جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد

مشخصات كتاب

سرشناسه : ابن ابی الحدید، عبدالحمید بن هبةالله 586 - 655ق عنوان قراردادی : نهج البلاغه .فارسی. شرح عنوان و نام پديدآور : جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه / ابن ابی الحدید ؛ ترجمه و تحشیه محمود مهدوی دامغانی مشخصات نشر : تهران نشر نی 1367 - 1379. مشخصات ظاهری : 8 ج. شابک : 2050ریال ج 1) ؛ 3500 ریال ( ج. 4 ) ؛ 12000 ریال ( ج.7 ) ؛ 10000 ریال ( ج. 8 ) يادداشت : جلد چهارم ( چاپ اول 1370). يادداشت : جلد ششم ( چاپ اول 1373 ). يادداشت : جلد هفتم ( چاپ اول 1374 ). يادداشت : جلد هشتم ( چاپ اول 1374 ). یادداشت : کتابنامه موضوع : علی بن ابی طالب (ع) ، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق -- خطبه ها موضوع : Ali ibn Abi-talib, Imam I -- Public speaking موضوع : علی بن ابی طالب (ع) ، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- نقد و تفسیر موضوع : Ali ibn Abi-talib, Imam I. Nahjol - Balaghah -- Criticism and interpretation شناسه افزوده : مهدوی دامغانی محمود، 1315-، مترجم شناسه افزوده : Ali ibn Abi-talib, Imam I. Nahjol - Balaghahba رده بندی کنگره : BP38/02/‮الف 2 1367 رده بندی دیویی : 297/9515 شماره کتابشناسی ملی : م 68-946

جلد 1

نويسنده :ابن ابي الحديد

مقدمه مترجم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله رب العالمين و الصلوة و السلام على خير خلقه محمد خاتم النبيين و على اهل بيته الطاهرين المعصومين كلمات قصار حضرت مولى الموحدين و اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام است ،

لازم نيست در اين مقدمه چيزى نوشته شود كه فراروى انديشه و سخن اين بنده است و چه نيكو گفته اند كه سخن على عليه السلام فروتر از سخن خالق و فراتر از سخن خلق است .(1)

كلام على كلام على

و ما قاله المرتضى مرتضى (2)

آنچه كه اشاره به آن در اينجا لازم است ، موضوع شروحى است كه از زمان جمع آورى سيد رضى رضوان الله عليه ، يعنى آغاز قرن پنجم هجرى تا كنون ، بر آن نوشته شده است ، و در هر عصر بزرگانى از علماى مسلمان اعم از شيعه و سنى و در اين اواخر علماى غير مسلمان در اين مورد گام برداشته اند. گاه در يك زمان افرادى بر اين كتاب شرح نوشته اند كه هر يك از كار ديگرى آگاه نبوده است به عنوان مثال ابوالحسن بيهقى فريد خراسان در شرحى كه با نام شرح معارج نهج البلاغه (3) نوشته است ، مدعى است كه نخستين شارح نهج البلاغه است و حال آنكه به يقين و به طور مسلم پيش از او چند شرح بر اين كتاب شريف نوشته شده است كه از جمله شرح على بن ناصر است ؛ و در همان حال كه ابوالحسن بيهقى شرح خود را مى نوشته است ، قطب الدين راوندى از اعاظم علماى شيعه هم شرح مفصل خود را بر نهج البلاغه تاءليف كرده است . - بيهقى در گذشته به سال 565 هجرى قمرى و قطب راوندى در گذشته به سال 573 يعنى هشت سال پس از اوست . - و نمى توانيم آيا قطب راوندى و كيدرى ، كه شرح

او بر نهج البلاغه به سال 576 تمام شده است ، از كار يكديگر آگاه بوده اند يا نه ؛ و همينگونه است دو كار بزرگ ابن ابى الحديد، در گذشته 656 و ابن ميثم بحرانى ، در گذشته 675.

بزرگانى از طبقات مختلف ، بر شرح نهج البلاغه همت گماشته اند: وزيرى چون امير على شير نوايى و فقيه و اصولى بزرگى چون مرحوم آخوند محمد كاظم خراسانى (ره ) و مفتى بزرگى چون شيخ محمد عبده ؛ و مناسب است براى اطلاع بيشتر در اين مورد به دو كتاب گرانقدر قرن چهاردهم هجرى ، يعنى الذريعه الى تصانيف الشيعة مرحوم علامه تهرانى و الغدير (4) مرحوم امينى مراجعه كرد كه حدود 80 شرح را نام برده و معرفى كرده اند. بر اين مقدار بايد كارهاى ديگر را كه پس از آن دو بزرگوار و در اين بيست و پنج سال اخير صورت گرفته است افزود، نظير كار ارزنده سيد عبدالزهرا حسينى خطيب و استاد شيخ محمد باقر محمودى و ديگر دانشمندانى كه در اين راه قدم برداشته اند.

ميان اين شروح گاه نام مشتركى ديده مى شود، مثلا قطب الدين راوندى نام شرح خود را منهاج البراعة نهاده است و مرحوم حاج ميرزا حبيب الله خويى ، در گذشته 1326 قمرى هم همين نام را بر كتاب خود نهاده است ؛ و برخى همچون شرح ابن ميثم به صورت صغير و متوسط و كبير تنظيم شده است . (5)

ميان همه اين شروح مفصل و مختصر كه هر يك از جهت در خور اهميت است ، هيچكدام قابل مقايسه با شرح مفصل و بيست جلدى ابن

ابى الحديد - كه اينك به طور مختصر به معرفى شارح و كتاب مى پردازيم - نيست .

شرح حال و آثار ابن ابى الحديد (6)

عبدالحميد بن هبة الله بى محمد بن حسين مدائنى ، كه بيشتر به ابن ابى الحديد معروف است ، روز اول ذى حجه پانصدو هشتاد شش قمرى ، مطابق سى دسامبر 1190 ميلادى ، در مداين متولد شد. كينه معروف او ابو حامد و لقبش عز الدين است . خانواده او اهل دانش بودند. پدرش و يكى از برادرانش ، كه به موفق الدين معروف بود و چهارده روز پيش از ابن ابى الحديد در گذشت ، قاضى بودند و برادر ديگرش ابو البركات كه به سال 598 در سى و چهار سالگى در گذشت ، شاعر و در زمره اهل ادب بود.

ابن ابى الحديد دوره جوانى را در زادگاه خود - مداين - گذراند و به تحصيل علوم پرداخت و به معتزله گرايش يافت و آراء معتزله بصره و بغداد را فرا گرفت و خود در آن مورد اهل نظر شد؛ سپس به بغداد رفت و مورد توجه دستگاه حكومت عباسى قرار گرفت و برخى از آثار خود را به فرمان مستنصر عباسى ، كه از ششصد و بيست و سه تا ششصد و چهل خليفه بود، تصنيف كرد كه از آن جمله الفلك الدائر على المثل السائر و مجموعه اشعارى به نام المستنصريات است .

ابن ابى الحديد مشاغل حكومتى را عهده دار شد، نخست به دبيرى دار التشريفات و سپس به دبيرى ديوان خلافت و پس از آن به عنوان ناظر بيمارستان و سرانجام به سرپرستى كتابخانه هاى بغداد گماشته شد و اين مشاغل هيچگاه

او را از كسب دانش و پيمودن مدارج كمال باز نداشت و در پاره يى از علوم چون تاريخ صدر اسلام كم نظير شد. در عين حال اطلاعات دقيقى درباره او در منابع نيامده است و حتى در برخى از كتب تراجم نام او ثبت نشده است و شايد برخى هم به عمد چيزى درباره او ننوشته اند، مثلا با آنكه بدون ترديد ابن ابى الحديد در مراتب علمى و مجموعه آثار، اگر از ضياء الدين ابن اثير برتر نباشد، هرگز فروتر نيست ، ابن خلكان از او شرح حال مستقلى نياورده و فقط ضمن شرح حال ابن اثير به مناسبت نوشتن كتاب الفلك الدائر كه نقدى بر المثل السائر است از او نام برده است .

نويسندگان نامه دانشوران ناصرى هم ، با آنكه به هنگام تاليف آن كتاب ، شرح نهج البلاغه در تهران چاپ سنگى شده بوده است ، از آوردن شرح حال ابن ابى الحديد غافل شده اند.

درباره سال وفات ابن ابى الحديد اختلاف مختصرى ديده مى شود، بدين معنى كه ابن شاكر كتبى ، مورخ شام ، در گذشته به سال 764 در دو كتاب فوات الوفيات و عيون التواريخ خود سال مرگ ابن ابى الحديد را ششصد و پنجاه و پنج دانسته است و ابن كثير و عينى و ابن حبيب حلبى هم همين سال را بر گزيده اند.

يوسف بن يحيى صنعانى ، كه از ادباى قرن يازدهم و دوازدهم هجرى است ، در كتاب نسمة السحرفى ذكر من تشيع و شعر خود، از قول ديار بكرى ، نقل مى كند كه ابن ابى الحديد حدود هفده روز پيش از

وارد شدن لشكر مغول ، در بغداد در گذشته است و مورخان ورود مغولان به بغداد را بيستم محرم 656 نوشته اند، يعنى در نخستين روزهاى سال مذكور. ذهبى در كتاب سير اعلام النبلاء مى نويسد:

ابن ابى الحديد در پنجم جمادى الاخره سال 656 در گذشته است .

مورخ بزرگ عرق ، ابن فواطى در گذشته 723 قمرى كه در سقوط بغداد به دست مغولان چهارده ساله بوده و مدتى به زندان مغولان فاتح افتاده است ، در دو كتاب خود مجمع الاداب فى معجم الالقاب و الحوادث الجامعة و التجارب النافعة فى الماة - السابعة ، مى نويسد: هنگام سقوط بغداد، ابن ابى الحديد همراه برادر خود موفق الدين به خانه ابن علقمى پناه برد. و سپس ضمن شرح در گذشتگان در سال 656 چنين نوشته است : در اين سال ، در ماه جمادى الاخره ، وزير مؤ يد الدين محمد بن علقمى در بغداد در گذشت و قاضى موفق الدين ابوالمعالى قاسم بن ابى الحديد هم در همين ماه در گذشت ؛ برادرش عز الدين عبد الحميد براى او مرثيه يى سرود كه ضمن آن گفته است :

اى ابوالمعالى ، مگر مويه گرى و آه سرد كشيدن مرا نمى شنوى !تو كه در زندگى سخن مرا مى شنيدى ، چشم من بر تو مى گريد و اگر اعضاى من مى توانست بر تو خون مى گريست .

عزالدين عبد الحميد پس از مرگ برادر فقط چهارده روز زنده ماند.

با توجه به اين موضوع ، كه دو كتاب فوق نزديك ترين منبع به زمان ابن ابى الحديد است و ابن فوطى شاهد سقوط بغداد است

، بايد سخن او را در اين مورد صحيح تر بدانيم .

آثار علمى ابن ابى الحديد

قسمت اول

آثار و كتابهاى ابن ابى الحديد را كه در كتابهاى مختلف به صورت پراكنده آمده است و به عنوان مثال در آثار ابن فوطى فقط ده كتاب او نام برده شده است و برو كلمان هم فقط پنج اثر او را ذكر كرده است ، دو نويسنده بزرگ معاصر از كتابهاى مختلف بيرون كشيده و معرفى كرده اند؛ نخست محمد ابوالفضل ابراهيم ، در صفحات 18 و 19 مقدمه خود بر شرح نهج البلاغه كه پانزده اثر او را معرفى كرده است ، و دوم خانم واله يرى (Vaglieri) در مقاله خود در دائرة المعارف اسلام و صفحه 388 دانشنامه ايران و اسلام ، كه هفده اثر او را معرفى كرده است ؛ سه اثر از آن نظم است و بقيه نثر، و به شرح زير است :

1) شرح نهج البلاغه ، كه بيست جلد است ؛ درباره اين كتاب توضيح جداگانه داده خواهد شد.

2) الاعتبار شرح و تعليق بر الذريعه فى اصول الشريعه سيد مرتضى است . اين كتاب در سه جلد تنظيم شده است و فوطى و ميرزا محمد باقر خوانسارى آنرا از جمله آثار ابن ابى الحديد آورده اند.

3) انتقاد المستصفى ، كه نقد بر كتاب المستصفى من علم الاصول غزالى است و اين كتاب را فوطى آورده است .

4) الحواشى على كتاب المفصل فى النحو، كه توضيح و حاشيه بر المفصل فى النحو زمخشرى است و اين كتاب را فوطى ضمن تاءليفات ابن ابى الحديد آورده است .

5) شرح المحصل للامام فخر الدين الرازى كه از كتابهاى فلسفى است

و نام كامل آن ، كه فخر الدين رازى بر آن نهاده ، محصل افكار المتقدمين و المتاخرين است ؛ اين كتاب را هم فوطى ضمن تاليفات او آورده است .

6) نقض المحصول فى علم الاصول ، تعليقه مفصلى است بر رد و انتقاد بر كتاب المحصول فى علم الاصول فخر الدين رازى ؛ فوطى و ميرزا محمد باقر خوانسارى و حاجى خليفه در كشف الظنون اين كتاب را نام برده اند؛ حاجى خليفه از اين كتاب ضمن معرفى المحصول در ص 1615 نام برده است .

7) شرحى بر كتاب كلامى الايات البينات فخر الدين رازى ، كه اين كتاب را برو كلمان ضمن آثار ابن ابى الحديد آورده است .

8) شرح الياقوت ، كه شرحى بر كتاب الياقوت ابو اسحاق ابراهيم بن نوبخت است ؛ اين كتاب را هم برو كلمان آورده است .

9) العبقرى الحسان ، اين كتاب مجموعه يى حاوى مباحث مختلف كلامى و تاريخى و ادبى است كه در آن نمونه هايى از نظم و نثر و انشاى خود را هم آورده است ميرزا محمد باقر خوانسارى در روضات الجنات اين كتاب را ضمن آثار ابن ابى الحديد آورده است و خود ابن ابى الحديد در ص 287 ج 8 شرح نهج البلاغه چاپ ابوالفضل ابراهيم به اين كتاب خود ارجاع داده است .

10) الوشاح الذهبى فى العلم الادبى ، كه درباره اين كتاب اطلاع ديگرى در دست نيست ؛ فوطى آنرا آورده است .

11) الفلك الدائر على المثل السائر، اين كتاب نقدى است بر كتاب المثل السائر فى ادب السكاتب و الشاعر نصر الله بن محمد(ابن اثير) جزرى ، برادر

ابن اثير مورخ . نصرالله بن محمد وزارت چند امير را بر عهده داشته است ، ابن ابى الحديد اين نقد را به اشاره مستنصر، خليفه عباسى ، در اول ذى حجه 633 شروع كرده و پانزده روزه به پايان رسانده است . بر اين كتاب ابن ابى الحديد چند نقد نوشته شده است ، از جمله نقدى به نام نشر المثل السائر و طى الفلك الدائر كه نويسنده آن ، ابوالقاسم محمود سنجارى ، در گذشته 650 هجرى است و براى اطلاع بيشتر در اين مورد به صفحات 1586 و 1291 كشف الظنون مراجعه فرماييد. اين كتاب ابن ابى الحديد در سال 1309 ق در هند چاپ شده است .

12) شرحى بر المنظومة فى الطلب ابن سينا، كه اين كتاب را برو كلمان از آثار ابى الحديد دانسته است .

13) شرحى بر كتاب مشكلات الغرر كه از ابوالحسن يا ابوالحسين بصرى و در علم كلام است . ابوالحسين بصرى از شيوخ بزرگ معتزله است و ابن ابى الحديد در ص 157 ج 5 شرح نهج البلاغه چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، نام كتاب را آورده است ، و اين كتاب را فوطى و ميرزا محمد باقر خوانسارى به ابن ابى الحديد نسبت داده اند.

آثار فوق همگى نثر است و آثار منظوم او به شرح زير است :

14) به نظم آوردن كتاب الفصيح ؛ كتاب فصيح كه در لغت است ، فراهم آورده احمد بن يحيى ، معروف به ثعلب ، در گذشته به سال 291 قمرى است . ابن ابى الحديد اين كتاب را در بيست و چهار ساعت به نظم آورده است ،

پس از او هم گروهى ديگر آنرا به نظم در آورده اند؛ براى اطلاع بيشتر در اين باره به ص 1273 كشف الظنون مراجعه فرماييد، اين سرعت بر گرداندن كتاب فصيح به نظم حاكى از آن است كه طبع شعر ابن ابى الحديد بسيار روان بوده است .

15) مستنصريات اشعارى كه به خواسته مستنصر سروده شده است و به اظهار استاد محمد ابوالفضل نسخه يى از آن در كتابخانه سماوى نجف موجود است .

16) ديوان اشعار او شامل انواع ديگر است . ابن شاكر كتبى در فوات الوفيات ج 1، ص 519 مى نويسد: ابن ابى الحديد در شمار شاعران بزرگ است و او را ديوان شعر مشهورى است كه دمياطى از آن روايت مى كند. نمونه هاى شعرش در همان كتاب و در جاى جاى شرح نهج البلاغه و در الوافى بالوافيات صفدى آمده است و از او به الشاعر العراقى تعبير شده است و گروهى از دانشمندان بر اشعار او شرح نوشته اند.

17) القصائد السبع العلويات يا سبع العلويات ، كه موضوع آن فتح خيبر و فتح مكه و مدح پيامبر (ص ) و على (ع ) و اظهار اندوه و تاسف بر شهادت حضرت امام حسين (ع ) است . اين اثر ابن ابى الحديد مكرر چاپ شده است ، از جمله به ضميمه شرح زوزنى بر معلقات سبع ، در سال 1272 ق در تهران ؛ و به گفته برو كلمان حداقل چهار شرح بر آن موجود است . نكته يى كه بايد تذكر داده شود اين است كه ظاهرا نظر ابن فوطى كه مى گويد: ابن ابى الحديد اين قصائد

را در دوره جوانى خود در سال 611 سروده است ، درست نيست ، زيرا در منابع ديگر از جمله در الذريعه مرحوم آقا بزرگ تهرانى چنين آمده است كه ابن ابى الحديد شرح نهج البلاغه و قصائد علويات را براى ابن علقمى ، وزير شيعى مستعصم ، تاءليف كرده است و ابن علقمى در نهم ربيع الاول 643 به وزارت گماشته شده است .

از مجموعه اين آثار چنين نتيجه گرفته مى شود كه ابن ابى الحديد عالمى است كه داراى علوم مختلط و وسيع بوده است و ملاحضه كرديد كه بر آثار بزرگانى همچون غزالى و ابن سينا و ثعلب شرح و نقد نوشته است و آثار فخر رازى و ابن اثير را هم نقد و بررسى و رد كرده است و اين موضوع نشان دهنده وسعت اطلاع او در ادب و معقول و منقول است و به حق بايد او را از چهره هاى بسيار درخشان قرن هفتم هجرى به شمار آورد و اگر هيچ اثرى غير از شرح نهج البلاغه نمى داشت ، با مراجعه به آن مى توان همين نتيجه را گرفت كه او از دانشمندان كم نظير است ، و احاطه عجيب او بر ادب و كلام و مبانى اخلاق نظرى و عملى و تاريخ - صدر اسلام و شعر عرب ، در مباحث مختلف كتاب عظيم شرح نهج البلاغه به وضوح ديده مى شود.

شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، اين ارزنده ترين اثر خود را در بهترين مقطع سنى خود، يعنى پنجاه و هشت سالگى ، كه عالمى به تمام معنى پخته و سرد و گرم روزگار چشيده و

در حد كمال علمى بوده ، شروع كرده است . در اين مورد بهتر است ترجمه گفتار خودش را كه در پايان كتاب آورده است ملاحظه فرماييد:

تنصيف اين كتاب در چهار سال و هشت ماه تمام شد، كه آغاز آن روز اول رجب سال ششصد و چهل و چهار بود و پايان آن روز سى ام صفر سال ششصد و چهل و نه ، و اين مقدار معادل مدت خلافت امير المومنين على عليه السلام است و هرگز گمان و تصور نمى شد كه در كمتر از ده سال انجام پذيرد، ولى الطاف خداوند و عنايت آسمانى موانع را از سر راه برداشت ... (7)

ابن ابى الحديد ضمن مقدمه خود مى نويسد: تا آنجا كه مى دانم پيش از من كسى اين كتاب را شرح ننوشته است مگر يك ، تن كه او سعيد بن هبة الله بن حسن كسى اين كتاب را شرح ننوشته است مگر يك تن ، كه او سعيد بن هبة بن حسن فقيه و معروف به قطب راوندى (8) است ، كه از فقهاى اماميه است و مرد اين كار نبوده است ، زيرا تمام عمر خود را فقط به فرا گرفتن فقه سپرى كرده است و چگونه ممكن است فقيه بتواند فنون و علوم مختلفى را كه در اين كتاب است شرح بنويسد... (9)

ملاحظه مى كنيد كه ظاهرا او از شروح ديگرى مثل معارج نهج البلاغه ابوالحسن بيهقى و شرح كيدرى آگاه نبوده ، يا آنكه آنها را به سبب اختصار نسبى در خور ذكر نمى دانسته است ؛ و البته همان طور كه قبلا متذكر شدم ، هيچ

يك از شروح نهج البلاغه از لحاظ كمى و كيفى در خور مقايسه با شرح ابن ابى الحديد نيست ، ولى اين نكته را هم بايد در نظر داشت كه هر يك از شروح نهج البلاغه از جهت خاصى در خود اهميت است .

قسمت دوم

روش كار ابن ابى الحديد در شرح او نهج البلاغه را بهتر است نخست از گفتار خودش در مقدمه بر كتاب بخوانيم كه چنين مى نويسد:

و بعد چون ...سرور وزيران شرق و غرب ابو محمد بن احمد بن محمد علقمى نصير امير المومنين ، كه خداوند بر او جامه هاى كامل نعمت بپوشاند و او را به بلندترين درجه سعادت و سيادت برساند، بر اين بنده دولت و پرورده نعمت خويش شرف اهتمام بر شرح نهج البلاغه را - كه بر مؤ لف آن برترين درودها باد و بر ياد او پاكيزه ترين سلامها - ارزانى داشت ، اين بنده همچون كسى كه از پيش آهنگ كارى داشته و سپس فرمان استوار وزير عزمش را راسخ كرده است به اين كار مبادرت ورزيد و نخست به شرح مشكلات لغوى و بيان معانى آن قناعت كرد، ولى چون در آن باره نيكو انديشيد، ديد كه اين جرعه اندك ، تشنگى را فرو نمى نشاند كه بر عطش مى افزايد و كافى نيست ؛ بدين سبب از آن روش برگشت و آن طريق را رها كرد، و سخن را در شرح آن گسترش داد، گسترشى كه شامل مباحث لغوى و نكات معانى و بيان و توضيح مشكلات صرفى و نحوى بود و در هر مورد شواهد ديگرى ، از نظم و نثر،

كه مؤ يد آن باشد، آورد و در هر فصل كارها و وقايع تاريخى مربوط به آنرا شرح داد و نيز اشارتى به روشن ساختن دقايق علم توحيد و عدل آورد كه اشارتى مختصر است و در هر مورد كه در شرح نيازى به آوردن انساب و امثال و نكات لطيف بود فرو گذارى نكرد. و اين شرح را با مواعظ و اشعار زهد و دينى آراست و حكمتهاى گرانبها و آداب و عادات و خلق و خوى مناسب با موضوع را آورد؛ و چنان رشته گهر و گردن بند آراسته يى شد كه بر هر رشته و آويزه رخشان پهلو مى زند و مايه رشگ و شرمسارى هر بوستان و گلستان است ...و مسائل فقهى را كه در كتاب بود و يا اشارتى به موارد فقهى داشت توضيح داد. و اين را آشكار ساخت كه بسيارى از فصول آن در زمره معجزات محمديه است ، كه مشتمل بر اخبار غيبى و بيرون از توان معمولى بشرى است . همچنين در مورد اشارات و رموزى كه على عليه السلام در گفتار خود گنجانيده است و آنها را جز عالمان نمى توانند بفهمند و جز روحانيون مقرب كسى درك نمى كند توضيح داد، و از مقاصد آن حضرت كه سلام خدا بر او باد، چه در كلمات مرسل و چه در كنايات پوشيده و پيچيد و غامض ، كه با آن تعريض زده و فقط به همان قناعت فرموده است ، پرده برداشت و اندوههاى درون سينه او را كه گاه چون آهى سرد از سينه دردمند سرزده است و دردهايى را كه از آن شكايت

فرموده و با بازگويى آن اندك استراحتى يافته است ، روشن ساخت ...

آنچه كه ابن ابى الحديد نوشته است ، بدون هيچ كم و بيش ، همانگونه است كه خود گفته است ، و اين شرح گنجينه اطلاعات گرانبهاى گوناگونى است كه در آن گنجانيده شده است . در عين حال اين بنده پس از بررسى اجمالى مطالب اين كتاب چنين تصور مى كنم كه سه جنبه بر ديگر جنبه هاى اين كتاب برترى دارد كه عبارت است از: جنبه ادبى ، به معنى اعم آن ، جنبه تاريخى و اجتماعى و جنبه كلامى كه در اين ميان جنبه اخير از لحاظ كمى بر دو جنبه ديگر برترى دارد و مطالبى كه درباره اوضاع و احوال اجتماعى و امور تاريخى نيمه اول قرن اول هجرى نوشته است ، تقريبا نيمى از كتاب را در برگرفته است و ترجمه مطالب تاريخى دو جلد از آن كه 680 صفحه به قطع وزيرى در چاپ اخير استاد محمد ابوالفضل ابراهيم بوده است همين كتابى است كه در دست داريد؛ البته اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه مباحث تاريخى ضمن شرح خطبه ها و نامه ها آمده است و در بخش كلمات حكمت بار اميرالمومنين عليه السلام و هزار كلمه ديگرى كه ابن ابى الحديد بر گزيده و ضميمه كرده است ، كمتر بحث تاريخى طرح شده است .

ابن ابى الحديد در اين شرح خود از منابع بسيار مهم و به اصطلاح امهات كتب استفاده كرده است و چون خود او مدتها سرپرست كتابخانه هاى بغداد بوده است امكانات بسيارى در اختيار داشته و طبيعى است

كه كتابخانه ده هزار جلدى ابن علقمى هم در اختيار او بوده است ؛ به عنوان مثال در همين مطالب تاريخى از كتابهايى استفاده كرده كه بيشتر آنها پيش از تاريخ طبرى تاءليف شده است و برخى از آنها مورد استفاده طبرى و در اختيار او نبوده است ؛ براى اطلاع بيشتر در اين مورد لطفا به مقاله ابن ابى الحديد در دائرة المعارف تشيع مراجعه فرماييد.

ابن ابى الحديد در مورد منابع تاريخى و كلامى سعى كرده است كه از بهترين منابع گروههاى مختلف ، اعم از سنى و شيعه ، استفاده كند و به عنوان مثال به همان اندازه كه از آثار تاريخى بزرگان شيعه بهره برده است به آثار تاريخى اهل سنت هم نظر داشته است ، او نه تنها از وقعة صفين نصر بن مزاحم منقرى ، كه از كتاب صفين ابن ديزيل همدانى هم استفاده كرده است ؛ در مباحث كلامى هم همينگونه است ، آنچنان كه در مقابل اقوال قاضى عبدالجبار معتزلى كه از كتاب المغنى او نقل كرده است ، اقوال متكلم بزرگ شيعه سيد مرتضى (ره ) را هم از كتاب الشافى آورده است و اين روش را در مورد اقوال فقهى هم رعايت كرده و آراء شافعى و ابو حنيفه و مفيد و طوسى و ديگران را به خواننده كتاب عرضه داشته است و ضمن مطالعه به اين موارد كه بسيار است بر مى خوريد و انصاف اين است كه از يكسو نگريستن پرهيز مى كرده و سعى داشته است آراء گوناگون را عرضه دارد؛ به همين سبب است كه شرح نهج البلاغه او از هر جهت

در خور توجه است .

نكته ديگرى كه اشاره به آن لازم به نظر مى رسد، اظهار نظرهاى مختلف درباره مذهب ابن ابى الحديد است . برخى بر تشيع او و گروهى ديگر بر سنى بودنش اصرار ورزيده اند؛ ولى با دقت در اظهارات صريح او به خوبى آشكار مى شود كه او شيعه امامى نيست . و براى نمونه چند مورد را نقل مى كنيم :

نخست آنكه ضمن قصايد علويات چنين سروده است :

ورايت دين الا عتزال واننى اهوى لا جلك كل من يتشيع

معتقد به آيين معتزله ام و همانا كه به پاس تو، هر كه را شيعى است ، دوست مى دارم .

اين بيت از قصيده ششم اوست كه در كتاب شرح معلقات سبع زوزنى ، چاپ صف المظفر 1272 ق ، تهران ، و در ص 14 مقدمه استاد محمد ابوالفضل ابراهيم بر شرح نهج البلاغه ، چاپ مصر، 1378 ق ، آمده است . اگر برخى بگويند ابن ابى الحديد اين قصايد را در دوره جوانى خود سروده است و ممكن است تغيير عقيده داده باشد، ولى او پس از به پايان رساندن شرح نهج البلاغه و فرستادن آن براى ابن العلقمى ، وزير شيعى و دانشمند، در پاسخ به الطاف او اشعارى سروده و ضمن آن هم چنين مى گويد:

احب الاعتزال و ناصريه ذوى الالباب و النظر الدقيق

فاهل العدل و التوحيداهلى و نعم فريقهم ابدا فريقى

مذهب اعتزال و يارانش را، كه مردم خردمند و داراى نظر دقيق هستند، دوست دارم . آرى ، اهل عدل و توحيد اهل من و راه پسنديده آنان همواره آيين من است .

اين دو بيت هم

در ص 21 ج 5 روضات الجنات مرحوم ميرزا محمد باقر خوانسارى ، چاپ اسماعيليان ، قم ، 1392 ق و در ص 11 مقدمه ابوالفضل ابراهيم آمده است ؛ و به طورى كه قبلا ديديد شرح نهج البلاغه به تصريح خود ابن ابى الحديد در سلخ صفر 649 يعنى هفت سال پيش از مرگ او و شصت و سومين سال عمرش پايان پذيرفته است ، و با توجه به همين ابيات معلوم مى شود كه او معتزلى است و نمى تواند شيعه امامى باشد.

دوم آنكه ابن ابى الحديد در آغاز مقدمه خود بر كتاب ، سپاس خداوندى را به جا مى آورد كه به مصلحتى كه مقتضاى تكليف بوده است ، مفضول (خلفاى سه گانه ) را بر افضل على عليه السلام مقدم داشته است و اين عقيده به هيچ روى نمى تواند عقيده شيعه باشد.

سوم آنكه مكرر عقايد شيعه را به عنوان عقيده مخالف با اعتقاد خود و مشايخ خويش طرح و رد كرده است ؛ در اين باره براى نمونه مراجعه فرماييد به مطالب آخر بحث موضوع سقيفه ( ص 60 ج 2 چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر 1378 ق و ص 75 ج 1 چاپ سنگى تهران ) و به آنچه در پايان شرح خطبه سى و هفتم ( ص 296 ج 2 چاپ ابوالفضل ابراهيم ) آورده است ؛ و در اين باره بحث بيشتر ضرورتى ندارد.

همچنين در اين مقدمه در باره ابن العلقمى وزير، لازم به نظر مى رسد كه براى خوانند گان گرامى توضيحى داده شود و آن اين است كه در منابع اهل سنت و آثار

مولفانى كه انقراض حكومت خليفگان عباسى را براى اسلام و مسلمانان صدمه يى جبران ناپذير تصور مى كرده اند!او را متهم كرده اند به اينكه براى هلاكو نامه نوشته و او را به لشكر كشى به بغداد فرا خوانده است و حال آنكه اين موضوع از لحاظ تاريخى ثابت نشده است و نبايد آنچه را كه نويسندگانى چون ابن تغرى - بردى در النجوم چ ، ضمن وقايع سال 655(ص 48 تا 50 ج 7 چاپ دار الكتب مصر) و ديار بكرى در تاريخ الخميس ص 376 ج 2(چاپ بيروت ) نوشته اند، كاملا صحيح و دور از غرض دانست ، و اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه اگر هوشيارى ابن علقمى و حسن تدبير او نمى بود لشكر مغول و هلاكو بر بغداد و بين النهرين خسارتى را كه بر نيشابور و رى زدند مى زدند و به خوانند گان گرامى توصيه مى كنم در اين باره به مقاله (Boyle) و تكمله آن به قلم آقاى علينقى منزوى در دانشنامه ايران و اسلام ، ص 732 و حواشى مرحوم علامه محمد قزوينى بر جهانگشاى جوينى صفحات 451 و 452 ج 3 و مبحث رجال مقتدر شيعه و اثر آنان در صفحات 134 تا 137 بخش اول ج 3 تاريخ ادبيات در ايران استاد محترم دكتر ذبيح الله صفا مراجعه فرمايند، تا علل سقوط بغداد و انقراض حكومت بنى عباس و سهم ابن علقمى را در حفظ بغداد و ديگر مناطق عراق روشن تر ملاحظه كنند.

اشاره يى به كميت محتواى شرح نهج البلاغه

شرح ابن ابى الحديد بر نهج البلاغه كه از لحاظ كيفيت ، دائرة المعارفى از علوم

- ادب ، كلام ، فقه ، اخلاق ، تاريخ صدر اسلام ، انساب و فرهنگ عامه عرب است ، از لحاظ كميت هم از كتاب هاى بسيار بزرگ است . چاپ جديد اين كتاب كه به اهتمام استاد محمد ابوالفضل ابراهيم ، بر طبق تقسيم بندى خود ابن ابن الحديد، در بيست جلد، چاپ شده است ، شش هزار و چهارصد و شصت صفحه است . آنچه در خود ذكر است اين است كه ابن ابى الحديد، گاه موضوعى را دوبار و ضمن دو خطبه شرح داده است ، مثلا موضوع سقيفه ، يك بار در چهل صفحه (از21 تا61 ج 2) و بار ديگر ضمن خطبه 66( در 40 صفحه از صفحه 5 تا 45 جلد ششم ) مورد بحث قرار گرفته است ، ولى مطالب مورد بحث تكرارى نيست و چون موضوعاتى نظير جنگ صفين و خوارج در خطبه هاى متعددى مطرح مى شده است ، ضمن خطبه هاى مذكور، به تناسب از اين موضوعات ياد كرده و شرح زده است .

موضوع ديگرى كه از لحاظ كميت در خور توجه است حدود هشت هزار بيت شعر است - كه در موضوعات مختلف صرفى و نحوى و لغوى و تاريخى و بيان عقايد و رسوم عامه و اخلاق مورد استشهاد قرار گرفته است - كه استخراج از يك بيت در موارد مختلف استفاده شده است . معمول ابن ابى الحديد چنين است كه به چند بيت قناعت مى كند، در عين حال از آوردن قصائد هم غافل نبوده است و به عنوان مثال قصايدى از فضل بن عبد الرحمان (ص 165، ج

7) و سيد رضى (ص 174 و ص 264، ج 11) آورده است . ابن ابى الحديد مقدارى از اشعار خود را كه در مناجات و زهد است در صفحات 50 تا 52 ج 13 نقل كرده است .

با توجه به اهميت كيفى و كمى اين كتاب ترجمه كامل آن ، چنان كه شايد و بايد، از عهده يك تن بيرون است و بايد براى اين كار از هياءتى كه داراى تخصص در رشته هاى مختلف هستند استفاده شود؛ ولى به جهاتى كه بر خوانندگان گرامى پوشيده نيست ، كارهاى گروهى غالبا به نتيجه مطلوب نمى رسد و اختلاف نظرها از سرعت كار مى كاهد. با توجه به ما لا يدرك كله يترك كله اين بنده به عنايت خداوند متعال توفيق يافت بخشى از آنرا كه مربوط به تاريخ است ترجمه نمايد و كتاب حاضر بخشى از آن است و اميدوار است به لطف خداوند و عنايت حضرت ختمى مرتبت صلوات الله عليه و آله الطاهرين موفق شود به تدريج ديگر بخشهاى مربوط به تاريخ اسلام را ترجمه كند و در دسترس طبقه يى كه نمى توانند از زبان عربى استفاده كنند بگذارد.

هدف روش ترجمه

با توجه به آنچه درباره محتواى كتاب شريف شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد گفته شد و با نظرى اجمالى ، معلوم مى شود بخش عمده آن مباحث تاريخى - اجتماعى است كه براى عموم مردم هم سود بخش تر و ساده بر است . از دير باز هم برخى از از اهل علم در صدد تلخيص اين كتاب بوده اند، به عنوان مثال برو كلمان در فهرست خود، ذيل يكم 705

و دوم 242 مى گويد كه يحيى بن حمزة بن على حسينى معروف به المؤ يد در گذشته به سال 745 هجرى قمرى كه از اكابر ائمه زيديه و ساكن يمن بوده است ، تلخيصى با نام العقد النديد المستخرج من شرح ابن ابى الحديد فراهم آورده كه بعدها به فارسى هم ترجمه شده است و متاسفانه اين بنده اطلاع بيشترى ندارم كه آيا نسخه يى از اين ترجمه در دست است يا نه ؛ و البته نبايد از نظر دور داشت كه زيديه - در مواردى ، از جمله پذيرش خلافت خلفاى راشدين - به معتزله از ما شيعيان دوازده امامى به مراتب نزديك ترند و با يكديگر اتفاق نظر دارند.

هدف اصلى اين بنده هم استخراج مطالب تاريخ اسلام از مجموعه مطالب ابن ابى الحديد و ترجمه آن به فارسى بوده ، تا استفاده از اين كتاب براى فارسى زبانانى كه نمى توانند از متون عربى بهره مند شوند فراهم آيد، و با كمال خلوص عرض مى كنم كه براى اهل فضل مطلب تازه و تحقيقى در خور ايشان عرضه نشده است و اين ترجمه هم نظير ديگر كارهاى مختصرى است كه تا كنون به همين هدف انجام داده ام .

براى ترجمه ، بهترين چاپ شرح نهج البلاغه را كه به اهتمام استاد محمد - ابوالفضل ابراهيم در مصر انجام شده است در اختيار داشته ام و از مطابقه آن با چاپ سنگى تهران كه در سال 1271 قمرى چاپ شده است غافل نبوده ام و خوانندگان گرامى ضمن مطالعه به مواردى كه در پاورقى تذكر داده شده است پى خواهند برد. براى

رعايت ترتيب و سهولت مراجعه به متن اصلى ، شماره خطبه و نخستين عبارت آن آورده شده است و سپس مطالب تاريخى و اجتماعى مطرح شده را ترجمه كرده ام .

چون مقدمه استاد محمد ابوالفضل ابراهيم از جهاتى موجز و مختصر بود ضمن استفاده از مطالب آن از ترجمه آن خود دارى شد و مطالب عمده ابن ابى الحديد هم در مقدمه مختصر او در همين مقدمه گنجانيده شد، ولى مطالب ديگر او كه از صفحه ششم تا صفحه چهل و يكم جلد اول است ترجمه شد. پاورقى هاى فاضلانه مصحح محترم ، به جز مواردى هم كه از سوى خود اين بنده توضيح لغوى بود و از آن در ترجمه استفاده كردم ، ترجمه شد و مواردى هم كه از سوى خود اين بنده توضيح داده شده است با افزودن حرف م در پاورقى مشخص شده است . چون ترجمه همه اشعار متن ، كه برخى از آنها رجزهايى است كه هماوردان مى خوانده اند، چندان ضرورى نبود معمولا به ترجمه يكى دو بيت قناعت شد. بايد توجه داشت كه نسخه برخى از منابع مورد - استفاده ابن ابى الحديد با نسخه هاى چاپ شده آن منبع اندك تفاوت لفظى داشته است و او معمولا تمام سلسله سند را نقل نكرده و به راوى مشهور قناعت كرده است ، به عنوان مثال اين موضوع در مورد كتابهاى وقعة صفين نصربن مزاحم و الغارات ابراهيم ثقفى رضوان الله عليهما با نسخه هاى چاپ شده استاد عبد السلام هارون و استاد فقيد سيد جلال الدين محدث ارموى به چشم مى خورد و برخى از مطالب

هم اندكى مقدم و موخر است . ضمن ترجمه ، در مورد پاره يى از منابع ابن ابى الحديد، كه به فارسى ترجمه و چاپ شده است ، نظير دو كتاب فوق و تاريخ طبرى و اخبار الطوال و غيره ، براى سهولت به ترجمه آنها ارجاع داده ام . چون اين كار نخست است و به خواست خداوند متعال اميدوارم مطالب تاريخى و اجتماعى شرح نهج البلاغه كه بيش از دو هزار صفحه است ، به تدريج ترجمه و منتشر شود، ارشاد و راهنمايى اهل فضل مايه كمال سپاس و بهتر شدن جلدهاى بعدى خواهد بود.

در پايان اين مقدمه برخود فرض مى دانم كه مراتب احترام عميق قلبى خود را نخست به روان پاك پدر بزرگوارم حضرت آية الله حاج شيخ محمد كاظم مهدوى دامغانى طاب ثراه تقديم دارم كه نخستين شميم جان پرور نهج البلاغه را به همت و مراقبت ايشان استشمام كردم و چنان بود كه چون در سال 1328 شمسى خواستم اجازه فرمايد تا در دبيرستان ثبت نام كنم از جمله تكاليفى كه براى اين بنده مقرر فرمود و انجام آنرا شرط موافقت خويش با ادامه تحصيل در دبيرستان قرار داد اين بود كه بايد در هر هفته يكى از سوره هاى كوچك جزء سى ام قرآن مجيد و به اصطلاح معمول عم جزء را حفظ كنم و بتوانم چند سطر از وصيت حضرت اميرالمومنين عليه السلام و خطبه همام را صحيح بخوانم و امتحان دهم . خدايش قرين رحمت واسعه خويش قرار دهد كه هر دو هفته يك بار پس از تلاوت قرآن سحر گاهى خود مرا مى آزمود، گاه

شهد تشويق و گاه تلخى توبيخ را به من مى چشانيد و در پايان آن سال يك دوره ترجمه و شرح نهج البلاغه مرحوم فيض الاسلام را به عنوان جايزه و تشويق به اين بنده عنايت فرمود كه هنوز هم زيور كتابخانه كوچك من است . پس از چند سال هر گاه درباره مشكلى از نهج البلاغه از او سؤ ال مى كردم ، اگر حضور ذهن داشت همان دم پاسخ مى فرمود و گرنه دستور مى داد شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد را از قفسه كتابخانه به حضورش آورم و با محبت مى فرمود اين مطلب كه پرسيدى در جلد اول يا دوم است و خود به دقت مطالعه مى فرمود و سپس بنده را ارشاد مى كرد؛ در آن زمان بيشتر همان چاپ سنگى 1271 قمرى تهران در اختيار بود. شبهاى پنجشنبه هم براى گروهى از طلاب و ديگر مشتاقان جلسه تفسير و اخلاق داشت و اين بنده هم در صف نعال حضور مى يافت ، مى شنيدم كه مدار بحث و حل مشكلات لفظى و معنوى خطبه هاى نهج البلاغه بر شرح ابن ابى الحديد است و اندك اندك چون طفلى نو پا بر كرانه هاى اين كتاب گرانقدر به دشوارى گام بر مى داشتم ، و تا سى و دو سال پس از سال 1328 و چهل و پنج سالگى خويش كه از سايه آن نخل پر بار بهره مند بودم مشكلات خويش را از آن بزرگمرد مى پرسيدم و تا آخرين روزهاى عمر خويش توصيه مى فرمود كه از اين كتاب غافل مباش ، و نمى خواهم قلم را

بر آن عزيز بگريانم كه :

رفتند راستان و يكى را بقا نماند

زيشان بجز حديثى و نامى بجا نماند

و خدا را شكر كه زيور علمش به عمل آراسته بود و دلش از هر تعلقى پيراسته و به چيزى جز تدريس براى طالبان علم و تهذيب اخلاق ايشان نينديشيد. خداى رحمت كناد استاد بزرگوار و آزاده ما مرحوم سيد الشعراء اميرى فيروز كوهى را كه در مرثيه آن عزيز در تير ماه 1360 اينچنين فرموده است :

آنچنان دامان جان زآلودگيها پاك داشت

تا به دنيا دامن افشان تر ز عيسى (ع ) درگذشت

چون فضيلت عمرى از جنجال جلوت دور زيست

لاجرم در خلوت وحدت شكيبا در گذشت

جانش از قرب رضا(ع ) تعليم ايمان ديده بود

زان به تسليم و رضا از دار دنيا در گذشت

ربنا اغفر لى و لوالدى و للمومنين يوم يقوم الحساب

و سپس بايد از دو برادر معظم خود حضرت استاد دكتر احمد و حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ محمد رضا مهدوى دامغانى ادام الله ايام افاضاتهما سخت سپاسگزارى كنم كه در رفع مشكلاتى كه به ذهنم رسيده و پرسيده ام و معرفى منابع مرا يارى داده و هدايت فرموده اند و چه بسا نارسايى ها كه متوجه نبوده ام و نپرسيده ام و خطاى آن بر عهده خود اين بنده است ربنا لا تواخذنا ان نسينا او اخطانا.

از دوست محترم و فاضل ، آقاى كريم زمانى جعفرى كه ويراستارى دست نوشته هايم را بر عهده داشته اند و با محبت و صميميت مرا متوجه چند اشتباهم فرموده اند سپاسگزارم . از اعضاى محترم شركت نشر نى به ويژه دوست ارجمند و دانش دوست آقاى

جعفر همايى كه با گشاده رويى اين كار را در سلسله كارهاى خود قرار داده اند متشكرم . خداوند شان توفيق بيشتر در نشر آثار دينى و علمى ارزانى دارد.

اگر در اين كار كوچك اندك خدمتى صورت گرفته است از مصاديق بارز و ما بكم من نعمة فمن الله است و هر گونه سهو و زلت سر زده از نفس خطا كار است كه و ما اصابك من سيئة فمن نفسك .

اميدوارم اين ران ملخ به چشم رضا و مرحمت مقبول در گاه سليمان وجود، حضرت مولى الموحدين و قائد الغر المحجلين و اميرالمومنين على بن ابى طالب صلوات الله و سلامه عليه و على الائمة من ولده قرار گيرد و با كمال خضوع عرضه مى دارد:

يا من له فى ارض قلبى منزل نعم المراد الرحب و المستربعبل انت فى يوم القيامة حاكم

فى العالمين و شافع و مشفع و اليه فى يوم المعاد حسابنا و هو الملاذ لنا غدا و المفزع

كمترين بنده درگاه علوى ، محمود مهدوى دامغانى

مشهد مقدس ، دوشنبه پنجم ربيع الاول 1409 قمرى ، بيست و پنجم مهر ماه 1367 خورشيدى و

17 اكتبر 1988 ميلادى

مقدمه

سخن درباره اعتقاد ياران معتزلى ما در مورد امامت وتفضيل و كسانى كه با على (ع ) جنگ كردند و خوارج

عموم مشايخ ما كه خدايشان رحمت كناد، چه آنان كه متقدم بوده اند و چه آنان كه متاءخر و چه پيروان مكتب بصره و چه پيروان مكتب بغداد، در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه بيعت با ابوبكر صديق ، بيعتى صحيح و شرعى بوده است ؛ هر چند كه خلافت ابوبكر منصوص نبوده و در آن باره نصى وجود نداشته است ، ولى بيعت او با اختيارى انجام يافته كه به وسيله اجماع و

غير اجماع ثابت شده است و اين خود، طريقى براى ثبوت امامت است .

درباره برترى و تفضيل ، ميان معتزلى ها اختلاف نظر است . قدماى بصرى ها مانند ابو عثمان عمر و بن عبيد و ابو اسحاق ابراهيم بن سيار نظام و ابو عثمان عمر و بن بحر جاحظ و ابو معن ثمامة بن اشرس و ابو محمد هشام بن عمر و فوطى و ابو يعقوب يوسف بن عبدالله شحام و جماعتى ديگر از ايشان معتقدند كه ابوبكر از على عليه السلام برتر و افضل بوده است و آنان فضيلت خلفاى چهار گانه را به ترتيب خلافت ايشان مى دانند.

امام عموم معتزليان بغداد، چه متقدمان و چه متاءخران ، همچون ابو سهل بشربن معتمر و ابو موسى عيسى بن صبيح و ابو عبدالله جعفر بن مبشر و ابو جعفر اسكافى و ابوالحسين خياط و ابوالقاسم عبدالله بن محمود بلخى و شاگردانش معتقدند كه على عليه السلام از ابوبكر افضل است .

گروهى از بصريان نيز مانند ابو على محمد بن عبدالوهاب جبائى با آنكه از پيش در اين مورد متوقف بوده و اظهار نظر نكرده است ، ولى در اواخر عمر خود تمايل به تفضيل پيدا كرده است . وى هر چند در بسيارى از آثار خود در اين مساءله توقف كرده ، اما در بسيارى از آثار ديگر خود گفته است : اگر حديث مرغ بريان (10) صحيح باشد على از ابوبكر افضل است .

وانگهى قاضى القضاة (11) كه خدايش رحمت كناد ضمن شرح كتاب مقالات ابوالقاسم بلخى مى گويد: ابو على جبائى در نگذشته است تا آنكه معتقد به تفضيل على (ع )

بر ابوبكر شده است و اين موضوع از او شنيده و نقل شده است ، ولى در هيچيك از مصنفات او چنين چيزى يافت نمى شود.

قاضى القضاة همچنين مى گويد: روزى كه ابو على جبائى در گذشت ، پسرش ابو هاشم را نزديك خود فرا خواند و چون ديگر نمى توانست سخن بگويد و صداى خويش را بلند كند، چيزهايى را كه نوشته بود به او سپرد كه از جمله اعتقاد به تفضيل على عليه السلام بر ديگران بود.

ديگر از معتزله بصرى ها كه معتقد به تفضيل على (ع ) بوده ، شيخ ابو عبدالله حسين بن على بصرى (رض ) است كه در اين باره تحقيق كرده است و در اين مورد مبالغه داشته و كتابى جداگانه تصنيف كرده است . (12)

ديگر از معتزله بصره كه معتقد به تفضيل على (ع ) بوده ، قاضى القضاة ابوالحسن عبدالجبار بن احمد است . ابن متويه در كتاب الكفاية خويش ، كه آن را در علم كلام نوشته است ، مى گويد: قاضى ، نخست در تفضيل دادن على (ع ) بر ابوبكر متوقف بود سپس به طور قطع معتقد به تفضيل على (ع ) به تمام معنى بر ابوبكر شد.

ديگر از بصرى ها كه اين اعتقاد را دارد، ابو محمد حسن بن متويه مؤ لف كتاب التذكرة است كه در كتاب الكفاية خود تصريح به تفضيل على (ع ) بر ابوبكر كرده و در اين باره به تفصيل سخن گفته و حجت آورده است .

اين دو مذهب چنين بود كه دانستى .

گروه زيادى از مشايخ معتزله ، كه خدايشان رحمت كناد، در مورد برترى دادن

على و ابوبكر به يكديگر متوقف مانده اند و اين عقيده ابو حذيفة و اصل بن عطاء و ابوالهذيل علاف است كه از مشايخ متقدم بوده اند. اين دو در عين حال كه در مورد برترى دادن على (ع ) بر ابوبكر و عمر متوقف مانده اند، ولى به طور قطع او را بر عثمان تفضيل و برترى مى دهند.

ديگر از كسانى كه معتقد به توقف در اين مساءله بوده اند، شيخ ابو هاشم عبدالسلام پسر ابو على جبائى و شيخ ابوالحسين محمد بن على بن طيب بصرى را مى توان نام برد.

اما ما همان اعتقادى را داريم كه مشايخ بغدادى ما داشته اند و او را بر ديگران تفضيل و برترى مى دهيم . ما در كتابهاى كلامى خود، معنى افضل را نوشته ايم كه آيا مقصود از آن اين است كه اجر و پاداش كسى افزون باشد يا آنكه از لحاظ مزاياى فضل و اخلاق پسنديده برترى داشته باشد و روشن كرده ايم كه على عليه السلام در هر دو مورد برتر است و اين كتاب براى بررسى اين موضوع و مباحث ديگر كلامى نيست كه بخواهيم دلايل و براهين خود را بيان كنيم كه براى آن كتابى خاص لازم است .

اما اعتقاد ما درباره كسانى كه با على (ع ) جنگ و بر او خروج كرده اند چنين است كه براى تو مى گويم : آنان كه در جنگ جمل شركت كرده اند، به عقيده ياران ما همگان در هلاك افتاده اند، غير از عايشه و زبير و طلحه كه رحمت خدا بر ايشان باد و اين بدان سبب است كه آنان

توبه كرده اند؛ و اگر توبه ايشان نبود در مورد آنان هم به سبب اصرارى كه بر ستم داشتند حكم به آتش مى شد. (13) اما سپاه شاميان كه در صفين شركت كردند، به عقيده اصحاب ما همگان در هلاك افتاده اند و براى هيچيك از ايشان به چيزى جز آتش حكم نمى شد، زيرا بر ستم خويش اصرار ورزيدند و بر همان حال مردند؛ و اين حكم در مورد همگان چه پيروان و چه سالارهاى آن قوم است .

اما خوارج بر طبق خبرى كه از پيامبر (ص ) نقل شده و مورد اجماع است از دين بيرون رفته اند و اصحاب ما در اين مساءله كه آنان از دوزخيانند هيچ اختلافى ندارند. (14)

خلاصه مطلب آنكه اصحاب ما براى هر فاسق و تبهكارى ، در فسق خود بميرد، حكم بر آتش و دوزخى بودن او مى كنند و ترديد نيست كه آن كس كه بر امام حق ستم و خروج مى كند، چه شبهه يى در آن مورد داشته يا نداشته باشد، فاسق است ؛ و اين موضوع را آنان تنها در مورد كسانى كه بر على (ع ) خروج كرده اند نمى دانند، بلكه هر گروهى از مسلمانان كه بر امام عادل ديگرى غير از على (ع ) هم خروج كرده باشند در حكم همانها هستند كه بر على (ع ) خروج كرده اند.

گروهى از اصحاب ما، از آن گروه از اصحاب پيامبر (ص )، كه مرتكب خلاف شده و ثواب و اجر خود را ضايع كرده اند، مانند مغيرة بن شعبه ، تبرى جسته اند. هر گاه پيش شيخ ما ابوالقاسم بلخى سخن

از عبدالله بن زبير به ميان مى آمد، مى گفت خيرى در او نيست و يك بار گفته است : مرا نماز و روزه او به او شيفته نمى كند و آن نماز و روزه براى او با توجه به اين گفتار پيامبر (ص ) به على (ع ) كه ترا جز منافق دشمن نمى دارد (15) سودمند نخواهد بود.

و چون از ابو عبدالله بصرى درباره ابن زبير پرسيدند، گفت : در نظر من خبر صحيحى نيست كه او از كار خود در جنگ جمل توبه كرده باشد، بلكه از آنچه در آن بود بيشتر و فزونتر انجام داده است .

اينها گفتارها و عقايد ايشان است و استدلال در اين باره در كتابهايى كه در آن موضوع نوشته شده آمده است .

گفتارى درباره نسب اميرالمؤ منين على عليه السلام و بيان اندكى ازفضايل درخشان او

قسمت اول

او ابوالحسن على ، پسر ابوطالب است و نام اصلى ابوطالب عبد مناف است و او پسر عبدالمطلب است كه نام اصلى او شيبة است و او پسر هاشم است كه نام اصلى او عمرو بوده است و او پسر عبد مناف و او پسر قصى است .

كنيه يى كه بيشتر بر او اطلاق شده ابوالحسن است . به روزگار زندگى پيامبر (ص )، فرزندش امام حسن (ع ) ، پدر را به كنيه ابوالحسين و امام حسين (ع )، او را به كنيه ابوالحسن فرا مى خواندند و به پيامبر (ص ) پدر خطاب مى كردند و چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، آن دو على (ع ) را با عنوان پدر مى كردند.

پيامبر (ص ) به على (ع ) كنيه ابو تراب دادند و چنين بود كه او را بر روى

خاك خوابيده ديدند كه ردايش بر كنار شده و بدنش خاك آلوده شده است . پيامبر (ص ) آمدند و كنار سر او نشستند و او را از خواب بيدار كردند و خاك را از پشت او مى زودودند و مى فرمودند: بنشين كه تو ابو ترابى (16)؛ و اين كنيه در نظر على محبوبترين كنيه هاى او بود و هر گاه او را با آن فرا مى خواندند شاد مى شد.

بنى اميه خطيبان و سخنگويان خود را ترغيب مى كردند كه با ذكر اين كنيه بر منابر به على (ع ) دشنام دهند و به گمان خود اين كنيه را براى او مايه ننگ و نقصان قرار داده بودند و حال آنكه همانگونه كه حسن بصرى گفته است ، به اين وسيله بر آن حضرت زيور مى پوشاندند.

نام نخستينى كه مادر اميرالمومنين على بر او نهاده بوده حيدرة است . حيدره همان اسد و شير است و فاطمه بنت اسد، فرزند را به نام پدر خويش اسد بن هاشم نامگذارى كرد، ولى ابوطالب آن نام را تغيير داد و او را على نام نهاد، و گفته شده است حيدرة نامى بوده كه قريش بر على نهاده است و همان گفتار نخست صحيحتر است و خبرى در اين مورد نقل شده است كه دلالت بر همين دارد(17) و آن خبر چنين است كه روز چنگ خيبر، همينكه مرحب به رويارويى على (ع ) آمد، رجزى خواند و گفت : من همانم كه مادرم نام مرا مرحب نهاده است و على (ع ) ضمن رجزى كه خواند در پاسخ چنين گفت : من همانم كه مادرم

مرا حيدر ناميده است . رجزهاى آن دو مشهور و نقل شده است و اكنون ما را نيازى به آوردن آنها نيست . (18)

شيعيان پنداشته اند كه به روزگار زندگى پيامبر (ص ) به على (ع ) عنوان اميرالمومنين داده شده و سران مهاجران و انصار او را با اين عنوان مخاطب قرار داده اند، ولى اين موضوع در اخبار محدثان نيامده است ؛ البته آنان روايات ديگرى آورده اند كه همين معنى از آن استنباط مى شود، هر چند كه لفظ اميرالمومنين در آن نيامده باشد و آن گفتار پيامبر (ص ) به على (ع ) است كه به او فرموده اند: تو سالار بزرگ دينى و مال و ثروت سالار ستمگران است ، و در روايتى ديگر فرموده اند: اين سالار بزرگ مومنان و رهبر سپيد چهرگان رخشان است . كلمه يعسوب كه در اين دو روايت آمده است ، به معنى زنبور نر و پادشاه زنبوران است . و اين هر دو روايت را ابو عبدالله احمد بن حنبل شيبانى ، در كتاب مسند خود، در بخش فضائل صحابه آورده است و هر دو روايت را حافظ ابو نعيم اصفهانى در حلية الاولياء نقل كرده است . (19)

پس از رحلت پيامبر (ص )على (ع ) به عنوان وصى رسول الله خوانده مى شد و اين بدان سبب بود كه پيامبر (ص ) به آنچه كه اراده فرموده بود به او وصيت كرده بود. اصحاب ما هم منكر اين موضوع نيستند، ولى مى گويند اين وصيت مربوط به جانشينى و خلافت نبوده است ، بلكه مربوط به بسيارى از امور تازه يى بوده

كه پس از حضرت پيش مى آمده كه با على در ميان نهاده است . و ما پس از اين در اين مورد توضيحى خواهيم داد.

مادر على (ع ) فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف بن قصى است و او نخستين بانوى هاشمى است كه براى مردى هاشمى فرزند آورده است . على (ع ) كوچكترين پسران اوست . جعفر ده سال از على بزرگتر بود و عقيل ده سال از جعفر و طالب ده سال از عقيل بزرگتر بوده اند و مادر اين هر چهار تن فاطمه دختر اسد است .

مادر فاطمه دختر اسد، فاطمه دختر هرم بن رواحة بن حجر بن عبد بن معيص بن عامر بن لوى است و مادر او حديه دختر وهب بن ثعلبة بن وائلة بن عمر بن شيبان بن محارب بن فهر است ، و مادر او فاطمه دختر عبيد بن منقذبن عمر و بن معيص بن عامر بن لوى است و مادر او سلمى دختر بن ربيعة بن هلال بن اقيب بن ضبة بن حارث بن فهر است و مادر او عاتكه دختر ابوهمهمه است . نام اصلى ابوهمهمه ، عمرو بن عبدالعزى بن عامر بن عميرة بن وديعة بن حارث بن فهر است و مادر او تماضر، دختر عمرو بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى است و مادر او حبيبة است كه نام اصلى او امة الله و دختر عبد يا ليل بن سالم بن مالك بن حطيط بن جشم بن قسى است و او همان ثقيف است . مادر او فلانة دختر مخزوم بن اسامة بن

ضبع بن وائلة بن نصربن صعصعة بن ثلعبة بن كنانة بن عمر و بن قين بن فهم بن عمرو بن قيس بن عيلان بن مضر است و مادر او ريطة دختر يسار بن مالك بن حطيط بن جشم بن ثقيف است و مادر او كله دختر حصين بن سعد بن بكربن هوازن است و مادر او حبى دختر حارث بن عميرة بن عوف بن نصربن بكر بن هوازن است .

اين نسب را ابوالفرج على بن حسين اصفهانى (20) در كتاب مقاتل الطالبيين خود آورده است . فاطمه دختر اسد پس از آنكه ده تن مسلمان شده بودند مسلمان شد و او يازدهمين مسلمان است . پيامبر (ص ) او را بسيار گرامى مى داشت و تعظيم مى فرمود و او را مادر خطاب مى كرد، و چون مرگ فاطمه فرا رسيد او پيامبر (ص ) را وصى خود قرار داد و رسول خدا وصيت او را قبول فرمود. خود بر پيكر او نماز گزارد و به تن خويش وارد گور فاطمه شد و با آنكه پيراهن خويش را بر پيكر او پوشانده بود، اندكى در گور او به پهلو دراز كشيد. ياران پيامبر عرضه داشتند: اى رسول خدا تا كنون نديده ايم نسبت به هيچكس اينگونه كه نسبت به فاطمه رفتار فرموديد انجام دهيد. فرمود: پس از ابوطالب هيچكس مهربان تر از او بر من نبود. پيراهن خود را بر او پوشاندم تا بر او از جامه هاى بهشت پوشانده شود و همراه او در گور دراز كشيدم و پشت بر خاك نهادم ، تا فشار گور بر او سبك شود.

فاطمه دختر اسد نخستين بانويى

است كه با پيامبر (ص ) بيعت كرده است .

مادر ابوطالب بن عبد المطلب فاطمه دختر عمرو بن عائذبن عمران بن مخزوم است كه مادر عبدالله ، پدر سرور ما رسول خدا (ص ) و مادر زبير بن عبدالمطلب هم هموست ، و ديگر پسران عبدالمطلب هر يك از مادرى جداگانه اند.

در مورد محل ولادت على (ع ) اختلاف است كه كجا بوده است . بسيارى از شيعيان چنين پنداشته اند كه او در كعبه متولد شده است ، ولى محدثان به اين موضوع اعتراف ندارند و آنان چنين پيداشته اند كه آن كس كه در كعبه متولد شده است ، حكيم بن حزام بن خويلد بن اسد بن عبد العزى بن قصى است . (21)

همچنين در مورد سن على (ع ) به هنگامى كه پيامبر (ص ) دعوت خود را در چهل سالگى آشكار فرمودند، اختلاف نظر است . از روايات مشهور، چنين استنباط مى شود كه عمر او ده سال بوده است و گروه بسيارى از اصحاب متكلم ما معتقدند كه على (ع ) در آن هنگام سيزده ساله بوده است . اين موضوع را شيخ ما ابوالقاسم بلخى اظهار داشته است . گروه نخست مى گويند على (ع ) به هنگام شهادت شصت و سه ساله بوده و اين گروه مى گويند شصت و شش ساله بوده است . برخى از مردم هم چنين مى پندارند كه سن على به هنگام مبعث پيامبر (ص ) كمتر از ده سال بوده است ، ولى اكثر مردم و بيشتر روايات بر خلاف اين است .

احمد بن يحيى بلاذرى و ابوالفرج على بن حسين اصفهانى

نوشته اند كه قريش گرفتار خشكسالى و قحطى سختى شد. پيامبر (ص ) به دو عموى خويش حمزه و عباس فرمودند: مناسب است در اين قحط سال ، اندكى از گرفتارى و سنگينى هزينه ابوطالب را متحمل شويم . آنان پيش ابوطالب آمدند و از او خواستند فرزندانش را به آنان بسپارد تا ايشان متكفل امورشان باشند. ابوطالب گفت عقيل را براى من بگذاريد و هر كدام ديگر را كه مى خواهيد ببريد و ابوطالب به عقيل محبت شديد داشت . عباس ، طالب را انتخاب كرد و حمزه ، جعفر را و پيامبر (ص ) على (ع ) را انتخاب فرمود و به ايشان گفت : من كسى را برگزيدم كه خداوند او را براى من و بر شما گزيده است و او على است . گويند على (ع ) از شش سالگى در دامن و تحت كفالت پيامبر (ص ) قرار گرفت . احسان و شفقت و مهربانى و كوشش پيامبر در راه تربيت على گويى براى جبران و در عوض محبتهاى ابوطالب نسبت به خود بوده است ، كه چون عبدالمطلب در گذشت ، ابوطالب آن حضرت را در دامن خود و كنف حمايت خويش گرفت ؛ و اين موضوع مطابق است با گفتار على (ع ) كه مى فرمود: من هفت سال پيش از آنكه كسى از اين امت خدا را بپرستد خدا را پرستيده ام ، و گفتار ديگرش كه گفت است : هفت سال آواى وحى را مى شنيدم و پرتو آن را مى ديدم و پيامبر (ص ) در آن هنگام هنوز ساكت و خاموش بودند، كه اجازه

تبليغ و بيم دادن داده نشده بود؛ و همچنين است زيرا اگر به هنگام بعثت پيامبر سيزده ساله بوده باشد و در شش سالگى هم به پيامبر سپرده شده باشد، درست است كه هفت سال پيش از همه مردم خدا را پرستيده باشد و تعبير پرستش و عبادت در مورد كودك شش ساله صحيح است كه به هر حال داراى قدرت شناخت و تمييز است و بايد توجه داشت كه عبادت و پرستش در آن هنگام عبارت از تعظيم و تجليل از خداوند و خشوع دل و فروتنى كردن است ، خاصه هنگامى كه چيزى از جلال و آيات خدا را مشاهده كنند و اينگونه درك و احساس ميان كودكان موجود است .

على عليه السلام ، شب جمعه سيزده شب از رمضان سال چهلم باقى بود كه كشته شد و اين بر طبق روايت ابو عبدالرحمان سلمى و روايتى مشهور است ، ولى در روايت ابو مخنف آمده است كه يازده شب از رمضان باقى بوده است و شيعيان به روزگار ما (قرن هفتم هجرى ) همين روايت دوم را معتبر مى دانند و به آن معتقدند، و حال آنكه در نظر محدثان ، همان روايت نخست ثابت تر است ، زيرا شب هفدهم رمضان شب جنگ بدر است و روايات ديگرى هم رسيده است كه على (ع ) در شب جنگ بدر كشته شده است . آرامگاه او در غرى (22) (نجف ) است و آنچه برخى از اصحاب حديث در مورد اختلاف در محل دفن او گفته اند كه پيكر على (ع ) به مدينه حمل شده است يا آنكه كنار مسجد بزرگ

كوفه يا كنار در دارالحكومة دفن شده است يا آنكه شترى كه پيكر او را حمل مى كرده گم شده و اعراب آن را گرفته اند، جملگى باطل و نادرست است و حقيقتى ندارد و فرزندان او داناتر به محل قبر اويند و بديهى است كه فرزندان مردم از بيگانگان به گورهاى پدران خود آگاهترند و قبر اميرالمومنين على (ع ) همين قبرى است كه فرزندان او از جمله جعفر بن محمد (ع )، هر گاه به عراق مى آمده اند، به زيارت آن مى رفته اند و كسان ديگرى هم از بزرگان و سران آن خاندان همينگونه رفتار كرده اند. (23)

ابوالفرج اصفهانى با اسناد خود در كتاب مقاتل الطالبيين نقل مى كند كه از امام حسين عليه السلام پرسيده شد: (24) اميرالمومنين را كجا دفن كرديد؟ فرمود: شبانه پيكرش را از خانه اش در كوفه بيرون آورديم و از كنار مسجد اشعث عبور داديم تا به پشت كوفه رسيديم و كنار غرى به خاك سپرديم . ما بزودى در فصل هاى ديگر كتاب چگونگى خبر كشته شدن على عليه السلام را خواهيم آورد.

اما فضايل آن حضرت كه درود بر او باد به چنان عظمت و اشتهار و شكوهى رسيده است و آنچنان در همه جا منتشر است كه نمى توان معترض بيان آن شد يا به تفصيل آن پرداخت و همانگونه است كه ابوالعيناء (25) به عبيدالله بن يحيى بن خاقان وزير متوكل و معتمد عباسى (26) گفت : در مورد وصف فضايل تو خود را همچون كسى مى بينم كه بخواهد درباره پرتو روز رخشان يا فروغ ماه تابان سخن من در مدح

تو به هر پايه برسد، باز هم نشان دهنده ناتوانى من از آن است و فروتر از حد نهايت . چاره در آن ديدم كه از مدح و ستايش تو فقى به دعا كردن براى تو باز گردم و به جاى خبر دادن از تو، ترا با آنچه كه مردم همگان از تو مى دانند واگذارم .

و اينك من ابن ابى الحديد چه بگويم درباره بزرگمردى كه دشمنانش به فضيلت او اقرار كرده اند و براى آنان امكان منكر شدن مناقب او فراهم نشده است و نتوانسته اند فضايل او را پوشيده بدارند؛ و تو خواننده مى دانى كه بنى اميه در خاور و باختر جهان بر پادشاهى چيره شدند و با تمام مكر و نيرنگ در خاموش كردن پرتو على (ع ) كوشيدند و بر ضد او تشويق كردند و براى او عيبها و كارهاى نكوهيده تراشيدند و بر همه منبرها او را لعن كردند و ستايشگران او را نه تنها تهديد كردند، كه به زندان افكندند و كشتند و از روايت هر حديثى كه متضمن فضيلتى براى او بود، يا خاطره و ياد او را زنده مى كرد جلوه گيرى كردند. حتى از نامگذارى كودكان به نام على منع كردند و همه اين كارها بر برترى و علو مقام او افزود. همچون مشگ و عبير كه هر چند پوشيده دارند بوى خوش آن فراگير و رايحه دل انگيزش پراكنده مى شود و چون خورشيد كه با كف دستها و پنجه ها نمى توان پوشيده اش داشت و چون پرتو روز، كه بر فرض چشم نابينايى آن را نبيند، چشمهاى بى شمار آن

را مى بينند.

و چه بگويم درباره بزرگمردى كه هر فضيلت به او باز مى گردد و هر فرقه به او پايان مى پذيرد و هر طايفه او را به خود مى كشد. او سالار همه فضايل و سر چشمه آن و يگانه مرد و پيشتاز عرصه آنهاست . رطل گران همه فضيلتها او راست و هر كس پس از او در هر فضيلتى ، درخششى پيدا كرده است ، از او پيروى كرده و در راه او گام نهاده است .

به خوبى مى دانى كه شريف ترين علوم ، علم الهى است كه شرف هر علم بستگى به شرف معلوم و موضوع آن علم دارد و موضوع علم الهى از همه علوم شريف تر است ، كه خداى اشرف موجودات است و اين علم از گفتار على (ع ) اقتباس و از او نقل شده و همه راههاى آن از او سر آغاز داشته و به او پايان پذيرفته است .

معتزله كه اهل توحيد و عدل و در آن دو وضوع ارباب نظرند و مردم از آنان اين فن را آموخته اند، همگان در زمره شاگردان و اصحاب اويند. سالار و بزرگ معتزله و اصل بن عطاء است و او شاگرد ابو هاشم عبدالله بن محمد بن حنفيه است (27) و او شاگرد پدرش و پدرش شاگرد پدر خود، على (ع ) است . اما اشعرى ها منسوب به ابوالحسن على بن اسماعيل بن ابو بشر اشعرى هستند و او شاگرد ابو على جبائى است كه خود يكى از مشايخ معتزله است . به اين گونه سند معارف اشعريان هم سرانجام منتهى به استاد و

معلم بزرگ معتزله ، يعنى على (ع) مى شود. انتساب اماميه و زيديه به على (ع) هم كاملا آشكار است .

ديگر از علوم ، علم فقه است كه على (ع ) اصل و اساس آن است و هر فقيهى در اسلام ريزه خوار او و بهره مند از فقه اوست . اما ياران ابو حنيفه همچون ابو يوسف و محمد و كسان ديگر غير از آن دو، همگان علم خود را از ابو حنيفه فرا گرفته اند.

قسمت دوم

اما شافعى نزد محمد بن حسن خوانده و آموخته و فقه او هم به ابو حنيفه بر مى گردد.

احمد بن حنبل هم نزد شافعى آموزش ديده است و بدينگونه فقه او هم به ابو حنيفه باز مى گردد و ابو حنيفه نزد جعفر بن محمد (ع ) آموخته و جعفر در محضر پدر خويش آموزش ديده و سرانجام به على (ع ) منتهى مى شود.

اما مالك بن انس ، شاگرد ربيعه و او شاگرد عكرمة و او شاگرد عبدالله بن - عباس و عبدالله شاگرد على بن ابى طالب (ع ) است . ضمنا مى توان فقه شافعى را از اين رو كه شاگرد مالك بوده است به مالك بر گرداند، و اين چهار تن فقيهان چهار گانه اند.

اما بازگشت فقه اماميه و شيعه به على (ع ) آشكار است . فقيهان صحابه عبارتند از عمر بن خطاب و عبدالله بن عباس و آن هر دو فقه خود را از على (ع ) آموخته اند. در مورد ابن عباس موضوع آشكار است و اما در مورد عمر همگان مى دانند كه او در بسيارى از مسائل كه بر

او و ديگر اصحاب دشوار بود به على (ع ) مراجعه مى كرد و عمر مكرر مى گفته است كه اگر على نبود عمر هلاك مى شد و گفتار ديگرش كه گفته است : اميدوارم براى مساءله پيچيده و دشوارى كه ابوالحسن على براى حل آن باقى نباشد، باقى نمانم ؛ و گفتار ديگرش كه گفته است : هر گاه على در مسجد حاضر است ، نبايد هيچ كس ديگرى فتوى دهد. بدينگونه معلوم مى شود كه علم فقه هم به على (ع ) منتهى مى شود.

عامه و خاصه اين سخن پيامبر (ص ) را نقل كرده اند فرموده است : قاضى ترين و آگاهترين شما به علم قضاوت ، على است و قضاوت همان فقه است و بر طبق اين سخن على (ع ) فقيه ترين اصحاب پيامبر (ص ) است (28) و همگان روايت كرده اند كه چون پيامبر، على را براى قضاوت به يمن گسيل داشت چنين گفت :

پروردگارا دلش را هدايت فرماى و زبانش را ثابت بدار (29) و على (ع ) مى گفته است پس از آن هرگز در قضاوت ميان دو كس شك و ترديد نكردم .

و على (ع ) است كه درباره زنى كه پس از شش ماه فرزند زاييده بود(30) و هم در مورد زن بار دارى كه زنا داده بود، فتواى معروف خود را صادر فرمود و على (ع ) است كه روى منبر در مورد ارث زنى كه سهم او را پرسيده بودند، فورى فرمود يك هشتم ميراثش به يك نهم مبدل مى شود (31) و اين مساءله يى است كه اگر شخص متخصص در

تقسيم و مسائل ارث مدتى طولانى بينديشد به صحت آن پى مى برد و گمان تو درباره مردى كه آن را بالبداهة و همان دم بيان كند چيست ؟

ديگر از علوم ، علم تفسير قرآن است كه هر چه هست از او گرفته شده است و فرع وجود اوست . و چون به كتابهاى تفسير مراجعه كنى صحت اين موضوع را در مى يابى كه بيشتر مبانى تفسير از او و از ابن عباس نقل شده است و مردم مى دانند كه ابن عباس همواره ملازم على (ع ) بود و از همگان به او پيوسته بود و او شاگرد و بر كشيده على (ع ) است و چون به ابن عباس گفته شد: ميزان دانش تو در قبال علم و دانش پسر عمويت چگونه است ؟ گفت : به نسبت قطره يى از باران كه در درياى بيكران (اقيانوس ) فرو افتد.

ديگر از علوم ، علم طريقت و حقيقت و احوال تصوف است و نيك مى دانى كه ارباب اين فن در همه سرزمينهاى اسلام سررشته خود را به او مى رسانند و پايگاهشان اوست ؛ و شبلى و جنيد و سرى سقطى و ابو يزيد بسطامى و ابو محفوظ معروف كرخى (32) و جز ايشان جملگى به اين موضوع تصريح كرده اند، و همين موضوع خرقه پوشى ايشان كه تا امروز مهم ترين شعار ايشان است ، دليلى بسنده براى تو در اين مورد است و آنان اين موضوع را به على (ع ) اسناد مى دهند.

ديگر از علوم علم نحو و مبانى عربى است و همگان مى دانند كه على (ع

) آنرا ابداع كرده و اصول و قواعد آنرا بيان و به ابوالاسود دوئلى املاء فرموده است . از جمله آنكه كلمه بر سه نوع است ، اسم و فعل و حرف و كلمه يا معرفه است يا نكره و اينكه اعراب چهار گونه و عبارت است از رفع و نصب و جر و جزم (33) و اين نزديك به معجزه است ، زيرا قوت بشرى به طريق عادى ياراى بيان اينگونه حصر را ندارد و به چنين استنباطى دست نمى يابد.

و اگر على (ع ) را در مورد خصائص اخلاقى و فضايل نفسانى و دينى بنگرى ، او را سخت رخشان و بر اوج شرف خواهى ديد.

اما در مورد شجاعت چنان است كه نام همه شجاعان پيش از خود را از ياد مردم برده است و نام همه كسانى را كه پس از او آمده اند محو كرده است . پايگاه و پايداريهاى او در جنگ چنان مشهور است كه تا روز قيامت به آن مثلها زده خواهد شد. او دلاورى است كه هرگز نگريخته و از هيچ لشكرى بيم نكرده است و با هيچكس نبرد نكرده مگر اينكه او را كشته است و هيچگاه ضربتى نزده است كه محتاج به ضربت دوم باشد و در حديث آمده است : ضربه هاى او همواره تك و يگانه بوده است . و چون على (ع ) معاويه را به جنگ تن به تن دعوت كرد تا مردم با كشته شدن يكى از آن دو از جنگ آسوده شوند، عمر و عاص به معاويه گفت : على انصاف داده است . معاويه گفت : از آن

هنگام كه خير خواه من بوده اى به من خيانت نكردى مگر امروز. آيا مرا به جنگ تن به تن با ابوالحسن فرمان مى دهى و حال آنكه مى دانى او شجاع و دلاورى است كه سر جدا مى كند.ترا چنين مى بينم كه به اميرى شام پس از من طمع بسته اى . عرب بر خود مى باليد كه بتواند در جنگ با او روياروى شود و تاب ايستادگى بياورد، و باز ماندگان كسانى كه به دست او كشته مى شدند، بر خود مى باليدند كه على (ع ) او را كشته است و اين گروه بسيارند. خواهر عمر و بن عبدود در مرثيه او چنين سروده است :

اگر كشنده عمرو كس ديگرى جز اين كشنده اش بود، همواره و تا هر گاه زنده مى بودم بر او مى گريستم . آرى كشنده او كسى است كه او را مانندى نيست و پدرش مايه شرف مكه بود. (34)

روزى معاويه چون از خواب بيدار شد عبدالله بن زبير را ديد كه كنار پاهاى او بر سريرش نشسته است . معاويه نشست و عبدالله در حالى كه با او شوخى مى كرد، گفت اى اميرالمومنين !اگر مى خواستم ترا غافلگير كنم مى توانستم . معاويه گفت : عجب ، اى ابوبكر از چه هنگام چنين شجاع شده اى ؟ گفت : چه چيز موجب شده است كه شجاعت مرا انكار كنى و حال آنكه من در صف جنگ برابر على بن ابى طالب ايستاده ام ؟ گفت : آرى ، نتيجه آن بود كه با دست چپش تو و پدرت را به كشتن مى داد و

دست راستش آسوده و در طلب كس ديگرى بود كه او را با آن بكشد.

و خلاصه چنان است كه شجاعت هر شجاعى در اين جهان به او پايان مى پذيرد و در مورد شجاعت ، در خاوران و باختران زمين ، فقط به نام على (ع ) ندا داده مى شود.

اما نيروى دست و توان بازو، در هر دو مورد به او مثل زده مى شود. ابن قتيبه در كتاب المعارف مى گويد: با هيچ كس كشتى نگرفته ، مگر اينكه او را به زمين زده و از پاى در آورده است ؛ و على (ع ) است كه در خيبر را از بن بر آورد و بر زمين انداخت و به روزگار خلافت خويش سنگ بزرگى را كه تمام لشكرش از كندن آن ناتوان مانده بودند (35) به تنهايى و با دست خويش از جاى بر آورد و از زير آن آب جوشيد و بيرون زد.

اما از نظر جود و سخاوت ، حال على (ع ) در آن آشكار است . روزه مى گرفت و با آنكه از گرسنگى سست مى شد، باز خوراك و توشه خود را ايثار مى فرمود و آيات نهم و دهم سوره هفتاد و ششم (انسان ) درباره او نازل شده است كه مى فرمايد: و خوراك را با آنكه دوست دارندش به درويش و يتيم و اسير مى خورانند، جز اين نيست كه مى خورانيم شما را براى رضاى خدا و از شما پاداش و سپاسگذارى نمى خواهيم . و مفسران روايت كرده اند كه على (ع ) جز چهار درهم بيش نداشت .

درهمى را در شب و

درهمى را در روز و درهمى را پوشيده و درهمى را آشكارا صدقه داد و درباره او آيه دويست و هفتاد و چهارم سوره دوم (بقره ) نازل شد كه مى فرمايد: آنان كه اموال خود را در شب و روز و پوشيده و آشكار انفاق مى كنند . (36)

و از خود اميرالمومنين على (ع ) روايت شده است كه با دست خويش ، آب از چاه مى كشيد و درختان خرماى گروهى از يهوديان مدينه را آبيارى مى كرد، چندان كه دستش پينه بسته بود و مزدى را كه مى گرفت صدقه مى داد و خود از گرسنگى بر شكم خويش سنگ مى بست .

شعبى (37) هنگامى كه از او ياد مى كند مى گويد: او از همگان سخى تر بود و سجيه يى داشت كه خداوند آنرا دوست مى دارد و آن سخاوت و بخشندگى است و هيچگاه بر سائل و مستمند كلمه نه نگفت . معاوية بن ابى سفيان كه دشمن سرسخت اوست و درباره بستن عيب و ننگ بر او سخت كوشش مى كرد، هنگامى كه محفن بن ابى محفن ضبى درباره على (ع ) به او گفت كه از پيش بخيل ترين مردم آمده ام ، گفت : اى واى تو، چگونه مى گويى او بخيل ترين مردم است و حال آنكه اگر خانه يى از زر و خانه يى از كاه داشته باشد، زر را پيش از كاه مى بخشد و هزينه مى كند. و اوست كه بيت الاموال را جارو مى كرد و در آن نماز مى گزارد و هموست كه مى فرمود: اى زرينه و اى سيمينه

، كس ديگرى جز مرا فريب دهيد، و هموست كه ميراثى از خود بر جاى نگذاشت و حال آنكه همه جهان اسلام ، جز بخشى از شام ، در دست او بود.

اما در مورد بردبارى و گذشت ، او پر گذشت ترين مردم از خطا بود و بخشنده ترين مردم در بخشش كسانى كه نسبت به او بدى مى كردند. درستى اين سخن ما را در جنگ جمل آشكار ساخت كه چون بر مروان بن حكم ، كه از همگان نسبت به او دشمن تر و كينه توز تر بود، پيروز شد گذشت فرمود.

عبدالله بن زبير آشكارا و در حضور همگان على (ع ) را دشنام مى داد و در جنگ جمل سخنرانى كرد و به مردم گفت : اين فرومايه سفله ، على بن ابى طالب ، پيش شما آمده است و على (ع ) هم مكرر مى فرمود: زبير همواره مردى از ما و اهل بيت بود، تا آنكه عبدالله پسرش به جوانى رسيد. در جنگ جمل بر او پيروز شد و او را به اسيرى گرفت . از او گذشت كرد و فرمود: برو و ترا از اين پس نبينم ، و چيزى بر اين سخن نيفزود. او پس از جنگ جمل به سعيد بن عاص ، كه دشمن او بود، دست يافت و فقط چهره از او بر گرداند و چيزى به او نگفت .

به خوبى از آنچه عايشه نسبت به او كرده است آگاهيد، و چون على (ع ) بر او پيروز شد او را اكرام فرمود و همراه او بيست زن از قبيله عبدالقيس را در حالى كه بر

سرشان عمامه بست و از دوش آنان شمشير آويخت گسيل فرمود، ميان راه عايشه سخنانى كه در مورد على جايز نبود بر زبان آورد و زبان به گله گشود كه على پرده حرمت مرا با مردان و سپاهيان خود كه بر من گماشت دريد، و همينكه به مدينه رسيد آن زنان عمامه ها را از سر برداشتند و به او گفتند: مى بينى كه ما همگى زن هستيم . (38)

مردم بصره با على (ع ) جنگ كردند و بر روى او و فرزندانش شمشير كشيدند و او را دشنام دادند و نفرين كردند و چون بر ايشان پيروز شد، شمشير از ايشان برداشت و منادى او در همه جاى لشكرگاه ندا در داد كه نبايد هيچكس را كه به جنگ پشت كرده است تعقيب كرد و نبايد هيچ خسته و زخمى را سر بريد و نبايد كسى را كه تن به اسيرى داده است كشت و هر كس سلاح خود را بيندازد در امان است و هر كس به لشكرگاه امام بپيوندد ايمن خواهد بود. على (ع ) حتى بار و بنه آنان را تصرف نكرد و زن و فرزندشان را به اسيراى نبرد و چيزى از دارايى آنان را به غنيمت نگرفت و حال آنكه اگر مى خواست مى توانست به همه اين امور عمل كند و از انجام هر كارى جز عفو و گذشت خود دارى فرمود و از سنت و روش پيامبر (ص ) در فتح مكه پيروى كرد: او بخشيد در حالى كه كينه ها خاموش نشد و بديها فراموش نگشت .

و چون لشكر معاويه در جنگ صفين بر آب دست

يافتند و شريعه فرات را احاطه كردند، سران شام به معاويه گفتند: ايشان را با تشنگى بكش ، همچنان كه عثمان را تشنه كشتند. على (ع ) و يارانش خواستند كه اجازه دهند آب بردارند. گفتند: به خدا سوگند قطره يى آب نخواهيم داد تا از تشنگى بميريد، همچنان كه پسر عفان تشنه مرد. و چون على (ع ) ديد كه بدينگونه ناچار از تشنگى خواهند مرد، با ياران خويش پيش رفت و حملات سنگينى بر لشكريان معاويه كرد و پس از كشتار بى امان آنان و جدا شدن سرها و دستهايشان از بدن ، آنان را از پايگاههايشان عقب و شريعه فرات را تصرف كرد و آب در اختيار ايشان قرار گرفت و سپاه و ياران معاويه به صحرا عقب نشينى كردند كه هيچ آبى در دسترس آنان نبود. (39) ياران و شيعيان على (ع ) به او گفتند: آب را از ايشان باز دار، همانگونه كه آنان نسبت به تو چنان كردند و قطره يى آب به آنان مده و ايشان را با شمشيرهاى تشنگى بكش تا دست در دست تو نهند؛ و ترا نيازى به جنگ نخواهد بود. فرمود: نه ، به خدا سوگند كه من به كردار ايشان ، مكافاتشان نمى كنم . براى آنان بخشى از شريعه و آبشخور را بگشاييد و از آن كنار رويد كه در لبه شمشير بى نيازى از اين كار است .

اگر اين رفتار را از گذشت و برد بارى بدانى ، توجه خواهى داشت كه چه زيبا و پسنديده است و اگر آنرا به دين و پارسايى نسبت دهى ، آيا مى توانى از

كس ديگرى اين كارى را كه از او صادر شده است نشان دهى ؟

اما جهاد در راه خدا، نزد دوست و دشمن ، على (ع ) معلوم است كه او سرور همه مجاهدان است و آيا براى كسى ديگر از مردم در قبال جهاد على (ع ) جهادى مطرح است ؟ مى دانى كه بزرگترين جنگ پيامبر و سخت ترين آن نسبت به مشركان جنگ بدر بزرگ است كه در آن هفتاد تن از مشركان كشته شدند و نيمى از اين شمار را على (ع ) كشت و نيمى ديگر را فرشتگان و ديگر مسلمانان كشتند و اگر به كتاب مغازى محمد بن عمر واقدى و تاريخ الاشراف (40) يحيى بن جابر بلاذرى و كتابهاى ديگر مراجعه كنى ، درستى اين موضوع را خواهى دانست ؛ و لازم نيست ديگر كسانى را كه على (ع ) در جنگهاى احد و خندق و ديگر جنگها كشته است در نظر بگيرى . اين فضيلت على (ع )، فضيلتى است كه بسيار سخن گفتن درباره آن بى معنى است ، كه خود از معلومات ضرورى مانند علم به وجود مكه و مصر و نظاير آن است .

اما در مورد فصاحت ، آن حضرت امام همه فصيحان و سرور همه بليغان است و درباره سخن او گفته شده است : فروتر از سخن خالق و فراتر از سخن همه خلق است . مردم ، آيين سخنورى و نگارش را از او فراگرفته و آموخته اند. عبدالحميد بن يحيى (41) مى گويد: هفتاد خطبه از خطبه هاى على را آموختم و براى من همچنان جوشيد و جوشيد. و ابن نباته

(42) مى گويد: از خطابه او گنجى حفظ كردم كه هر چه از آن هزينه مى كنم و به كار مى بندم موجب فزونى و گسترش آن است ؛ صد فصل از مواعظ و پند و اندرزهاى على بن ابى طالب حفظ كردم .

قسمت سوم

هنگامى كه محفن بن ابى محفن به معاويه گفت : از پيش در مانده ترين مردم در آداب سخن پيش تو آمده ام ، معاويه گفت : اى واى بر تو!چگونه او درمانده ترين مردم در سخن گفتن است و حال آنكه به خدا سوگند هيچ كس جز او آداب فصاحت را براى قريش سنت نساخته است .

همين كتابى كه اكنون ما آنرا شرح مى نويسيم بهترين دليل بر آن است كه كس را ياراى برابرى در فصاحت و پهلو زدن در بلاغت با او نيست ، و براى تو همين نشانه بسنده است كه براى هيچكس ديگر، يك دهم بلكه يك بيستم آنچه براى او تدوين شده فراهم نيامده است و نيز براى تو در اين مورد، آنچه كه ابو عثمان جاحظ در مدح او در كتاب البيان و التبيين و كتابهاى ديگر خود آورده است ، بسنده و كافى است .

اما در خوش خلقى و گشاده رويى و نغز گويى و لبخند زدن ، على (ع ) در اين مورد ضرب المثل است تا آنجا كه دشمنانش او را سرزنش كرده ، اين موضوع را از معايب او دانسته اند. عمرو بن عاص به مردم شام مى گفت : او سخت شوخ و شنگ است ، و على (ع ) در اين باره چنين فرموده است : شگفتا

از پسر نابغه !براى مردم شام چنين وانمود مى كند كه در من شوخى است و من مردى هستم كه بسيار شوخى و مزاح مى كنم . (43)

عمرو بن عاص اين سخن خود را از عمر بن خطاب گرفته است كه چون به ظاهر مى خواست على (ع ) را جانشين خود كند به او گفت : اگر نوعى از شوخى در تو نبود براى اين كار چه شايسته بودى !البته عمر در اين باره سر بسته و مختصر چيزى گفته است و حال آنكه عمر و عاص بر آن افزوده و زشت و رسوايش وانمود كرده است .

صعصة بن صوحان و كسان ديگرى از شيعيان و ياران على (ع ) گفته اند: على ميان ما همچون يكى از ما بود؛ بسيار متواضع و نرم و فروتن و هماهنگ ، و ما هيبت او را چنان مى داشتيم كه گويى اسير بسته يى بوديم كه جلاد با شمشير بالاى سرش ايستاده است . معاويه به قيس بن سعد(44) گفت : خداى ابوالحسن را رحمت كنادكه تازه روى و خندان و اهل شوخى و فكاهت بود. قيس پاسخ داد: آرى كه رسول خدا (ص ) هم با ياران خود مزاح مى فرمود و بر آنان لبخند مى زد، ولى ترا چنين مى بينم كه با اين سخن منظور ديگرى دارى و بدينگونه بر على عيب مى گيرى . همانا به خدا سوگند با همه گشاده رويى و شوخى از شير گرسنه هم بيشتر هيبت داشت ؛ و آن ، هيبت تقوى بود، نه آنچنان كه سفلگان شام از تو بيم و هيبت مى دارند.

اين خوى على

(ع ) همچنان تا اين زمان به صورت ميراثى به دوستداران و اولياى او منتقل شده است . همانگونه كه خشونت و ستم و تند خويى در گروه ديگر باقى است و هر كس اندك آشنايى با اخلاق و سجاياى مردم داشته باشد، اين موضوع را مى فهمد و باز مى شناسد.

اما در مورد زهد در اين جهان و بى رغبتى به آن ، على (ع ) سرور همه پارسايان و نمودار همه ابدال است . همگان راه به سوى او دارند (45) و نزد او زانو بر زمين مى زنند (46). او هرگز از خوراكى سير نخورد و از همه مردم در خوراك و پوشش خشن تر بود. عبدالله بن ابى رافع مى گويد: يك روز عيد به حضورش رفتم . انبانى سر به مهر آورد و در آن نان جوين بسيار خشكى بود و همان را خورد. من گفتم : اى اميرالمومنين ، چرا اين انبان را مهر مى كنى ؟ فرمود: بيم آن دارم كه اين دو پسرم چربى يا روغن زيتونى بر آن بمالند.

جامه هاى او گاه با قطعه پوستى وصله خورده بود و گاه با ليف خرما و كفشهايش از ليف خرما بود. همواره كرباس خشن مى پوشيد و اگر آستين پيراهنش را بلند مى يافت آنرا با كارد مى بريد و لبه آنرا نمى دوخت و همواره از ساعدهاى او آويخته بود و چيزى زايد به نظر مى رسيد؛ و هر گاه مى خواست با نان خود خورشى بخورد، اندكى نمك يا سركه بر آن مى افزود و اگر گاه چيز ديگرى بر آن مى افزود، اندكى از رستنيهاى

زمين و گياهان بود و هر گاه مى خواست چيزى بهتر از آن بخورد به اندكى از شير شتر قناعت مى فرمود. گوشت نمى خورد مگر اندكى و مى فرمود: شكمهاى خود را گورستان جانوران قرار مدهيد. و با وجود اين ، از همه مردم نيرومندتر و قوى پنجه تر بود. گرسنگى از نيروى او نمى كاست و كم خورى ، قواى او را كاهش نمى داد. على (ع ) است كه دنيا را طلاق داده است و با آنكه اموال از تمام سرزمين هاى اسلامى جز شام به سوى او گسيل مى شد، همه را بخش و پراكنده مى كرد و سپس اين بيت را مى خواند:

اين چيزى است كه من چيده ام و گزينه آن در آن است و حال آنكه دست هر ميوه چين به سوى دهان اوست . (47)

اما در مورد عبادت بايد گفت كه او عابدترين مردم است و از همگان بيشتر نماز گزار و روزه گير بوده است . مردم چگونگى نماز گزاردن ، نماز شب و خواندن نافله و ادعيه و اوراد را از او آموخته اند و چه گمان مى برى در مورد مردى كه محافظت او بر نماز چنين بود كه فرمان داد در شب هرير(48) براى او قطعه چرمى ميان دو صف گستردند و بر آن نماز گزارد، در حالى كه تيرها از سوى چپ و راست از كنار گوشهاى او مى گذشت و پيش پايش فرو مى افتاد و از آن هيچ بيمى به خود راه نداد و از جاى خويش برنخاست تا وظيفه خويش را انجام داد و چه گمان مى برى درباره

مردى كه پيشانى او از كثرت سجده همچون زانوى شتر پينه بسته بود؟

و تو هر گاه به دعاها و مناجاتهاى او دقت كنى و بر آنچه از تعظيم و اجلال خداوند سبحان در آن گنجانيده شده ، آگاه شوى و ببينى چه خضوع و فروتنى و تسليم فرمان بودن ، در قبال عزت و هيبت خداوند، در آن مطرح است ، خواهى دانست كه چه اخلاصى او را فرو گرفته و اين سخنان از چه دلى سرچشمه گرفته است و بر چه زبانى جارى شده است . به على بن حسين عليه السلام ، كه خود در عبادت به حد غابت و نهايت بود، گفتند: عبادت تو در قبال عبادت جد بزرگوارت به چه پايه و ميزان است ؟ فرمود: عبادت من در قبال عبادت جدم ، چون عبادت او در مقابل عبادت رسول خدا (ص ) است

اما قرائت قرآن و اشتغال على (ع ) به قرآن منظور نظر همگان است و در اين مورد همگان اتفاق نظر دارند كه او به روزگار پيامبر (ص ) قرآن را حفظ مى كرد و هيچكس ديگر جز او آنرا حفظ نبود. وانگهى او نخستين كسى است كه قرآن را جمع كرده است . همگان اين موضوع را نوشته اند كه او از بيعت با ابوبكر مدتى خود دارى فرمود. اهل حديث (يعنى اهل سنت ) آنچه را كه شيعه معتقدند كه او به سبب مخالفت بيعت نكرد نمى گويند، بلكه همگان مى گويند او سرگرم جمع كردن قرآن بود و اين دليل بر آن است كه او نخستين كس بوده كه قرآن را جمع كرده است

، و اگر به روزگار پيامبر (ص ) قرآن جمع كرده بود، نيازى به آن نبود كه بلافاصله پس از رحلت آن حضرت ، على (ع ) سرگرم به جمع كردن آن باشد.

و هر گاه به كتابهاى قرآت مراجعه كنى . مى بينى كه پيشوايان آن علم همگى به او ارجاع مى دهند، مثلا ابى عمرو بن العلاء و عاصم بن ابى النجود و كسان ديگرى جز آن دو به ابو عبدالرحمان سلمى قارى ارجاع مى دهند و او شاگرد على (ع ) است و قرآن را از او آموخته است ، و اين فن هم مثل بسيارى از فنونى كه ذكر آن گذشت به او منتهى مى شود.

اما در مورد راءى و تدبير، او از استوارترين مردم در راءى و صحيح ترين ايشان در تدبير است . اوست كه چون عمر بن خطاب تصميم گرفت به جنگ روميان و ايرانيان برود او را چنان راهنمايى كرد كه كرد. و اوست كه عثمان را به امورى راهنمايى فرمود كه صلاح او در آن بود و اگر عثمان مى پذيرفت هرگز براى او آنچه پيش آمد صورت نمى گرفت .

دشمنان على مى گويند: او را راءى و تدبيرى نبوده است و اين بدان جهت است كه او سخت مقيد به شريعت بود و هيچ چيزى را كه خلاف شرع بود صلاح نمى ديد و هرگز كارى را كه دين آنرا حرام كرده است انجام نمى داد. خودش كه درود بر او باد فرموده است . اگر دين و تقوى نبود من زيرك ترين اعراب بودم (49). خلفاى ديگر آنچه را كه به مصلحت خود مى ديدند

انجام مى دادند، خواه مطابق با شرع باشد و خواه نباشد، و ترديد نيشت كسى كه آنچه را به صلاح خود بداند انجام دهد و مقيد به ضوابط شرعى نباشد و آنرا ناديده بگيرد كارهاى اين جهانى او به نظمى كه مى پندارد نزديكتر است و آن كس كه بر خلاف اين باشد كارهاى اين جهانى او در ظاهر به پراكندگى نزديك تر است .

اما در مورد سياست و تنبيه كردن ، داراى سياستى سخت بود و در راه خدا بسيار خشن بود، آنچنان كه در مورد حكومتى كه به پسر عموى خود داده بود هيچگونه ملاحضه يى نكرد و رعايت حال برادرش عقيل را در مورد تقاضا و سخنى كه داشت نفرمود. گروهى را در آتش افكند (50) و دست و پاى گروهى را بريد و گروهى را مصلوب ساخت . خانه مصقلة بن هبيرة و جرير بن عبدالله بجلى را ويران كرد. در اندكى از سياستهاى او در جنگهايش به روزگار خلافتش در جمل و صفين و نهروان براى موضوع ، دليل قانع كننده وجود دارد و هيچ سياستگرى در دنيا به يك دهم از دليرى و شجاعت و تهور و انتقام او و يارانش نمى رسد و نمى تواند كارهايى را كه او به دست خويش و يارانش انجام داده است انجام دهد.

اينها كه بر شمرديم صفات پسنديده و مزاياى بشر است و روشن ساختيم كه على (ع )، در همه اين موارد، پيشوايى است كه بايد از كردارش پيروى شود و سالارى است كه بايد در پى او گام نهاد. و من چه بگويم درباره مردى كه اهل ذمه ، با

آنكه نبوت پيامبر (ص ) را تكذيب مى كنند، او را دوست مى دارند و فلاسفه ، با آنكه با اهل شريعت ستيز دارند، او را تعظيم مى كنند و پادشاهان روم و فرنگ صورت او را در كليساها و پرستشگاههاى خود، در حالى كه شمشير حمايل كرده و براى جنگ دامن به كمر زده است ، تصوير مى كنند. و پادشاهان ترك و ديلم صورت او را بر شمشيرهاى خود نقش مى زنند. بر شمشير عضدالدولة بن بويه و شمشير پدرش ركن الدولة و نيز بر شمشير آلب الرسلان و پسرش ملكشاه صورت على (ع ) منقوش بود، گويى با اين كار براى نصرت و پيروزى فال نيك مى زده اند.

