحسن، تجدید عمارت آن می فرمود.

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 407

شاد یاخ

بنای شهر شادیاخ که آن را نیساپور می خوانند- نیشاپور قدیم- شاپور کرده بود، و در خراسان معظمتر ازان شهر نبود. و آبادان بود تا روزگار سلطان مغفور سلطان سنجر رحمه اللّه بر دست غز خراب شد. و خبر حادثه ی غزان معروفست، که آنجا شحنه ی سلطان سنجر را بکشتند. و سلطان با لشکر به سر ایشان رفت، و ایشان کس می فرستادند و زینهار می خواستند، و مالهای بی شمار قبول کردند. سلطان نپذیرفت تا عاقبت کار که از جان نااومید شدند و با جای محکم شدند و درقان بستند و جان را بردند و لشکر سلطان در کوشش سستی کردند، تا سلطان را هزیمت کردند و بسیار کس را از لشکر سلطان بکشتند و سلطان سنجر را بگرفتند و همچنان با خویشتن می آوردند، بر آیین سلطنت، إلّا آنکه خدمتکاران ازان خویش نصب کردند، و به مرو آمدند و دست به غارت آوردند. امّا احوال نیشاپور چون غزان آنجا رفتند، اوّل مردم شهر کوششی بکردند، و قومی را ازیشان در شهر بکشتند. چون غزان را خبر شد، یکباره حشر آوردند و مردم طاقت جنگ نداشتند. اغلب مردمان از زنان و کودکان در مسجد منیعی گریختند، و غزان تیغ درنهادند و چندان خلق در مسجد کشتند که میان خون ناپیدا شدند. چون شب درآمد، مسجدی بود برطرف بازار-

مسجد مطرّز گفتندی چنان بود که دو هزار مرد در آنجا نماز کردندی- و قبّه ی عالی داشت، مقرنس از چوب مدهون، آتش درزدند، و جمله ی ستونها بسوخت، و شعله ی آتش چنان ارتفاع گرفت که جمله ی شهر ازان شعله روشن شد. و تا روز غارت می کردند و قتل، و اسیر می بردند. بی دادی بکردند که اگر به شرح آید دلها خون شود- أعاذنا اللّه منه و جمیع بلاد المسلمین من ذلک.

تمّ الکتاب

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 409

فهرستها

اشاره

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 411

نام کسان

آبتین 23، 24

آدریانس 152

آدم (ابو البشر) 1، 9- 12، 22، 23، 83، 109، 114، 141- 143، 186، 326، 333، 334، 366، 370، 364، 366، 370، 372، 384، 385، 393

آذرباد 43، 55، 116

آذربرزین 24، 25، 73

آذروان 28

آذروان بن اشه بن اشغان 28

آذروان بن بوذاسف بن اشه 28

آرش 37

آرش شیواتیر 71

آزادمرد کامکار 44

آزر (- تارخ) 152، 184

آزرمیدخت 32، 66، 67، 70، 76، 359

آغش وهادان 41، 42، 72، 302

آمنه بنت علقمه بن صفوان بن امیّه 238

آمنه بنت وهب 182

آنند 92

آهون 71

آیسیه* [آسیه ابنه مزاحم بن عبید] 156

ابا عبد اللّه (بن عمر) [؟] 223

ابا کالنجار 330

ابان بن السّعید بن العاص 211

ابان بن عثمان 226

ابردخت 27

ابرویس 103

ابرهه ذو المنار 16، 120، 132، 133، 181، 324

ابرهه بن الاشرم 188، 325

ابرهه بن الصّباح 130، 325

ابراهیم (پسر پیغامبر) 205، 211

ابراهیم (خلیل الرّحمان/ خلیل الله) 12، 27، 32، 71، 72، 108، 113، 114، 118، 143، 145. 148- 152. 155، 161، 181، 184، 326، 344، 336، 372، 374، 376

ابراهیم بن الحسن بن علی بن محمد 354

ابراهیم بن عبد الله 259، 265

ابراهیم بن محمّد الامام 248، 250، 251، 254

ابراهیم (بن مسعود) 20

ابراهیم بن مالک الاشتر 239

ابراهیم بن محمّد بن علی الباقر 352

ابراهیم بن محمّد بن علی بن عبد اللّه بن العبّاس 248

ابراهیم بن مسعود بن محمود 312، 330

ابراهیم بن موسی بن جعفر بن محمّد 353

ابراهیم بن المهدی 274- 277، 279

ابراهیم المؤیّد باللّه 281

ابراهیم بن الولید 17، 246- 248، 328، 352

ابضعه 128

ابن ابی السّاج 290، 291

ابن بطریق الرّومی 242

ابن تبّع اسعد بن عمرو 127

ابن جهیر 298

ابن الحجاب 245

ابن الخال 292

ابن الزّبیر عبد اللّه 17، 198، 234- 236، 237-

239، 253، 347، 372

ابن سرجون 238

ابن سیرین 356

ابن صدقه 298

ابن طاهر 291

ابن طباطبا 274

ابن عبّاس 119، 177، 333

ابن عمان 355

ابن الفرات 290

ابن القوس* [ابن ابو الفوارس القرمطی/ ابو الفوارس القرمطی؟] 287

ابن مسعود 356

ابن المقسم 25

ابن المقفّع 2، 7، 264، 265، 403

ابن مقله 291، 293، 294

ابن الکرمانی 249

ابن یامین* [بنیامین] بن یعقوب 156، 164

ابو ابراهیم اسمعیل بن احمد السّامانی 287، 300

ابو ابراهیم بن علی بن محمّد بن علی بن موسی الرّضا 354

ابو اسحاق ابراهیم بن المدبّر 286

ابو اسحاق احمد بن محمّد القراریطی* [ابو اسحاق محمد بن ابراهیم (احمد؟) الاسکافی القراریطی] 294

ابو ایّوب الانصاری 195

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 412

ابو ایّوب سلیمان بن الحسن بن مخلّد* [سلیمان بن مخلد الموریانی ابو ایوب/ ابو القاسم سلیمان بن الحسن بن مخلد] 294

ابو ایّوب سلیمان بن داود المرزبانی* [ابو ایوب (سلیمان بن مخلد) الموریانی] 261

ابو ایّوب سلیمان بن وهب 285، 286

ابو البختری 198

ابو برده بن دینار* [نیار] 212

ابو برزه الاسلمی 236

ابو بکر الصّدّیق 17، 75، 118، 193- 196، 207- 216، 224، 225، 343- 346

ابو بکر احمد بن صالح بن شیرزاد 286

ابو بکر رافع 308، 309

ابو بکر (بن علی بن ابی طالب) 351

ابو تغلب 305

ابو جعفر احمد بن یوسف الکاتب 278

ابو جعفر الفیض بن ابی صالح (شیرویه) 264

ابو جعفر محمّد* بن اسراییل الانباری 284

ابو جعفر محمّد بن عبد الملک الزّیات 280، 281

ابو جعفر محمّد بن الفضل 282

ابو جعفر محمّد بن القاسم الکرخی 294

ابو الجهم 252

ابو الحارث منصور 19، 301

ابو حبیره الضّحاک الانصاری 226

ابو حرب البرقعی* [المبرقع الیمانی] 289

ابو الحسن عبد اللّه* [عبید الله] بن یحیی بن خاقان 282

ابو الحسن علی بن داود* [علی بن عیسی بن داود] بن

الجرّاح 293

ابو الحسن علی بن شمس الدّوله (امیر میران) 310

ابو الحسن علی بن محمّد الجبلی 84

ابو الحسن علی الوزیر 296

ابو الحسین بن ابو القاسم عبید اللّه بن سلیمان بن وهب 288

ابو الحسین بویه 19، 304

ابو الحسین لوی بن بویه* [ابو الحسن احمد بن بویه] 303

ابو حمزه 250

ابو حنیفه 356، 399

ابو خناس (مولی عمر بن الخطّاب)

ابو داود* [احمد بن ابی داود ابو عبد الله] 280

ابو داود خالد بن ابراهیم الدّهلی* [ابو داود خالد بن ابراهیم من بنی شیبان بن ذهل/ خالد بن احمد بن خالد السدوسی الذهلی] 257

ابو دلف 404

ابو ذرّ الغفاری 143، 196، 197، 225، 356

ابو زعیر [ابو زعیزعه] 238

ابو زعیزعه 240

ابو ساج دیوداد بن دیودست 287، 288

ابو سرایا 274

ابو سفیان بن الحارث بن عبد المطّلب 203، 204، 210، 224، 225، 356

ابو سفیان حرب 205

ابو سلمه حفص بن سلیمان الخلال 250- 255

ابو شجاع بویه 307

ابو شجاع فنا خسرو 303، 329

ابو شجاع محمّد بن الحسین الرّوذراوری 298، 317

ابو شجاع محمّد بن ملکشاه 314

ابو صالح بن شعیب بن جامع 83

ابو صالح محمّد بن یزداد 283

ابو الصّقرا اسماعیل بن بلال* [ابو الصقر اسماعیل بن بلبل] 286

ابو طالب 191- 194

ابو طاهر 304، 305

بو طلحه 209

ابو عبّاده* [عباد] ثابت بن یحیی 278

ابو العبّاس احمد بن ابی خالد الاحول 278

ابو العبّاس احمد بن عبید اللّه بن الخصیب 283، 293

ابو العبّاس حاجب 309

ابو العبّاس خسرو پیروز بن رکن الدّوله 304، 307

ابو العبّاس دشمنزار 310

ابو العبّاس رئیس 307

ابو العبّاس فضل بن مروان 280

ابو العبّاس کاکو* [کاکویه] 307

ابو عبد الله الثانی 355

ابو عبد الله محمّد بن یزداد 278

ابو عبد اللّه العمید 302

ابو عبد اللّه یعقوب بن داود بن طهمان 264

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین

سیف آبادی، متن، ص: 413

ابو عبد الملک بن مروان* [عبد الملک بن مروان] 252، 328

ابو عبید بن مسعود الثّقفی 217

ابو عبید اللّه معاویه بن عبد اللّه 263، 264

ابو عبیده الجراح 216- 219، 245، 256

ابو عدنان بن حسنویه بن الحسین الکردی البرزیکانی 305

ابو العلا بن حسنویه بن الحسین الکردی البرزیکانی 305

ابو العلاء صاعد بن مخلّد ذو الوزارتین 286 مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی متن 413 نام کسان ..... ص : 411

و علی جلیل 307

ابو علی سینا 310

ابو علی محمّد بن عبد اللّه* [عبید الله] بن یحیی بن خاقان 293

ابو علی بن محمّد* بن علی بن مقله [ابو علی بن مقله] 293

ابو علی محمّد بن محمّد الوزیر البلعمی 141

ابو العلی* [؟] 245

ابو عیسی شادی بن محمّد 307- 309، 355

ابو غالب (وزیر الوزرا) 309

ابو الفتح بن الخیر* [؟] 296

ابو الفتح بن دارست 297

ابو الفضل جعفر بن محمود الإسکافی 284

ابو الفضل (پسر ابو الحسین) 355

ابو الفضل بن نصرویه 311

ابو القاسم عبد اللّه* [عبید اللّه] بن سلیمان بن وهب 286، 288، 289

ابو القاسم عبید اللّه بن محمّد* [عبد الله بن محمد بن عبید الله الخاقانی ابو القاسم] 293

ابو القاسم محمّد بن الحسن 353

ابو القاسم محمود بن محمّد بن ملکشاه 317

ابو قحافه 217

ابو المحجن* [ابو محجن بن حبیب بن عمرو بن عمیر الثقفی الشاعر] 318، 319

ابو المحسن عبد اللّه* [عبید الله] بن یحیی بن خاقان 286

ابو محمّد (بن المعتضد) 288

ابو محمّد حامد بن ابی العبّاس* [العباس] 293

ابو محمّد الحسن بن مخلّد الجرّاح 286

ابو محمّد السّفیانی 247

ابو محمّد الصّادق 243

ابو مسلم عبد الرّحمن (ابو دوانیق/ بو مجرم) 17، 243، 244، 248- 250، 254- 259

ابو المعشر المنجّم 9، 362

ابو منصور بن الحسن بن

بویه 19، 304

ابو موسی الاشعری 217، 229- 231، 234، 342، 356، 397

ابو موسی عیسی بن فرّخانشاه 284

ابو المؤیّد البلخی 2

ابو نصر فنا خسرو بن الحسن بن بویه 19

ابو نوح عیسی بن ابراهیم 281

ابو هریره 235، 356، 374

ابو الهیجا 291

ابو یعفر بن علقمه 118

ابی جیفه العالم* [لختیعه بن ینوف الحمیری/ لخنیه ینوف ذو شناتر] 131

ابی طالب رستم بن علی بن الحسن بن موسی 19

ابیّ بن کعب 211

ابی مالک بن شمر 124

ابی منذر هشام بن الثّابت* [محمّد] الکلبی 403

اپرودشاه 31

اتابک غزاغلی 318

اتیال 71

اثرط 23

اثفیان 24

اجن 85، 87- 89

اجیح 89

احبشد 323

احصا بنت اباد* [الحنفاء بنت إیاد] 183

احمد (بن اسد بن سامان) 300

احمد بن اسماعیل 19، 300

احمد بن الحسن بن علی ابی طالب 351

احمد بن حنبل 280، 356

احمد خان 315

احمد طولون 401

احمد بن العبّاس بن الحسن* [العباس بن الحسن ابو احمد] 293

احمد بن عبد العزیز بن دلف* [ابی دلف] 96

احمد بن عمار البصری 280

احمد بن محمّد بن میمون البریدی* [احمد بن محمّد بن

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 414

میمون+ ابو عبد اللّه (احمد بن محمّد) البریدی] 294

احمد بن مسرور 405

احمد بن موسی بن جعفر بن محمّد 353

احمد بن نصر 280

احمدیل روادی 306

اخزیاهی* [احزیاهو/ احزیا] 111

اخشنو 170

اخنوخ (- ادریس) 71، 143، 185

اخشید 323

اخواست 72

اد بن ادد 184

ادد بن الهمیسع 184

ادریس (- اخنوخ) 12، 22، 33، 71، 143، 144، 326، 336

ادریس (برادر عیسی بن معقل) 249

ادریس 265، 266

ارجاسپ 26، 43

ارحبعم* [رحبعم] بن سلیمان 111

اردشیر پاپک 10، 14، 28، 29، 50، 51، 66، 68، 74، 119، 127، 180، 257، 276، 303، 321، 322، 358

اردشیر (پسر بیژن) 73

اردشیر (درازانگل/ درازدست) 64

اردشیر (بن شیروی) 32، 66، 69، 76، 105، 359

اردشیر بن الحسن

406

اردشیر بن هرمزد بن نرسی 30، 55، 69، 322، 359

اردوان 29

اردوان بزرگ بن اشکانان 28، 49

اردوان بن اشغان 49

اردوان بن بلاشان 28، 49

اردوان کوچک افدم 14، 28، 49، 50، 57، 119، 322

ارسطاطالیس 9، 48، 73

ارسطو 96

ارسلان ارغون 314

ارسلان بن طغرل 332

ارسلان ایلک 301

ارغو* [أرغوا] بن فالغ 184

ارغوش* [لوغوس/ لعوس] 96

ارفخشد بن سام 113، 148، 184

ارم 113، 114

ارمایل 35

ارمیا 169، 170، 327، 337

ارمیان* [ارمین] 116

ارنواز 24

ارون 110

ارونددست 32

اروندزیک 32

اریاط 132، 133

ازد* [یرد هدانه؟] بن مهلاییل 185

ازنین ارمیناقی 104

اژدهاک (- ضحّاک) 24

اسا بن سلیمان 168، 327، 337

اسامه بن زید السّلیحی 208، 213، 244، 245

اسپار بن شیرویه الدّیلم 302

استاد اسماعیل 319

استاسیس* [استاذسیس] 260، 261

استر 175

استسیانوس 99

استیران بن فقور* [استیراق بن نقفور] 106

اسحاق بن ابراهیم نبی 12، 149، 151، 152، 155، 326، 335

اسحاق بن ابراهیم (امیر بغداد) 278، 280

اسحاق بن اسماعیل 379

اسحاق ترسا 306

اسحاق بن جعفر بن محمّد بن علی 352

اسحاق بن موسی بن جعفر 353

اسد (برادر خالد بن عبد اللّه) 244

اسد الدّوله 402

اسد بن سامان 300

اسدی (طوسی) 2

اشرس بن عبد اللّه 244

اسطاسیوس 106

اسطامس 35

اسطینوس 106

اسعد بن زراره 198

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 415

اسفندیار 26، 32، 33، 43، 44، 72، 73، 357

اسکندر/ سکندر رومی (ذو القرنین الثانی) 9، 10، 14، 27، 28، 34، 46- 49، 51، 73، 92، 96، 108، 123، 125، 126، 162، 257، 321، 322، 345، 357، 358، 381، 386، 391، 403

اسکندرروس* [اسکندروس] 96

اسکندر مامیا 103

اسماء بنت ابی بکر الصّدّیق 238

اسماء بنت بو مسلم 258

اسماء ذو النّطاقین 237

اسماء بنت عمیس الخثعمیّه 351

اسماء بنت موسی بن جعفر بن محمّد 353

اسماعیل الخازانی 252

اسماعیل بن ابراهیم 12، 117، 118، 150- 152، 181، 174، 326، 335

اسماعیل بن احمد

بن اسد بن سامان 19، 355

اسماعیل بن جعفر بن محمّد بن علی 352

اسماعیل بن الحسن بن علی ابی طالب 351

اسماعیل صعلوک 309

اسماعیل بن موسی بن جعفر بن محمّد 353

اسنور 26

اسود بن عفّان* [غفار] 127

اسود العنسی الکذّاب 133، 206

اسود بن یعفر 128

اشاوروزن بن اشاکید 72

اشر 153

اشعث بن قیس 139

اشک (بن دارای بن داراب) 27، 28، 48

اشک بن اشکان 28

اشکس قباد کاوه 72

اشموییل 110، 121، 164، 165، 327، 337

اشناس 279

اعشی 124، 125، 127

اعناقه 385

اغریرث 72

أعزّ عبد الجلیل* [اعز الملک عبد الجلیل الدهستانی] 314

اغسطس 15، 99، 325

افراسیاب 9، 25، 26، 32، 37- 34، 46، 47، 71، 72، 82، 120، 135، 322، 357، 358

افریدون اثفیان (فریدون) 14، 23، 24، 35، 36، 52، 59، 63، 71، 85، 146، 321، 325، 326، 371، 406

