شرح نهج البلاغه (محمدرضا آشتياني)

مشخصات كتاب

سرشناسه: علي بن ابي طالب ع، امام اول 23 قبل از هجرت - 40ق.

عنوان قراردادي: نهج البلاغه فارسي - عربي

عنوان و نام پديدآور: نهج البلاغه با ترجمه گويا و شرح فشرده زيرنظر مكارم شيرازي به قلم محمدجعفر امامي محمدرضا آشتياني

مشخصات نشر: قم مدرسه الامام علي بن ابي طالب ع، 1377 - 1378.

مشخصات ظاهري: 3ج.

شابك: (دوره 964-6632-05-x؛ 16000ريال(ج 1، چاپ يازدهم)؛ 18000ريال: ج 1، چاپ دوازدهم 964-6632-06-8؛ 21000ريال: ج 2، چاپ دوازدهم 964-6632-07-6؛ (ج 3 964-6632-08-4

يادداشت: فهرستنويسي براساس جلد دوم 1377

يادداشت: ج.1(چاپ يازدهم 1377)

يادداشت: ج 1-3 (چاپ دوازدهم 1379)

مندرجات: ج 1..-- ج 2. خطبه هاي 101 تا 240.-- ج 3. نامه ها و سخنان حكمت آميز

موضوع: علي بن ابي طالب ع، امام اول 23 قبل از هجرت - 40ق -- خطبه ها.

موضوع: علي بن ابي طالب ع، امام اول 23 قبل از هجرت - 40ق -- نامه ها.

موضوع: علي بن ابي طالب ع، امام اول 23 قبل از هجرت - 40ق -- كلمات قصار.

موضوع: علي بن ابي طالب ع، امام اول 23 قبل ازهجرت - 40ق نهج البلاغه -- فهرستها.

شناسه افزوده: مكارم شيرازي ناصر،1305-.

شناسه افزوده: امامي جعفر، 1322 -، مترجم شناسه افزوده: آشتياني محمدرضا، 1311 -، مترجم

شناسه افزوده: مدرسه الامام علي بن ابي طالب ع

رده بندي كنگره: BP38 /041 1377خ

رده بندي ديويي: 297/9515

شماره كتابشناسي ملي: م 78-2200

خطبه ها

خطبه 001-آغاز آفرينش آسمان و..

[صفحه 69]

خطبه در يك نگاه: اين خطبه از مهمترين خطبه هاي نهج البلاغه است كه در طليعه اين كتاب بزرگ واقع شده و از نشانه هاي بارز حسن انتخاب (مرحوم رضي) است. اين خطبه شامل يك دوره جهان بيني اسلامي است كه از صفات كمال و جمال خداوند و دقايق عجيبي در اين زمينه شروع مي شود، سپس به مساله آفرينش جهان به طور كلي و بعد از آن آفرينش آسمانها و زمين و آنگاه آفرينش فرشتگان، سپس آفرينش آدم (ع) و داستان سجود فرشتگان و مخالفت

ابليس و هبوط آدم (ع) به زمين مي پردازد. در ادامه خطبه از بعثت پيامبران و فلسفه آن و سرانجام از بعثت پيامبر اسلام (ص) و عظمت قرآن مجيد و اهميت سنت پيامبر (ص) سخن مي گويد و از ميان دستورهاي اسلامي و به اصطلاح فروع دين، روي مساله حج به عنوان يك فريضه عظيم الهي و فلسفه و اسرار آن انگشت مي گذارد، به طوري كه توجه دقيق به محتواي اين خطبه مي تواند يك بينش جامع و كلي نسبت به مهمترين مسائل اسلامي به ما بدهد و بسياري از مشكلات و پيچيدگيهايي را كه در اين مسائل وجود دارد، حل كند. از يك نظر اين خطبه به منزله فاتحه الكتاب در قرآن مجيد است كه فهرستي را از مجموعه مسائلي كه در نهج البلاغه مطرح شده است به دست مي دهد، چ

را كه محورهاي اصلي مجموعه خطبه ها و نامه ها و كلمات قصار در اين خطبه به گونه فشرده اي آمده است. ما اين خطبه را به پانزده بخش تقسيم كرده ايم و هر بخشي جداگانه مورد بررسي و تفسير قرار گرفته، سپس در جمع بندي كلي از مجموع آنها نتيجه گيري مي كنيم. ترجمه: از خطبه هاي آن حضرت كه در آن از آغاز آفرينش آسمان و زمين و آفرينش آدم سخن مي گويد و در آن اشاره اي به فريضه حج نيز شده است. ستايش مخصوص خداوندي است كه ستايشگران هرگز به مدح و ثناي او نمي رسند و حسابگران (زبردست) هرگز نعمتهايش را شماره نمي كنند و تلاشگران هرگز قادر به اداي حق او نيستند. همان خدايي كه افكار بلند و ژرف انديش، كنه ذاتش را درك نكند و غواصان هوشمند (درياي علوم و دانشها) دسترسي به كمال

هستي اش پيدا ننمايند، همان كسي كه براي صفاتش حدي نيست و توصيفي براي بيان اوصافش وجود ندارد و نه وقت معيني و نه سرآمد مشخصي براي ذات پاك اوست. مخلوقات را با قدرتش آفريد و بادها را با رحمتش به حركت درآورد و گسترش داد و لرزش و اضطراب زمين را به وسيله كوهها آرام ساخت. شرح و تفسير: هماي بلند پرواز انديشه ها به كنه ذاتش نرسد! يك نگاه كوتاه به اين فراز از خطبه نشان مي دهد كه

اميرمومنان علي (ع) دوازده وصف از اوصاف الهي را با انسجام زيبا و نظام جالبي بيان كرده است: در مرحله اول نشان مي دهد كه چگونه بندگان در مقام مدح و ثنا و شكر خداوند در عمل ناتوانند (در اين مرحله به سه وصف اشاره شده است). در مرحله دوم اين حقيقت را بيان مي كند كه از نظر انديشه نيز چگونه انسانها از درك عظمت و كنه ذات او عاجزند (در اين مرحله به دو وصف اشاره شده است). در مرحله سوم دليل اين مطلب را بازگو مي كند كه ذات پاك او از هر نظر نامحدود و طبعا نعمتهايش نيز بي پايان است و عجز ما از درك ذاتش يا اداي حقش درست به همين دليل است (در اين مرحله به چهار وصف اشاره مي فرمايد). سرانجام در مرحله چهارم به جهان آفرينش و مخلوقات او باز مي گردد، گويي مي خواهد اين حقيقت را بيان كند كه ذات پاكش را تنها از اين طريق بايد شناخت و اين حداكثر توان و قدرت ماست (و در اين قسمت به سه وصف از اوصاف فعل او اشاره شده است). اينها گواهي مي دهد كه اين

معلم بزرگ عالم بشريت تعبيراتي را كه در خطبه بلند خود انتخاب فرموده همه حساب شده و روي نظام خاصي بوده است. با اين نگاه اجمالي به تفسير اوصاف دوازده گانه بالا باز مي گرديم: 0 امام (ع) سخن را از حمد و

ثناي الهي شروع مي كند و در برابر آن اظهار عجز كرده، مي گويد: ستايش مخصوص خداوندي است كه ستايشگران از مدح و ثناي او عاجز و ناتوانند (الحمد لله الذي لا يبلغ مدحته القائلون). چرا كه اوصاف (كمال) و (جمال) او از حد بيرون است. آنچه انسانها و فرشتگان از حمد و مدح او گويند به مقدار معرفت و شناخت خودشان از آن ذات بي مثال است نه به مقدار كمالات او. هنگامي كه شخص پيامبر (ص) كه بزرگترين پيامبر الهي است مطابق حديث مشهور اظهار عجز از معرفت خالق متعال مي كند و نغمه (ما عرفناك حق معرفتك) را سر مي دهد ديگران چگونه مي توانند دعوي معرفت او كنند؟ و هنگامي كه انسان از معرفت او عاجز باشد چگونه مي تواند حق حمد و ستايش او را به جا آورد؟ بنابراين بالاترين حد (حمد) ما همان است كه مولا فرموده، يعني اظهار عجز و ناتواني در برابر حمد و ثناي او كردن و اعتراف به اين كه هيچ گوينده اي توانايي ندارد كه بر قله حمد و ثنايش عروج كند. در حديثي از (امام صادق (ع)) مي خوانيم كه: خداوند به موسي (ع) وحي فرستاد: اي موسي! حق شكر مرا به جا آور. عرض كرد: پرورگارا! چگونه حق شكر تو را به جا آورم در حالي كه هر گاه شكر تو را به جا آورم، اين خود نعمتي است كه ب

ه

من ارزاني فرمودي (و توفيق شكرگزاري دادي و به اين ترتيب مشمول نعمت تازه اي شده ام كه شكر ديگري بر آن لازم است)؟! فرمود: يا موسي الان شكرتني حين علمت ان ذلك مني، اي موسي الان شكر مرا به جا آوري كه دانستي اين هم از من است (و تو از اداي شكرش ناتواني). البته از يك نظر هنگامي كه انسان به طور سربسته مي گويد: الحمد لله (هر گونه حمد و ستايش مخصوص خداست) چيزي از مراتب حمد و ستايش باقي نمي ماند، مگر اين كه مخصوص ذات پاك او مي شود. به همين جهت در حديثي مي خوانيم كه امام صادق (ع) از مسجد بيرون آمد در حالي كه مركب او گم شده بود، فرمود: (اگر خداوند آن را به من باز گرداند، حق شكر او را ادا مي كنم، چيزي نگذشت كه مركب امام (ع) را آوردند در اين موقع عرض كرد: الحمد لله! كسي گفت- فدايت شوم- مگر شما نفرموديد حق شكر خدا را به جا مي آورم؟ امام فرمود: مگر نشنيدي گفتم الحمد لله (مگر چيزي بالاتر از اين است كه هر گونه حمد و ستايش را مخصوص او بدانم). در توصيف دوم مي فرمايد: و حسابگران (زبردست) هرگز نتوانند نعمتهايش را شماره كنند (و لا يحصي نعمائه العادون). زيرا نعمتهاي مادي و معنوي، ظاهري و باطني، فردي و جمعي او از آن برتر و بيشتر است

كه قابل احصاء باشد. بدن يك انسان از سلولها و ياخته هاي بي حد و حصري تشكيل شده (10 ميليون ميليارد به طور متوسط!) كه هر كدام يك موجود زنده است با ساختمان پيچيده اش و هر يك نعمتي است از نعمتهاي پروردگار كه شمارش

آنها در دهها هزار سال نيز ممكن نيست. وقتي انسان نتواند تنها اين بخش كوچك از نعمتهاي الهي را شماره كند، چگونه مي تواند آن همه نعمتهاي بيروني چه در جنبه هاي مادي يا معنوي را شماره كند؟ اصولا ما از همه نعمتهاي او آگاه نيستيم كه بخواهيم آنها را شماره كنيم. بسياري از نعمتهاي او سراسر وجود ما را احاطه كرده و چون هرگز از ما سلب نمي شود، پي به وجود آنها نمي بريم (زيرا وجود نعمت هميشه بعد از فقدان آن شناخته مي شود) اضافه بر اين، هر قدر دامنه علم و دانش انسان توسعه مي يابد، به مواهب جديد و نعمتهاي تازه اي از خداوند دست مي يابد. با اين حال بايد قبول كرد- همانگونه كه مولا مي فرمايد- حسابگران قادر به احصاء نعمتهاي او نيستند! اين جمله مي تواند به منزله علتي براي جمله قبل باشد، زيرا وقتي نتوان نعمتهاي او را احصاء كرد چگونه مي توان مدح و ستايش و حمد او را به جا آورد؟ گر چه متاسفانه گروهي از بيخبران و ستمگران، بسياري از

نعمتهاي او را به صورت انحصاري درآورده، يا از طريق اسراف و تبذير بر باد داده اند و گروهي از خلق خدا را به زحمت افكنده اند، ولي اينها هرگز دليل بر محدوديت نعمتهاي او نيست. در سومين توصيف مي فرمايد: و تلاشگران و كوشش كنندگان حق او را ادا نمي كنند (هر چند خود را به تعب بيفكنند) (و لا يودي حقه المجتهدون). اين جمله در حقيقت نتيجه اي است از جمله سابق، زيرا وقتي نتوان نعمتهاي او را احصا كرد، چگونه مي توان حق او را ادا نمود؟ و به تعبير ديگر حق او به اندازه عظمت ذات اوست

و شكر و حمد ما به مقدار توان ناچيز ماست و به همين دليل اين، جوابگوي آن نخواهد بود. نه تنها در مقام عمل از مدح و ثنا و اداي حق او عاجزند كه در مقام انديشه و تفكر نيز از درك ذاتش ناتوانند. به همين دليل در ادامه اين سخن- ضمن بيان دو وصف ديگر- مي فرمايد: همان خدايي كه افكار بلند و ژرف انديش، كنه ذاتش را درك نكنند، و غواصان هوشمند درياي علوم و دانشها، دسترسي به كمال هستيش پيدا ننمايند (الذي لا يدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن). تعبير به (بعد الهمم و غوص الفطن) گويا اشاره به اين حقيقت است كه اگر افكار بلند در قوس صعودي و انديشه هاي قوي در قوس نزولي حركت

كنند، هيچ يك به جايي نمي رسند و از درك كنه ذاتش عاجز و ناتوانند. سپس در ادامه اين سخن، خود امام (ع) به دليل آن پرداخته كه چرا انسانها از درك كنه ذاتش عاجز و ناتوانند؟ مي فرمايد: (او كسي است كه براي صفاتش حدي نيست و توصيفي براي بيان اوصافش وجود ندارد، و نه وقت معيني و نه سرآمد مشخصي براي ذات پاك اوست!) (الذي ليس لصفته حد محدود و لا نعت موجود و لا وقت معدود و لا اجل ممدود). يعني چگونه ما مي توانيم به كنه ذاتش برسيم در حالي كه فكر ما بلكه تمام هستي ما محدود است و جز اشياي محدود را درك نمي كند حال آن كه ذات خدا از هر نظر نامحدود و صفات بي پايانش از ازل تا ابد را گرفته، نه حدي دارد، نه توصيف قابل دركي و نه آغاز و نه

پاياني. نه تنها ذات او كه صفات او نيز نامحدود است. علمش نامحدود است و قدرتش بي پايان، چرا كه همه اينها عين ذات نامحدود اوست. به تعبير ديگر او هستي مطلق است و هيچ قيد و شرطي ندارد و اگر قيد و شرط و حد محدودي به ذاتش راه يابد مركب خواهد بود و مي دانيم كه هر موجود مركبي ممكن الوجود است نه واجب الوجود. بنابراين واجب الوجود ذاتي است نامحدود در تمام جهات، و به همين دليل يكتا و يگانه و بي نظير و بي مانند است

زيرا دو وجود نامحدود از هر جهت، غير ممكن است چرا كه دوگانگي باعث محدوديت هر دو مي شود اين يك، فاقد وجود ديگري است و آن هم فاقد وجود اين. (دقت كنيد) پس از اشاره اي كه در جمله هاي سابق به صفات جمال و جلال خدا (صفات ثبوتي و سلبي) آمد، به گوشه اي از صفات فعل پروردگار اشاره كرده مي فرمايد: مخلوقات را با قدرتش آفريد و بادها را با رحمتش به حركت درآورد و گسترش داد و لرزش و اضطراب زمين را به وسيله كوهها برطرف ساخت (فطر الخلائق بقدرته و نشر الرياح برحمته و وتد بالصخور ميدان ارضه). تعبيرات بالا هر كدام ناظر به يك يا چند آيه قرآني است: جمله (فطر الخلائق بقدرته) ناظر است به آيه (فاطر السموات و الارض) كه در چندين سوره قرآن آمده و جمله (نشر الرياح برحمته) ناظر است به آيه (و هو الذي يرسل الرياح بشري بين يدي رحمته)، او كسي است كه بادها را بشارت دهنده در پيشاپيش (باران) رحمتش فرستاد). جمله سوم اشاره دارد به آيه شريفه (و القي في الارض رواسي ان تميد

بكم، در زمين كوههايي افكند تا شما را نلرزاند). با توجه به آنچه در معني (فطر) گفته شد، آفرينش را تشبيه به شكافتن پرده ظلماني عدم كرده، پرده اي كه يكپارچه و منسجم و خالي از هرگونه شكا

ف است، ولي قدرت بي پايان حق آن را مي شكافد و مخلوقات را از آن بيرون مي فرستد و اين چيزي است كه جز از قدرت او ساخته نيست. دانشمندان، امروز در اين مساله اتفاق نظر دارند كه محال است ما بتوانيم چيزي از عدم به وجود آوريم، يا از وجود به ديار عدم بفرستيم، آنچه در قدرت ماست همان تغيير شكل موجودات است و بس! تعبير به رحمت، در مورد وزش بادها تعبيري است گيرا و جذاب كه با لطافت نسيم و وزش باد و آثار مختلف آن مانند حركت ابرها به سوي زمينهاي تشنه، تلقيح و بارور ساختن گياهان، تلطيف و جابجايي هوا، حركت كشتيها، تعديل درجه گرما و سرماي هوا و بركات فراوان ديگر، بسيار سازگار است. اما اين كه چگونه كوهها و صخره ها از لرزش زمين جلوگيري مي كنند، دانشمندان پيشين با اعتقاد به سكون زمين، تفسيرهايي براي آن داشته اند كه امروز قابل قبول نيست. بلكه تفسيرهاي روشنتري در دست داريم كه هم با حقايق مسلم علمي سازگار است و هم با آيات قرآني و روايات هماهنگ، زيرا: 1- وجود كوهها بر سطح زمين سبب مي شود كه اثر جزر و مد كه نتيجه جاذبه ماه و خورشيد است در خشكيها به حداقل برسد. اگر سطح زمين را خاكهاي نرم فرا گرفته بود، جزر و مدي همچون درياها در آن به وجود

مي آمد و قابل سكونت نبود. 2- ريشه هاي كوهها

در زير خاكها به هم پيوسته است و همچون زرهي گرداگرد زمين را گرفته و اگر آنها نبودند، فشارهاي داخلي ناشي از گازهاي دروني و مواد مذاب دائما مناطق مختلف را به حركت درمي آورد و آرامشي وجود نداشت. هم اكنون گهگاه فشارها كه زياد از حد مي شود، زلزله هاي ويرانگري به وجود مي آيد و اگر كوههاي نبودند اين زلزله ها دائمي بود. 3- كوهها همچون دندانه هاي يك چرخ، پنجه در قشر هواي اطراف زمين افكنده و آن را با خود حركت مي دهند. اگر سطح زمين صاف بود، حركت سريع دوراني زمين به دور خود سبب برخورد دائمي با قشر هوا مي شد، از يك سو دائما طوفانهاي شديد همه جا را درهم مي كوبيد و از سوي ديگر حرارت فوق العاده اي بر اثر اين تماس پيدا مي شد كه زندگي براي انسان مشكل بود. به اين ترتيب (صخور) (كوهها) ميدان (حركات نامنظم و شديد) زمين را كنترل مي كنند و اضافه بر همه اينها كوهها مهمترين منبع ذخيره آب براي انسانها هستند و تمام چشمه ها و نهرها از ذخاير زيرزميني و روي زميني كوههاست. از آنچه در بالا در مورد نقش حياتي بادها و كوهها در زندگي انسانها و تمام موجودات زنده گفته شد روشن مي شود كه چرا اميرمومنان علي

(ع) بعد از اشاره به مساله خلقت و آفرينش، روي دو موضوع بالخصوص تكيه كرده است.

[صفحه 81]

ترجمه: سرآغاز دين، معرفت و شناخت اوست و كمال معرفتش تصديق به ذات پاك اوست و كمال تصديق به او همان توحيد است و كمال توحيدش، اخلاص براي اوست و كمال اخلاص براي او، نفي صفات ممكنات از اوست چرا كه هر صفتي (از اين صفات) گواهي

مي دهد كه غير از موصوف است و هر موصوفي (از ممكنات) شهادت مي دهد كه غير از صفت است، پس هر كس خداوند سبحان را (با صفاتي همچون صفات مخلوقات) توصيف كند او را با امور ديگري قرين ساخته و آن كس كه او را با چيز ديگري قرين كند دوگانگي در ذات او قائل شده و كسي كه دوگانگي براي او قائل شود اجزايي براي او پنداشته و هر كس براي او اجزائي قائل شود به راستي او را نشناخته است و كسي كه او را نشناسد به او اشاره مي كند و هر كس به او اشاره كند او را محدود شمرده و هر كس او را محدود بداند او را به شمارش درآورده است (و در وادي شرك سرگردان شده است)! ترجمه: و هر كس بگويد خدا در چيست؟ او را در ضمن چيزي پنداشته و هر كس بپرسد بر روي چه قرار دارد؟ جايي را از او خالي دانسته. شرح و تفسير: توحيد ذات و صفات خداوند اين فراز در حقيقت يك دوره كامل خداشناسي است. اميرمومنان (ع) در اين بخش، در عبارات بسيار كوتاه و

فشرده و پرمعني، به گونه اي خداوند را معرفي فرموده كه از آن بالاتر تصور نمي شود و اگر تمام درسهاي توحيد و خداشناسي را جمع كنيم چيزي فراتر از آن نخواهد بود. در اين فراز پنج مرحله براي معرفت و شناخت خداوند ذكر فرموده كه مي توان آنها را اينگونه خلاصه كرد: 1- شناخت اجمالي و ناقص 2- شناخت تفصيلي 3- مقام توحيد ذات و صفات 4- مقام اخلاص 5- مقام نفي تشبيه. در آغاز مي فرمايد: (سرآغاز دين معرفت و

شناخت خداست) (اول الدين معرفته). بدون شك دين در اينجا به معني مجموعه عقايد و وظايف الهي و اعمال و اخلاق است و روشن است كه سرآغاز اين مجموعه و پايه اصلي آن (معرفه الله) مي باشد، بنابراين شناخت خدا هم گام اول است و هم پايه اي اصلي براي تمام اصول و فروع دين كه بدون آن، اين درخت پربار هرگز به ثمر نمي نشيند. اين كه بعضي ها پنداشته اند قبل از معرفت خدا، چيز ديگري نيز وجود دارد و آن مساله تحقيق درباره دين و وجوب مطالعه و نظر است، اشتباه بزرگي است. زيرا وجوب تحقيق اولين واجبات است ولي شناخت خدا اولين پايه دين است يا به تعبير ديگر تحقيق مقدمه است و شناخت خداوند نخستين مرحله ذي المقدمه مي باشد. اين نكته نيز معلوم است كه معرفت اجمالي در د

رون فطرت و نهاد آدمي نهفته است. حتي نياز به تبليغ هم ندارد آنچه پيامبران الهي به آن مبعوث شده اند، اين است كه اين معرفت و شناخت اجمالي تبديل به شناخت تفصيلي و كامل گردد و شاخ و برگ آن رشد و نمو كند و علف هرزه هاي مزاحم كه به صورت افكار شرك آلود در اطراف اين درخت برومند نمايان مي گردد زدوده شود. در مرحله بعد مي فرمايد: (كمال معرفت و شناخت خداوند تصديق به ذات پاك اوست) (و كمال معرفته التصديق به). در اين كه چه تفاوتي ميان تصديق و معرفت است، تفسيرهاي مختلفي وجود دارد. نخست اين كه منظور از معرفت در اينجا شناخت فطري و مراد از تصديق شناخت علمي و استدلالي است. يا اين كه منظور از معرفت، معرفت و شناخت اجمالي است و مقصود از

تصديق، معرفت و شناخت تفصيلي است، يا اين كه معرفت، اشاره به علم و آگاهي نسبت به خداوند است، ولي تصديق اشاره به ايمان است زيرا مي دانيم علم از ايمان جداست، ممكن است انسان به چيزي يقين داشته باشد ولي ايمان قلبي- كه عبارت است از تسليم در برابر آن و به رسميت شناختن در درون دل، يا به تعبيري ديگر اعتقاد به آن- نداشته باشد. گاهي بزرگان براي جدايي اين دو از يكديگر مثال ساده اي مي زنند مي گويند: بسياري هستند ك

ه از ماندن در كنار جسد مرده مخصوصا در شب تاريك و اتاق خالي وحشت دارند با اين كه به يقين مي دانند او مرده است، ولي اين علم در اعماق قلب آنها گويي نفوذ نكرده و آن حالت ايمان و باور حاصل نشده و اين وحشت زاييده همين است. به عبارت ديگر، علم همان آگاهي قطعي نسبت به چيزي است ولي ممكن است جنبه سطحي داشته باشد و در عمق وجود انسان و روح او نفوذ نكند، اما هنگامي كه در اعماق روح نفوذ كرد و به مرحله يقين و باور رسيد و انسان بناي قلبي بر اين گذاشت كه آن را به رسميت بشناسد نام ايمان به خود مي گيرد. در مرحله سوم مي فرمايد: (كمال تصديق به ذات پاك او همان توحيد اوست) (و كمال التصديق به توحيده). بدون شك هنگامي كه انسان خدا را با معرفت تفصيلي يا به تعبيري ديگر با استدلال و برهان شناخت، هنوز به مرحله توحيد كامل نرسيده است. توحيد كامل آن است كه ذات او را از هرگونه شبيه و نظير و مانند، پاك و منزه بداند. زيرا كسي

كه شبيه و مانندي براي او بپذيرد، در حقيقت آنچه را شناخته است خدا نبوده، زيرا خداوند وجودي است نامحدود از هر جهت و بي نياز از هر كس و هر چيز. چيزي كه شبيه و مانند داشته باشد طبعا محدود است، چرا كه هر يك از آن دو وجود شبيه ب

ه هم از ديگري جداست و فاقد كمالات ديگري است. پس هنگامي تصديق به ذات پاك او به مرحله كمال مي رسد كه انسان او را يگانه و يكتا بداند نه يگانه و يكتاي عددي بلكه يگانه و يكتا به معني بي همتا بودن و نداشتن شبيه و نظير و مانند. سپس به مرحله چهارم گام مي نهد كه مرحله اخلاص است و مي فرمايد: و كمال توحيدش اخلاص براي اوست (و كمال توحيده الاخلاص له). اخلاص از ماده خلوص به معناي خالص كردن و تصفيه نمودن و از غير، پاك كردن است. در اين كه منظور از اخلاص در اين اخلاص عملي يا قلبي يا اعتقادي است در ميان مفسران نهج البلاغه گفتگوست. منظور از اخلاص عملي اين است كه هر كس نهايت توحيد پروردگار را داشته است تنها او را پرستش مي كند و انگيزه او در هر چيز و هر كار، خداست. اين همان چيزي است كه در بحث اخلاص در عبادت، فقها روي آن تكيه دارند. (شارح خويي) رضوان الله عليه اين تفسير را به عنوان يك قول، بي آن كه اشاره به گوينده آن كند ذكر كرده است. ولي اين احتمال بسيار بعيد است زيرا جمله هاي قبل و بعد اين جمله، همه از مسائل عقيدتي سخن مي گويد و پر واضح است كه اين جمله نيز ناظر

به اخلاص اعتقادي است. اما اخلاص قلبي، يا به تعبير (شارح بحراني ابن

هيثم) زهد حقيقي، آن گونه اي كه تمام قلب او متوجه خدا باشد و به غير او نينديشد و ماسوي الله، او را به خود مشغول ندارد، گر چه مقام بالا و والايي ولي باز با مجموعه جمله هاي اين فراز سازگار نيست و بعيد است مقصود از آن جمله، اين باشد. تنها مفهومي كه مناسب آن است خالص ساختن اعتقاد نسبت به پرورگار است، يعني او را از هر نظر يگانه و يكتا، بي نظير و بي شبيه دانستن و از اجزاي تركيبي پاك و منزه شمردن. در جمله پنجم، خود امام (ع) به اين معني اشاره فرموده و با تعبير زيبايي آن را توضيح داده است، مي فرمايد: (كمال اخلاص براي او، نفي صفات ممكنات از اوست) (و كمال الاخلاص له نفي الصفات عنه). به تعبير ديگر، در مرحله قبل، سخن از اخلاص به طور اجمال بود و در اينجا كه اخلاص به مرحله كمال مي رسد، جنبه تفصيلي پيدا مي كند و دقيقا روشن مي شود كه براي اخلاص در توحيد بايد هر گونه صفاتي را كه مخلوق دارد از او نفي كرد، خواه اين صفت، داشتن اجزاي تركيبي باشد يا غير آن. چه اين كه مي دانيم تمام ممكنات حتي عقول و نفوس مجرده نيز در واقع مركبند (حداقل تركيبي از وجود و ماهيت) حتي مجردات، يعني موجودات مافوق ماده نيز از اين تركيب بركنار نيستند و اما م

وجودات مادي، همه داراي اجزاي خارجي مي باشند، ولي ذات پاك خداوند نه اجزاي خارجي دارد و نه اجزاي عقلي، نه در خارج قابل تجزيه است و نه در فهم و

درك ما، و كسي كه به اين حقيقت توجه نكند توحيد خالص را نيافته است و از اينجا روشن مي شود، اين كه مي فرمايد: كمال توحيدش نفي صفات از اوست، نه به معناي نفي صفات كماليه است، چرا كه تمام صفات كمال اعم از علم و قدرت و حيات و غير آن همه از آن اوست، بلكه منظور صفاتي است كه ما هميشه به آنها خو گرفته ايم و آنها را شناخته ايم يعني صفات مخلوقات كه همه جا آميخته به نقص است. مخلوقات داراي علم و قدرتند اما علم و قدرتي ناقص و محدود و آميخته با جهل و ضعف و ناتواني، در حالي كه ذات پاك خداوند از چنين علم و قدرتي منزه است. شاهد گوياي اين سخن گفتاري است كه خود امام (ع) در ذيل اين خطبه درباره فرشتگان دارد، مي فرمايد: (لا يتوهمون ربهم بالتصوير و لا يجرون عليه صفات المصنوعين، آنها هرگز پروردگار خود را با قوه وهم تصوير نمي كنند و صفات مخلوقات را براي او قائل نمي شوند). اضافه بر اين، صفات مخلوقات هميشه از ذات آن جداست، يا به تعبير ديگر صفاتي است زايد بر ذات. انسان چيزي است و علم و قدرت او چيز دي

گر و به اين ترتيب وجود او مركب از اين دو است، در حالي كه صفات خدا عين ذات اوست و هيچگونه تركيبي در آنجا راه ندارد. در حقيقت بزرگترين خطر در مسير توحيد و خداشناسي، افتادن در وادي (قياس) است يعني مقايسه صفات خدا با صفات مخلوقات كه آميخته به انواع نقصها و كاستيهاست و يا اعتقاد به وجود صفات زايد بر ذات است، آنگونه كه اشاعره

(گروهي از مسلمانان) به آن گرفتار شده اند. به همين دليل خود امام (ع) در جمله بعد چنين مي فرمايد: زيرا هر صفتي (از صفات ممكنات) گواهي مي دهد كه غير از موصوف است و هر موصوفي (از ممكنات) شهادت مي دهد كه غير از صفات است (لشهاده كل صفه انها غير الموصوف و شهاده كل موصوف انه غير الصفه). اين بيان در واقع يك دليل منطقي روشن است كه مي فرمايد: صفات زايد بر ذات، به زبان حال گواهي مي دهند كه از موصوف جدايند و هر موصوف گواهي مي دهد كه با صفت دوتاست، مگر اين كه صفات او را عين ذاتش بدانيم و معتقد باشيم خداوند ذاتي است كه تمامش علم و تمامش قدرت و تمامش حيات و ازليت و ابديت است، هر چند درك چنين معنايي براي ما كه تنها با صفات مخلوقات خو گرفته ايم و انسان را چيزي و علم و قدرت او را چيزي اضافه بر ذات او مي دانيم ب

سيار دشوار است (چرا كه وقتي از مادر متولد شد نه علم داشت و نه قدرت سپس صاحب علم و قدرت شد). سپس در ادامه اين سخن و تكميل آن، جمله هايي بسيار كوتاه و پرمعني بر آن مي افزايد و مي فرمايد: هر كس خداوند سبحان را (با صفاتي همچون صفات مخلوقات) توصيف كند، او را با امور ديگري قرين دانسته و آن كس كه او را با چيز ديگري قرين كند، دوگانگي در ذات او قائل شده و كسي كه دوگانگي براي او قائل شود، اجزايي براي او پنداشته و هر كس براي او اجزايي قائل شود، به راستي او را نشناخته است! (فمن وصف الله سبحانه فقد

قرنه و من قرنه فقد ثناه و من ثناه فقد جزاه و من جزاه فقد جهله). در واقع كلام امام (ع) ناظر به اين معني است كه اثبات صفاتي همانند مخلوقات، براي خدا لازمه اش تركيب در وجود مقدس اوست، يعني همانگونه كه انسان تركيبي از ذات و صفات اوست او نيز بايد چنين باشد و اين معني با واجب الوجود بودن سازگار نيست زيرا هر مركبي نياز به اجزاي خود دارد و نياز داشتن (فقر) با واجب الوجود بودن سازگار نمي باشد. براي اين عبارت دو تفسير ديگر نيز گفته شده است: - نخست اين كه هر گاه صفات او را غير از ذات او بدانيم طبعا ذات او نيز مركب خواهد شد چرا كه ذات و صفا

ت در فرض دوگانگي حتما جهت مشتركي دارند و جهت امتيازي (كه از آن به (ما به الاشتراك) و (ما به الامتياز) تعبير مي شود) زيرا هر دو در وجود و هستي شريكند و در عين حال از هم جدا هستند و در اين صورت بايد ذات او را نيز مركب از آن دو جنبه مختلف بدانيم. - ديگر اين كه مي دانيم وحدت ذات خداوند به معني وحدت عددي نيست بلكه مفهوم وحدت درباره ذات پاك خدا اين است كه شبيه و نظير و مانند ندارد. اصولا يك وجود بي نهايت از هر جهت، نمي تواند شبيه و مانندي داشته باشد و اگر صفات خدا را مانند ذات او ازلي و ابدي و بي نهايت بدانيم هم او را محدود كرده ايم و هم شبيه و مانندي براي او قائل شده ايم. (دقت كنيد) در واقع كلام بالا كه امام (ع) در توضيح اخلاص بيان فرموده ناظر

به همين معناست، مي فرمايد: كسي كه خدا را به صفات مخلوقات توصيف كند او را قرين با اشياي ديگر ساخته و كسي كه او را قرين چيز ديگري سازد معتقد به دوگانگي او شده، يعني دوگانگي ذات و صفات، و كسي كه اين دوگانگي را پذيرا شود، ذات او را مركب از اجزا پنداشته و كسي كه ذات پاك او را مركب از اجزا بداند به هيچ وجه او را نشناخته، چرا كه موجودي همچون خود را- از نظر تركيب و محدوديت- تصور كر

ده و او را خدا ناميده است. در ادامه اين سخن و تكميل آن مي فرمايد: كسي كه خدا را نشناسد به او اشاره مي كند و هر كس به سوي او اشاره كند او را محدود شمرده و هر كس او را محدود بداند او را به شمارش درآورده است و در وادي شرك سرگردان شده است (و من جهله فقد اشار اليه، و من اشار اليه فقد حده، و من حده فقد عده). در اين كه منظور از اشاره به سوي خدا در اينجا چيست دو احتمال وجود دارد: نخست اين كه منظور اشاره عقلي باشد و ديگر اين كه هم اشاره عقلي را شامل بشود و هم اشاره حسي را. توضيح اين كه هنگامي كه انسان خدا را با آن حقيقت نامحدود و بي كران و نامتناهيش نشناسد، در ذهن خود مفهوم محدود خاصي براي وي در نظر مي گيرد و به تعبير ديگر با اشاره عقلي به او اشاره مي كند، در اين حالت طبعا او را محدود دانسته چرا كه نامحدود و نامتناهي براي انساني كه خود محدود و متناهي است قابل

درك و تصور نيست. انسان چيزي را درك مي كند كه به آن احاطه پيدا كند و در فكر محدود او بگنجد و چنين چيزي حتما موجود محدودي است. در اين حال خداوند در رديف معدودات و اشياء قابل شمارش قرار مي گيرد، زيرا لازمه محدود بودن، امكان تصور موجود ديگري در جايي ديگر، همانند اوس

ت. تنها نامحدود از جميع جهات است كه دومي ندارد و در عدد و شمارش نمي گنجد. به اين ترتيب (مولي الموحدين) حقيقت توحيد را در اين عبارت كوتاه و به تمام معنا منطقي، منعكس ساخته و خداوند را برتر از خيال و قياس و گمان و وهم معرفي نموده است. اين همان چيزي است كه با تعبير زيباي ديگري در كلام امام باقر (ع) آمده است كه مي فرمايد: (كل ما ميزتموه باوهامكم في ادق معانيه مخلوق مصنوع مثلكم مردود اليكم)، هر چيزي را كه در وهم و گمان و فكر خود تصور كنيد هر قدر دقيق و ظريف باشد مخلوق شماست و به شما باز مي گردد (و ساخته و پرداخته خود شما و هماهنگ با وجود شماست و خدا برتر از آن است كه هماهنگ مخلوقي باشد). اين احتمال نيز وجود دارد كه: (اشاره) هم اشاره عقلي كه شامل شود و هم حسي را، چرا كه سرچشمه اعتقاد به جسمانيت خداوند نيز جهل است و نتيجه آن محدود ساختن ذات او و در شماره قرار دادن و شريك و همانند و نظير براي او قائل شدن است. سوال: در اينجا سوالي پيش مي آيد كه اگر خداوند به هيچ وجه قابل اشاره عقلاني نيست، پس معرفت خداوند تعطيل مي شود و درهاي شناخت به

روي انسان بسته مي گردد و خداشناسي مفهومي نخواهد داشت. چرا كه هر وقت دست به سوي آن

ذات پاك دراز مي كنيم، به مخلوقي از مخلوقات فكر خود مي رسيم و هر چه مي خواهيم به او نزديك شويم، از او دورتر خواهيم شد، پس چه بهتر كه در وادي معرفت گام ننهيم و خود را گرفتار شريك نكنيم. پاسخ: با توجه به اين نكته باريك- كه هم در اينجا راه گشا است و هم در بابهاي ديگر- پاسخ اين سوال روشن مي شود و آن اين است كه معرفت و شناخت، دو گونه است: معرفت اجمالي و معرفت تفصيلي. يا به تعبيري ديگر، شناخت كنه ذات و شناخت مبدا افعال. به تعبيري روشنتر هنگامي كه به جهان هستي و اين همه شگفتيها و موجودات بديع، با آن ظرافت و در عين حال عظمت مي نگريم و يا حتي نگاهي به وجود خود مي كنيم، اجمالا مي فهميم كه خالق و آفريدگار و مبدئي دارد. اين همان علم اجمالي است كه آخرين مرحله قدرت شناخت انسان درباره خداست (منتهي هر چه به اسرار هستي آگاهتر شويم به عظمت او آشناتر و در مسير معرفت اجمالي او قويتر خواهيم شد) اما هنگامي كه از خود مي پرسيم او چيست؟ و چگونه است؟ و دست به سوي حقيقت ذات پاك او دراز مي كنيم، چيزي جز حيرت و سرگرداني نصيبمان نمي شود و اين است كه مي گوييم راه به سوي او كاملا باز است و در عين حال راه كاملا بسته است. مي توان اين مساله

را با يك مثال روشن ساخت و آن اين كه همه ما به روشني مي دانيم كه نيرويي به نام جاذبه وجود دارد. چرا كه هر

چيزي رها شود سقوط مي كند و به سوي زمين جذب مي شود و اگر اين جاذبه نبود آرامش و قراري براي موجودات روي زمين وجود نداشت. آگاهي بر وجود جاذبه چيزي نيست كه مخصوص دانشمندان باشد حتي اطفال و كودكان خردسال نيز آن را به خوبي درك مي كنند، ولي حقيقت جاذبه چيست، آيا امواج نامريي يا ذرات ناشناخته و يا نيرويي ديگر است؟ و عجيب اين كه نيروي جاذبه بر خلاف آنچه در تمام جهان ماده مي شناسيم، ظاهرا براي انتقال از نقطه اي به نقطه ديگر نياز به زمان ندارد، به خلاف نور كه سريعترين حركت را در جهان ماده دارد، ولي در عين حال به هنگام انتقال در فضا گاهي براي رسيدن از يك نقطه به نقطه ديگر ميليونها سال وقت لازم است. اما نيروي جاذبه گويي در يك لحظه از هر نقطه اي از جهان به نقطه ديگر منتقل مي گردد و يا حداقل سرعتي دارد بالاتر از آنچه تاكنون شنيده ايم. اين چه نيرويي است كه اين آثار را دارد؟ حقيقت ذات آن چگونه است؟ هيچ كس پاسخ روشني براي آن ندارد. جايي كه درباره نيروي جاذبه كه يكي از مخلوقات است علم و آگاهي ما نسبت به آنها تنها جنبه اجمالي

دارد و از علم تفصيلي به كلي دوريم، چگونه مي توان درباره خالق جهان ماده و ماوراي ماده كه وجودي است بي نهايت در بي نهايت، انتظار داشته باشيم كه از كنه ذاتش باخبر شويم؟! ولي با اين حال او را همه جا حاضر و ناظر و همراه هر موجودي در جهان مشاهده مي كنيم. با صد هزار جلوه برون آمدي كه من با صد هزار ديده تماشا كنم تو

را جمله (و من حده فقد عده) اشاره به نكته دقيقي است كه از گفتار بالا روشن مي شود و آن اين كه هر گاه كسي خدا را محدود بداند، بايد براي او عدد قائل شود يا به تعبيري ديگر وجود شريك را براي او ممكن بشمرد. زيرا چيزي شريك و شبيه و مانند ندارد كه نامحدود از هر جهت باشد، اما اگر محدود باشد (هر قدر داراي عظمت و بزرگي باشد) باز همانند و شبيهي در خارج ذات او تصور مي شود و به تعبير ديگر دو يا چند موجود محدود (هر اندازه بزرگ) كاملا امكان پذير است، ولي نامحدود از هر جهت، دومي براي او ممكن نيست چرا كه هر چه تصور كنيم بازگشت به ذات او مي كند. شرح و تفسير: هيچ چيز مانند او نيست. امام (ع) در اين بخش از خطبه، انگشت روي نقاط بسيار حساس و دقيق و ظريفي از مباحث توحيدي گذاشته و در عباراتي كوتاه و پر معني پنج نكته را بيا

ن مي فرمايد: 1- نخست نامحدود بودن ذات پاكش از نظر مكان- و يا به تعبيري ديگر برتر از مكان بودنش- را بيان مي كند، مي فرمايد: كساني كه سوال كنند و بگويند خدا در چيست او را در ضمن موجودات پنداشته اند (و من قال فيم؟ فقد ضمنه). زيرا واژه (في) و معادل فارسي آن (در) در جايي به كار مي رود كه موجودي ظرف وجود ديگري شود و بر آن احاطه داشته باشد، مانند بودن انسان در خانه، يا گل در باغ و يا حتي گلاب در لابه لاي ذرات گلبرگها و نتيجه آن محدود بودن ذات اوست و همانگونه كه در بالا نيز

اشاره شد، تمام دلايل توحيد نشان مي دهد كه ذات او نامحدود از هر جهت است. همچنين اگر كسي سوال كند كه خدا بر چه چيز قرار دارد؟ (بر عرش، بر كرسي، بر فراز آسمانها) او نيز خدا را محدود شمرده، چرا كه مناطق ديگر را از او خالي پنداشته است (و من قال علام؟ فقد اخلي منه). لازمه اين سخن نيز محدوديت ذات پاك اوست كه با واجب الوجود بودن سازگار نيست و بنابراين تمام كساني كه او را بر فراز عرش يا در آسمانها و يا در هر جاي ديگر مي پندارند، موحد خالص نيستند و در واقع پرستش مخلوقي مي كنند كه با فكر خود ساخته و نام (الله) بر او نهاده اند. (خواه در جرگه عوام باشند يا در

لباس و كسوت خواص). گاه بعضي از ناآگاهان چنين پنداشته اند كه آيه شريفه (الرحمن علي العرش استوي) دليل بر جسمانيت خداوند و قرار گرفتن او بر عرش است، در حالي كه جمله (استوي) به معناي سلطه بر چيزي مي باشد و تنها به معناي سوار شدن و نشستن بر چيزي نيست و اصولا تعبير (استوي علي العرش، بر تخت سلطنت قرار گرفت) در مقابل (ثل عرشه، تختش فرو ريخت) كنايه معروفي است كه در موارد رسيدن به قدرت و يا كناره گيري از قدرت به كار مي رود نه اين كه به معناي شكستن تخت سلطنت يا نشستن بر آن بوده باشد. بنابراين (استوي علي العرش) به معناي استقرار حكومت و حاكميت خداوند بر عرش است. به هر حال بسيار كودكانه است كه اگر كساني بخواهند از اين تعبير، توهم جسميت خداوند را داشته باشند. نكته ها: در اين فراز بسيار پرمعني

و پرمحتوا نكته هاي فراواني نهفته شده و درسهاي گرانبهائي است كه رهگشاي بسياري از مشكلات عقيدتي در زمينه (معرفه الله و اسماء و صفات او) است، از جمله: 1- رابطه خلق و خالق و مساله (وحدت وجود)! در اين كه خداوند با مخلوقات و آفريدگار با آفريده ها چه رابطه اي دارد در ميان فلاسفه و دانشمندان گفتگو بسيار است. گروهي راه افراط را پيموده اند

و در مسير وحدت وجود و موجود گام نهاده و او را عين مخلوقاتش پنداشته اند. مي گويند در عالم هستي يك وجود شخصي بيش نيست و غير او هر چه هست جلوه هاي او و تطورات ذات اوست يا به تعبير ديگر: در حقيقت يك چيز بيش نيست و كثرتها و تعددها خيالات و پندارها و سرابهايي است كه خود را آب نشان مي دهد، اما هيچ نيست. گاه به جاي وحدت و اتحاد، تعبير به حلول مي كنند و مي گويند او ذاتي است كه در همه اشياء حلول كرده و هر زمان به لباسي درمي آيد و بي خبران، دوگانگي احساس مي كنند در حالي كه همه يك چيز بيش نيست. كوتاه سخن اين كه آنها عالم هستي را همچون يك دريا مي دانند و موجودات را قطره هاي آن دريا: هر كس كه نديده قطره با بحر يكي حيران شده ام كه چون مسلمان باشد؟! و به تعبير ديگر هر گونه دوگانگي در اين عالم چيزي جز خيال و پندار نيست: وصال اين جايگه رفع خيال است خيال از پيش برخيزد وصال است! بلكه به عقيده برخي تا كسي اعتقاد به وحدت وجود و موجود نداشته باشد، صوفي حقيقي نخواهد بود. چرا كه پايه و مايه تصوف همين وحدت وجود است!

البته بعضي از كلمات آنان قابل توجيه و حمل كردن بر بعضي از معاني صحيح است. مانند اين كه وجود حقيقي قائم بالذات د

ر عالم، يكي بيش نيست و بقيه هر چه هست وابسته به اوست (همانگونه كه در تشبيه به معاني اسميه و حرفيه در بالا گفتيم) يا اين كه غير از ذات پاك خداوند- كه وجودي است بي نهايت از هر جهت- بقيه موجودات به اندازه اي خرد و كوچك و بي مقدارند كه به حساب نمي آيند نه اين كه واقعا وجودي نداشته باشند. اما بدون شك پاره اي از سخنان آنان قابل اينگونه توجيهات نيست و به راستي مي گويند در عالم هستي يك وجود بيشتر نيست و بقيه خيال و پندار است و حتي تصريح مي كنند كه بت پرستي هم اگر به شكل محدود درنيايد عين خداپرستي است، چرا كه همه عالم اوست و او همه عالم است. اين سخن از هر كس كه باشد- علاوه بر اين كه مخالف وجدان بلكه بديهيات است و يكسره علت و معلول و خالق و مخلوق و عابد و معبود را انكار مي كند- از نظر عقايد اسلامي نيز لوازم فاسدي دارد كه بر كسي پوشيده نيست. چرا كه در اين صورت، خدا و بنده و پيامر و امت و عابد و معبود و شارع و مكلف مفهومي نخواهد داشت و حتي بهشت و دوزخ و بهشتيان و دوزخيان همه يكي است و همه عين ذات اوست و اين دوگانگي ها همه زاييده وهم و خيال و پندار است كه اگر پرده هاي پندار را پاره كنيم چيزي جز وجود او باقي نمي ماند! و ن

يز لازمه آن، اعتقاد به جسم بودن خداوند،

يا حلول و مانند آن مي شود. به اين ترتيب نه با وجدانيات و دلايل عقل سازگار است و نه با عقايد اسلامي و قرآن مجيد و از همين جاست كه فقيه نامدار مرحوم محقق يزدي- قده- در متن عروه الوثقي در بحث مربوط به كفار مي نويسد: لا اشكال في نجاسه الغلاه و الخوارج و النواصب و اما المجسمه و المجبره و القائلين بوحده الوجود من الصوفيه اذا التزموا باحكام الاسلام فالاقوي عدم نجاستهم الا مع العلم بالتزامهم بلوازم مذاهبهم من المفاسد، شكي در ناپاك بودن غلات و خوارج و نواصب نيست. اما آنها كه قائل به جسميت خدا و جبر هستند و همچنين گروهي از صوفيه كه اعتقاد به وحدت وجود دارند، اگر به احكام اسلام ملتزم باشند اقوي اين است كه نجس نيستند، مگر اين كه بداني مفاسدي كه لازمه مذهب آنهاست به آنها پايبندند. در اين عبارت دو نكته جلب توجه مي كند: يكي عطف طرفداران عقيده وحدت وجود بر جبريين و كساني كه قائل به جسميت خدا هستند و همه را در يك صف شمردن، و ديگر تصريح به اين كه اعتقاد آنها داراي مفاسد ديني است كه اگر به آن توجه داشته باشند و پايبند باشند، مسلمان نيستند و اگر نسبت به آن لوازم پايبند نباشند در زمره مسلم

انانند. اين سخن به وضوح مي فهماند كه مذهب آنها آن چنان مفاسدي دارد كه اگر به آن ملتزم شوند، از صف مسلمانان خارج مي شوند. قابل توجه اين كه تمام كساني كه بر عروه حاشيه دارند، تا آنجا كه ما اطلاع داريم اين مطلب را پذيرفته و يا تنها قيودي بر آنها افزوده اند. (مانند اين كه

موجب انكار توحيد و رسالت نشود) براي اين كه بدانيم اين مسئله چه مفاسدي مي تواند به دنبال داشته باشد، بد نيست به يك نمونه آن كه در مثنوي آمده است، اشاره شود. در دفتر چهارم مثنوي طي يك داستان طولاني، قصه (سبحاني ما اعظم شاني) گفتن (بايزيد) را نقل مي كند كه مريدانش به او اعتراض كردند، اين چه سخن ناروايي است كه مي گويي و (لا اله الا انا فاعبدون، معبودي جز من نيست مرا پرستش كنيد) سر مي دهي؟! او گفت اگر من بار ديگر اين سخن را گفتم كاردها برداريد و به من حمله كنيد. بار ديگر چنين گفت و نغمه نيست اندر جبه ام غير از خدا- چند جويي در زمين و در سما را سر داد، مريدان با كاردها به او حمله ور شدند، ولي ديدند هر كاردي كه به او مي زنند، بدن خويش را مي درند. اين افسانه ساختگي و پنداري نشان مي دهد كه پويندگان اين راه تا كجا پيش مي روند. اين سخن را با كلامي از يكي

از معاصران، در شرح نهج البلاغه پايان ميدهيم: اين مكتب (وحدت وجود به معناي وحدت موجود) همه قوانين عقلي و بينش هاي وجداني و مفاد اديان حقه الهي را كنار مي گذارد و جهان هستي را تا مرتبه وجود (خدايي) بالا مي برد و يا خدا را پايين مي آورد و با جهان يكي مي كند، به نظر مي رسد كه اين مكتب تنها ذهن بعضي را به عنوان دريافت ذوقي يا فرار از اشكالات، اشغال نموده باشد، نه همه سطوح رواني آنان را از روي تعقل و آگاهي به واقعيات. 2- انحراف ناآگاهان از حقيقت صفات خدا: اگر در آنچه در اين فراز

از كلام مولا علي (ع) آمده خوب بينديشيم و دقت كنيم، راه هر گونه انحراف از اصل توحيد و حقيقت صفات خدا بسته مي شود و مفهوم حقيقي (و نحن اقرب اليه من حبل الوريد، ما به انسان از رگ گردن (يا رگ قلب) او نزديكتريم و همچنين مفهوم و هو معكم اينما كنتم، او با شماست هر كجا باشيد: و ما يكون من نجوي ثلاثه الا هو رابعهم، هيچ سخن در گوشي در ميان سه نفر رد و بدل نمي شود مگر اين كه او چهارمين آنهاست، الله نور السموات و الارض، خداوند نور آسمانها و زمين است و واعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه، بدانيد خداوند ميان انسان و قلب او حايل مي شود و امثال آن به

خوبي روشن و آشكار مي شود. اين نكته علاوه بر اين كه بحثهاي مربوط به وحدت وجود- به معناي صحيح آن- را تكميل مي كند، راه را بر هر گونه انحراف در فهم صفات خدا مسدود مي سازد. ولي گمگشتگان وادي حيرت به سراغ مسائلي رفته اند كه انسان از آن شرم دارد. از جمله طايفه (مجسمه) است كه براي خداوند متعال صفاتي همچون صفات ممكنات قائل شدند و او را تا سر حد جسم و جسمانيات تنزل داده و براي او شكل و قيافه و دست و پا و موهاي (مجعد) و در هم پيچيده و به طريق اولي مكان و زمان، قائل شده اند. گروهي او را در دنيا قابل مشاهده مي دانند و گروهي او را فقط در آخرت. (محقق دواني) كه از معاريف فلاسفه است- طبق نقل بحارالانوار- مي گويد: گروهي از اهل تشبيه، خدا را حقيقتا جسم مي دانند، بعضي

او را مركب از گوشت و خون و برخي او را نور درخشان مانند شمش نقره اي سفيدگون كه طولش هفت وجب با وجب خويش است و جمعي او را به صورت انسان و گروهي به صورت جواني (امرد) با موهاي پيچيده و مجعد و بعضي او را به صورت پيرمردي با موهاي سياه و سفيد، برخي او را جسمي- نه همانند اجسام ديگر- مي دانند و بعضي عقايد ديگري از اينگونه اعتقادهاي باطل و بي پايه و كودكانه ابراز داشتند. عج

يب تر اين كه در رواياتي كه از پيامبر اسلام (ص) يا بعضي از صحابه نقل كرده اند- كه قطعا اين روايات مجعول است- براي خداوند اوصاف جسماني عجيبي ذكر شده است. از جمله در حديثي از (ابن عباس) آمده كه: از او پرسيدند: هرگز محمد (ص) پروردگارش را مشاهده كرد؟ او گفت: آري، سوال كردند: چگونه خدا را ديد؟ گفت: در باغي خرم و سرسبز، در حالي كه بر كرسي طلايي كه فرش زريني بر آن مفروش بود و چهار فرشته آن را حمل مي كردند نشسته بود، مشاهده كرد. از اين گذشته روايات متعددي كه در (صحيح بخاري)، (سنن ابن ماجه) و غير آنها نقل شده، با صراحت آورده است كه خداوند در روز قيامت با چشم ديده مي شود. حتي در بعضي از اين روايات تصريح شده كه اهل بهشت خدا را مي بينند همانگونه كه ماه در شب چهاردهم ديده مي شود. وجود اين احاديث سبب شده كه بسياري از دانشمندان اهل سنت معتقد به رويت خداوند در قيامت گردند و با شدت از آن دفاع كنند. در حالي كه قرآن با صراحت مي گويد: (لا تدركه الابصار، هيچ چشمي خدا را

نمي بيند) و به موسي فرمود: (لن تراني، هرگز مرا مشاهده نخواهي كرد) (و مي دانيم لن براي نفي ابد مي باشد). در خطبه اشباح اين مساله به وضوح بيان شده است، آنجا كه مي ف

رمايد: (و الرادع اناسي الابصار عن ان تناله او تدركه او تبصره، آن كس كه مردم چشمها را از مشاهده ذات پاكش و رسيدن به او بازداشته است). در خطبه ديگري با بيان فصيح و رسايش مي فرمايد: (الحمد لله الذي لا تدركه الشواهد و لا تحويه المشاهد و لا تراه النواظر و لا تحجبه السواتر، حمد و سپاس خدايي را سزاست كه حواس، او را درك نكند و مكانها وي را دربرنگيرد ديده ها او را نبيند و پوششها او را مستور نسازد). به علاوه اين عقايد، مخالف صريح حكم عقل است، چرا كه اگر خدا قابل مشاهده باشد به يقين داراي جسم و مكان و جهت خواهد بود و نتيجه آن محدوديت و دستخوش تغيير بودن است و به اين ترتيب از اوج واجب الوجود بودن سقوط مي كند و در رديف ممكنات درمي آيد. اين جاست كه تعبيرات لطيف اميرمومنان علي (ع) در جمله هاي بالا همچون آفتاب و ماه مي درخشد و بر چهره حقايق پرتو مي افكند و عقايد باطل و خرافي را محو و نابود مي كند و دقيقترين و زيباترين و رساترين درس توحيد و شناخت صفات خدا را به ما مي دهد. از آنجا كه هميشه در مقابل هر گروه افراطي، گروهي تفريطي خودنمائي مي كنند، جمعي بر خلاف عقيده قائلان به تشبيه كه خدا را تا سر حد جسم و جسمانيات تنزل داده، را

ه تعطيل را پيموده اند و معتقدند اصلا شناخت خدا غير ممكن است، نه

كنه ذاتش و نه اوصافش و ما از صفات خدا چيزي جز مفاهيم منفي نمي فهميم. وقتي مي گوييم او عالم است اين اندازه مي فهميم كه جاهل نيست. اما عالم بودن او، مطلقا براي ما مفهوم نيست و به اين ترتيب بزرگترين افتخار انسان را كه معرفه الله و شناخت خداست به دست فراموشي مي سپارند و در راهي گام مي نهند كه سراسر ظلمت و تاريكي و بر خلاف تعليمات مسلم قرآن مجيد است كه راه معرفه الله را بر ما گشوده است. اين سخن را با تعبير رساي ديگري از نهج البلاغه پايان مي دهيم، مي فرمايد: لم يطلع العقول علي تحديد صفته و لم يحجبها عن واجب معرفته فهو الذي تشهد له اعلام الوجود علي اقرار قلب ذي الجحود تعالي الله عما يقول المشبهون به و الجاحدون له علوا كبيرا، عقول و خردها را بر كنه صفاتش آگاه نساخت و (با اين حال) آنها را از مقدار لازم معرفت و شناخت خود باز نداشته است، هم اوست كه نشانه هاي هستي، دلهاي منكران را به اقرار بر وجودش واداشته است. (آري) او بسيار برتر است از گفتار تشبيه كنندگان، يعني آنها كه او را به مخلوقاتش تشبيه مي كنند و منكران (آنها كه يا ايمان به او ندارند و يا شناخت او ر

ا غير ممكن ميپندارند). بهترين تعبير براي يافتن خط مستقيم معرفت و شناخت خدا كه در ميان افراط و تفريط (تشبيه و تعطيل) است، همان است كه در بالا فرموده است. درباره چگونگي صفات خداوند و مسير صحيح معرفت آنها تعبيرات بسيار رسا و گويا در سطوح بسيار بالا، در خطبه هاي ديگر نهج البلاغه آمده است كه مكمل چيزي است كه در خطبه

مورد بحث آمده و به خواست خدا شرح آنها در جاي خود خواهد آمد.

[صفحه 95]

ترجمه: همواره بوده است و از چيزي به وجود نيامده. وجودي است كه سابقه عدم براي او نيست. با همه چيز همراه است، اما نه اين كه قرين آن باشد و با همه چيز مغاير است، اما نه اين كه از آن بيگانه و جدا باشد. او انجام دهنده (هر كاري) است، اما نه به آن معني كه حركات و ابزاري داشته باشد. بيناست حتي در آن زماني كه موجود قابل رويتي از خلقش وجود نداشته است. يگانه و تنهاست زيرا كسي نيست كه با او انس گيرد و از فقدانش ناراحت و متوحش شود. شرح و تفسير: 2- در بخش ديگري به نامحدود بودن او از نظر افق زمان اشاره مي كند و ازليت او را شرح مي دهد، مي گويد: او وجودي است كه همواره بوده و از چيزي به وجود نيامده است (كائن لا عن حدث). و موجودي است كه هرگز سابقه عدم ندارد (موجود لا عن عدم). به اين ترتيب با همه مخلوقات متفاوت است زيرا آنها همه، سابقه حدوث و عدم دارند. تنها وجودي كه داراي اين سابقه نيست، ذات پاك اوست. و اصولا به كاربردن واژه هاي (كائن) و (موجود) بدون آن كه مفهومش از صفات مخلوقات و سابقه عدم پيراسته شود، امكان پذير نيست. 3- در جمله بعد اشاره بسيار لطيفي به چگونگي رابطه مخلوقات با خالق و ممكنات با واجب الوجود كرد

ه، مي فرمايد: او با همه چيز است، اما نه اين كه قرين آنها باشد و غير همه چيز است، اما نه اين كه از آنها بيگانه و جدا باشد

(مع كل شي ء لا بمقارنه و غير كل شي ء لا بمزايله). بسياري از مردم و حتي بسياري از فلاسفه و دانشمندان رابطه خداوند را با موجودات، رابطه دو وجود مستقل با يكديگر پنداشته اند كه يكي، مخلوق ديگري است. مثل اين كه شعله عظيمي وجود داشته باشد و شمع كوچكي را با آن روشن كنيم، در حالي كه حقيقت، چيز ديگري است. تفاوت مخلوق و خالق، تفاوت يك وجود ضعيف و قوي نيست، بلكه تفاوت، تفاوت يك وجود مستقل در تمام جهات و يك وجود وابسته است. تمام عالم هستي به او وابسته است و لحظه به لحظه، نور وجود را از او مي گيرد. خداوند از عالم هستي جدا نيست و در عين حال عين موجودات نيز نمي باشد (آن چنان كه قائلين به وحدت وجود و موجود از صوفيه پنداشته اند) و توحيد واقعي منوط به درك اين حقيقت است. اين حقيقت را مي توان با مثال زير روشن ساخت (هر چند اين مثالها نيز ناقص است). شعاع و پرتو آفتاب گر چه وجود دارد و غير از قرص خورشيد است، ولي پيوسته و وابسته به آن است، يعني غير آن است اما نه مغايرت به معناي بيگانگي و جدايي و استقلال، و همراه آ

ن است، اما نه به معناي يگانگي و وحدت. بدون شك پيوند و ارتباط موجودات اين عالم با ذات پاك خداوند از اين هم نزديكتر و وابستگي آنها به او از اين هم بيشتر است و در واقع مثال دقيقي در اين جهان براي اين وابستگي و يگانگي، در عين دوگانگي (وحدت در كثرت) نمي توان پيدا كرد. هر چند مثالهايي همچون مثال بالا- و

يا مانند تصورات ذهني انسان كه وابسته به روح اوست و از او جداست و در عين حال وابسته به اوست و بدون او مفهومي ندارد- تا حدودي مطلب را روشن مي سازد. (دقت كنيد) 4- در جمله بعد به يكي ديگر از صفات ذات پاك او اشاره كرده، مي فرمايد: او فاعل و انجام دهنده (كارها) است ولي نه به معناي استفاده از حركات و آلات (فاعل لا بمعني الحركات و الاله). در سخنان روزانه، معمولا فاعل و كننده كار به كسي اطلاق مي شود كه با استفاده از حركات دست و پا، يا سر و گردن و ساير اعضا، كاري را انجام دهد و از آنجا كه قدرت انسان و جانداران ديگر براي انجام كارها محدود است و اعضاي انسان با تمام ظرافتي كه دارد، قادر به انجام هر كاري نيست، از وسايل و ابزار كمك مي گيرد و كمبود توان و قدرت خود را با آن جبران مي كند. با چكش ميخ را مي كوبد، با اره چوب را مي برد

و با انبرهاي ظريف و كوچك اشياي بسيار ريز را جابجا مي كند و با جرثقيلهاي عظيم بارهاي سنگين را از جا برمي دارد و اينها همه از آثار جسم و جسمانيات است. از آنجا كه خداوند نه جسم دارد و نه حد و حدودي براي قدرت اوست، فاعليتش هرگز به معناي انجام حرتي نيست و نيز به خاطر قدرت نامحدودش نياز به ابزار و آلاتي ندارد. اصولا قبل از آن كه آلتي خلق شود، خداوند فاعل بود. هر گاه نياز به آلتي براي انجام كار داشت، بايد از خلقت نخستين اشيا عاجز باشد. آري او در يك چشم بر هم زدن

و يا لحظه اي كمتر از آن، با اراده و فرمان (كن) مي تواند عالم هستي را ايجاد و يا معدوم كند و يا تدريجا در هر مدتي كه اراده اش تعلق گرفته است به وجود آورد. پس بايد توجه داشت وقتي مي گوييم او فاعل است، فاعليتش را قياس به ذات خود نكنيم و مرهون حركات و آلات نشماريم. البته اين سخن به آن معني نيست كه خداوند فرشتگان (مدبرات امر) و فرمانبرداراني براي تدبير خلقت ندارد. او بسياري از حوادث را از طريق اسباب مي آفريند، چون اراده اش بر آن قرار گرفته است، نه اين كه نياز به آن داشته باشد. 5- در جمله بعد مي افزايد: (او بينا بود در آن زمان كه حتي موجود قابل رويتي از خلقش وجود

نداشت (بصير اذ لا منظور اليه من خلقه). درست است كه بصير به معناي بينا، از ماده بصر به معناي چشم گرفته شده است، ولي در مورد خداوند هرگز به معناي حقيقي به كار نمي رود. يا به تعبير ديگر مجازي است بالاتر از حقيقت. بصير بودن خداوند به معناي آگاهي او از تمام اشيايي است كه قابل رويت است و حتي قبل از آن كه اشياي قابل رويت آفريده شوند، بصير بود. بنابراين بصير بودنش بازگشت به علم بي پايان او مي كند و مي دانيم علم خدا ازلي است. در آخرين جمله از فراز مورد بحث، اشاره به وحدانيت ذات پاك او در برابر داشتن انيس و مونس مي كند و مي فرمايد: او تنها است زيرا كسي وجود ندارد تا با او انس گيرد و از فقدانش متوحش و ناراحت گردد (متوحد اذ لا سكن يستانس به و لا يستوحش لفقده). توضيح

اين كه انسانها و همچنين موجودات زنده ديگر، به حكم اين كه قدرتشان براي جلب منافع و دفع ضررها و زيانها محدود است، ناچارند از همنوعات خود و احيانا از غير همنوع، كمك بگيرند تا در برابر خطراتي كه آنها را تهديد مي كند احساس امنيت كنند. اين جاست كه تنهايي براي انسان وحشتناك است و بودن افراد ديگر در كنارش آرام بخش، مخصوصا به هنگام هجوم خطرات و آفات و بلاها و بيماريه

ا. و گاه اين انسان كوته فكر خدا را با خود قياس مي كند و تعجب مي كند چگونه قبل از آفرينش مخلوقات تنها بود، چگونه انيس و مونسي ندارد و چگونه در عين تنهايي احساس آرامش مي كند؟! بي خبر از اين كه او وجودي است بي نهايت، نه نياز به چيزي دارد كه از كسي كمك بگيرد و نه از دشمني هراسان است كه از ديگري در برابر او مدد بجويد، نه شبيه و مانندي كه با او انس گيرد. به همين دليل هميشه متوحد (بي همدم) بوده و همچنان هست و خواهد بود، از آنچه گفته شد معلوم مي شود كه واژه (متوحد) در اينجا مفهومي غير از (واحد) و (احد) دارد. نكته ها: در اين فراز بسيار پرمعني و پرمحتوا نكته هاي فراواني نهفته شده و درسهاي گرانبهائي است كه رهگشاي بسياري از مشكلات عقيدتي در زمينه (معرفه الله و اسماء و صفات او) است، از جمله: 3- نفي حدوث ذاتي و زماني از ذات پاك او: از تعبيراتي كه در اين فراز آمده، استفاده مي شود كه ذات پاكش نه حدوث ذاتي دارد و نه حدوث زماني. منظور از حدوث زماني آن است كه چيزي در پهنه زمان به

وجود آيد و يا به تعبير ديگر زماني بگذرد كه موجود نباشد و سپس موجود شود. اين معني پس از خلقت جهان ماده، تصور مي شود زيرا با خلقت جهان ماده زمان به

وجود مي آيد و حدوث و عدم زماني مفهوم پيدا مي كند. منظور از حدوث ذاتي آن است كه قطع نظر از پيدايش جهان ماده چيزي در ذات خود حادث باشد يا به تعبير ديگر وجودش از درون ذاتش نجوشد. بلكه وابسته و معلول وجود ديگري باشد و مسلم است كه هيچ يك از اين دو حدوث در ذات پاك خداوند كه واجب الوجود است و هميشه بوده و خواهد بود، بلكه وجودش عين هستي است، راه ندارد. (دقت كنيد) 4- آيا واژه (موجود) بر خداونداطلاق مي شود؟ آيا مي توان واژه (موجود) را بر خداوند اطلاق كرد؟ ظاهر تعبير بالا كه مي فرمايد: موجود لا عن عدم، او وجود دارد اما نه به اين معني كه سابقه عدم و نيستي داشته باشد، اين است كه اطلاق اين واژه بر ذات پاك او مانعي ندارد. ولي مسلما مفهوم اصلي اين واژه كه اسم مفعول است و معنايش اين است كه ديگري او را هستي بخشيده درباره ذات او صدق نمي كند و موجود در اينجا مفهوم ديگري دارد و به معناي دارنده وجود است همانگونه كه در بعضي از شروح نهج البلاغه نيز به آن تصريح شده كه موجود گاهي بر ماهيات ممكنه كه وصف وجود به خود گرفته اند، اطلاق مي شود و گاه موجود گفته مي شود و منظور خود وجود و هستي است. اين تعبير (موجود) در بعضي از روايات اصول كا

في نيز آمده است.

[صفحه 111]

ترجمه: آفرينش را بدون نياز به انديشه

و فكر و استفاده از تجربه و بي آن كه حركتي ايجاد كند و درباره تصميمي بينديشد ايجاد كرد و آغاز نمود. خلقت هر موجودي را به وقت خاصش موكول كرد موجودات گوناگون را با يكديگر التيام داد و به هر كدام طبيعتي مخصوص و غريزه اي ويژه بخشيد و صفات ويژه آنها را همراهشان ساخت و پيش از آن كه آنها را بيافريند از همه آنها آگاه بود و به حدود و پايان آنها احاطه داشت و از جميع لوازم و تمام جوانب آنها باخبر بود. شرح و تفسير: آغاز سخن درباره آفرينش جهان: آنچه تاكنون در اين خطبه بسيار مهم گذشت، اشارات دقيق و پرمعنايي درباره معرفت و شناخت خدا و صفات گوناگون او بود كه نخستين مرحله معرفت انساني است و از اين فراز به بعد از آفرينش جهان و چگونگي آغاز خلقت و عجايب آسمانها و زمين سخن به ميان مي آيد، هر چند از يك نظر تكميلي است بر بحث گذشته پيرامون صفات خداوند. در آغاز مي فرمايد: آفرينش را بدون نياز به انديشه و فكر و استفاده از تجربه و بي آن كه حركتي ايجاد كند و درباره تصميمي بينديشد ايجاد كرد و آغاز نمود (انشا الخلق انشاء و ابتداه ابتداء بلا رويه اجلالها و لا تجربه استفادها و لا حركه ا

حدثها و لا همامه نفس اضطرب فيها). در اين جا امام (ع) آفرينش الهي را از كارهاي مخلوقات بكلي جدا مي شمرد. چرا كه مثلا انسان هنگامي كه مي خواهد كاري را انجام دهد، اگر مسبوق به سابقه اي نباشد، درباره آن مي انديشد و با ابتكار خود به سراغ آن مي رود و اگر مسبوق

به سابقه اي باشد از تجارب ديگران يا از تجارب خودش بهره گيري مي كند و گاه در درون ذهن او حركت گسترده اي در انديشه ها پيدا مي شود، روي مقدمات مساله مي انديشد و از آن به سراغ نتيجه ها مي رود و گاه در ترديد و تزلزل باقي مي ماند و سرانجام يك طرف را انتخاب كرده به پيش مي رود. هيچ يك از اين چهار حالت، در ذات پاك خداوند و هنگام آفرينش اشيا نيست، نه نياز به فكر و انديشه دارد و نه تجربه قبلي، نه حركت فكري روي مقدمات و نتيجه ها و نه تزلزل و اضطراب در تصميم گيري ها. اراده كردن همان و ايجاد شدن موجودات همان: (انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون، فرمان او چنين است كه هر گاه چيزي را اراده كند تنها به آن مي گويد: موجود باش! آن نيز بي درنگ موجود مي شود). به تعبير ديگر اين حالات چهارگانه، مربوط به تصميم گيري كساني است كه علم و قدرت محدودي دارند و لازمه آن نياز به اندي

شه يا تجارب ديگران و يا اضطراب و ترديد است. اما آنكس كه علمش بي پايان و قدرتش نامحدود است، به هنگام آفرينش، هيچ يك از اين حالات را نخواهد داشت. از آنچه در بالا گفته شد به خوبي استفاده مي شود كه منظور از حركت، در عبارت فوق، همان حركت انديشه در درون نفس است. ولي اين احتمال نيز از سوي بعضي مفسران داده شده است كه منظور حركت جسماني خارجي است كه لازمه اجسام است و خداوند برتر و بالاتر از جسم و جسمانيات مي باشد. ولي معناي اول مناسبتر به نظر مي رسد، زيرا سه حالت ديگر كه در عبارت بالا،

قبل و بعد از آن آمده همه مربوط به تصميم گيري و انديشه و تفكر قبل از انجام عملي است. كوتاه سخن اين كه افعال خداوند از افعال بندگان بكلي جداست زيرا او با علم به مصالح و مفاسد اشيا و آگاهي بر نظام احسن آفرينش و قدرت تام و كاملي كه بر همه چيز دارد، با قاطعيت اراده مي كند و بدون هيچ تزلزل و ترديد و انديشه و تجربه، موجودات را لباس وجود مي پوشاند. هم در آغاز آفرينش چنين است و هم در ادامه آفرينش. سپس به چگونگي آفرينش موجودات و تدبير الهي در پيدايش اشيا طبق برنامه منظم و دقيق و نظم و ترتيب حساب شده اشاره كرده، مي فرمايد: خداوند آفرينش هر موجودي

را به وقت خاصش موكول كرد (چرا كه آفرينش او تدريجي و روي برنامه زمان بندي شده، بود تا عظمت تدبير و قدرت بي نظير خويش را آشكارتر سازد) (احال الاشياء لاوقاتها). بعد از مساله زمان بندي بودن آفرينش موجودات، به نظام خاص داخلي و تركيبي آنها اشاره كرده و مي فرمايد: موجودات گوناگون را با يكديگر التيام داد و در ميان اشياي متضاد، آشتي برقرار كرد (و لام بين مختلفاتها). اين از عجايب عالم آفرينش است كه خداوند اشيا و موجودات مختلف را از آن چنان به هم پيوسته و التيام داده كه گويي همه يك چيزند. سرد و گرم، تاريك و نوراني، مرگ و زندگي و آب و آتش را به هم التيام داده است. در شجر اخضر (درخت سبز) نار و آتش آفريده و وجود انسان و حيوان و گياه را تركيبي از مواد كاملا مختلف، با طبايع گوناگون خلق كرده است و

حتي ميان روح و جسم- كه از دو عالم مختلفند يكي مجرد و نوراني و فوق العاده لطيف و ديگري مادي و ظلماني و تاريك و خشن- پيوند عميقي برقرار ساخت. سپس مي افزايد: خداوند غرايز و طبايع آنها را در آنها قرار داد و به هر كدام طبيعتي مخصوص به خود و غريزه اي ويژه آن بخشيد (و غرز غرائزها). اين در حقيقت يكي از حكمتهاي بالغه الهي است كه آنچه را از

هر موجودي انتظار مي رود به صورت طبيعي و خودجوش در آن آفريده، تا بدون نياز به محرك ديگر، در آن مسير به راه افتد و از درون ذاتش براي برنامه ويژه اش هدايت شود كه اگر اين انگيزه هاي درون ذاتي، در موجودات نبود آثار اشيا دوام نداشت و نابساماني و بي نظمي بر آنها حاكم مي شد. امروز درباره نهادهاي ذاتي انسان يا موجودات ديگر، دو تعبير مختلف مي شود. گاه تعبير به فطرت مي كنند و مي گويند خداشناسي فطري انسان است و گاه تعبير به غريزه، مثلا مي گويند انسان داراي غريزه جنسي است، يا مي گويند حركات حيوانات عموما جنبه غريزي دارد. اين در واقع اصطلاحي است كه دانشمندان بنا بر آن گذارده اند. يكي را در مورد نهادهايي كه جنبه فكري دارد به كار مي برند (فطرت) و ديگري را درباره نهادهايي كه جنبه غير فكري يا عاطفي دارد (غريزه). ولي از نظر معني لغوي هر دو به معني خلقت و آفرينش مي باشد. در آخرين جمله از فراز مورد بحث مي فرمايد: صفات ويژه آنها را همراهشان ساخت (و الزمها اشباحها). مفسران نهج البلاغه دو تفسير متفاوت براي اين جمله بيان كرده اند. جمعي مانند (ابن ابي الحديد) معتقدند كه جمله فوق اشاره به آن است

كه خداوند اين غرايز را ثابت و پابرجا در

موجودات قرار داده است (بنابراين ضمير الزمها به غرايز برمي گردد) در نتيجه جمله مزبور تاكيدي است بر ثابت بودن غرايز موجودات. ولي بعضي ديگر گفته اند كه منظور وجود تشخصات ويژه براي هر موجودي است، يعني خداوند به هر موجودي ويژگيهايي داد و بعد از آن كه در علم خداوند جنبه كليت داشتند، در خارج به صورت جزئيات و اشخاص درآمدند (بنابراين تفسير، ضمير الزمها به اشيا برمي گردد) بعضي نيز هر دو تفسير را به صورت دو احتمال ذكر كرده اند. ولي از آنجا كه در تفسير اول هماهنگي ضميرها محفوظ نيست و به علاوه جمله جنبه تاكيد پيدا مي كند نه بيان مطلب تازه، به نظر مي رسد تفسير دوم صحيح تر است. توضيح اين كه: خداوند به هر موجودي دو گونه ويژگي داد. ويژگيهايي كه در درون ذات آنهاست كه امام (ع) از آن تعبير به غرايز فرمود و ويژگيهايي كه در جنبه هاي ظاهري و خصوصياتي مانند زمان و مكان و ساير جزييات است و از آن تعبير به (الزمها اشبحاحها) فرمود و به اين ترتيب مطابق حكمت بالغه اش براي هر موجودي ويژگيهاي دروني و بروني مقرر فرمود تا هر يك از موجودات وظيفه خاص خود را انجام دهند و از موجودات ديگر شناخته شوند. نكته: هدايت فطري و تكويني تمامي موجودات جها

ن: آنچه در جمله هاي بالا از كلام مولا (ع) آمده است اشاره به نكته مهمي دارد كه در قرآن مجيد نيز مكرر بر آن تاكيد شده است و آن اين كه همه موجودات جهان خلقت و ماده، داراي زمان بندي خاصي است و در عين وجود تضاد و اختلاف

در آنها، با يكديگر هماهنگي دارد و همديگر را تكميل مي كنند و همواره با يك نظم درون ذاتي و برون ذاتي، هدايت مي شوند و به صورت كارواني هماهنگ و همگام به سوي هدف نهايي در حركتند، از مسير خود منحرف نمي شوند و دقيقا به سوي مقصد پيش مي روند. برگ و بار درختان در فصل بهار و تابستان، پژمردگي و خشكي آنها در پاييز و زمستان، حركت خورشيد در برجهاي دوازده گانه، چگونگي نظام شب و روز و حركت زمين به دور خود و همچنين قواي دروني و بروني انسان، همگي گواه بر اين هدايت تكويني الهي هستند همانگونه كه قرآن از زبان موسي (ع) مي فرمايد: (ربنا الذي اعطي كل شي ء خلقه ثم هدي، پروردگار ما كسي است كه به هر چيز آفرينش ويژه اش را داد سپس هدايت فرمود) و نيز مي فرمايد: (فطره الله التي فطر الناس عليها، (توحيد و اسلام) فطرتي است كه خداوند انسانها را بر آنها آفريده است) و نيز مي فرمايد: (و ان من شي ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر

معلوم، جز اين همه چيز نزد ماست و جز به مقدار معلوم (و مطابق نظم و حساب خاص) آن را نازل نمي كنيم). اين در حقيقت يكي از نشانه هاي مهم خداوند در عالم هستي است كه هر قدر انسان در آن بيشتر بينديشد و مساله هدايت تكويني و نظم و زمان بندي و تاليف بين مختلفات را بيشتر مورد توجه قرار دهد، به عمق اين مساله آشناتر مي شود. سپس مي افزايد: از همه آنها (اشيا) پيش از آن كه آنها را بيافريند آگاه بود و به تمام حدود و پايان آنها احاطه داشت و از جميع لوازم

و تمام جوانب آنها باخبر بود (عالما بها قبل ابتدائها محيطا بحدودها و انتهائها عارفا بقرائنها و احنائها). اين سه جمله در واقع به منزله دليل و يا بيان و توضيحي است كه براي جمله هاي قبل آمده است، زيرا كسي كه مي خواهد هر موجودي را در وقت مناسبش ايجاد كند و اشياي مختلف را با هم التيام دهد و غرايز دروني و لوازم بيروني را، هر كدام، در جاي خود برقرار سازد، از يكسو نياز به آگاهي كامل و جامع دارد و از سوي ديگر به احاطه و قدرت تام و تمام. از اين رو مي فرمايد: خداوند از تمام اشيا، قبل از آن كه آفرينش آنها را آغاز كند آگاه بود و حدود و مرزها و نتايج آنها را مي دانست و بر همه آنها توانايي دا

شت (عالما بها قبل ابتدائها … ). نه تنها از خود آنها و ابتدا و انتهايشان باخبر بود بلكه لوازم و جوانب و علل و آثار آنها را نيز مي دانست. به طور مسلم كسي كه از همه اين امور آگاه باشد و قدرت و توانايي بر انجام آنها داشته باشد، مي تواند به طور دقيق هر كدام را در جاي خود قرار دهد و به هر يك، هر چه لازم دارد بدهد و در مسير وجود و حياتش هداتيش كند و به كمال مطلوبش برساند. نكته ها: 1- آيا اسم عارف بر خداوند اطلاق مي شود؟: بعضي از مفسران نهج البلاغه در اين مسئله ترديد كرده اند كه آيا مي توان خداوند را توصيف به عارف نمود. سرچشمه اين ترديد در واقع دو چيز است: نخست اين كه به گفته (راغب) در (مفردات) معرفت و عرفان

به معني ادراك چيزي با تفكر و تدبر در آثار آن است يا به تعبيري ديگر، معرفت به دانشي گفته مي شود كه محدود است و از طريق تفكر به دست مي آيد و مسلم است كه علم خداوند چنين نيست. ديگر اين كه حديثي از پيامبر (ص) نقل شده كه مي فرمايد: انه له (تعالي) تسعه و تسعين اسما من احصاها دخل الجنه، براي خداوند نود و نه (99) اسم است هر كس آنها را شماره كند (و به آن ايمان و معرفت داشته باشد) داخل بهشت مي شود و اجماع علما بر اين

است كه نام عارف از آن نود و نه (99) اسم نيست. ولي يك بررسي اجمالي نشان مي دهد كه اين واژه، در روايات اسلامي بارها بر خداوند اطلاق شده و علاوه بر نهج البلاغه كه در اينجا به صورت وصفي و در جاي ديگر به صورت فعلي آمده، در اصول كافي نيز به طور متعدد به كار رفته است. اين نشان مي دهد كه واژه معرفت گرچه در اصل، معني محدوديت و يا نياز به تفكر و تدبر در آن بوده، ولي بعدا بر اثر كثرت استعمال مفهوم وسيعتري پيدا كرده كه بر هر نوع علم و آگاهي گفته مي شود، هر چند زاييده تفكر و انديشه نباشد. و اما در مورد روايت مربوط به نود و نه (99) اسم خداوند، بايد گفت كه هرگز از اين روايت محدود بودن نامهاي الهي به نود و نه (99) استفاده نمي شود بلكه اينها در حقيقت صفات برجسته و اسماء حسناي خداوند است و به همين دليل در بعضي از روايات يك هزار نام براي خدا آمده است و چه دليلي

از اين بالاتر كه علي (ع) كه خود آگاهترين فرد به اسماء و صفات خداوند است مطابق نقل نهج البلاغه اين نام يا مشتقات آن را در مورد خداوند به كار برده است. 2- چگونگي علم خداوند به موجودات قبل از ايجاد: يكي از پيچيده ترين مسائل فلسفي و اعتقادي، مساله علم خداوند به موجودات، ق

بل از ايجاد آنها است. از يكسو مي دانيم خداوند از حوادث آينده آگاه است و در آيات قرآن نيز مكرر به آن اشاره شده و در عبارت فوق نيز آمده است. از سوي ديگر علم خداوند به اصطلاح علم حصولي نيست يعني نقش و صورت ذهني اشيا در ذات او منعكس نمي شود، چرا كه او مانند مخلوقات ذهن ندارد و علمش از طريق انعكاس صورت موجودات نيست بلكه علم او علم حضوري است، يعني وجود مخلوقات نزد او حاضر است و مي دانيم علم حضوري در مورد اشيايي كه هنوز بوجود نيامده معني ندارد، حتي اين اشكال درباره موجوداتي كه در گذشته محو و نابود گشته اند نيز قابل طرح است، اگر ما از آنها آگاه هستيم به خاطر صورتهاي ذهني و خاطره هايي است كه در درون جان ما از آنها نقش بسته، اما كسي كه ذهن و خاطره و نقش دروني ندارد و ذات پاكش محل حوادث نيست، چگونه مي تواند از آنها آگاه و باخبر باشد؟! به عنوان مثال: صورت فرعون و يارانش متلاشي شده است و تاريخ آنها نيز گذشته، ما تنها مي توانيم تصويري از آنها در ذهنمان حاضر كنيم اما خداوند كه علمش اينگونه نيست چگونه به آنها آگاهي دارد؟ آيا مي توان گفت او نسبت به گذشته آگاه نيست؟ يا از

آينده خبر ندارد؟ هرگز! پس اگر آگاه است چگونه آگاهي دار

د؟ اين مساله پيچيده، فلاسفه و علماي كلام را سخت به تكاپو افكنده و پاسخهاي متعددي بر آن انديشيده اند كه ما در اين بحث مي توانيم اشاره هاي گذرايي به آن داشته باشيم: 1- خداوند هميشه به ذات پاك خود كه علت همه اشياست آگاه بوده و هست و به تعبيري ديگر ذات او نزد ذاتش، برترين حضور را دارد و اين علم به ذات خويش يك علم اجمالي به همه حوادث و موجودات عالم قبل از ايجاد و بعد از ايجاد است. توضيح اين كه اگر ما به علت اشيا دقيقا آگاهي داشته باشيم، اين آگاهي موجب آگاهي به نتيجه و معلول آنها نيز خواهد بود. چرا كه هر علتي تمام كمالات معلول و بالاتر از آن را دارد و از آنجا كه خداوند علت همه اشياست و به ذات خويش آگاهي دارد و به همه اشيا نيز آگاه است و اين در واقع يك نوع كشف تفصيلي است، نسبت به همه آنها از طريق علم اجمالي. اين سخن را مي توان به گونه ديگري توضيح داد و گفت: حوادث گذشته هرگز به طور كامل نابود نشده و آثارش در دل حوادث امروز وجود دارد. همچنين حوادث آينده از حوادث امروز جدا نيست و دقيقا با آن مربوط است و از آن سرچشمه مي گيرد. به اين ترتيب گذشته و حال و آينده، يك مجموعه زنجيره اي از علت و معلول را به وجود مي آورد كه آگا

هي بر هر يك از حلقه هاي آن، به معني آگاهي از حلقه هاي قبل و بعد است. به عنوان مثال اگر ما دقيقا وضع

هواي تمام كره زمين و عواملي را كه سبب پيدايش هواي فعلي است بدانيم و از تمام جزئيات و رابطه علت و معلولهاي آن آگاه باشيم، مي توانيم دقيقا از وضع هوا در هزاران سال قبل يا بعد آگاه شويم. چرا كه پرونده گذشته و آينده در حال موجود است. امروز به طور دقيق بازتابي از ديروز، و فردا بازتابي از امروز است و آگاهي كامل بر تمام جزئيات امروز، به معناي آگاهي كامل بر حوادث گذشته و آينده است. حال اگر به اين حقيقت توجه كنيم كه خداوند سرچشمه اصلي همه حوادث ديروز و امروز و فرداست و او به ذات پاك خويش علم دارد، بايد بپذيريم كه نسبت به حوادث آينده و گذشته و امروز نيز آگاه است. البته هر موجودي هر اثري دارد، به اذن و فرمان اوست، ولي سنت او بر اين جاري شده كه آثار و خواصي به موجودات بدهد و هر گاه بخواهد از آنها بازستاند. 2- راه ديگري كه براي پاسخ به اين سوال گفته مي شود اين است كه ديروز و امروز و فردا، در مورد علم و آگاهي ما تصور مي شود چرا كه ما وجود محدودي هستيم، ولي درباره خداوندي كه ذاتش نامحدود است، امروز و ديروز و فردا مفهوم ندارد

، بلكه همه اشيا و حوادث در ظرف خود، با تمام خصوصيات و جزييات نزد او حاضرند. اين سخن باريك و دقيق را مي توان با ذكر مثالي روشن ساخت: فرض كنيد كسي در اتاقكي زنداني است كه فقط روزنه كوچكي به خارج دارد. در حالي كه يك قطار شتر از مقابل اين روزنه مي گذرد او نخست ناظر سر

و گردن يك شتر و سپس كوهان و بعد پاها و دم اوست و همچنين ساير شترهايي كه در اين قطارند. اين كوچك بودن روزنه ديد، سبب مي شود كه او براي خود گذشته و آينده و ماضي و مستقبل درست كند اما براي كسي كه بيرون اين اتاقك است و بر پشت بام، در فضاي باز ايستاده، به تمام بيابان نگاه مي كند، مطلب طور ديگري است او همه قطار شتران را يكجا مي بيند كه در حال حركتند. (دقت كنيد)

[صفحه 125]

ترجمه: سپس خداوند سبحان طبقات جو را از هم گشود و اطراف آن را باز كرد و فضاهاي خالي ايجاد نمود! ترجمه: سپس خداوند در آن (فضاي عظيم) آبي جاري ساخت كه امواج متلاطم و متراكم داشت و آن را بر پشت تندبادي شديد و طوفاني كوبنده و شكننده سوار كرد سپس باد را به بازگرداندن آن امواج فرمان داد و بر نگهداريش مسلط ساخت و تا حدي كه لازم بود، آن دو را با هم مقرون ساخت، فضاي خالي در زير آن گشوده شده بود و آب در بالاي آن در حركت سريع قرار داشت. ترجمه: سپس خداوند پاك و منزه، طوفاني برانگيخت كه كار آن متلاطم ساختن آب و در هم كوبيدن امواج بود، طوفان به شدت مي وزيد و از نقطه اي دور، سرچشمه مي گرفت. پس به آن فرمان داد كه آبهاي متراكم را بر هم زند و امواج درياها را به هر سو بفرستد! در نتيجه، همچون مشك سقايي آنها را به هم زد و با همان شدت كه در فضا مي وزيد، به آن امواج حمله ور شد. آغازش را بر آخرش فرو مي ريخت و

قسمتهاي ساكن آن را به امواج متحرك پيوند مي داد. تا آبها روي هم انباشته شد و همچون قله كوه بالا آمد و امواج، كفهايي را بيرون فرستاد و در هواي باز و جوي وسيع، پراكنده ساخت و از آن هفت آسمان را پديد آورد. آسمان پ

ايين را همچون موج مهار شده اي قرار داد و آسمان برترين را همچون سقفي محفوظ و بلند. بي آن كه ستوني براي نگاهداري آن باشد و نه ميخهايي كه آن را ببندد. سپس آسمان پايين را به وسيله كواكب و نور ستارگان درخشنده زينت بخشيد و چراغي روشني بخش و ماهي نورافشان در آن به جريان انداخت، در مداري متحرك و سقفي گردان و صفحه اي جنبنده. شرح و تفسير: چگونگي آغاز آفرينش جهان: در نخستين جمله از عبارت مورد بحث، به سراغ آغاز آفرينش مي رود و با اشاره به خلقت فضا مي فرمايد: سپس خداوند سبحان طبقات جو را از هم گشود و فضا را ايجاد كرد (ثم انشا سبحانه فتق الاجواء). و اطراف آن را از هم باز نمود (و شق الارجاء). و نيز طبقات فضا و هوا را به وجود آورد (و سكائك الهواء). در قسمت اول، اشاره به گشودن فضا و در قسمت دوم، ايجاد اطراف و جوانب آن و در قسمت سوم، اشاره به طبقات آن شده است. تمام اين جمله ها نشان مي دهد كه نخستين آفرينش در جهان ماده، آفرينش فضاي جهان بوده است، فضايي كه استعداد پذيرش كرات آسماني و منظومه ها و كهكشانها را داشته باشد. درست همانند صفحه كاغذ وسيعي كه نقاش چيره دست، قبلا براي كشيدن نقش آماده مي كند. از اينجا روشن مي شود، كلم

ه (ثم) در

اينجا به معني ترتيب تكويني نيست، بلكه ترتيب و تاخير بياني است. زيرا در جمله هاي قبل اشاره به آفرينش انواع موجودات و كائنات شده است و به يقين آفرينش فضا و سپس كرات آسماني و زمين، بعد از آن، نمي تواند باشد. در حقيقت در فراز گذشته بحثي اجمالي درباره آفرينش موجودات شده و در اين قسمت شرح و تفصيل تازه اي براي آن بيان مي فرمايد. در هر حال ظاهر اين عبارات اين است كه فضا يكي از مخلوقات يا نخستين مخلوق در عالم ماده است. ولي بعضي از فلاسفه و متكلمان، در اين كه فضا امر وجودي يا عدمي است؟ ترديد كرده اند و بعضي معتقدند: همانگونه كه زمان بعد از پيدايش موجودات و حركت آنها حاصل مي شود (چون زمان همان اندازه گيري حركت است) مكان نيز بعد از پيدايش اجسام مختلف و مقايسه آنها با يكديگر حاصل مي گردد. در حالي كه بسيار مشكل است ما تصور مي كنيم هنگامي كه نخستين جسم به وجود آمد مكاني مطلقا وجود نداشت. هنگامي كه عمارت چندين طبقه اي را ايجاد مي كنيم، همانگونه كه محلي در روي زمين لازم دارد، فضايي را در بالاي زمين اشغال مي كند و اگر عمارت بزرگتري را ايجاد مي كند فضاي بزرگتري را مي طلبد. به هر حال ما ظاهر كلام حضرت را كه مي فرمايد:

فضا و اطراف آن و طبقات آن مخلوق خداست مي پذيريم و بحث بيشتر در اين باره را به جاي خودش موكول مي كنيم. نخستين مخلوق، آب بود: آنچه از كلمات مولا اميرمومنان علي (ع) در اين بخش از كلماتش و بخش آينده، در توضيح چگونگي پيدايش جهان استفاده مي شود، اين است كه خداوند در آغاز، آب- يا

به تعبير ديگر- مايعي همانند آب آفريد و آن را بر پشت تندبادي سوار كرد، اين تندباد مامور بود آن مايع را كاملا حفظ كند و از پراكندگي آن جلوگيري نمايد و در حدود و مرزهايش متوقف سازد. سپس تندباد ديگري برانگيخت كه كارش ايجاد امواج در آن مايع عظيم و گسترده بود و در آن تندباد، امواج عظيم آب را عظيمتر ساخت و آن را مرتبا درهم كوبيد، سپس موجها آن چنان اوج گرفتند كه پشت سر هم به فضا پرتاب شدند و از آن آسمانهاي هفتگانه به وجود آمد. ناگفته پيداست الفاظي همچون آب و باد و طوفان و مانند آن- در آن روزي كه نه آبي بود و نه باد و طوفاني و نه حتي روزي- كنايه از موجوداتي شبيه به آب و باد و هوايي كه امروز ما مي بينيم مي باشد، چرا كه واضعين لغات اين واژه ها را براي اين امور قرار داده اند و براي آنچه در آغاز جهان رخ داد هرگز واژه اي وضع نكردند. با كمي دقت مي توان

آنچه را در كلام مولا (ع) آمده است، با آخرين فرضياتي كه دانشمندان امروز گفته اند تفسير كرد، نمي گوييم به طور قطع منظور مولا اين است، بلكه مي گوييم به طور احتمال چنين تفسيري را مي توان براي آن ذكر كرد. توضيح اين كه: آخرين فرضيات امروز، درباره پيدايش جهان اين است كه در آغاز، تمام عالم به صورت توده بسيار عظيمي از گاز فشرده بود كه هم به مايع شبيه بود و هم نام (دخان) (دود) بر آن مي توان گذاشت، يا به تعبير ديگر در قسمتهاي بالاتر، دخان بود و هر چه به مركز جهان نزديكتر

مي شد فشرده تر و صورت مايع به خود مي گرفت. آنچه اين توده فوق العاده عظيم را نگه مي داشت، همان نيروي جاذبه بود كه در ميان تمام ذرات عالم برقرار است، اين نيروي جاذبه بر اين گاز مايع گون مسلط بود و آن را محكم به هم پيوسته و اجازه نمي داد از مرزهايش بيرون رود. سپس اين توده عظيم حركت دوراني دور خود را آغاز كرد (يا از آغاز به دور خود گردش داشت) در اينجا نيروي گرير از مركز به وجود آمد. اين نيروي گريز از مركز سبب شد توده هاي عظيمي از اين گاز فشرده به فضاي خالي پرتاب شوند و به تعبير نهج البلاغه امواج اين دريا را، به هر سو بفرستد و يا در تعبير ديگر كفهايي را كه

بر صفحه آن آشكار شده بود، بيرون فرستاد و آن را در هواي باز و جو وسيع بالا برد (همين تعبيرات در جمله هاي آينده اين خطبه آمده است) و از آن منظومه ها و كهكشانها و كرات كوچك و بزرگ عالم بالا- يا به تعبير قرآن و نهج البلاغه آسمانهاي هفتگانه- پديد آمد. ما بي آن كه اصرار داشته باشيم، تعبيرات فوق را بر اين نظريات تطبيق كنيم، اين اندازه مي گوييم كه در افق نظريه ها و فرضيات علمي كنوني در مورد پيدايش آسمانها و منظومه ها و كهكشانها و كره زمين، جمله هايي كه در كلام مولا آمده است، كاملا قابل درك است. اكنون به تعبيرات دقيق و ظريفي كه در كلام حضرت آمده است گوش فرا مي دهيم: نخست مي فرمايد: خداوند در آن فضاي عظيمي كه قبلا آفريده بود آبي جاري ساخت، آبي متلاطم كه امواج آن شديدا در حركت بود (فاجري فيها

ماء متلاطما تياره). تلاطم به معناي برخورد امواج به يكديگر و تيار به معناي هر گونه موج است مخصوصا امواجي كه آب را به بيرون پرتاب مي كند. آيا اين آب متلاطم و پر جوش و خروش همان گازهاي فشرده مايع گون نخستين نيست كه ماده اوليه جهان را طبق نظريات دانشمندان امروز تشكيل مي دهد؟ سپس در تاكيد بيشتري در زمينه جوش و خروش و تلاطم اين آب مي فر

مايد: اين در حالي بود كه امواج از اين درياي خروشان برمي خاست و بر يكديگر سوار مي شد (متراكم ا زخاره). سپس اضافه مي كند: خداوند اين آب را بر پشت تندبادي شديد و طوفاني كوبنده سوار كرد (حمله علي متن الريح العاصفه و الزعزع القاصفه). عاصف به معناي كوبنده و شكننده و زعزع به معناي مضطرب و شديد و قاصف نيز به معناي شكننده است و همه اينها تاكيدهاي پي درپي براي بيان قدرت آن تندباد و شدت و وسعت آن است. اين طوفان عظيم و وحشتناك مامور بود امواج آب را حفظ و اجزاي آن را به هم پيوند دهد و آنها را در محدوده خود نگهدارد (فامرها برده، و سلطها علي شده، و قرنها الي حده). آيا اين طوفان عظيم و شديد اشاره به امواج جاذبه نيست كه خداوند آن را بر تمام ذرات عالم ماده مسلط ساخته و سبب به هم پيوستگي اجزاي آن و مانع از پراكندگي ذرات آن مي شود، همه را مهار مي كند و در محدوده خود نگه مي دارد؟ چه تعبيري براي بيان امواج عظيم جاذبه در آن شرايط، بهتر از تندباد كوبنده و مهاركننده مي توان پيدا كرد. اينها همه در حالي بود كه فضا در زير

آن باز و گشوده و آب (آن گاز فشرده مايع گون) در بالاي آن در حركت بود (الهواء من تحتها فتيق و الماء من فوقها دفيق). ف

تيق از ماده فتق به معناي باز است و دفيق از ماده دفق به معناي حركت سريع است. آري اين امواج خروشان به وسيله آن تندباد، محدود مي شود و از اين كه از حدود خود تجاوز كند باز داشته شده است. در اينجا اين سوال پيش مي آيد كه با وجود اين تندباد مهاركننده و بازدارنده، آن امواج خروشان در صفحه آب چگونه به وجود مي آمد، معمولا موج بر اثر حركت بادها و طوفانهاست، با آن كه در اينجا طوفان نقش بازدارنده داشت و امواج را مهار مي كرد پس چه عاملي سبب مي شد كه امواج در حركت باشد. به نظر مي رسد كه عامل پيدايش اين امواج چيزي در درون آنها بود كه آب را به طور دائم به هم مي زد و متلاطم مي ساخت اين عامل چه بوده است، به طور دقيق براي ما روشن نيست ولي با نظريات دانشمندان امروز، كاملا سازگار است. زيرا آنها مي گويند در درون گازهاي مايع گون نخستين، انفجارهاي هسته اي پي درپي، روي مي داد. همان انفجارهايي كه هم اكنون نيز در دل خورشيد ما روي مي دهد. اين انفجارهاي عظيم آرامش اين گاز مايع گون را مرتبا بر هم مي زد و تلاطم گسترده اي در امواج خروشانش به وجود مي آمد. براي تكميل اين فراز، بايد دنباله اش را در فراز بعد، پي گيري كنيم و ترسيم دقيق پيدايش جها

ن را از ديدگاه مولا به دست آوريم. نقش طوفانها در آغاز آفرينش: اين بخش از كلام مولا- همانگونه كه قبلا اشاره شد- ادامه و تكميل بخش

سابق است. باز در اينجا نخست به سراغ فهم تعبيرات بسيار دقيق و عميقي كه در كلام حضرت آمده است- بدون هيچگونه پيشداوري- مي رويم، سپس درباره چگونگي انطباق آن بر نظرات دانشمندان امروز، در مساله آفرينش جهان سخن مي گوييم. مولا در اين بخش از كلامش، به چند مرحله اشاره مي فرمايد: نخست اين كه مي گويد: خداوند سبحان باد و طوفان ديگري ايجاد فرمود (كه داراي چهار ويژگي بود كه آن را از باد و طوفانهاي معمولي كره زمين ما جدا مي كند) بادي نازا بود (ثم انشا سبحانه ريحا اعتقم مهبها) نه ابري بود كه به هم پيوندش دهد و باران ببارد و نه گلي كه آن را بارور سازد. بادي كه همراه و ملازم آب بود و از آن جدا نمي شد (و ادام مربها) بر خلاف بادهاي معمولي كه دائمي نيست گاه مي وزد و گاه آرام مي گيرد. بادي كه جريانش بسيار قوي و پرقدرت بود (با باد و طوفانهاي معمولي بسيار تفاوت داشت) (و اعصف مجريها). بادي كه از نقطه هاي دوردست سرچشمه مي گرفت (نه همچون بادهاي معمولي كه غالبا سرچشمه هايي نزديك به خود دارد) (و ابعد منشاها).

در مرحله دوم اشاره به ماموريت اين باد مي كند، مي فرمايد: به او فرمان داد كه آن آب عميق و انباشته را پيوسته بر هم بكوبد (فامرها بتصفيق الماء الزخار). و امواج آن اقيانوسها را به هر سو به حركت درآورد (و اثاره موج البحار). اين تندباد عظيم، آن آب را همچون مشك سقايان به هم زد (فمخضته مخض السقاء). و آن را به شدت به سوي فضا بالا برد (و عصفت به عصفها بالفضاء). اين تندباد قسمتهاي نخست اين آب

را بر آخرش مي ريخت و بخشهاي ساكن را به سوي قسمتهاي متحرك مي برد (ترد اوله الي آخره و ساجيه الي مائره). در مرحله سوم مي فرمايد: آبها بر روي هم متراكم شدند و بالا آمدند (حتي عب عبابه). و قسمتهاي متراكم آب، كفهايي از خود به بيرون پرتاب كردند (و رمي بالزبد ركامه). سرانجام در مرحله چهارم: خداوند اين كفها را در فضاي وسيع بالا و جو گشاده و گسترده، بالا برد (فرفعه في هواء منفتق و جو منفهق). و از آن آسمانهاي هفتگانه را آفريد و منظم ساخت (فسوي منه سبع سماوات). اين در حالي بود كه قسمتهاي پايين آن را همچون موج مهارشده اي قرار داد. و قسمتهاي بالا را همانند سقفي محفوظ و بلند، ساخت (جعل سفلاهن موجا مكفوفا و علياهن سقفا محفوظا و سمكا مرفوعا). در

حالي كه هيچ ستوني كه آن را نگاه دارد نبود و نه ميخ و طنابي كه آن را به نظم و بند كشد (بغير عمد يدعمها و لا دسار ينظمها). سرانجام پنجمين و آخرين مرحله فرا رسيد: خداوند آسمانها را به زينت كواكب و نور ستارگان درخشنده بياراست (ثم زينها بزينه الكواكب و ضياء الثواقب). او در آن چراغي روشن و نورافشان (خورشيد تابان) و ماهي روشنگر در مداري متحرك و سقفي گردان و صفحه اي جنبنده به حركت درآورد (و اجري فيها سراجا مستطيرا و قمرا منيرا في فلك دائر و سقف سائر و رقيم مائر). نكته: آيا جهان ماده حادث است؟ در اين كه آيا عالم ماده حادث است يا قديم و ازلي؟ در ميان دانشمندان و فلاسفه گفتگوست. بعضي آن را قديم و ازلي مي دانند و

گروه زيادي آن را حادث مي شمارند و با توجه به دلايلي كه مي گويد ازلي و ابدي، يك چيز بيش نيست و آن ذات پاك خداست، هر چه غير از اوست حادث و مخلوق است و وابسته به ذات پاك او مي باشد. طرفداران عقيده حدوث جهان، گاه دلايلي فلسفي براي آن ذكر كرده اند و گاه از دلايل علمي استفاده نموده اند. برهان حركت و سكون از استدلالهاي معروف فلسفي است كه مي گويد جهان ماده دائما در معرض حركت و سكون است و حركت و سكون از (امور حادثه

) است و چيزي كه معروض حوادث است حادث مي باشد. اين دليل را به تعبير گسترده تري مي توان ذكر كرد و آن اين كه جهان ماده دائما در حال تغيير است و تغيير و دگرگوني نشانه حدوث است زيرا اگر ازلي باشد و در عين حال همواره دستخوش تغييرات و حوادث گردد، جمع ميان حدوث و قدم خواهد شد يعني بايد تغييرات را كه امور حادث اند ازلي بدانيم و اين يك تناقض آشكار است. اين دليل با قبول حركت جوهري كه مي گويد حركت در ذات اشيا نهفته شده، بلكه عين ذات آنهاست، آشكارتر و روشنتر است زيرا وجود حركت كه امر حادثي است در ازل معني ندارد. (دقت كنيد) اين دليل قابل نقد و بررسيهايي است كه جاي آن در مباحث فلسفي است. اما دليل علمي دليلي است كه مي گويد عالم به طور دائم در حال فرسودگي و (آنتروپي) است و دلايل فراوان علمي اين فرسودگي دائمي را به اثبات رسانده، سيارات، ثوابت، كهكشانها، زمين و آنچه بر روي زمين است مشمول اين قانون مي باشند. اين فرسودگي مستمر دليل بر اين

است كه جهان ماده پايان و سرانجامي دارد. زيرا فرسودگي تا بي نهايت نمي تواند ادامه يابد و هنگامي كه قبول كنيم پاياني دارد، بايد قبول كنيم آغازي هم دارد. زيرا اگر چيزي ابدي نباشد حتما ازلي هم نيست

. چرا كه ابديت به معني بي انتها بودن است و چيزي كه بي انتهاست، نامحدود است و نامحدود آغازي ندارد بنابراين آنچه ابدي نيست ازلي هم نخواهد بود. اين سخن را به تعبير ديگري مي توان بيان كرد و آن اين كه اگر جهان ازلي باشد و در حال فرسودگي، بايد اين فرسودگي عمر جهان را پايان داده باشد، چرا كه بي نهايت فرسودگي، مساوي است با عدم. باز به تعبير ديگر مطابق آخرين نظريات علمي، جهان ماده به سوي يكنواختي مي رود. اتمها تدريجا متلاشي و مبدل به انرژي مي شوند و انرژيها به سوي يكنواختي پيش مي روند (درست مثل اين كه شعله آتشي در اتاقي روشن كرده باشيم ماده آتشزا تبديل به حرارت مي شود و حرارت در فضاي اتاق تدريجا پخش مي گردد و به صورت يكنواخت و بي تفاوت درمي آيد). هر گاه بي نهايت زمان بر جهان گذشته باشد، بايد اين حالت- تبديل تمام مواد به انرژي و انرژيهاي فعال به صورت انرژي يكنواخت و مرده- حاصل شده باشد. ولي به هر حال مفهوم اين سخن آن نيست كه زماني بوده كه خداوند هيچ مخلوقي نداشته است و ذات فياض او بي فيض بوده است، بلكه به عكس مي توان گفت: خداوند هميشه مخلوقي داشته، اما اين مخلوقات دائما در تغيير و تبديل بوده اند و مجموع اين مخلوقات، وا

بسته به ذات پاك او بوده و يا به تعبيري ديگر حدوث ذاتي داشته اند نه حدوث زماني. زيرا

براي مجموع، حدوث زماني تصور نمي شود. (دقت كنيد). و اين كه در روايات آمده: (كان الله و لا شي ء معه، خداوند هميشه بوده و چيزي با او نبوده است) منظور آن است كه با ذات پاكش همراه نبوده، بلكه مخلوق او بوده است. (دقت كنيد) نكته ها: 1- تطبيق اجمالي اين گفتار بر نظرات امروز: دانشمندان امروز درباره پيدايش جهان نظرياتي دارند كه از حدود فرضيه ها تجاوز نمي كند زيرا هر كس در ميلياردها سال قبل وجود نداشت تا چگونگي پيدايش جهان را مشاهده كند. ولي به هر حال قرايني در دست است كه بعضي از اين فرضيه ها را دقيقا تاييد مي كند. تعبيراتي كه در كلام مولا آمده بر فرضيه هاي معروف، كاملا قابل انطباق است كه در ذيل، از نظر خوانندگان عزيز مي گذرد بي آن كه بخواهيم ادعا كنيم منظور مولا حتما همين ها بوده است. همانگونه كه در شرح و تفسير بحثهاي قبل آورديم، جهان در آغاز، توده فشرده اي از گازهاي متراكم بود كه شباهت زيادي با مايعات داشت كه هم تعبير ماء (آب) درباره آن صحيح بود و هم تعبير به (دخان) كه در آيات قرآن آمده است. آفريدگار جهان دو نيروي عظيم بر آن مسلط

ساخت كه از آن در كلام بالا به عنوان دو باد تعبير شده است: نيروي جاذبه كه آن را در كنار هم نگه مي داشت و از متلاشي شدن، حفظ مي كرد و نيروي دافعه كه بر اثر گردش دوراني به دور خود و به وجود آمدن نيروي گريز از مركز، آن را به سوي خارج مي كشاند و اين همان باد و طوفان شديد دوم بود. هر گاه بپذيريم گردش دوراني نخستين جهان،

داراي نوسان بوده گاه شديدتر و گاه ملايمتر مي شده، طبيعي است كه امواج عظيم و سهمگيني در آن توده گاز مايع گون به وجود مي آمده، دائما امواج به روي هم متراكم و سپس فرو مي ريخته است. سرانجام قسمتهايي كه سبكتر بودند و از وزن مخصوص كمتري برخوردار بودند- و از آن در كلام مولا تعبير به كف شده است- به فضاي بيرون پرتاب شدند. (فراموش نكنيد كه (زبد) هم به كفهاي روي آب گفته مي شود و هم چربيها و كره هايي كه به خاطر سبك بودن بر روي محتواي درون مشك ظاهر مي شود، اطلاق مي گردد). بدينسان حركت دوراني شدت گرفت، بخشهاي عظيمي از اين توده بزرگ جدا شدند و به فضا پرتاب گشتند. آنها كه شدت بيشتري داشتند به نقاط بالاتر رفتند و آنها كه شدت كمتري داشتند در نقاط پايين تر قرار گرفتند. ولي آنها كه به نقاط دورتر رفتند، باز به خاطر نير

وي جاذبه نتوانستند به كلي فرار كنند و به صورت سقف محفوظي درآمدند و بخشهاي پايين تر، امواج كم فشارتري بودند كه از آن تعبير به موج مكفوف فرموده است. آسمانهاي هفتگانه (كه بعدا درباره آنها سخن خواهيم گفت) در اين فضاي وسيع ظاهر گشتند، بي آن كه ستوني در ميان آنها ديده شود و ميخ و طنابي آنها را نگهداري كند، تنها، تعادل نيروي جاذبه و دافعه بود كه اينها را در جايگاه خود نگه مي داشت و در مدارشان به حركت درمي آورد. در آن زمان فضا پر از كرات كوچك و بزرگ بود و قطعات پراكنده اين امواج به خارج پرتاب شده، به طور تدريج، قطعات كوچكتر به حكم جاذبه به سوي كرات بزرگتر كشيده

شدند و فضا جاروب شد و ستارگان، درخشيدن گرفتند و كواكب، زينت بخش شدند، خورشيد، نور افشاني كرد و ماه، تابندگي را آغاز نمود و هر كدام در مدار خود به گردش درآمدند. در بعضي از فرضيه ها درباره پيدايش جهان آمده است كه عامل جدايي منظومه ها و كهكشانها و كرات آسماني از توده نخستين، يك انفجار عظيم دروني بوده كه عامل آن به طور دقيق براي هيچ كس مشخص نيست. اين انفجار، بخشهاي عظيمي از توده گاز مايع گون نخستين را به فضاي اطراف پرتاب كرد و كرات و منظومه ها را تشكيل داد. ممكن ا

ست تعبيري كه در كلام مولا (ع) آمده است كه تندباد و طوفان ديگري وزيدن گرفت كه سرچشمه آن نقطه دوردستي بود و آن آب را به شدت به هم زد تا كفها بر آن آشكار شد اشاره به همين انفجار عظيم كه از اعماق ماده نخستين سرچشمه گرفت، باشد. ولي به هر حال همانگونه كه در بالا گفته شد، هدف اين است كه انطباق تعبيرات اين خطبه را با فرضيه هاي موجود درباره پيدايش جهان روشن سازيم، نه يك قضاوت و داوري قطعي در اين باره. 2- چگونگي پيدايش جهان: از مسائل بسيار پيچيده اي كه دانشمندان و متفكران با آن روبرو هستند، مساله چگونگي پيدايش اين جهان است. مساله اي كه به ميلياردها سال قبل باز مي گردد و شايد در انديشه هيچ انساني نگنجد. به همين دليل دانشمندان بزرگ با تمام فرضيه هايي كه در اين باره اظهار داشته اند و مطالعات طاقت فرسايي كه به خاطر اين مساله انجام داده اند، به جايي نرسيدند و همگي در برابر آن اظهار عجز مي كنند. ولي روح كنجكاو

بشر به او اجازه نمي دهد كه خاموش بنشيند و در اين باره سخني نگويد. در واقع زبان حال دانشمندان اين است كه اگر چه ما از رسيدن به كنه اين موضوع عاجز و ناتوانيم، ولي مايل هستيم، شبحي از آن را در ذهن خود ترسيم كرده، روح ت

شنه و كنجكاو خود را كمي سيراب كنيم. در آيات قرآن و روايات اسلامي نيز تنها اشارات فشرده اي نسبت به اين مساله ديده مي شود كه آن هم جز شبح نيمه روشني در ذهن ترسيم نمي كند و طبيعت مساله نيز چنين ايجاب مي كند. به هر حال آنچه در اين خطبه شريفه درباره پيدايش جهان آمده است، هماهنگ است با آنچه در خطبه 211 مي خوانيم كه مي فرمايد: و كان من اقتدار جبروته و بديع لطائف صنعته ان جعل من ماء البحر الزاخر المتراكم المتقاصف يبسا جامدا ثم فطر منه اطباقا ففتقها سبع سموات، بعد ارتتاقها، از قدرت و جبروت و لطايف صنعت بديع خداوند اين بود كه از آب درياي پرامواج و متراكم و متلاطم كه از امواجش سخت به هم مي خوردند، موجود جامدي آفريد و سپس طبقاتي از آن خلق كرد و بعد از پيوستگي، آنها را از هم گشود و هفت آسمان را به وجود آورد. در روايات اسلامي نيز بحثهاي فراواني در اين زمينه ديده مي شود و غالب روايات با آنچه در اين خطبه نهج البلاغه آمده هماهنگ است با اين تفاوت كه در بسياري از آنها آمده است، نخست كفهايي بر روي آن آب پيدا شد و از آن كفها بخار يا دودي برخاست و آسمانها را به وجود آورد. ولي همانگونه كه گفته شد اين تعبيرات منافاتي

با هم ندارند.

چرا كه ماده نخستين به احتمال قوي گاز فشرده مايع گوني بوده و تعبيراتي مانند آب و بخار و دخان (دود) در مورد مراحل مختلف آن صادق بوده است. اين نكته نيز قابل توجه است كه تضادي ميان رواياتي كه مي گويد، اولين چيزي كه خدا آفريد آب بود يا اين كه نخستين چيزي كه خداوند آفريد نور پيامبر (ص) يا عقل بوده است، وجود ندارد. زيرا بعضي از اين روايات ناظر به خلقت عالم ماده و بعضي ناظر به خلقت عالم مجردات و ارواح است. از آنچه در بالا گفته شد، روشن مي شود كه هيچ منافاتي بين اين روايات و آنچه در آيه 11 سوره (فصلت) در قرآن مجيد آمده كه مي فرمايد: (ثم استوي الي السماء و هي دخان، سپس به آسمانها پرداخت در حالي كه دود بودند) نيز وجود ندارد. 3- فرضيه هاي موجود در عصر نزول قرآن درباره پيدايش جهان: از نكات جالب اين كه در محيط نزول قرآن- يا به تعبير صحيح تر در عصري كه قرآن نازل شد- درباره پيدايش جهان دو نظريه معروف وجود داشت: يكي نظريه هيات (بطلميوس) بود كه حدود پانزده قرن بر محافل علمي جهان سايه افكنده بود و تا اواخر قرون وسطي نيز ادامه داشت. مطابق اين فرضيه زمين مركز جهان بود و نه فلك به دور آن گردش مي كردند. افلاك همانند پوست پياز، ش

فاف، بلورين و بر روي هم بودند. ستارگان سيار (عطارد، زهره، مريخ، مشتري و زحل) هر كدام در فلكي جاي داشتند و ماه و خورشيد نيز هر يك داراي فلكي بودند. علاوه بر اين هفت فلك، فلكي مربوط به ستارگان ثابت بود (منظور از

ستارگان ثابت مجموعه هاي ستارگاني هستند كه با هم طلوع و غروب دارند و جاي خود را در آسمان تغيير نمي دهند بر خلاف پنج ستاره اي كه در آغاز نام برديم). بعد از فلك هشتم يعني فلك ثوابت فلك اطلس بود، فلكي كه هيچ ستاره نداشت و كار آن گرداندن مجموعه جهان بالا به دور زمين بود و نام ديگرش فلك الافلاك بود. فرضيه ديگر، فرضيه عقول عشره بود كه آن هم از فرضيه بطلميوس كه ناظر به جهان طبيعت بود كمك مي گرفت. مطابق اين نظريه كه از سوي جمعي از فلاسفه يونان ابراز شده بود، خداوند در آغاز يك چيز بيشتر نيافريد و آن عقل اول بود (فرشته يا روح عظيم و مجردي كه نامش را عقل اول گذاشتند). اين عقل دو چيز آفريد عقل دوم و فلك نهم. سپس عقل دوم، عقل سوم و فلك هشتم را آفريد و به همين ترتيب ده عقل و نه فلك آفريده شد و عقل دهم، موجودات اين عالم را به وجود آورد. اين سلسله مراتب فرضي، در واقع هيچ دليلي نداشت همانگونه كه فرضيه بطلميوس نيز فاقد دل

يل كافي بود، ولي هر چه بود قرنهاي طولاني بر افكار حكومت كرد. اما قرآن و روايات اسلامي نه فرضيه اول را پذيرفت و نه فرضيه دوم را، چرا كه در آيات و روايات معروف- مخصوصا در نهج البلاغه- اثري از آن نمي يابيم. و اين خود از شواهد عظمت و استقلال قرآن و اخبار اسلامي و سرچشمه گرفتن آنها از مبدا وحي و نه از افكار بشري است و گرنه به رنگ همانها درمي آمد. چگونگي پيدايش جهان هستي را در كلام اميرمومنان علي

(ع) كه هماهنگ با بسياري از روايات ديگر است، مشاهده كرديد. آنچه در آيات قرآني و روايات اسلامي به چشم مي خورد، مساله آسمانهاي هفتگانه است، نه افلاك نه گانه و نه عقول عشره و تفسير آسمانهاي هفتگانه در بحث آينده خواهد آمد. ولي متاسفانه جمعي از شارحان قديم نهج البلاغه- كه تحت تاثير فرضيه عقول عشره و نظريه بطلميوس در پيدايش جهان واقع شده بودند- آن را به شرح نهج البلاغه كشانده و سعي داشته اند خطبه بالا را بر آن منطبق سازند، اصراري كه هيچ ضرورت و لزومي نداشت، چرا كه هر دو، فرضيه بودند، فرضيه هايي كه بطلان آنها امروز ثابت شده است. مشاهدات علمي امروز و تجربيات دانشمندان فلكي به روشني ثابت كرده است، فلكي به آن معنا كه بطلميوس مي پندا

شت، وجود ندارد و ستارگان ثابت و سيار كه عدد آنها به مراتب بيش از آن است كه قدما مي پنداشتند در فضاي خالي (سيارات به دور خورشيد نه به دور زمين و ثوابت بر محورهاي ديگري) دور مي زنند و زمين، نه تنها مركز جهان نيست بلكه سياره كوچكي از سيارات منظومه شمسي است كه آن هم به نوبه خود منظومه كوچكي از ميليونها و ميلياردها منظومه جهان بالاست. اما طرفداران عقول عشره علاوه بر اين كه يك پايه فرضيه خود را از هيات بطلميوس گرفته اند- كه بطلان آن امروز از مسلمات است- پايه ديگر را بر بعضي از قواعد عقليه، (قاعده الواحد لا يصدر منه الا الواحد) كه اينجا جاي شرح آن نيست، گذارده اند. از آنجا كه اين قاعده از نظر بسياري از دانشمندان فاقد دليل كافي است، پايه ديگر آن نيز بي اعتبار خواهد شد. (دقت كنيد)

4- منظور از آسمانهاي هفتگانه چيست؟ نه تنها در خطبه مورد بحث و بعضي ديگر از خطبه هاي نهج البلاغه (خطبه 211، بلكه در متن قرآن مجيد نيز سخن از سماوات سبع (آسمانهاي هفتگانه) به ميان آمده است. در ميان دانشمندان قديم و جديد براي آسمانهاي هفتگانه تفسيرهاي گوناگوني ديده مي شود كه اينجا، جاي بحث همه آنها نيست و از ميان آنها اين تفسير، صحيحتر به نظ

ر مي رسد كه منظور از آسمانهاي هفتگانه همان معني واقعي كلمه است، آسمان به معني مجموعه اي از ستارگان و كواكب عالم بالا و منظور از عدد هفت همان عدد معروف است نه عدد كثير به معني بسيار، منتهي از آيات ديگر قرآن چنين برمي آيد كه آنچه را ما از ستارگان ثابت و سيار و كهكشانها مي بينيم همه مربوط به مجموعه آسمان اول است. بنابراين در ماوراي اين مجموعه عظيم، شش مجموعه عظيم ديگر كه شش آسمان را تشكيل مي دهد وجود دارد كه از دسترس علم انسان تاكنون بيرون مانده است. آيه ششم سوره (صافات) گواهي بر اين معني است: انا زينا السماء الدنيا بزينه الكواكب، ما آسمان پايين را (يا آسمان نزديك را) با ستارگان زينت بخشيديم. همين معني در آيه 12 سوره (فصلت) آمده است: و زينا السماء الدنيا بمصابيح، ما آسمان پايين تر را با چراغهاي ستارگان زينت بخشيديم. و در آيه 5 سوره (ملك) مي خوانيم: و لقد زينا السماء الدنيا بمصابيح. جالب اين كه مرحوم علامه مجلسي نيز در بحارالانوار اين تفسير را به عنوان يك احتمال كه به فكر او خطور كرده است يا به تعبير امروز برداشتي كه از آيات و روايات داشته، ذكر نموده است. درست

است كه ابزارهاي علمي امروز، هنوز پرده از اين عوالم ش

شگانه برنداشته، ولي در واقع هيچ دليلي بر نفي آن از نظر علوم روز نيز وجود ندارد و شايد در آينده راز اين معما گشوده شود، بلكه از كشفيات بعضي از دانشمندان فلكي چنين برمي آيد كه شبحهايي از دور درباره وجود عوالم ديگر به چشم مي خورد مثلا در بعضي از مجله هاي فضايي از قول رصدخانه معروف (پالومار) چنين آمده است: با دوربين رصدخانه پالومار ميليونها كهكشان جديد كشف شده كه بعضي از آنها هزار ميليون سال نوري با ما فاصله دارد. ولي بعد از فاصله هزار ميليون سال نوري فضاي عظيم و مهيب و تاريكي به چشم مي خورد كه هيچ چيز در آن ديده نمي شود. اما بدون ترديد در آن فضاي مهيب و تاريك صدها ميليون كهكشان وجود دارد كه دنيايي كه در سمت ماست با جاذبه آن كهكشانها نگهداري مي شود. تمام دنياي عظيمي كه به نظر ما مي رسد و داراي صدها هزار ميليون كهكشان است جز ذره كوچك و بي مقدار، از يك دنياي عظيمتر نيست و هنوز اطمينان نداريم كه در فراسوي آن دنياي دوم دنياي ديگري نباشد. بنابراين عوالمي كه براي بشر تاكنون كشف شده، با تمام عظمت خيره كننده و حيرت آوري كه دارد، گوشه كوچكي از اين عالم بزرگ است و چه بسا عوالم ششگانه ديگر در آينده نيز بر انسانها روشن شود.

5- چگونگي آگاهي امام (ع) از اين امور: قابل توجه اين كه اميرمومنان علي (ع) تعبيراتي را كه در بالا، درباره پيدايش جهان هستي دارد، هرگز به صورت يك فرضيه و احتمال نيست. بلكه با قاطعيت، همانند كسي كه حاظر و

ناظر بوده، از آن سخن مي گويد و اين دليل بر آن است كه او علم خود را از خزانه غيب الهي يا از تعليمات پيامبر (ص)- كه آن نيز از مبدا وحي سرچشمه مي گرفت- دريافت داشته و به گفته ابن ابي الحديد اينها نشان مي دهد كه علي (ع) همه علوم را داشته و اين معني از فضايل و مناقب او بعيد نيست. چگونه چنين نباشد در حالي كه در جاي ديگر خودش مي فرمايد: انا بطرق السماء اعلم مني بطرق الارض، من به راههاي آسمان، از راههاي زمين داناترم.

[صفحه 151]

ترجمه: سپس آسمانهاي بلند را از هم گشود و آنها را مملو از فرشتگان مختلف ساخت. گروهي از آنان هميشه در سجودند و ركوع ندارند و گروهي در ركوعند و قيام نمي كنند و گروهي در صفوفي كه هرگز از هم جدا نمي شود قرار دارند و همواره تسبيح مي گويند و خسته نمي شوند. هيچگاه خواب چشمان، آنها را فرو نمي گيرد و عقلشان گرفتار سهو و خطا نمي شود، بدن آنها به سستي نمي گرايد و غفلت نسيان، بر آنان عارض نمي شود. گروهي از آنان امناي وحي او و زبان او به سوي پيامبرانند و پيوسته براي رساندن حكم و فرمانش در رفت و آمدند و جمعي ديگر حافظان بندگان اويند و دربانان بهشتش. بعضي از آنها پاهايشان در طبقات پايين زمين ثابت و گردنهايشان از آسمان بالا، گذشته و اركان وجودشان از اقطار جهان، بيرون رفته و شانه هاي آنها براي حفظ پايه هاي عرش خدا آماده است و در برابر عرش او چشمهاي خود را پايين افكنده، در زير آن بالهاي خود را به خود پيچيده اند. در ميان آنها و كساني كه در

مراتب پايين تر قرار دارند، حجابهاي عزت و پرده هاي قدرت فاصله افكنده است. (آنها چنان در معرفت الهي پيش رفته اند كه) هرگز پروردگار خود را در وهم و ذهن خود تصوير نمي كنند و صفات م

خلوقان را براي او قائل نمي شوند. هرگز او را در مكاني محدود نمي سازند و با نظاير و امثال به او اشاره نمي كنند. شرح و تفسير: در عالم فرشتگان: به دنبال بحثي كه در بخشهاي گذشته از اين خطبه درباره آفرينش آسمانها و چگونگي پيدايش جهان آمده بود، امام (ع) در اين بخش به سراغ آفرينش موجودات آسمان و فرشتگان عالم بالا مي رود و در عبارات كوتاه و گويايي از اصناف فرشتگان و صفات و ويژگيهاي آنان و برنامه و اعمالشان سخن مي گويد و نيز از عظمت ساختمان وجود آنان و بالا بودن سطح معرفتشان بحث مي كند و در واقع اين بخش مربوط به معرفي فرشتگان در ابعاد مختلف است كه مي فرمايد: سپس خداوند ميان آسمانهاي بلند را از هم گشود (ثم فتق ما بين السموات العلا). از اين تعبير به خوبي استفاده مي شود كه در ميان آسمانها فاصله هايي وجود دارد كه در آغاز به هم پيوسته بودند و سپس از هم باز شدند و اين درست بر خلاف چيزي است كه هيات بطلميوس مي گفت كه آسمانها، همچون طبقات پوست پياز روي هم قرار گرفته اند و هيچ فاصله اي در ميان آنها نيست. سپس امام (ع) مي افزايد: خداوند اين فاصله ها را مملو از انواع فرشتگان ساخت (فملاهن اطوارا من ملائكته). در خطبه اشباح (خطبه

91) نيز مي خوانيم: و ملا بهم فروج فجاجها وحشا بهم فتوق اجوائها، به وسيله آنها (فرشتگان) تمام فاصله هاي آسمانها را پر

كرد و فاصله جوشان را از آنان مالامال ساخت. در جمله ديگري از همان خطبه مي خوانيم: و ليس في اطباق السماء موضع اهاب الا و عليه ملك ساجد او ساع حافد، در تمام آسمانها به اندازه جاي پوست چهارپايي نتوان يافت، جز اين كه فرشته اي بر آن به سجده افتاده يا تلاشگري سريع، مشغول كار است. آنگاه به ميان اقسام و اصناف، يا به تعبير ديگر اطوار فرشتگان پرداخته آنها را به چهار گروه تقسيم مي فرمايد: نخست به فرشتگاني كه كارشان عبادت است اشاره مي كند و آنها را نيز به چند گروه تقسيم مي كند: گروهي كه پيوسته در حال سجده اند و ركوع نمي كنند (منهم سجود لا يركعون). و گروهي كه همواره در ركوعند و قيام نمي كنند (و ركوع لا ينتصبون). و گروهي كه پيوسته در حال قيامند و هرگز از اين حالت جدا نمي شوند (و صافون لا يتزايلون). بعضي (صافون) را در اينجا به معني (صف كشيده براي عبادت) گرفته اند و برخي به معني بال و پرها در آسمان گشوده (به قرينه تعبيري كه در قرآن در مورد پرندگان آمده است كه مي فرمايد: اولم يروا الي الطير فوقهم صافات، آيا آنه

ا پرندگان را در بالاي سر خود نديدند كه بالهاي خود را گشوده اند). اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور، ايستادن در صفوف منظم و آماده اطاعت فرمان و انجام اوامر بودن است. ولي احتمال اول با جمله هاي قبل و بعد، تناسب بيشتري دارد، در واقع همانگونه كه عبادتهاي ما داراي سه حالت عمده است قيام و ركوع و سجود، آنها نيز هر گروهي غرق در يكي از اين سه عبادتند. تعبير به صافون يا

اشاره به صفوف منظم ملائكه است و يا قيام منظم هر كدام. درست همانگونه كه در خطبه همام درباره متقين آمده است كه مي فرمايد: شبها بر پا ايستاده اند و پاهاي خود را در كنار هم قرار داده اند و مشغول قرائت قرآن هستند (اما الليل فصافون اقدامهم تالين لاجزاء القرآن). و گروه ديگري كه پيوسته در حال تسبيح خدا هستند و هرگز خسته نمي شوند (و مسبحون لا يسامون). ظاهر اين جمله اين است كه آنها گروه ديگري غير از سه گروهي كه در سجود و ركوع و قيامند، مي باشند (هر چند بعضي از مفسران نهج البلاغه احتمال داده اند كه تسبيح كنندگان، همان گروههاي قبل هستند و از بعضي از روايات مي توان كلام آنها را تاييد كرد. زيرا در روايتي آمده است كه از پيغمبر اكرم (ص) سوال كردند نماز ملائكه چگونه اس

ت؟ پيامبر سخني نگفت تا اين كه جبرئيل نازل شد و به حضرت گفت: ان اهل السماء الدنيا سجود الي يوم القيامه يقولون سبحان ذي الملك و الملكوت و اهل السماء الثانيه ركوع الي يوم القيامه يقولون سبحان ذي العزه و الجبروت و اهل السماء الثالثه قيام الي يوم القيامه يقولون سبحان الحي الذي لا يموت، اهل آسمان اول تا روز قيامت در سجده اند و پيوسته مي گويند پاك و منزه است كسي كه صاحب ملك و ملكوت است و اهل آسمان دوم تا روز قيامت همواره در ركوعند و مي گويند پاك و منزه است خدايي كه صاحب عزت و جبروت است و اهل آسمان سوم پيوسته تا قيامت در حال قيامند و مي گويند پاك و منزه است خداوندي كه زنده است و نمي ميرد). در اين كه آيا

منظور از سجود و ركوع و قيام، اعمالي همچون سجود و ركوع و قيام ماست يا اشاره به مراحل خضوع و عبادت فرشتگان بر حسب مراتب و مقامات آنها، گفتگوست. اگر فرشتگان را داراي جسم (جسم لطيف) بدانيم و صاحب دست و پا و صورت و پيشاني، معناي اول مناسبتر است و اگر جسمي براي آنها قائل نباشيم، يا آنها را داراي جسم بدانيم، نه جسمي همانند ما، معناي دوم مناسبتر خواهد بود. (در بحث نكات در اين زمينه سخن خواهيم گفت). به هر حال كار اين مجموعه، ه

مگي عبادت و تسبيح و تقديس خداوند بزرگ است گويي غير از آن، كاري ندارند و جز به عبادت عشق نمي ورزند. در واقع آنها از نشانه هاي عظمت خداوند و بزرگي مقام او و عدم نياز او به عبادت عبادت كنندگان مي باشند و به تعبير ديگر فلسفه خلقت آنان احتمالا آن است كه انسانها به عبادت خويش مغرور نشوند و بدانند كه اگر به فرض محال او نياز به عبادت مي داشت، به فرشتگان عالم بالا در همه جا مشغول عبادتند تا بندگان زميني تصور نكنند عبادت كردن يا نكردن آنها اثري در كبريايي او مي گذارد و اگر جملگي آنها كافر گردند بر دامن كبرياي او گردي نمي نشيند: ان تكفروا فان الله غني عنكم. سپس به اوصاف اين مجموعه از فرشتگان پرداخته، مي فرمايد: نه خواب چشمان، آنها را مي پوشاند و نه عقل آنها گرفتار سهو و خطا مي شود، نه بدن آنها سستي مي گيرد و نه غفلت نسيان بر آنان عارض مي گردد (لا يغشاهم نوم العيون و لا سهو العقول و لا فتره الابدان و لا غفله النسيان). به عكس

انسانها كه اگر برنامه عبادتي را تكرار كنند، به طور تدريجي گرفتار اين حالات مي شوند، كم كم خواب چشمانشان را فرا مي گيرد، بدن سست مي شود و سهو و نسيان عارض مي گردد. ولي ملائكه عبادت كننده، هرگز گرفتار

اين حالات نمي شوند. آنها چنان عاشق عبادت و غرق مناجات و تسبيحند كه هرگز خواب و غفلت و فتوري به آنها دست نمي دهد. به تعبير ديگر كوتاهي در انجام اين وظيفه مهم از اموري سرچشمه مي گيرد كه هيچ يك از آنها در اين فرشتگان نيست. گاه منشا آن خستگي است، گاه خواب چشمها، گاه سهو عقلها، گاه سستي بدن و گاه غفلت و نسيان و چون هيچ يك از اين امور در آنها نيست، هرگز در عبادت پروردگار كندي نمي ورزند. سپس به بيان مجموعه دوم از فرشتگان پرداخته، مي فرمايد: گروهي از آنان امناي وحي خدا و زبان گوياي او به سوي پيامبران و پيوسته براي رساندن حكم و فرمانش در آمد و شد هستند) و منهم امناء علي وحيه و السنه الي رسله و مختلفون بقضائه و امره). در واقع آنها واسطه ميان پروردگار و پيامبران و ترجمان وحي او هستند. از اين تعبير استفاده مي شود كه تنها جبرئيل عليه السلام نيست كه سفير وحي خداست. او در حقيقت رئيس سفراي الهي است. در آيات قرآن نيز اشاره به اين گروه از فرشتگان شده است، گاه مي فرمايد: قل نزله روح القدس من ربك بالحق، بگو آن (قرآن) را روح القدس به حق از سوي پروردگارت نازل كرده است. در جاي ديگر مي فرمايد: قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله علي قل

بك باذن الله، بگو كسي كه دشمن جبرئيل باشد (در حقيقت دشمن

خداست) چرا كه او به فرمان خدا قرآن را بر قلب تو نازل كرده است. گاه اشاره به گروه فرشتگان حامل وحي كرده، مي فرمايد: ينزل الملائكه بالروح من امره علي من يشاء من عباده، خداوند فرشتگان را همراه روح الهي به فرمان خود، بر هر كس از بندگانش كه بخواهد نازل مي كند. در روايات اسلامي و بعضي ديگر از خطبه هاي نهج البلاغه نيز به اين معني اشاره شده است. بايد توجه داشت كه منظور از قضا و امر الهي در جمله هاي محل بحث همان فرمان و دستورهاي ديني و شرعي است، نه قضا و فرمان تكويني كه بعضي از مفسران نهج البلاغه احتمال داده اند چرا كه تناسب با جمله هاي قبل- كه مساله امناي وحي مطرح شده است- ندارد و مختلفون از ماده اختلاف در اين جا به معني رفت و آمد است. سپس به مجموعه سوم از فرشتگان اشاره كرده، مي فرمايد: گروهي از آنان حافظان بندگان اويند و دربانان بهشتهاي او (و منهم الحفظه لعباده و السدنه لابواب جنانه). حفظه جمع حافظ به معناي نگاهبان است و در اينجا دو معني مي تواند داشته باشد: يكي نگاهبانان بر بندگان كه مراقب اعمال آنها هستند و آنها را ثبت و ضبط مي كنند كه در آيه 4 سوره طارق به

آن اشاره شده است: ان كل نفس لما عليها حافظ، هر كس نگاهباني بر او گمارده شده و نيز در آيه 10 و 11 سوره انفطار مي خوانيم: و ان عليكم لحافظين كراما كاتبين، بر شما حافظاني گمارده شده، نگاهباناني بزرگوار كه پيوسته اعمال شما را مي نويسند. دوم نگاهبانان بندگان كه آنها را از آفات و بلاها و حوادث مختلف حفظ مي كنند

كه اگر آنها نباشند انسانها دائما در معرض نابودي هستند. همانگونه كه در آيه 11 سوره رعد آمده، مي فرمايد: له معقبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امر الله، براي انسان ماموراني است كه پي درپي، از پيش رو و از پشت سر، او را از حوادث (غير حتمي) الهي حفظ مي كنند. ولي معناي اول با جمله هاي قبل كه سخن از وحي و تكاليف شرعي داشت و جمله بعد كه اشاره به بهشت و جزاي اعمال مي كند تناسب بيشتري دارد هر چند جمع ميان دو معني نيز از مفهوم عبارت دور نيست. سدنه جمع سادن به معني دربان و جنان (بر وزن كتاب) جمع جنت به معناي بهشت است و از اين تعبير استفاده مي شود كه خداوند بهشتهاي متعددي دارد و بعضي از شارحان نهج البلاغه عدد آن را هشت مي دانند كه در قرآن مجيد به نامهاي: جنه النعيم و جنه الفردوس و جنه الخلد و جنه الماوي و جنه عدن و

دارالسلام و دارالقرار و جنه عرضها السموات و الارض آمده است. در اين كه وجود فرشتگان حافظ اعمال چه فايده اي دارد، گاه گفته مي شود فايده آنان اين است كه انسانها احساس مسوليت بيشتر و مراقبتهاي نزدكتري كنند و در اعمال و رفتار خويش هوشيارتر باشند. چرا كه هدف همه اينها تربيت انسان و جلوگيري از انحراف و زشتكاريهاي اوست. سپس به مجموعه چهارم از فرشتگان بزرگ كه حاملان عرش الهي هستند اشاره كرده، مي فرمايد: گروهي از آنان (آنقدر عظيم و بزرگند كه) پاهايشان در طبقات پايين زمين، ثابت و گردنهايشان از آسمان بالا، گذشته است و اركان وجود و پيكرشان از كرانه هاي جهان بيرون رفته و شانه هاي آنها براي

حفظ پايه هاي عرش خدا آماده و متناسب است (و منهم الثابته في الارضين السفلي اقدامهم و المارقه من السماء العليا اعناقهم و الخارجه من الاقطار اركانهم و المناسبه لقوائم العرش اكتافهم). آنگاه به بيان اوصافي از آنها پرداخته، مي افزايد: چشمهاي آنها در برابر عرش او فرو افتاده و در زير آن بالهاي خود را به خود پيچيده و ميان آنها و كساني كه در مراتب پايين ترند، حجابهاي عزت و پرده هاي قدرت زده شده است (ناكسه دونه ابصارهم متلفعون تحته باجنحتهم مضروبه

بينهم و بين من دونهم حجب العزه و استار القدره). سپس به توصيف بيشتري پرداخته، مي فرمايد: (سطح معرفت و شناخت آنها به قدري بالاست كه) هرگز پروردگار خود را با نيروي وهم به تصوير نمي كشند و صفات مخلوقات را بر او جاري نمي سازند. هرگز او را در مكاني محدود نمي كنند و با نظاير و امثال، به او اشاره نمي نمايند (لا يتوهمون ربهم بالتصوير و لا يجرون عليه صفات المصنوعين و لا يحدونه بالاماكن و لا يشيرون اليه بالنظائر). آري قدرت آنها قدرت جسماني نيست بلكه از قدرت فوق العاده روحاني برخوردارند كه هيچ كس به مقام آنها راه پيدا نمي كند و به همين دليل شايستگي حمل عرش الهي را پيدا كرده اند. در واقع، آنها عاليترين مقام توحيد را پيدا كرده اند مقامي كه شايسته است، سرمشق براي همه بندگان الهي، مخصوصا انسانهاي برجسته باشد. آنها هيچ شبيه و مانند و نظير و مثالي براي خداوند قائل نيستند و هيچ محدوديتي درباره ذات پاك و صفاتش نمي شناسند حتي او را برتر از خيال و قياس و گمان و وهم مي دانند، چرا كه هر چه به تصور انسان يا

فرشته اي درآيد مخلوق اوست و خداوند برتر از آن است كه مخلوق باشد. در اين كه منظور از عرش چيست و حاملان عرش الهي چه مي كنند و عظم

تي كه در اين جمله ها آمده چه مفهومي دارد، مطالبي در بحث نكته ها خواهد آمد. نكته ها: 1- ملائكه چگونه اند؟! در آيات قرآن مجيد، بحثهاي فراواني درباره ملائكه و فرشتگان و صفات و ويژگيها و اعمال و افعال و ماموريتهاي مختلف آنان ديده مي شود كه اگر جمع آوري شود كتابي را تشكيل مي دهد. در روايات اسلامي نيز بحثهاي بيشتري درباره فرشتگان و اعمال و صفات و مقامات آنها وارد شده است، ولي شايد بحث صريحي در هيچ كدام از اينها درباره ماهيت ملائكه به چشم نمي خورد. به همين دليل در ميان دانشمندان درباره ماهيت آنها گفتگوست. علماي كلام بلكه اكثريت قاطع دانشمندان اسلام، آنها را موجوداتي جسماني (از جسم لطيف) مي دانند. در بعضي از تعبيرات كلمه نور به عنوان ماده اصلي تشكيل دهنده فرشتگان آمده است و در عبارت معروفي كه در بسياري از كتب آمده، مي خوانيم: (الملك جسم نوري … ). مرحوم علامه مجلسي تا آن حد در اينجا پيش رفته كه مي گويد: اماميه بلكه جميع مسلمين مگر گروه كمي از فلاسفه … معتقدند كه ملائكه وجود دارند و آنها اجسام لطيفه نورانيه هستند و مي توانند به اشكال مختلف درآيند … و پيامبران و اوصياي معصوم، آنها را مي ديدند. به تعبير ديگر ملائك

ه اجسام نوري اند و جن جسم ناري است و انسانها اجسام كثيفه (خشن) مي باشند. قول ديگر مربوط به جمعي از فلاسفه است كه ملائكه را مجرد از جسم و جسمانيات مي دانند و معتقدند آنها داراي اوصافي هستند كه

در جسم نمي گنجد. مرحوم شارح خويي در (منهاج البراعه) اقوال ديگري در اين زمينه نقل كرده است كه مجموعا بالغ بر شش قول مي باشد، ولي بسياري از آنها قائلين بسيار كمي دارد. بي شك وجود فرشتگان- مخصوصا با آن ويژگيها و مقامات و اعمالي كه قرآن براي آنان شمرده- از امور غيبيه است كه براي اثبات آن با آن صفات و ويژگيها راهي جز ادله نقليه وجود ندارد. قرآن مجيد براي آنها ويژگيهايي مي شمرد: 1- آنها موجوداتي عاقل و باشعورند. 2- همگي سر بر فرمان خدا دارند و هيچگاه معصيت و نافرماني نمي كنند. 3- وظايف مهم و بسيار متنوعي از سوي خداوند بر عهده دارند. گروهي حاملان عرش، گروهي مدبرات امر، گروهي فرشتگان قبض ارواح، گروهي مراقبان اعمال بشر، گروهي حافظان انسان از خطرات، گروهي امدادگران الهي براي مومنان در جنگها، گروهي مامور عذاب و مجازات اقوام سركش و گروهي مبلغان وحي و آورندگان پيام الهي و كتب آسماني براي انبيا هستند. 4- فرشتگان داراي مقامات مختلفند

و همه در يك سطح نيستند. 5- پيوسته تسبيح و حمد الهي به جا مي آورند. 6- گاه به صورت انسان يا به صورتي ديگر بر انبيا يا انسانهاي شايسته اي مانند مريم (ع) ظاهر مي شوند. و اوصاف ديگر كه شرح همه آنها در اين مختصر نمي گنجد. گرچه اين بحث كه ماهيت ملائكه، مجرد از جسم است يا غير مجرد، اثر چنداني ندارد، ولي ظاهر آيات و روايات- اگر نخواهيم توجيه و تفسير خاصي براي آنها در نظر بگيريم- آن است كه آنها از اين ماده كثيف و خشن عنصري نيستند، ولي به هر حال مجرد مطلق نيز نمي باشند. زيرا زمان و مكان

و اوصاف ديگري كه لازمه جسم و جسمانيت است براي آنها در آيات و روايات آمده است. تعبيراتي كه در كلام مولا علي (ع) در همين بخش از خطبه (و همچنين در خطبه اشباح) آمده است همين نظريه را تاييد مي كند. ولي به هر حال اعتقاد به وجود ملائكه به طور اجمال از جمله مسائلي است كه قرآن مجيد بر آن تاكيد دارد، چنانكه مي فرمايد: آمن الرسول بما انزل الله من ربه و المومنون كل آمن بالله و ملائكته و كتبه و رسله، پيامبر به آنچه از سوي پروردگارش بر او نازل شد ايمان آورده است و همه مومنان نيز به خدا و فرشتگان و كتابها و فرستادگانش ايمان آورده اند. اين نكته نيز قا

بل توجه است كه بعضي از ناآگاهان براي راضي نگهداشتن كساني كه منكر عوالم غيب به طور كامل هستند ملائكه را به قوا و انرژيهايي كه در طبيعت انسان و ساير موجودات قرار دارد تفسير كرده اند، در حالي كه يك مطالعه بسيار اجمالي روي آيات قرآني اين طرز فكر را كاملا نفي مي كند چرا كه براي ملائكه و فرشتگان، عقل و شعور و اخلاص و عصمت اثبات شده است. 2- اصناف ملائكه: فرشتگان انواع و اصناف بسياري دارند كه در آيات و روايات به آنها اشاره شده است و چهار گروه عمده آنها همانها هستند كه در كلام مولا علي (ع) در اين خطبه آمده است (عبادت كنندگان پروردگار، حافظان و نگهدارندگان حساب اعمال مردم، رسولان پروردگار به پيامبران و حاملان عرش). اما چنانكه گفتيم در آيات، اشاره به اصناف ديگري از آنها نيز شده است. از جمله ماموران عذاب امتهاي ظالم

و سركش، امدادگران مومنان، مدبرات امر و گيرندگان ارواح. ولي همه آنها را مي توان در مدبرات امر كه تدبيركنندگان امور جهانند، خلاصه كرد. سنت الهي بر اين جاري شده است كه براي نشان دادن قدرت و عظمت خويش و اهداف و اغراض ديگر، امور جهان هستي را به وسيله فرشتگاني كه سر بر فرمان او هستند و سستي و فتور و سهو و نسيان و

كندي در اطاعت ندارند، اداره كند و هر يك از اصناف آنها برنامه اي معين و منظم داشته، و كارگزاران كشور بي انتهاي حق باشند. انسان هنگامي كه درباره اصناف و انواع فرشتگان و كارها و برنامه هاي عظيم و گسترده آنان مي انديشد احساس حقارت و كوچكي در خويش مي كند كه در اين عالم پهناور و مملو از كارگزاران حق و صفوف لشكريان خداوند و بندگان گوش به فرمان او، من چه كاره ام؟ اگر اطاعت و عبادت آن است كه آنها انجام مي دهند اطاعت و عبادت من چيست؟ و اگر قدرت و توانايي آن است كه آنها دارند قدرت ما چه ارزشي دارد؟ خلاصه از يكسو به عظمت اين عالم و آفريدگار آن و از سوي ديگر به حقارت و كوچكي انسان و برنامه هاي او آشنا مي شود و اين خود يكي از فلسفه هاي وجودي فرشتگان است. 3- عرش و حاملان عرش الهي در آيات قرآن مجيد حدود بيست مرتبه به عرش الهي اشاره شده است و در روايات اسلامي بحثهاي بيشتري درباره آن ديده مي شود مطابق بعضي از روايات، عظمت عرش خدا به قدري است كه در تصور انسان نمي گنجد تا آنجا كه مي خوانيم: تمام آسمانها و زمينها و آنچه در آنهاست در برابر

عرش، همچون حلقه انگشتري است در يك بيابان عظيم. همچنين از بعضي روايات استفاده مي شود بزرگت

رين فرشتگان الهي، اگر تا قيامت هم به سرعت پرواز كنند به ساق عرش او نمي رسند. و نيز آمده است كه خداوند براي عرش، هزار زبان آفريده و صورت تمام مخلوقات خداوند در صحرا و دريا در آنجاست. نيز آمده است هنگامي كه عرش آفريده شد خداوند به فرشتگان دستور داد كه آن را حمل كنند آنها نتوانستند، فرشتگان بيشتر و بيشتري آفريد هه ناتوان ماندند خداوند با قدرت خويش آن را نگهداشت سپس به هشت فرشته اي كه مامور حمل عرش شدند فرمود آن را برداريد، آنها عرض كردند جايي كه آن همه فرشتگان عاجز شوند از ما چه كاري ساخته است؟ در اينجا دستور داده شد كه از نام خدا و ذكر و لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم و درود بر محمد و آل او مدد گيرند، چنين كردند و كار بر آنها آسان شد. اين اشارات و كنايات همه بيانگر عظمت عرش اوست و اما اين كه عرش چيست؟ در ميان دانشمندان گفتگوست و ورود در اين بحث به طور مشروح، ما را از مقصد اصلي دور مي سازد. از اين رو به اشاره كوتاه و گويايي قناعت مي كنيم: پادشاهان و سلاطين دو نوع تخت داشته اند، تخت كوتاهي كه در ايام عادي بر آن مي نشستند و امور حكومت خويش را تدبير مي كردند و تخت بلندپايه اي كه مخصوص روزهاي خاص و ايام بار

عام (ملاقات عمومي) و مراسم مهم و بزرگ بود. در ادبيات عرب، اولي را كرسي و دومي را عرش مي نامند و بسيار مي شود كه

واژه عرش كنايه از قدرت و سلطه كامل است هر چند اصلا تخت پايه بلندي وجود نداشته باشد، در جمله معروف (ثل عرشه، تختش فرو ريخت) كه به معني از دست دادن قدرت است اين معناي كنايي به خوبي ديده مي شود. خداوند كه سلطان عالم هستي است، داراي اين دو نوع تخت حكومت و فرماندهي است (البته چون او نه جسم است و نه در زمره جسمانيات، مفهوم كنايي عرش و كرسي در اينجا مراد است). به هر حال، اين تخت حكومت الهي چيست؟ از جمله تفسيرهايي كه براي آن مي شود اين است كه مجموعه عالم ماده، آسمانها و زمينها و منظومه ها و كهكشانها همه به منزله كرسي و تخت كوتاه اوست همانگونه كه قرآن مي گويد: وسع كرسيه السموات و الارض، كرسي او تمام آسمانها و زمين را دربرگرفته و منظور از عرش عالم ماوراي ماده (ماده غليظ و خشن) مي باشد كه نه تنها بر عالم ماده احاطه دارد بلكه جهان ماده در مقابل آن، بسيار بسيار كوچك و كم اهميت است. اما حاملان عرش بي شك به آن معني نيست كه فرشتگاني درشت هيكل و قوي پيكر پايه هاي تخت بلندي را كه خداوند بر آن تكيه كرده است بر دوش گر

فته اند، چرا كه عرش- همانگونه كه در بالا اشاره شد در اينگونه موارد- معني كنايي است و قراين عقليه كه مي گويد خداوند از جسم و جسمانيات دور است گواه قضيه است. بنابراين حاملان عرش، فرشتگان بسيار بزرگ و والا مقامي هستند كه شبيه و مانند ندارند و مي توانند به تدبير جهان ماوراي طبيعت (به معنايي كه در بالا گفته شد كه عرش عظيم خداست) بپردازند

و فرمان او را در همه جا اجرا كنند و اگر مي بينيد كه در عبارات مولا عظمت و بزرگي آنها به اين صورت بيان شده كه گردنهاي آنان از آسمانها گذشته و پاهايشان در پايين ترين طبقات زمين قرار گرفته و اندام آنها از اطراف و اقطار جهان بيرون رفته و شانه هاي آنها متناسب پايه هاي عرش عظيم پروردگار است، همه تعبيراتي است كه قدرت آنها را بر تدبير آن عالم بزرگ روشن مي سازد. درست است كه ما بايد الفاظ را همه جا بر معاني حقيقيش حمل كنيم ولي آنجا كه پاي قراين مسلم عقلي در ميان باشد چاره اي جز معناي كنايي نيست همان گونه كه در (يد الله فوق ايديهم) مي گوييم. آري آنها نه به قوت و قدرت خود بلكه به حول و قوه الهي، اين كار مهم را بر دوش گرفته اند و در عين حال تسبيح او مي گويند و تقديس او مي كنند و طبق آيه 7 سور

ه غافر براي مومنان استغفار مي نمايند: الذين يحملون العرش و من حوله يسبحون بحمد ربهم و يومنون به و يستغفرون للذين آمنوا. 4- معصوم بودن فرشتگان فرشتگان ويژگيهاي زيادي دارند كه در عبارات فوق به قسمتي از آنها (در مورد گروهي كه كارشان عبادت خداست) اشاره شده بود: نه خواب چشمان، آنها را فرو مي گيرد، نه از تسبيح خداوند خسته مي شوند، نه سهو و نسيان بر آنها عارض مي شود و نه سستي ابدان. در قرآن مجيد نيز تصريح شده است كه آنها هرگز آلوده گناه و معصيت نمي شوند: بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون، آنها بندگان شايسته و گرامي او هستند كه هرگز در سخن،

بر او پيشي نمي گيرند و به فرمان او عمل مي كنند و در مورد فرشتگان مامور عذاب مي فرمايد: لا يعصون الله ما امرهم، هرگز مخالفت فرمان او نمي كنند. بعضي تصور مي كنند، معصوم بودن و نبودن در مورد آنها مفهومي ندارد، ولي اين صحيح به نظر نمي رسد. درست است كه انگيزه هاي گناه مانند شهوت و غضب در آنها نيست (يا بسيار ضعيف است) ولي نبايد فراموش كرد كه آنها فاعل مختارند و قدرت بر مخالفت دارند و حتي از آيات قرآن استفاده مي شود كه آنها از بيم مجازات او در وحشتند: (و هم من خشيته م

شفقون) اين تعبيرات همه نشان مي دهد كه آنها در عين قدرت بر معصيت، معصوم و پاك از گناهند. از اينجا روشن مي شود كه اگر در بعضي از روايات تعبيراتي درباره كندي بعضي از فرشتگان در اطاعت فرمان حق و تنبيه آنان به خاطر اين كندي آمده، همانند ترك اولي هايي است كه در مورد انبيا نيز گفته شده است و مي دانيم ترك اولي هرگز به معني گناه نيست بلكه گاه ممكن است كار مستحب خوبي باشد كه در مقايسه با كار بهتر، ترك اولي ناميده مي شود. شرح اين مسائل را بايد در جاي ديگر مطالعه كرد. 5- مقام معرفت حاملان عرش از تعبيراتي كه در ذيل عبارات فوق آمده بود، به خوبي معلوم مي شود كه اگر حاملان عرش شايستگي اين ماموريت بزرگ را پيدا كرده اند نه تنها به خاطر قوت و قدرت آنهاست، بلكه يك دليل آن بالا بودن سطح معرفت آنها نسبت به خداست. آنها والاترين مقام توحيد و نفي هرگونه شرك و شبيه و مانند را از خداوند دارا هستند و

به خاطر همين معني شايستگي پذيرش آن ماموريت عظيم را پيدا كرده اند و اين در واقع درسي براي همه بندگان و انسانهاي آگاه است.

[صفحه 169]

ترجمه: سپس خداوند سبحان، مقداري خاك از قسمتهاي سخت و نرم زمين و بخشهاي شيرين و شوره زار گرد آورد و آب بر آن افزود و آن را با رطوبت آميخت تا به صورت موجودي چسبناك درآمد و از آن صورتي آفريد كه داراي خميدگيها و پيوندها و اعضا و مفاصل بود. سپس آن را سفت و جامد كرد تا خود را نگهدارد و صاف و محكم و خشك ساخت و اين حال تا وقت معين و سرانجام معلومي ادامه يافت. سپس از روح خود در او دميد و به صورت انساني درآمد داراي نيروهاي عقلاني كه او را در جهات مختلف به حركت وا مي دارد و فكري كه به وسيله آن (در موجودات مختلف) تصرف مي نمايد و اعضايي كه آنها را به خدمت مي گيرد و ابزاري كه براي انجام مقاصدش آنها را زير و رو مي كند و شناختي كه به وسيله آن حق را از باطل جدا مي سازد و طعمهاي مختلف و بوهاي گوناگون و رنگها و اجناس مختلف را از يكديگر باز مي شناسد، اين در حالي است كه او را معجوني از رنگهاي مختلف و تركيبي از اشياي همسان و نيروهاي متضاد و اخلاط مختلف از حرارت و برودت و رطوبت و خشكي قرار داد. شرح و تفسير: آغاز آفرينش آدم (ع): بعد از اشارات گويايي كه در فرازهاي سابق اين خطبه عميق و پرمحتوا درباره آفرينش جهان و

آسمانها و زمين آمده بود، در اينجا شروع به بحث درباره مخلوقات

ديگر اين جهان مي كند و از ميان آنها انگشت روي آفرينش انسان در مراحل مختلف مي گذارد كه شاهكار بزرگ آفرينش و خلقت است و در مورد انسان، به پنج مرحله مختلف كه سراسر زندگي او را دربرمي گيرد اشاره فرموده است: 1- آفرينش آدم از نظر جسم و روح (يعني در دو مرحله). 2- سجده فرشتگان بر آدم و سركشي و تمرد ابليس. 3- اسكان آدم در بهشت و سپس بيان ترك اولايي كه از آدم سر زد و آنگاه پشيمان شد و توبه كرد و سرانجام از بهشت رانده شد و به زمين هبوط كرد. 4- فرزندان آدم فزوني يافتند و جوامع بشري تشكيل شد و خداوند پيامبرانش- عليهم السلام- را با كتب آسماني براي هدايت انسانها و نظم جوامع بشري و رساندن آنها به كمالات معنوي و روحاني ارسال فرمود. 5- باز هم جوامع بشري كاملتر و كاملتر شد تا به مرحله شايستگي براي پذيرش دين نهايي رسيد و در اينجا خداوند محمد (ص) رسول برگزيده اش را با قرآن مجيد براي هدايت و نجات انسانها و ارائه كاملترين برنامه سعادت مبعوث فرمود و در همين جا توضيحات بسيار عميق و ارزنده اي درباره معرفي قرآن بيان مي فرمايد. مرحله اول: آفرينش آدم (ع) از نظر جسم و روح در

مورد آفرينش جسم آدم مي فرمايد: خداوند سبحان از قسمتهاي سخت و ناهموار زمين و همچنين بخشهاي نرم و هموار و شيرين و شوره زار، مقداري خاك جمع فرمود (ثم جمع سبحانه من حزن الارض و سهلها و عذبها و سبخها تربه). اين در واقع از يكسو اشاره به آفرينش انسان از خاك است و از سوي ديگر اين كه آن

خاك تركيبي از تمام بخشهاي مختلف روي زمين بود، تا استعدادهاي گوناگون و تنوع و تفاوتهايي را كه مورد نياز يك جامعه كامل بشري در بخشهاي مختلف است، در برداشته باشد و انواع انسانها را با ساختمانهاي مختلف از نظر شايستگيها و استعدادها و آمادگيها موجب شود. سپس به ماده ديگري كه آب است و با خاك تركيب يافت اشاره كرده، مي فرمايد: (خداوند) آب بر آن جاري ساخت تا گلي خالص و آماده شد (سنها بالماء حتي خلصت). و آن را با رطوبت آميخت تا به صورت موجودي چسبناك درآمد (و لاطها بالبله حتي لزبت). در واقع نقش آب، تركيب ساختن آن اجزاي مختلف با يكديگر و صاف كردن ناهمواريها و ايجاد چسب و پيوند در ميان آن اجزاي پراكنده و مختلف بود. سپس به مساله شكل گيري انسان از آن خاك و گل اشاره كرده، مي فرمايد: خداوند از آن، صورتي آفريد كه داراي خميدگيها و پيوندها و اعضا و گسستگيه

ا (مفاصل) بود (فجبل منها صوره ذات احناء و وصول و اعضاء و فصول). در واقع احناء (جمع حنو) اشاره به خميدگيهاي مختلف بدن مانند خميدگيهاي دنده ها و فكها و قسمت بالاي سر و پايين پا مي كند كه بدن را براي كارهاي مختلف آماده مي سازد. زيرا اگر بدن مانند يك شكل هندسي مكعب و امثال آن بود، هرگز كارايي كنوني را نداشت. جمله (و اعضاء و فصول) اشاره به اعضاي مختلفي دارد كه از طريق مفاصل، با يكديگر پيوند دارند و همين امر سبب كارايي زياد مي شود. دست انسان را تا مچ در نظر بگيريد، اگر همه يكپارچه بود و يك عضو و داراي يك استخوان

بود كارآيي بسيار كمي داشت. ولي مي دانيم كه خداوند آن را از چند قطعه استخوان و چندين عضو و پيوندهاي ميان آنها آفريده و همين سبب مي شود كه هر انگشت بلكه هر بندي از انگشتان علاوه بر كف دست، كارايي خاصي داشته باشد و اين يكي از نشانه هاي حكمت و عظمت پروردگار است. سپس به مرحله بعدي اشاره كرده، مي فرمايد: (خداوند) بعد از آن كه اين گل را شكل داد آن را سفت و جامد كرد تا خود را كاملا نگهدارد و صاف و محكم و خشك ساخت (اجمدها حتي استمسكت و اصلدها حتي صلصلت). به اين ترتيب انسان از نظر جسم كاملا ساخته و آماده شد: اين حال

، تا وقت معين و سرانجامي معلوم ادامه داشت (لوقت معدود و اجل معلوم). در بعضي از روايات از امام باقر (ع) نقل شده است كه اين حال، چهل سال ادامه يافت. جسد آدم (ع) در گوشه اي افتاده بود و فرشتگان از كنار آن مي گذشتند و مي گفتند براي چه منظوري آفريده شده اي؟ شايد اين فاصله زماني- همانگونه كه بعضي از محققان گفته اند- به خاطر آزمون ملائكه و يا به خاطر تعليم مردم نسبت به ترك عجله در كارها و تاني در امور بوده است. در اينجا مرحله دوم، يعني مرحله نفخ روح فرا رسيد، لذا مي فرمايد: سپس از روح خود در او دميد و به صورت انساني درآمد، داراي نيروهاي عقلاني كه آنها را در جهات مختلف به حركت وا مي دارد (و از هر يك از آنها براي سامان دادن به بخشي از كارهاي خود بهره مي گيرد و حتي به اعضاي خود فرمان مي دهد) (ثم نفخ فيها

من روحه فمثلت انسانا ذا اذهان يجيلها). تعبير به (ذا اذهان يجيلها) اشاره به نيروهاي مختلف عقلاني و ذهني است كه انسان از هر كدام آنها در بخشي از زندگي استفاده مي كند و از تركيب آنان با يكديگر راه خود را به سوي مقصود مي گشايد (اين نيروها عبارتند از: قوه ادراك، قوه حفظ، نيروي خيال و … ). توجه داشته باشيد كه ذهن در اصل به

معني قوت است، سپس به معني عقل و فهم و درايت و ساير نيروهاي عقلاني به كار رفته و اين كلام نشان مي دهد كه مولا (ع) در اين عبارت به جوانب مختلف نيروي عقلاني توجه فرموده و هر يك از آنها را يكي از عنايات الهي مي شمرد. سپس مي افزايد: و داراي افكاري است كه به وسيله آن (در موجودات مختلف و كارهاي گوناگون) تصرف مي كند (و فكر يتصرف بها). گاه تصور مي شود كه اين تعبير به اصطلاح، از قبيل عطف تفسيري است و تعبير ديگري از همان مفهوم جمله سابق است، ولي ظاهر اين است كه اين دو جمله هر يك اشاره به حقيقتي دارد: جمله (ذا اذهبان يجيلها) اشاره به مراحل شناخت و تصور و تصديق و فهم و درك حقايق است و جمله (و فكر يتصرف بها) اشاره به انديشه هايي است كه در مرحله اجرا قرار مي گيرد و به وسيله آن انسان در اشياي مختلف تصرف مي كند (توجه داشته باشيد كه فكر در اصل به معني حركت انديشه و اعمال خاطر است) و به هر حال فكر به صورت جمع (مانند اذهان كه صيغه جمع است) آمده تا نشان دهد قواي عقلي و انديشه هاي انساني بسيار متنوع و

گوناگون است و اين نكته مهمي است كه فلاسفه بزرگ و انديشمندان و روانشناسان روي آن تاكيد فراوان دارند و سرچشمه تفاوت استعدادهاي فكري ا

نسانها، تفاوت در اين مورد است. چه بسا افرادي در يك قسمت قويتر و در قسمتي ضعيفتر و افراد ديگري عكس آن بوده باشند و در اين مساله اسرار و دقايق بسيار عجيبي است كه هر قدر انسان در آنها دقيقتر مي شود به عظمت خداوندي كه خالق قواي ذهني و فكري است، آشناتر مي گردد. سپس به دو چيز ديگر كه انسان را براي رسيدن به مطلوبش كمك مي كند اشاره كرده، مي فرمايد: خداوند اعضايي به انسان داده است كه آنها را به خدمت مي گيرد و ابزاري عنايت فرموده كه آنها را براي انجام مقاصدش به كار مي گيرد (و جوارح يختدمها و ادوات يقلبها). در واقع چهار مرحله را پشت سر مي گذارد تا به مقصودش برسد: نخست مرحله شناخت و ادراك و تصور و تصديق است و بعد مرحله انديشه و فكر و سپس فرمان دادن به اعضا و جوارح و در آنجايي كه اعضا و جوارح به تنهايي كارساز نيست، كمك گرفتن از ابزار مختلفي كه خداوند در اين جهان آفريده است و هر يك از اين مراحل چهارگانه بسيار متنوع و داراي شاخ و برگهاي زياد است. از آنجا كه رسيدن به هدفهاي معين نياز به تشخيص خوب و بد و درست و نادرست و محسوسات مختلف دارد، انگشت روي يكي از قواي مهم نفس مي گذارد كه در واقع مرحله پنجمي محسوب مي شود و آن قوه تم

يز و تشخيص است، مي فرمايد: خداوند نيروي معرفت و شناختي به انسان داد كه به

وسيله آن حق را از باطل جدا مي سازد (و معرفه يفرق بها بين الحق و الباطل). و (همچنين در جهان محسوسات) طعمهاي مختلف و بوهاي گوناگون و رنگها و اجناس را از يكديگر باز مي شناسد (و الاذواق و المشام و الالوان و الاجناس). در واقع اين نيروي تميز و قدرت تشخيص كه از مهمترين نيروهاي عقل انسان است، هم امور معنوي را مانند حق و باطل فرا مي گيرد و هم امور محسوس مادي را مانند رنگها و بوها و طعمها. آيا اين نيروي تشخيص، نيروي مستقلي است يا داخل در مفهوم ذهن و فكر كه در عبارت قبل آمده است مي باشد؟ ظاهر عبارت مولا (ع) آن است كه آن را به عنوان يك نيروي مستقل شمرده است. قابل توجه اين كه در اينجا روي چهار بخش از امور مادي و محسوسات تكيه شده: چشيدنيها و بوئيدنيها و ديدنيها و اجناس كه در اينجا اشاره به انواع مختلف موجودات است، مانند: انواع مختلف گياهان، پرندگان، حيوانات و غير آن و اگر اشاره اي به شنيدنيها (اصوات) و ملموسات نشده است، به خاطر آن است كه بيان آن سه قسمت از باب مثال است و هر شنونده اي از بيان آنها به بقيه منتقل مي شود. سپس امام (ع) در ادامه اين سخن،

به يكي از مهمترين ويژگيهاي انسان كه سرچشمه بسياري از پديده هاي زندگي اوست اشاره كرده، مي فرمايد: اين در حالي است كه او را معجوني از رنگهاي مختلف و استعدادهاي گوناگون قرار داد (معجونا بطينه الالوان المختلفه). اين تعبير ممكن است اشاره به اختلاف رنگهاي انسانها و نژادهاي مختلف باشد، يا اختلاف رنگ اجزاي بدن كه بعضي كاملا سفيد

(مانند سفيدي چشمها و استخوانها) و بعضي كاملا سياه (مانند موها) و بعضي به رنگهاي ديگر است و آميختن اين رنگها به يكديگر، به او زيبايي خاصي مي دهد و نيز ممكن است منظور معني وسيعتري باشد و استعدادها و غرايز گوناگون را نيز شامل شود. سپس مي افزايد: و تركيبي از اشياي همسان (و الاشباه الموتلفه) مانند رگها و اعصاب و استخوانها كه شباهت زيادي به يكديگر دارند و در عين حال وظايف گوناگوني را انجام مي دهند. همچنين او را تركيبي از نيروهاي متضاد و اخلاط مختلف، از حرارت و برودت و رطوبت و خشكي قرار داد (و الاضداد المتعاديه و الاخلاط المتباينه من الحر و البرد و البله و الجمود). جمله بالا اشاره اي به طبيعتهاي چهارگانه اي است كه در طب سنتي، معروف مي باشد و پزشكان كنوني گر چه اين تقسيم بندي را در لفظ قبول ندارند و

لي با تعبيرات ديگري آن را در كلمات خود مي آورند مثلا به جاي حرارت و برودت، بالا رفتن فشار خون و پايين آمدن آن را به كار مي برند و به جاي بله و جمود، زيادي و كمبود آب بدن را ذكر مي كنند. به هر حال تعبيرات بالا، كه در كلام امام (ع) آمده است، همه بيانگر اين ويژگي مهم است كه خداوند جسم انسان (بلكه جسم و جان او) را تركيبي از مواد مختلف و كيفيات گوناگون و استعدادها و غرايز متفاوت قرار داده است و اين تفاوتها سرچشمه تفاوتهاي بسياري از طرز فكر و روش انسانهاست و در مجموع سبب مي شود كه مناصب مختلف اجتماعي و نيازهاي گوناگون جوامع بشري بدون پاسخگو نباشد و هر چيز در جاي خود

قرار گيرد و مجموعه كاملي فراهم شود و اين خود داستان مفصلي دارد كه اينجا، جاي شرح آن نيست. نكته ها: 1- آفرينش آدم (ع) از تعبيراتي كه در اين خطبه آمده، استفاده مي شود كه آفرينش آدم به صورت مستقل و بدون پيمودن مراحل تكامل از جانداران پست تر، به صورت كنوني بوده است و اين همان چيزي است كه از قرآن مجيد نيز درباره خلقت انسان استفاده مي شود. البته مي دانيم قرآن مجيد همچنين نهج البلاغه كتابهاي علوم طبيعي نيستند، بلكه كتابهاي انسان سازي مي باشند كه به تناسب ب

حثهاي عقيدتي و تربيتي اشاراتي به مسائل علوم طبيعي دارند. ولي آنچه بر محافظ علمي امروز حاكم است بيشتر نظريه تكامل انواع است. طرفداران آن معتقدند كه انواع موجودات زنده در آغاز به شكل كنوني نبوده اند بلكه در آغاز موجودات تك سلولي در آب اقيانوسها و در لابه لاي لجنهاي اعماق دريا با يك جهش پيدا شده و تدريجا تكامل يافته اند و از نوعي به نوع ديگر تغيير شكل داده اند و از دريا به صحرا و هوا منتقل شده اند. انسان را نيز اين معني مستثني نمي دانند و معتقدند انسانهاي امروز تكامل يافته از ميمونهاي انسان نما هستند و آنها نيز از انواع پست تر به وجود آمده اند. طرفداران اين فرضيه نيز به شاخه هاي مختلفي تقسيم شده اند مانند پيروان لامارك و داروين و داروينيستهاي جديد و طرفداران موتاسيون (جهش) و غير آنها هر كدام دلايلي براي تاييد نظريه خود اقامه كرده اند. در برابر اين گروهها، طرفداران ثبوت انواع اند كه مي گويند انواع جانداران، هر كدام جداگانه از آغاز به صورت كنوني ظاهر شده اند آنها در نقد دلايل فرضيه تحول و تكامل، دلايلي نيز اقامه

كرده اند كه بحث از همه آنها درخور كتاب مستقل و جداگانه اي است. آنچه لازم است در اينجا به آن اشاره شود

چند موضوع است كه ذيلا به طور فشرده مي آوريم: 1- از قرآن مجيد و همچنين خطبه هاي نهج البلاغه مساله ثبوت انواع، حداقل در مورد انسان استفاده مي شود، ولي در مورد ساير انواع موجودات تصريحات خاصي ديده نمي شود. هر چند بعضي از طرفداران فرضيه تحول به طور عام كه انسان را نيز شامل مي شود اصرار دارند كه آيات قرآن و تعبيرات نهج البلاغه را به طوري توجيه كنند كه با نظريه تحول و تكامل بسازد و حتي آيات و خطبه ها را دليلي بر مدعاي خود شمرده اند. ولي هر ناظر بي طرف مي داند كه اين ادعا جز با تكلفات بعيد امكان پذير نيست. 2- مساله تكامل يا ثبوت انواع مساله اي نيست كه بتوان با آزمايش و دلايل حسي و عقلي اثبات كرد چرا كه ريشه هاي آن در ميليونها سال قبل نهفته شده، بنابراين آنچه طرفداران يا مخالفان آن مي گويند همه شكل فرضيه دارد و دلايل آنها بيش از يك سلسله دلايل ظني نيست، بنابراين هرگز نمي توان گفت آيات خلقت انسان و عبارات نهج البلاغه با گفته هاي آنها نفي مي شود. به تعبيري ديگر: علوم در اينگونه فرضيات راه خود را طي مي كنند بي آن كه بتوانند لطمه اي به باورهاي مذهبي بزنند و لذا فرضيات علمي دائما در حال تغيير و تحولند و اي بسا فردا، قراين

تازه اي كشف بشود و فرضيه ثبوت انواع، طرفداران بسيار زيادتري پيدا كند. مثلا در اين اواخر در مطبوعات، اين خبر به چشم مي خورد كه جمجمه هايي از انسانهاي مربوط به حدود 2 (دو) ميليون سال قبل پيدا شده كه

با انسان امروزي فرق چنداني ندارد و اين مطلب پايه هاي فرضيه تكامل را به لرزه درآورد چرا كه آنها معتقدند انسانهايي كه در چند صد هزار سال قبل مي زيسته اند هرگز به صورت انسانهاي كنوني نبوده اند. از اين سخن به خوبي مي توان نتيجه گرفت كه اين فرضيه ها تا چه حد ناپايدار است و در پرتو اكتشافات جديد ممكن است متزلزل شود ولي در علوم طبيعي چون راهي جز اين نيست به عنوان يك اصل روي آنها تكيه مي شود تا فرضيه جديدي به ميدان بيايد. خلاصه اين كه حساب فرضيه ها از مسائل قطعي علوم جداست، مسائل قطعي علوم مانند تركيب آب از اكسيژن و ئيدروژن، امور حسي و آزمايشگاهي هستند و با دلايل قطعي قابل اثبات مي باشند، ولي فرضيه ها حدسياتي مي باشند كه با يك سلسله قراين ظني تاييد مي شوند و تا قراين مخالفي به دست نيامده، در علوم، مورد قبول مي باشند بي آن كه كسي ادعاي قطعيت آنها را بكند. 2- تركيب دوگانه جسم و جان از آنچه در اين بخش از خطبه آمده است كه هم

اهنگ با آيات قرآني ميباشد، به خوبي استفاده مي شود كه انسان از دو اصل آفريده شده است: يك اصل مادي كه از آب و گل (ساده ترين مواد جهان) است و ديگر يك روح الهي بسيار والا. و همين است سر تضاد دروني انسانها كه انگيزه هايي او را به سوي جهان ماده مي كشاند و انگيزه هايي به سوي عالم فرشتگان. از يك سو خلق و خوي حيواني و از سويي ديگر يك سرشت ملكوتي و روحاني دارد. نيز به همين دليل قوس صعودي و نزولي تكامل او بسيار عظيم است و داراي استعداد

و قابليت ترقي و رسيدن به اعلي عليين است و در صورت نزول و انحطاط به اسفل السافلين. و اين ويژگيها در هيچ موجودي جز انسان نيست و همان است كه به انسانهاي پاك و منزه ارزش بي حساب مي دهد، چرا كه در برابر آن همه عوامل و انگيزه هاي انحطاط و گرايش به سوي ماده و ماديگري، خود را حفظ كرده و از هفت خان جهان ماده گذشته، از عالم جان سر برآورده اند و آنچه اندر وهم نايد آن شده اند. جان گشوده سوي بالا بالها تن زده اندر زمين چنگالها! ميل جان اندر ترقي و شرف ميل تن در كسب اسباب و علف! و نيز همان است كه فرشتگان، قبل از آفرينش آدم از درك آن عاجز بودند و شايد آفرينش او را يك خلقت تكراري مي پنداشتند و ب

ا تسبيح و تقديسي كه خودشان داشتند، اين آفرينش را تحصيل حاصل گمان مي كردند، اين نكته نيز درخور دقت است كه خداوند، روح والاي آدم را به خودش نسبت داده و مي گويد: و نفخت فيه من روحي، از روح خودم در او دميدم. بديهي است خداوند نه جسم دارد و نه روح و هر گاه چيزي را به خودش اضافه كند مثلا بگويد: بيت الله (خانه خدا) و شهرالله (ماه خدا) اشاره به نهايت شرف و عظمت آن است و اين كه روح آدمي داراي آثاري از صفات الهي همچون علم و قدرت و خلاقيت است. در واقع خداوند شريفترين و برترين روح را در آدم دميد و به همين دليل بعد از آن، خود را احسن الخالقين ناميد و فرمود: ثم انشاناه خلقا آخر فتبارك الله احسن الخالقين. چه

دردآور است كه انسان با داشتن چنين استعداد و قدرت و توانايي براي كمال، از مقامي كه در انتظار اوست و در سايه آن بر تمام مخلوقات برتري دارد و درخور تاج باشكوه و لقد كرمنا … است، آنچنان سقوط كند كه به گفته قرآن از چهارپايان پست تر شود: اولئك كالانعام بل هم اضل. 3- انسان، اعجوبه عالم كون انسان در حقيقت شگفت انگيزترين پديده عالم هستي است كه به گوشه اي از اسرار وجودي او در اين بخش از كلام امام اشاره شده است: داشتن اعضا و جوا

رح گوناگون و نيروهاي مختلف و قدرتهاي متفاوت، و تركيب از عناصر متضاد، و تشكيل از عوامل گوناگون به گونه اي كه به صورت معجون بسيار پيچيده اي درآمده است كه همه چيز در او جمع است و در واقع نمونه كوچكي است از تمام جهان هستي و عالم صغيري همطراز عالم كبير. اتزعم انك جرم صغير و فيك انطوي العالم الاكبر اين ويژگي انسان از يك سو، ما را به اهميت آفرينش او آشنا مي سازد و از سوي ديگر به عظمت آفريدگار او! آري: زيبنده ستايش آن آفريدگاري است كارد چنين دل آويز، نقشي ز ماء و طيني! منظور امام از بيان اين ويژگيها اشاره به اين دو نكته بوده است: عظمت آفريدگار و عظمت آفريده.

[صفحه 183]

ترجمه: خداوند سبحان از فرشتگان خواست تا وديعه اي را كه نزد آنها بود ادا كنند و پيماني را كه با او درباره سجود براي آدم و خضوع براي بزرگداشت او بسته بودند عمل نمايند و فرمود: براي آدم سجده كنيد همه سجده كردند جز ابليس كه خشم و غضب و كبر و نخوت او

را فرا گرفت و شقاوت و بدبختي بر وي غلبه كرد، به آفرينش خود افتخار نمود و خلقت آدم را از گل خشكيده، سبك شمرد. خداوند خواسته او را پذيرفت چرا كه مستحق غضب الهي بود و مي خواست امتحان را بر بندگان تمام كند و وعده اي را كه به او داده بود، تحقق بخشد. فرمود: تو از مهلت داده شدگاني (نه تا روز قيامت بلكه) تا روز و وقت معيني. شرح و تفسير: آغاز انحراف ابليس: به دنبال بحثي كه درباره آفرينش آدم در فراز سابق اين خطبه آمده بود، در اينجا بحث ديگري را در همين موضوع بيان مي فرمايد كه از جهات مختلف آموزنده و عبرت انگيز است. نخست مي فرمايد: خداوند سبحان از فرشتگان خواست تا وديعه اي را كه نزد آنها بود، ادا كنند و پيماني را كه با او در مورد سجود براي آدم و خضوع براي بزرگداشت او بسته بودند عمل نمايند و فرمود: براي آدم سجده كنيد! همه سجده كردند جز ابليس! (و استادي الله سب

حانه الملائكه وديعته لديهم و عهد وصيته اليهم في الاذعان بالسجود له و الخنوع لتكرمته فقال سبحانه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس). از اين تعبير به خوبي استفاده مي شود كه خداوند قبلا از فرشتگان پيمان گرفته بود كه وقتي آدم آفريده و كامل شد براي او سجده كنند و اين همان چيزي است كه در قرآن مجيد، سوره ص، به آن اشاره شده است: اذ قال ربك للملائكه اني خالق بشرا من طين فاذا سويته و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين، (به ياد آور) هنگامي را كه پروردگارت به فرشتگان فرمود: من بشري را از گل

مي آفرينم، هنگامي كه او را منظم ساختم و از روح خود در آن دميدم براي او به سجده بيفتيد. فرشتگان اين معني را به خاطر داشتند تا آدم آفريده شد و به صورت انسان كاملي درآمد، اين جا بود كه انجام آن تعهد، از فرشتگان خواسته شد و فرمود: براي آدم سجده كنيد! همه سجده كردند جز ابليس! (اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس). به گفته بعضي از شارحان نهج البلاغه اين امر شايد به خاطر آن بوده كه اگر بدون مقدمه چنين دستوري به فرشتگان داده مي شد تعجب مي كردند و شايد در اطاعت اين فرمان سست مي شدند، ولي خداوند، از قبل، آنها را براي اين امر آماده كرد تا نشان دهد اوامر مهم

بايد با مقدمه چيني هاي لازم صورت گيرد، سپس انگيزه مخالفت ابليس را چنين بيان مي فرمايد: خشم و غضب و كبر و نخوت او را فرا گرفت و شقاوت و بدبختي بر وي غلبه كرد، به آفرينش خود از آتش افتخار نمود و خلقت آدم را از گل خشكيده، سبك شمرد (اعترته الحميه و غلبت عليه الشقوه و تعزز بخلقه النار و استوهن خلق الصلصال). در واقع عامل اصلي، از يك نظر، آلودگي درون او بود كه از آن تعبير به شقوت شده و از نظر ديگر كبر و تعصب و خودخواهي كه زاييده اين آلودگي درون بود، بر فكر او غلبه كرد و همين امر سبب شد كه واقعيتها را نبيند، آتش را برتر از خاك پندارد، خاكي كه منبع تمام بركات و فوايد و منافع است و اصولا علم و دانش خود را برتر از حكمت خدا بشمرد. البته اينگونه داوريها براي افرادي كه

گرفتار اينگونه حجابها مي شوند شگفت آور نيست، گاه انسان خودخواه و محجوب به حجاب غرور، كوهي را از كاه و كاهي را كوه مي بيند و بزرگترين متفكران جهان به هنگام گرفتاري در چنگال غرور و خودخواهي، گرفتار بزرگترين خطاها و اشتباهات مي شوند. منظور از شقاوت در اينجا همان موانع دروني و صفات رذيله اي است كه در شيطان وجود داشت. صفات و موانعي كه اختياري بود و از اعمال پيشي

ن او سرچشمه گرفته بود نه شقاوت ذاتي و غير اختياري، چرا كه شقاوت نقطه مقابل سعادت است. سعادت به معني فراهم بودن امكانات براي حركت به سوي صلاح و شقاوت وجود موانع در اين راه است، منتهي همه اين امور به خاطر اعمال خود انسان يا موجودات مختار ديگر حاصل مي گردد نه بر اثر عوامل جبري! به هر حال ابليس با اين گناه بزرگ و خطاي عظيم به كلي سقوط كرد و از جوار قرب پروردگار بيرون رانده شد و به خاطر عظمت گناهش منفورترين و مطرودترين خلق خدا گشت، اما اين طرد و لعنت الهي مايه بيداري او نشد و همچنان بر مركب غرور و نخوت سوار بود و همانگونه كه سيره افراد مغرور و متعصب و لجوج است، به يك كار غير منطقي ديگر دست و آن اين بود كه كمر به گمراه ساختن آدم و فرزندان او بست و براي اين كه خشم و حسد خود را بيشتر فرو نشاند بار گناه خود را سنگين تر ساخت و از خدا تقاضا كرد كه او را تا دامنه قيامت زنده نگاهدارد و چنان كه قرآن مي گويد: قال رب فانظرني الي يوم يبعثون. خداوند نيز خواسته او

را به خاطر سه چيز پذيرفت: نخست اين كه او مستحق غضب الهي بود. ديگر اين كه مي خواست امتحان را بر بندگان تمام كند و ديگر اين كه وعده اي كه به او داده بود، تحقق بخشد (فاع

طاه الله النظره استحقاقا للسخطه و استتماما للبليه و انجازا للعده). ولي نه آن چنان كه او خواسته بود بلكه تا زمان و وقت معيني و لذا فرمود: تو از مهلت داده شدگاني تا روز و وقت معيني (فقال انك من المنظرين الي يوم الوقت المعلوم). در اين كه منظور از (يوم الوقت المعلوم) چيست در ميان مفسران قرآن و نهج البلاغه گفتگوست. بعضي گفته اند: منظور پايان جهان و برچيده شدن دوران تكليف است (در اين صورت تنها با مقداري از درخواست ابليس موافقت شده زيرا او درخواست حيات تا روز قيامت داشت ولي تا پايان دنيا موافقت شد). احتمال ديگر اين كه منظور زماني معيني است كه پايان عمر ابليس است و تنها خدا مي داند و جز او از آن آگاه نيست، چرا كه اگر آن زمان را آشكار مي ساخت ابليس تشويق به گناه و سركشي بيشتر مي شد. بعضي نيز احتمال داده اند كه منظور روز قيامت است، زيرا تعبير به يوم معلوم در آيه پنجاه سوره واقعه درباره روز قيامت است كه مي فرمايد: قل ان الاولين و الاخرين لمجموعون الي ميقات يوم معلوم. ولي اين احتمال بسيار بعيد به نظر مي سد زيرا بنابراين تفسير، با تمام خواسته او موافقت شده، در حالي كه ظاهر آيات قرآن اين است كه با درخواست او به طور كامل م

وافقت نشده است، اضافه بر اين در آيه مورد بحث يوم الوقت المعلوم است و

در سوره واقعه يوم معلوم مي باشد و اين دو با هم تفاوت است، بنابراين تفسير صحيح يكي از دو تفسير اول و دوم است. در حديثي نيز آمده است كه منظور از يوم الوقت المعلوم زمان قيام حضرت مهدي- عج- است كه به عمر ابليس پايان داده مي شود. البته اين سبب نخواهد شد كه عوامل گناه به كلي از جهان ريشه كن شود و مسئله اطاعت و آزمايش الهي منتفي مي گردد، چرا كه عامل اصلي كه هواي نفس است به قوت خود باقي است حتي عامل انحراف شيطان نيز هواي نفس اوست. نكته ها: 1- عظمت مقام انسان از دلايل مهمي كه نشان مي دهد انسان برترين موجود عالم خلقت و شريفترين مخلوق خدا و گل سرسبد آفرينش است آيات مربوط به سجود ملائكه براي انسان است كه در چندين سوره از قرآن روي آن تاكيد شده است و نشان مي دهد همه فرشتگان بدون استثنا براي آدم سجده و خضوع كردند و اين دليل روشني بر فضيلت آدم حتي بر فرشتگان است و ظاهرا هدف از اين تاكيدهاي مكرر قرآن، توجه دادن انسانها به شخصيت والاي الهي و معنويشان است و اين تاثير بسزايي در تربيت نفوس و هدايت انسانها دارد. 2- سجده براي آدم چگونه بود؟ در اين كه اين سج

ده چه سجده اي بوده است و آيا سجده براي غير خدا امكان پذير است، در ميان مفسران گفتگوست. بعضي معتقدند كه اين سجده براي خدا بوده ولي به خاطر آفرينش چنين موجود شگرفي، در برابر آدم صورت گرفته است، بعضي ديگر مي گويند سجده براي آدم بوده، ولي نه سجده پرستش كه مخصوص خداست، بلكه سجده خضوع يا

سجده تحيت و اداي احترام. در كتاب عيون الاخبار از كتاب علي بن موسي الرضا (ع) آمده است: كان سجودهم لله تعالي عبوديتا و لادم اكراما و طاعه لكوننا في صلبه، سجده فرشتگان براي خداوند به عنوان پرستش بود و براي آدم به عنوان اكرام و احترام، چرا كه ما در صلب آدم بوديم. از اين حديث استفاده مي شود كه سجده فرشتگان دو جنبه داشت، هم جنبه پرستش خداوند و هم احترام آدم. شبيه آنچه در تفسير بالا گفته شد در آيه 100 سوره يوسف آمده است: و رفع ابويه علي العرش و خروا له سجدا، و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند و همگي به خاطر او به سجده افتادند. در حديثي از امام علي بن موسي الرضا (ع) در ذيل همين آيه نيز آمده است كه فرمود: اما سجود يعقوب و ولده فانه لم يكن ليوسف و انما كان من يعقوب و ولده طاعه لله و تحيه ليوسف كما كان السجود من الملائكه لادم، اما سجود يعقوب و

فرزندانش سجده پرستش براي يوسف نبود، بلكه سجده آنها به عنوان اطاعت و پرستش خدا و تحيت و احترام يوسف بود همانگونه كه سجود ملائكه براي آدم چنين بود. 3- سوالات گوناگون پيرامون آفرينش شيطان درباره آفرينش شيطان و سوابق او و تمردش از اطاعت فرمان خدا و سپس مهلت دادن به او تا زمان معلوم، سوالات بسياري بوجود دارد كه شرح همه آنها مقالات مفصلي را مي طلبد، ولي در اينجا به تناسب بحثهاي بالا، فشرده اي از آنها لازم است. سوال 1- آيا ابليس از فرشتگان بود؟ اگر پاسخ مثبت است چرا مرتكب بزرگترين گناه

شد يا اين كه فرشتگان معصومند و اگر جواب آنها منفي است يعني از فرشتگان نبود، چرا در آيات قرآن نام او در زمره ملائكه ذكر شده است؟ پاسخ- به يقين او از فرشتگان نبود، چرا كه قرآن با صراحت مي گويد: كان من الجن ففسق عن امر ربه، او از جن بود، سپس نافرماني پروردگارش را كرد، ولي از آنجا كه پيش از آن در مقام اطاعت و بندگي بسيار كوشا بود در صف فرشتگان جاي گرفت و به همين دليل جزء مجموعه آنها محسوب مي شد و اگر در پاره اي از تعبيرات مانند خطبه قاصعه (خطبه 192) به عنوان ملك از او ياد شده به همين دليل است، به علاوه خودش با صراحت مي گويد: خلقتني من

نار، مرا از آتش آفريدي و مي دانيم آفرينش جن از آتش است نه فرشتگان، همانگونه كه در آيه 15 سوره الرحمن آمده: و خلق الجان من مارج من نار در روايات اهل بيت- عليهم السلام- نيز به اين معني اشاره شده است. اضافه بر اينها قرآن براي ابليس، فرزندان و ذريه بيان كرده در حالي كه فرشتگان داراي زاد و ولد نيستند. سوال 2- چگونه ممكن است خداوند ابليس را بر انسانها مسلط كند تا آنجا كه قدرت دفاع از آنها گرفته شود؟! و اضافه بر اين چه لزومي داشت كه اين موجود اغواگر و گمراه كننده آفريده شود؟ و يا پس از آفرينش به او طول عمر و مهلت داده شود تا در گمراهي فرزندان آدم بكوشد و از هيچ تلاشي مضايقه نكند؟ پاسخ- اولا: شيطان به صورت يك موجود پاك آفريده شد و سالها قداست و پاكي خود را حفظ

كرد تا آنجا كه بر اثر اطاعت پروردگار همرديف فرشتگان شد، ولي سرانجام بر اثر خودخواهي و كبر و غرور و با سوئاستفاده از آزادي خويش طريق گمراهي را پيش گرفت و به آخرين درجه انحطاط سقوط كرد. ثانيا: توجه به اين نكته ضروري است كه نفوذ وسوسه هاي شيطاني در انسانها يك نفوذ ناآگاه و اجباري نيست، بلكه انسانها به ميل و اختيار خودشان راه نفوذ را به روي او مي گشايند و اجازه ور

ود را به كشور جانشان صادر كرده و به اصطلاح، گذرنامه آن را نيز در اختيار شيطان مي گذارند و به همين دليل قرآن با صراحت مي گويد: ان عبادي ليس لك عليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين، تو بر بندگان من تسلط نخواهي يافت مگر گمراهاني كه از تو پيروي كنند و در جاي ديگر مي فرمايد: انما سلطانه علي الذين يتولونه و الذين هم به مشركون، تسلط او تنها بر كساني است كه او را به سرپرستي خود برگزيده اند و آنها كه فرمانش را همرديف فرمان خدا لازم مي شمرند. ثالثا: اميرمومنان علي (ع) در جمله هاي بالا به صورت ظريف و لطيفي جواب اين سوال را بيان كرده، ميفرمايد: خداوند به او مهلت داد چرا كه مستحق غضب الهي بود و مي خواست امتحان را بر بندگان تمام كند و وعده اي را كه به وي داده بود منجز گرداند. يعني از يك سو خداوند مجازات او را با اين مهلت دادن سنگين تر ساخت، زيرا همانگونه كه از آيات قرآن استفاده مي شود كساني كه در مسير گناه و گمراهي گام مي گذارند خداوند هشدارهاي مكرري به آنها مي دهد، اگر اين هشدارها موثر شد و بازگشتند چه

بهتر وگرنه آنها را به حال خود وا مي گذارند و مهلت كافي مي دهد تا بارشان سنگين تر شود. از سوي ديگر وجود شيطان مايه آزمايش

بزرگي براي انسانها و به تعبير ديگر سبب تكامل افراد با ايمان مي شود زيرا وجود اين دشمن نيرومند براي مومنان آگاه و كساني كه مي خواهند راه حق را بپويند نه تنها زيان بخش نيست بلكه وسيله پيشرفت و تكامل است، زيرا مي دانيم پيشرفتها و تكاملها معمولا در ميان تضادها صورت مي گيرد و هنگامي كه انسان در مقابل دشمن نيرومندي قرار مي گيرد، تمام نيرو و توان و نبوغ خود را بسيج مي كند و به تعبير ديگر وجود اين دشمن نيرومند سبب تحرك و جنبش هر چه بيشتر مي گردد و در نتيجه ترقي و تكامل حاصل مي شود. اما كساني كه بيمار دل و سركش و آلوده و گنهكارند، بر انحراف و بدبختيشان افزوده مي شود و آنها در حقيقت مستحق چنين سرنوشتي هستند! ليجعل ما يلقي الشيطان فتنه للذين في قلوبهم مرض و القاسيه قلوبهم، هدف اين بود كه خداوند القاي شيطان را آزمايشي قرار دهد براي آنها كه در دلهايشان بيماري است و آنها كه سنگدلند. و ليعلم الذين اوتو العلم انه الحق من ربك فيومنوا به فتخبت له قلوبهم، و نيز هدف اين بود كه آگاهان بدانند، اين حقي است از سوي پروردگارت و در نتيجه به آن ايمان بياورند و دلهايشان در برابر آن، خاضع گردد. سوال 3: چگونه شيطان خود را برتر از آدم مي شم

رد و بر حكمت خداوند معترض بود؟! در پاسخ بايد گفت خودخواهي و غرور، حجاب ضخيمي است كه شخص را از ديدن واقعيات باز مي دارد، آنگونه كه ابليس

را باز داشت. او نه تنها در مقام عصيان و گناه و نافرماني برآمد، بلكه به حكمت پروردگار خرده گرفت كه چرا موجود شريفي همچون من را كه از آتش آفريده شده ام دستور به سجده در برابر موجود پست تري كه از خاك آفريده شده است دادي! او چنين مي پنداشت كه آتش برتر از خاك است در حالي كه خاك سرچشمه انواع بركات و منبع تمام مواد حياتي و مهمترين وسيله براي ادامه زندگي و دربردارنده انواع معادن و جواهر است ولي آتش چنين نيست. درست است كه آتش و حرات نيز يكي از وسايل زندگي است ولي بي شك نقش اصلي را مواد موجود در خاك بر عهده دارد و آتش وسيله اي براي تكامل آنهاست. در بعضي از روايات آمده است كه يكي از دروغهاي ابليس اين بود كه آتش را برتر از خاك مي دانست در حالي كه آتش معمولا از درختان يا مواد چرب به دست مي آيد و مي دانيم درختان از خاكند و چربيهاي گياهي و حيواني نيز همه (به واسطه) از زمين گرفته شده است. اضافه بر اين، امتياز آدم تنها به خاطر برتري خاك بر آتش نبود، بلكه امتياز اصلي او همان روح والايي بود كه

خداوند با تعبير و نفخت فيه من روحي به او بخشيده بود. به فرض كه ماده نخستين شيطان از ماده نخستين آدم برتر باشد دليل بر اين نمي شود كه در برابر آفرينش آدم با آن روح الهي و مقام نمايندگي پروردگار سجده و خضوع نكند و شايد شيطان همه اينها را مي دانست ولي كبر و غرور و خودپسندي به او اجازه اعتراف به حقيقت را نمي داد. 4-

توجيهات بي اساس ناآگاهان بعضي از فلاسفه- آنگونه كه ابن ميثم بحراني (رحمه الله عليه) در شرح نهج البلاغه اش نقل مي كند- تمام آنچه را در داستان آفرينش آدم و سجده فرشتگان و سركشي و نافرماني ابليس آمده است تاويل و توجيه كرده و بر مفاهيمي غير از آنچه از ظاهر آنها استفاده مي شود حمل كرده اند. از جمله اين كه گفته اند منظور از فرشتگاني كه مامور به سجده براي آدم شده اند قواي بدنيه است كه مامور به خضوع در برابر نفس عاقله (روح آدمي) مي باشند! و منظور از ابليس قوه وهميه است و لشكريان و جنود ابليس همان قوايي است كه از وهم (و هواي نفس) سرچشمه مي گيرد كه در تعارض با قواي عقليه مي باشد و منظور از بهشتي كه آدم از آن رانده شد معارف حقه و مطالعه انوار كبرياي خداست! و امثال اين توجيهات نادرست و بي ماخذ. اينها نمونه روش

ن تفسير به راي است كه در احاديث فراواني از آن نهي شده و سبب سقوط و دوري از خدا شمرده شده است. مي دانيم تفسير به راي و تحميل پيش داوريهاي ذهني بر آيات و روايات هميشه مهمترين ابزار دست منحرفان و دين سازان و شيادان بوده كه آيات قرآني و روايات اسلامي را بر آنچه خودشان مي خواهند- و خدا و اولياالله نگفته اند- تطبيق دهند و نيز مي دانيم كه اگر پاي تفسير به راي به آيات و روايات گشوده شود هيچ اصل مسلم و مبناي ثابت و حكم و قانوني باقي نمي ماند و همه چيز دستخوش افكار نادرست و هوا و هوسهاي اين و آن مي گردد و كتاب و سنت همچون قطعه مومي مي شود در دست ناآگاهان و منحرفان

كه آن را به هر شكلي مايل باشند درمي آورند. به همين دليل محققان بزرگ اسلام اصرار دارند، قواعد مسلمه باب الفاظ در فهم معاني كتاب و سنت به كار برود. الفاظ بايد بر معاني حقيقيش حمل شود، مگر اين كه قراين روشني بر مجاز وجود داشته باشد، قرايني كه در ميان عرف عقلا مقبول باشد و در استدلالهاي خود بر آن تكيه كنند. به هر حال ذكر داستان ابليس و پايان كار او در اين بخش از كلام مولا علي (ع) به عنوان درس عبرتي است براي همه انسانها تا نتايج كبر و غرور و خودخواهي و تعصب را بن

گرند و پايان كار ابليس را كه به لعنت ابدي و شقاوت جاوداني منتهي شد ببينند و هرگز در اين راه بسيار پرخطر، گام ننهند. اين سخن را با كلامي از عالم بزرگوار مرحوم مغنيه در شرح نهج البلاغه اش پايان مي دهيم: او مي گويد از داستان آدم و ابليس درسهاي عبرت زير را مي توان گرفت: 1- هر كس نسبت به صاحب فضيلتي حسد بورزد يا با انساني به خاطر مشاركت در رياست و كار، به دشمني برخيزد، او بر دين ابليس است و در قيامت جزء اصحاب او خواهد بود. 2- راه معرفت دين و اخلاق كريمه يك راه بيش نيست و آن تسليم و ثبات بر حق است، نتيجه آن هر چه باشد. 3- بسياري از مردم اصرار بر باطل دارند نه به خاطر اين كه باطل را نمي شناسند، بلكه به خاطر عناد و دشمني با مخالفان خود و مي دانند كه اين اصرار غلط آنها را به بدترين عواقب گرفتار مي سازد. اگر ابليس توبه مي كرد و از

راه غلط باز مي گشت به يقين خدا توبه او را مي پذيرفت و او داراي چنين استعداد و آمادگي اي بود ولي معتقد بود يك شرط دارد و آن اين است كه خداوند بار ديگر او را مامور به سجده براي آدم نكند در حالي كه خداوند قبول توبه او را مشروط به اين شرط كرده بود.

[صفحه 197]

ترجمه: سپس خداوند سبحان، آدم را در خانه اي سكني بخشيد كه زندگيش را در آن پرنعمت و گوارا كرده بود و جايگاه او را امن و امان ساخته بود و او را از ابليس و عداوت و دشمنيش برحذر داشت، ولي (سرانجام) دشمنش او را فريب داد، چرا كه بر او حسادت مي ورزيد و از اين كه او در سراي پايدار و همنشين با نيكان است سخت ناراحت بود. آدم يقين خود را به شك و ترديد او فروخت و تصميم راسخ را با گفته سست او مبادله كرد، و به خاطر همين موضوع، شادي خود را به ترس و وحشت مبدل ساخت و فريب شيطاني براي او پيشماني به بار آورد، سپس خداوند سبحان دامن توبه را براي او گسترد و كلمات رحمتش را به او القا نمود و وعده بازگشت به بهشتش را به او داد و او را به سراي آزمايش (دنيا) و جايگاه توالد و تناسل فرو فرستاد. شرح و تفسير: سرانجام عبرت انگيز آدم: در بحث گذشته سخن از آزمايش فرشتگان و ابليس بود و در اين جا در واقع سخن از آزمون آدم و سرانجام اين آزمون است. از آيات قرآن به خوبي استفاده مي شود كه آدم براي زندگاني در زمين آفريده شده است. در

آيه 30 سوره بقره مي فرمايد: اني جاعل في الارض خليفه، من در زمين نماينده اي قرار مي دهم و نيز از آيات قر

آن استفاده مي شود كه منظور از زمين در اينجا محلي غير از بهشت بود (بهشت به هر معني كه باشد) زيرا در آيه 36 بقره مي خوانيم: قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو و لكم في الارض مستقر و متاع الي حين، به آنها (آدم و همسرش و شيطان) گفتيم همگي فرود آييد در حالي كه بعضي دشمن ديگري خواهيد بود و براي شما در زمين تا مدت معني، قرارگاه خواهد بود. ولي به هر حال لازم بود كه آدم دوراني از آزمايش الهي را تجربه كند و به مفاهيمي همچون امر و نهي و تكليف و اطاعت و عصيان و پشيماني و توبه، آشنا گردد و دشمن خود را به خوبي در عمل بشناسد، لذا خداوند او را به بهشت فرستاد و بهره گيري از همه نعمتهاي عالي آنجا را براي او مباح شمرد، تنها او را از نزديك شدن به درختي نهي كرد ولي وسوسه هاي شيطان و مكر و فريب او سرانجام موثر شد و آدم مرتكب ترك اولي گرديد، از شجره ممنوعه خورد و از لباسهاي بهشتي خارج شد، اين امر سبب بيداري و بازگشت او به سوي خدا گشت و از در توبه درآمد، لطف الهي شامل حالش شد و چگونگي توبه كردن را به او آموخت و سپس توبه اش را پذيرا گشت و وعده بازگشت به بهشت را به او داد، ولي اثر وضعي اين كار، دامان او را گرفت و از آن زندگي پرنعمت و مرفه بهش

ت به زندگي پر رنج و

زحمت زمين فرستاد. اين دورنما و عصاره اي از محتواي اين بخش از كلام مولا و داستان آدم به طور كلي است، اكنون به اصل خطبه باز ميگرديم و به تفسير جمله هاي آن مي پردازيم. نخست مي فرمايد: سپس خداوند سبحان، آدم را در خانه اي سكني بخشيد كه زندگيش را در آن پرنعمت و گوارا كرده بود (ثم اسكن سبحانه آدم دارا ارغد فيها عيشه). و جايگاه او را امن و امان قرار داده بود (و آمن فيها محلته). و به اين ترتيب، دو ركن اصلي زندگي كه امنيت و وفور نعمت است در آن جمع بود. تعبير امام (ع) در اين عبارت در واقع اشاره به آيه 35 سوره بقره است كه مي فرمايد: و قلنا يا آدم اسكن انت و زوجك الجنه و كلا منها رغدا حيث شئتما، به آدم گفتيم تو و همسرت در بهشت ساكن شويد و از نعمتهاي آن از هر جا مي خواهيد پاك و گوارا بخوريد. در عين حال به او هشدار داد و او را از ابليس و عداوت و دشمني اش برحذر داشت (و حذره ابليس و عداوته). به اين ترتيب، هم راه سعادت را به او نشان داد و هم چاه بدبختي و شقاوت را، و بر او حجت را از هر نظر تمام كرد. اين تعبير، اشاره به چيزي است كه در آيه 117 سوره طه آمده است كه مي فرمايد: فقلنا يا آدم ان هذا عدو لك و لزوجك

فلا يخرجكنما من الجنه فتشقي، گفتيم اي آدم! اين (ابليس) دشمن تو و همسر توست، مبادا شما را از بهشت بيرون كند كه به زحمت و رنج خواهي افتاد، و براي اتمام

حجت بيشتر حتي درختي را كه مي بايست به آن نزديك نشود به او نشان داد و راه را براي استفاده از ديگر درختان بهشتي در برابر آنها باز گذاشت. اما اين رهرو تازه كار كه از مكايد و نيرنگهاي شيطان آگاهي كافي نداشت. سرانجام در دام شيطان گرفتار شد و چنان كه امام در ادامه اين سخن مي فرمايد: دشمن، او را فريب داد چرا كه بر او حسادت مي ورزيد كه در سراي پايدار و همنشين نيكان (فرشتگان) است (فاغتره عدوه نفاسه عليه بدار المقام و مرافقه الابرار). اصولا كار شيطان همين است او تلاش نمي كند كه خودش را به پاي نيكان و سعادتمندان برساند او مي كوشد نعمتهاي الهي را از ديگران بگيرد و فضاي زندگي را براي آنها تيره و تار كند. سپس به نكته اصلي اشتباه آدم اشاره مي فرمايد و مي گويد: آدم يقين خود را به شك و ترديد فروخت (فباع اليقين بشكه) و عزم راسخي را كه مي بايست در برابر وسوسه هاي شيطاني به كار گيرد به گفته سست او فروخت (و العزيمه بوهنه). اين تعبير نيز اشاره به آيه ديگري از قرآن است كه مي فرمايد:

و لقد عهدنا الي آدم من قبل فنسي و لم نجد له عزما، از آدم پيمان گرفته بوديم (كه فريب شيطان را نخورد) اما او فراموش كرد و عزم استواري براي او نيافتيم. درست است كه شيطان براي آنها سوگند ياد كرد كه من خيرخواه تو و همسرت هستم (و قاسمهما اني لكما لمن الناصحين). ولي آيا او بايد به وعده هاي الهي كه از سرچشمه يقين مي جوشد اعتماد كند يا به سخنان شيطان كه سراسر، شك و وهم است؟ فراموش

كردن اين حقيقت سبب شد كه آدم اين معامله سراسر غبن و زيان را انجام دهد و تصميم محكم خود را در زمينه اطاعت فرمان خدا، سست نمايد. اين يك درس عبرت است براي همه فرزندان آدم كه در هر پيشامدي روي عوامل يقين تكيه كنند و از طرق شك آلود و مبهم و تاريك بپرهيزند، احتياط را از دست ندهند و بدون مطالعه كافي در هيچ راهي قدم ننهند چرا كه شياطين هميشه برنامه هاي فسادانگيز خود را با ظاهري زيبا مي آرايند و براي جهنم سوزان خود، در باغ سبز نشان مي دهند. آري سرتاسر داستان آدم درسهاي بسيار مهمي براي زندگي تمام انسانها تا دامنه قيامت است. سپس به نتيجه اين معامله پر زيان اشاره كرده، مي فرمايد: نتيجه اين شد كه او شادي خود را به ترس و وحشت مبدل سازد و فريب شيطاني براي

او پشيماني به بار آورد (و استبدل بالجذل و جلا و بالاغترار ندما). اما چه حوادثي در اينجا روي داد كه آدم متوجه اشتباه خود گرديد و انگشت حسرت و ندامت به دندان گزيد؟ امام (ع) در اينجا به اجمال، برگزار فرموده، ولي قرآن مجيد شرح آن را در سوره هاي مختلف بيان كرده است: آنها هنگامي كه تسليم وسوسه هاي شيطان شدند و از درخت ممنوع خوردند، چيزي نگذشت كه لباسهاي بهشتي از اندامشان فرو ريخت و اعضايي كه مي بايست پوشيده بماند آشكار شد و در برابر فرشتگان شرمنده شدند و از اين بالاتر آن كه: به آنها دستور داده شد هر چه زودتر از بهشت خارج شوند كه اين است كيفر كساني كه فرمان الهي را رها كنند و تسليم وسوسه هاي شيطاني

شوند، شخصيت و حيثيتشان پايمال مي گردد و از بهشت بيرون رانده مي شوند. اينجا بود كه آدم برعكس شيطان كه لجاجت بر ادامه خطا و گناه داشت فورا در مقام جبران برآمد و چون به سوي خداوند گام برداشته بود دست لطف الهي به كمكش شتافت و كلمات رحمتش را به او القا كرد و وعده بازگشت به بهشتش را به او داد (ثم بسط الله سبحانه له في توبته و لقاه كلمه رحمته و وعده المرد الي جنته). ولي به هر حال، قبولي اين توبه سبب بقاي آدم در بهشت نشد چرا كه

ديگر دليلي براي ادامه بقاي او در بهشت وجود نداشت، آنچه كه بايد در آنجا فرا گيرد، فرا گرفت و آنچه را بايد تجربه كند، تجربه كرد. به همين دليل خدا او را به سراي آزمايش (دنيا) و جايگاه توالد و تناسل فرو فرستاد (و اهبطه الي دار البليه و تناسل الذريه). از اين تعبير، به خوبي استفاده مي شود كه دنيا دار واقعي امتحان است و آنچه در بهشت گذشت، تمريني براي شركت در اين امتحان بود و همچنين مسئله توالد و تناسل و زاد و ولد، تنها در دنياست، نه در بهشت. نكته ها: 1- بهشت آدم كدام بهشت بود؟ گروهي معتقدند كه او در بهشت موعود و جنه الخلد كه براي نيكان و پاكان معين شده است، ساكن شد در حالي كه جمع ديگري آن را باغ خرم و سرسبزي از باغهاي اين دنيا و به تعبير ديگر بهشت دنيا مي دانند و به چند دليل استدلال كرده اند: نخست اين كه بهشت موعود قيامت، يك نعمت جاوداني است و خارج شدن از آن ممكن

نيست. ديگر اين كه ابليس با آن همه آلودگي و كفر و سركشي چگونه ممكن است گام در چنين مكان مقدس و پاكي بگذارد؟ و اگر گفته شود ابليس براي وسوسه آدم هرگز در بهشت نبود، بلكه در بيرون بهشت ايستاده بود و آدم را وسوسه كرد، در پاسخ مي گوييم: اين سخن با آيه 36 سور

ه بقره كه مي گويد: و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو، به همه آنها (آدم و حوا و ابليس) گفتيم كه از بهشت فرود آييد و خارج شويد در حالي كه بعضي دشمن بعضي ديگر خواهيد بود سازگار نيست. افزون بر اين، در روايات متعددي كه از امامان اهل بيت (ع) رسيده است، تصريح شده كه بهشت آدم، باغي از باغهاي سرسبز دنيا بود، از جمله حسين بن بشار مي گويد: از امام صادق (ع) درباره بهشت آدم سوال كردم، فرمود: جنه من جنان الدنيا يطلع عليها الشمس و القمر و لو كنت من جنان الخلد ما خرج منها ابدا، باغي از باغهاي (خرم) دنيا بود كه خورشيد و ماه بر آن مي تابيد و اگر بهشت جاودان بود، هرگز آدم از آن بيرون نمي آمد. مرحوم كليني در كتاب كافي حديث ديگري شبيه آن، از حسين بن ميسر از امام صادق (ع) نقل كرده است. تنها ايرادي كه در اينجا ممكن است بر اين سخن گرفته شود، همان تعبيري است كه در عبارت بالا از نهج البلاغه آمده بود كه مي فرمايد: (نفاسه عليه بدار المقام) شيطان، آدم را به خاطر اين كه بر او حسادت مي ورزيد از اين كه او در سراي پايدار است، وسوسه كرد و فريب داد. ولي ممكن است اين تعبير،

اشاره به اين باشد كه اگر اين خلاف را مرتكب نمي شد، مدتهاي طولاني در بهشت مي

ماند، سپس گام به اين زمين مي گذاشت، ولي اين ترك اولي او را به زودي از بهشت خارج كرد و به زمين فرستاد، يا اين كه گفته شود او مي خواست آدم را از جنه الخلد و بهشت قيامت محروم سازد چرا كه اگر آدم از هر نظر مطيع فرمان خدا مي بود به جنه الخلد راه مي يافت. 2- آيا آدم مرتكب گناهي شد؟! آنها كه ارتكاب گناه را براي انبيا- مخصوصا در اينگونه امور- جايز مي شمرند، ابا ندارند كه بگويند آدم مرتكب گناه شد، اما پيروان مكتب اهل بيت كه معتقدند انبيا از هر گناه و خطايي مصون و محفوظ هستند- چه آنچه مربوط به باب اعتقادات و تبليغ احكام دين است و چه آنچه مربوط به اعمال و كارهاي روزمره، چه قبل از نبوت و چه بعد از نبوت- معتقدند كه آدم هرگز مرتكب گناهي نشد و نهي خداوند از آن درخت ممنوع، نهي تحريمي نبود، بلكه تنها كار مكروهي براي آدم بود، ولي از آنجا كه مقام انبيا مخصوصا آدم كه مسجود همه فرشتگان واقع گشت آنقدر والا و عالي است كه حتي انتظار مكروهي از آنان نمي رود، هنگامي كه مرتكب چنين كاري شوند از سوي خداوند شديدا مواخذه خواهند شد كه گفته اند: حسنات الابرار سيئات المقربين، كارهاي خوب نيكان به منزله گناه مقربان است! به تعبير ديگر، گناه ب

ر دو قسم است: گناه مطلق و گناه نسبي. گناه مطلق، چيزي است كه براي همه گناه است مانند دروغ و دزدي و شرب خمر، ولي گناه نسبي، آن است كه نسبت

به عموم مردم گناه نيست، بلكه شايد براي بعضي، عمل مستحبي محسوب شود اما همين عمل مباح يا مستحب، اگر از مقربان درگاه الهي صادر شود دور از انتظار است و واژه عصيان بر آن اطلاق مي شود اما نه به معناي گناه مطلق، بلكه گناه نسبي و منظور از ترك اولي هم، همين است. بعضي ديگر گفته اند كه نهي آدم از درخت ممنوع، نهي الهي (مولوي) نبود، بلكه نهي ارشادي بود همانند دستور طبيب كه مي گويد: فلان غذا را نخور كه بيماري تو طولاني مي شود. بديهي است مخالفت طبيب، نه توهيني به طبيب است و نه گناه و عصياني نسبت به فرمان او، بلكه نتيجه آن درد و رنجي است كه عايد مخالفت كننده مي شود. در بعضي از آيات مربوط به جريان آدم، اشاره اي به اين معني ديده مي شود: فقلنا يا آدم ان هذا عدو لك و لزوجك فلا يخرجنكما من الجنه فتشقي، به آدم گفتيم اين (ابليس) دشمن تو و همسر توست، مبادا شما را از بهشت بيرون كند كه به درد و زحمت خواهيد افتاد. در بعضي از روايات نيز آمده كه آدم هرگز از آن درخت ممنوع نخورد، بلكه از درختهاي مشابه آن

خورد و لذا شيطان به هنگام وسوسه به آنها گفت: خداوند شما را از اين درخت نهي نكرده (يعني از ديگري نهي كرده): و قال ما نهيكما ربكما عن هذه الشجره. توجه به اين نكته نيز لازم است كه قرآن مي گويد: ابليس براي آدم سوگند ياد كرد كه من خيرخواه شما هستم كه مي گويم از اين درخت بخوريد: و قاسمهما اني لكما لمن الناصحين و تا آن روز، نه آدم

و نه حوا، سوگند دروغي را نشنيده بودند و به همين جهت تحت تاثير وسوسه شيطان واقع شدند. البته اگر آنها دقت مي كردند پي به دروغ ابليس مي بردند، زيرا قبل از اين سخن، از خداوند شنيده بودند كه شيطان دشمن آنهاست و به يقين نبايد به قسمهاي دشمن اعتماد كرد و او را خيرخواه دانست. 3- درخت ممنوع چه بود؟ در اين كه آيا اين شجره (درخت) كه براي آدم، خوردن از آن ممنوع بود، اشاره به يك درخت معمولي خارجي يا يك امر معنوي اخلاقي است و اگر مادي يا معنوي است اشاره به كدام درخت يا كدام صفت از صفات است، در ميان مفسران مورد گفتگوست، گرچه در كلام مولا اميرمومنان (ع) در اين خطبه اشاره اي به آن نشده ولي چون به داستان ابليس و وسوسه ها و فريب او اشاره شده، بد نيست سخن كوتاهي براي تكميل بحث در اينجا داشته باشيم. در قرآن

مجيد، در شش مورد به شجره ممنوعه اشاره شده، بي آن كه در معرفي آن سخني به ميان آمده باشد، ولي در اخبار و روايات اسلامي و كلمات مفسران بحثهاي فراواني در آن شده است. بعضي آن را به شجره گندم (توجه داشته باشيد كه واژه شجره به درخت و گياه هر دو اطلاق مي شود چه آن كه در داستان يونس، به بوته كدو اطلاق شجره شده است) تفسير كرده اند. بعضي به درخت انگور و برخي به انجير و بعضي به نخل و بعضي به كافور تفسير كرده اند. در بعد معنوي بعضي آن را به علم آل محمد و برخي به حسد و بعضي به علم، به طور مطلق تفسير

نموده اند. در حديثي از امام علي بن موسي الرضا (ع) مي خوانيم كه وقتي از حضرتش درباره اختلاف كلمات و روايات در اين باره سوال كردند فرمود: همه اينها درست است، چرا كه درختان بهشت با درختان دنيا تفاوت دارد. در آنجا بعضي از درختان داراي انواع ميوه ها و محصولات است، به علاوه هنگامي كه آدم مورد اكرام و احترام خداوند قرار گرفت و فرشتگان براي او سجده كردند و در بهشت جاي داده شد، در دل گفت: آيا خداوند موجودي برتر از من آفريده است؟ خداوند مقام محمد و آل محمد را به او نشان داد و او در دل آرزو كرد كه كاش به جاي آنان بود. ذكر اين نكته در اينج

ا لازم است كه در تورات كنوني شجره ممنوعه، به عنوان شجره علم و دانش (معرفت نيك و بد) و شجره حيات و زندگي جاودان، معرفي شده است و خداوند آدم و حوا را از آن نهي كرده بود، مبادا آگاه شوند و حيات جاويدان پيدا كنند و چون خدايان گردند! اين تعبير از روشنترين قرايني است كه گواهي مي دهد تورات فعلي تورات حقيقي نيست بلكه ساخته مغز بشر كم اطلاعي بوده كه علم و دانش را براي آدم، عيب مي شمرده و آدم را به گناه علم و دانش، مستحق طرد از بهشت مي شمرد. گويي بهشت جاي آدم فهميده نيست و به نظر مي رسد پاره اي از روايات كه شجره ممنوعه را شجره علم و دانش معرفي مي كند از روايات مجعولي است كه از تورات تحريف يافته، گرفته شده است. 4- كلماتي كه براي توبه به آدم تعليم داده شد، چه بود؟ در كلمات امام

(ع) كه در بالا خوانديم تنها اشاره به دريافت كلمه رحمت به وسيله آدم از سوي خدا مي شود اما سخني از شرح اين كلمه به ميان نيامده است. در قرآن مجيد نيز اين مساله، سربسته بيان شده است و در آنجا فقط سخن از تلقي كلمات است. از اين تعبيرات به خوبي روشن مي شود كه اين كلمات، مشتمل بر مسائل مهمي بوده است. بعضي گفته اند منظور از آن كلمات، همان اعتراف به تقصي

ر در پيشگاه خداست كه در آيه 23 اعراف به آن اشاره شده است: ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين، پروردگارا ما به خويشتن ستم كرديم و اگر ما را نبخشي و به ما رحم نكني از زيانكاران خواهيم بود! بعضي همين اعتراف به تقصير و طلب آمرزش را در عبارات ديگري بيان كرده اند، مانند: لا اله الا انت سبحانك و بحمدك عملت سوئا و ظلمت نفسي فاغفرلي انك خير الغافرين. شبيه اين مضمون، در رواياتي كه از امام باقر يا امام صادق- عليهماالسلام- نقل شده، نيز ديده مي شود. ولي در اكثر روايات مي خوانيم كه اين كلمات، توسل به خمسه طيبه، محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين- عليهم السلام- بوده است. چنانچه در كتاب خصال از ابن عباس نقل مي كند كه از پيغمبر اكرم (ص) پرسيدم كلماتي كه آدم از پروردگارش دريافت داشت چه بود؟ پيامبر (ص) فرمود: ساله بحق محمد و علي و فاطمه و الحسن و الحسين الا تبت عليه فتاب الله عليه انه هو التواب الرحيم، از خداوند به حق اين پنج تن مقدس، تقاضا كرد كه توبه او را بپذيرد و

خدا توبه او را پذيرفت. قابل توجه اين كه همين معني با تفاوت بسيار كمي در تفسير معروف (الدرالمنثور) كه از تفاسير روايي اهل سنت است، نقل شده

است. در روايت ديگري كه از تفسير امام حسن عسكري (ع) نقل شده است مي خوانيم: هنگامي كه آدم مرتكب آن خطا شد و از پيشگاه خداوند متعال پوزش طلبيد، عرض كرد: پروردگارا توبه مرا بپذير و عذر مرا قبول كن، من به آثار سوء گناه و خواري آن با تمام وجودم پي بردم. خداوند فرمود: آيا به خاطر نداري كه به تو دستور دادم در شدائد و سختيها و حوادث سنگين و دردناك، به محمد و آل پاك او مرا بخواني؟ آدم عرض كرد: پروردگارا آري. خداوند فرمود: آنها محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين- عليهم السلام- هستند پس مرا به نام آنها بخوان تا تقاضاي تو را بپذيرم و بيش از آنچه مي خواهي به تو بدهم. در حديث ديگري از عايشه از پيامبر (ص) نيز مي خوانيم كه آن كلمات دعاي زير بود: اللهم انك تعلم سري و علانيتي فاقبل معذرتي و تعلم حاجتي فاعطني سولي و تعلم ما في نفسي فاغفرلي ذنبي اللهم اني اسالك ايمانا يباشر قبلي و يقينا صادقا حتي اعلم انه لا يصيبني الا ما كتبت لي و ارضني بما قسمت لي. در عين حال، منافاتي در ميان اين روايات نيست و ممكن است آدم در عين توسل به اسامي خمسه طيبه، دعاهاي فوق را نيز خوانده باشد. بعضي نيز آن را به حالت معنوي آدم، همان حالات جذبه الهي و روحان

ي تفسير كرده اند كه آن نيز با آنچه در بالا آمد

مي تواند همراه باشد. البته ناآگاهي آدم به اين كلمات، قبل از تعليم الهي، منافاتي با آگاهي او به علم اسماء ندارد چون علم اسماء، به احتمال قوي به معني آگاهي بر اسرار آفرينش است ولي راه خودسازي و جبران خطا و سير الي الله، راه ديگر و از مقوله ديگر مي باشد.

[صفحه 211]

ترجمه: خداوند سبحان، از فرزندان آدم پيامبراني برگزيد و از آنها پيمان گرفت كه وحي الهي را به خوبي حفظ كنند و امانت رسالت را به مردم ابلاغ نمايند، اين در زماني بود كه اكثر مردم پيماني را كه خداوند از آنها گرفته بود دگرگون ساختند و همتا و شريكان، براي او قرار دادند و شياطين، آنها را از معرفت خداوند بازداشتند و از عبادت او جدا كردند، به اين دليل خداوند، پيامبرانش را در ميان آنها مبعوث كرد و رسولان خود را پي درپي به سوي آنان فرستاد تا پيمان فطرت را از آنها مطالبه كنند و نعمتهاي فراموش شده الهي را به آنان يادآوري نمايند و با ابلاغ دستورات او حجت را بر آنها تمام كنند و گنجهاي پنهاني عقلها را براي آنها آشكار سازند و آيات قدرت خدا را به آنها نشان دهند، از جمله: سقف بر افراشته آسمان كه بر فراز آنهاست و گاهواره زمين كه در زير پاي آنها نهاده شده و وسايل زندگي كه حيات به آنها مي بخشد و سرآمدهاي عمر كه آنان را فاني مي سازد و مشكلات و رنجهايي كه آنان را پير مي كند و حوادثي كه پي درپي بر آنان وارد مي شود. و خداوند سبحان هيچگاه جامعه بشري را از پيامبر مرسل، يا كتاب آسماني، يا دليل قاطع،

يا راهي روشن خالي نگذار

ده است، پيامبراني كه كمي نفراتشان و فزوني دشمنان و تكذيب كنندگانشان، آنها را از انجام وظايف، باز نمي داشت، پيامبراني كه بعضي به ظهور پيامبري آينده بشارت مي دادند و بعضي از طريق پيامبر پيشين شناخته شده بودند شرح و تفسير: بعثت پيامبران و مسوليت بزرگ آنان: در اين بخش از كلام مولا، سخن از بعثت انبيا به ميان آمده است. در واقع مرحله اي است بعد از مرحله آفرينش آدم و گام نهادن او بر روي زمين و در اين بخش، نخست اشاره به علت بعثت انبيا مي فرمايد و سپس ماهيت و محتواي دعوت آنها را روشن مي سازد و در مرحله سوم چگونگي تعليمات آنها را روشن مي كند و در نهايت، سخن از ويژگيهاي انبيا و مقاومت آنها در برابر مشكلات و ارتباط آنان با يكديگر در طول زمان به ميان مي آورد. در مرحله اول مي فرمايد: خداوند سبحان از فرزندان آدم (ع) پيامبراني برگزيد و از آنها پيمان گرفت كه وحي الهي را به خوبي حفظ كنند و از آنان خواست كه امانت رسالت را به مردم ابلاغ نمايند (و اصطفي سبحانه من ولده انبياء اخذ علي الوحي ميثاقهم و علي تبليغ الرساله امانتهم). به اين ترتيب آنها از همان آغاز وحي، به خداوند پيمان سپردند كه وحي الهي را به خوبي پاسداري كنند و اين

امانت بزرگ را با نهايت دقت به بندگان خدا برسانند. آري آنها در برابر اين موهبت بزرگ، به زير بار آن مسوليت عظيم رفتند. اما اين كه چگونه خداوند گروه خاصي را براي اين امر برگزيد و حقيقت وحي چيست و چگونه بر بعضي وحي مي شود و

بر بعضي نمي شود؟ اينگونه مسائل را بايد در جاي مناسب خود مطرح كرد. در واقع اين سخن اشاره به آيه: و اذ اخذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح و ابراهيم و موسي و عيسي بن مريم و اخذنا منهم ميثاقا غليظا، (به خاطر آور) هنگامي را كه از پيامبران پيمان گرفتيم و (همچنين) از تو و از نوح و ابراهيم و موسي و عيسي بن مريم و ما از همه آنان پيمان محكمي گرفتيم (كه در اداي مسوليت تبليغ و رسالت، كوتاهي نكنند). سپس به دليل اصلي بعثت انبيا اشاره كرده، مي فرمايد: اين در زماني بود كه اكثر مردم پيماني را كه خدا از آنها گرفته بود دگرگون ساختند، حق او را نشناختند و همتا و شريكاني براي او قرار دادند و شياطين، آنها را از معرفت خداوند باز داشتند و به هر سو مي كشيدند و آنها را از عبادت و اطاعتش جدا كردند (لما بدل اكثر خلقه عهد الله اليهم فجهلوا حقه و اتخذوا الانداد معه و اجتالتهم الشياطين عن معرفته و اقتطعتهم عن عبادته).

در حقيقت، عدم شناخت آنها نسبت به خدا سبب شد كه در دره هولناك شرك سقوط كنند و شياطين، اطراف آنها را بگيرند و از عبادت و اطاعت خدا باز دارند. در اين كه منظور از اين وعده و پيمان الهي چيست، بسياري از شارحان نهج البلاغه آن را اشاره به پيمان عالم ذر- با تمام گفتگوهايي كه در اطراف آن است- مي دانند ولي ممكن است آن را اشاره به پيمان فطرت بدانيم كه در جمله هاي بعد، از كلام مولا نيز، سخن از آن به ميان آمده است

و به تعبيري ديگر، خداوند، انسان را بر فطرت پاك آفريده كه در درون ذاتش با حقيقت توحيد آشناست، به نيكيها علاقمند و از بديها بيزار است. اگر اين فطرت، پاك باقي مي ماند چه بسا الطاف الهيه، همه انسانها را به سوي كمال رهمنون مي شد و پيامبران، كمك كاران و ياوران آنها در اين راه بودند و بار مسوليت آنان بسيار سبك مي شد ولي انحراف از فطرت چه از جهت معارف توحيدي كه نتيجه آن گرايش به شرك و بت پرستي شد و چه از جهت عملي كه نتيجه اش تسليم هوا و هوس و شياطين بودن گرديد، سبب شد كه خداوند، پيامبران بسياري را با مسوليتهاي بسيار سنگين به سوي جامعه بشريت بفرستد كه در بخش آينده كلام امام (ع)، هم به مسوليتهاي آنها و هم به ويژگيهاي اخلا

قي و عملي آنان اشاره شده است. سپس به فلسفه بعثت انبيا اشاره فرموده، مي گويد: پس خداوند پيامبرانش را در ميان انسانها مبعوث كرد و رسولان خود را پي درپي به سوي آنان فرستاد تا پيمان فطرت را از آنان مطالبه كنند و نعمتهاي فراموش شده الهي را به آنان يادآوري نمايند و با ابلاغ دستورهاي خدا، حجت را بر آنها تمام نمايند و گنجهاي پنهاني عقلها را براي آنان آشكار سازند (فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبيائه ليستادوهم ميثاق فطرته و يذكروهم منسي نعمته و يحتجوا عليهم بالتبليغ و يثيروا لهم دفائن العقول). در اينجا امام (ع) به چهار هدف عمده در مورد بعثت انبيا اشاره فرموده است: نخست مطالبه پيمان فطرت. گفتيم خداوند، معارف توحيدي را در سرشت انسان قرار داده و هر انساني اگر

با اين فطرت دست نخورده، پرورش يابد و آموزشهاي نادرست، او را منحرف نسازد و پدران و مادران مشرك، روح او را آلوده نكنند به طور طبيعي و فطري يگانه پرست خواهد بود و در سايه اين فطرت توحيدي به نيكيها و حق و عدالت پايبند خواهد بود، پيامبران مي آيند تا انسانهاي منحرف شده را به فطرت توحيدي باز گردانند. دوم اين كه: نعمتهاي فراموش شده الهي را به ياد او آورند، چرا كه در وجود ان

سان نعمتهاي مادي و معنوي بسيار است كه اگر از آن به خوبي بهره گيري كند مي تواند كاخ سعادت خود را بر پايه آنها بنا نمايد، ولي فراموش شدن اين نعمتها، سبب از دست رفتن آنها مي شود، درست همانند باغباني كه نه از آبهاي موجود باغ براي آبياري استفاده مي كند و نه از ميوه هاي درختانش به موقع مي چيند. هر گاه كسي بيابد و اين نعمتهاي فراموش شده را به خاطر او بياورد، بزرگترين خدمت را به او كرده است و انبيا چنين بوده اند. سوم اين كه: از طريق استدلالات عقلي (علاوه بر مسائل فطري) بر آنها اتمام حجت كنند و تعليمات آسماني و فرمانهاي الهي را به او برسانند. چهارم اين كه: گنجينه هاي دانش كه در درون عقلها نهفته است براي او آشكار سازند چرا كه دست قدرت پروردگار، گنجينه هاي بسيار عظيم و گرانبها در درون عقل آدمي نهاده كه اگر كشف و آشكار شوند جهشي عظيم در علوم و دانشها و معارف حاصل مي شود، ولي غفلت و تعليمات غلط و گناهان و آلودگيهاي اخلاقي، پرده هايي بر آنها مي افكند و آن را مستور مي سازد. پيامبران اين حجابها را برمي گيرند و آن

گنجينه ها را آشكار مي كنند. سپس به پنجمين هدف، پرداخته و نشان دادن آيات الهي را از سوي پيامبران در عالم آفرينش به

انسان يادآور مي شوند، مي فرمايد: (و هدف اين بود كه) آيات قدرت خدا را به آنان نشان دهند (و يروهم آيات المقدره) و بعد به شرح اين آيات پرداخته، مي فرمايد از جمله: سقف بر افراشته آسمان كه بر فراز آنها قرار گرفته. و اين گاهواره زمين كه در زير پاي آنها نهاده. و آن وسايل زندگي كه حيات را به آنها مي بخشد. و آن اجلها و سرآمدهاي عمر كه آنها را فاني مي سازد. و آن مشكلات و رنجهايي كه آنان را پير مي كند. و حوادثي كه پي درپي بر آنان وارد مي گردد. (من سقف فوقهم مرفوع و مهاد تحتهم موضوع و معايش تحييهم و آجال تفنيهم و اوصاف تهرمهم و احداث تتابع عليهم). در واقع اين امور تركيبي است از اسرار آفرينش در آسمان و زمين، و وسايل و اسباب زندگي و همچنين عوامل فنا و درد و رنج كه هر كدام مي تواند انسان را به ياد خدا بيندازد و همچنين حوادث گوناگوني كه مايه عبرت و هوشياري انسانهاست و به اين ترتيب پيامبران مجموعه اي از تعليمات را به انسان مي دهند كه هر كدام مي تواند سطح معرفت او را بالا برد يا بر بيداري و آگاهي او بيفزايد يا او را از خواب غفلت بيدار كند. به دنبال آن، تاكيد مي كند: هيچگاه خداوند سبحان، جامعه انساني را از پيامبر مرسل يا كتاب

آسماني يا دليلي قاطع يا راهي روشن، خالي نگذارده است (و لم يخل الله سبحانه خلقه من نبي مرسل او كتاب منزل او حجه لازمه

او محجه قائمه). در واقع در اين عبارت به چهار موضوع اشاره شده است كه همواره يكي از آنها يا قسمتي از آنها در ميان خلق خدا وجود دارد و از اين طريق بر آنها اتمام حجت مي شود. نخست پيامبران الهي است- خواه داراي كتاب آسماني باشند يا نه- زيرا وجود پيامبر در هر حال مايه هدايت و بيداري و اسباب اتمام حجت است. دوم كتب آسماني است كه در امتها وجود دارد هر چند پيامبراني كه آن را آورده اند چشم از جهان فرو بسته باشند. سوم، اوصيا و امامان معصوم است كه از آن تعبير به حجه لازمه شده است. البته بعضي احتمال داده اند كه منظور دليل عقل باشد ولي چون دليل عقل به تنهايي براي هدايت، كافي نيست اين احتمال بعيد به نظر مي رسد، اما مانعي ندارد كه هر دو با هم در اين عبارت جمع باشند. چهارم، سنت پيامبران و اوصيا و امامان كه از آن تعبير به محجه قائمه شده است زيرا محجه را در لغت به معني طريقه واضح و مستقيم معني كرده اند- خواه ظاهري باشد يا معنوي- راهي كه انسان را به مقصود مي رساند. به اين ترتيب، خداوند بر تمام ملتها و امتها در جميع

قرون و اعصار اتمام حجت نموده و اسباب هدايت را از آنها دريغ نداشته است. سپس به ويژگيهاي اين پيامبران پرداخته، مي فرمايد: پيامبراني كه كمي نفراتشان و فزوني دشمنان و تكذيب كنندگانشان، آنها را از انجام وظايف باز نمي داشت (رسل لا تقصر بهم قله عددهم و لا كثره مكذبين لهم). آري، مردان با شهامتي بودند كه گاه يك تنه در برابر هزاران هزار دشمن مي ايستادند،

در درياي آتش فرو مي رفتند و به فرمان خدا و تاييدات الهي سالم بيرون مي آمدند، بتخانه ها را در هم مي كوبيدند و در برابر فرياد خشم آلود بت پرستان، با دلايلي كوبنده مي ايستادند و آنها را شرمسار مي كردند. به دريا فرو مي رفتند و از سوي ديگر بيرون مي آمدند و گاه در مقابل گروه عظيم دشمنان لجوج، كه با شمشيرهاي برهنه، آنها را محاصره كرده بودند، قرار مي گرفتند ولي خم به ابرو نمي آوردند. جالب اين كه از ميان صفات ويژه پيامبران، در اين جا، روي استقامت و شهامت و پايمردي آنان تكيه شده است. در ادامه معرفي پيامبران، چنين مي فرمايد: پيامبراني كه بعضي به ظهور پيامبران آينده بشارت داده شده بودند يا به وسيله پيامبران پيشين شناخته شدند (من سابق سمي له من بعده او غابر عرفه من قبله). در اين ع

بارت يكي از روشهاي مهم شناسايي انبيا را مشخص فرموده است و آن اين كه انبياي پيشين، انبياي بعد را معرفي مي كردند و انبيا بعد، به وسيله پيامبران پيشين شناخته مي شدند. نكته ها: 1- پيامبران به منزله باغبانند! از تعبيرات بسيار زيبا و حساب شده اي كه در اين كلام امام (ع) آمده است به خوبي استفاده مي شود كه دست قدرت خدا استعداد همه نيكيها و خوشبختيها را در نهاد آدمي گذارده است، در كوهسار وجود آنها معادن گرانبهايي نهفته شده و در دلهايشان انواع بذرهاي گلهاي معطر معنوي و روحاني و ميوه هاي گوناگون فضايل انساني پاشيده شده است. پيامبران، اين باغبانهاي بزرگ و آگاه الهي، اين بذرها را آبياري و بارور مي سازند و اين معدن شناسان آسماني، گنجينه هاي وجود او را استخراج مي كنند و نعمتهاي خدادادي كه در وجود

آنها نهفته است و از قدر و قيمت آن غافلند به آنها يادآوري مي كنند، مي فرمايد: ليستادوهم ميثاق فطريه و يذكروهم منسي نعمته … و يثيروا لهم دفائن العقول. بنابراين پيامبران از چيزي به انسان نمي دهند كه در او نبوده است، بلكه آنچه دارد پرورش مي دهند و گوهر وجود او را آشكار مي سازند كه به گفته شاعر: گوهر خود را هويدا كن، كمال اين است

و بس! خويش را در خويش پيدا كن، كمال اين است و بس! حتي بعضي معتقدند تمام تعليماتي كه به انسانها داده مي شود عنوان يادآوري دارد، چرا كه ريشه علوم در درون جان انسانها نهفته است و معلمان- اعم از پيامبران و پيروان خط آنها- با تعليمات خويش، آنها را از درون جان انسان ظاهر مي كنند گويي علوم همچون منابع آبهاي زيرزميني هستند كه با حفر چاهها، بر سطح زمين جاري مي شوند. تعبير به تذكر در آيات قرآن (مانند: لعلهم يتذكرون، و ذكر فان الذكري تنفع المومنين و … ) نيز مي تواند گواهي بر اين معنا باشد. اين بحث دامنه وسيعي دارد كه اينجا جاي شرح آن نيست. 2- حوادث بيدارگر در كلام فوق نيز اشاره اي به اين معني شده بود كه پيامبران الهي، علاوه بر تعليم معارف الهيه و نشان دادن آثار عظمت پروردگار در عالم هستي، انسانها را به حوادث بيدارگر متوجه مي سازند: پايان زندگي و فناي نعمتهاي مادي و درد و رنجهاي سنگين و حوادث سخت عبرت انگيز. اين تعبيرات، بار ديگر فلسفه حوادث دردناك را در زندگي بشر آشكار مي سازد كه اگر اينها نبودند چنان خواب غفلتي جهان بشريت را فرا مي گرفت كه بيدار شدنش بسيار مشكل و بعيد

بود. 3- نقش دين در زندگي انسانها از آنچه در

كلام امام (ع) در اين بخش بسيار پرمعني آمده، به خوبي نقش دين در زندگي انسانها آشكار مي گردد كه اگر پيامبران نبودند شرك و بت پرستي سراسر جهان انسانيت را فرا مي گرفت و شياطين، آنها را از معرفت خدا و بندگي او باز مي داشتند، چرا كه عقل انسانها به تنهايي براي تشخيص همه اسباب سعادت و موانع راه كافي نيست. درست است كه عقل نورافكن پرفروغي است ولي تا آفتاب وحي نتابد و همه جا را روشن نسازد تنها با نورافكن عقل كه محيط محدودي را روشن مي كند نمي توان اين راه بسيار پرخطر و پرفراز و نشيب را طي نمود. از اينجا روشن مي شود كه برهماييها كه مساله بعثت انبيا و ارسال رسل را انكار كرده اند، سخت در اشتباهند. اگر عقل انسان، تمام اسرار درون و برون انسان را درك مي كرد و رابطه گذشته و حال و آينده را مي دانست و در تشخيص خود گرفتار اشتباه نمي شد، ممكن بود گفته شود: درك عقل در همه جا و براي همه مشكلات زندگي اين جهان و آن جهان كافي است، اما با توجه به محدوديت ادراكات عقلي و فزوني مجهولات نسبت به معلومات (آن هم يك فزوني بسيار عظيم و گسترده) پيداست كه تكيه بر عقل به تنهايي صحيح نيست. انكار نمي كنيم كه عقل يكي از حجتهاي الهي است و در همين خطبه

امام (ع) به آن اشاره فرموده است، حتي در روايات اسلامي به عنوان پيامبر درون از آن ياد شده، چنان كه در حديث معروف امام كاظم (ع) مي خوانيم كه فرمود: ان لله علي الناس حجتين حجه

ظاهره و حجه باطنه فاما الظاهر فالرسل و الانبياء و الائمه عليهم السلام و اما الباطنه فالعقول، براي خداوند دو حجت بر مردم است، حجتي آشكار و حجتي پنهان. اما حجت آشكار، پيامبران و رسولان و ائمه- عليهم السلام- هستند و اما حجت باطن، عقلها و خردها مي باشد. ولي با اين حال پيداست كه اين رسول باطن، رسالت محدودي دارد، در حالي كه رسول ظاهر كه متكي به منبع وحي و علم بي پايان خداست رسالتش نامحدود است. از اينجا، پاسخ سفسطه برهمايها روشن مي شود. آنها مي گويند: آنچه پيامبران براي ما مي آورند از دو صورت خارج نيست يا عقل ما درك مي كند يا نه، اگر عقل ما آن را درك مي كند نيازي به زحمت پيامبران نيست و اگر درك نمي كند يعني نامعقول است، قابل قبول نيست، زيرا هيچ انساني زير بار مطلب نامعقول نمي رود. اشكالي كه در اين استدلال به چشم مي خورد اين است كه آنها ميان نامعقول و مجهول، فرق نگذاشته اند. گويي تصورشان اين بوده كه عقل همه چيز را درك مي كند، در حالي كه در اين جا

يك تقسيم سه گانه داريم: مطالبي كه به ما عرضه مي شود يا موافق با حكم عقل است يا مخالف و يا مجهول. و به جرات مي توان مي شود يا موافق با حكم عقل است يا مخالف و يا مجهول. و به جرات مي توان گفت قسمت عمده مطالب، جزء گروه سوم، يعني مجهول است و درست فعاليت پيامبران در همين بخش است. اضافه بر اين، ما غالبا در ادراكات عقلي خود نيز گرفتار وسوسه هايي مي شويم كه نكند خطا و اشتباهي در آن باشد، اينجاست كه تاييد پيامبران و به تعبيري ديگر تاييد عقل

با نقل مي تواند ما را در داده هاي عقلي مطمئن سازد و ريشه وسوسه ها را بخشكاند و به درستي راهي كه از آن مي رويم مطمئن سازد. 4- در هر عصر و زماني حجتي لازم است در تعبيرات مولا نيز اين نكته به چشم مي خورد كه تاكيد مي فرمود: خداوند هرگز خلق خودش را از حجت و هادي و راهنما خالي نگذاشته است، خواه پيامبري بوده باشد يا كتاب آسماني بازمانده از پيامبران يا امام معصوم و يا سنت و سيره و روش آنان. جالب اين كه كتاب آسماني و پيامبران- در كلام امام (ع)- در كنار هم قرار گرفته اند و حجت الهي و سيره معتبر در كنار هم. آري، همراه هر كتاب آسماني بايد پيامبري باشد تا آن را دقيقا تبيين و علاوه بر تبيين، د

ر عمل پياده كند و در ادامه راه، همراه سنت پيامبران بايد وصي و امامي باشد تا ميراث پيامبران را حفظ و در تحكيم و اجراي آن بكوشد. اين همان چيزي است كه اعتقاد ما بر آن است و در حديثي از امام صادق (ع) وارد شده: لو لم يبق في الارض الا اثنان لكان احدهما الحجه، اگر در روي زمين جز دو نفر نباشد يكي از آن دو، حجت الهي و امام ديگري است. و نيز همان است كه امام اميرالمومنين (ع) در كلمات قصار همين نهج البلاغه فرموده است: اللهم بلي لا تخلو الارض من قائم لله بحجه اما ظاهرا مشهورا و اما خائفا مغمورا لئلا تبطل حجج الله و بيناته. 5- ويژگيهاي پيامبران پيامبراني كه از سوي خدا براي هدايت خلق، مبعوث مي شدند افراد عادي نبودند، بلكه تمام صفاتي را

كه لازمه اين رسالت مهم است دارا بودند كه از جمله آنها شهامت در حد بالا براي ابلاغ رسالت در برابر اقوام جاهل و لجوج، و ايستادگي در مقابل همه موانع تا سرحد شهادت. و اين همان است كه امام (ع) در فراز بالا به آن اشاره فرموده كه: كمي نفرات و فراواني دشمنان و تكذيب كنندگان، هرگز مانع انجام وظيفه آنها نبود و هر گاه تاريخ انبيا را مطالعه كنيم (مخصوصا تاريخ پيامبر اسلام را) صدق اين سخن به وضوح در آن

ديده مي شود. قرآن مجيد نيز اين صفت را يكي از ويژگيهاي مبلغان رسالت الهي شمرده، مي فرمايد: الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله، پيامبراني كه تبليغ رسالتهاي الهي مي كردند و (تنها) از او مي ترسيدند و از هيچ كس جز خدا بيم نداشتند. از تعبير امام در اين فراز- به گفته نويسنده منهاج البراعه- روشن مي شود كه تقيه بر انبيا جايز نيست و اگر مي بينيم فخر رازي به شيعه اماميه اين معني را نسبت داده است كه آنها حتي اظهار كفر را بر انبيا در مقام تقيه جايز مي شمرند سخني باطل و بي اساس است. بلكه مطلب از اين بالاتر است، زيرا تقيه كردن براي امامان و حتي افراد عادي در آنجا كه اصل دين در خطر بوده باشد حرام مي باشد، به تعبير ديگر: تقيه، گاه واجب است و گاه حرام، آنجا كه ترك تقيه سبب هدر دادن نيروها بدون دليل است، تقيه واجب است، مثل اين كه جمعي از مسلمانان بر اثر پيشامدي در دست دشمنان اسلام گرفتار شوند و به گونه اي باشد كه اگر اظهار اسلام كنند دشمن، همه

را نابود كند و مسلمانان به ضعف و شكست كشيده شوند، در اينجا بايد عقيده خود را كتمان نمايند تا نيروها را بيهوده هدر ندهند، ولي گاه مي شود كه مكتوم داشتن عقيده باعث ض

عف و زبوني و ذلت است، در اينجا واجب است عقيده را شجاعانه اظهار داشت و لوازم آن را هر چه هست تحمل نمود (برنامه امام حسين (ع) و يارانش در كربلا يكي از مصداقهاي روشن اين مطلب است). از آنجا كه انبيا در موضعي بودند كه اگر كتمان عقيده مي كردند به رسالت آنها لطمه وارد مي شد موظف بودند تقيه را ترك كنند. ذكر اين نكته نيز لازم است كه اين تقيه نه منحصر به شيعه است و نه منحصر به مسلمانان، بلكه يكي از اصول اساسي عقلاست كه هرجا اظهار عقيده باعث به هدر رفتن نيروها بدون هيچگونه فايده باشد از آن خودداري مي كند.