و من چه بگويم درباره مردى كه هر كس دوست مى دارد با انتساب به او بر حسن و زيبايى خويش بيفزايد، حتى ارباب فتوت - كه بهترين سخنى كه در حد آن گفته شده اين است كه : آنچه را از ديگران زشت و نكوهيده مى شمرى در مورد خود پسنديده و نيكو مشمار. همه سران فتوت خويشتن را منسوب به او مى دانند و در اين مورد كتاب نوشته و اسنادى ارائه داده اند كه فتوت به على (ع ) مى رسد و آنرا مقصور در او دانسته و به او لقب سرور جوانمردان داده اند مذهب خود را بر مبناى بيت مشهورى كه در روز احد شنيده شد سروشى از آسمان بانگ برداشت كه شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست (51) بر او استوار مى سازند.

و من چه بگويم درباره مردى كه پدرش ابوطالب ، سيد بطحاء و

شيخ قريش و سالار مكه است . گفته اند بسيار كم اتفاق مى افتد كه فقيرى سالار و سرور شود و ابوطالب با آنكه فقير بود به سرورى و سيادت رسيد و قريش او را شيخ مى ناميدند.

در حديثى كه عفيف كندى نقل كرده چنين آمده است كه در آغاز دعوت پيامبر (ص ) ايشان را ديده است كه همراه نوجوانى و زنى نماز مى گزارند. گويد به عباس گفتم : اين موضوع چيست ؟ گفت : اين مرد برادر زاده من است و چنين مى پندارد كه رسول خدا براى مردم است و هيچكس ، در اين اعتقاد، از او پيروى نكرده است ، جز همين نوجوان كه او هم برادر زاده من است و اين بانو كه همسر اوست . عفيف مى گويد به عباس گفتم شما در اين باره چه مى گوييد؟ گفت : منتظريم ببينيم شيخ مى كند، و منظورش ابوطالب بود.

ابوطالب كفالت پيامبر (ص ) را از كودكى بر عهده گرفته است و در بزرگى از او حمايت كرده و از گزند مشركان قريش باز داشته است و به خاطر پيامبر (ص ) متحمل سرزنش بسيار و رنج و زحمت فراوان شده است و در نصرت پيامبر و قيام كردن در كار آن حضرت شكيبايى كرده است . در خبر است كه چون ابوطالب درگذشت به پيامبر (ص ) وحى و گفته شد: از مكه بيرون شو كه ناصر تو درگذشت .

براى على (ع )، علاوه بر داشتن شرف چنين پدرى ، اين شرافت هم فراهم است كه پسر عمويش محمد (ص ) سرور همه پيشينيان و آيندگان است

و برادرش جعفر است كه داراى دو بال در بهشت است و پيامبر (ص ) به او فرمودند: اى جعفر، تو از نظر خلق و خلق و خوى شبيه منى ، و جعفر از شادى چهره اش درخشان شد.

همسر على (ع ) سرور همه زنان دو جهان است و دو پسرش سروران جوانان بهشتند. نياكان پدرى و مادرى او همگى نياكان رسول خدايند؛ و او آميخته با خون و گوشت پيامبر است ، و از آنگاه كه خداوند آدم را بيافريد آن دو از يكديگر جدا نبودند و از عبدالمطلب به دو برادر يعنى عبدالله و ابوطالب منتقل شدند و مادر عبدالله و ابوطالب هم يكى است و از آن دو برادر، دو سرور مردم به وجود آمدند؛ يكى نخستين و ديگرى دومين ، يكى منذر و بيم دهنده و ديگرى هادى و رهنمون (52).

و من چه بگويم در مورد مردى كه از همه مردم بر هدايت پيشى گرفت و به خداى ايمان آورد و او را پرستيد و عبادت كرد، در حالى كه همگان سنگ مى پرستيدند و منكر خدا بودند. هيچ كس بر توحيد و يگانه پرستى بر او سبقت نگرفته است مگر آن كس كه بر هر خيرى از همگان گوى سبقت در ربوده و او محمد رسول خداست كه خداى بر او و خاندانش درود فرستاده است .

بيشتر اهل حديث بر اين اعتقادند كه على (ع ) نخستين كسى است كه از پيامبر (ص ) پيروى كرده و به او ايمان آورده است و در اين باره فقط گروهى اندك مخالفت كرده اند و خود على (ع ) فرموده است :

من ، صديق اكبر و فاروق نخستم ؛ پيش از اسلام همه مردم مسلمان شدم و پيش از نماز گزاردن ايشان نماز گزاردم .(53)

و هر كس به كتابهاى اهل حديث آگاه باشد، اين موضوع را به طور وضوح مى داند. واقدى و محمد بن جرير طبرى بر همين عقيده اند و ابن عبدالبر قرطبى هم در كتاب استيعاب خود همين قول را ترجيح داده است .

لازم بود كه ما در مقدمه اين كتاب ، بر سبيل استطراد، مختصرى از فضايل على عليه السلام را بياوريم و واجب بود كه در آن به اختصار و كوتاهى بكوشيم ، كه اگر مى خواستيم مناقب و ويژگيهاى پسنديده او را شرح دهيم ، نياز داشتيم كتابى جداگانه ، همچون اين كتاب يا بزرگتر از آن ، تاليف كنيم و از خداى توفيق مساءلت مى كنيم .

گفتارى درباره نسب سيد رضى رحمه الله و بيان برخى از خصايص و مناقب او

قسمت اول

او ابوالحسن محمد جعفر بن ابى احمد حسين بن موسى بن محمد بن موسى بن ابراهيم بن موسى بن جعفر صادق عليه السلام است و تولدش به سال سيصد و پنجاه و نه هجرى بوده است .

پدرش نقيب ابو احمد در دولت بنى عباس و آل بويه قدر و منزلتى بزرگ داشته و ملقب به طاهر ذوالمناقب بوده است . بهاء الدوله ابو نصر بن بويه او را به طاهر او حد مورد خطاب قرار مى داده است .

ابو احمد پنج بار عهده دار نقابت آل ابى طالب بوده و به هنگام مرگ هم همان منصب را داشته است . او پس از اينكه گرفتار انواع بيماريها گشته و چشمهايش كور شده بود، در نود و هفت سالگى درگذشت . تولدش به

سال 304 و درگذشت او به سال 400 هجرى بوده است . پسرش ابوالحسن رضى در قصيده خود كه در مرثيه پدر سروده ميزان عمر او را آورده و گفته است :

نود و هفت سال كه دشمنان براى تو در آن دام مى گستردند گذشت و سپرى شد و تو بدون آنكه نكوهيده باشى درگذشتى . (54)

نقيب ابو احمد پس از مرگ ، نخست در خانه خود به خاك سپرده شد و سپس پيكرش را به كربلاء و كنار مرقد حسين عليه السلام منتقل كردند. نقيب ابو احمد عهده دار سفارت و رساندن پيامها ميان خلفاى عباسى و اميران آل بويه و آل حمدان و ديگر اميران بود. مردى فرخنده و مبارك و منشاء خير و بركت و سخت خردمند بود و گرانقدر. درباره اصلاح هر كار نابسامانى كه اقدام مى كرد، آن كار به دست او و با وساطت پسنديده و همت بلندش و حسن تدبيرى كه داشت اصلاح و رو به راه مى شد.

عضد الدوله ديلمى چون كارهاى ابو احمد نقيب را سخت بزرگ مى ديد و عظمت او چشم و دلش را آكنده كرده بود، همينكه به عراق آمد، او را فرو گرفت و به حصارى در خطه فارس فرستاد و تا هنگامى كه عضد الدوله درگذشت ، نقيب همچنان در آن حصار محصور و زندانى بود و پس از مرگ عضد الدوله ، پسرش ابوالفوارس شيردل (55)، او را آزاد كرد و چون خواست به بغداد آيد و در پايتخت باشد، او را همراه خود به بغداد آورد. هنگام مرگ عضدالدوله سيد رضى چهارده ساله بود و ضمن آن چنين سروده

بود:

از من اين پيام را به حسين برسانيد كه آن كوه برافراشته و استوار پس از تو در زمين فروشد (56)

مادر سيد رضى ، فاطمه دختر حسين بن احمد بن حسن ناصر اصم است كه امير و سالار ديلم بوده است . ناصر اصم همان ابو محمد حسن بن على بن حسن بن على بن عمر بن على بن ابى طالب (ع ) است (57) كه به روزگار خود شيخ و عالم و زاهد و اديب و شاعر آل ابى طالب بوده است و سرزمينهاى ديلم و جبل را به تصرف خويش در آورد و ميان او و سامانيان جنگهاى بزرگى رخ داد و به سال 304 در هفتاد و نه سالگى درگذشت و ملقب به الناصر للحق بود. او حسن بن قاسم بن حسين حسنى را به جانشينى خود گماشت و او ملقب به الداعى الى الحق بود. همين بانو مادر برادر سيد رضى يعنى ابوالقاسم على معروف به سيد مرتضى هم بوده است .

سيد رضى پس از آنكه سن او از سى سالگى گذشته بود در مدتى اندك ، قرآن را حفظ كرد و در فقه و احكام صاحب نظر شد. خدايش رحمت كنادكه عالمى اديب و شاعرى زبر دست بوده است . شعرش بسيار فصيح و داراى الفاظ استوار و در همه ابواب عروضى و انواع آن است . اگر خواسته است در غزل و عشق شعرى بسرايد، در زيبايى و رقت تا حد شگفتى و اعجاز پيش رفته است و اگر خواسته است در بزرگداشت و مدح سخن بگويد، كلماتى را برگزيده كه بر دامنش هيچ گردى ننشسته است و اگر

آهنگ مرثيه داشته ، گوى سبقت از همگان در ربوده و شاعران همه گام بر جاى پاى او نهاده اند. در عين حال دبيرى است كه نثر او بسيار قوى و نيرومند است . داراى نفسى شريف و عفيف و بلند همت است و سخت پاى بند به دين و قوانين آن . از هيچ كس جايزه و پاداش نگرفته است و در اين مورد چنان شرف و حرمتى داشته كه حتى جوايزى را كه پدرش براى او مى فرستاده نمى پذيرفته است . آل بويه بسيار كوشيدند تا پاداشها و جايزه هاى آنان را بپذيرد و نپذيرفت .

به همين مقدار خشنود بود كه او را گرامى دارند و حرمتش را محفوظ بدارند و ياران و دوستانش را عزت نهند. طائع (58) خليفه عباسى از برادرش قادر (59) به سيد رضى گرايش بيشترى داشت و او هم نسبت به طائع محبت و دوستى بيشترى مبذول مى داشت . سيد رضى در قصيده يى كه به ظاهر در مدح قادر سروده خطاب باو چنين گفته است :

اى امير مومنان ، توجه داشته باش كه ما در درخت بلندى و علو از يكديگر جدا نيستيم . هنگامى كه بخواهيم بر يكديگر افتخار كنيم ، ميان ما تفاوتى نيست و هر دو در برترى ريشه دار و عروقيم . جز خلافت كه ترا مميز ساخته و زيور آن بر من نيست و عقد آن بر گردن تو آويخته است . (60)

گويند قادر در پاسخ اين اشعار گفت : آرى بر خلاف ميل شريف و تا بينى او بر خاك ماليده شود. شيخ ابوالفرج بن الجوزى (61) در كتاب

تاريΙȘϠضمن بيان مرگ شيخ ابواسحاق ابراهيم بن احمد بن محمد طبرى ، فقيه مالكى ، گفته است كه اين شيخ در بغداد، شيخ همه شاهدان عدل و سالار ايشان بود و احاديث بسيار شنيده و مردى بزرگوار و بخشنده بر اهل علم بود. و شريف رضى كه خدايش رحمت كناد به هنگام جوانى قرآن پيش او مى خواند. روزى شيخ از او پرسيد: اى شريف خانه تو كجاست ؟ گفت : در خانه پدرم در محله باب محول ساكنم . گفت : كسى چون تو در خانه پدرش نمى نشيند. من خانه خود در محله كرخ را كه به دار البركة معروف است به تو بخشيدم . شريف رضى از پذيرفتن آن خوددارى كرد و گفت : من هيچگاه از پدر خويش چيزى نپذيرفته ام ، شيخ گفت : حق من بر تو از حق پدرت بزرگتر است ، كه من كتاب خداى متعال را چنان به تو آموختم كه حفظ كردى ؛ و شريف رضى آن خانه را پذيرفت .

سيد رضى به سبب علو همتى كه داشت ، همواره با نفس خويش براى رسيدن به كارهاى بسيار بزرگى كه به خاطرش خطور مى كرد در ستيز بود و آن خواستها را در شعر خويش مى سرود، ولى از روزگار براى وصول به آن يارى و مساعدتى نمى ديد و بر آن اندوه مى خورد و مى گداخت ، و در گذشت و به مقصود و خواسته خود نرسيد.

از جمله اشعار او اين ابيات است كه در اين زمينه سروده است :

من شايستگى برترى و علو را ندارم ، اگر آنچه كه از پدرم

بوده براى فرزندم فراهم نباشد.

و اين گفتارش :

جاى شگفتى است از آنچه محمد يعنى سيد رضى به آن گمان مى برد و خيال مى بندد و حال آنكه همين گمان در پاره يى از موارد غدار است .

من آتش زنه يى مى بينم كه پياپى جرقه مى زند. شايد روزى براى آن آتشى باشد. (62)

در يكى از اين قصايد كه در ديوان او از اينگونه بسيار ديده مى شود، با خشونت و تندى فراوان سخن گفته است و ما به سبب كراهتى كه از ذكر آن داريم از نقل بقيه آن خوددارى كرديم .

ابواسحاق ابراهيم بن هلال صابى (63) نويسنده معروف ، كه دوست سيد رضى بود و ميان ايشان پيوند ادبى و نامه نوشتن به يكديگر و سرودن اشعار برادرانه و دوستانه معمول و متداول بود، در اين باره ضمن ابياتى براى او چنين سروده است :

فراست و زيركى من به من خبر مى دهد كه بزودى به بلندترين مرتبه علو، ارتقاء خواهى يافت . من پيش از فرا رسيدن آن ترا سخت تعظيم مى كنم و مى گويم خداوند عمر سيد را بلند و طولانى فرمايد. (64)

سيد رضى در پاسخ اين قصيده صابى ، قصيده يى طولانى سروده كه در ديوان او ثبت است و در آن به خود و صابى وعده مى دهد، كه اگر روزگار يارى كند، به خواسته ها و آرزوها برسند و به مقصود خود نايل آيند. (65) مطلع قصيده شريف رضى اين بيت است :

براى اين نيزه پيكانى بسيار تيز قرار داده اى ودر اين شمشير هندى رونقى روان ساخته اى .

چون ابيات صابى منتشر شد منكر آن

شد و گفت : من آن ابيات را براى ابوالحسن على بن عبدالعزيز حاجب النعمان كه خليفه الطائع بوده است سروده ام . و چنان نيست كه صابى مدعى شده ، ولى از بيم جان چنين گفته است .

قسمت دوم

ابوالحسن صابى (66) و پسرش ، غرس النعمه محمد، در كتاب تاريخ خود نوشته اند كه خليفه ، القدر بالله ، مجلسى بر پا كرد و در آن مجلس ابو احمد نقيب پدر سيد رضى و پسرش ابوالقاسم مرتضى و گروهى از قاضيان و گواهان و فقيهان را حاضر كرد و سپس اين ابيات سيد رضى را كه در مطلع آن مى گويد:

اين اقامت و درنگ من در خوارى چرا؟ و حال آنكه گفتارى چون شمشير برنده دارم و بسيار بى اعتنايم . (67)

براى آن جمع خواند. قادر به نقيب ابو احمد گفت : از پسرت بپرس چه خوارى و زبونى بر او در بارگاه ما رفته است و چه بدبختى از جانب ما ديده است و در كشور و پادشاهى ما بر او چه ستمى شده است و اگر به مصر برود پادشاه مصر با او چه خواهد كرد؟ آيا با او بهتر و بيشتر از ما رفتار خواهد كرد؟ مگر ما او را به نقابت و مظالم بر نگماشتيم ؛ مگر از او نخواستيم كه نماينده و جانشين ما در حرمين مكه و مدينه و حجاز باشد و او را امير حاجيان قرار نداديم ؟ آيا از سالار مصر توجه بيش از اين براى او فراهم مى شود؟ خيال نمى كنيم و گمان نداريم ، كه اگر در مصر مى بود، توجهى بيشتر از

آنچه به يكى از افراد خاندان ابوطالب مبذول مى شود به او مى شد.

نقيب ابو احمد گفت : اما اين شعر را ما از او نشنيده ايم و به خط و نوشته او نديده ايم و بعيد نيست كه يكى از دشمنانش آنرا جعل كرده و به او نسبت داده باشد.

قادر گفت : اگر چنين است هم اكنون سندى بنويسيد كه متضمن قدح و نادرستى نسب واليان مصر باشد و محمد هم به خط خود چيزى در آن بنويسد و امضا كند. در اين باره سندى نوشته شد كه همه حاضران در آن مجلس آنرا امضا كردند و از جمله ايشان نقيب ابو احمد و پسرش سيد مرتضى بودند كه امضا كردند و چون آن سند را پيش سيد رضى بردند او از نوشتن و امضا كردن خوددارى كرد و آن سند را پدرش و برادرش سيد مرتضى پيش او برده بودند. سيد رضى گفت : من در اين سند چيزى نمى نويسم و از داعيان سالار مصر بيم دارم ، ولى سرودن آن شعر سروده او نيست و آنرا نمى شناسد. پدرش اصرار كرد كه به خط خود در آن سند هم بنويسد؛ نپذيرفت و گفت : من از داعيان فاطميان بيم دارم كه مرا غافلگير كنند و بكشند و آنان در اين كار شهره آفاقند. پدرش گفت : اى واى ، جاى بسى شگفتى است ؟ از ماءموران كسى كه ميان تو و او صد ذراع فاصله است بيم ندارى ؟ و به ظاهر و از روى تقيه ، او و پسر ديگرش سيد مرتضى ، سوگند خوردند كه با سيد رضى سخن

نگويند و اين كار از بيم قادر و براى آرام ساختن او بود. چون اين خبر به اطلاع قادر رسيد به ظاهر سكوت كرد و كينه نقيب را در دل گرفت و پس از چند روز او را از منصب نقابت بر كنار كرد و محمد بن عمر نهر سايسى را بر آن كار گماشت .

به خط محمد بن ادريس حلى كه فقيه امامى بوده است (68) چنين خواندم كه ابو حامد احمد بن محمد اسفراينى ، فقيه شافعى ، (69) مى گفته است : روزى پيش فخر الملك ابو غالب محمد بن خلف (70) وزير بهاء الدوله و پسرش سلطان الدولة بودم . سيد رضى پيش او آمد. فخر الملك او را سخت گرامى داشت و تعظيم كرد؛ از جاى خود برخاست و نامه ها و رقعه ها كه در دست داشت كنار نهاد و روى به سيد رضى آورد و گوش به سخنان او مى داد و با او سخن مى گفت تا برخاست و رفت . پس از او سيد مرتضى ، كه خدايش رحمت كناد، پيش او آمد. فخر الملك او را آنچنان تعظيم و اكرام نكرد و خود را سرگرم به خواندن رقعه ها كرد و به امضا كردن بعضى از نامه ها پرداخت . سيد مرتضى اندكى نشست و انجام كارى را از وزير خواست كه انجام داد و رفت .

احمد بن محمد اسفراينى مى گويد: من روى به وزير كردم و گفتم : خداوند كارهاى وزير را قرين صلاح بداراد. اين مرتضى فقيه و متكلم و صاحب فنون مختلف و از برادرش شايسته تر و افضل

است و حال آنكه ابوالحسن رضى شاعر است . گفت : چون مردم بروند و مجلس خلوت شود پاسخ ترا در اين باره خواهم داد. با آنكه من تصميم داشتم بروم ، ولى چون اين موضوع پيش آمد لازم شد همچنان بمانم . چون مردم يكى يكى رفتند و كسى جز بردگان ويژه و پرده داران باقى نماند، وزير دستور آوردن غذا داد. چون غذا خورديم و او پس از غذا دستهايش را شست و بيشتر غلامانش رفتند و كسى جز من پيش به تو دادم و گفتم در فلان صندوقچه بگذار بياور. خادم آن دو نامه را آورد. وزير به من گفت : اين نامه سيد رضى است . به من خبر رسيده بود كه براى او پسرى متولد شده است . هزار دينار برايش فرستادم و نوشتم اين براى قابله است و عادت بر اين جارى است كه دوستان در اينگونه موارد براى دوستان خود و كسانى كه دوست مى دارند هديه يى بفرستند. او آن را بر گرداند و اين نامه را براى من نوشت ؛ آنرا بخوان . من نامه را خواندم و ديدم ضمن پوزش خواهى از رد كردن آن نوشته است : ما خاندانى هستيم كه قابله بيگانه نداريم - پير زنان ما عهده دار اين كارند و از آن طبقه نيستند كه براى اين كار خود از ما مزد بگيرند و پاداش هم نمى پذيرند. وزير گفت : اينچنين است كه ديدى . اما سيد مرتضى ، ما تصميم گرفتيم براى حفر و لايروبى نهر عيسى بر املاكى كه در ناحيه با دور يا قرار دارد

مالياتى ببنديم . به يكى از املاك سيد مرتضى در ناحيه داهريه بيست درهم تعلق گرفته و ارزش آن ملك هم بيش از يك دينار نيست . چند روز پيش اين نامه را در اين مورد نوشته است ؛ بخوان . من آن نامه را خواندم . بيش از صد سطر بود و متضمن خضوع و خشوع و خوش آمد گويى و استدعا و خواهش براى اينكه ماليات چند درهم از املاك او برداشته شود و شرح آن نامه سخن را به درازا مى كشاند.

فخر الملك به من گفت : حال كداميك را شايسته تر و سزاوارتر براى تعظيم و تكريم مى بينى ، اين علم فقيه متكلم يگانه روزگار را كه چنين نفسى دارد، يا آن يكى را كه مشهور نيست مگر به شاعرى و نفس او چنان نفسى است ؟ گفتم : خداوند سرور ما را موفق بداراد و همواره موفق است . به خدا سوگند سرور ما كار را چنان كه بايد و در محل خود انجام داده است . برخاستم و رفتم (71)

سيد رضى ، كه خدايش رحمت كناد، در محرم سال 404 درگذشت . وزير فخرالملك و همه اعيان و اشراف و قضاوت در مراسم تشييع جنازه و نماز گزاردن بر او شركت كردند و او را در خانه خويش ، كه كنار مسجد انباريها در محله كرخ بود، به خاك سپردند. (72) برادرش سيد مرتضى از بى تابى و آنكه ياراى نگريستن به تابوت و مراسم خاك سپارى را نداشت به حرم امام موسى بن جعفر عليهما السلام پناه برد. فخر الملك بر جنازه سيد رضى نماز گزارد و

سپس شامگاه به حرم شريف كاظمى رفت و همراه سيد مرتضى به خانه برگشت .

از جمله مرثيه يى كه برادرش سيد مرتضى براى او سروده اين ابيات مشهور است :

اى مردان ! واى بر اين سوگ پر گداز كه دستم را بريد و دوست مى داشتم كه اى كاش سرم را مى بريد. همواره از آشاميدن اين جام بلا بر حذر بودم و سرانجام آنرا همراه ديگر جامهاى بلا آشاميدم ... (73)

فخار بن معد علوى موسوى (74)، كه خدايش رحمت كناد، براى من نقل كرد كه سيخ مفيد ابو عبدالله محمد بن نعمان ، كه فقيه و امام است ، در خواب چنين ديد كه حضرت فاطمه دختر رسول خدا (ص ) به مسجد او در محله كرخ بغداد آمد و دو پسرش امام حسن و امام حسين عليهما السلام را در حالى كه كودك بودند آورد و به شيخ سپرد و فرمود: به اين دو فقه بياموز. شيخ شگفت زده از خواب بيدار شد. بامداد آن شب ، چون روز بر آمد، فاطمه دختر ناصر، در حالى كه كنيز كانش بر گرد او بودند و دو پسرش محمد رضى و على مرتضى را همراه داشت به مسجد شيخ مفيد آمد. شيخ بر پا خاست و به فاطمه سلام داد. فاطمه گفت : اى شيخ ! اينان دو پسر منند. پيش تو آورده ام تا به آنان فقه بياموزى . مفيد گريست و خواب خود را براى فاطمه نقل كرد و تعليم فقه را بر آن دو به عهده گرفت و خداوند بر آن دو نعمت بخشيد و براى آنان چنان درهايى از علوم

و فضائل گشود كه در سراسر گيتى شهره شدند و تا روزگار باقى باشد نامشان باقى خواهد بود. (75)

مقدمه سيد رضى بر نهج البلاغه

سيد رضى كه خدايش رحمت كناد در مورد چگونگى كلام على عليه السلام چنين گفته است :

از شگفتيهاى اميرالمومنين على (ع ) كه در آن يكتاست و هيچكس در آن با او انباز نيست اين است كه سخنان او در مورد زهد و مواعظ و پند و نصيحت باز دارنده از گناه ، چنان است كه چون متاءمل و انديشمند در آن بينديشد و اين موضوع را از انديشه خود بيرون آورد كه على (ع ) چه بزرگى قدر و نفوذ امرى داشته و صاحب رقاب بوده است ، برايش شك و ترديدى باقى نمى ماند كه اين سخنان بايد از مردى باشد كه هيچ بهره يى جز زهد و پارسايى و هيچ شغلى جز عبادت نداشته ؛ در گوشه خانه خود نشسته ، يا به دامن كوهى پناه برده كه چيزى جز آواى دم و باز دم خويش را نمى شنيده و جز خويشتن كسى را نمى ديده است . و نمى تواند به يقين بپذيرد كه اين سخنان از كسى است كه به هنگام جنگ با شمشير كشيده تا قلب سپاه دشمن پيش مى رفته و گردنها مى زده است و پهلوانان را بر خاك مى افكنده ، و در حالى كه از شمشيرش خون مى چكيده و جان مى ربوده باز به حمله روى مى آورده است ، و با همين حال زاهدترين پارسايان و نمودار و جايگزين همه ابدال است . (76). و اين خود از فضائل شگفت و خصائص لطيف

اوست كه صفات اضداد در او جمع است و چيزهايى را كه به ظاهر بايد از يكديگر پراكنده باشد در خود پيوسته و فراهم آورده است . و چه بسا كه با دوستان و برادران در اين باره گفتگو مى كنم و مى بينم همگان از اين موضوع در شگفتند و به راستى اين موضوع از مواردى است كه بايد در آن انديشيد و پند گرفت .

شرح ابن ابى الحديد: اميرالمومنين عليه السلام داراى خويهاى متضاد بوده است و از جمله همين مطلبى است كه سيد رضى آورده و جاى شگفتى است ، زيرا خوى و سرشت غالب بر مردم شجاع و دلاور و گستاخ و جنگجو، اين است كه سنگدل و سر كش و دلير و غافلگير كننده اند، و خوى و سرشت غالب بر مردم زاهد و پارسا، كه دنيا را كنارى افكنده و از خوشيهاى آن دورى گزيده اند و به موعظه مردم و بيم دادن ايشان از رستاخيز و به ياد آوردن مرگ سر گرمند، اين است كه مردمى مهربان و نرم و دل نازك و نرم خويند و اين دو حالت متضاد است و حال آنكه هر دو براى على (ع ) جمع و فراهم بوده است .

ديگر از خويها، كه بر شجاعان و اشخاص خونريز غلبه دارد، اين است كه درنده خوى و داراى طبع و غرائز وحشيانه اند و پارسايان و ارباب وعظ و آنان كه دنيا بر يكسو نهاده اند، معمولا تند خوى و ترش روى و از مردم رمنده و گريزانند، و اميرالمومنين عليه السلام با آنكه شجاع ترين همه مردم و در جاى خويش از

خونريزترين مردم است ، پارساترين مردم و از همگان از خوشيهاى اين جهانى كنار گيرتر است و از همگان بيشتر پند و اندرز داده و مردم را متوجه رستاخيز و عقوبتها فرموده و از همگان در عبادت و انجام اعمال عبادى كوشاتر بوده است و با وجود اين ، اخلاق او از همه جهانيان لطيف تر و چهره اش گشاده تر و خنده رو تر و شوخ تر بوده است . از گرفتگى و هر گونه خوى رمنده و ترش رويى و خشونت و سنگدلى ، كه موجب رميدن جان و كدورت دل گردد، سخت به دور بوده است ، چندان كه چون هيچ عيب و دستاويزى در او نيافتند، همين گشاده رويى و شوخ طبعى او را مايه سرزنش حضرتش قرار دادند و براى آنكه مردم را از او متنفر سازند به اين بهانه دست يازيدند، و حال آنكه اين خود مايه افتخار اوست و اين موضوع به راستى از عجايب و امور لطيف اوست .

ديگر آنكه معمولا اشخاص نژاده و كسانى كه از خاندانهاى رياست و سرورى هستند اهل تكبر و بزرگ منشى و گزافه گويى و ستمگرى هستند، به ويژه كه علاوه بر جهت نسب و تبار، از جهات ديگر هم داراى امتياز باشند. امير المومنين على (ع ) تبلور راستين شرف و كان پر عمق آن بوده است . هيچ دوست و دشمن در اين موضوع ترديد ندارد كه او پس از پسر عموى بزرگوارش (ص ) از لحاظ نسب و تبار، شريف ترين خلق خداوند است و علاوه بر شرف نسب ، جهات بسيار ديگرى براى مزيد شرفش جمع شده

است كه برخى از آن را بيان كرديم و با وجود اين از همگان ، براى بزرگ و كوچك ، فروتن تر و نرمتر و خوشخوتر بوده است . و اين حال را چه به روزگار خلافتش و چه پيش از آن داشته و فرماندهى و حكومت در او و سرشت او هيچ تغييرى نداده است ؛ و چگونه ممكن است رياست ظاهرى خوى و سرشت او را تغيير دهد كه همواره رئيس بوده است !و چگونه ممكن است امارت و فرماندهى طبيعت او را دگرگون سازد كه همواره امير بوده است ! و از خلافت ظاهرى شرفى بدست نياورد و خلافت مايه زيورش نگرديد و او همانگونه است كه ابو عبدلله احمد بن حنبل (77) گفته است و سخن او را شيخ ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در كتاب تاريخ خود كه به المنتظم معروف است آورده است و مى گويد در حضور احمد حنبل درباره خلافت ابوبكر و على سخن گفتند و فراوان گفتند. سر بر آورد و به حاضران گفت : بسيار سخن گفتيد!همانا كه خلافت زيورى بر على نيفزود و اين او بود كه مايه زيور و آرايش خلافت شد. از فحواى اين سخن چنين استنباط مى شود كه ديگران چون به خلافت مى رسيدند، نقايص آنان پايان مى پذيرفت و حال آنكه در على (ع ) هيچ نقيصه يى وجود نداشته كه نياز داشته باشد با خلافت آنرا مرتفع سازد و حال آنكه خلافت را بدون او نقيصه بوده است و چون او بر آن دست يافته كاستى خلافت با وجود او از ميان رفته و به كمال

رسيده است .

ديگر آن است كه بر افراد شجاع و آنان كه در جنگ هماورد را مى كشند و خونريزى مى كنند، اين خوى غلبه دارد كه كم گذشت هستند و از عفو و بخشش فاصله دارند، زيرا جگرهايشان آكنده از كينه و دلهايشان از آتش خشم برافروخته است ، و نيروى خشم در آنان سخت پايدار است و حال آنكه تو خود چگونگى حال على (ع ) را مى دانى كه با همه خونريزى در جنگها و موارد لازم چه مقدار گذشت و بردبارى داشته و بر هواى نفس چيره بوده است . نمونه رفتارش را در جنگ جمل خوانده و دانسته اى و مهيار ديلمى (78) چه نيكو سروده است آنجا كه مى گويد:

در آن هنگام كه آسياى ستم آنان بر زيان ايشان به چرخش در آمد و شمشير از هر نكوهشى پيشى گرفت ، به عفو بزرگوارى كه عادتش عفو بود و بر همه حال براى آنان عفو را بر دوش مى كشيد پناه بردند...

ديگر آنكه ما كمتر ديده ايم كه شجاعى بخشنده و جواد باشد. عبدالله بن زبير شجاع بود ولى از بخيل ترين مردمان شمرده مى شد. پدرش زبير هم شجاع ولى سخت بخيل بود، آنچنان كه عمر به او گفت : اگر به خلافت هم برسى باز در بطحاء با مردم بر سر يك صاع و يك مد چانه خواهى زد. (79) و على (ع ) مى خواست عبدالله بن جعفر را به سبب اسراف و تبذيرى كه مى كرد از تصرف در اموالش ممنوع و محجور كند. عبدالله چاره انديشى كرد و با زبير شريك شد.

على (ع ) فرمود اينك به بهترين پناهگاه پناه برد و ديگر او را محجور نكرد. طلحه هم مردى شجاع ولى بسيار بخيل بود و چندان از خرج كردن خوددارى كرد كه اموالى بيرون از شمار از او باقى ماند. عبدالملك بن مروان هم شجاع بود ولى چندان بخيل بود كه ضرب المثل بخل بود و او را نم سنگ (80) مى گفتند و حال آنكه احوال اميرالمومنين على (ع ) را در شجاعت و سخاوت مى دانى كه چگونه بوده و اين موضوع هم خود از شگفتيهاى آن حضرت است .

خطبه (1)

اختلاف اقوال و عقايد در چگونگى آفرينش آدمى

در اين خطبه على عليه السلام ضمن ستايش خداوند درباره آغاز آفرينش آسمان و زمين و آدام سخن رانده است:

بدان كه مردم درباره آغاز و چگونگى آفرينش آدمى اختلاف عقيده دارند. آنان كه پيرو اديان الهى هستند، يعنى مسلمانان و يهوديان و مسيحيان ، معتقدند كه مبداء و سر آغاز آفرينش بشر، همان پدر نخستين ، يعنى آدم عليه السلام است و بيشتر قصص آفرينش آدم در قرآن عزيز مطابق است با آنچه كه در اين باره در تورات آمده است . گروهى از مردم عقايدى ديگر در اين مورد دارند.

فلاسفه چنين پنداشته و گمان برده اند كه براى نوع بشر و ديگر انواع ، موجود نخستين وجود نداشته است .

هنديان ، گروهى كه با فلاسفه هم عقيده اند همان سخن را كه گفتيم مى گويند و گروهى از آنان كه معتقد به عقيده فلاسفه نيستند ولى اعتقاد به حدوث اجسام دارند، باز هم وجود آدم نخستين را ثابت نمى كنند و مى گويند: خداوند متعال افلاك را آفريد و براى آنها حركتى

ذاتى قرار دارد و چون افلاك به حركت در آمد اجسامى آنرا آكنده كرد كه خلاء ناممكن است . اين اجسام اگر چه بر يك سرشت و طبيعت بودند ولى به سبب حركت فلكى سرشت آنان دگرگون شد. هر چه به فلك متحرك نزديك تر بود، گرمتر و لطيف تر بود و هر چه از آن دورتر بود، سردتر و سنگين تر. سپس عناصر با يكديگر آميختند و از اين آميزش اجسام مركب پديد آمد و سپس از اجسام مركب نوع بشر پديد آمد، همچنان كه كرم در ميوه ها و گوشت و پشه در آبگيرها و جاهاى بوى ناك پديد مى آيد و سپس برخى انسانها از برخى ديگر به روش تكثير و توليد مثل به وجود آمدند و اين مساءله به صورت قانونى پايدار درآمد و آنگاه آفرينش نخستين به فراموشى سپرده شد. و گويند ممكن است برخى از افراد بشر در برخى از مناطق دور افتاده ، نخست به وسيله تركيب اجسام پديد آمده باشند و سپس اين كار قطع شده و طريق تولد و زايمان جانشين آن شده است زيرا طبيعت هر گاه براى به وجود آوردن راهى بهتر بيابد، از راه ديگر بى نياز مى شود.

اما مجوسيان ، آدم و نوح و سام و حام و يافث را نمى شناسند و به عقيده ايشان نخستين بشر كه پديد آمده كيومرث است و لقب او كوشاه يعنى پادشاه كوهستان بوده و اين بشر در كوه مى زيسته است . برخى از مجوسيان اين انسان نخستين را گل شاه يعنى پادشاه خاك و گل نام داده اند كه در آن هنگام بشرى

كه بر آنان پادشاهى كند وجود نداشت . و گفته اند معنى كلمه كيومرث يعنى موجود زنده و ناطق كه سرانجام مى ميرد (زنده گويا و فانى ). گويند او را چندان زيبايى عنايت شده بود كه چشم هيچ جاندارى بر او نمى افتاد مگر اينكه مبهوت و مدهوش مى شد و چنين مى پندارند كه مبداء آفرينش و حدوث او چنين بود كه يزدان ، يعنى به اعتقاد ايشان صانع نخست ، در كار اهرمن ، كه به اعتقاد ايشان همان شيطان است ، انديشه كرد و چنان در درياى انديشه فرو رفت كه بر پيشانى او عرق نشست . با دست بر پيشانى خود كشيد و عرق آنرا بر افشاند و كيومرث از آن قطره عرق پديد آمد. مجوسيان را درباره چگونگى پديد آمدن اهرمن سخنان آشفته و بسيارى است كه آيا او از فكرت و انديشه يزدان ، يا از شيفته شدنش به خويشتن ، يا از اندوه و وحشت او پديد آمده است . همچنين در مورد اعتقاد به قديم يا حادث بودن اهرمن ميان ايشان اختلاف نظر است و شايسته و جاى آن نيست كه اختلاف عقايد آنان را اينجا بررسى كنيم . (81)

مجوسيان همچنين در مورد مدتى كه كيومرث در دنيا باقى بوده است اختلاف نظر دارند. بيشتر گفته اند سى سال بوده و گروهى اندك گفته اند چهل سال بوده است . گروهى از مجوس گفته اند كيومرث سه هزار سال در بهشتى كه در آسمان بوده اقامت داشته است و اين سه هزار سال عبارت از هزاره هاى حمل (بره ) و ثور (گاو نر) و جوزاء

(دو پيكر) است . آنگاه به زمين فرو فرستاده شد و سه هزار سال ديگر در زمين در كمال ايمنى و آرامش زيست و عبارت است هزاره هاى سرطان (خرچنگ = تيرماه ) و اسد (شير=مرداد) و سنبله (خوشه گندم = شهريور). پس از آن سى يا چهل سال ديگر در زمين زيست كه جنگ و ستيز ميان او و اهرمن در گرفت و سرانجام درگذشت و نابود شد.

در چگونگى نابود شدن كيومرث هم ، با آنكه در موضوع كشته شدنش همگى متفقند، اختلاف نظر است . بيشتر مجوسيان مى گويند: كيومرث پسرى از اهرمن را كه نامش خزوره بود كشت . اهرمن از يزدان يارى و فرياد رسى خواست و يزدان با توجه به پيمانهايى كه ميان او و اهرمن وجود داشت ، چاره يى جز قصاص كردن كيومرث نداشت و او را در قبال خون پسر اهرمن كشت . قومى هم مى گويند: ميان اهرمن و كيومرث جنگ و ستيزى در گرفت و سرانجام در كشتى يى كه با يكديگر گرفتند، اهرمن بر او چيره شد و چون بر او دست يافت او را خورد و از ميان برد.

درباره چگونگى اين ستيز مى گويند: در آغاز كيومرث بر اهرمن چيره بود، آنچنان كه بر او سوار مى شد و بر اطراف جهان مى گشت . اهرمن از كيومرث پرسيد كجا و چه چيزى براى او از همه جا و همه چيز خوف انگيزتر و بيمناك تر است ؟ گفت : دروازه دوزخ . و چون اهرمن او را بر دروازه دوزخ رساند چموشى كرد، آنچنان كه كيومرث نتوانست تعادل خود را

حفظ كند و فرو افتاد و اهرمن بر او چيره شد، و به او گفت : از كدام سوى بدنش شروع به خوردن كند؟ كيومرث گفت : از پاى من شروع كن تا گاهى كه زنده ام بتوانم به حسن و زيبايى جهان بنگرم . اهرمن بر خلاف گفته او شروع به خوردن او از ناحيه سرش كرد، و چون به بيضه هاى كيومرث و كيسه هاى منى او رسيد دو قطره از نطفه كيومرث بر زمين افتاد و از آن نخست دو شاخه ريباس در كوهى به ناحيه اصطخر، كه به كوه دام داذ معروف است ، چكيد و سپس بر آن دو شاخه ريباس ، در آغاز ماه نهم ، اندام هاى بشرى پديدار شد و در آخر آن ماه به صورت دو انسان نر و ماده درآمد و نام آن دو ميشى و ميشانه يا ملهى و ملهيانه است كه همان آدم و حواء در اعتقاد پيروان اديان الهى است . مجوسيان خوارزم آن دو موجود را مرد و مردانه نام نهاده اند. آنان چنين مى پندارند كه اين دو موجود، پنجاه سال بدون آنكه نيازى به خوراكى و آشاميدنى داشته باشند، از همه نعمتها برخوردار بودند و از هيچ چيز آزار نمى ديدند تا آنكه اهرمن به صورت پيرى فرتوت بر آن دو آشكار شد و آنان را به خوردن ميوه هاى درختان وا داشت و نخست خود از آن ميوه ها خورد و آن دو كه به او مى نگريستند ديدند كه او به صورت جوانى درآمد و در اين هنگام بود كه آن دو هم از آن ميوه ها

خوردند و در گرفتاريها و بديها در افتادند و حرص در ايشان پديد آمد و با يكديگر ازدواج كردند و فرزندى براى ايشان متولد شد كه او را به سبب حرص و آزى كه داشتند خوردند. آنگاه خداوند بر دل آنان محبت افكند و پس از آن شش بار ديگر فرزند براى آنان به دنيا آمد كه هر بار دخترى و پسرى با يكديگر همراه بودند و نامهاى ايشان در كتاب اوستا كه كتاب زرتشت است ثبت و معروف است . هفتمين بار براى آن دو سيامك و پرواك متولد شدند كه اين دو با يكديگر ازدواج كردند و براى آنان اوشهنج (هوشنگ ) متولد شد و او نخستين پادشاه است و پيش از او كسى به پادشاهى شناخته نشده است و هموست كه جانشين نياى خود، كيومرث شده و براى خود تاج و افسر فراهم آورده و بر تخت شاهى نشسته و دو شهر بابل و شوش را ساخته است .

و اين مطالبى است كه مجوسيان درباره آغاز آفرينش مى گويند. (82)

اديان عرب در دوره جاهلى

امتى كه حضرت محمد (ص ) ميان ايشان برانگيخته شد امت عرب است كه از لحاظ عقايد گوناگون بودند. برخى از آنان منكر وجود خالق اند و برخى ديگر وجود خالق را انكار نمى كنند.

آنان كه منكر وجود خدايند و در اصطلاح به معطله معروفند چند گروهند. برخى از ايشان منكر خدا و قيامت و بازگشت در جهان ديگرند و همان سخن را مى گويند كه قرآن عزيز از قول ايشان بيان داشته است ، در آنجا كه مى فرمايد: چيزى جز همين زندگى اين جهانى ما نيست كه مى ميريم و

زنده مى شويم و چيزى جز دهر ما را نمى ميراند. (83) و بدينگونه طبيعت را پديد آورنده و جامع خود و دهر و روزگار را نابود كننده و ميراننده خود مى دانند. گروهى ديگر منكر خداوند سبحان نيستند، ولى منكر قيامت و رستاخيزند. آنان همان گروهند كه خداوند از قول ايشان چنين فرموده است : گويد چه كسى استخوانها را كه پوسيده و خاك شده است زنده مى كند؟ . (84)

گروهى ديگر از ايشان به خالق و نوعى از بازگشت و رستاخيز معتقدند، ولى وجود پيامبران را منكر شده اند و بتها را پرستش مى كنند و مى پندارند كه آنان در آخرت شفيع ايشان در پيشگاه خداوند خواهند بود. آنان براى بتها حج مى گزاردند و قربانيها را مى كشتند و براى تقرب به بتها قربانى مى بردند و احرام مى بستند يا از احرام بيرون مى آمدند و بيشتر عرب همين گروهند و آنان همانها كه خداوند از قول ايشان چنين بيان مى فرمايد: گفتند اين رسول را چه مى شود كه خوراك مى خورد و در بازارها راه مى رود؟ (85)

از جمله اشعارى كه حاكى از اين عقيده است شعر شاعرى است كه كشته شدگان در بدر را مرثيه سروده و چنين گفته است :

در آن چاه ، يعنى چاه بدر، چه جوانمردان و چه قومى گرامى مدفون شدند! آيا محمد به ما خبر مى دهد كه ما به زودى باز زنده مى شويم ؟ چگونه ممكن است خاك باز مانده در گور و مرغ جان زنده شود...؟

آيا هنگامى كه زنده ام مرا مى كشد و آنگاه كه استخوانهايم پوسيده و

خاك شد زنده ام مى سازد . (86)

گروهى از اعراب هم معتقد به تناسخ بودند و مى گفتند ارواح به اجساد ديگرى منتقل مى شوند و از جمله ايشان كسانى هستند كه اعتقاد به هامة (87) دارند و پيامبر (ص ) فرموده اند: نه سرايت است و نه مرغى كه از گور در آيد و نه مارى .

ذوالصبع (88) هم چنين سروده است :

اى عمرو! اگر دشنام دادن و نكوهش مرا رها نكنى ، چنان ضربتى به تو مى زنم تا مرغ جانت بانگ بر آورد كه مرا سيراب كنيد و انتقام خونم را بگيريد.

و آورده اند كه چون ليلى اخيليه (89) كنار گور توبة بن حمير ايستاد و بر آن گور سلام داد، ناگهان از آن گور جغدى ناله كنان بيرون پريد و ناقه ليلى از آن جغد ترسيد و او را بر زمين زد و ليلى مرد و بدينگونه اين ابيات توبة بن حمير كه مى گويد:

اگر من در گور و زير سنگ لحد باشم و ليلى اخيليه بر من سلام دهد، با شادى پاسخ مى گويم و مرغ جانم از گور ناله كنان به سوى او خواهد پريد (90)، مصداق پيدا كرد. توبه و ليلى به روزگار بنى اميه بوده اند.

اعراب در چگونگى پرستش بتها هم مختلف بودند برخى از آنان براى بتها نوعى مشاركت با خداوند متعال را اعتقاد داشتند و لفظ شريك را هم بر بتها اطلاق مى كردند و از جمله در تلبيه حج خود چنين مى گفتند: لبيك اللهم لبيك . لا شريك لك . الا شريكا هولك . تملكه و ماملك . و برخى از ايشان بر

بتها لفظ شريك اطلاق نمى كردند، بلكه آنها را وسيله و سبب تقرب به خداوند سبحان مى دانستند و آنان همانهايى هستند كه به نقل قرآن مجيد چنين مى گفتند: ما آن بتان را نمى پرستيم مگر آنكه ما را به درگاه خداوند نزديك سازند (91).

گروهى از اعراب هم مشبهه و براى خداوند قائل به جسميت هستند كه امية بن ابى الصلت (92) از آن گروه است و هموست كه چنين سروده است :

بر فراز عرش نشسته و پاهاى خود را بر تختى كه براى او منصوب است نهاده است .

بيشتر اعراب بت پرست بوده اند. بت ود از قبيله كلب و ساكنان منطقه دومة الجندل بوده است . سواع بت قبيله هذيل است . بت نسر از قبيله حمير و بت يغوث از قبيله همدان و بت لات از قبيله ثقيف طائف و بت عزى از قبيله كنانة و قريش و برخى از شاخه هاى قبيله بنى سليم و بت منات از قبايل غسان و ارس و خزرج بوده است . بت هبل كه در پشت كعبه قرار داشته ، ويژه قريش بوده است و اساف و نائله هم بر كوه صفا و مروه بوده است . (93)

ميان اعراب افرادى هم بوده اند كه به آيين يهود مايل بوده اند كه از جمله ايشان گروهى از خاندان تبع و پادشاهان يمن هستند. گروهى هم مسيحى بوده اند و از جمله ايشان بنى تغلب و عبادى ها هستند كه قبيله عدى بن زيد بوده اند. برخى از اعراب هم صابئى بوده و اعتقاد به تاءثير ستارگان و افلاك داشته اند.

اما آن گروه از اعراب كه

منكر خدا نبوده اند بسيار اندك اند و همانان هستند كه به خداوند اعتقاد داشته و پارسا بوده اند و از انجام كارهاى زشت و ناپسند خوددارى مى كرده اند و آنان اشخاصى همچون عبدالمطلب و پسرانش عبدالله و ابوطالب و زيدبن عمرو بن نفيل و قس بن ساعده ايادى و عامربن عدوانى و گروهى ديگرند.

فضل كعبة

در خبر صحيح آمده است كه در آسمان خانه يى است كه فرشتگان بر گرد آن طواف مى كنند همانگونه كه آدميان گرد كعبه طواف مى كنند و نام آن خانه ظراح است و كعبه درست و به خط مستقيم زير آن قرار دارد و منظور از بيت المعمور كه در قرآن آمده همان خانه است (94) و خداوند به سبب شرف و منزلت آن خانه در پيشگاه خود به آن سوگند خورده است . و نيز در حديث آمده است كه چون آدم (ع ) حج گزارد و مناسك خويش را انجام داد و گرد كعبه طواف كرد، فرشتگان او را ملاقات كردند و گفتند: اى آدم ! ما دو هزار سال پيش از تو بر اين خانه طواف كرده ايم . (95)

مجاهد مى گويد: چون حاجيان مى آيند، فرشتگان از ايشان استقبال مى كنند، بر آنان كه بر شتران سوارند فقط سلام مى دهند. بر آنان كه بر خر سوارند، سلام مى دهند و دست آنان را در دست مى گيرند و مصافحه مى كنند و آنان را كه پياده اند در آغوش مى كشند.

از سنت پسنديده پيشينيان است كه به استقبال حاجيان بروند و ميان چشمهاى ايشان را ببوسند و از آنان ، پيش از آنكه

به گناهان و خطاها آلوده شوند، تقاضاى دعا براى خود كنند.

و در حديث است كه خداوند به اين بيت وعده داده است كه همه ساله ششصد هزار تن حج بگزارند و اگر شمارشان از آن اندازه كمتر باشد، خداوند آن را با فرشتگان تكميل مى كند و كعبه همچون عروسى كه او را به خانه شوهر مى برند محشور مى شود و همه كسانى كه حج گزارده اند به پرده هاى آن آويخته و بر گرد آن در حال سعى هستند تا كعبه وارد بهشت شود و ايشان هم همراه آن وارد بهشت مى شوند. و باز در حديث است كه برخى از گناهان را هيچ چيز جز وقوف در عرفات نمى پوشاند و از ميان نمى برد و ضمن همين حديث آمده است كه بزرگ ترين مردم از لحاظ گناه كسى است كه در عرفات وقوف كند و گمان برد كه خدايش نمى آمرزد.

عمربن ذر همدانى (96) چون از انجام مناسك خود فراغت يافت پشت بر كعبه داد و در حالى كه با خانه وداع مى كرد چنين گفت : چه بارها كه در راه تو گشوديم و بستيم ، چه پشته ها كه بر آن بر آمديم و از آن فرود آمديم ، چه پستى و بلنديها كه پيموديم تا پيش تو رسيديم . اكنون اى كاش مى دانستم از اينجا چگونه باز مى گرديم . آيا با گناهى بخشوده كه در اين صورت چه نعمتى بزرگ است يا با عملى پذيرفته نشد كه در اين صورت چه مصيبتى بزرگ است ! اى خدايى كه براى تو بيرون آمديم و قصد تو

كرديم و در حريمت فرود آمديم ، بر ما رحمت فرماى ! اى كسى كه آنانى را كه حريمت آمده اند عطا مى كنى ، ما بر اين شتران كه موهايش ريخته و پوستهايش برهنه شده و كوهانهايش لاغر شده و كف پاهايش ساييده شده است به پيشگاهت آمده ايم و بزرگ ترين بلا و گرفتارى اين است كه با نوميدى بر گرديم ؛ پروردگارا همانا براى زايران حقى است ، بار خدايا حق ما را آمرزش گناهانمان قرار بده كه تو بخشنده يى گرامى و بزرگوارى . هيچ پرسنده و گدايى ترا به بخل وا نمى دارد و هر كس به مقصود خود برسد از تو چيزى كاسته نمى شود.

ابن جريج (97) مى گويد: هيچگاه گمان نمى كردم خداوند كسى را از شعر عمربن ابى ربيعه (98) بهره مند فرمايد. تا آنكه در يمن بودم و شنيدم كسى اين دو بيت را از او خواند:

شما را به خدا سوگند بدون اينكه او را سرزنش كنيد بگوييدش ، از اين اقامت طولانى در يمن چه اراده كرده اى ؟ بر فرض كه چاره كار جهان را بسازى و بر آن پيروز شوى ، در قبال اينكه حج راترك ورها كنى چيزى بدست نياورده اى .

همين دو بيت انگيزه من براى ترك يمن و آمدن به مكه شد و بيرون آمدم و حج گزاردم .

ابو حازم (99) شنيد زنى كه به حج آمده بود دشنام مى داد. به او گفت : اى كنيز- خدا! مگر تو حاجيه نيستى ؟ آيا از خدا نمى ترسى ؟ آن زن چهره زيباى خود را گشود و گفت :

من از آن زنانم كه عمر بن ابى ربيعه درباره ايشان چنين سروده است :

چادر خز را از چهره تابناك خود يكسو زد و تور نازك حرير را بر گونه ها افكند، گويى از زنانى نيست كه براى رضاى خدا حج مى گزراند، بلكه از آنان است كه عاشق غافل و بى گناه را مى كشند. (100)

ابو حازم در پاسخ آن زن گفت : از خداوند مساءلت مى كنم كه چنين چهره يى را با آتش عذاب نكند.

چون اين سخن به اطلاع سعيد بن مسيب (101) رسيد گفت : خداى ابو حازم را رحمت فرمايد. اگر از عبدان عراق بود، همانا به او گفت : اى دشمن خدا دور شو! ولى اين ظرافت عابدان حجاز است .

خطبه (2)

ايراد پس از بازگشت از صفين

على عليه السلام اين خطبه (102) را ايرادفرموده است.

ضمن همين خطبه على (ع ) فرموده است : وصيت و وارثت در خاندان و اهل بيت محمد (ص ) است .

در اين مورد ابن ابى الحديد چنين آورده است :

اما در مورد وصيت براى ما شكى وجود ندارد كه على عليه السلام وصى پيامبر (ص ) بوده است ، هر چند در اين باره كسانى كه از نظر ما منسوب به ستيز و دشمنى هستند مخالفت كنند. البته ما از وصيت اراده نص و خلافت نمى كنيم و مى گوييم منظور وصايت در امور ديگرى است كه اگر بررسى و روشن شود از خلافت بسيار شريف تر و جليل تر است .

اما در مورد وراثت ، شيعيان آنرا بر وراثت مالى و خلافت معنى و حمل مى كنند و حال آنكه ما آنرا به وراثت علم معنى مى كنيم

.

پس از اين سخن ، على عليه السلام فرموده است كه اينك حق به اهل آن بازگشته و رسيده است . اقتضاى اين سخن چنين است كه حق پيش از آن در كسانى كه اهل آن نبوده اند بوده است . ما اين موضوع را به چيز ديگرى غير از آنچه شيعيان تاءويل مى كنند تاءويل مى كنيم و مى گوييم : على (ع ) براى خلافت شايسته تر و محق تر بوده است ، ولى نه از لحاظ نص ، بلكه از لحاظ افضليت ، كه او پس از پيامبر (ص ) افضل افراد بشر و از همه مسلمانان براى خلافت سزاورتر و محق تر است ؛ وليكن خودش با توجه به مصلحتى كه آنرا مى دانسته است و تفرسى كه خودش و مسلمانان كرده اند، كه ممكن است به سبب حسادت و كينه اعراب نسبت به او اساس اسلام مضطرب و اختلاف نظر پيدا شود، اين حق خود را ترك فرموده است (103) و جايز است كسى كه به چيزى شايسته تر است و آنرا به طور موقت ترك مى كند، چون آنرا دريابد، بگويد كه اكنون كار به اهل آن برگشته است .

و اگر گفته شود معنى اين گفتار على عليه السلام چيست كه فرموده است : هيچكس از اين امت قابل مقايسه با آل محمد (ص ) نيست و كسانى كه همواره نعمت آنان بر ايشان جارى بوده است با آنان برابر نيستند؟ در پاسخ گفته مى شود: در اين موضوع هيچ شبهه نيست كه آن كس كه نعمت مى بخشد برتر و شريف تر از آن كسى است كه نعمت

بر او بخشيده مى شود، و در اين هم ترديد نيست كه محمد (ص ) و خويشاوندان نزديك او از بنى هاشم به ويژه على عليه السلام بر همه مردم نعمتى را عرضه داشته اند كه ارزش و اهميت آنرا نمى توان سنجيد و آن دعوت مردم به اسلام و هدايت ايشان به سوى آن است . و هر چند اين محمد (ص ) است كه در مورد دعوت و قيام خود با دست و زبان مردم را هدايت فرموده است و خداوند متعال او را با فرشتگان و تاءييد خود يارى داده است ، و او سرورى است كه بايد از او پيروى كرد و گزيده ترين برگزيدگان و فرمانبردارى از او واجب است ، ولى براى على (ع ) هم در اين هدايت به عنوان شخص دوم و كسى كه گام بر جاى قدم پيامبر نهاده چندان حق است كه قابل انكار نيست . و اگر فقط اهميت پيكار و جهاد او را با شمشير در عهد پيامبر و به روزگار حكومت خودش و كوشش او را در فاصله ميان دو پيكار در راه نشر علم و تفسير قرآن و هدايت عرب در نظر بگيريم ، با توجه به آنكه اهميت همين دو موضوع افزون از حد تصور است و هيچكس ديگر براى خود آن را تصور هم نمى كند، براى وجوب حق و نعمت او بر همگان كافى و بسنده است .

و اگر گفته شود: ترديدى نيست كه در اين سخن على (ع ) تعريض بر كسانى است كه در خلافت بر او مقدم شده اند؛ و او را بر آنان چه

حق نعمتى است ؟ گفته خواهد شد: او را بر ايشان حق دو نعمت است . نخست نعمت جهاد از سوى ايشان ، در حالى كه آنان از آن كار فرومانده و نشسته بودند، و هر كس انصاف دهد مى داند كه اگر شمشير على نبود، مشركان آنانى را كه او مى گويد و ديگر مسلمانان را از دم كشته بودند. آثار شجاعت على عليه السلام در جنگهاى بدر و احد و خندق و خيبر و حنين كه شرك در آن دهان گشوده بود معلوم است و اگر على (ع ) با شمشير خود آن را نمى بست ، همه مسلمانان را فرو مى خورد. دوم علم و دانش على (ع ) است كه اگر نمى بود، در بسيارى از موارد، احكام بر خلاف حق صادر مى شد و عمر خود، اين موضوع را در مورد او اعتراف كرده و اين خبر مشهور است كه اگر على نبود عمر به هلاكت مى افتاد .

و ممكن است اين گفتار على (ع ) را به گونه ديگرى توجيه كرد و آن چنين است كه اعراب معمولا قبيله يى را، كه سالار بزرگ از آن است ، بر ديگر قبايل برترى مى دهند و افرادى را كه به سالار نزديك ترند بر ديگر افراد همان قبيله ترجيح مى دهند؛ مثلا بنى دارم به حاجب و برادرانش و به زرارة پدرايشان ، بر ديگر قبايل افتخار مى كنند و خود را از بنى تميم با افراد خاندان دارم مقايسه نمى شود و آنرا كه بر ديگران رياست داشته با آنان برابر نمى شمرد و منظور گوينده اين است كه

يكى از افراد خاندان دارم بر بنى تميم رياست و سرورى داشته است . بدينگونه چون رسول خدا (ص ) سالار و سرور همگان است و بر همه حق نعمت دارد، براى هر يك از افراد خاندان هاشم به ويژه براى على (ع ) رواست كه چنين كلماتى بگويد.

و بدان كه على (ع ) مدعى تقدم و شرف و نعمت بر همگان بوده است ، نخست به وجود پسر عموى گرانقدرش ، كه سلام و درود خدا بر او و خاندانش باد، و سپس به وجود پدرش ابوطالب ؛ و هر كس كه علوم سيره و تاريخ اسلام را خوانده باشد مى داند كه اگر ابوطالب نبود، اسلام هم چيزى در خور ذكر و نام نمى بود.

و كسى نمى تواند بگويد: چگونه اين سخن را درباره دين و آيينى كه خداوند متعال خود متكفل آشكار و پيروز ساختن آن است مى گوييد؟ و چه ابوطالب مى بود و چه نمى بود وعده خداوند صورت مى گرفت . در پاسخ مى گوييم . در اين صورت پيامبر (ص ) را هم نبايد ستود و نبايد گفت اين محمد (ص ) است كه مردم را از گمراهى به هدايت رهنمونى و ايشان را از نادانى نجات داده و رهايى بخشيده است و او را بر مسلمانان حق است و اگر او نمى بود خداوند متعال در زمين عبادت نمى شد.

همچنين نبايد ابوبكر را ستود و نبايد گفت كه او را در اسلام اثر وحقى است ، و نيز عبدالرحمان بن عوف و سعدبن ابى وقاص و طلحه و عثمان و ديگر پيشگامان نخست كه از رسول خدا

پيروى كرده اند حقى ندارند، و حال آنكه براى ابوبكر در انفاق در راه خدا و خريدن بردگان معذب و آزار كردن ايشان حق نعمتى غير قابل انكار است و مى دانيم كه اگر ابوبكر نبود پس از رحلت پيامبر (ص ) مرتد شدن ادامه مى يافت و مسيلمه و طليحه و ادعاى پيامبرى ايشان پيروز مى شد. و نبايد گفت اگر عمر نبود فتوحات صورت نمى گرفت و لشكرها مجهز نمى شد و كاردين پس از سستى نيرو نمى گرفت و دعوت اسلامى چنين منتشر نمى شد.

و اگر در پاسخ بگوييد: در همه اين موارد آنان را مى ستاييم و بر آنان ستايش مى شود، زيرا خداوند متعال اين كارها را به دست آنان اجراء فرموده و به ايشان چنين توفيقى ارزانى داشته است و در حقيقت فاعل همه اين امور، خداوند متعال است و اينان ابزار و وسايطى بوده اند كه اين كارها به دست ايشان صورت گرفته است و ستايش و اعتراف به قدر و منزلت ايشان از اين بابت است ؛ مى گوييم : درمورد ابوطالب هم همين گونه است .

و بدان اين گفتار على (ع ) كه فرموده است : اكنون زمانى است كه حق به اهل آن برگشته است تا آخر خطبه ، در نظر من بعيد است كه چنين كلماتى را پس از بازگشت از صفين فرموده باشد، زيرا در آن هنگام در حالى كه از موضوع حكميت و مكر و خدعه عمرو عاص ، زمام حكومت آن حضرت پريشان بود و به ظاهر كار معاويه استوار شده بود به كوفه برگشت و از سوى ديگر ميان

لشكر خود نوعى از سركشى و بى وفايى ملاحظه فرمود و اين گونه سخنان در چنين موردى گفته نمى شود؛ و چنين به نظر مى رسد و صحيح تر هم هست كه اميرالمومنين عليه السلام اين كلمات را در آغاز بيعت خود و پيش از آنكه از مدينه به بصره حركت كند ايراد فرموده باشد. و سيد رضى كه خدايش رحمت كناد، بدون توجه ، همان چيزى را كه در كتابهاى پيش از خود ديده و شنيده ، نقل كرده است و اين اشتباه را افراد پيش از او مرتكب شده اند و آنچه ما تذكر داديم روشن و واضح است .

آنچه درباره وصى بودن على عليه السلام در شعر آمده است

از جمله اشعارى كه در صدر اسلام سروده شده و متضمن اين موضوع است كه على عليه السلام به عقيده شاعر، وصى رسول خدا بوده است ، گفتار عبدالله بن ابى سفيان بن حرث بن عبدالمطلب است كه چنين سروده است :

و از جمله افراد خاندان ما على است . همانكه سالار خيبر و سالار جنگ بدرى است كه لشكرهايش چون سيل خروشان بود. او وصى پيامبر مصطفى (ص ) و پسر عموى اوست . چه كسى مى تواند همانند و نزديك به او باشد؟ .

عبدالرحمان بن جعيل چنين سروده است :

سوگند به جان خودم با شخصى بيعت كرديد كه نگهبان دين و معروف به پارسايى و پاكدامنى و موفق است . على كه وصى مصطفى و پسر عموى او و نخستين نمازگزار و بسيار متدين و پرهيزگار است .

ابوالهيثم بن التيهان كه از انصار و شركت كنندگان در جنگ بدر است چنين سروده است :

ما آنانيم كه قريش و آن كافران ،

روز بدر، چگونگى پيكار ما را ديده اند...همانا كه وصى ، امام و ولى ماست . آنچه پوشيده بود آشكار و رازها نمودار شد. (104)

عمربن حارثه انصارى ، كه روز جنگ جمل همراه محمد بن حنيفه بود، هنگامى كه على (ع ) محمد بن حنيفه را به سبب سستى در حمله سرزنش فرمود چنين سرود:

اى ابا حسن ! تو مشخص كننده همه كارهايى و آنچه حلال و حرام است به وسيله تو مشخص و روشن مى شود. مردان را كنار رايتى جمع كردى كه روز جنگ ، پسرت آنرا بر دوش مى كشد...پسرى كه نامش نام پيامبر و شبيه وصى است و رنگ رايت او چون گل سياوش (خونرنگ ) است . (105)

مردى از قبيله ازد در جنگ جمل چنين سروده است :

اين على است و همو وصى است و پيامبر (ص ) روزى كه عقد برادرى مى بست او را برادر خويش قرار داد و فرمود اين پس از من ولى است .

شنونده فرمانبردار اين سخن را شنيد و بدبخت گمراه آنرا فراموش كرد.

روز جنگ جمل غلامى از قبيله بنى ضبة كه جوان بود و بر خود نشان زده بود از لشكر عايشه بيرون آمد و اين رجز را مى خواند:

ما افراد قبيله ضبة دشمنان على هستيم . همان كسى كه از ديرباز به وصى معروف است و همان سوار كار ورزيده روزگار پيامبر و من در مورد فضيلت على كور نيستم ، ولى خبر كشته شدن پسر پرهيزگار عفان را مى دهم و اين ولى بايد خون آن را طلب كند.

سعيدبن قيس همدانى كه در جنگ جمل در لشكر على (ع ) بود

چنين سروده است :

اين چه جنگى است كه آتش آن بر افروخته شده و در آن نيزه ها شكسته گرديده است ؟ به وصى بگو هر چند افراد قبيله قحطان دشمن پيش مى آيند، ولى همدانيان را فرا خوان تا ترا از آن كفايت كنند.

زياد بن لبيد انصارى ، كه از ياران على (ع ) است ، در جنگ جمل چنين سروده است :

ما در مورد حمايت از وصى اعتنا نخواهيم كرد كه چه كسى خشمگين مى شود و همانا كه انصار در جنگ كوشايند و اهل بازى و شوخى نيستند.

حجر بن عدى كندى هم روز جمل چنين سروده است :

پروردگارا على را براى ما به سلامت دار. آن فرخنده درخشان را براى ما به سلامت دار؛ آن مؤ من يكتاپرست پرهيزگار را كه سست راءى و گمراه نيست ، بلكه راهنماى موفق هدايت شده است . خدايا او را نگهدار و پيامبر و سنت او را در نگهدار، كه او ولى و دوستدار پيامبر بود و پيامبر او را پس از خود به وصايت برگزيد.

خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين انصارى كه از شركت كنندگان در جنگ بدر بوده است و در جنگ جمل از ياران على عليه السلام بوده چنين سروده است :

...اى وصى پيامبر!جنگ ، دشمنان را از اينجا به فرار و گريز واداشت و كوچها روان شد.

و همو خطاب به عايشه در جنگ جمل چنين سروده است :

اى عايشه ! از على و بر شمردن معايبى كه در او نيست درگذر، كه تو همچون مادر اويى . او از ميان همه خاندان رسول خدا وصى اوست تو خود از گواهان اين موضوع

هستى و شاهد آن بوده اى .

پسر بدليل ورقاء خزاعى در جنگ جمل چنين سروده است :

اى قوم ! واى بر اين حادثه بزرگى كه پيش آمده است . جنگ با وصى و چاره در جنگ نيست .

عمرو بن ! حيحة در جنگ جمل در مورد خطبه يى كه امام حسن بن على (ع ) پس از خطبه عبدالله بن زبير ايراد كرد، اشعارى سروده و ضمن آن گفته است :

خداوند اجازه نفرموده است كه كسى ديگر به آنچه كه پسر وصى و پسر نجيب قيام كرده است قيام كند. آرى ، آن كسى كه نسبش از يك سو به پيامبر و از سوى ديگر به وصى مى رسد و هيچ شائبه يى در او نيست براى تو بهتر است .

زحر بن قيس جعفى هم در جنگ جمل چنين سروده است :

بر شما ضربه مى زنم تا هنگامى كه براى على كه پس از پيامبر، بهترين فرد قريش است اقرار كنيد؛ همان كسى كه خداوندش آراسته و او را وصى نام نهاده است . آرى ، ولى پشتيبان ولى است ، همانگونه كه گمراه تابع فرمان گمراه است .

تمام اين اشعار و رجزها را ابو مخنف لوط بن يحيى (106) در كتاب جمل خويش آورده است و او از راويان حديث است و نيز از كسانى است كه امامت را در اختيار مردم مى داند و معتقد است كه بايد امام را مردم برگزينند و از شيعه نيست و از رجال آنان شمرده نمى شود.

از جمله اشعارى كه درباره جنگ صفين سروده شده و در آن براى على (ع ) عنوان وصى ذكر شده است

، اشعارى است كه آنها را نصر بن مزاحم بن يسار منقرى (107) كه او هم از بزرگان و رجال نقل و حديث است ، در كتاب صفين خود آورده است . نصر بن مزاحم مى گويد: زحر بن قيس جعفى اينچنين سروده است : (108)

خداوند بر احمد، كه رسول پروردگار كامل نعمت است ، درود فرستاده است ...و پس از او بر خليفه قائم ما...يعنى على كه وصى پيامبر است .

نصر مى گويد: از جمله اشعار منسوب به اشعث قيس ابيات زير است :

فرستاده ، يعنى فرستاده على ، پيش ما آمد و مسلمانان از آمدن او شاد شدند؛ فرستاده وصى يى كه وصى پيامبر است و او را ميان مؤ منان سبق فضيلت است . (109)

ديگر از اشعار منسوب به اشعث اين ابيات است :

فرستاده ، يعنى فرستاده وصى ، پيش ما آمد؛ فرستاده على كه پاكيزه ترين افراد خاندان هاشم است . او وزير و داماد پيامبر و بهترين مردم جهان است . (110)

نصر بن مزاحم مى گويد از جمله اشعارى كه اميرالمومنين على (ع ) در جنگ صفين سروده اين ابيات است :

شگفتا كه چيزى ناپسند مى شنوم و چنان دروغى بر خداوند بسته اند كه موى را سپيد مى كند. اگر احمد (ص ) آگاه شود كه وصيت را با شخص ابترى قرين كرده اند، راضى نخواهند بود... (111)

جرير بن عبدالله بجلى ابيات زير را براى شرحبيل بن سمط كندى ، كه سالار يمامه و از ياران معاويه بود، نوشت :

اى پسر مسط! از خواسته نفس خود پيروى مكن كه در جهان براى تو در برابر دين هيچ چيزى

عوض و بدل نخواهد بود...او از تمام اهل پيامبر، وصى رسول خداوند است و سوار كار و حمايت كننده اوست ، كه به او مثل زده مى شود.

نعمان بن عجلان انصارى هم در اين باره چنين سروده است :

چگونه ممكن است در حالى كه وصى پيامبر امام ماست پراكندگى پيش آيد و چيزى جز سر گردانى و زبونى نخواهد بود...معاويه گمراه را به حال خود واگذاريد و از دين و آيين وصى پيروى كنيد...

عبدالرحمان بن ذؤ يب اسلمى نيز چنين سروده است :

همانا به معاوية بن حرب ابلاغ كن ...كه تسليم شو وگرنه ، وصى لشكرى را مى آورد تا ترا از گمراهى و شك و ترديد باز دارد.

مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب در اين مورد اين چنين سروده است :

اى سپاه مرگ پايدارى كنيد! لشكر معاويه شما را به هراس نيندازد كه حق آشكار شده است ...وصى رسول خدا پيشواى شما و ميان شماست ...

عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب هم چنين سروده است :

على از ميان همه افراد خاندان ، وصى اوست و هر گاه گفته شود هماورد كيست ؟ همو سوار كار پيامبر است ... (112)

اشعارى كه متضمن اين كلمه است بسيار فراوان است و ما در اين فصل ، برخى از اشعارى را كه در جنگهاى جمل و صفين سروده شده است آورديم . در موارد ديگر افزون از شمار و بيرون اندازه است و اگر بيم از پر حرفى نبود مى توانستيم صفحات بسيار ديگرى از آن بياوريم .

خطبه(3)

اين خطبه به خطبه شقشيقة معروف است

مطالب تاريخى كه ابن ابى الحديد ضمن شرح اين خطبه آورده است به اين شرح است :

نسب ابوبكر و مختصرى از اخبار پدرش

ابوبكر پسر ابو قحافه است ، نام قديمى او عبدالكعبة بوده و پيامبر (ص ) او را عبدالله ناميدند. در مورد كلمه عتيق كه از نامهاى ابوبكر است ، اختلاف كرده اند. گفته شده است كه عتيق نام ابوبكر در روزگار جاهلى بوده ؛ و هم گفته شده است كه پيامبر (ص ) او را به اين نام ناميده اند.

نام اصلى ابوقحافه عثمان و نسب او چنين است : عثمان بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب . مادر ابو قحافه دختر عموى پدرش بوده و نامش ام الخير و دختر صخربن عمرو بن كعب بن سعد است .

ابو قحافه روز فتح مكه مسلمان شد. پسرش ابوبكر، او را كه پيرى فرتوت و موهاى سرش همگى چون پنبه (113) سپيد بود. به حضور پيامبر (ص ) آورد، و چون مسلمان شد پيامبر (ص ) فرمودند: موهايش را رنگ و خضاب كنيد.

پسرش ابوبكر در حالى كه ابو قحافه زنده و خانه نشين بود و كور شده و از حركت بازمانده بود خليفه شد. ابو قحافه همينكه هياهوى مردم را شنيد پرسيد: چه خبر است ؟ گفتند: پسرت عهده دار خلافت شد. گفت : مگر خاندان عبد مناف به اين كار راضى شده اند؟ گفتند: آرى . گفت : پروردگارا! براى آنچه كه تو عطا فرمايى مانعى نخواهد بود و آنچه را تو مانع آن شوى عطا كننده يى براى آن نيست .

هيچكس در حالى كه پدرش زنده بوده

است به خلافت نرسيده است ، مگر ابوبكر و الطائع لله كه نامش عبدالكريم و كنيه اش ابوبكر است (114). طائع در حالى به خلافت رسيد كه پدرش زنده بود و خود را از خلافت خلع كرد و آن را به پسر خويش وا گذاشت . منصور دوانيقى به مسخره و نيشخند، عبدالله بن حين بن حسن (115) را ابو قحافه نام گذاشته بود، زيرا در حالى كه زنده بود پسرش محمد (116) مدعى خلافت شد.

ابوبكر هنگامى كه درگذشت ابو قحافه هنوز زنده بود و چون هياهو را شنيد پرسيد: چه خبر است !گفتند: پسرت درگذشت . گفت : سوگى بزرگ است . ابو قحافه به روزگار خلافت عمر، در سال چهاردهم هجرت ، در نود و هفت سالگى درگذشت و آن سالى است كه نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم (117) هم در همان سال درگذشت .

اگر گفته شود عقيده خود را در مورد اين سخن و شكايت اميرالمومنين على (ع ) براى ما روشن سازيد، آيا اين سخن على (ع ) دليل بر نسبت دادن آن قوم به ستم و غصب خلافت نيست و شما در اين باره چه مى گوييد؟ اگر اين موضوع را قبول كنيد و آنان را ظالم و غاصب بدانيد، به آنان طعن زده ايد و اگر آنرا درباره ايشان قبول نداريد، در مورد كسى كه اين سخن را گفته است طعن زده ايد.

در پاسخ اين پرسش گفته مى شود شيعيان اماميه اين كلمات را بر ظواهر آن حمل و معنى مى كنند و معتقدند كه آرى پيامبر (ص ) درباره خلافت اميرالمومنين على (ع ) نص صريح

فرموده است و حق او غصب شده است .

ولى ياران معتزلى ما كه رحمت خداوند بر ايشان باد حق دارند چنين بگويند كه چون اميرالمومنين على (ع ) افضل و احق به خلافت بوده و براى خلافت از او به كسى عدول كرده اند كه از لحاظ فضل و علم و جهاد با او برابر نبوده است و در سرورى و شرف به او نمى رسيده است ، اطلاق اينگونه كلمات ، عادى است ، هر چند افرادى كه پيش از او به خلافت رسيده اند پرهيزگار و عادل باشند و بيعت با آنان بيعت صحيح بوده باشد. مگر نمى بينى ممكن است در شهرى دو فقيه باشند كه يكى از ديگرى به مراتب داناتر باشد و حاكم شهر، آن يكى را كه داراى علم كمترى است قاضى شهر قرار دهد و در اين حال آن كه داناتر است ، افسرده مى شود و گاه لب به شكايت مى گشايد و اين موضوع دليل بر آن نيست كه قاضى را مورد طعن و تفسيق قرار داده باشد يا حكم به ناصالح بودن و عدم شايستگى او كرده باشد، بلكه شكايت از كنار گذاشتن كسى است كه شايسته تر و سزاوارتر بوده است و اين موضوعى است كه در طبع آدمى سرشته است و چيزى فطرى و غريزى است . و ياران معتزلى ما چون نسبت به اصحاب پيامبر (ص ) حسن ظن دارند و هر كارى را كه از ايشان سر زده است بر وجه صواب و صحت حمل مى كنند، مى گويند آنان مصلحت اسلام را در نظر گرفتند و از بروز فتنه يى

ترسيدند كه نه تنها ممكن بود اصل خلافت را متزلزل كند، بلكه امكان داشت كه اصل دين و نبوت را نيز متزلزل سازد؛ و به همين منظور از آن كس كه افضل و اشرف و سزاوارتر بود عدول كردند و عقد خلافت را براى شخص فاضل ديگرى منعقد ساختند؛ و به اين سبب است كه اينگونه كلمات را كه از شخصى صادر شده است كه در مورد او اعتقاد به جلالت و منزلتى نزديك به منزلت پيامبر دارند تاءويل كرده و مى گويند اين كلمات براى بيان افسردگى است كه چرا مردم از آنكه سزاوارتر و شايسته تر بود است عدول كرده اند. و اين موضوع نزديك و نظير چيزى است كه شيعيان و اماميه در تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد: و عصى آدم ربه فغوى (118) بيان كرده و گفته اند: منظور از عصيان در اين آيه ترك اولى است و امر خداوند در مورد نخوردن از ميوه آن درخت ، امر مستحبى بوده و نه وجويى و چون آدم (ع ) آنرا انجام داده است ترك اولى كرده است و به همين اعتبار از او به عاصى نام برده شده است . همچنين كلمه غوى را به معنى گمراهى و ضلالت تعبير نمى كنند، بلكه به معنى ناكامى و نااميدى مى گيرند، و معلوم است كه تاءويل شكايت اميرالمومنين على (ع ) به صدور ترك اولى از سوى خلفاى پيش از او بهتر از اين است كه گفتار خداوند را در مورد آدم (ع ) بر ترك اولى حمل كنيم ...

بيمارى رسول خدا و فرمانده ساختن اسامة بن زيد بر لشكر

هنگامى كه پيامبر (ص ) به مرضى كه منجر به

رحلت آن حضرت شد بيمار گشت ، اسامة بن زيدبن حارثه (119) را فراخواند و به او فرمود: به سرزمينى كه پدرت در آن كشته شده است برو و بر آنان بتاز و من ترا بر اين لشكر فرماندهى دادم و اگر خداوند ترا بر دشمن غلبه و پيروزى داد توقف خود را آنجا كوتاه قرار بده ، و پيشاپيش ، جاسوسان و پيشاهنگانى گسيل دار. هيچيك از سران و بزرگان مهاجر و انصار باقى نماند مگر آنكه موظف بود همراه آن لشكر باشد و عمر و ابوبكر هم از جمله ايشان بودند. گروهى در اين باره اعتراض كردند و گفتند: نوجوانى چون اسامه بر همه بزرگان مهاجر و انصار به فرماندهى گماشته مى شود؟! پيامبر (ص ) چون اين سخن را شنيد خشمگين بيرون آمد و در حالى كه بر سر خود دستارى بسته و قطيفه يى بر دوش افكنده بود بر منبر رفت و چنين فرمود:

اى مردم ! اين سخن و اعتراض چيست كه از قول برخى از شما در مورد اينكه اسامه را به اميرى لشگر گماشته ام براى من نقل كرده اند؟ اينك اگر در اين باره اعتراض مى كنيد پيش از اين هم در مورد اينكه پدرش را به اميرى لشكر گماشتم اعتراض كرديد و به خدا سوگند مى خورم كه زيد، شايسته و سزاوار براى فرماندهى بود و پسرش هم پس از او شايسته براى آن كار است و آن هر دو از اشخاص محبوب در نظر من هستند. اينك براى اسامة خير خواه باشيد كه او از نيكان و گزيدگان شماست . (120)

پيامبر (ص ) از منبر فرود

آمد و به حجره خويش رفت و مسلمانان براى بدرود گفتن به حضور ايشان مى آمدند و چون بدرود مى گفتند به قرار گاه لشكر اسامه كه در جرف (121) بود مى رفتند.

بيمارى پيامبر (ص ) سنگين و حال آن حضرت سخت شد. برخى از همسران پيامبر به اسامه و برخى از كسانى كه با او بودند پيام فرستاند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند. اسامة از قرارگاه خويش برگشت و به حضور پيامبر (ص ) آمد. در آن روز پيامبر بدحال و در ضعف مفرط بود و همان روزى بود كه بر لبها و دهان ايشان لدود (122)ماليده بودند. اسامه بر بالين پيامبر (ص ) ايستاد و سر فرود آورد و رسول خدا را بوسيد. پيامبر سكوت كرده و سخنى نمى فرمود، ولى دستهاى خويش را بر آسمان افراشت و سپس بر شانه هاى اسامه نهاد، گويى براى او دعا مى فرمود و سپس اشاره كرد كه اسامه به قرارگاه خويش برگردد و به كارى كه او را فرستاده است روى آورد. اسامه به قرارگاه خويش بازگشت ولى همسران پيامبر (ص ) بار كسى پيش اسامه فرستادند كه به مدينه بيايد و پيام دادند كه پيامبر بهبودى پيدا كرده است . اسامه از قراگاه خويش برگشت . آن روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول بود. اسامه چون آمد، پيامبر (ص ) را بيدار و به حال عادى ديد و پيامبر (ص ) به او فرامان دادند برود و هر چه زودتر حركت كند و فرمودند: فردا صبح زود در پناه بركت خدا حركت كن ؛ و پيامبر (ص ) مكرر در مكرر فرمودند: اين

لشكر اسامة را هر چه زودتر روانه كنيد؛ و همچنان اين سخن را تكرار مى فرمود. اسامه با پيامبر (ص ) وداع كرد و از مدينه بيرون رفت و ابوبكر و عمر هم با او بودند، و چون خواست سوار شود و حركت كند فرستاده ام ايمن (123) پيش او آمد و گفت پيامبر (ص ) در حال مرگ است . اسامه همراه ابوبكر و عمر و ابو عبيدة برگشت و هنگام ظهر همان روز، كه دوشنبه دوازدهم ربيع الاول بود، كنار خانه پيامبر رسيدند و در اين هنگام رسول خدا (ص ) درگذشته بود. رايت سپاه كه پيچيده بود در دست بريدة بن حصيب بود و آنرا كنار در خانه رسول خدا (ص ) نهاد. در اين حال على عليه السلام و برخى از بنى هاشم سرگرم تجهيز و فراهم آوردن مقدمات غسل جسد مطهر بودند. عباس كه در خانه همراه على (ع ) بود گفت : اى على دست فرا آرتا با تو بيعت كنم و مردم بگويند عموى پيامبر با پسر عمويش بيعت كرد و حتى دو تن هم در مورد تو و با تو اختلاف و ستيز نكنند. على (ع ) گفت : عمو جان ! مگر كسى جز من در خلافت ميل مى كند؟ عباس گفت : به زودى خواهى دانست . چيزى نگذشت كه اخبارى به آن دو رسيد كه انصار سعد بن عباده را نشانده اند تا با او بيعت كنند و عمر هم ابوبكر را آورده و با او بيعت كرده است و انصار هم بر آن بيعت پيشى گرفته اند. على (ع ) از كوتاهى خود

در اين مورد پشيمان شد و عباس اين شعر دريد (124) را براى او خواند:

من در منعرج اللوى (125) فرمان خود را به ايشان دادم ولى آنان نصيحت مرا تا چاشتگاه فردا در نيافتند.

شيعيان چنين مى پندارند كه پيامبر (ص ) مرگ خود را مى دانست و به همين سبب ابوبكر و عمر را همراه لشكر اسامه گسيل فرمود تا مدينه از ايشان خالى باشد و كار خلافت على (ع ) صورت پذيرد و كسانى كه در مدينه باقى مانده اند با آرامش و خاطر آسوده با او بيعت كنند و بديهى است كه در آن صورت چون خبر رحلت و بيعت مردم با على (ع ) به اطلاع ايشان مى رسيد بسيار بعيد بود كه در آن باره مخالفت و ستيز كنند، زيرا اعراب در آن صورت ، بيعت على (ع ) را انجام شده مى دانستند و به آن پايبند بودند و براى شكستن آن بيعت نياز به جنگهاى سخت بود؛ ولى آنچه پيامبر (ص ) مى خواست صورت نگرفت و اسامة عمدا چند روز آن لشكر را معطل كرد و با همه اصرار و پافشارى رسول خدا در مورد حركت ، از آن كار خوددارى كرد تا آن حضرت ، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، رحلت فرمود و ابوبكر و عمر در مدينه بودند و از على (ع ) در بيعت گرفتن از مردم پيشى گرفتند و چنان شد كه شد.

به نظر من ابن ابى الحديد اين اعتراض وارد نيست زيرا اگر پيامبر (ص ) از مرگ خود آگاه بوده است اين را هم مى دانسته كه ابوبكر خليفه

خواهد شد و طبيعى است از آنچه مى دانسته ، پرهيزى نمى فرموده است ، ولى در صورتى كه فرض كنيم پيامبر (ص ) احتمال مرگ خود را مى داده اند و به حقيقت از تاريخ قطعى آن آگاه نبوده اند و اين را هم گمان مى كرده است كه ابوبكر و عمر از بيعت با پسر عمويش خوددارى خواهند كرد و از وقوع چنين كارى بيم داشته ولى به واقع از آن آگاه نبوده است ، درست است كه چنين تصورى پيش آيد، و نظير آن است كه يكى از ما دو پسر دارد و مى ترسد كه پس از مرگش يكى از آن دو بر همه اموالش دست يابد و با زور آنرا تصرف كند و به برادر خود چيزى از حق او را نپردازد؛ طبيعى است در آن بيمارى كه بيم مرگ داشته باشد به پسرى كه از سوى او بيم دارد دستور به مسافرت دهد و او را براى بازرگانى به شهرى دور گسيل دارد و اين كار را وسيله قرار دهد كه از چيرگى و ستم او بر برادر ديگرش جلوگيرى شود.

فرمان ابوبكر در مورد خلافت عمر بن خطاب

كنيه معروف عمر ابو حفص و لقبش فاروق است . پدرش خطاب بن نفيل بن عبدالعزى بن رياح بن عبدالله بن قرط بن رزاح بن عدى بن كعب بن لوى بن غالب است و مادرش حنتمة دختر هاشم بن مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است .

چون ابوبكر، محتضر شد به دبير و نويسنده گفت بنويس : اين وصيت و سفارش عبدالله بن عثمان است (126) كه در پايان اقامت خويش در دنيا و آغاز ورود خود

به آخرت و در ساعتى كه در آن شخص تبهكار نيكى مى كند و شخص كافر هم به ناچار تسليم مى شود. در اين هنگام ابوبكر مدهوش شد و نويسنده نام عمر بن خطاب را در آن نوشت . ابوبكر به هوش آمد و به نويسنده (127) گفت : آنچه نوشته اى بخوان . او آنرا خواند و نام عمر را به زبان آورد. ابوبكر گفت : از كجا براى تو معلوم شد كه بايد نام عمر را بنويسى ؟ گفت : مى دانستم كه از او در نمى گذرى . ابوبكر گفت نيكو كردى و سپس به او گفت : اين نامه را تمام كن . نويسنده گفت : چه چيزى بنويسم ؟ گفت : بنويس ابوبكر اين وصيت را در حالى كه راءى و انديشه خود را به كار گرفته املاء مى كند و او چنين ديد كه سرانجام اين كار خلافت اصلاح و روبراه نمى شود مگر به همانگونه كه آغاز آن اصلاح شد و كار خلافت را كسى نمى تواند بر دوش كشد مگر آنكه از همه اعراب برتر و خوددارتر باشد؛ به هنگام سختى از همگان سخت كوش تر و به هنگام نرمى از همگان نرم تر و به انديشه خردمندان داناتر باشد. به چيزى كه براى او بى معنى است مشغول و سرگرم نشود و در مورد چيزى كه هنوز به او نرسيده اندوهگين نگردد و از آموختن علم ، آزرم نكند و برابر امور آنى و ناگهانى سرگردان نشود. بر همه كارها توانا باشد، از حد هيچ چيز نه تجاوز كند و نه قصور، و مراقب آنچه ممكن

است پيش آيد باشد و از آن حذر كند.

چون ابوبكر از نوشتن اين نامه آسوده شد، گروهى از صحابه ، از جمله طلحه پيش او آمدند. طلحه گفت : اى ابوبكر! فردا پاسخ خداى خود را چه مى دهى و حال آنكه مردى سختگير و تندخو را بر ما حاكم ساختى كه جانها از او پراكنده و دلها رميده مى شود؟

ابوبكر كه دراز كشيده بود گفت مرا تكيه دهيد و چون او را تكيه دادند و نشاندند و به طلحه گفت : آيا مرا از سؤ ال كردن خداوند بيم مى دهى ؟ چون فردا خداوند در اين باره از من بپرسد، خواهم گفت : بهترين بنده ات را برايشان گماشتم .

و گفته شده است زيرك ترين مردم از لحاظ گزينش افراد اين سه تن هستند: نخست عزيز مصر در اين سخن خود كه به همسرش درباره يوسف (ع ) گفت : و آن كس كه او را خريده بود به زن خويش گفت او را گرامى بدار، شايد بهره يى به ما رساند يا او را به فرزندى برگيريم . (128)

دوم . دختر شعيب (ع ) كه در مورد موسى (ع ) به پدر خويش چنين گفت : اى پدر او را مزدور و اجير بگير كه نيرومند و امين است (129) و سوم ابوبكر در مورد انتخاب عمر به جانشينى .

بسيارى از مردم روايت كرده اند كه چون مرگ ابوبكر فرا رسيد، عبدالرحمان بن عوف را فرا خواند و گفت : نظر خودت را درباره عمر به من بگو. گفت : او بهتر از آن است كه تو مى پندارى ، ولى در

او نوعى تندى و درشت خويى است . ابوبكر گفت : اين بدان سبب است كه در من نرمى و ملايمت مى بيند و چون خلافت به او رسد بسيارى از اين تندى خود را رها خواهد كرد. من او را آزموده و مواظب بوده ام . هر گاه من بر كسى خشم مى گيرم ، او به من پيشنهاد مى كند از او راضى شوم و هر گاه نسبت به كسى بى مورد نرمى و مدارا مى كنم ، مرا به شدت و تندى بر او وا مى دارد. ابوبكر سپس عثمان را فرا خواند و گفت : عقيده ات را درباره عمر بگو. گفت : باطن او از ظاهرش بهتر است و ميان ما كسى چون او نيست . ابوبكر به آن دو گفت : از آنچه به شما گفتم سخنى مگوييد. و سپس به عثمان گفت : اگر عمر را انتخاب نمى كردم كس ديگرى جز ترا بر نمى گزيدم و براى تو بهتر است كه عهده دار كارى امور مردم نباشى و دوست مى داشتم كه من هم از امور شما بر كنار بودم و در زمره كسانى از شما بودم كه درگذشته اند. طلحة بن عبيدالله پيش ابوبكر آمد و گفت : اى خليفه رسول خدا! به من خبر رسيده است كه عمر را به خلافت بر مردم برگزيده اى و مى بينى اينك كه تو با او هستى مردم از او چه مى بينند و چگونه خواهد بود وقتى كه تنها بماند؟ و تو فردا با خداى خود ملاقات خواهى كرد و از تو درباره دعيت تو

خواهد پرسيد. ابوبكر گفت مرا بنشانيد، سپس به طلحه گفت : مرا از سوال كردن خداوند بيم مى دهى ؟ چون خداى خود را ديدار كنم و در اين باره بپرسد خواهم گفت : بهترين خلق ترا بر ايشان خليفه ساختم . طلحه گفت : اى خليفه رسول خدا! آيا عمر بهترين مردم است ؟ خشم ابوبكر بيشتر شد و گفت : آرى ، به خدا سوگند او بهترين و تو بدترين مردمى . به خدا سوگند اگر ترا خليفه مى ساختم گردن فرازى مى كردى خود را بيش از اندازه بزرگ و رفيع مى پنداشتى تا آنكه خداوند آنرا پست و زبون فرمايد. چشم خود را ماليده و مى خواهى مرا در دين خودم مفتون سازى و راءى و تصميم مرا سست سازى ! برخيز كه خداوند پاهايت را استوار ندارد! به خدا سوگند اگر به اندازه دوشيدن يك ماده شتر زنده بمانم و به من خبر برسد كه چشم به خلافت دوخته اى يا از عمر به بدى ياد مى كنى ، ترا به شوره زارهاى ناحيه قنه تبعيد خواهم كرد، همانجا كه بوديد؛ و هرگز سيراب نخواهيد شد و هر چه در جستجوى علفزار باشيد سير نخواهيد شد و به همان راضى و خرسند باشيد! طلحه برخاست و رفت .

و ابوبكر هنگامى كه در حال احتضار بود، عثمان را فرا خواند و به او دستور داد عهدنامه يى بنويسد و گفت

چنين بنويس :

بسم الله الرحمن الرحيم . اين عهد و وصيتى است كه عبدالله بن عثمان براى مسلمانان مى نويسد. اما بعد، در اين هنگام ابوبكر از هوش رفت و عثمان خودش

نوشت : همانا عمر بن خطاب را بر شما خليفه ساختم .(130) ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت : آنچه نوشتى بخوان و چون عثمان آنرا خواند، ابوبكر تكبير گفت و شاد شد و گفت : خيال مى كنم ترسيدى اگر در اين بى هوشى مى مردم ، مردم اختلاف مى كردند. گفت : آرى . ابوبكر گفت : خداوند از سوى اسلام و مسلمانان به تو پاداش دهاد. سپس آن وصيت را تمام كرد و دستور داد براى مردم خوانده شود و خوانده شد. سپس به عمر سفارش و وصيت كرد و چنين گفت : همانا خداوند را در شب حقى است كه انجام آنرا در روز نمى پذيرد و در روز حقى است كه انجام آنرا در شب نمى پذيرد و همانا تا كار واجب انجام نشود هيچ كار مستحبى پذيرفته نمى شود و همانا ترازوى عمل كسى كه از حق پيروى كند پر بار و سنگين خواهد بود كه انجام حق سنگين است و آن كس كه باطل پيروى كند ترازويش سبك و بى ارزش است كه انجام باطل ، خود سبك و بى مقدار است و همانا آيات نعمت و راحتى همراه با آيات سختى و نقمت نازل شده است تا مؤ من آرزوى ياوه نداشته باشد و در آنچه براى او بر عهده خداوند نيست طمع و رغبت نكند و نيز چندان نا اميد نشود كه با دست خويش خود را به دوزخ در اندازد. اين سفارش مرا نيكو حفظ كن و هيچ از نظر- پوشيده اى براى تو محبوب تر از مرگ نباشد كه آنرا نمى توانى

از پاى در آورى . آنگاه ابوبكر درگذشت .

ابوبكر در همان روز كه درگذشت پس از آنكه عمر را به جانشينى خود گماشت او را فرا خواند و گفت : خيال مى كنم و اميدوارم كه همين امروز بميرم ؛ نبايد امروز را به شب برسانى مگر اينكه مردم را همراه مثنى بن حارثه به جهاد گسيل دارى و اگر اين كار را تا شب به تاءخير انداختى ، شب را به صبح نرسانى مگر آنكه مردم را همراه او روانه كنى ؛ و نبايد هيچ سوگ و مصيبتى شما را از انجام فرايض دينى باز دارد و ديدى كه من هنگام رحلت پيامبر (ص ) چگونه رفتار كردم .

ابوبكر شب سه شنبه ، هشت شب باقى مانده از جمادى الاخره سال سيزدهم هجرت درگذشت .

پاره يى از اخبار عمر بن خطاب

قسمت اول

عمر بن خطاب ، مردى سخت خشن و داراى هيبتى بزرگ و سياستى سخت بود. از هيچكس پروا نداشت و هيچ شريف و غير شريفى را رعايت نمى كرد. بزرگان صحابه از ديدار و روياروى شدن با او پرهيز مى كردند. ابوسفيان بن حرب در مجلس عمر نشسته بود، زياد پسر سميه و گروه بسيارى از صحابه هم حاضر بودند. در آن مجلس زياد بن سميه كه در آن هنگام نوجوانى بود، سخن گفت و بسيار خوب از عهده بر آمد. على عليه السلام كه در آن مجلس حاضر و كنار ابوسفيان نشسته بود به ابوسفيان گفت : اين نوجوان چه نيكو سخن گفت ؛ اگر قرشى مى بود، با چوبدستى خود تمام عرب را راه مى برد. ابوسفيان گفت : به خدا سوگند اگر پدرش را بشناسى خواهى

دانست كه او از بهترين خويشاوندان تو است . على (ع ) پرسيد: پدرش كيست ؟ گفت : به خدا سوگند من او را در رحم مادرش نهاده ام على (ع ) فرمود: چه چيزى تر از اينكه او را به خود ملحق سازى باز مى دارد؟ گفت : از اين مهمتر كه اينجا نشسته است بيم دارم كه پوستم را بدراند؟ و چون ابن عباس سخن خود را پس از مرگ عمر در مورد عول (131) آشكار ساخت و پيش از مرگ او آنرا آشكار نساخته بود به او گفتند: چرا اين سخن را هنگامى كه عمر زنده بود نگفتى ؟ گفت : از او بيم داشتم كه مردى مخوف بود!

عمر زن باردارى را احضار كرد تا از او در موردى سؤ ال كند. آن زن از بيم ، كودك خويش را سقط كرد. هنوز آن جنين زنده نشده بود. عمر در اين باره از بزرگان صحابه استفتاء كرد كه آيا پرداخت ديه بر او هست يا نيست . گفتند: بر تو چيزى نيست كه تو مؤ دب هستى . على (ع ) فرمود: اگر اين اشخاص ، رعايت حال ترا كرده اند، نسبت به تو خيانت ورزيده اند و اگر اين پاسخ نتيجه راءى و كوشش ايشان است ، اشتباه كرده اند و بر عهده تو است كه برده يى آزاد كنى . عمر و صحابه از عقيده على (ع ) برگشتند.

عمر است كه توانست بيعت ابوبكر را استوار كند و مخالفان را فرو كوبد. شمشير زبير را كه آنرا برهنه بيرون كشيد، در هم شكست و بر سينه مقداد كوفت و

در سقيفه بنى ساعده سعدبن عباده را لگد كوب كرد و گفت سعد را بكشيد كه خدايش بكشد و هموست كه بينى حباب بن منذر را در هم كوفت . حباب روز سقيفه گفته بود: من فولاد آب ديده ام كه از انديشه ام بهره گرفته مى شود و خرما بن پربار و ميوه انصارم . عمر كسانى از بنى هاشم را كه به خانه فاطمه (ع ) پناه برده بودند بيم داد و از آن خانه بيرون كشيد و اگر عمر نبود براى ابوبكر خلافتى صورت نمى گرفت و پايدار نمى ماند.

عمر است كه كارگزاران و حاكمان را سياست كرد و به روزگار خلافت خود، اموال ايشان را گرفت و اين از بهترين سياستها بود. زبير بن بكار (132) چنين روايت مى كند كه چون عمر، عمرو بن عاص را بر حكومت مصر گماشت پس از چندى آگاه شد كه براى او اموال بسيارى از صامت و ناطق جمع شده است . براى او نوشت : براى من چنين آشكار شده كه اموالى براى تو فراهم شده است كه از مقررى و روزى تو نيست و پيش از آنكه من ترا به كارگزارى بگمارم مالى نداشتى . اين اموال از كجا براى تو فراهم شده است ؟ و به خدا سوگند اگر اندوهى در راه خدا جز اندوه كسانى كه در اموال خدا خيانت ورزيده اند براى من نباشد، باز اندوه من بسيار خواهد شد و كار من پراكنده خواهد گشت . و اينجا گروهى از مهاجرين نخستين هستند كه از تو بهترند، ولى من ترا بر اين كار گماشتم به اميد آنكه بى

نياز شوى . اكنون براى من بنويس اين اموال از كجا براى تو فراهم شده است و در اين مورد شتاب كن .

عمر و عاص براى او چنين نوشت : اما بعد، اى اميرالمومنين ! منظورت را از نامه ات دانستم و اين اموالى كه براى من فراهم شده است ، ما به سرزمينى آمده اين كه بسيار ارزانى است و در آن بسيار جنگ و جهاد است و آنچه از غنايم جنگى به ما رسيد صرف فراهم ساختن چيزهايى كرديم كه خبرش به اميرالمومنين رسيده است و به خدا سوگند بر فرض كه خيانت نسبت به تو حلال مى بود من هرگز خيانتى نسبت به تو نمى كردم كه مرا امين خود قرار داده اى وانگهى ما را حسب و نسبى است كه چون به آن بنگريم ما را از خيانت به تو بى نياز مى گرداند و تذكر داده بودى كه در پيشگاه تو كسانى از مهاجرين نخستين قرار دارند كه بهتر از من هستند؛ اگر چنين است به خدا سوگند اى اميرالمومنين ! من بر در خانه تو نكوبيدم و براى تو قفلى نگشودم .