افراییم (بن یوسف) 155

افریقیس ذو الاذعار بن ابرهه 120، 121، 323

افشین 278، 279

افطسوس* [انطونیوس] 103

افلاطون 73، 97

اقرع بن حابس 189

اقسنقر برسقی (اتابک) 318

الازد 116

الاسود* [الاسور/ اشوذ] 113، 116

الان شاه 323

الب ارسلان 20، 297، 313، 314، 331، 360

المعمر*

الون 110

الیاس (پادشاه خزر) 43

الیاس (بن اسد بن سامان) 300

الیاس بن مضرّ 183

الیفر 113، 115

الیون کهتر 104

الیون مهتر 104

الیون بن بنسیل* [بسیل] 106

امّ أروی بنت کریز بن ربیعه 226

امّ اسماء بنت موسی بن جعفر بن محمّد 353

امّ البنین بنت خالد بن زید الکلابیّه* [امّ البنین بنت حزام بن خالد بن ربیعه] 351

امّ جعفر امّه العزیز بنت جعفر بن ابی جعفر المنصور 274، 276

امّ الحبیب التغلبیّه 351

امّ حبیبه بنت ابی سفیان 211

امّ الحجّاج 245

امّ الحسن (بنت علی بن ابی طالب) 351

امّ الحسن (بنت حسن بن علی) 351

امّ خالد 238

امّ خلف 237

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 416

امّ الخیر بنت صخر 216

ام

سعید المخزومیّه* [ام سعید ابنه عروه بن مسعود الثقفیه] 351

امّ سلمه بنت امیّه 211، 233

امّ سلمه بنت محمّد بن علی بن الحسین 352

امّ عاصم بنت عاصم بن عمر بن الخطّاب 243

امّ عبد اللّه بنت موسی بن جعفر بن محمّد 353

امّ فروه بنت جعفر بن محمّد بن علی 353

امّ فروه بنت موسی بن جعفر بن محمّد 353

امّ القاسم بنت موسی بن جعفر بن محمّد 353

امّ کلثوم (بنت علی) 219، 351

امّ کلثوم (بنت محمّد) 199، 210

امّ کلثوم الصّغرا (بنت علی بن ابی طالب) 351

امّ کلثوم بنت موسی بن جعفر بن محمّد 353

امّ مروان 252

امّ موسی بنت منصور بن عبد اللّه الحمیری بود 264

امّ ولد خراسانیّه 247

امّ ولد رومیه 275

امّ ولد سلامه البربره 261

امّ ولد کردیه 252

امّ الولید بنت العبّاس 251، 252

امّ هاشم بنت ابی هاشم بن عتبه بن ربیعه 237

امّ هانی بنت ابی طالب 194

امّ هشام بنت هشام 245

امامه بنت موسی بن جعفر بن محمّد 353

إمرؤ القیس 139، 325

امصیا 111

املک 110

امیر احمد بغرا 318

امیر بار علی سرمه* [علی بار بن عمر بن سرمه] 318

امیر خلف 313

امیر دبیس بن صدقه 319

امیر سیّد علاء الدّوله زریر 318، 319

امیر علاء الدّوله کرشاسب بن علی بن فرامرز 319

امیر عمادی محمود بن الامام السّنجری الغزنوی 313

امیرداد اوزبک 315

امیم 119

الامین (بن هارون الرّشید) 269، 271، 273، 274، 328، 349

امیّه بن خلف 198

اندیمشک رومی 54

أنس بن مالک 241، 243، 256

انطخیس* [انطیخس] سوم 49

انطونیس 102

انطونیس دوم 103

انطیاخوس 97

انطینوس 108

انمار 116

انواخ 71

انوش بن شیث 144، 185

انوشزاد بن جشنسفنده 140

اوالس بن نواله 104

اوربیلس 103

الاورن* [الاقرن] بن ابی مالک 124

اوریا 165، 166

اوس بن حارث 117، 128

اوس بن خولی 208

اوس بن عمرو 128

اوس بن قلام 118

اویس بن انیس القرنی

223

اوشهنج 9، 14، 21، 23

اولیمار* [ابن تلما] 174

اویس قرنی 354

اهواز 116

اهون* [امون] بن منشا 111

أیاز 314

ایاس بن قبیصه 118، 214

ایرج 24، 25، 36، 321

ایرجس* [ابرخس] صاحب الرصد 15

ایزد داد 74

ایزد گشسپ 75

ایشوع 174

ایلا 72

ایلاس (- الیاس) 162

ایلاق 78

ایلاق* [ایلاف] 110

ایلیا بن ملکا* [بلیا بن ملکان] بن فالغ بن عابر (- خضر) 161

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 417

اینانج 279، 281

ایّوب 155، 156، 327، 336

ایّوب بن زیاد 405

ایوداد 21

الایهم بن جبله 137

الأیهم بن الحارث 136

بابک 28، 29، 276- 279

بابک خرّم دین 276، 278

باده شیر* [؟] 402

باذان 65، 133، 134، 201، 202، 204، 205

باربد 64

بارده* [مارده] 280

بارق 110

بارین 44

باغر وصیف* [باغر و وصیف] 282

بافنحاس* [فنحاس] بن باطا العبرانی 109

بالق 162

بانس* [یافین] بن کنعان 110

بانو گشسپ 64، 73

بایباک 284

بتوال 23

بجیله 116

بحیرای راهب 191، 192

بخت نرسه بن ویو بن گودرز (- بختنصر) 337

بختنصر 15، 42، 73، 108، 109، 111، 117، 169، 170، 333، 337- 342، 376، 403، 405

بختنصر الثّانی 175

بختیانوش 27

بداسپ 71

بدر الکبیر 287، 289

بدر حسنویه 307- 310

بدر الدّجی 279

بدر الدّجی (دختر سالار مرزبان) 304

براتیع 323

بربر 83

برجتین 326

برز ایلا 72

برزفری 26

برزمهر 74

برزویه ی طبیب 61، 75

برزین 75

برسخان 78

برسق کبیر 315، 318

برطاس 81، 146

برقمایص/ برقماریص 92- 95

برکیارق 20، 398، 315، 316، 331، 360

برمک 75، 255، 269

بره بنت مر 183

برهمن 88، 89

برهمین 89، 90

بزرجمهر بختکان 60، 61، 75

بساسیری 297، 314

بسطام گستهم 64

بشر الحافی 356

بشر بن مروان 253

بطلمیوس (- پادشاه) 96، 325

بطلمیوس (که نجوم نیکو دانست) 96

بطلمیوس محبّ الابان [محبّ الاب؟/ فیلوذفوس محب الاخیه؟] 97

بطلمیوس (صاحب المجسطی) 15، 108

بطلمیوس بن ارغوش 96

بطلمیوس بن ارنب 96

بطلمیوس اسکندری 97

بطلمیوس حدیدی 97

بطلمیوس حیران* [حدیدی] 97

بطلمیوس صانع 96

بطلمیوس صانع دوّم 97

بطلمیوس گربز 97

بطلمیوس محبّ الاب

96، 97

بطلمیوس محبّ الام 96، 97

بطلمیوس مخلص 97

بغر خان [بغرا خان؟] 323

بقراط 15، 97

بکتکین 323

بکر بن عبد العزیز بن دلف 287

بکیر 221

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 418

بلاش بن اشکانان 28، 49

بلاش بن بهرام 28، 49

بلاش بن خسرو 50

بلاش بن فیروز 28، 31، 49، 58، 69، 322، 359

بلاشان 49

بلاق 318

بلال برانی 398

بلال حبشی 196، 223، 356

بلشصر 112

بلخاریا 104

بلعم/ بلعام باعورا 162

بلغار بن کماری 80- 82

بلقیس 121، 122، 166، 324

بلوقیا 21، 337

بلیق 290

بلیناس 15، 47، 99- 102، 377، 378، 381

بناه 71

بنداد هرمزد 249

بندوی 62، 63، 75

بنسیل* [بسیل] سقلابی 106

بو اسحاق 257

بو بکره 262

بو تغلب 305

بو جهل 198

بو دلف 248

بو سعید آبی 312

بو عبید الثقفی* [؟] 234، 262

بو عون 262

بوغای شرابدار 283

بو لولو* [ابو لؤلؤه فیروز النهاوندی] 222، 223

بوخت نصر (- بختنصر) 338

بودریق* [لذریق] 384

بوران (دختر حسن بن سهل) 276، 277

بوران دخت (هجیر) 32، 66، 67، 69، 72، 75، 118، 215، 359

بوری برز* [بوری برس] 314

بوغا الکبیر 279، 280

بویی/ بویه (بن فنا خسره) 302، 303

به آفرید بن اشکانان 28، 49

به روز 74

به روز (سمرگوی) 75

بهاء الدّوله بن عضد الدّوله 296، 307- 309، 330، 365

بهارت 85

بهرام (امیر مجلس) 72

بهرام آذرمهان 75

بهرام (الثّانی) بن بهرام بن هرمزد 29، 69، 322

بهرام بن بهرام بن بهرام بن هرمزد 29، 69

بهرام بهرامیان* [بهرامان- بهرام بن بهرام بن بهرام] 29، 53، 69، 359

بهرام الثالث (- بهرام بن بهرام بن بهرام) 29

بهرام چوبین 62، 63، 70، 75، 105، 221، 300

بهرام دخت 63

بهرام سیاوشان 62، 75

بهرام سیم (- بهرام بن بهرام بن بهرام) 322

بهرام بن شاپور 28، 49، 55، 322، 359

بهرام بن شاپور بن شاپور 30، 55، 69، 322

بهرامشاه بن مسعود 20، 313، 330

بهرام گور

14، 30، 56- 58، 68، 69، 74، 322

بهرام بن مردانشاه موبد شاپور 2، 21، 28، 33، 38، 67

بهرام (بن هرمزد بن شاپور) 29، 53، 322، 358

بهرام بن یزدجرد 68، 69، 322

بهمسین 85، 87

بهمن (درازنگل) 26- 28، 44، 45، 73، 90، 92، 124، 125، 170، 358، 403

بهمن جادو 75، 215

بهمیس 88

بیرشاد 71

بیژن گیو 41، 72، 358

بیغو (- بیغو) 323

بیهقی 313

پادوسپان 221

پارس 73

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 419

پری چهره 23

پسر عبّاس 11

پشنگ 38، 42، 72، 82

پشوتن 26، 72

پولادوند 41

پولس 99

پیران ویسه 26، 41، 42، 71، 72

پیروز بن اخشیش* [مهرانجشنس جشنسده] 66

پیروز خسرو 66

پیروز دخت 58

پیروز طبری 71

پیروز (پسر طوس) 73

پیروز بن هرمزد 69، 359

پیروزان 220

پیلسم 72

تاج 24

تاج الملک ابو الغنایم 315

تارخ (- آزر)

تاش 307

تاویل 385

تاه دزد 74

تبّع الآخر 325

تبّع اسعد ابی کرب بن ملکیکرب* (- تبّع بن کلی کرب) 16

تبّع الاصغر* [تبع الثانی/ تبع تبان اسعد ابو کرب الرائد؟] 124

تبّع الاقرن 124، 126، 323، 324

تبّع بن کلی کرب (ابو کرب اسعد تبّع میانین) 126، 129، 324

تبّع نخستین (- الحارث الرایش) 119، 123

تبّعان* [تبع] بن حسان 129، 130

تبین برسخان 323

تتش 314، 315

تتغ 323

تدوس 106

ترک 77، 78، 80، 81، 146

ترماس* [توماس] 174

تکسین چگل 323

تلیمان 71، 72

تمیم الدّاری 212

تن فیروز 58

توتل 78

تور 23، 24، 36، 37، 72

تور (- رستم گیلی) 73

تولع بن فوا 110

تیدوسیس الاصغر 104

ثابت بن سلیمان الحسنی 246

ثابت بن قیس النّخعی 225

ثعلب بن عمرو 117

ثعلبه (مهتر غسانیان) 134

ثعلبه بن عمرو 134، 135

ثلعبان* [دوس ذو ثعلبان] 131

ثمود 114، 148

ثیاطوس* [ثیادوس] 63

جابان 75، 214، 217

جاد 153

جاسم 114، 115

جالوت 110، 114، 164، 165

جالینوس 103

جاماسپ 26، 43، 44، 54، 72، 73، 358

جاماسپ (برادر قباد) 31، 59

جانوسیار 46، 73

جبله بن الایهم

بن جبله بن الحارث بن ماریه 138

جبله بن الحارث 135

جبله بن الحارث 136

جبله بن الحارث 137

جبله بن النعمان 136

جبیر بن مطعم بن عدی 226

جدعون بن یواش 110

جدیر البجلی* [جریر بن عبد الله البجلی] 218

جدیس 114، 115

جذام 116

جذع بن عمرو 134، 135

جذیمه الابرش 127، 128، 325

جرجیس 74، 178- 180، 327، 346

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 420

جرهم 113

جریره 26

جشنسفنده 66، 67، 69

جعده بن هبیره 232

جعفر (بن الهادی) 267

جعفر بن ابی طالب 210

جعفر بن حسین بن علی 352

جعفر بن عبد الواحد 284

جعفر بن علی بن ابی طالب 203، 351

جعفر بن علی بن محمّد بن علی بن موسی الرّضا 354

جعفر الطیّار 193، 247

جعفر (بن المعتمد/ ألمفوّض إلی اللّه) 285

جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین 352 مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی متن 420 نام کسان ..... ص : 411

فر منصور 242

جعفر بن موسی بن جعفر بن محمّد 353

جعفر بن موسی بن جعفر بن محمّد 353

جعفر بن یحیی 268، 270، 273

جفنه بن عمرو 135، 325

جفنه بن النعمان (جفنه الاکبر بن منذر بن ماریه) 136

جلال الدّین 298

جمشید ویونجان 23، 32، 149، 321، 322، 357، 403

جمیل* بن قیدار [حمیل بن قیذر] 184

جناور 110

جندال 324

جندرت 84، 88، 89، 91

جندله بنت الحارث 183

جنید 244، 356

جوان شیر 32

جودرت 84

جهان بخت 32

جهم* [جهیم] بن الصّلت 211

جهن 72، 357

جیبال 324

جیوشبک بن ای ابه* [ای ابه جیوشبک/ جوشبک الامیر] 318، 319

چگل 78

چهتل 85، 87- 89

چین 77، 78، 80

حارث (ملک مصر) 27

الحارث بن الایهم 137

الحارث بن ثعلبه 135

الحارث بن جبله 135

الحارث بن جبله (ابن شمر) 137

الحارث بن حجر 137

الحارث الرّایش (تبّع الاوّل) 119، 120، 324

حارث بن عمرو بن حجر الکندی 59، 118، 129، 200

حارث بن عمرو

بن عامر 117

الحارث بن عمرو بن حجر المقصور* [الحارث الوقصور بن عمرو/ الحارث بن عمرو بن حجر آکل المرار] 138

حارث بن کلده الطّبیب 216

الحارث المقصور 138

حارثه بنت مراد 184

حاطب بن بلتعه* [ابی بلتعه اللخمی] 200

حافظ* [جاحظ] 223

حاکم 307

حام بن نوح 77، 81، 83- 85، 144، 146

حامد بن العبّاس 289، 290

حایذ بن ابی شلوم بن العیص بن اسحق 365، 366

حبش 83

حبش شوم* [خسرو شنوم] 221

حبشیّه الرّومیّه 282

حبی بنت خلیل بن حبشه 183

حبیب نجار 74

حبیب بن عبد اللّه البجلی 236

حبیب بن نهر بن* [بن بهریز] مطران الموصلی 97

حجّاج بن یوسف 44، 238، 239- 241، 246، 253، 372، 397، 400، 406

حجر آکل المرار بن عمرو بن معویه 138، 325

حجر بن نعمان 137

حذیفه بن سعد بن الیمان 196، 220، 227، 356، 362

حریره* [جویریه] بنت الحارث بن ابی ضرار 211

حزقیا 111

حزقیل (ابن العجوز) 162، 163، 169، 336

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 421

حسان پیروزان 304

حسان بن تبّع 126، 127، 325

حسان بن تبّع بن عمرو* [بن عمرو بن تبع] 130، 325

حسّان بن ثابت الشّاعر 138، 203، 235، 356

حسن بصری 116

حسن بویی 302، 303

الحسن بن الحسن بن علی ابی طالب 351

حسن الحمیری 116

الحسن بن زید العلوی (الداعی) 283، 355

حسن بن سهل 274، 276- 278، 284، 285

حسن بن علی بن ابی طالب 210، 229، 232- 234، 325، 327، 346، 347، 351، 352، 355

حسن بن علی بن الحسین 252

حسن بن علی الرّقّام الهمدانی 68

الحسن بن علی بن محمّد بن علی بن موسی الرّضا 354

حسن بن قحطبه 250، 254، 262

الحسن بن موسی بن جعفر بن محمّد 353

حسنو بن الحسین الزریکمان* [حسنویه بن الحسین الکردی البرزیکانی] 305

حسین (علوی حسنی) 265

الحسین بویه 303

الحسین بن الحسن

بن علی ابی طالب 351

الحسین بن علی بن الحسین 352

حسین بن علی الشّهید 210، 229، 233، 235، 236، 238، 239، 261، 263، 346، 347، 351، 352، 401

الحسین بن موسی بن جعفر بن محمّد 353

حصین بن نمیر 236، 237، 239

حض* [فخص] 113

حضین بن المنذر 395

حفصه (بنت عمر بن الخطّاب) 199، 211

حکم بن العاص 221

حکم بن عمیر* [عمرو] التّغلبی 222

الحکم (بن الولید) 246، 247

حکیم ایرانشاه بن ابی الخیر 73

حلیمه 191

حلیمه* [حکیمه] بنت موسی بن جعفر بن محمّد 353

حمّاد بن ابی حنیفه 356

حمدان 286

حمدونه بنت الرّشید 277

حمزه ابان* [حمران بن ابان] 226

حمزه ابو القاسم 293

حمزه بن الحسن الاصفهانی 2، 4، 7، 21، 22، 40، 43، 50، 52، 54، 55، 67، 70، 105، 121، 131، 132، 139، 195، 248، 295، 300، 337، 357، 396، 397، 400، 406

حمزه بن عبد المطّلب 193، 199، 214

حمزه بن موسی بن جعفر بن محمّد 353

حمزه بن یسار بن عثمان 258

حمید* [ابو حمید] 252

حمید بن ابی مخارق 246

حمید* [حمیده] بنت الصّاعد البربری 353

حمید بن قحطبه 261

حمیر (پسر قحطان) 39، 113

حمیر (بن سبا) 16، 116، 118- 120، 324

حمیری 24

حنتمه بنت هاشم بن عبد اللّه 223

حنظله بن الرّبیع التّمیمی 211

حوّا 141- 143، 185، 333، 334

حیه بنت قحطان 184

خاتون 319

خارجه

خاسف 90

خالد 118، 119، 353

خالد برمکی 255، 260، 261، 399

خالد بن جعفر بن کلاب 130

خالد بن السّعید بن العاص 211

خالد بن عبد اللّه 244، 253

خالد بن عثمان 226

خالد بن القسری 245، 247، 249، 252

خالد بن الولید 213- 217، 345، 356

خان 323

خانسکی 323

خثعم 116

خداوار السّهمی* [عبد اللّه بن حذافه السّهمی] 200، 202

خدیجه (بنت خویلد بن اسد) 192- 194، 210

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 422

خدیجه بنت موسی بن

جعفر بن محمّد 353

خدیع کرمانی 248

خدیو 323

خرّاد برزین 63، 75

خرّ خسرو* [خرّ خسره بن البینجان بن المرزبان] 134

خرداد پرویز* [فرّخ زاد] 66

خردوس 174

خرّزاد بن نرسی 134

خرزادانشهر 134

خرمه بنت فاده 276

خرّه 32

خرّه مرد 32

خزاعه 117، 128

خزر 77- 79، 81

خزرج بن حارث 117، 128

خزیمه بن ثابت الانصاری 229

خزیمه بن مدرکه 118، 183

خسرو بن اشکانان 28، 49

خسرو پرویز (اپرویز/ کسری پرویز) 31، 32، 61- 65، 70، 75، 105، 133، 139، 192، 199- 201، 321، 322، 359

خسرو شاه بن بهرامشاه 330

خسرو فیروز رکن الدّوله 306، 307

خسرو بن قباد 69

خسرو بن ولادان بلاشان 28

خضر 27، 73، 160- 162، 327، 336، 337، 371

خصیب بن مسلم 405

خطحک* [حطحط] 157

خطیر الملک ابو منصور 316، 317

خالد بن جبله بن الایهم الغسانی 343

خلف (بن ابی بکر) 216

خلوت [فتنه؟] 293

خلوبا* [خلوب] 294

خناس 386

خنکاسب 25

خوراسان 17، 115

خورشید (خزینه دار/ گنجور) 75

خورین 74

خوش نواز 58

خوشین مسعود* [الحسین بن مسعود الکردی] 315

خوله الحنفیّه 351

خیذر بن کاوس 278

خیر (غلام مختار) 239

خیزران 266- 269، 273

خیلش ارکن 323

دابشلیم 60

دادویه 133، 134

داراب بن ارفخشد 404

داراب بهمن 27، 45، 46، 73، 322، 358، 403

دارای بن داراب 27، 46، 47، 49، 73، 112، 125، 322، 358، 404

دارم 153

داریائوش 112

داریان* [داذانه الملک] 178

دانیال 73، 169، 170، 175، 327، 333، 337، 339- 342

داود بن سلیمان 12، 110، 122، 143، 164- 167، 327، 337، 344، 375

داود بن علی 252، 254

دبوان* [ذبوراء/ دبورا/ دبوره] 110

دبیس 298، 319

دجوشن بن دهرات 84، 85، 87، 88

دستان 45

دسل بنت دهرات 84، 85، 88، 91

دغفل 25، 114

دقلطیانس 103

دقلطیانس الثّانی 103

دقیانوس 175، 176

دما* [زیاد] بن الهیوله السّلیحی 138

دمور 72

دیماطرنوس 97

دوبان منجّم 273

دود 88

دومطیانس 102

ده آک (- ضحاک) 24

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 423

دهرات 85- 88، 91

دهموس*

[؟] 175

دیقیوس 103

دینار 220

ذا الحاجب 76، 220

ذو جدل* [ذو جدن] 325

ذو جدن 132

ذو/ ذی جیشان 125، 325

ذو رعین 128

ذو الرّیاستین (- فضل بن سهل)