[صفحه 212]

ترجمه: و به اين ترتيب قرنها گذشت و روزگاران، سپري شد، پدران رفتند و فرزندان، جانشين آنان شدند. (اين وضع همچنان ادامه داشت) تا اين كه خداوند سبحان محمد رسول الله (ص) را براي وفاي به عهد خويش و كامل كردن نبوتش مبعوث كرد. اين در حالي بود كه از همه پيامبران، پيمان درباره او گرفته شده بود (كه به او ايمان بياورند و بشارت ظهورش را به پيروان خويش بدهند) و در حالي كه نشانه هايش مشهود و ميلادش ارزنده بود و در آن روز مردم زمين، داراي مذاهب پراكنده و افكار ضد و نقيض و راهها و عقايد پراكنده بودند: گروهي خدا را به مخلوقاتش تشبيه مي كردند و گروهي نام او را بر بتها مي نهادند و

بعضي به غير او اشاره و دعوت مي نمودند، اما خداوند آنها را به وسيله آن حضرت از گمراهي رهايي بخشيد و با وجود پر بركتش، آنها را از جهالت نجات داد. شرح و تفسير: به اين ترتيب، قرنها گذشت و روزگاران سپري شد، پدران رفتند و فرزندان جانشين آنها شدند (علي ذلك نسلت القرون و مضت الدهور و سلفت الاباء و خلفت الابناء). طلوع آفتاب اسلام: در اين بخش از خطبه، امام (ع) اشاره به چهار نكته مي فرمايد: نخست، مسئله بعثت پيامبر اسلام و بخشي از ويژگيها و فضا

يل آن حضرت و نشانه هاي نبوت او. دوم، وضع دنيا در زمان قيام آن حضرت از نظر انحرافات ديني و اعتقادي و نجات آنها از اين ظلمات متراكم، به وسيله نور محمدي (ص). سوم، رحلت پيامبر از دار دنيا. چهارم، ميراثي كه از آن حضرت باقي مانده، يعني قرآن مجيد. در قسمت اول ميفرمايد: اين وضع همچنان ادامه يافت تا اين كه خداوند سبحان، محمد رسول الله (ص) را براي وفاي به عهد خود و كامل كردن نبوتش برانگيخت و مبعوث كرد (الي ان بعث الله سبحانه محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم لانجاز عدته و اتمام نبوته). سپس اشاره به بخشي از فضايل آن حضرت كرده، مي فرمايد: اين در حالي بود، كه از همه پيامبران پيمان درباره او گرفته شده بود (كه به او ايمان بياورند و بشارت ظهورش را به پيروان خويش بدهند) (ماخوذا علي النبيين ميثاقه). در حالي كه نشانه هايش مشهور و ميلادش پسنديده بود (مشهوره سماته، كريما ميلاده). اين تعبير ممكن است اشاره به كرامت و عظمت پدر و

مادر و اجداد او باشد و يا بركاتي كه هنگام تولد او براي جهانيان فراهم گشت، چه اين كه مطابق نقل تواريخ، همزمان با تولد آن حضرت بتها در خانه كعبه فرو ريختند، آتشكده فارس خاموش شد، درياچه ساوه كه مورد پ

رستش گروهي بود خشكيد و قسمتي از قصر شاهان جبار درهم شكست و فرو ريخت و همه اينها بيانگر آغاز عصر جديدي در مسير توحيد و مبارزه با شرك بود. سپس مي افزايد: در آن روز مردم زمين، داراي مذاهب پراكنده و افكار و خواسته هاي ضد و نقيض و راهها و عقايد پراكنده بودند (و اهل الارض يومئذ ملل متفرقه و اهواء منتشره و طرائق متشتته). گروهي خدا را به مخلوقاتش تشبيه مي كردند و گروهي نام او را بر بتها مي نهادند يا به غير او اشاره و دعوت مي كردند (بين مشبه لله بخلقه او ملحد في اسمه او مشير الي غيره). ملحد از ماده لحد بر وزن مهد به معناي حفره اي است كه در يك طرف قرار گرفته است و به همين جهت به حفره اي كه در يك جانب قرار گرفته است لحد مي گويند، سپس به هر كاري كه از حد وسط منحرف به سوي افراط و تفريط شده، الحاد گفته مي شود و شرك و بت پرستي را نيز به همين جهت الحاد مي گويند و منظور از جمله بالا (ملحد في اسمه) همان است كه در بالا اشاره شد كه نام خدا را بر بتها مي نهادند، مثلا به يكي از بتها اللات و به ديگري العزي و به سومي منات مي گفتند كه به ترتيب از الله و العزيز و المنان مشتق شده است و يا

اين كه منظور آن است كه صفاتي براي خدا همچون صف

ات مخلوقات قائل مي شدند و اسم او را دقيقا بر مسمي تطبيق نمي كردند. جمع ميان هر دو تفسير نيز ممكن است. سپس مي افزايد: پس خداوند آنها را به وسيله آن حضرت از گمراهي رهايي بخشيد و با وجود پر بركت او، آنان را از جهالت نجات داد (فهداهم به من الضلاله و انقذهم بمكانه من الجهاله). نكته ها: 1- اديان و مذاهب قبل از بعثت پيامبر اسلام (ص) در عبارات فوق، اشارات كوتاه و بسيار پرمعني درباره اديان و مذاهب عرب و غير عرب در عصر جاهليت و قبل از بعثت پيامبر اسلام (ص) شده است و به طوري كه مورخان و محققان نوشته اند نه تنها در دنيا مذاهب و اديان بي شماري بود و انحرافات فراوان، بلكه در ميان عرب نيز عقايد گوناگون بسياري بود. ابن ابي الحديد مفسر معروف نهج البلاغه درباره اديان عرب جاهلي مي گويد: آنها نخست به دو گروه تقسيم شدند معطله و غير معطله. گروهي از معطله اصلا اعتقادي به خدا نداشتند و همانگونه كه قرآن مي گويد، مي گفتند: ما هي الا حياتنا الدنيا نموت و نحيي و ما يهلكنا الا الدهر، چيزي جز زندگاني دنيا وجود ندارد، گروهي مي ميرند و گروه ديگري به جاي آنها مي آيند و تنها طبيعت است كه ما را مي ميراند. گروه ديگري از آنان خدا را قبول دا

شتند ولي منكر معاد و رستاخيز بودند و مي گفتند: من يحيي العظام و هي رميم، چه كسي مي تواند استخوانهاي پوسيده را زنده كند؟ گروه سومي، خداوند و رستاخيز را قبول داشتند ولي منكر بعثت پيامبران بودند و تنها به سراغ پرستش بتها مي رفتند.

بت پرستان نيز مختلف بودند بعضي بتها را شريك خداوند مي دانستند و همين واژه (شريك) را بر آنها اطلاق مي كردند و به هنگام حج مي گفتند: لبيك اللهم لبيك لا شريك لك الا شريكا هو لك. اما گروه ديگري بتها را شيفيعان درگاه خدا مي دانستند و مي گفتند: و ما نعبدهم الا ليقربونا الي الله زلفي، اينها را پرستش نمي كنيم مگر براي اين كه ما را به پيشگاه خدا نزديك كنند! گروه ديگري قائل به تشبيه و تجسم بودند و براي خدا جسم و اعضا و صفاتي شبيه انسانها قائل بودند. بعضي از آنها مانند اميه بن ابي الصلت مي گويد: خداوند بر فراز عرش نشسته و پاهاي خود را به سوي كرسي دراز كرده است! (آثار اين افكار و رسوبات آن متاسفانه در بعضي از افراد عقب مانده و ناآگاه از اسلام نيز، بعد از اسلام وجود داشت تا آنجا كه بعضي بر اين باور بودند كه خداوند از آسمان نازل مي شود بر مركبي سوار است و به صورت جوان امردي است، در پاي او كفشهايي ا

ز طلا وجود دارد و بر گرد صورتش پروانه اي طلايي حركت مي كند و امثال اين خرافات و موهومات). اما غير معطله، گروه اندكي بودند كه اعتقاد به خداوند داشتند و پارسايي و پرهيزكاري را پيشه خود نموده بودند مانند عبدالمطلب و فرزندش عبدالله و فرزند ديگرش ابوطالب و قس بن ساعده و بعضي ديگر. بعضي ديگر از اين شارحان نهج البلاغه، دانشمندان عرب را نيز به گروههاي زير تقسيم كرده اند: آنهايي كه تنها در علم انساب آگاهي داشتند، گروه ديگري تعبير رويا مي كردند و بعضي داراي علم انواء بودند (نوعي ستاره شناسي آميخته با

خرافات) و گروهي كاهنان بودند كه به گمان خود از امور پنهاني و حوادث آينده خبر مي دادند. در ميان غير عرب نيز برهماييها در هند زندگي مي كردند كه جز احكام عقليه چيزي را قائل نبودند و تمام اديان را انكار مي كردند. گروهي ديگر ستاره پرستان بودند و خورشيدپرستان و ماه پرستان كه اشكال ديگري از بت پرستي بود. علاوه بر اينها يهود و نصارا و مجوس بودند كه هر كدام گرفتار نوعي انحراف شده بودند. مذهب مجوس سر از دوگانه پرستي و خداي خير و خداي شر درآورده بود. اين مذهب- كه شايد در آغاز از سوي بعضي انبياي الهي عرضه شده بود- چنان با خرافات آميخ

ته شده بود كه به گفته بعضي از محققان، آنها معتقد بودند خداي خير و خداي شر- جنگ سختي با هم داشتند تا اين كه فرشتگان ميانجيگري كردند اصلاح ذات البين حاصل شد به اين شرط كه عالم پايين، هفت هزار سال در اختيار خداي بشر باشد (و عالم بالا در اختيار خداي خير). مسيحيان در چنگال تثليث (خدايان سه گانه) گرفتار شده بودند و يهود، با تحريفات عجيبي كه در تورات واقع شده بود گرفتار خرافات زيادي شد كه شرح آن در اين مختصر نمي گنجد. امام (ع) در عبارت فوق، تمام اين گروهها را در سه طايفه جاي داده است: گروه اول آنهايي كه قائل به تشبيهند و براي خدا شريك قائلند مانند مجوس و مسيحيان، يا براي خداوند صفات مخلوقات را قائلند مانند بسياري از يهود. گروه دوم كساني كه نام او را بر غير او مي نهند مانند بسياري از بت پرستان كه نام خدا را بر بتها مي نهادند و آنها را

واسطه ميان خود و خدا مي پنداشتند و گروه سوم كساني كه به غير خدا اشاره مي كردند مانند دهريه كه طبيعت را خالق هستي مي پنداشتند و يا بت پرستان و ماه پرستان و ستاره پرستان كه براي بتها و كواكب آسمان، اصالت قائل بودند يعني همانها را خداي خود مي دانستند. آري در چنين اوضاع و احوالي پيامبر اسلا

م ظهور كرد و آفتاب قرآن درخشيدن گرفت. عالي ترين مفاهيم توحيد و دقيق ترين معارف مربوط به خدا و صفات او، به وسيله آن حضرت تعليم داده شد، تاريخ انبيا كه با خرافات وحشتناكي آميخته شده بود به صورت پاك و خالي از هر گونه خرافه بر مردمان عرضه شد. قوانيني كه حمايت از محرومان و مستضعفان، اساس آن را تشكيل مي داد و پديدآورنده نظم و عدالت بود بيان گرديد و پيامبر اسلام به تعبير خود قرآن، آنها را از ضلال مبين رهايي بخشيد و با تعليم قرآن و معارف اسلام به تهذيب نفوس پرداخت (هو الذي بعث في الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه و ان كانوا من قبل لفي ضلال مبين). آري با ظهور اين پيامبر بزرگ چهره دين الهي، آشكار گشت و خرافات زدوده شد و فصل تازه اي در تاريخ بشريت گشوده گرديد. اين حقيقتي است كه حتي دورافتادگان از كانون اسلام نيز به آن معترفند. (برنارد شاو) نويسنده و فيلسوف معروف انگليسي مي گويد: دين محمد، تنها ديني است كه به نظر مي رسد شايستگي دارد كه با تمام اشكال زندگي انسانها در طول تاريخ بسازد (و آنها را رهبري كند) به گونه اي كه براي تمام اقوام، جاذبه داشته باشد … محمد را

بايد نجات دهندي انساني

ت خواند و من معتقدم اگر مردي همانند او زعامت و سرپرستي جهان امروز را بر عهده بگيرد در حل مشكلات پيروز مي شود و جهان را به سوي سعادت و صلح مي برد. محمد كاملترين انسان از گذشتگان و انسانهاي امروز بود و مانند او در آينده نيز تصور نمي شود! 2- آينده نگري پيامبران از تعبير امام (ع) در اين خطبه به خوبي استفاده مي شود كه انبيا و پيامبران الهي تنها به زمان حيات خود نمي نگريستند بلكه نگران امتهاي بعد از حيات خود نيز بودند به همين دليل آنچه اسباب هدايت و نجات آنها در آينده مي شد، بيان مي كردند و هر كاري كه از دست آنها ساخته بود براي ادامه خط نبوت و رسالت انجام مي دادند. به يقين پيغمبر اسلام نيز چنين بود. آيا ممكن است امت را يله و رها سازد و از ميان آنان برود؟ آيا ممكن است بدون طريق واضح و سرپرست آگاهي، آنها را به حال خود واگذارد؟! آيا حديث ثقلين كه به طور متواتر در كتب اهل سنت و شيعه نقل شده است كه پيامبر فرمود: من دو چيز گرانمايه را در ميان شما وا مي گذارم و مي روم: كتاب خدا و عترتم نمونه اي از اين آينده نگري و پيشگيري از انحرافات نيست؟

[صفحه 227]

ترجمه: سپس خداوند سبحان، لقاي خويش را براي محمد انتخاب كرد و آنچه را نزد خود داشت براي او پسنديد و او را با رحلت و انتقال از دار دنيا به سراي آخرت گرامي داشت و از گرفتاري در چنگال مشكلات نجات بخشيد. آري در نهايت احترام او را قبض روح كرد، درود خدا بر او و

آلش باد! او هم، آنچه را انبياي پيشين براي امت خود به يادگار گذارده بودند، در ميان شما به جاي نهاد چرا كه آنها هرگز امت خود را بي سرپرست و بي آن كه راهي روشن در پيش پايشان بنهند و پرچمي برافراشته نزد آنان بگذارند، رها نمي كردند.

خطبه 002-پس از بازگشت از صفين

[صفحه 267]

ترجمه: اين خطبه را امام (ع) به هنگام بازگشت از صفين ايراد فرمود و در آن، وضع حال مردم پيش از بعثت و اوصاف اهل بيت پيامبر اسلام (ص) و سپس اوصاف گروه ديگري بيان شده است: حمد و ستايش مي كنم او را براي جلب اتمام نعمتش و اظهار تسليم در برابر عزتش و تقاضاي حفظ و نگهداري از معصيتش، چرا كه آن كس را كه او هدايت فرمايد هيچگاه گمراه نمي شود و آن كس را كه او دشمن دارد هرگز رهايي نمي يابد، زيرا ستايش او در ترازوي سنجش، از همه چيز سنگينتر است و براي ذخيره كردن، از هر گنجي برتر و گواهي مي دهم كه جز خداوند معبودي نيست، يگانه و بي شريك است، همان گواهيي كه خلوص آن آزموده شده و عصاره و جوهره آن در عمق عقيده خود جاي داده ام، شهادتي كه تا خدا ما را زنده دارد به آن پايبنديم و آن را براي صحنه هاي هولناكي كه در پيش داريم ذخيره كرده ايم زيرا اين (شهادت به توحيد) پايه اصلي ايمان و ريشه و قوام آن و سرآغاز همه نيكيها و سبب جلب خشنودي خداوند و موجب طرد و دوري شيطان است. خطبه در يك نگاه: اين خطبه در واقع داراي پنج فراز است (كه در ضمن چهار بخش مورد بحث و بررسي قرار مي گيرد):

فراز اول درباره حمد و ثناي الهي و پناه بردن به

فضل و كرم و رحمت او و فراز دوم درباره شهادت به توحيد پروردگار و آثار پربار ايمان به توحيد و فراز سوم شهادت و گواهي به نبوت، به اضافه بخش مهمي از فضايل پيغمبر اكرم (ص) و اوضاع و احوال عصر جاهليت، و گرفتاريهاي عظيم جامعه اسلامي در آن زمان و اشاره به زحماتي كه پيامبر اسلام براي دگرگون ساختن اين وضع تحمل فرموده و بالاخره در فراز چهارم اشارات پرمعنايي درباره موقعيت اهل بيت و عظمت مقام آنها و لزوم پناه بردن مردم در مشكلات ديني به آنان آمده است. در فراز پنجم همين معني را به شكل ديگري ادامه مي دهد و مردم را از مقايسه كردن آل محمد با ديگران برحذر مي دارد و با بيان اين كه هيچ يك از افراد اين امت همتاي آنان نيستند امتيازات آنان را بر مي شمرد و از بازگشت حق به اهلش اظهار رضايت و خشنودي مي كند. شرايط و زمان صدور اين خطبه: همانگونه كه در آغاز خطبه خوانديم مرحوم سيدرضي تصريح مي كند كه اين خطبه بعد از بازگشت امام (ع) از صفين ايراد شده است. حال و هواي خطبه نيز تناسب با اين معني دارد زيرا شرح احوال مردم در عصر جاهليت، بازگوكننده اين حقيقت است كه از تكرار جاهليت دوم برحذر باشند و اجازه ندهند بازماندگان عصر جاهليت كه عمدتا لش

كر شام را در ميان صفين تشكيل مي دادند، در رسيدن به نيات سوء خود موفق شوند. و نيز تاكيد مي كند كه دست به دامان اهل بيت پيامبر بزنند تا از خطراتي كه اسلام را در

آن زمان تهديد مي كرد رهايي يابند، چرا كه خود پيامبر بارها فرمود: من در ميان شما دو چيز گرانمايه به يادگار مي گذارم كه اگر به آنها تمسك جوييد هرگز گمراه نخواهيد شد: قرآن و اهل بيت. از اينجا روشن مي شود كه آنچه ابن ابي الحديد در يك داوري عجولانه درباره زمان صدور خطبه گفته است، صحيح به نظر نمي رسد. او مي گويد حال و هواي آخر خطبه متناسب با زمان بازگشت از صفين نيست چرا كه آن زمان بر اثر حادثه حكميت و نيرنگ عمرو بن عاص و تقويت معاويه و مشكلات ديگري كه در لشكر آن حضرت ظاهر گشت مناسب چنين سخني نبود، بلكه تناسبي با آغاز خلافت آن حضرت دارد و اگر سيدرضي زمان صدور آن را بعد از بازگشت از صفين دانسته، اشتباهي از او نيست، او آنچه را در كلمات پيشينيان يافته، بازگو كرده است و چه بسا اشتباه از سابقين باشد. به گفته بعضي از دانشمندان اين سخن را درباره كسي بايد گفت كه كوه علم و درياي وقار و اسطوره مقاومت و جهاد نباشد. شخصي با سعه صدر علي (ع) هرگز در برابر چنين حادثه اي خود

ش را نمي بازد و روح بلند و فكر گسترده او اجازه نمي دهد كه پريشان حال و مضطرب و مشوش گردد، بلكه به عكس، همانگونه كه گفتيم اين خطبه به مردم هشدار مي دهد كه تسليم تبليغات مسموم و تلاشهاي شيطاني حاكمان شام نشوند و از بازگشت به عصر جاهليت بپرهيزند و آنگونه كه حق به اهلش بازگشته، دست از آن برندارند و محكم، تا آخر بايستند. اين كه ابن ابي الحديد معتقد است پيروزي در اين ميدان از

آن معاويه بود و با جمله: الان اذ رجع الحق الي اهله، اكنون حق به اهلش بازگشته تناسبي ندارد صحيح به نظر نمي رسد، زيرا: اولا: معاويه هرگز در اين ميدان پيروز نشد، تنها از يك شكست قطعي بر اثر نيرنگ عمرو بن عاص نجات يافت و علي (ع) همچنان حق را در اهلش (خودش و اهل بيت) مي بيند و به مردم هشدار مي دهد، مراقب باشند كه حق از اهلش گرفته نشود. ثانيا: داستان حكميت و داوري زشت و ظالمانه عمرو بن عاص- بر خلاف آنچه بسياري فكر مي كنند- به هنگام حضور امام در صفين واقع نشد بلكه چند ماه بعد از آن صورت گرفت و جالب اين كه خود ابن ابي الحديد در جاي ديگر به اين معني تصريح كرده است. بنابراين اگر ابن ابي الحديد مي خواهد جمله اخير خطبه را دليل بر اين بگيرد كه اين خطبه بع

د از جنگ صفين نبوده، دليل نادرست و شاهد باطلي است. شرح و تفسير: دو اصل اساسي در اسلام اين خطبه مانند بسياري از خطبه هاي نهج البلاغه با حمد و ستايش پروردگار آغاز مي شود ولي در اينجا انگيزه هاي سه گانه اي براي حمد و ستايش الهي بيان شده است: نخست تقاضاي افزايش و تكميل نعمتهاي الهي و ديگر اظهار تسليم در مقابل قدرت و عزت او و سوم تقاضاي حفظ و نگهداري از معاصي به بركت الطاف او مي باشد، مي فرمايد: حمد و ستايش مي كنم او را به خاطر جلب اتمام نعمتش و اظهار تسليم در برابر عزتش و تقاضاي حفظ و نگهداري از معصيت و نافرمانيش (احمده استتماما لنعمته و استسلاما لعزته و استعصاما من معصيته). بايد توجه داشت كه مفهوم حمد

چيزي بيشتر از شكر است و به تعبيري ديگر شكر آميخته با ستايش است و اين از يك سو سبب فزوني نعمتهاي الهي مي شود همانطور كه مي فرمايد: لئن شكرتم لازيدنكم و از سوي ديگر انجام وظيفه عبوديت و بندگي است و آن همان تسليم در برابر عزت پروردگار است و از سوي سوم موجب جلب عنايات و الطاف و امدادهاي حق، براي حفظ از گناهان است. بعد از حمد به سراغ استعانت از پروردگار مي رود و دليل آن را نيز بيان مي فرمايد، مي گويد: از او ياري مي

جويم چرا كه نيازمند به كمك و كفايت او هستم (و استعينه فاقه الي كفايته). آري هنگامي كه بنده آگاه خود را سر تا پا نيازمند به آن ذات بي نياز و صاحب كمال مطلق مي بيند، دست استعانت به دامان لطفش مي زند و در همه چيز و در همه حال از او ياري مي طلبد. سپس به دليل ديگري براي اين ياري جستن اشاره كرده، مي افزايد: چرا كه آن كس را كه او هدايت فرمايد هرگز گمراه نمي شود و آن كس را كه خدا او را دشمن دارد هرگز نجات و رهايي نمي يابد و هر كس را كفايت كند هرگز نيازمند نخواهد شد (انه لا يضل من هداه و لا يئل من عاداه و لا يفتقر من كفاه). آري قدرتش آن چنان است كه هيچ كس را ياراي مقابله با آن نيست و علمش چنان است كه هيچ خطايي در آن راه ندارد. اين احتمال نيز وجود دارد كه اين جمله هاي سه گانه دليل ديگري براي حمد و هم دليل براي استعانت باشد. در پايان اين كلام باز به دليل و نكته

ديگري براي حمد پروردگار اشاره مي فرمايد، مي گويد: چرا كه ستايش او در ترازوي سنجش، از همه چيز سنگين تر و براي ذخيره كردن از هر گنجي برتر است (فانه ارجح ما وزن و افضل ما خزن). در واقع فوايد و آثاري كه در جمله هاي قبل آمده، مربوط به اين جهان است و آنچه در دو جمله

اخير آمده، مربوط به جهان ديگر و ذخيره يوم المعاد است و به اين ترتيب حمد پروردگار مايه نجات در دنيا و آخرت است و چه زيباست كه در اين جمله هاي كوتاه تمام ابعاد و نكات را در كوتاهترين عبارت بيان فرموده است. بي جهت نيست كه ابن ابي الحديد هنگامي كه به شرح اين خطبه مي رسد و از كنايات و تعبيرات لطيف و بديع آن سرمست مي گردد، مي گويد: فسبحان من خصه بالفضائل التي لا تنتهي السنه الفقهاء الي وصفها و جعله امام كل ذي علم و قدوه كل صاحب خصيه، منزه است خدايي كه علي (ع) را به فضايلي مخصوص كرد كه زبان فصيحان توان وصف آن را ندارد و او را بر هر عالمي مقدم داشت و پيشوا و اسوه هر صاحب فضيلتي كرد. سپس به سراغ ريشه تمام نيكيها و پاكيها و فضايل و افتخارات يعني شهادت به توحيد مي رود و مي فرمايد: من گواهي مي دهم كه جز خداوند معبودي نيست، يگانه و بي شريك است (و اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له). پناه گرفتن، در سايه توحيد هم به خاطر آن است كه ريشه تمام عقايد و افكار پاك و اعمال صالح است و هم به خاطر اين كه كساني كه مدعي الوهيت آن حضرت بودند به

نادرستي اعتقاد خود پي ببرند. سپس مي افزايد: (اين شهادت و گواهي من به حقيقت توحيد يك شهاد

ت ساده نيست بلكه) شهادتي است كه خلوص آن آزموده شده و عصاره و جوهره آن را در عمق عقيده خود، جاي داده ام (نه تنها زبان من كه تمام ذرات وجودم و اعماق روح و جانم به آن گواهي مي دهد) (شهاده ممتحنا اخلاصها معتقدا مصاصها). نه يك شهادت و گواهي زودگذر بلكه شهادتي كه تا خداوند ما را زنده دارد به آن پايبنديم و آن را براي صحنه هاي هولناكي كه در پيش داريم ذخيره كرده ايم (نتمسك بها ابدا ما ابقانا و ندخرها لاهاويل ما يلقانا). امام (ع) در اين گفتار عمق ايمان و وفاداري خود را به حقيقت توحيد در تمام ابعاد و همه صحنه هاي زندگي اعلام مي دارد و هر كس تاريخ زندگي آن بزرگوار را مطالعه كند، اين حقيقت را به روشني در تمام زندگي آن حضرت مي بيند كه لحظه اي به شرك آلوده نشد و در برابر هيچ بتي سجده نكرد و هميشه در سايه توحيد گام برمي داشت و از هرگونه شرك خفي و جلي بيزار بود. سپس دلايل چهارگانه اي براي تمسك جستن به اين اصل اصيل ذكر مي فرمايد، مي گويد: زيرا شهادت به توحيد پايه اصلي ايمان و ريشه و قوام آن است و همچنين سرچشمه همه نيكيها و سبب جلب خشنودي خداوند و موجب طرد و دوري شيطان است (فانها عزيمه الايمان و فاتح الاحسان و مرضاه الرحمن و م

دحره الشيطان). چنانچه در بحث نكات خواهد آمد خواهيم ديد كه هيچ يك از مراتب ايمان به اصول دين، بدون توحيد، اساسي ندارد و نيز تمام نيكيها و

اعمال صالح از حقيقت توحيد سرچشمه مي گيرد و به همين دليل سبب خشنودي خدا و دوري شيطان است چرا كه مهمترين ابزار شيطان شرك است- خواه به صورت جلي و آشكار باشد و يا مخفي و پنهان. بعضي از مفسران نهج البلاغه تعبير به (فاتحه الاحسان) را اشاره با پاداشهاي نيك الهي دانسته اند كه سرآغازش توحيد است ولي تفسيري كه در بالا گفته شد صحيح تر به نظر مي رسد. نكته ها: 1- توحيد ريشه همه نيكي ها معمولا شهادت به يگانگي پروردگار به عنوان يكي از اصول قطعي اعتقادي شمرده مي شود در برابر اصول ديگر، ولي اين در واقع يك برداشت ساده از اين اصل مهم اسلامي است. دقت بيشتر در منابع اسلامي و همچنين تحليلهاي عقلي نشان مي دهد كه توحيد، اصلي است كه در تمام اصول و فروع جريان دارد و به تعبير ديگر تمام اصول و فروع اسلام تبلوري از توحيد است نه تنها در مباحث اعتقادي و عبادي كه در مسائل اجتماعي و سياسي و اخلاقي، روح توحيد كم و جاري است. يگانگي خداوند چه در جهت ذات و صفات و چه در جهت افعال و عبوديت امري است روشن و مسل

م، ولي در مورد نبوت انبيا نيز به مقتضاي (لا نفرق بين احد من رسله) در ميان رسولان و انبياي او جدايي نمي افكنيم و معتقديم همه، داعيان يك مكتب و مناديان يك برنامه بودند هر چند با گذشت زمان و پيشرفت جوامع انساني پاره اي از احكام و برنامه ها به شكل تازه اي مطرح شده است. در امر معاد به مقتضاي (و كلهم آتيه يوم القيمه فردا) همه در يك روز، تك و تنها و در يك

دادگاه، حضور مي يابند و با يك معيار درباره آنها داوري مي شود و هر كدام به تناسب اعمالشان پاداش و كيفر مي بينند. جوامع انساني به يك ريشه باز مي گردند و اصولي كه حاكم بر آن است بلكه اصولي كه بر تمام عالم هستي حاكم است اصول ثابت و معيني است درست است كه قوانين الهي در اديان آسماني از نظر شاخ و برگ تا حدي متفاوت بوده، ولي ريشه هاي آن در همه جا يكي است و به همين دليل ما معتقديم كه انبيا به سوي جامعه واحد جهاني دعوت مي كرده اند و سرانجام نيز تمام جهان در زير چتر حكومت عدل واحدي قرار خواهد گرفت. در مسائل اخلاقي، چه كسي است كه نداند: فضايل اخلاقي از توحيد، و رذايل، از شرك سرچشمه مي گيرد. افراد رياكار گرفتار شركند همانگونه كه حسودان و بخيلان و حريصان و متكبران گرفتارند. كسي

كه توحيد افعالي خدا را در اعماق جانش پذيرا گشته و عزت و ذلت و روزي و حيات و پيروزي و موفقيت را به دست تواناي او مي داند دليلي ندارد كه راه ريا و حرص و بخل و حسادت را پيش مي گيرد. كوتاه سخن اين كه توحيد همچون يك دانه درشت تسبيح در مقابل بقيه دانه ها نيست بلكه همچون ريسماني است كه تمام دانه ها را به هم مي پيوندد. اينجاست كه عمق كلام مولا در جمله هاي بالا روشنتر مي شود چرا كه توحيد را پايه اصلي ايمان و سرآغاز همه نيكيها و موجب خشنودي خدا و عامل طرد و دوري شيطان مي شود و اگر آفتاب توحيد بر صفحه جان و جسم و جامعه انساني بيفتد و همه چيز در پرتو توحيد روشن

شود وضع و شكل گيري به خود خواهد گرفت. اگر مي بينيم مولاي متقيان علي (ع) كه خود روح توحيد است بارها و بارها در خطبه هاي نهج البلاغه توحيد و شهادت به يگانگي خدا را تكرار مي كند و از اين طريق به همه پيروان مكتبش درس توحيد تعليم مي دهد به خاطر اين است كه اين شعله جاوداني را در دلها زنده نگهدارد و سرزمين جانها را با اين آب حيات آبياري كند تا بذرهاي نيكي و پاكي در وجودشان به ثمر بنشيند و در پرتو توحيد رنگ الهي و صبغه الله را پذيرا شوند. بي شك شهادت به رسالت پيامبر (ص)

و توجه به ماموريتهاي او و كتاب آسمانيش بهترين زمينه ساز پيشرفت حقيقت توحيد در اعماق وجود انسانهاست. 2- درخشش توحيد خالص در زندگي اميرمومنان (ع) علي (ع) پيش از آن كه ديگران را به سوي اين حقيقت بزرگ (توحيد) دعوت كند خود مظهر تمام عيار آن بود. در تمام عمرش لحظه اي براي بت سجده نكرد و گرد و غبار شرك بر دامان پاكش ننشست. هر گامي برمي داشت براي خدا و هر حركتي مي كرد براي جلب رضاي او بود. از آغاز عمرش تا پايان عمر پيامبر (ص) همه جا در خدمتش بود و از جان و دل مي كوشيد. داستان معروف پيكار او با عمرو بن عبدود در آن هنگام كه عمرو، بر زمين افتاده بود و حضرت مي خواست كار او را يكسره كند معروف است، آري سپاهيان اسلام با كمال تعجب ديدند كه در اين لحظه حساس، علي (ع) توقف كرد (و شايد برخاست و كمي راه رفت) سپس برگشت و كار عمرو را يكسره كرد. هنگامي كه از علت اين

ماجرا پرسيدند، فرمود: (قد كان شتم امي و تفل في وجهي فخشيت ان اضربه لحظ نفسي فتركته حتي سكن مابي ثم قتلته في الله، او به مادرم دشنام داد و آب دهان به صورتم افكند من ترسيدم اگر آخرين ضربه را بر او وارد كنم به خاطر هواي نفس باشد او را رها كردم تا خشم من فرو نشست سپس براي

خدا او را به قتل رساندم). هنگامي كه بعضي از يارانش پيشنهاد شرك آلودي به او كردند كه براي تقويت پايه هاي حكومتت در بيت المال مسلمين تبعيض روا دار و سرشناسان و سردمداران را از بيت المال سير نما، فرمود: اتامروني ان اطلب النصر بالجور فيمن وليت عليه و الله لا اطور به ما سمر سمير و ما ام نجم في السماء نجما، آيا به من پيشنهاد مي كنيد كه براي پيروزي خود از جور و ستم در حق كساني كه بر آنها حكومت مي كنم استمداد جويم؟ به خدا سوگند تا عمر دارم و شب و روز برقرار است و ستارگان آسمان در پي هم طلوع و غروب مي كنند دست به چنين كاري نمي زنم! هنگامي كه به نماز مي ايستاد آن چنان غرق صفات جمال و جلال خدا مي شد كه جز او نمي ديد و به غير او نمي انديشيد آنگونه كه در حديث معروف آمده است كه در پاي مباركش پيكان تيري در غزوه احد فرو نشست كه بيرون آوردن آن در حال عادي مشكل بود، رسول خدا دستور داد كه در حال نماز از پايش بيرون بياورند (چنين كردند ولي) بعد از پايان نماز فرمود: من متوجه بيرون آوردن تير در حال نماز نشدم و از اينگونه جلوه هاي توحيد در

زندگي مولا فراوان است.

[صفحه 268]

ترجمه: و نيز گواهي مي دهم كه محمد (ص) بنده و فرستاده اوست، او را با دين و آيين آشكار، و نشانه روشن، و كتاب نوشته شده، و نور درخشان و روشنايي تابنده، و امر و فرمان قاطع و بي پرده، فرستاد تا شبهات را از ميان بردارد و با دلايل و منطق روشن استدلال كند و به وسيله آيات الهي مردم را از مخالفت خدا برحذر دارد و از كيفرهايي كه به دنبال مخالفت، دامنگيرشان مي شود بترساند. (خداوند پيامبرش را در زماني فرستاد كه) مردم در فتنه ها گرفتار بودند، فتنه هايي كه رشته دين در آن گسسته و ستونهاي بي ايمان و يقين متزلزل شده بود. اصول اساس فطرت و ارزشها دگرگون گشته و امور مردم پراكنده و متشتت، راههاي فرار از فتنه ها بسته و پناهگاه و مرجع، ناپيدا بود. (در چنين محيطي) هدايت، فراموش شده و گمراهي و نابينايي، همه را فرا گرفته بود. (در چنين شرايطي) خداوند رحمان معصيت مي شد و شيطان ياري مي گرديد و ايمان، بدون يار و ياور مانده بود. اركان ايمان فرو ريخته و نشانه هاي آن ناشناخته مانده و طرق آن ويران و شاهراههايش ناپيدا بود. مردم پيروي شيطان مي كردند و در مسير خواسته هاي او گام برمي داشتند. در آبشخور شيطان وارد شده و به وسيله آنها

(مردمي كه در دام شيطان گرفتار بودند) نشانه هاي او آشكار و پرچم وي به اهتزاز درآمده بود. اين در حالي بود كه مردم در فتنه هايي گرفتار بودند كه با پاي خويش آنان را لگدمال نموده و با سم خود، آنها را له نموده بود (و همچنان اين هيولاي فتنه) بر روي پاي خود ايستاده

بود. به همين دليل آنها در ميان فتنه ها گم گشته و سرگردان و جاهل و فريب خورده بودند (و اينها همه در حالي بود كه مردم آن زمان) در كنار بهترين خانه (خانه خدا) زندگي داشتند (ولي) با همسايگاني كه بدترين همسايگان بودند، خوابشان بي خوابي و سرمه چشمهايشان اشكها بود. در سرزميني كه دانشمندش به حكم اجبار، لب فرو بسته و جاهلش گرامي بود. خطبه در يك نگاه: اين خطبه در واقع داراي پنج فراز است (كه در ضمن چهار بخش مورد بحث و بررسي قرار مي گيرد): فراز اول درباره حمد و ثناي الهي و پناه بردن به فضل و كرم و رحمت او و فراز دوم درباره شهادت به توحيد پروردگار و آثار پربار ايمان به توحيد و فراز سوم شهادت و گواهي به نبوت، به اضافه بخش مهمي از فضايل پيغمبر اكرم (ص) و اوضاع و احوال عصر جاهليت، و گرفتاريهاي عظيم جامعه اسلامي در آن زمان و اشاره به زحماتي كه پيامبر اسلام براي دگرگون

ساختن اين وضع تحمل فرموده و بالاخره در فراز چهارم اشارات پرمعنايي درباره موقعيت اهل بيت و عظمت مقام آنها و لزوم پناه بردن مردم در مشكلات ديني به آنان آمده است. در فراز پنجم همين معني را به شكل ديگري ادامه مي دهد و مردم را از مقايسه كردن آل محمد با ديگران برحذر مي دارد و با بيان اين كه هيچ يك از افراد اين امت همتاي آنان نيستند امتيازات آنان را بر مي شمرد و از بازگشت حق به اهلش اظهار رضايت و خشنودي مي كند. شرايط و زمان صدور اين خطبه: همانگونه كه در آغاز خطبه خوانديم مرحوم

سيدرضي تصريح مي كند كه اين خطبه بعد از بازگشت امام (ع) از صفين ايراد شده است. حال و هواي خطبه نيز تناسب با اين معني دارد زيرا شرح احوال مردم در عصر جاهليت، بازگوكننده اين حقيقت است كه از تكرار جاهليت دوم برحذر باشند و اجازه ندهند بازماندگان عصر جاهليت كه عمدتا لشكر شام را در ميان صفين تشكيل مي دادند، در رسيدن به نيات سوء خود موفق شوند. و نيز تاكيد مي كند كه دست به دامان اهل بيت پيامبر بزنند تا از خطراتي كه اسلام را در آن زمان تهديد مي كرد رهايي يابند، چرا كه خود پيامبر بارها فرمود: من در ميان شما دو چيز گرانمايه به يادگار مي گذارم كه اگر به

آنها تمسك جوييد هرگز گمراه نخواهيد شد: قرآن و اهل بيت. از اينجا روشن مي شود كه آنچه ابن ابي الحديد در يك داوري عجولانه درباره زمان صدور خطبه گفته است، صحيح به نظر نمي رسد. او مي گويد حال و هواي آخر خطبه متناسب با زمان بازگشت از صفين نيست چرا كه آن زمان بر اثر حادثه حكميت و نيرنگ عمرو بن عاص و تقويت معاويه و مشكلات ديگري كه در لشكر آن حضرت ظاهر گشت مناسب چنين سخني نبود، بلكه تناسبي با آغاز خلافت آن حضرت دارد و اگر سيدرضي زمان صدور آن را بعد از بازگشت از صفين دانسته، اشتباهي از او نيست، او آنچه را در كلمات پيشينيان يافته، بازگو كرده است و چه بسا اشتباه از سابقين باشد. به گفته بعضي از دانشمندان اين سخن را درباره كسي بايد گفت كه كوه علم و درياي وقار و اسطوره مقاومت و جهاد نباشد. شخصي

با سعه صدر علي (ع) هرگز در برابر چنين حادثه اي خودش را نمي بازد و روح بلند و فكر گسترده او اجازه نمي دهد كه پريشان حال و مضطرب و مشوش گردد، بلكه به عكس، همانگونه كه گفتيم اين خطبه به مردم هشدار مي دهد كه تسليم تبليغات مسموم و تلاشهاي شيطاني حاكمان شام نشوند و از بازگشت به عصر جاهليت بپرهيزند و آنگونه كه حق به اهلش بازگشته، دست از آن

برندارند و محكم، تا آخر بايستند. اين كه ابن ابي الحديد معتقد است پيروزي در اين ميدان از آن معاويه بود و با جمله: الان اذ رجع الحق الي اهله، اكنون حق به اهلش بازگشته تناسبي ندارد صحيح به نظر نمي رسد، زيرا: اولا: معاويه هرگز در اين ميدان پيروز نشد، تنها از يك شكست قطعي بر اثر نيرنگ عمرو بن عاص نجات يافت و علي (ع) همچنان حق را در اهلش (خودش و اهل بيت) مي بيند و به مردم هشدار مي دهد، مراقب باشند كه حق از اهلش گرفته نشود. ثانيا: داستان حكميت و داوري زشت و ظالمانه عمرو بن عاص- بر خلاف آنچه بسياري فكر مي كنند- به هنگام حضور امام در صفين واقع نشد بلكه چند ماه بعد از آن صورت گرفت و جالب اين كه خود ابن ابي الحديد در جاي ديگر به اين معني تصريح كرده است. بنابراين اگر ابن ابي الحديد مي خواهد جمله اخير خطبه را دليل بر اين بگيرد كه اين خطبه بعد از جنگ صفين نبوده، دليل نادرست و شاهد باطلي است. شرح و تفسير: بعد از تحكيم پايه هاي شهادت به توحيد و يگانگي خدا به سراغ دومين و مهمترين اصل بعد از توحيد يعني

شهادت به نبوت مي رود و مي فرمايد: من گواهي مي دهم كه محمد بنده و فرستاده اوست (و اشهد ان محمدا عبده و رسوله). آري پيش از آن

كه رسول خدا باشد بنده خاص او بود و تا بنده خاص نباشد به مقام رسالت نمي رسد ضمنا پاسخي است به آنها كه رسولان خدا را تا سرحد الوهيت بالا مي بردند و بزرگترين افتخار آنان را كه عبوديتشان بود از آنها مي گرفتند. سپس رسالت و ماموريت پيامبر را اين چنين توصيف مي كند، مي فرمايد: او را با دين و آيين آشكار و نشانه روشن و كتاب نوشته شده و نور درخشان و روشنايي تابنده و امر و فرمان قاطع و بي پرده فرستاد (ارسله بالدين المشهور و العلم الماثور و الكتاب المسطور و النور الساطع و الضياء اللامع و الامر الصادع). در اين كه اين تعبيرات ششگانه عميق و پرمحتوا اشاره به چه اموري است تفسيرهاي گوناگوني وجود دارد. نخست اين كه دين مشهور اشاره به آيين اسلام و علم ماثور اشاره به معجزات و كتاب مسطور اشاره به قرآن و نور ساطع اشاره به علوم الهي پيامبر و ضياء لامع اشاره به سنت آن حضرت و امر صادع (به قرينه آيه فاصدع بما تومر) اشاره به ترك تقيه و اظهار توحيد بدون پرده در برابر مشركان و مخالفان است. اين احتمال نيز وجود دارد كه نور ساطع و ضياء لامع توضيحات بيشتري درباره قرآن مجيد مي باشد چرا كه قرآن مايه روشنايي افكار و جوامع انساني است. سپس به هدف ن

هايي رسالت پيامبر (ص) و آوردن قرآن مجيد و معجزات و قوانين و احكام الهي مي پردازد و مي فرمايد هدف از اين بعثت

و تجهيزات همراه پيامبر، چند چيز بود. هدف اين بود كه شبهات را از ميان بردارد و با دلايل و منطق روشن استدلال كند و به وسيله آيات الهي مردم را از مخالفت خدا برحذر دارد و از كيفرهايي كه به دنبال مخالفت دامنگيرشان مي شود بترساند (ازاحه للشبهات و احتجاجا بالبينات و تحذيرا بالايات و تخويفا بالمثلات). در تفسير اين چهار تعبير نيز مي توان گفت كه ازاحه للشبهات اشاره به حقايقي است كه در پرتو براهين الهي روشن مي شود و هر گونه شك و شبه را مي زدايد و احتجاجا بالبينات اشاره به معجزات حسي است كه براي گروهي كه استدلالات عقلي، آنان را قانع نمي كند، موجب يقين و ايمان است و تحذير به آيات تهديد به مجازاتهاي اخروي و تخويف به مثلات تهديد به مجازاتهاي دنيوي است همانگونه كه در قرآن به آن اشاره شده است، مي فرمايد: و يستعجلونك بالسيئه قبل الحسنه و قد خلت من قبلهم المثلات، آنها پيش از حسنه و رحمت الهي از تو تقاضاي شتاب در سيئه و عذاب مي كنند با اين كه پيش از آنها بلاهاي عبرت انگيز، بر گذشتگان نازل شده است. دورنمايي از عصر جاهليت

: امام (ع) در اين فراز كوتاه و پرمحتوا و ضمن بيان بيست و چند جمله فشرده و گويا، وضع زمان جاهليت را به طور دقيق ترسيم مي كند آن چنان كه هر خواننده اي گويي خود را در آن عصر و زمان احساس مي كند و تمام نابسامانيها و بدبختيهاي مردم آن عصر را با چشم خويش مي بيند. بي اغراق مي توان گفت كه امام (ع) در اين جمله هاي كوتاه و فشرده، يك كتاب بزرگ را خلاصه كرده است

و اين نشانه ديگري از قدرت بيان و فصاحت و بلاغت و عمق و زيبايي فوق العاده سخنان آن حضرت است. بديهي است تا وضع سابق مردم، يعني قبل از قيام رسول خدا، دقيقا ترسيم نشود، عظمت رسالت پيامبر (ص) و خدمتي كه او به جامعه انسانيت كرد و اثري كه آيين پاكش گذاشت به طور كامل روشن نخواهد شد. هميشه اينگونه مقايسه هاست كه عظمت كار و برنامه انبيا و مردان بزرگ را در طول تاريخ مشخص مي كند. در نخستين جمله ها مي فرمايد: خداوند پيامبرش را در زماني فرستاد كه مردم در فتنه ها گرفتار بودند، فتنه هايي كه رشته دين در آن گسسته و ستونهاي ايمان و يقين متزلزل شده، اصول اساسي فطرت و ارزشها دگرگون گشته، و امور مردم پراكنده و متشتت و راه فرار از فتنه ها بسته، و پناهگاه و مرجع، ناپيدا بود (و الناس ف

ي فتن انجذم فيها حبل الدين و تزعزعت سواري اليقين و اختلف النجر و تشتت الامر و ضاق المخرج و عمي المصدر). از يك سو، فتنه هاي شياطين و وسوسه هاي هواپرستان، رشته هاي ايمان و اعتقاد و معارق ديني را پاره كرده بود و از سوي ديگر، نابساماني، سراسر جامعه را فرا گرفته و آتش اختلافات از هر سو زبانه مي كشيد، و از همه بدتر اين كه در چنين شرايطي نه راه فراري وجود داشت و نه پناهگاهي، و مردم مجبور بودند در آن محيط آلوده به انواع انحراف و گناه بمانند و در آن لجنزار متعفن دست و پا بزنند. تعبير به حبل الدين (ريسمان دين) كه به صورت مفرد آمده، اشاره اي به وحدت آيين حق است و اين كه تمام اصول

تعليمات انبيا به ريشه واحدي باز مي گردد، هر چند دستورات و برنامه ها و تعليم معارف، با گذشته تفاوت مي يافته است. قرآن مجيد در يك جمله پرمعني در اين زمينه از قول مومنان صادق مي گويد: لا نفرق بين احد من رسله. تعبير به (اختلف النجر) نشان مي دهد كه اختلافات در عصر جاهليت اختلافات صوري و در شاخ و برگ نبود، بلكه اختلافات اصولي و بنيادين بود. بلكه مي توان گفت اين تعبير اشاره اي است به اين معني كه حتي پايه هاي فطرت انساني و اصول شناخته شده فطري مانند ت

وحيد و عشق به نيكيها و پاكيها همه متزلزل شده بود و يا نظام ارزشي جامعه بسيار متفاوت گشته و هر گروهي با معيار جداگانه اي با مسائل برخورد داشتند و همين عامل اساسي تشتت امور بود. تعبير به تشتت الامر مي تواند اشاره اي به اختلاف فوق العاده مذاهب آن زمان باشد (به اين طرز كه منظور از امر را امر دين بدانيم) و يا تشتت و پراكنده گي در همه امور اجتماعي، چه امر دين و چه دنيا، چه مسائل مربوط به اجتماع و چه خانواده، چه مسائل اقتصادي، يا اخلاقي. و معناي دوم تناسب بيشتري با عصر جاهليت دارد، و بدبختي بزرگ، اينجاست كه انسان در ميان شك و ترديد و بي ايماني و انواع اختلافات و پراكندگي و فساد غوطه ور باشد و راه گريزي نيز از آن نداشته باشند به طوري كه ياس و نااميدي سر تا پاي وجود او را فرا گرفته باشد. و اين يك ترسيم واقعي از آن زمان است. سپس در پنج جمله ديگر نتايج آن وضع نابسامان را بيان فرموده، مي گويد: در چنين محيطي هدايت فراموش

شده و گمراهي و نابينايي، همه را فرا گرفته بود، و درست به همين دليل خداوند رحمان معصيت مي شد و شيطان ياري مي گرديد و ايمان بدون يار و ياور مانده بود (فالهدي خامل و العمي شامل، عصي الرحمن و نصر الشيطان و خ

ذل الايمان). بديهي است براي پيمودن راه اطاعت خداوند از يك سو نور هدايت لازم است و از سوي ديگر چشم بينا، در محيطي كه نه چراغ فروزاني وجود دارد و نه چشم بينايي، مردم خواه ناخواه به صورت لشكريان شيطانت درمي آيند و معصيت و گناه، سراسر جامعه را فرا مي گيرد. اين نكته قابل توجه است كه در جمله (عصي الرحمن) از ميان تمام نامهاي خداوند بر نام رحمان تكيه شده كه اشاره به اين است كه خداوندي كه رحمتش دوست و دشمن را فراگرفته، اطاعتش يك امر فطري و بديهي است، اما كوردلان عصر جاهليت حتي از ديدن چنين واقعيني محروم بودند. باز در چهار جمله ديگر چنين نتيجه گيري مي فرمايد: در اين شرايط نابسامان، اركان ايمان فرو ريخته و نشانه هاي آن ناشناخته مانده و طرق آن ويران و شاهراههايش ناپيدا بود (فانهارت دعائمه و تنكرت معالمه و درست سبله و عفت شركه). تعبير به (دعائم) ممكن است اشاره به مردان الهي و رهروان راه حق و يا تعليمات اصولي انبيا باشد و تعبير به (انهارت) اشاره به نابود كردن آنها و يا فراموش كردنشان باشد، معالم مي تواند اشاره به كتب آسماني پيشين و يا اصول تعليمات انبيا باشد و سبل و شرك اشاره به طرق و راههاي شناخت است- اعم از طرق عقلاني و

فطري و يا طريق وحي و تعليمات آسماني. اين نكته

نيز قابل توجه است كه شرك همانطور كه قبلا اشاره شد به معناي شاهراه است. راههاي كوچك ممكن است محو و فراموش شود ولي شاهراهها معمولا خود را نشان مي دهند، اما در چنين جامعه اي حتي شاهراههاي هدايت نيز محو و نابود شد. در يك نتيجه گيري ديگر امام مي فرمايد: در چنين شرايط و وضعي، مردم در دام شيطان افتاده و به پيروي او تن داده بودند شيطان را اطاعت كرده و در مسير خواسته هاي او گام برمي داشتند (اطاعوا الشيطان فسلكوا مسالكه) و درست در همين حال در آبشخور شيطان وارد شدند و از آن سيراب گشتند (و وردوا مناهله). نتيجه آن همان شد كه امام (ع) در جمله هاي بعد فرموده: به وسيله آنها (مردمي كه در دام شيطان گرفتار بودند) نشانه هاي شيطان آشكار و پرچم وي به اهتزاز درآمده بود (بهم سارت اعلامه، و قام لواوه). سپس در ترسيم دقيق و با تشبيهات گويا و زنده اي مي فرمايد: اين در حالي بود كه مردم در فتنه هايي گرفتار بودند كه با پاي خويش آنان را لگدمال نموده و با سم خود آنها را له كرده بود و همچنان (اين هيولاي فتنه) بر روي پاي خود ايستاده بود (في فتن داستهم باخفافها و وطئتهم باظلافها و قامت علي سنابكها)

. آيا اين فتنه ها همان فتنه هايي است كه در بالا به آن اشاره شد يا فتنه هاي ديگري است، ظاهر اين است كه همان فتنه هاست كه با اوصاف و آثار ديگري بيان شده. در اينجا امام (ع) فتنه هاي عصر جاهليت را به حيوان وحشي و خطرناكي تشبيه كرده كه با سم خود صاحبش را لگدمال نموده و همچنان بر سر پا ايستاده

تا هر حركتي را در برابر خود ببيند در زير پاي خود له كند. تعبير به (سنابك) كه به معني سر سم حيوانات تك سم است اشاره لطيفي به اين حقيقت است كه فتنه هرگز شكست نخورده بلكه با قدرت تمام، سايه شوم خود را بر مردم افكنده بود (زيرا اينگونه حيوانات هنگامي بر سر سم مي ايستند كه كاملا آماده نشان دادن عكس العملهاي خشن از خود باشند). به اين ترتيب اوضاع در آن زمان به قدري خراب و پيچيده بود كه اميدي براي نجات نمي رفت. درست به همين دليل امام (ع) در آخرين جمله هاي خود چنين نتيجه گيري مي فرمايد: آنها در ميان فتنه ها گم گشته و سرگردان و نادان و فريب خورده بودند (فهم فيها تائهون حائرون جاهلون مفتونون). تائهون: اشاره به اين است كه راه حق را به كلي گم كرده و حتي خويشتن خويش را نيز از دست داده بودند. حائرون: اشاره به نهايت تحير و سرگرداني آنهاست كه

حتي قدرت تصميم گيري براي انديشيدن به راه نجات نداشتند. جاهلون: اشاره به اين است كه اگر فرضا تصميم براي نجات مي گرفتند جهل و بي خبري به آنها اجازه پيدا كردن راه نمي داد. مفتونون: اشاره به اوهام و خيالات و فريب و نيرنگهايي است كه آنها را به خود جلب و جذب كرده بود، سراب را آب و مجاز را حقيقت مي پنداشتند. اينها در حالي بود كه مردم آن زمان در (كنار) بهترين خانه (در كنار خانه خدا و سرزمين انبياي بزرگ) زندگي داشتند، ولي با همسايگاني كه بدترين همسايگان بودند (في خير دار و شر جيران). به خاطر اين بدبختيهاي مضاعف و متراكم خوابشان بي خوابي و سرمه هاي

چشمشان اشكها بود (هرگز استراحت و آرامشي نداشتند و هيچگاه به خاطر جنايات مكرري كه صورت مي گرفت و مصايبي كه پي درپي روي مي داد اشك چشمانشان خشك نمي شد)! (نومهم سهود، و كحلهم دموع). و اسفناكتر اين كه در سرزميني مي زيستند كه دانشمندش به حكم اجبار لب فرو بسته و قدرت بر هدايت و نجات مردم نداشت و جاهلش گرامي بود و حاكم بر جامعه (بارض عالمها ملجم و جاهلها مكرم). براي جمله (في خير دار) چهار تفسير متفاوت در كلمات مفسران نهج البلاغه ديده مي شود، بعضي چنان كه گفتيم آن را اشاره به خانه

كعبه و حرم امن الهي دانسته اند (بنابراين كه جمله هاي بالا همه ناظر به توصيف عصر جاهليت باشند) در حالي كه بعضي ديگر آن را اشاره به سرزمين شامات دانسته اند كه آن هم از اراضي مقدسه و سرزمين انبياي بزرگ بود ولي شاميان آن زمان كه لشكر معاويه را تشكيل مي دادند بدترين همسايگان آن زمين بودند (اين در صورتي است كه جمله هاي بالا را ناظر به عصر خود آن حضرت بدانيم). احتمال سوم اين كه منظور از آن كوفه و جايگاه زندگي خود آن حضرت باشد كه يك مشت منافقان و عهدشكنان و همسايگان بد، آن سرزمين را احاطه كرده بود. احتمال چهارم اين كه منظور از آن، سراي دنياست كه افراد آلوده و بدكار در آن فراوانند. تفسير اول از همه مناسب تر و صحيح تر به نظر مي رسد و تعبيرات بالا همه با آن هماهنگ است، بنابراين تفسير جمله نومهم سهود تا آخر اشاره به ناامنيها و پريشان حالي ها و مصايب عصر جاهليت است و عالمان، همان افراد پاكي بودند كه بعد از ظهور پيامبر

(ص) به سرعت در اطراف او جمع شدند و جاهلان، فاسدان و مفسدان قريش و مانند آنها بودند، اما بنا بر تفسيرهاي ديگر ناظر به ناامنيهاي عصر معاويه و مشكلات شام و عراق در آن زمان است و همانگونه كه اشاره شد اين تفسيره

ا با روح خطبه چندان سازگار نيست. شاهد اين معني علاوه بر آنچه گفته شد حديثي است كه ابن ابي الحديد در كتاب خود از پيامبر اكرم (ص) نقل كرده است كه هنگام حكايت حال خود در آغاز بعثت مي فرمايد: كنت في خير دار و شر جيران، من در بهترين سرا و در ميان بدترين همسايگان بودم. تعبير به (نومهم سهود و كحلهم دموع) اشاره لطيفي است به شدت ناامني و مصايب بسيار آن دوران، كه اگر شبها به خواب مي رفتند خوابي بود ناآرام و توام با ترس و وحشت و بي خوابيهاي مكرر، و دامنه مصايب آنقدر گسترده بود كه به جاي سرمه اي كه مايه زينت و آرايش چشم است، اشكهاي مداوم و سوزان كه سرچشمه انواع ناراحتيهاست از چشمانشان جاري بود. طبيعي است در چنين سرزميني، عالمان كه در آغاز اسلام تنها ياران پيامبر اسلام (ص) بودند، مجبور به لب فرو بستن و جاهلان كه سران قريش و بزرگان شرك و الحاد بودند، در نهايت احترام مي زيستند. اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از عالم، موحدان و آگاهان محدود و معدود قبل از بعثت پيامبر مانند عبدالمطلب و ابوطالب و قس بن ساعده و لبيد بن ربيعه و امثال آنان، باشند. نكته: ترسيمي از زندگي مرگبار انسانها در عصر جاهلي: امام (ع) در عبارات فشرده

و بسيار پرمحتواي بالا، ترسيم دقيق و

زنده اي از وضع عصر جاهليت عرب فرموده است كه با مطالعه دقيق آن، گويي انسان خود را در آن عصر مشاهده مي كند و همه نابسامانيها و تيره روزيها و زشتيهاي آن زمان را با چشم مشاهده مي كند. اين بيان از يك سو عظمت مقام پيامبر اسلام (ص) را روشن مي سازد چرا كه هر قدر تاريكي عميقتر و سياهي شديدتر باشد نور و روشنايي آشكارتر به نظر مي رسد و عظمت خدمات پيامبر اسلام و سازندگي آيين پاكش واضح تر مي شود. چرا كه جامعه آن چناني را به جامعه اسلامي عصر رسول خدا تبديل كردن كاري غير ممكن به نظر مي رسيد و تنها قدرت اعجاز و نيروي عظيم وحي و عمق و جامعيت دستورات اسلام توانست اين چنين معجزه اي را نشان دهد. از سوي ديگر، گويا اشاره اي است به تجديد افكار و آداب و رسوم جاهلي در عصر آن حضرت، كه به خاطر انحراف مردم از دستورهاي پيامبر اسلام (ص) در دوران خلفاي پيشين رخ داد. اين معلم بزرگ عالم انسانيت فرياد خويش را در لابه لاي اين تعبيرات آشكار ساخته و به مردم عصر خود هشدار مي دهد كه چشم باز كنند و درست بنگرند كه در كجا بودند و اكنون در كجا هستند و از خطراتي كه آينده جامعه اسلامي را به خاطر زنده شدن عادات و رسوم

و جاهلي شديدا تهديد مي كند، آگاه شوند. جالب اين كه امام اين خطبه را بعد از بازگشت از صفين ايراد فرموده و به وسيله آن دليل ناكاميها را در جنگ صفين بيان مي فرمايد و با زبان معروف (اياك اعني و اسمعي يا جاره، منظورم تويي ولي اي همسايه تو بشنو) كه زبان

كنايي بليغ و رسايي است، ياران خود را آگاه و باخبر مي سازد. مطالعه اين جمله هاي تكان دهنده براي امروز ما مسلمانها و آنچه را در دنياي حاضر و عصر تمدن ماشيني مي بينيم نيز هشدار ديگري است، چرا كه جمله به جمله آن كاملا بر اوضاع و احوال كنوني دنياي مادي قابل تطبيق است. امروز هم مردم در درون فتنه ها فرو رفته اند، اركان ايمان و يقين متزلزل شده، راههاي شناخت حق، در ميان تبليغات زيانبار و آلودگي به فساد اخلاق پنهان گشته، امور مردم پراكنده و متشتت و راه فرار از فتنه ها پيچيده، گمراهي و نابينايي فراگير و هدايت به فراموشي سپرده شده است. گناه و معصيت جامعه بشري را فرا گرفته و شياطين يكه تاز ميدان جهانند. آري! هم در عصر آن امام بزرگوار مردم غفلت زده به سوي ارزشهاي جاهلي روي آورده بودند و هم در عصر ما و عجيب تر اين كه چنان مردم آن زمان به خواب فرو رفته بودند كه فريادهاي بيدارگر اين

معلم بزرگ، جز در گروه خاصي اثر نكرد و همچنان به راه خود ادامه دادند و ارزشهاي عصر جاهليت را يكي پس از ديگري زنده كردند و سرانجام حكومت اسلامي تبديل به خلافت امويان و عباسيان شد و نه تنها پيشرفت اسلام را در جهان، متوقف ساخت كه ضربه هاي شديدي بر پيكر اسلام و مسلمين وارد كرد! براي تكميل اين بحث شايسته است نگاه عميقتري به اوضاع مردم از جهات مختلف در عصر جاهليت داشته باشيم و آنچه را امام (ع) در جمله هاي كوتاه و پرمعنايش بيان فرموده گسترده تر در لابه لاي آيات قرآن و تواريخ آن زمان مشاهده كنيم. جاهليت عرب-

و جاهليتهاي مشابه آن در اقوام ديگر- نشان دهنده مجموعه اي از عقايد باطل و خرافات و آداب و رسوم غلط و گاه زشت و شرم آور و كارهاي بيهوده و برخوردهاي قساوتمندانه بوده، بتهايي را از سنگ و چوب مي تراشيدند و پرستش مي كردند و در مشكلات خود به آن پناه مي بردند و اين موجودات بي شعور را شفيعان درگاه خدا و حاكم بر مقدرات و خير و شر خود، مي پنداشتند. تنها دختران خود را با دست خويش- به عنوان دفاع از ناموس يا به عنوان اين كه دختر ننگي است در خانواده- زنده به گور نمي كردند، بلكه گاه پسران خود را نيز با دست خود به قتل مي رساندند،

گاه به عنوان قرباني براي بتها و گاه به خاطر فقر و تنگدستي شديد! و نه تنها از اين جنايت عظيم و بي مانند، نگران نبودند بلكه به آن افتخار مي كردند و از نقاط مثبت خانواده خود مي شمردند! مراسم نماز و نيايش آنها كف زدنها و سوت كشيدنهاي ممتد، كنار خانه كعبه بود و حتي زنانشان به صورت برهنه مادرزاد احيانا اطراف خانه خدا طواف مي كردند و آن را عبادت مي شمردند. جنگ و خونريزي و غارتگري مايه مباهاتشان بود و زن در ميان آنان متاع بي ارزشي محسوب مي شد كه از ساده ترين حقوق انساني محروم بود و حتي گاه بر روي آن قمار مي زدند. فرشتگان را دختران خدا مي دانستند در حالي كه- همانگونه كه در بالا اشاره شد- تولد دختر را ننگ خانواده خود مي پنداشتند: (و يجعلون لله البنات سبحانه و لهم ما يشتهون) (ام خلقنا الملائكه اناثا و هم شاهدون). آنها احكام خرافي عجيبي داشتند، از جمله مي گفتند: جنينهايي كه در شكم

حيوانات ماست، سهم مردان است و بر همسران حرام است اما اگر مرده متولد شود همگي در آن شريكند. هنگامي كه از همسر خود ناراحت مي شدند و مي خواستند او را مورد غضب شديد قرار دهند، ظهار مي كردند، يعني كافي بود به او بگويند: انت علي كظهر امي، تو نسبت به

من همچون مادرم هستي اين سخن به عقيده آنها سبب مي شد كه آن زن به منزله مادر باشد و تحريم گردد، بي آن كه حكم طلاق را داشته باشد و به اين ترتيب زن را در يك حال بلاتكليفي مطلق قرار مي داد. از ويژگيهاي دردناك عصر جاهليت مسئله جنگ و خونريزي وسيع و گسترده و كينه توزيهايي بود كه پدران براي فرزندان به ارث مي گذاشتند. همان وضع وخيمي كه قرآن مجيد از آن به شفا حفره من النار (لبه پرتگاه آتش) تعبير كرده مي فرمايد: و اذكروا نعمه الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا و كنتم علي شفا حفره من النار فانقذكم منها، نعمت بزرگ خدا را بر خويشتن به ياد آريد كه دشمن يكديگر بوديد و خدا در ميان دلهاي شما الفت ايجاد كرد و به بركت نعمت او برادر شديد، و شما بر لب پرتگاهي از آتش بوديد خدا شما را نجات داد. عقايد ديگري از قبيل اعتقاد به ارتباط نزول باران با طلوع و غروب ستارگان خاص، و فال نيك و بد زدن به پرندگان و ايمان به غولهاي بيابان و مانند اينها در ميان آنها وجود داشت كه قرآن مجيد از مجموع آنها به عنوان ضلال مبين، گمراهي آشكار تعبير كرده است. چه تعبير رسا و گويايي! مي فرمايد: هو

الذي بعث في الاميين رسولا منهم يتلو

ا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه و ان كانوا من قبل لفي ضلال مبين، او كسي است كه در ميان جمعيت درس نخوانده، رسولي از خودشان برانگيخت كه آياتش را بر آنها مي خواند و آنها را تزكيه مي كند و به آنان كتاب و حكمت مي آموزد و به يقين، پيش از آن در گمراهي آشكار بودند. آري اين بود سرگذشت عرب جاهلي- و همين است ويژگيهاي اصلي جاهليتهاي قرون و اعصار كه در اشكال مختلف و محتواي واحد ظاهر مي شود- و از همين جاست كه به عظمت و بزرگي كار پيامبر اسلام و قرآن مجيد مي توان پي برد و چه خوب مي گويد يكي از فرزانگان غرب به نام (توماس كارل) كه مي گويد: خداوند عرب را به وسيله اسلام از تاريكيها به سوي روشناييها هدايت فرمود، از ملت خموش و راكدي كه نه صدايي از آن مي آمد و نه حركتي محسوس بود، ملتي به وجود آورد كه از گمنامي به سوي شهرت، از سستي به سوي بيداري، از پستي به سوي فراز و از عجز و ناتواني به سوي نيرومندي سوق داده شد. نورشان از چهار سوي جهان مي تابيد از اعلان اسلام، يك قرن بيشتر نگذشته بود كه مسلمانان يك پا در هندوستان و پاي ديگر در اندلس نهادند و بالاخره در همين مدت كوتاه، اسلام بر نصف دنيا نورافشاني مي كرد.

[صفحه 297]

ترجمه: آنها محل اسرار خدايند و پناهگاه فرمان او و ظرف علم او و مرجع احكامش و جايگاه حفظ كتابهاي (آسماني) او هستند و كوههاي استوار دينند. به وسيله آنان قامت دين را راست نمود و

لرزش و تزلزل و وحشت آن را از ميان برد. شرح و تفسير: مقام والاي آل محمد (ص): امام (ع) در اين بخش از خطبه توصيفي از آل پيامبر و امامان اهل بيت مي كند و در عباراتي كوتاه و بسيار پرمعني، موقعيت آنان را بعد از پيامبر روشن مي سازد و با هشت جمله پي درپي، در واقع آنچه را در حديث ثقلين و حديث سفينه نوح و حديث نجوم آمده است توضيح مي دهد. در شش جمله اول مي فرمايد: آنها محل اسرار خدايند و پناهگاه فرمان او و ظرف علم او و مرجع احكامش و جايگاه حفظ كتابهاي آسماني او هستند و كوههاي استوار دينند (هم موضع سره، و لجا امره، و عيبه علمه، و موئل حكمه، و كهوف كتبه، و جبال دينه). گرچه بعضي از دانشمندان قسمتي از اين جمله ها را مرادف و شبيه هم دانسته اند، ولي حق اين است كه هر كدام اشاره به نكته اي دارد. در جمله اول اين حقيقت بازگو شده است كه اسرار الهي نزد آنهاست بديهي است كسي كه مي خواهد رهبري دين الهي را به عهده داشته باشد بايد از تمام اسرار

آن باخبر باشد، چرا كه بدون آن پيش بينيهاي صحيح را در امر هدايت و تدبير و نظم امور آنان، نمي تواند بر عهده بگيرد، به خصوص اين كه رهبري آنها مربوط به زمان خاصي نبوده است و به تمام تاريخ بشريت نظر داشته باشد (در بحث علم غيب پيامبر و پيشوايان معصوم نيز گفته ايم كه بخشي از علم غيب، اساس رهبري آنان را تشكيل مي دهد و بدون آن، امر رهبري ناقص خواهد بود). در جمله دوم نشان داده شده كه

آنها پناهگاه امر الهي هستند. آيا منظور از امر در اين جا تنها اوامر تشريعي است يا اوامر تكويني را نيز شامل مي شود، ظاهر جمله هاي قبل و بعد را نشان مي دهد كه اين جمله نظر به فرمانهاي تشريعي خداوند دارد كه مردم در كسب اين اوامر و اطاعت از آنها بايد به پيشوايان معصوم از اهل بيت پيامبر پناه ببرند. جمله سوم، آنها را در صندوقچه علوم الهي مي شمارد، نه تنها اسرار و نه تنها اوامر، بلكه تمام علومي كه براي هدايت انسانها لازم و ضروري است و يا به نحوي در آن دخالت دارد، در اين صندوقچه ها نهفته شده است! و در جمله چهارم، آنها مرجع احكام الهي شمرده شده اند كه مردم در اختلافاتشان- چه از نظر فكري و چه از نظر قضايي- بايد به آنها مراجعه كنند تا رفع اختلاف و حل

مشكل شود و اگر موئل حكمه (حكم بر وزن ارم جمع حكمت است) خوانده شود، تفاوت آن با جمله هاي قبل روشنتر خواهد شد چرا كه در اين جا سخن از فلسفه ها و حكمتهاي احكام الهي است كه بخشي از علوم پيامبر و پيشوايان معصوم را تشكيل مي دهد. اما جمله و كهوف كتبه بيانگر اين حقيقت است كه محتواي همه كتب الهي نزد آنان است. اين شبيه چيزي است كه از علي (ع) نقل شده كه مي فرمود: اما و الله لو ثنيت لي و ساده فجلست عليها لافتيت اهل التوريه بتوراتهم … بتوراتهم … و افتيت اهل الانجيل بانجيلهم … و افتيت اهل القرآن بقرآنهم …، به خدا سوگند اگر مسندي براي من آماده شود و بر آن بنشينم براي پيروان تورات به

توراتشان فتوا مي دهم و … و براي پيروان انجيل به انجيلشان و براي اهل قرآن به قرآنشان … در جمله ششم، آنها را كوههاي استوار دين معرفي كرده كه ظاهرا اشاره به چيزي است كه در آيات متعددي از قرآن مجيد درباره كوهها و نقش آن در حفظ آرامش زمين و نزول بركات، بر آن آمده است در آيه 15 از سوره نحل مي خوانيم: و القي في الارض رواسي ان تميد بكم و انهارا و سبلا لعلكم تهتدون، در زمين كوههاي ثابت و محكمي افكند تا لرزش آن را نسبت به شما بگيرد و نهرها و راهها

يي ايجاد كرد تا هدايت شويد. در حقيقت، كوهها- همچنان كه در تفسير اين آيه و آيات مشابه آن آمده است- از يك سو فشارهايي را كه از درون و از بيرون بر زمين وارد مي شود خنثي مي كنند و از سوي ديگر، منبع بزرگي براي نهرها و چشمه هاي آب هستند و از سوي سوم كانوني براي انواع معادن گرانبها. امامان معصوم نيز مايه آرامش افكار و سيراب شدن دلها و نشر ذخاير گرانبها در ميان امتند. به دنبال اين شش توصيف زيبا و پرمعني دو جمله ديگر اضافه مي فرمايد و مي گويد: به وسيله آنان (امامان اهل بيت) قامت دين را راست نمود و لرزش و تزلزل و وحشت آن را از ميان برد (بهم اقام انحناء ظهره و اذهب ارتعاد فرائصه). (انحناء ظهر، خميده شدن پشت) كنايه لطيفي از فشار مشكلاتي است كه از سوي دشمنان دانا و دوستان نادان بر دين وارد مي شود و به وسيله اين بزرگواران، اين فشارها خنثي مي گردد و قامت دين راست مي شود. ارتعاد

فرائض، لرزش آن قسمت از بدن كه روي قلب را پوشانيده كنايه لطيف ديگري از اضطراب و وحشتي است كه از سوي مكاتب الحادي و انحرافات ديني و اعتقادي بر مومنان وارد مي گردد كه به وسيله ائمه هدي خنثي مي شود و آرامش خويش را باز مي يابد. نكته ها: 1- آل پيامبر پ

ناه امت اسلامي آنچه در جمله هاي حساب شده بالا آمده است هرگز مبالغه نيست، حقايقي است كه تاريخ زندگي امامان معصوم مخصوصا عصر خود اميرمونان و امام باقر و امام صادق و امام علي بن موسي الرضا- عليهم السلام- گواه بر آن است كه چگونه اين بزرگواران در مقابل مكتبهاي التقاطي كه بر اثر گسترش اسلام و ورود افكار انحرافي به حوزه مسلمين و نيز خرافات و اوهام و تفسيرهاي غلط و نادرست و تحريف غاليان و قاصران، مانند كوه ايستادند و اسلام خالص و ناب را حفظ كردند. تاريخ مي گويد در برابر هيچ سوالي از مسائل دين كه از آنها مي شد، ناتوان نمي ماندند و به بهترين وجه پاسخ مي گفتند. طوفانهاي عجيبي بعد از رحلت پيامبر اسلام (ص) رخ داد و اگر اين لنگرهاي عظيم الهي نبودند شدت طوفان، كشتي اسلام راستين را غرق مي نمود. در پاره اي از موارد با علوم و دانشهاي خود، با افشاگريها و تبيين حقايق اسلام و در پاره اي از موارد با خون پاك خود- آنگونه كه امام حسين سالار شهيدان و يارانش در كربلا انجام دادند- از حوزه اسلام دفاع كردند. اگر انحرافات اعتقادي و عقايد عجيب و غريبي را كه در كتب ملل و نحل ذكر كرده اند، با معارف و عقايدي كه امامان اهل بيت عرضه داشته اند-

و نمونه آن همين

نهج البلاغه و صحيفه سجاديه با آن محتواي بسيار بالاست- و آنچه از روايات ائمه اهل بيت در كتابهايي مانند توحيد صدوق و كتب مشابه آن آمده است مقايسه كنيم، حقيقت آنچه را در جمله هاي بالا در توصيف آنان آمده است درمي يابيم. اينها همان چيزي است كه در جاي ديگر نهج البلاغه در لابه لاي سخنان علي (ع) با كميل بن زياد آمده است كه مي فرمايد: اللهم بلي لا تخلو الارض من قائم الله بحجه اما ظاهرا مشهورا او خائفا مغمورا لئلا تبطل حجج الله و بيناته … يحفظ الله بهم حججه و بيناته حتي يودعها نظرائهم و يزرعوها في قلوب اشباههم، آري، هرگز روي زمين خالي نمي شود از كسي كه به حجت الهي قيام كند خواه ظاهر و آشكار باشد يا خائف و پنهان، تا دلايل الهي و نشانه هاي روشن او باطل نگردد … خداوند به واسطه آنها حجتها و دلايلش را حفظ مي كند تا به افرادي نظير خود بسپارند و بذر آن را در قلوب افرادي شبيه خود بيفشانند. اين همان حقيقتي است كه پيامبر در روايت متواتر معروف به آن اشاره فرموده و توصيه كرده است كه دست از دامان قرآن و اهل بيت برندارند تا هرگز گمراه نشوند و مفهوم آن دين است كه جدايي از هر يك از اين دو، همراه با گمراهي است. 2- آل

پيامبر كيانند؟ از آنچه در بالا گفته شد به خوبي روشن مي شود كه منظور از اهل بيت، امامان معصوم است، نه آنگونه كه بعضي از مفسران نهج البلاغه احتمال داده اند كه اشاره به افرادي همچون حمزه و عباس و جعفر باشد كه در عصر پيامبر (ص) با فداكاريهاي خود

اسلام را حفظ كردند، درست است كه اينها خدمات پرقيمتي داشتند ولي محتواي جمله هاي هشتگانه بالا چيزي فراتر از اين مسئله است، و جز بر امامان معصوم تطبيق نمي كند.

[صفحه 305]

ترجمه: آنها بذر فجور را فشاندند و با آب غرور و نيرنگ، آن را آبياري كردند و سرانجام، بدبختي و هلاكت را درو نمودند. هيچ كس از اين امت را با آل محمد (ص) نمي توان مقايسه كرد و آنها كه از نعمت آل محمد (ص) بهره گرفتند با آنان برابر نخواهند بود، چرا كه آنها اساس دين و ستون استوار بناي يقينند. غلوكننده، به سوي آنان باز مي گردد و عقب مانده به آنان ملحق مي شود و ويژگيهاي ولايت و حكومت، از آن آنهاست و وصيت و وراثت (پيامبر) تنها در آنهاست، ولي هم اكنون كه حق به اهلش بازگشته و به جايگاه اصلي اش منتقل شده (چرا كوتاهي و سستي مي كنند و قدر اين نعمت عظيم را نمي شناسند؟). شرح و تفسير: هيچ كس با آنان برابر نمي كند! با توجه به اين كه اين خطبه بعد از جنگ صفين ايراد شده است چنين به نظر مي رسد كه ضميرها در جمله هاي سه گانه آغاز اين بخش، به اصحاب معاويه و همچنين خوارج برمي گردد، اين احتمال نيز داده شده است كه به منافقين باز گردد و يا به همه كساني كه با حضرتش به مبارزه و مخالفت برخاستند. به هر حال در يك تشبيه دقيق و گويا مي فرمايد: آنها بذر فجور را (در سرزمين دل خويش و در متن جامعه اسلامي) افشاندند و با آب غرور و

نيرنگ آن را آبياري كردند و سرانجام، بدبختي و هلاكت را كه محصول اين بذر شوم

بود درو كردند (زرعوا الفجور، و سقوه الغرور، و حصدوا الثبور). اين درست مراحل سه گانه اي است كه امروز درباره زراعت گفته مي شود: كاشت، داشت و برداشت و روشن است كه بذرهاي فجوري كه با غرور و نيرنگ آبياري شود محصولي جز اين نخواهد داشت. سپس بار ديگر به بيان اوصاف آل محمد (ص) با تعبيرات صريحتر و آشكارتري باز مي گردد و مقام والا و حقوق از دست رفته آنان را در عباراتي كوتاه و پرمعني- همانگونه كه راه و رسم آن حضرت است- بازگو مي كند. نخست مي فرمايد: هيچ كس از اين امت را با آل محمد (ص) نمي توان مقايسه كرد (لا يقال بال محمد صلي الله عليه و آله من هذه الامه احد). دليل آن هم روشن است زيرا آنها به گفته صريح پيامبر در حديث ثقلين كه تقريبا همه علماي اسلام آن را در كتابهاي خود آورده اند قرين قرآن و كتاب الله شمرده شده اند و مي دانيم هيچ كس از امت، غير آنها، قرين قرآن نيست. افزون بر اين، آياتي همچون آيه تطهير كه شهادت به معصوم بودن آنها مي دهد و آيه مباهله كه بعضي از آنان را نفس پيامبر مي شمرد و آيات و روايات ديگر شاهد اين مدعاست. بعلاوه علوم و دانشها و مع

ارفي كه از آنان نقل شده با علوم و دانشهاي ديگران قابل مقايسه نيست. آيا نظير آنچه در همين نهج البلاغه آمده است و يا عشري از اعشار آن از ديگران نقل شده است، آيا مجموعه همچون صحيفه سجاديه و حتي يك دعاي آن از ديگري سراغ داريد، احكام وسيع و گسترده اي كه از امام باقر و امام صادق- عليهماالسلام- درباره جزئيات دين

نقل شده و مناظراتي كه از امام علي بن موسي الرضا (ع) در ابواب مختلف عقايد ديني با پيروان مذاهب ديگر، در حالات آن امام نقل شده، شبيه و مانندي در اين امت دارد؟ در جمله بعد سخني مي فرمايد كه در حقيقت دليل جمله قبل است. مي فرمايد: آنها كه از خوان نعمت آل محمد (ص) بهره گرفتند هرگز با خود آنان برابر نخواهند بود! (و لا يسوي بهم من جرت نعمتهم عليه ابدا). چه نعمتي از اين بالاتر كه اگر فداكاريهاي علي (ع) نبود ديگران در زمره مسلمين وارد نمي شدند. تاريخ زندگي آن حضرت از داستان ليله المبيت گرفته تا جريان جنگ بدر و احد و خندق و خيبر و مانند آن، همه گوياي اين واقعيت است. جايي كه پيامبر درباره او در آن جمله معروف مي فرمايد: ضربه علي يوم الخندق افضل من عباده الثقلين و در تعبير ديگري: لمبارزه علي (ع) لعمرو بن عبدود افضل من اعم

ال امتي الي يوم القيامه. ضربه اي كه علي (ع) در جنگ خندق بر پيكر عمرو بن عبدود (در آن لحظه حساس و بسيار بحراني) وارد كرد برتر از عبادت جن و انس است. ايثارگري علي (ع) در ليله المبيت در آن شب كه جان خود را سپر براي حفظ جان پيامبر نمود، فداكاريهاي او در جنگ خيبر آنجا كه ديگران هر چه كوشيدند كاري از پيش نبردند، ايستادگي بي نظير او در جنگ احد در حساسترين لحظاتي كه لشكر اسلام متلاشي شده و پيامبر تنها مانده بود و مواقع حساس ديگري در تاريخ اسلام چه در عصر پيامبر و چه بعد از او كه بازوهاي تواناي علي (ع) و علم و

دانش سرشار او براي حمايت اسلام به كار مي افتاد بر هيچ كس پوشيده نيست. در عصر خلفاي نخستين و سپس دوران تاريك بني اميه و عصر ظلماني بني عباس، چراغهاي فروزاني كه محيط اسلام را روشن مي ساخت و مسلمين را در برابر تهاجم فرهنگ بيگانه و احياي سنن جاهليت حفظ مي كرد همان امامان اهل بيت بودند و اينها واقعيتهايي است كه بر هيچ محققي پوشيده نيست هر چند دشمنان اهل بيت سخت كوشيدند كه مردم را در مورد اين مسائل در بي خبري نگهدارند. جالب اين كه امام در جمله بالا مي فرمايد: نعمت وجود اهل بيت به طور مستمر و ابدي جاري است و منحصر به

عصر و زماني نبوده و نخواهد بود، چرا كه آنچه از ثمره شجره مباركه اسلام- امروز مي چينيم- گذشته از زحمات فوق العاده پيامبر اسلام- محصول تلاشهاي عظيمي است كه اين باغبانان وحي براي آبياري آن در هر عصر و زماني به خرج داده اند. سپس به دو نكته ديگر اشاره مي فرمايد كه از نكته قبل سرچشمه گرفته است و آن اين كه: اهل بيت اساس و شالوده دين و ستون استوار بناي رفيع يقينند (هم اساس الدين و عماد اليقين). آري وحي در خانه آنان نازل شده و در آغوش وحي پرورش يافته اند و آنچه را از معارف دين دارند از پيامبر گرفته اند و از آنجا كه اسلام راستين نزد آنهاست، سرچشمه يقين و ايمان مردمند. در جمله هاي بعد چنين نتيجه گيري مي كند كه: غلوكننده به سوي آنان باز مي گردد و عقب مانده به آنان ملحق مي شود (اليهم يفيي الغالي، و بهم يلحق التالي). چگونه چنين نباشد در حالي كه آنها صراط مستقيم دينند و امت

وسط مي باشند كه معارف و عقايد و دستورهاي اسلام را خالي از هر گونه افراط و تفريط مي دانند و بازگو مي كنند. اگر به تاريخ عقايد فرقه هاي اسلامي كه از اهل بيت دور مانده اند مراجعه كنيم و گرفتاران در دام جبر و تشبيه و الحاد در اسماء و صفات الهي را ببينيم و ا

ين كه چگونه بعضي، غلو در اسماء و صفات الهي را به جايي رسانده اند كه قائل به تعطيل شده اند و گفتند ما هرگز توان معرفت او را نداريم (نه معرفت اجمالي و نه معرفت تفصيلي) و در مقابل آنها گروهي آن چنان ذات اقدس الهي را پايين آوردند كه او را در شكل جوان امردي دانستند كه موهاي به هم پيچيده زيبايي دارد. در مسئله جبر و تفويض گروهي آن چنان تند رفتند كه انسان را موجودي بي اختيار در چنگال قضا و قدر دانستند كه ذره اي، اراده او كارساز نيست و هر چه تقدير ازلي بوده بايد انجام دهد، خواه راه كفر بپويد يا ايمان، و دسته اي آن چنان گرفتار تفريط گشتند كه براي انسان استقلال كاملي در برابر ذات پاك خداوند قائل شده و با قبول تفويض، راه شرك و دوگانگي را پيش گرفتند. ولي مكتب اهل بيت كه مسئله نفي جبر و تفويض و اثبات امر بين الامرين را مطرح مي كرد، مسلمانها را از آن افراط و تفريط خطرناك و كفرآلود برحذر داشت و اينجاست كه صدق كلام امام روشن مي شود كه غلوكنندگان بايد به سوي آنها باز گردند و واپس ماندگان سرعت گيرند و به آنها برسند و اين تشبيه لطيفي است كه قافله اي را در نظر مجسم مي كند كه راهنمايان

هوشيار و آگاهي دارد ولي گروهي بي حساب پيشي م

ي گيرند و در بيابان گم مي شوند و گروهي سستي كرده، عقب مي مانند و طعمه درندگان بيابان مي شوند. سپس در يك نتيجه گيري نهايي مي فرمايد: ويژگيهاي ولايت و حكومت از آن آنهاست (و لهم خصائص حق الولايه). مقدم داشتن (لهم) در جمله بالا اشاره به اين است كه اين ويژگيها منحصر به آنهاست. چگونه از همه شايسته تر نباشند در حالي كه آنها اساس دين و ستون يقينند و اسلام راستين و ناب محمدي را خالي از هر گونه افراط و تفريط عرضه مي كنند و نعمتهاي وجودي آنها بر همگان جريان دارد. درست به همين دليل: وصيت پيامبر و وراثت خلافت او در آنهاست (و فيهم الوصيه و الوراثه). اگر پيامبر درباره آنها وصيت كرد و پيشوايي خلق را به آنان سپرد به خاطر همين واقعيتها بود نه مسئله پيوند خويشاوندي و نسب. پيداست كه منظور از وصيت و وراثت در اينجا مقام خلافت و نبوت است و حتي كساني كه ارث را در اينجا به معني ارث علوم پيامبر (ص) گرفته اند نتيجه اش شايستگي آنها براي احراز اين مقام است، چرا كه پيشواي خلق بايد وارث علوم پيامبر باشد و جانشين او همان وصي اوست، زيرا معلوم است كه ارث اموال، افتخاري نيست و وصيت در مسائل شخصي و عادي، مطلب مهمي محسوب نمي شود و آنها كه تلاش ك

رده اند وصيت و وراثت را به اينگونه معاني تفسير كنند در واقع گرفتار تعصبها و تحت تاثير پيشداوريها بوده اند، زيرا آنچه مي تواند همرديف (اساس الدين و عماد اليقين و خصائص حق الولايه) واقع شود همان مساله خلافت و جانشيني رسول الله (ص)

است و غير آن شايسته نيست كه همرديف اين امور گردد. سرانجام در آخرين جمله، گويي مردم قدرنشناس زمان خود را مخاطب ساخته و مي فرمايد: هم اكنون كه حق به اهلش بازگشته و به جايگاه اصلي منتقل شده چرا كوتاهي و سستي و پراكندگي داريد و قدر اين نعمت عظيم را نمي شناسيد؟ (الان اذ رجع الحق الي اهله و نقل الي منتقله). از آنچه در بالا درباره وصيت و وراثت گفته شد به خوبي روشن مي شود كه منظور از حق در اينجا همان حق خلافت و ولايت است كه اهل بيت نسبت به آن از همه شايسته تر بودند و در واقع قبايي بود كه تنها به قامت آنها راست مي آمد. نكته ها: 1- عظمت اهل بيت در قرآن و روايات اسلامي تعبيراتي كه در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامي درباره اهل بيت آمده، بسيار والا و شگفت انگيز است. آيه تطهير به روشني مي گويد كه اهل بيت پيامبر (ص) از هر پليدي و آلودگي پاك و منزه و به تعبيري ديگر معصومند (انما يريد الله ليذهب ع

نكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا). آيه مباهله، علي (ع) را به منزله نفس نفيس و جان پاك پيغمبر، و فاطمه زهرا و فرزاندان آنها، حسن و حسين، را نزديكترين افراد به آن حضرت و مقربترين اشخاص نزد خداوند مي شمرد كه دعايشان در پيشگاه او مستجاب است. آيه تبليغ، ابلاغ ولايت علي (ع) را از بزرگترين ماموريتهاي پيامبر (ص) مي شمرد و قرين رسالت قرار مي دهد تا آنجا كه مي گويد: و ان لم تفعل فما بلغت رسالته، اگر ابلاغ نكني رسالت او را ابلاغ نكرده اي! آيات فراوان ديگر كه وارد

شدن در شرح آنها در اين مختصر مناسب نيست، به علاوه، در كتب فراواني با ذكر منابع و مدارك دقيق آنها از كتب اهل سنت تشريح شده است. در روايات اسلامي مخصوصا رواياتي كه در صحاح سته (كتب شش گانه اي كه معروفترين منابع حديث اهل سنت است) وارد شده، آنقدر فضايل و مناقب درباره اهل بيت ذكر شده كه بالاتر از آن تصور نمي شود و بعضي از دانشمندان آن را در چند جلد كتاب خلاصه كرده اند و بعضي، مجموع اين روايات را كه در منابع مختلف اسلامي (از طريق اهل سنت) آمده، در دهها جلد گردآوري نموده اند. ولي با نهايت تاسف، فشارهاي قدرتهاي حاكم بعد از رسول خدا (ص) چنان زياد بود كه عظمت مقام اه

ل بيت در ميان مردم ناشناخته ماند. كساني كه اهل بيت پيامبر (ص) را از رسيدن به حق خود بعد از رحلت آن حضرت منع كردند اجازه ندادند فضايل آنها در ميان مردم منتشر شود و از آن بيشتر در عصر خلفاي اموي و عباسي، كمتر به كسي اجازه مي دادند كه زبان به شرح فضايل آنها بگشايد و از عظمت مقام آنها سخن بگويد بلكه گاه، ذكر يكي از فضايل آنها سر گوينده را بر باد مي داد و يا سبب زندانهاي طولاني مي شد. اما خدا مي خواست اين حقايق لابه لاي كتب اسلامي باقي بماند و همچون آفتاب بدرخشد و براي كساني كه مي خواهند در برابر واقعيات، سر تعظيم فرود آوردند ذخيره شود. در اينجا انسان به ياد گفته ابن ابي الحديد مي افتد كه مي گويد: چه بگويم درباره مرد بزرگي كه دشمنانش اعتراف به فضيلت او داشته اند و هرگز نتوانسته اند مناقب و فضايل او

را كتمان كنند و از طرفي مي دانيم بني اميه بر تمان جهان اسلام تسلط يافتند و با تمام قدرت و با هر حيله اي سعي در خاموش كردن نور او و تشويق بر جعل اخبار در معايب او داشتند و او را بر فراز تمام منابر سب و دشنام دادند و ستايش كنندگان او را تهديد به مرگ كرده بلكه زنداني كرده و كشتند و حتي اجازه ندادند يك حديث در فضيلت او نقل

شود و نامي از او برده شود، يا كسي را به نام او بنامند، ولي با اين حال جز بر بلندي مقام او افزوده نشد … و هر چه بيشتر كتمان مي كردند عطر فضايل او بيشتر مي شد و همچون آفتاب بود كه هرگز نور آن با كف دست پوشانده نمي شود و همانند روشنايي روز كه اگر يك چشم از آن محجوب بماند چشمهاي فراواني آن را مي بينند. همين معني به صورت فشرده تر و گوياتر در بعضي از كتب، از امام شافعي نقل شده است كه مي گويد: در شگفتم از مردي كه دشمنانش فضايل او را از روي حسد كتمان كردند و دوستانش از ترس، ولي با اين حال شرق و غرب جهان را پر كرده است. شبيه همين مضمون از عامر بن عبدالله بن زبير نقل شده است. 2- توجيهات نامناسب: قابل توجه اين كه ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه خود هنگامي كه به جمله (الان اذ رجع الحق الي اهله … ) مي رسد، مي گويد: مفهوم اين سخن اين است كه حق قبل از اين زمان، در غير اهلش بوده ولي ما اين سخن را تاويل و توجيه مي كنيم بر خلاف آنچه اماميه مي گويند

و مي گوييم: بي شك آن حضرت از همه اولي و شايسته تر براي امر خلافت بود نه بر عنوان اين كه نصي از پيامبر (ص) وارد شده باشد بلكه به عنوان افضليت، چرا كه او برترين انسان بعد از رسول

خدا (ص) و شايسته ترين فرد از ميان تمام مسلمانان نسبت به خلافت بود ولي او حق خود را به خاطر مصلحتي ترك كرده بود زيرا او و ساير مسلمين پيش بيني مي كردند كه تنش و اضطراب در اسلام و نشر آن پيدا خواهد شد چرا كه عرب نسبت به او حسد مي ورزيد و كينه او را در دل داشت و جايز است كسي كه شايسته تر براي امري است و آن را ترك نموده و بعد به آن بازگشته، بگويد: قد رجع الامر الي اهله، كار به اهلش بازگشت. به يقين پيشداوريها مانع از اين شده است كه مفهوم چنين كلام روشني پذيرفته شود زيرا اگر علي (ع) مي خواست بفرمايد: پيش از اين، حق به دست اهلش سپرده نشده بود و اكنون به دست اهلش رسيده و به محل شايسته خود بازگشته است چه عبارتي از اين روشنتر، ممكن بود بگويد. اين از يك سو، از سوي ديگر مي دانيم اين جمله كه عرب نسبت به او حسد مي ورزيد و عداوت داشت سخني بي اساس است. آري تنها گروه كوچكي كه از بازماندگان سران شرك و كفر بودند چنين حالتي داشتند و به تعبيري ديگر جمعي از سران قريش و سران يهود و منافقين كه ضربات او را در جنگهاي بدر و خيبر و حنين چشيده بودند، عداوت او را در دل داشتند ولي توده هاي مردم به او عشق مي ورزيدند لذا

در حديث معروفي كه د

ر منابع معتبر اسلامي آمده است مي خوانيم كه پيامبر (ص) خطاب به علي (ع) كرد و دست بر شانه او زد و فرمود: (لا يبغضك الا منافق، تنها منافقان با تو دشمني دارند) و در صحيح ترمذي كه از معروفترين منابع اهل سنت است از ابوسعيد خدري نقل شده است كه گفت: (انا كنا لنعرف المنافقين ببعضهم علي بن ابيطالب، ما منافقان را از طريق دشمني با علي بن ابيطالب مي شناختيم). آيا ابن ابي الحديد راضي مي شود كه اكثريت مسلمين آن روز را از منافقان بشمارد؟ و باز به همين دليل مي بينيم استقبالي كه از خلافت علي (ع) و بيعت با او شد از هيچ يك از خلفا نشد در حالي كه معاصران او و بيعت كنندگان با وي غالبا همان صحابه پيامبر (ص) يا فرزندان آنها بودند و اين در واقع عذر ناموجهي است كه براي عدم تسليم در برابر واقعيت ذكر شده است. اما در مورد اين كه مي گويد نصي بر خلافت و ولايت او نرسيده است، اين سخني است دور از واقعيت كه در جاي خود آن را اثبات نموده ايم.

خطبه 003-شقشقيه

[صفحه 317]

ترجمه: اين خطبه معروف به شقشقيه است و متشمل بر شكايت در امر خلافت و سپس ترجيح دادن شكيبايي در برابر آن و آنگاه بيعت مردم با او مي باشد. به خدا سوگند! او پيراهن خلافت را بر تن كرد در حالي كه خوب مي دانست موقعيت من در مساله خلافت همچون محور سنگ آسياب است (كه بدون آن هرگز گردش نمي كند)، سيل خروشان (علم و فضيلت) از دامنه كوهسار وجودم پيوسته جاري است و مرغ (دورپرواز انديشه) به قله

(وجود) من نمي رسد (چون چنين ديدم)، در برابر آن پرده اي افكندم و پهلو از آن تهي نمودم و پيوسته در اين انديشه بودم كه آيا با دست بريده (و نداشتن يار و ياور، به مخالفان) حمله كنم يا بر اين تاريكي كور، صبر نمايم، همان ظلمت و فتنه اي كه بزرگسالان را فرسوده، كودكان خردسال را پير و مردم باايمان را تا واپسين دم زندگي و لقاي پروردگار رنج مي دهد. سرانجام ديدم بردباري و شكيبايي در برابر اين مشكل، به عقل و خرد نزديكتر است، به همين دليل شكيبايي پيشه كردم (نه شكيبايي آميخته با آرامش خاطر، بلكه) در حالي كه گويي در چشمم خاشاك بود و استخوان راه گلويم را گرفته بود، چرا كه با چشم خود مي ديدم ميراثم به غارت مي رود! خطبه در يك نگاه: اين خطب

ه از مهمترين خطبه هاي نهج البلاغه است و چون مسائل مربوط به خلافت بعد از رسول خدا (ص) را بي پرده شرح مي دهد براي گروهي جنجال برانگيز شده است. نكته هايي در اين خطبه وجود دارد كه در هيچ يك از خطبه هاي نهج البلاغه نيست و در عين كوتاهي، يك دوره تاريخ اسلام مربوط به عصر خلفاي نخستين در آن خلاصه شده است. تحليلهاي دقيق و جالبي دارد كه براي صاحب نظران، بسيار قابل مطالعه است و نكاتي در آن ديده مي شود كه در هيچ جاي ديگر ديده نخواهد شد. قبل از ورود در شرح و تفسير اين خطبه اشاره به چند نكته لازم به نظر مي رسد: 1- نام خطبه: نام اين خطبه از جمله آخر آن گرفته شده است كه امام (ع) در پاسخ تقاضاي ابن عباس براي ادامه خطبه، به او

فرمود: (تلك شقشقه هدرت ثم قرت) كه معادل آن در فارسي چنين است: (اين شعله آتشي بود كه از دل زبانه كشيد و فرو نشست) و به اين ترتيب درخواست ابن عباس را براي ادامه سخن رد كرد، چون حال و هوايي كه امام (ع) را براي بيان آن سخنان آتشين و حساس آماده كرده بود تغيير يافت، زيرا كسي از ميان جمعيت برخاست و نامه اي به دست حضرت داد و فكر امام (ع) را به مسائل ديگري متوجه ساخت. 2- زمان صدور: در مورد زمان صدور اين خطبه در

ميان شارحان نهج البلاغه گفتگوست، بعضي مانند محقق خويي معتقدند: از محتواي خطبه و همچنين اسناد و طرق آن استفاده مي شود كه اين سخنان را در اواخر عمر شريفش بعد از ماجراي جنگ جمل و صفين و نهروان و پيكار با ناكثين و قاسطين و مارقين ايراد فرموده و انصافا محتواي خطبه نيز اين نظر را تاييد مي كند. 3- مكان ايراد خطبه: جمعي از شارحان نهج البلاغه از ذكر مكان صدور خطبه خاموشند ولي بعضي معتقدند كه امام (ع) آن را بر فراز منبر مسجد كوفه ايراد فرموده و ابن عباس مي گويد: امام (ع) آن را در (رحبه) ايراد فرمود و اين در موقعي بود كه سخن از مساله خلافت به ميان آمد، طوفاني در قلب مبارك امام (ع) برخاست و اين سخنان را ايراد فرمود. 4- سند خطبه: در مورد سند خطبه نيز گفتگوست. بعضي گفته اند: اين خطبه از خطبه هاي متواتر است و بعضي به عكس، گفته اند اين خطبه از علي (ع) نيست و او هرگز از مساله خلافت شكايت نكرده، بلكه ساخته و پرداخته سيدرضي مي باشد. شارح معروف،

ابن ميثم بحراني مي گويد: اين دو ادعا هر دو باطل و در طريق افراط و تفريط است. سند خطبه به حد تواتر نرسيده و از طرفي اين ادعا كه از سخنان سيدرضي است نيز بي پايه است (و حق اين است كه از عل

ي (ع) صادر شده است). اشكال تراشي در سند اين خطبه، به خاطر اين نيست كه ضعف و فتوري در آن راه دارد و يا با ساير خطبه هاي نهج البلاغه از نظر ارزش متفاوت مي باشد، بلكه به عكس، چنان كه خواهد آمد اين خطبه داراي اسناد متعددي است كه در بعضي از خطبه هاي بعضي نهج البلاغه اين همه اسناد وجود ندارد. تنها چيزي كه سبب اشكال تراشي درباره خطبه شده است اين است كه با پيشداوريها و ذهنيت گروهي از افراد سازگار نيست. آنها به جاي اين كه پيشداوري و ذهنيت خود را با آن اصلاح كنند، به فكر مخدوش كردن اسناد خطبه افتاده اند تا مبادا به ذهنيت آنها لطمه اي وارد شود. به هر حال از جمله اسنادي كه غير از نهج البلاغه براي اين خطبه ذكر شده، اسناد زير است: الف- ابن جوزي در كتاب تذكره الخواص مي گويد: اين خطبه را امام (ع) در پاسخ كسي ايراد فرمود كه هنگامي كه امام (ع) به منبر رفته بود از آن حضرت پرسيد: ما الذي ابطا بك الي الان، چه چيز سبب شد كه تا اين زمان زمام خلافت را به دست نگيري؟ اين سخن نشان مي دهد كه ابن جوزي طريق ديگري براي اين خطبه در اختيار داشته است، زيرا سوال اين جوان در نهج البلاغه مطرح نيست حتما ابن جوزي از طريق ديگري گرفته است. ب- شارح م

عروف ابن ميثم بحراني مي گويد: اين

خطبه را در دو كتاب يافتم كه تاريخ تاليف آنها، قبل از تولد سيدرضي- ره- بوده است: نخست در كتاب الانصاف نوشته ابوجعفر ابن قبه شاگرد كعبي، كه يكي از بزرگان معتزله است كه وفات او قبل از تولد سيدرضي است. ديگر اين كه نسخه اي از آن را يافتم كه بر آن، خط ابوالحسن علي بن محمد بن فرات وزير المقتدر بالله بود و اين، شصت و چند سال قبل از تولد سيدرضي بوده است. سپس مي افزايد: بيشترين گمان من اين است كه آن نسخه مدتي قبل از تولد ابن فرات نوشته شده بوده است. ابن ابي الحديد نيز مي گويد: استادم واسطي در سال 603 از استادش ابن خشاب چنين نقل كرد كه او در جواب اين سوال كه آيا اين خطبه مجعول است؟ گفت: نه به خدا سوگند! من مي دانم كه كلام امام (ع) است همانگونه كه مي دانم اسم تو مصدق بن شبيب واسطي است. من ادامه دادم و گفتم: بسياري از مردم مي گويند اين از سخنان سيدرضي است. او در پاسخ گفت: سيدرضي و غير سيدرضي كجا، و اين بيان و اين اسلوب ويژه كجا؟! ما رساله هاي سيدرضي را ديده ايم و روش و طريقه و فن او را در نثر شناخته ايم، هيچ شباهتي با اين خطبه ندارد سپس افزود: به خدا سوگند من اين خطبه را در كتابهايي يافت

ه ام كه دويست سال قبل از تولد سيدرضي تصنيف شده است. من اين خطبه را با خطوطي ديده ام كه آنها را مي شناسم و مي دانم خط كدام يك از علما و اهل ادب است پيش از آن كه پدر رضي متولد شود. سپس ابن ابي الحديد مي گويد: من نيز خودم

قسمت مهم اين خطبه را در نوشته هاي استاد ابوالقاسم بلخي كه از علماي بزرگ معتزله بود يافته ام و او معاصر المقتدربالله بود كه مدت زيادي قبل از تولد سيدرضي مي زيسته است و نيز بسياري از آن را در كتاب ابن قبه (كه از متكلمان اماميه است) به نام الانصاف يافتم و او از شاگردان ابوالقاسم بلخي است و قبل از سيدرضي مي زيسته است. مرحوم علامه اميني در الغدير، جلد 7، صفحه 82 به بعد، اين خطبه را از 28 كتاب، آدرس داده است. محتواي خطبه: همانگونه كه قبلا نيز اشاره شد اين خطبه در تمام فرازهايش از مساله خلافت بعد از پيامبر اسلام (ص) سخن مي گويد و مشكلاتي را كه در دوران خلفا به وجود آمد در عبارات كوتاه و پرمعني و بسيار داغ و موثر شرح مي دهد و با صراحت، اين حقيقت را بيان مي كند كه بعد از رسول خدا (ص) او، از همه شايسته تر براي اين مقام بود و شديدا تاسف مي خورد كه چرا خلافت از محور اصلي تغيير داده شد. در پايان خطبه، دا

ستان بيعت مردم را با خودش شرح مي دهد و اهداف پذيرش بيعت را در جمله هاي بسيار زيبا و الهام بخش بيان مي فرمايد. شرح و تفسير: تحليلي مهم پيرامون مساله خلافت: اين خطبه- همانگونه كه گذشت- به طوفانهاي سخت و سنگيني اشاره مي كند كه بعد از رسول خدا (ص) براي تغيير محور خلافت انجام شد و شايسته ترين فرد را با تكيه بر دليل و منطق براي جانشيني پيامبر (ص) نشان مي دهد و سپس به مشكلات عظيمي كه به خاطر تخلف از اين امر و از نص صريح پيامبر (ص) در امر خلافت

براي مسلمين پديد آمد اشاره مي فرمايد. نخست شكايت خود را از نخستين مرحله خلافت بيان مي دارد و مي فرمايد: به خدا سوگند او پيراهن خلافت را بر تن كرد در حالي كه خوب مي دانست موقعيت من در مساله خلافت همچون محور سنگ آسياست! (كه بدون آن هرگز گردش نمي كند) (اما و الله لقد تقمصها فلان و انه ليعلم ان محلي منها محل القطب من الرحا). بدون اشكال مرجع ضمير (تقمصها) خلافت است و تعبير به قميص (پيراهن) شايد اشاره به اين نكته باشد كه او از مساله خلافت به عنوان پيراهني براي پوشش و زينت خود بهره گرفت در حالي كه اين آسياب عظيم، نياز به محور نيرومندي دارد كه نظام آن را در حركت شديدش حفظ كند و ا

ز انحراف باز دارد و در نوسانات و بحرانها، حافظ آن باشد و به نفع اسلام و مسلمين بچرخد. آري خلافت پيراهن نيست، سنگ آسياي گردنده جامعه است، خلافت نياز به محور دارد، نه اين كه كسي او را بر تن كند و پوشش خود قرار دهد. سپس دليل روشني براي اين معني ذكر مي كند كه به هيچ وجه قابل انكار نيست، مي فرمايد: سيلهاي خروشان و چشمه هاي (علم و فضيلت) از دامنه كوهسار وجودم پيوسته جاري است و مرغ (دورپرواز انديشه) به قله (وجود) من نمي رسد (ينحدر عني السيل، و لا يرقي الي الطير). تعبير (به ينحدر، فرو مي ريزد و پايين مي آيد)، (و لا يرقي، بالا نمي رود) كه در دو جهت مختلف و در برابر هم قرار گرفته بيانگر نكته لطيف و ظريفي است و آن اينكه وجود امام، به كوه عظيمي تشبيه شده، كه داراي قله

بسيار مرتفعي است و طبيعت اينگونه كوهها و قله ها اين است كه نزولات آسماني را در خود جاي مي دهد و سپس به صورت مستمر به روي زمينهاي گسترده و دشتها جاري مي سازد و گلها و گياهان و درختان را بارور مي كند و از سوي ديگر هيچ پرنده دورپروازي، نمي تواند به آن راه يابد. اين تشبيه اشاره به همان چيزي است كه در قرآن مجيد درباره نقش كوهها در آرامش و آبادي زمين آمده: و الق

ي في الارض رواسي ان تميد بكم و انهارا و سبلا لعلكم تهتدون، خداوند در زمين، كوههاي محكم و ثابتي افكند تا اضطراب و لرزش آن را نسبت به شما بگيرد و نهرهايي (به وسيله آنها) ايجاد كرد و راههايي در آن قرار داد تا هدايت شويد. آري اگر شبكه كوههاي عظيم نبودند فشار دروني زمين از يكسو و تاثير جاذبه ماه و خورشيد و جزر و مد پوسته زمين از سوي ديگر و فشار وزش طوفانها از سوي سوم، آرامش را از انسانها مي گرفت و آبهايي كه از آسمان نازل مي شد به صورت سيلاب عظيمي به درياها مي ريخت و ذخيره آبي به صورت نهر و چشمه وجود نداشت. وجود امام آگاه و بيدار و نيرومند و معصوم براي هر امت، مايه آرامش و انواع بركات است. در ضمن، اين تعبير نشان مي دهد كه هيچ كس را ياراي دستيابي به افكار بلند امام (ع) و اوج معرفت و كنه شخصيت آن حضرت نيست و به اسرار وجود او جز پيامبر اكرم (ص) كه استاد بزرگ آن حضرت بود و امامان معصوم، پي نمي برد. هر كس از ياران و اصحاب و پيروانش

به اندازه پيمانه وجود خويش از اين اقيانوس بزرگ بهره مي گيرد بي آن كه كرانه ها و ژرفاي آن بر كسي روشن باشد. اين نكته نيز قابل توجه است كه براي گردش سنگ آسياب از وجود نهرها استفاده مي شود و اي

ن نهرها از كوههاي عظيم سرچشمه مي گيرد، به علاوه سنگهاي آسياب را از كوهها جدا مي كنند و ممكن است تعبير فوق، اشاره اي به همه اين معاني باشد، يعني هم محورم و هم سنگ آسيابم و هم نيروي محرك آن، كه چيزي جز علم و دانش سرشار نيست. همچنين همانطور كه اشاره شده، بايد توجه داشت كه قله هاي كوهها بركات آسماني را به صورت برفها در خود جاي مي دهند و سپس به صورت تدريجي به زمينهاي تشنه مي فرستند و اين مي تواند اشاره اي به قرب وجود علي (ع) نسبت به سرچشمه وحي و بهره گيري از درياي بيكران وجود پيامبر (ص) باشد. بعضي از شارحان تعبير به سيل در جمله بالا را اشاره به علم و دانش بيكران علي (ع) دانسته اند كه پيامبر اسلام (ص) در حديث معروف: (انا مدينه العلم و علي بابها) به آن اشاره فرموده است و نيز در تفسير آيه (قل ارايتم ان اصبح ماوكم غورا فمن ياتيكم بماء معين، بگو به من خبر دهيد اگر آبهاي شما در زمين فرو رود چه كسي مي تواند آب جاري در دسترس شما قرار دهد)، از امام علي بن موسي الرضا (ع) مي خوانيم كه: (ماء معين) را به علم امام تفسير فرمودند. در اينجا چند سوال كوتاه پيش مي آيد: نخست اين كه ممكن است گفته شود: چرا علي (ع) در اينجا از خويشتن ت

عريف كرده، در حالي كه

تعريف از خويش نكوهيده است (تزكيه المرء لنفسه قبيح). ولي بايد توجه داشت كه ميان خودستايي و معرفي كردن، فرق بسيار است. گاه مردم از شخصيت كسي بي خبرند و بر اثر ناآگاهي نمي توانند استفاده كافي از او كنند، در اينجا معرفي كردن چه از سوي خود و چه از سوي ديگران نه تنها عيب نيست بلكه عين صواب و طريق نجات است و همانند معرفيهايي است كه يك طبيب در بالاي نسخه خود در مورد تخصصهاي طبيش مي كند كه تنها، فايده راهنمايي مردم براي حل مشكلاتشان دارد نه جنبه خودستايي. ديگر اين كه، جمله (ينحدر عني السيل، و لا يرقي الي الطير) يك ادعاست، دليلش چيست؟ پاسخ اين سوال از پاسخ سوال اول روشنتر است، زيرا هر كس كمترين ارتباطي با تاريخ اسلام و مسلمين دارد، مقام بي نظير اميرمومنان علي (ع) را در علم و دانش مي داند زيرا علاوه بر احاديث فراواني كه از پيغمبر اكرم (ص) در زمينه علم وسيع علي (ع) نقل شده و علاوه بر اين كه همه علوم اسلامي طبق تصريح جمعي از دانشمندان اسلامي از وجود او سرچشمه گرفته و او بنيانگذار اين علوم محسوب مي شود و علاوه بر اين كه در تمام دوران خلفا هر زمان مشكل مهمي در مسائل مختلف اسلامي پيش مي آمد و همه از حل

آن عاجز مي ماندند، به علي (ع) پناه مي برند و حل نهايي را از او مي خواستند، تنها مطالعه خطبه ها و نامه ها و كلمات قصار آن حضرت در نهج البلاغه براي پي بردن به اين حقيقت كافي است. هر انسان منصفي- چه مسلمان و چه غير مسلمان- نهج البلاغه را به دقت مطالعه كند در برابر

عظمت علمي آن حضرت سر تعظيم فرود مي آورد و مفهوم: ينحدر عني السيل، و لا يرقي الي الطير، سيل خروشان علم و دانش از كوهسار وجودم سرازير است و پرنده تيزپرواز انديشه ها به قله وجودم نمي رسد عملا بر او ظاهر و آشكار مي شود. سوم اين كه چگونه آن حضرت از حوادثي كه بعد از رسول خدا (ص) در امر خلافت واقع شد شكايت مي كند، آيا با مقام صبر و تسليم و رضا منافات ندارد؟ پاسخ اين سوال نيز پيچيده نيست. صبر و تسليم و رضا مطلبي است و بيان حقايق براي ثبت در تاريخ و آگاهي حاضران و آيندگان، مطلبي ديگر كه نه تنها مانعي ندارد، بلكه گاهي از اوجب واجبات است و مسائل مربوط به خلافت درست از همين نمونه است. در حقيقت مصالح مردم و جامعه اسلامي و نسلهاي آينده ايجاب مي كرده كه امام (ع) اين حقايق را بيان كند تا به دست فراموشي سپرده نشود. سپس مي فرمايد: (هنگامي كه ديدم او پيشدستي كرد و خلافت

را دربرگرفت) من در برابر آن پرده اي افكندم و پهلو از آن تهي كردم (و خود را كنار كشيدم) (فسدلت دونها ثوبا، و طويت عنها كشحا). اين تعبير به خوبي نشان مي دهد كه امام (ع) هنگامي كه خود را در برابر اين جريان ديد، آماده درگيري نشد و به دلايلي كه در ذيل به آن اشاره مي شود بزرگوارانه از آن چشم پوشيد و زاهدانه از آن كناره گيري كرد. ولي از سوي ديگر اين فكر دائما روح او را آزار مي داد كه در برابر اين انحراف بزرگ چه بايد انجام دهد و مسووليت الهي خويش را چگونه پياده كند؟

به همين دليل اضافه مي كند: پيوسته در اين انديشه بودم كه آيا با دست بريده (و نداشتن يار و ياور به مخالفان) حمله كنم يا بر اين تاريكي كور، صبر نمايم؟ (و طفقت ارتئي بين ان اصول بيد جذاء، او اصبر علي طخيه عمياء). امام (ع) با اين جمله، اين حقيقت را روشن مي سازد كه من هرگز مسووليت خودم را در برابر امت و وظيفه اي كه خدا و پيامبرش بر دوشم گذارده بودند فراموش نكرده، ولي چه كنم كه در ميان دو محذور، گرفتار بودم: محذور اول اين كه قيام كنم و با مخالفان، درگير شوم در حالي كه از يك سو، يار و ياور كافي نداشتم و از سوي ديگر اين قيام موجب شكاف در ميان مسلمين مي شد و فرصت

به دست منافقان و دشمناني مي داد كه در انتظار چنين شرايطي بودند. محذور دوم اين كه در آن محيط تاريك و ظلماني صبر كنم. تعبير به (طخيه عمياء) با توجه به اين كه (طخيه) خود به معني ظلمت و تاريكي است اشاره به اين است كه گاهي ظلمتها شديد نيست و از خلال آن مي توان شبحي مشاهده كرد، ولي اين ظلمت آنقدر شديد بود كه بايد ظلمت كورش ناميد. سپس توصيف بيشتري از شرايط آن زمان در سه جمله كوتاه و پرمعني ارائه مي دهد و مي فرمايد: ظلمت و فتنه اي كه بزرگسالان را فرسوده و كودكان خردسال را پير و مردم باايمان را تا واپسين دم زندگي و لقاي پروردگار رنج مي دهد (يهرم فيها الكبير، و يشيب فيها الصغير، و يكدح فيها مومن حتي يلقي ربه). از اين عبارات به خوبي روشن مي شود كه يك رنج

و درد عمومي، همه را تحت فشار قرار داده بود. صغيران را پير مي كرد و پيران را زمينگير، ولي مومنان رنج مضاعفي داشتند چرا كه مشكلات روزافزون جامعه اسلامي و خطراتي كه از هر سو آن را تهديد مي كرد آنان را در اندوه عميق و رنج بي پاياني فرو برده بود، همان درد و مصيبتي كه با گذشت زمان و در مدت كوتاهي در عصر بني اميه خود را نشان داد و بسياري از زحمات پيامبر اكرم (ص) و مومنان راست

ين نخستين را بر باد داد. سرانجام، تصميم گيري خود را در برابر اين (دوراهي) مشكل و خطرناك به اين صورت بيان مي فرمايد: سرانجام (بعد از انديشه كافي و در نظر گرفتن تمام جهات) ديدم بردباري و شكيبايي در برابر اين مشكل، به عقل و خرد نزديكتر است. (فرايت ان الصبر علي هاتا احجي). به همين دليل شكيبايي پيشه كردم (نه شكيبايي آميخته با آرامش خاطر بلكه) در حالي بود كه گويي چشم را خاشاك پر كرده و استخوان، راه گلويم را گرفته بود (فصبرت و في العين قذي، و في الحلق شجا). اين تعبير ترسيم گويايي از نهايت ناراحتي امام در آن سالهاي پر درد و رنج مي باشد كه نمي توانست چشم به روي حوادث ببندد و نه بگشايد و نيز نمي توانست فرياد كشد و سوز درون خود را آشكار سازد. (چرا كه با چشم خود مي ديدم ميراثم به غارت مي رود!) (اري تراثي نهبا). نكته ها: 1- چرا امام (ع) صبر را ترجيح داد؟! تاريخ به خوبي گواهي مي دهد كه منافقان و دشمنان اسلام براي رحلت پيامبر (ص) دقيقه شماري مي كردند و بسياري از آنها معتقد بودند با رحلت آن

حضرت يكپارچگي مسلمانان از ميان مي رود و شرايط براي يك حركت ضد انقلابي فراهم مي آيد و قادر خواهند بود اسلام نوپا را در هم بشكنند، در

چنين شرايطي اگر علي (ع) براي گرفتن حق خويش يا به تعبير ديگر باز گرداندن مسلمانان به اسلام راستين عصر پيامبر (ص) قيام مي كرد با توجه به تصميمهايي كه براي كنار زدن او از صحنه خلافت از پيش گرفته شده بود به يقين درگيري، روي مي داد و صحنه جامعه اسلامي چنان آشفته مي شد كه راه براي منافقان و دشمنان، جهت رسيدن به نيات سوئشان هموار مي گشت، گروههايي كه به نام (اهل رده) بعد از رحلت پيامبر (ص) بلافاصله در برابر حكومت اسلامي قيام كردند و بر اثر يكپارچگي مردم سركوب شدند، شاهد و گواه روشني بر اين معني است. در بعضي از تعبيرات كه در تواريخ معروف اسلام آمده، مي خوانيم: (لما توفي رسول الله (ص) ارتدت العرب و اشرايت اليهوديه و النصرانيه و نجم النفاق و صار المسلمون كالغنم المطيره في الليله الشاتيه، هنگامي كه پيامبر وفات يافت عرب (جاهلي) بازگشت خود را شروع كرد و يهود و نصارا سر برداشتند و منافقان آشكار گشتند و وارد صحنه شدند و مسلمانان همانند رمه چوپاني بودند كه در يك شب سرد و باراني زمستان، در بيابان، گرفتار شده اند.) اينها همه از يك سو و از سوي ديگر قيام كردن با نداشتن يار و ياور، پيروزي را بر او مشكل مي كرد و شايد اگر قيام مي فر

مود بسياري از ناآگاهان، اين قيام را نه براي مسائل مهم الهي، بلكه به خاطر مسائل شخصي تفسير مي كردند. ولي ضايعات و مشكلات فراواني كه از تغيير

محور خلافت به وجود آمده بود روز به روز خود را بيشتر نشان مي داد و همين ها بود كه به صورت خار و خاشاكي به چشم مولا (ع) مي نشست و همچون استخواني گلويش را آزار مي داد. اين درسي است براي همه مسلمين در طول تاريخ كه هرگاه احقاق حق خويش، موجب ضربه اي بر اساس و پايه دين شود بايد از آن چشم بپوشند و حفظ اصول را بر همه چيز مقدم بشمرند و بر درد و رنجهاي ناشي از تضييع حقوق، صبر كنند و دندان بر جگر بفشارند. شبيه همين معني در خطبه 26 نيز آمده است كه مي فرمايد: فنظرت فاذا ليس لي معين الا اهل بيتي … و اغضيت علي القذي و شربت علي الشجي …، من نگاه كردم و ديدم براي گرفتن اين حق ياوري به جز خاندان خويش ندارم … چشمهاي پر از خاشاك را فرو بستم و با گلويي كه گويي استخوان در آن گير كرده بود و جرعه حوادث را نوشيدم. 2- چرا از خلافت تعبير به ارث شده است؟ در عبارات فوق خوانديم كه امام (ع) مي فرمايد: من ديدم كه ميراثم به غارت مي رود. در اينجا سوالي پيش مي آيد كه چرا از خلافت تعبير به ميراث شده است

؟! پاسخ اين سوال با توجه به اين نكته روشن مي شود و آن اين كه خلافت يك ميراث الهي و معنوي است كه از پيامبر (ص) به جانشينان معصومش مي رسد نه يك ميراث شخصي و مادي و حكومت ظاهري. شبيه اين تعبير در آيات قرآن نيز ديده مي شود آنجا كه زكريا از خداوند تقاضاي فرزندي مي كند كه وارث او و وارث آل يعقوب

باشد (و بتواند به خوبي از ميراث نبوت و پيشوايي خلق پاسداري كند) فهب لي من لدنك وليا يرثني و يرث من آل يعقوب. در حقيقت اين ميراث متعلق به همه امت است ولي در اختيار امام و جانشين پيامبر (ص) قرار داده شده است. در مورد كتب آسماني مي خوانيم: ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا، سپس كتاب (آسماني) را به گروهي از بندگان برگزيده خود به ميراث داديم. و از همين نظر در حديث مشهور نبوي آمده است: (العلماء ورثه الانبياء، دانشمندان وارثان پيامبرانند). شاهد اين سخن تاريخ گوياي زندگي علي (ع) است، او عملا نشان داد كه هيچگونه دلبستگي به مال و مقام ندارد و خلافت را- بدون انجام وظايف الهي- همانند كفش كهنه بي ارزش، يا آب بيني حيواني مي دانست، چگونه ممكن است براي از دست رفتن آن چشمي پرخاشاك و گلويي گرفته، داشته باشد؟ بعضي احتمال داده اند كه م

نظور از اين ميراث غارت شده، فدك باشد كه پيامبر (ص) براي دخترش زهرا- عليهاالسلام- گذارده بود و از آنجا كه مال همسر در حكم مال شوهر است اين تعبير را بيان فرمود، ولي اين احتمال بسيار بعيد به نظر مي رسد چرا كه تمام اين خطبه، سخن از مساله خلافت است و اين جمله نيز ناظر به آن است. 3- امام (ع) در گوشه خانه هيچ كس نمي تواند ضايعه عظيمي را كه بر جهان اسلام از نشستن علي (ع) در گوشه خانه وارد شد ارزيابي كند. تنها در بعد علمي وقتي به نهج البلاغه نگاه كنيم كه بخشي از خظبه ها و نامه ها و كلمات قصار آن حضرت را در مدت كوتاه خلافتش تشكيل مي دهد

آن هم خلافتي كه مملو از حوادث و ماجراهاي دردناك و جنگهاي پي درپي بود، مي توانيم حدس بزنيم كه اگر آن 25 سال نيز علي (ع) در ميان امت بود و مردم از چشمه جوشان علم و دانش بي پايان او بهره مي بردند، چه آثار عظيمي براي مسلمانان جهان بلكه براي جامعه بشريت به يادگار مي ماند. ولي چه مي توان كرد كه اين فيض عظيم را از مسلمانان و بشريت گرفتند و ضايعه بزرگي كه هرگز قابل جبران نيست در تاريخ روي داد. 4- چرا امام (ع) مساله خلافت را طرح مي كند؟ بعضي چنين مي پندارند كه آيا بهتر نبود امام (ع) اصلا به

سراغ مساله خلافت كه مربوط به گذشته بود نمي رفت و آن را به دست فراموشي مي سپرد مبادا منشاء اختلاف بيشتري در ميان مسلمانان گردد؟! نظير همين سخن، امروز هم از سوي گروهي مطرح است و به مجرد اين كه سخن از خلافت بلافصل علي (ع) به ميان آيد مي گويند براي حفظ وحدت مسلمين سكوت كنيد و اينگونه مسائل را به فراموشي بسپاريد، ما امروز با دشمنان بزرگي روبرو هستيم و پرداختن به اين مسائل ما را در مبارزه با دشمنان مشترك تضعيف مي كند، اصولا اينگونه بحثها چه فايده اي مي تواند داشته باشد در حالي كه پيروان هر يك از مذاهب تصميم خود را گرفته و به راه خويش مي روند و بسيار بعيد به نظر مي رسد كه ادامه اينگونه بحثها سرچشمه اتحاد تازه اي شود. در پاسخ اين سوال لازم است دو نكته را يادآور شويم: الف- واقعيتهاي موجود هرگز نمي تواند حقيقتها را به فراموشي بسپارد. اين يك حقيقت است كه علاوه بر تاكيد شخص پيامبر (ص) بر خلاف

علي (ع) شايستگي او از هر نظر براي اين امر بيشتر بود، حال چه حوادثي واقع شد كه اين مساله دگرگون گشت مطلبي جداگانه است. بنابراين علي (ع) كه همه جا طرفدار حقيقت بود و با واقعيتهاي موجود كه هماهنگ با حقيقت نبود ستيز داشت حق دارد كه حقا

يق مربوط به خلافت را بعد از رسول خدا بازگو كند تا محققان بعد از قرنها يا هزاران سال بتوانند منصفانه قضاوت كنند و اگر كساني بخواهند از وضع موجود صرف نظر كرده و به حقايق بينديشند قادر بر اين امر باشند و راه مستقيم را در پرتو تحقيق خود پيدا كنند. به هر حال هرگز نمي توان كسي را از بيان حقيقت بازداشت و به فرض كه بتوانيم، حق چنين كاري را نداريم زيرا ضايعه بزرگي محسوب مي شود چرا كه هميشه واقعيتهاي موجود با حقايق تطبيق نمي كند و گاه فاصله زيادي با آن دارد، آنچه هست هميشه به معني آنچه بايد باشد نيست. اسلام به ما مي گويد ما بايد به دنبال چيزي باشيم كه بايد باشد. شك نيست كه مساله خلافت و امامت بعد از پيامبر خدا (ص) يكي از اساسي ترين مباحث ديني ماست، خواه آن را جزء اصول دين بشماريم آنگونه كه پيروان مكتب اهل بيت (ع) مي گويند، يا جزء فروع دين، هر چه هست مساله اي است كه از نظر ديني سرنوشت ساز مي باشد و به هيچ وجه جنبه شخصي ندارد و بر خلافت آنچه برخي ناآگاهان مي انديشند تنها يك بحث تاريخي مربوط به گذشت نيست، بلكه آثار زيادي براي امروز و فردا و فرداها دارد و مي تواند در بسياري از مسائل مربوط به اصول و

فروع اسلام اثر بگذارد و

درست به همين دليل علي (ع) در دوران خلافت ظاهريش به طور مكرر متذكر اين مساله شده است. ب- آنچه مضر به وحدت و اتحاد صفوف مسلمانان است بحثهاي جنجالي و تعصب آلود و پرخاشگرانه است، ولي بحثهاي علمي و منطقي كه طرفين، حدود و موازين علمي و منطقي را در آن رعايت كنند نه تنها مزاحم وحدت صفوف مسلمانان نيست بلكه در بسياري از مواقع به آن كمك مي كند. اين سخن را به عنوان يك مطلب ذهني نمي گوييم بلكه امري است كه آن را تجربه كرده ايم. اخيرا در يكي از استانهاي ايران به مناسبت هفته وحدت جمعي از دانشمندان شيعه و اهل سنت در يك گردهمايي بزرگ در كنار هم نشستند و بخشهاي مهمي از مسائل مربوط به اختلاف اهل سنت و شيعه را مورد بررسي علمي قرار دادند و نتيجه آن بسيار جالب و چشمگير بود، زيرا در بسياري از مباحث، نظرها به هم نزديك شد و اختلافها كمتر گرديد و همه باور كردند كه اگر اينگونه بحثها ادامه يابد كمك شايان توجهي به كمتر كردن فاصله ها و وحدت صفوف مي كند. حتي درباره اختلاف ميان اديان آسماني نيز اينگونه بحثها مفيد و موثر و سبب كم شدن فاصله هاست و آنها كه با اينگونه بحثها مخالفند در واقع ناآگاهانه به تشديد اختلافات و زياد شدن فاصله ها كمك مي

كنند.

[صفحه 337]

ترجمه: اين وضع همچنان ادامه داشت تا نفر اول به راه خود رفت (و سر به تيره تراب نهاد) و خلافت را بعد از خودش به آن شخص (يعني عمر) پاداش داد سپس به گفته (شاعر معروف) اعشي تمثل جست: شتان ما يومي

علي كورها و يوم حيان اخي جابر بسي فرق است تا ديروزم امروز كنون مغموم و دي شادان و پيروز (در عصر رسول خدا چنان محترم بودم كه از همه به آن حضرت نزديكتر بودم ولي امروز چنان مرا منزوي ساختند كه خلافت را يكي به ديگري تحويل مي دهد و كاري به من ندارند)! راستي عجيب است او كه در حيات خود از مردم درخواست مي كرد عذرش را بپذيرند و از خلافت معذورش دارند خود به هنگام مرگ، عروس خلافت را براي ديگري كابين بست چه قاطعانه پستانهاي اين ناقه را هر يك به سهم خود دوشيدند. سرانجام آن را در اختيار كسي قرار داد كه جوي از خشونت و سختگيري بود با اشتباه فراوان و پوزش طلبي. كسي كه با اين حوزه خلافت سروكار داشت به كسي مي ماند كه بر شتر سركشي سوار گردد، اگر مهار آن را محكم بكشد پرده هاي بيني شتر پاره مي شود و اگر آن را آزاد بگذارد در پرتگاه سقوط مي كند. به خدا سوگند به خاطر اين شرايط، مردم گرفتار عدم تعادل و سركشي و عدم ثبات و حر

كات نامنظم شدند من كه اوضاع را چنين ديدم صبر و شكيبايي پيشه كردم، با اين كه دورانش طولاني و رنج و محنتش شديد بود. شرح و تفسير: دوران خليفه دوم: امام (ع) در بخش ديگري از اين خطبه به دوران خليفه دوم اشاره كرده، مي فرمايد: اين وضع همچنان ادامه داشت تا نفر اول به راه خود رفت (و سر به تيره تراب نهاد) (حتي مضي الاول لسبيله) همان راهي كه همه مي بايست آن را بپيمايند. سپس مي افزايد: و او بعد از خودش

خلافت را به آن شخص (يعني عمر) پاداش داد! (فادلي بها الي فلان بعده). (ادلي) از ماده (دلو) گرفته شده است و همانگونه كه با دلو و طناب آب را از چاه مي كشند اين واژه در مواردي به كار مي رود كه چيزي را به عنوان جايزه يا رشوه يا حق الزحمه به ديگري بدهند، قرآن مجيد مي گويد: و تدلوا بها الي الحكام. در اينجا ابن ابي الحديد معتزلي مي گويد: خلافت خليفه دوم در حقيقت پاداشي بود كه خليفه اول در برابر كارهاي او داد. او بود كه پايه هاي خلافت ابوبكر را محكم ساخت و بيني مخالفان را بر خاك ماليد، شمشير زبير را شكست و مقداد را عقب زد و سعد بن عباده را در سقيفه، لگدمال نمود و گفت: سعد را بكشيد! خدا او را بكشد! و هنگامي كه حباب بن منذر در رو

ز سقيفه گفت: آگاهي و تجربه كافي در امر خلافت نزد من است (عمر) بر بيني او زد و وي را خاموش ساخت. كساني از هاشميين را كه به خانه فاطمه (ع) پناه برده بودند با تهديد خارج كرد و سرانجام مي نويسد: و لولاه لم يثبت لابي بكر امر و لا قامت له قائمه، اگر او نبود هيچ امري از امور ابوبكر ثبات پيدا نمي كرد و هيچ ستوني براي او برپا نمي شد. از اينجا روشن مي شود كه تعبير به ادلي چه نكته ظريفي را دربردارد، سپس امام به گفته شاعر (معروف) اعشي تمثل جست (ثم تمثل بقول الاعشي): شتان ما يومي علي كورها و يوم حيان اخي جابر بسي فرق است تا ديروزم امروز كنون مغموم و دي شادان و پيروز اشاره به اين

كه من در عصر رسول خدا چنان محترم بودم كه از همه به آن حضرت نزديكتر، بلكه نفس رسول خدا بودم ولي بعد از او چنان مرا عقب زدند كه منزوي ساختند و خلافت رسول خدا را كه از همه براي آن سزاوارتر بودم يكي به ديگري تحويل مي داد. بعضي نيز گفته اند منظور از تمثل به اين شعر مقايسه خلافت خويش با خلفاي نخستين است كه آنها در آرامش و آسايش بودند ولي دوران خلافت امام بر اثر دور شدن از عصر پيامبر (ص) و تحريكات گسترده دشمنان، مملو از طوفانها و حوادث دردناك بو

د (البته اين در صورتي است كه اعشي حال خود را با حال شخص حيان مقايسه كرده باشد) سپس امام به نكته شگفت انگيزي در اينجا اشاره مي كند و مي فرمايد: شگفت آور است او كه در حيات خود از مردم مي خواست عذرش را بپذيرند و از خلافت معذورش دارند، خود به هنگام مرگ عروس خلافت را براي ديگري كابين بست! (فيا عجبا!! بينا هو يستقيلها في حياته اذ عقدها لاخر بعد وفاته). اين سخن اشاه به حديث معروفي است كه از ابوبكر نقل شده كه در آغاز خلافتش خطاب به مردم كرد و گفت: اقيلوني فلست بخيركم، مرا رها كنيد كه من بهترين شما نيستم و بعضي اين سخن را به صورت ديگري نقل كرده اند: (وليتكم و لست بخيركم، مرا به خلافت برگزيده اند در حالي كه بهترين شما نيستم) اين روايت به هر صورت كه باشد نشان مي دهد كه او مايل به قبول خلافت نبود يا به گمان بعضي به خاطر اين كه نسبت به آن بي اعتنا بود و يا با وجود علي

(ع) خود را شايسته اين مقام نمي دانست، هر چه باشد اين سخن با كاري كه در پايان عمر خود كرد سازگار نبود و اين همان چيزي است كه علي (ع) از آن ابراز شگفتي مي كند كه چگونه با اين سابقه، مقدمات انتقال سريع خلافت را حتي بدون مراجعه به آرا و افكار مردم براي ديگري فر

اهم مي سازد. در پايان اين فراز مي فرمايد: چه قاطعانه هر دو از خلافت، به نوبت، بهره گيري كردند و پستانهاي اين ناقه را هر يك به سهم خود دوشيدند (لشد ما تشطرا ضرعيها). ضرع به معناي پستان است و تشطرا از ماده شطر به معناي بخشي از چيزي است. اين تشبيه جالبي است از كساني كه به تناوب از چيزي استفاده مي كنند زيرا ناقه (شتر ماده) داراي چهار پستان است كه دو به دو پشت سر هم قرار گرفته اند و معمولا هنگام دوشيدن دو به دو مي دوشند و به همين دليل در عبارت امام (ع) از آن تعبير به دو پستان شده است و تعبير به تشطرا اشاره به اين است كه هر يك از آن دو، بخشي از آن را مورد استفاده قرار داده و بخشي را براي ديگري گذارده است و به هر حال اين تعبير نشان مي دهد كه برنامه از پيش تنظيم شده بود و يك امر تصادفي نبود. پاسخ به يك سوال: بعضي در اينجا گفته اند نظير آنچه در مورد خليفه اول گفته شده كه از مردم مي خواست بيعت خود را باز پس بگيرند چون بهترين آنها نيست، در مورد علي (ع) نيز در همين نهج البلاغه آمده است كه بعد از قتل عثمان به مردم چنين فرمود:

دعوني و التمسوا غيري … و ان تركتموني فانا كاحدكم و لعلي اسمعكم و اطوعكم لمن وليتموه امركم و ا

نا لكم وزيرا خير لكم مني اميرا، مرا واگذاريد و به سراغ ديگري برويد … و اگر مرا رها كنيد همچون يكي از شما هستم و شايد من شنواتر و مطيع تر از شما نسبت به كسي كه او را براي حكومت انتخاب مي كنيد باشم، و من وزير و مشاور شما باشم براي شما بهتر از آن است كه امير و رهبرتان گردم. در اينجا ابن ابي الحديد سخني دارد و ما هم سخني، سخن او اين است كه مي گويد: شيعه اماميه از اين ايراد پاسخ گفته اند كه ميان گفتار ابوبكر و اين گفتار علي (ع) تفاوت بسيار است. ابوبكر گفت من بهترين شما نيستم بنابراين صلاحيت براي خلافت ندارم زيرا خليفه بايد از همه، صالحتر باشد ولي علي (ع) هرگز چنين سخني را نگفت او نمي خواست با پذيرش خلافت، فتنه جويان فتنه برپا كنند. سپس ابن ابي الحديد مي افزايد: اين سخن در صورتي صحيح است كه افضليت، شرط امامت باشد (اشاره به اين كه ممكن است كسي بگويد لازم نيست امام افضل باشد، سخني كه منطق و عقل آن را هرگز نمي پسندد و گفتن آن مايه شرمندگي است). ولي ما مي گوييم مطلب فراتر از اين است. اگر در همان خطبه 92 كه به آن استدلال كرده اند دقت كنيم و تعبيراتي كه در ميان اين جمله ها وجود دارد و در مقام استدلال حذف شده است در نظر

بگيريم، دليل گفتار علي (ع) بسيار روشن مي شود. او با صراحت مي فرمايد: فانا مستقبلون امرا له وجوه و الوان لا تقوم له القلوب و

لا تثبت عليه العقول، اين كه مي گويم مرا رها كنيد و به سراغ ديگري برويد براي اين است كه ما به استقبال چيزي مي رويم كه چهره هاي مختلف و جهات گوناگوني دارد. دلها در برابر آن استوار و عقلها ثابت نمي ماند (اشاره به اين كه د دستورات اسلام و تعاليم پيامبر (ص) در طول اين مدت تغييراتي داده شده كه من ناچارم دست به اصلاحات انقلابي بزنم و با مخالفتهاي گروهي از شما روبرو شوم) آنگاه مي افزايد: و ان الافاق قد اغامت و المحجه قد تنكرت، چرا كه چهره آفاق (حقيقت) را ابرهاي تيره فرا گرفته و راه مستقيم حق، گم شده و ناشناخته مانده است. سپس با صراحت جمله اي را بيان مي كند كه جان مطلب در آن است، مي فرمايد: و اعلموا اني ان اجبتكم ركبت بكم ما اعلم و لم اصغ الي قول القائل و عتب العاتب، بدانيد اگر من دعوت شما را بپذيرم طبق آنچه مي دانم با شما رفتار مي كنم و به سخن اين و آن و سرزنش سرزنش كنندگان گوش فرا نخواهم داد (بنابراين، بيعت با من براي شما بسيار سنگين است اگر آمادگي نداريد به سراغ ديگري برويد). شاهد اين كه علي

(ع) افضليت را در امر خلافت لازم و واجب مي شمرد، اين است كه در خطبه ديگري مي فرمايد: ايها الناس ان احق الناس بهذا الامر اقواهم عليه و اعلمهم بامر الله فيه، اي مردم شايسته ترين مردم براي امامت و خلافت نيرومندترين آنها نسبت به آن و آگاهترين مردم نسبت به اوامر الهي است. بنابراين مقايسه كلام علي (ع) با آنچه از ابوبكر نقل شده، به اصطلاح قياس مع الفارق است زيرا هيچ شباهتي

در ميان اين دو كلام نيست. اين سخن را با گفتار ديگري كه ابن ابي الحديد در مقام توجيه كلام خليفه اول آورده است پايان مي دهيم. او مي گويد: آنهايي كه افضليت را در امامت شرط نمي دانند نه تنها در مورد اين روايت مشكلي ندارند بلكه آن را به كلي از دلايل اعتقاد خود مي شمرند كه خليفه اول گفته است من به امامت انتخاب شده ام در حالي كه بهترين شما نيستم. و آنها كه روايت اقيلوني را پذيرفته اند گفته اند: اين سخن جدي نبوده است و هدف اين بوده كه مردم را بيازمايد و ببيند تا چه اندازه با او موافق يا مخالف، دوست يا دشمن هستند. سستي اينگونه توجيهات بر كسي پوشيده نيست چرا كه اعتراف هر كسي را بايد بر معني واقعي آن حمل كرد و توجيه، نياز به قرينه روشني داد كه در اينجا وجود ن

دارد و به تعبيري ديگر: اين اعتراف در هر محكمه اي به عنوان يك اعتراف واقعي پذيرفته مي شود و هيچ عذري در مقابل آن پذيرفته نيست مگر اين كه با مدرك روشني همراه باشد. سپس به ترسيم گويايي از شخصيت خليفه دوم و صفات و ويژگيهاي او و چگونگي محيط و زمان او پرداخته، مي فرمايد: او خلافت را در اختيار كسي قرار داد كه جوي از خشونت و سختگيري بود با اشتباه فراوان و پوزش طلبي (فصيرها في حوزه خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسها يكثر العثار فيها، و الاعتذار منها). حوزه، در حقيقت در اينجا اشاره به مجموعه اخلاق و صفات ويژه خليفه دوم است و در واقع چهار وصف براي او ذكر فرموده است كه نخستين آنها خشونت است و

تعبير به يغلظ كلمها اشاره به جراحت شديدي است كه از نظر روحي يا جسمي در برخورد با او حاصل مي شد. دومين آنها خشونت در برخورد است كه با جمله (و يخشن مسها) ذكر شده است، بنابراين (حوزه خشناء، دارنده صفات خشونت آميز) به وسيله دو جمله بعد از آن كه خشونت در سخن و خشونت در برخورد بوده است تفسير شده است. سومين ويژگي، اشتباهات فراوان و چهارمين آنها عذرخواهي از آن است كه با جمله (و يكثر العثار فيها، لغزش در آن فراوان است) و (الاعتذار منها، پوزش طلبي

آن فراوان است) بيان شده است. در مورد اشتباهات فراوان خليفه دوم مخصوصا در بيان احكام و پوزش طلبي مكرر و همچنين خشونت در برخورد، مطالب فراواني در تاريخ اسلام، حتي كتابهايي كه به وسيله دانشمندان اهل سنت تاليف يافته، ديده مي شود كه در بحث نكات به گوشه اي از آن اشاره خواهد شد. سپس مي افزايد: كسي كه با اين حوزه خلافت سروكار داشت به كسي مي ماند كه بر شتر سركشي سوار گردد، اگر مهار آن را محكم بكشد پرده هاي بيني شتر پاره مي شود و اگر آن را آزاد بگذارد در پرتگاه سقوط مي كند (و خود و اطرافيان خويش را به هلاكت مي افكند) (فصاحبها كراكب الصعبه ان اشنق لها خرم، و ان اسلس لها تقحم). امام (ع) در اين جمله وضع حال خود و گروهي از مومنان را در عصر خلافت خليفه دوم شرح مي دهد كه اگر با وجود ويژگيهاي اخلاقي كه در بالا اشاره شد در شخص خليفه، كسي مي خواست با او به مقابله برخيزد، كار به اختلاف و مشاجره و اي بسا شكاف در ميان مسلمين يا

مواجهه با خطراتي از ناحيه خليفه مي شد و اگر مي خواست سكوت كند و بر همه چيز صحه بنهد خطرات ديگري اسلام و خلافت اسلامي را تهديد مي كرد، در واقع دائما در ميان دو خطر قرار داشتند: خطر برخورد با خليفه و خطر از

دست رفتن مصالح اسلام. به همين دليل در جمله هاي بعد، امام (ع) از ناراحتي خودش و ساير مردم در آن عصر شكايت مي كند و مشكلات روزافزون مسلمانان را برمي شمارد. اين احتمال نيز از سوي بعضي از شارحان نهج البلاغه داده شده است كه ضمير در صاحبها به مطلق خلافت باز گردد، يعني در طبيعت خلافت، دائما يكي از اين دو خطر نهفته است. اگر شخصي كه در راس خلافت است بخواهد با همه چيز قاطعانه برخورد كند خطر عكس العملهاي حاد وجود دارد و اگر بخواهد با سهولت و اغماض برخورد كند با خطر سقوط در دره انحراف و اشتباه و از ميان رفتن ارزشهاي اسلامي روبرو مي شود. ولي قراين نشان مي دهد كه منظور همان معني اول است و چنانچه در جمله هاي بعد و قبل دقت كنيم اين نكته به وضوح به دست مي آيد. آنگاه امام (ع) در ادامه همين سخن و بيان گرفتاريهاي مردم و گرفتاري خود در آن دوران، چنين مي فرمايد: به خدا سوگند به خاطر اين شرايط، مردم گرفتار عدم تعادل و سركشي و عدم ثبات و حركات نامنظم شدند (فمني الناس لعمر الله بخبط و شماس، و تلون و اعتراض). در اين جمله به چهار پديده رفتاري و رواني مردم در عصر خليفه دوم اشاره شده است و اي بسا كه آنها را از رئيس حكومت گرفته بودند چرا

كه هميشه رفتار

رئيس حكومت بازتاب وسيعي در مردم دارد و از قديم گفته اند: الناس علي دين ملوكهم. نخستين آنها حركات و تصميم گيريهاي بي مطالعه كه سبب مشكلات و نابسامانيها در جامعه مي گردد، بود. دوم سركشي و تمرد از قوانين الهي و نظامهاي اجتماعي. سوم رنگ عوض كردنهاي پي درپي و از راهي به راهي گام نهادن و از گروهي جدا شدن و به گروه ديگر پيوستن و بدون داشتن هدف ثابت زندگي كردن. چهارم انحراف از مسير حق و حركت در مسير ناصواب و غير مستقيم بود. بي شك- همانگونه كه بعدا به طور مشروح خواهيم گفت- سياست خارجي در عصر خليفه دوم و فتوحات اسلامي و پيشرفت در خارج از منطقه حجاز، ذهنيتي براي بسياري از مردم درباره شكل اين حكومت ايجاد كرده بود كه آن را در تمام جهات موفق مي پنداشته، كمتر به مشكلات داخلي جامعه مسلمانان نخستن بينديشند در حالي كه همانگونه كه امام (ع) در اين جمله ها اشاره فرموده است گروهي از مسلمانان بر اثر اشتباهات و خطاها و ندانم كاريها و اجتهاد در مقابل نصوص قرآن و پيامبر (ص)، گرفتار نابسامانيهاي فراواني از نظر اعتقاد و عمل و مسائل اخلاقي شدند و در واقع تدريجا از اسلام ناب فاصله مي گرفتند و همانها سبب شد كه سرانجام به شو

رشهاي عظيمي در دوران خليفه سوم بينجامد و مقدمات حكومت خودكامه اي در عصر خلفاي اموي و عباسي كه هيچ شباهتي به حكومت اسلامي عصر پيامبر (ص) نداشت فراهم گردد. به يقين اين دگرگوني عجيب در يك روز انجام نگرفت و اشتباهات مستمر دوران خلفا به آن منتهي شد. امام در ادامه اين سخن مي افزايد: هنگامي كه اوضاع را چنين

ديدم صبر و شكيبايي پيشه كردم با اين كه دورانش طولاني و رنج و محنتش شديد بود (فصبرت علي طول المده، و شده المحنه). درست شبيه همان شكيبايي در دوران خليفه اول، ولي چون شرايط پيچيده تر و دوران آن طولاني تر بود رنج و محنت امام (ع) در اين دوران فزوني يافت. بعضي از شارحان نهج البلاغه گفته اند: امام اينجا به دو امر اشاره مي كند كه هر كدام سهمي در ناراحتي او دارد، نخست طولاني شدن مدت دوري او از محور خلافت و دوري خلافت از وجود او، و دوم ناراحتي و رنجي كه به سبب آثار و پديده هاي جدا شدن خلافت از محور اصلي در زمينه عدم نظم صحيح در امور ديني مردم حاصل شد. ولي به هر حال مصالح مهمتري ايجاب مي كرد كه او سكوت كند و آنچه را كه اهميت كمتري دارد فداي آنچه كه اهميت بيشتري دارد نمايد. اين وضع همچنان ادامه يافت تا دوران خليفه دوم نيز پ

ايان يافت. نكته ها: 1- نمونه هايي از خشونت اخلاقي در عصر خليفه دوم در حالات او مخصوصا در دوران خلافت، مطالب زيادي در كتب دانشمندان اهل سنت- اعم از كتب حديث و تاريخ- نقل شده كه آنچه را در كلمات امام (ع) در فراز بالا آمده است دقيقا تاييد مي كند. اين موارد بسيار فراوان است كه به چند نمونه آن ذيلا اشاره مي شود: 1- مرحوم علامه اميني در جلد ششم الغدير از مدارك زيادي از كتب معروف اهل سنت (مانند سنن دارمي، تاريخ ابن عساكر، تفسير ابن كثير، اتقان سيوطي، درالمنثور، فتح الباري و كتب ديگر) داستانهاي تكان دهنده اي درباره مردم به نام (صبيغ العراقي) نقل مي كند. از تواريخ به خوبي

استفاده مي شود كه او مردي بود جستجوگر و درباره آيات قرآن پيوسته سوال مي كرد ولي عمر در برابر سوالات او چنان خشنونتي به خرج داد كه امروز براي همه ما شگفت آور است، از جمله اين كه كسي نزد عمر آمد و به او گفت ما مردي را يافتيم كه از تاويل مشكلات قرآن سوال مي كند. عمر گفت: خداوندا به من قدرت ده كه بر او دست بيابم! روزي عمر نشسته بود، مردي وارد شد و عمامه اي بر سر داشت، رو به عمر كرده، گفت: يا اميرالمومنين! منظور از: (و الذاريات ذروا فالحاملات وقرا) چ

يست؟ عمر گفت: حتما همان هستي كه متن به دنبال او مي گشتم، برخاست و هر دو آستين را بالا زد و آنقدر به او شلاق زد كه عمامه از سرش افتاد و بعد به او گفت به خدا قسم اگر سرت را تراشيده مي ديدم گردنت را مي زدم! سپس دستور داد لباسي بر او بپوشانند و او را بر شتر سوار كنند و به شهر خود ببرند، سپس خطيبي برخيزد و اعلام كند كه صبيغ در جستجوي علم برآمده و خطا كرده است، تا همه مردم از او فاصله بگيرند. او پيوسته بعد از اين داستان در ميان قومش حقير بود تا از دنيا رفت در حالي كه قبلا بزرگ قوم محسوب مي شد. در روايتي ديگر از نافع نقل شده كه صبيغ عراقي پيوسته سوالاتي درباره قرآن مي كرد هنگامي كه به مصر آمد عمرو بن عاص او را به سوي عمر فرستاد. عمر دستور داد شاخه هاي تازه از درخت بريدند و براي او آوردند و آنقدر بر پشت او زد كه مجروح شد

سپس او را رها كرد. بعد از مدتي كه خوب شد بار ديگر همان برنامه را درباره او اجرا نمود، سپس او را رها كرد تا بهبودي يابد، بار سوم به سراغ او فرستاد تا همان برنامه را اجرا كند، صبيغ به عمر گفت: اگر مي خواهي مرا به قتل برساني به طرز خوبي به قتل برسان و زجركش نكن و اگر مي خواهي زخم تنم را درمان كني، به خد

ا خوب شده است. عمر به او اجازه داد كه به سرزمين خود برگردد و به ابوموسي اشعري نوشت كه هيچ يك از مسلمانان با او مجالست نكند. اين امر بر صبيغ گران آمد ابوموسي به عمر نوشت كه او كاملا از حرفهاي خود توبه كرده و ديگر سوالي درباره آيات قرآن نمي كند عمر اجازه داد كه مردم با او مجالست كنند. در روايتي ديگر داستان صبيغ چنين آمده است (بعيد نيست او داستانهاي متعددي با عمر داشته است) كه: او وارد مدينه شد و پيوسته از متشابهات قرآن سوال مي كرد. عمر به سراغ او فرستاد در حالي كه قبلا شاخه هايي از درخت خرما آماده ساخته بود. عمر از او پرسيد: تو كيستي؟ گفت: من بنده خدا صبيغم. عمر يكي از آن شاخه ها را برداشت و بر سر او كوفت و گفت: من بنده خدا عمرم و آن قدر زد كه سرش خون آلود شد. صبيغ گفت: اي اميرمومنان بس است آنچه در سر من بود از بين رفت (و ديگر سوالي از متشابهات نمي كنم)! جالب توجه اين كه در هيچ يك از روايات ندارد كه او سمپاشي درباره يكي از آيات قرآن كرده باشد، بلكه گاه سوال

از متشابهات و گاه از حروف قرآن و گاه از آياتي مثل (و الذاريات ذروا) مي نمود. اين جريان ظاهرا منحصر به صبيغ نبود. عبدالرحمن بن يزيد نقل مي كند كه مردي از عم

ر درباره آيه (و فاكهه وابا) سوال كرد. هنگامي كه مشاهده كرد مردم در اين باره صحبت مي كنند تازيانه را برداشت و به آنان حمله كرد. 2- در حديث ديگري مي خوانيم مردي از او سوال كرد و گفت منظور از آيه (و الجوار الكنس) چيست؟ (عمر) با چوبدستي خود در عمامه او فرو كرد و به روي زمين انداخت و گفت آيا تو (حروري) هستي (حروري به كساني گفته مي شد كه از اسلام خارج شده بودند!) سپس گفت: قسم به كسي كه جان عمر به دست اوست اگر تو را سر تراشيده مي يافتم آنقدر تو را مي زدم كه اين فكر از سرت بيرون برود! (به نظر مي رسد سر تراشيدن از شعار اين گروه از خوارج بوده است كه ريشه هاي آنها حتي به دوران قبل از اميرمومنان علي (ع) باز مي گردد). آيا به راستي هر كسي سوالي از قرآن كند بايد او را زير شلاق و چوب انداخت بي آن كه يك كلمه در پاسخ سوال او گفته شود! و به فرض كه بعضي از افراد بي دين و منافق براي مشوش ساختن افكار مردم سوالاتي درباره قرآن مي كردند، وظيفه خليفه در برابر آنها اين بود كه با چوب و شلاق پاسخ بگويد يا نخست بايد از نظر علمي و منطقي توجيه شوند و اگر نپذيرفتند آنها را تنبيه كند؟ آيا اين به خاطر آن بوده كه خليفه پاسخ اين سوالات را نمي د

انسته و عصباني مي شده،

يا دليل ديگري داشت و حتي افراد مشكوك را مورد هتك و توهين قرار مي داده و عمامه آنها را به زمين مي افكنده است! 3- ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه خود نقل مي كند كه گفته مي شد: (دره عمر اهيب من سيف الحجاج، تازيانه عمر وحشتناكتر از شمشير حجاج بود!) سپس مي گويد: در حديث صحيح آمده كه زناني نزد رسول خدا (ص) بودند و سروصداي زيادي كردند، عمر آمد، همگي از ترس او فرار كردند، به آنها گفت اي دشمنان خويشتن! آيا از من مي ترسيد و از رسول خدا (ص) نمي ترسيد؟ گفتند: آري انت اغلظ و افظ، تو خشن تر و درشتگوتري! 4- در همان كتاب آمده است نخستين كسي را كه عمر با تازيانه زد، ام فروه خواهر ابوبكر بود هنگامي كه ابوبكر از دنيا رفت، زنان بر او نوحه گري مي كردند، خواهرش (ام فروه) نيز در ميان آنها بود، عمر كرارا آنها را نهي كرد، آنها باز تكرار كردند، عمر ام فروه را از ميان آنها خارج ساخت و با تازيانه زد، همه زنان ترسيدند و متفرق شدند. 2- اشتباهات و عذرخواهيها! 1- در (سنن بيهقي) كه جامعترين كتاب حديث، از اهل سنت است، در حديثي از شعبي نقل مي كند كه يك روز عمر خطبه اي براي مردم خواند، حمد و ثناي الهي به جاي آورده، سپ

س گفت: (آگاه باشيد مهر زنان را سنگين نكنيد چرا كه اگر به من خبر رسد كسي بيش از آنچه پيامبر مهر كرده (مهر زنان خودش قرار داده) مهر كند من اضافه بر آن را در بيت المال قرار مي دهم! سپس از منبر پايين آمد، زني از قريش نزد او آمد و گفت: اي اميرمومنان! آيا

پيروي از كتاب الهي (قرآن) سزاوارتر است يا از سخن تو؟ عمر گفت: كتاب الله تعالي، منظورت چيست؟ گفت: تو الان مردم را از گران كردن مهر زنان نهي كردي در حالي كه خداوند مي فرمايد: و آتيتم احديهن قنطارا فلا تاخذوا منه شيئا، هرگاه مال فراواني (به عنوان مهر) به يكي از آنها پرداخته ايد چيزي از آن را پس نگيريد. عمر گفت: كل احد افقه من عمر، همه از عمر فقيه ترند! اين جمله را دو يا سه مرتبه تكرار كرد، سپس به منبر بازگشت و گفت اي مردم! من شما را از زيادي مهريه سنگين زنان نهي كردم، آگاه باشيد هر كس آزاد است در مال خود هر چه مي خواهد انجام دهد. اين حديث در بسياري از كتب ديگر با تفاوتهاي مختصري نقل شده است. 2- در كتب بسياري از منابع معروف (مانند: ذخايرالعقبي، مطالب السوول و مناقب خوارزمي) آمده است كه زن بارداري را كه اعتراف به ارتكاب زنا كرده بود نزد عمر آوردند، عمر دستور به رجم او

داد. در اثناي راه علي (ع) با او برخورد كرده، فرمود: اين زن را چه شده است؟ گفتند: عمر دستور رجم او را صادر كرده است. علي (ع) او را باز گرداند و به عمر گفت: هذا سلطانك عليها فما سلطانك علي ما في بطنها، تو بر اين زن سلطه داري (و مي تواني او را مجازات كني) اما سلطه و دليل تو بر آنچه در شكم اوست چيست؟ سپس افزود: شايد بر او نهيب زده اي و او را ترسانده اي (كه اعتراف به گناه كرده است)؟ عمر گفت: چنين بوده است. فرمود: مگر نشنيده اي كه پيغمبر اكرم

(ص) فرمود: كسي كه زير فشار از جهت زنجير يا زندان يا تهديد اعتراف كند اعتراف او اثري ندارد؟ عمر او را رها كرده، گفت: عجزت النساء ان تلدن مثل علي بن ابيطالب، لولا علي لهلك عمر، مادران هرگز نمي توانند مثل علي بن ابيطالب (ع) بزايند اگر علي نبود عمر هلاك مي شد! 3- در صحيح ابي داود كه از صحاح معروف سته مي باشد از ابن عباس نقل شده: زن ديوانه اي را نزد عمر آوردند كه مرتكب زنا شده بود، عمر با گروهي از مردم درباره او مشورت كرد و سرانجام دستور داد او را سنگسار كنند. علي (ع) بر او گذر كرده و فرمود: ماجراي اين زن چيست؟ گفتند زن ديوانه اي است از فلان طايفه كه مرتكب زنا شده است و عمر دستور س

نگسار كردن او را داده، فرمود: او را باز گردانيد و خودش به سراغ عمر رفت، فرمود: اي عمر مگر نمي داني كه قلم تكليف از سه طايفه برداشته شده است: از ديوانه تا زماني كه خوب شود و از شخص خواب تا زماني كه بيدار شود و از كودك، تا زماني كه عاقل (و بالغ) گردد؟ عمر گفت: آري مي دانم! فرمود: چرا دستور دادي اين زن ديوانه را سنگسار كنند؟ گفت: چيزي نيست و زن را رها كرد و شروع به تكبير گفتن كرد (تكبيري كه نشانه پيروزي بر اشتباه خود بود) مناوي در فيض الغدير اين حديث را از احمد نقل كرده است و در ذيل آن آمده است كه عمر گفت: لولا علي لهلك عمر. آنچه در بالا گفته شد بخش كوچكي است از آنچه در اين زمينه آمده است و اگر بخواهيد

به سراغ همه آنها برويد كتاب مستقلي را تشكيل مي دهد، مرحوم علامه اميني يكصد مورد (آري يكصد مورد) از موارد اشتباه او را كه در منابع معروف اهل سنت آمده است نقل كرده و اين فصل مشهور از كتابش را به نام (نوادر الاثر في علم عمر) ناميده است و اين همان است كه در خطبه فوق از آن تعبير به كثرت لغزشها و عذرخواهي ها شده است. 3- پاسخ به يك سوال ترسيمي را كه امام (علي بن ابيطالب) در خطبه بالا از مشكلات و نابسامانيهاي مسلمانان

در عصر خليفه دوم كرده است ممكن است با ذهنيتي كه بسياري از افراد نسبت به عصر عمر دارند و آن را يك عصر پيروزي و درخشان مي شمرند منافات داشته باشد و اين سوال را به وجود آورد كه اين گفتار چگونه با واقعيتهاي موجود تاريخ سازگار است؟ توجه به يك نكته دقيقا مي تواند به اين سوال پاسخ دهد و آن اينكه- همانگونه كه قبلا اشاره شد- بي شك عصر خليفه دوم عصر پيروزيهاي چشمگير در سياست خارجي كشور اسلام بود، زيرا مسلمانان با الهام گرفتن از دستورات صريح قرآن در مورد جهاد، به جهاد دامنه دار و آزادي بخش دست زدند و هر سال و هر ماه شاهد پيروزيها و فتوحاتي در خارج كشور اسلامي بودند و منافع مادي فراواني نصيب مسلمانان شد اين پيروزيهاي چشمگير پرده اي بر ضعفها و نابسامانيهاي داخلي افكند همانگونه كه در عصر ما نيز اين معني كاملا مشهور است كه گاه پيروزي يك دولت در سياست خارجيش همه چيز را تحت الشعاع قرار مي دهد و پرده اي بر ضعفها و نابسامانيهاي داخلي مي افكند و درست به همين

دليل است كه سياست بازان حرفه اي گروه استكبار در عصر ما هنگامي كه با نابسامانيهاي شديد داخلي روبرو مي شوند سعي مي كنند با حركت جديدي در سياست خارجي، پرده بر آن بيفكنند. كوتا

ه سخن اين كه امام (ع) سخن از خشوت و اشتباهات فراوان و مشكلات داخلي دوران خليفه دوم مي گويد و حساب اين مطلب از مسئله فتوحات جداست.

[صفحه 357]

ترجمه: اين وضع همچنان ادامه داشت تا او (خليفه دوم) به راه خود رفت و در اين هنگام (در آستانه وفات) خلافت را در گروهي (به شورا) گذاشت كه به پندارش من نيز يكي از آنان بودم، پناه بر خدا از اين شورا! كدام زمان بود كه در مقايسه من با نخستين آنان (ابوبكر، و برتري من) شك و ترديد وجود داشته باشد، تا چه رسد به اين كه مرا همسنگ امثال اينها (اعضاي شورا) قرار دهند، ولي من (به خاطر مصالح اسلام با آنها هماهنگي كردم) هنگامي كه پايين آمدند، پايين آمدم و هنگامي كه پرواز كردند، پرواز كردم. سرانجام يكي از آنها (اعضاي شورا) به خاطر كينه اش از من روي برتافت و ديگري خويشاوندي را بر حقيقت مقدم داشت و به خاطر داماديش به ديگري (عثمان) تمايل پيدا كرد، علاوه بر جهات ديگر كه ذكر آن خوشايند نيست شرح و تفسير: دوران خليفه سوم در اين قسمت از خطبه، امام (ع) به پايان يافتن دوران خليفه دوم و تحولاتي كه براي رسيدن عثمان به مقام خلافت صورت گرفت اشاره مي كند و از نكات دقيق و باريك تاريخي و اسرار پنهان يا نيمه پنهان اين داستان پرده برمي دارد و موضع خود را در برابر اين امر روشن

مي سازد و در ادامه آن به مشكلات عظيمي كه امت اسلامي د

ر دوران خليفه سوم گرفتار شدند و شورشهايي كه منتهي به قتل او شد، با عبارات كوتاه و بسيار فشرده و پرمعني و آميخته با كنايات و استعارات و تشبيهات اشاره مي فرمايد. نخست مي گويد: اين وضع همچنان ادامه داشت تا او (خليفه دوم) نيز به راه خود رفت و در اين هنگام (در آستانه وفات) خلافت را در گروهي به شورا گذاشت كه به پندارش من نيز يكي از آنها بودم (حتي اذا مضي لسبيله جعلها في جماعه زعم اني احدهم). تعبير به (زعم اني احدهم، پنداشت من يكي از آنها بودم) ممكن است اشاره به يكي از دو معنا باشد: نخست اين كه مرا در ظاهر جزء نامزدهاي خلافت قرار داد در حالي كه مي دانست در باطن، نتيجه چيست و چه كسي از اين شورا بيرون مي آيد. ديگر اين كه او در ظاهر چنين وانمود كرد كه من همرديف آن پنچ نفرم، در حالي كه در باطن، مي دانست قابل مقايسه با هيچكدام نيستم. اين جمله اشاره به زماني است كه عمر به وسيله مردي به نام فيروز كه كنيه اش ابولولو بود به سختي مجروح شد و خود را در آستانه مرگ ديد. جمعي از صحابه نزد او آمدند و به او گفتند: سزاوار است كسي را به جانشيني خود منصوب كني كه مورد قبول تو باشد و او طي سخنان مشروحي كه در نكات، به آن اشاره خواهد شد ش

ش نفر را به عنوان شورا تعيين كرد: (علي (ع)، عثمان، عبدالرحمن بن عوف، طلحه، زبير و سعد بن ابي وقاص) كه در عرض سه

روز بنشينند و يكي را از ميان خود انتخاب كنند و دستور داد ابوطلحه انصاري با پنجاه نفر از انصار، اين شش نفر را در خانه اي جمع كنند تا با يكديگر براي تعيين خلافت مشورت نمايند و سرانجام، به خاطر ارتباطاتي كه ميان چند نفر از آن شش تن بود عثمان انتخاب شد. امام (ع) در اشاره به اين ماجرا، نخست مي فرمايد: پناه بر خدا از اين شورا (فيا لله و للشوري). سپس به نخستين نقطه ضعف اين شورا پرداخته، مي فرمايد: كدام زمان بود كه در مقايسه من با نخستين آنها- يعني ابوبكر- (و برتري من بر او) شك و ترديد وجود داشته باشد تا چه رسد به اين كه مرا همسنگ امثال اينها (اعضاي شورا) قرار دهند؟ (متي اعترض الريب في مع الاول منهم، حتي صرت اقرن الي هذه النظائر). اين نهايت تاسف مولا را از حق كشي هايي كه در مورد آن حضرت صورت گرفت آشكار مي سازد و اشاره به اين حقيقت مي كند كه اگر مي خواستند شايستگي براي خلافت را ملحوظ دارند، جاي ترديد نبود كه مرا مي بايست تعيين مي كردند، ولي افسوس كه هدفهاي ديگري در اين مساله دنبال مي شد و به راستي جاي تاسف

است كسي كه به منزله جان پيامبر (ص) و باب مدينه علم النبي و عالم به كتاب و سنت و آگاه بر تمام مسائل اسلام بوده و از آغاز عمر در مكتب توحيد و در كنار پيامبر اسلام (ص) پرورش يافته، كارش به جايي برسد كه او را در رديف (عبدالرحمن بن عوف)ها و (سعد وقاص)ها و مانند آنها قرار دهند. سپس مي افزايد: ولي (من به خاطر مصالح اسلام با آنها

هماهنگي كردم) هنگامي كه پايين آمدند پايين آمدم و هنگامي كه پرواز كردند پرواز كردم (لكني اسففت اذ اسفوا، وطرت اذ طارو). اين در حقيقت كنايه اي است از وضع پرندگاني كه به صورت دسته جمعي پرواز مي كنند گاه اوج مي گيرند و به فراز مي روند و گاه پايين مي آيند و به زمين نزديك مي شود و در هر دو حال همراه يكديگرند. روشن است كه احوال شكننده زمان خلفا- مخصوصا به هنگامي كه يك خليفه از دور، خارج مي شد- ايجاب مي كرد كه از هر گونه تفرقه پرهيز شود مبادا دشمناني كه در كمين نشسته بودند سر برآورند و اساس اسلام را به خطر بيندازند. اين احتمال نيز در تفسير اين جمله وجود دارد كه منظور امام (ع) اين بوده است كه من همواره به دنبال حق بوده ام و براي به دست آوردنش همراه آن حركت كردم، با آنهايي كه در رديف بالا بودند همراه

شدم و با اينها كه در رديف پايين بودند نيز همراهي كردم. سپس به نتيجه اين شورا و كارهاي مرموزي كه در آن انجام گرفت اشاره كرده مي فرمايد: يكي از آنها (اعضاي شورا) به خاطر كينه اش از من روي برتافت و ديگري خويشاوندي را بر حقيقت مقدم داشت و به خاطر داماديش تمايل به ديگري (عثمان) پيدا كرد، علاوه بر جهات ديگري كه ذكر آن خوشايند نيست (فصغا رجل منهم لضغنه، و مال الاخر لصهره، مع هن وهن). منظور مولا از جمله اول سعد بن ابي وقاص بود كه مادرش از بني اميه بود و دائيها و نزديكان مادرش در جنگهاي اسلام در برابر كفر و شرك به دست علي (ع) كشته شده بودند، به همين دليل

او در زمان خلافت علي (ع) نيز با حضرتش بيعت نكرد و عمر بن سعد جنايتكار بزرگ حادثه كربلا و عاشورا فرزند همين سعد بود. بنابراين كينه توزي او نسبت به علي (ع) مسلم بود و به همين دليل در آن شورا به علي (ع) راي نداد و به وسيله عبدالرحمان بن عوف به عثمان راي داد. بعضي نيز گفته اند منظور از اين شخص طلحه است كه مراتب كينه توزي او نسبت به مولا محرز بود و هم او بود كه با همراهي زبير آتش جنگ جمل را كه به گفته مورخان، 17هزار نفر در آن كشته شدند، روشن ساخت. اين احتمال را ابن ابي ال

حديد تقويت كرده، در حالي كه بعضي از شارحان نهج البلاغه معتقدند: طلحه گرچه از سوي عمر براي شورا انتخاب شد ولي در مدينه نبود و موفق به شركت در جلسه شورا نشد. اما كسي كه به خاطر داماديش متمايل شد عبدالرحمان بن عوف بود زيرا عبدالرحمان شوهر ام كلثوم خواهر عثمان بود. اما جمله مع هن وهن- با توجه به اين كه واژه هن كنايه از كارهاي زشتي است كه گفتن آن ناخوشايند است- مي تواند اشاره به امور ناخوشايد ديگري بوده باشد كه عبدالرحمان بن عوف در راي دادن به عثمان انتظار آن را داشت مانند سوئاستفاده هاي مالي از بيت المال مسلمين و يا سلطه بر توده هاي مردم و يا به دست آوردن مقام خلافت بعد از عثمان و يا همه اينها. از مجموع اين سخن، روشن مي شود كه شورا در محيطي كاملا ناسالم برگزار شد و چيزي كه در آن مطرح نبود مصالح مسلمين بود و طبيعي است كه محصول آن به نفع مسلمين

تمام نشود و حوادث دوران عثمان نشان داد كه چه خسارات عظيمي از اين ناحيه دامنگير مسلمين شد. نكته ها: 1- چگونگي انتخاب خليفه دوم و سوم مي دانيم خليفه دوم، تنها يك راي داشت و آن راي ابوبكر بود كه به هنگام وداع با زندگي وصيت كرد و با صراحت عمر را به جانشيني خود نصب نمود. در

بعضي از تواريخ آمده است كه ابوبكر در حال احتضار، عثمان بن عفان را احضار نمود تا وصيت او را نسبت به عمر بنويسد و به او گفت: بنويس بسم الله الرحمن الرحيم: اين وصيتي است كه ابوبكر به مسلمانان نموده است. اما بعد … اين سخن را گفت و بيهوش شد، ولي عثمان خودش اين جمله ها را نوشت: اما بعد فاني قد استخلفت عليكم عمر بن الخطاب و لم آلكم خيرا، من عمر بن خطاب را خليفه اي بر شما قرار دادم و از هيچ خير و خوبي فروگذار نكردم. هنگامي كه عثمان اين جمله را نوشت ابوبكر به هوش آمده، گفت: بخوان و او خواند. ابوبكر تكبير گفت و گفت: من تصور مي كنم (اين كه عجله كردي و خلافت را به نام عمر نوشتي براي اين بود كه) ترسيدي اگر من به هوش نيايم و بميرم، مردم اختلاف كنند. عثمان گفت: آري چنين بود. ابوبكر در حق او دعا كرد. از اين سخن به خوبي روشن مي شود كه عثمان اين لباس را براي قامت عمر دوخته بود و اگر فرضا ابوبكر به هوش نمي آمد اين وصيتنامه به عنوان وصيت ابوبكر منتشر مي شد، بنابراين جاي تعجب نيست كه عمر نيز شورايي با چنان تركيب، تنظيم كند كه محصول آن

به هر حال خلافت عثمان باشد، همانگونه كه خليفه دوم نيز در سقيفه اين لباس را بر تن ابوبكر كرد و

او هم به موقع پاداش وي را داد. ضمنا از اين سخن استفاده مي شود كه عجله ابوبكر و عثمان براي تعيين جانشين به خاطر جلوگيري از اختلاف مردم بوده است. آيا پيامبر اكرم (ص) نمي بايست چنين پيش بيني را درباره امت بكند با آن همه كشمكشهايي كه بالقوه وجود داشت و در سقيفه خود را نشان داد؟! چگونه مي توان باور كرد پيامبر (ص) انتخاب خليفه را به مردم واگذار كرده باشد ولي اين امر درباره خليفه دوم و سوم رعايت نشود و حتي خوف فتنه، مانع از واگذاري آن به مردم گردد؟! اينها سوالاتي است كه هر محققي بايد به آن پاسخ دهد.

[صفحه 357]

ترجمه: و اين وضع ادامه يافت تا سومي بپا خاست در حالي كه از خوردن زياد، دو پهلويش برآمده بود و همي جز جمع آوري و خوردن بيت المال نداشت و بستگان پدرش (بني اميه) به همكاري او برخاستند و همچون شتر گرسنه اي كه در بهار به علفزار بيفتد و با ولع عجيبي گياهان را ببلعد به خوردن اموال خدا مشغول شدند. سرانجام بافته هاي او پنبه شد و كردارش، كارش را تباه كرد و ثروت اندوزي و شكم خوارگي به نابوديش منتهي شد! شرح و تفسير: سپس امام (ع) به نتيجه نهايي اين شورا پرداخته، مي فرمايد: اين وضع ادامه يافت تا سومي بپا خاست در حالي كه از خوردن فراوان دو پهلويش برآمده بود و همي جز جمع آوري و خوردن بيت المال نداشت (الي ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه، بين نثيله و معتلفه). تنها خودش نبود كه

در اين وادي گام برمي داشت بلكه بستگان پدري اش (بني اميه) به همكاري او برخاستند و همچون شتر گرسنه اي كه در بهار به علفزار بيفتد و با ولع عجيبي گياهان را ببلعد به خوردن اموال خدا مشغول شدند (و قام معه بنو ابيه يخضمون مال الله خضمه الابل نبته الربيع). تعبير به (نبته الربيع، گياهان بهاري) به خاطر آن است كه اين گياهان بسيار لطيف و براي حيوان

خوش خوراك است و با حرص و ولع عجيب، آن را مي خورد. جمله يخضمون مال الله … - با توجه به معناي لغوي خضم- به خوبي نشان مي دهد كه بني اميه براي غارت بيت المال با تمام وجودشان وارد صحنه شدند و تا آنجا كه مي توانستند خوردند و بردند. به گفته ابن ابي الحديد خليفه سوم، بني اميه را بر مردم مسلط كرد و آنها را به فرمانداري ولايات اسلام منصوب نمود و اموال و اراضي بيت المال را به عنوان بخشش در اختيار آنان گذارد، از آن جمله سرزمينهايي از آفريقا در ايام او فتح شد كه خمس همه آنها را گرفت و به مروان بن حكم (دامادش) بخشيد. مرحوم علامه اميني در كتاب نفيس الغدير آمار عجيبي از بخششهاي عثمان در دوران خلافتش- از منابع اهل سنت- گردآوري كرده كه از مطالعه آن انسان وحشت مي كند. به عنوان نمونه به يكي از دامادهايش حارث بن حكم برادر مروان سيصدهزار درهم و به مروان پانصدهزار درهم و به ابوسفيان دويست هزار و به طلحه سيصت و بيست و دوهزار و به زبير پانصد و نود و هشت هزار درهم بخشيد، تا آنجا كه مرحوم علامه اميني جمع درهمهايي را كه او از بيت المال بخشيد

بالغ بر يكصد و بيست و شش ميليون و هفتصد و هفتادهزار درهم مي داند. از آن عجيب تر ارقام دينارهايي

است كه به بستگان و نزديكانش بخشيد. به مروان حكم پانصدهزار دينار به يعلي بن اميه پانصدهزار دينار و به عبدالرحمن بن عوف دو ميليون و پانصد و شصت هزار دينار و جمع اين حاتم بخشي ها را بالغ بر چهار ميليون و سيصد و ده هزار دينار مي داند. اينجاست كه معناي يخصمون مال الله خضمه الابل نبته الربيع به خوبي روشن مي شود. بديهي است اين وضع نمي توانست براي مدت طولاني ادامه يابد و مسلمانان آگاه و حتي ناآگاهان، چنين شرايطي را تحمل نمي كردند و لذا طولي نكشيد كه شورشها بر ضد عثمان شروع شد و سرانجام به قتل او منتهي گشت و او را در برابر چشم مردم كشتند، بي آن كه توده هاي مردم به ياري او برخيزند و اين همان است كه امام (ع) در پايان اين فراز به آن اشاره كرده مي فرمايد: عاقبت بافته هاي او (برابر استحكام خلافت) پنبه شد و كردارش، كارش را تباه كرد و ثروت اندوزي و شكم خوارگي به نابوديش منتهي شد (الي ان انتكث عليه فتله، و اجهز عليه عمله، و كبت به بطنته). در واقع امام (ع) به سه جمله، وضع خليفه سوم و پايان عمر او را ترسيم كرده است: در جمله اول مي فرمايد: سوابقي را كه براي خود، از نظر توده مردم فراهم آورده بود و گروهي او را به زهد و قدس مي شنا

ختند از ميان برد و حركت دنياپرستانه اعوان و ياران او، همه آن رشته ها را پنبه كردند. در جمله دوم نشان مي دهد كه: اعمال او زودتر از

آنچه انتظار مي رفت ضربه كاري بر او وارد كرد و كار او را ساخت. در جمله سوم بيان مي كند كه شكم خوارگي ها، بار او را سنگين كرد به گونه اي كه نتوانست بر روي پا بماند و به صورت بر زمين افتاد. در واقع با اين سه جمله درس عبرت مهمي براي همه زمامداران و مديران جامعه بيان شده است كه اگر از موقعيت خود سوئاستفاده كرده و به دنيا اقبال كنند سوابق حسنه آنها از ميان مي رود و افكار عمومي به سرعت بر ضد آنها بسيج مي شود و دنياپرستي مايه سقوط سريع آنان مي گردد. اين نكته نيز حائز اهميت است كه همان چيزي كه عامل پيدايش خلافت عثمان شد عامل نابودي او گشت. افرادي مانند سعد وقاص و عبدالرحمن بن عوف و طلحه (بنا بر اين كه طلحه در شورا حضور داشته) به خاطر رسيدن به مال و منال دنيا به او راي دادند و او را بر سر كار آوردند و همين مساله گسترش يافت و حكومت عثمان مقبوليت خود را در افكار عمومي از دست داد و در نتيجه شورش مردم، سقوط كرد. بعضي از شارحان نهج البلاغه جمله انتكث عليه فتله را به معني در هم ريختن تدابيري دانست

ه اند كه او براي تشكيل حكومتش به كار گرفته بود و ممكن است سپردن كارها به دست بستگانش، يكي از آن تدابير براي محكم كاري بوده باشد ولي همين امر نتيجه معكوس داد و رشته ها را پنبه كرد و مردم را بر ضد او شوراند. نكته ها: 1- چگونگي انتخاب خليفه دوم و سوم مي دانيم خليفه دوم، تنها يك راي داشت و آن راي ابوبكر بود كه به

هنگام وداع با زندگي وصيت كرد و با صراحت عمر را به جانشيني خود نصب نمود. در بعضي از تواريخ آمده است كه ابوبكر در حال احتضار، عثمان بن عفان را احضار نمود تا وصيت او را نسبت به عمر بنويسد و به او گفت: بنويس بسم الله الرحمن الرحيم: اين وصيتي است كه ابوبكر به مسلمانان نموده است. اما بعد … اين سخن را گفت و بيهوش شد، ولي عثمان خودش اين جمله ها را نوشت: اما بعد فاني قد استخلفت عليكم عمر بن الخطاب و لم آلكم خيرا، من عمر بن خطاب را خليفه اي بر شما قرار دادم و از هيچ خير و خوبي فروگذار نكردم. هنگامي كه عثمان اين جمله را نوشت ابوبكر به هوش آمده، گفت: بخوان و او خواند. ابوبكر تكبير گفت و گفت: من تصور مي كنم (اين كه عجله كردي و خلافت را به نام عمر نوشتي براي اين بود كه) ترسيدي اگر من به هوش نيايم و بميرم، مردم اخ

تلاف كنند. عثمان گفت: آري چنين بود. ابوبكر در حق او دعا كرد. از اين سخن به خوبي روشن مي شود كه عثمان اين لباس را براي قامت عمر دوخته بود و اگر فرضا ابوبكر به هوش نمي آمد اين وصيتنامه به عنوان وصيت ابوبكر منتشر مي شد، بنابراين جاي تعجب نيست كه عمر نيز شورايي با چنان تركيب، تنظيم كند كه محصول آن به هر حال خلافت عثمان باشد، همانگونه كه خليفه دوم نيز در سقيفه اين لباس را بر تن ابوبكر كرد و او هم به موقع پاداش وي را داد. ضمنا از اين سخن استفاده مي شود كه عجله ابوبكر و

عثمان براي تعيين جانشين به خاطر جلوگيري از اختلاف مردم بوده است. آيا پيامبر اكرم (ص) نمي بايست چنين پيش بيني را درباره امت بكند با آن همه كشمكشهايي كه بالقوه وجود داشت و در سقيفه خود را نشان داد؟! چگونه مي توان باور كرد پيامبر (ص) انتخاب خليفه را به مردم واگذار كرده باشد ولي اين امر درباره خليفه دوم و سوم رعايت نشود و حتي خوف فتنه، مانع از واگذاري آن به مردم گردد؟! اينها سوالاتي است كه هر محققي بايد به آن پاسخ دهد. 2- داستان ابولولو و آغاز حكومت عثمان (ابن اثير) در (كامل) چنين نقل مي كند: روزي عمر بن خطاب در بازار گردش مي كرد. ابولولو كه غلام مغير

ه بن شعبه و نصراني بود او را ملاقات كرد و گفت: مغيره بن شعبه خراج سنگيني بر من بسته (و مرا وادار كرده همه روز كار كنم و مبلغ قابل توجهي به او بپردازم) مرا در برابر او ياري كن. عمر گفت: خراج تو چه اندازه است؟ گفت: در هر روز دو درهم. گفت: كار تو چيست؟ گفت: نجار و نقاش و آهنگرم. عمر گفت: با اين اعمالي كه انجام مي دهي خراج تو را سنگين نمي بينم. شنيده ام تو مي گويي اگر من بخواهم مي توانم آسيابي بسازم كه با نيروي باد، گندم را آرد كند. ابولولو گفت: آري مي توانم. عمر گفت: پس اين كار را انجام بده. ابولولو گفت: اگر سالم بمانم آسيابي براي تو درست مي كنم و مردم شرق و غرب از آن سخن بگويند. ابولولو اين را گفت و رفت. عمر گفت: اين غلام مرا تهديد كرد … چند روز گذشت. عمر براي نماز صبح

به مسجد آمد و مرداني را گماشته بود كه وقتي صفوف منظم مي شود تكبير بگويند. ابولولو در ميان مردم وارد مسجد شد و در دست او خنجر دو سر بود كه دسته آن در وسطش قرار داشت. از موقعيت استفاده كرد و شش ضربه بر عمر وارد نمود كه يكي از آنها را در زير نافش فرو برد و همان موجب قتل او شد و نيز با خنجرش كليب كه در پشت سرش قرار داشت و جماعت ديگري را كشت. در مر

وج الذهب بعد از نقل اين داستان آمده است كه ابولولو بعد از كشتن عمر و مجروح ساختن دوازده نفر ديگر، كه شش نفرشان از دنيا رفتند ضربه اي بر گلوي خود زد و خود را كشت ولي در تاريخ يعقوبي آمده است كه بعد از كشته شدن عمر فرزندش عبيدالله به انتقام خون پدر حمله كرد و ابولولو و دختر خردسال و همسرش، هر سه را به قتل رساند. اين كه بعضي از مورخان ابولولو را نصراني يا مجوسي نوشته اند با اين كه تصريح كرده اند او در مسجد عمر را به قتل رساند و آمدن يك مسيحي يا مجوسي شناخته شده در مسجد پيامبر عادتا امكان نداشت، ظاهر به خاطر آن است كه مي خواهند كشته شدن خليفه را به دست يك مسلمان انكار كنند و از اين جهت با مشكلي روبرو نشوند وگرنه قراين نشان مي دهد و جمعي از دانشمندان تصريح كره اند كه ابولولو مسلمان بوده است و سابقه مجوسي گري يا مذهب ديگر تنها براي ابولولو نبود، غالبا خلفا و ياران پيامبر داراي چنين سابقه اي بوده اند. 3- شوراي شش نفري و سرانجام آن عمر هنگام

مرگ به مشورت پرداخت و اين پيشنهاد كه عبيدالله فرزندش را خليفه كند، رد كرد سپس اضافه نمود: پيامبر تا هنگام مرگ از اين شش نفر راضي بود: علي (ع)، عثمان، طلحه، زبير، سعد بن ابي وق

اص و عبدالرحمن بن عوف لذا بايد خلافت به مشورت اين شش نفر انجام شود تا يكي را از ميان خود انتخاب كنند، آنگاه دستور داد تا هر شش نفر را حاضر كنند، سپس نگاهي به آن ها كرد و گفت همه شما مايل هستيد بعد از من به خلافت برسيد، آنها سكوت كردند، دوباره اين جمله را تكرار كرد. زبير جواب داد: ما كمتر از تو نيستيم چرا به خلافت نرسيم! (يكي از مورخان مي گويد: اگر زبير يقين به مرگ عمر نداشت جرات نمي كرد اين سخن را با اين صراحت بگويد). بعد براي هر يكي از شش نفر عيبي شمرد، از جمله به طلحه گفت: پيامبر (ص) از دنيا رفت در حالي كه به خاطر جمله اي كه بعد از نزول آيه حجاب گفتي از تو ناراضي بود و به علي (ع) گفت: تو مردم را به راه روشن و طريق صحيح به خوبي هدايت مي كني تنها عيب تو اين است كه بسيار مزاح مي كني! و به عثمان گفت: گويا مي بينم كه خلافت را قريش به دست تو داده اند و بني اميه و بني ابن معيط را بر گردن مردم سوار مي كني و بيت المال را در اختيار آنان مي گذاري و گروهي از گرگان عرب تو را در بسترت سر مي برند. سرانجام ابوطلحه انصاري را خواست و فرمان داد كه پس از دفن او با پنجاه تن از انصار، اين شش نفر را در خانه اي

جمع كنند تا براي تع

يين جانشين او به مشورت پردازند، هرگاه پنج نفر به كسي راي دهند و يك نفر در مخالفت پافشاري كند، گردن او را بزنند و همچنين در صورت توافق چهار نفر، دو نفر مخالف را به قتل برسانند و اگر سه نفر يك طرف و سه نفر طرف ديگر بودند آن گروهي را كه عبدالرحمان بن عوف در ميان آنهاست مقدم دارند و بقيه را اگر در مخالفت پافشاري كنند گردن بزنند و اگر سه روز از شورا گذشت و توافقي حاصل نشد همه را گردن بزنند تا مسلمانان خود شخصي را انتخاب كنند. سرانجام طلحه كه مي دانست با وجود علي (ع) و عثمان به او خلافت نخواهد رسيد و از علي دل خوشي نداشت جانب عثمان را گرفت در حالي كه زبير حق خود را به علي (ع) واگذار كرد، سعد بن ابي وقاص حق خويش را به پسر عمويش عبدالرحمان بن عوف داد بنابراين شش نفر در سه نفر خلاصه شدند: علي (ع)، عبدالرحمان و عثمان، عبدالرحمان رو به علي (ع) كرد و گفت با تو بيعت مي كنم كه طبق كتاب خدا و سنت پيامبر و روش عمر و ابوبكر با مردم رفتار كني، علي (ع) در پاسخ گفت: مي پذيرم، ولي طبق كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) و اعتقاد خودم عمل مي كنم. عبدالرحمان رو به عثمان كرد و همان جمله را تكرار نمود و عثمان آن را پذيرفت. عبدالرحمان سه بار ا

ين جمله را تكرار كرد و همان جواب را شنيد لذا دست عثمان را به خلافت فشرد، اينجا بود كه علي (ع) به عبدالرحمان فرمود: به خدا سوگند

تو اين كار را نكردي مگر اين كه از او انتظاري داري همان انتظاري كه خليفه اول و دوم از يكديگر داشتند، ولي هرگز به مقصود خود نخواهي رسيد. شك نيست كه اين شورا از جهات مختلفي زير سوال است: اولا: اگر بنا بر آراي مردم است، چرا تبعيت عام صورت نگيرد؟ و اگر بنا بر انتصاب است شوراي شش نفري چرا؟ و اگر شورا بايد برگزيند شخصيتهاي معروف ديگري در ميان مسلمين نيز بودند. ثانيا: اگر اينها مشمول رضاي پيامبر (ص) بودند پس تصريح نارضايي پيامبر تا آخر عمر از طلحه چه مفهومي مي تواند داشته باشد؟ ثالثا: به فرض اين كه آنها نتوانند از نظر انجام وظيفه توافق بر كسي كنند چگونه مي توان گردن همه را زد. رابعا: اگر واقعا هدف شورا بود، چرا پيش بيني خلافت عثمان را با صراحت ذكر كرد؟ و اگر از خلافت او بر جامعه اسلامي مي ترسيد، لازم بود او را جزء شورا قرار ندهد، تا نفر ديگري انتخاب شود. خامسا: در صورتي كه سه نفر در يك طرف و سه نفر در طرف ديگر قرار گيرد چرا آن طرف كه علي (ع) است و به گفته عمر، مردم را به سوي حق و راه روشن ف

را مي خواند و تنها اشكالش بسيار مزاح كردن است مقدم نشود. سادسا: آيا مزاح كردن مشكلي در امر خلافت ايجاد مي كند و آيا اين اشكال با اشكالي كه بر عثمان گرفت كه اگر تو بر مردم مسلط شوي بني اميه را بر گردن مردم سوار خواهي كرد و بيت المال را غارت مي كنند هرگز مي تواند برابري كند؟ اينها ايرادهايي است كه پاسخي براي آن وجود

ندارد! 4- علل شورش بر ضد عثمان به گفته بعضي از شارحان نهج البلاغه صحيح ترين گفتار درباره عثمان همان است كه طبري در تاريخ خود آورده كه عبارت آن چنين است: عثمان، حوادث تازه اي در اسلام به وجود آورد كه باعث خشم مسلمانان شد، از جمله: سپردن امارتها به دست بني اميعه به ويژه فاسقان و سفيهان و افراد بي دين آنها و بخشيدن غنائم به آنان و آزار و ستمهايي كه در مورد عمار ياسر و ابوذر و عبدالله بن مسعود روا داشت و كارهاي ديگري از اين قبيل كه در آخر خلافت خويش انجام داد. وليد بن عقبه را والي كوفه ساخت كه گروهي به شراب نوشيدن او گواهي دادند … و نيز سعيد بن عاص را پس از وليد فرماندار كوفه ساخت. سعيد اعتقاد داشت كه عراق باغ قريش و بني اميه است، كه مالك اشتر در پاسخ وي گفت: تو گمان مي كني سرزمين عراق كه خداوند آن

را به وسيله شمشير ما مسلمانان فتح نموده، مربوط به تو و اقوام توست! اين معني به درگيريهايي ميان اشتر و طايفه نخع از يك سو و رئيس شرطه از سوي ديگر انجاميد و تدريجا صداي اعتراض مردم بر ضد سعيد و سپس بر ضد عثمان بلند شد. عثمان به جاي اين كه مردم كوفه را از طريق صحيحي آرام كند، دستور تبعيد رهبران شورش را به شام صادر كرد كه عده اي از بزرگان كوفه از جمله مالك اشتر و صعصعه بن صوحان را به شام تبعيد نمود. در سال يازدهم خلافت او، عده اي از ياران پيامبر (ص) گرد هم آمدند و ايرادهاي مختلفي را كه به عثمان داشتند

به وسيله عامر بن عبدقيس كه مردي عابد و خداشناس بود به او رساندند، عثمان به جاي اين كه برخورد منطقي با او كند، پاسخ اهانت آميزي به او داد. وضع در مدينه نيز بحراني شد و پايتخت اسلام براي شورش آمادگي پيدا كرد، عثمان گروهي از يارانش مانند معاويه و سعيد بن عاص را دعوت كرد و با آنها به مشورت نشست، بعضي صلاح در اين ديدند كه: عثمان مردم را به جهاد مشغول كند و بعضي از او خواستند: مخالفان را سركوب و نابود كند و بعضي: او را دعوت به بذل و بخشش از بيت المال- براي فرو نشاندن خشم مردم- كردند: تنها يك نفر حقيقت مطلب را به او گفت كه

: تو بني اميه را بر گردن مردم سوار كرده اي، يا عدالت پيشه كن يا از خلافت كناره گيري نما! عثمان نظريه سرگرمي مردم را به جهاد پذيرفت و دستور داد آنها را براي جهاد مجهز سازند (ولي كار از كار گذشته بود و اين تدبير سودي نداشت). در سنه 35 هجري (سال آخر حكومت عثمان) مخالفان او و بني اميه با يكديگر مكاتبه كردند و يكديگر را بر عزل عثمان و فرماندارانش تهييج نمودند، سرانجام يك گروه عظيم دوهزار نفري به سركردگي ابوحرب از مصر و گروه ديگري به همين تعداد به همراهي زيد بن صوحان و مالك اشتر و بعضي ديگر از بزرگان كوفه و گروه سومي از بصره به رهبري حرقوص بن زبير به عنوان زيارت خانه خدا حركت كردند و به مدينه آمدند و مردم مدينه را از قصد خود (دائر به عزل عثمان و فرماندارانش) باخبر ساختند. چيزي نگذشت كه منزل

عثمان را محاصره كردند و به او تكليف كردند كه از خلافت كناره گيري كند، ولي عثمان از فرماندارانش به وسيله نامه كمك خواست، روز جمعه عثمان با مردم نماز خواند و به منبر رفت و به گروهي كه از شهرهاي مختلف (مخصوصا مصر) براي احقاق حق نزد او آمده بودند، خطاب كرد و گفت: (همه اهل مدينه مي دانند شما به وسيله پيامبر (ص) لعن شديد … ). در اينج

ا شورش عظيمي در مردم پيدا شد و آن چنان بالا گرفت كه عثمان از ترس بيهوش شد از منبر به زمين افتاد و او را به خانه بردند. بعدا عثمان به عنوان استمداد به خانه علي (ع) آمد و گفت: تو پسر عم من هستي و من بر تو حق خويشاوندي دارم و تو نزد مردم قدر و منزلت داري و همه به سخنت گوش فرا مي دهند، وضع را مشاهده مي كني، من دوست دارم با آنها سخن بگويي و آنها را از راهي كه در پيش گرفته اند منصرف سازي! امام فرمود: چگونه آنها را راضي و منصرف كنم؟ عثمان گفت: به اين صورت كه من، بعد از اين، مطابق صلاح انديشي تو رفتار مي كنم. امام فرمود: من بارها در اين باره به تو هشدار داده ام تو هم وعده دادي ولي به وعده ات وفا نكردي. سرانجام امام براي خاموش كردن غائله، به اتفاق سي نفر از مهاجران و انصار با كساني كه از مصر آمده بودند (و از همه در مورد عزل عثمان فعالتر بودند) سخن گفت. مصريان قبول كردند كه به مصر باز گردند و عثمان نيز به مردم اعلام كرد كه حاضر است به شكايات آنان

رسيدگي كند و از اعمال گذشته خويش توبه نمايد. ولي هنگامي كه به منزل آمد، ديد مروان و گروهي از بني اميه در منزلش نشسته اند. مروان به او گفت: سخن بگويم يا ساكت بنشينم! همسر عثما

ن نائله با عصبانيت گفت: ساكت باش به خدا سوگند شما قاتل عثمان و يتيم كننده اطفال او خواهيد بود او به قولي كه به مردم داده است بايد وفا كند و نبايد از آن برگردد. ولي مروان ساكت ننشست و گفت: آنچه را در مسجد گفتي به صلاح خلافت تو نبود از آن صرف نظر كن! علي (ع) خشمگين شده به خانه عثمان آمد و به او فرمود: من راه صحيح را به تو نشان مي دهم ولي مروان تو را منحرف مي سازد از اين پس به سراغت نخواهم آمد. مصريها كه روانه مصر شده بودند بعد از سه روز به مدينه بازگشتند و نامه اي را ارائه دادند كه از غلام عثمان در بين راه گرفته بودند. در آن نامه عثمان به عبدالله بن صرح فرماندار مصر دستور داده بود: (سران شورش را شلاق بزند و موهاي سر و صورتشان را بتراشد و در زندان كند) و عده ديگري را دستور داده بود به دار بياويزد. آنها نزد علي (ع) آمدند كه در اين باره با عثمان سخن بگويد. علي (ع) جريان را از عثمان جويا شد. عثمان از نوشتن نامه اي اظهار بي اطلاعي كرد، يكي گفت: اين كار، كار مروان است. عثمان گفت: من اطلاعي ندارم. مصريان گفتند: آيا مروان اين قدر جرات دارد كه غلام عثمان را بر شتر بيت المال سوار كند و مهر مخصوص او را پاي نامه بزند و

مام

وريت خطرناكي با اين اهميت به او بدهد و عثمان بي خبر باشد؟! عثمان باز گفت: من از اين مطلب خبر ندارم! مصريان در پاسخ او گفتند: از دو حال خارج نيست: اگر راست مي گويي و اين كار، كار مروان است بايد از خلافت كنار بروي زيرا فردي اين چنين ناتوان كه ديگران بدون آگاهي او فرمان قتل و شكنجه مسلمانان را بر مهر مخصوصش صادر كنند لياقت خلافت اسلامي را ندارد و اگر دروغ مي گويي و اين كار، كار توست باز هم شايسته خلافت مسلمانان نيستي! عثمان گفت: خلافت لباسي است كه خداوند به تنم كرده و آن را بيرون نخواهم آورد ولي توبه مي كنم. گفتند: اگر بار اول بود كه توبه مي كردي پذيرفته بود، اما بارها توبه كرده اي و شكسته اي! بنابراين يا از خلافت بركنار شو، يا تو را به قتل مي رسانيم! ولي باز آنها عجله نكردند و اوضاع ساعت به ساعت بحراني تر مي شد. سرانجام عثمان از علي (ع) درخواست كرد كه: سه روز به او مهلت دهند تا به شكايت مردم رسيدگي كند، مردم پذيرفتند، ولي او در خفا وسايل جنگ را آماده مي كرد (و هدفش از اين مهلت خواستن ها فرا رسيدن نيروهاي كمكي از خارج مدينه بود). بعد از سه روز، حلقه محاصره بر عثمان تنگتر شد و مردم نگران اين بودند كه از شام و بص

ره كمك براي او برسد، لذا براي تسليم او آب را از او منع كردند. عثمان از علي (ع) درخواست آب كرد و امام به وسيله فرزندانش آب براي او فرستاد، در اين هنگام مردم به درون خانه عثمان ريختند و نزاع خونيني ميان طرفداران او

از يك سو و مردم از سوي ديگر روي داد و عده اي از طرفين كشته شدند، باز چند نفر وارد اتاق عثمان شده و او را نصيحت كردند اما اثري نداشت، سرانجام به او حمله كرده و كارش را يكسره كردند. آنچه در بالا آمد خلاصه اي از اين ماجرا بود كه ابن ابي الحديد از تاريخ طبري نقل نموده است و ما نيز آن را براي پرهيز از طولاني شدن بار ديگر خلاصه كرديم. بسياري از مورخان روز قتل او را 18 ذي الحجه سال 35 يا 36 هجري ذكر كرده اند و عجب اين كه به گفته كامل و مورخان ديگر، بدن عثمان سه روز روي زمين مانده بود و كسي او را دفن نكرد و اين نشانه نهايت خشم مردم بر اوست. سرانجام با وساطت علي (ع) تصميم به دفن او گرفته شد، ولي جمعي از مردم مانع از نماز بر او و حتي مانع از دفن او در بقيع شدند. گروهي بر سر راه نشسته بودند و تابوت او را سنگباران نمودند، علي (ع) مانع شد، بالاخره بر جنازه او نماز خواندند و در محلي به نام حش كوكب در بيرون بقيع د

فن شد كه بعدا در زمان معاويه براي رفع اهانت، دستور داد آن محل را جزء بقيع قرار دهند. اينها همه به خوبي نشان مي دهد كه مردم تا چه حد از او و حكومتش خشمگين و ناراحت بودند و تفسير روشني است بر آنچه امام در جمله هاي كوتاه اين خطبه (خطبه شقشقيه) بيان فرموده است، آنها كه تعبيرات امام (ع) را در اين خطبه تند مي پندارند، از ماجراي زندگي عثمان و پايان كار

او و عكس العمل مسلمانان در برابرش آگاهي كافي ندارند وگرنه تصديق مي كردند كه اين تعبيرات در برابر آنچه روي داده است بسيار ملايم است. 5- آيا همه صحابه راه پيامبر (ص) را پيمودند؟! معروف در ميان برادران اهل سنت اين است كه صحابه رسول خدا- بدون استثنا- داراي قداست و مقام عدالت بودند و هيچ يك از آنها هيچ كاري بر خلافت دستور خدا و كتاب و سنت انجام ندادند، در حالي كه شيعه و پيروان اهل بيت- عليهم السلام- معتقدند: بايد صحابه را از يكديگر جدا ساخت و درباره هر كدام مطابق اعمال و رفتارشان، چه در عصر رسول الله (ص) و چه بعد از رحلت او قضاوت و داوري كرد. ادعاي برادران اهل سنت، مشكلات عجيب و دردسرهاي فراواني براي آنان ايجاد كرده است، چرا كه در ميان ياران پيامبر (ص) افرادي را مي يابي

م كه در مسائلي بر ضد يكديگر برخاستند كه توجيه آن امكان پذير نيست. مثلا در داستان جنگ صفين و مانند آن، معاويه بر خلاف امام وقت كه به اتفاق مسلمانان برگزيده شده بود قيام كرد و موجب آن همه خونريزي شد، كدام مورخ منصف مي تواند اين كار وحشتناك را توجيه كند؟! يا اين كه طلحه و زبير بر ضد آن حضرت شورش كردند و خون گروه زيادي از مسلمانان در جنگ جمل ريخته شد كه بعضي، عدد كشته شدگان را بالغ بر 17هزار نفر مي دانند بي آن كه كمترين عذر موجه و خداپسندانه اي براي كار خود داشته باشند، آيا قبول عدالت آنها با اين فجايع هولناك كه در همه تواريخ اسلامي ثبت شده، منافات ندارد؟! در داستان عثمان كه در بالا خوانديد و

همه مورخان اسلام اجمالا آن را قبول دارند به دو موضوع مهم برخورد مي كنيم: نخست سپردن تمام پستهاي حساس به بني اميه و مسلط ساختن افراد بي بند و بار و غير متعهد بر مسلمين، به طوري كه فرياد عموم مسلمانان از مناطق مختلف بلند شد، و ديگر حيف و ميل بيت المال در سطح وسيع و گسترده و بذل و بخششهاي بيكران و غير قابل توجيه به گونه اي كه انتشار خبر قسمتي از آن مايه شورش عمومي مسلمين شد. آيا راستي اينگونه امور، با اصل قداست و تنزيه صحابه به

طور عام و غير قابل استثنا، سازگار است؟! اگر اينگونه امور قابل توجيه است كدام كار خلاف، قابل توجيه نيست؟! اين سخن مرا به ياد داستان عجيبي انداخت كه براي خودم واقع شد و هرگز آن را فراموش نمي كنم: در يكي از سالها كه براي انجام عمره به مكه مشرف شده بودم و فرصتي براي ملاقات با دانشمندان اهل سنت دست داد- مخصوصا شبها در مسجدالحرام و بين نماز مغرب و عشا كه مجال خوبي براي بحث بود- در يكي از شبها با جمعي از اين برادران دانشمند (كه بعضي از آنها از چهره هاي شناخته شده بودند) در صحن مسجدالحرام در برابر كعبه نشسته بوديم و سعي بر اين بود كه بحثها از صورت علمي و منطقي خارج نشود و به رنجش و كدورت نينجامد. سخن به مسئله تنزيه صحابه و عدالت همه آنها كشيده شد، همگي بر اين عقيده بودند كه كوچكترين جسارتي نسبت به هيچ يك از آنها نمي توان كرد. من از يكي از آنها پرسيدم: اگر شما در ميدان صفين بوديد در يكسو لشكر علي

(ع) و در يك سوي ديگر لشكر معاويه به كدام صف ملحق مي شديد؟! او بدون درنگ گفت: به صف لشكريان علي (ع). گفتم: اگر علي (ع) شمشيري به دست تو مي داد و مي گفت: خذ هذا و اقتل معاويه، اين شمشير را بگير و معاويه را به قتل برسان آيا مي

پذيرفتي و اطاعت مي كردي؟! او جواب عجيبي داد كه فكر مي كنم براي شما هم تكان دهنده است. گفت: كنت اقتله و لا اذكره بسوء، من او را به قتل مي رساندم در عين حال كمترين جسارتي به او نمي كردم! داستان تنزيه صحابه قصه اي است كه سر دراز دارد كه در اينجا فقط به اشاره اي قناعت كرديم و گذشتيم.

[صفحه 379]

ترجمه: چيزي مرا نگران نساخت جز اين كه ديدم ناگهان مردم همچون يالهاي انبوه و پرپشت (كفتار) به سوي من روي آوردند و از هر سو گروه گروه به طرف من آمدند تا آنجا كه (نزديك بود دو يادگار پيامبر (ص)) حسن و حسين پايمال شوند و ردايم از دو طرف پاره شد. و اينها همه در حالي بود كه مردم همانند گوسفنداني (گرگ زده كه دور چوپان جمع شوند) در اطراف من گرد آمدند، ولي هنگامي كه قيام، به امر خلافت كردم، جمعي پيمان خود را شكستند و گروهي (به بهانه هاي واهي سر از اطاعتم پيچيدند و) از دين خدا بيرون پريدند و دسته ديگري راه ظلم و طغيان را پيش گرفتند و از اطاعت حق سر برتافتند، گويي كه آنها اين سخن خدا را نشنيده بودند كه مي فرمايد: سراي آخرت را تنها براي كساني قرار مي دهيم كه نه خواهان برتري جويي و استكبار در روي زمينند و نه

طالب فساد، و عاقبت (نيك) براي پرهيزگاران است! آري به خدا سوگند! آن را شنيده بودند و خوب آن را حفظ داشتند ولي زرق و برق دنيا چشمشان را خيره كرده و زينتش آنها را فريفته بود. شرح و تفسير: امام (ع) در اين بخش از خطبه اشاره به دوران خلافت خويش- مخصوصا هنگام بيعت- مي كند كه چگونه مردم با ازدحام عجيب و بي ن

ظيري براي بيعت كردن به سوي آن حضرت روي مي آوردند، بيعتي پرشور كه در تاريخ اسلام نظير و شبيه نداشت، ولي بعدا كه در برابر حق و عدالت قرار گرفتند، گروه زيادي نتوانستند آن را تحمل كنند و راه مخالفت را پيش گرفته و آتش جنگهاي جمل، صفين و نهروان را روشن ساختند، شكاف در صفوف مسلمين ايجاد كردند و از به ثمر رسيدن تلاشها و كوششهاي امام (ع) در پيشبرد و تكامل جامعه اسلامي مانع شدند. نخست در ترسيم چگونگي هجوم مردم براي بيعت مي فرمايد: چيزي مرا نگران نساخت جز اين كه ديدم ناگهان مردم همچون يالهاي پرپشت و انبوه كفتار به سوي من روي آوردند و از هر سو گروه گروه به طرف من آمدند (فما راعني الا و الناس كعرف الضبع الي ينثالون علي من كل جانب). تعبير به عرف الضبع (يال كفتار) اشاره به ازدحام فوق العاده مردم و پشت سر هم قرار گرفتن براي بيعت است، زيرا يال كفتار ضرب المثلي براي اينگونه موارد است. اما اظهار نگراني حضرت از هجوم ناگهاني مردم براي بيعت، ممكن است به خاطر اين باشد كه چنين بيعت پرشوري، مسووليت تازه اي بر دوش حضرت گذاشت، به ويژه آن كه پيش بيني پيمان شكني دنياپرستان

را مي نمود. در خطبه 92، همين معني به وضوح ديده مي شود كه امام (ع

) به هنگام بيعت مردم بعد از قتل عثمان اين نكته را يادآوري فرمود. اضافه بر اين نكته، از اين نيز نگران بود كه ممكن است تاريكدلان حسود رابطه اي ميان قتل عثمان و بيعت مردم با او عنوان كنند. سپس امام (ع) در ادامه اين سخن و ترسيم ازدحام عمومي مردم سه جمله ديگر اضافه مي كند و مي فرمايد: هجوم به قدري زياد بود كه (نزديك بود دو يادگار پيامبر (ص)) حسن و حسين پايمال شوند و ردايم از دو طرف پاره شد و اينها همه در حالي بود كه مردم همانند گوسفنداني (گرگ زده كه دور چوپان جمع مي شوند) در اطراف من گرد آمدند (حتي لقد وطي الحسنان، و شق عطفاي، مجتمعين حولي كربيضه الغنم). تعبير به الحسنان به عقيده بسياري از مفسران نهج البلاغه اشاره به امام حسن و امام حسين- عليهماالسلام- است. درست است كه آن دو بزرگوار در آن موقع بيش از سي سال داشتند و جواناني قوي و زورمند بودند ولي هجوم شديد مردم، آنها را مورد حفاظت، از پدر، در تنگنا قرار داد. ولي بعضي از مفسران دو احتمال ديگر نيز ذكر كردند: نخست اين كه منظور از الحسنان دو انگشت بزرگ پاست- آنگونه كه از سيدمرتضي (رضوان الله عليه) نقل شده- كه او از ارباب لغت (ابوعمر) نقل كرده، از اشعار عرب نيز شاهدي ب

ر آن آورده است، ولي با توجه به اين كه پايمال شدن انگشت پا، مسئله ساده اي است كه در كمترين هجوم نيز واقع مي شود و نمي تواند بيان گويايي براي آن هجوم عظيم باشد،

اين معني بعيد به نظر مي رسد. از آن بعيدتر تفسير سومي است كه بعضي براي آن ذكر كرده و به معناي دو استخوان دست دانسته اند، زيرا استخوانهاي دست- چه بازو باشد و چه ساعد- معمولا پايمال نمي شود، تنها در صورتي پايمال مي شود كه انسان به زمين بيفتد و زير دست و پا قرار گيرد. تشبيه به ربيضه الغنم، گوسفنداني كه در آغل جمع شده اند اشاره به ناداني مردم نيست آنگونه كه بعضي از شارحان پنداشته اند، بلكه اشاره به همان نكته اي است كه در بالا آورديم كه گوسفندان به هنگام هجوم گرگ، اطراف چوپان را مي گيرند همانند زماني كه در آغل جمع مي شوند. مسلماناني كه به خاطر گرگان عصر خليفه سوم، هر كدام به سويي پراكنده شده بودند و رشته وحدت در ميان آنان كاملا گسسته بود، وجود امام (ع) را حلقه اتصالي در ميان خود قرار داده، همگي با شور و اشتياق فراوان، گرد او جمع شدند و احساس آرامش مي كردند. ولي متاسفانه اين شور و اشتياق ادامه نيافت و هنگامي كه مردم در بوته آزمايش و امتحان قرار گرفتند، گروهي

نتوانستند به خوبي از عهده اين امتحان برآيند، لذا امام (ع) در ادامه اين سخن مي فرمايد: ولي هنگامي كه قيام به امر خلافت كردم جمعي پيمان خود را شكستند و گروهي (به بهانه هاي واهي سر از اطاعتم پيچيدند و) و از دين خدا بيرون پريدند و دسته ديگري راه ظلم و طغيان را پيش گرفتند و از اطاعت حق برتافتند (فلما نهضت بالامر نكثت طائفه، و مرقت اخري، و قسط آخرون). اين سه گروه- همانگونه كه غالب شارحان نهج البلاغه يا همه آنان گفته اند- به ترتيب:

اشاره به آتش افروزان جنگ جمل، نهروان و صفين است. آتش افروزان جنگ جمل (طلحه و زبير كه از وجود عايشه براي تحريك مردم بهره گرفتند) به عنوان ناكثين يعني پيمان شكنان، ذكر شده اند، چرا كه اينها با علي (ع) بيعت كردند اما چون انتظارشان يعني سهيم شدن در امر خلافت و امارت حاصل نشد به شهر بصره آمدند و آتش اختلاف را برافروختند. مارقين، اشاره به آتش افروزان جنگ نهروان است، آنها همان گروه خوارج بودند كه بعد از داستان حكمين در صفين بر ضد امام (ع) برخاستند و پرچم مخالفت را برافراشتند. اين واژه از ماده مروق به معناي پرش تير از كمان است گويي آنها قبلا در دايره حق بودند ولي به خاطر تعصبهاي خشك و ناداني و خ

ودخواهي، از مفاهيم اسلام و تعليمات آن به دور افتادند. قاسطين اشاره به اهل شام و لشكر معاويه است، زيرا قسط هم به معناي عدالت و هم به معناي ظلم و طغيان و فسق آمده است. قابل توجه اين كه: اين تعبيرات درباره اين سه گروه- طبق مدارك معروف اسلامي- از قبل، در حديث پيامبر اكرم (ص) با صراحت پيش بيني شده، حاكم نيشابوري در مستدرك الصحيحين از ابوايوب انصاري نقل مي كند كه گفت: امر رسول الله (ص) علي بن ابيطالب بقتال الناكثين و القاسطين و المارقين، پيامبر اكرم (ص) به علي (ع) دستور داد كه با سه گروه ناكثين و قاسطين و مارقين پيكار كند. همين معني در (تلخيص المستدرك ذهبي) نيز آمده است. در كتاب اسدالغابه نيز دو روايت به همين مضمون در شرح حال علي (ع) آمده است. در تاريخ بغداد اين معني به صورت مشروح تري

ديده مي شود كه ابوايوب مي گويد: رسول خدا (ص) به ما امر فرمود كه با سه گروه، در خدمت علي (ع) پيكار كنيم: با ناكثين و قاسطين و مارقين. اما ناكثين: با آنها پيكار كرديم، آنها- اهل جمل- طلحه و زبير بودند و اما قاسطين: همين است كه ما از سوي آنها باز مي گرديم يعني معاويه و عمرو بن عاص (اين سخن را هنگام بازگشت از صفين گفت) و اما مارقين: آنها

اهل نهروان هستند، به خدا سوگند نمي دانم آنان در كجايند ولي به هر حال با آنها بايد پيكار كنيم. اين پاسخي است دندان شكن به ناآگاهاني كه گاه به جنگهاي دوران خلافت علي (ع) خرده مي گيرند، آري آنها كه با شور و شوق در هنگام بيعت با علي (ع) مانند پروانگان دور شمع، جمع شده بودند، همگي تحمل عدالت او را نداشتند، آن هم عدالتي كه بعد از يك دوران طولاني بي عدالتي و غارت بيت المال و خو گرفتن گروهي با آن، انجام مي شد كه طبعا قبول آن براي بسياري مشكل بود، به همين دليل تنها، گروهي وفادار و مومن خالص بر سر پيمان خود باقي ماندند، ولي گروههاي ديگر به خاطر دنياپرستي پيمان خود را با خدا و خليفه برحقش شكستند. اين همان چيزي است كه امام (ع) در ادامه خطبه به آن اشاره كرده و دليل اين مخالفتها را در چند جمله كوتاه به روشني بيان مي كند، مي گويد: گويي آنها اين سخن خدا را نشنيده بودند كه مي فرمايد: سراي آخرت را تنها براي كساني قرار مي دهيم كه نه خواهان برتري جويي و استكبار در روي زمين باشند و نه طالب فساد، و عاقبت نيك از آن

پرهيزكاران است (كانهم لم يسمعوا كلام الله سبحانه يقول: تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا في الارض و لا فسا

دا، و العاقبه للمتقين). سپس مي افزايد: آري به خدا سوگند! آن را شنيده بودند و خوب آن را حفظ داشتند، ولي زرق و برق دنيا چشمشان را خيره كرده، زينتش آنها را فريفته بود (بلي! و الله لقد سمعوها و وعوها، و لكنهم حليت الدنيا في اعينهم، و راقهم زبرجها). نخست آنها را به ناآگاهاني تشبيه مي كند كه مخالفتشان به خاطر جهلشان است ولي بعد از اين مرحله، فراتر مي رود و با صراحت مي گويد: آنها نسبت به اين حقايق، ناآگاه و بي خبر نبودند، بلكه دنياطلبي و هواپرستي شديد- كه مخصوصا بعد از فتوحات بزرگ اسلامي و سرازير شدن سيل غنائم گرانبها و عادت به زندگي مرفه، به ويژه در عصر عثمان پديد آمده بود- سبب شد كه دنيا را بر دين ترجيح دهند و حقيقت را به افسانه بفروشند و سراي آخرت را به ثمن بخس متاع دنيا از دست دهند. اين سخن كوتاه در حقيقت، عصاره تمام تحليلهايي است كه مي توان درباره بروز جنگهاي سه گانه عصر علي (ع) بيان كرد و هر چه غير از اين گفته شود شاخ و برگهاست. اين در واقع درس عبرتي است براي همه مسلمين، در تمام طول تاريخ كه هر زمان به دنياپرستي روي آورند و زرق و برق و زينت دنيا فكر آنان را به خود مشغول دارد اختلافات در ميان آنها به اوج خود م

ي رسد و راههاي وصول به وحدت، به روي آنان بسته مي شود مگر آن كه زهد و وارستگي پيشه كنند و به

خودسازي بپردازند. امروز نيز به خوبي مي بينيم كه سرچشمه تمام اختلافات ميان مسلمين همان اصل است كه علي (ع) در جمله هاي كوتاه فوق با استناد به آيه اي از قرآن مجيد به آن اشاره فرموده است و به تعبير روشن همان اراده علو در ارض و فساد و تمايل به زينتهاي دنيا و فريفته شدن در برابر زرق و برق آن است! نكته ها: 1- بيعت با اميرمومنان عمومي و مردمي بود اين بيعت با تمام بيعتهايي كه در زمان خلفا شد متفاوت بود. بيعتي بود خودجوش و فراگير، بدون هيچ توطئه قبلي و از عمق جان توده هاي زجرديده و ستم كشيده، نه مانند بيعت سقيفه كه تصميم اصلي را چند نفر بگيرند و مردم را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند و نه همانند بيعت عمر كه تنها با تصميم خليفه اول پايه ريزي شد و نه همچون بيعت عثمان كه شوراي شش نفره با آن تركيب خاصش سردمدار آن بود و در يك كلام مي توان گفت كه بيعت واقعي و حقيقي، همين بيعت بود و بقيه از يك نظر جنبه مصنوعي داشت و از قبل، روي آن كار شده بود. بعضي از شارحان نهج البلاغه نوشته اند كه قيام كنندگان در برابر عثمان هنگامي كه بعد از ق

تل او به سراغ امام (ع) رفتند تا با او براي خلافت بيعت كنند، حضرت حاضر نشد و هنگامي كه اصرار كردند فرمود: من وزير شما باشم بهتر از آن است كه امير باشم (انا لكم وزيرا خير مني اميرا) زيرا مي دانست پيشگام شدن آنها در بيعت، به اين اتهام دامن مي زند كه نقشه قتل عثمان از قبل پي ريزي شده بود به

علاوه، اگر تنها آنها بيعت مي كردند گروهي مي گفتند تنها قاتلان عثمان با او بيعت كردند، افزون بر اين، امام (ع) در جبين آنها مي ديد كه همه تحمل پذيرش حق را ندارند، آري حق تلخ و سنگين است، ولي بعدا مهاجران و انصار آمدند و به آن حضرت اصرار كردند كه خلافت را بپذيرد. علي (ع) چاره اي جز پذيرش نديد سپس بر منبر قرار گرفت و مردم گروه گروه آمدند و با او بيعت كردند، تنها افراد اندكي سرباز زدند ولي امام (ع) اصراري در اجبار آنان نداشت، از كساني كه از بيعت سرباز زدند سعد بن ابي وقاص و عبدالله بن عمر بود. به اعتقاد ما و مطابق مدارك غير قابل انكار، علي (ع) از سوي خداوند به جانشيني پيامبر نصب شده بود، نه تنها در غديرخم كه در موارد متعددي، پيامبر (ص) آن را تاكيد فرمود، هر چند به دلايلي كه اينجا جاي شرح آن نيست، بعد از رحلت پيامبر (ص) گروهي به مخا

لفت با آن برخاستند، ولي به هر حال بعد از كشته شدن عثمان اعلام حمايت عجيب و فراگير از سوي مردم نسبت به آن شد، حمايتي كه حتي در هيچ يك از نظامهاي دموكراسي به هنگام اخذ آرا، چنان حمايتي از كسي ديده نشده است و تنها نمونه آن در عصر پيامبر (ص) در بيعتهايي همچون بيعت شجره ديده مي شود، اين بيعت از شناختي كه مردم از روحيات علي (ع) و مقام علم و تقوا و زهد و مديريت او داشتند سرچشمه مي گرفت و زد و بندهاي سياسي مطلقا در آن وجود نداشت و چنان پرجوش بود كه حتي توطئه گران سياسي كه

علي (ع) را براي وصول به مقاصد خود عنصري نامطلوب مي دانستند، در عمل انجام شده واقع گشتند و پيش از اين كه تصميمي بگيرند كار از كار گذشته بود، و اگر مردم را به حال خود رها مي كردند جامعه اي آزاد، آباد و مملو از عدل و داد، آن چنان كه قرآن مجيد طراحي كرده است به وجود مي آمد. ولي چنان كه خواهيم ديد، همان توطئه گران و ريزه خواران خوان عثماني و غارتگران بيت المال و هوسبازان ميدان سياست، تدريجا به تحريك مردم پرداختند و احساسات مذهبي آنها را بازيچه مقاصد سياسي خود ساختند و در ميدان جمل، صفين و نهروان شكافهاي عميقي بر پيكر اسلام وارد ساختند. 2- سرچشمه انحراف

ات اجتماعي امام (ع) در جمله هاي بالا عامل اصلي انحراف از حق را در عصر خودش (و طبعا در همه اعصار) حب دنيا و دلباختگي در برابر زرق و برق آن مي شمرد و ريشه جنگهاي خونين جمل و صفين و نهروان را در اين موضوع مي داند و بر آيه شريفه قرآن تاكيد مي ورزد كه سراي آخرت، تنها از آن كساني است كه اراده برتري جويي و فساد در زمين را ندارند. اين چند جمله كوتاه، واقعيت بسيار مهمي را بازگو مي كند كه بازتاب آن را در سراسر تاريخ بشر مشاهده مي كنيم. همه جا برتري جويي ريشه جنگها و نزاعهاي خونين را تشكيل مي دهد، هواپرستي و علاقه به فساد در زمين عامل اصلي نابسامانيهاست و به همين دليل تا با اين خوهاي شيطاني، مبارزه فرهنگي نشود و ايمان و اعتقاد راسخ، سدي در برابر آن ايجاد نكند، ما هميشه شاهد جنگهاي خونين و بي عدالتي ها و نابسامانيها در جامعه بشري

خواهيم بود و حتي كساني را خواهيم ديد كه تمام ارزشهاي انساني و مفاهيم اخلاقي و عناويني همچون آزادي، حقوق بشر و غير آن را دست مايه خود براي وصول به اين اهداف قرار مي دهند. جالب اين كه امام (ع) از گروهي سخن مي گويد كه اعتقادشان با عملشان در تضاد است، ظاهرا مسلمانند و آيات قرآن و از جمله آيه (تلك

الدار الاخره … ) را شنيده اند و به آن ايمان دارند ولي انگيزه هاي نيرومند دنياپرستي و طوفان هوا و هوس و دلبستگي فوق العاده به زرق و برق دنيا، اساس ايمان و عقيده آنها را تكان مي دهد و چنان سيلاب عظيمي در درونشان ايجاد مي كند كه سد ضعيف ايمانشان را درهم مي شكند و با خود مي برد و اين سرنوشت تمام كساني است كه از ايماني سست و هوا و هوسي نيرومند برخوردار باشند. 3- اشاره اي به جنگهاي سه گانه عصر علي (ع) در خطبه بالا اشاره كوتاه و پرمعنايي به جنگهاي جمل و صفين و نهروان كه گردانندگان آنها تحت عنوان ناكثين و قاسطين و مارقين معرفي شده بودند آمده است به همين دليل ضرورت دارد اشاره گذرايي به جنگهاي سه گانه بالا داشته باشيم. الف- جنگ جمل: حدود سه ماه بيشتر از بيعت با اميرمومنان علي (ع) نگذشته بود كه تحمل عدالت آن حضرت بر گروهي از مستكبران، سخت و ناگوار آمد و مخالفتها از سوي آنان شروع شد. معاويه در شام پرچم مخالفت را برافراشت و حاضر به پذيرش بيعت نبود و براي رويارويي با حضرت آماده جنگ مي شد. علي (ع) به فرمانداران خود در سه شهر كوفه و بصره و مصر نامه نوشت تا نيروهاي

جنگي خود را براي مقابله با معاويه اعزام دارند. در اين گي

رودار طلحه و زبير به بهانه سفر عمره، راهي مكه شدند و در مكه عايشه را كه از بيعت با آن حضرت ناراضي بود با خويش همراه كردند و به عنوان هواداري از خون عثمان به سمت بصره حركت نمودند. قراين به خوبي گواهي مي داد كه آنها نه در فكر خونخواهي عثمان بودند و نه دلسوزي براي اسلام، زيرا قاتلان عثمان در بصره نبودند، به علاوه لازمه هواداري از عثمان مخالفت با اميرمومنان (ع) نبود، تازه طلحه خود از سران مبارزان بر ضد عثمان بود. روشن است كه هدف آنها از پيمان شكني (چون با علي (ع) بيعت كرده بودند)، رسيدن به جاه و مقام بود. سرانجام اين دو، همراه با عايشه در ماه ربيع الثاني سال 36، شهر بصره را با نيرنگ تصرف كرده و با گمراه ساختن مردم بصره براي خود بيعت گرفتند و شكاف ديگري در پيكر جامعه اسلامي وارد ساختند. اميرمومنان (ع) كه از اين امر به خوبي آگاه بود، با همان لشكري كه براي دفع توطئه شاميان آماده كرده بود به سوي بصره حركت كرد و نامه اي به فرماندار كوفه ابوموسي اشعري براي تقويت اين سپاه نوشت- گرچه ابوموسي به نداي امام پاسخ مثبت نداد ولي در نهايت حدود نه هزار نفر از كوفه به سوي امام حركت كردند- و در ماه جمادي الاخري دو لشكر با هم روبرو

شدند و به نقل تاريخ يعقوبي اين جنگ تنها چهار ساعت طول كشيد كه لشكر طلحه و زبير در هم شكست و از آنجا كه براي تحريك مردم بصره عايشه همسر پيامبر را بر شتري

سوار كرده بودند، اين جنگ (جنگ جمل) ناميده شد، مقاومت لشكر مخالف، در اطراف شتر عايشه بسيار سرسختانه بود. امام (ع) فرمود: تا شتر سرپاست جنگ ادامه خواهد يافت شتر را پي كنيد چنين كردند و شتر از پا درآمد و جنگ به پايان رسيد، طلحه و زبير هر دو به قتل رسيدند (طلحه در ميدان جنگ به وسيله يكي از همرزمانش يعني مروان، و زبير در بيرون صحنه) و روز اول ماه رجب بود كه اميرمومنان علي (ع) عايشه را به خاطر احترام پيامبر (ص) محترمانه به مدينه فرستاد. در اين جنگ به گفته بعضي ده هزار نفر و به روايتي هفده هزار نفر از طرفين كشته شدند و با اين ضايعه عظيم نخستين مخالفت جدي، درهم شكسته شد و مسووليت آن بر گردن آتش افروزان جنگ قرار گرفت. ب- جنگ صفين: بعد از پايان جنگ جمل علي (ع) به كوفه آمده، به معاويه نامه نوشت و او را دعوت به بيعت و اطاعت نمود، ولي معاويه از پاسخ دادن تعلل ورزيد و در مقابل، مردم شام را به خونخواهي عثمان دعوت نمود، حتي بعضي را مامور كرد كه در همه جا اعلام كنند قاتل ع

ثمان، علي (ع) بوده است و سرانجام در پاسخ يكي از نامه هاي علي (ع) به آن حضرت اعلام جنگ داد و مردم شام را براي اين كار بسيج كرد. علي (ع) پيش دستي فرمود و مردم كوفه را براي رفتن به سوي صفين بسيج نمود، اكثريت قريب به اتفاق مردم، دعوتش را پذيرفتند و حركت كردند. امام (ع) سپاه خود را به لشكرياني تقسيم كرد، بر هر لشكري اميري گذاشت و وظايف

هر كدام را تعيين نمود. امام و لشكريانش هشت روز قبل از پايان محرم سال 37 به صفين رسيدند و آنها بيش از يكصدهزار نفر بودند و لشكر معاويه نيز به آنجا رسيده بود. بعضي از ياران امام (ع) مي خواستند جنگ را آغاز كنند، معاويه نامه اي براي حضرت نوشت و درخواست كرد كه شتاب نكنند. امام (ع) كه مي خواست تا امكان دارد، درگيري واقع نشود، دستور خودداري را داد و با خويشتنداري بسيار، بارها و بارها با اعزام نمايندگان و ارسال نامه، از آنها خواست كه دست از راه خلاف بردارند و به صفوف مسلمانان بپيوندند و مشكل را از راه مذاكره حل كنند و عجيب اين كه ماهها به اين صورت گذشت و با اين كه گروهي بي صبرانه از امام مي خواستند جنگ شروع شود اما امام همچنان خويشتنداري نشان مي داد. ولي هيچ يك از اين امور سودي نبخشيد. گرچ

ه در اين ايام جنگهاي پراكنده اي صورت مي گرفت، ولي سعي مي شد دامنه جنگ گسترش پيدا نكند، سرانجام آتش جنگ در ماه ذي الحجه سال 37 شعله ور شد و درگيري شديد روي داد، ولي با فرا رسيدن ماه محرم، به احترام اين ماه، جنگ متوقف شد و باز ارسال پيامها و اعزام نمايندگان از سوي امام آغاز شد، با پايان گرفتن ماه محرم، جنگ با شدت تمام شروع شد و روز هشتم ماه صفر بود كه حمله همگاني صورت گرفت و تا شب ادامه داشت، صبح روز دهم ماه صفر بعد از نماز صبح دو لشكر به سختي با يكديگر به نبرد پرداختند، لشكر شام سخت وامانده شده بود و لشكر امام به سرعت پيشروي مي كرد و چيزي

نمانده بود كه طومار شاميان در هم پيچيده شود. عجيب اين كه در شب نيمه اين ماه كه ليله الهريرش مي نامند (هرير به معناي زوزه كشيدن است چون سپاه معاويه در زير ضربات سپاه امام، گويي زوزه مي كشيد) نيز جنگ ادامه يافت. هنگامي كه لشكر شام نزديك شدن لحظه هاي نابودي خود را احساس كردند عمروعاص كه به خدعه و نيرنگ معروف بود بنا به درخواست معاويه چاره اي انديشيد و آن اين كه به سپاه شام دستور داد: قرآنها را بر سر نيزه كنند و بگويند ما تابع قرآنيم و هر چه قرآن ميان ما و شما حكميت كند در برابر

آن تسليم هستيم! گروهي از منافقان كه در سپاه امام (ع) بودند از موقعيت استفاده كرده، مردم را دعوت به دست كشيدن از جنگ در آن لحظات حساس نمودند، گروه كثيري فريب خورده از امام تقاضا كردند تن به حكميت در دهد. مسئله حكميت كه از اساس يك نيرنگ بود بر امام تحميل شد و با نيرنگ ديگري به نتيجه تلخ تري انجاميد. عمروعاص كه نماينده لشكر شام در حكميت بود، (ابوموسي)ي ساده لوح را فريب داد كه بگويد علي و معاويه را از خلافت خلع مي كنيم، ولي عمروعاص بپا خاست و گفت: من هم علي را خلع مي كنم، ولي معاويه را بر خلافت نصب مي نمايم. از بعضي از روايت استفاده مي شود كه لشكر علي (ع) قبل از اعلام نتيجه كار حكمين به كوفه بازگشت و در انتظار نتيجه كار آنها بود، هنگامي كه نتيجه كار آنها و فريب خوردن ابوموسي روشن شد، لشكر امام (ع) در اين لحظه به خود آمد و از اين كه دستور امام (ع)

را در روز آخر جنگ براي ادامه تا پيروزي ناديده گرفته بود، سخت پشيمان شد ولي ديگر كار از كار گذشته بود و جمع كردن و قرار دادن آنها در يك محور و حمله مجدد و هماهنگ، كار ساده اي نبود. به اين ترتيب پيروزي مهمي كه ممكن بود تاريخ اسلام را دگرگون سازد و مسلمين را براي هميشه از ش

ر دودمان بني اميه و بازماندگان دوران شرك و بت پرستي و پيامدهاي دردناك دوران حكومتشان نجات بخشد از دست رفت و عامل اصلي آن، فريبكاري دشمن از يك سو، ساده انديشي گروهي از دوستان، از سوي ديگر و فعاليتهاي شديد منافقاني كه در انتظار چنين ساعتي بودند از سوي سوم و اختلاف و تفرقه و عدم انضباط لازم در گروهي از لشكريان امام از سوي چهارم محسوب مي شود. ج- جنگ نهروان همانگونه كه از داستان جنگ صفين به دست مي آيد، گروه خوارج از درون جنگ صفين و داستان حكميت آشكار شدند و اين يكي از پيامدهاي دردناك آن جنگ ويرانگر و خانمانسوز بود. گروهي كه حكميت را نخست پذيرفته بودند و بعد پشيمان شدند و آن را بر خلاف قرآن و كفر مي پنداشتند، وقاحت و بي شرمي را به جايي رساندند كه به امام (ع) اصرار كردند كه توبه نمايد وگرنه به نبرد با آن حضرت برمي خيزند! علي (ع) كه اختلاف شديد را در داخل لشكر ملاحظه كرد (و مشاهده نمود كه منافقان پيوسته اين آتش را دامن مي زنند) دستور مراجعت به كوفه را صادر فرمود. در كوفه دوازده هزار نفر از افراد لجوج و متعصب، از مردم جدا شدند و به حروراء كه قريه اي در دو ميلي كوفه

بود رفتند و به همين دليل اين گروه از خوارج، حروريه

ناميده شدند. سرانجام در سرزمين نهروان كه در نزديكي حروراء بود آماده جنگ شدند. عجب اين كه، در اين نبرد شوم، در صفوف خوارج، بعضي از ياران ديرينه امام ديده مي شدند، و نيز گروهي كه از عبادت، پيشاني آنها پينه بسته بود و آهنگ تلاوت قرآن آنان در همه جا پيچيده بود قرار داشتند. آنها در حقيقت عابدان خشك و نادان و احمقي بودند كه به خاطر افراط آنها در چسبيدن به ظواهر دين و بي اعتنايي به حقيقت آن، مارقين ناميده شدند. هنگامي كه دو لشكر در مقابل هم قرار گرفتند، با مذاكره مكرر به منظور ارشاد خوارج و با يك خطابه حساب شده، بسيار روشنگر و بيداركننده امام (ع)، قشر عظيمي از لشكر مخالف كه فريب خورده بودند جدا شدند و فرياد التوبه التوبه يا اميرالمومنين بلند كردند و از امام تقاضاي عفو و بخشش نمودند و به اين ترتيب هشت هزار نفر از سپاه دوازده هزار نفري آنان برگشتند (و طبق روايتي امام پرچمي در گوشه اي از ميدان برافراشت و به توابين دستور داد كنار آن پرچم قرار گيرند) و بعد از آن كه از هدايت باقيمانده آن گروه لجوج و خشك و نادان مايوس شد، چاره اي جز جنگ نمي ديد، اما در عين حال فرمود: تا آنها آغاز به جنگ نكنند شما آغاز نكنيد همان كاري كه د

ر جنگهاي جمل و صفين انجام داد، او مي خواست هرگز آغازگر جنگ نباشد. سرانجام خوارج حمله را شروع كردند كه با عكس العمل شديد و دفاع كوبنده لشكر امام روبرو شدند و در مدت كوتاهي تمام چهارهزار نفر-

جز نه نفر كه فرار نمودند- كشته شدند و از سپاه امام بيش از نه نفر كشته نشدند و صدق كلام آن حضرت كه قبلا فرموده بود: از اين مهلكه از آنها ده نفر رهايي نمي يابند و از شما هم ده نفر كشته نمي شوند آشكار شد. اين جنگ در روز نهم ماه صفر (سال 38 يا 39) هجري واقع شد و تمام مدت جنگ ساعتي بيش نبود.

[صفحه 397]

ترجمه: آگاه باشيد! به خدايي كه دانه را شكافته و انسان را آفريده، سوگند! اگر به خاطر حضور حاضران و توده هاي مشتاق بيعت كننده و اتمام حجت بر من به خاطر وجود يار و ياور، نبود و نيز به خاطر عهد و پيماني كه خداوند از دانشمندان و علماي (هر امت) گرفته كه: (در برابر پرخوري ستمگر و گرسنگي ستمديده و مظلوم سكوت نكنند!)، مهار شتر خلافت را بر پشتش مي افكندم (و رهايش مي نمودم) و آخرينش را به همان جام اولينش سيراب مي كردم و در آن هنگام درمي يافتيد كه ارزش اين دنياي شما (با همه زرق و برقش كه براي آنها سر و دست مي شكنيد) در نظر من از آب بيني يك بز كمتر است. شرح و تفسير: چرا خلافت و بيعت را پذيرفتم؟! امام (ع) در اين فراز، دلايل پذيرش بيعت را به وضوح بيان مي كند و اهداف خود را از اين پذيرش در جمله هاي كوتاه و بسيار پرمعني شرح مي دهد و در ضمن روشن مي سازد كه اگر اين اهداف بزرگ نبود، كمترين ارزشي براي زمامداري بر مردم قائل نبود، مي فرمايد: آگاه باشيد! به خدايي كه دانه را شكافته و انسان را آفريده سوگند! اگر به خاطر

حضور حاضران (توده هاي مشتاق بيعت كننده) و اتمام حجت بر من به خاطر وجود يار و ياور نبود و نيز به خ

اطر عهد و پيماني كه خداوند از دانشمندان و علماي هر امت گرفته كه: در برابر پرخوري ستمگر و گرسنگي ستمديده و مظلوم سكوت نكنند، مهار شتر خلافت را بر پشتش مي افكندم (و رهايش مي نمودم) و آخرينش را به همان جام اولينش سيراب مي كردم (اما و الذي فلق الحبه، و برء النسمه، لولا حضور الحاضر، و قيام الحجه بوجود الناصر، و ما اخذ الله علي العلماء ان لا يقاروا علي كظه ظالم، و لا سغب مظلوم، لالقيت حبلها علي غاربها، و لسقيت آخرها بكاس اولها). جمله (و الذي فلق الحبه) در حقيقت اشاره به توصيفي است كه قرآن مجيد از ذات پاك خدا مي كند و مي گويد: (فالق الحب و النوي)، خداوند، شكافنده دانه و هسته است و اين در واقع اشاره به مهمترين آفرينش پروردگار يعني آفرينش حيات و زندگي است و جمله (برء النسمه) اشاره به آفرينش انسان و روح و جان اوست، همان آفرينش عظيم و بسيار مهمي كه قرآن مجيد بعد از ذكر آن (تبارك الله احسن الخالقين) مي گويد و اين در واقع سوگند به مهمترين كار خالق در جهان هستي است و دليل بر اهميت مطلبي است كه سوگند براي آن ياد شده است. جمله (لولا حضور الحاضر) در ظاهر اشاره به حضور حاضران براي بيعت با اوست، هر چند بعضي حاضر را اشاره به خو

د بيعت دانسته اند كه در معني تفاوت چنداني نمي كند. اما اين كه منظور حضور خداوند يا حضور زماني كه پيامبر (ص) آن را براي علي

(ع) پيش بيني كرده بود باشد بسيار بعيد به نظر ميرسد، هر چند بعضي از بزرگان آن را به عنوان احتمال ذكر كرده اند. به هر حال اين جمله از نظر معني با جمله (و قيام الحجه بوجود الناصر) تقريبا يكي است و هر دو اشاره به اتمام حجت بر آن حضرت است كه با وجود آن همه ياوران و بيعت كنندگان، براي اقامه عدل بپا خيزد. جمله (لالقيت حبلها علي غاربها) كنايه از صرف نظر كردن از چيزي است، زيرا هنگامي كه كاري با شتر نداشته باشند مهارش را بر پشتش مي افكنند و آن را به حال خود رها مي كنند. جمله (لسقيت آخرها بكاس اولها)، آخرينش را با جام اولينش سيراب مي كردم كنايه از اين است: همانگونه كه در برابر خلفاي سه گانه گذشته صبر و شكيبايي پيشه كردم، در ادامه راه نيز چنين مي كردم. ولي به دو دليل خود را ملزم به پذيرش و قيام كردم، زيرا از يك سو با وجود آن همه ناصر و ياور، حجت بر من تمام بود و از سوي ديگر خداوند از دانشمندان هر امتي پيمان گرفته كه وقتي بي عدالتي را در جامعه مشاهده مي كنند تا آن حد كه ظالمان از پرخوري بيمار شده و م

ظلومان از گرسنگي، سكوت روا ندارند، برخيزند و دست ظالم را از گريبان مظلوم قطع كنند و عدل الهي را در جامعه پياده نمايند. اين سخن امام (ع) هشداري است به همه انديشمندان و علماي امتها كه وقتي امكانات تشكيل حكومت و اجراي عدل و قسط الهي فراهم گردد، سكوتشان مسووليت آفرين است، بايد قيام كنند و براي بسط عدالت و اجراي فرمان خدا مبارزه

با ظالمان را شروع نمايند. آنها كه مي پندارند، تنها با انجام فرايضي همچون نماز و روزه و حج و پاره اي از مستحبات، وظيفه خود را انجام داده اند، سخت در اشتباهند. اجراي عدالت و حمايت از مظلوم و مبارزه با ظلم ظالم نيز در متن وظايف اسلامي آنان قرار دارد. سرانجام امام (ع) در ادامه اين سخن و در آخرين جمله اين خطبه داغ سياسي اجتماعي پرمعني، مي فرمايد: آري اگر به خاطر دلايل فوق نبود هرگز تن به پذيرش اين بيعت نمي دادم و در آن هنگام (درمي يافتيد كه) ارزش اين دنياي شما (با همه زرق و برقش كه براي آن سر و دست مي شكنيد) در نظر من از آب بيني يك بز كمتر است (و لالفيتم دنياكم هذه ازهد عندي من عفطه عنز). با توجه به اين كه عفطه به گفته (صحاح اللغه) همان آبي است كه گوسفند (يا بز، هنگام عطسه) از بيني خود پراكنده

مي كند، روشن مي شود كه تا چه حد دنياي مادي با اين اهميت و عظمتي كه در نظر عاشقان و دلباختگانش دارد، در برابر روح بزرگ علي (ع) كوچك و بي ارزش است، در واقع يك گوسفند يا بز چه اندازه ارزش دارد كه آب بيني بي خاصيت او ارزش داشته باشد، بلكه يك مايه پليد محسوب مي شود و به يقين اينگونه تعبيرات براي كساني كه به ابعاد روح بزرگ آن حضرت آشنا نيستند بسيار شگفت آور است، ولي هنگامي كه به جهاني كه او در آن زندگي مي كند و مقامات عرفاني و معنوي آن حضرت آشنا مي شويم، مي بينيم كمترين مبالغه اي در اين تعبيرات نيست. سيدرضي (ره) در ذيل اين خطبه چنين مي گويد: بعضي گفته اند هنگامي

كه كلام اميرمومنان (ع) به اينجا رسيد مردي از اهل عراق برخاست و نامه اي به دست آن حضرت داد (گفته شده كه در آن نامه سوالاتي بود كه تقاضاي جواب آنها را داشت). علي (ع) مشغول مطالعه آن نامه شد و هنگامي كه از خواندن آن فراغت يافت ابن عباس عرض كرد: اي اميرمومنان چه خوب بود خطبه را از آنجا كه رها فرموديد ادامه مي داديد! امام (ع) در پاسخ او فرمود: هيهات اي ابن عباس! اين سوز دروني بود كه زبانه كشيد و سپس آرام گرفت و فرو نشست (و ديگر مايل به ادامه آن نيستم). ابن عباس

مي گويد: به خدا سوگند من هيچگاه بر سخني همچون اين سخن (خطبه ناتمام شقشقيه) تاسف نخوردم كه علي (ع) آن را تا به آنجا كه مي خواست برسد ادامه نداد (قالوا و قام اليه رجل من اهل السواد عند بلوغه الي هذا الموضع من خطبته فناوله كتابا- قيل ان فيه مسائل كان يريد الاجابه عنها- فاقبل ينظر فيه (فلما فرغ من قرائته) قال له ابن عباس يا اميرالمومنين! لو اطردت خطبتك من حيث افضيت! فقال: هيهات يابن عباس! تلك شقشقه هدرت ثم قرت. قال ابن عباس فو الله ما اسفت علي كلام قط كاسفي علي هذا الكلام الا يكون اميرالمومنين (ع) بلغ منه حيث اراد). تعبير به اهل سواد (با توجه به اين كه سواد به معناي سياهي است) اشاره به مناطق پردرخت و مزروع است كه از دور به صورت سياه، در نظر، مجسم مي شود، زيرا رنگ سبز در فاصله زياد متراكم مي شود و مايل به سياهي مي گردد و از آنجا كه اهل حجاز به زمينهاي خشك و خالي و به اصطلاح بياض،

عادت كرده بودند هنگامي كه به سوي عراق كه بر اثر دجله و فرات بسيار خرم و سرسبز است حركت مي كردند و انبوه درختان و مزارع از دور نمايان مي شد، به آنجا ارض سواد مي گفتند و اهل آنجا را اهل سواد مي ناميدند. در اين كه اين نامه چه بود و چه سوالات

ي در آن مطرح شده بود مطالبي از سوي بعضي از شارحان نهج البلاغه عنوان شده كه در بحث نكات- به خواست خدا- خواهد آمد. جمله (لو اطردت خطبتك) با توجه به اين كه اطراد به اين معني است كه چيزي بعد از چيزي قرار گيرد، اشاره به اين است كه اگر خطبه ات ادامه مي يافت بسيار خوب بود. جمله من حيث افضيت با توجه به اين كه افضاء به معني خارج شدن به فضاي باز است گويي كنايه از اين است كه انسان هنگامي كه مي خواهد سخن مهمي ايراد كند تمام نيروهاي فكري خود را متمركز مي سازد مثل اين كه همه آنها را در يك اتاقي جمع و فشرده كرده است، اما هنگامي كه آن تمركز از ميان مي رود همانند اين است كه از آن اتاق در بسته بيرون آمده و در فضاي باز قرار گرفته است. جمله (تلك شقشقه هدرت ثم قرت) با توجه به اين كه شقشقه در اصل به معني قطعه پوستي بادكنك مانند است كه وقتي شتر به هيجان درمي آيد از دهان خود بيرون مي فرستد و هنگامي كه هيجانش فرو نشست به جاي خود باز مي گردد و با توجه به اين كه خطباي زبردست هنگامي كه در اوج هيجان و شور قرار مي گيرند به آنها (ذو شقشقه) گفته مي شود، كنايه از

اين است كه اين سخنان، اسرار درون من بود كه از سوز دل خبر مي داد، هنگامي كه به

هيجان آمدم ايراد خطبه كردم ولي الان كه به خاطر مطالعه نامه و سوالات سائل، آن حال و هوا تغيير يافت ديگر آمادگي براي ادامه آن سخن را ندارم. نكته قابل توجه اين كه ابن ابي الحديد از استادش (مصدق بن شبيب) نقل مي كند: اين خطبه را براي ابن خشاب خواندم هنگامي كه به كلام ابن عباس رسيدم كه از ناتمام ماندن اين خطبه اظهار تاسف شديد كرده، گفت: اگر من در آنجا بودم به ابن عباس مي گفتم: مگر چيزي در دل امام (ع) باقي مانده بود كه به آن اشاره نكند تا تو تاسف بر آن بخوري؟! به خدا سوگند آنچه درباره اولين و آخرين خلفا بود بيان كرد! مصدق مي گويد: به ابن خشاب كه مرد شوخي بود گفتم منظورت از اين سخن اين است كه اين خطبه مجعول است؟ گفت: به خدا سوگند من به خوبي مي دانم كه آن كلام امام است، همانگونه كه مي دانم تو مصدق هستي! سيدرضي در پايان اين خطبه، به شرح چند جمله پرداخته، مي گويد: مقصود امام (ع) از اين كه او را به شتر سواري سركش تشبيه كرده، اين است كه اگر زمام او را محكم به طرف خود بكشد، مركب چموش، مرتب سر را اين طرف و آن طرف مي كشاند و بيني اش پاره مي شود و اگر مهارش را رها كند با چموشي، خود را در پرتگاه قرار مي دهد و او قدرت حفظ آن ر

ا ندارد. زماني گفته مي شود: (اشنق الناقه) كه به وسيله مهار، سر شتر را به طرف خود بكشد و بالا آورد و

شنقها نيز گفته شده است. اين را ابن سكيت در (اصلاح المنطق) گفته است. اين كه امام (ع) فرموده است: (اشنق لها) و نگفته است (اشنقها) براي اين است كه آن را در مقابل (اسلس لها) قرار داده، گويا امام (ع) فرموده است: اگر سر مركب را بالا آورد يعني با مهار آن را نگهدارد (بيني اش پاره مي شود) (قال الشريف رضي الله عنه: قوله عليه السلام كراكب الصعبه ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحم يريد انه اذا شدد عليها في جذب الزمام و هي تنازعه راسها خرم انفها و ان ارخي لها شيئا مع صعوبتها تقحمت به فلم يملكها يقال اشنق الناقه اذا جذب راسها بالزمام فرفعه و شنقها ايضا، ذكر ذلك ابن السكيت في اصلاح المنطق و انما قال اشنق لها و لم يقل اشنقها لانه جعله في مقابله قوله اسلس لها فكانه (ع) قال: ان رفع لها راسها بمعني امسكه عليها بالزمام). نكته ها: 1- پاسخ به يك سوال ممكن است گفته شود: بنا بر عقيده اماميه و پيروان مكتب اهل البيت- عليهم السلام- امام، منصوب از طرف خداوند به وسيله پيامبر (ص) است نه منتخب از سوي مردم، در حالي كه تعبيرات بالا كه مي ف

رمايد: اگر چنين و چنان نبود من هرگز خلافت را نمي پذيرفتم و از آن صرف نظر مي كردم، تناسب با انتخابي بودن امامت و خلافت دارد. پاسخ اين سوال با توجه به يك نكته روشن است و آن اين كه: امامت و خلافت داراي واقعيتي است و مقام ظهور و بروزي: واقعيت آن از سوي خدا و به وسيله پيامبر (ص) تعيين مي شود، ولي ظهور و بروز آن و تدبير و تصرف

در امور مسلمين و جامعه اسلامي، منوط به اين است كه در مردم آمادگي وجود داشته باشد و يار و ياوراني براي حمايت از آن بپا خيزند و اين جز با بيعت و پذيرش مردم امكان پذير نيست. به همين دليل علي (ع) در دوران خلفاي سه گانه- يعني حدود 25 سال- خانه نشين بود و در امر خلافت دخالتي نمي كرد و در عين اين كه مقام امامت او كه از سوي خدا بود هيچگونه كمبودي نداشت. شبيه همين معني درباره بعضي از ديگر از امامان مانند امام صادق (ع) ديده مي شود كه از سوي ابومسلم پيشنهاد خلافت به آن حضرت شد و حضرت چون اطمينان به توطئه داشت نپذيرفت. و گاه به امامان پيشنهاد مي كردند كه چرا قيام نمي كنيد و مقام خلافتي را كه از آن شماست بر عهده نمي گيريد؟ در جواب مي فرمودند: ما يار و ياور به مقدار كافي براي اين امر نداريم. 2- چه سوالات

ي در آن نامه بود؟ مرحوم شارح بحراني در كتاب خود از ابوالحسن كيدري نقل مي كند، در نامه اي كه در پايان اين خطبه به دست علي (ع) داده شد، ده سوال بود: 1- جانداري كه از شكم جاندار ديگري خارج شد و فرزند او نبود چه بود؟ امام فرمود: حضرت يونس (ع) بود كه از شكم ماهي خارج شد. 2- چيزي كه كمش مباح و زيادش حرام بود چه بود؟ فرمود: نهر طالوت بود كه لشكريانش تنها مجاز بودند كمي از آب آن بنوشند. 3- كدام عبادت است كه اگر كسي آن را به جا آورد عقوبت دارد و اگر بجا نياورد باز هم عقوبت دارد؟ فرمود: نماز در حال مستي.