عمر براى او نوشت : اما بعد، براى من نامه نگارى و سخن پردازى تو اهميت ندارد، ولى شما گروه اميران بر سرچشمه هاى اموال نشسته ايد و هيچ بهانه يى را فرو گذار نكرده ايد و حال آنكه آتش مى خوريد و شتابان به سوى ننگ و عار مى رويد. اينك محمد بن مسلمه را پيش تو فرستادم ، نيمى از اموال خود را تسليم او كن .

چون محمد بن مسلمه به مصر رسيد عمرو عاص براى

او طعام فراهم كرد و او را دعوت كرد. محمد بن مسلمه از آن طعام نخورد و گفت : اين مقدمه شر است و حال آنكه اگر براى من طعامى را كه براى ميهمان مى آورند مى آوردى ، از آن مى خوردم . طعام خود را از من دور كن و اموال خود را حاضر ساز. و عمرو اموالش را آورد و او نيمى از آن را برداشت و چون عمرو عاص ، اين موضوع و كثرت اموالى را كه محمد برداشته بود ديد، گفت : خداوند روزگارى را كه من در آن كارگزار و عامل عمر شده ام لعنت كناد. به خدا سوگند، خودم عمر و پدرش را ديدم كه بر تن هر يك عبايى قطوانى (133) بود كه از گودى زانو بلندتر نبود و بر گردن عمر پشته هيزم بود، در حالى كه همان هنگام عاص بن وائل يعنى پدر عمرو جامه هاى ديباى زربفت بر تن داشت . محمد بن مسلمه گفت : اى عمرو عاص ! آرام بگير و مواظب سخنان خود باش كه به خدا سوگند عمر بن خطاب از تو بهتر است . اما پدر تو و پدر او هر دو در آتشند. اگر اسلام نبود، تو نيز در چراگاه گوسپندان و بزها بودى كه اگر شير مى داشتند شاد بودى و اگر كم شير بودند غمگين . گفت : راست مى گويى و اين گفتار مرا پوشيده دار. گفت : چنين خواهم كرد.

ربيع بن زياد حارثى (134) مى گويد: از سوى ابو موسى اشعرى كارگزار بحرين بودم . عمر براى ابو موسى نوشت كه او و همه

كارگزارانش كسى را به جاى خود بگمارند و همگى به مدينه و پيش عمر بروند. گويد چون به مدينه رسيديم من پيش يرفا حاجب و پرده دار عمر رفتم و گفتم : درمانده ام و راهنمايى مى خواهم . به من بگو اميرالمومنين كارگزاران خود را در چه هياءت و لباسى ببيند خوشتر مى دارد؟ او مرا به پوشيدن لباس خشن راهنمايى كرد. من دو كفش پاشنه خوابيده ، كه روى هم خم شده بود، بر پاى كردم و جبه يى پشمينه پوشيدم و عمامه خود را بر سرم نامرتب ساختم و همگى پيش عمر رفتيم و برابرش ايستاديم . او چشم بر ما انداخت و چشمش بر كسى جز من قرار نگرفت ، مرا فرا خواند و پرسيد: تو كيستى ؟ گفتم : ربيع بن زياد حارثى . پرسيد: كارگزار چه منطقه اى ؟ گفتم : كارگزار بحرينم . پرسيد: مقررى تو چقدر است ؟ گفتم : هزار درهم . گفت : مبلغ بسيارى است ؛ با آن چه كار مى كنى ؟ گفتم : بخشى هزينه روزى خود من است و بخشى را به برخى از نزديكان خويش مى دهم و هر چه از ايشان افزون آيد، بر فقراى مسلمانان مى پردازم . گفت : عيبى ندارد. به جاى خودت در صف بر گرد. به جاى خود برگشتم . دوباره به ما با دقت نگريست باز هم چشمش بر من قرار گرفت و دوباره مرا فرا خواند و گفت : چند سال دارى ؟ گفتم : چهل و پنج سال . گفت : هنگامى است كه بايد محكم و استوار باشى . آنگاه

دستور داد غذا آورند. اصحاب و همراهان من هم همگى تازه به دولت رسيده و از زندگى مرفه برخوردار بودند، ولى من خود را در نظر عمر گرسنه نشان دادم !نان خشكى آوردند و پاره يى از گوشت به استخوان چسبيده شتر. همراهان من نپسنديدند و آنرا خوش نداشتند، ولى من شروع به خوردن كردم و با اشتها مى خوردم و به عمر زير چشمى مى نگريستم و او هم از ميان همه به من نظر دوخته بود. سخنى از دهانم بيرون آمد كه پس از آن آرزو كردم اى كاش در زمين فرو مى شدم . آن سخن اين بود كه گفتم : اى اميرالمومنين !مردم نيازمند به صحت و سلامت تو هستند، اى كاش خوراكى نرم تر و بهتر از اين براى خود فراهم سازى . نخست تندى كرد و سپس گفت : چه گفتن ؟ گفتم : اى اميرالمومنين مناسب است دقت كنى كه آرد بيخته يك روز پيش از مصرف براى شما پخته شود و گوشت را اينگونه نپزند و نان ملايم و گوشت تازه ترى بياورند. خشونت او تسكين يافت و گفت : آيا آنجا بحرين رفته اى ؟ گفتم : آرى . سپس گفت : اى ربيع اگر ما بخواهيم مى توانيم اين ظرفها را آكنده از گوشتهاى تازه آب پز و بريان و آرد سپيد بيخته شده و انواع خورش كنيم ، ولى مى بينم خداوند ضمن بر شمردن گناهان قومى ، شهوتهاى آنان را بر شمرده و خطاب به ايشان فرموده است : شما لذتها و خوشيهاى خود را در زندگى دنياى خود برديد . (135)

آنگاه عمر به ابوموسى اشعرى دستور داد مرا در كار خودم باقى بدارد و ديگران را عوض كند. (136)

عمر پس از اينكه گروهى مسلمان شدند، اسلام آورد. چگونگى مسلمان شدنش بدينگونه بود كه خواهرش و شوهر او پوشيده از عمر مسلمان شدند. خباب بن ارت (137) هم پوشيده به خانه آنان مى آمد و احكام دينى را به خواهر عمر و شوهرش مى آموخت . يكى از سخن چينان اين خبر را به عمر داد و او به خانه خواهرش آمد. خباب از عمر گريخت و خود را در پستوى خانه مخفى كرد. عمر پرسيد: اين هياهو چه بود كه در خانه شما شنيده مى شد؟ خواهرش گفت : چيزى نبود، خودمان با يكديگر سخن مى گفتيم . عمر گفت : چنين مى بينم كه شما از دين خود برگشته ايد. شوهر خواهرش گفت : فكر نمى كنى كه بر حق باشد؟ عمر برجست و او را زير لگد گرفت . خواهرش آمد كه او را كنار زند، عمر بر او چنان سيلى زد كه چهره اش خونين شد. عمر سپس پشيمان شد و نرم گرديد و خاموش در گوشه يى نشست . در اين هنگام خباب بن ارت بيرون آمد و گفت : اى عمر! بر تو مژده باد كه اميدوارم دعايى كه ديشب پيامبر فرمود در مورد تو بر آورده شود و پيامبر ديشب مرتب و پيوسته دعا مى كرد و عرضه مى داشت : پروردگارا! اسلام را با مسلمان شدن عمر بن خطاب يا عمرو بن هشام عزت و قوت بخش .

گويد: عمر همچنان كه شمشير بر دوش داشت به سوى

خانه يى كه كنار كوه صفا بود و پيامبر در آن ساكن بودند حركت كرد. حمزه و طلحه و تنى چند از مسلمانان بر در خانه بودند. آن قوم همگى از عمر ترسيدند و غير از حمزه كه گفت : عمر پيش ما آمده است اگر خداى براى او اراده خير فرموده باشد هدايتش خواهد فرمود و اگر چيزى جز اين اراده فرموده باشد كشتن او بر ما آسان است .

در اين حال پيامبر (ص ) داخل خانه بودند و بر ايشان وحى مى شد. گفتگوى ايشان را شنيد، بيرون آمد و خود را به عمر رساند. بندهاى جامه و حمايل شمشير او را به دست گرفت و فرمود: اى عمر تو نمى خواهى بس كنى تا آنكه همان بدبختى و عذابى كه به وليد بن مغيره رسيد به تو برسد؟ بار خدايا! اين عمر است . پروردگارا! اسلام را با مسلمانى عمر عزت بخش . عمر گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله . (138)

روزى عمر يكى از خيابانهاى مدينه مى گذشت . كسى او را صدا كرد و گفت : چنين مى بينم كه چون كار گزاران خود را بر كار مى گمارى فقط از ايشان عهد و پيمان مى گيرى و تصور مى كنى كه همين براى تو كافى و بسنده است ، و حال آنكه هرگز چنين نيست و اگر از آنان مواظبت نكنى ترا به گناه آنان خواهند گرفت . عمر پرسيد: چه پيش آمده و موضوع چيست ؟ گفت : عياض بن غنم (139) جامه نرم مى پوشد و خوراك تازه

و پاكيزه مى خورد و چنين و چنان مى كند. عمر گفت : آيا سخن چينى مى كنى ؟ گفت : نه كه از عهده بر مى آيم . عمر به محمد بن مسلمه گفت : خويشتن را به عياض برسان و او را به هر حال كه ديدى پيش من آور. محمد بن مسلمه حركت كرد و خود را به حمص (140) و بر در خانه عياض رساند و عياض در آن هنگام امير و كارگزار حمص بود. ناگاه ديد كه او دربان دارد. به او گفت : به عياض بگو بر در خانه ات مردى است كه مى خواهد ترا ببيند. دربان گفت : چه مى خواهى بگويى ؟ محمد گفت : برو به او همين كه مى گويم بگو. دربان با شگفتى اين موضوع را به عياض گفت . عياض دانست كارى پيش آمده است و خود بر در خانه آمد. ناگاه محمد بن مسلمه را ديد. او را وارد خانه كرد. او بر تن عياض جامه يى نرم و ردايى ملايم و لطيف ديد و گفت : اميرالمومنين به من فرمان داده است از تو جدا نشوم و به هر حال كه ترا ببينم پيش او برم . محمد او را پيش عمر آورد و به او خبر داد كه عياض را در زندگى مرفه و آسوده ديده است . عمر دستور داد براى او عباى مويين و چوبدستى آوردند و به او گفت اين گوسپندان را به چرا ببر و آنها را نيكو چرا بده و پسنديده چوپانى كن . عياض گفت : مرگ از اين كار بهتر و سبك

تر است . عمر گفت : دروغ مى گويى ، ترك آن كار و زندگى مرفه آسان تر از اين است . عياض گوسپندان را با چوبدستى خويش پيش راند و عباى خود را برگردن خويش نهاده بود. چون اندكى رفت و دور شد عمر او را بر گرداند و گفت : بر خود مى بينى كه اگر ترا بر سر كارت برگردانم كار خير و پسنديده انجام دهى ؟ گفت : به خدا سوگند، اى اميرالمومنين آرى چنان خواهم بود و پس از آن خبرى كه آنرا ناخوش داشته باشى از من به تو نخواهد رسيد. عمر او را به كار خود برگرداند و پس از آن چيزى كه ناخوش داشته باشد از او سر نزد و به اطلاع عمر نرسيد.

مردم پس از رحلت رسول خدا (ص ) كنار درختى كه بيعت رضوان زير آن انجام گرفته بود مى آمدند و نماز مى گزاردند. عمر گفت : اى مردم ! چنين مى بينم كه به بت عزى بر گشته ايد. همانا از امروز هر كس اين كار را انجام دهد او را با شمشير خواهم كست ، همچنان كه از دين برگشته را مى كشند، و سپس دستور داد آن را بريدند.

قسمت دوم

چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود و خبر مرگ آن حضرت ميان مردم شايع شد، عمر ميان مردم مى گشت و مى گفت : او نمرده است ، ولى از ما غيبتى كرده است همانگونه كه موسى از ميان قوم خود غيبت كرد و همانا بر خواهد گشت و دستها و پاهاى كسانى را كه مى پندارند مرده است خواهد بريد.

(141) عمر به هر كس مى گذشت ، كه مى گفت پيامبر مرده است ، او را تهديد مى كرد و مخبط مى شمرد تا آنكه ابوبكر آمد و گفت : اى مردم ! هر كس محمد را مى پرستيده است ، همانا محمد (ص ) درگذشته است و هر كس خداى محمد را مى پرستد، او زنده است و نخواهد مرد و سپس اين آيه را تلاوت كرد: آيا اگر او بميرد يا كشته شود و به شهادت برسد باز به دين جاهلى خود رجوع خواهيد كرد؟ (142) مى گويند: به خدا سوگند گويى مردم اين آيه را تا هنگامى كه ابوبكر خواند نشنيده بودند. عمر مى گويد: همينكه شنيدم ابوبكر اين آيه را مى خواند به سمت زمين خم شدم و دانستم كه پيامبر (ص ) رحلت فرموده است .

چون ، خالد مالك بن نويره را كشت و با همسرش ازدواج كرد، ابو قتاده انصارى كه در قرارگاه خالد بود بر اسب خويش سوار شد و به ابوبكر پيوست و سوگند خورد كه هرگز در هيچ سريه و جنگى زير رايت خالد نرود و موضوع را براى ابوبكر نقل كرد. ابوبكر گفت : آرى ، غنيمتهاى جنگى اعراب را شيفته و به فتنه در انداخته است و خالد آنچه را من فرمان دادم رها كرده است . عمر به ابوبكر گفت : بر عهده تو است كه خالد را در قبال خون مالك بن نويره بكشى . ابوبكر سكوت كرد، سپس خالد در حالى كه بر جامه هايش هنوز زنگ آهن و زرهش بود و بر عمامه او سه تير با پر باقى

مانده بود وارد مسجد شد. همينكه عمر او را ديد گفت : اى دشمن خدا! خود نمايى و ريا مى كنى ؟ بر مردى از مسلمانان حمله مى برى و او را مى كشى و با همسرش ازدواج مى كنى ؟ همانا به خدا سوگند اگر بر تو دست يابم ترا سنگسار خواهم كرد و دست يازيد و آن تيرها را از عمامه او برداشت و شكست . خالد ساكت بود و پاسخى به او نمى داد كه مى پنداشت گفتار و رفتار عمر به فرمان و راءى ابوبكر است . هنگامى كه خالد پيش ابوبكر رفت و داستان را به او گفت ، ابوبكر سخن او را تصديق كرد و عذرش را پذيرفت . عمر همچنان ابوبكر را بر ضد خالد تحريك مى كرد و به او پيشنهاد مى داد كه خالد را قصاص كند و در قبال خون مالك بكشد. ابوبكر گفت : اى عمر آرام بگير و بس كن . او نخستين كس نيست كه خطا كرده است . زبان از او بردار و سپس خونبهاى مالك را از بيت المال مسلمانان پرداخت كرد. (143)

هنگامى كه خالد با مردم يمامه صلح كرد و ميان خود و ايشان صلحنامه نوشت و با دختر مجاعة بن مراره حنفى سالار ايشان ازدواج كرد، نامه يى از ابوبكر براى او رسيد كه در آن نوشته بود: اى پسر مادر خالد!تو بسيار آسوده و بى خيالى ، آنچنان كه هنوز مسلمانان بر گرد حجره ات خشك نشده است همسر تازه براى خود مى گزينى ، و سخنان درشت ديگر هم نوشته بود. خالد گفت : نوشتن اين

نامه از كارهاى ابوبكر نيست ، اين كار آن مرد تندخوى چپ دست است . و منظورش عمر بود.(144)

عمر خالد را از حكومت حمص در سال هفدهم هجرت عزل كرد و او را در حضور مردم بر پا داشت و عمامه اش را بر دست و پايش بست و دستار را از سرش برداشت و گفت : به من بگو اين اموال براى تو از كجا فراهم شده است ؟ و اين سؤ ال عمر از آنجا سرچشمه گرفته بود كه خالدبن وليد به اشعث بن قيس ده هزار درهم پاداش داده بود. خالد گفت : ثروت و اموال من از انفال و سهم من از غنايم فراهم شده است . عمر گفت : به خدا سوگند چنين نيست و از اين پس هرگز نبايد از كارگزاران من باشى . و نيمى از اموال او را مصادره كرد و به شهرها هم نوشت كه خالد را عزل كرده است و چنين وانمود كرد كه مردم شيفته خالد شده اند و بيم دارم كه فقط به كارهاى او توكل كنند و دوست دارم بدانند كه اين خداوند است كه كارهاى مسلمانان را رو به راه و چاره سازى مى فرمايد.

چون هرمزان اسير شد او را از شوشتر به مدينه آوردند و گروهى از بزرگان مسلمانان همچون احنف بن قيس و انس بن مالك همراه هرمزان بودند. او را با جامه هاى پادشاهى و تاجش وارد مدينه كردند. در آن حال عمر در گوشه مسجد خفته بود. آنان همانجا نشستند و منتظر بيدار شدن او ماندند.

هرمزان پرسيد: پس عمر كجاست ؟ گفتند: همين شخص خوابيده عمر است

. پرسيد: نگهبانان او كجايند؟ گفتند: او را پرده دار و نگهبانى نيست . گفت : بنابراين گويى كه اين شخص پيامبر است . گفتند: نه ، ولى او همچون پيامبران عمل مى كند. در اين هنگام عمر از خواب بيدار شد و گفت : اين هرمزان است ؟ گفتند: آرى . گفت : تا هنگامى كه چيزى از زيور و جامه هاى پادشاهى بر او هست با او سخن نمى گويم . آن جامه ها و زيورها را از تن او بيرون آوردن و جامه يى گشاد بر تنش پوشاندند و چون عمر خواست با هرمزان گفتگو كند، به ابوطلحه انصارى گفت با شمشير كشيده بالا سر او بايستد و او چنان كرد. آنگاه عمر به هرمزان گفت : دليل و عذر تو در شكستن صلح و پيمان چه بود؟ هرمزان نخست صلح كرده بود و سپس صلح و پيمان را در هم شكسته بود. او به عمر گفت : بگويم ؟ گفت : آرى بگو. گفت : من سخت تشنه ام : نخست آبى به من بده تا سپس ترا از سبب آن آگاه كنم . براى او ظرف آبى آوردند و همينكه هرمزان آن را به دست گرفت شروع به لرزيدن كرد و دستش مى لرزيد. عمر گفت : ترا چه مى شود؟ گفت : بيم آن دارم كه چون گردنم را براى آشاميدن آب دراز كنم در همان حال شمشيرت مرا بكشد. عمر گفت : تا اين آب را نياشامى بر تو باكى نيست . او ظرف آب را از دست خود رها كرد. عمر گفت : ترا چه مى شود؟

و گفت : براى او دوباره آب بياوريد و او را تشنه مكشيد. هرمزان گفت : تو مرا امان داده اى . عمر گفت : دروغ مى گويى . هرمزان گفت : من دروغ نمى گويم . انس گفت : اى اميرالمومنين راست مى گويد. عمر گفت : اى انس واى بر تو! آيا ممكن است من قاتل مجزاءة بن ثور و براء بن مالك را امان دهم ؟ به خدا سوگند بايد براى من راهى پيدا كنى وگرنه ترا عقوبت خواهم كرد. انس گفت : اى اميرالمومنين تو گفتى تا اين آب را نياشامى بر تو باكى نيست . گروهى ديگر از مسلمانان هم سخن انس را تصديق كردند. عمر به هرمزان گفت : اى واى بر تو! آيا با من خدعه و مكر مى كنى ؟ به خدا سوگند اگر مسلمان نشوى ترا خواهم كشت و در همين حال به ابو طلحه اشاره كرد. هرمزان شهادتين گفت . عمر او را امان داد و در مدينه مقيم كرد.

عمر از عمرو بن معدى كرب درباره سلاحهاى مختلف سئوال كرد و از او پرسيد: درباره نيزه چه مى گويى ؟ گفت : برادر تو است ، گاهى هم خيانت مى كند. پرسيد: تير چگونه است ؟ گفت : فرستاده مرگ است كه گاه خطا مى كند و گاه به هدف مى خورد. پرسيد: درباره زره چه مى گويى ؟ گفت : براى سوار كار مايه سرگرمى و براى پياده مايه زحمت و با وجود اين همچون حصارى استوار است . گفت : سپر چگونه است ؟ گفت : ابزار حفظ و نگهبانى است و دايره

پيروزى و شكست بر آن مى گرϘϮ عمر پرسيد: درباره شمشير چه مى گويى ؟ گفت : آنجاست كه مادرت در خانه بدبختى و سوگ را ى ÙȘȘϮ عمر گفت : مادر خودت چنين مى كند. گفت : باشد، مادر خودم آنرا مى كوبد. سوز و تب مرا براى تو از پاى در مى آورد. (145)

نخستين كسى را كه عمر با تازيانه خود در دوره حكومت خويش زده است ، ام فروة دختر ابوقحافه است ، و چنان بود كه چون ابوبكر درگذشت زنان بر او شيون كردند. خواهر ابوبكر يعنى همين ام فروة هم ميان ايشان بود. عمر آنان را چند بار از اين كار منع كرد و آنان همچنان به شيون ادامه دادند. در اين هنگام عمر از ميان ايشان ام فروة را بيرون كشيد و تازيانه خود را بلند كرد و زنان ترسيدند و پراكنده شدند.

گفته مى شده است تازيانه عمر بيم انگيزتر از شمشير حجاج است و در خبر صحيح آمده است كه گروهى از زنان در محضر پيامبر (ص ) بودند و درشت گويى مى كردند، همينكه عمر آمد از هيبت او گريختند. عمر به آنان گفت : اى دشمنان خويشتن ! از من بيم مى كنيد، ولى هيبت رسول خدا را نمى داريد! گفتند: آرى ، كه تو تندخوتر وخشن ترى .

عمر مكرر در مورد حكمى چيزى مى گفت و سپس بر خلاف آن فتواى ديگرى مى داد. آن چنان كه در مورد ميراث پدر بزرگ ، كه با برادران ميت در ميراث شريك باشند، احكام مختلف بسيارى صادر كرد و سپس از حكم كردن در مورد اين مساءله

ترسيد و گفت : هر كس مى خواهد بر گردنه هاى جهنم بر آيد، در مورد ميراث جد و احكام آن ، به راءى خويش هر چه مى خواهد بگويد.

يك بار گفت : به من خبر نرسد كه مهريه و كابين زنى بيشتر از مهريه و كابين همسران پيامبر (ص ) باشد و در آن صورت افزونى آنرا از او باز خواهم ستد. زنى به او گفت : خداوند اين كار را در اختيار تو قرار نداده است ، زيرا خداوند متعال چنين فرموده است : اگر مال بسيارى مهريه او كرده ايد، البته نبايد چيزى از مهريه او بازگيريد. آيا به وسيله تهمت زدن به زن مهر او را مى گيريد؟ و اين گناهى فاش و زشتى اين كار آشكار است . (146) عمر گفت : همه مردم حتى زنان صاحب خلخال و پاورنجن از عمر فقيه ترند. آيا تعجب نمى كنيد از امام و پيشوايى كه خطا مى كند و زنى كه مساءله را صحيح مى گويد؟ او با امام شما در فضل مسابقه داد و برتر بود.

روزى عمر در حالى كه تشنه بود از كنار جوانى از انصار گذشت و از او آب خواست . او آبى با عسل آميخت و آورد. عمر آنرا نياشاميد و گفت : خداوند متعال چنين مى فرمايد: از خوشيها و خواسته هاى خود در زندگى دنيايى خويش بهره مند شديد. (147) آن جوان گفت : اى اميرالمومنين ! اين آيه در مورد تو و هيچيك از افراد اين قبيله نيست . آنچه پيش از اين در آن آيه آمده است بخوان كه مى فرمايد: روزى كه

كافران را بر آتش عرضه دارند...، عمر گفت : همه مردم از عمر فقيه ترند.

گفته شده است : عمر شبگردى مى كرد. شبى صداى زن و مردى را در خانه يى شنيد. شك كرد و از ديوار خانه بالا رفت . زن و مردى را ديد كه كوزه شرابى پيش آنان است . خطاب به مرد گفت : اى دشمن خدا! تصور مى كنى خداوند ترا در حال معصيت از انظار پوشيده مى دارد؟ مرد گفت : اى اميرالمومنين ! اگر من يك گناه كردم تو هم اكنون مرتكب سه گناه شدى . خداوند مى فرمايد: تجسس مكنيد (148) و تو تجسس كردى و مى فرمايد: به خانه ها از درهاى آن در آييد (149) و حال آنكه تو از ديوار بر آمدى و خداوند فرموده است : و چون وارد خانه ها شديد سلام دهيد(150) و حال آنكه تو سلام ندادى .

همچنين عمر گفته است : دو متعه در عهد رسول خدا حلال بود و من آن دو را حرام كرده ام و هر كس را كه مرتكب آن شود عقوبت مى كنم ، متعه كردن زنان و متعه حج . گر چه ظاهر اين سخن بسيار زشت و منكر است ، ولى در نظر ما آنرا تاءويل و تفسيرى است كه فقهاى معتزلى در كتابهاى فقهى خود آنرا نقل كرده اند.

در اخلاق و گفتار عمر نوعى بدزبانى ، و خشونتى آشكار بوده است كه شنونده از آن چيزى مى فهميده و تصور مطلبى مى كرده است كه خودش چنان قصدى نداشته است و از جمله همين موارد كلمه يى است كه در

بيمارى رسول خدا از دهان عمر بيرون آمد و پناه بر خدا كه اگر او اراده معنى ظاهرى آن كلمه را كرده باشد، بلكه آن كلمه را به عادت خشونت و بدزبانى خود گفته است و نتوانسته است خود را از گفتن آن كلمه نگهدار و بهتر بود كه مى گفت پيامبر در حال احتضارند يا مى گفت شدت مرض بر ايشان چيره است و بسيار دور است كه معنى و اراده چيز ديگرى كرده باشد. نظير اين كلمه براى مردم عادى و فرومايه عرب بسيار است . سليمان بن عبدالله در قحط سالى شنيد مردى عرب چنين مى گويد: اى پروردگار بندگان ! براى ما و براى تو چه چيزى پيش آمده است ؟ تو كه همواره ما را سيراب مى كردى اكنون براى تو چه پيش آمده است ؟ اى بى پدر بر ما باران فرو فرست !

سليمان بن عبدالله گفت : آرى گواهى مى دهم كه خداوند را نه پدرى است و نه همسرى و نه فرزندى ؛ و اين سخن او را به بهترين وجه تاءويل كرده و از عهده آن بيرون آمده است .

سخن عمر در صلح حديبيه را هم كه به پيامبر (ص ) گفت : آيا تو براى ما نگفتى كه به زودى وارد مكه خواهيد شد؟ و با الفاظ و كلمات زشتى آن را بر زبان آورد، آنچنان كه پيامبر (ص ) از او پيش ابوبكر گله گزارى فرمودند، و ابوبكر به عمر گفت : از سخن پيامبر پيروى كن و ملازم ركاب ايشان باش كه به خدا سوگند او رسول خداوند است . (151)

عمر نسبت به

جبلة بن ايهم (152) چنان خشونتى كرد كه او را وادار به هجرت از مدينه و سپس هجرت از تمام سرزمين اسلام كرد و او از آيين اسلام برگشت و مسيحى شد و اين به مناسبت سيلى يى بود كه به جبله زده شده بود؛ هر چند جبله پس از اينكه مرتد شده بود با حسرت و پشيمانى چنين سروده است :

اشراف و بزرگان به جهت يك سيلى مسيحى شدند و حال آنكه اگر بر آن صبر كرده بودم زيانى نمى كردم . اى كاش مادر مرا نزاييده بود و اى كاش به همان سخنى كه عمر گفت بر گشته بودم .

داستان شورى

قسمت اول

اين موضوع چنين است كه چون ابولؤ لؤ ة عمر را زخم زد و عمر دانست كه خواهد مرد، مشورت كرد كه چه كسى را پس از خود عهده دار حكومت كند. به او گفته شد پسرش عبدالله را جانشين و خليفه كند. گفت : خدا نكند كه دو تن از بر زندان خطاب عهده دار خلافت باشند؛ همان كه بر عمر تحميل شد، او را بس است . هر چه عمر بر شانه خود كشيد او را بس است . خدا نكند ! ديگر خلافت را نه در زندگى و نه پس از مرگ خود تحمل مى كنم . سپس گفت : رسول خدا رحلت فرمود در حالى كه از شش تن از قريش راضى و خشنود بود و آنان على و عثمان و طلحه و زبير و سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمان بن عوف هستند و چنين مصلحت ديدم كه موضوع را ميانت ايشان به شورى بگذارم تا خود يكى

را انتخاب كنند. و بعد گفت : اگر پس از خود كسى را به خلافت بگمارم ، كسى كه بهتر از من بود چنين كارى كرد، يعنى ابوبكر؛ و اگر اين كار را رها كنم كسى كه بهتر از من بود، يعنى رسول خدا (ص )، چنين فرمود. سپس گفت اين شش تن را براى من فرا خوانيد و آنان را فرا خواندند و پيش او آمدند و او بر بستر خويش افتاده و در حال جان كندن بود. عمر به ايشان نگريست و گفت : آيا همگى طمع داريد كه پس از من به خلافت رسيد؟ آنان سكوت كردند. عمر اين سخن را تكرار كرد. زبير گفت : چه چيزى ما را از شايستگى براى خلافت دور مى كند و حال آنكه تو خليفه شدى و به آن كار قيام كردى ؟ ما از لحاظ منزلت ميان قريش و از نظر سابقه در اسلام و خويشاوندى با پيامبر (ص ) از تو فروتر نيستيم . ابو عثمان جاحظ مى گويد: به خدا سوگند اگر زبير نمى دانست كه عمر همان روز خواهد مرد هرگز گستاخى آنرا نداشت كه يك كلمه و يك لفظ از اين سخن را بر زبان آرد.

عمر گفت : آيا از خصوصيات شما و آنچه در نفسهاى شماست شما را آگاه كنم ؟ زبير گفت : بگو كه اگر از تو خواهش كنيم نگويى باز هم خواهى گفت . عمر گفت : اى زبير! اما تو، مردى كم حوصله و رنگ به رنگى . در رضايت همچو مؤ من و به هنگام خشم همچون كافرى . روزى انسانى و روز

ديگر شيطان و اگر خلافت به تو برسد چه بسا كه روز خود را صرف چانه زدن درباره يك مد جو كنى و كاش مى دانستم اگر خلافت به تو برسد آن روزى كه حالت شيطانى دارى و روزى كه خشمگين مى شوى براى مردم چه كسى عهده دار خلافت خواهد بود و تا هنگامى كه اين صفات در تو موجود است خداوند خلافت و حكومت اين امت را براى تو جمع نخواهد فرمود.

عمر سپس روى به طلحه آورد. او نسبت به طلحه از آن سخن كه روز مرگ ابوبكر درباره عمر گفته بود خشمگين بود. به همين جهت به طلحه گفت : آيا سخن بگويم ، يا سكوت كنم ؟ طلحه گفت : بگو كه در هر حال تو چيزى از خير نمى گويى . عمر گفت : من از آن هنگام كه انگشت تو در جنگ احد قطع شد و تو از آن اتفاق سخت خشمگين بودى مى شناسمت و همانا پيامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از آن سخنى كه به هنگام نزول آيه حجاب گفته بودى بر تو خشمگين بود!

شيخ ما ابو عثمان جاحظ كه خدايش رحمت كناد مى گويد: سخن مذكور چنين بود كه چون آيه حجاب نازل شد، طلحه در حضور كسانى كه سخن او را براى پيامبر (ص ) نقل كردند گفته بود: مقصود محمد (ص ) از اينكه زنان خود را در حجاب قرار مى دهد چيست ؟ بر فرض كه امروز چنين كند، فردا كه بميرد خودمان آنها را به همسرى بر مى گزينيم و با آنان هم بستر مى شويم ! ابو عثمان

جاحظ همچنين مى گويد: اى كاش كسى به عمر مى گفت تو كه مدعى بودى پيامبر رحلت فرمودند در حالى كه از اين شش تن راضى بودند، پس چگونه به طلحه مى گويى پيامبر رحلت فرمودند در حالى كه بر تو به سبب سخنى كه گفتى خشمگين بودند و چنين تهمتى سنگين بر او مى زنى ؟ ولى چه كسى جراءت داشت اعتراضى كمتر از اين بر عمر كند تا چه رسد چنين سخنى بگويد.

عمر آنگاه روى به سعد بن ابى وقاص كرد و گفت : تو مى توانى سالار خوبى براى گروهى از سوار كاران باشى و اهل شكار و تير و كمانى و قبيله زهرة را با خلافت و فرماندهى بر مردم چه كار است ؟!

آنگاه روى به عبدالرحمان بن عوف كرد و گفت : اما تو، اگر ايمان نيمى از مردم را با ايمان تو بسنجند ايمان تو بر آنان برترى دارد، ولى خلافت براى كسى كه در او ضعفى تو باشد صورت نمى گيرد و روبراه نمى شود؛ وانگهى بنى زهرة را با خلافت چه كار است ؟!

سپس روى به على عليه السلام كرد و گفت : به خدا سوگند اگر نه اين بود كه در تو نوعى شوخى و مزاح سرشته است به حق شايسته خلافتى و به خدا سوگند اگر تو بر مردم حاكم شوى آنان را به حق و شاهراه رخشان هدايت راهبرى مى كنى .

سپس روى به عثمان كرد و گفت : گويا براى تو آماده است ! و گويى هم اكنون مى بينم كه قريش به سبب محبتى كه به تو دارند قلاده خلافت را

بر گردنت خواهند افكند و تو فرزندان امية و ابو معيط را بر گردن مردم سوار خواهى كرد و در تقسيم غنايم و اموال ، آنان را بر ديگران چندان ترجيح خواهى داد كه گروهى از گرگان عرب از هر سو پيش تو خواهند آمد و ترا بر بسترت سر خواهند بريد و به خدا سوگند اگر آنان چنان كنند تو هم چنان مى كنى و اگر تو چنان كنى آنان هم چنان مى كنند. سپس موهاى جلو سرش را با محبت گرفت و كشيد و گفت : در آن هنگام اين سخن مرا ياد آور كه در هر حال چنان خواهد شد.

تمام اين خبر را شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتاب اسفيانية خود آورده است و گروه ديگرى هم غير از او در باب زيركى عمر اين خبر را نقل كرده اند. جاحظ در همان كتاب خود پس از آوردن اين خبر اين موضوع را هم نقل مى كند كه معمر بن سليمان تيمى از پدرش از سعيد بن مسيب از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است . شنيدم عمر به اهل شورى مى گفت اگر با يكديگر معاونت و همكارى و خير خواهى كنيد خلافت را خود و فرزندانتان خواهيد خورد و اگر رشك بريد و به يكديگر پشت كنيد و از يارى دادن خود فرو نشينيد و نسبت به يكديگر خشم ورزيد، معاوية بن ابى سفيان در اين مورد بر شما چيره خواهد شد و در آن هنگام معاويه امير شام بود. اكنون به بيان بقيه داستان شورى بپردازيم . عمر آنگاه گفت : ابو طلحه انصارى را

براى من فرا خوانيد. او را فرا خواندند. عمر گفت : اى ابو طلحه دقت كن و بنگر كه چه مى گويم ؟ چون از كنار گور من برگشتيد همراه پنجاه تن از انصار، در حالى كه شمشيرهاى خود را بر دوش داشته باشيد، اين شش تن را در خانه يى جمع كن و آنان را به تعجيل و تمام كردن انتخاب خليفه وادار و خود با يارانت بر در آن خانه بايست تا آنان مشورت كنند و يكى از ميان خويشتن به خلافت برگزينند. اگر پنج تن اتفاق كردند و يكى از ايشان از پذيرش آن خوددارى كرد او را گردن بزن . اگر چهار تن با يكديگر اتفاق و دو تن مخالفت كردند آن دو تن را كردن بزن . اگر سه تن با يكديگر موافقت و سه تن مخالفت كردند بنگر كه عبدالرحمان بن عوف با كدام گروه است و آن را انجام بده و اگر آن سه تن ديگر بر مخالفت خود پافشارى كردند گردن آن سه تن را بزن ، و اگر سه روز گذشت و بر كارى اتفاق نكردند گردن هر شش تن را بزن و مسلمانان را به حال خود بگذار تا براى خود كسى را برگزينند.

چون عمر به خاك سپرده شد، ابو طلحه آن شش تن را جمع كرد و خود همراه پنجاه تن از انصار با شمشير بر در خانه ايستاد. آن شش تن به گفتگو پرداختند و ميان ايشان نزاع در گرفت . طلحه نخستين كارى كه كرد اين بود كه آنان را گواه گرفت و گفت : من حق خود را در اين شورى

به عثمان واگذار كردم و بخشيدم ، و اين بدان سبب بود كه مى دانست مردم على و عثمان را رها نمى كنند و خلافت براى او فراهم و خالص نمى شود و تا آن دو وجود داشته باشند براى او ممكن نخواهد بود، ولى با اين كار خود خواست جانب عثمان را تقويت و جانب على عليه السلام را تضعيف كند و كارى را كه براى خود طلحه سودى نداشت و نمى توانست به آن برسد، اينگونه بخشيد.

زبير براى معارضه با طلحه گفت : من هم شما را بر خود گواه مى گيرم كه حق خود را از اين شورى به على واگذار كردم و بخشيدم و اين كار را بدان سبب انجام داد كه ديد با بخشيدن طلحه حق خود را به عثمان جانب على عليه السلام تضعيف شده است . او را حميت خويشاوندى بر اين كار واداشت كه او پسر عمه على عليه السلام بود؛ مادرش صفيه دختر عبدالمطلب است و ابوطالب دايى اوست . طلحه بدين سبب به عثمان گرايش پيدا كرد كه از على عليه السلام منحرف بود. طلحه از قبيله تيم و پسر عموى ابوبكر صديق است و بنى هاشم از بنى كينه شديدى به سبب خلافت در دل داشتند و بنى تيم هم از آنان سخت كينه در دل داشتند و اين چيزى است كه در نهاد بشر به ويژه در نهاد اعراب سرشته است و تجربه تا كنون اين موضوع را ثابت كرده است . بنابراين از آن شش تن چهار تن باقى ماندند.

سعد بن ابى وقاص هم گفت : من حق خودم از شورى را

به پسر عمويم عبدالرحمان بن عوف بخشيدم و اين بدان سبب بود كه هر دو از قبيله بنى زهره بودند، وانگهى سعدبن ابى وقاص مى دانست كه كار خلافت براى او صورت نخواهد گرفت ؛ و چون فقط سه تن باقى ماندند عبدالرحمان بن عوف به على و عثمان گفت : كداميك از شما از حق خود در خلافت مى گذرد تا بتواند يكى از دو تن ديگر را به خلافت برگزيند؟ هيچكدام از آن دو سخن نگفتند. عبدالرحمان گفت من شما را گواه مى گيرم كه خويشتن را از خلافت كنار كشيدم به شرط آنكه بتوانم يكى از دو تن باقى مانده را به خلافت انتخاب كنم . در اين باره از اعتراض و سخن گفتن خود دارى كردند. عبدالرحمان بن عوف نخست خطاب به على عليه السلام گفت : من با تو بيعت مى كنم به اجراى احكام كتاب خدا و سنت رسول خدا و رعايت سيرت آن دو شيخ ، يعنى ابوبكر و عمر. على (ع ) گفت : بر كتاب خدا و سنت رسول خدا و آنچه اجتهاد راءى خودم باشد. عبدالرحمان از على (ع ) روى برگرداند و پيشنهاد خود را با همان شرط به عثمان گفت . عثمان گفت : آرى . عبدالرحمان دوباره پيشنهاد خود را به على (ع ) عرضه داشت و على همان گفتار خود را تكرار كرد. عبدالرحمان اين كار را سه بار انجام داد و چون ديد على از عقيده خود بر نمى گردد و عثمان همواره با گفتن آرى پاسخ مى دهد، دست بر دست عثمان نهاد و گفت : سلام بر تو

باد اى اميرالمومنين . (153)

گفته شده است عى عليه السلام به عبدالرحمان فرمود: به خدا سوگند اين كار را نكردى مگر به اميدى كه دوست شما عمر از دوست خود ابوبكر داشت . خداى ميان شما عطر منشم (154) زنگار نفاق بر افشاند. گويند همچنان شد و ميان عثمان و عبدالرحمان چنان كدورت و نفاقى پيش آمد كه هيچيك با ديگرى سخن نگفت تا عبدالرحمان درگذشت . در مورد اين گفتار اميرالمومنين على عليه السلام كه در اين خطبه مى گويد: مردى از اعضاى شورى به سبب كينه خود از من رويگردان شد ، منظور طلحه است . هر چند قطب راوندى (155) معتقد است كه منظور، سعد بن ابى وقاص است ، زيرا على (ع ) در جنگ بدر پدرش را كشته بود. و حال آنكه اين اشتباه است ، زيرا ابى وقاص كه نام و نسب او بدينگونه است : مالك بن اهيب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب ، در دوره جاهلى به مرگ طبيعى در گذشته است .

و اين گفتار على (ع ) كه مى گويد: و ديگرى به خاطر پيوند سببى با عثمان از من روى گرداند، يعنى عبدالرحمان بن عوف ، زيرا ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط همسر او بوده است و اين ام كلثوم خواهر مادرى عثمان است و مادر هر دو اروى دختر كريز است .

قطب راوندى همچنين روايت مى كند كه چون عمر گفت همراه آن سه تنى باشد كه عبدالرحمان بن عوف با آنان است ، ابن عباس به على (ع ) گفت

: خلافت از دست ما بيرون رفت ؛ اين مرد مى خواهد عثمان خليفه باشد. على عليه السلام فرمود: من هم اين موضوع را مى دانم ، ولى با آنان در شورى شركت مى كنم ، زيرا عمر اكنون مرا هم سزاوار خلافت دانسته است و حال آنكه قبلا مى گفت : پيامبر (ص ) فرموده اند نبوت و امامت در يك خانواده جمع نمى شود. و من اكنون در شورى شركت مى كنم تا براى مردم نقض گفتار و رفتار عمر آشكار شود.

آنچه راوندى روايت مى كند غير معروف است و عمر اين موضوع را از قول پيامبر (ص ) نقل نكرده است ، ولى روزى به عبدالله بن عباس گفت : اى عبدالله !در مورد اينكه قوم شما از رسيدن شما به خلافت ممانعت كردند چه مى گويى ؟ گفت : اى اميرالمومنين در اين باره چيزى نمى دانم . عمر گفت : با پوزش از پيشگاه خداوند، خيال مى كنم قوم و خويشاوندان شما خوش نداشتند كه پيامبرى و خلافت هر دو در خانواده شما باشد و شما با غرور، منزلت خود را به آسمان برسانيد. شايد شما خودتان معتقد باشيد كه ابوبكر مى خواست بر شما حكومت كند و او بود كه حق شما را ضايع كرد؛ هرگز چنين نيست ، بلكه كار به گونه يى پيش آمد كه هيچ چيز بهتر و دور انديشانه تر از آنچه او انجام داد نبود. اگر راءى ابوبكر در مورد خلافت من پس از مرگش نبود، ممكن بود حكومت شما را به خودتان بر گرداند و اگر چنان مى كرد خلافت براى شما با

اعمال خويشاوندان و اقوام خودتان گوارا نبود؛ آنان به شما همان گونه مى نگرند كه گاو نر نسبت به گازر خويش مى نگرد.

اما روايتى كه درباره حاضر نبودن طلحه در هنگام تعيين افراد شورى و شركت نكردن او در شورى آمده است ، اگر صحيح باشد، در اين صورت آن كينه توزى كه به او اشاره شده است سعد بن ابى وقاص است ، زيرا مادر سعد بن ابى وقاص ، حمية دختر سفيان بن امية بن عبد شمس است و كينه سعد نسبت به على (ع ) در مورد داييهاى اوست كه على (ع ) سران و بزرگان ايشان را در جنگ كشته بود، و در هيچ جا نيامده و معروف نيست كه على (ع ) يك تن از بنى زهرة را كشته باشد تا بتوان به سعد از لحاظ نياكان پدرى نسبت كينه داد. اكنون اين روايت را كه ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در كتاب تاريخ خود برگزيده و آورده است مى آوريم . او مى گويد (156): چون عمر زخمى شد به او گفتند: اى اميرالمومنين !چه خوب بود كسى را به جانشينى خود مى گماشتى . گفت : چه كسى را خليفه و جانشين خود كنم ؟ اگر ابو عبيدة بن جراح زنده مى بود او را خليفه مى كردم و اگر خداى من در آن باره مى پرسيد، مى گفتم شنيدم پيامبرت مى فرمود ابوعبيده امين اين ملت است ، و اگر سالم ، وابسته و آزاد كرده ابو حذيفه ، زنده بود او را خليفه مى كردم و اگر پروردگارم در آن باره از من مى

پرسيد، مى گفتم شنيدم پيامبرت مى فرمود: همانا كه سالم خدا را بسيار دوست مى دارد . در اين هنگام مردى به عمر گفت : عبدالله بن عمر را به خلافت بگمار. گفت : خدايت بكشد كه از اين سخن خود، خدا را منظور نداشتى . واى بر تو!چگونه مردى را به خلافت بگمارم كه از طلاق دادن زن خود ناتوان است ؟ ديگر براى عمر آرزو و دلبستگى به خلافت شما نيست . شيفته آن نبودم كه اكنون براى يكى از افراد خاندان خويش بخواهم . اگر خير بود كه بهره خود را از آن برديم و اگر شر بود از ما گذشت و براى خاندان عمر همين بس است كه از يك تن در اين مورد حساب كشند و از همو درباره كار امت محمد (ص ) پرسيده شود.

قسمت دوم

مردم از پيش عمر رفتند و بازگشتند و گفتند: چه خوب است عهدى و وصيتى كنى . گفت : پس از آن سخنان كه با شما گفتم ، تصميم گرفتم مردى را بر شما بگمارم كه از همه بهتر مى تواند شما را به راه حق هدايت كند و ببرد - و به على (ع ) اشاره كرد - آنگاه از خود بى خود شدم و چنان ديدم كه مردى به باغى در آمد و شروع به چيدن تمام ميوه هاى تازه و رسيده كرد و آنها را زير دامن خويش جمع كرد، و دانستم كه خداوند فرمان خويش را اجرا خواهد كرد و ترسيدم كه در زندگى و پس از مرگ با آنرا بر دوش كشم . اكنون بر شماست كه ملازم اين

گروه باشيد كه پيامبر (ص ) فرموده است آنان اهل بهشتند و سپس پنج تن را نام برد و آنان على و عثمان و عبدالرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقاص و زبير بودند.

گويد: در اين مجلس سخنى از طلحه به ميان نياورد و در آن هنگام طلحه هم در مدينه نبود.سپس عمر به ايشان گفت : برخيزيد و كنار حجره عايشه بنشينيد و مشورت كنيد؛ و سر خود را بر بالين نهاد و زخمش شروع به خونريزى كرد. عباس به على گفت : با آنان مرو و خود را برتر از ايشان قرار بده . فرمود: مخالفت را دوست نمى دارم . عباس گفت : در اين صورت چيزى را كه خوش نمى دارى خواهى ديد. آنان وارد حجره عايشه شدند و نخست آهسته سخن مى گفتند و سپس صداهايشان بلند شد. عبدالله بن عمر گفت : هنوز اميرالمومنين نمرده است ، اين هياهو چيست ! عمر بيدار شد و صداهاى ايشان را شنيد و گفت : صهيب با مردم نماز بگزارد، و نبايد چهارمين روز مرگ من فرا رسد مگر اينكه براى شما اميرى تعيين شده باشد. عبدالله بن عمر هم به عنوان ناظر در جلسه شركت خواهد كرد ولى حق راءى ندارد. اما طلحة بن عبيدالله شريك شما در راءى دادن است ، اگر پيش از پايان سه روز آمد كه او را در جلسات شركت دهيد وگرنه بعدا او را راضى كنيد، و چه كسى رضايت طلحه را براى من مى گيرد؟ سعد بن ابى وقاص گفت : من براى تو اين كار را انجام مى دهم و به خواست

خداوند هرگز مخالفت نخواهد كرد.

عمر سپس سفارش خود را به ابو طلحه انصارى انجام داد و در مورد عبدالرحمان بن عوف هم گفت : او در هر گروه باشد، حق با آن گروه است ، و به ابو طلحه دستور داد كسانى را كه مخالفت كنند بكشد. آنگاه مردم از پيش عمر بيرون آمدند و على عليه السلام به گروهى از بنى هاشم كه همراهش بودند، گفت : اگر از قوم شما كه قرشى هستند پيروى كنم هرگز شما به اميرى نخواهيد رسيد.

على (ع ) به عباس گفت : اى عمو باز هم حكومت از دست من بيرون شد. عباس گفت : از كجا مى دانى ؟ گفت : عثمان را با من قرين كردند. و از سوى ديگر عمر نخست گفت همراه اكثريت اعضاى شورى باشيد و از سوى ديگر گفت اگر دو تن با يكى و دو تن ديگر با يكى ديگر موافقت كردند همراه گروهى باشد كه عبدالرحمان بن عوف با ايشان است . سعد بن ابى وقاص با پسر عموى خود عبدالرحمان بن عوف مخالفت نخواهد كرد و عبدالرحمان هم شوهر خواهر عثمان است و با يكديگر مخالفتى نخواهد كرد، و بديهى است يكى از آن دو ديگرى را امير خواهد كرد، و بر فرض كه دو تن ديگر با من باشند كارى ساخته نيست . عباس گفت : در هر موردى كه به تو پيشنهاد كردم نپذيرفتى و سرانجام با خبر ناخوشايند پيش من برگشتى . هنگام بيمارى پيامبر (ص ) گفتم از ايشان بپرس خلافت از آن كيست نپذيرفتى ، و هنگام مرگ آن حضرت گفتم در كار بيعت

گرفتن از مردم شتاب كن و نكردى . امروز هم كه عمر نام ترا از اعضاى شورى قرار داد گفتم برترى نشان ده و در آن شركت مكن ، باز هم نپذيرفتى . اكنون يك چيز به تو مى گويم ، بشنو و عمل كن ، و آن اين است كه هر كارى را به تو پيشنهاد كردند مپذير مگر آنكه ترا خليفه كنند و اين را هم بدان كه اين قوم همواره ترا از اين كار بر كنار مى زنند تا ديگرى عهده دار آن باشد و به خدا سوگند فقط با شرى به خلافت مى رسى كه هيچ خيرى با آن سود نخواهد داشت . على عليه السلام فرمود: همانا مى دانم كه آنان به زودى عثمان را خليفه خواهند كرد و او مرتكب بدعتها و كارهاى تازه خواهد شد و اگر زنده باشد به او خواهم گفت و اگر عثمان كشته شود يا بميرد، بنى اميه خلافت را ميان خود دست به دست خواهند برد، و اگر زنده بمانم مرا چنان ببينند كه خوشايندشان نباشد و سپس دو بيت شعر به تمثل خواند.

در اين هنگام على عليه السلام برگشت و ابو طلحه انصارى را ديد و حضور او را خوش نداشت . ابو طلحه گفت : اى ابوالحسن !نزاع و ستيزى نيست . و چون عمر درگذشت و به خاك سپرده شد، آنان براى مشورت خلوت كردند و ابو طلحه هم بر در خانه ايستاد و مانع از آمد و شد اشخاص مى شد. در اين هنگام عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه آمدند و كنار در نشستند. سعد بن وقاص

به آن دو ريگ زد و آن دو را بلند كرد و گفت : مقصود شما اين است كه مدعى شويد ما هم از اصحاب شورى بوديم و در آن حضور داشتيم .

اعضاى شورى در كار خلافت هم چشمى كردند و سخن بسيار گفته شد. ابو طلحه گفت : من از اينكه پذيرفتن خلافت را رد كنيد بيم داشتم ، نه از اينكه درباره آن با يكديگر هم چشمى كنيد! و همانا سوگند به كسى كه جان عمر را گرفت من هيچ مهلتى بيشتر از همان سه روز به شما نمى دهم ، هر چه مى خواهيد زودتر انجام دهيد!

طبرى گويد: آنگاه عبدالرحمان بن عوف به پسر عموى خود سعد بن ابى وقاص گفت : من خلافت را خوش نمى دارم و هم اكنون خويشتن را از آن خلع مى كنم و كنار مى روم ، زيرا ديشب در خواب ديدم در باغى سرسبز و خرم و پر علف هستم ؛ در اين هنگام شتر نرى ، كه هرگز بهتر از آن نديده بودم ، وارد آن باغ شد و شتابان همچون تير درگذشت و به هيچ چيزى از باغ توجه نكرد و بدون درنگ از آن بيرون رفت ، سپس شترى وارد باغ شد و گام از پى آن شتر برداشت و از باغ بيرون رفت ، سپس شتر نر زيبايى در حالى كه لگام خويش را مى كشيد درآمد و همچون آن دو عبور كرد، سپس شتر چهارمى در آن باغ در آمد؛ او در علفهاى باغ در افتاد و شروع به چريدن و جويدن علفها كرد، و به خدا سوگند نمى خواهم

من آن شتر چهارمى باشم و هيچكس نمى تواند بر جاى ابوبكر و عمر بنشيند و مردم از او راضى باشند.

طبرى سپس مى گويد: عبدالرحمان خود را كنار كشيد، به شرط آنكه اجازه داشته باشد، برترين آنان در نظر خود را به خلافت بگمارد و بگزيند. عثمان اين پيشنهاد را پذيرفت ، ولى على (ع ) سكوت كرد و چون دوباره به او مراجعه شد، پس از اينكه عبدالرحمان عهد و ميثاق آورد كه فقط حق را پيروى خواهد كرد و ترجيح خواهد داد و از هواى نفس خود پيروى نخواهد كرد و در اين باره خويشاوندى را منظور نخواهد كرد و چيزى جز خير امت را در نظر نخواهد گرفت ، به آن راضى شد. عبدالرحمان بن عوف ، در مورد على و عثمان ، به ظاهر درنگ مى كرد؛ در عين حال گاه با سعد بن ابى وقاص و گاه با مسور بن مخرمة زهرى (157) مشورت و خلوت مى كرد و چنان نشان مى داد كه در مورد گزينش يكى از آن دو تن على و عثمان سرگردان است . طبرى مى گويد: على (ع ) به سعد بن ابى وقاص گفت : اى سعد بترسيد از آن خدايى كه به نام او از يكديگر مسالت مى كنيد و درباره پيوند خويشاوندى (158) و من اكنون به حرمت رحم اين فرزندم به رسول خدا (ص ) و به رحم و خويشاوندى عمويم حمزه نسبت به خودت از تو مى خواهم كه مبادا با عبدالرحمان بن عوف پشتيبان عثمان باشى .

مى گويم ابن ابى الحديد: منظور از خويشاوندى حمزه با سعد بن ابى

وقاص اين است كه مادر حمزه هالة دختر اهيب بن عبد مناف بن زهره است . هاله مادر مقوم و حجل - كه نام ديگرش مغيرة است - و عوام پسران عبدالمطلب هم هست و اين چهار پسر عبدالمطلب از هاله متولد شده اند و هاله عمه سعد بن ابى وقاص است ، بنابراين حمزه پسر عمه سعد و سعد پسر دايى حمزه است . (159)

طبرى مى گويد: چون روز سوم فرا رسيد، عبدالرحمان بن عوف آنان را جمع كرد و مردم هم جمع شدند. عبدالرحمان گفت : اى مردم ! درباره اين دو تن على و عثمان راى خود را براى من بگوييد! عمار بن ياسر گفت : اگر مى خواهى مردم در اين باره اختلافى نكنند با على عليه السلام بيعت كن . مقداد هم گفت : آرى ، عمار راست مى گويد كه اگر با على بيعت كنى مى شنويم و اطاعت مى كنيم . عبدالله بن ابى سرح (160) گفت : اگر مى خواهى ميان قريش اختلاف پيش نيايد با عثمان بيعت كن ؛ عبدالله بن ابى ربيعة مخزومى (161) هم گفت راست مى گويد، اگر با عثمان بيعت كنى مى شنويم و اطاعت مى كنيم . عمر به عبدالله بن ابى سرح دشنام داد و گفت : تو از چه هنگام خير خواه اسلام شده اى !

در اين هنگام بنى هاشم و بنى اميه سخن گفتند و عمار برخاست و چنين گفت : اى مردم !خداى شما را با پيامبر خويش گرامى داشت و شما را با دين خود عزت بخشيد، تا چه هنگام اين خلافت و حكومت را

از اهل بيت پيامبرتان بيرون مى بريد؟! مردى از بنى مخزوم گفت : اى پسر سميه ، از حد خود فراتر رفتى ، ترا به اينكه قريش مى خواهد چه كسى را برخود امير كند چه كار!سعد بن ابى وقاص گفت : اى عبدالرحمان !پيش از آنكه مردم به فتنه در افتند، كار خود را تمام كن . در اين هنگام بود كه عبدالرحمان بن عوف خلافت را بر على (ع ) عرضه داشت ، به شرط آنكه به روش و سيره ابوبكر و عمر كار كند و على عليه السلام فرمود: نه ، كه به اجتهاد و راءى خويش عمل خواهم كرد و چون عبدالرحمان همين پيشنهاد را به عثمان كرد پذيرفت و گفت آرى و عبدالرحمان با او بيعت كرد، و على (ع ) فرمود: اين نخستين روز و نخستين بار نيست كه با يكديگر بر ضد ما پشتيبانى مى كنيد، چاره جز صبر جميل نيست و در آنچه اظهار مى داريد خداوند يارى دهنده من است ؛ (162) به خدا سوگند كار را بر او واگذار نكردى مگر براى اينكه او هم به تو بر گرداند و خداوند در هر عالم به شان و كارى پردازد. (163)

عبدالرحمان به صورت تهديد گفت : اى على براى كشتن خود دستاويز و بهانه فراهم مكن - يعنى دستور عمر به ابو طلحه انحصارى كه گردن مخالف را بزند -، على (ع ) برخاست و از مجلس بيرون رفت و فرمود: اين نامه هم به زودى به سر خواهد رسيد (164). عمار گفت : اى عبدالرحمان ، على را رها كردى و حال آنكه او از

كسانى است كه به حق حكم مى كنند و در حالى به حق بر مى گردند. مقداد هم گفت : به خدا سوگند هرگز اين چنين كه بر سر اين خاندان پس از رحلت پيامبرشان آمده است نديده ام . اى واى كه جاى بسى شگفتى از قريش است ! همانا مردى را رها كرد كه درباره او چه بگويم ، من هيچكس را نمى دانم كه از او در قضاوت عادل تر باشد و داناتر و پرهيزگارتر. اى كاش براى اين كار يارانى مى داشتم ! عبدالرحمان گفت : اى مقداد از خدا بترس كه بيم دارم در فتنه بيفتى .

على عليه السلام مى فرمود: من آنچه را در نفسهاى ايشان است مى دانم . مردم به قريش مى نگرند و قريش هم مصلحت خويش را در نظر مى گيرد و مى گويد: اگر بنى هاشم كار خلافت را عهده دار شوند هرگز از ميان ايشان بيرون نخواهد رفت . و تا هنگامى كه خلافت بر عهده ديگران باشد در خانواده هاى مختلف قريش دست به دست مى شود.

ابو جعفر طبرى مى گويد: همان روز كه با عثمان بيعت شد، طلحه از راه رسيد. ساعتى درنگ كرد و سپس با عثمان بيعت كرد.

طبرى روايت ديگرى هم نقل كرده و سخن را در آن به درازا كشانيده است و خطبه ها و سخنان هر يك از افراد شورى را آورده است . از جمله مى گويد على عليه السلام در آن روز چنين فرموده :

سپاس پروردگارى را كه از ميان ما محمد (ص ) را به پيامبرى برگزيد و او را براى رسالت خويش پيش

ما فرستاد. ما خاندان نبوت و معدن حكمت و امان مردم زمين و مايه رستگارى طالبانيم . ما را حقى است كه اگر به ما داده شود آنرا مى گيريم و اگر ندهند بر پشت شتران سوار مى شويم ، هر چند مدت شبروى دراز باشد. اگر پيامبر (ص ) در اين مورد با ما عهدى فرموده بود عهدش را اجراء مى كرديم و اگر سخنى به ما گفته بود تا پاى جان و آنگاه كه بميريم بر سر آن مجادله مى كرديم . هيچكس هرگز پيش از من به پذيرش دعوت حق و رعايت پيوند خويشاوندى پيشى نگرفته است و قوت و توانى جز به خداى بلند مرتبه بزرگ نيست . اكنون سخن مرا بشنويد و گفتار مرا به جان و دل بپذيرد؛ شايد از پس اين اجتماع ببينيد كه درباره اين كار شمشيرها كشيده شود و پيمانها شكسته گردد، آن چنان كه براى شما اجتماع و اتفاقى باقى نماند و برخى از شما رهبران گمراهان و شيعيان مردم نادان قرار گيريد.

مى گويم : هروى (165) در كتاب الجمع بين الغريبين اين كلام على (ع ) كه فرموده است بر پشت شتران سوار مى شويم را آورده و آنرا دو گونه تفسير كرده است : نخست اينكه اين كار همراه با مشقت و سختى بسيار است و منظور على (ع ) اين بوده است كه اگر حق ما داده نشود بر سختى صبر و شكيبايى مى كنيم ، همان گونه كه شتر سوار تحمل سختى مى كند. دوم آنكه از كس ديگرى پيروى مى كنيم همان گونه كه آن كس كه پشت سر

ديگرى بر شتر سوار است پيرو نظر كسى است كه جلو نشسته است . گويى على (ع ) فرموده است : اگر حق ما را ندهند عقب مى مانيم و از ديگران پيروى مى كنيم ، همانگونه كه شخصى كه پشت سر ديگرى سوار است از او پيروى مى كند.

ابو هلال عسكرى (166) در كتاب الاوائل خود مى گويد: نفرين على عليه السلام در مورد عثمان و عبدالرحمان بر آورده و عملى شد و آن دو در حالى مردند كه از يكديگر متنفر و نسبت به هم دشمن بودند. عبدالرحمان به عثمان پيام فرستاد و ضمن سرزنش او به فرستاده گفت : به او بگو: اين من بودم كه ترا بر مردم ولايت دادم و براى من فضائلى است كه براى تو نيست . من در جنگ بدر حاضر بودم و تو در آن حضور نداشتى و من در بيعت رضوان شركت كردم كه تو در آن شركت نكردى و در جنگ احد گريختى و حال آنكه من پايدارى كردم . عثمان به فرستاده عبدالرحمان بن عوف گفت : به او بگو: اما در مورد جنگ بدر پيامبر (ص ) به سبب بيمارى دخترش مرا برگرداند و حال آنكه من هم براى شركت در جنگ كه تو به قصد آن بيرون آمدى بيرون آمده بودم و چون هنگام بازگشت پيامبر (ص ) از جنگ بدر، ايشان را ملاقات كردم ، به من مژده دادند كه براى من هم پاداشى همچون پاداش شما منظور است و يك سهم از غنيمت هم كه معادل سهم شما از غنيمت بود، به من عطا فرمودند. اما در مورد بيعت

رضوان پيامبر (ص ) مرا به مكه گسيل فرمود تا از قريش درباره ورود ايشان به مكه اجازه بگيرم و چون به اطلاع پيامبر رسانده بودند كه من كشته شده ام ، ايشان به همان سبب از مسلمانان بيعت ايستادگى تا پاى جان و مرگ گرفتند و فرمودند: اگر عثمان زنده باشد، من خود از سويش بيعت مى كنم ؛ و يك دست خود را بر دست ديگر زدند و گفتند: دست چپ من بهتر از دست راست عثمان است . اينك به من بگو آيا دست تو برتر است يا دست رسول خدا؟ اما پايدارى تو در جنگ احد و گريز من همين گونه است كه مى گويى ، ولى خداوند در كتاب خود در اين باره و عفو و گذشت از من آيه نازل فرموده است (167) بنابراين تو مرا به گناهى سرزنش كرده اى كه خداوند آنرا بخشيده است و گناهان خود را كه نمى دانى آيا خداوند بخشيده يا نبخشيده است فراموش كرده اى .

چون عثمان قصر مرتفع خويش را كه نامش زوراء (168) بود ساخت ، خوراكى بسيار تهيه ديد و مردم را دعوت كرد. عبدالرحمان بن عوف هم آمد و چون ساختمان و چگونگى غذاها را ديد گفت : اى پسر عفان ، ما آنچه را در مورد تو تكذيب مى كرديم تبذير و اسراف را اكنون تصديق مى كنيم و من از بيعت كردن با تو به خدا پناه مى برم . عثمان خشمگين شد و به غلام خود گفت : اى غلام ! او را از مجلس من بيرون ببر، و او را بيرون انداختند. عثمان

به مردم فرمان داد با او همنشينى نكنند و هيچكس جز ابن عباس پيش او نمى رفت ، او هم براى فرا گرفتن قرآن و احكام پيش او مى رفت . عبدالرحمان بيمار شد، عثمان به عيادتش رفت و با او سخن گفت ، ولى عبدالرحمان پاسخ نداد و تا هنگامى كه مرد با او سخن نگفت .

نمونه هايى از اخبار عثمان بن عفان

منظور از سومين آن قوم ، عثمان بن عفان بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف است . كنيه او ابو عمرو، و مادرش اروى دختر كريز بن ربيعة بن حنين بن عبد شمس است .

مردم پس از سپرى شدن مدت شورى و استقرار خلافت براى او، با بيعت كردند و پيشگويى زيركانه عمر درباره او به وقوع پيوست و عثمان بنى اميه را بر گردن مردم سوار كرد و آنان را بر ولايات حكومت داد و زمينهاى خالصه بسيار به آنان بخشيد. به روزگار عثمان افريقيه (169) فتح شد و او تمام خمس آنرا گرفت و به مروان بخشيد و عبدالرحمان بن حنبل جمحى در اين باره چنين سرود:

سوگند مى خورم به خداوندى كه پروردگار آفريدگان است كه خداوند چيزى را ياوه رها نمى فرمايد، ولى اى عثمان تو براى ما فتنه يى پديد آوردى كه ما گرفتار تو شويم يا خود گرفتار آن شوى . همانا دو امين راه روشن را كه هدايت در آن است ، روشن و واضح ساختند. آن دو يك درهم به زور نگرفتند و يك درهم در راه هوى و هوس هزينه نكردند و حال آنكه تو به مروان خمس درآمد شهرها را دادى و راه

و كوشش تو چه دور است از آنان كه سعى و كوشش كردند! (170)

در اين ابيات منظور از دو امين ابوبكر و عمرند.

عبدالله بن خالد بن اسيد از او صلة و پاداش خواست و عثمان چهارصد هزار درهم به او بخشيد. حكم بن ابى العاص را كه پيامبر (ص ) از مدينه تبعيد فرموده بود و عمر و ابوبكر هم او را بر نگردانده بودند و به مدينه برگرداند و صد هزار درهم به او جايزه داد.

پيامبر (ص ) جايى در بازار مدينه را كه به مهزور (171) معروف بود وقف بر مسلمانان فرموده بود. عثمان آنرا به حارث بن حكم ، برادر مروان بخشيد. همچنين فدك (172) را كه فاطمه (ع ) پس از رحلت پدرش ، كه درودهاى خدا بر او باد، گاه به قاعده ميراث و گاه به عنوان بخشش ، مطالبه كرده بود و به او نداده بودند از اموال خالصه مروان قرار داد.

چرا گاههاى اطراف مدينه را براى چهارپايان همه مسلمانان ممنوع كرد مگر براى بنى اميه . به عبدالله بن ابى سرح تمام غنايمى را كه خداوند از فتح ناحيه شمال غربى افريقا، يعنى از طرابلس غرب تا طنجه ، براى عثمان نصيب فرموده بود بخشيد، بدون اينكه هيچكس از مسلمانان را در آن شريك قرار دهد.

به ابو سفيان بن حرب در همان روز كه براى مروان صد هزار درهم از بيت المال بخشيده بود دويست هزار درهم بخشيد و او دختر خويش ام ابان را به همسرى عثمان داده بود. در اين هنگام زيدبن ارقم (173) كه سرپرست خزانه و بيت المال بود كليدهاى آنرا آورد و برابر

عثمان نهاد و شروع به گريستن كرد. عثمان گفت : از اينكه رعايت پيوند خويشاوندى را كرده ام گريه مى كنى ؟ گفت : نه ، كه گمان مى كنم اين اموال را به عوض آنچه به روزگار پيامبر (ص ) در راه خدا انفاق كرده اى بر مى دارى . به خدا سوگند اگر به مروان صد درهم مى دادى بسيار بود. عثمان گفت : اى پسر ارقم كليدها را همين جا بگذار كه ما به زودى كس ديگرى غير از تو پيدا خواهيم كرد.

ابوموسى اشعرى هم براى او اموال فراوانى از عراق آورد كه تمام آنرا ميان بنى اميه تقسيم كرد. عثمان دختر خود عايشه را به همسرى حارث بن حكم در آورد و صد هزار درهم از بيت المال به او داد و اين پس از آن بود كه زيدبن ارقم را از خزانه دارى بر كنار كرده بود.

عثمان افزون بر اين كارها اعمال ديگرى هم انجام داد كه مسلمانان بر او عيب گرفتند، مانند تبعيد ابوذر كه خدايش رحمت كناد به ربذه و زدن عبدالله بن مسعود تا آنجا كه دنده هايش شكست ؛ و براى خود پرده داران برگزيد و از روش عمر در اقامه و اجراى حدود و رد مظالم و جلوگيرى از دست يازى ستمگران و انتصاب كارگزاران و عمال منطبق با مصلحت رعيت خود دارى كرد و از آن راه برگشت و اين امور منتهى به اين مساله شد كه نامه يى از او خطاب به معاويه بدست آوردند كه در آن نامه به معاويه دستور داده بود گروهى از مسلمانان را بكشد، و گروه بسيارى از

مردم مدينه همراه گروهى ، كه از مصر براى بر شمردن بدعتهاى او آمده بودند، جمع شدند و او را كشتند.

ياران معتزلى ما در مورد اين مطاعن عثمان پاسخهاى مشهورى داده اند كه در كتابهاى ايشان مذكور است و آنچه ما مى گوييم اين است كه هر چند كارهاى عثمان بدعت بود ولى به آن اندازه نرسيده بود كه ريختن خونش روا باشد، بلكه بر آن قوم واجب بود هنگامى كه او را شايسته خلافت نمى دانند او را از آن بركنار و خلع كنند و در كشتن او شتاب نكنند. و اميرالمومنين على عليه السلام پاك و منزه ترين افراد از خون اوست و خودش در بسيارى از كلمات خويش به اين موضوع تصريح فرموده است و از جمله گفته است : به خدا سوگند من عثمان را نكشتم و بر قتل او هم تشويق نكرده ام و كسى را بر آن وا نداشتم . و همينگونه است و راست فرموده است . درودهاى خدا بر او باد.

چند نكته ديگر

منظور از ناكثين در اين خطبه افرادى هستند كه در جنگ جمل شركت كردند و منظور از قاسطين آنانى هستند كه در جنگ صفين شركت كرده اند و پيامبر (ص ) آنان را قاسطين نام نهاده اند و مقصود از مارقين كسانى هستند كه در جنگ نهروان شركت كردند. اينكه ما گفتيم پيامبر (ص ) آنان را قاسطين نام اين گفتار پيامبر (ص ) است كه به على (ع ) گفته است : به زودى پس از من با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگ خواهى كرد (174) و اين خبر از دلايل و معجزات

نبوت پيامبر (ص ) است ، زيرا به طور صريح ، اخبار دادن به غيبت است و هيچگونه دروغ و خطايى در آن راه ندارد و نمى توان آنرا مانند برخى از اخبار مجمل دانست و پيشگويى و سخن پيامبر (ص ) كاملا و به راستى واقع شده است . در مورد خوارج هم تعبير مارقين شده و فرموده است : آنان از دين خارج مى شوند همانگونه كه تير از كمان ، . ناكثين هم از اين روى كه بيعت خود را شكستند به اين نام معروف شدند و اميرالمومنين على (ع ) هنگامى كه آنان بيعت مى كردند اين آيه را تلاوت مى كرد: و هر كس نقض بيعت كند همانا بر خود ستم كرده است . (175)

اما شركت كنندگان در جنگ صفين كه در نظر و به عقيده اصحاب ما كه خدايشان رحمت كناد هنگى جاودانه در آتشند زيرا فاسق و تبهكارند و اين گفتار خداوند كه فرموده است : اما ستمكاران ما هميمه آتش جهنم گرديدند. (176)

در مورد سخن ابن عباس كه مى گفته است : از اينكه سخن اميرالمومنين على عليه السلام ناتمام مانده است تاءسف مى خورم ...، شيخ و استادم ابوالخير مصدق بن شبيب واسطى (177) در سال ششصد و سه هجرى براى من نقل كرد كه اين خطبه را نزد ابو محمد عبدالله بن احمد معروف به ابن خشاب (178) خواندم و چون به اين سخن ابن عباس رسيدم ، ابن خشاب گفتن اگر من مى بودم و مى شنيدم ابن عباس چنين مى گويد، به او مى گفتم : آيا در دل پسر عمويت چيزى هم

باقى مانده كه نگفته باشد كه چنين تاءسف مى خورى ؟ و به خدا سوگند او كه از كسى فرو گذارى نكرده و هر چه در دل داشته گفته است و فقط حرمت پيامبر (ص ) را در اين خطبه نگه داشته است .

مصدق مى گويد: ابن خشاب مردى شوخ طبع بود به او گفتم : يعنى مى گويى اين خطبه مجعول و ساختگى است ؟

گفت : به خدا قسم هرگز و من به يقين و وضوح مى دانم كه اين گفتار على (ع ) است ، همانگونه كه مى دانم تو مصدق پسر شبيبى . گفتم : بسيارى از مردم مى گويند اين خطبه از كلام خود سيد رضى است كه خدايش رحمت كناد. گفت : اين سخن و اين اسلوب و سبك چطور ممكن است از سيد رضى و غير او باشد؟ ما به رسائل سيد رضى آشناييم ، طريقه و هنر او را هم در نثر مى شناسيم و با همه ارزشى كه دارد در قبال اين كلام ارزشى ندارد، نه سركه است و نه شراب ابن خشاب سپس گفت : به خدا سوگند من اين خطبه را در كتابهايى ديده ام كه دويست سال پيش از تولد سيد رضى تاءليف شده است و آنرا با خطهايى كه نويسندگانش را مى شناسم و همگان از علما و اهل ادب هستند ديده ام و آنان پيش از آنكه نقيب ابو احمد پدر سيد رضى متولد شود مى زيسته اند.

من ابن ابى الحديد مى گويم : بسيارى از اين خطبه را در كتابهاى شيخ خود ابوالقاسم بلخى (179) كه پيشواى معتزله بغداد است و

به روزگار مقتدر عباسى يعنى مدتها پيش از آنكه سيد رضى متولد شود ديده ام . همچنين مقدار بسيارى از اين خطبه را در كتاب ابو جعفر بن قبة كه يكى از متكلمان بزرگ اماميه است (180) ديده ام . اين كتاب او معروف به كتاب الانصاف است اين ابو جعفر بن قبة از شاگردان شيخ ابوالقاسم بلخى است و در همان عصر و پيش از آنكه سيد رضى متولد درگذشته است .

خطبه(5)

اختلاف راءى در خلافت پس از رحلت پيامبر (ص )

سخن على عليه السلام پس از رحلت رسول خدا (ص ) و هنگامى كه عباس عموى پيامبر (ص ) و ابوسفيان بن حرب با آن حضرت گفتگو و پيشنهاد بيعت كردند:

هنگامى كه پيامبر (ص ) رحلت فرمود و على عليه السلام به غسل و دفن آن حضرت مشغول بود با ابوبكر به خلافت بيعت شد. در اين هنگام زبير و ابوسفيان و گروهى از مهاجران با عباس و على (ع ) براى تبادل نظر و گفتگو خلوت كردند. آنان سخنانى گفتند كه لازمه آن تهييج مردم و قيام بود. عباس ، كه خدايش از او خشنود باد، گفت : سخنان شما را شنيديم و چنين نيست كه به سبب اندك بودن ياران خود از شما يارى بخواهيم و چنين هم نيست كه به سبب بدگمانى آراى شما را رها كنيم ما را مهلت دهيد تا بينديشيم ؛ اگر براى ما راه بيرون شدن از گناه فراهم شد، حق ميان ما و ايشان بانگ بر خواهد داشت ، بانگى چون زمين سخت و دشوار؛ و در آن صورت دستهايى را براى رسيدن به

مجد و بزرگى فرا خواهيم گشود كه تا رسيدن به هدف آنها را جمع نخواهيم كرد، و اگر چنان باشد كه به گناه درافتيم خوددارى خواهيم كرد و اين خوددارى هم به سبب كمى شمار و كمى قدرت نخواهد بود. به خدا سوگند اگر نه اين است كه اسلام مانع از هر گونه غافلگيرى است ، چنان سنگهاى بزرگ را بر هم فرو مى ريختم كه صداى برخورد و ريزش آن از جايگاههاى بلند به گوش رسد.

در اين هنگام على (ع ) كه جامه بر خود پيچيده بود، آنرا گشود و چنين فرمود: صبر اصل بردبارى است و پرهيزگارى دين است و محمد (ص ) حجت است و راه راه راست و مستقيم است ؛ اى مردم امواج فتنه ها را با كشتيهاى نجات بشكافيد... تا آخر خطبه ، سپس برخاست و به خانه خويش رفت و مردم پراكنده شدند. براء بن عازب (181) مى گويد: همواره دوستدار بنى هاشم بودم و چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، ترسيدم كه قريش با همدستى يكديگر خلافت را از آنان بربايند، و نوعى نگرانى اشخاص شتابزده در خود احساس مى كردم و در اندرون و دل خويش اندوهى بزرگ از مرگ رسول خدا داشتم . در آن هنگام پيش بنى هاشم كه درون حجره و كنار جسد مطهر بودند آمد و شد مى كردم و چهره سران قريش را هم زير نظر داشتم . در همين حال متوجه شدم كه عمر و ابوبكر نيستند، و كسى گفت : آنان در سقيفه بنى ساعده اند و كس ديگرى گفت : با ابوبكر بيعت شد، چيزى نگذشت

كه ديدم همراه عمر و ابو عبيدة و گروهى از اصحاب سقيفه كه ازارهاى صنعانى بر تن داشتند آمدند و آنان بر هيچكس نمى گذشتند مگر اينكه او را مى گرفتند و دستش را مى كشيدند و بر دست ابوبكر مى نهادند كه بيعت كند و نسبت به همگان چه مى خواستند و چه نمى خواستند چنين مى كردند. عقل از سرم پريد و دوان دوان بيرون آمدم و خود را به بنى هاشم و بر در خانه رساندم . در بسته بود، محكم به آن كوفتم و گفتم : مردم با ابوبكر بن ابى قحافه بيعت كردند. عباس خطاب به ديگران گفت : تا پايان روزگار خاك نثارتان باد. همانا من به شما فرمان دادم كه چكار كنيد و شما از دستور من سرپيچى كرديد. من به فكر چاره افتادم و اندوه درون را فرو خوردم ، و شبانه مقداد و سلمان و ابوذر و عبادة بن صامت و ابوالهيثم بن التيهان و حذيفه و عمار را ديدم ، و آنان مى خواستند خلافت را به شورايى مركب از مهاجران برگردانند.

اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد، آن دو به ابو عبيدة بن جراح و مغيرة بن شعبه پيام فرستادند و پرسيدند: راءى و چاره چيست ؟ مغيره گفت : راى درست اين است كه هر چه زودتر عباس را ببينيد و براى او و فرزندانش در اين كار بهره يى قرار دهيد، تا به اين ترتيب آنان از هوادارى على بن ابى طالب دست بردارند.

ابوبكر و عمر و مغيره حركت كردند و شبانه ، در شب دوم رحلت پيامبر (ص ) به خانه

عباس رفتند. ابوبكر نخست حمد و ثناى خداوند را بر زبان آورد و سپس چنين گفت :

همانا خداوند محمد (ص ) را براى شما به پيامبرى مبعوث فرمود و او را ولى مومنان قرار داد و خداوند بر آنان منت نهاد و پيامبر ميان ايشان بود تا آنگاه كه خداوند براى محمد آنچه را در پيشگاه خود بود برگزيد و كارهاى مردم را به مردم واگذاشت تا آنكه با اتفاق و بدون اختلافى كسى را براى برگزينند. آنان مرا به عنوان حاكم بر خود و رعايت كننده امور خويش برگزيدند و من هم آنرا بر عهده گرفتم ، و به يارى و عنايت خداوند در اين مورد از هيچگونه سستى و سرگردانى نگران نيستم و بيمى هم ندارم و فقط از خداوند توفيق عمل مى جويم بر او توكل مى كنم و به سوى او باز مى گردم ، ولى به من خبر مى رسد كه برخى در اين موضوع بر خلاف عموم مسلمانان سخن مى گويند و شما را پناهگاه خود و دستاويز خويش قرار مى دهند و شما حصار استوار و مايه اتكاى آنانيد. اكنون مناسب است كه شما در بيعتى در آييد كه مردم در آمده اند يا آنكه آنان را از انحراف برگردانيد، و ما اينك به حضور تو آمده ايم و مى خواهيم براى تو در اين كار بهره و نصيبى قرار دهيم و براى فرزندانت پس از تو نيز بهره يى قرار دهيم ، زيرا تو عموى پيامبرى و مردم قدر و منزلت تو و خاندانت را مى شناسند و با وجود اين در مورد خلافت از شما

و تمام افراد بنى هاشم عدول كرده اند و اين موضوع مسلم است كه پيامبر (ص ) از ما و شماست .

در اين هنگام عمر سخن ابوبكر را بريد و به شيوه خود با خشونت و تهديد سخن گفت و كار را دشوار ساخت و گفت : به خدا سوگند همينگونه است ، وانگهى ما براى نيازى پيش شما نيامده ايم ، ولى خوش نداشتيم كه در مورد آنچه مسلمانان بر آن اتفاق كرده اند از سوى شما اعتراض باشد و گرفتارى آن به شما و ايشان برگردد و اينك در مورد آنچه به خير شما و عموم مخالفان است بينديشيد و سكوت كرد.

در اين هنگام عباس پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت : همانگونه كه تو گفتى ، خداوند متعال محمد (ص ) را به پيامبرى برانگيخت و او را ولى مومنان قرار داد، و خداوند با وجود او بر امتش منت گزارد و سرانجام براى او آنچه را در پيشگاه اوست برگزيد و مردم را آزاد گذاشت تا براى خود كسى را برگزينند، به شرط آنكه به حق انتخاب كنند و گرفتار هوى و هوس نشوند. اينك اگر تو به مكانت خويش از رسول خدا طالب خلافتى ، حق ما را گرفته اى و اگر به راءى مومنان متكى هستى ما هم از ايشانيم و ما در مورد خلافت شما هيچ كارى انجام نداده ايم ، نه براى آن كارآيى آورده ايم و نه بساطى گسترده ايم ؛ و اگر تصور مى كنى خلافت براى تو به خواسته گروهى از مومنين واجب شده است ، در صورتى كه ما آنرا

خوش نداشته باشيم ديگر براى تو وجوبى نخواهد بود؛ و از سوى ديگر اين دو گفتار تو چه اندازه با يكديگر فاصله دارد كه از يك سو مى گويى آنان به تو اظهار تمايل كرده اند و از يك سو مى گويى آنان در اين باره طعن مى زنند. اما آنچه مى خواهى به ما بدهى اگر حق خود تو مى باشد و مى خواهى آنرا به ما عطا كنى براى خودت نگهدار و اگر حق مومنان است ترا نشايد كه در آن باره حكم كنى ، و اگر حق خود ماست ما به اين راضى نخواهيم بود كه بخشى از آن را بگيريم و بخشى را به تو واگذار كنيم و اين سخن را به اين جهت نمى گويم كه بخواهم ترا از كارى كه در آن در آمده اى بر كنار سازم ، ولى دليل و حجت را بايد گفت و بيان كرد. اما اين گفتارت كه مى گويى رسول خدا (ص ) از ما و شماست ، فراموش مكن كه رسول خدا از همان درختى است كه ما شاخه هاى آنيم و حال آنكه شما همسايگان آن درختيد. و اما سخن تو اى عمر كه از شورش مردم بر ما مى ترسى اين كارى است كه در اين مورد از آغاز خودتان شروع كرديد ما از خداوند يارى مى جوييم و از او بايد يارى خواست .

و چون مهاجران بر بيعت با ابوبكر اجتماع كردند، ابوسفيان آمد و مى گفت : به خدا سوگند خروش و هياهويى مى بينم كه چيزى جز خون آنرا خاموش نمى كند؛ اى فرزندان عبد مناف

، به چه مناسبت ابوبكر عهده دار فرمانروايى بر شما باشد! آنان دو مستضعف ، آن دو درمانده كجايند؟ و مقصودش على (ع ) و عباس بود. و گفت : شاءن خلافت نيست كه در كوچكترين خاندان قريش باشد. سپس به على عليه السلام گفت : دست بگشاى تا با تو بيعت كنم و به خدا سوگند اگر بخواهى مدينه را براى جنگ با ابوفضيل - يعنى ابوبكر - انباشته از سواران و پيادگان مى كنم . على عليه السلام از اين كار به شدت روى بر گرداند و تقاضاى ابوسفيان را رد كرد، و چون ابوسفيان از او نا اميد شد برخاست و رفت و اين دو بيت متلمس را خواند (182):

چيزى جز دو چيز خوار و زبون ، كه خر و ميخ طويله اش باشد، بر ستمى كه بر آنان شود پايدار نمى ماند، آن يك با قطعه ريسمانى در پستى فرو بسته است و اين يك را بر سرش مى كوبند و هيچكس برايش مرثيه يى نمى سرايد.

روزى كه ابوبكر عهده دار خلافت شد به ابو قحافه گفتند: پسرت عهده دار كار خلافت شد. او اين آيه را تلاوت كرد: بگو بار خدايا، اى پادشاه ملك هستى !هر كه را خواهى عزت ملك و سلطنت بخشى و آنرا از هر كه بخواهى باز مى گيرى . (183)

سپس پرسيد: چرا او را بر خود خليفه ساختند؟ گفتند: به سبب سن او. گفت : من از او به سال بزرگترم .

ابوسفيان در كارى با ابوبكر منازعه كرد و ابوبكر با او درشت سخن گفت . ابو قحافه به ابوبكر گفت : پسر جان آيا

با ابوسفيان كه شيخ و پيرمرد مكه است چنين سخن مى گويى ! ابوبكر گفت : خداوند با اسلام خاندانهايى را بر كشيده و خاندانهايى را پست فرموده است ، واى پدر جان از خاندانهايى كه بر كشيده خاندان تو است و از خاندانهايى كه پست فرموده خاندان ابوسفيان است .

خطبه(6)

طلحه و زبير و نسب آن دو

اين خطبه با عبارت والله لا اكون ... شروع مى شود

ابو محمد طلحة بن عبيدالله بن عثمان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تبم بن مرة ، پدرش پسر عموى ابوبكر و مادرش صعبة ، دختر حضرمى است (184) و پيش از آنكه همسر عبيدالله شود همسر ابوسفيان صخربن حرب بوده است . ابوسفيان او را طلاق داد، ولى دلش همچنان در پى او بود و درباره اش شعرى سرود كه مطلع آن چنين است : من و صعبه هر چند آنچنان كه مى بينم از يكديگر دوريم ، ولى وداد و دوستى ما وداد نزديك است .

اين بيعت همراه ابيات مشهور ديگرى است . و طلحة يكى از آن ده تنى است كه براى او گواهى و مژده به بهشت رفتن داده شده است و يكى از اصحاب شورى است و او را در جنگ احد در دفاع از پيامبر (ص ) اثرى بزرگ است و يكى از انگشتهايش شل شد و او دست خود را سپر رسول خدا در برابر شمشير كافران قرار داد و پيامبر فرمودند: امروز طلحه كارى كرد كه بهشت براى او واجب شد. (185)

زبير، ابوعبدالله زبير بن عوام بن خويلد بن اسد بن عبدالعزى بن قصى است . مادرش صفية دختر

عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف ، عمه رسول خدا (ص ) است . او هم يكى از آن ده تنى است كه مژده به بهشت داده شده اند و يكى از شش تن اعضاى شورى است و از كسانى است كه در جنگ احد همراه پيامبر پايدارى كرد و بسيار زحمت كشيد و پيامبر (ص ) فرموده اند: براى هر پيامبر حوارى است و حوارى من زبير است . و حوارى يعنى ويژگان و دوستان مخصوص هر كس . (186)

بيرون آمدن طارق بن شهاب براى استقبال از على (ع )

طارق بن شهاب احمسى براى استقبال از على (ع )، كه به تعقيب عايشه و اصحاب او به ربذه آمده بود، آمد. طارق (187) از شيعيان و اصحاب على عليه السلام است . طارق مى گويد پيش از آنكه على (ع ) را ببينم پرسيدم : چه چيز موجب آمدن او شده است ؟ گفته شد: طلحه و زبير و عايشه با او مخالفت كرده و به بصره رفته اند. با خود گفتم : اين جنگ خواهد بود!آيا من بايد با ام المومنين و حوارى رسول خدا جنگ كنم ؟ اين كارى بس بزرگ است ، آنگاه با خود گفتم : آيا على را كه نخستين مومنان است كه به خدا ايمان آورده و پسر عموى پيامبر و وصى اوست رها كنم ؟ اين كه گناه بزرگترى است ! پيش على (ع ) آمدم و سلام دادم و كنارش نشستم . ايشان موضوع خود و آن قوم را براى من بازگو فرمود و آنگاه با ما نماز ظهر گزارد، و چون از گزاردن نافله خويش آسوده

شد، حسن پسرش پيش او آمد و گريست . على (ع ) پرسيد: ترا چه شده است ؟ گفت : از اين مى گريم كه فردا شما كشته مى شوى و هيچ يار و ياورى براى شما نيست ؛ من از شما مكرر تقاضا و خواهش كردم و مخالفت كرديد. على (ع ) فرمود: همواره مانند كنيز زارى مى كنى . چه چيزى را خواسته و گفته اى كه من با تو مخالفت كرده ام ؟ گفت : هنگامى كه مردم عثمان را محاصره كردند، از شما استدعا كردم گوشه گيرى كنيد و گفتم مردم پس از اينكه عثمان را بكشند هر كجا باشى به جستجوى تو بر مى آيند تا با تو بيعت كنند كه چنان نكردى . پس از كشته شدن عثمان پيشنهاد كردم با بيعت موافقت نكنى تا همه مردم بر آن كار هماهنگ شوند و نمايندگان قبايل عرب به حضورت بيايند، نپذيرفتى ، (188) و چون اين قوم با تو مخالفت كردند، تقاضا كردم از مدينه بيرون نيايى و ايشان را به حال خود رها كنى ، اگر مردم و امت بر تو جمع شدند چه بهتر، وگرنه بايد به تقاضاى خدا راضى شوى . در اين هنگام على عليه السلام اين خطبه را ايراد فرمود.

طارق بن شهاب هر گاه اين داستان را نقل مى كرد و مى گريست .

خطبه (8) (189)

اين خطبه با جمله يزعم انه قد بايع بيده ... (چنين مى پندارد كه فقط با دست خود بيعت كرده است ) شروع مى شود

زبير همواره مى گفته است (190): من فقط با دست خود بيعت كردم و با دل خوش

بيعت نكردم . گاهى هم مى گفت : او را مجبور به بيعت كرده اند. گاهى هم مى گفته است كه توريه كرده است و با نيت ديگرى بيعت كرده است ، و بهانه هايى طرح مى كرد كه با ظاهر عمل او مطابق نبود. على عليه السلام گفت : اين سخن او ضمن اقرار به بيعت ادعاى چيز ديگرى است كه براى آن نه دليلى دارد و نه مى تواند برهانى بياورد، بنابراين او يا بايد دليل بر بطلان و فساد بيعت ظاهرى خود بياورد و ثابت كند كه آن بيعت بر گردنش نيست يا آنكه به طاعت و فرمانبردارى برگردد.

على عليه السلام روزى كه زبير با او بيعت كرد فرمود: بيم آن دارم كه بر من مكر كنى و بيعت مرا بشكنى . گفت : مترس كه اين كار هرگز از ناحيه من صورت نخواهد گرفت . على (ع ) فرمود: در اين مورد خداوند كفيل و گواه باشد. گفت : آرى ، براى تو بر عهده من است و خداوند كفيل و گواه خواهد بود.

كار طلحه و زبير با على بن ابى طالب پس از بيعت آن دو با او

چون با على عليه السلام به خلافت بيعت شد براى او معاويه چنين نوشت : اما بعد، همانا مردم عثمان را بدون اينكه با من مشورت كنند كشتند و پس از آنكه اجتماع و با يكديگر مشورت كردند با من بيعت كردند. اكنون چون اين نامه من به دست تو رسيد خود براى من بيعت كن و از ديگران بيعت بگير و اشراف اهل شام را كه پيش تو هستند پيش من بفرست

.

چون فرستاده على (ع ) پيش معاويه رسيد و نامه را خواند نامه يى براى زبيربن عوام نوشت و همراه مردى از قبيله عميس براى او فرستاد و متن آن نامه چنين است : بسم الله الرحمان الرحيم . براى زبير بن عوام بنده خدا و امير مومنان ، از معاوية بن ابى سفيان :

سلام بر تو باد و بعد، من از مردم شام براى تو تقاضاى بيعت كردم ، پذيرفتند و بر آن كار هجوم آوردند همانگونه كه سپاهيان هجوم مى آورند. هر چه زودتر خود را به كوفه و بصره برسان و مبادا پسر ابى طالب بر تو در رسيدن به بصره و كوفه پيشى بگيرد كه پس از تصرف آن دو شهر چيزى باقى نخواهد بود. براى طلحة بن عبيدالله هم بيعت گرفته ام كه پس از تو خليفه باشد. اكنون شما دو تن آشكارا مطالبه خون عثمان كنيد و مردم را بر اين كار فرا خوانيد و كوشش كنيد و دامن همت به كمر زنيد، خدايتان پيروز و دشمنان شما را زبون فرمايد. (191)

و چون اين نامه به دست زبير رسيد خوشحال شد و طلحه را از آن آگاه كرد و نامه را براى او خواند و آن دو شك و ترديد نكردند كه معاويه خير خواه آن دو است و در اين هنگام بر مخالفت با على (ع ) متحد شدند.

زبير و طلحه چند روز پس از بيعت با على عليه السلام به حضورش آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين ؛ خودت به خوبى ديده اى كه در تمام مدت حكومت عثمان نسبت به ما چه جفا و ستمى معمول شد

و راءى عثمان هم متوجه بنى اميه بود، و خداوند خلافت را پس از او به تو ارزانى فرمود؛ ما را به حكومت برخى از سرزمينها و يا به كارى از كارهاى خود بگمار. على (ع ) به آن دو گفت : اينك به آنچه خداوند براى شما قسمت فرموده است راضى باشيد تا در اين باره بينديشم و بدانيد كه من هيچيك از ياران خود را در امانت خويش شريك و سهيم نمى كنم مگر اينكه به دين و امانتش راضى و خشنود باشم و اعتقاد او را بدانم . آن دو در حالى كه نااميد شده بودند از پيش على (ع ) برگشتند و سپس از او اجازه خواستند كه به عمره بروند. (192)

طلحه و زبير از على عليه السلام خواستند كه آن دو را به حكومت بصره و كوفه بگمارد. فرمود: باشد تا در اين كار بنگرم . سپس در اين مورد از مغيرة بن شعبه نظر خواهى كرد. گفت : چنين مصلحت مى بينم كه آن دو را تا هنگامى كه خلافت براى تو استوار شود و وضع مردم روشن گردد به حكومت بگارى . على عليه السلام در اين مورد با ابن عباس خلوت و مشورت كرد و از او پرسيد: تو چه مصلحت مى بينى ؟ گفت : اى اميرالمومنين !كوفه و بصره سرچشمه خلافت است و گنجينه هاى مردان آنجاست . موقعيت و منزلت طلحه و زبير هم در اسلام چنان است كه مى دانى .

اگر آن دو را بر آن دو شهر والى گردانى از آنان در امان نيستم كه كارى پيش نياورند و على (ع )

به راءى و نظر ابن عباس رفتار كرد. پيش از آن هم على (ع ) با مغيره درباره معاويه مشورت فرموده و مغيره گفته بود: چنان مصلحت مى بينم كه اكنون او را همچنان بر حكومت شام مستقر دارى و فرمانش را براى او بفرستى تا آنكه هياهوى مردم فرو نشيند، سپس مى توانى درباره او راءى خود را عمل كنى ؛ و على (ع ) در آن مورد هم به نظر او رفتار نفرمود. مغيرة پس از آن مى گفت : به خدا سوگند پيش از اين براى على خيرخواهى نكرده بودم و از اين پس هم تا زنده باشم برايش خيرخواهى نخواهم كرد.

زبير و طلحه به حضور على عليه السلام آمدند و از او اجازه خواستند كه به عمره بروند. فرمود: قصد عمره نداريد. آنان براى او سوگند خوردند كه قصدى جز عمره گزاردن ندارند. باز به ايشان فرمود: آهنگ عمره نداريد بلكه قصد خدعه و شكستن بيعت داريد. آن دو به خدا سوگند خوردند كه قصدشان مخالفت با على و شكستن بيعت نيست و هدفى جز عمره گزاردن ندارند. على (ع ) فرمود: دوباره با من تجديد بيعت كنيد، و آنان با سوگندهاى استوار و ميثاقهاى مؤ كد تجديد بيعت كردند و امام به آن دو اجازه فرمود، و همينكه آن دو از حضورش بيرون رفتند، به كسانى كه حاضر بودند گفت : به خدا سوگند آن دو را نخواهيد ديد مگر در فتنه و جنگى كه هر دو در آن كشته خواهند شد. گفتند: اى اميرالمومنين ، دستور فرماى آن دو را پيش تو برگردانند. گفت : تا خداوند

قضاى حتمى را كه مقدر فرموده اجراء كند. (193) و چون زبير و طلحه از مدينه به مكه رفتند، هيچكس را نمى ديدند مگر آنكه مى گفتند: بيعتى از على بر گردن ما نيست و ما با زور و اجبار با او بيعت كرديم ؛ و چون اين سخن آنان به اطلاع على (ع ) رسيد، فرمود: خداوند آنان را و خانه هايشان را از رحمت خود دور بدارد، و همانا به خدا سوگند به خوبى مى دانم كه خود را به بدترين وضع به كشتن مى دهند و بر هر كسى هم كه وارد شوند بدترين روز را برايش به ارمغان مى برند و به خدا سوگند كه آهنگ عمره ندارند. آنان به دو چهره تبهكار پيش من آمدند و با دو چهره كه از آن مكرر و شكستن بيعت آشكار بود برگشتند و به خدا سوگند از اين پس آن دو با من برخورد و ديدار نمى كنند مگر در لشكرى انبوه و خشن و در آن خود را به كشتن مى دهند؛ از رحمت خدا بدور باشند.

ابو مخنف در كتاب الجمل خويش مى گويد: چون زبير و طلحه همراه عايشه از مكه به قصد بصره بيرون آمدند، اميرالمومنين على (ع ) خطبه يى ايراد فرمود و ضمن آن چنين گفت : همانا عايشه به بصره حركت كرد و طلحه و زبير هم همراه اويند. هر يك از آن دو چنين مى پندارد كه حكومت فقط از اوست نه از دوستش . اما طلحه پسر عموى عايشه است (194) و زبير شوهر خواهر اوست ، به خدا سوگند بر فرض كه به خواسته

خود برسند، كه هرگز نخواهند رسيد، پس از نزاع و ستيز بسيار سخت كه با يكديگر خواهند كرد، يكى از ايشان گردن ديگرى را خواهد زد. به خدا سوگند اين زن كه بر شتر سرخ موى سوار است هيچ گردنه يى را نمى پيمايد و گرهى نمى گشايد مگر در معصيت و خشم خداوند، تا آنكه خويشتن و همراهانش را به آبشخورهاى نابودى در آورد. آرى ، به خدا سوگند يك سوم از لشكر آنان كشته خواهد شد و يك سوم ايشان خواهند گريخت و يك سوم ايشان توبه خواهند كرد و او همان زنى است كه سگهاى منطقه حواءب بر او پارس مى كنند و همانا كه طلحه و زبير هر دو مى دانند كه خطا كارند و اشتباه مى كنند و چه بسا عالمى را كه جهل او مى كشدش و دانش او همراه اوست و او را سودى نمى بخشد. ما را خداى بسنده و بهترين كارگزار است و همانا فتنه يى بر پا خاسته است كه گروه ستمگر در آنند. باز دارندگان از كناه كجايند؟ مومنان و گروندگان كجايند؟ اين چه گرفتارى است كه با قريش دارم ؟ همانا به خدا سوگند در آن حال كه كافر بودند با آنان جنگ كردم و اينك هم در حالى كه به فتنه در افتاده اند بايد با آنان جنگ كنم ؛ و ما نسبت به عايشه گناهى نكرده ايم ، جز اينكه او را در پناه و امان خويش قرار داده ايم ؛ و به خدا سوگند چنان باطل را خواهم دريد كه حق از تهيگاهش آشكار شود و به

قريش بگو ناله كننده اش ناله بر آرد. و از منبر به زير آمد. (195)

روز جنگ جمل على عليه السلام به ميدان آمد و آن دو چنان به يكديگر نزديك فرمود: اى ابا عبدالله ! زبير از لشكر خود بيرون آمد و آن دو چنان به يكديگر نزديك شدند كه گردن اسبهايشان كنار هم قرار گرفت . على (ع ) به او فرمود: ترا فرا خواندم تا سخنى را پيامبر (ص ) به من و تو فرمودند به يادت آورم . آيا به ياد مى آورى آن روزى را كه تو مرا در آغوش گرفته بودى و پيامبر فرمودند: آيا او را دوست مى دارى ؟ و تو گفتى : چرا دوستش نداشته باشم كه پسر دايى من و همچون برادر من است و پيامبر فرمودند: همانا به زودى تو با او جنگ مى كنى ، در حالى كه تو نسبت به او ستمگرى . ؟ زبير استرجاع كرد و گفت : آرى چيزى را فرا يادم آورى كه روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده بود. و زبير به صف سپاه خود برگشت . پسرش عبدالله گفت : با چهره يى غير از آن چهره كه از ما جدا شدى برگشتى ! گفت : آرى كه على (ع ) سخنى را فرا يادم آورد كه روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده بود و ديگر هرگز به او جنگ نخواهم كرد و من بر مى گردم و از امروز شما را رها مى كنم . عبدالله به او گفت : جز اين نمى بينمت كه از شمشيرهاى بنى عبدالمطلب ترسيدى . آرى آنها را

شمشيرهاى بسيار تيزى است كه جوانمردان برگزيده بر دست دارند. زبير گفت : اى واى بر تو كه مرا به جنگ با او تحريك مى كنى و حال آنكه من سوگند خورده ام كه با او جنگ نكنم . گفت : كفاره سوگندت را بده تا زنان قريش نتوانند بگويند كه تو ترسيدى و تو هيچگاه تر سو نبوده اى . زبير گفت : برده من مكحول به عنوان كفاره سو گندم آزاد است . آنگاه پيكان نيزه خويش را بيرون كشيد و كنار افكند و با نيزه بدون پيكان بر لشكر على عليه السلام حمله كرد و على (ع ) فرمود: براى زبير راه بگشاييد كه او بيرون خواهد رفت . زبير پيش ياران خود برگشت و براى بار دوم و سوم هم حمله كرد و سپس به پسر خود گفت : اى واى بر تو! نديدى ، آيا اين بيم و ترس است ؟! گفت : نه كه در اين باره حجت آوردى . (196)

چون على عليه السلام آن سخن را به ياد زبير آورد و او برگشت ، زبير اين ابيات را خواند:

على سخنى را ندا داد كه منكر آن نيستم و عمر پدرت از آن هنگام سراپا خير خواهد بود، به او گفتم اى ابوالحسن ! ديگر سرزنشم مكن كه اندكى از آنچه امروز گفتى مرا بسنده است . كارهايى را كه از سرانجام آن بايد ترسيد رها بايد كرد و خداوند براى دنيا و دين بهترين است . اينك من ننگ را بر آتش فروزانى كه براى آن مردمان از ميان گل و خاك بر پا مى خيزند برگزيدم .