ذو شناتر 121، 130، 131، 325

ذو القرنین ثانی (- اسکندر)

ذو القرنین نخست (شمّر یرعش) 123،

ذو الکفل 156، 163، 327

ذو الکلاع 123

ذو المنار 120، 123

ذو نواس (زرعه/ صاحب الاخدود) 16، 123، 131، 132، 325

راحیل 153

راسل 92

راشد (غلام معتضد) 286

الرّاشد باللّه 329

الرّاضی باللّه 18، 294، 303، 304، 329، 350

راغب 35

رافع بن هرثمه 286

رافع لیث 272

رام رایش 121

رامین 74

ربیب الدّوله ابی منصور الحسین بن ابی شجاع الرّودراوری ربیب بغدادی قیراطی 298، 317

ربیع بن یونس (ابو الفضل) 261، 263، 267

ربیعه (- نزار) 185

رحبعم (بن سلیمان) 27، 171

رحمان الیمامه 206

رحمه بنت افراییم بن یوسف 155

رزمان [رزبان صول] 221

رستم (زال) 24، 32، 33، 36- 45، 72، 73، 273، 278، 328، 349

رستم (سپهبد) 66، 75، 218

رستم بن علی (شاهنشاه مجد الدّوله) 296، 311، 312، 329

رستم گیلی (تور) 45، 73

رشتواد سپهبد 73

الرّشید 18، 106، 263- 276، 278، 328، 349، 353

رقیّه (بنت علی بن ابی طالب) 351

رقیه (بنت محمّد) 210

رکن الدّوله (ابو الحسن علی) 295، 303- 305، 329، 360

رمله (بنت علی بن ابی طالب) 351

روال 92- 95

روبیل 153

روداوه 24

روزبه بن ساسان 139

روس 77، 79، 81، 146

روشنک 46، 47

روم (پسر الیعفر بن سام) 115

رویین 72

رهّام گودرز 42، 72، 73، 337

ریاح بن مرّه 127

ریحانه (کنیزک) 211

ریحانه 353

ریطه بنت عبد اللّه 255

ریونیز 26، 72

زاب (زاب طهماسب/ زو طهماسب) 9، 25، 38، 55، 71، 357

زابل شاه 23

زاد 74

زادبه الفارسی 118

زادشم 82

زادنخرّه 32

زادویه بن شاهویه الاصفهانی 2

زال 24، 26، 37، 38، 44، 45، 71- 73، 321، 358

زبالون 156

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 424

زبیده

271، 274، 276

زبیر عوّام 193

زرابرود 31

زراره بن عدس 189

زراره بن محمّد الغزی* [؟] 270

زربانو 24، 45، 73

زرح 168

زردشت 10، 15، 21، 43، 54، 55، 72

زرسپ 72

زرعه بن شریک 236

زرقا (الیمامه) 127، 128

زرمهر 59

زروان حاجب 60

زره 72

زریر 26، 42، 43، 72، 73

زرین جنار 26

زکرویه بن مهرویه القرمطی 289، 290

زکریّا 73، 99، 171، 172، 327، 337

زلفه 153

زلیخا 153، 154

زنبیل (رتبیل) 222، 240، 324

زنکه ی شاوران 72

زنگ 83

زو طهماسب (- زاب) 25، 321

زواره 24، 44، 45، 72، 73

زه 25

زیاد بن ابیه* [عباد بن زیاد بن ابیه] 222

زیاد بن ابیه/ زیاد بن ابی سفیان 234، 253، 261، 262

زیاد بن سلم 238

زید بن الثّابت 211

زید بن الحسن بن علی ابی طالب 351

زید بن علی بن الحسین 244

زید بن عمر 223

زید بن موسی بن جعفر بن محمّد 353

زینب (بنت علی بن ابی طالب) 351

زینب (بنت محمّد) 210

زینب بنت جحش 211

زینب بنت حسین بن علی 352

زینب الصّغرا (بن علی بن ابی طالب) 351

زینب بنت موسی بن جعفر بن محمّد 353

سابق 252

سابه (شاه ترکان) 62

ساروغ 152، 184

ساره 149- 152، 372

ساریه بن رستم الدّیلمی* [ساریه بن زنیم الکنانی الدّیلی] 221

ساسان 26، 28، 29

ساسان بن روزبه 139

ساف 117

سالار مرزبان 304

سالم 71

سالم بن عبد الرّحمان 245، 246

سام (بن نریمان) 23، 36، 37، 45، 71، 72، 113، 313، 325، 358

سام بن رحیع 74

سام بن نوح 77، 115، 116، 144، 146، 148، 172، 184، 334، 383، 400

سامری 158، 159

السّامرّی 295

سامید 92

سبأ/ سبا 113، 116، 119

سبابه* [محمّد بن الحسن بن سهل ابو الحسن شیلمه] 286

سبک مفلح* [المفلحی] 289

سبکتکین 301، 307، 359

سبیط بن ثعلبه 134، 135

سپهرم 72

ستوردار بلاش 58

سجّاع بنت حارث الثعلبیّه* [سجاح بنت الحارث بن سوید] 213، 214

سجواره 91

سخت 139

سدیف

253، 254

سراقه 195

سرجون منصور الرّومی 235- 237

سرخاب دیلم 316

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 425

سرخه 40

سرفرای* [- سوخرای/ سوفزای] شیرازی 58، 59، 75

سرکیس رومی 64

سرمشک البربریّه* [جیجک] 289

سرنج 323

سروس 175

السری بن زیاد* [السّندی بن زیاد بن ابی کبشه] 245

سطیح الکاهن 186، 190، 191، 215

سعد بن عباده 223، 356

سعد القراط 275

سعد الملک 316

سعد وقّاص 193، 218- 220، 223، 356، 397

سعید 356

سعید بن جبیر 241، 356

سعید الخیبری 348

سعید بن دینار 405

السّعید بن العاص 211، 225

سعید بن عبد الملک* [- سعید بن عثمان+ عبد الملک بن عثمان] 226

سعید بن عبد الملک 245

سعید بن عثمان 234

سعید بن عقبه 245

سعید بن المسیّب 210، 240

سعید بن منصور الحمیری 405

سعید بن نصر 296

سعید بن نمران الهمدانی 232

السّفاح ابو العبّاس 18، 81، 251- 256، 291، 328

سفر 93- 95

سفسانیق 89

سفیان 356

سفیان ثوری 335

سقراط 73

سقلاب 77، 81، 106، 146

سکریه 318

سکن النوبیه 353

سکینه بن حسین بن علی 352

سلام بن ابی الحقیق 199

سلام التّرجمان 379

سلامه (برادر نجح) 291

سلامه البربریّه 261

سلطان ارسلان 361

سلطان الدّوله (ابو شجاع) 309- 311، 330، 360

سلطان محمود (بن محمّد بن ملکشاه) 20، 313، 317، 320

سلم 24، 36، 325

سلمان فارسی 195- 197، 202، 229، 257، 356

سلمی 213

سلمی بنت اسد 183

سلمی بنت زید بن خداش* [سلمی بنت عمرو بن زید بن لبید بن خداش] 182

سلمی بنت عمرو بن ربیعه 183

سلوم [شلوم؟] 73

سلیط بن عمرو 200

سلیمان 360

سلیمان (برادر عبد الله بن علی) 256

سلیمان نبی 32، 33، 40، 72، 100، 110، 111، 122، 165- 168، 327، 337، 338، 344، 376، 383، 381، 386، 387، 392، 394، 399، 403

سلیمان بن سعد 237

سلیمان بن سعید الحبشی* [سلیمان بن سعد الخشنی] 235

سلیمان بن سعید الخشنی* [سلیمان بن سعد الخشنی]

238

سلیمان بن صرد 238، 239

سلیمان بن عبد الملک بن مروان 17، 241- 243، 367، 405

سلیمان بن کثیر 249، 254

سلیمان بن نعیم الحمیری 242

سلیمان بن هشام 247، 248، 253، 254

سلیمان الیشکری* [شیبان بن عبد العزیز الیشکری] 248

سماق* [سملق] 278

سمره بنت سحث* [تیمه بنت یشجب؟] 183

سمسون بن الاملوک* [شمر بن الاملوک] 119

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 426

سنان النّخعی 233، 234

سنجان 352

سنجر (بن ملکشاه) 8، 20، 313، 315، 317، 331، 360، 407

سنحاریب 111، 169

سنمار رومی 64

سودان بن رومان* [سودان بن حمران السّکونی؟] 226

سوداوه 39، 40

سوده بنت ربیعه بن الاسود [سوده بنت زمعه بن قیس] 211

سوریس* [اساروس/ سویرس] 103

سوسن 354

سوناغ 90

سویت 323

سوید بن مقرّن 221

سهراب 39

سهل بن سعد السّاعدی* [عبّاس بن سهل بن سعد السّاعدی] 241

سهل بن سنباط 278، 279

سهم 23

سهیل بن عدی 222

سیامک 23

سیاوش 26، 32، 39، 40، 248، 358

سیاوش (فرزند بهرام چوبین) 221

سیّد ابو القاسم بطحای [بطحانی] 355

سیّد مرتضی ابو هاشم زید 355

سیّده* [سمانه مغربیه] 354

سیّده امّ الملوک 307، 308، 310- 312

سیف الدّوله ابراهیم ینال 314

سیف الدّوله صدقه بن مزید 316

سیف ذی یزن 123، 133، 134، 188، 325

سیماه برزین 75

سیمجور 301

سیمون بیوی 323

سینداذ* [سینداد/ سنداد] 139

سینود 57

شاپور (سپهبد) 52

شاپور* [ساتور/ شانور] 157

شاپور بن اردشیر (شاپور شاه) 29، 52، 54، 69، 74، 128، 322، 407

شاپور بن ادران بن اشک 28

شاپور بن اشک 49

شاپور بن شاپور 30، 55، 69، 359

شاپور نستوه 71

شاپور بن هرمزد بن نرسی (ذو الاکتاف) 30، 52، 54، 69، 74، 104، 130، 322، 359

شادبهر 73

شادزیک 32

شادمان 31

شار 324

شالخ بن ارفخشد 113، 148، 184

شام 115

شاوک* [شاول] 110

شاه آفرید بنت پیروز بن یزدجرد بن شهریار 246

شاه بانو 301

شاه خسرو بن الحسن بن بویه 19

شبدیز 63،

64

شبلی 356

شبیب 232، 240

شجاع خوارزمیّه 282

شجاع بن وهب 200

شدّاد (بن عاد بن عملاق) 114، 146- 148

شراحیل بن جبله 137

شرحبیل بن حسنه 211

شرف الدّوله بن عضد الدوله 306، 307، 330

شرف الدّین نقیب النّقبا الهاشمیّه* [الشریف ابو القاسم علی بن طراد الزینبی العباسی] 298، 299

شروانشاه 319

شروین 74، 264

شروین پرنیان 68، 74

شریف ابو الحسین 355

شریف ابو عبد اللّه 355

شعبی 25، 186، 342

شعران* [شقران] مولای پیغامبر 208

شعیا 169، 327، 337

شعیب 156، 157، 327، 335، 336

شغاد 44، 313

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 427

شغب 293

شقّ 186، 187

شقیقه [سوده؟] بنت علی* [عک] 183

شم 23

شماخ طبیب 265، 266

شمر بن حسان (ذو الجناح) 16

شمر ذی الجوشن 236

شمر یرعش 122- 124، 126، 128

شمس الدّوله بن فخر الدوله 307- 310، 329، 360

شمس الملک عثمان بن نظام الملک 319

شمشون الجبّار 73، 110، 178، 327، 346

شمعون حواری 173

شمعون بن یعقوب 109، 153، 162

شمیران بنت بهمن 27

شنگل 57، 324

شهاب الدّین (برادرزاده ی نظام الملک) 317

شهدانیق 89

شهدیب 85، 87

شهربانو 352

شهربراز/ شهرابراز* [شهربراز] 66، 69، 76، 105، 216، 359

شهرناز 24

شهریار 31

شبیه (بن عبد شمس) 198

شیث بن آدم 22، 114، 142، 143، 149، 185، 333، 334

شیداسپ 23

شیدوش 248

شیده 42، 72

شیر 324

شیرزاد 32

شیرویه (شیروی بن کسری پرویز) 31، 32، 65، 69، 75، 202، 323، 359 مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی متن 427 نام کسان ..... ص : 411

رین 63- 65

شیرین 203

شیرین بنت سپهبد شروین (- سیده امّ الملوک) 306

صابی 301

صاحب الحضر 50

صاحب کافی الکفاه اسماعیل بن العبّاد 305- 307، 355

صادق 73

صاعد* [؟] 113

صالح 12، 71، 114، 148، 163، 326، 335

صالح (بن علی) 252

صالح (بن هارون رشید) 272

صالح بن عبد القدوس 264، 265

صباح بن ابرهه بن الصّباح 130

صحار 114، 115

صدقیا 109،

111

صدوق 73

صدی بن عجلان الباهلی 240

صعصعه بن صوحان العدوی* [العبدی] 225

صفوان بن امیّه 198، 227

صفیّه بنت حیی بن أخطب 204، 211

صفیّه بنت عبد المطّلب 238

صمصام الدّوله بن عضد الدوله 306، 330

صوفر اصفر بن نصر* [نفز] بن عیص بن اسحق 99

صهبان بن محرث 130

صهیب بن سنان 223

ضحّاک بیوراسب 24، 32، 34- 36، 71، 75، 114، 144، 146، 238، 321، 322، 357، 370، 371

ضحّاک (بن قیس) 238

ضحّاک خارجی 247، 248

ضحّاک الفهری 235، 236

ضرار الرّومیه 288

ضیاء الملک احمد (بن نظام الملک) 298، 316

ضیزن 52

طارس* [طبریوس] 106

طاسیس 99، 101

طالب الحقّ

طالوت الملک 26، 110، 121، 143، 145

طاهر (بن محمّد) 210

طاهر (بن هلیل) 309

طاهر بن الحسین 271، 273- 275، 276

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 428

طایر 52

الطّایع باللّه 18، 295، 296، 301، 305، 307، 329، 350

طباریس 99

طباریس عاش 99

طبارینس 105

طرایانس 102

طریح 269

طریفه 116

طسم 114، 115

ططفوس بن اسفسانون* [طیطوس بن اسفیانوس] 50

ططوس 338

طغرل (غلام مسعود) 313

طغرل بن ارسلان 20، 332، 341

طغرل بن محمّد بن ملکشاه 331، 360

طغرلبک 297، 314، 331، 360، 361

طلحه 223، 227، 228، 355

طلحه الطّلحات 223، 234

طلحه بن العبّاس الصّیرفی 293

طلیحه بن خویلد الاسدی 206، 213، 214

طورک 23

طوس 25، 40، 41، 72، 358

طهماسب 25

طهمورث (دیوبند/ زیناوند) 14، 23، 24، 33، 34، 40، 71، 148، 321، 322، 357

طیّب (بن محمّد) 210

طیرو 323

طیهور 24

ظلوم 294

عابر (- هود) 113، 184، 334

عاتکه بنت عدوان 183

عاتکه بنت عمرو بن هلک* [بنت مرج السلیمه/ بنت مرّه بن هلال؟] 182

عاتکه بنت یزید بن معاویه 244

عاد 114، 148، 383

عاد دوم 383

عاصم بن عبد اللّه 244

عاصم بن عمر 223

عاصم بن عمرو التّمیمی 222

عالم 113، 115

عالی کندا 110

العام بن ادرکوف* [الهامرز التستری/ الهامرز بن آذرک] 139

عامر بن شراحیل

الشّعبی 356

عامر بن ضباره 250

عامر ماء السّما بن حارثه الغطریف بن امرؤ القیس 135

عامله 137

عایشه بنت ابو بکر 195، 198، 200، 207، 208، 211، 216، 228، 261، 346، 347

عایشه بنت معاویه بن المغیره بن ابی العاص 240

عباده بن الصّامت 235

عبّاس (بن مأمون) 289

العبّاس بن الحسین* [الحسن] 289

عبّاس بن عبد المطّلب 193، 194، 198، 207- 209، 225، 355

العبّاس بن علی بن ابی طالب 351

عبّاس بن مشکویه الهمدانی 280

عبّاس بن موسی بن جعفر بن محمّد 353

عبّاسه (خواهر رشید) 270

عبد اللّه (بن ابی بکر) 216، 240

عبد اللّه (بن محمّد) 210

عبد اللّه (پسر معتزّ) 291

عبد اللّه (عمّ سفّاح) 254

عبد اللّه بن ارقم 211، 216، 223

عبد اللّه الاشتر 261

عبد اللّه انصاری 225، 356

عبد اللّه بن أنیس الخزرجی 199

عبد اللّه بن التامی* [الثامر/ التامر] 131

عبد اللّه بن جعفر بن محمّد بن علی 352

عبد اللّه بن الحسن بن علی ابی طالب 351

عبد اللّه بن الحسین* [الحسن] بن علی بن ابی طالب 260

عبد اللّه بن حسین بن علی 352

عبد اللّه بن حسین بن علی بن محمّد 354

عبد اللّه الحسینی 350

عبد اللّه بن خازم 264

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 429

عبد اللّه بن خلف الخزاعی 223

عبد اللّه بن رافع* [عبید الله بن ابی رافع] 232، 233

عبد اللّه رونده 259

عبد اللّه بن الزّبیر 223، 227، 228، 238، 239، 355

عبد اللّه بن سبا 226

عبد اللّه* بن السری 277

عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح 211، 225

عبد اللّه بن الصّامت 343

عبد اللّه بن طاهر (بن الحسین) 276، 277، 279، 370

عبد اللّه بن عامر 224، 225

عبد اللّه بن عامر کریز 140

عبد اللّه بن العبّاس 228- 231، 234، 235، 244، 345، 356، 385

عبد اللّه (بن عبد اللّه

بن عتبان) 222

عبد اللّه بن عبد اللّه 642، 265

عبد اللّه بن عبد المطّلب 151، 182، 189

عبد اللّه بن علی بن ابی طالب 351

عبد اللّه بن علی بن الحسین 252- 254، 257، 352

عبد اللّه بن عمر* [بن عبید الله] 219

عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز 223، 234، 235، 253، 364، 378