4- كدام پرنده است كه نه جوجه اي و نه اصلي (مادري) داشته است؟ فرمود: پرنده اي است كه به دست عيسي (ع) (به اذن خدا) آفريده شده است. 5- مردي هزار درهم بدهي دارد و هزار درهم در كيسه موجود دارد و ضامني بدهي او را ضمانت مي كند در حالي كه هزار درهم دارد و سال بر آن دو مي گذرد، زكات بر كدام يك از دو مال است؟ فرمود: اگر ضامن به اجازه مديون اين كار را كند، زكات بر او نيست، و اگر بدون اجازه او باشد زكات بر او واجب است. 6- جماعتي به حج رفتند و در يكي از خانه هاي مكه منزل كردند يكي از آنها در را بست و در آن خانه كبوتراني بودند و پ

يش از آن كه آنها به خانه باز گردند همه كبوتران از تشنگي مردند، كفاره آن بر چه كسي واجب است؟ فرمود: بر كسي كه در را بسته و كبوتران را بيرون نكرده و آبي براي آنها نگذاشته است. 7- چهار نفر شهادت دادند كه فلان كس زنا كرده است، امام به آنها دستور داد سنگسارش كنند (چون زناي محصنه بود)، يكي از آنها اقدام به سنگسار كردن او نمود و سه نفر ديگر خودداري كردند ولي جماعتي با او همكاري نمودند، بعدا از شهادت خود برگشت (و اعتراف به دروغ خويش نمود) در حالي كه شخص متهم هنوز نمرده بود، سپس مرد. بعد از مرگ او، آن سه نفر نيز از شهادت خود برگشتند، ديه بر چه كسي واجب است؟ فرمود: به آن يك نفر و همچنين كساني كه با او همكاري كرده اند. 8- دو نفر

يهودي بر يهودي ديگر شهادت دادند كه او اسلام را پذيرفته است آيا شهادت آن دو مقبول است؟ فرمود: شهادت آنها پذيرفته نيست، زيرا آنها تغيير كلام الهي و شهادت به باطل را مجاز مي شمرند. 9- دو شاهد از نصاري درباره يك نفر نصراني يا مجوسي يا يهودي، شهادت دادند كه اسلام را پذيرفته است آيا شهادتشان قبول مي شود؟ فرمود: قبول مي شود، زيرا خداوند فرموده است: و لتجدن اقربهم موده للذين آمنوا الذين قالوا انا نصاري

، نزديكترين دوستان را نسبت به مسلمانان، كساني مي يابي كه مي گويند ما نصاري هستيم. 10- كسي دست ديگري را قطع كرد، چهار نفر شاهد نزد امام حاضر شدند و شهادت دادند كه دستش قطع شده است و در عين حال زناي محصنه كرده است. امام مي خواست او را سنگسار كند ولي قبل از سنگسار شدن از دنيا رفت، حكم او چيست؟ فرمود: كسي كه دست او را قطع كرده است بايد ديه آن را بپردازد، ولي اگر شاهدان شهادت داده بودند كه او به مقدار نصاب دزدي كرده، ديه بر قطع كننده دست واجب نبود. البته آنچه در بالا ذكر شد مضمون روايت مرسله اي است كه از كيدري نقل شده است و صحت سند حديث ثابت نيست، لذا در پاره اي از فروع مذكور در اين حديث، گفتگوهايي از نظر فقهي وجود دارد. 3- ويژگيهاي خطبه شقشقيه در يك جمع بندي نهايي به اينجا مي رسيم كه خطبه شقشقيه با محتواي خاص خود در ميان خطبه هاي نهج البلاغه كم نظير يا بي نظير است و اين نشان مي دهد كه علي (ع) در شرايط خاصي آن را بيان فرموده، تا واقعيتهاي مهم مربوط به خلافت پيامبر اسلام (ص)

به فراموشي سپرده نشود و براي ثبت در تاريخ هميشه بماند و صراحت فوق العاده اي كه علي (ع) در اين خطبه به خرج داده است براي همين منظور است، زير

ا نبايد واقعيتها، فداي ملاحظات گوناگون شود و تعصبها گرد و غبار فراموشي بر آن بپاشد. علي (ع) در اين خطبه امور زير را روشن فرموده است: 1- شايستگي اولويت خود را نسبت به مساله خلافت به وضوح بيان كرده، اين همان واقعيتي است كه تقريبا همه محققان اسلامي و غير اسلامي در آن متفقند، حتي معاويه سرسخت ترين دشمن علي (ع) به افضليت او اعتراف داشت. 2- مظلوميت آن حضرت علي رغم اين همه شايستگيها 3- اين سخن به خوبي نشان مي دهد كه انتخاب هيچ يك از خلفاي سه گانه مدرك و منبع روشني نداشته است، به علاوه معيارهاي چندگانه اي بر آن حاكم بوده، در يك مورد فقط انتخاب يك نفر و در مورد ديگر نيمي از يك شوراي شش نفري و در مورد سوم يك شوراي چند نفري معيار بوده است! 4- فاصله گرفتن تدريجي مردم در دوران خلفا، از تعليمات پيامبر اكرم (ص) و تشديد بحرانها با گذشت زمان، تا آنجا كه وقتي امام (ع) به خلافت رسيد به اندازه اي زمينه نامساعد بود كه بازگرداندن مردم به ارزشهاي زمان پيامبر (ص) ميسر نشد. 5- سرچشمه نابسامانيها و جنگهايي كه در عصر امام (ع) به وقوع پيوست، عشق به مال و مقام و زرق و برق دنيا بود كه به صورت يك طبيعت ثانوي براي جمعي از سران- مخصوصا در ع

صر خلافت عثمان- پيدا شده بود. 6- طبيعي ترين و مردمي ترين بيعت همان چيزي بود كه در مورد

خود امام (ع) واقع شد، ولي تحريكات منافقين و عدم تحمل گروهي از سران جامعه نسبت به عدالت علي (ع) موجب شكستن پيمان و بيعتها و برافراشتن پرچمهاي مخالفت شد. 7- امام (ع) هيچگونه علاقه اي به خلافت ظاهري نداشت و هرگز به آن به صورت يك هدف نمي نگريست، بلكه تنها به عنوان يك وسيله براي كوتاه كردن دست ظالمان از گريبان مظلومان و برقراري نظم و عدالت خواهان آن بود. 8- شورشهايي كه در زمان عثمان واقع شد و منتهي به قتل او گرديد، كاملا طبيعي بود و نتيجه اعمال و رفتار او و اطرافيانش از بني اميه بود زيرا بني اميه بر شهرهاي مهم اسلام به عنوان فرماندار و مانند آن مسلط شدند، بيت المال در اختيار آنها قرار گرفت، بخششهاي عجيبي كه شرح آن قبلا گذشت صورت گرفت و مردم از اين امور آگاه شدند و بذر شورش از نقاط دوردستي همچون مصر و بصره و كوفه گرفته تا خود مدينه، پاشيده شد. 9- جنگهاي سه گانه دوران خلافت اميرمومنان علي (ع) جنبه تحميلي داشت و هيچ يك از آنها از سوي علي (ع) شروع نشد، بلكه همه آنها از سوي افراد فرصت طلب و جاه طلب يا افراد ناآگاه و خشك و جامد به وج

ود آمد. 10- داستان تنزيه صحابه و عدالت همه اصحاب و ياران و معاصران پيامبر (ص) مطلبي است كه با هيچ يك از واقعيتهاي تاريخي سازگار نيست و اعتقاد به آن، موجب تضاد و تناقض آشكار است چرا كه آتش افروزان جنگ جمل دو نفر از صحابه بودند و آتش افروز جنگ صفين نيز يك نفر از آنان بود و در ميان جنگ افروزان نهروان

نيز گروهي از صحابه ديده مي شدند. همه آنها بر امام وقت كه از سوي قاطبه مردم و حتي غالبا از سوي خود اين جنگ افروزان پذيرفته شده بود، شوريدند و شكاف در جامعه اسلامي به وجود آوردند و راه بغي و ستم را پيش گرفتند. چگونه مي توان گفت: هم علي (ع) ره حق را پيمود و هم طلحه و زبير و معاويه و امثال آنان؟! و پناه بردن به مساله اجتهاد در اينگونه موارد توجيه بسيار غير منطقي است كه به وسيله آن هر گناه كبيره اي را مي توان توجيه نمود.

خطبه 004-اندرز به مردم

[صفحه 411]

خطبه در يك نگاه: اين خطبه چنان كه در عنوان آن آمده، احتمالا بعد از ماجراي جنگ جمل و قتل طلحه و زبير ايراد شده است و به طور طبيعي ناظر به پيامدهاي اين جنگ و درسهاي عبرتي است كه مسلمانان مي بايست از آن بياموزند. محورهاي اصلي خطبه را در سه قسمت مي توان خلاصه كرد: 1- تصريح به اين واقعيت كه مردم در ظلمات و تاريكيها به وسيله اهل بيت پيامبر (ص) هدايت شدند و به مقامات عالي و اوج ترقي رسيدند و به همين دليل بايد آماده باشند تا نصايح و اندرزهاي آنها را به گوش جان بشنوند. 2- اشاره به اين كه من پيش بيني پيمان شكني ها را مي كردم، ولي نمي خواستم پرده ها را كنار بزنم. 3- در بخش آخر خطبه اشاره به اين نكته مي كند كه امروز جاي پرده پوشي نيست، واقعيتها را بايد گفت وگرنه بيم اين مي رود كه توده مردم گمراه شوند و اگر من ترسي داشته باشم از همين جهت است نه از ناحيه خودم. ترجمه: به وسيله ما در تاريكيها(ي جهل

و گمراهي) هدايت يافتيد و به كمك ما به اوج ترقي رسيديد و در پرتو شعاع ما (خاندان پيامبر- ص-) صبح سعادت شما درخشيدن گرفت و تاريكيها پايان يافت، كر باد! گوشي كه نداي پند و اندرز را نشنود و چگونه، كسي كه صيحه و فرياد

، او را كر كرده است مي تواند صداي ملايم (مرا) بشنود؟ (آن كس كه فرمان خدا و پيامبر را زير پا گذارده، آيا فرمان مرا پذيرا مي شود؟) و مطمئن باد! قلبي كه از خوف خدا جدايي نپذيرد (و آماده پذيرش حق باشد). شرح و تفسير: چشم و گوش خود را باز كنيد: امام (ع) در آغاز اين خطبه به نعمتهاي فراوان و چشمگيري كه در سايه اسلام نصيب مسلمانان- مخصوصا مسلمانان آغاز اسلام- شد اشاره كرده و در سه جمله كوتاه كه با تشبيهات زيبايي همراه است اين مطلب را چنين توضيح مي دهد: (به وسيله ما در تاريكيهاي (جهل و گمراهي و جاهليت) هدايت يافتيد و به كمك ما به اوج ترقي رسيديد و در پرتو شعاع ما (خاندان پيامبر- ص-) صبح (سعادت) شما درخشيدن گرفت و تاريكيها پايان يافت (بنا اهتديتم في الظلماء، و تسنمتم ذروه العلياء، و بنا افجرتم عن السرار). در جمله اول، امام به شرايط زمان جاهليت كه تاريكي جهل و فساد و جنايت همه جا را فرا گرفته بود اشاره مي فرمايد كه در پرتو وجود پيامبر (ص)، مردم صراط مستقيم را پيدا كردند و با سرعت به سوي مقصد حركت نمودند. در جمله دوم، ترقي و تكامل را به شتري تشبيه مي كند كه داراي كوهان است (با توجه به اين كه (تسنمتم) از ماده سنام

به

معناي كوهان شتر مي باشد) و مي فرمايد: شما بر بالاي آن كوهان قرار گرفتيد كه اشاره به اوج ترقي و تكاملي است كه نصيب مسلمين در پرتو اسلام شد و همه مورخان شرق و غرب در كتابهاي خود به هنگام شرح تمدن اسلام به آن اعتراف و اذعان دارند. در جمله سوم، وضع جامعه جاهلي را به شبهات تاريك ماه و محاق (با توجه به اين كه سرار به معناي شبهايي است كه ماه مطلقا در آن نمي درخشد) تشبيه كرده و مي فرمايد: به وسيله پيامبر و خاندان او پرده هاي تاريكي شكافته شد و داخل در فجر و صبح سعادت شديد. در واقع اين تعبيرات از سرچشمه قرآن گرفته شده كه اسلام و ايمان و وحي الهي را تشبيه به نور كرده، گاه مي فرمايد: الله ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الي النور، خداوند ولي و سرپرست كساني است كه ايمان آوردند و آنها را از تاريكيها به سوي نور بيرون مي برد و در جايي ديگر مي فرمايد: قد جائكم من الله نور و كتاب مبين يهدي به الله من اتبع رضوانه سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الي النور باذنه، به يقين از سوي خداوند نور و كتاب آشكاري به سوي شما آمد و خداوند به بركت آن، كساني را كه از خشنودي او پيروي كنند به راههاي سلامت هدايت مي كند و به اذن خود از تاريكيها

به سوي روشنايي مي برد و گاه مي فرمايد: و انه لذكر لك. سپس امام (ع) به عنوان نكوهش از كساني كه گوش شنوا ندارند و تعريف از تقدير از افراد واقع بين و آگاه، مي افزايد: كر باد! گوشي كه نداي بلند پند

و اندرز را درك نكند (وقر سمع لم يفقه الواعيه). واژه (وقر) هم در مورد كري به كار مي رود و هم سنگيني گوش، و منظور از (واعيه) فريادهاي بلند است و اشاره به آيات صريح و كوبنده قرآن در مسائل مهم اعتقادي و عملي و اخلاقي و همچنين سنت آشكار پيامبر اسلام (ص). و تعبير به (لم يفقه، درك نكرده) به جاي (لم يسمع، نشنيده است) به خاطر اين است كه تنها شنيدن اثري ندارد مهم درك كردن است. سپس مي فرمايد: كسي كه صيحه و فرياد، او را (كر) كرده است چگونه مي تواند آهنگ ملايم (مرا) بشنود (و كيف يراعي النباه من اصمته الصيحه). اشاره به اين كه اينها كه فرمان خدا و پيامبر اكرم (ص) را زير پا گذارده اند چگونه ممكن است سخنان مرا بشنوند؟! از آنجا كه در برابر اين گروه، گروه ديگري وجود دارد كه طرفدار حقند، مي فرمايد: مطمئن باد! قلبي كه از خوف خدا جدايي نپذيرد (و حقيقت را درك كند و در برابر آن خاضع باشد) (ربط جنان لم يفارقه الخفقان). نكته: هدايت در پرتو

خاندان وحي آنچه در فراز بالا از كلام امام (ع) خوانديم، اشاره به يك واقعيت مهم تاريخي است كه از مقايسه عصر جاهليت عرب با دوران شكوفايي بعد از طلوع اسلام، روشن مي شود كه عرب جاهلي از نظر معتقدات ديني، مسائل مربوط به مبدا و معاد، نظام اجتماعي، نظام خانواده، اخلاق، تقوا و وضع اقتصادي در چه سطحي بوده و بعد از نزول قرآن و اسلام در چه سطحي قرار گرفت. تفاوت در ميان اين دو آنقدر زياد است كه جز تعبير به يك معجزه بزرگ،

تعبير ديگري براي آن نمي توان تصور كرد. آنچه امام (ع) در اين بخش از خطبه بيان فرموده كه: ظلمت و تاريكي تمام جامعه آنان را دربرگرفته است و با ظهور اسلام سپيده صبح سعادت آشكار گشت و بر قله هاي معرفت و فرهنگ و تمدن قرار گرفتند، فقط يك اشاره كوتاه بود و شرح آن را در كتب تاريخ تمدن اسلام بايد مطالعه كرد. اين معني در خطبه هاي متعددي از نهج البلاغه با توضيح بيشتري آمده است.

[صفحه 411]

خطبه در يك نگاه: اين خطبه چنان كه در عنوان آن آمده، احتمالا بعد از ماجراي جنگ جمل و قتل طلحه و زبير ايراد شده است و به طور طبيعي ناظر به پيامدهاي اين جنگ و درسهاي عبرتي است كه مسلمانان مي بايست از آن بياموزند. محورهاي اصلي خطبه را در سه قسمت مي توان خلاصه كرد: 1- تصريح به اين واقعيت كه مردم در ظلمات و تاريكيها به وسيله اهل بيت پيامبر (ص) هدايت شدند و به مقامات عالي و اوج ترقي رسيدند و به همين دليل بايد آماده باشند تا نصايح و اندرزهاي آنها را به گوش جان بشنوند. 2- اشاره به اين كه من پيش بيني پيمان شكني ها را مي كردم، ولي نمي خواستم پرده ها را كنار بزنم. 3- در بخش آخر خطبه اشاره به اين نكته مي كند كه امروز جاي پرده پوشي نيست، واقعيتها را بايد گفت وگرنه بيم اين مي رود كه توده مردم گمراه شوند و اگر من ترسي داشته باشم از همين جهت است نه از ناحيه خودم. ترجمه: من همواره منتظر عواقب پيمان شكني شما بودم و نشانه فريب خوردگان را در شما مي ديدم ولي به خاطر استتار شما در

لباس دين بود كه از شما چشم پوشيدم (و راز شما را افشا نكردم) در حالي كه صفاي دل، مرا از درون شما آگاهي مي داد (و از نيرنگهاي شما آگاه بو

دم). من در كنار جاده هاي گمراه كننده ايستادم تا شما را به طريق حق رهنمون شوم، در آن هنگام كه گرد هم جمع مي شديد و راهنمايي نداشتيد و تشنه رهبر شايسته اي بوديد و براي پيدا كردن اين آب حيات تلاش مي كرديد و به جايي نمي رسيديد. من امروز حوادث عبرت انگيز تاريخ را كه خاموش است و براي اهل معرفت گوياست براي شما به سخن درمي آورم تا حقايق را فاش كنم، آن كس كه از دستورات من تخلف كند، از حق دور گشته است، (چرا كه) از زماني كه حق را به من نشان داده اند هرگز در آن ترديد نكرده ام (و نگراني من هرگز به خاطر خودم نبوده بلكه به خاطر اين بود كه مبادا مردم گمراه شوند همانگونه كه) موسي (ع) هرگز احساس ترس نسبت به خودش نكرد بلكه از اين مي ترسيد كه جاهلان و دولتهاي ضلالت غلبه كنند و مردم را به گمراهي كشند، امروز ما و شما بر سر دوراهي حق و باطل قرار گرفته ايم (ما به سوي حق مي رويم و شما به راه باطل، چشم باز كنيد و در كار خود تجديدنظر نمائيد) كسي كه اطمينان به آب داشته باشد تشنه نمي شود (و تشنگيهاي كاذب او را آزار نمي دهد، همچنين كسي كه رهبر و راهنماي مطمئني دارد در دام شك و وسوسه هاي شيطان نمي افتد). شرح و تفسير: پيمان شكني شما را

پيش بيني مي كردم، ولي … در اين بخش از خطبه، امام (ع) بازماندگان جنگ جمل

را مخاطب ساخته، مي فرمايد: من همواره منتظر عواقب پيمان شكني شما بودم و نشانه فريب خوردگان را در شما مي ديدم! (ما زلت انتظر بكم عواقب الغدر، و اتوسمكم بحليه المغترين). در روايات آمده است كه طلحه و زبير مدتي بعد از بيعت با علي (ع) به خدمتش آمدند و براي رفتن به عمره از آن حضرت اجازه گرفتند. امام (ع) كه آثار نفاق و پيمان شكني را در آنان مي ديد، بار ديگر از آنها پيمان وفاداري و بيعت گرفت، ولي همانگونه كه مي دانيم به پيمان خود وفادار نماندند و آتش جنگ جمل را روشن كردند كه در آن آتش، بيش از ده هزار نفر از مسلمين سوختند و بي شك گروه زياد ديگري در اين توطئه سهيم و شريك بودند و با اين كه بيعت كرده بودند در صدد پيمان شكني برآمدند و مخاطب علي (ع) همين گروهند. ابن ابي الحديد در يكي از كلمات خود نقل مي كند كه: علي (ع) در آن روزي كه زبير با او بيعت كرد فرمود: من از اين بيم دارم كه تو پيمان خود را بشكني و با اين بيعت مخالفت كني! عرض كرد: بيم نداشته باش چنين چيزي تا ابد از من سر نمي زند! امام (ع) فرمود: خداوند گواه و شاهد من بر اين موضوع باشد؟ عرض كرد:

آري پس از چند روز طلحه و زبير خدمت اميرمومنان (ع) آمدند و عرض كردند: تو مي داني در زمان حكومت عثمان چه اندازه به ما جفا شد! و مي داني او همواره طرفدار بني اميه بود اكنون كه خداوند خلافت را به تو سپرده است، بعضي از اين فرمانداريها را در اختيار ما بگذار! امام (ع) فرمود: به قسمت

الهي راضي باشيد تا من در اين باره فكر كنم و بدانيد من كسي را در اين امانت شريك نمي كنم مگر اين كه از ديانت و امانت او راضي و مطمئن باشم … آنها از نزد حضرت بيرون آمدند در حالي كه ياس از رسيدن به مقام، آنها را فراگرفته بود و چيزي نگذشت كه اجازه براي عمره گرفتند. عجيب تر اين كه بنا به گفته ابن ابي الحديد هنگامي كه نامه علي (ع) به معاويه رسيد كه: مردم همگي با من بيعت كرده اند و تو هم براي من بيعت بگير و بزرگان اهل شام را نزد من بفرست، معاويه (سخت دستپاچه شد و) نامه اي به زبير نوشت و او را به عنوان اميرالمومنين خطاب كرد و گفت از تمام مردم شام براي تو بيعت گرفتم، با سرعت به سوي كوفه و بصره برو و اين دو شهر را تسخير كن كه بعد از تسخير اين دو، هيچ مشكلي وجود ندارد و بعد از تو براي طلحه بيعت گرفتم، برويد و مردم را به عنوان خونخواهي عثمان بشوران

يد. سپس مي افزايد: ولي به خاطر استتار شما در لباس دين بود كه از شما چشم پوشيدم (و راز شما را افشا نكردم) در حالي كه صفاي دل، مرا از درون شما آگاهي مي داد (و از توطئه ها و نيرنگهاي شما به لطف الهي آگاه بودم) (حتي سترني عنكم جلباب الدين، و بصرنيكم صدق النيه). در حقيقت اين دو جمله امام (ع) پاسخ به دو سوال متعدد مي باشد: اولا: اگر امام انتظار پيمان شكني آنها را داشت و نشانه هايش را در آنها مي ديد چرا اين مطلب را آشكار نفرمود؟ و ثانيا:

اين آگاهي بر درون و باطن آنها از كجا پيدا شد؟ امام در پاسخ سوال اول مي فرمايد: استتار در پرده دين بود كه ايجاب مي كرد اين راز مكتوم بماند و در پاسخ سوال دوم مي فرمايد: صفاي دل، مرا آگاه ساخت. بعضي از شارحان نهج البلاغه احتمال ديگري در تفسير جمله اول داده اند و آن اين كه شما مرا نشناختيد و دليل آن اين بود كه پرده خيال و برداشت نادرست از دين، مانع شناخت شما از من بود و يا ديانت من مانع شناخت شما از من گرديد، ولي با توجه به تكلفاتي كه اين تفسير دارد و تناسب چنداني با جمله هاي قبل در آن ديده نمي شود، تفسير اول صحيحتر به نظر مي رسد. در پايان اين سخن مي فرمايد: من در كنار جاده هاي گمراه

كننده ايستادم تا شما را به طريق حق رهنمون شوم، در آن هنگام كه گرد هم جمع مي شديد و راهنمايي نداشتيد و تشنه رهبر شايسته اي بوديد و براي پيدا كردن اين آب حيات، تلاش مي كرديد و به جايي نمي رسيديد (اقمت لكم علي سنن الحق في جواد المضله، حيث تلتقون و لا دليل، و تحتفرون و لا تميهون). در حقيقت امام (ع) آنان را در عصر عثمان مخصوصا سالهاي آخر عمر او، تشبيه به مسافراني مي كند كه راه را گم كرده و در بيراهه گرفتار شده و از تشنگي مي سوزند و جاي جاي زمين را براي رسيدن به آب حفر مي كنند و به آب دست نمي يابند، ولي امام (ع) به ياري آنها مي آيد، به صراط مستقيم هدايتشان مي كند و از سرچشمه هدايت سيرابشان مي سازد. به آنها توجه مي دهد كه اگر در آن دوران تاريك و

طوفاني من نبودم چه مشكلات و گرفتاريهاي عظيم ديني و دنيوي دامانتان را مي گرفت. امروز پرده ها را كنار مي زنم! جمله هاي متعددي كه در اين فراز از كلام آمده است هر كدام اشاره به نكته مهمي دارد و به نظر مي رسد كه در لابه لاي اين جمله ها، جمله هاي بيشتري بوده است كه مرحوم سيدرضي (ره) به هنگام تلخيص كردن، آنها را ساقط نموده است. چرا كه سيره مرحوم سيدرضي (ره) بر اين قرار داشته كه ا

ز خطبه ها گلچين مي كرده و قسمتهايي را كنار مي گذاشته، گاهي بيشتر و گاهي كمتر. به هر حال نخستين نكته اي را كه امام (ع) در اينجا به آن اشاره مي كند اين است كه مي فرمايد: من امروز (حوادث) بي زباني را كه صد زبان دارد براي شما به سخن درمي آورم (تا حقايق را فاش كند) (اليوم انطق لكم العجماء ذات البيان). عجماء به معناي حيوان بي زبان است، ولي گاه به حوادث و مسائل ديگري كه سخن نمي گويد نيز اطلاق مي شود و لذا بسياري از شارحان نهج البلاغه معتقدند كه عجماء در اينجا اشاره به حوادث عبرت آميزي است كه در عصر او يا در گذشته، روي داده و هر كدام براي خود زبان حالي دارند و انسانها را پند و اندرز مي دهند. امام پيامهاي آنها را با بيان رساتري در اينجا و در موارد ديگر بيان مي كند و نكته هاي عبرت آموز آنها را شرح مي دهد. اين احتمال نيز داده شده است كه منظور از آن صفات كمال خود آن حضرت و يا اوامر الهي است كه اينها نيز گويي خاموشند و امام سخنان آنها را بازگو مي كند. در جمله دوم امام (ع) با قاطعيت مي فرمايد: آن كس كه

از دستورات من تخلف كند از حق دور گشته است زيرا از زماني كه حق را به من نشان داده اند هرگز در آن ترديد نكرده ام (بنابراين آ

نچه مي گويم حق است و هر كس تخلف كند از حق فاصله گرفته) (عزب راي امري تخلف عني، ما شككت في الحق مذ اريته). در واقع صدر و ذيل اين كلام از قبيل علت و معلول يا دليل و مدعاست و با توجه به اين كه امام (ع) در دامان حق پرورش يافته و در آغوش پيامبر اسلام (ص) بزرگ شده و همواره كاتب وحي و شاهد معجزات بوده و از همه بالاتر باب مدينه علم النبي- ص-) و به منزله در ورودي براي شهر علم پيامبر بوده است و علاوه بر عالم ظاهر، به عالم شهود و باطن راه يافته است، اين سخن هرگز ادعاي گزافي نيست. بعضي از شارحان احتمال ديگري در جمله (عزب راي امري … ) داده اند و آن اين كه از قبيل نفرين باشد يعني: دور باد راي كسي كه از دستوراتم تخلف كند ولي معناي اول مناسبتر به نظر مي رسد. در سومين جمله، به پاسخ سوالي مي پردازد كه بعد از داستان جنگ جمل به ذهن بعضي مي رسيد و آن اين كه چرا امام (ع) از ماجراي اين جنگ نگران بود؟ مي فرمايد: نگراني من هرگز به خاطر خودم نبود بلكه به خاطر اين بود كه مبادا با آمدن همسر پيامبر (ص) به ميدان، و فرياد دروغين خونخواهي قتل عثمان و حضور جمعي از صحابه پيمان شكن در لشكر دشمن، گروهي از عوام به شك و ترديد بيفتند، درست همانند

نگراني موسي به هنگام رويارويي با ساحران.

موسي هرگز احساس ترس نسبت به خودش نكرد، بلكه از اين مي ترسيد كه جاهلان و دولتهاي ضلالت غلبه كنند و مردم را به گمراهي بكشانند (لم يوجس موسي عليه السلام خيفه علي نفسه بل اشفق من غلبه الجهال و دول الضلال). اين جمله اشاره به آيات سوره طه است آنجا كه خداوند مي فرمايد: قالوا يا موسي اما ان تلقي و اما ان نكون اول من القي، قال بل القوا، فاذا حبالهم و عصيهم يخيل اليه من سحرهم انها تسعي فاوجس في نفسه خيفه موسي، ساحران گفتند اي موسي! آيا تو اول عصاي خود را مي افكني يا ما اول باشيم؟ گفت: شما اول بيفكنيد، در اين هنگام طنابها و عصاهاي آنان بر اثر سحرشان چنان به نظر مي رسيد كه حركت مي كند، موسي ترس خفيفي در دل احساس كرد (مبادا مردم گمراه شوند)! در چهارمين جمله به مردم و بازماندگان جنگ جمل هشدار مي دهد كه: امروز ما و شما در جاده حق و باطل قرار گرفته ايم (يا به تعبير ديگر بر سر دوراهي حق و باطل قرار گرفته ايم كه ما به سويي مي رويم و شما به سوي ديگر! ما در متن حق هستيم و متاسفانه شما بر باطل و در لبه پرتگاه!) (اليوم تواقفنا علي سبيل الحق و الباطل). درست چشم باز كنيد و وضع خود را ببينيد

كه بر امام زمانتان خروج كرده ايد! احترام بيعت را نگه نداشته و پيمان الهي را شكسته ايد! و در ميان مسلمين شكاف ايجاد كرده ايد! و خونهاي گروه عظيمي را ريخته ايد! و مسووليت بزرگي در پيشگاه خدا و براي يوم المعاد جهت خود فراهم كرده ايد! نيك بينديشيد و در وضع خود تجديدنظر كنيد!

سرانجام در آخرين جمله مي فرمايد: كسي كه اطمينان به آن داشته باشد تشنه نمي شود (و تشنگي هاي كاذب كه معمولا هنگام وحشت از فقدان آب، بر انسان چيره مي شود به او دست نمي دهد) (من وثق بماء لم يظما). اشاره به اين كه آن كس كه رهبر و راهمناي مطمئني داد، گرفتار شك و ترديد و وسوسه هاي شيطاني و اضطراب و بي اعتمادي نمي گردد، چرا كه خود را در كنار چشمه آب زلال معرفت احساس مي كند و در مشكلات به او پناه مي برد و از او فرمان و دستور مي گيرد، شما هم اگر رهبر خود را بشناسيد و به او اعتماد كنيد، با اطمينان خاطر در راه حق گام مي نهيد و از تزلزل و ترديد و وسوسه هاي نفس و شيطان در امان خواهيد بود. نكته ها: 1- ديد باطن! امام (ع) در اينجا به نكته مهمي اشاره فرموده است و آن اين كه: صفاي دل و صدق نيت از اسباب بصيرت و روشن بيني است مومنان پاكدل، مسائلي را مي بينند

كه از ديگران پنهان است و اين حقيقتي است كه هم در قرآن مجيد به آن اشاره شده و هم در روايات اسلامي، قرآن مي گويد: ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا، اگر تقوا پيشه كنيد خداوند وسيله شناخت حق از باطل را براي شما قرار مي دهد (و به وسيله نور تقوا مي توانيد، حق و باطل را در پنهان ترين چهره هايش بشناسيد). در حديث معروفي كه از پيامبر (ص) نقل شده، مي خوانيم: اتقوا فراسه المومن فانه ينظر بنور الله، از هوشياري مومن بپرهيزيد كه او به كمك نور خدا مي بيند و در حديث ديگري از امام علي بن موسي الرضا (ع) مي خوانيم: ما

من مومن الا و له فراسه ينظر بنور الله علي قدر ايمانه و مبلغ استبصاره و علمه و قد جمع الله للائمه منا ما فرقه في جميع المومنين و قال عز و جل في كتابه: ان في ذلك لايات للمتوسمين، هيچ مومني نيست مگر اين كه هوشياري خاصي دارد كه با نور الهي به اندازه ايمان و مقدار بصيرت و علم خود مي بيند و خداوند براي امامان اهل بيت- عليهم السلام- آنچه را به همه مومنان داده قرار داده و در همين زمينه در كتابش فرموده: در اين، نشانه هايي است براي هوشياران. سپس افزود: نخستين متوسمان (هوشياران روشن بين) رسول خدا (ص) سپس اميرمومنان (ع) و بعد از

او حسن و حسين (عليهماالسلام) و امامان از فرزندان حسين (عليهم السلام) تا روز قيامتند. جالب اين كه: امام علي بن موسي الرضا (ع) همه اين سخنان را در پاسخ كسي فرمود كه سوال كرده بود: چگونه شما از قلوب مردم آگاه مي شويد و خبر مي دهيد؟! در حقيقت حقايق جهان پرده اي ندارد، اين ما هستيم كه به خاطر هوا و هوسها و وسوسه هاي شيطاني پرده در برابر چشم قلب خود ايجاد مي كنيم و اگر با نور تقوا و ايمان اين پرده ها كنار رود همه چيز آشكار است. چنان كه در حديثي از پيامبر اكرم (ص) آمده است: لولا ان الشياطين يحومون الي قلوب بني آدم لنظروا الي الملكوت، اگر شياطين دلهاي فرزندان آدم را احاطه نكنند مي توانند به عالم ملكوت (و باطن اين جهان) نظر بيفكنند. حقيقت سرايي است آراسته هوا و هوس گرد برخاسته! نبيني كه هرجا كه برخاست گرد نبيند نظر گرچه بيناست مرد؟! 2- پرده پوشي بر عيوب مردم

غالب افراد داراي عيوب پنهاني هستند و گاه انسان از طرق عادي يا از طرق فراست و ايماني از آن آگاه مي شود وظيفه هر كس- مخصوصا رهبران جامعه- اين است تا آنجا كه خطري براي اجتماع به وجود نيايد در عيب پوشي بكوشند و پرده دري نكنند، چرا كه پرده دري ها از يك سو، ا

حترام شخصيت افراد را در هم مي شكند و از سوي ديگر، آنها را در ارتكاب گناه جسور مي كند، زيرا در پرده بودن عيب همواره سبب احتياط افراد است، اما اگر كار به رسوايي كشيد ديگر كسي ملاحظه نمي كند و از همه اينها گذشته پرده دري باعث اشاعه فحشاء در جامعه و آلوده شدن ديگران به گناه مي گردد. به همين دليل در احاديث اسلامي تاكيد فراواني بر اين مطلب شده است در حديثي مي خوانيم كه يكي از حقوق مومنان، بر يكديگر اين است كه: اسرار و عيوب يكديگر را بپوشانند و خوبيها را آشكار سازند (و اكتم سره و عيبه و اظهر منه الحسن). در حديث ديگري از امام صادق (ع) مي خوانيم: من ستر علي مومن عوره يخافها ستر الله عليه سبعين عوره من عورات الدنيا و الاخره، كسي كه عيب مومني را كه از آشكار شدنش بيمناك است بپوشاند، خداوند هفتاد عيب او را در دنيا و آخرت مي پوشاند. امام (ع) در بالا اشاره پرمعنايي به اين دستور اسلامي كرده و پايبندي خود را نسبت به آن آشكار ساخته، البته همانگونه كه گفتيم اين در موردي است كه عيوب پنهاني سرچشمه مشكلات اجتماعي نگردد كه در آنجا وظيفه افشاگري به ميان مي آيد. ولي نبايد به بهانه اين استثنا اسرار و عيوب مردم را فاش

كرد، بلكه بايد ب

ه راستي محل روشني براي اين استثنا پيدا شود. مبارزه حق و باطل: در كلام بالا حق و باطل به دو جاده تشبيه شده است كه گروهي از اين و گروهي از آن مي روند، اگر بخواهيم اين دو واژه را در يك عبارت كوتاه و روشن تفسير كنيم بايد بگويم حق همان واقعيت است و باطل پندارهاي بي اساس و سرابهايي كه به صورت آب نمايان مي شود. به اين ترتيب ذات پاك خداوند كه از هر واقعيتي روشنتر و بارزتر است، نخستين چيزي است كه شايسته نام حق است و غير او به هر مقدار كه با او ارتباط دارد حق است و به هر اندازه از او بيگانه است باطل است. عالم امكان، به خاطر انتسابش به خدا حق است و به خاطر آميخته بودن با جنبه هاي عدمي، باطل است. تمام راههايي كه انسان را به سوي خدا مي برد و به هستي او تكامل مي بخشد و مراحل تازه اي از حيات جاويد به او مي دهد، حق است و آنچه او را از خدا دور مي كند و به اوهام و خيالات و پندارها پايبند مي سازد، باطل است. صحنه اين جهان صحنه مبارزه حق و باطل است كه قرآن مجيد براي مجسم ساختن ابعاد اين مبارزه و نتيجه و سرانجام آن، مثال بسيار جالب و پرمعنايي در سوره رعد بيان فرموده است: حق را به آبي تشبيه مي كند كه از آسمان نازل مي شود و به صور

ت سيلاب از دامنه كوهها جاري مي شود و باطل را به كفهايي تشبيه مي كند كه بر اثر آلودگي آب بر آن ظاهر مي شود، اما مدت زيادي طول نمي كشد آب وارد

جلگه مي شود آلودگي ته نشين مي شود، كفها از بين مي رود و آنچه مايه حيات و آباداني است باقي مي ماند.

خطبه 005-پس از رحلت رسول خدا

[صفحه 433]

لما قبض رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و خاطبه العباس و ابوسفيان بن حرب في ان يبايعا له بالخلافه (و ذلك بعد ان تمت البيعه لابي بكر في السقيفه و فيها ينهي عن الفتنه و يبين عن خلقه و علمه) هنگامي كه رسول خدا (ص) رحلت فرمود، عباس و ابوسفيان به علي (ع) عرض كردند كه آماده اند با او براي خلافت بيعت كنند (و اين در زماني بود كه بيعت در سقيفه براي ابوبكر پايان يافته بود- حضرت نپذيرفت- و اين خطبه را ايراد كرد و در آن، نهي از فتنه و آشوب مي كند و از روحيه و آگاهيهاي خود پرده برمي دارد). خطبه در يك نگاه اين خطبه از معدود خطبه هايي است كه از علي (ع) در غير زمان خلافتش نقل شده است. از مجموع اين خطبه و مقدمه اي كه سيدرضي براي آن آورده، به خوبي استفاده مي شود كه بعد از رحلت رسول خدا (ص)، ابوسفيان و عباس خدمت آن حضرت آمدند (و شايد عباس به تحريك ابوسفيان آمده بود) و امام (ع) را به قيام تشويق كردند و تقاضا كردند با او به عنوان خليفه بيعت كنند ولي امام (ع) با آگاهي كاملي كه از شرايط زمان داشت و دلسوزي خاصي كه براي بقاي اسلام و درهم شكستن توطئه هاي منافقان مي نمود نه تنها اين بيعت را نپذيرفت بلكه با عباراتي

روشن به آنها هشدار داد كه از اينگونه كارها بپرهيزند. از آنجا كه مي دانست افراد ناآگاه يا مغرض به او خرده گيريهايي به خاطر

سكوتش مي كنند به آنها پاسخ داد و در پايان، عشق خود را به مرگ و شهادت و لقاي پروردگار بيان مي كند و به علم و آگاهي فراواني اشاره مي نمايد كه از اسرار است و اجازه پرده برداري از آن را ندارد. ترجمه: اي مردم! امواج فتنه ها را با كشتيهاي نجات بشكافيد و از راه اختلاف و پراكندگي و دشمني كنار آييد و تاجهاي تفاخر و برتري جويي را از سر بنهيد! آن كس كه با داشتن بال و پر (يار و ياور) قيام كند يا در صورت نداشتن نيروي كافي، راه مسالمت پيش گيرد و راحت شود رستگار شده است. اين (زمامداري بر مردم) آبي متعفن و لقمه اي گلوگير است (و اگر فرمان الهي نباشد تن به آن درنمي دهم)! (اين را نيز بدانيد) كسي كه ميوه را پيش از رسيدن بچيند همانند كسي است كه بذر را در زمين نامناسب، همچون كوير و شوره زار بپاشد (كه سرمايه و نيروي خود را تلف كرده و نتيجه اي عايد وي نمي شود!) اگر (درباره خلافت و شايستگيهايم و وضعيت پيامبر در اين زمينه نسبت به من) سخن بگويم مي گويند: او نسبت به حكومت بر مردم حريص است! و اگر سكوت كنم مي گويند:

از مرگ مي ترسد! عجيب است بعد از آن همه حوادث گوناگون (آن همه رشادتهايي كه در غزوات اسلامي از من ديده يا شنيده اند چگونه ممكن است مرا به ترس از مرگ نسبت دهند) به خدا سوگند انس و علاقه فرزند ابوطالب به مرگ و شهادت از علاقه طفل شيرخوار به پستان مادرش بيشتر است! (من اگر سكوت مي كنم) به خاطر آن است كه اسراري در درون دارم كه اگر

آنها را اظهار كنم شما همچون طنابها در چاههاي عميق به لرزه درمي آييد! شرح و تفسير: مراقب فته انگيزان باشيد! شارح معروف ابن ميثم در آغاز اين خطبه مي گويد: سبب اين كلام اميرمومنان علي (ع) آن است كه چون در سقيفه بني ساعده براي ابوبكر بيعت گرفته شد، ابوسفيان براي ايجاد فتنه و آشوب و درگيري در ميان مسلمانان به سراغ عباس عموي پيامبر رفت و به او گفت: اين گروه، خلافت را از بني هاشم بيرون بردند و در قبيله بني تيم قرار دادند (ابوبكر از اين قبيله بود) و مسلم است كه فردا اين مرد خشن كه از طايفه بني عدي است (اشاره به عمر است) در ميان ما حكومت خواهد كرد. برخيز، نزد علي (ع) برويم و با او به عنوان خلافت بيعت كنيم. تو عموي پيامبري و سخن من هم در ميان قريش مقبول است اگر آنها با ما به مقابله برخيزند با آن

ها پيكار مي كنيم و آنان را در هم مي كوبيم. و به دنبال اين سخن هر دو نزد اميرمومنان علي (ع) آمدند. ابوسفيان عرض كرد: اي ابوالحسن از مساله خلافت غافل مشو. كي ما پيرو قبيله بي سر و پاي (تيم) بوديم! (و مي خواست به اين ترتيب امام (ع) را تحريك براي قيام و درگيري كند) اين در حالي بود كه حضرت مي دانست او به خاطر دين، اين سخنان را نمي گويد بلكه مي خواهد فساد برپا كند. به همين جهت خطبه بالا را ايراد فرمود. مورخ معروف ابن اثير در كتاب كامل مي نويسد كه علي (ع) در اينجا به ابوسفيان فرمود: به خدا سوگند منظور تو چيزي جز فتنه نيست! به خدا سوگند تو هميشه در فكر

بودي كه براي اسلام و مسلمين ايجاد شر كني! ما نياز به نصيحت و اندرز تو نداريم! و از اينجا حال و هوايي كه اين خطبه در آن صادر شده است به خوبي روشن مي شود و مي تواند پرتوي روي تمام جمله هاي خطبه بيندازد و آن را تفسير كند. در نخستين بخش از اين خطبه، امام (ع) به چهار نكته مهم اشاره مي فرمايد: نخست مي گويد: اي مردم! امواج سهمگين فتنه ها را با كشتيهاي نجات بشكافيد و از راه اختلاف و پراكندگي و دشمني كنار آييد و تاجهاي تفاخر و برتري جويي را از سر بنهيد! (ايها الناس شقوا امواج

الفتن بسفن النجاه، و عرجوا عن طريق المنافره، وضعوا تيجان المفاخره). خطاب (ايها الناس) نشان مي دهد كه تنها اين دو نفر در خدمت حضرت نبودند، بلكه گروهي ديگر از مردم حضور داشتند. بعضي روايات نيز اين معني را تاييد مي كند. اين نكته قابل توجه است كه امام (ع) فتنه ها را به امواج كوبنده و شكننده تشبيه مي كند و براي مقابله با آن به استفاده از كشتيهاي نجات توصيه مي كند و مراد از كشتيهاي نجات، كشتيهاي محكم و بزرگي است كه توانايي بر شكافتن امواج و رساندن سرنشينان را به ساحل نجات دارد، و منظور در اينجا رهبران الهي و مخصوصا اهل بيت پيامبر (ص) است يعني آنچه را ما مي گوييم گوش كنيد نه آنچه را خود مي خواهيد و در تاكيد بر اين معني، اختلاف و تفاخر و برتري جويي گروهي و قبيله اي را به راه خطرناكي تشبيه مي فرمايد كه بايد هر چه زودتر از آن كناره گيري كرد (توجه داشته باشيد كه معني اصلي منافره، تفاخر دو نفر با

يكديگر و سپس به عنوان داوري نزد شخص ثالثي رفتن مي باشد). در واقع امام (ع) در اين سخن گهربارش انگشت روي نقطه اصلي دردهاي جانكاه بشريت گذارده كه هميشه جنگهاي خونين و اختلافات و كشمكشها و كشت و كشتارها و ناامنيها از برتري جوييها و

تفاخر سرچشمه مي گيرد، و اگر اين بت، شكسته شود بيشترين مشكلات جوامع بشري حل خواهد شد و دنيا امن و امان و آرام مي گردد. درست است كه طالبان مقام و قدرت، هر كدام زير چتر دفاع از حقوق جامعه و حفظ ارزشها پنهان مي شود ولي چه كسي است كه نداند اينها همه بهانه رسيدن به مقام و وسيله برتري جويي بر ديگران است؟ سپس به سراغ نكته دوم مي رود و مي فرمايد: آن كس كه با داشتن بال و پر (يار و ياور) قيام كند رستگار شده، يا در صورت نداشتن نيروي كافي راه مسالمت پيش گيرد (راحت شده و مردم را راحت كرده است) (افلح من نهض بحناح، او استسلم فاراح). در واقع در اينجا امام (ع) به اين نكته اساسي اشاره مي فرمايد كه قيام كردن براي گرفتن حق شرايطي دارد، اگر آن شرايط موجود باشد من مضايقه ندارم ولي هنگامي كه شرايط موجود نيست، عقل و منطق و دين مي گويد قيام كردن نه تنها موجب پيشرفت نيست بلكه باعث ايجاد شكاف و اختلاف و اذيت و آزار خويش و ديگران و هدر دادن نيروهاست و اين يكي از اصول جاويداني است كه بايد در تمام كارهاي اجتماعي و مخصوصا قيامهاي سياسي مورد توجه دقيق باشد. در سومين نكته اشاره به مساله خلافت و حكومت بر مردم كه گروهي يقه براي

آن چاك مي كنند

و هر كار خلافي را براي وصول به آن مجاز مي شمرند كرده و پرده از ماهيت آن برمي دارد، مي فرمايد: اين (زمامداري بر مردم) آبي متعفن و لقمه اي گلوگير است (هذا ماء آجن، و لقمه يغص بها آكلها). درست است كه حيات انسان با آب و غذاست ولي كدام آب و غذا؟ آبي كه پاكيزه و لقمه اي كه گوارا باشد و امام (ع) در اينجا طبيعت حكومت را به آب متعفن و لقمه اي گلوگير تشبيه مي كند و به راستي همين است. انسان هر قدر به زندگي حاكمان و زمامداران نزديك مي شود به مشكلات عظيم و ناراحتيهاي شديد و عواقب دردناك آنان آگاهتر مي گردد، نه آرامشي دارند و نه امنيتي. تنها دورنماي اين زندگي براي افراد، جالب و پرشكوه و وسوسه انگيز است. البته رجال الهي به استقبال مشكلات اين امر مي روند و ناراحتيهاي آن را به خاطر خدا تحمل مي كنند و آسايش و آرامش خود را فداي خدمت به دين خدا و بندگان او مي نمايند. اين احتمال نيز داده شده است كه هذا اشاره به نوع حكومتي باشد كه ابوسفيان آن را پيشنهاد مي كرد. به هر حال درست است كه حكومت همانند آب، مايه حيات ملتهاست، ولي از آنجا كه در جوامع بشري هميشه مورد توجه دنياپرستان بوده است و طبعا با مردان الهي به مبارزه و منازعه در آن برم

ي خاسته اند، اين آب حيات بخش را آلوده مي كردند و اين غذايي كه مايه قوت و قدرت براي جوامع بشري است به صورت ناگواري درمي آوردند تا آنجا كه بسياري از اولياي حق از آن شكوه داشتند و با صراحت مي گفتند اگر فرمان خدا و رضاي او

نبود هرگز به آن تن در نمي دادند، و همانگونه كه در ذيل خطبه شقشقيه خوانديم امام (ع) حكومت و زمامداري را ذاتا كم ارزشتر از آب بيني يك بز مي شمرد. در چهارمين نكته به يكي ديگر از ابعاد اين مساله مي پردازد و آن اين كه كسي كه مي خواهد براي كار مهمي مانند تشكيل حكومت الهي قيام كند، بايد در شرايط آماده اي اقدام نمايد و يا بتواند شرايط را خودش آماده سازد وگرنه قيامهاي بي مورد و حساب نشده، ثمره اي جز ناكامي و شكست نخواهد داشت. امام (ع) در اين رابطه مي فرمايد: كسي كه ميوه را پيش از رسيدن بچيند همانند كسي است كه بذر را در زمين نامناسب (همچون كوير و شوره زار) بپاشد (كه سرمايه و نيروي خود را تلف كرده و نتيجه اي عايد او نمي گردد) (و مجتني الثمره لغير وقت ايناعها كالزارع بغير ارضه). جمعي از شارحان نهج البلاغه احتمال داده اند كه ضمير در (بغير ارضه) به زارع برگردد و مفهومش اين است مانند كسي است كه در زمين ديگري

بذر بپاشد كه ثمره اش عايد ديگران مي شود، ولي با توجه اين كه امام (ع) آن را با چيدن ميوه نارس يكسان دانسته است، ضعف اين تفسير روشن مي شود. اين سخن در واقع يكي ديگر از اصول جاويدان و درسهاي اساسي براي تشكيل حكومتهاي الهي است، به اين معني كه طالبان حق و عاشقان عدالت هرگز نبايد گرفتار احساسات زودگذر شوند و با مطالعات محدود به كاري دست زنند كه شرايط آن مهيا نيست، بلكه بايد با صبر و حوصله به فراهم ساختن شرايط و ترتيب مقدمات و تهيه قوا و نيروهاي لازم دست زنند هر چند اين كار

زماني را طلب كند، همانطور كه باغبان آگاه هرگز به سراغ ميوه هاي نارس نمي رود، هر چند نياز فراوان به ميوه براي تغذيه خود و يا فروش داشته باشد و نيز كشاورز آگاه، در زمين نامساعد بذر نمي افشاند بلكه قبلا با صبر و حوصله، زمين را شخم زده و شوره زار را آماده مي كند، سپس به بذر افشاني مشغول مي شود. با اين بهانه جويان چه بايد كرد؟! امام (ع) در بخش دوم اين خطبه اشاره به بهانه جوييها و ايرادهاي ضد و نقيض ناآگاهان و حسودان مي كند و مي گويد: هر موضعي كه من در برابر امر خلافت بگيرم، اين سياه دلان بي خبر ايرادي مطرح مي كنند، مي فرمايد: اگر درباره خلافت و شاي

ستگي ام نسبت به آن و عدم شايستگي ديگران سخن بگويم و به افرادي كه به سراغم مي آيند پاسخ مثبت بدهم مي گويند: او نسبت به حكومت و زمامداري بر مردم حريص است، و اگر دم فرو بندم و ساكت بنشينم خواهند گفت از مرگ مي ترسد (فان اقل يقولوا: حرص علي الملك و ان اسكت يقولوا: جزع من الموت). آري! اين شيوه هميشگي نابخردان و لجوجان است كه مردان خدا دست به هر كاري بزنند ايرادي بر آن مي گيرند و حتي از تناقض گويي و پريشان بافي در اين زمينه ابايي ندارند! قيام كنند ايراد مي گيرند، قعود كنند اشكال مي كنند، تلاش كنند خرده گيري مي كنند، نسبت به مسائل بي اعتنا باشند سخن ديگري مي گويند و به همين دليل مومنان راستين هرگز گوششان بدهكار اينگونه سخنان ضد و نقيض نيست! اين همان است كه در حديث معروف از امام صادق (ع) نقل شده است كه: ان رضي الناس لا يملك و السنتهم لا تضبط، خشنودي

همه مردم به دست نمي آيد و زبانهايشان هرگز بسته نمي شود! شبيه همين معني در خطبه 172 نيز آمده است كه مي فرمايد: بعضي به من گفتند اي فرزند ابوطالب تو نسبت به حكومت حريص هستي و من پاسخ دادم به خدا سوگند شما حريصتريد! من حقي را كه شايسته آنم مي طلبم و شما مانع مي شويد (اما شما

مقامي را مي طلبيد كه هرگز شايسته آن نيستيد و انگيزه اي جز دنياطلبي نداريد)! سپس در ادامه اين سخن به پاسخ كساني مي پردازد كه سكوت او را به ترس از مرگ نسبت مي دادند، ميفرمايد: عجيب است بعد از آن همه حوادث گوناگون (جنگهاي بدر، احد، حنين، خيبر و احزاب بعد از آن همه رشادتها كه از من شنيده يا ديده ايد، چه كسي مي تواند وصله ترس از مرگ را به علي بچسباند؟!) به خدا سوگند انس و علاقه فرزند ابوطالب به مرگ (و شهادت در راه خدا و اطاعت از اوامر الهي) از علاقه طفل شيرخوار به پستان مادرش بيشتر است! (هيهات بعد اللتيا و التي! و الله لابن ابي طالب آنس بالموت من الطفل بثدي امه). ولي اگر من سكوت مي كنم به خاطر آن است كه علوم و آگاهي و اسراري در درون دارم كه اگر اظهار كنم همچون طنابها در چاههاي عميق به لرزه درمي آييد! (بل اندمجت علي مكنون علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الارشيه في الطوي البعيده). نكته: چرا علي (ع) بعد از پيامبر قيام نكرد؟ بسياري سوال مي كنند با اين كه علي (ع) براي خلافت رسول خدا (ص) از همه شايسته تر بود و افزون بر اين پيامبر بارها بر جانشيني و خلافت او تاكيد فرمود، چرا آن حضرت

براي گرفتن اين حق مسلم خويش كه در و

اقع حق امت اسلامي بود بپا نخاست و قدرت نمايي نكرد، بلكه سكوت فرمود و ميدان به دست ديگران افتاد؟ پاسخ اين سوال به وضوح در عبارات كوتاه و پرمعناي اين خطبه آمده است، و در واقع چند دليل براي عدم قيام خود ذكر فرموده است: نخست اين كه كساني كه به او پيشنهاد قيام كرده اند مانند ابوسفيان به يقين حسن نيت نداشته اند و يا- مانند عباس- تحت تاثير كساني بودند كه حسن نيت نداشتند، و لذا امام آنان را در اين خطبه، فتنه جو و برتري طلب خوانده است. ديگر اين كه حضرت به خوبي مي ديد كه در مسير خود تقريبا تنهاست و جز ياراني اندك كسي را ندارد، به همين دليل در بعضي از خطبه هاي نهج البلاغه نيز امام با صراحت مي گويد: تنها ياوران من اهل بيت من بودند و من نخواستم آنها را به خطر بيفكنم! از همه اينها گذشته، حكومت و زمامداري مردم براي امام يك هدف نبود، چرا كه او آن را آبي متعفن و لقمه اي گلوگير مي داند، بلكه وسيله اي براي احقاق حق و اجراي عدالت و يا دفع باطل مي دانست. ولي هنگامي كه مي بيند اين قيام به اين هدف منتهي نمي شود، بلكه ايجاد خلاف ميان صفوف مسلمين مي كند و ممكن است منافقان كه منتظر بودند از آب گل آلود ماهي بگيرند، برخيزند و اساس اسلا

م را به خطر بيندازند، چاره اي جز سكوت نمي بيند. ابن ابي الحديد مي گويد: روايت شده است كه روزي فاطمه- سلام الله عليها- امام را به قيام ترغيب كرد و در همان حال صداي موذن برخاست (اشهد ان محمدا رسول الله) امام رو به

همسر گراميش فاطمه كرد، فرمود: ايسرك زوال هذا النداء من الارض، آيا دوست داري اين صدا از روي زمين برچيده شود؟ عرض كرد: نه. فرمود: پس مطلب همان است كه من مي گويم (بايد سكوت و تحمل كرد). از همه اينها گذشته هر كار- مخصوصا قيامهاي مهم اجتماعي سياسي- نياز به فراهم شدن شرايط دارد و بايد زمينه هاي آن فراهم گردد و در غير اين صورت نتيجه اي جز ناكامي و شكست و اتلاف نيروها نخواهد داشت و مانند آن است كه ميوه نارسيده را از درخت بچينند يا بذر در شوره زار بريزند. امام كه از اين واقعيتها باخبر بود، وظيفه اي الهي خود را در اين ديد كه سكوت را بر قيام ترجيح دهد. 1- سابقه دلاوريهاي امام (ع) امام (ع) با اشاره كوتاهي به شجاعتها و دلاوريها و ايثارگريهاي خود در غزوات و جنگهاي مختلف اسلامي و در مواضعي چون ليله المبيت (شبي كه علي (ع) در بستر پيامبر (ص) خوابيد و آن حضرت از چنگال دشمنان رهايي يافت) و غير آن، به خرده گيران يادآو

ري مي كند كه من از هيچ حادثه مهمي وحشت ندارم و امتحان خود را در طول زندگي ام به خوبي پس داده ام، بنابراين سكوت من هرگز دليل بر ضعف يا ترس نيست، بلكه مصالح اسلام و امت اسلامي را در اين سكوت مي بينم، ولي در بيان اين معني اشاره به ضرب المثل معروفي از عرب مي كند و مي فرمايد: (بعد اللتيا و التي). داستان ضرب المثل از اين قرار است كه مردي اقدام به ازدواج كرد. اتفاقا همسر او زني كوتاه قد، كم سن و سال، بداخلاق و نامناسب بود و درد و رنجهاي زيادي از او

كشيد و سرانجام طلاقش داد. در مرحله دوم با زن بلند قامتي ازدواج كرد كه او هم بيش از همسر اول او را رنج و عذاب و آزار داد و ناچار به طلاق او شد، و بعد گفت: بعد اللتيا و التي لا اتزوج ابدا، بعد از آن زن كوتاه قد و ديگر زن بلندقامت، هرگز همسري انتخاب نخواهم كرد و اين ضرب المثلي شد براي حوادث بزرگ و كوچك و صغير و كبير، اشاره به اين كه من در زندگانيم همه گونه حوادث را با شجاعت و شهامت پشت سر گذاشته ام و ديگر جاي اين توهمات درباره من نيست. 2- چرا از مرگ بترسم؟! نكته ديگر اين كه امام (ع) مي فرمايد: علاقه من به مرگ از علاقه طفل شيرخوار به پستان مادرش بيشتر است. درست است كه شير و

پستان مادر مايه حيات طفل هستند كه طفل آب و غذا و حتي دارو را از آن مي گيرد، به همين دليل هنگامي كه پستان را قبل از رفع حاجت از او مي گيرند چنان داد و فرياد و جزع مي كند كه گويي تمام دنيا را از او گرفته اند، و هنگامي كه به او باز مي گردانند آن چنان اظهار خشنودي مي كند كه گويي تمام عالم را به او داده اند، ولي اين علاقه هر چه هست از غريزه سرچشمه مي گيرد، اما علاقه امام (ع) و همه عارفان الهي به مرگ و ملاقات پروردگار (مخصوصا شهادت در راه خدا) علاقه اي است كه از عقل و عشق مي جوشد. آنها مرگ را سرآغاز زندگي نوين در جهاني بسيار گسترده تر مي بينند. مرگ براي آنها دريچه اي است به سوي عالم بقا، شكستن زندان است و آزاد شدن،

گشوده شدن درهاي قفس است و پرواز كردن به عالم بالا و به سوي قرب پروردگار. كدام عاقل، آزادي از زندان را ناخوش مي دارد؟ و نجات از دنياي پست و محدود و آميخته با هزارگونه ناراحتي و آلودگي و گام نهادن در دنيايي پر از نور و روشنايي را بد مي شمارد؟! آري كساني از مرگ مي ترسند كه آن را پايان همه چيز مي پندارند، يا آغاز عذاب اليم به خاطر اعمال زشتشان مي بينند. امام (ع) با آن همه افتخارات و معارف والايش چرا از مرگ

بترسد؟ و لذا با سوگند و تاكيد مي فرمايد: پسر ابوطالب انس و علاقه اش به مرگ از انس و علاقه طفل به پستان مادرش بيشتر است. لذا در يكي ديگر از كلماتش مي فرمايد: فو الله ما ابالي دخلت الي الموت او خرج الموت الي، به خدا سوگند باك ندارم كه من به سوي مرگ بروم يا او به سوي من آيد (هنگامي كه در راه هدف مقدس الهي باشد). نيز به همين دليل در كلام معروفش كه يك دنيا عظمت از آن مي بارد در آن لحظه كه شمشير ابن ملجم بر فرق مباركش وارد شد، فرمود: فزت و رب الكعبه، به پروردگار كعبه پيروز شدم (و رهايي يافتم). 3- چرا سكوت كردم؟ امام (ع) مي گويد: سكوت من به خاطر آگاهي بر اسراري است كه اگر آن را آشكار سازم همچون طنابها در چاههاي عميق به لرزه درمي آييد. روشن است كه چاهها هر چه عميق تر باشند طناب و دلو در اعماق آنها بيشتر است، زيرا مختصر لرزشي از يك سوي طناب تبديل به لرزش وسيعي در سوي ديگر مي شود. اما اين كه اين اسرار اشاره

به كدام امر است، در ميان شارحان نهج البلاغه گفتگوست و احتمالات زيادي درباره آن داده اند، گاه آن را اشاره به وصيت پيامبر (ص) به سكوت و ترك درگيري دانسته اند و گاه اشاره به آگاهيهاي آن حضرت بر عواقب امور و مصالح و

مفاسد جامعه اسلامي كه سبب سكوت مي گشت دانسته اند. بعضي آن را اشاره به آگاهي آن حضرت بر احوال آخرت مي دانند يعني من مسائلي از جهان ديگر مي دانم كه اگر براي شما آشكار سازم تكان خواهيد خورد. بعضي آن را اشاره به قضا و قدر حتمي الهي دانسته اند كه دامان امت را فرو گرفته و به بيراهه ها مي كشاند. ولي انصاف اين است كه هيچ يك از اين احتمالهاي چهارگانه با محتواي خطبه و جمله هاي قبل و شان ورود آن سازگار نيست و بهتر اين است كه گفته شود اين جمله اشاره به دگرگونيهايي است كه در حال صحابه و مدعيان اسلام و ايمان بعد از پيامبر (ص) رخ مي داد و افرادي كه مردم ديروز، آنها را پرچمدار حق مي دانستند پرچمدار ضلالت و باطل مي شوند و كساني كه ديروز پشت سر پيامبر (ص) و در سايه او با دشمنان پيكار مي كردند و شمشير مي زدند زير پرچم منافقان قرار مي گيرند و چنان دين به دنيا مي فروشند كه مردم آگاه در تعجب و حيرت فرو مي روند. مي فرمايد: من آگاهيهايي از حوادث آينده و دگرگوني حال افراد دارم كه اگر بازگو كنم سخت تكان خواهيد خورد و همينهاست كه مرا به سكوت و تحمل زجر و شكيبايي واداشته است. چه كسي باور مي كرد طلحه و زبير كه در صفوف مقدم صحابه جاي داش

تند آتش افروز جنگ جمل شوند؟ چه كسي

باور مي كرد عايشه همسر پيامبر (ص) و ام المومنين ابزار دست نفاق افكنان گردد و خون بيش از ده هزار نفر ريخته شود؟ و سوالات مهم ديگري از اين قبيل. با اين حال چگونه مي توانم بر افراد تكيه كنم و به اعتماد آنها قيام نمايم من كه از اين اسرار باخبرم!

خطبه 006-آماده نبرد

[صفحه 451]

لما اشير عليه بالا يتبع طلحه و الزبير و لا يرصد لهما القتال و فيه يبين عن صفته بانه عليه السلام لا يخدع اين خطبه در زماني از امام (ع) صادر شد كه بعضي به آن حضرت پيشنهاد كردند طلحه و زبير را دنبال نكند و آماده نبرد با آنان نشود، در اين سخن، امام اين ويژگي خود را كه هرگز فريب نمي خورد و غافلگير نمي شود بيان مي دارد. خطبه در يك نگاه: هنگامي كه طلحه و زبير پيمان شكني كردند و با عايشه به بصره آمدند و آنجا را در زير سلطه خود قرار دادند، بعضي معتقد بودند كه امام با آنها درگير نشود، آنها را به حال خود رها سازد و پايه هاي خلافت را محكم كند، چيزي نمي گذرد كه آنان تسليم مي شوند. امام در آغاز اين كلام با صراحت مي گويد كه اين يك اشتباه بزرگ است و من هرگز دست روي دست نمي گذارم تا دشمن نيرومند شود و مرا غافلگير كند! سپس در جمله ديگري تصميم قاطع خود را در جنگ با آنان با استفاده از نيروي وفادارش بيان مي كند و تصريح مي فرمايد كه اين روش من تا پايان عمر خواهد بود. سرانجام در آخرين جمله به اين حقيقت اشاره مي كند كه اين مخالفتها تازگي ندارد از آن روز كه پيامبر اسلام (ص) رحلت فرمود اين مخالفتها

شروع شد و هنوز ادام

ه دارد. و الله لا اكون كالضبع تنام علي طول اللدم، حتي يصل اليها طالبها، و يختلها راصدها، و لكني اضرب بالمقبل الي الحق المدبر عنه، و بالسامع المطيع العاصي المريب ابدا، حتي ياتي علي يومي. فو الله ما زلت مدفوعا عن حقي، مستاثرا علي، منذ قبض الله نبيه صلي الله عليه و آله و سلم حتي يوم الناس هذا. ترجمه: به خدا سوگند من همچون كفتار نيستم كه با ضربات آرام و ملايم (در برابر لانه اش) به خواب مي رود تا صياد به او مي رسد و دشمني كه در كمين اوست غافلگيرش مي كند (ولي من غافلگير نمي شوم)، بلكه (با هوشياري تمام، مراقب مخالفان هستم) و با شمشير برنده هواداران حق، بر كساني كه به حق پشت كرده اند مي كوبم و با دستياري فرمانبرداران مطيع يا عاصيان ناباور مي جنگم، و اين روش هميشگي من است تا روزي كه زندگي ام پايان گيرد! به خدا سوگند! از زمان وفات پيامبر تا امروز همواره از حقم بازداشته شده ام و ديگران را كه هرگز همسان من نبودند بر من مقدم داشته اند! شرح و تفسير: در برابر دشمن نبايد غافلگير شد! امام در پاسخ كساني كه پيشنهاد عدم تعقيب طلحه و زبير پيمان شكن را مي كردند، مي فرمايد: به خدا سوگند من همچون كفتار نيستم كه با ضربات آرام

و ملايم (در برابر لانه اش) به خواب مي رود تا صياد به او مي رسد و دشمني كه در كمين اوست غافلگيرش مي كند! (و الله لا اكون كالضبع تنام علي طول اللدم، حتي يصل اليها طالبها، و يختلها راصدها). اين ضرب المثل از آنجا پيدا شده است كه معروف است كفتار حيوان ابلهي است و

به آساني مي توان او را شكار كرد، به اين ترتيب كه صياد آهسته با ته پاي خود يا قطعه سنگ يا چوبدستي به در لانه كفتار مي زند و او به خواب مي رود سپس او را به راحتي صيد مي كند. در اينجا افسانه هايي نيز ساخته شده، از جمله اين كه صياد آرام و آهسته مي گويد: اي كفتار! در خانه ات آرام گير و بخواب و اين سخن را چند بار تكرار مي كند. او هم به انتهاي لانه اش مي رود و مي خوابد و مي گويد: كفتار در خانه نيست، كفتار خوابيده است. سپس در خواب فرو مي رود و صياد وارد لانه او مي شود و با طناب مي بندد و بيرون ميبرد و به همين جهت كساني را كه در برابر دشمن به راحتي غافلگير مي شوند به كفتار تشبيه مي كنند. واقعيتهاي تاريخي آن زمان نشان مي دهد كه پيشنهاد عدم تعقيب طلحه و زبير بسيار ساده لوحانه بود، چرا كه نقشه اين بود كه آنها بصره و سپس كوفه را در اختيار خود بگيرند و معاويه با آنها

بيعت كند و در شام از مردم نيز براي آنان بيعت بگيرد و به اين ترتيب بخشهاي عمده جهان اسلام در اختيار جاه طلبان پيمان شكن قرار گيرد و تنها مدينه در دست علي (ع) بماند. آنها با تكيه بر شعار خونخواهي عثمان روز به روز مردم را به هيجان بيشتر فرا مي خواندند و تدريجا اين شعار كه قاتل عثمان، علي (ع) است را در ميان مردم پخش مي كردند و مردم ناآگاه را بر ضد امام مي شوراندند. واضح است كه اگر اميرمومنان علي (ع) با سرعت، ابتكار عمل را در دست نمي گرفت نقشه منافقان به زودي عملي مي شد و

همانگونه كه مي دانيد با آن سرعت عمل كه امام در پيش گرفت نخستين توطئه و تلاش جدايي طلبان را در نطفه خاموش ساخت و به آساني بصره و كوفه و تمام عراق را نجات داد و اگر برنامه امام در مورد ظالمان شام با مخالفت بعضي از ياران ناآگاه روبرو نمي شد به خوبي شام نيز از شر ظالمان نجات مي يافت و پاكسازي مي شد و جهان اسلام يكپارچه در اختيار آن حضرت قرار مي گرفت، ولي متاسفانه- همانگونه كه در ذيل خطبه شقشقيه بيان شد- جهل و ناآگاهي و لجاجت در برابر فريب و نيرنگ دشمن، كار خود را كرد و جنگ با شاميان در آستانه پيروزي كامل، متوقف گشت. سپس در ادامه اين سخن امام به نكته

ديگري مي پردازد كه گفتار اولش را با آن تكميل مي كند، مي فرمايد: من نه تنها غافلگير نمي شوم بلكه با هوشياري تمام مراقب مخالفان هستم و ابتكار عمل را از دست نمي دهم و با شمشير برنده هواداران حق، بر كساني كه به حق پشت كرده اند نبرد مي كنم و با دستياري فرمانبرداران مطيع با عاصيان ناباور مي جنگم، و اين روش هميشگي من است تا روزي كه زندگي ام پايان گيرد! (و لكني اضرب بالمقبل الي الحق المدبر عنه، و بالسامع المطيع العاصي المريب ابدا، حتي ياتي علي يومي). بديهي است در يك جامعه، همواره همه مردم طالب حق نيستند، گروهي بي ايمان يا سست ايمان و هواپرست و جاه طلب وجود دارند كه وجود يك پيشواي عالم و عادل را مزاحم منافع نامشروع خود مي بينند و دست به تحريكات مي زنند و از حربه هاي فريب و نيرنگ و دروغ و تهمت و شايعه پراكني بهره مي گيرند. پيشوايان آگاه و

بيدار بايد به اينگونه افراد مهلت ندهند همانند يك عضو فاسد سرطاني، آنها را از يك پيكر جامعه جدا سازند و نابود كنند، و در صورتي كه خطرشان شديد نباشد آنها را محدود كنند، و هميشه هواداران حق و مطيعان گوش بر فرمان، سلاح برنده اي براي درهم كوبيدن اين گروهند. امام (ع) در سومين و آخرين نكته ا

ز سخن خود اضافه مي كند كه اين كارشكنيها براي من تازگي ندارد: به خدا سوگند از زمان وفات پيامبر (ص) تا امروز همواره از حقم بازداشته شده ام و ديگران را بر من مقدم داشته اند! (فو الله ما زلت مدفوعا عن حقي، مستاثرا علي، منذ قبض الله نبيه صلي الله عليه و آله و سلم حتي يوم الناس هذا) اشاره به اين كه كار طلحه و زبير يك مسئله تازه نيست، حلقه اي است از يك جريان مستمر، كه از روز وفات پيامبر شروع شد و هنوز هم ادامه دارد. تعبير به مدفوعا و مستاثرا اشاره به مقاومتي است كه دشمن پيوسته در مقابل امام (ع) داشته و او را عقب مي زده و ديگران را بر وي مقدم مي نموده است چرا كه تحمل عدل و داد او را نمي كرده و يا نسبت به فضايل او شرك مي ورزيده است. تعبير به (حتي يوم الناس هذا)- با توجه به اضافه روز به مردم- ممكن است اشاره به اين باشد كه آن روز كه تنها بودم حقم را گرفتند و امروز هم كه مردم با اصرار تمام با من بيعت كرده اند باز گروهي به مخالفت پرداخته اند، در حالي كه اگر بر مسند خلافت ظاهري هم بنشينم باز حق من برتر و بالاتر از

اينهاست! قابل توجه اين كه در كلامي از اميرمومنان علي (ع) كه مرحوم شيخ مفيد در ارشاد آورده است چنين مي خوانيم،

: هذا طلحه و الزبير ليسا من اهل النبوه و لا من ذريه الرسول (ص) حين رايا ان الله قد رد علينا حقنا بعد اعصر فلم يصبرا حولا واحدا و لا شهرا كاملا حتي وثبا علي داب الماضين قبلهما ليذهبا بحقي و يفرقا جماعه المسلمين عني، اين طلحه و زبير با اين كه نه از خاندان نبوتند و نه از فرزندان رسول خدا (ص)، هنگامي كه ديدند خداوند حق ما را بعد از سالها به ما بازگردانده حتي يك سال، بلكه يك ماه كامل صبر نكردند! و برخاستند و همان روش گذشتگان را در پيش گرفتند كه حق مرا از ميان ببرند و جماعت مسلمين را از گرد من پراكنده سازند! نكته: پيام به همه مسوولان: امام (ع) در اين گفتار تاريخي خود درسي به همه زمامداران بيدار و باايمان و مسوولين كشورهاي اسلامي داده است كه براي مقابله با خطرات دشمن، گاه روزها، بلكه ساعتها و لحظه ها سرنوشت ساز است. نبايد فرصت را به سادگي از دست بدهند و تسليم پيشنهادهاي سست عافيت طلبان گردند. امام (ع) افرادي را كه اين لحظات حساس را از دست مي دهند تشبيه به كفتار كرده است. اين تشبيه از چند جهت قابل توجه است: كفتار حضور دشمن را احساس مي كند ولي با زمزمه هاي او به خواب مي رود، خوابي كه منتهي به اسارت و مرگ او مي شو

د. كفتار در خانه و لانه خود شكار مي شود. كفتار حتي بدون كمترين مقاومت در چنگال دشمن گرفتار مي گردد و به دام مي افتد.

كساني كه فرصتهاي زودگذر را با خوش باوريها يا ضعف و سستي يا ترديد و تامل از دست مي دهند نيز همچون كفتارند، به خواب مي روند و در خواب و لانه خود به دام مي افتند و مقاومتي از خود نشان نمي دهند. اين سخن بدان معني نيست كه بي مطالعه يا بدون مشورت و در نظر گرفتن تمام جوانب كار اقدام كنند، بلكه بايد با مشاوراني شجاع و هوشيار، مسائل را بررسي كرد و پيش از فوت وقت اقدام نمود.

خطبه 007-نكوهش دشمنان

[صفحه 459]

ترجمه: خطبه اي از آن حضرت كه در آن پيروان شيطان را مذمت مي كند: (اين زشت سيرتان) شيطان را ملاك و اساس كار خود قرار داده اند، او نيز آنها را به عنوان دامهاي خويش (يا شريكان خود) برگزيد و به دنبال آن در سينه هاي آنها تخمگذاري كرد، سپس آن را مبدل به جوجه نمود. اين جوجه هاي شيطاني از درون سينه هاي آنان خارج شده، در دامانشان حركت كرد و پرورش يافت (و سرانجام كارشان به جايي رسيد كه) شيطان با چشم آنها نگاه كرد و با زبانشان سخن گفت. آنها را بر مركب لغزشها سوار كرد و سخنان فاسد و هزل و باطل را در نظرشان زينت بخشيد، و به اين دليل اعمال آنها اعمال كسي است كه شيطان او را در سلطه خود شريك ساخته و سخنان باطل را بر زبان او نهاده است (و از اين طريق مي توان آنها را به خوبي شناخت). شرح و تفسير: پيروان شيطان! اين خطبه در عين فشردگي و كوتاهي، ترسيم دقيقي از پيروان شيطان و چگونگي نفوذ او در آنها و سپس آثار و پيامدهاي مرگبار آن را نشان مي دهد و

توضيح مي دهد از چه راه شيطان وارد وجود انسانها مي شود و غافلان را در دام خويش گرفتار مي سازد، سپس چگونه آنها را در هر مسيري كه مي خواهد به كار مي گيرد، و در حقيقت هشداري

است به همه رهروان حق كه بايد دقيقا مراقب نفوذ تدريجي شيطان در وجودشان باشند و هنگامي كه كمترين آثار اين نفوذ آشكار شد به مبارزه برخيزند. گرچه اين خطبه از كساني سخن مي گويد كه مانند طلحه و زبير يا معاويه و لشكريان شام يا خوارج نهروان در گذشته در دام شيطان گرفتار شدند، ولي واضح است كه منحصر به آنها نيست، بلكه يك بيان كلي براي همه كساني است كه طعمه شيطان مي شوند. در اين خطبه نفوذ شيطان در پيروان خود در چند مرحله دقيقه بيان شده است و امام (ع) آن را با ظرافت و فصاحت و بلاغت ويژه خود در لابه لاي تشبيهات زيبا و گويا به بهترين وجهي شرح مي دهد به گونه اي كه بهتر از آن تصور نمي شود. در نخستين مرحله به اين حقيقت اشاره مي فرمايد كه: نفوذ شيطان در وجود هر انساني اختياري است نه اجباري. اين انسانها هستند كه به او چراغ سبز نشان مي دهند و جواز ورودش را در كشور وجود خويش صادر مي كنند، مي فرمايد: (اين زشت سيرتان) شيطان را ملاك و اساس كار خود قرار دادند (اتخذوا الشيطان لامرهم ملاكا) ملاك از ماده ملك به معناي اساس و پايه چيزي است. مثلا گفته مي شود قلب ملاك تن است يعني قوام و اساس آن را تشكيل مي دهد. اين همان چيزي است كه در قرآن

مجيد به روشني به آن اشاره شده، مي فرمايد: انه ليس له سلطان علي

الذين آمنوا و علي ربهم يتوكلون انما سلطانه علي الذين يتولونه و الذين هم به مشركون، او بر كساني كه ايمان دارند و بر پروردگارشان توكل مي كنند تسلطي ندارد، تسلط او تنها بر كساني است كه او را به جاي سرپرستي خود برگزيده اند و كساني كه به وسيله او شرك مي ورزند (و به فرمانهايش به جاي فرمان خدا گردن مي نهند). بنابراين، كلام مزبور همانند آيات قرآني، پاسخي است به كساني كه در مورد سلطه شيطان بر بني آدم خرده مي گيرند كه چگونه خداوند اين موجود خطرناك را بر نوع انسان مسلط ساخته و در عين حال از آنها مي خواهد پيروي شيطان نكنند. اين سخن مي گويد: شيطان از ديوار و پشت بام وارد نمي شود، بلكه در مي زند هر كس در را به روي او گشود، وارد خانه دلش مي شود و آن كس كه در را نگشايد، باز مي گردد. درست است كه او به هنگام در زدن اصرار مي ورزد و پافشاري مي كند، ولي در برابر او فرشتگان الهي هشدار مي دهند و امدادگري مي كنند. در مرحله دوم مي فرمايد: (بعد از اين انتخابي كه از سوي گمراهان انجام مي شود، شيطان نيز انتخابي مي كند و آن اين كه) آنها را به عنوان دامها (يا شريكان خويش برگزي

ده است (و اتخذهم له اشراكا). سپس در همين مرحله، به توضيح جمله سربسته فوق پرداخته، مي فرمايد: او در درون سينه هاي آنها تخمگذاري كرد، سپس آن را مبدل به جوجه نمود (فباض و فرخ في صدورهم). در اين تشبيه جالب امام (ع)، سينه هاي شيطان صفتان را آشيانه ابليس و محل تخمگذاري او معرفي مي كند و به دنبال آن مي افزايد: اين جوجه هاي شيطاني از درون سينه هاي

آنها خارج شده، در دامانشان حركت كرد و پرورش يافت (و دب و درج في حجورهم). بعضي از شارحان نهج البلاغه تصريح كرده اند كه (دب) از ماده دبيب به معني حركت ضعيف (و درج) حركتي قويتر از آن است شبيه به حركتهاي مختصر كودكان در دامان مادر و آغوش پدر است. تعبير به (درج) ممكن است اشاره به اين حقيقت نيز باشد كه پرورش افكار و خوهاي شيطاني، در انسان معمولا به صورت ناگهاني نيست، بلكه به طور تدريجي صورت مي گيرد. همانگونه كه در پنج مورد از آيات قرآن مجيد از آن تعبير به خطوات الشيطان، گامهاي شيطان شده است و مومنان را از آن برحذر داشته كه به خوبي نشان مي دهد شيطان گام به گام انسان را به پرتگاه كفر و ضلالت و فساد مي كشاند. سپس به بيان مرحله سوم اين نفوذ خطرناك پرداخته، مي فرمايد: كارشان به جايي

رسيد كه شيطان با چشم آنها نگاه كرد و با زبانشان سخن گفت (فنظر باعينهم، و نقطق بالسنتهم). يعني سرانجام اين تخم شيطاني كه مبدل به جوجه شده بود و پرورش يافت و قوي شد، تبديل به شيطاني مي شود متحد با آنها، يعني در تمام اعضاي آنها نفوذ مي كند به طوري كه صاحب شخصيت دوگانه اي مي شوند. از يك نظر انسانند و از يك نظر شيطان، ظاهرشان شبيه انسانهاست، اما باطنشان شيطاني است. چشم و گوش و زبان و دست و پاي آنها همه به فرمان شيطان است و طبيعي است كه همه چيز را به رنگ شيطاني مي بينند و گوششان آماده شنيدن نغمه هاي شيطان است. در چهارمين مرحله، به نتيجه نهايي اين سير انحرافي تدريجي پرداخته، مي فرمايد: هنگامي

كه به اينجا رسيدند، شيطان آنها را بر مركب لغزشها و گناهان سوار كرد (مركبي كه آنها را به سوي انواع معاصي كبيره و كفر و ضلالت مي كشاند)، و سخنان فاسد و هزل و باطل را در نظر آنان زينت بخشيد (فركب بهم الزلل، و زين لهم الخطل). اين سخن شبيه همان چيزي است كه امام (ع) در كلام نوراني ديگري مي فرمايد: الا و ان الخطايا خيل شمس حمل عليها اهلها، آگاه باشيد گناهان و خطاها همچون مركبهاي سركش و لجام گسيخته اند كه گناهكاران، بر آن سوار مي شوند!

در پنجمين و آخرين مرحله، مي فرمايد: اعمال آنها اعمال كسي است كه شيطان او را در سلطه خود شريك ساخته و سخنان باطل را بر زبان او نهاده است (فعل من قد شركه الشيطان في سلطانه، و نطق بالباطل علي لسانه). اشاره به اين كه اعمال آنها به خوبي گواهي مي دهد كه شيطان در آنها نفوذ كرده و به راهي كه مي خواهد مي برد. سخنانشان سخنان شيطاني و نگاههاي آنها نگاههاي شيطاني، و در مجموع اعمال آنها ردپاي شيطان به خوبي ديده مي شود و در واقع امام (ع) مي خواهد در اين مرحله طريق شناخت اينگونه اشخاص را كه همان اعمال شيطاني است نشان دهد. گرچه در كتب معروف شرح نهج البلاغه و اسانيد آن چيزي به دست نيامد كه نشان دهد امام (ع) در اين خطبه ناظر به چه اشخاصي است و درباره چه گروهي سخن مي گويد، ولي به نظر مي رسد كه افرادي مانند طلحه و زبير و همراهان آنها و لشكريان معاويه و فرماندهان آنها و خوارج و همفكران آنان مورد توجه حضرت در اين گفتار بوده اند، اما مسلم

است كه اين بيان بسيار دقيق و پرمحتوا اختصاص به آنها ندارد و تمام كساني را كه در مسير شيطان گام برمي دارند و تحت نفوذ او هستند شامل مي شود. نكته: برنامه ريزي شياطين! بحث درباره شيطان بسيار طول

اني و گسترده است. فلسفه آفرينش شيطان، چگونگي نفوذ شيطان در انسانها، طول عمر شيطان، داستان شيطان و آدم (ع)، لشكريان شيطان، شياطين جني و انسي، علامت نفوذ شيطان در انسان و مانند اينها، ولي بديهي است كه شرح همه اين مسائل در اين مختصر نمي گنجد. تنها بايد به اشاراتي كه بتواند روشنايي اي بر اين بحثها بيندازد و با مسير خطبه بالا هماهنگ باشد قناعت كنيم. از آيات قرآن به خوبي استفاده مي شود كه شيطان از آغاز به صورت يك موجود شرير آفريده نشده بود، بلكه موجود پاكي بود كه در صفوف فرشتگان جاي داشت (هر چند فرشته نبود). ولي حب ذات افراطي و خودخواهي و تكبر سبب شد كه از فرمان خدا نسبت به سجده بر آدم (ع) سر باز زند و نه تنها مرتكب معصيت شود بلكه علم و حكمت خدا را نيز به زير سوال برد و اين دستور را غير حكيمانه بشمرد و به وادي ضلالت و كفر فرو غلطد. او از خداوند تقاضاي باقيماندن تا قيامت را كرد و خدا نيز تقاضاي او را نسبت به زنده ماندن تا وقت معلوم قبول فرمود و اين به خاطر آن بود كه بندگانش را به وسيله او و لشكريانش بيازمايد، يا به تعبيري ديگر همانگونه كه وجود شهوات در درون نفس آدمي و مقاومت عقل و ايمان در برابر نيروهاي مخالف، سبب

قوت و قدرت انسان در

مسير اطاعت فرمان خدا مي شود، همچنين وسوسه هاي شيطان از برون و مقاومت سرسختانه انسان در برابر او سبب تكامل او مي گردد، چرا كه هميشه وجود دشمن، عامل حركت و تحصيل قدرت و قوت و پيشرفت و تكامل است. اما اين بدان معنا نيست كه شيطان نفوذ اجباري در انسانها داشته باشد، بلكه انسانها هستند كه به او اجازه وسوسه را مي دهند. قرآن مجيد با صراحت مي گويد: ان عبادي ليس لك عليهم سلطان، تو بر بندگان من سلطه نداري. و در جاي ديگر مي فرمايد: انه ليس له سلطان علي الذين آمنوا و علي ربهم يتوكلون، او بر كساني كه ايمان دارند و بر پروردگارشان توكل مي كنند تسلطي ندارد و نيز از قول خود شيطان اين نكته را با صراحت نقل مي كند كه در روز قيامت به پيروان خود مي گويد: و ما كان لي عليكم من سلطان الا ان دعوتكم فاستجبتم لي فلا تلوموني و لوموا انفسكم، من بر شما تسلطي نداشتم جز اين كه دعوتتان كردم و شما دعوت مرا پذيرفتيد، پس مرا ملامت نكنيد، خويشتن را ملامت كنيد! اين نكته نيز حائز اهميت است كه خداوند براي خنثي كردن وسوسه هاي شياطين، لشكريان و جنودي آفريده است كه از جمله آنان عقل و خرد و فطرت و وجدان و پيامبران الهي و فرشتگان خدايند

كه حافظان اهل ايمان و نگه دارندگان آنها در برابر وسوسه هاي شياطين مي باشند. هر كس خود را در خط آنها قرار دهد حمايتش مي كنند و وسوسه هاي شيطان را از او دور مي سازند و هر كس خود را در خط شياطين قرار دهد و اصرار و لجاجت ورزد، دست از حمايتش برمي دارند. اين نكته نيز

شايان دقت است كه شيطان سعي دارد در اعماق جان انسان نفوذ كرده و از آنجا تاثير بر اعمال او بگذارد همانگونه كه در خطبه بالا به آن اشاره شده بود كه گويي در درون سينه ها تخمگذاري كرده و جوجه هاي خود را پرورش مي دهد، سپس آن را در دامان خود انسان بزرگتر مي كند تا آنجا كه با وجود او متحد مي شود، چشم و گوش و زبان و دست و پا، رنگ شيطاني به خود مي گيرد و آثار شيطاني از خود بروز مي دهد. در كلمات اميرمومنان علي (ع) در غررالحكم آمده است: احذروا عدوا نفذ في الصدور خفيا و نفث في الاذان نجيا، از آن دشمني بپرهيزيد كه در سينه ها مخفيانه نفوذ مي كند و در گوشها آهسته فوت مي كند! شبيه اين معني- با كمي تفاوت- در خطبه 83 نهج البلاغه نيز آمده است. در خطبه 121 نيز مي خوانيم: ان الشيطان يسني لكم طرقه و يريد ان يحل لكم دينكم عقده عقده، شيطان راههاي خويش را براي شما آسان جلوه مي

دهد و مي خواهد پيمانهاي الهي دين شما را گره گره بگشايد. به هر حال هدف از ايراد خطبه فوق و مانند آن هشداري است به همه انسانها كه مراقب اين دشمن بزرگ كه عداوت خود را از آن زمان كه آدم آفريده شد با او و فرزندانش اعلام نمود، باشند، و با توكل بر لطف بي پايان خداوند خداوند و استمداد از عقل و فطرت و وجدان و الهام گرفتن از ارشادهاي پيامبران الهي و استمداد از فرشتگان پروردگار، خود را از حوزه نفوذ شيطان دور دارند. آخرين نكته اي كه لازم مي دانيم در اين اشاره كوتاه ذكر كنيم اين

است كه طبق صريح بعضي از آيات قرآن، شياطين منحصر به ابليس و لشكر پنهاني او نيستند، بلكه گروهي از انسانها نيز شيطان ناميده شده اند. چرا كه كار آنها عينا همان كار شياطين است: و كذلك جعلنا لكل نبي عدوا شياطين الانس و الجن يوحي بعضهم الي بعض زخرف القول غرورا، اين چنين در برابر هر پيامبر دشمني از شياطين انس و جن قرار داديم كه به طور سري سخنان فريبنده و بي اساس را- براي اغفال مردم- به يكديگر مي گفتند. آري بايد مراقب وسوسه هاي همه آنها بود.

خطبه 008-درباره زبير و بيعت او

[صفحه 469]

يعني به الزبير في حال اقتضت ذلك و يدعوه في الدخول في البيعه، ثانيا. مقصود امام از اين سخن زبير است در جايي كه اقتضاي چنين سخني داشت و هدف امام اين است كه با اين سخن او را به بيعت خود باز گرداند. خطبه در يك نگاه: گوشه اي از داستان طلحه و زبير و پيمان شكني آنها را در شرح خطبه هاي سابق خوانديد، آنها با امام به ميل و اختيار خود بيعت كردند و حتي هنگامي كه خدمتش رسيدند و اجازه رفتن به عمره را خواستند، امام فرمود: شما قصد عمره نداريد. سوگند ياد كردند كه هدفي جز اين ندارند! امام به آنها پيشنهاد كرد كه بار ديگر بيعت خود را تجديد كنيد، آنها نيز با تعبيرات موكد، بيعت را تجديد كردند. امام به آنها اجازه داد كه براي عمره بروند، هنگامي كه خارج شدند، به حاضران فرمود: به خدا سوگند آنها را در فتنه اي مشاهده خواهيد كرد كه (جنگ و خونريزي به راه مي اندازند و خودشان) در آن كشته مي شوند. زبير براي توجيه پيمان شكني خود بهانه اي

درست كرد، و آن اين كه تنها با دستش بيعت كرده و مجبور بوده و با قلب بيعت نكرده است! امام در پاسخ او اين خطبه را ايراد فرمود (اين نكته قابل توجه است كه بعضي اين سخن را به امام حسن مجتبي (ع) نسب

ت داده اند كه به امر پدرش علي (ع) پس از خطبه عبدالله بن زبير در روز جمل فرمود، ولي بعيد به نظر نمي رسد كه علي (ع) اين سخن را قبلا در پاسخ ادعاهاي زبير بيان فرموده بود و امام حسن (ع) از آن در خطبه اش در روز جمل بهره گيري كرد): يزعم انه قد بايع بيده، و لم يبايع بقلبه، فقد اقر بالبيعه، و ادعي الوليجه. فليات عليها بامر يعرف، و الا فليدخل فيما خرج منه. ترجمه: او ادعا مي كند كه بيعتش تنها با دست بود نه با دل، پس اقرار به بيعت كرده، ولي مدعي يك امر پنهاني است (كه نيتش بر خلاف آن بوده) بنابراين بر او لازم است كه دليل روشني بر اين ادعاي خود بياورد و گرنه بايد در آن چيزي كه از آن خارج شده، داخل شود و به بيعت خود باز گردد و نسبت به آن وفادار باشد. شرح و تفسير: عذرهاي بدتر از گناه: با توجه به آنچه در بالا گفته شد، امام (ع) اين سخن را در پاسخ زبير مطرح فرمود كه مي خواست براي پيمان شكني خود توجيهي دست و پا كند، زيرا معاويه او را تحريك به خروج و سلطه بر كوفه و بصره كرد و آنها را فريب داد كه مي خواهد تمام شام را در اختيارشان گذارد. طلحه و زبير به خاطر جاه طلبي

كه داشتند پيمان موكد خود را با امام شكستند و زبير در توجيه

اين كار گفت: من تنها با دست خود بيعت كردم، نه با دل! امام در اين سخن پاسخ دندان شكني به او مي دهد پاسخي كه در تمام محافل حقوقي دنياي ديروز و امروز مورد قبول است و يك اصل اساسي در مسائل قضايي محسوب مي شود، مي فرمايد: او ادعا مي كند كه با دست خود بيعت كرد و هرگز با قلبش بيعت ننموده است (يزعم انه قد بايع بيده، و لم يبايع بقلبه). سپس مي افزايد: او با اين سخنش اقرار به بيعت مي كند و ادعاي يك امر باطني بر خلاف ظاهر بيعت دارد (فقد اقر بالبيعه، و ادعي الوليجه). در واقع اين سخن او تركيبي است از اقرار و ادعا، اقرارش مسموع و مقبول است و اما در مورد ادعا بايد اقامه دليل كند. لذا به دنبال آن امام مي فرمايد: او بايد قرينه قابل قبولي كه بر اين امر گواهي دهد اقامه كند (و اثبات نمايد در شرايطي بوده كه از روي اجبار و اكراه، اين بيعت انجام شده و قلب او با دست و زبانش هماهنگي نداشته) در غير اين صورت بايد دوباره به آنچه از آن خارج شده باز گردد و نسبت به بيعتش وفادار باشد (فليات عليها بامر يعرف، و الا فليدخل فيما خرج منه). بسياري از مردم ديده بودند كه طلحه و زبير با ميل خود نزد امام آمدند و بيعت كردند، آنها جزء نخستين افراد بودند

و اين امر در مسجد انجام گرفت، اين بيعت از هر نظر قابل قبول است و اگر كسي مي خواهد غير آن را ادعا كند بايد دليل

محكم و قرينه آشكاري بر ادعاي خود بياورد. علاوه بر اين همه مي دانستند كه در مورد بيعت با علي (ع) اكراه و اجباري وجود نداشت، گروه اندكي از سرشناسان بيعت نكردند، امام هم مزاحمتي براي آنها ايجاد نكرد. با توجه به اين، ادعاي عدم هماهنگي باطن و ظاهر چيزي نبود كه به اين سادگي قابل پذيرش باشد. همانگونه كه گفته شد اين يك اصل اساسي در تمام محافل حقوقي و قضايي است كه هر كس ظاهرا با ميل خود قراردادي را ببندد، بايد به آن وفادار باشد و ادعاي اكراه و اجبار و جدايي دل از زبان، و باطل از ظاهر پذيرفته نيست والا هر كس مي تواند قرارداد خود را با ديگران به راحتي به هم بزند. خريدار و فروشنده و ازدواج كننده و واقف و … هر وقت قرارداد را به مصلحت خود نديدند، بگويند ما تنها با زبان يا دست، قرار داد بستيم و قلب ما همراه نبود! در اين صورت به اصطلاح، سنگ روي سنگ بند نمي شود و تمام قراردادهاي افراد و دولتها و ملتها از ارزش و اعتبار سقوط مي كند و اين چيزي است كه هيچ عاقلي نمي پذيرد، حتي به يقين زبير هم اين معني را مي دانست ولي بر

اي اغفال عوام كه سيل اعتراض را به روي او گشوده بودند كه چرا بيعت خود را شكسته؟ تشبث به اين حشيش و توسل به اين دليل واهي جست. اينها همه به خاطر آن است كه مردم آن زمان مخصوصا عرب براي بيعت اهميت فوق العاده اي قائل بودند و شكستن آن را گناه بزرگ و تخلف غير قابل قبولي مي دانستند.

خطبه 009-درباره پيمان شكنان

[صفحه 473]

في صفته و صفه

خصومه و يقال انها في اصحاب الجمل بخشي از سخنان علي (ع) كه در توصيف خودش و توصيف دشمنان است و گفته مي شود منظور امام در اين جمله ها مخالفان او در جنگ جمل هستند. و قد ارعدوا و ابرقوا، و مع هذين الامرين الفشل، ولسنا نرعد حتي نوقع، و لا نسيل حتي نمطر. ترجمه: آنها (طلحه و زبير و يارانشان) رعد و برقي نشان دادند ولي با اين همه كارشان به سستي و شكست انجاميد ولي ما رعد (برقي) نشان نمي دهيم مگر اين كه بباريم و سيلي جاري نمي كنيم مگر اين كه باراني به راه اندازيم! شرح و تفسير: هياهوي توخالي: از تعبيراتي كه در كلام بالا آمده، چنين استفاده مي شود كه امام (ع) اين سخنان را بعد از پايان جنگ جمل بيان فرموده و اشاره به سخناني است كه طلحه و زبير و ياران آنها در آغاز جنگ بيان كرده بودند و قال و غوغايي به راه انداختند ولي سرانجام، كاري از پيش نبرده و مفتضحانه شكست خوردند و طلحه و زبير جان خود را در اين راه باختند. امام (ع) مي فرمايد: آنها رعد و برقي نشان دادند ولي با اين همه كارشان به سستي و شكست انجاميد (و قد ارعدوا و ابرقوا، و مع هذين الامرين الفشل). اين تشبيه زيبا اشاره به ابرهايي مي كند كه رع

د و برق فراواني ظاهر مي كنند و به مردم نويد باران پر بركتي مي دهند اما سرانجام بي آن كه قطره اي ببارد متلاشي و پراكنده مي شوند. سپس امام (ع) مي افزايد: ولي ما رعد (و برقي) نشان نمي دهيم تا بباريم و سيلي جاري نمي كنيم مگر اين كه باراني به راه

بيندازيم (و لسنا نرعد حتي نوقع، و لا نسيل حتي نمطر). اشاره به اين كه ما تا ضربات كاري بر پيكر دشمن وارد نكنيم نمي خروشيم و تا در ميدان مبارزه كار دشمن را نسازيم سروصدايي به راه نمي اندازيم! در واقع اين دو جمله كوتاه بيانگر دو مكتب مختلف در فعاليتهاي اجتماعي و نظامي و سياسي است. گروهي مردم سخنند و اهل حرف، در اين ميدان كه وارد مي شوند غوغا مي كنند، ولي به هنگام عمل جز سستي و ناتواني و ناكامي بهره اي ندارند. گروهي ديگر اهل كردار و عملند، سخن كم مي گويند اما عمل بسيار دارند. ساكت و خاموشند اما كارآمد و قهرمان. پيامبران الهي و مردان خدا و مجاهدان راه حق از گروه دوم بوده اند ولي اهل باطل و لشكريان شيطان غالبا در گروه اول جاي دارند. در اينجا نكته ظريفي است كه بايد به آن توجه داشت و آن اين كه رعد و برق قبل از باريدن است و سيلاب بعد از آن، گروهي هستند كه رعد و برقي نشان مي دهند،

اما بعدا باراني ندارند و بدتر از آنها گروهي هستند كه سيلابي راه مي اندازند بي آن كه قبل از آن باراني داشته باشند يعني حتي بعد از شكست و ناكامي ادعاي پيروزي و موفقيت و كاميابي دارند و اين هر دو از روشهاي افراد نادرست و بي منطق است. گروه اول مدعيان دروغين و گروه دوم دروغپردازان بي شرم و حيا هستند! از بعضي روايات استفاده مي شود هنگامي كه رسولان علي (ع)، كه براي دعوت آنها به انجام وظايف الهي و بازگشت به سوي جامعه مسلمين و عمل به پيمان بيعت رفته بودند، بازگشتند و

حامل خبر اعلان جنگ آنها نسبت به امام (ع) بودند كه با نهايت بي شرمي، با صراحت پيام داده بودند: آماده جنگ و مهياي نبرد باش! و صريحا امام (ع) را تهديد كرده بودند. امام (ع) از اين پيام برآشفت و همانگونه كه در خطبه 22 و 174 خواهد آمد به اين تهديدهاي نابخردانه آنان پاسخ فرمود كه هيچ كس تاكنون جرات نداشته است مرا تهديد به جنگ و ضربات در ميدان جنگ كند و تعبير به رعد و برق خالي از باران در كلام مبارك امام (ع) اشاره به همين تهديدهاي توخالي و مبارزه طلبي هاي بي محتواست. نكته ها: 1- مرد عمل: آنچه در گفتار بالا از امام (ع) آمده است- همانگونه كه اشاره شد- يكي از اص

ول اساسي مديريت اوليائالله است. هرگز اهل جار و جنجال و سروصدا نبوده اند، بلكه به عكس، هميشه عمل نشان مي دادند. آنها اين ويژگي اخلاقي را به اصحاب و ياران خود نيز منتقل مي كردند كه به جاي قال و غوغا، جهاد و تلاش از خود نشان دهند. نمونه اين معني چيزي است كه در داستان جنگ بدر آمده كه وقتي لشكر ابوسفيان كمي نفرات مسلمين را مشاهده كردند باور نكردند كه پيامبر اسلام با اين عدد كم به مقابله آنها برخاسته و احتمال مي دادند كه نفرات بيشتري همراه او به ميدان آمده باشند و در گوشه اي از ميدان و در پستيها و پشت بلنديها پنهان شده باشند، به همين دليل ابوسفيان به يكي از سربازانش به نام عمير دستور داد كه در اطراف ميدان دقيقا گردش كند و ببيند آيا تعداد مسلمين همان است كه ديده مي شود؟ عمير سوار بر مركب شد

و اطراف ميدان گردش كرد و همه جا را به دقت بررسي نمود و نگاهي نيز به قيافه اصحاب و ياران پيامبر اسلام (ص) انداخت، سپس نزد ابوسفيان آمد و با او چنين گفت: ما لهم كمين و لا مدد و لكن نواضح يثرب قد حملت الموت الناقع اما ترونهم خرسا لا يتكلمون، يتلمظون تلمظ الافاعي، ما لهم ملجا الا سيوفهم، ما اراهم يولون حتي يقتلوا و لا يقتلون حتي يقتل

وا بعددهم فارتاوا رايكم فقال له ابوجهل: كذبت و جبنت، آنها نه كميني دارند و نه نيروي كمك كننده ديگري (من فكر مي كنم) شترهاي مدينه مرگ براي شما (سوغات) آورده اند! آيا نمي بينيد سپاه محمد خاموشند و سخن نمي گويند و همچون مارهاي خطرناك زبانشان را در اطراف دهان به گردش درمي آوردند! آنها هيچ پناهگاهي جز شمشيرهايشان ندارند و من باور نمي كنم كه آنان به ميدان جنگ پشت كنند بلكه مي ايستند تا كشته شوند و كشته نمي شوند مگر اين كه به تعداد خود از شما بكشند! اين عقيده من است و شما تصميم خود را بگيريد! ابوجهل (از اين پيام تكان خورد ولي براي حفظ ظاهر) گفت: تو دروغ مي گويي و ترسيده اي مطلب چنين نيست! سرانجام جنگ بدر نشان داد كه آنچه عمير از وضع مسلمانان استنباط كرده بود واقعيت داشت نه آنچه ابوجهل گفت. اين سخن هرگز منافات با اين ندارد كه انسان براي استفاده از جنبه هاي رواني در ميدان جنگ رجز بخواند و با كلمات كوبنده، دشمن را بمباران كند. مشكل آنجاست كه تمام همت، رجزخواني و خلاصه كردن همه چيز در حرف و سخن باشد. هميشه بايد اساس كار را عمل تشكيل دهد و

سخن جنبه فرعي داشته باشد و به عنوان پشتوانه اي براي عمل مورد استفاده قرار گيرد. ن

مونه گروه اول، طلحه و زبير و همدستان آنها بودند و نمونه بارز گروه دوم، امام (ع) و يارانش. در خطبه 124 نهج البلاغه، تعبير روشني در اين باره ديده مي شود و آن اين كه امام (ع) ضمن دستورات جنگي به نيروهايش فرمود: اميتوا الاصوات فانه اطرد للفشل، به هنگام نبرد صداها را خاموش كنيد كه سستي را بهتر دور مي سازد. 2- فرق ميان غوغاسالاري و تبليغات مفيد و موثر ممكن است مرز ميان اين دو عنوان براي بعضي مشكل و پيچيده باشد كه از يكسو از گفتار بي عمل نهي شده و خاموش بودن و عمل نشان دادن به عنوان يك ارزش معرفي گرديده، و از سوي ديگر سخناني كه جنبه تبليغي دارد و از نظر رواني دوستان را تقويت و روحيه دشمن را تضعيف مي كند يكي از ابزارهاي مبارزه و موفقيت شمرده شده است، مانند رجزخواني در ميدان جنگ كه در ميان بزرگان نيز در غزوات رسول الله و جنگهاي اميرمومنان و ساير امامان معصوم همچون سيدالشهدا امام حسين (ع) در كربلا معروف است و همه با آن آشنا هستيم و همچنين تهديدهايي كه در نامه هاي پيامبر اسلام يا علي (ع) نسبت به دشمنانش وجود داشت. چگونه مي توان اين دو را از هم جدا ساخت و معيار آن چيست؟ حقيقت اين است كه فرق ميان اين دو با كمي دقت آشكار

است. آنچه مورد نهي واقع شده، سخنان توخالي و رعد و برقهاي بي محتوا يا همان چيزي است كه ما آن را لاف و گزاف مي ناميم و قراين نشان مي دهد كه

كار جدي به دنبال آن وجود ندارد. اين گزاف گويي ها كار شياطين و پيروان آنها و افراد بي منطق است. اما تشويق و تهديدهايي كه به دنبال آن برنامه و كار و عمل است و از دايره سخن به دايره عمل منتقل مي شود و نشانه هاي واقعيت در آن آشكار است، در گروه دوم جاي دارد كه نه تنها مذموم نيست بلكه بخشي از جنگ رواني با دشمنان محسوب مي شود و كاربرد وسيع و گسترده و موثري دارد. البته به اين نكته نيز بايد توجه داشت كه به هنگام درگيري در جنگ، پرداختن به رجزخواني و سخن گفتن و امثال آن بخشي از نيروهاي فعال انسان را به خود اختصاص مي دهد و از تاثير حملات و قدرت آن مي كاهد و به همين دليل از آن نهي شده است.

خطبه 010-حزب شيطان

[صفحه 479]

يريد الشيطان او يكني به عن قوم منظور حضرت از اين سخن شيطان است يا جمعيت خاصي (كه خوهاي شيطاني داشتند)! خطبه در يك نگاه: اين خطبه نيز به داستان جنگ جمل و حوادث دردناك آن اشاره مي كند، و امام لشكر طلحه و زبير را به عنوان لشكر شيطان معرفي فرموده سپس به ويژگيهاي خودش در اين ميدان اشاره مي كند و آنگاه برنامه آينده خود را در اين ميدان ضمن جمله هاي كوتاه و كوبنده اي كه آميخته با تهديدات جدي براي دشمن است بيان مي فرمايد و ضمن يك پيشگويي صريح نتيجه اين جنگ خونين را از قبل بيان مي كند. الا و ان الشيطان قد جمع حزبه، و استجلب خيله و رجله، و ان معني لبصيرتي: ما لبست علي نفسي، و لا لبس علي. و ايم الله لافرطن لهم حوضا

انا ماتحه! لا يصدرون عنه، و لا يعودون اليه. ترجمه: آگاه باشيد! شيطان حزب خود را گرد آورده و سواره و پياده هاي لشكرش را فراخوانده است، ولي من آگاهي و بصيرت خود را همراه دارم، نه حقيقت را بر خود مشتبه ساخته ام و نه ديگري بر من مشتبه ساخته، به خدا سوگند گردابي براي آنان فراهم سازم كه جز من كسي نتواند آن را چاره كند! هرگز از آن بيرون نمي آيند و (آن عده كه از آن بگريزند هرگز به سوي آن باز نمي گردن

د) و قدم نهادن در چنين صحنه هايي را فراموش مي كنند! شرح و تفسير: باز هم هشدار به مسلمانان: همانگونه كه قبلا اشاره شد سخنان امام در اين خطبه ناظر به مسائل مربوط به جنگ جمل است و با توجه به پيوند و ارتباطي كه ميان اين خطبه و خطبه بيست و دو، و از آن بالاتر ارتباطي كه بين اين خطبه و خطبه 137 است كه در واقع اين خطبه در آن خطبه ادغام شده و بخشي از آن را تشكيل مي دهد، ترديدي در اين امر باقي نمي ماند كه هدف اصلي در اين خطبه اشاره به جنگ جمل است و كساني كه آن را اشاره به جنگ صفين و لشكريان شام دانسته اند گويا اين پيوندها را در نظر نگرفته اند. نخستين محور در اين خطبه، همان تشبيه لشكر طلحه و زبير به لشكريان شيطان است، مي فرمايد: آگاه باشيد شيطان حزب خود را گرد آورده و سواره و پياده هاي لشكرش را فرا خوانده است (الا و ان الشيطان قد جمع حزبه، و استجلب خيله و رجله). چگونه آنها لشكر شيطان نباشند در حالي كه

پيمانشان را با امامشان شكستند و به خاطر جاه طلبي دست به نفاق افكني و ايجاد تفرقه در امت اسلامي زدند و آتشي روشن كردند كه گروه عظيمي در آن سوختند و خودشان نيز سرانجام طعمه آن آتش شدند! تعبير به حزب اشاره به هماهنگي اهد

اف آنها با هدفهاي شيطان است و تعبير به خيل (سواره نظام) و رجل (لشكر پياده)، اشاره به تنوع لشكريان آنهاست. در آيات قرآن نيز اشاره به حزب شيطان شده است آنجا كه مي گويد: انما يدعوا حزبه ليكونوا من اصحاب السعير، شيطان حزب خود را فقط براي اين دعوت مي كند كه از دوزخيان و اهل آتش باشند. در جايي ديگر اشاره به لشكر پياده و سواره شيطان كرده و براي آزمايش انسانها، شيطان را مخاطب ساخته، مي فرمايد: و اجلب عليهم بخيلك و رجلك، و لشكر سواره و پياده ات را بر آنها گسيل دار! اين اخطارهاي مكرر قرآن براي اين است كه اهل ايمان چشم و گوش خود را باز كنند مبادا در دام شيطان گرفتار شوند و در حزب او درآيند و در صف لشكر سواره و پياده او قرار گيرند! ولي اين سرنوشت شوم، دامان طلحه و زبير و همراهان و همكاران و پيروان آنها را گرفت و به خاطر جاه طلبي و هواپرستي در اين دام گرفتار شدند. سپس به بيان محور دوم پرداخته، ويژگيهاي خود را بيان مي فرمايد و مي گويد: من آگاهي و بصيرت خود را همراه دارم، نه حقيقت را بر خود مشتبه ساخته ام و نه ديگري بر من مشتبه ساخته است (و ان معي لبصيرتي: ما لبست علي نفسي، و لا لبس علي). در حقيقت سرچشمه گمراهي هر

كسي يكي

از سه چيز است: نخست اين كه بصيرت و آگاهي كافي نسبت به كاري كه مي خواهد اقدام كند نداشته باشد و ناآگاهانه وارد معركه اي شود كه بر خلاف رضاي خدا و فرمان حق است. ديگر اين كه در عين آگاهي، هوا و هوسها حجابي بر ديده حقيقت بين، بيفكند و انسان را گرفتار اشتباه كند و چه بسيارند كساني كه از گناه بودن چيزي آگاهند ولي بر اثر وسوسه هاي نفس و انگيزه هاي شيطاني، مجوزهايي براي خويش درست مي كنند و گاه، آن گناه را به عنوان يك وظيفه واجب پنداشته، به آن آلوده مي شوند، و به گفته قرآن (و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا). سوم اين كه اجازه به شياطين انس و جن بدهد كه در او نفوذ كنند و حقيقت را مشتبه سازند. هيچ يك از اين سه چيز در وجود مبارك آن حضرت راه نداشت چرا كه تمام درهاي خطا و انحراف را از درون و برون به روي وسوسه گران بسته بود و با هوشياري آميخته با تقوا، حقيقت را آنچنان كه هست درمي يافت و در سايه آن به پيش مي رفت. بعضي از شارحان نهج البلاغه گفته اند: تعبير ان معي لبصيرتي اشاره به اين است كه همان بصيرتي كه با آن رسول خدا را شناختم و در تمام حوادث مهم عصر او، در كنار او بودم، همان بصيرت همچنان با من است و همچون چراغ پرفروغي فرا راه

من قرار گرفته است. و اين جمله را اشاره اي به آيه شريفه قرآن مي دانند كه مي فرمايد: قل هذه سبيلي ادعوا الي الله علي بصيره انا و من اتبعني، بگو اين راه من است و من و پيروانم

با بصيرت كامل مردم را به سوي خدا دعوت مي كنيم. در حديثي نيز از امام علي بن موسي الرضا (ع) مي خوانيم: لنا اعين لا تشبه اعين الناس و فيها نور ليس للشيطان فيها نصيب، ما چشمهايي داريم كه شبيه چشمهاي مردم نيست و در آن نوري است كه شيطان در آن نصيبي ندارد. بعضي نيز معتقدند كه جمله دوم و سوم كه مي فرمايد: نه حقيقت را بر خود مشتبه ساخته ام و نه كسي بر من مشتبه ساخته تفسيري است بر جمله اول كه مي فرمايد: بصيرت و آگاهي من با من است، ولي آنچه در بالا گفته شد مناسب تر به نظر مي رسد. اين نكته نيز قابل ملاحظه است كه امام نخست مي فرمايد: من حقيقت را بر خود مشتبه نساخته ام، سپس مي فرمايد: و ديگران هم بر من مشتبه نساخته اند، اين در واقع يك ترتيب طبيعي است كه انسان بايد نخست از فريب نفس خويش در امان باشد تا فريب فريبندگان ديگر در جان و دل او اثر نگذارد. سپس به بيان محور سوم و آخرين سخن در اين زمينه پرداخته و پايان جنگ جمل را به روشني پيشگويي مي كند و به مخالف

انش سخت هشدار مي دهد، مي فرمايد: به خدا سوگند گردابي براي آنان فراهم سازم كه جز من كسي نتواند آن را چاره كند (و سرانجام همگي در آن غرق خواهند شد) و هرگز از آن بيرون نمي آيند و (آن عده كه از آن بگريزند) هرگز به سوي آن باز نمي گردند (و براي هميشه قدم نهادن در چنين صحنه هايي را فراموش مي كنند)! (و ايم الله لافرطن لهم حوضا انا ماتحه! لا يصدرون عنه، و لا يعودون اليه).

در واقع امام (ع) ميدان نبرد را به حوض يا گردابي تشبيه كرده كه آن را تا حد ممكن پر از آب مي كند آنچنان كه راه خلاصي از آن نداشته باشند و ابتكار عمل كاملا به دست او باشد (جمله انا ماتحه با توجه به اين كه ماتح به معناي كسي است كه آب را از چاه بالا مي كشد اشاره به همين نكته است). سپس به نتيجه آن اشاره مي كند كه لشكريان جمل چنان در آن گرفتار مي شوند كه راه فرار نخواهند داشت و اگر گروه اندكي از آن فرار كنند چنان درس عبرتي مي گيرند كه بازگشت به چنين صحنه اي را در تمام عمر فراموش كنند. جمله لافرطن مفهومش اين نيست كه من در اين راه افراط مي كنم، بلكه منظور اين است كه حداكثر تلاش ممكن را انجام خواهم داد تا راه را بر تمام دشمنان ببندم! (دقت كنيد) به همين دليل ع

ايشه كه يكي از سردمداران اصلي جنگ جمل بود هرگز در جنگهاي آينده شركت نكرد و براي تمام عمر، حضور در چنين صحنه هايي را فراموش كرد! نكته: لشكر شيطان! از خطبه بالا اين معني استفاده مي شود كه شيطان در برابر اغواگري خود تنها نيست، بلكه لشكرياني دارد كه در خطبه فوق به عنوان لشكر سواره و پياده شيطان (خيل و رجل) تعبير شده و همچنين دستياران و هم مسلكاني دارد كه از آن به حزب شيطان تعبير شده بود و همانگونه كه گفتيم اين هر دو تعبير در قرآن مجيد آمده است (توجه داشته باشد كه خيل گاه به معناي اسبها و گاه به معناي اسب سواران است و در اينجا معناي دوم منظور

مي باشد). البته شيطان، حزب و لشكر سواره و پياده اي به آن معني كه در اجتماعات امروزي و ارتشها معمول است ندارد، ولي مي دانيم او دستياراني از جنس خود و از جنس آدميان براي اغواي مردم دارد و حتي احزاب كنوني و لشكرهاي سواره و پياده فعلي كه در اختيار سلطه هاي ظالم و ستمگر است همان حزب شيطان و لشكر پياده و سواره او هستند. گروهي كه چابكتر و كارآمدترند، لشكر سواره شيطانند و آنها كه ضعيفتر و كم اثرترند، لشكر پياده اند، و گاه مي شود كه انساني خود، از فرماندهان لشكر شيطان مي باشد و چن

دان از آن آگاه نيست و حتي گاه تصور مي كند كه در زمره حزب الله ولي در واقع در سلك حزب الشيطان قرار دارد! رهروان راه حق بايد خود را به خدا بسپارند و تحت ولايت او قرار دهند تا به مضمون (الله ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الي النور) از تاريكيهاي وساوس شيطاني رهايي يافته و به نور ايمان و تقواي الهي راه يابند و خود را با تمام وجود در ظل عنايات الهي قرار دهند تا به مضمون (الهي لا تكلني الي نفسي طرفه عين ابدا)، خداوند امورشان را بر عهده گيرد و هدايتشان را تضمين كند. شرط وصول به اين مقام همان است كه مولا در خطبه بالا فرموده است، يعني بايد تا آنجا كه امكان دارد بصيرت و معرفت و شناخت را با خود همراه داشت و از فريب خويشتن پرهيز كرد و از قرار گرفتن در معرض فريب و وسوسه هاي ديگران برحذر بود.

خطبه 011-خطاب به محمد حنفيه

[صفحه 487]

لابنه محمد بن الحنفيه لما اعطاه الرايه يوم الجمل اين سخن را علي (ع) به

فرزندش محمد بن حنفيه فرمود، در آن هنگام كه پرچم را در روز جنگ جمل به دست او سپرد. تزول الجبال و لا تزل! عض علي ناجذك. اعر الله جمجمتك. تد في الارض قدمك. ارم ببصرك اقصي القوم، و غض بصرك، و اعلم ان النصر من عند الله سبحانه. ترجمه: اگر كوهها متزلزل شود تو تكان مخور! دندانهايت را به هم بفشار و جمجمه خويش را به خدا عاريت ده! قدمهايت را بر زمين ميخكوب كن! و نگاهت به آخر لشكر دشمن باشد! چشمت را فرو گير (و مرعوب نفرات و تجهيزات دشمن نشو)! و بدان! نصرت و پيروزي از سوي خداوند سبحان است! خطبه در يك نگاه: از روايات به خوبي استفاده مي شود كه اميرمومنان علي (ع) اصرار زيادي داشت كه در ميدان جمل جنگي صورت نگيرد و خون مسلمين بر صفحه آن ريخته نشود. و نيز آمده است كه در آن روز پرچم را به دست محمد بن حنفيه داد سپس در فاصله ميان نماز صبح تا ظهر، پيوسته آنها را دعوت به صلح و اصلاح و بازگشت به پيمان و بيعت مي كرد. و خطاب به عايشه كرد و فرمود: خداوند در قرآن مجيد، تو (و ساير همسران پيامبر را) دستور داده است كه در خانه هايتان بمانيد (و آلت دست ا

ين و آن نشويد)! تقواي الهي را پيشه كن و به خانه ات بازگرد و فرمان خدا را اطاعت كن! بعد رو به طلحه و زبير كرد و فرمود: شما همسران خود را در خانه پنهان كرده ايد، ولي همسر رسول خدا (ص) را به ميدان، در برابر همه آورده ايد! شما مردم را تحريك مي كنيد

و مي گوييد ما براي خونخواهي عثمان اينجا آمده ايم و مي خواهيم خلافت، شورايي شود (در حالي كه مردم انتخاب خود را كرده و خود شما نيز بيعت نموده ايد)! به زبير فرمود: آيا به خاطر داري كه روزي در مدينه من و تو با هم بوديم و تو با من سخن مي گفتي و تبسمي بر لب داشتي، پيامبر از تو پرسيد آيا علي را دوست داري؟ تو گفتي چگونه او را دوست نداشته باشم در حالي كه ميان من و او، هم خويشاوندي و هم محبت الهي است در حدي كه درباره ديگري نيست! در اينجا پيامبر (ص) فرمود: تو در آينده با او پيكار خواهي كرد، در حالي كه ظالم هستي! تو گفتي پناه مي برم به خدا از چنين كاري! باز هم علي (ع) به نصيحت ادامه داد و به پيشگاه خداوند عرضه داشت: خداوندا من بر اينان اتمام حجت كردم و مهلتشان دادم تو شاهد و گواه باش! سپس قرآن را گرفت و به دست مسلم مجاشعي داد و فرمود: اين آيه را براي آنها بخوان: و ان طائفتان من ال

مومنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما …، اگر دو گروه از مومنان با هم پيكار كنند در ميان آنها صلح برقرار سازيد. او به لشكرگاه دشمن نزديك شد و قرآن را به دست راست گرفت و آيه را خواند. آنها حمله كردند و دست راست او را قطع نمودند. قرآن را به دست چپ داد، دست چپش را قطع كردند. با دندان گرفت او را كشتند. اينجا بود كه علي (ع) فرمود: هم اكنون پيكار كردن با اين گردنكشان براي ما گواراست! در اينجا بود كه سخن بالا

را خطاب به محمد بن حنفيه بيان فرمود. به هر حال در اين خطبه امام (ع) رموز مهمي از فنون جنگ و نكته هايي را كه از نظر رواني و جسمي در يك سرباز مسلمان اثر مي گذارد و او را شجاع و آماده براي پيكار مي كند، بيان مي فرمايد. اين كلام مشتمل بر هفت جمله است: در جمله اول يك دستور كلي درباره مقاومت در ميدان نبرد مي دهد و سپس در پنج جلمه ديگر انگشت روي جزئيات و ريزه كاريها و اموري كه تاثير در استقامت و پيروزي دارد مي گذارد و در هفتمين و آخرين جمله، توجه به پروردگار و توكل بر ذات پاك او و اين كه پيروزي در هر حال از سوي اوست را مطرح مي فرمايد تا با قدرت و قوت ايمان، مشكلات و سختيهاي جنگ قابل تحمل شود و روحيه نبرد در حد اعلي براي مبار

زه با دشمن قرار گيرد. شرح و تفسير: همچون كوه استوار باش! همانگونه كه در بالا اشاره شد، اين خطبه نيز ناظر به جريانات جنگ جمل است. آنجا كه امام (ع) پرچم را به دست فرزند شجاعش (محمد بن حنفيه) مي سپارد و در عباراتي كوتاه و موثر و دلنشين، قسمت مهمي از دستورات جنگي را براي او در هفت جمله بيان مي دارد: نخست مي فرمايد: اگر كوهها متزلزل شود، تو تكان مخور! (تزول الجبال و لا تزل). در واقع مهمترين مساله در ميدان جنگ، مساله استقامت و پايمردي است كه رسيدن به پيروزي بدون آن غير ممكن است، و امام (ع) نيز در آغاز، روي همين مساله انگشت مي گذارد. اين جمله مي تواند اشاره اي به مضمون حديث معروفي باشد كه درباره مومن

نقل شده است كه مي فرمايد: المومن كالجبل الراسخ لا تحركه العواصف، فرد باايمان همچون كوه پا برجاست كه طوفانها و تندبادها آن را تكان نمي دهد! در حديث ديگري از پيامبر اكرم (ص) مي خوانيم: المومن اشد في دينه من الجبال الراسيه و ذلك ان الجبل قد ينحت منه و المومن لا يقدر احد علي ان ينحت من دينه شيئا، مومن، در دينش از كوههاي پابرجا محكمتر است! چرا كه كوه را گاهي مي تراشند، ولي از دين مومن چيزي كم و تراشيده نمي شود! سپس از ا

ين دستور كلي فراتر رفته و به جزئياتي كه در اين زمينه موثر و كارساز است مي پردازد، و در دومين جمله مي فرمايد: دندانهايت را به هم بفشار (عض علي ناجذك). ناجذ گاه به معني دندانهايي كه بعد از دندان انياب واقع شده، تفسير گرديده و گاه به معني دندان عقل و گاه به معني همه دندانها و يا همه دندانهاي آسيا. و در اينجا مناسب معناي سوم است. گفته مي شود فشار آوردن روي دندانها دو فايده دارد: نخست اين كه ترس و وحشت را زايل مي كند و به همين دليل هنگامي كه انسان از ترس بلرزد اگر دندانها را محكم بر هم بفشارد لرزش او ساكت يا كم مي شود و ديگر اين كه استخوانهاي سر را محكم نگاه مي دارد و در برابر ضربات دشمن آسيب كمتري به آن مي رسد و شبيه اين معني در خطبه ديگري از نهج البلاغه آمده است آنجا كه مي فرمايد: و عضوا علي الاضراس فانه انبي للسيوف عن الهام، دندانها را روي هم فشار دهيد كه اين كار تاثير شمشير را بر سر كمتر مي كند. در سومين جمله با

تعبير بسيار زيبايي مي فرمايد: جمجمه خويش را به خدا عاريت ده! (اعر الله جمجمتك). اشاره به اين كه آماده ايثار، جانبازي و شهادت در راه خدا باش كه اين آمادگي مايه شجاعت و شهامت و پايمردي است! بعضي از شارح

ان نهج البلاغه از اين جمله، پيشگويي و بشارت نسبت به سرنوشت محمد بن حنفيه در ميدان جنگ جمل استفاده كرده اند داير بر اين كه تو از اين ميدان سالم برون خواهي آمد چرا كه در مفهوم عاريت، باز پس گرفتن نهفته شده است. در چهارمين جمله مي فرمايد: قدمهايت را در زمين ميخكوب كن! (تد في الارض قدمك). اشاره به اين كه فكر عقب نشيني و فرار از ميدان هرگز در سر نپروران و در برابر دشمن ثابت قدم باش! همانگونه كه قرآن مجيد به مومنان دستور مي دهد: يا ايها الذين آمنوا اذا لقيتم فئه فاثبتوا، اي كساني كه ايمان آورده ايد هنگامي كه در ميدان نبرد با گروهي روبرو مي شويد ثابت قدم باشيد! تفاوت اين جمله با جمله اول ممكن است در اين بوده باشد كه جمله اول عدم تزلزل در فكر و روحيه را بيان مي كند و جمله اخير عدم تزلزل ظاهري و جسماني و عقب نشيني نكردن را در نظر دارد. در پنجمين جمله مي فرمايد: نگاهت به آخر لشكر دشمن باشد! (ارم ببصرك اقصي القوم). اين نگاه سبب مي شود كه به تمام ميدان و لشكر دشمن احاطه پيدا كند و آرايش جنگي را در همه جاي ميدان زير نظر بگيرد و از كم و كيف آن آگاه شود و محاسبات تهاجمي يا دفاعي خويش را بر اساس صحيح استوار سازد. در ششمين ج

مله مي فرمايد: (بعد

از آن كه تمام لشكر و جوانب ميدان را در نظر گرفتي) نظرت را فرو گير! (و غض بصرك). اين جمله، يا به معناي حقيقي آن است كه خود را در ميدان، دائما متوجه مناطق دوردست كه از تكرار نظر به آن، گاه ترس و رعبي به وجود مي آيد، مشغول نكند و تنها به اطراف خود بنگرد (توجه داشته باشيد غض بصر به معناي بستن چشم نيست بلكه به معناي فرو انداختن و كوتاه كردن نگاه است) و يا به معناي كنايي است يعني نسبت به كثرت نفرات و تجهيزات دشمن بي اعتنا باش و از آن چشم فرو گير و با شجاعت و شهامت بر دشمن بتاز و ضربات خود را بي واهمه بر او فرود آور! شاهد اين معنا جمله اي است كه در خطبه ديگري از نهج البلاغه آمده است آنجا كه مي فرمايد: و غضوا الابصار فانه اربط للجاش و اسكن للقلوب، چشمهاي خود را فرو گيريد تا قلب شما قويتر و روح شما آرامتر باشد. در هفتمين و آخرين جمله به يك نكته بسيار مهم و اساسي كه جنبه معنوي و روحاني دارد و مايه قوت نفوس و آرامش خاطر باشد، اشاره مي كند و مي فرمايد: با اين همه بدان كه نصرت و پيروزي از سوي خداوند سبحان است! (و اعلم ان النصر من عند الله سبحانه). اشاره به اين كه آنچه گفته شد تنها اسباب و مقدمات از نظر

ظاهر به حساب مي آيد، آنچه مهم است اراده خداست كه پيروزي و نصرت از آن سرچشمه مي گيرد، بر او دل ببند و به او تكيه كن و موفقيت نهايي را از او بخواه كه او بر هر

چيزي قادر و تواناست و نسبت به بندگان با ايمان و مجاهد، رحيم و مهربان است! همانگونه كه در قرآن مجيد نيز مي خوانيم: و ما النصر الا من عند الله العزيز الحكيم، پيروزي، تنها از سوي خداوند عزيز و حكيم است. جالب اين كه قرآن مجيد در آغاز اين آيه سخن از ياري فرشتگان به ميان مي آرد ولي با اين حال مي فرمايد: تصور نكنيد كه نصرت و پيروزي به دست فرشتگان است، بلكه تنها به دست خداوند قادر، عالم و تواناست! نكته ها: 1- محمد بن حنفيه كيست؟ او يكي از فرزندان رشيد اميرمومنان علي (ع) است و حنفيه لقب مادر اوست و اسمش خوله دختر يكي از مردان باشخصيت طايفه بني حنيفه است كه در يكي از جنگهاي اسلامي اسير شد و مي خواستند او را بفروشند، علي (ع) او را آزاد كرد و به همسري خود درآورد. او شجاعت را از علي (ع) به ارث برده بود و مي گويند گاهي زره هاي محكم را با دست پاره مي كرد و به همين دليل امام (ع) در جنگ جمل پرچم را به دست او سپرد و در جنگ صفين جناح چپ سپاه علي (ع) به دست او و محمد بن

ابي بكر و هاشم مرقال بود. او نسبت به امام حسن و امام حسين- عليهماالسلام- بسيار متواضع بود و فرزندان علي (ع) از حضرت فاطمه را بسيار احترام مي گذارد. روزي به او گفتند علي تو را به ميدانهاي خطرناك مي فرستد ولي از فرستادن حسن و حسين خودداري مي كند، در حالي كه آنها هم برادر تواند! او در جواب مي گويد: حسن و حسين همچون چشمان او هستند و من همچون بازوان او

و انسان به وسيله بازوهايش از چشمش دفاع مي كند. بعضي محمد بن حنيفيه را متهم مي كنند كه او بعد از امام حسين (ع) دعوي امامت داشت و يا حتي دعوي مهدويت! ولي مرحوم شيخ مفيد در اين زمينه سخن روشني دارد، مي گويد: محمد حنفيه هرگز ادعاي امامت نكرد و كسي را به سوي خود فرا نخواند (بلكه ديگران چنين نسبتهايي به او داده اند و مدعي امامت و يا مهدويت او بوده اند و طايفه (كيسانيه) جزء چنين مدعياني محسوب مي شوند. محمد حنفيه در سال 81 هجري در سن شصت و پنج سالگي دار فاني را وداع گفت. درباره محل دفن او اختلاف است، بعضي مي گويند در طائف بدرود حيات گفت و در همانجا دفن شد و بعضي مي گويند در بقيع به خاك سپرده شد و گاه محل وفات او را كوه رضوي در نزديكي مدينه دانسته اند. يكي از نشانه هاي جلال

ت مقام او اين است كه امام حسين (ع) هنگامي كه مي خواست از مدينه به سوي مكه حركت كند او را وصي و نماينده خود در مدينه قرار داد تا اخبار آنجا را به او برساند و وصيتنامه معروف خود را كه در مقاتل آمده، به او سپرد. 2- مهمترين شرط پيروزي بر دشمن از آيات قرآن مجيد و روايات اسلامي به خوبي استفاده مي شود كه اساس پيروزي در كارها صبر و استقامت و پايمردي است. قرآن سربازان پيروز كه حتي با نابرابري فاحش نسبت به دشمن، مشمول نصرت الهي مي شوند را با همين صفت توصيف كرده، مي فرمايد: ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا مائتين و ان يكن منكم مائه يغلبوا الفا من الذين كفروا بانهم قوم لا

يفقهون، هرگاه بيست نفر با استقامت از شما باشند با دويست نفر غلبه مي كنند و اگر صد نفر باشند بر هزار نفر از كساني كه كافر شدند پيروز مي گردند چرا كه آنها گروهي هستند كه نمي فهمند. در كلمات قصار نهج البلاغه مي خوانيم: و عليكم بالصبر فان الصبر من الايمان كالراس من الجسد و لا خير في جسد لا راس معه و لا في ايمان لا صبر معه، و بر شما باد كه صبر و استقامت كنيد! زيرا صبر و استقامت نسبت به ايمان، همچون سر است نسبت به بدن، تني كه سر با او نباشد فايده اي ندارد و

همچنين است ايماني كه صبر و استقامت با آن نباشد! در خطبه بالا نيز كرارا روي همين معني تكيه شده است، گاه مي فرمايد: اگر كوهها تكان بخورند تو استقامت كن و از جاي تكان مخور! و گاه مي فرمايد: قدمهايت را بر زمين ميخكوب كن! و بقيه جمله ها نيز در واقع شاخ و برگي براي اين معناست، زيرا دندانها را به هم فشردن، جمجمه خويش را به خدا عاريت دادن، نصرت و پيروزي را از جانب خدا دانستن، همه اينها به انسان استقامت بيشتر مي بخشد و پايداري فزونتر مي دهد و آنچه سبب شد كه مسلمانان در جنگهاي نابرابر با دشمنان در صحنه هاي مختلف پيروز شوند همين اصل بود، اصلي كه بايد در نسل كنوني نيز زنده بماند تا شاهد پيروزيهاي بيشتر بر دشمنان اسلام گردند.

خطبه 012-پس از پيروزي بر اصحاب جمل

[صفحه 497]

لما اظفره الله باصحاب الجمل، و قد قال له بعض اصحابه: وددت ان اخي فلانا كان شاهدنا ليري ما نصرك الله به علي اعدائك. فقال له عليه السلام: اهوي اخيك معنا؟ فقال: نعم. قال: فقد

شهدنا، و لقد شهدنا! في عسكرنا هذا اقوام في اصلاب الرجال و ارحام النساء، سيرعف بهم الزمان، و يقوي بهم الايمان. ترجمه: هنگامي كه خداوند امام (ع) را در جنگ جمل پيروز ساخت يكي از يارانش عرض كرد: دوست مي داشتم برادرم فلاني همراه ما بود تا شاهد پيروزيهاي الهي بر دشمنان كه خدا نصيب شما كرده است، بوده باشد) امام (ع) فرمود: آيا قلب و فكر و علاقه برادرت با ماست؟ او در پاسخ عرض كرد: آري. امام (ع) فرمود: او نيز به طور مسلم در اين صحنه حضور داشته است (نه تنها او حضور داشته بلكه) گروههايي در لشكر ما حضور داشتند كه هم اكنون در صلب پدران و رحم مادرانند. كساني كه زمانهاي آينده آنها را آشكار مي سازد و ايمان به وسيله آنها قوي و نيرومند مي شود. خطبه در يك نگاه: همانگونه كه از گفته سيدرضي پيداست اين خطبه نيز مربوط به داستان جنگ جمل است و هنگامي بيان شد كه پيروزي آشكار گرديد و ياران علي (ع) غرق شادي گشتند و يكي از ياران علي (ع) كه علاقه فوق ال

عاده اي به برادرش داشت جاي برادر را در اين صحنه خالي ديد و آرزو كرده بود كه اي كاش برادرش مي بود و در اين شادي شركت مي كرد و آثار عظمت الهي را در اين پيروزي سريع مشاهده مي نمود. اينجا بود كه علي (ع) با بيان لطيف و عميقي حضور معنوي برادرش را كه همدل و هم عقيده با او بود اعلام فرمود، زيرا از ديدگاه اسلام در ميان پيوندهاي گوناگوني كه در بين انسانها ديده مي شود (پيوند نژاد، زبان، تفكر سياسي و منافع اقتصادي و

… ) برترين و والاترين پيوند، همان پيوند مكتبي است كه در اين خطبه اشاره به آن شده است. به تعبير ديگر، علي (ع) در اين خطبه مي فرمايد: تمام كساني كه امروز در مناطق دور و نزديك جهان وجود دارند و به علل گوناگوني در اين ميدان و ميدانهاي مشابه آن حضور نداشته اند، اما با ما همدل و هم عقيده بوده اند و همچنين كساني كه فردا و تا آينده دوردست از صلب پدران و رحم مادران قدم به عرصه جهان مي نهند و با ما همدل و هم عقيده اند، در واقع در اين ميدان نبرد حق و باطل حضور داشته و در بركات و حسنات آن شريكند! شرح و تفسير: پيوند مكتبي: همانگونه كه از گفتار بالا روشن شد، امام اين سخن را در پاسخ يكي از يارانش كه آرزوي حضور برادرش ر

ا در آن معركه داشت بيان كرد و به او فرمود: آيا قلب و فكر و علاقه برادرت با ماست؟! (فقال له عليه السلام: اهوي اخيك معنا؟) او در پاسخ عرض كرد: آري (فقال: نعم). امام فرمود: او نيز به طور مسلم در اين صحنه با ما بوده و حضور داشته است! (فقد شهدنا). سپس افزود: (نه تنها او حضور داشته بلكه براي تو بگويم كه) گروهي در اين لشكر ما حضور داشته اند كه هم اكنون در صلب پدران و رحم مادرانند (هنوز متولد نشده اند) (و لقد شهدنا! في عسكرنا هذا اقوام في اصلاب الرجال و ارحام النساء). همان اقوامي كه زمانهاي آينده آنها را به وجود مي آورد و آشكار مي سازد و لشكر ايمان به وسيله آنها قوي و نيرومند مي شود! (سيرعف بهم الزمان، و يقوي

بهم الايمان). آري آنها كه در هر زمان و مكان در آينده دور و نزديك با ما پيوند مكتبي دارند، همه جا با ما هستند هر چند تقدير الهي در ميان صفوف آنها در ظاهر جدايي افكند. ولي در عالم معني همه با همند و در پيروزيها و بركات و حسنات الهي مشتركند. جمله سيرعف بهم الزمان ترجمه تحت اللفظي اش چنين است: زمان آنها را همانند خون رعاف از بيني خود مي چكاند اين تعبير ظاهرا اشاره به اين است كه همانگونه كه خون در عروق انسان وجود دا

رد هر چند آشكار نيست ولي لحظه اي فرا ميرسد كه آشكار مي شود و به سادگي و آساني از بدن بيرون مي ريزد، آنها نيز در باطن و درون اين جهان وجود دارند، ولي تدريجا طبق زمانبندي الهي از مرحله كمون به مرحله ظهور مي رسند و به وظايف خود مي پردازند. ويژگي آنها در اين است كه: و يقوي بهم الايمان، دين و ايمان به وسيله آنها نيرو مي گيرد (و در مسير خدا و آيين حق گام برمي دارند و رسالتي را كه زمان و مكان بر عهده آنان گذارده است به درستي انجام مي دهند). در ميان شارحان نهج البلاغه در اينجا گفتگوهايي درباره نحوه حضور غايبان درگرفته است كه آيا حضور آنها، حضور روحاني است؟ يعني ارواح آنها كه قبل از بدنها آفريده شده اند در آنجا حضور دارند، يا حضور بالقوه است؟ يعني گويي حضور دارند هر چند ظاهرا حاضر نيستند؟ ولي ظاهر اين است كه منظور امام (ع) حضور در تقسيم حسنات و نتيجه ها و پاداشهاست. يعني آنها كه دلهايشان با ماست و در حزب و گروه ما حزب الله قرار دارند، در

پاداشهاي الهي با ما سهيم و شريكند و به اين ترتيب حضور معنوي در همه ميدانهاي مبارزه حق و باطل دارند. همانها كه در زمان خود همان وظايفي را انجام مي دهند كه امروز ما انجام مي دهيم، گرچه

دست تقدير ميان ما و آنها جدايي افكنده، ولي عقايد يكي است و برنامه هاي عملي يكي، و به همين دليل همه در نتيجه كار يكديگر سهيم و شريكند، بلكه در حقيقت آنها وجود واحدي هستند كه هر زمان در لباسي تجلي مي كنند. همانگونه كه لشكر باطل نيز چنين اند! آنها كه در مسير شيطان گام برمي دارند عقايدشان فاسد و اعمالشان آلوده و كارشان ظلم و ستم و بيدادگري است و دلهايشان در اين مسير با هم است، در جرايم اعمال و كيفرها سهيم و شريكند، همانگونه كه شرح آن در ذيل خواهد آمد. نكته: محكمترين پيوندها! آنچه در اين خطبه آمده است بيان واقعيت مهمي در فرهنگهاي الهي است و پرده از روي مطلبي برمي دارد كه محاسبات دنياي مادي هرگز قادر به بيان آن نيست. امام مهمترين پيوند در ميان مومنان را پيوند مكتب مي شمرد كه از هر پيوند ديگري (نژاد، زبان، منافع اجتماعي، ايده هاي حزبي و مانند آن) برتر و والاترست و شعاع اين پيوند الهي تمام زمانها و مكانها را فرا مي گيرد و همه انسانهاي گذشته و امروز و آينده را در يك مجموعه الهي و روحاني گردآوري مي كند. مي فرمايد: تمام مومنان امروز، و آنها كه در رحم مادرانند و هنوز متولد نشده اند يا كساني كه قرنها بعد از اين از صلب

پدران در رحم مادران منتقل و سپس متولد و بزرگ مي شوند، در ميدان جنگ جمل حضور داشته اند!

چرا كه اين يك مبارزه شخصي بر سر قدرت نبود، بلكه پيكار صفوف طرفداران حق در برابر باطل بود و اين دو صف همچون رگه هاي آب شيرين و شور تا نفخ صور جريان دارد و مومنان راستين در هر زمان و مكان در مسير جهان حق و در برابر جريان باطل به مبارزه برمي خيزند و همه در نتايج مبارزات يكديگر و افتخارات و بركات و پاداشهاي آن سهيمند. دليل آن هم روشن است و آن اين كه همه يك حقيقت را مي جويند و يك مطلب را مي طلبند و در يك مسير گام برمي دارند و براي يك هدف شمشير مي زنند و به خاطر جلب رضاي خداوند يكتا تلاش و كوشش مي كنند. با توجه به اين اصل اساسي بسياري از مسائلي كه در قرآن و احاديث وارد شده است و براي بعضي يك معما جلوه مي كند حل مي شود. در قرآن مجيد در داستان قوم ثمود مي فرمايد: فكذبوه فعقروها فدمدم عليهم ربهم بذنبهم فسويها، پس آنها پيامبرشان (صالح) را تكذيب كردند و ناقه اي را كه معجزه الهي بود پي نمودند و به هلاكت رساندند، پروردگارشان نيز آنها و سرزمينشان را به خاطر گناهانشان در هم كوبيد و با خاك يكسان كرد! در حالي كه تواريخ با صراحت مي گويد پي

كننده ناقه تنها يك نفر بود، ولي از آنجا كه ديگران نيز با او همدل و هم عقيده بودند فعل او به همه نسبت داده شده و مجازات همه را فرا گرفته است، و اين مفهوم همان كلامي است كه مولا (ع) در جاي ديگر فرموده: ايها الناس انما يجمع الناس الرضي و السخط و انما عقر ناقه ثمود رجل

واحد فعمهم الله بالعذاب لما عموه بالرضا، اي مردم رضايت و نارضايي (نسبت به كاري) موجب وحدت پاداش و كيفر مي گردد، ناقه ثمود را يك نفر بيشتر پي نكرد اما عذاب و كيفر آن، همه كافران قوم ثمود را شامل شد چرا كه همه به عمل او راضي بودند. در داستان جابر بن عبدالله انصاري كه روز اربعين شهادت امام حسين (ع) به زيارت قبر مباركش آمد و غوغايي در آنجا برپا كرد مي خوانيم كه او ضمن زيارتنامه پرسوز و پرمحتوايش در برابر قبر امام حسين و يارانش، خطاب به قبر ياران كرده و مي گويد: من گواهي مي دهم شما نماز را برپا داشتيد و زكات را ادا كرديد و امر به معروف و نهي از منكر نموديد با اهل الحاد پيكار كرديد و خدا را تا آخرين نفس پرستش كرديد، سپس افزود: و الذي بعث محمدا بالحق لقد شاركناكم فيما دخلتم فيه، سوگند به خدايي كه محمد را به حق مبعوث ساخته ما با شما در آنچه از نعمتها و پاد

اش الهي وارد شديد شريك و سهيم هستيم. اين سخن چنان بود كه حتي دوست با معرفت جابر، عطيه را در شگفتي فرو برد تا آنجا كه زبان به اعتراض گشود و گفت: اي جابر ما چه كرده ايم كه با آنها شريك باشيم، نه از دره اي پايين رفتيم و نه از كوهي برآمديم و نه شمشير زديم و در حالي كه ياران حسين (ع) ميان سرها و بدنهايشان جدايي افتاد و فرزندانشان يتيم و همسرانشان بيوه شدند! جابر، اصلي را كه در بالا به آن اشاره شد به استناد حديثي از پيامبر اكرم (ص) به

عطيه يادآور شد و گفت: من از حبيب خدا رسول خدا شنيدم كه مي فرمود: من احب قوما حشر معهم و من احب عمل قوم اشرك في عملهم، كسي كه قومي را دوست دارد با آنها محشور مي شود و كسي كه عمل قومي را دوست دارد در عملشان شريك است. سپس افزود: سوگند به خدايي كه محمد را به حق به نبوت برانگيخته، نيت ياران من همان است كه حسين و اصحابش بر آن بودند! در آيات قرآن كرارا يهود معاصر پيامبر اسلام را كه در مدينه مي زيستند مخاطب قرار داده و آنها را به خاطر اعمالي كه معاصران موسي نسبت به او انجام دادند سرزنش و مواخذه مي كند، در حالي كه قرنها بلكه هزاران سال ميان آنها فاصله بود ولي چون آنها نسبت به اعمال نياكانشان

علاقمند و پايبند بودند تمام فاصله درنورديده شده و همه در يك صف در برابر موسي قرار گرفتند. از جمله در يكي از آياتي كه در آن خطاب به بهانه جويان يهود دارد مي گويد: قل قد جائكم رسل من قبلي بالبينات و بالذي قلتم فلم قتلتموهم ان كنتم صادقين، بگو پيامبراني پيش از من با دلايل روشن و آنچه را گفتيد (معجزاتي را كه امروز از من مي خواهيد) به سراغ شما آمدند، پس چرا آنها را كشتيد اگر راست مي گوييد! جالب اين كه در ذيل اين آيه حديثي از امام صادق (ع) وارد شده است كه مي فرمايد: خداوند مي دانست آنها (يهود معاصر پيامبر) قاتل پيامبران پيشين نبودند ولكن چون همدل و هم عقيده با قاتلان بودند، آنها را قاتل ناميد، چون راضي به فعل آنها بودند. محدث بزرگ شيخ حر عاملي در

جلد يازده وسائل الشيعه در كتاب امر به معروف و نهي از منكر روايات متعددي در اين زمينه نقل كرده است. اين طرز فكر، افقهاي وسيعي را در برابر ديدگان ما مي گشايد و به ما در فهم محتواي آيات و روايات و سلوك راه حق كمك قابل ملاحظه اي مي كند.

خطبه 013-سرزنش مردم بصره

[صفحه 505]

ترجمه: سخني از آن حضرت بعد از واقعه جمل در مذمت اهل بصره: (اي اهل بصره) شما لشكريان زن بوديد و پيروان چهارپا (اشاره به شتر عايشه است) تا زماني كه (شتر) نعره مي كشيد به صداي آن پاسخ داديد (و جنگ كرديد)، اما همين كه شتر پي شد فرار كرديد. اخلاق شما پست و پيمانهايتان بي اعتبار و از هم گسسته، و دين شما نفاق و دورويي است و آب شما شور و تلخ است. آن كس كه در ميان شما اقامت گزيند در دام گناه گرفتار آيد و آن كس كه از شما دوري گزيند و رخت بربندد، رحمت خدا را دريابد. گويا مي بينم خداوند عذاب را از بالا و پايين بر شهر شما فرستاده و همه آن و كساني كه در آن قرار دارند زير آب غرق شده، تنها كنگره هاي بلند مسجدتان همچون سينه كشتي روي آب نمايان است. خطبه در يك نگاه: اين خطبه همانند بعضي از خطبه هاي قبل و بعد ناظر به داستان جنگ جمل است و اهل بصره را به خاطر آن كه چشم و گوش بسته، دنبال جاه طلبان سياسي همچون طلحه و زبير افتادند و نخستين شكاف را در صفوف مسلمين ايجاد كردند زير شديدترين ضربات سرزنشهاي خود قرار مي دهد، به علاوه آنها را به عذاب الهي در آينده تهديد

مي كند. باشد كه درس عبرتي براي آنان گردد و در آينده از

تكرار اينگونه اعمال بپرهيزند. شرح و تفسير: ويژگيهاي سپاه جمل: در اين بخش از خطبه، نخست اشاره به اعمال زشت و صفات مذموم اهل بصره كه مخاطبان او بودند فرموده و هفت نكته را يادآور مي شود. در آغاز مي فرمايد: شما لشكر زن بوديد (كنتم جند المراه). درست است كه آتش افروزان اصلي جنگ جمل، طلحه و زبير بودند و شواهد تاريخي نيز مي گويد كه معاويه هم در اين كار دست داشت ولي بي شك، بيشترين چيزي كه مردم را به شركت در اين جنگ خانمانسوز تشويق كرد، حضور عايشه با آن سوابقي كه با پيامبر اسلام (ص) داشت، بود. به خصوص اين كه لقب ام المومنين نيز بهانه اي بود براي تشويق مردم به دفاع از مادر. و به همين دليل علي (ع) اهل بصره را لشكر زن خطاب مي فرمايد. در توصيف دوم مي فرمايد: شما پيروان چهارپا- يعني شتر عايشه- بوديد! (و اتباع البهيمه). سپس به بيان دليل آن پرداخته مي فرمايد: تا زماني كه شتر صدا مي كرد و نعره مي كشيد، به صداي او پاسخ مي داديد و جنگ مي كرديد، اما همين كه شتر پي شد، فرار كرديد! (رغا فاجبتم، و عقر فهربتم). به گفته بعضي از مورخان، شتر عايشه در جنگ جمل به منزله پرچم لشكر بود و همه، اطراف آن را گرفته بودند و در پاي آن شمشير مي

زدند و مردان جنگي لشكر طلحه و زبير در زير اين پرچم تا آخرين نفس جنگ مي كردند و كشته مي شدند. در بعضي از روايات آمده: در آن روز هفتاد نفر از قريش افسار شتر عايشه را به دست گرفتند و

يكي پس از ديگري كشته شدند. گروهي كه بيش از همه در جنگ جمل از شتر دفاع مي كردند جنگجويان قبيله بني ضبه و ازد بودند. اميرمومنان چون چنين ديد، با صداي بلند فرمود: ويلكم اعقروا الجمل فانه شيطان، واي بر شما! شتر را بزنيد و پي كنيد كه آن شيطاني است! سپس اضافه فرمود: اين شتر را بكشيد و گرنه عرب، نابود خواهد شد و شمشيرها همچنان در حركت خواهد بود. اينجا بود كه جنگ آوران سپاه امام به طرف شتر حمله كردند و در يك حمله برق آسا آن را پي نمودند، شتر بر زمين افتاد و نعره بلندي كشيد. آنجا بود كه سپاه عايشه شكست خورد و لشكر بصره فرار كردند. نكته جالب اين كه در بعضي از روايات آمده كه علي (ع) دستور داد لاشه شتر را آتش زنند و خاكسترش را به باد دهند و فرمود: خدا لعنت كند آن را، چقدر به گوساله سامري شبيه است! سپس اين آيه را تلاوت فرمود: و انظر الي الهك الذي ظلت عليه عاكفا لنحرقنه ثم لننسفنه في اليوم نسفا، (اي سامري! به اين معبودت كه پيوسته آن را پرستش مي

كرده اي نگاه كن و ببين كه ما آن را نخست مي سوزانيم سپس خاكستر آن را به دريا مي پاشيم! نكته جالب ديگر اين كه عايشه براي تقويت رواني لشكر بصره خواست از روش پيامبر اسلام در جنگ بدر استفاده كند. مشتي سنگريزه برداشت و به سوي اصحاب علي (ع) پاشيد و بلند فرياد زد: شاهت الوجوه، صورتهايتان زشت باد! (اين عمل پيامبر در جنگ بدر يكي از عوامل اعجازآميز شكست لشكر دشمن بود، در حالي كه پايان جنگ

جمل شكست مفتضحانه اي بود!). در سومين و چهارمين و پنجمين توصيف، به وضع اخلاقي آنها پرداخته، مي فرمايد: اخلاق شما پست و پيمانهايتان بي اعتبار و گسسته و دين شما نفاق و دورويي است! (اخلاقكم دقاق و عهدكم شقاق، و دينكم نفاق). تعبير به دقاق كه از ماده دقت و در اينجا به معناي خردي و پستي است اشاره به دنياپرستي بصريان و آلودگيها و هوسرانيهاي آنان است و پيمان شكني آنها اشاره به آن است كه در آغاز با امام بيعت كردند سپس بيعت خود را شكسته به دشمنان پيوستند. نفاق آنها از آنجا سرچشمه مي گيرد كه ظاهرشان اسلام و دفاع از همسر پيامبر، اما باطنشان قيام بر ضد حكومت اسلامي و جانشين به حق پيامبر و همسويي با نفاق افكنان شام بود و تعبير به ناكثين در مورد لشك

ريان جمل به خاطر همين پيمان شكني و نفاقشان بود. سپس به ششمين توصيف اشاره كرده و مي فرمايد: آب شما شور و تلخ است (و ماوكم زعاق). معلوم است چنين آبي كه علاوه بر تلخي و شوري، به خاطر مجاورت ساحل دريا آلودگيهاي زيادي نيز دارد، براي سلامتي جسماني زيانبار و با توجه به رابطه روح و جسم، در روح و فكر انسان نيز موثر است. بنابراين مذمت از آب آنها در واقع نوعي مذمت از اخلاق آنان است. سپس به سراغ هفتمين توصيف رفته، مي فرمايد: آن كس كه در ميان شما اقامت گزيند در دام گناه گرفتار آيد (چرا كه يا وسوسه هاي نفس شيطاني او را به شركت در گناه دعوت مي كند و يا حداقل در برابر گناه شما سكوت مي كند) (و المقيم بين اظهركم مرتهن بذنبه). و آن

كس كه از شما دوري گزيند و رخت بربندد و به جاي ديگر رود رحمت خدا را دريابد (چرا كه از محيط ظلم و گناه و فساد كه در انتظار عذاب الهي است رهايي يافت) (و الشاخص عنكم متدارك برحمه من ربه). اين سخن اشاره اي است به آنچه در روايات ديگر آمده است از جمله در حديثي كه مرحوم كليني در كافي از ابوالحسن امام هادي (ع) نقل مي كند آمده است كه حضرت به يكي از ياران خود به نام جعفري فرمود چرا تو را نزد عبدالرحمن بن يعقوب

ديدم (عبدالرحمن بن يعقوب يكي از منحرفان عقيدتي بود)؟ او عرض مي كند: عبدالرحمن دايي من است. فرمود: مگر نمي داني كه او درباره خداوند سخن بسيار بدي مي گويد و او را به صفات مخلوقات توصيف مي كند در حالي كه چنين نيست، سپس فرمود: يا نزد او باش و ما را ترك كن يا با ما بنشين و او را ترك نما! جعفري مي گويد: او هر چه مي خواهد بگويد، وقتي من با او هم عقيده نباشم چه گناهي بر من است؟ حضرت فرمود: اما تخاف ان تنزل به نقمه فتصيبكم جميعا، آيا نمي ترسي كه بلايي بر او نازل شود و همه شما را دربربگيرد؟ به همين دليل هنگامي كه فساد- مخصوصا فساد عقيدتي- محيطي را فرا گيرد و مومنان نتوانند با آن مقابله كنند و بيم آلودگي آنان برود بايد از آن محيط هجرت كنند و فلسفه هجرت مسلمانان در آغاز اسلام نيز، درست همين معني بود. تعبير به مرتهن بذنبه، در گروه گناه خويش است اشاره به اين است كه گناه انسان را اسير خود مي سازد و گويي

به گروگان مي گيرد و رها نمي كند همانگونه كه در قرآن مجيد آمده است: كل نفس بما كسبت رهينه، هر انساني در گرو اعمال خويش است. به هر حال اين جمله دليل روشني است بر تاثير محيط بر اخلاق انسانها، يا بايد محيط آلوده را پاك كرد و يا

از آن هجرت نمود. سپس امام (ع) به يكي از مجازاتهاي دنيوي مردم بصره اشاره فرموده، مي فرمايد: گويا مي بينم تنها كنگره هاي مسجدتان همچون سينه كشتي روي آب نمايان است و خداوند عذاب را از بالا و پايين بر شهر شما فرستاده و همه آن و كساني كه در آن بوده اند زير آب غرق شده اند (كاني بمسجدكم كجوجو سفينه قد بعث الله عليها العذاب من فوقها و من تحتها، و غرق من في ضمنها). اين سخن اشاره به طوفان شديدي است كه آن شهر را در خود فرو مي برد از بالا سيلاب فرو مي ريزد و از زمين آب مي جوشد و همچون طوفان نوح همه جا را فرا مي گيرد تنها چيزي كه از شهر باقي مي ماند، سقف بلند مسجد آن است. تشبيه به (جوجو سفينه، سينه كشتي) ممكن است اشاره به مناره ها و كنگره هاي بالاي ديوار مسجد باشد كه شكل نيم دايره دارد و شبيه سينه كشتي است و قابل توجه اين كه در ذيل همين خطبه در روايت ديگري كه بعدا خواهد آمد مي خوانيم: ما يري منها الا شرف المسجد، تنها كنگره هاي مسجد به چشم مي خورد. در اين كه آيا اين پيشگويي چه زماني تحقق يافته است، شارحان نهج البلاغه بحثهاي فراواني دارند. ابن ابي الحديد مي گويد كه اين پيشگويي دو بار تحقق يافت و تمام بصره در زير آب غرق شد،

يكي

در زمان قادربالله و ديگري در زمان قائم بامرالله (كه هر دو از خلفاي بني عباس بودند) صورت گرفت، تمام بصره غرق شد و تنها قسمتي از مسجد جامع آن از آب بيرون بود مانند سينه پرنده همانگونه كه اميرمومنان علي (ع) خبر داد. امواج عظيمي از درياي فارس برخاست و سيلابي نيز از كوههاي اطراف سرازير شد و تمام خانه ها و آنچه را در آنها بود در كام خود فرو برد و بسياري از اهل بصره هلاك شدند. اخبار اين دو حادثه نزد اهل بصره معروف است و هر نسلي از نسل قبل آن را روايت مي كند. مرحوم سيدرضي بعد از پايان اين خطبه، سه روايت ديگر درباره جمله هاي اخير كه در خطبه آمده بود نقل مي كند. نخست اين كه مي گويد: و في روايه و ايم الله لتغرقن بلدتكم حتي كاني انظر الي مسجدها كجوجو سفينه او نعامه جاثمه. سپس مي گويد: و في روايه كجوجو طير في لجه بحر. سرانجام مي فرمايد: و في روايه اخري بلادكم انتن بلادالله تربه: اقربها من الماء، و ابعدها من السماء، و بها تسعه اعشار الشر، المحتبس فيها بذنبه، و الخارج بعفو الله. كاني انظر الي قريتكم هذه قد طبقها الماء، حتي ما يري منها الا شرف المسجد، كانه جوجو طير في لجه بحر. ترجمه: به خدا سوگند سرزمين شما زير آب غرق

مي شود، گويي من به مسجد آن مي نگرم كه همچون سينه كشتي يا شترمرغي است كه خود را به زمين چسبانيده است. در روايت ديگري آمده است: همانند سينه پرنده اي كه روي آب درياي عميق و مواجي نشسته باشد. نيز در روايت ديگري مي فرمايد: خاك سرزمين شما بدبوترين خاك

شهرهاي خداست! از همه، به آب نزديكتر و از همه شهرها از آسمان دورتر است و (نه عشر) بديها از محيط شماست. كسي كه در آنجا گرفتار مي شود به سبب گناهش مي باشد و آن كس كه از آن بيرون مي آيد به خاطر عفو و رحمت خداست. گويا مي بينم كه آب، تمام شهر شما را فرا گرفته و پوشانيده است و جز كنگره هاي مسجدتان همانند سينه پرنده اي بر درياي مواج و عميق، چيزي ديده نمي شود. بايد توجه داشت كه روايت نخست تفاوت چنداني با آنچه در روايت سابق آمد ندارد تفاوت آن در اين است كه با قسم شروع مي شود و با صراحت از غرق اين شهر سخن مي گويد و در مورد پيدا بودن مسجد آن از زير آب تشبيه ديگري بر تشبيه سابق مي افزايد و مي فرمايد: به خدا سوگند سرزمينتان زير آب غرق مي شود، گويي من به (بالاترين نقطه) مسجد آن مي نگرم كه همچون سينه كشتي يا شترمرغي است كه خود را به زمين چسبانيده است (و ايم الله لتغرقن بلدتكم حتي كا

ني انظر الي مسجدها كجوجو سفينه او نعامه جاثمه). در روايت دوم تفاوت بسيار كمتر است فقط به جاي تشبيه سينه كشتي، تشبيه به سينه پرنده آمده است. مي فرمايد: همانند سينه پرنده اي كه روي آب دريا نشسته باشد (كجوجو طير في لجه بحر). ولي در سومين روايت تفاوتهاي بيشتري با روايتي كه در اصل خطبه نقل شد ديده مي شود. در اين روايت در ذم اهل بصره به سه نكته اشاره كرده، مي فرمايد: خاك سرزمين شما بدبوترين خاك شهرهاي خداست (بلادكم انتن بلاد الله تربه). چرا كه از همه، به آب نزديكتر و از

همه شهرها از آسمان دورتر است (اقربها من الماء، و ابعدها من السماء). درست است كه تمام درياهاي جهان در يك سطح قرار دارند و طبعا همه بنادر از نظر فاصله با آب يا خورشيد يكسانند، ولي بعيد نيست كه اين تعبير امام (ع) اشاره به شهرهاي بلاد اسلام باشد كه بصره نسبت به ساير آنها در موقعيتي پست تر قرار دارد و مي دانيم شهرهايي كه به سطح دريا نزديكترند نور كمتري از آفتاب را دريافت مي دارند چرا كه هواي مجاور آنها فشرده و غليظ است و هر جا نور كمتري از آفتاب دريافت دارد، آلودگيهاي بيشتري دارد چرا كه نور آفتاب اثر عميقي در از ميان بردن ميكروبها دارد. در دومين توصيف م

ي فرمايد: نه عشر بديها در محيط شماست! (و بها تسعه اعشار الشر). اين امر ممكن است به خاطر ويژگيهاي اخلاقي مردم آنجا باشد و يا از جهت خاصيت بندر بودن كه مركز رفت و آمد اشخاص مختلف و هجوم فرهنگهاي بيگانه و آلودگيهاي اخلاقي است كه از خارج بر آن تحميل مي شود. و لذا در تاريخ مي خوانيم كه بسياري از حوادث دردناك قرنهاي نخستين اسلام، از همين شهر بصره برخاست. در سومين توصيف مي فرمايد: كسي كه در آنجا گرفتار مي شود به سبب گناهش مي باشد و آن كس كه از آن بيرون مي آيد به خاطر عفو و رحمت خداست (المحتبس فيها بذنبه، و الخارج بعفو الله). سپس به سراغ همان جمله اي مي رود كه شبيه آن را در روايات گذشته داشتيم، مي فرمايد: گويا مي بينم كه آب، تمام شهر شما را فرا گرفته و پوشانيده است و جز كنگره هاي مسجدتان، همانند سينه پرنده اي بر درياي

مواج و عميق، چيزي ديده نمي شود (كاني انظر الي قريتكم هذه قد طبقها الماء، حتي ما يري منها الا شرف المسجد، كانه جوجو طير في لجه بحر). اين تعبيرات كه در روايات مختلف آمده به خاطر آن است كه راويان حديث گاه قسمتي از آن را نقل به معني كرده اند و يا در ثبت حديث گرفتار خطا شده اند و اين احتمال كه امام اين سخن

را در چند مورد تكرار كرده باشد و در هر مورد غير از آنچه قبلا فرموده است فرموده باشد، بعيد به نظر مي رسد. نكته ها: 1- پيشگويي پيامبر (ص) درباره جنگ جمل جالب توجه است كه در روايات متعددي از پيامبر مي خوانيم كه نسبت به داستان جنگ جمل و موضع گيري عايشه در آن، پيشگوييهايي فرموده و به او هشدار داده است، از جمله اين كه: چون عايشه عازم بر خروج شد به جستجوي شتري براي او برآمدند كه هودجش را حمل كنند، شخصي به نام يعلي بن اميه شتري به نام عسكر براي او آورد كه بسيار درشت اندام و مناسب اين كار بود. هنگامي كه عايشه آن را ديد از آن خوشش آمد و در اين هنگام شتربان به توصيف قدرت و قوت شتر پرداخت و در لابه لاي سخنش نام عسكر را كه نام آن شتر بود بر زبان جاري كرد، هنگامي كه عايشه اين نام را شنيد تكان خورد و انا لله و انا اليه راجعون بر زبان جاري كرد و بلافاصله گفت اين شتر را ببريد كه مرا در آن حاجتي نيست. هنگامي كه دليلش را از او سوال كردند، گفت رسول خدا (ص) نام چنين شتري را براي

من ذكر فرموده و مرا از سوار شدن بر آن نهي فرموده است. سپس دستور داد شتر ديگري براي او بياورند اما هر چه گشتند شتر ديگري كه مناسب اين كار باشد نيافتن

د، ناچار جهاز شتر و صورت ظاهري آن را تغيير دادند و نزد او آوردند، گفتند شتري قويتر و نيرومندتر براي تو آورديم او هم راضي شد. ابن ابي الحديد بعد از نقل اين داستان، داستان ديگري از ابومخنف نقل مي كند كه عايشه در مسير راه خود به سوي بصره به يك آبادي به نام حواب رسيد، سگهاي آبادي سر و صداي زيادي كردند به طوري كه شترهاي كاروان رم كردند. يكي از ياران عايشه گفت: ببينيد چقدر سگهاي حواب زياد است و چقدر فرياد مي كنند، عايشه فورا زمام شتر را كشيد و ايستاد، گفت: اينجا حواب و اين صداي سگهاي حواب بود، فورا مرا برگردانيد! چرا كه از پيامبر شنيدم كه مي فرمود … در اينجا به ذكر خبري پرداخت كه پيامبر او را هشدار داده بود: بترس از آن روزي كه به راهي مي روي كه سگهاي حواب در آنجا در اطراف تو سر و صداي زيادي خواهند كرد! در آنجا يك نفر (براي منصرف ساختن عايشه از اين فكر) صدا زد: خداي تو را رحمت كند ما مدتي است از حواب گذشته ايم! گفت: شاهدي داريد؟ آنها رفتند و پنجاه نفر از عربهاي آن بيابان را ديدند و پاداشي براي آنها قرار دادند كه بيايند شهادت دهند: اينجا حواب نيست! و حواب را پشت سر گذاشتيد، عايشه پذيرفت و به راه خود ادامه داد! عجيب

اين است كه اينگونه مطالب، سبب ترديد عايشه مي شد ولي

آن همه روايات صريحي كه از پيامبر اكرم درباره علي (ع) شنيده بود و راوي بسياري از آنها خود او بوده است، سبب ترديد و انصراف او نشد، و اين از عجايب است! در ضمن از اين داستانها استفاده مي شود كه او به آساني فريب مي خورد و تغيير عقيده مي داد. 2- نكوهش اهل بصره: آنچه در خطبه بالا از مذمت اهل بصره آمد، قسمتي از آن مربوط به تاثير آب و هوا و موقعيت شهر و وضع اجتماعي آنجا (كه بندرگاه بود، و محل ورود انواع فرهنگها و افكار و اخلاق آلوده، كه به طور طبيعي در آنجا و مانند آن بوده و هست) مي باشد ولي بخشي از آن مربوط به صفات و روحيات ساكنان آنجا بوده، كه اين قسمت لزومي ندارد در هر عصر و زماني چنان باشد، بلكه اشاره به مردم همان عصر و همان زمان است كه به آساني تسليم برنامه هاي زشت و نفاق افكن طلحه و زبير شدند و پيمان خود را با علي (ع) شكستند و آن همه كشته در اين راه خطا، دادند. بنابراين مانعي ندارد كه در اعصار ديگر، نيكان و پاكاني در آنجا باشند. به همين دليل در بعضي از روايات، مدح و ستايش اين شهر نيز ديده مي شود، از جمله در خطبه اي كه از اميرمومنان علي (ع) نقل شده، ضمن برشمرد

ن بخشهايي از حوادث سختي كه بر اين شهر مي گذرد مي خوانيم كه امام (ع) اهل بصره را مخاطب ساخت و فرمود: خداوند براي هيچ يك از شهرهاي مسلمين شرافت و كرامتي قرار نداده، مگر اين كه در شما برتر از آن را قرار داده است … قاريان

شما بهترين قاريان قرآنند و زاهدان شما بهترين زاهدان، عابدان شما بهترين عبادت كنندگان و تاجران شما بهترين و صادقترين تاجرانند … كودكان شما باهوشترين و زنان شما قانعترين زنانند. هيچ منافاتي ندارد كه قوم و ملتي بر اثر برخوردار شدن از تعليم و تربيت كافي و خودسازي و تهذيب نفس، رذايل اخلاقي را كنار بگذارند و به سوي فضايل گام بردارند، به خصوص اين كه مفاسد اخلاقي آنها رسواييهايي همچون جنگ جمل و پيامدهاي نامطلوب آن به بار آورد و آنها را تكان دهد و بيدار كند. 3- تاثير محيط در اخلاق از تعبيراتي كه امام (ع) در اين خطبه داشتند دو نكته به خوبي روشن مي شود: نخست تاثير محيط طبيعي و جغرافيايي در خلق و خوي انسانها (آنجا كه فرمود: ماوكم زعاق … بلادكم انتن بلاد الله تربه اقربها من الماء و ابعدها من السماء) و ديگر تاثير محيط اجتماعي در اخلاق انسانهاست (آنجا كه فرمود: و المقيم بين اظهركم مرتهن بذنبه). ولي مسلم

است كه تاثير اينها در حد فراهم آوردن زمينه هاست و هرگز علت تامه نيست، به همين دليل در چنين محيطهايي هميشه افراد خوب و شايسته اي پيدا مي شوند، و به عكس در مناطقي كه آب و هواي مناسب براي خلق و خوي سالم دارد و از محيط اجتماعي خوبي نيز برخوردار است، افراد شرور و فاسد و زشت سيرتي نيز پيدا مي شوند.

خطبه 014-در نكوهش مردم بصره

[صفحه 519]

ترجمه: بخشي از خطبه آن حضرت (ع) در همين زمينه. سرزمين شما به آب نزديك است و از آسمان دور، عقلهايتان سبك و افكارتان سفيهانه است! از اين جهت شما هدف خوبي براي تيراندازان هستيد و لقمه چربي

براي مفتخواران و شكار خوبي براي صيادان و درندگان! خطبه در يك نگاه: آنچه در بالا آمد بخش ديگري است از خطبه اي كه علي (ع) در پايان جنگ جمل ايراد فرموده است و به احتمال قوي با بخشهايي كه قبلا آمد در يك خطبه جاي داشته كه مرحوم سيدرضي آنها را از يكديگر جدا كرده و به هر حال در اين بخش، باز هم به سرزنش مردم بصره مي پردازد و از كم فكري آنها كه به آساني آلت دست نفاق افكنان مي شدند و هدف مناسبي براي هوي پرستان بودند، سخن مي گويد و به آنها هشداري مي دهد كه مراقب آينده خويش باشند و اين جريان تكرار نگردد! شرح و تفسير: باز هم در نكوهش اهل بصره: همانگونه كه قبلا نيز اشاره شد اين سخن بخش ديگري از همان خطبه مشروحي است كه اميرالمومنين علي (ع) در نكوهش اهل بصره بعد از جنگ جمل ايراد فرمود كه در عباراتي كوتاه به هفت نكته از صفات زشت و شرايط خاص جغرافيايي آنها كه غالبا لازم و ملزوم يكديگرند اشاره مي كند. در جمله اول و دوم مي ف

رمايد: سرزمين شما به آب نزديك است و از آسمان دور (ارضكم قريبه من الماء، بعيده من السماء). در اين كه اين دو جمله اشاره به جنبه هاي مادي آن است يعني نزديك بودن به آب دريا و شط و طبعا دور بودن از آسمان و يا اشاره به جنبه هاي معنوي آن است كه سرزمين دلهاي شما با اين كه به آب حيات وجود امام نزديك است، از آسمان رحمت الهي دور است و يا اين كه يك جمله ناظر به جنبه هاي مادي و جمله ديگر

ناظر به جنبه هاي معنوي است، در ميان شارحان نهج البلاغه گفتگوست. ولي ظاهر عبارت- با توجه به معني حقيقي ارض و سماء كه به مفهوم ظاهري زمين و آسمان است- همان معني اول است و در اين كه زمين آنها به آب نزديك بود و مشكلات زندگي ساحل دريا را داشت، مخصوصا سرزمينهايي همانند بصره كه شط بزرگي از كنار آن گذشته و به دريا مي ريزد و در معرض جزر و مد سنگين است، بحثي نيست، اما اين كه چگونه از آسمان دور است، جمعي از شارحان نهج البلاغه گفته اند: علماي نجوم مطابق رصدهايي كه كرده اند ثابت نموده اند كه دورترين منطقه آباد زمين از آسمان قريه اي است نزديك بصره به نام ابله. ولي از نظر دانشمندان امروز ظاهرا اين سخن قابل قبول نيست، چون زمين بصره مانند تمام بندرهاي جه

ان تقريبا همسطح آب درياست و مي دانيم آب درياهاي جهان كه متصل به يكديگر است در يك سطح قرار دارد، در حالي كه مناطق زيادي در روي زمين وجود دارد كه از سطح دريا بسيار پايين تر است، ولي اين احتمال وجود دارد كه منظور مقايسه با تمام مناطق روي زمين نيست، بلكه مقايسه با ساير شهرهاي اسلامي آباد و معروف آن زمان است. در جمله سوم و چهارم مي فرمايد: عقلهايتان سبك و افكارتان سفيهانه است! (خفت عقولكم، و سفهت حلومكم). دليل روشن اين گفتار امام همان است كه در خطبه هاي قبل آمد كه به آساني تسليم هوسهاي طلحه و زبير شدند و براي حفظ شتر عايشه هزاران كشته دادند و سرانجام با شكست و رسوايي تسليم شدند و از كار خود پشيمان گشتند. در اين كه ميان عقول

كه جمع عقل است و حلوم كه جمع حلم است چه تفاوتي مي باشد از مفردات راغب چنين استفاده مي شود كه حلم و حلم از آثار عقل است، به تعبير ديگر: عقل همان نيروي ادراك انسان مي باشد و فكر و خويشتنداري و انديشه در انجام كارها از نتايج آن محسوب مي شود و مردم بصره چون عقلهاي سبكي داشتند طبعا افكارشان سست بود و در برابر تبليغات سوء هوسبازان به سرعت تحريك مي شدند. به همين دليل در جمله پنجم و ششم و هفتم، امام مي

فرمايد: از اين جهت شما هدف خوبي براي تيراندازان هستيد و لقمه چربي براي مفتخواران و شكار خوبي براي صيادان و درندگان! (فانتم غرض لنابل، و اكله لاكل، و فريسه لصائل). بديهي است افراد ساده لوح و سبك مغز به آساني در دام صيادان دين و ايمان و تشنگان مال و مقام و هوسبازان سياسي گرفتار مي شوند، به همين جهت بهترين چيزي كه مي تواند جوامع انساني را در برابر اين مكاران بيمه كند، بالا بردن سطح افكار عموم و آگاه ساختن مردم از مسائل مختلف اجتماعي و سياسي است، همان چيزي كه اسلام روي آن تاكيد دارد و يكي از فلسفه هاي مهم خطبه هاي نماز جمعه دادن آگاهي مستمر در اين زمينه است. مردم بصره اگر كمي در كار خود مي انديشيدند و از شرايط زمان و مكان آگاهي داشتند، هرگز بازيچه دست امثال طلحه و زبير نمي شدند كه پيمان بيعت خويش را با امام خود بشكنند و بر ضد او قيام كنند و آن همه كشته بدهند و سرانجام آن شكست و رسوايي باشد. در اين كه ميان جمله هاي سه گانه فانتم غرض لنابل، شما هدف

خوبي براي تيراندازان هستيد، و اكله لاكل، و لقمه چربي براي خورندگان، و فريسه لصائل، و صيد مناسبي براي صيادان و درندگان، چه تفاوتي است و آيا هر سه جمله يك معني دارد كه

با عبارات متفاوت بيان شده، يا از معاني مختلف خبر مي دهد، جاي تامل است. ولي بعيد نيست هر كدام به يكي از زوايا و ابعاد اين مساله ناظر باشد. جمله اول نشانه گيري از دور را بيان مي كند كه حتي اگر دور از دسترس بازيگران سياسي باشيد، شما را شكار مي كنند. و جمله سوم حمله از نزديك را بيان مي كند و جمله دوم نتيجه نهايي صيد را. بايد توجه داشت كه اين جملات و سرزنشها متوجه همان گروهي است كه آلت دست نفاق افكنان شدند وگرنه در بصره در آن زمان و در زمانهاي بعد مردمان با شخصيتي بودند كه امام (ع) در جمله هايي كه در شرح خطبه سابق آمد از آنها ستايش مي كند.

خطبه 015-در برگرداندن بيت المال

[صفحه 525]

ترجمه: درباره آنچه عثمان از بيت المال به افراد خاصي بخشيده بود و امام (ع) آنها را به بيت المال بازگرداند: به خدا سوگند (اموال غارت شده بيت المال را به آن باز مي گردانم حتي) اگر آن را بيابم كه مهر زنان شده يا كنيزاني با آن خريده باشند، همه را قاطعانه به بيت المال برمي گردانم (و اجازه نمي دهم بي عدالتي سابق در جهان اسلام ادامه يابد!) زيرا در عدالت گشايش است (براي همه قشرهاي جامعه) و آن كس كه عدالت براي او تنگ (و ناگوار) باشد، ظلم و ستم براي او تنگتر (و ناگوارتر) است! خطبه در يك نگاه: اين سخن امام (ع) در واقع بخشي از خطبه اي است كه بعد از بيعت

مردم با آن حضرت در مدينه ايراد فرمود و در آن به تمام افرادي كه در عصر عثمان اموال بيت المال را غارت كرده بودند يا از طرف خليفه به آنها اهدا شده بود هشدار مي دهد و به آنها اعلام مي كند كه بايد تمام اين اموال را به بيت المال بازگردانند و اگر باز نگردانند با قدرت از آنها خواهد گرفت و به اين ترتيب امام (ع) اميد طمع ورزان را قطع كرد و در پايان خطبه در جمله هايي كوتاه و بسيار پرمحتوا ارزش عدالت را بيان فرموده است. شرح و تفسير: به خدا سوگند اموال غصب شده را ب

از مي گردانم! همانگونه كه از لحن خطبه پيداست، در آغاز خلافت ظاهري اميرمومنان علي (ع) ايراد شده است. ابن ابي الحديد از ابن عباس حديث نقل مي كند كه علي (ع) اين خطبه را در روز دوم بيعتش ايراد فرمود (البته عبارات ابن عباس كمي با آنچه سيدرضي آورده است تفاوت دارد، ولي مطلب دقيقا يكي است). بديهي است اين سخن همچون آبي بود كه بر آتش سوزاني كه در سينه هاي مردم زبانه مي كشيد فرو پاشيده شد، همانها كه نسبت به بي عدالتيهايي كه در زمان عثمان شده بود شديدا معترض بودند و حتي گروهي نسبت به نظام اسلامي و قوانين آن، بدبين شده بودند، همه احساس آرامش كردند كه فصل نوي در تاريخ اسلام گشوده شده و حكومت اسلامي كه به بيراهه مي رفت هم اكنون راه اصلي خود را بازيافته است و اگر اين جمله هاي حساب شده نبود آرامشي در مدينه پيدا نمي شد و اي بسا هجوم به خانه عثمان و ياران او از سوي مردم خشمگين ادامه مي يافت و خونهاي زيادي در

اين راه ريخته مي شد. به هر حال، نخست مي فرمايد: به خدا سوگند اگر آن (اموالي كه از بيت المال غارت شده و عطايايي كه عثمان بي حساب به اين و آن بخشيده است) را بيابم كه كابين زنان شده يا كنيزاني با آن خريده شده باشد (و جزو زند

گي افراد شده باشد)، همه را قاطعانه به بيت المال باز مي گردانم (و اجازه نمي دهم بي عدالتي سابق در جهان اسلام ادامه يابد)! (و الله لو وجدته قد تززج به النساء، و ملك به الاماء، لرددته). سپس مي افزايد: (ممكن است كساني از اين كار كه ضامن اجراي عدالت است ناراحت شوند و احساس مضيقه و تنگنا كنند، ولي اين اشتباه بزرگي است!) زيرا عدالت مايه گشايش براي جامعه است و آن كس كه عدالت براي او موجب مضيقه و تنگنا گردد ظلم و ستم براي او سخت تر و تنگتر است! (فان في العدل سعه و من ضاق عليه العدل، فالجور عليه اضيق). امام (ع) در نخستين جمله هاي اين كلام، تصميم قاطع خود را براي بازگرداندن اموالي كه به ظلم از بيت المال گرفته شده است بيان مي دارد تا آنجا كه اگر اين اموال را در مصارف حساس و خاصي كه مربوط به زندگي خانوادگي افراد است صرف شده باشد، باز هم بايد به بيت المال برگردد تا مردم بدانند آنچه قبلا عمل شده قانون اسلام نبوده و الگو و سرمشقي براي آيندگان نگردد! سپس در ذيل اين سخن، اين تصميم قاطع را با منطق و دليل همراه مي سازد و مي فرمايد: اين مصداق روشن عدالت است كه مايه شكوفايي جامعه و رضايت عموم مردم و خاموش شدن آتش فتنه هاست. سرانج

ام به كساني كه

دستهايشان به اين اموال آلوده است و تصور مي كنند اين تصميم امام (ع) به زيان آنهاست اندرز مي دهد كه اين كار به نفع خود آنها مي باشد، زيرا اگر كسي عدالت بر او تنگ باشد ظلم تنگتر است چرا كه عدالت اموال حلال او را به او مي دهد و تنها اموال نامشروعش را مي گيرد ولي اگر تن به عدالت ندهند و رسم ظلم و جور را زنده كنند، تمام اموالشان به خطر مي افتد، هم حلالشان و هم حرامشان! درست است كه ظلم ممكن است در كوتاه مدت به سود ظالم باشد، ولي بي شك در دراز مدت چنين نخواهد بود و تاريخ نشان داده است كه چگونه ظالمان سرانجام گرفتار همان قانونهاي ظالمانه اي مي شوند كه خود ساخته و پرداخته بودند، حتي نزديكترين دوستان و بستگان آنها به آنها خيانت مي كنند و در فرصت مناسب از پشت به آنها خنجر مي زنند. قابل توجه اين كه به گفته كلبي (مورخ و مفسر معروف)، طبق نقل ابن ابي الحديد، علي (ع) بعد از ايراد اين خطبه دستور داد تمام سلاحهايي كه در خانه عثمان براي تهاجم بر مسلمين گردآوري شده بود از آنجا بيرون آورند و همچنين ساير اموال بيت المال را، ولي دستور فرمود متعرض اموال شخصي او (كه از طريق مشروع حاصل شده بود) نشوند و نيز فرمان داد تمام

اموالي كه عثمان به عنوان جايزه و بدون استحقاق به افراد داده بود به بيت المال بازگردانده شود. اين سخن به عمرو بن عاص در سرزمين شام رسيد، بلافاصله به معاويه نوشت هر كاري از دستت ساخته است انجام ده، زيرا فرزند ابوطالب (مطابق اين فرمان) تو را از تمام اموالت بيرون

كشيده است همانگونه كه پوست شاخه درختان را براي ساختن عصا برمي كنند! در اين كه منظور از من ضاق عليه العدل، فالجور عليه اضيق، كسي كه عدالت براي او تنگ باشد ظلم براي او تنگتر است چيست؟ مفسران نهج البلاغه تفسيرهايي ذكر كردند. يك تفسير همان بود كه در بالا ذكر شد. تفسير ديگر اين كه: گشايش عدالت از اين نظر است كه مايه خشنودي خدا و خشنودي خلق خدا و هماهنگ با نظام هستي است، در حالي كه ظلم موجب خشم الهي و خشم مردم و سبب تنگناها در دنيا و آخرت مي باشد. ديگر اين كه هر گاه از طريق عدالت چيزي را از كسي بگيرند ممكن است بر او سخت آيد، اما به طور مسلم اگر ظالمانه از او بگيرند سخت تر است! ديگر اين كه كسي كه طاقت تحمل عدل و انصاف را ندارد و از آن متنفر است چگونه مي تواند طاقت تحمل ظلم و جور را داشته باشد! مانعي ندارد كه هر چهار تفسير در مفهوم اين جمله كوتاه و پرمعني جمع ب

اشد. نكته ها: 1- آثار عدالت در جامعه انساني در نهج البلاغه بارها و بارها روي مساله عدالت و انصاف تكيه شده و اصولا اميرمومنان علي (ع) يكي از بزرگترين بنيانگذاران عدل در جامعه بشري است و به گفته نويسنده معروف مسيحي (جرج جرداق)، او بانگ عدالت انسانيت است كه از حلقوم تاريخ برخاسته و به همين دليل نام كتابش را الامام علي صوت العداله الانسانيه ناميده است. در روايات اسلامي- هماهنگ با سخنان علي (ع) در نهج البلاغه- تعبيرات جالبي در اين زمينه ديده مي شود. در سخني از امام سجاد علي بن

الحسين (ع) مي خوانيم: العدل احلي من الماء يصيبه الظمان، عدالت شيرين تر از آب براي تشنه كامان است! (همانگونه كه حيات تشنه كامان در آب است، حيات جامعه انسانيت در عدالت است!. در حديث ديگري از امام صادق (ع) مي خوانيم: العدل احلي من الشهد و الين من الزبد و اطيب ريحا من المسك، عدل شيرين تر از عسل، نرمتر از كره، خوشبوتر از مشك است. در حديث ديگري از امام اميرالمومنين (ع) مي خوانيم: العدل اساس به قوام العالم، عدل شالوده اي است كه قوام جهان بر آن بنا شده است! و در تعبير زيبا و پرمعناي ديگري از همان حضرت آمده است: ما عمرت البلدان بمثل العدل، شهرها

و كشورها آباد نمي شوند مگر به عدالت!. اصولا همانگونه كه در احاديث بالا اشاره شد، پايه جهان هستي بر عدالت نهاده شده، عدالت به مفهوم جامعش يعني قرار گرفتن هر چيزي در جاي خود، زمين و آسمان و كرات منظومه شمسي و منظومه ها و كهكشانها در جهان بزرگ همه بر طبق قوانين حساب شده اي در مسير خود حركت دارند. الكترونها و پروتونها و اجزاي اتم و مدارات آن، همه حساب شده اند و هر كدام در جاي خويش قرار گرفته اند. در ساختمان وجود انسان اگر اعتدال در هر يك از دستگاهها و نظامات حاكم بر آن، به هم بخورد بيماري يا مرگ را به دنبال دارد. همين معني در جهان نبات و حيوان و ساير موجودات زميني و آسماني حاكم است. دانشمندان ثابت كرده اند كه استقرار حيات و زندگي در كره زمين نتيجه مجموعه پيچيده اي از نظامات حاكم بر آن است كه هر گاه تغيير پيدا كند و كميتها و كيفيتها مختصري دگرگون شود

از قابليت حيات مي افتد و به ويرانه اي مرگبار مبدل مي شود. اين است مفهوم حديث معروف نبوي كه مي فرمايد: بالعدل قامت السموات و الارض، آسمانها و زمين با عدالت برپاست. آيا در چنين مجموعه اي انسان و جامعه انسانيت كه جزء كوچكي از آن است مي تواند دور از نظم و عدالت به حيات خ

ود ادامه دهد؟ آيا ممكن است به صورت وصله ناهمرنگي درآيد و جايي براي ادامه حيات داشته باشد؟ ممكن است ظلم در كوتاه مدت، منافع شخص يا كشوري را تامين كند، ولي اثرات مرگبار آن در دراز مدت قابل انكار نيست! 2- بخششهاي عجيب عثمان! اين مساله مورد اتفاق همه مورخان است كه عثمان خليفه سوم، حاتم بخشيهاي عجيبي از بيت المال كرد و مبالغ فوق العاده اي از آن را در ميان اطرافيان و بستگان و دوستان خود تقسيم نمود و بر خلاف سنت پيامبر (ص) و حتي بر خلاف روش دو خليفه پيشين تبعيضهاي ناروايي در بيت المال مقرر داشت و همان بود كه سبب قيام عمومي بر ضد او گرديد و به قتل او انجاميد. جالب اين كه اين ارقام به طور گسترده در تواريخ با ذكر عدد آمده است كه قسمت كمي از آن را در شرح خطبه شقشقيه آورديم. مرحوم علامه اميني در جلد هشتم الغدير با استفاده از منابع معروف اهل سنت حاتم بخشيهاي عثمان را به طور دقيق جمع آوري كرده است كه مطالعه اعداد و ارقام آن هر خواننده اي را در تعجب فرو مي برد. مسعودي در مروج الذهب ارقام عجيبتري را ارائه مي دهد (هر چند او اين تبعيضهاي نارواي شگفت آور را به حساب جود و كرم عثمان مي گذارد ولي جود و كرم از چه

چيز و از مال چه

كسي)؟! از جمله مي گويد در ايام عثمان، جماعتي از صحابه، صاحب املاك مزروعي و خانه ها شدند، از جمله زبير خانه اي در بصره ساخت كه قرنها برقرار بود. مسعودي تصريح مي كند كه هم اكنون (سال 332 هجري) آن خانه آباد است و به مهمانسرايي براي تجار و سرمايه داران و واردكنندگاني كه از بحرين، اجناس مهمي وارد مي كنند تبديل شده و نيز زبير خانه اي در مصر و ديگري در كوفه و ديگري در اسكندريه كه نزد همه كس معروف است، ساخت. (اينها همه در حالي است كه او در مدينه زندگي مي كرد و معلوم نيست با وسايل كندرو آن زمان كه پيمودن راهها به وسيله آن بسيار مشكل بود چه موقع مي توانست به قصرهاي خود سركشي كند)؟! فراموش نكنيد كه همه اينها در عصر عثمان فراهم شد و به يقين راهي به جز حاتم بخشيهاي عثمان نداشت! مسعودي در پايان مي افزايد: هنگامي كه زبير از دنيا رفت پنجاه هزار دينار و هزار اسب و هزار غلام و كنيز از خود به يادگار گذاشت! درباره طلحه و عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابي وقاص و بعضي ديگر، اعداد و ارقام عجيبي درباره ثروت آنها مي نويسد كه همه آنها را از بيت المال و توسط عثمان دريافت داشته اند كه انسان وحشت مي كند. از اينجا دو چيز روشن مي شود: نخست اي

ن كه چرا مردم مسلمان بر ضد عثمان شوريدند و ديگر اين كه مخالفت افرادي همچون طلحه و زبير و معاويه و بعضي ديگر از سرشناسان مكه و مدينه، به چه دليل بود. آيا همان خطبه بالا كه در دو خط خلاصه شده و مي گويد: من تمام اموال غصب

شده از بيت المال و قطايع عثمان را به بيت المال باز مي گردانم هر چند كابين زنان شده باشد كافي نيست كه صاحبان اين ثروتهاي بادآورده را به وحشت بيندازد؟ 3- پاسخ به يك سوال مهم بعضي مي گويند آيا بهتر نبود كه علي (ع) گذشته را فراموش مي كرد و عدالت را از زمان خلافت ظاهري خود آغاز مي كرد تا كينه هاي افراد سودجو و فرصت طلب را برنينگيزد؟ پاسخ اين سوال را در سخنان خود اميرمومنان مي توان يافت، زيرا در بعضي از روايات كه در بخشهاي ديگري از اين خطبه آمده است، چنين مي خوانيم: الا ان كل قطيعه اقطعها عثمان و كل مال اعطاه من مال الله فهو مردود في بيت المال فان الحق القديم لا يبطله شي ء و لو وجدته …، آگاه باشيد تمام زمينهايي را كه عثمان به اين و آن بخشيده و همه اموالي را كه از بيت المال داده، همه به بيت المال باز مي گردد، چرا كه هيچ چيز نمي تواند حقوق گذشته را باطل كند! بديهي است اگر مردم ببينند دزدان بيت الما

ل با كمال آزادي در ميان جامعه رفت و آمد دارند و به احساسات جريحه دار شده مردم عملا لبخند تمسخر مي زنند و تنها بحث عدالت از روز معيني آغاز شده، هرگز براي آنها قابل تحمل نخواهد بود و اين كار با هيچ منطقي سازگار نيست كه دزدان ديروز آزاد باشند و دزدان امروز در بند! اين دوگانگي همه را از اجراي عدالت مايوس مي كند. در فقه اسلامي نيز چنين است كه اموال غصب شده بايد به صاحبانش برگردد و فرقي ميان ديروز و امروز نيست و مساله مرور زمان كه اين روزها مطرح است، گذشته از

اين كه جايگاهي در فقه اسلام ندارد، مربوط به دعاوي است نه اموال غصب شده مسلم!

خطبه 016-به هنگام بيعت در مدينه

[صفحه 536]

ترجمه: از سخناني كه هنگام بيعت در مدينه بيان فرمود: ذمه ام در گرو اين سخناني است كه مي گويم و من صدق آن را تضمين مي كنم! كسي كه عبرتهاي حاصل از سرگذشت پيشينيان و عذابهاي الهي در مورد آنان، پرده را از مقابل چشم او نسبت به عقوبتهايي كه در انتظارش باشد بردارد (روح تقوا در او زنده مي شود و) تقواي الهي او را از فرو رفتن در آنگونه بدبختيها حفظ مي كند. آگاه باشيد آزمونهاي شما درست همانند روزي كه خداوند، پيامبرش را مبعوث ساخت بازگشته است! به خدايي كه پيامبر را به حق فرستاده، سوگند كه همه شما به هم مخلوط و غربال مي شويد و همچون محتواي ديگ به هنگام جوشش، زير و رو خواهيد شد آنگونه كه افراد پايين نشين، بالا و بالانشينان، پايين قرار خواهند گرفت و آنان كه در اسلام پيشگام بوده اند و بركنار شده بودند بار ديگر سر كار خواهند آمد و كساني كه با حيله و تزوير پيشي گرفتند كنار زده خواهند شد! به خدا سوگند هرگز حقيقتي را كتمان نكرده ام و هيچگاه دروغي نگفتم و موقعيت امروز را از قبل به من خبر داده اند! آگاه باشيد! گناهان اسبهاي سركشي هستند كه اهلش را بر آنها سوار مي كنند و لجامهاي آنها برگرفته مي شود و سرانجام آنان را د

ر دوزخ سرنگون مي كند! آگاه باشيد! تقوا و پرهيزگاري همانند مركبهاي راهوار و رام و سريع السير مي باشند كه اهلش را بر آن سوار مي كنند و زمام آنها را به دستشان مي سپارند و آنها را به بهشت جاويدان

مي رسانند حق و باطلي وجود دارد (هميشه) براي هر كدام اهل و طرفداراني است، اگر باطل حكومت كند جاي تعجب نيست از ديرزماني چنين بوده است و اگر حق و پيروانش كم باشند (نگران نباشيد) چه بسا افزوده گردند و بر لشگر باطل پيروز شوند (بكوشيد و از فرصتها استفاده كنيد چه اين كه) كمتر مي شود چيزي پشت كند و بار ديگر بازگردد! مرحوم سيدرضي به دنبال اين سخن مي گويد: در اين كلام كه از فصيحترين سخنان است لطايفي نهفته كه جز سخن سنجان به آن نمي رسند و بيش از آنچه ما از آن در شگفتي فرو مي رويم شگفتي ها از آن شگفت زده مي شوند. اضافه بر اين، ريزه كاريهايي از فصاحت در آن وجود دارد كه نه زبان، قادر به شرح آن است و نه هيچ انساني به عمق آن مي رسد و نه آنچه را كه من به آن اشاره مي كنم كسي جز آنان كه در فصاحت پيشگامند، مي توانند درك كنند و ما يعقلها الا العالمون. خطبه در يك نگاه: اين خطبه، نخستين خطبه يا از نخستين خطبه هايي است كه بعد از قتل عثمان و

به حكومت رسيدن امام (ع) در مدينه ايراد شد و با توجه به جايگاه آن و زمان صدور خطبه، تفسير محتواي آن آسانتر است. اين خطبه در چهار محور گردش مي كند: نخست هشداري است كه علي (ع) به همه مردم در مورد امتحاناتي كه در پيش دارند مي دهد و آن زمان را به زمان قيام پيامبر اكرم (ص) تشبيه مي كند و انقلاب دوران خلافتش را همانند انقلاب رسول الله (ص) مي شمارد كه مردم را از يك دوران جاهليت به دوران نور و هدايت

منتقل ساخت هر چند تحمل اين انقلاب براي بسياري سخت و سنگين و كوره امتحان داغ و سوزان است. انحرافاتي كه بعد از پيامبر (ص) پيدا شد و به تبعيض در بيت المال و غارت اموال مسلمين و سپردن پستهاي مهم به بازماندگان عصر جاهليت انجاميد، نياز به انقلاب جديدي داشت كه به دست مبارك علي (ع) بنيان نهاده شد. علي (ع) در همين بخش به مردم يادآوري مي كند كه به گذشته تاريخ اسلام و اقوامي كه از پيش از اسلام مي زيستند بازگردند و از سرنوشت آنها عبرت گيرند. در بخش ديگري از اين خطبه، خطا و گناه را با تقوا و پرهيزكاري مقايسه مي كند و سرانجام هر يك را نشان مي دهد كه چگونه گناهان قابل كنترل نيستند و مسير تقوا و پرهيزكاري كاملا قابل كنترل است سپس مردم را

از گرفتار شدن در چنگال چيزي كه عاقبتش خطرناك است برحذر مي دارد. در سومين بخش خطبه اشاره كوتاه و پرمعنايي به مساله حق و باطل مي كند و به آنها هشدار مي دهد كه از كمي طرفداران حق و فزوني پيروان باطل وحشت نكنند، راه حق را در پيش گيرند و در انتظار پيروزي و نصرت الهي باشند. آخرين بخش خطبه مشتمل بر يك سلسله اندرزهاست كه هر كدام به عنوان يك اصل مهم و اساسي بايد در زندگي مورد توجه باشد. اندرز به كناره گيري از راه افراط و تفريط، پافشاري بر قرآن و سنت، شناخت موقعيت خويش در جامعه، لزوم دعوت به اتحاد و اصلاح ذات البين و بالاخره توبه كردن از گناهان و همه بركات را از ناحيه او دانستن. شرح و تفسير: بيدار باشيد كه آزمون بزرگ

در پيش است! همانگونه كه در بالا اشاره شد و بعضي از مفسران نهج البلاغه همچون ابن ابي الحديد به آن تصريح كرده اند، اين خطبه يكي از مهمترين خطبه هاي امام است كه پس از بيعت به خلافت ايراد فرمود و هشدارهاي مهمي نسبت به مسائل آينده به مردم داد و راه نجات از خطرها و انحرافاتي كه ممكن است در پيش باشد را به آنها دقيقا نشان داد. نخست براي بيان اهميت مطلب مي فرمايد: ذمه ام در گرو اين سخناني است كه مي گويم و من صد

ق آن را تضمين مي كنم (ذمتي بما اقول رهينه و انا به زعيم). اشاره به اين كه صدق اين گفتار و حقانيت آن را صد در صد تضمين مي كنم و خود را در گرو آن مي دانم و شما با اطمينان خاطر آن را بپذيريد و به آن پايبند باشيد. ذكر اين تعبير براي جلب توجه شنوندگان و اهميت دادن به محتواي اين سخنان و جدي گرفتن اين هشدارهاست. سپس مي افزايد: كسي كه عبرتهاي حاصل از سرگذشت پيشنيان، پرده را از مقابل چشم او نسبت به عقوبتهايي كه در انتظارش مي باشد بردارد (روح تقوا در او زنده مي شود و) تقواي الهي او را از فرو رفتن در آنگونه بدبختيها و شبهات حفظ مي كند (ان من صرحت له العبر عما بين يديه من المثلات، حجزته التقوي عن تقحم الشبهات). اشاره به اين كه بياييد به گذشته تاريخ بازگرديد، سرنوشت اقوامي را كه بر اثر انحراف از حق و آلوده شدن به انواع هوسها و شهوات و گناهان، گرفتار مجازاتهاي دردناك الهي شدند، بنگريد! بياييد و تاريخ بعثت و قيام پيغمبر اسلام و توطئه هاي اقوام جاهلي

را در برابر آن حضرت بررسي كنيد و در عواقب شوم آنها سخت بينديشيد تا راه آينده براي شما روشن گردد و با چراغ تقوا و پرهيزكاري، تاريكيهاي شبهات را برطرف سازيد و در پناه اين سنگر مط

مئن از ضربات هولناك شياطين و نفس اماره در امان بمانيد! سپس امام، اين رهبر هوشيار، پرده ها را كنار مي زند و با صراحت مي گويد: آگاه باشيد آزمونهاي شما درست همانند روزي كه خداوند پيامبرش را مبعوث ساخت باز گشته (الا و ان بليتكم قد عادت كهيئتها يوم بعث الله نبيه صلي الله عليه و آله و سلم). به هوش باشيد كوره امتحان سخت داغ است و تنها پرهيزكاران مخلص و عبرت آموزان آگاه از اين كوره سالم بيرون مي آيند! امام به روشني اين حقيقت را بازگو مي كند كه مردم در عصر خليفه سوم، مخصوصا واپسين روزهاي عمر او، با آن حيف و ميلهاي عظيمي كه در بيت المال واقع شد و مناصبي كه به افراد ناصالح تفويض گشت و مفاسدي كه به خاطر اين امور در كل جامعه اسلامي پديد آمد و اختلافات عميقي كه وحدت اسلامي را در هم كوبيد، گويي به عصر جاهليت عرب بازگشته است و روز بيعت آن حضرت همچون روز بعثت پيامبر (ص) است كه بايد انقلابي نوين همچون انقلاب پيامبر برپا كند. انقلابي كه مردم را به اسلام ناب محمدي (ص) باز گرداند. بديهي است در برابر اين انقلاب گروههايي كه منافع نامشروعشان به خطر بيفتد مقاومت خواهند كرد و كوره امتحان داغ مي شود و در چنين شرايطي رهبر آگاه و آينده

نگري همچون علي (ع) بايد مردم را تكان دهد و بيدار كند و از

خطراتي كه در پيش دارند آگاه سازد. توجه داشته باشيد كه بعضي از مفسران، بليه را در اينجا به معني بلاها و مشكلات تفسير كرده اند در حالي كه بليه به معناي آزمايش و امتحان است و تمام تعبيرات امام در ادامه اين خطبه شاهد و گواه آن مي باشد. سپس به تشريح اين امتحان بزرگ الهي پرداخته و با ذكر دو مثال آن را روشن مي سازد. نخست اين كه مي فرمايد: به خدايي كه پيامبر را به حق فرستاده سوگند كه شما همگي به هم مخلوط و غربال خواهيد شد! (تا خالص از ناخالص درآيد و حق از باطل و طرفداران حق از پيروان باطل جدا شوند) (و الذي بعثه بالحق لتبلبلن بلبله، و لتغربلن غربله). اين طبيعت هر انقلاب الهي است كه به هنگام پيروزي، جامعه را غربال و پاكسازي مي كند. قدرتمندان خيانتكار عقب رانده مي شوند و صالحان مستضعف بر سر كار مي آيند، همانگونه كه پيامبر (ص) بعد از پيروزي انقلابش انجام داد. ابوسفيان و قدرتمندان فاسدي همانند او به كلي منزوي شدند و صهيب و خباب و بلال بر سر كار آمدند. همچنين بعد از بيعت مردم با اميرمومنان علي (ع) خودكامگاني كه در عصر عثمان تكيه بر قدرت زده بودند و بيت المال را تار

اج مي كردند به عقب رانده شدند و پاكدامنان مخلص بر سر كار آمدند. در دومين تشبيه مي فرمايد: شما همچون محتواي ديگ به هنگام جوشش، زير و رو خواهيد شد آنگونه كه افراد پايين نشين، بالا و بالانشينان، پايين قرار خواهند گرفت! (و لتساطن سوط القدر، حتي يعود اسفلكم اعلاكم، و اعلاكم اسفلكم). در واقع طبيعت هر انقلابي چنين است كه بالانشينان به

زير كشيده مي شوند و زيردستان در مقامات بالاي جامعه قرار مي گيرند، ولي در انقلابهاي الهي كه در جوامع فاسد ظاهر مي شود مفسدان از تخت قدرت به زير مي آيند و صالحان مستضعف به اوج قدرت مي رسند. در ادامه اين سخن مي افزايد: آنان كه در اسلام پيشگام بودند و بر كنار شده بودند بار ديگر سر كار خواهند آمد و كساني كه با حيله و تزوير پيشي گرفتند كنار مي روند! (و ليسبقن سابقون كانوا قصروا، و ليقصرن سباقون كانوا سبقوا). جمله دوم اشاره به افرادي همچون طلحه و زبير است كه روزي در اسلام در صف اول قرار داشتند ولي بر اثر كوتاهيها عقب رانده شدند و جمله اول اشاره به افرادي همچون ياران امام (ع) است كه در عصر عثمان خانه نشين بودند، ولي در عصر امام (ع) به تدبير امور مسلمين پرداختند. بعضي احتمال داده اند كه اين جم

له ها همگي اشاره به زمانهاي آينده باشد كه بار ديگر اوضاع برمي گردد و بني اميه بر سر كار مي آيند و سابقين در اسلام را عقب مي زنند و بازماندگان جاهليت را بر سر كار مي آورند. ولي با توجه به اين كه اين خطبه تقريبا بدون فاصله با بيعت امام (ع) ايراد شده، معني اول مناسبتر است. سپس با سوگند ديگري اين مطلب را تاكيد كرده، مي فرمايد: به خدا سوگند هرگز حقيقتي را كتمان نكرده ام و هيچگاه دروغي نگفته ام و موقعيت امروز را از قبل به من خبر داده اند! (يعني پيامبر اكرم (ص) تمام اين امور را پيش بيني فرموده و به من خبر داد و من با آگاهي تمام براي شما بازگو كردم!) (و الله ما كتمت و شمه، و لا

كذبت كذبه، و لقد نبئت بهذا المقام و هذا اليوم). اينها همه براي آن است كه مردم بيدار باشند و تسليم توطئه هايي همچون توطئه جنگ جمل و صفين و نهروان نشوند و بدانند روزهاي سخت امتحاني در پيش دارند و كاملا مراقب وضع خويش باشند، هر چند متاسفانه اين هشدارهاي موكد از فرد آگاه و بيداري همچون علي (ع) در دلهاي گروهي موثر نيفتاد و باز هم از بوته امتحان سيه روي بيرون آمدند. ظاهرا منظور امام (ع) از بيان اين جمله همان خبرهاي غيبي است كه رسول خدا (ص) به او درب

اره حوادث آينده داد و همانگونه كه در بحث علم غيب پيامبر (ص) و امام (ع) گفته ايم رهبران و پيشوايان معصومي كه به تمام جهان و تمام قرون و اعصار تعلق دارند نمي توانند خالي از علم غيب و آگاهي بر اسرار گذشته و آينده بوده باشند، چرا كه حوادث امروز با گذشته و آينده در ارتباط و پيوند نزديكي است و همانها بودند كه گاه لازم مي ديدند گوشه اي از حقايق مربوط به آينده را براي مردم فاش كنند تا هوشيارانه تر با مسائل برخورد كنند و در دام شياطين و كام حوادث دردناك فرو نيفتند و اين همان كاري است كه علي (ع) بارها- طبق گواهي نهج البلاغه- انجام داده و امت اسلامي را از خطراتي كه در پيش داشته اند آگاه ساخت. بديهي است دراينگونه موارد گروهي پند مي گيرند و گروهي ملال. گناهان همچون اسبهاي سركشند! در ادامه بحث گذشته كه پيرامون وضع بحراني بعد از بيعت امام كه به منزله انقلاب جديدي در عالم اسلام بود سخن مي گفت و هشدار مي داد، در اين فراز به

نكته بسيار مهمي ضمن بيان يك تشبيه زيبا اشاره مي كند كه اگر مردم آن را به كار بندند مي توانند از آلودگيها و انحرافات مصون بمانند و در بيراهه ها سرگردان نشوند و به سرمنزل مقصود برسند و آن اين كه گناه را د

ر آغاز امر بايد كنترل كرد و از حوزه آن دور شد، چرا كه وقتي انسان در آن گرفتار شود گناهان و خطاهاي ديگر، زنجيروار او را به سوي خود مي كشند و زمام اختيار را از كف او بيرون مي برند و در دره هاي هولناك بدبختي فرو مي افكنند. مي فرمايد: آگاه باشيد! گناهان و خطاها اسبهاي سركشي هستند كه اهلش را بر آنها سوار مي كنند و لجامهاي آنها برگرفته مي شود و سرانجام آنان را در دوزخ سرنگون مي كنند! (الا و ان الخطايا خيل شمس حمل عليها اهلها، و خلعت لجمها، فتقحمت بهم في النار). چه تشبيه زيبايي، سوار شدن بر اسبهاي چموش ذاتا خطرناك است و اگر فاقد لجام و افسار باشد بسيار خطرناكتر و هر گاه اين كار در سرزميني داراي پرتگاههاي هولناكي باشد، باز هم خطر بيشتر است. گناه در واقع چنين است، ارتكاب يك گناه انسان را بي اختيار به گناه ديگر و آن نيز به گناه ديگر مي كشاند، في المثل كسي مرتكب خيانتي مي شود و آن را كتمان مي كند، مورد بازخواست قرار مي گيرد، دروغهاي متعددي براي پوشاندن خيانت خود مي گويد و سوگندهاي غلاظ و شداد دروغين، مي خورد و يا افراد ديگري را متهم مي سازد و هنگامي كه مي بيند رسوا مي شود، ممكن است دست به خون كساني كه اطلاعاتي از آن دا

رند، آلوده كند تا اسرار او فاش نشود و همچنين گناهان ديگر يكي پس

از ديگري به سراغ او مي آيد چرا كه همچون مركب چموش لجام گسيخته است. سپس مي افزايد: آگاه باشيد! تقوا و پرهيزكاري و اعمال صالح مانند مركب راهوار و رام و سريع السير مي باشد كه اهلش را بر آن سوار مي كنند و زمام آن را به دستشان مي سپارند (و در جاده اصلي با اطمينان خاطر و آرامش و سلامت به پيش مي روند) و آنها را به سرمنزل مقصود و سعادت بهشت جاويدان، مي رساند (الا و ان التقوي مطايا ذلل، حمل عليها اهلها، و اعطوا ازمتها، فاوردتهم الجنه). آري اعمال صالح زنجيروار يكديگر را تعقيب مي كنند. يك كار نيك، سبب كار نيك ديگر و آن هم به نوبه خود سبب اعمال صالح ديگر مي شود، مثلا، هنگامي كه كسي فرزند خود را خوب تربيت كند او هم منشا خيرات و بركات مي شود و در دوستان و اطرافيان خود اثر مي گذارد آنها هم وسيله انجام كارهاي خير ديگري مي شوند و به همين ترتيب جامعه رو به صلاح و سعادت پيش مي رود. قابل توجه اين كه امام (ع) در مورد گناهان خيل شمس، اسبهاي سركش را به كار برده است و در مورد تقوا مطايا ذلل، مركبهاي رام را ذكر فرموده و اين نكته دقيقي دارد، چرا كه خيل در اصل از ماده خيا

ل است و به افراد مغرور و متكبر كه گرفتار خيالاتند مختال گفته مي شود و اسب را از آن جهت خيل گفته اند كه غالبا سبب غرور و مباهات سواركارش مي شود. به عكس، مطايا جمع مطيه از ماده مطو (بر وزن عطف) به معني جديت و نجات در سير است، بنابراين مطيه مركب راهوار و سريع السيري است كه در

مسير مستقيم به طرف مقصد پيش مي رود، سركشي نمي كند و انسان را به بيراهه نمي كشاند و از اينجا اوج فصاحت امام (ع) در گفته هايش روشن مي شود كه حتي كلمات و تعبيرات كوچك را نيز حساب شده برمي گزيند. سپس امام (ع) هشدار ديگري در مورد آزمايشهاي الهي كه در حكومت او و در تمام طول زندگي در پيش دارند مي دهد، و بحث گذشته را پيرامون امتحان و مركبهاي تقوا و گناه، به وسيله آن تكميل مي كند، مي فرمايد: هميشه حق و باطلي وجود دارد و براي هر كدام اهل و طرفداراني است (حق و باطل، و لكل اهل). آري صحنه زندگي بشر از روز نخستين آفرينش ميدان جولان اين دو گروه بوده است و داستان مبارزه آنها با يكديگر چنان طولاني است كه تمام طول تاريخ را فرا مي گيرد و سخن در اين رابطه بسيار است، ولي امام (ع) از اين ميان همه آنها انگشت روي يك نكته گذارده، مي افزايد: اگر باطل حكومت كند جاي ت

عجب نيست، از ديرزماني چنين بوده است! (فلئن امر الباطل لقديما فعل). و اگر حق و پيروانش كم باشند (نگران نباشيد) چه بسا افزوده گردند و بر لشكر باطل پيروز شوند! (و لئن قل الحق فلربما و لعل). داستان حق و باطل و مبارزه اين دو با يكديگر در طول تاريخ انساني و ابزار اين مبارزه و نتايج آن، داستان بسيار دامنه داري است كه در شرح خطبه هاي ديگر كه تناسب بيشتري با اين موضوع دارد به خواست خدا خواهد آمد. آنچه در اينجا لازم است بر آن تكيه شود و نظر مولا اميرمومنان علي (ع) در اين عبارت نيز متوجه آن است،

اين است كه نه كثرت طرفداران باطل بايد انسان را به وحشت بيندازد و نه كمي طرفداران حق او را مايوس كند، چرا كه غالبا در طول تاريخ حاميان باطل فزوني داشته اند و بسيار شده كه گروه اندك طرفداران حق بر انبوه حاميان باطل پيروز شده اند، همانگونه كه قرآن از زبان پيروان طالوت، فرمانده لشكر بني اسرائيل، مي گويد: كم من فئه قليله غلبت فئه كثيره باذن الله، چه بسيار گروههاي كوچكي كه به فرمان خدا بر گروههاي عظيمي پيروز شدند! همين معني در قالب ديگري در آيه ديگر به روشني بيان شده است، مي فرمايد: قل لا يستوي الخبيث و الطيب و لو اعجبك كثره الخبيث،

بگو (هيچگاه) ناپاك و پاك مساوي نيستند، هر چند فزوني ناپاكها تو را به شگفتي اندازد! همين معني در خطبه هاي ديگر نهج البلاغه با صراحت تمام نيز آمده است، چنان كه در خطبه 201 مي خوانيم: ايها الناس لا تستوحشوا في طريق الهدي لقله اهله، اي مردم در طريق هدايت (و حق و حقيقت) از كمي نفرات هرگز وحشت نكنيد! ولي بايد توجه داشت كه اين فزوني نفرات نه دليل حقانيت است و نه پيروزي و نجات، بلكه در منطق قرآن و احاديث اسلامي و منطق صاحبنظران، مدار بر كيفيت است نه كميت و به همين دليل حكومتهاي باطل كه از ميان مي روند همه آثارشان محو مي شود و جز نام ننگيني از آنها باقي نمي ماند، ولي بركات و آثاري كه از حكومتهاي حق و انبيا و اولياء الله باقي مانده تا پايان جهان برقرار است. در هر حال صحنه مبارزه حق و باطل و فزوني لشكر باطل در واقع يك آزمون الهي است كه

افراد حق طلب و حق جو در اين ميان شناخته شوند. آنها كه همرنگ جماعتهاي باطل نمي شوند و نان را به نرخ روز نمي خورند و روح تقوا و پرهيزكاري آنها را به سوي حق مي برد- هر چند حق در اقليت باشد- و اين داستان مفصلي دارد كه باز هم به آن خواهيم رسيد. دومين نكته اي كه امام (ع) در اينجا بر آن تاكيد م

ي فرمايد آن است كه در جمله كوتاه آخر اين فراز آمده، مي گويد: (فرصتها را از دست ندهيد چه اين كه) كمتر مي شود چيزي پشت كند و بار ديگر باز گردد! (و لقلما ادبر شي ء فاقبل). البته اعتقاد همه مسلمانان اعم از شيعيان و غير آنها بر اين است كه سرانجام با ظهور مهدي (عج) لشكر حق پيروز مي گردد و باطل براي هميشه منزوي مي شود و حكومت عدل الهي سراسر جهان را فرا خواهد گرفت. مطابق بعضي از روايات در ذيل همين خطبه جمله اي از امام صادق (ع) از اميرمومنان علي (ع) نقل شده است كه فرمود: و بنا فتح لابكم و منا نحتم لابكم برنامه حكومت حق با ما آغاز شد (اشاره به عصر پيامبر است) و با ما پايان مي گيرد نه با شما (اشاره به ظهور حضرت مهدي (عج) است)! ابن ابي الحديد پس از ذكر اين جمله با صراحت مي گويد: غالب محدثان معتقدند كه حضرت مهدي (عج) كه در اين حديث به او اشاره شده در آخرالزمان ظهور مي كند و از فرزندان فاطمه مي باشد و ياران ما (معتزله) آن را انكار نمي كنند. به هر حال جمله بالا اشاره به اين است كه فرصتها را از دست ندهيد و اكنون كه همه چيز براي

اجراي عدالت و حكومت حق در جامعه اسلامي فراهم شده در دام وسوسه هاي شياطين جن و انس گرفتار نشويد! و

از توطئه هاي خودكامگاني كه منافع نامشروعشان به خطر افتاده برحذر باشيد! چرا كه اگر اين فرصتها از دست برود بازگشتش به آساني ممكن نيست! و تاريخ زندگي امام (ع) هم نشان مي دهد كه چنين شد كه مردم عصر او از اين هشدار پند كافي نگرفتند، فرصتها را از دست دادند، آن روز كه لشكر شام در آستانه شكست كامل قرار داشت فريب نيرنگ عمروعاص را خوردند كه سرانجام به حكومت بني اميه و بني مروان، حكومت سياه و تاريكي كه در تاريخ كم نظير بود، منتهي شد و حجاج ها دمار از روزگار آنها برآوردند. در اينجا به توضيحي از سيدرضي برخورد مي كنيم كه اعجاب و شگفتي فوق العاده خود را از تعبيرات بسيار زيبا و پرمحتواي اين خطبه آشكار مي كند و مي گويد: در اين سخن كه نزديكترين سخن به حقيقت فصاحت است، لطايفي نهفته كه هيچ كس از سخن سنجان به پايه آن نمي رسد و بيش از آنچه كه ما از آن به شگفت فرو مي رويم، شگفتي از آن به تعجب مي آيد، به علاوه در آن ريزه كاريهايي از فصاحت است كه نه زبان قادر به شرح آن است و نه هيچ انساني مي تواند به عمق آن برسد و نه آنچه من مي گويم را جز آنان كه در فصاحت پيشگام و ريشه دارند، مي توانند درك كنند! (آري) و ما يعقلها الا العالمون، جز دان

شمندان آن را درك نمي كنند! نكته ها: 1- تاريخ تكرار مي شود! معروف است كه حوادث تاريخ مجموعه هاي مكرري هستند كه در اشكال مختلف ظاهر مي شوند و به همين دليل كساني كه

در گذشته تاريخ به دقت مي انديشند مي توانند با آگاهي بيشتر با حوادث حال و آينده برخورد كنند و درست به همين دليل قرآن مجيد پر است از شرح سرگذشت اقوام و پيامبران پيشين كه آينه تمام نمايي است براي امروز و فردا. امام (ع) نيز در اين بخش از خطبه، به اين نكته بسيار مهم توجه داده و ميفرمايد: اگر مي خواهيد با نيروي تقوا از فرو رفتن در ظلمات شبهات رهايي يابيد، به گذشته تاريخ برگرديد و عبرت بگيريد! و سپس تصريح مي كند كه حوادث امروز شما (روز بيعت با امام (ع)) درست همانند حوادث روز بعثت پيامبر اكرم (ص) است! همان گروه بنديهاي مخالفان حق، همان انحرافات و سرگردانيها و همان كارشكني هاي رنگارنگ. بهوش باشيد و محكم پشت سر امام خود بايستيد تا در بيراهه ها سرگردان نشويد! و اگر بنشينيم و با دقت حوادث عصر خلافت علي (ع) را با عصر بعثت مقايسه كنيم، همانندي زيادي در ميان اين دو مي يابيم و اين نبود مگر اين كه گروه منافقان و بازماندگان دوره جاهليت از طرق مختلف تلاش كردند كه

تعليمات پيامبر اسلام (ص) را تدريجا محو كنند، مخصوصا سعي نمودند در مراكز قدرت نفوذ كنند و آنجا را تحت تاثير خود قرار دهند و فرهنگي مغاير با فرهنگ اسلام و شبيه فرهنگ جاهلي به وجود آورند، چنانكه نشانه هاي بارز آن بعدها در دوران حكومت بني اميه كاملا آشكار شد. درست است كه ظواهري از اسلام در عصر خليفه سوم محفوظ بود، ولي حتي آن ظواهر نيز تدريجا خالي از محتوا مي گشت، همانگونه كه در دوران بني اميه، نماز و روزه و حج برپا بود اما چه نماز و روزه

و حجي! 2- بيان حقيقت يا رعايت مصلحت؟ بسيارند كساني كه تصور مي كنند مصلحت آن است كه حقايق از توده مردم نهفته شود، مبادا واكنشهاي نامناسبي نشان دهند، در حالي كه مصلحت رهبران و مصلحت عموم مردم- جز در موارد استثنايي و خاص- آن است كه حقايق براي مردم باز شود و مردم آگاهانه وارد ميدان عمل شوند. سانسور كردن اخبار و مردم را بي خبر گذاشتن، هميشه روش رهبران خودكامه و ديكتاتور بوده كه جز به منافع خويش نمي انديشند و صفا و صميميتي در كارشان نيست، به عكس رهبران الهي و پيشوايان مردمي كه تمام هدفشان رهايي بخشيدن مردم از تنگناهاي مادي و معنوي است، سعي دارند با كمال خلوص واقعيتها را با آنها در مي

ان بگذارند، چرا كه اين معني، همكاري و حمايت آنها را جلب مي كند، به آنان شخصيت مي دهد و پيوندشان را با رهبران محكمتر مي سازد. جالب اين كه امام در اين خطبه و بسياري از ديگر خطبه هاي نهج البلاغه، نه تنها واقعيتهاي موجود را نسبت به آنها كتمان نمي كند، بلكه حوادث آينده را كه از مخبر صادق- پيغمبر اكرم (ص)- شنيده بود براي آنها بازگو مي كند و با صراحت مي گويد: حتي يك كلمه را از اموري كه آگاهي بر آن براي شما لازم است كتمان نكردم و از شما مي خواهم كه هوشيارانه با خطراتي كه در پيش داريد برخورد كنيد و در دام شياطين گرفتار نشويد!

[صفحه 555]

ترجمه: كسي كه بهشت و دوزخ در پيش روي او قرار گرفته (و به آن ايمان دارد، از كارهايي كه در آنجا سودي نمي بخشد بركنار است و مردم در اين مسير سه گروهند:) كساني كه سخت

مي كوشند و به سرعت پيش مي روند، آنها اهل نجاتند و گروهي كه به كندي گام برمي دارند، باز اميد نجاتي دارند و گروهي مقصرند، كه در آتش دوزخ سقوط مي كنند. انحراف به راست و چپ سبب گمراهي و ضلالت است و راه ميانه و مستقيم جاده وسيع الهي است كه قرآن مجيد- كتاب جاويدان الهي- و آثار نبوت بر آن قرار دارد و راه ورود به سنت پيامبر (ص) از همينجاست و پايان كار به آن منتهي مي شود. آن كس كه به ناحق ادعاي (امامت و ولايت) كند هلاك مي شود (چه اين كه هم خودش گمراه است و هم ديگران را به گمراهي مي كشاند) و آن كس كه با دروغ و افتراء (بر خدا و پيامبر چنين مقامي را طلب كند) محروم مي گردد و به جايي نمي رسد و آن كس (كه با ادعاهاي باطل) به مبارزه با حق برخيزد و در برابر آن قد علم كند هلاك خواهد شد! و در ناداني انسان همين بس كه قدر خويش را نشناسد، ريشه درختي كه در سرزمين تقوا نشانده شود هرگز نابودي نمي پذيرد و بذر و زراعتي كه در اين سرزمين پاشيده شود، هرگز تشنه نمي

گردد! در خانه هاي خود پنهان شويد (و در دسته بنديهاي منافقان و نفاق افكنان شركت نجوييد)! در اصلاح ميان خود بكوشيد (و مردم را با هم آشتي دهيد و صفوف خود را در مقابل آنها متحد سازيد)! توبه پيش روي شما و در دسترستان است (به آن چنگ زنيد و گذشته خود را جبران كنيد)، (و در هر حال) هيچ ستايشگري جز خدا را نبايد ستايش كرد و (در گناه و خطا) جز خويش را

نبايد سرزنش نمود! شرح و تفسير: راه نجات اين است: در ادامه بحثهاي گذشته اين خطبه كه پيرامون داغ شدن بازار امتحان بعد از بيعت او سخن مي گفت و به مردم درباره حق و باطل و تقوا و گناه هشدار مي داد، امام در اين بخش از سخنانش به طرق نجات از چنگال هوا و هوسها و رسيدن به سرمنزل سعادت اشاه كرده و طي بيانات جامعي مطالب مهي را در اين رابطه ايراد مي كند. نخست مردم را در مسير سعادت و نجات به سه گروه تقسيم مي فرمايد، مي گويد: كسي كه بهشت و دوزخ در پيش روي او قرار گرفته (و به آن كاملا ايمان دارد از كارهايي كه در آنجا سودي نمي بخشد، بركنار است) و سخت به آينده اي كه در پيش دارد مشغول است (و مردم در اين مسير سه گروهند:) كساني كه سخت مي كوشند و به سرعت پيش مي روند، آنها اهل نجاتند و گروهي

كه به كندي گام برمي دارند، باز اميد نجات دارند، اما آنان كه كوتاهي مي كنند و در اين راه مقصرند، (در كام بدبختي و آتش دوزخ) سقوط مي كنند (شغل من الجنه و النار امامه! ساع سريع نجا، و طالب بطي ء رجا، و مقصر في النار هوي). به عقيده بعضي اين گروههاي سه گانه همانها هستند كه در قرآن مجيد در سوره فاطر، به آنها اشاره شده است و مي فرمايد: ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات باذن الله، سپس اين كتاب (آسماني) را به گروهي از بندگان برگزيده خود به ميراث سپرديم، از ميان آنها عده اي بر خود ستم كردند و عده اي ميانه رو

بودند و گروهي به اذن خدا در نيكيها (از همه) پيشي گرفتند. گاه گفته شده اشاره به گروههاي سه گانه اي است كه در سوره واقعه آمده: و كنتم ازواجا ثلاثه فاصحاب الميمنه ما اصحاب الميمنه و اصحاب المشئمه ما اصحاب المشئمه و السابقون السابقون اولئك المقربون، و شما سه گروه خواهيد بود سعادتمندان و خجستگان، چه سعادتمندان و خجستگاني! (گروه ديگر) شقاوتمندان و شومانند، چه شقاوتمندان و شوماني! و (گروه سوم) پيشگامان پيشگامند و آنها مقربانند. به هر حال، وجود گروههاي سه گانه در ج

امعه بشريت هميشه مطرح بوده و به هنگامي كه بازار امتحانات داغ مي شود (همانند زمان خلافت علي (ع)) تمايز اين صفوف سه گانه آشكارتر مي شود، جمعي (هر چند غالبا اندك) راه حق را بدون هيچ ترديد و تزلزل و دقدقه پيش گرفته و به سرعت به سوي مقصد مي تازند، گروه ديگري كه از ايمان ضعيفتري برخوردارند گاه با ترديد و تزلزل و گاه با اطمينان خاطر، لنگ لنگان گامي برمي دارند و به پيش مي روند و اعمال صالح و ناصالحي را به هم آميخته، ولي اميدوارند كه دست لطف خدا، دست آنان را بگيرد و سرانجام آنها را به مقصد برساند، اما گروه سوم كه هواي نفس بر آنها چيره شده و با ايمان و تقوا وداع گفته اند در بيراهه ها سرگردان گشته و در كام بدبختي ها سقوط مي كنند. اين تعبير به خوبي نشان مي دهد كه تنها ايمان به معاد است كه مي تواند انسان را در برابر گناه و فساد حفظ كند، هر قدر اين ايمان قويتر باشد، تاثير بازدارنده آن بيشتر است. بعضي گفته اند جمله شغل من الجنه و النار امامه جمله خبريه اي است كه

معني انشا را دارد يعني آنها كه بهشت و دوزخ را در برابر خود مجسم مي بينند، بايد از زرق و برق دنيا و هوا و هوسها چشم بپوشند! ولي تفسير جمله بالا به صورت جمله خبريه ن

يز هيچ مشكلي ندارد يعني اينگونه مومنان چشم پوشي از هوا و هوس خواهند كرد. سپس با توضيحي كه درباره گروههاي سه گانه بالا بيان فرمود مردم را به پيمودن راه راست و دوري گزيدن از طرق انحرافي، ضمن بيان نشانه هاي آنها دعوت مي كند و مي فرمايد: انحراف به راست و چپ سبب گمراهي و ضلالت است و راه ميانه و مستقيم، جاده وسيع (الهي) است (اليمين و الشمال مضله، و الطريق الوسطي هي الجاده). اين سخن اشاره به همان مساله معروفي است كه مي گوييم راه مستقيم به سوي هدف يك راه بيش نيست و در دو طرف آن هزاران راه انحرافي وجود دارد كه انسان را به گمراهي مي كشاند. تعبير به يمين و شمال ممكن است اشاره به افراط و تفريط باشد كه گروهي راه افراط را مي پويند و آن طرف هدف قرار مي گيرند و گروهي راه تفريط را، و هرگز به هدف نمي رسند، اين همان است كه در قرآن مجيد به عنوان صراط مستقيم از آن ياد شده و در جاي ديگر مي فرمايد: و كذلك جعلناكم امه وسطا، ما شما را امتي ميانه قرار داديم (در حد اعتدال ميان افراط و تفريط). همچنان كه علماي بزرگ اخلاق گفته اند كه تمام صفات فضيله، حد اعتدالي است در ميان صفات رذيله كه در طرف افراط و يا تفريط قرار دارند و به اين ترتيب ت

مام صفات اخلاقي را در اين تقسيم جمع

كرده اند و يا به تعبير ديگر اين همان مساله عدالت اخلاقي است كه انسان را در حد اعتدال و طريق مستقيم ميانه و دور از هر گونه گرايش انحرافي قرار مي دهد. بعضي از مفسران نهج البلاغه، طريق وسطي را به مساله امامت و ولايت امامان معصوم تفسير كرده اند كه هر گونه غلو و افراط يا كوتاهي و تقصير در مورد آن بزرگواران سبب گمراهي است، ولي هيچ مانعي ندارد كه مفهوم جمله را وسيع بدانيم كه هم مساله ولايت و هم ساير مسائل اعتقادي و عملي و اخلاقي را فرا گيرد. در مساله خداشناسي گروهي در وادي تشبيه گرفتار شده و خدا را شبيه مخلوقاتش دانسته اند و گروهي در پرتگاه تعطيل افتاده و مي گويند ذات و صفات خدا چنان است كه هيچ كس قادر بر شناخت او (حتي معرفت اجمالي) نيست ولي حد وسط در ميان تشبيه و تعطيل است و آن اينكه خدا را از طريق افعالش مي شناسيم ولي از كنه ذاتش بي خبريم. در مساله افعال عباد، نه راه جبر صحيح است و نه راه تفويض، بلكه جاده وسط، يعني امر بين الامرين است و همچنين در مساله ولايت نه غلو صحيح است و نه تقصير، و در اخلاقيات همينگونه و در اعمال نيز همينطور است مثلا انفاق، حد وسطي در ميان بخل و اسراف است.

جالب اين كه كساني كه به مخالفت با آن حضرت برخاستند نيز از اين دو گروه خارج نبودند گروهي خوارج افراطي و گروهي شامياني كه در تفريط قرار گرفته و هرگز آن امام بزرگ را نشناختند. سپس به ويژگيهاي اين جاده ميانه معتدل و مستقيم پرداخته، مي فرمايد: قرآن مجيد كتاب

جاويدان الهي و آثار نبوت در همين مسير و بر همين طريق است و نيز راه ورود به سنت پيامبر (ص) از همينجاست و پايان كار نيز به آن منتهي مي شود (عليها باقي الكتاب و آثار النبوه، و منها منفذ السنه، و اليها مصير العاقبه). در مورد جمله (عليها باقي الكتاب) دو تفسير بيان شده: نخست اين كه منظور قرآن مجيد است كه يك كتاب باقي و جاوداني است و معارف و قوانين و احكام تنها در آن است و جز در آن در جاي ديگر پيدا نمي شود. ديگر اين كه منظور از كتاب جاويدان وجود امام معصوم است كه حافظ كتاب الله و مطابق حديث معروف ثقلين هميشه در كنار قرآن بوده و همواره خواهد بود. ولي معني اول مناسبتر به نظر مي رسد. به خصوص اين كه آثار نبوت كه بعد از آن ذكر شده قابل تفسير به آثار باقيمانده نزد امامان نيز مي باشد. در اينجا احتمالات ديگري نيز داده شده كه بعيد به نظر مي رسد. منظور از جمله منها منفذ السنه

(با توجه به اين كه منفذ به معني دريچه و راه عبور نور و يا مطلق راه عبور است) اين است كه تنها از طريق جاده معتدل و ميانه مي توان به سنت پيامبر اسلام (ص) پي برد و به محتواي دعوت او آشنا گشت، بنابراين تفاوت اين چهار جمله روشن مي شود. نخست مي فرمايد: كتاب جاويدان الهي بر اين جاده قرار گرفته، سپس مي گويد: آثار و دلايل و نشانه هاي نبوت و اعجاز پيامبر (ص) در همين جاده است و آنگاه مي افزايد: راه ورود به سنت و تعليمات آن حضرت نيز از همين جاست و سرانجام

مي فرمايد: براي رسيدن به سرمنزل مقصود نيز بايد از همين راه استفاده كرد، همانگونه كه قرآن مجيد مي گويد: و العاقبه للمتقين، سرانجام نيك براي پرهيزكاران است. سپس امام (ع) به سرنوشت مدعيان باطل امامت و پيشوايي مردم پرداخته، ضمن چهار جمله وضع آنها را روشن مي سازد. مي فرمايد: آن كس كه به ناحق ادعا(ي امامت و ولايت) كند، هلاك مي شود (زيرا هم خودش گمراه است و هم ديگران را به گمراهي مي كشاند) (هلك من ادعي). و آن كس كه با دروغ و افترا بر خدا و پيامبر (ص)، چنين مقامي را طلب كند، محروم مي گردد و به جايي نمي رسد! (و خاب من افتري). و آن كس كه با ادعاهاي باطل به مبارزه با حق برخيزد و

در برابر آن قد علم كند، هلاك خواهد شد! (من ابدي صفحته للحق هلك). و در ناداني انسان همين بس كه قدر خويش را نشناسد! (و از گليم خود پا فراتر نهد و ادعاي مقامي كند كه شايسته آن نيست.) (و كفي بالمرء جهلا الا يعرف قدره). اين احتمال نيز وجود دارد كه جمله هاي چهارگانه فوق تنها ناظر به مساله امامت كه اين خطبه ناظر به آن است نباشد، بلكه معني وسيعتري را دنبال كند كه هرگونه ادعاي باطل چه در زمينه امامت يا در زمينه هاي ديگر را شامل شود و در واقع هشداري است به مدعيان باطل كه اين راه خطرناك و موجب هلاكت و شقاوت و بدبختي را كه ناشي از جهل و نشناختن قدر و منزلت خويش است نپويند. بعضي از شارحان نهج البلاغه براي جمله (من ابدي صفحته للحق هلك) تفسير ديگري ذكر كرده اند و آن اين كه

هر كس در ميان مردم نادان به دفاع از حق برخيزد و براي حمايت از آن قد علم كند خود را به خطر مي افكند و در معرض خشم جاهلان قرار مي گيرد. اين سخن گرچه يك واقعيت است ولي نمي تواند تفسير جمله فوق باشد، زيرا نه با جمله هاي قبل كه سخن از مدعيان باطل مي گويد سازگار است و نه با جمله بعد كه درباره افراد جاهل ناآگاه به ارزش خود بحث مي كند. سرانجام امام (ع) در پايان

اين سخن و در ارتباط با مسائل مربوط به امامت و حكومت كه در بخشهاي گذشته آمد، چند پند و اندرز به عموم مي دهد كه اگر به آن عمل كنند مي توانند از چنگال نفاق افكنان و مدعيان باطل و غوغاسالاران رهايي يابند. نخست دعوت به تقوا و پرهيزكاري مي كند كه شالوده و اساس هر حركت سالم و عمل پاك است، مي فرمايد: درختي كه در سرزمين تقوا نشانده شود هرگز نابودي نمي پذيرد، و بذر و زراعتي كه در سرزمين تقوا پاشيده شود هرگز تشنه نمي گردد! (لا يهلك علي التقوي سنخ اصل، و لا يظما عليها زرع قوم). در واقع امام (ع) در اين گفتار پرمعنا، تقوا را به سرزمين مستعد پربار پرآبي تشبيه مي كند كه نه ريشه درختان در آن خشك مي شود و نه بذر و زراعت در آن از تشنگي مي ميرد، خاكي پرحاصل و نرم و نهرهايي روان و پرآب دارد كه زمينه را براي پرورش گلها و گياهان و ميوه هاي اعمال صالح و فضايل انساني فراهم مي كند. در حقيقت تمام اعمال همچون بذر و دانه است، بايد در سرزمين مستعدي پاشيده شود و به طور منظم آبياري گردد، اين زمين

و آب چيزي جز تقوا نيست! در دومين اندرز خود مي فرمايد: در خانه هاي خود پنهان شويد (و در دسته بنديهاي منافقان و تفرقه اندازان شركت نجوييد) (فاستترو

ا في بيوتكم). زيرا امام (ع) با چشم حقيقت بين خود مي ديد كه حكومت او عرصه را بر كساني كه بيت المال را در عصر عثمان غارت كردند و ظلم و بي عدالتي را در جهان اسلام گسترش دادند تنگ خواهد كرد و آنها ساكت نخواهند ماند و گروهي همانند خود يا از مردم نادان را گرد خويش جمع مي كنند، به يقين سياهي چنين لشكري شدن گناه است و درست در اين موقع است كه بايد در خانه نشست نه هنگام كار و جهاد! و به گفته بعضي از شارحان نهج البلاغه، هنگامي كه داد و فرياد به زيان جامعه است، سكون و سكوت بهترين حركت است. در سومين اندرز، براي ايجاد وحدت در ميان صفوف طرفداران حق و جلوگيري از هر گونه تفرقه و نفاق و درهم شكستن صفوف اهل باطل با نيروي اتحاد، مي افزايد: در اصلاح ميان خود بكوشيد (و مردم را با هم آشتي دهيد و صفوف خود را در برابر آنان متحد سازيد!) (و اصلحوا ذات بينكم). سرانجام در چهارمين و آخرين نصيحت، به كساني كه قبلا لغزشهايي داشته اند و در حكومت پيشين گرفتار خطاهايي شده اند و وجدانشان از اين جهت ناراحت است دستور مي دهد كه با آب توبه، لكه هاي گناه را از دامان خويش بشويند! مي فرمايد: توبه پيش روي شما و در دسترستان است! (به آن چنگ زنيد و در سايه

آن قرار گيريد) (و التوبه من ورائكم). براي تكميل اين سخن مي فرمايد: هيچ ستايشگري جز خدا را نبايد ستايش

كرد و در گناه و خطا جز خويشتن را نبايد سرزنش كرد! (و لا يحمد حامد الا ربه، و لا يلم لائم الا نفسه). اشاره به اين كه تمام نعمتها از سوي خداست و هر توفيق و سعادتي نصيب انسان مي شود از بركات الطاف خفيه و جليه اوست. بنابراين نبايد به هنگام اطاعت مغرور شويد! و هر خطا و گناهي سر مي زند به خاطر كوتاهيهاي شماست! جز خويشتن را ملامت نكنيد و گناهان خويش را به گردن اين و آن، يا به گردن قضا و قدر نيفكنيد! سعي كنيد با آب توبه همه آنها را بشوييد! نكته ها: 1- جاهل كسي است كه قدر خود را نشناسد! بسياري از مشكلات اجتماعي از بلندپروازيها و به اصطلاح دراز كردن پا از گليم خود و تمناي مقامي است كه انسان براي آن ساخته نشده و يا شايستگي آن را ندارد، و اينها همه از آنجا سرچشمه مي گيرد كه شخص در ارزيابي قدر و منزلت خويش گرفتار اشتباه شود و اين اشتباه و خطا به خاطر حب ذات و بزرگ كردن نقاط قوت كوچك و كوچك كردن نقاط ضعف بزرگ، غالبا حاصل مي شود. گم كردن قدر و منزلت خويش و بلندپروازي بي دليل و توقعات بي جاي ناشي از اينها، هميشه بلاي بز

رگي براي جوامع بشري بوده و خواهد بود، نه تنها براي جامعه زيانبخش است كه خود شخص را نيز به زحمت و بدبختي و ناكامي مي افكند و چه بسا انساني كه مي توانست در يك پست و مقام به خوبي انجام وظيفه كند و مايه خير و سعادت خود و جامعه گردد، به خاطر نشناختن قدر خويش و تمناي آنچه

آمادگي آن را ندارد، نيرو و استعداد خود را بر باد مي دهد و خود و ديگران را به زحمت و ضرر و زيان مي افكند. اي كاش همگان از كوچك و بزرگ و عالم و جاهل در اين امر مهم و حياتي درست مي انديشيدند و حجابهايي را كه مانع از شناختن قدر خويش است كنار مي زدند و سعادت خود و ديگران را از اين راه فراهم مي ساختند. به همين دليل در نهج البلاغه، كرارا روي اين مساله تاكيد شده است. از جمله در خطبه 103 مي خوانيم: العالم من عرف قدره و كفي بالمرء جهلا ان لا يعرف قدره، عالم واقعي كسي است كه قدر و منزلت خويش را بشناسد و در ناداني انسان همين بس، كه قدر خود را نشناسد! در نامه 31 نهج البلاغه مي خوانيم كه ضمن اندرزهاي بسيار پربار و حكيمانه اي كه به فرزند دلبندش امام مجتبي (ع) مي دهد، مي فرمايد: و من اقتصر علي قدره كان ابقي له، كسي كه به اندازه قدر و منزلت خويش قانع باشد، براي (

منافع) او پايدارتر است! در كلمه 149 از كلمات قصار آن حضرت مي خوانيم: هلك امرء لم يعرف قدره، آن كس كه قدر و منزلش خويش را نشناسد هلاك مي گردد! در حديثي مي خوانيم كه شخصي به امام موسي بن جعفر (ع) عرض كرد: ما از بازار رد شديم و ديديم يك نفر صدا مي زند من از شيعيان خالص محمد و آل محمد (ص) هستم! اين در حالي بود كه لباسهايي را به مزايده گذارده بود و طلب قيمت بيشتر مي كرد، امام موسي بن جعفر (ع) فرمود: ما جهل و لا ضاع امرء عرف قدر نفسه، كسي كه قدر

خود را بشناسد نادان نيست و ضايع نمي شود! سپس افزود: مي دانيد اين شخص به چه كسي مي ماند؟ به كسي كه بگويد من مانند سلمان و ابوذر و عمار ياسر هستم و در عين حال در معامله كم مي گذارد و عيوب جنس خويش را بر مشتري مي پوشاند …، آيا چنين كسي مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار است؟ هرگز! … چه مانعي دارد بگويد من از دوستان محمد و آل محمد (ص) هستم! اين احتمال در معني جمله بالا نيز وجود دارد كه منظور از شناختن قدر خويش آن است كه انسان فراموش نكند كه تنها اين جسم و ماده نيست تا خود را با امور بي ارزش يا كم ارزش مادي مبادله كند! او گوهر گرانبهايي دارد كه از عالم بالا و جهان ديگر است، ا

و نماينده خدا در زمين و خليفه الله في ارضه مي باشد، او باغ مرغ ملكوت است و نه از عالم خاك، هر چند براي چند روز در قفس بدن به خاطر كسب كمال جاي گرفته است. بنابراين عالم و دانشمند واقعي كسي است كه اين قدر و منزلت را بشناسد و موهبت لباس كرمنا را كه خدا بر قامت او پوشانده است ارج نهد و جاهل و بي خبر كسي است كه اين مقام والا را ناديده بگيرد و در پرتگاه شهوات و هواي نفس سقوط كند! ولي با توجه به جمله من اقتصر علي قدره كان ابقي له و همچنين جمله معروفي كه از افواه دانشمندان به صورت يك برداشت از اين احاديث شهرت يافته كه مي گويد: العالم من عرف قدره و لم يتجاوز حده، عالم (يا عاقل) كسي است

كه قدر خود را بداند و از حد خويش تجاوز نكند! معني اول مناسبتر به نظر مي رسد. توجه به محتواي خطبه كه ناظر به ماجراهايي مانند ماجراي طلحه و زبير و توقعات بي جاي آنهاست نيز مويد همين تفسير است. 2- اعتدال، صراط مستقيم الهي است يك نگاه به جهان آفرينش نشان مي دهد كه مساله اعتدال و تعادل در ميان نيروها، اصل اساسي بقاي اين جهان است. منظومه هاي عظيم آسمان را تعادل قوه جاذبه و دافعه نگه مي دارد كه اگر يكي از اين دو بر ديگري پيشي گيرد يا چنان مت

لاشي و از هم دور مي شوند كه اثري از آنها باقي نمي ماند و يا چنان نزديك شده و با هم تصادم مي كنند كه سبب انفجار و نابودي آنها مي شود. اين قانون كه در عالم كبير صادق است در عالم صغير يعني وجود يك انسان نيز صدق مي كند. تعادل در ميان قواي مختلف جسم و جان رمز سلامت و بقا و حيات انسان است. تركيبات مختلف خون و تعادل تحريكات اعصاب سمپاتيك و پاراسمپاتيك، ميزان ضربان قلب، وزن بدن، مقدار فشار و غلظت خون، تعادل دستگاه تنفس و بالاخره حركت همه چيز در خط مستقيم ميانه، پايه اصلي سلامت ما را تشكيل مي دهد و اگر ذره اي از ذرات وجود ما از آن خط ميانه به سوي افراط يا تفريط منحرف شود، واكنش آن در جسم و جان ما ظاهر مي شود. قرآن امت اسلامي را به عنوان يك امت وسط ستوده و به همين دليل آنها را حجت بر ساير مردم جهان قرار داده كه مي توانند با قياس خود بر اين معيار سنجش الهي، كاستيها و زياده رويها را

تشخيص دهند و اصلاح كنند. در كلام پر نور امام (ع) روي اين مساله تاكيد شده و جاده اصلي همان طريق وسطي معرفي شده است كه آيات قرآن و آثار نبوت را در آن مي توان يافت و راه نفوذ در سنت معصومان و طريق نجات در آن شمرده شده است. انحراف از اين خط مستق

يم چه بدبختيهاي عظيمي براي جامعه بشري به بار مي آورد و هميشه يكي ديگري را به دنبال خود مي كشند. هميشه افراطها سرچشمه تفريطها و بالعكس است. يك روز در دنيا چنان در مساله مالكيت شخصي افراط مي كنند كه همه سرمايه ها در دست افرادي معدود قرار مي گيرد و قشر عظيم امتها محروم و فقير مي شوند. روز ديگر محرومان قيام مي كنند و مالكيت شخصي را حتي در شكل معتدلش نفي مي كنند و مرام و مكتبي را روي كار مي آورند كه بعد از هفتاد سال تلاش و كوشش ثمره اي جز فقر، بدبختي و عقب ماندگي ندارد! و در اين ميان خونهاي زياد و بي حسابي ريخته مي شود! در مسائل ديگر- اعم از عقيدتي و اخلاقي و اجتماعي و سياسي- همين افراط و تفريطها خميرمايه اصلي شكستها و ناكاميها و تيره روزيهاست.