هنگامى

كه على عليه السلام براى جستجو و گفتگوى با زبير بيرون آمد سر برهنه و بدون زره بيرون آمد در حالى كه زبير زره بر تن كرده بود و كاملا مسلح بود. على (ع ) به زبير فرمود: اى اباعبدالله !به جان خودم سوگند كه سلاح آماده كرده اى و آفرين ! آيا در پيشگاه خداوند حجتى و عذرى فراهم ساخته اى ! زبير گفت : بازگشت ما به سوى خداوند است ، و على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود: در آن هنگام خداوند پاداش و كيفر آنان را تمام و كامل خواهد پرداخت و خواهند دانست كه خداوند حق آشكار است . (197) و سپس آن خبر را براى زبير فرمود و زبير پشيمان و خاموش پيش ياران خود برگشت و على (ع ) شاد و استوار بازگشت . يارانش گفتند: اى اميرالمومنين سر برهنه و بدون زره به مبارزه زبير مى روى و حال آنكه او سراپا مسلح است و از شجاعتش آگاهى ! فرمود: او كشنده من نيست . همانا مردى گمنام و فرومايه مرا در غير ميدان جنگ و آوردگاه غافلگير مى كند؛ واى بر او كه بدبخت ترين بشر است و دوست خواهد داشت كه اى كاش مادرش بى فرزند مى شد. او و مرد سرخ پوستى كه ناقه ثمود را كشت در يك بند و ريسمان خواهند بود.

چون زبير از جنگ با على عليه السلام منصرف شد از كنار وادى السباع عبور كرد. احنف بن قيس آنجا بود و با گروهى از بنى تميم از شركت در جنگ و يارى دادن هر دو گروه كناره

گرفته بودند. به احنف خبر دادند كه زبير از آنجا مى گذرد، او با صداى بلند گفت : من با زبير چه كنم كه دو لشكر مسلمان را به جان يكديگر انداخت و چون شمشيرها به كشتار درآمد آنان را رها كرد و خود را از معركه بيرون كشيد؟ همانا كه او سزاوار كشته شدن است ؛ خدايش بكشد. در اين هنگام عمرو بن جرموز كه مردى جسور و بيرحم بود زبير را تعقيب كرد و چون نزديك او رسيد زبير ايستاد و پرسيد: چه كار دارى ؟ گفت آمده ام از تو درباره كار مردم بپرسم . زبير گفت : آنان را در حالى كه روياروى ايستاده و به يكديگر شمشير مى زدند رها كردم . ابن جرموز همراه زبير حركت كرد و هر يك از ديگرى مى ترسيد. چون وقت نماز فرا رسيد زبير گفت : اى فلان ! من مى خواهم نماز بگزارم . ابن جرموز گفت : من هم مى خواهم نماز بگزارم . زبير گفت : بنابراين تو بايد مرا در امان داشته باشى و من ترا. گفت : آرى . زبير پاهاى خود را برهنه كرد و وضو ساخت و چون به نماز ايستاد، ناگهان ابن جرموز بر او حمله كرد و او را كشت و سرش شمشير و انگشترش را برداشت و بر جسدش اندكى خاك ريخت و پيش احنف برگشت و به او خبر داد. احنف گفت : به خدا سوگند نمى دانم خوب كرده اى يا بد. اينك پيش على (ع ) برو و به او خبر بده . او پيش على عليه السلام آمد و

به كسى كه اجازه مى گرفت گفت : به على بگو عمرو بن جرموز بر در است و سر و شمشير زبير همراه اوست . آن شخص او را به حضور على در آورد. در بسيارى از روايات آمده است كه ابن جرموز سر زبير را نياورد و فقط شمشيرش را همراه داشت . على (ع ) به او گفت : تو او را كشته اى ؟ گفت : آرى . فرمود: به خدا سوگند پسر صفيه ترسو و فرومايه نبود، ولى مرگ و سرنوشت شوم او را چنين كرد. و سپس فرمود: شمشيرش را بده و ابن جرموز آنرا به على (ع ) داد و او آن را به حركت در آورد و گفت : اين شمشيرى است كه چه بسيار از چهره پيامبر (ص ) اندوه زدوده است .

ابن جرموز گفت : اى اميرالمومنين ! جايزه من چه مى شود؟ فرمود: همانا من شنيدم پيامبر (ص ) فرمود: كشنده و قاتل پسر صفيه را به آتش مژده بده . ابن جرموز نوميد بيرون آمد و اين ابيات را سرود:

سر زبير را پيش على بردم و بدان وسيله از او پاداش مى خواستم . او به آتش روز حساب مژده داد؛ چه بد مژده يى براى صاحب تحفه ! گفتم اگر رضايت تو نمى بود كشتن زبير كار ياوه يى بود. اگر به آن خشنودى ، خشنود باش و گرنه مرا بر عهده تو پيمانى است و سوگند به خداوند كسانى كه براى حج محرمند يا از احرام بيرون آمده اند و سوگند به خداوند جماعت و الفت و دوستى ، كه پيش

من كشتن زبير و ضرطه بزى در ذوالحجفه يكى و برابر است . (198)

عمرو بن جرموز همراه خوارج نهروان بر على عليه السلام خروج كرد و در آن جنگ كشته شد.

خطبه (11)(199)

اين خطبه به هنگام تسليم رايت در جنگ جمل به جناب محمد بن حنفيه و خطاب به او ايراد شده است

در اين خطبه كه با عبارت تزول الجبال و لا تزل (اگر كوهها از جاى خود حركت كرد تو از جاى خود حركت مكن ) شروع مى شود چنين آمده است :

كشته شدن حمزة بن عبدالمطلب

حمزة بن عبدالمطلب (200) جنگجويى سخت گستاخ بود و در جنگ توجهى به جلوه و پيش روى خود نداشت . جبير بن مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف روز جنگ احد به برده خود وحشى (201) گفت : اى واى بر تو! همانا على در جنگ بدر عمويم طعيمة را، كه سرور بطحاء بود، كشته است ، اينك اگر امروز بتوانى او را بكشى آزاد خواهى بود و اگر محمد را بكشى آزادى و اگر حمزه را بكشى آزادى كه هيچكس جز اين سه تن همتاى عموى من نيست . وحشى گفت : اما محمد كه يارانش اطراف اويند و او را رها نمى كنند و به خود نمى بينم كه بر او دست يابم . اما على دلاورى آگاه و مواظب همه جانب است و در جنگ همه چيز را زير نظر دارد، ولى براى تو حمزه را خواهم كشت زيرا مردى است كه در جنگ جلو خود را هم نمى نگرد. وحشى در كمين حمزه ايستاد و چون حمزه برابرش رسيد به همان روش

كه حبشى ها زوبين پرتاب كرد و او را كشت .(202)

محمد بن حنفية و نسب و برخى از اخبار او

اميرالمومنين عليه السلام روز جنگ جمل رايت خويش را به پسرش محمد عليهما السلام سپرد و صفها آراسته بود، و به محمد فرمان حمله و پيشروى داد. محمد اندكى درنگ كرد. على دوباره فرمان حمله داد. محمد گفت : اى اميرالمومنين ! مگر اين تيرها را نمى بينيد كه همچون قطرات باران از هر سو فرو مى بارد! على عليه السلام به سينه محمد زد و فرمود: رگه ترسى از مادرت به تو رسيده است ، و رايت را خود بدست گرفت و آنرا به اهتزاز در آورد و چنين فرمود:

با آن ضربه بزن همچون ضربه زدن پدرت تا ستوده شوى . در جنگ چون آتش آن افروخته نشود خيرى نيست و بايد با شمشير مشرفى و نيزه استوار كار كرد.

آنگاه على عليه السلام حمله كرد و مردم از پى او حمله بردند و لشكر بصره را در هم كوبيد.

به محمد بن حنفيه گفته شد: چرا پدرت در جنگ ترا به جنگ كردن وا مى دارد و حسين و حسن (ع ) را به جنگ وا نمى دارد؟ گفت : آن دو چشمهاى اويند و من دست راست اويم ؛ طبيعى است كه او با دست خود چشمهاى خويش را حفظ كند.

و على عليه السلام پسر خويش محمد را همواره در مورد خطرناك جنگ جلو مى انداخت و حال آنكه حسن و حسين (ع ) را از اين كار باز مى داشت و در جنگ صفين مى فرمود: اين دو جوانمرد را حفظ كنيد كه بيم

دارم با كشته شدن آن دو نسل رسول خدا (ص ) قطع شود.

مادر محمد بن حنفيه (رض ) خولة دختر جعفر بن قيس بن مسلمة بن عبيد بن ثعلبة بن يربوع بن ثعلبة بن الدول بن حنفية بن لجيم بن صعب بن على بن بكر بن وائل است .

درباره چگونگى احوال او اختلاف است . قومى گفته اند: او از اسيران كسانى است كه پس از رحلت پيامبر (ص ) از دين برگشتند و خويشاوندانش به روزگار ابوبكر مانند بسيارى از اعراب از پرداخت زكات خوددارى كردند. بنى حنفيه به پيامبرى مسيلمه گرويدند و به دست خالدبن وليد كشته شدند و ابوبكر خولة را به عنوان بخشى از غنايم كه سهم على (ع ) مى شد به او تسليم كرد.

گروهى ديگر كه ابوالحسن على بن محمد بن سيف مدائنى هم از ايشان است مى گويند: خولة از اسيرانى است كه به روزگار پيامبر (ص ) اسير شدند. آنان مى گويند: پيامبر (ص ) على را به يمن گسيل فرمود، و خولة هم كه ميان بنى زبيد بود اسير شد. بنى زبيد همراه عمرو بن سعدى كرب از دين برگشته بودند و آنان در يكى از حملات خود بر بنى حنيفه خوله را به اسيرى گرفته بودند، و خوله براى تو پسرى آورد، نام مرا بر او بگذار و كنيه مرا به او بده . خولة پس از رحلت فاطمه زهرا (ع ) محمد را زاييد و على (ع ) او را كنيه ابوالقاسم داد.

همين قول را احمد بن يحيى بلاذرى در كتاب معروف خود تاريخ الاشراف (203) برگزيده است .

هنگامى كه محمد بن حنفيه در

جنگ جمل اندكى از حمله خوددارى كرد و على عليه السلام خود رايت را گرفت و حمله كرد و اركان لشكر جمل را به لرزه در آورد، رايت را به محمد سپرد و فرمود: حمله نخستين را با حمله دوم محو و نابود كن و اين گروه انصار هم همراه تو خواهند بود و خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين را با گروهى از انصار كه بسيارى از ايشان از شركت كنندگان در جنگ بدر بودند با محمد همراه فرمود. محمد حمله هاى فراوان پى در پى انجام داد و دشمن را از جايگاه خود عقب راند و سخت دلاورى و ايستادگى كرد. خزيمه به على (ع ) گفت : همانا اگر كس ديگرى غير از محمد مى بود رسوايى بار مى آورد و اگر شما از ترس او بيم داشتيد، ما با توجه به اينكه او از شما و حمزه و جعفر ارث برده است بر او بيمى نداشتيم و اگر قصد شما اين است كه كيفيت حمله و نيزه زدن را به او بياموزيد، چه بسيار مردانى نام آور كه به تدريج آنرا آموخته اند.

و انصار گفته اند: اى اميرالمومنين !اگر حقى كه خداوند براى حسن و حسين (ع ) قرار داده است نبود، ما هيچكس از عرب را بر محمد مقدم نمى داشتيم . على (ع ) فرمود: ستاره كجا قابل مقايسه با خورشيد و ماه است ! آرى ، او بسيار خوب پايدارى كرد و براى او در اين مورد فضيلت است ، ولى اين موجب كاستى فضيلت دو برادرش بر او نمى شود و براى من همين نعمت كه خداوند بر او

ارزانى داشته بسنده است . آنان گفتند: اى اميرالمومنين !به خدا سوگند ما او را همپايه حسن و حسين نمى دانيم و به خاطر او چيزى از حق آن دو نمى كاهيم و بديهى است كه به سبب فضيلت دو برادرش بر او از او هم چيزى نمى كاهيم . على (ع ) فرمود: چگونه ممكن است پسر من همتاى پسران دختر رسول خدا باشد. و خزيمة بن ثابت در ستايش محمد بن حنيفه اين ابيات را سرود:

اى محمد!امروز در تو و كار تو هيچ ننگ و عيبى نبود و در اين جنگ گزنده منهزم نبودى . آرى كه پدرت همان كسى است كه هيچكس چون او بر اسب سوار نشده است ؛ پدرت على است و پيامبر (ص ) ترا محمد نام نهاده است . اگر امكان و حق انتصاب خليفه براى پدرت بود همانا كه تو سزاوار آن بودى ، ولى در اين كار كسى را راه نيست يعنى انتصاب امام از سوى خداوند متعال است . خداى را سپاس كه تو زبان آور تر و بخشنده تر كسى از اعقاب غالب بن فهر هستى و در هر كار خير كه قريش اراده كند از همه نزديك تر و در هر وعده پايدارترى ؛ از همه افراد قريش بر سينه دشمن بهتر نيزه و بر سرش بهتر شمشير آب داده مى زنى ، غير از دو برادرت كه هر دو سرورند و امام بر همگان و فرا خواننده به سوى هدايتند. خداوند هرگز براى دشمن تو جايگاه استقرارى در زمين و جايگاه اوج و صعودى در آسمان مقرر نخواهد فرمود. (204)

خطبه (12)

اين گفتار

اميرالمومنين با جمله استفهامى اهوى اخيك معنا (آياميل و محبت برادرت با ماست ؟ ) شروع مى شود.

اين معنى از گفتار پيامبر (ص ) به عثمان بن عفان گرفته شده است . عثمان در جنگ بدر شركت نكرد و به سبب بيمارى رقيه دختر رسول خدا كه منجر به مرگ او شد از شركت در بدر باز ماند. پيامبر (ص ) به او فرمود: هر چند غايب بودى ، همانا كه گويى حاضر بودى و براى تو پاداش معنوى و سهم غنيمت محفوظ است .

از اخبار جنگ جمل

كلبى مى گويد: به ابو صالح گفتم : چگونه در جنگ جمل ، پس از آنكه على عليه السلام پيروز شد، بر مردم بصره شمشير ننهاد؟ گفت : نسبت به آنان با همان گذشت و بزرگوارى عمل كرد كه پيامبر (ص ) با مردم مكه در فتح مكه رفتار فرموده بود، و گرچه نخست مى خواست آنان را از دم شمشير بگذراند ولى بر آنان منت گزارد كه دوست مى داشت خداوند ايشان را هدايت فرمايد.

فطر بن خليفه (205) مى گويد: هيچگاه در كوفه وارد سراى وليد كه گاز رها در آن كار مى كردند نشدم ، مگر اينكه از هياهوى چوب كوبيدن آنان به فرشها و جامه ها، هياهوى شمشيرها در جنگ جمل را به ياد آوردم .

حرب بن جيهان جعفى مى گويد: در جنگ جمل ديدم كه مردان نيزه ها را چنان در سينه يكديگر كوفته بودند كه بر سينه در افتادگان در ميدان ، همچون بيشه ها و نيزارها بود، آن چنان كه اگر مردان مى خواستند، مى توانستند روى آن نيزه ها راه بروند؛

و مردم بصره در برابر ما سخت ايستادگى كردند، آن چنان كه نمى پنداشتم شكست بخورند و بگريزيد، و هيچ جنگى را شبيه تر به جنگ جمل از جنگ سخت جلو لاء نديده ام .

اصبغ بن نباته (206) مى گويد: چون مردم بصره شكست خوردند و گريختند، على عليه السلام بر استر پيامبر (ص ) كه نامش شهباء و نزد او باقى بود سوار شد و شروع به عبور كردن از مقابل كشتكان كرد و چون از كنار جسد كعب بن سور قاضى ، كه قاضى مردم بصره بود، عبور فرمود، گفت : او را بنشانيد، و او را نشاندند. على (ع ) خطاب به جسد گفت : اى كعب بن سور، واى بر تو و بر مادرت !ترا دانشى بود كه اى كاش برايت سودمند بود، ولى شيطان گمراهت كرد و ترا به لغزش انداخت و شتابان به آتش برد. او را به حال خود رها كنيد. سپس از كنار طلحة بن عبيدالله عبور كرد كه كشته در افتاده بود؛ فرمود: او را بنشانيد، و چون او را نشاندند، به نقل ابو مخنف در كتاب خود، خطاب به جسد او گفت : اى طلحه ، واى بر تو و بر مادرت ! تو از پيشگامان در اسلام بودى ، اى كاش ترا سود مى بخشيد، ولى شيطان گمراهت كرد و به لغزش انداخت و شتابان به دوزخت برد. (207)

ولى اصحاب ما چيز ديگرى جز اين روايت مى كنند. آنان مى گويند: چون جسد طلحه را نشاندند على (ع ) فرمود: اى ابو محمد!براى من سخت دشوار است كه ترا اين چنين خاك آلوده و

چهره بر خاك زير ستارگان آسمان و در دل اين وادى ببينم . آن هم پس از آن جهاد تو در راه خدا و دفاعى كه از پيامبر (ص ) كردى . در اين هنگام كسى آمد و گفت : اى اميرالمومنين !گواهى مى دهم پس از اينكه تير خورده و در افتاده بود فرياد بر آورد و مرا پيش خود فرا خواند و گفت : تو از اصحاب كدام كسى ؟ گفتم از اصحاب اميرالمومنين على هستم . گفت : دست فراز آر تا با تو براى اميرالمومنين على عليه السلام بيعت كنم و من دست خود را به سوى او فرا بردم و او با من براى تو بيعت كرد. على (ع ) فرمود: خداوند نمى خواست طلحه را به بهشت ببرد مگر اينكه بيعت من بر عهده و گردنش باشد. (208)

آنگاه على (ع ) از كنار جسد عبدالله بن خلف خزاعى كه به مبارزه و جنگ تن به تن با على آمده بود و على (ع ) او بدست خويش كشته بود عبور كرد. عبدالله بن خلف سالار مردم بصره بود. (209) على فرمود او را بنشانيد كه نشاندند و خطاب به او گفت : اى پسر خلف واى بر تو! در كارى بزرگ در آمدى و ستيز كردى . شيخ ما ابو عثمان جاحظ مى گويد: و على (ع ) از كنار جسد عبدالرحمان بن عوف عتاب بن اسيد گذشت و گفت : او را بنشانيد؛ نشاندند فرمود: اين سرور قريش و خرد محض خاندان عبد مناف بود و سپس چنين گفت : هر چند نفس خود را آرامش بخشيدم ولى

طايفه خود را كشتم !از اندوه و درد خود به خدا شكوه مى برم !بزرگان و سران خاندان عبد مناف كشته شدند و سران قبيله مذحج از چنگ من گريختند. كسى به على (ع ) گفت : اى اميرالمومنين ، امروز اين جوان را بسيار ستودى !فرمود آرى من و او را زنانى پرورش داده و تربيت كرده اند كه در مورد تو چنان نبوده است .

ابوالاسود ولى مى گويد: چون على (ع ) در جنگ جمل پيروز شد همراه گروهى از مهاجران و انصار، كه من هم با ايشان بودم ، به بيت المال بصره وارد شد. همينكه بسيارى اموال را در آن ديد فرمود كس ديگرى غير از مرا بفريب ؛ و اين سخن را چند بار تكرار فرمود. سپس نظرى ديگر به اموال انداخت و آنرا با دقت نگريست و فرمود: اين اموال را ميان اصحاب من قسمت كنيد و به هر يك پانصد درهم بدهيد؛ و چنان كردند و همانا سوگند به خداوندى كه محمد را بر حق برانگيخته است كه نه يك درهم اضافه آمد و نه يك درهم كم ، گويى على (ع ) مبلغ و مقدار آن را مى دانست ؛ شش هزار هزار درهم بود و شمار مردم دوازده هزار بود.

حبة عرنى (210) مى گويد: على عليه السلام بيت المال بصره را ميان اصحاب خود قسمت كرد و به هر يك پانصد درهم داد و خود نيز همچون يكى از ايشان پانصد درهم برداشت . در اين هنگام كسى كه در جنگ شركت نكرده بود آمد و گفت : اى اميرالمومنين !من با قلب و دل خود

همراه تو بودم ، هر چند جسم من اينجا حضور نداشت ؛ اينك چيزى از غنيمت به من ارزانى فرماى . اميرالمومنين همان پانصد درهمى را كه براى خود برداشته بود به او بخشيد و بدينگونه به خودش از غنايم چيزى نرسيد.

راويان همگى اتفاق دارند كه على عليه السلام فقط سلاح و مركب و بردگان و كالاهايى را كه در جنگ مورد استفاده لشكر جمل قرار گرفته بود تصرف و ميان اصحاب خود قسمت فرمود و اصحابش به او گفتند: بايد مردم بصره را در حكم اسيران جنگى و برده قرار دهى و ميان ما قسمت كنى . فرمود: هرگز گفتند: چگونه ريختن خون آنان براى ما حلال و جايز است ، ولى اسير گرفتن زن و فرزندشان براى ما حرام و نارواست ! فرمود: آرى چگونه ممكن است زن و فرزندى ناتوان در شهرى كه مسلمان است براى شما روا باشد!البته آنچه را آن قوم با خود به اردوگاه خويش آورده و در جنگ با شما از آن بهره برده اند غنيمت و از آن شماست ، ولى آنچه در خانه ها و پشت درهاى بسته است متعلق به اهل آن است و براى شما هيچ بهره و نصيبى در آن نيست . و چون در اين باره بسيار سخن گفتند، فرمود: بسيار خوب ، اينك قرعه بكشيد و ببينيد عايشه در سهم چه كسى قرار مى گيرد تا او را به هر كس قرعه اصابت كند بسپرم . گفتند: اى اميرالمومنين ، از خداوند آمرزش مى خواهيم ، و برگشتند. (211)

خطبه (13)

اين خطبه با جمله كنتم المراءة و اتباع البهمية شروع مى شود

اين خطبه با جمله كنتم المراءة و اتباع البهمية(شما سپاه زن و

پيروان چهار پا بوديد) شروع مى شود و در نكوهش مردم بصره است .

درباره خبر دادن على عليه السلام از اينكه بصره را آب فرو خواهد گرفت و همه جاى آن جز مسجدش غرق خواهد شد، من ابن ابى الحديد كسى را ديدم كه مى گفت : كتابهاى ملاحم پيش بينى فتنه ها و حوادث و خونريزى ها دلالت دارد بر اينكه بصره با جوشيدن آبى سياه كه از زمين آن خواهد جوشيد از ميان مى رود و غرق مى شود و فقط مسجدش از آب بيرون مى ماند.

و صحيح آن است كه اين موضوع اتفاق افتاده و بصره تا كنون دوبار غرق شده است ؛ يك بار به روزگار حكومت القادر بالله و بار ديگر به روزگار حكومت القائم بامرالله و در اين هر دو بار تمام بصره را آب گرفته و غرق شده است و فقط مسجد آن شهر چون سينه كشتى يا سينه پرنده از آب بيرون مانده و مشخص بوده است ، به همانگونه كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه خبر داده است . آب از خليج فارس از جايى كه امروز به جزيره فرس معروف است و از سوى كوهى كه به كوه سنام معروف است ، طغيان كرده است و تمام خانه هايى آن ويران و هر چه در آن بوده غرق شده و بسيارى از مردمش كشته شده اند و اخبار مربوط به اين دو حادثه نزد مردم بصره معروف است و اشخاص از قول نياكان خود آنرا نقل مى كنند. (212)

اخبارى ديگر از جنگ جمل

قسمت اول

ابوالحسن على بن محمد بن سيف مدائنى و محمد بن عمر واقدى مى گويند:

از هيچ جنگى آن مقدار رجز كه از جنگ جمل نقل و حفظ شده است ، نقل نشده و بيشتر اين رجزها از قول افراد بنى ضبة و ازد كه برگرد شتر بودند و از آن حمايت مى كردند نقل شده است . در همان حال كه سرها از دوشها جدا مى شد و دستها از آرنج فرو مى افتاد و شكمها دريده مى شد و امعاء و احشاء بيرون مى ريخت ، آنان همچون دسته هاى ثابت ملخ بر گرد شتر بودند و از جاى تكان نمى خوردند و عقب نمى نشستند تا آنكه على عليه السلام با صداى بلند فرمان داد: اى واى بر شما، اين شتر را پى كنيد كه شيطان است !سپس گفت : آنرا پى كنيد و گرنه همه اعراب از ميان مى روند.

تا اين شتر از پاى در نيايد و بر زمين نيفتد شمشيرها كشيده مى شود و فرو خواهد آمد. در اين هنگام همگى آهنگ شتر كردند و آنرا پى زدند. شتر در حالى كه نعره يى سخت كشيد به زانو در آمد و همينكه زانو زد، شكست و هزيمت در لشكر بصره افتاد.

از جمله رجزهاى لشكر بصره كه در جنگ جمل خوانده و روايت شده است اين ابيات است :

ما پسران قبيله ضبه و ياران شتريم . اگر مرگ هم فرود آيد با مرگ نبرد مى كنيم . با لبه تيز شمشير و پيكان ، خبر مرگ و خونخواهى عثمان را اظهار مى داريم . پيرمرد ما را براى ما برگردانيد، ديگر سخنى نيست !مرگ در نظر ما از عسل شيرين تر است و چون اجل فرا

رسد در مرگ ننگى نيست . على از بدترين عوض هاست و اگر مى خواهيد او را معادل با پير ما بدانيد هرگز برابر و معادل نيست . زمين پست و گود كجا قابل مقايسه با قله هاى بلند كوه است . (213)

مردى از لشكر كوفه و اصحاب اميرالمومنين عليه السلام به او چنين پاسخ داد: آرى ما نعثل (214) را كشته ايم ، همراه ديگر كسان كه كشته شدند. هر كه مى خواست در آن كار فراوان شركت كرد يا كمتر. از كجا ممكن است نعثل باز گردانده شود و حال آنكه مرده و پوست بدنش خشكيده است . آرى ، ما بر ميان او زديم تا سقط شد. حكم او همانند سر كشان نخستين است كه غنيمت را براى خود برگزيد و در عمل جور و ستم كرد. خداوند به جاى او بهترين بدل و عوض را داد و من مردى پيشرو و پيشاهنگم و سست نيستم ؛ براى جنگ دامن به كمر زده ام و دلاورى نامدارم .

ديگر از رجزهاى مردم بصره اين ابيات است :

اى سپاهى كه ايمان شما سخت استوار است ، بپا خيزيد بپا خاستنى و از خداوند رحمان فرياد رس بخواهيد!خبرى رنگارنگ به من رسيده است كه على پسر عفان را كشته است . اينك پير ما را همانگونه كه بوده است به ما برگردانيد! پروردگار! براى عثمان يارى دهنده يى بر انگيزه كه آنان را با نيرو و چيرگى بكشد.

مردى از لشكر كوفه به او چنين پاسخ داد:

شمشيرهاى قبيله هاى مذحج و همدان از اينكه نعثل را آنچنان كه بوده باز گردانند خوددارى مى كند. آفرينشى

درست پس از آفرينش خداوند رحمان ! و حال آنكه او در مورد احكام به حكم شيطان قضاوت مى كرد. او از حق و پرتو قرآنى كناره گرفت و جام مرگ را همانگونه كه تشنگان جام آب را مى نوشند نوشيد... (215)

گويند در اين هنگام از ميان مردم بصره پيرمردى خوش چهره بيرون آمد كه خردمند به نظر مى رسيد جبه اى رنگارنگ و با نقض و نگار بر تن داشت و مردم را به جنگ تشويق مى كرد و چنين مى گفت :

اى گروه ازد، از مادر خود يعنى عايشه سخت مواظبت كنيد كه او همچون نماز و روزه شماست او حرمت بزرگتر شماست كه حرمتش بر همه شما واجب است ، كوشش و دور انديشى خȘјǠبراى او فراهم و آماده سازيد، مبادا زهر دشمن بر زهر شما چيره شود كه اگر دشمن بر شما برترى يابد سخت تكبر و گردنكشى مى كند و جور و ӘʙŠخود را نسبت به همه شما معمول خواهد داشت ، قوم شما فداى شما باد امروز رسوا مشويد .

مدائنى و واقدى مى گويند: اين رجز تصديق روايتى است كه طلحه و زبير ميان مردم بپاخاستند و گفتند: اگر على پيروز شود، موجب نابودى شما مردم بصره خواهد بود، بنابراين از خود حمايت كنيد كه او هيچ حرمت و حريمى را براى كسى باقى نمى دارد و آنرا درهم مى درد و هيچ كودكى را باقى نخواهد گذاشت و آنان را خواهد كشت و هيچ زن پوشيده يى را رها نمى كند و او را به اسيرى خواهد گرفت ؛ بنابراين پيكار كنيد، چونان پيكار كسى كه از ناموس

و حرم خود دفاع و حمايت مى كند و اگر نسبت به زن و فرزند خود رسوايى ببيند مرگ را بر آن بر مى گزيند.

ابو مخنف هم مى گويد: هيچيك از رجز خوانان بصره رجزى دوست داشتنى تر و بهتر از اين براى اهل جمل نخوانده است . چون اين پيرمرد اين رجز را خواند مردم تا پاى جان ايستادگى و كنار شتر پايدارى كردند و هر يك آماده جانفشانى شدند. عوف بن قطن ضبى بيرون آمد و بانگ برداشته بود كه هيچكس جز على بن ابى طالب و فرزندانش كشندگان و خونى عثمان نيست و لگام شتر را به دست گرفت و رجزى خواند كه ضمن آن مى گفت :

...اگر امروز على و دو پسرش حسن و حسين از چنگ ما بگريزند مايه غبن است و در آن صورت من با غم و اندوه خواهم مرد.

و پيش آمد و شروع به شمشير زدن كرد تا كشته شد.

در اين هنگام عبدالله بن ابزى لگام شتر را گرفت ، و هر كس كه مى خواست در جنگ كوشش و جديت و تا پاى جان ايستادگى كند خود را كنار شتر مى رساند و لگامش را به دست مى گرفت ، و عبدالله بر لشكر على (ع ) حمله كرد و چنين گفت :

به آنان ضربه مى زنم ولى ابوالحسن را نمى بينم و اين خود اندوهى از اندوههاست .

اميرالمومنين على عليه السلام با نيزه به او حمله آورد و او را كشت و گفت : اينت ابوالحسن او را ديدى و چگونه ديدى ! و نيزه خود را همچنان در بدن او رها كرد. در اين

هنگام عايشه مشتى سنگ ريزه برداشت و بر چهره اصحاب على عليه السلام پاشاند و با صداى بلند گفت : چهره هايتان زشت باد! عايشه اين كار را، به تقليد از رسول خدا (ص ) در جنگ حنين ، كرد و كسى به او گفت : و تو سنگ زيره ها را پرتاب نكردى هنگامى كه پرتاب كردى ، بلكه شيطان چنين كرد . در اين هنگام على (ع ) به تن خويش به همراهى لشكرى گران از مهاجران و انصار و در حالى كه پسرانش حسن و حسين و محمد كه درود بر ايشان باد بر گرد او بودند به سوى شتر حمله برد و رايت خود را به محمد سپرد و فرمود: چندان پيش برو كه آنرا در چشم شتر جادهى و جلوتر از آن توقف نكنى . محمد شروع به پيشروى كرد، ولى گرفتار شدت تيرباران دشمن شد و به ياران خود گفت : آهسته تر پيش برويد تا تيرهاى دشمن تمام شود و نتواند بيش از يكى دوبار تيراندازى كنند. على عليه السلام كسى را پيش محمد فرستاد و او را به حمله تشويق كرد و فرمان داد سريع پيشروى كند و چون محمد باز هم كندى كرد، على (ع ) به تن خويش خود را پشت سر محمد رساند و دست چپ خود را بر دوش راست او نهاد، گفت : اى بى مادر پيش برو! محمد بن حنيفه پس از آن هر گاه اين موضوع را ياد مى آورد مى گريست و مى گفت : گويى هم اكنون رايحه نفس على (ع ) را پشت سر خود احساس

مى كنم و به خدا سوگند هرگز آنرا فراموش نخواهم كرد. در اين هنگام على (ع ) بر پسر خويش رحمت آورد و رايت را با دست چپ خويش از او گرفت و شمشير معروف ذوالفقار را در دست راست خويش داست و حمله برد و ميان لشكر بصره نفوذ كرد و هنگامى برگشت كه شمشيرش خميده شده بود؛ آنرا بر زانوى خود نهاد و راست كرد. اصحاب و پسران على (ع ) و عمار و اشتر گفتند: ما اين كار را از سوى شما بر عهده مى گيريم و كفايت مى كنيم . هيچ پاسخى به آنان نداد و گوشه چشمى هم بر آنان نيفكند و باز شروع به حمله كرد و همچون شير غرش مى كرد؛ همه كسانى را كه اطرافش بودند پراكنده ساخت . و همچنان چشم به لشكر بصره دوخته بود، گويى كسانى را كه بر گرد او بودند نمى بيند و هيچ سخنى و پرسشى را پاسخ نمى داد. آنگاه رايت را به پسر خود محمد سپرد و براى بار دوم به تنهايى حمله كرد و خود را ميان دشمن انداخت و بر آنان شمشير مى زد و پيشروى مى كرد و مردان همگى از مقابل او مى گريختند و به سوى چپ و راست پراكنده مى شدند و زمين را از خون كشتگان رنگين ساخت و سپس برگشت و شمشيرش خميده شده بود؛ باز آنرا با زانوى خود راست كرد. در اين هنگام اصحابش دور او را گرفتند و او را به خدا سوگند دادند كه بر جان خود و اسلام ترحم فرمايد و گفتند: اگر تو كشته شوى

دين از ميان مى رود، خويشتن دار باش و دست نگهدار كه ما ترا كفايت مى كنيم . فرمود: به خدا سوگند در آنچه مى بينيد منظورى جز رضاى خداوند و رسيدن به عنايت او در سراى ديگر را ندارم . آنگاه به پسرش محمد فرمود: اى پسر حنيفه اينچنين حمله كن ! مردم گفتند: اى اميرالمومنين ، چه كسى مى تواند آنچه را كه تو مى توانى انجام دهد!

از جمله كلمات بسيار فصيح و گوياى على (ع ) در جنگ جمل چيزى است كه كلبى از قول مردى از انصار نقل مى كند كه مى گفته است : در همان حال كه در جنگ جمل در صف اول ايستاده بودم ناگاه على (ع ) سررسيد. به سوى او برگشتم و فرمود: مثراى قوم كجاست ؟ گفتم : آنجا كنار عايشه .

كلبى مى گويد: منظور على از اين كلمه اين بوده كه محل اجتماع اصلى بيشترين شمار دشمن كجاست ؟ لغت ثرى بر وزن فعيل به معنى افزون و بسيار است ، در مورد مرد ثروتمند كلمه ثروان و براى زن توانگر كلمه ثروى استعمال مى شود و مصغر آن كلمه ثريا است و گفته شده است : صدقه مثرات است ، يعنى موجب بيشى و افزونى مال مى شود.

ابو مخنف مى گويد: و على (ع ) به اشتر پيام فرستاد كه بر ميسره سپاه دشمن حمله كند و اشتر حمله كرد. هلال بن وكيع در آن بخش بود و با سرپرستى او جنگ سختى كردند و هلال به دست اشتر كشته شد و تمام ميسره سپاه به سوى هودج عايشه عقب نشينى كرد

و آنجا پناه برد. بنى ضبة و بنى عدى هم به آنان پيوستند، و در اين هنگام افراد قبيله هاى ازد و ضبة و ناجيه و باهله خود را به اطراف شتر رساندند و آنرا احاطه كردند و جنگى سخت انجام دادند. كعب بن سور، قاضى ، بصره ، در همين حمله كشته شد در حالى كه لگام شتر در دست او بود تيرى ناشناخته به او رسيد و كشته شد. پس از او عمرو بن يثربى ضبى كه مرد شجاع و سوار كار سپاه بصره بود كشته شد و او پيش از آنكه كشته شود گروه بسيارى از اصحاب على (ع ) را كشت .

گويند: عمروبن يثربى لگام شتر را در دست گرفته بود، آنرا به پسرش سپرد و خود به ميدان آمد و هماورد خواست . علباء بن هيثم سدوسى از ياران على (ع ) به جنگ او آمد. عمرو او را كشت . پس از او هندبن عمرو جملى به جنگ او آمد كه عمرو او را هم كشت (216) و باز هماورد خواست . در اين هنگام زيد بن صوحان عبدى به على (ع ) گفت : اى اميرالمومنين ، من چنين ديدم كه دستى از آسمان مشرف بر من شد و مى گفت : به سوى ما بشتاب . اينك من به جنگ عمرو بن يثربى مى روم ، اگر مرا كشت لطفا مرا غسل مده و همچنان خون آلود به خاك بسپار كه در پيشگاه خداى خود مخاصمه برم . سپس بيرون آمد و عمرو او را كشت و برگشت و لگام شتر را بدست گرفت و اينچنين رجز

مى خواند:

علباء و هند را برخس و خاشاك كشته فرو انداختم و سپس پسر صوحان را با خون خضاب بستم . امروز اين پيشرفت براى ما حاصل شد و خونخواهى ما از عدى بن حاتم تر سو و اشتر گمراه و عمرو بن حمق است و آن سواركارى كه نشان دارد و در جنگ خشمگين است ؛ كسى همتاى او نيست ، يعنى على ، و اى كاش ميان ما پاره پاره شود.

عدى بن حاتم از دشمن ترين مردم نسبت به عثمان و از پايدارترين مردم در ركاب على (ع ) بود. عمرو بن يثربى در اين هنگام دوباره لگام شتر را رها كرد و به ميدان آمد و هماورد خواست و درباره قاتل او اختلاف است ؛ گروهى مى گويند: عمار بن ياسر براى جنگ با او بيرون آمد و مردم انا الله و انا اليه راجعون مى گفتند و از خداوند مى خواستند كه او به سلامت باز گردد، زيرا عمار ضعيف ترين كسى بود كه در آن روز به جنگ او رفته بود؛ شمشيرش از همه كوتاهتر و نيزه اش از همه باريك تر و ساق پايش از همه لاغرتر بود. حمايل شمشيرش از بندهاى چرمى معمول براى بستن بار بود و قبضه آن نزديك زير بغل او قرار داشت . عمار و عمروبن يثربى به يكديگر ضربت زدند. شمشير عمرو بن يثربى در سپر عمار گير كرد و ماند و عمار ضربه يى بر سرش زد و او را بر زمين افكند و سپس پاى او را گرفت و كشان كشان بر روى خاك به حضور على (ع ) آورد. ابن

يثربى گفت : اى اميرالمومنين مرا زنده نگهدار تا در خدمت تو جنگ كنم و اين بار از ايشان همانگونه كه از شما كشتم بكشم . على (ع ) گفت : پس از اينكه زيد و هند و علباء را كشته اى ترا زنده نگه دارم ؟! هرگز خدا نخواهد! عمرو گفت : در اين صورت بگذار نزديك تو آيم و رازى را با تو بگويم . فرمود: تو سر كشى و پيامبر (ص ) اخبار سركشان را به من فرموده است و ترا در ميان ايشان نام برده است . عمرو بن يثربى گفت : به خدا سوگند اگر پيش تو مى رسيدم ، بينى ترا چنان با دندان مى گزيدم كه آنرا بر مى كندم .

و على (ع ) فرمان داد گردنش را زدند.

گروهى ديگر گفته اند پس از اينكه عمرو بن يثربى آن اشخاص را كشت و خواست دوباره به آوردگاه آيد، به قبيله ازد گفت : اى گروه ازد، شما قومى هستيد كه هم آزرم داريد و هم شجاعت ، من تنى چند از اين قوم را كشته ام و آنان قاتل من خواهند بود، و اين مادرتان عايشه ؛ نصرت دادنش تعهد و وامى است كه بايد پرداخت شود و يارى ندادنش مايه بدبختى و نفرين است . من هم تا هنگامى كه بر زمين نيفتاده باشم بيم ندارم كه كشته شوم و اگر بر زمين افتادم مرا نجات دهيد و بيرون كشيد. ازديان به او گفتند: در اين جمع جز مالك اشتر نيست كه از او بر تو بيم داشته باشيم . او گفت : من هم فقط از

او مى ترسم .

ابو مخنف مى گويد: قضا را خداوند مالك اشتر را هماورد او قرار داد و هر دو بر خود نشان زده بودند. اشتر چنين رجز خواند:

قسمت دوم

من چنان كه چون جنگ دندان نشان دهد و از خشم جامه بر تن بدرد و سپس درهاى خويش را استوار ببندد، روياروى آن خواهم بود و ما دنباله رو نيستيم . دشمن نمى تواند همچون ما از اصحاب جنگ باشد. هر كس از جنگ بيم داشته باشد، من هرگز از آن بيم ندارم ؛ نه از نيزه زدنش ترسى دارم و نه از شمشير زدنش .

مالك اشتر بر عمرو بن يثربى حمله برد و نيزه بر او زد و او را بر زمين در افكند. افراد قبيله ارد او را حمايت كردند و بيرون كشيدند. او برخاست ، ولى زخمى و سنگين بود و نمى توانست از خود دفاع كند. در اين هنگام ، عبدالرحمان بن طود بكرى خود را به عمرو رساند و بر او نيزه يى زد و براى بار دوم به زمين افتاد، و مردى از قبيله سدوس بر جست و پاى او را گرفت و كشان كشان به حضور على (ع ) آورد. عمرو على (ع ) را به خدا سوگند داد و گفت : اى اميرالمومنين مرا عفو كن كه تمام اعراب هميشه نقل مى كنند كه تو هرگز زخمى و خسته يى را نمى كشى . على (ع ) او را رها كرد و فرمود: هر كجا مى خواهى برو. او خود را پيش ياران خويش رساند و از شدت جراحت محتضر و مشرف به مرگ شد. از او

پرسيدند: خونت بر عهده كيست ؟ گفت : اشتر كه با من روياروى شد. من همچون كره اسب با نشاط بودم ، ولى نيروى او برتر از نيروى من است و مردى را ديدم كه براى او ده تن همچون من بايد. اما آن مرد بكرى ، با آنكه من زخمى بودم ، چون با من روياروى شد ديدم ده تن همچون او بايد كه با من مبارزه كنند. اسير كردن مرا هم ضعيف ترين مردم بر عهده گرفت و به هر حال آن كس كه سبب كشته شدن من شد اشتر است . عمرو پس از آن مرد.

ابو مخنف مى گويد: چون جنگ تمام شد، دختر عمرو بن يثربى با سرودن ابياتى از افراد قبيله ازد سپاسگذارى كرد و قوم خويش را مورد نكوهش قرار داد و چنين سرود:

اى قبيله ضبه ! همانا به سوار كارى كه حمايت كننده از حقيقت و كشنده هماوردان بود مصيبت زده شدى ؛ عمرو بن يثربى كه با مرگ او همه قبايل بنى عدنان سوگوار شدند. ميان دليران و هياهو قومش از او حمايت نكردند، ولى مردم قبيله ازد (يعنى ازد عمان ) بر او رحمت آوردند...

ابو مخنف مى گويد: و به ما خبر رسيده است كه عبدالرحمان بن طود بكرى به قوم خود گفته است : به خدا سوگند عمرو بن يثربى را من كشتم ، و اشتر از پى من رسيد و من در زمره پيادگان و مردم عادى جلوتر از مالك اشتر بودم ، و به عمرو نيزه يى كه خيال نمى كردم و تصور آنرا نداشتم كه آنرا به مالك نسبت دهند. راست است

كه مالك اشتر در جنگ كار آزموده است ، ولى خودش مى داند كه پشت سر من قرار داشت ، ولى مردم نپذيرفتند و گفتند: قاتل عمرو فقط مالك است ، و من هم در خود ياراى اين را نمى بينم كه با عامه مخافت كنم و اشتر هم شايسته و سزاوار آن است كه با او در اين باره ستيز نشود. چون اين گفتار او به اطلاع اشتر رسيد گفت : به خدا سوگند اگر من آتش عمرو را فرو ننشانده بودم عبدالرحمان هرگز به او نزديك نمى شد و كسى جز من او را نكشته است و همانا شكار از آن كسى است كه آنرا بر زمين انداخته است . عبدالرحمان گفت : من در اين باره با او نزاعى ندارم . سخن همان است كه او گفته است و چگونه براى من ممكن است با مردم مخالفت كنم !

در اين هنگام عبدالله بن خلف خزاعى كه سالار بصره و از همگان داراى مال و زمين بيشتر بود به ميدان آمد و هماورد خواست و اظهار داشت كسى جز على عليه السلام نبايد به جنگ او بيايد چنين رجز مى خواند:

اى ابا تراب ! تو دو انگشت جلو بيا كه من يك وجب به تو نزديك مى شوم و در سينه من كينه تو نهفته است .

على عليه السلام به جنگ او بيرون شد و او را مهلت نداد و چنان ضربتى بر او زد كه فرقش را دريد.

گويند: شتر عايشه همانگونه كه آسيا بر دور خود مى گردد چرخ مى زد و به شدت نعره مى كشيد و انبوه مردان بر گردش

بودند وحتات مجاشعى بانگ برداشته بود كه : اى مردم مادرتان ، مادرتان را مواظب باشيد!و مردم درهم آويختند و به يكديگر شمشير مى زدند. مردم كوفه آهنگ كشتن شتر كردند و مردان همچون كوه ايستادگى و از شتر دفاع مى كردند و هر گاه شمار ايشان كم مى شد چند برابر ديگر به يارى آنان مى آمدند. على عليه السلام با صداى بلند مى گفت : واى بر شما!شتر را تيرباران كنيد و آنرا پى بزنيد كه خدايش لعنت كناد! شتر تير باران شد و هيچ جاى از بدنش باقى نماند مگر آنكه تير خورده بود، ولى چون داراى پشم بلند و به سبب عرق خيس بود چوبه هاى تير از پشمهايش آويخته مى ماند و شبيه خار پشت گرديد. در اين هنگام افراد قبيله هاى ازد و ضبه بانگ برداشتند كه اى خونخواهان عثمان ! و همين كلمه را شعار خود قرار دادند. ياران على عليه السلام بانگ برداشتند كه يا محمد و همين را شعار خود قرار دادند و دو گروه به شدت در هم افتادند. على (ع ) شعارى را، كه پيامبر (ص ) در جنگها مقرر فرموده بود، با صداى بلند اعلان داشت كه اى يارى داده شده ، بميران ! و اين روز، دومين روز جنگ جمل بود و چون على (ع ) اين شعار را داد گامهاى مردم بصره سست شد و هنگام عصر لرزه بر ايشان افتاد و جنگ از سپيده دم شروع شده بود و تا هنگام ادامه داشت .

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه شعار على عليه السلام در آخرين ساعات آن روز

چنين بود: حم لا ينصرون ، اللهم انصرنا على القوم الناكثين (حم ، يارى داده نخواهد شد، بار خدايا ما را بر مردم پيمان شكن نصرت بده )، آنگاه هر دو گروه از يكديگر جدا شدند و از هر دو گروه بسيار كشته شده بودند، ولى كشتار در مردم بصره بيشتر شده بود و نشانه هاى پيروزى لشكر كوفه آشكار شده بود. روز سوم كه روياروى شدند، نخستين كس ، عبدالله زبير بود كه به ميدان آمد و هماورد خواست و مالك اشتر به مبارزه با او رفت . عايشه پرسيد: چه كسى به مبارزه عبدالله آمده است ؟ گفتند: اشتر، گفت : اى واى بر بى فرزند شدن اسماء!آن دو هر يك به ديگرى ضربتى زده و يكديگر را زخمى كردند، سپس با يكديگر گلاويز شدند، اشتر عبدالله را بر زمين زد و بر سينه اش نشست و هر دو گروه به هم ريختند؛ گروهى براى آنكه عبدالله را از چنگ اشتر برهانند و گروهى براى آنكه اشتر را يارى دهند. اشتر گرسنه و با شكم خالى بود و از سه روز پيش چيزى نخورده بود و اين كار عادت او در جنگ بود وانگهى نسبتا پيرمرد و سالخورده بود. عبدالله بن زبير فرياد مى كشيد من و مالك را با هم بكشيد و اگر گفته بود من و اشتر را بكشيد بدون ترديد هر دو را كشته بودند و بيشتر كسانى كه از كنار آن دو مى گذشتند آنان را نمى شناختند و در آوردگاه بسيارى بودند كه يكى ديگرى را بر زمين زده و روى سينه اش نشسته بود. به هر

حال ابن زبير توانست از زير دست و پاى اشتر بگريزد يا اشتر به سبب ضعف نتوانست او را در آن حال نگه دارد و اين است معنى گفتار اشتر كه خطاب به عايشه سروده است :

اى عايشه !اگر نه اين بود كه گرسنه بودم و سه روز چيزى نخورده بودم ، همانا پسر خواهرت را نابود شده مى ديدى ؛ بامدادى كه مردان بر گردش بودند و با صدايى ناتوان مى گفت : من و مالك را بكشيد...

ابو مخنف از اصبغ بن نباته نقل مى كند كه مى گفته است : پس از پايان جنگ جمل عمار بن ياسر و مالك بن حارث اشتر پيش عايشه رفتند. عايشه پرسيد: اى عمار! همراه تو كيست ؟ گفت : اشتر است . عايشه از اشتر پرسيد: آيا تو بودى كه نسبت به خواهر زاده من چنان كردى ؟ گفت : آرى و اگر اين نبود كه از سه شبانه روز پيش از آن گرسنه بودم امت محمد را از او خلاص مى كردم . عايشه گفت : مگر نمى دانى كه پيامبر (ص ) فرموده اند: ريختن خون مسلمانى روا نيست مگر به سبب ارتكاب يكى از كارها با او جنگ كرديم و به خدا سوگند شمشير من پيش از آن هرگز به من خيانت نكرده بود و سوگند خورده ام كه ديگر هرگز آن شمشير را با خود همراه نداشته باشم .

ابو مخنف مى گويد: به همين سبب اشتر در دنباله اشعار گذشته اين ابيات را هم سروده است :

عايشه گفت : به چه جرمى او را بر زمين زدى ؛ اى بى

پدر!مگر او مرتد شده بود يا كسى را كشته بود، يا زناى محصنه كرده بود كه كشتن او روا باشد؟ به عايشه گفتم : بدون ترديد يكى از اين كارها را مرتكب شده بود.

ابو مخنف مى گويد: در اين هنگام حارث بن زهير ازدى كه از اصحاب على (ع ) بود خود را كنار شتر رساند و مردى لگام شتر را در دست داشت (217) و هيچكس به او نزديك نمى شد مگر اينكه او را مى كشت . حارث بن زهير با شمشير به سوى او حركت كرد و خطاب به عايشه اين رجز را خواند:

اى مادر ما، اى نافرمانترين و سركش ترين مادرى كه مى شناسيم !مادر به فرزندانش خوراك مى دهد و مهر مى ورزد. آبا نمى بينى چه بسيار شجاعان كه خسته و زخمى مى شوند و سر يا مچ دستشان قطع مى شود.

و او و آن مرد هر يك به ديگرى ضربتى زد و هر يك ديگرى را از پاى درآورد.

جندب بن عبدالله ازدى مى گويد: آمدم و كنار آن دو ايستادم و آن دو چندان دست و پاى زدند تا مردند. مدتى پس از آن در مدينه پيش عايشه رفتم كه بر او سلام دهم . پرسيد: تو كيستى ؟ گفتم مردى از اهل كوفه ام ، گفت : آيا در جنگ بصره حضور داشتى ؟ گفتم : آرى . پرسيد با كدام گروه بودى ؟ گفتم : همراه على بودم . گفت : آيا سخن آن كسى را كه مى گفت : اى مادر ما، تو نافرمان ترين و سر كش ترين مادرى كه مى دانيم ! شنيدى

؟ گفتم : آرى و او را مى شناسم . پرسيد كه بود؟ گفتم : يكى از پسر عموهاى من . پرسيد: چه كرد؟ گفتم : كنار شتر كشته شد، قاتل او هم كشته شد. گويد: عايشه شروع به گريستن كرد و چندان گريست كه به خدا سوگند پنداشتم هرگز آرام نمى گيرد. سپس گفت : به خدا سوگند دوست مى داشتم كه اى كاش بيست سال پيش از آن روز مرده بودم .

گويند: در اين هنگام مردى كه نامش خباب بن عمرو راسبى بود از لشكر بصره بيرون آمد و چنين رجز مى خواند:

آنان را ضربه مى زنم و اگر على را ببينم شمشير رخشان مشرفى را بر سرش عمامه مى سازم و آن گروه گمراه را از شر او راحت مى سازم .

مالك اشتر به مبارزه او مى رفت و او را كشت .

سپس عبدالرحمان پسر عتاب بن اسيد بن ابى العاص بن امية بن عبد شمس كه از اشراف قريش بود به ميدان آمد - نام شمشيرش ولول بود- او چنين رجز خواند: من پسر عتابم و شمشيرم ولول است و بايد براى حفظ اين شتر مجلل مرگ را پذيرا شد .

مالك اشتر بر او حمله برد و او را كشت . سپس عبدالله بن حكيم بن حزام كه از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى و او هم از اشراف قريش بود پيش آمد، رجز خواند و هماورد خواست . اشتر به جنگ او رفت ضربتى بر سرش زد و او را بر زمين افكند و او برخاست و گريخت و جان بدر برد.

گويند: لگام شتر را هفتاد

تن از قريش به دست گرفتند و هر هفتاد تن كشته شدند و هيچكس لگام آنرا به دست نمى گرفت مگر آنكه كشته يا دستش قطع مى شد. در اين هنگام بنى ناجيه آمدند و يكايك لگام شتر را در دست مى گرفتند و چنان بود كه هر كس لگام را در دست مى گرفت عايشه مى پرسيد: اين كيست ؟ و چون درباره آن گروه پرسيد، گفته شد بنى ناجيه اند. عايشه خطاب به ايشان گفت : اى فرزندان ناجيه ! بر شما باد شكيبايى كه من شمايل قريش را در شما مى شناسم . گويند: قضا را چنان بود كه در نسبت بنى ناجيه به قريش ترديد بود و آنان همگى اطراف شتر كشته شدند.

ابو مخنف مى گويد: اسحاق بن راشد، از قول عبدالله بن زبير براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است : روز جنگ جمل را در حالى به شام رساندم كه بر پيكر من سى و هفت زخم شمشير و تير و نيزه بود و هرگز روزى به سختى جنگ جمل نديده ام و هر دو گروه همچون كوه استوار بودند و از جاى تكان نمى خوردند. ابو مخنف همچنين مى گويد: مردى برخاست و به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين چه فتنه يى ممكن است از اين بزرگتر باشد كه شركت كنندگان در جنگ بدر با شمشير به سوى يكديگر حمله مى برند؟ على عليه السلام فرمود: اى واى بر تو! آيا ممكن است كه من فرمانده و رهبر فتنه باشم ! سوگند به مسى كه محمد (ص ) را بر حق مبعوث فرموده

و چهره او را گرامى داشته است كه من دروغ نگفته ام و به من دروغ نگفته اند و من گمراه نشده ام و كسى به وسيله من گمراه نشده است . و نه خود لغزيده ام و نه كسى به وسيله من دچار لغزش شده است . و من داراى حجت روشنى هستم كه خداى آنرا براى رسول خود روشن و واضح ساخته و رسولش آنرا براى من روشن و واضح فرموده است و به زودى روز قيامت فرا خوانده مى شوم و مرا گناهى نخواهد بود و اگر مرا گناهى باشد، گناهان من به رحمت خدا پوشيده و آمرزيده مى شود و من در جنگ با آنان اين اميد را دارم كه همين كار موجب غفران ديگر خطاهاى من باشد.

ابو مخنف مى گويد: مسلم اعور از حبة عرنى براى ما نقل كرد كه چون على عليه السلام ديد مرگ كنار شتر در كمين است و تا آن شتر سر پا باشد آتش جنگ خاموش نمى شود، شمشير خود را بر دوش نهاد و آهنگ شتر كرد و به ياران خود هم چنين فرمان داد. على (ع ) به سوى شتر حركت كرد و لگام آنرا بنى ضبه در دست داشتند و جنگى گرم كردند و كشتار در بنى ضبه افتاد و گروه بسيارى از آنان را كشتند و على (ع ) همراه گروهى از قبايل نخع و همدان به كنار شتر راه يافتند و على (ع ) به مردى از قبيله نخع كه نامش بجير بود فرمود: شتر را بزن و او پاشنه هاى شتر را با شمشير زد و شتر با

پهلو بر زمين افتاد و بانگى سخت برداشت كه نعره و بانگى بدان گونه شنيده نشده بود. هماندم كه شتر بر زمين افتاد مردان لشكر بصره همچون گروههاى ملخ كه از طوفان سخت بگريزند گريختند، و عايشه را با هودج كنارى بردند و سپس او را به خانه عبدالله بن خلف بردند. و على (ع ) دستور داد لاشه شتر را سوزاندند و خاكسترش را بر باد دادند و فرمود: خدايش از ميان جنبندگان نفرين فرمايد كه چه بسيار شبيه گوساله بنى اسرائيل بود و سپس اين آيه را تلاوت فرمود:

اكنون به اين خداى خود كه پرستنده او شده بودى بنگر كه آنرا نخست مى سوزانيم و سپس خاكسترش را به دريا مى افكنم افكندنى . (218)

خطبه (15)(219)

: اين خطبه با عبارت ولله لو وجدته ... (به خدا سوگند اگر آن رابيابم ...) شروع مى شود.

قطائع عبارت از زمينهاى متعلق به بيت المال است كه از آن خراج مى گيرند، امام مى تواند آنرا به برخى از افراد رعيت واگذارد و معمولا خراج را از آن بر مى داشته و درصد اندكى به عوض خراج از آن مى گرفته اند. عثمان به گروه بسيارى از بنى اميه و ديگر ياران و دوستان خود قطائع فراوان از سرزمينهاى داراى خراج را به اين صورت واگذار كرد. البته عمر هم پيش از او قطائعى در اختيار افراد گذارد، ولى آنان كسانى بودند كه در جنگها زحمت فراوان كشيده و در جهاد به موفقيتهاى چشمگيرى دست يافته بودند و عمر در واقع آنرا بهاى جانفشانى ايشان در راه فرمانبردارى از خداوند سبحان قرار داده و حال آنكه عثمان

اين كار را دستاويز رعايت پيوند خويشاوندى و توجه و گرايش به ياران خويش مى كرد، بدون اينكه در جنگ متحمل رنج شده باشند يا كار چشمگيرى انجام داده باشند.

كلبى اين خطبه را با اسناد خود از ابو صالح ، از ابن عباس روايت مى كند و مى گويد: به گفته ابن عباس كه خدايش از او خشنود باد، على عليه السلام در دومين روز خلافت خود در مدينه آنرا ايراد فرمود و گفت : همانا هر قطيعه كه عثمان داده و آنچه كه از اموال خدا به ديگران بخشيده به بيت المال برگردانده خواهد شد و حق قديمى را چيزى باطل نمى كند مشمول مرور زمان نمى شود و اگر آن اموال را در حالى بيابم كه كابين زنان قرار داده اند و در سرزمينها پراكنده اند به حال خودش بر خواهم گرداند...

كلبى در پى اين سخن مى گويد: آنگاه على عليه السلام فرمان داد همه سلاحهايى را كه در خانه عثمان پيدا شد، كه بر ضد مسلمانان از آن استفاده شده بود، بگيرند و در بيت المال نهند. همچنين مقرر فرمود شتران گزينه زكات را كه در خانه اش بود تصرف كنند و شمشير و زره او را هم بگيرند و مقرر فرمود هيچكس متعرض سلاحهايى كه در خانه عثمان بوده و بر ضد مسلمانان از آن استفاده نشده است نشود و از تصرف همه اموال شخصى عثمان كه در خانه اش و جاهاى ديگر است خوددارى شود. و دستور فرمود اموالى را كه عثمان به صورت پاداش و جايزه به ياران خود و هر كس ديگر داده است برگردانده شود. چون اين

خبر به عمرو بن عاص كه درايلة (220) از سرزمين شام بود رسيد، و عمرو بن عاص هنگامى كه مردم بر عثمان شورش كردند به آنجا رفته و پناه برده بود، او براى معاويه نوشت هر چه بايد انجام دهى انجام بده كه پسر ابى طالب همه اموالى را كه دارى از تو جدا خواهد كرد، همانگونه كه پوست عصا و چوبدستى را مى كنند.

وليد بن عقبه (221) برادر مادرى عثمان در اين ابيات كه سروده است موضوع تصرف شتر گزينه و شمشير و سلاح عثمان از سوى على عليه السلام را متذكر شده است :

اى بنى هاشم ، اسلحه خواهر زاده خود را پس دهيد و آنرا به تاراج مبريد كه تاراج آن روا نيست . اى بنى هاشم ! چگونه ممكن است ميان ما دوستى و آرامش باشد و حال آنكه زره و شتران گزينه عثمان پيش على است ! اى بنى هاشم ، چگونه ممكن است از شما دوستى را پذيرفت و حال آنكه جامه ها و كالا و ابزار زندگى پسر اروى عثمان پيش شماست !

اى بنى هاشم ، اگر آنرا بر نگردانيد، همانا در نظر ما قاتل عثمان و آن كس كه اموال او را از او سلب كرده يكسان است . اى بنى هاشم ، ميان ما و شما با آنچه كه از شما سر زد همچون شكاف كوه است كه كسى نمى تواند آنرا بر هم آورد. برادرم را كشتيد كه به جاى او باشيد همانگونه كه روزى به كسرى خسرو سر هنگانش خيانت ورزيدند.

عبدالله بن ابى سفيان بن حارث بن عبدالمطلب ضمن ابياتى مفصل او را پاسخ

داد كه از جمله اين است :

شما شمشير خود را از ما مطالبه مكنيد كه شمشير شما تباه شده است و صاحبش آنرا هنگام ترس و بيم كنار انداخته است . او را به خسرو تشبيه كرده بودى ، آرى نظير او بود؛ سرشت و عقيده اش همچون خسرو بود. (222)

يعنى همانگونه كه خسرو كافر بود، عثمان هم كافر بوده است .

منصور دوانيفى هر گاه ابيات وليد را مى خواند مى گفت : خدا وليد را لعنت كناد! اوست كه با سرودن اين شعر ميان فرزندان عبد مناف تفرقه انداخت .

خطبه (16)

على عليه السلام اين خطبه را هنگامى كه در مدينه با او بيعت شد ايراد فرمود

در اين خطبه كه با عبارت ذمتى بما اقول رهينة (ذمه و پيمان من در گرو سخنانى است كه مى گويم ) شروع مى شود، پس از توضيح لغات اين مطالب آمده است :

اين خطبه از خطبه هاى شكوهمند و مشهور على عليه السلام است و همه آن را روايت كرده اند و در روايات ديگران در آن افزونيهايى است كه سيد رضى آنرا حذف كرده است ، بدين معنى كه يا خواسته است آنرا مختصر كند يا خواسته است كه شنوندگان و خوانندگان را افسرده و اندوهگين سازد. اين خطبه را شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتاب البيان و التبيين به صورت كامل آورده و آنرا از ابو عبيدة معمر بن مثنى نقل كرده و گفته است (223): نخستين خطبه يى كه اميرالمومنين على عليه السلام پس از خلافت خود در مدينه ايراد فرموده چنين است .

شيخ ما ابو عثمان جاحظ كه خدايش رحمت كناد، گفته است

: ابو عبيده گفته كه در روايت جعفر بن محمد عليهما السلام از قول نياكانش اين عبارات هم در همين خطبه آمده است و سپس مطالبى در مورد اهميت نيكان و برگزيدگان عترت آمده است و در پايان آن فرموده است : دولت حق به ما ختم مى شود نه به شما، و اين اشاره به مهدى است كه در آخر الزمان ظهور خواهد كرد. و بيشتر محدثان معتقدند كه او از نسل فاطمه عليها السلام است . ياران معتزلى ما هم منكر او نيستند و در كتابهاى خود به نامش تصريح كرده اند و شيوخ معتزله به وجود او معترفند، با اين تفاوت كه به اعتقاد ما او هنوز آفريده و متولد نشده است و به زودى آفريده مى شود.

اصحاب حديث اهل سنت هم در اين مورد همين عقيده را دارند.

قاضى القضاة قاضى عبدالجبار معتزلى از كافى الكفات ابوالقاسم اسماعيل بن عباد كه خدايش رحمت كناد با اسنادى كه به على (ع ) مى رسد نقل مى كند كه از مهدى ياد كرده و فرموده است (224) كه او از فرزندان و اعقاب حسين عليه السلام است و صفات ظاهرى او را بر شمرده و گفته است : مردى گشاده رو و داراى بينى كشيده و شكم بزرگ و رانهايش از يكديگر گشاده است دندانهايش رخشان و بر ران راستش خالى موجود است ...

اين حديث را عبدالله ابن قتيبه (225) هم همينگونه در كتاب غريب الحديث خود آورده است .

خطبه(19)(226)

اين خطبه كه خطاب به اشعث بن قيس است

، با عبارت ما يدريك ما على ممالى (تو چه مى دانى چه چيز به

زيان و چه چيز به سود من است ) شروع مى شود

ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه ، نخست گفتار سيد رضى را آورده كه گفته است : مقصود على (ع ) اين است كه اشعث يك بار در حالى كه كافر بوده و بار ديگر در حالى كه مسلمان بوده اسير شده است . و معنى گفتار اميرالمومنين عليه السلام كه مى فرمايد: اشعث قوم خود را به لبه شمشير راهنمايى كرده است ؛ داستان همراهى اشعث با خالدبن وليد در يمامه است كه قوم خود را فريب داد و نسبت به آنان مكر كرد تا خالد در ايشان افتاد (227) و قوم اشعث پس از اين جريان به او لقب عرف النار(يال و شراره آتش ) دادند و اين لقب را به كسى اطلاق مى كرده اند كه مكار و فريب دهنده باشد. سپس بحث زير را آورده است :

اشعث و نسب و برخى از اخبار او

نام اصلى اشعث ، معدى كرب است و نام پدرش قيس الاشج (شكسته پيشانى ) - و چون در يكى از جنگها پيشانى او شكسته بود اشج ناميده مى شد - پسر معدى كرب بن معاوية بن معدى كرب بن معاوية بن جبلة بن عبدالعزى بن ربيعة بن معاوية بن اكرمين بن حارث بن معاوية بن حارث بن معاوية بن ثوربن مرتع بن معاوية بن كندة بن - عفير بن عدى بن حارث بن مرة بن ادد است .

مادر اشعث ، كبشة دختر يزيد بن شر حبيل بن يزيد بن امرى القيس بن عمرو مقصور پادشاه است .

چون اشعث ژوليده موى در محافل شركت مى كرد

و آشكار مى شد همين كلمه اشعث بر او چنان غلبه پيدا كرد كه نام اصلى او فراموش شد. اعشى همدان (228) خطاب به عبدالرحمان بن محمد بن اشعث (229) چنين سروده است :

اى پسر اشج ، سالار قبيله كنده ! من در مورد تو از سرزنش شدن پروا ندارم . تو مهمتر و نژاده تر مردمى .

پيامبر (ص ) قتيله خواهر اشعث را به همسرى خود در آوردند، ولى پيش از آنكه به حضور پيامبر برسد آن حضرت رحلت فرمود. (230)

اما موضوع اسير شدن اشعث در دوره جاهلى را كه اميرالمومنين على به آن اشاره فرموده است ، ابن كلبى در كتاب جمهرة النسب خويش آورده است و مى گويد: هنگامى كه قبيله مراد، قيس اشج را كشتند اشعث به خونخواهى پدر خروج كرد، و افراد قبيله كندة در حالى كه داراى سه رايت بودند بيرون آمدند. فرمانده يكى از رايات كبس بن هانى بن شرحبيل بن حارث بن عدى بن ربيعة بن معاويه اكرمين بود - هانى پدر كبس معروف به مطلع بود، زيرا هر گاه به جنگ مى رفت ، مى گفت : بر فلان قبيله اشراف و اطلاع پيدا كردم . فرمانده يكى ديگر از رايات ابوجبر قشعم بن يزيد ارقم بود، و فرمانده رايت ديگر اشعث بود. آنان محل قبيله مراد را اشتباه كردند و با آنان در نيفتادند و بر بنى حارث بن كعب حمله بردند. كبس و قشعم كشته شدند و اشعث اسير شد و براى آزادى او سه هزار شتر پرداخت شد و مورد فديه هيچ شخص عربى نه پيش از او و نه پس از او

و نه پس از او اين مقدار شتر پرداخت نشده است . عمرو بن معدى كرب زبيدى در اين باره چنين سروده است :

فديه آزادى او دو هزار شتر و هزار شتر ديگر تازه سال و سالخورده بود.

اسارت دوم اشعث در اسلام بوده است . بدين معنى كه پيش از هجرت افراد قبيله كنده براى گزاردن حج آمده بودند، پيامبر (ص ) دعوت خود را بر آنها عرضه كرد همانگونه كه بر ديگر قبايل عرب عرضه مى نمود. افراد خاندان وليعه كه از طايفه عمرو بن معاويه بودند دعوت پيامبر را رد كردند و نپذيرفتند. پس از آنكه پيامبر هجرت فرمودند و دعوت ايشان استوار شد و نمايندگان قبايل عرب به حضور ايشان آمدند، نمايندگان قبيله كنده هم آمدند. اشعث و افراد خاندان وليعه هم با آنان بودند و مسلمان شدند. پيامبر (ص ) براى خاندان وليعه بخشى از محصول خوراكى زكات را از ناحيه حضرموت اختصاص دادند و پيامبر زياد بن لبيد بياضى انصارى را قبلا به كارگزارى آن ناحيه گماشته بودند. زياد به آنان پيشنهاد كرد بيايند سهم خود را ببرند. آنان از پذيرفتن آن خود دارى كردند و گفتند: ما وسيله انتقال و شتران باركش نداريم ، با شتران باكشى كه دارى براى ما بفرست . زياد نپذيرفت و ميان ايشان كدورتى پيش آمد كه نزديك بود منجر به جنگ شود. گروهى از آنان به حضور پيامبر (ص ) برگشتند و زياد هم نامه يى به محضر ايشان نوشت و از خاندان وليعه شكايت كرد.

و در همين جريان است كه اين خبر مشهور از پيامبر (ص ) نقل شده است كه به

خاندان وليعه فرمود: آيا تمام و بس مى كنيد يا مردى را بفرستم كه همتاى خود من است و او جنگجويان شما را خواهد كشت وزن و فرزندتان را به اسيرى خواهد گرفت . عمر بن خطاب مى گفته است : هيچگاه جز آن روز آرزوى فرماندهى نكردم و سينه خود را آكنده از اميد كردم كه شايد پيامبر (ص ) دست مرا بگيرد و بگويد: آن شخص اين است ، ولى پيامبر (ص ) دست على عليه السلام را گرفت و فرمود: آن شخص اين است . آنگاه پيامبر (ص ) براى آنان به زياد بن لبيد نامه يى نوشتند و آنان نامه را به زياد رساندند. (231)

و در هنگام پيامبر (ص ) رحلت فرمودند و چون خبر رحلت آن حضرت به قبايل عرب رسيد افراد خاندان وليعه از دين برگشتند و زنان بدكاره ايشان ترانه ها خواندند و به شادى مرگ پيامبر (ص ) بر دستهاى خود حنا و خضاب بستند.

محمد بن حبيب مى گويد (232): اسلام خاندان وليعه ضعيف بوده و پيامبر (ص ) اين موضوع را مى دانسته است و هنگامى كه پيامبر (ص ) در حجة الوداع بودند چون به دهانه دره رسيدند اسامة بن زيد براى بول كردن رفت . پيامبر (ص ) منتظر ماند تا اسامه كه سياه پوست و داراى بينى پهن بود باز گردد. بنى وليعه اعتراض كردند كه اين مرد حبشى ما را معطل كرده است ! و ارتداد در جان آنان ريشه داشت .

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى مى گويد: ابوبكر هم زيادبن لبيد را همچنان بر حكومت حضرموت باقى گذاشت و به

او فرمان داد از مردم بيعت بگيرد و زكات آنان را دريافت كند. مردم حضرموت همگان با او بيعت كردند، جز خاندان وليعه ؛ و چون زياد براى گرفتن زكات از طايفه عمرو بن معاويه بيرون آمد، ماده شتر پر شير و گرانبهايى را كه نامش شذرة و از جوانى به نام شيطان بن حجر بود براى زكات انتخاب كرد. آن جوان زياد را از آن كار باز داشت و گفت : شتر ديگرى را بگير. زياد نپذيرفت و در اين مورد لجبازى كرد. شيطان از برادرش عداء بن حجر استمداد كرد. او هم به زياد گفت : اين شتر را رها كن و شترى ديگر برگزين . زياد نپذيرفت ، آن دو جوان هم ايستادگى كردند زياد بيشتر لج كرد و به آن دو گفت : كارى مكنيد كه مبادا ناقه شذره براى شما به شومى و نحوست بسوس (233) باشد. در اين هنگام آن دو جوان بانگ برداشتند كه اى قبيله عمرو! آيا بايد بر شما ستم شود و آيا زبون مى شويد! خوار و زبون كسى است كه او در خانه اش خورده و نابود شود. و سپس مسروق بن معدى كرب را ندا دادند و از او يارى خواستند، مسروق هم به زياد گفت اين شتر را رها كن ؛ نپذيرفت و مسروق اين سه مصراع را سرود و خواند:

اين شتر را پير مردى كه موهاى گونه هايش سپيد شده و آن سپيدى بر چهره اش همچون نقش پارچه مى درخشد و چون جنگ و گرفتارى پيش آيد در آن پيش مى رود آزاد خواهد كرد .

مسروق برخاست و آن شتر

را آزاد كرد. در اين هنگام ياران زياد بن لبيد برگرد او جمع شدند و بنى وليعه هم جمع و آشكارا براى جنگ آماده مى شدند. زياد بر آنان كه هنوز در حال آسايش بودند شبيخون زد و گروه بسيارى از ايشان را كشت و غارت برد و اسير گرفت . گروهى از آنان كه گريختند به اشعث بن قيس پيوستند و از او يارى خواستند. گفت : شما را يارى نمى دهم مگر اينكه مرا بر خود پادشاه سازيد. آنان او را بر خود پادشاه ساختند و تاج بر سرش نهادند همانگونه كه بر سر پادشاهان قحطان تاج مى نهادند. اشعث با لشكرى گران به جنگ زياد رفت . ابوبكر به مهاجرين ابى اميه كه حاكم صنعاء بود نوشت با همراهان خود به يارى زياد بشتابد. مهاجر كسى را به جانشينى خود بر صنعاء گماشت و پيش زياد رفت . آنان با اشعث روياروى شدند و او را شكست دادند و وادار به گريز كردند؛ مسروق هم كشته شد. اشعث و ديگران به حصار معروف به نجير (234)پناه بردند و مسلمانان آنان را محاصره كردند و مدت محاصره طولانى و سخت شد و آنان ناتوان و سست شدند. اشعث شبانه پوشيده از حصار پايين آمد و خود را به مهاجر و زياد رساند و از ايشان براى خود امان خواست و گفت او را پيش ابوبكر ببرند تا او درباره اش تصميم بگيرد و در قبال اين كار حصار را براى ايشان خواهد گشود و هر كس را كه آنجا باشد تسليم آن دو خواهد كرد نم و گفته شده است : ده تن

از خويشاوندان و وابستگان اشعث هم در امان قرار گرفتند. مهاجر و زياد او را امان دادند و شرطش را پذيرفتند، او هم حصار را براى ايشان گشود و آنان وارد حصار شدند و هر كه را در آن بود فرو آوردند و سلاح هاى آنان را گرفتند و به اشعث گفتند آن ده تن را كنار ببر و او چنان كرد. اشعث و آنان را زنده نگه داشتند و ديگران را كه هشتصد تن بودند كشتند و دست زنانى را كه در هجو پيامبر (ص ) ترانه خوانده بودند بريدند و اشعث و آن ده تن را در زنجير بستند و پيش ابوبكر آوردند و او اشعث و آن ده تن را بخشيد و خواهر خود ام فروة دختر ابوقحافه را كه كور بود و به همسرى در آورد و ام فروة براى اشعث محمد و اسماعيل و اسحاق را زاييد.

روزى كه اشعث با ام فروة عروسى كرد به بازار مدينه آمد و بر هر چهارپا كه مى گذشت آنرا مى كشت و مى گفت : گوشت اين چهارپا وليمه عروسى است و بهاى تمام اينها بر عهده من است ، و آنرا به صاحبان آنها پرداخت كرد.

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ مى گويد: مسلمانان اشعث را لعن و نفرين مى كردند و كافران هم او را لعن مى كردند و زنان قومش او را يال و زبانه آتش نام نهادند و اين نام در اصطلاح آنان بر اشخاص مكار اطلاق مى شد.

اين موضوع كه من گفتم در نظرم صحيح تر از سخنى است كه سيد رضى در شرح گفتار اميرالمومنين

على آورده و گفته است : منظور از اين عبارت همانا مردى كه قوم خود را بر لبه شمشير هدايت كند داستانى است كه ميان اشعث و خالد بن وليد رخ داده است و اشعث در يمامه قوم خود را فريب داده و نسبت به آنان مكر ورزيده و خالد آنان را كشته است ؛ و ما در تواريخ نديده و نمى دانيم كه براى اشعث همراه خالد بن وليد در يمامه چنين كارى صورت گرفته باشد يا كارى نظير آن اتفاق افتاده باشد. وانگهى كنده كجا و يمامه كجاست ؟ يعنى كنده و يمامه از يكديگر زياد فاصله دارند. كنده در يمن است و يمامه از آن قبيله حنيفة و نمى دانم سيد رضى كه خدايش رحمت كناد اين موضوع را از كجا نقل كرده است !

اما سخنى كه اميرالمومنين عليه السلام بر منبر كوفه فرمود و اشعث بر او اعتراض كرد چنين بود كه على (ع ) براى خطبه خواندن برخاست و موضوع حكمين را متذكر شد، و اين پس از پايان كار خوارج بود. مردى از اصحابش برخاست و گفت : نخست ما را از حكميت منع فرمودى و سپس به آن فرمان دادى و نمى دانيم كدام كار درست تر بود!على (ع ) دست بر هم زد و فرمود: آرى اين سزاى كسى است كه دور انديشى را رها كرديد و در پذيرفتن پيشنهاد آن قوم براى حكميت تن داديد و اصرار كرديد. اشعث پنداشت كه اميرالمومنين مى خواهد بگويد: اين سزاى من است كه راءى و دور انديشى را رها كردم ، زيرا اين سخن دو پهلو است .

مگر نمى بينى كه اگر سپاه پادشاهى بر او اعتراض كنند و انجام كارى را از او بخواهند كه به صلاح نباشد ممكن است ، براى تسكين ايشان ، بدون آنكه آن كار را مصلحت بداند موافقت كند و چون ايشان پشيمان شوند مى گويد: اين سزاى كسى است كه راءى درست را رها كند و با حزم و دور انديشى مخالفت ورزد، و بديهى است كه در اين صورت مراد او اشتباه آنان است ؛ هر چند ممكن است خود را هم در نظر داشته باشد كه چرا با آنان موافقت كرده است . و اميرالمومنين على (ع ) مرادش همان بوده كه ما گفتيم ، نه آنچه به ذهن اشعث خطور كرده است . و چون اشعث به على عليه السلام گفت : اين سخن به زيان تو است نه به سود تو، در پاسخ او فرمود: تو چه مى دانى كه چه چيزى به زيان من است و چه چيزى به سود من ، نفرين و لعنت خداوند و نفرين كنندگان بر تو باد!

اشعث از منافقان روزگار خلافت على (ع ) و به ظاهر هم از اصحاب او بوده است ، همانگونه كه عبدالله بن ابى بن سلول در زمره اصحاب پيامبر (ص ) بود و؛ هر يك از اين دو به روزگار خويش سر نفاق و مايه آن بوده اند.

اما اين گفتار على عليه السلام كه به اشعث فرموده است : اى بافنده پسر بافنده ، موضوعى است كه تمام مردم يمن را به آن سرزنش مى كنند و اختصاصى به اشعث ندارد.

و از جمله گفتارهاى خالد بن صفوان (235) درباره

يمنى ها اين است كه چه بگويم چه بگويم درباره قومى كه ميان ايشان جز بافنده چادر و برد، يا دباغى كننده پوست يا پرورش دهنده بوزينه نيست ! زنى بر آنان پادشاهى كرد و موشى موجب شكستن ، سد و غرق ايشان شد و هدهد سپاه سليمان را بر آنان راهنمايى كرد.

خطبه(20)

اين خطبه با عبارت فانكم لو قد عاينتم ما قد عاين من مات منكم (همانا اگرشما به دقت ببينيد آنچه را كه كسانى كه از شما مرده اند ديده اند ) شروع مى شود.

اين سخن دلالت بر صحت اعتقاد به عذاب قبر دارد و اصحاب معتزلى ما همگى بر اين اعتقادند كه عذاب گور خواهد بود هر چند دشمنان ايشان از اشعريان و ديگران اتهام انكار آن را بر ايشان زده اند. قاضى القضات عبدالجبار كه خدايش رحمت كناد مى گويد: هيچ معتزلى شناخته نشده است كه عذاب گور را نفى كند، نه از متقدمان ايشان و نه از متاخران . آرى ، ضرار بن عمرو (236) اين موضوع را گفته است و عذاب گور را نفى كرده است و چون او با ياران ما آميزش داشته و از مشايخ ما كسب دانش مى كرده است ، سخن و گفته او را به معتزله نسبت داده اند. و ممكن است كسى بگويد: اين گفتار دليلى بر صحت اعتقاد به عذاب قبر نيست ، زيرا جايز است كه منظور از آنچه كسانى كه مرده اند ديده اند، چيزهايى باشد كه محتضر مى بيند و دلالت بر سعادت يا بدبختى او دارد و در خبر آمده است : هيچكس نمى ميرد مگر آنكه سرانجام

خود را مى داند كه به كجا مى رود؛ آيا به بهشت خواهد رفت يا به دوزخ . و ممكن است مقصود على عليه السلام همان چيزى باشد كه درباره خود فرموده است كه هيچ كس نمى ميرد مگر اينكه او را پيش خود خواهد ديد و شيعيان همين قول را پذيرفته و به آن معتقدند و از على (ع ) شعرى را روايت مى كنند كه خطاب به حارث اعور همدانى (237) سروده و فرموده است :

اى حارث همدان ! هر كس بميرد. چه مؤ من باشد و چه منافق ، مرا مقابل خود مى بيند، نگاهش مرا مى شناسد و من هم او و نامش و آنچه را انجام داده است مى شناسم . به آتش كه براى عرضه داشتن او بر افروخته مى شود مى گويم : او را واگذار و به اين مرد نزديك مشو؛ او را رها كن و به او نزديك مشو كه رشته يى از او به ريسمان وصى پيوسته است . و تو اى حارث ! چون بميرى مرا خواهى ديد و از لغزش و خطا بيم نداشته باش . من در آن تشنگى بر تو آبى سرد مى آشامانم كه آنرا در شيرينى همچو عسل خواهى پنداشت . و اين چيز عجيبى نيست ، و اگر صحت انتساب آن محرز باشد كه على (ع ) خود را در نظر داشته است در قرآن عزيز آيه يى است كه دلالت بر آن دارد كه هيچكس از اهل كتاب نمى ميرد مگر اينكه پيش از مرگ عيسى بن مريم عليه السلام را تصديق خواهد كرد و آن

آيه ، اين گفتار خداوند است كه مى فرمايد: هيچكس از اهل كتاب نيست جز آنكه پيش از مرگ خود، به او ايمان مى آورد و روز قيامت ، او بر ايشان گواه خواهد بود. (238) بسيارى از مفسران گفته اند: معنى اين آيه چنين است كه هر يهودى و كسان ديگرى كه پيرو كتابهاى گذشته اند، به هنگام احتضار، حضرت عيسى مسيح را كنار خود مى بيند و به او ايمان مى آورد و او را تصديق مى كند و حال آنكه به هنگام تكليف او را تصديق نكرده است منظور اين است كه چنين ايمان آوردنى سودى نخواهد داشت و در حال مرگ و احتضار تكليف از او برداشته است .

شبيه گفتار على عليه السلام ، گفتار ابو حازم مكى به سليمان بن عبدالملك بن مروان است كه ضمن موعظه او به او گفت : همانا نياكان تو اين حكومت را بدون آنكه شورى و مشورتى باشد از چنگ مردم بيرون كشيدند و سپس مردند. اى كاش بدانى چه پاسخ داده اند و به آنان چه گفته شده است ! گويند: سليمان چندان گريست كه بر زمين افتاد.

خطبه(22)(239)

اين خطبه با عبارت الاوان الشيطان قد ذمر حزبه (آگاه باشيدكه همانا شيطان گروه خويش را برانگيخته است)شروع ميشود.

اين خطبه آنچنان كه قطب راوندى گفته و پنداشته است ، از خطبه هاى ايراد شده در جنگ صفين نيست ، بلكه از خطبه هاى جنگ جمل است و ابومخنف كه خدايش رحمت كناد بسيارى از آنرا نقل كرده است . او مى گويد: مسافربن عفيف بن - ابى الاخنس نقل مى كند كه چون فرستادگان

على عليه السلام از پيش طلحه و زبير و عايشه برگشتند و آنان به على (ع ) اعلان جنگ داده بودند، برخاست و حمد و ثناى خدا را بجا آورد و بر رسول خدا سلام و درود فرستاد و چنين گفت :

اى مردم من اين گروه را زير نظر گرفتم و مدارا كردم كه شايد تبهكارى را بس كنند و به حق باز گردند و در مورد پيمان گسلى ايشان آنان را سرزنش كردم و جور و ستم آنان را بر ايشان گفتم ، ولى آزرم نكردند و اينك براى من پيام فرستاده اند كه براى نيزه زدن به ميدان روم و براى شمشير زدن شكيبا باشم ، و حال آنكه نفس تو آرزوهاى ياوه به تو مى دهد و ترا مى فريبد. مادرشان بى فرزند گردد، مرا از دير باز هيچگاه از جنگ و ضربه شمشير نترسانده و بيم نداده اند! آرى : آن كس كه با قبيله قاره مسابقه تير اندازى بدهد داد قبيله را مى دهد. (240) حال چون رعد و برق بانگى بر آرند و بدرخشند. آنان از ديرباز مرا ديده اند و چگونگى حمله و كشتار مرا مى شناسند. مرا چگونه ديده اند! من ابوالحسنم ، همانى كه تندى و تيزى حمله مشركان را كند كرده و جماعت ايشان را پراكنده ساخته ام . امروز هم با همان دل با دشمن روياروى خواهم شد و من به اميد وعده يى هستم كه پروردگار من براى نصرت و تاءييدم داده است ، و در كار خود كه بر حق است يقين دارم و در مورد دين خود هيچ شبه ندارم

.

اى مردم ! نه آن كس كه استوار و پابر جاست از چنگال مرگ در امان است و نه آن كس كه مى گيرد مى تواند مرگ را از تعقيب خود باز دارد و ناتوان سازد. از مرگ هيچ چاره و گريز گاهى نيست و آن كس كه كشته هم نشود خواهد مرد. همانا بهترين مرگ كشته شدن است و سوگند به كسى كه جان على در دست اوست همانا هزار ضربه شمشير سبك تر و آسان تر از يك مرگ در بستر است .

بار خدايا! طلحه پيمان و بيعت مرا گسست . او خود مردم را بر عثمان شوراند تا او را كشت و سپس تهمت نارواى كشتن او را به من بست . پروردگارا، او را مهلت مده ! خداوندا! زبير پيوند خويشاوندى مرا بريد و بيعت مرا شكست و دشمن مرا بر ضد من يارى داد، امروز به هر گونه كه مى خواهى شر او را از من كفايت فرماى . و سپس از منبر فرو آمد.

خطبه على (ع ) در مدينه در آغاز خلافت (241)

بدان كه گفتار اميرالمومنين على عليه السلام و گفتار بيشتر ياران و كارگزارانش در جنگ جمل بر همين الفاظ و معانى كه در اين فصل خواهد آمد دور مى زند؛ از جمله خطبه يى است كه آنرا ابوالحسن على بن محمد مدائنى از قول عبدالله بن جنادة نقل مى كند كه مى گفته است : از حجاز به قصد رفتن به عراق حركت كردم و اين در آغاز خلافت على (ع ) بود. نخست به مكه رفتم و عمره گزاردم و سپس به مدينه آمدم و چون

وارد مسجد پيامبر (ص ) شدم ، منادى مردم را به مسجد فرا خواند و مردم جمع شدند. على عليه السلام در حالى كه شمشير بر دوش داشت آمد و همه نگاهها به سوى او كشيده شد. او نخست حمد و ثناى خداى را بر زبان آورد و بر پيامبر (ص ) درود فرستاد و سپس چنين فرمود:

اما بعد، چون خداى پيامبر خويش را كه درودش بر او و خاندانش باد به سوى خود باز گرفت ، ما با خود گفتيم كه ما افراد خاندان و عترت و وارثان اوييم و از ميان همه مردم ، ما اولياى اوييم ، و هيچكس با ما در مورد حكومت ستيز نخواهد كرد و هيچ آزمندى به حق ما طمع نخواهد بست ؛ ولى ناگهان قوم ما در قبال ما خود را تراشيدند و حكومت پيامبر ما را از دست ما ربودند و غضب كردند و امارت براى كسى غير از ما فراهم شد. ما رعيت شديم آنچنان كه هر ناتوانى در ما طمع بست و هر فرومايه و زبونى بر ما عزت و تكبر فروخت . چشمهاى ما از اين پيشامد گريست و سينه ها به بيم افتاد و جانها بى تابى كرد، و به خدا سوگند كه اگر بيم جدايى و پراكندگى ميان مسلمانان و اينكه كفر به قدرت خود برگردد و دين نابود شود نبود، ما به گونه ديگرى - غير از آنچه بوديم و تحمل كرديم - مى بوديم . واليانى حكومت را عهده دار شدند كه براى مردم خواهان خير نبودند. و سپس اى مردم ، شما مرا از خانه ام بيرون كشيديد

و با من بيعت كرديد در حالى كه اميرى بر شما را نمى پسنديدم ، زيرا فراست و زيركى من آنچه را كه در دلهاى بسيارى از شما بود براى من گواهى مى كرد. اين دو مرد هم پيشاپيش همه بيعت كنندگان با من بيعت كردند و شما اين موضوع را مى دانيد و اينك آن دو پيمان شكنى و مكر كردند و با عايشه به بصره رفته اند تا جمع شما را به پراكندگى بكشند و قدرت و شجاعات شما را ميان خودتان روياروى قرار دهند. پروردگارا! ايشان را در قبال كارى كه كرده اند سخت فرو گير و شكست و فرو افتادن آن دو را جبران مفرماى و لغزش آن را ميامرز و آنان را به اندازه فاصله ميان دوبار دوشيدن ناقه يى اندكى مهلت مده ، كه آن دو اينك حقى را كه خود آنرا رها كردند مى طلبند و خونى را كه خود آنرا بر زمين ريختند مى خواهند. پروردگارا! از تو مى خواهم تا وعده خويش را بر آرى كه خود فرموده اى و سخنت بر حق است كه بر آن كس كه ستم شود خداى او را نصرت خواهد داد. پروردگارا! وعده خويش را براى من بر آور و مرا به خودم وامگذار كه تو بر هر كارى توانايى .

و سپس از منبر فرو آمد.

خطبه على (ع ) هنگام حركت براى بصره (242)

كلبى روايت كرده است كه چون على عليه السلام آهنگ رفتن به بصره فرمود برخاست و براى مردم خطبه خواند و پس از حمد و ثناى خداوند و درود بر رسول خدا (ص ) چنين فرمود:

چون خداوند

متعال پيامبرش را به سوى خود فرا گرفت ، قريش در مورد حكومت بر ضد ما بپا خاست و ما را از حقى كه به آن از همه مردم سزاوارتر بوديم باز داشت . و چنان ديدم كه شكيبايى بر آن كار بهتر از پراكنده ساختن مسلمانان و ريختن خون ايشان است كه بسيارى از مردم تازه مسلمان بودند و دين همچون مشگ آكنده از شير بود كه اندك غفلتى آنرا تباه مى كرد و اندك تخلفى آنرا باژ گونه مى ساخت . گروهى حكومت را بدست گرفتند كه در كار خود چندان كوششى نكردند و آنان به سراى ديگر كه سراى جزاء است منتقل شدند و خداوند ولى ايشان است تا كارهاى بد ايشان را پاكيزه فرمايد و از لغزشهاى ايشان درگذرد. ولى طلحه و زبير را چه مى شود و آنان را كه بر اين حكومت راهى نيست !يك سال و حتى يك ماه بر حكومت من شكيبايى نكردند و برانگيخته و از دايره فرمان بيرون شدند و در كارى با من به ستيز پرداختند كه خداوند براى آن دو در آن راهى قرار نداده است ، آن هم پس از اينكه با آزادى و بدون آنكه مجبور باشند بيعت كردند. اكنون از پستان مادرى كه شيرش باز گرفته شده است مى خواهند شير بخورند. و بدعتى را كه مرده است مى خواهند زنده كنند. آيا به گمان واهى خود خون عثمان را مى خواهند؟ كه به خدا سوگند گرفتارى آن فقط نزد آنان و ميان خودشان است و بزرگترين حجت و برهان آن دو به زيان خودشان است ، و من به

حجت خدا و رفتارش با آنان خشنودم . اكنون اگر تسليم شوند و باز گردند، بهره آنان محرز است و جان خويش را به غنيمت خواهند برد كه چه بزرگ غنيمتى است ! و اگر نپذيرند و سرپيچى كنند، من لبه شمشير به ايشان خواهم داد و آن بهترين ياور حق و شفا دهنده باطل است !

و سپس از منبر فرو آمد.

خطبه على (ع ) در ذوقار

ابو مخنف از زيد بن صوحان (243) نقل مى كند كه مى گفته است : در ذوقار (244) همراه على عليه السلام بودم و او عمامه يى سياه بسته بود و جامه يى سبز كه به سياهى مى زد بر خود پيچيده و خطبه ايراد مى كرد و چنين فرمود:

سپاس و ستايش خداى را در هر كار و در همه حال به بامدادان و شامگاهان ، و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست و محمد بنده و رسول اوست كه او را براى رحمت به بندگان و حيات بخشيدن به سرزمينها مبعوث فرموده است ؛ به روزگارى كه زمين از فتنه آكنده و آشفته بود و شيطان در همه جاى آن پرستش مى شد و دشمن خداوند - ابليس - بر عقايد مردمش چيره بود. محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب همان بزرگوارى است كه خداوند به بركت و جودش آتشهاى زمين را خاموش كرد و شراره هاى آنرا فرو نشاند و سران و سالارهاى كفر را ريشه كن ساخت و كژى آنرا با او راست كرد، امام هدايت و پيامبر برگزيده بود؛ درود خداوند بر او و خاندانش باد. و همانا آنچه را كه به آن

ماءمور بود نيكو به انجام رساند و پيامهاى پروردگار خويش را تبليغ كرد و رساند و خداوند به بركت وجود او ميان مردم را اصلاح فرمود و راهها را ايمن ساخت و خونها را محفوظ بداشت و ميان دلهايى كه نسبت به يكديگر كينه هاى ژرف داشتند الفت داد، تا آنگاه كه مرگ او فرا رسيد و خداوند او را در كمال ستودگى به پيشگاه خود فرا گرفت . سپس مردم ابوبكر را به خلافت برگزيدند و او به اندازه توان كوشيد و سپس ابوبكر عمر را به خلافت برگزيد، او هم به اندازه توان خود كوشيد و سپس مردم عثمان را به خلافت برگزيدند. او به شما دست يازيد و دشنام داد و شما به او دشنام مى داديد تا كارش آن چنان شد كه شد. آنگاه پيش من آمديد كه با من بيعت كنيد، گفتم : مرا نيازى به خلافت نيست و به خانه خود رفتم . آمديد و مرا از خانه بيرون آوريد. من دست خويش را جمع كردم و شما آنرا گشوديد و براى بيعت چنان بر من ازدحام كرديد و هجوم آورديد كه پنداشتم قاتل من خواهيد بود و برخى از شما قاتل برخى ديگر. با من بيعت كرديد و من از آن شاد و خرم نبودم .

و خداوند سبحان مى داند كه من حكومت ميان امت محمد (ص ) را خوش نمى داشتم كه خود از او شنيدم مى فرمود: هيچ والى عهده دار كارى از امت من نمى شود مگر اينكه روز قيامت در حالى كه دستهايش بر گردنش بسته است او را پيش مردم مى

آورند و به كارنامه اش رسيدگى مى شود، اگر عادل بوده باشد رهايى مى يابد و اگر ستمگر بوده باشد زبون و هلاك مى شود.

سر انجام سران شما هم بر من جمع شدند و طلحه و زبير با من بيعت كردند و حال آنكه آثار مكر و فريب را در چهره شان و پيمان گسلى را در چشمهايشان مى ديدم . سپس آن دو براى عمره گزاردن از من اجازه خواستند و به آن دو گفتم كه قصدشان عمره گزاردن نيست . به مكه رفتند عايشه را به سبكى كشيدند و او را گول زدند و فرزندان آزاد شدگان از بردگى با آن دو همراه شدند و به بصره رفتند و مسلمانان را در آن شهر كشتند و گناه بزرگ انجام دادند. و چه جاى شگفتى است كه آن دو در فرمانبردارى از ابوبكر و عمر پايدارى كردند و نسبت به من ستم روا داشتند!و آن دو مى دانند كه من فروتر از هيچيك نيستم و اگر مى خواستم بگويم همانا مى گفتم ، معاويه از شام براى آن دو نامه يى نوشته و آنان را در آن گول زده بود و آنرا از من پوشيده داشتند. آن دو بيرون رفتند و به سفلگان چنين وانمود كردند كه خون عثمان را طلب مى كنند. به خدا سوگند كه آن دو نتوانستند كار ناروايى را به من نسبت دهند و ميان من و خودشان انصاف ندادند و همانا كه خون عثمان بر عهده آن دو است و بايد از آن دو مطالبه شود. اين چه ادعاى واهى و پوچى است !به چه چيز فرا مى خواند

و به چه چيز مى رسد؟ به خدا سوگند كه آن دو به گمراهى سخت و نادانى شگرف در افتاده انند و شيطان گروه خود را براى آن دو بر انگيخته و سواران و پيادگان خود را گرد آن دو فراهم آورده است تا ستم را به جايگاه خود و باطل را به پايگاه خويش برساند.

على (ع ) آنگاه دستهاى خويش را بلند كرد و عرضه داشت : پروردگارا، همانا كه طلحه و زبير از من بريدند پيوند خويشاوندى مرا بريدند و بر من ستم كردند و بر من شورش كردند و بيعت مرا گسستند. پروردگارا، آنچه را گره زده اند بگشاى و آنچه را استوار كرده اند از هم گسسته فرماى و آن دو را هرگز ميامرز و در آنچه كرده اند و آرزو بسته اند فرجامى ناخوش بهره شان فرماى !

ابومخنف مى گويد: در اين هنگام مالك اشتر برخاست و چنين گفت :

سپاس و ستايش خداوندى را كه بر ما منت گزارد و افزونى فرمود ونسبت به ما احسان پسنديده معمول داشت .اى اميرالمؤ منين ! سخن ترا شنيديم و همانا درست مى گويى و موفقى و تو پسر عمو و داماد پيامبر مايى و نخستين كسى هستى كه او را تصديق كرده و همراهش نماز گزارده اى در همه جنگهاى او شركت كردى و در اين مورد بر همه امت فضيلت دارى .در هر كس از تو پيروى كند به بهره خود رسيده و مژده رستگارى يافته است و آن كس كه از فرمان تو سرپيچيده و از تو روى گردانده ، به جايگاه خويش در دوزخ روى كرده است اى اميرالمؤ

منين ! سوگند به جان خودم كه كار طلحه و زبير و عايشه براى ما كار مهمى نيست ، و همانا آن دو مرد در آن كار در آمده اند و بدون اين كه تو بدعتى آورده و ستمى كرده باشى از تو جدا گشته اند؛ اگر مى پندارند كه خون عثمان را طلب مى كنند بايد نخست از خود قصاص بگيرند كه آن دو نخستين كسانند كه مردم را بر او شوراندند و آنان را به ريختن خونش وا داشتند، و خدا را گواه مى گيرم كه اگر به بيعتى كه از آن بيرون رفته اند باز نگردند آن دو را به عثمان ملحق خواهيم ساخت كه شمشيرهاى ما بر دوشهاى ماست و دلهاى ما در سينه هايمان استوار است و ما امروز همانگونه ايم كه ديروز بوديم .و سپس برجاى خود نشست .