عبد اللّه بن عمر بن الخطّاب* [عبد اللّه بن عمر بن عبد العزیز] 247

عبد اللّه بن محمّد بن علی بن الحسین 352

عبد اللّه بن محمّد بن یزداد 275

عبد اللّه بن مروان 252

عبد اللّه بن مسعود 225

عبد اللّه بن مصعب بن ثابت بن عبد اللّه بن الزّبیر 269

عبد اللّه بن معمر* [عبید اللّه بن معمر التّیمی] 224

عبد اللّه بن معاویه 247

عبد اللّه بن موسی بن جعفر بن محمّد 353

عبد اللّه بن یحیی بن زید الحسینی 250

عبد الجبّار 259

عبد الحارث 142

عبد الحمید بن یحیی 252

عبد الرّحمان بن ابی بکر 216، 264، 265

عبد الرّحمان بن دراج 235

عبد الرّحمان بن الحسن بن علی بن ابی طالب 351

عبد الرّحمان بن عمر 223

عبد الرّحمان بن عوف 193، 196، 220، 223- 225، 359

عبد الرّحمان بن عیسی الکاتب الهمدانی 403، 404

عبد الرّحمان بن محمّد الاشعث 240

عبد الرّحمان بن معاویه بن هشام 245

عبد الرّحمان بن ملجم المرادی 231، 232

عبد الرّحمان بن موسی بن جعفر بن محمّد 353

عبد الرّشید بن محمود (ابو نصر مجد الدّوله) 330

عبد الرّشید بن مسعود 20، 312، 313

عبد السّلمی اللخمی* [عبد السّلام اللخمی] 245

عبد الشّمس بن یشجب 39، 116، 119، 324

عبد الصّمد 256

عبد العزّی 118

عبد العزیز بن ابی دلف العجلی 283، 286

عبد القیس (صاحب الزّنج) 283

عبد الکلال بن مثوب 129، 325

عبد المسیح بن عمرو بن ثعلبه 190، 131، 215

عبد المطّلب بن

هاشم 16، 182، 188، 189، 191

عبد الملک ابو الفوارس بن نوح سامانی 19، 300، 301

عبد الملک بن صالح الهاشمی 270

عبد الملک ماکان 309، 310

عبد الملک بن محمّد بن الحجّاج بن یوسف 246

عبد الملک بن مروان بن الحکم 18، 106، 221، 237- 240، 347، 255، 386، 387، 394، 395

عبد مناف 183، 186، 187

عبد ودّ 118

عبد یغوث 118

عبل* [عبیل] 119

عبید اللّه (بن علی بن ابی طالب) 351

عبید اللّه بن اویس 236

عبید اللّه بن الحسن بن علی ابی طالب 351

عبید اللّه بن حسین بن علی 352

عبید اللّه بن زیاد 234، 238، 239، 253

عبید اللّه بن علی بن الحسین 352

عبید اللّه بن عمر 223، 224

عبید اللّه الغسانی 235

عبید اللّه بن مروان 252

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 430

عبید اللّه بن موسی بن جعفر بن محمّد 353

عبید اللّه المهدی 401

عبیده

عتبه بن ابو سفیان 235

عتبه بن حنفیه الکلبی* [دحیه بن خلیفه الکلبی] 200

عتبه (بن ربیعه بن عبد شمس) 198

عتبه بن غزوان المازنی 219، 398

عتبی 313

عثالیا* [عتلایا/ عثلیا/ عتلیا] 111

عثمان (پدر ابو مسلم) 249

عثمان بن الاشهل 195

عثمان بن حنیف 228

عثمان بن العاص 221

عثمان بن عفّان 17، 67، 76، 106، 191، 193، 196، 199، 200، 211، 216، 223- 230، 346، 384

عثمان بن علی بن ابی طالب 351

عثمان بن قیس 252

عثمان بن نهیک 259

عثمان بن الولید 246، 247

عثودا* [عتوده] 133

عجیف بن عتبه* [عنبسه] 278

عدنان بن ادّ 183

عدّی بن حاتم الطّایی 205

عدی زید 136، 325

عذرا 73

عروه (بن الزّبیر) 238

عروه بن الجعد 225

عزّ الدّوله بختیار 303، 304، 305، 329، 360

عزّ الملک (بن نظام الملک) 315

عزیا بن امصیا 111

عزیر 72، 170، 327

عزیز مصر 153، 307

عسلمینا [محسلمینا؟] 175

عصی* [غصن] الرّومیّه 295

عضد الدّوله (ابو شجاع فنا خسرو)

295، 304- 308، 329، 347، 360

عطا 25

عطارد بن حاجب 214

عطاش 316

عطیّه* [عبد الملک بن محمّد بن عطیّه] 250

عظیم الختن 323

عفّان 337

عغلون 110

عقیل بن ابی طالب 198، 235

عقیل بن الحسن بن علی ابی طالب 351

عقیل بن موسی بن جعفر بن محمّد 353

عکرون 110

العلاء (بن وهب) 252

العلاء بن احمد 68

العلاء الحضرمی 200، 211

علاء الدّوله اسفهسالار محمّد بن دشمنزار 308، 310، 311، 330

علا الدّین سیّدی 355

علم الملک 296

علی (برادر عبد الله بن الحسن) 260

علی (بن المعتضد) 286

علی الاصغر بن حسین بن علی 236، 352

علی الاکبر بن حسین بن علی 352

علی بن ابی طالب ابو الحسن 17، 193- 199، 207- 209، 211، 219، 223، 223، 227- 232، 234، 261، 287، 327، 330، 334، 335، 346، 347، 350، 351، 370، 371، 405

علی بن بویه عماد الدّوله 19، 294، 302، 303

علی بن جعفر بن محمّد بن علی 352

علی بن الحسن بن بویه 19

علی بن الحسین (زین العابدین) 236، 352

علی بن حمزه بن عمّاره بن حمزه 258

علی بن سلیمان 264

علی سمیرمی 318

علی بن علی بن الحسین 352

علی بن عیسی بن ماهان 269، 272، 273

علی بن فرامرز بن علاء الدّوله 315

علی بن محمّد البرقعی* [المبرقع الیمانی] 283

علی بن محمّد بن علی بن موسی الرّضا عسکری 354

علی بن مسعود بن محمود (ابو الحسن بهاء الدّوله) 20، 312

علی بن موسی بن جعفر (الرّضا) 274، 275، 349،

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 431

353

علیه بنت موسی بن جعفر بن محمّد 353

عماد الدّوله بن معزّ الدوله 295، 303، 304، 329، 360

عمّار بن یاسر 193، 229، 275

عماره پسر حمزه 258

عمالیق (- عملوق/ عملیق) 119

عمده الدّوله بن معزّ الدّوله 304، 305، 308، 330

عمر بن الخطّاب 17، 47، 75،

76، 109، 138، 182، 193، 196، 208، 211- 214، 216- 225، 227، 230، 243، 342، 346، 356، 375، 398

عمر بن سعد 239

عمر بن عبد العزیز (اشجّ بنی امیّه) 17، 106، 241- 243، 284، 328، 347، 402

عمر بن عبد العزیز بن دلف 287

عمر بن عثمان 226

عمر بن علی بن ابی طالب 351

عمر بن علی بن الحسین 352

عمر بن هبیره 244، 253، 260

عمران 117، 171

عمران بن فلان بن العیص بن اسحاق 365، 366

عمران بن ماثان 171

عمرو بن امیّه الضّمری 199، 200

عمرو بن بکر التّمیمی 231

عمرو بن تبّع (ذو الاعواد/ موثبان) 128، 325

عمرو بن جبله 137

عمرو بن جفنه 135

عمرو بن الجموح الخزاعی 226

عمرو بن الحارث 136

عمرو بن الرّبیع* [عمر بن بزیع] 268

عمرو بن سعید 239

عمرو بن العاص 200، 204، 220، 229- 231، 234، 235، 356

عمرو بن عامر 117، 128

عمرو بن عثمان 226

عمرو بن لحیّ 117، 118، 121

عمرو بن اللّیث 285- 228

عمرو بن مزیقیا 135، 325

عمرو بن معدی کرب 220، 280

عمرو بن منذر 137

عمرو بن نعمان 137

عمرو بن وهب 198

عملوق (- جذیمه الابرش) 127

عمید الملک ابو نصر کندری 314

عوام (مؤذّن بیت المقدّس) 384

عوج عنق/ عناقه* [عناق] 21، 34، 71، 114، 145، 160، 161، 384

عوف بن حارثه 118

عون (بن علی بن ابی طالب) 351

عیسی بن مریم 12، 49، 50، 73، 99، 103، 104، 129، 163، 171- 174، 178، 204، 208، 236، 265، 327، 334، 337، 343، 345

عیسی بن علی* [موسی] 255، 256، 260، 263

عیسی بن علی بن عیسی 296

عیسی العنزی 245

عیسی بن معقل 243، 248، 249

عیسی بن موسی 261

عیسی بن موسی الکسروی 67، 70

عیص 152، 153، 365

عیص بن اسحاق 156

عیل 164

عین الدّوله 308، 329

عیینه 197

غارون* [عادور] 157

غالب 35

غالب بن فهر

183

غاویل 386

غردیانس 103

غز بن میسک بن یافث 77، 80

غسّان 116، 134

غلس 103

فارس 116

فارک 89

فاطمه بنت سعد 183

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 432

فاطمه بنت عبد اللّه عامر* [فاطمه بنت عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم] 182

فاطمه* بنت القسم بن ابی بکر 352

فاطمه الکبری بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف 232

فاطمه بنت محمّد 198، 210، 219، 233، 346، 350، 351

فاطمه بنت موسی بن جعفر بن محمّد 353

فالغ بن هود 152، 113، 184

فان 85- 87، 89

فانک 23

فانمین 85، 87، 89، 90

الفایق الخاصّه 141، 301

فتح ابو الحسن عبد الله* [عبید الله] بن یحیی بن خاقان 282

فتوحی 385- 387

فتیان 286

فخر الدّوله شاهنشاه 19، 301، 304- 307، 329، 360

فخر الملک المظفّر 316، 317

فرامرز 24، 41، 44، 45، 72، 73، 358

فرامرز بن علاء الدّوله 314

فرایین 66

فرخ خسرو 70

فرّخ زاد 66، 67، 75، 76

فرّخ زاد بن مسعود بن محمود 20، 312، 313، 330

فردوسی (طوسی) 2، 7، 23، 24، 54

فرشیدورد 72

فرطس 174

فرطینوس 175

فرعون 108، 156- 159، 325

فرقد* [عتبه بن فرقد] 221

فرنگیس 26، 41

فرود

فروه بن عمرو الحزامی* [الجذامی] 212

فرویقس* [فرویقیس/ قارینوس] 103

فرهاد 24، 75

فرهاد (سپهبد) 63، 64

فرهاد پسر زواره 73

فریبرز 26، 40، 358

فریبرز (جاندار) 75

فریبرز کاوس 72

فریدون بن اثفیان (فرخ دادده) 24، 32، 35، 36، 82، 322، 357

فریقیس* [افریقیس بن ابرهه] 120

فری رنک 24

الفضل بن جعفر بن الفرات* [جعفر بن محمد بن الفرات] 294

الفضل الرّازی 295

فضل بن الرّبیع 270، 272- 274

فضل بن سهل (ذو الرّیاستین) 273- 275، 278

فضل شیرازی 295

فضل بن العبّاس 207- 209، 217، 356

الفضل بن عوث 306

فضل بن یحیی 268- 273

فطامه بنت علی 184

فطیمه* [فاطمه] بنت بو مسلم 258

فقور* [نقفور] 106

فلامه الجرهمه* [السیده بنت مضاض بن عمرو الجرهمی] 184

فلون* [افلّون]

187

فلیسجان* [و لیسجان] 134

فن بن فان 87

فنابرزین 139

فنا خسرو بن الحسن بن بویه 19

فنحاص بن عیراد* [العیزار] 162

فودمس* [قومدوس] 103، 103

فور 46، 47، 85، 126

فوقاس 105

فوندر 86، 87

فهر بن مالک 183

فیروز (از فرزندان اردشیر) 70

فیروز (پیروز) بن بهرام 69، 322

فیروز الدّیلمی 133، 134

فیروز بن هرمز 28

فیروز بن یزدگرد بن بهرام گور 31، 58، 75، 131، 186، 359

فیروزانشاه 31

فیروز گژدهم گیوکان 72

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 433

فیروزدخت 75

فیلان شاه 379

فیلس 174

فیلفس/ فیلفوس 27، 46، 108

فیلقن* [فیایفس] 103

قابوس بن وشمگیر 308

قابوس بن المنذر (فتنه العرس) 118، 325

قابیل 142، 333، 384

القادر باللّه 18، 296، 307، 311، 329، 350

قارن 214

قارن بن نوشروان 31

قارن (- رزم زن) 36

قارون 160

قاسم بن محمّد 210، 241

قاسم (مؤتمن) 269، 273

قاسم بن ابی عبد اللّه* [القاسم بن عبید اللّه] 288

القاسم بن الحسن بن علی ابی طالب 351

القاسم بن موسی بن جعفر 353

القاضی ابو عبد اللّه احمد بن محمّد 294

قاورد 314، 315

القاهر باللّه 18، 291، 293، 303، 329، 350

القایم بامر اللّه 18، 296، 297، 329، 350

قباد بن فیروز 14، 31، 58- 60، 69، 75، 102، 133، 138، 276، 321، 322، 359

قباد کاوه 71

قبط 83

قبیحه الرّومیه 274

قبیصه بن ذویب الخزاعی 240

قتاده 342

قتکین 323

قتلغ تکین چگل 318

قتیبه 240، 246

قتیره 226

قثم بن العبّاس 208، 210

قحطان 113، 114، 134

قحطبه بن شبیب 249، 250

قدامه بن بو هشیم 281

قراجه الذّواق* [قراجه السّاقی] 318

قراطیس الرّومیّه 280

قرب 285

قرقیال 326

قریش (حاجب) 274

قره بن امار المزنی* [عائذ بن عمرو المزنی] 236

قس به 32

قس دل 32

قسطنطین (المظفّر بن هیلاتی) 15، 103، 104

قسطنطین (پسر زن هرقل) 106

قسطنطین ارینه 106

قسطنطین بن اندرقس 106

قسطنطین بن قسطنطین 104

قسطنطین بن لاوی (- الیون) 106

قسطنطین بن نیرون 50

قسطنطین بن هرقل 104

قسطنطین بن

هرقل 104

قصور 152

قصی بن فنحاص 163

قصی بن کلاب (زید) 16، 54، 131، 183، 185

قطام (خارجیّه) 232

قطری بن الفجاه 239، 240

قعقاع بن حبیس* [بن خلید (خلد)] العبسی 241

قعقاع عمرو 219، 220

قفند 91، 92

قلاجور 323

قلودقس* [قلودیوس] 99

قلودیس 103

قلوبطریا 97

قلون 163

قندهار 85، 88، 89

قوام الدّین ابو القاسم النّاصر بن الحسین 319

قویاهورط بن سفسانیق 89، 90

القید* بن افریقیس [الختیعه بن ینوف الحمیری؟] 121

قیدار بن اسماعیل 116، 184

قیس لهوب (ضحاک) 24، 370

قیس بن معدی کرب 139

قینان بن انوش 143، 185

کارراستی 306، 307

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 434

کالنجار 311

کالوب [کالب] بن یوفنّا 110، 162

کاوه ی سپاهانی (کاوه ی اصفهانی) 36، 71

کتایون 26

کردوخ 111

کرشاسپ 23، 25، 34- 36، 38، 71، 313، 358

کرمان 113، 114

کرمایل 35

کروض مازندرانی 36

کسایون 44

کسری (از فرزندان اردشیر پاپک) 66

کشسپ بانو 45

کشواد زرّین کلاه 71، 72

کعب الاحبار 147، 222، 342، 356، 382، 384

کعب اشرف 199

کعب بن لوی 181، 183

کلاب بن مرّه 183

کلی کرب* [ملکیکرب] بن تبّع 126، 324

کلیماس 341

کماری 77، 81

کمال علی 319

کنانه 226

کنانه بن خزیمه 183

کندروق 71

کندغدی (اتابک) 318

کندکز 318

کنده 116

کنعان 144، 145، 149

کورانشاه 31

کوش 34، 146

کوش پیل دندان (بن کوش) 36، 71، 146، 148

کوشان 110

کولنقانش 323

کوک بوری 72

کوکبی 283

کوهیار 71

کهرم 72

کهل* [کمیل] بن زیاد النّخعی 225

کی آرش 26

کی ارشش 26 مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی متن 434 نام کسان ..... ص : 411

افره بن کیقباد 26

کی بهمن 26، 40، 321

کی بهمنی 26

کیپشین 25، 26

کیخسرو 26، 38، 40- 42، 47، 72، 79، 302، 322، 357، 358

کید هندو 47، 92

کیرش 170

کیشکن 26، 40

کیطوس 64

کیقباد بن زاب 9، 14، 24- 26، 38، 39، 72، 119، 321، 322، 338، 358

کیکامه 25

کیکاوس/ کاوس (ودخرد) 25، 26، 32، 39، 40، 72، 121، 248، 322، 358

کی گشتاسپ

26

کی لهراسپ 26

کیمنش 26

گراز 66

گرازه 71

گردیه 63

گرسیوز 38، 42، 71، 357

گرگین میلاد 41، 72، 300

گروی زره 72

گستهم سخت کمن وراز 72

گستهم نوذران 72

گشسب پهلوان 75

گشتاسپ 32، 43- 45، 63، 72، 73، 79، 90، 91، 123، 322، 341، 357

گلباد 72

گودرز (گودرز کشواد) 40- 42، 72، 73، 248، 337

گودرز بن اشک 49

گودرز الاصغر 48

گودرز الاکبر 48

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 435

گوهر آیین 315

گیو 40، 72

گیومرث (گل شاه) 4، 9، 10، 21- 23، 33، 38، 67، 114، 321، 322، 357

لابیاس* [ابیا] بن ارحبعم 111

لاسا بن ابیا (اسا) 111

لام 114

لاوی (بن یعقوب) 153، 164

لاوی (الیون) 106

لاوی 106

لاوی بن قسطنطین 106

لاهز بن قریظ 249

لبابه 252

لبید 120

لخم 116

لقمان بن عاد (صاحب لبد) 21، 120، 122، 148، 166

لقمان بن لقیم (- لقمن بن عاد) 148

لکزانشاه 323

لمک بن متوشلخ 146، 185

لوبیل 71

لوط 110، 149- 151، 327، 336

لؤلؤ 44

لوی بن غالب 183

لهاک 72

لهراسپ 25، 26، 32، 41- 43، 72، 79، 81، 322، 337، 338، 341، 358، 405

لیا 153

لیث بن ابی رقیّه 241

لیث بن رقیه الثّقفی 243

لیلا بنت مسروق* [مسعود] 351

لیلی بنت حلوان 183

لیلی بنت سعد 183

مادرک 25

ماذر 86، 87

ماریه (مادر ابراهیم، پسر پیغامبر) 203، 205، 211

ماریه ذات القطرین بنت [القرطین بنت أرقم بن ثعلبه بن] عمرو بن جفنه 135

ماره بنت القین* [ماریه بنت کعب بن القین/ ماویه بنت کعب بن القین؟] 183

مازیار 279

ماسور* [؟] 111

ماکان کاکی 302

مالک الاشتر (النّخعی) 225، 231

مالک بن انس 356

مالک دعر 153

مالک بن الّنضر 183

المأمون 18، 106، 269، 271، 273- 278، 300، 328، 349، 370

مانی (مصوّر) 15، 53، 74

ماهاذر بن فروخ بن بدخشان 196

ماهبه بن بدخشان بن اذرجسنسب (- سلمان فارسی) 195

ماهر 74

ماهنگ 23

ماهوی 225

ماهوی سوری 47

ماهیار 46،

73

مبارک* [البرک] بن عبد اللّه 231، 232

المتّقی باللّه* [المقتفی] 329

المتّقی للّه 18، 293، 329

متوشلح بن ادریس 146، 185

المتوکّل علی اللّه 15، 18، 106، 270- 282، 328، 349

مثنّی بن الحارث* [الحارثه] الشّیبانی 214- 216

مجاشع بن مسعود الثّقفی* [السّلمی] 221

مجاعه 206

مجد الدّوله (ابو طالب رستم بن فخر الدّوله) 306، 307، 308، 329، 360

مجد الملک قمی 315

مجد الملک (بن نظام) 315

محسن 290

محمّد (برادر حجّاج بن یوسف) 236

محمّد البرمکی 270

محمّد الحسینی 260

محمّد بن ابی بکر 216، 225، 228، 229، 231

محمّد بن ابی القاسم الحسینی 278

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 436

محمّد بن ادریس الشّافعی 356

محمّد بن ایّوب 297

محمّد بن بهرام بن مطیان* [مطیار] 2

محمّد بن جریر الطّبری 2، 289

محمّد بن جعفر بن محمّد بن علی 352

محمّد بن جهم البرمکی 2

محمّد بن حسین بن علی 352

محمّد الحنفیّه 229، 239، 346، 351، 356

محمّد بن دشمنزار 308، 310، 311

محمّد بن زید الدّاعی 278، 355

محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب (پیغامبر/ رسول الله) 1، 4، 5، 7، 11، 12، 16، 54، 65، 68، 75، 105، 126، 129، 130، 133، 139، 143، 181، 182، 185، 186، 189، 191- 213، 214، 217، 225، 222، 224، 225، 233، 234، 236، 241، 243، 256، 262، 265، 321، 327، 337، 343- 347، 350، 354، 356، 362، 364، 372، 374، 375