خطبه 017-داوران ناشايست

[صفحه 569]

ترجمه: از گفتارهاي امام (ع) است درباره كسي كه بدون شايستگي و لياقت، متصدي مقام قضاوت در ميان مردم مي شود و در اين خطبه آمده است: مبغوض ترين خلايق نزد خدا دو گروهند: گروه اول: مبغوض ترين خلايق نزد خدا دو نفرند: كسي كه خداوند وي را به حال خود واگذارده و از راه راست منحرف مي گردد. او به سخنان بدعت آميز خويش و دعوت به گمراهيها سخت دل بسته است، به همين دليل مايه انحراف كساني

است كه فريبش را خورده اند! از طريق هدايت پيشينيان گمراه شده و كساني را كه در زندگيش يا پس از مرگش به او اقتدا كنند گمراه مي سازد! او بار گناه كساني را كه گمراه ساخته به دوش مي كشد و همواره در گرو گناهان خويش است. گروه دوم (جاهلان عالم نما را امام (ع) چنين توصيف مي كند): او مردي است كه انبوهي از جهل و ناداني را در خود جمع كرده است، و در ميان مردم نادان، به هر سو مي شتابد و در تاريكيهاي فتنه ها به پيش مي دود، از ديدن منافع پيمان صلح در ميان مردم نابيناست، انسان نماها او را عالم و دانشمند مي نامند در حالي كه چنين نيست. او صبح (كه از خواب برمي خيزد) كاري جز انباشتن چيزهايي كه اندكش بهتر از بسيار است، ندارد، تا اين كه از آبهاي گند

يده (زشتيها و پليديها) سيراب مي شود و انبوهي از مسائل بيهوده را (در مغز و فكر خود) جمع مي كند، آنگاه بر مسند قضا و داوري در ميان مردم مي نشيند (و عجب اين كه اين بينواي نالايق)، تضمين مي كند حقايقي را كه بر ديگران مشتبه شده است روشن و خالص سازد و هر گاه با مساله مبهمي روبرو گردد، براي تبيين آن، افكار بيهوده و حرفهاي پوچ و تو خالي را پيش خود آماده مي سازد و (با اين مقدمات نادرست) به نتيجه آن حكم مي كند. او در برابر شبهات فراواني كه وي را احاطه كرده همانند عنكبوت است كه تارهايي مي تند و بر آن تكيه مي كند (تارهايي سست و بي اساس!) او نمي داند درست حكم كرده يا به خطا رفته است. به همين دليل اگر (از روي تصادف)

راه صحيحي رفته باشد از اين بيم دارد كه خطا كرده باشد و اگر راه خطا را پيموده است اميد دارد (تصادفا) صحيح از آب درآيد. او ناداني است كه در تاريكيهاي جهالت سرگردان و حيران است و همچون نابينايي است كه در ظلمات پرخطر به راه خود ادامه مي دهد. هرگز علوم و دانشها را به طرز صحيحي فرا نگرفته (و به همين دليل در هيچ مساله اي با اطمينان و يقين داوري نمي كند). او همانند تندبادي كه گياهان درهم شكسته را بي هدف به هر سو پراكند

ه مي كند، روايات پيامبر (ص) را درهم مي ريزد (تا به گمان خويش از آن نتيجه اي به دست آورد)، به خدا سوگند (اين نادان مغرور) نه براي حل مسائلي كه بر او وارد مي شود قابل اعتماداست، نه براي مدحي كه (مداحان چاپلوس) درباره او سر مي دهند شايستگي دارد! او باور نمي كند كه وراي آنچه شناخته است علم و دانشي باشد و جز آنچه او فهميده است نظريه ديگري در كار باشد. هر گاه مطلبي براي او مبهم شود كتمان مي كند چرا كه از جهالت خويش آگاه است! خونها(يي كه به ناحق ريخته) از داوري ظالمانه اش فرياد مي كشند و ميراثها(ي بر باد رفته) از قضاوت او صيحه مي زنند! به خدا شكايت مي برم از گروهي كه در جهل و ناداني زندگي مي كنند و در گمراهي جان مي دهند و مي ميرند! گروهي كه در ميان آنها متاعي كسادتر از قرآن مجيد نيست، اگر درست خوانده و تفسير شود! و متاعي بهتر و گرانبهاتر از آن، نزد آنها وجود ندارد، اگر آن را از مفاهيم اصليش تحريف كنند (و مطابق هواي نفس آنها تفسير نمايند)! نزد

آنها چيزي زشت و ناشناخته تر از معروف نيست! و (چيزي) نيكوتر و آشناتر از منكر وجود ندارد (چرا كه تمام وجود زشتشان هماهنگ با منكرات است و بيگانه از نيكي و معروف)! خطبه در يك نگا

ه: اين خطبه همانگونه كه در عنوان آن آمده است بيانگر صفات كساني كه بدون لياقت و استحقاق، بر مسند قضا مي نشينند و مردم را به گمراهي مي كشانند. امام (ع) دراين خطبه آنها را به دو گروه تقسيم كرده است: گروه اول كساني هستند كه آگاهانه راه ضلالت را مي پويند و تسليم هوا و هوس مي شوند و بدعت در دين مي گذارند و مايه گمراهي خويشتن و خلق خدا مي شوند. گروه دوم جاهلان عالم نما و خودكامگان ناآگاهي هستند كه گرفتار جهل مركبند، بدون هيچگونه آمادگي براي داوري ميان مردم، بر مسند قضاوت مي نشينند و شبهاتي به هم مي بافند و پشت سر هم مرتكب اشتباه و خطا مي شوند. حق را به باطل مي آميزند و خونهاي بي گناهان را بر باد مي دهند، و اموال مردم را به ناحق به ديگري مي بخشند. اين احتمال نيز وجود دارد كه قسمت اول، اشاره به حاكمان بدعتگذار و گمراه ظلم و جور باشد و دومي به قاضيان جاهل و بي خبر. بنابراين كلمه حكم كه در عنوان اين خطبه آمده است در مفهوم عامي به كار رفته كه هم شامل حكومت و هم قضاوت مي شود. در پايان خطبه، امام (ع) از اينگونه افراد كه به قرآن مجيد پشت كرده و معروف در نظرشان منكر، و منكر در نظرشان معروف است به خدا شكايت مي كند. بنابراين

، خطبه در سه بخش خلاصه مي شود: بخش اول و دوم، توصيف اين دو گروه

گمراه است، و بخش سوم، مشتمل بر شكايت به خداوند از آنها و امثال آنان است. شرح و تفسير: منفورترين خلايق چه كساني هستند؟ امام (ع) در اين بخش از كلامش، نخست به تقسيم كردن مبغوض ترين خلايق خداوند به دو گروه پرداخته، مي فرمايد: دو نفر در پيشگاه خداوند از همه مخلوقات الهي مبغوض تر و منفورترند (ان ابغض الخلائق الي الله رجلان). بديهي است حب و بغض به آنگونه كه در انسانهاست در مورد خداوند مفهوم ندارد، زيرا اين حب و بغض از قبيل حالات و دگرگونيهايي است كه در روح و جان انسان بر اثر تمايل و نفرت نسبت به اموري پيدا مي شود، اما در مورد خداوند حب به معني مشمول رحمت ساختن و بغض به معني دور نمودن از رحمت است. سپس به توصيف گويايي از گروه اول، يعني حاكمان يا عالمان هواپرست مي پردازد، و قبل از هر چيز به ريشه اصلي بدبختي آنها اشاره كرده، مي فرمايد: او كسي است كه خداوند وي را به حال خود واگذارده است! (رجل وكله الله الي نفسه). تمام ممكنات و از جمله انسانها آنچنان به ذات پاك خدا وابسته اند كه اگر لحظه اي رابطه آنان از او قطع شود همگي فاني و نابود مي شوند. توجه به اين

وابستگي و پيوستگي، روح توكل را در انسان زنده مي كند كه همه چيز خود را به او واگذار كند، يعني آنچه در توان دارد براي پيشرفت كارها تلاش نمايد ولي با اين حال بداند سرچشمه هر خير و بركت و هر موهبت و نعمت ذات پاك اوست. ولي هنگامي كه انسان بر اثر غرور و خودخواهي و هواپرستي، از اين حقيقت غافل

شود و خويش را مستقل بپندارد از خدا بريده مي شود و همه چيز در نظر او وارونه مي گردد. اين بريدگي از خدا همان معني واگذار شدنش به خويشتن است و اين ريشه تمام بدبختيها و انحرافات است. به همين دليل پيامبر اكرم (ص) كه گل سرسبد عالم آفرينش بود بارها مي فرمود: اللهم … لا تكلني الي نفسي طرفه عين ابدا، خداوندا! لحظه اي مرا به خويشتن وامگذار (و از ذات پاكت دور مفرما)!. اين همان چيزي است كه اميرمومنان علي (ع) در آن سخن پرمعني مي فرمايد: الهي كفي بي عزا ان اكون لك عبدا و كفي بي فخرا ان تكون لي ربا، خداي من! اين عزت براي من بس است كه بنده تو باشم و اين افتخار براي من كافي است كه تو پروردگار من باشي! همانگونه كه در دعاهاي معصوم آمده است، مي فرمايد: انك ان وكلتني الي نفسي تقربني من الشر و تباعدني من الخير، اگر مرا به خويشتن واگذاري، هواي نفس م

ن را به شر نزديك و از خير دور مي سازد. سپس امام به دنبال بيان ريشه اصلي بدبختي اينگونه افراد، به ثمرات شوم آن پرداخته و به هشت ثمره شوم كه در واقع از قبيل علت و معلول يكديگرند اشاره مي فرمايد: نخست مي گويد: چنين كسي از راه راست منحرف مي گردد (فهو جائر عن قصد السبيل). قصد السبيل همان راه ميانه و معتدل و خالي از هر گونه افراط و تفريط است. قصد السبيل راهي است كه انسان را به سوي خدا مي برد همانگونه كه در قرآن مجيد آمده: و علي الله قصد السبيل، بر خداست كه راه راست را به بندگان نشان دهد

(يا اين كه راه راست به خدا منتهي مي شود). بديهي است انسان در صورتي مي تواند راه راست را كه از مو باريكتر و از شمشير تيزتر است، از ميان هزاران هزار راه انحرافي تشخيص دهد كه عنايات الهيه شامل حال او گردد، اما كسي كه از خدا بريده و به خود واگذار شده است در حيرت و سرگرداني فرو مي رود و به بيراهه كشانده مي شود، به ويژه اين كه بيراهه ها غالبا با هواي نفس هماهنگ است و زرق و برق دارد و به او چشمك مي زند. در دومين ثمره شوم اين واگذاري به خويشتن، كه نتيجه طبيعي انحراف از جاده مستقيم است، مي فرمايد: چنين كسي به سخنان بدعت آميز خويش سخت دل مي

بندد (مشغوف بكلام بدعه). از آنجا به مرحله سوم گام مي نهد كه در راه دعوت به ضلالت گام برمي دارد و از آن خوشحال است (و دعاء ضلاله). شغف از ماده شغاف (بر وزن كلاف) به معناي گره بالاي قلب يا پوسته نازك آن است كه همچون غلافي تمام آن را دربرگرفته، در قرآن مجيد درباره عشق بي قرار زليخا نسبت به يوسف از زبان زنان مصر به عنوان (قد شغفها حبا) تعبير شده است، و در جمله مورد بحث اشاره به اين است كه اينگونه افراد خودخواه و خودمحور، به سخنان بدعت آميز خويشتن سخت دلبستگي دارند، همان دلبستگي كه نتيجه اش دعوت ديگران به راههاي ضلالت است، قرآن نيز مي گويد: و ما دعاء الكافرين الا في ضلال، و دعوت كافران جز در ضلالت و گمراهي نخواهد بود. درباره حقيقت بدعت و انگيزه ها و نتايج آن، بحثي داريم كه در نكته ها خواهد آمد. در چهارمين وصف كه

در حقيقت نتيجه اوصاف پيشين است، مي فرمايد: چنين كسي مايه انحراف كساني است كه فريبش را خورده اند (فهو فتنه لمن افتتن به). همان كسي كه بر اثر خوش باوري يا فريب ظاهر خوردن، به او دل مي بندد و او را مقتدا و پيشواي خود مي پندارد و به او اعتماد مي كنند، بديهي است آن كس كه دلبسته بدعتها و دعوت كننده به ضلالتهاست

، مايه گمراهي گروههاي زيادي مي شود. در پنجمين و ششمين توصيف چنين كساني مي افزايد: او هم خودش از طريق هدايت پيشينيان گمراه شده و هم گمراه كننده كساني است كه در زندگي او يا پس از مرگش به او اقتدا مي كنند (ضال عن هدي من كان قبله، مضل لمن اقتدي به في حياته و بعد وفاته). منظور از من كان قبله پيامبران و اوصياي برحق آنان است، اشاره به اين كه راه هدايت از پيش روشن شده و عذري براي پوييدن راه ضلالت وجود ندارد، با اين حال راه پر نور هدايت را رها ساخته و در كوره راه تاريك ضلالت فرو افتاده است. از همه اسفبارتر اين كه اينگونه اشخاص، تنها در حياتشان مايه گمراهي نيستند، بلكه بعد از وفات نيز تا قرنها و تا هزاران سال در گمراهي گمراهان سهيم و شريكند، زيرا طبق حديث معروف نبوي (من سن سنه حسنه عمل بها من بعده كان له اجره و مثل اجورهم من غير ان ينقص من اجورهم شيئا، و من سن سنه سيئه فعمل بها بعده كان عليه وزره و مثل اوزارهم من غير ان ينقص من اوزارهم شيئا، كسي كه سنت حسنه اي بگذارد كه بعد از او به آن عمل شود، هم اجر

خودش را مي برد و هم مانند اجر كساني كه به آن عمل كرده اند، بي آن كه از اجر آنها چيزي كم كند، و كسي كه سنت بدي بگذارد و

بعد از او به آن عمل شود، بار سنگين گناه آن را بر دوش مي كشد و هم بار گناه كساني كه به آن عمل كرده اند، بي آن كه چيزي از گناهان آنها كم كند). اين تعبير هشدار مهمي است به افرادي كه در راه بدعتها گام برمي دارند و پايه گذار ضلالتها هستند كه بدبختي آنها منحصر به دوران حياتشان نيست، گاه تا هزاران سال بعد از آن بايد كفاره اعمال خويش را بدهند. علي (ع) در خطبه 164 نيز تعبير تكان دهنده ديگري دارد، مي فرمايد: و ان شر الناس عند الله امام جائر ضل و ضل به فامات سنه ماخوذه و احيي بدعه متروكه، بدترين مردم نزد پروردگار پيشواي ستمگري است كه هم خودش گمراه شده و هم مردم به وسيله او به گمراهي كشيده شده اند، سنتهاي نيكوي پيشين را از بين برده و بدعتهاي متروك و فراموش شده را زنده كرده است. در هفتمين و هشتمين توصيف كه نتيجه مستقيم توصيفهاي سابق است، مي فرمايد: او بار گناهان كساني را كه گمراه ساخته به دوش مي كشد و همواره در گرو گناهان خويش است (حمال خطايا غيره، رهن بخطيئته). اين سخن يك بيان تعبدي نيست، بلكه كاملا منطقي است. چرا كه هر گونه معاونت و كمك به گناه سبب شركت در آن گناه است، و از آنجا كه پيروان اين پيشوايان گمراه با اراده خوي

ش اين راه را پيمودند چيزي از گناهان آنها نيز كاسته نمي شود. قرآن مجيد همين معني

را با صراحت در سوره نحل بيان كرده است، مي فرمايد: ليحملوا اوزارهم كامله يوم القيامه و من اوزار الذين يضلونهم بغير علم الاساء ما يزرون، روز قيامت آنها بايد بار گناهان خود را به طور كامل بر دوش كشند و هم بخشي از گناهان كساني را كه به خاطر جهل، گمراهشان مي سازند، آگاه باشيد آنها بار سنگين بدي بر دوش مي كشند! تعبير به رهن در مورد گناهان خويش تعبير جالبي است كه از قرآن مجيد گرفته شده: كل نفس بما كسبت رهينه، هر كس در گرو اعمال خويش است، همانگونه كه مال گروگان، تا بدهي آنها را نپردازند آزاد نمي شود، انسان نيز تا كفاره گناهان خويش را ندهد آزاد نخواهد شد، و تعبير به حمال در مورد گناهان ديگران نيز تعبير جالب ديگري است، گويي گناهان (همانگونه كه از كلمه وزر نيز استفاده مي شود) بار عظيمي است كه بر دوش صاحبان آنها و كساني كه باعث و باني آن شده اند، سنگيني مي كند و آنها را از پا درمي آورد و از رسيدن به مقصد و صعود به آسمان قرب الهي باز مي دارد و در قعر آتش دوزخ فرو مي افكند. از اين جا روشن مي شود كسي كه خدا او را به خويش واگذارد، در چه مسيري حر

كت مي كند و به چه عاقبت شوم و دردناكي گرفتار مي شود. جاهلان عالم نما! امام (ع) بعد از توصيف جامعي كه درباره گروه اول بيان فرمودند به اوصاف گروه دوم مي پردازد و از كسي سخن مي گويد كه در جهل و ناداني غوطه ور است، ولي خود را دانا مي پندارد و بي آن كه اسباب بزرگي آماده كند تكيه بر جاي بزرگان مي زند. در

مرحله اول پنج صفت براي چنين كسي بيان مي كند. نخست اين كه او مردي است كه انبوهي از جهل و ناداني را در خود جمع كرده است (و رجل قمش جهلا). با توجه به تعبيراتي كه ارباب لغت در معني قمش ذكر كرده اند كه آن را به معني جمع و جور كردن اشياي پراكنده و بدون تناسب و نيز اشياي بي ارزش يا كم ارزش دانسته اند، نكته اين تعبير در كلام امام (ع) به خوبي روشن مي شود كه اين نادانهاي عالم نما به دنبال شبه معلوماتي مي روند كه نه ارزشي دارد و نه تناسب منطقي در جمع آن ديده مي شود. مرحوم علامه خويي در شرح اين كلام مي گويد: منظور اين است كه مطالبي را از دهان اين و آن و از روايات غير معتبر و از طريق قياس و استحسان و منابعي از اين قبيل، جمع آوري مي كند (كه حجمش زياد اما ارزشش بسيار كم يا بي ارزش است). در دومين توصيف مي فرمايد: او با سرعت در م

يان مردم نادان به هر سو مي شتابد (تا مريدان و ياراني از جنس خود بر گرد خويش جمع كند). (موضع في جهال الامه). بديهي است كه چنين افرادي خريداراني جز آن گروه ندارند و براي آنان در ميان خردمندان جايي نيست. هدفشان جلب نظر جهال و نفوذ در ميان آنهاست چرا كه از ورود به جرگه خردمندان مايوس و نااميدند. در سومين توصيف مي افزايد: او در تاريكيهاي فتنه ها به پيش مي دود (عاد في اغباش الفتنه). با توجه به اين كه غبش (مفرد اغباش) طبق تصريح ارباب لغت به معني شدت ظلمت يا ظلمت آخر شب است كه بهترين موقع براي پيشرفت كار سارقان

و دزدان مي باشد روشن مي شود كه اينگونه افراد، هميشه به دنبال آن هستند كه از آب گل آلود فتنه ها، ماهي بگيرند. هميشه از روشنايي مي گريزند و به ظلمات و تاريكيها كه بهترين جا براي فريب مردم نادان است، پناه مي برند، چرا كه اگر ظلمت فتنه فرو نشيند و آفتاب علم و دانش سر زند چهره واقعي آنان نمايان مي گردد و نزد خاص و عام رسوا مي شوند. در چهارمين توصيف به يكي ديگر از بدبختيهاي بزرگ چنين كسي اشاره كرده، مي فرمايد: او از ديدن منافع پيمان صلح در ميان مردم نابيناست (عم بما في عقد الهدنه). روشن است كه منظور از هدنه (آرامش)

در اينجا، صلح ميان مسلمانان و غير مسلين نيست، چرا كه اين سخن درباره كسي است كه به گواهي جمله هاي بعد، به عنوان قاضي در ميان مردم مطرح شده است. بنابراين منظور ايجاد صلح و مصالحه در ميان توده هاي مردم و حل منازعات از طريق مصالحه است، و به تعبيري ديگر هدنه در اينجا نقطه مقابل فتنه است كه در جمله قبل آمده بود. اصولا اين قبيل افراد، هميشه خواهان اين هستند كه آتش اختلاف شعله ور باشد تا به نيات پليد و مقاصد شوم خود برسند، در حالي كه اگر مي دانستند آرامش و صلح در ميان مردم به نفع همه افراد است و درگيري و نزاع براي هيج كس سودي ندارد، به سراغ اين امور نمي رفتند. آري! اينگونه اشخاص از درك اين حقيقت و مشاهده آن نابينا هستند. در پنجمين توصيف مي فرمايد: انسان نماها او را عالم و دانشمند مي نامند در حالي كه چنين نيست! (قد سماه اشباه الناس عالما و ليس به). اصولا همان جاذبه اي

كه ذرات اين جهان را در زمين و آسمان به هم پيوند مي دهد و هر موجودي گرايش به همانند خود دارد، در ميان اين گروه و پيروان نيز ديده مي شود. چه تعبير زيبايي! كه از پيروان اين عالم نماها به عنوان اشباه الناس ياد مي كند، اشاره به اين كه انسان نماهايي در خدمت ا

ين عالم نماها هستند و دو چهره ساختگي و كاذبي از واقعيتها دارند. بديهي است شباهت آنها با انسانها همچون شباهت پيشوايانشان به عالمان و دانشمندان، يك شباهت صوري بيش نيست و اين تعبير هميشه در اينگونه افراد كه تنها شباهت صوري وجود دارد به كار مي رود، مانند: يا اشباه الرجال و لا رجال كه در خطبه 27 نهج البلاغه آمده است. بعد از اين توصيفهاي پنجگانه، امام به بخشي از كارهاي زشت و نادرست اين گروه مي پردازد كه نتيجه مستقيم همان صفات و نقاط ضعف بارز آنهاست، مي فرمايد: صبح كه از خواب برمي خيزد كاري جز انباشتن چيزهايي كه اندكش بهتر از بسيار است، ندارد (بكر فاستكثر من جمع، ما قل منه خير مما كثر). اين تعبير ممكن است اشاره به امكانات مادي و دنيوي باشد كه فزوني آن باعث غفلت و تكبر و اشتغال دائم به ماديات و دور ماندن از معنويات است، و همواره مقدار كم آن از مقدار زيادش بهتر است، و مصداق كفاف و عفاف، از تكاثر و تفاخر، به سلامت و سعادت نزديكتر مي باشد. يا اشاره به فضول كلام و مسائل كم ارزش علوم و پرداختن به شاخ و برگهاي كم فايده، به قيمت فراموش كردن اصول و ريشه هاست. بعضي آن را اشاره به آراي باطله و عقايد فاسده دانستند ولي اين احتم

ال

بعيد به نظر مي رسد، جرا كه اين آرا و عقايد، مقدار كم آن هم مضر است، هر چند با بعضي از جمله هاي آينده سازگار است. سپس مي افزايد: اين وضع همچنان ادامه مي يابد تا از اين آبهاي گنديده (زشتيها و پليديها) سيراب مي شود و انبوهي از مسائل بيهوده را (در مغز و فكر خود) جمع مي كند، آنگاه بر مسند قضا و داوري در ميان مردم مي نشيند (و عجب اينكه اين بينواي نالايق) تضمين مي كند حقايقي را كه بر ديگران مشتبه شده است روشن و خالص سازد (حتي اذا ارتوي من ماء آجن، و اكتثر من غير طائل، جلس بين الناس قاضيا ضامنا لتخليص ما التبس علي غيره). آري اين مرد نادان و گمراه و عالم نما كه سرمايه علمي او يك مشت اشتباهات و يا مسائل بيهوده است و مغز و روح او انباشته از آبهاي گنديده حب دنيا و علاقه به زرق و برق عالم ماده است، تكيه بر جايي مي زند كه جز انبيا و معصومين و جانشينان به حق آنها كسي نمي تواند بر آنجا بنشيند. همانطور كه در حديث معروف وارد شده است كه علي (ع) خطاب به شريح قاضي فرمود: يا شريح قد جلست مجلسا لا يجلسه نبي او وصي نبي او شقي، اي شريح! بر جايي نشستي كه در اينجا جز پيامبر يا وصي پيامبران يا شقي نمي نشيند!. از آن بدتر اين كه او اد

عايي بزرگ دارد كه من مي خواهم حقايقي را كه از ديگران مكتوم مانده است، واضح و آشكار سازم و هميشه جاهلان عالم نما از اين ادعاهاي بزرگ و بلندپروازيهاي احمقانه داشته و دارند! بعضي از شارحان نهج البلاغه، بر اين كلام

امام چنين افزوده اند كه نه تنها در آن زمان، كه در عصر ما هم در ميان كساني كه بر مسند قضاوت تكيه زدند از اين جاهلان عالم نما و آلودگان به زرق و برق دنيا كم نيستند! همان گروهي كه اگر حق و عدالت باشد بايد همراه مجرمان در قعر زندانها به سر برند! و اين خود يكي از مشكلات بزرگ دستگاههاي قضايي عصر ماست. كساني كه تنها به حفظ كردن چند ماده قانون دلخوش كرده اند و يا به مطالعه سطحي بعضي از كتابهاي قضايي شرق و غرب بسنده نموده اند. اكنون ببينم اين جاهل بي خبر كه بر مسند قضاوت تكيه كرده در عمل چه مي كند، امام (ع) در تبيين حال او چنين مي فرمايد: در اين هنگام هر گاه با مساله مبهمي روبرو گردد، براي روشن ساختن آن، افكار بيهوده و حرفهاي پوچ و توخالي را پيش خود آماده مي سازد (و از اين مقدمات نادرست نتيجه مي گيرد) و به نتيجه نادرست آن حكم مي كند! (فان نزلت به احدي المبهمات هيا لها حشوا رثا من رايه، ثم قطع به). تعبير به حشو

ا رثا من رايه- با توجه به اين كه حشو به معني اشياي زايد و بي فايده و (رث) به معني كهنه و پوسيده است. گويي به اين نكته اشاره مي كند كه او نه اهل ابتكار است، نه ذهن وقاد و روشني دارد و نه مي تواند، دلايل مفيدي براي رسيدن به مقصود خويش گردآوري كند. سرمايه او تنها يك مشت افكار زايد و بي ارزش و كهنه و پوسيده است كه دائما بر آن تكيه دارد و همينهاست كه وسيله اظهار قطع و يقين و راي دادن اوست! بديهي

است اينگونه مقدمات باطل و فاسد هرگز يقين آور نيست! او مردم را فريب مي دهد و اظهار يقين مي كند و به فرض كه يقين باشد چون در مقدماتش راه خطا را را از روي تقصير پوييده، هرگز نزد خدا معذور نيست! مشكلات قضايي مانند ساير مشكلات علمي و اجتماعي و سياسي، هميشه از طريق بررسي مقدمات صحيح و منطقي حل و فصل مي شود، ولي آن كس كه هيچگونه آشنايي با اين مقدمات صحيح ندارد و به مسائل باطلي دل بسته و روح خود را از آنها انباشته است، نه تنها به نتيجه صحيحي نمي رسد، بلكه در وادي ضلالت حيران و سرگردان مي شود و ديگران را نيز به گمراهي مي كشاند، و از همه بدتر اين كه هر چه در اين بيراهه ها جلوتر مي رود، از واقعيتها دورتر مي شود! امام (ع) در ادامه اي

ن سخن مي فرمايد: در برابر شبهات فراواني كه وي را احاطه كرده، همانند عنكبوت است كه تارهايي دور خود مي تند و بر آن تكيه مي كند (تارهايي بسيار سست و بي اساس كه نه در برابر باران، تاب مقاومت دارد و نه در برابر يك نسيم، بلكه سنگيني ناچيز گرد و غبار را تحمل نمي كند و از هم گسيخته شده، از سقف آويزان مي گردد!) (فهو من لبس الشبهات في مثل نسج العنكبوت). در تفسير اين تشبيه مولا، ميان شارحان نهج البلاغه، بحثهاي گوناگوني ديده مي شود كه بعضي از آنها خالي از تكلف و تقدير و تغيير در عبارت نيست. آنچه مناسبتر به نظر مي رسد اين است كه امام (ع) اينگونه افراد جاهل مغرور ضعيف الفكر را به عنكبوتي تشبيه مي كند كه تارهايي براي خود مي تند كه هم خانه و لانه

اوست و هم دام براي شكارش، خانه اي كه به هيچ وجه قابل اعتماد نيست، دامي كه شكارش تنها حشرات ضعيف و ناتوان است. آري او هم با اين دام خود تنها افراد جاهل و بي مايه اي همچون خودش را شكار مي كند. بنابراين او همانند عنكبوت و افكارش همانند تارهاي سست و شكارش همان فريب خوردگان بي مايه و دور از علم و دانش است. اين بينوا در حالي اين راه خطرناك را مي پويد كه نمي داند درست حكم كرده يا به خطا رف

ته است، به همين دليل اگر (از روي تصادف) راه صحيح رفته باشد، از اين بيم دارد كه خطا كرده باشد، و اگر راه خطا را پيموده است، اميد دارد (تصادفا) صحيح از آب درآيد! (لا يدري اصاب ام اخطا، فان اصاب خاف ان يكون قد اخطا، و ان اخطا رجا اين يكون قد اصاب). اين سرنوشت همه افراد نادان و بي خبري است كه عهده دار كارهاي مهمي مي شوند كه از صلاحيت آنها بيرون است. همواره در شك و ترديد به سر مي برند حتي اگر در راه صواب گام نهند، چون به آن ايمان ندارند، متزلزلند و همواره تير در تاريكي رها مي كنند به اميد اين كه شايد به هدف بخورد. بعضي از شارحان نهج البلاغه به تصور اين كه جمله هاي اخير با جمله بالا كه مي فرمايد: (ثم قطع به) در تضاد است زيرا در آن جمله، سخن از قطع و يقين است و در اينجا سخن از شك و ترديد، به فكر حل اين تضاد افتاده اند، در حالي كه جمله بالا به معني حكم كردن قاطعانه است نه قطع و يقين خود قاضي، در واقع او تنها

حكم مي كند و چهره انسان قاطعي را به خود مي گيرد در حالي كه در درون وجودش طوفاني از شك و ترديد برپاست. آري! بدبختي بزرگ او در اين است كه اگر تصادفا به واقع برسد، چون يقين و اطمينان به آن ندارد دائما متزلزل است و

از اين تزلزل رنج مي برد و قادر به تصميم گيريهاي خود نيست، و اگر خطا كند چون به خطاي خود واقف نيست راه بازگشت بر او بسته است. سپس در توصيف ديگري، حال اينگونه اشخاص را با تعبيرات كوبنده و تشبيهات بسيار گويا و رسا، چنين بيان مي فرمايد، مي گويد: او ناداني است كه در تاريكيهاي جهالت سرگردان و حيران است! (جاهل خباط جهالات). او همچون نابينايي است كه در ظلمات پرخطر، همچنان به راه خود ادامه مي دهد (عاش ركاب عشوات). امام تنها به توصيف او به جاهل بودن قناعت نمي كند، بلكه بر آن تاكيد مي نهد و مي فرمايد: در ميان جهالتها همواره سرگردان است و به نابينا بودن او بسنده نمي كند، بلكه مي افزايد او همواره سوار بر مركب ظلمت و تاريكي شده و بي آن كه بداند به كدام سو مي رود و به كجا منتهي مي شود، به پيش مي تازد و اين نخستين توصيف و تشبيه درباره آنهاست. توجه داشته باشيد عاش از ماده عشا بر وزن فنا گاه به معني نابينايي مطلق تفسير شده و گاهي به معني ضعف بينايي چشم، و گاه گفته اند به معني شبكوري است، هر چه باشد صاحب چنين چشمي قادر به ديد صحيح اشيا و آنچه در اطراف او مي گذرد نيست، و اگر بي احتياط و بدون مطالعه يا بدون راهنما حركت كند، گاه

در چاه مي افتد، گاه در

آتش! چنين است حال كسي كه بدون علم و آگاهي كافي در راه پرخطري همچون راه قضا و داوري ميان مردم گام بگذارد، كه هر روز از زندگيش مي گذرد بدبختيهاي تازه اي براي خود و ديگران بار مي آورد و سرانجام در دره هولناك كفر و شقاوت سقوط مي كند و از همه بدتر اين كه چنين آدمي خود را آگاه و دانا و آشنا به موازين داوري و حق و عدالت مي داند! خطايش قابل شمارش و گناهش قابل احصا نيست! باز در توصيف ديگري درباره جهل و ناداني اينگونه اشخاص مي فرمايد: او هرگز علوم و دانشها را به طرز صحيحي فرا نگرفته! (به همين دليل در هيچ مساله اي با اطمينان و يقين داوري نمي كند!) (لم يعض علي العلم بضرس قاطع). در اين توصيف، امام (ع) اينگونه افراد را به كساني تشبيه مي كند كه غذاي خوبي در اختيار دارند، اما نجويده فرو مي برند و هرگز جذب بدن آنها نمي شود. بعضي از شارحان نهج البلاغه گفته اند ضرس در اين جا اشاره به دندان عقل است كه معمولا هنگام كمال عقل بيرون مي آيد و اين جاهلان مغرور گويي هرگز دندان عقل در نياوردند و هيچ مساله اي را با معيار صحيح ارزيابي نمي كنند و نقطه مقابل آنها كساني هستند كه در مسائل كاملا آگاه و اهل خبره اند و درب

اره آنها گفته مي شود كه به ضرس قاطع سخن مي گويند يعني سخنانشان روي مبنا و مطابق اصول صحيح است. در توصيف سوم مي فرمايد: او همانند تندبادي كه گياهان درهم شكسته را بي هدف به هر سو پراكنده مي كند، روايات پيامبر (ص) را درهم مي ريزد! (تا به گمان خويش از آن نتيجه اي به دست آورد) (يذرو

الروايات ذرو البريح الهشيم). اشاره به اين كه او در ظاهر براي بسياري از مطالب، روايت و سنت پيامبر را مي خواند، اما چه فايده كه به هيچ وجه قدرت تحليل آن را ندارد! نه از مفاد آن آگاه است و نه از چگونگي قوت و ضعف سند، نه راه جمع بين روايات متعارضه را مي داند و نه روايات محكم را از متشابه مي شناسد. درست همانند تندباد كه گياهان خشكيده را بي هدف به هر سو مي برد كه از آنها هيچ حاصلي به دست نمي آيد. گياهان خشكيده (هشيم) فايده چنداني ندارند، ولي اگر جمع شود ممكن است مختصر فايده اي از آن حاصل شود، ولي تندباد چنان آنها را پراكنده مي كند كه آن مختصر فايده نيز از بين مي رود و چنين است حال آگاهان بي خردي كه به سراغ روايات مي روند و صحيح را از ضعيف و درست را از نادرست نمي شناسند. در چهارمين توصيف مي فرمايد: به خدا سوگند! اين نادان مغرور نه براي حل مس

ائلي كه بر او وارد مي شود قابل اعتماد است و نه براي مدحي كه مداحان چاپلوس درباره او سر مي دهند شايستگي دارد! (لاملي- و الله- باصدار ما ورد عليه، و لا اهل لما قرظ به). بديهي است حل مشكلات قضايي و به اصطلاح فقها، رد فروع به اصول، نياز به سرمايه عظيم علمي دارد كه اين جاهلان مغرور فاقد آنند، و همين فقر علمي (توجه داشته باشيد ملي به معناي غني و پرمايه آمده است) سبب مي شود كه در مشكلات زانو زند و راه ورود و خروج را در مسائل مختلف نشناسد (توجه داشته باشيد كه صدور و ورود در برابر همند و اشاره

به همان مطلبي است كه در تعبيرات علما بسيار ديده مي شود كه مي گويند فلان كس مرد عالم و آگاهي است، راه ورود و خروج از مسائل را به خوبي مي شناسد ولي فرد مورد بحث در خطبه شريف به خاطر بي مايگي، از اين ويژگي به كلي خالي است!). يكي از بدبختيهاي اينگونه افراد اين است كه گروهي متملق و چاپلوس به خاطر دستيابي به منافع مادي و جيفه دنيا، آنها را احاطه مي كنند و به مداحي و گزافه گويي مي پردازند و صفاتي براي آنها بيان مي كنند كه هرگز شايسته آن نيستند، آنها از اين دروغهاي شرم آور در آغاز لذت مي برند، با اين كه مي دانند دروغ است ولي كم كم باور

شان مي آيد و گمان مي كنند به راستي داراي چنين شايستگيهايي هستند و اين اوج بدبختي آنهاست كه راههاي نجات را به رويشان مي بندند! سپس در توصيف پنجم مي افزايد: اين (بينوا) باور نمي كند كه وراي آنچه را شناخته است علم و دانشي باشد و جز آنچه او فهميده است نظر ديگري در كار باشد! (لا يحسب العلم في شي ء مما انكره، و لا يري ان من وراء ما بلغ مذهبا لغيره). اين در حقيقت از لوازم كوته فكري و محدود بودن دانش و آگاهي است كه انسان خود را علم كل مي داند و ماوراي آن را منكر است و كمترين احترامي براي افكار ديگران قائل نيست در حالي كه دانشمندان بزرگ كساني هستند كه نهايت علم و دانش خود را اعتراف به ناداني مي شمرند و عقيده دارند در هر مغزي جرقه هايي از حقيقت است كه بايد با تلاش و كوشش بر آن دست يافت، آنها با تواضع و سعه صدر سخنان

ديگران را مي شنوند و به مصداق: فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه آنچه خوب و شايسته است برمي گزينند، و در حالي كه جاهلان مغرور در همه جا با قاطعيت سخن مي گويند، آنها در مسائل علمي با احتياط گام برمي دارند، زيرا مي دانند وسعت دايره علوم، فوق آن است كه ما تصور مي كنيم. سپس به ششمين توصيف مي پردازد و

مي فرمايد: هر گاه مطلبي بر او مبهم شود، كتمان مي كند چرا كه از جهالت خويش آگاه است! (و ان اظلم عليه امر اكتتم به لما يعلم من جهل نفسه). اين يك تفاوت روشن در ميان عالمان و جاهلان مغرور است، عالم هنگامي كه به امر مبهمي برخورد كند آن را در متن مطالعات خود قرار مي دهد و اگر توانايي بر حل آن پيدا نكرد، از افكار ديگران و مشاوره با آنان بهره مي گيرد، ولي جاهل مغرور آن را مي پوشاند و بي تفاوت از كنار آن مي گذرد، چرا كه مي داند هر قدر در آن درنگ كند مايه رسوايي بيشتر است. كوتاه سخن اين كه او بر خلاف آنچه در روايات اسلامي آمده است كه فرموده اند اگر چيزي را نمي دانيد حيا نكنيد برويد و ياد بگيريد و اگر از شما درباره چيزي سوال كنند كه علم به آن نداريد حيا نكنيد و با صراحت بگوييد نمي دانم، و لا يستحين احد منكم اذا سئل عما لا يعلم ان يقول: لا اعلم، و لايستحين احد اذا لم يعلم الشي ء ان يتعلمه عمل مي كند و اين كار عواقب زيانبار و دردناكي براي خود آن شخص و جامعه اي كه در آن زندگي مي كند دارد كه اميرمومنان (ع) در جمله بعد به آن اشاره كرده و

به عنوان يك نتيجه گيري از كار اين قاضيان جاهل و مغرور و بي تقوا، مي فرمايد: خونها از دا

وري ظالمانه اش فرياد مي كشند! و ميراثهاي بر باد رفته از قضاوت او صيحه مي زنند! (تصرخ من جور قضائه الدماء، و تعج منه المواريث). آري! خونهايي كه از اين قضاوتهاي ظالمانه ريخته شده و اموالي كه با اين داوريهاي نابخردانه بر باد رفته به زبان حال فرياد مي زنند و گوش شنواي آگاهان، اين صدا را به خوبي مي شنود و لرزه بر اندامشان مي افتد، در حالي كه اين جاهل مغرور عربده مستانه مي كشد و خنده احمقانه سر مي دهد! تعبير به (تصرخ … ) و (تعج … ) تعبير بسيار جالب و زيبايي است، چرا كه براي آن خونهاي به ناحق ريخته و اموال بر باد رفته، گويي علم و شعور و درك و آگاهي قائل مي شود كه حتي اين موجودات بي جان فرياد مي زنند، اما اين مغرور به ظاهر انسان، در بي خبري كامل به سر مي برد، و اين كه بعضي آمدند در اينجا كلمه اهل را در تقدير گرفته اند و مي گويند اولياي اين خونها و صاحبان آن اموال فرياد مي كشند تقديري است كه لطافت بيان مولا را كه در بالا به آن اشاره شد از بين مي برد. به هر حال، قاضياني كه بايد حافظ خون و اموال مردم باشند، بر اثر جهل و ناداني و بي تقوايي، درست در جهت مخالف آن حركت كرده، امنيت را از بين مي برد و همه چيز را بر باد مي ده

ند. اين سخن شبيه تعبير تكان دهنده اي است كه امام صادق (ع) در روايت معروف (ابو ولاد) بعد از آن كه بعضي از قضاوتهاي بسيار ظالمانه را شنيد چنين

بيان فرمود: في مثل هذا القضاء و شبهه تحبس السماء مائها و تمنع الارض بركاتها، اينگونه قضاوتها سبب مي شود كه از آسمان رحمت الهي نبارد و زمين بركاتش را بازدارد. در آخرين فراز اين خطبه، امام (ع) شكايت اينگونه جاهلان عالم نما و قاضيان نادان و دنياپرست و خودخواه و مغرور را به درگاه خداوند مي برد و با دلي پر درد و آهي سوزان از آنها شكوه مي كند، مي فرمايد: از اين گروهي كه در ميان امواج جهل و ناداني زندگي مي كنند و در گمراهي جان مي دهند به خدا شكايت مي كنم! (الي الله اشكو من معشر يعيشون جهالا، و يموتون ضلالا). در واقع در اين فراز، توصيفهاي ديگري براي معرفي اين گروه و تكميل مباحث گذشته بيان مي كند كه اين يكي از آنهاست. آري تمام زندگي آنان در جهل و ناداني سپري مي شود و به همين دليل مرگشان در ضلالت و گمراهي است (در واقع جمله دوم نتيجه اجتناب ناپذير جمله اول است!) چگونه ممكن است سراسر زندگي انسان در جهل بگذرد و او گمراه از دنيا نرود! در توصيف ديگري از آنها كه يكي از بهترين نشانه ها

براي شناختن اين گروه است، مي فرمايد: در ميان آنها متاعي كسادتر از قرآن مجيد نيست، اگر درست خوانده و تفسير شود! و متاعي بهتر و گرانبهاتر از آن وجود ندارد، اگر آن را از مفاهيم اصليش تحريف كنند (و مطابق هواي نفس آنها تفسير نمايند.) (ليس فيهم سلعه ابور من الكتاب اذا تلي حق تلاوته، و لا سلعه انفق بيعا و لا اغلي ثمنا من الكتاب اذا حرف عن مواضعه). آنها قرآني را مي خواهند كه هماهنگ با هواي نفس آنها

و اغراض فاسد و نيات شوم و افكار پليدشان باشد، و از آن جهت قرآن با تفسير راستينش، هماهنگ با اين خواسته هاي انحرافي نيست، دائما دست به سوي تحريف و تفسير به راي دراز مي كنند و براي توجيه افكار و اعمال زشتشان در ميان علاقمندان به قرآن، به سراغ تحريف مي روند. نكته قابل ملاحظه اين كه آنها در محيطي زندگي مي كنند كه قرآن فوق العاده قداست دارد و به عنوان وحي الهي در نظر توده مردم، كاملا محترم است، به همين دليل براي رسيدن به نيات شوم خود، خود را زير پوشش آن قرار داده و با تحريف و تفسيرهاي نادرست، مقاصد پليد خود را رنگ و آب قرآني مي دهند و اين كتاب بزرگ هدايت، به واسطه تحريف، وسيله ضلالت مردم قرار مي دهند. در آخرين توصيف آنها در اين

خطبه مي فرمايد: نزد آنها چيزي زشت تر و ناشناخته تر از معروف و (چيزي) نيكوتر و آشناتر از منكر وجود ندارد (چرا كه تمام وجود آنها زشت و منكر است و هماهنگ با منكرات و كفر و اعمالشان زشت است و بيگانه از نيكيها و معروفها)! (و لا عندهم انكر من المعروف، و لا اعرف من المنكر). نكته ها: 1- بدعت چيست و بدعتگذار كيست؟ در گفتار بالا از سخنان بدعت آميزي كه مردم را به گمراهي مي كشاند مذمت شده است، و در روايات اسلامي نيز در نكوهش بدعت و مذمت بدعتگذاران و در نهج البلاغه در خطبه هاي ديگر نيز سخنان فراواني وارد شده است. از جمله در حديث مي خوانيم كه رسول خدا (ص) فرمود: كل بدعه ضلاله و كل ضلاله في النار، هر بدعتي گمراهي ست و هر گمراهي در دوزخ

است. در حديث ديگري از همان حضرت آمده است: ابي الله لصاحب البدعه بالتوبه قيل يا رسول الله و كيف ذلك؟ قال: انه قد اشرب قلبه حبها، خداوند توبه صاحب بدعت را هرگز نمي پذيرد! عرض كردند يا رسول الله چگونه چنين چيزي ممكن است؟ فرمود: به خاطر اين كه محبت آن بدعت در اعماق دلش جاي گرفته است. بدعت در لغت به معني انجام يك امر بي سابقه است، ولي در ميان فقها و علماي اسلام به معني كاستن يا افزودن چيزي بر

دين است بدون هيچ دليل معتبر، و از آنجا كه معارف و احكام الهي بايد از طريق وحي و ادله معتبر به ثبوت برسد، هر بدعتي گناه بزرگ و عظيمي است و معمولا تمام انحرافات از بدعتها شروع شده است و اگر جلوي بدعت گرفته نشود، هر كس با سليقه شخصي و فكر قاصر خود چيزي بر آيين خدا بيفزايد و يا از آن بكاهد، مدتي نمي گذرد كه دين الهي به طور كلي مسخ، محو و نابود مي گردد، و اين قانون تحريم بدعت بوده كه تاكنون قرآن و اسلام را نگهداشته است. بسياري از بدعتها به خاطر شرايطي به سرعت پخش مي شود و گاه در طول زمان باقي مي ماند و گروههاي كثيري را به انحراف مي كشاند و بار گناه بدعتگذار را روز به روز سنگين مي كند، به همين دليل در حديثي از امام صادق (ع) مي خوانيم كه: مردي در گذشته تحت تاثير وساوس شيطاني، بدعتي گذارد و مردم را به سوي آن دعوت كرد، گروهي تحت تاثير او واقع شدند، بعد به خود آمد كه اين چه كاري بود كه من كردم و درصدد

توبه برآمد و به انواع وسايل متشبث شد. خداوند به پيامبر آن زمان وحي فرستاد كه به او بگو: به عزت و جلالم سوگند! اگر آنقدر مرا بخواني تا بند بند تو از هم جدا شود، دعاي تو را مستجاب نخواهم كرد، مگر اين كه افرادي كه تحت تاثير

بدعت تو واقع شدند زنده كني و آنها از بدعت باز گردند، آنگاه توبه ات پذيرفته خواهد شد. از آنچه گفته شد معلوم مي شود كه بدعت نه شامل اختراعات و ابداعات و علوم و فنون طبيعي و پزشكي و صنعت مي شود، و نه نوآوريهايي كه در صحنه فرهنگ و ادبيات صورت مي گيرد، و نه آداب و رسوم زندگي، و نه تطبيقات فقها در زمينه مسائل مستحدثه با استفاده از قواعد كليه كتاب و سنت. بدعت آن است كه حلالي را حرام و يا حرامي را حلال كنند و چيزي از آيين خدا بكاهند و يا چيزي بر آن بيفزايند بي آن كه دليل معتبري بر آن قائم باشد، و يا آيين جديدي اختراع كنند و مردم را به عنوان يك دين به سوي آن دعوت نمايند، اين يكي از عظيمترين گناهان كبيره است. اين كه در تاريخ وهابيت مي خوانيم گروهي از آنان حتي با دوچرخه مخالفت مي كردند و آن را مركب شيطان مي ناميدند و يا هنگامي كه سران سعودي براي خبر گرفتن از مراكز لشكر، خط تلفني كشيده بودند، آنها ريختند و همه را پاره كردند و از بين بردند و آن را بدعت ناميدند، كار بسيار ابلهانه اي است كه هيچ ارتباطي با مفهوم بدعت كه در فقه اسلامي آمده است ندارد و متاسفانه تاريخ آنها پر از

اينگونه امور است. گفتار كساني كه راه افراط را در

برابر اين گروه پيش گرفته اند و مي گويند در دين هيچ اصل ثابتي وجود ندارد، گفتار خطرناكتر و باطل تري است كه تمام ارزشهاي الهي را بر باد مي دهد و راه هر گونه تحريف و تغيير را به استناد افكار و خواسته هاي اين و آن باز مي گذارد و اصالت دين را به كلي از بين مي برد. اين سخن را با گفتاري از اميرالمومنين علي (ع) در كلمات قصار (كلمه 123) پايان مي دهيم: آنجا كه مي فرمايد: طوبي لمن ذل في نفسه … و عزل عن الناس شره و وسعته السنه و لم ينسب الي البدعه، خوشا به حال كسي كه در نزد خود كوچك است (و تكبر و برتربيني ندارد) … آزار او به مردم نمي رسد، سنت پيامبر براي او كافي است و هرگز بدعتي به او نسبت داده نمي شود! در اين عبارت سنت و بدعت در برابر يكديگر قرار گرفته، آنها كه مطيع فرمان خدا و پيرو سنت پيامبر او هستند به سراغ بدعت نمي روند، ولي بدعتگذاران پشت به سنت پيامبر (ص) كرده و به پندار خود آن را كافي نمي دانند كه اين گمراهي بزرگ و خطرناكي است. 2- خطرناكترين گناه، بار گناه ديگران را بر دوش كشيدن است بسياري از گناهان است كه مسووليت فردي دارد هر چند گناه كبيره اي محسوب مي شود، مانند ارتكاب اعمال منافي عفت و يا نوشيدن شراب و سا

ير محرمات، ولي خطرناكترين گناهان، گناهاني است كه گروه ديگري را به گناه مي افكند و بنيانگذار آن بار گناهان آنها را بر دوش مي كشد بي آن كه چيزي از گناهان آنها كم شود. سردمداران ظلم

و فساد، بدعتگذاران و آمران به منكر و ناهيان از معروف و صاحبان ادعاهاي باطل در اين گروه جاي دارند. گاه دامنه گناه انسان بعد از مرگ او تا قرنها و نسلها ادامه دارد و شخص گناهكار بايد جريمه تمام آنها را بپردازد (همانگونه كه گاهي كار نيك و صواب چنين است و بركاتش قرنها و نسلها ادامه دارد). قرآن مجيد درباره اينگونه اشخاص مي فرمايد: و ليحملن اثقالهم و اثقالا مع اثقالهم و ليسئلن يوم القيامه عما كانوا يفترون، آنها بار سنگين گناهان خويش را بر دوش مي كشند و همچنين بارهاي سنگين ديگري را علاوه بر بارهاي سنگين خويش. و روز قيامت به يقين از تهمتهايي كه مي بستند سوال خواهند شد! بزرگترين خطر اينگونه گناهان آن است كه غالبا قابل توبه نيست، چرا كه شرط توبه، شستن آثار گناه است، چگونه انسان مي تواند آثار اينگونه گناهان را- كه گاه منطقه وسيعي را فرا مي گيرد، و يا بسياري از كساني كه آلوده به آن شده اند از دنيا رفته اند يا در آينده كه اين پايه گذار از دنيا مي

رود به وجود مي آيند- بزدايد؟ در نتيجه بايد بسيار با دقت گام برداشت! مبادا خداي ناكرده انسان، آلوده چنين گناهان غير قابل جبراني شود و تعبير مولا علي (ع) در فراز بالا درباره او صادق گردد كه مي فرمايد: حمال خطايا غيره، رهن بخطيئته، بار گناهان كساني را كه گمراه ساخته به دوش مي كشد و در گرو گناهان خويش نيز مي باشد. 1- عالمان سوء و خطرات آنان در فراز بالا از كلام مولا علي (ع) اشارات بسيار پرمعنايي به ضررهاي فوق العاده جاهلان عالم نما و عالمان زشت سيرت شده است كه هم

خود را به بدبختي مي كشانند و هم جامعه اي را كه در آن زندگي مي كنند. خطرات آنها تا آنجاست كه خونهاي بي گناهان ريخته مي شود و حقوق مظلومان بر باد مي رود، خونها از قضاوت ظالمانه آنها فرياد مي كشند و اموال به غارت رفته از دست آنها صيحه مي زنند. در حديث معروف پيامبر اكرم (ص) آمده است: من عمل علي غير علم كان ما يفسد اكثر مما يصلح، آن كسي كه بدون آگاهي عهده دار كاري مي شود خرابكاري او از اصلاحات او بيشتر است! در حديث ديگري از همان حضرت مي خوانيم: من افتي الناس بغير علم و هو لا يعلم الناسخ من المنسوخ و المحكم من المتشابه فقد هلك و اهلك، كسي كه بدون آگاهي كاف

ي فتوا دهد در حالي كه نه ناسخ را از منسوخ مي شناسد و نه محكم را از متشابه، هم خودش هلاك مي شود و هم ديگران را به هلاكت مي كشاند! اينگونه افراد هر چه بيشتر و سريعتر كار كنند بدبختي آنها و جامعه بيشتر مي شود، همانگونه كه در حديث پرمعنايي از امام صادق (ع) مي خوانيم كه مي فرمود: العالم علي غير بصيره كالسائر علي غير الطريق لا يزيده سرعه السير الا بعدا، كسي كه بدون آگاهي عمل مي كند همچون كسي است كه از بيراهه مي رود كه هر چه بر سرعت سير خود بيفزايد، از جاده اصلي دورتر مي شود! 2- معلوماتي همچون تارهاي عنكبوت در فراز بالا معلومات اينگونه جاهلان عالم نما، به تارهاي عنكبوت تشبيه شده است، تشبيهي كه در واقع از سوره عنكبوت در قرآن مجيد گرفته شده است كه معبودهاي مشركان را به تارهاي عنكبوت تشبيه مي كند. عنكبوت از عجايب و شگفتيهاي جهان آفرينش است.

اين حشره از قطره بسيار كوچك آب لزجي كه در زير شكم دارد و آن را با چنگال خود بيرون مي كشد، تارهايي براي خود مي تند، زيرا اين مايع داراي تركيب خاصي است كه هر گاه در مجاورت هوا قرار گيرد سخت و محكم مي شود. بعضي از دانشمندان مي گويند هر عنكبوتي قادر است با اين مايع بسيار مختصر كه در ا

ختيار دارد در حدود پانصد متر از اين تارها بتند و عجيب تر اين كه سستي اين تارها به خاطر نازكي آن است ولي اگر از اين تارها به ضخامت يك سيم فولادي درست كنند از فولاد محكمتر خواهد بود! و يا به تعبيري ديگر اگر سيمي از فولاد به نازكي تار عنكبوت درست شود از تار عنكبوت سست تر است. به هر حال اين تارها كه با مهندسي خاصي ساخته مي شود همه لانه عنكبوت را تشكيل مي دهد و هم دام او را، ولي همانگونه كه قرآن مي گويد در جهان خانه اي سست تر از آن وجود ندارد. يك نسيم مختصر آن را در هم مي ريزد، يك قطره باران آن را سوراخ مي كند شعله ضعيفي از آتش آن را به كلي ويران مي سازد و حتي طاقت گرد و غباري را كه بر روي آن مي نشيند، ندارد و آن را از هم گسسته و خراب مي كند و اينگونه است معبودهاي مشركان و علم و دانش جاهلان مغرور، كه در مقابل هر مشكلي ضعيف و ناتوان است. عالماني كه بر قياسها و استحسانهاي ظني و مانند آن تكيه مي كنند، كار آنها نيز همچون كار عنكبوت است كه به آن خانه سستش دل مي بندد و بر آن تكيه و اعتماد

مي كند! ضمنا از اين تشبيه كه در مورد جاهلان عالم نما آمده است استفاده مي شود كه افرادي در دام آنها گرفتار مي شوند كه همچون حشرات و پ

شه هاي بي مقدارند و آنها كه اهل تحقيق و دقتند هرگز در دام اين عنكبوتهاي زشت گرفتار نمي شوند. 3- مداحان چاپلوس در اين فراز سخن از عدم اهليت آنها بر مدح مداحان چاپلوس آمده بود، همان بلاي بزرگي كه گريبان اين دسته از جاهلان عالم نما را مي گيرد و كم كم باور مي كنند علم و دانشي دارند و لياقت و ارزشي، و به همين دليل بر مسندهايي تكيه مي زنند كه هرگز اهل آن نيستند و مايه هلاكت خويش و جامعه مي شوند. ضرر آن مداحان چاپلوس كه اطراف نااهلان را مي گيرند و آنها را بر مسند قدرت مي نشانند از زيان آن سردمداران نالايق كمتر نيست، بلكه بيشتر است! در قرآن مجيد و روايات اسلامي از اين كار شديدا مذمت شده است. در حديثي از پيغمبر اكرم (ص) مي خوانيم: اذا مدح الفاجر اهتز العرش و غضب الرب، هنگامي كه براي شخص فاجر مدح و ثنا گفته شود، عرش خداوند به لرزه درمي آيد و پروردگار غضب مي كند! در حديث ديگري از همان حضرت آمده است: من مدح سلطانا جائرا و تخفف و نضعضع له طمعا فيه كان قرينه الي النار، كسي كه سلطان ظالمي را ثنا گويد و به خاطر طمع در امكانات ماديش براي او تواضع كند، همنشين او در آتش دوزخ خواهد بود! به همين دليل در احاديث اسلامي شديد نسبت

به مدح مداحان هشدار داده شده است كه حتي افراد باتقوا مراقب خطرات اينگونه مداحان باشند! در حديث معروف نبوي مي خوانيم: احثو في وجوه

المداحين التراب، خاك به صورت مداحان بپاشيد! (و آنها را از خود دور كنيد كه شما را از عيوب غافل مي كنند). اميرمومنان در عهدنامه معروف مالك اشتر، به مالك در اين زمينه هشدار مي دهد و بعد از آن كه او را به همنشيني اهل ورع و صدق و راستي دعوت مي كند، مي فرمايد: ثم رضهم علي الا يطروك و يا يبجحوك بباطل لم تفعله فان كثره الاطراء تحدث الزهو و تدني من العزه، آنان را طوري تربيت كن كه ستايش بيهوده از تو نكنند و تو را نسبت به اعمالي كه انجام نداده اي، تمجيد ننمايند! زيرا كثرت مدح و ثنا، خودپسندي و عجب به بار مي آورد و انسان را به تكبر و غرور نزديك مي سازد! تفسير به راي و تحريف حقايق روشنترين تفاوت در ميان مومنان باتقوا و بي ايمانهاي فاقد تقوا، يك چيز است و آن اين كه گروه اول قرآن و فرمان الهي را براي خود اصل اساسي مي دانند و مي كوشند خواسته هاي خود را بر آن تطبيق دهند و اگر گرفتار خطا و لغزشي شوند، و از چهارچوبه دستورات الهي فراتر روند، به زودي پشيمان مي شوند، رو به درگاه خدا مي آورند، و از گنا

ه و تقصير خويش توبه مي كنند و درصدد جبران برمي آيند. گروه دوم كه خودخواه و خودمحور و هواپرستند، معيار اصلي را خواسته هاي دل و هوسهاي بي قيد و شرط خود مي دانند، به همين دليل كوشش مي كنند كه آيات قرآن و كلمات الهي را نيز بر آن تطبيق دهند، چرا كه آن اصل است و اين فرع، دين و احكام الهي تا آنجا براي آنها محترم است كه با خواسته هاي آنها سازگار باشد، و هر

جا از خواسته هاي آنها جدا شد از آن جدا مي شوند. به همين دليل آنها در برابر آيات الهي با يكي از دو شيوه برخورد مي كنند: نخست از شيوه نومن ببعض و نكفر ببعض بهره مي گيرند آنچه هماهنگ با هوسهايشان است مي پذيرند و به آن ايمان دارند و آنچه را مخالف آن است طرد مي كنند و نسبت به آن كافر مي شوند! در واقع آنها به مصداق (افرايت من اتخذ الهه هويه) هواي نفس را مي پرستند نه خدا را! شيوه دوم دست زدن به تحريف معنوي و تفسير به راي، كه گاه براي فريب مردم و گاه براي فريب وجدان خويش مي باشد، و اين شيوه از شيوه اول خطرناكتر و زشت تر است. به همين دليل در آيات قرآن و روايات اسلامي مذمت فوق العاده اي از آن شده است. قرآن مجيد درباره گروهي از يهود مي فرمايد: افتطمعون ان يومنوا لكم و قد كان

فريق منهم يسمعون كلام الله ثم يحرفونه من بعد ما عقلوه و هم يعلمون، آيا انتظار داريد به آيين شما (مسلمانان) ايمان بياورند با اين كه عده اي از آنها سخنان خدا را مي شنيدند و پس از فهميدن، آن را تحريف مي كردند در حالي كه علم و آگاهي داشتند. مسلم است اينگونه افراد در برابر هيچگونه واقعيتي تسليم نخواهند شد، آنها خفاشاني هستند كه دشمن آفتاب عالمتاب حقند، آنها هرگز ايمان به خدا نياوردند! لذا در حديثي از پيغمبر اكرم (ص) مي خوانيم كه ميفرمايد: قال الله رجل جلاله، ما آمن بي من فسر برايه كلامي، خداوند متعال مي فرمايد: كسي كه سخن مرا به راي خود (و مطابق ميل خويش) تفسير كند به من ايمان نياورده است. در

حديث ديگري از رسول خدا مي خوانيم: اشد ما يتخوف علي امتي ثلاث: زله عالم، او جدال منافق بالقرآن، او دنيا تقطع رقابكم، شديدترين خطري كه امت مرا تهديد مي كند، لغزش عالمان و استدلال منافقان به قرآن (براي توجيه منويات خويش)، و مطامع دنيوي، كه گردنهاي شما را مي زند (و شما را به ذلت مي كشاند). درباره تفسير به راي و مفهوم دقيق آن و خطراتي كه از آن ناشي مي شود در موارد مناسب توضيحات بيشتري به خواست خدا خواهد آمد.

خطبه 018-نكوهش اختلاف عالمان

[صفحه 608]

ترجمه: گاه مساله (و دعوايي) مطرح مي شود و قاضي به راي خود در آنجا حكم مي كند، سپس شبيه همان دعوا نزد قاضي ديگري عنوان مي گردد، او درست بر خلاف اولي حكم مي كند، سپس همه اين قضات (با آن آراي ضد و نقيض نزد پيشوايشان كه آنان را به قضاوت منصوب كرد، گرد مي آيند و او راي همه آنها را تصديق و تصويب مي كند در حالي كه خداي آنها يكي و پيامبرشان يكي و كتابشان (نيز) يكي است! (چگونه ممكن است اين همه آراي ضد و نقيض در مساله واحد، حكم خداوند باشد!) آيا خداوند سبحان به آنها دستور اختلاف و پراكندگي داده است و آنها اطاعت فرمان او كرده اند! يا اينكه آنها را از اختلاف برحذر داشته و آنها عصيان نموده اند! يا اين كه دين ناقصي نازل كرده و در تكميل آن از آنها كمك خواسته است! يا اين كه آنها شريكهاي خدايند و حق دارند بگويند (و حكم صادر كنند و قانون بنويسند) و بر خداوند لازم است رضايت دهد! يا اين كه خداوند سبحان دين كاملي نازل كرده، ولي پيامبر بر تبليغ و

اداي آن كوتاهي نموده است! حال آن كه خداوند سبحان مي فرمايد: ما چيزي در قرآن فروگذار نكرديم و در قرآن بيان همه چيز آمده است و نيز فرموده: بخشهاي قرآن يكديگر را تصديق و تايي

د مي كنند و هيچگونه اختلافي در آن راه ندارد (تا مايه اختلاف آرا شود، چگونه ممكن است در قرآن اختلافي باشد در حالي كه) خداوند سبحان مي فرمايد: اگر اين قرآن از ناحيه غير خدا بود اختلافات بسياري در آن مي يافتند. قرآن ظاهرش زيبا و آراسته و باطنش عميق ژرف است، نكات شگفت آورش هرگز تمام نمي شود، اسرار نهفته اش پايان نمي گيرد و ظلمات (جهل و گمراهي) جز در پرتو انوارش برطرف نخواهد شد! خطبه در يك نگاه: اين خطبه همانگونه كه اشاره كرديم، به عقيده بعضي از محققان جزيي از خطبه گذشته بوده است كه در كلام سيدرضي از هم جدا شده است و محتوا و مضمون آن نيز گواهي بر همين معني مي دهد، چرا كه در خطبه گذشته سخن از قضات ناآگاه و ناصالح بود كه با داوريهاي نادرست خود، امنيت جان و مال مردم را به خطر مي افكنند و منشا مفاسد بسياري در سطح جامعه مي گردند. در اين خطبه نيز سخن از قضاتي به ميان آمده كه تكيه بر دلايل سست و بي اساسي همچون قياس و راي و استحسان مي كنند و نتايج نادرستي از آن مي گيرند و از آن بدتر اين كه رئيس آنها آراي ضد و نقيض همه آنها را حكم الله مي شمرد و مطابق با واقع مي داند. سپس امام (ع) به ابطال نظريه تصويف (نظريه اي كه مي

گويد آرا قضات و فتواي فتوادهندگان هر چند با يكديگر در تضاد باشند همگي

مطابق واقع و بر وفق حكم الهي است) مي پردازد و با تحليل بسيار دقيق و بيان موزون و مستدلي اين عقيده را ابطال مي فرمايد و راه را براي وصول به حق، در اين مساله مهم اسلامي كه بسياري در آن سرگردان شده اند، كاملا هموار مي سازد. اين خطبه در سه بخش خلاصه مي شود: بخش اول، سخن از طرز كار قضاتي به ميان مي آورد كه در مسير تصويب حركت مي كنند و همه آراي ضد و نقيض را حكم الله مي شمرند. بخش دوم به ابطال اين نظريه مي پردازد و در بخش سوم به تناسب، از عظمت قرآن سخن مي گويد كه مرجع حل همه مشكلات و اختلافات است. شرح و تفسير: اين همه اختلاف چرا؟ امام (ع) سخن خود را چنين شروع مي كند: گاه يك دعوا در حكمي از احكام مطرح مي شود و قاضي به راي خود در آنجا حكم مي كند، سپس شبيه همان دعوي نزد قاضي ديگري عنوان مي گردد، او درست بر خلاف اولي حكم مي دهد! (ترد علي احدهم القضيه في حكم من الاحكام فيحكم فيها برايه، ثم ترد تلك القضيه بعينها علي غيره فيحكم فيها بخلاف قوله). سپس همه اين قضات (با آن آراي ضد و نقيضي كه در مساله واحدي داده اند) نزد پيشوايشان كه آنان را به قضاوت منص

وب كرده، گرد مي آيند، و او راي همه آنها را تصديق و تصويب مي كند (و فتواي همگان را درست و مطابق واقع مي شمرد)، در حالي كه خداي آنها يكي، پيامبرشان يكي و كتابشان (نيز) يكي است! (ثم يجتمع القضاه بذلك عند الامام الذي استقضاهم فيصوب آرائهم جميعا- و الههم واحد! و نبيهم واحد! و كتابهم واحد). گرچه اين مساله

براي بسياري عجيب به نظر مي رسد و شايد باور كردنش براي آنها مشكل باشد كه كساني همه قضاوتها يا آراي ضد و نقيض را صواب و درست بشمرند و همه را حكم الهي بدانند، ولي اين يك واقعيت است كه گروهي از مسلمانان اهل سنت داراي چنين عقيده اي هستند و اگر به علت گرايش آنها به اين عقيده كه بعدا به طور مشروح خواهد آمد توجه كنيم، باور خواهيم كرد كه آنها در تنگناهايي قرار گرفته بودند كه براي رهايي از آن چاره اي جز گرايش به عقيده تصويب وجود نداشته است. ولي امام (ع) در جمله آخر، نخستين ضربه را بر پايه اين تفكر نادرست وارد مي سازد و مي فرمايد: اين همه در حالي است كه خداي آنها واحد و پيامبرشان واحد و كتابشان واحد است! بي شك از خداي واحد براي مساله واحد حكم واحدي صادر مي شود، چرا كه او عالم به همه حقايق است و همه چيز را بي كم و كاست مي دان

د و طبق مصالح يا مفاسدي كه در آن مساله بوده حكم واحدي در آن تعيين نموده است. نه اشتباه مي كند، نه فراموشي در ذات مقدسش راه دارد، نه پشيمان مي گردد و نه با گذشت زمان چيز مجهولي براي او آشكار مي شود. پس اختلاف از ناحيه او نمي تواند باشد! با توجه به اين كه پيامبرشان نيز يكي است و او در همه چيز، به ويژه القاي احكام، معصوم است، حكم الهي را بي كم و كاست و بدون هر گونه تغيير بيان مي كند. پس او نيز منشا اختلاف نيست! قانون و برنامه و آيين نامه آنها نيز يكي است، كتابي كه هيچگونه تغيير و

تحريفي در آن راه نيافته و از سرچشمه زلال وحي نشات گرفته و در دسترس همه آنهاست و مورد قبول همه، و هيچ اختلاف و تضادي در محتواي آن وجود ندارد، چرا كه از سوي خداست. و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا، اگر از سوي غير خدا بود اختلاف و تضاد زيادي در آن ديده مي شد. پس اختلاف از ناحيه كتاب آسماني آنها نيست. اين سخن در واقع مقدمه اي است براي شرحي كه در فراز دوم مي آيد و نشان مي دهد كه اختلافات از افكار نادرست خودشان برخاسته و نارساييهاي انديشه هايشان سبب بروز چنين اختلافاتي شده و به تعبير ديگر اين سخن يك جواب اجمالي و سربسته براي

مساله تصويب است كه شرح تفصيلي آن را امام (ع) در بحث بعد به نيكوترين بياني روشن مي سازد. در واقع اعتقاد به تصويب و صحيح بودن آراي ضد و نقيض، انحراف از اصل توحيد و گرايش به نوعي شرك است. توحيد الوهيت، خدا را يگانه معرفي مي كند و توحيد نبوت، پيامبر اولوالعزم را در هر عصر يكي مي شمرد، و توحيد شريعت، كتاب آسماني را يكي مي داند. پس گرايش به تعدد احكام واقعي، كه چيزي جز شرك نيست، تضاد روشني با اصل توحيد دارد. اين اختلافات قابل توجيه نيست امام در اين بخش از سخنانش به يك استدلال متين و محكم براي ابطال مساله اجتهاد به راي و تصويب آراي مجتهدين و به تعبير ساده تر قانونگذاري فقها دست زده و با يك تقسيم دقيق كه بر پنج پايه قرار گرفته، تمام راههاي فرار را بر آنها مي بندد، و نادرستي اين طرز فكر را به روشنترين

بيان تبيين مي كند. نخست ميفرمايد: سرچشمه اين همه اختلاف آراي آنها در مسائل فقهي چيست؟ آيا خداوند سبحان به آنها دستور اختلاف و پراكندگي داده است و آنها اطاعت فرمان او كرده اند! (افامرهم الله سبحانه بالاختلاف فاطاعوه). به يقين چنين چيزي امكان پذير نيست چرا كه خداوند واحد و يكتا هميشه دعوت به وحدت و يگانگي مي كند و از تفر

قه و پراكندگي برحذر مي دارد، اوست كه در قرآن مجيدش مي فرمايد: و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا، همگي به ريسمان (محكم) الهي چنگ زنيد و متفرق نشويد. بنابراين اختلاف حتما از جاي ديگري سرچشمه مي گيرد و لذا در دومين مرحله مي فرمايد: يا اين كه خداوند آنها را از اختلاف برحذر داشته و آنها عصيان نموده اند! (ام نهاهم عنه فعصوه). به يقين يكي از سرچشمه هاي اصلي اختلاف همين است، ولي قضاتي كه در مساله واحد رايهاي مختلفي دارند هرگز آماده پذيرش چنين احتمالي نيستند! بنابراين پاسخ آنها نيز در برابر اين سوال منفي است. سپس به سراغ احتمال سوم مي رود، مي فرمايد: يا اين كه خداوند سبحان دين ناقص نازل كرده و در تكميل آن از آنها كمك خواسته است! (ام انزل الله سبحانه دينا ناقصا فاستعان بهم علي اتمامه). مسلم است كه هيچ مسلماني چنين سخني نمي گويد كه دين خدا (اسلام) ناقص است و خداوند از بندگانش براي تكميل آن ياري مي طلبد! بلكه به عكس آيات قرآن با صراحت، اين آيين را از هر نظر كامل مي شمارد و مي فرمايد: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا، امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم

و اسلام

را به عنوان آيين (جاودان) شما پذيرفتم. سپس به سراغ احتمال ديگري مي رود كه بطلان آن نيز مانند آفتاب روشن و آشكار است، مي فرمايد: يا اين كه آنها شريكهاي خدايند و حق دارند بگويند (و حكم صادر كنند و قانون بنويسند) و بر خداوند لازم است رضايت دهد! (ام كانوا شركاء له، فلهم ان يقولوا، و عليه ان يرضي). بديهي است اگر كسي قائل به خدايان متعدد باشد، بايد براي هر كدام از آنها سهمي در قانونگذاري و صادر كردن احكام قائل شود، ولي مگر ممكن است مسلماني كه اساس و پايه آيين او بر توحيد است و همه اصول و فروع دين را از دريچه توحيد مي نگرد تن به شرك در دهد و فقها و قضات را شركاي خدا بشمرد؟! به تعبير ديگر يكي از شاخه هاي توحيد (بعد از توحيد ذات و صفات) توحيد افعال است و يكي از شاخه هاي توحيد افعالي، توحيد حاكميت و قانونگذاري است، و مطابق آن حاكميت و تمام شاخ و برگش، بايد به خدا منتهي شود. حكم، حكم اوست و فرمان، فرمان او! چنان نيست كه خداوند بخشي از قوانين اسلام را خودش تشريع كرده باشد و تشريع بخش ديگري را به مغزهاي ناتوان انسانها واگذار كرده باشد! مگر غير او، از مصالح و مفاسد احكام به طور كامل ممكن است آگاه باشد! مگر ممكن است خداوند

زمام بندگان خودش را به دست قانونگذاري بگذارد كه هر كدام به ظن و گمان و راي قاصر خود قانوني مي نهند و مردم را در ميان انبوهي از آراي ضد و نقيض، حيران و سرگردان مي سازند! سپس امام (ع) به سراغ آخرين

احتمال مي رود و آخرين راه فرار را نيز به روي آنها مي بندد و مي فرمايد: يا اين كه خداوند سبحان دين كاملي نازل كرده، ولي پيامبر (ص) در تبليغ و اداي آن كوتاهي نموده است! (ام انزل الله سبحانه دينا تاما فقصر الرسول صلي الله عليه و آله و سلم عن تبليغه و ادائه). بديهي است هيچ مسلماني چنين احتمالي را درباره پيامبر نمي دهد، چرا كه حتي كساني كه مساله عصمت را به طور كامل نپذيرفته اند و به پندارشان معصوم بودن پيامبر در همه جا و همه چيز دليل كافي ندارد، مساله عصمت را در تبليغ و اداي وحي پذيرفته اند، چرا كه بدون پذيرش اين معني، مفهومي براي نبوت و رسالت باقي نمي ماند و نقض غرض حاصل مي شود. سپس بار ديگر امام (ع) به اصل مساله باز مي گردد و اين حقيقت را روشن مي سازد كه اسلام براي تمام نيازهاي زندگي بشر، آنچه از احكام لازم بوده است تشريع كرده و چيزي فروگذار نكرده است. و به اين ترتيب مساله ما لا نص فيه لا حكم فيه، آنچه نصي در آن وارد نش

ده حكمي ندارد را از آنها مي گيرد و مي گويد: خداوند سبحان مي فرمايد: ما هيچ چيزي را در قرآن فروگذار نكرديم و در قرآن بيان همه چيز آمده است! (و الله سبحانه يقول: ما فرطنا في الكتاب من شي ء و فيه تبيان لكل شي ء). اين دو آيه گواه روشني است بر اين كه خداوند هرگز دين ناقصي نازل نكرده و از كسي براي تكميل آن استمداد نجسته است، بلكه همه آنچه مورد نياز است و قرآن مجيد آمده، بخشي در عمومات قرآن، و بخشي در احكام

خاصه كه شرح آن در بحث نكات، به خواست خدا، خواهد آمد. سپس براي اين كه اين حربه را نيز از قاضيان ضد و نقيض گو بگيرد، كه هر كدام ممكن است به آيه اي استناد جسته كه مفهوم آن با يكديگر متفاوت باشد، مي افزايد: خداوند فرموده بخشهاي قرآن يكديگر را تصديق و تاييد مي كنند و هيچگونه اختلافي در آن وجود ندارد! (و ذكر ان الكتاب يصدق بعضه بعضا و انه لا اختلاف فيه). بعد براي تكميل اين سخن و بيان دليل روشني از خود قرآن بر اين كه هيچگونه اختلافي در ميان آيات آن نيست مي افزايد: خداوند سبحان فرمود: اگر اين كتاب از سوي غير خدا بود اختلافات بسياري در آن مي يافتند (فقال سبحانه: و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا). بديهي ا

ست انسانها علمشان محدود است و با گذشت زمان يا دگرگوني مكان و خلاصه كشف امور تازه، افكارشان تغيير مي يابد، و به همين دليل ممكن است يك گوينده يا يك نويسنده در طول زمان عمر خود، مطالب ضد و نقيض و مختلفي را بگويد كه لازمه محدود بودن علم و دگرگوني و تكامل افكار با گذشت زمان است. اينها از يك سو، از سوي ديگر انسان فراموشكار است، چه بسا مطلبي را امروز بگويد و فردا يا ماه و سال ديگر آن را فراموش كند و نظري بر خلاف آن ابراز دارد. ولي خداوندي كه عالم به همه چيز است و گذشته و آينده و ما كانو ما يكون را مي داند، گذشت زمان هيچ تغيير و دگرگوني در ذات مقدسش ايجاد نمي كند، چرا كه مافوق زمان و مكان است.

و از اين گذشته نسيان و فراموشي براي او مفهومي ندارد. چگونه ممكن است در كلام چنين كسي كمترين اختلاف و سخنان ضد و نقيض باشد. از مجموع آنچه در بالا آمد به خوبي مي توان نتيجه گرفت كه امام (ع) با بيان رسا و تحليل دقيق و ظريفش مساله تصويب و تمسك به قياس و استحسان و اجتهاد به راي را به كلي باطل مي كند و راه فراري براي طرفداران آن باقي نمي گذارد، زيرا خدا دين كاملي نازل كرده و قرآن، جامع همه نيازهاي انسانهاست و پيامبر كمترين كوتاهي در

تبليغ آن نكرده و هرگز خداوند اختلاف را براي امت اسلامي نپذيرفته و همه جا آنها را دعوت به اتحاد و وحدت كرده است. بنابراين اعتقاد به صحت آراي متناقض و تصويب فتاواي مختلف و همه را حكم واقعي الهي دانستن، چه معني و مفهومي مي تواند داشته باشد، اين يك انحراف و اشتباه و گمراهي است نه يك واقعيت! زيبايي و عمق قرآن در سومين و آخرين فراز اين خطبه، امام (ع) به توصيف قرآن مجيد مي پردازد و در پنج جمله كوتاه و بسيار پرمعني حقايق زنده اي را درباه اهميت قرآن بيان مي كند تا تكميلي براي بحثهاي گذشته باشد و نشان دهد كه فقها و قضات اسلامي نبايد هرگز از قرآن غافل بشوند و حقايق و احكام آن را دست كم بگيرند و نبايد با داشتن قرآن، خود را نيازمند به منبع ديگري (جز منبع سنت كه آن هم از قرآن برخاسته و شارع و مبين آن است) بدانند. در اولين توصيف مي فرمايد: قرآن ظاهرش بسيار زيبا و شگفت آور است (و ان القرآن ظاهره انيق). اين

جمله اشاره به فصاحت و بلاغت قرآن دارد، الفاظش بسيار موزون، تعبيرات بسيار حساب شده و آهنگ آيات، آهنگي مخصوص به خود دارد كه هر قدر انسان آن را بخواند و تكرار كند هرگز خسته نمي شود، شواهد اين سخن بسيار است كه ورود در اين د

رياي پهناور، ما را از مقصد دور مي سازد. در توصيف دوم مي فرمايد: و باطن آن عميق است (و باطنه عميق). غالبا پرداختن به زيباييهاي ظاهر، انسان را از عمق معني دور مي سازد همانگونه كه پرداختن به معاني عميق و به تعبير ديگر اداي حق معني، انسان را در انتخاب الفاظ زيبا در تنگنا قرار مي دهد، نهايت قدرت لازم است كه ميان اين دو جمع شود، حق معني به طور كامل ادا شود و در عين حال در قالب زيباترين و جالبترين الفاظ قرار گيرد، و اين حقيقتي است كه انسان در قرآن مجيد به روشني درمي يابد كه ظاهرش فوق العاده آراسته، روح پرور، جذاب و دلپذير است و باطنش فوق العاده عميق و پرمحتواست. ژرفا و عمق قرآن آنگونه است كه هر چه، قويترين انديشه ها درباره آن به كار بيفتد باز پايان نمي گيرد. چرا چنين نباشد در حالي كه تراوش وحي الهي است كه كلام خدا همچون ذات پاكش بي انتهاست. نمونه هاي گوناگوني در اين زمينه در سوره هاي مختلف قرآن وجود دارد كه آنچه را امام در اين دو جمله بيان فرموده براي انسان آشكارا و محسوس مي سازد. در توصيف سوم و چهارم مي فرمايد: نكات شگفت آور قرآن هرگز فاني نمي شود و اسرار نهفته آن هرگز پايان نمي پذيرد (لا تفني عجائبه، و لا تنقضي غ

رائبه). ممكن است تفاوت اين دو جمله در اين باشد كه

جمله اول (لا تفني عجائبه) اشاره به جاودانگي و ابدي بودن شگفتيها و زيباييها و حقايق برجسته قرآن مي كند، چرا كه كتابهاي زيادي را مي توان نام برد كه در عصر خود، بسيار شگفت آور و جالب بودند ولي با گذشت زمان گرد و غبار كهنگي بر آنها نشست و شگفتيهايش بي رنگ شد ولي قرآن هرگز چنين كتابي نيست، چرا كه تمام كساني كه با آن آشنا هستند هميشه در مطالعه و غور و بررسي در الفاظ و معانيش لذت مي برند. جمله دوم اشاره به اسرار نهفته قرآن است كه با گذشت زمان هر روز بخش تازه اي از آن آشكار مي گردد (فراموش نكنيد كه غرائب جمع غريب از ماده غربت و غروب به معني دور شدن از موطن، يا پنهان گشتن است و اين تعبير تناسب نزديكي با اسرار نهفته قرآن دارد). در پنجمين و آخرين توصيف مي فرمايد: ظلمات و تاريكيها جز در پرتو نور قرآن برطرف نخواهد شد! (و لا تكشف الظلمات الا به). نه تنها ظلمت جهل و تاريكي كفر و بي ايماني و بي تقوايي، بلكه ظلمات در صحنه زندگي اجتماعي و سياسي و اقتصادي نيز بدون تعليمات قرآن از ميان نخواهد رفت. امروز با اين كه دنيا از نظر صنايع، فوق العاده پيشرفت كرده، ولي با اين حال انواع ظلم

تها بر جامعه بشري سايه شوم خود را گسترده ست، جنگها و خونريزيها، ظلم و بي عدالتيها، فقر و بدبختي و از همه مهمتر ناآراميهاي دروني همه جا را فرا گرفته و تمام اينها نتيجه مستقيم ضعف ايمان و تقوا و فقر اخلاقي و معنوي است كه بهترين راه درمان آن پناه بردن به قرآن است. از همه

اسفناكتر رها كردن قرآن و پناه بردن به آراي ظني و افكار قاصر بشري در زمينه احكام است كه گروهي از مسلمانان به خاطر دور بودن از قرآن گرفتار آن شدند. نكته ها: 1- مساله تصويب چيست و از كجا نشات گرفته است؟ اين مساله يكي از مهمترين مسائل اسلامي است كه ارتباط نزديكي با مساله اجتهاد و راي و قياس و استحسان و مانند آن دارد و نيز داراي پيوند نزديكي با حوادث سياسي و تاريخي بعد از رسول الله (ص) مي باشد و شرح اين ماجرا به گونه اي كه به درازا نكشد و از طرز بحثهاي ما خارج نشود چنين است: 1- دوران حيات رسول الله (ص) پر از طوفانها و حوادث سخت اجتماعي و سياسي و نظامي بود و مجال زيادي براي مسلمين براي فرا گرفتن همه احكام، باقي نمي گذاشت، هر چند اصول اساسي آنها در قرآن تبيين شده بود. 2- بعد از رسول خدا (ص) كه جامعه اسلامي به سرعت رو به گسترش مي رفت هر روز مسائل

تازه اي در احكام فقهي اسلامي پيدا مي شد و مسلمين با مسائل جديد بيشماري روبرو شدند كه در احاديث رسول الله (ص) پاسخ آن را نمي يافتند. افزون بر اين، مخالفت شديد بعضي از خلفا (عمر) با نوشتن و نقل احاديث رسول الله (ص) به گمان اين كه مزاحم نشر قرآن مي شود، بسياري از احاديث رسول الله را به بوته فراموشي سپرد و احساس كمبود منابع براي مسائل فقهي مورد نياز بيشتر مي شد، و فقهاي اسلام و مخصوصا دستگاه خلافت كه دائما با مسائل فقهي جديد درگير بود در تنگناي سختي قرار گرفتند، اگر بگويند اسلام براي اين مسائل مختلف

اعم از حقوقي و جزايي و فردي و اجتماعي پاسخ ندارد، چگونه با آيه اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا، امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان دين و آيين (جاويدان) شما برگزيدم و راضي شدم سازگار خواهد بود؟ آييني كه خاتم تمام اديان است و از نظر مكان، مخصوص به كشور و منطقه اي نيست، بلكه جهاني و جاوداني است بايد پاسخگوي تمام نيازهاي مربوط به تمام مناطق جهان تا پايان دنيا باشد و با اين احاديث محدودي كه از رسول خدا نقل شده، چگونه مي توان همه آنها را پاسخ گفت

؟ فراموش نكنيد كه اين تنگنا يا بن بست شديد، از آنجا ناشي شد كه آنها توصيه معروف و مسلم پيامبر را درباره اين كه قرآن و اهل بيت را فراموش نكنند و دست از دامان اين دو برندارند تا هرگز گمراه نشوند به دست فراموشي سپردند، در حالي كه اگر اين توصيه به كار گرفته مي شد و احاديث امامان اهل بيت- عليهم السلام- همانند احاديث پيامبر پذيرفته مي شد، هرگز چنين مشكلي پيش نمي آمد، و درست به همين دليل پيروان مكتب اهل بيت، در هيچ مساله اي از مسائل فقهي احساس كمبودي نمي كنند، و هزاران هزار حديث كه از آن بزرگواران نقل شده، به فقهاي آنها اجازه مي دهد كه نظر اسلام را در هر يك از مسائل فقهي بيان كنند. 3- سرانجام فقهاي اهل سنت براي شكستن اين بن بست و تنگنا ناچار شدند به مساله قياس و استحسان و اجتهاد به معني خاص و قانونگذاري از سوي فقها روي

آورند. به اين ترتيب كه آمدند و مسائل را به دو بخش تقسيم كردند: مسائل منصوص و ما لا نص فيه (مسائلي كه در كتاب و سنت حكمي درباره آن وارد شده و مسائلي كه هيچگونه حكمي درباره آنها نيست) در مسائل منصوص مطابق نص فتوا دادند و اما در ما لا نص فيه گفتند: راه حل مشكل اين است كه اگر شبيه و نظيري در احكام اسلامي

دارد آن را قياس به شبيه و نظيرش كنند، مثلا اگر در باب نماز حكمي وارد شده، روزه را بر آن قياس كنند، و اگر در حج حكمي وارد شده، عمره را بر آن قياس كنند، و هر گاه شبيه و نظيري در احكام اسلامي ندارد، فقها بنشينند و با در نظر گرفتن صلاح و فساد آن كار، حكم و قانوني براي آن وضع كنند و اين كار را اجتهاد (به معني خاص) ناميدند. به تعبير روشنتر، گروهي با صراحت گفتند: آنچه نصي درباره آن وارد نشده، در واقع قانون خاصي در اسلام ندارد و اين وظيفه فقهاست كه درباره آن قانون گذاري كنند و با ظن و گمان و سبك سنگين كردن مصالح و مفاسد، آنچه را به مصلحت نزديكتر مي بينند به عنوان حكم الهي معرفي كنند و به اين ترتيب اجتهاد به معني قانونگذاري فقيه در ميان آنها متداول شد. بايد توجه داشت كه اجتهاد دو معني مختلف دارد كه اگر دقيقا به آن توجه نشود سرچشمه اشتباهات فراواني مي گردد: معني اول اجتهاد كه آن را اجتهاد عام مي ناميم عبارت از استنباط و استفاده احكام از كتاب و سنت و ساير ادله شرعيه است. اين چيزي است

كه تمام علماي شيعه نيز به آن قائل هستند و اگر اخباريين آن را به زيان، انكار مي كنند در عمل پذيرفته اند، زيرا بزرگان اخباريين نيز براي اثبا

ت احكام شرع به كتاب و سنت استدلال مي كنند و احكام عام و خاص و مطلق و مقيد و امثال آن را رعايت مي نمايند. معني دوم اجتهاد كه آن را اجتهاد خاص مي ناميم آن است كه در مسائلي كه نصي وارد نشده، يعني آيه اي و روايتي وجود ندارد، متوسل به قانونگذاري مي شوند و با در نظر گرفتن مصالح و مفاسد و اشتباه و نظاير، حكمي براي آن قائل مي شوند. اين روش مخصوص به جمع كثيري از علماي اهل سنت است و آن را اجتهاد و عمل به راي مي نامند و اين كه گفتيم در ميان علماي شيعه مطلقا وجود ندارد به خاطر آن است كه احاديث امامان معصوم به قدر كافي در اختيار دارند و موارد عدم نص بسيار كم است و نيازي به اجتهاد به معني دوم و قانونگذاري نيست، چرا كه در اينگونه موارد نيز از قواعد كليه و به اصطلاح اصول لفظيه و عمليه حكم مساله را روشن مي سازند. عجب اين كه جمعي از دانشمندان اهل سنت معتقدند در مواردي كه نص وجود ندارد، در واقع هيچ حكمي وضع نشده است (ما لا نص فيه لا حكم فيه) و اين وظيفه دانشمندان است كه براي اينگونه موارد قانوني وضع كنند (توجه به اين موضوع براي فهم دقيق فرازهاي آينده اين خطبه ضرورت دارد) و اين همان چيزي است كه با كامل بودن شريعت به هيچ وجه ساز

گار نيست. 4- هنگامي كه حق قانونگذاري در ما لا

نص فيه به فقيه داده شود از آنجا كه عدد فقها بي شمار است و هر كدام اختيار قانونگذاري به آنها داده شده، و حتي الزامي نيست كه شورايي تشكيل شود و شورا حكم واحدي را تصويب نمايد، طبيعتا آراي مختلف و گاه ضد و نقيض در يك مساله پيدا مي شود و در اينجا بن بست مهم ديگري ظاهر مي شود و آن اين كه آيا همه اين آراي مختلف را مي توان به عنوان حكم الله پذيرفت يا يكي برحق است و بقيه باطل است؟ و از آنجا كه تفاوتي در ميان اين آرا ظاهرا وجود ندارد چون همه مولود افكار دانشمندان است، و در واقع حكم الهي معيني نيز موجود نيست كه مقياس درست يا نادرست بودن اين آرا شود، ناچار دست به سوي عقيده تصويب دراز كردند يا به تعبير بهتر در دره تصويب سقوط كردند و گفتند همه اين آرا حكم واقعي الهي است! به خصوص اينكه معتقد به عدالت صحابه و احيانا عدم خطاي آنها در راي بودند و به اين ترتيب براي موضوع واحد احكام متعددي به تعداد آراي مجتهدين وجود داشت كه همه، حكم واقعي الهي محسوب مي شود. آنها معتقد بودند هنگامي كه مساله تصميم گيري درباره خلافت با آن همه اهميتش به امت و اهل حل و عقد (دانشمندان) واگذار شده است مانع

ي ندارد كه حق قانونگذاري در مسائل فرعيه كه در آن نصي وارد نشده، به دانشمندان واگذار گردد. به اين ترتيب عقيده تصويب با تمام پيامدهاي دردناك و خطرناكش در ميان جماعتي از مسلمين به خاطر فراموش كردن توصيه پيامبر (ص) در حديث ثقلين پيدا شد. 5- بسته شدن باب اجتهاد:

اين مساله سبب شد كه آرا و عقايد گوناگون و بسيار مختلف و متضاد در جامعه اسلامي و در ميان فقها به سرعت رشد كند و شكل وحشتناكي به خود بگيرد و سبب تزلزل توده مردم در مسائل ديني گردد و زبان دشمنان را نسبت به مسلمين و احكام اسلامي بگشايد. اينجا بود كه گروهي از دانشمندان دست به كار شدند و براي پايان دادن به اين وضع اسف انگيز دست به كار زشت ديگري زدند و آن بستن باب اجتهاد بود. گفتند تا همين جا كافي است و ديگر كسي حق اجتهاد كردن ندارد! و چون مردم به فرقه هاي مختلفي در احكام شرعي تقسيم شده بودند و هر گروهي پيرو دانشمندي بود، چهار تن از اين فقها را كه پيروان بيشتري داشتند (ابوحنيفه، مالك، محمد بن ادريس شافعي و احمد حنبل) را برگزيدند و همه مردم را ملزم كردند كه از يكي از اين چهار نفر پيروي كنند و خط بطلان بر بقيه آرا و عقايد كشيدند تا جلوي پراكندگي و انشعاب بيشتر گرفت

ه شود، در حالي كه هيچ دليل در كتاب و سنت نسبت به اين چهار پيشوا وجود نداشت و آنها هيچ امتيازي بر ديگران نداشتند جز اين كه پيروان بيشتري داشتند، و نه هيچ دليلي بر بسته شدن باب اجتهاد و منحصر بودن اين حق به گروه خاص و زمان خاصي وجود داشت! همانگونه كه در خطبه 16 اميرمومنان آمده بود: خطاها و گناهان مركبهاي سركشي هستند كه انسان را پيوسته از يك وادي خطرناك به وادي خطرناك ديگري مي افكنند. آنها نيز بر اثر اشتباه روز اول، پشت سر هم گرفتار اشتباهات

ديگر شدند و اين اشتباهات، زنجيروار همچنان ادامه دارد. بسته بودن باب اجتهاد، امروز مشكل عظيمي براي دانشمندان و فقهاي اهل سنت به وجود آورده، چرا كه خود را در برابر انبوه مسائل مستحدثه اي مي بيند كه وجود نداشته و هيچ حكمي در مذاهب چهارگانه درباره آن ديده نمي شود، به همين دليل گروهي علنا و آشكارا و گروهي در پرده يا نيمه آشكار به مخالفت با اين مساله برخاسته اند و مايل هستند درهاي اجتهاد را آهسته آهسته به روي فقهاي كنوني باز كنند و از انحصار در فقهاي چهارگانه درآورند، و به فتوا دادن در مسائل امروز و حتي تجديد نظر در مسائل گذشته پرداختند و اين سوال را مطرح كردند كه چرا اجتهاد منحص

ر به آنها باشد با اين كه دانشمنداني برتر از آنها وجود دارند و به فرض كه برتر هم نباشند با بسته بودن باب اجتهاد چه كسي پاسخگوي مسائل اين زمان مي شود؟ ولي پيروان مكتب اهل بيت از تمام اين طوفانها بركنارند و هرگز باب اجتهاد را (البته اجتهاد به معني اول نه معني دوم) مسدود ندانسته و به همه دانشمندان و فقها حق داده اند كه از روش استنباط در مسائل ديني استفاده كنند و در عين حال حق قانونگذاري و اجتهاد به معني دوم را براي هيچ كس قائل نيستند. سوال: در اينجا سوالي پيش مي آيد و آن اين كه اجتهاد به معني اول نيز منشا بروز اختلافاتي مي شود، بنابراين مشكلات اختلاف را به دنبال دارد و چندان تفاوتي ميان اجتهاد به معني اول و دوم نيست. پاسخ: توجه به يك نكته مي تواند جواب اين سوال را روشن سازد و آن اين

كه در اجتهاد به معني استنباط احكام از كتاب و سنت، محور اصلي نصوص و كتاب و سنت است و همه مجتهدان گرد آن مي گردند و طبعا مايه وحدتي در ميان آنها وجود دارد هر چند برداشتها ممكن است مختلف باشد، ولي اختلافات غالبا زياد نيست و به همين دليل در اكثر مسائل، مشهور فقها نظر واحدي دارند هر چند در شاخ و برگها ممكن است متفاوت باشند. ولي در اجت

هاد به معني دوم محور خاصي وجود ندارد كه مجتهدان، گرد آن جمع شوند، بلكه معيار هر كس فكر و راي خود اوست و اينجاست كه اختلافات، فوق العاده زياد مي شود و ممكن است در يك مساله معين، آراي بسيار زيادي پيدا شود كه چهره شريعت اسلامي را كاملا مشوه و بدنما كند. از اين گذشته طرفداران اجتهاد به معني استنباط از كتاب و سنت مي گويند: دين خداوند هرگز ناقص نبوده و نيست، و براي هر مساله اي كه امروز و فردا و تا روز قيامت در ميان مسلمانان جهان پيدا مي شود، يك حكم الهي صادر شده است كه در عمومات و اطلاقات يا ادله خاصه كتاب و سنت آمده، و نزد امامان معصوم- عليهم السلام- روشن است. هر كس در اجتهادش به آن حكم الهي برسد راه صواب پوييده و آن كس كه نرسد، راه خطا رفته است، هر چند اگر كوتاهي در مقدمات اجتهاد نكرده باشد نزد خدا معذور و ماجور است. اعتقاد به تخطئه در مقابل تصويب مفهومش همين است و لذا طرفداران اين عقيده مي گويند: للمصيب اجران و للمخطي اجر واحد، آن كس كه به واقع برسد دو پاداش دارد و آن كس كه

خطا كند و مقصر نباشد يك پاداش در حالي كه طرفداران اجتهاد به معني قانونگذاري مي گويند: كل مجتهد مصيب، حكم هر مجتهدي واقعي است! يعني تمام احك

ام ضد و نقيض مجتهدان كه راي خودشان است مطابق حكم واقعي الهي است! (دقت كنيد) 2- پيامدهاي اعتقاد به تصويب و بسته شدن باب اجتهاد مفاسدي كه بر اعتقاد به تصويب و تمسك جستن به راي و اجتهاد به معني قانونگذاري فقها مترتب مي شود فراوان است كه ذيلا فهرست وار به آنها اشاره مي شود: 1- اعتراف به نقصان دين (العياذ بالله) از نظر احكام و استمداد از آراي فقها و افكار انسانهاي غير معصوم و خطاكار براي تكميل احكام شريعت! 2- انسداد باب اجتهاد يعني اعتقاد به اين كه بعد از فقهاي چهارگانه اهل سنت، هيچ كس حق اجتهاد ندارد! چرا كه گشوده بودن اين باب، سبب مي شود كه گاه در يك مساله دهها راي و فتواي مختلف به وجود آيد، و مي دانيم اين انسداد باب اجتهاد، راه را به روي فقهاي اسلام در مسائل مستحدثه بكلي مي بندد و مسلمين جهان را از نظر احكام شرع در بن بست قرار مي دهد. انحصار مذاهب در چهار مذهب، تاريخچه دردناك و عبرت انگيزي دارد و نشان مي دهد كه اين بدعت بي سابقه در اسلام، كه استقلال فقهاي اسلام را سلب كرد طي چه حوادثي واقع شد. بنا به نوشته مقريزي در كتاب الخطط المقريزته و همچنين نوشته ابن فوطي و نوشته ديگران، هيچ ضابطه مشخصي براي انتخاب مذاهب

چهارگانه نبود جز اين كه از يك سو كثرت مذاهب فقهي، زمامداران مناطق مختلف كشورهاي اسلامي را به وحشت انداخت و موجب هرج و مرج فراوان شد،

و از سوي ديگر اين مذاهب چهارگانه به علل سياسي و اجتماعي در تمام جهان اسلام انتشار يافته بودند، به همين دليل حذف آنها ممكن نبود، همانگونه كه شيوع مذاهب ديگر نيز موجب مشكلات فراواني مي شد. لذا فقها و حكام وقت دست به دست هم دادند كه با هر كس كه سخني از غير اين چهار مذهب بگويد به شدت مقابله كنند، و عجب اين كه اين مساله در قرن هفتم اتفاق افتاد. در مصر در سال 665 و در بغداد در سال 631، شروع شد به طوري كه در سال 645 مدرسان مدرسه معروف مستنصريه تصميم گرفتند كه غير از اين چهار مذهب را نپذيرند و آنچه غير از آن است تحريم كنند. بدين ترتيب هفت قرن بعد از ظهور اسلام و گرم بودن بازار اجتهاد و آزادي فقها، درهاي اجتهاد بسته شد و همه فقها به صورت مقلداني براي اين چهار فقيه درآمدند و استقلال فقهاي خويش را از دست دادند. و اين نبود مگر به خاطر انحرافي كه در همان قرن اول واقع شد. عترت و اهل بيت كه يكي از دو ثقل عظيم بودند كنار گذاشته شدند و باب قياس و استحسان و اجتهاد به راي، گشوده شد و آن همه آراي

ضد و نقيض و پر از هرج و مرج ظاهر گشت و همه به عنوان حكم الله تلقي شد و حتي با نهايت تاسف، مكتب اهل بيت در رديف يكي از مذاهب چهارگانه نيز قرار نگرفت. در حقيقت آن انحراف نخستين سبب پيدايش اين بدعت بزرگ شد، بدعتي كه چاره اي جز آن نبود. 3- هرج و مرج فقهي و قضايي كه

از وجود آراي متضاد و متعدد، گاه به عدد مجتهدين، در يك مساله به وجود مي آيد، و بي شك مشكلات آن از مشكلات مجالس قانونگذاري در عصر ما بسيار بيشتر است، چرا كه در مجالس قانونگذاري در عصر ما، حداقل نمايندگان يك كشور و يك منطقه از جهان در يكجا جمع مي شوند و با اكثريت آراء خود، نظر واحدي را حداقل براي مدتي نسبت به مردم آن منطقه ابراز مي دارند، ولي اجتهاد به راي و تصويب، به هر فردي از مجتهدان اجازه مي دهد كه به تنهايي به قانونگذاري بنشيند و از آن عجيب تر اين كه هر چه به نظرش رسيد به عنوان حكم الله واقعي ابراز دارد، و بر خلاف مجالس قانونگذاري عصر ما كه حكم آنها حكم بشري است، پيروان مجتهد مجبور باشند از آن به عنوان يك حكم الهي تبعيت كنند. تصديق مي كنيم كه با اين توضيحات نسبتا مشروحي كه درباره مساله تصويب داديم، از روشي كه در تفسير شرح نهج البلاغه گزيده ايم كمي د

ور شديم، ولي چون مساله بسيار مهم و سرنوشت ساز بود چاره اي نداشتيم، به علاوه فرازهاي آينده خطبه نيز با تبيين اين بحثها روشنتر مي شود. در عين حال براي توضيح بيشتر درباره اين مساله مهم اسلامي به منابع زير مراجعه نماييد. نكته: چگونه در قرآن همه نيازها وجود دارد؟ همانگونه كه در فراز بالا از اين خطبه مهم تاكيد شده، قرآن مجيد به صراحت آيات متعدد، بيانگر همه اموري است كه مسلمانان تا دامنه قيامت، به آن نيازمندند. در احاديث اسلامي نيز اين موضوع با صراحت بيشتري بيان شده، از جمله در حديثي از امام صادق (ع) مي خوانيم: ان الله تبارك

و تعالي انزل في القرآن تبيان كل شي ء حتي و الله ما ترك شيئا تحتاج اليه العباد، حتي لا يستطيع عبد يقول لو كان هذا، انزل في القرآن، الا و قد انزله الله فيه، خداوند در قرآن هر چيزي را بيان كرده است به خدا سوگند چيزي كه مورد نياز مردم بوده است كم نگذارده، تا كسي نگويد اگر فلان مطلب درست است بايد در قرآن نازل مي شد. آگاه باشيد همه نيازمنديهاي بشر را خدا در آن نازل كرده است. ولي در اينجا اين سوال پيش مي آيد كه ما احكام مختلفي را مي بينيم كه در قرآن نيامده و اين با جامعيت قرآن سازگار نيست، مثلا، ت

عداد ركعات نماز، اجناسي كه در آن زكات واجب است، نصاب زكات، مقدار آن و بسياري از مناسك حج، عدد سعي صفا و مروه و دورهاي طواف و مسائل ديگري در زمينه حدود و ديات و آداب قضاوت و شرايط معاملات و انواع معاملات مستحدثه و مانند آن به وضوح در قرآن ديده نمي شود. در پاسخ اين سوال بايد به سه نكته توجه كرد: نخست اين كه در قرآن مجيد احكام كليه و قواعد گسترده و عمومات و اطلاقاتي وجود دارد كه بسياري از مشكلات را مي توان با آن حل كرد، مثلا، آيه اوفوا بالعقود در معاملات، و آيه و ما جعل عليكم في الدين من حرج در ابواب عبادات، و لا تضار والده بولدها و لا مولود له بولده در حقوق والدين و آيات ديگري از اين قبيل، پاسخگوي بسياري از سوالات و مسائل مستحدثه است. ديگر اين كه قرآن مجيد با صراحت يكي از منابع اصلي احكام الهي

و معارف اسلامي را سنت پيامبر مي شمارد و مي گويد: ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا، آنچه پيامبر براي شما مي آورد بگيريد و آنچه شما را از آن نهي مي كند خودداري نماييد! و نيز در جاي ديگر پيامبر را به عنوان تبيين كننده و شارح قرآن معرفي كرده و مي فرمايد: و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم. پيامبر نيز طب

ق صريح حديث ثقلين، اهل بيت و عترت را نيز به عنوان يكي از منابع مطمئن احكام و معارف اسلامي معرفي فرموده است و به يقين اگر به توصيه هاي قرآن و پيامبر (ص) عمل شود هيچ سوالي در زمينه احكام و غير آن بدون پاسخ نخواهد ماند. سوم اين كه از روايات مختلف اسلامي به خوبي استفاده مي شود كه قرآن ظاهر و باطني دارد، ظاهر آن معاني و مفهوماتي است كه در دسترس همه قرار گرفته و از آن بهره مند مي شوند، ولي باطن آن معاني و مفاهيم ديگري است كه تنها در اختيار پيامبر و پيشوايان معصوم قرار دارد كه با درك و ديد ديگري آيات را مي نگرند و از آن بهره گيري و استفاده فراواني مي كنند. بنابراين اگر ثقلين (قرآن و اهل بيت) در كنار هم قرار گيرند و مردم در ميان اين دو جدايي نيفكنند، از اين بخش از محتواي قرآن كه راه گشايي فراواني دارد، بهره مي گيرند. شايد روايت معروف امام صادق (ع) كه مي گويد: انا اعلم كتاب الله و فيه بدء الخلق و ما هو كائن الي يوم القيامه و فيه خبر السماء و خبر الارض و خبر الجنه و خير النار و خبر ما كان و ما هو كائن، اعلم

ذلك كما انظر الي كفي ان الله يقول فيه تبيان كل شي ء، من به خوبي كتاب خدا را مي دانم، در آن آغاز آفرينش و آنچه تا

روز قيامت به وقوع مي پيوندد وجود دارد، و همچنين است در آن خبر آسمان و زمين و خبر بهشت و دوزخ و خبر آنچه بوده و آنچه خواهد بود. من همه اينها را مي دانم آنگونه كه به كف دستم نگاه مي كنم! خداوند مي فرمايد: در قرآن بيان همه چيز است. در نهج البلاغه نيز آمده است: و في القرآن نباء ما قبلكم و خبر ما بعدكم و حكم ما بينكم، در قرآن خبرهاي پيش از شما و خبرهاي بعد از شما، و حكم در ميان شما وجود دارد (گذشته و آينده و حال، همه در آن جمع است). در تعبير ديگري امام (ع) درباره قرآن مي فرمايد: الا ان فيه علم ما ياتي و الحديث عن الماضي و دواء دائكم و نظم ما بينكم، آگاه باشيد! در قرآن علوم مربوط به آينده و اخبار مربوط به گذشته و داروي بيماريها و نظم ميان شماست. اين سخن تنها در احاديث اهل بيت- عليهم السلام- نيامده است، بلكه از طرق اهل سنت نيز نقل شده است: سيوطي در درالمنثور از صحابي معروف ابن مسعود نقل مي كند: ان فيه علم الاولين و الاخرين، در قرآن علم اولين و آخرين است. و از اوزاعي نقل مي كند كه در تفسير آيه و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شي ء. قال: بالسنه، گفت منظور اين است كه به وسيله سنت همه حقايقي كه در قرآن وجود دارد، كشف مي

شود. سيوطي در كتاب اتقان، اين معني را از پيامبر (ص) نقل كرده كه

فرمود: در كتاب خدا خبر پيش از شما و خبر بعد از شما، و حكم ميان شماست. سپس مي افزايد: اين حديث را ترمذي و غير او آورده اند. نكته ها: 1- عواقب شوم دوري از قرآن و اهل بيت- عليهم السلام- دوري از قرآن براي همه مسلمانان مايه زيان و خسران است مخصوصا براي دانشمندان و علماي امت. همانگونه كه امام اميرمومنان علي (ع) در خطبه بالا با دقيقترين و رساترين بيان نشان داده، كه چگونه گروهي از همان قرن نخستين ظهور اسلام به خاطر فاصله گرفتن از قرآن و اهل بيت كه شارحان الهي قرآنند، سرگردان و حيران مانده اند و به راههايي كه دون شان عالم اسلامي است كشيده شده اند. در اينجا حديث جالبي است از گفتگوي عمر بن اذينه يكي از ياران امام صادق (ع) با ابن ابي ليلي كه حقايق مهمي در آن برملا شده است. او مي گويد: روزي وارد بر ابن ابي ليلي شدم كه از قضات بود، گفتم: مي خواهم چند مساله از تو سوال كنم- و من در آن موقع نوجواني بودم- گفت فرزند برادر بپرس! گفتم: شما جمعيت قضات كار عجيبي داريد، مساله اي در امور مالي يا مربوط به ازدواج و خون، نزد شما مطرح مي شود و در آن به راي خود قضاوت مي

كنيد، اما همان مساله نزد قاضي مكه مطرح مي شود او راي ديگري صادر مي كند، و باز همان مساله نزد قاضي بصره و قاضي يمن و قاضي مدينه مطرح مي شود آنها نيز آراي ديگري صادر مي كنند كه بر خلاف آراي قبلي است، سپس همه شما نزد خليفه اي كه شما را به منصب قضاوت نصب كرده است جمع مي شويد و از آراي مختلف،

او را با خبر مي سازيد و او راي همه شما را (با آن همه ضد و نقضيها) صحيح مي شمرد! در حالي كه خداي شما يكي و پيامبرتان يكي و دين شما يكي است، آيا خداوند، شما را به اختلاف دعوت كرده و اطاعتش نموده اند؟ يا شما را از آن نهي فرموده و نافرماني كرده ايد؟ يا شا در تشريع احكام، شريك خدا هستيد و حق داريد هر چه مي خواهيد بگوييد و حكم صادر كنيد و بر او لازم است كه راضي باشد؟ يا اين كه خداوند، دين ناقصي را نازل كرده و از شما براي تكميلش ياري طلبيده است؟ يا دين كاملي را نازل كرده ولي رسول الله (ص) در ابلاغ آن كوتاهي نموده؟ راستي چه پاسخ مي گوييد؟ ابن ابي ليلي گفت: از كجا هستي اي فرزندم گفتم: از اهل بصره، گفت: از كدام قبيله اي؟ گفتم: از طايفه عبدقيس، گفت: از كدام شاخه هاي آن؟ گفتم: از بني اذينه، گفت: با عبدالرحمان ابن اذينه چه نسبتي داري؟ گفت

م: او جد من است. در اينجا او به من خوش آمد گفت و مرا نزد خود نشانيد و گفت: برادرزاده سوال كردي و خشونت به خرج دادي و در سخن خود اصرار ورزيدي و اعتراض كردي و من انشاءالله جواب تو را مي گويم. اما سوال تو درباره اختلاف آراي قضات، به دليل اين است كه هر مساله اي براي ما پيش آيد كه بياني در رابطه با آن، در كتاب الله و يا سنت رسول الله (ص) باشد، هرگز براي ما شايسته نيست كه از كتاب و سنت فراتر رويم و اما مسائلي كه براي ما پيش مي آيد و در كتاب الله و سنت پيامبر

از آن خبري نيست، ما به راي خود اخذ مي كنيم. گفتم: اين كار درستي نيست كه انجام داده اي! چرا كه خداوند متعال مي فرمايد: ما هيچ چيزي را در كتاب (قرآن) فروگذار نكرده ايم، و نيز فرموده: قرآن را براي تبيين همه چيز نازل كرديم، به عقيده تو اگر كسي عمل به اوامر الهي كند و از نواهي او خودداري كند، آيا وظيفه اي بر او هست كه اگر انجام ندهد خدا او را عذاب كند يا اگر انجام دهد به او پاداش عطا نمايد؟ گفت: چگونه ممكن است پاداش بر چيزي دهد كه امر به آن نكرده يا مجازات نسبت به چيزي كند كه نهي از آن ننموده است؟ گفتم: اصولا چگونه ممكن است مسائلي پيش آيد كه حكم آن در كتاب الله و س

نت پيامبر نباشد؟ گفت: فرزند برادرم! در حديثي از عمر بن خطاب آمده كه: در ميان دو نفر داوري كرد، كسي كه از همه نزديكتر بود گفت: اي اميرمومنان! راه صحيح را پيمودي. عمر با تازيانه اي كه در دست داشت بر او زد و گفت: مادرت به عزايت بنشيند! به خدا سوگند خود عمر نمي داند راه صواب رفته يا خطا! اين رايي بود كه به اجتهاد خودم گفتم، مرا در پيش روي خودم مدح نگوييد! من به او گفتم: من هم حديثي براي تو نقل مي كنم، گفت: بگو ببينم! گفتم: پدرم اين حديث را از علي بن ابيطالب برايم نقل كرد كه قضات سه طايفه اند، دو طايفه اهل هلاكتند و يك طايفه اهل نجات، اما آن دو گروه كه هلاك مي شوند گروهي هستند كه عمدا قضاوت ظالمانه مي كنند و يا اجتهاد مي كنند و راه

خطا مي روند، و اهل نجات كسي است كه به امر الهي عمل كند. اين حديث، حديث تو را باطل مي كند اي عمو! گفت: به خدا سوگند درست است اي فرزند برادر، پس تو مي گويي همه چيز در قرآن است؟ گفتم: خداوند چنين فرموده، و هيچ حلال و حرام و امر و نهي نيست مگر اين كه در قرآن است خواه كساني از آن آگاه شوند يا از آن آگاه نشوند. خداوند در قرآن از مسائلي خبر داده كه ما نياز (فوق العاده اي) به آن نداريم چگونه م

مكن است از اموري كه نيازمنديم خبر نداده باشد؟ گفت: مثلا مانند چه مسائلي؟ گفتم: داستان آن دو مردي كه يكي باغ مهمي داشت و ديگري با ايمان بود و دستش تهي … گفت: (بسيار خوب) اين علوم قرآني كه مي گويي نزد كيست؟ گفتم: خودت مي داني نزد كيست! گفت: دوست دارم او را مي شناختم پاهاي او را با دست خود مي شستم و خادمش بودم و از او ياد مي گرفتم. گفتم: تو را به خدا سوگند مي دهم آيا كسي را مي شناسي كه وقتي از رسول خدا (ص) درخواست بيان مطلبي مي كرد به او جواب مي داد و هنگامي كه سكوت مي كرد پيامبر ابتدا مي فرمود؟ گفت: آري او علي بن ابيطالب بود. گفتم: سوال ديگري دارم، آيا هرگز شنيده اي كه علي (ع) بعد از رسول خدا (ص) درباره حلال يا حرامي از كسي سوالي كرده باشد؟ گفت: نه. گفتم: آيا مي داني كه ديگران به او محتاج بودند و مسائل را از او مي گرفتند؟ گفت: آري. گفتم: پس تمام اين علومهاي قرآني نزد او بود. گفت: او از جهان رفته، كجا دست ما به

دامنش مي رسد؟ گفتم: در ميان فرزندانش جستجو كن! كه اين علوم نزد آنهاست. گفت: چگونه من به آنها دست پيدا كنم؟ گفتم: بگو ببينم اگر بياباني باشد و راهنماياني داشته باشد، آنها برخيزند و بعضي از راهنمايان خود

را بكشند و بعضي را بترسانند تا فرار كنند و بعضي هم كه مانده اند خود را پنهان سازند و آنها بدون راهنما بمانند و در ميان بيابان سرگردان شوند و هلاك گردند، درباره آنها چه مي گويي؟ (و مقصر كيست و بايد چه كنند؟) گفت: بايد به جهنم بروند! اين را گفت و رنگش پريد، صورتش زرد شد و دانه بهي را كه در دست داشت محكم بر زمين زد به طوري كه متلاشي شد و گفت: انا لله و انا اليه راجعون. اين حديث كه حقايق جالبي را در عبارات كوتاهي بازگو مي كند، نشان مي دهد كه خطبه مورد بحث در ميان شيعيان عصر امام صادق (ع) معروف بوده و جوانان شيعه به خوبي از آن آگاه بوده اند. 2- قرآن و مسائل مستحدثه (جديد) بعضي ايراد مي كنند و مي گويند جامعه بشري در حال دگرگوني است و هر زمان مسائل تازه اي مطرح مي شود، چگونه قرآن مجيد كه داراي احكام ثابت و غير متغيري است، بر جامعه انساني كه دائما در حال تغيير و تحول است تطبيق مي كند؟ و چگونه مي تواند پاسخگوي مسائل مستحدثه باشد؟ پاسخ به اين سوال با توجه به يك نكته روشن مي شود و آن اين كه: در قرآن مجيد دوگونه احكام وجود دارد: احكام جزيي و احكام كلي، احكام جزيي مانند احكامي است كه براي عبادات ذكر شده، طرز وضو و غسل

و تيمم و يا مسائلي همچون

قبله و عدد نمازها و مانند آن. منظور از مسائل كلي، قواعد عامي است كه در قرآن مجيد وارد شده و شمول بسيار وسيع و گسترده اي دارد، مانند قاعده وجوب وفاداري نسبت به هر گونه عقد و پيمان (اوفوا بالعقود) و قاعده لاحرج (و ما جعل عليكم في الدين من حرج) و قاعده لاضرر كه از بعضي از آيات قرآن استفاده مي شود و امثال آن، كه پاسخگوي نيازهاي انساني در مسائل حقوقي و غيره مي باشد و اگر اصول و قواعد كلي كه از كلمات معصومين استفاده مي شود و اعتبار و حجيت آن با قرآن مجيد ثابت شده، بر آن بيفزاييم مساله روشنتر مي شود. به تعبير ديگر: موضوعات دائما در تغييرند و اصول كلي ثابتند، دگرگوني موضوعات سبب مي شود كه موضوع از تحت حكمي خارج شده و تحت حكم ديگري قرار گيرد، به همين دليل امروز ما مي توانيم تمام مسائل مستحدثه را كه ذكري از آنها در كتاب و سنت به طور خصوص نيامده، از آن قواعد كليه استنباط كنيم و در كتابهاي مسائل مستحدثه بنويسيم، و بهترين دليل بر امكان چيزي وقوع آن است. شرح بيشتر درباره اين موضوع را در كتبي كه به عنوان مسائل مستحدثه نوشته شده است جستجو كنيد. 3- چرا شگفتيهاي قرآن پايان نمي يابد؟ در جمله هاي اخير

اين خطبه خوانديم كه امام (ع) درباره قرآن مي فرمايد: لا تفني عجائبه و لا تنقضي غرائبه، شگفتيهاي قرآن از ميان نمي رود و اسرار نهفته آن پايان نمي پذيرد و به تعبير ديگر هر قدر زمان بگذرد و پژوهشگران دانشمند درباره اسرار آن بيشتر بينديشند، اسرار تازه اي را از اين كتاب آسماني كشف مي كنند، اضافه بر اين،

زيباييها و شگفتيهاي آن همچنان به طراوت خود باقي است و هرگز كهنه نمي شود، به همين دليل همه ما اين حقيقت را با تجربه دريافته ايم كه هرگز از خواندن و تكرار آن خسته و ملول نمي شويم. دليل اين مطلب يك نكته است و آن اين كه قرآن كلام خداست و كلام خدا همچون ذات پاكش نامحدود و بي انتها است، كلام مخلوق نيست كه همچون فكر و عقل او محدود باشد، به علاوه چون مخاطبين قرآن همه انسانها تا دامنه قيامتند، خداوند سهمي براي هر كدام در اسرار اين كتاب آسماني قرار داده است. اين سخن را با حديث پرمعنايي از امام صادق (ع) پايان مي بريم، در اين حديث از امام علي بن موسي الرضا (ع) نقل شده كه: مردي از امام صادق (ع) پرسيد: ما بال القران لا يزداد علي الدرس و النشر الا غضاضه، چرا قرآن بر اثر كثرت انتشار و تكرار تلاوت و تدريس، كهنه نمي شود، بلكه هر روز

شادابتر است؟ امام در پاسخ فرمود: لان الله تبارك و تعالي لم يجعله لزمان دون زمان و لا لناس دون ناس فهو في كل زمان جديد و عند كل قوم غض الي يوم القيامه، زيرا خداوند متعال آن را براي زمان معين يا گروه خاصي قرار نداده (و مخاطبين آن تمام انسانها در طول تاريخند)، به همين دليل در هر زمان تازه است و تا روز قيامت نزد هر قومي با طراوت و شاداب مي باشد.

خطبه 019-به اشعث بن قيس

[صفحه 644]

ترجمه: اين سخن را اميرمومنان علي (ع) هنگامي بيان فرمود كه در مسجد كوفه بر منبر بود اشعث بن ابن قيس به امام (ع) اعتراض كرد كه اي اميرمونان! اين

مطلبي كه گفتي به زيان تو است نه به سود تو، امام با بي اعتنايي نگاهي به او كرد و فرمود: تو چه مي فهمي چه چيز به سود من است يا به زيان من؟ لعنت خدا و لعنت همه لعنت كنندگان بر تو باد اي بافنده (دروغ) و فرزند بافنده و اي منافق فرزند كافر! به خدا سوگند يك بار كفر تو را اسير كرد و يكبار اسلام، مال و حسب تو نتوانست تو را از هيچ يك از اين دو اسارت آزاد سازد (و اگر آزاد شدي به كمك اموال ديگران يا با خواهش و التماس و خيانت بود)! (آري)! آن كس كه شمشيرها را به سوي قبيله اش هدايت كند و مرگ را به سوي آنان سوق دهد سزاوار است كه نزديكانش به او خشم ورزند و بيگانگان به او اعتماد نكنند. مرحوم سيدرضي در اينجا چنين مي گويد: مقصود امام اين است كه اشعث يك بار در دوران كفرش اسير شد و بار ديگر پس از اسلام آوردن و جمله دل علي قومه السيف اشاره به داستاني است كه اشعث با خالد بن وليد در يمامه داشت. اشعث قبيله خود را فريب داد و به آنها خيانت كرد و خالد آنها را به قتل رساند. به همين د

ليل قبيله اش او را (عرف النار) ناميدند و اين لقب را به افراد خائن و پيمان شكن مي دادند. شرح و تفسير: برخورد با منافق جسور و بي ادب! قبل از ورود در شرح و تفسير اين خطبه، لازم است به دو نكته اشاره شود: 1- همانگونه كه مي دانيم مخاطب در اين كلام اشعث بن قيس است كه نام او معديكرب بود

و به مناسبت موهاي ژوليده اي كه داشت او را اشعث ناميدند تا حدي كه اسم اصلي او به فراموشي سپرده شد. او در زمان پيامبر اكرم (ص) مسلمان شد سپس بعد از رحلت پيامبر (ص) مرتد شد و به حمايت از طايفه بني وليعه كه راه ارتداد را پيش گرفته بودند برخاست. زياد بن لبيد از سوي ابوبكر مامور جنگ با آنان شد و اشعث در اين ميان اسير گرديد (اين اسارت او در اسلام بود). در زمان جاهليت هنگامي كه پدرش قيس كشته شد، براي گرفتن انتقام خون او به همراهي قبيله اش حركت كرد و به جاي حمله به قبيله قاتل (قبيله بني مراد) اشتباها به قبيله ديگري (قبيله بني الحارث) حمله كرد و چون در اين جنگ شكست خورد و اسير گشت براي آزادي او صدها شتر فديه دادند (و اين اسارت او در حال كفر بود). به هر حال، هنگامي كه او نزد ابوبكر بردند (و اظهار ندامت كرد) او اشعث را عفو نمود و خواهرش ام ف

روه را كه نابينا بود به وي تزويج نمود، و از اين زن چهار پسر آورد كه يكي از آنها محمد بود كه با امام حسين (ع) و يارانش در كربلا به مقابله برخاست و دختري به نام جعده كه امام مجتبي (ع) را مسموم ساخت. اشعث از كساني بود كه با عمرو بن عاص در مساله ايجاد نفاق در صفوف ياران علي (ع) در جنگ صفين همكاري نمود. ابن ابي الحديد و محمد بن عبده در يك كلام كوتاه اشعث را چنين معرفي مي كنند: او از منافقين در عصر علي (ع) بود و در ميان اصحاب آن حضرت مانند

عبدالله بن ابي بن سلول در ميان ياران رسول خدا (ص) بود كه هر كدام در زمان خود از روساي منافقين بودند و در بسياري از توطئه ها و مفسده ها شركت داشتند. 2- در اين كه اين كلام در كجا و به چه مناسبت علي (ع) آن را خطاب به اشعث بيان فرمود، در ميان دانشمندان گفتگوست. در يك روايت چنين مي خوانيم كه اميرمومنان علي (ع) در حالي كه بر منبر بود، نوشته اي بيرون آورد كه كلامي از رسول خدا (ع) بر آن بود: المسلمون تتكافو دماوهم و هم يد علي من سواهم من احدث حدثا او آوي محدثا فعليه لعنه الله و الناس اجمعين، خون مسلمانان با يكديگر برابر است و همگي به منزله يك دست در مقابل دشمنان هستند، كسي كه بدعتي در د

ين خدا بگذارد يا بدعتگذاري را پناه بدهد، لعنت خدا و همه مردم بر او باد! اشعث بن قيس منافق، در اينجا صدا زد: هذا و الله عليك لالك، اين به خدا سوگند به زيان تو است نه به سود تو! حضرت نگاهي به او كرد و سخنان تند بالا را در جواب او فرمود و او را به همه مردم با صراحت تمام معرفي كرد. شايد منظور اشعث از اين سخن اين بود كه اگر خون مسلمانان با هم برابر است و بايد همه با هم متحد باشند، چرا با گروهي از مسلمانان به جنگ برخاستي؟ (در حالي كه نفاق افكنان، آتش افروزان جنگ جمل و صفين و نهروان بودند و علي (ع) به عنوان خليفه رسول الله (ص) كه علاوه بر نص بر خلافتش، مردم با او بيعت كرده بودند شناخته مي شد).

در روايت ديگري آمده است كه آن حضرت بر منبر كوفه خطبه مي خواند و درباره حكمين كه بعد از جنگ صفين، مصيبت بزرگي براي جهان اسلام به بار آوردند، سخن مي گفت، يكي از يارانش برخاست و عرض كرد اي اميرمومنان! تو ما را از قبول حكميت نهي فرمودي سپس به آن امر كردي، ما نمي دانيم كداميك از اين دو كار بهتر است؟ حضرت دو دست خود را به يكديگر زد و فرمود: هذا جزاء من ترك العقده. منظور امام (ع) اين بود كه اين كيفر كسي است كه راي صحيح را رها كند. ش

ما نيز، سخن مرا در كار حكمين نپذيرفتيد و اصرار كرديد كه من در برابر آن تسليم شوم، ولي اشعث چنين پنداشت كه مفهوم سخن اين است كه: اين جزاي من است كه راه صحيح را رها كردم و لذا اعتراض كرد و گفت: اي اميرمومنان اين سخن كه گفتي بر زيان توست، نه به سود تو! اكنون به شرح و تفسير خطبه باز مي گرديم، مطابق آنچه در اين سخن آمده اميرمومنان علي (ع) در پاسخ اعتراض اشعث نخست مي فرمايد: تو چه مي داني چه چيز به زيان من است يا به سود من؟! (ما يدريك ما علي مما لي). اشاره به اين كه تو اصلا مفهوم سخن مرا نفهميدي كه چه مي گويم و اشاره به چه نكته اي مي كنم. منظور من دعوت مسلمين به اتحاد و اشاره به اشتباهي است كه در مساله قبول حكمين كردند تا ديگر اينگونه كارها را تكرار نكنند. اما تو مطلب را وارونه فهميدي! سپس در يك سخن تند به او مي فرمايد: لعنت خدا و لعنت همه لعنت

كنندگان بر تو باد! (عليك لعنه الله و لعنه اللاعنين). تاريخ زشت و ننگين اشعث نيز به خوبي نشان مي دهد كه مستحق چنين لعني بوده است چرا كه در بسياري از توطئه ها و برنامه هاي مفسده انگيز اجتماعي آن زمان دست داشته و يا رهبري اصلي آن را بر عهده گرفته است و به گفته ابن ابي الحديد تم

ام مفسده هايي كه در دوران خلافت علي (ع) واقع شد اصل و اساس آن اشعث بن قيس بود. سپس مي افزايد: اي بافنده (دروغ) فرزند بافنده! (حائك بن حائك). و اي منافق فرزند كافر! (منافق بن كافر). در اين كه منظور از حائك (بافند) در اينجا چيست، شارحان نهج البلاغه سخنان بسيار گفته اند. بعضي آن را بر معني ظاهر لغوي حمل كرده و گفته اند اشاره به شغل اشعث و پدرش بوده و اين شغل در آن زمان مخصوص قشر بسيار پايين از اجتماع بوده كه از معارف ديني و آداب اجتماعي و تمدن، دور بوده اند، ولي اين معني با آنچه در تاريخ زندگي اشعث و پدرش نقل شده، سازگار نيست، زيرا آنها ظاهرا داراي چنين شغلي نبودند. بعضي آن را به معني انسان متكبر و خودخواه دانسته اند، چرا كه يكي از معاني حائك در لغت كسي است كه با تكبر راه مي رود. بعضي ديگر آن را اشاره به معني كنايي آن مي دانند و مي گويند منظور از حائك (بافنده) كسي است كه سخنان باطلي را به هم مي بافد و بافنده دروغ و كذب است و اين در واقع كار اشعث و پدرش بود، و چنين كنايه اي نه تنها در لغت عرب كه در لغات ديگر نيز وجود دارد. و قابل توجه اين كه

در روايتي به روشني به اين معني اشاره شده است و آن روايت اين است كه نزد

امام صادق (ع) سخن از حائك به ميان آمد. امام (ع) فرمود: انه ملعون، حائك ملعون است سپس در تفسير آن چنين فرمود: انما ذلك الذي يحوك الكذب علي الله و علي رسوله، حائك كسي است كه دروغ بر خدا و پيامبر (ص) مي بافد. اما اين كه امام او را منافق شمرده، از واضحات تاريخ است، چرا كه اعمالي در درون حكومت علي (ع) از او سر زد كه نشان مي دهد او از سران نفاق بود، او يكي از عوامل شهادت اميرمومنان علي (ع) و ناكامي مسلمين در جنگ صفين و بروز جنگ نهروان و به وجود آمدن داستان حكمين و توطئه هاي زياد ديگري بود و همانگونه كه در بالا گفتيم بعضي از آگاهان، او را در عصر علي (ع) به عبدالله بن ابي در عصر پيامبر (ص) كه از سران منافقان آن زمان بوده، مقايسه كرده اند. كوتاه سخن اين كه وضع حال او در پيمودن راه نفاق و تقويت منافقين آشكارتر از آن است كه نياز به توضيح بيشتر داشته باشد. اما تعبير به كافر در مورد پدر او، آن هم از مسلمات تاريخ است، چرا كه او از مشركان بود كه در عصر جاهليت در اختلافات قبيله اي كشته شد. سپس در ادامه اين سخن مي فرمايد: به خدا سوگند يك بار كفر، تو را اسير كرد و بار ديگر اسلام، و مال و حسب تو نتوانست تو را از هيچ يك از اين

دو اسارت آزاد سازد! (و الله لقد اسرك الكفر مره و الاسلام اخري! فما فداك من

واحده منهما مالك و لا حسبك!). اما داستان اسارت او در جاهليت بنا به گفته ابن ابي الحديد چنين است كه پدر اشعث به نام قيس به وسيله قبيله بني مراد كشته شد، فرزندش اشعث به خونخواهي او برخاست و به اتفاق طايفه كنده، حمله را آغاز كردند ولي به جاي قبيله بني مراد اشتباها به قبيله بني حارث حمله نمودند. طايفه بني كنده شكست سختي خوردند و اشعث اسير شد و همانگونه كه قبلا گفته شد در برابر دادن صدها شتر آزاد گرديد (از بعضي از نقلها استفاده مي شود كه شتران فداء را از ميان قبيله اشعث جمع آوري كردند، بنابراين اين كه مي فرمايد: فداء تو موجب آزادي تو نشد اشاره به اين دريوزگي است كه براي آزادي اشعث انجام شد. اين احتمال نيز داده شده است كه منظور از اين سخن آن است كه قدرت و قوت و شخصيت تو مانع اسارتت نگشت، بلكه ذليلانه در چنگال دشمن اسير شدي در حالي كه فرماندهان ديگر از بني كنده مقاومت كردند و كشته شدند ولي تو ذليلانه تسليم شدي). اما داستان اسارت او در اسلام نيز به گفته ابن ابي الحديد چنين بود كه: بعد از نفوذ قدرت اسلام و آمدن هيئتهاي نمايندگي قبايل عرب نزد پ

يامبر (ص) براي قبول اسلام، هيئي از قبيله بني كنده كه اشعث نيز جزء آنها بود به محضر پيامبر (ص) آمدند و ظاهرا اسلام را پذيرفتند، و پيامبر اسلام (ص) نيز هدايايي به آنها داد، ولي بعد از رحلت پيامبر (ص) اشعث در صفوف مرتدين قرار گرفت و بر ضد اسلام و مسلمين قيام كرد، گروهي از لشكريان اسلام آنها را محاصره كردند، او شبانه نزد فرمانده

لشكر اسلام آمده، تقاضاي امان كرد و تسليم شد و بعضي گفته اند تقاضاي امان براي ده نفر از خانواده خود كرد و بقيه را كه هشتصد نفر بودند تسليم سپاه اسلام نمود و آنها انتقام سختي از آنان گرفتند. سپس اشعث را دست بسته با آن ده نفر نزد ابوبكر آوردند، ابوبكر آنها را عفو كرد و خواهرش ام فروه را كه نابينا بود به ازدواج او درآورد (همانگونه كه قبلا گفته شد). طبري در تاريخ خود مي نويسد: روي همين جهت هم مسلمانان او را لعن مي كردند و هم اسيران طايفه خودش، تا آنجا كه زنان طايفه اش او را عرف النار ناميدند (عرف النار به معني يالهاي آتش است) و اين سخن را به كساني مي گفتند كه مرتكب خيانت شوند (چرا كه اشعث بزرگترين خيانت را درباره قبيله خود انجام داد). روي همين جهت امام (ع) در ادامه سخن مي فرمايد: آن كس كه شمشي

رها را به سوي قبيله اش هدايت كند و مرگ را به جانب آنان سوق دهد، سزاوار است كه نزديكانش به او خشم ورزند و بيگانگان به او اعتماد نكنند! (و ان امرئا دل علي قومه السيف، و ساق اليهم الحتف! لحري ان يمقته الاقرب، و لا يامنه الابعد). اشاره به اين كه تو همان كسي هستي كه در داستان مرتد شدن بعد از اسلام و مخالفت با پرداخت زكات به حكومت اسلامي در زمان ابوبكر، هنگامي كه زياد بن لبيد، امير حضرموت با لشكر عظيمي به سوي تو آمد و جنگ شديدي در ميان قوم تو و آنها واقع شد، قوم تو پناه به قلعه محكم خود بردند، هنگامي كه وضع مشكل شد تو به

سراغ زياد آمدي و امان خواستي (به روايتي تنها براي خودش امان خواست و به روايتي براي ده نفر از نزدكانش) و بقيه را به دم شمشير مسلمين سپردي! (اين در حالي بود كه بقيه قومش گمان مي كردند براي آنها هم امان گرفته، در حالي كه چنين نبود، و همين كار سبب شد كه در ميان مردم به عنوان خيانتكار مشهور گردد). جالب اين كه بعضي از مورخان نوشته اند: هنگامي كه او امان از لشكر اسلام خواست، اسم ده نفر را نوشت و به آنها داد و فراموش كرد نام خود را بنويسد، به همين دليل هنگامي كه آن ده نفر از جمعيت پناه برندگان به قلعه جدا

شدند و نام خود اشعث را در آن نامه نديدند، يكي از مسلمانان خوشحال شد و خطاب به او كرد و گفت: اي دشمن خدا خوشبختانه اشتباه كردي (و الان مرگ در انتظار توست) ولي پيشنهاد شد كه او را نكشند و نزد ابوبكر ببرند. هنگامي كه او را با گروهي از اسيران نزد ابوبكر آوردند، اظهار ندامت و پشيماني و توبه كرد و بخشوده شد. مرحوم سيدرضي در اينجا روايت ديگري نقل كرده است، او مي گويد: مقصود امام (ع) اين است كه اشعث يك بار در دوران كفرش اسير شد و بار ديگر پس از اسلام آوردن، و جمله (دل علي قومه السيف) اشاره به سخني است كه اشعث با خالد بن وليد در يمامه داشت، اشعث قبيله خويش را فريب داد و به آنان خيانت كرد و خالد آنها را به قتل رساند، به همين دليل قبيله اش او را عرف النار ناميدند. اين لقب را به افراد خائن

و پيمان شكن مي گفتند. بعضي از مورخان و شارحان نهج البلاغه گفته اند اشعث داستاني با خالد بن وليد نداشته، بلكه ماجراي او با زياد بن لبيد بوده كه در بسياري از تواريخ اسلامي به آن تصريح شده است، ولي به گفته ابن ميثم در شرح نهج البلاغه خود، از آنجا كه شريف رضي مرد دانشمند و آگاهي بوده، ممكن است او به تاريخي در اين زمينه دست يافته باشد كه ب

ه ما نرسيده است. همانگونه كه در سابق نيز اجمالا اشاره شد عرف در اصل به معني برآمدگي است، به همين دليل محل روييدن يالهاي اسب و خروس را عرف مي گويند (و گاه به خود يال نيز عرف گفته مي شود) و عرفات را از اين نظر عرفات مي نامند كه سرزمين بلند است كه اطراف آن را كوههايي گرفته است و اعراف، ديواري است كه در ميان بهشت و دوزخ كشيده شده است. اگر افراد خائن و پيمان شكن را عرف النار مي ناميدند به خاطر اين بوده است كه آنها براي قوم خود آتش مي افروختند و گويي به منزله زبانه ها و يالهاي اين آتش بودند. نكته ها: 1- اين برخورد شديد براي چه بود؟ ممكن است كساني كه به تاريخ اشعث بن قيس، اين منافق كوردل آشنا نباشند، از برخورد شديدي كه امام (ع) نسبت به او كرده تعجب كنند كه چگونه او را لعن و نفرين مي كند و لعن خدا و همه لعن كنندگان را نثار او مي كند! سپس او را به اوصافي مانند بافنده (دروغ و باطل) و منافق و فرزند كافر، كسي كه نه در اسلام ارزش و منزلتي داشته و نه در كفر، كسي كه حتي نسبت به اقوام و

نزديكانش مرتكب خيانت شده، توصيف مي كند. ولي هنگامي كه تاريخچه سياه و زشت و شوم زندگي اين مرد را كه در غالب تواريخ اسلامي آمده است بررسي

كنيم و ببينيم تا چه حد مايه فساد در ميان مسلمين و حتي در دوران جاهليت بود، و چگونه آتش بيار معركه هاي مختلف مي شد تا آن جا كه او را عرف النار ناميدند، آنگاه تعجب ما زايل مي شود و قبول مي كنيم كه اشعث بن قيس استحقاق بيش از اين مقدار را داشت و آنچه امام (ع) بيان فرموده، تنها مقداري از اعمال و صفات زشت اوست، هر چند اين چند جمله كوتاه، گويا و رساست كه مي تواند چهره واقعي او را در افكار منعكس كند. در واقع آنچه در اين كلام آمده، بيان بخشي از اوصاف اشعث بن قيس است و يك رهبر آگاه بايد در موقع لزوم، افراد منافق و توطئه گر را به جامعه معرفي كند تا در دام او گرفتار نشوند، مخصوصا گروهي از مردم، به ويژه نسل جوان كه از سابقه زندگي او خبر ندارند، گرد او جمع نشوند، و اين همان افشاگري به حق است، نه دشنام گويي و ناسزا. 2- چگونه امام (ع) چنين مرد منافقي را تحمل مي كرد؟ از آنچه در نكته بالا و در شرح خطبه آمد ممكن است اين سوال به وجود آيد كه اگر اشعث بن قيس چنين سابقه ننگين و رسوايي داشته، و منشا آن همه مفاسد بوده است، چرا امام (ع) وجود او را تحمل مي كرد و دستور اعدامش را نمي داد؟! پاسخ اين است كه: برخورد پيشوايان اسلام با مناف

قين پيچيده بوده است، چرا كه آنها چهره دوگانه اي داشته اند، در

باطن، كفر و توطئه و فساد و در ظاهر، اسلام و نماز و قرآن، به همين دليل حذف كردن آنها از صحنه اجتماع منشا تنشهايي مي شده و دستاويز به دست منافقان ديگر مي داده كه چرا مسلمان و نمازخوان به سوي قبله را مي كشند، بخصوص اگر مانند اشعث، قوم و قبيله نيرومندي داشت تنشها بيشتر مي شد. اين مشكل در عصر رسول الله (ص) نيز دقيقا وجود داشت، و رفتار پيامبر با منافقان كوردل كه در چهره اسلام ظاهر مي شدند پيچيده و مشكل مي ساخت، تا آنجا كه در حديث معروفي از پيغمبر اكرم (ص) مي خوانيم كه فرمود: لولا اني اكره ان يقال ان محمدا (ص) استعان بقوم حتي اذا ظفر بعدوه قتلهم لضربت اعناق قوم كثير، اگر نه به خاطر اين بود كه من ناخوش دارم افرادي بگويند: محمد (ص) از گروهي كمك گرفت و پس از پيروزي بر دشمنان، ياران خود را كشت (اگر چنين نبود) من گردنهاي گروه زيادي را مي زدم. آري! گروهي از منافقين بودند كه در صفوف مسلمين خود را پنهان مي كردند و حتي در ميدانهاي جنگ همگام با مسلمانان شركت مي كردند، و برخورد شديد با آنها، اين توهم را براي بعضي از ناآگاهان ايجاد مي كرد كه اسلام حافظ خون مسلمين ني

ست! و به همين دليل به خاطر نداريم كه پيامبر (ص) دستور قتل منافقي را در تمام دوران زندگيش داده باشد. ولي اين امر مانع از آن نبود كه پيامبر (ص) و از آن بالاتر قرآن مجيد در مورد آنها به طور عام و احيانا به طور خاص افشاگري كند تا مردم مراقب آنها باشند.

خطبه 020-در منع از غفلت

[صفحه 655]

ترجمه: سخني از امام (ع) كه

از غفلت برحذر مي دارد و فرار (و حركت) به سوي خداوند را يادآور مي شود: اگر شما آنچه را كه مردگانتان بعد از مرگ مشاهده كرده اند، مي ديديد ناله سر مي داديد و وحشت مي كرديد و به سخن حق گوش فرا مي داديد و اطاعت مي كرديد، ولي آنچه آنها ديده اند از شما مستور و پنهان است، اما به زودي پرده ها كنار مي رود (و همه چيز را مشاهده خواهيد كرد) اگر چشم بصيرت را بگشاييد، وسايل بينايي شما فراهم شده است، و اگر گوش شنوا داشته باشيد سخنان حق به گوش شما رسانده شده، و اگر اهل هدايت باشيد وسايل هدايت فراهم گشته، (آري!) به حق مي گويم حوادث عبرت انگيز، خود را آشكارا به شما نشان داده است و با صداي رسا و موثر، از آنچه ممنوع است نهي شده ايد، و هيچ كس بعد از رسولان آسمان (فرشتگان) جز بشر عهده دار تبليغ از سوي پروردگار نخواهد بود (پس در انتظار چه نشسته ايد؟). شرح و تفسير: به زودي پرده ها كنار مي رود! طبق اين گفتار، امام (ع) به همه مردم هشدار مي دهد كه از خواب غفلت بيدار شوند و كوتاهيهاي خود را در طريق اطاعت و بندگي، جبران كنند و از آينده وحشتناكي كه در پيش است برحذر باشند و از تاريخ گذشته، عبرت

بگيرند و براي ساختن آينده، از آن استمداد جويند. در بخش اول از اين سخن مي فرمايد: اگر شما آنچه را كه مردگانتان بعد از مرگ مشاهده كرده اند مي ديديد، شيون مي كرديد و وحشت مي نموديد و (به دنبال آن) به سخن حق گوش فرا مي داديد و اطاعت مي كرديد (فانكم لو قد عاينتم ما قد عاين من مات منكم لجزعتم و وهلتم، و

سمعتم و اطعتم). از بعضي روايات استفاده مي شود كه حضرت، اين سخن را در جمعه اول بعد از بيعت بيان فرموده و مطابق روايت كافي نخست به مردم هشدار مي دهد كه نسبت به پيشوايان خود خيانت نكنند و وحدت صفوف خود را حفظ كنند و از آنچه مايه تفرقه است بپرهيزند، سپس جمله هاي بالا را براي تاكيد اين معني بيان كرده است. در اين كه منظور مشاهده چه موضوعاتي است كه بعد از رفع حجاب تن و بينا شدن چشم دل و مشاهده عوالم بعد از مرگ، انسان را در وحشت و اضطراب فرو مي برد و به جزع وا مي دارد؟ در ميان دانشمندان گفتگوست، ولي مسلم اين است كه انسان در آن حالت از دو موضوع، شديدا ناراحت مي شود: نخست اين كه نتايج اعمال خويش را در برابر خود مي بيند و عقوبات و كيفرهايي را كه در انتظار اوست مشاهده مي كند و ديگر اين كه از كوتاهيهاي گذشته خويش تاسف مي خورد ك

ه مي توانست با استفاده از سرمايه عمر و امكاناتي كه خدا در اختيار او قرار داده بود به اوج سعادت برسد و به عالم ملكوت و جوار قرب خدا راه يابد، ولي همه اين فرصتها را از دست داد و از همه بدتر اين كه راهي به سوي بازگشت نيست. سپس در ادامه اين سخن مي فرمايد: ولي آنچه آنها ديده اند از شما مستور و پنهان است، اما به زودي پرده ها كنار مي رود (و شما نيز آن وضع وحشتناك را مشاهده خواهيد كرد) (و لكن محجوب عنكم ما قد عاينوا، و قريب ما يطرح الحجاب). اين كه شما از همه چيز غافليد و دل به

دنيا بسته ايد و موقعيت خود را در اين جهان فراموش كرده ايد، به خاطر همان است كه حجابي ميان شما و آن منازل وحشتناك و مواقف خطرناك افتاده، ولي فراموش نكنيد كه فراموش كردن اين واقعيات سبب نابودي آنها نمي شود چرا كه به زودي پرده ها بالا مي رود و همه چيز را مشاهده خواهيد كرد و اين در زماني است كه نه وحشت و اضطراب و جزع و فزع كارساز است و نه درهاي توبه باز است. در اينجا سوالي پيش مي آيد و آن اين كه: چرا خداوند در همين زندگي معمولي دنيا اين حجابها را كنار نمي زند تا مردم بيدار شوند و به خود آيند؟ در آيات قرآن به پاسخ اين سوال اشاره شده است و آن اين كه:

اگر حجاب كنار رود و مردم به صورت محسوس و قطعي، آن واقعيتها را ببينند كمترين تخلف آنها سبب مجازات دردناكي در همين دنيا مي شود چون عذري باقي نمي ماند. در آيه 8 سوره انعام مي خوانيم: و لو انزلنا ملكا لقضي الامر ثم لا ينظرون، اگر آنگونه كه آنها تقاضا دارند كه فرشته اي آشكارا نازل شود و پيام الهي را به آنها بدهد تا ايمان بياورند، چنانچه بعد از مشاهده فرشته، ايمان نياورند به حيات آنها خاتمه داده خواهد شد (و بلافاصله عذاب الهي بر آنها نازل خواهد گرديد). از اين گذشته با مشاهده عيني مسائل پس از مرگ، ايمان آوردن، دليل بر اطاعت و بندگي نخواهد بود و در واقع شبيه ايمان اضطراري است همانگونه كه افراد- حتي كودكان- هنگامي كه دستشان به آتش نزديك شود فورا عكس العمل نشان مي دهند، هرگاه پرهيز از گناه به اين صورت درآيد

هرگز دليل بر تقوا و بندگي خدا نخواهد بود. اين كه مي فرمايد: قريب ما يطرح الحجاب، به زودي حجاب برچيده مي شود به خاطر آن است كه عمر انسان هر قدر طولاني باشد باز در برابر عمر دنيا و گستردگي زمان آخرت، لحظات زودگذري بيش نيست. سپس امام (ع) در بخش ديگري از كلام خود به نكته مهمي در اين رابطه اشاره مي كند و آن اين كه: گر چ

ه شما عالم پس از مرگ را با چشم خود نديده ايد، ولي به اندازه كافي دلايل آن در اختيار شماست اگر چشم بصيرت بگشاييد وسايل بينايي شما فراهم است و اگر گوش شنوا داشته باشيد سخنان حق به گوش شما رسانده شده و اگر اهل هدايت باشيد وسايل هدايت فراهم گشته است (و لقد بصرتم ان ابصرتم، و اسمعتم ان سمعتم، و هديتم ان اهتديتم). بنابراين عذري براي شما باقي نمانده و هرگز در پيمودن راه خطا معذور نيستيد! چرا كه واقعيتهاي مربوط به جهان پس از مرگ، گرچه پشت پرده قرار دارد ولي از سه طريق شما از آن آگاهيد: نخست از طريق مسائل عبرت انگيزي كه در اين جهان با چشم خود مي بينيد، آثار فراعنه در پيش چشم شماست، قبور درهم شكسته نياكان كه نشانه ناپايداري اين دنياست مشهود است، سرنوشت شوم تبهكاران و اقوام ظالم و ستمگر را بسيار ديده ايد كه به خوبي نشان مي دهد دست قدرتي در پشت آن است و آن را حساب شده هدايت مي كند و از سوي ديگر آيات الهي در كتب آسماني از اين حقايق پرده برداشته و در دلايلي نقلي كه از پيامبران خدا به ما رسيده است بيان شده،

و از سوي سوم اگر عقل خود را به كار گيريد و اهل هدايت باشيد، دلايل عقلي نيز كم نيست و معاد و عالم پس از مرگ از اين طري

ق نيز آشكار است. بنابراين هر يك از سه جمله بالا اشاره به يكي از اين دلايل سه گانه است: حس و نقل و عقل. اين احتمال نيز وجود دارد كه جمله اول اشاره به دلايل حسي و عقلي باشد (چون بصيرت به درك عقلي نيز گفته مي شود) و جمله دوم اشاره به دلايلي نقلي و جمله سوم اشاره به هدايت برخاسته از آنهاست. سپس در جمله هاي بعد كه آخرين بخش اين كلام است به شرح اين معني پرداخته و سه نكته را بيان مي فرمايد: نخست اين كه: به حق مي گويم كه حوادث عبرت انگيز، خود را آشكارا به شما نشان داده است! (و بحق اقول لكم: لقد جاهرتكم العبر). اين حوادث كه تمام صفحه تاريخ بشريت را پر كرده اند و در طول زندگي كوتاه خودمان نيز نمونه هاي زيادي از آن را ديده ايم چيزي نيست كه بر كسي مكتوم و پوشيده باشد و يا نياز به كنجكاوي و دقت زياد داشته باشد. آثار فرعونها و نمرودها و قيصرها و كسري ها كه يك روز با قدرت عجيب حكومت مي كردند و امروز جز مشتي خاك از آنها باقي نمانده، در هر طرف نمايان است. كاخهاي ويران شده آنها، قبرستانهاي خاموش، تخت و تاجهاي به تاراج رفته، هر كدام به زبان بي زباني به نسل موجود و نسلهاي آينده درس عبرت مي دهد. ويرانه هايي كه از شهرها و آباديها

ي بلاديده اقوام گنهكار و گردنكش در گوشه و كنار جهان وجود دارد، درسهاي عبرت

ديگري است. قرآن مجيد مي گويد: شما پيوسته صبحگاهان از كنار (ويرانه هاي شهرهاي) آنها عبور مي كنيد و همچنين شبانگاهان، آيا نمي انديشيد؟ (و انكم لتمرون عليهم مصبحين و بالليل افلا تعقلون) و در جاي ديگر مي فرمايد: چه بسيار باغها و چشمه هايي كه از خود به جاي گذاشتند- و زراعتها و قصرهاي جالب و گران قيمت و نعمتهاي فراوان ديگر كه در آن غرق بودند- (آري)! اين چنين بود ماجراي آنها و ما آنها را به اقوام ديگري به ارث داديم (كم تركوا من جنات و عيون و زروع و مقام كريم و نعمه كانوا فيها فاكهين كذلك و اورثناها قوما آخرين). در آيه بعد از آن مي افزايد: نه آسمان بر آنها گريست و نه زمين براي آنها گريان شد و به هنگام نزول مرگ و عذاب، كمترين مهلتي به آنها داده نشد (فما بكت عليهم السماء و الارض و ما كانوا منظرين). قرآن و روايات اسلامي پر است از اينگونه آيات و سخنان هشداردهنده. شعرا و ادبا نيز هر يك در اشعار خود به طور گسترده، اين حوادث عبرت انگيز را با بيانات قوي منعكس كرده اند و تعبير لقد جاهرتكم العبر به خوبي تحقق يافته است. در دومين نكته مي فرمايد: با صداي ر

سا و موثر (از آنچه ممنوع است) نهي شده ايد (و زجرتم بما فيه مزدجر). اين نهي ممكن است به زبان تكوين باشد كه از درون تاريخ و اخبار پيشين و آثار بازمانده آنها در دل خاك برمي خيزد همانگونه كه قرآن مي گويد: و لقد جائهم من الانباء ما فيه مزدجر، به اندازه كافي براي نهي و انزجار آنها از بديها، اخبار (امتهاي پيشين) به آنها رسيده است. يا

به زبان تشريع و از طريق وحي باشد كه در كتب آسماني منعكس است. به اين ترتيب اتمام حجت كافي با هر دو زبان (زبان تكوين و تشريع) حاصل شده و هيچ كس در بي اعتنايي و غفلت خود معذور نيست. در سومين و آخرين جمله مي فرمايد: و هيچ كس بعد از رسولان آسمان (فرشتگان) جز بشر عهده دار تبليغ از سوي پروردگار نخواهد بود (و ما يبلغ عن الله بعد رسل السماء الا البشر). اشاره به اين كه شما در انتظار چه نشسته ايد؟ در انتظار اين هستيد كه فرشتگان آسمان بر شما نازل شوند و آيات الهي را بخوانند؟ همانگونه كه بهانه جويان از كفار در عصر رسول خدا (ص) مي گفتند: لو ما تاتينا بالملائكه ان كنت من الصادقين، اگر تو راست مي گويي چرا فرشتگان را نزد ما نمي آوري؟ قرآن در پاسخ آنها مي گويد: ما ننزل الملائكه الا بالحق و ما كانوا اذا

منظرين، ما فرشتگان را جز به حق نازل نمي كنيم (هر چشمي توان ديدن آنها را ندارد و آنها تنها براي آشكار شدن حق نازل مي شوند نه به عنوان بهانه جويي اين و آن، به علاوه، اگر فرشتگان نازل شوند و آنها ايمان نياورند) به آنها مهلت داده نخواهد شد (و به عذاب الهي نابود مي گردند). بنابراين تنها افرادي از بشر، يعني انبياي الهي واسطه ابلاغ پيامهايي هستند كه وسيله ملائكه مقرب الهي فرستاده مي شود. كوتاه سخن اين كه: خداوند به قدر كافي اتمام حجت فرموده، هم از طريق مشاهدات حسي آثار اقوام پيشين و هم از طريق وحي و هم از طريق عقل، و هيچ كس نمي تواند به بهانه اين كه فرشته اي بر من نازل نشده،

سرپيچي كند. نكته: عالم پس از مرگ درست است كه ميان ما و جهان پس از مرگ پرده هاي ضخيمي افتاده و حجابهاي ظلماني اجازه نمي دهد كه ما حوادث جهان برزخ را ببينيم (و بايد هم چنين باشد، چرا كه اگر حجابها كنار مي رفت كوره امتحان سرد مي شد و همه كس به صورت اجبار يا شبيه اجبار به سوي حق مي رفتند و مطيع و عاصي، از هم شناخته نمي شدند) ولي آيات قرآن و روايات پيشوايان معصوم به گوشه هايي از اين عالم وحشتناك اشاره كرده است و نشان داده، چگونه انسان گنهكار با

مشاهده فرشته مرگ غرق در وحشت مي شود و هنگامي كه اعمال خود و آثار آن را پيش چشم خود حاضر مي بيند فرياد ملتمسانه او بلند مي شود و به فرشتگان مرگ مي گويد: خدا را! شما اي فرشتگان الهي مرا باز گردانيد تا از گناه توبه كنم و تقصيرات خود را جبران نمايم، شايد اعمال صالحي براي اينجا بيندوزم (رب ارجعون لعلي اعمل صالحا فيما تركت). ولي به زودي با پاسخ منفي روبرو مي شود چرا كه در اينگونه دوره هاي انتقالي، راه بازگشت وجود ندارد همانگونه كه جنين به رحم مادر باز نمي گردد و ميوه اي كه از درخت جدا شد هرگز به شاخسار نمي چسبد. اميرمومنان علي (ع) در بعضي از خطبه هاي نهج البلاغه شرح مبسوطي در اين زمينه دارد كه در اينجا تنها به يك جمله آن اشاره مي كنيم، مي فرمايد: به هنگام نزول مرگ، انسان ناگهان از خواب غفلت بيدار مي شود و در اين انديشه فرو مي رود كه عمرش را در چه راه فاني كرده و روزگارش را در چه راهي سپري نموده است، به ياد ثروتهايي كه جمع

كرده، مي افتد، همان ثروتهايي كه در گردآوريش چشم بر هم گذارده و حلال و حرام و مشكوك را از هم نشناخته است و اكنون هنگام جدايي از آن و واگذاري به دست وارثان فرا رسيده است … (يفكر فيهم افني عمره و ف

يم اذهب دهره و يتذكر اموالا جمعها اغمض في مطالبها … و اشرف علي فراقها تبقي لمن ورائه). آري! اين بيداري و آگاهي و اين جزع و بيتابي همه از مشاهده عالم پس از مرگ و ملك الموت حاصل مي شود. رهبران الهي از منزلگاههاي پرخوف و خطري كه در پيش داريم ما را باخبر ساخته اند اگر گوش شنوا داشته باشيم. پروردگارا! به ما چشم عبرت بين و گوش شنوا و دل آگاه مرحمت كن! تا پيش از فوت وقت، زاد و توشه لازم، از منزلگاه زودگذر دنيا برگيريم و با قلبي آرام و نفس مطمئنه به سوي جهان ابدي پرواز كنيم و در جوار رحمتت با نيكان و پاكان همراه باشيم كه بهترين رفيقان و همنشينانند (و حسن اولئك رفيا). خداوندا! توفيق تكميل اين كار بزرگ را نيز به ما مرحمت فرما.

خطبه 021-در توجه به قيامت

[صفحه 15]

ترجمه: بي گمان پايان كار (رستاخيز و قيامت و بهشت و دوزخ) در برابر شما است و عوامل مرگ، پيوسته شما را به پيش مي راند. سبكبار شويد تا به قافله برسيد! چرا كه پيشينيان را براي رسيدن بازماندگان، نگه داشته اند! (و همه، در يك زمان، محشور خواهيد شد). سيدرضي مي گويد: اگر اين گفتار امام عليه السلام پس از سخن خداوند سبحان و پيامبر اسلام، با هر سخني سنجيده شود، بر آن برتري خواهد داشت و از آن پيشي مي گيرد. اما گفتار او عليه السلام:

(تخففوا تلحقوا) كلامي است كه از آن، كوتاهتر و پرمعناتر، كلامي شنيده نشده است. چه سخن ژرف و عميقي و چه جمله پر معنا و حكمت آميزي است، كه روح تشنه طالبان حكمت را سيراب مي كند! ما در كتاب خصائص درباره اهميت و عظمت اين جمله، بحث كرده ايم. شرح و تفسير: سبكبار شويد تا به منزل برسيد! اين كلام، بخشي از خطبه طولاني تر 167 است. همين جمله ها با تفاوت كمي، ضمن آن خطبه آمده است. از كلام مرحوم سيدرضي، استفاده مي شود، كه امام عليه السلام آن را در آغاز خلافت خويش بيان فرموده است، اما از كتاب مطالب السئول استفاده مي شود كه اين خطبه دنباله خطبه گذشته است و همان مطالب را دنبال مي كند. اين احتما

ل نيز وجود دارد كه هر سه خطبه، يكجا از اميرالمومنان علي عليه السلام صادر شده و سپس به بخشهاي سه گانه، تقسيم شده است. به هر حال، اين بخش از خطبه- كه چند جمله بيش نيست- به گفته سيدرضي، به قدري پرمحتوا و پرمعنا است كه با هر كلامي، جز كلام خدا و پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم مقايسه شود، بر آن پيشي مي گيرد! و راستي كه چنين است. اين چه فصاحت و بلاغتي است كه در جمله هايي كوتاه، حقايق چنان بلندي را مطرح مي كند! حضرت، نخست، مردم را به مساله معاد و دادگاه بزرگ عدل الهي متوجه مي سازد و از اين طريق، آنها را متوجه مسووليتهاي بزرگي كه در دوران خلافتش دارند، مي كند و از هرگونه نفاق و دورويي و كارشكني و اختلاف، برحذر مي دارد و مي فرمايد: پايان كار (رستاخيز، قيامت، بهشت و دوزخ) در برابر شما است

و عوامل مرگ، پيوسته شما را به پيش مي راند، (فان الغايه امامكم، و ان ورائكم الساعه تحدوكم). تعبير به الغايه (پايان كار) در مورد رستاخيز و بهشت و دوزخ، به خاطر آن است كه زندگي اين جهان، مقدمه اي است براي حيات ابدي در جهان ديگر. اين كه مي فرمايد: در پيش روي شما است، يعني، شك و ترديدي در آن وجود ندارد و هر كه باشي و به هر كجا كه برسي،

سرانجام كار تو، آنجا است. و تعبير به الساعه، به گفته بعضي از شارحان نهج البلاغه، اشاره به قيامت صغرا، يعني مرگ است. اين كه مي گويد: پشت سر شما است به خاطر آن است كه عوامل مرگ، پشت سر انسان قرار دارد و انسان را از كودكي به جواني و از جواني به پيري و از پيري به پايان زندگي مي راند. بعضي نيز گفته اند كه منظور از الساعه، ساعات شب و روز است كه گويا، مانند ماموري، پشت سر انسان قرار گرفته و او را به سوي پايان زندگي مي راند. اين دو تفسير، تفاوت چنداني با هم ندارد و نتيجه هر دو، يكي است. با توجه به اين كه (تحدوكم) از ماده (حدو) به معناي راندن شتران با آواز مخصوص است، اين نكته به ذهن مي رسد كه گردش شب و روز و ماه و سال، گر چه انسان را به پايان زندگي نزديك مي كند، اما چون آميخته با زر و زيورها و سرگرميهاي دنيا است، غافل كننده است. در واقع، در اين جمله كوتاه كه در آغاز اين كلام آمده، هم سخن از قيامت كبرا است و هم سخن از قيامت صغرا. و توجه به اين دو،

شنونده را آماده پذيرش سخني كه بعد از آن آمده، مي كند. حضرت، سپس اين جمله كوتاه، ولي بسيار پرمعنا را بيان مي فرمايد: سبكبار شويد تا به قافله برسيد، (تخففوا تلحقوا). هنگامي كه

قافله اي به راه مي افتد و گروهي در آن شركت دارند، با رسيدن به گردنه هاي صعب العبور، گرانباران وا مي مانند و از آنجا كه قافله، نمي تواند براي مدت طولاني، به خاطر يك نفر يا چند نفر توقف كند، او را رها كرده، خود مي روند. چنين كسي، طعمه خوبي براي دزدان و راهزنان يا گرگان بيابان است، ولي آنها كه سبكبارند، در پيشاپيش قافله حركت مي كنند و زودتر از ديگران به منزل مي رسند. انسانها، در زندگي اين جهان، مسافراني هستند كه بار سفر بسته، به سوي سرمنزل مقصود (زندگي ابدي پس از مرگ) پيش مي روند. آنها كه بار خود را از متاع دنيا سنگين كنند، در فراز و نشيب زندگي مي مانند و طعمه شيطان مي شوند، ولي پارسايان و زاهدان، سبكبال، از تمام فراز و نشيبها به سرعت مي گذرند و به سعادت جاويدان مي رسند. در خطبه 204- همان خطبه اي كه بارها و بارها حضرت علي عليه السلام براي اصحابش ايراد مي فرمود- نيز مي خوانيم: تجهزوا- رحمكم الله- فقد نودي فيكم بالرحيل و اقلوا العرجه علي الدنيا … فان امامكم عقبه كوودا و منازل مخوفه مهوله، خداي، شما را رحمت كند! آماده حركت شديد كه نداي رحيل و كوچ كردن، در ميان شما داده شده است. علاقه به اقامت در دنيا را كم كنيد …

كه گردنه هاي سخت و دشوار و منزلگاههاي خوفناك در پيش داريد. بعضي از شارحان نهج البلاغه، انسانها را به مسافراني تشبيه كرده اند كه در يك سفر دريايي، گرفتار

گردابها و امواج كوه پيكر مي شوند كه اگر كشتي خود را سبك نكنند، غرق شدن آنها حتمي است. او مي گويد: (گرداب)، امواج زندگي اين دنيا است و كشتي قلب انسان است و (حب دنيا) آن را سنگين كرده، آماده غرق شدن مي كند. حضرت دستور بالا را با اين جمله تكميل مي فرمايد: پيشينيان را براي رسيدن بازماندگان، نگه داشتند، (فانما ينتظر باولكم آخركم). اين جمله، اشاره به اين دارد كه مجموعه جهان بشريت، در حكم قافله واحدي است كه گروهي در پيشاپيش آن در حركت بوده اند و گروهي در وسط و گروهي در آخر اين قافله اند و همه، يك مسير را طي مي كنند و براي رستاخيز بزرگ به هم ملحق مي شوند. به تعبير ديگر، قانون مرگ، استثنا بردار نيست و به يقين، در سرنوشت همه انسانها، رقم زده شده است. بنابراين سرنوشت پيشينيان، هشداري براي بازماندگان و پيام روشني براي همه انسانها است. نكته: سرنوشت گرانباران! مهم ترين عامل بدبختي و شكست گروهي از انسانها، همان چيزي است كه در اين چند جمله كوتاه به آن اشاره شده است، يعن

ي، سنگين كردن بار خويش از اموري كه هرگز، در زندگي ساده دنيا، به آن نيازي نيست. مسافري را فرض كنيد كه براي سفري يك روزه، به راه مي افتد. او، مقدار كمي نان و غذا و ميوه، درست به اندازه سفر يك روزه، در دستمالي بسته، به همراه خود مي برد. حال، مسافر ديگري را فرض كنيد كه ساكهاي متعددي، از مواد مختلف غذايي و نان و آب انواع شيرينيها و ميوه ها را براي همين سفر يك روزه، بر دوش گرفته و حركت مي كند. بديهي است كه مسافر نخست،

با خاطري آسوده و بسيار راحت، با گامهايي استوار و سريع، به سوي مقصد مي تازد، در حالي كه مسافر دوم در همان نخستين فراز و نشيب، به نفس نفس افتاده، وا مي ماند. اين سرنوشت كساني است كه اموال فراوان و زرق و برق بسيار متاع دنيا را گرد خود فراهم ساخته و شب و روز، در فكر حساب و كتاب و حفظ و نگهداري آن هستند و چنان مشغولند كه نه تنها به فكر خدا و معاد نيستند، بلكه آرامش دنيا را نيز از دست مي دهند. در اينجا، بعضي از شارحان نهج البلاغه، داستاني را از سلمان فارسي نقل كرده اند كه شاهد خوبي بر گفتار بالا است. فشرده آن چنين است: هنگامي كه سلمان فارسي، به عنوان استاندار مداين انتخاب شد، بر چهارپايي كه داشت، سوار شد و

به تنهايي، به راه افتاد. هنگامي كه خبر آمدن او به مداين، در ميان اهل شهر منتشر شد، قشرهاي مختلف مردم، خود را براي استقبال از وي آماده كردند. مردم بر در دروازه شهر در انتظار بودند. پيرمردي را ديدند كه بر چارپايش سوار است و تنها به شهر مي آيد. سوال كردند: اي پيرمرد! در راه، امير ما نديدي؟ پرسيد: امير شما كيست؟ گفتند: امير ما، سلمان فارسي، همان يار رسول خدا است. گفت: من امير را نمي شناسم، ولي سلمان منم. همه، به احترام او، پياده شدند و مركبهاي خوب را پيش آوردند و از او تقاضا كردند كه بر يكي از آنها سوار شود. او گفت: چهارپاي خودم، براي من، از همه اينها بهتر است. به اين ترتيب، همه به راه افتادند. هنگامي كه وارد شهر شدند، گفتند:

بايد در قصر استانداري، اجلال نزول فرماييد. سلمان گفت: من به شما گفتم كه امير نيستم تا در دارالاماره منزل گزينم! او دكاني را در بازار انتخاب و از صاحب آن اجاره كرد و همان جا را مركز حكومت و قضاوت خود قرار داد. وي تنها چيزي كه با خود داشت، زيراندازي كوچك براي نشستن و ظرفي براي وضو گرفتن و عصايي براي راه رفتن بود. در آن ايام كه سلمان در آنجا حكومت مي كرد، سيل شديدي آمد و بخش عظيمي از شهر را فر

ا گرفت. فرياد مردم از هر سو بلند شد. گروهي فرياد مي زدند: فرزندان ما چه شد؟ بر سر خانواده ما چه آمد؟ اموال ما به چه سرنوشتي گرفتار شد؟ سلمان زيرانداز خود را بر دوش گرفت و ظرف آب و عصاي خود را برداشت و بر يك بلندي قرار گرفت و فرمود: (هكذا ينجو المخففون يوم القيامه)، اين گونه، سبكباران، در روز قيامت، اهل نجات مي شوند. بي شك، سلمان- كه در جنگ احزاب، براي نجات لشكر اسلام، آن تدبير ويژه را پيشنهاد كرد- كسي نبود كه از حال مردم در آن شرايط غافل شود. هدف او از اين كار، اين بوده است كه با روح تجمل پرستي ايرانيان آن روز در پايتخت بزرگ ساساني مداين، به ستيز برخيزد و به آنها كه غرق آن زندگي بسيار پر زرق و برق و اسراف كارانه بودند، هشدار دهد و عواقب شوم اين گونه زندگاني را نشان دهد. اين، همان است كه مولا علي عليه السلام در خطبه بالا، در جمله كوتاهي كه دو كلمه بيش نيست، ولي يك دنيا معنا دارد، بيان فرموده است: (تخففوا تلحقوا)،

سبكبار شويد تا به منزل برسيد! اينك به سراغ كلام شريف رضي مي رويم كه بعد از ذكر اين خطبه مي گويد: اين گفتار امام عليه السلام جز سخن خدا و پيامبر اسلام، با هر سخني سنجيده شود، بر آن، برتري خواهد داشت و

از آن پيشي مي گيرد. مخصوصا جمله (تخففوا تلحقوا) كلامي است كه از آن كوتاهتر و پرمعناتر، شنيده نشده است. چه سخن ژرف و عميقي! و چه جمله پر معنا و حكمت آميزي است! اين كلام، كه روح تشنه طالبان حكمت را سيراب مي كند، در كتاب خصائص درباره اهميت و عظمت اين جمله بحث كرده ايم.

خطبه 022-در نكوهش بيعت شكنان

[صفحه 23]

ترجمه: آگاه باشيد! شيطان، حزب خود را بسيج كرده و سپاهش را گرد آورده است تا بار ديگر، ظلم و ستم به وطنش بازگردد و باطل، به جايگاه نخستينش رسد. به خدا سوگند! هيچ كار خلافي از من سراغ ندارند و انصاف را ميان من و خود، حاكم نكرده اند. آنها حقي را از من مطالبه مي كنند كه خود، آن را ترك گفته اند، و انتقام خوني را مي طلبند كه خودشان آن را ريخته اند! اگر (فرضا) من، در ريختن اين خون (خون عثمان) شريكشان بودم، آنها نيز سهيم بوده اند، و اگر تنها، خودشان، مرتكب اين كار شده اند، مسئوليتش بر گردن خودشان است. (بنابراين) مهمترين دليل آنها، بر ضد خود آنها مي باشد. (آري) آنها مي خواهند از مادري شير بنوشند كه شيرش را بريده! و بدعتي را زنده كنند كه مدتها است مرده است! (آنها، مي خواهند همان حيف و ميلهاي زمان عثمان، تكرار شود و گروهي بر بيت المال اسلام، به ناحق، مسلط باشند! هرگز اين كار در حكومت من تكرار نمي شود، نه مال و نه

پست و مقامي را، به ناحق، به كسي نمي بخشم!) اي نوميدي! به سراغ اين دعوت كننده بيا. راستي چه كسي دعوت مي كند و مردم (ناآگاه) چه دعوتي را اجابت مي كنند؟! من، به حجت و علم الهي درباره اين گروه، راضي ا

م (و حاكم ميان من و آنها خدا است). اگر آنها از پذيرش حق امتناع كنند، لبه تيز شمشير را به آنها مي بخشم، همان شمشيري كه بهترين درمان باطل (در برابر زورگويان) و يار و ياور حق (در برابر ستمگران خودكامه) است. راستي عجيب است كه از من خواسته اند در برابر نيزه هاي آنان حاضر شوم و در مقابل شمشيرهايشان شكيبا باشم! (آري آنها به من اعلان جنگ داده اند! (مادران در سوگشان به عزا بنشينند! من كسي نبودم كه به نبرد تهديد شوم يا از شمشير و نيزه مرا بترسانند! چرا كه من به پروردگار خويش يقين دارم و در دين و آئين خود، كمترين شك و ترديدي ندارم. خطبه در يك نگاه: اين خطبه- همان گونه كه از عنوانش پيدا است- به بيعت شكني طلحه و زبير و سپس به حوادث تلخ جنگ جمل نظر دارد، و نيز به مساله خون عثمان كه دستاويزي براي جنگ طلبان جمل و بعد از آن، بهانه اي براي آتش افروزان شام گرديد- اشاره مي كند و آنها را با تهديدهاي روشني، مورد ملامت و سرزنش قرار مي دهد. حضرت، در پايان خطبه، به تهديدهايي كه دشمنانش نسبت به او داشتند، پاسخ دندان شكن مي دهد. اين خطبه، از نظر محتوا، با خطبه 26،10 و 172 تناسب و شباهت قابل ملاحظه اي دارد و به همين دليل، احتمال دار

د كه هر كدام از اين خطبه ها، بخشي از

خطبه واحدي بوده كه سيدرضي رحمه الله آن را تجزيه كرده و هر كدام را به تناسبي، در جايي نقل كرده است. جالب اين كه طبق روايتي، عمرو بن عاص، روزي به عايشه گفت: (لوددت انك قتلت يوم الجمل!، من، دوست داشتم كه تو، در روز جنگ جمل كشته شده بودي!) عايشه با تعجب پرسيد: و لم؟ لا ابا لك! اي بي اصل و نسب! به چه دليل؟. عمرو عاص در پاسخ گفت: (كنت تموتين باجلك و تدخلين الجنه و نجعلك اكبر التشنيع علي علي،) تو با مرگ خود، از دنيا مي رفتي و داخل بهشت مي شدي و ما، قتل تو را، بزرگترين دستاويز براي بدگويي به علي قرار مي داديم. بعضي از شارحان نهج البلاغه معتقدند كه اين خطبه، از خطبه هاي مربوط به جنگ صفين است و اشاراتي كه در آن آمده، متوجه به معاويه است، ولي از عنواني كه سيدرضي رحمه الله براي آن انتخاب كرده نيز كلام ابن ابي الحديد و غير او، استفاده مي شود كه اين خطبه، هر چند مضامينش با هر دو گروه تناسب دارد، تنها، مربوط به پيمان شكنان جنگ جمل است. شرح و تفسير: آتش افروزان جنگ جمل همان گونه كه قبلا اشاره شد، اين خطبه، ناظر به آتش افروزان جنگ جمل، يعني طلحه و زبير و ياران آنها است. آن دو كه هواي ح

كومت در سر داشتند و علي عليه السلام را آماده واگذاري بعضي از مناصب مهم حكومتي به خودشان نديدند، تحت تاثير هواي نفس و وسوسه هاي شيطاني، بيعت خود را با علي عليه السلام شكستند و گروهي از مردم را پيرامون خود جمع كردند و همسر پيامبر، عايشه را هم با خود همراه نمودند و

به عنوان خون خواهي عثمان، قيام كردند و بصره را- كه به جهاتي، براي اين كار آمادگي داشت- به عنوان مركز توطئه هاي خود برگزيدند. امام عليه السلام در نخستين فراز اين خطبه، به اين توطئه، اشاره كرده مي فرمايد: آگاه باشيد! شيطان، حزب خود را بسيج كرده و سپاهش را گرد آورده است تا بار ديگر، ظلم و ستم به وطنش باز گردد و باطل، به جايگاه نخستينش رسد! (الا و ان الشيطان قد ذمر حزبه و استجلب جلبه ليعود الجور الي او طانه و يرجع الباطل الي نصابه. اين سخن، اشاره به حركتهاي آشوب طلبانه اي است كه بعد از قتل عثمان و بيعت مردم با علي عليه السلام روي داد. و منظور از حزب شيطان، همان كساني هستند كه در عصر عثمان به سوء استفاده از بيت المال و سلطه بر پستهاي حساس كشور اسلامي دست زده بودند و در انتظار خلافت و مقامات ديگر، بعد از عثمان، روز شماري مي كردند. امام عليه السلام در اين گ

فتار پر معنا، هشدار مي دهد كه توطئه هاي شيطاني در حال شگل گرفتن است و هدف همه آنها اين است كه بار ديگر حيف و ميل در بيت المال و جور و ستم در سرزمين اسلام ظاهر و آشكار گردد و امام عليه السلام را از اصلاح جامعه اسلامي و مرهم نهادن بر زخمهايي كه در دوران عثمان بر پيكر اسلام و مسلمانان وارد شد، باز دارند. حضرت سپس در ادامه اين سخن، اين حقيقت را روشن مي سازد كه آنها هيچ دليلي براي مخالفتهاي خود ندارند و تابع هيچ منطق روشني نيستند: به خدا سوگند! آنها هيچ كار خلاف و منكري از من سراغ ندارند، و انصاف

را، ميان من و خود، حاكم نكرده اند، (و الله! ما انكروا علي منكرا، و لا جعلوا بيني و بينهم نصفا). در اين جمله، امام عليه السلام اشاره به طلحه و زبير و گروه پيمان شكنان (ناكثين) مي كند و به طور سربسته، به بهانه واهي آنها اشاره مي فرمايد. بهانه آنها، قتل عثمان بود. حضرت، در جمله هاي بعد، به طور مشروح تر بيانات بسيار كوبنده اي درباره آنان فرموده است. آري، تمام كتابهاي تاريخي گواهي مي دهد كه قتل عثمان، چيزي نبود كه به امام عليه السلام نسبت داده شود، بلكه كسي كه بيش از همه براي خاموش كردن فتنه در ميان مسلمانان، تلاش و كوشش كرد،

امام عليه السلام بود. پيمان شكنان، در اين قضاوتهاي عجولانه خود، هرگز راه انصاف را پيش نگرفتند، بلكه به دروغ و تهمتهاي آشكار متوسل گشتند. البته اين رفتار، هنگامي كه پاي منافع نامشروع شخصي به ميان آيد، غير منتظره نيست و در عصر خود، نمونه هاي آن را فراوان مشاهده مي كنيم كه سردمداران سياستهاي جور و ظلم در جهان، از هيچ دروغ و تهمتي براي رسيدن به منافع نامشروع خويش ابا ندارند! بهانه جويان رسوا! امام عليه السلام در اين فراز از خطبه اش، آن چه را در فراز قبل، به صورت سربسته گفته بود شرح مي دهد و با دلايلي كوبنده، پيمان شكنان و آتش افروزان جنگ در ميان مسلمانان را محكوم مي كند. در اين بخش از سخنش، به دستاويز اصلي طلحه و زبير و همراهان آنها- يعني مساله خونخواهي عثمان- اشاره كرده، مي فرمايد: آنها، حقي را از من مطالبه مي كنند كه خود، آن را ترك گفته اند و انتقام خوني را مي طلبند كه خود، آن را ريخته اند، (و انهم ليطلبون حقا هم تكروه و دماهم

سفكوه). مورخ معروف، طبري، در تاريخ خود، از يكي از ياران عثمان نقل مي كند كه هنگامي كه (مردم شورشي) عثمان را محاصره كردند، علي عليه السلام در خيبر بود. زماني كه بازگشت، عثمان به سراغ حضر

ت فرستاد و او را به خانه خود دعوت كرد. امام عليه السلام وارد بر عثمان شد. عثمان، بعد از حمد و ثناي الهي، اظهار داشت: من، حقوقي بر تو دارم: حق اسلام و حق اخوت و برادري و حق خويشاوندي، و اگر اين حقوق هم نباشد، قبل از اسلام، نيز با هم رابطه و پيمان داشتيم. علي عليه السلام سخنان او را تصديق كرد و خارج شد و به سراغ خانه طلحه آمد. آنجا از افراد گوناگون، پر بود. امام عليه السلام به او فرمود: اي طلحه! اين چه سر و صدايي است كه به راه انداخته اي؟. طلحه گفت: حالا اين سخن را مي گويي كه كار از كار گذشته و شر و فساد فزوني گرفته؟! علي عليه السلام كه سخنان خود را در او موثر نيافت، از نزد او بازگشت و به سراغ بيت المال رفت، فرمود: در آن را بگشاييد! اما كليد پيدا نشد، لذا فرمود: در را بشكنيد! در را شكستند، فرمود: اموال بيت المال را بيرون بياوريد! بيرون آوردند و شروع كرد به تقسيم كردن آن در ميان مردم. اين سخن، در شهر پخش شد و به گوش كساني كه در خانه طلحه جمع شده بودند، رسيد. آنها با شنيدن اين سخن، آهسته آهسته از خانه او خارج شدند تا اين كه فقط طلحه در آنجا باقي ماند. اين خبر به عثمان رسيد و خوشحال شد، زيرا، توطئه طلحه را بي اثر

ديد. هنگامي كه

طلحه با چنين وضعي رو به رو شد، به ديدار عثمان آمد. اجازه گرفت و وارد شد. رو به او كرد و گفت: يا اميرالمومنين! استغفر الله و اتوب اليه! من، كاري مي خواستم انجام بدهم كه خداوند مانع شد و الان از كار خود توبه مي كنم. عثمان به او گفت: به خدا سوگند! تو، براي توبه نيامده اي! شكست خوردي و اين جا آمدي، خدا از تو انتقام بگيرد. طبري، در جاي ديگر از همان تاريخ خود مي گويد كه: هنگامي كه عثمان را در خانه اش كشتند، مردي به نام سودان بن حمران از آنجا خارج شد و مي گفت: طلحه كجا است؟ ما عثمان را كشتيم. از اين شواهد و شواهد تاريخي ديگر، به خوبي استفاده مي شود كه طلحه، يكي از گردانندگان اصلي ماجراي قتل عثمان بوده است. اين جمله عايشه نيز معروف است كه با صراحت دستور قتل عثمان را به مردم داد و گفت: (اقتلوا نعثلا! قتل الله نعثلا، نعثل (عثمان) را بكشيد! خدا نعثل را بكشد! منظور او از نعثل، عثمان بود. ابن ابي الحديد، در شرح يكي از خطبه هاي نهج البلاغه كه در مورد جنگ جمل سخن مي گويد، تصريح مي كند كه تمام تاريخ نويسان اسلام، اعتراف دارند كه عايشه، از شديدترين دشمنان عثمان بود تا آنجا كه يكي از لباسهاي پيامبر اسلام را در م

نزل خود آويزان كرده بود و به كساني كه نزد او مي آمدند، مي گفت: اين لباس پيامبر است كه هنوز كهنه نشده، ولي عثمان سنت پيامبر را كهنه كرده است. گفته اند كه نخستين كسي كه عثمان را نعثل خواند، عايشه بود و مي گفت: (نعثل را بكشيد كه خدا نعثل را بكشد). با اين

حال، عجيب است كه آنها، به عنوان خونخواهي عثمان، قيام كردند! در عالم سياست (سياست منهاي تقوا و پرهيزكاري و ايمان) اين مسائل، عجيب نيست كه افرادي، خودشان، توطئه مي كنند و بعد به عنوان دفاع، در برابر توطئه قيام مي كنند! امام عليه السلام در ادامه اين سخن مي فرمايد: اگر (فرضا) من، در ريختن اين خون، شريكشان بوده ام، آنها نيز سهيم بوده اند و اگر تنها، خودشان، مرتكب اين كار شده اند، مسووليت آن بر گردن خودشان است، (فلئن كنت شريكهم فيه فان لهم لنصيبهم منه و لئن كانوا و لوه دوني فما التبعه الا عندهم). اين سخن، اشاره به اين دارد كه همه مي دانند كه آنها، در قتل عثمان، سهمي داشته اند و به فرض كه مرا هم در اين كار سهيم بدانند (در حالي كه من، نه تنها، سهمي نداشتم، بلكه در خاموش كردن آتش فتنه كوشش فراوان كردم) سهم خودشان غير قابل انكار است و اگر محرك اصلي، آنها هستند هم آنها با

يد پاسخگو باشند! با اين حال، چه قدر بي شرمي است كه آنها، قيام و خون عثمان را از من طلب كنند. حضرت، براي تكميل اين سخن مي فرمايد: مهمترين دليل آنها، بر ضد خودشان است، (و هر چه بگويند، مصداق اصلي اش، هستند، (و ان اعظم حجتهم لعلي انفسهم). آنگاه، از انگيزه اصلي آنها پرده برداشته، مي فرمايد كه: مطلب اصلي، چيز ديگري است. آنها، مايل بودند اوضاع زمان عثمان ادامه مي يافت و براي اين گروه، امتيازاتي در بيت المال قرار داده مي شد، ولي آن دوران گذشت و ديگر باز نمي گردد: آنها، مي خواهند از مادري شير بنوشند كه شيرش را بريده و بدعتي را زنده كنند كه مدتها است

مرده است، (يرتضعون اما قد فطمت و يحيون بدعه قد اميتت). در تفسير اين جمله، احتمالات ديگري نيز داده شده است، از جمله اين كه منظور از (مادري كه شير خود را قطع كرده) همان سنتهاي جاهلي و بدعتها و تعصبهايي است كه قبل از اسلام وجود داشته كه براي رسيدن به حكومت و يا حمايت از گروه خاصي، به هر وسيله غير اخلاقي متوسل مي شدند. اميرمومنان علي عليه السلام در اين جمله مي گويد: كه آن دوران گذشت و شير آن مادر قطع شد و ديگر جاي توسل به بهانه هاي واهي و دروغين براي رسيدن به خواسته هاي نامش

روع نيست. اين تفسير، مناسب جمله دوم است كه مي گويد: آنها مي خواهند بدعت مرده اي را زنده كنند. و نه جمله نخست و هر دو جمله را به يك معنا دانستن، خلاف ظاهر لفظ است. بعضي نيز گفته اند كه: منظور اين است كه با ادعاي خون خواهي عثمان، در حقيقت، مي خواهند خاطره حكومت او را زنده كنند، با اين كه اين مدعيان خونخواهي، خود، از كساني بودند كه ضد عثمان قيام كردند و سبب قتل او شدند. به اين ترتيب، مي خواهند از مادري كه شيرش را بريده، بار ديگر شير بنوشند. البته، جمع ميان همه اين معاني نيز ممكن است، هر چند معناي نخست مناسبتر به نظر مي رسد. حضرت، در ادامه اين سخن، اشاره به نتيجه كار اين گروه و تركيب جمعيت آنها كرده و با تعبير جالبي، چنين مي فرمايد: اي نوميدي! به سراغ اين دعوت كننده بيا! راستي چه كسي دعوت مي كند و مردم (ناآگاه) چه دعوتي را اجابت مي كنند؟! (يا خيبه الداعي! من دعا! و الام اجيب؟) اين تعبير،

در واقع، پيش بيني نتيجه، جنگ جمل از سوي امام عليه السلام است. حضرت، عاقبت آنها را، نوميدي و شكست اعلام مي كند، عاقبت فرصت طلباني، كه خود از بانيان قتل عثمان بوده اند، سپس به خونخواهي او برخاسته و در ميان صفوف مسلمانان تفرقه افكن

ده اند و گروهي، چشم و گوش بسته، به دنبال آنها افتاده و خود را در دنيا و آخرت گرفتار زيانكاري و رسوايي كرده اند. حضرت، در ادامه اين سخن مي فرمايد: من به حجت الهي و علم او درباره اين گروه راضي ام (و حاكم ميان من و آنها، خدا است)، و اني لراض بحجه الله عليهم و علمه فيهم. ممكن است كه منظور از حجت الهي، همان دستوري باشد كه درباره ياغيان و متجاوزان در قرآن مجيد آمده است كه مي فرمايد: (و ان طائفتان من المومنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احداهما علي الاخري فقاتلوا التي تبغي حتي تفي ء الي امر الله). هرگاه، دو گروه از مومنان، با هم به نزاع پردازند، آنها را آشتي دهيد و اگر يكي از آن دو به ديگري تجاوز كند، با گروه متجاوز پيكار كنيد تا به فرمان خدا باز گردد. جمله (علمه فيهم) ممكن است اشاره به حديث مشهوري باشد كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم درباره علي عليه السلام فرمود: (قاتل الناكثين و القاسطين و المارقين)، او، با ناكثين و قاسطين و مارقين، پيكار خواهد كرد. هنگامي كه ام سلمه، درباره اين سه گروه سوال مي كند، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ناكثين را به پيمان شكنان جمل، و قاسطين را به لشكريان شام، و مارقين را ب

ه اصحاب نهروان، تفسير مي فرمايد. روشن است

كسي كه راضي به رضاي خدا و آگاه از آينده اين گونه حوادث دردناك و شكست و نوميدي دشمنان باشد، روح او، مملو از رضايت و خوشنودي و آرامش خواهد بود. آيا مرا تهديد مي كنيد؟ در بخش گذشته اين خطبه امام عليه السلام تكيه بر استدلال منطقي فرموده و آنها را با بياني روشن و قاطع، اندرز مي دهد تا به اشتباه خويش پي برند و از راه شيطان، باز گردند و به بيعتي كه با امام داشته اند، وفادار مانده، دست از آتش افروزي و جنگ بردارند. در اين بخش- كه آخرين بخش اين خطبه است- به آنها هشدار مي دهد كه اگر گوش به حرف حساب ندهند، با زبان شمشير، با آنها سخن خواهد گفت، همان شمشيري كه پاسخ زورگويان و هواپرستان خودمحور است. مي فرمايد: اگر آنها از پذيرفتن حق سر باززنند، لبه تيز شمشير را به آنها مي بخشم، (فان ابوا اعطيتهم حد السيف). همان شمشيري كه بهترين درمان باطل (در برابر زورگويان منطق نشناس) و يار و ياور حق (در برابر ستمگران خودكامه) است، و كفي به شافيا من الباطل و ناصرا للحق! اين كه مي گويند پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم در يك دست خود قرآن را گرفته و در دست ديگر شمشير را، بيان يك واقعيت مسلم

در حكومتهاي الهي است. آنها بايد قبل از هر چيز، به مسائل منطقي روي آرند و براي اصلاح فرهنگ جوامع فاسد بكوشند و تا آنجا كه در توان دارند، با اندرز و نصيحت و دلايل روشن عقلاني، خطاكاران را از اشتباه بيرون آورند، ولي بديهي است كه هميشه، گروهي وجود دارند كه پرده هاي خودخواهي و هواپرستي،

عقل و وجدان آنها را پوشانده و چيزي جز زبان شمشير را درك نمي كنند. رهبران حكومتهاي الهي، در برابر اين گونه افراد، متوسل به زور مي شوند و تكيه بر قدرت مي كنند و قاطعانه، آنها را در هم مي كوبند و اين، آخرين دارو براي درمان بيماري فكري و اخلاقي اين گونه افراد است، ان آخر الدواء الكي، آخرين دواي زخمهاي غير قابل علاج، داغ كردن و سوزاندن است. در واقع، جمله (شافيا من الباطل) و جمله (ناصرا للحق) لازم و ملزوم هم اند، چرا كه درمان باطل، سبب ياري حق و ياري حق، سبب فرونشستن باطل است. حضرت، در ادامه اين سخن مي افزايد: عجيب است كه آنها به من اعلان جنگ داده اند و از من خواسته اند كه در برابر نيزه هاي آنان حاضر شوم و در برابر شمشيرهايشان شكيبا باشم! (با آن كه آنها به خوبي از موقعيت من در جنگهاي اسلامي آگاه اند و ضرب شست مرا ديده اند كه چگونه در بر

ابر نيرومندترين مردان جنگي دشمنان اسلام، ايستادگي كرده ام)، (و من العجب بعثهم الي ان ابرز للطعان و ان اصبر للجلاد!) اين تعبير، به خوبي نشان مي دهد كه گروه پيمان شكنان جنگ جمل، آغازگران آتش افروزي جنگ بوده اند، چرا كه به امام عليه السلام اعلان جنگ كرده اند و بي شرمانه، حضرتش را تهديد به نيزه و شمشير كرده اند. ابن ابي الحديد، از مورخ معروف، ابومخنف نقل مي كند كه هنگامي كه فرستادگان علي عليه السلام از نزد طلحه و زبير و عايشه بازگشتند، حامل پيام اعلان جنگ بودند. به هر حال اين تهديد نشان مي دهد كه تا چه حد آتش افروزان جنگ جمل، از واقعيتها، بيگانه بودند و رسيدن به مقام، آن چنان چشم و گوش

آنها را بسته بود، كه واقعيت روشني مانند شجاعت و جنگجويي علي عليه السلام را- كه بارها، در غزوات اسلامي، با چشم خود مشاهده كرده بودند- به فراموشي سپردند. حضرت، در ادامه اين سخن، همان مطلب را با ذكر دليل روشني تعقيب مي كند، مي فرمايد: مادران در سوگشان، به عزا بنشينند! من، كسي نبودم كه به نبرد تهديد شوم يا از شمشير و نيزه مرا بترسانند! چرا كه من، به پروردگار خويش، ايمان و يقين دارم و در دين و آئين خود، كمترين شك و ترديدي ندارم، (هبلتهم

الهبول! لقد كنت و ما اهدد بالحرب و لا ارهب بالضرب! و اني لعلي يقين من ربي و غير شبهه من ديني). جمله هبلتهم الهبول- با توجه به اين كه مفهوم هبل، به عزاي فرزند نشستن است- اشاره به اين است كه شما، ارزش زنده ماندن را نداريد و بايد بميريد و مادرانتان به عزايتان بشينند كه اين چنين در قضاوت و تدبير خود، گرفتار خطاها و اشتباهات روشن هستيد. شبيه اين جمله در ادبيات عرب، عبارت (ثكلتهم الثواكل) است كه آن نيز به همين معنا است. به هر حال، امام عليه السلام در اين جمله هاي حساب شده و پرمعنا نخست، به سابقه زندگي خود اشاره مي كند و به كنايه مي گويد كه حتي مشركان عرب مرا به خوبي مي شناختند و هرگز كسي در دوران زندگاني ام مرا به جنگ و مبارزه تهديد نكرد، حال، شما كه اين همه با من بوده ايد و ادعاي مسلماني داريد، چرا تهديد مي كنيد؟! اشاره ديگر حضرت به اين است كه كسي، از جنگ مي ترسد كه از مرگ و شهادت بترسد و كسي از مرگ و شهادت مي ترسد،

كه يقين قاطع به پروردگار نداشته باشد و در مسير كه مي پيمايد گرفتار شك و شبهه گردد، زيرا، آن كس كه به مسير خود ايمان دارد و صاحب يقين و اعتقاد راسخ است، مي داند كه در جنگ با دشمنان حق، هرگز شكستي نيست،

بلكه يا پيروزي بر دشمن است و يا شهادت و انجام وظيفه و شتافتن به جوار قرب پروردگار و بهره مندي از حيات ابدي و جاويدان. و اين، همان (احدي الحسنيين)- يكي از دو نيكي- است كه در آيه شريفه 52 از سوره توبه آمده است! (قل هل تربصون بنا الا احدي الحسنيين)، بگو: آيا درباره ما، جز يكي از دو نيكويي (پيروزي يا شهادت) را انتظار داريد! گروهي از مفسران نهج البلاغه، معتقدند كه جمله (فاني لعلي يقين من ربي) و جمله (و غير شبهه من ديني)، يك مفهوم را مي رساند و تاكيد هم است، ولي حق اين است كه اين دو جمله، از قبيل بيان عام بعد از خاص و ناظر به دو مفهوم است. در نخستين جمله، امام عليه السلام اشاره به مقام يقينش مي كند، همان چيزي كه در حديث منسوب به آن حضرت (لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا)- اگر پرده ها كنار برود، هرگز بر ايمان من افزوده نمي شود- اوج تجلي آن است. و جمله دوم به مجموعه دين و وظايف الهي، اشاره مي كند كه راه را در زندگي، براي او روشن ساخته و هرگونه شك و ترديد را از پيش پاي او برداشته است، به خصوص اين كه امام عليه السلام از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم شنيده بود كه با ناكثين و قاسطين و مارقين (جنگ افروزان جمل

و صفين و نهر

وان) پيكار خواهد كرد. نكته: حزب الله و حزب شيطان آن چه در تعبير امام عليه السلام در جمله بالا آمده است، اشاره لطيفي است به چيزي كه در قرآن مجيد، در آخر سوره مجادله آمده است. در آنجا، انسانها را به دو گروه حزب الله و حزب شيطان تقسيم مي كند و نشانه اصلي حزب الله را، حب في الله (دوست داشتن براي خدا) و بغض في الله (دشمن داشتن براي خدا) مي شمرد و ضمن بيان اين حقيقت كه مومنان راستين، هرگز، با دشمنان خدا رابطه مودت و دوستي برقرار نمي كنند، هر چند نزديكترين افراد مانند پدر و فرزند و برادرشان باشند، مي فرمايد: (اولئك حزب الله الا ان حزب الله هم المفلحون)، اينان، حزب الله اند. آگاه باشيد كه حزب الله پيروز است! در مقابل اينها گروهي هستند كه براي حفظ منافع خويش، رابطه دوستي با دشمنان خدا برقرار مي كنند و راه نفاق و دورويي را پيش مي گيرند و تكيه بر قدرت و اموال خود مي كنند و در ميان بندگان خدا، تخم ظلم و فساد مي پاشند. قرآن درباره آنها مي گويد: (استحوذ عليهم الشيطان فانساهم ذكر الله اولئك حزب الشيطان الا ان حزب الشيطان هم الخاسرون)، شيطان بر آنها چيره شده و ياد خدا را از خاطر آنها برده است. آنها حزب شيطانند. آگاه باشي

د حزب شيطان، زيانكار است! وجود اين دو حزب، مخصوص زمان نزول قرآن و عصر پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم نبوده، بلكه در هر عصر و زماني، به اشكال مختلف ظاهر مي شوند و به گفته شاعر، اين آب شيرين و شور تا نفخ صور ادامه دارد. اگر نگاهي به

جهان امروز بيفكنيم، به روشني مي بينيم كه اين دو حزب، در برابر هم صف آرايي كرده اند و همه جا، حزب شيطان، با تكيه بر قدرت و زور و ثروت و نقشه هاي شوم خود، به پاشيدن تخم ظلم و جور و فساد مشغول است و حزب الله نيز با تكيه بر ارزشهاي الهي، حتي در مواردي ظاهرا با دست خالي، در برابر آنها ايستادگي مي كند. حزب شيطان، هميشه در انتظار فرصتهاي مناسب است. و يكي از فرصتهاي مناسب براي آنها هنگام نقل و انتقال حكومتها و پديد آمدن انقلابها و تحولها است. نمونه روشني از اين فرصت طلبي، آغاز حكومت علي عليه السلام بود. بازماندگان جنود جاهلي كه در عصر عثمان جان گرفته بودند، دست به دست هم دادند تا در برابر بنده خالص و فرزند راستين اسلام، علي عليه السلام به پا خيزند و آتش ظلم و فساد را كه مي رفت با حكومت آن حضرت خاموش شود، برافروزند و به گفته مولا عليه السلام جور و ستم را به وطنش باز گردانند و باطل ر

ا به اصل و ريشه اش برسانند. امام عليه السلام در اين لحظات حساس از حكومت خود، به مردم با ايمان هشدار مي دهد كه مراقب باشند تا در دام لشكر شيطان نيفتند و فريب توطئه هاي آنها را نخورند. ظمنا، از تعبير بالا استفاده مي شود كه ظلم و جور هم وطني دارد و باطل، ريشه و اساسي. آري! چنين است. وطن جور و ظلم، همان جا است كه لشكر شيطان زندگي مي كند و اساس و اصل باطل، همان اصولي است كه حزب شيطان بدان پايبند است. مردان شكست ناپذير در طول تاريخ مبارزات حق و باطل، افراد يا

گروههايي را مي بينيم كه در صحنه نبرد، با وجود تفاوت ظاهري در ميان آنها و رقيبانشان، برتري عجيبي بر آنها پيدا مي كردند. مثلا سربازان اسلام، در ميدان نبرد با لشكر عظيم ساسانيان- كه از نظر عده، ده برابر آنها بودند و از نظر امكانات و ساز و برگ جنگي، قابل مقايسه با آنان نبودند- پيروز شدند و به ظاهر يك مشت افراد پا برهنه و فاقد تجهيزات و تعليمات جنگي، اما روشن از نور تعليمات اسلام و قرآن، افسانه توازن قوا را در ميدان نبرد در هم نورديدند. اين، به خاطر همان منطق (قل هل تربصون بنا الا احدي الحسنيين) بود كه خود را در ميدان نبرد، در همه حال، پيروز مي ديدند: يا در هم شك

ستن دشمن و يا نائل شدن به افتخار شهادت، كه هر دو، سعادتي بزرگ و پيروزي عظيم بود. همين منطق، در جنگ تحميلي عراق عليه ايران اسلامي، عصر و زمان ما، بار ديگر خودش را نشان داد و در حالي كه تمام قدرتهاي بزرگ دنيا، با امكانات خود، به طور ظاهر و پنهان، به تقويت دشمنان اسلام پرداختند، جوانان مومن بسيجي و رزمندگان تربيت يافته در مكتب قرآن، تمام محاسبات جنگي آنها را بر هم زدند. اين همان چيزي است كه امام عليه السلام در خطبه بالا به آن اشاره مي فرمايد و به دشمنان دنيا پرستش مي گويد كه مرا، تهديد به جنگ نكنيد! من، از جنگ در راه خدا، نمي ترسم، زيرا، قلب من سرشار از نور يقين است و من، هيچ گونه ترديدي در دين و آئين و مسيري كه برگزيده ام، ندارم. آري، من، در هر حال پيروزم و كسي كه

پيروز است، چرا ترس و وحشت به خود راه دهد. اين، همان اصلي است كه مسلمانان، بايد سخت به آن وفادار باشند و اين روحيه را در ميان تمام فرزندان اسلام، زنده كنند كه با زنده شدن اين روحيه، از برتريهاي دشمنان، از نظر ساز و برگ جنگي و فن آوري پيچيده عصر، ترس و وحشتي نخواهد داشت.

خطبه 023-در باب بينوايان

[صفحه 41]

ترجمه: اما بعد (از حمد و ثناي الهي بدانيد! اين خطبه مشتمل بر ترغيب فقرا به زهد و توصيه اغنيا به محبت و مهرباني است.) مواهب پروردگار، مانند قطره هاي باران، از آسمان به زمين نازل مي شود و به هر كس سهمي زياد يا كم، (مطابق آنچه خداوند مقدر فرموده) مي رسد. بنابراين هرگاه يكي از شما براي برادر خود برتري اي در همسر و فرزند و مال يا جسم و جان ببيند، نبايد نسبت به او موجب فتنه گردد (و سبب حسادت و كينه و عداوت و يا ياس و سوئظن به پروردگار شود)، زيرا، هرگاه مسلمان به عمل زشتي كه از آشكار شدنش شرمنده مي شود و افراد پست، آن را وسيله هتك حرمتش قرار مي دهند، دست نيالايد، به مسابقه دهنده ماهري مي ماند كه منتظر است در همان دور نخست، پيروز شود و سود وافري ببرد، بي آن كه زياني ببيند. نيز، مسلماني كه از خيانت به دور است، در انتظار يكي از دو خوبي از سوي خدا است: يا فرارسيدن دعوت الهي است (كه عمر او را به نيكنامي و حسن عاقبت پايان مي دهد) و در اين حال، آنچه را خداوند از پاداشهاي نيك فراهم ساخته، براي او بهتر است، و يا سرانجام، در همين دنيا، خداوند، روزي

او را وسيع مي كند و صاحب همسر و فرزند (و مال فراوان) مي شود، در

عين اين كه دين و شخصيت خود را حفظ كرده است، ولي (بدانيد فرق ميان اين دو، بسيار است). مال و فرزندان، كشت و زراعت اين جهانند و عمل صالح و نيك، كشت آخرت است، اما گاهي خداوند، هر دو را براي گروهي جمع مي كند. (و آنان را از نعمتهاي دنيا و آخرت، هر دو، بهره مند مي سازد). راه وصول به مقامات صالحان از خدا بترسيد آن گونه كه شما را از خويش برحذر داشته است! و صادقانه، از او خشيت داشته باشد، به طوري كه نيازي به عذرخواهيهاي واهي نباشد! اعمال خود را از ريا و سمعه، پاك كنيد! چرا كه هر كس، كاري براي غير خدا انجام دهد، خداوند، او را به همان كس وامي گذارد (تا پاداشش را از او بگيرد). از خدا تقاضا مي كنيم كه درجات شهيدان و زندگي سعادتمندان و همنشيني پيامبران را، به ما عنايت فرمايد! خطبه در يك نگاه: در نخستين بخش از اين خطبه، امام، اشاره به تقسيم رزق و روزي در ميان مردم، بر اساس يك تدبير الهي كرده و سپس توصيه مي كند كه اگر كسي، بر ديگري برتري داشت، نبايد مورد كينه و حسد قرار گيرد (و هرگاه، صاحب مال و ثروتي شد، نبايد مغرور گردد و دين و ايمان خود را فداي ثروت كند). و آن گاه مردم را به اخلاص در نيت و پاكي عمل و پرهيز از هرگونه ري

ا و خودنمايي، دعوت مي كند. در بخش سوم از اين خطبه، به پاره اي از مسائل مهم اجتماعي، از جمله استحكام بخشيدن به پيوندهاي

خويشاوندي و تعاون و همكاري در ميان خويشاوندان و اهل يك قبيله، براي مبارزه با مشكلات هم، اشاره مي فرمايد و روي اين مساله تاكيد مي كند كه انسان، نبايد خويشاوندان و نزديكان خود را با بخل و امساك از دست دهد، چرا كه در مشكلات، تنها مي ماند و گرفتار زيانهاي غير قابل جبراني خواهد شد. شرح و تفسير: تسليم و رضا در برابر خواست خدا در اين خطبه، امام عليه السلام اشاره به مساله مهمي مي كند كه تاثير عميقي در تهذيب نفوس و آرامش فرد و جامعه دارد و آن اين است كه بي شك، زندگي اجتماعي بشر، منشا بركات عظيمي است، به طوري كه مي توان گفت قسمت عمده پيروزيهاي مهمي كه در مسائل علمي و صنعتي و اجتماعي و غير آن، نصيب انسانها شده، در پرتو همين زندگي اجتماعي است. در كنار اين بركات، مشكلات مهمي نيز وجود دارد كه اگر حل نشود، ممكن است تمام آثار مثبت را بر باد دهد. از جمله اين كه در ميان انسانها، به هر دليل، تفاوتهايي از نظر استعداد و شرايط جسمي و روحي و فردي و اجتماعي وجود دارد و همينها منشا تفاوتهاي زيادي در امكانات مادي

و مالي مي گردد. اين جا است كه افراد عقب مانده، گرفتار واكنشهاي گوناگون منفي مي شوند و يا سعي مي كنند كه خود را به آب و آتش بزنند و از حلال و حرام چشم بپوشند و در مسابقه اي كه پايانش معلوم نيست، با افراد پيشرو در جهات مادي، شركت كنند و يا به كلي مايوس شده و دست از فعاليت بردارند و به انزوا كشيده شوند و يا آتش حسد، در دل آنها زبانه

بكشد و نسبت به گروه نخست گرفتار كينه و انتقام جويي شوند. از سوي ديگر، گروهي كه بهره زيادي دارند، آنها نيز ممكن است به خودبيني و خود بزرگ نگري و كبر و غرور و طغيان و مفاسد عظيم ديگري كه با كمي دقت آشكار مي گردد، مبتلا شوند. در آيات و روايات اسلامي، براي پيشگيري از اين مفاسد، همگان را به يك واقعيت توجه داده اند و آن اين كه تمام اين كم و زيادها، مطابق با برنامه حكيمانه اي است كه از سوي خداوند بزرگ براي بندگانش تنظيم شده و چيز بي حسابي نيست. ممكن است كه اسرار اين تقسيم بندي، بر ما بندگان، در بسياري از موارد مكتوم باشد، ولي همين كه بدانيم خداوند حكيم و رحمان و رحيم، آن را تنظيم كرده و راضي به آن شويم، چهره مسائل به كلي، عوض مي شود و آرامش عميقي، روح و جسم ما را فرامي گيرد و تمام آن عواقب

منفي و نامطلوب، از بين مي رود. به همين دليل، مساله رضا و تسليم مخصوصا نسبت به رزق و روزي، در آيات و روايات، اسلامي، به طور گسترده، مورد بحث و تاكيد قرار گرفته است. با توجه به اين مقدمه فشرده، به تفسير خطبه بازمي گرديم و مي گوئيم كه امام عليه السلام نيز در بخش نخستين اين خطبه، براي تهذيب نفوس و پايان دادن به قسمت مهمي از مفاسد اجتماعي، دقيقا، به سراغ همين معنا مي رود و چنين مي فرمايد: اما بعد (از حمد و ثناي الهي، بدانيد!) مواهب پروردگار، مانند قطره هاي باران، از آسمان به زمين نازل مي شود و به هر كس، سهمي، زياد يا كم (مطابق آن چه خداوند مقدر فرموده) مي رسد، (اما بعد:

فان الامر ينزل من السماء الي الارض كقطرات المطر الي كل نفس بما قسم بها، من زياده او نقصان). تشبيه به دانه هاي باران، تشبيه بسيار جالبي است، چرا كه دانه هاي لطيف باران، به فرمان الهي، به صورتهاي متفاوتي، در زمينهاي مختلف نازل مي شود. ارزاق الهي نيز از آسمان جود و رحمتش بر زمين حيات بشري نازل مي گردد و كاملا با هم متفاوت است. در بعضي از زمينها آن قدر مي بارد كه نهرهاي عظيم جاري مي شود و در بعضي، در تمام سال، مقدار ناچيزي مي بارد. حضرت، سپس در يك نتيج

ه گيري روشن، چنين مي فرمايد: بنابراين، هرگاه يكي از شما، براي برادر خود، نوعي برتري در همسر و فرزند و مال يا جسم و جان ببيند، نبايد نسبت به او، موجب فتنه گردد (و سبب حسد و كينه و عداوت و يا ياس و سوئظن به پروردگار شود)، (فاذا راي احدكم لاخيه غفيره في اهل او مال او نفس، فلا تكونن له فتنه). غفيره، با توجه به اين كه از ماده غفر به معناي پوشاندن گرفته شده- و به همين دليل، به موهايي كه پشت سر يا گوش را مي پوشاند، غفيره مي گويند و بر عفو الهي كه گناهان را مي پوشاند، غفران اطلاق مي شود- ممكن است بيانگر اين نكته باشد كه اموال و ثروتهاي جهان، معمولا غافل كننده است و حتي عيوب خود انسان را از نظرش مي پوشاند، هر چند در اينجا، غفيره را، معمولا به معناي مال زياد و فراوان گفته اند. ضمنا، بايد توجه داشت كه فتنه، در اين جا به معناي امتحان نيست، هر چند در بسياري از موارد، به اين معنا آمده، بلكه منظور، چيزي است كه

مايه فريب و فساد گردد و آن، واكنشها و صفات منفي است كه در بسياري از افراد تهيدست، در مقابل صاحبان مال و ثروت پيدا مي شود، مانند كينه توزي و حسد و عداوت و نفرت. سپس امام عليه السلام براي دلداري افراد تهيدست صابر و شاك

ر، مطلب مستدلي به اين صورت بيان فرموده است: زيرا، هرگاه مسلمان، به عمل زشتي كه از آشكار شدنش شرمنده مي شود و افراد پست، آن را وسيله هتك حرمت او قرار مي دهند، دست نيالايد، به مسابقه دهنده ماهري مي ماند كه منتظر است در همان دور نخست، پيروز شود و سود وافري ببرد، بي آن كه زياني ببيند، (فان المرء المسلم ما لم يغش دنائه تظهر فيخشع لها اذا ذكرت و يغري بها لئام الناس، كان كالفالج الياسر الذي ينتظر اول فوزه من قداحه توجب له المغنم، و يرفع بها عنه المغرم. نيز، مسلماني كه از خيانت به دور است، در انتظار يكي از دو خوبي از سوي خدا است: يا فرارسيدن دعوت الهي است (كه عمر او را به نيك نامي و حسن عاقبت پايان مي دهد) و در اين حال، آن چه را خداوند از پاداشهاي نيك فراهم ساخته، براي او بهتر است، و يا سرانجام، در همين دنيا، خداوند، رزق او را وسيع مي كند و صاحب همسر و فرزند (و مال فراوان) در عين اين كه دين و شخصيت خود را حفظ كرده است، (و كذلك المرء المسلم البري ء من الخيانه ينتظر من الله احدي الحسنيين: اما داعي الله فما عند الله خير له، و اما رزق الله فاذا هو ذو اهل و مال، و معه دينه و حسبه). ولي (بدانيد فرق

ميان اين دو بسيار است).

مال و فرزندان، كشت و زراعت اين جهانند، و عمل صالح و نيك، كشت آخرت است، (و ان المال و البنين حرث الدنيا، و العمل الصالح حرث الاخره). اما گاهي خداوند، هر دو را براي گروهي جمع مي كند (و از نعمتهاي دنيا و آخرت هر دو، بهره مند مي سازد)، (و قد يجمعهما الله تعالي لاقوام). در واقع، امام عليه السلام در اين تحليل دلنشين و دلپذيرش، اين حقيقت را بيان مي كند كه مساله مهم در زندگي و سرنوشت انسان، آن است كه آلوده به زشيتها و پستيها نشود، همان زشتيهايي كه سبب سرافكندگي و شرمندگي او مي گردد او را بر سر زبانها مي اندازد و شخصيتش را در نظر مردم، پائين مي آورد. بنابراين، هرگاه انسان، پاك باشد و پاك زندگي كند، يكي از دو سرنوشت عالي، در انتظار اوست: يا عمر را به نيك نامي پايان مي دهد و به سوي رحمت الهي و پاداشهاي بي مانند او مي شتابد، و يا در بخش ديگري از عمرش، مشمول مواهب مادي اين جهان مي گردد و صاحب هر دو بخش از نعمتهاي الهي مي شود. نكته مهمي كه در اين جا فكر جمعي از مفسران نهج البلاغه را به خود معطوف داشته، اين است كه امام عليه السلام چنين فرد مومني را كه در هر حال، پيروز و خوشبخت و مشمول لطف و رحمت الهي است، تشبيه به فالج ياس

ر كرده است و بعضي چنين پنداشته اند كه اين تعبير، به معناي قمارباز ماهري است كه در نخستين دور قمار، برنده مي شود و آن گاه اين سوال مطرح شده كه چگونه امام عليه السلام مومنان صاحب رضا و تسليم در برابر قسمت پروردگار را،

تشبيه به چنين كسي مي كند كه آلوده گناه بزرگي از گناهان كبيره است؟ با دقت در تعبيرات و كلماتي كه امام عليه السلام به كار برده يعني، (كلمه هاي قداح، فوزه، مغنم و مغوم) روشن مي شود كه مقصود از ياسر قمار باز نيست، بلكه اشاره به نوع خاصي از بخت آزمايي است كه به سود فقرا، در ميان عرب انجام مي شده است. توضيح اين كه بعضي از شارحان نهج البلاغه، از زمخشري در كشاف، چنين نقل كرده اند كه عرب (هنگام بخت آزمايي)، ده چوبه تير داشت، هر كدام، نامي مخصوص به خود گرفته بود. شتري خريداري مي كردند و آن را سر مي بريدند و به ده قسمت تقسيم مي كردند، سپس اين تيرهاي ده گانه را در كيسه اي مي ريختند و آن را به هم مخلوط مي كردند و يك نفر از ميان آنها- كه مورد اعتماد بود- دست مي كرد و يكي يكي، آنها را بيرون مي آورد. هفت چوبه تير كه هر كدام اسم خاصي داشت، به ترتيب، يك سهم و دو سهم و سه سهم … تا هفت سهم برنده مي شدند- سهم برترين،

معلي نام داشت- و آن سر چوبه ديگر، هيچ كدام سهمي نداشت، بلكه هر كس كه چوبه به نام او مي افتاد، مي بايست پول شتر را بپردازد، سپس، برندگان، سهام خود را به فقرا مي دادند و چيزي از آن نمي خوردند و به اين كار افتخار مي كردند. درست است كه اين كار از نظر شرعي جايز نيست، ولي هرگز، زنندگي قمار را در مقام تشبيه ندارد. امام عليه السلام در واقع، مي فرمايد كه مومنان صاحب رضا و تسليم، شبيه كسي هستند كه در بخت آزمايي، در همان مرحله نخست، سهم معلي را مي برد، برترين سود

نصيب او مي شود و هيچ هزينه و خسارتي هم ندارد. تعبير به قداح به معني چوبه هاي تير، و تعبير به اول فوزه و نيز رسيدن به غنيمت بزرگ و نجات از خسران، همه، مناسب همين معنا است، زيرا، در قمار، معمولا چنان نيست كه در همان مرحله نخست، كسي برنده شود و بعد بازي را فورا قطع كند و به هيچ وجه ادامه ندهد، بلكه قمار، در جلسه اي طولاني و با برد و باختهاي مختلف، انجام مي شود و سرانجامش از ابتداي كار، معلوم نيست. ما انكار نمي كنيم كه ممكن است كلمه ميسر مفهوم وسيعي داشته باشد كه اين نوع بخت آزماييها را شامل شود، ولي بايد توجه داشت كه قمار، به معناي واقعي كلمه، با اين نوع بخت آزما

يي، بسيار متفاوت است، به خصوص اين كه در قرآن مجيد، از اين نوع بخت آزمايي، به ازلام ياد شده است و نه ميسر هر چند از همه، مذمت به عمل آمده است. امام عليه السلام در ادامه اين خطبه، چند توصيه اخلاقي مي كند كه تكميلي براي بحثهاي پيشين است. نخست مي فرمايد: از خداوند بترسيد، آن گونه كه شما را از خويش برحذر داشته است، (فاحذروا من الله ما حذركم من نفسه). اين تعبير، ممكن است اشاره به آيه شريفه (فليحذر الذين يخالفون عن امره ان تصيبهم فتنه او يصيبهم عذاب اليم)، آنان كه فرمان او را مخالفت مي كنند، بايد بترسند از اين كه فتنه اي دامنشان را بگيرد، يا عذابي دردناك به آنها برسد. يا اشاره باشد به آيه (و يحذركم الله نفسه و الي الله المصير)، خداوند، شما را از (نافرماني) خود برحذر مي دارد! و بازگشت به سوي خدا است.

حضرت در توصيه ديگري مي فرمايد: صادقانه، از خدا بترسيد، ترسي آميخته با توجه به عظمت خدا! به طوري كه نيازي به عذرخواهيهاي واهي نباشد، (و اخشوه خشيه ليست بتعذير!) چرا كه او، از اسرار درون هر كس، آگاه است و عذرهاي واقعي را از عذرهاي بيهوه و نابجا، به خوبي، مي شناسد. قابل توجه اين كه در جمله سابق، سخن از حذر در برابر ذات پا

ك خداوند بود و در اينجا، سخن از خشيت است. لغت شناسان گفته اند كه خشيت، به ترس آميخته با درك عظمت گفته مي شود، به همين دليل، در قرآن مي خوانيم: (انما يخشي الله من عباده العلماء)، از ميان بندگان خدا، تنها، علما و دانشمندان، از او مي ترسند. ولي حذر در جايي گفته مي شود كه انسان به عنوان پيشگيري در مقابل خطر قطعي و يا احتمالي، خود را كنار كشد. حضرت در سومين توصيه، اشاره به اخلاص نيت كرده و مي فرمايد: اعمال خود را از ريا و سمعه، پاك كنيد! چرا كه هر كس، كاري براي غير خدا انجام دهد، خداوند، او را به همان كس واگذارد، (و اعملوا في غير رياء و لا سمعه، فانه من يعمل لغير الله يكله الله لمن عمل له). آري، تنها، ترس از خدا و ترس گناه، كافي نيست، بلكه اعمال صالحي بايد داشت كه خالي از هرگونه ريا و سمعه باشد. ريا، به معناي خودنماي كردن و اعمال نيك خويش را به رخ ديگران كشيدن و براي جلب توجه اين و آن كار كردن، است. و سمعه، آن است كه عملي را به خاطر خدا انجام داده، ولي سعي مي كند كه آن را به گوش ديگران

برساند و از اين طريق، جلب توجه آنها كند و اگر خودش، اين كار را نكند باز خوشحال مي شود كه ديگران بشنوند و از او تعريف و تمجيد كنند

. معروف ميان دانشمندان، اين است كه سمعه، موجب بطلان عمل نمي شود، ولي به هر حال، از نظر اخلاقي، باعث انحطاط روحي انسان، و چه بسا، باعث بر باد رفتن ثواب و پاداش عمل است. امام عليه السلام در اين عبارت، براي نفي ريا و سمعه و نهي از آن، به دليل لطيفي توسل جسته، مي فرمايد كه خداوند، تنها، عملي را مي پسندد كه خالص باشد و فقط براي ذات پاك او، انجام گيرد و اگر غير خدا را در آن شريك كند، خداوند، او را به سراغ همان شريك مي فرستد تا پاداش عملش را از او گيرد و بديهي است او هم قادر بر پاداش نيست. اين، مضمون حديث قدسي معروفي است كه از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم نقل شده كه خداوند متعال مي فرمايد: (انا خير شريك و من اشرك معي شريكا في عمله، فهو لشريكي دوني، لاني لا اقبل الا ما خلص لي)، من، بهترين شريكم، هر كس كه در عملش، ديگري را با من شريك كند، آن عمل را، به شريكم وامي گذارم، چرا كه من، جز عمل خالص نمي پذيرم. در پايان اين بخش از خطبه، امام عليه السلام مي فرمايد: از خدا تقاضا مي كنيم كه درجات شهيدان و زندگي سعادت مندان و همنشيني پيامبران را، به ما عنايت فرمايد! (نسال الله منازل الشهداء و معايشه السعداء و مرافقه الان

بياء). در حقيقت، امام عليه السلام اين سخن را به اين منظور بيان مي كند كه ارزشهاي

اصيل الهي شناخته شود و ديگران نيز به او اقتدا كنند. آن ارزشها، ارزش شهادت و ارزش سعادت و نيز همنشيني با پيامبران است و به يقين، هيچ يك از اينها را، بي حساب به كسي نمي دهند. قرآن مجيد مي گويد: (و من يطع الله و الرسول فاولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا ذلك الفضل من الله و كفي بالله عليما)، كساني كه خدا و پيامبر را اطاعت كنند، (در قيامت) همنشين كساني خواهند بود كه خداوند نعمت خويش را بر آنان تمام كرده، از پيامبران و صديقان و شهدا و صالحان. و آنها رفيقهاي خوبي هستند. اين، موهبتي است از ناحيه خدا و همين بس كه و (از حال بندگان و نيات و اعمالشان) آگاه است. مراحل سه گانه اي كه در كلام امام عليه السلام آمده- يعني، شهادت و سعادت و همنشيني پيامبران- مي تواند علت و معلول هم باشد، چرا كه شهادت، سبب سعادت و سعادت، سبب همنشيني با پيامبران مي گردد. و نيز، اين سخن، ممكن است اشاره اي لطيف به حوادث آينده و شهادت امام عليه السلام بوده باشد. نكته: تسليم و رضا، همراه تلاش و كوشش درست است ك

ه روح رضا و تسليم در برابر قسمت الهي، مخصوصا در زمينه منافع مادي، به انسان آرامش مي بخشد و آدمي را از مسابقه هاي حرص آلود مال و ثروت و آلوده شدن به انواع محرمات، باز مي دارد و جلوي كينه توزي و حسد را مي گيرد، ولي ممكن است گفته شود كه اعتقاد به چنين تقسيمي در مورد ارزاق و بهره هاي مادي، روح تلاش و كوشش را در انسانها خاموش مي كند

و هر كس، به بهانه اين كه روزيها، پيشاپيش، تقسيم شده و قابل تغيير نيست از فعاليتهاي بيشتر، خودداري مي كند و اين امر، باعث عقب ماندگي در امور اقتصادي و پيشرفتهاي مادي و مبارزه با فقر مي شود. ولي با توجه به دو نكته، اين اشكال، برطرف مي شود: نخست، اين كه اين گونه تعليمات اسلامي و توصيه هاي اخلاقي، در واقع، شبيه ترمزي است در برابر حركت شتاب آلود انسانها به سوي ماديگري. به تعبير ديگر، مردم، از درون وجود خود، انگيزه هاي فراواني براي حركت به سوي ماديات و گسترش زندگي اقتصادي دارند، و اگر عواملي آنها را كنترل نكند، چنان شتاب مي گيرند كه تمام حد و مرزهاي اخلاقي را شكسته و به سوي حرص و تكاثر و مسابقه در ثروت اندوزي مي تازند. اين، همان چيزي است كه در سخنان علي بن الحسين عليه السلام به طرز لطيفي، ب

يان شده است. ايشان مي فرمايد: (معاشر اصحابي! اوصيكم بالاخره و لست اوصيكم بالدنيا! فانكم بها مستوصون و عليها حريصون و بها متمسكون، ياران من! من شما را به جهان آخرت توصيه مي كنم و درباره دنيا، سفارش نمي كنم، چرا كه شما، نسبت به آن سفارش شده ايد و بر آن حريص هستيد و به آن چنگ زده ايد. ديگر اين كه براي نتيجه گيري كامل در مورد تعليمات اسلام، بايد آيات و روايات مختلف را در كنار هم گذاشت، زيرا، هرگز، در مسائل بنيادي، با يك حديث و يا يك آيه، نمي توان داوري نهايي كرد. در مورد تلاشهاي مادي براي كسب روزي بيشتر، از يك سو، روايات رضا و تسليم در برابر مقدرات الهي را داريم و از سوي ديگر، آيات و روايات سعي و

كوشش و تلاش را از مجموعه آنها به خوبي استفاده مي شود كه نه سستي و تنبلي در اين راه صحيح است و نه حركت حرص آلود و آميخته با گناه كه نتيجه چشم پوشي از مقدرات الهي و توكل به ذات پاك او است. به تعبير ديگر، درست است كه روزي، از سوي خداوند، قسمت شده، ولي مشروط به شرطي است و آن شرط، سعي و كوشش آميخته به متانت و حفظ اصول اخلاق و تقوا است، و به گفته شاعر: رزق، هر چند بي گمان، برسد شرط عقل است جستن از درها گر چه كس بي اجل نخ

واهد مرد تو، نرو در دهان اژدرها اين سخن را، با حديث لطيفي درباره اهميت مقام رضا و تسليم، از پيغمبر اكرم، پايان مي دهيم. حضرت فرمود: روز قيامت كه مي شود، خداوند، به گروهي از امت من، بال و پر مي دهد كه از قبرها، به سوي بهشت پرواز كنند و در فضاي بهشت، آزاد باشند و هرگونه كه مي خواهند، متنعم گردند. فرشتگان، از آنها مي پرسند! آيا شما حساب رسي الهي را ديديد؟ مي گويند: نه. دوباره مي پرسند: آيا از صراط گذشتيد؟ آنها در جواب مي گويند: صراطي را مشاهده نكرديم. باز سوال مي كنند: آيا جهنم را ديديد؟ و آنها در جواب مي گويند: چيزي را نديديم. مي گويند: شما، از كدامين امت هستيد؟ مي گويند: از امت محمد صلي الله عليه و آله و سلم. فرشتگان مي گويند: شما را به خدا سوگند! بگوييد كه اعمال شما، در دنيا، چه بوده (كه اين همه مقام پيدا كرده ايد؟) آنها پاسخ مي دهند: دو خصلت، در ما بود كه خداوند به فضل و رحمتش ما را به اين درجه رساند.

و سوال مي كنند: اين دو خصلت چه بود؟ و آنها مي گويند: (كنا اذا خلونا نستحي ان نعصيه و نرضي باليسير مما قسم لنا، ما، در خلوت نيز، حيا مي كرديم كه معصيت خدا كنيم و به مقدار كمي كه از دنيا قسمت ما بود، راضي بودي

م. فرشتگان مي گويند: حق لكم هذا، اين مقام والا، حق شما است. مهمترين شرط عمل، اخلاص نيت است شرك و بت پرستي شاخه هايي دارد. يكي از مهمترين آنها، ريا و سمعه است. ريا، از ماده رويت به معناي تظاهر و خودنمايي و نشان دادن عمل خويش به ديگران است، يعني هدف فرد رياكار، اين است كه با تظاهر به عبادت و كارهاي نيك نظر مردم را به سوي خود جلب كند. چنين كسي، در حقيقت، مشرك است، زيرا، عزت و آبرو و عظمت خود را به دست مردم مي داند و نه خدا، لذا اعمال خويش را به انگيزه جلب نظر مردم انجام مي دهد. براي سمعه، دو تفسير ذكر شده است: نخست اين كه سمعه، عبارت است از اين كه انسان، كاري براي خدا و به انگيزه الهي انجام دهد و سپس اين فكر براي او پيدا شود كه آن را به گوش ديگران برساند و از اين طريق، كسب اعتبار كند. اين، همان چيزي است كه به اعتقاد فقها موجب بطلان عمل نمي شود، چرا كه بعد از انجام عمل، حاصل شده، ولي ثواب آن را كم مي كند يا از بين مي برد. ديگر اين كه از همان آغاز كار، انگيزه اش اين است كه مردم، آن را بشنوند و از او به نيكي ياد كنند. اين كار، با ريا هيچ تفاوتي ندارد، جز

اين كه به هنگام ريا، عمل را براي آن به جا مي آورد كه مردم

ببينند و در سمعه، براي آن به جا مي آورد كه مردم بشنوند. به اين ترتيب، در هيچ كدام انگيزه الهي نيست. بديهي است كه سمعه، به اين معنا، موجب بطلان عمل مي شود، چرا كه خلوص نيت را از ميان مي برد. در فراز بالا از نهج البلاغه، هر دو معنا، امكان پذير است. به هر حال، ريا و سمعه، بزرگترين آفت اعمال عبادي و الهي است و از آنجا كه نفوذ ريا و سمعه در اعمال انساني، بسيار باريك و پيچيده است، در آيات و روايات، مكرر، نسبت به آن هشدار داده شده است. مهمترين مفسده اين عمل، آن است كه روح توحيد را از بين مي برد و انسان را در دره شرك و دوگانه پرستي پرتاب مي كند، چرا كه توحيد افعالي خدا، به ما مي گويد كه همه چيز، به دست خدا است و ثواب و پاداش و آبرو و حيثيت و احترام و شخصيت و رزق و روزي، همه، به اراده او است ولي رياكاران، با آلوده كردن اعمال عبادي و كارهاي نيك الهي، اين امور را از ديگري مي طلبند و اين، يك شرك آشكار است. در روايات مي خوانيم كه در روز قيامت (كه اسرار درون آشكار مي گردد) رياكاران را مخاطب قرار داده و به آنها گفته مي شود: يا كافر! يا فاجر! يا غادر! يا خاسر! حبط عملك و بطل اجرك، فلا خلاص لك اليوم، اي كافر! اي فاسق! اي پيما

ن شكن! اي زيانكار! عمل تو باطل شد و اجر تو بر باد رفت و امروز، راه نجاتي براي تو نيست. اين، از يك سو،

از سوي ديگر، ريا و سمعه، سرچشمه انواع نابسامانيهاي اجتماعي است. مردم رياكار تنها، به ظاهر عمل مي پردازند و به باطل عمل و درون آن، اهميتي نمي دهند. آنها، ظاهري آراسته و دروني فاسد دارند. سازمانهاي اجتماعي آنها تنها، ظاهري دارد و از واقعيت و آن چه منبع و خير و بركت جامعه است، در آن خبري نيست. افكار و كارهاي آنها، همه، سطحي است و فاقد عمق و ريشه است. هدف آنها، بيشتر، كميت است و كيفيت، مخصوصا در آنجا كه به چشم نمي خورد، براي آنها اهميتي ندارد. بديهي است كه چنين جوامعي، رو به سقوط و انحطاط مي روند و سرنوشت آنها سرنوشت شومي است. در دنياي مادي امروز، كشورهايي كه به برنامه ها و طرحهاي صنعتي و كشاورزي و اقتصادي خود اهميت ريشه اي مي دهند، و به اصطلاح مخلصانه براي جامعه خود كار مي كنند و محصولات آنها از نظر ظاهر و باطن، سالم است، پيشرفتهاي چشمگير كرده اند در حالي كه موسسات رياكار، هيچ گونه اعتباري ندارند. درباره ريا و سمعه، مطالب بسياري است كه در بحثهاي مناسب آينده، به خواست خدا مطرح خواهد شد.

[صفحه 57]

ترجمه: اي مردم! انسان، هر چند ثروتمند باشد، از اقوام و بستگان خود، بي نياز نيست كه از وي، با دست و زبان دفاع كنند. آنها در واقع، بزرگترين گروهي هستند كه از او پشتيباني مي كنند و پريشاني و مشكلات را از ميان مي برند و به هنگام بروز حوادث سخت، نسبت به او، از همه، مهربانترند و نام نيكي كه خداوند (در سايه نيكوكاري و محبت) به انسان عطا مي كند، از ثروتي كه به هر حال، براي ديگران به ارث مي گذارد بهتر است، (كه

اين، ثروتي است معنوي و ماندگار، و آن جيفه اي مادي و فرار). شرح و تفسير: سرمايه هاي مردمي از آنجا كه در بخشهاي قبلي اين خطبه، امام عليه السلام توصيه هايي به افراد تنگدست كرده بود كه وضع زندگي آنها، سبب انحراف از موازين اخلاق و اطاعت فرمان خدا نشود، در اين بخش، به وضع اغنيا و افراد پر درآمد پرداخته و دستورهاي لازم را به آنها مي دهد، تا تعادلي در اركان جامعه برقرار شود. نخست، به تشويق آنان براي كمك به بستگان و خويشاوندان و نيازمندان پرداخته و با دليلي روشن، آنها را به گذشت از بخشي از ثروتهاي خود ترغيب مي كند، مي فرمايد: اي مردم! انسان بهر چند ثروتمند باشد از اقوام و بستگان خود بي نياز نيست كه از

وي با دست و زبان دفاع كنند، (ايها الناس انه لا يستغني الرجل- و ان كان ذا مال- عن عترته، و دفاعهم عنه بايديهم و السنتهم). آنها در واقع، بزرگترين گروهي هستند كه از او پشتيباني مي كنند و پريشاني و مشكلات او را از ميان مي برند و به هنگام بروز حوادث سخت، نسبت به او، از همه، مهربانترند، (و هم اعظم الناس حيطه من ورائه و المهم لشعثه و اعطفهم عليه عند نازله اذا نزلت به). آري، زندگي فراز و نشيبهايي دارد و حوادث تلخ و ناگوار و گاه طوفانهاي سخت، كه هيچ انساني، به تنهايي، توانايي ايستادگي در برابر آن را ندارد. عقل و درايت ايجاب مي كند كه انسان، در حال سلامت و آرامش، به فكر آن روزها باشد. حال، چه كسب بهتر از بستگان و خويشاوندان انسان است كه از او، در چنين حالاتي، حمايت كنند؟ ولي

آيا بدون نيكي به آنها و حمايت مالي و معنوي و ابراز مراتب محبت و دوستي نسبت به آنان، مي تواند حمايتشان را براي چنين روزهايي جلب كند؟ به يقين، نه. پس چه بهتر كه هر انساني، با بذل بخشي از امكانات مادي خود، پيوندهاي محبت و دوستي با خويشاوندان خويش را محكم سازد تا در برابر حوادث و طوفانهاي سخت تنها نماند. درست است كه نيكي به ديگران، نيز آثاري را دارد ك

ه الانسان عبيد الاحسان، ولي بي شك، بستگان انسان، نسبت به اين امر، اولويت دارند، علاوه بر اين، زمينه هاي محبت، در آنها، آماده تر است. اين نكته قابل توجه است كه اگر اين دستور اجرا شود، در حقيقت، در تمام سطح جامعه، با محروميتها، مبارزه خواهد شد، زيرا، در هر قبيله و فاميلي، معمولا افراد متمكني وجود دارند كه اگر آنها به خويشاوندان خود برسند، مشكلات در سطح عموم حل خواهد شد. به خصوص اين كه هم شناخت انسان نسبت به افراد محروم فاميل خود بيشتر است و هم پذيرش آنها بر آنان گواراتر. امام عليه السلام در نامه اي به امام حسن مجتبي عليه السلام سخن جامعي در اين زمينه بيان فرموده، و فايده توجه به اقوام و بستگان را چنين شرح مي دهد: و اكرم عشيرتك! فانهم جناحك الذي به تطير و اصلك الذي اليه تصير و يدك التي بها تصول، قبيله و بستگانت را گرامي دار! زيرا آنها، بال و پر تو هستند كه به وسيله آن، پرواز مي كني، و اصل و ريشه ات هستند كه به آن، بازمي گردي، و دست و بازوي تو هستند كه با آن، به دشمن حمله مي كني. حضرت سپس به سراغ دليل لطيف

ديگري مي رود و افراد متمكن را از اين طريق، به انجام كمكهاي مالي نسبت به همه، ترغيب مي كند. او مي فرمايد: نام

نيكي كه خداوند (در سايه نيكوكاري و محبت) به انسان عطا مي كند، از ثروتي كه به هر حال، براي ديگران به ارث مي گذارد، بهتر است (كه اين ثروتي است معنوي و ماندگار، و آن جيفه اي مادي و فرار)، (و لسان الصدق يجعله الله للمرء في الناس خير له من المال يرثه غيره). و به تعبير ديگر: نام نيكي گر بماند ز آدمي به كزو ماند سراي زرنگار اشاره به اين كه مال و ثروت، به هر صورت چيزي نيست كه با انسان، در قبر و قيامت وارد شود، بايد بگذارد و بگذرد و بي شك بعد از مرگ او، به دست وارثان مي افتد و صاحب اصلي معمولا فراموش مي شود، ولي يك چيزي ممكن است بعد از مرگ انسان، براي او بماند و آن، نام نيك و ذكر خير است كه هر وقت مردم، اسم او را مي شنوند، رحمت خدا را براي او تقاضا مي كنند و بر او درود مي فرستند. اين يك سرمايه جاودان معنوي و مادي است كه يكي از طرق مهم كسب آن، انفاق در راه خدا و بذل و بخشش و احسان و نيكوكاري نسبت به بندگان حق است. در واقع، در مجموع اين سخن از دو طريق، اغنيا بر كمك به نيازمندان و جامعه تشويق شده اند: يكي به دست آوردن اعوان و انصاري كه در طول زندگي و در حوادث تلخ و دردناك، به ياري او مي شتابند و ديگر، ياراني كه بعد

از مرگ، آمرزش و شادي روح او را از خدا طلب مي كنند.

و چه افتخاري از اين بالاتر كه انسان، بتواند با متاع زودگذر دنيا، هر دو سرمايه را به دست آورد. نكته: ارزش نام نيك (لسان صدق) در اين بخش از خطبه، امام عليه السلام نام نيك را به عنوان يك سرمايه معنوي ماندگار، توصيف مي كند و برتري آن را بر اموالي كه به ارث مي ماند، روش مي سازد. قرآن مجيد نيز براي اين مساله، اهميت بسياري قائل است. ابراهيم خليل كه دعاهايش، براي همگان، آموزنده است، به پيشگاه خدا عرضه مي دارد: (و اجعل لي لسان صدق في الاخرين)، براي من، در ميان امتهاي آينده، زبان صدق (و ذكر خيري) قرار ده. خداوند در جايي ديگر، بعد از اشاره به گروهي از پيامبران الهي، مي فرمايد: (و جعلنا لهم لسان صدق عليا)، ما، براي آنها، نام نيك و مقام برجسته (در ميان همه امتها) قرار داديم. لسان، در اين گونه موارد، به معناي يادي است كه از انسان مي شود و هنگامي كه آن را به صدق اضافه كنيم، معناي نام نيك و ذكر خير و خاطره خوب در ميان مردم را مي دهد. بي شك، اين، يك مساله تشريفاتي و ساده نيست و آثار زيادي براي فرد و جامعه دارد: نخست اين كه افتخاري است ماندگار، در حالي كه اموال و ثروتهاي

مادي، در همان نسل نخست، تقسيم مي شود و در حقيقت، از ميان مي رود. ديگر اين كه ذكر خير و ياد نيك، در مورد انبياء و اولياء الله، سبب فرستادن درود، و در افراد عادي، موجب طلب آمرزش بندگان خدا مي شود و بي شك، همه اينها اثر عميق معنوي دارد. سوم اين كه موجب مي شود كه مردم، از آنها تاثير نيكو بگيرند

و به آنان، اقتداء كنند و ارزشها، در جامعه، زنده شود و ضد ارزشها، در جامعه، بميرد و به مقتضاي روايت معروف من سن سنه حسنه كان له مثل اجر من عمل بها، هر كس، سنت حسنه اي از خود بگذارد همانند ثواب و پاداش كساني كه به آن عمل مي كنند، براي او ثبت مي شود. چهارم اين كه براي بازماندگان، نسل اندر نسل، مايه آبرو و حيثيت و شخصيت است و بسياري از افراد عادي را مي شناسيم كه به سبب ارتباطشان با شخصيتهايي كه همه جا ذكر خير آنها بر زبانها است، آبرو و حيثيت كسب كرده اند. اينها بخشي از آثار معنوي فردي و اجتماعي لسان صدق و ذكر خير است و به يقين، انسان مي تواند به خاطر آثار معنوي آن، با قصد قربت، اقدام به اموري كند كه مايه ذكر خير او است.

[صفحه 63]

ترجمه: در ادامه همان خطبه آمده: آگاه باشيد! هيچ يك از شما، نبايد از بستگان نيازمند خود، رويگردان شود و از آنان، چيزي را دريغ دارد، كه نگه داشتنش مايه فزوني نيست و از بين رفتنش، كمبودي براي او نمي آورد. آن كس كه دست دهنده خويش را از بستگانش باز دارد، تنها يك دست را از آنها باز داشته، و در مقابل، آنان، دستهاي بسياري را از كمك كردن به او، بازمي دارند. و آن كس كه نسبت به بستگانش، متواضع و نرمخو و پر محبت باشد، دوستي آنان را، براي خود، هميشگي خواهد ساخت. شرح و تفسير: خويشاوندان پشت و پناه يكديگرند در آخرين بخش اين خطبه، بار ديگر، امام عليه السلام مردم- به خصوص افراد متمكن را- به كمك كردن نسبت به

بستگان و خويشاوندان، تشويق و ترغيب مي كند، و با سه تعبير مختلف، بر اين مساله تاكيد مي نهد. نخست مي فرمايد: آگاه باشيد! هيچ يك از شما، نبايد از بستگان نيازمند خود رويگردان شود و از آنان، چيزي را دريغ دارد، كه نگه داشتنش مايه فزوني نيست و از بين رفتنش كمبودي براي او نمي آورد، الا لا يعدلن احدكم عن القرابه يري بها الخصاصه ان يسدها بالذي لا يزيده ان امسكه و لا ينقصه ان اهلكه. اين تعبير، ممكن است كه اشاره به

يكي از اين دو معنا باشد: يا اشاره به جنبه معنوي اين كار باشد كه محروم ساختن بستگان از امكاناتي كه در اختيار دارد، بركت را از مال و زندگي انسان برمي چيند و مايه فزوني مال و ثروت او نمي شود و بر عكس، كمك كردن به آنان، بركات الهي را به دنبال دارد و نقيصه ظاهري، به زودي، به لطف پروردگار، جبران مي شود. و يا اشاره به جنبه ظاهري و مادي اين كار است، چرا كه مشكلات بستگان و خويشاوندان، به هر حال، به انسان منتقل مي شود و فكر او را آزار مي دهد و روح او را به خود مشغول مي دارد و آبرو و حيثيت او را به خطر مي اندازد و در مجموع، مشكلات زندگيش را بيشتر مي كند، پس چه بهتر كه به ياري آنها بشتابد كه هم ثواب آخرت و هم بركات دنيوي و ذكر خير و آبرو و شخصيت و آرامش خاطر براي خود كسب كند. در حديث آمده است كه علي عليه السلام فرمود: البركه في مال من آتي الزكاه و واسي المومنين و وصل الاقربين، بركت، در مال كسي است كه زكات

بدهد و با مومنان، مواسات كند و نسبت به نزديكان، صله رحم به جا آورد. حضرت، در بيان دوم مي فرمايد كه: چرا انسان، از كمك كردن به عشيره و بستگانش، چشم بپوشد، در حالي كه زيان و خسران بزرگي دامن او را مي گيرد؟! آن كس كه دست د

هنده خويش را از بستگانش، بازدارد تنها، يك دست را از آنها بازداشته و در مقابل، آنان دستهاي بسياري از كمك كردن به او، بازمي دارند، و من يقبض يده عن عشيرته، فانما تقبض منه عنهم يد واحده و تقبض منهم عنه ايد كثيره. هيچ عاقلي، دست به چنين كاري نمي زند و حاضر نمي شود كه سود بزرگي را از خود، به خاطر از دست دادن منافع كوچكي، دور كند. حضرت در سومين و آخرين تعبير به نكته ديگري اشاره كرده، مي فرمايد: آن كس كه نسبت به بستگانش متواضع و نرمخو و پر محبت باشد، دوستي آنان را براي خود هميشگي خواهد ساخت، (و من تلن حاشيته يستدم من قومه الموده). بسيار ديده ايم كه از ميان يك فاميل يا قبيله، فرد يا افرادي، متمكن مي شوند و به خاطر تكبر و بخل، از همه بستگان خود فاصله مي گيرند و دوستان ديروزشان، مبدل به دشمنان امروز مي شوند، در حالي كه اگر به شكرانه دين نعمتها، فروتني و سخاوت را در برنامه خود قرار مي دادند، نه تنها از محبتشان كاسته نمي شد، بلكه فزوني مي يافت. اين موضوع، قابل توجه است كه تعبير به حاشيه در جمله بالا، تاب دو معنا را دارد: نخست اين كه اشاره به صفات و روحيات خود انسان باشد- كه در تفسير بالا آمد- و ديگر اين كه اشاره به

اطرا

فيان و كارگزاران بوده باشد. بنابراين، تفسير مفهوم جمله، چنين مي شود كه كسي كه اطرافيان او، نسبت به مردم، خوش برخورد و متواضع و پر محبت اند، دوستي اقوام دور و نزديكش را، همواره، به او جلب مي كنند. بسيار ديده ايم كساني، خودشان، آدمهاي خوبي هستند، ولي بر اثر خشونت اطرافيان و سوء برخوردشان با مردم، همه، از اطرافشان پراكنده شده اند. نكته: بركات پيوند محكم با خويشاوندان گرچه در آيات و روايات، مساله صله رحم و برقرار ساختن رابطه صحيح با خويشاوندان به عنوان يك وظيفه الهي و انساني، مطرح شده كه بايد با انگيزه هاي الهي، به سراغ آن رفت، ولي بي شك، انجام اين وظيفه الهي و انساني، بركات فراواني از نظر ظاهر نيز در بردارد كه در فرازهاي اخير اين خطبه، با تعبيرات بسيار پرمعنا و زيبايي، به آن اشاره شده است. مهم اين است كه انسان، بتواند اين پيوند را محكم كند و با كارهاي اشتباه موجب قطع آن نشود. انسان، بايد هنگام نعمت و آرامش به آنها نيكي كند، تا در هنگام بروز مصيبت و ظهور بحرانها و طوفانها، به حمايت او برخيزند. حقيقت، اين است كه غلبه بر بسياري از مشكلات زندگي، كار يك فرد نيست و حمايت گروه يا گروههايي را مي طلبد. حال، چه كسي به

تر از اقوام و بستگان و خويشاوندان هستند كه هم يكديگر را به خوبي مي شناسند و هم پيوند خون و عاطفه، آنها را به هم مربوط ساخته است؟! اما افسوس كه بسياري از افراد، همين كه به نوايي رسيدند، همه اين مسائل را فراموش كرده و از آنان فاصله مي گيرند و اين ذخاير روز بيچارگي را، از

دست داده و سنگر خود را در برابر حوادث سخت، در هم مي شكنند. تعبيرات لطيفي كه در روايات آمده است، دقيقا ناظر به همين معاني است. در حديثي از امام صادق عليه السلام مي خوانيم: (صله الرحم و حسن الجوار، يعمران الديار و يزيدان في الاعمار، صله رحم و پيوند با خويشاوندان و نيكي با همسايگان، خانه و شهرها را آباد و عمرها را زياد مي كند. در حديث ديگري از امام باقر عليه السلام مي خوانيم كه فرمود: (صله الارحام و حسن الجوار، زياده في الاموال)، صله رحم و نيكي با همسايگان، سرمايه ها را فزوني مي بخشد. در روايت ديگري از همان امام همام عليه السلام چنين آمده است: (صله الارحام تزكي الاعمال و تنجي الاموال و ترفع البلوي و تيسر الحساب و تنسي في الاجل، صله رحم، اعمال انسان را پر بار مي كند و اموال او را نمو مي دهد و بلاها را برطرف ساخته و حساب قيامت را آسان مي كند و مرگ

را به تاخير مي اندازد. در مقابل، قطع رحم و بريدن پيوندهاي خويشاوندي، آثار دردناكي در زندگي انسان، در دنيا، و مجازات سختي در آخرت براي او دارد. اين سخن را با حديث ديگري از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پايان مي دهيم، در اين حديث آمده است: اخبرني جبرئيل ان ريح الجنه توجد من مسيره الف عام ما يجدها عاق و لا قاطع و لا شيخ زان، جبرئيل، به من خبر داد كه بوي بهشت، از هزار سال راه، به مشام مي رسد، ولي سه گروه، آن را احساس نمي كنند: كسي كه عاق (پدر و مادر) باشد و كسي كه رابطه خويش را با خويشاوندان قطع كند

و پيرمردي كه زنا كند. تعبير فوق، بسيار پرمعنا است و مفهومش اين است كه اين سه گروه، نه تنها وارد بهشت نمي شوند، بلكه نزديك آن نيز هرگز نخواهند شد. ممكن است سوال شود كه منظور از صله رحم چيست؟ منظور اين است كه پيوند محبت، برقرار باشد و در مشكلات، به ياري هم بشتابند و از حال هم غافل نشوند و در شراط مختلف، به مقتضاي آن شرايط، عمل كنند. حتي گاه مي شود با يك سلام و يك تلفن، بخشي از تكليف صله رحم انجام مي گيرد. در حديثي از اميرالمومنان علي عليه السلام مي خوانيم كه فرمود: (صلوا ارحامكم و لو بالتسليم، صله رحم را به جا بياو

ريد، هر چند با يك سلام كردن باشد. در زمينه صله رحم و اهميت و آثار مادي و معنوي آن، مطالب ديگري در موارد مناسب آن، در آينده، به خواست خدا، خواهد آمد. در انتهاي اين خطبه مرحوم سيدرضي، توضيحي دارد. او در اين توضيح، چنين مي فرمايد: الغفيره هاهنا، الزياده و الكثره، من قولهم للجمع الكثير: الجم الغفير، و الجماء الغفير. و يروي (عفوه من اهل او مال) و العفوه: الخيار من الشي ء. يقال: (اكلت عفوه الطعام.) اي: خياره. و ما احسن المعني الذي اراده عليه السلام بقوله: و من يقبض يده عن عشيرته … الي تمام الكلام، فان الممسك خيره عن عشيرته انما يمسك نفع يد واحده، فاذا احتاج الي نصرتهم، و اضطر الي مرافدتهم، قعدوا عن نصره، و تثاقلوا عن صوته، فمنع ترافد الايدي الكثيره، و تناهض الاقدام الجمه. الغفيره، در اينجا، به معناي من اهل او مال بوده است. و عفوه، به معناي نمونه خوب از ميان

يك جنس كه انتخاب شود، است. چنان كه گفته مي شود: اكلت عفوه الطعام، يعني، قسمتهاي خوب غذا را خوردم. و چه عالي است مطلبي كه امام عليه السلام در جمله: و من يقبض يده عن عشيرته تا آخر سخن، ايراد كرده است! زيرا كسي كه نيكيهاي خود را از بستگانش قطع كند، تنها، يك ياور

از آنها گرفته است، ولي هنگامي كه نياز و احتياج شديد به ياري آنان داشت، آنها، به نداي او پاسخ نمي گويند، پس او، خود را، از ياوران بسياري محروم ساخته است.