خطبه(23)

اين خطبه با عبارت اما بعد فان الامرينزل من السماء الى الارض شروع مى شود

اين خطبه با عبارت اما بعد فان الامرينزل من السماء الى الارض اما بعد فرمان خداوند - آنچه روزى و مقدر است - ازآسمان به زمين فرو مى آيد) شروع مى شود.

(در اين خطبه هيچگونه بحث تاريخى نشده است ولى چند بحث اخلاقى در آن مطرح شده است كه خلاصه آن با حذف و تلخيص اشعار ترجمه مى شود)

فصلى در نكوهش حاسد و حسد و سخنانى كه در اين باره گفته شده است

بدان كه آغاز اين خطبه درباره نهى از حسد است كه از زشت ترين خويهاى نكوهيد است ابن مسعود از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه فرموده است مواظب باشيد كه نعمتهاى خداوند ستيز مكنيد گفته شد: اى رسول خدا! چه كسانى با نعمتهاى خداوند ستيز مى كنند؟ فرمود: كسانى كه به مردم حسد مى ورزند (245).

و ابن عمر مى گفته است : به خدا پناه ببريد از سرنوشتى كه موافق اراده حسود باشد.

به ارسطو گفته شد: چرا حسود اندوهگين تر از اندوهگين است ؟ گفت : زيرا كه بهره خود را از غمهاى دنيا مى برد و افزون بر آن ، اندوه او بر شادمانى مردم است .

و پيامبر (ص ) فرموده اند: براى برآمدن نيازهاى خود از پوشيده داشتن آن يارى بگيريد كه هر صاحب نعمتى مورد رشك است (246).

منصور فقيه (247) چنين سروده است :

آه سرد كشيدن جوانمرد در آنچه كه زوال مى يابد دليل بر اندكى همت اوست ... .

و از جمله سخنان روايت شده از اميرالمؤ منين عليه السلام اين سخن است كه فرموده است : آفرين بر حسد!چه عادل است ؛ زيرا نخست به اين حاسد مى پردازد و او را مى كشد.

و از سخنان عثمان

بن عفان است كه گفته است : همين انتقام براى تو از حاسد كافى است كه او به هنگام شادى تو غمگين مى شود.

مالك بن دينار (248) گفته است : گواهى دادن قاريان قرآن در هر موردى پذيرفته است جز گواهى دادن برخى از ايشان به زيان برخى ديگر، زيرا رشك و حسد در ايشان بيشتر از حشره بيد نسبت به پشم و كرك است .

ابو تمام (249) چنين سروده است :

و چون خداوند اراده فرمايد كه فضيلت پوشيده يى را منتشر و پراكنده فرمايد زبان حسود را براى آن آماده مى سازد. اگر چنين نبود كه آتش مجاور هر چه باشد در آن شعله مى كشد هرگز بوى خوش عود شناخته نمى شد، اگر بيم و بر حذر بودن از سرانجامها نباشد، حاسد را هميشه بر محسود حق نعمت است .

گروهى از اشخاص ظريف بصره درباره حسد گفتگو مى كردند. مردى از ايشان گفت : چه بسا كه مردم در مورد بردار كشيدن هم رشك ببرند؛ ديگران منكر اين امر شدند. آن مرد پس از چند روز پيش آنان برگشت و گفت ، خليفه فرمان داده است احنف بن قيس و مالك بن مسمع (250) و حمدان حجام خون گير را با يكديگر بردار كشند آنان گفتند: اين ناپاك همراه اين دو سالار بردار كشيده مى شود! گفت : به شما نگفته بودم كه مردم در مورد بردار كشيدن هم رشك مى برند!

انس بن مالك روايت مى كند كه رشگ حسنات و كارهاى پسنديده را چنان مى خورد كه آتش هيمه را. (251) و در كتابهاى قديمى آمده است كه خداى عزوجل مى گويد:

حسود دشمن نعمت من و نسبت به كار من خشمگين و از تقسيم من ناخشنود است .

اصمعى مى گويد: مرد عربى را ديدم كه به صد و بيست سالگى رسيده بود. به او گفتم چه عمرى طولانى ! گفت : آرى ، حسد را ترك كردم و سلامت باقى ماندم .

يكى از دانشمندان گفته است : هيچ ظالمى را كه بيشتر از حسود به مظلوم شبيه باشد نديده ام . و از سخن حكيمان است كه گفته اند: از حسد بپرهيز كه آثارش در تو آشكار مى شود و در محسود آشكار نمى شود. (252)

و از جمله گفتار ايشان است كه از پستى و زشتى حسد اين است كه نسبت به هر كس كه نزديك تر است شروع مى شود. و به يكى از حكيمان گفته شد: چرا باديه نشين شده و شهر و قوم خويش را رها كرده اى ؟ گفت : مگر چيزى جز حسود بر نعمت و سرزنش كننده بر اندوه و سوگ باقى مانده است ؟

در حالى كه عبدالملك بن صالح (253) همراه رشيد و در موكب او حركت مى كرد، ناگاه صدايى شنيده شد كه مى گفت : اى اميرالمومنين !از اشراف او بكاه و لگامش را كوتاه كن و بند سخت بر او بنه ؛ و عبدالملك نزد رشيد متهم بود كه بر خلافت طمع بسته است . رشيد به عبدالملك گفت : اين شخص چه مى گويد؟ عبدالملك گفت : سخن حسود و دسيسه كينه توزى است . گفت : راست مى گويى ، كه قوم كاستى يافتند و تو بر آنان بيشى يافتى و آنان عقب ماندند

و تو از ايشان سبقت ربودى ، آنچنان كه قدر تو آشكار شد و ديگران از تو فرو ماندند؛ اينك در سينه هايشان شراره پس ماندگى و سوزش دريغ است . عبدالملك گفت : اى اميرالمومنين ، با افزون كردن نعمت بر من آنان را بيشتر شعله ور فرماى !

و شاعرى چنين سروده است :

اى كسى كه خواهان زندگى در امن و آسايشى و مى خواهى كدورتى در آن نباشد و صاف و بدون ناخوشى باشد، دل خود را از كينه و رشك پاك گردان كه كينه در دل ، چون غل و زنجير بر گردن است .

از سخنان عبدالله بن معتز است كه مى گويد: چون آن چيزى كه بر آن رشك برده مى شود زائل گردد، خواهى دانست كه حسود بدون سبب و بيهوده حسد مى ورزيده است . (254)

و هم از سخنان اوست كه حسود بر كسى كه او را گناهى نيست خشمگين است و نسبت به آنچه كه مالك آن نيست بخيل است . و هم از سخنان اوست كه براى حسود آسايش نيست و آزمند را آزرم نيست .

و از سخنان اوست كه بر مرده رشك كم مى شود، ولى دروغ بستن بر او بسيار مى شود.

و از سخنان اوست كه هيچ قومى زبون نمى شود تا ناتوان نگردد و ناتوان نمى شود تا پراكنده نشود و پراكنده نمى شود تا اختلاف پيدا نكند و اختلاف پيدا نمى كند تا نسبت به يكديگر كينه توزى نكند و كينه توزى نمى كند تا رشك و حسد به يكديگر نورزند و رشك و حسد نمى ورزند مگر آنكه برخى از ايشان بر

برخى ديگر افزون طلبى كنند و چيزهايى را ويژه خود گردانند.

شاعرى چنين سروده است :

اگر بر من رشك مى برند آنان را سرزنش نمى كنم كه پيش از من بر مردم اهل فضل رشك و حسد برده اند. براى من آنچه داشته ام و براى آنان آنچه دارند ادامه يافته است و بيشتر ما به سبب غيظى كه دارد مى ميرد. (255)

و از گفتار حكيمان است كه هيچ جسدى از حسد خالى نيست .

حد حسد اين است كه از آنچه به ديگرى روزى و نصيب شده است خشمگين شوى و دوست بدارى كه آن نعمت از او زايل شود و به تو برسد و غبطه آن است كه از آن خشمگين نشوى و دوست نداشته باشى كه نعمت از او زايل شود، ولى دوست بدارى و آرزو كنى كه نظير آن نعمت به تو نيز ارزانى شود و غبطه نكوهيده و ناپسند نيست . شاعر چنين گفته است :

چون به سعى و كوشش جوانمرد نمى رسند بر او حسد مى ورزند و همگان نسبت به او دشمن و ستيزه جويند، همانگونه كه هووهاى زن زيبار و از حسد و ستم مى گويند زشت روى است . (256)

فصلى در مدح صبر و انتظار فرج و آنچه در اين باره گفته شده است

و بدان كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه پس از آنكه از حسد نهى فرموده است به صبر و انتظار فرج از خداوند فرمان داده است ، يا به مرگى كه راحت كننده است ، يا با دست يافتن و پيروزى به خواسته .

صبر از مقامات شريف است و در آن باره احاديث فراوان رسيده است ، از جمله عبدالله بن مسعود از پيامبر (ص ) نقل

مى كند كه فرموده است : صبر نيمى از ايمان است و يقين تمام آن .

و عايشه گفته است : اگر صبر به صورت مردى بود مردى بزرگوار مى بود. (257) و على عليه السلام فرموده است : صبر، يا صبر بر مصيبت است ، يا صبر بر طاعت ، يا با صبر در پرهيز از معصيت ، و اين نوع سوم ، از دو نوع ديگر آن بلند مرتبه تر و گرانقدرتر است . (258)

و از همان حضرت است كه حياء مايه زيور و تقوى كرم است و بهترين مركبها مركب صبر است .

و از على (ع ) روايت شده است كه قناعت شمشيرى است كه كند نمى شود و صبر مركبى است كه بر روى در نمى افتد و بهترين ساز و برگ ، صبر در سختى است . (259)

امام حسن مجتبى (ع ) فرموده است : ما و ديگر تجربه كنندگان آزموده ايم ، هيچ چيز را سود بخش تر از صبر و هيچ چيز را زيان بخش تر از نبودن آن نديده ايم . همه كارها با صبر مداوا مى شود ولى آن با چيزى جز خودش مداوا نمى شود.

سعيد بن حميد كاتب چنين سروده است : (260)

بر پيشامدهاى دشوار خشمگين مشو و سرزنش مكن ، كه روزگار هر سرزنش كننده خشمگين را بر خاك مى افكند. بر پيشامدهاى روزگار شكيبا باش كه براى هر كارى سرانجامى است ؛ چه بسيار نعمتها كه براى تو پيچيده در ميان پيشامدهاى دشوار است و چه بسيار شادمانى كه از آنجا كه انتظار مصيبتها را دارى فرا مى رسد.

و از گفتار حكيمان است

كه جام صبر تلخ است و كسى جز آزاده آنرا نمى آشامد.

مردى اعرابى گفته است : به هنگام تلخى مصيبت ، تو شيرينى صبر باش .

خسرو انوشروان به بزرگمهر گفت : چه چيز نشانه ظفر و پيروزى برخواسته هاى سخت است ؟ گفت : همواره در جستجوى بودن و محافظت بر صبر و پوشيده نگهداشتن راز.

احنف به يكى از دوستان گفت : من بردبار نيستم ؛ همانا كه من صبورم و اين صبر بود كه براى من بردبارى را به ارمغان آورد.

از على (ع ) پرسيده شد: چه چيزى به كفر از همه نزديك تر است ؟ گفت : فقيرى كه او را صبر نباشد، و همو فرموده است : صبر با حوادث نبرد مى كند و بى تابى از ياران زمانه است .

اعشى همدان چنين سروده است :

اگر به چيزى نائل شوم به آن شاد نمى شوم و چون در رسيدن به آن گوى سبقت از من بربايند اندوهگين نمى شوم ؛ و هر گاه از حوادث روزگار نكبتى به تو رسد، شكيبا باش كه هر پوشش و ظلمتى باز و گشوده مى شود.

و سخن سخنى ديگر فرا ياد آورد؛ اين دو بيت اعشى همان دو بيتى است كه حجاج بن يوسف روزى كه او را كشت براى او خواند. اين موضوع را ابوبكر محمد بن قاسم بن بشار انبارى در كتاب الامالى خود آورده و گفته است : چون اعشى همدان را اسير كردند و پيش حجاج آوردند؛ و اعشى با عبدالرحمان بن محمد بن اشعث خروج كرده بود. حجاج به او گفت : اى پسر زن بويناك ! آيا تو براى عبدوالرحمان

- و منظورش عبدالرحمان بود- اين ابيات را سروده اى ؟

اى پسر اشج ، سالار قبيله كنده ، من در دوستى با تو از سرزنش پروايى ندارم . تو سالار پسر سالار و از همه مردم نژاده ترى . به من خبر رسيده است كه حجاج بن يوسف از پشت ستور لغزيده و در هم شكسته شده است ...

آنگاه حجاج فرياد برآورد كه عبدالرحمان در افتاد و در هم شكست و زيان كرد و فرو كوفته شد و آنچه را دوست مى داشت نديد. در اين حال شانه هاى حجاج مى لرزيد و دو رگ پيشانيش بر آمده بود و چشمانش سرخ شده بود و هيچكس در آن مجلس نبود مگر اينكه از او به بيم افتاده بود. اعشى گفت : اى امير! من اين شعر را هم سروده ام :

خداوند نمى پذيرد مگر آنكه نور خود را به تمام و كمال رساند و پرتو كافران را خاموش مى فرمايد و خاموش مى شود. خداوند به عراق و مردم آن از اين جهت كه عهد استوار و موثق را شكستند خوارى فرود خواهد آورد، آنچنان كه چيزى نگذشت كه حجاج بر ما شمشير كشيده و جمع ما پشت كرد و گسسته شد.

حجاج به حاضران نگريست و گفت : چه مى گوييد؟ گفتند: اى امير نيكو گفته است و با سخن آخر خود بدى سخن اولش را محو كرده است ؛ مناسب است حلم و بردبارى تو او را در برگيرد. حجاج گفت : هرگز، خدا نكند! او آنچه شما مى پنداريد اراده نكرده ، بلكه خواسته است با اين ابيات ياران خود را به جنگ

ترغيب كند. سپس به اعشى گفت : اى واى بر تو! مگر تو گوينده اين ابيات نيستى اگر به چيزى نائل شوم به آن شاد نمى شوم ...؟ و همانا به خدا سوگند، چنان سيه بختى و ظلمتى ترا فرو گرفته كه هرگز باز نخواهد شد، مگر تو درباره عبدالرحمان چنين نسروده اى و چون بپرسى جايگاه مجد كجاست ، مجد ميان محمد و سعيد است ؛ مجد ميان اشج و قيس فرود آمده است . به به ، به پدر و فرزندش . ؟

به خدا سوگند كه پس از اين هرگز رهايى و رستگارى نخواهد يافت ؛ اى جلاد گردنش را بزن !

و از مطالبى كه درباره صبر آمده آن است كه به احنف گفتند: تو پيرمردى ناتوانى و روزه ترا درهم مى شكند. گفت : من آنرا براى شر روزى بسيار طولانى فراهم مى سازم و همانا صبر بر اطاعت از خداوند آسان تر است از صبر بر عذاب خدا.

و از سخنان هموست كه هر كس بر شنيدن يك سخن صبر نكند ناچار سخن ها خواهد شنيد! چه بسا خشمى را كه فرو خوردم و تحمل كردم ، از بيم آنچه كه از آن سخت تر است .

يونس بن عبيد (261) گفته است : اگر به ما فرمان به بى تابى شده بود صبر مى كرديم . ابن السماك (262) مى گويد: مصيبت يك درد است و اگر مصيبت زده بى تابى كند دردش دو مى شود، يعنى فقدان آنكه از دست داده است و فقدان ثواب .

حارث بن اسد محاسبى (263) مى گويد: هر چيز راگهرى است ؛ گهر انسان عقل است

و گهر عقل صبر است .

جابر بن عبدالله مى گويد: از پيامبر (ص ) از ايمان پرسيده شد، فرمود: صبر و بخشندگى است . عتابى (264) چنين سروده است :

چون پيشامد سختى ناگهان به تو برسد شكيبا باش و آن كس كه به صبر پيوسته است بى آرام نمى شود. صبر شايسته ترين چيزى است كه به آن چنگ يازى و چه نيكو چيزى است براى انباشتن سينه از آن .

و از سخنان على عليه السلام است كه صبر كليد پيروزى است و توكل بر خداوند پيام آور گشايش است . و از سخنان هموست كه انتظار گشايش با صبر عبادت است .

اكثم بن صيفى (265) گفته است : صبر بر جرعه هاى مرگ گواراتر از پيامدهاى پشيمانى است . و از سخنان يكى از زاهدان است كه گفته است : در مورد كارى كه از ثواب آن بى نياز نيستى شكيبا باش و از انجام كارى كه بر عذاب آن يارا ندارى صبر كن .

ابن العميد نوشته است : درباره صبر سوره هايى مى خوانم و خوانده ام و در مورد بى تابى يك آيه هم نخوانده ام . و درباره خوددارى و دليرى نمودن قصائدى حفظ دارم و درباره خود را به پستى و فرومايگى زدن حتى يك بيت هم حفظ نيستم .

ابو حية نميرى چنين سروده است :

همانا كه خود ديده ام و به روزگاران تجربه ثابت كرده است كه صبر را سرانجامى پسنديده و اثرى نيكو است . كمتر اتفاق مى افتد كسى در كارى كه در جستجوى آن است كوشش كند و صبر پيشه سازد و به آن دست نيابد.

(266)

حسن بصرى على عليه السلام را توصيف كرده و گفته است : هيچگاه نادان نبود، و اگر نسبت به او نادانى مى شد بردبارى مى كرد. و هرگز ستم نمى كرد، و اگر نسبت به او ستم مى شد گذشت مى فرمود. و بخل نمى ورزيد و اگر دنيا به او بخل مى ورزيد شكيبايى مى فرمود.

و از سخنان برخى از حكيمان است كه هر كس نيكو بنگرد صبر پيشه مى سازد. صبر روزنه هاى اميد را گشاده مى سازد و در بسته را باز مى كند. به محنت چون با رضايت و صبر برخورد شود خود نعمتى دائم است ، و نعمت هر گاه از سپاسگزارى خالى باشد خود محنتى پيوسته است .

به ابو مسلم خراسانى صاحب دولت گفته شد: با چه چيز به اين قدرت رسيدى ؟ گفت : شكيبايى را رداى خود ساختم و پوشيده داشتن راز را آزار خويش ؛ با دور - انديشى پيمان بستم و با هواى نفس مخالفت ورزيدم ؛ دشمن را دوست و دوست را دشمن قرار ندادم .

از جمله گفتار اميرالمومنين على عليه السلام است كه فرموده است : شما را به پنج چيز سفارش مى كنم كه اگر با تازيانه زدن به پهلوهاى شتران و با كوشش ، خود را به آنها برسانيد، سزاوار است . همانا كه هيچيك از شما اميدى جز به خداى خود نبندد و از هيچ چيز جز گناه نترسد و اگر از او چيزى را كه نمى داند بپرسند شرم نكند كه بگويد نمى دانم و چون چيزى را نداند از آموزش و فرا گرفتن آن آزرم نكند. و بر

شما باد بر صبر از ايمان همچون سر از بدن است و همانگونه كه در بدن بدون سر خيرى نيست ، در ايمانى كه صبر همراهش نباشد خيرى نيست . (267)

و از گفتار همان حضرت است كه شخص صبور پيروزى را از دست نخواهد داد هر چند زمان آن طول بكشد. و همو فرموده است : اندوههاى رسيده را با افسون صبر و حسن يقين از خود دور گردان ، و فرموده است : اگر بر آنچه كه از دست داده اى بى تابى مى كنى بنابراين بايد بر آنچه كه به دست تو هم نرسيده است بى تابى كنى !

و در نامه يى كه اميرالمومنين عليه السلام به برادر خود عقيل نوشت چنين آمده است : (268) و چنين مپندار كه اگر پسر مادرت يعنى على عليه السلام را مردم رها كنند خوار و زبون باشد و با سستى تن به زير بار ستم دهد و به سادگى لگام خود را به دست قائد سپارد، يا به آسانى پشت براى راكب فرود آورد؛ بلكه او چنان است كه آن مرد قبيله بنى سليم سروده :

اگر از من مى پرسى كه چگونه اى ؛ بدان كه من بر پيشامد روزگار شكيبا و سختم . بسيار بر من گران است كه بر من اندوهى ديده شود كه موجب آيد دشمن شاد و دوست اندوهگين شود.

فصلى در رياء و نهى از آن

و بدان كه على عليه السلام ، پس از اينكه ما را به صبر فرمان داده است ، از رياء و خودنمايى در عمل نهى فرموده است . از رياء در عمل نهى شده است ، بلكه عملى كه در آن

ريا باشد در حقيقت عمل نيست ، زيرا با آن قصد قربت و رضاى خداوند نشده است . ياران متكلم ما معتقدند و مى گويند كه سزاوار و شايسته است مكلف عمل واجب را فقط به همين نيت كه واجب است انجام دهد و از انجام كار زشت فقط براى آنكه زشت است پرهيز كند، و چنين نباشد كه طاعت و ترك معصيت را به اميد ثواب با بيم از عقاب انجام دهد كه خود اين فكر عمل او را از اينكه راهى براى رسيدن به ثواب باشد باز مى دارد، و اين موضوع را با عذر خواهى تشبيه كرده و گفته اند: آن كس كه از بيم اينكه او را عقوبت كنى ، از گناهى كه كرده است از تو عذر خواهى مى كند - نه از پشيمانى بر كار زشتى كه انجام داده است - عذرش در نظرت پذيرفته و گناهش در نظرت بخشوده نيست . و البته اين مقامى جليل است كه فقط از هزاران هزار ممكن است تنى چند به آن برسند.

در احاديث و اخبار در مورد نهى از رياء و ظاهر سازى روايات بسيار آمده است و از پيامبر(ص ) روايت شده كه فرموده است : روز قيامت كسى را مى آورند كه به اندازه كوهها- يا فرموده است : كوههاى تهامه - اعمال خير انجام داده و فقط يك گناه مرتكب شده است . به او گفته مى شود: آن اعمال خير را انجام دادى كه گفته شود آنها را تو انجام داده اى و چنين گفتند، و همان پاداش تو است ، و اين يكى گناه تو است

؛ او را به دوزخ بريد.

و پيامبر (ص ) فرموده است : نماز قيام و قعود تو نيست . همانا كه نماز اخلاص تو است و اينكه با گزاردن آن تنها رضايت خداوند را اراده كنى .

حبيب فارسى (269) گفته است : اگر خداوند روز قيامت مرا بر پاى دارد و بگويد: آيا مى توانى يك سجده بشمرى كه انجام داده باشى و شيطان را در آن بهره يى نبوده باشد؟ نخواهم توانست .

عبدالله بن زبير به خواهر مختار بن ابى عبيد ثقفى كه همسر عبدالله بن عمربود متوسل شد كه با شوهرش گفتگو كند تا با عبدالله بن زبير بيعت كند؛ او در اين مورد با شوهر گفتگو كرد و ضمن آن از نماز و نماز شب و فراوانى روزه اش ياد كرد. عبدالله بن عمر به او گفت : آيا آن استران سرخ و سپيدى را كه در حجر اسماعيل ديديم و زير پاى معاويه بود و با آنها به مكه آمده بود ديده اى ؟ گفت : آرى . گفت : ابن زبير با نماز و روزه خود در جستجوى همانهاست .

و در خبر مرفوع است كه پيامبر (ص ) فرموده اند: همانا ترسناك ترين چيزى كه از آن بر امت خود ترسانم رياى در عمل است ، و آگاه باشيد كه رياى در عمل شرك خفى است . (270)

نماز مى گزارد و روزه مى گرفت براى كارى كه در جستجوى آن بود و چون آنرا صاحب شد نه نماز مى خواند و نه روزه مى گيرد.

ابن ابى الحديد پس از اين سه فصل كه گذشت سه فصل ديگر هم درباره يارى

خواستن و اعتضاد به عشيره و قبيله و حسن شهرت و نيك نامى و مواسات با خويشاوندان آورده كه استناد او بيشتر به اشعار عرب و نمونه هايى از نظم و نثر است و در آن كمتر به آيات و احاديث توجه داشته است كه ترجمه آن خارج از بحث ماست و براى اطلاع مى توان به متن عربى صفحات 330-326 جلد اول شرح نهج البلاغه ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، 1378 ق ، مراجعه كرد. و براى مباركى و اهميت صله رحم ، دو حديثى را كه آورده است ترجمه مى كنم :

ابو هريره در حديث مرفوعى مى گويد: كلمه رحم مشتق از رحمان است و رحمان از نامهاى بزرگ خداوند است و خداوند به رحم فرموده است : هر كس تو را پيوسته دارد من به او مى پيوندم و هر كس ترا بگسلد من از او مى گسلم . (271) و در حديث مشهور است كه رعايت پيوند خويشاوندى بر عمر مى افزايد . (272)

خطبه(25)(273)

نسب معاوية و بعضى از اخبار او

اين خطبه با عبارت ماهى الاالكوفة اقبضها و ابسطها (چيزى جزكوفه در تصرف من نيست ...) شروع مى شود

نسب معاوية و بعضى از اخبار او

كنيه معاويه ابو عبدالرحمان است . او پسر ابوسفيان است و نام و نسب ابوسفيان چنين است : صخربن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى .

مادر معاويه هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى است .

هند مادر برادر معاويه يعنى عتبة بن ابى سفيان هم هست . و ديگر پسران ابوسفيان يعنى يزيد و محمد و عنبسته و حنظلة و

عمر و از زنان ديگر ابوسفيان هستند.

ابو سفيان همان است كه در جنگهاى قريش با پيامبر (ص ) رهبرى و سالارى قريش را بر عهده داشته است و پس از اينكه عتبة بن ربيعه در جنگ بدر كشته شد، ابوسفيان به رياست خاندان عبد شمس رسيد. ابوسفيان سالار كاروان بود و عتبة بن ربيعه سالار گروهى كه براى جنگ بدر حركت كرده بود و در اين مورد ضرب المثلى هم گفته اند، و براى شخص گمنام و فرومايه گفته مى شود: نه در كاروان است و نه در سپاه (274)

زبير بن بكار روايت مى كند كه عبدالله ، پسر يزيد بن معاويه ، پيش برادر خود خالد آمد و اين موضوع به روزگار حكومت عبدالملك بن مروان بود. عبدالله به خالد گفت : اى برادر! امروز قصد كردم كه وليد پسر عبدالملك را غافلگير سازم و بكشم . خالد گفت : بسيار تصميم بدى درباره پسر اميرالمومنين كه ولى عهد مسلمانان هم هست داشته اى ! موضوع چيست ؟ گفت : سواران من از كنار وليد گذشته اند، آنها را بازيچه قرار داده و مرا هم تحقير كرده است . خالد گفت : من اين كار را براى تو كفايت مى كنم . خالد پيش عبدالملك رفت وليد هم همانجا بود. خالد گفت : اى اميرالمومنين !سواران عبدالله بن يزيد از كنار وليد گذشته اند، وليد آنها را مسخره و پسر عموى خود را تحقير كرده است . عبدالملك سرش پايين بود، سربلند كرد و اين آيه را خواند: پادشاهان چون به ديارى حمله كنند و در آيند آنرا تباه مى سازند و عزيزان

آنرا ذليل مى كنند و شيوه آنان همينگونه است و چنين رفتار مى كنند. (275)

خالد در پاسخ او اين آيه را خواند: و چون اراده كنيم كه اهل ديارى را هلاك سازيم پيشوايان و متنعمان آن را امر كنيم كه در آن تباهى كنند و عذاب بر آن واجب مى شود، سپس آنرا نابود مى سازيم نابود ساختنى . (276)

عبدالملك به خالد گفت : آيا درباره عبدالله با من سخن مى گويى ؟ به خدا سوگند ديروز پيش من آمد و نتوانست بدون غلط و اشتباه سخن بگويد! خالد گفت : اى اميرالمومنين آيا در اين مورد مى خواهى به وليد بنازى ؟ يعنى او كه بيشتر غلط و اشتباه سخن مى گويد. عبدالملك گفت : بر فرض كه وليد چنين باشد برادرش سليمان چنين نيست . خالد گفت : بر فرض كه عبدالله بن يزيد چنين باشد برادرش خالد بدانگونه نيست . در اين هنگام وليد پسر عبدالملك به خالد نگريست و گفت : واى بر تو! ساكت باش كه به خدا سوگند نه از افراد كاروان شمرده مى شوى و نه از افراد سپاه . خالد نخست خطاب به عبدالملك گفت : اى اميرالمومنين ، گوش كن !و سپس روى به وليد كرد و گفت : اى واى بر تو! جز نياكان من چه كسى سالار كاروان و چه كسى سالار سپاه بوده است . نياى پدريم ابوسفيان سالار كاروان بوده است و نياى ديگرم عتبة سالار سپاه بوده است . آرى ، خدا عثمان را رحمت كناد؛ اگر مى گفتى كه من از سالارى بر چند بزغاله و بره و بر

چند تاك انگور در طايف محروم بوده ام ، مى گفتم راست مى گويى .

اين گفتگو از گفتگوهاى پسنديده و الفاظ آن صحيح و پاسخهاى آن دندان شكن است و ابوسفيان سالار كاروانى بوده است كه پيامبر (ص ) و يارانش تصميم گرفتند آنرا تصرف كنند و اين كاروان با كالاى عطر و گندم از شام به مكه بر مى گشت و ابوسفيان از قصد مسلمانان آگاه شد و كاروان را به كنار دريا كشاند و از تعرض مصون داشت و موضوع جنگ بزرگ بدر به سبب همين كاروان اتفاق افتاد، زيرا كسى پيش قريش آمد و آنان را آگاه كرد كه پيامبر با اصحاب خود در تعقيب كاروان بر آمده اند و سالار لشكرى كه بيرون آمد عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود كه نياى مادرى معاويه است . (277) اما موضوع چند بره و بزغاله و چند تاك انگور چنين است كه چون پيامبر (ص ) حكم بن ابى العاص را به سبب كارهاى زشتى كه انجام داد تبعيد و از مدينه بيرون كرد، او در طايف در تاكستان كوچكى كه خريد مقيم شد و چند گوسپند و بز را كه گرفته بود مى چراند و از شير آنها مى آشاميد و چون ابوبكر به حكومت رسيد، عثمان شفاعت و استدعا كرد كه حكم را به مدينه برگرداند و او نپذيرفت و چون عمر به حكومت رسيد باز هم عثمان شفاعت كرد و او هم نپذيرفت ، ولى چون عثمان خود به حكومت رسيد او را به مدينه برگرداند و حكم پدر بزرگ عبدالملك است و خالد بن يزيد با اين

سخن خود آنان را به كردار حكم سرزنش كرده است .

بنى اميه دو گروهند كه به آنان اعياص و عنابس مى گويند. اعياص عبارتند از: عاص و ابوالعاص و عيص و ابوالعيص ، و عنابس : عبارتند از حرب ابو حرب و ابوسفيان . بنابراين خاندان مروان و عثمان از اعياص هستند و معاويه و فرزندش از عنابس هستند، و در مورد هر يك از اين دو گروه و پيروان ايشان سخن بسيار است و اختلاف شديدى در برترى دادن برخى از ايشان به برخى ديگر مطرح است .

از هند مادر معاويه در مكه به فساد و فحشاء نام برده مى شد.

زمخشرى در كتاب ربيع الابرار (278) خود مى گويد: معاويه را به چهار شخص نسبت مى دادند: به مسافربن ابى عمرو، و عمارة بن وليد بن مغيرة ، و عباس بن عبدالمطلب و به صباح كه آوازه خوان عمارة بن وليد بود. زمخشرى مى گويد: ابوسفيان مردى زشت روى و كوته قامت بود، صباح جوان و خوش چهره و مزدور ابوسفيان بود؛ هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آميخت .

و گفته اند: عتبة پسر ابوسفيان هم از صباح است و چون هند خوش نمى داشت آن كودك را در خانه خود نگه دارد، او را به منطقه اجياد برد و آنجا نهاد و در آن هنگام كه مشركان و مسلمانان يكديگر را هجو مى گفتند و اين موضوع به روزگار پيامبر (ص ) و پيش از فتح مكه بوده است ، حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :

اين كودك در خاك افتاده

كنار بطحاء كه بدون گهواه است از كيست ؟ او را بانوى سپيد روى و خوش بوى و لطيف چهره يى از خاندان عبدشمس زاييده است . (279)

كسانى كه هند را از اين تهمت پاك مى دانند به گونه ديگرى روايت مى كنند. ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: هند، همسر فاكه بن مغيرة مخزومى بوده است و او را خانه يى بود كه ميهمانان و مردم بدون اينكه از فاكه اجازه بگيرند به آن مضيف خانه وارد مى شدند. روزى اين خانه خالى بود و هند و فاكه خود آنجا خوابيده بودند. در آن ميان كارى براى فاكه پيش آمد كه برخاست و بيرون رفت و پس از اينكه برگشت به مردى برخورد كه از آنجا بيرون آمد. فاكه پيش هند رفت و به او لگدى زد و گفت : چه كسى پيش تو بود؟ هند گفت : من خواب بودم و كسى پيش من نبوده است ، فاكه گفت : پيش خانواده خودت برگرد، و هند هماندم برخاست و به خانواده خود پيوست و مردم در اين باره سخن مى گفتند. عتبه پدر هند به او گفت : دخترم ! مردم درباره كار تو بسيار سخن مى گويند، داستان خود را به راستى به من بگو! اگر گناهى دارى كسى را وادار كنم تا فاكه را بكشد و سخن مردم درباره تو تمام شود. هند سوگند خورد كه براى خود گناهى نمى شناسد و فاكه بر او دروغ بسته و تهمت زده است . عتبه به فاكه گفت : تو تهمتى بزرگ به دختر من زده اى ، آيا موافقى در

اين باره محاكمه پيش يكى از كاهنان بريم ؟ فاكه همراه گروهى از بنى مخزوم و عتبه هم همراه گروهى از خاندان عبد مناف به راه افتادند. عتبه ، هند و چند زن ديگر را هم همراه خود برد و چون نزديك سرزمين كاهن رسيدند حال هند دگرگون شد و رنگ از چهره اش پريد پدرش كه چنين ديد گفت : مى بينم در چه حالى و گويا كار ناخوشى كرده اى ! اى كاش اين موضوع را پيش از حركت ما و مشهور شدن پيش مردم گفته بودى . هند گفت : پدر جان !اين حال كه در من مى بينى به سبب گناه و كار زشتى كه مرتكب شده باشم نيست ، ولى اين را مى دانم كه شما پيش انسانى مى رويد كه ممكن است خطا كند يا درست بگويد و در امان نيستم كه به من لكه و مهرى بزند كه ننگ آن نزد زنان مكه بر من باقى بماند. عتبه گفت : من پيش از سؤ ال از او، او را خواهم آزمود. عتبه در اين هنگام صفيرى زد و يكى از اسبهاى خود را پيش خواند؛ اسب پيش آمد، عتبه دانه گندمى را در سوراخ آلت اسب نهاد و آنرا با پارچه يى بست و رهايش كرد. و چون پيش كاهن رسيدند ايشان را گرامى داشت و شترى براى آنان كشت . عتبه گفت : ما براى كارى پيش تو آمده ايم و براى اينكه ترا بيازمايم چيزى را پنهان كرده ام ، بنگر و بگو چيست ؟ گفت : ميوه يى است بر سر آلتى . عتبه گفت

: روشن تر از اين بگو! كاهن گفت : دانه گندمى بر آلت اسبى است . عتبه گفت : راست گفتى و اينك در كار اين زنان بنگر. كاهن به هر يك از ايشان نزديك مى شد و مى گفت برخيز و چون پيش هند رسيد بر شانه اش زد و گفت : برخيز كه نه زناكارى و نه دلاله محبت و همانا كه پادشاهى به نام معاويه خواهى زاييد. در اين هنگام فاكه برجست و دست هند را گرفت و گفت : برخيز و به خانه خويش باز آى . هند دست خود را از ميان دست او بيرون كشيد و گفت : از من دور شو كه به خدا سوگند آن پادشاه از تو به وجود نخواهد آمد و از كس ديگرى خواهد بود و سپس ابوسفيان بن حرب با هند ازدواج كرد. (280)

معاويه چهل و دو سال عهده دار امارت و ولايت بود؛ بيست و دو سال عهده دار امارت شام بود، يعنى از هنگام كه برادرش يزيد بن ابى سفيان در سال پنجم خلافت عمر درگذشت تا هنگام شهادت اميرالمومنين على عليه السلام به سال چهلم هجرت ، و پس از آن هم بيست سال عهده دار خلافت بود تا در سال شصت هجرت درگذشت .

هنگامى كه معاويه پسر بچه يى بود و با ديگر كودكان بازى مى كرد كسى از كنار او گذشت و گفت : گمان مى كنم اين پسر بچه به زودى بر قوم خود سرورى خواهد كرد. هند گفت : اگر مى خواهد فقط بر قوم خود سرورى كند بر سوگ او بنشينم ! يعنى بايد

بر همه اقوام سيادت و سرورى كند.

معاويه همواره داراى همتى عالى بوده و به جستجوى كارهاى بزرگ بر آمده و خويش را آماده و شايسته رياست مى دانسته است . او يكى از دبيران رسول خدا (ص ) هم بوده است ، هر چند درباره چگونگى اين موضوع اختلاف است . (281) آنچه كه محققان سيره نويس بر آنند اين است كه وحى را على (ع ) و زيد بن ثابت و زيد بن ارقم مى نوشته اند و حنظله بن ربيع تيمى و معاوية بن ابى سفيان نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و رؤ ساى قبايل و برخى امور ديگر و صورت اموال صدقات و چگونگى تقسيم آنرا ميان افراد مى نوشته اند.

معاويه از دير باز على عليه السلام را دشمن مى داشته و از او منحرف بوده است و چگونه نسبت به على (ع ) كينه نداشته باشد و حال آنكه برادرش حنظله و دايى او وليد بن عتبه را در جنگ بدر كشته است ، و با عموى خود حمزه در كشتن پدر بزرگ مادرى او عتبه - يا در كشتن عموى مادرش شبيه به اختلاف روايات - همكارى كرده است و گروه بسيارى از خاندان عȘϠشمس را كه پسر عموهاى معاويه بوده اند و همگى از اعيان و برجستگان ايشان بوده انϠكشته است . سپس هم كه واقعه بزرگ قتل عثمان پيش آمد و معاويه با ايراد اين شبهه كه على (ع ) از يارى عثمان خوددارى كرده ، تمام گناه آنرا بر عهده آن حضرت گذاشت و گفت : بسيارى از قاتلان عثمان بر گرد على جمع

شده اند. و كينه استوارتر شد و برانگيخته گرديد و امور پيشين را به ياد آورد تا كار به آنجا كشيد كه كشيد.

معاويه با همه عظمت قدر على عليه السلام در نفوس و اعتراف همه اعراب به شجاعت او و اينكه او دلاورى است كه نمى توان برابرش ايستاد، در حالى كه عثمان هنوز زنده بود، او را تهديد به جنگ مى كرد و از شام نامه ها و پيامهاى خشن و درشت براى على (ع ) مى فرستاد، تا آنجا كه ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل خود نقل مى كند كه معاويه در روى على (ع ) چنين گفت :

ابو هلال مى گويد: معاويه در اواخر خلافت عثمان به مدينه آمد. عثمان روزى براى مردم نشست و از كارهاى خود كه بر او در آن باره اعتراض شده بود پوزش خواست و گفت : پيامبر (ص ) تو به كافر را هم مى پذيرفتند و من عمويم حكم را از اين جهت به مدينه برگرداندم كه توبه كرد و من توبه اش را پذيرفتم و اگر ميان او و ابوبكر و عمر هم همين پيوند خويشاوندى كه با من دارد مى بود، آن دو هم او را پناه مى دادند. اما آنچه كه در مورد عطاهاى من از اموال خداوند اعتراض مى كنيد، حكومت بر عهده من و واگذار شده به من است ، در اين مال به هر نوع كه آنرا به صلاح امت ببينم حكم و تصرف مى كنم وگرنه پس براى چه چيزى خليفه باشم ! در اين هنگام معاويه سخن عثمان را بريد و به مسلمانانى كه پيش او

بودند گفت : اى مهاجران ! خود به خوبى مى دانيد هيچيك از شما نبوده مگر اينكه پيش از اسلام ميان قوم خويش چندان اعتبارى نداشته و كارها بدون حضور او انجام مى يافته است ، تا اينكه خداوند رسول خويش را مبعوث فرمود و شما بر گرويدن به او پيشى گرفتيد و حال آنكه مردمى كه اهل شرف و رياست بودند، از گرويدن به او خوددارى كردند و شما فقط براى سبقت به اسلام و نه به سبب چيز ديگرى به سيادت رسيديد؛ تا آنجا كه امروز گفته مى شود: گروه فلان و خاندان فلان ؛ و حال آنكه قبلا نامى هم از آنان برده نمى شد و تا هنگامى كه راست باشيد و استقامت كنيد اين موضوع براى شما ادامه خواهد داشت ؛ و اگر اين پيرمرد و شيخ ما عثمان را رها كنيد كه در بستر خود بميرد، سيادت از دست شما بيرون مى رود و ديگر نه سبقت شما به اسلام و نه هجرت براى شما سودى خواهد داشت .

و على عليه السلام به معاويه گفت : اى پسر زن بوى ناك ترا با اين امور چه كار است ! معاويه گفت : اى اباالحسن از نام بردن مادر من آرام بگير و خوددارى كن كه او پست ترين زنان شما نبوده و پيامبر (ص ) با او در روزى كه اسلام آورد مصافحه فرمود و با هيچ زنى ديگر غير از او مصافحه نفرموده است (282). اگر كس ديگرى جز تو مى گفت پاسخش را داده بودم . على (ع ) خشمگين برخاست تا بيرون رود، عثمان گفت : بنشين

، فرمود: نمى نشينم ، گفت : از تو مى خواهم و سوگندت مى دهم كه بنشينى . على (ع ) نپذيرفت و پشت كرد. عثمان گوشه رداى او را گرفت و على (ع ) رداى خويش را رها كرد و رفت . عثمان نگاهى از پى او افكند و گفت : به خدا سوگند خلافت به تو و هيچيك از فرزندانت نخواهد رسيد.

اسامة بن زيد مى گويد: من هم در آن مجلس حاضر بودم و از سوگند خوردن عثمان شگفت كردم و چون موضوع را به سعد بن ابى وقاص گفتم ، گفت : تعجب مكن كه من از رسول خدا (ص ) شنيدم ، مى فرمود: على و فرزندانش به خلافت نمى رسند .

اسامه مى گويد: فرداى آن روز من در مسجد بودم ، على و طلحة و زبير و گروهى از مهاجران نشسته بودند، ناگاه معاويه آمد. آنان با خود قرار گذاشتند كه ميان خود براى او جايى باز نكنند. معاويه آمد و مقابل ايشان نشست و گفت : آيا مى دانيد براى چه آمده ام ؟ گفتند: نه ، گفت : به خدا سوگند مى خورم كه اگر اين پيرمرد خودتان را به حال خودش باقى نگذاريد كه به مرگ طبيعى و در بستر خود بميرد، چيزى جز اين شمشير به شما نخواهم داد و برخاست و بيرون رفت .

على (ع ) فرمود: پنداشتم مطلبى دارد. طلحه گفت : چه مطلبى بزرگ تر از اين كه گفت ! خدايش بكشد كه تيرى رها كرد و هدفش را گفت و به نشانه زد و به خدا سوگند اى اباالحسن كلمه يى نشنيده

ايى كه اين چنين سينه ات را انباشته كند.

معاويه به اعتقاد مشايخ معتزلى ما كه رحمت خدا بر ايشان باد متهم به زندقه و دين او مورد طعن است ، و ما در نقض كتاب السفيانية ابوعثمان جاحظ كه خود از مشايخ ماست آنچه را كه اصحاب ما در كتابهاى كلامى خود، درباره الحاد او و تعرضش به رسول خدا (ص ) و آنچه كه بعدا در مورد اعتقاد به مذهب جبر و ارجاء كوشش كرده است ، آورده اند نقل كرده ايم و بر فرض كه هيچيك از اين امور نبود مساءله جنگ و قتال او با امام على (ع ) براى فساد او كافى است ؛ به ويژه بر طبق اعتقاد اصحاب ما حتى با ارتكاب فقط يك گناه كبيره ، در صورتى كه توبه نكرده باشد، حكم به آتش و جاودانگى در آن مى دهند.

بسربن ارطاة و نسب او

بسر بن ارطاة ، كه به او بسر بن ابن ابى ارطاة هم گفته اند، پسر ارطاة است و او پسر عويمر بن حليس بن سيار بن نزار بن معيص بن عامر بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة است .

معاويه او را با لشكرى گران به يمن گسيل داشت و به او دستور داد همه كسانى را كه در اطاعت على عليه السلام هستند بكشد و او گروهى بسيار را كشت ، و از جمله كسانى كه كشت دو پسر بچه عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب بودند كه مادرشان در مرثيه آن دو چنين سروده است :

اى واى ! چه كسى از دو پسرك من كه چون دو گهر از صدف

و صدف از آنها جدا شد خبر دارد؟ (283)

عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب

عبيدالله كارگزار على عليه السلام بر يمن بوده است . او عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى است . مادر او و برادرانش : عبدالله و قثم و معبد و عبدالرحمان ، لبابة دختر حارث بن حزن ، از خاندان عامر بن صعصعه است . عبيدالله در مدينه درگذشت . او مردى بخشنده بود و اعقاب او باقى بوده اند و از جمله ايشان شخصى است به نام قثم بن عباس بن عبيدالله بن عباس كه ابو جعفر منصور او را والى مدينه قرار داد و او هم مردى بخشنده بوده است و ابن المولى (284) در مدح او چنين سروده است :

اى ناقه من ، اگر مرا به قثم برسانى از نورديدن كوه و دشت و كوچ آسوده خواهى شد؛ همان مردى كه در چهره اش نور و سخت بخشنده و نژاده والاگهر است .

و گفته شده است : گورهاى برادرانى دورتر از پسران عباس ديده نشده است . گور عبدالله در طايف و گور عبيدالله در مدينه و گور قثم در سمرقند و گور عبدالرحمان در شام و گور معبد در افريقا است .

پس از اين مباحث تاريخى ، ابن ابى الحديد شرحى در مورد مردم عراق و خطبه هايى كه حجاج بن يوسف ثقفى در نكوهش آنان ايراد كرده آورده است ؛ او مى گويد:

ابو عثمان جاحظ گفته است : سبب عصيان اهل عراق بر اميران و فرمانبردارى مردم شام از حكام خود اين است كه عراقيان اهل نظر و مردمى زيرك و خردمندند، و لازمه

زيركى و تيزهوشى بررسى و دقت در كارهاست و آن هم موجب مى شود كه به برخى طعن و قدح بزنند و برخى ديگر را ترجيح دهند و ميان فرماندهان فرق بگذارند و بدو خوب را از يكديگر تمييز دهند و در نتيجه عيوب اميران را اظهار دارند، و حال آنكه مردم شام مردمى ساده دل و اهل تقليدند و بر يك راى و انديشه بسنده اند و اهل نظر نيستند و در جستجوى كشف احوال پوشيده نمى باشند. و مردم عراق همواره موصوف به كمى طاعت و ايجاد مشقت و ستيز براى فرماندهان خود هستند.

آنگاه چند خطبه از خطبه هاى حجاج را آورده است كه ترجمه آن در حدود كار اين بنده نيست . سپس ابن ابى الحديد مى گويد: اميرالمومنين عليه السلام اين خطبه را پس از جنگ صفين و موضوع حكمين و خوارج ايراد فرموده و از خطبه هاى آخر ايشان است .

در اينجا جزء اول از شرح نهج البلاغه به پايان مى رسد و اين به لطف و عنايت خداوند بود و سپاس خداوند يگانه عزيز را و درود خداوند بر محمد و آل پاك و پاكيزه اش باد. (285)

بسم الله الرحمن الرحيم

گسيل داشتن معاويه بسر بن ارطاة را به حجاز و يمن

قسمت اول

اما خبر گسيل داشتن معاويه بسربن ارطاة عامرى را كه از خاندان عامر بن لوى بن غالب است براى حمله بردن به سرزمينهايى كه زير فرمان اميرالمومنين على عليه السلام بود و خونريزيها و تاراجهاى او به شرح زير است :

مورخان و سيره نويسان نوشته اند چيزى كه معاويه را به اعزام بسر بن ارطاة - كه به او ابن ابى ارطاة هم مى گويند - به حجاز

و يمن واداشت ، اين بود كه گروهى از پيروان و هواداران عثمان در صنعاء (286) بودند و موضوع كشته شدن او را بسيار بزرگ مى شمردند و چون سالار و نظام مرتبى نداشتند با همان اعتقاد كه داشتند با على (ع ) بيعت كردند. در آن هنگام كارگزار على (ع ) بر صنعاء عبيدالله بن عباس (287) و كارگزارش بر جند (288) سعيد بن نمران (289) بود.

و چون در عراق مردم با على (ع ) اختلاف نظر پيدا كردند و محمد بن ابى بكر در مصر كشته شد و حمله ها و تاراجهاى شاميان بسيار شد، اين گروه با يكديگر گفتگو كردند و مردم را به خوانخواهى عثمان فرا خواندند. اين خبر به عبيدالله بن عباس رسيد. پيش گروهى از سران ايشان كسى فرستاد و پيام داد: اين خبرى كه از شما به من رسيده است چيست ؟ آنان گفتند: ما همواره موضوع كشته شدن عثمان را كارى زشت مى دانسته ايم و معتقد بوده ايم با هر كس كه در آن كار دست داشته است بايد جنگ و پيكار كرد. عبيدالله بن عباس آنان را زندانى كرد. ديگران به ياران خويش در جند نوشتند كه بر سعيد بن نمران شوريده ، او را از شهر بيرون رانده اند و كار خود را آشكار ساخته اند. كسانى هم كه در صنعاء بودند خود را به آنان رساندند و همه كسانى كه با آنان هم عقيده بودند به آنان پيوستند، گروهى هم كه با آنان هم عقيده نبودند به منظور نپرداختن زكات با آنان همراه شدند.

عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران در حالى كه

شيعيان على (ع ) همراهشان بودند با يكديگر ملاقات كردند. ابن عباس به ابن نمران گفت : به خدا سوگند كه ايشان جملگى اجتماع كرده اند و نزديك ما هستند و اگر با آنان جنگ كنيم نمى دانيم به زيان كداميك خواهد بود. اكنون بايد باشتاب براى اميرالمومنين على عليه السلام نامه بنويسيم و خبر ايشان و آتش افروزى و پايگاهى را كه در آن اجتماع كرده اند اطلاع دهيم ، و براى اميرالمومنين چنين نوشت :

اما بعد، ما به اميرالمومنين عليه السلام خبر مى دهيم كه پيروان عثمان بر ما شورش كردند و چنين وانمود ساختند كه حكومت معاويه استوار شده است و بيشتر مردم به سوى او كشيده شده اند. ما همراه شيعيان اميرالمومنين و كسانى كه بر طاعت اويند به سوى ايشان حركت كرديم و اين موضوع آنان را بيشتر به خشم واداشت و شوراند و آماده شدند و از هر سو افراد را به جنگ با ما فرا خواندند. گروهى هم كه با آنان هم عقيده نبودند فقط به قصد اينكه زكات و حق واجب خدا را نپردازند آنان را بر ضد ما يارى مى دهند. هيچ چيز ما را از جنگ با آنان جز انتظار وصول فرمان اميرالمومنين ، كه خداوند عزتش را مستدام بدارد و او را تاءييد فرمايد و در همه كارهايش فرجام پسنديده مقدر دارد، باز نداشته است . والسلام .

چون نامه آن دو رسيد، على عليه السلام را خوش نيامد و او را خشمگين ساخت و براى ايشان چنين نوشت :

از على اميرالمومنين ، به عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران . من با

شما سپاس و حمد خداوندى را گويم كه جز او خدائى نيست . اما بعد، نامه شما رسيد كه در آن از خروج اين قوم خبر داده بوديد و اين موضوع كوچك را بزرگ كرده بوديد و شمار اندك ايشان را بسيار شمرده بوديد. من مى دانم كه ترس دلها و كوچكى نفس شما و پراكندگى راءى و سوء تدبير شما كسانى را كه نسبت به شما خطرى ندارند خطرناك نشان داده است و كسانى را كه ياراى رويارويى با شما را نداشته اند گستاخ كرده است . اكنون چون فرستاده ام پيش شما رسيد، هر دو پيش آن قوم برويد و نامه يى را كه براى آنان نوشته ام براى ايشان بخوانيد و آنان را به پرهيزگارى و ترس از خداوند فرا خوانيد. اگر پاسخ مثبت دادند خدا را مى ستائيم و عذر ايشان را مى پذيريم و اگر قصد جنگ دارند از خداوند يارى مى جوئيم و بر پايه عدالت با آنان جنگ مى كنيم كه خداوند خيانت پيشگان را دوست نمى دارد. (290)

گويند: على عليه السلام به يزيد بن قيس ارحبى (291) فرمود: مى بينى قوم تو چه كردند؟ او گفت : اى اميرالمومنين !در مورد اطاعت از تو نسبت به قوم خويش حسن ظن دارم . اينك اگر مى خواهى به سوى ايشان حركت كن و آنان را كفايت فرماى و اگر مى خواهى نامه يى بنويس و منتظر پاسخ ايشان باش . و على عليه السلام براى آنان چنين نوشت :

از بنده خدا على اميرالمومنين به مردم صنعاء و جند كه مكر و ستيز كرده اند. و سپس نخست خداوندى

را ستايش مى كنم كه خدايى جز او نيست و هيچ حكم و فرمان او رد نمى شود و عذابش از قوم گنهكار باز داشته نمى شود.

خبر گستاخى و ستيز و روى برگرداندن شما از دين خودتان ، آن هم پس از اظهار اطاعت و بيعت كردن ، به من رسيد. از مردمى كه خالصانه متدين و به راستى پرهيزگار و خردمندند از سبب اين حركت شما و آنچه در نيت داريد و چيزى كه شما را به خشم آورده است پرسيدم . سخنانى گفتند كه در آن مورد براى شما هيچگونه عذر موجه و دليل پسنديده و سخنى استوار نديدم . بنابراين هر گاه فرستاده ام پيش شما رسيد پراكنده شويد و به خانه هاى خويش باز گرديد تا از شما درگذرم و گناه افراد نادان شما را ناديده بگيرم و كسانى را كه كناره گيرى كنند حفظ كنم و به فرمان قرآن ميان شما عمل كنم و اگر چنين نكنيد آماده شويد براى آنكه لشكرى گران با انبوه شجاعان سوار كار و استوار، آهنگ كسانى كنند كه طغيان و سركشى كرده اند

و در آن صورت همچون گندم در آسياب آن آرد خواهيد شد هر كس نيكى كند براى خود نيكى كرده است و هر كس بدى كند بر خود بدى كرده است ، و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست . (292)

اميرالمومنين آن نامه را همراه مردى از همدان فرستاد كه چون نامه را براى آنان برد پاسخ مناسبى ندادند. آن مرد به ايشان گفت : من در حالى از پيش اميرالمومنين آمدم كه قصد داشت يزيد بن قيس ارحبى را همراه

لشكرى گران به سوى شما اعزام دارد و تنها چيزى كه او را از اين كار باز داشته است انتظار پاسخ شماست . آنان گفتند: اگر اين دو مرد يعنى عبيدالله بن عباس و سعيد را از حكومت بر ما عزل كند ما شنوا و فرمانبرداريم .

آن مرد همدانى از پيش ايشان به حضور على عليه السلام آمد و اين خبر را آورد. گويند: چون اين نامه على (ع ) به آنان رسيد، نامه يى براى معاويه فرستادند و ضمن نوشتن اين خبر شعر زير را هم نوشتند:

اى معاويه ! اگر شتابان به سوى ما نيايى ، ما با على يا با يزيد يمانى بيعت خواهيم كرد. (293)

چون اين نامه به معاويه رسيد بسر بن ابى ارطاة را كه مردى سنگدل و درشت خو و خونريز و بى رحم و راءفت بود خواست و به او فرمان داد راه حجاز و مدينه و مكه را بپيمايد تا به يمن برسد و گفت : در هر شهرى كه مردم آن در اطاعت على هستند چنان زبان بر دشنام و ناسزا بگشاى كه باور كنند راه نجاتى براى ايشان نيست و تو بر آنان چيره خواهى بود. آنگاه دست از دشنام ايشان برادر و آنان را به بيعت با من دعوت كن و هر كس نپذيرفت او را بكش و شيعيان على را هر جا كه باشند بكش .

ابراهيم بن هلال ثقفى در كتاب الغارات (294) از قول يزيد بن جابر ازدى نقل مى كند كه مى گفته است : از عبدالرحمان بن مسعده فزارى (295) به روزگار حكومت عبدالملك (296) شنيدم كه مى گفت : چون

سال چهلم هجرت فرا رسيد مردم در شام مى گفتند كه على عليه السلام در عراق از مردم مى خواهد كه براى جنگ و جهاد حركت كنند و آنان همراهى نمى كنند و معلوم مى شود ميان ايشان اختلاف نظر و پراكندگى است . عبدالرحمان بن مسعده مى گفت : من با تنى چند از مردم شام پيش وليد بن عقبه رفتيم و به او گفتيم : مردم در اين موضوع ترديد ندارند كه مردم عراق با على (ع ) اختلاف دارند. اكنون پيش سالار خودت معاويه برو و به او بگو: پيش از آنكه آنان از تفرقه دست بردارند و مجتمع شوند و پيش از آنكه كار على سر و سامان بگيرد با ما براى جنگ حركت كند. گفت : آرى ، خودم در اين باره مكرر به او سخن گفته ام و او را سرزنش كرده ام ، چندان كه از من دلتنگ شده است و ديدار مرا خوش نمى دارد و به خدا سوگند با وجود اين پيام شما را كه براى آن پيش من آمده ايد به او مى رسانم و برخاست و پيش معاويه رفت و سخن ما را به او گفت .

اجازه ورود داد و ما پيش او رفتيم . پرسيد: اين خبرى كه وليد از قول شما براى من آورده است چيست ؟ گفتيم : اين خبر ميان مردم شايع است ، اينك براى جنگ دامن بر كمر زن و با دشمنان جنگ كن و فرصت را غنيمت بشمار و آنان را غافلگير ساز كه نمى دانى چه وقت ديگرى ممكن است دشمن در چنين حالى باشد كه

بتوانى بر او دست يابى ؛ وانگهى اگر تو به سوى دشمن حركت كنى براى تو شكوهمندتر است تا آنكه آنان به سوى تو حركت كنند و به خدا سوگند بدان كه اگر پراكندگى مردم از گرد رقيب تو نمى بود بدون ترديد او به سوى تو پيش مى آمد. معاويه گفت : من از مشورت و صلاح انديشى با شما بى نياز نيستم و هر گاه به آن محتاج شوم شما را فرا مى خوانم . اما در مورد تفرقه و پراكندگى آن قوم از سالار خودشان و اختلاف نظر ايشان كه تذكر داديد، اين موضوع هنوز به آن اندازه نرسيده است كه من طمع به درماندگى و نابودى ايشان ببندم و لشكر خود را به خطر اندازم و آهنگ ايشان كنم ، و نمى دانم آيا به سود من است يا به زيان من ؟ بنابراين شما مرا به كندى و آهستگى متهم مكنيد زيرا من در مورد ايشان راهى ديگر انتخاب مى كنم كه براى شما آسان تر است و در مورد هلاك و نابودى ايشان مؤ ثرتر. از هر سو بر آنان غارت و حمله مى بريم و شبيخون مى زنيم ؛ سواران من گاهى در جزيره (297) و گاهى در حجاز خواهند بود در اين ميان خداوند مصر را هم گشوده است و با فتح مصر، دوستان ما را نيرومند و دشمنان ما را زبون فرموده است و اشراف عراق همينكه اين لطف خدا را نسبت به ما ببينند همه روزه با شتران گزنيه خود پيش ما مى آيند و اين هم از چيزهايى است كه به آن وسيله خداوند

بر شمار شما مى افزايد و از شمار ايشان مى كاهد و آنان را ضعيف و شما را قوى مى سازد و شما را عزيز و آنان را خوار و زبون مى كند. بنابراين صبر كنيد و شتاب مكنيد كه من اگر فرصتى بيابم آنرا از دست نخواهم داد.

مى گويد: ما از پيش معاويه بيرون آمديم و دانستيم آنچه مى گويد برتر و بهتر است و گوشه يى نشستيم و هماندم كه ما از پيش معاويه بيرون آمديم بسر را احضار كرد و او را با سه هزار مرد گسيل داشت و گفت : حركت كن تا به مدينه برسى ، ميان راه مردم را تعقيب كن و بر هر گروه كه بگذرى ايشان را بترسان و به اموال هر كس دست يافتى تاراج كن و در مورد هر كس كه به طاعت ما درنيامده است همينگونه رفتار كن و چون به مدينه رسيدى به آنان چنين نشان بده كه قصد جان ايشان را دارى و به آنان بگو كه هيچ عذر و بهانه يى ندارند و در اين كار چندان اصرار كن كه تصور كنند به جان آنان خواهى افتاد. آنگاه دست از ايشان بردار و به راه خود ادامه بده تا به مكه برسى و در مكه معترض هيچكس مشو، ولى مردم ميان مدينه و مكه را بترسان و آنان را پراكنده كن و چون به صنعاء و جند رسيدى در آن دو شهر گروهى از پيروان ما هستند و نامه يى از آنان به من رسيده است .

بسر با آن لشكر بيرون آمد و چون به دير مروان (298) رسيد آنان را

سان ديد و بررسى كرد و چهار صد تن از ايشان را كنار گذاشت و با دو هزار و ششصد تن حركت كرد. وليد بن عقبه مى گفته است : ما با راءى خود به معاويه اشاره كرديم به كوفه لشكر برد و او لشكرى به مدينه فرستاد؛ مثل ما و مثل او همانگونه است كه گفته اند: من ستاره سها را با همه پوشيدگى نشانش مى دهم و او ماه تابان را به من نشان مى دهد. (299)

چون اين خبر به معاويه رسيد خشمگين شد و گفت : به خدا سوگند تصميم گرفتم اين مرد احمق را كه هيچ تدبيرى پسنديده ندارد و چگونگى انجام كارها را نمى داند تنبيه كنم ، ولى از اين كار صرف نظر كرد.

قسمت دوم

من ابن ابى الحديد مى گويم : وليد بن عقبه به سبب خشم خود و كينه ديرينه نسبت به على (ع ) هيچگونه سستى و مهلتى را در جنگ با على (ع ) جايز نمى دانسته است و حمله كردن به گوشه و كنار سرزمينهاى زير فرمان او را كافى نمى دانسته است ، گويى اين كار خشم و كينه او را فرو نمى نشانده و سوز و گداز دلش را سرد نمى كرده است ، و فقط مى خواسته است لشكرها به مركز اصلى خلافت و پايتخت على (ع )، يعنى كوفه ، اعزام شود و اينكه معاويه خودش لشكرها را فرماندهى كند و به سوى على (ع ) ببرد و اين موضوع را در ريشه كن كردن قدرت على (ع ) و تسريع در نابودى او مؤ ثرتر مى دانسته است . و

معاويه در اين باره راءى ديگرى داشته و مى دانسته است كه بردن لشكر براى رويارويى با على عليه السلام خطرى بسيار بزرگ است و در نظر او مصلحت و حسن تدبير در اين بوده است كه خودش با عمده لشكر خود در مركز حكومت خويش يعنى شام ثابت بماند و گروههاى جنگى را براى كشتار و تاراج به اطراف سرزمينهاى زير فرمان على (ع ) ارسال دارد و با انجام آن كار در شهرهاى مرزى ، ايجاد ضعف و سستى كند تا در نتيجه ضعف آنها مركز خلافت على (ع ) هم ضعيف شود و بديهى است كه ضعف و سستى اطراف موجب ضعف مركز مى شود و هر گاه مركز ضعيف شود او به خواسته خود مى رسد و در آن صورت اگر به مصلحت نزديك بيند بر لشكر كشى به مركز تواناتر خواهد بود.

وليد را در آنچه نسبت به على (ع ) در دل داشته است نبايد قابل سرزنش دانست ، زيرا على (ع ) پدرش عقبة بن ابن ابى معيط (300) را در جنگ بدر كشته است ؛ وانگهى از وليد در قرآن به فاسق (301) نام برده شده است و اين به سبب نزاعى بود كه ميان او و على (ع ) درگرفت . و على (ع ) به روزگار خلافت عثمان بر وليد حد جارى كرد و او را تازيانه زد و او را از حكومت كوفه هم عزل فرمود. با انجام يكى از اين موارد، در نظر عربى كه داراى دين و نقوى هم باشد، انجام هر كار حرامى براى انتقام گرفتن روا شمرده مى شود، حتى

ريختن خون را روا مى شمرند و براى كينه جويى و تسكين خشم و غيظ جايى براى دين و عقاب و ثواب باقى نمى ماند چه رسد به وليدى كه آشكارا مرتكب فسق و گناه مى شده و از گروهى بوده كه براى جلب آنان و تاءليف دلهايشان به آنان مال داده مى شده است (302) و دين او مورد طعنه و سرزنش و متهم به الحاد و زندقه بوده است .

ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: عوانة (303) از كلبى و لوط بن يحيى روايت مى كند كه بسر پس از آنكه گروهى از لشكر خود را كنار گذاشت با ديگر همراهان خود حركت كرد و آنان كنار هر آب مى رسيدند شتران ساكنان آنجا را مى گرفتند و سوار مى شدند و اسبهاى خود را يدك مى كشيدند تا كنار آب ديگر مى رسيدند، آنجا شتران آن قوم را رها مى كردند و شتران اين قوم را مى گرفتند و تا نزديكى مدينه همينگونه عمل مى كردند.

مى گويد: و روايت شده است كه قبيله قضاعة از آنان استقبال كردند و براى ايشان شتران پروار نحر كردند. آنان چون وارد مدينه شدند ابو ايوب انصارى صاحبخانه رسول خدا (ص ) كه كارگزار على عليه السلام در مدينه بود از آن شهر گريخت و بسر چون وارد مدينه شد براى مردم خطبه خواند و ايشان را دشنام داد و تهديد كرد و بيم داد و گفت : چهره هايتان زشت باد! خداوند متعال مثلى زده و چنين فرموده است : خداوند مثل مى زند شهرى را كه در امان و اطمينان بود و روزى آن

از هر سو مى رسيد؛ به نعمتهاى خدا كفران ورزيدند و خداوند طعم گرسنگى و خوف را به آنان چشاند... (304) و خداوند اين مثل را در مورد شما قرار داده است و شما را شايسته آن دانسته است . اين شهر شما محل هجرت پيامبر (ص ) و جايگاه سكونت او بود و مرقدش در اين شهر است و منازل خلفاى پس از او هم همين جا قرار داشته است و شما نعمت خداى خود را سپاس نداشتيد و حق پيامبر خويش را پاس نداشتيد و خليفه خدا ميان شما كشته شد و گروهى از شما قاتل او و گروهى ديگر زبون كننده اوييد و منتظر فرصت و سرزنش كننده بوديد؛ اگر مومنان پيروز مى شدند به آنان مى گفتيد: مگر ما همراه شما نبوديم ؟ و اگر كافران پيروز مى شدند مى گفتيد: مگر ما بر شما چيزه نشديم و شما را از مومنان باز نداشتيم ؟ بسر سپس انصار را دشنام داد و به ايشان گفت : اى گروه يهود و اى فرزندان بردگان زريق و نجار و سالم و عبدالاشهل ! همانا به خدا سوگند چنان بلايى بر سر شما خواهم آورد كه كينه و جوشش سينه هاى مومنان و خاندان عثمان را تسكين دهد. به خدا سوگند شما را افسانه قرار خواهم داد همچون امتهاى گذشته . (305)

بسر آنان را چنان تهديد كرد كه مردم ترسيدند او به جان ايشان درافتد و به جويطب بن عبدالعزى كه گفته مى شود شوهر مادر بسر بوده است پناه برد.

حويطب از منبر بالا رفت و خود را به بسر رساند و او را

سوگند داد و گفت : اينان عترت تو و انصار رسول خدايند و قاتلان عثمان نيستند و چندان با او سخن گفت كه آرام گرفت . بسر مردم را به بيعت با معاويه فرا خواند و آنان بيعت كردند و چون از منبر فرود آمد خانه هاى بسيارى را آتش زد، از جمله خانه زرارة بن حرون كه از طايفه عمرو بن - عوف بود و خانه رفاعة بن رافع زرقى و ابو ايوب انصارى ، و به جستجوى جابر بن عبدالله انصارى بر آمد و خطاب به بنى سلمه گفت : چرا جابر را نمى بينم ؟ اگر او را پيش من نياوريد امانى نخواهيد داشت ! جابر به ام سلمه رضى الله عنها پناه برد. ام سلمه به بسر پيام فرستاد، پاسخ داد: تا بيعت نكند او را امان نخواهم داد. ام سلمه به جابر گفت برو با او بيعت كن و به پسر خويش عمر (306) هم گفت برو بيعت كن و آن دو رفتند و بيعت كردند.

ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: وليد بن كثير از وهب بن كيسان نقل مى كند كه مى گفته است از جابر بن عبدالله انصارى شنيدم كه مى گفت : چون از بسر ترسيدم خود را از او پوشيده داشتم ، و او به قوم من گفته بود: تا جابر حاضر نشود براى شما امانى نخواهد بود. آنان پيش من آمدند و گفتند: ترا به خدا سوگند مى دهيم كه با ما بيايى و بيعت كنى و خون خود و قوم خويش را حفظ كنى و اگر چنين نكنى جنگجويان ما را به كشتن داده و

زن و فرزندمان را تسليم اسارت كرده اى . من آن شب را از ايشان مهلت خواستم و چون شب فرا رسيد پيش ام سلمه رفتم و موضوع را به اطلاعش رساندم . گفت : پسرم ! برو بيعت كن ، خون خود و قومت را حفظ كن و من با آنكه مى دانم اين بيعت گمراهى و بدبختى است به برادر زاده خود گفته ام برود و بيعت كند. (307)

ابراهيم ثقفى مى گويد: بسر چند روزى در مدينه ماند و سپس به مردم مدينه گفت : من از شما درگذشتم و شما را عفو كردم ، هر چند شايسته و سزاوار براى آن نيستيد. قومى كه امام ايشان را ميان آنان بكشند شايسته آن نيستند كه عذاب از ايشان باز داشته شود و بر فرض كه در اين جهان عفو من به شما برسد من اميدوارم كه رحمت خداوند عزوجل در آن جهان به شما نرسد. آنگاه ابوهريره را به حكومت مدينه گماشت و به مردم مدينه گفت : من ابوهريره را به جانشينى خود بر شما گماشتم ؛ از مخالفت با او بر حذر باشيد و سپس به مكه رفت .

ابراهيم ثقفى مى گويد: وليد بن هشام چنين روايت مى كند كه بسر چون به مدينه آمد بالاى منبر رسول خدا (ص ) رفت و گفت : اى مردم مدينه ! شما ريشهاى خود را خضاب بستيد و عثمان را در حالى كه ريشش با خونش خضاب شد كشتيد. به خدا سوگند در اين مسجد هيچكس را كه خضاب بسته باشد رها نمى كنم و او را مى كشم . سپس به

اصحاب خود گفت : درهاى مسجد را فرو گيريد و مى خواست آنان را از دم شمشير بگذراند. عبدالله بن زبير و ابو قيس كه يكى از افراد خاندان عامر بن لوى بود برخاستند و چندان از او تقاضا كردند تا دست از ايشان برداشت و به مكه رفت و چون نزديك مكه رسيد قثم بن عباس كه كارگزار على (ع ) بر مكه بود گريخت و بسر وارد مكه شد و مردم آن شهر را سخت دشنام داد و سرزنش كرد، شيبة بن عثمان را بر آن شهر گماشت و از آن بيرون رفت .

ابراهيم ثقفى مى گويد: عوانة از كلبى روايت مى كند كه چون بسر از مدينه به سوى مكه حركت كرد، ميان راه گروهى را كشت و اموالى را غارت كرد و چون اين خبر به مردم مكه رسيد، عموم آنان از شهر بيرون رفتند و پس از بيرون رفتن قثم بن عباس از آن شهر به اميرى شيبة بن عثمان راضى شدند. و گروهى از قريش به استقبال بسر رفتند كه چون با ائ برخوردند ايشان را دشنام داد و گفت : به خدا سوگند اگر مرا در مورد شما با راءى و عقيده خودم وا مى گذاردند، در حالى از اين شهر مى رفتم و شما را رها مى كردم ، كه هيچ زنده يى ميان شما باقى نباشد تا بر زمين راه برود. گفتند: ترا سوگند مى دهيم كه عشيره و خويشاوندان خود را رعايت كنى ! سكوت كرد، و بسر وارد مكه شد و بر كعبه طواف كرد و دو ركعت نماز گزارد و سپس براى

آنان خطبه خواند و ضمن آن چنين گفت :

سپاس خداوند را كه دعوت ما را عزيز و نيرومند فرمود و ما را به هم پيوست و الفت داد و دشمن ما را با پراكندگى و كشتار خوار و زبون ساخت و اينك پسر ابى طالب در ناحيه عراق در تنگنا و سختى است . خداوند او را گرفتار خطايش كرده و به جرمش وا گذاشته است ، يارانش از او پراكنده شده و بر او خشمگين و كينه توزند و حكومت را معاويه كه خونخواه عثمان است بر عهده گرفته است ، با او بيعت كنيد و به زيان جانهاى خود راهى قرار ندهيد. و مردم مكه بيعت كردند.

بسر به جستجوى سعيد بن عاص بر آمد و او را نيافت و چند روز در مكه ماند و باز براى ايشان ضمن سخنرانى چنين گفت : اى مردم مكه ! من از شما گذشتم ، از ستيزه جويى بر حذر باشيد كه به خدا سوگند اگر چنان كنيد با شما كارى خواهم كرد كه ريشه را نابود و خانه ها را ويران و اموال را به غارت برد.

بسر به سوى طايف حركت كرد و چون از مكه به سوى طايف بيرون آمد مغيرة بن شعبه براى او چنين نوشت : به من خبر رسيد كه به حجاز آمده و در مكه فرود آمده اى و بر شكاكان سخت گرفته اى و از بدكاران گذشت كرده اى

و خردمندان را گرامى داشته اى . در همه اين موارد راءى ترا ستودم ، بر همين روش پسنديده كه دارى پايدار باش كه خداى عزوجل بر نيكوكاران جز نيكى نمى

افزايد. خداوند ما و ترا از آمران به معروف و قصد كنندگان حق و كسانى كه خدا را فراوان ياد مى كنند قرار دهد.

گويد: بسر مردى از قريش را به تبالة (308) كه گروهى از شيعيان على عليه السلام در آن ساكن بودند فرستاد و دستور داد آنان را بكشد. آن مرد به تباله آمد و شيعيان را گرفت . با او درباره ايشان گفتگو كردند و گفتند: ايشان از قوم تو هستند، از كشتن آنان خوددارى كن تا براى تو از بسر درباره آنان امان نامه بياوريم . او ايشان را زندانى كرد. منيع باهلى (309) براى ملاقات با بسر كه در طايف بود بيرون آمد تا براى آنان شفاعت كند. منيع گروهى از مردم طائف را واداشت و ايشان با بسر گفتگو كردند و از او نامه يى كه موجب آزادى ايشان باشد خواستند. بسر وعده مساعد داد ولى در نوشتن نامه چندان تاءخير كرد كه پنداشت آن مرد قرشى شيعيان را كشته است و نامه او پيش از كشته شدن آنان به تباله نخواهد رسيد، آنگاه نامه را نوشت . منيع كه در خانه زنى از مردم طايف منزل كرده بود، شتابان به خانه برگشت تا باروبنه و جهاز شتر خويش را بردارد. قضا را آن زن در خانه نبود، منيع رداى خود را بر شتر خويش افكند و سوار شد و تمام روز جمعه و شب شنبه را راه پيمود و هيچ از شتر خود پياده نشد. نزديك ظهر به تباله رسيد، در همان هنگام چون نامه بسر نرسيده بود شيعيان را بيرون آورده بودند تا بكشند. مردى از آنان را

براى كشتن پيش آورند و مردى از مردم شام بر او شمشير زد كه شمشيرش شكست و آن مرد سالم ماند. شاميان به يكديگر گفتند: شمشيرهاى خود را در آفتاب بگيريد تا گرم و نرم شود، و آنان شمشيرها را كشيدند. و منيع باهلى همينكه برق شمشيرها را ديد با برافراشتن جامه خود علامت داد. آنان گفتند: اين سوار را خبرى است و از كشتن آنان خوددارى كردند. در اين هنگام شتر منيع از حركت ماند، او از آن پياده شد و دوان دوان با پاى پياده خود را رساند و نامه را به آنان داد و شيعيان همه آزاد شدند. مردى را كه براى كشتن پيش آورده بودند و شمشير شكسته شده بود برادر منيع بود.

قسمت سوم

ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: على بن مجاهد از ابن اسحاق نقل مى كند كه چون به مردم مكه خبر رسيد كه بسر چگونه رفتار كرده است از او ترسيدند و گريختند. دو پسر عبيدالله بن عباس هم كه نامشان سليمان و داود و خردسال بودند و مادرشان جويرية دختر خالد بن قرظ كنانى و كينه اش ام حكيم بود و هم پيمان بنى زهره بودند با مردم مكه بيرون آمدند. قضا را كنار چاه ميمون بن حضرمى - برادر علاء بن حضرمى - آن دو كودك را گم كردند و بسر بر آن دو دست يافت و هر دو را سر بريد و مادرشان اين ابيات را سرود:

آى ! چه كسى از دو پسر من كه همچون دو مرواريد از صدف جدا مانده اند خبر دارد؟ آى ! چه كسى از دو پسر من كه دل

و گوش من بودند خبر دارد و دل من از دست شده است ...

و روايت شده است كه نام آن دو قثم و عبدالرحمان بوده است و در سرزمين سكونت داييهاى خود از بنى كنانة گم شده اند و هم گفته شده است كه بسر اين دو كودك را در يمن و كنار دروازه صنعاء كشته است .

عبدالملك بن نوفل بن مساحق از قول پدرش نقل مى كند كه چون بسر وارد طايف شد و مغيره با او گفتگو كرد به مغيره گفت : تو به من راست گفتى و خيرخواهى كردى ، و شبى را در طايف گذراند و از آن بيرون آمد و مغيره ساعتى او را بدرقه كرد و سپس با او توديع كرد و بازگشت و چون كنار قبيله بنى كنانه رسيد كه دو پسر عبيدالله بن عباس و مادرشان آنجا بودند، آن دو پسر را خواست ؛ مردى از بنى كنانة - كه پدرشان آن دو را به او سپرده بود - به خانه خود رفت و در حالى كه شمشير به دست داشت بيرون آمد. بسر به او گفت : مادرت به سوگت بنشيند!به خدا سوگند ما اراده نكرده ايم ترا بكشيم ، چرا خود را براى كشته شدن عرضه مى دارى ؟ گفت : من در راه حمايت از كسى كه به من پناهنده شده است كشته مى شوم تا در پيشگاه خداوند و مردم معذور باشم و با شمشير به همراهان بسر حمله كرد و سر برهنه بود و اين رجز را مى خواند:

سوگند مى خورم كه از ساكنان خانه و پناهندگان ، جز مرد شمشير كشيده

پهلوان و پايبند به عهد و پيمان حمايت نمى كند .

او با شمشير خود چندان ضربه زد و جنگ كرد تا كشته شد. آنگاه آن دو كودك را آوردند و كشتند. در اين هنگام زنانى از قبيله كنانه بيرون آمدند و يكى از ايشان گفت : اين مردان را مى كشى ، گناه اين كودكان چيست ؛ به خدا سوگند كودكان را نه در دوره جاهلى و نه در اسلام مى كشتند! و سوگند به خدا حكومتى كه بخواهد با كشتن كودكان نو نهال و پيران فرتوت و بى رحمى و بريدن پيوندهاى خويشاوندى استوار شود بسيار حكومت بدى خواهد بود. بسر گفت : آرى ، به خدا سوگند قصد داشتم ميان شما زنان هم شمشير بگذارم . آن زن گفت : به خدا سوگند اگر چنان مى كردى براى من خوشتر مى بود.

ابراهيم ثقفى مى گويد: بسر از طايف بيرون آمد و آهنگ نجران (310) كرد و عبدالله بن عبدالمدان و پسرش مالك را كشت و اين عبدالله پدر زن عبيدالله بن - عباس بود. بسر مردم نجران را جمع و براى آنان سخنرانى كرد و گفت : اى مردم نجران ، اى گروه نصارى و اى برادران بوزينگان ! همانا به خدا سوگند اگر خبر ناخوشايندى از سوى شما به من برسد برمى گردم و چنان كيفرى خواهم كرد كه نسل را قطع و كشاورزى را نابود و خانه ها و سرزمينها را ويران سازد، و ايشان را بسيار تهديد كرد و سپس به ارحب (311) رفت و ابو كرب را كه شيعه بود كشت . گفته مى شده است كه ابو كرب

سالار افراد باديه نشين قبيله همدان است .

بسر به صنعاء رفت . عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران از صنعاء گريخته بودند و عبيدالله ، عمرو بن اراكه (312) ثقفى را بر آن شهر به جانشينى خود گماشته بود. عمرو از وارد شدن بسر به شهر جلوگيرى و با او جنگ كرد، بسر عمرو را كشت و وارد شهر شد و گروهى را كشت . نمايندگان ماءرب را هم كه پيش او آمده بودند كشت و از همه آنان فقط يك مرد توانست بگريزد كه چون پيش قوم خود رسيد گفت : خبر مرگ و كشته شدن تمام جوانان و پيرمردان قبيله را به شما اعلان مى كنم .

ابراهيم ثقفى مى گويد: (313) اين ابيات كه در زير مى آيد ابيات مشهورى است كه عبدالله بن اراكه ثقفى پسر خود، عمرو را مرثيه گفته است :

سوگند به جان خودم كه پسر ارطاة در صنعاء سوار كارى را كشت كه همچون شير ژيان بود و پدر شيران ... (314)

گويد: نمير بن وعلة از ابو وداك (315) نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه سعيد بن نمران به كوفه و حضور على عليه السلام آمد، من هم حاضر بودم . على عليه السلام او و عبيدالله بن عباس را مورد سرزنش قرار داد كه چرا با بسر جنگ نكرده اند. سعيد گفت : به خدا سوگند من آماده بودم كه جنگ كنم ، ولى ابن عباس از يارى دادن من خوددارى كرد و از پيكار تن زد و هنگامى كه بسر نزديك ما رسيد من با عبيدالله بن عباس خلوت كردم و به

او گفتم : پسر عمويت از تو و من بدون آنكه در جنگ با ايشان پافشارى كنيم راضى نخواهد شد. گفت : به خدا سوگند ما را توان و ياراى جنگ با ايشان نيست . من خود ميان مردم بپا خاستم و خدا را سپاس گفتم و افزودم كه اى مردم يمن !هر كس در اطاعت ما و بيعت اميرالمومنين عليه السلام باقى است پيش من بيايد، پيش من . گروهى از مردم پاسخ مثبت دادند. من با آنان پيش رفتم و جنگ سستى كردم ، زيرا مردم از گرد من پراكنده شدند و من برگشتم .

گويد: سپس بسر از صنعاء بيرون آمد و به جيشان رفت (316) مردم آن شهر از شيعيان على بودند و با بسر جنگ كردند و او آنانرا شكست داد و به سختى كشت . بسر باز به صنعاء برگشت و آنجا صد تن از پيرمردان را كه همگى از ايرانيان بودند كشت ، زيرا پسران عبيدالله بن عباس در خانه زنى از آنان كه به دختر بزرج (بزرگ ) معروف بود مخفى شده بودند.

كلبى و ابومخنف مى گويند: على عليه السلام اصحاب خود را براى گسيل داشتن گروهى در تعقيب بسر فرا خواند، گران جانى كردند؛ جارية بن قدامه سعدى (317) پذيرفت و اميرالمومنين عليه السلام او را همراه دو هزار مرد گسيل فرمود. جاريه نخست به بصره رفت و سپس راه حجاز را پيش گرفت تا به يمن رسيد و از بسر پرسيد؛ گفتند: به سرزمين بنى تميم رفته است . گفت : به ديار قومى رفته است كه مى توانند از خود دفاع كنند. و چون به

بسر خبر آمدن جاريه رسيد به جانب يمامه رفت . جارية بن قدامه به حركت خود ادامه داد و به هيچيك از شهرها و حصارهاى بين راه وارد نشد و به چيزى توجه نكرد و اگر زاد و توشه يكى از همراهانش تمام مى شد به ديگران مى گفت او را يارى دهند و اگر شتر و مركب يكى از همراهانش سقط مى شد يا سمش ساييده مى شد به ديگران مى گفت او را پشت سر خويش سوار كنند و بدينگونه به يمن رسيد و پيروان عثمان گريختند و به كوهها پناه بردند و شيعيان على (ع ) آنان را تعقيب كردند و آنان را از هر سو مورد حمله قرار دادند و گروهى را كشتند. جاريه به تعقيب بسر پرداخت و بسر از مقابل او از جايى به جايى مى گريخت . جاريه توانست بسر را از تمام سرزمينهاى زير فرمان على (ع ) بيرون براند.

جاريه آنگاه حدود يك ماه در شهر جرش توقف كرد(318) تا اينكه خود و يارانش استراحت كنند. هنگامى كه بسر از مقابل جاريه مى گريخت مردم به سبب بدرفتارى و خشونت و ستمى كه روا داشته بود بر او و سپاهش حمله مى كردند و بنى تميم بخشى از بارو بنه او را در سرزمين هاى خود تصرف كردند. ابن مجاعة ، سالار يمامه ، همراه او پيش معاويه مى رفت تا با او بيعت كند و چون بسر پيش معاويه رسيد گفت : اى اميرالمومنين اين پسر مجاعه را پيش تو آورده ام ، او را بكش . معاويه گفت : خودت او را رها كرده

و نكشته اى و او را پيش من آورده اى و مى گويى او را بكش ! نه ، به جان خودم سوگند كه او را نمى كشم . سپس با او بيعت كرد و جايزه اش داد و او را پيش قوم خود برگرداند. بسر گفت : اى اميرالمومنين خدا را ستايش مى كنم كه با اين لشكر رفتم و در رفت و برگشت دشمنان ترا كشتم و حتى يك مرد از اين لشكر منكوب نشد. معاويه گفت : خداوند اين كار را فرموده است ، نه تو. بسر در اين حمله خود بر آن سرزمينها سى هزار تن را كشت و گروهى را در آتش سوزاند و يزيد بن مفرغ (319) در اين باره اشعارى سروده كه ضمن آن گفته است :

اين مرد بسر هر جا كه با لشكر خويش رفت تا آنجا كه توانست كشت و در آتش سوزاند...

ابوالحسن مدائنى مى گويد: پس از صلح امام حسن (ع ) با معاويه ، روزى عبيدالله بن عباس و بسر پيش معاويه بودند؛ عبيدالله بن عباس به معاويه گفت : آيا تو به اين مرد نفرين شده تبهكار وامانده دستور داده بودى دو پسر مرا بكشد؟ گفت : من او را به اين كار فرمان نداده ام و دوست مى داشتم كه اى كاش آن دو را نكشته بود. بسر خشمگين شد و شمشير خود را باز كرد و پيش معاويه نهاد و گفت : شمشيرت را - كه برگردن من انداختى و فرمان دادى مردم را با آن بكشم و چنان كردم و چون به مقصود خود رسيدى مى گويى من چنين

نخواسته ام و چنين دستور نداده ام - براى خود بردار! معاويه گفت : شمشيرت را بردار و به جان خودم سوگند كه تو مردى نادان و ناتوانى كه شمشير خود را پيش مردى از بنى عبد مناف مى اندازى كه ديروز دو پسرش را كشته اى .

عبيدالله بن عباس به معاويه گفت : اى معاويه ! آيا چنين مى پندارى كه من بسر را در قبال خون يكى از پسرانم حاضرم بكشم ! او پست تر و كوچكتر از اين است و به خدا سوگند من براى خود انتقامى نمى بينم و به خون خود نمى رسم مگر اينكه در مقابل آنان يزيد و عبدالله - پسران تو - را بكشم . معاويه لبخند زد و گفت : گناه معاويه و دو پسر او چيست ؟ و به خدا سوگند كه نه از اين كار آگاه بودم و نه به آن كار فرمان دادم و نه راضى بودم و نه مى خواستم . و اين سخن عبيدالله بن عباس را به سبب شرف و بزرگى او تحمل كرد.

گويد: على عليه السلام بر بسر نفرين كرد و عرضه داشت : پروردگارا! بسر دين خود را به دنيا فروخت و پرده هاى حرمت ترا دريد و اطاعت از بنده يى تبهكار را بر آنچه كه در پيشگاه تو است برگزيد. خدايا! او را نميران تا عقل او را از او زايل فرمايى و رحمت خود را حتى براى يك ساعت از روز براى او فراهم مفرماى . پروردگارا! بسر و عمرو عاص و معاويه را از رحمت خود دور بدار. خشمت آنانرا فرو گيرد و عذابت

بر آنان فرود آيد و وحشت و ترس از تو كه آنرا از ستمكاران باز نمى دارى به ايشان برسد.

اندك زمانى پس از اين نفرين بسر گرفتار جنون شد و عقلش از دست بشد و همواره در جستجوى شمشير بود و مى گفت شمشير بدهيد تا بكشم ، و چندان در اين موضوع اصرار كرد كه ناچار شمشيرى چوبين به دست او مى دادند و بالشى پيش او مى نهادند و او چندان بر آن بالش مى زد كه بى هوش مى شد و بر همين حال بود تا مرد.

مى گوييم : مسلم بن عقبه براى يزيد و كارهايى كه در واقعه حره در مدينه انجام داد، مانند بسر براى معاويه بود و كارهايى كه در حجاز و يمن انجام داد و هر كس شبيه پدرش باشد ستمى نكرده است !

ما همانگونه كه پشينيان ما عمل كردند عمل مى كنيم و همانگونه رفتار مى كنيم كه آنان رفتار مى كردند .

خطبه(26)

حديث سقيفة

قسمت اول

اين خطبه با عبارت ان الله بعث محمدا صلى الله عليه نذيرا للعالمين (همانا خداوند محمد (ص ) را بيم دهنده براى همه جهانيان مبعوث فرموده است ) شروع مى شود.

روايات درباره داستان سقيفه مختلف است . آنچه كه شيعه به آن معتقد است و گروهى از اهل حديث هم به برخى از آن معتقد هستند و مقدار بسيارى از آنرا روايت كرده اند چنين است كه على (ع ) از بيعت خوددارى كرد تا آنجا كه او را به اجبار از خانه بيرون آوردند. زبير بن عوام هم از بيعت خوددارى كرد و گفت : جز با على عليه السلام با كس ديگرى

بيعت نمى كنم . ابوسفيان بن حرب و خالد بن سعيد بن عاص بن امية بن عبد شمس و عباس بن عبدالمطلب و پسران او و ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب و همه بنى هاشم نيز از بيعت خوددارى كردند. و گويند: زبير شمشير خود را بيرون كشيد و چون عمر بن خطاب همراه گروهى از انصار و ديگران آمدند، از جمله سخنان عمر اين بود كه گفت : شمشير اين مرد را بگيريد و به سنگ زد و شكست و همه آنان را پيش انداخت و نزد ابوبكر برد و آنان را وادار به بيعت با ابوبكر كرد. و كسى جز على عليه السلام از بيعت خوددارى نكرد و آن حضرت به خانه فاطمه عليها السلام پناه برد و آنان از اينكه با زور او را از خانه بيرون آوردند حيا كردند، و فاطمه عليها السلام كنار در خانه ايستاد و صداى خود را به گوش كسانى كه به جستجوى على عليه السلام آمده بودند رساند و آنان پراكنده شدند و دانستند كه على (ع ) به تنهايى زيانى ندارد و او را به حال خود گذاشتند.

و گفته شده است : آنان على (ع ) را هم همراه ديگران از خانه بيرون كشيدند و پيش ابوبكر بردند و على (ع ) با او بيعت فرمود. و ابوجعفر محمد بن جرير طبرى بسيارى از اين موضوع را نقل كرده است .

اما داستان سوزاندن خانه و انجام كارهاى زشت ديگر و سخن كسانى كه گفته اند آنان على عليه السلام را گرفتند و عمامه بر گردنش افكندند و در حالى كه مردم او را احاطه كرده

بودند او را مى كشيدند و مى بردند، امر بعيدى است و فقط شيعيان به آن اعتقاد دارند، در عين حال گروهى از اهل سنت هم آنرا نقل كرده اند يا نظير آن را در آثار خود آورده اند و ما بزودى اين موضوع را نقل خواهيم كرد.

ابو جعفر طبرى مى گويد: انصار، همينكه آرزوى رسيدن به خلافت را از دست دادند، همگان يا گروهى از ايشان گفتند: ما جز با على با كس ديگرى بيعت نمى كنيم و نظير اين موضوع را على بن عبدالكريم معروف به ابن اثير موصلى هم در تاريخ خود آورده است . (320)

اما اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است : براى من ياورى جز افراد خاندانم نبود و خواستم مرگ را از ايشان باز دارم ، سخنى است كه على (ع ) مكرر و همواره آنرا مى گفت ، آنچنان كه اندكى پس از رحلت پيامبر(ص ) گفت : اى كاش چهل مرد با عزم استوار ياورم بودند و چهل تن پيدا مى كردم . اين سخن را نصر بن مزاحم در كتاب صفين خود آورده است و بسيارى از سيره نويسان و مورخان هم آن را نقل كرده اند.

اما آنچه كه عموم اهل حديث و بزرگان ايشان گفته اند اين است كه على (ع ) شش ماه از بيعت خوددارى كرده و در خانه خود نشسته است و تا هنگامى كه فاطمه عليها السلام رحلت نكرد بيعت نفرمود و چون فاطمه (ع ) درگذشت على (ع ) با ميل و آزادى بيعت فرمود.

در صحيح مسلم و صحيح بخارى آمده است (321) كه تا فاطمه (ع )

زنده بود سران و بزرگان مردم متوجه على (ع ) بودند و چون فاطمه (ع ) درگذشت سران مردم از او رخ بر تافتند و او از خانه بيرون آمد و با ابوبكر بيعت فرمود و مدت زندگى فاطمه (ع ) پس از پدر بزرگوارش كه سلام و درود بر او باد شش ماه بوده است .

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود از ابن عباس رضى الله عنه نقل مى كند كه مى گفته است : عبدالرحمان بن عوف در سفرى كه همراه عمر به حج رفته بوديم براى من نقل كرد و گفت : امروز اميرالمومنين عمر را در منى ديدم ، مردى به او گفت : شنيدم فلان مى گفت : اگر عمر بميرد من با فلانى بيعت خواهم كرد. عمر گفت : همين امشب ميان مردم برمى خيزم و آنان را از اين گروهى كه مى خواهند خلافت و كار مردم را غصب كنند بر حذر مى دارم . من گفتم : اى اميرالمومنين در موسم حج جمعى از اراذل و اوباش نيز شركت مى كنند و همانها هستند كه نزديك جايگاه تو مى نشينند و بر آن غلبه دارند و مى ترسم سخنى گفته شود و آنرا در نيابند و حفظ نكنند و همان را همه جا پراكنده سازند و اكنون مهلت بده تا به مدينه برسى و فقط با اصحاب پيامبر (ص ) باشى و آنچه مى گويى باقدرت بگويى و آنان سخن ترا بشنوند. عمر گفت : به خدا سوگند در نخستين خطبه نماز جمعه كه در مدينه بگزارم اين موضوع را طرح خواهيم كرد.

ابن عباس

مى گويد: چون به مدينه رسيدم نزديك ظهر و در گرماى نيمروز براى اينكه ببينم سخنى كه عبدالرحمان بن عوف گفت چه مى شود به مسجد رفتم و چون عمر بر منبر نشست (322) حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و پس از آنكه سخنى درباره سنگسار كردن و حد زنا گفت چنين اظهار داشت كه : به من خبر رسيده است كسى از شما گفته است اگر اميرالمومنين بميرد من با فلان بيعت خواهم كرد. نبايد هيچكس را اين موضوع فريب دهد كه بگويد بيعت ابوبكر كارى ناگهانى و شتابزده بود، هر چند چنين بود، ولى خداوند متعال شر آن را حفظ فرمود و اكنون ميان شما كسى نيست كه همچون ابوبكر گردنها به سوى او كشيده شود، و موضوع و خبر ما در اين مورد چنين است كه چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود على و زبير و همراهانشان از ما كناره گرفتند و در خانه فاطمه (ع ) متحصن شدند؛ انصار هم از ما كناره گرفتند، و مهاجران پيش ابوبكر اجتماع كردند. من به ابوبكر گفتم ما را پيش برادران انصار ببر و ما به سوى آنان رفتيم و دو مرد از افراد صالح انصار را كه هر دو در جنگ بدر شركت كرده بودند ديديم ؛ يكى از ايشان عويم بن ساعده و ديگرى معن بن عدى بود(323).

آن دو به ما گفتند: باز گرديد و كار خود را ميان خويش بگذرانيد. ما پيش انصار رفتيم و ايشان در سقيفه بنى ساعده جمع بودند. ميان ايشان مردى گليم پوشيده بود. من گفتم : اين كيست ؟ گفتند: سعد بن

عباده و بيمار است . در اين هنگام مردى از ميان ايشان برخاست ، سپاس و ستايش خدا را بجا آورد و گفت : ام بعد، ما انصار و لشكر اسلاميم و شما اى خاندان قريش ، وابستگان پيامبر ما هستيد كه از پيش قوم و سرزمين خويش پيش ما آمديد و اينك هم مى خواهيد حكومت را با زور از ما بگيريد!

چون او سكوت كرد من پيش خود مطالبى آماده كرده بودم كه در حضور ابوبكر بگويم . همينكه خواستم سخن بگويم ، ابوبكر گفت : بر جاى خود باش و آرام بگير، و خود برخاست و خداى را سپاس و ستايش كرد و سخن گفت و آنچه را كه من در نظر خود آماده كرده بودم نظيرش يا بهتر از آن را بيان كرد و ضمن آن گفت : اى گروه انصار! شما هيچ فضيلتى را نام نمى بريد مگر آنكه خود شايسته و سزاوار آن هستيد، ولى عرب حكومت و اين خلافت را جز براى قريش كه از همه از لحاظ ريشه و نسب برترند نمى شناسد و من براى شما به خلافت يكى از اين دو مرد خشنودم و در اين هنگام دست من و دست ابوعبيدة بن جراح را در دست گرفت ، و به خدا سوگند من از همه سخنان او فقط همين را خوش نداشتم ، و اگر مرا پيش مى بردند و گردنم را مى زدند- به شرط آنكه در گناه نمى افتادم - برايم خوشتر از اين بود كه بر قومى اميرى كنم كه ابوبكر ميان ايشان باشد.

چون ابوبكر سخن خود را به پايان رساند

مردى از انصار برخاست (324) و گفت : من مرد كار آزموده و نخل پر بار انصارم و مى گويم بايد اميرى از ما و امير از شما باشد.

در اين هنگام صداها بلند شد و خروش برخاست و من چون از اختلاف ترسيدم به ابوبكر گفتم : دست بگشاى تا با تو بيعت كنم . ابوبكر دست گشاد و من با او بيعت كردم و مردم هم با او بيعت كردند. سپس بر سعد بن عبادة هجوم برديم . يكى از آنان گفت : سعد را كشتيد! من گفتم : بكشيدش كه خدايش بكشد! و به خدا سوگند ما هيچ كارى را قوى تر از بيعت ابوبكر نديديم ، و من ترسيدم اگر از انصار جدا شويم و بيعتى صورت نگرفته باشد پس از رفتن ما با كسى بيعت كنند، و در آن صورت مجبور بوديم يا با آنان هماهنگ شويم و با كسى كه نمى خواهيم بيعت كنيم ، يا با آنان مخالفت ورزيم كه در آن صورت فساد و تباهى پديد مى آمد.

اين حديثى است كه اهل سيره و تاريخ بر صحت آن اتفاق دارند و روايات ديگرى با افزونيهايى نيز وارد شده است ، از جمله مداينى مى گويد: چون ابوبكر دست عمر و ابوعبيدة را گرفت و به مردم گفت : من براى شما به خلافت يكى از اين دو مرد راضى هستم ، ابو عبيدة به عمر گفت : دست دراز كن تا با تو بيعت كنيم . عمر گفت : براى تو از هنگامى كه اسلام آمده است جز همين موضوع هيچ سفلگى نبوده است ، آيا در حالى

كه ابوبكر حاضر است چنين مى گويى ! عمر سپس به مردم گفت : كداميك از شما راضى مى شود كه بر آن دو قدمى كه پيامبر (ص ) آنرا براى نماز گزاردن بر شما مقدم فرموده است پيشى بگيرد؟ و خطاب به ابوبكر گفت : پيامبر (ص ) ترا براى دين ما پسنديد، آيا ما ترا براى دنياى خود نپسنديدم ! سپس دست دراز كرد و با ابوبكر بيعت كرد.

و اين روايتى است كه آنرا قاضى عبدالجبار هم كه خدايش رحمت كناد در كتاب المغنى خود آورده است .

واقدى در روايت خود ضمن نقل سخنان عمر مى گويد: عمر گفته است : به خدا سوگند اگر مرا پيش ببرند و همانگونه كه شتر را مى كشند بكشند، براى من دوست داشتنى تر از آن است كه بر ابوبكر مقدم شوم و بر او پيشى گيرم .

شيخ ما ابوالقاسم بلخى مى گويد: شيخ ما ابوعثمان جاحظ گفته است : مردى كه گفت اگر عمر بميرد با فلان بيعت مى كنم ، عمار بن ياسر بود كه گفت اگر عمر بميرد من با على عليه السلام بيعت خواهم كرد و همين سخن عمر را چنان به هيجان آورد كه آن خطبه را ايراد كرد.