محمّد بن عبد اللّه (بن الحسن) 259، 260، 399

محمّد بن* عبد الرّحمان [محمد الامین و عبد الرحمان بن جبله الانباری] 273

محمّد بن علی الامام 244، 249

محمّد بن علی بن الحسین (باقر) 352

محمّد بن علی بن عبد اللّه 236، 243

محمّد بن علی بن موسی الرّضا 353

محمّد بن فخر الملک 317

محمّد بن القاسم بن ابی عقیل 406

محمّد بن

مسلمه الاوسی 199

محمّد بن محمّد 297

محمّد بن محمّد بن جهیر الموصلی* [فخر الدّوله ابو نصر محمّد بن محمّد بن جهیر] 297

محمّد بن محمود (عماد الدّوله) 360

محمّد بن محمود بن ملکشاه 332

محمّد بن ملکشاه (سلطان محمّد) 20، 197، 298، 314- 318، 331، 359، 360

محمّد بن موسی بن جعفر بن محمّد 353

محمّد بن میکاییل بن سلجوق 314

محمّد بن وردان 287

محمّد بن هارون 269، 355

محمود بن سبکتکین 19، 296، 301، 308، 310- 311، 330، 359

محمود بن محمّد بن ملکشاه 8، 20، 331

محموده بنت موسی بن جعفر بن محمّد 353

مخارق 283

مختار بن ابی عبید 237، 239

مداینی 258

مدرکه بن الیاس 183

مذحج 116

مراجل (مراچل؟) البادغیسیّه الخراسانیّه 278

مرار بن انس الضبی 254

مرثد 114، 148، 325

مرثد بن عبد الکلال احدی 130

مردانشاه 31

مرداویج گیل (- مرداویج بن زیار الجیلی) 292- 294، 302، 303

مردمان بن عیاص 226

مرزبان (پسر بختیار) 305

مرقیانس 104

مرقیس 103

مروان بن حفصه* [ابی حفصه] 268، 269

مروان بن الحکم 226، 228، 229، 233، 237، 238، 347

مروان بن محمّد (الحمار) 17، 246- 253، 328، 348

مروزان 134

مرّه بن کعب 183

مریم 171، 174

مریم (دختر موریقیس) 31، 63، 105

مریه 74

مزدک 15، 59، 75، 138

مزدک بن بامدادان (موبد موبدان قباد) 15

المسترشد باللّه 18، 298، 299، 318، 319، 329، 350

المستضی 350

المستظهر باللّه ابو العباس 18، 297، 298، 316- 318، 329، 350

المستعین (ابو العبّاس) 18، 283، 284، 329، 349

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 437

المستکفی باللّه 18، 295، 304، 329، 350

المستنجد باللّه ابو المظفّر یوسف 329، 350

مسرور خادم (صاحب عذاب) 270، 271

مسروق 133، 191، 325

مسعده الطّایی 254

مسعود بن ابراهیم بن مسعود 20، 312، 330، 359

مسعود بن محمّد بن ملکشاه 331، 359، 360

مسعود بن محمود (شهاب الدّوله) 19، 312- 314،

330

مسلم بن عقیل 236

مسلم بن مغیث بن ابی لهب 210

مسلمه بن عبد الملک 241، 244، 402

مسلمه* [سلمه] بن قیس الاشجعی 222

مسلمه بن هشام 245

مسور بن مخرمه 236

مسیلمه الکذّاب 206، 214

مشعون بن عنقا بن مدین* [شعیب بن صیفون (صیغون) بن عیفا (عنقا) بن نابت (ثابت) بن مدین] بن ابراهیم الخلیل 156

مشغله 295

مشی 21

مشیه 21

مشیانه 21

مصعب (بن الزبیر) 194، 237، 239، 253

مصفی 157

مضرّ بن نزار 113، 183

مطرفه* [مطرف] مغیره بن شعبه 240

مطهّر 306

المطیع للّه 18، 295، 300، 304، 329، 350

معاذ بن جبل 133، 204، 356

معاویه بن ابی سفیان 17، 212، 147، 211، 214، 220، 224، 228- 235، 244، 261، 328، 345، 347

معاویه بن بکر 150

معاویه بن حدیج 231

معاویه بن حصین بن النّمیر 246

معاویه بن هشام بن عبد الملک 253، 254

معاویه بن یزید بن معاویه 236- 238، 347

المعتزّ باللّه ابو العبّاس 18، 106، 281، 283، 284، 291، 329، 349، 354

المعتصم باللّه 18، 277- 280، 328، 349، 400، 405

المعتضد باللّه ابو العبّاس 11، 18، 285- 288، 300، 329

المعتمد 18، 106، 285، 286، 349

معدّ بن عدنان 16، 181، 183

معدی کرب بن جبله 139

معزّ الدّوله 295، 303، 304، 329، 360

معزّی امیر الشعرا 317

معطم* [مطعم] بن عدی 194، 214

المعکبر* [المکعبر] فروردین بن جشنسفان 140

المعمر* [المعتمر] 113

معن بن زایده 250، 254، 259، 261، 262

معین الدّین ابو نصر الفضل بن محمود 317

مغلیغا 323

المغیره بن شعبه 211، 220، 222، 223، 227، 228، 234، 356

مفلح خاقانی 283

المفید* [المبیاد؟] 27

المقتدر باللّه 18، 106، 289، 290، 291، 293، 302، 329، 349

المقتدی بامر اللّه 18، 293، 297، 298، 329، 315، 350

المقتفی 350

المقداد بن الاسود 196، 356

مقسمانس* [مقسیامیانس] 103

مقنّع (هاشم بن الحکیم) 262

مقوقس 200، 212، 220

المکتفی باللّه 18، 288، 289،

300، 329، 349

مکران بن کرمان 116

مکسمس 103

مکسینا 175

ملسیه [؟] 282

ملطاط 119

ملک ارسلان بن مسعود بن ابراهیم 20، 312، 330

ملک بن بهاء الدّوله 330

ملک سلجوق شاه (بن محمّد بن ملکشاه) 317، 318

ملک سلیمان (بن محمّد بن ملکشاه) 317

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 438

ملک طغرل (بن محمّد بن ملکشاه) 317- 319

ملک مسعود (بن محمّد بن ملکشاه) 317- 319

ملک منکوبرز (سلطان ناگاهان) 318

ملک* [مالک] بن نویره 216

ملکشاه (بن محمّد بن داود) 20، 314، 315، 331، 360

ملکشاه (بن محمود بن ملکشاه) 297، 298، 314، 332

ملکه بنت وهسودان بن محمّد بن ملک 304

المنتصر باللّه 18، 279، 281، 282، 329، 349

منذر* [منذرین] 200

منذر (الاکبر) 74

منذر بن إمرؤ القیس 56

المنذر بن جبله 137

المنذر بن الحارث (منذر الاصغر) 136

منذر بن عاد الاوّل 383

منذر بن ماء السّما 136، 139

المنذر بن نعمان 137

منسور* [میسون] بنت بحدل بن انیف الکلبیّه 236

منشا بن حزقیا 111

المنصور 18، 254- 256، 258- 261، 328، 348، 352، 354، 398، 399، 405، 406

منصور بن جمهور 246

منصور بن نوح (السّامانی) 19، 141، 301، 312

منوچهر 14، 24، 25، 36، 37، 47، 71، 119، 146، 162، 195، 310، 322، 357

منه بن الحاج* [منبّه بن الحجّاج] 211

منهراس 35

منیع 113

موبد (برادر رامین) 74

مودود بن مسعود 20، 330، 359

موریق 63، 65

موریقیس 31، 105

موسی (البرمکی) 270

موسی (بن عمران) 12، 71، 108، 155- 163، 165، 167، 173، 175، 208، 265، 327، 336، 344، 371

موسی بن بوغا 283،- 285، 369

موسی بن جعفر بن محمّد بن علی (کاظم) 352، 353

موسی السّراج 244

موسی بن عیسی الکسروی 2

موشیل ارمنی 63

موصل 156

مولود* [مودود] بن مسعود بن محمود 312

مونس 290، 291

مؤیّد 283

مؤیّد الدّوله بن الحسن بن بویه 305- 307، 329، 360

المؤیّد فلک الدّوله

بن علاء الدوله 311، 330

مؤیّد الملک ابو بکر عبید اللّه 315

مهان دخت بنت یزداد بن کسری نوشروان* [صهاربخت بنت زداندار] 66

مهابود 75

مهبود خوالیگر 60

مهبود فرمایاد 75

المهتدی 18، 284، 285، 349

مهتران* [مهران بن باذان الهمدانی] 218

مهد میمون 319

المهدی (محمّد بن ابی جعفر) 18، 37، 259- 264، 266، 267، 328، 348، 349، 405، 406

مهرآذر 75

مهرهرمزد 65

مهراب 24، 36

مهراج 36- 34

مهراجان 85

مهران 75

مهران 219

مهران ستاد 46، 62

مهربزرگ 71

مهرک نوش زاد 29

مهره ی پارسی 92

مهلاییل بن قینان 23، 143، 185

مهلّب بن ابی صفره 234، 239، 240

مهلّب بن محمّد بن شادی 269

میخاییل 106

میخاییل بن توفیل 106

مید 84

میس بن حلوان* [کرمیس بن حلیموان] 403

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 439

میسا* [منشا] 155

میسره 243

میسره (غلام خدیجه) 192

میسک 77، 79

میکاییل 150، 179، 206، 214

میلاد 72

میمونه بنت الحارث 211

میمونه بنت موسی بن جعفر بن محمّد 353

نابغه (الدیبانی) 120، 137

ناحور بن ساروغ 152، 184

نازوک (صاحب شرطه) 290، 291

ناشر ینعم* [یاسر یهنعم/ ناشر النعم] 122، 324

النّاصر لدین اللّه (ابو احمد الموفّق) 285، 329

ناعمه [معانه؟] بنت جوشم 183

نافع 370

نایله 117

نبت 184

نبوراذان* [نبوزراذان، صاحب الفیل] 175

نجاشی 200، 203، 205

نجح 291

نخاره (- نخواره) 73

نخواره 24

نرسه بن بلاش 28، 49

نرسه (نرسی) بن بهرام بن هرمزد 29، 53، 69، 322، 359

نرسه بن ویو بن گودرز 42

نرسی 75

نرسی (برادر بهرام گور) 57

نرسی بن اشکانان 28، 49

نریمان 23، 32، 36، 71، 326، 358

نزار بن ارفخشد 113

نزار بن معدّ (ربیعه) 183، 185

نستیهن 72

نسطاس 104

نسطور (بطریق) 15، 104

نسطورس 135

نصر بن احمد 19، 300

نصر بن حلب* [جیفر بن جلندا (الجلندی) الازدی] 200

نصر بن سبکتکین 301

نصر بن سیّار 244، 248- 250

نصر بن شبث الخارجی* [العقیلی] 274

نصر بن عمرو الحمیری 246

نصر بن هارون النّصرانی 306

نصر* [قصر] بن هبیره 291،

292

نضر بن کنانه 16، 125، 183

نط* [زط] 84

نظام الملک 298، 314، 315

نعاجه بنت عمرو 184

نعمان (قتیل اپرویز) 16

نعمان بن الایهم 136

نعمان بن بشر الانصاری 236

نعمان بن البشیر 198

نعمان بن الحارث 137

النعمان بن الحارث (ابو شمر بن الحارث) 136

النعمان بن الحارث (ابو کرب) 137

النعمان بن عمرو 136

نعمان بن المقرّن* [نعمان بن عمرو بن مقرّن المازنی] 220، 356

نعمان بن المنذر (اعور) 325

النعمان بن المنذر (نعمان الاصغر) 136

نعیم بن المقرّن* [مقرّن] 221

نفثالی 153

نفیطی ماهوراج 24

نمر 96

نمرود 32، 108، 146، 148- 150، 375

نورد* [نورج] بن سام 113، 114

نوزاد 72

نوح بن اسد بن سامان 300

نوح بن لمک 9، 12، 22، 24، 32، 36، 77، 80، 113، 143- 146، 149، 184، 326، 334، 400

نوح بن منصور 301

نوح بن نصر 19، 300

نوذر 25، 37، 71، 72، 322، 357

نور الدّوله 318

نوش 75

نوشتکین شیرگیر 318

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 440

نوشجان 134

نوشروان (انوشروان عادل) 14، 31، 32، 59- 61، 69، 70، 74، 75، 133، 134، 139، 140، 189- 191، 198، 215، 279، 321، 322، 359

نوش زاد 61

نوش کیل طبری 75

نوشین 75

نوفل 110

نول 85، 87، 90

نونک 23

نیرون 99

الواثق باللّه 18، 281، 279، 280، 281، 285، 328، 329، 353، 379

وامق 73

وبار 114، 115، 120

وحشیه بنت سفیان* [شیبان] 183

وردان 232

وردانشاه 76

وشیکه 249

وشمگیر 294، 302، 303

وصیف خادم 282، 283، 287

وکیع القاضی 105

ولید 283

ولید (امیر مدینه) 235

ولید بن تمامه 405

الولید بن عثمان 226

ولید بن عبد الملک بن مروان 17، 240- 242، 328، 347، 352، 401

ولید بن عقبه* [عتبه] 225

ولید بن مصعب 156

ولید بن یزید بن عبد الملک 17، 245، 246، 269، 328، 348

ولیعه بن مرثد 325

وهب بن منبّه 356، 364

وهرز 133، 134

ویجن 68

ویس 74

ویسه 39، 72

ویلان سینه 75

ویو

بن گودرز 42، 337

هابیل 71، 142، 333، 385

هاتف 348، 349

هاجر 149، 150، 184

الهادی 13، 18، 263- 268، 328، 349

هارون (برادر موسی) 157- 164، 327، 336

هارون بن موسی بن جعفر بن محمّد 353

هارون بن یحیی 377

هاشم بن الحکیم (- مقنّع)

هاشم بن عبد المطّلب بن عبد مناف 16، 182، 188

هاشم بن عتبه بن وقّاص 219، 220

هال 91، 92

هامان 157، 158

هانی 235

هانی بن مسعود 199

هاهوی خرّاد 75

هداد بن عمرو 324

هذیل بن مدرکه 118

هربده 26

هرثمه بن اعین 272- 274

هرقل 65، 105، 200، 203، 204

هرله* [هزار] 296

هرمزان 220، 221، 224

هرمزد (برادر فیروز بن یزدجرد) 58

هرمزد آفرید 74، 75

هرمزد بن بلاش 28، 49

هرمزد جادو 216

هرمزد بن شاپور 29، 52، 69، 128، 140، 322، 358

هرمزد بن نرسی (نرسه) 30، 54، 69، 322، 359

هرمزد بن نوشروان 31، 60- 62، 69، 75، 322

هرمزد بن هرمزد 359

هزار سوار 214

هشام بن عبد الملک (احول بنی امیّه) 17، 243، 244، 255، 328، 348

هشام بن القاسم 2

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 441

هشام بن المغیره المخزومی 181، 182

هفتواد 50

هلال بن علقمه 218

هلیل (پسر بدر) 308- 310

همای چهرآزاد 26، 27، 45، 67، 73، 322، 358

همایون 23

همدان بن الفلوج بن سام بن نوح 116، 403

الهمیسع بن نبت 184

هند بنت سریر 183

هند بنت عتبه بن ربیعه 234، 235

هند بنت قیس 183

هندو 83

هندوی شمن 81

هود بن شالخ (- عابر) 12، 71، 113، 114، 146، 148، 326، 334، 335

هوده الحنفی* [هوده بن علی الحنفی] 200

هوشنگ (کدابوم شاه) 21- 23، 33، 71، 322، 357

هوم زاهد 42

هومان 72

هیردوس 172، 337

هیطل 115

هیلاتی 104

یافث 77، 79- 81، 83، 114، 115، 144، 146

یاقوت 303

یاقوت بقانی* [اسمعیل بن یاقوتی] 315

یام 145

یاهوحار* [یهواخز/ یهواحاز] 111

یحسون 110

یحیی (بن اسد

بن سامان) 300

یحیی الحسینی 283

یحیی بن خالد البرمکی 263، 266- 272

یحیی بن زکریّا 49، 73، 171، 172، 174، 327، 337، 401

یحیی بن عبد الله الحسنی 269

یحیی بن عبد الله العلوی 270

یحیی بن عبد اللّه بن مالک الخزاعی 405

یحیی بن علی بن ابی طالب 351

یحیی بن موسی بن جعفر 353

یخنیا بن یوهاقیم 111

یرد 143

یزدجرد بن بهرام 30، 56، 58، 68، 69، 130، 322، 359

یزدجرد نرم (صاحب شروین) 30، 69، 74، 322

یزدجرد بن شهریار 10، 14، 32، 66- 68، 70، 76، 108، 217- 220، 225، 321، 323، 352، 359، 402

یزدجرد بن یزدجرد 69

یزید بن ابی سفیان 235

یزید بن عبد الملک 17، 240، 243، 328، 348

یزید بن عمر بن هبیره 248، 250، 253- 255

یزید بن قیس 221

یزید بن مسلم 241

یزید بن معاویه 17، 221، 234- 237، 328، 347

یزید بن المنذر بن البطال* [یزید بن بدر بن البطال] 264

یزید بن المهلّب 240، 241، 243، 253

یزید بن ولید 245، 246، 248، 328

یسار بن عثمان 258

یسرا 89

یسطیناس 105

یسع 163، 164، 327، 336، 337

یسع بن بخطوب* [الیسع بن اخطوب] 110

یشجر 153

یشحب 113

یشهرب* [شهرت] 118

یعرب 113، 114

یعقوب بن داود 12، 151- 156، 264، 326، 335، 336

یعقوب [- یعقوبس] بن زید* [زیدی] الحواری 99

یعقوب بن اللّیث 282، 285

یفتح 110 مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی متن 441 نام کسان ..... ص : 411