خطبه 024-برانگيختن مردم به پيكار

[صفحه 69]

اين، از سخنان جامع است كه امام، ايراد فرموده و در آن، اجازه جنگ با مخالفان و دعوت به اطاعت از فرمان الهي و تضمين نجات و پيروزي براي رهروان اين راه، آماده است. ترجمه: به جان خودم سوگند! در مبارزه با دشمنان حق، با آنان كه در گمراهي غوطه ورند، هيچ گونه مجامله و مدارا نمي كنم و سستي به خرج نمي دهم. پس اي بندگان خدا، تقوا پيشه كنيد! و از خدا، به سوي او فرار كنيد! و از همان راهي كه خداوند براي شما معين كرده است، برويد! و به وظايفي كه براي شما مقرر داشته، قيام كنيد! كه اگر چنين كنيد، علي، ضامن پيروزي شما است. و اگر امروز به آن نرسيد، به آن خواهيد رسيد. خطبه در يك نگاه: امام، در اين خطبه، مخالفان حق را به شدت تهديد مي كند و از عزم راسخ خود نسبت به جنگ و ستيز با آنان پرده برمي دارد و آنها را از هرگونه سازش سياسي و معامله كردن بر سر حق و عدالت، مايوس مي كند. سپس پيروان خود را با چندين اندرز

و توصيه مهم براي همراهي با او در اين راه، آماده مي سازد. بعضي معتقدند كه اين، در واقع، پاسخي است به كساني كه به آن حضرت خرده مي گرفتند كه چرا با مخالفانش، سازش نمي كند و با پرداختن رشوه و … آنها را به تسليم وانمي د

ارد. امام، با اين سخن، روشن مي كند كه او اهل اين گونه معاملات نيست. شرح و تفسير: سازشكار نيستم، وقت شناسم! امام، در نخستين جمله هاي اين خطبه، عزم راسخ خود را در پيكار با مخالفان حق، آشكار مي سازد و مي فرمايد: به جان خودم سوگند! در مبارزه با مخالفان حق و آنان كه در گمراهي غوطه ورند، هيچ گونه مجامله و مداوا نمي كنم و سستي به خرج نمي دهم، و لعمري! ما علي من قتال من خالف الحق و خابط الغي، من ادهان و لا ايهان. به نظر مي رسد كه فرق ميان اين دو تعبير: خالف الحق و خابط الغي در اينجاست كه جمله نخست، اشاره به كسي است كه آگاهانه راه خلاف حق را مي پويد و جمله دوم، نظر به كسي دارد كه از روي جهل و ناداني و اشتباه و بدون تامل و مطالعه، در گمراهي غوطه ور مي شود. و تعبير به ادهان (مجامله و مداهنه) و ايهان (سست كردن) اشاره به اين است كه سبب دست برداشتن از مبارزه، يكي از اين دو علت است: يا سازشكاري و مداهنه با دشمن و يا ضعف و ناتواني را بر خويش هموار كردن، و چون هيچ يك از اين دو عامل، در وجود علي عليه السلام راه ندارد، بنابراين، مبارزه او با مخالفان حق، قطعي و آشتي ناپذير است. همين معنا، به صورت ديگري، در سخنان

امام آمده ا

ست. در يك جا، به عنوان يك روش كلي درباره پيشواي مسلمانان مي فرمايد: لا يقيم امر الله سبحانه الا من لا يصانع و لا يضارع و لا يتبع المطامع، فرمان خداوند سبحان را، تنها كسي مي تواند اجرا كند كه نه سازشكار باشد و نه به روش اهل باطل عمل كند و نه پيرو فرمان طمع باشد. و در جاي ديگر درباره شخص خويش مي فرمايد: (و ايم الله! لقد كنت من ساقتها حتي تولت بحذافيرها و استوسقت في قيادها، ما ضعفت و لا جبنت و لا خنت و لا وهنت، به خدا سوگند! من به دنبال اين لشكر (لشكر پيامبر اسلام) بودم، آنها را به پيشروي تشويق مي كردم تا باطل، به طور كامل، عقب نشيني كرد و همه مردم، تحت رهبري اسلام درآمدند و در اين راه، هرگز ناتوان نشدم و ترس مرا فرانگرفت و خيانت نكردم و سستي، در من، راه نيافت.) حضرت، سپس در تعقيب سخنش، مردم را به چند موضوع مهم سفارش مي كند: نخست، به تقوا و پرهيزكاري، گوشزدشان مي كند و مي فرمايد: (اي بندگان خدا! تقواي الهي پيشه كنيد! (فاتقوا الله! عباد الله!) تقوا- كه همان حالت خداترسي باطني و جهت گيري معنوي و دروني در مخالفت با گناه و توجه به طاعت پروردگار است- سرچشمه اصلي تمام نيكيها و خوبيها است و به همين دليل، در همه جا، به

عنوان مقدمه اي براي ساير توصيه هاي مهم اخلاقي و اجتماعي و ديني، بر آن تاكيد مي شود. حضرت، در توصيه دوم مي فرمايد: از خدا، به سوي او فرار كنيد! (از غضب و سخط او به سوي رحمت، و از عصيانش، به سوي اطاعت، و

از عذابش، به سوي ثواب، و از نغمتش به سوي نعمت) (و فروا الي الله من الله). اين تعبير، اشاره لطيفي به مساله توحيد افعالي است، چرا كه انسان، هر مشكلي در اين جهان پيدا مي كند، از ناحيه اعمال او و آثاري است كه خدا، براي آن اعمال قرار داده است. پس، مشكلاتش، به يك معنا، از سوي او است و مجازاتي است از ناحيه او، لذا انسان، براي حل اين مشكلات، راهي جز اين ندارد كه به سوي او فرار كند، زيرا (لا موثر في الوجود الا الله) و هر خير و بركت و نجاتي كه هست، از ناحيه او است. قرآن مجيد نيز درباره گروهي از گنهكاران كه مشمول سخط و غضب الهي واقع شده بودند، مي فرمايد: (و ظنوا ان لاملجا من الله الا اليه)، دانستند كه پناهگاهي از خدا، جز به سوي او نيست. اين نكته، جالب است كه انسان، در زندگي معمولي، هنگامي كه از كسي يا چيزي وحشت مي كند، به شخص ديگري يا چيز ديگري پناه مي برد، ولي در مورد خداوند، چنين نيست! هنگامي كه در عذاب و كيفرش بترسد،

بايد به خود او پناه ببرد، مگر قادر رحيم و مهرباني، جز او، پيدا مي شود؟! اين، درسي است كه توحيد افعالي به ما داده و هر حركت و بركتي را، از سوي خداوند، معرفي كرده است. خداوند، داراي اسما و صفاتي است كه ما را دعوت مي كند كه در همه حال و در هر شرايطي، به او پناه بريم. اگر از خشم و غضبش ترسان بوديم، به عفو و رحمتش پناه مي بريم و اگر از عدالتش بيمناك شديم، به فضل و

كرمش پناهنده مي شويم. به هر حال، به نظر مي رسد كه اين جمله، از سوره ذاريات اقتباس شده كه از زبان پيامبر اسلام فرمود: (ففروا الي الله اني لكم منه نذير مبين)، پس به سوي خدا بگريزيد! كه من، از سوي او، براي شما بيم دهنده آشكاري هستم. حضرت، در سومين توصيه مي فرمايد: از همان راهي كه خداوند، براي شما معين كرده است برويد. (و امضوا في الذي نهجه لكم). و در چهارمين و آخرين توصيه، مي افزايد: به وظايفي كه براي شما مقرر داشته، قيام كنيد، (و قوموا عصبه بكم). در واقع، در اينجا، امام، يك برنامه منظم چهار ماده اي را براي سعادت و نجات پيروان خود، تنظيم فرموده است. در نخستين مرحله، روح تقوا و خداترسي را در آنها زنده مي كند. اين امر، سبب حركتي به سوي خدا مي گردد و مساله فرار

از خدا به سوي خدا مطرح مي شود. چون اين حركت، آغاز شد، بايد در مسير ايمان و عقيده، در آن راهي گام نهد كه خدا، براي او مقرر داشته است و در مرحله عمل- كه مرحله چهارم است- به تكاليف و وظايفي قيام كند كه او مقرر كرده است. ممكن است كه گفته شود اين سفارشهاي چهارگانه كه با فاء تفريع آغاز شده چه ارتباطي با صدر خطبه دارد كه سخن از تصميم قطعي بر مبارزه با مخالفان حق مي گويد؟ جواب اين سوال، روشن است، چرا كه براي مبارزه با اين گروه منحرف و ستمگر، ياراني شجاع و با ايمان و مصمم لازم است. گويا، امام، مي خواهد با اين سخن، آنها را بسازد و آماده قيام كند. جالب توجه است كه امام، در جمله بالا،

از تكاليف، تعبير به ما عصبه بكم (اموري را كه به شما پيوند داد و مربوط ساخت) مي كند، مفهوم اين سخن آن است كه وظايف الهي، چيزي نيست كه انسان بتواند نسبت به آن بي تفاوت باشد، بلكه آن، باري بر دوش و طوقي است بر گردن و ديني است بر ذمه او. قابل توجه اين كه در آيات و روايات مختلف، همه اين تعبيرات، وارد شده، و همگي نشان مي دهد كه انسان، وقتي آزاد مي شود كه اين وظايف را ادا كند. حضرت، در پايان خطبه، براي بالا بردن روحيه اصحاب و يارانش در اين نبرد س

رنوشت ساز، پيروزي را براي آنها تضمين مي كند، همان پيروزي قطعي و تخلف ناپذيري كه اگر در اين جهان، به سراغشان نيايد، در جهان ديگر، آن را در آغوش خواهند گرفت. مي فرمايد: اگر چنين كنيد، علي، ضامن پيروزي شما است. و اگر امروز به آن نرسيد، در آينده، به آن خواهيد رسيد، (فعلي ضامن لفلجكم آجلا ان لم تمنحوه عاجلا). اين، همان منطق قوي و نيرومند قرآن مجيد است كه به پيروان خود، اين حقيقت را مي آموزد كه در پيكار با دشمنان و در صحنه جهاد، هميشه، پيروز هستيد، اگر دشمن را در هم بشكنيد، پيروزيد و اگر شهيد راه خدا شويد، باز هم پيروز هستيد. (قل هل تربصون بنا الا احدي الحسنيين و نحن نتربص بكم ان يصيبكم الله بعذاب من عنده او بايدينا فتربصوا انا معكم متربصون)، بگو: آيا درباره ما، جز يكي از دو نيكي (يا پيروزي در نبرد و يا شهادت) را انتظار داريد؟ ولي ما براي شما (يكي از دو شكست را) انتظار داريم: يا

عذابي از سوي خداوند (در جهان ديگر) به شما برسد و يا (در اين جهان) به دست ما مجازات شويد. اكنون كه چنين است، شما انتظار بكشيد، ما هم با شما انتظار مي كشيم. روشن است سربازاني كه خود را در هر حال پيروز مي دانند و دشمن را محكوم به شكست، از چنا

ن روحيه بالايي بهره مندند كه از هيچ خطري، ترسي به دل راه نمي دهند و در برابر هيچ مشكلي، خم به ابرو نمي آورند. به گفته بعضي از دانشمندان بيگانه، عامل اصلي پيروزي مسلمانان در ميدان نبرد، با وجود نابرابري فاحش نسبت به قواي دشمن، ايمان به همين اصل بوده است. در جهان امروز نيز بايد همين اصل اسلامي، زنده شود، تا مسلمانان، در برابر انبوه دشمنان، زانو نزنند و از هر ميداني، سربلند و پيروز درآيند. گفتني است كه اين روحيه، جز در سايه ايمان قوي و نيرومند و تقوا و خداترسي، حاصل نمي شود. نكته: نه سستي و نه سازش! يكي از تفاوتهاي عمده در بين سياستهاي الهي و معمولي، همين است كه سياستمداران دنياطلب، براي رسيدن به اهداف شخصي، از هيچ كاري، ابا ندارند و بسيار مي شود كه بر سر اصول انساني و منافع جامعه، معامله مي كنند و اصول را زير پا مي گذارند و حق و عدالت را ناديده مي گيرند، تا موقعيت سياسي و اجتماعي خود را حفظ كنند، در حالي كه سياستمداران الهي، هرگز اهل چنين معامله هايي نبودند. آنها گاه، موقعيت خويش را به خطر مي انداختند، به خاطر اين كه اصول، محفوظ بماند و حق و عدالت، ضايع نشود. اين مساله، در زندگي پيغمبر اكرم و اميرالمومنان ع

لي- صلوات الله عليهما- آشكار است.

افراد زيادي را در تاريخ مي شناسيم كه به سياست علي عليه السلام خرده مي گرفتند و خرده گيري آنها نيز عمدتا از همين جا سرچشمه مي گيرد. آنها، پيشنهاد مي كردند كه مثلا علي عليه السلام بيت المال را براي جلب نظر مخالفان، ناعادلانه تقسيم كند، يا اين كه حكومت شام را به دست معاويه بسپارد، اما اين كه معاويه با مردم چه مي كند و در جريان حكومت او، چه اصولي قرباني مي شود، براي آنها مطرح نبود! يا اين كه پيشنهاد عبدالرحمان بن عوف را در ماجراي شوراي شش نفره عمر، بپذيرد و يا به پيشنهادهاي طلحه و زبير، براي واگذاري پستهاي مهم كشور اسلام به آنها، تن در دهد! اين خرده گيران، به پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم خرده مي گرفتند كه مصلحت اين است كه افراد تهيدست و پابرهنه را از اطراف خود دور كند. آنها مي گفتند كه هر چند، قلب آنها، مالامال از ايمان به خدا است، ولي مصلحت اين است كه ثروتمندان خودخواه را گرد خود جمع آورد و با نيروي آنها، بر دشمن بتازد، هر چند آنها، ايمان و تقواي درستي نداشته باشند! اختلاف اين دو ديدگاه (سياست الهي و سياست آلوده با هوا و هوس) و نيز اختلاف مصلحت با واقعيت، هميشه، عنوان

خرده گيريهاي گروهي از دنياطلبان نسب به انبياء و اولياي الهي بوده است. علي عليه السلام در اين خطبه كوتاه و پرمعنا، مسير سياست خود را به وضوح ترسيم مي كند و با صراحت مي گويد كه من، از آن گروه سازشكار و صاحب مداهنه و مجامله نيستم كه يا مخالفان حق عدالت، از در سازش درآيم، بلكه ابزار سياست من، تقوا و فرار به سوي

خدا و قدم برداشتن در مسيري كه او مشخص ساخته و انجام تكليفي كه او براي ما تعيين كرده است، مي باشد. درباره اين مساله، باز هم در موارد ديگر، سخن خواهيم گفت.

خطبه 025-رنجش از ياران سست

[صفحه 77]

مرحوم سيدرضي در آغاز اين خطبه مي گويد: اخبار متواتري از گوشه و كنار به امام عليه السلام رسيد كه اصحاب معاويه، بر پاره اي از بلاد استيلا يافته اند و عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران، فرمانداران امام عليه السلام در يمن، پس از غلبه بسر بن ابي ارطاه بر آنجا، نزد امام عليه السلام بازگشتند. امام عليه السلام براي توبيخ و سرزنش اصحابش به خاطر مسامحه در جهاد و تخلف از دستوراتش، بر منبر ايستاد و اين سخن را ايراد فرمود. ترجمه: براي حكومت من، جز كوفه كه آن را جمع مي كنم و يا مي گشايم، باقي نمانده. اي كوفه! اگر تنها تو (سرمايه من در برابر دشمن) باشي، آن هم با اين همه طوفانها كه داري، چهره ات زشت باد (و اي كاش تو هم نبودي)! سپس امام عليه السلام به گفته شاعر تمثل جست كه مي گويد: به جان پدر نيكوكارت- اي عمرو!- سوگند! كه من، تنها، سهم اندكي از آن پيمانه دارم. (اين كلام، اشاره به اين دارد كه بر اثر نافرماني و عصيان مردم كوفه و عراق، توان من در حكومت و مبارزه با دشمن، كاهش يافته است.) خطبه در يك نگاه: بعضي از شارحان نهج البلاغه، مانند ابن ابي الحديد، عقيده دارند كه اين خطبه را علي عليه السلام بعد از صفين و موضو

ع حكمين و پايان يافتن كار خوارج، ايراد فرمود و از خطبه هاي آخر عمر شريف آن حضرت است. از آن چه مرحوم سيدرضي، در آغاز اين

خطبه نوشته نيز به خوبي استفاده مي شود كه امام، اين خطبه را، زماني ايراد فرمود كه اخبار زيادي درباره غلبه اصحاب معاويه بر بلاد اسلامي، به او رسيده است. و در همين حال، نمايندگان آن حضرت در يمن، خدمتش رسيدند و از غلبه بسر (فرمانده لشكر معاويه) بر آن منطقه حساس، سخن گفتند. مرحوم ابن ميثم، درباره سبب صدور اين خطبه چنين مي گويد: گروهي، در شهر صنعا، از پيروان عثمان بودند و كشته شدن او را بسيار مهم جلوه مي دادند و بيعتشان با علي عليه السلام از روي مكر و حيله بود. در آن موقع، فرماندار شهر صنعا، از سوي علي عليه السلام، عبيدالله بن عباس، و فرمانده نظامي آن شهر، سعيد بن نمران، بود. هنگامي كه محمد بن ابي بكر (فرماندار آن حضرت در مصر) كشته شد، حملات شاميان به مناطق تحت نفوذ آن حضرت، زياد شد. طرفداران عثمان- كه در يمن بودند- سر برآورده و مردم را به خونخواهي او دعوت كردند. عبيدالله بن عباس، به مخالفت آنها، برخاست و دستور داد آنها را به زندان بيندازند. آنها، از درون زندان، به ياراني كه در لشكر داشتند، نامه

نوشتند تا سعيد بن نمران را عزل كنند و آشكارا به مخالفت برخيزند. آنها چنين كردند و گروه زيادي از مردم يمن، به آنان پيوستند و از پرداخت زكات خودداري كردند. عبيدالله و سعيد، نامه اي به امام نوشتند و جريان را بازگو كردند. امام، نامه اي به اهل يمن و لشكر آنجا نوشت و آنها را تهديد كرد و به وظايف الهي شان، آشنا فرمود. آنها، در پاسخ گفتند كه ما مطيع تو هستيم مشروط بر اين كه اين دو نفر، عزل

شوند. سپس (اين منافقان) به معاويه نامه نوشتند و جريان را براي او شرح دادند. معاويه، بسر بن ارطاه را- كه مرد سنگدل و خونخواري بود- به سوي آنان فرستاد او، در مسير خود به سوي مكه، داوود و سليمان، فرزندان عبيدالله بن عباس، را كشت و در طايف نيز داماد او، عبدالله، را به شهادت رساند، سپس به صنعا رسيد در حالي كه عبيدالله و سعيد از آنجا خارج شده بودند و عبدالله بن عمرو ثقفي را جانشين خود كرده بودند. بسر، با لشكريان خود، به صنعا حمله كرد و صنعا- مركز يمن- را گرفت و عبدالله را به شهادت رسانيد. هنگامي كه عبيدالله بن عباس و سعيد، در كوفه بر امام وارد شدند، حضرت، آنها را به خاطر ترك موضع خود، ملامت كرد. سپس بر منبر برخاست و اين خطبه را ايراد فرم

ود. در مجموع، اين خطبه، زماني ايراد شد كه غارتگران شام، حملات خود را به بخشهاي مختلف جهان اسلام، افزايش داده بودند و لشكر امام، در مبارزه با آنها، سستي به خرج مي داد و امام، از اين مساله، سخت ناراحت بود و اين خطبه را ايراد فرمود. در آغاز اين خطبه، امام، از كمبود افراد مطيع و فرمانبردار، شكايت مي كند و در بخش ديگري، واقعه دردناك حمله بسر به يمن و عوامل پيشرفت و پيروزي او را شرح مي دهد و در بخش آخر، شكايت به درگاه خدا مي برد و به افراد سست و منافق و عصيانگر كه در لشكرش بودند، نفرين مي فرستد. شرح و تفسير: با اين نفاق و سرپيچي شما چه كاري از من ساخته است؟ با توجه به آن

چه در شان ورود اين خطبه و حال و هواي حاكم بر آن گفته شد، تفسير نخستين جمله هاي امام در اين خطبه، روشن است. او مي فرمايد: بر اثر سرپيچي و نافرماني و سستي و نفاق مردم، چيزي براي حكومت من، جز كوفه كه آن را جمع مي كنم و يا مي گشايم، باقي نمانده، (ما هي الاالكوفه، اقبضها و ابسطها). چرا و به چه دليل، لشكريان امام در عراق و ساير مناطق، به اين وضع دردناك كشيده شده بودند؟ اين، علل و اسبابي دارد كه در نكته ها، شرح آن خواهد آمد. مساله مهم اينجاست كه بزرگ

مردي مانند علي، با آن همه شجاعت و با آن همه تدبير، كارش در برابر دشمنان اسلام، به خاطر نداشتن نيروي مخلص و وفادار و شجاع و مصمم، به چنين روزي بيفتد كه تمام علاقه مندان به حق و عدالت و قرآن و اسلام را در ناراحتي شديد فرومي برد. جمله اقبضها و ابسطها كه از قبض و بسط گرفته شده، اشاره به حاكميت و فرمانروايي است و با اين تعبير، امام نشان مي دهد كه مناطق ديگر، در كف با كفايت آن حضرت نبود، هر چند ظاهرا جزو قلمرو حكومت او محسوب مي شد. حضرت، سپس در ادامه اين سخن مي فرمايد: اي كوفه! اگر تنها تو (سرمايه من در برابر دشمن) باشي، آن هم با اين همه طوفانهايي كه داري، چهره ات زشت باد! (و اي كاش تو هم نبودي)، (ان لم تكوني الا انت، تهب اعاصيرك، فقبحك الله!) اشاره به اين كه كوفه هم كه قلمرو اصلي امام بود، خالي از طوفانهاي اختلاف و تمرد و نفاق نبود، به طوري كه امام نمي توانست روي مردم

آنجا نيز حساب كند. و چقدر سخت مي گذرد بر كسي كه كوهي از علم و حكمت و تدبير و ايمان و شجاعت است، اما به خاطر نداشتن ياران با وفا، چنين ناله مي زند. حضرت، سپس به گفته شاعر معروف، تمثل مي جويد كه مي گفت: لعمر ابيك الخير يا عمرو انني علي وضر- من ذالا

ناء- قليل به جان پدر نيكوكارت- اي عمرو!- سوگند! كه من، تنها، سهم اندكي از آن پيمانه دارم. وضر خواه به معناي چربي باقيمانده در ظرف يا دست باشد و خواه به معناي قطرات كمي از آب كه به ديوار ظرف بعد از خالي كردن باقي مي ماند و خواه به معناي بوي باقيمانده در ظرف از طعام، اشاره به اين است كه كوفه و مردم آن در برابر جهان پهناور اسلام در آن روز، ذره ناچيزي بودند و هيچ پيشوايي، تنها با كمك امثال آنها نمي توانست كشور پهناور اسلام را حفظ و شر گرگان خونخوار آدم نما را از آن دفع كند. نكته ها: 1- كوفه شهر دو چهره اين شهر، از شهرهاي معروف تاريخ اسلام است كه كانون حوادث بسيار زيادي بوده است و تاريخ اسلام، در جهاتي، با نام آن آميخته شده. در اين كه چرا اين شهر، به عنوان كوفه ناميده شده، بعضي معتقدند به خاطر آن است كه شكل دائره مانند دارد و عرب، به شنزار مدور، كوفان مي گويد. و بعضي مي گويند به خاطر اجتماع مردم در آنجا بود، زيرا، يكي از معاني اين واژه، اجتماع است. البته، وجه تسميه هاي ديگري نيز براي آن ذكر شده است. گفته مي شود كه: اين آبادي، در سنه هفده هجري، در عصر خليفه دوم، به

صورت شهر درآمد و بعضي، تاريخ آن را، كمي بعد

از آن، نوشتند. اين شهر، به عنوان بزرگترين شهر عراق، قبه الاسلام و محل هجرت مسلمانان شناخته مي شد و سعد بن ابي وقاص، آن را بنا كرد. بعضي گفته اند علت بناي اين شهر، اين بود كه سعد بن ابي وقاص، بعد از فتح عراق و غلبه بر لشكر ساسانيان، در مدائن فرود آمد و چند تن را به مدينه فرستاد تا مژده اين فتوحات را به خليفه دوم برسانند. خليفه، فرستادگان سعد را رنگ پريده و بيمار گونه ديد. هنگامي كه علت را جويا شد، سبب اين تغيير حال را، بدي آب و هواي شهرهاي عراق ذكر كردند. خليفه دستور داد سرزميني را براي اقامت لشكر در نظر بگيرد كه با مزاج آنان سازگار باشد. سعد، آنجا را انتخاب كرد و در آغاز، مانند بصره، خانه ها را باني ساختند. چيزي نگذشت كه آتش سوزي درگرفت و سوخت. سپس آنجا را با خشت ساختند. سعد، مسلمانان را، ميان توقف در مدائن يا در كوفه، مخير كرد. گروهي، راه كوفه را پيش گرفتند و پس از مدتي سلامت خود را باز يافتند. در مدح و ذم كوفه، روايات زيادي داريم و به نظر مي رسد كه اين روايات، ناظر به ادوار مختلف كوفه و مردمي است كه در آن سرزمين مي زيستند. در بعضي از روايات، جمله و طور سينين، در آيه شريفه به كوفه تفسير شده است. در حديثي دي

گر، از امام صادق عليه السلام آمده است: الكوفه روضه من رياض الجنه، كوفه، باغي از باغهاي بهشت است. و در ذيل همين روايت آمده كه قبر نوح و ابراهيم و قبور سيصد

و هفتاد پيامبر و ششصد وصي و قبر سيد الاوصياء، علي عليه السلام، در كوفه است. در حديث ديگري نيز از امام عليه السلام آمده است: (انه ليس بلد من البلدان و مصر من الامصار، اكثر محبا لنا من اهل الكوفه، هيچ شهري از شهرها، بيش از مردم كوفه، دوستدار ما اهل بيت نيستند). ولي مي دانيم دورانهايي بر كوفه گذشت كه دشمنان اسلام و به خصوص دشمنان اهل بيت، بر آن چيره شدند و آن شهر، عملا، مبدل به يكي از كانونهاي ضد اسلام و ضد اهل بيت شد. 2- تحليلي از روحيه مردم كوفه و امام مي دانيم يكي از مشكلات حكومت علي عليه السلام مردم عراق و اهل كوفه بودند كه حالت سركشي و تمرد داشتند و بارها، علي عليه السلام در خطبه هاي نهج البلاغه، از اين امر، اظهار ناراحتي و شكايت مي كند، در حالي كه يكي از عوامل مهم پيروزي معاويه در كارهايش، مردم شام و روح فرمانبرداري آنان بود. بعضي از مورخان، اين موضوع را به صورت مثبت ارزيابي كرده و مي گويند كه علت عصيان اهل عراق و اطاعت اهل شام، اين بود كه اهل عراق، صا

حب نظر و زيرك بودند و در عيوب امرا و روساي خود، تفحص مي كردند و كارهاي آنها را به نقد مي كشيدند، برخلاف اهل شام كه افرادي كودن و كم هوش، و در بررسي مسائل، جامد بودند و از جريانهاي پشت پرده، پرس و جو نمي كردند. ولي به گفته مرحوم مغنيه، اين سخن، يك پندار بي اساس بيش نيست. اهل عراق، چه ايرادي مي توانستند نسبت به حكومت عادلانه علي عليه السلام بگيرند. كه آن همه كارشكني و نفاق به خرج دادند؟! (اين، چه هوش

و كياستي است كه افراد را وادار به اختلاف و عصيان كند و نتيجه اش ذلت و زبوني در برابر دشمن و سلطه آنان گردد؟!) صحيح، همان است كه تاريخ نويسان (قديم و جديد)، غالبا نوشته اند. از جمله به گفته طه حسين، در كتاب علي و بنوه دستگاه معاويه، با مكر و حيله كار مي كرد و دين و فكر مردم را با پول مي خريد (و براي حفظ موقعيت خويش، هر كاري را روا مي دانست) در حالي كه علي عليه السلام اهل اين گونه زد و بندهاي سياسي نبود و حق و عدالت و دين را بر همه چيز ترجيح مي داد. بي جهت، چيزي به كسي نمي بخشيد و اطاعت مردم را با مال خريداري نمي كرد. شاهد گوياي اين سخن، گفتار خود امام عليه السلام است كه در برابر پيشنهادهاي بعضي از اطرافيان مي فرمود

: (اتامروني ان اطلب النصر بالجور فيمن و ليت عليه؟! و الله لا اطور به ما سمر سمير و ما ام نجم في السماء نجما، آيا به من توصيه مي كنيد كه براي پيروزي خود، از جور و ستم در حق كساني كه بر آنها حكومت مي كنم استمداد جويم (و اموال بيت المال را به ناحق، به اين و آن بدهم؟) به خدا سوگند! تا جان در تن دارم و شب و روز برقرار است و ستارگان آسمان در پي هم طلوع و غروب مي كنند، هرگز دست به چنين كاري نمي زنم. حضرت به كساني كه سياست آن حضرت را با سياست معاويه مقايسه مي كردند، مي فرمايد: و الله! ما معاويه بادهي مني لكنه يغدر و يفجر و لو لا كراهيه الغدر لكنت من ادهي الناس، به خدا سوگند! معاويه، از من سياستمدارتر

نيست، اما او (براي پيشبرد اهداف شخصي خود)، نيرنگ مي زند و مرتكب انواع گناه مي شود و اگر از خدعه و نيرنگ بيزار نبودم، من، از سياستمدارترين مردم بودم. اين، همان مطلبي است كه در عصر و زمان ما نيز فراوان به چشم مي خورد كه بعضي از مردم، در تحليلهاي اجتماعي خود، افراد نيرنگ باز و حيله گر و بي بند و بار را كه براي پيشبرد هدفهاي شخصي و حفظ موقعيت خود، به هر وسيله اي متشبث مي شوند، افرادي زيرك و باهوش و لايق و سياستمداري كاردان

مي شمرند، در حالي كه افراد آگاه و با ايمان و مدير و مدبر را كه سعي دارند در سايه ضوابط و اصول و دستورهاي شرع و وجدان قدم بردارند، افرادي نالايق و فاقد مديريت مي پندارند! اين اشتباه بزرگ، بدبختانه، هنوز وجود دارد و سرچشمه مفاسد عظيم اجتماعي و سياسي است و چه خونهاي پاكي كه به خاطر اين اشتباه، در طول تاريخ، بر زمين ريخته شده است! به هر حال، واقعيت، چيز ديگري است. مردم عراق و مخصوصا بافت جمعيت كوفه، از گروههاي مختلف با فرهنگهاي متفاوت تشكيل شده بودند و سياستهاي زمان عثمان، آنان را به سوي زرق و برق دنيا كشيده بود و سنت نادرست آن عصر (تقسيم بي دليل بيت المال به اين افراد) عادت زشتي براي آنها شده بود و بسياري از سران قبايل، در انتظار گرفتن حق و حسابهاي سياسي و رشوه بودند و به همين دليل، معاويه، بسياري از سران قبايل و شخصيتهاي عراق را، با پولهاي كلان، خريد و يكي بعد از ديگري، به او پيوستند در حالي كه مردم شام، از اين موج فاسد و خطرناك،

نسبتا دور بودند. اضافه بر اين، روحيات مردم عراق و شام متفاوت بود. شاميان، بيشتر، اهل عمل بودند در حالي كه عراقيها، بيشتر، اهل سخن. شاميها، انضباط اجتماعي را بهتر پذيرا مي شدند، در حالي

كه عراقيها، كمتر به انضباط تن مي دادند. روح وفاداري، در شاميان بيشتر بود در حالي كه بي وفايي و پيمان شكني، از ويژگيهاي مردم عراق و مخصوصا كوفه محسوب مي شد. البته اين سخن، شامل مردم عراق، در عصر و زمان ما و يا حتي عصر و زمانهاي بعد از علي عليه السلام و امام حسن و امام حسين عليهماالسلام نمي شود و به همين دليل در روايات معصومان، ستايشهاي قابل ملاحظه اي از اهل عراق و كوفه ديده مي شود و هيچ مانعي ندارد كه مردم يك مرز و بوم، در دوره اي از تاريخ خود، داراي صفات منفي، و در عصر ديگر، داراي اوصاف مثبت باشند.

[صفحه 87]

ترجمه: سپس چنين فرمود: به من خبر رسيده كه بسر (بن ارطاه) بر يمن، تسلط يافته است. به خدا سوگند! يقين دارم كه اين گروه (ستمگر و خونخوار) به زودي، بر همه شما مسلط مي شوند و حكومت را از شما خواهند گرفت، به خاطر اين كه، آنها، در امر باطل خود، متحدند و شما، در امر حق خود، پراكنده ايد. شما، از پيشواي خود، در امر حق، نافرماني مي كنيد، در حالي كه آنها، در امر باطل، مطيع فرمان پيشواي خويش اند. آنها، نسبت به رئيس خود، اداي امانت مي كنند، در حالي كه شما، خيانت مي كنيد. آنها، در اصلاح شهرها و ديار خود مي كوشند، در حالي كه شما، مشغول فساديد (به اين ترتيب، آنها، داراي اتحاد و انضباط و امانت و اصلاح در بلاد خويش اند

و شما در تمام اينها، عكس آنها هستيد. من، چگونه مي توانم به شما اعتماد كنم، در حالي كه اگر قدحي را به رسم امانت به يكي از شما بسپارم، از آن بيم دارم كه دسته، يا بند آن قدح را بربايد.) خداوندا! من، از آنها خسته شده ام و آنها نيز از من (كه هماهنگي با نيات شومشان ندارم) خسته شده اند. من، از آنان ملول گشته ام، و آنان نيز از من، ملول گشته اند، پس، به جاي آنان، افرادي بهتر، به من عنايت فرما! و به جاي من،

شخص بدي را بر سر آنها مسلط فرما. خداوندا! دلهاي آنها را (از غم و اندوه) ذوب كن آن گونه كه نمك در آب ذوب مي شود! بدانيد- به خدا سوگند- دوست داشتم به جاي شما، يك هزار مرد سوار از قبيله بني فراس بن غنم (كه شجاع و وفا دارند) مي داشتم (سپس امام در وصف آنان به اين شعر متمثل مي شود). هنالك، لو دعوت، اتاك منهم فوارس مثل ارميه الحميم اگر آنها را بخواني، سواراني مانند ابرهاي تابستاني، (سريع و تندرو) به سوي تو مي آيند. سپس امام (خطبه را پايان داد) و از منبر فرودآمد. شرح و تفسير: خرابي كار از كجاست؟ در بخش دوم اين خطبه، امام، اشاره به داستان بسر بن ارطاه، جنايتكار مشهور شام و غلبه او بر يمن مي كند و سپس به سرنوشت مردم عراق اشاره كرده و آينده تاريك آنها را، با ذكر علل و عوامل دقيق آن، بازمي گويد. بعضي از شارحان نهج البلاغه، نوشته اند كه معاويه، بسر بن ارطاه را كه مردي خونريز و مفسد في الارض و آدمكش و غارتگر بود، ماموريت داد و با

گروه عظيم مسلحي، به سوي مدينه فرستاد و گفت: هر جا كه مي رسي، شيعيان علي را تحت فشار قرار داده و دلهاي آنها را مملو از ترس و وحشت كن. هنگامي كه وارد مدينه شدي، مردم آن شهر را، چنان بترسان

كه مرگ را با چشم خود ببينند چرا كه آنها به پيامبر پناه دادند و به ياري اش برخاستند و پدرم ابوسفيان را شكست دادند. سپس از طه حسين، نويسنده معروف مصري، نقل مي كند كه بسر دستور معاويه را دقيقا اجرا كرد. و حتي از خود، خشونت بيشتري بر آن افزود و در ريختن خونها و غارت اموال و غصب حقوق و هتك حرمتها، چيزي فرونگذارد تا به مدينه آمد و مصائب عظيمي را به بار آورد كه همه، با چشم خود ديدند. او، آنها را مجبور به بيعت با معاويه كرد و … بسر، سپس به سوي يمن آمد و با خونريزي بسيار، رعب و وحشتي در آنجا حاكم ساخت، سپس براي معاويه بيعت گرفت و دو فرزند خردسال عبيدالله بن عباس (حاكم يمن) را سر بريد. ابن اثير مي افزايد: اين دو كودك، در نزد مردي از صحرانشينان بني كنانه بودند. هنگامي كه بسر مي خواست آنها را به قتل برساند، مرد كناني گفت: اينها كه گناهي ندارند، چرا آنها را مي كشي؟ اگر مي خواهي آنها را به قتل برساني، پس مرا هم به قتل برسان (كه شاهد اين ننگ نباشم كه در حفظ امانت، كوتاهي كرده ام.) بسر از اين شرمنده نشد، او را هم كشت. به هر حال، اين اخبار دردناك، به اميرالمومنين عليه السلام رسيد و شديدا ناراحت شد و در اين فراز از خطبه فرمو

د: به من

خبر رسيده كه بسر (بن ارطاه) بر يمن، تسلط يافته است. به خدا سوگند! يقين دارم كه اين گروه (ستمگر و خونخوار) به زودي، بر همه شما مسلط مي شوند و حكومت را از شما خواهند گرفت، (انبئت بسرا قد اطلع اليمن و اني- و الله! لاظن ان هولاء القوم سيد الون منكم)، سپس حضرت، به علل اين مطلب پرداخته و روي چهار موضوع بسيار مهم كه هميشه عامل پيروزي است، انگشت مي گذارد. نخست اين كه مي فرمايد: آنها، در امر باطل خود، متحدند و شما، در امر حقتان، پراكنده ايد، (باجتماعهم علي باطلهم، و تفرقكم عن حقكم). اتحاد، همه جا، مايه پيروزي است به خصوص اگر طرفداران حق، متحد باشند، اما چه دردناك است كه طرفداران حق، پراكنده باشند و حاميان باطل، متحد! با اين كه باطل، سرچشمه پراكندگي، و حق، كانون وحدت و اتحاد است. آري، براي پيروزي، در هر كار اجتماعي، قبل از هر چيز، اتفاق و وحدت لازم است و پراكندگي و اختلاف، سهم مهلك و كشنده اي است. ديگر اين كه شما، از پيشواي خود، در امر حق، اطاعت نمي كنيد در حالي كه آنها، در امر باطل، مطيع فرمان پيشواي خويش اند، (و بمعصيتكم امامكم في الحق، و طاعتهم امامهم في الباطل). آري، انضباط و اطاعت حساب شده، همه جا، از شرا

يط اصلي پيروزي است. هيچ سپاه و لشكري و هيچ قوم و ملتي، بدون انضباط و اطاعت از فرمانده خود، به جايي نمي رسد و به همين دليل، در مديريت امروز، براي مساله انضباط، اهميت فوق العاده اي قائل اند. سوم اين كه آنها، نسبت به رييس خود، اداي امانت مي كنند، در حالي كه شما، خيانت مي كنيد، (و

بادائهم الامانه الي صاحبهم و خيانتكم). امانتداري آنان، سبب مي شود كه نيروها و تداركات و سرمايه ها و امكاناتشان ضد مخالفشان، بسيج شود، ولي خيانت شما، همه چيز را بر باد مي دهد. يك گروه فاقد امكانات و تجهيزات لازم، سرنوشتشان، چيزي جز شكست نيست. بعضي از شارحان نهج البلاغه، امانت را در اينجا، به معناي بيعت گرفته اند، ولي تفسيري كه در بالا آمد، با توجه به جمله هايي كه در ادامه خطبه مي آيد، صحيح تر به نظر مي رسد، به علاوه بيعت، اگر به معناي اطاعت باشد، در بالا ذكر شده است و نيازي به تكرار نيست. چهارم اين كه، آنها، در اصلاح شهرها و ديار خود مي كوشند، در حالي كه شما، مشغول فساد هستيد، (و بصلاحهم في بلادهم و فسادكم). به اين ترتيب، آنها داراي اتحاد و انضباط و امانت و اصلاح در بلاد خويش اند و شما، پراكنده و نافرمان و خيانتكار و مفسد هستيد و بسيار

طبيعي است كه چنان افرادي، بر چنين افرادي، پيشي گيرند و پيروز شوند. مديريت و تدبير و حاكميت، هر قدر حساب شده و قوي باشد، با وجود چنين افرادي، به نتيجه نمي رسد، چرا كه بازوان مدير و حاكم، مردم اند. آري، حق، با ضعف و ناتواني و فساد يارانش، ضعيف مي شود. و باطل، با قوت و قدرت و اتحاد اعوانش، قوي مي گردد. حضرت، سپس براي تكميل سخنان خود مي افزايد: من، چگونه مي توانم به شما اعتماد كنم در حالي كه اگر من، قدحي را به رسم امانت، به يكي از شما بسپارم، از آن بيم دارم كه دسته، يا بند آن قدح را بربايد! (فلو ائتمنت احدكم علي قعب، لخشيت ان يذهب بعلاقته). كساني كه

در موضوعاتي تا اين حد كوچك و كم ارزش، قابل اعتماد نباشند، در مهمترين پستهاي حكومت اسلامي و مساله جنگ و صلح و بيت المال و مانند آن، چگونه ممكن است مورد اعتماد قرار بگيرند؟! من از شما خسته شدم! در سومين و آخرين فراز اين خطبه، امام، با قلبي مملو از غم و اندوه، روي به درگاه خدا مي آورد. و آنها را نفرين مي كند، ولي نفريني بيداركننده و هشدار دهنده براي كساني كه هنوز جرقه اي از بيداري وجدان در آنان وجود دارد، باشد كه از اين طريق، به آنها آگاهي دهد و آن گمگشتگان وادي ضلالت

را، به راه خدا آورد، چرا كه نفرينهاي امام هم اندرز و موعظه و درس بيداري است. حضرت، مي فرمايد: خداوندا! (از بس نصيحت كردم و اندرز دادم و آه گرم من در آهن سرد دل آنها اثر نگذاشت) از آنها خسته شده ام و آنها نيز از من (كه هماهنگي با نيات شوم و اخلاق زشتشان ندارم) خسته شده اند. من، از آنان ملول گشته ام و آنان نيز از من، ملول شده اند، (اللهم اني قد مللتهم و ملوني و سئمتهم و سئموني). روشن است، هنگامي كه ميان رهبر و پيروانش، هماهنگي در اهداف و اخلاق و نيات نباشد، اين مشكل عظيم، بروز مي كند كه پيشوايي عادل و آگاه و شجاع، در برابر پيرواني دنياپرست و زبون و ناتوان و جاهل قرار بگيرد و اندرزهاي او سودي نبخشد، و اين سبب مي شود كه هم پيشوا از آنها خسته شود و هم پيروان از آن پيشوا. به گفته سعدي: صد چندان كه دانا را از نادان نفرت است، نادان را از دانا وحشت. گر

ملولي ز ما ترش منشين كه تو هم در ميان ما تلخي! و اگر پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم توانست رهبري اقوام جاهلي را بر عهده بگيرد، به اين دليل بود كه آنها، تربيتش را پذيرفتند و خلق و خوي او را در خود زنده كردند. به همين دليل، پيامبراني كه اين توفيق نصيبشان نشد،

از پيروان خود، ملول گشتند و پيروان هم، وجود آنها را تحمل نكردند. فراموش نكرده ايم كه قوم لوط، سر تا پا آلوده، از آن پيامبر بزرگ، به جرم پاكدامني اش ابراز تنفر كردند و گفتند: لوط و پيروانش را از شهر و ديار خود بيرون كنيد كه اينها، مردمي هستند كه پاكدامني را مي طلبند و با هم صدا نيستند. حضرت، سپس آنها را چنين نفرين مي كند: خداوندا! به جاي آنان، افرادي بهتر به من عنايت فرما و به جاي من، بدتر از من، بر سر آنها مسلط فرما! (فابدلني بهم خيرا منهم، و ابدلهم بي شرا مني!) چرا كه نه آنها، پيرواني شايسته براي اين پيشوا هستند و نه من، پيشوايي مناسب براي آنها، و حكمت پروردگار ايجاب مي كند، اكنون كه آنها از كوره آزمايش، رو سياه به درآمدند، اين نعمت الهي از آنها گرفته شود و در فقدانش، گرفتار انواع درد و رنج شوند. و چه زود، اين نفرين امام در حق آنها، تحقق يافت، بني اميه، با ماموران خونخورا و سنگدل و جاني، بر آنان مسلط شدند و چنان كردند كه در تاريخ، بي نظير و يا كم نظير است. و از عجايب اين كه در تواريخ اسلامي آمده است: در همان زمان كه امام، اين نفرينها، را

كرد (يا با فاصله كمي) حجاج بن يوسف- آن جنايتكار بي نظير تاريخ- متولد شد

، البته پيش از به قدرت رسيدن حجاج نيز، مردم عراق و كوفه، كفاره جرايم خود را مي دادند، ولي در عصر حكومت حجاج، به اوج خود رسيد. بديهي است كه منظور از جمله (ابدلهم بي شرا مني) اين نيست كه من بدم و از من بدتر را بر آنها مسلط كن، بلكه اين، تعبيري است كه در مقايسه خوب مطلق با بد مطلق نيز گفته مي شود. در سوره فرقان بعد از اشاره به عذابهاي بسيار دردناك دوزخ مي فرمايد: (قل اذا لك خير ام جنه الخلد التي وعد المتقون)، بگو: آيا اين (عذابهاي دردناك) بهتر است يا بهشت جاويدان كه به پرهيزگاران وعده داده شده است؟. و به تعبير ديگر، نه كوفيان و مردم عراق، در آن عصر، خوب بودند كه امام بهتر از آنها را از خدا بخواهد و نه امام- العياذ بالله- بد بود كه خداوند، بدتر از او را بر آنها مسلط كند و در اين گونه موارد، صيغه افعل تفضيل، مفهوم معمول خود را از دست مي دهد و براي مقايسه دو چيز متضاد ذكر مي شود. اين نفرين امام، در حقيقت، شبيه نفريني است كه در قرآن مجيد، از پيامبر بزرگ الهي، نوح، نقل شده است: رب لا تذر علي الارض من الكافرين ديارا، پروردگارا! هيچ يك از كافران را بر روي زمين، باقي مگذار!. حضرت، سپس به نفرين خود چنين ادامه مي دهد: خد

اوندا! دلهاي آنها را ذوب كن آن گونه كه نمك در آب ذوب مي شود، اللهم مث قلوبهم كما يماث الملح في الماء. اين احتمال نيز وجود دارد

كه منظور از ذوب شدن قلب، هجوم انبوه غم و اندوهها بر دل باشد، به شكلي كه عواطف انسان را سخت جريحه دار كند، به گونه اي كه از آن تعبير شود به اين كه: قلب آب شده است. شبيه به اين معنا در خطبه 27 (خطبه جهاد) نيز آمده است كه امام عليه السلام مي فرمايد: و الله، يميت القلب و يجلب الهم من اجتماع هولاء القوم علي باطلهم و تفرقكم عن حقكم، به خدا سوگند! اين جريان، قلب انسان را مي ميراند و اندوه و غم به بار مي آورد كه آنها در مسير باطل خويش، متحدند و شما، در راه حق، پراكنده و متفرق. بديهي است كه منظور از آب شدن دلها، ضايع شدن عقل و هوش و درايت است. در واقع، مفهوم جمله، اين است كه عقل و هوش را به خاطر نافرمانيها و نفاق و دورويي و كوتاهي و كارشكني، از آنها بگير تا در زندگي، حيران و سرگردان شوند. اين تعبير، در آيات و روايات فراواني آمده است كه قلب، به معناي عقل و درايت و يا كانون عقل و درايت است. از جمله، در آيه 25 سوره انعام مي خوانيم: و جعلنا علي قلوبهم اكنه ان يفقهوه، ما، بر قلبهاي آنها، پرده ها ا

فكنديم تا آن (قرآن) را درك نكنند. در حقيقت، يكي از بزرگترين مجازاتهاي الهي- كه در قرآن مجيد و روايات، نسبت به افراد سركش و منافق به آن اشاره شده- همين مجازات است كه انسان، حقايق را آن چنان كه هست، نبيند و نشنود و درك نكند و در بيراهه ها، سرگردان و هلاك شود. سپس امام عليه السلام در آخرين جمله هاي اين خطبه، آرزو

مي كند كه اي كاش، به جاي انبوه لشكريان ضعيف و ناتوان، افراد كمي از قبيله بني فراس- كه به شجاعت و وفاداري معروف بودند- مي داشت، او مي فرمايد: آگاه باشيد! به خدا سوگند! دوست داشتم به جاي شما، يك هزار مرد سوار از قبيله بني فراس بن غنم (كه شجاع و وفا دارند) مي داشتم. (تا با كمك آنان، دشمنان حق و عدالت را بر سر جاي خود مي نشاندم)، (اما- و الله! لوددت ان لي بكم الف فارس من بني فراس بن غنم). سپس امام عليه السلام به اين شعر در وصف آنان متمثل مي شود: هنا لك، لو دعوت اتاك منهم فوارس مثل ارميه الحميم معناي شعر اين است كه اگر آنها را بخواني، سواراني مانند ابرهاي تابستاني، (سريع و تند)، به سوي تو مي آيند! و به گفته شاعر فارسي زبان: چو آن ابر سريع السير كم آب پي دشمن كشي بي صبر و بي تاب سپس امام عليه السلام (

خطبه را پايان داد) و از منبر فرودآمد، (ثم نزل عليه السلام من المنبر). قال السيد الشريف: اقول: الارميه جمع رمي و هو السحاب و الحميم، هاهنا، وقت الصيف. و انما خص الشاعر سحاب الصيف بالذكر لانه اشد جفولا و اسرع خفوفا، لانه لا ماء فيه. و انما يكون السحاب ثقيل السير لا متلائه بالماء، و ذلك لا يكون في الاكثر الا زمان الشتاء، و انما اراد الشاعر وصفهم بالسرعه اذا دعوا، و الاغاثه اذا الستغيثوا، و الدليل علي ذالك قوله: هنالك، لو دعوت، اتاك منهم.) مرحوم سيدرضي، در تفسير شعر بالا و تعبير ارميه الحميم چنين مي گويد: ارميه جمع رمي (بر وزن شقي) به معناي ابر است. و حميم، در اينجا، به معناي وقت

تابستان است. و اين كه شاعر، در اينجا، روي ابرهاي تابستاني تكيه كرده، به خاطر آن است كه آنها سريعتر و سبكبارترند، چرا كه آب چنداني همراه ندارند، ولي ابرهايي كه پر آبند، آهسته تر حركت مي كنند و اين، غالبا در فصل زمستان است. و منظور شاعر، اين بوده كه آنها را توصيف به سرعت در هنگام فراخواني و فريادرسي و هنگام طلب فريادرس بكند. و شاهد آن، مصرع نخست آن بيت شعر است. نكته ها: 1- بسر فرمانده خونريز معاويه مورخان اسلام، در اين نكته اتفاق نظر

دارند كه معاويه، براي پيشبرد اهداف خود، از مهره هايي استفاده مي كرد كه هيچ گونه شباهتي با صحابه و ياران پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نداشتند. از جمله آنها، بسر بن ارطاه بود كه به گفته ابن ابي الحديد، مردي سنگدل، و خشن و خونريز و كاملا بي رحم بود. معاويه، هنگامي كه باخبر شد كه گروهي از مردم يمن، سر به شورش برداشته اند و نامه دوستانه اي براي او نوشته اند، بسر را احضار كرد و به او دستور داد از راه حجاز و مدينه و مكه، به سوي يمن برود و به او گفت: به هر جا وارد شدي، كه از پيروان علي عليه السلام هستند، با خشونت تمام، با آنها، صحبت كن، به طوري كه بدانند راهي جز تسليم نيست. سپس، از خشونت زباني، خودداري كن و آنها را به بيعت با من دعوت كن! هر كس نپذيرفت، او را به قتل برسان و شيعيان علي عليه السلام را هر كجا يافتي، از دم شمشير بگذران!. او، دستور معاويه را، دقيقا، اجرا كرد. هنگامي كه وارد مدينه شد، خطبه اي خواند و

دشنام بسياري به مردم مدينه داد و آنها را تهديد كرد و داستان كشته شدن عثمان را به خاطر آنان آورد و همه را مقصر شمرد و آن قدر تهديد كرد كه همه مردم با شناختي كه از او داشتند، در وحشت عظيمي فرورفتند. سپس مردم

را به بيعت با معاويه دعوت كرد. گروهي، با او بيعت كردند. او، خانه هاي بسياري را سوزاند و حتي به اصحاب پيامبر نيز رحم نكرد و گفت: اگر با معاويه بيعت نكنند، قطعا، كشته مي شوند. و به اين ترتيب، بر مدينه مسلط شد و سپس به مكه آمد و آنها را تهديد كرد و از مخالفت برحذر داشت و گفت: اگر از در خلاف درآييد، ريشه هاي شما را قطع مي كنم و خانه ها را ويران و اموالتان را غارت خواهم كرد. در طائف نيز همين كار را انجام داد. از آنجا به نجران آمد. مسيحيان نجران را نيز شديدا تهديد كرد و گفت: اگر خلافي از شما به من رسد، كاري مي كنم كه نسل شما، قطع شود و خانه ها و زمينهاي كشاورزيتان، ويران گردد. او، همين برنامه را ادامه داد تا به صنعا رسيد و همانطور كه در سابق اشاره كرديم، از طريق ارعاب و تهديد و كشتار وسيع و وحشتناك، بر صنعا و يمن مسلط شد. هنگامي كه خبر به علي عليه السلام رسيد، جاريه بن قدامه سعدي را، با دو هزار نفر، به سوي يمن فرستاد. مردم يمن كه به علي عليه السلام وفادار مانده بودند، با ورود جاريه و سربازانش، قوت قلب پيدا كرده و به ضد طرفداران معاويه قيام كردند. آنها از شهرها گريخته، به كوهها پناه بردند. شيعيان

علي عليه السلام آن

ها را تعقيب و جمع آنان را متلاشي كردند و در تعقيب بسر حركت كردند. بسر كه جان خود و يارانش را در خطر ديد، هر روز از جايي به جاي ديگر فرار مي كرد و به هر جا كه مي رسيد، مردمي كه اعمال اين مرد خونخوار را ديده بودند، ضد او مي شوريدند. سرانجام، توانست از چنگ مردم بگريزد و خود را به معاويه برساند و به اصطلاح پيروزيهاي خود را براي او شرح دهد و گفته مي شود كه او، در اين ماجرا، سي هزار نفر را به قتل رساند و گروهي را به آتش كشيد و سوزاند. در حديثي آمده است كه علي عليه السلام بسر را با اين عبارت نفرين كرد: خداوندا! اين مرد دينش، را به دنيا فروخته و بي حرمتي، فراوان كرده و اطاعت مخلوق گنهكاري را، بر اطاعت تو، مقدم داشته است. خداوندا! او را نميران جز اين كه عقل را از او بگيري (و رسواي خاص و عام كني.) و لحظه اي، رحمت خود را نصيب او نكن … ! چيزي نگذشت كه بسر حالت وسواس شبيه جنون پيدا كرد و عقل خود را از دست داد. پيوسته، هذيان مي گفت و مرتب مي گفت شمشيري به من بدهيد كه من افراد را با آن بكشم. مردم، يك شمشير چوبي به او دادند و مشك باد كرده اي نزد او مي گذاردند و او، با آن شمشير چوبي، آن قدر بر آن مزد تا بيهوش مي شد. حتي بعضي

گفته اند كه در آخر عمر، به قدري عقل خود را از دست داده بود كه قاذورات مي خورد و وقتي هم كه دست او را مي بستند، باز خود را

بر قاذورات مي افكند و مي خورد و با همين حال از دنيا رفت. مسعودي، در مروج الذهب، بعد از نقل اين داستان مي افزايد كه بسر به مردم مي گفت: شما مرا از خوردن قاذورات منع مي كنيد در حالي كه دو فرزند ابن عباس- كه مظلومانه به دست من كشته شدند- اينها را به خورد من مي دهند. 2 - عوامل پيروزي و شكست ملت ها امام عليه السلام در اين خطبه، در عبارات كوتاه و بسيار پر معنايي، عوامل پيروزي و شكست اقوام و ملتها را بيان فرموده كه نه تنها، در مورد ماجراي مردم عراق و حجاز و يمن و داستان بسر بن ارطاه، صادق است كه در هر عصر و زماني، مي تواند معتبر باشد. نخست، از وحدت كلمه سخن مي گويد كه سبب تقويت نيروها و انسجام و همبستگي و كارآيي آنها است. وحدت كلمه، همان چيزي است كه از مهمترين عوامل پيروزي سربازان اسلام در عصر پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بر دشمنان نيرومند و مجهز بود و همان چيزي است كه آثار آن را در عصر و زمان خود، در ميان اقوام و ملتها مي بينيم. گروههاي اندكي را مي بينيم كه در سايه انسجام و اتحاد، بر

دشمنان خود كه بسيار از آنها فزونتر بودند، اما نفاق و پراكندگي بر آنها حاكم بود، پيروز شدند. قرآن مجيد، وحدت كلمه مسلمانان را، يكي از معجزات پيامبر اسلام معرفي كرده است و وحدت مسلمانان را كه در سايه ايمان، در عصر پيامبر، به وجود آمد، از نعم بزرگ الهي دانسته و اختلاف و پراكندگي و نفاق را هم رديف عذابهاي زميني و آسماني مي شمرد. حضرت، مساله انضباط و

تمركز رهبري و مديريت را به عنوان عامل ديگري ذكر مي كند كه آن نيز، مكمل اصل اتحاد و همبستگي است. در عصر خود، انقلابهايي را ديديم كه پيروز شدند و انقلابهاي ديگري به شكست انجاميدند. و دليل واقعي آن پيروزي، وحدت رهبري، و دليل اين شكست، تعدد و پراكندگي مراكز تصميم گيري بود. حضرت، مساله امانت را، سومين عامل شمرده است. بي شك، هيچ قوم و ملتي، روي سعادت و پيروزي را نخواهد ديد، مگر اين كه امكاناتش را به خوبي حفظ كند و از آنها حداكثر استفاده را نمايد. و اين امر، ممكن نيست، مگر اين كه آحاد مردم، امانتدار باشند و در حفظ امكانات اجتماعي خود، بكوشند. و بالاخره، حضرت، چهارمين عامل پيروزي را، اصلاح طلبي فرد فرد جامعه ذكر مي كند. به تعبيري ديگر، تا مردم، مصالح جامعه را در نظر نگيرند و

منافع شخصي خود را فداي آن نكنند و در اصلاح اجتماع خويش نكوشند، هرگز بر مشكلات پيروز نمي شوند و در چنگال دشمن، ضعيف و زبون و ناتوان خواهند بود. آنهايي كه فساد جامعه را به قيمت منافع خود مي خرند، هم جامعه را ويران مي كنند و هم خانه خود را. بنوفراس بن غنم كيانند؟ ابن ابي الحديد، در شرح نهج البلاغه خود درباره آنها مي نويسد: آنها، يكي از قبايل عرب بودند كه به شجاعت اشتهار داشتند. يكي از سران معروف آنها، شجاع مشهور، ربيعه بن مكدم بود كه در حيات و مرگش حامي زنان و كودكان بود و مي گويند: او، تنها كسي است كه بعد از مرگ خود نيز به حمايت مظلومان برخاست. داستان اين حمايت، چنين است كه گروهي از سواران بني سليم به او حمله كردند،

در حالي كه جمعي از زنان و كودكان، با او بودند و او، تنها، مدافع آنان بود. او، به مقابله برخاست. دشمنان، تيري به سوي او رها كردند كه بر قلبش نشست و مي خواست به زمين سقوط كند، ولي نيزه خود را به زمين زد و بر آن تكيه كرد و تا مدتي بر بالاي مركب بي حركت ماند و به زنان و كودكان اشاره كرد كه هر چه سريعتر خود را به قبيله برسانند. بني سليم كه از شجاعت او در هراس بودند، به گمان اين كه هنوز زنده است، نزديك

نيامدند. كم كم از عدم تحرك او، نسبت به حيات وي، ظنين شدند. يكي از آنان، تيري به اسب او پرتاب كرد، اسب به زمين افتاد و معلوم شد كه مدتي قبل از آن، جان داده است، ولي اين، در حالي بود كه زنان و كودكان، خود را به قبيله رسانده بودند و از اسارت دشمنان، جان سالم به در برده بودند. در كتاب بلوغ الادب، نيز آمده است كه هر نفر از شجاعان اين قبيله، با ده نفر از مردان شجاع قبايل ديگر، برابري داشته است و آنها شجاعترين قبايل عرب محسوب مي شدند. جالب اين كه سربازان امام عليه السلام در كوفه، بالغ بر دهها هزار نفر، بلكه به روايتي، يكصد هزار نفر بودند ولي امام عليه السلام آرزو مي كند همه آنها، تبديل به يك هزار نفر از شجاعان قبيله بني فراس شوند و اين نشان مي دهد كه تا چه حد، لشكر كوفه، بي استقامت و بي كفايت بودند و تا چه حد، مردان قبيله بني فراس، شجاع و پر استقامت. آنها، علاوه بر شجاعت ذاتي، در سايه ايمان به اسلام، شجاعت

بيشتري يافتند. همانگونه كه قرآن مي گويد: (كم من فئه قليله غلبت فئه كثيره باذن الله). چه بسيار گروههايي كه به فرمان خدا، بر گروههاي عظيمي پيروز شدند.

خطبه 026-اعراب پيش از بعثت

[صفحه 103]

امام عليه السلام در اين خطبه حال اعراب و چگونگي حيات و معيشت آنان را در پيش از بعثت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بيان مي دارد. آنگاه به شرح حال خويش در سالهاي قبل از بيعت مسلمين با وي، مي پردازد. خطبه در يك نگاه: در اين كه انگيزه امام از ايراد اين خطبه (يا به تعبير ديگر، نگارش اين نامه چه بوده است)، بعضي از محققان، معتقدند كه بعد از اشغال مصر از سوي عمال معاويه و شهادت محمد بن ابي بكر، گروهي، از آن حضرت خواستند تا نظر خود را نسبت به خلفاي گذشته، بيان فرمايند. حضرت، در پاسخ فرمود: آيا حالا، موقع اين سوال است؟ مگر خبر نداريد كه مصر اشغال شده و شيعيان مرا كشته اند (چرا مسائل واجب و حياتي را رها كرده، به مسائلي كه وقت براي آن بسيار است، خود را مشغول كرده ايد)؟ سپس فرمود: من، نامه اي به دست شما مي دهم كه پاسخ سوالات شما در آن است، ولي از شما مي خواهم كه حقوق از دست رفته مرا حفظ كنيد. گاه، تصور مي شود كه ذيل اين خطبه كه دعوت به جهاد مي كند، منافات با اين سخن دارد و نشان مي دهد كه اين كلام، قبل از جنگ صفين از آن حضرت صادر شده است، ولي ممكن است كه اين سخن، اشاره به جنگي باشد كه حضرت، قبل از شهادت

خود، مردم را براي آن آماده مي ساخت، هر چند حادثه دردناك شهادت ايشان، مانع

از اقدام به آن جنگ شد. به هر حال، اين خطبه، از سه بخش تشكيل شده است: بخش نخست، به وضع عرب در عصر جاهليت و در آستانه بعثت پيغمبر اكرم اشاره مي كند و نشانه مي دهد كه آنها گرفتار چه بدبختيها و مشكلات عظيمي بودند كه به بركت ظهور پيامبر اسلام، از آن رهايي يافتند. در بخش دوم، به حوادث بعد از رحلت پيامبر اشاره مي كند كه چگونه حق مسلم آن حضرت، يعني خلافت را از وي گرفتند و او را تنها گذاشتند و امام عليه السلام (براي حفظ اسلام و قرآن) سكوت كرد، در حالي كه سخت نگران و ناراحت بود. در بخش سوم، به داستان بيعت مشروط عمرو بن عاص با معاويه اشاره مي كند كه به آن همه صدمات جاني و مالي و اخلاقي بر مسلمانان منجر شد و در پايان خطبه، دستور مي دهد كه براي كوتاه كردن دست آن گروه ظالم و ستمگر، آماده نبرد شوند. ترجمه: خداوند، محمد صلي الله عليه و آله و سلم، را به رسالت مبعوث كرد، تا جهانيان را بيم دهد و امين آيات او باشد در حالي كه شما جمعيت عرب، بدترين آئين را داشتيد و در بدترين سرزمينها و در ميان سنگهاي خشن و مارهاي فاقد شنوايي (كه از هيچ چيز نمي ترسيدند و خط

رشان بسيار زياد بود) زندگي مي كرديد و آبهاي آلوده مي نوشيديد و غذاهاي بسيار ناگوار مي خورديد و پيوسته خون هم را مي ريختيد و پيوند با خويشان را قطع مي كرديد (و دختران را زنده به گور مي كرديد و پسران خود را به قتل مي رسانديد) بتها، در ميان شما، برپا بود و گناهان، سراسر وجودتان را

فراگرفته بود. شرح و تفسير: عرب در عصر جاهليت در اين بخش از خطبه، امام عليه السلام به سراغ وضع عرب جاهلي مي رود و ترسيم بسيار گويايي از زندگي آنها، در چهار بعد فكري و عاطفي و اقتصادي و اجتماعي، ارائه مي دهد كه اگر تمام كتابهايي را كه درباره وضع عرب جاهلي نوشته شده است، بررسي كنيم، چيزي بيش از آن چه در اين خلاصه آمده، در آنها نخواهيم يافت. انتخاب اين بحث، در آغاز خطبه، ظاهرا به اين دليل است كه امام عليه السلام مي خواهد گذشته قبل از اسلام مردم را، به خاطرشان بياورد تا آن را با وضعي كه بعد از بعثت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم پيدا كردند، مقايسه كنند و قدر و ارزش آن را بشناسند و اين سرمايه گرانبها را با اختلافات و پراكندگيها و پيروي از هوا و هوس، از دست ندهند، چرا كه ارزش نعمتها، تنها، در مقايسه با فقدان آنها روشن و آشكار مي ش

ود. حضرت، در آغاز مي فرمايد: خداوند، محمد صلي الله عليه و آله و سلم، را به رسالت مبعوث كرد تا جهانيان را بيم دهد (و از كيفر الهي كه در انتظار طاغيان و منحرفان از راه حق و عدالت است، بترساند) و او را امين بر آيات كتاب خود قرار دهد، (ان الله بعث محمدا صلي الله عليه و آله و سلم، نذيرا للعالمين و امينا علي التنزيل.) قابل توجه اين كه امام عليه السلام در اين جمله، فقط، بر نذير (بيم دهنده) بودن پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم تكيه كرد، با اين كه مي دانيم آن حضرت، هم بشير است

و هم نذير، همان گونه كه در قرآن مجيد، كرارا، اين دو صفت، كنار هم قرار گرفته اند: (يا ايها النبي انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا)، اي پيامبر! ما، تو را به عنوان گواه و بشارت دهنده و بيم دهنده فرستاديم. و آيات ديگر. ولي از آنجا كه انگيزه حركت به سوي انجام دادن وظايف و پرهيز از تخلفات، غالبا، مجازاتها است، بيشتر روي عنوان نذير تكيه مي شود. به همين دليل، در بسياري از آيات قرآن، در مورد پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و ساير انبياء روي عنوان نذير تكيه شده است و در هيچ مورد، به تنهايي تكيه بر عنوان بشير (بشارت دهنده) ديده نمي شود. در قو

انين دنياي امروز نيز ضامن اجرا، هميشه، نوعي مجازات و كيفر است و بسيار كم، از مسائل تشويقي به عنوان ضامن اجرا استفاده مي شود. به هر حال، هدف نهايي از انذار، احساس مسووليت در برابر وظايف و تكاليفي است كه بر عهده انسان قرار دارد. اين نكته را نبايد فراموش كرد كه نذير بودن پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم براي تمام مردم جهان است و اين، به خوبي نشان مي دهد كه دين اسلام، دين جهاني و جاوداني است چرا كه عالمين مفهوم گسترده اي دارد كه همه افراد بشر را، در هر مكان و هر زمان، شامل مي شود. تعبير امينا علي التنزيل، اشاره ضمني به مقام عصمت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم دارد كه او، امانت كتاب الهي را به خوبي حفظ مي كند و بدون كمترين تغيير، به تمام مردم عالم مي رساند. حضرت، سپس به شرح حال عرب،

در زمان جاهليت، ضمن ده جمله كوتاه و پرمعنا- كه اشاره به چهار محور مي كند- پرداخته، چنين مي فرمايد: اين، در حالي بود كه شما جمعيت عرب، بدترين دين و آئين را داشتيد، (و انتم- معشر العرب!- علي شر دين) چه آئيني بدتر از بت پرستي؟ انسان عاقل و هوشيار، قطعه سنگ و يا چوبي را با دست خود بتراشد و در برابر آن سجده كند و مقدرات خود را ب

ه دست او بداند و در مشكلات و گرفتاريها به آن پناه برد؟ يا بتهايي از خرما بسازد و در برابر آن سجده كند و سپس در قحط سالي، آن را بخورد؟! اضافه بر اين انحراف بزرگ، آئين آنها، مملو از خرافات و عقايد احمقانه و دور از منطق بود كه در كتابهاي تاريخ عرب جاهلي، مشروحا آمده و در بحث نكات، اشاره اي به آن خواهد شد. اين، در بعد عقايد و افكار. و بعد، امام عليه السلام به وضع رقت بار زندگي اقتصادي آنها اشاره كرده مي فرمايد: شما، در بدترين خانه و سرزمين و در ميان سنگهاي خشن و مارهاي فاقد شنوايي (كه از هيچ چيز نمي ترسيدند و خطرشان بسيار زياد بود) زندگي مي كرديد و آبهاي آلوده مي نوشيديد و غذاهاي بسيار ناگوار مي خورديد، (و في شر دار منيخون بين حجاره خشن و حيات صم، تشربون الكدر و تاكلون الجشب). تعبير به شردار، (بدترين خانه)، در مورد محل سكونت اعراب جاهلي، با اين كه بسيار از آنان، (مخصوصا مخاطبان علي عليه السلام در اين خطبه) در مكه يا مدينه مي زيستند، ممكن است بدين جهت باشد كه اين دو شهر، چهره معنوي خود را به كلي از دست داده

بودند و به كانون بت پرستي و شرارت و فساد، مبدل شده بودند. طوفان شن و بادهاي سوزان و بيابانهاي خشك و بي آب و

علف، آنها را احاطه كرده بود. اگر مختصر آبي در اعماق چاههاي كم آب يا غديرهايي (آبگيرهايي) كه باقيمانده باران و رگبار را در خود جاي داده بود، پيدا مي شد، آن قدر بر اثر وزش باد و يا دخالت افراد، آلوده مي شد كه انسان، از نوشيدن آن تنفر داشت، ولي آنها، به حكم اجبار، مي نوشيدند. غذا و خوراك آنها، چيزي بهتر از اين نبود. يكي از شارحان نهج البلاغه نقل مي كند كه از عربي پرسيدند: اي الحيوانات تاكلون في الباديه؟ شما از چه حيواناتي در بيابان استفاده مي كنيد؟. او در جواب گفت: تاكل كل ما دب و درج الا ام جبين، ما، هر موجودي را كه بجنبد و روي زمين حركت كند، مي خوريم، مگر ام جبين را. تعبير به حيات صم (مارهاي كر) يا به خاطر آن است كه ناشنوايي آنان سبب جسارت شديد آنان بوده، يا زهر خطرناكتري داشته اند. در بخش سوم- كه به وضع رقت بار اجتماعي و ناامني آنها اشاره شده- امام عليه السلام مي فرمايد: شما، پيوسته، خون هم را مي ريختيد (نه تنها بر دشمن رحم نمي كرديد كه بر خودتان نيز ترحم نداشتيد)، و تسفكون دمائكم. تعبير به فعل مضارع در تسفكون دمائكم مانند جمله هاي ديگر اين فراز، دليل بر استمرار اين نابسامانيها در ميان آنان است. در واقع، خون

ريزي آنها، نياز به دليل روشني نداشت و با كوچكترين بهانه، شمشيرها را مي كشيدند و به جان هم مي افتادند و روزها، بلكه گاهي ماهها و سالها، با بهانه كوچكي، جنگ را ادامه

مي دادند. مطالعه جنگهاي معروف فجار- كه بعدا به آن اشاره خواهد شد- نشان مي دهد كه چگونه آن مردم جاهل و بي خبر، با اندك چيزي، به جان هم مي افتادند و خون هم را مي ريختند. حضرت، سپس در چهارمين قسمت، اشاره به وضع وحشتناك عاطفي آنان كرده مي فرمايد: شما، پيوند خويشاوندي خود را پيوسته قطع مي كرديد، (و تقطعون ارحامكم.) اين جمله، در واقع، به مساله وئاد يعني، كشتن و زير خاك كردن دختران اشاره دارد، چرا كه آنها، دختر را مايه ننگ و بدبختي مي پنداشتند و آن كس كه صاحب دختر مي شد، گاه، از شدت سرافكندگي، تا مدتي از قوم و قبيله خود، فرار مي كرد، همان گونه كه در دو آيه 58 و 59 سوره نحل آمده است: (و اذا بشر احدهم بالانثي ظل وجهه مستودا و هو كظيم يتواري من القوم من سوء ما بشر به ايمسكه علي هون ام يدسه في التراب الاساء ما يحكمون)، هنگامي كه به يكي از آنها بشارت دهند كه دختر نصيب تو شده، صورتش (از فرط ناراحتي)، سياه مي شود و به شدت خشمگين مي گردد. به خاطر بشارت بدي كه به

او داده شده، از قوم و قبيله خود متواري مي گردد (و نمي داند) آيا او را با قبول ننگ نگه دارد يا در خاك پنهانش كند؟ چه بد حكم مي كنند! گاه، در كشتن فرزندان، به دختران قناعت نمي كردند و پسران خود را كه سرمايه زندگيشان محسوب مي شد، به خاطر ترس از فقر، مي كشتند. به همين دليل، قرآن مجيد، آنها را از اين كار نهي مي كند و در آيه 31 سوره اسراء مي فرمايد: (و لا تقتلوا اولادكم خشيه املاق نحن نرزقهم و اياكم)، فرزندان

خود را از ترس فقر به قتل نرسانيد، (زيرا) ما آنها و شما را روزي مي دهيم. حتي گاه، پدر، فرزند را به بهانه كوچكي مي كشت و گاه پسر، پدر را و برادران، برادر را. قطع رحم، در شكل بسيار وحشتناكي، در ميان آنها حكمفرما بود. در پايان اين سخن، با ذكر دو جمله، مفاسد معنوي و مادي اجتماع آنها را خلاصه مي فرمايد و مي گويد: بتها، در ميان شما، برپا بود و گناهان، سراسر وجودتان را فراگرفته بود، الاصنام فيكم منصوبه و الاثام بكم معصوبه. تعبير منصوبه گويا، اشاره به اين نكته است كه آنها، نه تنها از بت پرستي شرم نداشتند، بلكه به آن افتخار مي كردند و در گوشه و كنار جامعه خود، بتها را برپا داشته بودند. معصوبه، از ماده عصب (رشته اي كه ا

ستخوانها و عضلات را به هم پيوند مي دهد) گرفته شده و در اينجا، اشاره است به انواع گناهاني مانند خونريزي و آدم كشي و قطع رحم و تجاوز به نواميس و غارت اموال و آلودگي به قمار و شراب و فحشاء و … كه تمام وجود عرب جاهلي را فراگرفته بود. به اين ترتيب، امام عليه السلام در اين جمله هاي كوتاه، اشاره به انحرافات عقيدتي و اخلاقي و مشكلات اقتصادي و عاطفي جامعه آنها كرده و انحطاط آنها را در اين چهار محور بيان مي فرمايد كه هر كدام، داستان مفصل و ويژه اي دارد. نكته ها: 1- دورنمايي از عصر جاهليت بحث درباره دوران جاهليت و مسايل مختلف مربوط به آن، از مباحثي است كه براي شناخت اسلام و عظمت پيامبر، بسيار لازم است. دانشمندان و مورخان اسلام، سعي كردند كه تمام مسائل مربوط به

آن دوران را جمع آوري كنند. ما، در شرح خطبه دوم نيز اشاراتي به اين مساله داشتيم، ولي از آنجا كه امام عليه السلام در فراز نخست خطبه مورد بحث، اشارات پر معنايي به آن موضوع كرده است، لازم است نكات تازه اي را در زمينه محورهاي چهارگانه اي كه امام عليه السلام در اين فراز مورد توجه قرار داده است، يادآور شويم: (الف): در مورد اعتقادات خرافي آنها، سخن بسيار است. بت پرست

ي، بر تمام جامعه آنها حاكم بود، اعم از بتهايي كه همه قبايل به آن احترام مي گذاشتند و در خانه كعبه نصب شده بود و بتهاي قبيلگي و بتهاي خانوادگي، بتهايي كه به اشكال مختلف ساخته بودند و بتهايي كه بدون شكل بودند و مثلا قطعه سنگي، آن را تشكيل مي داد. فرشتگان را، دختران خدا مي پنداشتند، در حالي كه خودشان از دختر شديدا متنفر بودند. قيامت را انكار مي كردند و بسياري از آنها، براي انجام هر كار مهمي، با بتها، مشورت مي كردند. طريق مشورت آنها با بتها، اين بود كه چوبه هاي تيري را كه روي آنها افعل و لا تفعل نوشته بودند، زبان بت مي انگاشتند و آنها را در كيسه اي ريخته، به هم مي زدند و يكي را بيرون مي آوردند و آن را، به عنوان فرمان بت، واجب العمل مي پنداشتند. اعتقادات آنها به خرافاتي مانند، غولهاي بياباني و پرنده هاي شوم و مبارك و امور ديگري از اين قبيل، سايه شومي بر افكار آنها افكنده بود. (ب): در محور دوم، يعني وضع دردناك اقتصادي آنها، همين بس كه نه تنها دختران، بلكه پسران را كه سرمايه زندگي آنها محسوب مي شد، از ترس فقر، به زير خاك مي كردند. درآمد بسياري

از آنها، از طريق غارتگري و چپاول اموال ديگران و غافله ها بود. پاهاي برهن

ه اندام نيمه عريان بسياري از آنان، از فقر اقتصادي حاكم بر آنها حكايت مي كرد و اگر يكي از آنها صاحب لباس ساده اي مي شد، افتخار مي كرد كه لباسي دارد كه هم تابستانه است و هم بهاره و هم زمستانه! من يك ذابت فهذا بتي مقيظ مصيف مشت! (ج): در مورد وضع عاطفي آنها همين بس كه آنها بر هيچ كس و هيچ چيز رحم نمي كردند و به گفته ابن خلدون، به خاطر طبيعت توحشي اي كه داشتند، آن چنان تمايل به غارتگري و فساد داشتند كه هر چيزي را كه به دستشان مي افتاد، غارت مي كردند و از اين كار خود لذت مي بردند آنها، رزق خود را در سايه نيزه هايشان مي دانستند و حد و مرزي براي غارت اموال قائل نبودند. نقل مي كنند يكي از آنها از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم توصيف بهشت و نعمتهاي بهشتي را شنيد. پرسيد آيا در آنجا جنگ و خونريزي وجود دارد و هنگامي كه جواب منفي شنيد، گفت: اذن لا خير فيها، بنابراين فايده اي ندارد. در بعضي از تواريخ آمده است كه در ميان اعراب جاهلي، يك هزار و هفتصد جنگ رخ داد، كه بعضي از آنها يكصد سال يا بيشتر ادامه داشت و نسلهاي متعددي آمدند و رفتند و آتش جنگ همچنان زبانه مي كشيد. و چه بسا اين جنگهاي طولاني، به بهانه هاي واهي و

بي ارزش رخ مي داد. عرب جاهلي، معتقد بود كه خون را جز خون نمي شويد، بلكه گاهي بابت يك موضوع كوچكي چندين برابر انتقام مي گرفتند. در بعضي از تواريخ آمده است كه مردي

به نام شنفري به خاطر اهانتي كه از طرف فردي كه از قبيله موسوم به سلامان، به او شد، با خود عهد كرد كه يكصد نفر را از آنان به قتل برساند. نود و نه نفر را كشت و فرار كرد و همچنان در فكر نفر صدم بود كه از دنيا رفت. تصادفا، جمجمه او به فردي از همان قبيله اصابت كرد و او را از پاي درآورد. اهل قبيله او گفتند: او، به عهدش وفا كرد و انتقام خود را گرفت. ممكن است كه بعضي از اين داستانها، مبالغه آميز باشد، ولي به هر حال، نشان مي دهد كه آنها در چنان شرايطي زندگي مي كردند كه اين گونه داستانها، متناسب حالشان بود. (د): در بعد مفاسد اجتماعي نيز وضع بسيار اسفناكي داشتند. زندگي آنها آميخته با شراب بود تا آنجا كه لفظ تجارت در عرف آنها در معناي شراب فروشي تفسير مي شد. شجاعت را به معناي آدم كشي، و غيرت و عفت را به معناي پنهان كردن نوزادان دختر در زير خاك تفسير مي كردند. آنها، به سه چيز عشق مي ورزيدند: زن و شراب و جنگ. يكي از شعراي آنها مي گويد: اذا مت فادفني الي جنب كرمه

تروي عطامي بعد موتي عروقها و لا تدفنني في الفلات فانني اخاف اذا مامت الا اذوقها هنگامي كه مردم، مرا، در كنار درخت انگوري دفن كنيد، تا ريشه هاي آن استخوان مرا (از شرابش) سيراب كند! مرا، هرگز در بيابان دفن نكنيد، از اين مي ترسم كه بعد از مردن، آن را بچشم! آنها معتقد بودند كه بايد دوستان و هم پيمانان خود را ياري كنند، خواه حق بگويند يا باطل. قمار، در ميان

آنها، چنان گسترش يافته بود كه گاه، زنان خود را در قمار مي باختند. زنان آلوده، در ميان آنها به قدري زياد بود و آشكارا افراد را به سوي خود دعوت مي كردند كه گروهي از آنها، بر در خانه خود، پرچمي نصب مي كردند تا مردان هوسباز را به سوي خود بكشانند. اينها را، ذوات الاعلام (زنان صاحب پرچم) مي ناميدند. و از اين گونه مفاسد، در ميان آنها، بسيار بود كه ذكر همه آنها به طول مي انجامد. آري، عرب جاهلي، چنين بود و خداوند به بركت اسلام، آنها را نجات داد. نه تنها از خرافات و بت پرستي و عقايد منحط رهايي يافتند، بلكه وضع اجتماعي و اقتصادي و عاطفي آنها نيز دگرگون شد و از اين انسانهاي نيمه وحشي، افرادي ساخته شد كه نمونه اتم انسانيت بودند، همانند ابوذرها و مقدادها و عمارها و بل

الها. عظمت رسالت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در همين مقايسه، روشن مي شود. مشاهده ظهور آثار جاهليت در عصر و زمان ما، در اشكال وسيعتر و وحشتناكتر- به خاطر جدا شدن از تعليمات انبياء، مخصوصا تعليمات پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم- گواه ديگري بر عظمت رسالت آنها است. 2- بدترين خانه ها يا بهترين خانه ها نكته قابل توجه اين كه در خطبه مورد بحث، محل زندگي عرب جاهلي را بدترين خانه ها و سرزمين توصيف فرموده، در حالي كه در توصيف همان عصر و زمان، در خطبه دوم تعبير به (خير دار و شر جيران، بهترين خانه با بدترين همسايگان) آمده است و با توجه به اين كه سرزمين مكه، در هر دو عبارت، مورد توجه بوده،

تضادي به نظر مي رسد، اما كمي دقت، نشان مي دهد كه هيچ تضادي در ميان اين دو نيست. سرزمين مكه، ذاتا، كانون بهترين خانه، يعني خانه كعبه بود، ولي بالعرض، تمام اين سرزمين مقدس و حتي خانه خدا، آلوده به شرك بت پرستي و مفاسد اخلاقي شده بود. بنابراين، از يك نظر، بهترين خانه بود و از نظر ديگر، بدترين خانه.

[صفحه 115]

ترجمه: من، نگاه كردم و ديدم (براي گرفتن حق خود و مسلمانان) يار و ياوري جز خاندانم ندارم (به همين دليل، قيام نكردم، چرا كه) به مرگ آنان راضي نشدم و اين، در حالي بود كه چشم، بر خاشاك فروبستم و با گلويي كه استخوان در آن گير كرده بود (جرعه تلخ حوادث را) نوشيدم و بر نوشيدن اين جرعه- كه تلختر از حنظل بود- شكيبابي كردم. شرح و تفسير: صبر جانكاه امام عليه السلام در اين فراز از خطبه، به حوادثي كه بعد از رحلت پيامبر اسلام واقع شد، مخصوصا، داستان خلافت، اشاره كوتاه و پرمعنايي مي كند و دليل قيام نكردن خود را براي گرفتن حق مسلم خويش، يعني خلافت رسول الله- كه در واقع حق مسلمانان بود- بيان مي كند، مي فرمايد: من، نگاه كردم و ديدم (براي گرفتن حق خود و مسلمانان) يار و ياوري جز خاندانم ندارم، فنظرت فاذا ليس لي معين الا اهل بيتي. واضح است كه قيام در مقابل آن گروه متشكل- كه به شهادت تواريخ، قبل از رحلت پيامبر اسلام، براي نيل به خلافت، برنامه ريزي كرده بودند- به اتكاي چند نفر و ياوراني معدود و محدود، با هيچ منطقي سازگار نبود، زيرا چنين قيامي نه تنها به نتيجه نمي رسيد، بلكه سبب

مي شد گروهي از بهترين افراد خاندان

پيامبر نيز كشته شوند و به علاوه، ممكن بود اين درگيري، سبب شود كه شكافي در ميان مسلمانان ايجاد گردد و منافقان- كه در انتظار چنين حوادثي بعد از رحلت پيامبر بودند- از آن بهره گرفته، موجوديت اسلام را به خطر بيندازند. به همين دليل، امام، سكوت دردآلود را، بر قيامي كه اين همه خطر داشت، ترجيح داد. به همين دليل، امام، در ادامه سخن خويش مي فرمايد: من قيام نكردم، چرا كه به مرگ آنان راضي نشدم و اين، در حالي بود كه چشم بر خاشاك فروبستم و با گلويي كه استخوان در آن گير كرده بود (جرعه تلخ حوادث را) نوشيدم و بر نوشيدن اين جرعه- كه تلختر از حنظل بود- شكيبايي كردم، و اغضيت علي القذي، و شربت علي الشجا، و صبرت علي اخذ الكظم، و علي امر من طعن العلقم. نكته ها: 1- طوفانهايي كه بعد از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم رخ داد اين تعبيرات، همانند تعبيراتي است كه در خطبه سوم، خطبه شقشقيه آمده است، بلكه از آن شديدتر است و نشان مي دهد كه علي عليه السلام در آن دوران 25 ساله اي كه او را از تصدي خلافت پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم باز داشته بودند، ساعتها و روزهاي بسيار تلخ و دردناكي را مي گذارند. نه به خاطر اين كه در راس حكومت نيست،

چرا كه خودش، صريحا، بي اعتنايي خويش را به اين امر، در خطبه هاي متعدد بيان كرده و روشن ساخته است كه اين مقام، تنها، يك مسووليت الهي است، نه وسيله اي براي افتخار و مباهات، بلكه براي اين، شديدا،

ناراحت بود كه مي ديد، مردم، تدريجا از روح اسلام دور مي شوند و بسياري از سنن جاهلي، زنده مي شود و سرانجام همان شد كه تاريخ نشان داد، يعني معاويه به حكومت رسيد و خلافت رسول الله را به نوعي سلطنت خودكامه پر زرق و موروثي تبديل كرد و بعد از او يزيد و يارانش بر آن تخت نشستند. و مرتكب اعمالي شدند كه در بدترين حكومتهاي خودكامه كم نظير است. تعبيرات پرمعناي امام عليه السلام در اين جمله ها، نشان مي دهد كه چگونه تبليغات گسترده و شديد سردمداران حكومت، از يك سو، و تهديد و ارعاب مردم، از سوي ديگر، امام عليه السلام را كه شايسته ترين فرد براي خلافت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بود و از سوي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نيز براي همين منصب تعيين شده بود، به انزوا كشاند تا آنجا كه جز اهل بيتش، كسي، به عنوان يار و ياور، براي او باقي نمانده بود! در حديث معروفي كه مورخان نقل كرده اند، مي خوانيم كه علي عليه السلام مي فرمود: لو وجدت اربعي

ن ذوي عزم لقاتلت، اگر چهل نفر از افراد با اراده و مصمم مي يافتم، همراه آنها، پيكار مي كردم (و اجازه نمي دادم حكومت اسلامي را از مسيري كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم تعيين كرده بود، منحرف سازند). و نيز اين تعبيرات نشان مي دهد كه حاميان خلافت، حتي از كشتن اهل بيت امام عليه السلام نيز ابا نداشتند چرا كه مي فرمايد: فضننت بهم عن الموت، من، دريغ داشتم كه آنان را به كام مرگ بفرستم. و اين، به راستي عجيب و وحشتناك است! هر چند اين گونه مسائل

مهم اخلاقي، در عالم سياست و حكومت، شگفت انگيز نيست! اين احتمال نيز وجود دارد كه حاميان متعصب خلافت، منتظر بهانه اي بودند تا فرزندان امام عليه السلام را كه احتمال جانشيني آنان را در آينده مي دادند، از ميان بردارند تا كسي براي تصدي پست خلافت، از اهل بيت باقي نماند. اما اين كه اين دوران، تا اين حد در كام امام عليه السلام تلخ و ناگوار بود و در حقيقت، سختترين روزهاي عمر امام عليه السلام همين ايام بود كه در گوشه خانه نشسته و ناظر اعمال بي رويه اي بود كه به نام حكومت اسلامي انجام مي گرفت، اعمالي مانند تحريف عقايد و اشتباه در فهم احكام اسلام و ارتكاب انواع تبعيضات و بي عدالتيها و سرا

نجام، تبديل حكومت اسلامي به سلطنت خودكامه اي، همانند سلطنت فرعون و قيصر و كسرا. پاسخ اين سوال را، بايد در نامه 62 نهج البلاغه، يافت. آنجا، امام مي فرمايد: به خدا سوگند! من، هرگز باور نمي كردم و به خاطرم خطور نمي كرد كه عرب، بعد از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم امر امامت و رهبري را از اهل بيت او بگرداند و آن را بعد از حضرتش، از من دور سازد! تنها چيزي كه مرا ناراحت كرد، اجتماع مردم اطراف فلان شخص بود كه با او بيعت كردند (كسي كه من، او را شايسته اين مقام نمي ديدم و مشكلات عظيم جامعه اسلامي را در دوران حكومت وي، به وضوح پيش بيني مي كردم). من، دست روي دست گذاشتم و از بيعت خودداري كردم. (نه توان مخالفت بود و نه جاي همكاري) تا اين كه با چشم خود ديدم گروهي از اسلام بازگشته و مي خواهند دين محمد صلي

الله عليه و آله و سلم را نابود سازند. (اينجا بود) ترسيدم اگر اسلام و اهل آن را ياري نكنم، شاهد شكاف در بنيان نيرومند اسلام يا محو آن بوده باشم كه مصيبتش براي من، از رها ساختن خلافت و حكومت، بسيار سنگينتر بود … لذا، براي دفع اين حوادث، به پا خاستم تا باطل از ميان رفت و دين اسلام از خطر (خطر منافقان و دشمنان اسلام) رهايي

يافت …، فنهضت في تلك الاحداث حتي زاح الباطل و زهق و اطمان الدين و تنهنه. اين تعبيرات، نشان مي دهد كه امام عليه السلام در آن دوران در ميان دو مساله ناگوار گرفتار بود: در يك سو، از دست رفتن حق مسلم خودش و مسلمانان را مشاهده مي كرد، حقي كه با از بين رفتنش، انحرافات عجيبي پيدا مي شد، و از سوي ديگر، توطئه شديد منافقان و دشمنان اسلام را مي ديد كه براي نابودي و محو اسلام، كمر بسته بودند و سوگند خورده بودند. و امام عليه السلام بر اساس قاعده منطقي و عقلاني و شرعي اهم و مهم، به ياري اسلام شتافت و در برابر مشكل نخست، دندان بر جگر گذاشت و ناراحتيها را تحمل كرد. 2- آيا امام عليه السلام با خليفه اول بيعت كرد؟ در اين كه موضع علي عليه السلام در برابر خليفه نخست و تصميمي كه در سقيفه بني ساعده گرفته شد، چه بوده است، در ميان مورخان و محدثان، گفت و گو است. دانشمندان و علماي شيعه و اهل سنت، در اين مساله، اتفاق نظر ندارند. شارح بحراني مي گويد: غالب علماي شيعه را عقيده بر اين است كه علي عليه السلام از بيعت با خليفه نخست خودداري كرد

و گروهي از بني هاشم نيز در اين مساله با او هم صدا بودند، ولي سرانجام، گروهي آمدند و آنها را به اجب

ار، نزد ابوبكر بردند و امام عليه السلام و ساير بني هاشم، از روي اكراه، بيعت كردند. مطابق قول ديگر، اميرمومنان علي عليه السلام در خانه ماند و بيرون نيامد. آنها نيز چون احساس كردند كه او، تنها است و اقدامي ضد آنان نمي كند، از آن حضرت، صرف نظر كردند. در اينجا نظر ديگري است كه غالب محدثان اهل سنت طرفدار آن هستند و آن اين كه امام عليه السلام شش ماه از بيعت خودداري كرد تا فاطمه زهرا عليه السلام بانوي اسلام، ديده از جهان بربست. بعد از آن آمد و از روي اختيار، بيعت كرد. مرحوم شرف الدين در المراجعات، در اينجا، تحليل جالبي دارد. خلاصه آن، اين است كه امام عليه السلام مي خواست از يك سو، حق مسلم خود را در خلافت و نص و وصيت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را محترم بشمارد و از سوي ديگر، به منافقان و بدانديشان- كه براي محو اسلام، در كمين نشسته بودند و اختلافات مهاجران و انصار نيز، زمينه را براي قدرت نمايي آنان فراهم مي ساخت،- مجال عرض اندام ندهد. به همين دليل، مدتي از بيعت خودداري كرد تا مساله نخست، يعني (مقام خلافت و امامت او)، تثبيت گردد و سپس براي حفظ اسلام و دفع شر منافقان، اقدام به بيعت كرد تا مساله دوم روي ندهد. در بع

ضي از فرازهاي نهج البلاغه نيز اشاره اي به اين معنا ديده مي شود. باز، در ذيل خطبه ها و نامه هاي متناسب با اين بحث، در اين زمينه سخن خواهيم گفت، ان

شاء الله تعالي.

[صفحه 121]

ترجمه: و در ادامه آمده: او (عمرو عاص)- با معاويه- بيعت نكرد تا اين كه بر او شرط كرد كه در برابر آن، بهايي دريافت كند. (در اين معامله شوم)، دست فروشنده، به پيروزي نرسد! و سرمايه خريدار به رسوايي منتهي شود! (اكنون كه آنها روي بلاد مسلمانان و حكومت بر مسلمانان، اين چنين معامله مي كنند) آماده پيكار شويد و ساز و برگ جنگ را فراهم سازيد! كه آتش جنگ، زبانه كشيده و شعله هاي آن بالا گرفته است. و صبر و استقامت را شعار خود سازيد! كه بيش از هر چيز، پيروزي را به سوي شما فرامي خواند. شرح و تفسير: معامله رسواي سياسي در بخش سوم اين خطبه، امام عليه السلام ضمن اشاره به ماجراي رسواي معامله عمرو عاص با معاويه، بر سر بيعت كردن با او و نتيجه آن مي فرمايد: سپس مسلمانان را به آماده شدن براي پيكار با پيمان شكنان دعوت مي كند. مي فرمايد: او (با معاويه) بيعت نكرد تا اين كه بر او شرط كرد كه در برابر آن، بهايي دريافت كند، و لم يبايع حتي شرط ان يوتيه علي البيعه ثمنا. مورخان، آورده اند كه امام عليه السلام بعد از پيروزي در جنگ جمل، وارد كوفه شد و آن را مقر حكومت خود قرار داد و جرير بن عبدالله بجلي را براي گرفتن بيعت از معا

ويه، به شام فرستاد. معاويه كه مايل نبود با امام عليه السلام بيعت كند، در اين باره، به مشورت پرداخت. برادرش، عتبه بن ابي سفيان، به او گفت: در اين كار، از عمرو عاص كمك بگير! چرا كه مي داني مردي است بسيار هوشمند و صاحب نظر. ولي او، كسي بود

كه زير بار حكم عثمان در حيات او نرفت و طبيعي است كه تسليم تو نخواهد شد، مگر اين كه بهاي قابل ملاحظه اي براي او قرار دهي كه دين خود را به تو بفروشد و اين كار را خواهد كرد، چرا كه او مرد دنياپرستي است. معاويه، نامه اي براي عمرو عاص نوشت و از وي در اين باره كمك خواست و او را به شام دعوت كرد. عمرو، در اين باره، با فرزندانش به مشورت پرداخت. يكي از فرزندان او به نام عبدالله، او را از دخالت در اين گونه كارها و حاشيه نشيني معاويه برحذر داشت، ولي فرزند ديگرش به نام محمد، او را تشويق كرد كه به شام رود و به معاويه ملحق شود. پس از ورود عمرو بن عاص به شام، معاويه، در مجلسي به او چنين گفت: (يا ابا عبدالله! ادعوك الي الجهاد هذا الرجل الذي عصي الله وشق عصي المسلمين و قتل الخليفه و اظهر الفتنه و فرق الجماعه و قطع الرحم)! اي ابا عبدالله (كنيه عمرو بن عاص است) من، از تو دعوت مي كنم كه با اين مرد

كه به نافرماني خدا برخاسته و وحدت مسلمانان را به اختلاف مبدل كرده و خليفه را كشته و فتنه را آشكار ساخته و جمع مردم را به پراكندگي كشانده و قطع رحم كرده است، پيكار كني. عمرو- كه از دروغ پردازيهاي او آگاه و با خبر بود و مي دانست هيچ يك از اين تعبيرات درباره علي عليه السلام صادق نيست- رو به او كرد و گفت: منظورت از اين شخص چه كسي است؟ معاويه گفت: منظورم، علي است. عمرو بن عاص گفت: و الله!

ما انت و علي بجملي بعير ليس لك هجرته و لا سابقته و لا صحبته و لا جهاده و لا فقهه و لا علمه. و والله! ان له مع ذلك لحظا في الحرب ليس لاحد غيره، به خدا سوگند! اي معاويه! تو، با علي، هرگز برابر نيستي، نه افتخار او را در هجرت با پيامبر داري و نه سابقه او را در اسلام و نه همنشيني اش با رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را و نه جهادش را و نه فقهش را و نه علمش را. افزون بر اين، به خدا سوگند! او، بهره وافري در جنگ دارد كه هيچ كس به پاي او نمي رسد- سپس اضافه كرد- با اين حال و با تمام خطراتي كه در اين كار است، اگر من، با تو بيعت كنم كه با او بجنگم، چه پاداشي براي من قرار خواهي داد؟ معاويه گفت: هر چه خودت بگويي! عمرو گفت: بعد از پيروزي، ح

كومت مصر را به من واگذار كن معاويه تاملي كرد و گفت: من، خوش ندارم كه عرب درباره تو بگويند به خاطر اغراض دنيوي، با من بيعت كردي. عمرو بن عاص گفت: اين حرفها را كنار بگذار! (مطلب همين است كه من مي گويم بايد حكومت مصر را به من واگذار كني). معاويه، سرانجام، بعد از مشورت با برادرش در برابر پيشنهاد عمرو تسليم شد و اين قرارداد را با او امضاء كرد. اين نكته قابل توجه است كه اصرار عمرو بن عاص بر حكومت مصر- گذشته از اين كه مصر، يكي از مراكز مهم دنياي آن روز و پايگاه قدرت و ثروت محسوب مي شد-

به اين خاطر بود كه او، مصر را در عصر خليفه دوم، فتح كرده بود و از نزديك زيباييها و درآمد سرشار و مواهب مادي مصر را مشاهده كرده بود، زيرا، در تمام مدت خلافت عمر، او، والي مصر بود و بعد از او نيز چهار سال، در زمان عثمان، بر آن سرزمين حكومت مي كرد تا اين كه عثمان او را معزول كرد. به هر حال، امام عليه السلام در ادامه اين سخن مي فرمايد: در اين معامله شوم، دست فروشنده به پيروزي نرسد! و سرمايه خريدار، به رسوايي منتهي شود! (فلا ظفرت يد المبايع، و خزيت امانه المبتاع)! در حقيقت، اين سخن، نفريني است بر ضد اين خريدار و اين فروشنده. درست است كه م

عاويه، به گفته خود عمل كرد و حكومت مصر را به او سپرد، ولي اين حكومت، چند سالي بيشتر دوام پيدا نكرد و اجل، به عمرو بن عاص مهلت نداد. به علاوه، سخناني كه از او، در پايان عمر نقل شده، نشان مي دهد كه از پايان كار خود بيمناك بود و آن رضايت باطني و دروني كه لازمه پيروزي است، هرگز نصيب او نشد. نيز معاويه اگرچه با اين كار خود، پايه هاي حكومتش را محكم كرد، ولي مي دانيم سرانجام، اين حكومت، به رسوايي كشيد. تمام چهره هاي محبوب صحابه، از مهاجران و انصار و افراد خوشنام و پرهيزكار، از اطراف او پراكنده شدند و بازماندگان دشمنان اسلام و سردمداران جاهليت عرب، اطراف او را گرفتند و حكومت خودكامه اي كه پايه هايش بر قتل و ارعاب و تهديد و هتك محرمات استوار بود، براي او باقي ماند. اين احتمال نيز وجود دارد كه جمله بالا،

نفرين نباشد، بلكه جمله خبريه باشد، يعني، اشاره به اين واقعيت است كه فروختن دين به دنيا، هرگز، قرين با پيروزي نيست، و هم فروشنده زيان مي كند و هم خريدار رسوا مي شود، به اين مطلب، در آيات قرآن اشاره شده است، آنجا كه مي فرمايد: اولئك الذين اشتروا الضلاله بالهدي فما ربحت تجارتهم، آنها، كساني هستند كه هدايت را به گمراهي فر

وختند و اين تجارت آنها، سودي نداده و هدايت نيافتند. و در جايي ديگر مي فرمايد: اولئك الذين اشتروا الحياه الدنيا بالاخره فلا يخفف عنهم العذاب و لا هم ينصرون، آنها، كساني هستند كه آخرت را به زندگي دنيا فروختند، از اين رو، عذاب آنان، تخفيف داده نمي شود و كسي آنان را ياري نخواهد كرد. تعبير به امانت، در كلام امام عليه السلام كه ناظر به حكومت مصر و حقوق مسلمانان آن ديار است، اشاره به اين حقيقت است كه حكومت بر انسانها، يك امانت الهي است و تنها بايد در دست پاكان و صالحان باشد تا به نفع مردم جريان يابد و آنها كه آن را وسيله كامجويي و منافع شخصي و هوسراني خويش مي سازند، در حقيقت، خائنان به اين امانت الهي هستند و كارشان به رسوايي مي كشد. به همين دليل، بسياري از مفسران، در تفسير آيه (ان الله يامركم ان تودوا الامانات الي اهلها) حكومت و ولايت را، به عنوان تنها مصداق يا يك مصداق روشن از امانت الهي شمرده اند. در ادامه اين سخن امام عليه السلام مي فرمايد: اكنون كه چنين است و حاكمان شام، براي تحكيم پايه هاي قدرت خود، روي بلاد مسلمانان، بي رحمانه معامله مي كنند و رشوه هاي بسيار به هم مي دهند) شما آماده پيكار شويد

و ساز و برگ جنگ

را فراهم سازد! كه (با اين اعمال حاكمان شام) آتش جنگ زبانه كشيده و شعله هاي آن بالا گرفته است، (فخذوا للحرب اهبتها، و اعدوا لها عدتها فقد شب لظاها، و علا سناها. اين تعبير، نشان مي دهد كه امام، تمام راههاي مسالمت آميز را براي پايان دادن به مخالفت نفاق افكنان، مخصوصا، حاكمان شام به كار گرفته بود و چون هيچ كدام سودي نبخشيد و روز به روز توطئه ها شديدتر و پيچيده تر مي شد، دستور آماده شدن براي جنگ داد، چرا كه شعله هاي آن از سوي دشمن، بالا گرفته بود و نشانه هاي آن نمايان گشته بود. تاريخ اسلام نيز گواهي مي دهد كه دشمنان امام و گروه نفاق افكن، به سرعت، خود را براي جنگ آماده مي كردند و نامه هايي كه براي طلحه و زبير و ديگران نوشتند، نيز گواه اين معنا است. حضرت، سرانجام سخن خود را با اشاره به مهم ترين عوامل پيروزي، پايان مي دهد و مي فرمايد: صبر و استقامت را شعار خود سازيد! كه بيش از هر چيز، پيروزي را به سوي شما فرامي خواند، و استشعروا الصبر فانه ادعي الي النصر. با توجه به اين كه استشعار را از ماده (ش ع ر) به معناي لباس زيرين (در برابر دثار به معني لباس روئين) است، اين حقيقت، روشن مي شود كه صبر و استقامت، بايد در درون جان

، جاي گيرد و روح انسان را در برابر حوادث سخت، زير بال و پر خويش جاي دهد. نكته ها: 1- سياستهاي دنيوي هيچ اصل اخلاقي را به رسميت نمي شناسد! جمله الملك عقيم، حكومت فرزند ندارد، به عنوان يك ضرب المثل، براي همه شناخته شده است. آن جمله، اين حقيقت را

بيان مي كند كه در جهان سياست مادي- كه بر اساس ارزشهاي دنيوي و خودخواهي و هوسراني بنا شده- خويشاوندي و حتي زن و فرزند و پدر و مادر مطرح نيست و ممكن است همه چيز در اين راه قرباني شود، چرا كه از نظر اين دسته از سياستمداران، بالاترين ارزش، حفظ موقعيت خويش است، نه چيز ديگر. با اين فرهنگ، طبيعي است كه همه چيز فداي آن شود. جمله فضننت بهم عن الموت، من ناخوش داشتم كه اهل بيت خود را تسليم مرگ كنم، نشان مي دهد كه مدافعان خلافت، چنان در كار خود مصمم بودند كه اگر امام براي گرفتن حق خويش به كمك بني هاشم قيام مي كرد، حاضر بودند همه آنان را از دم تيغ بگذرانند و اين، راستي، مايه شگفتي است. حديث معروف نبوي كه مي گويد: حبك للشي ء يعمي و يصم، علاقه شديد تو به چيزي، چشم و گوش را كور و كر مي كند، در مورد علاقه به جاه و مقام، از همه جا، صادقتر است و آن چه در خطبه بالا آمد، نمونه اي از آن

محسوب مي شود. تاريخ، پر است از شرح حال كساني كه به خاطر علاقه شديد به جان و مال، چنان كور و كر شدند كه بديهي ترين مسائل را به دست فراموشي سپردند. 2- دين به دنيافروشان! فروختن دين و ارزشهاي معنوي و الهي به منافع سست مادي، يكي از فروع و شاخه هاي بحثي است كه در نكته نخست آمد و نمونه اي از آن، عمرو عاص است و در خطبه بالا، مورد توجه قرار گرفته است كه براي به دست آوردن حكومت چند روزه در كشور مصر، دين و ايمان خود

را فروخت و در پايان عمر نيز طبق نقل مورخان، از كار خود سخت پشيمان بود، ولي بدبختانه راهي براي بازگشت وجود نداشت. قرآن مجيد، در آيات بسياري، اين موضوع را به عنوان يكي از عوامل عمده انحراف، مخصوصا، براي عالمان دنياپرست ذكر كرده است. از جمله در مورد گروهي از عالمان بني اسرائيل- كه قبل از ظهور اسلام، پيشگوييهاي تورات را درباره اين پيامبر بزرگ آشكارا بيان مي كردند و نشانه هاي او را كه در كتاب آسمانيشان بود برمي شمردند، اما هنگامي كه آن حضرت ظهور كرد و منافع مادي آنان به خطر افتاد سعي در اخفا يا تحريف آن كردند- اين معنا را، با صراحت، بيان مي كند و در آيه 187 آل عمران مي فرمايد: و اذ اخذ الله ميثاق الذين اوتوا

الكتاب لتبيننه للناس و لا تكتمونه فنبذوه وراء ظهورهم و اشتروا به ثمنا قليلا فبئس ما يشترون، به خاطر بياوريد هنگامي را كه خدا از كساني كه كتاب (آسماني) به آنها داده شده، پيمان گرفت كه آن را براي مردم آشكار سازيد و كتمان نكنيد، ولي آنها، آن را پشت سر افكندند و به بهاي اندكي فروختند و چه بد متاعي در برابر آن خريداري مي كنند. روشن است كه قرآن، آنها را به خاطر بهاي اندك ملامت نمي كند، بلكه منظور اين است كه متاع مادي- هر چند برترين مقام و مهمترين مال باشد- در برابر آن، اندك است: فما متاع الحياه الدنيا في الاخره الا قليل، متاع زندگي دنيا، در برابر آخرت (و ارزشهاي معنوي)، جز اندكي بيش نيست. به طور كلي، تمام كساني كه اطاعت مخلوق را بر رضاي خالق مقدم مي دارند و منافع نامشروع

را بر اطاعت خدا مقدم مي شمرند و براي نيل به مقتضاي هواي نفس، حكم خدا را زير پا مي گذارند، در زمره دين به دنيا فروشانند. تنها كساني كه در هر كار و در هر چيز رضاي خدا را مي طلبند و تمام خواسته هاي نفس را تحت الشعاع آن قرار مي دهند، از اين گروه خارج هستند. آنها، همان حزب الله اند كه حتي پدر و مادر و بستگان نااهل، در برابر رضاي حق، نزد آنها، ارزشي ندا

رند. 3- رابطه پيروزي و پايمردي اگر پيروزي، عوامل مختلفي داشته باشد- كه دارد- يكي از عمده ترين و مهمترين اسباب آن، صبر و استقامت است. ارتباط اين دو با هم، آن چنان روشن است كه ادباي معروف، از قديم، صبر و ظفر را در كنار هم قرار مي دادند. در قرآن مجيد، اين حقيقت، به روشني بيان شده است تا آنجا كه در مورد پيروزي سپاه اسلام، حتي در آنجا كه تفاوت فاحشي از نظر عده و عده با سپاه دشمن داشته باشد، سبب آن را صبر و استقامت مي شمرد و مي فرمايد: (ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا مائتين و ان يكن منكم مائه يغلبوا الفا)، هرگاه، بيست نفر از شما، صاحب صبر و استقامت باشند، بر دويست نفر غلبه مي كنند و اگر صد نفر باشند، بر هزار نفر. به همين دليل، در غزوات اسلامي- كه غالبا، نابرابري نفوس و تجهيزات جنگي وجود داشت و موازنه قوا از اين نظر، به نفع دشمن بود- مسلمانان در سايه صبر و استقامت، بر دشمنان خود پيروز مي شدند، صبر و استقامتي كه برخاسته از ايمان به خدا و اعتقاد به معاد بود. در خطبه مورد بحث

نيز امام عليه السلام روي اين مساله تكيه فرموده و با صراحت مي گويد: (و استشعروا و الصبر فانه ادعي الي النصر)، صبر و استقامت را شعار خويش سازيد!

بيش از هر چيز، پيروزي را به سوي شما فرامي خواند. در اين زمينه، سخن بسيار است كه در ذيل خطبه هاي مناسب و كلمات ديگر مولا علي عليه السلام در نهج البلاغه خواهد آمد. اين نكته قابل ملاحظه است كه شعار، چه به معناي لباس زيرين باشد و چه به معناي علامت و نشانه، هر دو، مايه پيروزي است، چرا كه در صورت نخست، كنايه از نفوذ استقامت در روح و جان انسان است و در صورت دوم، هميشه دشمن از افراد پر استقامت وحشت دارد.

خطبه 027-در فضيلت جهاد

[صفحه 131]

امام، اين خطبه را زماني ايراد فرمود كه خبر حمله لشكر معاويه به شهر (مرزي) انبار به آن حضرت رسيد، ولي مردم براي جهاد حركت نكردند. امام عليه السلام اين خطبه را ايراد فرمود، فضيلت جهاد را در آن برمي شمرد و مردم را به قيام (در برابر غارتگران شام) تشويق مي كند، و نيز آگاهي خود را به فنون و مديريت جنگ بيان مي دارد و مسووليت را متوجه مردمي مي سازد كه از وي اطاعت نكردند. سند خطبه و زمان و مكان ورود آن اين خطبه، به گفته ابن ابي الحديد، از خطبه هاي مشهور امام علي عليه السلام است كه (علاوه بر مرحوم سيدرضي) بسياري از محققان و محدثان، آن را در كتابهاي خود آورده اند، از جمله مبرد در ابتداي كامل (با مقداري تفاوت) ذكر كرده و در ابتداي آن مي نويسد: به علي عليه السلام خبر دادند كه گروهي از لشكر معاويه، به شهر انبار (يكي از شهرهاي مرزي عراق) وارد

شده اند و فرماندار آن حضرت را- كه حسان بن حسان نام داشت- كشته اند. امام عليه السلام خشمگين شد و حركت كرد به گونه اي كه عبايش به روي زمين كشيده مي شد تا به نخيله (لشكرگاهي در نزديكي كوفه) رسيد و مردم به دنبال حضرتش حركت كردند. امام عليه السلام روي بلندي قرار گرفت و حمد

و ثناي الهي را به جاي آورد و درود بر پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم فرستاد و سپس اين خطبه را ايراد كرد. مرحوم كليني، در كتاب كافي، در بحث جهاد نيز آن را آورده است. نويسنده مصادر نهج البلاغه، اين خطبه را از ده منبع معروف قبل از مرحوم سيدرضي نقل كرده است، از جمله البيان و التبيين جاحظ، عيون الاخبار ابن قتيبه، الاخبار الطوال دينوري، غارات ثقفي، عقد الفريد ابن عبدربه، اغاني ابوالفرج اصفهاني، … همان گونه كه در بالا آمد، امام، اين خطبه را در نخيله و در زماني ايراد فرمود كه به آن حضرت خبر دادند كه سفيان بن عوف غامدي- كه در متن خطبه، از او، به اخو غامد تعبير شده- به مرزهاي عراق حمله كرد و نماينده علي عليه السلام، حسان بن حسان، و گروه ديگري را به شهادت رساند و اموال زيادي را غارت و خانه هاي بسياري را ويران كرد و بدون اين كه مقاومت مهمي در برابر او بشود، به شام برگشت. سفيان بن عوف، مي گويد معاويه مرا احضار كرد و گفت: تو را با لشكر انبوهي به جانب فرات مي فرستم. هنگامي كه به سرزمين هيت (شهري است در كنار فرات بالاتر از انبار) رسيدي، اگر لشكري يافتي، به آنها حمله كن و الا شهر انبار

را مورد هجوم قرار بده! اگر در آ

نجا سپاهي نبود، به مدائن هجوم ببر! سپس به شام برگرد. زنهار! به كوفه نزديك مشو! و بدان كه حمله به انبار و مدائن، حمله به كوفه است، زيرا، اين كار، قلب عراقيان را مي لرزاند و دوستان ما را خوشحال مي كند. در اين سفر، به هر كس برخوردي كه حكومت مرا قبول نداشت، بكش! و همه قريه هايي را كه سر راه تو قرار دارد، ويران ساز و اموال آنان را غارت كن، زيرا، غارت اموال مانند كشتن افراد، براي مخالفان ما، دردناك است. سفيان، اين دستور را اجرا كرد، هنگامي كه به شهر انبار رسيد، حسان بن حسان بكري، با گروهي به مقابله او برخاست و در آغاز، حمله شاميان را دفع كرد، ولي چون لشكر شام، بسيار زياد بود و حسان ديد قدرت در هم شكستن آنها را ندارد، آماده پيكار تا مرز شهادت شد. از اسب پياده شد و آيه 23 سوره احزاب را خواند كه مضمونش اين است: بعضي از مومنان راستين، شربت شهادت نوشيدند و بعضي منتظرند، من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر. سپس گفت: آن كس كه خود را آماده شهادت نكرده، در هنگامي كه ما به مبارزه مشغوليم و دشمن نمي تواند فراريان را تعقيب كند، از شهر بيرون رود و آنها كه آماده شهادتند، با ما بمانند. گر

وه زيادي رفتند، او، با سي مرد پياده، به مبارزه برخاست، تا همگي به افتخار شهادت نائل شدند. اين حادثه تكان دهنده قلب امام عليه السلام را سخت آزرده ساخت و خطبه بالا را كه بيانگر سوز دروني

مولا و خشم فراوان او از كوتاهي مردم در امر جهاد با دشمنان اسلام است، بيان فرمود. خطبه در يك نگاه: همانگونه كه قبلا اشاره شد، اين خطبه- كه به خطبه جهاد معروف است- از مشهورترين خطبه هاي مولا اميرمومنان، محسوب مي شود و تمام خطبه، بر محور جهاد دور مي زند. در بخش نخستين آن، اهميت جهاد و آثار مهم آن، با بيان بسيار گويا و زيبا، تشريح و نيز پيامدهاي ترك جهاد براي امتها، تبيين شده است. در بخش ديگري، مردم كوفه را سخت ملامت مي كند، سپس از حادثه دردناك حمله سفيان غامدي به شهر مرز انبار و شهادت حسان ابن حسان- نماينده شجاع و با وفاي امام- و ساير ويرانگريهاي او و لشكر شام خبر مي دهد. در بخش سوم، باز، سرزنشها را متوجه مردم سست عراق در آن عصر و زمان، مي سازد و آنها را سخت ملامت مي كند. در آخرين بخش، آمادگي كامل خود را براي جهاد با دشمن خونخوار و بي رحم و سوابق گذشته خويش را در امر جهاد، بيان مي دارد. در مجموع، روح حماسي فوق العاده اي، بر غلب

ه، حاكم است كه هر شنونده اي را سخت تحت تاثير قرار مي دهد. جالب اين كه شارح معروف نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، در يكي از سخنان خود مي گويد كه: بسياري از گويندگان، درباره اهميت جهاد و تشويق به آن، سخن گفته اند، اما همه آنها، خميرمايه سخن خود را از كلام علي عليه السلام گرفته اند. سپس به خطبه معروف ابن نباته درباره جهاد اشاره مي كند و آن را در برابر خطبه مولا علي عليه السلام مانند شمشير چوبين، در برابر شمشير پولادين برمي شمرد و آنها را قبال مقايسه نمي داند. ترجمه: اما بعد (از

حمد و ثناي الهي بدانيد) جهاد دري از درهاي بهشت است كه خداوند آن را به روي دوستان (خاص خود) گشوده است، و آن لباس تقوي، زره محكم خداوند و سپر مطمئن او است. هر كس آن را از روي بي اعتنايي (نه به خاطر عذر) ترك كند خدا لباس ذلت و خواري در اندام او مي پوشاند، بلا از هر سو او را احاطه مي كند و گرفتار حقارت و پستي مي شود، عقل و فهم او تباه مي گردد و به خاطر تضييع جهاد حق از او گرفته مي شود، در راه نابودي پيش مي رود و از عدالت محروم مي گردد! شرح و تفسير: جهاد دري از درهاي بهشت در اين جمله هاي كوتاه كه در نخستين فراز اين خطبه آمده است فلسفه جهاد

و آثار پر بركت آن در پنج جمله پرمعنا بيان گرديده و سپس آثار شوم ترك جهاد، در هفت جمله ديگر تشريح شده است. در نخستين جمله درباره اهميت جهاد مي فرمايد: اما بعد (از حمد و ثناي الهي)، جهاد دري از درهاي بهشت است، اما بعد، فان الجهاد باب من ابواب الجنه. بديهي است براي وصول به رحمت و رضوان خداوند و بهشت برين، اسباب مختلفي وجود دارد كه در احاديث، به عنوان درهاي بهشت معرفي شده كه يكي از مهمترين آنها، جهاد است. به همين دليل، در حديثي از امام صادق عليه السلام مي خوانيم كه پيغمبر فرمود: للجنه باب يقال له: باب المجاهدين. يمضون اليه فاذا هو مفتوح و هم متقلدون بسيوفهم، و الجمع في الموقف، و الملائكه ترحب بهم، بهشت، دري دارد به نام باب المجاهدين كه آنان، به سوي آن حركت مي كنند و در را در

برابر خود بازمي بينند در حالي كه شمشيرها را به كمر بسته اند. اين، در حالي است كه ساير مردم، در موقف حساب ايستاده اند و در انتظار حساب اند، (اما مجاهدان، بدون حساب، به سوي بهشت مي روند و در آستانه بهشت)، فرشتگان، به آنان تبريك مي گويند. مي دانيم كه جهاد در اسلام، دو شعبه دارد: جهاد با دشمن بيرون و جهاد با نفس اماره. نخستين جهاد را، جهاد اصغر

و دومي را جهاد اكبر مي گويند، اما هر دو، دري از درهاي بهشت محسوب مي شود. بدون جهاد اكبر، كسي، به لقاء الله نمي رسد و بدون جهاد اصغر، سربلندي در دنيا و آخرت، حاصل نمي گردد. در دومين جمله مي فرمايد: خداوند، آن در را به روي دوستان خاص خود گشوده است، فتحه الله لخاصه اوليائه. درست است كه جهاد با دشمن برون و درون، وظيفه همه مسلمانان است، ولي تنها، اولياي خاص الهي مي توانند اين دو طريق را با نيت خالص و تا آخرين مرحله، بپيمايند و ديگران گاه با نياتي آلوده و انتظار غنيمت و يا كسب نام و شهرت و يا امثال آن، در اين ميدان گام مي نهند و تا آخرين مرحله پيش نمي روند. تنها، خاصان اولياء الله هستند كه جهاد را، با خلوص نيت، تا آخرين مرحله پيش مي برند. آنها هستند كه در برابر تمام مشكلات جهاد اكبر و اصغر، شكيبايي به خرج مي دهند و در برابر تمام شدائد اين راه، مي ايستند و شياطين جن و انس را با پايمردي خود، به زانو درمي آورند. بنابراين، جاي اين اشكال كه چرا امام فرموده است: خداوند، باب جهاد را به روي خاصان اوليائش گشوده، در حالي كه مي دانيم وظيفه همه مسلمانان است؟

بقاي نمي ماند. از اين جمله، اين نكته نيز استفاده مي شود كه اگر كسي ا

ز عهده جهاد اكبر و اصغر، هر دو، به خوبي برآيد از خاصان اولياء الله خواهد بود. در سومين و چهارمين و پنجمين توصيف درباره جهاد، مي فرمايد: و آن، لباس تقوا، زره محكم خداوند و سپر مطمئن او است، و هو لباس التقوي و درع الله الحصينه، و جنته الوثيقه. مي دانيم لباس، هم مايه زينت و زيبايي انسان است و هم حافظ بدن او از گرما و سرما و آفات ديگري كه در صورت عريان بودن بر بدن او وارد مي شود. جهاد نيز مايه آبرو و عزت و سربلندي اقوام و ملتها و پيشگيري از انواع آفات است همانگونه كه در ادامه اين خطبه، با تعبير ديگري بيان شده است. اندام برهنه، زشت و بدن نما و كاملا آسيب پذير است. قوم و ملتي كه جهاد را ترك كنند، ذليل و سر به زير و آسيب پذير خواهند بود. اما چرا لباس در اينجا، به تقوا اضافه شده؟ ممكن است از اين نظر باشد كه حفظ اصول تقوا، بدون امنيت ممكن نيست، همانگونه كه امنيت، بدون جهاد حاصل نمي شود. اين احتمال نيز در تفسير جمله بالا وجود دارد كه اشاره به آيه 26، سوره اعراف، دارد كه بعد از ذكر لباس ظاهر به عنوان يك نعمت الهي مي فرمايد: (و لباس التقوي ذلك خير، لباس تقوا از لباس ظاهر هم بهتر و كارسازتر است. بنابراين، منظور اين است ك

ه لباس تقوا كه در قرآن به آن اشاره شده، مصداق كاملش همان جهاد است كه از تمام جوانب، جامعه را در امن و امان قرار

مي دهد، و مايه حسن و زيبايي است. حضرت، در جمله بعد، جهاد را به زره محكم و در جمله سوم، به سپر مطمئن تشبيه كرده است كه هر دو، از وسائل دفاعي در جنگ است همان گونه كه در نبردهاي قديم، كساني كه زره در تن و سپر در دست نداشتند از ضربات دشمن در امان نبودند، قوم و ملتي كه جهاد را ترك كند در برابر ضربات دشمن بسيار ناتوان و آسيب پذير خواهد بود. اين تعبير، ممكن است اشاره به اين حقيقت باشد كه مقصود از جهاد، هجوم بردن بر ديگران و توسعه طلبي و غصب اموال و تحميل عقيده نيست، زيرا معتقديم كه منطق اسلام و قرآن، آن قدر نيرومند است كه بدون نياز به شمشير، پيش مي رود. بنابراين جهاد، براي حفظ جامعه اسلامي و از بين بردن موانع راه تبليغ و موانع آزاد بيان تشريع شده است. در جنگهاي امروز، گرچه سپرها و زره هاي سابق كنار گذاشته شده، ولي وسائل ديگري كه بسيار كاملتر از آن، مانند زره پوشها و نفربرها و سنگرهاي بسيار محكم است، جانشين آن گرديده است و نيز در برابر حملات شيميايي، لباسهاي مخصوصي تهيه شده است كه انسانها را در برابر چنين ت

هاجمي، حفظ كند. اين نكته نيز قابل توجه است كه آنچه در تفسير اين جمله درباره جهاد اصغر (دشمن خارجي) گفته شد، در مورد جهاد اكبر (جهاد با نفس) نيز صادق است، زيرا اگر جهاد با نفس نباشد، قلب و جان انسان در برابر تهاجم شيطان، سخت آسيب پذير خواهد بود. سپس امام عليه السلام به جنبه هاي منفي ترك جهاد پرداخته و به هفت نكته، در عبارات كوتاه

و پرمعنا، اشاره مي فرمايد كه هر كدام از آنها، اشاره به يكي از پيامدهاي منفي جهاد دارد: نخست اين كه هر كس، آن را از روي بي اعتنايي ترك گويد، خداوند لباس ذلت و خواري بر تنش مي پوشاند. (و همانگونه كه لباس، بر تمام بدن احاطه مي كند، ذلت و خواري، تمام زندگي او را فرامي گيرد)، فمن تركه رغبه عنه البسه الله ثوب الذل. تعبير به رغبه عنه اشاره به اين است كه افرادي، بر اثر عذر و ناتواني و بيماري و نقص عضو، قادر به جهاد نيستند، از اين حكم مستثنايند، همانگونه كه در آيات قرآن نيز به آن اشاره شده است. دوم اين كه: بلا، از هر سو، او را احاطه مي كند، (و شمله البلاء). چرا كه چنين شخص يا جامعه اي، به خانه يا شهر بي دفايي مي ماند كه حيوانات درنده و موجودات موذي، از هر سو، به آن هجوم مي آورند و به راحتي در

آن وارد مي شوند. آري، ديوار پولادين جهاد است كه جلو اين گونه بلاها را مي گيرد و انسانهاي درنده خو و موذي را، دور مي سازد. سوم اين كه: چنين كسي، گرفتار حقارت و پستي مي گردد، و ديث بالصغار و القمائه. چرا حقير و پست نشود، در حالي كه سرمايه عظمت و سربلندي، يعني جهاد را، از كف داده و تهيدست باقي مانده است؟ درست است كه اين جمله، با جمله نخست، قريب المعني است، ولي تفاوت ظريفي با آن دارد. در آنجا، سخن از ذلت است و در اينجا، سخن از حقارت و پستي. اين دو مفهوم، مختلفند ولي لازم و ملزوم هم. چهارمين مصيبتي كه دامن ترك كننده جهاد را مي گيرد اين است

كه عقل و فهم او تباه مي شود، و ضرب علي قلبه بالاسهاب. افراد ضعيف و ناتوان و مغلوب و شكست خورده، دائما، گرفتار توهم اند و ارزيابي واقعيات، آنچنان كه هست براي آنها مشكل است. وحشت از دشمن، سبب مي شود كه گرفتار كابوسي از تخيلات هولناك گردند، يا اين كه براي پيروزي، دست به دامن خرافات بزنند و به جا جست و جوي پيروزي در سايه شمشيرها در ميدان نبرد، مثلا به ساحران و جادوگران پناه ببرند. اين طور افراد، در طول تاريخ، نمونه هاي متعددي دارد. روشن است كه تنها، افراد ضعيف و ناتوان، به اين امور

خرافي پناه مي برند، ولي مجاهدان شجاع، از اين موهومات، بيگانه اند. پنجم اين كه به خاطر ضايع كردن جهاد، حق، از او گرفته مي شود، و اديل الحق منه بتضييع الجهاد، چرا كه- همانگونه كه در ضرب المثل معروف آمده است- حق، گرفتني است و نه دادني. زورگويان جهانخوار و غاصبان طغيانگر هرگز حق را به صاحبان حق نسپرده اند، بلكه بايد قوي شد و حق خويش را از چنگال آنها گرفت. در كلمات مبارك امام عليه السلام در خطبه 29 آمده است كه: (لا يدرك الحق الا بالجد، حق، جز با تلاش به دست نمي آيد. ششم اين كه: چنين كسي، به راه محو و نابودي كشانده مي شود، و سيم الخسف. با توجه به اين كه خسف و خسوف، به محو شدن نور ماه گفته مي شود و نيز فرورفتن و ناپديد شدن در زمين، و سيم از ماده سوم به معناي دنبال چيزي حركت كردن آمده است، مفهوم جمله، چنين مي شود كه تاركان جهاد، در واقع، در طريق محو و نابودي خويش گام برمي دارند. و

در طول تاريخ، كرارا، ديده شده كه اقوام و ملتهايي بر اثر سستي در جهاد، خود و كشورشان از صفحه جهان محو شدند. هفتم اين كه از عدالت محروم مي گردد، (و منع النصف) دليل اين معنا، روشن است، زيرا، طرفداران عدالت، غالبا، در اقليتند. اگر در اقليت كمي

نباشند، از نظر كيفيت و قدرت، در اقليت هستند. به همين دليل، سلطه گران سودپرست، تا آنجا كه به اصطلاح، كاردشان ببرد، پيش مي روند و حقوق ملتهاي مظلوم را پايمال مي كنند و پيوسته بر مال و جاه و جلال خود مي افزايند. ملتهاي مظلوم و ستمديده، تنها، در سايه جهاد مي توانند عدالت اجتماعي را تحقق بخشند و از فشار ظلم و ستم آنان برهند. به اين ترتيب، مي بينيم كه امام، در اين چند خط از خطبه، چه حقايق مهمي را درباره آثار بزرگ جهاد در سرنوشت جوامع انساني، بيان كرده و ترسيمي بسيار منطقي از مساله جهاد و فلسفه آن را نشان داده است. اين تحليلها، نشان مي دهد كه جهاد، نه تنها به خاطر پاداشهاي معنوي سراي ديگر، بلكه به خاطر ارزشهايي كه در همين زندگي دنيوي مي آفريند، بايد مطلوب همه باشد. چه كسي است كه طالب ذلت و تحقير و پستي و غصب حقوق، و سرانجام، محو از صفحه روزگار شدن باشد؟ اگر با اين امور مخالفيم، پس بايد دامن همت بر كمر زنيم و به پا خيزيم و جهاد كنيم و همين نتايج گرانبها است كه تحمل مشكلات جهاد را بر ما آسان مي سازد، مانند تحمل تلخي داروي شفابخش. نكته ها: 1- جهاد، رمز عظمت و سربلندي ملتها است. درباره جهاد، سخن بسيار زياد است و با

توجه به اين

كه امام عليه السلام در خطبه هاي نهج البلاغه كرارا به اين مساله مهم اشاره فرموده. ما هم مجال زيادي داريم كه در اين باره، بحثهاي زيادي داشته باشيم. آن چه را در اينجا به عنوان يك اصل اساسي بايد يادآور شويم، اين است كه جهاد، قانون حيات و زندگي است و هر موجود زنده اي، تا زماني به زندگي خود ادامه مي دهد كه مشغول جهاد است و آن روز كه جهاد را رها كند، مرگ او آغاز مي شود. گياهان، با آفات گوناگوني رو به رو هستند و براي زنده ماندن خود با آنها پيكار مي كنند. ريشه هاي درختان، براي به دست آوردن آب و آذوقه، دائما، در اعماق زمين در حركتند. و هرگاه با موانع سختي، مانند يك قطعه سنگ رو به رو شوند، سعي مي كنند كه آن را بشكنند و پيش بروند و اگر قدرت شكستن آن را نداشته باشند، آن را دور مي زنند و به راه خود ادامه مي دهند. انواع جانداران براي زنده ماندن با موانع حيات خود پيكار مي كنند. پرندگاني را مي شناسيم كه براي مبارزه كردن با محيط، اقدام به مهاجرتهاي طولاني كرده و گاه، فاصله قطب شمال تا جنوب را طي مي كنند. در درون بدن انسان، در مسير گردش خون او، يك صحنه بزرگي از جهاد ديده مي شود. سربازان مدافع تن- كه گلبولهاي سفيد ن

اميده مي شوند- در تمام طول عمر انسان، مشغول پيكار با دشمنان خاجري، يعني ميكروبها و ويروسهايي هستند كه از طريق آب و غذا و هوا و خراشهاي پوست بدن، وارد اين كشور مي شوند. اين سربازان مدافع و سخت كوش، از طريق الهام آفرينش، با انواع جنگهاي فيزيكي و شيميايي، آشنا هستند

و دشمن را با وسائل مختلف، در هم مي كوبند و سلامت انسان را تامين مي كنند. اگر به سببي از اسباب، اين نيروي دفاعي از كار بيفتد، در زمان بسيار كوتاهي انواع بيماريها، به سراغ انسان مي رود. بيماري بسيار خطرناك ايدز، چيزي جز از كار افتادن اين نيروي دفاعي نيست. و به همين دليل، مبتلايان به اين بيماري وحشتناك، در زمان كوتاهي، مورد تهاجم بيماريهاي سخت و سنگيني قرار مي گيرند. كوتاه سخن اين كه جهاد، رمز حيات و ضامن سعادت و سبب پيروزي و موفقيت و عامل سربلندي و عزت است، اما جهادي كه در مسير حق و عدالت قرار گيرد كه غير از آن، تجاوز است و ظلم و جنايت. به همين دليل، در آيات قرآن مجيد و روايات و از جمله در خطبه بالا، اهميتي به جهاد داده شده است كه به كمتر چيزي داده شده، به خصوص اگر جهاد را به معناي گسترده و در مورد جهاد با دشمن درون و بيرون تفسير كنيم كه تمام برنامه ها

ي الهي و ديني را فرامي گيرد. در حديث پرمعنايي از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در اهميت جهاد مي خوانيم: من ترك الجهاد البسه الله ذلا في نفسه و فقرا في معيشته و محقا في دينه، كسي كه جهاد را ترك كند، خداوند، لباس ذلت بر او مي پوشاند و در زندگي مادي نيز گرفتار فقر و تنگدستي مي شود و دين او بر باد مي رود. از اين حديث، به خوبي، استفاده مي شود كه ترك جهاد، هم زندگي معنوي انسان را به خطر مي افكند و هم زندگي مادي او را. در حديث ديگري، از امام صادق

عليه السلام مي خوانيم كه اين جمله را از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم نقل فرمود: اغزوا تورثوا ابنائكم مجدا، پيكار كنيد تا براي فرزندان خود، مجد و عظمت به ارث بگذاريد. در كلمات قصار نهج البلاغه، در آنجا كه فلسفه احكام را بيان مي فرمايد، مي خوانيم: و الجهاد عزا للاسلام، خداوند، جهاد را، سبب عزت و سربلندي اسلام و (مسلمانان) قرار داده است. در زمينه جهاد، مطالب فراوان ديگري نيز هست كه در ذيل خطبه هاي مختلف نهج البلاغه، به خواست خدا، مطرح خواهد شد. 2- آيا جهاد اسلامي فقط دفاعي است؟! سالها است كه اين سوال در ميان دانشمندان اسلام مطرح است. گروهي، سعي دارند كه تمام غ

زوات زمان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را در شكل دفاعي توجيه كنند، تا مبادا، اسلام، متهم شود كه با زور شمشير مي خواهد تعليمات خود را به كرسي بنشاند! يا به تعبيري ديگر، مبادا اسلام را به كشورگشايي و توسعه طلبي نظامي متهم سازند! در مقابل، افرادي اصرار دارند كه غزوات اسلامي را، به دو دسته تقسيم كنند و بگويند كه بخشي تهاجمي بوده و بخشي دفاعي و حتي اين دو بخش را براي مسلمانان امروز نيز ثابت مي شمارند و معتقدند كه اسلام، وظيفه دارد اقوامي را كه در فشارند و تحت سيطره ظالمانند، آزاد سازد و اين در واقع، نوعي تهاجم است و نيز وظيفه دارد كه راه را براي تبليغات منطقي خود بگشايد و موانع را، هر چند با توسل به قدرت نظامي باشد، از سر راه بردارد و اين، نوع ديگري از تهاجم است. در اينجا، نظر سومي وجود دارد و آن اين

كه طبيعت جنگ در اسلام، طبيعت دفاعي است، ولي گاه مسائل دفاعي، تهاجم را ضروري مي سازد. مثلا، همان مساله دفاع از مظلومان دربند، يا به تعبير امروز، مداخله بشر دوستانه، گرچه در ظاهر شكل تهاجمي دارد، اما در واقع دفاع از گروهي است كه تحت ستم واقع شده اند و جزيي از جامعه بزرگ انساني هستند و دفاع از آنها، بر ساير انسانهاي

متعهد و مومن لازم است. نيز، تهاجم در مورد دوم- يعني گشودن راه براي آزادي تبليغات منطقي- نيز نوعي دفاع در مقابل موانع است، يعني، اگر دشمن، مانعي بر سر راه ايجاد كند، اسلام، اجازه درگيري را با او مي دهد. تعبيراتي كه در جمله هاي نخستين اين خطبه ديده مي شود، همه، دليل روشني بر دفاعي بودن طبيعت جهاد است، چرا كه در يك جا، جهاد به لباس، و در جاي ديگر به زره، و در جاي سوم به سپر تشبيه شده است و مي دانيم كه اين هر سه، در واقع از وسايل دفاعي است. در جمله هاي آينده نيز اشارت لطيفي به جملات تهاجمي كه در واقع، جنبه دفاعي دارد، به چشم مي خورد از جمله اين كه مي فرمايد: (قلت لكم: اغزوهم قبل ان يغزوكم)، من به شما گفتم: پيش از آن كه آنان به شما حمله كنند، شما به آنها حمله كنيد، (يعني حمله براي پيشگيري از حملات دشمن). اين قانون كلي، تنها يك استثناء مي تواند داشته باشد و آن، پيكار و مبارزه است براي محو بت پرستي، چرا كه اسلام بت پرستي را بزرگترين خطر براي جامعه انساني، از نظر معنوي و مادي، مي داند و اجازه مي دهد كه براي از بين بردن بت پرستي- در

صورتي كه تبليغات منطقي موثر نيفتد- دست به جهاد ببرند. شك نيست كه ممكن است جهانخواران و

دولتهاي زورگو و ستمگر، از مساله دفاع از مظلومان يا مبارزه با انحطاط فرهنگي و فكري، به عنوان وسيله اي براي سرپوش گذاشتن بر اهداف تجاوزطلبانه خود استفاده كننده، ولي هرگز ارزش اين مفاهيم كاسته نمي شود. سوء استفاده از عناويين و مفاهيم مقدس، چيزي است كه هميشه در جهان بوده است. براي توضيح بيشتر درباره اهداف جهاد در اسلام، مي توانيد به تفسير نمونه، جلد دوم، ذيل آيه 193 سوره بقره، مراجعه فرماييد.

[صفحه 147]

ترجمه: آگاه باشيد! من، شب و روز، پنهان و آشكار، شما را به مبارزه با اين گروه (معاويه و حاكمان شام) فراخواندم و گفتم پيش از آن كه آنها با شما نبرد كنند، با آنان بجنگيد (و به استقبال آنها به بيرون مرزها برويد) به خدا سوگند! هر زمان، قوم و ملتي در درون خانه اش، مورد هجوم دشمن قرار گرفته، ذليل و خوار شده است، اما شما، هر كدام، مسووليت را به گردن ديگري انداختيد و دست از ياري هم برداشتيد تا آن كه مورد هجوم پي درپي دشمن واقع شديد و سرزمينهايتان از دست رفت. (اكنون بشنويد يكي از فرماندهان لشكر غارتگر شام) اخو غامد (سفيان بن عوف- از قبيله بني غامد-) به شهر انبار، حمله كرده و لشكر او، وارد آن شهر شده اند و حسان بن حسان بكري (فرماندار و نماينده من) را كشته و مرزبانان شما را از آن سرزمين بيرون رانده است. به من خبر رسيده است كه يكي از آنها، به خانه زن مسلمان و زن غير مسلمان ديگري كه در پناه اسلام جان و

مالش محفوظ بوده، وارد شده و خلخال و دستبند و گردنبندها و گوشواره هاي آنان را از تنشان بيرون آورده است، در حالي كه هيچ وسيله اي براي دفاع از خود، جز گريه و زاري و التماس نداشته اند! آنها (بعد از اين همه جنايات

)، با غنائم فراواني، به شهر و ديار خود بازگشته اند بي آن كه حتي يك نفر از آنان آسيب ببيند يا خوني از آنها ريخته شود. اگر به خاطر اين حادثه (بسيار دردناك)، مسلماني از شدت تاسف و اندوه بميرد، ملامتي بر او نيست، بلكه به نظر من، سزاوار است. شرح و تفسير: اگر كسي از اين غصه بميرد سزاوار است! در اين فراز از خطبه امام عليه السلام بعد از ذكر آن مقدمه كوتاه و بسيار پرمعنا و پرمحتوا، وارد ذي المقدمه مي شود و انگشت روي يك نمونه بارز از پيامدهاي شوم ترك جهاد گذارده، مي فرمايد: آگاه باشيد! من شب و روز، پنهان و آشكار شما را به مبارزه با اين گروه (معاويه و حاكمان شام) فراخواندم و گفتم پيش از آن كه آنها با شما نبرد كنند، با آنان بجنگيد، الا و اني قد دعوتكم الي قتال هولاء القوم ليلا و نهارا، و سرا و اعلانا و قلت لكم: اغزوهم قبل ان يغزوكم. گفتم كه در طبيعت اين گروه ظالم و ستمگر، تجاوزگري نهفته است و هر زمان كه فرصت پيدا كنند، از كشتن بي گناهان و اسير كردن زن و فرزند و غارت كردن اموالتان، دريغ نمي ورزند، پس عقل و شرع به شما اجازه مي دهد كه توطئه هاي آنها را در نطفه خفه كنيد و قدرت آنان را قبل از تهاجمشان در هم بشكنيد و

آتش ف

تنه را بدين وسيله خاموش كنيد. حضرت، سپس به استدلال مهم و روشني در اين زمينه پرداخته و مي فرمايد: به خدا سوگند! هر زمان، قوم و ملتي، در درون خانه اش، مورد هجوم دشمن قرار گرفته، ذليل و خوار شده است، فو الله! ما غزي قوم قط في عقر دارهم الا ذلوا. روشن است آنهايي كه در درون خانه خود، مورد تهاجم دشمن قرار مي گيرند، به آساني روحيه خود را از دست مي دهند و احساس شكست مي كنند و همين امر، به شكست آنها مي انجامد. از سوي ديگر مهاجم، هيچ گاه رعايت حفظ مصالح خانه و كاشانه و شهر و ديار قومي را كه مورد هجوم واقع شده اند نمي كند، مي زند و مي كوبد و ويران مي كند و پيش مي آيد، ولي صاحب خانه ناچار است اين امور را رعايت كند، چرا كه سرمايه هاي او را تشكيل مي دهد و همين گونه ملاحظا، فعاليت آنها را محدود مي كند و اي بسا منجر به شكست مي شود. هنگامي كه جمعيتي در خانه خود مورد هجوم قرار مي گيرد، زن و فرزندان و كودكان در لابه لاي جنگجويان قرار مي گيرند. مهاجم، بي پروا خون مي ريزد و پيش مي آيد، ولي صاحب خانه، مجبور به رعايت مسائل انساني مربوط به خويش است. اين امر نيز كار او را به كندي مي كشاند. مجموع اين امور و اموري ديگر، دليل بر شكست ق

ومي است كه در خانه خود مورد تهاجم قرار گيرند. به همين دليل، در غزوات اسلامي، هميشه (جز در بعضي از موارد استثنايي كه شرايط خاصي وجود داشته، مانند جنگ احزاب) دستور داده مي شد كه جنگجويان، به خارج شهر و به استقبال دشمن بروند. سپس امام عليه السلام به

عنوان نتيجه گيري مي فرمايد: ولي شما، هر كدام، مسووليت را به گردن ديگري انداختيد و دست از ياري هم برداشتيد تا آنجا كه مورد هجوم پي درپي دشمن واقع شديد و سرزمينهايتان از دست رفت، (فتو اكلتم و تخاذلتم حتي شنت عليكم الغارات و ملكت عليكم الاوطان). تواكل، در اصل واگذاري هر كس كار خود را به ديگري است. و به تعبيري ديگر، مفهومش اين است كه هر كس مسووليت را از خود سلب كند و بر عهده ديگري بگذارد و در نتيجه ميدان خالي شود. تخاذل، اين است كه هر كسي از ياري ديگري چشم بپوشد و او را به حال خود رها سازد، در نتيجه، رشته اتحاد گسيخته شود و دشمن، بي آن كه احساس رادع و مانعي كند، حمله ور شود و اين يكي از بدترين و زشتترين صفات در جوامع بشري است كه افراد، مسووليتها را از خود سلب كرده به گردن ديگران بيندازند و هر كس به كار خويش پردازد و اگر برادر يا برادرانش مورد تهاجم قرار گيرند، آنها را ت

نها بگذارد. و نتيجه اين كار، همان است كه مولا در سخن بالا فرموده است، يعني دشمن جسور مي شود و پي درپي حمله مي كند و شهرها و آباديها يكي بعد از ديگري، در برابر او سقوط مي كند. سپس امام عليه السلام به عنوان بيان يك شاهد زنده عيني، به شرح ماجراي دردناك حمله اخو غامد، (سفيان بن عوف غامدي) پرداخته، چنين مي فرمايد: (اكنون بشنويد يكي از فرماندهان لشكر غارتگر شام) اخو غامد، به شهر انبار حمله كرده و لشكريان او وارد آن شهر شده اند، حسان بن حسان بكري، (فرماندار و نماينده من) را كشته و

سربازان و مرزبانان شما را از آن سرزمين بيرون رانده است، (و هذا اخو غامد و قد وردت خيله الانبار و قد قتل حسان بن حسان البكري و ازال خيلكم عن مسالحها). با توجه به اين كه مسالح جمع مسلحه به معناي مرز است- به خاطر اين كه در آنجا اسلحه جمع آوري مي كنند و مرزداران به وسيله آن به پاسداري مي پردازند- روشن مي شود كه شهر انبار، در نزديكي مرز عراق و شام بوده و اخو غامد به آن حمله ور گرديده و تعبير ازال خيلكم عن مسالحها، نشان مي دهد كه بدون مقاومت مهمي از مرز گذشته است. شرح اين ماجرا، در آغاز خطبه گذشت. سپس امام عليه السلام از ميان جنايات اخو غامد و

لشكر غارتگرش، انگشت روي نقطه حساس و بسيار دردناكي گذاشته و مي فرمايد: به من خبر رسيده است كه يكي از آنها، به خانه زن مسلمان و زن غير مسلمان ديگري كه در پناه اسلام جان و مالش محفوظ بوده، وارد شده و خلخال و دستبند و گردنبندها و گوشواره هاي آنان را از تنشان بيرون آورده است، در حالي كه هيچ وسيله اي براي دفاع از خود، جز گريه و زاري و التماس نداشته اند! و لقد بلغني ان الرجل منهم كان يدخل علي المراه المسلمه، و الاخري المعاهده فينتزع حجلها و قلبها و قلائدها و رعثها، ما تمتنع منه الا بالاسترجاع و الاسترحام. اشاره به اين كه احدي از مسلمانان آنجا به دفاع اين زن مسلمان و زن غير مسلماني كه در پناه اسلام بوده، برنخاسته است! گويي، خاك مرگ بر سر همه آنها پاشيده بوده اند كه چنين ننگ آشكاري را براي خود پذيرفته اند، هم اموالشان

به يغما رفته و هم نواميسشان مورد تعرض قرار گرفته و هم پناهندگانشان مورد ظلم و ستم واقع شده اند. اين نكته قابل توجه است كه واژه استرجاع در كلمات مفسران نهج البلاغه، به دو معنا تفسير شده: نخست به گريه و زاري كه توام با هق هق و رفت و آمد صدا در گلو است و ديگر گفتن كلمه (انا لله و انا اليه راجعون) كه معمولا

در مصائب سخت كه كاري از دست انسان ساخته نيست، گفته مي شود. حضرت، سپس مي افزايد: آنها بعد از اين همه جنايات، با غنائم فراواني به شهر و ديار خود بازگشته اند بي آن كه حتي يك نفر از آنان آسيب ببيند يا قطره خوني از آنها ريخته شود، ثم انصرفوا وافرين ما نال رجلا منهم كلم، و لا اريق لهم دم. و در نتيجه گيري نهايي اين جمله كوبنده را بيان مي فرمايد كه اگر به خاطر اين حادثه (بسيار دردناك) مسلماني از شدت تاسف و اندوه بميرد، ملامتي بر او نيست، بلكه به نظر من سزاوار است، (فلو ان امرا مسلما مات من بعد هذا اسفا ما كان به ملوما، بل كان به عندي جديرا). امام عليه السلام در اين بيان گويا از مطلبي كه اعماق او را مي سوزاند، پرده برمي گيرد و آن اين كه چرا مسلمان با ايمان، آن قدر در برابر حوادث، سستي به خرج دهد كه دشمن، بدون هيچ رادع و مانعي، به سرزمين او حمله كند اموال او را به غارت برد، حتي متعرض نواميس او شود و بدون كمترين ضايعات، با دست پر، به خانه خود برگردد؟! آري هيچ مسلمان غيرتمندي نمي تواند چنين حادثه دردناكي را تحمل كند و

اگر كسي از غصه و اندوه بميرد، جاي سرزنش نيست. جالب اين كه تجاوز به حريم و گرفتن زينت آلات زنان مسلمان و

غير مسلمان و هتك احترام آنها در يك رديف شمرده شده و اين نشان مي دهد كه اولا اسلام، تا چه حد براي نواميس مردم اهميت قائل است و ثانيا، تا چه اندازه خود را متعهد به دفاع از اقليتهايي كه در پناه اسلام زندگي مي كنند مي داند. به هر حال مقصود امام عليه السلام بيان عمق فاجعه اي است كه انجام شده است. بديهي است اين سخن، ويژه ديروز و زمانهاي گذشته و حمله لشكر معاويه به شهر انباز نبوده و نيست، بلكه يك قاعده كلي است كه در زندگي مسلمانان امروز و فردا نيز صادق است. گويي امام عليه السلام مسلمانان امروز را كه مورد تهاجم شرق و غرب غارتگر قرار گرفته و اموال و نواميسشان را به خطر انداخته اند و در دفاع از خود در برابر اين خونخواران و غارتگران، سستي به خرج مي دهند، مخاطب ساخته و همين سخنان را براي آنها بازگو مي كند كه اگر مرد مسلماني، از تجاوز دژخيمان به سرزمينهاي مقدس اسلامي و تجاوز به قبله نخست آنها و غارت منابع و اموال و هتك نواميس و اعراضشان، از اندوه و غصه بميرد، درخور سرزنش نخواهد بود. نكته ها: 1- شكست و پيروزي بي دليل نيست در اين بخش از خطبه، امام عليه السلام با آن فكر نافذ و روح بلند و ممارست مستمر در مسائل مربوط به ج

نگ و پيروزي و شكست، انگشت روي چند عامل مهم گذارده كه سزاوار است همه فرزندان مكتبي امام، به آن توجه كنند. او مي فرمايد: يكي از عوامل

مهم شكست، حالت انفعالي به خود گرفتن و اجازه تهاجم به دشمن دادن است، تا آنجا كه وارد خانه آنها شود. اين، يك واقعيت غير قابل انكار است و دلايل آن را به هنگام تفسير خطبه شرح داديم. عامل ديگر، تواكل، به معناي مسووليت را به گردن هم انداختن است. اگر در اجتماع، هر كسي وظيفه خود را به خوبي انجام دهد و گناه خود را به گردن ديگري نيندازد و سهم خويش را در مسووليتها بپذيرد، ناكامي و شكست، كمتر واقع مي شود. بدبختي از آنجا شروع مي شود كه هر كس از زير بار مسووليت خود فرار كند و ديگري را مقصر بشمارد، در چنين جامعه اي همه مقصرند و همه گنهكار و شكست آنها در برابر دشمنان غير منتظره نيست. عامل سوم، تخاذل است و آن اين كه هر كسي كه گرفتار حادثه اي مي شود، ديگران، حادثه را مربوط به خود او بدانند و به ياريش نشتابند. اگر حمله به اين شهر مي شود، مردم شهرهاي ديگر به ياري شهر مورد تهاجم نشتابند. بديهي است در حادثه متقابل نيز اهل شهر دوم به ياري شهر نخست نخواهند آمد و نيز محلات يك شهر، همه به صورت واحدهاي جد

اگانه درمي آيند و با اين تجزيه پيروزي دشمن مهاجم مسلم است. ولي اگر حالت انفعالي مبدل به حالت تهاجمي شود و مسلمانان بر دشمنان پيشي بگيرند و هر كدام سهم خود را در مسووليت اجتماعي و دفاع از كيان اسلام و كشورهاي اسلامي بر عهده بگيرند و هرگاه بخشي از كشور عظيم اسلام مورد تهاجم واقع شود همه كشورهاي اسلامي، يكپارچه برخيزند و به ياري بشتابند، به يقين پيروزي با

آنها خواهد بود. در خطبه 166 نيز به بخشي از اين مطلب اشاره شده است: (ايها الناس! لو لم تتخاذلوا عن نصر الحق و لم تهنوا عن توهين الباطل لم يطمع فيكم من ليس مثلكم و لم يقو من قوي عليكم)، اي مردم! اگر دست از حمايت هم در ياري حق برنمي داشتيد و در تصعيف باطل، سستي نمي كرديد، هيچ گاه، آنان كه در پايه شما نيستند، در شكست شما طمع نمي كردند و هيچ نيرومندي، بر شما غالب نمي شد. 2- حمايت از اقليتهاي مذهبي ممكن است بعضي تصور كنند كه مساله احترام به اقليتهاي مذهبي كه در پناه اسلام، جان مالشان محفوظ شمرده شده و نيز حمايت از آنها، تنها يك شعار است، ولي توجه به مسائل مربوط به آنها در فقه اسلامي و تعبيراتي مانند تعبير امام عليه السلام در اين خطبه، نشان مي دهد كه اسلام، دقيقا خو

د را حامي آنها مي شمرد و مادام كه دست به پيمان شكني و اعمالي بر ضد اسلام نزده اند، جان و مال و حيثيت و آزاديشان، محفوظ است. در اين فراز خطبه، امام عليه السلام شديدا از اين مساله ناراحت است كه چرا غارتگران شام، زيورآلات زنان يهودي يا نصراني را كه در پناه اسلام مي زيسته اند، به يغما برده اند حتي آنها را در كنار زنان مسلمان قرار مي دهد و نسبت به هر دو، شديدا اظهار نگراني و ناراحتي مي كند كه چرا حرمت آنها شكسته شده و زيورآلاتشان غارت گرديده؟! و مردم عراق را به خاطر سستي و تنبلي در برابر اين غارتگران، شديدا، ملامت و سرزنش مي كند. 3- غيرت ديني منظور از غيرت ديني، اين است كه انسان، در برابر تخلفاتي

كه از مسير حق و عدالت و احكام الهي مي شود، خاموش ننشيند و بي تفاوت از كنار آنها نگذرد بلكه تخلف، هر چه شديدتر باشد، جوش و خروش او بيشتر گردد. كساني كه خونسرد و بي رمق، از مقابل اين امور مي گذرند، فاقد غيرت ديني هستند. قرآن مجيد، درباره بعضي از جنگجويان با ايمان كه فاقد وسائل لازم براي شركت در ميدان جنگ بودند، مي فرمايد: (و لا علي الذين اذا ما اتوك لتحملهم قلت لا اجد ما احملكم عليه تولوا و اعينهم تفيض من الدمع حزنا الا

يجدوا ما ينفقون)، بر كساني كه وقتي نزد تو آمدند كه آنها را بر مركبي (براي ميدان جهاد) سوار كني و تو گفتي كه: مركبي كه شما را بر آن سوار كنم، ندارم. و آنها از نزد تو بازگشتند در حالي كه چشمانشان از اندوه، اشكبار بود، ايرادي نيست، چرا كه چيزي كه در راه انفاق كنند، نداشتند. اين، چه عاملي است كه فردي را كه ابزار و وسايل جهاد را نمي يابد چنان منقلب مي كند كه بي اختيار مانند ابر بهار، اشك بريزد؟ (توجه داشته باشيد، در اينجا به معناي فروريختن فراوان است)، آن چيزي جز غيرت ديني نيست. در خطبه مورد بحث نيز به يكي از مظاهر آن- كه در بالاترين حد قرار دارد- اشاره شده است. حضرت مي فرمايد: اگر مسلماني، به خاطر اين حادثه (بسيار دردناك) از شدت تاسف بميرد، جاي سرزنش ندارد، بلكه به نظر من سزاوار است. غيرت ديني، عامل بسيار مهمي براي دفاع از حريم قوانين اسلام و احياي معروف و از ميان بردن منكر است. جالب اين كه در حديثي از امام صادق عليه السلام آمده است

كه خداوند، دو فرشته را براي عذاب قومي مامور كرد. هنگامي كه آنها به سراغ اين ماموريت خود رفتند، مردي به ظاهر نوراني را كه آثار پارسايي و صلاح از او آشكار بود ديدند كه در حال تضرع و زا

ري به درگاه خدا است. يكي از آن دو، به ديگري گفت: اين مرد، دعاكننده را ديدي؟ ديگري گفت: آري، ولي من ماموريتم را انجام مي دهم دومي گفت: من، هيچ كاري نمي كنم، تا به پيشگاه خدا، پروردگارم باز گردم (و دستور جديدي بگيرم) هنگامي كه به پيشگاه خداوند عرضه داشت كه پروردگارا! من به آن شهر كه رسيدم، يكي از بندگان تو را ديدم كه در حال دعا و تضرع است. دستور آمد كه برو و ماموريتت را انجام ده (و شهر را زير و رو كنيد)، فان ذلك رجل لم يتغير وجهه غضبا لي قط، او مردي است كه هرگز، چهره اش از خشم در راه من، متغير و برافروخته نشده است (و ذره اي غيرت ديني نداشته).

[صفحه 157]

ترجمه: شگفتا، شفگتا! به خدا سوگند قلب را مي ميراند و غم و اندوه را (به روح انسان) سرازير مي كند كه آنها (شاميان غارتگر) در مسير باطل خود، چنين متحدند و شما، در طريق حقتان، اين گونه پراكنده و متفرق! روي شما زشت باد! و همواره غم و اندوه قرينتان باشد! چرا كه (آنچنان سستي و پراكندگي به دشمن نشان داديد كه) هدف تيرها قرار گرفتيد، پي درپي به شما حمله مي كنند و شما به حمله متقابل دست نمي زنيد! با شما مي جنگند و شما با آنها پيكار نمي كنيد! آشكارا، معصيت خدا مي شود و شما، (با اعمال نادرستتان) به آن رضايت مي دهيد!

هرگاه، در ايام تابستان فرمان حركت به سوي دشمن را دادم، گفتيد: اكنون، شدت گرما است، اندكي ما را مهلت ده تا سوز گرما فرونشيند! و اگر در زمستان، اين دستور را به شما دادم، گفتيد: اكنون، هوا فوق العاده سرد است، بگذاريد سوز سرما آرام گيرد. ولي همه اينها بهانه هايي است براي فرار از گرما و سرما. جايي كه شما از سرما و گرما (اين همه وحشت داريد و) فرار مي كنيد، به خدا سوگند! از شمشير (دشمن) بيشتر فرار خواهيد كرد. اي مردنماياني كه در حقيقت مرد نيستيد! آرزوهاي شما مانند آرزوهاي كودكان است! و عقل و خرد شما

مانند عروسان حجله نشين! (كه جز به زر و زيور و عيش و نوش، به چيزي نمي انديشند). دوست داشتم كه هرگز شما را نمي ديدم و نمي شناختم، همان شناختي كه سرانجام، به خدا سوگند! پشيماني بار آورد و خشم آور و غم انگيز بود. خداوند شما را بكشد (و از رحمتش دور سازد)! كه اين همه، خون به دل من كرديد، سينه مرا پر از خشم ساختيد و كاسه هاي غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشانديد! با نافرماني و ترك ياري، نقشه هاي مرا (براي سركوبي دشمن) تباه كرديد تا آنجا كه (امر بر دوست و دشمن مشتبه شد) و قريش گفتند: پسر ابوطالب، مرد شجاعي است، ولي از فنون جنگ آگاه نيست! خدا پدرشان را حفظ كند! آيا هيچ يك از آنها، از من با سابقه تر و پيشگام تر در ميدانهاي نبرد بوده است؟ من آن روز كه آماده جنگ شدم (و گام در ميدان نهادم) هنوز بيست سال از عمرم نگذشته بود و الان، از شصت سال هم گذشته ام،

ولي چه كنم؟ آن كس كه فرمانش را اطاعت نمي كنند طرح و نقشه تدبيري ندارد (و هر اندازه صاحب تجربه و آگاه باشد، كارش به جايي نمي رسد). شرح و تفسير: آنها در باطل خود متحدند شما در حقتان پراكنده! در اين بخش از خطبه، امام به تحليل ديگري درباره عوامل شكست و عقب نشيني مردم كوف

ه و عراق، توام با ملامت و سرزنش مي پردازد، باشد كه با اين بيان روح خفته آنها را بيدار كند و پيش از آن كه اوضاع كشور آنها، بدتر شود به پا خيزند و به دفع دشمن بپردازند. نخست مي فرمايد: شگفتا، شگفتا! به خدا سوگند! قلب را مي ميراند و غم و اندوه را (به روح انسان) سرازير مي كند كه آنها (شاميان غارتگر) در مسير باطل خود، چنين متحدند و شما، در طريق حقتان، اين گونه پراكنده و متفرق، (فيا عجبا! عجبا- و الله- يميت القلب و يجلب الهم من اجتماع هولاء القوم علي باطلهم، و تفرقكم عن حقكم! هميشه، تعجب و شگفتي، از اموري است كه با جريان طبيعي، سازگار نيست و علل ناشناخته يا نامانوسي دارد. طبيعت امر چنين اقتضاء مي كند كه طرفداران حق به خاطر ايمان محكمي كه به آن دارند، محكم بايستند و از آن دفاع كنند، ولي طرفداران باطل چون انگيزه نيرومندي براي دفاع از آن ندارند، نسبت به حمايت از آن سست و ناتوان باشند، ولي اگر ديديم طرفداران حق پراكنده و بي اراده و سست و ضعيفند، اما طرفداران باطل متحد و منسجم و در راه خود مصمم هستند، سبب شگفتي مي شود. اهل عراق، پيشوايشان علي عليه السلام بود كه گذشته از وصيت مسلم پيامبر اكرم

صلي الله عليه و آله و سلم د

رباره ولايت او، همه مردم مكه و مدينه، از مهاجران و انصار و غير آنها و غالب مناطق ديگر، با او بيعت كردند و دلائل حقانيتش، از افكار و اعمال و زهد و عدالتش نمايان بود، اما غارتگران شام به دنبال مردي طغيانگر و جاه طلب كه سوابق زشت خاندان او در اسلام و جاهليت، بر كسي پوشيده نبود، سر به شورش در برابر امام بر حق برداشته بودند با اين حال آيا جاي تعجب نيست كه آنها پشت سر پيشواي خود بايستند و اينها اين چنين پيمان شكني كنند؟! اينجاست كه امام، شديدا ناراحت مي شود و آنها را زير شلاق سرزنش و ملامت مي گذارند، چرا كه سزاوار چنين سرزنش تند و تلخي بودند، مي فرمايد: روي شما زشت باد! و همواره غم و اندوه قرينتان باشد! چرا كه (آن چنان سستي و پراكندگي به دشمن نشان داديد كه) هدف تيرها قرار گرفته ايد، فقبحا لكم و ترحا، حين صرتم غرضا يرمي. پي درپي، به شما حمله مي كنند و شما به حمله متقابل دست نمي زنيد، يغار عليكم و لا تغيرون. با شما مي جنگند و شما، با آنها پيكار نمي كنيد! و تغزون و لا تغزون. آشكارا، معصيت خدا مي شود و شما با اعمال نادرستتان به آن رضايت مي دهيد! (و يعصي الله و ترضون!). در واقع امام عليه السلام دليل سرزنش خود را نسبت به

آنان، در اين چند چيز خلاصه مي كند كه ريشه همه يك امر است و آن سستي و تنبلي و بي تفاوتي به خرج دادن است تا آنجا كه دشمن، چنان جسور مي شود كه پي درپي حمله مي كند غارت مي كند، و خون بي گناهان را مي ريزد

و آنها تماشاچي اين صحنه هاي غم انگيز و زشت و ناروا هستند! سپس امام عليه السلام انگشت روي يك دليل روشن بر محكوميت آنان، به خاطر سستي و بي ارادگي و ضعف و ناتوانيشان گذارده، مي فرمايد: هرگاه در ايام تابستان، فرمان حركت به سوي دشمن را دادم، گفتيد: اكنون، شدت گرما است، اندكي ما را مهلت ده تا سوز گرما فرونشيند! و اگر در زمستان، اين دستور را به شما دادم، گفتيد: اكنون، هوا فوق العاده سرد است، بگذار سوز سرما آرام گيرد! فاذا امرتكم بالسير اليهم في ايام الحر قلتم: هذه حماره القيظ، امهلنا يسبخ عنا الحر. و اذا امرتكم بالسير اليهم في الشتاء، قلتم: هذه صباره القر، امهلنا ينسلخ عنا البرد! ولي همه اينها، بهانه هايي است براي فرار از گرما و سرما، كل هذا فرارا من الحر و القر. جايي كه از سرما و گرما (اين همه وحشت داريد) و فرار مي كنيد، به خدا سوگند! از شمشير (دشمن) بيشتر (وحشت داريد و) فرار خواهيد كرد، فاذا كنتم من الحر و القر تفرو

ن، فانتم- و الله- من السيف افر! گويي ميدان جنگ بايد در فصل بهار باشد، آن هم در ميان دشتهاي پر از گل و مرغزارها، همراه پرندگان خواننده و چشمه سارها و نسيم لطيف و روح افزا! آن گاه سربازان بنشينند و دشمنان را با اشاره چشم و ابرو بر خاك بيندازند! اين بي خبران، تاريخ اسلام را كه زمان چنداني از آن نگذشته بود، به كلي، فراموش كرده بودند كه ياران پيامبر فاصله ميان مدينه و ميدان تبوك را در آن گرماي سوزان تابستان بيابان حجاز با پاي برهنه روي سنگهاي تفتيده از تابش آفتاب، با

نداشتن آب و آذوقه كافي پيمودند و در جنگهاي ديگر نيز سختترين ناملايمات را تحمل كردند و مانند شير ژيان، بر دشمن حمله كردند! اگر آنها مي خواستند مانند كوفيان سست عنصر، ملاحظه سرما و گرما كنند، هرگز درخت تنومند اسلام بارور نمي شد و به ثمر نمي نشست. نه تنها در اسلام بلكه در هيچ نقطه اي از دنيا، سربازان سست و ناز پرورده و ترسو و پراكنده پيروز نشدند، بلكه هميشه، ذليل و حقير و شكست خورده بودند. در واقع سخن آنها، شباهت زيادي با سخن كفار و منافقان داشت كه مي گفتند: (لا تنفروا في الحر)، در گرماي تابستان (به سوي ميدان جهاد) حركت نكنيد! كه قرآن، در پاسخ آنها مي گو

يد: قل نار جهنم اشد حرا لو كانوا يفقهون، بگو: آتش دوزخ از اين گرمتر است، اگر مي دانستند. در واقع، كوفيان كه با اين گونه اظهارات واهي، از جهاد با دشمن خونخوار و سنگدل، طفره مي رفتند، گرفتار نوعي نفاق بودند، نفاقي كه از ضعف ايمان آنها به مباني اسلام و پيشوايشان، اميرمومنان علي عليه السلام سرچشمه مي گرفت. به هر حال، مجاهدان واقعي كه در صحنه هاي نبرد مي جنگند و مي جوشند و مي خروشند و پيروز مي شوند، كساني هستند كه نه به مشكلات آب و هوا مي انديشند و نه به مشكلات مسير راه و ميدان نبرد. بي شك، اگر دشمن، احساس كند كه جنگجويان مخالف، مثلا از جنگيدن در سوز سرما و گرما پرهيز دارند، درست حمله خود را در همان زمان شروع مي كند و با استفاده از اين نقطه ضعف، وسيله پيروزي خويش را فراهم مي سازد. دل مرا خون كرديد! در آخرين فراز اين خطبه امام هم چنان تازيانه هاي ملامت و

سرزنش را پي درپي بر روح آنها مي زند تا شايد اين خواب آلودگان سست عنصر از خواب غفلت بيدار شوند و چشمان خود را باز كنند و ببينند در چه شرايط مرگباري گرفتارند، شايد كه بر پا خيزند و با يك جهاد مردانه و خداپسندانه دست شاميان غارتگر را از كشور اسلام قطع كنند. در نخست

ين قسمت، آنها را با سه جمله كوبنده، مخاطب مي سازد و مي فرمايد: اي مرد نماياني كه در حقيقت مرد نيستيد، يا اشباه الرجال و لا رجال! آرزويهاي شما مانند، آرزوهاي كودكان است. (كه با مختصر چيزي، فريب مي خورند و دل، خوش مي كنند و چشم بر خطر مي بندند. (حلوم الاطفال). و عقل و خرد شما، مانند عروسان حجله نشين است (كه جز عيش و نوش و زر و زيور به چيزي نمي انديشند)، و عقول ربات الحجال! در توصيف نخست، امام آنها را بر نداشتن شجاعت و حميت و غيرت مردانگي سرزنش مي كند چرا كه تنها در چهره مردان بودند و از صفات ويژه مردان در آنها خبري نبود. حضرت، سپس لحن كلام را تندتر فرموده مي گويد: دوست داشتم كه هرگز شما را نمي ديدم و نمي شناختم، همان شناختي كه سرانجام، به خدا سوگند! پشيماني بار آورد و خشم آور و غم انگيز بود، (لوددت اني لم اركم و لم اعرفكم معرفه- و الله- جرت ندما، و اعقبت سدما). تاريخ گواه بر اين مطلب است كه دوستي مردم كوفه و عراق براي امام عليه السلام در تمام دوران خلافتش، ثمره اي جز غم و اندوه ناشي از سستيها، بي وفاييها، پيمان شكنيها، ضعفها، پراكندگيها- و اشكال مختلف نفاق، نداشت و اين گروه، سبب مشكلات عظيمي در رهبري و مديريت

اين امام مدير

و مدبر و آگاه شدند. طبيعي است كه امام عليه السلام آرزو كند كه اي كاش هرگز آنها را نمي ديد و گرد او جمع نمي شدند. سرانجام آنها را هدف تير نفرينش قرار داده مي فرمايد: خداوند، شما را بكشد و نابود كند (و از رحمتش دور سازد و به لعنت گرفتار كند)! كه اين همه خون به دل من كرديد، و سينه مرا پر از خشم ساختيد و كاسه هاي غم و اندوه را جرعه جرعه، به من نوشانديد! با نافرماني و ترك ياري، نقشه هاي مرا (براي سركوبي دشمن و ساختن يك جامعه آباد اسلامي) تباه كرديد تا آنجا كه (امر بر دوست و دشمن مشتبه شد) و قريش (كه از سوابق من در آشنايي با فنون جنگ به خوبي آگاه بودند) گفتند: پسر ابوطالب مرد شجاعي است ولي از فنون جنگ آگاه نيست، قاتلكم الله! لقد ملاتم قلبي قيحا و شحنتم صدري غيظا و جرعتموني نغب التهمام انفاسا، و افسدتم علي رايي بالعصيان و الخذلان حتي لقد قالت قريش: ان ابن ابي طالب رجل شجاع، و لكن لا علم له بالحرب. معمولا بسياري از ملتها، عامل عقب نشيني و مشكلات خود را، ضعف پيشوايان و رهبرانشان مي دانند، ولي گاه قضيه به عكس مي شود، يعني، پيشوا بسيار لايق است، ولي ضعف و ناتواني و عقب ماندگي فكري و فرهنگي در پيروان است و

اين براي يك پيشواي بزرگ و لايق بسيار دردآور است كه گرفتار مردمي سست عنصر و بي اراده شود و نتيجه كار منفي باشد و با اين حال، مردم در قضاوت خود آن را به حساب پيشواي بزرگشان بگذارند! حضرت، سرانجام در آخرين جمله هاي اين خطبه، به پاسخ

سخنان ناروا و نادرست جماعتي از قريش مي پردازد كه آن حضرت را به ناآگاهي از فنون جنگ متهم مي ساختند. او مي فرمايد: خداوند پدرشان را حفظ كند! آيا هيچ يك از آنها، از من با سابقه تر و پيشگام تر در ميدانهاي نبرد بوده است؟ (لله ابو هم! و هل احد منهم اشد لها مراسا، و اقدم فيها مقاما مني؟). من آن روز كه آماده جنگ شدم (و گام در ميدان نهادم) هنوز بيست سال از عمرم نگذشته بود و الان از شصت سال هم گذشته ام (بنابراين بيش از چهل سال جنگ را به عنوان يك فرمانده و يا در صف مقدم تجربه كرده ام) ولي چه كنم كه؟ آن كس كه فرمانش را اطاعت نمي كنند، طرح و نقسه و تدبيري ندارد (و هر اندازه صاحب تجربه و آگاه باشد، كارش به جايي نمي رسد، لقد نهضت فيها و ما بلغت العشرين، و ها اناذا قد ذرفت علي الستين! و لكن لا راي لمن لا يطاع! نكته ها: 1- اين همه سرزنش، براي چيست؟ با مطالعه اين فراز از كلام مولا اميرمومنان علي

عليه السلام اين سوال به ذهن مي آيد كه چرا آن پيشواي مدير و مدبر چنين حملات شديد و تندي نسبت به مردم كوفه مي كند و آنها را به شدت زير ضربات شلاقهاي سرزنش و ملامت قرار مي دهد- و در فراز بعد هم، فراتر مي رود و به آنها مي فرمايد: من، دوست داشتم كه هرگز شما را نمي ديدم و نمي شناختم … خدا، شما را بكشد كه اين قدر خون به دل من كرديد! ولي اگر در تاريخ كوفه و كوفيان و عهدشكني ها و نفاق افكنيها و بي وفاييها و سستي و ضعف آنها بيشتر

مطالعه كنيم، فلسفه اين سرزنشهاي تند و شديد را درمي يابيم. گويي، امام عليه السلام اين سخنان را به عنوان آخرين راه درمان و چاره براي اين بيماران كوردل، انتخاب فرموده است، همان كساني كه غيرت آنها در برابر هيچ چيز به جوش نمي آمد و انواع تحقيرها و تحميلها را از دشمن پذيرا مي شدند! امام عليه السلام مي خواهد از اين راه، دست به كاري بزند كه اگر كمترين احساسي در جان آنها است، به پا خيزند و به حركت درآيند و به مقابله با دشمن بشتابند. استفاده از اين راه، از نظر روانشناسي، در برابر بعضي از گروهها كارساز است. اين سخنان، در واقع سخن كسي است كه از پيروان سست عنصر مايوس شده و براي بيدار كردن آنها جز استفاده

از اين كلمات تند، راهي نمي بيند و عجب اين كه آنها با اين همه تازيانه هاي سخن نيز بيدار نشدند و هنگامي كه از آنها براي تشكيل لشكر و حركت به سوي دشمن دعوت فرموده جز گروه اندكي لبيك نگفتند! به همين دليل امام عليه السلام ناچار شد كه افرادي به روستاها و آباديهاي اطراف فرات بفرستد و از آنها- كه مردماني جنگجو و وفادار به امام عليه السلام بودند- براي بسيج لشگر دعوت كند. در واقع كوفيان در اين برهه از تاريخ خود شباهتي به قوم لجوج بني اسرائيل در عصر موسي عليه السلام كه هر چه آنها را تشويق براي حمله به دشمنانشان در بيت المقدس كرد، آنها گفتند: ما از آنان وحشت داريم و تا آنان در بيت المقدس هستند، ما هرگز وارد آن نمي شويم. ما همين جا نشسته ايم، تو و پروردگارت برويد و بيت المقدس را فتح كنيد! قالوا يا موسي ان

فيها قوما جبارين و انا لن ندخلها حتي يخرجوا منها فان يخرجوا منها فانا داخلون … فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هاهنا قاعدون. 1- پيروان نالايق، شخصيت پيشوايان را زير سوال مي برند. بي شك، هيچ پيروزي و شكستي بدون دليل نيست و آنها كه همه، يا بعضي از پيروزي و شكستها را به علل ناشناخته و عوامل مرموز و يا تصادف و اتفاق و شانس و

طالع نسبت مي دهند، كساني هستند كه نمي خواهند با حقايق تلخ، رو به رو شوند و آن را تحليل كنند. در تحليلهاي معمولي، غالبا، عامل اصلي پيروزي و شكست را، قدرت فرماندهي و مديريت و آگاهي او مي دانند، در حالي كه در پاره اي از موارد، مساله عكس است و فرمانده و پيشوا از نظر روحيه و آگاهي و مديريت در نهايت قوت است، ولي پيروان ضعيف و ترسو و بي اراده و از هم بريده و بي تجربه- كه نمي توانند طرحهاي دقيق مديريت پيشوايشان را به خوبي پياده كنند- عامل اصلي شكست محسوب مي شوند و اينجا است كه شخصيت و توان رهبري، در آتش فساد پيروان مي سوزد! و اين براي يك فرمانده لايق و مدير و مدبر، بسيار دردناك است. اگر مي بينيد كه علي عليه السلام در اين خطبه، مانند شمع مي سوزد و ناله سر مي دهد و مردم كوفه را زير رگبار سرزنشهاي خود قرار مي دهد، به همين دليل است. پراكندگي و پيمان شكني و ضعف و زبوني آنان سبب شد كه نه تنها دشمن بلكه حتي دوستاني كه سوابق رشادت و مديريت پيروزمندانه آن امام بزرگوار را در غزوات اسلامي، به خاطر داشتند، چشم بر هم، نهاده و امام را متهم به عدم آگاهي

از فنون جنگ بكنند! اين جاست كه امام دست آنها را گرفته و به سوي تاريخ گذشته زندگ

ي خود مي برد، و مي فرمايد: من بيش از چهل سال، تجربه موفق در جنگها داشتم، چه گونه مي توان مرا به عدم آگاهي در فنون جنگ متهم كرد؟! مشكل من جاي ديگر است و آن اين است كه من پيرواني دارم كه فاقد انضباط نظامي اند و طغيانگر و سركشند و در لحظات حساس خودسرانه، دست به هر كاري مي زنند و نتيجه آن شكست است. تجربه ناموفق جنگ صفين و داستان خدعه و نيرنگ معاويه و عمرو عاص در مساله بر سر نيزه كردن قرآنها و از آن تاسف بارتر، داستان حكميت ابوموسي اشعري، بهترين گواه و شاهد براي اين مدعا است. امروز همه محققان تاريخ، بلكه غير محققان مي دانند كه اگر آن سرپيچي و نفاق لشكر عراق نبود پيروزي در جنگ صفين قطعي بود و هرگز آن وقايع خونبار- كه به خاطر حكومت بلا منازع امويان در تاريخ اسلام، رخ داد- پيش نمي آمد و به همين دليل، مي توان از وقايع جنگ صفين به عنوان دردناكترين فراز تاريخ اسلام و تاريخ زندگي علي عليه السلام نام برد، چرا كه پيامدهايش بسيار ناگوار و گسترده بود و قلب پاك علي عليه السلام را سخت آزرد. نه تنها در زمان علي عليه السلام كه امروز هم بسياري از ناآگاهان، سياست جنگي و كشورداري اميرمومنان را به خاطر بي خبري از آنچه در تاريخ اتفا

ق افتاد، زير سئوال مي برند و اين يكي از بارزترين نشانه هاي مظلوميت آن بزرگوار است، آن مردي كه فرمانش به مالك اشتر، به عنوان يكي از عالي ترين برنامه هاي كشورداري و مديريت، در تاريخ

مي درخشد و پس از گذشت چهارده قرن، پيوسته، اصولش محكم و استوار است و به مصداق (كشجره طيبه اصلها ثابت و فرعها في السماء توتي اكلها كل حين باذن ربها)، دوست و دشمن از ثمرات آن بهره مند مي گردد و ساير فرمانها و نامه هاي او در نهج البلاغه از نهايت انسجام و پختگي سياست او خبر مي دهد، كارش به جايي برسد كه اين گونه درباره او قضاوت شود! تنها در اينجا نيست كه علي عليه السلام از اين مساله پرده برمي دارد، بلكه در موارد متعدد ديگر نيز به اين حقيقت تلخ اشاره مي كند كه مردم بي وفا و عصيانگر و گروهي خيانتكار برنامه هاي مرا در هم مي ريختند. در يكي از كلمات قصار كه اتفاقا بعد از همين داستان حمله غارتگري شام به شهر انبار، از آن حضرت شنيده شده مي خوانيم: (و الله ما تكفونني انفسكم فكيف تكفونني غيركم ان كانت الرعايا قبلي لتشكوا حيف رعاتها و انني اليوم لاشكو حيف رعيتي كانني المقود و هم القاده او الموزوع و هم الوزعه، شما براي حل مشكلات خودتان نمي توانيد به

من كمك كنيد چگونه مي توانيد مشكل ديگران را دفع كنيد؟! در گذشته، رعايا از ستم فرمانروايانشان شكايت داشتند ولي من از ستم رعيتم، شكايت دارم! گويا، من پيروم و آنها، پيشوا و من فرمانبر و محكومم و آنها، فرمانده و حاكم! در جاي ديگر مي فرمايد: اريد ان اداوي بكم و انتم دائي، من، مي خواهم بيماريهاي خودم را به وسيله شما مداوا كنم، اما شما، خود درد و بيماري من هستيد! حضرت سپس به پيشگاه خدا شكايت مي برد و عرضه مي دارد: اللهم قد ملت اطباء هذه الداء الدوي و كلت النزعه باشطان الركي!

اين القوم الذين دعوا الي الاسلام فقبلوه و قراوا القران فاحكموه و هيجوا الي القتال فولهوا و له اللقاح الي اولادها، بار خدايا! طبيبان اين درد جانفرسا، خسته شدند و بازوي تواناي رادمردان در كشيدن آب همت از وجود اين مردم- كه دائما در حال فروكش كردن است- ناتوان گرديده! كجايند آن مردمي كه به اسلام دعوت شدند و پذيرفتند و قرآن را تلاوت مي كردند و به خوبي درمي يافتند و در عمل پياده مي كردند و به سوي جهاد دعوت مي شدند و عاشقانه مانند ناقه اي كه به دنبال فرزندش مي رود، به سوي آن راه مي افتادند؟ اينها همه به خوبي نشان مي دهد كه مشكل كار علي عليه السلام كجا بو

ده و درد بي درمان حكومتش، از كجا سرچشمه مي گرفته و اگر مردمي غير از سست عنصران كوفه گرداگرد وجودش را مي گرفتند تاريخ اسلام شكل ديگري به خود مي گرفت. 2- پاسخ به يك سئوال بعضي از مفسران نهج البلاغه، سوالي را در اين جا مطرح كرده اند، و آن اين است كه آيا اين گونه سياست را در برابر مردم پيش گرفتن (و با اين شدت وحدت آنها را مورد سرزنش قرار دادن) صحيح است؟ آيا اين سبب نمي شود كه گوينده اين سخنان در ميان جمعيتش، تنها و غريب بماند؟ اگر اين جمله را بر اين سئوال بيفزائيم كه امام، به شهادت گفتار و رفتارش، كوه صبر و استقامت و كانون عطوفت و محبت بود- با اين حال چگونه راضي مي شود اين گونه با مردم سخن بگويد؟ اشكال گسترده تر و عميقتر مي گردد. ولي همانگونه كه در سابق نيز اشاره كرديم، اين طرز بيان در واقع آخرين وسيله براي تحريك احساسات و به

حركت درآوردن افراد سست و ضعيف و بي تفاوت است. اين همان چيزي است كه در تعبيري عاميانه گفته مي شود: بايد كاري كرد كه به رگ غيرت او برخورد كند. بنابراين، استفاده از اين شيوه بيان هماهنگ با مساله بلاغت در كلام است كه مي گويد بايد كلام را مطابق با مقتضاي حال بيان كرد. نبايد فراموش كرد كه امام ع

ليه السلام اين روش را بعد از به كار بستن روشهاي ديگر از قبيل تشويق و تمجيد و بيان ارزشهاي معنوي و مادي جهاد في سبيل الله به كار مي بندد. اين كه بعضي از شارحان نهج البلاغه گفته اند كه اين بيان به خاطر آن است كه امام عليه السلام از فزوني نفرات در اطرافش، احساس پيروزي و غرور و از پراكندگي مردم، احساس تنهايي نمي كرد، (لا يزيدني كثره الناس حولي عزه و لا تفرقهم عني وحشه)، بسيار بعيد به نظر مي رسد، زيرا به هر حال در جنگها، وجود نفرات و لشكر قدرتمند كارساز است و هيچ كس، به تنهايي نمي تواند به جنگ يك لشكر عظيم برود. 3- سئوال ديگر در خطبه بالا آمده بود كه امام عليه السلام فرمود: من، در زماني به فنون جنگ پرداختم كه بيست سال از عمر نمي گذشت. در اينجا اين سئوال پيش مي آيد كه علي عليه السلام به هنگام هجرت حداقل 23 ساله بود و مي دانيم جنگهاي اسلامي، بعد از هجرت واقع شد. اين مساله تاريخي، چگونه با سخن بالا سازگار است؟ در جواب مي گوئيم كه درست است كه جنگها، به طور رسمي، بعد از هجرت آغاز شد، ولي سالهاي آخر اقامت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در مكه نيز با طوفانها و درگيريهاي

شديدي همراه بود كه كمتر از جنگ محسوب نمي شد. و

يك نمونه آن، محاصره خانه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به وسيله شمشيرزنان قريش، در ليله المبيت بود كه علي عليه السلام با ايثار عجيبي، خود را در كانون خطر افكند و جان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را نجات داد. حتي در بعضي از تواريخ آمده كه قبل از آن نيز دشمنان نقشه كشتن پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را كشيده بودند و ابوطالب از اين موضوع سخت نگران بود. مرحوم علامه مجلسي، در بحارالانوار، نقل مي كند، كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم هنگامي كه از خانه اش (در مكه) خارج مي شد، بچه هاي مشركان، او را با سنگ هدف قرار مي دادند تا آنجا كه بدن او را مجروح مي ساختند و علي عليه السلام به عنوان دفاع از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به آنها حمله مي كرد و آنها فرار مي كردند. اين گونه حوادث و مانند آن، نشان مي دهد كه در دوران مكه، هر چند جنگ ميان مسلمانان و مشركان رسما آغاز نشده بود، ولي حالتي شبيه به جنگ و درگيري، وجود داشت كه مي بايست با نيروي تدبير بر آن غلبه يافت و آمادگي دفاعي را همواره حفظ كرد. شايد جمله (نهضت فيها و ما بلغت العشرين)- كه در خطبه بالا آمده است- نيز اشاره به مساله آمادگي براي جنگ با

شد، نه آغاز جنگ. 4- پايان غم انگيز ماجرا بعضي از شارحان نهج البلاغه نوشته اند، هنگامي كه خبر ناگوار حمله به شهر انبار و غارتگري شاميان و كشتن فرماندار علي عليه السلام به آن حضرت رسيد،

امام عليه السلام خطبه اي خواند، سپس سكوت كرد تا ببيند كسي پاسخ مثبت مي دهد يا نه. همه خاموش شدند و هيچ سخني نگفتند. حضرت هنگامي كه سكوت آنها را ديد، پياده به راه افتاد تا به نخيله (لشكرگاه معروف كوفه) رسيد و مردم نيز به دنبال آن حضرت به راه افتادند. گروهي از سرشناسان، عرض كردند: يا اميرالمومنين! شما، بازگرديد ما اين مشكل را براي شما حل مي كنيم. امام عليه السلام فرمود: شما مشكل خود را نمي توانيد حل كنيد، چگونه مي توانيد مشكل مرا حل كنيد؟ ولي آنها اصرار كردند و امام عليه السلام بازگشت در حالي كه بسيار اندوهگين بود و به سعيد بن قيس حمداني، ماموريت تعقيب سپاه غارتگر سفيان بن عوف را داد. او با هشت هزار نفر به تعقيب وي برخاست، ولي آنها فرار كرده بودند و از مرزهاي عراق خارج شده بودند. غم و اندوه سراسر وجود علي عليه السلام را فراگرفت، به گونه اي كه شخصا آمادگي براي ايراد خطبه نداشت و مطابق اين روايت، خطبه جهاد را نوشت و دستور داد تا س

عد (يكي از ياران حضرت) آن را براي مردم بخواند. بسياري از مردم، از خواب غفلت بيدار شدند و به عنوان عذرخواهي خدمت حضرت آمدند و گروهي نيز همچنان در كار خود مردد بودند، در اين هنگام حجر بن عدي و سعيد بن قيس (كه از فرماندهان با وفاي لشكر حضرت بودند) خدمتش آمدند و عرض كردند كه: هر دستوري بفرماييد، ما اطاعت مي كنيم و عشاير ما در اختيار شما است. فرمود: آماده حركت براي رفتن به سوي دشمن شويد. منظور حضرت، سپاه معاويه بود و حضرت پس از مشورت با يارانش

معقل بن قيس تميمي را كه مردي شجاع و هوشيار بود، به روستاهاي اطراف فرستاد تا از آنجا نيز لشكر جمع آوري كند. ولي هنوز كار معقل انجام نيافته بود كه اميرمومنان علي عليه السلام با شمشير عبدالرحمان بن ملجم، به شهادت رسيد.

خطبه 028-اندرز و هشدار

[صفحه 175]

خطبه در يك نگاه: اين خطبه يكي از معروفترين خطبه هاي اميرمومنان علي عليه السلام است و به گفته شيخ مفيد در ارشاد، يكي از سخناني است كه از آن حضرت به يادگار مانده و ارباب فهم و عقل و خرد، آن را حفظ كرده اند. و به گفته سيدرضي- چنان كه خواهد آمد- اگر سخني پيدا شود كه انسانها را با قوت و قدرت، به سوي زهد در دنيا و توجه به آخرت سوق دهد، اين سخن است. در اين خطبه كوتاه- كه به گفته بعضي از محققان، به عنوان بخشي از خطبه 25 محسوب مي شود- امام، به ده نكته مهم درباره توجه به آخرت و زهد در دنيا و عدم اعتماد بر مواهب مادي و زرق و برق اين جهان و آمادگي هر چه بيشتر براي زندگي جاودان آخرت و هشدار نسبت به خطرات مهمي كه سعادت انسان را تهديد مي كند اشاره مي فرمايد. اين خطبه به حق از خطبه هاي تكان دهنده اي است كه انسان را به سوي زهد در دنيا و بي اعتنائي به زرق و برق و توجه به امر آخرت، سوق مي دهد و تعبيراتش، آن چنان صريح و دقيق است كه هر كس را كه كمترين شايستگي داشته باشد از خواب غفلت بيدار مي كند و در هر قسمت تحليل منطقي جالبي را همراه با تعبيرات خطابي ارائه مي دهد. مرحوم سيدرضي (قدس سره) در پايان

اين خطبه توضيحات

ي به اين شرح بيان فرموده است: من مي گويم اگر سخني باشد كه در دنيا مردم را با نهايت قوت، به سوي زهد بكشاند و به عمل كردن براي آخرت وادار سازد، همين گفتار (مولا اميرمومنان علي عليه السلام در اين خطبه) است كه مي تواند علاقه انسان را از آرزوهاي دراز قطع كند و جرقه بيداري و تنفر از اعمال زشت را در دلها برافروزد. از شگفت آورترين جمله هاي اين خطبه، اين جملات است: الا و ان اليوم المضمار و غدا السباق و السبقه الجنه و الغايه النار، (آگاه باشيد! امروز روز تمرين و آمادگي و فردا روز مسابقه است. جايزه برندگان بهشت و سرانجام عقب ماندگان، آتش دوزخ است،) زيرا امام عليه السلام با اين كه در اين گفتارش الفاظ بلند و معاني و الا و تمثيل دقيق و تشبيه بجا به كار برده، سري عجيب و معنايي لطيف در اين نهفته است و آن جمله (و السبقه الجنه، و الغايه النار) است. امام ميان دو لفظ السبقه و الغايه، به خاطر اختلاف معناي ظريف آنها، جدايي افكنده و در مورد بهشت فرمود: السبقه الجنه ولي در مورد جهنم نفرموده است: السبقه النار، زيرا سبقت جستن در مورد امري دوست داشتني است و اين از ويژگيهاي بهشت است كه در مورد آتش دوزخ- كه به خدا از آن پناه مي بريم- وج

ود ندارد. (به همين دليل امام نفرموده است: السبقه النار، بلكه فرموده: الغايه النار، زيرا مفهوم الغايه (پايان) مفهوم گسترده اي است كه در هر مورد ممكن است به كار رود، خواه مسرت بخش باشد يا نه) … ! در واقع اين واژه مانند واژه مسير

و مال است (كه به معناي سرانجام مي آيد. همانگونه كه خداوند مي فرمايد: قل تمتعوا فان مصيركم الي النار- به كافران بگو: بهره بگيريد كه مصير (سرانجام) شما به سوي آتش است- روشن است كه در اين گونه موارد، جايز نيست كه گفته شود: سبقكم الي النار، (مسابقه شما به سوي آتش است). باز در اين خطبه دقت كن! كه باطنش شگفت آور و عمقش زياد و لطيف است: غالب كلمات مولي عليه السلام اين طور است. در بعضي از نسخه هاي نهج البلاغه، به جاي سبقه سبقه (به ضم سين) آمده است. سبقه نزد عرب، به جايزه اي گفته مي شود كه براي برنده مسابقه مي گذارند و معناي هر دو لفظ، به هم نزديك است، چرا كه جايزه را براي كار مذموم قرار نمي دهند، بلكه براي كار خوب و پسنديده قرار داده مي شود. ترجمه: اما بعد، همانا دنيا روي برگردانده و وداع خويش را اعلام داشته و آخرت روي آورده و طلايه هاي آن آشكار گرديده است. بدانيد امروز روز تمرين و آمادگي است

و فردا روز مسابقه. جايزه برندگان بهشت و سرانجام (شوم) عقب ماندگان آتش دوزخ است. آيا كسي نيست كه پيش از فرارسيدن مرگش از خطاهايش توبه كند آيا انساني پيدا نمي شود كه قبل از رسيدن روز ناراحتيش، عمل نيكي براي خود انجام دهد؟ آگاه باشيد! شما در دوران اميد و آرزوئي به سر مي بريد (كه فرصت بسيار گرانبهايي است) و مرگ در پي آن است (با اين حال) هر كس (از اين فرصت استفاده كند) و در ايام اميدش، پيش از فرارسيدن اجلش به عمل صالح پردازد، اعمالش به او سود مي بخشد و فرارسيدن اجلش، زياني به او نمي رساند.

و هر كس در ايام اميدش و پيش از فرارسيدن اجلش، در عمل كوتاهي كند گرفتار خسران شده و فرا رسيدن اجلش براي او زيانبخش خواهد بود (چرا كه فرصت گرانبهايي و غير قابل بازگشتي را از دست داده است). بانگ الرحيل را سر داده اند! آگاه باشيد! همانگونه كه به هنگام ترس عمل مي كنيد در موقع آرامش نيز عمل كنيد! (و تنها، در سختيها و مشكلات، به ياد خدا نباشيد). بدانيد! من هرگز چيزي را مانند بهشت نديدم كه طالبانش (اين گونه) به خواب فرورفته باشند و نه همانند آتش دوزخ كه فراريانش (اين گونه) به خواب فروروند. آگاه باشيد! آنها كه از حق سود نگيرند، زيان ب

اطل دامنشان را خواهد گرفت و آن كس كه (انوار) هدايت، او را به راه راست نبرد، (ظلمت) گمراهي او را به وادي هلاكت مي كشاند. بدانيد! فرمان كوچ براي شما صادر شده و به زاد و توشه (اين راه پر خطر) راهنمايي شده ايد. و ترسناكترين چيزي را كه بر شما از آن بيمناكم دو چيز است: هواپرستي و آرزوهاي دراز (نخستين، انسان را از پيروي از حق باز مي دارد و دومي، آخرت را به فراموشي مي سپارد). (حال كه چنين است) در اين دنيا، از اين دنيا، زاد و توشه اي برگيريد كه فردا بتوانيد خود را با آن حفظ كنيد. شرح و تفسير: جايگاه دنيا و آخرت از ديدگاه علي عليه السلام همانگونه كه در بالا اشاره شد، امام عليه السلام در اين خطبه غرا براي سوق دادن انسانها به زهد و بي اعتنايي به زرق و برق دنيا به ده نكته مهم اشاره مي كند، زيرا، همانطور كه در حديث آمده و

تجربه نيز در تمام طول تاريخ ثابت كرده حب دنيا سرچشمه همه گناهان و (راس كل خطيئه) است و بي اعتنائي به آن نخستين و مهمترين گام براي اصلاح نفوس و مبارزه با فساد فردي و اجتماعي است. در نخستين نكته به سپري شدن دنيا و وداع كردن آن با اهل دنيا اشاره كرده مي فرمايد: اما بعد دنيا روي برگردانده و وداع خويش را

اعلام داشته است، (اما بعد فان الدنيا قد ادبرت، و آذنت بوداع). چگونه دنيا پشت كرده و آهنگ وداع كرده است؟ نشانه هاي آن، بسيار روشن است. قبرستانهاي خاموشي كه از نسلهاي پيشين، يعني پادشاهان و فرماندهان و زورمندان، جوانان و كودكان و پيران، باقي مانده همه، گواه ادبار دنيا و فريادهاي وداع آن است. قد خميده پيران، موي سپيد كهنسالان و بيماريهاي گوناگون مشرفان به مرگ هر يك نشانه اي از ادبار دنيا و اعلان وداع او است. ظاهرا دنيا خاموش است، اما گويي، با هزار زبان، سخن مي گويد! اين، همان است كه علي عليه السلام در يكي ديگر از خطب نهج البلاغه، به آن اشاره كرده مي فرمايد: فكفي واعظا بموتي عاينتموهم، حملوا الي قبورهم غير راكبين و انزلوا فيها غير نازلين. فكانهم لم يكونوا للدنيا عمارا و كان الاخره لم تزل لهم دارا، براي عبرت و اندرز شما، همين بس است كه مردگاني را با چشم خود ديده ايد كه آنها را بي اختيارشان، به گورهاشان حمل مي كردند و در ميان قبر قرار مي دادند، بي آن كه خود، بتوانند يا بخواهند در آن روز فرود آيند. (چنان از نظرها محو مي شوند) كه گويي، هرگز در ميان مردم اين گيتي نبوده اند و گوئي سراي آخرت، همواره خانه آنان بوده است.

در

نكته دوم، اشاره به موضوع اقبال آخرت و روي آوردن سراي ديگر است، مي فرمايد: آخرت روي آورده و طلايه هاي آن آشكار گرديده است، (و ان الاخره قد اقبلت، و اشرفت باطلاع.) نخستين منزلگاه آخرت، مرگ است كه همواره، مردم جهان را يكي پس از ديگري در كام خود فرومي برد و اين، خود نشانه روي آوردن جهان آخرت است. به اين ترتيب، امام عليه السلام به همگان هشدار مي دهد كه دير يا زود، آماده وداع با اين جهان و گام نهادن در سراي ديگر شوند و آنچه را كه لازمه اين سفر عمومي و پر خوف و خطر است فراهم سازند و پيش از آن كه فرصت از دست رود به تهيه ساز و برگ برخيزند. در سومين نكته ترسيم بسيار گويا و جالبي از چگونگي اين سرا و آن سرا و پيوند و ارتباط ميان اين دو فرموده و مي گويد: بدانيد! امروز، روز تمرين و آمادگي است و فردا روز مسابقه. جايزه برندگان بهشت و سرانجام (شوم) عقب ماندگان آتش دوزخ است، (الا و ان اليوم المضمار و غدا السباق و السبقه الجنه و الغايه النار،) در تشبيهي كه در اين جمله زيبا وارد شده، انسان را به سواركاراني همانند مي كند كه در يك مسابقه بزرگ شركت مي كنند. روشن است كه آنها بايد قبلا به تمرين فراوان بپردازند و خود را آماده كنند

و از آنجا كه تمرين سواري با اسبها، آنها را چابك و ورزيده و در عين حال لاغر مي كند، عرب، از آن تعبير به مضمار يعني مكان يا زمان لاغر شدن مي كند. جالب اين كه به گفته راغب در مفردات، ضامر، به هر حيوان

لاغري گفته نمي شود بلكه به حيوان لاغري گفته مي شود كه بر اثر تمرين و كار لاغر شده باشد كه لازمه آن چابكي است. بعد از آن، دوران مسابقه شروع مي شود و در هر مسابقه اي جوايزي براي برندگان و تبعا خسارتي براي بازندگان خواهد بود. امام عليه السلام زندگي اين جهان را دوران ورزيدگي و آمادگي و ميدان آخرت را ميدان مسابقه و جايزه برندگان را بهشت و خسارت بازندگان را آتش دوزخ مي شمارد. بديهي است كه هيچ كس در ميدان مسابقه نمي تواند مشغول تمرين و آمادگي و ورزيدگي شود، بلكه بايد آنچه در اين زمينه لازم است از قبل فراهم شده باشد، در ميدان محشر نيز جايي براي تهيه حسنات و توبه از سيئات و تهذيب نفوس و تطهير قلوب نيست. همه اينها بايد در دنيا فراهم شده باشد. كساني كه اين واقعيت را به فراموشي بسپارند و آمادگي لازم را از نظر روحاني و معنوي، در اين دنيا فراهم نكنند، به يقين در مسابقه سرنوشت ساز آخرت، شكست مي خورند، شكستي كه سرانجامش دوزخ است.

اين نكته نيز قابل توجه است كه برندگان جوايز مسابقه همه در يك سطح نيستند و رديف نخست و دوم و سوم و … دارند. در مسابقه بزرگ و سرنوشت ساز آخرت نيز مطلب همين است. از آنچه گفتيم روشن شد كه سباق به معناي مسابقه و سبقه به معناي هدفي است كه به سوي آن پيش مي روند و سبقه (بر وزن لقمه) به معناي جايزه است. مرحوم سيدرضي- رضوان الله تعالي عليه- در ذيل همين خطبه- چنان كه خواهيم ديد- اشاره به نكته ظريفي كرده و آن اين كه چرا امام

عليه السلام در مورد جنت (بهشت) فرموده (و السبقه الجنه) و در مورد نار (جهنم) تعبير به غايت كرده و نه سبقه! آن گاه مي گويد كه اين به خاطر آن است كه سبقه، هدف مطلوبي است كه به سوي آن پيش مي روند و بهشت چنين است، ولي دوزخ هدف محبوبي نيست، بلكه سرانجام شومي است كه شكست خوردگان گرفتار آن مي شوند، به همين دليل امام عليه السلام در ميان اين دو تعبير تفاوت گذارده است. اين سخن، با آيه شريفه (سابقوا الي مغفره من ربكم و جنه عرضها كعرض السماء و الارض) به پيش تازيد براي رسيدن به آمرزش پروردگارتان و بهشتي كه پهنه آن مانند پهنه آسمان و زمين است منافاتي ندارد، زيرا تعبير به سابقوا به معناي مسابقه در اين جهان نيست بلك

ه آماده شدن براي مسابقه در جهان ديگر است. به دليل اين كه جنت و بهشت را هدف نهايي اين مسابقه قرار داده است. به تعبير ديگر، در اينجا، مسابقه اي است به سوي اعمال خير و در آنجا مسابقه اي است به سوي بهشت جاويدان كه نتيجه اعمال است. در چهارمين نكته اشاره به يكي از مهمترين توشه هاي اين سفر بزرگ و خطرناك مي كند و آن توشه توبه است. مي فرمايد: آيا كسي نيست كه پيش از فرا رسيدن مرگش از خطاهايش توبه كند؟ آيا انساني پيدا نمي شود كه قبل از رسيدن روز ناراحتيش عمل نيكي براي خود انجام دهد؟ (افلا تائب من خطيئته قبل منيته! الا عامل لنفسه قبل يوم بوسه! اين تعبيرها- كه براي تحريك و تشويق هر چه بيشتر آگاهان و تنبيه و بيدار ساختن غافلان ايراد شده است- در واقع نتيجه

منطقي جمله هاي قبل است، زيرا با توجه به اين كه دنيا، به سرعت پيش مي كند و آخرت با شتاب روي مي آورد و امروز، روز آمادگي و فردا، روز مسابقه سعادت و شقاوت است، چرا افراد عاقل و هوشيار، با توبه كردن و بازگشت به سوي خدا و انجام عمل نيك پيش از آن كه فرصت از دست رود خود را آماده اين سفر نكنند؟ اين همان چيزي است كه در خطبه ديگري نيز به آن اشاره شده مي فرمايد: فاعملوا و انتم في ن

فس البقاء، و الصحف منشوره و التوبه مبسوطه، حال كه در متن زندگي و حيات قرار داريد، و نامه هاي عمل باز و ميدان توبه گشوده است عمل صالح انجام دهيد. قيامت را به يوم بوس تعبير كردن، به خاطر حوادث شديد و عذابهاي سخت و نگرانيهاي فوق العاده آن است. آن عذابها در آيات مختلف قرآن منعكس شده است و به انسانها هشدار مي دهد تا امروز كه فرصتي در دست دارند، براي آن روز سخت- كه انبوه مشكلات آن را احاطه كرده- فكري كنند و ذخيره اي بيندوزند. در پنجمين نكته، به فرصتهاي زودگذر و موقت، اما بسيار پر ارزش اشاره مي كند كه غفلت از آن، مايه ندامت و پشيماني سخت و دردناك است، مي فرمايد: آگاه باشيد! شما، در دوران اميد و آرزويي به سر مي بريد (كه فرصت بسيار خوبي براي اندوختن ذخائر معنوي است) و مرگ، در پي آن است، با اين حال هر كس (از اين فرصت استفاده كند) و در ايام اميدش، پيش از فرارسيدن اجلش، به عمل صالح بپردازد، اعمالش به او سود مي بخشد و فرارسيدن اجلش زياني به او نمي رساند،

الا و انكم في ايام امل من ورائه اجل، فمن عمل في ايام امله قبل حضور اجله فقد نفعه عمله و لم يضرره اجله. و هر كس كه در اين ايام اميدش، و پيش از فرارسيدن اجلش، در عمل كوتاه

ي كند، گرفتار خسران شده و فرارسيدن اجلش براي او زيان بخش خواهد بود، (چرا كه فرصتي گرانبها و غير قابل بازگشتي را از دست داده است)، و من قصر في ايام امله قبل حضور اجله فقد خسر عمله و ضره اجله. تعبير به ايام امل (روزهاي اميد)، از زندگاني دنيا، تعبير لطيفي است كه موقعيت مثبت اين جهان را روشن مي سازد، زيرا دقائق عمر بهترين فرصت براي رسيدن به سعادت جاودان است. گاه مي شود كه انسان با استفاده از توبه اي كه در لحظه زودگذري از اين زندگي انجام مي شود درياهاي آتش را خاموش مي كند و با عمل خالصي كه در ساعتي از عمرش انجام مي گيرد، بهشت جاودان را براي خود خريداري مي كند. در ششمين نكته، امام عليه السلام به مساله مهمي مي پردازد كه بسياري از مردم، از آن غافلند و آن اين كه مي فرمايد: آگاه باشيد! همانگونه كه به هنگام ترس و ناراحتي، (بر خدا عمل مي كنيد) به هنگام آرامش نيز عمل كنيد، الا فاعملوا في الرغبه كما تعملون في الرهبه! خداپرستي و دينداري، به اين نيست كه در مشكلات، به سوي خدا رويم و دست به دامان لطف او بزنيم، اما به هنگام فرونشستن طوفان مشكلات خدا و طاعت او را به فراموشي بسپاريم. اگر چنين باشد مشركان و بت پرستان عصر جاهليت ن

يز از خداپرستان خالص بودند، زيرا قرآن درباره آنها مي گويد: (فاذا ركبوا

في الفلك دعوا الله مخلصين له الدين فلما نجاهم الي البر اذاهم يشركون) هنگامي كه سوار بر كشتي شوند (و امواج غول پيكر دريا و گردابها از هر سو آنها را احاطه كند) خدا را با اخلاص مي خوانند، ولي هنگامي كه خدا آنان را به خشكي رساند و نجات داد، راه شرك را پيش مي گيرند. و در جاي ديگر خطاب به اين گونه افراد، مي فرمايد: (و اذا مسكم الضر في البحر ضل من تدعون الا اياه فلما نجاكم الي البر اعرضتم و كان الانسان كفورا) هنگامي كه در دريا، زياني به شما برسد (و خطراتي به سراغ شما بيايد)، تمام كساني كه (براي حل مشكلات مي خوانيد) جز او (خدا) به فراموشي سپرده مي شوند، اما هنگامي كه شما را به خشكي و ساحل مي رساند و نجات مي دهد، رويگردان مي شويد و انسان بسيار ناسپاس است. غافل از اين كه روي آوردن در مشكلات به سوي خدا افتخاري نيست، بلكه افتخار آن است كه در آرامش و راحتي و سلامت و قدرت، انسان متوجه خدا باشد و طوق بندگي او را بر گردن نهد. آنها كه در چنين ساعاتي به ياد او هستند خدا آنان را در ساعات سخت و طوفاني از لطف خود محروم نخواهد كرد. نشانه ايمان خالص آن است كه ا

نسان در سلامت و بيماري، جواني و پيري، فقر و غنا، پيروزي و شكست، آزادي و زندان و بالاخره در همه حال به ياد او باشد و بر آستان او پيشاني نهد. به همين دليل، پيامبران بزرگ و امامان و پيشوايان راستين را مي بينيم كه در همه حال، به ياد او بودند. حالات علي عليه السلام

را در زماني كه در گوشه خانه بود و دستش به ظاهر از همه جا كوتاه بود، با زماني كه ظاهرا بر تخت قدرت تكيه زده بود، يكسان مي بينيم. عبادت و راز و نياز شبانه، رسيدگي به بينوايان و دردمندان، زهد و بي اعتنايي نسبت به دنيا، در هر دو حالت از زندگي او ظاهر و آشكار بود. در هفتمين نكته، باز، به همگان هشدار مي دهد و مي فرمايد: بدانيد! من، هرگز چيزي را مانند بهشت نديدم كه طالبانش (اين گونه) به خواب فرورفته باشند و نه همانند آتش (وحشتناك) دوزخ كه فراريان از آن (اين گونه) به خواب فروروند، الا و اني لم ار كالجنه نام طالبها و لا كالنار نام هاربها. افرادي را ديده ايم كه وقتي سفر كوچكي در پيش دارند كه مختصر منافع مادي در آن است، شبانگاه خواب از چشمشان مي پرد و بيدار مي مانند و يا هنگامي كه خطري جزيي آنها را تهديد مي كند، خواب به چشمانشان فرونمي رود، با اين حال چگونه ممكن ا

ست كه انسان طالب بهشت در سراي جاودان باشد- نعمتي كه بالاتر از آن تصور نمي شود، يا ترسان از آتش دوزخ باشد، درد و رنج جاوداني بي نظيري كه از آن رنجي برتر تصور نمي شود- ولي چنان به خواب غفلت فرورود كه گويي، خبر نيست كه نيست؟! اين پديده ممكن است از ضعف ايمان نسبت به جهان ديگر سرچشمه گيرد و يا از غرق شدن در منافع زودگذر و زرق و برق دنيا، هر چه باشد پديده اي دردناك و وحشتزا است. به هر حال، وظيفه رهبران الهي است كه مردم را همواره از اين خواب غفلت بيدار كنند و با تقويت

مباني ايمان و زدودن آثار خودباختگي در برابر سود و زيان زودگذر دنيا، آنان را به وظايف اصلي و اهداف بزرگي كه در پيش دارند آشنا و آشناتر سازند. در هشتمين نكته، امام عليه السلام به مساله مهم ديگري در همين رابطه اشاره كرده، مي فرمايد: آگاه باشيد! آنها كه از حق سود نگيرند، زيان باطل دامنشان را خواهد گرفت و آن كس كه (انوار) هدايت او را به راه راست نبرد، (ظلمت) گمراهي او را به وادي هلاكت مي كشاند، الا و انه من لا ينفعه الحق، يضره الباطل: و من لا يستقيم به الهدي، يجر به الضلال الي الردي. عمق اين سخن، هنگامي روشن مي شود كه تعريف واضحي از حق و باطل داشته باشيم.

حق، عبارت از واقعيتها است، خواه، حق تكويني باشد يا تشريعي. حق تكويني واقعيتهاي جهان هستي است و در مقابل آن باطل، همان خيالها و سرابها، موجوداتي كه جز در عالم پندار وجود ندارند، است. و حق در جهان تشريع، همان امتيازاتي است كه در قوانين الهي براي افرادي يا گروههايي بر طبق مصالح معين و لياقتها و شايستگيهاي ذاتي يا اكتسابي قرار داده شده است. و باطل همان قانون شكنيهاي در لباس قانون و بي عدالتيهاي تحت عنوان عدل و سلب حريت و آزادي واقعي در زير نقاب آزاديخواهي است. بديهي است، آن كس كه به سراغ حق نرود، خواه در جهان تكوين يا در جهان تشريع، در دام باطل يعني خيالات واهي و سرابهايي كه از دور به شكل آب است و از نزديك هيچ نيست، گرفتار مي شود و روشن است كه انسان از طريق هيچ به جايي نمي رسد. اين واقعيتها است كه

منبع آثار است، ولي خيالات خام و پندارهاي بي اساس، جز خسران و زيان، چه سودي دارد؟! ممكن است انسان چند صباحي از طريق هيچ و پوچ و باطل، مردمي را اغفال كند و با وعده و وعيد، آنها را سرگرم سازد به بن بست مي رسد، بن بستي كه جز خسران و بدبختي براي خودش و ديگران به بار نمي آرود. بنابراين، اگر مولي مي فرمايد: آن كس كه حق او را

سود نبخشد، زيان باطل دامنش را مي گيرد و آن كس كه با نور هدايت راه نسپرد، در وادي گمراهي سرگردان و هلاك مي شود يك، واقعيت بسيار روشن است. درست است كه قبول حق و پيروي از آن، غالبا با تلخيهايي همراه است، ولي اين تلخي مانند تلخي دواي شفابخشي مي باشد كه پايانش، سلامت و عافيت و رهايي از چنگال بيماري و مرگ است. از آنچه در بالا گفته شد، اين مطلب آشكار گشت كه حق و باطل، وجودهاي ساختگي و امور اعتباري نيستند، حق در عالم تكوين آفرينش همان وجودهاي عيني است و در جهان تشريع همان بايدها و نبايدهايي است كه از مصالح و مفاسد- كه واقعيتهاي عيني هستند- سرچشمه مي گيرد. به خواست خدا، در موارد مناسب در اين رابطه شرح بيشتري خواهيم داد. به هر حال هدف امام از بيان اين جمله علاوه بر توجه دادن به يك اصل كلي كه در سرنوشت انسانها بيشترين اثر را دارد، اين است كه به مردم بفهماند اگر از دستورات او كه هماهنگ با حق و عدالت است پيروي نكنند، در چنگال ظلم و ستم گرفتار خواهند شد و زيان باطل، تمام زندگي آنها را فراخواهد گرفت، همانگونه

كه سرانجام نيز چنين شد. در نهمين نكته امام عليه السلام به مطلب مهم ديگري اشاره مي كند كه همه انسانها در آن شريكند و

بخواهند يا نخواهند، بايد به آن تن در دهند، مي فرمايد: بدانيد! فرمان كوچ، براي شما صادر شده و به زاد و توشه (اين راه پر خطر)، راهنمايي شده ايد، الا و انكم قد امرتم بالظعن و دللتم علي الزاد. فرمان كوچ، همان قانون فرسودگي و مرگ است كه حاكم بر زندگي همه انسانها است، كودكان، رو به جواني مي روند و جوانان، رو به سوي كهولت و سرانجام، پيري و فرسودگي و در پايان مرگ است. اين قانوني است تخلف ناپذير و بدون استثنا و قانوني است كه احدي هر قدر قوي و نيرومند و هوشيار و آگاه باشد، قدرت مخالفت با آن را نخواهد داشت. اين مسيري است كه دست قدرت آفريدگار به منظور تكامل انسانها براي آنان ترسيم كرده است. در جاي جاي آيات قرآن نيز اين فرمان تكويني در كتاب تشريع آمده است. در يك جا مي فرمايد: (كل نفس ذائقه الموت) هر انساني سرانجام مرگ را مي چشد. در جاي ديگر مي فرمايد: (اينما تكونوا يدرككم الموت و لو كنتم في بروج مشيده) هر جا باشيد مرگ شما را درمي يابد، هر چند در برجهاي محكم قرار گيريد. حتي پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم- كه برترين موجودات عالم خلقت است- مخاطب به اين خطاب مي شود. انك ميت و انهم ميتون، به يقين تو وفات مي كني و آنها

نيز خواهند مرد. نه تنها انسانها، كه جهان خلقت جملگي، رو به سوي مرگ مي رود: كل شي ء هالك الا وجهه، همه چيز جز، ذات او،

فاني مي شود. و امثال اين تعبيرها. اين احتمال نيز وجود دارد كه مراد از فرمان كوچ، در جمله امرتم بالظعن فرمان آمادگي براي كوچ از دنيا باشد، مانند آنچه در خطبه 204 آمده است كه مي فرمايد: (تجهزوا رحمكم الله- فقد نودي فيكم بالرحيل، آماده حركت شويد! كه نداي رحيل در ميان داده شده است). و اما در مورد دستور به زاد و توشه، تمام انبياي الهي بدون استثنا اين دستور را از سوي خدا با خود آوردند كه اي انسانها، راهي پر نشيب و فراز و پر خوف و خطر، در پيش داريد، راهي دراز و طولاني كه فاصله دنيا و آخرت را در برمي گيرد و اين راه را، بي زاد و توشه، نمي توان طي كرد و زاد و توشه اين راه، چيزي جز تقوا و ايمان و عمل صالح نيست، و تزودوا فان خير الزاد القتوي، و زاد و توشه برگيريد! به يقين، بهترين زاد و توشه، پرهيزكاري است. آنچه در بازار قيامت خريدار دارد و مايه نجات و رستگاري است، همان قلب سليم و مملو از عشق و ايمان به خدا و نورانيت تقوا است: يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتي الله بقلب سليم، در آن روز كه مال و فرزندان

سودي نمي بخشد، مگر كسي كه با قلب سليم (و خالي از هر گونه شرك) به پيشگاه خدا آيد. رهروان اين راه، به نقش و نگارهاي منزلگاههاي وسط راه نبايد دل خوش كنند و فريب زرق و برق اين كشتي را بخورند، بلكه بايد به سر منزل مقصود و ساحل نجات فكر كنند و ببينند در آنجا چه چيزي به كار

مي آيد. (المال و البنون زينه الحياه الدنيا و الباقيات الصالحات خير عند ربك ثوابا و خير املا، مال و فرزند زينت زندگي دنيا است و كارهاي نيكي كه باقي مي ماند، ثوابش نزد پروردگارت بهتر و اميد بخش تر است. در دهمين و آخرين نكته، امام عليه السلام بعد از بيدار ساختن پيروان خود و توجه دادن به موقف دنيا نسبت به آخرت و كارهاي مختلفي كه براي نجات ابدي بايد انجام گيرد به دو مانع خطرناك و هولناك بر سر راه سعادت انسان و مسير قرب الي الله، اشاره كرده، مي فرمايد: ترسناكترين چيزي را كه بر شما از آن بيمناكم دو چيز است: هواپرستي و آرزوهاي دراز، و ان اخوف ما اخاف عليم اثنتان: اتباع الهوي، و طول الامل. همين معنا، در خطبه 42 با توضيح بيشتري- به خاطر اهميت فوق العادي كه دارد- آمده است، مي فرمايد: ايها الناس! و ان اخوف ما اخاف عليكم اثنان: اتباع الهوي و طول الامل. فاما

اتباع الهوي فيصد عن الحق، و اما طول الامل فينسي الاخره، اي مردم! بدانيد كه ترسناكترين چيزي كه از آن بر شما خائفم، دو چيز است: پيروي از هوا و هوس و آرزوهاي طولاني. پيروي از هوا و هوس، انسان را از حق بازمي دارد و آرزوهاي طولاني آخرت را به دست فراموشي مي سپارد. بررسي روايات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نشان مي دهد كه اميرمومنان علي عليه السلام اين سخن را از استاد بزرگ و پيشوايش، پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله و سلم اقتباس كرده است، زيرا همين معنا در بحارالانوار، ضمن كلمات آن حضرت نقل شده است. در واقع اين دو

موضوع، بزرگترين مانع راه و وحشتناكترين عوامل گناه است، زيرا، هواپرستي، هيچ حد و مرزي را به رسميت نمي شناسد و هنگامي كه بر انسان چيره شود، چشم و گوش او را نابينا و كر مي كند، نه قدرت شنوايي سخنان حق پيامبران و پيشوايان معصوم را دارد و نه چشم دلش، توانايي ديدن آنچه را در اين جهان، در اطراف او مي گذرد دارا است و به اين ترتيب او مانند كوران و كراني است كه در جاده پر خطري به راه افتاده و هر لحظه احتمال سقوطش در پرتگاه مي رود. و اما آرزوهاي دور و دراز دنيا و مواهب مادي را چنان در چشم انسان تزيين مي كن

د كه گويي جايگاه ابدي همين جا است و به اين ترتيب، در بيابان زندگي گرفتار سرابهايي مي شود و براي هميشه از رسيدن به مقصد بازمي ماند. در پايان اين خطبه، اين معلم بزرگ جهان انسانيت، در يك نتيجه گيري كوتاه و پرمعنا، چنين مي فرمايد: حال كه چنين است، در اين دنيا، از اين دنيا، زاد و توشه اي برگيريد كه فردا بتوانيد خود را با آن حفظ كنيد، تزودوا في الدنيا من الدنيا ما تحرزون به انفسكم غدا. آري، سفري طولاني در پيش است و راهي بس دور و دراز. در اينجا، زاد و توشه فراوان به چنگ مي آيد، ولي در نيمه راه، خبري نيست. عاقل بايد اين هشدار مهم را به گوش جان بشنود و در جمع زاد و توشه، با جد تمام، به پا خيزد و پيش از فوت وقت، بار سفر را ببندد و آن اندازه جمع آوري كند كه تا پايان سفر او را كافي باشد. از خطراتي كه

بر سر راهش كمين كرده اند، به شدت بپرهيزد و از شياطيني كه در هر گوشه و كنار، با سخنان و اعمال وسوسه انگيزشان، او را به سوي خود مي خوانند برحذر باشد. نكته ها: 1- دنيا و آخرت در احاديث اسلامي از ديدگاه اسلام و تمام اديان آسماني، دنيا سراي ناپايداري است كه انسان براي اندوختن زاد و توشه و كسب كمال و معرفت و به دست آوردن بال

و پر براي پرواز در سراي جاويدان به آن گام نهاده است و به همين دليل خداوند او را با انواع آزمايشها و تمرينهاي سخت، اعم از عبادات و طاعات و ترك شهوات و مصائب و مشكلات- كه با زندگي دنيا آميخته است پرورش مي دهد و براي زندگي ابدي در جهان ديگر- كه سرايي است مملو از خير و بركت براي نفوس پاك و مهذب- آماده مي سازد. در روايات از تعبيرات بسيار متنوعي براي بيان اين واقعيت استفاده شده است كه هر يك از ديگري زيباتر و پرمعناتر است. در خطبه بالا دنيا به ميدان تمرين و كسب آمادگي براي مسابقه در سراي ديگر تشبيه شده است، و امتياز برندگان اين مسابقه بهشت و سرنوشت بازندگان، دوزخ ذكر شده است. در حديث معروفي مي خوانيم: الدنيا مزرعه الاخره، بديهي است كه مزرعه جاي زيستن نيست، بلكه جاي فراهم كردن آذوقه جهت زيستن در محل ديگر است. در تعبيرات ديگري كه در نهج البلاغه آمده است، از دنيا تعبير به متجر (تجارتخانه) و گاه دار موعظه (سراي اندرز و محل فراگيري علم و آگاهي) و گاه مصلي (نماز خانه) شده است، مي فرمايد: ان الدنيا دار صدق لمن صدقها … و دار موعظه

لمن اتعظ بها، مسجد احباء الله و مصلي ملائكه الله و مهبط وحي الله و متجر اولياء الله، دنيا جا

يگاه صدق و راستي است، براي آن كس كه با آن به درستي رفتار كند … سراي اندرز است، براي آن كس كه از آن پند گيرد، مسجد دوستان خدا و نمازگاه فرشتگان پروردگار و محل نزول وحي الهي و تجارتخانه اولياء حق است. در تعبير ديگري، از امام علي بن الحسين عليه السلام از حضرت مسيح عليه السلام نقل شده است كه به اصحاب خاص خود (حواريون) فرمود: انما الدنيا قنطره فاعبروها و لا تعمروها، دنيا پلي است كه بايد از آن بگذريد، نه اين كه توقف كنيد و به آبادي و زرق و برق آن بپردازيد. در حديث ديگري، همين معنا، از امام صادق عليه السلام از موعظه هاي لقمان حكيم به فرزندش، نقل شده است كه دنيا را به منزله پلي دانسته كه بر نهري زده شده و بايد از آن عبور كرد. در تعبيرهاي ديگري در نهج البلاغه، دنيا، به عنوان دار ممر (سراي گذرگاه) و دار مجاز (سراي عبور) معرفي شده است. و بالاخره، در حديث ديگري كه از امام هادي عليه السلام نقل شده، دنيا را به عنوان بازاري معرفي مي كند كه گروهي در آن سود مي كنند و گروهي زيان مي برند، ايشان فرموده اند: الدنيا سوق ربح فيها قوم و خسر آخرون، دنيا، بازاري است كه گروهي در آن سود مي برند و گروهي زيان مي بينند. تمام اين تعبيرات،

نشان مي دهد كه نبايد به دنيا، به عنوان يك هدف نهايي نگاه كرد، بلكه ابزار و وسيله اي است براي اندوختن سرمايه عمل صالح و تحصيل معارف الهي جهت نتيجه گيري در

جايگاه ابدي. ممكن است اين مطلب در نظر بعضي ساده باشد، ولي در واقع سرنوشت سازترين مساله در زندگي انسانها، همين مساله است كه به مواهب مادي دنيا و امكاناتي كه در اختيار او است، به كدام ديده نگاه مي كند، ديده ابزار و وسيله يا ديده هدف نهايي و مطلوب واقعي- و به اصلاح- غرض غايي. تاكيد امام اميرمومنان علي عليه السلام در آغاز اين خطبه بر اين مطلب كه دنيا ميدان آمادگي براي مسابقه سراي آخرت است، در واقع يك پايه گذاري محكم براي ساير اندرزهاي مهمي است كه در اين خطبه آمده است. 2- زيان غير قابل جبران! نكته ديگري كه در لابه لاي اين فراز از خطبه، بدان اشاره شده و توجه به آن بسيار لازم است، اين است كه خسارتهايي كه در زندگي اين جهان، دامن انسان را مي گيرد و فرصتهايي كه از دست مي رود، بعد از پايان زندگي و سرآمد عمر، قابل جبران نيست. در واقع، مسابقه اي كه انسانها در پيش دارند، تنها، يك بار انجام مي شود، يك دوران آمادگي و يك ميدان مسابقه و ديگر، تكراري در آن نيست كه افراد غاف

ل و بي خبر يا مقصر كوتاه نگر، بعد از آگاهي از خسران عظيمي كه دامانشان را گرفته است، به فكر چاره و جبران مافات بيفتند! به همين جهت، امام عليه السلام در جمله هاي بالا فرمود: و من قصر في ايام امله قبل حضور اجله فقد خسر عمله و ضره اجله، هر كس در ايام اميد و آرزو پيش از فرارسيدن اجلش كوتاهي كند، خسران مي بيند و فرارسيدن اجل، براي او زيانبار خواهد بود. ندامتها و پشيمانيها، هرگز مشكلي را حل نمي كند و فرياد

(رب ارجعون لعلي اعمل صالحا فيما تركت)- خدا را، اي فرشتگان الهي! مرا بازگردانيد تا اعمال صالحي را كه انجام نداده ام به جا آورم- با پاسخ (كلا) (هرگز چنين نيست)- روبه رو خواهد شد. و به گفته شاعر: افسوس كه ايام جواني بگذشت سرمايه عمر جاوداني بگذشت تشنه به كنار جوي، چندان خفتم كز جوي من آب زندگاني بگذشت و به گفته شاعر ديگر: افسوس كه عمري پي اغيار دويديم از يار بمانديم و به مقصد نرسيديم سرمايه ز كف رفت، تجارت ننموديم جز حسرت و اندوه، متاعي نخريديم 1- كدام زاد و توشه را از اين جهان برگيريم! اگر انسانها را به مسافراني تشبيه كنيم كه از يك محيط كوچك و آلوده، به سوي جهاني بزرگ و مملو از پاكيها و نيكيها

در حركتند، چيزي به گزاف نگفته ايم، بلكه مسافرت واقعي همين سفر است كه انسان از جهان پست و كوچك دنيا به سوي جهان والا و بي نهايت آخرت كوچ مي كند و تمام اموري كه در يك سفر معمولي دنيا، از مكاني به مكان ديگر لازم است، در اين سفر نيز وجود دارد: زاد و توشه و مركب، مبدا و مقصد، دليل راه، موانع و خطرات و احيانا راهزنان راه، كه بحث درباره هر يك از اينها گسترده است. در مورد زاد و توشه، قرآن مجيد با صراحت تمام آن را تقوا و پرهيزگاري، يعني پرهيز از گناهان و اطاعت فرمان خدا و گرايش به تمام نيكيها و پاكيها معرفي مي كند. در جاي جاي خطبه هاي نهج البلاغه روي اين معنا تكيه شده است، از جمله در خطبه 183 مي فرمايد: و انتم بنو سبيل علي سفر من دار

ليست بداركم و قد اوذنتم منها بالارتحال و امرتم فيها بالزاد، شما مانند مسافراني هستيد كه از سرايي كه خانه (حقيقي) شما نيست (به سوي سراي جاودان خود) در حركتيد. فرمان كوچ از اين سرا، صادر شده و دستور گرفتن زاد و توشه را به شما داده اند. در اينجا، جاي اين سئوال باقي مي ماند كه معمولا زاد و توشه در طول مسافرت به كار مي آيد نه در مقصد، در حالي كه تقوا و پرهيزگاري در قيامت به كار مي آيد و سبب ن

جات و كليد ورود در بهشت است، پس چگونه نام زاد و توشه، بر تقوا نهاده شده است؟ توجه به اين نكته، پاسخ اين سوال را روشن مي سازد و آن اين كه مبدا اين سفر طولاني، از لحظه مرگ و سكرات موت شروع مي شود و در عالم برزخ ادامه دارد و همچنان در مواقف قيامت و منزلگاههاي سئوال و حساب و صراط- كه منازل مخوف و متعددي هستند- تداوم مي يابد تا سرانجام به بهشت منتهي شود. بي شك تقوا هم در جهان برزخ زاد و توشه راه است و هم در مواقف قيامت و منزلگاههايي كه قبل از ورود به بهشت وجود دارد. آري، زاد و توشه تقوا است كه انسان را از اين منازل پر خطر، به سلامت عبور مي دهد و به سر منزل مقصود- كه بهشت برين و جنات عدن است- رهنمون مي شود. اين نكته نيز قابل دقت است كه اگر در آيه شريفه، ان اكرمكم عند الله اتقاكم، ملاك و معيار كرامت و ارزش انسان، تقوا قرار داده شده، نيز ناظر به همين معنا است كه تنها سبب نجات، تقواي برخاسته از

ايمان است كه گاه از آن به عنوان زاد و توشه و گاه به عنوان معيار كرامت انسان تعبير شده است. در خطبه 204 نهج البلاغه، تعبيرات روشني ديده مي شود كه توضيحي بر بحث بالا است، مي فرمايد: و انقلبوا بصالح ما بحضرتكم من الزاد! فان امامكم

عقبه كوودا و منازل مخوفه مهوله لابد من الورود عليها و الوقوف عندها، با تهيه زاد و توشه (ايمان و تقوا و عمل صالح) به سوي آخرت حركت كنيد، زيرا، گردنه هايي سخت و دشوار و منزلگاههايي خوفناك، در پيش داريد كه بايد در آنها فرود آييد و (مدتي) توقف كنيد. از خداي بزرگ مي خواهيم كه توفيق تهيه اين زاد و توشه پر ارزش را، پيش از فوت وقت به همه ما مرحمت كند و دست خالي (هر چند، هر چه فراهم كنيم، باز دست ما خالي است) در اين سفر سرنوشت ساز، به راه نيفتيم. 2- هواپرستي و آرزوهاي دراز دو دشمن سرسخت سعادت انسان هشداري را كه در پايان اين خطبه، درباره خطرات عظيم هواپرستي و آرزوهاي دراز داده شده، بايد بسيار جدي گرفت، چرا كه نقطه اصلي درد و خطر همين جا است. هواپرستي، بزرگترين مانع راه سعادت انسان است. تسليم بي قيد و شرط در برابر شهوات و خواسته هاي نفس، مهمترين دشمن سعادت بشر است. قرآن، حتي نسبت به اين موضوع به پيامبران نيز هشدار مي دهد، از جمله در مورد حضرت داوود مي گويد كه ما به داوود گفتيم: و لا تتبع الهوي فيضلك عن سبيل الله، از هواي نفس، پيروي نكن! كه تو را از طريق حق گمراه مي سازد. در جاي ديگر، از هواس نفس، به عنوان يك بت

خطرنا

ك، ياد مي كند و مي فرمايد: افرايت من اتخذ الهه هواه و اضله الله علي علم و ختم علي سمعه و قلبه و جعل علي بصره غشاوه فمن يهديه من بعد الله افلا تذكرون، آيا ديديد آن كس را كه معبودش را هواي نفس خويش قرار داده؟ و خداوند او را با علم (به اين كه شايسته هدايت نيست)، گمراه ساخته و بر گوش و قلبش مهر نهاده و بر چشمش پرده افكنده، با اين حال چه كسي مي تواند غير از خدا، او را (در سايه توبه و بازگشت) هدايت كند، آيا متذكر نمي شويد؟ به راستي كه هواپرستي، چشم و گوش را كور و كر مي كند و بر عقل و فكر انسان، مهر مي زند و او را از تشخيص بديهي ترين مسائل زندگي، محروم مي سازد! چه خطري از اين برتر و بالاتر است؟! به همين دليل، قرآن بهشت را تنها از آن كساني مي شمرد كه از مخالفت خداوند خائف و در برابر هواي نفس ايستادگي به خرج دهند: و اما من خاف مقام ربه و نهي النفس عن الهوي فان الجنه هي الماوي. آرزوهاي دراز، به يقين، يكي از بدترين و خطرناكترين دشمنان سعادت انسان است، چرا كه تجربه در تمام طول تاريخ نشان داده كه انسان در بلند پروازي آرزوها هيچ حد و مرزي را به رسميت نمي شناسد و هر قدر در آن پيش مي رود، باز آرزو دارد از آن هم پيشتر رود. ب

ديهي است كه چنين آرزوهاي طولاني و بي حد و مرز تمام قدرت فكري و جسمي او را به جلب و جذب مي كند و چيزي براي پرداختن به امر آخرت و زندگي جاويدان او

باقي نمي گذارد. افرادي را مي بينيم و مي شناسيم كه تا آخرين لحظات عمر چنان غرق در خيالات واهي و آرزوهاي دور و دراز بودند كه حتي لحظه اي نتوانستند به امر تربيت فرزندان خود بپردازند، تا گامي در راه تهذيب نفس بردارند. از شگفتيهاي اين آرزوها اين است كه هر چه انسان پيشتر مي رود جاذبه هاي كاذب آن بيشتر مي شود و امواج غرور و غفلت آن سهمگين تر مي گردد. اين همان است كه قرآن مجيد درباره آن خطاب به پيامبر اسلام، در اشاره به وضع گروهي از كفار مي فرمايد: (ذرهم ياكلوا و يتمتعوا و يلههم الامل فسوف يعلمون)، آنها را به حال خود واگذار! تا بخورند و از لذتهاي اين زندگي مادي بهره گيرند و آرزوها (ي دراز)، آنها را در غفلت فروبرد، ولي به زودي خواهند فهميد، (كه چه اشتباه بزرگي كرده اند و چه فرصتهاي پرارزشي را جاهلانه از دست داده اند). در كلمات قصار نهج البلاغه آمده است: من اطال الامل اساء العمل، آن كس كه آرزوهاي خود را طولاني كند، مرتكب اعمال بدي مي شود. با استفاده از اسباب مشروع، هرگز نيل به

آن آرزوها امكان پذير نيست، و فقط، از طريق آميختن حلال به حرام و پايمال كردن حقوق ديگران و به فراموشي سپردن فرمان خدا تنها به بخشي از آن خواهند رسيد. در آخر خطبه 86 نهج البلاغه، حضرت با تعبير بسيار گويايي در اين زمينه به همه انسانهايي كه طالب سعادتند، هشدار داده است، و مي فرمايد: و اعلموا! ان الامل يسهي العقل و ينسي الذكر فاكذبوا الامل! فانه غرور و صاحبه مغرور، بدانيد! آرزوهاي دراز، عقل را گمراه مي سازد و ياد خدا را به فراموشي مي سپرد. بنابراين به اين

گونه آرزوها اعتناء نكنيد كه فريب است و دارند اين آرزوها فريب خورده است. اين مساله، به قدري اهميت دارد كه امام عليه السلام در خطبه 81، آن را ركن اصلي زهد مي شمرد و مي فرمايد: ايها الناس! الزهاده، قصر الامل و الشكر عند النعم و التورع عند المحارم، اي مردم! زهد در سه چيز خلاصه مي شود: كوتاهي آرزوها، و شكرگذاري در مقابل نعمتها و پرهيز از گناهان. آرزوهاي آدمي، هميشه، فراتر از عمر و امكان و قدرت او است و به همين دليل، هواپرستان و دنياطلبان هرگز به آرزوي نهايي خود نمي رسند و غالبا به هنگام جان دادن با ناراحتي و زجر فراوان دنيا را وداع مي گويند. بزرگ معلم جهان انسانيت، پ

يامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم اين مطلب را در ضمن مثال جالب و روشني بيان كرده است. آن حضرت روزي سه قطعه چوب را گرفت، يكي را در پيش روي خود بر زمين فرونشاند و دومي را كمي آن طرفتر، ولي سومي را بسيار دورتر قرار داد. سپس رو به ياران كرد و فرمود: مي دانيد اينها چيست؟ عرض كردند: خدا و پيامبرش، آگاه تر است. حضرت فرمود: اين قطعه چوبي كه در برابر من قرار داد، به منزله انسان است، و قطعه دوم- كه كمي از آن دورتر است به منزله اجل و پايان زندگي است و اما آن قطعه سوم- كه در فاصله دوري قرار دارد- آرزوها است كه انسان، به سراغش مي رود، ولي اجل پيش از رسيدن به آن مانع و حائل مي شود. البته نبايد فراموش كنيم كه اصل وجود آرزو و اميد به آينده براي انسانها انگيزه حركت و

تلاش و كوشش و فعاليت است. وجود اميد و آرزو در انسان عيب نيست، بلكه حسن است و بدون آن زندگي كردن بسيار مشكل است، اما آنچه مايه بدبختي مي شود، آرزوهاي غير منطقي و بيش از حد و دور و دراز است. اين، همان چيزي است كه در حديث معروف پيامبر، به عنوان يك اصل اساسي آمده است. آن حضرت فرموده: الامل رحمه لامتي و لو لا الامل ما رضعت والده ولدها و لا غرس غارس شجرا، اميد به آ

ينده و آرزو، مايه رحمت براي امت من است. اگر نور اميد نبود هيچ مادري، فرزندش را شير نمي داد و هيچ باغباني نهالي نمي كاشت. بنابراين وظيفه معلمان اخلاق، در اينجا سنگين است، چرا كه بايد از يك سو چراغ اميد به آينده و آرزو را در دلها فروزان كنند و از سوي ديگر آن را در حد معقول و منطقي محدود سازند. آرزوهاي منطقي و معقول آن است كه به مقدار نياز انسان و در حد قدرت و توان او باشد و او را به گونه اي مشغول نكند كه از اهداف اصلي حيات بماند. اسلام هرگز با برنامه ريزي براي آينده مخالف نيست، به خصوص براي كارهاي اجتماعي كه مايه سربلندي جامعه مسلمانان و عدم وابستگي آنها به دشمنان اسلام است. چنين كاري، نه تنها مذموم نيست، كه نوعي عبادت محسوب مي شود. در زندگي فردي نيز عاقبت انديشي كار مقبولي است و همان چيزي است كه در روايات به حزم تعبير شده است. آنچه در اسلام مذموم شده در واقع يك چيز است و آن، اين است كه انسان چنان غرق آرزوها شود كه آخرت را به فراموشي

بسپارد و تمام توان و نيروي خود را در آرزوهايي كه هرگز به آن نمي رسد، صرف كند.