افراد ديگرى از اهل حديث گفته اند: كسى كه گفته اند اگر عمر بميرد با او بيعت مى كنند طلحة بن عبيدالله بوده است .

اما اين سخن كه بيعت ابوبكر كارى ناگهانى و شتابزده و لغزشى بوده است سخنى است كه عمر پيش از اين آنرا گفته است كه بيعت با ابوبكر لغزشى بود كه خداوند شر آن را نگهداشت و هر كس

خواست آن را تكرار كند او را بكشيد.

و اين خبرى كه ما آنرا از ابن عباس و عبدالرحمان بن عوف نقل كرديم ، هر چند در آن از همان لغزش سخن رفته است ، ولى مربوط به همان سخنى است كه قبلا آنرا گفته است . مگر نمى بينى كه مى گويد: كسى را اين سخن فريب ندهد و بگويد بيعت ابوبكر ناگهانى و لغزش بود، هر چند كه چنين بود؛ و اين نشان دهنده آنست كه اين سخن را او قبلا گفته بوده است .

و مردم درباره حديث فلتة موضوع فوق ، سخن بسيار گفته اند و مشايخ متكلم ما آنرا توضيح داده اند. شيخ ما ابوعلى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: لغت فلتة در اينجا معنى لغزش و خطا ندارد، بلكه مقصود از آن كار ناگهانى است كه بدون مشورت و تبادل نظر پيش آيد، و به شعرى استناد كرده است كه در آن لغت افتلات به معنى ناگهانى اتفاق افتادن آمده است (325).

شيخ ما ابو على كه خدايش رحمت كناد مى گويد: رياشى (326) گفته است كه عرب آخرين روز ماه شوال را فلتة نام نهاده بودند، از اين جهت كه هر كس در آن روز انتقام خون خود را نمى گرفت فرصت را از دست مى داد، زيرا همينكه وارد ماههاى حرام مى شدند ديگر در صدد انتقام و خونخواهى نبودند و ذى قعده از ماههاى حرام است و به همين سبب روز آخر شوال را فلتة نام نهاده بودند و اگر كسى در آن روز انتقام خون خود را مى گرفت چيزى را كه ممكن بود از دست

بدهد جبران و دريافت كرده بود.

و مقصود عمر از اين سخن اين است كه بيعت ابوبكر پس از آنكه نزديك بود از دست برود تدارك و جبران شد.

و اين سخن عمر هم كه گفته است : خداوند شر آن را نگه داشت دليل بر تصويب بيعت اوست و مقصود اين است كه خداوند متعال شر اختلاف در آن را كفايت فرموده است .

و اين گفتارش كه هر كس خواست آنرا تكرار كند بكشيدش ، يعنى هر كس بخواهد بدون مشورت و بدون شركت شمارى كه بيعت با آن شمار از مردم صحيح باشد و بى آنكه بيعت ضرورتى داشته باشد به سوى مسلمانان دست بگشايد و آنانرا با زور وادار به بيعت كند، بكشيدش . (327)

قاضى عبدالجبار مى گويد: آيا كسى در بزرگداشت عمر ابوبكر را و فرمانبردارى او نسبت به ابوبكر شك و ترديدى دارد! و ضرورى و روشن است كه عمر ابوبكر را بسيار بزرگ مى داشته و به رهبرى او معتقد و راضى بوده و او را مى ستوده است ، و چگونه جايز است كه در قبال سخنى چند پهلو كه مى توان آنرا به چند وجه تاءويل كرد چيزى را كه به ضرورت معلوم است رها كرد! و چگونه ممكن است كه اين گفتار عمر را بر نكوهش و تخطئه و بدى گفتار حمل كرد!

و بدان اين كلمه كه از زبان عمر بيرون آمده همچون كلمات بسيار ديگرى است كه آنرا به مقتضاى درشتخويى و خشونت ذاتى كه خداوند در او سرشته است بر زبان آورده است و او را در اين موضوع چاره يى نبوده است كه سرشت او

چنين بوده و نمى توانسته است آنرا تغيير دهد و ما شك نداريم كه او كوشش مى كرده است نرم و لطيف باشد و الفاظ پسنديده و ملايم بگويد و سرشت سخت و طبيعت خشن خود را رها كند، ولى همان خوى و اقتضاى طبيعت او را به گفتن چنين كلماتى وا مى داشته است و نيت سويى نداشته و قصد او نكوهش و تخطئه نبوده است ، همانگونه كه قبلا در مورد كلمه يى كه در بيمارى پيامبر (ص ) بر زبان آورده بود توضيح داديم و مانند كلماتى است كه در سال صلح حديبيه (328) و موارد ديگر گفته است . و خداوند متعال مكلف را بر حسب نيت او پاداش و كيفر مى دهد و نيت عمر از پاك ترين نيات و از خالصانه ترين آنها براى خداوند و مسلمانان است . و هر كس انصاف دهد مى داند اين سخن حق است و مايه بى نيازى از تاويل شيخ ما ابوعلى جبايى است .

قسمت دوم

اكنون ما آنچه را سيد مرتضى ، كه خدايش رحمت كناد، در كتاب الشافى (329) به هنگام بحث در اين موضوع آورده است بيان مى كنيم . او گفته است : اين ادعاى قاضى عبدالجبار كه گفته است علم ضرورى به رضايت عمر به بيعت و پيشوايى ابوبكر موجود است ، ما هم مى گوييم كه با علم ضرورى و بدون هيچ شبهه يى معلوم است كه عمر به امامت و پيشوايى ابوبكر راضى بوده است ، ولى چنين نيست كه هر كس به كارى راضى شود معتقد به درستى آن هم باشد؛ زيرا بسيارى از مردم

به كارهايى زيانبخش براى دفع امورى كه زيانش بيشتر است رضايت مى دهند، هر چند آن را منطبق بر صواب نبينند؛ و اگر مختار مى بودند كار ديگرى غير از آن را اختيار مى كردند. آنچنان كه مى دانيم معاويه به بيعت مردم با يزيد و وليعهدى او راضى بود ولى به اين موضوع معتقد نبود و آنرا صحيح نمى دانست ، عمر هم از اين جهت به بيعت با ابوبكر راضى شد كه بيعت با او مانع از بيعت مردم با اميرالمومنين على (ع ) بوده است ، و حال آنكه اگر عمر مى توانست و اختيار داشت كه خلافت را از نخست براى خود قرار دهد مايه شادى نفس او و روشنى چشمش بود. و اگر قاضى عبدالجبار چنين مدعى مى شود كه اعتقاد عمر به امامت ابوبكر و اينكه او به پيشوايى و امامت از عمر شايسته تر و سزاوارتر است نيز با علم ضرورى معلوم است ، بايد بگوييم : در اين صورت اين موضوع به صورت استوارترى رد مى شود، زيرا اندكى پس از بيعت كارهايى از عمر سرزده و سخنانى گفته است كه دلالت بر ادعاى ما دارد، از جمله آنكه هيثم بن عدى (330) از عبدالله بن عياش همدانى (331) از سعيد بن جبير نقل مى كند كه مى گفته است : در حضور عبدالله بن عمر سخن از ابوبكر و عمر به ميان آمد. مردى گفت : به خدا سوگند آنان ، دو خورشيد و دو پرتو اين امت بودند. ابن عمر گفت : تو چه مى دانى ؟ آن مرد گفت : مگر آن دو

با يكديگر ائتلاف نكردند؟ ابن عمر گفت : نه ، كه اگر مى دانستيد با يكديگر اختلاف داشتند. گواهى مى دهم كه روزى پيش پدرم بودم و به من دستور داده بود هيچكس را پيش او راه ندهم ؛ در اين هنگام عبدالرحمان پسر ابوبكر اجازه خواست كه پيش او آيد. عمر گفت : حيوانك بدى است ، در عين حال همو از پدرش بهتر است . اين سخن مرا به وحشت انداخت و گفتم : پدر جان ! عبدالرحمان از پدرش بهتر است ! گفت : اى بى مادر چه كسى از پدر او بهتر نيست ! به هر حال اجازه بده عبدالرحمان بيايد. او آمد و درباره حطيئه شاعر (332) با عمر سخن گفت كه از او خشنود شود- عمر او را به سبب شعرى كه سروده بود زندانى كرده بود - عمر گفت : در حطيئه كژى و بد زبانى است ، مرا آزاد بگذار تا او را با طول مدت زندان راست و درست گردانم ، عبدالرحمان اصرار كرد و عمر نپذيرفت و عبدالرحمان رفت ، آنگاه پدرم روى به من كرد و گفت : تو تا امروز در غفلتى كه چگونه اين مردك نادان خاندان تيم ابوبكر بر من پيشى گرفت و خود را مقدم داشت و بر من ستم كرد! گفتم : من به آنچه در اين مورد اتفاق افتاده است علم ندارم ، گفت : پسر كم اميدوار هم نيستم كه بدانى ، گفتم : به خدا سوگند ابوبكر در نظر مردم از نور و روشنى چشمشان محبوبتر است ، گفت : آرى ، بر خلاف ميل پدرت

و با وجود خشم او، ابوبكر همينگونه است ، گفتم : پدر جان ! آيا در حضور مردم از كار او پرده بر نمى دارى و اين موضوع را براى آنان روشن نمى كنى ؟ گفت : با اينكه خودت مى گويى كه او در نظر مردم از روشنى چشمشان محبوب تر است در آن صورت سر پدرت با سنگ كوبيده خواهد شد! ابن عمر مى گويد: پس از اين گفتگو پدرم دليرى كرد و جسارت ورزيد و هنوز هفته تمام نشده بود كه ميان مردم براى خطبه خواندن برخاست و گفت : اى مردم ، همانا بيعت ابوبكر لغزش و شتابزدگى بود و خداوند شر آن را نگه داشت و هر كس شما را به چنان بيعتى دعوت كند او را بكشيد.

همچنين هيثم بن عدى از مجالد بن سعيد (333) نقل مى كند كه مى گفته است : يك روز هنگام چاشت پيش شعبى رفتم و مى خواستم از او درباره سخنى كه ابن مسعود مى گفته و از قول او برايم نقل كرده بودند بپرسم . چون به سراغ او رفتم ، معلوم شد در مسجد قبيله است ؛ قومى هم منتظر او بودند. چون آمد خود را به او معرفى كردم و گفتم : خداوند كارهايت را اصلاح فرمايد، آيا ابن مسعود مى گفته است هر گاه براى قومى حديث و سخنى را مى گفتم كه ميزان عقل ايشان به آن نمى رسيد مايه فتنه براى ايشان مى شد؟ گفت : آرى ، عبدالله بن مسعود چنين مى گفته است و عبدالله بن عباس هم همين سخن را مى گفته است و

نزد ابن عباس گنجينه هاى علم بوده كه آنرا به كسانى كه شايسته آن بوده اند عرضه مى كرده و از ديگران باز مى داشته است . در همان حال كه من و شعبى سخن مى گفتيم ، مردى از قبيله ازد آمد و كنار ما نشست . ما درباره ابوبكر و عمر شروع به گفتگو كرديم . شعبى خنديد و گفت : در سينه عمر كينه يى نسبت به ابوبكر وجود داشت . آن مرد ازدى گفت : به خدا سوگند ما نديده و نشنيده ايم كه مردى نسبت به مرد ديگرى فرمان بردارتر و خوش گفتارتر از عمر نسبت به ابوبكر باشد! شعبى به من نگريست و گفت : همين پاسخى كه به و مى دهم از مواردى است كه تو درباره آن مى پرسيدى . سپس روى به مرد مذكور كرد و گفت : اى برادر ازدى ، در اين صورت با اين سخن عمر كه گفت : لغزشى بود كه خداوند شر آن را نگهداشت ، چه مى كنى ؟ آيا هيچ دشمنى را ديده اى كه نسبت به دشمن ، در موردى كه بخواهد آنچه را او براى خود ساخته است ويران كند و موقعيت او را ميان مردم متزلزل سازد، سختى تندتر و بيشتر از سخن عمر نسبت به ابوبكر بگويد؟ آن مرد با حيرت گفت : سبحان الله ؟ تو اى ابو عمر چنين مى گويى ! شعبى گفت : عجبا، مگر اين سخن را من مى گويم ؟ عمر آنرا در حضور همگان گفته است ! مى خواهى او را سرزنش كن مى خواهى رهايش كن .

آن مرد خشمگين برخاست و با خود همهمه يى مى كرد كه مفهوم نبود و نفهميدم چه مى گويد. مجالد مى گويد: من به شعبى گفتم : خيال مى كنم . كه اين مرد به زودى اين سخن را از قول تو براى مردم نقل خواهد كرد و آنرا منتشر خواهد ساخت ، گفت : به خدا سوگند اعتنايى به آن نخواهم كرد؛ چيزى را كه عمر از گفتن آن در حضور مهاجران و انصار پروا نكرده است ، من از آن پروا كنم ! شما هم هر گونه كه مى خواهيد اين سخن را از قول من نقل كنيد.

شريك بن عبدالله نخعى (334) از محمد بن عمرو بن مرة ، از پدرش ، از عبدالله بن سلمه ، از ابوموسى اشعرى نقل مى كند كه مى گفته است : همراه عمر حج گزاردم و همينكه ما و بيشتر مردم فرود آمديم من از جايگاه خويش بيرون آمدم كه پيش عمر بروم . مغيره بن شعبه هم مرا ديد و همراهم شد و پرسيد: كجا مى روى ؟ گفتم : پيش اميرالمومنين مى روم ، آيا تو هم مى آيى ؟ گفت : آرى . ما حركت كرديم و به سوى جايگاه عمر رفتيم . ميان راه درباره خلافت عمر و قيام پسنديده او در كارها و مواظبت او بر اسلام و دقت و بررسى او در كارى كه پذيرفته بود سخن مى گفتيم . سپس درباره ابوبكر سخن گفتيم . من به مغيره گفتم : براى تو خير پيش باشد! همانا كه به ابوبكر در مورد عمر راى صحيح و استوار داده شده بود،

گويى ابوبكر به چگونگى قيام عمر پس از خود و كوشش و تحمل رنج و زحمت او براى اسلام آگاه بوده و مى نگريسته است . مغيره گفت : آرى همينگونه بوده است ، هر چند قومى خلافت و امارت عمر را خوش نداشتند و مى خواستند او را از رسيدن به آن باز دارند و آنان را در اين كار بهره يى حاصل نشد. گفتم : اى بى پدر! آن قوم كه خلافت را براى عمر خوش نداشتند چه كسانى هستند! مغيره گفت : خدا خيرت دهاد! گويا اين قبيله قريش و حسدى را كه مخصوص به آن هستند و در مورد عمر بيشتر به كار بردند نمى شناسى ! و به خدا سوگند اگر بتوان با محاسبه اين حسد را درك كرد، بايد بگويم نه دهم آن از ايشان است و يك دهم آن از تمام مردم ديگر است . من گفتم : اى مغيره ! آرام باش كه قريش با فضيلت خود بر ديگر مردم برترى دارد، و همينگونه سخن مى گفتيم تا به خيمه و جايگاه عمر رسيديم و او را نيافتيم . سراغ او را گرفتيم ، گفتند: هم اكنون بيرون رفت . ما در پى او حركت كرديم و چون وارد مسجدالحرام شديم ، ديديم عمر مشغول انجام طواف است ، ما هم همراه او به طواف پرداختيم . چون طواف عمر تمام شد ميان من و مغيره آمد و در حالى كه به مغيره تكيه داده بود گفت : از كجا مى آييد؟ گفتيم : اى اميرالمومنين ! براى ديدار تو بيرون آمديم و چون كنار خيمه

ات رسيديم ، گفتند: به مسجد رفته است ، و از پى تو آمديم . عمر گفت : خير باشد، سپس مغيره به من نگاه كرد و لبخندى زد كه عمر زير چشمى آن را ديد و پرسيد: اى بنده ! چرا و از چه چيزى لبخند زدى ؟ گفت : از سخنى كه هم اكنون كه پيش تو مى آمديم ميان راه با ابوموسى درباره آن گفتگو مى كرديم . عمر گفت : آن سخن چه بود؟ موضوع را براى او گفتيم تا آنجا كه درباره حسد قريش و اينكه گروهى مى خواستند ابوبكر را از جانشين كردن عمر باز دارند. عمر آه سردى كشيد و گفت : اى مغيره مادرت بر سوگ تو بگريد! نه دهم حسد از قريش نيست ! كه نود و نه درصد آن از قريش است و در يكصدم ديگر هم كه در همه مردم است قريش شريكند! در اين هنگام عمر در همان حال كه ميان ما دو تن آهسته حركت مى كرد سكوتى سنگين نمود و سپس گفت : آيا به شما از حسودترين فرد قريش خبر دهم ؟ گفتيم : آرى ، اى اميرالمومنين ! گفت : در همين حال كه جامه بر تن داريد؟ گفتيم : آرى . گفت : چگونه ممكن است و حال آنكه شما جامه خود را مى پوشيد، گفتيم : اى اميرالمومنين اين چه ربطى به جامه دارد؟ گفت : بيم اين راز از آن جامه فاش شود. گفتيم : آيا تو از اين بيم دارى كه جامه سخن را فاش سازد! و حال آنكه از پوشنده جامه بيشتر بيم دارى

و مقصودت جامه نيست كه خود ما را منظور مى دارى ، گفت : آرى همينگونه است . سپس به راه افتاد و ما هم همراهش رفتيم تا به خيمه اش رسيديم ؛ دستهاى خود را از ميان دستهاى ما بيرون كشيد و به ما گفت : از اينجا مرويد، و خود داخل خيمه شد. من به مغيره گفتم : اى بى پدر! اين سخن ما با او و گزارش گفتگوى خودمان در او اثر كرد و چنين مى بينم كه او ما را اينجا نگهداشته است براى اينكه دنباله سخن خود را بگويد، گفت : ما هم كه خواهان همانيم . در همين هنگام اجازه ورود به ما دادند و حاجب گفت داخل شويد. ما داخل شديم و او را ديديم كه بر پشت روى گليمى دراز كشيده است . همينكه ما را ديد به اين دو بيت كعب بن زهير (335) تمثيل جست كه مى گويد:

راز خود را جز براى كسى كه مورد اعتماد و با فضيلت و سزاوار باشد فاش مكن ، اگر مى خواهى رازهايى را به وديعت بسپارى ، سينه يى گسترده و دلى گشاده و شايسته كه هر گاه رازى به آن مى سپارى بيم افشاى آنرا نداشته باشى .

دانستيم كه با خواندن ابيات مى خواهد ما تضمين كنيم كه سخنش را پوشيده خواهيم داشت . من گفتم : اى اميرالمومنين ! اينك كه تو ما را به گفتن آن مخصوص كنى خود مواظب و متعهد و ملتزم آن خواهيم بود، عمر گفت : اى برادر اشعرى در چه مورد؟ گفتم : در مورد افشاى رازت و اينكه

ما را در مهم خود شريك سازى و ما مستشاران خوبى براى تو خواهيم بود. گفت : آرى ، كه شما هر دو همينگونه ايد، از هر چه مى خواهيد بپرسيد. سپس برخاست تا در را ببندد، ديد حاجبى كه به ما اجازه ورود داده است آنجاست . گفت اى بى مادر از اينجا برو! و چون او رفت در را پشت سرش بست و پيش ما آمد و با ما نشست و گفت : بپرسيد تا پاسخ داده شويد. گفتيم : مى خواهيم اميرالمومنين از حسودترين قريش كه به ما در آن مورد اعتماد نكرد ما را آگاه كند. گفت : از موضوع دشوارى پرسيديد و هم اكنون به شما مى گويم ، ولى بايد تا هنگامى كه من زنده ام اين راز بر ذمه شما و به راستى محفوظ بماند و چون مردم ، خود دانيد كه آنرا اظهار كنيد يا همچنان پوشيده بداريد. گفتم : براى تو اين تعهد بر ما خواهد بود. ابوموسى اشعرى مى گويد: من با خويشتن مى گفتم مقصود عمر كسانى هستند كه خليفه ساختن او را از جانب ابوبكر خوش نداشتند، همچون طلحه و كسان ديگرى جز او كه به ابوبكر گفتند: مى خواهى شخصى درشت و تندخوى را بر ما خليفه سارى ! ولى معلوم شد در نظر عمر چيز ديگرى غير از آنچه در نظر من است بوده است . عمر دوباره آهى كشيد و پرسيد: شما دو تن او را چه كسى مى پنداريد؟ گفتيم : به خدا ما نمى دانيم و فقط گمانى داريم . پرسيد گمانتان بر كيست ؟ گفتيم :

شايد قومى را در نظر دارى كه مى خواستند ابوبكر را از خليفه ساختن تو منصرف سازند. گفت به خدا هرگز! كه خود ابوبكر ناخوش دارنده تر بود و آن كس كه پرسيديد هموست و سوگند به خدا كه از همه قريش حسودتر بود. سپس مدتى طولانى سكوت كرد و سر به زير انداخت . مغيره به من نگريست و من به او نگريستم و ما هم به سبب سكوت او همچنان سكوت كرديم . سكوت او و ما چندان طول كشيد كه پنداشتيم او از آنچه آشكار ساخته و گفته است پشيمان شده است عمر آنگاه گفت : اى واى بر اين شخص نزار و لاغرك خاندان تيم بن مرة يعنى ابوبكر! كه با ظلم بر من پيشى گرفت و با ارتكاب گناه از آن به سوى من بيرون آمد. مغيره گفت : اى اميرالمومنين ! پيشى گرفتن او را بر تو با ستم دانستيم ، ولى چگونه با ارتكاب گناه از آن به سوى تو بيرون آمد؟ گفت : از اين جهت كه او از آن بيرون نشد مگر پس از نااميدى از آن و همانا به خدا سوگند اگر از يزيد بن خطاب و اصحاب او اطاعت مى كردم ابوبكر هرگز چيزى از شيرينى خلافت را نچشيده بود، ولى من با آنكه بررسى و دقت كردم و گاه گامى به جلو برداشتم و گاه گامى عقب رفتم و گاه سست و گاه استوار شدم ، چاره يى جز چشم پوشى از آنچه او بر آن پنجه افكنده بود نديدم و بر خويشتن اندوه خوردم و آرزو بستم كه او خود متوجه شود

و از آن برگردد، ولى به خدا سوگند چنان نكرد تا آنكه با تنگ نظرى از آن دور شد.

مغيره گفت : اى اميرالمومنين چه چيزى ترا از پذيرفتن خلافت باز داشت و حال آنكه روز سقيفه ابوبكر آنرا بر تو عرضه داشت و ترا به پذيرفتن آن فرا خواند! و اكنون از اين موضوع خشمگين هستى و اندوه مى خورى . عمر گفت : اى مغيره مادرت بر سوگ تو بگريد! كه من ترا از زيركان و گربزان عرب مى دانستم ، گويى در آنچه در آنجا گذشت حضور نداشته اى ! آن مرد مرا فريب داد و من نيز او را فريب دادم و او مرا هوشيارتر از مرغ سنگخواره (336) يافت . او همينكه ديد مردم شيفته اويند و همگان به او روى آورده اند، يقين كرد مردم كسى را به جاى او نخواهند پذيرفت ، و چون حرص و توجه مردم را نسبت به خود ديد و از ميل آنان به خود مطمئن شد دوست داشت بداند من در چه حالى هستم و آيا نفس من مرا به سوى خلافت مى كشد و با من در ستيز است ؟ و نيز دوست داشت با به طمع انداختن من در آن مورد مرا بيازمايد و آنرا بر من عرضه بدارد، و حال آنكه او به خوبى مى دانست و من هم مى دانستم كه اگر آنچه را بر من عرضه مى كند بپذيرم مردم آنرا نخواهند پذيرفت . از اين رو او مرا در عين اشتياق به آن مقام ، بسى زيرك و محتاط يافت ، و بر فرض كه براى پذيرفتن آن

پاسخ مثبت مى دادم ، مردم آنرا به من تسليم نمى كردند و ابوبكر هم كينه آنرا در دل مى گرفت و از فتنه او هر چند پس از آن هنگام در امان نبودم . وانگهى كراهت مردم از من براى خودم آشكار شده بود. مگر تو هنگامى كه ابوبكر آنرا بر من عرضه داشت صداى مردم را از هر سو نشنيدى كه مى گفتند: اى ابوبكر، ما كسى غير از ترا نمى خواهيم ، كه تو شايسته آنى ! در اين حال بود كه خلافت را به او واگذاشتم و بر خودش برگرداندم و با دقت ديدم كه چهره اش براى آن شاد و رخشان شد.

قسمت سوم

يك بار هم درباره سخنى كه از من براى او نقل كرده بودند بر من عتاب كرد و آن هنگامى بود كه اشعث بن قيس را اسير گرفته و پيش او آوردند، و او بر اشعث منت نهاد و او را رها كرد و خواهر خود ام فروة را به همسراى او داد، و من به اشعث كه مقابل ابوبكر نشسته بود گفتم : اى دشمن خدا آيا پس از مسلمانى خود كافر شدى و بر پاشنه هاى خود گرديدى و عقب برگشتى ؟ اشعث نگاهى به من انداخت كه دانستم مى خواهد چيزى را كه در دل دارد بگويد. اشعث پس از آن مرا در كوچه هاى مدينه ديد و گفت : اى پسر خطاب آيا خودت آن سخنان را گفتى ؟ گفتم : آرى اى دشمن خدا و پاداش تو در نظر من بسيار بدتر از اين است ! گفت : چه پاداش بدى براى

من در نظر تو موجود است ؟ گفتم : به چه مناسبت از من پاداش پسنديده مى خواهى ؟ گفت : زيرا من به خاطر تو كه مجبور به پيروى از ابوبكر شدى ناراحت شدم و چنان كارى انجام دادم و به خدا سوگند تنها چيزى كه مرا بر مخالفت با ابوبكر گستاخ كرد جلو افتادن او بر تو و عقب ماندن تو از او بود و حال آنكه اگر تو خليفه مى بودى هرگز از من كار خلاف و ستيزى نسبت به خود نمى ديدى . گفتم : اين چنين بود، اكنون چه فرمانى مى دهى ؟ گفت : اينك وقت فرمان دادن نيست كه وقت صبر و شكيبايى است و از يكديگر جدا شويم . اشعث سپس زبرقان بن بدر را ديده بود و آنچه را ميان من و او گذشته بود براى او گفته بود و زبرقان هم اين گفتگو را براى ابوبكر نقل كرده بود و ابوبكر پيامى كه حاكى از سرزنش درد انگيزى بود براى من فرستاد. من هم به او پيام فرستادم كه به خدا سوگند اگر دست بر ندارى و بس نكنى سخنى خواهم گفت كه درباره من و تو ميان مردم منتشر شود و سواران آنرا به هر كجا كه مى روند با خود ببرند، در عين حال اگر بخواهى ، آنچه بوده است ناديده بگيريم . پيام داد: آرى ما هم چنان گمان بردم كه پيش از پايان هفته و رسيدن جمعه خلافت را به من خواهد سپرد، ولى در اين كار تغافل كردم و به خدا سوگند پس از آن يك كلمه هم با من

سخن نگفت تا درگذشت .

او در كار خلافت خود چندان دندان فشرد تا مرگش فرا رسيد و از ادامه زندگى نااميد شد و آنچه ديديد انجام داد. اينك آنچه را به شما گفتم از عموم مردم به ويژه از بنى هاشم پوشيده داريد و بايد همانگونه كه گفتم اين سخن پوشيده بماند. اكنون هر گاه مى خواهيد برخيزيد و در پناه بركت خدا برويد. ما برخاستيم و از سخن او در شگفت بوديم و به خدا سوگند راز او را تا هنگامى كه مرد فاش نكرديم .(337)

سيد مرتضى مى گويد: در اين طعن عمر بر ابوبكر دليلى بر فساد خلافت ابوبكر نيست ، زيرا در آن صورت لازم مى آيد كه عمر خلافت خودش را با اجماع ثابت كند نه با اين موضوع كه ابوبكر او را بر خلافت گماشته و در اين مورد نص صريح كرده است .

اما در مورد كلمه فلتة هر چند اين كلمه همانگونه كه ابوعلى جبايى كه خدايش رحمت كناد گفته است به معنى كار ناگهانى هم هست ، ولى دنباله گفتار عمر كه گفته است : خداوند شر آن را كفايت فرمود، دليل بر آن است كه اين سخن را براى نكوهش و مذمت گفته است . همچنين گفتار ديگر عمر كه گفته است : هر كس خواست مانند بيعت ابوبكر رفتار كند او را بكشيد و اين تفسير ابو على كه مى گويد: منظور اين است كه خداوند شر اختلاف در بيعت ابوبكر را حفظ فرمود، عدول از ظاهر است ، زيرا كلمه شر در گفتار عمر به كلمه بيعت بر مى گردد نه به چيز ديگرى و

عجيب تر و دورتر از حقيقت ، اين تعبير و تفسير اوست كه مى گويد: منظور اين است كه هر كس بدون ضرورت بخواهد بيعتى چون بيعت ابوبكر انجام دهد و مسلمانان را بر آن كار وا دارد او را بكشيد، زيرا به اعتقاد خود آنان امور ديگرى كه بر اين ترتيب صورت گيرد نمى تواند مثل و مانند بيعت ابوبكر باشد، زيرا تمام امورى كه در بيعت ابوبكر پيش آمده است منطبق بر اعتقاد و مذهب ايشان است و سخن ابوعلى اگر درست باشد بايد عمر مى گفت : هر كس به خلاف اين روش اقدام كند او را بكشيد.

ابو على جبايى را نشايد كه بگويد عمر از كلمه مثل فقط يك جهت را در نظر داشته و آن صورت گرفتن بيعت با ابوبكر بدون مشورت است ، زيرا اين كار فقط در مورد ابوبكر به سبب شهرت فضل و ظاهر بودن كارش صورت گرفته است . وانگهى آنان به گفته خودشان از بيم فتنه بدون ايزنى و مشورت به بيعت با ابوبكر مبادرت ورزيده اند، زيرا بعيد نبود كه فضل فرد ديگرى غير از ابوبكر آشكار شود و كار او هم مشهور گردد و فتنه پيش آيد. و اين كار، موجب قتل و سرزنش نيست ، و حال آنكه در گفتار عمر كلمه مثل ، نشان دهنده آن است كه چگونگى بيعت ابوبكر مورد نظر است ، و چگونه ممكن است چيزى كه به سبب ضرورت و اسباب هاى ديگرى بدون مشورت انجام شده است مثل كارى باشد كه بدون ضرورت و انگيزه و اسباب ديگر فقط بدون مشورت صورت گرفته باشد! موضوعى

هم كه ابو على از قول دانشمندان لغت شناس در مورد فلتة نقل مى كند و مى گويد: روز آخر شوال را فلتة مى گفته اند و هر كس در آن روز انتقام خون خود را نمى گرفته فرصت از دستش مى رفته است ، سخنى است كه ما آنرا نمى شناسيم و آنچه كه ما مى دانيم اين است كه شب آخر ماههاى حرام را فلته مى گفته اند كه معمولا آخرين شب ماه بوده است ، با اين تفاوت كه چه بسا گروهى هلال ماه را در غروب بيست و نهم ماه مى ديدند و گروهى ديگر آن را نمى ديدند و آنان كه ماه را ديده بودند و ماه حرام را تمام شده مى پنداشتند بر گروهى كه ماه را نديده و آسوده خاطر بودند كه هنوز ماه حرام است حمله مى كردند و به همين جهت آن شب را فلتة مى گفته اند به هر حال ما روشن ساختيم كه از مجموع سخن عمر، همان چيزى استنباط مى شود كه ما گفتيم ؛ هر چند كه آنچه اهل لغت درباره معنى كلمه فلته گفته اند صحيح باشد.

سيد مرتضى مى گويد: صاحب كتاب العين مى گويد: فلتة به معنى كارى است كه بدون آنكه استوار باشد انجام يافته باشد، و معنى اصلى اين لغت چنين است ، و البته جايز است كه اين كلمه تنها به اين معنى اختصاص نداشته و لفظى دارى معانى مشترك باشد.

وانگهى ، بر فرض كه عمر در اين سخن خود قصد توهين به ابوبكر نداشته ، بلكه همان چيزى را كه مخالفان ما پنداشته اند در

نظر داشته است ، در اين صورت نقص گفتار به خود عمر بر مى گردد كه كلام را در غير موضع خود بكار برده است و سخنى گفته است و خلاف آنرا اراده كرده است ، و اين خبر فقط در صورتى ممكن است طعن بر ابوبكر نباشد كه طعن بر خود عمر باشد. (338)

و بدان بعيد نيست گفته شود كه رضا و خشم و دوستى و كينه و ديگر امور پوشيده نفسانى هر چند از امور باطنى است ولى گاه دانسته مى شود و حاضران با ديدن قراينى كه موجب علم ضرورى براى ايشان مى گردد به آن پى مى برند، آنچنان كه بيم شخص ترسان و شادى شخص خوشحال استنباط مى شود. گاه انسان عاشق كسى است و كسانى كه با او و معشوق معاشرت دارند از قراين احوالى كه مشاهده مى كنند به آن عشق علم ضرورى پيدا مى كنند؛ و همچنين از قراين احوال كه مشاهده مى كنند به آن عشق علم ضرورى پيدا مى كنند؛ و همچنين از قراين احوال شخص عابدى كه در عبادت كوشاست ، از روزه گرفتن استحبابى روزهاى گرم و شب زنده داريها و خواندن اوراد مى توان دانست كه او پايبند و معتقد به عبادت است . بنابراين اگر قاضى عبدالجبار معتزلى كه خدايش رحمت كناد بگويد: علم ضرورى از احوال عمر بدست مى آيد كه او ابوبكر را تعظيم مى كرده و به خلافت او راضى نسبت به آن معتقد و تسليم بوده است ، سخن نادرستى نگفته است و اعتراض سيد مرتضى كه خدايش رحمت كناد بر او وارد نيست .

البته اخبارى هم

كه سيد مرتضى از عمر روايت كرده اخبار غريبى است كه ما آنها را در كتابهاى تدوين شده يى كه بر آنها دست يافته ايم نديده ايم ، مگر در همين كتاب سيد مرتضى و كتاب ديگرى به نام المسترشد (339) از محمد بن جرير طبرى ؛ و اين شخص ، محمد بن جرير طبرى مولف تاريخ طبرى نيست ، او از علماى شيعى است و خيال مى كنم مادرش از خاندان جرير شهر آمل طبرستان است ، و افراد خاندان جرير آملى همگى شيعيانى هستند كه در تشيع خود گستاخ هستند و اين محمد بن جرير منسوب به داييهاى خود است و شعرى هم از او نقل شده است كه دلالت بر اين دارد و آن شعر اين است :

محل تولد من در آمل بوده و پسران جرير داييهاى من هستند و آدمى نمودار دايى خود است . هر كس از سوى پدرش رافضى است ، ولى من از سوى دايى هاى خود رافضى هستم . (340)

و تو خود مى دانى اخبار غريبه يى كه در كتابهاى تدوين شده پيدا نمى شود بر چه حالى است . اما انكار سيد مرتضى سخن شيخ ما ابو على جبايى را كه گفته است : فلته آخرين روز شوال است ، و اين كه گفته است : اين سخن را نمى شناسيم ، اينچنين نيست ؛ و سخن ابو على در آن مورد تفسير صحيحى است كه آنرا جوهرى در كتاب الصحاح آورده و گفته است : فلتة آخرين شب هر ماه است ، و گفته شده است : آخرين روز ماهى است كه پس از آن

ماه حرام است . و اين سخن دلالت دارد بر اينكه نام آخرين روز شوال و آخرين روز جمادى الثانيه ، فلتة است و تفسير و توضيحى كه سيد مرتضى در اين مورد آورده است نزد اهل لغت مشهور و معروف نيست .

اما آنچه سيد مرتضى در مورد فاسد بودن تعبير از فلتة به اين تعابير گفته است سخنى پسنديده است ، ولى انصاف مطلب اين است كه منظور عمر از گفتن اين كلمه نكوهش ابوبكر نبوده است ، بلكه از اين كلمه معناى حقيقى لغوى آنرا اراده كرده است . در اين باره جوهرى صاحب كتاب صحاح مى گويد: فلته ، كارى است كه ناگهانى و بدون چاره انديش و تدبير قبلى صورت گيرد و بيعت ابوبكر هم همينگونه صورت گرفت ، زيرا در آن مورد ميان مسلمانان شورايى نبوده است و ناگهانى صورت گرفته است و آرايى در آن مبادله نشده و مردانى با يكديگر تبادل نظر نكرده اند و خلافت همچون چيزى بوده كه شتابان به تاراج رفته و بهره كسى شده است ، و چون عمر مى ترسيده است كه بدون وصيت بميرد يا آنكه او را بكشند و با يكى از مسلمانان بيعتى همچون بيعت با ابوبكر به صورت ناگهانى صورت گيرد، اين سخن را گفته و بهانه آورده است كه ميان شما كسى نيست كه گردنها به سوى او كشيده شود آنچنان كه براى ابوبكر كشيده مى شد.

اين سخن سيد مرتضى هم كه گفته است : ممكن است فضل كس ديگرى غير ابوبكر ظاهر مى شد و بيم فتنه بود ولى مستحق كشتن نيست ، كسى مى تواند به

سيد مرتضى پاسخ بگويد كه عمر اين خطاب را نسبت به مردم زمان خود كرده و عمر معتقد بوده است كه ميان ايشان كسى همچون ابوبكر وجود نداشته و كسى هم كه احتمال داده شود با او بيعتى ناگهانى صورت گيرد ميان ايشان نبوده است و اگر در روزگارى پس از روزگار عمر فضل كسى آنچنان ظاهر شود كه آن شخص به روزگار خود موقعيتى چون موقعيت ابوبكر در روزگار خود پيدا كند طبيعى است كه او داخل در اين حكمى كه عمر كرده و آنرا نهى و تحريم كرده است نيست .

و بدان كه شيعه اين نظر عمر را كه بيعت با ابوبكر كارى ناگهانى بوده است نپذيرفته اند، در اين باره محمد بن هانى مغربى (341) چنين سروده است :

هر چند قومى گفته اند كه بيعت با او كارى ناگهانى و بدون مقدمه سازى بوده است ولى چنين نيست و كارى است كه قبلا ميان آنان ساخته و پرداخته شده بود.

ديگرى گفته است :

آنرا كارى ناگهانى پنداشته اند، نه سوگند به خداى كعبه وركن استوار، همانا كارهايى بود كه اسباب آن ميان ايشان همچون تار و پود پارچه بافته شده بود.

ابو جعفر طبرى همچنين در تاريخ طبرى نقل مى كند كه چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و سعد بن عباده را از خانه بيرون آوردند كه او را به خلافت رسانند. سعد بن عباده كه بيمار بود براى آنان سخنرانى كرد و از آنان تقاضا نمود كه خلافت و رياست را به او واگذارند و انصار به او پاسخ مثبت دادند و سپس در آن

باره به گفتگو پرداختند و گفتند: اگر مهاجران از پذيرفتن اين بيعت خوددارى كردند و گفتند ما اولياء و عترت پيامبريم چه كنيم ؟ گروهى از انصار گفتند: به آنان خواهيم گفت اميرى از ما باشد و اميرى از شما، سعد بن عباده گفت : اين نخستنى سستى است ! در اين هنگام عمر اين خبر را شنيد و خود را به خانه پيامبر (ص ) رساند و به ابوبكر كه آنجا بود پيام فرستاد كه پيش من بيا، ابوبكر پيام داد كه من گرفتارم . عمر دوباره پيام فرستاد كه پيش من بيا، كارى پيش آمده است كه تو ناچار بايد در آن حاضر باشى . ابوبكر بيرون آمد و عمر اين خبر را به او داد و هر دو شتابان در حالى كه ابو عبيدة بن جراح هم همراهشان بود پيش انصار رفتند. ابوبكر شروع به سخن گفتن كرد و قرب مهاجران نسبت به پيامبر (ص ) را ياد آورد شد و گفت : آنان اولياء و عترت پيامبرند، و سپس گفت : ما اميران خواهيم بود و شما وزيران ، هيچ مشورتى را بدون حضور شما انجام نخواهيم داد و هيچ كارى را بدون نظر شما امضاء و اجراء نمى كنيم .

در اين هنگام حباب بن منذر بن جموح برخاست و چنين گفت :

اى گروه انصار، كار فرماندهى خود را بر خويشتن نگهداريد كه مردم همگان در سايه شمايند و هيچ گستاخى نمى تواند بر خلاف شما گستاخى كند و نبايد هيچكس بدون راى شما كارى انجام دهد، كه شما اهل عزت و شو كتيد، شمارتان و ساز و برگتان بسيار است

؛ شما اهل قدرت و شجاعتيد و مردم مى نگرند كه شما چه مى كنيد. بنابراين اختلافى پيدا مكنيد كه كارهايتان تباه شود و اگر اين گروه از پذيرش چيز ديگرى جز آنچه شنيديد خوددارى كردند، در آن صورت اميرى از ما و اميرى از ايشان خواهد بود.

عمر گفت : هيهات كه دو شمشير در نيامى نگنجد! به خدا سوگند اعراب هرگز راضى نمى شوند كه شما را به اميرى خود برگزينند و حال آنكه پيامبرشان از غير شماست ، و نيز عرب از اينكه افرادى عهده دار اميرى بر آنان شوند كه پيامبر هم از ايشان بوده است جلوگيرى و سركشى نخواهد كرد. چه كسى مى خواهد در مورد حكومت با ما ستيز كند و حال آنكه ما اولياء و افراد عشيره محمد (ص ) هستيم !

جباب بن منذر گفت : اى گروه انصار دست نگهداريد و سخن اين مرد و يارانش را مشنويد كه بهره شما از اين كار را ببرند و اگر نپذيرفتند آنان را از اين سرزمين تبعيد كنيد كه شما براى اين امر از آنان سزاوار تريد و همانا با كمك شمشيرهاى شما مردم نسبت به اين دين گردن نهادند. من مرد كار آزموده و درخت بارور آنم ، من پدر شيران و در خوابگاه و كنام شيرم ؛ و به خدا سوگند اگر مى خواهيد آنرا به حال نخست برگردانيم .

عمر گفت : در اين صورت خدايت خواهد كشت ، حباب گفت : نه كه خداوند ترا خواهد كشت .

در اين هنگام ابو عبيدة گفت : اى گروه انصار، شما نخستين كسان بوديد كه اسلام را يارى داديد، نخستين

كسان مباشيد كه تبديل و دگرگونى پديد آورند.

در اين هنگام بشير بن سعد، پدر نعمان بن بشير، برخاست و گفت : اى گروه انصار، همانا كه محمد (ص ) از قريش است و قوم او نسبت به او حق اولويت دارند و سوگند مى خورم كه خداوند مرا نبيند كه با ايشان بر سر اين كار ستيز كنم .

قسمت چهارم

ابوبكر گفت : اينك عمر و ابوعبيده حاضرند، با هر يك از اين دو كه مى خواهيد بيعت كنيد. آن دو گفتند: به خدا سوگند ما اميرى بر ترا عهده دار نمى شويم و تو برتر همه مهاجرانى و جانشين رسول خدا (ص ) در نمازى - و نماز برترين اجزاى دين است - دست بگشاى تا با تو بيعت كنيم . و چون ابوبكر دست گشود كه آندو بيعت كنند بشير بن سعد بر آن دو پيشى گرفت و با ابوبكر بيعت كرد. حباب بن منذر بر او بانگ زد كه اى بشير، چه ناشايسته كارى كردى ! آيا حسد بردى كه پسر عمويت يعنى سعد بن عباده امير شود؟

اسيد بن حضير كه سالار اوسيان بود به اصحاب خود گفت : به خدا سوگند اگر شما بيعت نكنيد همواره براى خزرج بر شما فضليت خواهد بود. و اوسيان برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند.

به اين ترتيب آنچه كه سعد بن عباده و خزرجيان بر آن اتفاق كرده بودند درهم شكست و مردم از هر سو به بيعت كردن با ابوبكر به او پيام فرستاد كه بيعت كند، سعد گفت : به خدا سوگند هرگز، تا آنكه تمام تيرهاى تركش خود را به شما بزنم

و پيكان نيزه ام را خون آلوده كنم و با شمشير خود تا آنجا كه در فرمان من است به شما شمشير زنم و با افراد خانواده ام و كسانى كه از من پيروى كنند با شما جنگ كنم ؛ و اگر جن و آدميان با شما متفق شوند تا گاهى كه به پيشگاه خداوند خود برده شوم با شما بيعت نخواهم كرد.

عمر به ابوبكر گفت : دست از سعد بر مدار تا بيعت كند، بشير بن سعد گفت : او لج كرده است و بيعت كننده با شما نخواهد بود مگر كشته شود و او كشته نخواهد شد مگر اينكه افراد خانواده اش و گروهى از خويشاوندانش كشته شوند، و رها كردن او براى شما زيانى ندارد كه مردى تنهاست ؛ و او را به حال خود رها كردند.

و همه سيره نويسان نوشته و روايت كرده اند كه چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود ابوبكر در خانه خود در سنح (342) بود. عمر ميان مردم برخاست و گفت : پيامبر خدا (ص ) نمرده است و نخواهد مرد تا دين او بر همه اديان پيروز شود و او حتما باز مى گردد و دست و پاى كسانى را كه شايعه مرگ او را پراكنده مى سازند قطع خواهد كرد، و اگر بشنوم مردى بگويد رسول خدا مرده است او را با شمشير خويش خواهم زد. در اين هنگام ابوبكر آمد. پارچه را از چهره پيامبر (ص ) كنار زد و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد، در حال زندگى و مرگ پاك و پاكيزه بودى و به خدا سوگند كه هرگز خداوند

دوبار طعم مرگ را به تو نمى چشاند. آنگاه بيرون آمد و مردم برگرد عمر بودند و او به آنان مى گفت : پيامبر هرگز نمرده است و سوگند مى خورد. ابوبكر خطاب به عمر گفت : اى كسى كه سوگند مى خورى آرام بگير و پى كار خويش باش . آنگاه خطاب به مردم گفت : هر كس محمد (ص ) را مى پرستيده همانا كه محمد مرده است و هر كس خدا را مى پرستيده و بندگى مى كرده است همانا خداوند زنده يى است كه نمى ميرد و خداوند متعال خطاب به پيامبر فرموده است : همانا كه تو و آنان همگى خواهيد مرد (343) و نيز فرموده است : اگر او بميرد يا كشته شود باز به دين جاهلى خود باز خواهيد گشت ... (344). عمر مى گويد: به خدا سوگند چون آين آيات را شنيدم ديگر نتوانستم بر پاى بايستم و بر زمين افتادم و دانستم كه پيامبر (ص ) رحلت فرموده است .

شيعه در اين باره سخن گفته است و اظهار داشته كه بى اطلاعى و كمى علم عمر تا آنجا بوده كه نمى دانسته است مرگ بر پيامبر (ص ) رواست و او در اين مورد سرمشق و همچون ديگر پيامبران است ، و خود عمر گفته است : چون ابوبكر اين آيات را تلاوت كرد يقين به مرگ پيامبر (ص ) كردم ، گويى قبلا هرگز اين آيات را نشنيده بودم ؛ و اگر عمر قرآن مى دانست و درباره مرگ پيامبر (ص ) اندكى مى انديشيد اين سخن را نمى گفت و كسى كه حال او

بدينگونه است جايز نيست كه امام و ޙʘԙȘǠباشد.

قاضى عبدالجبار معتزلى كه خدايش رحمت كناد در كتاب المغنى فى اصول الدين به اعتراض شيعيان چنين پاسخ داده است كه عمر جواز و روا بودن مرگ پيامبر (ص ) را نفى نكرده است و امكان آنرا نفى نكرده و منكر نشده است ، ولى اين آيه و گفتار خداوند متعال را كه فرموده است : اوست آن كس كه رسول خود را با هدايت و دين حق فرستاد تا او را بر همه اديان برترى و پيروزى دهد (345) تاويل كرد و گفت : چگونه ممكن است پيامبر بميرد و حال آنكه هنوز آن حضرت بر همه اديان برترى و پيروزى نيافته است ؟ ابوبكر در پاسخ او گفت : چون دين او بر اديان چيره شود چنان است كه خودش چيره شده باشد و به زودى دين او پس از مرگش چيره خواهد شد.

عمر گفتار خداوند متعال را كه مى فرمايد آيا اگر بميرد را بر تاءخير آن از آن زمان تعبير كرده است ، نه اينكه به كلى مرگ را از پيامبر نفى كند؛ وانگهى اگر كسى بعضى از احكام قرآنى را فراموش كرده باشد، دليل آن نيست كه از تمام قرآن بى اطلاع باشد، و اگر چنين مى بود لازم بود قرآن را كسى جز آنان كه همه احكام آنرا بشناسد حفظ نباشد، به همين دليل حفظ همه قرآن واجب نيست و اخلالى به فضل كسى وارد نمى كند. (346)

سيد مرتضى كه خدايش رحمت كناد در كتاب الشافى بر اين سخن قاضى اعتراض كرده و گفته است : مخالفت عمر در مساءله رحلت پيامبر

(ص ) از دو حال بيرون نيست ؛ يا آنكه منكر مرگ آن حضرت در هر حال بوده است و اعتقاد داشته است كه به هيچ روى مرگ ايشان روا نيست ، يا آنكه منكر مرگ پيامبر در آن حال بوده است و مى گفته است : از اين جهت كه هنوز بر همه اديان پيروز نشده است فعلا نبايد بميرد. اگر موضوع نخست باشد كه در آن هيچ عاقلى نمى تواند انكار كند، زيرا دانستن اين كه مرگ براى همه افراد بشر است علم پرورى است و براى رسيدن به اين علم نيازى به آياتى كه ابوبكر خوانده مناسب با آن نبوده است ، زيرا عمر منكر مرگ پيامبر و روا بودن آن بر آن حضرت نبوده است ، بلكه درباره هنگام آن معترض بوده است ؛ وانگهى لازم بوده كه به ابوبكر بگويد: اين آيات دليلى بر رد گفته من نيست ، زيرا من منكر جواز و ممكن بودن مرگ پيامبر نشده ام ، بلكه وقوع آنرا در اين زمان درست ندانستم و آنرا براى آينده جايز مى دانم ، و اين آيات فقط دلالت بر جواز مرگ دارد، نه اينكه آنرا به حال معين و معلومى تخصيص دهد.

وانگهى چگونه اين شبهه دور از حقيقت از ميان همه خلق فقط به ذهن عمر خطور كرده است و او از كجا چنين پنداشته است كه پيامبر (ص ) به زودى باز خواهد گشت و دست و پاى مردم را خواهد بريد و چگونه هنگامى كه فرياد مردم را بر مرگ پيامبر شنيد و اندوه خلق را ديد و متوجه شد كه در خانه بسته

است و بانگ شيون زنان شنيده مى شود، اين شبهه از او دفع نشد؟ و حال آنكه قراين ديگر هم در دست بود و محتاج به اين حرفها نبود.

از اين گذشته ، اگر چنين شبهه يى در عمر مى بود، لازم بود آنرا در بيمارى پيامبر (ص )- هنگامى كه بى تابى و بيم افراد خاندان ايشان را مى ديد و سخن اسامه ، فرمانده لشكر، را مى شنيد كه مى گفت : من نمى توانم در حالى كه شما در اين وضع بيمارى هستيد حركت كنم و به ناچار از هر مسافرى كه مى آيد از حال شما بپرسم - بگويد كه مترسيد و بى تابى مكنيد و تو هم اى اسامه بيم مكن كه پيامبر (ص ) اكنون نمى ميرد، زيرا هنوز بر همه اديان پيروز نشده است . و سرانجام اين موضوع از احكام قرآن نيست كه بر فرض كسى آنرا نداند آن گونه كه قاضى عبدالجبار گفته است عذر عمر پذيرفته باشد.

و ما ابن ابى الحديد مى گوييم : قدر عمر برتر از اين است كه با آنچه از او در اين واقعه سرزده است معتقد باشد؛ ولى او همينكه دانست پيامبر (ص ) رحلت فرموده است ، از وقوع فتنه در مورد امامت و پيشوايى ترسيد كه مبادا گروهى از انصار يا ديگران بر آن دست يابند. همچنين ترسيد كه مساءله مرتد شدن و از دين برگشتن پيش آيد و در آن هنگام اسلام هنوز ضعيف بود و كاملا قدرت نيافته بود. و ترسيد انتقام و خونخواهى صورت گيرد و خونهايى بر زمين ريخته شود، زيرا بيشتر عرب به روزگار

پيامبر (ص ) مصيبت ديده (347) بودند و ياران پيامبر گروهى از آنان را كشته بودند و در آن حال ممكن بود در پى فرصت باشند و شبيخون آورند. و به نظر او براى آرام كردن مردم مصلحت در آن بود كه چنان اظهار كند و بگويد پيامبر (ص ) نمرده است و اين شبهه را در دل بسيارى از ايشان بيندازد و از شرارت آنان جلوگيرى كند و آن را سخن صحيحى تصور كنند و آنان را بدينگونه از ايجاد آشوب باز دارد تصور كنند كه پيامبر (ص ) نمرده است و همانگونه كه موسى (ع ) از قوم خود غايب شده بود پيامبر هم غيبت كرده است . و به همين سبب بود كه عمر مى گفت : او از شما غيبت فرموده است ، همانگونه كه موسى (ع ) به ميقات رفته و غيبت كرده است و باز خواهد گشت و دستهاى قومى را كه شايعه مرگ او را پراكنده ساخته اند خواهد بريد.

و نظير اين كلام در روحيه افراد اثر مى گذارد و از وقوع بسيارى از تصميم ها جلوگيرى مى كند. مگر نمى بينى كه چون در شهرى پادشاه مى ميرد در بسيارى از موارد در آن شهر تباهى و تاراج و آتش زدن صورت مى گيرد، و هر كس از كسى كينه يى در دل دارد سعى مى كند پيش از آنكه پايه هاى حكومت پادشاه بعد استوار شود با كشتن و زخمى كردن و تاراج اموال انتقام بگيرد، و اگر در آن شهر و زير دور انديشى باشد مرگ پادشاه را پوشيده مى دارد و گروهى را كه

اين راز را فاش و شايعه پرا كنى كنند زندانى مى كند و سياست سخت نسبت به آنان معمول مى دارد و خود چنين شايع مى كند كه پادشاه زنده است و فرمانهاى او روان است و همواره در اين مورد مواظبت مى كند تا پايه هاى حكومت پادشاه بعد استوار شود. عمر هم آنچه در اين مورد اظهار كرد براى نگهدارى دين و دولت بود تا آنكه ابوبكر - كه در سنح بود و آن منزل دورى از مدينه است - رسيد، و چون با ابوبكر پيوست قلبش قوى شد و بازويش استوار گرديد و اطاعت مردم و ميل ايشان نسبت به ابوبكر قطعى شد و عمر با حضور او احساس امنيت كرد كه ديگر حادثه يى پيش نخواهد آمد و تباهى و فسادى صورت نخواهد گرفت ، از سخن و ادعاى خود دست برداشت و سكوت كرد؛ و مردم و مخصوصا مهاجران ابوبكر را دوست مى داشتند.

در نظر شيعيان و هم در نظر ياران معتزلى ما جايز است كه آدمى سخنى به ظاهر دروغ براى مصالحى بگويد؛ بنابراين عيبى بر عمر نيست كه در آغاز سوگند بخورد كه پيامبر (ص ) نمرده است و در گفتار بعدى او هم پس از آمدن ابوبكر و تلاوت اين آيات عيبى نيست كه بگويد گويا اين آيات را نشنيده ام يا اكنون يقين به مرگ پيامبر كردم و مقصودش از اين گفتار دوم محكوم كردن گفتار اول است و به صواب بوده است ، و بديهى است بسيار زشت و ناپسند بود كه بگويد: اين سخن را براى آرام كردن شما گفتم و از روى عقيده

بيان نكردم . بنابراين سخن نخست او صحيح و مناسب و سخن دومش صحيح تر و مناسب تر بوده است .

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى (348) در كتاب سقيفه از عمر بن شبه ، از محمد بن منصور، از جعفر بن سليمان ، از مالك بن دينار نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) ابوسفيان را براى جمع آورى زكات فرستاده بود. او هنگامى از آن كار برگشت كه پيامبر (ص ) رحلت فرموده بود. در راه قومى او را ديدند و او اخبار را از ايشان پرسيد، گفتند: رسول خدا (ص ) رحلت فرمود. ابوسفيان پرسيد: چه كسى پس از او به خلافت رسيد؟ گفتند: ابوبكر گفت : يعنى ابو فصيل ! گفتند: آرى ، گفت : آن دو مستضعف - على و عباس - چه كردند؟ همانا سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بازوى آن دو را بر خواهم افراشت !

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز مى گويد: راوى - يعنى جعفر بن سليمان - مى گفت : ابوسفيان چيز ديگرى هم گفت كه راويان آنرا حفظ نكردند و چون ابوسفيان به مدينه آمد گفت : تاراج و خروشى مى بينم و مى شنوم كه چيزى جز خون آنرا خاموش نمى كند! گويد: عمر با ابوبكر در اين باره سخن گفت و به او گفت : ابوسفيان آمده است و ما از شر او در امان نيستم . آنچه را در دست ابوسفيان بود به خودش پرداختند كه ديگر آن سخن را نگفت و راضى شد.

احمد بن عبدالعزيز همچنين روايت مى كند كه چون با عثمان بيعت

شد ابوسفيان گفت : اين خلافت نخست در خاندان تيم قرار گرفت و آنان كجا در خور اين كار بودند و سپس به خاندان عدى رسيد كه دور و دورتر بود؛ اينك به جايگاه خود بازگشت و در قرارگاه خود قرار گرفت و آنرا چون گوى ميان خود پاس دهيد.

احمد بن عبدالعزيز گويد: مغيرة بن محمد مهلبى به من گفت : در مورد حديث فوق با اسماعيل بن اسحاق قاضى سخن گفتم و اينكه ابوسفيان به عثمان گفته است : پدرم فدايت گردد، ببخش و انفاق كن و چون ابو حجر مباش ، واى بنى اميه ! حكومت را ميان خود دست به دست بدهيد همچنان كه كودكان گوى را دست به دست مى دهند و به خدا سوگند كه نه بهشتى است و نه دوزخى - زبير هم در آن جلسه حضور داشت . عثمان به ابوسفيان گفت : دور شو! ابوسفيان گفت : اى پسر جان مگر اينجا غريبه يى هست ؟ زبير صداى خود را بلند كرد و گفت : آرى و به خدا سوگند اين سخن تو را پوشيده مى دارم ابوسفيان در آن روزگار چشمهايش بسيار ضعيف بوده است - مغيرة بن محمد مهلبى مى گويد: اسماعيل بن قاضى گفت : اين سخن ياوه است ، گفتم : چرا؟ گفت : من گفتن چنين سخنى از ابوسفيان را انكار نمى كنم ، ولى منكر اين هستم كه عثمان اين سخن را از او شنيده باشد و گردن او را نزده باشد! (349)

احمد بن عبدالعزيز همچنين مى گويد: ابوسفيان پيش على عليه السلام آمد و گفت : پست ترين و زبون

ترين خانواده قريش را عهده دار خلافت كرديد، همانا به خدا سوگند اگر بخواهى مى توانم مدينه را براى جنگ با ابوبكر آكنده از لشكريان سواره و پياده كنم . على عليه السلام به او فرمود: چه مدت طولانى كه نسبت به اسلام و مسلمانان خيانت ورزيدى و هيچ زيانى نتوانستى به آنان برسانى ، ما را نيازى به سواران و پيادگان تو نيست . اگر نه اين بود كه ابوبكر را شايسته براى اين كار مى بينيم او را به حال خود رها نمى كرديم .

احمد بن عبدالعزيز همچنين روايت مى كند، كه چون با ابوبكر بيعت شد، زبير و مقداد همراه گروهى از مردم پيش على (ع )، كه در خانه فاطمه (ع ) بود، آمد و شد مى كردند و با يكديگر تبادل نظر مى نمودند و كارهاى خود را بررسى مى كردند، عمر بيرون آمد و به حضور فاطمه (ع ) رسيد و گفت : اى دختر رسول خدا، هيچكس از خلق خدا براى ما محبوب تر از پدرت نبود و پس از مرگ او هيچكس چون تو در نظر ما نيست ، با وجود اين به خدا سوگند اگر اين گروه در خانه تو جمع شوند براى من مانعى ندارد كه فرمان دهم اين خانه را بر آنان به آتش بكشم و بسوزانم ، و چون عمر از خانه فاطمه (ع ) بيرون آمد آن گروه آمدند و فاطمه (ع ) به آنان گفت : مى دانيد كه عمر اينجا آمد و براى من سوگند خورد كه اگر شما به اين خانه بياييد آنرا بر شما آتش خواهد زد و

به خدا سوگند چنين مى بينم كه او سوگند و تهديد خود را انجام خواهد داد، بنابراين با خوشى و سلامت از خانه من برويد. آنان ديگر به خانه فاطمه (ع ) برنگشتند و رفتند و با ابوبكر بيعت كردند. (350)

قسمت پنجم

احمد بن عبدالعزيز و مبرد در كتاب الكامل از عبدالرحمان بن عوف نقل كرده اند كه گفته است : در بيمارى ابوبكر كه به مرگش انجاميد براى عيادتش رفتم و سلام دادم و پرسيدم حالش چگونه است . او نشست ، من گفتم : خدا را شكر كه سلامتى ، گفت : با اينكه مرا سالم مى بينى ، ولى دردمندم و شما گروه مهاجران هم براى من گرفتارى ايجاد كرده ايد كه با اين دردمندى و بيمارى همراه است ، من براى شما عهدى براى پس از خود قرار دادم و بهترين شما را در نظر خودم برگزيدم ، ولى هر يك از شما باد در بينى انداخت به اين اميد كه حكومت از او باشد. چنين ديديد كه دنيا به شما روى آورده است و به خدا سوگند پرده هاى ابريشم و متكاهاى ديبا و تشكهاى پشم آذربايجانى براى خواب نيمروزى خود فراهم آورده ايد، گويا شما را براى پروار شدن به چرا بسته اند، (351) و حال آنكه به خدا سوگند اگر يكى از شما را بدون آنكه بر او اجراى حدى لازم باشد پيش ببرند و گردنش را بزنند برايش بهتر از آن است كه در هوى و هوس دنيا شناور گردد، و شما فردا نخستين گمراهان خواهيد بود كه از راه مستقيم به چپ و راست منحرف

مى شويد و مردم را از پى مى كشيد. اى راهنماى راه ! ستم كردى و حال آنكه دو راه بيش نيست ؛ يا سپيده دمان و روشنايى ، يا شبانگاه و تاريكى . عبدالرحمان به ابوبكر گفت : با اين كسالت خود بسيار سخن مگو كه ترا ناراحت نكند، به خدا سوگند تو فقط قصد خير كردى و دوست تو هم نيت خير دارد و مردم هم دو گروهند: گروهى كه با تو هم عقيده اند و آنان با تو ستيزى نخواهد داشت و گروهى كه موافق نيستند، آنان هم راءى خود را بر تو عرضه مى دارند. ابوبكر آرام گرفت و اندكى سكوت كرد و عبدالرحمان گفت : چيز مهمى بر تو نمى بينم و خدا را شكر؛ دنيا هم ارزشى ندارد و به خدا سوگند ما ترا فقط شخص صالح و مصلحى مى دانيم . ابوبكر گفت : من فقط بر سه كار كه انجام داده ام متاسفم كه دوست مى دارم اى كاش انجام نداده بودم و بر سه كار كه انجام ندادم و دوست مى دارم كه اى كاش انجام داده بودم و سه چيز را دوست مى داشتم كه از پيامبر (ص ) بپرسم و نپرسيدم .

اما آن سه كار كه انجام دادم و دوست دارم كه اى كاش انجام نداده بودم ، اينهاست : دوست مى دارم اى كاش در خانه فاطمه (ع ) را نمى گشودم و آنرا به حال خود مى گذاشتم هر چند براى جنگ بسته شده بود. دو ديگر آنكه دوست مى دارم اى كاش روز سقيفه بنى ساعده اين كار را بر گردن

يكى از آن دو مرد يعنى عمر يا ابو عبيدة مى نهادم و او امير مى بود و من وزير بودم ، و ديگر آنكه دوست دارم هنگامى كه فجاء ة (352) را پيش من آوردند اى كاش او را در آتش نمى سوزاندم و او را با شمشير كشته يا آزاد كرده بودم .

اما آن سه كار كه نكردم و دوست مى دارم كه اى كاش انجام داده بودم ، اينهاست : دوست دارم آن روزى كه اشعث را پيش من آوردند گردنش را مى زدم و چنين به نظر مى رسد كه او هيچ فتنه و شرى را نمى بيند مگر آنكه در آن يارى مى كند. دو ديگر آنكه دوست دارم روزى كه خالد را به جنگ با از دين برگشتگان فرستادم خودم در ذوالقصه مى ماندم و اگر مسلمانان پيروز نمى شدند پشتيبان آنان بودم ، و سه ديگر آنكه دوست مى داشتم هنگامى كه خالد را به شام گسيل داشتم عمر را هم به عراق مى فرستادم و هر دو دست چپ و راست خويش را در راه خدا مى گشادم .

اما سه چيزى كه دوست دارم اى كاش در آن موارد از پيامبر (ص ) مى پرسيدم اينهاست : نخست اينكه از پيامبر مى پرسيدم خلافت از آن كيست و با آنان ستيزه و مخالفت نمى كرديم ، و دوست داشتم از آن حضرت مى پرسيدم كه آيا براى انصار در آن سهمى هست ، و ديگر آنكه دوست مى داشتم از پيامبر (ص ) درباره ميراث عمه و دختر خواهر مى پرسيدم كه در نفس خود در اين

مورد احساس نياز مى كنم . (353)

در نامه مشهور معاويه به على عليه السلام چنين آمده است :

و گذشته ات را فرا يادت مى آورم كه روزى كه با ابوبكر صديق بيعت شد همسر فرو نشسته و از پاى افتاده ات را شبانه بر خرى سوار مى كردى و هر دو دست تو در دستهاى پسرانت حسن و حسين بود و هيچيك از شركت كنندگان در جنگ بدر و اهل سابقه (354) را رها نكردى مگر آنكه آنان را به بيعت با خود فراخواندى و همراه همسرت در حالى كه دو پسر خود را نيز همراه داشتيد نزد آنان رفتى و از ايشان بر ضد يار رسول خدا يارى خواستى و از آنان جز چهار يا پنج تن به تو پاسخ مثبت ندادند و به جان خودم سوگند كه اگر بر حق مى بودى پاسخت مى دادند، ولى تو ادعاى باطلى كردى و سخنى گفتى كه شناخته شده نبود و آهنگ چيزى كردى كه فراهم نمى شوى . و اگر هر چه را فراموش كنم اين سخنت را به ابوسفيان فراموش نمى كنم كه چون ترا تحريك كرد و به هيجان آورد گفتى : اگر چهل تن كه داراى عزمى استوار باشند از ميان ايشان بيابم ، با اين گروه جنگ و ستيز خود را آغاز و برپا مى كنم . گرفتارى و فتنه مسلمانان از تو براى بار اول نيست و ستم تو بر خلفا چيز تازه و نويى نيست .

ما تمام اين نامه و آغاز آنرا به هنگام شرح نامه هاى على عليه السلام خواهيم آورد.

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى از ابوالمنذر

و هشام بن محمد بن سائب از پدرش ، از ابو صالح ، (355) از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : ميان عباس و على كدورت خاطر بود، آنچنان كه از يكديگر دورى مى كردند، ابن عباس على را ديدار كرد و گفت : اگر مى خواهى يك بار ديگر عمويت را ببينى پيش او بيا كه خيال نمى كنم پس از آن ديگر او را ببينى . على فرمود: تو جلو برو و براى من اجازه بگير. من زودتر از او رفتم و اجازه گرفتم ، اجازه داد و على (ع ) وارد شد و آن دو يكديگر را در آغوش كشيدند، و على (ع ) شروع به بوسيدن دست و پاى عباس كرد و مى فرمود: عمو جان ! از من راضى شو كه خداى از تو راضى شود، و عباس گفت : به طور قطع راضى شدم .

عباس سپس گفت : اى برادر زاده ، در سه مورد راءيى به تو عرضه داشتم كه نپذيرفتى و در آن موارد سرانجام ناخوش ديدى ؛ اينك براى مورد چهارم راءيى به تو عرضه مى دارم كه اگر بپذيرى چه بهتر و گرنه همان را خواهى يافت كه در موارد پيش از آن يافتى . على (ع ) گفت : عمو جان ! آن موارد كدام بوده است ؟ عباس گفت : در بيمارى پيامبر (ص ) به تو اشاره كردم كه از ايشان بپرسى اگر حكومت اگر حكومت از ماست به ما عطا فرمايد و اگر حكومت از ديگران است در مورد ما به آنان سفارش كند، و تو گفتى

: مى ترسم كه اگر پيامبر ما را از آن منع فرمايد، پس از رحلت آن حضرت ، ديگر هيچكس آنرا به ما ندهد. آن گذشت و چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، ابوسفيان بن حرب همان ساعت پيش ما آمد و ما هر دو پيشنهاد كرديم تا با بيعت كنيم كه اگر ما با تو بيعت كنيم و به تو گفتم : دست بگشاى تا من و اين پير مرد با تو بيعت كنيم كه اگر ما با تو بيعت كنيم هيچكس از افراد خاندان عبد مناف از بيعت با تو خوددارى نمى كند، و چون قريش با تو بيعت كند هيچكس از اعراب از بيعت با تو خوددارى نخواهد كرد؛ در پاسخ ما گفتى : اينك سرگرم تجهيز پيكر پاك پيامبريم و حال آنكه در مورد خلافت بيمى نداريم . و چيزى نگذشت كه از سقيفه بنى ساعده بانگ تكبير شنيدم ، و به من گفتى : عمو جان اين چيست ؟ گفتم : اين همان چيزى كه ترا به پذيرفتن آن دعوت كرديم و نپذيرفتى ، و گفتى : سبحان الله مگر ممكن است !گفتم : آرى ، گفتى : آيا باز نمى گردد؟ گفتم : مگر ممكن است چنين چيزى برگردد!سپس هنگامى كه عمر زخم خورد، به تو گفتم : خود را در شورى داخل مكن كه اگر از آنان كناره گيرى ترا مقدم خواهند داشت و اگر خود را همسنگ آنان قرار دهى خود را بر تو مقدم مى دارند؛ نپذيرفتى و با آنان در آن شركت كردى و نتيجه اش آن بود كه ديدى .

و من اينك براى بار

چهارم راءيى به تو عرضه مى دارم كه اگر آنرا بپذيرى پذيرفته اى وگرنه همان بر تو خواهد رسيد كه در موارد پيش رسيده است ، و آن اين است كه من چنين مى بينم كه مرد - يعنى عثمان - شروع به كارهايى كرده است كه به خدا سوگند گويى هم اكنون مى بينم كه اعراب از هر سو به طرفش مى آيند و او در خانه اش همانگونه كه شتر نر را مى كشند كشته خواهد شد. به خدا سوگند اگر اين كار صورت پذيرد و تو در مدينه باشى ، مردم ترا ملزم به آن مى كنند، و چون چنين شود به چيزى از حكومت دست نمى يابى مگر پس از شرى كه در آن خيرى نخواهد بود.

عبدالله بن عباس مى گويد: روز جنگ جمل - در حالى كه طلحه كشته شده بود و مردم كوفه در دشنام دادن و عيب گرفتن بر طلحه زياده روى كردند - من به حضور على (ع ) رسيدم ، فرمود: همانا به خدا سوگند هر چند درباره طلحه چنين مى گويند، اما او آنچنان بود كه آن شاعر جعفى (356) گفته است :

جوانمردى كه هر گاه توانگر و بى نياز است براى خير و بهره رساندن توانگرى او را به دوستانش نزديك مى سازد و فقر و نيازمندى براى اينكه اسباب زحمت دوستان نباشد او را از آنان دور مى سازد.

على (ع ) سپس فرمود: به خدا سوگند گويى عمويم به حوادث ، از پس پرده نازكى مى نگريست ؛ و به خدا سوگند به چيزى از اين حكومت نرسيدم ، مگر پس از شرى

كه خيرى همراه آن نيست .

همچنين ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از حباب بن يزيد، از جرير بن مغيره نقل مى كند كه مى گفته است : خواسته سلمان و زبير و انصار اين بود كه پس از پيامبر (ص ) با على (ع ) بيعت كنند، و چون با ابوبكر بيعت شد سلمان گفت : اگر چه به مرد آگاهى دست يافتيد و آزمايشى كرديد، ولى كان و معدن اصلى را گم كرديد.

همو مى گويد: ابو زيد عمر بن شبه ، از على بن ابى هاشم ، از عمرو بن ثابت ، از حبيب بن ابى ثابت نقل مى كند كه مى گفته است : سلمان در آن روز گفت : آرى ، در مورد اينكه سالخورده را برگزيديد راه شما صحيح بود، ولى از روى خطا اهل بيت پيامبر خود را برنگزيديد و حال آنكه اگر خلافت را در ايشان قرار مى داديد حتى دو نفر هم با شما مخالفت نمى كردند و همانا از نعمت آن به وفور بهره مند مى شديد.

همو از عمر بن شبه ، از محمد بن يحيى نقل مى كند كه مى گفته است : غسان بن عبدالحميد براى ما نقل كرد كه چون مردم درباره خوددارى على عليه السلام از بيعت با ابوبكر بسيار سخن گفتند و ابوبكر و عمر بر او در اين مورد سخت گرفتند، مادر مسطح بن اثاثة (357) آمد و كنار گور پيامبر (ص ) ايستاد و چنين سرود:

كارها و خبرها و گرفتاريهاى گوناگونى صورت مى گيرد كه اگر تو حضور مى داشتى در آن باره اينهمه سخن گفته نمى شد. ما

ترا بدانگونه از دست داديم كه زمين باران پربركت را از دست دهد و كارهاى قوم تو مختل شد؛

بيا و حضور داشته باش و از آنان غايب مباش . (358)

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه ، از ابراهيم بن منذر، از ابن وهب ، از ابن لهيعة ، از ابوالاسود براى ما نقل مى كرد كه گروهى از مردان قريش و مهاجران در مورد اينكه بيعت با ابوبكر بدون مشورت صورت گرفت خشمگين شدند و از جمله على و زبير هم خشم گرفتند و در حالى كه با خود سلاح داشتند در خانه فاطمه (ع ) متحصن شدند. عمر همراه گروهى كه اسيد بن حضير و سلمة بن سلامة بن وقش هم همراهشان بودند - و اين دو تن از خاندان عبدالاشهل هستند - به سوى خانه فاطمه (ع ) آمدند. فاطمه (ع ) فرياد بر آورد و آنان را به خدا سوگند داد. آنان شمشير على و زبير را گرفتند و به ديوار زدند و شكستند، سپس عمر آن دو را از خانه بيرون كشيد و برد تا بيعت كنند؛ آنگاه ابوبكر برخاست و براى مردم عذر و بهانه آورد و گفت : بيعت با من كارى همراه با شتاب بود و ناگهانى صورت گرفت و خداوند شر آن را كفايت فرمود، وانگهى من از بروز فتنه ترسيدم و به خدا سوگند كه من بر آن حريص نبودم و هيچگاه بر آن طمع نبسته بودم و اينك كار بزرگى را بر گردن من نهاده اند كه مرا يارا و توان آن نيست و دوست مى دارم كه اى كاش

قوى ترين افراد به جاى من عهده دار آن مى بود. و شروع به عذر خواهى از مردم كرد و مهاجران عذر او را پذيرفتند و على و زبير هم گفتند: ما خشمگين نشديم مگر در اين مورد كه مشورتى صورت نگرفت و گرنه ابوبكر را سزاوارترين مردم براى آن مى دانيم ؛ او يار غار است و سالخوردگى او را احترام مى گذاريم ، و پيامبر (ص ) در حالى كه زنده بود او را ماءمور به امامت در نماز بر مردم فرمود.

ابوبكر جوهرى ، با اسناد ديگرى كه آورده است ، مى گويد: ثابت بن قيس بن شماس هم همراه كسانى بود كه با عمر به خانه فاطمه (ع ) آمدند، و اين ثابت از قبيله بنى حارث است . او همچنين روايت مى كند كه محمد بن مسلمه هم همراهشان بوده و همو شمشير زبير را شكسته است .

ابوبكر جوهرى مى گويد: يعقوب بن شيبة ، از احمد بن ايوب ، از ابراهيم بن سعد، از ابن اسحاق ، از زهرى ، از عبدالله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : به هنگام بيمارى پيامبر (ص ) على (ع ) از حضور ايشان بيرون آمد. مردم پرسيدند كه اى ابا حسن ! پيامبر (ص ) چگونه صبح فرموده است و حالش چون است ؟ فرمود: سپاس خدا را كه بهبودى يافته است . گويد: عباس دست على را در دست گرفت و گفت : اى على ! تو پس از سه روز ديگر ستمديده خواهى شد (359)، سوگند مى خورم كه نشان مرگ را در چهره پيامبر ديدم و

من نشان مرگ را در چهره هاى فرزندان عبدالمطلب مى شناسم . اينك پيش رسول خدا برو و درباره خلافت سخن بگو كه اگر از آن ماست بدانيم و ما اعلام فرمايد و اگر در غير ما قرار دارد نسبت به ما سفارش فرمايد. على گفت : اين كار را نمى كنم ؛ به خدا سوگند اگر امروز پيامبر (ص ) ما را از آن منع فرمايد، پس از آن ديگر مردم آنرا به ما نمى دهند. گويد: پيامبر (ص ) همان روز رحلت فرمود.

ابوبكر جوهرى مى گويد: مغيرة بن محمد مهلبى از حفظ خود و عمر بن شبه از يكى از كتابهاى خود با اسنادى كه به ابوسعيد خدرى مى رساند از قول بر اء بن عازب چنين نقل مى كرد كه مى گفته است : من همواره دوستدار بنى هاشم بودم و چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود ترسيدم كه قريش خلافت را از ميان بنى هاشم در ربايد و چنان شدم كه شخص شيفته و سرگردان و شتابزده مى شود.

سپس مطالبى را از براء بن عازب نقل مى كند كه ما آنها را در آغاز اين كتاب خود ضمن شرح اين سخن على (ع ) كه فرموده است : همانا به خدا سوگند، فلان جامه خلافت را پوشيد (360)... آورده ايم ؛ در دنباله آن چنين افزوده است كه براء مى گفته است : همچنان خودخورى مى كردم و چون شب فرا رسيد به مسجد رفتم ، و چون وارد مسجد شدم يادم آمد كه آنجا همواره آواى تلاوت قرآن پيامبر (ص ) را مى شنيدم . از آنجا دلتنگ شدم و

به فضاى بيرون مسجد، يعنى فضاى بنى بياضة رفتم و تنى چند را ديدم كه آهسته با يكديگر سخن مى گويند و چون من نزديك ايشان رسيدم سكوت كردند. من از آنجا برگشتم ، ايشان مرا شناخته بودند و من آنان را نشناختم ، مرا پيش خود فرا خواندند، نزديك رفتم ، مقداد بن اسود و عبادة بن صامت و سلمان فارسى و ابوذر و حذيفه و ابوالهيثم بن التيهان را ديدم ، و در آن حال حذيفه به آنان مى گفت : به خدا سوگند آنچه به شما گفتم خواهد شد و به خدا سوگند كه به من دروغ گفته نشده است و من دروغ نمى گويم ، و آنان مى خواستند انتخاب خليفه و حكومت را به شورايى از مهاجران واگذارند.

قسمت ششم

حذيفه گفت : بياييد پيش ابى بن كعب برويم . او هم آنچه كه من مى دانم مى داند. براء مى گويد: به سوى خانه ابى بن كعب رفتيم و بر در خانه زديم . او پشت درآمد و پرسيد: شما كيستيد؟ مقداد با او سخن گفت . ابى پرسيد: چه مى خواهيد؟ مقداد گفت : در را باز كن كه كار بزرگتر از آن است كه از پس در توان گفت . گفت : من در خانه خود را نمى گشايم و به خوبى مى دانم براى چه چيزى آمده ايد، گويا مى خواهيد در مورد اين بيعتى كه صورت گرفته است تبادل نظر كنيد. گفتيم : آرى ، گفت : آيا حذيفه ميان شماست ؟ گفتم : آرى ، گفت : سخن همان است كه او گفته است ؛

و به خدا سوگند من در خانه خود را نمى گشايم و از خانه بيرون نمى آيم تا آنچه مى خواهد واقع شود، و همانا آنچه پس از آن واقع خواهد شد از اين بدتر است و به پيشگاه خداوند شكايت بايد برد.

گويد: و چون اين خبر به اطلاع ابوبكر و عمر رسيد، به ابوعبيدة بن جراح و مغيرة بن شعبه پيام دادند كه راءى و چاره چيست ؟ مغيره گفت : راه اين است كه عباس را ملاقات كنيد و براى او در اين كار بهره يى قرار دهيد كه براى او و فرزندانش باشد و از سوى على آسوده شويد و براى شما در نظر مردم بر على حجت باشد كه عباس به شما گرايش پيدا كرده است . آنان حركت كردند و در شب دوم وفات پيامبر (ص ) پيش عباس رفتند. آنگاه خطبه ابوبكر و سخن عمر و پاسخى را كه عباس به آنان داده است آورده و ما اين موضوع را در جزء اول اين كتاب آورديم .

ابوبكر جوهرى همچنين مى گويد: احمد بن اسحاق بن صالح ، از عبدالله بن عمر، از حماد بن زيد، از يحيى بن سعيد، از قاسم بن محمد نقل مى كند كه چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، انصار پيش سعد بن عباده جمع شدند؛ ابوبكر و عمر و ابو عبيده هم آنجا حاضر شدند. حباب بن منذر گفت : بايد اميرى از ما و اميرى از شما باشد، واى قوم ! به خدا سوگند ما در مورد اميرى شما رشگ و همچشى نداريم ، ولى بيم آنرا داريم كه پس از شما كسانى

به اميرى برسند كه ما پسران و پدران و برادران ايشان را كشته ايم . عمر بن خطاب گفت : اگر چنان شد، در صورتى كه توانا باشى قيام خواهى كرد. در اين هنگام ابوبكر سخن گفت و گفت : ما اميران خواهيم بود و شما وزيران و اين كار ميان ما به تساوى خواهد بود، چون دو لپه باقلا؛ و با ابوبكر بيعت شد و نخستين كس كه با او بيعت كرد بشير بن سعد، پدر نعمان بن بشير بود.

و چون مردم بر گرد ابوبكر جمع شدند و بيعت او استوار شد، اموالى ميان زنان مهاجر و انصار بخش كرد و سهم يكى از زنان خاندان عدى بن نجار را همراه زيد بن ثابت براى او فرستاد. آن زن پرسيد: اين چيست ؟ گفت : مالى است كه ابوبكر ميان زنان تقسيم كرده است . آن زن گفت : آيا با دادن رشوه مى خواهيد از دين خود رشوه بگيرم ! نه ، به خدا سوگند از او چيزى نمى پذيرم !و آنرا پيش ابوبكر باز فرستاد.

من اين خبر را از كتاب السقيفه ابوبكر جوهرى در سال ششصد و ده هجرى بر ابو جعفر يحيى بن محمد علوى حسينى معروف به ابن ابى زيد (361) كه نقيب بصره بود خواندم ، خدايش رحمت كناد، گفت : پيش بينى و تشخيص حباب بن منذر درست بود، زيرا همان چيزى كه از آن بيم داشت ، روزه حره فرا رسيد و انتقام خون مشركان كشته شده در جنگ بدر را از انصار گرفتند. نقيب كه خدايش رحمت كناد به من گفت : پيامبر (ص )

هم بر اهل و فرزند خود از همين وضع بيم داشت ، زيرا او مردم را مصيبت زده كرده بود و مى دانست كه اگر بميرد و تنها دخترش و فرزندان او را به صورت رعيت و مردم عادى باقى بگذارد، آنان زيردست حاكمان به خطر بزرگى مى افتند، و به همين منظور بود كه مكرر پايه هاى حكومت را براى پسر عمويش پس از خود استوار مى فرمود تا شايد خون على (ع ) و فرزندانش محفوظ بماند، و اگر آنان حاكم بودند، خون و جانشان محفوظتر از آن بود كه رعيت و زيردست حاكم ديگرى باشند؛ ولى قضا و قدر با آن حضرت يار نبود و كار چنان شد كه شد و كار فرزند زادگان او به آنجا كشيد كه خود مى دانى .

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد: يعقوب بن شيبة با اسنادى كه آنرا به طلحة بن مصرف مى رساند نقل مى كند كه مى گفته است : به هذيل بن شرحبيل گفتم : مردم مى گويند پيامبر (ص ) وصيت فرمود و على را وصى خود قرار داد، گفت : آيا ابوبكر خود را امير وصى رسول خدا قرار مى دهد!ابوبكر بسيار دوست مى داشت كه در آن مورد به عهدى از پيامبر دست يابد و تسليم آن شود و مهار آنرا بر بينى خود نهد.

مى گويم : دو شيخ حديث يعنى محمد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجاج قشيرى در كتاب صحيح خود از طلحة بن مصرف نقل كرده اند كه گفته است : از عبدالله بن ابى اوفى پرسيدم : آيا پيامبر (ص ) وصيت نفرموده

است ؟ گفت : نه ، گفتم : چگونه است كه وصيت كردن براى مسلمانان مقرر شده است و به پيامبر (ص ) هم فرمان داده شده كه وصيت فرمايد و با وجود اين وصيت نفرموده باشد؟ گفت : پيامبر (ص ) به توجه و اجراى دستورهاى قرآن وصيت فرمود. طلحة بن مصرف مى گويد: سپس ابن ابى اوفى گفت : ابوبكر چنان نبود كه بر وصى رسول خدا فرمانروايى كند؛ بلكه بسيار دوست مى داشت كه در اين مورد فرمانى از پيامبر بيابد و بر آن گردن نهد و لگام آنرا بينى خود ببندد.(362)

همچنين همين دو شيخ در دو صحيح خود از عايشه روايت مى كنند و مى گويند: در حضور عايشه گفته شد: كه پيامبر (ص ) وصيت فرموده است ، عايشه گفت : چه هنگامى وصيت كرده است ؟ و چه كسى اين سخن را مى گويد؟ گفتند: چنين مى گويند، گفت : آخر چه كسى مى گويد؟ پيامبر (ص ) به سينه و گلوى من تكيه داده بود، طشت خواست كه ادرار كند، ناگاه به يك سو افتاد و درگذشت و من حتى متوجه مرگ او نشدم . (363)

همچنين در هر دو صحيح مسلم و بخارى از ابن عباس نقل شده كه مى گفته است : اى واى از روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبه يى بود! ابن عباس سپس چندان گريست كه اشكهايش شنها را خيس كرد، ما گفتيم : اى ابن عباس در پنجشنبه چه اتفاقى افتاده است ؟ گفت : در آن روز بيمارى و درد پيامبر (ص ) سخت شد و فرمود: نامه يى بياوريد تا

براى شما بنويسم و پس از من هرگز گمراه نشويد. حاضران با يكديگر ستيز كردند، پيامبر فرمودند: ستيزه و بگو و مگو در حضور من سزاوار نيست ، گوينده يى گفت : پيامبر را چه شده است ؟ پيامبر را چه شده است ؟ آيا هذيان مى گويد؟ از او بپرسيد چه مى خواهد. و همينكه خواستند سخن خود را تكرار كنند، پيامبر فرمود: رهايم كنيد، كه آنچه من در آنم بهتر از چيزى است كه شما در آنيد، و سپس سه دستور صادر فرمود و گفت : مشركان را از جزيرة العرب بيرون كنيد، و به نمايندگان قبايل همانگونه كه جايزه مى دادم جايزه دهيد. درباره دستور سوم از ابن عباس پرسيدند، گفت : نمى دانم كه آيا در آن باره سخنى نفرمود و من آنرا فراموش كرده ام .

همچنين در دو صحيح بخارى و مسلم از ابن عباس كه خدايش رحمت كناد نقل شده است كه چون پيامبر (ص ) محتضر شد، در خانه تنى از جمله عمر بن خطاب حضور داشتند. پيامبر (ص ) فرمود: بياييد تا براى شما نامه يى بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد، عمر گفت : درد و بيمارى بر پيامبر غلبه پيدا كرده است ، قرآن پيش شماست و كتاب خدا ما را بسنده است . برخى از حاضران گفتند چنين است و برخى گفتند نه و اختلاف پيدا كردند، و همچنان برخى مى گفتند: كاغذ بياوريد تا براى شما نامه يى بنويسيد كه پس از او هرگز گمراه نشويد، و برخى مى گفتند: سخن درست همان است كه عمر مى گويد؛ و چون

در محضر پيامبر ياوه سرايى و اختلاف بسيار كردند، پيامبر (ص ) به آنان فرمود: برخيزيد، و برخاستند، و ابن عباس مى گفته است : مصيبت و تمام مصيبت در اين بوده است كه مانع آن شدند تا پيامبر آن نامه را براى شما بنويسيد.

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد: احمد بن اسحاق بن صالح ، از عبدالله بن عمر بن معاذ، از ابن عون ، از قول مردى از بنى زريق براى من نقل كرد كه عمر در آن روز كه با ابوبكر بيعت شد، در حالى كه دامن به كمر زده بود و پيشاپيش ابوبكر مى دويد، بانگ برداشته بود كه همانا مردم با ابوبكر بيعت كردند. گويد: در اين هنگام ابوبكر آمد و بر منبر رسول خدا نشست و حمد و ثناى خدا را بجا آورد و سپس چنين گفت : همانا من عهده دار ولايت بر شما شدم و بهترين و گزينه ترين شما نيستم ، ولى قرآن نازل شده و سنت تنظيم يافته است و آموختيم و دانستيم كه زيرك ترين زيركان پرهيز گارانند و ابله ترين ابلهان تباهكاران . و همانا قوى ترين شما در نظر من ناتوان است ، تا هنگامى كه حق او را بگيرم و ضعيف ترين شما در نظر من نيرومند است تا هنگامى كه حق را از او بگيرم . اى مردم ! همانا كه من از سنتها پيروى كننده ام و نو آور نخواهم بود، هر گاه نيكى كردم مرا يارى دهيد و چون به كژى گراييدم مرا راست كنيد. (364)

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابو زيد عمر بن شبه از احمد بن

معاويه ، از نضربن شميل ، از محمد بن عمرو، از سلمة بن عبدالرحمان نقل مى كند كه چون ابوبكر بر منبر نشست ، على عليه السلام و زبير و گروهى از بنى هاشم در خانه فاطمه بودند. عمر پيش آنان آمد و گفت : سوگند به كسى كه جان من در دست اوست ، يا بايد براى بيعت بيرون آييد، يا آنكه اين خانه را بر شما آتش مى زنم ! زبير در حالى كه شمشير خود را كشيده بود از خانه بيرون آمد، مردى از انصار و زياد بن لبيد با او گلاويز شدند و شمشير را از دست زبير بيرون كشيدند. ابوبكر همچنان كه بر منبر بود فرياد برآورد و گفت : شمشير را به سنگ بكوبيد. ابو عمرو بن حماس گويد: من آن سنگ را كه نشانه ضربت شمشير زبير بر آن بود ديدم و گفته مى شد كه اين نشانه كوبيدن شمشير زبير بر سنگ است . سپس ابوبكر گفت : آنان را رها كنيد، خداوند به زودى آنان را خواهد آورد. گويد: پس از آن آنان پيش ابوبكر رفتند و با او بيعت كردند.

ابوبكر جوهرى مى گويد: در روايت ديگرى آمده است كه سعد بن ابى وقاص هم همراه آنان در خانه فاطمه (ع ) حاضر بود و مقداد بن اسود هم حضور داشت و آنان با يكديگر قرار گذاشته بودند كه با على (ع ) بيعت كنند. عمر آنجا آمد تا خانه را برايشان آتش زند، زبير با شمشير به سوى عمر بيرون آمد و فاطمه (ع ) از خانه بيرون آمد و مى گريست و فرياد مى

زد؛ و از مردم خواست از آن كار باز ايستند، و گفتند: ما در مورد كار خيرى كه مردم بر آن اتفاق كرده اند، ستيزى نخواهيم كرد؛ بلكه ما جمع شده ايم تا قرآن را در يك نسخه جمع كنيم . سپس آنان هم با ابوبكر بيعت كردند و كار جريان يافت و مردم آرام گرفتند.

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابو زيد عمر بن شبه از ابوبكر باهلى ، از اسماعيل بن مجالد، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : ابوبكر پرسيد: زبير كجاست ؟ گفتند: پيش على است و شمشير بر دوش آويخته است ، ابوبكر گفت : اى عمر برخيز، اى خالد بن وليد برخيز؛ برويد و آن دو را پيش من بياوريد. آن دو رفتند. عمر وارد خانه شد و خالد بر در خانه ايستاد، عمر به زبير گفت : اين شمشير چيست ؟ گفت : ما با على بيعت مى كنيم . عمر شمشير را از دست زبير بيرون كشيد و آنرا به سنگ زد و شكست و سپس دست زبير را گرفت و او را بلند كرد و به سوى خالد برد و گفت : اى خالد مواظبش باش و خالد او را گرفت . سپس عمر به على گفت : برخيز و با ابوبكر بيعت كن ، على (ع ) درنگ كرد و بر زمين نشسته بود، عمر دست او را گرفت و گفت برخيز و او از برخاستن خوددارى فرمود؛ او با زور على (ع ) را كشيد و همانگونه كه با زبير رفتار كرده بود رفتار كرد و چون فاطمه (ع ) ديد كه

با آن دو چگونه رفتار مى شود، بر در حجره ايستاد و فرمود: اى ابوبكر، چه زود بر اهل بيت رسول خدا هجوم و حمله آورديد!به خدا سوگند تا هنگامى كه خدا را ديدار كنم با عمر سخن نخواهم گفت . گويد: پس از آن ابوبكر به حضور فاطمه رفت و براى عمر شفاعت كرد و از فاطمه (ع ) خواست از عمر خشنود شود و فاطمه (ع ) از او خشنود شد. (365)

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابو زيد از محمد بن حاتم ، از حرامى ، از حسين بن زيد، از جعفر بن محمد، از پدرش ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : عمر از كنار على (ع ) گذشت و على همراه ابن عباس نشسته بود، عمر سلام كرد، آن دو پرسيدند: كجا مى روى ؟ گفت : به مزرعه خويش در ينبع مى روم . على (ع ) فرمود: آيا با تو همراه شويم ؟ گفت : آرى ، على (ع ) به ابن عباس فرمود: برخيز و همراهش باش . ابن عباس مى گويد: عمر دست در دست من داد و انگشتهايش را وارد انگشتانم كرد و براه افتاد، و چون بقيع را پشت سر نهاديم گفت : اى ابن عباس ! به خدا سوگند كه اين خويشاوند تو پس از رحلت رسول خدا (ص ) شايسته ترين و سزاوارترين افراد به خلافت بود، جز اينكه ما از دو چيز بر او ترسيديم . ابن عباس مى گويد: عمر به گونه يى سخن گفت كه چاره يى جز پرسيدن آن دو علت نداشتم . پرسيدم

: اى اميرالمومنين آن دو چه بود؟ گفت : بر كمى سن او و محبت او نسبت به خاندان عبدالمطلب ترسيديم .

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابو زيد از هارون بن عمر با اسنادى كه آنرا به ابن عباس مى رساند براى من نقل كرد كه مردم در شب جابية (366) از اطراف عمر پراكنده شدند و هر كس با دوست خود حركت مى كرد. من همان شب ضمن راه با عمر برخوردم و با او به گفتگو پرداختم ، و او پيش من گله گزارى كرد كه چرا على از همراهى با او خوددارى فرموده است . من گفتم : مگر على علت آنرا براى تو نگفت و معذرت نخواست ؟ گفت : چرا، گفتم : عذر او موجه است . عمر گفت : اى ابن عباس ، نخستين كس كه شما را از حكومت باز داشت ابوبكر بود و قوم شما خوش نمى داشتند كه براى خاندان شما نبوت و خلافت با هم جمع شود، گفتم : اى اميرالمومنين ، سبب آن چيست ؟ مگر خير به آنان نمى رسيد؟ گفت : چرا، ولى اگر آنان شما را به خلافت برمى گزيدند و بر فخر و شرف شما نسبت به ايشان افزوده مى شد.

ابوبكر جوهرى همچنين مى گويد: ابو زيد از عبدالعزيز بن خطاب از على بن هشام كه اسناد خود را به عاصم بن عمرو بن قتاده مى رساند نقل مى كرد كه على عليه السلام عمر را ديد و از او پرسيد: ترا به خدا سوگند!آيا پيامبر (ص ) ترا به جانشينى خود گماشته است ؟ عمر گفت : نه ، على

گفت : بنابراين تو و دوست تو ابوبكر چه مى كنيد؟ عمر گفت : اما دوست من كه درگذشته و به راه خود رفته است ، و اما من به زودى خلافت را از گردن خود بر مى دارم و بر گردن تو مى نهم ؛ على فرمود: خداوند بينى كسى را كه بخواهد ترا از آن بيرون كشد بر خاك بمالد و ببرد!نه مقصودم اين نبود، ولى خداوند مرا علم و نشانه هدايت قرار داده است و چون بر كار قيام كنم هر كس با من مخالفت كند گمراه خواهد بود.

قسمت هفتم

ابوبكر جوهرى همچنين از ابو زيد، از هارون بن عمر، از محمد بن سعيد بن فضل ، از پدرش ، از حارث بن كعب ، از عبدالله بن ابى اوفى خزاعى نقل مى كند كه مى گفته است : خالد بن سعيد بن عاص از كارگزاران پيامبر (ص ) در يمن بود و پس از رحلت آن حضرت به مدينه آمد و در آن هنگام مردم با ابوبكر بيعت كرده بودند. خالد پيش ابوبكر نرفت و چند روزى از بيعت با او خوددارى كرد و حال آنكه مردم بيعت كرده بودند. خالد پيش بنى هاشم رفت و گفت : شما ظاهر و باطن جامعه و جامه زيرين و رويى آن و تنه اصلى عصا هستيد نه پوسته نازك آن ، و چون شما راضى شويد ما راضى خواهيم بود و چون شما خشم گيريد ما خشمگين خواهيم شد. اينك به من بگوييد كه آيا شما با اين مرد بيعت كرده ايد؟ گفتند: آرى ، گفت : آيا با كمال ميل و خشنودى همه

شما؟ گفتند: آرى ، گفت : اينك كه شما بيعت كرده ايد من هم راضى هستم و بيعت مى كنم ؛ به خدا سوگند اى بنى هاشم شما درختان سركشيده و داراى ميوه هاى پاكيزه ايد. سپس با ابوبكر بيعت كرد. سخنان او به اطلاع ابوبكر رسيد و به آن توجهى نكرد و در دل نگرفت و چون ابوبكر خالد بن سعيد را به فرماندهى لشكرى كه به شام گسيل داشت گمارد، عمر به او گفت : آيا خالد را به فرماندهى مى گمارى و حال آنكه بيعت خود را از تو باز داشت و به بنى هاشم آن سخنان را گفت ! وانگهى از يمن مقدار بسيارى نقره و بندگان و غلامان سياه و زره و نيزه با خود آورده است ! و من از مخالفت او در امان نيستم . و بدينگونه ابوبكر از فرماندهى او منصرف شد و ابو عبيدة بن جراح و يزيد بن ابى سفيان و شر حبيل بن حسنة را به فرماندهى گماشت .

و بدان كه اخبار و روايات در اين مورد به راستى بسيار است ، و هر كس در آن تاءمل كند و انصاف دهد، خواهد دانست كه در مورد خلافت نص صريح و قطعى كه در آن شك و ترديد و احتمال را راه نباشد وجود ندارد؛ و آنچنان نيست كه اماميه مى پندارند، زيرا شيعيان مى گويند كه پيامبر (ص ) در مورد خلافت على عليه السلام نص صريح و روشن و آشكارى فرموده است كه غير از نص روز غدير و خبر منزلت و اخبار ديگر مشابه آن دو است - كه از طريق

عامه و ديگران هم روايت شده است - بلكه پيامبر (ص ) در مورد خلافت و امارت على (ع ) بر مومنان تصريح فرموده و مسلمانان را فرمان داده است كه در آن مورد بر او سلام دهند، و مسلمانان چنان كردند، و مى گويند: پيامبر (ص ) در موارد بسيارى براى مسلمانان تصريح فرموده است كه على پس از او خليفه است و به آنان فرمان داده است كه از او شنوايى و فرمانبردارى داشته باشند. و براى شخص منصف ، هنگامى كه جريان بعد از وفات پيامبر (ص ) را مى شنود، هيچ ترديدى باقى نمى ماند و به طور قطع مى داند كه چنين نصى وجود نداشته است . (367) البته در نظر نفوس و عقول ، چنين چيزى هست كه در آن مورد تعريض و تلويح و كنايه وجود داشته است و گفتارى غير صريح و حكمى غير قطعى بوده است و شايد پيامبر (ص ) را چيزى كه خود مى دانسته و مصلحتى كه رعايت مى فرموده يا آگاهى از آينده كه به اذن خداوند متعال داشته است از اين كار باز داشته است .

اما موضوع خوددارى على عليه السلام از بيعت و بيرون كشيدن او از خانه - بدانگونه كه صورت گرفته است - را رجال حديث و سيره نويسان آورده اند. و ما هم آنچه را كه ابوبكر جوهرى در اين مورد آورده بود آورديم و او از رجال حديث و از افراد ثقه و مورد اعتماد است ، و البته كسان ديگرى هم غير از او نظير اين مطالب را بيرون از حد شمار آورده اند.

اما كارهاى

زشت و سبكى كه شيعه نقل كرده اند از قبيل فرستادن قنفذ به خانه فاطمه (ع ) و اينكه او با تازيانه چنان آن حضرت را زده است كه بازويش همچون بازو بندى متورم شده و اثرش تا هنگام مرگ باقى بوده است . فاطمه (ع ) را ميان در و ديوار فشرده است و آن حضرت فرياد برآورده است كه اى پدر جان ، كودكى را كه در شكم داشته مرده سقط كرده است و بر گردن على عليه السلام ريسمان افكنده و او را كه از حركت خوددارى مى فرموده است مى كشيده اند و فاطمه (ص ) پشت سرش آه و فرياد بر مى آورده است و دو پسرش حسن و حسين همراه آن دو مى گريسته اند، و چون على را به حضور آوردند از او خواستند بيعت كند و او خوددارى كرد و به كشتن تهديدش كردند و فرمود: در اين صورت بنده خدا و برادر رسول خدا را خواهيد كشت ! و گفتند: بنده خدا را آرى ، ولى برادر رسول خدا را نه ، و على (ع ) هم آنان را روياروى متهم به نفاق كرد كه صحيفه يى نوشته و اتفاق كرده اند ناقه پيامبر (ص ) را در شب عقبه رم دهند؛ هيچيك در نظر اصحاب ما اصل و اساسى ندارد و هيچكس از ايشان ، آنرا ثابت نكرده و اهل سنت هم اين امور را نه روايت كرده و نه مى شناسند و چيزى است كه شيعه در نقل آن منفرد است .