بونس* [یعقوبس] 174

یقطین 266

یکسوم 132- 134، 325

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 442

یلان شاه 323

یلاوک 323

یملیخا 175، 176

یمنی 296

ینال تکین 323

یواش بن اخزیاهو 111

یوثام 111

یوحنّا 102

یورام بن سافط* [یهورام بن یهوشافاط] 111

یوسا بن اهون* [یوشیا بن امون] 111

یوسطینس 104

یوسطینس 105

یوسف 12، 71، 153- 156، 165، 326، 336

یوسف بن عمر الثّقفی

253

یوسف بن عمر بن هبیره 255- 257

یوسف کوتوال 314

یوشع بن نون 71، 109، 161، 162، 327، 336

یولیانس 104

یولیوس 99

یونان بن تورس 96

یونان دستور 75

یونس 73، 327، 345

یونس* [بولس] 174، 176، 177

یوهاقیم* [یهویاقیم/ یویقیم/ یویاقیم] 111

یهودا 109، 161، 153، 162

یهوشافاط 111

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 443

نام تیره ها

آل بو بکره 261

آل بویه 19، 301، 360

آل جفنه 5، 134، 137، 138، 178، 325

آل زیاد 261

آل/ بنی ساسان 10، 29، 30، 67

آل سامان 19، 300، 329

آل سلجوق 20، 314، 355، 360

آل عبّاس 271، 274، 275

آل لوط 110

آل محرّق 136

آل محمّد 250، 251

آل محمود/ محمودیان 19، 301، 312، 317، 330

آل مروان 245

آل نصر 118، 134، 325

ابخازیان 319

ارمان 119

ارمنیان 104

ازارقه ی خوارج 239

اسد 139

اسلاف پیغامبر 4، 16

اشکانیان 9، 10، 23، 27، 28، 48- 50، 68، 73، 74، 321

اصحاب ثغور 284

اصحاب حدیث 280

اصحاب الرّقیم 176، 343

اصحاب القصب 290

اصحاب الکهف 15، 175، 176، 327، 345

اصحاب مزدک 139

اکاسره 399

الاقیال 126، 127

الانان 41، 43، 79

امیم 119

انصار 250

أوس 117، 194

اهل ردّه 214

ایرانیان 41، 46، 47، 56، 58، 59، 62، 65

ایلاقیان/ ایلاق 78، 72

باطنیان/ بواطنه 238، 258، 296، 311، 315، 316، 317، 319

بجناک 82

برامکه/ برمکیان/ آل برمک 75، 268- 270، 272

برجان 369، 370

برسخانیان/ برسخان 78، 82

برطاسیان/ برطاس 77، 82

برهمنان 83، 87، 91

بطارقه 104

بطالسه 108

بطلمیوسان 171، 326

بکر 139

بلغار/ بلغاریان 41، 77

بنو کلب 139

بنی اسد 236

بنی اسراییل/ اسراییلیان 3، 5، 21، 40، 49، 50، 71، 97، 109- 111، 121، 155، 156، 158- 167، 169- 173، 336، 338- 340، 375، 401

بنی الازد/ ازدیان 116

بنی/ بنو امیّه 17، 106، 192، 226، 228، 234، 242، 243، 245، 247، 250، 253، 254، 284، 328، 355، 402

بنی تمیم 189، 213، 214

نی جرهم/

جرهمیان 117، 118، 150

بنی خالد بن الولید 351

بنی خزاعه 117

بنی زهره 192

بنی ساعده 208

بنی سلیم 280

بنی سهم 342

بنی شیبان 286

بنی طسم 127

بنی العبّاس/ عباسیان 17، 244، 249، 250، 252، 253، 258، 267، 274، 279، 283، 289، 328، 355

بنی عمون 110

بنی فرود [ذی قرد] 200

بنی قریظه 117، 130، 200، 210

بنی قضاعه/ قضاعیان 118، 124، 135، 185، 189، 244

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 444

بنی قینقاع 199

بنی کنانه 137، 189

بنی کنده 3، 5، 116، 139، 189

بنی کهلان 117

بنی لحیان 200

بنی مخزوم 192

بنی مرّه 212

بنی المصطلق 210، 200

بنی نظیر* [نضیر] 199

بنی هاشم 192، 219، 256، 264

بنی یربوع 181

بوییان 293، 294- 296، 312

بهارتان 85، 87، 88

پادشاهان عجم/ ملوک عجم 2- 5، 7، 13، 23، 24، 83، 90، 105، 134، 136، 195، 200، 202، 321، 338، 357، 395، 400، 403

پادشاهان مشرق 96

پادشاهان مغرب 35

پادشاهان هندوان 4

پادشاهان هنیره 32

پادشاهان یونان 4

پارسیان/ فارسیان 139، 362

پولادوندان 310

پیشدادان 23، 33، 321

تبّعان 5، 119، 324

ترسایان 10، 50، 103، 104، 174، 192، 401

ترکان 3، 4، 24، 38- 41، 44، 61، 62، 77، 81، 82، 91، 92، 120، 279، 281، 283، 284، 295، 310، 321، 363، 368، 370

(قبیله ی) تمام 194

تمیم 139

توران 37

ثعلب 139

ثقیف 261

ثمود 125، 148

جاثلیقان 32

جدیس 125، 127، 128

جهودان 9، 10، 42، 50، 99، 109، 117، 130، 131، 173، 174، 192، 198، 199، 342، 401، 405

چگل 78

چینیان 368

حبشیان 363، 368

حسینیان 352، 355

حمیر/ حمیریان 3، 5، 116، 117، 119، 122، 128، 130، 132، 189

حواریان 172- 174

خاقان ترک 41

خاندان افراسیاب 317

خانیان 315

خزران 41، 62، 79، 379

خزرج 117، 194

خلخ 323

خلفاء الرّاشدین 4

خوارج/ خارجیان 230، 231، 234، 239، 243، 246، 248، 249، 254، 260، 261

خوزیان 116

دیلمان/ دیالم 57،

84، 296، 301- 303، 306، 307، 311

الذوون 126، 127

ربیعه 189

روافض 311

روس 41، 368

رومیان 46، 50، 52، 54، 55، 97، 99، 105، 108، 111، 225، 362، 363، 368

روندیان 258، 259

زطیان 278

زنگیان 363، 368، 387، 388، 389

زیدیان 244

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 445

ساسانیان 4، 10، 23، 28، 35، 43، 50، 68، 70، 321، 359

سامانیان 294، 296، 300، 301، 329

سبکتکینیان 301

سریانیان 10، 108

سقلاب/ سقالبه (- صقالبه) 363، 368، 370

سکساران 36، 37

سکنان 115

سلجوقیان 297، 298

(بنو) سلیح بن حلوان 134، 135

شاری 234

شامیان 97، 385

شیرزیل وندان 303

صابیان 401

صقالبه (- سقلاب/ سقالبه) 368

صوفریان 97

ضجاعمه 135

طاهریان 300، 303

طسم 125، 127

عاد/ عادیان 113، 114، 116، 119، 146، 147، 150، 378

عبرانیان 9، 10

عراقیان 318

عرب شام 5، 325

عرب العاربه 114، 119

عرب عراق 5، 134، 325

عرب العربا 115

علویان 250، 255، 267، 274، 286، 287، 347، 351، 354، 388

علویان جعفری 352

عمالیق/ عمالقه/ عملیق 119، 152، 156، 301

عبل 119

غز/ غزان 407

غسانیان (غسّان شام) 3، 5، 134، 135، 138، 178، 189، 325

فرعونان 108

قام 81

قبطیان 4، 108، 156، 158، 159

قحطانیان (آل قحطان) 5، 113، 114، 116، 117، 119، 175

قرامطه/ قرمطیان 287، 289- 292

قرقیز 82

قریش 130، 132، 185، 186، 188، 189، 193، 194، 250، 253، 261، 372

قیاصره 108

قیس/ قیسیان 139، 185

کردان 286

کنعانیان 109

کوفیان 227

کیانیان 23، 25، 41، 48، 358

کیماک 82

گبرکان 399

گورانان 309، 310

گیلان 352، 353

لخمانیان (لخم عراق/ بنی لخم) 3، 5، 116، 124، 325

لوریان 56

محفر [؟] 82

مصریان 51، 386

مضرّیان 185

معدّ/ معدّیان 129، 130، 138، 181

مکّیان 193

ملوک اقلیم رابع 3

ملوک حمیر 113

ملوک روم 4، 15، 99، 200، 204، 215، 216، 225، 228، 325، 326، 343، 344، 381

ملوک طوایف 28، 48، 50، 129، 178، 180

ملوک عرب 4، 5، 16، 113

ملوک عرب

اسلام 3

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 446

ملوک قریش (عرب اسلام) 181

ملوک کنده 138

موبدان 10

میدیان 84

نبطیان 45، 52، 108

نزار 129، 139

نسطوریان 104

طیان* [زطیان] 84

نمرودان 108

هاشمیه/ هاشمیان 260، 292

همیانیان (- نبطیان) 45

هندوان 3، 5، 10، 36، 45، 46، 56- 85، 83- 85، 87، 89، 91- 93، 120، 124، 219، 324، 363، 368

هیتالان 115

هیاطله 39، 57- 59، 115، 359

یعقوبیان 104

یمانیان/ یمنیان 114، 116، 118، 120، 122، 125، 126، 128، 203، 205

یونانیان 9، 96، 97، 99، 108، 111، 401

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 447

نامهای جغرافیایی

آب زره 42

آباد اردشیر 45

آباد کجین 42

آتشگاه دز بهمن 42

آذربادگان/ آذربایگان/ آذربایجان 38، 42، 57، 58، 62، 63، 72، 116، 120، 124، 220، 221، 223، 224، 246، 249، 254، 260، 276، 308، 318، 319، 356، 368، 369

آذرگشسب 357

آلان 323، 379

آمد 367، 369

آمده [آمد] 367

آمل 37، 369

ابرقوه 314

ابریق 366

ابلّه 142، 214، 367

ابوا 198

ابو/ بو صیر 252، 348

ابوط [بواط] 198

ابهر 47، 310

اتیل 79

اثلیغ 323

اجنادین 219

احد 199، 210، 355

احیا 198

اخضر مسلمه* 402

أخلاط 369

اخمیم 368

اذرح 135

أذنه 369

اران 42، 357

ارانیه 315، 318

اردان* [ارزن] 369

اردستان 65

اردشتر 51

اردشیر خوره 51

اردشیرگان 51

اردن 218

ازرش* [أذریس/ ادریس] 364

ارّغان 60

إرم ذات العماد 147

ارمان 117

ارمنیّه/ ارمینیّه 116، 261، 278، 308، 315، 367- 369، 379

اروند (کوه اروند) 65، 102، 403، 404

اسبیجاب 369

اسپاهان (- اصفهان)

اسپید دز (- قصر ابیض) 404

استاد اردشیر 51

استانبر بونارت کواد* [استان ایرانوثارث کواذ] 39

استان فرکان 46

اسد آباد 7، 65، 66، 309، 402

اسدود 110

اسروشنه 369

اسفیدهان 356

اسکندریّه 47، 48، 102، 220، 224، 358، 365، 369، 371، 378، 381، 382

اسل* [؟] 272

اسیه دمیان 57

اشکهان 405

اصاب* [اسوان؟] 368

اصطخر 28، 33، 38، 45، 51، 52، 224، 234، 303، 357، 358

اصفهان/ اصفاهان/ اسپاهان 31، 34،

39، 42، 45، 48، 51، 58، 59، 116، 142، 195، 197، 220، 221، 243، 247، 257، 275، 293، 294، 298، 303، 305، 307، 308، 311، 314- 318، 339، 350، 355، 357، 358، 360، 369، 372، 396، 403، 405، 406

افرنجه 325

افریقیّه 121، 325، 368، 369

اقطایع* [القطائع] 401

الالا* [البلد/ ألال؟] 372

الموت 302، 316

امّ القری 372

انارباز* [انارباد] 44

انبار 52، 255، 283، 348، 368

اندلس 245، 325، 355، 364، 369، 378

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 448

اندوق ارت 78

اندیو خسرو 61

اندیوشاپور 52

انصا* [انصنا] 368

انطاکیه 52، 61، 97، 364، 369

انمار 199

اورشلیم 35، 109، 111

اورندورّه 400

اوزکند 315

اهواز 31، 50، 51، 59، 116، 215، 220، 231، 239، 261، 285، 303، 304، 306، 307، 310، 311

ایذج 54

ایران/ ایران زمین 37- 41، 46- 48، 52، 57، 58، 61، 62، 72، 91، 146، 189، 321، 368

ایران شاد کواد 59

ایرب* [دیر ایوب] 135

ایزد قباد 60

ایله 363

ایلیا 35، 102

ایوان سوری 404

ایوان کسری 189، 356

ایوان مداین 356

باب الابواب 61، 219، 224

باب الانبار 290، 349

باب الخاصّه 290

باب الذّهب 377

باب السّمیدع 349

باب الشّام 292، 400

باب الشّماسی* [باب الشّماسیه] 293، 349

باب الطّاق 290

باب العامه 293

باب عمّار 292

بابل 33، 35، 36، 40، 48، 81، 96، 113- 115، 148، 174، 243، 357، 400

باجروان 68

بادیه 148، 290

بارق 109 [بازق؟]، 139

بازونطیا 103

باطرقان 405

بالس 369

بامیان 324

باوانه* [؟] 243

بتریه* [؟] 309

بحار 363

بحر اخضر 365

بحر ازقه* [لازقه/ لارقه] 359

بحر اعظم 362

بحر اعظم اخضر 363

بحر افریقه و شام 364

بحر دمای* [بحر عمان؟] 363

بحر روم 367، 369

بحر شام 369، 377

بحر شرقی 397

بحر قلزم 337

البحر المحیط 363

بحر مغرب 368- 370

بحر هند 367

بحر یمن 368

بحرین 101، 115، 139، 140، 214، 220، 234، 287، 289، 292، 363، 368

بحیره ی ساوه (- دریای ساوه)

بحیره

قاشان 190

بخارا 42، 244، 301، 369

بداندرون* [بداندون] 349

بدر 198- 200، 210، 212، 219

بدندون 277

بدهه [ندهه؟] 91

براوسکان* [بروسکان] 405

بربر 3، 73، 77، 121، 363، 368

برجان 369

برخوار 45

برزینجرد [بوزنجرد] 308

بردعه 369

برده ان 405

برزخ شاپور 55

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 449

بروجرد 316، 404

بروقیه 377

بره 372

بسا* [فسا] 44

بساسه 372

بسطام 64

بشاور 52

بصره 45، 219، 220، 222، 225، 226، 228، 231، 234، 241، 253، 256، 260، 261، 278، 289، 355، 356، 368، 372، 395، 397، 398

بطایح 366، 367

بطن النخله* [نخل] 198

بعلبک 218

بغداد 39، 65، 109، 260، 273- 275، 277، 278، 280، 283، 285- 297، 302- 306، 308- 311، 314- 316، 318، 319، 348- 350، 353، 355، 360، 367، 368، 372، 395، 398- 400

بقیع 346، 347، 350، 352، 356

بکر 47

بکّه 372

بلاش شابور 52

بلاشآباد 59

بلاشفرّ 59

بلاش حنو* [ولاشجرد] 60

بلاطیس 377

بلخ 34، 39، 42- 45، 72، 358، 367، 369

البلد الامین 372

بلغار 81

بلقا 135، 244

بلنجر 221، 224

بنه 92

بنیون 122

بوذ 141

بوستان 37

بو قبیس 151

به آن* [از] اندیوشابور 52

به آن* [از] ایمد کواد 60

به اردشیر 51، 52

به اندیو خسرو* [به از اندیو خسرو] 61

به تن اردشیر 51

بهستون 319

بهشت کنگ 358

بهشت هرمزد 54

بهمن آباد 91

بهمن اردشیر 45، 51

بهمن شیر 51

بیت لحم 376

بیت المعمور 142، 144، 173، 174، 337، 372

بیت المقدّس 170، 173- 175، 334، 336- 338، 340، 342، 349، 371، 375، 376، 405

بیستون 63

بی شاپور 52

بیکند 244

بیونکت* [؟] 323

بئر معاویه* [ئر معونه] 199

بیر میمون 261، 348

پارس/ فارس 2، 10، 27، 36، 39- 41، 45، 46، 50- 54، 60، 115، 126، 215، 219- 222، 224، 225، 234، 239، 248، 257، 303- 306، 310، 318، 357- 359، 363، 406

(رود) پهن 84

پیروز آباد 51

پیروز شاپور 52

تاهرت 265

تباله 368

تبت 323، 367، 369

تبریز 319

تبوک

205، 210

تدمر 137، 348

تربت ایوب 336

ترک 3، 31، 58، 90

ترکستان 33، 36، 39- 41، 63، 82، 313، 358

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 450

ترمذ 367

تستر 51، 339، 346، 405

تکریت 220، 316

تلّ عقرقوب 40، 291

تلّ قرقروب 40

تلّ نمرود 41

تمیشه 36، 225، 357، 406

تونکث 369

تهامه 115، 117، 139، 181، 214، 342، 363، 368

تیه 71، 160، 162، 163، 336

ثبیر 186

ثعلبه 139

ثقیف 261

(کوه) ثور 374

جابلق 250

جابلقا 386

جابیه 137

جارّ 405

(کوههای) جانان 395

جبل القمر 365

جدّه 118، 142، 368

جرجان 287

جرجرایا 282

جرش 368

جروان* [جرواءان] 55

جرواآن 405

جزیره/ جزیره ی عرب 220، 248، 276، 363، 366- 368، 370، 384

جزیره ی باکوه 364

جزیره ی برمومیه 35

جزیره ی بسلاماجین اندرونی [؟] 24

جزیره الجنّ 35

جزیره ی قبرس 369

جزیره ی قبطوس 102

جسر 239

جلغمبار 51

جلّق 135

جلولا 219، 220

جلیل 174

جنّابه 368

جنبسابور (- هنبوشاپور) 60

جندیوشاپور/ گندیشاپور 52- 54، 60، 61، 346

جوخی 400

(کوه) جودی 146، 372

جور 368

جوزدان 405

جی 55، 58، 405

جیان 195

جیحان 365- 367

جیحون 37، 39- 41، 77، 79- 81، 115، 223، 314، 363، 367، 368

جیرفت 368

چاچ 323

چاه رستم 313

چشمه ی سبز 56

چیش 38، 42، 357

چین 3، 36، 47، 78، 123- 125، 128، 240، 323، 363، 368

چین اندرونی 323

حالی* [دیر خالد] 135

حبر* [عقر بابل؟] 247

حبشه/ حبش 83، 132- 134، 174، 188، 193، 203، 205، 252، 263، 264

حجاز 54، 114، 115، 174، 251، 335، 363

حجر 114، 148

حدیبیّه 200

حدیثه 296 مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی متن 450 نامهای جغرافیایی ..... ص : 447

ّان 149، 247، 251، 256، 369

حرم 374

حرمین 5، 161، 362، 371

حری/ حرا 186، 372

حصار سگاوند 36

حضرموت 117، 119، 132، 139، 152، 334،

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 451

368

حفیر 135

حلب 314، 369

حلفند* [خلقیذون] 369

حلوان 59، 74، 215، 220، 250، 256، 273، 292، 294، 311، 369

حلّه 336،

389

حمص 219، 224، 243، 246، 247، 348، 356، 369

جمهین [خمین] 45

حمیر 113، 132، 181، 189

حمیمه 251

حنین 210، 212

حوران 135، 236

حیر* [بحرین] 233

حیره 118، 124، 136، 139، 203، 214، 215

حین* [جزیره؟] 261

خابور کواد 60

خان لنجان 55

خانه ی امّ هانی 194

ختن 323

خجند 369

خرّار 198

خراسان (- خوراسان)

خربتا 229

خرجان 405

خرشنه 369

خزر 43، 323، 369، 379

خرّه شاپور 55

خسفجین 404

خشینیان 405

خلیج الآخر* [؟] 363

خلیج الاخیر* [خلیج الاخضر] 363

خلیج بربری 363

خلیج روم 370

خلیج سرخ* [البحر الاخضر] 368

خلیج طبرستان 367

خلیج ایله 363

خلیج پارسی 363

خم خسرو 65

خندق 200، 210

خوارزم 41، 42، 240، 367، 369

خوانق 356

خور 358

خورنق 16، 64، 139

خورهند 59

خوراسان/ خراسان 17، 45، 47، 52، 56، 57، 59، 62، 67، 74، 77، 115، 125، 220، 225، 234، 238- 241، 244، 245، 248- 250، 254- 262، 269، 270، 272- 274، 276، 277، 284- 287، 289، 293، 294، 300، 301، 306، 308، 311- 319، 349، 355، 359، 369، 370، 402، 406، 407