خطبه 029-در نكوهش اهل كوفه

[صفحه 203]

خطبه در يك نگاه: همانگونه كه در ذكر اسناد خطبه آمد، بعضي از محققان، اين خطبه را بخشي از خطبه 27 دانسته اند. به نظر مي رسد كه واقعيت امر، چنين است، زيرا حال و هواي هر دو خطبه يكي است و هر دو نشان مي دهند كه مردم كوفه و عراق، در برابر حملات ايذايي معاويه و شاميان بسيار سست و خونسرد بودند، گويي نمي دانستند در اطرافشان چه مي گذرد و غارتگران شام چه مي كنند! امام، با ناراحتي شديد براي بيدار كردن افكار خفته و ارواح سست و تنبل آنها با شلاقهاي آتشين سخن، آنها را زير ضربات پي درپي خود قرار مي دهد، شايد به خود آيند و خطري را كه از سوي شاميان خونخوار آنها را تهديد مي كند درك كنند و در برابر آنها به پا خيزند. ابن ابي الحديد، چنين نقل مي كند: بعد از جريان حكميت، بار ديگر اميرمومنان عليه السلام براي نبرد با معاويه آماده شد. وقتي اين خبر به گوش معاويه رسيد، به وحشت افتاد و نيروهاي خود را براي مقابله با امام عليه السلام فراخواند. اين وحشت زماني افزايش يافت كه خبر حركت علي عليه السلام از كوفه و عبورش از نخيله به گوش معاويه رسيد. معاويه براي ايجاد رعب و وحشت، ضحاك بن قيس فهري را خواست و به او دستور داد به طرف كو

فه حركت كند و هر كس را كه در اطاعت علي عليه السلام مي بيند، مورد هجوم قرار دهد و اموالشان را غارت كند. در هيچ جا توقف نكند. اگر روز را در شهري به سر مي برد،

شب را در جايي ديگر باشد، ولي هرگز در برابر نيروهايي كه براي مقابله با او بسيج شده اند، مقاومت نكند. ضحاك، با حدود چهار هزار نفر نيرو حركت كرد و هر جا رسيد به قتل و غارت پرداخت و هر كس را در اطاعت امام عليه السلام ديد كشت. به كاروان حاجيان خانه خدا حمله برد و آنها را غارت كرد. عمرو بن عميس- برادرزاده عبدالله بن مسعود (صحابي معروف)- را با گروهي از يارانش در نزديكي قطقطانه شهيد كرد. وقتي اين خبرها به اميرمومنان علي عليه السلام رسيد، مردم را براي مقابله با اين تهاجم توام با وحشيگري فرا خواند. هنگامي كه گروهي سستي نشان دادند، حضرت خطبه بالا را ايراد فرمود. ترجمه: اي مردمي كه بدنهايتان جمع و افكار و خواسته هايتان پراكنده است! سخنان (داغ) شما، سنگهاي سخت را در هم مي كشند، ولي اعمال (سست) شما دشمنانتان را به طمع مي اندازد. در مجالس خود (داد سخن مي دهيد و رجز مي خوانيد)، مي گوييد: چنين و چنان خواهيم كرد، اما هنگامي كه لحظه پيكار با دشمن فرامي رسد، مي گوييد: اي ج

نگ! از ما دور شو! آن كس كه شما را (براي دفاع از حق) فراخواند، پاسخ آبرومندانه اي نمي شنود. و آن كس كه شما را با قهر و زور (براي جهاد و انجام وظيفه) در فشار بگذارد، قلبش آرامش نمي يابد. شما پيوسته به بهانه هاي گمراه كننده متوسل مي شويد و تعلل مي ورزيد و از من مي خواهيد كه جهاد را به تاخير اندازم، مانند بدهكاري كه (بر اثر سستي و سهل انگاري از اداي دين خويش ناتوان شده) و از طلبكار خود پيوسته تمديد و مهلت مي خواهد! افراد ضعيف و ناتوان، هرگز نمي توانند ستم

را از خود دور كنند، و حق جز با تلاش و كوشش به دست نمي آيد. از كدامين خانه بعد از خانه خود دفاع مي كنيد؟ (آيا برتر از دارالاسلام جايي هست؟) و همراه كدام امام و پيشوا بعد از من به مبارزه با دشمن برمي خيزيد؟ (آيا امامي آگاهتر و عادلتر از من سراغ داريد؟) به خدا سوگند فريب خورده واقعي كسي است كه فريب شما را بخورد و آن كس كه بخواهد به وسيله شما پيروز شود به خدا سوگند همانند كسي است كه در قرعه كشي و بخت آزمايي، برگ نابرنده اي نصيبش شود! و كسي كه بخواهد به وسيله شما تيري به سوي دشمن پرتاب كند، مانند كسي است كه با تير سر و ته شكسته تيراندازي مي كند. به خدا سوگند! به آن

جا رسيدم كه گفتارتان را تصديق نمي كنم و به ياري شما اميدي ندارم و دشمن را به وسيله شما تهديد نخواهم كرد. درد شما چيست؟ داروي شما كدام است؟ طبابت و درمانتان از چه راهي ميسر است؟ اين گروه (شاميان) مرداني مانند شما هستند (چرا آنها اين گونه متحدند و گوش به فرمان پيشواي ظالمشان هستند، ولي شما اين گونه پراكنده و عصيانگريد؟) آيا سخن بدون آگاهي (مشكلي را حل مي كند؟) و غفلت آميخته با بي تقوايي و اميد به پيروزي، در حالي كه شايستگي آن را نداريد، (شما را به جايي مي رساند؟) شرح و تفسير: همانگونه كه در بالا، تحت عنوان خطبه در يك نگاه آمد، امام عليه السلام اين خطبه را در شرايط بسيار سخت و بحراني ايراد فرموده است، در شرايطي كه دشمن جسور و غارتگر براي تضعيف روحيه مردم عراق، در هر گوشه

و كنار به حملات ايذايي و غافلگيرانه پرداخته بود و امام عليه السلام كه راه چاره را در يك حركت قوي و تهاجم همه جانبه مي ديد، به آماده ساختن مردم مشغول بود، ولي ناتواني و سستي و ضعفي- كه به علل گوناگون بر آن گروه مسلط شده بود- امكان تشكيل چنين نيرويي را سلب كرده بود. امام عليه السلام چاره اي جز اين نداشت كه از آخرين حربه براي بسيج اين گروه سست و

پر ادعاي كم قدرت، استفاده كند و آنان را زير ضربات شلاق ملامت قرار دهد، شايد به خود آيند و خطراتي را كه از هر سو آنها را احاطه كرده است با چشم خود ببينند. در نخستين جمله اين خطبه امام عليه السلام انگشت روي عامل اصلي اين ضعف و زبوني و ذلت مي گذارد و به موشكافي اين نكته مهم مي پردازد و آن ناهماهنگي ميان گفتار و عمل است كه از ضعف اعتقاد باطني به اهداف والا و آرمانهاي مقدس، سرچشمه مي گيرد. امام آنها را مخاطب ساخته، چنين مي فرمايد: اي مردمي كه بدنهايتان جمع و افكار و خواسته هايتان پراكنده است! ايها الناس المجتمعه ابدانهم، المختلفه اهواوهم! سخنان (داغ) شما، سنگهاي سخت را در هم مي شكند، ولي اعمال (سست) شما، دشمنانتان را به طمع مي اندازد، كلامكم يوهي الصم الصلاب، و فعلكم يطمع فيكم الاعداء! آري، بدبختي و زبوني و ذلت شما از اينجا سرچشمه مي گيرد كه روح وحدت از ميان شما رخت بربسته است. شما ظاهرا جمع و متحديد، اما در باطن تنها و پراكنده. همين امر سبب شده كه به جاي عمل و كار به لفاظي و رجزخواني و سخنان داغ و آتشين بسنده كنيد، همان

كاري كه در هر جامعه اي آشكار شود از درون فرومي ريزد و در مدتي كوتاه همه سرمايه هاي خود را از

دست مي دهد. در مجالس خود، (داد سخن مي دهيد و رجز مي خوانيد)، مي گوييد: چنين و چنان خواهيم كرد، اما هنگامي كه لحظه پيكار با دشمن فرامي رسد، مي گوييد: اي جنگ! از ما دور شو دور شو!، تقولون في المجالس: كيت و كيت، فاذا جاء القتال قلتم: حيدي حياد! اين در واقع يكي از صفات بارز منافقان و افراد دو چهره و سست و بي اراده است كه در مجالس خصوصي و عمومي داد سخن مي دهند و از شجاعت و شهامت و تصميم اراده قاطع بحث مي كنند، اما گويي تمام قدرت آنها در زبان آنها خلاصه مي شود و به هنگام ورود در ميدان مبارزه چنان ضعف و سستي از خود نشان مي دهند كه گويي فرياد مي زنند: اي مبارزه! از ما دور شو! و از ما فاصله بگير! اصلا از ورود در ميدان مبارزه وحشت دارند و با بهانه هاي مختلف از آن فرار مي كنند. آري، اين گونه است حال منافقان بزدل و آنها كه پر مي گويند و اراده اي براي انجام كار ندارند. جمله حيدي حياد! در اصل، از ماده حيد، به معناي تنفر و كناره گيري از چيزي است و نقطه مقابل آن، فيحي فياح است كه به معناي توجه و ترغيب كردن به چيزي است. بنابراين، ممكن است مخاطب در حيدي حياد!، لشكريان و مبارزان باشند كه افراد منافق و سست عنصر، آنها را به كناره

گيري از ميدان دعوت مي كنند و به عكس افراد توانمند، نداي دعوت به مبارزه را با فيحي فياح سر مي دهند. اين احتمال نيز داده شده است كه

آنها به جنگ مي گويند: از ما دور شو! و اين، نهايت وحشت آنها را از مبارزه با دشمن مي رساند. و نيز احتمال دارد كه آنها با اين جمله خودشان را مخاطب مي سازند و به خودشان توصيه مي كنند كه هر چه زودتر دور شويد و كناره گيري كنيد. اين گروه همانند منافقان عصر پيامبرند كه در سوره احزاب درباره آنها چنين مي خواهيم: (قد يعلم الله المعوقين منكم و القائلين لاخوانهم هلم الينا و لا ياتون الباس الا قليلا) (اشحه عليكم فاذا جاء الخوف رايتهم ينظرون اليك تدور اعينهم كالذي يغشي عليه من الموت فاذا ذهب الخوف سلقوكم بالسنه حداد اشحه علي الخير اولئك لم يومنوا فاحبط الله اعمالهم و كان ذلك علي الله يسيرا). خداوند، كساني را كه مردم را از جنگ بازمي داشتند و آنهايي را كه به برادران خود مي گفتند: به سوي ما آييد (و از معركه جنگ كناره گيري كنيد)! به خوبي مي شناسد. آنها (افرادي ضعيفند) جز اندكي، پيكار نمي كنند. آنها در همه چيز نسبت به شما بخيلند و هنگامي كه ترس و وحشتي پيش آيد، مي بيني آن چنان به تو نگاه مي كنند و چ

شمهايشان در حدقه (بي اختيار) مي چرخد كه گويي مي خواهند قالب تهي كنند، اما هنگامي كه خوف و ترس فرونشست، زبانهاي تند و خشن خود را با انبوهي از خشم و غضب بر شما مي گشايند (و سهم خود را از غنائم طلبكار مي شوند) در حالي كه در آن حريص و بخيلند. آنها هرگز ايمان نياورده اند، از اين رو خداوند اعمالشان را حبط و نابود كرد و اين كار بر خدا آسان است. اگر تنها معدودي از ياران پيامبر اسلام چنين بودند، بايد گفت متاسفانه

اكثريت مردم كوفه- كه لشكريان امام عليه السلام را تشكيل مي دادند- اين گونه بودند. حضرت، سپس در ادامه اين سخن مي فرمايد: آن كس كه شما را (براي دفاع از حق) فراخواند، پاسخ آبرومندانه اي نمي شنود و آن كس كه شما را با قهر و زور (براي جهاد و انجام وظيفه) در فشار بگذارد قلبش آرامش نمي يابد، ما عزت دعوه من دعاكم، و لا استراح قلب من قاساكم. اين سخن، در واقع، پاسخ به كساني است كه ممكن است بر اين گونه خطبه هاي امام عليه السلام خرده بگيرند كه چرا آن حضرت تنها به موعظه بسنده مي كند؟ چرا با فشار و تهديد آنان را زير پرچم جهاد گردآوري نمي كند، آن گونه كه در بسياري از كشورهاي دنيا به هنگام بروز جنگ معمول است؟ امام عليه السلام

در پاسخ مي فرمايد: اگر شما را آزاد بگذارم و از طريق دعوت به جهاد وارد شوم پاسخ مناسبي نمي دهيد و اگر با شدت و فشار شما را فراخوانم، واكنشي كه قلب را آرامش ببخشد نشان نخواهيد داد، چرا كه افرادي سست و لجوج هستيد و چنين افرادي با اين گونه روحيات، بزرگترين مايه دردسر براي فرماندهان و پيشوايانند. البته تاريخ نشان داده كه همين مردم كوفه، تحت فشار ظالمانه بني اميه، ابن زيادها و حجاجها، در مسيرهاي تعيين شده به راه مي افتادند، چرا كه جان و مال و ناموس خويش را در خطر مي ديدند، ولي اين كاري نبود كه پيشواي عادلي مانند علي عليه السلام انجام دهد. حضرت باز در ادامه سخن مي افزايد: شما پيوسته به بهانه هاي گمراه كننده متوسل مي شويد و تعلل مي ورزيد، اعاليل باضاليل. و از من مي خواهيد كه جهاد را به تاخير اندازم، مانند بدهكاري كه

(بر اثر سستي و سهل انگاري از اداي دين خويش ناتوان شده) از طلبكار خود پيوسته تمديد و مهلت مي خواهد، و سالتموني التطويل، دفاع ذي الدين المطول. آري، افراد ضعيف و سست عنصر و پرگو و پرادعا، هميشه چنينند. تمام همشان در اين است كه با انواع بهانه ها، از انجام وظايف مهم و سنگين سرپيچي كنند و سستي و زبوني خويش را

در پرده اي از عذرهاي واهي و گمراه كننده بپوشانند. پيوسته امروز و فردا كنند و فرصتها را از دست بدهند. درست شبيه همين معنا را در گروهي از منافقان و عافيت طلبان عصر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم مي بينم كه قرآن درباره آنها افشاگري كرده، ريشه اصلي درد آنها را چنين بازگو مي كند: (يا ايها الذين آمنوا ما لكم اذا قيل لكم انفروا في سبيل الله اثاقلتم الي الارض ارضيتم بالحياه الدنيا من الاخره فما متاع الحياه الدنيا في الاخره الا قليل). اي كساني كه ايمان آورده ايد! چرا هنگامي كه به شما گفته مي شود: به سوي جهاد در راه خدا، حركت كنيد! بر زمين سنگيني مي كنيد (و سستي به خرج مي دهيد)؟ آيا به زندگي دنيا به جاي آخرت راضي شده ايد؟ با اين كه متاع زندگي دنيا در برابر آخر، جز اندكي نيست. در اين فراز امام عليه السلام نخست به يك اصل بسيار مهم در زندگي انسانها اشاره كرده، مي فرمايد: افراد ضعيف و ناتوان، هرگز نمي توانند ستم را از خود دور كنند، و حق جز با تلاش و كوشش به دست نمي آيد، لا يمنع الضيم الذليل! و لا يدرك الحق الا بالجد! سزاوار است كه اين دو جمله را با آب طلا بنويسند و

هر روز و هر شب براي مردم ستمديده جهان تكرار كنند تا جز

ء فرهنگ آنها شود و در اعماق روح و خون آنها نفوذ كند. آري، ستمگران جهان هرگز به افراد ذليل و ناتوان رحم نكرده و حق آنها را با ميل و رغبت به آنان تقديم نمي كنند. حق گرفتني است و با تلاش و كوشش و ايثار و فداكاري بايد آن را به چنگ آورد. نبايد فراموش كرد كه با زورمندان و ستمگران جز با زبان زور نمي توان سخن گفت. اصولا طبيعت زندگي اين جهان چنين است كه در راه رسيدن به مقاصد عالي مادي و يا معنوي، موانع فراواني وجود دارد و آن كس كه با اين موانع پيكار نكند و ضعف و سستي نشان دهد، هرگز به مقصد نخواهد رسيد. سپس امام عليه السلام براي قطع بهانه جويي آنان به اين نكته اشاره مي كند كه شما منتظر چه هستيد؟ از كدامين خانه، بعد از خانه خود دفاع مي كنيد؟ (آيا بالاتر و برتر از دارالاسلام، جايي هست؟) و همراه كدام امام و پيشوا بعد از من به مبارزه (با دشمن) برمي خيزد؟ (آيا امامي، آگاه تر و عادلتر و پر تجربه تر از من سراغ داريد؟) اي دار بعد داركم تمنعون و مع اي امام بعدي تقاتلون؟ آري، اگر شما از خانه خود كه دارالاسلام است دفاع نكنيد از هيچ چيز دفاع نخواهيد كرد و اگر همراه من آماده پيكار با دشمن نشويد، با هيچ كس نمي توانيد اين برنامه را ا

جرا كنيد. هميشه بايد ذليل و ناتوان و اسير چنگال دشمن باشيد و ابتكار عمل در دست آنها باشد و شما همانند بردگان بي اختيار در دست آنها باشيد.

در واقع امام مي خواهد آنها را با هر چيزي كه به آن پايبندند تحريك و تشويق كند، اگر طرفدار حق هستند، حق بدون تلاش و كوشش به چنگ نمي آيد و اگر علاقمند به خانه و لانه و وطن خويشند، آن هم بدون مبارزه با دشمنان محفوظ نمي ماند و اگر علاقمند به امام و پيشوايتان هستيد، كدام امام و پيشوا بهتر از آنچه داريد پيدا مي شود؟ پس درد شما چيست؟ و مشكل شما كجا است؟ امام عليه السلام در ادامه اين سخن آنها را به خاطر مكر و فريب و سستي و بي تفاوتيشان شديدا مورد سرزنش قرار مي دهد، مي فرمايد: به خدا سوگند! فريب خورده واقعي كسي است كه فريب شما را بخورد! المغرور- و الله!- من غرر تموه. زيرا ممكن است كه شخص شياد فريبكاري، بخشي از سرمايه و زندگي انسان را ببرد يا لباس و خانه او را بربايد، اما شما با فريبكاري خود همه چيز مرا غارت كرديد و به تمام سرنوشت مسلمان پشت پا زديد و عدل و دادگري، پاكي و تقوي، عزت و سربلندي، حقوق مردم و مستضعفان را بر باد داديد. سپس مي افزايد: كسي كه بخواهد به وسيله شما، پيروز، شود

به خدا سوگند! همانند كسي است كه در قرعه كشي و بخت آزمايي، برگ آزمايي، برگ نابرنده اي نصيبش شود، و من فازبكم، فقد فاز- و الله!- بالسهم الاخيب. اشاره به اين كه كمك و همكاري شما به هيچ وجه حساب شده نيست و كسي كه اعتماد بر همكاري شما كند، مانند كسي است كه در يك قرعه كشي شركت كرده كه نتيجه آن در پايان، برگ نابرنده است. مساله قرعه كشي و بخت آزمايي در ميان عرب با

تشريفات خاصي معمول بوده است. آنها شتري را مي خريدند و آن را به قسمتهاي متعددي تقسيم مي كردند، سپس ده چوبه تير داشتند كه هر كدام از آنها نامي داشت و بر روي آن نوشته شده بود. هفت عدد از تيرها، به ترتيب، برنده يك سهم و دو سهم، تا هفت سهم (مجموعا بيست و هشت سهم) بود و سه چوبه تير ديگر، برنده هيچ سهمي نبود و هر كدام از آنها نيز نامي داشت. و در واقع، سهم اخيب (چوبه تير نابرنده) عنواني براي آنها بود. مجموع اين ده تير را در كيسه اي مي كردند و تكان مي دادند و به ترتيب به نام ده نفر خارج مي كردند. آنها كه صاحب تير برنده مي شدند، سهم خود را از گوشت شتر مي بردند و آنها كه سه چوبه تير نابرنده به نامشان مي افتاد، مجبور بودند هر كدام يك سوم بهاي شتر را بپردازند، به اين ت

رتيب اين سه نفر نه تنها برنده نبودند، بلكه خسارت نيز بر دوش آنها بود. امام عليه السلام مردم كوفه را كه همكاريشان بي ارزش و مبارزه هايشان تو خالي و خسارت بار بود، به آن چوبه هاي تير نابرنده پر خسارت تشبيه مي كند، و چه تشبيه گويا و ظريفي! حضرت در ادامه سخن به تشبيه گوياي ديگري مي پردازد و مي افزايد: كسي كه بخواهد به وسيله شما تيري به سوي دشمن پرتاب كند، مانند كسي است كه با تير بي پيكان تيراندازي مي كند! و من رمي بكم فقد رمي بافوق ناصل. تيراندازان قديم كه با كمان تيراندازي مي كردند، تيرهايي داشتند كه از سه قسمت تشكيل شده بود: چوبه تير- كه اصل تير را تشكيل مي داد- و پرهايي كه در

انتهاي آن بود و سبب مي شد چوبه تير به طور مستقيم به سوي هدف حركت كند و نوك فلزي كه در سر چوبه تير بود سبب فرورفتن تير در هدف مي شد. بديهي است كه اگر تير نوك فلزي نداشته باشد، علاوه بر اين كه حركتش خالي از انحراف نخواهد بود، به هدف هم كه مي رسد كاري از آن برنمي آيد و آخرين اثرش، مانند اثر شلاقي است كه بر بدن وارد شود و نيز تيري كه آخرش شكسته، روزي زه قرار نمي گيرد و به پيش رانده نمي شود و به فرض كه نوك فلزي هم داشته باشد، كاري از آن ساخته

نيست. امام در اين سخن بر اين نكته تاكيد مي كند كه شما مردم كوفه، فاقد نيروي اصلي تهاجم بر دشمن- كه همان نيروي ايمان و شجاعت و وفاداري و تقوا است- هستيد و چنان به زندگي روزمره پر زرق و برق خود چسبيده ايد كه همه ارزشها را به دست فراموشي سپرده ايد. در اينجا نكته قابل توجه اين است كه افوق از ماده فوق به معناي ته چوبه تير است كه داراي شكافي است و روي زه قرار مي گيرد و با فشار آن به پيش رانده مي شود و ناصل از ماده نصل به معناي فلزي تيزي است كه بر سر تير نصب مي شود. تعبير افوق ناصل در موردي گفته مي شود كه چوبه تير، نه سر داشته باشد و نه ته، كه هيچ كاري از آن ساخته نيست، چرا كه فقدان يكي از اين دو، آن را از كار مي اندازد، تا چه رسد كه هر دو قسمت خراب باشد. كاري كرديد كه از شما مايوسم! در آخرين بخش اين

خطبه- كه از خطبه هاي دردناك و غم انگيزي است كه از مولا علي عليه السلام شنيده شده است- امام، آخرين تازيانه هاي سرزنش و ملامت را بر ارواح مرده آنها مي نوازد، به اين اميد كه شايد به حركت آيند و بر پا خيزند و با امكانات وسيع و گسترده اي كه دارند، قدرت شيطاني دشمن را در هم بشكنند و مسلمانان را از شر اين خون آشامان- كه آخر

ين تفاله هاي زمان جاهليتند- آسوده كنند، مي فرمايد: به خدا سوگند! به آنجا رسيده ام كه گفتارتان را تصديق نمي كنم و به ياري شما اميد ندارم و دشمن را به وسيله شما تهديد نخواهم كرد. اصبحت و الله! لا اصدق قولكم، و لا اطمع في نصركم، و لا اوعد العدو بكم. درست است كه اعتماد متقابل پيشوا و پيروان، از اصول مسلم مديريت است و اعتماد به مردم و تشويق آنان و چشم پوشي از خطاهايشان و بيان نقاط قوتشان، مايه دلگرمي و پيروزي است، ولي گاه كار به جايي مي رسد كه بر اثر ضعف و سستي فوق العاده و پراكندگي افكار و تشتت صفوف و جهل و ناداني تمام روزنه هاي اميد رهبر و پيشوا بسته مي شود و مردم در شرايط خاصي به شكل فردي درمي آيند كه گرفتاراي است قلبي شده و جز با فشارهاي سنگين اميدي به بازگشتش نيست. و يا مانند كسي كه ماده سمي خواب آوري خورده كه بايد او را با سيلي آبدار از فرورفتن در خوابي كه مايه مرگ است، نجات داد. اين سخنان در عين اين كه وضع مردم كوفه را مشخص مي كند، مشكلات طاقت فرساي اميرمومنان علي عليه السلام را در آن مقطع تاريخي نشان مي دهد. او، حق داشت اين

چنين اظهار بي اعتمادي به آنها كند، چرا كه بارها از وعده هاي خود تخلف كرده و بي وفاي

ي و پيمان شكني را نشان داده بودند. آنها گروهي بودند كه تنها، با رجزخواني و شعارهاي داغ در مجالس شب نشيني دل خوش مي كردند، ولي به هنگام حركت به سوي ميدانهاي نبرد با دشمن در لانه هاي خود مي خزيدند. حضرت سپس در ادامه اين سخن گويي بر آنها فرياد مي زند، مي فرمايد: درد شما چيست؟ داروي شما كدام است؟ طبابت و درمانتان از چه راهي ميسر است؟ ما بالكم؟ ما دواوكم؟ ما طبكم؟ اين گروه شاميان مرداني مانند شما هستند (چرا آنها اين گونه متحدند و آن قدر مقاوم و گوش به فرمان پيشواي ظالمشان هستند، ولي شما اين گونه پراكنده و سست و عصيانگريد؟)، القوم رجال امثالكم. آيا آنها، از آب و گل ديگري هستند، يا ساختمان جسمي و روحيه ديگري دارند؟ به يقين چنين نيست، فرق آنان با شما در يك چيز است: اخلاق و روحيات. آري، آنها مي دانند براي ميدان جنگ چه چيزهايي لازم است، ولي شما هرگز نمي دانيد و علي رغم نعمتهاي عظيمي مانند پيشواي قدرتمند و … كه خدا به شما داده، نفرات فراوان و امكانات بسيار آنها شما را مرعوب خود ساخته و به ذلت كشانده است. افسوس و صد افسوس كه رهبري مانند من، گرفتار شماها شده! و به گفته مولا، در ديوان منسوب به آن حضرت: دواوك فيك و ما تب

صر و داوك منك و ما تشعر درد تو در درون جان تو است و تو نمي بيني و داروي تو، در خود تو است و تو نمي فهمي! سرانجام و در آخرين جمله هاي اين خطبه،

امام دقيقا انگشت روي درد آنها مي گذارد و در سه چيز، آن را خلاصه مي كند و مي فرمايد: آيا سخن بدون آگاهي (مشكلي را حل مي كند)؟ و غفلت آميخته با بي تقوايي شما را به جايي مي رساند؟ و اميد به پيروزي داريد، در حالي كه شايستگي آن را نداريد، اقولا بغير علم؟ و غفله من غير ورع؟! و طمعا في غير حق؟! آري، بدبختي شما از اينجا سرچشمه مي گيرد كه نسنجيده سخن مي گوييد و سطح آگاهي شما پايين است: شما آيين تقوا را رها كرده در غفلت دنياپرستي فرورفته ايد، شما مي خواهيد تكيه بر جاي بزرگان و پيروزمندان بزنيد، در حالي كه اسباب پيروزي را فراهم نساخته ايد. آري، درد شما اينجا است. اين عوامل سه گانه (گفتار بدون عمل و جهل توام با بي تقوايي و اميد پيروزي، بدون فراهم ساختن اسباب آن) در هر قوم و ملتي كه فراهم شود، سبب بدبختي و بيچارگي و شكست آنها خواهد شد. نكته: عوامل سستي كوفيان اين سوال براي بسياري مطرح است كه چرا بايد لشكر كوفه با داشتن پيشوايي عادل، حكيم، مدبر و جنگ ديده مانند اميرمومنا

ن علي عليه السلام، اين چنين سستي و ضعف از خود نشان دهد، اما شاميان تحت سلطه حاكمان جبار بني اميه قدرت و قوت نشان دهند؟ پاسخ اين سوال را- همانگونه كه در سابق اشاره كرده ايم- بايد در بافت اجتماعي آن مردم پيدا كرد. كوفه سابقه تاريخي نداشت، بلكه شهر جديد التاسيسي بود كه گروههاي زيادي از اقوام مختلف با فرهنگهاي متفاوت در آن اجتماع كرده بودند، و اي بسا، كه در ميان آنها رقابتهاي پنهان و آشكاري نيز وجود داشت، به خلاف شاميان كه دست

نخورده و يكپارچه بودند. اضافه بر اين، گروه زيادي از منافقان و دشمنان اسلام، از مدينه و نقاط ديگر، در آنجا جمع شده بودند و با وسوسه هاي شيطاني، براي تفرقه افكني و تضعيف روحيه آنها تلاش مي كردند. از سوي سوم، فتوحات اسلامي ثروت زيادي را به آنجا كشانده بود و طبيعت ثروت، رفاه طلبي و عافيت جويي است كه با طبيعت جهاد و رزم و پيكار سازگار نيست. به اين دليل آنها پيوسته به دنبال عذر و بهانه مي گشتند تا از زير بار جهاد، حتي در لحظات حساس و سرنوشت ساز، شانه تهي كنند، كه سرانجام گرفتار پيامدهاي دردناك اين سستي و رفاه طلبي شدند و پيكر آنها در زير ضربات شلاق حكام ظالم بني اميه، مجروح و خسته شد. آري، اگر پ

يشوايي پيدا مي شد كه بيت المال را بي حساب در اختيار ثروت اندوزان و رفاه طلبان مي گذارد، به دنبال او راه مي افتادند، ولي اميرمومنان علي عليه السلام كسي نبود كه در برابر چنين گناه عظيمي تسليم شود و رضاي خدا را به رضاي خلق بفروشد، از اين رو در يكي از خطبه هاي ديگر نهج البلاغه- كه احتمالا جزئي از خطبه مورد بحث است- آنها را مخاطب ساخته، چنين مي فرمايد: و اني لعالم بما يصلحكم و يقيم اودكم و لكني لا اري اصلاحكم بافساد نفسي، من مي دانم چه چيز شما را اصلاح مي كند و كجي شما را (ظاهرا) راست مي سازد، ولي من هرگز اصلاح (ظاهري) شما را با تباه ساختن نفس خويش جايز نمي دانم. 1- حق گرفتني است از تعبيري كه در جمله لا يدرك الحق الا بالجد در فراز بالا آمد، اين اصل اساسي زندگي انسانها، به خوبي استفاده مي شود كه حق

گرفتني است، نه دادني، يعني در جوامعي كه زورمندان و غارتگران حاكمند، يا در كمين حكومتند، هرگز نمي توان انتظار داشت كه با ميل و رغبت حقوق مستضعفان را به آنها بدهند، چرا كه قدرت آنها، اصولا از غصب حقوق ديگران به دست مي آيد و باز گرداندن حقوق ديگران به آنها، مساوي است با از دست دادن قدرتشان و اين، كاري است كه هرگز آماده ان

جام آن نيستند. اينجاست كه امام، به همه ستمديدگان و محرومان و مستضعفان جهان درس مي دهد كه متحد شوند و به پا خيزند و با تلاش و كوشش، حق خود را از زورمندان بگيرند و در اين راه، به يقين پيروز مي شوند، چرا كه غاصبان حتي براي حفظ موقعيت خود حاضر به ايثار نيستند، در حالي كه مستضعفان و ستمديدگان هر بهايي را براي احقاق حق خويش مي پردازند. درست است كه در دنياي امروز شعارهايي در زمينه حقوق بشر و بازگرداندن حق محرومان به آنها داده مي شود، ولي تجربه نشان داده كه اين شعارها دامي است براي همان قشر محروم و مستضعف و فريب و نيرنگي است براي اغفال آنها و در نتيجه غصب حقوق آنان. بنابراين، اين اصل كه حق را بايد گرفت هم در گذشته صادق بوده و هم امروز و هم فردا و فرداها. آري، مومنان پاكدل و سربلند دست روي دست نمي گذارند تا زورمندان بي رحم تمام سرمايه هاي و افتخارات آنها را بر باد دهند. نزد آنان تن به شمشير دادن بر تسليم ذليلانه در برابر زورمندان غاصب ترجيح دارد. اين همان درسي است كه امام حسين عليه السلام در ميدان نينوا در روز عاشورا به جهانيان آموخت و

در جمله هاي تاريخي و ماندگارش فرمود: الا! و ان الدعي بن الدعي قد تركني بين السله و

الذله! و هيهات له ذلك! هيهات مني الذله! ابي الله ذالك لنا و رسوله و المومنون و حدود طهرت و حجور طابت، ان نوثر طاعه اللئام علي مصارع الكرام، آگاه باشيد! مرد آلوده، مرا در ميان شمشير و ذلت مخير ساخته است. هيهات كه من ذلت را بپذيرم و او به مقصد خويش برسد! خداوند و رسولش و مومنان و نياكان پاك دامن و مادران پاكيزه، از اين ابا دارند كه اطاعت لئيمان را بر قربانگاه بزرگواران ترجيح دهيم. اين كه آيات قرآن كرارا مومنان را به صبر و استقامت دعوت مي كند، در واقع براي همين است. در آيه 214 بقره مي خوانيم: (ام حسبتم ان تدخلوا الجنه و لما ياتكم مثل الذين خلوا من قبلكم مستهم الباساء، و الضراء و زلزلوا حتي يقول الرسول و الذين آمنوا معه متي نصر الله الا ان نصر الله قريب)، آيا گمان كرديد داخل بهشت مي شويد بي آن كه حوادثي همانند حوادث گذشتگان به شما برسد؟ همانا كه گرفتاريها و ناراحتيها به آنها رسيد و آنچنان ناراحت شدند كه پيامبر و افرادي كه ايمان آورده بودند، گفتند: پس ياري خدا كي فرامي رسد؟ آگاه باشيد كه ياري خدا نزديك است. مطالعه تاريخ جنگهاي اسلامي، مانند بدر و احد و احزاب و تبوك و حنين نيز اين حقيقت را آشكار مي سازد كه مسلمانا

ن نخستين در عصر پيامبر، اگر شاهد پيروزيهاي سريع و پي درپي بودند، همه بدون استثناء در سايه جد و جهد و ايثار و فداكاري بسيار صورت گرفت، درست است كه دست حمايت الهي بالاي

سر آنها بود، ولي از نظر اسباب ظاهر عامل پيروزي تلاش و كوشش آنان بود. اين يك قانون جاودانه تاريخ است نه منحصر به ياران پيامبر و امام حسين عليه السلام بوده و نه مربوط به ديروز و امروز است، بلكه در آينده مانند گذشته نيز اين اصل اساسي حاكم است. 2- دفاع از وطن هر قدر انسان به تاريخ عصر اميرالمومنين علي عليه السلام آشناتر مي شود و ضعفها و ناتوانيهاي عجيب مردم عراق و كوفه را در آن عصر بررسي مي كند، به اين حقيقت تلخ واقف مي گردد كه اين مردم زبون و ذليل و نادان چگونه ارزشهاي مكتب اين پيشواي بزرگ را با اعمال خودشان به زير سوال بردند! به همين دليل مولا علي عليه السلام براي تحريك آنها و آماده ساختنشان جهت مبارزه با دشمنان خون آشام از تمام وسايل ممكن استفاده مي كند، از جمله در فراز بالا روي مساله وطن و علاقه انسانها به آن تكيه فرموده و مي گويد: اي دار بعد داركم تمنعون؟، از كدامين خانه و وطن بعد از خانه و وطن خود، دفاع مي كنيد؟ اشاره به اين كه هر انساني به

خانه و وطن خويش علاقه مند است و هنگامي كه آن را در خطر جدي ببيند، هر كس كه باشد، و از هر آيين و مكتبي پيروي كند، براي دفاع از آن به پا مي خيزد، اما اين روح نيز در شما مرده است. در اينجا، اين سوال پيش مي آيد كه آيا احترام به وطن در اسلام، به عنوان دار الاسلام بودن است؟ يعني كشور اسلام، از اين نظر كه كشور اسلام است، احترام دارد يا نه، وطن ذاتا از ديدگاه اسلام داراي احترامي

است كه وقتي دارالاسلام بر آن تطبيق كند، احترام آن دو چندان مي شود؟ پاسخ اين سوالات را در آيات و روايات مي توان پيدا كرد و حكم عقل نيز آن را تاييد مي كند. توضيح اين كه كرارا در آيات قرآن آمده است كه بيرون راندن از وطن، يك ضد ارزش است. مفهوم آن، اين است كه وطن ذاتا يك ارزش محسوب مي شود. از جمله، آياتي كه به وضوح اين معنا را بيان مي كند، آيات 8 و 9 سوره ممتحنه است، مي فرمايد: (لا ينهاكم الله عن الذين لم يقاتلوكم في الدين و لم يخرجوكم من دياركم ان تبروهم و تقسطوا اليهم ان الله يحب المقسطين انما ينهاكم الله عن الذين قاتلوكم في الدين و اخرجوكم من دياركم و ظاهروا علي اخراجكم ان تولوهم و من يتولهم فاولئك هم الظالمون)، خدا شما را از نيكي كردن و رعايت

عدالت نسبت به كساني كه در امر دين با شما پيكار نكردند و از خانه و ديارتان بيرون نراندند، نهي نمي كند، چرا كه خداوند عدالت پيشگان را دوست دارد. تنها شما را از دوستي كساني نهي مي كند كه در امر دين، با شما پيكار كردند و شما را از خانه هايتان بيرون راندند، يا به بيرون راندن شما كمك كردند، (نهيتان مي كند) از اين كه با آنها دوستي كنيد. و هر كس آنها را دوست دارد، ظالم و ستمگر است. در اين دو آيه، مخصوصا، مساله اخراج از خانه و وطن، در برابر مقاتله در دين قرار داده شده، كه نشان مي دهد هر كدام، ارزشي جداگانه دارد. در آيه 246 سوره مباركه بقره نيز اين سخن، از زبان گروهي از بني اسرائيل نقل

شده است: (قالوا و ما لنا الا نقاتل في سبيل الله و قد اخرجنا من ديارنا و ابنائنا)، آنها، به پيامبر زمان خود گفتند: چگونه ممكن است كه در راه خدا پيكار نكنيم، در حالي كه از خانه ها و فرزندانمان رانده شده ايم (شهرهاي ما از سوي دشمن، اشغال و فرزندانمان اسير شده اند؟ اين تعبير نشان مي دهد كه انگيزه آنها براي جهاد، علاوه بر حفظ آيين الهي، نجات وطن بوده است و پيامبر آنان بر اين سخن اعتراض نكرد و عملا بر آن مهر تاييد نهاد. در اين باره آيات ديگري

نيز هست كه طالبان به آنها مراجعه كنند. پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم نيز هنگامي كه مي خواست از مكه هجرت كند، سخت ناراحت و منقلب بود. درست است كه مكه، ارزش معنوي و الهي فوق العاده اي داشت، ولي به نظر مي رسد كه علاقه پيامبر به آن شهر جهات متعددي داشت كه از جمله علاقه به زادگاهش بود. خداوند با اين جمله او را دلداري داد: ان الذي فرض عليك القرآن لرادك الي معاد، آن كس كه قرآن را بر تو فرض كرد، تو را به جايگاهت بازمي گرداند. اساسا انسان رابطه مادي و معنوي فراواني با زادگاه خود دارد و تاريخ زندگيش با آن پيوند ناگسستني پيدا كرده است. همين پيوند، سبب علاقه او به وطن مي شود و همين علاقه، انگيزه حفظ و دفاع و عمران و آبادي آن مي گردد. در حديثي از امام علي عليه السلام مي خوانيم: عمرت البلدان بحب الاوطان، شهرها با حب وطن آباد مي شود. در حديث ديگري از همان حضرت مي خوانيم: من كرم المرء بكائه، علي ما مضي من زمانه و

حنينه الي اوطانه، از نشانه هاي ارزش و شخصيت انسان آن است كه نسبت به عمر از دست رفته (كه در آن كوتاهي كرده است) اشك بريزيد و نسبت به وطنش علاقه مند باشد. حديث معروف حب الوطن من الايمان، علاقه به وطن، از نشان

ه هاي ايمان است، نيز در منابع مختلفي نقل شده است. از مجموع آنچه گفته شد، مي توان نتيجه گرفت كه عشق و علاقه به زادگاه و وطن هم ريشه هايي در قرآن مجيد دارد و هم در روايات و هم در منطق عقل. ولي اين بدان معنا نيست كه انسان نسبت به وطن و زادگاهش عشق كوركورانه داشته باشد و اگر فرضا براي تكامل علمي و مادي و معنوي هجرت از وطن ضرورت پيدا كند، متعصبانه از وطن جدا نشود، هر چند به قيمت عقب ماندگي و درماندگي او تمام شود. پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم با هجرت خود از مكه- كه علاوه بر تمام مزاياي معنوي، زادگان آن حضرت بود- به مدينه كه محيط بازتري براي نشر و پيشرفت اسلام محسوب مي شد، ثابت كرد كه ماندن در وطن هميشه مطلوب نيست و استثنائاتي دارد كه بايد آن را پذيرفت. جالب اين كه پس از فتح مكه، باز پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم آنجا را براي اقامتگاه خويش انتخاب نكرد و به مدينه بازگشت، چرا كه مدينه جايگاه مناسبتري براي مركزيت اسلام بود. به همين دليل در حديث معروفي كه در كلمات قصار نهج البلاغه از اميرمومنان علي عليه السلام نقل شده مي خوانيم كه فرمود: ليس بلد باحق بك من بلد. خير البلاد ما حملك، شهري براي تو شايسته ت

ر

از شهر ديگري نيست (و در ضرورتها بايد از وطن هجرت كني) بهترين شهرها شهري است كه تو را پذيرا شود (يعني وسايل پيشرفت تو را فراهم سازد.) اين نكته نيز قابل توجه است كه اگر وطن مادي و جسماني توام با وطن معنوي و روحاني گردد و عنوان دارالاسلام به خود بگيرد، عشق و علاقه و احترام به آن، به مراتب، افزونتر مي گردد و در اينجاست كه انگيزه هاي معنوي و مادي، دست به دست هم مي دهند و انسان را براي دفاع از آن تا آخرين نفس آماده مي سازند. عوامل اصلي ناكاميها بي شك، سپاهيان علي عليه السلام با آن رهبري لايق و قابل قبول مردمي و سابقه در جهاد، امكان پيروزي بر دشمن را از هر نظر دارا بودند، ولي متاسفانه ضعفهايي داشتند كه تمام عوامل پيروزي را از اثر انداخت و بي شك، اين ضعفها در هر قوم و ملتي كه پيدا شود، سرنوشتي بهتر از سپاه كوفه نخواهد داشت. در جمله هاي اخير اين خطبه و پاره اي از جمله هايي كه در فرازهاي قبل گذشت، اين ضعفها به خوبي تبيين شده كه نخستين آن، رها كردن عمل و چسبيدن به سخن است. امروز در جاي گرم و خوش بنشينند و سخن از جنگ و جهاد گويند، بي آن كه به آن معتقد باشند و يا تصميمي بر انجام آن بگيرند. در پشت جبهه حرفهاي داغ آتشين

بزنند، ولي هرگز به خطوط مقدم نزديك نشوند. اصولا افراد پر ادعا و پر حرف در عمل، افرادي ضعيف و ناتوانند، گويي تمام قدرت و استعداد خود را در زبانشان جمع كرده اند! جمله اقولا بغير علم؟، همين معنا را مي رساند، خواه علم

را به معناي آگاهي بدانيم يا به معناي اعتقاد يا به معناي عمل، چرا كه هر سه تفسير، به يك نتيجه باز مي گردد، زيرا آگاهي و اعتقاد نسبت به چيزي، دعوت به عمل مي كند و ضعف عمل، معمولا به خاطر عدم درك عميق و نداشتن اعتقاد است، همانگونه كه در سخن ديگري از مولا علي عليه السلام آمده است كه فرمود: العلم مقرون بالعمل، فمن علم عمل. علم، با عمل همراه است، كسي كه آگاهي (و اعتقاد) نسبت به چيزي داشته باشد، به آن عمل مي كند. عامل ديگر، غفلت و فقدان ورع است و به تعبيري ديگر عدم توجه به واقعيتها- كه برخاسته از بي تقوايي است- سبب مي شود كه دشمن به راحتي در ميان جمع نفوذ كند و گاه سران آنها را با زخارف دنيا بخرد و گاه آنها را با مقام تطميع كند و يا از خطر بترساند، در حالي كه اگر هوشياري آميخته با پرهيزگاري جاي اين غفلت و بي تقوايي را بگيرد تير دشمن به سنگ مي خورد و كمانه مي كند و به او باز مي گردد. عامل سوم، طمع در چيزي

است كه شايستگي آن را ندارد و يا به تعبير ديگر اسباب آن را فراهم نساخته است. مي دانيم كه در عالم، براي رسيدن به هر مقصدي، اسبابي لازم است و قانون علت و معلول، با اراده و مشيت الهي با قدرت تمام بر جهان حكومت مي كند، هر چند ناآگاهان در عالم خيال اين پيوندها را از هم گسسته و براي رسيدن به مقصود به اوهام و خيالات دل مي بندند. جمله طمعا في غير حق مي تواند به همين معنا باشد كه شما طمع در چيزي داريد

كه استحقاق آن را نداريد، ولي برخي از مفسران نهج البلاغه- گفته اند كه منظور از اين جمله، اين است كه آنها طمع داشتند كه عطاياشان از بيت المال، افزوده شود و بيش از آنچه استحقاق دارند از سوي مولا علي عليه السلام به آنها پرداخته شود و چون اين خواسته نامشروع، انجام نشد، در جنگ سست شدند. بديهي است كه اين طرز تفكر مادي گرايانه، هر جا باشد، عامل بدبختي و شكست است، همانگونه كه توجه به جمع آوري غنائم- كه يك گرايش مادي در ميدان جهاد الهي بود- در جنگ احد، به سبب شكست سختي در سپاه اسلام شد. به هر حال اين اصول تنها مربوط به تحليل عوامل شكست در لشكر كوفه نبود، بلكه اصولي است مربوط به هر عصر و زمان و مكان. اين جمله هاي اخير، بلكه تمام فرا

زهاي اين خطبه، از سوز درون مولا علي عليه السلام و نهايت ناراحتي آن حضرت خبر مي دهد و اگر تاريخ مدون هم وجود نداشت، همين جمله ها كافي بود كه شرايط خاص زمان حضرت را روشن سازد.

خطبه 030-درباره قتل عثمان

[صفحه 229]

اين خطبه تحليلي است درباره قتل عثمان در اين خطبه، امام عليه السلام سخناني بيان فرموده كه موقف عثمان و موقف خود را و نيز موقف مردم را نسبت به كارهايي كه در اين حادثه كردند، روشن ساخته و خود را به طور كامل از خود عثمان تبرئه كرده است. خطبه در يك نگاه: مي دانيم كه بعد از كشته شدن عثمان، نظارت مختلفي درباره قتل او ابراز شد. گروهي عثمان را مقصر مي دانستند، چرا كه با استبداد بي سابقه خود، گروهي از خويشاوندانش را در پستهاي كليدي حكومت اسلامي قرار داد و اموال بيت المال

را در اختيار آنها گذاشت، به طوري كه مسلمانان بر ضد او خروشيدند و قيام كردند و يا حداقل به انتقاد پرداخته و در برابر گروه معترضان، كسي به ياري او برنخاست و عملا به قتل او راضي شدند. گروه ديگري، معتقد بودند كه عثمان، نبايد كشته مي شد، بلكه مي بايست به او اجازه مي دادند كه بعد از توبه، خطاهاي گذشته خويش را اصلاح كند و حداكثر، او را از خلافت خلع مي كردند. كشتن او به صورت آشكار بدعتي بود كه منشا كارهاي مشابهي در آينده مي شد و علاوه، چنانكه مي دانيم قتل او دستاويزي براي منافقان و بازماندگان اهل نفاق، جهت تفرقه در صفوف مسلمانان گرديد و اين ا

مر از قبل قابل پيش بيني بود. گروه اندكي از ظاهربينان كه مجال انديشيدن در تاريخ زندگي خليفه سوم را به خود نمي دهند، او را خليفه مظلوم و شهيد مي دانستند و وي را از هر كار خلافي تبرئه مي كردند! امام عليه السلام در ميان اين عقايد ضد و نقيض، حق را كه در ميان اين آرا مكتوم مانده بود بيان مي نمايد و به طرز بسيار دقيق و ظريفي مسائل مربوط به قتل عثمان را تجزيه و تحليل مي كند. ترجمه: اگر من، به آن (كشتن عثمان) فرمان داده بودم، قاتل محسوب مي شدم و اگر از آن نهي مي كردم، ياور او به شمار مي آمدم (و من نه مي خواستم قاتل او باشم و نه ياور او) اما كسي كه او را ياري كرده، نمي تواند بگويد: از كساني كه دست از ياريش برداشته اند، بهترم. و كسي كه دست از ياريش برداشته، نمي تواند بگويد: كسي كه او را ياري كرد، از من بهتر بوده است،

(چرا كه به هر حال، حاميان او، به يقين افراد بدي بوده اند). و من جريان كار او را در عبارتي كوتاه و پرمعنا براي شما خلاصه مي كنم: او، استبداد ورزيد، استبداد بسيار بدي و شما ناراحت شديد و واكنش بدي نشان داديد و از حد گذرانديد و خداوند در اين مورد حكمي دارد كه درباره مستبدان و افراط گران جاري مي شود (و هر كدا

م به سزاي اعمال خود مي رسند). شرح و تفسير: عوامل قتل عثمان همانگونه كه در آغاز اين خطبه اشاره شد، خطبه ناظر به مساله قتل عثمان و تجزيه و تحليهاي مربوط به آن است. مي دانيم كه مساله قتل عثمان، ريشه هاي شناخته شده اي در اعمال او داشت و پيامدهاي عظيمي در جهان اسلام، از آن آشكار گشت كه تا مدتها تاريخ اسلام را تحت تاثير قرار داد. همه محققان مي گويند كه سوء تدبير عثمان در امر حكومت و تبديل آن به يك امر فاميلي و حيف و ميل عظيم در بيت المال و ظلم فراوان بستگان او نسبت به توده هاي مستضعف، سبب يك انزجار و تنفر عمومي گشت، تا آنجا كه يك گروه چند صد نفري، خانه او را محاصره و به او حمله كرده و او را كشتند و سپاه عظيم اسلام- كه فاتح مصر ايران و روم بود- در برابر آن، سكوت اختيار كرد، چرا كه از كارهاي او ناراضي بودند و يا او را مستحق قتل مي دانستند، ولي بعد از كشتن او مردم دو گروه شدند: گروهي- كه شايد اكثريت را تشكيل مي دادند- به اين قتل راضي يا لااقل نسبت به آن بي تفاوت بودند. گروه ديگري او را مظلوم مي دانستند. در

اين ميان، منافقان براي ايجاد تفرقه در صفوف مسلمانان و تغيير مسير خلافت از اميرمومنان علي عليه السلام- كه مورد

قبول اكثريت قريب به اتفاق مردم واقع شده بود- دست به كار شدند و مساله قتل عثمان را دستاويزي براي رسيدن به مقاصد شوم خود كردند و به اصطلاح، پيراهن عثمان، تبديل به يك اهرم نيرومند سياسي براي اغفال توده هاي ناآگاه شد. طبيعي است كه در ميان اصحاب و ياران علي عليه السلام از هر دو گروه، وجود داشتند، هر چند گروه دوم طبق تصريح برخي از مورخان در اقليت بودند و نيز طبيعي است كه درباره قتل عثمان، از آن حضرت به طور مكرر سوال مي كردند و امام عليه السلام ناچار بود در اينجا پاسخي بدهد كه هم واقعيتهاي تاريخي در آن منعكس باشد و هم بهانه اي به دست اين و آن ندهد. خطبه مورد بحث، پاسخ ظريفي به اين گونه سوالها است كه امام عليه السلام واقعيتهاي تاريخي را در آن بيان فرموده، بي آن كه بهانه اي به دست بهانه جويان دهد. در آغاز مي فرمايد: اگر من به آن (كشتن عثمان) فرمان داده بودم قاتل محسوب مي شدم (و من هرگز نمي خواستم قاتل عثمان باشم) و اگر از آن نهي مي كردم ياور او (در اعمال و خلافكاريهايش) به شمار مي آمدم (و من هرگز حاضر نبودم از كارهاي خلاف او دفاع كنم)، لو امرت به، لكنت قاتلا، او نهيت عنه، لكنت ناصرا. مفهوم اين سخن آن است كه من در اين

قضيه بي طرف بودم و نه دست به خون او آلوده كردم و نه از او و خلافكاريهايش دفاع كردم، چون هر دو محذور داشت. در اينجا اين سئوال پيش مي آيد كه

اين جمله چگونه با واقعيتهاي تاريخي سازگار است؟ زيرا مي دانيم (و تقريبا همه مورخان نوشته اند) كه علي عليه السلام مردم را از قتل عثمان نهي مي كرد و فرزندانش، امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام را به جلوي خانه او فرستاد كه معترضان به آنجا يورش نبردند و حتي هنگامي كه آب را به روي عثمان بستند، امام عليه السلام براي او آب فرستاد. مفسران نهج البلاغه، در برابر اين سئوال، دو پاسخ گفته اند: بعضي گفته اند كه منظور از عدم نهي، همان نهي عملي است، يعني من رسما شمشير نكشيدم و براي دفاع از او وارد عمل نشدم و اين منافاتي با نهي لفظي آن حضرت و حضور فرزندانش در آن صحنه ندارد. بعضي ديگر معتقدند كه اين سخن در واقع بيانگر اين حقيقت است كه من هرگز به قتل عثمان دستور ندادم، هر چند او را به خاطر اعمالش، مستحق مجازاتهايي مي دانستم. به همين جهت براي اين كه اوضاع بدتر از آن چه بود، نشود، مردم را به خونسردي و ترك خشونت دعوت كردم، ولي در عين حال كاري نكردم كه حمايت صريح از عثمان و اعمال و كرد

ارش باشد، چرا كه همانگونه كه ريختن خون او مشكلاتي را در جامعه اسلامي به وجود مي آورد، حمايت از او و كارهايش نيز مشكل آفرين بود، لذا من هيچ يك از اين دو (امر به قتل و نهي از آن) را از نظر قانون خداوند، مطابق وظيفه نمي ديدم. ضمنا امام عليه السلام با اين گفتار مي خواست در اختلاف شديدي كه ميان دو گروه از ياران و لشكرش، و به طور كلي دو گروه از مردم بر سر قتل عثمان وجود

داشت- كه گروهي او را مستحق مجازات و گروهي ريختن خونش را گناه مي دانستند- موضعي اتخاذ كند كه سبب دامن زدن به اختلافات نشود. سپس امام عليه السلام براي توضيح بيشتر مي افزايد: جز اين كه كسي او را ياري كرده نمي تواند بگويد: از كساني كه دست از ياريش برداشتند، بهترم، غير ان من نصره، لا يستطيع ان يقول: خذله من انا خير منه. و كسي كه دست از ياريش برداشت، نمي تواند بگويد: كسي كه او را ياري كرد، از من بهتر بوده است، و من خذله، لا يستطيع ان يقول: نصره من هو خير مني. اين دو سخن در واقع ناظر به يك مطلب است و آن اين كه همه متفق بودند كه حاميان عثمان در آن شرايط به يقين افراد بدي بودند، در حالي كه كساني كه دست از ياريش برداشتند بزرگان صحابه اعم از مهاجران و انصار ر

ا تشكيل مي دادند. توضيح اين كه: قرائن مسلم تاريخي نشان مي دهد كه به هنگام هجوم به خانه عثمان، صحابه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و مهاجران و انصار، تقريبا به طور عموم، دست از حمايتش برداشتند و بي شك اگر آنها هواخواه عثمان بودند، كسي جرات نمي كرد كه در مدينه، چنان صحنه اي را ايجاد كند و اين به خاطر آن بود كه همگي از كارهاي او ناخشنود بودند. در آن زمان حاميان عثمان عمدتا كساني بودند كه در جامعه اسلامي منفور شمرده مي شدند و حمايتشان از عثمان به خاطر منافع نامشروعي بود كه داشتند. به همين دليل اين مساله كاملا روشن بود، حتي حاميان عثمان كه گروهي سودپرست مانند مروان و امثال او بودند جرات

نمي كردند ادعا كنند كه از گروه عظيم مهاجران و انصار- كه ترك ياري عثمان كرده اند- بهترند و مسلم است كه ترك كنندگان حمايت عثمان نيز اطرافيان او را بهتر از خود نمي دانستند، به اين ترتيب همگي در اين سخن اتفاق نظر داشتند كه حاميانش هرگز از بهترين مردم نبودند. اين تعبير لطيفي است كه مي تواند پرده از روي اعمال عثمان بردارد و نشان دهد كه او كارهايي كرده بود كه نفرت عمومي مسلمانان را برانگيخته بود. مهمترين آنها تقسيم بيت المال در ميان ي

ارانش و سپردن پستهاي حساس كشور اسلام به دست نااهلان و تبعيض و بي عدالتي در ميان مردم و غفلت از مصالح مسلمانان بود. بعضي از شارحان نهج البلاغه، مي گويند كه امام عليه السلام اين سخن را، در پاسخ كسي ايراد فرمود كه در محضرش چنين گفت: آنها كه دست از ياري عثمان برداشتند، منشا فتنه بودند، چرا كه اگر بزرگان صحابه به ياري او برمي خاستند جاهلان امت هرگز جرات ريختن خون او را نداشتند. و اگر بزرگان صحابه او را واجب القتل مي دانستند، مي بايست صريحا اين مساله را بيان كنند تا شبهه از مردم برطرف گردد. امام عليه السلام فهميد كه گوينده نظر به آن حضرت دارد، لذا با اين عبارت ظريف پاسخ او را بيان فرمود. به هر حال اين سخن نشان مي دهد كه اگر امام عليه السلام به طور جدي به حمايت از عثمان برنخاسته، در اين امر تنها نبوده است، بلكه همه بزرگان صحابه چنين موضعي را داشتند، پس چرا اشكال متوجه آن حضرت شود؟ در پايان خطبه امام عليه السلام ضمن بيان كوتاهي، تحليل روشني از قتل عثمان و عوامل آن ارائه مي دهد و

مي فرمايد: من جريان كار عثمان را در عبارتي كوتاه و پرمعنا، براي شما خلاصه مي كنم: او استبداد ورزيد، استبداد بسيار بدي و شما ناراحت شديد و وا

كنش بدي نشان دادي و از حد گذرانديد، و انا جامع لكم امره، استاثر فاساء الاثره، و جزعتم فاساتم الجزع. و خداوند، در اين مورد حكمي كه درباره مستبدان و افراط گران، جاري مي شود (و هر كدام، به سزاي اعمال خود در دنيا و آخرت، گرفتار مي شوند)، (و لله حكم واقع في المستاثر و الجازع. به گفته يكي از ادباي معروف عرب، عادت امام عليه السلام اين بود كه سخنان جامع خويش را، با الفاظ كم و معاني بسيار بيان مي فرمود و اين سخن در واقع يكي از مصاديق بارز كلام جامع امام عليه السلام است، مي فرمايد: هم عثمان مرتكب بدي و خطا شد و هم شما. او راه استبداد و حكومت خودسرانه را در پيش گرفت و خويشاوندان نالايقش را بر مسلمانان مسلط ساخت و بيت المال را در اختيار آنان گذاشت و آنها به غارت بيت المال مشغول شدند. و آنگاه كه اعتراضات مسلمانان، از هر سو بلند شد، او گوش به آنها نداد، در نتيجه مردم ناراحت و عصباني به او حمله ور شدند و بزرگان صحابه از مهاجران و انصار دست از ياريش برداشته و او را تنها گذاشتند. از سوي ديگر مخالفان و مهاجمان نيز از حد گذراندند و به جاي اين كه او را از حكومت مسلمانان بركنار سازند و زمام امور را از دست همكاران ظالمش بگيرند، ا

قدام به ريختن خونش كردند و چنان فتنه بر پا شد كه ساليان دراز تاريخ اسلام را تحت تاثير خود

قرار داد و گروه منافقان و آنها كه در طمع حكومت بودند به بهانه خون او خونهاي زياد ديگري را ريختند. بنابراين هر دو گروه راه افراط را پوييدند و به همين دليل خداوند هر كدام از آنها را مطابق اعمالشان جزا مي دهد. با اين كه درباره حكومت عثمان و پيامدهاي آن سخنان زيادي گفته اند اما اين كلام امام عليه السلام با نهايت اختصار جان مطلب را بيان فرموده و داوري عادلانه و دقيقي را ارائه داده است. ضمنا از اين تعبير استفاده مي شود كه استبداد- با اين كه هر گونه باشد بد است- اقسامي دارد كه بعضي از بعضي ديگر زشت تر است و استبداد عصر عثمان از آن استبدادهاي زشت تر بوده است. و نيز استفاده مي شود كه انسان در برابر ناهنجاريهاي اجتماعي كه قرار مي گيرد بايد عكس العمل نشان دهد، ولي مراقب باشد كه از حد نگذراند، چرا كه ناهنجاري ديگري مي آفريند كه دامان جامعه را خواهد گرفت و مردم از گردابي به گرداب ديگر، و از چاله اي به چاه مي افتند. بايد در اين گونه حوادث بر اعصاب مسلط بود و با درايت و تدبير عمل كرد تا درمان يك بيماري سبب بيماريهاي ديگري نگردد، ولي م

تاسفانه تاريخ نشان مي دهد كه هميشه اين افراط و تفريطها وجود داشته است. در ضمن توجه به اين نكته لازم است كه تعبير به جزع كه در اصل به معناي اندوه شديد است، اندوهي كه انسان را از كار بازمي دارد- در اينجا اشاره به ناراحتي شديدي است كه مردم، به خاطر اعمال بي رويه عثمان و اطرافيان او، پيدا كردند و اين اندوه، سبب زياده رويهايي شد كه آثار سوء

آن تا سالها باقي ماند. نكته: عصر طوفاني عثمان! بي شك دوران خلافت عثمان مخصوصا سالهاي پاياني آن، از طوفاني ترين سالهاي قرن نخست اسلام است كه مورخان به طور گسترده درباره آن بحث كرده اند. به اعتقاد بعضي صحيح ترين اخبار در مورد عثمان آن است كه طبري در تاريخ خود آورده است. خلاصه مطالب او چنين است: عثمان كارهايي كرد كه در اسلام سابقه نداشت و باعث خشم مسلمانان گرديد. نمونه اي از اين اعمال سپردن كارهاي مهم حكومت مسلمانان به افراد نااهل و افراد فاسق و سفيه و بي دين و بخشيدن غنائم به آنان و آزار و ستم طاقت فرسا به شخصيتهاي بزرگي مانند ابوذر و عمار ياسر و عبدالله بن مسعود و مانند اينها بود. او وليد بن عقبه را والي كوفه ساخت كه شراب مي نوشيد و در حال مستي به ميان مردم مي آمد و رسواييه

ايي به بار آورد كه گروهي نزد عثمان به آن شهادت دادند و بعد از عزل او سعيد بن عاص را- كه او نيز مرد تبهكاري بود- به جاي وي نشاند. سعيد با اعمال ناروايش خشم مردم را برانگيخت و مردم به مخالفت با او برخاستند. عثمان به جاي اين كه آتش فتنه را خاموش كند دستور داد رهبران مخالفان را به شام تبعيد كند. آنها در شام بر معاويه شوريدند. عثمان مجبور شد كه آنان را به كوفه باز گرداند، و دگر بار آنها را به حمص تبعيد كرد. نه تنها در كوفه كه در نقاط ديگر نيز انتقادها بالا گرفت. سرانجام گروهي از اصحاب پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم گرد هم آمدند و ايرادهاي مهم را

به وسيله عامر بن قيس- كه مردي پاك طينت و خداشناس بود- به عثمان رساندند. او به جاي اين كه از اين خيرخواهي سپاسگزاري كند پاسخ اهانت آميزي به فرستاده آنها داد. وضع مدينه روز به روز ناآرامتر مي شد و فرياد انتقاد بلندتر مي گشت. عثمان، ناچار شد كه گروهي مانند سعيد بن عاص و معاويه بن ابي سفيان و عمرو عاص را براي مشورت دعوت كند و با آنها به شور بنشيند. بعضي گفتند: صلاح، اين است كه مردم را به جهاد مشغول سازي تا اين مسائل فراموش شود. ولي سعيد بن عاص، او را به انتقام گيري از سران ا

نتقادكنندگان تشويق كرد و گفت: اگر آنها، رهبران خود را از دست بدهند، متفرق خواهند شد. كم كم مردم در انتقاد به عثمان، جسورتر شده و گفتند: تو بني اميه را بر دوش مردم سوار كرده اي يا عدالت كن يا از خلافت كناره گيري! عثمان كه قدرت تصميم گيري را از دست داده بود، به فرماندهان خود گفت تا مردم را براي جهاد آماده كنند، ولي اين دستور مشكلي را حل نكرد. سرانجام در سال 35 هجري مخالفينش، در شهرهاي مهم اسلامي با هم مكاتبه كردند و تصميم بر عزل عثمان و فرماندارانش گرفتند. گروهي از مصر و گروه ديگري از كوفه و گروه بسياري از بصره، به عنوان زيارت خانه خدا حركت كرده و به سوي مدينه آمدند و مردم مدينه را از تصميم خود با خبر ساختند. مهاجران و انصار- كه از عملكرد عثمان ناراضي بودند- به حمايت او برنخاستند. مخالفان به آساني وارد مدينه شدند و خانه عثمان را محاصره كردند، ولي مانع از رفت و آمد افراد

نبودند. عثمان از اين هجوم عمومي سخت در وحشت فرورفت و نزد امام علي عليه السلام آمد و از آن حضرت تقاضا كرد كه نزد معترضان برود و آنها را از راهي كه در پيش گرفته اند منصرف سازد. امام عليه السلام فرمود: با چه شرايطي آنها را راضي كنم؟ عثمان عرض كرد:

با اين شرط كه من، بعد از اين تنها با صلاح انديشي شما كار مي كنم. امام عليه السلام فرمود: بارها تو را نصيحت كرده ام و تو هم وعده داده اي، ولي به وعده ات وفا نكرده اي و به سخنان مروان و معاويه و امثال آنها گوش فرادادي. سرانجام امام عليه السلام پذيرفت و براي فرونشاندن خشم مردم با گروهي از مهاجران و انصار حركت كرد و نزد معترضان آمد. مخصوصا با مصريان كه انتقادهاي شديدي داشتند مذاكره فرمود و آنها قبول كردند كه به مصر بازگردند. به عثمان نيز سفارش فرمود كه به تمام شكايت مردم رسيدگي كند و از كارهاي گذشته توبه كند. عثمان خطبه اي خواند و آشكارا اعلام توبه كرد و قول داد به تمام شكايات مردم رسيدگي كند. هنگامي كه عثمان به منزل بازگشت ديد مروان و عده اي از بني اميه در منزلش گرد آمده اند. مروان گفت: سخن بگويم يا ساكت بنشينم؟ همسر عثمان فرياد زد: ساكت باش! به خدا شما قاتل عثمان و يتيم كننده اطفالش خواهيد بود. او به مردم وعده داده و بايد به وعده اش وفا كند. مروان، ساكت ننشست و گفت: سخني را كه گفتي به صلاح خلافت تو نبود. عثمان تحت تاثير مروان قرار گرفت و به او دستور داد تا مردم را پراكنده كند. مردم به خانه امام علي عليه السلام

رفتند و جريان را

گزارش دادند. امام عليه السلام فرمود: اگر در خانه بنشينم عثمان مي گويد كه مرا تنها گذاردي و خوار كردي و اگر براي او صلاح انديشي كنم، باز مروان او را بازيچه خود قرار مي دهد. سپس به خانه عثمان رفت. فرمود: به وعده خود وفا نكردي و به سخنان ناصواب مروان- كه برخلاف دين و عقل است- گوش دادي. من از اين پس به سراغ تو نخواهم آمد. معترضان مصري كه عدد آنها بالغ بر دو هزار نفر بود و به خاطر اطاعت از فرمان علي عليه السلام راه بازگشت به مصر را مي پيمودند بعد از سه روز، به مدينه بازگشتند و نامه اي را كه از غلام عثمان در بين راه گرفته بودند، به اين مضمون ارائه دادند. در آن نامه عثمان به فرماندارش در مصر دستور داده بود كه بعضي از سران معترضان را به دار آويزد و برخي را شديدا مجازات كند. آنها نزد امام علي عليه السلام آمدند و جريان را بازگو كردند. امام عليه السلام از عثمان توضيح خواست. عثمان انكار كرد كه چنين نامه اي نوشته باشد بعضي گفتند كه اين، كار مروان است. مصريان گفتند: مگر مروان، تا اين اندازه جرات و نفوذ دارد كه مهر او را پاي نامه بزند و همراه غلام عثمان با شتر بي المال به سراغ چنان ماموريتي بفرستد؟! عثمان ا

ظهار بي اطلاعي كرد. مردم، در پاسخ گفتند: اگر راست مي گويي تو لايق اين خلافت نيستي، چرا كه ديگران اين گونه بر تو مسلطاند، و اگر دروغ مي گويي باز هم شايستگي خلافت بر مسلمانان را نداري. پس در هر صورت بايد كنار بروي. چند بار توبه كرده اي باز آن را شكسته اي، بنابراين يا

از خلافت كنار برو يا كشته خواهي شد و يا ما در راه خدا شهيد مي شويم. عثمان گفت: اگر كشته شوم بهتر از آن است كه از خلافت كناره گيري كنم. روز به روز روزگار بر عثمان سخت تر مي شد. بار ديگر امام علي عليه السلام تقاضا كرد كه بين او و مردم وساطت و ضرب الاجلي تعيين كند تا به شكايات مردم رسيدگي كند. سه روز او را مهلت دادند، اما در پنهاني وسايل جنگ را آماده مي كرد. سه روز گذشت و خبري نشد. گفتني است كه عثمان به معاويه نامه نوشته بود كه هر چه زودتر خود با لشكري به ياري او بشتابد. ولي لشكر به موقع به ياري او نيامد. سرانجام، توده هاي مردم خشمگين و عصباني- كه پيمان شكنيهاي مكرر عثمان را ديده بودند- به كلي از او قطع اميد كردند و به درون خانه او هجوم بردند و ميان طرفداران عثمان و شورشيان نزاع شديدي در گرفت و تعدادي از دو طرف كشته شدند. آنها در پايان به اتاقي كه عث

مان در آن بود هجوم بردند و او را كشتند.

خطبه 031-دستوري به ابن عباس

[صفحه 243]

اين قسمت در واقع خطبه نيست، بلكه بخشي از كلامي است كه علي عليه السلام به ابن عباس هنگامي كه او را در روز جنگ جمل، قبل از آغاز جنگ، به سوي زبير فرستاد، فرمود. حضرت با اين كلمات زبير را به اطاعت از خود دعوت كرد و چنانكه خواهد آمد اين سخنان در او موثر واقع شد و وي از جنگ كناره گيري كرد. ترجمه: با طلحه ملاقات مكن! كه اگر با او روبرو شوي او را مانند گاوي خواهي يافت كه شاخش در اطراف

گوشهايش پيچ خورده باشد (او مردي سركش و خيره سر و انعطاف ناپذير است). او كسي است كه بر مركب سركش (هوا و هوس) سوار است و مي گويد: مركب راهواري دارم! (آري او به خاطر هواپرستي، آمادگي شنيدن سخن حق را ندارد) ولي زبير را ملاقات كن! چرا كه او مخوفتر است (و براي پذيرش حق آمادگي بيشتري دارد) و به او بگو: پسر دايي تو (علي عليه السلام) مي گويد: تو، در حجاز مرا شناختي و در عراق نشناخته انگاشتي؟ چه شد كه از پيمان خود بازگشتي و چه امري تو را از آنچه درباره من مي دانستي منصرف ساخت … ؟ شرح و تفسير: تلاش براي نجات خطاكاران مي دانيم كه جنگ جمل نخستين جنگي است كه بر اميرالمومنين علي عليه السلام تحميل شد. گروهي از طرفداران عثمان و مخالف

ان او دست به دست هم دادند و همسر پيامبر، عايشه، را با خود همراه ساختند و عهد و تبعيت مسلمي را كه با علي عليه السلام داشتند، شكستند و براي به دست آوردن حكومت، آتش جنگ جمل را برافروختند. سرانجام كارشان به شكست منتهي شد و از هم متلاشي شدند و آتش افروزان اصلي، يعني طلحه و زبير، كشته شدند. تمام قرائن تاريخي، نه تنها در جنگ جمل كه در جنگ صفين و نهروان نيز نشان مي دهد كه علي عليه السلام با اصرار زياد مايل بود كه در ميان مسلمانان درگيري پيدا نشود و به هر قيمتي كه ممكن است، آتش جنگ، خاموش گردد. جمله هاي بالا يكي از شواهد اين معنا است كه امام قبل از شروع جنگ، پيامي به وسيله ابن عباس براي زبير كه از دو فرمانده، جنگ جمل بود

فرستاد و اين پيام موثر واقع شد و او از جنگ كناره گيري كرد، هر چند در يكي از بيابانهاي بصره به دست مردي به نام ابن جرموز كشته شد. در آغاز اين سخن، امام، رو به ابن عباس كرده، مي فرمايد: با طلحه ملاقات نكن! كه اگر با او رو به رو شوي، او را مانند گاوي خواهي ديد كه شاخهايش در اطراف گوشهايش پيچ خورده باشد، مردي سركش و خيره سر و انعطاف ناپذير است، لا تلقين طلحه فانك ان تلقه تجده كالثور عاقصا قرنه او مردي اس

ت كه بر مركب سركش (هوا و هوس) سوار مي شود و مي گويد: مركب رام و راهواري است. (آري، او، به خاطر هواپرستي، چشمش از ديدن واقعيات، كور و گوشش از شنيدن حقايق، كر است)، يركب الصعب و يقول: هو الذلول. تشبه طلحه، به گاوي كه شاخش پيچ خورده است، يا اشاره به طغيان و سركشي او است، يا عبارت ديگري از جمله اخير است كه، او به خاطر هواپرستي، گوش شنوا در برابر حق ندارد. در حقيقت امام در اين چند جمله روانكاوي دقيقي نسبت به طلحه انجام داده و ياس از نفوذ سخن در او را درباره صلح و بازگشت از جنگ بدين وسيله ابراز كرده است، ولي از آنجا كه به زبير اميدوار بوده (و حوادث بعد نيز نشان داد كه اين اميدواري كاملا به جا بوده است) اضافه مي كند: ولي زبير را ملاقات كن! چرا كه او نرمخوتر است (و براي پذيرش حق آمادگي بيشتري دارد)، و لكن الق الزبير! فانه الين عريكه. تعبير به الين عريكه با توجه به اين كه عريكه به معناي طبيعت و سرشت

و الين به مفهوم نرمتر است، اشاره به اين است كه او در برابر گفتار حق شنوايي بيشتري دارد و روح تسليم در برابر واقعيتها بر او غالب است، مخصوصا نسبت به سخناني كه از پيامبر شنيده بود واكنش بهتري نشان مي داد، به عكس طلحه كه مرد

ي لجوج و خودخواه و سركشي بود و حب جاه و مقام چشم و گوش او را كور و كر كرده بود. به همين دليل، تاريخ نويسان نوشته اند كه زبير هنگامي كه وارد بصره شد و فهميد كه عمار در لشكر علي عليه السلام است و به ياد اين حديث افتاد كه پيامبر درباره عمار فرموده بود: ويحك يابن سميه! تقتلك الفئه الباغيه، اي عمار! تو را گروه ستمكار، خواهد كشت. وحشت كرد و تحير و ترديد شديد بر دل و جان او سايه افكند و مي ترسيد كه عمار، در ميدان جمل، شهيد شود و او جزء فئه باغيه (گروه ستمكاران) باشد. به هر حال، امام عليه السلام به ابن عباس فرمود: هنگامي كه زبير را ملاقات كردي به او بگو پسر دايي تو (علي) مي گويد: تو در حجاز، مرا شناختي و در عراق نشناخته انگاشتي! (و انكار كردي) چه شد كه از پيمان خود بازگشتي؟ و چه امري تو را از آنچه درباره من مي دانستي منصرف ساخت؟ فقل له: يقول لك ابن خالك: عرفتني بالحجاز و انكرتني بالعراق؟ فما عدا مما بدا؟ اين جمله، اشاره به سوابق بسيار درخشان مولا علي عليه السلام است كه در عصر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و بعد از آن همه از آن آگاه بودند و زبير هم كه در زمره ياران پيامبر بود به

خوبي اين مطالب را مي دانست، به خصوص

در روايتي آمده است كه روز جنگ جمل، زبير در برابر علي عليه السلام به ميدان آمد. عايشه فرياد زد: اي واي زبير را دريابيد! به او گفتند: خطري، متوجه او نيست، زيرا علي عليه السلام زره ندارد و زبير زره دارد. امام عليه السلام به او فرمود: اين چه كاري است كه كردي؟. گفت: من مطالبه خون عثمان مي كنم. حضرت فرمود: تو و طلحه بوديد كه قاتلان عثمان را رهبري مي كرديد و وظيفه تو اين است كه خود را به ورثه عثمان بسپاري تا از تو قصاص كنند. سپس فرمود: تو را به خدا سوگند مي دهم! آيا به خاطر داري آن روز كه از كنار من عبور كردي، در حالي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر دست تو تكيه كرده بود و از قبيله بني عمرو بن عوف مي آمد؟ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به من سلام كرد و در صورت من خنديد. من هم خنديدم و كاري بيش از اين نكردم. تو گفتي: علي بن ابي طالب، دست از كارهاي سبك برنمي دارد. پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: خاموش باش! علي كار سبك نمي كند، ولي بدان در آينده اي نزديك تو با او جنگ مي كني در حالي كه ظالمي. زبير گفت: انا لله و انا اليه راجعون. آري اين گونه بود، ولي روزگار، مرا به فراموشي افكند و من به يقين دست از جنگ

با تو برمي دارم. اين را گفت و دست از جنگ كشيد و پس از گفتگو با عايشه، از ميدان جنگ بيرون رفت. جمله بالا، مي تواند اشاره به اين گونه

مسائل نيز باشد. اين نكته نيز قابل توجه است كه زبير، از كساني بود كه به علي عليه السلام عشق مي ورزيد و حتي در جريان سقيفه، به دفاع از علي عليه السلام برخاست و شمشير كشيد، ولي مخالفانش برخاستند و شمشير او را شكستند و در جريان شوراي شش نفره عمر نيز زبير به علي عليه السلام راي داد. به هر حال، اين جمله هاي كوتاه و تكان دهنده، در روح زبير اثر گذاشت و روز به روز، بر ترديد و شك او در مشروعيت راهي كه در پيش گرفته بود، مي افزود و سرانجام، تصميم خود را گرفت و به طور كامل، از لشكر جمل جدا شد و راه خود را در پيش گرفت و سر به بيابان گذارد و رفت، هر چند، به دست مرد ستمكاري به نام ابن جرموز كشته شد و مجال كافي نيافت كه اين اشتباه خود را جبران كند. تعبير به ابن خالك (پسر دايي تو)، يك تعبير عاطفي است كه امام عليه السلام براي برانگيختن عواطف زبير، به كار برد! اين تعبير از اينجا سرچشمه مي گيرد كه زبير فرزند صفيه خواهر ابوطالب است، بنابراين زبير پسر عمه علي عليه السلام و آن حضرت پسر دايي زبير محسوب

مي شود. اين جمله كوتاه اشاره به تمام مطالبي است كه زبير، از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در تمام عمرش درباره علي عليه السلام شنيده بود و به همين دليل به آن حضرت علاقه شديدي داشت، ولي جاه طلبي- كه انگيزه اصلي جنگ جمل بود- مانند حجابي تمام اين مسائل را پوشانده بود و امام عليه السلام با اين جمله كوتاه حجاب را كنار زد و زبير را بيدار كرد. مرحوم

سيدرضي (ره) در ذيل اين خطبه مي گويد: علي عليه السلام نخستين كسي است كه جمله زيباي فما عدا مما بدا؟، از او شنيده شده است. جمله كوتاهي كه بسيار جذاب و پرمعنا است و اشاره به اين نكته مي كند كه چه چيز سبب شد كه حقيقتي را كه بر تو آشكار شده بود، به دست فراموشي بسپاري و چشم دل را به روي واقعيتها ببندي و آگاهانه از راه حق بازگردي و در طريق باطل قدم نهي؟ كوتاهي و زيبايي و پرمحتوايي اين جمله، در آن حد است كه امروز در ادبيات عرب، به صورت يك ضرب المثل درآمده است. نكته ها: 1- عكس العمل زبير در برابر پيام امام عليه السلام در بعضي از روايات آمده است كه ابن عباس مي گويد: وقتي پيام امام را به زبير رساندم، در جواب گفت: به علي بگو: اني اريد ما تريد، من نيز همان را مي خواهم كه ت

و مي خواهي. (اشاره به اين كه تو دنبال حكومت بر مردم هستي، چرا من نباشم؟ گويي جاه طلبي آنچنان چشم و دل او را كور كرده بود كه مي پنداشت علي عليه السلام به خاطر جاه و مقام قيام كرده است.) ابن عباس مي گويد: من، خدمت علي عليه السلام آمدم و داستان را خدمت او عرض كردم. ولي همچنان كه در بالا اشاره شد، زبير نتوانست در برابر فشار وجدان مقاومت كند و سرانجام پرده ها از برابر ديدگان او كنار رفت و به واقعيتها توجه كرد و از جنگ كناره گرفت، هر چند بسيار دير شده بود. 2- خلاصه اي از زندگي طلحه و زبير طلحه از طايفه قريش است. پدرش عبيدالله بن عثمان و از پيشگامان در اسلام بود و در

جنگهاي اسلامي شركت داشت، ولي در جنگ بدر نبود گويا براي ماموريتي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به شام رفته بود و لذا هنگامي كه بازگشت سهم خود را از غنائم بدر مطالبه كرد. رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به او فرمود: لك سهمك و اجرك، تو هم سهمي در غنائم داري و هم سهمي در پاداش. مي گويند: هنگامي كه طلحه و زبير ايمان آوردند، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در مكه پيمان برادري ميان آنها برقرار ساخت، ولي بعد از هجرت پيمان برادري طلحه را با ابوايوب برقر

ار كرد. از پسرش نقل شده كه: پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم مرا در روز احد طلحه الخير ناميد. حمايت او از رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم در جنگهاي اسلامي، جاي ترديد نيست. ولي از آنجا كه او مرد جاه طلبي بود، بعد از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم تغيير چهره داد و به راه ديگري افتاد و در عصر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نيز گاهي كلمات نامناسبي- كه ناشي از جاه طلبي او بود- از وي شنيده شد، از جمله طبق روايت در المنثور طلحه مي گفت: محمد صلي الله عليه و آله و سلم دستور مي دهد دختر عموها در برابر ما حجاب داشته باشند، ولي با زنان، بعد از جدا شدن از ما، ازدواج مي كند. به يقين هرگاه از جهان چشم بپوشد، ما با زنان او ازدواج خواهيم كرد. اينجا بود كه آيه تحريم ازدواج با زنان پيامبر صلي الله عليه و آله و

سلم بعد از او نازل شد. فخر رازي در تفسير خود در سبب نزول آيه فوق مي گويد كه يكي از مردم- مي گويند طلحه بوده است- گفت: اگر بعد از پيامبر زنده بمانم همسرش عايشه را به نكاح خود درمي آورم. در اين هنگام آيه تحريم ازدواج با زنان پيامبر، بعد از رحلت او، نازل شد. در داستان شوراي عمر نيز مي خوانيم كه او، رو به سوي طلحه كر

د و گفت: بگويم يا نگويم؟. طلحه گفت: بگو! تو هرگز سخن خوبي نخواهي گفت. عمر گفت: پيامبر از دنيا رفت در حالي كه به خاطر آن سخني كه هنگام نزول آيه حجاب گفتي، بر تو خشمگين بود. (منظور، جمله اي است كه در بالا آمد). به هر حال او از كساني بود كه شديدا با عثمان مخالف بود، بر ضد او آتش افروزي كرد. به همين دليل مروان او را از قاتلان عثمان مي دانست و در جنگ جمل- كه هر دو در لشكر عايشه بودند- مروان طلحه را نشانه گيري كرد و با يك تير او را مجروح كرد و سپس مرد. مروان گفت: من انتقام خون عثمان را از طلحه گرفتم. همان جاه طلبي سبب شد كه آتش جنگ بر ضد اميرمومنان علي عليه السلام بيفروزد و جنگ جمل را به راه بيندازد و سبب ريختن خون گروه عظيمي از مسلمانان گرد و سرانجام به هدف خود كه رسيدن به مقام خلافت بود، نرسيد و چنانكه گفتيم در جنگ جمل كشته شد. بعضي نيز گفته اند كه اميرمومنان علي عليه السلام سخناني شبيه آنچه به زبير فرمود، براي او بيان كرد و او پشيمان شد و از جنگ كناره گيري كرد، ولي با تير مروان

كشته شد. اما خطبه بالا نشان مي دهد كه اين سخن درست نيست، چرا كه مفهوم خطبه اين است كه حضرت از هدايت او مايوس بود. در روايتي آمده است كه

بعد از پايان جنگ علي عليه السلام از كنار كشته او گذشت و فرمود: اين همان كسي است كه بيعت مرا شكست و آتش فتنه را در امت اسلامي روشن ساخت و مردم را براي كشتن من و خاندانم، دعوت كرد. او را بلند كنيد و بنشانيد! چنين كردند. امام عليه السلام رو به جنازه او كرده فرمود: اي طلحه! من آنچه را كه خداوند وعده داده بود بر حق يافتم، تو چطور؟ سپس فرمود: او را بخوابانيد! و حركت كرد. بعضي از همراهان عرض كردند: اي اميرمومنان! آيا با طلحه بعد از مرگ او صحبت مي كني؟ فرمود: به خدا سوگند! او سخن مرا شنيد. همانگونه كه بدنهاي بي جان كفار مكه- كه بعد از جنگ بدر در چاهي افكنده شده بودند- سخنان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را شنيدند. در اينجا اين سئوال پيش مي آيد كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم گاهي از طلحه، تعريف فرموده: و حتي به عقيده بعضي او جزء ده نفري بود كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بشارت بهشت به آنها داده بود، (عشره مبشره)، چگونه ممكن است چنين سخناني در حق او صحيح باشد؟ در جواب مي گوييم به فرض كه چنين چيزي صحيح باشد، انسان مي تواند در سنين مختلف زندگي خود شايستگيهاي گوناگوني داشته باشد و يك روز در صف حق باشد

و بهشت بر او واجب گردد و روز ديگر از

آن صف خارج شود و در صف باطل قرار گيرد و مورد غضب خداوند واقع شود. در تاريخ اسلام بسيار بودند كساني كه در طول عمر خود تغيير چهره دادند و از صفوف حق به باطل يا از صفوف باطل به حق گرائيدند. وگرنه چه كسي مي تواند بگويد كسي كه آتش جنگ جمل را ضد امام و پيشواي خود- كه همه او را به رهبري پذيرفته اند- برافروخته و سبب ريختن اين همه خون شد، آدم خوب و اهل نجات باشد؟ اين سخن با كدام منطق سازگار است؟ شاهد اين سخن، اين كه قرآن مجيد درباره پيشگامان در اسلام اعم از مهاجران و انصار و نيز تابعان، در سوره توبه وعده بهشت مي دهد و مي فرمايد: (و السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار و الذين اتبعوهم باحسان رضي الله عنهم و رضوا عنه و اعدلهم جنات تجري تحتها الانهار خالدين فيها ابدا ذلك الفوز العظيم)، پيشگامان نخستين، از مهاجران و انصار و آنها كه به نيكي از آنها پيروي كردند، خداوند از آنها خشنود و آنها (نيز) از او خشنود شدند و باغهايي از بهشت براي آنها فراهم كرده كه نهرها از زيرش جريان دارد. جاودانه در آن خواهند ماند و اين است پيروزي بزرگ. اين آيه شامل تمام مهاجران و انصار مي شود، در حالي كه مي دا

نيم بعضي از آنها مانند عبدالله ابن ابي سرح، و ثعلبه ابن حاطب انصاري، از راه راست منحرف شدند و مغضوب خدا و پيغمبر گشتند، در حالي كه در آغاز در صف اصحاب پيامبر و جزء مهاجران و يا انصار بودند و نيز مي دانيم كه گروهي از منافقان- كه قرآن مجيد شديدترين

حملات را به آنها دارد- جزو اصحاب بودند. بر اين اساس جاي شك نيست كه صحابه پيامبر را نيز بايد بر مقياس اعمالشان تا پايان عمر سنجيد و درباره آنها قضاوت كرد و گر نه گرفتار تناقضهايي مي شويم كه براي آنها هيچ پاسخي نمي توان يافت. اما زبير زبير، فرزند عوام و مادرش صفيه عمه رسول خدا بود. او در پانزده سالگي (يا كمي كمتر يا بيشتر) اسلام را پذيرفت و شايد چهارمين يا پنجمين نفر بود كه مسلمان شد. او جزو مهاجران حبشه بود و سپس به مدينه آمد و پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم پيمان اخوت او را با عبدالله ابن مسعود منعقد فرمود. او، در جنگهاي اسلامي به خوبي درخشيد و در جنگهاي بدر و احد و خندق، خيبر و حنين شركت داشت و سخنان خوبي از پيامبر درباره او نقل شده است. او، جزء شوراي شش نفره عمر بود كه به علي عليه السلام راي داد، ولي طلحه به آن حضرت راي نداد. متاسفانه او نيز بر اثر جاه طلبي و

شايد وسوسه هاي طلحه در پايان كارش از مسير حق منحرف شد و براي رسيدن به مقام خلافت يا پست مهم ديگري دست در دست طلحه گذاشت و آتش جنگي را برافروخت كه هزاران نفر در آن سوختند و شكافي در جامعه مسلمانان به وجود آورد. پيمان و بيعتش را با علي عليه السلام شكست و تسليم خواسته هاي نفس شد، ولي به گفته مورخان در ميدان جنگ جمل، پيش از آغاز جنگ، با نصايح علي عليه السلام متوجه اشتباه خود شد و از جنگ كناره گيري كرد و به يكي از بيابانهاي اطراف به نام

وادي السباع رفت و به نماز و توبه پرداخت و مردي به نام ابن جرموز به گمان اين كه كشتن او سبب خشنودي علي عليه السلام و دريافت جايزه مي شود، به سراغ او رفت و در حال نماز او را كشت و انگشتر و شمشيرش را براي علي عليه السلام آورد. حضرت ناراحت شد و در جمله مهمي درباره شمشير او فرمود: هذا السيف ظالما فرج الكرب عن وجه الرسول الله، اين شمشيري است كه بارها اندوه را از صورت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم برطرف ساخت. بعضي گفته اند كه حضرت، به ابن جرموز، اجازه ملاقات نداد و به آن كس كه براي گرفتن اجازه نزدش آمده بود، فرمود: بشر قاتل ابن صفيه بالنار، قاتل زبير، را به آتش دوزخ بشارت ده! بعضي گفت

ه اند ابن جرموز با شنيدن اين سخن، از شدت ناراحتي، خودكشي كرد. در بعضي از اسناد تاريخي، اين مطلب به خوبي تبيين شده كه پيمان شكني طلحه و زبير به تحريك معاويه بوده است. سرگذشت فشرده بالا- كه درباره طلحه و زبير نقل شد- ضمن اين كه بحثهاي خطبه ما را تكميل و به فهم محتوايي كمك مي كند، درس عبرتي است براي همگان كه چگونه ممكن است انساني كه قسمت عمده عمر خود را در راه حق سپري كرده، مجاهدتها كرده، جوايز معنوي گرفته و نام نيكي در تاريخ براي خود گذارده، به خاطر حب دنيا و جاه طلبي و عشق به مال يا مقام كارش به جايي رسد كه سرنوشت دردناك او مايه تاسف همگان گردد. اللهم! اجعل عاقبه امرنا خيرا. 3- شرايط لازم براي امر به معروف و نهي از منكر در سخن بالا اشاره

به يكي از شرايط مهم امر به معروف و نهي از منكر شده است و آن احتمال تاثير است. حضرت مي فرمايد: با طلحه ملاقات مكن! كه مردي سركش و نفوذناپذير است، ولي با زبير ملاقات كن كه انساني نرمخو و طبعا نفوذپذير است. بديهي است كه نيروي انسان هر چه باشد، محدود است و بايد اين نيرو در جايي مصرف گردد كه احتمال اثر باشد. آنجا كه احتمال تاثير نيست نبايد نيروها را به هدر داد و بي نتيجه مشت بر

سندان كوبيد، ولي در صورت احتمال اثر نيز نيابد در انتظار يقين نشست و گفت چون يقين بر اثر نيست نبايد اقدام كرد! نه علم بر اثر شرط است و نه در صورت يقين به عدم تاثير وظيفه اي داريم. هرگاه اين شرط با شروط ديگر مانند شناخت معروف و منكر و عدم وجود خطر همراه گردد، وظيفه امر به معروف و نهي از منكر قطعي مي شود. اين نكته نيز قابل توجه است كه بسياري از انسانها داراي خوهاي حيواني هستند و هر كدام شباهتي به يكي از حيوانات دارند. بعضي مانند روباه و بعضي مانند گرگ درنده اند و بعضي مانند شير شجاعند و بعضي مانند خوك شهوتران و شكم پرستند و بعضي مانند گاو نادانند و … در سخن بالا امام عليه السلام طلحه را به گاو سركشي تشبيه مي كند كه در مقابل حق تسليم نمي شود و در تشخيص واقعيتها گرفتار خطا و اشتباه است و وقتي به سراغ كارهاي سخت مي رود آن را آسان مي انگارد و سرانجام شكست مي خورد.

خطبه 032-روزگار و مردمان

[صفحه 257]

در اين خطبه ستمگري زمانه را وصف كرده و مردم را به پنج دسته تقسيم مي فرمايد.

همچنين در آن از زهد در دنيا سخن به ميان آمده است. خطبه در يك نگاه: اين خطبه از چهار بخش تشكيل شده است: بخش نخست، از وضع اسف انگيز جامعه در زمان امام عليه السلام و مشكلاتي كه بر سر راه نيكوكاران و پاكدلان وجود داشته سخن مي گويد: در بخش دوم، امام عليه السلام مردم آن زمان را (و احتمالا مردم هر عصر و زمان را) به چهار گروه تقسيم مي كند: (الف): گروهي كه چون قدرت ندارند، دست به فساد نمي آلايند. در واقع از غم بي آلتي افسرده اند. (ب): گروهي كه داراي قدرتند و از قدرتشان براي ايجاد فساد و رسيدن به مال و مقام دنيا بهره مي گيرند. (ج): گروهي كه به ظاهر، اعمال الهي و اخروي انجام مي دهند، ولي در حقيقت با اين عمل دنيا را مي طلبند، نه آخرت را. (د): گروه ديگري كه چون دستشان به قدرت نمي رسد، خود را به زهد و قناعت مي زنند، در صورتي كه نه زاهدند و نه اهل قناعت. امام عليه السلام ويژگيهاي هر يك از اين چهار گروه را- كه در هر اجتماعي وجود دارند- بيان مي كند. در بخش سوم، سخن از گروه ديگري است كه حضرت از آنها به طور جداگانه ياد مي كند. مردان شري

ف و پاك طينتي كه به خدا دل بسته اند و در راه او گام برمي دارند. امام علي عليه السلام آنها را نيز به چند دسته تقسيم مي فرمايد و به طور دقيق و ظريف ويژگيهاي هر دسته را شرح مي دهد. در بخش چهارم، كه بخش پاياني خطبه است- مردم را به زهد و بي اعتنايي به دنيا كه عشق به آن، سرچشمه همه گناهان و بدبختيها است، دعوت مي فرمايد

و در جمله هاي كوتاه حق سخن را ادا مي كند. ترجمه: اي مردم! ما در روزگاري كينه توز و زماني پر كفران واقع شده ايم كه در آن نيكوكار، بدكردار شمرده مي شود و پيوسته بر ظلم ظالمان افزوده مي شود. از آنچه مي دانيم بهره نمي گيريم و از آن چه نمي دانيم سئوال نمي كنيم و از حوادث كوبنده تا بر ما فرود نيايد نمي ترسيم! و مردم (فاسد) چهار گروه اند: گروهي از آنها كساني هستند كه اگر دست به فساد نمي زنند، به خاطر اين است كه روحشان ناتوان و شمشيرشان كند و مالشان اندك است (آري، آنها در ايجاد فساد، شناگران ماهري هستند، ولي آب پيدا نمي كنند). گروه ديگر كساني هستند كه شمشير كشيده و شرارت و فساد خويش را آشكار ساخته و لشكر سواره و پياده خود را (براي اين منظور گردآوري كرده اند). آنها، باطن خود را براي ظلم و فساد آماده ساخته

و دين خود را تباه كرده اند. هدفشان آن است كه چيزي از متاع دنيا را به چنگ آورند يا فرماندهي بر گروهي را براي خود فراهم سازند يا بر منبري صعود كنند (و لباس پيشوايي مردم را بر تن كنند و براي آنها، خطبه هاي دروغين بخوانند). چه بد تجارتي است كه تو (اي انسان فاسد و طغيانگر) براي خود فراهم ساخته اي: دنيا را بهاي خويشتن مي بيني و آن را با پاداشهايي كه نزد خدا است معاوضه مي كني! گروه ديگري از مردم، كساني هستند كه دنيا را با كارهاي آخرت طلب مي كنند، نه اين كه آخرت را با عمل دنيا طلب كنند. (آنها با رياكاري دين خود را به دنيا مي فروشند و آنچه را نتوانستند با ظلم و زور به

دست آورند، با تزوير مي طلبند و براي وصول به اين هدف)، خود را متواضع جلوه مي دهند. گامها را كوتاه برمي دارند و دامن خود را (ظاهرا از آلودگي به دنيا) جمع مي كنند و خويشتن را به زيور امانتداران مي آرايند (و در يك جمله) پوشش خدايي را وسيله معصيت قرار مي دهند. گروه ديگر كساني هستند كه حقارت و ناتواني و نداشتن وسيله كافي، آنان را از رسيدن به جاه و مقام بازداشته و دستشان را از همه جا كوتاه كرده است، (در حالي كه از ديگر فاسدان و مفسدان چيزي كم ندارند، ولي به اين

حقيقت هرگز اعتراف نمي كنند، بلكه) خود را به زيور قناعت آراسته اند و به لباس زاهدان درآمده اند، در حالي كه در هيچ زمان، نه به هنگام شب و نه روز، در سلك پارسايان راستين نبوده اند. (اين چهار گروه همه فاسدند و همه خطرناكند، هر چند در چهره هاي مختلف ظاهر مي شوند). (در اين ميان) گروهي باقي مانده اند كه ياد قيامت، چشمهايشان را فروافكنده و ترس دادگاه محشر اشكهايشان را جاري ساخته است. آنان (به خاطر حق گويي و حق جويي) يا از جامعه رانده و آواره شده اند و يا ترسان به گوشه تنهايي خزيده و يا خاموشند و مهر سكوت، بر دهان زده اند (چرا كه گوش شنوا و دل بيداري كه حق را درك كند نمي يابند) يا مخلصانه (به اميد تاثير در بعضي از دلها) به سوي خدا دعوت مي كنند و يا با چشمي گريان و دلي پر درد (به صحنه هاي پر فسادي كه قادر بر تغيير آن نيستند) مي نگرند. تقيه آنان را منزوي ساخته و به فراموشي سپرده، (به خاطر نبودن يار و ياور) ناتواني و

ذلت وجودشان را فراگرفته است. آنها به كساني مي مانند كه در درياي نمك فرورفته اند (كه هرگونه حركتي براي آنها سبب سوزش بيشتر است). دهانشان بسته و قلوبشان مجروح است. آن قدر نصيحت كرده اند كه خسته شده اند و به ق

دري تحت فشار قرار گرفته اند كه ناتوان گشته اند و آن قدر (در ميدان مبارزه) كشته داده اند كه به كمي گراييده اند. بايد دنيا در چشم شما كم ارزشتر از تفاله برگهايي باشد كه با آن دباغي مي كنند (كه بسيار بدبو و متعفن و بي ارزش است) يا (بي بهاتر از) بقاياي قيچي شده پشم حيوانات باشد (كه بر زمين مي ريزد و كسي به آن اعتناء ندارد). و از كساني كه پيش از شما بودند پند گيريد، قبل از آن كه آيندگان از شما پند گيرند و اين دنياي پست و نكوهيده را رها كنيد زير كساني را كه از شما شيفته تر نسبت به آن بودند رها ساخت (و به عاشقان خود كمترين وفاي نكرد). شرح و تفسير: در زماني هستيم كه ارزشها دگرگون شده! امام عليه السلام در آغاز اين خطبه روي سخن را به عموم مردم كرده، نخست از خرابي وضع زمان خود سخن مي گويد، مي فرمايد: اي مردم! ما در زماني كينه توز و روزگاري پر از كفران به سر مي بريم، ايها الناس! انا قد اصبحنا في دهر عنود، و زمن كنود. بديهي است كه زمان، به معناي روزها و شبها و ماه و سال چيزي نيست كه زشت و زيبا يا كينه توز و ناسپاس باشد، بلكه اين مردم عصر و زمانه اند كه چنين رنگي را به عصر و زمان خود مي دهند و هر جا، سخن از خوبي و بدي

زمان و

زشتي آن به ميان مي آيد، منظور همين است وگرنه، نه در تابش آفتاب و ماه تغييري حاصل شده و نه در گردش كره ماه به دور خود و به دور خورشيد! آفتاب مي تابد، باران مي بارد زمين بركات خود را به جهان انسانيت تقديم مي كند. اين چهره هاي زشت و ننگين مردم يك زمان و اعمال سوء آنها است كه چهره زمان را زشت و ننگين مي كند. امام در عصري مي زيست كه جز افراد اندكي، روح بزرگ و افكار بلند و سجاياي انساني و قدرت او بر اصلاح محيط را درك نمي كردند و به خاطر ثروت عظيمي كه از فتوحات اسلامي در كشور اسلام ريخته شده بود، غرق زرق و برق دنيا و مسابقه تجمل پرستي و حرص جمع مال و به دست آوردن مقام و تصفيه حسابهاي شخصي و قومي شده بودند. و با نهايت تاسف، بسياري از مصلحان دنيا نيز شكايتي شبيه به همين از زمان خود داشته اند. حضرت سپس به شرح ويژگيهاي آن زمان، كه نشانه هاي عناد و ناسپاسي مردم است، پرداخته و به پنج نكته اشاره مي فرمايد. در جمله هاي نخست و دوم مي فرمايد: زماني است كه نيكوكار، بدكار و گناهكار شمرده مي شود و طغيان ظالمان و ستمگران افزون مي گردد، يعد فيه المحسن مسيئا و يزداد الظالم فيه عتوا. آيا به راستي ممكن است در زماني نيكوكار مت

هم به گناهكاري شود و ستمگران مورد تشويق واقع شوند؟! آري، آنچه زمينه اين گونه امور را در جامعه بشري فراهم مي كند، دگرگون شدن نظام ارزشي جامعه است. در آنجا كه مال و ثروت و قدرت، معيار شخصيت و ارزش محسوب شود، بي آن كه به منابع درآمد

آن بينديشند، ظالمان زورگو و غارتگر شخصيتهاي آن محيط را تشكيل مي دهند و نيكوكاري كه اموال مشروع خود را براي خدمت به محرومان از دست مي دهد، آدم نادان و ابله شمرده مي شود. جالب اين كه در قرآن مجيد، به نمونه هايي از فساد بعضي از جوامع بشري به خاطر فساد نظام ارزشي آنها، در جمله هاي كوتاه و پرمعنا اشاره شده است. درباره قوم لوط مي گويد: آنها به هم توصيه مي كردند كه آن پيامبر بزرگ را با اندك مومنان صالحي كه اطراف او را گرفته بودند از شهر بيرون كنند و گناهشان را اين مي شمردند كه افرادي، پاك دامن هستند: (فما كان جواب قومه الا ان قالوا اخرجوا آل لوط من قريتكم انهم اناس يتطهرون). ظالمان قوم نوح نيز جوانان پاكدلي را كه به او ايمان آورده بودند، اراذل ساده لوح و خودسري مي شمردند كه هيچ گونه فضيلتي بر ديگران ندارند به او گفتند: (ما نراك الا بشرا مثلنا و ما نراك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادي الراي

و ما نري لكم علينا من فضل بل نظنكم كاذبين). گفتند: ما، تو را جز بشري مانند خودمان نمي بينم و كساني را كه از تو پيروي كرده اند، جز گروهي اراذل ساده لوح نمي يابيم و فضيلتي براي شما نسبت به خود مشاهده نمي كنيم، بلكه شما را دروغگو تصور مي كنيم. آري، هنگامي كه مردم زمان فاسد شوند و ظلم و تباهي فزوني گيرد، شكل جامعه عوض مي شود و ضد ارزشها جاي ارزشها را مي گيرد و ظالم به خودكامگي خود مي افزايد و نيكوكاران مجرم محسوب مي شوند و از مراكز حساس جامعه، عقب رانده خواهند شد. نتيجه آن، همان مي شود كه امام عليه السلام در ادامه

اين سخن مي فرمايد: چنان شده است كه از علم و دانش خود، بهره نمي گيريم و آنچه را نمي دانيم، از كسي نمي پرسيم، لا ننتفع بما علمنا، و لا نسال عما جهلنا. در واقع، اين بدترين حالتي است كه يك انسان يا يك جامعه گرفتار آن مي شود، يعني نه از علوم و آگاهيهاي خود براي حل مشكلات بهره مي گيرد و نه به فكر رفع جهل و به دست آوردن آگاهي است و حاصل اين دو، چيزي جز غوطه ور شدن در جهل و جنايت نيست و اين است حال تمام كساني كه در برابر مفاسد جامعه بي تفاوت باشند و هيچ گونه مسئوليتي براي خود قائل نشوند، خواه به علت ياس و نوميد

ي از اصلاح باشد و يا خو گرفتن به فساد و قساوت و سنگدلي. حضرت، سپس مي افزايد: به همين دليل از حوادث و فتنه هاي كوبنده وحشتي نداريم، مگر زماني كه بر سر ما فرود آيند، و لا نتخوف قارعه حتي تحل بنا. قابل توجه اين كه امام عليه السلام جمله هاي اخير را به صورت متكلم مع الغير مي فرمايد و به خود و همه جمعيت نسبت مي دهد، با اين كه به يقين وجود پاك و آگاه و با تقوايي مانند او از اين امور بر كنار است. اين تعبير ممكن است به خاطر آن باشد كه حس لجاجت آنها تحريك نشود و خود را در اين امور سهيم بدانند. مردم چهار گروهند در اين بخش از خطبه امام عليه السلام تحليل دقيق و جالبي درباره تقسيم دنياطلبان به چهار گروه، بيان فرموده اند. تحليل حضرت نه تنها براي آن زمان بلكه در هر عصر و زماني صادق است. حضرت در آغاز مي فرمايد: و

مردم چهار گروه اند، فالناس علي اربعه اصناف. گروهي از آنها كساني هستند كه اگر دست به فساد نمي زنند به خاطر اين است كه روحشان ناتوان و شمشيرشان كند و مالشان اندك است، منهم من لا يمنعه الفساد في الارض الا مهانه نفسه، و كلاله حده، و نضيض و فره. به تعبير معروف، آنها آب پيدا نمي كنند وگرنه در صحنه فساد شناگران ماهري هس

تند. در واقع اينها از غم بي آلتي افسرده اند وگرنه درون وجودشان از شر و فساد و ظلم و تباهي مالامال است. طبيعي است كه اين گونه افراد براي ظاهر ساختن آنچه در درون دارند در انتظار فرصت باشند. بنابراين هرگز نبايد فريب ظاهر آرام و بي آزار آنها را خورد. رهبران الهي جامعه بايد هنگامي كه آنها را شناسايي كردند، مراقبشان باشند و اجازه ندهند كه امكاناتي در اختيار آنها قرار بگيرد، مبادا به كانوني از فساد اجتماعي مبدل شوند. قرآن مجيد در اشاره به اين گروه مي فرمايد: (و من الناس من يعجبك قوله من الحياه الدنيا و يشهد الله علي ما في قلبه و هو الد الخصام و اذا تولي سعي في الارض ليفسد فيها و يهلك الحرث و النسل و الله لا يحب الفساد)، و كساني از مردم هستند كه گفتار آنان در زندگي دنيا مايه اعجاب تو شود (در ظاهر اظهار محبت مي كنند) و خدا را بر آنچه در دل دارند، گواه مي گيرند. اين در حالي است كه آنان سرسخت ترين دشمنانند. نشانه آن اين است كه) وقتي كه به قدرتي مي رسند. در فساد در زمين، مي كوشند و زراعتها و چهارپايان را نابود مي سازند و خداوند فساد را دوست ندارد. حضرت

سپس به شرح صفات گروه دوم و اهداف و پايان كارشان مي پردازد و مي فرماي

د: گروه ديگر آنانند كه شمشير كشيده و فساد و شرارت خويش را آشكار ساخته و لشكر سواره و پياده خود را (براي اين منظور) گردآوري كرده اند. (و منهم المصلت لسيفه و المعلن بشره و المجلب بخيله و رجله. آنها باطن خود را براي ظلم و فساد آماده ساخته و دين خود را تباه كرده اند، قد اشرط نفسه، و اوبق دينه. اما هدفشان چيست؟ هدف آنها همان است كه امام عليه السلام به آن اشاره فرمود: هدفشان، آن است كه: چيزي از متاع دنيا را به چنگ آورند يا براي خود فرماندهي بر گروهي را فراهم سازند يا بر منبري صعود كنند (و لباس پيشوايي مردم را بر تن كنند و براي آنان خطبه هاي دروغين بخوانند)، لحطام ينتهزه، او مقنب يقوده، او منبر يفرعه. و به اين ترتيب امام عليه السلام در جمله هاي كوتاهي، هم به اعمال ظاهر آنها اشاره مي فرمايد و هم به فساد درونشان و هم به اهداف پست و زشتشان، در واقع اين گروه تمام تلاش و كوشش خود را به كار مي گيرند تا قاروني شوند يا فرعوني يا سامري. افرادي مانند آتش افروزان جنگ جمل و جنگ صفين، از مصاديق روشن اين گروه بودند. بعضي براي مال و بعضي براي مقام و قدرت و بعضي براي تكيه زدن بر جاي پيامبر اسلام، دست به آن همه شر و فساد و تباهي زد

ند. سپس امام عليه السلام به نتيجه كار آنها اشاره فرموده مي گويد: چه بد تجارتي است كه تو (اي انسان فاسد و طغيانگر) براي خود فراهم ساخته اي: دنيا را بهاي خويشتن مي بيني

و آن را با پاداشهايي كه نزد خدا است (و پروردگارت به تو وعده داده است) معاوضه مي كني!، و لبئس المتجر ان تري الدنيا لنفسك ثمنا، و مما لك عند الله عوضا! طبيعي است كه اين گروه شرور و فاسد- كه براي رسيدن به مال و مقام دست و پا مي زنند- نه قانون خدا را به رسميت مي شناسد و نه به نداي وجدان گوش فرامي دهند و نه تسليم فرمان عقلند. آنها اين سرمايه هاي گرانبها را با آن ثمن نجس و بهاي اندك مبادله مي كنند و دين و ايمان خود را، به متاع زودگذر دنيا، مي فروشند، همانگونه كه قرآن، درباره امثال آنان مي فرمايد: (اولئك الذين اشتروا الضلاله بالهدي فما ربحت تجارتهم و ما كانوا مهتدين). آنان كساني هستند كه هدايت را به گمراهي فروخته اند و اين تجارت آنان سودي نداده و هدايت نيافته اند. اين در حالي است كه سرمايه هاي وجودي انسان، آن قدر گرانقدر و گرانبها است كه اگر به چيزي جز رضاي خدا و بهشت جاويدان بفروشد، به يقين زيان كرده است، همانگونه كه قرآن درباره خود مولا مي فرمايد: (و

من الناس من يشري نفسه ابتغاء مرضات الله و الله روف بالعباد). بعضي از مردم (با ايمان و فداكار، مانند علي عليه السلام در ليله المبيت) جان خود را به خاطر خشنودي خدا مي فروشند و خداوند نسبت به بندگان مهربان است. در يكي از كلمات قصار آن حضرت، مي خوانيم: انه ليس لانفسكم ثمن الا الجنه فلا تبيعوها الا بها، به يقين براي جان شما بهايي جز بهشت نيست، به كمتر از آنش نفروشيد. حضرت سپس به سراغ گروه سوم- كه همان صاحبان تزويرند- مي رود و آنها را

با اوصافي دقيق و حساب شده، مشخص مي كند و مي فرمايد: گروه ديگري از مردم كساني هستند كه دنيا را با كارهاي آخرت طلب مي كنند نه اين كه آخرت را با عمل دنيا طلب كنند، و منهم من يطلب الدنيا بعمل الاخره، و لا يطلب الاخره بعمل الدنيا. در واقع، هدف آنها، همان هدف گروه دوم است، با اين تفاوت كه آنها، حطام دنيا را با زور و ظلم به چنگ مي آورند و اينها، با تزوير و زيانكاري و فريب و خودنمايي. گرچه هر دو گمراهند و ظالم و دنياپرست، ولي شايد حال اين گروه از پاره اي از جهات، از حال گروه نخست بدتر هم باشد، چرا كه دين الهي را سرمايه دنياي خود ساختند و با اين عمل، هم دنياي مردم را ويران مي كنند و هم دينشان

را. حضرت سپس به تشبيه حالات آنها پرداخته و در پنج جمله آنها را به روشني معرفي كرده، مي فرمايد: خود را متواضع جلوه مي دهند: گامها را كوتاه برمي دارند (خود را با وقار معرفي مي كند) و دامن خود را (ظاهرا از آلودگي به دنيا) جمع مي كنند و خويشتن را به زيور امانتداران مي آرايند. (و در يك جمله) پوشش خدايي را، وسيله معصيت قرار مي دهند، قد طامن من شخصه، و قارب من خطوه، و شمر من ثوبه، و زخرف من نفسه للامانه، و اتخذ ستر الله ذريعه الي المعصيه. آري، ظاهري متواضع و آرام و با وقار و بي اعتنا به دنيا و آنچه در دنيا است دارد و خود را به شعار صالحان آراسته است و از ستار العيوب بودن خداوند سوء استفاده مي كند و در طريق عصيان و نافرمانيش گام

برمي دارد. ممكن است كه اين گروه ظاهرا به خدا و روز رستاخيز ايمان داشته باشند، ولي به يقين ايمان به اين دو اصل مهم در اعماق وجودشان نفوذ نكرده، وگرنه چگونه ممكن است متاعي به آن گرانبهايي را به اين ثمن بخس و بهاي ناچيز مبادله كنند؟ به همين دليل، در احاديث آمده است كه رياكاران در قيامت- كه پرده ها كنار مي رود و چهره واقعي هر كس آشكار مي شود- به عنوان يا كافر! يا فاجر! يا غادر! يا خاسر! مخاطب مي

شوند و به آنها گفته مي شود: حبط عملك و بطل اجرك فلا خلاص لك اليوم فالتمس اجرك ممن كنت تعمل له، اعمالت نابود شد و اجر و پاداشت از ميان رفت و هيچ راه نجاتي امروز براي تو باقي نمانده است. برو و پاداشت را از كسي كه اعمالت را براي او انجام دادي بگير. بي شك اين گروه- مانند ساير گروههاي چهارگانه- تنها در عصر مولا علي عليه السلام وجود نداشتند، بلكه هميشه و در هر جامعه اي بوده و هستند و خطر آنها بر دين و دنياي مردم از همه گروهها بيشتر است. به همين دليل پيروان حق بايد به دقت مراقب آنها باشند و در دام آنان نيفتند. خوشبختانه بسياري از آنها عملا خود را رسوا مي كنند و هنگامي كه بر سر دو راهي دين و دنيا قرار مي گيرند، با يك چرخش سريع به راه دنيا مي روند و از دين خدا دور مي شوند و رضاي خلق را با سخط و خشم خالق خريداري مي كنند تا از دنياي آنان بهره اي گيرند. افكار آنها منحط و همتشان كوتاه و روحشان آلوده و درونشان زشت و پليد و

هميشه گرفتار دوگانگي شخصيت و نفاق هستند. در ادامه اين بحث امام به سراغ گروه چهارم- كه همان پارسايان دروغين و زاهدان ريايي هستند- مي رود و مي فرمايد: گروه ديگر، كساني هستند كه حقارت و ناتواني و نداشتن و

سيله كافي، آنان را از رسيدن به جاه و مقام بازداشته و دستشان را از همه جا كوتاه كرده است (در حالي كه از ديگر فاسدان و مفسدان چيزي كم ندارند، ولي هرگز به اين ناتواني و ضعف دروني اعتراف نمي كنند، بلكه) خود را به زيور قناعت آراسته و به لباس زاهدان درآمده اند، در حالي كه در هيچ زمان نه به هنگام شب و نه روز در سلك پارسايان راستين نبوده اند، و منهم من اقعده عن طلب الملك ضووله نفسه، و انقطاع سببه فقصرته الحال علي حاله، فتحلي باسم القناعه، و تزين بلباس اهل الزهاده، و ليس من ذلك في مراح و لا مغدي. و به تعبير ديگر، آنها افراد بي كفايت و ضعيفي هستند كه بر ناتواني و بي كفايتي خود پرده زهد و قناعت مي افكنند و نقطه ضعف خود را به صورت نقطه قوت نشان مي دهند، در حالي كه بويي از پارسايي و قناعت نبرده و در باطن، دنياپرستاني شكست خورده اند. البته اين گروه بر دو قسمند: گاه براي فريب مردم و سرپوش گذاشتن بر ضعفهاي خود به چنين لباسي درمي آيند و گاه حتي خود را نيز فريب مي دهند و كم كم، باور مي كنند كه پارسا و زاهدند، نه ضعيف و ناتوان. واژه مراح و مغدي به گفته بسياري از ارباب لغت و مفسران نهج البلاغه، اسم مكان است و به معناي محل استقرا

ر چارپايان در شب و صبح است،

ولي بعضي آن دو را، اسم زمان مي دانند و به زمان رفت و آمد شبانه و روزانه تفسير كرده اند. و در هر صورت، انتخاب اين واژه ها براي بيان حال آنان اشاره لطيفي به حماقت و ابلهي آنان است كه ضعفها را در نظر خود و ديگران قوت و قدرت نشان مي دهند و دنياپرستي را در چهره زهد و پارسايي ظاهر مي كنند. در اين كه فرق ميان گروه چهارم و نخست از يك سو و گروه چهارم و سوم از سوي ديگر چيست؟ گفت و گو است. آنچه مناسبتر به نظر مي رسد، اين است كه گروه نخست، دنياپرستاني هستند كه به خاطر ضعف و ناتواني و بي كفايتي در گوشه اي خزيده و به سراغ مال و جاه و مقامي نمي روند، ولي اصرار ندارند كه اين ضعف و ناتواني را به صورت نقطه قوتي نشان دهند، در حالي كه گروه چهارم، از اين ضعف و ناتواني خود براي كسب و جاهت در جامعه بهره گيري كرده و آن را نوعي قناعت و زهد مي شمرند و ملك آزادگي و كنج قناعت را گنجي مي دانند كه براي سلاطين با شمشير ميسر نيست. و اما تفاوت گروه چهارم با گروه سوم، اين است كه گروه سوم از طريق رياكاري خود را به مقاماتي مي رسانند و با استفاده از تزوير به مقاصد نامشروعشان مي رسند. به تعبير ديگر، آنچه را ظالمان زور

مدار از حطام دنيا، با ظلم و زور به چنگ مي آورند، اينها از طريق رياكاري و فريب مردم به دست مي آورند. دين خود را به دنيا مي فروشند و متاع دنيا را به بهاي دين فروشي به چنگ مي آورند، در حالي كه گروه چهارم،

به جاه و مقامي نايل نمي شوند! اما همين اندازه دل خوش كرده اند كه مردم آنها را قانع و زاهد مي پندارند. البته گروه نخست و چهارم، هر دو در اين مشتركند كه اگر ميداني براي ظلم و فساد پيدا كنند از دو گروه ديگر، چيزي كم ندارند. گروه پنجم- مردان خدا امام عليه السلام بعد از ذكر گروههاي چهارگانه دنياپرست و گنهكار پيشين، به سراغ گروه پنجمي مي رود كه اوليائالله و جنود حق و مردان خدا و جمعيت ممتازند كه در جوامعي كه گروههاي چهارگانه پيشين، زمام امور را به دست گرفته اند و همه جا در صحنه حضور دارند، از متن جامعه كنار زده شده و ناشناخته مانده اند. حضرت به خاطر عظمت مقام آنان از آنها تعبير به رجال مي كند در حالي كه از گروههاي چهارگانه پيشين، تعبير به ناس شده بود و در حقيقت، اين گروه پنجم هستند كه امام عليه السلام آنها را محور يك جامعه الهي پيشرفته مي داند و ياران خود را تشويق مي كند كه در زمره آنان باشند. حضرت در توصيف آنها نخ

ست مي گويد: (در اين ميان) گروهي باقي مانده اند كه ياد قيامت، چشمهايشان را فروافكنده و ترس از دادگاه محشر اشكشان را جاري ساخته است، و بقي رجال غض ابصارهم ذكر المرجع و اراق دموعهم خوف المحشر. تعبير به غض ابصارهم، به معناي فروبستن چشم نيست، بلكه فروافكندن و برگيري نگاه است، حالتي كه به هنگام ديدن پاره اي از مظاهر وحشتناك به انسان دست مي دهد، به گونه اي كه حاضر نيست به منظره خوفناك نگاه كند. به اين ترتيب، نخستين توصيف آنها احساس مسووليت در برابر خداوند و دادگاه قيامت است، احساسي بسيار نيرومند

كه دل را به لرزه درمي آورد و اشكها را جاري مي سازد. به راستي براي كساني كه ايماني قوي به آن روز و به آن دادگاه داشته باشند چيزي از آن وحشتناكتر نيست، روزي كه پرده ها كنار مي رود و سرائر، آشكار مي شود و تمام اعمال عمر انسان، در حضور تمام مردم، حسابرسي مي گردد. بعضي از شارحان نهج البلاغه، معتقدند كه مرجع در جمله بالا، به معناي قبر، و محشر به معناي قيامت است، ولي با توجه به اين كه در تعبيرات قرآني هر دو واژه به معناي قيامت آمده، به نظر مي رسد كه اين تفاوت، تنها براي عدم تكرار لفظ است و نه تفاوت در معنا. در واقع، تعبيرات فوق، ا

ز اين آيه شريفه اقتباس شده است كه رجال لا تلهيهم تجاره و لا بيع عن ذكر الله و اقام الصلاه و ايتاء الزكاه يخافون يوما تتقلب فيه القلوب و الابصار- مرداني كه هيچ تجارت و معامله اي آنان را از ياد خدا و بر پا داشتن نماز و اداي زكات غافل نمي كند، آنها از روزي مي ترسند كه در آن دلها و چشمها زير و رو مي شود. حضرت سپس به سرنوشت متفاوت اين گروه در جوامعي كه آن چهار گروه دنياپرست در آن حاكمند، پرداخته و مي فرمايد: هر يك از آنها به يكي از اين پنج سرنوشت گرفتار مي شوند: آنان (به خاطر حق گويي و حق جويي) يا از جامعه رانده و آواره شده اند و يا ترسان به گوشه تنهايي خزيده و يا خاموشند و مهر سكوت، بر دهان زده اند (چرا كه گوش شنوا و دل بيداري كه سخنان آنان را درك كند و به دعوتشان لبيك بگويد، نمي يابند). يا

مخلصانه (به اميد تاثير در بعضي از دلها)، به سوي خدا دعوت مي كنند و يا با چشمي گريان و دلي پر درد، (به صحنه هاي پر فسادي كه قادر بر تغيير آن نيستند) مي نگرند، فهم بين شريد ناد، و خائف مقموع و ساكت مكعوم وداع مخلص و ثكلان موجع. با توجه به اين كه شريد به معناي فراري و آواره و ناد از ماده ند به معناي فرار كردن از جماعت و روي آورد

ن به وحدت و انفراد آمده است جملات بالا، اشاره به اين است كه آنان، حتي در تبعيد و آوارگي هم با يكديگر نيستند، بلكه هر يك را در گوشه اي پرتاپ مي كنند، چرا كه دنياپرستان از اجتماع آنان سخت بيمناكند. و تعبير به خائف مقموع با توجه به اين كه مقموع از ماده قمع به معناي قهر و غلبه و يا ريشه كن كردن است، اشاره به اين است كه دنياپرستان حاكم، تنها به تهديد آنان را قناعت نمي كنند، بلكه سعي دارند دائما آنها را در فشار قرار داده، يا ريشه كن كنند. و تعبير به ساكت مكعوم، با توجه به اين كه مكعوم از ماده كعم (بر وزن كعب) به معناي بستن دهان شتر است، اشاره به اين است كه زورمداران ستمگر، هرگز قانع به خاموش بودن اين گروه نيستند، بلكه سعي دارند دهان آنها را ببندند و مهر بر آن نهند. تعبير به داع مخلص اشاره به اين است كه دعوت از مردم، به خاطر رسيدن به جاه و مقام و ثروت و قدرت نيست، بلكه انگيزه اي جز رضاي خدا ندارند. احتمال ديگري نيز در تفسير اين جمله گفته شده است و

آن اين است كه منظور از داع مخلص دعاكننده اي است كه از سر اخلاص رو به درگاه خدا آورده و براي بهبود حال جامعه پيوسته دعا مي كند. بالاخره تعبير به ثكلان موجع با توجه به اين ك

ه ثكلان به معناي انسان مصيبت زده و موجع به معناي صاحب درد است، اشاره به اين است كه آنها تنها در ظاهر گريان نيستند، بلكه از درون مي سوزند و درد مي كشند. حضرت سپس به بيان اوصاف ديگري از اين گروه پرداخته و با عباراتي كوتاه و پرمعنا و تاسف برانگيز، وضع آنان را در چنين اجتماعي شرح مي دهد و مي فرمايد: تقيه، آنان را منزوي ساخته و به فراموشي سپرده، قد اخملتهم التقيه. گرچه آنها مبارز و مجاهد هستند، ولي آنجا كه فرياد كشيدن اثري جز از ميان رفتن نيروها ندارد، چاره اي جز پناه بردن به تقيه نيست، تقيه اي كه سرانجام آنها را به انزوا مي كشاند و در نظر دشمنان افرادي ترسو و در چشم دوستان افرادي بي عرضه و كم ارزش نشانشان مي دهد، در حالي كه مبارزه آنها به عنوان انجام وظيفه است و هم تقيه آنها در آن شرايط خاص. حضرت سپس مي فرمايد: (به خاطر نبودن يار و ياور ناتواني و ذلت وجودشان) را فراگرفته، و شملتهم الذله. آنها در پيشگاه خدا و در درون جانشان عزيزند، ولي اجتماع كه ارزشها در آن وارونه شده آنان را به ضعف و ذلت محكوم كرده است. حضرت آنگاه حال آنها را چنين مجسم مي كند: آنها به كساني مي مانند كه در درياي نمك فرورفته و گرفتار شده اند، (كه

هرگونه حركتي براي آنها سبب سوزش بيشتر و ناراحتي شديدتر مي گردد)، (فهم في بحر

اجاج). بديهي است كسي كه در چنين درياي غوطه ور است تمام وجودش مي سوزد و هرگاه تشنه شود آبي پيدا نمي كند كه بنوشد، پس درون و برون، هر دو مي سوزد حال اولياي خدا و مردان صالحي كه در جوامع مملو از فساد كه ظالمان زورگو بر آن حكومت مي كنند، گرفتار مي شوند همين است، چرا كه يار و ياوري براي قيام كردن و فرياد كشيدن نمي يابند! حضرت در ادامه اين سخن مي افزايد: دهانشان بسته و قلوبشان مجروح است، افواههم ضامزه، و قلوبهم قرحه. افراد بي تفاوت در چنين جوامعي نگران نيستند، بلكه تنها نگران منافع شخصي خود مي باشند، ولي مجاهدان و پاكان و صالحان كه دهانشان به اجبار بسته شده، پيوسته از درون مي سوزند و دلهايشان مملو از جراحات است. بعضي از شارحان نهج البلاغه، جمله قلوبهم قرحه را اشاره به خوف خدا دانسته اند در حالي كه قرينه كلام نشان مي دهد كه اين جراحات قلبي و روحي، به خاطر فسادي است كه قادر به نابودي آن نيستند. ممكن است در اينجا كساني گمان برند كه اين ناتواني و ضعف و سكوت و تقيه نتيجه كارهاي خودشان است كه به موقع قيام نكردند و فرياد نكشيدند، لذا امام عليه ا

لسلام در ذيل اين سخن، با چند جمله اين اشتباه را به طور كامل برطرف مي سازد. او مي فرمايد: آنها (در ميدان نصيحت و اندرز) آن قدر نصيحت كرده اند كه خسته شده اند و آن قدر تحت فشار قرار گرفته اند كه ناتوان گشته اند و (در ميدان نبرد) آن قدر كشته داده اند كه به كمي گراييده اند، قد وعظوا حتي ملوا و قهروا حتي ذلوا، و قتلوا حتي قلوا. آري آنها جهاد را در تمام شاخه هايش

تجربه كرده اند از دل فرياد كشيده اند، با بيان منطقي اندرز داده اند و در مبارزه مسلحانه قربانيها تقديم كرده اند تا آنجا كه بسياري از نفرات خود را از دست داده اند، چرا كه يار و ياوري نداشته و توازن قوا، در ميان آنها و دشمن به هيچ وجه برقرار نبوده است. تا آنجا كه اميد پيروزي داشته اند و احتمال ريشه كن كردن فساد مي داده اند جنگيده اند و سپس براي حفظ باقي مانده اندك به تقيه پناه برده اند. جمله قتلوا حتي قلوا به اين معنا نيست كه همه آنها كشته شده اند تا كم گشته اند، بلكه به اين معنا است كه گروهي از آنها شهيد گشته و گروه اندكي باقي مانده اند. به اصطلاح اين جمله از قبيل اسناد اوصاف جزء به كل است. در اينجا اين سئوال پيش مي آيد كه تقسيم بندي اين گروهها مربوط به كدام

زمان است، در حالي كه امام عليه السلام با قدرت و قوت بر جامعه خود حكومت مي كرد؟ پاسخ اين سئوال با مطالعه تاريخ عصر آن حضرت روشن مي شود و در كلمات آن بزرگوار نيز آمده است كه فساد اجتماعي آن قدر بالا گرفته كه شعاع حكومت امام عليه السلام عملا، به كوفه و اطراف آن محدود شده بود و در مناطق ديگري مانند شام و مصر و … فاسدان شرور و ظالمان بي ايمان دست به دست هم داده بودند و صالحان را از صحنه اجتماع بيرون رانده بودند. از كساني كه پيش از شما بودند پند گيريد! در اين بخش از خطبه- كه آخرين بخش خطبه است- امام عليه السلام در جمله هاي كوتاه و بسيار پرمعنا به عنوان يك نتيجه گيري نهايي، بعد از ذكر گروههاي پنجگانه بالا مردم

را به زهد در دنيا كه سرچشمه اصلي و كليد حقيقي سعادت انسان است- دعوت مي كند و در واقع بر اين امر تاكيد مي نهد كه تمام بدبختيهايي كه دامان گروههاي چهارگانه فوق را گرفته و مي گيرد، از دنياپرستي و دلبستگي بي حساب به دنيا، حاصل مي شود. حضرت در جمله نخست مي فرمايد: بايد دنيا در چشم شما كم ارزشتر از تفاله برگهايي باشد كه با آن دباغي مي كنند (كه بسيار بدبو و متعفن و بي ارزش است). يا بي ارزشتر از بقاياي قيچي شده پ

شم حيوانات باشد (كه بر زمين مي ريزد و كسي به آن اعتنائيي ندارد)، فلتكن الدنيا في اعينكم اصغر من حثاله القرظ و قراضه الجلم. تشبيهات فوق، بسيار حساب شده و جالب است، قرظ، (بر وزن مرض) به معناي برگ درختان سلم كه از آن، براي دباغي كردن پوستها استفاده مي كردند تا پوست را محكم و قابل استفاده بيشتر كنند- است. بديهي است تفاله هائي كه بعد از استفاده به دور مي ريختند، بسيار آلوده و بدبو و نفرت انگيز بود و نيز هنگامي كه پشم حيوانات را قيچي مي كنند قطعات كوچكي از اطراف آن بر زمين مي ريزد كه به درد هيچ كاري نمي خورد. بنابراين در تشبيه نخست، نفرت انگيز بودن و در تشبيه دوم، بي ارزش بودن، نهفته شده است، و امام عليه السلام مي فرمايد بايد دنيا در نظر شما از اينها هم كم ارزشتر باشد، همان دنيايي كه عشق به اموال آن قارونهايي طغيانگر و عشق به مقامات آن، ظالمان بيدادگر را به وجود مي آورد و حب آن، راس كل خطيئه است و اين گوياترين تعبيري است كه در اين زمينه ديده مي شود، اين از يك سو. از سوي ديگر،

در دومين جمله به زودگذر بودن دنيا و مواهب دنيا اشاره كرده مي فرمايد: از كساني كه پيش از شما مي زيسته اند پند گيريد، قبل از آن كه آيندگان از ش

ما پند گيرند! (و اتعظوا بمن كان قبلكم قبل ان يتعظ بكم من بعدكم). آنها جمع كردند و اندوختند و گذاشتند و رفتند. قصرهاي ويران شده آنها و ملك به تاراج رفته و تخت سرنگون شده و قدرت بر باد رفته آنان كه بقايايش در گوشه و كنار جهان در برابر چشمان شما است، درس عبرت است و اگر از اين درس بهره لازم را نگيريد همين سرنوشت دامان شما را مي گيرد و زندگي شما درس عبرتي براي آنان مي گردد. قرآن مجيد بارها و بارها، مردم را به عبرت گرفتن از سرنوشت پيشينيان دعوت فرموده، و آن را يكي از بهترين درسهاي بيداركننده براي مردم هر عصر و هر زمان به شمار مي آورد. درباره فرعون و فرعونيان تعبيرات تكان دهنده اي دارد كه آنها را براي بيدار شدن بني اسرائيل بيان مي كند، مي فرمايد: (كم تركوا من جنات و عيون و زروع و مقام كريم و نعمه كانوا فيها فاكهين كذالك و اورثناها قوما آخرين فما بكت عليهم السماء و الارض و ما كانوا منظرين)، چه بسيار باغها و چشمه ها كه از خود به جاي گذاشتند و زراعتها و قصرهاي زيبا و گران قيمت و نعمتهاي فراوان ديگري كه در آن غرق بودند. آري اينگونه بود ماجراي آنان و ما اينها را ميراث براي اقوام ديگري ساختيم، نه آسمان بر آنان گريست و نه

زمين (و نه اهل زمين و آسمان) و نه (به هنگام رسيدن لحظه سرنوشت) به آنها مهلتي داده

شد. ولي با نهايت تاسف، بني اسرائيل هم از اين درسهاي بزرگ عبرتي نگرفتند و سرنوشت آنان درس ديگري براي اقوام ديگر شد. حضرت در سومين جمله از بي وفايي دنيا سخن مي گويد و مي فرمايد: اين دنياي پست و نكوهيده را رها كنيد! زيرا كساني را كه از شما شيفته تر نسبت به آن بودند، رها ساخت (و به عاشقان و دلدادگان و دلبستگان خود كمترين وفايي نكرد و حرمت آنها را نگاه نداشت)، و ارفضوها ذميمه، فانها قد رفضت من كان اشغف بها منكم. به اين ترتيب، اين معلم بزرگ اخلاق و انسانيت در اين سه جمله از بي ارزش بودن و ناپايداري و بي وفايي دنيا سخن گفته و موقعيت آن را به خوبي روشن ساخته است. بديهي است كه منظور از دنيا در تمام اين كلمات، همان مواهب مادي است كه در مسير خودكامگي و عصيان و طغيان و ظلم و بيدادگري و هوسراني و بي بند و باري به كار گرفته مي شود، نه آن مال و ثروت و مقامي كه ابزاري است براي وصول به اهداف معنوي و اسبابي است براي اطاعت و بندگي خدا. چيست دنيا؟ از خدا غافل شدن ني طلا و نقره و فرزند و زن كلام سيدرضي: مرحوم سيدرضي، در پايان اين خطبه مي گويد

: بعضي از ناآگاهان اين خطبه را به معاويه نسبت داده اند، ولي بي ترديد اين خطبه از سخنان اميرمومنان عليه السلام (و هماهنگ با روح بلند او و ساير سخنان فصيح و بليغ و بيدارگر آن حضرت) است. طلا كجا و خاك كجا؟ آب گوارا و شيرين كجا و آب شور و تلخ كجا؟ دليل بر اين مطلب، سخن عمرو بن بحر،

جاحظ است كه ماهر در ادب و نقاد بصير سخن مي باشد. او اين خطبه را در كتاب البيان و التبيين آورده است و گفته است كه آن را به معاويه نسبت داده اند و آن گاه خود او در اين باره سخن رانده و گفته، كه اين خطبه به سخن امام عليه السلام و به روش او در تقسيم مردم شبيه تر است، و او است كه به بيان حال مردم، از غلبه، ذلت، تقيه و ترس، واردتر است. او گفته: تاكنون چه موقع ديده ايم كه معاويه در يكي از سخنانش، مسير زهد پيش گيرد و راه و رسم بندگان خدا را انتخاب كند؟! نكته ها: 1- فاسد شدن زمان چه مفهومي دارد؟ همانگونه كه در بالا اشاره شد، زمان به معناي اندازه گيري گردش خورشيد و ماه (يا حركت كره زمين به دور خود و به دور خورشيد، چيزي نيست كه به خودي خود صلاح و فسادي داشته باشد. همه زمانها ذاتا شبيه هم هستند، بلكه اين اشخاص هستند كه به زمانها رنگ مي دهند و

اين حوادث گوناگون است كه زمان را زشت و زيبا و زندگي در آن را تلخ يا شيرين مي كند. بنابراين، هر كجا گفته شود كه زمان ما، فاسد شده به معناي اين است كه مردم زمان ما فاسد شده اند. اين مطلب، در مورد مكان هم صادق است. مثلا گفته مي شود كه فلان شهر، يا فلان كشور، فاسد شده است به اهل آنجا اشاره دارد. بسياري از مردم، از تعبيرات بالا سوء استفاده مي كنند و فساد زمان يا مكان را عذر و بهانه اي براي آلودگي خود قرار مي دهند. وقتي گفته شود كه چرا چنين آلودگيهايي در

تو و خانواده ات پيدا شده؟ مي گويد: چه كنم؟ زمانه فاسد شده، شهر و ديار ما فاسد شده! در حالي كه فسادش از ناحيه خود او و افرادي همانند او است. اين مطلب، در اشعاري كه به عبدالمطلب جد پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم نسبت داده شده است، به طرز جالبي منعكس است مي فرمايد: و يعيب الناس كلهم زمانا و ما لزماننا عيب سوانا نعيب زماننا و العيب فينا و لو نطق الزمان بنا هجانا و ان الذئب يترك لحم ذئب و ياكل بعضنا بعضا عيانا هر يك از مردم بر زماني عيب مي گيرند، در حالي كه زمان ما عيبي جز ما ندارد. ما بر زمان خود عيب مي گيريم، در حالي كه عيب در خود ما است و اگر زما

ن زبان بگشايد، ما را مسخره خواهد كرد. (شاهد اين سخن اين كه) گرگ گوشت همنوع خود را نمي خورد، ولي ما آشكارا گوشت يكديگر را مي خوريم. بديهي است كه فساد زمان هرگز برطرف نمي شود، مگر مردم زمان عوض شوند. و لطف الهي نيز شامل حال آنها نمي شود، مگر آنها دگرگون گردند: (ان الله لا يغير ما يقوم حتي يغيروا ما بانفسهم). و به اين ترتيب، مقصر اصلي در هر حال انسانها هستند. 2- تاثير دگرگون شدن نظام ارزشي جامعه مساله مهمي كه در سرنوشت جامعه هاي بشري تاثير قطعي دارد و بسياري از آن غافلند، مساله نظام ارزشگذاري در جامعه است. توضيح اين كه مسير حركت هر جامعه، به سوي ارزشهايي است كه در آن جامعه به عنوان ارزش و الا شناخته شده است، حال اگر ضد ارزشها به دلايلي جاي ارزشها را بگيرند،

حركت عمومي جامعه به سوي ضد ارزشها طبيعي خواهد بود. اين كه مي گوييم حركت عمومي، منظور حركت غالب افراد جامعه است كه مانند برگهايي بر صفحه اين رودخانه عظيم همسو و همراه آن در حركتند، وگرنه هميشه در هر جامعه اي افراد مومن و قدرتمند از نظر روح و تفكر بوده و هستند كه در برابر جريانهاي فاسد مقاومت كرده و گاه حتي مسير آن را تغيير مي دهند. بنا بر آنچه گفته شد، اگر

ارزش والا در جامعه اي پول و ثروت باشد، طبيعي است كه بسياري از افراد به آن سو حركت كنند و بدون محاسبه حلال و حرام آن را به چنگ آورند. اصولا انسان طالب شخصيت است و براي تحصيل آن تلاش و كوشش مي كند، حال هرگاه نظام ارزشي جامعه شخصيت كاذب و دروغيني را به او تحميل كرد به دنبال همان مي رود. غالب جوانان، جوياي نامند و قهرمانان را دوست دارند. اگر قهرمانان جامعه في المثل، هنرپيشه ها و ورزشكاران باشند، جاي تعجب نيست كه جوانان در همه چيز، حتي لباس و قيافه و طرز راه رفتن، از آنها تقليد كنند و اگر عالمان و دانشمندان از همه محترمتر باشند، سيل جمعيت به سوي علم و دانش حركت مي كنند. داستان مشهوري از عالم بزرگوار، شيخ بهايي، نقل شده كه بنا بود در برابر خدمات بزرگ علمي و عمراني، از طرف شاه عباس صفو، جوايزي در خور شان او داده شود و او جايزه خود را به اين مصالحه كرد كه بر مركب مخصوص شاه بنشيند و شاه در ركاب او پياده حركت كند و چند كوچه و خيابان را در مقابل چشمان مردم طي كنند. در

حقيقت او مي خواست به مردم ثابت كند كه نظام ارزشي بر محور علم و دانش مي گردد. مي گويند كه با اين حركت، رجوع جوانان و دانش طلبان به مدارس، بسيار بيش از قبل

شد. نظام ارزشي جامعه جاهلي قبل از اسلام- كه به مصداق بارض عالمها ملجم و جاهلها مكرم، در سرزميني مي زيستند كه دانشمندش، به اجبار لب فروبسته بود و جاهلش گرامي و حاكم بر جامعه بود. قهرماناني مانند ابوسفيانها و ابوجهلها پرورش مي داد، اما هنگامي كه محور ارزشها به حكم اسلام و قرآن تقوا شد و شعار ان اكرمكم عند الله تقاكم، همه جا را فراگرفت آن قهرمانان كاذب مانند يخ در تابستان آب شدند و جاي خود را به ابوذرها دادند. متاسفانه بر اثر كارهاي غلطي كه در عصر خلفا انجام گرفت، اين نظام ارزشي پاك اسلامي، رنگ باخت و ارزشهاي جاهلي، از نو مطرح شد. و عمرو عاصها و ابوموسي اشعريها به جاي مالك اشترها و ابوذرها و عمار ياسرها نشستند و اين همان است كه امام عليه السلام را به شدت آزار مي داد. گوشه اي از درد دل حضرت همانا اين است كه نيكوكاران، بدكار شمرده مي شدند و ظالمان ستمگر، قهرمان ميدان بودند و هر روز بر ظلم خود مي افزودند. هدف امام عليه السلام از تمام خطبه هاي نهج البلاغه تلاش مستمر براي برگرداندن نظام ارزشي عصر پيامبر است، هر چند شهادت، ميان او و رسيدن به اين مقصد حائل شد. اين چهار گروه خطرناك در هر جامعه اي وجود دارند امام عليه

السلام در بيان چهار گروه اجتماعي در بالا، بحق داد سخن داده و پيروان راستين ولايت را از خطرات بزرگي كه از ناحيه اين چهار گروه

(فاسدان بي كفايت، ظالمان زورمدار، دنياپرستان رياكار و زاهدان دروغين) متوجه آنها و جامعه بشري مي شود آگاه ساخته است و نشانه هاي هر يك را بر شمرده و ويژگيهاي روحي و جسماني آنان را ذكر فرموده تا با اين علامات آنها را بشناسند و در دام آنان گرفتار نشوند. اين چهار گروه، از نظر تباهي درون و فساد عقيده و دلبستگي به دنيا و جاه و مقام، مشتركند. و اختلاف آنها در دامها و در فراهم بودن اسباب و مقدمات نيل به اين مقصود است. به تعبيري ديگر، اين چهار گروه را به دو دسته مي توان تقسيم كرد: يك دسته به مقاصد نامشروعشان مي رسند، با اين تفاوت كه جمعي با زور و گروهي با تزوير و رياكاري. ولي دسته دوم، به مقصودشان، از زخارف دنيا نائل نمي شوند، با اين تفاوت كه گروهي، اين ناكامي را در چهره زهد و قناعت نشان مي دهند و دسته اي ديگر، اقدامي در اين زمينه ندارند. اگر تاريخ را به دقت بررسي كنيم، مي بينيم كه در هر عصر و زماني اين چهار گروه بوده و هستند، هر چند با پيشرفت جامعه بشري شگردهاي آنها پيچيده تر و دامها فريبنده ت

ر و نقشه هايشان مرموزتر مي شود. با نهايت تاسف جوامع اسلامي امروز نيز از اين حكم مستثنا نيستند و در آتش تباهي اين چهار گروه مي سوزند و ناآگاهان در دامهايشان دست و پا مي زنند و فرياد مي كشند. اگر پيروان حق سخنان امام عليه السلام را در اين فراز، دقيقا به خاطر بسپارند و در جلسات خود به تحليل دقيق آن بپردازند و آگاهيهاي لازم را به افراد پاكدل جامعه بدهند و براي افشا كردن توطئه هاي اين چهار گروه

تلاش تبليغاتي مستمري داشته باشند، به يقين از خطر آنها به مقدار زياد كاسته خواهد شد. دنيا از ديدگاه اولياء الله آنچه در خطبه بالا درباره گروههاي پنجگانه اي كه در عصر و زمان آن حضرت وجود داشتند (دنيادوستان وامانده، ظالمان خودكامه، دين به دنيافروشان رياكار، زاهدان دروغين و مردان خدا) همانگونه كه گفتيم، منحصر به عصر و زمان آن بزرگوار نبوده و نيست و در بسياري از جوامع امروز و ديروز نيز همانند آنها يافت مي شود و هميشه مشكلات جوامع بشري از همان چهار گروه نخستين بوده كه در طول تاريخ، درد و رنج بسيار آفريدند و خونهاي بسيار ريختند و حق مظلومان را پايمال كردند، فساد را گسترش دادند و طرفداران حق را تا آنجا كه در توان داشتند منزوي ساخ

تند. ولي دنيا هرگز به آنها وفا نكرد و به زودي طومار زندگي آنها پيچيده شد و همه چيز را رها كردند و رفتند و زندگاني آنها درس عبرتي براي بازماندگان شد. تعبيراتي كه امام عليه السلام براي هر يك از گروههاي پنجگانه و علائم و نشانه هاي آنها ذكر مي كند، بسيار دقيق و مو شكافانه است و راهنماي خوبي براي شناخت هر يك از آنها است. از آنجا كه سرچشمه جنايات و خلاف كاريهاي گروههاي چهارگانه نخست، عشق و دلباختگي نسبت به دنيا است، حضرت در پايان خطبه با چند جمله موثر، روح دنياپرستي را در دلها مي كشد. نخست دنيا را چنان بي ارزش قلمداد مي كند كه حتي آن را از تفاله هاي گنديده برگهاي سلم- كه به هنگام دباغي پوست حيوانات به كار مي رود- بي ارزشتر مي شمرد، سپس به ناپايداري دنيا و سرعت تحول آن اشاره كرده،

تاريخ پيشينيان و ويرانه هاي بازمانده از آنان را به عنوان يك سند روشن ارائه مي فرمايد، و سرانجام از بي وفايي دنيا سخن مي گويد تا دلدادگانش باخبر شوند كه در آنجا خبري نيست. در حديثي از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم كه از كنار لاشه حيوان گنديده اي كه در يك طرف جاده افتاده بود گذشت و اشاره اي به آن كرد و فرمود: اترون هذه هنيه علي اهله

ا؟ فو الله! الدنيا اهون علي الله من هذه علي اهلها، آيا مي بينيد كه اين لاشه چقدر نزد صاحبانش بي ارزش است؟ به خدا سوگند! كه دنيا نزد خداوند از بي ارزشي اين نزد دنياگرايان بي ارزشتر است. حضرت، سپس در ادامه اين حديث به چند نكته مهم اشاره فرمود و چنين گفت: الدنيا دار من لا دار له و مال من لا مال له و لها يجمع من لا عقل له و شهواتها يطلب من لا فهم له و عليها يعادي من لا علم له و عليها يحسد من لا فقه له و لها يسعي من لا يقين له، دنيا خانه كسي است كه (در واقع) خانه اي ندارد و مال كسي است كه مالي ندارد. تنها كساني كه عقل ندارند، به جمع آوري دنيا مي پردازند و آنها كه شعوري ندارند، به شهوتراني در آن رو مي آورند و تنها كساني كه آگاهي ندارند به خاطر دنيا به ستيز بر مي خيزند و فقط كساني كه فهم ندارند به خاطر آن به ديگران حسد مي ورزند و كساني كه ايمان و يقين كافي ندارند، پيوسته براي آن تلاش مي كنند. در حديث ديگري آمده است كه حضرت مسيح در حال مكاشفه دنيا را به صورت

پيرزن بي دنداني ديد كه بر او از هرگونه زينتي وجود داشت، پرسيد، تاكنون چند همسر اختيار كرده اي؟ گفت: از شماره خارج است. حضرت مسيح پرسيد: همه آنها مردند يا تو را ط

لاق دادند؟ گفت: نه، همه را كشتم. حضرت عيسي فرمود: بدا به حال همسران باقيمانده ات! چگونه از همسران پيشين تو درس عبرت نمي گيرند!

خطبه 033-در راه جنگ اهل بصره

[صفحه 292]

اين خطبه را علي عليه السلام به هنگام خروج براي جنگ با اهل بصره، ايراد فرمود و در آن فلسفه بعثت انبياء آمده و سپس فضايل خويش را برشمرده و كساني را كه بر ضد او قيام كردند، نكوهيده است. ابن عباس مي گويد: در ذي قار (شهر يا منزلي در نزديكي بصره) بر علي عليه السلام وارد شدم امام در حالتي كه مشغول وصله كردن كفش خود بود رو به من كرد و فرمود: ارزش اين كفش چه قدر است؟ گفتم: بهايي ندارد (بسيار كم ارزش است). فرمود: به خدا سوگند! همين كفش بي ارزش، براي من، از حكومت بر شما بهتر است. مگر اين كه با اين حكومت حقي را به پا دارم يا باطلي را دفع كنم (مبادا گمان كني قيام من براي دفع طغيانگران بصره، به خاطر تحكيم پايه هاي حكومت بر شما بوده است.) سپس امام عليه السلام (از خيمه) بيرون آمد و مردم را مخاطب ساخته فرمود … خطبه در يك نگاه: حضرت اين خطبه را در شرايطي كه ياران خود را براي خاموش كردن آتش فتنه طلحه و زبير در بصره بسيج كرده بود، ايراد كرده است. امام عليه السلام از يك سو قبل از ايراد خطبه آن جمله هاي تاريخي و فراموش نشدني را به ابن عباس مي گويد، جمله هايي كه از روح بلند

امام عليه السلام و مقام والا و بي نظير او

در عرفان و معرفه الله حكايت مي كند، حضرت مي گويد كه حكومت بر شما از اين كفش فرسوده و وصله خورده من نيز كم ارزشتر است، اگر به حساب عشق و علاقه به مقام و حكومت باشد، اما اگر براي اقامه حق و ابطال باطل و سوق دادن جامعه به سوي سعادت و كمال بوده باشد، هدف مطلوب و دوست داشتني من است. و سپس افكار مردم را همراه خودش به عصر جاهليت و زمان قيام پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي برد و تلويحا اشاره مي كند كه مردم بار ديگر ارزشهاي جاهلي را زنده كرده اند و من بايد همان مسير رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را براي خاموش كردن فتنه ها و در هم پيچيدن افكار جاهلي سير كنم و حق را از درون باطل خارج سازم. در بخش ديگري از اين خطبه به سرزنش گروهي از قريش كه سردمداران جنگ جمل بودند پرداخته و روشن مي سازد كه انگيزه اين آتش افروزان جنگ جز حسد و كينه توزي و دنياپرستي نبوده است. ترجمه: خداوند، محمد صلي الله عليه و آله و سلم را هنگامي مبعوث كرد كه هيچ كس از عرب كتاب آسماني نمي خواند و ادعاي نبوتي نداشت (از دعوت انبياء دور مانده بودند و از كتب آسماني، محروم) او مردم را تا سر منزل سعادتشان سوق داد و به محيط رستگاري و نجات رساند.

نيزه هاي آنها صاف و (در مسير صحيح) پابرجا، و جاي پاي آنها محكم شد (قدرتشان تثبيت گشت و دشمن در برابر آنها تسليم شد.) به خدا سوگند! من در دنبال

اين لشكر بودم و آنها را به پيشروي وامي داشتم تا گروه طرفداران باطل، به طور كامل عقب نشيني كردند (و حق ظاهر و پيروز گشت). من در انجام اين وظيفه هرگز ناتوان نشدم و ترس به خود راه ندادم و هم اكنون مسير من (در حركت به سوي جنگ جمل) نيز به سوي همان هدف است. به خدا سوگند! من پرده باطل را مي شكافم! تا حق از پهلوي آن خارج گردد. قريش از من چه مي خواهد؟ به خدا سوگند! هنگامي كه كافر بودند با آنها جنگيدم و اكنون كه منحرف شده اند باز با آنها مي جنگم (تا به راه خدا برگردند). من همان كسي هستم كه ديروز (در غزوات اسلامي) در برابر آنان بودم، همانگونه كه امروز نيز در برابر آنها هستم، (همان بازوي مردافكن و همان شمشير ذوالفقار در اختيار من است). به خدا سوگند! قريش از ما انتقام نمي گيرد، جز به خاطر اين كه خداوند ما را از ميان آنها برگزيده است، ولي (با اين حال) ما آنها را در زمره خويش داخل كرديم، اما سرانجام همان شد كه شاعر گفته است: - به جان خودم سوگند، هر صبح از شير خالص صاف نوشيدي و به قدر

كافي از سرشير و كره و خرماي بدون هسته خوردي و از غذاهاي لذيذ به طور كامل بهره گرفتي.- و ما به تو عظمت بخشيديم، در حالي كه بزرگ نبودي! و در اطراف تو با اسب و نيزه پاسداري داديم (و نگهداريت كرديم، ولي تو قدر اين نعمت را نشناختي.) شرح و تفسير: من پرده باطل را مي شكافم! امام عليه السلام در آغاز اين خطبه- چنان كه گفته شد-

به عصر بعثت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و ظهور انقلاب اسلامي در جزيره العرب اشاره مي كند و نشان مي دهد كه مردم در عصر جاهليت در چه شرايط مي زيستند و پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم آنها را به چه افتخار و سعادتي رسانيد، مي فرمايد: خداوند محمد صلي الله عليه و آله و سلم را هنگامي مبعوث كرد كه هيچ كس از عرب كتاب آسماني نمي خواند و ادعاي نبوتي نداشت (همه آنها از دعوت انبياء دور مانده بودند و از كتب آسماني، محروم و در گرداب شرك و كفر غوطه ور بودن)، (ان الله بعث محمد صلي الله عليه و آله و سلم و ليس احد من العرب يقرا كتابا و لا يدعي نبوه). بعضي از مفسران معروف نهج البلاغه در اينجا اين سوال را مطرح كرده اند كه چگونه مي توان گفت كه احدي از عرب نه كتاب آسماني داشت و نه پيرو پيامبري از پيامبر

ان خدا بود، در حالي كه مي دانيم كه جمعيت قابل ملاحظه اي از يهود و گروهي از مسيحيان در آن سرزمين مي زيستند و كتابي به نام تورات و انجيل در ميان آنان بود؟ سپس در جواب اين سوال اشاره به تحريف تورات و انجيل كرده اند. بنابراين كتابي كه در ميان آنها بود، كتاب راستين نبود و نيز پيروي آنان از حضرت موسي و مسيح، دروغين بود. آنها آن گاه به اين آيه استدلال كرده اند كه مي فرمايد: (قل من انزل الكتاب الذي جاء به موسي نورا و هدي للناس تجعلونه قراطيس تبدونها و تخفون كثيرا)، بگو: چه كسي كتابي را كه موسي آورد، نازل كرد، كتابي كه نور و هدايت

براي مردم بود؟ (اما شما يهود) آن را به صورت پراكنده اي درآورديد، قسمتي را (كه به سود شما است) آشكار مي سازيد و بسياري را (كه بر خلاف هواي نفساني شما است) پنهان مي داريد؟ اين احتمال را نيز داده اند كه منظور عرب، در اينجا اكثريت آنها است كه مشرك و بت پرست بودند. پاسخ سومي كه به اين سئوال مي توان داد اين سئوال مي توان داد اين است كه يهود جزو ساكنان بومي جزيره العرب نبودند، بلكه طبق آنچه در تواريخ معروف آمده است، هنگامي كه بشارتهاي ظهور پيامبر اسلام را در كتب خود خواندند و احساس كردند وقت ظهور

نزديك شده، به آنجا آمدند كه شاهد ظهور آن بزرگوار باشند، هر چند بعدا از ترس اين كه منافعشان به خطر افتد، راه نفاق و عداوت را پوييدند. مسيحيان نيز، احتمالا مهاجران و در عين حال، بسيار در اقليت بودند. به هر حال، امام عليه السلام در اين سخن به دور ماندن اقوام جاهلي از سرچشمه وحي و نبوت اشاره مي كند و همين يك نكته نشان مي دهد كه تا چه حد آنها در گرداب شرك غوطه ور بودند و در شعله هاي آتش فساد مي سوختند. حضرت سپس روشن مي سازد كه آنها در پرتو انوار وحي و نبوت و طلوع آفتاب عالمتاب اسلام، به كجا رسيده اند. مي فرمايد: او مردم را تا سر منزل سعادتشان سوق داد و به محيط رستگاري و نجات رسانيد، (فساق الناس حتي بواهم محلتهم و بلغهم منجاتهم). نه تنها آنها را از شرك و كفر و انحرافات عقيدتي رهايي بخشيد و فساد اخلاق و ظلم و بي عدالتي را از ميان آنان برچيد، بلكه قوت و قدرت و حكومت و

تمدن درخشاني را براي آنها نيز فراهم ساخت، و لذا حضرت در ادامه سخن مي افزايد: نيزه هاي آنها صاف و (در مسير صحيح) پابرجا و جاي پاي آنها محكم شد، (فاستقامت قناتهم و اطمانت صفاتهم). و به اين ترتيب هم به پيروزي معنوي دست يافتند و هم به قدرت و نعمتهاي مادي و

اينها همه از بركت قيام پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و نزول قرآن مجيد بود. تعبير به محلتهم اشاره به جايگاه شايسته اي است كه مي بايد انسان با فضيلت، به آن برسد و تعبير به منجاتهم اشاره به نقطه نجاتي است كه هيچ گونه جاي خوف و وحشت در آن نيست و نجات و رستگاري را تضمين مي كند. و تعبير به استقامت قناتهم با توجه به اين كه، استقامت به معناي راستي و پابرجايي، و قناه به معناي نيزه است، اشاره به قوت و قدرت و پيروزي و غلبه بر دشمنان است. بعضي از شارحان نهج البلاغه، استقامت را در اينجا، اشاره به صاف بودن نيزه ها كه كنايه اي است از انتظام امور و نظم حكومت و دولت و جامعه و قوت و قدرت، دانسته اند، ولي با توجه به اين كه نيزه معمولا راست و مستقيم است و اگر كج شود مي شكند و قابل راست كردن نيست (زيرا آن را از چوب مي ساختند نه از فلزات) ممكن است اين تعبير اشاره به آرامش و اطمينان خاطر باشد، چرا كه سربازان در هنگام آرامش پاي نيزه هاي خود را در زمان فرومي كردند و به صورت صاف و مستقيم باقي مي ماند و اين نشان مي داد كه آنها از حمله دشمن درامانند و خيالشان راحت است. تعبير به

اطمانت صفاتهم با توجه به اين كه صفات به معناي سنگ ص

اف و بزرگ و محكم است، اشاره به اين نكته است كه در پرتو ظهور اسلام و قيام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم جايگاه آنها محكم و مطمئن و جاي پايشان در زندگي فردي و اجتماعي مستقر و ثابت گرديد. در بيابانهايي كه عرب رفت و آمد داشت، غالبا شنهائي نرم و متحرك بود و عبور از آنها، حتي ايستادن روي آنها، خالي از لغزش و اضطراب و اشكال نبود، ولي هنگامي كه روي سنگهاي بزرگ و محكم و صاف قرار مي گرفتند، هم نشست و برخاستشان آسان بود و هم راه رفتنشان. سپس امام عليه السلام در ادامه اين سخن مي افزايد: به خدا سوگند! من به دنبال اين لشكر بودم و آنها را به پيشروي وامي داشتم تا گروه طرفداران باطل، به طور كامل عقب نشيني كردند (و حق ظاهر و پيروز گشت)، (اما و الله ان كنت لفي ساقتها حتي تولت بحذ افيرها). در مواردي كه لشكريان تازه كارند و يا دشمن نيرومند و قوي است و احتمال عقب نشيني در آنان مي رود، فرمانده لشكر، بعضي از معاونان شجاع و آگاه خود را در دنبال لشكر قرار مي دهد كه آنها را تشويق به پيشروي و حركت به سوي جلو كنند و از عقب نشيني احتمالي آنها جلوگيري كنند، در واقع لشكرهاي مهم مانند يك ناقه سواري است كه در گذرگاههاي سخت، بايد يك نفر

زمام آنها را در دست بگيرد و ديگري از پشت سر به جلو براند تا از آن گذرگاه مشكل به سلامت بگذرد. گويا سخن امام در اينجا، اشاره

به همين نكته باشد كه پيامبر اين وظيفه را بر عهده من گذارده بود كه لشكر تازه كار اسلام را در برابر انبوه مشكلات و خطراتي كه در پيش دارند به جلو برانم. يا اين كه اشاره به اين است كه من و پيامبر، هر دو در پشت سر اين لشكر قرار داشتيم و آنها را به پيش مي رانديم (به قرينه جمله فساق الناس) در هر حال همه اينها اشاره دارد به عصر قيام پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و نقش بسيار مهمي كه علي عليه السلام در پيروزي لشكر اسلام بر كفر داشت. و حضرت براي اين كه اثبات كند كه وظيفه خود را به خوبي انجام داد، مي فرمايد: من در انجام اين وظيفه هرگز ناتوان نشدم و ترس به خود راه ندادم. (ما عجزت و لا جبنت). بديهي است كه عقب نشيني يا به خاطر عجز و ناتواني است و يا ترس و وحشت در عين داشتن قدرت، و هنگامي كه امام مي فرمايد: نه عاجز و ناتوان شدم و نه ترسيدم، اشاره به اين مي كند كه هيچ يك از عوامل ضعف و ناتواني در من نبود. سپس حضرت اين مقدمه را به ذي المقدمه اي كه هدف نهايي امام را تشكيل مي دهد، مربوط مي سازد و م

ي فرمايد: هم اكنون مسير من (در حركت به سوي ميدان جنگ جمل) نيز به سوي همان هدف است، (و ان مسيري هذا لمثلها). آري، امام در اين بيان اشاره به يك نكته مهم مي كند و آن اين كه امت اسلامي در آن زمان برگشت به سوي افكار و برنامه ها و سنن جاهلي را شروع كرده بود و هر

روز از مسير پيغمبر و اسلام و قرآن فاصله بيشتري مي گرفت كه يك نمونه آن، حركت ظالمانه آتش افروزان جنگ جمل براي كسب قدرت، همراه با شكستن بيعت و ريختن خون مسلمانان است. امام مي خواست اين عقب گرد به سوي جاهليت را در هم بشكند و باز، رسالت تاريخي خود را در حمايت از انقلاب اسلام، تجديد كند. به همين دليل در دنباله اين سخن مي افزايد: به خدا سوگند! من باطل را مي شكافم تا حق از پهلوي آن خارج گردد. (فلا نقبن الباطل حتي يخرج الحق من جنبه). با توجه به اين كه انقبن از ماده نقب به معناي سوراخ كردن و شكافتن و گشودن چيزي است، اين تعبير اشاره به اين حقيقت دارد كه تا پرده هاي باطل شكافته نشود، حق ظهور و بروز نمي كند. به تعبير ديگر، باطل هميشه سعي دارد تا پوششي بر روي حق بيفكند و آن را مخفي و مكتوم سازد. هنگامي كه پرده هاي باطل شكافته شد، نور حق و جلوه واقعيت، براي همگان آشكار

مي گردد. اين تعبير ممكن است كه اشاره به نكته ديگري نيز باشد و آن اين كه اساس جهان بر حق است و در باطن هر موجودي حق نهفته شده است، به ويژه در فطرت هر انساني نور حق قرار گرفته است، ولي باطل امر عارضي است كه چهره حق را مي پوشاند. هرگاه اين امر عارضي كنار رود، چهره حق از درون اشياء ظاهر مي شود و هرگاه تعليمات گمراه كننده از ميان برداشته شود، نور فطرت انساني پرتوافكن مي گردد. همانگونه كه در آغاز خطبه گفته شد، محتواي اين خطبه با تعبيراتي كه مختصري با تعبيرات اين خطبه متفاوت است، در

خطبه 104 نيز آمده است، در آنجا مي فرمايد: و ايم الله! لابقرن الباطل حتي اخرج الحق من خاصرته، به خدا سوگند! من، (پرده) باطل را مي شكافم، تا حق را از پهلوي آن بيرون كشم. قريش از من چه مي خواهد؟! در اين بخش از خطبه، امام عليه السلام به روابط خود با قريش در گذشته و حال مي پردازد، زيرا اين خطبه در آستانه جنگ جمل ايراد شده و مي دانيم كه آتش افروزان جنگ جمل طلحه و زبير و افراد ديگري از كينه توزان قريش بوده اند، كه آشكارا يا در پشت صحنه حركت اين جنگ را اداره مي كردند. به همين دليل امام عليه السلام به عنوان يك هشدار اين سخنان را ايراد مي كند، ت

ا مردم از انگيزه هاي واقعي جنگ جمل آگاه شوند، نخست مي فرمايد: قريش از من چه مي خواهد؟ به خدا سوگند! هنگامي كه كافر بودند با آنها جنگيدم و اكنون كه (بعد از قبول اسلام) منحرف شده اند باز با آنها مي جنگم، (تا به راه خدا برگردند)، (مالي و لقريش؟ و الله! لقد قاتلتهم كافرين و لا قاتلنهم مفتونين). آري آنها در آغاز، مشرك بودند و با دعوت پيامبر و شمشير علي عليه السلام به اسلام پيوستند، ولي بعد از اين رحلت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به خاطر جاه طلبيها، تدريجا از حق، فاصله گرفتند تا آنجا كه با جانشين رسول خدا، علي عليه السلام كه خودشان نيز با او بيعت كرده بودند، به مقابله برخاستند. مفتون از ماده فتن به معناي فريب و انحراف و گاه به معناي شرك و كفر آمده است و ممكن است كه در جمله مورد بحث نيز اشاره به انحراف آنها از اسلام به

سوي كفر باشد. در رواياتي كه از پيغمبر اكرم نقل شده، مي خوانيم كه آن حضرت به علي عليه السلام فرمود: يا علي! حربك حربي و سلمك سلمي، جنگ با تو مانند جنگ با من است و صلح با تو مانند صلح با من است. مطابق اين بيان، كساني كه با آن حضرت در ميدانهاي جنگ جمل و صفين و نهروان به مقابله برخاستند از اسلام بير

ون رفتند، زيرا بي شك كساني كه با پيامبر به مقابله برخاستند كافر بودند. در اينجا ممكن است اين سوال پيش آيد كه اگر چنين است، مي بايست لشكر پيروزمند علي عليه السلام در جمل، مخالفان را به اسارت گرفته باشد و اموالشان جزء غنائم جنگي گردد، در حالي كه امام هرگز با آنها اين معامله را نكرد؟ در پاسخ گفته اند كه امام حق داشت چنين كاري را بكند، ولي روي ملاحظاتي، از قبيل ملاحظه شرائط زمان و مكان، از اين كار صرفنظر كرد. اضافه بر اين لزومي ندارد كه همه كفار احكامشان يكسان باشد و ممكن است اين گروه از مسلمانان كه بر امام زمانشان خروج مي كنند و كافر مي شوند، از حكم اسارت و گرفتن اموالشان به عنوان غنائم جنگي، مستثنا باشند. در بعضي از روايات آمده است كه مروان بن حكم مي گويد: هنگامي كه علي عليه السلام ما را در بصره شكست داد، اموال مردم را به آنها بازگرداند. هر كس اقامه بينه و شاهدي مي كرد، اموالش را به او مي داد و هر كس اقامه بينه و شاهدي نمي كرد، او را سوگند مي داد. كسي عرض كرد: اي اميرمومنان! غنائم و اسيران را در ميان ما تقسيم كن! امام، پاسخي نداد. هنگامي كه اصرار

كردند حضرت (برآشفت) و فرمود: ايكم ياخذ امه في سهمه، كداميك از شم

ا مادرش را (اشاره به عايشه است) در سهم خود مي پذيرد؟ از بعضي از روايات نيز استفاده مي شود كه علي عليه السلام اهل بصره را مشمول منت و عفو خود قرار داده، همانگونه كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم با اهل مكه بعد از فتح آن، چنين معامله اي كرد. نيز استفاده مي شود كه او مي خواست اين مساله به صورت يك سنت در نيايد، زيرا، مي دانست در آينده شيعيان او تحت فشار ظالمان قرار مي گيرند و ممكن است كه با آنان چنين معامله اي شود. به هر حال منظور امام از اين سخن، اين است كه او نسبت به قريش هيچ گونه كينه و عداوت خاصي ندارد و اگر آنها بذر حسادت و عداوت در دلهاي خود پاشيده اند، به خاطر آن است كه امام، در ميدانهاي نبرد حق و باطل، در آغاز اسلام در برابر آنها ايستاد و اين چيزي جز اجراي فرمان خدا نبود و در جنگ جمل نيز جز اجراي حكم حق نظري نداشت. حضرت سپس در ادامه اين سخن مي افزايد: اينها نبايد فراموش كنند كه من همان كسي هستم كه ديروز (در غزوات اسلامي) با آنها (و در برابر آنان) بودم، همانگونه كه امروز نيز در برابر آنها هستم، (و اني لصاحبهم بالامس كما انا صاحبهم اليوم)! همان بازوي مردافكن و همان شمشير بران كه ضربات آن را در جنگها

ي بدر و احد و احزاب به آنان نشان دادم، امروز نيز در اختيار من است و اين در واقع تهديد و پيام گويايي است براي آتش افروزان جنگ جمل. گاه گفته

شده است كه اين سخن در حق امثال معاويه و عمرو عاص (و مروان) صادق است كه در جنگهاي اسلامي در برابر پيامبر بودند، ولي در حق طلحه و زبير كه آتش افروزان اصلي جنگ جمل بودند، صادق نيست، زيرا آنها در اين جنگها همراه پيامبر بودند. اين سوال را چنين جواب داده اند كه مراد امام شخص معيني نيست، ولي هدف، بيان اين حقيقت است كه در عصر رسول خدا، در راه حق به مبارزه با باطل مي كوشيد و بعد از رسول خدا نيز در همين راه گام برمي دارد (و مي دانيم كه قريش به صورت گروهي، در آن زمان، در صف نخست مخالفان بودند). اضافه بر اين درست است كه طلحه و زبير پيامبر بودند، ولي بسياري از لشكريان جمل و از جمله مروان از قريش بودند. حضرت سپس به يكي ديگر از انگيزه هاي اصلي آتش افروزان جنگ جمل اشاره كرده، مي فرمايد: به خدا سوگند! قريش از ما انتقام نمي گيرد جز به خاطر اين كه خداوند ما را از ميان آنها برگزيده و (بر آنان مقدم داشته است)، ولي (با اين حال ما) آنها را در زمره خويش داخل كرديم. و الله! ما تنقم منا قريش الا ا

ن الله اختارنا عليهم، فادخلناهم في حيزنا. سپس مي افزايد: اما سرانجام همان شد كه شاعر گفته است كه: به جان خودم سوگند! كه هر صبح، از شير خالص صاف نوشيدي. و به قدر كافي از سرشير و كره و خرماي بدون هسته خوردي و (از غذاهاي لذيذ به طور كامل بهره گرفتي.) ما به تو عظمت بخشيديم، در حالي كه بزرگ نبودي! و در اطراف تو، با اسب و نيزه

پاسداري داديم (و نگهداري ات كرديم)، ولي تو قدر اين نعمت را نشناختي، فكانوا كما قال الاول: ادمت لعمري شربك المحض صابحا و اكلك بالزبد المقشره البجرا و نحن و هبناك العلاء و لم تكن عليا و حطنا حولك الجرد و السمرا آري، آنها نسبت به ما شديدا رشك بردند و حسد ورزيدند، ولي اين خواست خدا بود كه نبوت و امامت را در ميان ما قرار داد، با اين حال ما مقابله به مثل نكرديم و به آنها بها داديم و شخصيت و مقام بخشيديم و از خطاهايشان درگذشتيم و در برابر دشمنان از آنها حفاظت كرديم، ولي آنها نه تنها قدر اين نعمتهاي بزرگ را ندانستند، بلكه به روي ما شمشير كشيدند و به مقابله و جنگ ناجوانمردانه برخاستند. ما به مقتضاي دستور الهي صله رحم با آنها رفتار كرديم و تا آنجا كه ممكن بود محبت كرديم، اما آنها قطع رحم كردند

و به منازعه برخاستند و آتش جنگ جمل را برافروختند تا مسلمانان را در مقابل هم قرار دهند و خونهاي ناآگاهان و بيگناهان را بريزند و ويرانيها به بار آوردند. قريش با اين عمل خود، در واقع مانند هر حسود ديگري به حكمت خدا اعتراض دارند. آنجا كه مي فرمايد: (الله اعلم حيث يجعل رسالته)، خدا آگاهتر است كه رسالت و نبوتش را در كجا و در چه خانداني قرار دهد. و نيز مي فرمايد: (ام يحسدون الناس علي ما آتاهم الله من فضله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمه و آتيناهم ملكا عظيما، آنها نسبت به مردم، (اشاره به پيغمبر و خاندان او است) كه از ميان توده هاي مردم برخاستند، بر آن

چه خدا از فضلش به آنها بخشيده است، حسد مي ورزند، در حالي كه ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت بخشيديم و حكومت عظيمي به آنها داديم. و نيز مي فرمايد: (قل اللهم مالك الملك توتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك علي كل شي ء قدير)، بگو: بارالها! مالك حكومتها تويي، به هر كس بخواهي حكومت مي بخشي و از هر كس بخواهي مي گيري، و هر كس را بخواهي عزت مي دهي و هر كه را بخواهي خوار مي كني. تمام خوبيها به دست تو است و تو بر هر چيزي قادري. بد

يهي است كه اگر انسان به اين اصول قرآني ايماني راسخ داشته باشد، هرگز نسبت به كساني كه خداوند بر طبق حكمتش، آنها را مشمول مقام نبوت و امامت قرار داده، حسد نمي ورزد و حكمت خداوند را زير سئوال نمي برد. نكته ها: 1- ذي قار كجاست؟ همانگونه كه در تفسير خطبه نيز اشاره شد، ذي قار، محلي بوده بين بصره و كوفه كه قبل از اسلام، ميان عرب و سپاه ساساني، جنگي در آنجا بروز كرد و سپاه ساساني عقب نشيني كردند و اعراب پيروز شدند. بعضي مي گويند كه وجه نامگذاري آن به ذي قار به خاطر چاهي بوده كه آب آن سياه، مانند قير بوده است. ابن عباس مي گويد: هنگامي كه در ركاب علي عليه السلام به ذي قار رسيديم و توقف كرديم، به امام عرض كردم: از كوفه افراد كمي به ياري شما شتافتند. امام فرمود: 6560 نفر بدون كم و زياد به ياري ام خواهند آمد. ابن عباس مي گويد: من از تعيين دقيق آنها تعجب كردم و با خود گفتم

كه حتما آنان را شماره خواهم كرد. پانزده روز در ذي قار توقف كرديم تا اين كه صداي شيهه اسبها و استرها بلند شد و لشكر كوفه فرارسيدند. من آنها را دقيقا شمردم، ديدم درست همان تعدادي هستند كه امام فرمود. گفتم: الله اكبر، صدق الله و رسوله. اين تعبير ابن عب

اس، ممكن است اشاره به اين باشد كه علي عليه السلام اين مسائل را دقيقا از پيامبر شنيده بود و بر اساس آن، پيشگويي مي فرمود. ابن ابي الحديد، بعد از ذكر اين نكته مي افزايد: هنگامي كه اهل كوفه بر علي عليه السلام وارد شدند، بر آن حضرت سلام كردند و گفتند: شكر خدا را، اي اميرمومنان! كه ما را به ياري تو اختصاص داد و با نصرت تو گرامي داشت. ما دعوت تو را از دل و جان پذيرفتيم، هر دستوري داري بفرما! امام عليه السلام نيز از احساسات آنها تقدير و تمجيد فرمود و دستور داد براي فرونشاندن آتش فتنه به سوي بصره حركت كنند. 2- جاهليت عرب هر قدر درباره عظمت اسلام، به خاطر ظهورش در ميان يك گروه بسيار عقب افتاده و متعصب و لجوج سخن گفته شود، باز هم كم است. مردم عصر جاهليت، انحرافات بسيار و صفات منفي فراواني داشتند، ولي بد نيست در اينجا تنها به يكي از آنها يعني تعصب و لجاجت فوق العاده و نفوذناپذيري در برابر افكار و سخنان ديگران اشاره كنيم. يكي از محققان مسيحي، معتقد به ارتباط ميان اين تعصب جاهلي و آب و هواي منطقه حجاز است و مي گويد: طبيعت منطقه خشك بود و طبيعت مردمش نيز خشك و انعطاف ناپذير. و نفوذ در آنها به وسيله پيامبر اسلام

اعجاز بزر

گي بود. اگر اين جمله را به اين سخن اضافه كنيم كه جهل و ناداني و دوري از علم و دانش و پايين بودن سطح فكر و فرهنگ و آلوده بودن به انواع خرافات، عوامل مهم ديگري براي تعصب و لجاجت و نفوذناپذيري است، تصديق خواهيم كرد كه هدايت چنين مردمي چه معجزه بزرگي بوده است! قرآن مجيد پر است از آياتي كه حكايت از لجاجت شديد آنها مي كند تا آنجا كه در ذيل آيات شريفه (سال سائل بعذاب واقع)، تقاضاكننده اي تقاضاي عذابي كرد كه واقع شد … و آيه، (و اذ قالوا اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجاره … )، (به خاطر بياور) زماني را كه گفتند: پروردگارا! اگر اين، حق است و از طرف تو است، باراني از سنگ از آسمان بر ما فرود آر يا عذابي دردناك براي ما بفرست. شان نزولهايي نقل شده كه حكايت از عمق تعصب آنان مي كند، به اندازه اي كه حتي حاضر بودند در مسير لجاجت خويش، جان خود را نيز از دست بدهند. به راستي نفوذ در ميان چنين جمعيتي و هدايت و تربيت آنها، از معجزات بزرگ است! اين همان چيزي است كه در خطبه بالا به آن اشاره شده است، هر چند با نهايت تاسف بعد از رحلت پيامبر اسلام در فاصله نه چندان زيادي، بازماندگان اقوام جاهليت در پستهاي كليدي حكومت اسل

امي جاي گرفتند و بسياري از زحمات گرامي پيامبر اسلام را بر باد دادند و علي عليه السلام مطابق آنچه در خطبه بالا آمده، تلاش فراواني براي باز گرداندن مردم به مسير اصلي عصر پيامبر انجام داد. 3-

حديث خاصف النعل در آغاز اين خطبه تعبير يخصف نعله- آن حضرت، كفش خود را وصله مي زد- ما را به ياد حديث خاصف النعل در عصر پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي اندازد كه از فضايل معروف اميرمومنان علي عليه السلام است. در سنن ترمذي آمده است كه روزي، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مشركان قريش را مخاطب ساخت و فرمود: لتنتهن او ليبعثن الله عليكم من يضرب رقابكم بالسيف علي الدين قد امتحن الله قلبه علي الايمان، يا از عقايد و كارهاي خلاف خود دست برداريد يا خداوند كسي را برمي انگيزد كه با شمشير، به خاطر دفاع از اسلام، گردن شما را مي زند، كسي كه خداوند قلب او را بر ايمان آزموده (و مملو از ايمان به خودش ساخته است). حاضران سوال كردند: آن شخص كيست؟. ابوبكر پرسيد: آن شخص كيست؟. عمر پرسيد: آن شخص كيست؟ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: هو خاصف النعل، او كسي است كه مشغول وصله كردن كفش است. اين در حالي بود كه پيامبر صلي الله عل

يه و آله و سلم نعلين خود را به علي عليه السلام داده بود تا آن را وصله كند … ترمذي سپس از ابوعيسي نقل مي كند كه اين حديث حديث صحيحي است. بديهي است كار علي عليه السلام هم در عصر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و هم در زمان خلافتش، به خاطر نشان دادن نهايت تواضع در برابر مردم و بي اعتنائيي به دنيا و الگو قرار دادن براي ساده زيستن است. حسد سرچشمه نابسامانيهاي اجتماعي كمتر صفتي مانند حسد، در طول

تاريخ سبب حوادث دردناك و مشكلات عظيم در جوامع بشري شده است. بسياري از مردم به خاطر كمي ظرفيت و پايين بودن سطح فرهنگ و ضعف ايمان و عدم اعتماد به نفس، همين كه مي بينند موفقيت چشمگيري نصيب يكي از دوستان و اقران و امثال آنها شده، آتش حسد در درونشان شعله ور مي شود و به جاي اين كه از موفقيت او خوشحال شوند و آن را وسيله اي براي پيروزي خود و ديگران قرار دهند و از استعدادهاي خلاق او، به نفع همگان كمك بگيرند، براي در هم شكستن او قيام مي كنند، گاه از طريق تهمتهاي ناروا، گاه تحقير و مذمت و گاه براي ايجاد مانع بر سر راه او تا آنجا كه مي توانند تلاش مي كنند. در مواردي كه اين مساله حاد مي شود خون محسود به وسيله حاسد ريخته مي شود. فرا

موش نكنيم كه نخستين خوني كه در جهان بشريت ريخته شد، خون هابيل، فرزند آدم، به دست برادرش، قابيل بود كه صرفا از حسد سرچشمه گرفت، چرا كه قرباني برادر در پيشگاه خدا پذيرفته شده و قرباني او پذيرفته نشد. همين مساله بارها و بارها در طول تاريخ تكرار شده است و برادر به برادر يا فرزند به فرزند به وسيله پدر و يا به عكس كشته شده اند. بسياري از اين حوادث دردناك صدر اسلام، مخصوصا حوادث عصر خلافت اميرمومنان علي عليه السلام نيز ناشي از حسادت حسودان بود كه در خطبه بالا، به آن اشاره شده است. روايات ما مملو از بيان آثار سوء اين رذيله اخلاقي است. در روايات حسد منشاء فساد جامعه شمرده شده است، همانگونه كه در حديثي از حضرت علي عليه السلام مي خوانيم:

اذا امطر التحاسد نبت التفاسد، هنگامي كه باران (بر سرزمين دلها) ببارد، فساد و تباهي (در آن) مي رويد (و جوامع انساني را به بدبختي و ويراني مي كشاند). نكته مهمي كه از اين خطبه در اين رابطه استفاده مي شود، اين است كه كساني كه به خاطر نعمت الهي مورد حسد قرار مي گيرند، نبايد به مقابله به مثل برخيزند، بلكه تا آنجا كه مي توانند شكرانه نعمت را اين قرار بدهند كه با حسود مدارا كنند و با آب محبت آ

تش حسد او را خاموش سازند. اين سخن را با شعر يكي از شعراي عرب پايان مي دهيم، آنجا كه مي گويد: اصبر علي حسد الحسود فان صبرك قاتله النار تاكل نفسها ان لم تجد ما تاكله در برابر حسد حسود شكيبايي كن! چرا كه شكيبايي تو او را از بين مي برد، زيرا آتش هنگامي كه چيزي را براي سوزاندن پيدا نكند، خودش را مي خورد و از بين مي برد.

خطبه 034-پيكار با مردم شام

[صفحه 315]

امام عليه السلام اين خطبه را براي بسيج مردم به سوي شاميان بعد از پايان كار خوارج در نهروان (و خاموش شدن فتنه آنان) ايراد كرد و در اين خطبه (از سستي و كوتاهي مردم در امر جهاد با دشمن) سخت، اظهار ناراحتي مي كند و آنان را به طريق صحيح و منطقي ارشاد مي كند. شان ورود خطبه: همانگونه كه در بالا اشاره شد، اين خطبه را امام عليه السلام بعد از پايان جنگ نهروان ايراد فرموده است. از ظاهر كلام ابن ابي الحديد استفاده مي شود كه امام خطبه را در همان سرزمين نهروان بيان فرمود، در حالي كه از نصر بن مزاحم، نقل مي كند كه امام عليه السلام خطبه مذكور را پس از بازگشت

از نهروان مشاهده سستي سپاهيان در آمادگي براي جنگ با شاميان، در كوفه، ايراد كرد. بعضي ديگر از شارحان نهج البلاغه نيز تصريح كرده اند كه امام در نهروان اصرار فرمود كه لشكر بدون فوت وقت، آماده حركت به سوي شام شود تا بقيه مردم نيز به آنها ملحق شوند، زيرا مي دانست اگر به كوفه بازگردند و لباس جنگ از تن درآورند، آماده كردن آنان، به اين آساني امكان پذير نيست، ولي آنها به بهانه هاي مختلفي، مانند سردي هوا و وجود مجروحان و كافي نبودن سلاحهاي، جنگي از اطاعت فرمان اما

م سر باز زدند. امام ناچار به كوفه آمد و به آنها تاكيد كرد كه خود را آماده جهاد با دشمن اصلي كنند، ولي (همانگونه كه پيش بيني مي شد) آنان تعلل ورزيدند. اينجا بود كه امام عليه السلام با نهايت ناراحتي، اين خطبه را ايراد كرد. خطبه در يك نگاه: اين خطبه سه موضوع مهم را تعقيب مي كند: 1- بخش زيادي از اين خطبه بر محور تاكيد بر جهاد با دشمن و عواقب شوم ترك جهاد، دور مي زند. امام عليه السلام در اين بخش از خطبه- كه قسمت عمده آن را تشكيل مي دهد- كوفيان را زير رگبار ملامتهاي خود مي گيرد و با تعبيرات تند و تكان دهنده، آنها را مورد سرزنش قرار مي دهد. اين بعد از آن است كه بارها از طريق ملايم و محبت آميز و مستدل و منطقي، آنها را براي جهاد با دشمن بسيج كرده، ولي اثر نبخشيده است. لذا به ناچار از آخرين دارو- كه دارويي است بسيار تلخ و گزنده- كمك مي گيرد. گاه آنها را به افراد ديوانه اي تشبيه مي كند كه درك و شعور خود را از

دست داده و سود و زيان خويش را تشخيص نمي دهند. و گاه آنها را به شتران سرگرداني تشبيه مي كند كه در بيابان از ساربان خود فاصله گرفته اند و انضباط معمولي را به كلي از دست داده و سپس با هشدارهاي شديد نسبت به دشمن بي

رحم و خونخواري كه در انتظار آنها است سعي در بسيج آنان مي فرمايد. 2- در بخش ديگري از اين خطبه امام از عزم راسخ و اراده خود در پيكار با دشمن، سخن مي گويد خواه گروه بسياري با او حركت كنند يا گروه كمتري. 3- در آخرين بخش خطبه از حقوق متقابل امام و امت سخن مي گويد. نخست به بيان حقوق امت بر امام مي پردازد و در چهار جمله كوتاه اصول آن را بيان مي فرمايد و سپس در چهار جمله پر معناي ديگر از حق امام بر امت سخن مي گويد. گويي امام مي خواهد تلخي سرزنشهاي نخستين اين خطبه را با شيريني سخنان پاياني بياميزد و معجوني مناسب براي درمان درد سستي و تنبلي آنان فراهم آورد. ترجمه: نفرين بر شما! از بس شما را سرزنش كردم خسته شدم! آيا زندگي پست دنيا را به جاي حيات (سعادت بخش و جاويدان) آخرت پذيرفته ايد؟ و در برابر عزت و سربلندي، بدبختي و ذلت را برگزيده ايد؟ هنگامي كه شما را به سوي جهاد با دشمن فرامي خوانم، چشمانتان از ترس بي اختيار در حدقه ها دور مي زند، گويي وحشت از مرگ، هوش را از سرتان برده و مانند مستاني از خود بي خود شده ايد! سخنان مكرر من به گوش شما فرونمي رود (و در پيدا كردن راه صحيح زندگي) سرگردان گشته ايد و گويي عقلهاي شما از

دست رفته و چيزي درك

نمي كنيد! شما هرگز مورد اعتماد من نيستيد و هيچ گاه تكيه گاه مطمئني نمي باشيد تا (در برابر دشمنان خونخوار و حيله گر) بتوان بر شما اعتماد كرد و نه ياران قدرتمندي هستيد كه در نيازها بتوان رو به سوي شما آورد. شما به شتران بي ساربان مي مانيد كه هرگاه از يك طرف گردآوري شوند، از سوي ديگر، پراكنده مي گردند. به خدا سوگند! شما وسيله ابدي براي افروختن آتش جنگ (ضد دشمنان) هستيد. نقشه هاي شوم و خطرناكي ضد شما كشيده مي شود، اما شما طرح و نقشه اي در برابر آن نداريد، و پيوسته اطراف شما كم مي شود، (شهرهاي اطراف شما را مي گيرند و انسانها را از بين مي برند و شما به خشم نمي آييد) ديده دشمن (براي ضربه زدن به شما) به خواب نمي رود، در حالي كه شما در غفلت و بي خبري به سر مي بريد. به خدا سوگند! شكست براي كساني كه دست از ياري هم بردارند حتمي است. به خدا قسم! من گمان مي كنم، اگر جنگ سختي درگيرد و حرارت و سوزش مرگ به شما نزديك شود، از فرزند ابوطالب جدا مي شويد، مانند جدا شدن سر از بدن، كه التيامي در آن نيست. به خدا سوگند! كسي كه دشمن را بر خويش مسلط كند تا گوشتش را بخورد، استخوانش را بشكند و پوستش را بشكافد، عزج و

ناتوانيش، بسيار بزرگ و آنچه در درون سينه دارد (يعني قلب و اراده و تصميمش) بسيار ضعيف و كوچك است. تو اگر مي خواهي، آنچنان باش كه گفتم، (ضعيف و ناتوان و تسليم در برابر دشمن خونخوار) ولي من، به خدا سوگند! پيش از آن كه تسليم شوم، با شمشير آبدار مشرفي (شمشير برنده مخصوصي كه از

منطقه اي به نام مشرف از يمن يا شام مي آوردند) چنان ضربتي بر دشمن وارد مي كنم كه ريزه هاي استخوان سرش، به هر سو، پراكنده شود و بازو و پاهايش جدا گردد. پس از آن، خداوند، آنچه را بخواهد انجام مي دهد (و من تسليم رضاي او هستم). شرح و تفسير: نفرين بر شما! چرا از شهادت مي ترسيد؟ در نخستين بخش اين خطبه امام عليه السلام در برابر خيره سري لشكر كوفه و بي توجهي به خطراتي كه تمام كشور اسلام را تهديد مي كرد و آنها بي اعتناء از كنار آن مي گذشتند، رگبار سرزنشها و سخنان عتاب آلود خود را متوجه آنها مي سازد، باشد كه روح بي درد آنها تكان بخورد و بيدار شود و گامي موثر در پيشگيري از خطر بردارد. اين در حالي بود كه غارتگران شام پيوسته به مناطق مختلف كشور اسلام حمله مي كردند و دست به خونريزي و غارتگري و جنايات ديگر مي زدند تا از اين طريق روحيه لشكر علي عليه السل

ام را تضعيف كنند، سپس بر آنها ضرر وارد سازند. لذا امام عليه السلام مي فرمايد: نفرين بر شما! از بس شما را سرزنش كردم، خسته شدم! (اف لكم! لقد سئمت عتابكم). دليل اين خستگي روشن است، چرا كه عتاب آن هم از شخص بزرگي مانند علي عليه السلام بايد تاثير واضحي در تحريك عتاب شدگان و وادار ساختن آنها به تجديد نظر و بازنگري در اعمال نادرستشان داشته باشد، اما هنگامي كه به خاطر شدت غفلت و بي خبري مخاطبان اثر نگذارد و تكرار شود، بسيار خسته كننده است. سپس مي افزايد: آيا شما زندگي پست دنيا را به جاي حيات (سعادت بخش و جاويدان) آخرت پذيرفته ايد؟ و در برابر عزت و سربلندي، بدبختي

و ذلت را برگزيده ايد؟ (ارضيتم بالحياه الدنيا من الاخره عوضا؟ و بالذل من العز خلفا؟) اين سكوت مرگبار و فرار شما از جهاد، نشان مي دهد كه از يك سو آخرت خود را تباه كرده ايد كه آن را با زندگي چند روزه دنيا معاوضه كرديد. و از سوي ديگر دنياي خود را ويران ساخته ايد، چرا كه عزت و سربلندي را با ذلت مبادله كرده ايد؟ در حالي كه مرگ با عزت بر زندگي توام با ذلت به مراتب شرف دارد. اين پيامي است كه هميشه بزرگمردان تاريخ بشريت و اوليائالله به پيروان خود در تمام قرون و اعص

ار، ابلاغ كرده اند. علي عليه السلام در جايي ديگر از همين نهج البلاغه مي فرمايد: فالموت في حياتكم مقهورين و الحياه في موتكم قاهرين، مرگ در زندگي توام با شكست شما است و زندگي در مرگ همراه با پيروزي. و سالار شهيدان، در آن گفتار تاريخي خود، مي فرمايد: الا و ان الدعي بن الدعي قد ركزني بين اثنين بين السله و الذله و هيهات منا الذله، آگاه باشيد كه اين مرد ناپاك و ناپاك زاده، مرا بر سر دو راهي قرار داده: يا در برابر شمشير بايستم يا تن به ذلت دهم! و هيهات كه ما ذلت را بپذيريم. (بي شك، ايستادگي و شهادت را از ميان اين دو برمي گزينيم). و در جاي ديگر خطاب به لشكر كوفه مي فرمايد: ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا في دنياكم، اگر شما دين نداريد و از روز آخرت نمي ترسيد، لااقل در دنياي خود حر و آزاده باشيد. در واقع اين جمله هاي امام عليه السلام به منزله دليل بر خستگي آن حضرت از

عتاب و سرزنش آنها است. گويي آنها تصميم گرفته بودند كه ذلت و حقارت و خشم پروردگار را بر عزت و شرف و رضايت حق ترجيح دهند، و به همين دليل سرزنشها در آنها اثر نمي كرد، تا آنجا كه امام عليه السلام را از عتاب خسته كردند. در جمله هاي بعد،

حضرت انگشت روي ضعفهاي آنها مي گذارد تا به خود آيند و آنها را برطرف سازند و ريشه هاي اصلي بدبختي خود را بسوزانند، مي فرمايد: هنگامي كه شما را به سوي جهاد با دشمن فرامي خوانم، چشمانتان از ترس، بي اختيار در حدقه ها دور مي زند، گويي وحشت از مرگ هوش را از سرتان برده و مانند مستاني از خود بي خود شده ايد. سخنان مكرر من به گوش شما فرونمي رود، به همين دليل (در پيدا كردن راه صحيح زندگي) سرگردان گشته ايد! (اذا دعوتكم الي جهاد عدوكم دارت اعينكم، كانكم من الموت في غمره و من الذهول في سكره. يرتج عليكم حواري فتعمهون). جمله يرتج عليكم حواري با توجه به اين كه حوار به معناي سخن گفتن مكرر است و يرتج از ماده (ر ت ج) به معناي بسته شدن است، تاب دو معنا را دارد: نخست همان چيزي كه در بالا گفته شد، يعني سخنان مكرر من در شما اثر نمي كند و گويي اصلا آن را درك نمي كنيد، چرا كه درهاي فهم سخن به روي شما بسته شده است. ديگر اين كه زبان شما در پاسخ من بسته مي شود، چرا كه پاسخي منطقي در برابر حرفهاي، من نداريد. به هر حال نتيجه هر دو معنا همان است كه در جمله بعد آمده، يعني سرگرداني آنها. در تاكيد همين سخن، اضافه مي فرمايد: گويي

عقلهاي شما از

دست رفته و چيزي را درك نمي كنيد! (و كان قلوبكم مالوسه فانتم لا تعقلون). سپس امام عليه السلام در يك نتيجه گيري از سخنان گذشته اش، مي فرمايد: شما هرگز مورد اعتماد من نيستيد. ما انتم لي بثقه سجيس الليالي. با توجه به اين كه سجيس الليالي به معناي تاريكي شبها است، مفهوم جمله چنين مي شود كه تا شبها تاريكند، من به شما اعتماد نمي كنم و اين كنايه از ابديت و هميشگي است، چرا كه هرگز ظلمت از شب جدا نمي شود. انتخاب تاريكي شب براي اين تعبير، با توجه به افكار و اعمال سياه و ظلماني كوفيان، نوعي رعايت مقتضاي حال است كه از فنون بلاغت محسوب مي شود و در تاكيد آن مي فرمايد: و شما هيچ گاه تكيه گاه مطمئني نمي باشيد، تا (در برابر دشمنان خونخوار و حيله گر) بتوان بر شما اعتماد كرد، (و ما انتم بركن يمال بكم) و نه ياران قدرتمندي هستيد كه در نيازها بتوان رو به سوي شما آورد. و لا زوافر عز يفتقر اليكم). به اين ترتيب امام عليه السلام با جمله هاي كوتاه و كوبنده اش، بي اعتمادي خود را نسبت به اين گروه سست عنصر و بي اراده اظهار مي دارد و نقاط ضعف آنها را با صراحت برمي شمرد، شايد كه اين سخنان وجدان خفته و روح بي درد آنها را بيدار و آگاه سازد تا

براي در هم كوبيدن دشمنان خونخوار به پا خيزيد و متحد شوند و شجاعانه وارد ميدان نبرد گردند. شرح و تفسير: دشمن بيدار است و شما در خواب! در اين بخش از خطبه، امام عليه السلام در ادامه توبيخها و سرزنشهاي كوبنده و در عين حال منطقي و مستدل، لشكر كوفه را سرزنشهاي جديدي مي كند

و مي افزايد: شما به شتران بي ساربان مي مانيد كه هرگاه از يك طرف گردآوري شوند، از سوي ديگر پراكنده مي گردند. (ما انتم الا كابل ضل رعاتها فكلما جمعت من جانب انتشرت من آخر). اشاره به اين كه، شما اراده اي سست و افكاري متشتت و پراكنده داريد و مصالح خود را تشخيص نمي دهيد و اتحاد نظر در آن نداريد و با نظم و قدرت براي دفع دشمن به پا نمي خيزيد. تشبيه به شتران، اشاره به كوتاهي فكر آنها و تعبير به ضل رعاتها اشاره به عدم اطاعت آنها از پيشوا و امامشان است. بديهي است كه چنين گروهي، هرگز، نمي توانند ارتش نيرومندي را در برابر دشمن تشكيل دهند. به همين دليل حضرت در ادامه سخن مي فرمايد: به خدا سوگند! شما وسيله بدي براي افروختن آتش جنگ (بر ضد دشمنان) هستيد، (لبئس لعمر الله! سعر نار الحرب انتم). جنگ مسلما پديده اي بسيار شوم و نامطلوب است و اثر آن، ويراني شهرها و

نابودي گروهي از انسانها و ناقص العضو شدن گروهي ديگر و فقر و بدبختي و عقب ماندگي است، ولي همين پديده شوم، گاه به صورت داروي حيات بخش جامعه درمي آيد و اين در صورتي است كه دشمنان خونخواري براي غصب حقوق مظلومان به پا خيزند و آتش فساد و ظلم را برافروزند. در چنين شرايطي، جز به وسيله جنگ، نمي توان آرامش و عدالت و صلح و صفا را به جوامع انساني بازگرداند. از همين رو است كه قرآن مجيد مي فرمايد: (اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان الله علي نصرهم لقدير)، به كساني كه جنگ بر آنان تحميل گرديده، اجازه جهاد داده شده است، چرا كه مورد

ستم قرار گرفته اند و خدا بر ياري آنها توانا است. و در جاي ديگري مي فرمايد: (و قاتلوا في سبيل الله الذين يقاتلونكم و لا تعتدوا ان الله لا يحب المعتدين)، و در راه خدا با كساني كه با شما مي جنگند نبرد كنيد، ولي از حد تجاوز نكنيد كه خدا تعدي كنندگان را دوست ندارد. بنابراين، اگر امام عليه السلام در اينجا اشاره به افروختن آتش جنگ مي كند، به خاطر آن است كه غارتگران خوناشام شام، بارها به مرزهاي كشور اسلام تجاوز كرده بودند و خونهايي را ريخته و اموالي را به غارت مي بردند و اصولا، با جانشين پيامبر- كه همه مر

دم با او بيعت كرده بودند- سر ناسازگاري داشتند و براي رسيدن به خواسته هاي نامشروعشان، راه جنگ را برگزيده بودند. به همين دليل در ادامه اين سخن، سه جمله، بيان مي فرمايد: كه هر كدام گواهي بر اين مدعا است. نخست مي فرمايد: نقشه هاي شوم و خطرناكي، بر ضد شما كشيده مي شود، اما شما طرح و نقشه اي در برابر آن نداريد، تكادون و لا تكيدون. ديگر اين كه: پيوسته اطراف شما كم مي شود (شهرهاي اطراف شما را مي گيرند و انسانها را از بين مي برند) و شما هرگز، به خشم نمي آييد و احساس درد و ناراحتي نمي كنيد)، و تنتقص اطرافكم فلا تمتعضون! سوم اين كه: ديده دشمن (براي ضربه زدن به شما) به خواب نمي رود، در حالي كه شما در غفلت و بي خبري به سر مي بريد. (لا ينام عنكم و انتم في غفله ساهون)! ناگفته پيدا است كه گروهي كه در برابر طرحهاي خرابكارانه دشمن طرح صحيح نظامي ندارد و پيوسته شهرها و آباديهايش را در اطراف مرزها از دست او

بيرون مي برند و انسانهاي مومنش را به قتل مي رسانند و همواره در خواب غفلت است، در حالي كه، دشمن، بيدار و هوشيار است، چه سرنوشت شوم و خطرناكي در انتظارشان است! و به همين دليل، پيشواي بيدار و آگاه و مدير و مدبري كه مي خواهد با

اتكاي به آنان، با دشمن خونخوارش پيكار كند، مي سوزد و فرياد مي كشد و از هر وسيله ممكني، براي بيدار ساختن آنها استفاده مي كند. چه دردناك است كه افرادي، بدون آگاهي از وضع روحي و جسمي لشكر كوفه و نفاق و تمرد و ضعف و ناتواني حاكم بر آنان، درباره تدبيرهاي جنگي اميرمومنان علي عليه السلام و تاريخ زندگي او در اين برهه خاص داوري كنند و حضرت را به ضعف مديريت در اين امر متهم سازند، كسي كه هميشه در ميدان جنگهاي اسلامي، به عنوان بهترين افسر و يار و ياور پيامبر، جنگيده و امتحان لياقت و كفايت خويش را داده است! سپس در ادامه اين سخن، امام نتيجه كار آنها و آينده خودش را در دو جمله كوتاه و گويا بيان مي كند، مي فرمايد: به خدا سوگند! شكست براي كساني كه دست از ياري هم بردارند، حتمي است، (غلب و الله المتخاذلون). تنها شما نيستيد كه بر اثر نفاق و از دست دادن وحدت و همبستگي و ترك قيام شجاعانه بر ضد دشمن گرفتار شكست شده ايد، بلكه اين يك قانون هميشگي و جاودانه است كه هر كس، اينگونه، برنامه هايي را كه شما داريد دنبال كند، سرنوشتش به يقين ناكامي و ذلت و شكست است. امام براي اين كه سخنش تاثير بيشتري بر آنان بگذارد، مطلب را به صورت يك موضوع

شخصي بيان

نمي كند، بلكه به شكل يك حكم عام كه در تمام طول بشر حاكم بوده و هست بيان مي دارد. ديگر اين كه مي فرمايد: به خدا قسم! من گمان مي كنم كه اگر جنگ سختي درگيرد و حرارت و سوزش مرگ به شما نزديك شود، از فرزند ابوطالب جدا مي شويد، مانند جدا شدن سر (از بدن كه التيامي در آن نيست)، (و ايم الله اني لا ظن بكم ان لو حمس الوغي و استحر الموت، قد انفرجتم عن ابن ابي طالب انفراج الراس. امام با اين تشبيه گويا به نكات مختلفي اشاره مي كند. نخست اين كه موقعيت او گرچه مانند موقعيت سر براي بدن است، ولي آيا سر كه مركز هوش و چشم و گوش و زبان است- مي تواند بدون اعضاي ديگر بدن كاري را از پيش ببرد؟ ديگر اين كه آيا بدن، اگر از سر جدا شود، حيات و بقايي خواهد داشت، و اگر داشته باشد، بدون چشم و گوش و عقل و هوش كاري را از پيش مي برد و آيا سرنوشتش جز حركاتي مذبوحانه و سپس براي هميشه از بين رفتن، چيز ديگري خواهد بود. و ديگر اين كه اگر چنين حادثه اي پيش آيد، تنها زيانش به من نمي رسد، بلكه شما بيشترين زيان را خواهيد ديد. و ديگر اين كه اگر سر از بدن جدا شود، التيام آن عادتا امكان پذير نيست، در حالي كه پيوند ساير اعضا كم و بيش امكان پذير اس

ت. بنابراين مقصود امام اين است كه با گرم شدن آتش جنگ، چنان وحشتي شما را فرامي گيرد و از من فرار مي كنيد و دور مي شويد كه ديگر به سراغ من نخواهيد آمد! اين احتمال نيز از

سوي بعضي از شارحان داده شده است كه منظور از انفراج الراس شكاف برداشتن سر بر اثر ضربه شمشير يا مانند آن است كه غالبا قابل التيام نيست. من يك تنه در برابر دشمن ايستاده ام! در اين فراز، امام درباره كساني كه بر اثر سستي و ضعف و زبوني دشمن را بر خود مسلط مي كنند سخنان كوبنده بيشتري دارد و مي فرمايد: به خدا سوگند! كسي كه دشمن را بر خويش مسلط كند تا گوشتش را بخورد و استخوانش را بشكند و پوستش را بشكافد، عجز و ناتوانيش بسيار بزرگ و آنچه در درون سينه دارد (يعني قلب و اراده و تصميمش) بسيار ضعيف و كوچك است. و الله! ان امرء يمكن عدوه من نفسه يعرق لحمه و يهشم عظمه و يفري جلده لعظيم عجزه، ضعيف ما ضمت عليه جوانح صدره. اين تعبير، به خوبي نشان مي دهد كه لشكر كوفه، آن قدر از خودشان ضعف نشان داده بودند كه دشمن، نسبت به آنها كاملا جري و جسور شده بود و كاري بر سرشان مي آورد كه هم رديف شكافتن پوست و جدا كردن گوشت و شكستن استخوانشان بود، و اين گوياترين تعبيري است ك

ه درباره سلطه يك دشمن خونخوار و بي رحم بر انسانهاي ضعيف و ناتوان تصور مي شود و نهايت فصاحت و بلاغت در آن رعايت شده است و در واقع تعبيري است كه اگر لشكر كوفه، كم ترين احساسي را داشتند، بايد آنها را به حركت درآورد. آري، خونخواران لشكر شام در برابر مردم عراق چنين حالي را داشتند: بر هيچ چيز رحم نمي كردند، انسانهاي بي گناه را مي كشتند، اموالشان را غارت و خانه هايشان را ويران مي كردند. عمل

آنها در حقيقت، به كار قصاب با حيوان مذبوح تشبيه شده است كه پوستش را مي كند و گوشتش را جدا مي كند و با ساتور استخوانش را مي شكند و آماده خوردن مي سازد. بعضي از مفسران نهج البلاغه، هر يك از اين سه جمله را اشاره به نكته مستقلي دانسته اند. و جمله يعرق لحمه، (گوشتش را جدا مي كند) را اشاره به غارت اموال و جمله و يهشم عظمه، را اشاره به كشتن انسانها و جمله و يفري جلده را اشاره به بر هم زدن نظم جامعه، گرفته اند. ولي در عين حال قرينه روشني، براي اين تفسير، در دست نيست. مرحوم مغنيه در شرح خود، در ذيل اين جمله مي گويد: بارها شنيده ايم كه كساني براي مبارزه منفي در مقابل ظالمان و ستمگران دست به خودسوزي و انتحار زده اند، ولي هرگز نشنيده ايم كه

كسي خودش را چنان تسليم دشمن كند كه پوستش را بشكافد و گوشتش را جدا كند و استخوانش را در هم شكند، بي آن كه كمترين دفاعي از خود نشان دهد! هيچ نوع از انواع ترس و تسليم، وحشتناكتر از اين نيست كه آدم ترسو و ضعيف، خود را از دست بسته در برابر قصاب انسانيت و دشمن خونخوار بيفكند تا كاري را بر سر او بياورد كه درندگان بيابان بر سر طعمه و شكار خود مي آورند. اين احتمال در تفسير جمله هاي بالا نيز وجود دارد كه هر سه كار درباره يك فرد نباشد، بلكه دشمن به مقتضاي حال و شرارتش، با گروهي از بي دفاعان، كاري كند كه همانند دريدن پوست باشد و درباره گروهي ديگر، كاري كند كه مانند جدا ساختن گوشت از استخوان و آماده كردن براي

خوردن باشد. بر سر گروه سوم، بلايي بياورد كه مانند شكستن و خورد كردن استخوانها باشد. مطابق اين تفسير، مشكل ترتيب جمله ها نيز حل خواهد شد، سئوال شده است كه چرا امام شكافتن پوست را در آخر قرار داده است؟. جواب اين است كه حضرت، گويي مي خواهد بفرمايد: كه جنايات اين دشمنان خونخوار، نسبت به شما، در يك مرحله مانند جدا ساختن گوشت از استخوان است و در يك مرحله بالاتر، همانند شكستن استخوانها و در مرحله پايين تر بسان دريدن پوست ت

ن است. بعضي از مفسران نهج البلاغه معتقدند كه اين تعبيرات اشاره به حوادثي است كه بعد از شهادت آن حضرت و سلطه لشكريان خونخوار معاويه بر عراق واقع شد كه بر صغير و كبير، صحيح و مريض، فقير و غني و مردان و زنان رحم نكردند، همانگونه كه تاريخ به روشني در اين باره گواهي مي دهد همه اينها بر اثر اين بود كه در برابر اينگونه دشمنان ضعف و سستي به خرج دادند و به فرمان نجات بخش امام و پيشوايشان گوش نكردند. ولي ظاهرا، اين مساله اختصاص به آن زمان نداشت، هر چند در آن موقع شديدتر و وحشتناكتر بود. جمله ما ضمت عليه جوانح صدره با توجه به اين كه جوانح جمع جانحه، به معناي استخوان دنده است، از نظر تحت اللفظي، چنين معنا مي دهد: آنچه درون دنده هاي سينه قرار داده شده است و اين كنايه روشني براي قلب است و هدف امام عليه السلام در جمله ما ضمت عليه جوانح صدره بيان ضعف روحيه لشكر كوفه و ناتواني آنها است. سپس امام در ادامه اين سخن به سراغ اين نكته مهم و اساسي

مي رود كه او تصميم خودش را براي آينده، بدون هيچ گونه ترديد و هراس گرفته است، مي فرمايد: تو اگر مي خواهي آنچنان باش (كه گفتم، ضعيف و ناتوان و تسليم در برابر دشمن خونخوار) ولي من، به خدا سوگ

ند! پيش از آن كه تسليم شوم، چنان ضربه اي با شمشير آبدار مشرفي بر دشمن وارد مي كنم كه ريزه هاي استخوان سرش به هر سو پراكنده شود و بازوها و پاهايش جدا گردد، پس از آن خداوند آنچه را بخواهد انجام مي دهد (و من تسليم رضاي او هستم)، انت فكن ذاك ان شئت فاما انا- فو الله! دون ان اعطي ذالك ضرب بالمشرفيه تطير منه فراش الهام، و تطيح السواعد و الاقدام، و يفعل الله بعد ذلك ما يشاء. در اين كه مخاطب انت، كيست؟ دو احتمال داده شده است: نخست اين كه منظور يك انسان كلي و به تعبير ديگر، فرد فرد لشكر ضعيف و ناتوان كوفه است. ديگر اين كه منظور، اشعث بن قيس منافق است كه در اينجا به اميرمومنان علي عليه السلام پيشنهاد تسليم شدن در برابر دشمن را داد، همانند تسليم شدن عثمان در برابر مجاهدان مصر. حضرت روي به او كرد و فرمود: تو در مقابل دشمن تسليم شو، ولي من هرگز چنين نخواهم كرد و چنان تكيه بر قدرت و قوت خويش مي كنم كه دشمن در حيرت فرورود. در واقع علي عليه السلام بعد از آن كه از وضع آنها مايوس مي شود، حساب خود را از آنان جدا مي كند، مي فرمايد كه اگر شما تصميم بر تسليم در برابر دشمن خونخوار گرفته ايد، من هرگز با شما همراه نخواهم بود و يك تن

ه با آنان مي جنگم تا

قضاي الهي فرارسد. شما وظيفه اي داريد و من وظيفه اي و خداوند هم مشيتي دارد كه حساب هر يك از ديگري جدا است. اگر شما به وظيفه خود عمل نكنيد و تن به ذلت و تسليم و مرگ ناشرافتمندانه بدهيد و كشور اسلامي را به ويراني بكشيد و ظالمان خون آشام را بر جان و مال و ناموس مسلمانان مسلط سازيد و نه تنها نسل امروز كه نسل آينده را نيز به تباهي بكشانيد، من يك تنه به پا مي خيزم و وظيفه خودم را در اين ميان انجام مي دهم و شهادت و مرگ پر افتخار را بر هر چيز مقدم مي شمارم و تمام قدرت خود را به كار مي گيرم و لحظه اي تن به ضعف و ذلت نمي سپارم. گويا امام در اينجا مي خواهد آن گروه اندك شجاع را كه در لا به لاي لشكر ضعيف بودند، دلگرمي دهد و افراد مردد را از شك و ترديد درآورد و به خود ملحق سازد، و همانگونه كه تاريخ گواهي مي دهد اين بيان امام موثر افتاد و خون تازه اي در عروق لشكر به جريان درآمد و آماده پيكار با دشمن شدند. نكته: اين همه توبيخ و سرزنش براي چيست؟ بار ديگر ناچاريم كه به سراغ پاسخ اين سئوال برويم كه چرا امام عليه السلام با آن درايت و آگاهي و مديريت فوق العاده اي كه دارد، اين همه كوفيان را مورد عتاب و خطا

ب، آن هم با تعبيرهاي بسيار خشن قرار مي دهد؟ آيا اين همه توبيخ و اظهار بي اعتمادي بر آنان، سبب دوري و نفرت و تعصب و لجاجت آنها نمي شد؟ پس چرا امام عليه السلام با اين سخنان عتاب آلود آنها را از

اهداف خود دورتر ساخت؟ در پاسخ اين سئوال بايد به اين نكته توجه داشت كه امام عليه السلام با يك روانكاوي عميق، روحيات كوفيان را خوب درك كرده بود و همانطور كه تاريخ نشان مي دهد، وضع آنان به گونه اي بود كه تا شخصيت خود را در معرض نابودي كامل نمي ديدند، تكان نمي خوردند و به اصطلاح تا به حساسترين رگهاي وجودشان، نيشتر توبيخ و عتاب وارد نمي شد، به حركت درنمي آمدند. در ميان جوامع بشري هميشه گروهي را هر چند اندك، مي توان يافت كه تا آخرين ضربت بر آنها فرود نيايد، بيدار نمي شوند. مفهوم سخنان امام عليه السلام در اينجا، اين نيست كه ما اين روش را در مقابل هر گروه وظيفه نشناس و غافل و بي خبر به كار بريم، چرا كه افراد مختلفند: بعضي با يك سرزنش مختصر و به اصطلاح با يك از گل نازكتر گفتن به خود مي آيند و راه خود را پيدا مي كنند. بعضي مانند فيل هستند كه تا فيلبان با چكش بر مغز آنها نكوبد، به حركت درنمي آيند. بنابراين استفاده از اين روش در بر

ابر آن گروه خاص، به عنوان دارو، كاري است زيبنده و درماني است منحصر به فرد. تاريخ نشان مي دهد كه اين سخنان موثر افتاد و گروه عظيمي از مردم كوفه به سوي لشكرگاه نخيله، كه در نزديكي كوفه بود، حركت كردند و آماده مبارزه با ياغيان شام شدند، هر چند با نهايت تاسف، اجل مهلت نداد و امام عليه السلام با ضربه شمشير اشقي الاخرين، ابن ملجم، به شهادت رسيد. شاهد ديگر اين سخن، اين كه امام عليه السلام در آغاز حكومتش، از مردم كوفه تمجيد فراوان مي كرد، اما هنگامي كه آنها به سستي

گرويدند و لشكريان معاويه جسور شدند و هر روز، بخشي از كشور اسلام را مورد حمله قرار مي دادند، امام عليه السلام به اين تعبيرات تند متوسل شد. باز هم عوامل ضعف و شكست امام عليه السلام اين رهبر بزرگ انساني و سياسي و نظامي، بار ديگر در اين فراز از خطبه به سراغ عوامل شكست و عقب ماندگي مي رود و با تعبيراتي پرمعنا بخش مهمي از اين عوامل را بازگو مي كند كه نخستين آنها پراكندگي و تفرقه و نداشتن رهبري واحد است، همان مطلبي كه امروز در بعضي از كشورهاي اسلامي ديده مي شود كه شكاف و پراكندگي در ميان آنها سبب عمده شكست و ويراني و نابساماني شده است. و جالب اين كه همه از وحدت

دم مي زنند، در حالي كه هر يك به سهم خود، آتش پراكندگي و نفاق مي افروزند. دوم، نداشتن برنامه و نقشه صحيح در برابر نقشه هاي شوم و حساب شده دشمن است، كه در جمله تكادون و لا تكيدون به آن اشاره شده است. سوم ناچيز شمردن حوادث به ظاهر كوچك- و در واقع بزرگ- كه در جمله و تنتقص اطرافكم فلا تمتعضون به آن اشاره شده است. بسياري از حوادث كوچك، از مسايل مهم پنهاني پرده برمي دارند. گاه، يك تغيير جزيي در سطح بدن، خبر از ويراني مهمي در درون مي دهد. در مسائل اجتماعي و سياسي و نظامي نيز همين گونه است. هنگامي كه ببينيم دشمن، به يك منطقه كوچك مرزي حمله ور شده يا شخصيتي را به قتل رسانده، بايد بدانيم كه خود را براي درگيريهاي بزرگتر آماده كرده وگرنه، چنين جرات و جسارتي به خود نمي داد. اين نخستين جرقه ها را بايد مهم

شمرد و از كانون مهم آتشي كه پشت آن هفته است، غفلت نكرد. چهارم، اين كه دشمن بيدار باشد و دوست در خواب. او پيوسته به تهيه عده و عده مشغول گردد و ما با خوش باوري و ساده انديشي، وضع موجود را صلح آبرومندانه و شرافتمندانه بپنداريم و آنگاه از خواب بيدار شويم كه فاصله ميان ما و دشمن، آن اندازه شده باشد كه فرصتي براي پر كردن آن ند

اشته باشيم! پنجم، ترس از مرگ و فرار از شهادت در راه خدا كه در جمله و ايم الله! اني لا ظن … به آن اشاره شده است. نوعا، انسانها غافل از اين هستند كه ترس از مرگ، خود، عامل مرگ است و آمادگي براي ايثار و جانبازي، خود، عامل حفظ جان است. اين بود بخشي از نكات مهمي كه امام اميرالمومنين علي عليه السلام در ارتباط با عوامل ضعف و شكست، به آن اشاره فرموده و در بحث آينده نيز اين مساله پيگيري مي شود. در خطبه 25 (در همين جلد) بحثهاي ديگري در اين زمينه آمده است و در آنجا نيز امام عليه السلام تحليلهاي عميق و ارزنده اي درباره عوامل شكست بيان فرموده است. آخرين تصميم يك رهبر شجاع! در زندگي اجتماعي و سياسي، گاه لحظات حساسي پيش مي آيد كه رهبران بزرگ را در تنگنا قرار مي دهد و آن زماني است كه در ميان پيروان اختلاف و پراكندگي و ضعف و ترديد در تصميم گيري آشكار گردد و وجود اين اختلاف و پراكندگي مايه دلگرمي و جسارت دشمن شود. اينجا است كه رهبران شجاع و مصمم، تصميم نهايي خود را اعلام مي كنند و مي گويند كه ما به تنهايي ايستاده ايم،

چه يار و ياوري باشد و چه نباشد، مي جنگيم و تسليم نمي شويم هر چند شهيد شويم. ما با آغوش باز از شهادت استقبال

مي كنيم و تن به ذلت و شكست نمي دهيم. اين همان راهي است كه امام عليه السلام در خطبه بالا برگزيده است. شبيه آن را در سخنان فرزندش، سالار شهيدان كربلا نيز مشاهده كرديم. پيروان اين مكتب در شب عاشورا نيز با پيشوايان هم صدا شدند و در آن جلسه تاريخي معروف، هنگامي كه امام عليه السلام بيعت خود را از آنها برداشت و به آنان اجازه بازگشت داد و نامحرمان ضعيف و ناتوان راه خود را پيش گرفتند و فرار كردند و امام عليه السلام را در برابر حوادث خطرناكي كه در پيش بود، تنها گذاشتند و رفتند و گروه اندكي از ياران امام عليه السلام، ماندند، هر يك به نوبه خود برخاستند و همين منطق را با عبارات مختلف كه امروز به صورت يك حماسه جاويدان، در تاريخچه كربلا باقي مانده، بيان داشتند تا آنجا كه بعضي گفتند كه ما ايستاده ايم، هر چند شهيد شويم، سپس پيكر ما را بسوزانند و بار ديگر زنده شويم و اگر هفتاد بار اين كار تكرار گردد، دست از حمايت تو- كه حمايت حق و عدالت است- برنمي داريم. امام اميرالمومنين علي عليه السلام در نامه 36، از نامه هاي نهج البلاغه نيز به همين معنا در قالب عباراتي ديگر، اشاره فرموده است، آنجا كه در پاسخ برادرش عقيل، كه به صورت فرمانده

لشكري به سوي دشمن اعزام شده بود، مي فرمايد: و اما ما سالت عنه من رايي في القتال، فان رايي قتال المحلين حتي القي الله لا يزيدني كثره الناس حولي عزه و لا

تفرقهم عني وحشه و لا تحسبن ابن ابيك- و لو اسلمه الناس- متضرعا متخشعا و لا مقرا للضيم واهنا. اما آنچه در مورد جنگ از من پرسيده اي و نظر مرا در اين باره خواسته اي، عقيده من اين است كه با كساني كه پيكار با ما را حلال مي شمارند، پيكار كنم تا آنگاه كه خداوند را ملاقات كنم. (بدان و آگاه باش)! نه كثرت جمعيت در اطرافم، موجب عزت من خواهد شد و نه متفرق شدن آنان از اطرافم، موجب وحشت. هرگز گمان مبر كه فرزند پدرت- هر چند مردم دست از ياري او بردارند- به تضرع و خشوع افتد و يا در برابر ظلم و ستم، سستي به خرج دهد و تسليم گردد! در داستان موسي بن عمران عليه السلام نيز مي خوانيم كه قوم او وقتي به دروازه هاي بيت المقدس رسيدند، از قدرت گروه عمالقه- كه حاكم بر آنجا بودند- به وحشت افتادند و تصميم و اراده آنها سست گشت و سر به نافرماني در برابر موسي عليه السلام و برادرش هارون عليه السلام برداشتند و با صراحت گفتند كه تا آنها در اين سرزمين هستند، ما هرگز وارد آن نخواهيم شد، لذا تو و پرور

دگارت- كه وعده پيروزي به تو داده است- برويد و با آنها بجنگيد، هنگامي كه پيروز شديد ما را خبر كنيد. ما در اينجا نشسته ايم: (قالوا يا موسي انا لن ندخلها ابدا ما داموا فيها فاذهب انت و ربك فقاتلا انا ها هنا قاعدون). اينجا بود كه موسي عليه السلام ناچار شد از آنها اعلام جدايي كند و اعلام دارد كه تنها، من و برادرم ايستاده ايم و هر كس هر راهي را مي خواهد در پيش گيرد. موسي

عليه السلام گفت: پروردگارا (در اين شرايط) من تنها اختيار خود و برادرم را دارم. ميان من و اين جمعيت گنهكار، جدايي بيفكن! (قال رب اني لا املك الا نفسي و اخي فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين). پيامبر بزرگ الهي نوح عليه السلام، در لحاظت بحراني و طوفاني عمرش در برابر قوم سركش و جبار نيز سخني شبيه به همين داشت و گفت: اي قوم من! اگر موقعيت من و تذكراتم نسبت به آيات الهي بر شما سنگين و غير قابل تحمل است (هر كاري از دستتان ساخته است، بكنيد). من بر خدا توكل كرده ام، شما فكر خود و قدرت معبودهايتان را جمع كنيد، سپس چيزي بر شما پنهان نماند و بعد (اگر توانايي داريد) به حيات من پايان دهيد و مهلت ندهيد! (ولي بدانيد كه هرگز توانايي بر اين كار نداريد). (و اتل عليهم

نبا نوح اذ قال لقومه، يا قوم ان كان كبر عليكم مقامي و تذكيري بايات الله فعلي الله توكلت فاجمعوا امركم و شركائكم ثم لا يكن امركم عليكم غمه ثم اقضوا الي و لا تنظرون). اين موضع گيري قاطع رهبر و پيشوا تاثير خود را بر پيروان مي گذارد، تاثيري عميق و آشكار. افراد با اراده و مصمم را، هر چند اندك باشند، قويتر و دل گرمتر مي سازد و بسياري از افراد بي تفاوت را از آن حالت بيرون آورده و به موضعگيري وامي دارد. حداقل، اينگونه موضعگيري رهبران الهي در تاريخ ثبت مي شود و براي آيندگان الهام بخش خواهد شد، همانطور كه حماسه هاي كربلا و عاشورا، در تاريخ رنگ جاودانگي به خود گرفته و سرمشقي است براي جمعيتها و ملتها.

[صفحه 343]

ترجمه: اي مردم! مرا بر

شما حقي است و شما را بر من حقي: اما حق شما بر من (نخست) اين است كه از خيرخواهي شما دريغ نورزم و بيت المال را در راه شما به طور كامل به كار گيرم و شما را تعليم كنم تا از جهل و ناداني رهايي يابيد و شما را تربيت كنم تا فراگيريد و آگاه شويد. و اما حق من بر شما، اين است كه در بيعت خويش وفادار باشيد و در آشكار و نهان، خيرخواهي را (در حق من) به جا آوريد و هر وقت شما را بخوانم، اجابت كنيد و هر زمان به شما فرمان دهم اطاعت كنيد. شرح و تفسير: حق من بر شما و حق شما بر من! در آخرين بخش اين خطبه، امام عليه السلام به سراغ يكي از مهمترين مسائل مربوط به حكومت مي رود و حق امام و رهبر را بر امت و حق امت را بر امام و رهبر، در جمله هايي كوتاه و بسيار پرمعنا بيان مي دارد و در هر قسمت به چهار حق اشاره مي كند. نخست از حقوق امت بر امام سخن مي گويد، چرا كه مقدم داشتن اين قسمت، علاوه بر اين كه سبب تاثير در نفوس شنوندگان مي شود، جنبه مردمي حكومت اسلامي را آشكار مي سازد و نشان مي دهد كه اين حكومت، با حكومت خودكامگان و طاغوتها و زمامداران خودسر- كه خود را مالك الرقاب مردم مي دانستند و عملا با آنه

ا معامله مالك نسبت به بردگان داشتند و تعبير ارباب و رعيت در نظام آنها، از تعبيرهاي رايج و متداول بود- فرق بسيار دارد. حضرت مي فرمايد: اي مردم! مرا بر شما حقي است و شما را بر

من حقي، ايها الناس! ان لي عليكم حقا، و لكم علي حق. گرچه حق در اينجا به صورت مفرد ذكر شده، ولي به معناي جنس حق است كه مفهوم عامي دارد و ذكر آن به صورت نكره، اشاره به عظمت اين حقوق است، زيرا گاه نكره آوردن براي تعظيم است. حضرت سپس به سراغ نخستين حق امت بر امام مي رود و مي فرمايد: اما حق شما بر من (نخست) اين است كه از خيرخواهي شما دريغ نورزم، فاما حقكم علي: فالنصيحه لكم. نصيحت، در اصل به معناي خلوص است و به همين دليل عسل خالص را ناصح مي گويند. گاه به معناي دوختن نيز آمده است و به همين جهت خياط را ناصح گفته اند، سپس به هرگونه خيرخواهي خالصانه و خالي از غل و غش، اطلاق شده است. اين واژه در مورد خدا و پيامبر و قرآن و افراد مردم و در مورد امام و امت به كار مي رود و در هر مورد، به مقتضاي حال، اشاره به مصداقي از آن مفهوم وسيع و جامع است. در بعضي از منابع لغت مي خوانيم كه نصيحت، جامع معاني پراكنده اي است. مثلا نصيحت براي خدا، به معناي اعتقاد به وحدا

نيت او و اخلاص نيت در عبادتش و ياري كردن حق است و نصيحت نسبت به قرآن، به معناي تصديق و عمل به آن و دفاع در برابر تاويل جاهلان و تحريف غاليان است و نصحيت براي پيامبر خدا، همان تصديق به نبوت و رسالت و اطاعت اوامر او است. (و نيز در هر مورد، به تناسب آن مورد، مفهوم خاصي را تداعي مي كند). به همين دليل، به نظر مي رسد كه

منظور از نصيحت و خيرخواهي خالصانه امت، در خطبه بالا، همان برنامه ريزي كامل و همه جانبه براي پيشرفت و تعالي مردم در تمام جنبه هاي معنوي و مادي است، چرا كه نخستين گام در طريق خيرخواهي امت، چيزي جز برنامه ريزي صحيح نيست، و به اين ترتيب امام و والي و زمامدار و رهبر در درجه نخست، بايد برنامه صحيح و جامعي را كه تضمين و تامين كننده منافع معنوي و مادي توده هاي مردم و سبب رسيدن به كمال مطلوب است با حداقل ضايعات، تنظيم كند و اين معنا در دنياي امروز از اهميت فوق العاده اي برخوردار است و صاحبان فكر و انديشه معتقدند كه اشكالاتي كه در نظامهاي اجتماعي پيدا مي شود، نخست به خاطر عدم برنامه ريزي صحيح است. حضرت، سپس به سراغ دومين حق امت- كه مربوط به مسائل اقتصادي است- مي رود و مي فرمايد: و اين كه بيت المال شما را، در

راه شما به طور كامل به كار گيرم، و توفير فيئكم، عليكم. مساله عدالت اجتماعي در زمينه مسائل اقتصادي هميشه مهمترين مشكل جوامع انساني بوده است و غالب جنگها و نزاعهاي خونين و بسياري از مفاسد اجتماعي، به خاطر زير پا گذاشتن اين اصل ظهور و بروز مي كند. اين مساله، موضوع بيشترين پرونده هاي دادگستريها را تشكيل مي دهد و به همين دليل براي ايجاد صلح و صفا و نظم و آرامش و مبارزه با مفاسد اخلاقي و انواع انحرافات، بايد نخست به سراغ احياي عدالت اجتماعي رفت و اگر مي بينيم بعد از موضوع برنامه ريزي كلي جامعه، امام عليه السلام انگشت روي اين موضوع مي گذارد، به خاطر جهاتي است كه در بالا ذكر شد. با توجه به اين كه في ء به

گفته ارباب لغت، در اصل به معناي بازگشت و رجوع به حالت نيكو است، به سايه هنگامي كه از طرف غرب به شرق برمي گردد، في ء گفته مي شود. اين واژه در آيات قرآن و احاديث معمولا بر اموالي اطلاق مي شود كه از كفار به مسلمانان مي رسد، گاه به خصوص اموالي كه بدون جنگ، از آنها به دست مي آيد و گاه به همه اين اموال و گاه حتي به انفال (ثروتهاي طبيعي كه متعلق به حكومت اسلامي است و مالك مشخصي ندارد) نيز اطلاق مي گردد. في ء در جمله بالا،

در كلام امام عليه السلام اشاره به تمام اموال بيت المال است و تعبير به توفير فيئكم با توجه به اين كه توفير از ماده وفر به معناي مال بسيار و توفير به معناي اداي آن است اشاره به اين است كه وظيفه حاكم، اين است كه اموال عمومي را، به طور كامل در اختيار نيازمندان و تمام صاحبان حق قرار دهد و به طور كلي به امور اقتصادي و معيشت مردم سامان بخشد. سومين وظيفه حاكم، پرداختن به مسائل مربوط به آموزش و كارهاي فرهنگي است. امام عليه السلام در اين زمينه مي فرمايد: حق ديگر شما بر من، اين است كه شما را تعليم كنم تا از جهل و ناداني رهايي يابيد، و تعليمكم كيلا تجهلوا، آري والي بايد با آموزشهاي صحيح و سالم به مبارزه با جهل برخيزد و سطح افكار مردم را بالا ببرد و فرهنگ جامعه را تقويت كند و عامل مهم بدبختيها را- كه جهل و ناداني است- ريشه كن سازد. حضرت مي فرمايد: چهارمين حق شما بر من، اين است كه شما را تربيت كنم و پرورش دهم

تا فراگيريد و آگاه شويد، و تاديبكم كيما تعلموا. در واقع امام عليه السلام در جمله هاي كوتاه و پر معناي بالا، به چهار بعد مهم حكومت اسلامي و حقوق ملتها بر حاكمان اشاره فرموده است: اول- برنامه ريزي صحيح، دوم- تنظيم عادلا

نه مسائل اقتصادي، سوم- توجه كامل به امر آموزش، چهارم- توجه به امر پرورش و تهذيب اخلاق و مبارزه با مفاسد اخلاقي. قابل توجه اين كه در مورد حق سوم مي فرمايد: بايد شما را تعليم دهم تا از جهل رهايي يابيد و در مورد حق چهارم مي فرمايد: شما را تربيت كنم تا فراگيريد و آگاه شويد. در حالي كه نتيجه تعليم، گرچه آگاهي است، ولي نتيجه تاديب، پرورش صفات اخلاقي است و نه مساله آگاهي، ولي منظور امام عليه السلام اين است كه از آثار فضايل و زيانهاي رذايل آگاهي پيدا كنيد تا فضايل را در وجود خود پياده كرده و با رذايل مبارزه كنيد. در واقع حق سوم، اشاره به عقل نظري دارد و حق چهارم اشاره به عقل عملي است. سپس امام عليه السلام به بيان حق خود- يا به تعبيري ديگر حق زمامدار بر امت اسلامي پرداخته و آن نيز در چهار بخش خلاصه مي كند. نخست مي فرمايد: اما حق من بر شما اين است كه در بيعت خويش وفادار باشيد، و اما حقي عليكم: فالوفاء بالبيعه. بيعت، در واقع همان پيماني است كه ميان امت و امام برقرار مي شود، پيماني محكم و لازم الاجراء و بر اساس اين پيمان امام عليه السلام و حاكم بايد در همه جا مصلحت امت را در نظر بگيرد و امنيت و نظم را برقرار سازد و با د

شمنان به مبارزه

برخيزد و اسباب پيشرفت و تكامل جامعه را فراهم كند و امت نيز بايد پشت سر امامش بايستد و مانند بازويي نيرومند براي او عمل كند و كاري كه بر خلاف اين عهد و پيمان است، هرگز انجام ندهد. حضرت در مورد حق دوم مي فرمايد، در آشكار و نهان خيرخواهي را (در حق من) به جا آوريد. و النصيحه في المشهد و المغيب. مانند متعلمان چاپلوس يا منافقان چند چهره نباشيد كه در حضور من سخن از دوستي و محبت و اخلاص بزنيد و اعلام خيرخواهي كنيد، اما در پشت سر يا بي تفاوت باشيد و يا طريق خيانت و فساد را در پيش گيريد. اگر من همه جا حاضر نيستم خداي من همه جا حاضر و ناظر است و اين جهان همه جايش، محضر خدا است و براي انسانهاي با ايمان حضور و غياب من تفاوتي نمي كند. حضرت بعد به سراغ سومين حق مي رود و مي فرمايد: هر وقت شما را بخوانم اجابت كنيد، و الاجابه حين ادعوكم. مانند افراد سست و ناتوان و بيمارگونه كه در اجابت دعوتها تعلل مي ورزند نباشيد. هميشه بايد گوش به فرمان امامتان باشيد كه گاه ساعتها و لحظه ها سرنوشت ساز است و اندكي تعلل و سستي و تاخير، ممكن است زيانهاي غير قابل جبراني به بار آورد. اين انضباط و گوش به فرمان بودن، بايد بر همه امت

حاكم باشد. و در مورد چهارمين و آخرين حق مي فرمايد: هر زمان به شما فرمان دهم، اطاعت كنيد و الطاعه حين آمركم. ممكن است كه گروهي فراخواني امام عليه السلام را پذيرا شوند و به دعوت او لبيك گويند، اما هنگامي كه به حضور

او آمدند و فرمان سخت و سنگيني كه حافظ منافع امت است صادر شد، اطاعت نكنند. بنابراين هم اجابت دعوت لازم است و هم اطاعت فرمان. بديهي است كه اين حقوق چهارگانه امام بر امت، اموري است كه منافع آن مستقيما به خود آنان بازمي گردد. آنها منتي در انجام دادن اين امور بر امام ندارند، بلكه امام بر آنها منت دارد كه با استفاده از اين حقوق امنيت و آبادي و آزادي و افتخارات آنها را تضمين مي كند. بعضي از شارحان نهج البلاغه در اينجا افزوده اند كه اين حقوق چهارگانه متقابل، (در هر طرف چهار حق)، مخصوص امام عادل و منصوب از ناحيه خدا است و نه همه زمامداران، اعم از خوب و بد، به همين دليل امام فرموده است: ان لي عليكم حقا، مرا بر شما حقي است. ولي به نظر مي رسد كه آنچه در اين بيان مبارك امام آمده، برنامه اي است كه براي هر قوم و ملتي تنظيم شده است. هر پيشوايي، خواه از ناحيه خدا باشد و يا به مصداق، لابد للناس من امير بر او فاجر. هر

اميري در هر جامعه اي بر سر كار آيد، اگر بخواهد كار او پيشرفت كند بايد اين حقوق چهارگانه را محترم بشمارد و نيز هر ملتي اگر بخواهد از وجود امير خود بهره گيرد، بايد اصول چهارگانه را به كار بندد. در واقع آنچه در اين خطبه آمده ارشاد و راهنمايي به حكم عقل و منطق است. نكته ها: 1- حقوق متقابل امام و امت حكومت پيوندي است در ميان امام و امت، همانند پيوند سر با بدن كه بدون همكاري نزديك و هماهنگي كامل، هرگز سامان نمي يابد.

به تعبير ديگر، حاكمان الهي در عين اين كه نمايندگان خدا در ميان امتها هستند، نمايندگان مردم براي تامين مصالح آنها نيز مي باشند و به همين دليل سنگينترين حقوق را امام بر امت و امت بر امام دارد. در روايات بحثهاي گسترده اي در زمينه اين حقوق متقابل ديده مي شود كه از دقت و اهتمام اسلام به اين امر مهم خبر مي دهد. مرحوم كليني در جلد اول اصول كافي، بابي در همين زمينه دارد و در نخستين حديث آن باب از ابوحمزه نقل مي كند كه از امام باقر عليه السلام پرسيدم: ما حق الامام علي الناس، حق امام بر مردم چيست؟ فرمود: حقه عليهم ان يسمعوا له و يطيعوه، حق امام بر مردم اين است كه به سخنانش گوش فرادهند و فرمانش را اطاعت كنند.

سپس مي گويد: پرسيدم: ما حقهم عليه. حق مردم بر امام چيست؟ فرمود: يقسم بينهم بالسويه و يعدل في الرعيه، همه چيز را در ميان آنها مساوي تقسيم كند (و تبعيض در ميان مردم قائل نشود) و عدالت را در ميان آنها رعايت كند. بعيد نيست كه جمله نخست اشاره به مسائل اقتصادي باشد و دومي به مسائل اجتماعي و سياسي نظر داشته باشد. در پايان آن حديث حضرت فرمود: فاذا كان ذلك في الناس فلا يبالي من اخذ هاهنا و هاهنا، هرگاه اين امر در ميان مردم حاكم باشد تفاوتي نمي كند كه حقوقشان را از اينجا بگيرند يا از آنجا. اشاره به اين كه به هر حال مردم به حق خود مي رسند، خواه مصداق آن اينجا باشد يا جاي ديگر. مرحوم محقق مجلسي در مرآه العقول، در تفسير اين جمله نقل مي كند كه

گفته شده: منظور اين است كه وقتي، حقي از دو طرف انجام گيرد، هر كس هر كجا برود و هر كار كند، مشكلي براي او ايجاد نمي شود و يا هر كس هر مذهبي داشته باشد فرقي نمي كند. زندگي اميرمومنان و تاريخ پر افتخار او سرمشق بسيار مهم و پر ارزشي براي مساله حكومت اسلامي است. او در امر عدالت بحدي سختگير بود كه تمام وجود خويش و موقعيت خود را فداي آن كرد. ابن ابي الحديد، در ذيل خطبه مورد بحث از يكي از م

ورخان به نام فضيل بن جعد، نقل مي كند كه مهمترين عامل جدايي گروهي از عرب از اميرمومنان علي عليه السلام مسائل مالي بود، چرا كه آن حضرت، شرفا و شخصيتهاي معروف را بر ديگران برتري نمي داد و نژاد عرب را بر غير عرب مقدم نمي شمرد و با روسا و امراي قبايل سازشهاي پنهاني- آنگونه كه معمول پادشاهان است- نداشت و هيچ كس را به سوي شخص خود فرانمي خواند، در حالي كه معاويه دقيقا بر خلاف او بود. به همين دليل دنياپرستان علي عليه السلام را رها كرده و به معاويه پيوستند. او سپس اضافه مي كند كه علي عليه السلام از ياري نكردن اصحابش و فرار بعضي به سوي معاويه، با مالك اشتر سخن گفت و گله كرد. مالك عرض كرد: اي اميرمومنان! آن روز كه ما با اهل بصره به كمك مردم بصره و اهل كوفه پيكار كرديم، مردم متحد بودند، ولي امروز اختلاف پيدا كرده و اراده آنها ضعيف و نفرات آنها كم شده است و تو نيز مي خواهي با عدالت با آنها رفتار كني و حق را به حقدار برساني و اگر افراد

عادي در برابر سرشناسان مظلوم واقع شدند، حق آنها را از ظالمان بگيري و افراد صاحب نفوذ و شرفا در نظر تو با افراد عادي تفاوتي ندارند. فرياد گروهي از اصحابت از اجراي حق درباره آنها بلند شده و از

عدالت تو اندوهگين گشته اند. از طرفي مشاهده مي كنند كه معاويه به ثروتمندان و صاحبان نفوذ چه خدمتي مي كند! دلهاي آنها متوجه دنيا شده و كمتر كسي پيدا مي شود كه اهل دنيا نباشد. اكثر آنها از حق كناره مي گيرند و خريدار باطل هستند و دنيا را بر آخرت ترجيح مي دهند، اگر اموال را در اختيار دنياپرستان با نفوذ قرار دهي گردنها به سوي تو كشيده مي شود و خيرخواه تو مي شوند و به تو عشق مي ورزند … علي عليه السلام (در پاسخ اشتر) فرمود: اما اين كه گفتي كه ما با عدالت رفتار مي كنيم، اين چيزي جز پيروي فرمان خدا نيست كه مي فرمايد: (من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها و ما ربك بظلام للعبيد)، هر كس عمل صالحي را انجام دهد، سودش براي خود او است و هر كس بدي كند، به خويشتن بدي كرده است، پروردگارت هرگز به بندگان ستم نمي كند. و من از اين كه در آنچه گفتي (اجراي حق و عدالت) كوتاهي كرده باشم، بيشتر مي ترسم (از آنچه مرا به سوي آن دعوت مي كني). و اما اين كه گفتي حق بر آنها سنگين است و به همين جهت از ما جدا شده اند (عيبي بر ما نيست) خدا مي داند كه آنها به خاطر جور و ستم جدا نشدند و بعد از جدايي از ما به عدالت پناه نبردند، تنها به سراغ دنياي نا

پايدار رفتند و

روز قيامت از آنها سئوال مي شود. و اما اين كه گفتي من بي حساب اموال بيت المال را بذل كنم، و به آن گروه از مرداني كه اشاره كردي بخشش مخصوصي داشته باشم، اين كار براي من ممكن نيست. من به هيچ كس بيش از حقش نمي توانم بدهم (و جدا شدن اين گروه از ما لطمه اي به ما وارد نمي كند)، چرا كه خداوند بحق مي فرمايد: (كم من فئه قليله غلبت فئه كثيره باذن الله و الله مع الصابرين)، چه بسيار گروههاي كوچكي كه به فرمان خدا بر گروههائي عظيم پيروز شدند و خداوند با صابران و (استقامت كنندگان) است. باز هم در موارد مناسب، به ويژگيهاي حكومت اسلامي و حق امام بر امت و حق امت بر امام خواهيم پرداخت. 2- در كشاكش تعارض حق و مصلحت! بسيار مي شود كه واقعيتها با ملاحظات زودگذر و مصالح شخصي و گروهي در تعارض است و حق در يك طرف قرار مي گيرد و مصلحت انديشي در طرف مقابل. در اينجا معمولا سياستمداران دنيا مصلحت انديشي را بر حق و واقعيت مقدم مي دارند و حق را در پاي آن قرباني مي كنند. تاريخ، پر است از نمونه هاي اين تعارض و اين ترجيح و در عصر و زمان خود تقريبا همه روزه شاهد آن هستيم. ولي مردان الهي و رجالي كه گام در جاي آنها نهاده اند، بي تردي

د حق را ترجيح مي دهند. يكي از موارد اختلاف اميرمومنان علي عليه السلام با دشمنان و حتي با بعضي از دوستانش همين بود. آنها مي گفتند كه تقسيم عادلانه بيت المال، هر چند حق است، اما هماهنگ با مصلحت نيست و بايد سردمداران را مقدم شمرد و ثروتمندان صاحب زور را

سهم بيشتري داد و از سهم مستضعفان تسليم در مقابل حق كاست در حالي كه علي عليه السلام دقيقا طرفدار اجراي حق و عدالت بود، هر چند براي گروهي ناخوشايند باشد و دست از حمايت او بردارند يا به مخالفتش برخيزند و تنها ماندن علي عليه السلام كه- آثارش در خطبه بالا و بسياري از خطبه هاي نهج البلاغه منعكس است- بيشتر به خاطر همين بود. اين نكته حائز اهميت است كه اگر امام عليه السلام آن گونه كه خدا و پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم دستور داده بودند، بلافاصله پس از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در جايگاه خود قرار مي گرفت بسياري از اين مشكلات وجود نداشت، چرا كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم جاده حق را هموار كرده بود و اكثريت قاطع توده هاي مردم آن را پذيرا شده بودند، ولي تبعيضهاي نارواي ايام خلفا، مخصوصا هرج و مرج عجيبي كه در امر بيت المال در عصر عثمان به وجود آمد و اموال

بيت المال بي دريغ و بي حساب در ميان اقوام و بستگان عثمان و گروهي از زورمندان تقسيم شد، وضع را به كلي دگرگون ساخت و سنت شوم و عادت بدي را در ميان آنها به وجود آورد، به گونه اي كه باز گرداندن آنها به حق بسيار مشكل شد. وسوسه افزايش فوق العاده غنائم و قرار گرفتن اموال فراوان در بيت المال نيز سبب شد كه گروهي مانند طلحه و زبير- كه از سابقان اسلام و از ياران خاص پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بودند- حق را در پاي مصالح شخصي قرباني كنند و در اينجا بود كه مشكلات

حكومت امام عليه السلام چند برابر شد. اميرمومنان علي عليه السلام با اين كه به خوبي مي دانست كه ادامه سياست ترجيح حق بر مصلحت چه مشكلاتي را براي او به بار خواهد آورد و ممكن است در بعضي از صحنه ها مايه شكست گردد، باز دست از اين برنامه الهي برنداشت، چرا كه با اين عمل يك ارزش مهم اسلامي را زنده كرد و به يقين احياي ارزشها و حفظ آن براي نسلهاي آينده در يك مكتب الهي مقدم بر پيروزيهاي موقت و مقطعي است و اين مطلب مهمي است كه به بسياري از سئوالات درباره چگونگي حكومت علي عليه السلام پاسخ مي دهد. و به خواست خدا باز در موقع مناسب از آن سخن خواهيم گفت.