موضوع عمر و بن العاص

قسمت اول

پس از اينكه على (ع ) از جنگ بصره آسوده و در

كوفه ساكن شد، نامه يى به معاويه نوشت و او را به بيعت دعوت كرد و نامه را همراه جرير بن عبدالله بجلى فرستاد. (368) او نامه را براى معاويه به شام آورد كه چون آنرا خواند از آنچه در آن بود سخت اندوهگين شد و درباره پاسخ آن همه گونه انديشه كرد و جرير بن عبدالله را براى پاسخ نامه چندان معطل كرد تا بتواند با گروهى از شاميان در مورد مطالبه خون عثمان ، مذاكره كند؛ آنان به معاويه پاسخ مثبت دادند و او را مطمئن ساختند. معاويه دوست مى داشت از كسان بيشترى تقاضاى پشتيبانى كند و در اين مورد با برادر خويش ، عتبة بن ابى سفيان ، مشورت كرد. او گفت : از عمرو عاص يارى بخواه كه از كسانى است كه زيركى و راءى او را مى شناسى ، ولى توجه داشته باش كه او از عثمان به هنگامى كه زنده بود كناره گيرى كرد و طبيعى است كه از فرماندهى تو بيشتر كناره گيرى خواهد كرد؛ مگر اينكه براى دين او بهايى گران تعيين شود كه به زودى آنرا خواهد فروخت و او مردى دنيادار است .

معاويه براى عمرو عاص چنين نوشت :

اما بعد كار على و طلحه و زبير چنان شد كه به تو خبر رسيده است ، اينك از سويى مروان بن حكم همراه تنى چند از مردم بصره پيش ما آمده است و از سوى ديگر جرير بن عبدالله بجلى درباره بيعت كردن با على پيش ما آمده است . اينك دل به تو بسته ام ، پيش من بيا تا درباره امورى با تو

گفتگو كنم كه به خواست خداوند مصلحت سرانجام آنرا از دست ندهى .

چون اين نامه به دست عمرو رسيد با دو پسرش عبدالله و محمد رايزنى كرد و به آن دو گفت : راءى شما چيست ؟ عبدالله گفت : انديشه و راءى من اين است كه رسول خدا (ص ) رحلت فرمود و از تو راضى بود، همچنين دو خليفه پس از او؛ و عثمان هم كشته شد در حالى كه تو از او غايب و در حال انزوا بودى ، اكنون هم در خانه خود آرام بگير كه ترا خليفه نخواهند كرد، و افزون از اين نخواهد بود كه از اطرافيان و حواشى معاويه خواهى شد، آن هم براى اندك مدتى از دنياى بى ارزش ، و ممكن است به زودى هر دو هلاك شويد، ولى در عقاب آن برابر خواهيد بود. پسر ديگرش محمد گفت : راءى من اين است كه تو پيرمرد و شيخ قريشى و فرمانرواى آنى و اگر اين كار استوار شود و تو از آن غافل باشى كار تو كوچك خواهد شد؛ اينك به جماعت شاميان ملحق شو و يكى از قدرتهاى آن باش و خون عثمان را مطالبه كن كه به زودى بنى اميه بر اين كار قيام خواهند كرد.

عمرو گفت : اى عبدالله ، تو مرا به چيزى فرمان دادى كه براى دين من بهتر است و تو اى محمد مرا به چيزى فرمان دادى كه براى دنياى من بهتر است ، و من بايد در اين موضوع بنگرم و چون شب فرا رسيد او صداى خويش را بلند كرد و در حالى كه افراد خانواده

اش مى شنيديد اين ابيات را خواند:

اين شب من با اندوههاى فرا رسيده دراز شد و با ياد خولة كه چهره زنان جوان را رخشان مى سازد. همانا پسرند از من خواسته است كه به ديدارش بروم و اين كارى است كه در آن ريشه هاى خطرناك نهفته است ... (369)

عبدالله پسر عمرو پس از شنيدن اين ابيات گفت : اين شيخ كوچ كرد و رفت . در اين هنگام عمرو عاص غلام خود وردان را كه مردى زيرك و كار آزموده بود خواست و نخست به او گفت : اى وردان ! بار و بنه را ببند و باز كن ، و سپس گفت : بارها را پياده كن و باز كن ، و باز گفت : ببند، و اندكى بعد گفت : باز كن . وردان گفت : اى ابو عبدالله !مگر حواست پرت شده است ؟! همانا اگر بخواهى مى توانم به تو خبر دهم كه در دل تو چه مى گذرد، عمرو گفت : بگو، و واى بر تو آنچه دارى بياور! وردان گفت : هم اكنون دنيا و آخرت در دل تو با يكديگر معركه و ستيز دارند و تو با خود مى گويى : آخرت بدون دنيا همراه معاويه است و در دنيا عوضى براى آخرت نيست ، و تو ميان آن دو و انتخاب يكى از ايشان سرگردانى . عمرو گفت : آرى خدا بكشدت ! درباره آنچه كه در دل من است هيچ خطا نكردى ، اينك اى وردان راءى تو چيست ؟ گفت : راءى من اين است كه در خانه خود بنشينى ، اگر

اهل دين پيروز شدند از تو بى نياز نخواهند بود. عمرو عاص گفت : اينك عرب رفتن مرا پيش معاويه آشكار خواهد ساخت و حركت كرد و اين اشعار را مى خواند:

خدا وردان و انديشه او را بكشد؛ سوگند به جان خودت ، وردان آنچه را در دل بود آشكار ساخت . چون دنيا خويش را عرضه داشت من هم با حرص - درون به آن روى آوردم و در سرشتها سخن خلاف گفتن نهفته است . دلى عفت و پارسايى مى كند و بر دل ديگرى آز پيروز مى شود و مرد هنگامى كه گرسنه باشد گل و خاك مى خورد. اما على فقط دين است ، دينى كه دنيا با آن انباز نيست و حال آنكه آن يكى دنيا و پادشاهى را داراست ....

عمرو عاص حركت كرد و پيش معاويه آمد و دانست كه معاويه نيازمند به اوست ، در عين حال او را به ظاهر از خود دور مى كرد و هر كدام نسبت به ديگرى مكر مى ورزيد.

روزى كه عمرو عاص پيش معاويه آمد، معاويه به او گفت : اى ابو عبدالله !ديشب سه خبر ناگهانى رسيده است كه راه ورود و خروج آن مسدود است . عمرو پرسيد: آنها چيست ؟ معاويه گفت : يكى اينكه محمد بن ابى حذيفة در زندان مصر شكسته و خود و يارانش گريخته اند و او از بلاهاى اين دين است . دو ديگر آنكه قيصر با جماعت روميان براى حمله و چيرگى بر شام حركت كرده است ، و سه ديگر آنكه على وارد كوفه شده است و براى حركت به سوى

ما آماده مى شود.

عمرو گفت : هيچيك از اينها كه گفتى بزرگ نيست . اما پسر ابو حذيفة ، اين چه موضوعى است كه مردى نظير ديگران و همراه افرادى شبيه خود خروج كند!مردى را به سوى او گسيل مى دارى كه او را بكشد يا اسيرش گيرد و پيش تو آورد، و بر فرض كه جنگ كند زيانى به تو نمى رساند. اما براى قيصر، هدايا و ظرفهايى سيمين و زرين بفرست و از او تقاضاى صلح كن كه او به پذيرش صلح ، با شتاب پاسخ مثبت مى دهد. اما على ، به خدا سوگند اى معاويه اعراب ترا با او در هيچ چيز برابر و قابل مقايسه نمى دانند؛ او را در جنگ بهره و فنونى است كه براى هيچيك از افراد قريش فراهم نيست و او سالار است و صاحب چيزى است كه در آن قرار دارد، مگر اينكه تو نسبت به او ظلم و ستم روا دارى . اين گفتگو در روايت نصر بن مزاحم از قول محمد بن عبيدالله همين گونه آمده است (370).

نصر بن مزاحم همچنين از عمر بن سعد نقل مى كند (371) كه مى گفته است : معاويه به عمرو عاص گفت : اى ابوعبدالله ، من ترا فرا خوانده ام كه به جنگ و جهاد با اين مرد بر وى كه از فرمان خداوند سر پيچى كرده و ميان وحدت مسلمانان شكاف پديد آورده است و خليفه را كشته و فتنه آشكار كرده است و جماعت را پراكنده ساخته و پيوند خويشاوندى را بريده است . عمرو پرسيد: آن مرد كيست ؟ معاويه

گفت : على است . عمرو گفت : به خدا سوگند اى معاويه ، تو و على چون دو لنگه بار مساوى نيستيد، ترا سابقه و هجرت او نيست و نه افتخار مصاحبت و ارزش جهد او را دارى و نه علم و فقه او را، و به خدا سوگند علاوه بر اين او را در جنگ بهره و فنونى است كه براى هيچكس جز او فراهم نيست ؛ من هم قابل مقايسه با تو نيستم كه از لطف خدا عهده دار احسان و ايستادگى پسنديده در راه اسلام بوده ام و براى من چه چيزى مقرر ميدارى كه از تو درباره جنگ با على پيروى كنم ؟ معاويه گفت : هر چه خودت مى گويى . گفت : بايد مصر را در اختيار و تيول من قرار دهى . معاويه از پذيرش اين تقاضا خوددارى كرد.

نصر بن مزاحم مى گويد: در روايتى كه كس ديگرى غير از عمر بن سعد در اين مورد آورده ، آمده است كه در پى اين گفتگو معاويه به عمرو عاص گفت : اى ابو عبدالله !من خوش ندارم و براى تو شايسته نمى بينم كه اعراب بگويند تو براى خواسته هاى دنيايى در اين كار در آمدى . عمرو گفت : اين حرفها را رها كن و آزادم بگذار. معاويه گفت : من اگر بخواهم به تو وعده و آرزو دهم و ترا فريب دهم مى توانم اين كار را انجام دهم . عمرو گفت : نه ، به خدايى خدا سوگند كه نسبت به كسى مثل من خدعه نمى شود كه من زيرك تر از اين

هستم . معاويه گفت : نزديك من بيا كه سخنى در گوش تو گويم . عمرو گوش خود را نزديك برد تا معاويه راز خود را بگويد. معاويه گوش او را به دندان گزيد و گفت : همين يك نوع خدعه بود! مگر در اين خانه كسى را مى بينى ؟ هيچكس جز من و تو در اين خانه نيست !يعنى اگر بخواهم مى توانم ترا همين جا بكشم .

شيخ ما ابوالقاسم بلخى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: اين سخن عمرو عاص كه به معاويه گفته است : اين حرفها را رها كن . نه تنها كنايه ، بلكه تصريح به الحاد و بى دينى است : يعنى اين سخن را رها كن كه اصلى ندارد و اعتقاد به آخرت و اينكه آنرا نبايد با خواسته هاى دنيايى فروخت از خرافات است .

ابوالقاسم بلخى كه خدايش رحمت كناد همچنين گفته است : عمرو بن عاص همواره ملحد بوده و هيچگاه در الحاد و بى دينى خود ترديد نكرده است و هميشه زنديق بوده و معاويه هم مانند او بوده است ، و براى استهزاء و شوخى پنداشتن احكام اسلامى همين حديث راز گويى ميان ايشان كه روايت شده است بسنده است . معاويه گوش عمرو را گاز مى گيرد؛ مى بينيد روش عمرو چيست و اين روش چگونه و كجا قابل مقايسه با اخلاق على عليه السلام و سختگيرى او در راه خداوند و احكام اوست و با وجود اين آن دو تن بر على (ع )، حالت شوخ بودنش را عيب مى كردند و خرده مى گرفتند!

قسمت دوم

نصر بن مزاحم مى گويد: در

اين هنگام عمرو اين ابيات را سرود:

اى معاويه ، به سادگى دين خود را به تو نمى بخشم و در قبال آن از تو به دنيا نمى رستم . بنگر كه چگونه بايد رفتار كنى ؛ اگر مصر را به من ارزانى مى دارى كه سودى سرشار برم ، در آن صورت در قبال آن پيرى را در اختيار خود مى گيرى كه سود و زبان مى رساند....

شيخ ما ابو عثمان جاحظ مى گويد: هواى دل عمرو عاص در پى مصر بود زيرا كه خودش آنرا در سال نوزدهم هجرت گشوده بود و آن به روزگار حكومت عمر بود؛ و به سبب بزرگى مصر در نفس خود و اهميت آن در سينه اش و اطلاعى كه از بزرگى و اموال آن داشت به نظرش مهم نمى آمد كه آنرا بهاى دين خود قرار دهد و اين موضوع در آخرين مصرع ابيات فوق گنجانيده شده و معنى گفتار اوست كه مى گويد:

و من به آنچه كه تو آنرا باز مى دارى ، از دير باز شيفته و آزمندم .

نصر بن مزاحم مى گويد: معاويه به عمرو عاص گفت : اى ابو عبدالله ، مگر نمى دانى كه مصر هم مثل عراق است .!گفت : آرى ، ولى توجه داشته باش كه مصر، هنگامى براى من خواهد بود كه خلافت براى تو باشد، و خلافت فقط وقتى براى تو فراهم است كه بر على در عراق غلبه كنى .

گويد: مردم مصر قبلا كسانى را فرستاده و فرمانبردارى خود را از على عليه السلام اظهار داشته بودند.

در اين هنگام عتبة بن ابى سفيان برادر معاويه پيش او آمد

و گفت : آيا راضى نيستى كه اگر خلافت براى تو استوار و صاف شود در قبال پرداخت مصر عمرو عاص را براى خود بخرى ! اى كاش كه بر شام هم چيره نشده بودى . معاويه گفت : اى عتبه ، امشب را پيش ما بگذران ، و چون شب فرا رسيد عتبه صداى خود را چنان بلند كرد كه معاويه بشنود و اين ابيات را خواند:

اى كسى كه از شمشير بيرون نكشيده جلوگيرى مى كنى ، همانا به پارچه هاى خز و ابريشم تمايل پيدا كرده اى . آرى ، گويى بره گوسپند نورسى هستى كه ميان دو پستان قرار دارد و هنوز پشم او را نچيده اند ... (372)

گويد: چون معاويه سخن عتبه را شنيد، كسى پيش عمرو عاص گسيل داشت و او را خواست كه چون آمد مصر را به او بخشيد عمرو گفت : خداوند در اين مورد براى من بر تو گواه است ! معاويه گفت : آرى ، خداوند گواه تو بر من خواهد بود، اگر خداوند كوفه را براى ما بگشايد؛ و عمرو گفت : خداوند بر آنچه ما مى گوييم گواه و كار گزار است (373).

عمرو عاص از پيش معاويه بيرون آمد، دو پسرش بدو گفتند: چه كردى ؟ گفت : مصر را در تيول ما قرار داد. آن دو گفتند: مصر در مقابل پادشاهى عرب چه ارزشى دارد! عمرو گفت : اگر مصر شكم شما را سير نمى كند، خداوند هرگز شكمتان را سير نفرمايد!

گويد: معاويه در مورد اعطاى مصر به عمرو عاص نامه يى نوشت و ضمن آن اين جمله را گنجاند كه به

شرط آنكه شرط اطاعت و فرمانبردارى را نشكند و عمرو نوشت : به شرط آنكه اطاعت و فرمانبردارى موجب شكستن اين شرط نباشد و بدينگونه هر يك نسبت به ديگرى مكر ورزيد.

مى گويم : اين دو عبارت را ابو العباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل خويش آورده ولى تفسير نكرده و توضيح نداده است (374) و توضيح اين عبارت چنين است كه معاويه به دبير گفت : بنويس به شرط آنكه شرط اطاعت و فرمانبردارى را نشكند، و بدينگونه مى خواست از عمرو عاص اقرار بگيرد كه با او بيعت كرده است بر فرمانبردارى مطلق و بدون هيچ قيد و شرط، و اين نوعى فريب و حيله بوده است ؛ و اگر عمرو اين را مى پذيرفت براى معاويه اين حق باقى مى ماند كه از عقيده و عمل خود در مورد بخشيدن مصر به عمرو برگردد، ولى براى عمرو عاص اين حق باقى نمى ماند كه در آن صورت از فرمانبردارى دست بر دارد و به معاويه بگويد اكنون كه او از اعطاى مصر خوددارى مى كند او هم اطاعت نمى كند، و مقتضاى اين شرط آن بود كه اطاعت از معاويه در هر حال بر او واجب است ، چه مصر را به او تسليم كند و چه تسليم نكند؛ و چون عمرو عاص متوجه آن شد، دبير را از نوشتن آن جمله باز داشت و به او گفت : بنويس به شرط آنكه فرمانبردارى ، موجب شكستن اين شرط نباشد و مقصودش اين بود كه از معاويه اقرار بگيرد كه اگر از او اطاعت كند اين اطاعت

موجب نشود كه معاويه از شرط تسليم مصر به او منصرف شود و اين هم حيله و فريب عمرو عاص نسبت به معاويه بود كه او را از هر گونه مكر در مورد اعطاى مصر به عمرو عاص باز مى داشت .

نصر بن مزاحم مى گويد: عمرو عاص را پسر عمويى خردمند از بنى سهم بود كه چون عمرو با آن نامه شادمان برگشت ، او تعجب كرد و گفت : اى عمرو، آيا به من نمى گويى كه از اين پس با چه انديشه يى ميان قريش زندگى مى كنى ؟ دنياى كس ديگرى را آرزو كردى و در مقابل آن دين خود را فروختى و دادى ! آيا تصور مى كنى مردم مصر كه خود كشندگان عثمانند آن سرزمين را به معاويه تسليم مى كنند؟ آن هم در حالى كه على زنده باشد! و آيا تصور نمى كنى بر فرض كه آن سرزمين در اختيار معاويه قرار گيرد مى تواند آنرا با نكته يى كه در اين نامه گنجانيده از تو پس بگيرد؟ عمرو عاص گفت : اى برادر زاده ، فرمان در دست خداوند است و در دست على معاويه نيست ، آن جوان اين ابيات را خواند:

اى هند، اى خواهر پسران زياد!همانا كه عمرو گرفتار سخت ترين سرزمينها شد... (375)

عمرو عاص به او گفت : اى برادرزاده ، اگر در حضور على بودم خانه ام گنجايش مرا داشت ، ولى اينك من در حضور معاويه هستم . جوان گفت : اگر تو نخواهى به معاويه بپيوندى ، او هرگز به تو نمى پيوندد و ترا نمى خواهد؛ ولى تو طالب دنياى

معاويه اى و او طالب دين تو است . اين سخن به اطلاع معاويه رسيد و به جستجوى آن جوان بر آمد و او گريخت و به على عليه السلام پيوست و موضوع را براى او گفت ، على (ع ) شاد شد و او را به خويشتن نزديك ساخت .

گويد: مروان به اين سبب خشمگين شد و گفت : چه شده است كه كسى مرا اينچنين خريدارى نمى كند كه عمرو را؟ معاويه گفت : اى مروان ، همه اين مردان براى تو خريده مى شوند. و چون به اميرالمومنين على (ع ) خبر رسيد كه معاويه چه كرده است اين ابيات را خواند:

شگفتا، كارى بسيار زشت شنيدم كه دروغ بستن بر خداوند است و موى را سپيد مى گرداند، گوش هوش را مى دزدد و بينش را مى پوشاند، و اگر احمد (ص ) از آن آگاه شود راضى نخواهد بود. و آن اين است كه وصايت را قرين كسى سازند كه ابتر است و رسول خدا را سرزنش كننده بود و نفرين شده است كه با گوشه چشمش مى نگرد...

نصر بن مزاحم مى گويد: و چون آن عهدنامه نوشته شد، معاويه به عمرو عاص گفت : اينك راءى تو چيست ؟ گفت : همان راءى نخست را كه گفتم عمل كن . معاويه مالك بن هبيره كندى را در تعقيب و جستجوى محمد بن ابى حذيفة فرستاد كه به او رسيد و او را كشت و سپس هدايايى براى قيصر گسيل داشت و با او قرار داد صلح گذاشت . معاويه سپس به عمرو گفت : اينك درباره على چه راءيى دارى

؟ گفت : در آن خير مى بينم ، همانا كه براى بيعت خواستن از تو بهترين مردم عراق ، از پيش بهترين مردم در نظر همگان آمده است ؛ و اگر از مردم شام بخواهى كه اين بيعت را رد كنند خطرى بزرگ خواهد بود، و سالار شاميان شرحبيل بن سمط كندى است و او دشمن جرير است كه او را پيش تو فرستادند، اينك به او پيام بده تا بيايد و افراد مورد اعتماد خود را آماده كن كه ميان مردم شايع كنند على عثمان را كشته است و بديهى است كه بايد شايع كنندگان اين خبر، اشخاص مورد احترام و پسند شرحبيل باشند، و همين ادعا و شايعه تنها چيزى است كه مردم شام را براى آنچه كه تو دوست مى دارى جمع مى كند، و اگر اين كلمه در دل شرحبيل بنشيند هرگز و با هيچ چيز از دلش بيرون نمى رود.

معاويه به شرحبيل نامه نوشت كه جرير بن عبدالله براى موضوعى بس زشت و بزرگ از سوى على پيش ما آمده است ، زودتر اينجا بيا.

معاويه ، يزيد بن اسد و بسر بن ارطاة و عمرو بن سفيان و مخارق بن حارث زبيدى و حمزة بن مالك و حابس بن سعد طايى را فرا خواند و ايشان رؤ ساى قبايل قحطان و يمن و اشخاص مورد اعتماد و خواص ياران معاويه و پسر عموهاى شرحبيل بن سمط بودند؛ معاويه به آنان فرمان داد كه با شرحبيل ديدار كنند و به او بگويند كه على عثمان را كشته است .

چون نامه معاويه به شرحبيل كه در حمص بود رسيد با

اهل يمن مشورت كرد و آنان گونه گون راءى دادند، و عبدالرحمان بن غنم ازدى كه از ياران و داماد شوهر خواهر معاذبن جبل و فقيه ترين مردم شام بود برخاست و گفت : اى شرحبيل بن سمط از آن هنگام كه هجرت كرده اى (376) تا امروز خداوند همواره خير بر تو افزوده است و تا گاهى كه سپاسگزارى از سوى مردم قطع نشود افزودن خير و نعمت از سوى خداوند قطع نمى شود و خداوند نعمتى را كه بر قومى ارزانى فرموده دگرگون نمى سازد مگر آنگاه كه در نفسهاى خود دگرگونى پديد آورند، اينك به معاويه چنين القاء كرده اند كه على عثمان را كشته است و معاويه هم به همين منظور ترا خواسته است . بر فرض كه على عثمان را كشته باشد، اينك مهاجران و انصار كه بر مردم حاكمند با او بيعت كرده اند و اگر على عثمان را نكشته باشد به چه مناسبت سخن معاويه را تصديق مى كنى ؟ اينك خويشتن و قوم خود را به هلاك ميفكن و بر فرض كه خوش ندارى بهره آن دوستى با على را فقط جرير داشته باشد، خودت پيش على برو و از سوى ناحيه شام ، خود و قومت با او بيعت كن . شرحبيل از پذيرفتن هر پيشنهادى ، جز رفتن پيش معاويه ، خوددارى كرد. در اين هنگام عياض ثمالى كه مردى زاهد و پارسا بود براى شرحبيل اين ابيات را نوشت :

اى شرحبيل ، اى پسر سمط!همانا كه تو با ابراز دوستى نسبت به على به هر كارى كه مى خواهى مى رسى . اى

شرحبيل ، همانا كه شام فقط سرزمين تو است و در آن نام آورى جز تو نيست و سخن اين گمراه كننده قبيله فهر معاويه را رها كن ؛ همانا كه پسر هند براى تو خدعه يى انديشيده كه تو براى ما، به شومى ، كشنده ناقه صالح باشى ...

گويد: و چون شرحبيل پيش معاويه آمد، معاويه به مردم دستور داد به ديدارش روند و بزرگش شمارند. و چون به حضور معاويه رفت ، معاويه نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اى شرحبيل !همانا جرير بن عبدالله پيش ما آمده است و ما را به بيعت كردن با على فرا مى خواند، و على بهترين مردم است جز اينكه عثمان بن عفان را كشته است . و اينك من منتظر تصميم تو هستم كه من مردى از اهل شام هستم ، آنچه را دوست بدارند دوست مى دارم و آنچه را ناخوش دارند ناخوش مى دارم .

شرحبيل گفت : بايد بروم و بنگرم . گروهى را كه براى او قبلا آماده ساخته بودند ديد، و آنان همگى به او گفتند: على عثمان را كشته است . شرحبيل خشمگين پيش معاويه برگشت و گفت : اى معاويه ، مردم فقط همين موضوع را پذيرفته اند كه على عثمان را كشته است ، و سخن ديگرى را نمى پذيرند، و به خدا سوگند اگر تو با على بيعت كنى ترا از شام خود بيرون مى كنيم يا مى كشيم ! معاويه گفت : من هرگز با شما مخالفتى ندارم و من هم فقط مردى از مردم شام هستم .

گويد: در اين هنگام جرير را پيش سالارش برگرداندند، و معاويه دانست كه شرحبيل تمام بصيرت خود را در جنگ با عراقيان به كار خواهد بست و تمام شام با او خواهد بود، و در اين مورد به على (ع ) نامه يى نوشت كه ما آنرا به خواست خداوند متعال پس از اين خواهيم آورد.

خطبه(27)

اين خطبه با عبارت اما بعد فان الجهاد باب من ابواب الجنة (همانا جهاددرى از درهاى بهشت است )، شروع مى شود.

اين خطبه از مشهورترين خطبه هاى على عليه السلام است كه آنرا بسيارى از مردم نقل كرده اند، از جمله ابوالعباس مبرد (377) آنرا در اوايل جلد نخست الكامل خود آورده است . (378) او در روايت خويش برخى از كلمات را انداخته و برخى كلمات ديگر افزوده است و در آغاز آن چنين گفته است : به على عليه السلام گزارش شد سوارانى از معاويه به انبار (379) حمله آورده اند و يكى از كارگزاران او به نام حسان بن حسان را كشته اند؛ على (ع ) خشمگين در حالى كه رداى خويش را مى كشيد به سوى نخيله بيرون آمد و مردم در پى او راه افتادند و على (ع ) بر نقطه بلندى از زمين ايستاد و نخست حمد و ثناى خدا را بجا آورد و سپس فرمود: همانا جهاد درى از درهاى بهشت است كه هر كس آنرا رها كند...

ابن ابى الحديد پس از آنكه درباره مشكلات ادبى اين خطبه برخى از سخنان مبرد را نقل كرده و رد نموده است و خطبه يى از ابن نباته (380) را در جهاد آورده و

برترى فصاحت و بلاغت كلام اميرالمومنين على عليه السلام را با آن مقايسه كرده است ، مبحث تاريخى زير را آورده است :

غارت بردن سفيان بن عوف غامدى بر انبار

اين مرد غامدى كه سواران او بر انبار حمله آورده اند، سفيان بن عوف بن مغفل غامدى است . غامد نام قبيله يى از مردم يمن و از تيره قبيله ازد يعنى ازد شنوء ة است . نام اصلى غامد، عمر بن عبدالله بن كعب بن حارث بن كعب بن عبدالله بن مالك بن نصر بن ازد است و چون ميان قومش شرى واقع شده كه او آن را اصلاح كرده و ايشان را در پوشش صلح قرار داده است به غامد معروف شده است .

ابراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال ثقفى (381) در كتاب ، الغارت از ابوالكنود نقل مى كند كه مى گفته است : سفيان بن عوف غامدى براى من نقل كرد و گفت : معاويه مرا احضار كرد و گفت : ترا همراه لشكرى گران - كه همگى چابك هستند - و با ساز و برگ مى فرستم ؛ كناره فرات را براى من ملازم باش تا به هيت برسى (382) و از آن بگذرى و اگر آنجا لشكرى ديدى بر آنان غارت بر، و گرنه از آنجا برو تا بر انبار غارت برى و اگر در آن هم لشكرى نيافتى برو تا به مداين برسى و بر آن حمله برى و از آنجا پيش من برگرد، و از نزديك شدن به كوفه خوددارى كن و بدان كه چون بر مردم انبار و مداين حمله كنى و غارت برى مثل آن

است كه به كوفه حمله برده اى ؛ و اى سفيان ، توجه داشته باش كه اين گونه غارت كردنها و حمله بردن بر عراقيان دلهاى آنان را به وحشت مى اندازد. در عين حال دل كسانى را كه ميان ايشان طرفدار مايند شاد كن و همه كسانى را كه از جنگ و ستيز بيمناكند و يا ترس دارند كه مورد تعرض قرار گيرند به سوى ما فراخوان ، و با هركس برخورد مى كنى كه عقيده اش بر خلاف عقيده تو است او را بكش و تمام دهكده هايى را كه از آنها مى گذرى ويران كن و اموال را به غارت بر كه غارت اموال هم شبيه به كشتن است ، بلكه براى دل دردانگيزتر است .

سفيان بن عوف گويد: من از پيش معاويه بيرون آمدم و براى خود لشكر گاه ساختم و معاويه برخاست و براى مردم سخنرانى كرد و گفت : اى مردم بپاخيزيد و براى جنگ همراه سفيان بن عوف برويد كه كارى بس بزرگ است و در آن پاداشى بزرگ خداوند به خواست خود به شما ارزانى مى دارد، و سپس از منبر فرود آمد.

سفيان مى گويد: سوگند به خداوندى كه خدايى جز او نيست سه روز از اين سخن نگذشته بود كه همراه امام جواد هزار تن بيرون آمدم و از كناره فرات شتابان پيش مى رفتم تا به هيت رسيدم . به آنان خبر رسيده بود كه من آنان را فرو خواهم گرفت ، از رودخانه فرات گذشته بودند و من در حالى به آن شهر رسيدم كه هيچكس در آن نبود، گويى هرگز ساكنى در آن

نبوده است ؛ آن شهر را در نور ديدم و به صندوداء (383) رسيدم كه همگان گريخته بودند و آنجا هم هيچكس نبود و براى فتح انبار حركت كردم ؛ آنان را از آمدن من ترسانده بودند. فرمانده پادگان آمد و مقابل من ايستاد و من اقدامى نكردم و بر او حمله نبردم و چند نوجوان از مردم شهر را گرفتم و گفتم : به من بگوييد در انبار چند تن از اصحاب على عليه السلام هستند؟ گفتند: تمام شمار پادگان پانصد تن هستند، ولى پراكنده شده و گروهى از ايشان به كوفه برگشته اند و شمار افرادى را كه اكنون در پادگانند نمى دانيم ، شايد دويست مرد باشند. گويد: من فرود آمدم و ياران خود را به صورت لشكرهاى مختلف سازماندهى كردم و هر يك از لشكرها را در پى ديگرى گسيل داشتم . به خدا سوگند سالار ايشان بسيار خوب جنگيد و پايدارى مى كرد و گاه او و يارانش سپاهيان مرا عقب مى راندند و گاه سپاهيان من آنان را تا درون كوچه هاى شهر عقب مى راندند. و چون اين وضع را ديدم نخست حدود دويست تن پياده گسيل داشتم و سپس سواران را از پى آنان روانه كردم و همينكه سواران در حالى كه پيادگان پيشاپيش آنان بودند حمله كردند، آنان ديرى نپاييدند و پراكنده شدند و سالار ايشان همراه حدود سى مرد كشته شد و ما همه اموالى را كه در انبار بود به غارت برديم و باز گشتيم . و به خدا سوگند من هيچ جنگ و غارتى نكرده بودم كه از اين سالم تر و

چشم روشن كننده تر و مايه خوشحالى بيشتر باشد، و به خدا سوگند به من خبر رسيده است كه اين حمله و غارت مردم را به بيم انداخته است . و چون پيش معاويه برگشتم گزارش كار را همانگونه كه بود دادم . معاويه گفت : تو همانگونه اى كه مى پنداشتم و در هر شهر از شهرهاى من كه فرود آيى مى توانى همانگونه عمل كنى كه فرمانده و امير آن شهر عمل مى كند و اگر دوست داشته باشى كه خودت امير آن شهر باشى ترا به امارت آن مى گمارم و هيچكس از خلق خدا غير از من بر تو فرمانى نخواهد داد.

سفيان بن عوف غامدى مى گويد: و به خدا سوگند اندكى درنگ نكرده بوديم كه ديدم مردان عراقى در حالى كه سوار بر شتران بودند از لشكر على عليه السلام مى گريختند و به ما مى پيوستند.

ابراهيم ثقفى گفته است : نام كارگزار على عليه السلام بر پادگان انبار اشرس بن حسان بكرى بوده است . (384)

ابراهيم ثقفى همچنين از عبدالله بن قيس ، از حبيب بن عفيف نقل مى كند كه مى گفته است : من همراه اشرس بن حسان بكرى در پادگان انبار بودم كه ناگاه صبحگاهى سفيان بن عوف با لشكرهايى كه چشم را خيره مى كرد فرا رسيد و سوگند به خدا ما را به ترس و بيم انداختند و همينكه آنان را ديديم دانستيم كه ما را يارا و توان جنگ با ايشان نيست . سالار ما براى رويارويى با آنان بيرون رفت ؛ ما پراكنده شده بوديم و بيش از نيمى از ما

با آنان روياروى نشدند، و به خدا سوگند با آنان چنان استوار و پسنديده جنگ كرديم كه آنان را از ما خوش نيامد. در اين هنگام سالار ما از اسب پياده شد و اين آيه را تلاوت كرد: گروهى از ايشان مدت و اجل خود را سپرى كرده و گروهى منتظرند و دگرگونى نكردند و دگرگونگى يى (385) و به ما گفت : هر كس ديدار خدا را نمى خواهد و آماده مرگ نيست ، در مدتى كه ما با آنان به جنگ مشغول هستيم ، از دهكده بيرون رود؛ زيرا ادامه جنگ ما با ايشان آنان را از تعقيب كسانى كه مى گريزند باز مى دارد. و هر كس آنچه را كه در پيشگاه خداوند است مى خواهد، بداند كه آنچه در پيشگاه خداوند است براى نيكان بهتر است .

سالار ما همراه سى مرد پياده شد؛ من هم نخست آهنگ آن كردم كه همراه او پياده شوم ، سپس نفس من آن را نپذيرفت . او و يارانش پيش رفتند و چندان جنگ كردند كه همگان كشته شدند، خدايشان رحمت كناد و ما شكست خورده و گريزان باز گشتيم .

ابراهيم ثقفى مى گويد: مردى گبر از مردم انبار به حضور على عليه السلام آمد و اين خبر را به او داد. على (ع ) به منبر رفت و براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين فرمود:

همانا اين برادر بكرى شما در انبار كشته شده است ؛ او مردى ارجمند بود و از آنچه پيش مى آمد بيمى نداشت و آنچه را در پيشگاه خداوند است بر دنيا برگزيد. اكنون به تعقيب غارتگران بشتابيد

تا آنان را دريابيد و اگر از شكست آنان طرفى ببنديد آنان را تا هنگامى كه زنده باشند از عراق رانده ايد.

در اين هنگام سكوت فرمود به اميد آنكه به او پاسخ دهند يا حداقل كسى سخنى گويد، ولى هيچكس سخنى بر نياورد و چون سكوت ايشان را ملاحظه كرد از منبر فرود آمد و پياده به سوى نخيله حركت كرد و مردم هم پياده از پى او حركت كردند؛ و گروهى از اشراف كوفه او را احاطه كردند و گفتند: اى اميرالمومنين برگرد، ما اين كار را از سوى تو كفايت خواهيم كرد، فرمود: شما نه مرا كفايت مى كنيد و نه يارى آن داريد كه خود را كفايت كنيد؛ ولى آنان چندان اصرار كردند تا او را به خانه اش برگرداندند و آن حضرت اندوهگين و آزرده خاطر بود. در اين هنگام كه به على (ع ) خبر رسيده بود آن قوم با لشكرى گران برگشته اند، سعيد بن قيس همدانى (386) را فرا خواند و او را از نخيله همراه هشت هزار تن گسيل داشت . سعيد از كناره فرات به تعقيب سفيان پرداخت تا به عانات (387) رسيد؛ از آنجا هانى بن خطاب همدانى را پيشاپيش خود گسيل داشت و او به تعقيب ايشان پرداخت و تا نزديك ترين سرزمينهاى قنسرين (388) پيش رفت و چون آنان از دسترس او بيرون شده بودند بازگشت .

گويد: على عليه السلام در حالى كه نشانه هاى اندوه و دلتنگى در او ديده مى شد همچنان درنگ فرمود تا سعيد بن قيس به حضورش برگشت و چون در آن روزها على (ع ) بيمار بود

و نمى توانست ميان مردم بر پا خيزد و خطبه ايراد فرمايد و آنچه مى خواهد شخصا بگويد، زير طاقى كه به مسجد متصل بود، همراه دو پسرش حسن و حسين عليهماالسلام و عبدالله بن جعفر نشست و برده آزاد كرده خود سعد را خواست و نامه و نوشته يى را به او داد و دستور فرمود آن را براى مردم بخواند. سعد جايى ايستاد كه على (ع ) صدايش را بشنود و پاسخى را هم كه مردم مى دهند بشنود و او همين خطبه را كه ما اينك مشغول شرح آن هستيم خواند.

و گفته شده است : كسى كه برخاست و جان خويش را عرضه داشت ، جندب بن عفيف ازدى بود كه همراه برادر زاده اش عبدالله بن عفيف چنين كرد. (389)

گويد: سپس على (ع ) به حارث اعور همدانى فرمود تا ميان مردم ندا دهد: كجاست كسى كه جان خود را به پروردگار خويش و دنياى خود را به آخرت بفروشد؟ بامداد فردا همگان به خواست خداوند در رحبه حاضر باشيد و فقط كسانى حاضر شوند كه با نيت صادق موافق حركت كردن با ما باشند و آماده جنگ با دشمن فردا صبح در رحبه افرادى كه شمارشان كمتر از سيصد بود جمع شدند و چون على (ع ) ايشان را سان ديد فرمود: اگر هزار تن بودند درباره آنان نظرى داشتم .

پس از آن گروهى براى معذرت خواهى آمدند؛ على (ع ) فرمود: معذرت - خواهان آمدند... (390)، و آنان كه تكذيب كننده بودند تخلف كردند و نيامدند. على (ع ) همچنان چند روزى اندوهگين و سخت دلگير بود و سپس

مردم را جمع كرد و براى آنان خطبه خواند و گفت : اى مردم ، به خدا سوگند كه شمار مردم شهر شما نسبت به شهرهاى ديگر از شمار انصار مدينه نسبت به اعراب بيشترند؛ انصار در آن هنگامى كه به پيامبر تعهد دادند كه از آن حضرت و همراهان مهاجرش دفاع خواهند كرد تا رسالتهاى پروردگار خويش را ابلاغ فرمايد، فقط دو قبيله نو خاسته بودند كه نه از ديگر اعراب قديمى تر بودند و نه شمارشان از ديگر قبايل بيشتر بود. و چون پيامبر (ص ) و يارانش را پناه دادند و خدا و دين او را نصرت بخشيدند، از سويى همه اعراب آنان را هدف تيرهاى خود قرار دادند و از سوى ديگر يهوديان بر ضد آنان پيمان بستند و قبايل عرب هر يك پس از ديگرى به جنگ با آنان براى نصرت دين خدا به تنهايى قيام كردند و پيوند خود را با ديگر اعراب و ريسمان مودت خود را با آنان يهوديان بريدند و در برابر مردم نجد و تهامه و اهل مكه و يمامه و همه مردم كوه و دشت پايدارى كردند و ستون دين را بر پا داشتند و در قبال حملات حماسه آفرين دليران چنان شكيبايى كردند كه همه اعراب سر تسليم به رسول خدا فرود آوردند، و پيش از آنكه خداوند رسول خويش را به پيشگاه خود فرا گيرد از آنان چيزى كه موجب روشنى چشم بود ديد و شما امروز ميان مردم بيش از انصار آن روزگار ميان اعراب هستيد.

مردى سيه چرده و بلند قامت برخاست و گفت : تو محمد نيستى و ما هم

آن انصار نيستيم كه از ايشان ياد كردى ؛ على عليه السلام فرمود: نيكو گوش كن و نيكو پاسخ بده !مادران بر سوگ شما بگريند كه چيزى جز اندوه بر من نمى افزاييد!مگر من به شما گفتم كه چون محمدم و شما چون انصاريد؟ همانا براى شما مثلى زدم و اميدوارم كه چون ايشان عمل كنيد.

در اين هنگام مردى ديگر برخاست و گفت : امروز اميرالمومنين و يارانش سخت نيازمند اصحاب نهروان هستند تاسف از كشته شدن ايشان . آنگاه مردم از هر سو به سخن آمدند و هياهو كردند و مردى از ميان ايشان برخاست و با صداى بلند گفت : امروز اهميت فقدان مالك اشتر براى عراقيان آشكار شد!گواهى مى دهم كه اگر زنده مى بود هياهو كم بود و هر كس مى دانست چه بايد بگويد.

على عليه السلام فرمود: مادرانتان بر شما بگريند!حق من بر شما واجب تر از حق اشتر است ، مگر اشتر را بر شما حقى غير از حق مسلمان بر مسلمان هست !

در اين هنگام حجر بن عدى كندى و سعيد بن قيس همدانى برخاستند و گفتند: اى اميرالمومنين ، خداوند براى تو بد مقدر نفرمايد، فرمان خويش را به ما بگو تا از آن پيروى كنيم كه به خدا سوگند اگر در راه اطاعت از تو اموال ما نابود شود و عشاير ما كشته شوند، بر آن بى تابى نمى كنيم و آنرا بزرگ نمى پنداريم . على (ع ) فرمود: آماده شويد براى حركت به سوى دشمن ما.

و چون على (ع ) به منزل خويش رفت سران اصحابش به حضورش رفتند و به آنان فرمود:

مردى استوار و خير انديش به من معرفى كنيد كه بتواند مردم را از ناحيه سواد (391) فراهم آورد. سعيد بن قيس گفت : اى اميرالمومنين ، مردى خير انديش و خردمند و دلير و استوار را به شما معرفى مى كنم و او معقل بن قيس تميمى (392) است فرمود: آرى ، و او را فرا خواند و گسيل داشت ؛ و او حركت كرد، ولى هنوز برنگشته بود كه اميرالمومنين على عليه السلام ضربت خورد و شهيد شد.

خطبه(29)(393)

اين خطبه با عبارت ايها الناس المجتمعة ابدانهم الختلفة اهواء هم شروع مى شود

اين خطبه با عبارت ايها الناس المجتمعة ابدانهم الختلفة اهواء هم (اى مردمى كه هر چند بدنها يشان جمع و با يكديگر است انديشه ها يشان گوناگون است) شروع مى شود.

اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام به هنگام غارت آوردن ضحاك بن قيس ايراد فرموده است و ما اينك آن را بيان مى كنيم .

غارت آوردن ضحاك بن قيس و برخى از اخبار او

ابراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال ثقفى در كتاب الغارات چنين آورده است : غارت آوردن و هجوم ضحاك بن قيس پس از داستان حكمين و پيش از جنگ خوارج نهروان اتفاق افتاده است . چون پس از موضوع حكميت به معاويه خبر رسيد كه على (ع ) آماده شده و به سوى او روى مى آورد؛ اين خبر او را به بيم انداخت و در حالى كه لشكر گاهى فراهم آورد از دمشق بيرون آمد و به همه نواحى شام كسانى را گسيل داشت و بر همگان جار زد كه بدون ترديد على براى جنگ به سوى شما حركت كرده است ؛ و براى مردم اعلاميه مشتركى نوشت كه آنرا بر مردم بخوانند و در آن چنين آمده بود:

اما بعد، ما ميان خود و على عهدنامه يى نوشتيم و در آن شروطى مقرر داشتيم و دو مرد را حكم قرار داديم كه آن دو نسبت به ما و نسبت به او بر طبق حكم قرآن حكم كنند و از آن تجاوز نكنند و عهد و پيمان خدا را قرار داديم بر هر كس كه آنرا بگسلد و حكمى را كه صادر شده است امضاء و اجرا نكند. حكمى كه من تعيين كردم مرا به حكومت گماشت و

حكمى كه على تعيين كرد او را از حكومت عزل كرد و اينك او با ستم براى جنگ به سوى شما مى آيد و هر كس عهد بشكند به زيان خود شكسته است (394) . اينك به بهترين صورت براى جنگ آماده شويد و ابزار جنگ را فراهم آوريد و سبكبار روى به نبرد آوريد؛ خداوند ما و شما را براى انجام كارهاى شايسته آماده فرمايد!

مردم از همه نواحى پيش معاويه آمدند و جمع شدند و خواستند به صفين حركت كنند، معاويه با آنان مشورت كرد و گفت : على از كوفه بيرون آمده است و آخرين خبر اين است كه از نخيلة هم حركت كرده و رفته است .

حبيب بن مسلمه گفت : نظر من بر اين است كه برويم و در صفين كه پايگاه قبلى ماست فرود آييم كه منزلى فرخنده است ، خداوند ما را در آن بهره مند فرمود و داد ما را از دشمن گرفت . عمرو بن عاص گفت : نظر من اين است كه خود با لشكرها حركت كنى و آنها را در سرزمين جزيره كه در قلمرو حكومت ايشان است در آورى ، و اين كار لشكر تو را نيرومندتر مى سازد و دشمنان ترا خوارتر مى كند. معاويه گفت : به خدا سوگند مى دانم كه راءى درست همين است كه نمى مى گويى ، ولى مردم اين پيشنهاد را نمى پذيرند. عمرو گفت : آنجا همه دشت و هموار است . معاويه گفت : آرى ، ولى كوشش و خواسته مردم اين است كه به همان سرزمينى كه بوده اند يعنى صفين برسند.

آنان دو

سه روزى براى تبادل نظر و چاهره انديشى درنگ كردند و در همان حال ، جاسوسان براى ايشان خبر آوردند كه ياران على (ع ) با او اختلاف پيدا كرده اند؛ و گروهى از آنان كه موضوع حكميت را زشت و بر خلاف شرع مى دانسته اند از او كناره گرفته اند، و على از جنگ با شما فعلا منصرف شده و به آنان پرداخته است . مردم از شادى انصراف على از جنگ با آنان و اختلافى كه خداوند ميان آنان پديد آورده است تكبير گفتند. اما معاويه همچنان همانجا در پايگاه خويش آماده بود و منتظر ماند ببيند آيا على و يارانش با مردم به سوى او حمله مى آورند يا نه ؛ و همچنان از جاى خويش حركت نكرده بود كه خبر رسيد على آن گروه خوارج را كشته است و اينك مى خواهند با مردم به جنگ با او روى آورد، ولى مردم كوفه از او مهلت مى خواهند و پيشنهاد او را نمى پذيرند، و معاويه و مردمى كه با او بودند از اين خبر شاد شدند.

ابن ابى سيف (395) از يزيد بن يزيد بن جابر، از عبدالرحمان بن مسعده فزارى (396) نقل مى كند كه مى گفته است : در همان حال كه ما با معاويه در لشكرگاه بوديم و مى ترسيديم كه على از جنگ با خوارج آسوده شود و به ما روى آورد و با يكديگر مى گفتيم اگر چنين كند بهترين جايى كه بايد با او روياروى شويم همان جايى است كه سال پيش با او روياروى شديم ، نامه يى از عمارة بن عقبة

بن ابى معيط كه مقيم كوفه بود رسيد و در آن چنين نوشته بود: اما بعد، قاريان و پارسيان اصحاب على بر او خروج كردند و او به مقابله با آنان پرداخت و ايشان را كشت و اينك عقيده سپاهيان و مردم شهر كوفه نسبت به او تباهى گرفته و ميان ايشان دشمنى آشكار شده است و به شدت از يكديگر پراكنده شده اند، و دوست داشتم اين خبر را به اطلاع تو برسانم تا خداوند را سپاس گويى . والسلام .

عبدالرحمان بن مسعده مى گويد: معاويه آن نامه را در حضور برادر خود عتبه و برادر عماره يعنى وليد بن عقبة و ابو اعور سلمى خواند و سپس به چهره عتبه و وليد نگريست و به وليد گفت : برادرت راضى شده است كه جاسوس ما باشد. وليد خنديد و گفت : در اين كار هم سودى است .

ابو جعفر طبرى روايت كرده است (397) كه عمارة بن وليد پس از كشته شدن عثمان مقيم كوفه بود و على عليه السلام با او كارى نداشت و او را به بيم و ترس نينداخت و عماره پوشيده اخبار را به معاويه مى نوشت . وليد برادر عماره شعرى خطاب به عماره و در تحريض او سرود كه مطلع آن چنين است :

اگر گمان من در مورد عماره راست باشد چنين است كه آسوده مى خوابد و هرگز در طلب خون و انتقام نخواهد بود...

و فضل پسر عباس بن عبدالمطلب اشعارى در پاسخ او سروده است كه مطلع آن چنين است :

آيا تو مى خواهى در طلب خونى باشى كه از او نيستى و براى او

هم چنين حقى نيست و ابن ذكوان صفورى را با خونخواهى چه كار؟

مقصود از ابن ذكوان صفورى كه در شعر فضل آمده ، اين است كه وليد پسر عقبة بن ابى معيط بن ابى عمرو است كه نام اصلى ابى عمرو ذكوان بوده و او پسر امية بن عبد شمس است ؛ ولى گروهى از نسب شناسان گفته اند: ذكوان ، از بردگان اميه بوده كه او را به پسر خواندگى پذيرفته و به او كنيه ابو عمرو داده است كه در نتيجه فرزندان و اعقاب او در زمره موالى هستند و از فرزندان واقعى اميه نيستند. صفورى هم نسبت به صفوريه است كه يكى از دهكده هاى روم است .

ابراهيم بن هلال ثقفى نمى گويد: در اين هنگام معاويه ضحاك بن قيس فهرى را خواست و به او گفت : به ناحيه كوفه و بالاتر از آن تا جايى كه مى توانى بروى برو، و بر هر گروه از اعراب كه در اطاعت على (ع ) هستند گذشتى حمله بر؛ همچنين اگر به پايگاهى رسيدى كه در آن پيادگان يا سواران مسلح على بودند بر آنان هم غارت ببر و چون صبح در شهرى بودى شام در شهر ديگرش باش و اگر به تو خبر رسيد كه سوارانى را براى مقابله با تو گسيل داشته اند، براى مقابله و جنگ با آنان توقف مكن و از آن بر حذر باش . معاويه ضحاك را با شمارى كه ميان سه تا چهار هزار تن بودند روانه كرد.

ضحاك ، شروع به پيشروى و غارت اموال كرد و با هر كس از اعراب كه برخورد مى

كرد آنان را مى كشت تا به منزل ثلعبيه (398) رسيد و بر حاجيان حمله برد كالاهاى ايشان را گرفت و همچنان پيش مى رفت ؛ و به عمرو بن عميس بن مسعود ذهلى كه برادرزاده عبدالله بن مسعود صحابى پيامبر(ص ) بود برخورد و او را كنار راه حاجيان در قطقطانه (399) با گروهى از يارانش كشت .

ابراهيم بن مبارك بجلى ، از قول پدرش ، از بكر بن عيسى ، از ابو روق ، از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام پيش مردم آمد و به منبر رفت و به آنان چنين گفت :

اى مردم كوفه ، به سوى جايى كه بنده صالح خدا عمرو بن عميس و لشكرهاى خودتان كه برخى از ايشان كشته شده اند بيرون رويد؛ برويد و با دشمن خود جنگ و از حريم خويش دفاع كنيد، اگر مى خواهيد كارى انجام دهيد.

آنان به سستى پاسخ دادند و على (ع ) از آنان سستى و ناتوانى ديد و فرمود: به خدا سوگند دوست مى داشتم عوض هر هشت تن از شما(400) يك تن از ايشان براى من بودند؛ واى بر شما!نخست با من بيرون آييد و بر فرض كه مى خواهيد بگريزيد و پشيمان شديد بعد بگريزيد؛ به خدا سوگند من با همين نيت و بصيرت خود از ديدار خداى خود كشته شدن كراهت ندارم و در آن براى من گشايشى بزرگ است و از اين راز گويى و دو رويى شما آسوده خواهم شد. و سپس از منبر فرود آمد و پياده حركت فرمود تا به غريين نجف رسيد و حجر

بن عدى كندى را فرا خواند و براى او رايتى به فرماندهى چهار هزار تن بست .

محمد بن يعقوب كلينى (401) روايت مى كند كه اميرالمومنين عليه السلام بلافاصله پس از غارت ضحاك بن قيس فهرى بر سرزمينهاى قلمرو حكومت خود از مردم يارى خواست و آنان خوددارى كردند و على عليه السلام خطبه خواند و فرمود: دعوت كسى كه شما را فرا خواند عزت نمى يابد و پذيرفته نمى شود و دل كسى كه براى شما رنج و زحمت مى كشد آسايش نمى يابد...تا آخر خطبه .

ابراهيم ثقفى مى گويد: حجر بن عدى بيرون آمد و چون از سماوه - كه از سرزمين بنى كلب است - گذر كرد با امرو القيس بن عدى بن اوس بن جابر بن كعب بن عليم كلبى برخورد - كه او و افراد خاندانش وابستگان همسر حسين بن على (ع ) بودند(402)- و ايشان حجر بن عدى را بر راه و آبهاى ميان راه راهنمايى كردند. حجر همواره شتابان در تعقيب ضحاك بود تا آنكه در نواحى تدمر (403) به او رسيد و در برابرش ايستاد و ساعتى جنگ كردند. از ياران ضحاك نوزده مرد كشته شدند و حال آنكه از ياران حجر بن عدى فقط دو مرد كشته شدند. (404) آنگاه شب فرا رسيد و ميان آنان جدايى افكند و ضحاك شبانه گريخت و چون سپاهيان حجر بن عدى شب را به صبح آوردند اثرى از ضحاك و يارانش نديدند. ضحاك پس از آن مى گفت : من پسر قيس و پدر انيس و قاتل عمرو بن عميسم .

چون به عقيل بن ابى طالب خبر رسيد كه

مردم كوفه از يارى اميرالمومنين خوددارى كرده و واپس نشسته اند، در پى اين واقعه براى آن حضرت چنين نوشت : براى بنده خدا على اميرالمومنين عليه السلام از عقيل بن ابى طالب . سلام بر تو باد، من نخست با تو خدايى را ستايش مى كنم كه خدايى جز او نيست ؛ و سپس ، همانا كه خداوند نگهدار تو از هر بدى و پناه دهنده تو از هر ناخوشايندى است . در هر حال من براى عمره گزاردن به مكه رفته بودم . ميان راه عبدالله بن سعد بن ابى سرح را همراه حدود چهل مرد جوان از فرزندان بردگان آزاد شده كسانى كه در فتح مكه اسير شدند و پيامبر بر آنان منت گزارد و آزادشان فرمود، ديدم و از چهره آنان ناسازگارى ايشان را دانستم و گفتم : اى پسران كسانى كه پيامبر را سرزنش مى كردند كجا مى رويد؟ آيا مى خواهيد به معاويه ملحق شويد؟! به خدا سوگند اين دشمنى و ستيز ديرينه است كه در شماست و چيزى غير قابل انكار نيست و مى خواهيد با آنان پرتو خدا را خاموش و كار او را دگرگون سازيد. آنان ناسزاهايى به من دادند و من هم پاسخشان دادم و چون به مكه رسيدم شنيدم مردم مكه مى گويند كه ضحاك بن قيس بر حيرة غارت برده و هر چه از اموال خواسته با خود برده است و به سلامت باز گشته است ؛ اف بر اين زندگى در اين روزگار كه ضحاك بتواند بر تو گستاخى كند. ضحاك چيست ! كمايى (405) خود رو در دشتى هموار كه زير

دست و پاى شتران لگدكوب مى شود!و چون اين خبر به من رسيد چنين پنداشتم كه گويا ياران و شيعيان تو از يارى تو خوددǘљØјϙǠاند. اكنون اى پسر مادرم تصميم خود را براى من بنويس ، اگر آهنگ مرگ و كشته شدن دارى ، برادرزادگان و فرزندان پدرت را پيش تو آورم و تا هنگامى كه تو زنده هستى ما هم با تو زنده باشيم و چون بميرى ما هم ȘǠتو بميريم . به خدا سوگند، دوست ندارم كه پس از تو به اندازه فاصله ميان دوبار دوشيدن شير ماده شترى زنده بمانم ؛ سوگند به خداى عزوجل كه زندگى پس از تو، زندگى گوارا و خوش و سازگارى نيست و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد.

على عليه السلام در پاسخ او چنين نوشت

قسمت اول

از بنده خدا على اميرالمومنين ، به عقيل بن ابى طالب . سلام خدا بر تو باد، همانا نخست با تو خداوندى را مى ستايم كه خدايى جز او نيست ؛ و سپس ، خداوند ما و ترا در كنف حمايت خود بدارد، همچون كسى كه در نهان از خداوند مى ترسد، كه خدا ستوده بزرگوار است . نامه ات كه همراه عبدالرحمان بن عبيد ازدى فرستاده بودى رسيد. نوشته بودى عبدالله بن سعد بن ابى سرح را كه از قديد (406) مى آمده است و همراه حدود چهل سوار از فرزندان آزاد شدگان آهنگ ناحيه غرب شام را داشته اند ديده اى ؛ همانا ابن ابى سرح از دير باز به خدا و رسول خدا و كتابش نيرنگ باخته و از راه خدا باز گشته و به كژى گراييده است ؛ پسر ابى سرح

و همه قريش را رها كن و آزادشان بگذار كه در گمراهى تاخت و تاز كنند و در ستيزه و جدايى از حق جولان دهند؛ همانا كه امروز تمام عرب براى نبرد با برادرت جمع شده اند همچنان كه درگذشته براى نبرد با پيامبر (ص ) جمع شده بودند و حق او را نشناختند و فضل او را منكر شدند و به دشمنى مبادرت ورزيدند و براى او جنگ پيش آوردند و بر ضد او تمام كوشش خود را مبذول داشتند؛ و سرانجام لشكرهاى احزاب را به سوى او كشيدند. پروردگارا قريش را از سوى من سزا بده به انواع سزاها، كه آنان پيوند خويشاوندى مرا گسستند و همگان بر ضد من همكارى و از يكديگر پشتيبانى كردند و مرا از حق خودم باز داشتند و حكومت برادر و پسر مادرم را از من سلب كردند و آنرا به كسى سپردند كه در نزديكى به پيامبر (ص ) و سابقه در اسلام چون من نيست ، مگر آنكه كسى مدعى چيزى شود كه من آن را نشناسم و ندانم و خيال نمى كنم چيزى را كه من در اين مورد نمى دانم خدا هم بداند زيرا واقعيت ندارد. و سپاس خداى را در همه احوال .

اما آنچه در مورد غارت بردن ضحاك بر مردم حيره نوشته بودى ، او كوچك تر و زبون تر از آن است كه بتواند به حيره نزديك شود. او با گروهى اسب سوار پيش آمده بود و آهنگ راه سماوه كرده بود و از واقصه و شراف (407) و قطقطانه و آن نواحى گذشته بود. و من لشكرى گران از

مسلمانان به سوى او گسيل داشتم كه چون اين خبر به او رسيد با عجله گريخت و آنان او را تعقيب كردند و در ميانه راه با آنكه بسيار دو شده بود به او رسيدند، ولى هنگام غروب آفتاب بوده و آنان اندكى با او جنگ كرده بودند كه گويى جنگى صورت نگرفته بود و ضحاك در برابر تيغ تيز پايدارى نكرده و گريخته است . در عين حال چند ده تن از يارانش كشته شدند و در حالى كه از اندوه گلو گير شده بود به سختى و با رنج گريخته است . و اما اينكه خواسته اى من راءى و نظر خود را درباره آنچه كه بدان گرفتار هستيم براى تو بنويسم ، نظر من جهاد با كسانى است كه حرام خدا را حلال پنداشته اند تا هنگامى كه خداى خويش را ديدار كنم . انبوهى مردمى كه همراه من باشند بر عزت من نخواهد افزود و پراكنده شدن ايشان نيز از من مايه افزونى وحشت من نخواهد بود؛ و همانا كه من بر حقم و خداوند همراه كسى است كه بر حق باشد. به خدا سوگند من مرگ بر حق را ناخوش نمى دارم و براى كسى كه بر حق باشد تمام خير پس از مرگ است .

اما اينكه پيشنهاد كرده اى كه با پسران خود و پسران پدرت پيش من آيى ، مرا به اين كار نيازى نيست ؛ تو بر جاى خود باش پسنديده و راه يافته ، كه به خداسوگند دوست ندارم اگر من هلاك شوم شما هم با من هلاك شويد، و پسر مادرت را هرگز چنين

مپندار كه اگر مردم هم او را رها كنند زارى كننده و پذيراى ستم باشد، و او همانگونه است كه آن شاعر بنى سليم گفته است :

فان تسالينى كيف انت فاننى

صبور على ريب الزمان صليب

يعز على ان ترى بى كابة

فيشمت عاد اويساء حبيب (408)

اگر از من مى پرسى كه چگونه اى ، همانا من بر پيشامد روزگار شكيبا و سخت پايدارم ؛ بر من بسيار گران است كه اندوهى ديده شود و دشمن سرزنش كند و دوست غمگين شود. (409)

ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: محمد بن مخنف مى گفته است كه پس از مدتى شنيدم ضحاك بن قيس بر منبر كوفه خطبه مى خواند؛ و چون به او خبر رسيده بود كه گروهى از مردم كوفه عثمان را دشنام مى دهند و از او بيزارى مى جويند چنين گفت : به من خبر رسيده است كه گروهى از مردان گمراه شما پيشوايان هدايت را دشنام مى دهند و بر گذشتگان و پيشينيان صالح ما عيب و خرده مى گيرند؛ همانا، سوگند به كسى كه او را همتا و شريكى نيست ، آگاه باشيد كه اگر از اين كار كه به من خبر رسيده است باز نايستيد من شمشيرى چون شمشير زياد بن ابيه بر شما خواهم نهاد و در آن صورت مرا سست اراده و كند شمشير نخواهيد يافت . من همان سردار شمايم كه بر سرزمين شما غارت آوردم و نخستين كس در اسلام بودم كه در سرزمين شما به جنگ آمدم ؛ و من كسى هستم كه هم از آب ثلعبيه نوشيدم و هم از آب ساحل فرات و هر كه را

بخواهم عقوبت مى كنم و هر كه را بخواهم عفو مى كنم . من زنان پرده - نشين را به هراس انداختم كه در پس پرده هاى خود مى ترسيدند و هر زنى كه كودكش مى گريست تنها با بردن نام من او را مى ترساند و آرام مى كرد. اينك اى مردم عراق از خدا بترسيد و بدانيد كه من پسر قيس و پدر انيس و قاتل عمرو بن عميسم .

در اين هنگام عبدالرحمان بن عبيد برخاست و گفت : امير راست مى گويد و درست سخن گفت . به خدا سوگند آنچه گفتى خوب مى دانيم ! البته ترا در ناحيه غربى تدمر ديده بوديم و ترا مردى دلير، كار آزموده و پايدار يافتيم . عبدالرحمان نشست ، و گفت : اين مرد مى خواهد به آنچه هنگام آمدن به سرزمين ما انجام داده است بر ما فخر كند؛ به خدا سوگند من ناگوارترين جايگاهش را به يادش آوردم . گويد: ضحاك اندكى سكوت كرد، گويا احساس رسوايى و آزرم نمود، سپس با سنگينى گفت : آرى در آن جنگ چنان بود! و از منبر فرود آمد.

محمد بن مخنف مى گويد: من به عبدالرحمان عبيد گفتم - يا كسى به او گفت - كه گستاخى كردى و آن روز را به يادش آوردى و به او خبر دادى خودت هم در زمره آنان بوده اى كه با او روياروى شده اند. او اين آيه را خواند: بگو به ما نمى رسد جز آنچه خداوند براى ما نوشته است . (410) گويد: و چون ضحاك به كوفه آمد از عبدالرحمان بن مخنف پرسيد

كه من در جنگ غرب تدمر مردى از شما را ديدم كه تا آن روز نظير او را ميان مردم نديده بودم . نخست بر ما حمله آورد و پايدارى و دليرى كرد و دسته يى را كه من در آن بودم ضربه زد و چون خواست برگردد من بر او حمله كردم و نيزه يى به او زدم ، او افتاد و هماندم برخاست و آن ضربه نيزه به او صدمه يى نزد؛ چيزى نگذشت كه باز به همان دسته يى كه من در آن بودم حمله آورد و مردى را بر زمين افكند و چون خواست برگردد من بر او حمله كردم و شمشيرى بر سرش زدم و چنين پنداشتم كه شمشير من در استخوان سرش نشست ، او هم ضربه شمشيرى بر من زد كه كارى از پيش نبرد و برگشت و گمان كردم كه ديگر بر نخواهد گشت . به خدا سوگند شگفت كردم كه ديدم سر خود را با عمامه يى بسته و باز به سوى ما پيش مى آيد. گفتم : مادرت بر سوگت بگريد، آن دو ضربه ترا از حمله بر ما باز نداشت ؟ گفت : هرگز آن دو مرا از حمله باز نمى دارد و من اين را در راه خدا به حساب مى آورم و تحمل مى كنم ، و بلافاصله بر من حمله آورد كه نيزه ام بزند، من نيزه اى به او زدم ، يارانش بر ما هجوم آوردند و ما را از يكديگر جدا كردند و آنگاه شب فرا رسيد و ميان ما پرده كشيد.

عبدالرحمان به ضحاك گفت : در آن جنگ

اين مرد- يعنى ربيعة بن ماجد(411) - كه سوار كار شجاع قبيله است شركت داشته است و گمان نمى كنم موضوع آن مرد پوشيده باشد. ضحاك به او گفت : آيا او را مى شناسى ؟ گفت : خود من بودم . ضحاك گفت : نشان آن را بر سرت خورد به من بنما. ربيعه نشان داد، ضربتى بود كه در استخوان نشسته بود. ضحاك به ربيعه گفت : امروزه عقيده تو چيست ؟ آيا مانند همان روز است ؟ گفت : امروزه عقيده من نظر عموم مردم است . ضحاك گفت : تا هنگامى كه مخالفت خود را آشكار نساخته ايد بر شما باكى نيست و در امان خواهيد بود، ولى در شگفتم كه چگونه از چنگ زياد رسته اى و او ترا با ديگر كسانى كه كشته ، نكشته است و چگونه ترا همراه ديگران تبعيد نكرده است !ربيعه گفت : زياد مرا از كوفه تبعيد كرد، ولى خداوند ما را از كشته شدن محفوظ بداشت !

قسمت دوم

ابراهيم ثقفى مى گويد: هنگامى كه ضحاك بن قيس از حجر بن عدى مى گريخت گرفتار تشنگى سختى شد و چنين بود كه شتر آبكش آنان - كه آب بر آن بار بود - گم شد. ضحاك سخت تشنه بود و يكى دو بار هم از شدت خستگى چرت زد و از راه جدا شد و چون بيدار شد فقط تنى چند از يارانش با او مانده بودند كه آنان هم هيچكدام همراه خود آب نداشتند. او آنان را براى جستجوى آب روانه كرد و هيچ همدمى نداشت . ضحاك خودش بعدها دنباله اين داستان را

چنين نقل كرده است : كوره راهى ديدم و در آن به راه افتادم ، ناگاه شنيدم كسى اين ابيات را مى خواند:

عشق مرا فرا خواند، شوق من افزوده شد و چه بسا كه تقاضاى عشق را هماندم پاسخ مى گويم ...

اندكى بعد مردى پيش من رسيد، گفتم : اى بنده خدا آبى به من بده ، گفت : نه به خدا سوگند، مگر اينكه بهاى آنرا بپردازى . گفتم : بهاى آن چيست ؟ گفت : معادل خونبهاى خودت . گفتم : آيا تو براى خود اين وظيفه را احساس نمى كنى كه پذيراى ميهمان باشى و به او خوراك و آب دهى ؟ گفت : ما گاهى اين كار را مى كنيم ، گاهى هم بخل مى ورزيم . گفتم : به خدا سوگند چنين مى بينمت كه هرگز كار خيرى انجام نداده اى ، آبى به من بده !گفت : به رايگان نمى توانم ، گفتم : من نسبت به تو احسان خواهم كرد، وانگهى جامه بر تو مى پوشانم . گفت : نه به خدا سوگند، بهاى هر جرعه آب را از صد دينار كمتر نمى گيرم ، گفتم : اى واى بر تو! آب به من بنوشان ! گفت : واى بر خودت !بهاى آنرا به من پرداخت كن . گفتم : به خدا سوگند چيزى همراه من نيست ، به من آب بده و سپس با من بيا تا بهاى آنرا به تو بپردازم ، گفت : به خدا سوگند هرگز، گفتم : تو به من آب بنوشان و من اسب خود را به تو گروگان مى دهم

تا بهاى كامل آنرا به تو پرداخت كنم ، گفت : قبول است ، و پيش افتاد و من از پى او حركت كردم تا مشرف بر چند چادر و گروهى از مردم شديم كه كنار آبى بودند. به من گفت : همين جا بايست تا من پيش تو آيم ، گفتم : من هم با تو مى آيم . او از اينكه من آب و مردم را ديدم ناراحت شد و شتابان دويد و وارد خانه يى شد و ظرف آبى آورد و گفت : بيا شام ، گفتم : مرا نيازى به آن نيست و نزديك آن قوم رفتم و گفتم : به من آب بدهيد. پير مردى به دخترش گفت : او را سيراب كن و دختر برخاست و براى من آب و شير آورد، آن مرد گفت : من ترا از تشنگى نجات دادم و تو حق مرا مى برى ؟ به خدا سوگند از تو جدا نمى شوم تا آنرا از تو بگيرم ، گفتم : بنشين تا حق ترا بپردازم ، او نشست من هم پياده شدم و نشستم و آن آب و شير را از دست آن دختر جوان گرفتم و آشاميدم . مردم آن آب كنار من جمع شدند و به آنان گفتم : اين شخص فرو مايه ترين مردم است و با من چنين و چنان رفتار كرد، و اين پيرمرد از او برتر و سرورتر است ، از او آب خواستم بدون اينكه با من سخنى بگويد به دخترش فرمان داد به من آب دهد، و اين مرد مرا ملزم به پرداخت صد دينار مى

داند. مردم قبيله او را دشنام دادند و سرزنش كردند. چيزى نگذشت كه گروهى از همراهان من رسيدند و بر من به اميرى سلام دادند؛ آن مرد ترسيد و شروع به بى تابى كرد و خواست برخيزد و برود، گفتمش : از جاى خويش برمخيز تا صد دينار را بدهم ؛ او نشست و نمى دانست با او چه كار خواهم كرد، و چون شمار لشكريان من كه رسيدند بسيار شد فرستادم بارهاى مرا بياورند و چون آورند نخست دستور دادم كه آن مرد را صد تازيانه زدند و آن پيرمرد و دخترش را خواستم و فرمان دادم صد دينار و جامه به آنان بدهند و بر همه ساكنان كنار آن آب جامه پوشاندم و آن مرد را محروم ساختم . آنان گفتم : اى امير او سزاوار همين رفتار است و تو هم شايسته همين كار خيرى هستى كه انجام دادى .

ضحاك مى گويد: چون پيش معاويه برگشتم و اين داستان را برايش گفتم شگفت كرد و گفت : تو در اين سفر چيزهاى عجيب ديده اى .

نسبت شناسان متذكر شده اند كه قيس ، پدر ضحاك ، در دوره جاهلى از فروش نطفه دامهاى نر زندگى مى كرده است .

آورده اند كه عقيل بن ابى طالب ، كه خدايش رحمت كناد، به حضور اميرالمومنين على (ع ) آمد و او را در حالى كه در صحن مسجد كوفه نشسته بود يافت و گفت : اى اميرالمومنين ، سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد - و چشم عقيل نابينا شده بود. على (ع ) به او پاسخ داد و فرمود: اى

ابو يزيد بر تو سلام باد و سپس به پسر خود حسن (ع ) توجه كرد و فرمود: برخيز و عموى خود را پياده كن و بنشان و او چنان كرد. على (ع ) باز روى به حسن (ع ) كرده و فرمود: برو براى عموى خود پيراهنى و ردايى و ازارى و كفشى نو بخر. او رفت و فراهم فرمود. فرداى آن روز عقيل با آن جامه هاى نو به حضور على (ع ) آمد و همچنان به عنوان امارت بر على (ع ) سلام داد و گفت : سلام بر تو باد اى اميرالمومنين و على (ع ) پاسخ داد كه سلام بر تو اى ابو يزيد. سپس عقيل گفت : نمى بينم كه از دنيا به بهره يى رسيده باشى و نفس من از خلافت تو بدانگونه كه تو خود نفس خويش را راضى كرده اى راضى و خشنود نيست . على (ع ) فرمود: اى ابو يزيد، هنگامى كه سهم و حقوق من را بپردازند آنرا به تو خواهم پرداخت .

عقيل پس از آنكه از حضور اميرالمومنين (ع ) رفت نزد معاويه آمد. براى آمدن او به حضور معاويه دستور داده شد صندليهايى بچينند و معاويه همنشينان خود را بر آنها نشاند و چون عقيل وارد شد، دستور داد صد هزار درهم به او بدهند كه پذيرفت . روز ديگرى هم غير از آن روز پس از رحلت اميرالمومنين على (ع ) و بيعت تسليم خلافت امام حسن (ع ) به معاويه ، عقيل پيش معاويه آمد و همنشينان معاويه بر گرد او بودند. معاويه گفت : اى ابو يزيد از

چگونگى لشكر گاه برادرت كه هر دو را ديده اى به من خبر بده . عقيل گفت : هم اكنون به تو مى گويم . به خدا سوگند تا آنگاه كه بر لشكر گاه برادرم گذشتم ديدم شبى چون شب رسول خدا (ص ) روزى چون روز آن حضرت دارند، با اين تفاوت كه فقط رسول خدا (ص ) ميان آنان نيست ؛ من كسى جز نماز گزار نديدم و آوايى جز بانگ تلاوت قرآن نشنيدم . و چون به لشكر گاه تو گذشتم گروهى از منافقان و از آنان كه مى خواستند شتر پيامبر را در شب عقبه رم دهند از من استقبال كردند. عقيل پس از اين سخن از معاويه پرسيد: اين شخص كه در سمت راست تو نشسته است كيست ؟ معاويه گفت : اين عمرو عاص است . عقيل گفت : اين همان كسى است كه چون متولد شد شش تن مدعى پدرى او شدند و سرانجام قصاب و شتر كش قريش بر ديگران چيره شد. اين ديگرى كيست ؟ معاويه گفت : ضحاك بن قيس فهرى است . عقيل گفت : آرى به خدا سوگند پدرش خوب بهاى نطفه بزهاى نر را مى گرفت . اين ديگرى كيست ؟ معاويه گفت : ابو موسى اشعرى است . گفت : اين پسر آن دزد نابكار است . چون معاويه ديد كه عقيل همنشينان او را خشمگين ساخت دانست كه درباره خود معاويه هم سخنى خواهد گفت و چيز ناخوشايندى اظهار خواهد داشت ؛ او هم خوش داشت كه خودش از عقيل بپرسد تا آن موضوع را بگويد و خشم همنشينانش فرو

نشيند. بدين منظور گفت : اى ابو يزيد درباره من چه مى گويى ؟ گفت : مرا از اين كار رها كن . گفت : بايد بگويى . عقيل گفت : آيا حمامة را مى شناسى ؟ معاويه گفت : اى ابو يزيد حمامه كيست ؟ گفت : به تو خبر دادم ، و برخاست و رفت . معاويه ، نسبت شناس را فرا خواند و از او پرسيد: حمامة كيست ؟ گفت : آيا در امانم ؟ گفت : آرى . نسب شناس گفت : حمامة مادر بزرگ پدرى تو يعنى مادر ابو سفيان است كه از روسپيهاى پرچمدار دوره جاهلى بود. معاويه به همنشينان خود گفت : همانا من هم با شما برابر بلكه افزون از شما شدم ، خشم مگيريد.

خطبه(30)

پريشان شدن كار بر عثمان و اخبار كشته شدن او

اين خطبه با عبارت لوامرت به لكنت قاتلا (اگر فرمان به قتل او داده بودم قاتل مى بودم ) شروع مى شود. (412)

لازم است در آغاز اين بحث نخست چگونگى پريشان شدن كار بر عثمان را كه منجر به كشته شدنش شد بيان كنيم . و صحيح ترين مطالب در اين مورد همان چيزهايى است كه ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ طبرى آورده است و خلاصه آن چنين است : (413)

عثمان بدعتها و كارهاى مشهورى انجام داد كه مردم در آن مورد بر او خرده گرفتند، از قبيل حكومت و فرماندهى دادن به بنى اميه و به ويژه به تبهكاران و فرو مايگان و سست دينان ايشان و اختصاص اموال و غنايم به آنان ؛ و آنچه در مورد عمار و ابوذر و عبدالله بن مسعود انجام داد و

كارهاى ديگرى كه در روزهاى آخر خلافتش روى داد. و از جمله باده نوشى و ميگسارى وليد بن عقبه ، كارگزار عثمان بر كوفه ، و گواهى دادن گواهان در اين باره موجب آمد كه او را از حكومت كوفه بر كنار كند و سعيد بن عاص را به جاى او بگمارد. سعيد چون به كوفه آمد و گروهى از مردم كوفه را برگزيد كه پيش او افسانه سرايى مى كردند، روزى سعيد گفت : عراق بوستان اختصاصى قريش و بنى اميه است ، مالك اشتر نخعى گفت : تو چنين مى پندارى كه ناحيه عراق كه خداوند آنرا با شمشيرهاى ما گشوده و بر مسلمانان ارزانى فرموده است ، بوستان اختصاصى براى تو و قوم تو است !سالار نگهبانان سعيد به اشتر گفت : تو سخن امير را رد مى كنى !و نسبت به او درشتى كرد. اشتر به افراد قبيله نخع و ديگران كه از اشراف كوفه و برگرد او بودند نگريست و گفت : مگر نمى شنويد!و آنان در حضور سعيد برجستند و سالار نگهبانانش را با زور و تندى بر زمين افكندند و پايش را گرفتند و از مجلس بيرون كشاندند. اين كار هر چند بر سعيد گران آمد، ولى افسانه سرايان خويش را دور كرد و پس از اين كار به آنان هم ديگر اجازه ورود نداد. آنان در مجالس خود نخست شروع به دشنام دادن به سعيد كردند و سپس از آن فراتر رفتند و عثمان را نيز دشنام دادند. و گروه بسيارى از مردم هم بر ايشان جمع شدند و كارشان بالا گرفت . سعيد در

مورد ايشان به عثمان نامه نوشت . عثمان در پاسخ نوشت آنان را به شام تبعيد كند تا مردم كوفه را به تباهى نكشانند. و براى معاويه كه حاكم شام بود نوشت : تنى چند از مردم كوفه را كه آهنگ فتنه انگيزى داشتند پيش تو تبعيد كردم ، آنان را از اين كار نهى كن و اگر احساس كردى كه روبراه شده اند شده اند نسبت به آنان نيمى كن و ايشان را به سرزمينهاى خودشان بر گردان .

آنان كه مالك اشتر و مالك بن كعب ارحبى و اسود بن يزيد نخعى و علقمة بن قيس نخعى و صعصعة بن صوحان عبدى و كسان ديگرى بودند، چون پيش معاويه رسيدند روزى آنان را جمع كرد و گفت : شما قومى از عرب و صاحب دندان و زبانيد كنايه از نيرومندى است و به يارى اسلام به شرف رسيديد و بر امتها چيره شديد و مواريث آنان را به چنگ آورديد؛ اينك به من خبر رسيده است كه قريش را نكوهش مى كنيد و بر واليان خرده مى گيريد و حال آنكه اگر قريش نبود شما خوار و زبون بوديد. همانا پيشوايان شما براى شما چون سپر هستند، از گرد اين سپر پراكنده مشويد. پيشوايان شما اكنون بر ستم شما صبورى دارند و زحمت شما را احمل مى كنند؛ به خدا سوگند، يا از اين رفتار باز ايستيد و تمام كنيد، يا آنكه خداوند شما را گرفتار كسانى خواهد كرد كه شما را بر زمين فرو خواهند برد و صبورى شما را هم نخواهند ستود و در نتيجه در زندگى و مرگ شريك بليه يى

خواهيد بود كه براى رعيت فراهم ساخته ايد.

صعصعة بن صوحان گفت : اما قريش در دوره جاهليت نه از لحاظ شمار بيشترين عرب بودند و نه از لحاظ نيرو، و همانا قبايل ديگر عرب از لحاظ شمار و نيرو بر قريش برترى داشته است . معاويه گفت : گويا تو سخنگوى اين گروهى و براى تو عقلى نمى بينم و اينك شما را شناختم و دانستم چيزى كه شما را شيفته است كمى عقل و خرد است ؛ آيا كار اسلام بر شما بزرگ است كه تو جاهليت را به من تذكر مى دهى !خداوند كسانى را كه كار شما را بزرگ كرده اند زبون فرمايد!بفهميد كه چه مى گويم و گمان نمى كنم كه بفهميد؛ قريش در دوره جاهلى و دوره اسلام عزت و شوكتى نداشته است مگر به يارى خداوند يكتا. راست است كه از لحاظ شمار و نيرو مهم ترين اعراب نبوده اند، ولى از لحاظ نسب از همگان برتر و نژاده تر بوده اند و از لحاظ جوانمردى از همه كامل تر بوده اند. در آن روزگار - كه مردم يكديگر را مى خوردند - آنان محفوظ نماندند مگر به عنايت خداوند، و خدا بود كه براى ايشان حريمى امن فراهم فرمود، در حالى كه مردم از گرد آنان ربوده مى شدند. آيا عرب و عجم و سرخ سياهى مى شناسيد كه روزگار آنان را در شهر و حرم خود گرفتار مصيبت نكرده باشد؟ جز قريش كه هر كس با آنان مكرى انديشيد خداوند خود چهره او را خوار فرمود، تا آن گاه كه خداوند اراده فرمود كسانى را با پيروى

از آيين خود از زبونى اين جهانى و نافر جامى آن جهانى برهاند و گرامى دارد و براى اين كار، بهترين خلق خود را برگزيد و براى آن بنده خويش يارانى برگزيد كه برتر از همه آنان قريش بودند و اين ملك را بر ايشان پايه نهاد و اين خلافت را در آنان مقرر فرمود و كار به صلاح نمى انجامد مگر به وجود ايشان . خداوند قريش را در دوره جاهلى كه كافر بودند رعايت فرموده است ، اكنون چنين مى بينى با آنكه بردين خدايند خداوندشان رعايت نخواهد كرد؟ اف بر تو و يارانت باد! اما تو اى صعصعه ، بدان كه دهكده ات بدترين دهكده هاست ! گياه آن بد بو ترين گياهان و دره آن ژرف ترين دره هاست و همسايگانش فرومايه ترين همسايگانند و از همه جا معروف تر به شروبدى است . هيچ شريف يا فرومايه اى در آن ساكن نشده است مگر آنكه دشنامش داده اند، شما ستيزه گرترين مردم و بردگان ايرانيانيد. و تو خود بدترين قوم خويشى ، اينك كه اسلام ترا نمايان كرد و در زمره مردم در آورد آمده اى در دين خدا كژى بار بياورى و به گمراهى بگروى ؟ همانا كه اين كار هرگز به قريش زيانى نمى رساند و آنان را پست نمى كند و از انجام آنچه بر عهده ايشان است بازشان نمى دارد. همانا كه شيطان از شما غافل نمانده است و شما را به بدى شناخته است و بر مردم افكنده است ، ولى شما را بر زمين خواهد افكند و نابود خواهد ساخت و شما با شرو

بدى به چيزى نمى رسيد جز اينكه كارى بدتر و زشت تر بر ايتان پيش خواهد آمد. به شما اجازه دادم هر جا كه مى خواهيد برويد، خداوند هرگز به وسيله شما به كسى سود و زيان نمى رساند كه شما نه مرد سوديد و نه زيان . و اگر خواهان رستگارى هستيد هماهنگ جماعت باشيد و نعمت شما را سر مست نكند كه سرمستى خيرى در پى خود ندارد؛ هر كجا مى خواهيد برويد و به زودى درباره شما به اميرالمومنين نامه خواهم نوشت . معاويه براى عثمان چنين نوشت :

همانا گروهى پيش من آمدند كه نه خردى دارند و نه دين ، از عدالت و دادگرى به ستوه آمده و دلتنگ شده اند، خدا را منظور ندارند و با دليل و برهان سخن نمى گويند. همانا تنها قصدشان فتنه انگيزى است و خداوند، آنان را گرفتار و رسوا خواهد كرد و از آن گروهى نيستند كه از ستيز ايشان بيمى داشته باشيم و اكثريتى ميان كسانى كه اهل غوغا و فتنه اند ندارند.

سپس معاويه آنان را از شام بيرون كرد. (414)

ابوالحسن مداينى مى گويد: در شام ميان آنان و معاويه چند مجلس صورت گرفت و مذاكرات و گفتگوهاى طولانى كردند و معاويه ضمن سخنان خود به آنان گفت : قريش اين موضوع را مى داند كه ابو سفيان گرامى ترين ايشان و پسر گرامى ترين است ، بجز حرمتى كه خداوند براى پيامبر خويش قرار داده و او را برگزيده و گرامى داشته است ؛ و به گمان من اگر مردم همه از نسل ابوسفيان بودند، همگان دور انديش و بردبار بودند.

صعصعة بن

صوحان به معاويه گفت : دروغ مى گويى !مردم از نسل و زاده كسى هستند كه بسيار بهتر از ابوسفيان بوده است !كسى كه خدايش به دست خويش آفريده و در او ازروح خويش دميده است و به فرشتگان فرمان داده است بر او سجده برند و ميان ايشان نيك و بد و زيرك و احمق وجود دارد.

گويد: ديگر از گفتگوهاى ميان ايشان اين بود كه معاويه به ايشان گفت : اى قوم يا خاموش باشيد و سكوت كنيد يا پاسخ نيكو دهيد، و بينديشيد و بنگريد چه چيزى براى شما و مسلمانان سود بخش است ؛ آنرا مطالبه كنيد و از من اطاعت بريد صعصعه به او گفت : تو شايسته اين كار نيستى ! و كرامتى نيست كه در معصيت خدا از تو اطاعت شود.

معاويه گفت : نخستين سخن كه با شما آغاز كردم اين بود كه به شما ترس از خدا و اطاعت از رسول خدا را گوشزد كردم و اينكه همگى به ريسمان خداوند چنگ يا زيد و پراكنده مشويد

آنان گفتند: چنين نيست ، كه تو فرمان به پراكندگى و مخالفت با آنچه پيامبر (ص ) آورده است دادى .

معاويه گفت : بر فرض كه چنان كرده باشم ، هم اكنون تو به مى كنم و به شما در مورد بيم از خداوند و اطاعت از او فرمان مى دهم و اينك هماهنگ با جماعت باشيد و پيشوايان خود را اطاعت كنيد و حرمت داريد.

صعصعه گفت : اگر تو به كرده اى ما اينك از تو مى خواهيم از كار خود كناره بگيرى كه ميان مسلمانان كسانى هستند كه از تو

براى آن شايسته ترند و كسى است كه پدرش از پدر تو در اسلام كوشاتر بوده و خودش هم در اسلام از تو پايدارتر و موثرتر بوده است .

معاويه گفت : مرا هم در اسلام كوششى بوده است ، هر چند ديگران از من كوشاتر بوده اند؛ اما در اين روزگار هيچكس به كارى كه من دارم از من تواناتر نيست و عمر بن خطاب اين كار را براى من به مصلحت دانسته است و اگر ديگرى از من تواناتر بود، عمر نسبت به من و غير من نرمى و گذشتى نداشت . وانگهى بدعت و كار ناصوابى نياورده ام كه موجب شود از كار خويش كناره گيرم و اگر اميرالمومنين اين موضوع را به صلاح تشخيص دهد براى من به دست خويش بنويسد و من هماندم از كار او كناره خواهم گرفت . آهسته رويد كه در آنچه شما مى گوييد و بر آن عقيده ايد و نظاير آن خواسته هاى شيطانى نهفته است . به جان خودم سوگند اگر كارها بر طبق راءى و خواسته شما انجام شود كارهاى مسلمانان يك روز و يك شب به استقامت نخواهد بود. اكنون به نيكى باز گرديد و سخن پسنديده بگوييد كه خداوند داراى حملات و قهر سخت است و من نسبت به شما بيم دارم كه سرانجام از شيطان پيروى و از فرمان خداوند رحمان سرپيچى كنيد و اين موضوع شما را در اين جهان و آن جهان به زبونى افكند.

آنان برجستند و سروريش معاويه را گرفتند، معاويه گفت : رها كنيد و دست نگهداريد؟ كه اينجا كوفه نيست ؛ به خدا سوگند اگر مردم

شام ببينند با من كه پيشواى ايشانم چنين رفتار مى كنيد نخواهم توانست آنان را از كشتن شما باز دارم ؛ به جان خودم سوگند كه كارهاى شما همه شبيه يكديگر است . معاويه از پيش آنان برخواست و در مورد ايشان نامه يى به عثمان نوشت .

طبرى متن نامه معاويه به عثمان را آورده كه به شرح زير است :

بسم الله الرحمان الرحيم . به بنده خدا عثمان اميرالمومنين ، از معاوية بن - ابى سفيان ؛ اما بعد اى امير مومنان ، جماعتى را پيش من فرستاده اى كه به زبان شيطانها و آنچه آنان بر ايشان القاء مى كنند سخن مى گويند. آنان - به پندار خويش - با مردم از قرآن سخن مى گويند و ايشان را به شبهه مى افكنند و بديهى است كه همه مردم نمى دانند ايشان چه مى خواهند. منظور اصلى ايشان پراكنده ساختن مردم و فتنه انگيزى است . اسلام بر آنان سنگينى مى كند و از آن تنگدل شده اند. افسون شيطان بردلهايشان اثر كرده و بسيارى از مردم كوفه را كه ميان آنان بوده اند فريفته اند و من در امان نيستم كه اگر ميان مردم شام ساكن شوند با جادوى زبان و كارهاى نارواى خود ايشان را نفريبند؛ آنان را به شهر خودشان برگردان و محل سكونت آنان در همان شهر خودشان كه نفاق در آن آشكار شده است باشد. والسلام . (415)

عثمان در پاسخ معاويه نوشت كه آنان را به كوفه و پيش سعيد بن عاص بفرستد و او چنان كرد. و ايشان در نكوهش سعيد و عثمان و خرده گرفتن

بر آن دو زبان گشودند؛ و عثمان براى سعيد نوشت كه آنان را به حمص تبعيد كند و پيش عبدالرحمان بن خالد بن وليد بفرستد و او آنان را به حمص تبعيد كرد.

واقدى روايت مى كند كه چون آن گروه كه عثمان آنان را از كوفه به حمص تبعيد كرده بود - و ايشان اشتر و ثابت بن قيس همدانى و كميل بن زياد نخعى و زيد بن صوحان و برادرش صعصعة و جندب بن زهير غامدى و جندب بن كعب ازدى و عروة بن جعد و عمرو بن حمق خزاعى و ابن كواء بودند - به حمص رسيدند، عبدالرحمان بن خالد بن وليد امير حمص پس از آنكه آنان را منزل و مسكن داد و چند روز پذيرايى كرد فرا خواند و به آنان گفت : اى فرزندان شيطان !خوشامد و آفرين بر شما مباد كه شيطان نااميد و درمانده برگشت ، ولى شما هنوز هم بر بساط گمراهى و بدبختى گام بر مى داريد. خدا عبدالرحمان را جزا دهد، اگر شما را چنان نيازارد كه ادب شويد! اى گروهى كه من نمى دانم عربيد يا عجم ! اگر تصور مى كنيد براى من هم مى توانيد همان سخنان را بگوييد كه براى معاويه گفته ايد سخت در اشتباهيد كه من پسر خالد بن وليدم . من پسر كسى هستم كه حوادث او را كار آزموده كرد، من پسر كسى هستم كه چشم ارتداد را بيرون كشيد. اى پسر صوحان !به خدا سوگند اگر بشنوم يكى از همراهان من بينى ترا در هم كوفته است و تو سربلند كرده اى ،

ترا به جايى بسيار دور افتاده پرتاب خواهم كرد.

على عليه السلام پيش مردم رفت و فرمود: جز اين نيست كه شما خواهان حق هستيد و حق به شما داده خواهد شد و او از خود در اين باره انصاف خواهد داد. مردم از على خواستند كه از عثمان براى ايشان عهد و وثيقه بگيرد و گفتند: ما به گفتار بدون عمل راضى نمى شويم . على (ع ) پيش عثمان رفت و او را آگاه كرد. گفت : ميان من و مردم مهلتى مقرر دار، زيرا من يك روزه نمى توانم آنچه را ايشان ناخوش مى دارند تغيير دهم . على عليه السلام گفت : امورى كه مربوط به مدينه است مهلتى نمى خواهد، براى جاهاى ديگر هم مدت همان اندازه است كه فرمان تو به آنان برسد. گفت : آرى ، ولى براى مدينه هم سه روز به من مهلت بده . على (ع ) اين را پذيرفت و نامه يى ميان عثمان و مردم نوشته شد كه هر چه به ستم داده و گرفته شده است بگردانده شود و هر حاكمى را كه آنان او را نمى خواهند عزل كند؛ و بدينگونه مردم دست از عثمان برداشتند، ولى عثمان پوشيده براى جنگ آماده مى شد و اسلحه فراهم مى ساخت و لشكرى براى خود روبراه مى كرد. و چون مهلت سه روز سپرى شد و عثمان هيچ چيز را تغيير نداد مردم باز بر او شورش كردند و گروهى خود را پيش كسانى از مصريان كه در ذوخشب بودند رساندند و به آنان خبر دادند و آنان هم به مدينه آمدند و

مردم بر در خانه عثمان بسيار شدند و از او خواستند عاملان خود را عزل كند و مظالم آنان را باز گرداند. پاسخ عثمان به ايشان چنين بود كه اگر من هر كس را شما مى خواهيد - نه آن كس را كه من مى خواهم - به حكومت بگمارم ، بنابراين من عهده دار كارى در خلافت نخواهم بود و فرمان فرمان شما خواهم بود. آنان نيز گفتند: به خدا سوگند يا بايد چنين كنى يا از خلافت خلع يا كشته خواهى شد. او نپذيرفت و گفت : جامه يى را كه خداوند بر من پوشانده است از تن خويش بيرون نمى آورم . آنان هم او را محاصره كردند و بر او سخت گرفتند.

ابو جعفر طبرى روايت مى كند

قسمت اول

همچنين ابو جعفر طبرى روايت مى كند كه چون محاصره بر عثمان شدت يافت بر بام آمد و مشرف بر مردم شد و گفت : اى مردم مدينه شما را به خدا مى سپارم و از خداوند مساءلت مى كنم كه پس از من خلافت را براى شما نيكو فرمايد. سپس گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم ، مگر نمى دانيد كه به هنگام كشته شدن عمر همگان از خداوند خواستيد كه براى شما بهترين را برگزيند و شما را برگرد بهترين كس جمع و با حكومت او موافق فرمايد! آيا معتقديد كه خداوند استدعاى شما را نپذيرفته و با آنكه اهل حق و انصار پيامبر خداييد شما را خوار و زبون فرموده است ؟ يا آنكه معتقديد كه دين خدا در نظرش خوار شده و هر كس به حكومت مى رسيد اهميتى نداشت ! هنوز

اهل دين پراكنده نشده اند، و اگر بگوييد خلافت من با مشورت و تبادل نظر صورت نگرفته است اين نوعى ستيزه گرى و دروغ است ؛ و شايد مى خواهيد بگوييد هر گاه امت عصيان ورزد و در مورد امامت مشورت نكند خداوند آن را به خودش وا مى گذارد! آيا مى خواهيد بگوييد خداوند سرانجام كار مرا نمى دانسته است !آرام بگيريد آرام !و مرا مكشيد كه فقط كشتن سه گروه جايز است : آن كس كه با داشتن همسر زنا كند و آن كس كه پس از ايمان كافر شود و آن كس كه كسى را به ناحق كشته باشد؛ و اگر شما مرا بكشيد شمشير بر گردنهاى خويش نهاده ايد و سپس خداوند هرگز آن را از شما بر نخواهد داشت .

گفتند: اينكه گفتى مردم پس از كشته شدن عمر طلب خير كردند بديهى است هر چند خداوند انجام دهد خود گزينه و بهترين است ، ولى خداوند ترا بليه و آزمايشى قرار داد كه بندگان خود را با آن آزمايش كند و بديهى است كه ترا حق قدمت و پيشگامى است و شايسته حكومت بوده اى ، ولى كارها كردى كه خود مى دانى و نمى توانيم امروز از بيم آنكه ممكن است در سال آينده فتنه يى رخ دهد از اجراى حق بر تو خوددارى كنيم ؛ و اينكه مى گويى فقط ريختن خون سه گروه جايز است ، ما در كتاب خداوند ريختن خون كسان ديگرى را هم روا مى بينيم ، از جمله ريختن خون كسى كه در زمين تباهى و فساد بار آورد و ريختن خون كسى

كه ستم كند و براى انجام ستم خويش جنگ كند و ريختن خون كسى كه از انجام حقى جلوگيرى كند و در آن مورد پايدارى و جنگ كند، و تو ستم كرده و از انجام حق جلوگيرى كرده اى و در آن مرد ستيز مى كنى و از خود هم دادخواهى نمى كنى و از كارگزارانت هم داد نمى خواهى و فقط مى خواهى به موضوع امارت و فرماندهى خود بر ما چنگ يازى . كسانى هم كه به نفع تو قيام كرده اند و از تو دفاع مى كنند، فقط بدين منظور از تو دفاع و با جنگ مى كنند كه تو خود را امير نام نهاده اى ، و اگر خود را خلع كنى آنان از جنگ كردن منصرف مى شوند و از مى گردند.

عثمان سكوت كرد و در خانه نشست و به مردم كه به طرفدارى از او جمع شده بودند دستور داد باز كردند و ايشان را سوگند داد؛ آنان از گشتند، جز حسن بن على و محمد بن طلحه و عبدالله بن زبير و تنى چند نظير ايشان و مدت محاصره عثمان چهل روز طول كشيد. (435)

طبرى مى گويد: سپس محاصره كنندگان عثمان از رسيدن لشكرهاى شام و بصره كه براى دفاع از عثمان ممكن بود بيايند ترسيدند و ميان عثمان و مردم حائل شدند و همه چيز حتى آب را از او باز داشتند؛ عثمان پوشيده كسى را پيش على عليه السلام و همسران پيامبر (ص ) فرستاد و پيام داد كه شورشيان آب را هم بر ما بسته اند، اگر مى توانيد آبى براى ما بفرستيد. اين كار

را انجام دهيد. على (ع ) هنگام سپيده دم آمد، ام حبيبه دختر ابوسفيان هم آمد؛ على (ع ) كنار مردم ايستاد و آنان را پند داد و فرمود: اى مردم ، اين كارى كه شما مى كنيد نه شبيه كار مؤ منان است و نه شبيه كار كافران . فارسيان و روميان اسيرى را كه مى گيرند خوراك و آب مى دهند. خدا را خدا را، آب را از مرد باز مگيريد. آنان به على پاسخ درشت دادند و گفتند: هرگز و هيچگاه آسوده مباد و چون على (ع ) در اين مورد از آنان پافشارى ديد عمامه خويش را از سر برداشت و به خانه عثمان انداخت تا عثمان بداند كه على (ع ) اقدام كرده است و برگشت .

ام حبيبة هم در حالى كه سوار بر استرى بود و مشك كوچك آبى همراه داشت آمد و گفت : وصيت نامه هايى

كه مربوط به يتيمان بنى اميه است پيش اين مرد عثمان است ؛ و دوست دارم در آن مورد از او بپرسيم تا اموال يتيمان تباه نشود؛ دشنامش دادند و گفتند: دروغ مى گويى و با شمشير مهار استر را بريدند كه رم كرد و نزديك بود ام حبيبة از آن فرو افتاد، مردم او را گرفتند و به خانه اش رساندند.

طبرى همچنين مى گويد: روز ديگرى عثمان از فراز بام بر مردم مشرف شد و گفت : شما را به خدا آيا نمى دانيد كه من چاه رومة (436) را با مال خود خريدم كه از آب شيرين آن استفاده كنم و سهم خود را در آن همچون سهم يكى

از مسلمانان قرار دادم ؟ گفتند: آرى مى دانيم . گفت : پس چرا مرا از آشاميدن آب آن باز مى داريد تا مجبور شوم با آب شور افطار كنم ! و سپس گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا نمى دانيد كه من فلان زمين را خريدم و ضميمه مسجد كردم ؟ گفتند: آرى مى دانيم . گفت : آيا كسى را مى شناسيد كه پيش از من از نماز گزاردن در آن منع كرده باشند!

طبرى همچنين از عبدالله بن ابى ربيعة مخزومى نقل مى كند كه مى گفته است : در آن هنگام پيش عثمان رفتم ، دست مرا گرفت و گفت : سخنان اين كسانى را كه بر در خانه اند بشنو. برخى مى گفتند: منتظر چه هستيد!برخى مى گفتند: شتاب مكنيد، شايد دست بردارد و از كارهاى خود برگردد. در همين حال طلحه از آنجا گذشت ؛ ابن عديس بلوى پيش او رفت و آهسته با او سخنانى گفت و برگشت و به ياران خود گفت : اجازه ندهيد كسى به خانه عثمان وارد شود و مگذاريد كسى از خانه خارج شود. عبدالله بن عياش مى گويد: عثمان به من گفت : اين كارى است كه طلحه به آن دستور داده است ! پروردگارا شر طلحه را از من كفايت فرماى كه او اين قوم را بر اين كار واداشت و آنان را بر من شوراند، و به خدا سوگند اميدوارم از خلافت بى بهره بماند و خونش ريخته شود! عبدالله بن عياش مى گويد: خواستم از خانه عثمان بيرون آيم ، اجازه ندادند، تا محمد

بن ابى بكر به آنان دستور داد كه مرا رها كردند تا بيرون آيم .