خوزستان 51، 54، 219، 318، 337، 346

خوشینیان 405

خویش داران 46

خیبر 117، 130، 199، 204، 210، 211، 339

داراب کرد 45، 46

دارک 45

داریا 46

دامغان 33

دانیق* [دابق] 242

دجله 34، 124، 189، 214، 292، 366، 367، 397، 398

دجله العوار 51

درام 405

دربند 221، 379، 380

در دزی 355

درکجین* [دیر گجین] 358

دریای اخضر 363

دریای بربر 368

دریای بزرگ 363

دریای بصره 368

دریای پارس 368

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 452

دریای خلیج 363

دریای روم 364، 369، 381

دریای ساوه (- بحیره ی ساوه) 189، 190

دریای سبز 364

دریای شام 367

دریای طبرستان 369، 370، 377

دریای طبرستان و جرجان و خزران 364

دریای قلزم 368

دریای کیمال 42

دریای لازق* [لازقه/ لارقه؟] 364

دریای مغرب 364

دریای هند 363

دریای هند و چین

دز* [الرّذّ] 264

دز ارینه 308

دز بهمن 40، 42

دز گنبدان 43

دژ سرما* [سرماج] 305

دژ کوه

316

دژ هوخت 35

دس جت* [دمن حت- کلنگ دیس] 35

دسکره الملک 52

دست میسان 215

دشت ماوه* [داشیلوا/ داشیلو؟] 315

دشتوه 68

دعجان 136

دکّان خسرو 65

دماوند 35، 357، 370

دمشق 10، 155، 215، 217، 223، 231، 235، 236، 238، 240، 244، 246، 247، 252، 305، 347، 348، 355، 369، 401

دمیاط 365، 369

دندانقان 314

دوما [داذوما/ دومه؟] 150

دومه الجندل 200، 215، 230

دون ولاش 59

دهستان 369

دیر الجماجم 240

دیر سمعان 263، 268

دیر العاقول 295، 350

دیر کجین 45

دیلم/ دیلمان 19، 57، 283، 292، 294، 303، 306، 308، 369

دینور 286، 292، 305، 308، 309، 369

ذات انمار 137

ذات الرّقاع 200

ذات العشیره 198

ذی قار 117، 139

ذی قرود [قرده] 199

رأس عین 367

رافقه 260

رام پیروز 58

رامز 51، 311

رامشتاسپان* [رام و شناسقان- فسا] 44

رامهرمزد اردشیر 51، 54

راهون 334، 370، 364

ربذه 225، 356

الرجیع 199

رستاق ثنیه* [البثنیه] 155

رسته 405

رصافه 245، 290، 348، 369

رقّه 274، 276، 288، 369

رقیون 348

رمل الهبیره* [الهبیر] 290، 292

رمله 155، 369

رنگله* [دنقله] 368

رود بلخ 368

رود مصیصه (- جیحان) 327

رود مهران 37

روشن پیروز 58

روم 3، 10، 35، 36، 39، 45- 47، 49، 50، 74، 114، 115، 119، 124، 139، 153، 174، 228، 241، 244، 257، 263، 264، 269، 272، 279، 287، 288، 306، 314، 325، 326، 339، 349، 366، 367، 369، 381

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 453

رومیّه 50، 99، 102، 103، 257، 364، 371، 377

رومیّه ی بزرگ 369

رویدشت 395

رها 104

ری 33، 37، 38، 45، 57، 58، 62، 67، 220، 221، 250، 259، 263، 272، 276، 286، 288، 289، 294، 296، 301- 304، 306- 308، 311، 312، 314، 315، 318، 353، 355، 358، 360، 361، 369، 406

ری برین 37

ری زیرین 37

ریف 139

زاب 110، 215، 247، 253، 256، 368

زابل 34

زاب الاسفل 25

زاب

الاعلی 25

زاب بزرگ 38

زاب کوچک 38

زابلستان 34، 326

زابین 38

زان الاعلی* [زاب الاعلی] 45

زبطره 369

زر سیلا 371

زروار* [ذروان] اردشیر 45

زرّینه رود 316، 372، 396، 406

زمزم 150، 291

زن 264

زنده رود (- زرینه رود) 406

زنج 3

زنگبار 77، 83، 386، 388- 390

زنگستان 35، 385

زور 92

ساباط مداین 59

سارویه 34، 405

ساری 39

السّاریه 355

سامان 300

سامرّه 9، 278- 280، 282- 284، 291، 348، 349، 354، 369، 379، 400

ساوندر 91

ساوندی 91

ساوه 315، 318

ساهره 376

سبا 72، 119، 135، 166

سپاهان (- اصفهان) 45، 396

سپیدرود 310، 315

ستق [؟] 404

سخیکت* [؟] 323

سدوم 150

سدیر 64، 136، 139

سرابوستان مونسه* [بستان مؤنسه] 349

سرای ملک 311

سرح الغدیر* [صرح الغدیر] 135

سرخس 369

سرندیب 83، 141، 143، 324، 333، 334، 363، 364، 370

سرود شادران* [سروش اذران] 55

سروشنه (- اسروشنه) 323

سریر 379

سعف 138

سغد 123، 323

سفدیج* [سفیذنج] 249

سکان (- سیستان) 27

سکول (- ایسیغ کول) 78

سلحین 122

(کوه) سلسله 367

سلمیّه 369

سلوقیّه 377

سمرقند 44، 48، 123، 125، 128، 244، 246، 315، 369، 372، 380، 395

سمنان 142

سمندون 35

سمیساط 366، 369

سناباد 272، 349

سنبلان 405

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 454

سنجاباد 403

سند 84، 88، 91، 92، 222، 248، 261، 268، 324، 368

سواد 51، 118، 124، 214، 215، 218، 247

سواد بصره 215

سواد کوفه 215

سوق الاهواز 51

سوق [قریه؟] الثّمانین 146

سولاهط [سلامط] 34، 324

سیاه کوه 367

سیحان 365، 367

سیرجان 368

سیستان/ سجستان 29، 37، 43- 45، 222، 234، 240، 248، 260- 262، 282، 358، 368، 404

شاپور 52، 264، 309، 310

شابور خواست 52، 309

شادروان شوشتر 52

شاذ شاپور 52

شاد یاخ 407

شارستان/ شهارستان رویین 385، 387، 388، 392- 394، 396

شارستان/ شهارستان زرین 385- 387

شام 36، 40، 42، 72، 97، 104، 105، 114، 115، 130، 134، 135، 146، 149، 152، 156، 168، 175، 178، 189، 191، 192، 195، 203، 205، 215- 218، 220،

223، 224، 226، 228- 231، 235، 237، 239، 242، 243، 250، 251، 253، 256، 273، 278، 314، 318، 324، 334، 336، 343، 345، 348، 356، 358، 359، 363، 365، 366، 369، 370، 385، 401، 402

شجره 355

شروان 319

(کوه) شری* [سریر؟] 370

شطین* [شبطی/ سبطا] 364

شقّ بغداد 367

شقّ واسط 367

شماخی 319

شمرکند 123، 128

شمشاط 290

شوش 55، 337، 338، 339، 342

شوشتر 51، 52، 220، 405

شومان 240

شهر آبادجرد 222

شهر آباد کواد 59

شهر اردشیر 45

شهر زور 48، 59، 358

شهر زول [شهر زور] 369

شهرستانه 278

شیراز 57، 196، 197، 294، 303- 306، 311، 358، 360، 406

صبخ* [مطبخ کسری؟] 65

صبعه 150

صدوه* [؟] 47

صعوه* [صعره/ صاغورا] 150

صفا 150، 193

صفات العجلان* [العجلات] 136

صفصاف 269

صفّین 106، 136، 229

صنعا 115، 250، 356، 368، 383

صور 364، 369

صهاریج الرّصافه 137

صیدا 364

صین 372

ضخم 136

طاق گرا 74

طایف 193، 210، 241، 356، 368

طبرستان 31، 36، 37، 221، 225، 241، 263، 264، 279، 283، 287، 302، 306، 311، 355، 357، 364، 368- 370، 372، 395، 406

طبریّه 218، 369

طخارستان 368

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 455

طرابلس 369

طراز 323، 369

طراربند 369

طرالوی* [طبروبانی] 369

طرسوس 277، 278، 349، 364، 369

طنجه 36، 245، 325، 355، 364، 369

کوه طور 158، 208، 371

طور 363

طور زیتا 372

طور سینا 372

طوس 56، 272، 275، 349، 359، 369

طیّ 205

طیّبه 374

طیسفون 34، 55، 359

طیشفون (- طیسفون) 55

طیسفون* [طیسفون] 34

ظفار 119، 368

عاضریه 236

عبّادان 398

(کوه) عتر [عیر؟] 374

عجم 2- 5، 7، 14، 23، 24، 32، 34، 39، 169، 199، 202، 214، 217- 220، 363

عدن 117، 368

عراق 38، 50، 52، 56، 59، 104، 121، 124، 125، 174، 214- 219، 231، 241، 242، 244، 246، 247، 250، 274، 294، 295، 297، 298، 300، 303- 306، 310، 314، 315، 338،

345، 359، 360، 363، 368، 379، 402، 405، 406

عراقین 77، 237، 239، 245، 253، 261، 275

عرب 3، 10، 21، 25، 54، 59، 62، 77، 126، 134، 138- 140، 142، 199، 218، 324، 362، 363

عرفات 138، 142، 143، 265

عسقلان 110، 164، 369

عسقلند [؟] 84، 92

عسکر مکرّم 311

عقبه ی مزدوران 37

عقر بابل 243

عقه 135

عکبره* [عکبرا] 55

عکّه 364، 369

عمان 115، 139، 140، 214، 219، 224، 234، 248، 261، 268

عمره [عامورا/ عاموره] 150

عمّوریّه 102- 104، 279، 369

عیسی آباد 267، 349

عین اباغ 136

عین التمر 215

غرجستان 324

غریره* [غدیره] 364

غزنین 311، 313، 317، 359

غزّه 369

غمدان 122، 384

غور 324

غور و دورترین* [الغور الاقصی] 138

فابجان 405

فحل 218

فخّ 265، 347

فدک 117، 130، 204، 339

فرات 37، 45، 250، 365- 368، 399

فرسان 405

فرغانه 240، 323، 369

فسا 368

فسطاط 369

فلسطین 71، 97، 104، 110، 122، 149، 160، 178، 218، 336، 356

فلفلان 405

فیروز شابور 52

فین 222

الفیّوم 252، 369

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 456

قادسیّه 67، 368

قاشان 222، 317

(کوه) قاف 362

قالیقلا 366، 369

قبادیان/ قوادیان 39

قبرس 364

قبط 3، 10، 77، 150، 220، 325

قبّه الرّصاص 114

قدونیه* [مقدونیه] 96

قرقیسیا 366

قرمیسا* [قرقیسیا] 369

قره 222، 369

قریه ی ایّوب 155

قریّه 135

قزوین 68، 283، 302، 304، 307، 369

قسطل 135

قسطنطنیّه 50، 103، 104، 241، 343، 364، 369، 377، 381

قصر آزرمیدخت 66

قصر ابیض (اسپید دز) 404

قصر اشراف 135

قصر برکه 137

قصر ثریّا 290

قصر الجصّ 305

قصر حارب 136

قصر ذی الشّرفات 139

قصر سوید* [سویدا] 136

قصر شیرین 65

قصر اللّصوص (- کنگور) 307

قصر مشید 372، 383

قصر منار 136

قطربلّ 286

قلزم 368، 369

قلعه 308، 313

قلعه ی ازان* [؟] 54

قلعه ی امیر سید 315

قلعه ی شاپوری 54

قلعه ی طبرک 52

قلعه ی فرزین 319

قلعه ی مارفانان 45

قلمه* [بیعه القیامه] 375

قم 369

قمار 324

قم رود 39

قناطر 135

قندابیل 91

قندهار 368

قنّسرین 219

قنّوج 324

قومس 57، 221، 369

قه 405

قهندز (- کهندز مرو)

38

قیاطسه 92

قیدافه 47

قیروان 174، 369، 401

قیساریّه 99، 219، 369

قیصور 324

قیصوره* [قیصور] 324

کابل 324، 368

کابلستان 24، 125

کاسه رود 37

کاشغر 323

کاه فروشان 405

کجاران 50

الکدر 199

کربلا 233، 236، 347

کرج 283، 302، 307، 404

کرخه 54، 55

کرداباد 33

کرسی سلیمان 40

کرمان 50، 51، 116، 222، 239، 396، 306، 308، 310، 314، 315، 368، 395، 396

کرمانشاه/ کرمانشاهان 55، 63

کریکون* [جزیره سیاکوه/ جزیره بحذآء الکرّ؟] 364

کسکر 218

کشکن* [کسکر] 366

کشمیر 44، 91، 324

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 457

کعبه 118، 129، 142، 144، 150، 151، 181، 182، 188، 192، 198، 205، 227، 236، 237، 239، 262، 292، 362، 363، 372- 374، 385

کفر توثا 248

کل زریون 42

کلنگ دیس [دس جت*- دمن حت] 35

کله 324

کماان 405

کنعان 153

کنگور 65

کنیسه ی روحا 105

کنیسه ی قسطنطنیه 375

الکواکب* [الکوکب] 290

کوره الاهواز 368

کوش خل 310

کوشک اترجه 290

کوشک اسپید 136

کوشک بدیع 290

کوشک بنی عروان [غمدان؟] 227

کوشک حارب 136

کوشک حسنی 290

کوشک غدیر 135

کوشک قضا 136

کوشید 42

کوفه 33، 144، 145، 178، 219، 220، 225، 226، 229- 232، 234- 240، 244، 245، 247، 249- 251، 253، 256، 258، 260، 280، 290، 292، 336، 345، 346، 348، 354، 356، 366، 368، 372، 397، 399

کول 368

کوه همدان 38

کوه هندوان 357

کوهستان 305

کهندز مرو 33

کهثه 405

کیش* [کسّ] 240

کیمره 45

گار 51

گرد کوه 43

گرگان 37، 42، 45، 58، 59، 221، 225، 263، 306، 307، 355، 357، 360، 369

گرگساران 37

گرمابه ی رستم 303

گنگ دز 42

گور 51

گیل/ گیلان 302

لازقیّه* [لاذقیّه] 369

لبس* [الّیس] 214

لبنان 372

لحمه* [الحلّه] 319

(کوه) لکام 370

لنبان 405

لوص* [قوس] 368

لوهانه 92

لهاور 313

ماچین 73، 78

مادونیال 339، 362

ماریگله 313

مازندران 36، 39

ماسپذان 264، 305، 348

ماورا النّهر 58، 115، 240، 242، 272، 278، 285، 300، 314، 315، 359

ماه البصره 398

ماه الکوفه 398

ماه مان 37

ماهان 74

ماهی روان* [ماهیرویان] 368

مثقّب 402

محارب*

[محاربا] 136

محمّدیّه 37، 259

مداین 33، 34، 51، 55، 60- 62، 65- 67، 197، 215، 219، 229، 256، 257، 356، 359، 399، 402

مدرسه ی طغلیه/ مدرسه ی سلطان طغرل 360

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 458

مدین 110، 156، 157

مدینه/ مدینه الرّسول 13، 117، 129، 138، 182، 193- 195، 197، 199، 202، 205- 207، 212، 216، 218- 222، 224، 226- 229، 233- 236، 240- 242، 248، 254، 250، 260، 262، 265، 275، 284، 297، 339، 346، 352، 355، 356، 368، 374

مدینه ی چه 45

مدینه الصّفر (- شهرستان رویین) 167، 387

مدینه العتیقه 398

مدینه الملوک [طلیطله] 383

مذار 214

مراغه 48، 350

مرج [دی مرگ] 350

مرو 14، 47، 60، 67، 74، 76، 240، 249، 257، 359، 360، 369، 407

مرورود 369

مروه 150

مسجد الاقصی 12، 375

مسجد بیت المقدّس 147، 171

مسجد پیغامبر 224، 298

مسجد الحرام 258، 372

مسجد رصافه 260

مسجد سعید بن دینار 405

مسجد سلیمان 340، 375

مسجد الفضل بن عوث 405

مسجد محمّدیه 406

مسجد مدینه 264

مسجد مطرز 407

مسجد منیعی 407

مسحلان 139

مسنی* عرم [المسناه المسماه العرم] 122

مشرق الصّیف 379

مشرقان 51

مشهد 275، 289، 349

مشهد کوفه 305

مصر 10، 44، 47، 71، 96، 102، 139، 149، 153- 160، 172، 220، 224، 226- 229، 231، 234، 235، 239، 252، 262، 277، 294، 307، 308، 325، 336، 347، 348، 359، 365، 366، 368، 369، 371

مصیصه 367، 369

مغرب 35، 36، 47، 96، 108، 111، 121، 124، 126، 172، 220، 223- 225، 265، 275، 294، 321، 325، 355، 368، 369، 377، 387، 401

مقابر الخلفا 349، 350

مقابر قریش 353، 354 مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی متن 458 نامهای جغرافیایی ..... ص : 447

بره العتیقه 369

مکران 116، 222، 368

مکّه 13، 54، 129، 147، 150، 181، 182، 188،

192، 194، 198- 200، 204، 210، 211، 228، 234- 237، 239، 249، 250، 262، 263، 265، 284، 289، 291، 292، 297، 347، 348، 355، 368، 371، 372

ملایر 356

ملدین* [مدین] 369

ملیطه 290، 369

ملکآباد 311

ملیطه [ملطیه] 287، 366

منا 224

مناره ی اسکندریه 378

مناره ی نحاس 378

منبع* [سبع] 150

منصوره 91، 92، 368

منیعه 136

مؤته 205

موصل 60، 124، 169، 176، 178، 214، 220، 248، 260، 286، 289، 316، 318، 346، 369، 398

مولتان 313

مولهشت 356

مؤتفکات 149

مهدیّه 401

مهر اردشیر 45

(رود) مهران 24

مهره 214

مهرین 34، 405

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 459

میافارقین 367

میسان 51، 45، 48، 51، 52، 55، 218، 356، 359، 367

میسان* [بیسان] 218

میلادجرد 314

میلین 366

مینودز 357

ناصره 174

نای شروین* [باجروان+ شروان؟] 68

نبط 40، 77، 325

نبوه 136

نجد 139، 363، 368

نجران 131

نخشب 240

ندهه [بدهه؟] 92

نسف 240

نشاپور (- نیشابور) 301

نصیبین 46، 369

نمپور* [ممنور] 44

نوبه 83، 281، 365، 368

نوبهار بلخ 43

نوحاوند (- نهاوند) 146

نود اردشیر 51

نهاوند 51، 67، 220، 221، 309، 310، 356، 369

نهر أبی فرطس* [فطرس] 253

نهر طوس 253

نهر قاطول 283، 349

نهر الملک 49

نهروان 62، 250، 367

نیسابور (- نیشابور) 407

نیشاپور 52، 301، 369، 407

نیق 38

نیل 155، 156، 336، 363، 365- 367

نینوی 73، 176

وادی الجنّ 193

وادی القری 204

وادی النّعمان 143

واسط 241، 275، 285، 368، 397، 400

واشین [واسم؟] 141

وبار 115

وخاب* [وخان] 367

ولاشجرد 59

وهشت اردشیر 51

ویها 52

هارونی 369

هارونیه 402

هاشمیه 258، 259

هاماوران 39

هتاده* [هناد] 135

هتتابو* [؟] 90

هجر 363، 368

هراه 369

هرقله 369

هرمزد اردشیر 51

هزاران استون 45

کوه همایون 41

همدان 46، 57، 102، 114، 220- 222، 250، 273، 278، 286، 292، 297، 302، 303، 305، 307، 308، 310، 311، 314، 315، 317- 319، 321، 355، 360، 361، 369، 402- 404

هنبوشاپور (- جنبسابور) 60

هند 3، 58، 240، 261، 265، 323، 367

هندوستان/ هندوان 91، 92،

95، 124، 126، 141، 144، 222، 224، 313، 324، 358، 363

هندوستان اندرونی 324

هنیره 321

هوجستان واجار 51

هومشیر 51

هیت 368

یثرب 117، 131، 139، 201، 374

یرموک 215

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 460

یزد 314

یغما 323

یمامه 115، 125، 127، 128، 140، 203، 206، 214، 368

یمن 77، 113، 114، 116- 127، 130- 134، 139، 144، 150، 152، 172، 181، 188، 189، 202- 204، 226، 227، 250، 261، 324، 356، 363، 368، 370، 384، 385