خطبه 035-بعد از حكميت

[صفحه 355]

امام اين خطبه را پس از پايان گرفتن جريان حكمين ايراد فرمود (كه عمرو بن عاص با حيله و تزوير ابوموسي اشعري نادان را فريب داد تا علي عليه السلام را از خلافت خلق و معاويه را نصب كنند و اين معنا مردم عراق را سخت تكان داد) و در اين خطبه امام عليه السلام بعد از حمد و ثناي الهي بر اين ابتلاء، به شرح آن مي پردازد. ترجمه: ستايش مخصوص خداوند است، هر چند روزگار، حوادث سنگين و مهم (و دردناكي براي ما) پيش آورده است و گواهي مي دهم كه معبودي جز خداوند يگانه نيست، شريكي ندارد و معبودي با او نمي باشد و گواهي مي دهم كه محمد صلي الله عليه و آله و سلم بنده (برگزيده) و فرستاده او است. اما بعد، نافرماني از دستور نصيحت كننده مهربان داناي با تجربه، موجب حسرت و اندوه مي گردد و پشيماني به بار مي آورد. من، درباره

مساله حكميت، فرمان خود را به شما گفتم و نظر خالص خويش را در اختيار شما گذاردم، اگر به سخنان قصير، گوش داده مي شد (چه نيكو بود)! ولي شما مانند مخالفان جفاكار و عصيانگران پيمانشكن (از قبول سخنانم) امتناع كرديد، تا آنجا كه گويي نصيحت كننده در پند خويش به ترديد افتاد و از ادامه اندرز خودداري كرد. در اين حال مثال من

و شما مانند گفتار اخو هوازن (مردي از قبيله بني هوازن) است كه (در يك ماجراي تاريخي) گفت: - من در سرزمين منعرج اللوي، دستور خود را دادم (ولي شما گوش نداديد) و اثر آن را فردا صبح درك كرديد. خطبه در يك نگاه: همانگونه كه در بالا اشاره شد، اين خطبه را اميرمومنان بعد از خاتمه كار حكمين بيان فرمود. پيامد حكمين براي جهان اسلام بسيار سخت و ناگوار بود. اين جريان ثابت كرد كه اگر علي عليه السلام آنها را از مساله ارجاع به حكميت نهي فرمود و بر لزوم ادامه جنگ تا پيروزي نهايي توصيه كرد، دليلش اينگونه پيامدها بود. از اين رو امام عليه السلام مردم كوفه را سخت سرزنش مي كند و به آنها نشان مي دهد كه اين محصول نافرماني و پند نپذيرفتن آنان است. شرح و تفسير: نتيجه نافرماني اين است! شرايطي كه اين خطبه در آن بيان شد شرايطي بسيار دردناك و جانكاه بود. توطئه هاي معاويه و عمرو بن عاص، با استفاده از جهل و ناداني ابوموسي اشعري و گروه عظيمي كه پشت سر او ايستاده بودند، به نتيجه رسيده بود. آنها موفق شدند كه نتيجه حكميت را به نفع خود تمام كنند و به پندار خويش امام را از

خلافت عزل كرده، معاويه را بر جاي او بنشانند! اين در حالي بود كه غم و اند

وه قلب امام را مي فشرد، زيرا از قبل تمام اين امور را پيش بيني فرموده و به مردم عراق و كوفه خبر داده بود، ولي جهل و عصبيت و لجاجت و خودخواهي و تنبلي و تن پروري مانع از آن شد كه نصايح حكيمانه امام را پذيرا شوند. به هر حال امام اين خطبه را مانند خطبه هاي ديگر، با حمد و ثناي الهي شروع مي كند، حمد و ثنايي كه رنگ ديگري دارد و خدا را حتي بر اين حادثه دردناك و امتحان بزرگ ستايش مي كند. مي فرمايد: ستايش مخصوص خداوند است هر چند روزگار حوادث سنگين و مهم (و دردناكي براي ما) پيش آورده است. الحمدلله و ان اتي الدهر بالخطب الفادح و الحدث الجليل. جالب اين كه امام در اينجا اولا خدا را بر اين حادثه سپاس مي گويد تا معلوم شود كه شكر و ثناي الهي، تنها در برابر حوادث خوشايند و كامرواييها و پيروزيها و بهره مند شدن از مواهب معنوي و مادي نيست، بلكه در همه حال بايد او را حمد و ثنا گفت، در سلامت و بيماري، در شادي و غم، در پيروزي و شكست، در همه جا و در برابر همه چيز، چرا كه حتي اين حوادث دردناك نيز فلسفه هايي دارد كه اگر درست شكافته شود، آنها نيز جزء نعم و مواهب الهي است. ثانيا: اين حادثه دردناك را به روزگار نسبت مي دهد و مي دانيم كه رو

زگار، چيزي جز مردم روزگار نيست وگرنه تابش آفتاب و ماه و نزول باران و وزش باد و ساير امور طبيعي

چيزي نيست كه منشا اين امور باشد و درخور گله. اين مردم روزگارند كه به خاطر اعمال غلطشان گرفتار عواقب دردناك مي شوند! در همين حادثه اگر مردم عراق گوش به فرمان امام و مولايشان داده بودند و از هشدارهاي او بيدار شده و از پندهاي اين حكيم الهي نتيجه گرفته بودند، هرگز در چنين دام سختي گرفتار نمي شدند. منظور از خطب فادح (با توجه به اين كه خطب، به معناي امر مهم است، و فادح به معناي تاكيد ديگري بر آن است،) داستان حكمين است كه براي جهان اسلام بسيار سخت و سنگين بود و پيامدهاي ناگواري را به بار آورد. درست است كه داستان حكمين- به شرحي كه در نكات خواهد آمد- چيزي را دگرگون نساخت، ولي بهانه خوبي به دست معاويه و پيروان او براي اغواي ناآگاهان داد و بدعت بسيار بدي در جهان اسلام گذاشت. تعبير به حدث جليل تاكيد ديگري بر آثار سوء اين بدعت شوم است. حضرت، بعد از اين حمد و ثنا، شهادت به يگانگي خداوند و نبوت پيامبر اسلام مي دهد و مي فرمايد: گواهي مي دهم كه معبودي جز خداوند يگانه نيست، شريكي ندارد و معبودي با او نمي باشد، و گواهي مي دهم كه محمد

صلي الله عليه و آله و سلم بنده و فرستاده اوست، و اشهد ان لا اله الا الله لا شريك له، ليس معه اله غيره، و ان محمدا عبده و رسوله صلي الله عليه و آله و سلم. ذكر شهادتين در آغاز اين خطبه، ممكن است علاوه بر تاكيد مجدد بر لزوم تقويت پايه هاي تكامل انسان و احياي اصول عقيدتي اسلام، اشاره به اين نكته باشد كه

رسوايي حادثه حكمين، از اينجا سرچشمه گرفت كه مردم اصل توحيد را پشت سر گذاشتند و به دنبال كارهاي شرك آلود رفتند و تاسي به پيامبر اسلام را ناديده گرفتند و تسليم هواي نفس شدند. سپس امام به سراغ مقصود اصلي خطبه رفته، مي فرمايد: اما بعد از حمد و ثناي الهي و گواهي به وحدانيت حق و نبوت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم. بدانيد! نافرماني از دستور نصيحت كننده مهربان داناي باتجربه موجب حسرت و اندوه مي گردد و پشيماني به بار مي آورد، اما بعد، فان معصيه الناصح الشفيق العالم المجرب تورث الحسره، و تعقب الندامه. اين جمله در حقيقت به منزله كبرا و بيان يك قاعده كلي است كه اگر در طرف مشورت انسان چهار صفت جمع باشد، مخالفت او قطعا موجب پشيماني خواهد بود. نخست اين كه ناصح و خيرخواه باشد و به مقتضاي خيرخواهي، تلاش لازم را در تشخيص حق

انجام دهد. دوم اين كه قلبي پر از مهر و محبت داشته باشد و از اعماق روح، خواهان خدمت و عاشق پيروزي و سعادت مشورت كننده باشد. سوم اين كه عالم باشد و تمام جوانب مطلب را ببيند و مسائل مهم را دقيقا تحليل كند و ريشه هاي حوادث و نتايج آن را مورد بررسي قرار دهد. چهارم اين كه داراي تجربه كافي در مسائل مهم فردي و اجتماعي باشد، يعني علاوه بر عقل نظري، داراي عقل عملي نيز باشد. هرگاه كسي جامع اين اوصاف چهارگانه باشد، به احتمال قوي و نزديك به يقين انسان را به واقع مي رساند. با اين حال كساني كه سخنش را زير پا بگذارند و بر مركب

غرور و لجاجت سوار شوند، جز در بيراهه گام ننهاده اند و خود را در پرتگاه بدبختي قرار مي دهند. حضرت بعد از بيان اين قاعده كلي به سراغ بيان صغرا و مصداق مورد نظر مي رود، مي فرمايد: من درباره مساله حكميت فرمان خود را به شما گفتم و نظر خالص خويش را در اختيار شما گذاردم، اگر به سخنان قصير گوش داده مي شد چه نيكو بود! و قد كنت امرتكم في هذه الحكومه امري، و نخلت لكم مخزون رايي، لو كان يطاع لقصير امر! حضرت مي فرمايد كه من هم با اصل حكومت در اين مساله مخالف بودم و هم در چگونگي و كيفيت آن. من دقيقا پيامدهاي اين پد

يده شوم را براي شما بازگو كردم، ولي متاسفانه لجاجت و پافشاري شما در عقيده باطلي كه داشتيد به شما اجازه نداد تا واقعيتهاي روشن را در اين مساله مهم ببينيد و اكنون كه گرفتار عواقب دردناك آن شده ايد، پشيماني سودي ندارد. جمله لو كان يطاع لقصير امر، ضرب المثل مشهوري در ميان عرب است، و براي كساني كه اندرزهاي نصيحت كننده باهوش و مهربان را نشنوند و به پشيماني مبتلا گردند، گفته مي شود. جريان اين ضرب المثل چنين بوده كه: يكي از پادشاهان حيره، به نام جزيمه، با عمرو بن ظرب، پادشاه جزيره، جنگ كرد و او را به قتل رسانيد. پس از وي دخترش، زباء، جانشين پدر شد و در اين فكر بود كه چگونه انتقام خون پدرش را از جزيمه بگيرد. نامه اي به جزيمه نوشت كه من زنم و زنان را پادشاهي نشايد، و از شوهر ناگزيرند و من غير از تو كسي را براي همسري نمي پسندم و

اگر بيم سرزنش مردم نبود، خودم به سوي تو مي آمدم. اگر قدم رنجه كني و (براي خواستگاري) به سوي كشور ما بيايي كشور ما را از آن خود، خواهي يافت. هنگامي كه نامه زباء به جزيمه رسيد (طمع او در آن زن و كشورش) گل كرد. با ياران نزديكش به مشورت پرداخت، همه او را به اين سفر تشويق كردند، مگر مردي به نام قصير

بن سعد كه بسيار با هوش و عاقبت انديش بود، هر چند كنيززاده بود. قصير از روي فراست حدس زد كه اين پيشنهاد از سوي زني كه پدرش را جزيمه كشته است، خالي از توطئه نيست، به همين دليل او با همه مشاوران جزيمه مخالفت كرد و وي را از اين سفر برحذر داشت، اما جزيمه- كه عشق به آن كشور و آن زن او را به خود مشغول داشته بود- به سخنان قصير اعتناء نكرد و با هزار سوار به سوي جزيره حركت كرد. لشكر زباء، از او استقبال كردند، ولي احترام زيادي نديد، قصير بار ديگر به جزيمه گفت: كه من اين جريان را خطرناك مي بينم و به نظر مي رسد كه مكر و حيله اي در كار است، اما جزيمه نادان كه غرق خيالات واهي خود بود، به هشدار قصير اعتنائيي نكرد و به راه خود ادامه داد. هنگامي كه وارد جزيره شد، سپاهيان زباء، او را محاصره كرده و كشتند. قصير گفت: لو كان يطاع لقصير امر، اگر كسي به سخنان قصير گوش مي داد كار به اينجا نمي رسيد. سپس اين سخن در ميان عرب ضرب المثل شد. امام عليه السلام در اينجا خود را به قصير تشبيه مي كند و لشكر كوفه را

به جزيمه نادان و هوسباز و مشاوران كوته فكرش كه خود را با دست خويش در دام عمرو عاص و معاويه گرفتار كردند. سپس امام عليه السلام مي فزا

يد: ولي شما مانند مخالفان جفاكار و عصيانگران پيمانشكن (از قبول سخنان) من امتناع كرديد، تا آنجا كه گويي نصيحت كننده در پند خويش به ترديد افتاد، و از ادامه اندرز خودداري كرد. فابيتم علي اباء المخالفين الجفاه، و المنابذين العصاه، حتي ارتاب الناصح بنصحه، و ضن الزند بقدحه. من به شما گفتم كه بر افراشتن قرآنها بر نيزه ها، مكر و خدعه اي بيش نيست! اين جنگ را كه به مرحله حساسي رسيده است به پايان بريد، زيرا ساعتي بيش به پيروزي باقي نمانده ولي شما به اين سخنان گوش نداديد و از جنگ دست برداشتيد و پيشنهاد حكميت كرديد. من به شما گفتم حال كه مي خواهيد كار را به حكميت بگذاريد، ابن عباس را برگزينيد، ولي شما راضي نشديد. مالك اشتر را پيشنهاد كردم، نپذيرفتيد، بلكه اصرار كرديد كه ابوموسي اشعري احمق و نادان در برابر عمرو عاص مكار و حيله گر قرار بگيرد، و نتيجه همان شد كه همگي از آن ناراحتيد. تعبير به المخالفين الجفاه، اشاره به اين است كه مخالفت شما با من، تنها به خاطر سوء تشخيص نبود، بلكه آميخته با نوعي جفاكاري و عصيان و گردنكشي بود. نيز تعبير به المنابذين العصاه تاكيدي بر همين معنا است كه مخالفتهاي شما از روح عصيانگري و پيمان شكني

شما سرچشمه مي گرفت. حضرت مي فرمايد كه: اين مخالفتها چنان پر جوش و شديد بود كه من چاره اي جز اين نديدم كه سكوت اختيار كنم، سكوتي كه شايد در نظر بعضي به عنوان ترديد

در نصايح و پيشنهادهايم تلقي مي شد! جمله (ضن الزند بقدحه)، در اصل، به اين معنا است كه آتش زنه از آتش دادن بخل ورزيد، يعني هر چه سنگ آتش زنه را به هم زدند، جرقه اي نداد. اين جمله نيز ضرب المثل است، و در مورد كسي گفته مي شود كه از روشنگري باز مي ايستد به خاطر اين كه گوش شنوايي پيدا نمي كند. حضرت سپس در ادامه اين سخن مي افزايد: مثال من و شما (در مورد حكميت و پيامدهاي شوم آن)، مانند گفتار اخو هوازن (مردي از قبيله بني هوازن) است كه گفت: من در سرزمين منعرج اللوي دستور خود را دادم، ولي شما (گوش نداديد و) اثر آن را فردا صبح درك كرديد. (هنگامي كه كار از كار گذشته بود و پشيماني سودي نداشت)، فكنت انا و اياكم كما قال اخو هوازن: امرتكم امري بمنعرج اللوي فلم تستبينوا النصح الا ضحي الغد منظور از اخوهوازن، چنانكه گفتيم- مردي از قبيله بني هوازن است كه نام او دريد بود. قصه اش چنين است كه او با برادرش عبدالله، به جنگ با بني بكر بن هوازن رفت و غنيمت بسياري به چنگ

آورد. در راه بازگشت عبدالله تصميم گرفت كه يك شب در منعرج اللوي توقف كند، دريد از باب نصيحت به او گفت كه: اينجا نزديك منطقه دشمن و ماندن در آن دور از احتياط است و ممكن است كه قبيله شكست خورده نيروي خود را گردآوري كنند و از ديگران كمك بگيرند و بر ما حمله ور شوند. عبدالله از غروري كه داشت پند او را گوش نداد و شب را در آن منزل درنگ كرد. فردا صبح قبيله دشمن با جمعيت زيادي بر او

هجوم آوردند و عبدالله را كشتند و دريد با زخم بسيار از دست آنها نجات يافت و پس از آن قصيده اي گفت كه يكي از ابياتش همين بيتي است كه اميرمومنان علي عليه السلام در اين خطبه به آن اشاره فرموده است. مقصود امام اين است كه، من به موقع به شما نصيحت كردم و گفتم: كار جنگ را يكسره كنيد كه چيزي به پيروزي نهايي باقي نمانده و اگر كوتاهي كنيد، معاويه و يارانش در صدد حيله و تزوير برمي آيند، ولي شما به گفتار من گوش دل فرانداديد و فريب بلند كردن قرآنها بر سر نيزه ها را خورديد و تن به حكميت داديد و آن قدر اصرار كرديد كه من به ناچار رضايت دادم، و حالا كه كار از كار گذشته و به هوش آمده و پشيمان شده ايد، بدانيد كه اين پشيماني سودي ندارد. نكته ها: داستان حكمي

ت در كتب تاريخ آمده است كه داستان بلند كردن قرآنها بر سر نيزه و سپس طرح مساله حكميت براي تبيين موضع قرآن، زماني به وجود آمد كه نشانه هاي پيروزي لشكر امام آشكار شده بود، زيرا صبح روز سه شنبه، دهم ماه صفر سال سي و هفت هجري، بعد از نماز صبح لشكر امام با لشكر شام به شدت نبرد كردند. لشكر شام سخت وامانده شد، ولي لشكر امام با سخنان گرم و آتشين مالك اشتر و دلاوريهاي او، چنان در نبرد پيش مي رفتند كه چيزي نمانده بود لشكر معاويه از هم متلاشي شود. در اين هنگام لشكر معاويه قرآنها را بر سر نيزه كردند. مالك اشتر و تني چند از ياران با وفاي امام از حضرت خواستند كه جنگ

را تا پيروزي ادامه دهند، ولي اشعث بن قيس منافق، با عصبانيت برخاست و گفت: اي اميرمومنان! دعوت آنها را به كتاب خدا بپذير كه تو از آنان سزاوارتري. مردم مي خواهند زنده بمانند و مايل به ادامه جنگ نيستند، امام فرمود: فكر مي كنم. در اينجا مردم را صدا زد تا اجتماع كنند و سخنانش را بشنوند و در ضمن خطبه اي فرمود: اي مردم! من سزاوارترين كسي هستم كه دعوت به كتاب خدا را بپذيرم، ولي معاويه و عمرو عاص و ديگر ياران نزديكش، اهل قران نيستند. من از كوچكي آنها را مي شناسم و در بز

رگي نيز شاهد وضع آنان بوده ام، واي بر شما! آنها قرآنها را بر سر نيزه براي عمل كردن بلند نكرده اند، بلكه اين كار خدعه و نيرنگ و فريبي بيش نيست. تنها يك ساعت ديگر توان خود را در اختيار من بگذاريد تا قدرت اين گروه را در هم بشكنم و آتش فتنه را براي هميشه خاموش كنم. در اينجا گروهي در حدود بيست هزار نفر از سپاهيان امام، در حالي كه شمشيرهايشان را بر دوش گذاشته و اثر سجده در پيشانيشان نمايان بود، نزد حضرت آمدند و او را با نام- نه با لقب اميرالمومنين- صدا كردند و گفتند: يا علي! اجب القوم الي كتاب الله اذا دعيت اليه و الا قتلناك كما قتلنا ابن عفان! فو الله! لنفعلنها ان لم تجبهم. اي علي! دعوت اين قوم را براي حكميت كتاب الله بپذير! و الا تو را مي كشيم، همانگونه كه عثمان را كشتيم! سوگند به خدا، اگر دعوت آنها (اصحاب معاويه) را اجابت ننمايي، اين كار را مي كنيم. امام فرمود: من نخستين

كسي هستم كه مردم را به سوي كتاب الله فراخواندم و نخستين كسي هستم كه كتاب الله را پذيرا شدم، اساسا من با اهل شام به خاطر اين جنگيدم كه به حكم قرآن گردن نهند، زيرا آنها كتاب الله را به گوشه اي افكنده بودند، ولي من به شما اعلام كردم كه آنها قصدشان

عمل به قرآن نيست و جز نيرنگ و فريب شما هدفي ندارند. آنها گفتند: پس بفرست تا مالك اشتر برگردد. اين در حالي بود كه مالك اشتر در آستانه پيروزي بر لشكر معاويه قرار گرفته بود. امام كسي را نزد مالك فرستاد و دستور داد برگردد. مالك گفت: به اميرمومنان بگو، الان زماني نيست كه مرا از اين ماموريت بازداري. چيزي به پيروزي باقي نمانده است. سخن مالك در حالي بود كه سپاه معاويه شروع به فرار كرده بودند. هنگامي كه فرستاده امام پيام اشتر را خدمتش آورد، جمعيت لجوج و نادان بر فشار خود افزودند و گفتند: به اشتر بگو كه برگردد، و الا به خدا سوگند تو را از خلافت عزل خواهيم كرد. امام بار ديگر فرستاده خود (يزيد بن هاني) را نزد اشتر فرستاد و فرمود: به اشتر بگو كه فتنه، واقع شده و (كار از كار گذشته) است. اشتر باز به فرستاده امام رو كرد و گفت: آيا فتح و پيروزي را نمي بيني؟ آيا سزاوار است اين موقعيت را رها كنيم و برگرديم. فرستاده امام به او گفت: راستي عجيب است! آن گروه لجوج سوگند ياد كردند كه اگر اشتر برنگردد، ما تو را خواهيم كشت، آن گونه كه عثمان را كشتيم. مالك اشتر به ناچار و در نهايت

ناراحتي بازگشت و در حضور امام به فريب خوردگان سپاه پرخاش

بسيار كرد و از آنان مهلت كوتاهي براي يكسره كردن كار سپاه معاويه طلب كرد، ولي آنها موافقت نكردند. به اين ترتيب فعاليت جنگي در آستانه پيروزي متوقف شد و كار به مساله حكميت قرآن كشيد و براي اين كه روشن شود كه حكم قرآن درباره سرنوشت اين جنگ و مساله خلافت چيست، بنا شد از هر گروهي يك نفر به عنوان حكم انتخاب شاميان عمرو عاص را براي اين كار برگزيدند و اشعث بن قيس- كه از سران اهل نفاق بود- و گروه ديگري از همفكرانش ابوموسي اشعري را- كه مردي نادان و متظاهر به اسلام و در عين حال، بي خبر از حقيقت اسلام بود- براي اين كار برگزيدند. امام عليه السلام بعد از آن كه مجبور شد به حكميت تن در دهد، فرمود: لااقل عبدالله بن عباس را براي اين كار برگزينيد، زيرا او مي تواند خدعه عمرو عاص را خنثي كند. ولي اشعث و همدستانش نپذيرفتند. امام فرمود: مالك اشتر را انتخاب كنيد آنها شجاعت اشتر را بر او عيب گرفتند و گفتند: او آتش جنگ را شعله ور ساخته است، ما هرگز تن به حكميت او نمي دهيم. امام مجبور شد كه حكميت ابوموسي را بپذيرد و صلح نامه اي بين دو گروه، تنظيم شد. عمرو عاص كه از همان آغاز، نقشه فريب ابوموسي را كشيده بود، در همه جا او را مقدم مي داشت

و به هنگام سخن گفتن اظهار مي كرد: حق سخن ابتدا با تو است، زيرا تو همنشين رسول خدا بودي. افزون بر اين سن تو از من بيشتر است. عمرو او را در صدر

مجلس مي نشاند و تا ابوموسي دست به غذا نمي برد و شروع به خوردن غذا نمي كرد و او را با لقب يا صاحب رسول الله خطاب مي كرد. مجموعه اين كارها ابوموساي خام را، خام تر كرد تا آنجا كه احتمال خيانت عمرو عاص را از سرش بيرون برد. سرانجام عمرو عاص به ابوموسي گفت: آخرين نظرت براي اصلاح اين امت، چيست؟ ابوموسي گفت: به نظر من هر دو (علي عليه السلام و معاويه) را از خلافت عزل كنيم و مسلمانان را براي انتخاب خليفه به شورا دعوت كنيم. عمرو عاص گفت: به خدا سوگند! كه اين نظر، نظر بسيار خوبي است. در اينجا بود كه هر دو در برابر حاضران ظاهر شدند تا نظر خود را اعلام دارند. در اينجا ابن عباس ابوموسي را نزد خود فراخواند و گفت: واي بر تو! گمان من اين است كه او تو را فريب داده. اگر بنا است سخني بگويي، عمرو عاص را مقدم دار! چرا كه بيم مي رود اگر تو مقدم شوي او سخن خود را به گونه ديگري اداء كند. او مرد مكاري است. ابوموساي نادان كه گرفتار غرور و غفلت عجيبي شده بود، رو به ابن عباس كرد و گفت: اوه! ما اتفا

ق نظر داريم. ابوموسي قدم را پيش گذاشت و گفت: راي ما بر اين كه علي و معاويه را خلع كنيم و كار را به شوري واگذاريم. بدانيد! من هر دو را خلع كردم. برويد و كسي را براي خلافت برگزينيد. سپس عمرو عاص به پا خاست و گفت: سخنان ابوموسي را شنيديم كه او رئيس خود را خلع كرد و من نيز او را خلع مي كنم و رئيس

خود، معاويه را در مقام خلافت مي گذارم. او ولي عثمان و خونخواه او و سزاوارترين مردم به مقام او است. به اين ترتيب نادانيها و حماقتهاي يك گروه قشري از يك سو و تلاشهاي بازماندگان احزاب جاهلي از سوي ديگر، كار خود را ساخت و فضاي جهان اسلام را تاريك كرد. لشكر فريب خورده به زودي پشيمان شدند، ولي پشيماني سودي نداشت و موقعيت مناسب از دست رفته بود. بهره گيري از آراء اهل نظر بي شك شورا يكي از تعليمات اساسي اسلام است كه در قرآن مجيد و روايات بازتاب گسترده اي دارد. قرآن علاوه بر اين كه انجام كارها با مشورت را يكي از نشانه هاي اصلي اهل ايمان مي شمرد و آن را در رديف نماز و زكات- كه از اركان اسلام است- قرار مي دهد، مي فرمايد: (و الذين استجابوا لربهم و اقاموا الصلاه و امرهم شوري بينهم و مما رزقناهم ينفقون)، كساني كه دعوت پروردگارشان ر

ا پذيرفتند و نماز را بر پا داشته و كارهايشان به طريق مشورت، در ميان آنها صورت مي گيرد و از آنچه به آنها روزي داده ايم انفاق مي كنند. خداوند به پيامبر اسلام نيز با صراحت دستور مي دهد كه با مومنان در امور مهم مشورت كند، با اين كه مي دانيم آن حضرت علاوه بر ارتباط مستقيم با عالم وحي از نظر عقلاني مافوق افراد بشر بود و با اين حال مي فرمايد: (و شاورهم في الامر). در مساله مشورت مهم انتخاب مشاوري است كه داراي صفات ويژه اي باشد كه در خطبه بالا به آن اشاره شده است و آن اين كه خيرخواه و مهربان و آگاه و پر تجربه باشد. الناصح الشفيق العالم المجرب). و

به يقين مخالفت با راي چنين كسي نتيجه اي جز حسرت و ندامت نخواهد داشت. درست است كه متمردان لجوج در صفين، با امام عليه السلام به مشورت ننشستند، ولي به هر حال امام عليه السلام نظر خيرخواهانه خود را به عنوان راي ناصح شفيق و عالم مجرب در اختيار آنان گذارد، ولي افسوس و صد افسوس كه آنها نه تنها پذيرا نشدند، بلكه با امام عليه السلام به مبارزه برخاستند و او را تهديد به قتل كردند و نتيجه آن، همان رسوايي تاريخي و ندامت شديد و غير قابل جبران بود. و اين خيره سري راه را براي حكومت جائران در

آن منطقه تا قرنها هموار ساخت.

خطبه 036-در بيم دادن نهروانيان

[صفحه 371]

ترجمه: من شما را از اين برحذر مي دارم كه بدون دليل روشني از سوي پروردگارتان و با دستي تهي از مدرك، اجساد بي جانتان در كنار اين نهر و در اين گودال بيفتد. دنيا (و دنياپرستي) شما را در اين پرتگاه (بدبختي) پرتاب كرده و افكار نادرستتان شما را گرفتار اين دام خطرناك كرده است. من شما را از اين حكميت نهي مي كردم، ولي شما با سرسختي مخالفت مي كرديد و فرمان مرا دور افكنديد تا آنجا كه ناچار به پذيرش شدم و به دلخواه شما تن در دادم. اينها همه به خاطر آن است كه شما گروهي سبكسر هستيد و كوتاه فكر. خداوند شما را خوار و ذليل كند! من كار خلافي انجام ندادم و نمي خواستم به شما زياني برسانم (اين شما بوديد كه مرا در تنگنا قرار داديد و مجبور به پذيرش حكميت كرديد). خطبه در يك نگاه: معلوم است كه امام اين خطبه را در روز جنگ با خوارج، در كنار

نهروان ايراد كرده است اين جنگ در سال 37 هجري واقع شد. در اين خطبه امام روي سه نكته پافشاري مي كند: نخست: اين كه مراقب باشند تا بدون دليل شرعي كه در پيشگاه خدا پذيرفته باشد، وارد اين ميدان نشوند كه در اين صورت، جان آنان بيهوده بر باد رفته است. دوم: اين كه به آنان يادآور مي شود كه شما

مساله حكميت را بهانه كرده ايد، در حالي كه من از ابتدا با آن مخالف بوده ام. سوم: اين كه شما به جنگ من برخاسته ايد، در حالي كه كار خلافي از من سر نزده است، اگر خلافي بوده، از سوي شما و ديگران است، ولي شما افراد كم عقل عاملان اصلي را رها كرده و به سراغ من آمده ايد! و به اين ترتيب امام با آنها اتمام حجت مي كند. شرح و تفسير: اتمام حجت بر خوارج نهروان همانگونه كه در بالا اشاره شد، اين خطبه قبل از شروع جنگ نهروان از سوي امام اميرالمومنين عليه السلام ايراد شده است و مي دانيم جنگ نهروان يكي از پيامدهاي داستان حكمين است. گروه نادان و خيره سري كه نتيجه نامطلوب حكمين را مشاهده كردند، در برابر امام عليه السلام سر به طغيان برداشته و او را مسئول جريان حكميت و پيامدهاي آن دانستند، حال آن كه امام عليه السلام هم با اصل مساله حكميت مخالف بود و هم با شخصي كه به عنوان حكم انتخاب كردند. اين خطبه در واقع اتمام حجتي است براي كساني كه آگاهي كافي از ماجرا نداشتند و يا مي دانستند و عملا آن را به فراموشي سپرده بودند. در بعضي از روايات، در آغاز خطبه جمله هايي ديده مي شود كه امام عليه السلام

نخست به معرفي خود پرداخته مي فرمايد: نحن ا

هل بيت النبوه و موضع الرساله و مختلف الملائكه و عنصر الرحمه و معدن العلم و الحكمه. نحن افق الحجاز، بنا يلحق البطي ء و الينا يرجع التائب، ما خاندان نبوت و جايگاه رسالت و محل آمد و شد ملائكه و عنصر رحمت و معدن دانش و حكمت هستيم. ما افق تابناك حجازيم و كندروان، به ما مي پيوندند و تندروان توبه كار به سوي ما باز مي گردند. اين در واقع اشاره به افراط و تفريطهايي بود كه گروههاي نادان، در مساله حكميت داشتند. حضرت سپس آنها را مخاطب ساخته، فرمود: من شما را از اين برحذر مي دارم كه بدون دليل روشني از سوي پروردگارتان و با دستي تهي از مدرك اجساد بي جانتان در كنار اين نهر و گودال بيفتد. فانا نذير لكم ان تصبحوا صرعي باثناء هذا النهر، و باهضام هذا الغائط، علي غير بينه من ربكم، و لا سلطان مبين معكم، امام عليه السلام در واقع در اين سخن خود پيشگويي صريحي درباره پايان جنگ نهروان مي كند و به آنان خبر مي دهد كه در همين مكان، همه بر روي خاك خواهيد افتاد، ولي مشكل مهم اين است كه پرونده شما در روز قيامت سياه و تاريك است، چرا كه انگيزه اي براي اين جنگ جز لجاجت و خيره سري نداشته ايد و هيچ مدرك الهي و قابل قبولي، در دست شما نيست. به اين

ترتيب، هم دنياي شما بر باد مي رود و هم آخرت شما. حضرت سپس مي افزايد: دنيا و (دنياپرستي) شما را در اين پرتگاه (بدبختي) پرتاب كرده و افكار نادرستتان شما را گرفتار اين دام خطرناك كرده است. قد طوحت بكم

الدار و احتبلكم المقدار. واژه دار در اينجا اشاره به دار دنيا يا به تعبير ديگر دنياپرستي است و احتبل از ماده حبل، به معناي دام است و منظور از مقدار به گفته بعضي از شارحان نهج البلاغه، همان تفكرات نادرست و تحليلهاي بيهوده از حوادث مختلف است و به گفته بعضي ديگر مقدار، اشاره به مقدرات الهي است كه بر طبق لياقتها از سوي خداوند تعيين مي شود. هنگامي كه تاريخ اين ماجرا را به دقت مطالعه كنيم، آثار سخنان امام عليه السلام كاملا در زندگي اين گروه نمايان است. آنها گروهي لجوج و متعصب و كم فكر و دنياپرست و سست عنصر بودند. سپس امام عليه السلام به داستان حكمين پرداخته و با صراحت مي فرمايد: من شما را از اين حكميت نهي مي كردم، ولي شما با سرسختي مخالفت كرديد و فرمان مرا دور افكنديد تا آنجا كه ناچار به پذيرش شدم و به دلخواه شما تن در دادم. و قد كنت نهيتكم عن هذه الحكومه فابيتم علي اباء المخالفين المنابذين، حتي صرفت رايي الي هواكم. در و

اقع شما، چيزي را بر من خرده مي گيريد كه بنيانگذارش خودتان بوديد و بر من تحميل كرديد و حتي مرا به قتل تهديد كرديد. حال كه آثار شوم حكميت را ديده ايد، مي خواهيد گناهتان را به گردن ديگري بيندازيد! حضرت، سپس مي فرمايد: اينها همه به خاطر آن است كه شما گروهي سبكسر هستيد و كوتاه فكر، (و انتم معاشر الخفاء الهام سفهاء الاحلام). ممكن است اين دو جمله تاكيد بر سفاهت و ناداني جمعيت نهروانيان باشد و ممكن است كه جمله نخست- همانگونه كه بعضي از شارحان نهج البلاغه گفته اند- اشاره به سبكسري

آنها باشد كه با كمترين چيزي، تغيير فكر و تغيير مسير مي دادند و يك روز، طرفدار شديد حكميت بودند و روز ديگر، دشمن سرسخت آن، و جمله دوم اشاره به كم فكري آنان است، چرا كه توطئه هاي دشمن را كه يكي بعد از ديگري صورت مي گرفت و قرائن آن براي همه هوشمندان آشكار بود، نمي ديدند و درك نمي كردند و همين سبب شد كه بارها فريب لشكر معاويه و اطرافيان او را بخورند و در مسيري گام بگذارند كه سبب بدبختي آنها و مصيبت براي جهان اسلام بود. حضرت در پايان اين سخن بار ديگر بر اين حقيقت تاكيد مي فرمايد كه اين بلاهايي كه دامنگير شما شده است از سوي خود شما است و من هيچگون

ه دخالتي در آن نداشتم كه به مبارزه با من برخاسته ايد و شمشيرها را بركشيده، راهي اين ميدان گشته ايد! مي فرمايد: خداوند شما را خوار و ذليل كند! من كار خلافي انجام ندادم و نمي خواستم به شما زياني برسانم. و لم آت- لا ابالكم!- بجرا و لا اردت لكم ضرا. جمله (لا ابالكم)! پدري براي شما نباشد ممكن است كه از قبيل دشنام باشد كه مفهوم آن در فارسي اي بي پدران مي شود و اشاره به اين است كه شما افرادي هستيد كه تربيت خانوادگي صحيح اسلامي و انساني نداريد- به همين دليل كار خلافي را انجام مي دهيد، بعد كه آثار سوء آن را مي بينيد به ديگري نسبت مي دهيد و نيز ممكن است از قبيل نفرين باشد، يعني خداوند پدرانتان را از ميان بردارد كه در واقع كنايه از خوار گشتن و ذليل شدن است، زيرا از دست دادن پدر، مخصوصا در كودكي

و آغاز جواني، سبب خواري و ذلت است. آري همانگونه كه در بالا گفتيم امام عليه السلام در آغاز با اصل مساله حكميت مخالف بود و دستور ادامه جنگ را كه به مراحل حساس و سرنوشت ساز رسيده بود صادر كرد ولي اين سبكسران سفيه امام علي عليه السلام را تهديد به مرگ و او را وادار به رها ساختن جنگ كردند و در مرحله بعد كه امام عليه السلام به ناچار تس

ليم حكميت شد، درباره شخص حكم نظري داشت كه اگر عمل مي شد، ماجراي رسواي ابوموسي اشعري سفيه واقع نمي شد. بنابراين در هر مرحله امام عليه السلام وظيفه خود را در مسير پيروزي و سربلندي آنها انجام داد و آنها در هر مرحله با آن مخالفت كردند. هنگامي كه نتايج دردناك حكميت آشكار گشت به جاي آن كه خود را ملامت كنند و به پيشگاه امام عليه السلام بيايند و عرض توبه كنند، گناه خود را به گردن امام عليه السلام افكندند كه چرا قبول كردي؟ و به دنبال آن آتش جنگ نهروان را بر پا ساختند! و اين است طريقه افراد سبكسر و طرز كار سفيهان كم عقل. نكته: داستان عبرت انگيز خوارج همانگونه كه در جلد يكم، در شرح خطبه شقشقيه گفتيم، خوارج گروهي متعصب و لجوج و نادان و قشري بودند كه از درون جنگ صفين و داستان حكميت آشكار شدند. آنها در آغاز مساله حكميت (عمرو عاص و ابوموسي اشعري) را پذيرفته و امام عليه السلام را مجبور به پذيرش آن كردند و هر اندازه كه امام عليه السلام فرمود اينها همه خدعه و نيرنگ است و تا پيروزي بر دشمن و خاموش كردن آتش فتنه شاميان و پيروان معاويه

راه چنداني باقي نمانده، گوش ندادند، ولي بعد كه نتيجه حكميت را ديدند از كار خود پشيمان شده و

به اصطلاح توبه كردند، اما اين بار در طرف تفريط قرار گرفتند و گفتند: قبول حكميت كفر بود، چون حكم فقط از آن خدا است. ما از كفر خود توبه كرديم و بايد علي بن ابي طالب عليه السلام نيز توبه كند. امام عليه السلام به آنها فرمود: حكميت كفر نيست. قرآن در دو مورد اشاره به مساله حكميت دارد: يكي در اختلافات خانوادگي و دوم، در مورد كفارات احرام، ولي حكميت به اين شكل كه شما عمل كرديد، سر تا پا اشتباه بود. به هر حال اين گروه نادان و فراموشكار كه در ميان آنان افراد به ظاهر بسيار متعبد و مقيد به واجبات و مستحبات شرع نيز ديده مي شدند، از اسلام تنها به پوستي قناعت كرده و مغز آن را رها كرده بودند و در برابر اميرمومنان علي عليه السلام در منطقه اي نزديك كوفه به نام حروراء و در كنار نهروان صف آرايي كردند. امام با حوصله و بردباري بي حساب با آنها روبرو شد و به آنها اتمام حجت كرد و بسيار اندرز داد. نصايح امام موثر واقع شد و اكثريت آنها توبه كردند و از لشكر خوارج جدا شدند و حدود چهار هزار نفر سرسختانه، ايستادگي كردند و در يك درگيري محدود با لشكر امام اجساد همگي جز چند نفر، در كنار همان نهر بر روي زمين افتاد، همانگونه كه امام قبلا با صر

احت پيش بيني كرده بود. در زندگي خوارج تضادهاي عجيب و نكات عبرت انگيزي ديده مي شود كه مانند آن درباره گروههاي ديگر بسيار كم ديده شده است

از جمله: 1- عبدالله بن خباب- كه فرزند خباب بن ارت، صحابي معروف پيامبر بود در حالي كه قرآني بر گردن خود آويخته و همراه همسرش- كه باردار بود- سوار بر مركبي از نزديكي مركز خوارج مي گذشت، خوارج، جلوي او را گرفتند و گفتند: همين قرآني كه بر گردن تو است ما را به كشتن تو فرمان مي دهد. عبدالله به آنان گفت: آنچه را قرآن زنده كرده است، زند كنيد و آن چه را قرآن از بين برده است، بميراند. خوارج كمترين اعتنايي به گفتار حكيمانه او نكردند. در اين هنگام يكي از خوارج دانه خرمايي را كه از درخت نخلي بر زمين افتاده بود برداشت و بر دهان گذاشت. دوستانش بر سرش فرياد كشيدند كه چرا به حق ديگران تجاوز كردي و مال غصب خوردي؟ و او خرما را از دهان بيرون افكند! يكي ديگر از آنها خوكي را كه راه بر او بسته بود كشت، ديگران بر او اعتراض كردند كه اين عمل نادرستي بود و اين در واقع مصداق فساد در ارض است! سپس رو به عبدالله بن خباب كرده گفتند: براي ما حديثي از قول پدرت نقل كن! او گفت: از پدرم شنيدم كه از پيغمبر اكرم ص

لي الله عليه و آله و سلم نقل كرد: به زودي بعد از من فتنه اي خواهد بود كه در آن دل مردم مي ميرد، آن گونه كه بدن مي ميرد. بعضي روز مومنند و شب كافر. سپس گفتگوهاي زيادي با او كردند، تا به اينجا رسيدند كه به او گفتند: درباره علي عليه السلام پس پذيرش حكميت چه مي گويي؟ او گفت: علي عليه السلام به (حكم) خدا داناتر

است و نسبت به حفظ دين خود از همه استوارتر و آگاهتر. خوارج گفتند: تو پيرو هدايت نيستي. او را به كنار نهر آوردند و خواباندند و (همانند گوسفند) سرش را بريدند! سپس رو به سوي زنش كردند، او هر چه فرياد زد كه من زني (باردار) هستم، گوش ندادند و شكمش را پاره كردند و خودش و جنينش را كشتند. 2- علي عليه السلام اصحاب و ياران خود را به خويشتنداري در برابر خوارج دعوت مي كرد و درگير شدن با آن افراد فريب خورده لجوج و به ظاهر مسلمان را صلاح نمي دانست. حبه عرني مي گويد: هنگامي كه در برابر خوارج رسيديم، آنها بدون مقدمه ما را تيرباران كردند. ما از علي عليه السلام اجازه مقابله خواستيم، فرمود: خويشتندار باشيد! بار دوم، شروع به تيراندازي كردند، باز امام ما را به خويشتنداري دعوت كرد. بار سوم، كه تيرباران را آغاز كردند و از امام دس

تور خواستيم، فرمود: اينك، جنگ گوارا است، به آنها حمله كنيد! لشكر امام، حمله كردند و آنها را تار و مار نمودند. قيس بن سعد بن عباده مي گويد: هنگامي كه امام در مقابل خوارج قرار گرفت، فرمود: آن كس كه عبدالله بن خباب را كشته است، معرفي كنيد تا قصاص شود! (آن بي شرمان خيره سر) گفتند: همه ما قاتل او هستيم. امام فرمود: به خدا سوگند! اين اعترافي كه آنها كردند، اگر همه اهل دنيا به قتل يك نفر اين چنين اعتراف كنند، درخور اعدامند! 3- هنگامي كه خوارج به لشكر امام حمله ور شدند، امام به ياران خود فرمود: به آنها حمله بريد! به خدا سوگند از شما ده تن كشته نمي شود و از

آنان ده تن به سلامت نخواهد ماند. جالب اين كه همين گونه شد و از ياران امام فقط نه تن كشته شدند و از خوارج تنها هشت يا نه تن توانستند فرار كنند. 4- از آنجا كه داستان خوارج، بسيار در روح پاك و ملكوتي امام عليه السلام اثر گذارد و محيط كشور اسلامي را نيز شديدا آلوده ساخت، امام عليه السلام بارها و بارها در همين خطبه هاي نهج البلاغه از آنها سخن مي گويد و با منطق گويا و پر مغز خود خطوط انحرافي آنها را روشن مي سازد، مبادا ديگران در آن زمان يا اعصار ديگر گرفتار چنين تفكراتي

بشوند، چرا كه اين طرز تفكر قشري آميخته با جهل و لجاجت، در هر عصر و زماني طرفداراني، هر چند اندك دارد. از جمله خطبه هايي كه درباره خوارج سخن مي گويد، عبارت است از خطبه هاي: 40 و 59 و 60 و 61 و 121 و 122 و 127 و 184 و نامه 77 و 78 كه به خواست خدا، در ذيل آنها بحثهاي مناسبي خواهد آمد. اين سخن را با ذكر اين نكته پايان مي دهيم كه خط خوارج- همانگونه كه اشاره شد- خطي است كه به صورت يك جريان در طول تاريخ ديده مي شود و منحصر به زمان مولا اميرمومنان عليه السلام نبوده است. آنها گروهي هستند كه از دين و مذهب جز ظواهري ناچيزي نمي دانند و به اعمال ظاهري خود مغرور و از تحليل حوادث اجتماعي ناتوان و نسبت به افكار خود سخت دل بسته و دل باخته اند و هر كسي غير از خود را تكفير مي كنند و در لجاجت و خيره سري حدي نمي شناسند. و زندگي آنها پر از تضادها و

كارهاي ضد و نقيض است. آنها بلاي بزرگي براي خودشان و براي جوامعي محسوب مي شوند كه در آن زندگي مي كنند. جالب اين كه امام عليه السلام شخصا به اين حقيقت اشاره كرده و درباره آينده خوارج در خطبه 60 چنين پيشگويي مي كند. هنگامي كه همه آنها تقريبا از ميان رفتند، يكي از ياران از قلع اين ماده فساد

اظهار خوشحالي مي كند، امام عليه السلام مي فرمايد: كلا! و الله! انهم نطف في اصلاب الرجال و قرارات النساء كلما نجم منهم قرن قطع حتي يكون آخرهم لصوصا سلابين، نه، به خدا سوگند! آنها نطفه هايي در صلب پدران و رحم مادران خواهند بود كه هر زماني شاخي از آنها سر برمي آورد و آشكار مي شود و قطع مي گردد تا اين كه آخرشان دزدها و راهزنان خواهند بود.

خطبه 037-ذكر فضائل خود

[صفحه 381]

سخني است از امام عليه السلام كه در حكم خطبه است و بعد از واقعه نهروان بيان فرموده و در آن روحيات خود را شرح مي دهد. خطبه در يك نگاه: همانگونه كه در كلام ابن ابي الحديد نيز آمده، اين خطبه شامل چند بخش مختلف است كه هر يك ناظر به مطلبي است. در بخش نخستين، امام به خدماتش در زمان غربت اسلام و آغاز دعوت پيغمبر اشاره مي كند و مي گويد كه: در برابر آن طوفانها و تندبادهايي كه دشمن به راه انداخته بود، مانند كوه محكم ايستادم و نقطه ضعفي از هيچ نظر بر دامان زندگي من وجود ندارد. در بخش دوم، به اين مطلب اشاره مي كند كه من همواره در برابر زورمندان ستمگر و در كنار ضعيفان مظلوم ايستاده ام تا حق آنها را بگيرم. در بخش سوم، به عنوان دفاع از اخبار از حوادث

آينده- كه از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم نقل فرموده- مي گويد كه محال است كه سخني ناروا به پيامبر نسبت دهم، در حالي كه من نخستين تصديق كننده او بودم. و در آخرين بخش از خطبه عذر بيعت با خلفاء را چنين بيان مي كند كه من به دستور پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم ناچار بودم تن به بيعت بدهم و براي گرفتن حقم قيام نكنم، مبادا شكافي در صفوف مسلمانان پيدا شو

د و دشمن از آن استفاده كند. ترجمه: آن زمان كه ديگران به سستي گراييده بودند، من (براي دفاع از اسلام) قيام كردم و آنگاه كه همگي خود را پنهان كرده بودند، من آشكارا به ميدان آمدم و آن روز كه ديگران لب فروبسته بودند، من سخن گفتم. و هنگامي كه همگان از ترس سكون اختيار كرده بودند، من با نور الهي به راه افتادم، (ليكن فرياد نمي زدم و جنجال به راه نمي انداختم) صدايم از همه آهسته تر بود، ولي از همه پيشگامتر بودم، لذا بر مركب پيروزي سوار شدم، زمامش را به دست گرفته، به پرواز درآمدم و در اين ميدان مسابقه بر ديگران پيشي گرفتم، مانند كوهي كه تندبادها قدرت شكستن آن را ندارند و طوفانها نمي توانند آن را از جاي بركنند، پابرجا ايستادم، اين در حالي بود كه هيچ كس نمي توانست عيبي بر من بگيرد و هيچ سخن چيني جاي طعنه در من نمي يافت. ناتوان ستمديده در نظر من عزيز است تا حقش را بگيرم و زورمند ستمگر نزد من حقير و ضعيف است تا حق ديگران را از او بستانم. ما در برابر فرمان

خدا راضي هستيم و در مقابل امر او تسليم مي باشيم. آيا گمان مي كنيد كه من بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دروغ مي بندم؟ به خدا سوگند كه نخستين كسي هستم كه او را تصد

يق كردم! بنابراين نخستين كسي نخواهم بود كه او را تكذيب مي كند. من در كار خود انديشه كردم، ديدم لزوم اطاعت (فرمان پيامبر) بر من بر بيعتم (با خلفا) پيشي گرفته است و در اين حال (براي حفظ موجوديت اسلام) پيمان بيعت ديگران بر گردن من است. شرح و تفسير: در برابر طوفانها پابرجا ايستادم! گر چه بعضي از شارحان نهج البلاغه جمله اي آغاز اين خطبه را ناظر به حوادث عصر عثمان دانسته اند كه امام بارها او را از كارهاي نادرستش نهي كرد، در حالي كه ديگران سكوت اختيار كرده بودند، ولي لحن كلام مولا نشان مي دهد كه ناظر به حوادث عصر پيامبر مخصوصا آغاز اسلام است. مي فرمايد: آن زمان كه ديگران به سستي گراييده بودند، من (براي دفاع از اسلام) قيام كردم و آنگاه همگي خود را پنهان كرده بودند، من آشكارا به ميدان آمدم و آن روز كه ديگران لب فروبسته بودند، من سخن گفتم، فقمت بالامر حين فشلوا و تطلعت حين تقبعوا و نطقت حين تعتعوا. و هنگامي كه همگان از ترس سكون اختيار كرده بودند، من با نور الهي، به راه افتادم، (ليكن فرياد نمي زدم و جنجال به راه نمي انداختم) صدايم، از همه، آهسته تر بود، ولي از همه، پيشگامتر بودم. و مضيت بنور الله حين وقفوا. و كنت اخ

فضهم صوتا و اعلاهم فوتا. سپس مي افزايد: من در آن زمان بر مركب پيروزي سوار شدم، زمامش

را به دست گرفتم و به پرواز درآمدم و در اين ميدان مسابقه بر ديگران پيش گرفتم. فطرت بعنانها و استبددت برهانها. من مانند كوهي كه تندبادها قدرت شكستن آن را ندارد و طوفانها نمي تواند آن را از جاي بركند پابرجا ايستادم. كالجبل لا تحركه القواصف و لا تزيله العواصف. اين در حالي بود كه هيچ كس نمي توانست عيبي بر من بگيرد و هيچ سخن چيني جاي طعنه در من نمي يافت. لم يكن لاحد في مهمز و لا لقائل في مغمز. در آغاز اين فراز، امام عليه السلام به چهار نكته اشاره مي كند: نخست: اين كه در آن زمان كه ديگران سست و ناتوان شدند، من دامن همت به كمر زدم و قيام كردم و وظيفه خود را انجام دادم. ديگر اين كه، آن زمان كه ديگران از ترس يا ضعف سر در لاك خود فروبرده بودند، من گردن كشيدم و دشمن را در همه جا زير نظر گرفتم. (توجه داشته باشيد كه تطلع، به معناي گردن كشيدن براي جستجوي چيزي است و تقبع، به معناي پنهان شدن و سر در لاك فروبردن است. سوم اين كه: و هنگامي كه ديگران زبانشان كند شده بود و از اظهار نظر در مسايل مهم اسلامي و بيان حقايق علمي باز مانده بود، من به س

خن آمدم و حقايق را بيان كردم. چهارم اين كه: در آن زمان كه ديگران بر اثر شك و ترديد و حيرت و سرگرداني از راه رفتن باز ماندند، من در پرتو نور پروردگار (نور ايمان و يقين يا نور قرآن و وحي) به راه خود ادامه دادم و پيش رفتم. ولي با اين

همه افتخارات ادعايي نداشتم و جار و جنجال و سر و صدايي به راه نينداختم و اين همان چيزي است كه در جمله كنت اخفضهم صوتا، به آن اشاره فرموده است. سپس در نتيجه گيري مي فرمايد، بازده اين امور آن شد كه من زمام كار را به دست گرفتم و به پرواز درآمدم و جايزه سبقت در فضايل را بردم. در جمله بعد بر مسايل گذشته تاكيد كرده و مي گويد: مانند كوه ايستادم و هيچ حادثه اي قدرت جابجايي مرا نداشت. و با اين همه پاك زيستم و پاك ماندم و هيچ كس نتوانست بر من عيبي بگيرد. اين جمله ها چنانكه گفته شد ممكن است اشاره به آغاز ظهور اسلام باشد، زيرا مي دانيم نخستين كسي كه از مردان ايمان آورد، علي عليه السلام بود و در آن ايام كه اسلام و پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم كاملا غريب بودند و مومنان اندك و دشمنان قوي و نيرومند، كسي كه در همه جا و در تمام صحنه ها حاضر بود و با تمام وجودش، از اسلام و قرآن و پيامبر صلي الله عل

يه و آله و سلم دفاع كرد، علي عليه السلام بود. اين معنا همچنان ادامه يافت، در يوم الدار كه آغاز تبليغ آشكار براي اسلام، بعد از سه سال تبليغ پنهاني، بود تنها كسي كه دعوت پيامبر را براي حمايت اجابت نمود آن حضرت بود. و در ليله المبيت، او بود كه جانش را در طبق اخلاص گذاشت و در مقابل خطرهاي جدي، كه جان پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را تهديد مي كرد، مردانه دفاع كرد. داستان جنگ خيبر و ناتواني ديگران

از فتح آن دژهاي مستحكم و گشوده شدن آنها به دست علي عليه السلام و نيز داستان احزاب و مبارزه آن حضرت با عمرو بن عبدود، در حالي كه هيچ كس حاضر نشد به نبرد با او برود و امثال آن را، تاريخ فراموش نكرده و نمي كند. اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از قيام به امر و بقيه جمله هاي چهارگانه دفاع از اسلام، در ايام خلفا باشد، چرا كه همه مورخان اسلامي نوشته اند، وقتي كه مشكل مهمي براي مسلمانان پيدا مي شد، كسي كه براي گشودن مشكل قيام مي كرد علي عليه السلام بود. جمله معروف خليفه دوم، عمر بن الخطاب، اللهم! لا تبقني لمعضله ليس لها ابوالحسن، خداوندا! آن روز كه مشكلي پيش آيد و ابوالحسن، علي بن ابي طالب، براي حل آن حاضر نباشد، مرا ز

نده مگذار، يا جمله هاي مشابه آن- كه در كتب شيعه و اهل سنت، به طور گسترده نقل شده- گواه زنده اين مدعا است. اين مطلب، به قدري شايع و مشهور است كه بعضي از ارباب لغت، جمله مشكله ليس لها ابوالحسن، را به عنوان يك ضرب المثل معروف عرب ذكر كرده اند. در اينجا احتمال سومي نيز وجود دارد و آن اين كه ممكن است جمله ها، اشاره به قيام آن حضرت در امر خلافت، بعد از شكست برنامه هاي خليفه سوم و آن طوفانهاي مرگباري كه جهان اسلام را در اواخر زمان او و بعد از كشته شدنش فراگرفت بوده باشد. آري، در آن زمان به تمام معنا شيرازه جامعه اسلامي از هم گسسته بود و در آن آشفته بازار، منافقان و بازماندگان عصر جاهليت و مشركان عرب به تكاپو درآمده بودند. مسلمانان راستين،

تنها نقطه اميدشان علي عليه السلام بود. آري او بود كه در آن هنگام قيام به امر كرد و اسلام و مسلمانان را از خطر پراكندگي و بازگشت به عقب، رهايي بخشيد. البته، منافاتي بين تفسيرهاي سه گانه بالا نيست، و ممكن است همه آنها در تعبيرهاي جامع و پر محتوي بالا جمع باشد. تعبير به كنت اخفضهم صوتا، ممكن است اشاره به تواضع امام عليه السلام با آن همه پيروزي و موفقيت بوده باشد، و با اشاره به اين كه

من هرگز اهل تظاهر و جار و جنجال نبوده ام و يا اشاره به اين كه من در همه حال ثابت قدم بوده ام، زيرا سر و صدا و جار و جنجال از آن افراد ضعيف و ناتوان است. به همين دليل، به دنبال آن جمله و اعلاهم فوتا آمده است كه به معناي پيشي گرفتن بر ديگران است، پيشي گرفتن در ايمان و هجرت، پيشي گرفتن در مبارزه و جهاد، و پيشي گرفتن در همه فضايل اخلاقي. جمله فطرت بعنانها و استبددت برهانها، نيز تاكيدي بر همين مطلب است، به ويژه اين كه فاء تفريع در ابتدا به صورت نتيجه برنامه هاي پيشين آمده است، يعني اين كه من بر مركب پيروزي سوار شدم و گوي سبقت را از ديگران ربودم، و اين به خاطر آن بود كه لحظه اي سستي به خود راه ندادم، از حوادث بزرگ نهراسيدم فرصتها را از دست ندادم و در عين حال جار و جنجال به راه نينداختم. حضرت در جمله بعد خود را به كوه عظيمي تشبيه مي كند كه هرگز تندبادها و طوفانها نمي توانند آن را از جا حركت دهند. جالب اين كه

نخست مي گويد قواصف آن را حركت نمي دهد سپس مي افزايد: كه عواصف آن را ريشه كن نمي سازد. و اين به خاطر آن است كه قواصف به معناي تندبادهاي شكننده است و عواصف به معناي بادهاي بسيار سريعي است كه اشياء را با خود مي برد

و اين به دليل آن است كه گاه حادثه در حدي است كه انسان را در جاي خود مي شكند و از كار مي اندازد و گاه از آن هم شديدتر است كه او را مانند برگي با خود مي برد و در نقطه اي دوردست پرتاب مي كند. امام عليه السلام مي فرمايد: هيچ يك از اين حوادث تاثيري در پايداري و پايمردي من نداشت. در آخرين جمله هاي اين فراز به نكته مهم ديگري اشاره مي فرمايد كه: با اين همه فعاليت اجتماعي كسي نمي توانست بر من خرده گيري كند و يا عيبي بگذارد. مي دانيم كه افراد وقتي در صحنه اجتماع گام مي گذارند و به كارهاي مهم دست مي زنند، به هر حال از گوشه و كنار مورد انتقادهايي قرار مي گيرند، اما اگر كسي بتواند در تمام صحنه هاي مهم ظاهر گردد و بزرگترين خدمت را انجام دهد، بي آن كه گرد و غبار عيب و تهمتي بر دامانش بنشيند، كار بسيار مهمي انجام داده است. اين در حالي است كه نسبت به ديگران كه كمتر از آن حضرت در صحنه بوده اند، گفت و گوهاي بسياري است. زورمندان ستمگر نزد من ضعيفند! از آنجا كه بسياري از حوادث دردناك و جنگهاي خونين در عصر امام عليه السلام از عدالت آن بزرگوار سرچشمه مي گرفت، مردمي كه سالها، به ظلم و ستم و تبعيضهاي ناروا در عصر خلفاي پيشين، مخصو

صا در عصر خليفه سوم، عادت كرده بودند،

به آساني حاضر به قبول مساوات در برابر قانون و بيت المال نبودند. امام در اين فراز از خطبه تاكيد مي كند كه من اين روش را هرگز از دست نخواهم داد، و من براي اجراي حق و عدالت و گرفتن حق ضعيفان از زورمندان قبول خلافت كردم، به همين دليل، ناتوان ستمديده در نظر من عزيز است تا حقش را بگيرم و زورمند ستمگر نزد من حقير و ضعيف است تا حق ديگران را از او بستانم، الذليل عندي عزيز حتي آخذ الحق له و القوي عندي ضعيف حتي آخذ الحق منه. امام همواره گفتار معروف پيامبر را كه در فرمان مالك اشتر به آن اشاره فرموده، مد نظر و مورد توجه داشته است، به همين دليل به مالك اشتر صريحا توصيه مي كند كه بخشي از وقت خود را در اختيار نيازمندان بگذار و بار عام بده، درهاي دارالاماره را بگشاي و پاسبانان را كنار بزن تا مردم آزادانه با تو تماس بگيرند و نيازها و مشكلات خود را، بي واسطه با تو در ميان بگذارند. سپس مي افزايد: اين به خاطر آن است كه از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بارها اين سخن را شنيدم كه مي فرمود: لن تقدس امه لا يوخذ للضعيف فيها حقه من القوي غير متتعتع، امتي كه حق ضعيفان را از زورمندان با صراحت

نگيرد، هرگز پاك نمي شود و روي سعادت را نمي بيند. امام عليه السلام در تمام امور، خود نسبت به اين اصل اساسي وفادار ماند و اين اصل در تمام زندگانيش ظهور و بروز داشت و تنها ايرادي كه دشمنان بر او مي گرفتند، همين بود. كه او عدالت را

فداي مصلحت شخصي و حكومتش نمي كند و افراد دنياپرست خودخواه را كه هميشه عادت به تبعيضهاي ناروا كرده اند، از خود مي راند. در اين زمينه حكايات و احاديث زيادي نقل شده، از جمله اين كه در كتاب روضه كافي آمده است كه امام عليه السلام روزي عطاياي بيت المال (خراج و مانند آن) را تقسيم مي كرد، مرد سرشناسي از انصار پيش آمد و امام عليه السلام سه دينار به او داد و بعد از او غلام سياهي آمد، امام عليه السلام به او هم سه دينار داد. مرد انصاري عرض كرد: اي اميرمومنان! اين غلام من بود كه ديروز آزادش كردم. تو او را با من يكسان قرار مي دهي؟ امام عليه السلام فرمود: من در كتاب خدا نظر كردم، هيچ برتري اي براي فرزندان اسماعيل بر فرزندان اسحاق نديدم. ان آدم لم يلد عبدا و لا امه ان الناس كلهم احرار، از آدم غلام و كنيزي متولد نشد، همه مردم آزادند (و اگر در برهه اي از زمان طوق بندگي بر گردن بعضي بيفتد، سرانجام بايد

آزاد شوند و به اصل خود بازگردند). اين تعبير امام عليه السلام شايد ناظر به اين باشد كه اگر بنا شود گروهي بر گروه ديگري برتري يابند، بايد فرزندان اسماعيل ذبيح الله بر ديگران پيشي گيرند در حالي كه آنان نيز با ديگران يكسانند. سپس به دنبال اين كلام مي افزايد: ما در برابر فرمان خدا راضي هستيم و در مقابل امر او تسليم مي باشيم، رضينا عن الله قضائه و سلمنا له امره. اين تعبير، ممكن است كه اشاره به يكي از دو معنا باشد: نخست اين كه فرمان خدا اين است كه حمايت از مظلوم و مبارزه با ظالم

كنيم و ما تسليم اين فرمان هستيم و بايد تسليم باشيم، خواه ديگران بپسندند يا نپسندند. ديگر اين كه حمايت از ضعيف مظلوم و مبارزه با قوي ظالم، مشكلاتي در زندگي انسان مي آفريند و من آگاهانه در اين راه گام برمي دارم و مشكلاتش را به جان مي پذيرم و راضي به قضاي الهي هستم. شايان توجه اين كه بسياري از مفسران نهج البلاغه اين جمله را مقدمه اي براي فراز بعد و مربوط به آن دانسته اند، ولي همانگونه كه در تفسير بالا ذكر شد، ظاهر اين است كه اين جمله ادامه بحث گذشته است و نشان مي دهد كه امام عليه السلام در حمايت از مظلوم و مبارزه با ظالم كمترين ترديدي به خود را

ه نمي دهد و هر مشكلي را در اين راه به جان مي خرد و تسليم امر و فرمان خدا است. من نخستين مسلمانم همانگونه كه قبلا اشاره شد، به نظر مي رسد كه آنچه در خطبه آمده بخشهاي مختلفي از يك خطبه بلند بوده است كه مرحوم سيدرضي، آنها را از بقيه جدا كرد. به همين دليل گاه رابطه نزديكي بين بخشهاي خطبه ديده نمي شود، هر چند كه مي توان با تقديرها و تكلفاتي قسمتهاي مختلف خطبه را به هم پيوند داد. به هر حال اين بخش از خطبه- كه آخرين بخش محسوب مي شود- ناظر به دو چيز است: نخست اين كه امام پيوسته خبرهايي از حوادث آينده مي داد و گاه مي فرمود: اينها مسائلي است كه پيغمبر اكرم به من خبر داده است. از جمله پيكار با اهل جمل و صفين و نهروان بود و از آنجا كه بعضي از افراد ضعيف الايمان و بي خبر گاه در صحت نقل

امام از پيغمبر اكرم ترديد مي كردند، امام در پاسخ به آنها مي فرمايد: آيا گمان مي كنيد كه ممكن است من بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دروغ ببندم (و ممكن است اخبار غيبي و پيشگوييهايي را كه از آن حضرت نقل مي كنم، خلاف واقع باشد)؟ به خدا سوگند! من نخستين كسي هستم كه او را تصديق كردم، بنابراين نخستين كسي نخواهم بود كه او را تكذيب مي كند

، اتراني اكذب علي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟ و الله لانا اول من صدقه! فلا اكون اول من كذب عليه. آن روز كه همه با او مخالف بودند و حضرتش را تكذيب مي كردند، من سخنش را تصديق كردم و به صدق كلامش يقين داشتم و نخستين فردي از مردان بودم كه به او ايمان آوردم و هر چه داشتم در طبق اخلاص گذاشتم و تقديم او كردم. در جنگها سپر او بودم و در تمام حوادث سخن و سنگين سر بر فرمانش داشتم. آيا با اين حال ممكن است كه از مسير او منحرف شوم يا سخني را به دروغ بر او ببندم؟ محال است، محال! احتمال ديگري در تفسير اين جمله وجود دارد و آن اين كه، امام مي فرمايد: اگر من با خلفا بيعت كردم، نه به خاطر اين بود كه آنها را سزاوارتر مي دانستم، بلكه به خاطر دستور پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم براي جلوگيري از بروز اختلاف و تفرقه در ميان مسلمانان بود. آيا فكر مي كنيد كه من اين سخن را به دروغ بر پيغمبر بسته ام و يا فكر كنيد من دستور او را

پشت سر بيندازم؟ بنابراين من با خلفا بيعت كردم و از احقاق حق خود موقتا صرفنظر كردم تا از فرمان آن حضرت اطاعت كنم. اين تفسير با جمله هاي بعد سازگاري بيشتري دارد و به همين دليل مناسبتر به نظر مي رسد.

حضرت سپس به اين نكته اشاره مي فرمايد كه: من در كار خود انديشه كردم، ديدم لزوم اطاعت (فرمان پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم) بر بيعتم (با خلفا) پيشي گرفته است و در اين حال (براي حفظ موجوديت اسلام) پيمان بيعت ديگران بر گردن من است، فنظرت في امري، فاذا طاعتي قد سبقت بيعتي و اذا الميثاق في عنقي لغيري. گر چه در تفسير جمله بالا- كه از جمله هاي پيچيده نهج البلاغه است- نظرات مختلفي از سوي شارحان نهج البلاغه ابراز شده، ولي آنچه در بالا گفتيم، از همه مناسبتر به نظر مي رسد. گويا اين جمله جواب سوالي است كه در اذهان مطرح مي شده كه اگر امام خود را از همه لايق تر براي خلافت مي داند و حتي با صراحت مي گويد: از سوي پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم براي اين مقام منصوب شده ام. چرا در زمان خلفاي سه گانه تسليم آنان شد و با آنان بيعت كرد؟! امام در جواب مي گويد كه پيغمبر اكرم به من دستور داده بود كه اگر با من مخالفت كنند به خاطر حفظ اسلام با آنها درگير نشوم، بلكه براي مصالح مهمتري كه حفظ آنها بر من واجب است، تن به بيعت بدهم. بنابراين پيش از بيعتم اطاعت فرمان پيامبر را مد نظر داشتم و بعد از بيعت، اين ميثاق و پيمان بر گردن

من بود و ناچار

بودم به آن وفادار باشم. اينها همه نشان مي دهد كه خطبه بالا مركب از جمله هاي مختلفي است كه از خطبه بسيار مشروح تري گرفته شده است و هر بخش آن ناظر به مطلب خاصي است. بعضي از شارحان جمله نخست را همانگونه كه در بالا گفته ايم، تفسير كرده اند و گفته اند كه وجوب اطاعت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بر من، پيش از بيعت با خلفا بود. او دستور داده بود كه (در چنان شرايطي) من تسليم شوم، ولي در تفسير جمله دوم گفته اند كه منظور از ميثاقي كه در گردن امام براي غيرش بود، همان پيمان پيامبر است كه به امام دستور داده بود كه با آن گروه مبارزه و منازعه نكند و مخالفت با اين پيمان جايز نبود. چيزي كه اين تفسير را از ذهن دور مي كند، اين است كه تعبير به غيري درباره پيامبر اكرم، تعبير مناسبي نيست. تفسير ديگري كه شارح بحراني، به عنوان يك احتمال ذكر كرده، اين است كه امام مي فرمايد: پيش از آن كه مردم با من بيعت كنند، اعلان اطاعت كردند و اين به صورت ميثاقي از آنها بر گردن من بود. بنابراين من راهي نداشتم جز اين كه برخيزم و به دعوت آنان پاسخ گويم و بيعتشان را بپذيرم و به امر حكومت قيام كنم. بنابراين جمله مزبور هماهنگ با جمله ا

ي است كه در خطبه شقشقيه آمد: اما و الذي فلق الحبه و برا النسمه! لو لا حضور الحاضر … لالقيت حبلها علي غاربها. به خدايي كه دانه را شكافته و انسان را آفريده سوگند ياد مي كنم! اگر به خاطر حضور حاضران (توده هاي مشتاق بيعت)

نبود … مهار شتر خلافت را بر پشتش مي افكندم و رهايش مي كردم. اين تفسير نيز بعيد به نظر مي رسد، زيرا مردم قبل از بيعت از فرمان آن حضرت اطاعت نكرده بودند، بلكه اعلان آمادگي براي بيعت داشتند و ميثاقي در آنجا وجود نداشت، مگر اين كه به سراغ معناي مجازي ميثاق برويم. نكته: حمايت از مظلوم و مبارزه با ظالم اين مساله كه حكومت اسلامي بايد مدافع مظلومان و يار و ياور آنها باشد و در برابر هجوم ستمگران از آنان حمايت و دفاع كند، در عبارات متعددي از نهج البلاغه منعكس است كه يك نمونه روشن آن خطبه شقشقيه بود كه در پايان آن، امام عليه السلام با صراحت مي فرمايد: من طالب خلافت و حكومت بر شما نبودم، آنچه مرا وادار به پذيرش مي كند، پيماني است كه خداوند از علماي هر امتي گرفته كه در برابر شكمبارگي ستمگران و گرسنگي ستمديدگان سكوت نكنند و به ياري گروه نخست قيام كنند و با گروه دوم به مبارزه بپردازند، و ما اخذ الله علي

العلماء ان لا يقاروا علي كظه ظالم و لا سغب مظلوم. در آخرين وصاياي امام عليه السلام در بستر شهادت نيز به فرزندانش تاكيد مي كند كه همواره، دشمن ظالمان و ياور مظلومان باشند، (كونا للظالم خصما و للمظلوم عونا). سراسر زندگي امام عليه السلام و حوادث جالبي كه در حيات آن حضرت واقع شد، نشان مي دهد كه در عمل نيز هميشه به اين اصل اساسي وفادار بود و لحظه اي در انجام دادن آن كوتاهي نفرمود. در خطبه ديگري از نهج البلاغه همين معنا با تعبير داغ و پر جوش ديگري آمده است مي فرمايد: و ايم الله! لانصفن المظلوم

من ظالمه و لا قودن الظالم بخزامته حتي اورده منهل الحق و ان كان كارها، به خدا سوگند! داد مظلوم را از ظالم مي گيرم و افسار ظالم را مي كشم تا وي را به آبشور حق وارد سازم، هر چند كراهت داشته باشد. اساسا، اين يك اصل مهم اسلامي است كه در قرآن مجيد بر آن تاكيد شده است و با صراحت، به مومنان دستور مي دهد كه براي نجات مظلومان به پا خيزند و حتي اگر لازم باشد، دست به اسلحه ببرند و با ظالمان پيكار كنند. و مي فرمايد: (و ما لكم لا تقاتلون في سبيل الله و المستضعفين من الرجال و النساء و الوالدان الذين يقولون ربنا اخرجنا من هذه القريه الظالم ا

هلها و اجعل لنا من لدنك وليا و اجعل لنا من لدنك نصيرا)، چرا در راه خدا و (در راه) مردان و زنان و كودكاني كه (به دست ستمگران) تضعيف شده اند پيكار نمي كنيد؟! همان افراد (ستمديده اي) كه مي گويند: پروردگارا! ما را از اين شهر (مكه)- كه اهلش ستمگرند- بيرون ببر! و از طرف خود براي ما سرپرستي قرار ده و از جانب خود يار و ياوري براي ما تعيين فرما! اين نكته را نبايد فراموش كرد كه فلسفه اصلي تشكيل حكومتها و تشريع قوانين، (اعم از قانونهاي الهي و قوانين ناقصي كه به وسيله بشر تشريح شده است) حفظ حقوق ضعيفان و حمايت از آنها بوده است، چرا كه اقويا و زورمندان با تكيه بر قدرت و زور خود نه تنها حق خويش را مي گيرند، بلكه افزون بر آن را نيز مي طلبند، بنابراين اگر حكومت و قانون حامي مظلومان و مستضعفان نباشد، فلسفه

وجودي خود را به كلي از دست مي دهد و گاه به بازيچه اي در دست ظالمان، براي توجيه ظلم و ستمهايشان تبديل مي شود. به همين جهت علي عليه السلام در همان خطبه شقشقيه، دليل قبول حكومت را مساله حمايت از مظلومان و مبارزه با ظالمان بيان مي دارد. و نيز به همين دليل در جوامعي كه با رشوه مي توان مسير قوانين را تغيير داد، قانون نتيجه معكوس

مي دهد، چرا كه دست دهنده رشوه را، ظالمان دارند نه ضعيفان و مظلومان. در چنين جوامعي قانون مبدل به منبع درآمد نامشروعي براي گروهي از ظالمان و وسيله توجيهي براي ظلم گروه ديگر مي شود. ولي بايد تصديق كرد كه تحمل عدالت و پيكار با ظالمان به خاطر حمايت از مظلومان، براي بسياري ناخوشايند است. كساني كه رعايت اين اصل را مزاحم منافع نامشروع خويش مي بينند و يا از آن بدتر، كساني كه براي خود- به خاطر زور و قدرتشان- حقوق زيادتري در اجتماع قائلند و كلمه مساوات در برابر قانون را توهين و تحقيري نسبت به خويش مي پندارند، به سختي مي توانند پذيراي عدل و داد باشند و آنها هستند كه هميشه در راه حكومتهاي عدل الهي سنگ مي اندازند و ايجاد مانع مي كنند و از هيچ عمل زشت و غير اخلاقي رويگردان نيستند و همانها بودند كه آن همه مشكلات را در درون حكومت علي عليه السلام ايجاد كردند و فضاي جامعه اسلامي را تيره و تار ساختند. اين سخن را با جمله اي كه مرحوم علامه مجلسي در بحارالانوار از كتاب دعوات راوندي نقل كرده است پايان مي دهيم، او از علي بن جعد نقل مي كند كه مي گويد: مهمترين چيزي كه سبب شد عرب از

حمايت اميرمومنان علي عليه السلام خودداري كند، امور م

الي بود، چرا كه آن حضرت هرگز شريفي را بر غير شريف و عربي را بر عجم ترجيح نمي داد و براي روسا و امراي قبايل حساب خاصي آنچنان كه سيره سلاطين بود- نمي گشود و هيچ كس را به وسيله مال، به سوي خودش متوجه نمي ساخت، در حالي كه معاويه كاملا به عكس اين معنا عمل مي كرد. پيماني كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم با علي عليه السلام داشت. در خطبه بالا امام عليه السلام به پيماني اشاره مي كند كه ميان او و پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بوده و از تعبيرات خطبه، اجمالا برمي آيد كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم از آن حضرت پيماني مبني بر مدارا با حاكمان وقت بعد از خودش گرفته است، هر چند كه حكومت آنها بر خلاف موازين بود. در بعضي از منابع حديثي، روايتي از آن حضرت نقل شده كه بيانگر مضمون اين پيمان است. مرحوم سيد ابن طاووس، در كشف المحجه، ضمن روايتي از علي عليه السلام چنين نقل مي كند: و قد كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، عهد الي عهدا، فقال: يابن ابي طالب! لك و لاء امتي. فان ولوك في عافيه و اجمعوا عليك بالرضا فقم بامرهم و ان اختلفوا عليك فدعهم و ما هم فيه فان الله سيجعل لك مخرجا، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و

سلم با من عهدي بسته است! او فرموده: اي فرزند ابوطالب! تو سرپرست امت من هستي (و از سوي خدا تعيين شده اي) اگر مردم ولايت تو را به طور مسالمت آميز پذيرفتند

و همگي به آن رضايت دادند، بر امور آنان قيام كن! ولي اگر درباره تو اختلاف كردند، آنها را به حال خود واگذار كه خداوند راه چاره و نجاتي براي تو قرار خواهد داد. حقيقت اين است كه گاه انسان بر سر دو راهي قرار مي گيرد كه هر دو ناخوشايند است، ولي يكي از ديگري ناخوشايندتر است. در چنين مواردي، عقل حكم مي كند كه براي پرهيز از امر ناخوشايندتر، انسان به استقبال امري كه ناخوشايند است برود و اين همان چيزي است كه به عنوان قاعده اهم و مهم معروف است و گاه از آن تعبير به دفع افسد به فاسد مي شود. برنامه اميرمومنان، علي عليه السلام بعد از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، مصداق همين معنا بود. امام عليه السلام بر سر دو راهي قرار گرفته بود، يا حكومت را كه حق مسلم او است و براي تداوم اسلام و مصالح مسلمانان بسيار كارساز است رها سازد، و يا اصل اسلام به خطر بيفتد، چرا كه احزاب جاهليت كه در عصر ظهور اسلام گرفتار شكست شده بودند در كمين نشسته و منتظر فرصت بودند كه بعد از پيامبر اكرم صلي ا

لله عليه و آله و سلم، بر سر جانشيني او اختلافي روي دهد و مسلمانان به جان هم بيفتند و آنها از كمينگاه خارج شده، طومار اسلام را در هم بپيچند و حكومت را در اختيار خود بگيرند. به همين دليل پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم كه اين امر را از قبل پيش بيني كرده بود، سفارش بالا را به علي عليه السلام كرد و آن حضرت كه با تمام وجودش

به اسلام عشق مي ورزيد، سفارش پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را مو به مو اجرا كرد.

خطبه 038-معني شبهه

[صفحه 403]

در اين خطبه، علت نامگذاري شبهه، به شبهه آمده و سپس حال مردم به هنگام گرفتاري در شبهات، تبيين شده است. خطبه در يك نگاه: مختصر دقتي در محتواي اين خطبه نشان مي دهد كه اين سخن، بخشي از يك سخن مشروح تري بوده كه مرحوم سيدرضي اين چند جمله را از آن برگزيده است. به همين دليل در اين سخن دو بخش مي بينيم كه ظاهرا با هم سازگار نيست. بخش نخست درباره علت نامگذاري شبهه به اين نام و راه نجات از شبهات سخن مي گويد، و در بخش دوم بيان چگونگي حال مردم در برابر مرگ است كه نه آنهايي كه از مرگ مي ترسند از آن نجات مي يابند و نه آنها كه خواهان بقا و ابديتند به آن مي رسند و روشن است كه اين دو در ظاهر، پيوندي با هم ندارند. قرائن زيادي در نهج البلاغه وجود دارد كه نشان مي دهد كه بناي سيدرضي بر اين نبوده است كه خطبه هاي مولا عليه السلام را به طور كامل نقل كند، بلكه بخشهايي كه از نظر او فصيحتر و پرمحتواتر بوده و فنون بلاغت بيشتري در آن رعايت شده است، برمي گزيد و به صورت قطعه اي در مي آورده و در نهج البلاغه ذكر مي كرده است. تعبير به من كلام له يا من خطبه له كه با من تبعيضيه شروع مي شود نيز شاهد، گويا براي اين مدعا است، زيرا ن

مي فرمايد: و من خطبته، يا و من كلماته كه مفهومش اين است كه يكي از خطبه ها يا يكي از كلمات مولا اين است

بلكه مي فرمايد: و من خطبه له يعني آنچه در اينجا آمده است بخشي از يك خطبه آن حضرت است، يا مي فرمايد: و من كلام له يعني آنچه در اينجا آمده بخشي از يك سخن آن حضرت است. به هر حال خطبه بالا در عين فشردگي دو نكته بسيار مهم را در مورد تفسير شبهه و وضع مردم در برابر مرگ بازگو كرده است كه در شرح خطبه خواهد آمد. ترجمه: شبهه، تنها از اين جهت شبهه ناميده شده است كه شباهتي به حق دارد (هر چند در واقع باطل است)، اما دوستان خدا در برابر شبهات نور و چراغ راهشان يقين است و دليل راهنماي آنها سمت و مسير هدايت. و اما دشمنان خدا، دعوت كننده آنان در شبهات همان ضلالت و راهنماي آنها كوردلي است، آن كس كه از مرگ بترسد، (هرگز به خاطر اين ترس) از مرگ رهايي نمي يابد و آن كس كه بقا را دوست دارد به او بقا نمي دهند. شرح و تفسير: در شبهات چه بايد كرد؟ از پاره اي منابع استفاده مي شود كه اين بخش از خطبه بالا ناظر به داستان طلحه و زبير و جنگ جمل است، چرا كه در آن جنگ گروهي از مردم را گرفتار شبهه و به پيمانشكني و قيام بر ضد حق دعوت كردند.

از عوامل شبهه كشانيدن پاي همسر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به ميدان جنگ و طرح خونخواهي عثمان و امثال آن بود. امام عليه السلام در اينجا، تحليل دقيقي درباره شبهه دارد، مي فرمايد: شبهه تنها از اين جهت شبهه ناميده شده كه شباهتي به حق دارد (هر چند در واقع

باطل است). و انما سميت الشبهه شبهه لانها تشبه الحق. و به همين دليل سبب فريب گروهي از ساده لوحان و دستاويزي براي شيطان صفتان، جهت فرار از حق مي شود. در حقيقت اموري كه در زندگي فردي و اجتماعي براي انسان پيش مي آيد، از سه حال خارج نيست: گاهي حقي است آشكار، مثل اين كه مي گوييم آن كس كه خوبي كند نتيجه آن را مي گيرد و آن كس كه را خطا بپويد گرفتار مي شود. و گاه باطلي است روشن، مثل اين كه كسي بگويد: بي قانوني و هرج و مرج از نظم و قانون بهتر است. بديهي است كه هر كس باطل بودن چنين سخني را تشخيص مي دهد. ولي مواردي پيش مي آيد كه نه مانند قسم نخست است و نه قسم دوم و آنجايي است كه مطلب باطلي را در لباس حق عرضه مي كنند، ظاهرش حق است و باطنش باطل و از همين پوشش براي فريب مردم يا استدلالهاي بي اساس استفاده مي شود، درست شبيه همان عذرهاي واهي كه اصحاب جنگ جمل و معاويه و يار

انش براي آتش افروزيهاي جنگ به آن استناد مي جستند. مشكل بزرگ جوامع بشري در گذشته و امروز، همين مشكل بوده و هست، بلكه با گذشت زمان، اين معنا گسترش پيدا كرده است، چنانكه امروز مي بينيم كه بسياري از مقاصد شوم و اهداف باطل و سلطه جوييهاي ظالمانه را زير پوششهاي حقوق بشر و دفاع از آزادي انسان و حفظ قانون و نظم و ثبات و صلح جهاني عملي مي كنند. سپس امام عليه السلام راه نجات از شبهه ها را بيان مي فرمايد و موضعگيري دوستان خدا و دشمنان حق را در برابر شبهه ها در عبارت زيبايي چنين بيان

مي كند. اما دوستان خدا در برابر شبهات (و براي زودن (زدودن) ظلمات آنها) نور و چراغ راهشان يقين است و دليل و راهنمايي آنان سمت و مسير هدايت، فاما اولياء الله فضياوهم فيها اليقين و دليلهم سمت الهدي. اين تعبير ممكن است اشاره به يكي از دو چيز باشد: نخست اين كه اولياء الله به خاطر برخورداري از يقين به مباني وحي، به سراغ قرآن و سخنان پيشوايان معصوم مي روند و در پرتو اين نور و روشنايي، ظلمات شبهات را در هم مي شكنند و از چنگال آن رهايي مي يابند. بنابراين تفسير، يقين اشاره به ايمان به خدا و نبوت است و سمت الهدي، اشاره به هدايتهايي است كه از طريق وحي

نصيب انسان مي شود، همانطور كه قرآن مجيد مي گويد: (ذلك الكتاب لا ريب فيه هدي للمتقين)، اين كتاب بزرگ، شكي در آن نيست، و مايه هدايت پرهيزكاران است. تفسير ديگر اين كه مراد از يقين، استفاده از مقدمات قطعي و امور يقيني است كه هرگاه انسان در تجزيه و تحليل خود بر امور يقيني تكيه كند، مي تواند گره شبهه را بگشايد و به سمت هدايت حركت كند. و به تعبير ديگر، اوليائالله چون گرفتار هوا و هوس نيستند و عقل سليم بر وجودشان حاكم است، مي توانند در پرتو نور آن ظلمات شبهه را بشكافند و به مسير هدايت گام نهند، در حالي كه اگر فضاي فكر آنها انباشته از غبار هوا و هوس بود، هرگز نمي توانستند چهره حق و باطل را از لا به لاي پوششها تشخيص دهند. اين دو تفسير، با هم منافاتي ندارد و مي تواند در مفهوم جمله هاي بالا جمع باشد. ممكن است گفته

شود كه در آيات و روايات نيز تعبيراتي است مشتبه و قابل تفسيرهاي مختلف، در اينجا بايد چه كار كرد؟ جواب اين سئوال را قرآن مجيد به روشني داده است و آن اين كه در اين گونه موارد، بايد به سراغ محكمات آيات و روايات رفت و در پرتو آيات و رواياتي كه با صراحت حقايق را بيان كرده، موارد مشتبه را تفسير كرد و از اين امتحان ال

هي كه به وسيله آيات و روايات متشابه است، سربلند بيرون آمد. در امور زندگي انسان نيز همانند آيات قرآن، محكمات و متشابهات وجود دارد، مثلا ما از دوستمان حركت مشكوكي مي بينيم كه مي توانيم براي آن تفسير خوب يا بد كنيم، در حالي كه ساليان دراز امتحان صداقت خود را در كارهاي مختلف و حوادث گوناگون داده است، اين حسن سابقه جزء محكمات است و آن حركت مشكوك از متشابهات كه به وسيله محكمات تفسير مناسب مي شود. سپس به سراغ روش دشمنان خدا مي رود و مي فرمايد: اما دشمنان خدا، دعوت كننده آنان در شبهات) همان ضلالت، و راهنماي آنان، كوردلي است، و اما اعداء الله فدعاوهم فيها الضلال و دليلهم العمي، براي پيمودن هر راه انگيزه حركتي لازم است و راهنمايي و درست در اينجا است كه اوليائالله و اعدائالله از هم جدا مي شوند. اوليائالله انگيزه اي جز يقين به خدا و قيامت ندارند و راهنمايي جز وحي و نبوت در حالي كه انگيزه دشمنان خدا عوامل مختلف گمراهي، مانند هواي نفس و وسوسه هاي شياطين جن و انس است، و راهنمايي جز كوردلي، براي آنان وجود ندارد. به همين دليل گروه نخست به سعادت جاويدان مي رسند و به

مصداق (الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون … لهم

البشري في الحياه الدنيا و في الاخره)، آگاه باشيد! دوستان خدا نه ترسي دارند و نه غمگين مي شوند (گذشته و آينده آنان، هر دو روشن و اميد بخش است.) … هم در زندگي دنيا شاد و مسرورند و هم در زندگي آخرت. زندگي آنان در دو سرا، غرق نور و سعادت است، در حالي كه دشمنان خدا به مصداق، (او كظلمات في بحر لجي يغشاه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لم يكد يراها و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور)، يا مانند ظلماتي در يك درياي عميق و پهناور كه موج آن را پوشانده و بر فراز آن موج ديگري و بر فراز آن ابري تاريك است، ظلمتهايي است متراكم يكي بر فراز ديگري، آن گونه كه وقتي كه دست خود را خارج كند، ممكن نيست آن را ببيند و كسي كه خدا نوري براي او قرار نداده، نوري براي او نيست. اينان در لا به لاي امواج گمراهي و ضلالت و بدبختي و شقاوت دست و پا مي زنند. آنچه در كلام بسيار پر معناي امام در اين خطبه آمده است، هم در مقياس زندگي فردي صادق است و هم در مقياس زندگي جمعي، بلكه در بعد اجتماعي آثارش گسترده تر و وحشتناكتر است. و نمونه كامل آن در بخش دوم (اعداء الله)، همان سه گروهي هستند كه در جنگ جمل و صفين و نهروان با استناد به

شبهات واهي و دلايلي سست تر از تار عنكبوت، به مقابله با امام عليه السلام برخاستند و

ضربات سهمگيني بر پيكر اسلام و مسلمانان وارد ساختند. جالب اين كه در صحيح بخاري در حديثي از ابوبكره- يكي از ياران پيامبر خدا- چنين نقل شده است كه مي گويد: من سخني از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم شنيده بودم كه در ايام جنگ جمل براي من بسيار مفيد بود، چرا كه نزديك بود به لشكر جمل بپيوندم و همراه آنها (در برابر علي عليه السلام) بجنگم و آن سخن، اين بود كه وقتي اين خبر به پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم رسيد كه گروهي از ايرانيان دختر كسرا را به پادشاهي برگزيده اند، فرمود: لن يفلح قوم و لو امرهم امراه، هر قوم و ملتي كه زني را زمامدار خود كنند روي رستگاري را نخواهند ديد. همين امر سبب شد تا لشكر جمل را كه در حقيقت، عايشه، بر آنان حكومت مي كرد، رها سازم. نكته: تاثير شبهه در تحريف حقايق اگر باطل در چهره اصلي اش ظاهر شود، بر كسي مخفي نمي ماند و وجدانها بيدار و طبع سليم انسانها هرگز آن را پذيرا نمي شود و تنها كساني به سراغ آن مي روند كه دلي بيمار و فكري منحرف دارند. اما هنگامي كه باطل را در لباس حق بپيچند و با آرايش حق آن

را بيارايند، غالبا كار مشكل مي شود و حق طلبان گرفتار اين فريب و نيرنگ شده به آن روي مي آورند. و اين يكي از شاخه هاي شبهه است. شاخه ديگري آن كه مقداري از حق با مقداري از باطل آميخته گردد و چهره زشت و شوم باطل، در اين اختلاف پنهان گردد. شاخه ديگر اين كه باطل را از طريق

توجهيات فريبنده در نظرها حق جلوه دهند بي آن كه باطل به حق آميخته شده باشد. از اينجا مصايب و فاجعه هايي كه مي تواند دامنگير فرد يا جامعه به خاطر شبهات شود، به خوبي آشكار مي گردد. تاريخ بشر پر است از مشكلات و مصايبي كه از طريق شبهات و وسوسه هاي شيطاني دامان انسانها را گرفته و شيادان و فريبكاران با ايجاد شبهات خود را بر مردم صالح ساده دل تحميل كردند. جنگهاي سه گانه معروفي كه در بصره و صفين و نهروان رخ داد و گروه زيادي را به كام مرگ فروكشيد- كه در ميان آنها افراد ساده دل بسياري بودند- نمونه هاي روشني از سوئاستفاده شيادان از شبهه، براي پيشرفت مقاصدشان محسوب مي شود. داستان اشك ريختن بر كشته شدن عثمان و استفاده از پيراهن خونين او براي بسيج مردم، حتي از سوي كساني كه دست خودشان به خون عثمان آلوده بود و سپس تحريك ام المومنين و سوار كردن او بر شتر و كشاندن

حرم پيامبر به ميدان جنگ، نمونه زنده اين معنا است. برافراشتن قرآنها بر سر نيزه و شعار تسليم در برابر فرمان آن، هر چه باشد و جلوگيري از خونريزي و برادركشي، شبهات ديگري بود كه جنگ صفين را به نتيجه دردناكي كشاند. عمق فاجعه شبهه آنگاه ظاهر مي شود كه قاتل عمار را به دليل بودن او در لشكريان امام- حضرت علي عليه السلام معرفي كنند و قاتلان شامي را تبرئه كنند! و بدين ترتيب، حديث معروف نبوي يا عمار! تقتلك الفئه الباغيه، تو را گروه ستمگر خواهد كشت، را كه دليل روشني بر ستمگري و فساد دستگاه معاويه بود، به نفع آنان تفسير كنند. در نهروان نيز، يك

عده به ظاهر قاريان قرآن و نماز شب خوانهاي داغ سجده به پيشاني بسته، با شعار فريبنده لا حكم الا الله، حكميت تنها از آن خداست، چنان بازار شبهه را داغ كردند كه گروه عظيمي از بي خبران غافل را به كام مرگ فروبردند، مرگي كه پايانش دوزخ و جهنم بود! در دنياي فريبكار امروز، وضع از اين هم بدتر است، شعارهاي بسيار زيبا و جالب، مانند شعار آزادي و برابري انسانها و حكومت مردم بر مردم و احياي حقوق بشر و تمدن و تعالي و پيشرفت، عناويني هستند كه تحت پوشش آنها بدترين جنايات و زشت ترين اعمال و وقيح ترين كار

ها انجام مي شود. در خطبه 40 و 50 شرح بسيار جالبي در اين زمينه آمده كه به خواست خدا به زودي به تفسير آن مي رسيم و نيز در كلمات قصار در جمله 198 اشاره ظريفي به اين مساله شده است. فما ينجو من الموت من خافه و لا يعطي البقاء من احبه، آن كس كه از مرگ بترسد، (هرگز به خاطر اين ترس) از مرگ رهايي نمي يابد و آن كس كه بقا را دوست دارد بقا به او نمي دهند. شرح و تفسير: ترس از مرگ بيهوده است بسياري از شارحان نهج البلاغه بر اين عقيده اند كه اين فراز پيوند خاصي با فراز قبل ندارد و هر يك از جايي گرفته شده و مرحوم سيدرضي آنها را به عنوان برگزيده هايي از يك خطبه يا از دو خطبه در اينجا آورده است. البته مي توان با تكلف پيوندي در ميان اين جمله ها به وجود آورد. و آن اين كه كساني كه در چنگال شبهات گرفتار و تسليم مي شوند، ممكن

است كه از ترس مرگ باشد. امام در اين جمله هاي اخير مي فرمايد كه ترس از مرگ باعث نجات از مرگ نخواهد شد. به هر حال اين بخش از خطبه مركب از دو جمله است كه هر دو ناظر به مساله مرگ و پايان زندگي انسانها است. در جمله نخست مي فرمايد: آن كس كه از مرگ بترسد، (هرگز به خاطر اين ترس) از مرگ رهايي نمي يابد، (فما ينجو من

الموت من خافه). بلكه اين ترس و وحشت، خود يكي از اسباب نزديك شدن مرگ است. مرگ قانوني است كه بر پيشاني تمام موجودات زنده نوشته شده است، چرا كه حيات جاودان جز براي خدا نيست. تمام ممكنات محدودند و سرانجام پايان مي گيرند و فاني مي شوند، آنچه باقي مي ماند، ذات پاك ازلي و ابدي خدا است كه هرگز گرد و غبار فنا بر دامان كبريايش نمي نشيند. بنابراين نه ترس و وحشت از مرگ چيزي را عوض مي كند و نه دست و پا زدن براي بقاء موجب بقاء و حيات جاودانه است. به همين دليل در جمله دوم، امام مي افزايد: و آن كس كه بقاء را دوست دارد، بقاء به او نمي دهند (و لا يعطي البقاء من احبه). ممكن است كه پايان زندگي دير و زود داشته باشد، ولي به قول معروف سوخت و سوز ندارد و دنبال آب حيات گشتن و جرعه اي از آن سر كشيدن و هميشه زنده ماندن، خيال باطل و فكر محال است. نكته: شك نيست كه در اين جهان هستي، غير از ذات پاك پروردگار همه چيز تدريجا كهنه و فرسوده مي شوند و راه فنا و مرگ را پيش مي گيرند. خورشيد- كه بزرگترين ستاره

منظومه شمسي است و حجم آن يك ميليون و دويست هزار مرتبه از كره زمين بيشتر است- سرانجام خاموش و تاريك مي شود و مي ميرد، چرا كه در هر شبانه ر

وز، مقدار عظيمي از ماده آن تبديل به انرژي مي شود و در فضا پخش مي گردد. كره زمين و تمام سيارات و همه كهكشانها، سرانجام مرگي دارند. اصولا تولد، خود بهترين دليل بر مرگ است، چرا كه اگر چيزي جاودانه شد، نه تولدي دارد و نه مرگي. بنابراين تصور اين كه كسي حيات جاودان داشته باشد، تصوري است باطل و برخلاف قانون قطعي آفرينش. آيه شريفه، (كل نفس ذائقه الموت)، هر انساني چشنده مرگ است، و از آن بالاتر آيه كل شي ء هالك الا وجهه، هر چيزي فاني مي شود جز ذات پاك خدا- از عموماتي است كه هيچ استثنايي برنمي دارد و تخصيصي بر آن وارد نمي شود. بنابراين ترس از مرگ ترسي است بدون دليل و انتظار حيات جاودان انتظاري است بي معنا. آنچه مهم است اين است كه آماده مرگ باشيم و از حيات خود، به نحو احسن استفاده كنيم، و مرگ را نه به معناي فناي مطلق، بلكه به معناي انتقال از سراي كوچك و محدودي به جهاني بسيار وسيع و مملو از نعمتها بدانيم، كه اگر عملمان پاك باشد نه مرگ به ما لطمه اي مي زند و نه انتقال از اين دنيا ترس و وحشتي دارد. آري، مهم ايمان و عمل پاك است.

خطبه 039-نكوهش ياران

[صفحه 415]

اين خطبه را امام هنگامي ايراد كرد كه از حمله نعمان بن شبير (از ياران معاويه) به عين التمر، (يكي از مناطق شمالي عراق) آگاه شد. امام در اين خطبه، عذر خويش را

(از عدم مقابله سريع با دشمن) بيان و مردم را براي ياري و همكاري بسيج مي كند. خطبه در يك نگاه: اين خطبه همانگونه كه در بالا اشاره شد، هنگامي ايراد شد كه نعمان بن شبير، به عين التمر- كه يكي از آباديهاي معروف عراق بود حمله كرد. معاويه قبلا به او گفته بود كه منظور من از اينگونه حمله ها ايجاد ترس و وحشت در دل مردم عراق است، نعمان- كه از عثمانيان بود- براي اين كار داوطلب شد و معاويه دو هزار رزمنده در اختيار او قرار داد و به او سفارش كرد كه به شهرها و نقاط پر جمعيت نزديك نشود و به مراكزي حمله كند كه گروه اندكي از سپاهيان در آن منطقه باشند و نيز به سرعت ضربه اي بزند و بازگردد تا مبادا در چنگال سربازان عراق گرفتار گردد و نتيجه معكوس شود. نعمان حركت كرد و به نزديكي عين التمر رسيد. مالك بن كعب (از سوي علي عليه السلام) در آنجا بود. همراه مالك هزار رزمنده بودند، ولي به آنها اجازه داده بود كه به كوفه برگردند و جز صد نفر با او باقي نمانده بود. مالك كه از

آمدن نعمان با خبر شد، نامه اي به امام عليه السلام نوشت و از ماجرا خبر داد. هنگامي كه نامه به علي عليه السلام رسيد، به اصحاب خود فرمود: برخيزيد! و به ياري مالك بشتابيد، زيرا نعمان با سپاه كوچكي از اهل شام به عين التمر حمله ور شد. ولي مردم به دعوت امام جواب مثبت ندادند. امام به سراغ روساي قبايل فرستاد و به آنان دستور داد كه هم خودشان حركت كنند و هم مردم قبيله خود

را بسيج كنند. آنها نيز كار مثبتي انجام ندادند و تنها سيصد نفر يا كمتر جمع شدند. امام از اين سستي و ضعف و زبوني و بي حرمتي نسبت به دعوت پيشوايشان، سخت برآشفت و خطبه بالا را كه مملو از نكوهش و سرزنش اين قوم ضعيف و ناتوان است، ايراد فرمود و نشان داد كه تمام مشكل مسلمانان و مردم عراق، در ضعف و زبوني اين جمعيت است كه مايه جسارت دشمنان و نوميدي دوستان شده است. ترجمه: من گرفتار مردمي هستم كه هرگاه به آنها فرمان مي دهم، اطاعت نمي كنند و هر زمان كه آنان را فرامي خوانم اجابت نمي كنند. اي بي اصلها! براي ياري آيين پروردگارتان منتظر چه هستيد؟ آيا ديني نداريد كه شما را دور خود جمع كند و يا غيرتي كه شما را به خشم آورد؟ من در ميان شما به پا مي خيزم و فرياد مي كشم و

دردمندانه از شما ياري مي طلبم، اما نه سخن مرا مي شنويد و نه از دستورم اطاعت مي كنيد! تا زماني كه عواقب اعمال سوء شما ظاهر شود (و پشيمان گرديد در زماني كه كار گذشته و پشيماني سودي ندارد) با اين حال نه با شما انتقام خون بي گناهي گرفته مي شود و نه با كمك شما هدف مطلوبي به دست مي آيد. من شما را به ياري برادرانتان- كه در چنگال دشمن گرفتار شده اند- فراخواندم ولي شما همانند شتري كه از درد سينه بنالد، آه و ناله سر داديد و يا همانند حيوان لاغري كه پشتش زخم باشد، كندي كرديد! سپس گروه اندكي به سوي من آمدند، گروهي مضطرب و وحشت زده و ناتوان، كه گويي آنها را به سوي مرگ مي برند

در حالي كه آن را با چشم خود نظاره مي كنند. شرح و تفسير: چرا دست روي دست گذاردم؟! همانگونه كه در بالا اشاره شد اين خطبه در زماني ايراد شد كه يكي از غارتگران شام به نام نعمان بن بشير، از سوي معاويه ماموريت يافت كه به بعضي از مناطق عراق حملات ايذايي داشته باشد تا روحيه مردم را تضعيف كند و امام عليه السلام مردم را به مقابله با او دعوت كرد، ولي متاسفانه بر اثر ضعف و زبوني و ناتواني مردم عراق، پاسخ مثبتي به امام ندادند و امام ناچار شد اين خطبه را به

دو منظور ايراد فرمايد: نخست اين كه ضايعات و مشكلاتي را كه از اين رهگذر حاصل مي شود، از ساحت خويش دور سازد و مسووليت آن را به گردن مردم عراق كه تا اين حد، در برابر حركتهاي كوچك دشمن نيز ابراز ضعف و ذلت مي كنند، بيفكند. ديگر اين كه شايد اين سخنان كوبنده در روح آن خفتگان بي درد اثري بگذارد و بيدار شوند تا اين خطرات را ببينند و احساس مسووليت كنند، لذا حضرت مي فرمايد: من گرفتار مردمي شده ام كه هرگاه به آنها فرمان مي دهم، اطاعت نمي كنند و هر زمان كه آنان را فرامي خوانم اجابت نمي كنند! منيت بمن لا يطيع اذا امرت و لا يجيب اذا دعوت. بديهي است كه نيرومندترين و با تدبيرترين فرماندهان و مديران نيز، هنگامي كه گرفتار چنين قوم و جمعيتي شود، كاري از او ساخته نيست و هر زيان و شكستي كه دامان اين گروه را بگيرد، مسووليت آن متوجه خودشان است. حضرت، سپس مي افزايد: اين بي اصلها! براي ياري آيين پروردگارتان منتظر چه هستيد؟ لا

ابا لكم! ما تنتظرون بنصركم ربكم؟ همه شرايط مبارزه با دشمن را داريد، هم عده و هم عده و امكانات داريد و هم از نقشه هاي شوم دشمن آگاه شده ايد و هم از خطراتي كه شما را احاطه كرده با خبر هستيد، ديگر منتظر چه مي باشيد؟

نشسته ايد تا مرگ ذليلانه خود را به دست دشمن تماشا كنيد؟ جمله لا ابالكم!، اي بي اصلها! همانگونه كه در سابق نيز اشاره شد، يا كنايه از اين است كه شما گويي پدري بالاي سرتان نبود و از تربيت خانوادگي محروم بوده ايد كه اين چنين ضعيف و زبون و ناتوان هستيد و يا نفرين است، يعني حضرت نفرين مي كند كه خداوند! پدر را از شما بگيرد. اين كنايه از ذليل و خوار شدن است، زيرا كسي كه پدر خود را از دست مي دهد، نوعا گرد و غبار ذلت و خواري بر او مي نشيند. در ادامه اين سخن براي تحريك آنها مي افزايد: آيا ديني نداريد كه شما را دور خود جمع كند و يا غيرتي كه شما را به خشم آورد؟ اما دين يجمعكم و لا حميه تحمشكم؟ در واقع هر يك از اين دو مي توانست دواي درد جانكاه آنها باشد، زيرا داشتن يك دين كه حلقه اتصالي است در ميان اقوام و گروههاي به ظاهر مختلف و متفاوت كافي است كه همه را دور يك هدف جمع كند و انسجام را- كه يك شرط اصلي پيروزي است- فراهم سازد. و هرگاه چنين ديني در ميان آنها وجود نداشته باشد و يا ضعيف و فاقد كارايي گردد، حداقل غيرت اجتماعي و علاقه به حفظ آب و خاك و دفاع از حريم قوم و

ملت ايجاب مي كند كه آنها در برابر دشمن متحد شوند و به حركت

درآيند، ولي مردم كوفه و عراق در آن زمان با نهايت تاسف، فاقد هر دو اصل بوده اند و نه دين محكمي داشته اند و نه غيرت اجتماعي كافي. يك چنين گروهي و جمعيتي كه فاقد يك پايگاه محكم اجتماعي است، در حقيقت، بزرگترين مشكل براي پيشواي مدير و مدبر خواهد بود. و چه زيبا فرموده است امام عليه السلام در خطبه اي ديگر، آنجا همين گروه ضعيف و زبون پراكنده را مخاطب ساخته و مي گويد: اريد ان اداوي بكم و انتم دائي كناقش الشوكه بالشوكه، عجبا! من مي خواهم به وسيله شما بيماريم را درمان كنم، اما شما خود بيماري من هستيد، همانند كسي كه بخواهد خار را به وسيله خار از بدن خود خارج كند. و به همين دليل حضرت در ادامه سخن مي افزايد: من در ميان شما به پا مي خيزم و فرياد مي كشم و دردمندانه از شما ياري مي طلبم، اما نه سخن مرا مي شنويد و نه از دستورم اطاعت مي كنيد، تا زماني كه عواقب اعمال سوء شما ظاهر شود و (پشيمان گرديد در زماني كه كار از كار گذشته و پشيماني سودي ندارد). اقوم فيكم مستصرخا و اناديكم متغوثا، فلا تسمعون لي قولا، و لا تطيعون لي امرا، حتي تكشف الامور عن عواقب المسائه. آيا چيزي دردناكتر از اين پيدا مي شود كه پيشوايي اين چنين آگاه و شجاع و

عادل و پر تجربه گرفتار چنين قوم و ملتي شود كه پيوسته خون دل بخورد و فرياد بزند، اما گوش شنوايي نباشد! تنها در برابر اميرمومنان علي عليه السلام چنين نبوده اند، بلكه تاريخ مي گويد كه نسبت به امام

حسن و امام حسين عليهماالسلام- فرزندان رشيد اميرالمومنان- نيز همين گونه رفتار كرده اند. بعد از واقعه خونين كربلا كه امام حسين عليه السلام و تمام يارانش شهيد شدند و آنچه نبايد اتفاق افتد، افتاد، مردم كوفه سخت تكان خوردند و بيدار شدند و پشيمان گشتند و به عنوان توابين براي خونخواهي امام حسين عليه السلام قيام كردند اما چه سود كه كار از كار گذشته بود و آن روز كه بايد شجاعانه اطراف نماينده امام حسين عليه السلام، مسلم، را بگيرند همگي بيعت شكسته، در خانه ها پنهان شدند و سرانجام، مسلم يكه و تنها با آنان مبارزه كرد و شهادت پر افتخار را بر تسليم ذلت بار ترجيح داد. سرانجام در آخرين جمله از اين فراز از خطبه حضرت به عنوان يك نتيجه گيري روشن مي فرمايد: بنابراين، نه با شما انتقام خون بي گناهي گرفته مي شود و نه با كمك شما هدف مطلوب، به دست مي آيد. فما يدرك بكم ثار، و لا يبلغ بكم مرام. با ضعيفاني مثل شما نمي توان در مقابل دشمن ايستاد!

امام در اين فراز كه دنباله سرزنشها و ملامتهائي است كه به مردم كوفه فرمود و از سستي و ضعف و زبوني و پراكندگي آنان در مقابل حركت حساب شده ايذايي دشمن سخت آنها را نكوهش كرد، چنين مي افزايد: من شما را به ياري برادرانتان (اشاره به مالك بن كعب و ياران او است كه در سرزمين عين التمر مورد تهاجم غارتگران شام قرار گرفت) دعوت كردم، ولي شما همانند شتري كه از درد سينه مي نالد، آه و ناله سر داديد و همانند حيوان لاغري كه پشتش زخم باشد، كندي كرديد! (دعوتكم الي نصر اخوانكم فجر جرتم

جرجره الجمل الاسر، و تثاقلتم تثاقل النضو الادبر). اشاره به اين كه هم در سخن اظهار ناتواني كرديد و هم در عمل كاري كرديد كه مايه سرشكستگي شما در دنيا و آخرت بود و دشمن زخم خورده را در برابر شما جسور ساخت و ضايعات انساني و مالي شما را افزون كرد. تشبيه آنها به حيوانات بيمار، ممكن است اشاره به ضعف فكري و ناتواني در تصميم گيري آنها باشد. زيرا انسان عاقل هرگز به دشمن خود اجازه نمي دهد كه اينگونه جسورانه به كشورش حمله كند و به هر جا مايل باشد، بدون هيچ گونه مانع و رادع قابل ملاحظه اي ضربه وارد كند. حضرت در آخرين جمله اين خطبه، اشاره به گروه اندكي مي فرمايد

كه دعوتش را لبيك گفتند، ولي در عين حال چنان ترس و وحشتي آنها را فراگرفته بود كه در چهره هايشان نمايان بود، مي فرمايد: سپس گروه اندكي به سوي من آمدند، گروه مضطرب و وحشت زده و ناتوان كه گويي آنها را به سوي مرگ مي برند در حالي كه آن را با چشم خود نظاره مي كنند، ثم خرج الي منكم جنيد متذائب ضعيف (كانما يساقون الي الموت و هم ينظرون). متذائب، همانگونه كه سيدرضي در پايان اين خطبه گفته است- به معناي مضطرب است و از تذائبت الريح، (بادها، به صورت مختلف وزيدند) گرفته شده است و گرگ را در زبان عرب، ذئب مي نامند براي اين كه هنگام راه رفتن پيوسته اين طرف و آن طرف مي رود. بنابراين همين گروه اندك نيز گروهي نبودند كه بتوان به مصداق كم من فئه قليله غلبت فئه كثيره، بر آنها اعتماد كرد، بلكه گروهي بودند ضعيف و ترسو

و مضطرب و پريشان كه گويي آنها را به قربانگاه مي برند و مرگ خود را با چشم خود نظاره مي كنند، گروهي كه عدمشان برتر از وجودشان است و تكيه بر آنها مايه سرافكندگي و شرمساري است و چقدر دردناك است كه پيشواي بزرگ و فرمانده شجاع و با تدبيري مانند علي عليه السلام، گرفتار چنين مردمي شود! جمله (كانما يساقون الي الموت و هم ينظرون)، ا

قتباس از آيه ششم سوره انفال است كه درباره گروهي از مومنان ضعيف و ترسوي دوران پيامبر سخن مي گويد، آنها كساني بودند كه براي فرار از جهاد پيوسته به بهانه جويي و مجادله با پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم، در حق و فرمان خدا در مورد جنگ بدر، مي پرداختند، ولي حوادث بدر، نشان داد كه آنها چقدر گرفتار اشتباه و ترس بي دليل بودند و چه پيروزيهاي عظيمي كه در اين جنگ براي مسلمانان حاصل شد! و عجب اين كه بعد از جنگ، همينها در مورد غنائم، زبان به اعتراض گشودند! اين تعبير ممكن اشاره به اين باشد كه حتي اگر اين گروه اندك، داراي عزم راسخ و آهنين و پايمردي و مقاومت بودند، باز بر دشمنان فراوان خود پيروز مي شدند، ولي افسوس … نكته: پيامد سستي در برابر دشمن! با اين كه اساس تعليمات اسلام بر صلح و صفا با همه اقوام و ملتها- جز در مواردي كه با اسلام و مسلمانان، سر ستيز داشته باشند- گذاشته شده، با اين حال در مواردي شدت عمل را واجب مي شمرد. نمونه آن همان چيزي است كه در خطبه بالا و خطبه هاي ديگر نهج البلاغه در مورد سپاه معاويه و غارتگران شام

ديده مي شود. معاويه براي تضعيف روحيه سپاه كوفه و عراق پيوسته برنامه ريزي مي كرد و يكي از ع

مده ترين برنامه هاي او كارهاي ايذايي بود. او گروهي را بسيج مي كرد كه غافلگيرانه به يكي از بخشهاي تحت حكومت علي عليه السلام حمله كنند و ضربه اي به هر كس كه دم تيغ آنها مي آيد، خواه مرد باشد يا زن يا كودك، بزنند و گروهي را به خاك و خون كشند و اموالي را غارت كنند و سريعا به پايگاه خود برگردند. اين مساله چندين بار در حكومت علي عليه السلام روي داد و هر زمان كه مولا بر آشفته مي شد و لشكريان را به تعقيب سريع دشمن و دادن پاسخ قاطع به آنها دعوت مي كرد، جمعيت با كمال خونسردي و سستي با اينگونه مسائل روبرو مي شدند و هر قدر كه مولا فرياد مي كشيد و آنها را به واكنش سريع دعوت مي كرد، آن افراد ضعيف و زبون به حركت در نمي آمدند. گويا حملات دشمن متوجه آنها نيست، بلكه متوجه ديگران است! همين امر سبب شد كه غارتگران شام روز به روز جسورتر شوند و سرانجام بعد از شهادت علي عليه السلام، عراق به آساني در مقابل معاويه تسليم گردد و امام حسن عليه السلام با آن موقعيت و مقام، نتواند جلوي آن مرد ظالم را بگيرد، چرا كه نيروي كارآمد و شجاعي كه بتواند دشمن را بر سر جا بنشاند در اختيار نداشت. در دنياي امروز نيز مطلب همين گونه است، يعني اگر نخستين ح

ركات ايذايي دشمن در نطفه خفه نشود و به انتظار اين بنشينيم كه حركت همه جانبه اي از سوي آنها شروع شود، هنگامي بيدار مي شويم كه كار از كار گذشته است.

نه تنها با نهايت هوشياري مي بايد مراقب كوچكترين حركت چه در بعد نظامي يا سياسي و چه در بعد تبليغاتي و اقتصادي بود و هر حركتي را فورا دفع كرد، بلكه بايد در اينگونه امور، ابتكار عمل را به دست گرفت تا مجال تهاجم را از دشمن بگيريم و او را در موضع دفاعي قرار دهيم. معمولا افراد سست اراده هنگامي كه نشانه هايي از اينگونه حركات از سوي دشمن ظاهر مي شود به خاطر راحت طلبي، آن را توجيه- و به اصطلاح حمل بر صحت- مي كنند، در حالي كه در اينگونه موارد اصل بر سوئظن است، چرا كه طرف مقابل، دشمن خونخوار است و نه يك انسان آزاده اي كه عملش را مي توان حمل بر صحت كرد. با يادآوري جمله اي بسيار آموزنده و پرمعنا، از خطبه جهاد- كه شرح آن گذشت- اين سخن را پايان مي دهيم. امام اميرمومنان در اين جمله مي فرايد: الا و اني قد دعوتكم الي قتال هولاء القوم ليلا و نهارا و سرا و اعلانا و قلت لكم: اغزوهم قبل ان يغزوكم: فو الله ما غزي قوم قط، في عقر دارهم الاذلوا، آگاه باشيد! من شب و روز، پنهان و آشكار، شما

را به مبارزه با اين جمعيت دعوت كردم و گفتم: پيش از آن كه با شما بجنگند با آنان نبرد كنيد! به خدا سوگند هر قومي كه در درون خانه اش مورد تهاجم دشمن قرار گيرد به يقين ذليل خواهد شد. سئوال: ممكن است باز اين سئوال براي گروهي مطرح شود كه چرا اميرمومنان علي عليه السلام، با گروهي از لشكريانش اين چنين تند و خشن برخورد كرده و آنها را تا اين حد تحقير

مي كند؟ آيا بهتر نبود از در ملاطفت درآيد و با محبت بيشتري با آنان سخن بگويد؟ پاسخ اين سخن را كرارا ذيل خطبه هاي گذشته بيان كرده ايم، و گفتيم كه اين آخرين دوا و در واقع همانند يك نوع جراحي بود، كه هيچ گريزي از آن وجود نداشت.

خطبه 040-در پاسخ شعار خوارج

[صفحه 429]

خطبه در يك نگاه: اين خطبه را امام عليه السلام بعد از جنگ صفين ايراد فرمود، در آن زماني كه خوارج بر امام خرده گرفتند كه چرا در برابر مساله حكميت تسليم شد، و دو نفر به عنوان نمايندگي از سوي اصحاب امام و طرفداران معاويه براي اين امر برگزيده شدند، تا درباره سرنوشت جنگ صفين و خلافت مسلمين داوري كنند، در حالي كه بر طبق آيات قرآن مجيد ان الحكم الا لله، (حكميت مخصوص خداست) و شعار لا حكم الا لله، را از آن اقتباس كرده، پيوسته بر آن تكيه مي كردند، در حالي كه گرفتار مغالطه آشكاري بودند كه به خاطر لجاجت نمي توانستند زشتي آن را درك كنند. هنگامي كه امام عليه السلام اين شعار را شنيد، اين سخن را ايراد فرمود و در آن به چهار نكته اشاره فرموده است: نخست از اين شعار مغالطه آميز آنان پرده برمي دارد، و مفهوم لا حكم الا لله، را كه سخن حقي است و آنها از آن بهره برداري باطل مي كنند، بيان مي دارد. دوم اين كه در ادامه اين سخن نياز مردم را به يك حاكم انساني روشن مي سازد، و به تعبير ديگر ضرورت حكومت را تبيين مي كند. و در قسمت سوم وظايف يك حاكم عادل الهي را شرح مي دهد و به هفت وظيفه مهم اشاره مي كند. و در آخرين بخش اين

خطبه

نتيجه وجود يك حاكم عادل الهي در دو جمله كوتاه و پر معني بيان مي فرمايد. مرحوم سيدرضي در پايان اين خطبه همين مضمون را طبق روايت ديگري در عبارت كوتاهتري نقل مي كند. ترجمه: حضرت فرمود: (لا حكم الا لله) سخن حقي است كه آن را تحريف كرده اند، و معني باطل از آن اراده شده است. آري حكم مخصوص خدا است، ولي اين گروه مي گويند حكومت و فرماندهي مخصوص خدا است، حال آن كه به يقين مردم نيازمند امير و حاكمي هستند خواه نيكوكار باشد يا بدكار (اگر دسترسي به حاكم نيكوكاري نداشته باشند وجود امير فاجر از نبودن حكومت بهتر است) اميري كه در حكومتش مومن به كار خويش بپردازد، و كافر از مواهب مادي بهره مند شود، و به اين ترتيب خداوند به مردم فرصت مي دهد كه زندگي خود را تا پايان ادامه دهند. به وسيله او اموال بيت المال جمع آوري مي گردد، و به كمك او با دشمنان مبارزه مي شود، جاده ها امن و امان خواهد شد. و حق ضعيفان به كمك او از زورمندان گرفته مي شود، و به اين ترتيب نيكوكاران در رفاه قرار گرفته و از دست بدكاران در امان مي باشند. و در روايت ديگري آمده است كه هنگامي كه امام عليه السلام شعار لا حكم الا لله را شنيد فرمود: آري من در انتظار حكم الهي د

رباره شما هستم. سپس فرمود: اما در حكومت حاكم نيكوكار شخص پرهيزكار به خوبي انجام وظيفه مي كند در حكومت حاكم بدكار شخص شقي و ناپاك از آن بهره مند مي شود تا اجلش سرآيد و مرگش فرارسد! شرح و تفسير: امام در نخستين بخش از اين خطبه اشاره به شعار لا

حكم الا لله، كرده مي فرمايد: اين سخن حقي است كه معني باطلي از آن اراده شده است، (يا به تعبير ديگر: سخن حقي است آنها آن را از مفهوم اصليش تحريف كرده اند، و در راه ضلالت گام نهاده اند) (كلمه حق يراد بها باطل). سپس در توضيح اين سخن جمله كوتاه و پرمعنايي بيان مي كند، و مي فرمايد: آري حكم مخصوص خدا است ولي اين گروه مي گويند: امارت و حكمراني و رياست بر مردم مخصوص خدا است. (نعم انه لا حكم الا لله و لكن هولاء يقولون: لا امره الا لله). خطاي بزرگ خوارج در اين بود كه آنها شعار ان الحكم الا لله، را كه برخاسته از قرآن بود چنين تفسير مي كردند كه هرگونه حكميت و داوري و حاكميت، يعني حكمراني در ميان مردم مخصوص خداست، و به همين دليل با مساله حكميت مخالفت كردند و آن را نوعي شرك شمردند، چرا كه براي غير خدا حق حكومت و داوري قرار داده شده است! بديهي است اگر حكميت و داوري مخصوص خدا باشد، بايد

حكمران ميان مردم نيز خدا باشد، بنابراين اصل حكومت بايد از بين برود و به تعبير امروز آنارشيسم و بي حكومتي جاي آن را بگيرد و محاكم و دادگاهها نيز از ميان برداشته شود، چرا كه در همه آنها انسانها به داوري مي پردازند. آنها مي خواستند به پندار خود توحيد حاكميت الله را زنده كنند و از شرك نجات يابند، ولي بر اثر ناداني و تعصب و جهل در پرتگاه هرج و مرج و نفي داوري و حكمراني بر جوامع انساني سقوط كردند و گرفتار توهمات كودكانه اي شدند كه براي حفظ توحيد بايد هرگونه داوري

و حكمراني را نفي كنند، ولي هنگامي كه ديدند براي گروه خودشان سرپرست و اميري لازم است، به باطل بودن اين توهم پي بردند، هر چند لجاجت كه از لوازم جهل و ناداني است به آنها اجازه بازگشت نداد! اما خوشبختانه گروه عظيمي از آنان با سخنان بيدارگر امام عليه السلام در ميدان جنگ نهروان بيدار شدند و توبه كردند و به سستي افكارشان پي بردند. به هر حال امام عليه السلام در اين خطبه بر اين نكته تاكيد مي كند كه بدون شك حاكم و قانونگذار و تشريع كننده اصلي احكام، خداست، حتي اجازه داوري و حاكميت بر مردم نيز بايد از سوي او صادر شود، ولي اين بدان معني نيست كه خداوند خودش در دادگاهه

ا حاضر مي شود و در ميان مردم داوري مي كند، يا رشته حكومت بر مردم را خود در دست مي گيرد و في المثل به جاي رئيس جمهور و امير و استاندار عمل مي كند و يا فرشتگان خود را از آسمانها براي اين كار مبعوث مي دارد! اين سخن واهي و نابخردانه اي است كه هر كس اندك شعوري داشته باشد، آن را بر زبان جاري نمي كند، ولي متاسفانه خوارج لجوج و نادان، طرفدار اين سخن بودند و لذا با علي عليه السلام مخالفت كردند و گفتند: چرا مساله حكميت را پذيرفته اي؟! بعضي از شارحان نهج البلاغه گفته اند: خوارج مدعي بودند كه حكميت اجازه الهي مي خواهد، و بايد در قرآن به اين معني تصريح شده باشد، در حالي كه قرآن چنين اجازه اي را به كسي نداده است، و شايد به همين دليل بعضي از بزرگان اسلام، براي نفي سخن خوارج به آيه شريفه مربوط به حكميت در اختلافات خانوادگي استناد

جسته اند، آنجا كه مي فرمايد: (و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريدا اصلاحا يوفق الله بينهما ان الله كان عليما خبيرا)، و هرگاه از جدايي و شكاف ميان آن دو (دو همسر) بيم داشته باشيد يك داور از خانواده شوهر و يك داور از خانواده زن انتخاب كنيد اگر آن دو داور تصميم به اصلاح

داشته باشند، خداوند به توافق آنها كمك مي كند، زيرا خداوند دانا و آگاه است. هنگامي كه چنين موضوع كوچكي كه پيامدهاي محدودي دارد بايد از طريق داوري حل شود، چگونه كارهاي مهمي كه اگر اختلافاتش باقي بماند هرج و مرج در صحنه اجتماع پديد مي آيد و همه چيز به هم مي ريزد، با حكميت حل نشود؟! و نيز به همين دليل جمعي معتقدند كه اميرمومنان علي عليه السلام با اصل مساله حكميت در مقطع خاصي مخالف نبود، بلكه با شخص حكمها مخالف بود و آنها را شديدا نفي مي كرد. به هر حال امام عليه السلام در ادامه اين سخن به ضرورت تشكيل حكومت مي پردازد، زيرا همانگونه كه قبلا نيز اشاره شد خوارج نه تنها با مساله حكميت در صفين مخالفت كردند، بلكه لزوم حكومت را نيز زير سئوال بردند و گفتند: هيچ نيازي به امام و حكمران نيست! ولي هنگامي كه مجبور شدند براي تشكيلات خود عبدالله بن وهب راسبي را به سرپرستي انتخاب كنند عملا از اين ادعاي واهي برگشتند. آنگاه امام عليه السلام براي اثبات اين سخن چندين دليل روشن در عباراتي كوتاه و پرمعني بيان مي كند، مي فرمايد: به يقين مردم نيازمند اميري هستند، خواه نيكوكار باشد يا بدكار (اگر توفيق پيروي از حاكم نيكوكاري نصيبشان

نشود وج

ود امير فاجر از نبودن حكومت بهتر است) (و انه لابد للناس من امير بر او فاجر). سپس به هفت فائده از فوائد و بركات و آثار حكومت اشاره مي كند كه بعضي جنبه معنوي دارد و بعضي جنبه مادي: نخست اين كه در سايه حكومت او مومن به كار خويش ادامه مي دهد (و راه خود را به مقام قرب الي الله مي پيمايد) (يعمل في امرته المومن). دوم اين كه: كافر نيز در حكومت او (از مواهب مادي) بهره مند مي شود، (و به زندگي مادي دنيوي خود ادامه مي دهد) (و يستمتع فيها الكافر). سوم اين كه: خداوند به مردم فرصت مي دهد كه در دوران حكومت او زندگي طبيعي خود را تا پايان (در سلامت نسبي) طي كنند. (و يبلغ الله فيها الاجل). چهارم اين كه: به وسيله او اموال بيت المال جمع آوري مي گردد. (و هزينه هاي دفعي و عمراني و انتظامي فراهم مي شود) (و يجمع به الفي ء). پنجم اين كه: به كمك او با دشمنان مبارزه مي شود. (و يقاتل به العدو). ششم اين كه: به وسيله او جاده ها امن و امان مي گردد. (و تامل به السبل). و هفتم اين كه: حق ضعيفان به كمك او از زورمندان گرفته مي شود. (و يوخذ به للضعيف من القوي). و در سايه انجام يافتن اين وظائف هفتگانه از سوي حكومت اين نتيجه نهايي حاصل مي گردد كه

نيكوكاران در رفاه خواهند بود و از دست بدكاران درامان مي باشند. (حتي يستريح بر و يستراح من فاجر). تاريخ سياسي جهان، نشان مي دهد كه در گذشته و حتي در زمان حال اقليتي بودند كه طرفدار نفي حكومت و حاكميتها بودند- و به ادله سست و واهي آنها

در بحث آينده اشاره خواهيم كرد- خوارج نيز از چنين تفكر خام و ناپخته اي طرفداري مي كردند، پاسخ آنها را تاريخ داده است، زيرا با چشم خود ديده ايم و يا شنيده ايم كه به هنگام متلاشي شدن شيرازه يك حكومت و قرار گرفتن مردم براي چند روز يا چند ساعت در شرائط بي حكومتي، اراذل و اوباش كه در هر جامعه اي وجود دارند به اموال و نواميس مردم حمله ور شده، مغازه ها و مراكز تجاري را به سرعت غارت مي كنند، نواميس مورد تجاوز قرار مي گيرند و خونهاي بي گناهان ريخته مي شود، جاده ها ناامن مي گردد و تمام فعاليتهاي مثبت اجتماعي متوقف مي شود، دشمنان از هر سو به آن كشور حمله مي كنند، بيت المال به غارت مي رود، نه مومن در امان مي ماند و نه كافر، نه تنها حقي به حقدار نمي رسد، كه تمام حقوق پايمال مي گردد، نه آرامشي وجود دارد و نه استراحتي. بي شك اولين و مهمترين شرط براي زندگي صحيح امنيت و نظم است، سپس وجود افراد ني

رومندي است كه در برابر دشمنان خارجي و زياده خواهان داخلي سدي ايجاد كنند كه آن هم بدون تشكيل حكومت و بيت المال و جمع آوري بخشي از اموال عمومي در آن امكان پذير نيست. حضرت در سخنان پرمعني بالا به تمام اين نكات دقيقا اشاره كرده است، و منطق سست طرفداران بي حكومتي را به طور كامل ابطال مي كند. در اينجا اين سئوال پيش مي آيد كه انجام وظائف هفتگانه بالا كه از سوي امير بر و نيكوكار و عادل مسلم است، آيا امير فاجر و ظالم نيز مي تواند اين وظائف را انجام دهد؟ در حالي كه در كلام امام عليه السلام اين وظائف براي هر دو بيان شده است، به

گونه اي كه نشان مي دهد كه هر دو توان انجام آن را دارند. در پاسخ اين سئوال به اين نكته بايد توجه كرد: امير عادل و نيكوكار به يقين اين وظائف را انجام مي دهد، و اما فاجر به طور كامل نه، و به گونه نسبي آري، چرا كه او براي ادامه حكومت خود چاره اي ندارد جز اين كه نظم را رعايت كند، در برابر دشمنان خارجي بايستد، جاده ها را امن و امان سازد و به طور نسبي جلو ظلم ظالمان را بگيرد، هر چند خود او يكي از ظالمان است. زيرا در غير اين صورت مردم فورا بر ضد او مي شورند و دشمنان بر او مسلط مي شوند و حكومتش به سرعت ب

ه باد مي رود، به همين دليل غالب حكومتهاي ظالم نيز تلاش مي كنند امور هفتگانه بالا را تا حدي رعايت كنند! از آنچه در بالا گفته شد اين نتيجه به خوبي گرفته مي شود كه هر حكومتي كه در انجام امور فوق سستي به خرج دهد در حقيقت فلسفه وجودي خود را از دست داده است! سئوال ديگر اين كه چرا امام عليه السلام در ميان مومن و كافر در عبارت بالا تفاوت گذارده، در مورد مومن مي فرمايد: يعمل و در مورد كافر مي فرمايد: يستمتع؟ پاسخ اين سئوال اين است كه هدف مومن در زندگي دنيا بهره گيري از مواهب زندگي و تمتع نيست، بلكه هدف اصلي او جلب رضاي خدا و خشنودي پروردگار است، و اگر از مواهب حيات نيز بهره گيري كند مطلوب ثانوي و تبعي او است نه اصلي، در حالي كه كافر و بي ايمان نه تنها در پي جلب رضاي خدا نيست، بلكه تنها مي خواهد از

مواهب مادي جهان بهره گيري كند، هر چند از طريق حرام و نامشروع باشد، لذا امام عليه السلام مي فرمايد: با تشكيل حكومت هر يك از اين دو به هدف خويش مي رسند، در صورتي كه اگر حكومت نباشد، همه چيز به هم مي ريزد نه مومن عمل الهي مي تواند انجام دهد، و نه كافر زندگي آرامي خواهد داشت. مرحوم سيدرضي در پايان اين خطبه قسمتهايي از آن را به ر

وايتي ديگر نقل مي كند كه تفاوت مختصري با آنچه گذشت دارد. مي گويد: در روايت ديگري آمده است كه امام عليه السلام هنگامي كه تحكيم آنها را شنيد (اشاره به شعار لا حكم الا لله است) فرمود: آري من در انتظار حكم الهي درباره شما هستم. (حكم الله انتظر فيكم). اين جمله ممكن است اشاره به اين باشد كه امام عليه السلام از سخن خود آنها اقتباس كرد و فرمود: اين كه مي گوييد حكم از آن خدا است، من انتظار اين حكم الهي را درباره شما مي كشم كه او شما را به خاطر لجاجت و ايجاد شكاف در صفوف مسلمين به مجازات دردناك گرفتار كند! يا اشاره به اين باشد كه من انتظار اين را مي كشم كه به شما اتمام حجت شود و آنها كه بر لجاجت و گمراهي خويش بمانند حكم خدا را درباره آنها اجرا كنم! مرحوم سيدرضي سپس مي افزايد: (طبق اين روايت) امام عليه السلام فرمود: اما در حكومت حاكم نيكوكار شخص پرهيزكار به خوبي انجام وظيفه مي كند، و در حكومت حاكم بدكار، شخص شقي و ناپاك از آن بهره مند مي شود تا مدتش سرآيد و مرگش فرارسد. (اما الامره البره فيعمل فيها التقي، و اما الامره الفاجره فيتمتع فيها الشقي، الي

ان تنقطع مدته و تدركه منيته). ولي با توجه به اين كه مفهوم سخن بالا اين

است كه در حكومت پاكان، فاجران از تمتع مباح نيز محرومند و در حكومت فاجران مومنان هيچ گونه آرامش و آسايشي ندارند (و اين بر خلاف هدفي است كه خطبه براي آن بيان شده كه حكومت به هر طريق و به هر صورت لازم است)، به نظر مي رسد كه روايت اول صحيح تر و دقيق تر است. در شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، مطلبي آمده است كه كمك بسيار موثري به روشن شدن نخستين جمله روايت بالا (حكم الله انتظر فيكم)، مي كند و آن اين كه: هنگامي كه علي عليه السلام از صفين بازگشت و به كوفه آمد، خوارج در صحراي حروراء (در نزديكي كوفه) اجتماع كردند و يكي بعد از ديگري نزد امام عليه السلام آمدند (و سخن نامناسبي گفتند و برگشتند) در اين هنگام يكي از آنان خدمت امام عليه السلام در مسجد رسيد، و در حالي كه مردم اطراف آن حضرت را گرفته بودند فرياد زد (لا حكم الا لله و لو كره المشركون)! (و با اين تعبير اصحاب حضرت را به شرك متهم ساخت)! مردم رو به سوي او كردند، فرياد زد: (لا حكم الا لله و لو كره المتلفتون) (در اينجا كساني را كه به او نگاه مي كردند متهم به شرك كرد). امام عليه السلام سر بلند كرد و به او نگاه فرمود: او (كه مرد بسيار وقيح و بي شرمي بود) فرياد زد: (لا حك

م الا لله و لو كره ابو حسن)! (و در اينجا امام عليه السلام را متهم به مخالفت با حكم الله كرد!) امام عليه السلام فرمود: ابوالحسن (علي بن ابي طالب) از

حكم خدا ناخشنود نيست من مخصوصا منتظر حكم خدا درباره شما هستم (مجازاتي از سوي خدا و يا مجازاتي به وسيله مومنان). در اينجا مردم گفتند: اي اميرمومنان چرا تصميم به نابودي اين گروه (جسور و بي منطق) نمي گيري؟ امام عليه السلام فرمود: اينها هرگز نابود نمي شوند، آنها در صلب پدران و رحم مادران تا روز قيامت خواهند بود (اگر گروهي از بين بروند گروه ديگري با همين طرز فكر قشري و تعصب آميز و دور از منطق جانشين آنها مي شوند)! چه سخنان حكيمانه اي؟! نكته ها: 1- بلاي تحريف! تنها خوارج نبودند كه براي رسيدن به مقاصد شوم خود از تحريف حقايق و تفسير به راي آيات الهي بهره مي گرفتند، بلكه اگر يك نگاه اجمالي به تاريخ بشريت از آغاز تاكنون بيندازيم خواهيم ديد تحريف حقايق هميشه به صورت ابزاري در دست ظالمان و آلودگان و گمراهان بوده است. گروهي آيات الهي يا سخنان انبيائء و بزرگان را كه همه در مقابل آن خاضع بوده اند گرفته و به ميل خود تفسير و تحريف مي كردند، و دو هدف در اين كار تعقيب مي شد: گاه

فريب مردم ناآگاه و ساده دل و گاه فريب وجدان خودشان! اگر به سخنان نمرود در برابر ابراهيم و گفتار فرعون در مقابل موسي كه در آيات سوره بقره و طه و سوره هايي ديگر از قرآن مجيد آمده دقيقا بنگريم، مي بينيم آنها از اين روش حداكثر بهره برداري را مي كردند، سخن حقي مي گفتند، و اراده باطل از آن مي نمودند تا زيردستان خود را اغفال كنند و مردم را فريب دهند. در دنياي امروز اين معني به صورت بسيار وسيعتر و گسترده تر دنبال مي شود، واژه هايي مانند آزادي و كرامت انسان،

حقوق بشر، فرهنگ و تمدن انساني، مبارزه با تروريسم، و مانند اينها كلمات حقي است كه غالبا بر زبان زمامداران ظالم و ستمگر عصر ما جاري مي شود، ولي از آن اراده باطل مي كنند، و هر كدام مهارت بيشتري در تحريف حقايق و توجيهات شيطنت آميز داشته باشند در نيل به مقاصد نامشروعشان موفق ترند و اينجاست كه وظيفه علماي الهي و دانشمندان با ايمان قوم و ملت سنگين مي شود، آنها بايد به مردم آگاهي لازم را بدهند و سطح فرهنگ عمومي را بالا برند تا حاكمان ظالم و گروههاي تبهكار نتوانند كلمات حق را بگويند و از آن اراده باطل كنند و پايه هاي حكومتهاي خودكامه را از اين طريق محكم سازند! 2- ضرورت ت

شكيل حكومت از مسائلي كه گاه در محيطهاي علمي مورد گفتگوست، در حالي كه در عمل هرگز محل شك و ترديد نبوده و نيست، مساله لزوم حكومت است. در تمام طول تاريخ، انسانها در هر زمان و مكان داراي حكومتي بوده اند، خواه به صورت حكومت رئيس قبيله باشد، يا بزرگ فاميل، يا امير بلد، يا سلاطين و شاهان و شكل امروزين كه حكومتها ظاهرا ظاهري مردمي پيدا كرده است. دليل آن نيز روشن است، چرا كه يك جامعه كوچك يا بزرگ نياز به امنيت، حفظ حقوق و جلوگيري از تصادمها و تعارضها دارد، و تا مدير و حاكمي بر آن نظارت نكند اين امور حاصل نمي شود. امروز اين مساله وضوح بيشتري پيدا كرده است، چرا كه در صحنه اجتماع فعاليتهايي صورت مي گيرد، اعم از فرهنگي و اقتصادي و سياسي، كه اگر نظارت كلي حكومتها بر آن نباشد، همه چيز به هم مي ريزد، نه فرهنگي

باقي مي ماند و نه اقتصادي و نه امنيتي! برنامه كلان اين امور بايد از سوي حكومتها ريخته شود، هر چند اجراي آنها به دست توده هاي مردم باشد. ولي در گذشته و همچنين در عصر ما كساني بوده اند كه بي حكومتي و به اصطلاح فوضي و آنارشيسم را توصيه مي كردند و مي گفتند كه امور مردم بايد بدون رئيس و حاكم اراده شود، چه نيازي به وجود حك

ومت است؟ يا به گفته ماركسيستها دولتها براي حفظ منافع طبقاتي به وجود آمده اند! و حافظان منافع سرمايه داران هستند، هنگامي كه نظام طبقاتي از بين برود، فلسفه وجود حكومتها از بين خواهد رفت و ديگري نيازي به دولت نيست! آنها معتقدند كه كمون نخستين نيز در چنين حالتي بوده است! ولي نه ماركسيستها و نه غير آنها هرگز نتوانسته اند الگوي براي اين كار در عمل ارائه دهند. آنها فراموش كرده اند كه كار دولت و حكومت- به فرض كه سخنان آنها را بپذيريم- تنها حفظ منافع طبقاتي نيست، بلكه يك سلسله برنامه ريزي كلان اجتماعي لازم است كه مربوط به همه مي شود، مثلا آموزش و پرورش براي تمام قشرها لازم است، آيا بدون برنامه ريزي كلان و مديريت فردي به نام آموزش و پرورش يا هر نام ديگر اين كار امكان پذير است؟ مسائل اقتصادي در جامعه، در بعد كشاورزي و دامداري و صنعتي هر كدام برنامه ريزي مي خواهد و بدون مديري به نام وزير يا غير آن امكان پذير نيست، مسائل بهداشت و درمان براي عموم مردم آن هم نياز به برنامه ريزي گسترده دارد كه مديري بايد بر آن نظارت كند، در هر جامعه اي نزاع و تصادم خواه ناخواه وجود دارد، هر چند اصل مالكيت هم

در آن ملغي شده باشد، زيرا مزاحمته

ا تنها مربوط به مسائل مالي نيست، طبعا بايد قاضي و محكمه و دادگاهي با برنامه ريزي به نزاعها خاتمه دهد و آن هم نياز به مديري كاردان دارد. مجموعه اينها دولت و حكومت را تشكيل مي دهد، و كسي كه بر اين مجموعه نظارت مي كند، رئيس الوزراء، رئيس جمهور، نخست وزير، صدر اعظم يا مانند آن ناميده مي شود. به همين دليل تمام اقوام جهان، با تنوع و اختلاف زيادي كه در اعتقادها و طرز فكرها و سليقه ها دارند، طرفدار نوعي حكومتند، و آنچه فرمانداران فوضي و آنارشيسم مي گويند تنها در حوزه سخن و گفتگو است، و در عمل اثري از آن ديده نشده و نخواهد شد! اين همان چيزي است كه مولا اميرمومنان علي عليه السلام در اين خطبه كوتاه و پر معني به آن اشاره فرموده است و وظايف كلي حكومتها را در هفت جمله تعيين كرده است. در جايي ديگر نيز مي فرمايد: سلطان ظلوم خير من فتنه تدوم، وجود حاكم ظالم بيدادگر، از فتنه و ناامني مستمر بهتر است، زيرا همانگونه كه اشاره شد ظالمترين حكومتها نيز براي حفظ موقعيت خود مجبورند امنيت و عدالت نسبي را رعايت كنند. اگر خودش به مردم ظلم مي كند، لااقل اجازه ندهد ديگران بر يكديگر ظلم كنند. هيچ حكومتي خواه عادل، يا ظالم با هرج و مرج بر سر

كار باقي نمي ماند و به زودي سقوط مي كند، روي همين جهت همه حكومتها اصرار دارند كه جلو هرج و مرج را بگيرند و برنامه ريزيهايي براي عمران و آبادي و امنيت و دفع دشمنان آن قوم و ملت، هر چند ناقص، داشته باشند، و حديث معروف الملك

يبقي مع الكفر و لا يبقي مع الظلم، حكومت با كفر باقي مي ماند اما با ظلم باقي نمي ماند، نيز ممكن است اشاره به همين معني باشد، يا لااقل يكي از تفسيرهاي آن اين است. اشتباه ابن ابي الحديد ابن ابي الحديد در آغاز سخنش در شرح اين خطبه مي گويد: اين سخن نص صريح آن حضرت درباره وجوب نصب امام است، در حالي كه اين مساله در ميان مردم مورد اختلاف واقع شده، گروهي از متكلمان (علماي عقايد) مي گويند امامت و حكومت واجب است. تنها از ابوبكر اصم از قدماي معتزله نقل شده است كه اگر امت انصاف را رعايت كند، و ظلم به يكديگر نكند نيازي به حكومت و امامت نيست! ابن ابي الحديد سپس مي افزايد: گفتار ابوبكر اصم در واقع مخالف سايرين نيست، زيرا چنين فرضي كه مردم رعايت عدالت را بدون حكومت بكنند وجود خارجي ندارد. نام برده در ادامه اين سخن مي افزايد: ظاهرا گفتار امام عليه السلام در اين خطبه شبيه چيزي است كه علماي معتزله مي گويند كه

امامت به معني رياست بر مكلفين از نظر مصالح دنيوي به حكم عقل واجب است، و اموري كه امام در اين خطبه به آن اشاره كرده، همه از مصالح دنيوي است، سپس به خود ايراد مي كند كه شما مي گوييد: همه علماي اسلام معتقد به وجوب نصب امام هستند (با اين تفاوت كه گروهي آن را بر خداوند لازم مي شمرند و گروهي بر امت) پس چگونه اميرمومنان علي عليه السلام در اين خطبه از خوارج نقل مي كند كه آنان نصب امير را لازم نمي دانستند؟ سپس پاسخ مي گويد كه خوارج در آغاز كار چنين سخناني را مي گفتند و معتقد بودند كه نياز

به وجود امام نيست، ولي بعدا از اين عقيده بازگشتند و عبدالله بن وهب راسبي را به عنوان امير بر خود برگزيدند. اشتباه ابن ابي الحديد از اينجا سرچشمه مي گيرد كه امور هفتگانه اي را كه مولي علي عليه السلام به عنوان هدف براي نصب امير ذكر كرده، منحصر به مصالح مادي دانسته، در حالي كه جمله يعمل في امرته المومن، ناظر به مسائل معنوي است، چرا كه عمل مومن عمدتا ناظر كارهاي الهي است. به هر حال: به فرض كه تمام اين امور جنبه مادي داشته باشد، سخن مولي ناظر به عنوان امارت و حكومت بر مردم است كه يكي از ابعاد وجودي امام معصوم را تشكيل مي دهد، زيرا به عقي

ده علما و متكلمان پيرو مكتب اهل بيت عليه السلام، امام كسي است كه هم حاكم بر امور دين و هم دنيا، و هادي به سوي راه خداست، و هم مفسر قرآن و مبين احكام، و گفتار و اعمال او سند قطعي الهي محسوب مي شود، و به همين دليل بايد معصوم باشد، و پر واضح است كه معصوم را جز خدا نمي شناسد، و از اين رو معتقدند كه نصب امام بايد از سوي خداوند صورت گيرد. جمعي از شارحان نهج البلاغه گفتار ابن ابي الحديد را چنين پاسخ گفته اند كه اين خطبه ناظر به مساله نصب امير است و ارتباطي با نصب امام از سوي خدا ندارد، و لذا مي فرمايد: لابد للناس من امير بر او فاجر، و مي دانيم كه امير فاجر، امام نمي تواند باشد. ولي پاسخ روشنتر همان است كه در بالا ذكر كرديم كه امارت بخشي از مسووليتهاي امام است، (دقت كنيد). شاهد اين سخن آن است كه

متكلمان ما در كتب عقايد به هنگام ذكر ادله وجوب نصب امام عليه السلام مصالح دنيوي و آنچه را در اين خطبه آمده، نيز ذكر كرده اند. به تعبير ديگر: شيعه معتقد به امارت جداي از امامت نيست، و تن دادن به امارت فاجر به هنگام عدم دسترسي به امام معصوم از باب ناچاري است، نه به عنوان هدف ايده آل و نهايي.

خطبه 041-وفاداري و نهي از منكر

[صفحه 445]

خطبه در يك نگاه: در واقع امام در اين خطبه به سه نكته مهم اشاره مي كند: نخست از اهميت وفا و صدق و راستي سخن مي گويد، و پيمان شكنان را سخت مورد ملامت قرار مي دهد. ديگر اين كه بر خلاف آنچه پيمان شكنان نادان مي پندارند، حيله گري و نيرنگ و خيانت و تزوير دليل بر هوش و خردمندي نيست. خردمند و هوشمند و زيرك كسي است كه در همه جا پايبند به عهد و صداقت و طرفدار پيمانهاي خويش باشد. و در نكته سوم به اهميت بهره گيري از فرصتها در مسير اجراي اوامر الهي و وفاي به عهد و پيمان را اشاره مي فرمايد. ترجمه: اي مردم! وفا همزاد راستگويي است (و اين دو هرگز از هم جدا نمي شوند) و من سپري محكمتر و نگهدارنده تر از آن سراغ ندارم. آن كس كه از چگونگي رستاخيز آگاه است هرگز پيمانشكني نمي كند. ما در زماني زندگي مي كنيم كه غالب اهلش خيانت و پيمانشكني را كياست و عقل مي شمارند، و جاهلان بي خبر اينگونه افراد را مدير و مدبر مي شمارند! آنها را چه مي شود؟ خداوند آنان را بكشد! گاه شخصي كه آگاهي و تجربه كافي دارد و طريق مكر و حيله را خوب مي داند فرمان الهي و نهي او وي را مانع

مي شود، و با اين كه قدرت بر انجام اين كارها را دارد آشكارا آن

را رها مي سازد، ولي آن كس كه از گناه و مخالفت فرمان دين پروا ندارد، از فرصتي كه پيش آمده استفاده مي كند (و دست به كارهاي خلافي مي زند كه در نظر ساده انديشان تدبير و سياست است.) شرح و تفسير: گر چه مفسران نهج البلاغه تا آنجا كه اطلاع داريم شان ورودي براي اين خطبه ذكر نكرده اند، اما ارتباط معنوي اين خطبه با خطبه 35 و قرائن ديگر نشان مي دهد كه اين خطبه ناظر به جنگ صفين و مساله حكمين است، چرا كه بعد از ماجراي غم انگيز حكمين اين مساله به طور گسترده در ميان مسلمانان مورد بحث بود، و شايد گروهي از ناآگاهان مكر و خيانت و پيمانشكني عمرو بن عاص را دليلي بر هوشياري و عقل او مي پنداشتند، و ممكن بود اين تفكر سبب گرايش به اينگونه كارهاي غيرانساني و غير اسلامي شود، لذا امام عليه السلام براي پيشگيري از اينگونه افكار انحرافي، خطبه بالا را ايراد كرد، و از مكر و خدعه و نيرنگ و پيمانشكني سخت نكوهش فرموده، و به عواقب شوم آن اشاره مي كند، و به عكس، وفا و صداقت را مي ستايد. در بخش اول اين خطبه همه مردم را مخاطب قرار داده، مي فرمايد: اي مردم! وفا همزاد راستگويي است، (و اين دو هرگز از هم جدا نمي شوند) (ايها الناس ان الوفاء توام الصدق

). توام به معناي همزاد و توامان به معني كودكان دو قلو است، و هرگاه دو چيز رابطه بسيار نزديك و تنگاتنگ با هم داشته باشند اين تعبير در مورد آنها به كار مي رود، و امام عليه السلام

در اينجا دو فضيلت (وفا و صدق) را شبيه فرزندان دو قلو مي شمارد كه بسيار با يكديگر شبيهند و رابطه ظاهري و باطني دارند. دقت در مفهوم اين دو صفت و سرچشمه هاي روحي و فكري آن، نشان مي دهد كه مطلب همين گونه است. وفا، يعني پايبند بودن به پيمانها، در حقيقت نوعي صداقت و راستگويي است، همانگونه كه صدق و راستي نوعي وفا نسبت به واقعيتها و اداي حق آنها است. صداقت به معني وسيع كلمه منحصر به راستي و درستي در گفتار نيست، بلكه معني وسيعي دارد كه راستي در عمل را نيز شامل مي شود، و در قرآن مجيد نيز آمده است: (من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه) در ميان مومنان مرداني هستند كه بر سر عهدي كه با خدا بستند صادقانه ايستاده اند. روشن است كه منظور از صدق عهد در اين آيه همان صدق در عمل است، به همين دليل به دنبال آن مي فرمايد: فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر، بعضي از آنها پيمان خود را به آخر بردند (و در راه خدا شربت شهادت نوشيدند) و گروهي ديگر در انتظارند

! درست است كه معمولا صدق به راستگويي در گفتار گفته مي شود، ولي معني وسيع آن گفتار و عمل را هر دو در بر مي گيرد. و به اين ترتيب رابطه ميان وفاء و صدق روشن مي شود. كسي كه پيمان مي بندد و مي گويد: من فلان كار را انجام مي دهم، هنگامي كه پيمان شكني كند، در واقع دروغ گفته است، و آدم پيمانشكن را مي توان آدمي دروغگو به شمار آورد، و از آنجا كه حسن صداقت و زشتي دروغ بر همه كس

واضح بوده است، امام عليه السلام وفاي به عهد و پيمان شكني را قرين اين دو مي شمارد، تا حسن و قبح آن دو روشنتر شود. سپس درباره آثار مثبت وفاء به عهد چنين مي فرمايد: سپري محكمتر و نگهدارنده تر از آن سراغ ندارم. (و لا اعلم جنه اوقي منه). اين در واقعه يكي از مهمترين آثار و بركات دنيوي وفا به عهد است كه آن را به عنوان محكمترين سپر معرفي مي كند، زيرا اساس زندگي اجتماعي، تعاون و همكاري و اعتماد متقابل مردم به يكديگر، و پايبندي به قراردادها و تعهدات فردي و اجتماعي است كه اگر پايه هاي آن متزلزل شود چيزي جاي آن را نمي گيرد. به تعبير ديگر اگر سرمايه اعتماد وجود داشته باشد، فقدان سرمايه هاي ديگر قابل حل است، ولي اگر سرمايه اعتماد نباشد وجود ديگر سرمايه ها سودي

نمي بخشد، و اصولا پايه اصلي دين را وفاي به پيمانها و تعهدات تشكيل مي دهد. در سايه وفاي به عهد و پيمان، باران رحمت الهي و مواهب و بركات او بر جوامع بشري سرازير مي شود و بلاها بر طرف مي گردد و در حديث نبوي آمده است لا دين لمن لا عهد له، كسي كه پايبند به عهد و پيمان نيست دين ندارد. و نيز آمده است: اذا نقضوا العهد سلط الله عليهم عدوهم، و هنگامي كه مردم پيمان شكني كنند خداوند دشمنانشان را بر سر آنها مسلط مي گرداند! اين نكته قابل توجه است كه جنه به معني سپر، يك وسيله دفاعي در برابر خطرات دشمن در ميدان جنگ است. تشبيه وفاء به سپر نيز اين حقيقت را بازگو مي كند، كه خطرات اجتماعي كه معمولا ناشي از بي نظميها و قانون شكنيها است، به

وسيله سپر وفاء به عهد و پيمان از ميان مي رود. سپس اشاره به جنبه هاي معنوي و اخروي آن كرده مي فرمايد: كسي كه از چگونگي رستاخيز آگاه است هرگز پيمان شكني نمي كند! (و ما يغدر من علم كيف المرجع). اين همان چيزي است كه مولا اميرالمومنين علي عليه السلام در يكي از خطبه هاي نهج البلاغه به آن اشاره كرده، مي فرمايد: و لو لا كراهيه الغدر لكنت من ادهي الناس! و لكن كل غدره فجره، و كل فجره كفره و لكل غادر لواء

يعرف به يوم القيامه، اگر من از پيمان شكني و خدعه و نيرنگ بيزار نبودم، از سياستمدارترين مردم بودم، ولي هر پيمانشكن فريبكاري گنهكار است و هر گنهكاري كافر است (كفر به معني ترك اطاعت فرمان خدا) و هر غدار و مكاري در قيامت پرچم خاصي دارد كه به وسيله آن شناخته مي شود. و از آنجا كه گاه انحراف جامعه از اصول صحيح اخلاقي سبب دگرگون شدن ارزشها مي شود، تا آنجا كه پيمانشكني و فريب و نيرنگ را نوعي ذكاوت و هوشياري مي شمرند و پايبند بودن به عهد و پيمان را ساده لوحي مي انگارند، امام عليه السلام در ادامه اين سخن چنين مي فرمايد: ما در زماني زندگي مي كنيم كه غالب اهلش خيانت و پيمان شكني را كياست و عقل مي شمارند، و جاهلان بي خبر اينگونه افراد را مدير و مدبر مي خوانند! (و لقد اصبحنا في زمان قد اتخذ اكثر اهله الغدر كيسا و نسبهم اهل الجهل فيه الي حسن الحيله)! آري نظام ارزشي جامعه كه معياري است براي سنجش نيكها و بديها اگر واژگون گردد، ظهور چنين پديده هايي در آن جامعه دور از انتظار نيست، معروف منكر مي شود، و منكر معروف. ديو به

صورت فرشته نمايان مي شود، و فرشتگان در نظرها به صورت ديوان! با نهايت تاسف اين موضوع در عصر و زمان ما نيز به ط

ور گسترده ظاهر شده، كه حيله گران مكار و پيمان شكنان در عرصه سياست جهان به عنوان سياستمداران لايق شناخته مي شوند، و آنها كه پايبند به عهد و پيمان الهي و انساني هستند افرادي ساده انديش و خام و بي تجربه و چقدر مشكل است در چنين جهاني زيستن و نفس كشيدن؟! ممكن است در كوتاه مدت پيمان شكني و حيله گري منافعي براي صاحبش به بار آورد، و او را در سياستش موفق سازد، ولي بي شك در دراز مدت شيرازه هاي اجتماع را از هم مي پاشد، اين درست به فرد متقلبي مي ماند كه با چند بار تقلب در معاملات سرمايه اي مي اندوزد، ولي هنگامي كه تقلب و نيرنگ او گسترش يافت چرخهاي اقتصادي از كار مي افتد، و همه در گرداب ضرر و زيان فرومي روند. روي همين جهت بسياري از افراد بي ايمان و بي بند و بار براي حفظ منافع دراز مدت خود سعي مي كنند اصل امانت و احترام به قرارداد را در معاملات خود حاكم كنند، مخصوصا در برنامه هاي اقتصادي در دنيا امروز از سوي شركتهاي مهم بيگانه اين اصل رعايت مي شود، تا با جلب اعتماد ديگران بتوانند منافع سرشار خود را تضمين كنند! به همين دليل در روايات اسلامي آمده است: الامانه تجلب الغني و الخيانه تجلب الفقر، امانت غنا و بي نيازي مي آورد و خ

يانت سرچشمه فقر است. درست است كه امانت و وفا دو مفهوم جداگانه اند، ولي با توجه به رابطه نزديكي در ميان اين دو است مي توان موقعيت يكي را از ديگري استفاده كرد، به همين دليل

در حديثي از امام اميرالمومنين آمده است كه فرمود: الامانه و الوفاء صدق الافعال. يكي از ياران امام صادق عليه السلام به نام عبدالرحمن بن سيابه مي گويد: هنگامي كه پدرم از دنيا رفت، وضع من بسيار در هم پيچيد، بعضي از دوستان پدرم به من كمك كردند تا سر و سامان مختصري به زندگيم بدهم، سپس به حج مشرف شدم و به خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم، فرمود: مي خواهم نصيحتي به تو كنم، عرض كردم فدايت شوم آماده پذيرشم، فرمود: عليك بصدق الحديث و اداء الامانه تشرك الناس في اموالهم هكذا- و جمع بين اصابعه- قال فحفظت ذلك عنه، فزكيت ثلاثماه الف درهم، بر تو باد به راستگويي و اداي امانت تا اينگونه شريك اموال مردم شوي (امام اين جمله را فرمود) و انگشتانش را به يكديگر جمع كرد و در هم فروبرد (اشاره به اين كه به اين صورت در اموال مردم شريك خواهي بود) من اين سخن را حفظ كردم و به آن عمل كردم چيزي نگذشت كه زكات مال من سيصدهزار درهم شد. سپس امام به پاسخ كساني مي پردازد كه آن حضر

ت را متهم به عدم آگاهي از اصول سياست مي كردند، مي فرمايد: آنها را چه مي شود؟! خداوند آنان را بكشد! گاه شخصي كه آگاهي و تجربه كافي دارد و طريق مكر و حيله را خوب مي داند فرمان الهي و نهي پروردگار، او را مانع مي شود، و با اين كه قدرت بر انجام اين كار را دارد آشكارا آن را رها مي سازد، (ما لهم! قاتلهم الله! قد يري الحول القلب وجه الحيله و دونها مانع من امر الله و نهيه، فيدعها راي عين بعد

القدره عليها). ولي آن كس كه از گناه و مخالفت فرمان دين پروا ندارد، از فرصتي كه پيش آمده استفاده مي كند (و دست به هر كار خلافي مي زند كه در نظر ساده انديشان تدبير و سياست است). (و ينتهز فرصتها من لا حريجه له في الدين)، من اگر دست به كارهايي نمي زنم كه دشمن را ناجوانمردانه از پاي درآورم، و با استفاده از وسيله نامقدس به مقصود برسم به خاطر اين نيست كه از اين امور آگاهي ندارم، بلكه بدين جهت است كه من از خدا مي ترسم، و در مناسباتم با همه كس، حتي با دشمن، به اصول عدالت و جوانمردي و تقوي پايبندم! من هدف را توجيه گر وسيله نمي دانم و رسيدن به پيروزي بر دشمن را به هر قيمت قبول ندارم، ولي دشمنان من به هيچ يك از اين اصول پايبند نيستند، دست به

هر كاري مي زنند و هر جنايتي را جايز مي شمرند، نه به خون بي گناهان احترام مي گذارند و نه از ظلم و ستم پروا دارند و نه به پيمان و عهدشان وفا دارند، آنها تنها يك چيز را مهم مي شمرند و آن رسيدن به اهداف نامشروعشان است، از هر طريق كه ميسر شود! هنگامي كه ساده لوحان، تحركات آنها و احتياطات مرا مي بينند، آن را حمل بر عدم آگاهي من از اصول سياست مي كنند، حال آن كه سياستهاي آميخته با تقوي از سياستهاي تبهكاران و ظالمان و فرصت طلبان بي تقوا جدا است. نكته: سياستهاي الهي و شيطاني! تفاوت بين روشهاي سياسي از تفاوت ديدگاهها در مساله حكومت ناشي مي شود. آنها كه حكومت را براي حفظ منافع شخصي يا گروهي مي طلبند، سياستي درخور آن دارند و

آنها كه حكومت را براي حفظ ارزشها مي خواهند، سياستي هماهنگ با آن دارند. توضيح اين كه در گذشته حكومتهاي ديكتاتوري بر محور افراد دور مي زد و يك فرد قلدر زورمند و خودكامه، براي تامين منافع شخصي خويش در جهت مال و مقام، با تكيه بر زور، بر مردم يك ناحيه يا يك كشور مسلط مي شد، افرادي را به كار مي گرفت كه در حفظ قدرت او بكوشند و اصولي را محترم مي شمرد كه به تقويت پايه هاي حكومت او كمك كنند. در دنياي مادي ا

مروز گر چه شكل حكومتها تغيير يافته، ولي ماهيت آنها با گذشته تفاوت چنداني ندارد، هر چند در اين راه گروهها مطرحند. مثلا در كشورهاي بزرگ صنعتي دنياي امروز، احزابي تشكيل مي شود كه هر كدام حافظ منافع گروه معيني مي باشد، سپس از هر وسيله اي براي جلب آراء بيشتر و دستيابي به حكومت بهره مي گيرند، و هنگامي كه به حكومت رسيدند افرادي را به كار مي گيرند، كه قدرت آنها را تحكيم كند و اصولي را به كار مي بندند كه منافع مادي گروهي آنها را تضمين نمايد. اين متن كار حكومتها است، هر چند در حاشيه آن گاهي مسائلي مانند حقوق بشر، و آزادي انسانها، و گاه مسائل اخلافي مطرح مي شود، ولي هم خودشان و هم ساير مردم مي دانند كه اينها هرگز جدي نيست، و در تعارض با منافع گروهي كم رنگ و بي رنگ مي شود. به همين دليل هرگاه يكي از مخالفانشان كمترين تخلفي از حقوق بشر مرتكب شود، و به اصطلاح پاي خود را پس و پيش بگذارد داد و فرياد آنها بلند مي شود، اما اگر دوستانشان، يعني حاميان منافعشان، همه روز و هميشه

اين حقوق را پايمال كنند مورد اعتراض قرار نمي گيرند! در برابر اين نوع حكومت، حكومت انبياء و اولياء الله است كه نه بر محور منافع فرد دور مي زند و نه منافع گ

روه معيني، بلكه اساس و پايه آن بر حفظ ارزشهاي والاي انساني گذارده شده است. گروه اول با صراحت مي گويند كه اخلاق و سياست با يكديگر جمع نمي شود، بنابراين فرمانروايي كه خويشتن را ملزم به رعايت اصول اخلاقي مي داند، در حقيقت مغز سياسي ندارد، و هرگز حاكميتش دوام نخواهد يافت! هدف وسيله را توجيه مي كند و هر آنچه در راه نيل به هدف دستاويز قرار گيرد نيك شمرده مي شود! در حالي كه پيشواي گروه دوم مي گويد: انما بعثت لا تمم مكارم الاخلاق، من تنها براي تكميل ارزشهاي اخلاقي مبعوث شده ام. يا اين كه (لو لا … ما اخذ الله علي العلماء ان لا يقاروا علي كظه ظالم و لا سغب مظلوم …، اگر به خاطر اين نبود كه خداوند از دانشمندان امتها پيمان گرفته كه در برابر پرخوري ستمگران و گرسنگي ستمديدگان سكوت نكنند هرگز حكومت را نمي پذيرفتم، و در جايي ديگر مي خوانيم: و انما خرجت لطلب الاصلاح في امه جدي صلي الله عليه و آله و سلم: قيام من براي كسب قدرت و مقام نيست، من تنها مي خواهم در ميان مردم اصلاح كنم (و آنها را به راه حق و عدالت و ارزشهاي والاي انساني باز گرداندم). بديهي است اصولي كه بر سياست گروه اول حاكم است، با اصول سياسي شناخته شده از سوي گروه

دوم كاملا متفاوت، بلكه در تعارض است. گروه اول به شهادت تاريخ به آساني همه ارزشها را در پاي

حكومت خود قرباني كنند، و گروه دوم بارها و بارها حكومت و قدرت خود را فداي حفظ ارزشها كردند. آنچه در خطبه بالا آمده در واقع تبلور همين معني است، اميرمومنان علي عليه السلام مي فرمايد: من به خوبي از تمام ريزه كاريهاي سياست مخرب با خبرم، و راههاي پيروزي بر دشمن را دقيقا مي دانم و توانايي به كار بستن آنها را دارم، ولي مي دانم كه حفظ ارزشها هرگز اجازه بسياري از اين چاره جوييهاي سياسي را كه از اصول شيطاني سرچشمه مي گيرد نمي دهد! من چشم به اوامر و نواهي الهي دوخته ام، هر جا به من اجازه پيشروي بدهد مي روم، و هر جا مانع شود، بازمي ايستم. به خدا سوگند معاويه از من سياستمدارتر نيست، ولي او نيرنگ مي زند و مرتكب گناه مي شود، اگر نيرنگ و پيمان شكني ناپسند و ناشايسته نبود من از سياستمدارترين مردم بودم! (و الله ما معاويه بادهي مني و لكنه يغدر و يفجر و لو لا كراهيه الغدر لكنت من ادهي الناس). به من مي گويند: پيروزي خود را در جور و ستم درباره كساني كه بر آنها حكومت مي كنم، جستجو نمايم (گروهي از قدرتمندان صاحب نفوذ را بي حساب از بيت المال سي

ر كنم در حالي كه گروهي از پاكدلان گرسنه و محروم بمانند) به خدا سوگند! تا عمر من باقي است و شب و روز برقرار است، و ستارگان آسمان طلوع و غروب دارند، هرگز به چنين كاري دست نمي زنم (و براي حفظ حكومتم ارزشهاي الهي و دينم را قرباني نمي كنم)! (اتامروني ان اطلب النصر بالجور فيمن وليت عليه؟ و الله لا اطور به، ما سمر سمير، و ما ام نجم في السماء نجما). اختلاف اين دو

ديدگاه در سياستهاي الهي و شيطاني سبب مي شود كه گاه افراد ناآگاه به حاميان سياستهاي الهي خرده بگيرند و اعمال آنها را بر ساده انديشي و عدم آگاهي به فنون سياست حمل كنند، غافل از اين كه آنها در عالم ديگري سير مي كنند كه اصول و ضوابط حاكم بر آن جز اين روش را اجازه نمي دهد! مثلا هنگامي كه مي شنوند علي عليه السلام در صفين بعد از آن كه دشمن آب را به روي او بست و ياران امام عليه السلام دشمن را عقب راندند و شريعه فرات را در اختيار گرفتند، به پيشنهاد بعضي از يارانش كه مي گفتند: شما هم دستور دهيد آب را به روي لشكر دشمن ببندند تا از پاي درآيند، اعتنايي نكرد فرمود آبي را كه خدا بر آنها حلال كرده از آنها منع نمي كنم! و هنگامي كه مي شنوند پيش از اميرمومنان علي عليه السلام

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم به پيشنهاد كساني كه به هنگام محاصره قلعه هاي خيبر اصرار داشتند آب را به روي يهوديان ببندند وقعي ننهاد، تعجب مي كنند. يا هنگامي كه مي شنوند مسلم بن عقيل با اين كه مي توانست ابن زياد را غافلگيرانه در خانه هاني بن عروه به قتل برساند، از اين كار خودداري كرد و گفت: حديث پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به يادم آمد كه از ترور منع فرموده است: (الايمان قيد الفلك)، در شگفتي فرومي روند! و نيز هنگامي كه در تاريخ مي خوانند علي عليه السلام در جنگ صفين از كشتن عمرو عاص، موقعي كه خود را كاملا برهنه كرد، صرفنظر فرمود در حالي كه اگر او را مي كشت سرنوشت جنگ عوض مي شد. مي گويند اينگونه

كارها در ميدان سياست قابل قبول نيست و كسي كه رفتاري اينگونه دارد، سياستمدار نيست. همچنين اصرار بر پايبندي به عهد و پيمانها، حتي با دشمنان، كه در قرآن مجيد و احاديث اسلامي آمده است و اصرار بر حفظ امانت هر چند امانت شمشير دشمن بوده باشد، تمام اين امور ارزشي را با اصول سياست سازگار نمي بينند، بلكه مي گويند سياستمدار ماهر آن است كه از پيمانها و امانتها تا آنجا دفاع كند كه به نفع او تمام مي شود، و آنجا كه به زيان

او است بايد به بهانه اي از عمل به تعهدات خود و امانتداري سر باز زند! اينگونه افراد كه در حال و هواي شرايط حاكم بر سياستهاي شيطاني زندگي مي كنند هرگز به سياستهاي الهي كه حفظ ارزشها در متن آن قرار دارد، نمي انديشند. براي يك سياستمدار الهي پيروزي بر دشمن در درجه دوم اهميت است و در درجه اول حفظ ارزشها مهم است، ارزشهايي كه ماندني است، و بهترين وسيله تكامل جامعه انساني و پرورش انسانهاي شايسته و تشكيل حيات طيبه است. اين نكته نيز قابل توجه است كه ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه هنگامي كه به نمونه اي از جوانمردي ابراهيم بن عبدالله كه از نواده هاي امام حسن مجتبي عليه السلام بود اشاره مي كند، مي افزايد: آل ابي طالب از اين جوانمرديها (كه بر پايه حفظ ارزشهاي اسلامي بود) بسيار داشتند، چرا كه آنها اهل دين بودند نه دنيا، و جهان مادي را تنها براي اين مي طلبيدند كه ستون خيمه دين را به وسيله آن بر پا كنند (نه براي خودكامگي و لذات زودگذر كه سياستمداران مادي طالب آن هستند). اين سخن دامنه بسيار گسترده اي دارد كه

باز هم در مناسبتهاي ديگر ان شاء الله به سراغ آن مي رويم.

خطبه 042-پرهيز از هوسراني

[صفحه 459]

خطبه در يك نگاه: با توجه به آنچه در سند خطبه از نصر بن مزاحم در ذيل نقل كرديم، به خوبي روشن مي شود كه اين خطبه بعد از جنگ جمل و به هنگام ورود اميرمومنان علي عليه السلام به كوفه ايراد شده است، و ظاهرا ناظر به غرور و غفلت و توقعات بي حسابي است كه بعد از پيروزيها به افراد دست مي دهد، به خصوص اين كه پاي غنائمي نيز در ميان باشد، كه حس دنياطلبي گروهي را برمي انگيزد، و كساني كه براي خود نقش بيشتري در اين پيرويها قائل هستند سهم بيشتري مي طلبند! هدف امام عليه السلام آن است كه به مردم هشدار دهد و اهداف والايي را كه براي آن جنگيده اند به آنها يادآور شود و از غرق شدن در زرق و برق دنيا برحذر دارد، و از گرفتار شدن در دام هواي نفس و طول الامل (آرزوهاي دور و دراز) كه مانع راه حق و سبب فراموشي آخرت است، باز دارد. در اين خطبه امام عليه السلام مخصوصا روي زودگذر بودن دنيا و لزوم غنيمت شمردن فرصت عمر براي اندوختن عمل صالح پافشاري مي كند و در عبارتي كوتاه و تكان دهنده مسائل مهمي را در اين زمينه يادآور مي شود. ترجمه: اي مردم! وحشتناكترين چيزي كه از آن بر شما مي ترسم، دو چيز است: پيروي از هواي (نفس) و آرزوي دراز، ا

ما پيروي از هوا (انسان را) از حق بازمي دارد، و اما آرزوي دراز موجب فراموشي آخرت مي شود. ترجمه: آگاه باشيد دنيا پشت كرده (و به سرعت مي گذرد) و از آن چيزي جز به اندازه

ته مانده ظرفي كه آب آن را ريخته باشند بيشتر باقي نمانده است، و آگاه باشيد آخرت روي آورده است، و براي هر كدام (از دنيا و آخرت) فرزنداني است، شما از فرزندان آخرت باشيد، نه از فرزندان دنيا، چرا كه هر فرزندي روز رستاخيز به پدر خود ملحق مي شود، امروز روز عمل است، نه حساب و فردا وقت حساب است نه عمل! شرح و تفسير: همانگونه كه قبلا اشاره شد به نظر مي رسد كه امام عليه السلام اين خطبه را بعد از پيروزي در جنگ جمل به هنگام ورود به كوفه ايراد كرده است، تا كبر و غرور ناشي از پيروزي و رقابت بر سر غنائم جنگي را كنترل كند، مي فرمايد: اي مردم! وحشتناكترين چيزي كه از آن بر شما مي ترسم، دو چيز است: پيروي از هواي (نفس) و آرزوي طولاني! (ايها الناس! ان اخوف ما اخاف عليكم اثنان: ابتاع الهوي و طول الامل). سپس مي افزايد: اما پيروي از هواي (نفس)، انسان را از حق بازمي دارد، و اما آرزوي دراز موجب فراموشي آخرت مي شود. (فاما اتباع الهوي فيصد عن الحق و اما طول الامل فينسي ال

اخره). اين جمله كوتاه از جمله هاي بسيار مهم و سرنوشت ساز است، كه هم از پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله و سلم نقل شده، و هم از اميرمومنان علي عليه السلام در خطبه بالا و در آخر خطبه 28 نيز بدان اشاره نموده است. با توجه به اين كه هوي همان تمايلات نفس اماره به لذات دنيوي در حد افراط و بدون قيد و شرط است، به خوبي روشن مي شود كه چرا مانع از وصول به حق مي شود، زيار

هوي پرستي حجابي در برابر ديدگان عقل مي افكند كه انسان را از مشاهده چهره حق محروم مي سازد، و باطل را كه در مسير هوي و هوس او است چنان توجيه مي كند كه از هر حقي قابل قبولتر جلوه كند، و به عكس حقي را كه بر خلاف هواي نفس مي باشد چنان تخريب مي كند كه از هر باطلي بدتر نمايان مي شود. اين حقيقت را بارها در طول زندگي خود و در هنگام مطالعه تاريخ پيشينيان ديده و خوانده ايم كه هوي پرستان چگونه با توجيه گريهاي زشت و رسوا حق و باطل را دگرگون ساخته و مي سازند. و اما آرزوهاي دور و دراز به اين دليل موجب فراموشي آخرت مي شود كه تمام نيروهاي انسان را به خود جلب مي كند، و با توجه به اين كه نيروي انسان به هر حال محدود است، هنگامي كه آن را در مسير آرزوهاي بي پايان سرماي

ه گذاري كند چيزي براي سرمايه گذاري در طريق آخرت نخواهد داشت، به خصوص اين كه دامنه آرزوها هرگز محدود نمي شود، و طبيعت آنها اين است كه هر زمان انسان به يكي از آرزوهايش جامه عمل مي پوشاند آتش عشق آرزوي ديگري در دل او زبانه مي كشد، و نيروهايش را براي وصول به آن بسيج مي كند، بلكه گاه رسيدن به يك آرزو سبب دلبستگي به چند آرزوي ديگر مي شود، چون معمولا آرزوها به يكديگر پيوند خورده اند، با توجه به اين واقعيتها نه وقتي براي او باقي مي ماند و نه نيرو و امكاني، بود نه حتي حال و حوصله اي كه به آخرتش بپردازد! اما زماني كه سيلي اجل در گوش او نواخته شد، از خواب غفلت بيدار مي شود، وقتي كه عمر عزيز و فرصتهاي

گرانبها را بيهوده تلف كرده است، نه آتش خواسته هاي نفسي فرونشسته و نه به جايي رسيده است، بلكه سرمايه ز كف داده تجارت ننموده، جز حسرت و اندوه متاعي نخريده است. و به گفته شاعر شجاع عرب ابوالعتاهيه كه براي سروردن شعري به هنگام افتتاح قصر جديدي جهت هارون دعوت شده بود: عش ما بدالك سالما في ظل شاهقه القصور! يهدي اليك بما اشتهيت لدي الرواح و في الكبور! حتي اذا تزعزعت النفوس و دحرجت! فهناك تعلم موقنا ما كنت الا في غرور! تا مي خواهي

در سايه قصرهاي سر به آسمان كشيده، سالم زندگي كن! در حالي كه آنچه مورد علاقه توست هر صبح و شام براي تو هديه مي كنند. ولي اين تا زماني است كه جانها به لرزه در مي آيد و متزلزل مي شود. در آنجا به يقين خواهي دانست كه عمري در غرور و غفلت بودي! اطرافيان هارون از خواندن اين اشعار كه به نظر آنها متناسب با چنان مجلسي نبود بسيار ناراحت شدند، ولي هارون او را ستود و از وي تمجيد كرد. بعضي از شارحان نهج البلاغه مي گويند: اين كه آرزوهاي دور و دراز، قيامت را به فراموشي مي افكند به خاطر آن است كه دنياپرستان پر توقع به خاطر عشقي كه به مظاهر دنيا دارند سعي مي كنند مرگ را كه وسيله جدايي آنها از معشوقشان مي شود، فراموش كنند، و فراموش كردن مرگ سبب فراموشي قيامت مي شود. اين نكته نيز قابل توجه است، كه امل (آرزو) گاه جنبه مثبت دارد كه از آن به رجا و اميد تعبير مي شود، مخصوصا هرگاه بر اساس توكل بر خدا باشد بسيار سازنده است، ولي جنبه منفي آن در

جايي است كه از حد بگذرد و انسان را به خود مشغول دارد و دامنه اش روز به روز گسترده تر شود و آدمي را از مبدء و معاد غافل سازد. روشن است كه هوي پرستي و طول امل با يكديگر ارتباط نزديكي دارند، هواپرس

تي سرچشمه طول امل است و طول امل نيز سرچشمه هواپرستي مجدد و سرانجام طول امل سبب غفلت از خدا و سراي ديگر مي شود. اين معلم بزرگ انساني در ادامه سخنان خود براي قطع ريشه هاي هواپرستي و طول امل كه بزرگترين مانع راه خدا و سعادت انساني است، تحليل جالب و پرمعنايي از وضع دنيا و آخرت ارائه مي دهد، مي فرمايد: آگاه باشيد دنيا پشت كرده (و به سرعت مي گذرد) و از آن چيزي جز به اندازه ته مانده ظرفي كه آب آن را ريخته باشند بيشتر باقي نمانده است، (الا و ان الدنيا قد ولت حذاء، فلم يبق منها الا صبابه كصبابه الاناء اصطبها صابها). در اينجا دنيا به موجودي تشبيه شده كه به سرعت در مسير خود بازمي گردد، اين همان واقعيت حركت چرخ زمان و گذشت سريع عمر انساني است، حركتي كه از اختيار انسان بيرون است، و حتي يك لحظه نيز متوقف نمي شود، حركتي كه فراگير است و تمام كائنات، جز ذات پاك پروردگار را بدون استثناء شامل مي شود، زمين و آسمان و ستارگان و كهكشانها و انسان و حيوانات همه در اين حركت فراگير شركت دارند، و به سوي فناء و نابودي پيش مي روند، فنايي كه دريچه عالم بقا است. كودكان به سرعت، جوان، جوانان پير، و پيران از ميان جمع ما خارج مي شوند، تازه ا

ين در صورتي است كه اجلهاي

معلق دامن افراد را نگيرد، و از كودكي يا جواني به عمر انسان پايان ندهد. امام در اين سخن مي فرمايد: باقي مانده عمر دنيا بسيار كم است، درست همانند قطرات آبي كه به بدنه ظرف پس از واژگون كردن آن باقي مي ماند، و يا به تعبير ديگر: هنگامي كه انسان ظرف پر از مايع را واژگون مي كند، سپس آن را به حالت اوليه برمي گرداند، كمي آب، ته ظرف جمع مي شود كه آن را صبابه مي گويند. و جمله اصطبها صابها يا به اين معني است كه وقتي انسان متوجه شد هنوز اندكي آب ته ظرف باقي مانده، بار ديگر آن را سرازير مي كند تا آن هم فروبريزد (اين در صورتي است كه اصطب و صب به يك معني باشد). و يا اين كه گاهي انسان آن ته مانده را براي خود نگه مي دارد تا كامي از آن تر كند (و اين در صورتي است كه اصطب مفهومي غير از صب داشته باشد). به هر حال صبابه مقدار كمي از مايع درون ظرف است كه باقي مانده است كه يا آن را نيز مي ريزد و يا با آن كامش را تر مي كند. بعضي نيز براي اصطب معني ديگري ذكر كرده اند كه دلالت بر نوشيدن باقيمانده ته ظرف دارد، اين جمله خواه به معني باقي گذاشتن مقدار ناچيزي از آب در ته ظرف و خواه به معني نوشيدن آب باشد اشاره به ع

مر كوتاه دنياست كه هيچ كس بهره قابل توجهي از آن نمي گيرد، دورانش كوتاه و نعمتهايش زوال پذير و زودگذر و كم دوام است. هرگز باقيمانده ته ظرف، بعد از آن كه آب يا مايع ديگر درون

آن را بريزند، كسي را سيراب نمي كند، گلي از آن نمي رويد، درختي با آن پرورش نمي يابد. باغ و مزرعه و مرتعي را سيراب نمي كند و اينگونه است حال دنيا، و تشبيه حيات زودگذر دنيا به صبابه بيانگر اين واقعيتهاست و اين كه دنيا را تشبيه به ظرف پر از آبي مي كند كه آن را فرو ريخته باشند و ته مانده اي از آن باقي بماند به خاطر چيزي است كه از روايات اسلامي استفاده مي شود كه ما در قسمتهاي پاياني دنيا زندگي مي كنيم و بيشترين بخش از عمر دنيا گذشته و به همين دليل پيامبر اسلام را پيامبر آخر الزمان مي گويند. و سپس مي افزايد: آگاه باشيد كه آخرت (به سوي ما) روي آورده است الا و ان الاخره قد اقبلت. چرا كه هر چه از عمر دنيا كم مي شود به آخرت نزديكتر مي شويم، ما بر قطار زمان سواريم قطاري كه به سرعت به سوي آخرت پيش مي رود، لحظه ها، دقيقه ها، ساعتها، روزها، هفته ها، ماهها، و سالها بيانگر سرعت سير اين قطار بزرگ جهان انسانيت است. سپس اين معلم بزرگ جهان انسانيت تكليف مردم ر

ا در اين ميان، روشن مي سازد و مي فرمايد: هر يك از اين دو (دنيا و آخرت) فرزنداني دارند (كه به آن دل بسته اند) اما شما از فرزندان آخرت باشيد، نه از فرزندان دنيا! (و لكل منهما بنون، فكونوا من ابناء الاخره، و لا تكونوا من ابناء الدنيا). چرا كه هر فرزندي روز رستاخيز به پدر خود ملحق مي شود (فان كل ولد سيلحق بابيه يوم القيامه). آري در اينجا دو خط وجود دارد، خط دنياپرستان، و خط عاشقان آخرت، هر چند گروهي نيز در ميان

اين دو خط سرگردانند! فرزندان دنيا جز خواب و خور و خشم و شهوت، طرب و عيش و عشرت، چيزي را به رسميت نمي شناسند، آنها تنها به ظاهر زندگي دنيا دل بسته اند و حتي به خود اجازه نمي دهند كه بينديشند از كجا آمده اند و در كجا هستند و به سوي كجا مي روند. آري آنها مصداق اين آيه اند: (يعلمون ظاهرا من الحيوه الدنيا و هم عن الاخره هم غافلون). آنها چنان در دنيا زندگي مي كنند كه گويا عمر جاويدان دارند، و چنان بر آن و بر اموالشان تكيه كرده اند كه گويا هرگز زوال و فنايي در كار نيست، آن گونه كه قرآن مجيد مي فرمايد: (يحسب ان ما له اخلده): چنين مي پندارد كه اموالش او را جاودانه مي سازد. چنان براي دنيا در تلاش و كوشش اند، و چنان

براي به چنگ آوردن ذخائر مادي حريصند كه اگر به آنها گفته مي شد عمر جاويدان و ابدي داريد بيش از اين تلاش نمي كردند! ولي آنها كه فرزندان آخرتند با نگاهي دقيق و نافذ به اعماق زندگي دنيا نگريسته، و آن را تو خالي و ناپايدار و بي قرار يافته اند! همچون سرابي فريبنده در بياباني خشك و سوزان، يا همچون ماري خوش خط و خال كه زهر كشنده اش را براي طالبانش پنهان كرده است! آنها علي وار تشريفات و زرق و برق زندگي دنيا را طلاق داده، طلاقي بائن كه بازگشتي در آن نيست! آنان با الهام گرفتن از قرآن مجيد به خوبي مي دانند كه همه انسانها در زيان و خسرانند جز مومنان صالح العمل و طرفدار حق و استقامت و صبر (و العصر ان الانسان لفي خسر الا الذين امنوا و عموا

الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر). تعبير از دنياپرستان به فرزندان دنيا و تعبير از مومنان صالح به فرزندان آخرت از آن نظر است كه همواره فرزند از طريق عامل وراثت و ژنها شباهت زيادي به پدر و مادر خود دارد، شباهتي كه سبب محبت و دوستي و به هم پيوستگي مي شود آري دنياپرستان فرزند دنيا هستند، به همين دليل عشق به دنيا تمام وجودشان را پر كرده است، به گونه اي كه گويي براي آنها همه چيز، دنياست

و جز آن چيزي وجود ندارد، و در عمل شعارشان (ما هي الا حيوتنا الدنيا نموت و نحيي) است هر چند در عقيده، به ظاهر مسلمانند و به همين دليل دائما در جهاني پر از اوهام و خيالات زندگي مي كنند. ولي فرزندان آخرت، عشق به خدا تمام وجودشان را پر كرده است، آنها از مواهب زندگي مادي دنيا براي سعادت جاويدان و ابدي خود بهره مي گيرند بي آن كه در آن غرق شوند. بعضي از شارحان نهج البلاغه گفته اند: اين تعبير اشاره به آن است كه مومنان صالح در آخرت به فرزنداني مي مانند كه در آغوش پدر قرار گرفته، در حالي كه دنياپرستان همچون كودكان يتيم، بينوا و محرومند! ولي اين تفسير با جمله ان كل ولد سيلحق بابيه يوم القيامه (هر فرزندي به زودي به پدرش در قيامت ملحق مي شود) سازگار نيست، بلكه اين تعبير مي رساند زندگي مادي منهاي ايمان و تقوي در قيامت به صورت دوزخ مجسم مي شود، و دنياپرستان در آغوش آن قرار مي گيرند، همانگونه كه قرآن مي گويد: (و امه هاويه. مادر و پناهگاه او دوزخ است! اما اگر زندگي اين جهان توام با ايمان

و تقوي باشد و شكل الهي و اخروي به خود گيرد در قيامت به صورت بهشت تجسم پيدا مي كند و اين گروه از مومنان در آغوش آن قرار مي گيرند. حضرت علي ع

ليه السلام سرانجام در پايان خطبه به مهمترين تفاوت دنيا و آخرت اشاره كرده، مي فرمايد: امروز روز عمل است نه حساب، و فردا وقت حساب است نه عمل! (و ان اليوم عمل و لا حساب و غدا حساب و لا عمل). اين سخن از يك سو بيانگر اين واقعيت است كه تا فرصت در دست داريد، بر حجم اعمال صالحه خود بيفزاييد، و اگر مي بينيد نيكوكاران و بدكاران، پاكان و ناپاكان، اولياء الله و اشقيا، حزب خدا و حزب شيطان، در اين جهان در كنار هم زندگي مي كنند بي آن كه بدكاران مورد مجازات الهي قرار گيرند و نيكوكاران مشمول پاداش خير شوند، به خاطر آن است كه اين جهان تنها ميدان عمل است نه حساب و جزا. و از سوي ديگر هشدار مي دهد كه با پايان عمر، پرونده هاي اعمال براي هميشه بسته مي شود، و راهي به سوي بازگشت و جبران نخواهد بود، و پشيماني كمترين سودي نخواهد داشت، همانگونه كه امام علي عليه السلام در خطبه ديگر مي فرمايد: لا عن قبيح يستطيعون انتقالا و لا في حسن يستطيعون ازديادا، نه مي توانند از اعمال زشتي كه انجام داده اند بر كنار شوند، و نه مي توانند كار نيكي بر نيكيهاي خود بيفزايند!. نه براي فرياد (رب ارجعون لعلي اعمل صالحا) خداي من! مرا باز گردانيد تا عمل صالحي ان

جام دهم، پاسخي مي شنوند و نه آرزوي (فلو ان لنا كره فنكون من المومنين)، اي كاش بار ديگر به دنيا

بازمي گشتيم تا از مومنان باشيم. هرگز به واقعيت مي پيوندد! نكته: آري، پرونده اعمال با مرگ بسته مي شود آنچه در خطبه بالا در اين زمينه آمده است چيزي است كه از آيات متعددي از قرآن مجيد نيز استفاده مي شود، حتي از آيات قرآن برمي آيد كه به هنگام نزول عذاب استيصال (مانند عذابهايي كه براي ريشه كن كردن اقوام فاسد پيشين فرستاده مي شد) درهاي توبه بسته مي شود، و راهي براي جبران اعمال زشت گذشته، باقي نمي ماند، چرا كه انسان در چنين شرايطي در آستانه انتقال قطعي از دنيا و گام نهادن در برزخ قرار گرفته است و در داستان اقوام پيشين مي خوانيم: فلما راوا باسنا قالوا امنا بالله وحده و كفرنا بما كنا به مشركين. فلم يك ينفعهم ايمانهم لما راوا باسنا سنه الله التي قد خلت في عباده و خسر هنالك الكافرون، هنگامي كه عذاب ما را ديدند گفتند: هم اكنون به خداوند يگانه ايمان آورديم، و به معبودهايي كه همتاي او مي شمرديم كافر شديم، اما ايمانشان در اين زمان كه عذاب ما را مشاهده كردند سودي به حال آنها نداشت، اين سنت خداوند است كه همواره در ميان بندگانش ا

جرا مي كند و در آنجا كافران زيانكار شدند. و نيز مي دانيم هنگامي كه فرعون در لا به لاي امواج خروشان نيل گرفتار شد، و مرگ را به چشم خود ديد، اظهار ايمان كرد، اظهاري كه از سر صدق بود، ولي چون درهاي توبه بسته شده بود به او پاسخ داده شد: الان و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين، الان اظهار ايمان مي كني، در حالي كه قبلا عصيان كردي و از مفسدان بودي؟! از اين آيات

و روايات مشابه آن كه در خطبه بالا آمد به خوبي نتيجه مي گيريم كه اين يك سنت تخلف ناپذير الهي است كه پرونده اعمال با مرگ يا زماني كه انسان در آستانه مرگ قطعي قرار مي گيرد بسته مي شود، و راهي به سوي بازگشت و جبران نيست! در اينجا اين سئوال پيش مي آيد كه در بسياري از روايات آمده كه آثار كارهاي نيك و بد انسان بعد از مرگ او به او مي رسد و به اين ترتيب پرونده اعمال او از نظر حسنات يا سيئات سنگينتر مي شود، در حديثي از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي خوانيم: سبعه اسباب يكتب للعبد ثوابها بعد وفاته، رجل غرس نخلا او حفر بئرا او اجري نهرا او بني مسجدا او كتب مصحفا او ورث علما او خلف ولدا صالحا يستغفقر له بعد وفاته، هفت سبب (از اسباب خير) است كه ثوابش براي بنده خدا بعد

از مرگ او نوشته مي شود: كسي كه نخلي بكارد، يا چاه آبي حفر كند، يا نهري به جريان اندازد، يا مسجدي بنا كند، يا قرآني (و يا كتابي سودمند) بنويسد، يا علمي از خود به يادگار بگذارد، يا فرزند صالحي بعد از او بماند كه پس از درگذشت وي برايش استغفار كند. روشن است كه آنچه در اين حديث آمده نمونه هاي بارز كار خير است، وگرنه تمام آثار نيك و سنتهاي حسنه اي كه از انسان باقي مي ماند همين باقي مي ماند همين اثر را دارد. آيا اينها با آنچه در بالا گفته شد منافاتي ندارد؟ پاسخ اين سئوال روشن است، زيرا انسان بعد از مرگ عمل تازه اي نمي تواند انجام دهد، نه اين كه

آثار اعمال گذشته به او نمي رسد، آري پرونده اعمال جديد بسته مي شود و چيزي بر آن افزوده نمي گردد، ولي پرونده اعمال پيش از مرگ همواره گشوده است و انسان از ميوه هاي درختهاي اعمال صالحه اش در برزخ و قيامت بهره مند مي شود. حتي از اعمالي كه فرزند صالح او انجام مي دهد و از آثار تربيت صحيحي است كه او در حال حياتش در مورد فرزند انجام داده بهره اي به او مي رسد، و طبيعي است كه انسان از ميوه هاي درخت برومندي كه نشانده است بهره ببرد.

خطبه 043-علت درنگ در جنگ

[صفحه 473]

خطبه در يك نگاه: اين خطبه در واقع از دو بخش تشكيل مي شود كه هر كدام حال و هوايي مخصوص به خود دارد و به نظر مي رسد كه هر يك از اين دو بخش در جاي خاصي عنوان شده، ولي سيدرضي- رحمه الله عليه- به مناسبتي آنها را جمع و تلفيق نموده است! بخش اول ناظر به داستان جرير بن عبدالله است، او از ناحيه عثمان فرماندار همدان بود، بعد از بيعت مردم با اميرمومنان علي عليه السلام و جريان جنگ جمل، هنگامي كه امام عليه السلام به كوفه وارد شد و براي هر يك از فرمانداران نامه اي نوشت، نامه اي هم براي جرير فرستاد و او را دعوت به بيعت فرمود، جرير از نامه امام عليه السلام استقبال فوق العاده كرد و با شور و هيجان مردم را به بيعت با حضرت عليه السلام دعوت نمود و مردم اعلام آمادگي كردند، جرير علاوه بر اين نامه اي به اشعث فرماندار آذربايجان نوشت و تاكيد كرد كه از مردم بيعت بگيرد، سپس خودش براي ديدار با امام عليه السلام به كوفه آمد. جرير از امام عليه السلام درخواست نمود كه

چون مردم شام غالبا از بستگان و همشهريان او هستند رسالت رساندن پيام به معاويه را به او واگذار كند، حضرت نامه اي نوشت و او را راهي شام كرد، او در شام معاويه را دعوت

به بيعت با امام عليه السلام كرد و عذر و بهانه هاي او را پاسخ گفت، ولي معاويه زير بار نرفت و به دفع الوقت مي پرداخت. او به وسيله جرير نامه اي براي امام نوشت و تقاضاي حكومت مصر و شام را كرد! و در ضمن مردم را بر ضد امام عليه السلام مي شوراند، حضرت عليه السلام جرير را از توطئه معاويه آگاه ساخت. سرانجام جرير مايوس شد و به كوفه بازگشت، در حالي كه مردم عراق به جرير بدبين شده بودند و او را طرفدار معاويه مي شمردند، جرير سخت ناراحت شد و به جزيره قرقيا (شهري در شامات ميان نهر فرات و نهر خابور) رفت و گروهي از بستگان او به او ملحق شدند و در همانجا باقي ماند و در همانجا از دنيا رفت. به هر حال در آن ايام كه جرير در شام بود، و توقف او ماهها طول كشيد، جمعي از ياران امام عليه السلام پيشنهاد كردند كه حضرت عليه السلام فرمان آماده باش براي جنگ با شاميان را صادر كند، ولي امام عليه السلام فرمود: اين كار صلاح نيست، چرا كه با مساله فرستادن جرير به شام تضاد دارد، مگر زماني كه موعدي را كه براي جريد تعيين كرده ام پايان يابد، و او به نتيجه اي نرسد. بخش دوم اين خطبه ناظر به اصرار امام عليه السلام بر جنگ با شاميان است، و به گفته نصر بن مز

احم در كتاب صفين زماني امام عليه السلام اين سخن را

بيان فرمود كه مردي از شاميان در ايام جنگ صفين از لشكر بيرون آمد، و از امام تقاضاي ملاقات كرد، و پس از آن كه در ميان ميدان با امام عليه السلام ملاقات كرد پيشنهاد ترك مخاصمه نمود، به اين ترتيب كه عراقيان به عراق برگردند و شاميان به شام (عراق از آن امام عليه السلام باشد و شام از آن معاويه!)، ولي حضرت عليه السلام با پاسخي قاطع سخن او را نفي كرد و با دليلي روشن و آشكار بيان نمود كه چرا با معاويه بايد بجنگد؟! اين دو فراز به خوبي نشان مي دهد كه حضرت عليه السلام در جاي صلح و آرامش مرد صلح و آرامش بود، و در جاي جنگ مرد جنگ و پيكار! با اين مقدمه به سراغ تفسير خطبه مي رويم: ترجمه: مهيا شدن من براي جنگ با شاميان با آن كه جرير نزد آنهاست سبب مي شود كه راه صلح را بر آنها ببندم، و اگر بخواهند به كار نيكي (اشاره به تسليم و بيعت و صلح است) اقدام كنند، آنها را منصرف سازم، ولي براي جرير وقتي تعيين نموده ام كه اگر تا آن زمان باز نگردد، يا فريب خورده است، يا از فرمان من سرپيچي نموده، نظر من فعلا صبر كردن و مدارا نمودن است، شما هم اين نظر را بپذيريد و مدارا كنيد، ولي من در عين ح

ال از آماده شدن شما براي جنگ ناخشنود نيستم (اما شخصا فرمان نمي دهم). من بارها اين مساله را بررسي كرده ام، و پشت و روي آن را مطالعه نموده ام، ديدم راهي جز جنگ (با خودكامگان بي منطق شام) يا كافر شدن به آنچه پيامبر اسلام آورده است ندارم.

كسي قبل از اين بر مردم حكومت مي كرد (اشاره به عثمان است) كه بدعتهايي گذارد و حوادث نامطلوبي به بار آورد و موجب سر و صداي زيادي در ميان مردم شد، انتقادهايي از او كردند، سپس از او انتقام گرفتند و تغييرش دادند. شرح و تفسير: مرد صلح و جنگ! همانگونه كه در بالا اشاره شد اين خطبه ناظر به جريان جرير بن عبدالله است كه در آغاز فرماندار همدان بود، و بعد به كوفه آمد و به عنوان رسول و فرستاده امام عليه السلام براي بيعت گرفتن از معاويه به شام رفت، ولي با توجه به اين كه احتمال پيروزي جرير در اين ماموريت بسيار ناچيز ياران امام عليه السلام پيشنهاد كردند كه حضرت عليه السلام اعلام آماده باش جنگي كند. امام عليه السلام در پاسخ آنها چنين فرمود: مهيا شدن من براي جنگ (با شاميان) با اين كه جرير (به عنوان فرستاده من) نزد آنها است، سبب مي شود كه راه صلح را بر آنها ببندم، و اگر بخواهند به كار نيكي (ا

شاره به تسليم و بيعت و صلح است) اقدام كنند آنها را منصرف سازم (ان استعدادي لحرب اهل الشام و جرير عندهم، اغلاق للشام و صرف لاهله عن خير ان ارادوه). اين سخن نشان مي دهد كه امام عليه السلام به عنوان يك پيشواي بزرگ اسلامي جنگ را به عنوان يك راه حل قابل قبول براي حل اختلافات نمي پذيرد، بلكه راه صلح را به روي مخالفين بازمي گذارد و بر آنها اتمام حجت مي كند، هرگاه تمام درهاي صلح بسته شد آنگاه جنگ را به عنوان آخرين درمان يا به تعبيري ديگر يك جراحي ضروري اجتماعي، با اكراه، پذيرا مي شود. قابل

توجه اين كه امام عليه السلام روي عقيده معاويه تكيه نمي كند، بلكه به افكار عمومي مردم شام مي انديشد مي فرمايد: (اغلاق للشام) موجب بسته شدن شام مي شود) و در جايي ديگر مي گويد: و صرف لاهله عن خير ان ارادوه. اشاره به اين كه نبايد شاميان را بي دليل به راه جنگ كشاند، و از نيت خير و صلح و سازش و تسليم بازداشت. گرچه اين ملاحظات براي گروهي از افراد داغ و آتشين ناراحت كننده است، ولي پيشواي آگاه و بيدار نبايد در اينگونه مسائل تسليم احساسات تند و داغ شود، و با خويشتن داري و تسلط بر نفس آنچه را خدا مي پسندد و عقل و منطق فرمان مي دهد انجام دهد.

سپس براي اين كه مردم تصور نكنند اين انتظار تا مدت نامحدودي ادامه خواهد يافت چنين مي افزايد: من براي جرير وقتي تعيين نموده ام كه اگر تا آن زمان بازنگردد يا فريب خورده است و يا از فرمان من سرپيچي نموده! (و لكن قد وقت لجرير وقتا لا يقيم بعده الا مخدوعا او عاصيا). در واقع امام عليه السلام براي رعايت دورانديشي و حفظ مصالح مسلمين، و اين كه فرصتها از دست نرود ضرب الاجلي براي جرير تعيين كرده بود، زيرا مي دانست معاويه ممكن است جرير را تا مدت زيادي سرگرم سازد و دفع الوقت كند تا حداكثر آمادگي جنگي خود را فراهم سازد، سپس پاسخ منفي به دعوت امام عليه السلام براي بيعت دهد، آن هم در زماني كه فرصتها از دست ياران امام عليه السلام بيرون رفته باشد! اما اين كه چرا مي فرمايد: اگر بيش از موعد مقرر بماند يا فريبش داده اند، و يا پرچم عصيان بر ضد من برافراشته، با اين

كه محتمل است عذرهاي ديگري مانند بيماري براي او پيش آمده باشد؟ اين به خاطر آن است كه احتمالات ديگر در مقابل دو احتمال بالا ضعيف و غير قابل ملاحظه است و به تعبير علماي اصول در اينگونه موارد اصل سلامت حاكم مي باشد و به احتمالات ديگر نبايد ترتيب اثر داد. سپس براي آرام ساختن

اصحاب و يارانش فرمود: نظر من صبر كردن و مدارا نمودن است، شما هم اين نظر را بپذيريد و مدارا كنيد (و الراي عندي مع الاناه فارودوا). اما از سوي ديگر براي آن كه در آن لحظات حساس و سرنوشت ساز اصحاب و يارانش غافل نشوند، و عزم راسخ آنها بر نبرد در صورت بسته شدن درهاي صلح تضعيف نگردد، و شعله هاي خشم بر دشمنان خدا براي روز حاجت خاموش نگردد، فرمود: ولي من در عين حال از آماده شدن شما براي جنگ ناخشنود نيستم (اما شخصا فرمان نمي دهم) (و لا اكره لكم الاعداد). اشاره به اين كه من اعلام آماده باش نمي كنم، چرا كه با فرستادن پيام صلح در تضاد است. در عين حال مانع از انجام وظيفه شما در زمينه آماده شدن خود جوش نيستم، و اين در واقع عاقلانه ترين راه و منطقي ترين روش در چنان شرايطي بود، يعني: نه درهاي صلح بسته شود، نه دور افتادگان بر سر خشم و لجاجت آيند، نه كاري متضاد و منافقانه صورت گرفته باشد، و نه فرصتها بي جهت از دست برود! فراز دوم اين خطبه كه در اينجا موضوع بحث است دقيقا نقطه مقابل فراز اول قرار دارد، يا به تعبير ديگر مرحله دوم مبارزه است. در فراز اول امام مكرر تاكيد بر

خويشتن داري، و پرهيز از درگيري و توسل به منطق و دليل و صبر

و تحمل مي نمود، در حالي كه در اين فراز به گونه اي بسيار قاطعانه سخن از توسل به زور و جنگ در ميان آورده است. اين به خاطر آن است كه امام عليه السلام آخرين راههاي مختلف مسالمت جويانه را در طي مدت نسبتا طولاني تجربه فرمود، ولي هيچ كدام سودي نبخشيد، و نشان داد كه معاويه در برابر هيچ منطق و دليلي تسليم نيست، او فقط به مقصود خودش كه رسيدن به حكومت است مي انديشد و همه چيزي را در پاي آن قرباني كند! بديهي است در برابر چنين شخصي دو راه بيشتر وجود ندارد، يا تسليم شدن و سپردن مقدرات جامعه اسلامي به دست فردي خودخواه و خودكامه خطرناك، و يا دست بردن به اسلحه و پاكسازي جامعه از وجود او! به همين دليل امام مي فرمايد: من بارها اين مساله را بررسي كرده ام، و پشت و روي آن را مطالعه نموده ام و ديدم راهي جز جنگ (با خودكامگان بي منطق شام) يا كافر شدن به آنچه پيامبر اسلام آورده است ندارم (و لقد ضربت انف هذا الامر و عينه، و قلبت ظهره و بطنه، فلم ارلي الا القتال او الكفر بما جاء محمد صلي الله عليه). جمله ضربت انف هذا الامر و عينه (من چشم و گوش اين كار را زده ام) كنايه از بررسي كردن دقيق چيزي است، و زدن در اينجا به معني هدفگيري، و چشم و

بيني به معني حساسترين نقطه يك مطلب است، چرا كه در بدن انسان از همه جا حساستر سر انسان است، و حساسترين عضو در سر همان چشم

و بيني است، آدمي با چشم همه چيز را مي بيند و با بيني تنفس مي كند و زنده است. به هر حال اين جمله در ادبيات عرب به صورت ضرب المثلي براي تحقيق عميق و دقيق ذكر مي شود. جمله و قلبت ظهره و بطنه (آن را پشت و رو كردم) نيز كنايه ديگري از بررسي همه جانبه و دقيق چيزي است، زيرا هنگامي كه انسان مي خواهد متاعي را خريداري كند آن را پشت و رو يا زيررو مي كند تا به تمام ويژگيهاي آن آشنا شود. اما اين كه مي فرمايد: دو راه بيشتر در جلوي من وجود ندارد: يا جنگ با اين گروه منحرف، و يا كفر به آئين محمد صلي الله عليه و آله و سلم به خاطر اين است كه اگر امام سكوت مي كرد و مردم را به حال خويش وامي گذاشت سبب انحراف مردم از اسلام و پا گرفتن يك حكومت جاهلي اموي و ابوسفياني و زنده شدن ارزشهاي عصر بت پرستي مي شد، و اين به معني پشت پا زدن به تمام ارزشهايي بود كه پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم به خاطر آن بيست و سه سال سخت ترين درد و رنج را تحمل كرد، و اميرمومنان علي عليه السلام بيست و پنج سال خانه نشين شد، بنابراين ب

راي علي عليه السلام به عنوان فرزند رشيد اسلام راهي جز جنگ و پيكار باقي نمانده بود. و اين پاسخ گويايي است به تمام كساني كه جنگ با معاويه را بر آن حضرت خرده مي گرفتند. سپس به داستان قتل عثمان كه بهانه اي براي معاويه و اطرافيان او شده بود تا به اميال و هوسها و خواسته هايشان برسند

اشاره كرده، مي فرمايد: كسي قبل از اين بر مردم حكومت مي كرد كه بدعتهايي گذارد، و حوادث نامطلوبي به بار آورد، و موجب گفتگو و سر و صداي زيادي در ميان مردم شد، انتقادهايي از او كردند سپس از او انتقام گرفتند و تغييرش دادند (انه قد كان علي الامه و آل احدث احداثا، و اوجد الناس مقالا، فقالوا ثم نقموا فغيروا). منظور امام عليه السلام از اين سخن اين است كه عامل اصلي قتل عثمان خود او بود كه اعمالي بر خلاف عدالت اسلامي، و سنت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم انجام داد كه موجب اعتراض و خشم عمومي شد، و در درجه بعد از طريق يك اعتراض عمومي سبب قتل و تغيير او شدند، و به همين دليل صحابه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم غالبا در اين ماجرا تماشاچي بودند و با سكوت آميخته با رضاي خود بر قيام مردم صحه نهادند، تا آنجا كه بدن عثمان بعد از كشته شدن سه روز در براب

ر چشم مردم بر زمين مانده بود. و كسي اقدام به دفن او نمي كرد، و اين خود نشان مي دهد كه تا چه حد صحابه و توده مردم از او خشمگين و ناراضي بودند! بنابراين كشتن عثمان چيزي نبود كه بهانه قيام بر ضد اميرمومنان علي عليه السلام شود، بديهي است بهانه جويان اين واقعيت را به خوبي مي دانستند، ولي براي بسيج توده هاي ناآگاه شام بر ضد اميرمومنان علي عليه السلام راهي بهتر از اين نداشتند. نكته: هدف دعوت به صلح و بيعت بود بر خلاف آنچه برخي از ناآگاهان مي پندارند علي عليه السلام هرگز اقدام به جنگ با معاويه

نكرد، مگر آن زمان كه از هر نظر حجت را بر او تمام نمود، به گونه اي كه جنگ به عنوان آخرين درمان در برابر تفرقه افكني معاويه و شاميان بود. خطبه بالا به خوبي نشان مي دهد كه علي عليه السلام تسليم فشارهايي كه براي شروع جنگ از ناحيه اصحابش مي شد نگرديد، و پيوسته تا آنجا كه اميدواري بود به اقدامات مسالمت جويانه ادامه مي داد. نامه اي كه همراه جرير به شام فرستاد و از نخستين نامه هاي آن حضرت عليه السلام محسوب مي شود، گواه زنده اين مدعي است، اين نامه كه در نهج البلاغه در بخش نامه ها به عنوان نامه ششم آمده است، نشان مي دهد كه امام عليه

السلام با اين منطق روشن كه جايي براي ايراد- حداقل از سوي معاويه- وجود نداشت او را اندرز داد، و فرمود: همان گروهي كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند به همانگونه با من بيعت كرده اند، بنابراين نه آنها كه حاضر بودند اختيار فسخ دارند و نه آن كس كه غائب بوده اجازه رد كردن! اگر قبول كنيم خليفه از طريق شوري تعيين شود- همانگونه كه در گذشته نيز اين معني انجام گرفت- بايد مهاجران و انصار به مشورت بنشينند، اگر كسي را انتخاب كردند هيچ كس حق مخالفت ندارد. بنابراين اگر عقل خود را حاكم كني سخن مرا مي پذيري و تو به خوبي مي داني كه من از همه در خون عثمان مبري ترم، بنابراين بهانه خون عثمان براي ترك بيعت كردن به هيچ وجه عاقلانه نيست. معاويه در حقيقت دو بهانه براي ترك بيعت داشت، يكي آن كه به هنگام بيعت مردم با علي عليه السلام حضور نداشته است، و ديگر

اين كه امام عليه السلام مسوول خون عثمان است، و نمي توان با او بيعت كرد، ولي حضرت عليه السلام هر دو بهانه را با منطق روشني در اين نامه از او گرفت، اما معاويه كه اهداف ديگري را در سر مي پروراند و اينها همه بهانه بود، زير بار اين منطق روشن نرفت. به هر حال همانگونه كه قبلا گفتيم جرير ك

ه در زمان عثمان حاكم همدان بود پس از دريافت نامه امام عليه السلام در مورد بيعت، هم خودش بيعت كرد و هم مردم آن سامان را تشويق به بيعت نمود، سپس خدمت امام عليه السلام به كوفه آمد و پيشنهاد كرد كه ماموريت دعوت معاويه را به بيعت بر عهده بگيرد، چرا كه بسياري از مردم آن سامان از اقوام و همشهريان او بودند و احتمال تاثير زياد بود. اشتر با اين امر مخالفت كرد، و خدمت امام عليه السلام معروض داشت كه جرير مرد قابل اعتمادي نيست، افكارش همانند افكار آنهاست، ولي تمايلش با معاويه است امام به خاطر سخن ستايش آميزي كه پيغمبر درباره جرير فرموده بود. و هنوز خلافي از او آشكار نبود جرير را براي اين ماموريت برگزيد، و شايد به دليل اين كه دسترسي به شخصي بهتر از او نبود به او گفت: نامه مرا به معاويه مي دهي و با او اتمام حجت مي كني. جرير وارد شام شد، و جريان بيعت همه مسلمانان از جمله اهل مكه و مدينه و مصر و حجاز و يمن و ساير بلاد را براي معاويه شرح داد و گفت: آمده ام تو را به بيعت با او دعوت كنم و اين نامه علي عليه السلام است كه براي تو آورده ام! معاويه

كه سخت دلباخته حكومت بود تسليم سخن حق نشد، سخنراني تحريك آميزي براي مردم كرد و خود را

به عنوان خونخواه عثمان معرفي كرد، و از مردم شام بيعت گرفت كه براي خونخواهي عثمان بپا خيزند و هر چه در توان دارند به كار گيرند. جرير باز او را نصيحت كرد كه دست از اين تفرقه افكني و نفاق بردارد، و با امام عليه السلام بيعت كند، ولي معاويه گفت اين مطلب ساده اي نيست پيامدهاي زيادي دارد كه بايد به آن انديشيد! برادر معاويه به او پيشنهاد كرد كه از افرادي مانند عمرو عاص دعوت كن و با آنها به مشورت بنشين، عمرو عاص نيز بعد از آن كه از معاويه قول گرفت كه حكومت مصر را به او بسپارد او را تشويق به قيام كرد، و قول هرگونه همكاري را به او داد! در اين ميان شرحبيل كه رئيس و بزرگ يمنيها بود نقش موثري ايفا كرد، او با جرير به گفتگو پرداخت، ولي جرير او را قانع كرد، و به اين علت و علل ديگر عزم كرد تا از علي عليه السلام پيروي كرده و معاويه را رها سازد، ولي معاويه گروههاي زيادي را مامور كرد تا مرتب نزد او بروند و او را تكريم كنند، و به شركت داشتن علي عليه السلام در خون عثمان شهادت بدهند، و نامه هايي از گوشه و كنار نيز به او بنويسند، و او را به خونخواهي عثمان دعوت كنند! شرحبيل تحت تاثير واقع شد و آماده خونخواهي عثمان گشت، معاويه او را ب

ه شهرهاي شام فرستاد تا مردم را براي اين امر تحريك و تشويق كند، و گروه زيادي به او پاسخ

مثبت دادند. جرير بعد از اين ماجرا از معاويه مايوس شد و در همين حال معاويه به او گفت: اگر علي عليه السلام جمع آوري خراج شام و مصر (و حكومت آن) را به من واگذارد، و پس از وفات خود بيعت كسي را بر عهده من نگذارد من با او بيعت مي كنم! جرير به او گفت: اين را طي نامه اي براي اميرالمومنين علي عليه السلام بنويس، و من هم نامه اي همراه آن مي فرستم. هنگامي كه اين نامه به اميرمومنان علي عليه السلام رسيد نامه اي به جرير نوشت كه معاويه با اين عمل مي خواهد تو را فريب دهد و كار را به تاخير اندازد تا شاميان را آماده كند، پيشنهاد سپردن حكومت شام به معاويه در مدينه كه بودم از سوي مغيره بن شعبه به من داده شد، من از اين كار ابا كردم، خدا نكند كه من گمراهان را بازوي خود قرار دهم (لم يكن الله ليراني اتخذ المضلين عضدا). اگر معاويه بيعت كرد چه بهتر، و اگر نكرد به عراق برگرد! جرير باز هم تاخير كرد (شايد به اين اميد واهي دل خوش داشت كه ممكن است معاويه تغيير روش دهد) و همين امر سبب شد كه مردم عراق او را متهم به سازش با معاويه كنند. و به اين ترتيب برنام

ه رسالت جرير با شكست قطعي پايان يافت. عثمان چه كارهايي كرد كه موجب خشم عمومي شد؟ غالب شارحان نهج البلاغه در ذيل اين خطبه، اشاره به بخشهاي وسيعي از كارهاي عثمان كرده اند كه اعتراض مردم را برانگيخت، و نطفه قيام خونين بر ضد او را پرورش داد. مهمترين اين اعمال كه غالبا به آن اشاره كرده اند

امور زير بود: 1- عثمان پستهاي حساس كشور اسلامي را در ميان اطرافيان و خويشاوندان خود كه بسياري از آنان نالايق، فاسد و دور از تعاليم اسلام بودند تقسيم نمود، از جمله وليد را كه مردي فاسق و شراب خوار بود، بر مسند فرمانداري كوفه نشانيد، كوفه اي كه مركز بسياري از پيشگامان اسلام بود. و حكم بن ابي العاص را كه عموي او بود و از سوي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مطرود و تبعيد شده بود مقرب خود ساخت، و به گرمي از او استقبال نمود، و جبه خز بر او پوشاند و جمع آوري زكات طائفه قضاعه را در اختيار او گذارد، هنگامي كه آنها را جمع كرد و بالغ بر سيصد هزار درهم شد و نزد او آورد، همه را به او بخشيد. ابن قتيبه و ابن عبدربه و ذهبي كه همه از معاريف اهل سنت هستند مي گويند: از جمله اموري كه مردم بر عثمان انتقاد داشتند اين بود كه حكم بن ابي العاص ر

ا نزد خود جاي داد در حالي كه ابوبكر و عمر حاضر به اين كار نشدند. و نيز مروان بن حكم را كه پسر عمو و دامادش بود به عنوان معاون و مشاور خود انتخاب كرد و خمس غنائم افريقا را كه پانصد هزار دينار بود به او بخشيد! 2- به عكس شخصيتهاي بسيار بزرگوار و برجسته اي همچون ابوذر را اذيت و آزار كرد و به محل بسيار بد آب و هوايي يعني ربذه تبعيد كرد، و ابوذر تا آخر عمرش در آنجا ماند و همانجا به درود حيات گفت، و گناهش اين بود كه به كارهاي خلاف

عثمان خرده مي گرفت، و امر به معروف و نهي از منكر مي كرد! در مورد عمار ياسر كه از پيشگامان اسلام و مورد علاقه شديد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بود نيز بدرفتاري شديدي داشت و او را به قدري با چوب زد كه گرفتار فتق گرديد، و گناهش اين بود كه: گروهي از صحابه اعتراضات خود را بر عثمان به طور كتبي ذكر كرده و او را از كارهايش برحذر داشته بودند، عمار ياسر نامه را بر عثمان رساند و براي او قرائت كرد عثمان خشمگين شد و به غلامانش دستور داد تا دست و پاي عمار را محكم گرفتند و سپس خودش او را آن قدر زد كه بيهوش شد. و نيز با عبدالله بن مسعود همين گونه رفتار كرد، يكي از جلادانش را فرستاد كه او را به در مس

جد بياورد، سپس او را بر زمين كوبيد و يكي از دنده هايش در هم شكست و گناهش اين بود كه به او اعتراض كرده بود چرا اموال بيت المال را در ميان تبهكاران بني اميه تقسيم كرده است. از زيد بن ارقم كه يكي از معاريف صحابه بود سئوال كردند به چه دليل شما عثمان را تكفير كرديد گفت به سه دليل: اموال بيت المال را در ميان اغنياء تقسيم كرد و مهاجران از ياران رسول خدا را همچون دشمنان و محاربان پيغمبر قرار داد و به غير كتاب الله عمل نمود. 3- اموال بيت المال را بدون حساب و كتاب در ميان اقوام و بستگانش تقسيم كرد در حالي كه مستمندان با ايمان در آتش فقر مي سوختند كه نمونه هايي از آن در بالا ذكر

شد. مورخان و محدثان درباره نقاط ضعف سه گانه فوق بحثهاي مشروحي دارند، كه اگر همه آنها جمع آوري شود كتاب بزرگي را تشكيل مي دهد، آري اين، امور و امور ديگري همانند آن، سبب شد كه مردم مدينه و از جمله مهاجران و انصار و به ويژه صحابه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بر ضد عثمان بشورند، و او را شايسته مقام خلافت پيامبر ندانند، و در اين ميان معترضاني از مصر و كوفه و بصره آمدند. و زبان به اعتراض گشودند و چون اعتناء نكرد او را به قتل رساندند، در حالي كه ك

سي از مسلمانان مدينه به ياري او برنخاست! و اين نشان مي دهد كه عموم مسلمين مدينه از دست او ناراضي بودند. با اين حال معاويه كه كاملا از عوامل قيام عمومي بر ضد عثمان آگاه بود براي اين كه ناآگاهان شام را بر ضد اميرمومنان علي عليه السلام بشوراند مساله قتل عثمان را بهانه كرد و به اصطلاح به خونخواهي عثمان برخاست!

خطبه 044-سرزنش مصقله پسر هبيره

[صفحه 491]

اين سخن را هنگامي اميرمومنان علي عليه السلام ايراد كرد كه مصقله بن هبيره شيباني (از تحت فرمان آن حضرت) به سوي معاويه فرار كرد، و اين در حالي بود كه اسيران بني ناجيه را از كارگزاران حضرت عليه السلام خريداري كرد و آزادشان نمود. هنگامي كه حضرت پرداخت ثمن را به بيت المال از او مطالبه كرد امتناع ورزيد و به سوي شام گريخت! شان ورود همانگونه كه در بالا اشاره شد، اين سخن مربوط به داستان قبيله بني ناجيه است، و داستان چنين است كه خريت بن راشد از روساي قبيله بني ناجيه بعد از جريان حكمين با سي نفر از يارانش

نزد امام عليه السلام آمد و با صراحت گفت: به خدا سوگند! نه فرمان تو را اطاعت مي كنم، و نه پشت سرت نماز مي خوانم، و فردا از تو جدا خواهم شد! امام عليه السلام فرمود: مادرت به عزايت بنشيند، هرگاه چنين كني عهد و بيعت خود را شكسته اي و نافرماني امر خداوند كرده اي، و تنها به خودت زيان مي رساني! بگو ببينم به چه علت چنين راهي را در پيش گرفته اي؟ عرض كرد: به خاطر اين كه حكميت را پذيرفتي، و در برابر حق ضعف نشان دادي و به گروهي اعتماد كردي كه حتي به خودشان ستم كردند! امام عليه السلام فرمود: واي بر تو بيا تا با تو

به بحث و گفتگو بنشينم و حقايقي را كه مي دانم براي تو بيان كنم، شايد حق را بشناسي و به حق باز گردي! خريت گفت: فردا مي آيم. امام عليه السلام فرمود: برو، ولي مواظب باش شيطان تو را فريب ندهد، و افراد نادان در تو نفوذ نكنند به خدا قسم اگر به سخن من گوش فرادهي تو را به راه راست هدايت خواهم كرد! خريت از خدمت امام عليه السلام خارج شد و به سوي قبيله خود بازگشت. امام عليه السلام به خاطر اين كه فسادي بر پا نكند، كسي را به تعقيب او فرستاد و دستور داد او را در نقطه اي به نام دير ابوموسي متوقف كند، سپس فرمانده ديگري به نام معقل بن قيس را به تعقيب خريت گسيل داشت، خريت به مبارزه برخاست و كشته شد، و نفرات او اسير شدند. آنها را كه مسلمان بودند آزاد كردند، و عده اي از غير مسلمانان را به اسارت گرفتند. هنگامي كه اسيران را

به كوفه مي آوردند مصقله بن هبيره كه يكي از فرمانداران امام عليه السلام در شهرهاي مسير راه بود، اسيران را به پانصد هزار درهم از معقل خريد و آزاد كرد. امام عليه السلام عمل او را ستود. مصقله بعد از پرداخت دويست هزار درهم از پرداخت بقيه عاجز ماند، ترسيد و به شام گريخت. امام عليه السلام سخن مورد بحث را درباره او بيان

كرد كه دليل روشني بر لطف امام عليه السلام نسبت به اينگونه افراد است. ترجمه: خداوند مصقله را سياه رو كند، كار بزرگواران را انجام داد، ولي همچون بردگان فرار كرد! هنوز ثناخوانش لب به مدحش نگشوده بود كه او را ساكت كرد! و هنوز سخن ستايشگرانش را با عمل خود تصديق نكرده بود كه آنها را خاموش ساخت، اگر مانده بود آنچه را در توان داشت از او مي گرفتيم و نسبت به بقيه تا زمان توانائيش به او مهلت مي داديم! شرح و تفسير: بزرگوار فراري! امام عليه السلام بعد از شنيدن خبر فرار مصقله (فرماندار اردشير خره يكي از مناطق مهم فارسي) به سوي شام، فرمود: خدا روي مصقله را سياه كند، كار بزرگواران را انجام داد، ولي همچون بردگان فرار كرد! (قبح الله مصقله! فعل فعل الساده، و فر فرار العبيد!) او با خريد اسيران بني ناجيه و آزاد كردن آنها يك كار مهم انساني انجام داد، زيرا انسانهايي را از اسارت نجات بخشيد تا بتوانند آزادانه زندگي كنند، ولي به جاي اين كه براي پرداخت باقي مانده بدهكاري خويش به بيت المال با گرفتن مهلت براي تاخير، و يا طلب عفو و بخشش راهي بينديشد، انتخاب نادرستي نمود و از حق فرار كرد و به باطل پناهنده

شد، به همان كسي كه انسانها

را فريب داده و به بند كشيده و اسير و برده مطامع خويش ساخته است! درست است كه ظاهر قضيه اين بوده است كه مصقله از ترس بدهكاري خود به بيت المال به شام فرار كرد، ولي به نظر مي رسد كه اضافه بر اين كه آمادگيهاي رواني مصقله براي اين خيانت بزرگ از قبل فراهم شده بود، شايد كارهاي ديگري داشته كه مي ترسيده برملا شود و گرفتار آيد، و شايد تحمل عدالت علي عليه السلام كه اصرار بر گرفتن حق بيت المال مي فرمود، براي او گران بود، همانگونه كه بر بسياري ديگر نيز گران بود. شاهد سخن اين است كه به يكي از دوستانش به نام ذهل بن حارث گفته بود اگر طلبكار من عثمان يا معاويه بود غمي نداشتم! مي دانستم كه به آساني حق بيت المال را به من مي بخشند! همانگونه كه آلاف الوف به ديگران بخشيدند، ولي از علي عليه السلام نگرانم، چون او در امر بيت المال سختگير است! اما به هر حال كار مصقله قابل توجيه نبود، به خصوص اين كه تضاد آشكاري در آن ديده مي شد. از يك سو دست سخاوت گشود و كار انساني انجام داد و از سوي ديگر خيانت كرد و پا به فرار گذاشت! لذا امام عليه السلام در ادامه اين سخن مي فرمايد: هنوز مداح و ثناخوانش لب به مدحش نگشوده بود كه او را ساكت كرد، و هنوز سخ

ن ستايشگرانش را عملا تصديق نكرده بود كه آنها را خاموش نمود! (فما انطق مادحه حتي اسكته، و لا صدق واصفه حتي بكته). او در آغاز كاري انجام داد كه هر كس شنيد بر او آفرين گفت، ولي هنوز

خبر آزادي اسيران بني ناجيه به همت و فتوت او به طور كامل در ميان مردم پخش نشده بود كه خبر فرارش به سوي شام در همه جا پيچيد! و همه را در شگفتي فروبرد كه چگونه مي توان باور كرد انساني با اين عمل بزرگوارانه به عنصر پليدي همچون حاكم شام پناهنده شود، و همكاري با آن ظالم بيدادگر را بر همكاري با علي عليه السلام ترجيح دهد؟! آري تحمل عدالت براي همه آسان نيست! و در پايان اين سخن مي فرمايد: (او اشتباه كرد) اگر مانده بود، آنچه در توان داشت از او مي گرفتيم، و نسبت به بقيه تا هنگام توانائيش به او مهلت مي داديم! (و لو اقام لاخدنا ميسوره، و انتظرنا بماله وفوره). آري اين دستور قرآن كريم است كه مي فرمايد: (و ان كان ذو عسره فنظره الي ميسره) هرگاه بدهكار در زحمت باشد او را تا هنگام توانائيش مهلت دهيد و هيچ كس باور نمي كند كه علي بر خلاف دستور قرآن در مورد او رفتار كند، بنابراين او نمي توانست بهانه بياورد كه نسبت به باقيمانده بدهي خود از سوي امام عليه ال

سلام وحشت داشتم! در اينجا اين سئوال پيش مي آيد كه چرا امام عليه السلام در مقابل اين كار انساني مصقله باقيمانده بدهي او را نبخشيد؟ و فرمود در انتظار قدرتش مي مانديم؟ به يقين مصقله اين بدهي را براي منافع شخصي خود تحمل نكرده بود، بلكه براي يك كار انساني بود. پاسخ اين سئوال با توجه به يك نكته روشن مي شود كه اگر امام عليه السلام اين كار را مي كرد سنتي براي آينده مي شد، و هر فرماندار يا فرمانده لشكر به خود اجازه مي داد كه اسيران را آزاد

كند، و اين امر قطع نظر از جنبه هاي مادي در بسياري از موارد براي جامعه اسلامي خطر آفرين بود، و به تعبير ديگر مدح و ثناخوانيش براي او مي شد و خطرش براي جامعه اسلامي! اضافه بر اين، اينگونه بذل و بخشش از بيت المال پايه هاي بيت المال را سست مي كرد و خاطرات زمان عثمان در نظرها تجديد مي شد، در حالي كه امام عليه السلام به مردم قول داده بود كه آنچه را در زمان عثمان از بيت المال به ناحق به مردم بخشيده اند بازمي گرداند. نكته ها: 1- تاريخچه اسيران بني ناجيه از جمله سئوالاتي كه پيرامون خطبه بالا مطرح است اين است كه مگر اسيران بني ناجيه مسلمان نبودند چگونه مي توان مسلمان را به اسارت گرفت، و

او را در برابر فديه آزاد كرد؟! پاسخ اين سخن در ماجراي به اسارت گرفتن جمعي از بني ناجيه بيان شد، جريان چنين است كه شخصي به نام خريت بن راشد بر ضد اميرمومنان علي عليه السلام قيام كرد و گروهي را گرد خود جمع آوري نمود، و دست به فتنه و فساد زد، به امام عليه السلام خبر دادند، امام معقل بن قيس يكي از ياران باوفايش را با گروه عظيمي به مقابله با او فرستاد، بعد از درگيريهاي متعدد خريت بن راشد كشته شد، و گروهي از هوادارانش نيز در اين پيكار خونين به خاك افتادند، و گروهي هم اسير شدند كه در ميان آنان مسلمان و غير مسلمان بود، معقل مسلمانان را توبه داد و آزاد كرد، ولي غير مسلمين را كه به حمايت خريت بن راشد برخاسته و در جامعه اسلامي بذر فساد مي پاشيدند آزاد نكرد، هنگامي كه اين اسيران غير مسلمان را به سوي امام

عليه السلام مي آوردند به منطقه اردشير خره رسيدند كه در آنجا مصقله به عنوان فرماندار امام عليه السلام بود، اسيران دست به دامن مصقله شدند و او آنها را از معقل در برابر پرداخت غرامتي معادل پانصد هزار درهم گرفت و آزاد كرد. مصقله در پرداختن اين غرامت كه مربوط به بيت المال مسلمين بود، تعلل مي ورزيد، امام عليه السلام كسي را به

سراغ او فرستاد و او به كوفه آمد، و دويست هزار درهم را پرداخت و اظهار كرد كه توانايي بر پرداخت بقيه را ندارد و انتظار داشت كه امام عليه السلام بقيه را به او ببخشد. امام عليه السلام موافقت نفرمود زيرا اگر در اين كار كوتاه مي آمد اولا اين كار بدعتي براي ديگران مي شد كه اسيران را به اصطلاح بخرند و آزاد كنند، و بعد هم حق بيت المال را نپردازند، و ثانيا بخششهاي عثمان از حقوق بيت المال در اذهان تداعي مي شد و چهره واقعي حكومت علي عليه السلام كه دفاع از حقوق بيت المال بود دگرگون مي شد. عجب اين كه يكي از دوستان مصقله به او پيشنهاد كرد كه من باقي مانده بدهي تو را از كسانت جمع آوري مي كنم و به امام عليه السلام مي پردازم، او مخالفت كرد، و گفت: اگر عثمان يا معاويه طرف حساب من طلبكار بودند اين مبلغ را به من مي بخشيدند، همانگونه كه به ديگران اموال زيادي از بيت المال را بخشيدند. اينها همه نشان مي داد كه شايد او از اول قصد جدي براي پرداخت بدهي خود نداشت، و از نامه چهل و سوم نهج البلاغه، به خوبي استفاده مي شود كه او عملا پيرو مكتب عثمان بود. به همين جهت قسمتي از بيت المال را در ميان اقوام و بستگان

خود بذل و بخشش نمود! و در يك ك

لمه او از نظر فكري و عملي از قماش معاويه بود نه شايسته دستگاه اميرمومنان علي عليه السلام و شايد پيش از آن كه به مقام برسد مرد صالحي بود ولي مانند بسياري از افراد كم ظرفيت پس از رسيدن به مقام مسير خود را تغيير داد و دنياپرستي بر او غلبه كرد. و به همين دليل عدالت امام عليه السلام را تحمل نكرد و سرانجام به همفكران خود يعني معاويه و هم دستانش پيوست و امام عليه السلام درباره او جمله هاي بالا را فرمود كه اگر مي ماند ما به او مهلت مي داديم و حق بيت المال را عند القدره و اللاستطاعه از او مي گرفتيم. از آنچه در بالا گفته شد روشن مي شود كه اسيران مزبور اسيران مسلمان نبودند. 2- چرا سختگيري؟! سئوال ديگري كه در اينجا مطرح است اين است كه چرا امام عليه السلام در اينگونه موارد سختگيري مي فرمود؟ پاسخ اين سئوال نيز از آنچه در بالا آمد روشن مي شود كه اولا امام سختگيري نفرمود، بلكه فرمود: به او مهلت مي داديم تا به هنگام توانايي بدهي خود را بپردازد، ثانيا اين حق شخصي امام عليه السلام نبود كه از آن بذل و بخشش كند، بلكه مربوط به بيت المال مسلمين بود كه امام عليه السلام همواره نسبت به آن دقيق و مو شكاف بود، و در عين سختگيري رفق و م

دارا را در جاي خود فراموش نمي كرد، و لذا در همين داستان مي خوانيم كه بعد از فرار مصقله عده اي پيشنهاد كردند كه اسيران آزاد شده بار ديگر به اسارت كشيده شوند، امام عليه السلام فرمود: هرگز چنين كاري صحيح نيست، آنها را مصقله باز

خريد كرده، و آزاد نموده، بدهكار مصقله است نه آنها، آنها گناهي ندارند.

خطبه 045-گذرگاه دنيا

[صفحه 499]

خطبه در يك نگاه: اين خطبه در واقع از دو بخش تشكيل شده، بخشي از آن حمد و ثناي الهي است، و بخش ديگري مذمت دنيا، و هشدار به مردم براي تهيه زاد و توشه آخرت است، و به نظر مي رسد كه بخشهاي قابل ملاحظه اي از اين خطبه طولاني در كلام رضي نيامده است، به همين دليل پيوند روشني در ميان دو بخش خطبه ديده نمي شود، ولي هر دو بخش در عين فشردگي بسيار پر معني و هشداردهنده است. ترجمه: ستايش ويژه خداوندي است كه كسي از رحمتش مايوس نمي شود و هيچ جا و هيچ كس از نعمتش خالي نيست، از مغفرت و آمرزش او كسي نوميد نمي گردد و از پرستش و عبادتش نمي توان سرپيچي كرد، همان خدايي كه رحمتش دائمي و زوال ناپذير و نعمتش هميشگي و جاوداني است! دنيا سرايي است كه فنا بر پيشانيش نوشته شده و جلاي وطن براي اهل آن مقدر گرديده است، دنيا (ظاهرا) شيرين و سرسبز (و دل انگيز و وسوسه آميز) است، اما به سرعت در علاقه مندانش نفوذ مي كند، و با قلب و روح آن كس كه به آن نظر افكند مي آميزد، بنابراين سعي كنيد با بهترين زاد و توشه اي كه در اختيار شماست از آن كوچ نماييد، و بيش از نياز و كفاف از آن نخواهيد، و زائد بر آنچه حاجت داريد از آن نطلبيد. شرح و تفس

ير: رحمت بي پايان خدا در بخش اول اين خطبه سخن از حمد و ثناي الهي است، با تعبيراتي بسيار پرمعني و حساب شده، و در آن به شش

وصف از اوصاف الهي اشاره شده كه هر كدام دربرگيرنده نعمتي است كه مي تواند انگيزه حمد و ثنا و پرستش او شود. نخست مي فرمايد: ستايش ويژه خداوندي است كه كسي از رحمتش مايوس نمي شود. (الحمد لله غير مقنوط من رحمته). چگونه ممكن است از رحمت بي پايان او مايوس شد در حالي كه خودش مي فرمايد: (و رحمتي وسعت كل شي) رحمت من همه موجودات را فراگرفته است. و نيز از زبان يعقوب پيامبر خدا مي فرمايد: (لا يياس من روح الله الا القوم الكافرون) از رحمت خدا مايوس نشويد كه تنها كافران از رحمت خدا مايوس مي شوند. از زبان پيامبر بزرگ ابراهيم نقل مي كند (و من يقنط من رحمه ربه الا الضالون) چه كسي از رحمت پروردگارش مايوس مي شود جز گمراهان؟! بنابراين انسان در هر شرايطي باشد و هر قدر آلوده به گناه گردد باز بايد به سوي خدا برگردد، و از رحمتش مايوس نباشد كه اين ياس كفر و ضلالت و بزرگترين گناهان است. و در جمله دوم مي فرمايد: و هيچ جا و هيچ كس از نعمتهايش خالي نيست (و لا مخلو من نعمته). همانگونه كه در قرآن آمده: (الم تروا ان الله

سخر لكم ما في السموات و ما في الارض و اسبغ عليكم نعمه ظاهره و باطنه)، آيا نديديد كه خداوند آنچه در آسمانها و زمين است مسخر شما كرده، و نعمتهاي آشكار و پنهان خود را به طور گسترده بر شما ارزاني داشته است؟! و براي تكميل اين سخن در جمله سوم اضافه مي كند و از مغفرت و آمرزش او كسي نوميد نمي گردد. (و لا مايوس من مغفرته). چرا كه خودش فرموده: (قل يا

عبادي الذين اسرفوا علي انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم)، بگو اي بندگان من كه بر خود اسراف و ستم كرده ايد! از رحمت خدا نوميد نشويد كه خدا همه گناهان را مي آمرزد، زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است. اين جمله هاي تكان دهنده كه با انواع لطف و عنايت الهي همراه است چنان سفره رحمت و مغفرت او را گسترده كه همگان مي توانند بر سر آن بنشينند، حتي در حديثي از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم آمده است: در روز قيامت آنچنان خداوند دامنه مغفرت خود را مي گستراند كه به فكر احدي خطور نكرده است، تا آنجا كه حتي ابليس هم در رحمت او طمع مي كند! ليغفر الله يوم القيامه مغفره ما خطرت قط علي قلب احد حتي ابليس يتطاول اليها! و در حديث نبوي ديگري مي خوانيم:

خداوند عز و جل يك صد رحمت دارد كه يكي از آنها را بر زمين نازل كرده و در ميان مخلوقاتش تقسيم نموده است و آنچه از محبت و رحم و مروت در ميان آنها است از آثار همان يك جزء است، و نود و نه جزء ديگر را جهت خودش براي روز قيامت ذخيره كرده است! و از آنجا كه توجه به اين امور سبب گرايش بندگان به عبادت او مي شود در چهارمين جمله مي فرمايد: از پرستش و عبادتش نبايد سرپيچي كرد (و لا مستنكف عن عبادته). چرا كه با آن همه نعمت و رحمت، استنكاف از عبادت او جز عذاب و خواري نتيجه اي ندارد قرآن مجيد مي گويد: (و اما الذين استنكفوا و استكبروا فيعذبهم عذابا اليما

و لا يجدون لهم من دون الله وليا و لا نصيرا)، و آنها را كه ابا كردند و تكبر ورزيدند مجازات دردناكي خواهد كرد، و براي خود غير از خدا سرپرست و ياوري نخواهند يافت! سپس در بيان پنجمين و ششمين مواهب الهي مي فرمايد: همان خدايي كه رحمتش دائمي و زوال ناپذير است (نعمتش هميشگي و جاوداني و هر زمان نعمت تازه اي از او فرامي رسد) (الذي لا تبرح منه رحمه، و لا تفقد له نعمه). با اين كه در اوصاف پيشين سخن از رحمت و نعمت الهي بود باز در اينجا هر دو تكرار شده است و از ظاهر تعبيرات اين چند جمله چنين

استفاده مي شود كه نخست اشاره به اصل رحمت و نعمت الهي شده، سپس از دوام و پايداري آنها سخن به ميان آمده كه هر كدام موهبتي جداگانه است، نعمت و رحمت او از مواهب اوست، و دوام آنها نيز از عنايات او. و اين همان است كه در قرآن مجيد مي خوانيم: (و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها)، و اگر نعمتهاي خداوند را بشماريد هرگز نمي توانيد آنها را احصاء كنيد! جالب توجه اين كه اين دو وصف را در واقع به صورت دليلي بر عدم استنكاف بندگان از عبادت پروردگار ذكر كرده است، اين همان چيزي است كه در علم كلام تحت عنوان شكر منعم يكي از انگيزه هاي معرفه الله، ذكر كرده اند. واژه هاي رحمت و نعمت و مغفرت، با اين كه با يكديگر پيوند دارند هر يك مفهوم جداگانه اي دارند، رحمت معني وسيعي دارد كه هرگونه محبت الهي را درباره بندگان شامل مي شود، خواه از طريق بخشش نعمتها باشد يا از طريق آمرزش

گناهان، و به تعبير ديگر: نسبت ميان رحمت و هر يك از آن دو (نعمت و مغفرت) نسبت عموم و خصوص مطلق است، ولي نعمت و مغفرت دو مفهوم جداي از هم دارند، نعمت در مورد امكانات وجودي به كار مي رود كه به انسان در مسير تكامل كمك مي كند، و او را بهره مند مي سازد، ولي مغفرت زدودن آثار گناه

و برداشتن موانع از سر راه است. دنيا سراي آرزوها! از آنجا كه هميشه حب دنيا بزرگترين مانع راه سعادت انسانها بوده است، و شيفتگي نسبت به زرق و برق آن سرچشمه انواع گناهان مي باشد امام عليه السلام در بخش دوم اين خطبه به نكوهش دنيا پرداخته، و با شش ويژگي آن را وصف مي كند. نخست مي فرمايد: دنيا سرايي است كه فنا بر پيشانيش نوشته شده! (و الدنيا دار مني لها الفناء). آري آثار فنا و زوال از در و ديوار جهان نمايان است، درختاني كه در بهار شكوفه مي آورند و برگهاي زيبا بر شاخسار آنها ظاهر مي شود چند ماه بعد به هنگام پاييز پژمرده و خشك شده و با تندباد به هر سو پراكنده مي شوند، گويي نه بهاري در كار بود و نه برگ و نه شكوفه اي! جوانان نيرومند و پر نشاط ديروز، پيران ناتوان و خسته امروزند، و پيران خسته امروز استخوانهاي پوسيده فردا! عجبا كه قانون فرسودگي و پيري در مجموعه جهان آفرينش و عالم خلقت نيز حاكم است و دانشمندان از آن تعبير به آنتروپي مي كنند، اتمهاي موجودات تدريجا متلاشي مي شود، و انرژيها به سوي يكنواختي پيش مي رود و منظومه ها و كهكشانها رو به زوال مي گذارد. سپس امام عليه السلام به بعد ديگري از اين

معني پرداخته، مي فرمايد:

و جلاي وطن براي اهل آن مقدر شده است (و لاهلها منها الجلاء). همه انسانها بدون استثناء دير يا زود با اين سراي فاني وداع مي گويند و به سوي زندگي جاويدان سراي ديگر مي شتابند، اين يك تقدير حتمي الهي است كه هيچ كس نمي تواند آن را انكار كند، و به همين دليل در آيات قرآن از مرگ به عنوان يقين ياد شده، چرا كه حتي منكران مبدا و معاد نيز به آن يقين دارند! در سومين و چهارمين وصف به پاره اي از جهات فريبنده دنيا كه گروهي را به سوي خود جذب مي كند اشاره كرده، مي فرمايد: اين دنيا (ظاهرا) شيرين و سرسبز (و دل انگيز و وسوسه آميز) است (و هي حلوه خضراء). شيريني مربوط به ذائقه و خرمي و طراوت مربوط به باصره و بينايي است، آري زيبايي خيره كننده و زرق و برق دنيا انسانهاي غافل را به سوي خود مي كشاند، و حلاوت و شيريني اش انسانها را آلوده مي سازد، بديهي است جهات فريبنده دنيا تنها مربوط به اين دو حس نيست، بلكه از طريق تمام حواس نيز جاذبه هاي مخصوص به خود دارد، در واقع ذكر اين دو واژه (حلوه خضراء) كنايه از تمام جهاتي است كه ايجاد جاذبه مي كند. در پنجمين و ششمين وصف مي فرمايد: دنيا با سرعت به سوي علاقه مندانش پيش مي رود (و در آنها نفوذ مي كند

)، و با قلب و روح آن كس كه به آن نظر افكند مي آميزد (و قد عجلت للطالب و التبست بقلب الناظر). آري طبيعت دنيا اين است كه ظاهرا خير عاجل و منفعت زودرسي دارد، و هنگامي كه به سراغ انسان مي آيد چنان نفوذ مي كند كه گاهي

جزيي از روح و جان او را تشكيل مي دهد، زيرا در ديده ها زيبا و سرسبز است، و در ذائقه ها شيرين و گوارا است و به همين دليل رهايي از عشق آن آسان نيست، آري آنچه ديده مي بيند دل از آن ياد مي كند، تا آنجا كه شاعر را وادار مي سازد كه از دست ديده و دل فرياد بكشد و خنجري از فولاد بسازد و بر ديده بزند تا دل را آزاد سازد! بعد از بيان ويژگيهاي ششگانه بالا و آماده شدن دلها براي پذيرش فرمان الهي، امام مي فرمايد: بنابراين سعي كنيد با بهترين زاد و توشه اي كه در اختيار شماست از آن كوچ نماييد، و بيش از نياز و كفاف از آن نخواهيد، و زائد بر آنچه حاجت داريد از آن نطلبيد (فارتحلوا منها باحسن ما بحضرتكم من الزاد و لا تسالوا فيها فوق الكفاف، و لا تطلبوا منها اكثر من البلاغ). فراموش نكنيد شما مسافراني هستيد كه موقتا در اين منزلگاه اقامت جسته ايد، مسافران آگاه و بيدار در چنين منزلگاههايي به تهيه زاد و توشه مي پرازند، و از بهتري

ن و مفيدترين زاد و توشه ها براي خود فراهم مي كنند، هرگز بار خود را با اشيائء بيهوده سنگين نمي كنند، و به گردنه هاي صعب العبور كه در مسير خود پيش رو دارند مي انديشند! آنها از اين فرمان الهي الهام مي گيرند كه: (و تزودوا فان خير الزاد التقوي و اتقون يا اولي الالباب). زاد و توشه تهيه كنيد كه بهترين زاد و توشه پرهيزگاري است، و از (مخالفت فرمان) من بپرهيزيد اي خردمندان، در نتيجه به تهيه اين زاد و توشه الهي مي پردازند يعني تقوي و هرگز به خواب

غفلت فرونمي روند. نكته: كفاف و عفاف برتر از هر چيز است در اين خطبه به جنبه هاي مختلف زندگي دنيا در عبارات كوتاه و گويايي اشاره شده است: نخست اين كه طبيعت زندگي دنيا فناپذيري است، و تمام اهل دنيا بدون استثناء چه بخواهند و چه نخواهند بايد از آن كوچ كنند. ديگر اين كه ظاهري زيبا و فريبنده و شيرين و جذاب دارد، و به همين دليل ظاهربينان به سرعت مجذوب آن مي شوند و آگاهان در امانند. ديگر اين كه عشق به دنيا به طور تدريجي در درون جان انسان نفوذ مي كند به گونه اي كه جزيي از وجود او مي شود و به همين دليل رهايي از آن در اين حالت بسيار مشكل است. ديگر اين كه امام عليه السلام براي نجات از

خطرات دنيا دستور موثري در اينجا بيان فرموده، و آن قناعت به كفاف و عفاف است. منظور از كفاف و عفاف (يا عفاف و كفاف) اين است كه انسان در دنيا به مقدار نيازش قانع باشد و زياده طلبي را كنار بگذارد و از اموال حرام چشم بپوشد كه در اين صورت هم قرين آرامش در زندگي دنيا خواهد بود، و هم بار او براي آخرت سبك مي شود چرا كه بيشترين بدبختي انسان به خاطر حرص و ولع و افزون طلبي است. البته اگر اضافات را براي خدمت به محرومان بخواهد نه تنها با كفاف و عفاف منافات ندارد، بلكه در طريق تقويت برنامه كفاف و عفاف ديگران است. قرآن مجيد الگويي در اين زمينه براي همه انسانها بيان كرده، مي فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا لا تحرموا طيبات ما احل الله لكم و لا تعتدوا ان الله

لا يحب المعتدين)، اي كساني كه ايمان آورده ايد روزيهاي پاكيزه اي را كه خداوند براي شما حلال كرده، بر خود حرام نكنيد (و از آنها بهره بگيريد) ولي از حد تجاوز ننماييد كه خداوند متجاوزان را دوست نمي دارد. اين معني در احاديث اسلامي نيز بازتاب وسيعي دارد، امام صادق عليه السلام اين دعاي كوتاه و پر معني را از پيغمبر اكرم نقل مي كند كه عرضه مي داشت: اللهم ارزق محمدا و آل محمد و من احب

محمدا و آل محمد العفاف و الكفاف! خداوندا! به محمد و آل محمد و كساني كه محمد و آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم را دوست دارند عفاف و كفاف مرحمت فرما. در حديث ديگري از امام اميرالمومنين علي عليه السلام مي خوانيم: قليل يكفي خير من كثير يردي، زندگي مختصري كه براي انسان كافي باشد بهتر است از اموال زياد و گسترده اي كه انسان را به هلاكت افكند. اصولا كسي كه به حد لازم زندگي قانع باشد به پرهيزگاري و عفاف و پاكي از گناه آراسته خواهد شد، در غير اين صورت غالبا آلوده گناه مي شود علي عليه السلام مي فرمايد: من اقتنع بالكفاف اداه الي العفاف، كسي كه به مقدار كفايت قانع شود او را به سوي عفت و پاكي هدايت مي كند! اضافه بر اين قناعت به مقدار لازم براي زندگي علاوه بر جنبه هاي معنوي و اخلاقي، سبب آرامش روح و جان آدمي در همين دنياست، در يكي از كلمات قصار مولي علي عليه السلام در نهج البلاغه آمده است: و من اقتصر علي بلغه الكفاف فقد انتظم الراحه و تبوا خفض الدعه، آن كس كه به مقدار نياز اكتفاء كند به آسايش و

راحتي دست يافته و در آرامش مسكن مي گزيند! افراد حريص و افزون طلب به انسانهاي بسيار فربهي مي مانند كه در هر وعده غذا چندين برابر

ديگران مي خورند، و اين نتيجه اي جز اين كه بار سنگيني از گوشتهاي اضافي بر آنها تحميل شود كه قدرت حركت را از آنها بگيرد ندارد حتي براي چند قدم راه رفتن به نفس نفس مي افتند، نه از سلامت برخوردارند و نه از آسايش و آرامش! اين مقال را با حديثي از امام زين العابدين عليه السلام پايان مي دهيم، مي فرمايد: پيغمبر اكرم در بياباني از كنار سارباني كه مشغول چراي شترهايش بود گذشت از او مقداري آب (يا شير) خواست. آن مرد كه مي خواست طفره برود گفت: آنچه در پستانهاي اين شترهاست صبحانه قبيله است، و آنچه در ظرفهاست شام قبيله! پيغمبر عرض كرد: خداوندا! مال و فرزندانش را افزون كن! از آنجا گذشت و به چوپاني رسيد همين درخواست را از او كرد، چوپان آنچه در پستان گوسفندان بود دوشيد، و آنچه در ظرف داشت نيز بر آن ريخت (و با خوشحالي) خدمت رسول الله فرستاد و گوسفندي هم به عنوان هديه بر آن افزود و عرضه داشت: اين چيزي است كه نزد ما حاضر بود و اگر دوست داشته باشي باز بر آن بيفزايم؟! پيغمبر در حق او دعا كرد و عرضه داشت: اللهم ارزقه الكفاف!، خداوندا! به اندازه كفايت به او روزي ده!. بعضي از ياران عرض كردند: اي رسول خدا! آن كس را كه دست رد بر سينه تو

گذاشت و بخل كرد مشمول دعايي ساختي كه همه ما به آن علاقه داريم، و به آن كس كه سخاوتمندانه نياز شما

را برآورد، دعايي كرديد كه همه ما از آن كراهت داريم! پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم در پاسخ آنها اين جمله بسيار پر معني را فرمود: ان ما قل و كفي خير مما اكثر و الهي، اللهم ارزق محمدا و آل محمد الكفاف، مقدار كم كه براي زندگي انسان كافي باشد بهتر است از مقدار زيادي كه انسان را از خدا غافل كند، خداوندا محمد و آل محمد را به اندازه كفايت روزي بده!

خطبه 046-در راه شام

[صفحه 513]

خطبه در يك نگاه: اين خطبه يا صحيحتر اين دعا، در عين كوتاهي نكته هاي جالب و عميقي در بردارد، اولا تمام مشكلاتي را كه در اين سفر محتمل بوده، امام عليه السلام تحت سه عنوان بيان كرده، و از آنها به خدا پناه مي برد، سپس خداوند را به عنوان يار همسفر، و جانشين در ميان بازماندگان و خانواده، توصيف مي كند كه به منزله دليلي است كه بخش اول دعا توصيفي كه براي غير خدا متصور نيست، و تنها احاطه ذات پاكش بر همه كائنات اين معني را محقق مي كند. ترجمه: بارالها من از رنج و مشقت اين سفر، و بازگشت پر اندوه از آن، و مواجه شدن با منظره ناخوشايند در خانواده و مال و فرزند، به تو پناه مي برم، خداوندا! تو در سفر همراه مايي، و نسبت به بازماندگان ما در وطن سرپرست و نگاهباني، و جمع ميان اين دو را هيچ كس جز تو نمي تواند، زيرا آن كس كه سرپرست بازماندگان است، همسفر نتواند بود، و آن كس كه همسفر است جانشيني انسان را (در خانه و خانواده اش) نمي تواند بر عهده گيرد (آري تنها تويي كه

قادر بر هر دو هستي)! شرح و تفسير: خداوندا از رنج سفر به تو پناه مي برم! بي شك مردان خدا و اولياء الله در همه حال متوجه خدا بوده اند، ولي در مشكلات و

حوادث مهم و پيچيده توجه بيشتري به ذات پاك او داشته اند، و كار خود را در اينگونه موارد با دعا و توسل به ذات پاكش شروع مي كردند كه هم راهگشا بود، و هم مايه قوت قلب و آرامش روح و اعتماد به نفس! امام عليه السلام كه پيشواي اين خيل عظيم بود به هنگامي كه پا در ركاب گذاشت تا عازم ميدان صفين شود، به پيشگاه خداوند چنين عرضه داشت: بارالها من از رنج و مشقت اين سفر، و بازگشت پر اندوه از آن، و مواجه شدن با منظره ناخوشايند در خانواده و مال و فرزند، به تو پناه مي برم. اللهم اني اعوذ بك من و عثاء السفر و كابه المنقلب و سوء المنظر في الاهل و المال و الولد. در واقع آنچه فكر يك مسافر را به خود مشغول مي دارد سه چيز است كه امام عليه السلام در اينجا به هر سه اشاره فرموده است: نخست مشكلات سفر است كه با تعبير به و عثاء السفر به آن اشاره شده است. دوم چگونگي بازگشت است كه آيا انسان پيروزمند و با دست پر بازمي گردد و يا شكسته حال و با دست خالي كه با تعبير و كابه المنقلب به آن اشاره شده است، و سوم نگرانيهاي مربوط به خانواده و خانه و اموال كه با تعبير سوء المنظر في الاهل و المال و الولد ذكر شده است. امام از تمام اين مشكلات و امور نگران كن

نده

به خدا پناه مي برد، و حل همه آنها را از خدا مي خواهد. سپس به نكته اي اشاره مي فرمايد كه مايه دلگرمي دعاكنندگان و متوسلان به درگاه خداست، عرض مي كند: خداوندا! تو در سفر همراه مايي، و نسبت به بازماندگان ما در وطن، سرپرست و نگاهباني، و جمع ميان اين دو را هيچ كس جز تو نمي تواند داشته باشد (اللهم انت الصاحب في السفر، و انت الخليفه في الاهل، و لا يجمعهما غيرك). آري تنها خداست كه ذات پاكش از زمان و مكان منزه است، و در عين حال احاطه به تمام مكانها و زمانها دارد، جايي به او نزديكتر از جاي ديگري نيست، و به همين دليل هم در سفر با ماست و هم در حضر با زن و فرزندان و بستگان و دوستان ما و چه جالب است كه زمام زندگي خود را به دست كسي بسپاريم كه بر تمام شوون زندگي ما احاطه دارد، همه جا با ماست و همه جا با افراد مورد علاقه ما. و در آخرين جمله هاي اين دعا، دليل اين موضوع را كه هيچ كس جز خدا نمي تواند ميان اين دو حالت را جمع كند، چنين بيان مي فرمايد: زيرا آن كس كه سرپرست بازماندگان است همسفر نتواند بود، و آن كس كه همسفر است جانشيني انسان را (در خانه و خانواده اش) نمي تواند بر عهده گيرد (لان المستخلف لا يكون مستصحبا، و المستص

حب لا يكون مستخلفا!). آري تمام مخلوقات مادي مكان دارند، و به همين دليل بودن آنها در يك جا مانع از بودن در جاي ديگر است، اين به خاطر محدوديت وجودي آنهاست، تنها وجود نامحدود پروردگار متعال است كه

نه مكان دارد و نه جهت، نه گذشته و حال و آينده، زمين و آسمان، و دور و نزديك و درون و برون نزد او برابر است، همانگونه كه خودش فرموده (و هو معكم اينما كنتم). او با شماست هر جا باشد و (فاينما تولوا فثم وجه الله) به هر طرف رو كنيد رو به سوي او مي كنيد. مرحوم سيدرضي در پايان اين سخن مي گويد: قسمت نخستين اين كلام از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نقل شده، و اميرمومنان علي عليه السلام آن را با جمله هايي فصيح و بليغ تكميل فرموده است و آن جمله ها از لا يجمعهما غيرك تا پايان اين كلام مي باشد. نكته: فلسفه دعا كساني كه با منابع اسلامي سر و كار دارند به اين نكته واقفند كه دعا و نيايش در تعليمات اسلام جايگاه ويژه اي دارد، تا آنجا كه قسمت عمده عبادات اسلامي را دعا و نيايش تشكيل مي دهد، به گونه اي كه روح عبادت دعا شمرده شده است همانگونه كه در حديثي از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي خوانيم: افزعوا الي الله عز و جل في ح

وائجكم، و الجاووا اليه في ملماتكم، و تضرعوا اليه، فان الدعاء مخ العباده!، در حوائج خود و به هنگام بروز مشكلات از خداوند مدد بطلبيد، و در سختيها به او پناه ببريد، و در پيشگاه او تضرع و دعا كنيد، چرا كه دعا روح و مغز عبادت است. در حديث ديگري دعا به عنوان اسلحه مومن، و ستون خيمه دين، و نور آسمانها و زمين، معرفي شده است، (قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم:

الدعاء سلاح المومن، و عمود الدين، و نور السموات و الارض). و اميرمومنان علي عليه السلام مي فرمايد: الدعاء مفاتيح النجاح، و مقاليد الفلاح، دعا كليد پيروزي و وسيله رستگاري است. اين مساله به قدري مهم است كه قرآن مجيد با صراحت مي گويد: (قل ما يعبوا بكم ربي لو لا دعاكم)، بگو پروردگارم به شما اعتنايي نمي كند اگر دعاي شما نباشد. ولي با اين حال بعضي از ناآشنايان به فلسفه دعا خرده گيريهايي در اين زمينه دارند. 1- گاه مي گويند: دعا با روح رضا و تسليم در برابر اراده خداوند نمي سازد، ما بايد تسليم اراده او باشيم و هر چه او مي پسندد همان را بپسنديم! 2- دعا يكي از عوامل تخدير و كند شدن چرخهاي فعاليت و تلاش و كوشش است، چرا كه مردم اين امور را رها مي كنند و به سراغ دعا مي

روند! 3- اضافه بر همه اينها، ما چگونه مي توانيم با دعا مقدرات الهي را تغيير دهيم، اگر در علم خدا مقدر شده حادثه اي رخ دهد، با دعاي ما تغيير نمي كند، و اگر مقدر شده واقع نشود با دعاي ما واقع نمي شود، و به تعبير ساده، دعا نوعي فضولي در كار خداست، او هر چه مصلحت است انجام مي دهد و نيازي به دعاي ما نيست؟! ولي اگر مفهوم واقعي دعا و فلسفه نيايش روشن شود جايي براي اين گفتگوها باقي نمي ماند. مفهوم صحيح دعا اين است كه ما منتهاي تلاش و كوشش خود را انجام دهيم، و آنچه را از توان ما بيرون است به لطف خدا بسپاريم، و با دعا مشكل را از او بخواهيم، و به مضمون (امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف

السوء)، به هنگام اضطرار و عقيم ماندن تلاشها و كوششها به در خانه خدا برويم و دست به دعا برداريم، به همين دليل در روايات اسلامي تصريح شده است. آنهايي كه بر اثر تنبلي و كوتاهي و ندانم كاري گرفتار محروميت مي شوند، دعايشان مستجاب نخواهد شد. جوان تنبلي كه تن به كار نمي دهد دعايش درباره وسعت روزي به اجابت نمي رسد، و همچنين طلبكاري كه مقدار قابل توجهي از مال و ثروت خود را به كسي داده و شاهد و سندي نگرفته و شخص بدهكار انكار كرده است دعاي او در اين

زمينه مستجاب نيست! خلاصه اين كه ندانم كاريها و تنبليها با دعا حل نخواهد شد. با توجه به اين نكته دعا نه تنها عامل تخدير نيست، بلكه عامل حركت و تلاش تا آخرين حد توان است (دقت كنيد). اما اين كه گفته مي شود دعا مقدرات الهي را تغيير نمي دهد، پاسخش روشن است، دعا سبب افزايش قابليت و شايستگي انسان مي شود زيرا به در خانه خدا مي رود، دل و جان خود را به نور معرفت او صفا مي بخشد، از گناه خود توبه مي كند، چرا كه توبه يكي از شرايط قبولي دعا است، و با اين امور قابليت بيشتري براي لطف پروردگار مي يابد، و مشمول عنايت تازه اي مي شود، زيرا خداوند مقدر كرده آنها كه شايسته ترند بهره بيشتري از لطف و عنايت او داشته باشند. به تعبير ديگر، خداوند نعمتها و بركاتي دارد كه شامل حال بندگانش مي شود اما مشروط به شرايطي است يكي از شرايط آن است كه به در خانه او بروند و دست به دعا بردارند روح خود را پاك كنند و به او نزديك

شوند، بنابراين در پرتو دعا شرايط رحمت الهي حاصل مي شود و باران لطف او ريزش مي كند. از آنچه در بالا گفته شد پاسخ اين ايراد كه دعا با روح تسليم و رضا سازگار نيست، نيز روشن مي شود، چرا كه دعا تاكيدي است بر تسليم و رضا چون خدا مي

خواهد از طريق دعا بندگانش به او نزديك شوند، و در پرتو قرب به ذات پاك او مشمول بركات و رحمت و عنايت بيشتري گردند، و به همين دليل بارها و بارها در آيات و روايات دعوت به دعا شده است. كوتاه سخن اين كه دعا آثار تربيتي فراواني در انسان دارد، روح و جان او را مي سازد، و زنگار جهان ماده را از او دور مي كند، او را به ذات پاك خدا، به نيكيها و پاكيها و صفات برجسته انساني نزديك مي سازد، و راهي است براي كسب قابليت بيشتر براي تحصيل سهم افزونتري از فيض بي پايان پروردگار! تاثير دعا و نيايش در پرورش روح آدمي در عصر ما وارد مرحله تازه اي شده است، و حتي پزشكان و روانشناسان جديد، با اهميت زيادي از آن ياد مي كنند و آن را دريچه اي براي حل مشكلات مي دانند كه با ذكر يك نمونه از آن، اين سخن را پايان مي دهيم. طبيب و روانشناس مشهور فرانسوي آلكسيس كارل در كتاب مشهورش به نام نيايش چنين مي نويسد: نيايش در همان حال كه آرامش را پديد آورده است در فعاليتهاي مغزي انسان يك نوع شكفتگي و انبساط باطني پديد مي آورد و گاهي روح قهرماني و دلاوري را تحريك مي كند، نيايش خصائل خويش را با علامات بسيار مشخص و منحصر به فرد نشان مي دهد.