یوان [بوان؟] 405

یونان 3، 10، 27، 48، 73، 77، 96- 98، 325

الیهودیه/ اصفهان الیهودیه 339، 405

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 461

نام کتابها

ایستا 10، 21، 72

اخبار بهمن 2

اخبار نریمان 326

اخبار نریمان و سام و کیقباد و افراسیاب 2

اخبار لهراسپ و آغش وهادان و کیشکن 2

اخبار یمن 130

ادب الملوک 95

اسکندرنامه 27

انجیل 10، 102، 143، 176، 203، 204

بهمن نامه 73

پیروزنامه/ فیروزنامه 32، 54، 56، 64

تاج التّراجم 151، 153، 161، 335

تاریخ احمد بن ابی یعقوب 185، 210، 217، 221، 228

تاریخ (محمّد) جریر الطّبری 2، 4، 22، 24، 25، 27، 34، 38، 40، 52، 55، 57، 66، 70، 96، 109، 100، 121، 124، 127- 129، 131- 133، 141، 146، 147، 201، 212، 222، 224، 234، 238، 242، 243، 246- 248، 252، 253، 255، 260، 264، 268، 273، 274، 276، 278، 280، 281، 283، 284، 286، 346

تاریخ حمزه ی اصفهانی 4، 21، 25، 67، 96، 105، 108، 109، 125، 129، 222، 289

تاریخ حمزه بن یعقوب بن وهب بن واضح* [تاریخ احمد بن ابی یعقوب] 208

توریت/ اسفار توریت 10، 109، 143، 158، 159، 163، 164، 168، 170، 172، 222

خداه نامه 21، 68

دستا (- ابستا) 72

(کتاب) ریاض الانس لعقلاء الإنس 210، 297

زبور 143،

165

کتاب سیر الملوک/ کتاب سیر/ سیر الملوک 2، 29، 52، 58، 65، 74، 75، 113، 119، 120، 121، 123، 125، 126، 129، 145، 147، 150، 164، 176، 178، 334، 337

شاهنامه ی فردوسی 2، 23، 24، 26، 45، 51، 52، 92

فرامرزنامه 2

فرقان 143

قرآن مجید 27، 47، 74، 109، 143، 188، 193، 198، 226، 227، 242، 264، 265، 280، 297، 333، 376، 379

قصص الانبیاء 108، 167

قصّه ی کوش پیل دندان 2

کتاب الاصفهان/ اصفهانی 40، 42، 195، 222، 248، 258، 357، 396، 397

کتاب الانساب 113

کتاب ایّوب 109

کتاب بستاق 72

کتاب التّاجی 301

کتاب تاریخ پادشاهان 2

کتاب جوامع حکم اشعیا* [ایشعیا] و ارمیا و دانیال و حزقیال 109

کتاب حکمت سلیمان 109

کتاب دلایل القبله 333، 335، 362

کتاب رعوث* [روث] 109

کتاب سبطی* [شفطی] 109

کتاب سفر الملوک 109

کتاب سلمیرا* [سهبرا] 109

کتاب سندباد 74

کتاب سیر العجم 403

کتاب سیرث 109

کتاب سیرن* [سیرین] 109

کتاب سیماس 74

کتاب شرف النّبی 211

کتاب شموییل 109

کتاب صور (مانی) 74

کتاب الصّور (بنی ساسان)/ کتاب صورت ساسانیان/ آل

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 462

ساسان) 4، 29، 32

کتاب عجائب الدنیا 60

کتاب عجایب العلوم 403

کتاب قوهلت 109

کتاب مروک 74

کتاب المعارف 58، 120، 121، 126- 128، 174، 189، 240، 241، 275

کتاب ممالک و مسالک 79

کتاب الهمدان 46، 57، 102، 116

کتاب یوسیفاس 74

کتاب یوشع بن نون 109

کرشاسپنامه 2

کلیله و دمنه 61، 75، 86

مجمل التّواریخ و القصص 3، 384

وامق و عذرا 73

ویس و رامین 74

همدان نامه 403، 404

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 463

دیگر نامها

آتش کوشید 42

آلان شاه 323

ابله* [ابلیه] 212

ابلیس 35، 141، 142، 145، 149، 155، 169، 172، 174، 177، 398، 384

اخنف* [حتف] 211

ارتیع [؟] 323

ارم 147

ازان* [لزار/ لزاز] 212

اسطرطقوس 326

أطراف 213

أطلال 213

اکوان دیو 41

بازار باب الطاق

289

بحران* [بحر] 212

برجتین 213

برکه 213

بطریق 326

بطریق البطارقه 326

بعل 109، 143

بغرخان [؟] 323

بکتکین 323

البیضا 212

بیغو 323

بیمارستان بغداد 305

تابوت 110، 158، 163، 164

تبنابر 404

تتغ 323

تخت طاقدیس 63

تغزغز خاقان 323

تفلس 326

تکسین* [تکین] چگل 323

جاثلیق 326

جبرییل 142، 143، 149- 151، 158، 159، 164، 167، 192، 198، 199، 202، 205، 206، 209، 372

جدعا 212

جیرون 401

حجر الأسود 151، 192، 292

حجر الصّواعق 80، 81

خاتم سلیمان 370

خاقان تبت 323

خانسکی 323

خرّمه دین 276

خزر خاقان 323

خشبه الصلیب 104

(گیاهی) خون سیاوشان 358

دار ابو طاهر 293

دجال 174

درفش کاویانی 218

دلدل 203، 212

دمستقین 326

دهقان 322

ذات الصوار [ذات الصواری] 225

ذات الفضول 211

ذو الفقار هه 2، 211

رای 36، 323، 324

رخش 39

رد 321

رسوب 211

رسه* [ورسه] 213

الرّوحا 212

رویین دز 43

رهبان 326

زمزم (گوسفند) 213

زندقه 245

سپهبد 322

سپید دیو 39

سجل 212

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 464

سدّ یاجوج و ماجوج 28، 47، 162، 221، 224، 363، 372، 379

سرهنگ 326

السّعدیه 211

سقریط 326

سقیا 213

سکینه 163

سواع 118، 149

سیل العرم 5، 113، 114، 122، 128، 135، 172

سیمرغ 167

شمن 324

شهبار* [شهباء] 212

شیر سنگین (همدان) 404

صخر جنّی 370

صخره ی بیت المقدّس 375

الصّفرا 212

ضرس 213

طبیب دراز 47

طرنجار 326

ظرب 212

عتبه* [غشیه] 213

عحوره* [عجره] 213

عزّی 118

عصیب* [عضب] 211

عضبا 212

عظیم الختن 323

عفیر 212

عقاب 211

عیره عربی* [العنزه] 212

عین القطر 167

فاصله 212

فصول* [قصوی/ قصواء] 212

فضّه 212

الفضّه 211

فغفور 323

فنطرنج 326

قاضی القضاه 321

قبر المسیح 375

قبّه الارض 362، 363، 365

قتکین 323

قس* [قسیس] 326

قضیب 211

قلاجور 323

قلعی 211

قلون 178

کثوم 212

کذیزاد 64

کرسی سلیمان 376

کوز ابری 64

کولنقانش 323

لات 118

لحخم* [محجن] 212

لخیف 212

ماسطوس 326

المثلی* [المتثنی] 212

محمور 188

مخذم 211

مرزبان 322

مرنجان* [المرتجز] 212

مروه* [برده/ مهره] 212

مسبحی* [سبحی] 212

مغ 322

ملاوح 212

منات 118، 313

منار سنب گور 404

منکب* [السّبک] 212

موبد 321

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 465

موبد موبدان/ موبدان موبد 57- 59، 62، 75، 189، 190، 321

ناوس آهوی

بهرام گور 404

نسر 118، 149

نسناسان/ نسناس 115، 120

ودّ 118، 149

ورد 212

هبل 118

هجره الثانیه 194

هیئتی 321

هیربد 322

یاجوج و ماجوج 77، 369، 370

یعفور 212

یعفوم* [بغوم] 212

یعوق 118، 149

یغوث 139

یلان شاه 323

یلاوک* [یلاوج] 323

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 467

بیتهای فارسی

شاهنامه

به تازی ورا خانه ی پاک خوان برآورده ایوان ضحّاک دان 36

پدر درپذیرفتش از نیکویی بدان دین که خوانند مر* پهلوی 27

چو برپای بودی، سرانگشت اوز زانو فروتر بدی مشت او 26

چو چشمه بر ژرف دریا بری به دیوانگی ماند این داوری 2

دهان گر بماند ز خوردن تهی ازان به که ناساز خوانی نهی 7

همای دل افروز تابنده ماه چنان بد که آبستن آمد ز شاه 27

دیگر بیتها

به ایّام دارا بشورید حال برون شد ز دنیا جهان دیده زال 73

سارو جم کرد، بهمن کمر بست دارای داران، گردآهم آورد 403

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 469

قافیه های عربی

قافیه/ صفحه سجعا 127

مضیعا 258

صفصفا 269

الحاقکا 120

نصالا 126

ذکرانا 214

المؤمنینا 247

طوالها 269

الحساب 236

العجب 129

تغریب 137

الغریب 136

المطلب 205

السابح 335

قبیح 333

سینداد 139

الاعواد 129

زیاد 241

لبد 120

واحد 268

النهار 125

بمنبر 271

بکر 122

دهر 267

العباس 254

الجذع 249

المثل 269

الاعزل 120

قلیل 351

القبائل 121

متضائل 137

جذام 108

الحرام 120

ضرام 249

شام 123

بعام 120

قافیه/ صفحه همام 121

الاقادم 122

النسم 126

نؤوم 271

خاقان 246

الزمن 124

عمن 190

بمیافارقین 367

عین 128

منازله 348

تمسی 124

الخالی 125

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 471

فهرست سوره ها

سوره/ آیه/ صفحه 2 البقره/ 54/ 159

2 البقره/ 55/ 158

2 البقره/ 127/ 151

2 البقره/ 137/ 226

2 البقره/ 144/ 198

2 البقره/ 183/ 198

2 البقره/ 184/ 205

2 البقره/ 185/ 198

2 البقره/ 247/ 164

2 البقره/ 248/ 163

2 البقره/ 248/ 164

2 البقره/ 251/ 165

2 البقره/ 259/ 169

2 البقره/ 259/ 170

2 البقره/ 281/ 193

3 آل عمران/ 39/ 172

3 آل عمران/ 49/ 172

3 آل عمران/ 97/ 200

3 آل عمران/ 144/ 208

3 آل عمران/ 173/ 1

3 آل عمران/ 185/ 209

3 آل عمران/ 186/ 209

4 النّساء/ 36/ 207

4 النّساء/ 157/ 174

5 المائده/ 3/ 205

5 المائده/ 3/ 374

5 المائده/ 24/ 160

5 المائده/ 25/ 160

5 المائده/ 26/ 161

5 المائده/ 31/ 142

5 المائده/ 73/ 174

5 المائده/ 114/ 173

6 الانعام/ 59/ 70

6 الانعام/ 100/ 1

6 الانعام/ 165/ 1

7 الاعراف/ 116/ 157

6 الانعام/ 128/ 399

سوره/ آیه/ صفحه 6 الانعام/ 133/ 158

6 الانعام/ 158/ 193

6 الانعام/ 171/ 159

6 الانعام/ 172/ 143

6 الانعام/ 174/ 162

8 الانفال/ 41/ 199

8 الانفال/ 42/ 251

8 الانفال/ 44/ 251

8 الانفال/ 69/ 198

9 التوبه/ 5/ 198

9 التوبه/ 31/ 170

9 التوبه/ 73/ 196

9 التوبه/ 111/ 234

10 یونس/ 98/ 177

11 هود/ 40/ 145

11 هود/ 43/ 145

11 هود/ 44/ 145

11 هود/ 44/ 265

11 هود/ 71/ 151

11 هود/ 73/ 209

11 هود/ 94/ 148

12 یوسف/ 3/ 153

12 یوسف/ 31/ 153

12

یوسف/ 51/ 153

12 یوسف/ 55/ 154

12 یوسف/ 67/ 154

12 یوسف/ 87/ 154

12 یوسف/ 90/ 154

12 یوسف/ 92/ 154

12 یوسف/ 94/ 154

12 یوسف/ 96/ 154

12 یوسف/ 100/ 154

14 ابرهیم/ 27/ 115

15 الحجر/ 26/ 141

15 الحجر/ 73/ 382

15 الحجر/ 83/ 382

15 الحجر/ 74/ 150

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 472

سوره/ آیه/ صفحه 15 الحجر/ 80/ 115

16 النحل/ 1/ 277

16 النحل/ 93/ 1

17 الاسراء/ 1/ 194

17 الاسراء/ 11/ 141

17 الاسراء/ 33/ 230

17 الاسراء/ 90/ 265

18 الکهف/ 9/ 176

18 الکهف/ 13/ 175

18 الکهف/ 18/ 175

18 الکهف/ 18/ 345

18 الکهف/ 21/ 176

18 الکهف/ 22/ 175

18 الکهف/ 25/ 175

18 الکهف/ 67/ 160

18 الکهف/ 72/ 160

18 الکهف/ 75/ 160

18 الکهف/ 78/ 160

19 مریم/ 25/ 375

19 مریم/ 29/ 171

19 مریم/ 30/ 171

19 مریم/ 57/ 144

19 مریم/ 57/ 234

20 طه/ 88/ 158

20 طه/ 96/ 159

20 طه/ 106/ 269

20 طه/ 121/ 141

21 الانبیاء/ 78/ 166

21 الانبیاء/ 69/ 149

21 الانبیاء/ 83/ 155

21 الانبیاء/ 84/ 155

21 الانبیاء/ 87/ 177

21 الانبیاء/ 88/ 177

21 الانبیاء/ 91/ 171

22 الحجّ/ 5/ 141

22 الحجّ/ 27/ 151

22 الحجّ/ 45/ 383

سوره/ آیه/ صفحه 22 الحجّ/ 47/ 142

23 المؤمنون/ 24/ 259

23 المؤمنون/ 27/ 145

23 المؤمنون/ 41/ 382

24 النّور/ 16/ 200

26 الشّعراء/ 26/ 259

26 الشّعراء/ 44/ 157

26 الشّعراء/ 149/ 114

26 الشّعراء/ 176/ 156

27 النّمل/ 18/ 167

28 القصص/ 7/ 157

28 القصص/ 19/ 74

28 القصص/ 83/ 207

28 القصص/ 85/ 194 مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی متن 472 فهرست سوره ها ..... ص : 471

العنکبوت/ 26/ 149

30 الرّوم/ 1/ 65

33 الاحزاب/ 33/ 209

34 السّبأ/ 12/ 167

34 السّبأ/ 14/ 168

34 السّبأ/ 15/ 383

36 یس/ 9/ 194

36 یس/ 13/ 74

36 یس/ 29/ 383

37 الصّافات/ 104/ 151

37 الصّافات/ 105/ 151

37

الصّافات/ 113/ 152

37 الصّافات/ 521/ 109

37 الصّافات/ 143/ 177

37 الصّافات/ 144/ 177

37 الصّافات/ 146/ 177

37 الصّافات/ 147/ 177

38 ص/ 16/ 165

38 ص/ 21/ 166

38 ص/ 36/ 166

38 ص/ 44/ 155

38 ص/ 44/ 156

39 الزّمر/ 7/ 1

مجمل التواریخ و القصص، نجم الدین سیف آبادی، متن، ص: 473

سوره/ آیه/ صفحه 39 الزّمر/ 30/ 208

39 الزّمر/ 30/ 241

39 الزّمر/ 60/ 207

40 المؤمن الغافر/ 28/ 157

40 المؤمن الغافر/ 36/ 157

44 الدّخان/ 37/ 126

44 الدّخان/ 37/ 131

46 محمّد (ص)/ 35/ 193

46 محمّد (ص)/ 29/ 193

50 ق/ 41/ 375

51 الذّاریات/ 41/ 375

53 النّجم/ 20/ 118

66 التّحریم/ 9/ 196

69 الحاقه/ 7/ 114

70 المعارج/ 5/ 193

71 نوح/ 26/ 144

79 النّازعات/ 14/ 376

79 النّازعات/ 24/ 156

89 الفجر/ 5/ 147

89 الفجر/ 6/ 147

89 الفجر/ 7/ 147

96 العلق/ 1/ 192

105 الفیل/ 5- 1/ 189

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9

مقدمه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، از سال 1385 هـ .ش تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن فقیه امامی (قدس سره الشریف)، با فعالیت خالصانه و شبانه روزی گروهی از نخبگان و فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.

مرامنامه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان در راستای تسهیل و تسریع دسترسی محققین به آثار و ابزار تحقیقاتی در حوزه علوم اسلامی، و با توجه به تعدد و پراکندگی مراکز فعال در این عرصه و منابع متعدد و صعب الوصول، و با نگاهی صرفا علمی و به دور از تعصبات و جریانات اجتماعی، سیاسی، قومی و فردی، بر مبنای اجرای طرحی در قالب « مدیریت آثار تولید شده و انتشار یافته از سوی تمامی مراکز شیعه» تلاش می نماید تا مجموعه ای غنی و سرشار از کتب و مقالات پژوهشی برای متخصصین، و مطالب و مباحثی راهگشا برای فرهیختگان و عموم طبقات مردمی به زبان های مختلف و با فرمت های گوناگون تولید و در فضای مجازی به صورت رایگان در اختیار علاقمندان قرار دهد.

اهداف:
1.بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام)
2.تقویت انگیزه عامه مردم بخصوص جوانان نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی
3.جایگزین کردن محتوای سودمند به جای مطالب بی محتوا در تلفن های همراه ، تبلت ها، رایانه ها و ...
4.سرویس دهی به محققین طلاب و دانشجو
5.گسترش فرهنگ عمومی مطالعه
6.زمینه سازی جهت تشویق انتشارات و مؤلفین برای دیجیتالی نمودن آثار خود.

سیاست ها:
1.عمل بر مبنای مجوز های قانونی
2.ارتباط با مراکز هم سو
3.پرهیز از موازی کاری
4.صرفا ارائه محتوای علمی
5.ذکر منابع نشر
بدیهی است مسئولیت تمامی آثار به عهده ی نویسنده ی آن می باشد .

فعالیت های موسسه :
1.چاپ و نشر کتاب، جزوه و ماهنامه
2.برگزاری مسابقات کتابخوانی
3.تولید نمایشگاه های مجازی: سه بعدی، پانوراما در اماکن مذهبی، گردشگری و...
4.تولید انیمیشن، بازی های رایانه ای و ...
5.ایجاد سایت اینترنتی قائمیه به آدرس: www.ghaemiyeh.com
6.تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و...
7.راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی
8.طراحی سیستم های حسابداری، رسانه ساز، موبایل ساز، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک، SMS و...
9.برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم (مجازی)
10.برگزاری دوره های تربیت مربی (مجازی)
11. تولید هزاران نرم افزار تحقیقاتی قابل اجرا در انواع رایانه، تبلت، تلفن همراه و... در 8 فرمت جهانی:
1.JAVA
2.ANDROID
3.EPUB
4.CHM
5.PDF
6.HTML
7.CHM
8.GHB
و 4 عدد مارکت با نام بازار کتاب قائمیه نسخه :
1.ANDROID
2.IOS
3.WINDOWS PHONE
4.WINDOWS
به سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی و قرار دادن بر روی وب سایت موسسه به صورت رایگان .
درپایان :
از مراکز و نهادهایی همچون دفاتر مراجع معظم تقلید و همچنین سازمان ها، نهادها، انتشارات، موسسات، مؤلفین و همه بزرگوارانی که ما را در دستیابی به این هدف یاری نموده و یا دیتا های خود را در اختیار ما قرار دادند تقدیر و تشکر می نماییم.

آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109