صفاي نگاه، متانت رفتا

ر، انبساط و شادي دروني، چهره پر از يقين، استعداد هدايت، و نيز استقبال از حوادث، اينها است كه از وجود يك گنجينه پنهان در عمق روح ما حكايت مي كند، و تحت اين قدرت حتي مردم عقب مانده و كم استعداد نيز مي توانند نيروي عقلي و اخلاقي خويش را بهتر به كار بندند و از آن بيشتر بهره گيرند، اما متاسفانه در دنياي ما كساني كه نيايش را در چهره حقيقيش بشناسند بسيار كمند! به هر حال دعا و نيايش در هر زمان خوب و سازنده است، ولي به هنگام انجام كارهاي مهم كه انسان نياز به نيرو و توان بيشتري دارد از اهميت ويژه اي برخوردار است. به همين دليل اوليائالله همواره در كارهاي مهم دست به درگاه پروردگار برمي داشتند، و با دعا و ياد او توان و نيرو مي گرفتند، و با توكل بر ذات پاكش آرام مي يافتند، و بدون ترس و واهمه از عظمت مشملات به جنگ آنها مي رفتند، چرا كه مي دانستند هر مشكلي در برابر اراده حق سهل و آسان است. مخصوصا به هنگام مسافرتها به ويژه سفرهاي خوفناك، دعاي خود و دوستانش بدرقه راهشان بود، و اگر مي بينيم امام اميرمومنان علي عليه السلام نيز به هنگام حركت به صفين طبق گفتار بالا به خدا پناه مي برد، و دعا مي كند در واقع به سنت پيامبر اسلام صلي

الله عليه و آله و سلم و انبيائء پيشين عمل فرموده است. هنگامي كه نوح در آن طوفان هولناك سوار بر كشتي شد، ماموريت پيدا كرد كه رو به درگاه خدا آورد و براي نجات خود از او كمك بگيرد: (فاذا استويت انت و من

معك علي الفلك فقل الحمد لله الذي نجانا من القوم الظالمين، و قل رب انزلني منزلا مباركا و انت خير المنزلين)، هنگامي كه تو و همه كساني كه با تو هستند سوار كشتي شديد بگو ستايش براي خدايي است كه ما را از قوم ستمگر رهايي بخشيد، و بگو: پروردگارا! ما را در منزلگاهي پر بركت فرود آر، و تو بهترين فرود آورندگاني. و هنگامي كه موسي عليه السلام از ترس ماموران خونخوار فرعون از مصر بيرون آمد و به سوي مدين حركت كرد گفت: اميدوارم پروردگارم مرا به راه راست هدايت كند (و لما توجه تلقاء مدين قال عسي ربي ان يهديني سواء السبيل). و هنگامي كه بر دروازه مدين به ياري دختران شعيب برخاست و گوسفندان آنها را آب داد، در سايه اي قرار گرفت و عرض كرد: پروردگارا! هر خير و نيكي بر من فرستي به آن نيازمندم (رب اني لما انزلت الي من خير فقير). پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم نيز به هنگام ترك مكه در سفر تاريخي هجرت به مدينه، سفري كه بسيار مخاطره آم

يز و هولناك بود، در حالي كه از مفارقت مكه و خانه خدا سخت ناراحت بود، و در دل آرزو مي كرد كه به آن بازگردد بشارت بازگشت به آن سرزمين را از وحي آسماني دريافت داشت و آيه زير بر او نازل شد: (ان الذي فرض عليك القرآن لرادك الي معاد)، همان كسي كه قرآن را بر تو فرض كرده، تو را به جايگاه و زادگاهت بازمي گرداند. اين تعبير نشان مي دهد كه او در اين حال دست به دعا برداشته بود، و يا حالت دعا

داشت كه اجابت آن از سوي حق رسيد. در روايات اسلامي نيز دستور به دعاهايي به هنگام سفر داده شده است. اين سخن را با جمله اي از دعاي علي عليه السلام به هنگام حركت از كوفه به شام پايان مي دهيم: در بعضي از روايات آمده است هنگامي كه پاي مباركش را در ركاب نهاد بسم الله گفت، و هنگامي كه بر پشت مركب سوار شد فرمود: (سبحان الذي سخر لنا هذا و ما كنا له مقرنين و انا الي ربنا لمنقلبون)، پاك و منزه است خداوندي كه اين مركب را مسخر ما فرمود وگرنه ما توانايي تسخير آن را نداشتيم و ما به سوي پروردگارمان بازمي گرديم، سپس دعايي را كه در خطبه مورد بحث آمده تلاوت فرمود.

خطبه 047-درباره كوفه

[صفحه 523]

خطبه در يك نگاه: اين سخن را امام عليه السلام به عنوان دو پيشگويي مهم درباره كوفه، يا كوفه و بصره، بيان فرموده است: نخست به حوادث بسيار ناگوار و تكان دهنده اي كه از سوي ستمگران بي رحم براي كوفه و مردمش پيش مي آيد اشاره مي كند، و ديگر اين كه سرانجام آن جباران را كه گرفتار عواقب سوء اعمال خود خواهند شد و به سزاي اعمالشان خواهند رسيد شرح مي دهد. ترجمه: اي كوفه گويا تو را مي نگرم كه همانند چرمهاي بازار عكاظ كشيده مي شوي! زير پاي حوادث لگدكوب و پايمال خواهي شد! و پيشامدهاي تكان دهنده اي تو را فرامي گيرد و من به خوبي مي دانم هر ستمگري قصد سوء درباره تو كند خداوند او را گرفتار مي سازد و به خودش مشغول مي كند و به دست قاتلي مي سپاردش. شرح و تفسير: پيشگويي از آينده كوفه چنانكه گفته شد امام عليه السلام اين سخن را خطاب به

كوفه (و به روايت ديگري به كوفه و بصره) بيان مي فرمايد، و مي گويد: اي كوفه! گويا تو را مي نگرم كه همانند چرمهاي بازار عكاظ كشيده مي شوي! (كاني بك يا كوفه تمدين مد الاديم العكاظي). عكاظ نام بازاري بوده است در نزديكي مكه (و به گفته بعضي در ميان مكه و طائف) كه در هر سال مردم جزيره العرب

از نقاط مختلف به مدت يك ماه (و به گفته بعضي به مدت بيست روز) در آنجا اجتماع مي كردند، و متاعهاي خود را به مشتريان عرضه مي داشتند، و در ضمن اشعار فراواني مي خواندند و قبائل عرب هر كدام از اين طريق به تفاخر و تبليغ قبيله خود مي پرداختند، و طبعا مفاسد زيادي نيز در آنجا به بار مي آمد، و به همين دليل وقتي كه اسلام آمد برنامه بازار عكاظ برچيده شد. در اين كه منظور از اين جمله، حوادث دردناكي است كه امام عليه السلام براي كوفه پيش بيني مي فرمود، يا گسترش و توسعه كوفه است، دو تفسير وجود دارد. تفسير اول را غالب مفسران نهج البلاغه پذيرفته اند، و تفسير دوم را اندكي ذكر كرده اند، ولي صحيحتر به نظر مي رسد، چرا كه كشيدن چرم عكاظي را كنايه از حوادث تلخ و دردناك گرفتن چندان مناسب به نظر نمي رسد، اما اين تعبير را كنايه از گسترش فوق العاده كوفه گرفتن مناسبتر است. قابل توجه اين كه چرم عكاظي هم گسترده بود، و هم زيبا و جالب و از چرمهاي مرغوب در ميان عرب محسوب مي شد كه مي تواند اشاره به آبادي و زيبايي كوفه در زمانهاي آينده نسبت به زمان حضرت عليه السلام بوده باشد. بعضي نيز گفته اند اين جمله اشاره به اين است

كه در آينده كوفه به بخشها و

قطعات متعددي تجزيه مي شود، همانگونه كه چرمهاي عكاظي را براي بريدن و قطعه قطعه كردن مي كشند و مي گسترانند. به هر حال امام عليه السلام مي افزايد: اي كوفه زير پاي حوادث لگدكوب و پايمال خواهي شد و پيشامدهاي تكان دهنده تو را فرامي گيرد. (تعركين بالنوازل و تركبين بالزلازل)، شبيه همين تعبير در خطبه 108 نيز آمده است، آنجا كه مي فرمايد: (تعرككم عرك الاديم) يعني بني اميه بر شما چيره مي شوند و همچون چرمي شما را به هم پيچيده و لگدمال مي كنند. و در پيش بيني دوم (و به احتمال سوم) مي فرمايد: من به خوبي مي دانم كه هر ستمگري قصد سوء درباره تو داشته باشد خداوند او را گرفتار مي سازد و به خودش مشغول مي كند و به دست قاتلي مي سپاردش (و اني لا علم انه ما اراد بك جبار سوء الا ابتلاه الله بشاغل و رماه بقاتل). تعبير به (ابتلاه الله بشاغل) مي تواند اشاره به بيماريهاي سخت و دردناكي باشد كه ظالمان را از درون به خود مشغول مي سازد، و از غير خود بيگانه مي كند، همانگونه كه (و رماه بقاتل) اشاره به حوادثي است كه از برون بر سر انسان مي تازد و او را هدف قرار داده يا به قتل مي رساند. آنچه امام عليه السلام در اين خطبه درباره كوفه پيش بيني فرمود د

قيقا تحقق يافت و كوفه بعد از امام عليه السلام بسيار گسترش يافت و هميشه مركز آشوبها و فتنه ها و حوادث تكان دهنده بود، بسياري از جباران براي تسخير كوفه و در هم كوبيدن آن قد علم كردند، ولي خداوند هر يك از آنها را به بلايي گرفتار كرد، و شر آنها را دفع

نمود و شايد اين امر به خاطر آن بود كه كوفه هميشه مركزي بود براي گروهي از مومنان مخلص و شيعيان فداكار و با وفاي علي بن ابي طالب عليه السلام، هر چند منافقان هم در آن كم نبودند. و به همين دليل در روايات متعددي به فضيلت كوفه و اهل آن اشاره شده است. از جمله كساني كه در فاصله كوتاهي بعد از اميرمومنان علي عليه السلام قصد تخريب كوفه را داشتند زياد بن ابيه بود. در بعضي از روايات آمده است، هنگامي كه او بر منبر قرار گرفت، و شروع به خطبه خواندن كرد گروهي از مردم كوفه سنگريزه به سوي او پرتاپ كردند، او عصباني شد و دست هشتاد نفر را قطع كرد و تصميم گرفت خانه هاي آنها را ويران كند و نخلهايشان را بسوزاند، مردم را در مسجد جمع كرد و دستور داد از علي عليه السلام برائت جويند و چون مي دانست آنها چنين كاري نخواهند كرد، همين را بهانه اي براي كشتن مردم و ويران كردن شهر قرار داد، ولي در همين

ميان پيكي از جانب او آمد و به مردم خبر داد كه امروز من گرفتار شده ام به منازل خود بازگرديد، و اين بدان خاطر بود كه بيماري طاعون بر او مسلط شد، و فرياد مي زد نيمي از بدن من آتش گرفته است، و همچنان اين سخن را تكرار مي كرد تا جان داد! از كساني كه كوفه را آماج حملات خود قرار دادند و به زور بر آن چيره شدند فرزند او عبيدالله بن زياد و حجاج بن يوسف ثقفي بودند كه هر كدام گرفتار عاقبت سوء اعمال خود شدند، و به طرز فجيعي جان

دادند. معروف اين است كه ابن زياد از فرزندان نامشروع بود، و مادرش مرجانه زن آلوده اي بود و به خاطر همين او را به نام مادرش مي خواندند و به او ابن مرجانه مي گفتند. در سال 28 يا 29 هجري متولد شد و در 32 سالگي به حكومت بصره و كوفه از سوي بني اميه منصوب شد، و بعد از جناياتي كه در كربلا مرتكب شد، مردم كوفه را سخت تحت فشار قرار داد، ولي چيزي نگذشت كه با قيام مختار به دست ابراهيم بن مالك اشتر در حالي كه 39 ساله بود كشته شد، و مختار سر او را خدمت امام علي بن الحسين عليه السلام فرستاد، هنگامي كه سر او را خدمت امام عليه السلام آوردند حضرت مشغول غذا خوردن بود، سجده شكر به جا آورد و فرمود: آن روز كه ما را بر ابن

زياد وارد كردند غذا مي خورد در حالي كه سر پدر من در برابر او بود، من از خدا تقاضا كردم كه از دنيا نروم تا سر او را در مجلس غذاي خود مشاهده كنم! سومين جباري كه بر كوفه مسلط شد و ظلم فراوان كرد، و سرانجام به عذاب دردناكي مبتلا گشت، و به وضع بسيار دردناك و عبرت آميزي جان داد حجاج بن يوسف ثقفي بود. او كه از طرف عبدالملك مروان به عنوان والي كوفه برگزيده شد، جناياتي مرتكب شد كه در تاريخ بشريت نه قبل و نه بعد از او شبيه و مانند نداشته است. در مورد جنايات او مطالبي نوشته اند كه انسان از شنيدن آنها نيز وحشت مي كند، تا چه رسد به ديدن و مي توان گفت جنايات او نوعي مجازات الهي براي

مردمي بود كه نسبت به علي عليه السلام و فرزندانش امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام چنان بي وفايي كردند كه سابقه نداشت. ولي اين مساله هرگز چيزي از بار سنگين مسووليت الهي او نمي كاست، و به همين دليل به دردناكترين وضعي در سن پنجاه و چهار سالگي از دنيا رفت، و پايان زندگي ننگين او درس عبرتي براي همگان و تاكيدي بر فرمايش مولاي متقيان عليه السلام در خطبه بالا شد. او كه به گفته خودش از ريختن خون مردم لذت مي برد، و به دنبال كارها و جنايات بي

سابقه اي مي گشت، و صد و بيست هزار نفر را در دوران عمر ننگينش با شكنجه به قتل رسانيد، و در هنگام مرگش پنجاه هزار مرد و سي هزار زن در زندانش به بدترين وضعي در ميان مرگ و زندگي دست و پا مي زدند، سرانجام به بيماري آكله و نوعي جذام كه از درون معده گوشتهاي او را متلاشي مي كرد گرفتار شد! بيماري دروني او به قدري شديد شد كه اطبا او را جواب كردند، از سوي ديگر سرما و لرز شديدي بر او مسلط گشت، به گونه اي كه منقلهاي پر از آتش را در اطراف او قرار مي دادند و به پوست بدن او نزديك مي كردند كه نزديك بود بدن او بسوزد، ولي باز از سرما فرياد مي كشيد. مي گويند: حجاج در اين حالت به حسن بصري شكايت كرد و راه چاره از او خواست حسن به او گفت: من به تو گفتم متعرض صالحان مشو اما تو لجاجت كردي (و اين نتيجه اعمال توست)! حجاج گفت: من از تو تقاضا نكردم كه از خدا بخواهي مرا شفا بدهد، از خدا بخواه

هر چه زودتر مرگ مرا برساند، تا از اين عذاب هولناك راحت شوم. ديدي كه خون ناحق پروانه شمع را چندان امان نداد كه شب را سحر كند! نكته: دو ديدگاه مختلف درباره كوفه! در خطبه هاي نهج البلاغه تعبيرهاي گوناگوني درباره كوفه و مردم آن ديده مي شود، در ب

عضي از موارد مانند خطبه بالا كوفه به عنوان يك جايگاه مقدس معرفي شده كه آبستن حوادث سخت و ناگواري است، ولي خداوند اين كانون مقدس را از شر جباران روزگار حفظ مي كند، در حالي كه در بعضي ديگر از خطبه هاي نهج البلاغه مذمت كوفه به خوبي آشكار است، مانند خطبه 25 كه امام خطاب به كوفه مي فرمايد: اگر تنها تو با اين همه طوفانها باشي چهره ات زشت باد! (ان لم تكوني الا انت تهب اعاصيرك فقبحك الله). از بسياري از روايات اسلامي مدح كوفه استفاده مي شود، از جمله در حديثي از اميرمومنان علي عليه السلام مي خوانيم كه فرمود: هذه مدينتنا و محلتنا و مقر شيعتنا، اينجا شهر ما، محله ما و كانون شيعيان ماست. و در حديث ديگري از امام صادق عليه السلام مي خوانيم كه درباره كوفه دعا مي فرمود و عرض كرد: اللهم ارم من رماها و عاد من عاداها!، خداوندا آن كس كه كوفه را هدف تيرهاي خود قرار دهد هدف قرار ده و آن كس كه با آن دشمني كند با او دشمني كن. جمع ميان اين روايات چنين است كه كوفه ذاتا مركز مقدسي بود، و مردم شريفي از شيعيان خالص و وفادار به اهل بيت عليه السلام با ايمان و تقوي در آن مي زيستند ولي بر اثر سيطره بني اميه بر آن و فرستادن جاسوسان و ماموران

خشن و

ناپاك خويش، و دادن زمام امور به دست اينگونه افراد و بخشش بيت المال به نااهلان، فضاي كوفه را آلوده و مسموم ساختند، و بسياري از مردم را از آيين تقوي و پاكي منحرف كردند. اگر از كوفه مدح شده به خاطر قداست ذاتي مردم آنجا است و اگر مذمت شده به خاطر آلودگيهايي است كه بر اثر حكومت بني اميه (چنان كه در بالا اشاره شد) پيدا كرد. باز هم به مناسبتهاي ديگر در اين باره سخن خواهيم گفت: قبلا نيز در ذيل خطبه 25 اشاراتي به اين مساله شد.

خطبه 048-هنگام لشكركشي به شام

[صفحه 533]

خطبه در يك نگاه: اين خطبه در واقع داراي دو بخش است: بخش اول طبق معمول بسياري از خطبه ها، حمد و ثناي الهي است در برابر نعمتهاي بي پايانش كه به بندگانش ارزاني داشته است، و امام عليه السلام با تعبيراتي بسيار زيبا و روح پرور از آنها ياد مي كند، و خدا را به خاطر آنها مي ستايد. در بخش دوم لشكريان خود را از برنامه اي كه در پيش دارند آگاه مي سازد، و مسيرشان را به آنها نشان مي دهد كه از كجا بايد بگذرند تا به مقدمه لشكر كه از پيش فرستاده شده است بپيوندند. سپس قبايلي را كه در اطراف دجله زندگي مي كنند بسيج نموده و به همراهي هم به سوي دشمن حركت كنند، ظاهرا امام عليه السلام مي خواهد به يارانش در نخيله، كه جمعيت زيادي نبودند، اين نكته را يادآور شود كه تنها شما نيستيد كه به سوي صفين مي رويد، گروه زيادي در مسير راهند كه آنها را بسيج مي كنيم و به شما مي پيوندند و جزء عده و عده شما مي شوند. توضيح اين كه حضرت عليه السلام مقدمه لشكر

خود را به نقطه اي از ساحل فرات فرستاد و دستور داد آنجا بمانند تا امام عليه السلام با گروه ديگري به آنجا برسد. سپس از فرات عبور كنند و ساكنان اطراف دجله را براي مبارزه با لشكر شام بسيج

نمايند و هر سه گروه به سوي شاميان حركت كنند. ترجمه: ستايش مخصوص خداوند است، هر زمان شب فرارسد و پرده ظلمت فروافتد، و ستايش از آن پروردگار است هر زمان كه ستاره اي طلوع و غروب كند، و حمد ويژه خداوند است كه نعمتش هرگز پايان نمي پذيرد، و بخششهاي او را جبران نتوان كرد. اما بعد: پيشتازان لشكرم را از جلو فرستادم، و دستور دادم كنار فرات را رها نكنند (و همچنان پيش روند) تا دستور من به آنها برسد، و من خود تصميم گرفتم از فرات بگذرم، و به سوي گروهي از شما كه در اطراف دجله مسكن گزيده اند رهسپار شوم و آنها را بسيج كنم، تا با شما به سوي دشمن حركت كنند و از آنها براي تقويت شما كمك بگيرم. شرح و تفسير: ستايش چنين خداوندي را سزا است! در بخش نخستين اين خطبه امام عليه السلام با تعبيرات تازه و پر معنايي، به حمد و ثناي الهي مي پردازد، و به نكات جديدي اشاره كرده مي فرمايد: ستايش مخصوص خداوند است هر زمان كه شب فرارسد و پرده ظلمت فروافتد، و ستايش از آن پروردگار است هر زمان كه ستاره اي طلوع و غروب كند (الحمد لله كلما وقب ليل و غسق، و الحمد لله كلما لاح نجم و خفق). اين تعبيرات اشاره به دو نكته مي كند نخست اين كه حمد و ستايش ما د

ائمي و هميشگي است

و همانگونه كه فرارسيدن شب و فروافتادن پرده تاريكي به طور مرتب تكرار مي شود و تا دنيا برپا است رفت و آمد شب و روز برقرار است حمد و سپاس ما نيز جاويدان مي باشد، و نيز طلوع و غروب ستارگان هميشگي است، همچون حمد و ستايش ما. نكته ديگر اين كه تاريكي شب و طلوع و غروب ستارگان از نعمتهاي بزرگ پروردگار است. تاريكي شب به انسان بعد از كار سنگين روزانه آرامش و استراحت مي بخشد، نه تنها به خاطر اين كه مانع از فعاليتها است، بلكه به خاطر اين كه نفس ظلمت و تاريكي آرام بخش و خواب آور است، و به همين دليل بهترين موقع براي خواب عميق و راحت، شبها و هنگام خاموش كردن چراغها است، قرآن مجيد در آيه 72 سوره قصص، به اين نكته اشاره كرده مي فرمايد: (قل ارايتم ان جعل الله عليكم النهار سرمدا الي يوم القيامه من الله غير الله ياتيكم بليل تسكنون فيه افلا تبصرون)، بگو به من خبر دهيد اگر خداوند روشنايي روز را تا قيامت بر شما جاويدان كند، كدام معبود غير از خدا است كه شبي براي شما بياورد تا در آن آرامش يابيد، آيا نمي بينيد؟! و در آيه بعد مي فرمايد: (و من رحمته جعل لكم اليل و النهار لتسكنوا فيه و لتبتغوا من فضله و لعلكم تشكرون)، از ح

رمت او است كه براي شما شب و روز قرار داد تا هم در آن آرامش داشته باشيد و هم براي بهره گيري از فضل و روزي خدا تلاش كنيد (آرامش را در شب و تلاش را در روز قرار داد) شايد شكر نعمتهاي او را به جا

آوريد. اين معني در آيات متعدد ديگري از قرآن نيز وارد شده و آزمايشهاي علمي نيز نشان داده است كه بيداري در شب و خواب در روز ضربه شديدي بر سلامت انسان مخصوصا از نظر رواني وارد مي كند. فايده طلوع و غروب ستارگان نيز بر كسي پوشيده نيست، چرا كه تنظيم اوقات، و پيدا كردن راه به سوي مقصود در درياها و صحراها، به وسيله ستارگان حاصل مي شود همانگونه كه در سوره انعام مي خوانيم: (و هو الذي جعل لكم النجوم لتهتدوا بها في ظلمات البر و البحر)، او كسي است كه ستارگان را براي شما قرار داد تا در تاريكيهاي بيابان و دريا به وسيله آنها راه را بيابيد. و در جاي ديگر مي فرمايد: (و بالنجم هم يهتدون)، آنها به وسيله ستارگان هدايت مي شوند. آري در آن روز كه وسايل راهيابي كنوني اختراع نشده بود مطمئن ترين وسيله براي كساني كه از بيابانهاي بي نشانه و درياها عبور مي كردند، در روزها طلوع و غروب آفتاب بود، و در شبها ستارگان و به همين دليل راهيان بر و بحر، فرد يا

افراد آگاهي را از وضع نجوم همراه با خود داشتند، تا در بيابان و دريا راه را گم نكنند و اين كه در روايات پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم اهل بيت عصمت به نجوم تشبيه شده اند، نيز به خاطر همين است كه مردم به بركت آنها راه مستقيم حق را پيدا مي كنند، و از بيراهه ها در امان خواهند بود. تكيه امام عليه السلام در ميان همه نعمتها بر تاريكي شب و طلوع و غروب ستارگان ممكن است مشتمل بر اين پيام نيز باشد كه با قيام

شاميان خونخوار بر ضد حكومت امام عليه السلام دوران تاريكي براي مسلمانان فرارسيد، و راه نجات در آن زمان تنها ستاره فروزان ولايت بود. سپس امام عليه السلام به بخش ديگري از اين ستايش پرداخته مي فرمايد: حمد مخصوص خداوندي است كه نعمتش هرگز پايان نمي پذيرد، و بخششهاي او را جبران نتوان كرد! (و الحمد لله غير مفقود الانعام، و لا مكافا الافضال). جمله اول در واقع اشاره به اين نكته است كه نعمت پروردگار در يك يا چند چيز خلاصه نمي شود، بلكه سر تا پاي ما را در تمام عمر فراگرفته است، و جمله دوم ناظر به اين حقيقت است كه بندگان هرگز توانايي جبران نعمتهاي الهي را ندارند، چرا كه اولا او نيازي ندارد تا كسي بتواند نعمتش را جبران كند، و

ثانيا توانايي بر شكر و ثناي او خود احسان و نعمت ديگري است از سوي پروردگار چرا كه شكر سبب فزوني نعمت مي گردد، همانگونه كه در مناجاتهاي معروف امام علي بن الحسين عليه السلام مي خوانيم: فكيف لي بتحصيل الشكر؟ و شكري اياك يفتقر الي شكر! فكلما قلت لك الحمد، وجب علي لذلك ان اقول لك الحمد، چگونه مي توانم شكر تو را كنم حال آن كه توفيق بر شكرگزاري من نسبت به ذات مقدس تو نياز به شكر ديگري دارد! پس هر زمان بگويم لك الحمد بر من واجب مي شود كه به خاطر اين موفقيت نيز بگويم لك الحمد! (به اين ترتيب هر چه به سوي شكر تو گام برمي دارم مديون نعمتهاي بيشتري مي شوم). بنابراين نهايت شكر ما آن است كه در پيشگاه پروردگار اظهار عجز كنيم. در حديثي از امام صادق عليه السلام آمده است كه خداوند

به موسي عليه السلام وحي فرستاد، اي موسي! حق شكر مرا ادا كن، عرض كرد پروردگارا! چگونه حق شكر تو را ادا كنم، در حالي كه هر شكري به جا آورم مشمول نعمت تازه اي مي شوم؟! خطاب آمد اي موسي اكنون حق شكر مرا ادا كردي، چرا كه مي داني اين توفيق نيز از من است! بنده همان به كه ز تقصير خويش عذر به درگاه خدا آورد ور نه سزاوار خداونديش كس نتواند كه بجا آورد ج

مع نيرو براي مبارزه با دشمن در اين بخش از خطبه، امام عليه السلام اشاره به يك برنامه جنگي مي كند و مي فرمايد: اما بعد پيشتازان لشكرم را از جلو فرستادم و دستور دادم كنار فرات را رها نكنند تا فرمان من به آنها برسد. اما بعد فقد بعثت مقدمتي و امرتهم بلزوم هذا الملطاط حتي ياتيهم امري. توضيح اين كه شط عظيم فرات در طرف غرب دجله قرار دارد، و دجله در شرق آن است بنابراين مقدمه لشكر امام عليه السلام از كوفه كه در كنار فرات قرار دارد حركت كردند و به سوي شمال در جانب غربي فرات پيش مي رفتند و امام عليه السلام دستور فرموده بود كه اين راه را همچنان ادامه دهند، ولي خودش از فرات به طرف شرق عبور كرد و به سوي مدائن براي جمع آوري سپاه بيشتر حركت فرمود همانگونه كه در جمله بعد مي فرمايد: من خود تصميم گرفتم از فرات بگذرم، و به سوي جمعيتي از شما كه در اطراف دجله مسكن گزيده اند رهسپار شوم، و آنها را بسيج كنم، تا با شما به سوي دشمن حركت كنند، و از آنها براي تقويت شما كمك بگيرم (و قد

رايت ان اقطع هذه النطفه الي شرذمه منكم موطنين اكناف دجله، فانهضهم معكم الي عدوكم و اجعلهم من امداد القوه لكم). به اين ترتيب امام عليه السلام به سوي شرق عر

اق و مدائن آمد و پيشتازان لشكر امام عليه السلام در حالي در غرب فرات، به پيشروي ادامه مي دادند، ولي هنگامي كه به آنها خبر رسيد معاويه با سپاه عظيمي به سوي آنها مي آيد، از فرات عبور كرده و به سمت شرق به سوي امام عليه السلام حركت كردند تا مبادا در محاصره دشمن قرار گيرند، در حالي كه هنوز آمادگي كامل براي نبرد با سپاه شام حاصل نبود. هنگامي كه اين خبر به امام عليه السلام رسيد كار آنها را پسنديد و با پيوستن تمام سپاهيان به يكديگر به سوي دشمن حركت كردند. قابل توجه اين كه واژه ملطاط از ماده ملط يا از ماده لط بوده باشد، در اينجا به معني ساحل فرات است، آري امام عليه السلام مسير راه را به آنها نشان داد كه از ساحل فرات پيش بروند، چون شام در طرف شمال بود و فرات نيز از شمال به جنوب مي آمد، به اين وسيله هم از نظر آب و نياز به سايه درختان لشكريان به زحمت نمي افتادند، و هم راه را گم نمي كردند، و هم پيدا كردن آنها براي گروهي كه از عقب مي آمدند مشكل نبود، و به اين ترتيب پيمودن، اين راه چندين فايده داشت. تبعير به نطفه از آب فرات به گفته سيدرضي- رحمه الله عليه- از تعبيرات عجيب و شگفت انگيز است، اين واژه طبق گفته جمعي از ارباب لغت

به معني آب صاف است و به گفته بعضي به معني آب جاري

است، و در هر حال مي تواند اشاره به گوارا بودن آب فرات و خالي از املاح بودن آن باشد، هر چند ظاهر آن كمي كدر است اما چند ساعتي كه در گوشه اي بماند كاملا شفاف و گوارا مي شود. در اينجا سيدرضي- رحمه الله عليه- سخني دارد كه ناظر به بحثهاي بالا است، مي گويد: يعني- عليه السلام- بالملطاط هاهنا- السمت الذي امرهم بلزومه، و هو شاطي ء الفرات، و يقال ذلك ايضا الشاطي ء البحر، و اصله ما استوي من الارض، و يعني بالنطفه ماء الفرات، و هو من غريب العبارات و عجيبها: منظور امام عليه السلام از ملطاط آن سمتي است كه امام دستور داد از آن جدا نشوند و آن ساحل فرات بود و به ساحل دريا نيز ملطاط گفته مي شود و در اصل به معني زمين صاف است، و منظور امام از نطفه در اينجا آب فرات است و اين از تعبيرات جالب و شگفت انگيز است. چند نكته جالب تاريخي: بعضي از شارحان نهج البلاغه در ذيل اين خطبه نكات تاريخي مشروحي را ذكر كرده اند كه در ذيل به بعضي از آنها اشاره مي شود: 1- در كاخ كسري امام در مسير راه به ايوان مدائن و كاخ كسري رسيد يكي از اصحاب آن حضرت با مشاهده ويراني آن كاخ اين شعر معروف عرب را زمزمه

كرد: جرت الرياح علي محل ديارهم فكانما كانوا علي ميعاد! بادها بر ويرانه هاي كاخ آنها وزيد گويي همه آنها وعده گاهي داشتند كه به سوي آن شتافتند. امام عليه السلام فرمود، چرا اين آيات را نخواندي (كه از آن گوياتر است): كم تركوا من جنات و عيون … چه بسيار باغها و چشمه ها كه از خود

به جاي گذاشته اند، و زراعتها و قصرهاي زيبا و گرانقيمت، و نعمتهاي فراوان ديگر كه در آن غرق بودند، آري اينگونه بود ماجراي آنان و ما اينها را براي اقوام ديگر ميراث قرار داديم، نه آسمان به حال آنها گريست و نه زمين! و نه در موعد مقرر به آنها مهلتي داده شد! 2- در سرزمين كربلا امام عليه السلام در اين مسير از سرزمين كربلا گذشت، در آنجا توقفي فرمود و نگاهي به آن سرزمين خاموش كرد، حوادث آينده اين سرزمين در برابر چشمان او نمايان گشت، با يارانش در آنجا نماز خواندند، هنگامي كه سلام نماز را داد كمي از خاك كربلا را برداشت و بو كرد، سپس فرمود: آه اي خاك كربلا! از خاك تو گروهي محشور مي شوند كه بدون حساب وارد بهشت مي شوند، سپس جايگاه شهيدان و محل خيمه ها را با اشاره نشان داد (هيهنا موضع رحالهم و مناخ ركابهم ثم او ما بيده الي مكان آخر و قال: هيهنا مر

اق دمائهم)، اينجا بارانداز و محل نزول آنهاست، سپس به جاي ديگري اشاره كرد و فرمود: و اينجا محل ريختن خون آنان است. 3- در سرزمين انبار هنگامي كه امام عليه السلام از سرزمين انبار (يكي از شهرهاي شمالي عراق) مي گذشت گروهي از كشاورزان و دهداران را ديد كه از مركبهاي خود پياده شده و در ركاب امام به عنوان تواضع و احترام شروع به دويدن كردند، امام آنها را از اين كار منع كرد و فرمود: اين چه كاري است كه مي كنيد؟ عرض كردند: اين برنامه اي است كه زمامداران خود را به آن، بزرگ مي داريم. فرمود: زمامداران شما از اين كار بهره

نمي گيرند، و شما با اين كار بي جهت به خود زحمت مي دهيد، ديگر اينگونه كارها را تكرار نكنيد. در ذيل اين داستان مي خوانيم كه مردم انبار هدايايي از چهارپايان و مواد غذايي خدمت امام آوردند. امام فرمود: چهارپايان را قبول مي كنم و جزء خراج شما حساب خواهم كرد، و اما غذايي را كه براي ما درست كرده ايد دوست ندارم جز در مقابل قيمت از آن استفاده كنم، و هر چه اصرار كردند كه امام هديه آنها را بپذيرد امام نپذيرفت (اين در حالي بود كه غالب زمامداران دنيا در آن زمان هزينه لشكر خود را بر شهرهاي مسير راه تحميل مي كردند). 4- د

ر كنار دير راهب در مسير راه به جايي رسيدند كه لشكريان از نظر آب در مضيقه افتادند و سخت تشنه شدند، امام عليه السلام در آن بيابان گردش كرد و در كنار صخره اي قرار گرفت و فرمود اين صخره را بلند كنيد! هنگامي كه آن را از جاي بركندند، آب گوارايي از زير آن جاري شد، و همه مردم سيراب شدند، سپس فرمود: سنگ را به جاي اول بازگردانيد، مقدار كمي كه حركت كردند، فرمود: آيا كسي از ميان شما جاي آن چشمه را مي داند؟ گفتند: آري، اي اميرمومنان! سپس گروهي از سواره و پياده بازگشتند ولي اثري از آن نديدند! راهبي را در آن نزديكي يافتند از او سئوال كردند: چشمه آبي كه نزديك تو بود كجاست؟ گفت در اينجا چشمه آبي نيست! گفتند: كمي قبل از آن نوشيديم با تعجب گفت: شما از آن نوشيديد؟! گفتند بلي، راهب گفت: به خدا قسم! اين عبادتگاه من در اينجا به خاطر يافتن همين آب

بنا شده، و آن را جز پيامبر، و يا وصي پيامبري استخراج نكرده است. گويا امام مي خواست با اين گونه معجزات قلب يارانش را محكم كند و در مسير جنگ با دشمن خونخوار به آنها قوت، قدرت و نيرو بخشد. مرحوم علامه مجلسي بعد از ذكر اين حديث به اين نكته نيز اشاره مي كند و مي افزايد: راهب بعد از مشاهده اين

موضوع خدمت امام آمد و شهادتين بر زبان جاري كرد و مسلمان شد و در صف ياران آن حضرت قرار گرفت و در ملازمت آن حضرت بود و در شام، در شب معروف به ليله الحرير در ميدان نبرد شربت شهادت نوشيد و هنگام صبح امام بر او نماز خواند و با دست خود او را در قبر گذاشت سپس فرمود: به خدا سوگند! گويي او را مي بينم و جايگاهش را در بهشت مشاهده مي كنم. 5- در شهر رقه نكته ديگر اين كه هنگامي كه علي عليه السلام به رقه (يكي از شهرهاي شمال غربي عراق) رسيد به اهالي آنجا دستور داد كه روي فرات پلي بزنند تا حضرت و لشكريانش عبور كنند و راه شام را پيش گيرند، آنها خودداري كردند و حاضر نشدند كشتيهاي خود را به هم پيوند دهند و پلي بسازند امام از آنجا حركت كرد تا در نقطه ديگري از فرات عبور كند و مالك اشتر را مامور مراقبت از اهل رقه نمود. مالك مردم را تهديد كرد و گفت: به خدا سوگند! اگر پلي بر فرات در كنار اين شهر نبنديد تا علي عليه السلام از آن عبور كند شما را شديدا مجازات خواهم كرد، اهل رقه كه مي دانستند مالك در گفتار

خود جدي و صادق است گفتند: مانعي ندارد ما پل را خواهيم ساخت مالك به سراغ اميرمومنان علي عليه السلام فرستاد كه اهالي رقه آماده ساختن

پل هستند، امام بازگشت پل ساخته شد و همگي از آن عبور كردند.

خطبه 049-صفات خداوندي

[صفحه 547]

خطبه در يك نگاه: اين خطبه همانگونه كه در عنوان بالا اشاره شد پيرامون صفات پروردگار و گستردگي علم اوست و اشارات پرمعنايي به قسمتهاي مختلفي از صفات جلال و جمال او دارد و ذات پاكش را از سخنان بي اساس منكران پروردگار و آنها كه ذات پاك او را شبيه مخلوقات مي دانند يا چيزي شبيه او قرار مي دهند (و در طرف افراط و تفريط هستند) منزه و مبري مي شمرد. ترجمه: ستايش مخصوص خداوندي است كه ذات پاكش از همه چيز مخفي تر است، ولي نشانه هاي واضح و آشكار بر هستي او گواهي مي دهد و هرگز چشم بينا قادر بر مشاهده ذات او نيست و به همين دليل نه چشم كسي كه وي را نديده انكارش مي كند و نه قلب كسي كه او را شناخته مشاهده اش تواند كرد. در علو مقام بر همه پيشي گرفته و چيزي برتر از او نيست. با اين حال چنان نزديك است كه چيزي از او نزديكتر نمي باشد نه مرتبه بلندش او را از مخلوقاتش دور كرده و نه نزديكي اش با خلق او را با آنها همسان قرار داده. عقلها را از كنه صفات خويش آگاه نكرده و با اين حال آنها را از معرفت و شناخت لازم باز نداشته است. پس او كسي است كه نشانه هاي آشكار جهان هستي بر وجود پاكش گواهي مي دهد كه دلهاي منكران به وجودش اقرا

ر دارد. خداوند بسيار

برتر است از گفته كساني كه موجوداتي را به او تشبيه مي كنند و يا ذاتش را انكار مي نمايند. شرح و تفسير: اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم! همانگونه كه در بالا اشاره شد تمام اين خطبه پيرامون صفات جمال و جلال خدا بحث مي كند و در عباراتي كوتاه و پر معني به تعداد زيادي از اسماء حسناي او اشاره مي فرمايد. در قسمت اول به پنج وصف از اوصاف او كه هر يك توضيحي بر ديگري است اشاره كرده است، مي فرمايد: ستايش مخصوص خداوندي است كه ذات پاكش از همه چيز مخفي تر است ولي نشانه هاي واضح و آشكار بر هستي او گواهي مي دهد (الحمد لله الذي بطن خفيات الامور و دلت عليه اعلام الظهور). هرگز چشم بينا قادر بر مشاهده ذات او نيست. (و امتنع علي عين البصير). به همين دليل نه چشم كسي كه وي را نديده انكارش مي كند و نه قلب كسي كه او را شناخته مشاهده اش تواند كرد. (فلا عين من لم يره تنكره و لا قلب من اثبته يبصره). در تفسير جمله الذي بطن خفيات الامور احتمالات گوناگوني از سوي مفسران نهج البلاغه داده شده است. بعضي گفته اند بطن در اينجا به معناي علم است يعني خداوندي كه از اسرار نهان آگاه است. و گاه گفته شده است كه بطن در اينجا به م

عني مخفي و پنهان كردن است يعني خداوندي كه اسرار نهان به وسيله او پنهان شده است. ولي تفسيري كه در بالا گفتيم كه بطن در اينجا به معني پنهان شدن بوده باشد و مفهومش اين است كه خدا در اسرار نهان مخفي و پنهان است

و به تعبيري ديگر كنه ذاتش از پنهان نيز پنهانتر است تناسب بيشتري با جمله هاي بعد از آن دارد و به همين دليل ما اين تفسير را بر تفاسير ديگر ترجيح داديم و در واقع مفهوم جمله مضمون همان شعر فيلسوف معروف مي شود كه مي گويد: وجوده من اظهر الاشياء و كنهه في غايه الخفاء وجود پاكش از هر ظاهري ظاهرتر است و كنه ذاتش در نهايت پنهاني است. جمله دلت عليه اعلام الظهور اشاره به اين دارد كه نشانه هاي او همه جا آشكار است آري در آسمانها و ستارگان و كهكشانها، در زمين و صحراها و درياها، در جبين همه موجودات زنده، در برگهاي درختان و گلبرگها و شكوفه ها و ميوه ها، و در درون اتمها. و هر قدر علم و دانش انساني خيزش بيشتري مي گيرد و اسرار كائنات آشكارتر مي شود دلائل فزونتري بر علم و قدرت و حكمت آن ذات بي مثال به دست مي آيد. در سومين جمله و امتنع علي عين البصير سخن از اين است كه تيزبين ترين ديده ها توانايي مشاهده جمالش را ندارد، چرا

كه مشاهده حسي ويژه جسم و جسمانيات است و فرع بر مكان و جهت است، در حالي كه ذات بي مثال او نه جسم است و نه جسماني، نه داراي مكان است و نه جهت، بلكه پاك و منزه از همه اين عوارض و نقائص است همانگونه كه قرآن مي فرمايد: (لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير)، چشمها او را نمي بيند ولي او همه چشمها را مي بيند و او بخشنده و آگاه است. و هنگامي كه (موسي) از سوي (بني اسرائيل) با جمله رب ارني انظر اليك، پروردگارا خودت

را به من نشان ده تا تو را ببينم، درخواست شهود حسي مي كند با خطاب لن تراني هرگز مرا نخواهي ديد مواجه مي شود و در اين ميان پرتو كوچكي از جلوه پروردگار به صورت صاعقه اي عظيم بر كوه مي خورد و آن را يكباره از هم متلاشي مي سازد و موسي و يارانش بر خاك مي افتند، هنگامي كه موسي به هوش مي آيد عرض مي كند: سبحانك تبت اليك و انا اول المومنين، خداوندا منزهي تو (از اين كه با چشم ديده شوي) من توبه كردم و نخستين مومنانم (و به خوبي دانستم جايي كه توان ديدن گوشه كوچكي از جلوه ذات تو را در جهان مخلوقات نداريم كجا مي توان تو را ديد). و در جمله هاي بعد (فلا عين من لم يره … ) در يك نتيجه گيري روشن به اين معني اشا

ره شده كه هيچ انسان آگاه و با انصافي با وجود اين همه دلائل روشن نمي تواند ذات پاك او را انكار كند هر چند از دائره مشاهده حسي بيرون است و آنها كه مومن به وجود او هستند نبايد انتظار مشاهده او را داشته باشند حتي مشاهده قلبي، درس است كه با چشم دل مي توان او را ديد همانگونه كه در كلام معروف مولي آمده است: لا تدركه العيون بمشاهده العيان و لكن تدركه القلوب بحقائق الايمان، چشمها هرگز او را آشكارا نمي بيند ولي قلبها با نيروي حقيقت ايمان وي را درك مي كند، ولي اين مشاهده نيز مشاهده اسما و صفات است نه مشاهده كنه ذات، و در اين مرحله نه تنها انسانهاي عادي، بلكه برترين شخصيت عالم خلقت نغمه ما عرفناك حق معرفتك، هرگز تو را آنچنانكه

شايسته اي نشناخته ايم سر مي دهند. سپس امام عليه السلام در چهارمين توصيف از خداوند به موضوع مهم ديگري اشاره كرده، مي فرمايد: در علو مقام بر همه پيشي گرفته و چيزي از او برتر نيست، با اين حال چنان نزديك است كه چيزي از او نزديكتر نمي باشد. (سبق في العلو فلا شي ء اعلي منه و قرب في الدنو فلا شي ء اقرب منه). و در يك نتيجه گيري از اين بيان، چنين مي افزايد: نه مرتبه بلندش او را از مخلوقاتش دور كرده است و ن

ه نزديكيش با خلق، او را با آنها همسان قرار داده، (فلا استعلاوه باعده عن شي ء من خلقه و لا قربه ساواهم في المكان به). ممكن است در ابتدا تصور شود كه اين گون توصيفها با يكديگر متناقض است. چگونه مي تواند چيزي از همه چيز دورتر و بالاتر و از همه چيز نزديكتر و پايين تر باشد؟! چگونه در عين نزديكي دور و در عين دوري نزديك، بلكه نزديكترين است؟! آري اگر با مقياس مخلوقات كه دائما با آنها سر و كار داريم و همه آنها وجودهايي محدود و متناهي هستند محاسبه كنيم اين تضادها و ضد و نقيضها به نظر مي رسد، ولي توجه به يك نكته راه را براي شناخت صفات خداوند به طور كامل هموار مي سازد و آن اين كه او وجودي است بي نهايت از هر نظر و بي نياز و غني مطلق، چنين وجودي هيچگونه محدوديتي از نظر زمان و مكان و علم و قدرت ندارد، بلكه بي نياز از زمان و مكان و برتر از آن است، در همه جا هست و در هر زمان وجود دارد و در عين حال بي مكان و بي زمان است.

چنين وجودي به همه اشيائء نزديك است و چون شباهتي با آنها ندارد از همه دور است، از همه چيز آشكارتر است چون همه چيز نشانه وجود اوست، و از همه چيز پنهانتر است چون شباهتي به مخلوقات، كه ما با آنها آشنا هستيم، ندارد.

بنابراين منظور از علو در جمله بالا برتري وجود و هستي است نه برتري در مكان، و منظور از قرب و نزديكي، نزديكي در احاطه وجودي است نه نزديكي در مكان. تصديق بايد كرد كه فهم و درك اين صفات براي ما كه هميشه با صفات ممكنات سر و كار داريم آسان نيست، ولي با كمي انديشه و استفاده از مثال- هر چند مثالهايي ناقص باشد- مي توان آنها را به ذهن نزديك كرد، مثلا در برابر اين سئوال كه چگونه مي تواند وجودي همه و در هر زمان باشد و در عين حال زمان و مكان نداشته باشد؟ مي توانيم از مثالهاي ناقص مانند بعضي از فرمولهاي رياضي بهره بگيريم همه مي دانيم: دو بعلاوه دو مساوي با چهار مي شود اين رابطه نه تنها در زمان كه در آسمان و در هر جا برويم برقرار است نه تنها در عصر و زمان ما كه در هر عصر و زماني حاكم است، در عين حال نه مكاني دارد و نه زماني. و اين كه مي فرمايد: بلندي مقام و هستي اش او را از اشياء دور نمي كند و نزديكي اش آنها را همسان با مخلوقات نمي سازد نتيجه روشني از همان حقيقتي است كه در بالا گفته شد بعضي از شارحان نهج البلاغه در تشبيه ناقص اما مناسبي چنين گفته اند كه امواج نور به شيشه ها مي تابد و در درون آنها

نفوذ مي كند و آنها را روشن

مي سازد و در عين حال كه به آنها از همه چيز نزديكتر است همسان با آنها نيست وجودي است بسيار لطيف و بالاتر، و شايد تعبير قرآن مجيد از ذات خداوند به نور نيز اشاره به همين معني باشد، (الله نور السموات و الارض … ). در پنجمين توصيف به حقيقت مهم ديگري اشاره كرده، مي فرمايد: عقلها را از كنه صفات خويش آگاه نكرده، و با اين حال آنها را از معرفت و شناخت لازم باز نداشته است، (لم يطلع العقول علي تحديد صفته و لم يحجبها عن واجب معرفته). نه كنه ذات او بر كسي روشن است و نه حقيقت صفات او، چرا كه هم ذاتش نامتناهي است و هم صفاتش، چگونه عقلي و خرد انسانها كه همه متناهي و محدود است مي تواند به آن نامحدود احاطه پيدا كند، ولي با اين حال آن قدر آثار وجودش در جبين تمامي موجودات نمايان است كه هر كس مي تواند به طور اجمال از هستي ذات و صفات او آگاه باشد. در يك مثال ناقص اما گويا: همه ما مي دانيم كه روح وجود دارد و زمان يك واقعيت است اما پي بردن به حقيقت روح و زمان كار آساني نيست، همه مي دانيم موجود زنده با مرده متفاوت است اما كنه و حقيقت حيات چيست؟ فهم آن بسيار مشكل است. به تعبير ديگر: ما به اين امور علم اجمالي داريم نه تفصيلي. سپس در يك

نتيجه گيري دقيق مي فرمايد: پس او كسي است كه نشانه هاي آشكار جهان هستي بر وجود پاكش، گواهي مي دهد كه دلهاي منكران به وجودش اقرار دارند! (فهو الذي تشهد له اعلام الوجود

علي اقرار قلب ذي الجحود). در حقيقت منكران ذات پاك او در زبان انكارش مي كنند ولي در دل به بركت آثار صنع او به وجودش اقرار دارند. حتي ممكن است خويش را در صف منكران پندارند در حالي كه نور وجود او در اعماق جانشان پرتوافكن است همانگونه كه قرآن مجيد مي گويد: (و لئن سالتهم من خلق السموات و الارض و سخر الشمس و القمر ليقولن الله فاني يوفكون … و لئن سالتهم من نزل من السماء ماء فاحيا به الارض من بعد موتها ليقولن الله قل الحمد لله بل اكثرهم لا يعقلون)، هرگاه از آنان بپرسي چه كسي آسمانها و زمين را آفريده و خورشيد و ماه را مسخر كرده است؟ مي گويند: الله، با اين حال چگونه آنان را (از عبادت خدا) منحرف مي سازند … و اگر از آنان بپرسي چه كسي از آسمان آبي فرستاده و به وسيله آن زمين را پس از مردنش زنده كرده است؟ مي گويند: الله، بگو حمد و ستايش مخصوص خدا است، ولي بيشتر آنها نمي دانند. چگونه مي توان خدا را انكار كرد در حالي كه در تمام جهان هستي و در سر تا پاي ما آثار

صنع او ديده مي شود. تنها مطالعه يك عضو از وجود خودمان- مانند چشم- كافي است كه ما را به تمام صفات جمال و جلال او آشنا سازد، چشمي كه از طبقات هفتگانه تشكيل شده و هر كدام با ساختمان مخصوص خود عضوي كامل و شگفت آور است. چشمي كه سلولهاي ظريف آن تمام دانشمندان را حيران ساخته و تمام دستگاههاي پيشرفته علمي قادر نيستند اندكي از وظايف متنوع و سنگين آن را انجام دهند. اگر

در تمام جهان هستي هيچ نشانه اي براي وجود خدا جز همين يك عضو نبود براي پي بردن به ذات پاك او كافي بود، تا چه رسد به اين كه به هر سو نگاه كنيم آثار او را مي بينيم. اين همه موجودات زنده متنوع كه به گفته دانشمندان هنوز صداها هزار نوع از آن در دل جنگلها و صحراها ناشناخته مانده و ميليونها نوع ديگر در اعماق اقيانوسها، هر يك به تنهايي دليل روشني بر عظمت و قدرت و علم بي انتهاي او است، با اين حال چگونه ممكن است كسي در دل انكارش كند هر چند به خاطر هواپرستي و علايق مادي لفظ انكار بر زبان جاري كند. و به گفته بعضي از دانشمندان غرب اگر كسي بخواهد خدا را منكر بشود بايد چشم بر هم بگذارد و هيچ يك از موجودات جهان طبيعت را نبيند. همچنين به گفته دانشمند ديگري هر كشف تازه عل

مي در جهان آفرينش راه تازه اي به سوي خدا مي گشايد و به اين ترتيب با پيشرفت علم و دانش بشري راه خداشناسي روز به روز هموارتر مي گردد. سرانجام در پايان اين خطبه مي فرمايد: خداوند بسيار برتر است از گفته كساني كه موجوداتي را به او تشبيه مي كنند و يا ذاتش را انكار مي نمايند! (تعالي الله عما يقول المشبهون به و الجاحدون له علوا كبيرا). مشبهه (گروه تشبيه كنندگان) به دو معني اطلاق مي شود: كساني كه خدا را به بندگانش تشبيه مي كنند و مثلا براي او جسم و اعضاء و دست و پا قائل مي شوند و كساني كه موجودات ديگر را به او تشبيه مي كنند و شريك و همتا قرار مي دهند، مثلا به جاي عبادت خداوند

در برابر بتها سجده مي كنند. جمعي از مفسران (نهج البلاغه) جمله بالا را اشاره به معني اول دانسته اند، در حالي كه بعضي ديگر ناظر به معني دوم مي دانند و با توجه به تعبير (المشبهون به) معني دوم صحيح تر به نظر مي رسد هر چند هر دو گروه در اشتباهند، زيرا نه او صفات مخلوقات را دارد كه در اين صورت ذات پاكش دستخوش حوادث بود، و نه مخلوقي مي تواند در جايگاه و مقام او قرار گيرد، چرا كه هيچ يك از صفات او را ندارد. نكته: وجودش آشكار و كنه ذاتش پنهان است در

اين خطبه كوتاه اما پر معني به چند محور مهم در زمينه اسماء و صفات خداوند اشاره شده است: نخست به خفاي كنه ذات خداوند در عين ظهور وجود او در تمام عالم هستي به گونه اي كه نه هيچ كس مي تواند وجودش را انكار كند و نه احدي قدرت دارد احاطه بر كنه ذات پاكش پيدا كند. و اين يكي از آثار نامتناهي بودن وجود مقدس اوست كه هرگاه گامي به سوي شناخت كنه ذات او از طريق خرد برداريم شعاع ذات نامحدودش فكر ما را گامها به عقب برمي گرداند و هر زمان به سوي اوج كنه صفاتش پرواز كنيم بال و پر ما مي سوزد و سقوط مي كنيم و به گفته ابن ابي الحديد معتزلي، در شعر زيبايش: فيك يا اعجوبه الكون غدا الفكر كليلا انت حيرت ذوي اللب و بلبلت العقولا كلما قدم فكري فيك شبرا فر ميلا ناكصا يخبط في عمياء لا يهدي سبيلا در ذات تو اي اعجوبه جهان هستي فكر خسته و وامانده شد، تو صاحبان انديشه را حيران ساخته اي و

خردها را به هم ريخته اي، هر زمان فكر من يك وجب به تو نزديك شود يك ميل فرار مي كند، آري به عقب برمي گردد و در تاريكيها غرق مي شود و راهي به پيش پيدا نمي كند. ولي در مقابل آن قدر آثار عظمت او در پهنه هستي در درون و برون موجودات، در نظم خارق الع

اده آنها، در اسرار و شگفتيهاي آفرينش آنها و در همه چيز نمايان است كه با مشاهده آنها انسان به ياد دعاي بسيار عميق و پر محتواي عرفه امام حسين عليه السلام مي افتد آنجا كه مي گويد: متي غبت حتي تحتاج الي دليل يدل عليك و متي بعدت حتي تكون الاثار هي التي توصل اليك عميت عين لا تراك عليها رقيبا، كي از ما پنهان شدي تا نياز به دليلي داشته باشيم كه ما را به سوي تو رهبري كند و كي از ما دور شدي تا دست به دامان آثارت زنيم كه ما را به تو نزديك سازد، كور باد چشمي كه تو را مراقب خويش نبيند. در محور ديگري سخن از قرب و بعد خداوند و دوري و نزديكي او به ماست در عين اين كه از ما به ما نزديكتر است آنچنان دور و برتر است كه بالاتر از او تصور نمي شود و اين يكي ديگر از آثار نامتناهي بودن ذات بي مثال اوست، چرا كه چنين ذاتي همه جا هست و جايي از او خالي نمي تواند باشد وگرنه محدود خواهد بود، در عين حال آنچنان والاست كه هيچ كس دسترسي به او پيدا نمي كند و الا محدود در چهار ديوار افكار ما خواهد شد. محور سوم نفي صفات مخلوقات و هرگونه تشبيه

از ذات پاك اوست و اين نيز از آثار نامتناهي بودن ذات پاكش سرچشمه مي گيرد، چرا كه مخلوقات همه محدود و ناقصند

، وجودشان متناهي و صفاتشان آميخته با نقصان و جنبه هاي عدمي است، هرگاه او را به يكي از مخلوقاتش تشبيه كنيم يا شريك و شبيهي براي او در فكر خود بسازيم و صفات مخلوقات را بر او بنهيم، او را از اوج نامتناهي بودن و واجب الوجود بودن به پائين آورده و در دايره محدود و مملو از نقصان ممكنات قرار داده ايم. در خطبه هاي آينده نيز اشاراتي بسيار عميق و پر معني به اين امور خواهد آمد و ما نيز به تناسب، بحثهاي بيشتري در اين زمينه خواهيم داشت، انشاءالله.

خطبه 050-در بيان فتنه

[صفحه 559]

خطبه در يك نگاه: امام عليه السلام در اين خطبه روي يكي از مهمترين عوامل فساد جوامع انساني انگشت مي گذارد، به ويژه بر انحرافاتي كه در جامعه اسلامي بعد از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به وجود آمد تاكيد مي كند و به بيان اين حقيقت مي پردازد كه چگونه شيطان و پيروان او براي فريفتن مردم ساده دل حق و باطل را به هم درمي آميزند تا به مقاصد شوم خود نايل گردند. آنها به خوبي مي دانند اگر حق به طور خالص مطرح گردد راهي براي نفوذ آنان در جامعه باقي نمي ماند و اگر باطل به صورت يك دست عرضه شود هيچ كس به دنبال آن گام بر نمي دارد، از اين رو هميشه اين شياطين حق و باطل را به هم مي آميزند تا از طريق حق مردم را بفريبند و از طريق باطل به مقصود خود نايل گردند. آري آنها زهر مهلك

را در غذاي شيرين و مطبوع پنهان مي سازند تا ناآگاهان را به خوردن آن تشويق كنند. آنها هميشه باطل را در پوسته اي از حق پنهان مي كنند تا از اين طرق مردم را اغفال كنند. ترجمه: آغاز پيدايش فتنه ها پيروي از هوا و هوسها و بدعتهايي است كه با كتاب خدا مخالفت دارد و گروهي (چشم و گوش بسته يا هواپرست آگاه) به پيروي آنان برمي خيزند و برخلاف دين خدا از

آنها حمايت مي كنند. اگر باطل از آميختن با حق جدا مي گرديد بر كساني كه طالب حقند پوشيده نمي ماند. و اگر حق از آميزه باطل پاك و خالص مي شد زبان دشمنان و معاندان از آن قطع مي گشت. ولي بخشي از اين گرفته مي شود و بخشي از آن و اين دو را به هم مي آميزند و اينجا است كه شيطان بر دوستان و پيروان خود مسلط مي شود. و تنها كساني كه مشمول رحمت خدا بودند از آن نجات مي يابند. شرح و تفسير: در اين كه تاريخ صدور اين خطبه چه زماني بوده و در چه شرايط و حال و هوايي امام عليه السلام اين خطبه را ايراد فرموده است در ميان دانشمندان گفتگو است. بعضي معتقدند كه اميرمومنان علي عليه السلام شش روز پس از رسيدن به خلافت اين خطبه را ايراد فرمود در حالي كه بعضي آن را مربوط به زماني مي دانند كه نتيجه حكميت در ماجراي صفين اعلام شد و البته محتواي خطبه با هر دو سازگار است هم با آغاز خلافت و هم با پايان زشت و ننگين مساله حكميت. با توجه به اين سخن به سراغ شرح و تفسير خطبه مي رويم. امام عليه السلام در آغاز اين

خطبه به سرچشمه پيدايش فتنه ها در جوامع اسلامي مي پردازد كه هم، زمان بعد از رحلت رسول الله را شامل مي شود و هم ماجراهايي همچون واقعه جمل و صفي

ن و نهروان را، و دقيقا دست روي سرچشمه و نكته اصلي مي گذارد، مي فرمايد: آغاز پيدايش فتنه ها پيروي از هوي ها و هوسها و بدعتهايي است كه با كتاب خدا مخالفت دارد، (انما بدء وقوع الفتن اهواء تتبع و احكام تبتدع، يخالف فيها كتاب الله)، آري ريشه اصلي فتنه ها دو چيز است: پيروي از هواي نفس و احكام دروغين خود ساخته كه مخالف كتاب خداست و بي شك اگر احكام قرآن در ميان مردم حاكم باشد و اصالت قوانين اسلام حفظ شود و بدعتهاي ناروا در دين خدا نگذارند و همچنين در اجراي قوانين ناب الهي هوي و هوس را حاكم نكنند فتنه اي پيدا نخواهد شد، چرا كه اين قوانين مجري عدالت و حافظ حقوق همه مردم و بيانگر وظائف است، فتنه آن زمان شروع مي شود كه فزون طلبيها آشكار گردد و قوانين الهي در مسير مطامع شخصي تحريف شود. حق و عدالت زير پا بماند و افراد و گروهها وظائف الهي خود را فراموش كنند و به بدعتها روي آورند. در واقع آنجا كه با تحريف و تفسيرهاي غلط به هوي و هوس خود مي رسند به سراغ آن مي روند و هر جا نياز به جعل احكام تازه اي ديدند دست به دامن بدعت مي زنند، درست است كه آن بدعتها نيز از هوي و هوسها سرچشمه مي گيرد ولي هوي و هوس و تمايلات شيطاني گاه در نحو

ه تفسير و اجراي احكام الهي نفوذ مي كند و گاه به صورت بدعتها و احكام مجعول.

و به همين دليل در كلام امام عليه السلام از يكديگر جدا شده اند. به عنوان مثال مي توان به فتنه بني اميه كه در اسلام از بزرگترين فتنه ها محسوب مي شود اشاره كرد. آنها براي رسيدن به حكومت خودكامه خويش بر مركب هوي و هوس سوار شدند و تا آنجا كه توانستند در احكام اسلام تفسير و توجيه نادرست روا داشتند و آنها را به سود منافع شخصي خود توجيه نمودند و هر جا امكان نداشت دست به بدعت جديدي زدند. معاويه خلافت اسلامي را با نيرنگ به چنگ مي آورد و بر اساس بدعتي جديد آن را در خاندان خود موروثي مي كند، زياد را برادر خود مي خواند و براي يزيد در حيات خود از مردم بيعت مي گيرد و سب و دشنام اميرمومنان علي عليه السلام را كه پاكترين و آگاهترين و بزرگترين شخصيت اسلام بعد از پيغمبر خدا بود در قلمرو حكومت خود، سنت مي شمرد، خود و يارانش در ريختن خون عثمان شركت مي كنند و سپس به خونخواهي او بر مي خيزند. سپس مي افزايد: و گروهي چشم و گوش بسته و نادان، يا هواپرست آگاه به پيروي آنان برمي خيزند و از هوي ها و هوسها و بدعتهاي آنان برخلاف دين خدا حمايت مي كنند. (و يتولي عليها رج

ال رجالا علي غير دين الله)، در جمله بعد اشاره به ابزار اين كار شده. ابزاري كه در تمام طول تاريخ از سوي همه هواپرستان و جنايتكاران مورد استفاده قرار گرفته و به صورت يك سنت هميشگي درآمده است و آن اين كه آنها هميشه براي رسيدن به مقاصد خود حق و باطل را به هم مي آميزند و حق را سپري براي حمايت از باطل و

يا پوسته شيرين و جالبي براي پنهان كردن زهر باطل قرار مي دهند، مي فرمايد: اگر باطل از آميختن با حق جدا مي گرديد بر كساني كه طالب حقند پوشيده نمي ماند، و اگر حق از آميزه باطل پاك و خالص مي شد زبان دشمنان و معاندان از آن قطع مي گرديد. (فلو ان الباطل خلص من مزاج الحق لم يخفف علي المرتادين، و لو ان الحق خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندين)، چه تعبير جالب و گويايي، باطل اگر در شكل اصليش نمايان شود خريداري ندارد و حق اگر به صورت خالص عرضه شود زبان بهانه جويان را قطع مي كند، لذا بديهي است نه حق خالص مشكل هواپرستان را حل مي كند، چرا كه منافع آنها در باطل نهفته است، و نه باطل خالص آنها را به مقصد مي رساند، چرا كه مردم از آنها حمايت نخواهند كرد و اينجاست كه به سراغ آميختن حق و باطل مي روند، همان چيزي كه تمام سياستهاي

مخرب دنيا را مي توان در آن خلاصه كرد. امام عليه السلام در اين مورد مي فرمايد: ولي بخشي از اين گرفته مي شود و بخشي از آن، و اين دو را به هم مي آميزند، و در اينجا است كه شيطان بر پيروان و دوستان خود مسلط مي شود و تنها كساني كه مشمول رحمت خدا بوده اند از آن نجات مي يابند! (و لكن يوخذ من هذا ضغث، و من هذا ضغث فيمزجان فهنالك يستولي الشيطان علي اوليائه، و ينجو الذين سبقت لهم من الله الحسني). اين تعبير به خوبي نشان مي دهد كه آميختن حق و باطل به يكديگر مانع از شناخت باطل نيست هر چند به دقت و كنجكاوي يا پرسش از آگاهان نياز

دارد. به همين دليل امام عليه السلام مي فرمايد: در گير و دار آميزش حق و باطل شيطان بر دوستان و پيروانش چيره مي شود و خداجويان حق طلب از خطر گمراهي در اينگونه جريانات درامانند. در واقع آميزش حق و باطل چراغ سبزي است براي هوي پرستان و بهانه اي است براي پيروان شيطان كه وجدان خود را فريب دهند و در برابر ديگران استدلال كنند كه ما به اين دليل و آن دليل (اشاره به قسمتهايي از حق كه با باطل آميخته شده) اين راه را برگزيده ايم. آري مستضعفين فكري و ساده لوحان ممكن است در اين ميان ناآگاهانه در دام شيطان بيفتند، د

ر حالي كه آنها نيز اگر رهبر و راهنمايي براي خود انتخاب مي كردند گرفتار چنين سرنوشتي نمي شدند. به اين ترتيب مردم در برابر آميزش حق و باطل به سه گروه تقسيم مي شوند: گروه اول همان الذين سبقت لهم من الله الحسني و به تعبير ديگر حق طلبان آگاه و مخلصند كه به لطف پروردگار از توطئه هاي شوم فتنه جويان درامانند. گروه دوم هوي پرستان بهانه جو هستند كه مي خواهند به بهانه حق در راه باطل گام بگذارند و در واقع نيمه آگاهند و با پاي خود در دام شيطان مي روند. گروه سوم افراد ساده لوحي هستند كه تشخيص حق از باطل در اين آميزه خطرناك براي آنها مشكل است و ناآگاهانه گرفتار دام شيطان مي شوند مگر اين كه در پناه رهبر آگاه و فرزانه اي جاي گيرند. شبيه همين معني در خطبه 38 گذشت، آنجا كه امام عليه السلام شبهه را تفسير مي فرمايد و راه نجات از آن را نشان مي دهد و مي گويد: شبهه را از اين رو شبهه نام نهاده اند

كه شباهت به حق دارد اما اولياء الله گرفتار آن نمي شوند، چرا كه نور يقين در اينجا راهنماي آنها است … ولي دشمنان خدا بر اثر گمراهي در دام شبهات گرفتار مي شوند. نكته ها: 1- ريشه فتنه ها تاريخ اسلام مخصوصا تاريخ قرن اول و دوم مملو از فتنه

هاي شگفت انگيز و دردناك است كه زحمات پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم و ياران مخلص او را تا حد زيادي بر باد داد و اگر اين فتنه ها نبود و اسلام در همان مسيري كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم براي آن تعيين فرموده بود پيش مي رفت امروز جهان ديگري داشتيم. مخصوصا در بيست و پنج سال بعد از رحلت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فتنه ها غوغا مي كرد. هنگامي كه امام اميرمومنان علي عليه السلام در سال 35 هجري به خلافت ظاهري رسيد تلاش فوق العاده اي براي بازگرداندن اسلام به مسير اول نمود، ولي دامنه فتنه آن قدر گسترده شده بود كه از هر طرف به اصلاح آن مي پرداخت از سوي ديگر آشكار مي شد. در سالهاي آخر خلافت عثمان همه چيز دگرگون شد و تمام ارزشهاي اسلامي زير سئوال رفت و سنتها و ارزشهاي عصر جاهليت كاملا زنده شد و بازماندگان لشكر شرك و نفاق همه جا در صحنه ظاهر شدند و پستهاي كليدي را گرفتند و همين امر كار را بر امام عليه السلام دشوار و پيچيده كرد. درست است كه امام عليه السلام در سايه مجاهدات مستمر و جانكاهش بار ديگر ارزشها را زنده فرمود، ولي متاسفانه فتنه ها خاموش نشد و شهادت امام عليه السلام كه به دست همين فتنه جويان شيطان

صفت انجام گرفت

از ادامه راه جلوگيري كرد. سپس در دوران حكومت معاويه و يزيد و ساير حكام شجره خبيثه اموي فتنه ها آشكارتر گشت. خونهاي بي گناهان ريخته شد، بدعتها آشكار شد، هوي و هوس حاكم گرديد و در عصر بني عباس به اوج خود رسيد و اسلام راستين در چنگال اين خودكامگان گرفتار شد. و اعمالي از حكام اين دو سلسله (بني اميه و بني عباس) سر زد كه هيچ شباهتي به اسلام نداشت با اين كه متاسفانه لقب خليفه رسول الله را يدك مي كشيدند. اگر به ريشه اين فتنه ها بنگريم به صدق كلام امام عليه السلام در خطبه بالا كاملا پي مي بريم كه ريشه اين فتنه ها عمدتا دو چيز بود: پيروي از هوي و هوسهاي شيطاني و بدعت گذاري در دين خدا. در همه جا اين دو اصل به چشم مي خورد، گروهي از فتنه جويان به اصل نخست تمسك مي جويند و گروهي به اصل دوم و گروهي به هر دو و شرح اين سخن حتي در يك كتاب نمي گنجد و از اين ديدگاه به بررسي مجددي در تاريخ آن قرون نياز دارد. 2- سياستهاي شيطاني از جمله شگفتيها اين است كه اصول سياستهاي خودكامگان در طول تاريخ تقريبا يكسان است. در چند هزار سال قبل، فرعون- به نقل قرآن مجيد- از سياست تفرقه بينداز و حكومت كن استفاده مي كرد، (ان فرعون عل

ا في الارض و جعل اهلها شيعا)، امروزه نيز در تمام دنياي استكباري اين اصل به قوت خود باقي است و همچنان ادامه دارد. با هر وسيله اي كه بتوانند در ميان ملتها ايجاد اختلاف مي كنند تا پايه هاي حكومتشان مستحكم شود. مساله آميختن حق و باطل يكي از اصول است كه همواره

در سياستهاي مخرب ظالمان و طاغيان به چشم مي خورد. آنها هميشه پوششهايي از حق و شعارهايي از عدالت و اصول انساني را عنوان كرده و كارهاي شيطاني خود را در زير اين پوششها انجام مي دهند. در حالات شاهان ظالم مي خوانيم كه گاه ناله پيرزني آنها را چنان بي قرار مي كرده است كه هر بيننده اي خيال مي كرد چنان وجدان قوي و نيرومندي دارند كه با شنيدن اين ناله زير و رو شده اند، و اين سخن دهان به دهان مي گشت (داستان زنجير عدالت انوشيروان، و خانه پيرزن در كنار قصر او، و داستانهايي ديگر از اين قبيل در حالات خلفا و شاهان در كشورهاي اسلامي و غير آن كم نيست) همه اينها پوششهايي بود براي مظالم آنان! آنها به خوبي مي دانستند كه باطل و ناحق به صورت خالص در هيچ جامعه اي خريدار ندارد، بنابراين چاره اي جز اين نيست كه گوشه هايي از مظاهر حق را با اباطيل خود بياميزند! از آنجا كه سياستهاي شيطاني

در عصر ما بيش از هر زمان ديگري پيچيده و مرموز است، آميزش حق و باطل نيز به صورت مرموزتري درآمده است. سياستمداران بزرگ دنيا چنان خواسته هاي نامشروعشان را در پوسته اي از حق مي پوشانند كه تشخيص آن به آساني ممكن نيست. عناويني مانند حقوق بشر، حقوق حيوانات، روز كارگر، روز مادر، پزشكان بدون مرز، عفو بين الملل، تاسيس مراكز خيريه و كمك به گرسنگان و محرومان و جنگ زدگان و اعطاي پناهندگي سياسي به گروهي از آوارگان و عناوين فراوان ديگري از قبيل، همه ابزار فريب افكار عمومي اند. آنان چنان با آب و تاب از آن صحبت مي كنند كه حتي بعضي از هوشمندان به راستي باور كرده اند

كه دنياي امروز راه انبياء را مي پويد! و از طريق ديگر به هدف انبياء نزديك مي شود! حتي اين گروه ساده لوح كتاب يا كتابهايي در اين زمينه نوشتند، يعني كه دنياي امروز راه انبياء را طي كرده است و به مسائلي كه آنها توصيه كرده اند تا حدود زيادي جامه عمل پوشانيده است! غافل از اين كه اينها همه پوششي است براي مظالم سردمداران سياست دنيا. براي اين كه تصور نشود اين سخن از يك مطالعه بدبينانه سرچشمه مي گيرد كافي است كه نگاهي بيفكنيم به عملكرد آنها و دوگانگي و چندگانگي آن در پياده ك

ردن اصول به ظاهر انساني در نقاط مختلف دنيا. آنها در حالي كه به خاطر كشته شدن يك سگ در مطالعات فضايي روسها فرياد بلند كرده بودند، در ويتنام نه فقط انسانها را مانند برگ خزان بر روي خاك مي ريختند، بلكه بخش عظيم جنگلهاي آن كشور سرسبز را با تمام جانداران و حيوانات و پرندگانش به آتش كشيدند و سوزاندند تا مبادا آواره گان ويتنامي در آنجا پناه بگيرند. آنها در حالي كه از دمكراسي حمايت مي كنند هر جا كه آراء مردم بر خلاف منافع نامشروعشان باشد با يك كودتاي نظامي همه چيز را در هم مي ريزند، همانگونه كه در الجزائر كردند، و آنجا كه حكومتهاي سبك قرون وسطايي حافظ منافعشان است با آنها مدارا مي كنند و دوست و هم پيمانند. آري در جهان سياست وضع چنين است و از آن به خوبي صدق كلام مولا اميرمومنان عليه السلام در خطبه بالا روشن مي شود كه فرمود: فتنه جويان بخشي از حق را با بخشي از باطل مي آميزند و دامهاي شيطان را مي گسترانند تا توده هاي ساده انديش را

به دام بيندازند!

خطبه 051-ياران معاويه و غلبه بر فرات

[صفحه 571]

خطبه در يك نگاه: ابن ابي الحديد در بيان محتوا و شان ورود خطبه از نصر بن مزاحم چنين نقل كرد كه: فرمانده مقدم لشكر معاويه ابوالاعور سلمي با مقدمه لشكر علي عليه السلام به فرماندهي اشتر درگيري مختصري پيدا كرد. ابوالاعور كوتاه آمد و خود را كنار كشيد، و بعد خود را به شريعه فرات يعني محلي كه به آب نزديك بود رساند، و آنجا را در اختيار گرفت و ياران علي عليه السلام را از آب منع كرد و اين در محلي به نام قنسرين در كنار صفين واقع شد. هنگامي كه خبر به اميرمومنان علي عليه السلام رسيد صعصعه بن صوحان را فراخواند و فرمود: نزد معدويه برو و بگو ما اين مسير را براي رسيدن به تو پيموده ايم، و پيش از اتمام حجت مايل نيستيم با شما جنگ را آغاز كنيم، اما تو لشكر خود را فرستاده اي و جنگ را (در كنار شريعه فرات) آغاز كرده اي، و ميان مردم و آب حائل شده اي. شريعه را رها كن و آب را آزاد بگذار تا در آنچه ميان ما و شما است بنگريم، و اگر دوست داري هدف اصلي را رها كرده و مردم بر سر آب با يكديگر بجنگند تا هر كس پيروز شد آب را در اختيار بگيرد، چنان كنيم! صعصعه اين پيام را براي معاويه برد، معاويه با يارانش به مشورت پرداخت، بعضي به او

توصيه كردند كه شريعه را همچنان در اختيار بگير و آنها را از آب باز دار، ولي عمرو بن عاص به او گفت آب را آزاد بگذار، چرا كه من مي دانم لشكر علي هرگز اجازه نخواهند

داد تو سيراب باشي و آنها تشنه بمانند، ولي معاويه نظر موافقان نگهداشتن شريعه را ترجيح داد. هنگامي كه امام عليه السلام از اين ماجرا باخبر شد خطبه پر شور بالا را كه پر از نكات زيباي ادبي، و در نهايت فصاحت و بلاغت است ايراد كرد، و ياران خود را براي باز پس گرفتن شريعه فرات به حركت درآورد، و با يك حمله شجاعانه لشكر معاويه را عقب راندند و شريعه فرات را براي همه آزاد كردند! بخش اول اين خطبه به اين حقيقت اشاره مي كند كه اگر انسان با شجاعت به ميدان حوادث نرود و حق خود را نگيرد بايد تن به ذلت تسليم در برابر ظلم بدهد، و در بخش دوم به اين نكته اشاره مي فرمايد كه چگونه معاويه با تزوير و حيله گروهي از بيخبران را به صحنه آورده كه حاضرند جان خود را در طريق باطل او فدا كنند؟! ترجمه: آنها (سپاه معاويه با بستن آب به روي شما) از شما جنگ طلبيده اند، بنابراين (در برابر اين عمل ناجوانمردانه دو راه در پيش داريد،) يا بايد تن به ذلت و انحطاط منزلت خويش بدهيد، يا شمشيرهايتان ر

ا از خون (اين بي رحمان) سيراب كنيد، تا بتوانيد از آب سيراب شويد (بدانيد) مرگ در زندگي توام با شكست شماست، و حيات در مرگ پيروزمندانه شما، آگاه باشيد معاويه گروهي از بيخبران گمراه را همراه خود آورده و حق را با نيرنگ و تزوير بر آنها پنهان نموده، تا آنجا كه گلوهاي خويش را آماج تيرها و شمشيرهاي مرگ آور ساخته اند! شرح و تفسير: به اين حركت ناجوانمردانه پايان دهيد! همانگونه كه در شان ورود

خطبه اشاره شد اين خطبه در لحظاتي بسيار حساس و سرنوشت ساز از امام عليه السلام صادر شد و امام عليه السلام كه كانوني از فصاحت و بلاغت و دريايي از تدبير و مديريت بود، چنان جمله هاي كوبنده و مهيج را براي اداي مقصود خود انتخاب كرد كه يارانش با شنيدن آن يكباره به حركت درآمدند، و دست ستمگران شام را از شريعه فرات كوتاه كردند، و آن را براي دوست و دشمن مباح ساختند! جمله هايي است كه امروز با گذشتن قرنها باز قوت و قدرت خود را همچنان حفظ كرده و براي هر جمعيتي كه عزت و شرفشان با حملات ناجوانمردانه دشمن به مخاطره افتاده، كارساز و الهام بخش است. نخست مي فرمايد: آنها (سپاه معاويه با بستن آب به روي شما) از شما جنگ طلبيده اند! (قد استطعموكم القتال

). جمله استطعموكم در جايي به كار گرفته مي شود كه شخصي از ديگري تقاضاي طعام مي كند، گويي جنگ و پيكار طعامي است كه اينها با عمل خود آن را از ياران امام عليه السلام طلب كرده اند، اين شبيه تعبير است كه در عبارات روزمره، فارسي زبانان مي گويند فلان كس تنش مي خارد يا اين كه مي گويند دلش هواي شلاق كرده اشاره به اين كه عمل او يك نوع ماجراجويي و جنگ طلبي است، و اين رساترين تعبيري است كه در جريان بستن آب به روي لشكر امام عليه السلام ممكن بود به كار گرفته بشود! سپس مي افزايد: شما در برابر اين عمل ناجوانمردانه شاميان دو راه در پيش داريد: يا بايد تن به ذلت و انحطاط منزلت خويش بدهيد، يا شمشيرهايتان را از خون (اين خيره سران بي رحم) سيراب كنيد، تا بتوانيد از آب

(فرات) سيراب شويد! (فاقروا علي مذله و تاخير محله او رووا السيوف من الدماء ترووا من الماء!) آري آنها راه سومي در اين ماجرا نداشتند، اگر در مقابل اين حركت دشمن سستي به خرج مي دادند و لشكر از تشنگي به زحمت مي افتاد يا گروهي از تشنگي مي مردند بدترين داغ ذلت بر پيشاني آنها مي خورد و مقام و منزلت خود را نزد دوست و دشمن از دست مي دادند، ولي هنگامي كه به پا خاستند و به دشمن ح

مله كردند هم در جايگاه شايسته خويش در نظر دوست و دشمن قرار گرفتند، و هم سربلند و عزيز شدند، و با جوانمردي مولي علي عليه السلام كه پيشنهاد بستن آب را به روي آنها نپذيرفت و براي همه آزاد كرد، عظمت خود را حتي در دل دشمنان نيز تثبيت كردند، به گونه اي كه آنها از عمل خود شرمنده شدند و احساس حقارت كردند، و با توجه به اين كه اين ماجرا در آغاز جنگ صفين بود سبب قوت روحيه ياران مولي و ضعف روحيه لشكر معاويه شد. سپس امام عليه السلام به يك اصل كلي و جاوداني كه رمز پيروزي و عزت و سربلندي هر قوم و ملتي است اشاره كرده، خطاب به لشكريانش مي فرمايد: مرگ در زندگي توام با شكست شماست، و حيات و زندگي در مرگ پيروزمندانه شما! (فالموت في حياتكم مقهورين و الحياه في موتكم قاهرين). آري در نظام زندگي انسانهاي شايسته و با شخصيت، زندگي مادي و ظاهري برترين ارزش نيست، همانگونه كه مرگ مادي ضد ارزش نمي باشد، بلكه ارزش والا در نظر آزاد مردان با ايمان، در زندگي توام با عزت است به همين دليل

هرگاه بر سر دو راهي قرار گيرند، شهادت توام با عزت و سربلندي را بر زندگي ذليلانه ترجيح مي دهند، و همين نظام ارزشي بود كه مسلمانان را در عصر پيامبر صلي الله عليه

و آله و سلم و حتي بعد از آن در پيكارهاي نابرابر پيروز مي كرد. آري عزت جامعه اسلامي بر هر چيز مقدم است و هر بهايي به خاطر آن پرداخته شود بجاست. همين معني در سخنان فرزندش حسين عليه السلام در حادثه خونين كربلا تجلي كرد آن زمان كه فرمود: لا و الله لا اعطيكم بيدي اعطاء الذليل و لا اقر لكم اقرار العبيد، نه، به خدا سوگند دست ذلت در دست شما نمي گذارم، و همچون بردگان تسليم نمي شوم، (بلكه مي جنگم و سربلند شربت شهادت را مي نوشم!) و هنگامي كه در اثناء راه كربلا با لشكر حر روبرو شد و آنها را تشنه يافت، و مطابق راه و رسم جوانمردان دشمن را سيراب كرد، حر بن يزيد رياحي به گمان خودش از سر خيرخواهي و نصيحت عرض كرد: با يزيد پنجه در نيفكن كه جان نازنينت به خطر خواهد افتاد! امام عليه السلام در جواب فرمود: افبالموت تخوفني؟، آيا مرا به مرگ و شهادت مي ترساني؟! من همان را مي گويم كه شاعر قبيله اوس در حالي كه تصميم به ياري پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم گرفته بود و پسر عمويش او را از اين كار برحذر داشت گفت: سامضي فما بالموت عار علي الفتي اذا ما نوي حقا و جاهد مسلما! و واسي الرجال الصالحين بنفسه و فارق مثبورا و باعد مجرما

فان عشت لم اندم و ان مت لم الم كفي بك

ذلا ان تعيش و ترغما من از اين راه مي روم و مرگ بر جوانمردان عار نيست! جوانمردي كه نيتش حق است، و مسلمان است و جهاد مي كند، و با مردان صالح در فداكردن جان همراهي و مواسات دارد، و از افراد بي ايمان و گنهكار فاصله گرفته است، من اگر زنده بمانم پشيمان نيستم، و اگر در اين راه بميرم ملامت نخواهم شد! ذلت براي تو (و امثال تو) است كه زنده بماني و سرافكنده باشي! اين شعار حيات آفرين اسلامي با تعبير ديگري در قرآن مجيد آمده است، آنجا كه مي فرمايد: (قل هل تربصون بنا الا احدي الحسنيين و نحن نتربص بكم ان يصيبكم الله بعذاب من عنده او بايدينا فتربصوا انا معكم متربصون)، بگو آيا درباره ما جز يكي از دو نيكي را انتظار داريد (يا پيروزي يا شهادت) ولي ما انتظار داريم كه خداوند عذابي از سوي خودش (در آن جهان) به شما برساند يا (در اين جهان) به دست ما مجازات شويد، اكنون كه چنين است شما انتظار بكشيد ما هم با شما انتظار مي كشيم! در پايان اين خطبه امام عليه السلام به نيرنگهاي معاويه و ساده لوحي گروهي از شاميان فريب خورده اشاره كرده، مي فرمايد: آگاه باشيد معاويه گروهي از بيخبران گمراه را همراه خود آ

ورده و حق را با نيرنگ و تزوير بر آنها پنهان نموده، تا آنجا كه گلوهاي خويش را آماج تيرها و شمشيرهاي مرگ ساخته اند! (الا و ان معاويه قاد لمه من الغواه و عمس عليهم الخبر، حتي جعلوا نحورهم اغراض المنيه)، در اين گفتار از يك سو معاويه را معرفي مي كند كه بنيان حكومتش بر فريب و نيرنگ

و بهره گيري از ساده لوحان بيخبر است، و از سوي ديگر شاميان فريب خورده لشكر او را معرفي مي نمايد كه آنها چنان گرفتار شستشوي مغزي شده اند كه حتي حاضرند جان خود را در طريق باطل و مقاصد شوم معاويه بر باد دهند! شايد اين جمله پاسخ به سوال است كه در ذهن ياران آن حضرت پيدا شده بود و آن اين كه چگونه شاميان حاضرند تا سر حد مرگ از مطامع مادي معاويه دفاع كنند و جان خود را بر سر اين كار نهند. امام عليه السلام اين حقيقت را فاش مي كند كه قدرت معاويه بر فريب و نيرنگ و دگرگون نشان دادن واقعيتها از يك سو، و دور بودن و بيخبر ماندن شاميان از سوي ديگر، سبب شده است كه آنها باور كنند راستي در راه خدا مي جنگند و به سوي شهادت پيش مي روند! آري تبليغات بسيار وسيع و گسترده توام با شگردهاي رواني دستگاه معاويه و عمرو عاص در فضاي شام اين تاثير را گذارده بود كه گروهي ي

قين داشتند عثمان مظلوم كشته شده و قاتلش علي عليه السلام است، و معاويه به خونخواهي او برخاسته و در مسير پاسداري و حراست از مقام خلافت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و حفظ اسلام و قرآن گام برمي دارد، و طبعا كشته شدن در اين راه شهادتي است كه آرزوي هر مسلمان پاكباز است! البته آثار تزوير و دروغ براي مدت زيادي نمي تواند باقي بماند و سرانجام روشن مي شود، ولي چه بسا در زماني كه كار از كار گذشته و تاسف بازماندگان بر مرگ عزيزانشان ديگر ثمري ندارد. نكته ها: 1- بايد با عزت و

سربلندي زيست در اسلام يك سلسله شعارهاي اساسي است كه اين مكتب را از ساير مكتبها جدا مي كند، يكي از آنها همان است كه در خطبه بالا آمده است كه مردم با افتخار بهتر از زيستن با ذلت است، و به تعبير ديگر همانگونه كه از ظلم و ستم بايد به شدت پرهيز كرد از تسليم در برابر ظلم و ستم ستمكاران نيز بايد برحذر بود، تعبير اباه الضيم درباره بزرگان اسلام اشاره به همين معني است. در واقع اين اصل از آيه شريفه و لله العزه و لرسوله و للمومنين، عزت براي خدا و پيامبر و مومنان است، سرچشمه گرفته، و رواياتي همچون گفتار امام صادق عليه السلام ان الله تبارك و تعالي فوض ال

ي المومن كل شي ء الا اذ لال نفسه، خداوند همه چيز را در اختيار مومن قرار داده، جز ذليل ساختن خويشتن، و حديث معروف امام حسين عليه السلام موت في عز خير من حياه في ذل، مردن با عزت بهتر است از زنده ماندن با ذلت، و سخن ديگر آن حضرت: الا و ان الدعي بن الدعي قد تركني بين السله و الذله و هيهات له ذلك، هيهات مني الذله ابي الله ذلك و رسوله و المومنون و جدود طهرت و حجور طابت ان توثر طاعه اللئام علي مصارع الكرام، آگاه باشيد اين ناپاك ناپاك زاده، مرا در ميان شمشير و ذلت مخير ساخته، و چه دور است كه او به مقصد خود برسد، و چه دور است از من كه تن به ذلت بدهم نه خدا اين را مي پسندد و نه پيامبرش و نه مومنان راستين و نه پدران و نياكان پاك و

مادران پاك دامن، آري آنها هرگز اجازه نمي دهند كه تسليم در برابر فرومايگان را بر قربانگاه بزرگواران (و به خون خفتن افتخارآميز آنان) ترجيح دهم، الهام بخش اين شعار بزرگ اسلامي است. ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه خود چنين مي گويد: سيد اهل الاباء الذي علم الناس الحميه و الموت تحت ظلال السيوف اختيارا له علي الدنيه ابو عبدالله الحسين ابن علي بن ابي طالب عليهماالسلام عرض عليه الامان و اصحابه فانف م

ن الذل، بزرگ و پيشواي ستم ناپذيران جهان كه درس غيرت و برگزيدن مرگ در سايه شمشيرها را بر ذلت و خواري به مردم جهان داد، حسين بن علي عليهماالسلام بود، دشمن به او و يارانش امان داد ولي آنها تن به ذلت ندادند. سپس به كلام تاريخي امام حسين عليه السلام كه در روز عاشورا بيان فرمود: الا و ان الدعي ابن الدعي … اشاره مي كند و آن را همانند سخن پدر بزرگوارش علي عليه السلام مي شمرد كه در خطبه سي و چهار نهج البلاغه آمده است: ان امرء يمكن عدوه من نفسه …، به خدا سوگند كسي كه دشمني را بر جان خويش مسلط گرداند كه گوشتش را بخورد، استخوانش را بشكند و پوستش را برگيرد، بسيار عاجز و ناتوان و قلب و روح او بسيار كوچك و ضعيف است. سپس به ذكر گروه ديگري از كساني كه اين راه پر افتخار را برگزيدند و مرگ شرافتمندانه را بر زندگي ذليلانه ترجيح دادند مي پردازد. ابن ابي الحديد در سحن ديگري چنين آورده است كه مردي روز عاشورا با عمر سعد بود شخصي به او گفت: واي بر تو آيا شما فرزندان رسول خدا صلي الله عليه و

آله و سلم را كشتيد؟ او چنين جواب داد اگر تو هم آنچه را ما ديديم مشاهده مي كردي كاري جز كار ما انجام نمي دادي! گروهي به ما يورش بردند كه قبضه ها

ي شمشير را محكم در دست داشتند و همچون شيران به ما حمله ور شدند، سواران را از چپ و راست به خاك مي ريختند و همگي آماده شهادت بودند، نه امام مي پذيرفتند، نه علاقه اي به مال داشتند، و نه چيزي ميان آنها و شهادت مانع مي شد، اگر دير جنبيده بوديم همه ما را نابود مي كردند، حال بگو غير از اين كاري كه ما انجام داديم چه مي توانستيم انجام دهيم! 2- شستشوي مغزي ساده انديشان نكته مهم ديگري كه در خطبه بالا به چشم مي خورد، اين است كه گاه سردمداران باطل با سخنان فريبنده چنان در اعماق روح ساده لوحان نفوذ مي كنند كه آنها را به عشق شهادت در راه خدا براي پيشبرد اهداف شوم خودشان بسيج مي نمايند، و اين گروه در حالي كه عملا رو به سوي دوزخ پيش مي روند باورشان چنين است كه به طرف بهشت در پروازند، و اين منتهاي بدبختي است. معاويه تنها كسي نبود كه از اين روش استفاده كرد، قبل و بعد از او حتي در دنياي امروز كم نيستند آنها كه به اين روش متوسل مي شوند، پيروان خود را شستشوي مغزي داده و افكار و اراده آنها را در مسير هوي و هوس خود به كار مي گيرند. اينها با رياكاري و دروغ و فريب و نيرنگ و استفاده از طرق رواني براي نفوذ در ديگران به مقصود خود كه ت

حميق توده هاي ناآگاه است نائل مي شوند، و آنها را آلت دست هوسهاي خود

مي سازند. عمر سعد فرمانده لشكر كربلا آن جنايتكار معروف و زشت سيرت، هنگامي كه مي خواست لشكر كوفه را بر ضد امام حسين عليه السلام بسيج كند صدا زد: يا خيل الله اركبي، و بالجنه ابشري!، اي لشكر خدا سوار شويد، و بهشت بشارتتان باد! دستگاه تبليغات فرعون نيز موسي و هارون را مرداني سلطه جو كه در صدد غصب سرزمينهاي مردم مصر هستند معرفي كرد و فرعون را مدافع استقلال و عزت و شرف و آبروي مردم مصر شمرد، و گفت: (ان هذان لساحران يريدان ان يخرجاكم من ارضكم بسحرهما)، اين دو نفر ساحرند و مي خواهند شما را با سحرشان از سرزمينتان بيرون كنند! و اين رشته چه در گذشته و چه در زمان حال سر دراز دارد. 3- راه و رسم جوانمردان نصر بن مزاحم در كتاب صفين چنين نقل مي كند، بعد از آن كه لشكر اميرمومنان علي عليه السلام شريعه فرات را از لشكر معاويه باز پس گرفتند، عمرو عاص به معاويه گفت: اي معاويه اگر آنها نيز مانند تو عمل كنند و آب را به روي تو و لشكريانت ببندند چه خواهي كرد و گمان تو چيست؟ آيا اين قدر در خود قدرت مي بيني كه بتواني ضربه اي بر آنان وارد كني و آب را باز پس بگيري، همان

گونه كه آنها بر تو وارد كردند؟ و اين در واقع سرزنشي بود به معاويه كه پيشنهاد او را در مورد خودداري از بستن آب به روي لشكر علي عليه السلام رد كرده بود. معاويه گفت: گذشته را رها كن، اكنون بگو ببينم درباره علي چه عقيده اي داري؟ عمرو عاص گفت: گمان من اين است كه او درباره تو

مقابله به مثل نمي كند، و آب را به روي تو و لشكرت نمي بندد، يعني او جوانمرد است و اين كار را با اصول جوانمردي هماهنگ نمي بيند. سپس افزود: چيزي كه او براي آن آمده است غير از اين است. مرحوم سيد محمدحسين شهريار در اين باره اشعار زيبايي سرورده است كه در ذيل از نظر مي گذرد: شنيدم آب به جنگ اندرون معاويه بست به روي شاه ولايت، چرا كه بود خسي! علي به حمله گرفت آب و باز كرد سبيل چرا كه او كس هر بي كس و دادرسي سه بار دست به دست آمد و در هر بار علي چنين هنري كرد و او چنان هوسي فضول گفت كه ارفاق تا به اين حد بس كه بي حيايي دشمن ز حد گذشت بسي! جواب داد كه ما جنگ بهر آن داريم كه نان و آب نبندد كسي به روي كسي! غلام همت آن قهرمان كون و مكان كه بي رضاي الهي نمي زند نفسي! شبيه همين جوانمردي در تاريخ زندگي فرزندش حسين عليه السلام نيز آمده

است كه در بيابان خشك و سوزان لشكر دشمنش حر بن يزيد رياحي را با آبي كه در لشكر خود ذخيره كرده بود سيراب كرد، در حالي كه آنها در كنار شط فرات آب را از او و فرزندانش دريغ داشتند!

خطبه 052-در نكوهش دنيا

[صفحه 583]

خطبه در يك نگاه: اين خطبه در واقع از سه بخش تشكيل شده است، در بخش اول ارزش زهد و عدم وابستگي به دنيا، و توجه به اين حقيقت كه تمام مواهب دنيا زودگذر و سريع الزوال است، و افراد با ايمان بايد خود را براي سفر بزرگي كه در پيش دارند

از طريق ذخيره كردن اعمال صالح آماده بنمايند. در بخش دوم از پاداشهاي مهمي كه در انتظار زاهدان و مومنان صالح العمل است سخن به ميان آمده، و در بخش پاياني خطبه، اين واقعيت را شرح مي دهد كه انسانها هر قدر كه در مقام شكر نعمتهاي بزرگ پروردگار برآيند قادر نيستند حق آن را به جا آورند، مخصوصا نعمت والاي ايمان كه برترين و والاترين نعمتهاست. ترجمه: آگاه باشيد كه دنيا به آخر رسيده و پايان يافتن خود را اعلام كرده است، زيبائيهايش به زشتي گراييده و روي برگردانده و به سرعت دور مي شود، (آري) ساكنانش را به سوي فنا مي راند و همسايگانش را با آهنگ مرگ پيش مي برد، آنچه از دنيا شيرين بوده به تلخي گراييده و آنچه صاف و زلال بود تيرگي يافته است (به گونه اي كه) چيزي از آن باقي نمانده، مگر به اندازه ته مانده ظرف آبي، يا جرعه ناچيزي همچون مقدار آبي كه به هنگام كمبود و جيره بندي شديد آب به افراد مي

دهند، و به اندازه اي كه اگر تشنه اي آن را بنوشد هرگز عطش او فرونمي نشيند! حال كه چنين است اي بندگان خدا تصميم بر كوچ كردن از اين سرا بگيريد (و خود را آماده كنيد) كه زوال و نيستي بر اهل آن فرض شده است، نكند آرزوها بر شما چيره شود و مبادا گمان بريد كه عمرتان طولاني خواهد بود (و در غفلت فرورويد). به خدا سوگند! اگر همانند شتراني كه بچه هاي خود را از دست داده اند، ناله سر دهيد و همچون كبوتران نوحه گري كنيد و به مانند راهبان تارك دنيا، زاري نماييد و دست از اموال و فرزندان بكشيد

تا به قرب الهي و مقامات بالاي نزد او و آمرزش گناهاني كه كاتبان الهي آن را ثبت كرده اند و رسولان او آن را نگهداري مي كنند دست يابيد، (همه اينها) در برابر ثوابي كه من براي شما انتظار دارم و عقوبتي كه از آن بر شما بيمناكم بسيار كم و ناچيز است. به خدا سوگند اگر دلهاي شما به كلي آب شود و چشمهايتان از شدت شوق به خدا يا از خوف او خون ببارد سپس تا پايان دنيا زنده بمانيد و تا آنجا كه در توان داريد در اطاعت خداوند تلاش و كوشش كنيد باز اعمال شما پاسخگوي نعمتهاي عظيم الهي بر شما نيست، به ويژه نعمت هدايت شما به سوي ايمان (بنابراين به اعمال ناچيز خود مغ

رور نشويد). شرح و تفسير: با اين كه انسان مادام كه در دنياست زندگي مي خواهد، و بايد آبرومندانه و بدون وابستگي به ديگران حيات مادي خود را اداره كند، ولي در خطبه بالا و بسياري ديگر از خطبه هاي مولي اميرالمومنان عليه السلام در نهج البلاغه به زهد در دنيا توصيه شده است، و پي در پي هشدار مي دهد كه دنيا فاني و سريع الزوال است، همه بايد آماده كوچ كردن از دنيا باشند، و خود را براي سفر بزرگي كه در پيش دارند آماده كنند، ولي از آنجا كه دنياپرستي سرچشمه تمام گناهان است و جاذبه و زرق و برق دنيا به حدي است كه انسانها را به سوي خود مي كشاند و درست به يك جاده سراشيبي مي ماند كه حركت در آن نياز به توصيه ندارد، بلكه دائما بايد به رهروان آن هشدار داد كه: خود را كنترل كنيد، با

سرعت نرويد، مبادا سقوط كنيد و گرفتار مصيبت شويد، بنابراين پيشوايان دين مرتبا هشدار مي دادند. به همين دليل امام در اين خطبه كه در شرايط روحاني عيد قربان ايراد شده است مردم را نسبت به بي وفايي دنيا و ناپايداري آن هشدار مي دهد، و با تعبيرات بسيار حساب شده كه در طي ده جمله بيان شده است اين حقيقت را گوشزد مي كند كه بيش از اندازه تكيه بر دنيا نكنند. در جمله هاي

نخستين مي فرمايد: آگاه باشيد دنيا به آخر رسيده و پايان يافتن خويش را اعلام كرده است. (الا و ان الدنيا قد تصرمت، و آذنت بانقضاء). اين سخن ممكن است اشاره به مجموعه جهان باشد كه عمرش رو به پايان است، و به همين دليل زمان ما را آخرالزمان مي نامند، يا اشاره به زندگي هر يك از انسانها در هر عصر و زمان است كه بسيار كوتاه و زودگذر مي باشد و احتمال دوم با مجموعه خطبه سازگارتر است، و در واقع مفهوم اين سخن آن است كه عمر هر كس در اين دنيا به اندازه اي كوتاه است كه گويي از لحظه تولد به او مي گويند: آماده كوچ كردن باش! در جمله اول به باطن آن اشاره مي كند و در جمله دوم به ظاهر آن، و به تعبير ديگر: دنيا هم ذاتا فاني است و هم علائم مختلفي كه در گوشه و كنار زندگي انسانها است فاني بودن آن را اعلام داشته است، تا مردم گرفتار غفلت و بي خبري و زيانهاي ناشي از طول امل نشوند. و به گفته شاعر: سالها در عمر من مهر آمد و آبان گذشت وز كمال غفلتم هر لحظه در نقصان گذشت

در شتاب عمر فرداها همه ديروز شد! نارسيده نوبهاران فصل تابستان گذشت! سپس در جمله سوم و چهارم مي افزايد: زيباييهايش به زشتي گراييده، و روي برگردانده و به سرعت دور مي شود

(و تنكر معروفها و ادبرت حذاء). آري زيباييهاي جواني به سرعت جاي خود را به زندگي ملامت بار پيري مي دهد، و نعمتهايش رو به زوال است، چشمها كم نور، گوشها ناشنوا، اعصاب سست، استخوانها فرسوده و چهره هاي صاف و پر طراوت، پر از چين و چروك پيري مي شود! در جمله پنجم و ششم مردم دنيا را به كارواني از شتران تشبيه مي كند كه ساربان به سرعت آنها را مي راند، مي فرمايد: دنيا ساكنان خويش را به سوي فنا مي راند، و همسايگانش را با آهنگ مرگ پيش مي برد. (فهي تحفز بالفناء سكانها و تحدوا بالموت جيرانها). تحفز از ماده حفز (بر وزن حبس) به معني راندن و تحريك نمودن و يا كسي را از پشت سر به پيش هل دادن است اين تعبير به خوبي مي رساند كه انسانها بخواهند يا نخواهند با گذشت روزگار به پيش رانده مي شوند، و به سوي اجل حركت مي كنند. تعبير به تحدو كه از ماده حداء به معني آواز خواندن براي شتران به منظور تسريع حركت آنهاست، تعبير زيبايي براي نشان دادن اين حقيقت است كه در اين جهان تمام عوامل تسريع به سوي فنا فراهم است، و انسانها با سرعت هر چه تمامتر به سوي پايان زندگي پيش مي روند. تعبير به جيران (همسايگان) بعد از تعبير به سكان (ساكنان) ممكن است اشاره به

اين نكته باشد كه محل سكونت انسان اين جهان نيست، گويي همسايه اين خانه است نه صاحب اين خانه!

در جمله هاي بعد با نكته ديگري درباره دنيا چهره واقعي آن را آشكارتر ساخته، مي فرمايد: آنچه از دنيا شيرين بوده به تلخي گراييده، و آنچه صاف و زلال بوده تيرگي يافته است. (و قد امر منها ما كان حلوا و كدر منها ما كان صفوا). دوران شيرين كودكي و جواني به سرعت پايان مي گيرد، و دوران طاقت فرسا و پر از مرارت پيري فرامي رسد. سلامت جسم و روح جاي خود را به انواع بيماريها مي دهد، و امنيت و آرامش به ناامني و تشويش و اضطراب مبدل مي شود. نه شيريني اش پايدار و نه آرامش و استراحت آن براقرار است. همه چيز به سرعت دگرگون مي شود و نعمتها رو به زوال مي رود. گاه در تفسير اين جمله گفته شده است كه اين تعبيرات اشاره به اختلاف ظاهر و باطن دنيا است. ظاهرش شيرين اما باطنش تلخ، ظاهرش صاف و زلال و باطنش تيره و تار، ولي دقت در تعبيرات فوق نشان مي دهد كه تفسير اول مناسبتر است. و سرانجام در آخرين جمله ها در نكوهش دنيا و شرح بي اعتباري آن با تشبيه ديگري سخن خود را پايان مي دهد و مي فرمايد: از دنيا چيزي باقي نمانده مگر به اندازه ته مانده ظرف آبي، يا جرعه نا

چيزي همچون مقدار آبي كه به هنگام كمبود و جيره بندي شديد آب به افراد مي دهند، و به اندازه اي كم است كه اگر تشنه اي آن را بنوشد هرگز عطش او فرونمي نشيند. (فلم يبق منها الا سمله كسمله الاداوه او جرعه كجرعه المقله لو تمززها الصديان لم ينقع)، اين جمله ها در واقع اشاره به زندگي فرد فرد انسانها است كه با گذشت زمان به پايان عمر

نزديك مي شود، تا خود را براي نوشيدن جرعه هاي سرشار زندگي آماده مي كند مي بيند چيزي در ته ظرف براي نوشيدن باقي نمانده است، تنها به آن اندازه مانده كه گلويي تر كند و برود، بي آن كه عطش و تشنگي او فروبنشيند! تعبير به سمله كه در اصل به معني چيز كم و بي ارزش است، و به آب مختصري كه در ته ظرف باقي مي ماند اطلاق مي شود، و همچنين تعبير به جرعه المقله كه در جايي گفته مي شود كه مسافران در سفر خود گرفتار كمبود آب شوند و آب را در ميان خود جيره بندي كنند، تعبيرهاي بسيار گويايي است از كوتاهي عمر دنيا و كم ارزش بودن آن. آري عمر دنيا به قدري كوتاه و ناچيز است كه هرگز تشنگي علاقه مندانش را فرونمي نشاند، پس چه بهتر كه انسان بيدار و عاقل دل به آن نبندد و از زرق و برق آن فريفته نشود، و مسير اصلي خود را فراموش نكن

د. امام عليه السلام در جمله هاي پاياني اين بخض از خطبه در يك نتيجه گيري روشن مي فرمايد: حال كه وضع دنيا چنين است اي بندگان خدا تصميم بر كوچ كردن از اين سرا بگيريد (و خود را آماده كنيد) كه زوال و نيستي بر اهل آن فرض شده است، نكند آرزوها بر شما چيره شود و مبادا گمان بريد كه عمرتان طولاني خواهد بود (بلكه سعي كنيد از فرصتي كه در دست داريد براي اندوختن زاد و توشه سفر آخرت بهره بگيريد (فازمعوا عباد الله الرحيل عن هذه الدار المقدور علي اهلها الزوال و لا يغلبنكم فيها الامل و لا يطولن عليكم فيها الامد). ناگفته پيداست كه انسانها چه

بخواهند و چه نخواهند بايد از دنيا كوچ كنند، منظور امام اين است كه آگاهانه كوچ كنيد، و از فرصت گرانبهايي كه در دست داريد بهره بگيريد، و با اندوختن كوله باري از معارف الهي و فضائل اخلاقي و اعمال صالح سربلند و پرافتخار اين مسير را طي كنيد، و به زندگي سعادتبخش جاويدان بپيونديد. بار ديگر امام عليه السلام به دو خطري كه در اين مسير كمين كرده است اشاره نموده، چنين مي فرمايد: يكي آرزوهاي طولاني و دور و دراز است كه آخرت را به فراموشي مي سپارد- همانگونه كه قبلا اشاره شد- و ديگر غفلت و بي خبري است كه آن

نيز سبب فراموشي قيامت و موجب قساوت قلب مي شود، همانگونه كه قرآن مي فرمايد: (الم يان للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين اوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الامد فقست قلوبهم و كثير منهم فاسقون)، آيا وقت آن نرسيده است كه دلهاي مومنان در برابر ذكر خدا و آنچه از حق نازل شده است خاشع گردد، و مانند كساني نباشند كه در گذشته به آنها كتاب آسماني داده شد، سپس زماني طولاني بر آنها گذشت و قلبهايشان قساوت يافت و بسياري از آنها گنهكارند. باز تاكيد مي كنيم كه اين تعبيرات هرگز به معني ترك دنيا و رهبانيت و بي اعتنايي به سرنوشت زندگي مادي نيست، بلكه به معني ترك دلبستگي و وابستگي به زرق و برق دنياست، يا به تعبير ديگر مقصود آن است كه دنيا را آنچنان كه هست بشناسيم و به كار گيريم، نه آنچه پندارها و خيالات واهي و غفلت و غرور و هوي و هوسها

ما را به سوي آن دعوت مي كند. هر قدر در اين راه بكوشيد كم است! به دنبال بحثي كه در فراز بالا در مورد كوتاهي عمر دنيا و بي اعتباري آن گذشت و امام عليه السلام با تعبيرات بسيار رسا و گويا اين مطلب را تشريح فرمود، در اين بخش به سراغ اهميت ثواب و عقاب آخرت و سرنوشت ان

سانها در زندگي ديگر مي رود كه هدف نهايي از زندگي دنيا است و به تعبيري ديگر آنچه در بخش قبل گذشت مقدمه اي بود براي بخش دوم، كه به هدف نهايي يعني نيل به قرب خدا و ثوابهاي فوق العاده و پر اهميت الهي و پرهيز از عقابهاي خوفناك او اشاره مي كند. مي فرمايد: به خدا سوگند اگر همانند شتراني كه بچه خود را از دست داده اند ناله سر دهيد و همچون كبوتران نوحه گري كنيد، و به مانند راهبان تارك دنيا زاري نماييد و دست از اموال و فرزندان بكشيد تا به قرب الهي و مقامات والا نزد او، و آمرزش گناهاني كه كاتبان الهي آن را ثبت كرده و رسولان او، آن را نگهداري مي كنند، دست يابيد، (همه اينها) در برابر ثوابي كه من براي شما انتظار دارم و عقوبتي كه از آن بر شما بيمناكم بسيار كم و ناچيز است! (فو الله لو حننتم حنين الوله العجال و دعوتم بهديل الحمام و جارتم جوار متبتلي الرهبان و خرجتم الي الله من الاموال و الاولاد التماس القربه اليه في ارتفاع درجه عنده او غفران سيئه احصتها كتبه و حفظتها رسله لكان قليلا فيما ارجوا لكم من ثوابه و اخاف عليكم من عقابه). در اينجا امام عليه السلام براي بيان نهايت كوشش

در مقام تضرع و زاري در پيشگاه خدا سه تشبيه را بيا

ن فرموده، نخست: ناله اي كه شتران به هنگام از دست دادن فرزندان خود سر مي دهند كه ناله اي است بسيار جانسوز و رقت بار و هر شنونده اي را تحت تاثير خود قرار مي دهد. تشبيه دوم: نوحه گري كبوتران است. ديده ايم كبوتران هنگامي كه دور هم جمع مي شوند گويي به صورت دسته جمعي نوحه گري دارند. ابن منظور در لسان العرب مي نويسد: هديل (كه در جمله بالا آمده است) گاه به معني صداي كبوتر و گاه به معني جوجه آن آمده است، سپس از بعضي نقل مي كند كه اعراب چنين مي پندارند كه هديل جوجه كبوتري در عهد نوح عليه السلام بوده كه تنها مي ماند و از شدت تشنگي مي ميرد و از آن روز تمام كبوتران براي او نوحه گري مي كنند. تشبيه سوم: گريه و زاري راهبان و تاركان دنيا در ديرهايشان است كه در مراسم مختلف خود به صورت فردي يا دسته جمعي نوحه گري مي كنند و چون رابطه خود را از دنيا بريده اند نوحه آنها سوز ديگري دارد. امام عليه السلام تنها به نوحه گري پر شور و گريه زاري به درگاه خدا قناعت نمي فرمايد بلكه با جمله (خرجتم الي الله من الاموال و الاولاد) اشاره به بالاترين ايثار و فداكاري در اين راه كرده و مي فرمايد: اگر از تمام امكانات زندگي نيز در اين راه براي رسيدن ب

ه قرب خدا و ثواب و پاداش او و نجات از عذاب الهي، صرفنظر كنيد باز هم كم و ناچيز است. دليل اين سخن كاملا روشن است، براي اين كه تمام عمر دنيا از آغاز تا پايان و تمام نعمتها و ثروتهاي مادي از ازل

تا ابد در برابر عمر آخرت و مواهب و نعمتهاي آن جهان، لحظه اي زودگذر و نعمتي ناچيز و قطره اي در برابر دريا است و بديهي است تا اين معرفت و شناخت درباره دنيا و آخرت پيدا نشود آن گذشت و ايثار و آن تضرع و زاري جانسوز حاصل نخواهد شد. در خطبه همام (خطبه 193) درباره پرهيزگاران مي خوانيم: صبروا اياما قصيره اعقبتهم راحه طويله، ايام كوتاهي را صبر و شكيبايي كردند (و ايثار و فداكاري نمودند) همين امر راحتي و آرامش طولاني براي آنها به دنبال آورد. عظمت و گستردگي نعمتهاي الهي در اين بخش از خطبه كه آخرين بخش است امام عليه السلام به بيان عظمت نعمتهاي الهي بر انسانها مي پردازد تا حس شكرگزاري و قدرداني از نعمتها را در وجود همه ما زنده كند، همان شكري كه دريچه اي به سوي تكامل و پيشرفت انسان و كليد قرب الي الله است. براي دومين بار در اين خطبه سوگند ياد مي فرمايد و مي گويد: به خدا قسم اگر دلهاي شما به كلي آب شود و چشمهايتان از شدت شوق به خدا

و يا از خوف او (به جاي قطرات اشك) خون ببارد، سپس تا پايان دنيا زنده بمانيد و تا آنجا كه در توان داريد در اطاعت خدا تلاش و كوشش كنيد، باز اعمالتان پاسخگوي نعمتهاي عظيم الهي بر شما نيست، به ويژه نعمت هدايت شما به سوي ايمان (بنابراين به اعمال ناچيز خود مغرور نشويد و بدانيد همه آنها در برابر نعم الهي همچون قطره اي است در برابر دريايي عظيم و ژرف). و تالله لو انماثت قلوبكن انمياثا، و سالت عيونكم من رغبه اليه و رهبه منه

دما، ثم عمرتم في الدنيا، ما الدنيا، ما الدنيا باقيه، ما جزت اعمالكم عنكم- و لو لم تبقوا شيئا من جهدكم- انعمه عليكم العظام، و هداه اياكم للايمان. در واقع امام عليه السلام با بياني عميق و زيبا بالاترين تلاش انسان را از نظر كميت و كيفيت در طريق اطاعت پروردگار تشريح كرده، از نظر كيفيت تا آن حد كه تمام وجود انسان در مسير طاعت ذوب شود و تمام ذرات جسمش فرياد كشد و روحش در اوج آسمان عبوديت تا آنجا كه در توان انسان است به پرواز درآيد و از نظر كميت اين كار در تمام طول عمر دنيا ادامه يابد، باز هم نمي تواند حق شكر نعمتهاي خدا و حتي حق شكر يكي از نعمتهايش را به جا آورد. بلكه بنابر مضمون احاديثي كه از معصومين عليه

السلام رسيده توفيق اطاعت و شكرگزاري خود نعمت ديگري است كه انسان بايد شكر آن را هم اضافه بر ساير نعمتها بجا آورد، و چه زيبا گفته است شاعر: شكر الاله نعمته موجبه لشكره و كيف شكري بره و شكره من بره شكر خداوند خود نعمتي است كه شكر ديگري را بر انسان واجب مي كند. چگونه مي توانم شكر نيكيهاي او را به جا آورم در حالي كه شكر او نيز از نيكيهاي او است. و همانگونه كه در بالا اشاره شد شاعر اين مضمون را از احاديث معصومين عليه السلام گرفته است. در واقع امام عليه السلام مي خواهد با اين تعبيرات به نامحدود بودن نعمتهاي الهي اشاره كند. شبيه تعبيري كه درباره علم خداوند در آيه 27 سوره لقمان آمده كه مي فرمايد: (و لو ان ما في الارض من شجره

اقلام و البحر يمده من بعده سبعه ابحر ما نفدت كلمات الله)، اگر همه درختان روي زمين قلم شود و دريا براي آن مركب گردد و هفت دريا بر آن افزوده شود همه آنها تمام مي شود، ولي كلمات خدا پايان نمي گيرد. آري بندگان راهي جز اين ندارند كه از تقصير خويش عذر به درگاه خدا آورند وگرنه آنچه سزاوار خداوندي او است هيچكس نمي تواند كه به جا آورد. قابل توجه اين كه امام عليه السلام در اينجا روي نعمت ايمان تكيه مي

كند و مي فرمايد: و هداه اياكم للايمان و اين در واقع از قبيل ذكر خاص بعد از عام است. در جمله قبل اشاره به مجموعه نعمتهاي بزرگ الهي مي كند و در اين جمله اشاره به خصوص نعمت ايمان كه برترين آنهاست مي فرمايد، همانگونه كه در قرآن مجيد آمده است: (بل الله يمن عليكم ان هداكم للايمان)، بلكه خداوند اين نعمت بزرگ را به شما بخشيده كه شما را به ايمان هدايت كرده است. نعمت ايمان، تنها از اين نظر كه كليد سعادت بشر و جواز ورود در بهشت جاويدان است اهميت ندارد، بلكه از جهت اين كه انگيزه اي براي تمام فضائل و كارهاي نيك، و مانع و رادعي نيك براي كارهاي زشت و رذائل اخلاقي است، اهميت دارد و در واقع زيربناي همه برنامه هاي سازنده دين است. و جالب اين كه هدايت را به خدا نسبت مي دهد، هر چند انسان با اختيار خود آن را مي پذيرد، اين به خاطر آن است كه تا امداد الهي در اين راه نباشد و معلمان آسماني و كتب روشنگر الهي نباشد هيچ كس راهي به جايي نمي برد و به

همين دليل هر شب و روز در تمام نمازها از خداوند تقاضاي هدايت مي كنيم. در پايان اين خطبه توجه به اين نكته شايسته به نظر مي رسد كه بخش اول، جنبه مقدمه اي دارد و دلها را از طريق توجه دادن به ناپ

ايداري دنيا و گذرا بودن آن آماده مي سازد و در بخش دوم و سوم آنها را متوجه اطاعت فرمان خدا و كسب فضائل و دفع رذائل مي نمايد. با اين تفاوت كه در بخش دوم تكيه بر اهميت قرب الي الله شده و هرگونه تلاشي را براي رسيدن به اين هدف شايسته مي داند و در بخش سوم از طريق مساله شكر منعم و سپاسگزاري به درگاه بخشنده اين همه نعمتها وارد مي شود. چرا كه وجدان همه انسانها گواهي بر لزوم شكر منعم است. نكته: جهان ناپايدار درست است كه هيچ كس اعتقاد به زندگي جاويدان در اين جهان ندارد، و همه مي دانند چراغ پر فروغ زندگي دير يا زود خاموش مي شود و انسان از روي خاك به زير خاك مي رود و همه چيز را رها كرده، به سوي ديار بقاء مي شتابد. ولي زرق و برق زندگي و شيريني لذات دنيا به قدري است كه پرده بر روي اين واقعيت مي اندازد و گاه انسان مرگ را به كلي فراموش مي كند، و يا خود را به فراموشكاري مي زند، حركات بلكه تفكرات او به گونه اي مي شود كه گويي جاودانه در اين جهان مي ماند. هنگامي كه يكي از دوستان و بستگان و عزيزان ما چشم از دنيا مي پوشند، و مراسم تشييع و تدفين و يادبود او برگزار مي شود در لحظات كوتاهي پرده ها كنار مي رود، و چهره زندگي تو خالي

و ناپايدار

جهان با تمام بي وفايي هايش آشكار مي گردد، انسان تكاني مي خورد و در فكر فرومي رود، ولي هنگامي كه دوباره به صحنه زندگي عادي بازمي گردد پرده هاي ضخيم فراموشكاري بار ديگر بر چشم دل او مي افتد و آدمي مبدل به موجودي هوسباز و خطرناك و اسير چنگال آرزوهاي دراز مي شود. البته اوليائالله از اين قانون مستثني هستند، آنها آگاهتر و هوشيارتر از آنند كه چهره واقعي جهان ناپايدار از نظرشان محو گردد و در گرداب آمال و اماني غوطه ور شوند، آنها به حكم ايمان به زندگي جاويدان در سرايي ديگر، دنيا را به صورت پل يا گذرگاهي مي بينند، يا منزلگاهي همچون منزلگاههاي ميان راه، و پيوسته بر غافلان بانگ مي زنند كه از خواب غفلت بيدار شويد. هشدار امام علي عليه السلام در بخش اول از خطبه مورد بحث كه با رساترين و فصيح ترين تعبيرات بيان شده فرياد رهبر بيدار دلي است كه از غفلت مردم رنج مي برد، و دلسوزانه به بيدارگري مشغول است، وگرنه اين بزرگان دين و معلمان الهي نمي خواستند مردم را به رهبانيت و ترك زندگي مادي كه مقدمه اي است براي زندگي معنوي دعوت كنند. جالب اين است كه بسياري از شعراي آگاه و بيدار دل كه خط اولياء الهي را مي پيمودند در اين زمينه

اشعار و سروده هايي دارند كه حال و هواي خطبه هاي مولا در نهج البلاغه را دارد. در حديث معروفي از امام هادي عليه السلام مي خوانيم كه متوكل عباسي شبي از شبها آن حضرت را به قصر خود احضار كرد، ظاهرا دليلش اين بود كه به او خبر داده بودند امام هادي عليه السلام مشغول جمع آوري سلاح و اموال در خانه خويش است تا مردم را عليه او بشوراند.

او متوحش شد و دستور داد شبانه خانه امام هادي عليه السلام را تفتيش كنند و آن حضرت را در هر حال بيابند به قصر دارالاماره بياورند. مامورين به خانه امام عليه السلام ريختند و امام عليه السلام را در دل شب در حال عبادت ديدند و چيزي از سلاح و مال نيافتند، با اين حال امام عليه السلام را با خود به قصر متوكل عباسي آوردند هنگامي كه امام عليه السلام به قصر متوكل آمد، به متوكل گفتند در خانه آن حضرت چيزي نيافتيم، و او را رو به قبله مشغول تلاوت قرآن ديديم. متوكل كه از جام قدرت سرمست بود و مشغول نوشيدن شراب، همين كه چشمش به امام عليه السلام افتاد برخاست و احترام كرد و او را نزد خود نشانيد، و جسورانه جام شرابي را كه در دست داشت به امام عليه السلام تعارف كرد! امام عليه السلام فرمود به خدا سوگند اين مايع ننگ

ين هرگز با گوشت و خون من آشنايي نداشته است. متوكل شرمنده شد و دست خود را عقب كشيد. سپس گفت شعري براي من بخوان (شايد منظورش اين بود كه مجلس بزمش با شعر جالبي آراسته تر شود). امام عليه السلام فرمود: من كمتر شعر به خاطر دارم! متوكل گفت: چاره اي نيست حتما بايد بخوانيد! امام عليه السلام كه اصرار متوكل را ديد اشعاري خواند كه متوكل سخت تكان خورد و آن قدر گريه كرد كه قطره هاي اشك بر موهاي صورتش جاري شد، و حاضران نيز گريستند و امام عليه السلام را با احترام به خانه باز گرداندند و اشعار اين بود: باتوا علي قلل الاجبال تحرسهم غلب الرجال فلم تنفعهم القلل و استنزلوا بعد عز من معاقلهم و

اسكنوا حفرا يابئسما نزلوا ناداهم صارخ من بعد دفنهم اين الاساور و التيجان و الحلل اين الوجوه التي كانت منعمه من دونها تضرب الاستار و الكلل قد طال ما اكلوا دهرا و قد شربوا و اصبحوا اليوم بعد الاكل قد اكلوا يعني: گروهي بودند كه بر قله هاي كوهها، دژهاي محكمي ساخته بودند و مرداني نيرومند از آنها پاسداري مي كردند اما هرگز اين قله ها به حال آنها سودي نداشت. چيزي نگذشت كه از پناهگاه خود، از آن مقام عزت، به ذلت كشانده شدند، و در ح

فره هاي گور ساكن گشتند و چه بد فرود آمدند. فريادگري بعد از دفن آنها صدا زد كجا رفت آن دستبندهاي طلا و آن تاجها و زينتها؟! كجا رفتند آن صورتهايي كه آثار ناز و نعمت در آنها نمايان بود و در پشت پرده ها قرار داشتند؟! آري مدت طولاني خوردند و نوشيدند ولي امروز همه آنها در كام زمين فرورفته اند! و به گفته يكي از شاعران خوش ذوق معاصر: اي دل عبث مخور غم دنيا را فكرت مكن نيامده فردا را! بشكاف خاك را و ببين آنگه بي مهري زمانه رسوا را اين دشت خوابگاه شهيدان است فرصت شمار وقت تماشا را از عمر رفته نيز شماري كن مشمار جدي و عقرب و جوزا را اين جويبار خرد كه مي بيني از جاي كنده صخره صما را آموزگار خلق شديم اما نشناختيم خود الف و با را بت ساختيم در دل و خنديديم بر كيش بد برهمن و بودا را در دام روزگار ز يكديگر نتوان شناخت پشه و عنقا را اي باغبان سپاه خزان آمد بس دير كشتيم اين گل رعنا را

[صفحه 603]

ترجمه:

از شرايط كمال قرباني، آن است كه گوشهايش صاف و برافراشته و چشمانش سالم باشد، بنابراين هرگاه گوش و چشم قرباني سالم باشد قرباني كامل و سالم است هر چند شاخش شكسته باشد و با پاي لنگ به قربانگاه آيد. شرح و تفسير: قرباني بايد كامل باشد در اين خطبه (يا در اين بخش از خطبه) امام وارد بيان بعضي از جزئيات و ريزه كاريهاي قرباني شده، گويي مي خواهد بحثهاي كلي خطبه گذشته را با بحث در جزئيات، تكميل كند و نشان دهد مردان خدا تنها به كليات نمي پردازند، بلكه به تمام دستورهاي شرع، از كوچك و بزرگ توجه دارند. مي فرمايد: از شرائط كمال قرباني آن است كه گوشهايش صاف و برافراشته و چشمانش سالم باشد، بنابراين هرگاه گوش و چشم قرباني سالم باشد، قرباني كامل و سالم است (و من تمام الاضحيه استشراف اذنها، و سلامه عينها، فاذا سلمت الاذن و العين سلمت الاضحيه و تمت). سپس در ادامه اين سخن مي فرمايد: هر چند شاخش شكسته باشد و با پاي لنگ به قربانگاه آيد (و لو كانت عضباء القرن تجر رجلها الي المنسك). اين سخن با آنچه در ميان فقها معروف است و از ساير روايات معصومين استفاده مي شود كه قرباني بايد از راس جهات نيز سالم باشد منافاتي ندا

رد، چرا كه آنچه مضر به سلامت قرباني است آن است كه شاخ داخلي آن شكسته باشد و شكسته بودن شاخ بيروني ضرر ندارد همچنين مختصر لنگي كه مانع از حركت نبوده باشد مضر نيست. در بعضي از نسخه هاي اين خطبه جمله اي در ذيل عبارت (تجر رجلها الي المنسك) آمده و آن جمله فلا تجزي است

بنابراين مفهوم جمله اين مي شود كه اگر شاخ آن شكسته باشد و بر اثر لنگ بودن پايش را روي زمين بكشد براي قرباني كافي نيست. مرحوم سيدرضي در پايان اين خطبه مي گويد: و المنسك هاهنا المذبح، منظور از منسك در اينجا قربانگاه است. نكته: چرا بايد قرباني بي عيب و نقص باشد؟ با اين كه هدف نهايي از قرباني كردن آن است كه گروهي از نيازمندان از آن بهره مند شوند همانطور كه قرآن مجيد مي فرمايد: فاذا وجبت جنوبها فكلوا منها و اصعموا القانع و المعتر كذلك سخرناها لكم لعلكم تشكرون، هنگامي كه پهلوهاي قرباني آرام گرفت (و جان داد) از گوشت آنها بخوريد و مستمندان قانع و فقيران معترض را نيز اطعام كنيد، اينگونه ما اين حيوانات را مسخر شما ساختيم، تا شكر خدا را به جا آوريد. و مسلم است سالم بودن و نبودن گوش يا شاخ حيوان كمترين تاثيري در اين معني ندارد، ولي با توجه به اين كه قرباني

كردن يك عبادت است، و انتخاب حيوان معيوب و ناسالم مناسب ساحت قدس پروردگار نيست، براي تقديم به درگاه پروردگار، بايد بهترين را برگزيد و اين يك نوع ادب و احترام به ساحت قدس خداوند متعال است. نماز خواندن زنان با حجاب كامل، پوشيدن لباسهاي تميز به هنگام نماز، خوشبو كردن خويشتن به هنگام عبادت، و حتي غسل و كفن ميت با آب پاك و لباس پاك، همه نوعي اداي احترام به پيشگاه حق است.

خطبه 053-در مساله بيعت

[صفحه 607]

در اين خطبه امام عليه السلام حال ياران خود را، در آن هنگام كه آنها براي مدتي طولاني امام عليه السلام را از جنگ با شاميان نهي مي كردند، توضيح مي دهد. خطبه

در يك نگاه: در مورد اين كه امام عليه السلام در چه زماني اين خطبه را ايراد فرمود و ناظر به كدام حادثه است در ميان مفسران نهج البلاغه گفتگوي زيادي است. نويسنده مصادر نهج البلاغه مي نويسد: هنگامي كه عمرو بن عاص بر مصر غلبه يافت و نماينده امام عليه السلام محمد بن ابي بكر را به شهادت رسانيد گروهي از آن حضرت خواستند كه نظر خود را در مورد خلفاي پيشين بيان دارد، امام در جواب آنها فرمود: آيا از فتنه گريهاي عمرو عاص فارغ شده ايد كه چنين سوال را طرح مي كنيد در حالي كه مصر را از شما گرفته اند و شيعيان مرا به شهادت رسانده اند، سپس فرمود: به زودي نامه اي خواهم نوشت و پاسخ سئوال شما را در آن خواهم داد و نامه همانست كه در بالا اشاره شد. صاحب مصادر مي افزايد: بعيد نيست كه امام بعضي از بخشهاي اين خطبه را بيش از يك بار (و در موارد مختلف) ايراد فرموده باشد. بعضي نيز احتمال داده اند كه آغاز خطبه مربوط به زمان بيعت با آن امام بوده باشد و ذيل آن مربوط به داستان صف

ين. اين احتمال نيز داده شده كه تمام آن مربوط به زمان بيعت بوده و منظور از جنگ همان جنگ جمل و مانند آن است كه مقدماتش در همان زمان فراهم مي شد. ولي همه اين احتمالات بعيد به نظر مي رسد ظاهر اين است كه كل خطبه مربوط به يك داستان است و آن داستان جنگ صفين است و ناظر به زماني است كه اصحاب و ياران او با بي صبري از امام عليه السلام مي خواستند كه اقدام به جنگ كند و كار را يكسره نمايد شاهد

اين سخن گفتاري است كه مرحوم بحراني و شارح خوئي در شان ورود اين خطبه نوشته و مي گويند: اشاره به حال اصحاب امام در صفين است زماني كه ايشان را از جنگ با شاميان منع مي فرمود، به اين منظور كه شوقشان به جهاد بيشتر گردد (يا به خاطر اين كه تا ممكن است كار بدون خونريزي فيصله يابد و دشمن از راه انحرافي بازگردد. البته اين سخن با عنواني كه در نسخه نهج البلاغه صبحي صالح آمده، متفاوت است چرا كه او مي گويد: اصحاب حضرت، طرفدار عدم پيكار بوده اند. ولي اين سخن بسيار بعيد به نظر مي رسد، همچنين با چيزي كه در خطبه آينده مي آيد كه مي گويد: در صفين ياران حضرت از تاخير جنگ ناراحت بودند سازگار نيست. كوتاه سخن اين كه هنگامي كه فشار زيادي از سوي اصحاب و ياران

بر امام وارد شد كه كار جنگ صفين را يكسره كند، امام فرمود: من پس از بررسي زياد درباره اين جنگ و مطالعه در تمام جوانب آن به اينجا رسيدم كه پيشنهاد شما را بپذيرم نه به خاطر فشارهايي كه از سوي شما بر من وارد مي شود، بلكه به خاطر اين كه بر سر دو راهي قرار گرفته ام: يا تمام باورهاي اسلامي خود را انكار كنم و يا براي حفظ آنها دست به شمشير ببرم و بي شك من دومي را ترجيح مي دهم هر چند جان من به خطر بيفتد. به هر حال: خطبه در يك نگاه اشاره به فشار زيادي دارد كه در امر بيعت يا در امر جنگ با شاميان بر امام وارد شده و سرانجام امام تصميم نهايي خود را بر جنگ بيان مي دارد،

تصميمي آميخته با دورانديشي و اعتماد به نفس و دور از هرگونه شتابزدگي و يكسونگري. ترجمه: مردم (هنگام بيعت يا هنگام اصرار بر شروع جنگ صفين) همچون شتران تشنه كامي كه به آب برسند و ساربان آنها را رها كند و پايبند و عقال از آنها برگيرد، بر من هجوم آورند، تا آنجا كه من گمان كردم مرا بر اثر فشار خواهند كشت! يا بعضي به وسيله بعضي ديگر در برابر من از ميان خواهند رفت! من درباره اين موضوع (جنگ با شاميان يا دشمنان ديگر در آغاز خلافت) بررسي كافي كرده ام و آن را كاملا زي

ر و رو نموده، تمام جهاتش را سنجيده ام، به گونه اي كه خواب را از چشمم ربود! سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه چاره اي جز اين نيست كه يكي از دو راه را برگزينم يا (با كساني كه در برابر حق قيام كرده اند) به نبرد برخيزم، و يا آنچه را محمد صلي الله عليه و آله و سلم آورده است انكار كنم، ديدم تن دادن به جنگ (و مرارت دنيا) از تن دادن به كيفر پروردگار در قيامت آسانتر است، و از دست رفتن دنيا در برابر از دست دادن آخرت برايم سهل تر است. (به همين دليل اولي را برگزيدم). شرح و تفسير: راهي جز پيكار با اين گروه ستمگر نيست! اين خطبه خواه ناظر به جريان آغاز بيعت با امام بوده باشد يا به مسائلي كه در صفين مي گذشت مربوط شود، نخست به اين حقيقت اشاره مي كند كه من به سراغ مردم نرفتم بلكه اين مردم بودند كه با اصرار عجيب و بي نظيري به سراغ من آمدند، مي فرمايد: مردم

همانند شتران تشنه كامي كه به آب برسند و ساربان آنها را رها كند و پايبند و عقال، از آنها برگيرد، بر من هجوم آوردند فتداكوا علي تداك الابل الهيم يوم وردها و قدار سلها راعيها، و خلعت مثانيها). سپس مي افزايد: فشار مردم به قدري شديد و وحشتناك بود كه من گمان كردم مرا بر اثر فشار خو

اهند كشت يا بعضي به وسيله برخي ديگر در برابر من از ميان خواهند رفت! حتي ظننت انهم قاتلي او بعضهم قاتل بعض لدي). در اين تعبيرات چند نكته شايان دقت است: 1- تعبيري كه امام درباره چگونگي هجوم مردم به هنگام بيعت يا هنگام اصرار بر مساله شروع جنگ صفين فرموده است، تعبير تكان دهنده اي است كه نشانه اي از دگرگوني فوق العاده حال مردم در آن هنگام مي باشد. توجه داشته باشيد كه تداكوا از ماده دك به معني كوبيدن و خردكردن و مسطح ساختن است و در خطبه بالا اشاره به وضع شتراني است كه فوق العاده تشنه اند و وارد آبگاه مي شوند و هر كدام ديگري را مي كوبد و كنار مي زند تا زودتر به آب برسد (هيم جمع اهيم به معني حيوان يا انساني است كه از شدت تشنگي يا عارضه ديگر متحير شده و پيوسته اين طرف و آن طرف مي رود). حال اگر چنين شتران تشنه اي به حال خود رها شوند و هرگونه نظارت ساربان و قيد و بند را از دست بدهند چه منظره اي پيدا مي كنند. آري اين چنين بود حال مردم در آن لحظات حساس، و به قدري فشار زياد بود كه نه تنها براي افراد خودشان ايجاد خطر مي كرد بلكه ممكن بود براي امام نيز توليد خطر

كند. آري اينگونه است حال مردم هنگامي كه به چيزي عشق و علاقه مي

ورزند و نسبت به آن احساسات نشان مي دهند ولي افسوس كه گاهي همانها، هنگامي كه به پاره اي از مشكلات برخورد مي كنند چنان تغيير حالت مي دهند كه گويي هرگز در آن صف حاضر نبودند. 2- تعبير هيجان و بي تابي شتران تشنه بدون افسار ممكن است اشاره ضمني به عدم عمق احساسات و ضعف معرفت و شناخت آنها نيز باشد! 3- اين تعبيرات، در واقع نوعي سرزنش را با عبارات كنايي در بر دارد و به آنها گوشزد مي كند كه گاهي آنچنان داغ مي شويد كه هيچ كس نمي تواند شما را كنترل كند و گاهي آنچنان سرد و افسرده و بي رمق، كه كسي نمي تواند شما را به حركت در آورد. سپس در ادامه خطبه مي فرمايد: من درباره اين موضوع (جنگ با شاميان يا دشمنان ديگر در آغاز خلافت) مطالعه و بررسي كافي كرده ام و آن را كاملا زير و رو نموده، تمام جهاتش را سنجيده ام به گونه اي كه خواب را از چشمم ربود، سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه چاره اي جز اين نيست كه يكي از دو راه را برگزينم يا با (كساني كه در برابر حق قيام كرده اند) به نبرد برخيزم و يا آنچه را محمد صلي الله عليه و آله و سلم آورده است انكار كنم، ديدم تن دادن به جنگ (و مرارت دنيا) از تن دادن به كيفر پروردگار (در قيامت) آسانتر است و

از دست رفتن دنيا در برابر از دست دادن آخرت برايم سهل تر است (و قد قلبت هذا الامر بطنه و ظهره حتي منعني النوم فما وجدتني يسعني الا قتالهم

او الجحود بما جاء به محمد صلي الله عليه و آله و سلم فكانت معالجه القتال اهون علي من معالجه العقاب و موتات الدنيا اهون علي من موتات الاخره). اين تعبيرات پر معني به خوبي نشان مي دهد كه اولا: اما هرگز تسليم فشارهاي مردم نمي شد و تا چيزي را دقيقا مورد بررسي قرار نمي داد درباره آن تصميم نمي گرفت و اين چنين است حال رهبران الهي كه بايد دور از احساسات داغ و فشارهاي زودگذر مردم، در مورد مصالح كارها دقت و بررسي كنند، آنچه مصلحت است برگزينند، نه آنچه مايه خوشايند اين و آن مي باشد. ثانيا: بسيار مي شود كه انسان در زندگي شخصي و رهبران، در زندگي اجتماعي بر سر دو راهي قرار مي گيرند در اينگونه موارد بايد شجاعت انتخاب اصلح را داشته باشند و اگر اصلح جنگ و پيكار و توسل به زور است نبايد عافيت طلبي آنها را از انجام وظيفه خود باز دارد و به بهانه حفظ خون مسلمين مقدرات آنها را ناديده بگيرند و مصالحشان را زير پا بگذارند. ثالثا: آنچه براي امام اهميت داشت مساله جلب رضا و خشنودي پروردگار و انجام وظيفه ب

ود به همين دليل راهي را برگزيد كه رضاي خدا در آن باشد، خواه رضاي مردم در آن باشد يا نباشد. رابعا: معلوم مي شود پيكارهاي امام پيكار كفر و ايمان و اسلام و جاهليت بود، به همين دليل با تمام توان به مقابله برخاست و مصلحت انديشيهاي راحت طلبان و دنياپرستان را كنار گذاشت. بنابراين، او در بند جلب خوشنودي خدا بود نه در بند تمايلات مردم و تمايلات خويش، مگر اين كه فشار مردم به قدري

زياد باشد كه راه به كلي بسته شود و تكليف ساقط گردد. البته نمي توان انكار كرد كه اگر انسان بتواند در ميان خواست خدا و خواست مردم جمع كند- يعني هر دو در يكسو جمع شوند يا به تعبير ديگر اگر خواست مردم در مسير خواست الهي واقع شود- كار آسانتر و پيشرفت سريعتر خواهد بود. نكته ها: 1- هجوم بي سابقه و مشتاقانه به امام عليه السلام در خطبه هاي نهج البلاغه مكرر به اين مضمون برخورد مي كنيم كه مسلمانان در آغاز بيعت با امام عليه السلام يا در بعضي از حوادث بعد از آن، هجوم مشتاقانه و عجيبي به سوي امام عليه السلام كردند تا آنجا كه وضع، غير عادي و از كنترل خارج شد و بيم آن مي رفت كه عده اي زير دست و پا از ميان بروند اين هجوم عجيب از كجا سرچشمه گرفت؟ ظاهرا دلي

لي جز اين نداشت كه مردم از شرايط زمان خلفا، مخصوصا عثمان و زير پا ماندن ارزشهاي اسلامي و تقسيم ناعادلانه بيت المال در ميان منسوبين خليفه و دادن پستهاي كليدي كشور اسلامي به دست نااهلان، چنان ناراحت و نگران بودند كه براي نجات خود راهي جز پناه بردن به كسي كه تمام ارزشهاي اسلامي را در وجود او جمع مي ديدند، نداشتند. آري آنها تشنه عدالت بودند. تشنه اسلام راستين و ناب، تشنه معارف قرآني و خالي از هرگونه آميختگي با خرافات و پيشداوريهاي نادرست، و همه اين امور را در امام اميرالمومنين عليه السلام مشاهده مي كردند و تشنه كامان، به هنگام مشاهده آب هرگز به سراغ سراب نمي روند و عاشقانه به آب زلال و گوارا روي مي آورند. اين هجوم عظيم و بي سابقه از يك سو دليل

بر عظمت مقام امام عليه السلام و از سوي ديگر دليل بر ناراحتي شديد مردم از وضع سابق بود و اين هر دو درخور بحثهاي گسترده تاريخي است. 2- بر سر دو راهي جنگ و صلح، و ايمان و كفر! در بخش اخير خطبه مشاهده كرديم كه امام عليه السلام خود را بر سر دو راهي مي بيند يا جنگ يا انكار آنچه پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم آورده است. اين به خاطر آن است كه جنگ با تمام زشتيها و عواقب ش

وم و مرگبارش، گاه تنها راه مبارزه با ظلم و فساد و بي عدالتي و تنها وسيله ريشه كن كردن فساد در زمين است. به همين دليل يكي از اهداف متعدد جنگ در قرآن مجيد خاموش كردن آتش فتنه و بازگشتن طاغيان و گردنكشان به سوي عدل الهي شمرده شده است: (و قاتلوهم حتي لا تكون فتنه) با آنها پيكار كنيد تا فتنه خاموش گردد (فقاتلوا التي تبغي حتي تفي ء الي امر الله)، با گروه تجاوزگر و ظالم پيكار كنيد تا به فرمان خدا باز گردند و در چنين مواردي رهبران الهي، عافيت طلبي را رها كرده و به استقبال شدايد جنگ و ناملايمات آن مي شتافتند، چرا كه از دست دادن آرامش دنيا در برابر از دست دادن سعادت آخرت براي آنها دشوار نبود!

خطبه 054-درباره تاخير جنگ

[صفحه 617]

اين خطبه را امام عليه السلام در حالي ايراد فرمود كه يارانش در صفين از تاخير فرمان جنگ ناراحت بودند. خطبه در يك نگاه: تناسب مضمون اين خطبه با خطبه قبل، نشان مي دهد كه هر دو بخشي از يك خطبه بوده و يا در زماني نزديك به هم ايراد شده اند.

ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه خود در ذيل اين خطبه مي نويسد: هنگام كه اميرمومنان علي عليه السلام شريعه فرات را در اختيار گرفت و بزرگوارانه اجازه داد كه شاميان نيز از آن استفاده كنند تا شايد اين محبت و لطف و اجراي عدالت سبب شود كه آنها تحت تاثير قرار گرفته راه جنگ را رها كنند و به سوي صلح و پيوستن به امام عليه السلام بيايند، چند روزي گذشت كه سكوت بر دو لشكر حاكم بود، نه امام عليه السلام رسولي به سوي معاويه مي فرستاد و نه از سوي معاويه كسي خدمت امام عليه السلام مي آمد و اين امر سبب شد كه اهل عراق از تاخير فرمان جنگ با شاميان ناراحت شوند، لذا خدمت امام عليه السلام آمدند و عرض كردند: فرزندان و همسران خود را در كوفه تنها گذارده به اينجا آمده ايم تا مرزهاي شام را وطن خود قرار دهيم! به ما اجازه دهيد تا جنگ را آغاز كنيم، زيرا مردم حرفهايي مي زنند. امام عليه السلام فرم

ود: چه مي گويند؟ عرض كردند بعضي گمان مي كنند شما از ترس جانتان اقدام به جنگ نمي كنيد! و بعضي تصور مي كنند كه در اصل جنگ با شاميان و جواز شرعي آن ترديد داريد! امام عليه السلام اين خطبه جامع و كوتاه را در پاسخ به آنها ايراد فرمود. ترجمه: اما اين كه مي گوييد: تاخير در جنگ به خاطر ناخشنودي از مرگ است به خدا سوگند باك ندارم از اين كه من به سوي مرگ بروم يا مرگ به سوي من آيد. و اما اين كه مي گوييد: تاخير در جنگ به سبب اين است كه من در مبارزه با شاميان ترديد دارم به خدا سوگند (اين

تصور باطل و خيال خامي است) من اگر هر روز جنگ را به تاخير مي اندازم به خاطر آن است كه اميدوارم گروهي از آنان به ما بپيوندند و هدايت شوند و در لا به لاي تاريكيها پرتوي از نور مرا ببينند و به سوي من آيند. و اين براي من بهتر است از كشتن آنها در حالي كه گمراهند، هر چند در اين صورت نيز گرفتار گناهان خويشتن مي شوند (و من مسوول بدبختي آنها نيستم). شرح و تفسير: خويشتنداري امام عليه السلام از جنگ همانگونه كه در بالا گفته شد اين سخنان را امام عليه السلام در پاسخ پاره اي از ايرادات واهي بعضي از ناآگاهان، در مورد تاخير جنگ با شاميان بيان كرد. فرم

ود: اما اين كه مي گوييد تاخير در جنگ ناخشنودي از مرگ است به خدا سوگند! باك ندارم از اين كه من به سوي مرگ بروم يا مرگ به سوي من آيد (اما قولكم: اكل ذلك كراهيه الموت؟ فو الله ما ابالي، دخلت الي الموت او خرج الموت الي). آري هنگامي كه هدف بسيار مقدسي، همچون رضاي خدا در كار باشد انسان مومن آماده است به استقبال شهادت بشتابد و انتظار آمدن آن را نكشد، چه افتخاري از اين بالاتر كه انسان در راه معبود و محبوب و مقصودش جان دهد. به علاوه سابقه من در غزوات اسلامي بر كسي پوشيده نيست مخصوصا در ميدانهاي بدر و احد و احزاب و خيبر و حنين من هميشه در صف اول بودم و هميشه پروانه وار بر گرد شمع وجود پيامبر مي چرخيدم و از مرگ و شهادت استقبال مي كردم، چگونه ممكن است درباره كسي با اين سوابق روشن،

چنان قضاوت غلطي كرد كه از ترس شهادت جنگ را به تاخير بيندازد. شبيه همين معني، بلكه به صورت رساتر و داغتر در خطبه پنج، و خطبه صد و بيست و سه آمده است، در يك جا مي فرمايد: به خدا سوگند علاقه فرزند ابوطالب به مرگ (شهادت) از علاقه طفل شيرخوار به پستان مادر بيشتر است (و الله لابن ابي طالب آنس بالموت من الطفل بثدي امه). و در جاي ديگر مي فرمايد: و الذي

نفس ابن ابي طالب بيده لالف ضربه بالسيف اهون علي من ميته علي الفراش في غير طاعه الله، سوگند به آن كس كه جان فرزند ابوطالب به دست اوست هزار ضربه شمشير بر من آسانتر (و دلپذيرتر) است از مرگ در بستر در غير طاعت پروردگار. تاريخ پر افتخار زندگي امام نيز شهادت مي دهد كه اين سخنان را در عمل، در همه ميدانهاي نبرد نشان داد و چه ناآگاه و بي خبر بودند گروهي از لشكر عراق كه چنين سخناني را درباره ناخشنودي امام از شهادت در راه خدا بر زبان جاري مي كردند. اگر گفته شود: سن و سال بسياري از آنها در حدي نبود كه غزوات اسلامي را درك كرده باشند، ولي آيا مي توان ادعا كرد كه جنگ جمل را نيز فراموش كرده اند؟ جنگي كه امام يك تنه مانند صاعقه بر لشكر دشمن حمله مي كرد و چنان در انبوه جمعيت فرومي رفت كه دلهاي دوستانش از ترس بر جان امام، به تپش مي افتاد و اين حال همچنان ادامه مي يافت تا امام از گوشه ديگر ميدان سر برمي آورد، در حالي كه ذكر خدا بر لب داشت و دشمن از ترس او پراكنده شده بود. اصولا چگونه

ممكن است مرد خدا كه قلبش مالامال از ايمان است از مرگ و شهادت بترسد و از شمشير و نيزه دشمن وحشتي به خود راه دهد، مگر نه اين است كه خود امام در خطبه

بيست و دوم مي فرمايد: لقد كنت و ما اهدد بالحرب و لا ارهب بالضرب و اني لعلي يقين من ربي و غير شبهه من ديني، من هرگز كسي نبودم كه به نبرد تهديد شوم، يا از ضرب شمشير دشمن بهراسم چرا كه من به پروردگار خويش يقين دارم و در آئين خود، گرفتار شك و ترديد نيستم. جمله فو الله ما ابالي اشاره به اين حقيقت است كه افراد عادي و بي هدف هرگز به استقبال مرگ نمي روند، بلكه دائما نشسته اند تا در پايان عمر مرگ به سراغ آنها بيايد، در حالي كه براي افراد شجاع و با ايمان تفاوتي نمي كند كه به استقبال مرگ بشتابند يا در اجل مقدر، مرگ به سراغ آنها بيايد و اين درست به آن مي ماند كه مرگ را به شير درنده اي تشبيه كنيم، افراد عادي هرگز در جايي كه اثري از اين حيوان باشد گام نمي نهند ولي يك فرد شجاع ممكن است به استقبال آن برود و با آن به نبرد و پيكار برخيزد، آنها بر چهره مرگ هنگامي كه به صورت شهادت در راه رضاي خدا باشد لبخند مي زنند و آن را تنگ در آغوش مي گيرند، اگر مرگ دلق رنگارنگي از آنان مي گيرد آنها عمري جاودان از مرگ مي ستانند. سپس امام به دومين احتمالي كه گروهي از لشكر عراق درباره سبب تاخير پيكار با شاميان مي دادند پرداخته، مي فرمايد: اما

اين كه مي گوييد: تاخير در جنگ به

سبب اين است كه من در مبارزه با شاميان ترديد دارم (اشاره به اين كه يقين ندارم آنها راه باطل را مي پويند) به خدا سوگند! (اين تصور باطل و خيال خامي است) من اگر هر روز جنگ را به تاخير مي اندازم، به خاطر اين است كه اميد دارم گروهي از آنان به ما بپيوندند و هدايت شوند، و در لابه لاي تاريكيها پرتوي از نور مرا ببينند و به سوي من آيند (و اما قولكم شكا في اهل الشام! فو الله ما دفعت الحرب يوما الا و انا اطمع ان تلحق بي طائفه فتهتدي بي، و تعشو الي ضوئي). و اين براي من بهتر است از كشتن آنها در حالي كه گمراهند هر چند در اين صورت نيز گرفتار گناهان خويش مي شوند (و من مسوول بدبختي آنها نيستم ولي ميل دارم تا آنجا كه در توان من است آنها را از لب پرتگاه دور سازم و به جاده مطمئن سعادت بازگردانم) (و ذلك احب الي من ان اقتلها علي ضلالها و ان كانت تبوء باثامها). در اينجا امام به نكته مهمي اشاره مي فرمايد و آن اين كه جنگ براي مردان خدا نه يك هدف است و نه نخستين راه درمان، بلكه آخرين طريق درمان محسوب مي شود، در آنجا كه هيچ وسيله ديگر كارساز نباشد، آنها سعي دارند حتي اگر ممكن است يك نفر بر اهل ايمان بيفزا

يند و از پيروان كفر و ظلم و بيدادگري بكاهند و در حالي كه افراد عادي با سوئظن و بدبيني به اين صحنه ها مي نگرند آنها با اميدواري و حسن ظن نگاه مي كنند و پيوسته آغوش خود را براي تائبين و

نادمين گشوده اند. تاريخ- به خصوص تاريخ جنگ صفين- نيز نشان مي دهد كه حسن ظن امام در اين باره بي دليل نبود، چرا كه گروه كثيري در همان ايام كه بي خبران به امام فشار مي آوردند تا جنگ را شروع كند و امام تعلل مي ورزيد، توبه كردند و به سوي لشكر امام بازگشتند يا از جنگ كناره گيري نمودند. مرحوم شوشتري در شرح نهج البلاغه خود در اينجا فهرستي را از نام كساني كه در جنگ صفين به بركت تاخير امام در جنگ به آن حضرت پيوستند، ارائه مي دهد كه از ميان آنها مي توان از خواهرزاده شرحبيل كه ملحق شدنش به لشكر امام داستان جالبي دارد و شمر بن ابرهه الحميري و جماعتي از قاريان قرآن و همچنين عبدالله بن عمر العنسي نام برد. اين عبدالله بن عمر زماني به امام پيوست كه باخبر شد عمار در لشكر علي عليه السلام است و به ياد حديث معروف پيامبر افتاد كه به او فرمود: يا عمار تقتلك الفئه الباغيه، اي عمار تو را گروه ستمكار به قتل مي رساند (و پس از كشته شدن عمار به دست معاويه

واضح و آشكار شد كه آنها گروه ستمكارند و شكي براي آنها در اين زمينه باقي نماند). و نيز همو از جواني نام مي برد كه از لشكر شام خارج شد و به سوي لشكر امام عليه السلام آمد و پيوسته شمشير مي زد و لعن مي كرد و دشنام مي داد هاشم مرقال كه از صحابه معروف علي عليه السلام و پرچمدار آن حضرت در ميدان صفين بود به او گفت: اي جوان روز قيامت بايد در برابر اين سخنان پاسخگو باشي و حساب اين پيكار را بدهي. جوان گفت: من

به خاطر اين با شما مي جنگم كه براي من نقل كرده اند رئيس شما (علي عليه السلام) نماز نمي خواند و شما نيز نماز نمي خوانيد و نيز به خاطر اين با شما مي جنگم كه رئيس شما خليفه ما را كشته و شما او را ياري كرده ايد. هاشم مرقال ماجراي قتل عثمان را براي او شرح داد و براي او روشن ساخت كه علي عليه السلام نخستين كسي بوده كه با پيامبر نماز گزارده و از همه مردم آگاهتر به دين خدا است و ياران او شب زنده دارانند. هنگامي كه جوان متوجه اشتباهات خود شد از خدا درخواست توبه كرد و به شام بازگشت در حالي كه از اعمال خود پشيمان شد. آري علي عليه السلام مي خواست اينگونه افراد را به سوي خود جذب كند و به راه حق دعوت نمايد. او هرگز تشنه خونريزي

نبود، بلكه تشنه هدايت مردم بود. او شيفته مقام و حكومت نبود، بلكه خواهان عدل و عدالت بود و هميشه سعي داشت تا ممكن است جنگي رخ ندهد و اگر جنگي رخ مي دهد ضايعات را به حداقل برساند، به همين دليل معمولا سعي داشت جنگ بعد از ظهر و حتي نزديكي غروب آغاز شود تا تاريكي شب آتش جنگ را خاموش سازد و خون مردم كمتر ريخته شود. و آنها كه مايل به كناره گيري از جنگ هستند از تاريكي شب استفاده كنند و كنار روند. جمله تعشو الي ضوئي با توجه به اين كه عشو (بر وزن ضرب) به معني تاريكي و عدم وضوح چيزي است، اشاره به اين حقيقت است كه فضاي جامعه اسلامي را در آن روز تاريكي و ظلمت جهل و ناداني و تبليغات

زيانبار فراگرفته بود و تنها چراغي كه مي توانست آن فضا را روشن كند نور امام و افكار او بود به همين دليل تا آنجا كه ممكن بود جنگ را به عقب مي انداخت. تا جايي كه گاهي افراد ناآگاه زبان به اعتراض مي گشودند و اين كار را ترس از مرگ و يا شك در برنامه هاي دشمنان مي پنداشتند، در حالي كه اينگونه امور درباره امام عليه السلام براي آنها كه از روحياتش آگاه بودند، اصلا مفهوم نداشت.

خطبه 055-در وصف اصحاب رسول

[صفحه 625]

از سخناني است كه امام عليه السلام در ايام صفين هنگامي كه مردم را به صلح دعوت مي نمود درباره اصحاب رسول اله صلي الله عليه و آله و سلم (و اطاعت بي قيد و شرط آنان از آن بزرگوار) بيان فرموده است. خطبه در يك نگاه: در اين كه امام اين سخن را در چه زماني و در چه ماجرايي ايراد فرموده، دو نظر وجود دارد: بعضي معتقدند كه امام اين سخن را در داستان ابن حضرمي بيان فرمود و ماجرا از اين قرار بود كه پس از شهادت محمد ابن ابي بكر به دست عمرو عاص و قرار گرفتن مصر در اختيار او معاويه جسور شد و قصد غلبه بر بصره را داشت، نامه اي براي مردم آن سامان نوشت تا آنجا را از اختيار حضرت خارج سازد و اين كار به دست ابن حضرمي انجام شد و او به اتفاق گروهي از منافقان بر قسمتهايي از بصره مسلط شد. هنگامي كه اين خبر به وسيله ابن عباس- كه براي عرض تسليت به اميرمومنان در مورد شهادت محمد بن ابي بكر به كوفه آمده بود- به امام رسيد حضرت اين خطبه را ايراد فرمود و جاريه

ابن قلامه سعدي را كه مرد شجاعي بود با گروهي به سوي بصره فرستاد. وي نيز با استمداد از ياران امام عليه السلام در بصره به مبارزه با ابن حضرمي و نيروهايش برخاست ابن حضرمي تاب مق

اومت نياورد و با هفتاد نفر از اصحابش به خانه اي در بصره پناه برد، جاريه به آنها حمله كرد و همه را نابود ساخت. ديگر اين كه امام عليه السلام اين خطبه را در صفين بيان فرمود، در آن زماني كه پيشنهاد صلح به آن حضرت عليه السلام كردند و امام عليه السلام را براي قبول آن تحت فشار قرار دادند. به هر حال امام عليه السلام در اين خطبه براي آماده ساختن مسلمانان جهت اجراي دستوراتش، تاريخ گذشته صدر اسلام و فداكاري مسلمانان نخستين را بازگو مي كند و توضيح مي دهد كه دليل اصلي پيروزي آنان انضباط كامل و تسليم در برابر فرمان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بود. اشاره به اين كه اگر آن انضباط و اطاعت كامل و اخلاص در آنها باشد آنان نيز پيروز مي شوند و اگر راه اختلاف و عدم اطاعت فرمان در پيش گيرند آينده بدي خواهند داشت. ترجمه: ما در ركاب رسول خدا (مخلصانه مي جنگيديم و در راه پيشبرد اهداف آن حضرت گاه) پدران و فرزندان و برادرها و عموهاي خود را از پاي درمي آورديم (و اين كار نه تنها از ايمان و استقامت ما نمي كاست بلكه) بر ايمان و تسليم ما مي افزود و ما در شاهراه حق و صبر و استقامت در برابر درد و رنجها و در طريق جهاد پيگير در مقابل دشمن،

ثابت قدم مي ساخت، گاهي يكي از ما با فرد ديگري از دشمن به صورت

دو قهرمان با هم نبرد مي كردند، به گونه اي كه هر يك مي خواست كار ديگري را بسازد و جام مرگ را به او بنوشاند (آري) گاه ما بر دشمن پيروز مي شديم و گاه دشمن بر ما (ولي نه پيروزي مقطعي ما را مغرور مي كرد و نه آن شكست نوميدمان مي ساخت) و هنگامي كه خداوند، صدق و اخلاص ما را ديد ذلت و خواري را بر دشمنان ما نازل كرد و پيروزي و نصرت را به ما عنايت فرمود، تا آنجا كه اسلام در همه جا استقرار يافت و در كشور پهناور خود جاي گرفت. به جانم سوگند! اگر ما (در مبارزه با دشمنان اسلام) همانند شما بوديم هرگز ستوني از دين بر پا نمي شد و شاخه اي از درخت ايمان سبز نمي گشت (و به ثمر نمي نشست) به خدا سوگند شما (با اين پراكندگي و نفاق و عدم اطاعت از رهبري) سرانجام از شتر خلافت به جاي شير خون مي دوشيد و به زودي پشيمان مي شويد (اما در زماني كه پشيماني سودي نخواهد داشت). شرح و تفسير: ما در ركاب رسول خدا مخلصانه مي جنگيديم! ابن ميثم بحراني در شرح خود نخست به قسمتي از اين خطبه اشاره مي كند كه در كلام سيدرضي قدس سره نيامده و توجه به آن در فهم محتواي اين خطبه بسيار موثر است، او مي

گويد: بعضي نقل كرده اند كه اين خطبه را امام عليه السلام زماني ايراد فرمود: كه مردم خواهان صلح با لشكر معاويه شدند (در حالي كه امام عليه السلام قلبا مخالف بود و اگر فشار شديد گروهي بي خبر نبود هرگز تن به آن نمي داد) امام عليه السلام در ابتداي سخنش چنين فرمود: اين گروه، هرگز به

سوي حق بازنمي گردند و دعوت به سوي توحيد و عدالت را پذيرا نمي شوند تا زماني كه در ميدان نبرد آماج تيرها شوند و لشكرها پشت سر هم به آنها نجوم برند، و تا زماني كه مقدمه لشكر و سپس دنباله آن آنها را تيرباران كنند و تا زماني كه لشكرها پي در پي به شهرهاي آنها حمله ور شوند و سواران از هر طرف به اراضي آنان هجوم آوردند، و آبگاه و چراگاه آنها به خطر بيفتد و از دره ها (و كوهها) به آنان حمله كنند (آري زماني تسليم حق مي شوند كه) گروهي پاكباز و پر استقامت كه شهادت شهيدانشان عزم آنها را بر طاعت خدا و علاقه آنها را به لقاء الله و شهادت در راه او افزون كند به مقابله با آنان برخيزند. بنابراين دست دوستي به سوي اين قوم تبهكار دراز كردن و تسليم صلح شدن جز ناكامي و شكست ثمره اي ندارد، چرا كه آنان نه منطق صلح را مي فهمند و نه با واژه هاي محبت و دوستي آشنا هس

تند. تنها با منطق زور و قدرت بايد با آنان سخن گفت، حوادث آينده صفين نيز نشان داد كه مطلب درست همان است كه امام عليه السلام مي فرمود، آري آنها هنگامي به عمق كلمات امام رسيدند و از پيشنهاد خود پشيمان گشتند كه كار از كار گذشته بود. به هر حال امام عليه السلام در ادامه اين سخن، گفتار بالا را بيان كرد تا به آنها بفهماند رمز پيروزي مسلمانان نخستين چه بود. و دليل شكست كوفيان چيست؟ فرمود: ما در ركاب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم (مخلصانه مي جنگيديم و در راه پيشبرد

اهداف آن حضرت گاه) پدران و فرزندان و برادرها و عموهاي خود را از پاي درمي آورديم. (و لقد كنا مع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم نقتل آبائنا و ابنائنا و اخواننا و اعمامنا). اشاره به اين كه در راه خدا گاه لازم مي شود، عزيزترين افراد در نظر انسان كه سد راه هستند، برداشته شوند و در اين راه فدا گردند و در واقع اشاره است به آيه شريفه: (قل ان كان آبائكم و ابنائكم و اخوانكم و ازواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها و تجاره تخشون كسادها و مساكن ترضونها احب اليكم من الله و رسوله و جهاد في سبيله فتربصوا حتي ياتي الله بامره)، بگو اگر پدران و فرزندان و برادران و همس

ران و قبيله شما و اموالي كه به دست آورده ايد و تجارتي كه از كساد شدنش مي ترسيد و خانه هايي كه به آن علاقه داريد، در نظرتان از خداوند و پيامبرش و جهاد در راهش محبوبتر است در انتظار اين باشيد كه خداوند عذابش را بر شما نازل كند. آري زندگي ما تجسمي از آيه فوق است و در برابر فرمان الهي از همه چيز صرفنظر مي كرديم و به همين دليل نصرت و ياري خدا به سراغ ما مي آمد. سپس مي افزايد اين ايثار و فداكاري در راه حق نه تنها از ايمان و استقامت ما نمي كاست، بلكه بر ايمان و تسليم ما مي افزود و ما را در شاهراه حق و صبر و استقامت در برابر درد و رنجها و جهاد پيگير در مقابل دشمن ثابت قدم مي ساخت (ما يزيدنا ذلك الا ايمانا و تسليما، و مضيا علي اللقم و

صبرا علي مضض الالم و جدا علي جهاد العدو). البته آنچه امام عليه السلام در اين جمله اشاره به آن مي فرمايد يك واقعيت تاريخي است. در بسياري از جنگهاي اسلامي به خصوص جنگ بدر گروهي از اقوام و عشيره مسلمين در برابر آنها قرار گرفته بودند و آنها براي جلب رضاي خدا بي اعتنا به اين پيوندهاي قبيلگي كه در نظر عرب سخت محترم بود، بر مخالفان خود تاختند و آنها را از پاي درآوردند، اين نكته قابل توجه است ك

ه اموري كه مايه سستي ديگران مي شد مايه استقامت و جديت بيشتر ياران رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مي گشت. سپس به صحنه ديگري از رويارويي ياران پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم با دشمن پرداخته مي فرمايد: گاهي يكي از ما با فرد ديگري از دشمن به صورت دو قهرمان با هم نبرد مي كردند به گونه اي كه، هر يك مي خواست كار ديگري را بسازد، و جام مرگ را به او بنوشاند (آري) گاه ما بر دشمن پيروز مي شديم و گاه دشمن بر ما (و لقد كان الرجل منا و الاخر من عدونا يتصاولان تصاول الفحلين، يتخالسان انفسهما ايهما يسقي صاحبه كاس المنون، فمره لنا من عدونا و مره لعدونا منا). اشاره به اين كه لزومي ندارد كه لشكريان حق در تمام مراحل نبرد با باطل پيروز شوند، ممكن است گاهي پيروز و گاهي مغلوب گردند، ولي سرانجام طبق وعده الهي پيروزند. بنابراين انتظار نداشته باشيد كه در مراحل جنگ ما با شاميان هيچ مشكلي پيش نيايد و هرگز بروز مشكلات را بهانه و دستاويز براي سرپيچي از فرمان پيشواي خود قرار ندهيد.

برويد و تاريخ زندگي اصحاب محمد صلي الله عليه و آله و سلم را مطالعه كنيد و از آن درس بگيريد. به همين دليل در ادامه اين سخن مي افزايد: هنگامي كه خداوند صدق

و اخلاص ما را ديد ذلت و خواري را بر دشمنان ما نازل كرد و پيروزي و نصرت را به ما عنايت فرمود تا آنجا كه اسلام در همه جا استقرار يافت و در كشور پهناور خود جاي گرفت. فلما راي الله صدقنا انزل بعدونا الكبت و انزل علينا النصر، حتي استقر الاسلام ملقيا جرانه و متبوئا اوطانه. در واقع امام عليه السلام در اينجا عامل اصلي پيروزي مسلمانان نخستين را شرح مي دهد و تلويحا به عوامل ناكامي لشكر كوفه اشاره مي كند. مي فرمايد: عامل اصلي پيروزي صدق نيت است كه انگيزه پايداري و پايمردي و استقامت در برابر دشمن و انضباط كامل و اطاعت بي چون و چرا در برابر رهبري است. آري هنگامي كه نيات آلوده شد و خودخواهي و خودكامگي بر انسان چيره گشت هر كس به خود اجازه مي دهد تصميم مستقل و جداگانه اي طبق خواسته ها و هوسهايش بگيرد، همان چيزي كه سبب متلاشي شدن يك لشكر بزرگ و نيرومند مي شود. بديهي است كه لطف و عنايت خداوند و وعده نصرت و ياري او هرگز شامل چنين افرادي نمي شود، بلكه آنها ضعيف و زبون و در چنگال دشمن خوار و مغلوب خواهند شد. سپس امام عليه السلام در يك نتيجه گيري نهايي و صريح و آشكار مي فرمايد: به جانم سوگند اگر ما (در مبارزه با دشمنان اسلام) هما

نند شما بوديم، هرگز ستوني از دين بر پا نمي شد و شاخه اي از درخت ايمان سبز نمي گشت (و

لعمري لو كنا ناتي ما اتيتم، ما قام للدين عمود و لا اخضر للايمان عود). در چه زماني و در كجاي دنيا كساني از پراكندگي و نفاق بهره برده اند كه شما ببريد! اگر اصحاب محمد صلي الله عليه و آله و سلم در مدت كوتاهي ستونهاي محكم اسلام را بر پا كردند و به سرعت شرق و غرب جهان را به زير اين خيمه آوردند و اگر وطن اسلامي در مدت كوتاهي به تمام جهان متمدن آن روز گسترش يافت در سايه ايمان و اخلاص و انضباط و اطاعت از رهبري و جهاد همه جانبه بود شما عكس اين را مي پيماييد، ولي همان نتيجه را انتظار داريد و اين كار غير ممكن است. و در آخرين سخن به آنها هشدار مي دهد، هشداري كه هر انساني را به لرزه درمي آورد، مي فرمايد: به خدا سوگند شما (با اين پراكندگي نفاق و عدم اطاعت از رهبري) سرانجام از شتر خلافت به جاي شير خون مي دوشيد و به زودي پشيمان خواهيد شد (اما در زماني كه پشيماني سودي نخواهد داشت) و (و ايم الله لتحتلبنها دما، و لتتبعنها ندما)! در عبارات بالا امام عليه السلام با استفاده از سه تشبيه به نكته هاي مهمي اشاره فرموده است: در يك تعبير، اسلام را به خي

مه اي تشبيه مي كند كه ستونهايش با جهاد مخلصانه بر پا شده. مي دانيم كه خيمه وسيله آرامش در برابر گرما و سرما و تابش آفتاب و وزش بادهاي سوزان است. اسلام نيز براي جهان بشريت آرامش و نجات از طوفانهاي مرگبار را به ارمغان مي آورد. و در تعبير ديگر، ايمان را به شجره طيبه اي تشبيه مي كند كه شاخه هايش با

فداكاري مومنين صدر اول سبز و با طراوت شد و ميوه ها بر آن ظاهر گشت مي دانيم درخت پر ثمر زيباترين و پر بركت ترين هديه به جامعه انساني است و در تعبير سوم: حكومت را به شتري تشبيه مي كند كه به خاطر دوشيدن بي رويه و يا به خاطر عفونت پستان به جاي شير خون از آن مي چكد، يعني نتيجه معكوس مي دهد شير يكي از بهترين و نيرو بخشترين غذاهاي انسان است در حالي كه خون نه تنها غذا نيست كه مايه مسموميت و فساد است. و تاريخ نشان مي دهد كه پيش بينيهاي امام عليه السلام درباره آن گروه گمراه و سركش به وقوع پيوست. ظالمان بر آنها مسلط شدند و حكومت را از آنها گرفتند و به جاي شير گوارا خون جگر به آنها دادند. نكته ها: 1- دومين فتنه در بصره! بصره يكي از مراكز مهم اسلامي بود و دروازه اي به سوي جهان خارج مي گشود و به همين دليل سلطه بر بصره از اهميت

خاصي برخوردار بود. روي همين جهت معاويه و شاميان از هر فرصتي براي سلطه بر اين شهر بهره گيري مي كردند، همانگونه كه در شان ورود خطبه بيان كرديم، بعضي معتقدند امام اين خطبه را زماني ايراد كرد كه مردم را براي خاموش كردن آتش فتنه ديگري، در بصره آماده مي ساخت. جريان از اين قرار بود كه بعد از شهادت محمد بن ابي بكر نماينده امام در مصر و سلطه معاويه و عمرو عاص بر آن كشور پهناور، معاويه به طمع افتاد كه بر بصره نيز مسلط شود، به همين خاطر نامه اي به طرفداران خود در بصره نوشت و همراه ابن حضرمي كه او را به عنوان

فرماندار بصره انتخاب كرده بود، به بصره فرستاد و با زنده كردن خاطره جنگ جمل و ضرباتي كه بصريان از لشكر امام در آن جنگ خورده بودند، آنها را به قيام بر ضد زياد بن عبيد جانشين فرماندار امام در بصره تحريك كرد، گروهي از بصريان تحت تاثير واقع شدند و جمعي از خوارج نيز به آنها پيوستند و بر بخشي از بصره مسلط شدند و حتي به نامه ناصحانه اي كه امام به آنها نوشته بود و با مردي به نام اعين بن صبيعه به بصره فرستاد، وقعي ننهادند و گروهي از خوارج، اعين را به طور غافلگيرانه شهيد كردند. هنگامي كه خبر به امام عليه السلام رسيد از اين ما

جرا سخت برآشفت و نامه اي بسيار داغ و كوبنده براي گروه مخالفان در بصره نوشت و آنها را شديدا تهديد فرمود و با جاريه بن قدامه را به بصره فرستاد و در بخشي از نامه چنين فرمود: من صادقانه به شما مي گويم، كاري به گذشتگان (شما) ندارم و بر آنها خرده نمي گيرم، ولي با صراحت مي گويم اگر هوسهاي سركش و كشنده و پندارهاي خام و باطل، شما را به شورش بر ضد من وادار كند، من لشكرم را از سواره و پياده آماده ساخته ام، به خدا سوگند! اگر مرا مجبور به آمدن به سوي خود كنيد چنان بلايي بر سر شما مي آورم كه حادثه جنگ جمل در برابر آن بسيار كوچك و ناچيز باشد، گمان من اين است كه شما دست به چنين كاري نخواهيد زد (و هوشيارتر از آن هستيد كه راه مجازات سنگين را به روي خود بگشاييد) من اين نامه را به عنوان

اتمام حجت به شما نوشتم و ديگر نامه اي نخواهم نوشت، اگر گوش به نصيحتم فراندهيد و با فرستاده من به مخالفت برخيزيد من به خواست خدا فورا به سوي شما حركت مي كنم، و السلام. اين نامه را چنانكه گفتيم با جاريه بن قدامه فرستاد، و جاريه نامه امام را بر مردم بصره خواند و در بسياري از مردم موثر شد، ولي گروهي لجوجانه به مخالفت خود ادامه دادند و طرفداران امام ع

ليه السلام در مقابل ابن حضرمي قرار گرفتند و او را شكست دادند. ابن حضرمي با هفتاد نفر از يارانش به خانه اي پناهنده شد و جاريه براي غلبه بر آنها چاره اي جز آتش زدن خانه نيافت و به اين ترتيب ابن حضرمي با يارانش همگي نابود شدند. 2- انضباط لشكر، و جهاد مخلصانه پيشوا و رهبر، هر قدر مدير و مدبر و شجاع و آگاه و پر تجربه باشد، مادام كه روح انضباط و تسليم در نفرات لشكر او حاكم نباشد و جهاد مخلصانه نكنند كار به جايي نمي رسد. درست است كه بايد همه كارها با مشورت انجام گيرد و فرمانده لشكر نيز بايد گروهي از آگاهان را مشاور خود قرار دهد، ولي اين بدان معني نيست كه هر فرد يا گروهي از لشكريان براي فرد تصميمي بگيرند و روي آن پافشاري كنند، كاري كه نتيجه آن اختلاف و پراكندگي و فشل، و در نهايت شكست خواهد بود. هنگامي كه فرمانده لشكر پس از رايزنيهاي لازم تصميم خود را گرفت، همه بايد بدون استثناء تسليم محض باشند و عقيده و سليقه خود را تحت الشعاع قرار دهند و قاطعانه به پيش تازند. يكي از مشكلات بزرگ لشكر اميرمومنان كه علي

رغم قدرت عظيم رهبري، گرفتار شكستهاي پي در پي شد، نداشتن همين انضباط و جهاد مخلصانه و روح تسليم بود. تقريبا هر فرد

و گروهي در هر مقطعي از جنگ به خود اجازه مي دادند كه اجتهاد كنند و تصميم بگيرند. حتي در صفين در آن لحظاتي كه پيروزي در چند قدمي بود، گروهي كم فكر و نادان و بي خبر از فنون جنگ و انضباط جنگي تصميم گرفتند كه نه تنها خودشان از ميدان بازگردند، بلكه پيشوا و رهبرشان را تحت فشار قرار دادند تا به عقب برگردد و جنگ را، كه مي رفت به نتيجه نهايي و بسيار مطلوبي برسد، نيمه كاره رها كند. آري اين مشكل بزرگ، تمام تدبيرهاي حساب شده امام را در مقاطع حساس خنثي مي كرد و در طول تاريخ هر لشكري گرفتار چنين روحيه اي شود سرنوشتي جز ناكامي و شكست نخواهد داشت. 3- ويژگيهاي مسلمانان نخستين امام در اين خطبه اشاره پر معنايي به وضع مسلمانان نخستين مي كند، مي فرمايد آنان تا آنجا تسليم پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بودند كه گاه با پدر و فرزند و برادر در ميدان نبرد روبرو مي شدند، و هرگز عواطف پدري و فرزندي و برادري در برابر هدف مقدسي كه داشتند اراده آنها را سست نمي كرد، حتي عقب نشينيهاي مقطعي و شكست موضعي، در روحيه آنها اثر نمي گذاشت، گوش به فرمان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بودند و يك صدا به دستورات او لبيك مي گفتند. صدق و اخل

اق نيت، بر اكثريت قاطع آنها حاكم بود، و خداوند نيز به خاطر اين صداقت و اخلاص آنها را با نيروهاي غيبي امداد مي فرمود

و چيزي نگذشت كه اسلام سرتاسر آن محيط را فراگرفت. به يقين اگر مسلمانان نخستين، همانند لشكر كوفه بودند اسلام حتي بر مكه يا مدينه نيز حاكم نمي شد، اگر روح تمرد و سركشي و اظهار نظرهاي بيجا و تصميمهاي انفرادي خام و ناپخته بر آنها حاكم بود، شاخه اي بر درخت ايمان سبز نمي شد و عمودي در خيمه اسلام بر پا نمي گشت. اگرچه جمع كثيري از آنان يا عصر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را درك كرده بودند و يا اصحاب و ياران پيامبر را ديده بودند، ولي حوادثي كه بعد از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم به وجود آمد، مخصوصا حوادث عصر عثمان و اقبال گروهي از مردم به زرق و برق دنيا و رفاه زدگي ناشي از افزايش ثروت بعد از فتوحات اسلامي و تبليغات زهرآگين گروه منافقان، اراده ها را سست كرد و بهانه جويان را به دنبال بهانه ها فرستاد و نتيجه اش پيروزي حزب منافقان و شكست مومنان شد.

خطبه 056-به ياران خود

[صفحه 637]

اين خطبه درباره شخص نكوهيده اي است و سپس امام عليه السلام از صفات برجسته خود سخن مي گويد. خطبه در يك نگاه: در اين كه امام اين سخن را درباره چه كسي فرموده، بين شارحان نهج البلاغه گفتگوست، ولي مشهور اين است كه اين سخن درباره معاويه است. ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه خود مي نويسد: گروهي معتقدند كه اين سخن درباره زياد است و گروهي ديگر آن را درباره حجاج يا درباره مغيره مي دانند، ولي به عقيده من اين سخن درباره معاويه است چرا كه صفاتي كه در اين خطبه آمده از ويژگيهاي اوست. سپس مي افزايد: معاويه بسيار غذا مي خورد و صدا

مي زد سفره غذا را از مقابل من برداريد، به خدا سوگند سير نشدم، هر چند خسته شدم. ابوعثمان جاحظ در كتاب السفيانيه نقل مي كند كه ابوذر در يكي از سخنان اعتراض آميزش به معاويه گفت من از رسول خدا شنيدم كه مي فرمود: اذا ولي الامه الاعين الواسع البلعوم الذي ياكل و لا يشبع فلتاخذ الامه حذرها منه، هنگامي كه بر امت اسلامي مردي درشت چشم و گلو گشاد كه پيوسته مي خورد و سير نمي شود حاكم شد، امت اسلامي بايد از او برحذر باشد. از شباهت زيادي كه اين سخن كوتاه رسول خدا با برداشتي كه ابوذر غفاري از آن دا

شته است با خطبه مورد بحث دارد، به خوبي استفاده مي شود كه اين خطبه درباره معاويه است. و نيز همان نويسنده روايات متعددي از منابع معروف مانند تاريخ طبري، تاريخ خطيب، كتاب صفين و امثال آن از ابوسعيد خدري و عبدالله بن مسعود نقل مي كند كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: اذا رايتم معاويه علي منبري فاقتلوه- يا- فاضربوا عنقه، هنگامي كه معاويه را بر منبر من ببينيد او را به قتل برسانيد- يا- گردن او را بزنيد. شباهت اين تعبير با تعبيري كه در خطبه مورد بحث آمده، نيز گواهي مي دهد كه اين خطبه درباره معاويه است. شاهد و گواه ديگر بر اين موضوع، مساله سب است كه در ذيل خطبه به آن اشاره شده. همه مي دانيم كسي جز معاويه مردم را تشويق به سب و ناسزاگويي بر اميرمومنان علي عليه السلام در منابر و خطبه هاي جمعه نمي كرد و تعجب در اين است كه با اين گواه روشن چگونه بعضي براي اين

خطبه مصداقهاي ديگري را جستجو كرده اند! آيا خاستگاهي جز تعصب دارد؟! به هر حال امام عليه السلام در اين خطبه از كسي سخن مي گويد كه در آينده بر امت اسلامي حاكم مي شود: مردي پرخور و زياده طلب و شكم بزرگ كه مردم را به ناسزاگويي به امام تشويق مي كند. امام عليه السل

ام ضمن اين پيشگويي، گوشه اي از وظائف مردم را در برابر چنين كسي بيان مي دارد و چنانكه تاريخ مي گويد: پيش بيني امام عليه السلام به طور كامل، در زمان حكومت معاويه به وقوع پيوست. در ذيل اين خطبه، امام به پاره اي از افتخارات بزرگ خود نيز اشاره مي فرمايد. ترجمه: آگاه باشيد! بعد از من، مردي گشاده گلو، و شكم بزرگ، بر شما مسلط خواهد شد كه هر چه بيابد مي خورد، و آنچه را نمي يابد جستجو مي كند، او را بكشيد! ولي هرگز نخواهيد كشت، آگاه باشيد! او به شما فرمان مي دهد كه مرا دشنام دهيد، از من بيزاري جوييد. اما بدگويي و ناسزا را (به هنگام اجبار دشمن) به شما اجازه مي دهم، چرا كه اين موجب فزوني مقامات معنوي من، و باعث نجات شما است، ولي در مورد پيشنهاد بيزاري جستن، هرگز از من بيزاري مجوييد، زيرا من بر فطرت پاك توحيد تولد يافته ام و در ايمان و اسلام و هجرت بر ديگران پيشي گرفته ام! شرح و تفسير: مراقب باشيد دشمن خطرناكي در راه است! همانگونه كه در بحث سابق (خطبه در يك نگاه) گفته شد، شواهد متعددي از احاديث رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و سخنان بزرگان پيشي در دست است كه امام عليه السلام در اين خطبه از حاكم شدن معاويه بر امت

پيشگويي مي كند

و به مفاسدي كه از اين حاكميت سرچشمه مي گيرد اشاره مي كند، نخست مي فرمايد: آگاه باشيد بعد از من مردي گشاده گلو و شكم بزرگ بر شما مسلط خواهد شد كه هر چه بيابد مي خورد و آنچه را نمي يابد جستجو مي كند (اما انه سيظهر عليكم بعدي رجل رحب البلعوم، مندحق البطن، ياكل ما يجد و يطلب ما لا يجد). اين تعبير ممكن است اشاره به وضع ظاهري او باشد كه طبق بسياري از روايات چنين اوصافي را داشت و به همين دليل بسيار غذا مي خورد. و ممكن است كنايه از وضع روحي او در امر حكومت باشد، كه مردي زياده طلب و حريص بود و در امر حكومت چيزي او را سير نمي كرد. و بعيد نيست كه هر دو معني، هم معني حقيقي و هم معني كنايي منظور باشد چرا كه او داراي اين صفات، در هر دو جهت بود. سپس امام در ادامه اين سخن دستور قتل چنين فردي را صادر كرده، مي فرمايد: او را بكشيد ولي هرگز نخواهيد كشت! (فاقتلوه، و لن تقتلوه!) به يقين مخاطب اين سخن مردم عراقند كه امام عليه السلام دانست آنها به حكم ضعف روحيه و ناتواني در تصميم گيري و پراكندگي افكار، يا توانايي بر كشتن معاويه ندارند و يا اگر بتوانند، چنين شجاعت و شهامت و اراده و تصميمي در آنها وجود ندارد. اما چرا اي

ن مرد از ديدگاه امام عليه السلام واجب القتل بوده، روشنترين دليل آن همان فسادي است كه در ميان مسلمين بر پا كرده بود و از بارزترين مصداقهاي مفسد في الارض بود چرا كه علاوه بر ايجاد ناامني در كشور اسلام، جنگهايي به راه انداخت كه

خون بسياري از مسلمانان در آن ريخته شد. گذشته از اين، بدعتهايي در اسلام گذاشت كه اگر ادامه مي يافت اسلام به كلي دگرگون مي شد. اضافه بر اينها او دستور سب اميرمومنان عليه السلام را صادر كرده بود، همان كسي كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم درباره اش فرموده بود: من سب عليا فقد سبني كسي كه علي را دشنام دهد مرا دشنام داده و به يقين كسي كه رسول الله را سب كند مهدورالدم است. امام عليه السلام در اين سخن، از بعضي از حوادث آينده پرده برداشته و به روشني بيان مي فرمايد كه آنها موفق به قتل او نخواهند شد، و اين از علم غيبي است كه امام عليه السلام از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم آموخته بود. در ادامه اين سخن، از يكي ديگر از حوادث آينده پرده بر مي دارد و مي فرمايد: آگاه باشيد او به شما فرمان مي دهد كه مرا دشنام دهيد! و از من بيزاري جوييد! (الا و انه سيامركم بسبي و البرائه مني). اين نشان مي دهد ك

ه تا چه حد معاويه كينه توز و حريص بر مقام بود، او مي دانست فضائلي كه پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم درباره علي عليه السلام گفته است و همه اصحاب و ياران شنيده اند شرق و غرب جهان را فراخواهد گرفت و هر يك از اين احاديث دليلي بر بي اعتباري حكومت او و باطل بودن ادعاهاي اوست، به همين دليل، براي جلوگيري از اين خطر نخست تلاش كرد كه مردم شام از اين احاديث بي خبر بمانند و نقل آنها را به كلي ممنوع ساخت. از سوي ديگر، دستور سب و

دشنام آن حضرت را در منابر و در خطبه هاي نماز جمعه رواج داد و خطباي مزدورش را مجبور به اين كار ساخت، بديهي است جايي كه مجبور به سب امام باشند هرگز قدرت بر ذكر فضائل او نخواهند داشت و اين يكي از زشت ترين بدعتهاي معاويه بود كه هيچ توجيه گر متعصبي نيز توجيهي براي آن ندارد و به گفته شاعر عرب: ا علي المنابر تعلنون بسبه و بسيفه نصبت لكم اعوادها آيا بر منبرها آشكارا او را دشنام مي دهيد در حالي كه چوبه اين منبرها با شمشير او براي براي شما بر پا شد. جالب توجه اين كه طرفداران معاويه نيز به اين حقيقت كه اين بدعت را براي تحكيم غاصبانه و ظالمانه خود گذارده اند اعتراف كرده اند، از جمله اين كه كسي از

مروان سئوال كرد: چرا علي را بر منابر دشنام مي گوييد؟ او در جواب گفت: انه لا يستقيم لنا الامر الا بذلك كار حكومت ما بدون آن (يعني سب علي) سامان نمي يابد سپس امام در برابر اين بدعت وقيحانه، به يارانش چنين دستور مي دهد: اما بدگويي را (به هنگام اجبار دشمن) به شما اجازه مي دهم چرا كه اين موجب فزوني مقامات معنوي من و باعث نجات شماست، ولي در مورد بيزاري جستن، هرگز از من بيزاري مجوييد زيرا من بر فطرت پاك توحيد تولد يافته ام و در ايمان و اسلام و هجرت بر ديگران پيشي گرفته ام! (فاما السب فسبوني، فانه لي زكاه، و لكم نجاه و اما البرائه فلا تتبراوا مني، فاني ولدت علي الفطره، و سبقت الي الايمان و الهجره). آيا امر به سب، امر واجب الزامي است يا فقط جنبه اباحه

دارد، ظاهر آن، امر الزامي است به خاطر اين كه مايه حفظ خون شيعيان راستين و رساندن دعوت مكتب اهل بيت به آيندگان شد. ولي با توجه به اين كه طبق تعبير علماي اصول، امر در جايي آمده است كه احتمال ممنوعيت (توهم خطر) وجود دارد، ظهور در الزام نخواهد شد و تنها اباحه را مي رساند بنابراين كساني همچون رشيد هجري و ميثم تمار و قنبر و سعيد بن جبير كه مقاومت كردند و حاضر نشدند كمترين اهان

تي به ساحت مقدس مولي علي عليه السلام كنند و در همين راه شربت شهادت نوشيدند، نه تنها كار خلافي نكردند، بلكه به ايثار و فداكاري بزرگي دست زدند. از اين سخن، به خوبي روشن مي شود كه اگر انسان با ايماني از سوي دشمن هتاك و بي ايمان، مورد هتك قرار گيرد، يا مردم را اجبار به هتك او كند، نه تنها از مقامات او كاسته نمي شود، بلكه خداوند به جبران اين اهانت بر كرامت و عظمت مقام او مي افزايد و او را از هر نظر پاك و پاكيزه مي كند. در اينجا اين سئوال پيش مي آيد كه چه تفاوتي ميان سب (دشنام) و برائت (بيزاري جستن) است كه امام علي عليه السلام اولي را اجازه مي دهد و دومي را به سه دليل اجازه نمي دهد: نخست تولد بر فطرت اسلام و ايمان، دوم پيشگام بودن در پذيرش اسلام و ايمان به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم، و سوم پيشگام شدن در هجرت از مكه به مدينه و پيوستن به پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم و ياري او. مفسران نهج البلاغه در تفاوت ميان اين دو

(سب و ناسزا، و برائت جستن) سخنان بسياري دارند كه قسمت قابل ملاحظه اي از آن تكلف است و قانع كننده نيست، آنچه در تفسير اين تفاوت نزديكتر به نظر مي رسد يكي از اين دو چيز است: نخست اين كه سب

و دشنام يك انسان، مي تواند اشاره به بدي او باشد، ولي مفهوم آن كفر و شرك و بي ايماني نيست، اما بيزاري جستن (هر چند با زبان باشد) مفهومش بيزاري از دين و آئين اوست همانگونه كه در آغاز سوره برائت مي خوانيم: برائه من الله و رسوله الي الذين عاهدتم من المشركين: اين اعلام بيزاري از سوي خدا و پيامبرش به كساني از مشركان است كه شما با آنها عهد بسته ايد (و عهدشان را شكسته اند). بنابراين، مفهوم برائت از امام عليه السلام، برائت از دين و اسلام بود، لذا امام عليه السلام اجازه نداد حتي به زبان از او برائت جويند و به اسلام و قرآن اهانت كنند، در واقع اجازه اهانت به شخص خود را داد ولي اجازه اهانت به مكتبش را نداد (هر چند با لفظ باشد!) ديگر اين كه بسياري از مردم تصورشان اين است كه اگر مجبور به سخني شدند نمي توانند تنها به الفاظ قناعت كنند و نيت آن نيز همراه آن سخن به طور اجتناب ناپذير خواهد بود، به همين دليل هرگاه كسي را مجبور به اجراي صيغه طلاق كنند معمولا موقع اجراي صيغه هم قصد لفظ را مي كند و هم قصد معني را، هر چند طلاق به خاطر اكراه باطل است ولي قصد انشاء در آن هست و لذا فقهاء در اينگونه موارد براي ابطال طلاق، به عدم قصد معن

ي استناد نمي كنند، بلكه به

اكراه استناد مي نمايند، (دقت كنيد). در مورد سب و دشنام نيز مساله همين طور است، به هنگام اجبار هر دو را قصد مي كنند هم لفظ و هم معني را، چون قادر به تفكيك اين دو از هم نيستند. بديهي است قصد سب بسيار بد است، ولي قصد برائت بسيار بدتر از آن مي باشد، زيرا مفهوم اولي نفي احترام يك انسان است و مفهوم دومي ابراز بيزاري از مكتب و آئين او يعني اسلام مي باشد و هيچ مسلماني اين كار را نمي كند. دليلهاي سه گانه اي كه امام عليه السلام براي نهي از تبري جستن فرموده، نيز شاهد اين مدعاست. شايان توجه اين كه امام عليه السلام- همانگونه كه در بالا اشاره شد- در مقام نهي از تبري جستن، به سه چيز اشاره مي كند: نخست اين كه مي گويد: من بر فطرت توحيد زاده شده ام. (فاني ولدت علي الفطره)، در حالي كه طبق آيه قرآن و روايات اسلامي همه انسانها بر فطرت توحيد متولد مي شوند، اين چه امتيازي است كه امام به آن اشاره فرموده است؟ با توجه به يك نكته پاسخ اين سئوال روشن مي شود، و آن اين كه بسياري از مردم با اين كه با فطرت توحيد متولد مي شوند تحت تاثير پدر و مادر غير موحد يا جوامع آلوده به شرك به زودي از راه توحيد منحرف مي گردند،

در حالي كه امام عليه السلام در آغوش پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم پرورش يافت و از دست او غذا مي خورد و در سايه او تربيت مي شد به گونه اي كه كمترين گرد و غبار شرك و جاهليت عرب، بر دامان او ننشست و از مادري پاك و با ايمان و

پدري موحد تولد يافت، آن هم در زماني كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم دوران آمادگي براي رسالت را مي گذراند، صداي فرشتگان را مي شنيد و نور عالم بالا را مشاهده مي كرد. ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه خود نقل مي كند كه در روايتي آمده است: آن سالي كه علي عليه السلام در آن تولد يافت همان سالي است كه مقدمات رسالت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در آن سال شروع شد، صداي زمزمه (توحيد را از) سنگها و درختان مي شنيد، پرده ها از مقابل چشم او كنار رفت، نورهاي تازه و افراد تازه اي را مشاهده مي كرد (اشاره به فرشتگان است) ولي هنوز دستور خاصي به آن حضرت داده نشده بود. پيامبر آن سال را سال بركت شمرد و آن را به نام سنه الخير و سنه البركه ناميد و در آن شب ولادت علي عليه السلام وقتي كه قدرت الهي و كرامات بي سابقه پروردگار را مشاهده نمود چنين فرمود: لقد ولد لنا الليله مولود يفتح الله علينا به ابوابا كثيره

من النعمه و الرحمه، امشب فرزندي براي ما ديده به جهان گشود، كه خداوند به بركت او درهاي بسياري از نعمت و رحمت را بر ما باز كرد. ديگر اين كه: من سبقت در ايمان داشتم (و سبقت الي الايمان). امت اسلامي متفقند كه از ميان زنان نخستين كسي كه ايمان آورد خديجه كبري بود و در ميان دانشمندان اسلامي اعم از سني و شيعه مشهور و معروف اين است كه نخستين كسي كه از ميان مردان ايمان آورد علي عليه السلام بود، بلكه به گفته ابن ابي الحديد هيچكس از علماي اسلام در اين مساله

ترديد ندارد. با توجه به اين كه در شرح و تفسير خطبه 71 شواهد و قرائن لازم براي اين مساله ذكر خواهد شد فعلا از آن صرفنظر مي كنيم. و سومين دليل اين كه: من پيشگام در هجرت بودم (و الهجره). در اينجا اين سئوال پيش مي آيد كه چگونه امام پيشگام در هجرت بود، زيرا اگر منظور هجرت از مكه به مدينه است، كه سرآغاز تاريخ اسلام شد و هر جا هجرت بدون ذكر قرينه خاصي گفته مي شود ذهنها متوجه آن مي شوند، امام عليه السلام نخستين مهاجر نبود، چرا كه مي دانيم ابوبكر به هنگام هجرت، پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را همراهي مي كرد. در پاسخ اين سئوال مي گوييم: اولا علي عليه السلام از همان لحظه اول

آماده بود پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را همراهي كند و اين كه زمان كوتاهي در مكه ماند صرفا به دستور خود پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بود كه مي خواست در آن شب تاريخي يعني ليله المبيت علي عليه السلام در جاي او بخوابد تا مشركان از نقشه هجرت آگاه نشوند و پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به سلامت از مكه بيرون رود و از اين گذشته، علي عليه السلام مامور بود امانتهاي مردم را كه نزد پيامبر بود به آنها بسپارد و زناني از نزديكان پيامبر را همراه بردارد و در نخستين فرصت حركت كند، بنابراين او در امر هجرت پيشگام بود و اگر چند روزي تاخير افتاد تنها به فرمان پيغمبر بود. جالب اين كه طبق گفته شيخ طوسي در امالي علي عليه السلام در دومين شبي كه پيغمبر در غار

بود به ديدار پيغمبر در غار شتافت، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به علي عليه السلام دستور داد كه دو شتر براي او و همراهش آماده سازد و مخفيانه به نزديكي غار بياورد، ابوبكر گفت من شتر را قبلا آماده كردم پيامبر به علي عليه السلام دستور داد پول شترهاي ابوبكر را بپردازد و علي عليه السلام چنين كرد و اين نشان مي دهد كه علي عليه السلام در هر مرحله براي همراهي پيامبر آماد

گي داشت و جز به دستور او در مكه نماند. ثانيا: گروهي كه در نخستين مرحله به پيغمبر پيوستند آنها را سابقين و پيشگامان در هجرت مي نامند و علي عليه السلام از آنان بود. نكته ها: 1- چرا امام نام شخص مورد نظر را نبرده است؟ همانگونه كه در بالا اشاره شد تمام قرائن نشان مي دهد كه منظور امام عليه السلام از شخصي كه اوصافش را در اين خطبه بيان فرموده، معاويه بوده است، چرا كه اين اوصاف مخصوصا مساله دستور سب بر هيچ كس جز معاويه تطبيق نمي كند. ممكن است اين تعبير مبهم به خاطر رعايت متانت در بيان باشد، و يا به خاطر برانگيختن حس كنجكاوي مردم كه سبب مي شود مطلب را با توجه به ذكر اوصاف، به طور عميقتر دريابند، اضافه بر اين چون اين خطبه مشتمل بر پيشگوييهاي روشني است علي عليه السلام نمي خواهد بيش از اين پرده از روي مطلب بردارد. 2- چرا معاويه مهدور الدم بود؟ امام عليه السلام در اين خطبه دستور مي دهد مردي كه واجد اين صفات است بايد كشته شود، در عين حال مي فرمايد: شما بر اين كار قدرت نخواهيد داشت! در اينجا اين سئوال پيش مي آيد كه به

چه دليل او مهدورالدم بود؟ جواب اين سئوال از نظر دانشمندان و فقها روشن است، زيرا هر كس بر امام معصوم خ

روج كند ناصبي است و مسلمان نيست، و او بر امامي خروج كرد كه هم به نص رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم امامت او ثابت بود و هم از طريق بيعت عامه مردم. اضافه بر اين بي شك معاويه از كساني بود كه فساد در ارض را، به صورت گسترده اي پي ريزي كرد، و به خاطر سرپيچي از بيعت امام و لشكركشي بر ضد او خونهاي زيادي را بر زمين ريخت، حركتهاي ايذايي معاويه از طريق فرستادن گروههايي براي قتل و غارت در اطراف عراق مشهور و معروف است، فرمان او مبني بر كشتن محمد بن ابي بكر در مصر و مالك اشتر و كارهاي ديگري از اين قبيل، او را در صف اول مفسدان في الارض قرار مي دهد كه طبق نظر صريح قرآن، مجازات آنها قتل است. حال اگر افراد متعصبي همه اين واقعيتها را ناديده بگيرند و به بهانه واهي اجتهاد، همه اين جنايات را توجيه كنند و واقعيات را انكار نمايند مطلب ديگري است! در حديث معروفي كه از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم نقل شده مي خوانيم كه خطاب به علي عليه السلام فرمود: يا علي حربك حربي و سلمك سلمي، اي علي! جنگ با تو جنگ با من است و صلح با تو صلح با من و مي دانيم كه جنگ با رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم موجب كفر بود و چنان كسي كافر حربي

محسوب مي شد كه خون او مباح است. و نيز

در حديث ديگري آمده است كه: ابن عباس هنگامي كه چشمش نابينا شده بود از كنار گروهي گذشت از آنها سخت مبهمي شنيد. به راهنماي خود گفت اينها چه مي گفتند؟ گفت: علي عليه السلام را سب مي كردند. گفت: مرا به سوي آنها برگردان. هنگامي كه برگشت به آنها گفت كداميك از شما خداوند متعال را سب مي كنيد؟ گفتند: سبحان الله! كسي كه خداوند را سب كند كافر مي شود. گفت: كداميك از شما رسول خدا را سب مي كنيد؟ گفتند: سبحان الله! هر كه سب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كند كافر مي شود. گفت كداميك از شما سب علي بن ابي طالب مي كنيد؟ گفتند: اين كار را كرده ايم. ابن عباس گفت: من خدا را به شهادت مي طلبم و گواهي مي دهم كه از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مي فرمود: من سب عليا فقد سبني و من سبني فقد سب الله عز و جل و من سب الله اكبه الله علي منخريه في النار، كسي كه علي را دشنام گويد مرا دشنام گفته و كسي كه مرا دشنام گويد خدا را دشنام گفته و كسي كه خدا را دشنام گويد خدا او را به رو در آتش دوزخ مي افكند. ابن عباس بعد از پايان اين سخن راه خود را پيش گرفت و رفت و به راهنماي خود گفت: گوش كن ببين چه

مي گويند. گفت: چيزي نگفتند. ابن عباس گفت: هنگامي كه اين سخن را به آنها گفتم قيافه هاي آنها را چگونه ديدي؟ او در جواب اين شعر را خواند: نظروا اليك باعين محمره! نظر التيوس الي شفار الجازر! آنها با چشمهاي سرخ شده به سوي تو

نگاه مي كردند، همچون نگاه بزها به كارد سلاخ! ابن عباس گفت: پدرت به قربانت باز هم بگو! او شعر ديگري بر آن اضافه كرد: خزر العيون نواكس ابصارهم! نظر الذليل الي العزيز القاهر! چشمان آنها گرد و كوچك شده بود، و نگاه خود را به زير افكنده بودند، همچون انسان ذليلي كه در برابر شخص قوي قاهري، قرار مي گيرد! ابن عباس بار ديگر گفت: پدرت به قربانت باز هم بگو! گفت: ديگر چيزي به خاطرم نمي آيد. ابن عباس گفت: ولي من دنباله آن را مي دانم. احيائهم عار علي اموالهم و الميتون فضيحه للغابر! زندگان آنها براي مردگانشان ننگ هستند و مردگانشان مايه رسوايي بازماندگان! بديهي است اينها همه در صورتي است كه سب با اراده و از روي اختيار صورت گيرد، اما كسي را كه مجبور يا تهديد به مرگ كنند، از اين حكم مستثني است. اين نكته نيز در پايان اين بحث قابل اهميت است كه ابن ابي الحديد در شرح نامه 65 مي گويد: ما فرض كنيم كه پيامب

ر صلي الله عليه و آله و سلم به خلافت علي عليه السلام بعد از خود تصريح نكرده باشد، آيا معاويه نمي دانست كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم هزار بار (در موارد متعدد) فرمود: انا حرب لمن حاربت و سلم لمن سالمت، من با كسي كه با تو جنگ كند اعلان جنگ مي كنم و با كسي كه با تو صلح كند اعلان صلح مي كنم. و نيز فرمود: حربك حربي و سلمك سلمي، جنگ با تو جنگ با من است و صلح با تو صلح با من. بديهي است كسي كه با پيامبر صلي الله عليه و آله و

سلم جنگ كند يا پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به او اعلان جنگ دهد مهدورالدم خواهد بود، بنابراين بر گفتار امام عليه السلام در خطبه بالا اشكالي باقي نمي ماند. 3- تاريخچه اسفبار سب و ناسزاگويي به امام عليه السلام از تواريخ به خوبي استفاده مي شود نخستين كسي كه اين كار زشت و قبيح را پايه گذاري كرد معاويه بود. مرحوم علامه اميني در كتاب نفيس الغدير مي نويسد: معاويه پيوسته اصرار داشت كه رواياتي در نكوهش مقام امام اميرمومنان عليه السلام جعل كند و اين كار را آن قدر ادامه داد كه كودكان شام با آن خو گرفتند و بزرگ شدند و بزرگسالان به پيري رسيدند. هنگامي كه پايه هاي بغض و عداوت اهل بيت عليه السلام د

ر قلوب ناپاكان محكم شد سنت زشت لعن و سب مولا علي عليه السلام را به دنبال نماز جمعه و جماعت و بر منابر، در همه جا و حتي در محل نزول وحي يعني مدينه رواج داد. اصرار معاويه در اين معني تا آنجا بود كه وقتي در مراسم حج شركت كرد و وارد مدينه شد تصميم داشت بر منبر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم لعن مولا علي عليه السلام كند به او گفتند در اينجا سعد بن ابي وقاص است و به اين كار رضايت نخواهد داد قبلا با او مشورت كن. سعد گفت: اگر چنين كاري كني من ديگر به مسجد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نخواهم آمد. معاويه هنگامي كه چنين ديد اقدام به لعن نكرد تا زماني كه سعد از دنيا رفت. به هر حال اين مساله به صورت سنت سيئه اي در ايام بني اميه رواج

يافت تا زمان عمر بن عبدالعزيز رسيد و او اين رسم شوم را برانداخت. ابوعثمان جاحظ مي گويد: گروهي از بني اميه كه آثار منفي اين مطلب و مقاومتهاي مردمي را در برابر آن مي ديدند به معاويه گفتند تو به آنچه مي خواستي رسيدي ديگر از لعن علي دست بردار، گفت: نه به خدا سوگند بايد آن قدر ادامه دهم تا كودكان با آن بزرگ شوند و بزرگسالان با آن پير گردند و هيچكس فضيلتي براي علي نگويد. در مورد اين كه چرا و

چگونه عمر بن عبدالعزيز اين سنت زشت و قبيح را برانداخت در تواريخ به دو چيز اشاره شده: نخست اين كه عمر بن عبدالعزيز استادي داشت كه او را شديدا از اين كار برحذر داشت و فضايل علي عليه السلام را براي او بازگو نمود، ديگر اين كه هنگامي كه پدرش در خطبه نماز جمعه در زماني كه امير مدينه بود وقتي كه به اداي لعن و سب مي رسيد زبانش مي گرفت و لكنت پيدا مي كرد، با اين كه مرد فصيح و زبان آوري بود، عمر بن عبدالعزيز از او پرسيد: پدر اين لكنت زبان تو از چيست؟ پاسخ داد: فرزندم! شامياني كه پاي منبر ما مي نشينند اگر از فضايل اين مرد بزرگ آن اندازه كه پدرت مي داند بدانند احدي از آنها از ما پيروي نخواهد كرد. ولي ظاهرا عامل اصلي بالاتر از اينها بود. لعن و دشنامها سبب شد كه گروهي از مردم آگاه، به نشر فضايل علي عليه السلام بپردازند و احاديث پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را در فضايل علي عليه السلام سينه به سينه و زبان به زبان در جلسات خصوصي يادآور شوند

و تدريجا مقاومتهاي مردمي از گوشه و كنار شروع شد و مردم نفرت خود را از اين سنت زشت كه پاكترين و با فضيلت ترين مردان اسلام را هدف قرار مي داد ابراز داشتند. حاكمان بني اميه متوجه شدند كه

نه تنها به هدف خود نرسيده اند، بلكه شايد نتيجه معكوس بگيرند و هوشياري عمر بن عبدالعزيز سبب شد كه قبل از ديگران به اين واقعيت برسد لذا در پيشگيري از اين كار پيشگام شد. و اين امر (مساله سب و لعن) و ضايعات ناشي از آن چهل سال طول كشيد و بر هفتاد هزار منبر سب و لعن صورت مي گرفت. در اينجا اين سئوال پيش مي آيد كه چگونه گروهي از مسلمانان- هر چند ناآگاه- پذيرفتند كه پيشواي بزرگ اسلام را، كسي كه فضايل او شرق و غرب را پر كرده بود، به باد دشنام و ناسزاگويي بگيرند؟ پاسخ اين سئوال با توجه به كارهاي معاويه در شام روشن است. او تمام تلاش و كوشش خود را در اين زمينه به كار برد تا نسلي را كه بعد از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم تولد يافته و روي كار آمده بودند در بي خبري كامل قرار دهد. به علاوه بعضي از صحابه را تطميع كرده بود تا احاديثي در نكوهش علي عليه السلام جعل كنند و به پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم نسبت دهد. ابن ابي الحديد از استاد خود ابوجعفر اسكافي چنين نقل مي كند كه معاويه جمعي از صحابه و گروهي از تابعين را وادار كرده بود كه روايات زشتي درباره علي عليه السلام جعل كنند كه نتيجه اش بدگويي مردم و بيزاري جستن آنه

ا باشد

و براي آنها جايزه هاي مهمي قرار داده بود، آنها نيز احاديثي جعل كردند كه معاويه را راضي كرد. يكي از انها ابوهريره و ديگري عمرو بن عاص و مغيره بن شعبه بود و از گروه تابعين عروه بن زبير. به همين دليل ابوجعفر اسكافي مي افزايد احاديث ابوهريره نزد اساتيد ما قابل قبول نيست و از عمر نقل مي كند كه او را با تازيانه زد و گفت تو احاديث فراواني از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نقل مي كني (در حالي كه مدت كوتاهي نزد آن حضرت بوده اي) بنابراين معلوم مي شود كه دروغ بر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم مي بندي. 4- تقيه، سپر دفاعي در مقابل دشمن بعضي از شارحان نهج البلاغه در اينجا به مناسبت خطبه بالا بحث تقيه و مشروعيت آن را پيش كشيده اند، گرچه اين يك مساله پر اهميت و دامنه داري است ولي لازم است در اينجا بحث فشرده اي درباره آن داشته باشيم و شرح آن را به موارد مناسب ديگر موكول كنيم. تقيه در لغت به معني خويشتنداري يا پرهيز از چيزي است و در اصطلاح تعاريف مختلفي براي آن ذكر كرده اند كه از همه روشنتر اين است كه گفته شود: تقيه عبارت است از پنهان نمودن اعتقادات يا اعمال ديني به خاطر ترس از ضرر يا مصلحتي از مصالح ديگر، از جمله

حفظ وحدت و پرهيز از هرگونه اختلاف در مقابل دشمنان مشترك. اين معني ريشه قرآني دارد و درباره ياران رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در آن زمان كه مسلمانان در اقليت بودند اتفاق افتاد، آنجا كه مي فرمايد: لا يتخذ المومنون الكافرين اولياء

من دون المومنين و من يفعل ذلك فليس من الله في شي ء، افراد با ايمان نبايد كافران را به جاي مومنان دوست و سرپرست خود انتخاب كنند و هر كس چنين كند رابطه اي با خدا ندارد. سپس مي افزايد: (الا ان تتقوا منهم تقيه) مگر اين كه از آنها تقيه كنيد. در اين آيه با صراحت مساله تقيه در برابر دشمنان بي منطق مطرح شده است به گونه اي كه جايي براي گفتگو باقي نمي گذارد. داستان تقيه عمار در برابر مشركان كه او را مجبور به اداي كلماتي بر ضد اسلام و پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم كرده بودند مشهور است، او به حكم ناچاري تسليم فشار مخالفان شد و آنچه را مي خواستند بر زبان جاري كرد و گريه كنان به نزد پيامبر آمد و از اين مي ترسيد كه دين و ايمانش بر باد رفته باشد، پيامبر او را دلداري داد و فرمود: چون كلمات كفرآميز تو از روي اكراه و اجبار بوده، لطمه اي به ايمان تو وارد نمي كند و در همين جا بود كه آيه شريفه ذي

ل نازل شد: (من كفر بالله من بعد ايمانه الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان … )، كساني كه بعد از ايمان كافر شوند جز آنها كه تحت فشار واقع شده اند در حالي كه قلبشان آرام و با ايمان است … غضب خدا بر آنها است و عذاب عظيمي در انتظارشان داستان مومن آل فرعون كه در سوره غافر در قرآن مجيد آمده، نمونه زنده ديگري از تقيه هاي هدفدار است، چرا كه قرآن با صراحت مي گويد: (و قال رجل مومن من آل فرعون يكتم ايمانه اتقتلون رجلا ان

يقول ربي الله و قد جائكم بالبينات من ربكم)، مرد با ايماني از آل فرعون كه ايمان خود را پنهان مي داشت، گفت: آيا مي خواهيد مردي را بكشيد به خاطر اين كه مي گويد: پروردگار من الله است در حالي كه دلائل روشني از سوي پروردگارتان براي شما آورده است. قرآن اين مرد را مي ستايد و سخنان او را با اهميت ياد مي كند، اين موضوع نشان مي دهد كه تقيه او مرضي خداوند متعال بوده است. در روايات اسلامي نيز تعبيرات فراواني درباره اهميت تقيه و اين كه آن سپر مومن است و او را در برابر دشمنان حفظ كرده و نيرويش را براي مواقع حساس ذخيره مي كند يا اين كه بخش مهمي از دين تقيه است و كسي كه تقيه نداشته باشد ايمان ندارد و ايمان بدون تقيه مان

ند تن بي سر است و اين كه تقيه از افضل اعمال است چرا كه از هدر دادن نيروها جلوگيري مي كند، وارد شده است كه بحث درباره همه آنها تدوين كتاب مستقلي را مي طلبد و علاقمندان مي توانند به كتاب القواعد الفقهيه قاعده هفتم (جلد اول) مراجعه نمايند. اضافه بر همه اينها تقيه، فلسفه بسيار روشني دارد و آن اين كه گاه مي شود، اظهار عقيده باطني خطر جاني، ناموسي و مالي براي انسان دارد، در حالي كه هيچ فائده قابل ملاحظه اي بر آن مرتب نمي شود، در اينجا عقل مي گويد كه بيهوده نبايد نيروها را به هدر داد، بلكه بايد آنها را از طريق تقيه براي مواقع حساس حفظ كرد. تعبير به ترس المومن يا جنه المومن كه هر دو به معني سپر است نيز اشاره به همين معناست. در واقع

تقيه به معني فرار از زير بار مسووليتها نيست، بلكه شبيه تاك تيكهاي جنگي است كه از طريق استتار، نيروهاي خودي را در مقابل بيگانه حفظ مي كند تا به موقع از آنها بهره گيري كامل شود. شرح بيشتر درباره اين معني را در همان كتاب القواعد الفقهيه قاعده هفتم مطالعه فرماييد.

خطبه 057-با خوارج

[صفحه 657]

اين يكي از سخناني است كه امام عليه السلام به خوارج فرمود، در آن هنگام كه از مساله حكميت كناره گيري كردند و شعار لا حكم الا لله را سر دادند. خطبه در يك نگاه: تعبيرات اين خطبه به خوبي نشان مي دهد كه بعد از تحميل مساله حكميت در صفين بر علي عليه السلام و سپس برگشت خوارج از مساله حكميت، آنها معتقد بودند كه حكميت مخصوص خدا است و هر كس آن را انكار كند و به غير او بسپارد از دين خدا خارج شده است، اين سبك مغزان قشري و بي منطق تا آنجا پيش رفتند كه گفتند: علي عليه السلام نيز با قبول مساله حكميت از اسلام بيرون رفته و بايد به اين امر اعتراف كند و سپس توبه نمايد، در حالي كه پيشنهاد حكميت از سوي امام نبود، بلكه بر آن حضرت تحميل شد و به فرض كه چنين پيشنهادي از سوي امام بوده اصل مساله حكميت چيزي بر خلاف اسلام نيست، هر چند در صفين آن را تحريف كرده و از آن سوئاستفاده نمودند. امام عليه السلام در اين خطبه به آنها نفرين مي كند و زشتي اين پيشنهادشان را يادآور مي شود، پس از آينده تاريك خوارج و ذلت و نابودي آنها خبر مي دهد. ترجمه: طوفاني (از بلاها) بر شما مسلط شود و همه شما نابود

شويد، اين چه پيشنهادي است كه به من م

ي كنيد؟ آيا بعد از ايمانم به خدا و جهادم با رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم به كفر خويش اعتراف كنم؟! اگر چنين كنم گمراه شده ام و از هدايت يافتگان نخواهم بود، (اميدوارم) به بدترين جايگاه رهسپار شويد و به راه گذشتگان خود (مشركان عصر جاهليت) بازگرديد. بدانيد كه به زودي بعد از من خواري و ذلت تمام وجود شما را فراخواهد گرفت و گرفتار شمشير برنده اي خواهيد شد، مستبدان زورگو بر شما حكومت خواهند كرد و اين امر به صورت سنتي از سوي ستمگران در ميان شما باقي خواهد ماند. شرح و تفسير: نهايت مظلوميت امام عليه السلام همانگونه كه در بحث خطبه در يك نگاه آمد اين سخن را هنگامي امام عليه السلام ايراد فرمود كه گروهي از خوارج كه خود پيشنهاد حكميت را در صفين كرده بودند، از آن بازگشتند، و شعار لا حكم الا لله (حكميت مخصوص خداست! را سر دادند، و به طور بي شرمانه اي به امام عليه السلام پيشنهاد كردند كه او هم اعتراف به كفر كند و سپس توبه نمايد (تا به او بپيوندند و براي جنگ با شاميان آماده شوند). امام عليه السلام در پاسخ آنها فرمود: طوفاني (از بلاها) بر شما مسلط شود و همه شما نابود شويد! اين چه پيشنهادي است كه به من مي كنيد؟! آيا بعد

از ايمانم به خدا و جهادم با رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم به كفر خويش گواهي دهم؟! اگر چنين كنم گمراه شده ام و از هدايت يافتگان نخواهم بود (اصابكم حاصب، و لا بقي منكم آثر، ابعد ايماني بالله و

جهادي مع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، اشهد علي نفسي بالفكر! لقد (ضللت اذا و ما انا من المهتدين)). چه دردناك است انساني همچون علي عليه السلام كه اولين مرد مومن به پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم است و در تمام غزوات- جز در مواقع استثنايي آن هم به فرمان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم- شركت داشته و بالاترين ايثار و فداكاري را در راه اسلام نموده، و درخت برومند اسلام و شجره توحيد با زبان و شمشير او آبياري شده است، در چنگال گروهي احمق و نادان گرفتار شود كه به او پيشنهاد اعتراف به كفر كنند، سپس كفاره نادانيها و حماقتهاي خود را از او بطلبند؟! شايد در طول تاريخ اسلام چنين صحنه دردناكي وجود نداشته است، هرگز انساني با اين فضيلت و شرافت در چنگال قومي نادان با اين فضيحت و رذيلت گرفتار نشده. اينجاست كه بايد اعتراف كرد كه علي عليه السلام از همه مظلومتر بوده و هست! آري همانگونه كه در ذيل خطبه گذشته، نيز در شرح جمله ف

اني ولدت علي الفطره و سبقت الي الايمان و الهجره، من بر فطرت توحيد تولد يافتم و به ايمان و هجرت سبقت جستم آمد، شواهد و مدارك زيادي از دانشمندان شيعه و اهل سنت گواهي مي دهد كه علي عليه السلام پيشگام در ايمان و از پيشگامان در هجرت بود، در آغوش پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم پرورش يافت و لحظه اي به خدا شرك نورزيد و گرد و غبار بت پرستي عصر جاهليت بر دامانش ننشست و در تمام ميدانهاي جهاد

حضور داشت جز در تبوك كه به فرمان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم براي حفظ مدينه در آنجا ماند. جمله اصابكم حاصب با توجه به معني حاصب (طوفان شديدي كه سنگريزه ها را به حركت درمي آورد و گاه قافله ها در زير آن دفن مي شوند) نوعي نفرين شديد درباره اين گروه از خوارج است كه خداوند آنها را با بلادهاي آسماني نابود كند، و مي تواند كنايه از طوفانها و بلاهاي اجتماعي باشد كه سرانجام دامان آنها را خواهد گرفت. در جمله و لا بقي منكم آثر با توجه به اين كه آثر به معني كسي است كه اخباري را نقل مي كند، اشاره به اين است كه همه شما نابود شويد و حتي يك نفر باقي نماند كه اخبار شما را براي ديگران نقل كند. (البته اين واژه به صورتهاي ديگري نيز نقل شده

كه معاني متفاوتي دارد و ما در شرح كلام مرحوم سيدرضي كه در ذيل اين سخن آمده است از آن بحث خواهيم كرد). سپس امام عليه السلام مي فرمايد: چگونه چنين پيشنهاد نامعقول و زشتي را به من مي كنيد، با اين كه مي دانيد شجره طيبه ايمان با جهاد و فداكاري من در ركاب رسول خدا آبياري شده و اگر در زير اين آسمان مومناني وجود داشته باشند نخستين آنها منم، اگر با اين سابقه روشن چنان اعترافي كه مورد نظر شماست داشته باشم انسان گمراهي خواهم بود و يقين بدانيد كه من هرگز راه ضلالت را نخواهم پيمود. در ادامه اين سخن امام دو مطلب ديگر را بيان مي كند: نخست اين كه آن نابخردان منحرف و لجوج را با اين دو جمله نفرين مي كند:

(اميدوارم) به بدترين جايگاه رهسپار شويد، و به راه گذشتگان خود (مشركان عصر جاهليت و سرنوشت شومي كه دامان آنها را گرفت) بازگرديد (فابوا شر ماب و ارجعوا علي اثر الاعقاب). در جمله اول به آنها نفرين مي كند و از خدا مي خواهد كه بدترين موقعيت را در دنيا و آخرت پيدا كنند در دنيا ذليل و خوار و گرفتار چنگال دشمنان شوند و در آخرت گرفتار عذاب الهي گردند. و در جمله دوم از خدا مي خواهد كه آنها به سرنوشت گذشتگانشان يعني مشركان جاهليت گرفتار

شوند همان گروهي كه در لجاجت و تعصب همچون خوارج بودند و تمام آيات الهي را كه با چشم ديدند و با گوش شنيدند انكار كردند و سرانجام نابود شدند. بعضي از مفسران نهج البلاغه جمله ارجعوا را به عنوان دستور به توبه تفسير كرده اند، در حالي كه قرينه اين مقال نشان مي دهد كه دنباله همان نفرين سابق است. در نكته دوم به عنوان پيشگويي روشني از آينده تاريخ آنها چنين مي فرمايد: بدانيد كه به زودي بعد از من خواري و ذلت تمام وجود شما را فراخواهد گرفت و گرفتار شمشير برنده اي خواهيد شد، مستبدان زورگو بر شما حكومت خواهند كرد، و اين امر به صورت سنتي از سوي ستمگران در ميان شما باقي خواهد ماند! (اما انكم ستلقون بعدي ذلا شاملا و سيفا قاطعا و اثره يتخذها الظالمون فيكم سنه). شايان توجه اين كه تاريخ خوارج به خوبي گواهي مي دهد كه نفرين امام درباره آنها اثر كرد و پيشگويي آن حضرت جامه عمل به خود پوشيد و در جنگهاي متعددي كه خوارج با دشمنان خود داشتند تار و مار شدند و

سران آنها يكي بعد از ديگري با ذلت و خواري به ديار عدم فرستاده شدند. ابن ابي الحديد كه اطلاعات وسيع و گسترده اي در تاريخ اسلام دارد و شرح نهج البلاغه او شاهد گوياي اين معني است در شرح

اين خطبه، هنگامي كه به تفسير جمله اخير مي رسد تاريخچه مفصلي تحت عنوان اخبار خوارج و شرح حال سردمداران آنها و جنگهايشان سخناني بيان مي دارد كه عصاره و چكيده آن در بحث نكته ها خواهد آمد و با توجه به آن، به خوبي روشن مي شود كه هم نفرين علي عليه السلام درباره آن گيرا شد و هم پيشگويي آن حضرت درباره تار و مار شدن آنها تحقق يافت. مرحوم سيدرضي در تفسير بعضي از واژه هاي اين خطبه سخني دارد به اين شرح: قوله عليه السلام و لا بقي منكم آبر يروي علي ثلاثه اوجه: احدها ان يكون كما ذكرناه: آبر بالراء، من قولهم للذي يابر النخل- اي: يصلحه- و يروي آثر و هو الذي ياثر الحديث و يرويه اي يحكيه، و هو اصح الوجوه عندي، كانه عليه السلام قال: لا بقي منكم مخبر! و يروي آبز- بالزاي المعجمه- و هو الواثب. و الهالك ايضا يقال له: آبز. او مي فرمايد: جمله و لا بقي منكم آبر (: آثر) سه گونه روايت شده است: نخست اين كه آبر با باء و راء مي باشد و از باب يابر النخل كه به معني اصلاح كردن درخت نخل (و بارور ساختن آن) است آمده، و در روايت ديگري آثر آمده كه به معني نقل كننده حديث و مخبر اخبار است و اين در نزد من بهترين سه روايت است، گويي امام مي خواهد بفرما

يد: احدي از شما باقي نماند كه اخبار شما

را براي ديگران حكايت كند (هم خود نابود شويد و هم تاريختان به نابودي كشيده شود) و در روايت سومي آبز- با زاء نقطه دار آمده است كه به معني پرش كننده است و به معني هلاك شونده نيز آمده است.

خطبه 058-درباره خوارج

[صفحه 665]

ترجمه: قتلگاه آنها (خوارج) در اين طرف نهر است. به خدا سوگند از آنها ده نفر نجات نخواهد يافت و از شما ده نفر كشته نخواهد شد. شرح و تفسير: يك پيشگويي عجيب! ماجرا و شان ورود اين سخن چنين است كه هنگامي كه شرارتها و شيطنتهاي خوارج بالا گرفت و هر روز مرتكب جنايتي مي شدند، امام عليه السلام تصميم گرفت كار آنها را يكسره كند و چون مركز آنها نهروان در نزديكي كوفه بود به آن سو حركت فرمود، هنگامي كه به نزديكي آن منطقه رسيد مردي به خدمت حضرت آمد و عرض كرد: بشارت اي اميرمومنان! خوارج هنگامي كه خبر ورود شما را به منطقه شنيدند از نهر عبور كردند و عقب نشيني نمودند. امام فرمود: با چشم خودت ديدي كه از نهر عبور كردند؟ عرض كرد: آري. امام فرمود: به خدا عبور نكرده اند و عبور نخواهند كرد و قتلگاه آنها اين طرف نهر است. و عجب اين كه جماعتي ديگر از يارانش يكي پس از ديگري آمدند و همين خبر را به امام دادند و امام نپذيرفت، سپس شخصا بر مركب سوار شد و به جايي رسيد كه لشكر خوارج نمايان بودند، غلافهاي شمشير را شكسته و اسبها را از كار انداخته و همگي آماده پيكار با امام بودند (ظاهرا آن گروهي كه اين خبر دروغين را به امام دادند

يا از افراد نفوذي

خوارج بودند و يا افراد ساده لوحي بودند كه تحت تاثير يك فرد نفوذي واقع شده بودند و مي خواستند به اين ترتيب خوارج را در مقابل ضربات امام حفظ كنند). به هر حال در اين ماجرا طبق بعضي از روايات، جواني در لشكر علي عليه السلام بود كه وقتي خبرهاي مربوط به عبور خوارج از نهر را شنيد و اصرار آن حضرت را بر انكار اين خبر مشاهده كرد در امامت امام شك نمود و با خود گفت: همراه او مي روم اگر خبر عبور راست بوده است در يك حمله غافلگيرانه ضربه اي بر چشم امام فرود مي آورم. او رفت و هنگامي كه صدق كلام امام را مشاهده كرد از آن حضرت تقاضاي عفو و بخشش نمود. به هر حال در اين سخن دو خبر غيبي و پيشگويي مهم بيان شده است، نخست اين كه مي فرمايد: قتلگاه آنها در اين طرف نهر است (مصارعهم دون النطفه) اشاره به اين كه آنها از نهر عبور نكرده و همچنان در اين طرف آماده نبردند و ما با آنها نبرد مي كنيم و سرانجامش آن است كه اين سوي نهر اجساد بي جان آنها را در برخواهد گرفت. واژه نطفه در اصل به معني آب صاف آمده است و گاه به معني مرواريد ذكر شده، شايد به تناسب صفا و درخششي كه در مرواريد وجود دارد و اطلاق اين واژه بر آب نطفه انسان يا ساي

ر جانداران به خاطر آن است كه اين آب در واقع عصاره بدن و خالص ترين ترشحي است كه در وجود انسان ديده مي شود. به هر حال اين واژه در كلام مورد بحث اشاره به نهري است كه از

كنار نهروان عبور مي كرد و ظاهرا يكي از شاخه هاي دجله بوده است و با توجه به تفاوتي كه در بين آب فرات و دجله است كه فرات غالبا گل آلود و دجله غالبا صاف است تعبير بالا مي تواند اشاره به اين نكته بوده باشد. و در پيشگويي دوم مي فرمايد: به خدا سوگند از آنها ده نفر نجات نخواهد يافت و از شما ده نفر كشته نخواهد شد! (و الله لا يفلت منهم عشره و لا يهلك منكم عشره). اين پيشگويي با اين صراحت و قاطعيت آميخته با قسم به خوبي نشان مي دهد كه قلب مولي با جاي ديگري ارتباط داشته و آگاهيهاي خود را از آنجا مي گرفته است كه در برابر مردم با اين وضوح و صراحت از حادثه قريب الوقوعي كه به هيچ وجه قابل پيش بيني نيست خبر مي دهد. مورخان نوشته اند هنگامي كه خوراج كشته شدند مسلم شد كه نه نفر از آنها از مرگ نجات يافته و فرار كرده اند و همين نه نفر در بلاد اسلام پراكنده شدند، دو نفر به سوي عمام رفتند و دو نفر به كرمان و دو نفر به سيستان و دو نفر به جزيره و يك نفر به تل موزون (در خوز

ستان) و همانها بودند كه گروههايي از ناآگاهان لجوج را دور خود جمع كردند و پايه فتنه هايي را نهادند و از ياران امام اميرالمومنين عليه السلام در اين جنگ هشت نفر به شهادت رسيدند. ابن ابي الحديد در ذيل اين سخن مي گويد پيشگوييها و اخبار غيبيه بر دوگونه است بعضي به صورت كلي و مبهم ادا مي شود كه نمي تواند بيانگر معجزه اي باشد، ولي گاه انگشت روي خصوصيات و

جزئيات و عدد گذارده مي شود، مانند آنچه در سخن بالا آمده است، اينگونه امور جز از طريق علم پروردگار كه به پيامبرش آموخته و پيامبر آن را در اختيار علي عليه السلام قرار داده امكان پذير نيست بي شك هيچ انساني بدون امداد الهي قادر بر درك چنين اموري قبل از وقوعش نيست و هر جا چنين امري يافت شود معجزه الهي خواهد بود. سپس به سخني از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم اشاره مي كند كه خطاب به علي عليه السلام فرمود: و الذي نفسي بيده لو لا اني اشفق ان يقول طوائف من امتي فيك ما قالت النصاري في ابن مريم لقلت اليوم فيك مقالا لا تمر بملا من الناس الا اخذوا التراب من تحت قد ميك للبركه قسم به كسي كه جانم در دست قدرت او است اگر نمي ترسيدم از اين كه گروههايي از امت من درباره تو همان را

بگويند كه مسيحيان درباره عيسي بن مريم گفتند، امروز درباره تو سخني مي گفتم كه از هيچ كجا نگذري مگر اين كه مردم خاك زير پاي تو را براي تبرك بردارند. مرحوم سيدرضي در پايان اين خطبه مي فرمايد: يعني بالنطفه ماء النهر، و هي افصح كنايه عن الماء و ان كان كثيرا جما و قد اشرنا الي ذلك فيما تقدم عند مضي ما اشبهه منظور امام از نطفه (در كلام بالا) آب نهر است و اين فصيح ترين كنايه اي است كه درباره آب گفته مي شود هر چند آب فراوان و بسيار بوده باشد و نيز ما به اين سخن در گذشته (خطبه 48)، هنگامي كه شبيه اين سخن مطرح بود اشاره كرديم. نكته: آيا آگاهي بر غيب

ممكن است؟ شك نيست كه پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم و امامان معصوم صلي الله عليه و آله و سلم كرارا از امور پنهاني مربوط به حال يا آينده خبر داده اند، و به تعبير ديگر داراي علم غيب بودند، قرآن مجيد نيز درباره حضرت مسيح مي گويد كه يكي از معجزاتش آگاهي بر غيب و امور پنهاني بود: (و انبئكم بما تاكلون و ما تدخرون في بيوتكم) من از آنچه مي خوريد و در خانه هاي خود ذخيره مي كنيد به شما خبر مي دهم و در پايان همين آيه آن را يكي از نشانه هاي خدا و صدق دعوي نبوتش مي شمرد. در

نهج البلاغه، در كلام مورد بحث و ديگر سخنان حضرت نيز، كرارا پيشگوييهاي مهمي به چشم مي خورد. در اين كه چگونه ممكن است از غيب آگاه شد، حدود علم غيب معصومين عليه السلام چه اندازه بوده است؟ و ظاهر آياتي را كه مي گويد: علم غيب مخصوص خداست چگونه بايد تفسير كرد؟ و رواياتي كه در اين زمينه وارد شده است چه مفهوم و معنايي دارد؟ سخن بسيار است كه به خواست خدا در شرح خطبه صد و بيست و هشتم بيان خواهد شد.

خطبه 059-خبر دادن از پايان كار خوارج

[صفحه 671]

هنگامي كه خوارج نهروان كشته شدند به امام عليه السلام گفته شد: اي اميرمومنان! همه خوارج كشته شدند (امام اين سخن را نپذيرفت و در جواب آنان چنين گفت): كلا و الله، انهم نطف في اصلاب الرجال، و قرارات النساء، كلما نجم منهم قرن قطع حتي يكون آخرهم لصوصا سلابين. ترجمه: نه، به خدا سوگند (اينگونه كه شما مي پنداريد كه خوارج ريشه كن شدند نيست) آنها نطفه هايي در پشت پدران و رحم مادران خواهند بود،

هر زمان شاخي از آنها سر بر آورد قطع مي شود و در آخر كار، آنان دزدان و راهزنان خواهند شد. شرح و تفسير: عاقبت كار خوارج اين سخن نيز ادامه سخني است كه در بحث گذشته درباره خوارج آمده بود و به همين دليل اين دو را قطعات مختلف يك كلام دانسته اند. در اينجا نيز امام به چند پيشگويي درباره خوارج مي پردازد كه آنها را مي توان در رديف معجزات آن حضرت شمرد. نخست در پاسخ ياران خود كه بعد از جنگ نهروان خدمتش عرض كردند اي اميرمومنان! تمام خوارج نابود شدند فرمود: نه، به خدا سوگند (اينگونه كه شما مي پنداريد نيست) آنها نطفه هايي در پشت پدران و رحم مادران خواهند بود! (كلا و الله، انهم نطف في اصلاب الرجال، و قرارات النساء). به فرض كه

مردان آنها در اين جنگ كشته شده باشند، ولي نطفه هاي ديگري در آينده پرورش مي يابد و از مادر متولد مي شود كه راه خوارج را مي پويد و به جرگه آنها مي پيوندد. و همانگونه كه امام پيشگويي فرموده بود در سالهاي بعد، بلكه قرنهاي بعد نيز گروهي پا به عرصه وجود گذاشتند كه همان راه نكبت بار خوارج را ادامه دادند. اضافه بر اين، همانگونه كه در گذشته نيز اشاره شد، نه نفر در نهروان نجات يافتند و فرار كردند و در بلاد مختلف پراكنده شدند و پايه هاي اين مكتب فاسد و مفسد را بنا نهادند. از طرفي مي دانيم آنها كه در نهروان حاضر شدند تمام خوارج نبودند گروه ديگري نيز وجود داشتند كه در ميدان جنگ حاضر نبودند و همان راه را ادامه دادند. سپس در ادامه اين سخن به پيشگويي ديگري

پرداخته، مي فرمايد: هر زمان شاخي از آنها سر برآورد قطع مي شود (كلما نجم منهم قرن قطع). اين سخن از يك سو اشاره به شرارت و شيطنت و درنده خويي خوارج مي كند كه همچون يك حيوان شاخدار درصدد ايذاء و آزار ديگران بودن و از سوي ديگر اشاره به شكستهاي پي در پي و ناكاميهاي مكرر آنها در طول تاريخ حيات كثيفشان دارد و همانگونه كه در ادامه اين سخن در بحث نكته ها خواهد آمد، اين امر به وضوح

در تاريخ منعكس است. و در پايان اين سخن پيشگويي سومي مي فرمايد و آن اين كه در آخر كار آنان دزدان و راهزنان خواهند شد (و از شكل يك گروه به اصطلاح مذهبي و يا سياسي به صورت يك مشت دزد غارتگر درمي آيند) (حتي يكون آخرهم لصوصا سلابين). همانگونه كه در ادامه سخن در بحث نكته ها خواهد آمد صدق اين پيشگويي نيز از نظر تاريخي روشن مي شود چرا كه ارباب تواريخ افراد متعدد و سرشناسي از خوارج را نام برده اند كه به صورت دزداني خطرناك درآمده اند و به راهزني مشغول شده اند. نكته ها: 1- خوارج يك جريان بودند نه يك گروه! از كلام بالا به خوبي استفاده مي شود كه امام عليه السلام خوارج را يك گروه خاص نمي داند، بلكه جرياني مي شمرد كه در طول تاريخ اسلام در مقاطع مختلف ظاهر مي شدند، حتي قرائن تاريخي نشان مي دهد كه جريان آنها از عصر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ظاهر شد. مفسر بزرگ قرآن مرحوم طبرسي از ابوسعيد خدري در ذيل آيه (و منهم من يلمزك في الصدقات … ). چنين نقل مي كند: هنگامي كه پيامبر صلي الله عليه و آله

و سلم مشغول تقسيم غنائم بود- و به گفته ابن عباس غنائم قبيله هوازن را در روز حنين تقسيم مي كرد- مردي به نام حرقوص بن زهير نزد پيا

مبر صلي الله عليه و آله و سلم آمد و به حالت اعتراض گفت: اي رسول خدا در تقسيم غنائم عدالت را رعايت كن. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ناراحت شد و فرمود: واي بر تو اگر من عدالت را رعايت نكنم چه كسي مي تواند عدالت را رعايت كند؟ عمر گفت: اي رسول خدا اجازه فرما گردنش را بزنم پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: دعه فان له اصحابا يحتقر احدكم صلاته مع صلاتهم و صيامه مع صيامهم يمرقون من الدين كما يمرق السهم من الرميه … او را رها كن، او ياراني دارد كه هر يك از شما نماز خود را در برابر نمازشان كوچك مي شمرد و روزه خود را در برابر روزه هايشان اندك مي بيند، ولي (هم اينان) از دين خدا با سرعت و شتاب خارج مي شوند آن گونه كه تير از كمان خارج مي شود … سپس مرحوم طبرسي مي افزايد: در حديث ديگري آمده است كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم درباره آنها چنين فرمود: فاذا خرجوا فاقتلوهم ثم اذا خرجوا فاقتلوهم، هنگامي كه خروج كنند آنها را به قتل برسانيد سپس هنگامي كه خروج كنند آنها را به قتل برسانيد، آنگاه آيه فوق نازل شد كه مي فرمايد: بعضي هستند كه در تقسيم غنائم به تو خرده مي گيرند هرگاه سهم قابل ملاحظه اي به آنها داده شود راض

ي مي شوند و اگر داده نشود خشم مي گيرند. اين سخن به خوبي نشان

مي دهد كه ريشه هايي از انديشه هاي اين گروه از همان عصر پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم وجود داشته است كه هرگاه منافعشان به خطر مي افتاد ابا نداشتند كه قداست پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را هم بشكنند. ابن ابي الحديد از مسند احمد حنبل نقل مي كند عايشه از مسروق پرسيد: از مخدج (يكي از روساي معروف خوارج) چه خبر داري؟ گفت: علي بن ابي طالب او را در كنار نهروان كشت. عايشه گفت: شهودي در اين مساله براي من اقامه كن. مسروق مرداني را كه شاهد اين ماجرا بودند نزد عايشه آورد و گواهي دادند كه مخدج كشته شد. سپس مسروق اشاره به قبر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم كرده، به عايشه مي گويد: تو را به صاحب اين قبر قسم چه چيز از صاحب اين قبر درباره آنها شنيدي؟ عايشه گفت: شنيدم مي فرمود: انهم شر الخلق و الخليقه يقتلهم خير الخلق و الخليقه و اقربهم عند الله و سيله، آنها بدترين مخلوقات و بدترين انسانها هستند و آنها را بهترين انسان و بهترين مخلوقات و مقربترين آنها نزد پروردگار به قتل مي رساند. ويژگيهاي خوارج را مي توان چنين خلاصه كرد: آنها گروهي بودند كه به ظواهر عبادا

ت سخت پايبند بودند و حتي به مستحبات و مكروهات ساده و معمولي اهميت مي دادند و همين امر يكي از اسباب غرور و خود برتربيني آنان بود و در مقابل افرادي بودند بسيار جاهل، متعصب و بسيار لجوج و جسور و بي ادب و براي رسيدن به مقاصد خود، بي رحم و شقاوتمند. نمونه بارز آن را در همان داستان ذوالخويصره (حرقوس) كه در عصر

پيامبر واقع شد مي توان مشاهده كرد. درست است كه ظهور و بروز خوارج در صفين و بعد از داستان حكمين در عصر علي عليه السلام بود، ولي اين به آن معني نيست كه فرهنگ خوارج قبل از آن وجود نداشت، هم امروز نيز اين فرهنگ منحط در ميان گروههايي در جوامع مختلف پيدا مي شود و شايد بسياري از وهابيان را بتوان در اين زمره دانست، چرا كه ويژگيهاي بالا در آنان نمايان است. در محيط خودمان نيز افرادي را مي بينيم كه به ظواهر عبادات سخت پايبندند ولي گاه، بزرگترين و پاكترين علما و خدمتگزاران ديني خرده مي گيرند و آنها را از طريق صحيح منحرف مي دانند و در پي فتنه گري و شرارت و آشوبند. مبارزه با خوارج- جز در موارد حاد- از طريق جنگ و ستيز نيست همانگونه كه در خطبه آينده خواهد آمد، راه درمان اين بيماري اجتماعي بالا بردن سطح فرهنگ عمومي و آگاهي ك

افي نسبت به مسائل ديني و اعتقادي است. اميرمومنان علي عليه السلام در مورد جهل و ناداني آنان در خطبه سي و ششم كه قبلا به آن اشاره شد مي فرمايد: و انتم معاشر اخفاء الهام، سفهاء الاحلام و لم آت- لا ابالكم- بجرا و لا اردت لكم ضرا، اي گروه كم عقل و اي نادانها من كار خلافي انجام نداده بودم و نمي خواستم به شما زيان برسانم (كه اينگونه در برابر من و يارانم قيام كرده ايد و افراد بي گناه را مي كشيد). در انحراف آنها همين بس كه خود اساس و بناي پايه مساله حكميت را در صفين گذاردند، در حالي كه علي عليه السلام مخالف آن بود، سپس آن حضرت را به خاطر

حكميت تكفير كردند و كسي را كه عصاره ايمان و پايه گذار اسلام و نمونه اتم مومن راستين بود، دعوت به توبه از كفر نمودند، (العياذ بالله). اينها دليل روشني بر جهل و ناداني و در عين حال تعصب و لجاجت آنهاست. در بي رحمي و خشونت آنها همين بس كه يكي از صحابه پيامبر عبدالله بن خباب را كه مردي بسيار پاك و با ايمان بود به همراه همسر حامله اش به جرم اين كه از علي عليه السلام بيزاري نجست به طرز فجيعي به شهادت رساندند و شكم همسرش را دريدند، اين در حالي بود كه از كشتن يهوديان در همان حال نهي مي كردند و

حتي بر كشنده يك خوك حرده گرفتند! ظاهر آنها چنان فريبنده بود كه ابن عباس در توصيف آنان مي گويد: از كثرت عبادت پيشانيهايشان پينه بسته بود، و دستهايشان به خاطر اين كه در حال سجده بر زمينهاي خشك و سوزان مي نهادند همچون زانوي شتر خشن و سفت شده بود، پيراهنهاي كهنه و مندرس مي پوشيدند و دامنها را به عنوان آمادگي براي مبارزه به كمر مي بستند، ولي در دل آن قساوت و بي رحمي و جهل و فساد موج مي زد و نفاقشان به گونه اي بود كه ظاهر آنها گروه زيادي را فريب مي داد تا آن حد كه حاضر به جنگ با آنها نبودند ولي هنگامي كه اعمالشان پرده را كنار زد خطر آنان براي مسلمانان آشكار شد. اعمالشان به قدري ضد و نقيض بود كه گاه به اندك چيزي خرده مي گرفتند كه چرا مثلا فلان شخص دانه خرمايي را كه زير درخت نخلي افتاده بوده بدون اجازه مالكش برداشته و خورده است، ولي گاه چنانكه گفتيم

مسلماني مانند عبدالله بن خباب و همسر باردارش را مانند گوسفند سر مي بريدند. نه تنها در مسائل عملي گرفتار اين تضادها بودند، بلكه در عقائد فقهي و كلامي نيز همين ويژگيها را داشتند. آنها مرتكب گناه كبيره را (هر گناهي كه باشد) كافر و واجب القتل مي دانستند و در مساله حكومت- چنا

نكه قبلا هم گذشت- قائل به نوعي هرج و مرج و عدم نياز به تعيين حاكم بودند. قرائن نشان مي دهد كه در مسائل جنسي، شهوت پرست بودند و شايد به همين دليل، گرفتن نه زن عقدي را مجاز مي شمردند و مرتكب زناي محصنه را مستحق رجم نمي دانستند. طبيعي است كه چنين گروه نادان و خودخواهي به سرعت به شاخه ها و گروههاي مختلفي تقسيم مي شوند. به همين جهت چيزي نگذشت كه هر يك از سران آنها داعيه اي عنوان كردند و به فرقه هاي زيادي تقسيم شدند، از جمله ازارقه، نجدات، صفريه، عجارده و ثعالبه و غير آن. هم اكنون نيز افرادي كه افكاري همچون افكار خوارج دارند و اعمالشان يادآور اعمال آنان مي باشد در گوشه و كنار جوامع اسلامي پيدا مي شوند و مي توان بسياري از وهابيان را در اين دسته جاي داد، چرا كه آنها نيز به بعضي از ظواهر عبادات و مستحبات، سخت پايبندند و گاه انجام كوچكترين مكروهات و يا مخالفت با مستحبات را جايز نمي دانند، ولي در مقابل، غالب مسلمانان را اعم از شيعه و سني مشرك مي شمرند و مي دانند و با اين كه از نظر تفكر اسلامي و عقائد، سخت عقب مانده اند خود برتربيني فوق العاده اي برخون بسياري را مباح حاكم است، ناداني خوارج و غرور و خود برزگ بيني آنها و

بي رحمي و

قساوت در وجود آنان كاملا هويداست. آنها همچون خوارج خود را حق مطلق و ديگران را باطل مي پندارند يا آن كه بهره كمي از علوم اسلامي دارند. 2- سرانجام خوارج به صورت دزدان غارتگري درآمدند اين كه امام عليه السلام در آخر گفتار بالا پيش بيني مي فرمايد كه گروههاي آخرين خوارج به صورت دزدان و غارتگران در مي آيند، چيزي است كه تاريخ اسلام بر آن گواهي مي دهد. به گفته ابن ابي الحديد از جمله افراد سرشناس خوارج كه عاقبت كارش به دزدي و غارتگري كشيده شد وليد بن طريف شيباني در ايام هارون الرشيد بود. هارون فردي به نام يزيد بن مزيد را از همان طائفه بني شيبان به تعقيب او فرستاد، يزيد وليد را كشت و سر او را نزد هارون برد. در ايام متوكل عباسي نيز فرد ديگري از آنان به نام ابن عمرو خثعمي به راهزني و شرارت و ناامن ساختن جاده ها پرداخت، فردي به نام ابوسعيد محمد بن يوسف طايي از طرف حكومت وقت مامور تعقيب وي شد، وگرچه خودش موفق به فرار گرديد، ولي بسياري از يارانش كشته شدند و گروه زيادي اسير گشتند. سپس جماعت ديگري از خوارج در منطقه كرمان و عمان به دزدي و شرارت پرداختند و در رديف مفسدان في الارض و محاربين قرار گرفتند كه ابواسحاق صاب

ي در كتاب التاجي نام آنها را برشمرده است.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109