طبرى مى گويد: چون اين كار طول كشيد و مصريان متوجه شدند جرمى كه در مورد عثمان مرتكب شده اند همچون قتل است و ميان آن كار و كشتن عثمان فرقى نيست و از زنده گذاشتن عثمان هم بر جانهاى خويش ترسيدند تصميم گرفتند از در خانه وارد خانه شوند؛ در بسته شد و حسن بن على و عبدالله بن - زبير و محمد بن طلحه و مروان و سعيد بن عاص و گروهى از فرزندان انصار از ورود آنان جلوگيرى كردند. عثمان به آنان گفت : شما از يارى دادن من آزاديد، ولى نپذيرفتند و نرفتند.

در اين هنگام ، مردى از قبيله اسلم به نام ياربن عياض كه از اصحاب بود برخاست و عثمان را صدا زد و به او دستور داد خود را از خلافت خلع كند (437). در حالى كه او با عثمان گفتگو و خلع كردن خود را از خلافت به او پيشنهاد مى كرد كثير بن صلت كندى كه از ياران عثمان و درون خانه بود به نيار بن عياض تيرى زد و او را كشت . مصريان و ديگران فرياد بر آورند كه قاتل ابن عياض را به ما بسپاريد تا او را در قبال خون نيار بكشيم . عثمان گفت : هرگز مردى را كه مرا يارى داده است به شما كه مى خواهيد مرا بكشيد تسليم نمى كنم . مردم بر در خانه هجوم آوردند و در بر روى ايشان بسته شد؛ آتش آوردند و در و سايبانى را كه بر آن بود

آتش زدند. عثمان به يارانش كه پيش او بودند گفت : پيامبر (ص ) با من عهدى فرموده اند كه من بر آن صابرم و آيا شايسته است مردى را كه از من دفاع و به خاطر من جنگ كرده است بيرون كنم ؟ عثمان به حسن بن على گفت : پدرت درباره تو سخت نگران است ، پيش او برو و ترا سوگند مى دهم كه پيش او برگردى ، ولى حسن بن على نپذيرفت و همچنان براى حمايت از عثمان بر جاى ماند.

در اين هنگام مروان با شمشير خود براى ستيز با مردم بيرون آمد؛ مردى از بنى ليث ضربتى برگردنش زد كه مروان بر اثر آن در افتاد و بى حركت ماند و يكى از رگهاى گردنش بريده شد و او تا پايان عمر خميده گردن بود. عبيد بن رفاعه زرقى رفت تا سر مروان را ببرد، فاطمه مادر ابراهيم بن عدى (438) كه دايه مروان و فرزندانش بود و او را شير داده بود كنار پيكر مروان ايستاد و به عبيد گفت : اگر مى خواهى او را بكشى كشته شده است و اگر مى خواهى با گوشت او بازى كنى كه مايه زشتى و بدنامى است . عبيد او را رها كرد؛ فاطمه مروان را از معركه بيرون كشيد و به خانه خود برد. فرزندان مروان بعدها حق اين كار او را منظور داشتند و پسرش ابراهيم را به حكومت گماشتند و از ويژگان آنان بود.

قسمت دوم

مغيرة بن اخنس بن شريق هم كه در آن روز با شمشير از عثمان حمايت مى كرد كشته شد و مردم به خانه عثمان

هجوم آوردند و گروه بسيارى از ايشان به خانه هاى مجاور در آمدند و از ديوار خانه عمرو بن حزم وارد خانه عثمان شدند، آنچنان كه آكنده از مردم شد؛ و بدينگونه بر او چيره شدند و مردى را براى كشتن او فرستادند. آن مرد وارد حجره عثمان شد و به او گفت : خلافت را از خود خلع كن تا دست از تو برداريم . گفت : اى واى بر تو كه من نه در دوره جاهلى و نه در اسلام هرگز جامه از زنى به ناروا نگشوده ام زنا نكرده ام و غنا نكرده و به آن گوش نداده ام چشم بر چيزى ندوخته ام (439) و آرزوى ناروا نداشته ام و از هنگامى كه با پيامبر (ص ) بيعت كرده ام دست بر عورت خود ننهاده ام ؛ اكنون هم پيراهنى را كه خداوند بر من پوشانده است از تن بيرون نمى آروم تا خداوند نيكبختان را گرامى و بدبختان را زبون فرمايد. آن مرد از حجره بيرون آمد. گفتند: چه كردى ؟ گفت : كشتن او را روا نمى بينم . سپس مردى ديگر را كه از صحابه بود به حجره فرستادند. عثمان به او گفت : تو قاتل من نيستى كه پيامبر (ص ) فلان روز براى تو دعا فرمود و هرگز تباه و سيه بخت نمى شوى ؛ او هم برگشت . مردى ديگر از قريش را به حجره فرستادند عثمان به او گفت : پيامبر (ص ) فلان روز براى تو طلب آمرزش فرمودند و تو هرگز مرتكب ريختن حرامى نخواهى شد؛ او هم برگشت . در اين

هنگام محمد بن ابى بكر به حجره درآمد. عثمان به او گفت : واى بر تو آيا بر خداى خشم آورده اى ؟ آيا نسبت به تو جز اينكه حق خدا را از تو گرفته ام گناهى انجام داده ام ؟ محمد ريش عثمان را به دست گرفت و گفت : اى نعثل (440) خدا خوار و زبونت كناد!عثمان گفت : من نعثل نيستم بلكه عثمان و امير مومنانم . محمد گفت : معاويه و فلان و بهمان براى تو كارى نساختند. عثمان گفت : اى برادرزاده ، ريش مرا رها كن كه پدرت هرگز آنرا چنين نمى گرفت . محمد گفت : اگر اين كارها كه كرده اى در زندگى پدرم انجام داده بودى همينگونه ريشت را مى گرفت و آنچه نسبت به تو در نظر است بسيار سخت تر است از گرفتن ريش تو. گفت : از خداى بر ضد تو يارى مى جويم و از او كمك مى طلبم . محمد بن ابوبكر او را رها كرد و بيرون آمد و گفته شده است با پيكان پهنى كه در دست داشت به پيشانى او ضربتى نواخت . در اين هنگام سودان بن حمران و ابو حرب غافقى و قتيرة بن وهب سكسكى وارد شدند؛ غافقى با عمودى كه در دست داشت ضربتى بر عثمان زد و بر قرآنى كه در دامن عثمان بود لگد زد و آن مقابل عثمان بر زمين افتاد و بر آن خون ريخت . سودان خواست بر عثمان شمشير بزند، نائله دختر فرافصة (441) همسر عثمان كه از قبيله بنى كلاب بود خود را روى عثمان انداخت و

در حالى كه فرياد مى كشيد دست خود را سپر شمشير قرار داد و شمشير انگشتهاى او را بريد و قطع كرد و ناچار پشت كرد و رفت . يكى از آنان به سرين او نگريست و گفت : چه سرين بزرگى دارد؛ و سودان شمشير زد و عثمان را كشت .

و گفته شده است : عثمان را كنانة بن بشير تجيبى يا قتيرة بن وهب كشته اند؛ در اين هنگام غلامان و بردگان آزاد كرده عثمان به حجره درآمدند و يكى از ايشان گردن سودان را زد و او را كشت . قتيرة بن وهب آن غلام را كشت ، و غلامى ديگر برجست و قتيره را كشت و خانه عثمان تاراج شد، و هر زيور كه بر زنان بود و آنچه در بيت المال موجود بود همه را به غارت بردند و در بيت المال ، دو جوال بزرگ آكنده از درهم بود. آنگاه عمرو بن حمق برجست و بر سينه عثمان كه هنوز رمقى داشت نشست و نه ضربت بر او نواخت و گفت : سه ضربت را براى خداوند متعال زدم و امام جواد ضربت را به سبب كينه يى كه در دل بر او داشتم . و خواستند سر عثمان را ببرند، دو همسرش يعنى نائله دختر فرافصه و ام البنين دختر عيينة بن حصن فزارى خود را بر او افكندند و فرياد مى كشيدند و بر چهره خود مى زدند. ابن عديس بلوى گفت : رهايش كنيد!عمير بن ضابى برجمى هم آمد و دو دنده از دنده هاى عثمان را بالگد شكست و گفت : پدرم را چندان در

زندان باز داشتى كه همانجا مرد.

كشته شدن عثمان به روز هجدهم ذى حجه سال سى و پنجم هجرت بوده و گفته شده است در روزهاى تشريق (442) بوده است . عمر عثمان هشتاد و امام جواد سال بوده است .

ابو جعفر طبر يمى گويد: جسد عثمان سه روز بر زمين ماند و دفن نشد؛ سپس حكيم بن حزام بن مطعم با على عليه السلام در آن باره سخن گفتند كه اجازه دهد او را دفن كنند و موافقت كرد، ولى مردم همينكه اين موضوع را شنيدند گروهى به قصد سنگ باران كردن جنازه عثمان بر سر راه نشستند؛ گروهى اندك از خويشاوندان عثمان كه حسن بن على و عبدالله بن زبير و ابو جهم بن حذيفة هم همراهشان بودند ميان نماز مغرب و عشاء جنازه را كنار ديوارى از باروى مدينه كه به حش كوكب (443) معروف بود و بيرون از بقيع قرار داشت آوردند و چون خواستند بر آن نماز گزارند گروهى از انصار آمدند تا از نمازگزاردن بر او جلوگيرى كنند؛ على عليه السلام كسى فرستاد تا از سنگ پراندن بر تابوت عثمان جلوگيرى كند و آنانى را كه قصد دارند از نماز گزاردن جلوگيرى كنند پراكنده سازد و او را در همان حش كوكب دفن كردند. پس از اينكه معاويه به حكومت رسيد دستور داد آن ديوار را ويران كنند و محل دفن عثمان ضميمه بقيع شد و به مردم هم دستور داد مردگان خود را كنار گور عثمان به خاك سپارند و بدينگونه گور عثمان به ديگر گورهاى مسلمانان در بقيع پيوسته شد.

و گفته شده است : جنازه عثمان غسل

داده نشد و او را با همان جامه كه در آن كشته شده بود كفن كردند.

ابو جعفر طبرى مى گويد: از عامر شعبى نقل شده است كه مى گفته است : پيش از آنكه عمر بن خطاب كشته شود، قريش از طول خلافت او دلتنگ شده بودند. عمر هم از فتنه آنان آگاه بود و آنان را در مدينه باز داشته بود و به ايشان مى گفت : آن چيزى كه بر اين امت از همه بيشتر مى ترسم خطر پراكنده شدن شما در ولايات است ؛ و اگر كسى از آنان براى شركت در جهاد و جنگ از او اجازه مى خواست ، مى گفت : همان جنگها كه همراه پيامبر (ص ) داشته اى براى تو كافى و بهتر از جهاد كردن امروز تو است ، و از جنگ بهتر براى تو اين است كه نه تو دنيا را ببينى و نه دنيا ترا ببيند. و اين كار را نسبت به مهاجران قريش انجام مى داد و نسبت به ديگر مردمان مكه چنين نبود، و چون عثمان عهده دار خلافت شد آنان را آزاد گذاشت و در ولايات منتشر شدند و مردم با آنان معاشرت كردند و كار به آنجا كشيد كه كشيد؛ با آنكه عثمان در نظر رعيت محبوب تر از عمر بود.

ابو جعفر طبرى مى گويد: در خلافت عثمان پس از اينكه دنيا بر عرب و مسلمانان نعمت خود را فرو ريخت ، نخست كار ناشايسته يى كه پديد آمد كبوتر بازى و مسابقه با آن و تيله بازى و با كمان گروهه تيله انداختن بود و عثمان مردى از بنى

ليث را در سال هشتم خلافت خويش بر آن گماشت و او بال كبوتران را بريد و كمان گروهه ها را شكست .

و روايت مى كند كه مردى از سعيد بن مسيب (444) درباره محمد بن ابى حذيفة پرسيد و گفت : چه چيزى موجب آمد تا بر عثمان خروج كند؟ گفت : محمد يتيمى بود كه عثمان او را تحت تكفل داشت ، و عثمان تمام يتيمان خاندان خويش را كفالت مى كرد و متحمل هزينه ايشان بود. محمد از عثمان تقاضا كرد او را به كار و حكومتى بگمارد، گفت : پسركم اگر خوب و شايسته بودى ترا بر كار مى گماشتم . محمد گفت : اجازه بده براى جستجوى معاش خويش از مدينه بروم . گفت : هر كجا مى خواهى برو و لوازم و مركب و مال به او داد و چون به مصر رسيد بر ضد عثمان قيام كرد، كه چرا او را حكومت نداده است . از سعيد پرسيده شد: موضوع عمار چه بود؟ گفت : ميان او و عباس بن عتبة بن ابى لهب بگو و مگويى صورت گرفت كه عثمان هر دو را زد و همين موجب بروز دشمنى ميان عمار و عثمان شد و آن دو پيش از آن هم به يكديگر دشنام مى دادند.

طبرى مى گويد: از سالم پسر عبدالله بن عمر در مورد محمد بن ابى بكر پرسيدند كه چه چيزى موجب ستيز او با عثمان شد!گفت : حقى بر او مسلم و واجب شد و عثمان آن را از او گرفت كه محمد خشمگين شد؛ گروهى هم و را فريب دادند و چون

در اسلام مكانتى داشت و مورد اعتماد بود طمع بست و پس از آنكه محمد ستوده بود مذمم نكوهيده شد.

كعب بن ذوالحبكه نهدى در كوفه با ابزار سخر و جادو و نيرنگ ، بازى مى كرد. عثمان براى وليد نوشت او را تازيانه بزند؛ وليد او را تازيانه زد و به دماوند تبعيد كرد و او هم از كسانى بود كه بر عثمان خروج كرد و به مدينه آمد.

ضابى بن حارث برجمى (445) هم چون قومى را هجو گفته و به آنان تهمت زده بود كه سگ آنان با مادرشان گرد مى آمده است و خطاب به ايشان چنين سروده بود:

آرى مادرتان و سگتان را رها مكنيد كه گناه عاق پدر و مادر گناهى بزرگ است . (446)

و آن قوم از او به عثمان شكايت بردند و عثمان او را زندانى كرد و او در زندان مرد و پسرش عمير از اين جهت كينه در دل داشت و پس از كشته شدن عثمان دنده هايش را شكست .

ابو جعفر طبرى همچنين مى گويد: كه عثمان پنجاه هزار (447) از طلحة بن عبيدالله طلب داشت . روزى طلحه به او گفت : طلب تو آماده است آن را بگير. عثمان گفت : به پاس جوانمردى تو و به عنوان كمك هزينه از آن خودت باشد. و چون عثمان محاصره شد على عليه السلام به طلحه گفت : ترا به خدا سوگند مردم را از عثمان باز دار و خود از او دست بردار، گفت : به خدا سوگند اين كار را نمى كنم تا آنكه بنى اميه به سوى حق باز آيند و از خود انصاف

دهند. على (ع ) پس از آن مكرر مى گفت : خداوند ابن صعبة يعنى طلحه را زشت روى فرمايد كه عثمان به او آن عطا را داد و او چنان كرد كه كرد.

خطبه(31)

از جمله سخنان امير المومنين على عليه السلام به ابن عباس هنگامى كه او را پيش ازشروع جنگ جمل نزد زبير فرستاده بود تا او را به اطاعت از خود فرا خواند.

در اين خطبه كه با عبارت لا تلقين طلحة ... با طلحه ديدار مكن شروع مى شود، پس از توضيحات لغوى و ادبى و بحثى فقهى در مورد ميراث بردگان آزاد - شده و حق تعصيب كه از مسائل مورد اختلاف شيعه و سنى است اين مطالب تاريخى طرح و بررسى شده است :

بخشى از اخبار زبير و پسرش عبدالله

در ايام جنگ جمل عبدالله بن زبير با مردم نماز مى گزارد و عهده دار پيشنمازى بود زيرا طلحه و زبير در آن مورد با يكديگر ستيز داشتند و عايشه براى تمام شدن ستيز آن دو به عبدالله فرمان داد تا امامت در نماز را بر عهده بگيرد (448)؛ و نيز شرط كرد كه اگر پيروز شدند اختيار تعيين با عايشه باشد كه هر كه را خلافت بگمارد.

عبدالله بن زبير مدعى بود كه براى خلافت از پدرش و طلحه سزوارتر است و چنين مى پنداشت كه عثمان روز كشته شدنش در آن مورد براى او وصيت كرده است .

درباره اينكه در آن روزهاى به زبير و طلحه چگونه سلام داده مى شده اختلاف است ؛ روايت شده است كه تنها به زبير سلام امارت داده مى شده و به او مى

گفته اند: السلام عليك ايها الامير، زيرا عايشه او را به فرماندهى جنگ گماشته بوده است ؛ و نيز روايت شده است كه به هر يك از ايشان بدان عنوان سلام داده مى شده است .

چون على عليه السلام در بصره فرود آمد و لشكر او برابر لشكر عايشه قرار گرفت زبير گفت : به خدا سوگند هيچ كارى پيش نيامده است مگر اينكه مى دانستم كجا پاى مى نهم جز اين كار كه نمى دانم آيا در آن خوشبختم يا بدبخت ؛ پسرش عبدالله گفت : چنين نيست ، بلكه از شمشيرهاى پسر ابى طالب بيم كرده اى و مى دانى كه زير رايتهاى او مرگى دردناك نهفته است . زبير به او گفت : ترا چه مى شود؟ خدايت خوار فرمايد كه چه نافر خنده اى !

و اميرالمومنين على عليه السلام مى فرمود: زبير همواره از ما اهل بيت بود تا آنكه پسرش عبدالله به جوانى رسيد.

در آن هنگام على (ع ) سر برهنه و بدون زره ميان دو صف آمد و گفت : زبير نزد من آيد. و زبير در حالى كه كاملا مسلح بود برابر على (ع ) آمد - به عايشه گفته شد: زبير به مصاف على رفته است ، فرياد كشيد: اى واى بر زبير! به او گفتند: اينك از على بر او بيمى نمى رود كه على بدون زره و سپر و سر برهنه است و زبير مسلح و زره پوشيده است - على (ع ) به زبير فرمود: اى ابو عبدالله !چه چيز ترا بر اين كار وا داشته است ؟ گفت : من خون عثمان را

مى طلبم ؛ فرمود: تو و طلحه كشتن او را رهبرى كرديد و انصاف تو در اين باره چنين است كه در قبال خون او از خود قصاص گيرى و خويش را در اختيار وارثان عثمان قرار دهى . سپس به زبير فرمود: ترا به خدا سوگند مى دهم آيا به ياد دارى كه روزى تو همراه رسول خدا (ص ) بودى و در حالى كه آن حضرت بر دست تو تكيه داده بود و از محله بنى عمرو بن عوف مى آمديد از كنار من گذشتيد و پيامبر (ص ) به من سلام دادند و بر چهره من لبخند زدند و من هم بر چهره ايشان لبخند زدم و چيزى افزون بر آن به جاى نياوردم و تو گفتى : اى رسول خدا، اين پسر ابو طالب ناز و گردنكشى خود را رها نمى كند! پيامبر به تو فرمودند: ((آرام باش كه او را ناز و سركشى نيست و همانا كه تو بزودى با او جنگ خواهى كرد و تو نسبت به او ستمگر خواهى بود! زبير استرجاع كرد و گفت : آرى چنين بود، ولى روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده است (449) و بدون ترديد از جنگ با تو باز خواهم گشت . زبير از پيش على (ع ) برگشت و چون براى جنگ سوگند خورده بود برده خود سرجس را به منظور كفاره سوگند خود آزاد كرد و سپس پيش عايشه آمد و گفت : تا كنون در هيچ نبردى شركت نكرده و در هيچ جنگى حضور نداشته ام مگر اينكه در آن راءى و بصيرت داشته ام ، جز

اين جنگ كه در آن گرفتار شك هستم و نمى توانم جاى پاى خويش را ببينم . عايشه به او گفت : اى ابو عبدالله !چنين مى پندارمت كه از شمشيرهاى پسر ابوطالب ترسيده اى : آرى به خدا سوگند شمشيرهاى تيزى است كه براى ضربه زدن آماده شده است و جوانان نژاده آنها را بر دوش مى كشند و اگر تو از آن بترسى حق دارى ، كه پيش از تو مردان از آن ترسيده اند. زبير گفت : هرگز چنين نيست ، بلكه همان است كه به تو گفتم : و سپس برگشت .

فروة بن حارث تميمى مى گويد: من از آن گروه بودم كه از شركت در جنگ خوددارى كرده بودم و همراه احنف بن قيس در وادى السباع (450)بودم . پسر عمويم كه نامش جون بود با لشكر بصره همراه بود. من او را از اين كار نهى كردم ، گفت : من در مورد يارى دادن ام المومنين عايشه و دو حوارى رسول خدا از جان خود دريغ ندارم ؛ و همراه آنان رفت . در آن حال من با احنف بن قيس نشسته بودم و او درصد بدست آوردن اخبار بود كه ناگاه ديدم پسر عمويم ، جون بن قتاده ، برگشت . برخاستم و او را در آغوش كشيدم و از او پرسيدم : چه خبر است ؟ گفت : خبرى شگفت انگيز به تو مى گويم . من كه با ايشان به جنگ رفتم نمى خواستم آنرا ترك كنم تا خداوند ميان دو گروه حكم فرمايد. در آن حال من با زبير ايستاده بودم ؛ ناگاه

مردى پيش زبير آمد و گفت : اى امير مژده باد كه على چون ديد خداوند از اين لشكر چه بر سر او خواهد آوردگام واپس نهاد و يارانش نيز از گرد او پراكنده شدند. در همين هنگام مرد ديگرى آمد و همينگونه به زبير خبر داد، زبير گفت : اى واى بر شما مگر ممكن است ابوالحسن از جنگ برگردد! به خدا سوگند كه اگر جز خار بنى نيابد در پناه آن ، سوى ما حمله خواهد آورد. آنگاه مرد ديگرى آمد و خطاب به زبير گفت : اى امير گروهى از ياران على از جمله عمار بن ياسر از او جدا شده اند و قصد پيوستن به ما دارند، زبير گفت : سوگند به خداى كعبه امكان ندارد و عمار هرگز از على جدا نخواهد شد. آن مرد چند بار گفت : به خدا سوگند كه عمار چنين كرده است ، و چون زبير ديد آن مرد از سخن خود بر نمى گردد همراه او مرد ديگرى فرستاد و گفت : برويد و ببينيد چگونه است . آن دو رفتند و برگشتند و گفتند: عمار از سوى سالار خود به رسالت پيش تو مى آيد. جون گفت : به خدا سوگند شنيدم كه زبير مى گويد: واى كه پشتم شكست ، واى كه بينى من بريده شد، واى كه سيه روى شدم . و اين سخنان را مكرر كرد، و سپس سخت لرزيد. من با خود گفتم : به خدا سوگند زبير ترسو نيست و او از شجاعان نام آور قريش است و اين سخنان او را ريشه ديگرى است و من نمى

خواهم در جنگى كه فرمانده و سالار آن چنين مى گويد شركت كنم و پيش شما برگشتم . اندك زمانى گذشت كه زبير در حالى كه از قوم كناره گرفته بود از كنار ما گذشت و عمير بن جرموز او را تعقيب كرد و كشت .

بيشتر روايات حكايت از اين دارد كه عمير بن جرموز همراه خوارج در جنگ نهروان كشته شده است ، ولى در برخى از روايات آمده است كه تا روزگار حاكم شدن مصعب پسر زبير بر عراق زنده بوده است و چون مصعب به بصره رسيد ابن جرموز از او ترسيد و گريخت . مصعب گفت : بيايد سلامت خواهد ماند و مقررى خودش را هم كامل بگيرد، آيا چنين پنداشته است كه من او را قابل اين مى دانم كه در قبال خون زبير او را بكشم و او را فداى او قرار دهم !و اين از تكبرهاى پسنديده است . ابن جرموز همواره براى او دنيوى خود دعا مى كرد. به او گفتند: كاش براى آخرت خويش دعا كنى و چرا چنين نمى كنى ؟ گفت : من از بهشت نوميد شده ام !

زبير نخستين كس است كه شمشير در راه خدا كشيد؛ در آغاز دعوت پيامبر (ص ) گفته شد رسول خدا كشته شده است و او در حالى كه نوجوانى بود با شمشير كشيده از خانه بيرون آمد.

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات (451) خود آورده است كه چون على عليه السلام به بصره آمد ابن عباس را پيش زبير فرستاد و فرمود: به زبير سلام برسان و به او بگو: اى ابو عبدالله ، چگونه در

مدينه ما را مى شناختى و در نظرت پسنديده بوديم و در بصره ما را نمى شناسى !ابن عباس گفت : آيا پيش طلحه نروم ؟ فرمود نه درين صورت او را چنان مى بينى كه شاخ خود را كژ كرده پاى در يك كفش كرده و زمين سخت و بلند را مى گويد زمين هموار.

ابن عباس مى گويد: پيش زبير آمدم ، روز گرمى بود و او در حجره يى در حال استراحت بود و خود را خنك مى كرد. پسرش عبدالله هم پيش او بود. زبير به من گفت : اى پسر لبابة (452) خوش آمدى ، آيا براى ديدار آمده اى يا به سفارت ؟ گفتم : هرگز، كه پسر دايى تو سلامت مى رساند و مى گويد: اى اباعبدالله ، چگونه در مدينه ما را مى شناختى و پسنديده مى دانستى و در بصره ما را نمى شناسى !زبير در پاسخ من اين بيت را خواند:

به ايشان آويخته شده ام كه چون درخت پيچيك آفريده شده ام و همچون خار بنى كه به چيزهايى استوار شده است .

هرگز آنان را رها نمى كنم تا ميان ايشان الفت و دوستى پديد آورم . من از تو او انتظار پاسخ پاسخ ديگرى داشتم . پسرش عبدالله گفت : به او بگو ميان ما و تو خون خليفه يى و وصيت خليفه يى مطرح است و اينكه دو تن با يكديگرند و يكى تنهاست و نيز مادرى نيكوكار كنايه از عايشه و مشاورت قبيله هم مطرح است ، ابن عباس مى گويد: دانستم كه پس از اين سخن راهى جز جنگ باقى نيست

و پيش على عليه السلام برگشتم و به او گزارش دادم .

زبير بن بكار مى گويد: نخست عمويم مصعب اين حديث را روايت مى كرد و بعد آن را رها كرد و گفت : نياى خود ابو عبدالله زبير بن عوام را در خواب ديدم كه از جنگ جمل معذرت خواهى مى كرد. گفتم : چگونه معذرت مى خواهى و حال آنكه خودت اين شعر را خوانده اى كه :

به ايشان آويخته شده ام كه چون پيچك آفريده شده ام ...

هرگز آنان را رها نمى كنم تا ميان ايشان الفت و دوستى پديد آورم ، گفت من هرگز چنين نگفته ام .

پس از اين بحثى لطيف درباره استدراج در چگونگى بيان طرح شده كه خارج از موضوع بحث تاريخ است .

خطبه(32)

اين خطبه با عبارت ايها الناس انا قد اصبحنا فى دهر عنود اى مردم ! ما درروزگارى سركش واقع شده ايم شروع مى شود.

در اين خطبه هر چند هيچگونه بحث تاريخى ايراد نشده است ، ولى تذكر اين نكته لازم است كه برخى بدون دقت آن را به معاويه نسبت داده اند، سيد رضى (رض ) در اين باره چنين گفته است :

گاه گاهى كسانى كه علم نداشته اند اين خطبه را به معاويه نسبت داده اند و حال آنكه اين خطبه از كلام اميرالمومنين على عليه السلام است و در آن شك و ترديدى نيست و زربا خاك ، و آب گواراى شيرين با آب شور كجا قابل مقايسه است !راهنماى خردمند در ادب و ناقد بصير عمرو بن بحر جاحظ اين خطبه را در كتاب البيان و التبيين به نقد آورده

است (453) و نام كسى را كه آنرا به معاويه نسبت داده ذكر كرده است ، و سپس خود به شرح آن پرداخته و گفته است : اين خطبه به كلام على (ع ) شبيه تر و به روش او در چگونگى تقسيم مردم و اخبار از حالات آنان و مغلوب شدن و خوارى و بيم و تقيه مناسب تر است . جاحظ سپس افزوده است كه ما در كدام وقت و چه حالتى از حالات معاويه ديده ايم كه در سخنان خود مسلك پارسايان و روش پرستندگان را داشته باشد كه در اين مورد!

وانگهى ، كسى كه اين خطبه را به معاويه نسبت داده است شيب بن صفوان است كه راوى بسيار ضعيفى است و ابو حاتم رازى مى گويد: هيچ گفته او حجت نيست و ذهبى هم در ميزان الاعتدال (ج 2 ص 276) او را ضعيف شمرده است .

و جاى تعجب است كه چگونه احمد زكى صفوت در ص 175 ج 2 جمهرة - خطب العرب اين خطبه را از معاويه مى داند. (454)

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين خطبه دو مبحث اخلاقى بسيار پسنديده در نكوهش ريا و شهرت و پسنديدگى خمول و عزلت آورده كه بسيار خوب از عهده برآمده است .

خطبه(33)

خطبه يى كه على عليه السلام هنگام حركت خود براى جنگ با مردم بصره ايرادفرموده است

در اين خطبه كه با عبارت قال عبدالله بن عباس : دخلت على اميرالمومنين عليه السلام بذى قار و هو يخصف نعله ابن عباس مى گويد: در ذوقار به حضور اميرالمومنين عليه السلام رسيدم و كفش خود را مرمت مى فرمود، شروع مى

شود پس از توضيحات لغوى و بلاغى چنين آمده است :

از اخبار ذوقار

ابو مخنف از كلبى ، از ابو صالح ، از زيد بن على ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : چون با على عليه السلام در ذوقار فرود آمديم ، گفتم : اى اميرالمومنين ، به گمان من گروه بسيار اندكى از مردم كوفه به حضورت خواهند آمد. فرمود: به خدا سوگند شش هزار و پانصد و شصت مرد از ايشان بدون هيچ بيش و كمى پيش من خواهند آمد. (455)ابن عباس مى گويد: به خدا سوگند از اين سخن به شك و ترديد سختى افتادم و با خود گفتم : به خدا سوگند هنگامى كه بيايند آنان را خواهم شمرد.

ابو مخنف مى گويد: ابن اسحاق از قول عمويش ، عبدالرحمان بن يسار، نقل مى كند كه مى گفته است : شش هزار و پانصد و شصت مرد كوفى از راه زمين و آب رودخانه فرات به يارى على (ع ) آمدند. گويد: على (ع ) پانزده روز در ذوقار درنگ فرمود تا شيهه اسبان و آواى استران را در اطراف خود شنيد. گويد: و چون يك منزل با آنان پيمود، ابن عباس اظهار داشت : به خدا سوگند اينها را مى شمرم ؛ اگر چنان بودند كه على فرموده است چه بهتر و گرنه شمار ايشان را از ديگران تكميل مى كنم ، زيرا مردم سخن على (ع ) را در اين باره شنيده اند. ابن عباس مى گويد: آنان را سان ديدم و شمردم ؛ به خدا سوگند همان شمار بودند، نه يكى بيشتر و نه

يكى كمتر؛ و گفتم : الله اكبر!خدا و رسولش راست فرمودند!و سپس حركت كرديم .

ابو مخنف مى گويد: و چون به حذيفة بن اليمان خبر رسيد كه على (ع ) به ذوقار رسيده و از مردم خواسته است به يارى او بشتابند، ياران خويش را فرا خواند و آنان را موعظه كرد و خدا را فرا يادشان آورد و آنان را به زهد در دنيا و رغبت به آخرت تشويق كرد و گفت : به اميرالمومنين و وصى سيد المرسلين ملحق شويد كه لازمه حق اين است كه او را يارى دهيد؛ و اينك پسرش حسن و عمار ياسر به كوفه آمده اند و از مردم مى خواهند حركت كنند، شما هم حركت كنيد. گويد: ياران حذيفه به اميرالمومنين پيوستند و حذيفه پس از آن پانزده شب زنده بود و در گذشت ؛ خدايش رحمت كناد. (456)

ابو مخنف مى گويد: هاشم بن عتبة مرقال در ابيات زير حركت كردن و پيوستن خودشان را به على عليه السلام چنين گنجانيده است :

ما به سوى بهترين خلق خدا كه از همگان بهتر است حركت كرديم ، با علم به اينكه همگى به پيشگاه خداوند باز خواهيم گشت ؛ آرى او را تجليل و توقير مى كنيم و اين به سبب فضل اوست و آنچه توقع و اميد داريم در راه خداوند است ...

ابو مخنف مى گويد: و چون مردم كوفه پيش على (ع ) آمدند بر او سلام دادند و گفتند: اى اميرالمومنين ، سپاس خداوندى را سزد كه ما را به همكارى با تو اختصاص داد و ما را با يارى دادن تو گرامى داشت ما

با كمال ميل و بدون اكراه دعوت ترا پذيرا شديم ؛ اينك فرمان خود را به ما ابلاغ فرماى .

گويد: در اين هنگام على (ع ) برخاست و خداى را سپاس و ستايش كرد و بر رسول خدا (ص ) درود فرستاد و سپس چنين فرمود: خوش آمد بر اهل كوفه باد، خاندانهاى اصيل و سرشناس و مردم با فضيلت و شجاع عرب كه از همه اعراب نسبت به رسول خدا و اهل بيت او دوستى بيشترى دارند؛ و به همين سبب است كه چون طلحه و زبير بدون هيچ ستم و بدعتى از سوى من بيعت و عهد مرا شكستند، از شما يارى خواستم و فرستادگان خويش را پيش شما گسيل داشتم . سوگند به جان خودم اى مردم كوفه اگر شما مرا يارى ندهيد همانا اميدوارم كه خداوند شر غوغاى مردم و سفلگان بصره را از من كفايت فرمايد؛ با توجه به اينكه عموم مردم بصره و سرشناسان و اهل فضل و دين از فتنه كناره گرفته اند و از آن رويگر دانند.

در اين هنگام سالارهاى قبيله برخاستند و سخن گفتند و يارى خويش را اعلام كردند و اميرالمومنين (ع ) فرمانشان داد كه به سوى بصره كوچ كنند.

خطبه(34)

خطبه يى كه امير المومنين عليه السلام پس از جنگ نهروان ايراد فرمود

خطبه يى كه امير المومنين عليه السلام پس از جنگ نهروان ايراد فرموده و از مردم خواسته است براى جنگ با شاميان آماده شوند.

در اين خطبه كه با عبارت اف لكم لقد سئمت عتابكم اف بر شما، همانا از سرزنش كردن شما هم رنجيده و دلتنگ شدم شروع مى شود، پس از توضيحات لغوى و آوردن ابياتى ، كه سروده خود ابن ابى الحديد

است ، اين مطالب تاريخى طرح شده است :

امير المومنين عليه السلام اين خطبه را پس از فراغ از جنگ خوارج ايراد فرموده است . على (ع ) در نهروان برخاست و حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنين گفت : همانا خداوند شما را نيكو نصرت داد و هم اكنون و برفور به سوى دشمنان خود از مردم شام كنيد. (457) آنان برخاستند و گفتند: اى اميرالمومنين ، تيرهاى ما تمام و شمشيرهاى ما كند و پيكانهاى نيزه هاى ما خميده و بيشتر آن كند و كژ شده است ، ما را به شهر خودمان برگردان تا با بهترين ساز و برگ آماده شويم ؛ و اى اميرالمومنين ، شايد هم به شمار كسانى كه از ما كشته شده اند بر ما افزوده شود و اين موجب نيروى بيشترى براى ما در مقابله با دشمن است .

على (ع ) در پاسخ ايشان اين آيه را تلاوت فرمود: اى قوم به سرزمين مقدسى كه خداوند براى شما رقم زده است در آييد و پشت به حكم خدا مكنيد كه زيانكار شويد. (458) نپذيرفتند و گفتند: سرماى سختى است . فرمود: آنان هم همچون شما با اين سرما مواجه خواهند بود. همچنان پاسخى ندادند و نپذيرفتند. فرمود: اف بر شما كه اين سنت و عادتى است كه بر شما چيره است ؛ و سپس اين آيه را تلاوت كرد: قوم گفتند، اى موسى در آن سرزمين قومى ستمگر ساكنند و ما هرگز وارد آن نمى شويم مگر اينكه آنان بيرون روند و اگر از آن سرزمين بيرون رفتند ما وارد شدگان خواهيم

بود. (459)

در اين هنگام گروهى از ايشان برخاستند و گفتند: اى اميرالمومنين ، بسيارى از مردم زخمى هستند - خوارج بسيارى از سپاهيان على (ع ) را زخمى كرده بودند - اينك به كوفه باز گرد و چند روزى مقيم باش و سپس حركت كن ، خداوند براى تو خير مقدر فرمايد. و على (ع ) بدون اينكه راضى و موافق باشد به كوفه برگشت .

كار مردم پس از جنگ نهروان

نصر بن مزاحم از عمر بن سعد از نمير بن و عله از ابى وداك نقل مى كند كه چون مردم ، بلافاصله پس از جنگ خوارج حركت به سوى شام را خوش نداشتند اميرالمومنين (ع ) آنان را در نخيله نام جايى در حومه كوفه فرود آورد و به مردم فرمان داد از لشكر گاه خود بيرون نروند و خود را آماده جهاد سازند و كمتر به ديدار زنان و فرزندان خود بروند تا آنكه همراه ايشان براى رويارويى با دشمن حركت فرمايد. و اگر مردم به اين پيشنهاد عمل مى كردند كاملا بر صواب بود، ولى نپذيرفتند و به آن عمل نكردند و پوشيده از لشكر گاه بيرون مى آمدند و وارد كوفه مى شدند و سرانجام آن حضرت را ترك كردند و فقط گروهى اندك از سران و سرشناسان با على (ع ) ماندند و لشكر گاه خالى شد، نه آنان كه به كوفه رفته بودند پيش او برگشتند و نه آن گروه كه آنجا مانده بودند شكيبايى كردند؛ و چون على (ع ) چنين ديد به كوفه برگشت .

نصر بن مزاحم مى گويد: على (ع ) براى مردم در كوفه خطبه يى ايراد فرمود

كه نخستين خطبه او پس از باز گشت از جنگ خوارج بود و ضمن آن چنين فرمود:

اى مردم ! آماده شويد براى جنگ با دشمنى كه جنگ با او مايه قربت به خداى عزوجل است ؛ قومى كه نسبت به حق سر گردانند و آنرا نمى بينند و به ستم و جوز وادار شده اند و از آن باز نمى گردند، از كتاب خدا دورند و از راه دين جدا شده اند، در سركشى خود سرگشته اند و در ژرفاى گمراهى فرو رفته اند. براى جنگ با آنان آنچه مى توانيد نيرو و اسبان آماده فراهم سازيد و بر خدا توكل كنيد و خداوند براى تو كل كافى است . (460)

گويد: مردم نه حركت كردند و نه پراكنده شدند. على (ع ) چند روزى آنان را رها فرمود و سپس دوباره براى ايشان خطبه يى ايراد كرد و ضمن آن فرمود: واى بر شما، همانا از سرزنش كردن شما دلتنگ شدم . آيا به اين راضى شده ايد كه زندگى اين جهانى را عوض قيامت و آخرت بگيريد... يعنى همين خطبه كه مشغول شرح آن هستيم ، و در آن اين جملات را افزوده است : شما در آسايش ، شيران شرزه و به هنگام گرفتارى ، روبهان گريز پاييد و حال آنكه آنكس كه در جنگ است بايد همواره بيدار باشد و همانا كه مغلوب همواره ستم شده و حق او از او سلب شده خواهد بود.

اعمش از حكم بن عتيبة از قيس بن ابى حازم نقل مى كند كه مى گفته است : شنيدم على عليه السلام بر منبر كوفه چنين مى فرمود:

اى

پسران مهاجران ، حركت كنيد و به رويارويى پيشوايان كفر و بازماندگان احزاب و دوستان شيطان برويد؛ به سوى كسى برويد كه به خوانخواهى كسى كه بر دوش كشنده گناهان بود قيام كرده است . سوگند به خداوندى كه دانه را مى شكافد و جان را پرورش مى دهد كه او تا روز قيامت گناهان آنان را بر دوش مى كشد و از گناهان ايشان هم چيزى نمى كاهد.

مى گويم ابن ابى الحديد: راوى اين سخن قيس بن ابى حازم است و او همان كسى است كه اين حديث را نقل مى كند: همانا شما روز قيامت پروردگار خويش را مى بينيد همانگونه كه ماه را در شب چهاردهم مى بينيد و هيچ شك و ترديدى در رؤ يت او نمى كنيد

و مشايخ متكلم ما او را مورد سرزنش و طعن قرار داده و گفته اند فاسق است و لذا روايتى را كه او نقل كند پذيرفته نمى شود، زيرا او مى گويد: شنيدم على بر منبر كوفه ، در حالى كه خطبه ايراد مى كرد، مى گفت : به جنگ باز ماندگان احزاب برويد؛ بغض و كينه اش در دلم جاى گرفت ، و هر كس نسبت به على عليه السلام كينه توزى كند روايتش پذيرفته نمى شود.

و اگر گفته شود: مشايخ شما درباره اين سخن على عليه السلام كه گفته است : به جنگ كسى برويد كه براى خونخواهى كسى كه بر دوش كشنده گناهان بود قيام كرده است چه مى گويند؟ آيا اين از سوى على (ع ) طعن درباره عثمان نيست !

در پاسخ گفته مى شود: در اين روايت آنچه

بيشتر مشهور است همان بخش اول آن است و دنباله آن از شهرت برخوردار نيست ، و اگر هم صحيح باشد آنرا بر اين حمل مى كنيم كه اميرالمومنين عليه السلام معاويه را اراده فرموده است و ياوران او را جنگجويان براى حفظ خون او دانسته است كه آنان از خون او حمايت مى كردند و هر كس از خون كسى حمايت كند براى او جنگ كرده است .

حافظ ابو نعيم (461) مى گويد: ابو عاصم ثقفى براى ما نقل كرد كه زنى از بنى عبس نزد على (ع ) آمد كه بر منبر كوفه مشغول ايراد همين خطبه بود، و گفت : اى اميرالمومنين ، سه چيز دلها را بر تو به هيجان مى آورد. على (ع ) پرسيد: واى بر تو، آن سه چيست ؟ گفت : نخست اينكه به قضيه كشته شدن عثمان راضى هستى ، ديگر آنكه سفلگان را گرد خود جمع كرده اى و ديگر بيتابى تو به هنگام گرفتارى است . فرمود: همانا كه تو زنى هستى ، برو كنارى بنشين و دامن زير پاى كش . گفت : نه ، به خدا سوگند نشستنى جز در سايه شمشيرها نخواهد بود.

عمرو بن شمر جعفى از جابر، از رفيع بن فرقد بجلى نقل مى كند كه مى گفته است : شنيدم على (ع ) چنين مى گفت :

اى مردم كوفه ! شما را با تازيانه يى كه با آن ، سفلگان را پند مى دهم زدم و نديدم كه بس كنيد! و با تازيانه يى كه با آن حدود را جارى مى كنم شما را زدم و نديدم كه

از نادانى باز ايستيد! فقط همين باقى مانده است كه شما را با شمشير بزنم ، هر چند مى دانم آن هم شما را روبراه نمى سازد، ولى خوش نمى دارم به اين كار مبادرت كنم . جاى شگفتى است ميان رفتار شما و رفتار مردم شام ! امير آنان از فرمان خدا سرپيچى مى كند و آنان از او فرمان مى برند و امير شما از خداوند اطاعت مى كند و شما از فرمان او سرپيچى مى كنيد! به خدا سوگند اگر با اين شمشير خود بينى مؤ من را قطع كنم كه نسبت به من كينه بورزد هرگز كينه توزى نخواهد كرد و اگر دنيا را با هر چه در آن است به كافر دهم هرگز مرا دوست نخواهد داشت و اين همان حكم و قضايى است كه بر زبان پيامبر (ص ) جارى شده و فرموده است : هرگز مومنى به من كينه و خشم نمى گيرد و هيچ كافرى مرا دوست نمى دارد؛ و هر كس بار ستم بر دوش دارد همانا كه نااميد و زيانكار است . اى مردم كوفه ! به خدا سوگند بايد در جنگ با دشمن خود پايدار و شكيبا باشيد و گرنه خداوند قومى را، كه شما از آنان بر حق سزاوارتريد، بر شما چيره مى فرمايد و آنان شما را سخت عذاب خواهند داد! آيا از يك بار كشته شدن با شمشير به مرگ بر روى بستر مى گريزيد! و حال آنكه به خدا سوگند مرگ بر بستر سخت تر از ضربه هزار شمشير است .

مى گويم : ابن ابى الحديد: اين سخن ابوالعيناء

(462) چه زيبا و پسنديده است كه چون متوكل به او گفت : تا چه وقت ، گاه مردم را مى ستايى و گاه نكوهش و هجو مى كنى ؟ گفت : تا هنگامى كه بدى و نيكى مى كنند. و مى بينيد كه اين اميرالمومنين على عليه السلام است كه پس از پيامبر (ص ) سرور همه آدميان است و مردم كوفه و كوفه را پس از يارى خواستن از ايشان براى جنگ با اصحاب جمل آنچنان مى ستايد كه برخى از آنرا درگذشته آورديم و بقيه آنرا هم خواهيم آورد و مدحى كم و اندك نيست ، و چون چشمش به كوفه مى افتد مى فرمايد: آفرين بر تو و بر اهل تو، هيچ ستمگرى آهنگ تو نمى كند مگر اينكه خداوند او را در هم مى شكند؛ و كوفه و مردمش را ستايش مى كند همانگونه كه بصره را نكوهش و بر آن و مردمش نفرين مى كند. ولى همينكه مردم كوفه به هنگام حكميت او را خوار و زبون كردند و از يارى دادنش براى جنگ با شاميان خوددارى كردند و خوارج از ميان ايشان خروج كردند و مارقين از ايشان برخاستند و از ايشان خواست براى جنگ حركت كنند و نپذيرفتند و از ايشان يارى و فرياد رسى خواست و انجام ندادند و از ايشان نشانه هاى سستى و علائم شكست را مشاهده فرمود همين مدح و ستايش به نكوهش و اين تعريف به گله مندى و فرو كوفتن و نكوهيدن مبدل مى شود.

و اين موضوعى است كه در طبيعت آدمى سرشته شده است . پيامبر (ص ) هم

همينگونه بوده اند و قرآن عزيز هم همينگونه است . هنگامى كه انصار قيام كردند و يارى دادند آنان را مى ستايد و چون در جنگ تبوك ياران پيامبر (ص ) از حركت درنگ كردند، آنان را نكوهش مى كند و مى فرمايد: آنان كه از جهاد در التزام رسول خدا خوددارى كردند شاد شدند و جهاد با اموال و جانهايشان در راه خدا برايشان سخت ناخوشايند است (463) و بقيه آيات ، تا آنكه خداوند از ايشان راضى شد؛ و باز مى فرمايد: و بر آن سه تن كه تخلف ورزيدند يعنى از رسول خداتا آنكه زمين با همه فراخى بر آنها تنگ شد. (464).

مناقب على عليه السلام و ذكر گزينه هايى از اخبار او در موردعدل و زهدش

على بن محمد بن ابو سيف مدائنى (465) از فضيل بن جعد نقل مى كند كه مى گفته است : مهمترين سبب در خوددارى عرب از يارى دادن اميرالمومنين على عليه السلام موضوع مال بود كه او هيچ شريفى را بر وضيع و هيچ عربى را بر عجم فضيلت نمى داد و با سالاران و اميران قبائل بدانگونه كه پادشاهان رفتار مى كردند رفتار نمى فرمود و هيچكس را با مال به خويشتن جذب نمى كرد و حال آنكه معاويه بر خلاف اين موضوع بود و به همين سبب مردم على (ع ) را رها كردند و به معاويه پيوستند. على (ع ) نزد مالك اشتر از كوتاهى و يارى ندادن ياران خويش و فرار كردن و پيوستن برخى از ايشان به معاويه شكايت كرد. اشتر گفت : اى اميرالمومنين !ما به يارى برخى از بصريان و كوفيان با مردم بصره جنگ كرديم و راى مردم متحد بود، ولى

بعدها اختلاف و ستيز كردند و نيتها سست و شمار مردم كم شد. تو آنان را به عدل و داد گرفته اى و ميان ايشان به حق رفتار مى كنى و داد ناتوان را از شريف مى گيرى ؛ چرا كه شريف را در نظر توارج و منزلتى بر وضيع نيست . و چون حق همگانى و عمومى شد گروهى از كسانى كه همراه تو بودند از آن ناليدند و چون در وادى عدل و داد قرار گرفتند از آن اندوهگين شدند. از سوى ديگر پاداشهاى معاويه را نسبت به توانگران و شريفان ديدند و نفسهاى ايشان به دنيا گراييد و كسانى كه دنيا دوست نباشند اندكند و بيشتر مردم فروشنده حق و خريدار باطلند و دنيا را بر مى گزينند؛ اينك اى اميرالمومنين ، اگر مال ببخشى گردنهاى مردم به سوى تو خم مى شود و خير خواهى آنان و دوستى ايشان ويژه تو خواهد شد. اى سالار مومنان !خدا كارت را سامان دهاد و دشمنانت را خوار و جمعشان را پراكنده و نيرنگشان را سست و امورشان را پريشان كناد؛ كه خداوند به آنچه آنان انجام مى دهند آگاه است .

على (ع ) در پاسخ اشتر فرمود: اما آنچه در مورد كار و روش ما كه منطبق بر عدل است گفتى ؛ همانا كه خداى عزوجل مى فرمايد: هر كس كار پسنديده كند براى خود او سودمند است و هر كس بدمى كند بر نفس خويش ستم مى كند و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست . (466) و من از اينكه مبادا در انجام آنچه گفتى عدالت كوتاهى كرده باشم ،

بيشتر ترسانم .

و اما اينكه گفتى : حق بر آنان سنگين آمده و بدين سبب از ما جدا شده اند؛ بنابراين خداوند به خوبى آگاه است كه آنان از ستم و بيداد از ما جدا نشده اند و به عدل و داد پناه نبرده اند، بلكه فقط در جستجوى دنيا، كه به هر حال از آنان زايل خواهد گشت ، بر آمده اند كه از آن دور مانده بودند؛ و روز قيامت بدون ترديد از ايشان پرسيده خواهد شد: آيا اين كار را براى دنيا انجام داده اند يا براى خدا عمل كرده اند؟

و اما آنچه در مورد بذل اموال و برگزيدن رجال گفتى ؛ ما را نشايد كه به مردى از در آمد عمومى چيزى بيش از حقش بدهيم و خداوند سبحان و متعال كه سخنش حق است ، فرموده است : چه بسيار گروههاى اندك كه به فرمان خدا بر گروههاى بيشتر چيره شده اند و خداوند همراه صابران است . (467) و همانا خداوند محمد (ص ) را تنها مبعوث فرمود؛ و زان پس شمار يارانش را فزود، و گروهش را پس از زبونى نيرو و عزت بخشيد؛ و اگر خداوند اراده فرموده باشد كه اين امارت بر عهده ما باشد دشوارى آنرا براى ما آسان مى فرمايد و ناهمواريش را هموار مى سازد؛ و من از راى و پيشنهاد تو فقط چيزى را مى پذيرم كه موجب رضايت خداوند باشد و تو نزد من از امين ترين مردم و خير خواه ترين ايشان هستى و به خواست خداوند از معتمدترين آنها در نظرم به شمار مى روى .

شعبى مى گويد:

در حالى كه نوجوان بودم همراه ديگر نوجوانان وارد رحبه (468) كوفه شدم . ناگاه ديدم على عليه السلام كنار دو كوت طلا و نقره درهمهاى سيمين و دينارهاى زرين ايستاده است و چوبدستى در دست دارد كه مردم را با آن دور مى كند و سپس كنار آن دو كوت آمد و ميان مردم تقسيم كرد، آنچنان كه از آن هيچ چيز باقى نماند؛ و سپس برگشت و چيزى از آن را، نه كم و نه زياد، به خانه خويش نبرد. شعبى مى گويد: من پيش پدرم برگشتم و گفتم : امروز من بهترين مردم يا ابله ترين ايشان را ديدم . گفت : پسركم ، چه كسى را ديده اى ؟ گفتم : على بن ابى طالب اميرالمومنين را ديدم كه چنين رفتار كرد و داستان را براى او گفتم . پدرم گريست و گفت : پسركم بدون ترديد بهترين مردم را ديده اى . (469)

محمد بن فضيل ، از هارون بن عنترة ، از زاذان (470) نقل مى كند كه مى گفته است : همراه قنبر غلام على (ع ) بودم پيش على رفتيم . قنبر گفت : اى اميرالمومنين ، برخيز كه براى تو چيزى اندوخته و پنهان كرده ام . على فرمود: اى واى بر تو، چه چيزى است ؟ قنبر گفت : برخيز و با من بيا. على (ع ) برخاست و همراه قنبر به خانه رفت . ناگاه جوالى را ديد كه آكنده از پياله ها و جامهاى زرين و سيمين بود. قنبر گفت : اى اميرالمؤ منين چون ديدم هيچ چيزى را باقى نمى گذارى و تقسيم

مى كنى ، اين جوال را از بيت المال براى تو اندوخته كردم . على (ع ) فرمود: اى قنبر، واى بر تو!گويا دوست داشته اى كه به خانه من آتش بزرگى درآورى !سپس شمشيرش را كشيد و چندان ضربه بر آن جوال زد كه هر يك از جامها و پياله ها از نيمه يا يك سوم شكسته شد و سپس مردم را فرا خواند و فرمود: آنرا طبق حصه و سهم تقسيم فرمود. در آن ميان به مقدراى سوزن و جوال دوز در بيت المال برخورد و فرمود: اينها را هم حتما تقسيم كنيد. مردم گفتند: نيازى به آن نداريم . اين سوزنها و جوال دوزها از آنجا در بيت المال جمع شده بود كه على (ع ) از هر پيشه ور از جنسى كه توليد مى كرد مى پذيرفت . على (ع ) خنديد و گفت : بايد چيزهاى بد بيت المال همراه چيزهاى خوب و گران آن گرفته شود.

عبدالرحمان بن عجلان روايت مى كند و مى گويد: على (ع ) انواع دانه هاى ريز مثل زيره و كنجد و خشخاش و سپند را هم ميان مردم تقسيم مى فرمود.

مجمع تيمى نقل و روايت مى كند كه على (ع ) هر جمعه بيت المال را جارو مى كرد و در آن دو ركعت نماز مى گزارد و مى فرمود: باشد كه روز رستاخيز براى من گواهى دهد.

بكر بن عيسى از عاصم بن كليب جرمى از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : در حضور على (ع ) بودم . از ناحيه جبل براى او مالى رسيده بود؛ او برخاست ،

ما هم همراهش برخاستيم و مردم آمدند و ازدحام كردند. على (ع ) مقدارى پاره هاى ريسمان را به دست خويش گره زد و به يكديگر پيوست و سپس برگرد اموال كشيد و فرمود: به هيچكس روا ندارم كه از اين ريسمان بگذرد و مردم همگان از اين سوى ريسمان نشستند. على (ع ) خود آن سوى ريسمان رفت و فرمود: سالارهاى بخشهاى هفتگانه كجايند؟ و كوفه در آن روزگار هفت بخش بود. آنان شروع به جابجا كردن محتويات جوالها كردند، بطورى كه به هفت بخش مساوى تقسيم شد؛ از جمله گرده نانى بود كه آن را هم به هفت بخش مساوى تقسيم كرد و فرمود هر بخش آنرا روى يكى از بخشهاى اموال نهند و سپس اين بيت را خواند:

اين برچيده من است و گزينه اش در آن است و حال آنكه دست هر كس كه چيزى مى چيند به سوى دهان اوست . (471)

سپس قرعه كشى فرمود و به سالارهاى محله هاى هفتگانه داد و هر يك از ايشان افراد خود را فرا خواندند و جوالهاى خود را بردند.

مجمع از ابى رجاء روايت مى كند كه على عليه السلام شمشيرى را به بازار آورد و فرمود: چه كسى اين شمشير را از من مى خرد؟ سوگند به كسى كه جان على در دست اوست ، اگر پول خريد جامه يى مى داشتم اين را نمى فروختم . من گفتم : ازارى به تو مى فروشم و براى پرداخت بهاى آن تا هنگامى كه مقررى خود را دريافت دارى مهلت مى دهم ؛ و چنان كردم ، و چون على (ع ) مقررى

خود را دريافت كرد بهاى آن ازار را به من پرداخت فرمود.

هارون بن سعيد مى گويد: عبدالله بن جعفر بن ابى طالب به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين ، اگر دستور دهى به من كمك هزينه يا خرجى دهند بسيار خوب است !كه به خدا سوگند خرجى ندارم ، مگر آنكه مركب خود را بفروشم . فرمود: نه ، به خدا سوگند براى تو چيزى ندارم ، مگر اينكه به عمويت دستور دهى چيزى بدزدد و به تو بدهد.

بكر بن عيسى مى گويد: على عليه السلام همواره مى فرمود: اى مردم كوفه ، اگر من از شهر شما با چيزى بيشتر از مركب و بار مختصر خود و غلامم فلانى بروم خائن خواهم بود. هزينه اميرالمومنين (ع ) از درآمد غله او در ينبع مدينه برايش مى رسيد و از همان درآمد به مردم نان و گوشت مى داد و حال آنكه خودش تريدى كه با اندكى روغن زيتون بود مى خورد.

ابو اسحاق همدانى مى گويد: دو زن كه يكى عرب و ديگرى از موالى بود پيش على (ع ) آمدند و از او چيزى خواستند. على (ع ) به هر يك مقدارى درهم و گندم به طور مساوى داد. يكى از آن دو گفت : من زنى عرب هستم و اين يكى عجم است . على فرمود: به خدا سوگند من در مال عمومى براى فرزندان اسماعيل فضيلتى بر فرزندان اسحاق نمى بينم .

معاوية بن عمار از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى كند كه مى گفته است : هيچگاه براى على (ع ) در راه خدا دو كار پيش نمى

آمد مگر آنكه دشوارتر آن دو را بر مى گزيد؛ و اى مردم كوفه ، شما مى دانيد كه او به هنگام حكومت در شهر شما از اموال خود در مدينه ارتزاق مى كرد و آرد خود را از بيم آنكه چيزى ديگر بر آن افزوده شود در كيسه يى مى نهاد و سرش را مهر مى كرد و چه كسى در دنيا زاهدتر از على عليه السلام بوده است !؟

نضر بن منصور از عقبة بن علقمه نقل مى كند كه مى گفته است : در كوفه به خانه على عليه السلام رفتم و ديدم برابر او ماست بسيار ترشيده اى كه بوى آن مرا آزار مى داد قرار دارد و چند قطعه نان خشك . گفتم : اى اميرالمومنين ، آيا چنين خوراكى مى خورى !به من فرمود: اى اباالجنوب ، پيامبر (ص ) نانى خشكتر از اين مى خورد؛ و سپس به جامه خود اشاره كرد و فرمود: و جامه يى خشن تر از اين مى پوشيد و اگر من آنچنان كه او رفتار مى فرمود رفتار نكنم بيم آن دارم كه به او ملحق نشوم .

عمران بن مسلمه از سويد بن علقمه نقل مى كند كه مى گفته است : در كوفه به خانه على (ع ) رفتم ؛ كاسه ماست ترشيده يى برابرش بود كه از شدت ترشى ، من بوى آنرا احساس مى كردم ، و گرده نان جوى در دست داشت كه سبوسهاى جو روى آن ديده مى شد و آنرا با زور مى شكست و گاهى هم از زانوى خود براى شكستن آن كمك مى گرفت . فضه

كنيز او ايستاده بود؛ من گفتم : اى فضة ، آيا در مورد اين پيرمرد از خدا نمى ترسيد!مگر نمى توانيد آرد نانش را ببيزيد؟ گفت : خوش نداريم اجبر باشيم و خلاف دستور كار كنيم . (472) از هنگامى كه در خدمت و مصاحبت او بيم از ما عهد گرفته است كه آردى را براى او نبيزيم و نخاله اش را جدا نكنيم . سويد مى گويد: على عليه السلام نمى شنيد كه فضه چه مى گويد، به سوى او برگشت و فرمود: چه مى گويى ؟ گفت : از او بپرس . اميرالمومنين به من فرمود به و چه گفتى ؟ گفتم : من به فضه گفتم چه خوب بود آردش را مى بيختيد!على (ع ) گريست و فرمود: پدر و مادرم فداى آن كسى باد كه هيچگاه سه روز پياپى از نان گندم سير نشد تا از دنيا رفت و هرگز آردى را كه او نانش را مى خورد نبيختند؛ و منظور على رسول خدا (ص ) بود.

يوسف بن يعقوب از صالح كيسه فروش نقل مى كند كه مى گفته است : مادر بزرگش على (ع ) را در كوفه ديده است كه مقدارى خرما را بر دوش مى كشد، بر او سلام داده و گفته است : اى اميرالمومنين ، اين بار را به من بده كه به خانه ات ببرم . فرموده است : پدر افراد خانواده سزاوارتر به حمل آن است . گويد: على (ع ) سپس به من گفت : ميل ندارى از اين خرما بخورى ؟ گفتم : نمى خواهم . على (ع ) آنرا خانه

خود برد و سپس در حالى كه همان ملافه را كه خرما در آن بود رداى خويش قرار داده و هنوز پوست خرما بر آن ديده مى شد باز گشت و با مردم نماز جمعه گزارد.

محمد بن فضيل بن غزوان مى گويد: به على عليه السلام گفته شد: چه مقدار صدقه مى دهى ، چه مقدار مال خود را خرج مى كنى ! آيا از اين كار اندكى نمى كاهى ؟ فرمود: به خدا سوگند، اگر بدانم كه خداوند متعال يك صدقه واجب را از من قبول مى فرمايد از اين كار باز مى ايستم ، ولى به خدا سوگند نمى دانم كه خداوند سبحان چيزى را از من مى پذيرد يا نه !

عنبسة عابد از عبدالله بن حسين بن حسن نقل مى كند كه على عليه السلام به روزگار زندگى پيامبر (ص ) هزار برده را با پولى كه از دسترنج و عرق ريزى پيشانى خود بدست آورده بود آزاد فرمود و چون عهده دار خلافت شد اموال بسيار براى او مى رسيد و شيرينى او چيزى جز خرما و جامه اش چيزى جز كرباس نبود.

عوام بن حوشب از ابو صادق روايت مى كند كه چون على عليه السلام با ليلى دختر مسعود نهشلى ازدواج كرد، براى او در خانه على (ع ) خيمه و پرده يى زدند. على (ع ) آمد و آنرا برداشت و فرمود: براى اهل على همان كه در آن هستند كافى است !

حاتم بن اسماعيل مدنى ، از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى كند كه على عليه السلام به هنگام خلافت خويش پيراهن كهنه يى را

به چهار درهم خريد، سپس خياط را خواست و آستين پيراهن را روى دست خود باز كرد و دستور داد آنچه را بلندتر از انگشتان است ببرد.

ما اين اخبار و روايات را هر چند خارج از موضوع اين فصل بود به مقتضاى حال آورديم ، زيرا خواستيم اين مساءله را روشن سازيم كه اميرالمومنين عليه السلام در خلافت خود به روش پادشاهان رفتار نكرده است و همچون آنان ، كه اموال را در مصالح پادشاهى به هر كس بخواهند مى بخشند يا براى لذت پرستى خود خرج مى كنند، نبوده است ؛ چه او اهل دنيا نبوده است و مردى صاحب حق و خداپرست بوده است كه هيچ چيزى را عوض خدا و رسولش قرار نمى داده است .

على بن ابى سيف مدائنى روايت مى كند كه گروهى از ياران على عليه السلام پيش او رفتند و گفتند: اى اميرالمومنين ، اين اموال را به گونه يى عطا فرماى اشراف عرب و قريش را بر بردگان آزاد شده و مردم غير عرب ترجيح دهى و كسانى از مردم را كه از مخالفت و گريز ايشان بيم دارى با پرداخت مال بيشتر دلجويى كن . آنان اين سخنان را از اين روى به على (ع ) گفتند كه معاويه با اموال چنان مى كرد. اميرالمومنين به ايشان فرمود: آيا پيشنهاد مى كنيد پيروزى را با ستم بدست آورم ؟! نه ، به خدا سوگند تا گاهى كه خورشيد بر مى آيد و ستاره يى در آسمان مى درخشد هرگز چنين نخواهم كرد. به خدا سوگند اگر اين اموال از خودم بود باز هم ميان آنان به

تساوى قسمت مى كردم ، چه رسد به اينكه اين اموال از خودم مردم است (473)

سپس مدتى طولانى اندوهگين سكوت كرد و سه بار فرمود: مرگ پايان كار زودتر و شتابان تر از اين خواهد رسيد.

خطبه(35)

خطبه اميرالمومنين عليه السلام پس از مسئله حكميت

در اين خطبه كه با عبارت الحمدلله و ان اتى الدهر بالخطب الفادح ستايش ويژه خداوند است هر چند روزگار گرفتارى بزرگ پيش آورد شروع مى شود، پس از توضيحات لغوى و تذكر اين نكته كه اميرالمومنين عليه السلام اين خطبه را پس از خدعه عمرو عاص به ابوموسى اشعرى و جدا شدن آن دو از يكديگر و پيش از جنگ نهروان ايراد فرموده است اين بحث مهم تاريخى طرح شده است :

موضوع حكميت و آشكار شدن كار خوارج پس از آن

قسمت اول

لازم است در اين فصل نخست موضوع حكميت و چگونگى آن و چيزى را كه موجب آن شد بررسى كنيم ؛ پس مى گوييم : انگيزه و سبب اصلى آن اين بود كه مردم شاŠمى خواستند به آن وسيله از شمشيرهاى مردم عراق در امان بمانند، زيرا نشانه هاى پيروزى و برترى و دلايل چيرگى و ظفر مردم عراق روشن و آشكار گشته بود و شاميان از جنگ و شمشير زدن به مكر و فريب روى آوردند و اين به راى و پيشنهاد عمرو عاص بود كه بلافاصله پس از جنگ ليلة الهرير (474) يعنى همان شبى كه ضرب المثل سختى جنگ است صورت گرفت .

ما در اين مورد آنچه را كه نصربن مزاحم در كتاب صفين آورده است نقل مى كنيم ؛ كه او مردى مورد اعتماد است ، گفتارش صحيح است و به هيچ روى نمى توان او را به هوادارى از كسى به ناحق ، يا دغلبازى نسبت داد و او از مردان بزرگ حديث و تاريخ است .

نصر چنين مى گويد: عمرو بن شمر از ابو ضرار از عمار بن ربيعه براى ما نقل كرد كه على

عليه السلام نماز صبح روز سه شنبه - دهم ربيع الاول سال سى و هفتم هجرى و گفته شده است : دهم صفر آن سال - را در آغاز سپيده دم گزارد و سپس با لشكر عراق آهنگ مردم شام كرد و مردم كنار رايات و درفشهاى خود بودند و جنگ هر دو گروه را فرسوده كرده بود؛ ولى براى مردم شام سخت تر و گرفتارى آن بيشتر بود؛ آنان ادامه جنگ را خوش نداشتند كه اركان ايشان سستى گرفته بود.

گويد: در اين ميان مردى از لشكر عراق بيرون آمد كه بر اسبى سرخ رنگ كه داراى دم پر مويى بود سوار بود؛ چندان سلاح بر تن داشت كه فقط دو چشمش ديده مى شد، نيزه يى در دست داشت و با آن به سر سپاهيان عراق اشاره مى كرد و مى گفت : خدايتان رحمت كناد! صفهاى خود را مرتب كنيد و در خط مستقيم قرار گيريد. و چون صفها و رايات را مرتب كرد و روى به مردم عراق و پشت به مردم شام كرد و حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و چنين گفت :

سپاس خداوندى را كه پسر عموى پيامبر خويش را ميان ما قرار داده است ، همان كسى را كه اسلامش قبل از همگان و هجرتش از همه قديمى تر است و شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است كه بر دشمنان خدا فرو مى آيد؛ اينك دقت كنيد، كه چون تنور جنگ تافته و گرد و غبار برانگيخته و نيزه ها در هم شكسته شد و اسبها سواران ورزيده را به جولان آوردند، من جز همهمه و

خروش نخواهم شنيد؛ از پى من حركت كنيد و به دنبال من آييد.

آنگاه بر لشكر شام حمله كرد و نيزه خود را ميان آنان شكست و برگشت و معلوم شد كه مالك اشتر است . (475)

گويد: در اين هنگام مردى از شاميان بيرون آمد و ميان دو صف ايستاد و فرياد برآورد: اى ابوالحسن ، اى على ، پيش من بيا!و على عليه السلام پيش او رفت و چنان به او نزديك شد كه گردن اسبهايشان كنار يكديگر قرار گرفت ؛ آن مرد گفت : اى على ، تو را حق قدمت و پيشگامى در مسلمان شدن و هجرت است ! آيا حاضرى كارى را كه پيشنهاد مى كنم بپذيرى كه در آن جلوگيرى از ريختن اين خونها و به تاءخير انداختن اين جنگ است تا بتوانى با راى درست تصميم بگيرى و در آن بينديشى ؟ على پرسيد: چه پيشنهادى است ؟ گفت : تو به عراق خود برگرد و ما تو و عراق را آزاد مى گذاريم و ما هم به شام خود برمى گرديم ، تو هم ما و شام را آزاد بگذار. على عليه السلام فرمود: آنچه را گفتى شناختم و دانستم كه خير خواهى و شفقت است ؛ اين كار مرا به خود مشغول و شب زنده دار داشته است و همه جوانب آنرا بررسى كرده ام ، چاره يى نيافته ام جز جنگ يا كافر شدن به آنچه خداوند بر محمد (ص ) نازل فرموده است . خداوند تبارك و تعالى از اولياى خود راضى نخواهد شد كه روى زمين معصيت و گناه شود و آنان خاموش بمانند

و بر آن ادعان آورند و امر به معروف و نهى از منكر نكنند؛ اين است كه جنگ را بر خويشتن آسانتر مى يابم از آنكه در سلسله زنجيرهاى دوزخ در افتم تا از گناه رهايى يابم .

گويد: آن مرد در حالى كه انالله و انااليه راجعون مى گفت برگشت ، و در همين حال مردم به يكديگر حمله آوردند و نخست با سنگ و تير به جان يكديگر افتادند تا تير و سنگ ايشان تمام شد و سپس با نيزه ها به نبرد پرداختند تا آنكه همه شكسته شد، و در اين هنگام با شمشيرهاى آخته و گرزهاى آهنين به يكديگر حمله كردند؛ و شنوندگان چيزى جز صداى برخورد آهن به آهن نمى شنيدند كه در دل مردان بيم انگيزتر از صداى صاعقه و برخورد كوههاى تهامه به يكديگر بود. خورشيد از شدت گرد و خاك پوشيده و غبار برانگيخته شد و درفشها و رايات در گرد و غبار گم شد؛ در اين حال مالك اشتر ميان ميمنه و ميسره به حركت آمد و به هر يك از قبايل و گروههاى قاريان قرآن فرمان مى داد كه به گروهى كه مقابل ايشان است حمله برند؛ و از هنگام نماز صبح آن روز تا نيمه شب با شمشير و گرز جنگ كردند و فرصت نشد كه براى خدا نمازى بگزارند و اشتر در تمام آن مدت چنان رفتار مى كرد تا شب را به صبح آورد، در حالى كه آوردگاه پشت سرش بود. سرانجام دو گروه از يكديگر جدا شدند در حالى كه هفتاد هزار تن كشته شده بودند؛ و اين شب همان شب مشهور

هرير است . در اين جنگ ، مالك اشتر در ميمنه لشكر و ابن عباس در ميسرة و على (ع ) در قلب لشكر بودند و مردم همچنان جنگ مى كردند.

سپس از نيمه شب دوم تا هنگامى كه روز برآمد همچنان جنگ ادامه داشت و مالك اشتر به ياران خويش ، كه آنان را به سوى شاميان مى برد، مى گفت : به اندازه پرتاب اين نيزه ام پيش برويد؛ و نيزه خود را پرتاب مى كرد و چون آنان آن مقدار پيشروى مى كردند، مى گفت : اينك به اندازه فاصله اين كمان پيش رويد؛ و چون چنان مى كردند، باز از ايشان تقاضاى پيشروى مى كرد؛ تا آنكه بيشتر مردم از پيشروى ستوه آمدند و اشتر كه چنين ديد؛ گفت : شما را در پناه خداوند قرار مى دهم كه بقيه امروز را هم در جانفشانى بخل و سستى نورزيد و سپس اسب خويش را خواست و درفش خود را استوار ساخت و در حالى كه همراه حيان بن هوده نخعى بود ميان دسته هاى مختلف لشكر به حركت درآمد و مى گفت : چه كسى جان خود را در راه خدا مى فروشد و با اشتر در جنگ همراهى مى كند تا آنكه پيروز گردد يا به خداوند بپيوندد! و همواره مردانى به او مى پيوستند و همراهش جنگ مى كردند.

نصر از قول عمر (476)، از قول ابو ضرار، از قول عمار بن ربيعة نقل مى كند كه مى گفته است : مالك اشتر از منار من گذشت ، من هم همراهش شدم تا آنكه به جايگاه خويش كه در آن بود

رسيد و ميان ياران خود ايستاد و گفت : عمو و دايى من فدايتان باد، امروز سخت پايدارى و حمله كنيد؛ حمله يى كه خدا را با آن راضى و دين را بدان نيرومند كنيد؛ چون من حمله كردم شما هم حمله كنيد!و از اسب خود پياده شد و بر چهره اسب زد و آن را دور كرد. آنگاه به پرچمدار خويش دستور پيشروى داد و او پيش رفت و استر و يارانش بر شاميان حمله بردند و آنان را چنان فرو كوفت كه تا لشكر گاه خودشان عقب راند. آنجا هم جنگ سختى كرد و پرچمدار شاميان كشته شد و على (ع ) هم چون متوجه شد كه اشتر به پيروزى نزديك است نيروهاى امدادى براى او فرستاد.

نصر همچنين از قول رجال خود نقل مى كند: چون كوفيان چنان پيشروى كردند، على (ع ) ميان ايشان برخاست و خطبه يى ايراد كرد و پس از حمد و ثناى خداوند چنين فرمود:

اى مردم مى بينيد كه كار شما و كار دشمن به كجا رسيده است . از ايشان جز نفس آخر باقى نمانده است و كارها چون روى مى آورد انجام آن با آغازش مقايسه مى شود (477). آن قوم در مقابل شما بدون اينكه مقصد دينى داشته باشند پايدارى آنكه پيروزى ما بر آنان به اين مرحله رسيد و من به خواست خدا پگاه فردا برايشان حمله مى برم و آنان را در پيشگاه خداوند به محاكمه مى كشانم .

گويد: اين سخن به اطلاع معاويه رسيد، عمرو عاص را خواست و گفت : اى عمرو، فقط يك امشب را فرصت داريم و على فردا

براى فيصله كار بر ما حمله خواهد آورد؛ انديشه تو چيست و چه مى بينى ؟

عمرو به معاويه گفت : مردان تو در قبال مردان او پايدارى نمى كنند؛ تو هم مثل او نيستى كه براى كارى با تو جنگ مى كند و تو براى كار ديگرى ؛ تو زندگى و بقا را دوست دارى و او فنا و نيستى را مى خواهد. وانگهى اگر تو بر مردم عراق پيروز شوى آنان از تو بيم دارند ولى اگر على بر مردم شام پيروز شود از او بيمى ندارند؛ و ناچار بايد كارى به آن قوم پيشنهاد كنى كه اگر آنرا بپذيرند اختلاف نظر پيدا كنند و اگر نپذيرند باز هم اختلاف پيدا كنند. آنان را به اين كار فرا خوان كه قرآن را ميان خودت و ايشان حكم قرار دهى و با اين پيشنهاد در آن قوم به هدف خود، خواهى رسيد؛ و من همواره اين پيشنهاد را به تاءخير مى انداختم تا وقتى كه كاملا به آن نيازمند شوى . معاويه ارزش اين پيشنهاد را فهميد و به او گفت راست گفتى .

نصر مى گويد: عمرو بن شمر از جابر بن عمير انصارى (478) نقل مى كند كه مى گفته است : به خدا سوگند، گويى هم اكنون مى شنوم كه على عليه السلام روز هرير، پس از اينكه جنگ ميان قبيله مذحج با قبايل عك و لخم و جذام و اشعرى ها سخت شد و چنان هول انگيز بود كه موهاى پيشانى از بيم آن سپيد مى شد و تا ظهر ادامه داشت ، به ياران خود مى گفت : تا چه وقت

بايد اين دو قبيله را به اين حال رها كرد؟ آنان كه براى ما فدا شدند و شما همچنين ايستاده ايد و نگاه مى كنيد! آيا از خشم خداوند بيم نداريد؟ سپس روى به قبله كرد و دستهايش را به سوى خداى عزوجل برافراشت و عرضه داشت : بار خدايا، اى رحمان و رحيم ، اى يكتاى يگانه ، اى خداى بى نياز از همگان ، بار خدايا، اى پروردگار محمد، بار خدايا!گامها به سوى تو برداشته مى شود و دلها آهنگ تو دارد و با تو راز و نياز مى گويد؛ دستها بر آسمان برافراشته و گردنها كشيده و چشمها به عنايت تو دوخته شده است ؛ و بر آوردن نيازها و طلب مى شود!بار خدايا ما از غيبت پيامبرمان و بسيارى دشمن خود به بارگاه تو شكايت مى كنيم تو در نزاع ميان ما و قوم ما، به ما فتح ارزانى فرماى كه تو بهترين پيروزى دهندگانى . (479) و فرمان داد كه در پناه بركت خدا حركت كنيد و سپس فرياد برداشت كه لا اله الا الله و الله اكبر كلمه تقوى است .

گويد: سوگند به كسى كه محمد (ص ) را بر حق به پيامبرى مبعوث فرموده است ، هرگز از هنگامى كه خداوند آسمانها و زمين را آفريده است هيچ فرمانده لشكرى را نشنيده ايم كه در يك روز در معركه به دست خود آنقدر از دشمن را بكشد كه على (ع ) كشته است . او در آن روز طبق آنچه شماركنندگان ذكر كرده اند بيش از پانصد تن از دلاوران نامدار دشمن را كشته است . او

با شمشير خود كه خميده شده بود از ميدان جنگ بيرون مى آمد و مى گفت : در پيشگاه خدا و شما معذرت - خواهى مى كنم ؛ مى خواستم اين شمشير را صيقل دهم و اصلاح كنم ، ولى چون از پيامبر (ص ) شنيدم كه مى فرمود شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست ، مرا از اين كار باز داشت و من با اين شمشير به منظور دفاع از دين و حريم پيامبر (ص ) جنگ مى كنم .

گويد: ما شمشير را از او مى گرفتيم و آنرا راست و اصلاح مى كرديم و باز آنرا از دست ما مى گرفت و بر همه پهناى صف دشمن هجوم مى برد و به خدا سوگند هيچ شيرى نسبت به دشمن خود جان شكار تر از على عليه السلام نيست .

نصر بن مزاحم از عمر بن شمر، از جابر بن عمير، از تميم بن حذيم (480) نقل مى كند كه مى گفته است : چون شب هرير را به سپيده دم رسانديم ، نگريستيم و ناگاه چيزهايى شبيه به رايات و درفشها ديديم كه جلو مردم شام و وسط لشكر مقابل جايگاه على (ع ) و معاويه (481) قرار داشت و چون هوا روشن شد ناگاه متوجه شديم كه قرآنهايى است كه بر اطراف نيزه ها قرار داده اند و بزرگترين قرآنهايى بود كه در لشكر گاه وجود داشت . آنان سه نيزه را به يكديگر استوار بسته بودند و قرآن بزرگ مسجد را بر آن بسته بودند و ده تن آنرا مى كشيدند. نصر مى گويد: ابو جعفر و ابو الطفيل مى

گويند: آنان با صد قرآن به مقابل على (ع ) آمدند و بر هر يك از ميمنه و ميسره لشكر دويست مصحف برافراشتند و بدينگونه شمار تمام مصاحف به پانصد مى رسيد. ابو جعفر مى گويد: در اين هنگام طفيل بن ادهم برابر جايگاه على (ع ) و ابو شريح جذامى مقابل ميمنه و ورقاء بن معمر مقابل ميسره ايستادند و بانگ برداشتند: اى گروه اعراب ، خدا را، خدا را، نسبت به زنان و دختركان و پسركان خويش از روميان و تركان و ايرانيان بر حذر باشيد كه اگر كشته و فانى شويد فردا چه بر سرشان خواهد آمد!خدا را، خدا را، در مورد دين خودتان و اينك اين كتاب خداوند حكم ميان ما و شماست .

على عليه السلام عرضه داشت : بار خدايا، تو نيك مى دانى كه هدف ايشان قرآن نيست خود ميان ما و ايشان حكم كن ، كه تو حكم بر حق و آشكارى .

در اين هنگام ميان ياران على (ع ) اختلاف نظر پديد آمد؛ گروهى مى گفتند جنگ و گروهى مى گفتند حكم قرار دادن قرآن ؛ و اكنون كه ما به حكم كتاب فرا خوانده شده ايم ادامه جنگ براى ما حلال نيست و در نتيجه جنگ سست شد و بار خود ابر زمين نهاد.

نصر مى گويد: همچنين عمرو بن شمر از جابر نقل مى كند كه مى گفته است : ابو جعفر محمد بن على بن حسين (ع ) يعنى حضرت باقر براى ما حديث فرمود كه چون روز جنگ بزرگ فرار رسيد ياران معاويه گفتند: امروز آوردگاه را رها نمى كنيم و از جاى خود

تكان نمى خوريم تا آنكه كشته شويم يا خداوند به ما پيروزى عنايت كند. ياران على (ع ) هم همينگونه گفتند كه امروز صحنه پيكار را رها نيم كنيم تا كشته شويم يا خداوند فتح نصيب ما فرمايد؛ و بامداد روزى از روزهاى شعرى (482) كه روزى بلند و بسيار گرم بود مبادرت به جنگ كردند. نخست چندان تيراندازى كردند كه تيرهايشان تمام شد و پس از آن چندان نيزه به يكديگر زدند كه نيزه ها در هم شكست و سپس از اسبها پياده شدند و برخى به برخى ديگر با شمشير حمله بردند، آنچنان كه نيام شمشيرها شكسته شد و سواركاران ايستاده بر مركبها با شمشير و گزرهاى آهنى به يكديگر حمله بردند و شنوندگان صدايى جز هياهوى قوم و آواى دلاوران و برخورد آهن به كلاهخودها و جمجمه ها و برخورد دندانها به يكديگر يا فريادى كه از دهان بيرون مى آمد نمى شنيدند. خورشيد گرفت و گرد و خاك برانگيخته شد و درفشها گم شد و اوقات چهار نماز گذشت كه نتوانستند براى خدا سجده يى كنند و فقط به گفتن تكبير قناعت شد. در چنين حالات سختى پيرمردان و سران قوم بانگ برداشتند كه اى گروه اعراب !خدا را، خدا را، در حفظ زنان محترم و دختران !جابر مى گفته است : امام باقر (ع ) در حالى كه اين حديث را براى ما نقل مى كرد مى گريست .

قسمت دوم

نصربن مزاحم مى گويد: در اين هنگام مالك اشتر در حالى كه سوار بر اسب سرخ دم بريده يى بود و مغفر خويش را بر كوهه زين خود نهاده بود پيش

آمد و بانگ برداشت كه اى گروه مومنان صبر و پايدارى كنيد كه اينك تنور جنگ تافته شده و آفتاب از كسوف بيرون آمده و جنگ سخت شده است و درندگان برخى برخى را مى گيرند و چنانند كه شاعر سروده است : (483)

معشوقه رفت و اشخاص مغلوب از او باز ماندند و ميان آنان جز اشخاص ضعيف باقى نمانده است .

گويد: در اين حال كسى به دوست خود مى گفت : اين شگفت مردى است اگر نيت پسنديده داشته باشد! و دوستش به او پاسخ داد: مادرت بر سوگ تو بگريد، چه نيتى بزرگتر از اين است !اين مرد را همانسان كه مى بينى در خون شنا مى كند و جنگ او را به ستوه نياورده است و حال آنكه سر دليران از گرما به جوش آمده و دلها به حنجره ها رسيده است ولى او همچنان كه مى بينى برومند ايستاده و اينگونه سخن مى گويد! پروردگارا ما را پس از اين زنده مگذار!

من ابن ابى الحديد مى گويم : پاداش مادرى كه چون مالك اشتر را پرورده است با خدا باد، كه اگر كسى سوگند بخورد كه خداوند متعال ميان عرب و عجم شجاعتر از او، جز استادش على (ع )، نيافريده است ، من بر او بيم گناه ندارم ؛ و چه نيكو گفته است آن كسى كه از او درباره اشتر پرسيده اند و گفته است : من درباره مردى كه زندگانى او مردم شام را و مرگش مردم عراق را شكست داد چه بگويم !

و براستى همانگونه است كه اميرالمومنين على عليه السلام درباره اش گفته است

: اشتر همانگونه بود كه من براى رسول خدا (ص ) بودم .

نصر بن مزاحم مى گويد: شعبى (484) از صعصعه نقل مى كند كه مى گفته است : شب جنگ هرير، اشعث بن قيس سخنانى گفت كه چون جاسوسان معاويه آنرا براى او نقل كردند غنيمت دانست و تدبير كار خود را بر آن نهاد. و چنين بود كه در آن شب اشعث براى ياران خود كه از قبيله كنده بودند سخنرانى كرد و ضمن آن گفت : سپاس خدا را، او را مى ستايم و از يارى مى جويم و به او ايمان دارم و بر او توكل مى كنم و از او طلب نصرت و آمرزش و هدايت و پناه مى كنم ، از او مشورت مى خواهم و به او استشهاد مى كنم كه هر كه را خدا هدايت كند گمراه كننده يى براى او نيست و هر كه را خداوند گمراه كند هدايت كننده يى براى او نيست ؛ و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يكتاى بى انباز وجود ندارد و گواهى مى دهم كه محمد بنده و رسول خداوند است كه خداى بر او درود فرستاده است و سپس چنين گفت : اى گروه مسلمانان ، آنچه را كه ديروز گذشته اتفاق افتاد و اين همه افراد عرب را كه در آن نابود شدند ديديد؛ به خدا سوگند من تا كنون كه به خواست خداوند به اين سن و سال رسيده ام هرگز چون اين روز نديده ام . همانا كسانى كه حاضرند سخن مرا به غائبان برسانند كه اگر فردا هم روياروى بايستم و جنگ كنيم

مساوى با نابودى تمام عرب و تباه شدن همه نواميس و زنان محترم است ؛ به خدا سوگند من اين سخن را به سبب بيم از جنگ نمى گويم ، ولى من مردى سالخورده ام كه بر زنان و كودكان بيم دارم كه چون فردا ما نابود شويم بر سر ايشان چه خواهد آمد!بار خدايا تو مى دانى كه من در كار قوم خويش و مردم همدين خودم انديشيده و خيرخواهى كرده ام و توفيق من جز به عنايت خدا نيست ؛ بر او توكل مى كنم و به سوى او باز مى گردم ، و انديشه گاه خطا مى كند و گاه صحيح است و چون خداوند كارى را مقدر فرموده باشد آنرا اجراء مى كند، چه بندگان را خوش آيد و چه ناخوش . من اين سخن خود را مى گويم و از خداى بزرگ براى خودم و شما طلب آمرزش مى كنم .

شعبى مى گويد: صعصعه مى گفت : چون جاسوسان معاويه اين سخنان اشعث را به اطلاع او رساندند، گفت : سوگند به خداى كعبه كه راست گفته است . اگر فردا ما باز هم روياروى شويم و جنگ كنيم روميان بر كودكان و زنان شاميان حمله خواهند آورد و ايرانيان بر كودكان و زنان عراقيان حمله مى آورند و همانا كه اين را فقط خردمندان و زيركان درك مى كنند. و سپس به ياران خود گفت : قرآنها را بر سر نيزه ها ببنديد.

مردم شام در تاريكى شب به جنب و جوش آمدند و از قول معاويه و طبق دستور او بانگ برداشتند: اى مردم عراق !اگر شما

ما را بكشيد چه كسى براى سرپرستى كودكان ما خواهد بود و اگر ما شما را بكشيم چه كسى براى سرپرستى كودكان شما خواهد بود؟ خدا را خدا را در مورد بازماندگان ؛ و چون شب را به صبح آوردند قرآنها را بر سر نيزه ها برافراشته بودند و بر گردن اسبها آويخته بودند و مردم هم با آنكه كنار رايات خود ايستاده بودند به آنچه فرا خوانده شدند مايل گرديدند (485) و قرآن بزرگ دمشق را هم بر سر نيزه ها نهاده بودند و ده مرد آنرا مى كشيدند و فرياد بر مى آوردند كه كتاب خدا ميان ما و شما حكم است .

در اين هنگام ابو الاعور سلمى ، در حالى كه سوار بر ماديان سپيدى بود و قرآنى بر سر خود نهاده بود، فرياد مى كشيد كه اى عراقيان ! كتاب خدا ميان ما و شما حكم است .

گويد: عدى بن حاتم طايى به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، هيچ گروهى از ما كشته نشده است مگر اينكه معادل آن از شاميان هم كشته شده است و همگى زخمى و خسته ايم ، ولى نيروى باقى مانده ما از ايشان بهتر و گزينه تر است و شاميان بى تاب شده اند و پس از بى تابى چيزى جز آنچه ما دوست مى داريم نخواهد بود؛ آنان را جنگ تن به تن فراخوان .

مالك اشتر هم برخاست و گفت : اى اميرالمومنين !براى معاويه چندان مردى باقى نمانده است و حال آنكه به سپاس خدا براى تو هنوز مردان بسيار باقى مانده است ، بر فرض كه

معاويه مردانى چون مردان تو داشته باشد او را نه صبرى چون صبر تو است و نه پيروزى يى چون پيروزى تو و اينك آهن را با آهن بكوب و از پروردگار - ستوده يارى بخواه .

سپس عمرو بن حمق برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند چنين نبوده است كه ما دعوت ترا و يارى دادنت را بر باطل پذيرا شده باشيم ، ما فقط براى خدا پذيرا شده ايم و فقط حق را طلب كرده ايم و اگر كسى ديگر غير از تو ما را به آنچه تو دعوت كردى دعوت مى كرد، ستيز و لجاج شديد مى بود و درباره او بسيار سخن پوشيده گفته مى شد و اينك حق به مقطع خود رسيده است و ما را در قبال راءى تو رايى نيست .

در اين هنگام اشعث بن قيس خشمگين برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ، ما امروز براى تو همانگونه ايم كه ديروز بوديم ، ولى معلوم نيست سرانجام كار ما چون آغاز آن باشد؛ و هيچكس از اين قوم از من مهربانتر بر مردم عراق و خونخواهتر نسبت به مردم شام نيست ! به آن قوم در قبال اينكه كتاب خداى عزوجل حكم باشد پاسخ مثبت بده كه تو از آنان به قرآن سزاوارترى ؛ مردم هم زندگى را خوش مى دارند و جنگ و كشتار را ناخوش .

على (ع ) فرمود: اين كارى است كه بايد با دقت مهلت بررسى شود.

مردم از هر سو بانگ برداشتند: صلح ؛ ترك جنگ .

على (ع ) فرمود: اى مردم ! من سزاوارترين كسى هستم كه به كتاب

خدا پاسخ مثبت داده است و مى دهد، ولى معاويه و عمرو بن عاص و ابن ابى معيط و ابن ابى سرح و ابن مسلمه نه اصحاب دينند و نه قرآن . من از شما به ايشان آشناتر و داناترم ؛ هم به هنگام كودكى و هم پس از اينكه مرد شدند با آنان مصاحبت داشته ام ؛ آنان بدترين كودكان و بدترين مردان بودند. اى واى بر شما، اين كلمه حقى است كه با آن اراده باطل مى شود! آنان قرآن را از اين جهت بر نيفراشته اند كه آنرا بشناسند و به آن عمل كنند، بلكه اين مكرو خدعه و سستى و زبونى است ! اينك سرها و بازوان خود را فقط يك ساعت به من عاريه دهيد كه حق به مقطع خود رسيده و چيزى باقى نمانده است تا دنباله ستمگران قطع شود. (486)

ناگاه گروهى بسيار از لشكريان على (ع )، كه حدود بيست هزار بودند، در حالى كه سراپا مسلح بودند و شمشيرهاى خود را بر دوش نهاده بودند و پيشانيهايشان از فراوانى سجده پينه بسته و سياه شده بود پيش آمدند. مسعر بن فدكى و زيد بن حصين و گروهى از قاريان قرآن كه بعدها همگى از خوارج شدند پيشاپيش آنان حركت مى كردند و على عليه السلام را فقط با نام و بدون عنوان اميرالمومنين مورد خطاب قرار دادند و گفتند: اى على ، اكنون كه به كتاب خدا فرا خوانده شدى ؛ تقاضاى آن قوم را بپذير و گرنه ما ترا مى كشيم همانگونه كه پسر عفان كشتيم ؛ به خدا سوگند اگر به آنان پاسخ مثبت ندهى

اين كار را خواهيم كرد!

على (ع ) به آنان فرمود: اى واى بر شما!من نخستين كس هستم كه به كتاب - خدا فرا مى خواند و نخستين كس هستم كه به آن پاسخ مى دهم ؛ و براى من روا نيست و در دين من نمى گنجد كه به كتاب خدا فرا خوانده شوم و نپذيرم ، و همانا من با آنان جنگ كردم براى اينكه به حكم قرآن گردن نهند، كه آنان خدا را در آنچه به ايشان فرمان داده است عصيان كردند و عهد خدا را شكستند و كتاب خدا را رها كردند؛ و من اينك به شما اعلام مى دارم كه آنان با شما خدعه و مكر مى ورزند و عمل به قرآن را نمى خواهند. آنان گفتند: هم اكنون كسى پيش اشتر بفرست كه پيش تو آيد، و اشتر بامداد شب هرير مشرف بر لشكر معاويه موضع گرفته بود كه وارد آن شود.

نصر بن مزاحم مى گويد: فضيل بن خديج ، از قول مردى از قبيله نخع ، براى من نقل كرد كه مصعب بن زبير، از ابراهيم پسر مالك اشتر (487) از چگونگى احضار مالك اشتر پرسيد. ابراهيم گفت : هنگامى كه على (ع ) كسى را پيش پدرم فرستاد كه باز گردد من حاضر بودم و اشتر مشرف بر لشكر معاويه موضع گرفته بود كه حمله كند. على (ع ) يزيد بن هانى را پيش اشتر فرستاد و گفت : به او بگو پيش من برگردد. يزيد رفت و اين پيام را به او رساند. اشتر گفت : به حضور على برگرد و بگو مناسب نيست در اين

ساعت مرا از جايگاه خودم فرا خوانى كه اميدوار به فتح هستم و در مورد احضار من عجله مكن . يزيد بن هانى نزد على (ع ) برگشت و موضوع را گزارش داد. همينكه يزيد پيش ما رسيد؛ از جايى كه اشتر ايستاده بود بانگ هياهو و گرد و خاك برخاست و نشانه هاى فتح و پيروزى براى مردم عراق و نمودارهاى شكست و زبونى براى مردم شام آشكار شد، ولى در اين هنگام همان گروه به على (ع ) گفتند: به خدا سوگند ما چنين مى بينيم كه تو به اشتر فرمان جنگ دادى . گفت : آيا من با فرستاده خود پيش او سخن آهسته گفتم و راز گويى كردم ؟ مگر چنين نبود كه من در حضور شما و آشكارا با او سخن گفتم !مگر شما نشنيديد؟ گفتند: دوباره كسى را بفرست كه او فورى به حضورت بيايد و گرنه به خدا سوگند از تو كناره مى گيريم ! على (ع ) به يزيد بن هانى فرمود: بشتاب و بگويش كه پيش من بيا كه فتنه واقع شد!يزيد پيش مالك اشتر آمد و او را آگاه كرد. اشتر پرسيد: اين فتنه و اختلاف به سبب برافراشتن اين قرآنهاست ؟ گفت : آرى . گفت : به خدا سوگند همينكه قرآنها برافراشته شد گمان بردم كه بزودى فتنه اختلاف واقع خواهد شد، و اين رايزنى پسر نابغه عمرو عاص است . اشتر سپس به يزيد بن هانى گفت : واى بر تو، آيا نشانه فتح را نمى بينى آيا نمى بينى چه بر سر آنان آمده و خداوند چه رحمتى براى ما

فراهم فرموده است ؟ آيا سزاوارتر است كه اين فرصت را از دست بدهيم و از آن باز گرديم !يزيد گفت : آيا دوست دارى كه تو اينجا پيروز شوى و اطراف اميرالمومنين آنجا خالى و تسليم دشمن شود؟ اشتر گفت : سبحان الله ، هرگز!به خدا سوگند كه آنرا دوست نمى دارم . يزيد گفت : آنان به اميرالمومنين چنين گفتند؛ و براى او سوگند خوردند و گفتند: يا پيش اشتر بفرست كه فورى پيش تو برگردد، يا آنكه ترا با اين شمشيرهاى خود مى كشيم ، همانگونه كه عثمان را كشتيم ، يا ترا به دشمن تسليم مى كنيم .

اشتر آمد و چون نزد ايشان رسيد، فرياد برآورد: اى اهل سستى و زبونى ، آيا پس از آنكه بر آن قوم برترى يافتيد و پس از آنكه پنداشتند شما بر ايشان چيره خواهيد شد، و اين قرآنها را برافراشتند كه شما را به حمل كردن آنچه در آن است فرا خوانند و حال آنكه به خدا سوگند خودشان آنچه را كه خداوند در آن فرمان داده است ترك كرده اند و سنت كسى را كه قرآن بر او نازل شده است رها كرده اند، سخن آنان را مپذيريد! به اندازه دوشيدن شير ناقه اى مرا مهلت دهيد كه من احساس فتح و پيروزى مى كنم . گفتند: ترا مهلت نمى دهيم . گفت : به اندازه يك تاخت اسب ، مهلتم دهيد كه به نصرت طمع بسته ام . گفتند: در آن صورت ما هم در خطاى تو وارد خواهيم بود.

اشتر گفت : درباره خودتان كه اينك گزيدگان شما كشته شده و

فرومايگان شما باقى مانده اند با من سخن بگوييد كه كدام هنگام بر حق بوديد! آيا در آن هنگام كه مردم شام را مى كشتيد بر حق بوديد يا اينك كه از جنگ با آنان خوددارى مى كنيد!آيا در اين خوددارى بر باطليد يا بر حق ! اگر در اين حال بر حق باشيد، كشته شدگان شما كه منكر فضيلت ايشان نيستيد و آنان از شما بهتر بودند در آتشند. گفتند: اى اشتر، ما را از بحث و جنجال خود رها كن ؛ با آنان در راه خدا جنگ كرديم و اينك هم در راه خدا جنگ با آنان را رها مى كنيم . ما توافقى با تو نخواهيم كرد، از ما دور شو. اشتر گفت : به خدا سوگند نسبت به شما خدعه شد و آنرا پذيرفتيد و براى ترك مخاصمه فرا خوانده شديد و پاسخ مثبت داديد. اى دارندگان پيشانيهاى - پينه بسته سياه ، ما تا كنون بسيار نماز گزاردنهاى شما را نشانه پارسايى در دنيا و شوق به ديدار خدا مى پنداشتيم و اينك فرار شما را جز براى گريختن از مرگ و شوق به دنيا نمى بينم ! اى كسانى كه شبيه ماده شتران پير و كثافتخواريد، اى زشتى بر شما باد! و شما پس از اين هرگز عزبى نخواهيد ديد؛ دور شويد همچنان كه قوم ستمگران از رحمت خدا بدورند.

آنان اشتر را دشنام دادند و او ايشان را دشنام داد و آنان با تازيانه هاى خود بر چهره مركب اشتر زدند و او هم با تازيانه خود بر چهره مركبهاى ايشان زد. در اين هنگام على (ع ) بر

آنان فرياد كشيد و از آن كار دست بداشتند. اشتر گفت : اى اميرالمومنين اين صف را بر آن صف وادار به حمله كن و دشمن را از پاى در آورد. آنان بانگ برداشتند كه اميرالمومنين حكيمت را پذيرفته است و به اين راضى شده است كه قرآن حكم باشد. اشتر گفت : اگر اميرالمومنين اين موضوع را پذيرفته و به آن راضى شده است من هم به همان چيزى كه او پذيرفته و راضى است راضيم ؛ و در اين هنگام مردم شروع به گفتن اين جمله كردند كه همانا اميرالمومنين بدون ترديد پذيرفته و راضى است ؛ و على عليه السلام خاموش بود و يك كلمه هم سخن نمى گفت و به زمين مى نگريست .

قسمت سوم

آنگاه برخاست ، همگان سكوت كردند؛ فرمود: اى مردم ، كار من با شما همواره چنان بود كه دوست مى داشتم ، تا آنكه جنگ از شما كشتگانى گرفت ؛ به خدا سوگند از شما گرفت و رها كرد و حال آنكه از دشمنتان گرفته است و رها نكرده است و جنگ ميان آنان تاءثيرى سخت تر و فرسوده كننده تر داشت ، همانا كه من ديروز اميرالمومنين بودم و امروز ماءموم ، و در حالى كه نهى كننده بودم ، باز داشته و نهى شده گرديدم ؛ و شما زندگى را دوست مى داريد و بر من نيست كه شما را بر كارى كه خوش نمى داريد وادارم ، و نشست .

نصر بن مزاحم مى گويد: سپس سالارهاى قبايل سخن گفتند و هر يك هر چه مى خواست و بر آن عقيده داشت چه درباره جنگ

و چه درباره صلح اظهار داشت . كردوس بن هانى بكرى برخاست و گفت : اى مردم ، به خدا سوگند ما از هنگامى كه از معاويه تبرى جسته ايم هيچگاه او را دوست نداشته ايم و نخواهيم داشت و هرگز از هنگامى كه على را دوست داشته ايم

از او تبرى نجسته و نخواهيم جست . كشته - شدگان ما شهيدند و زندگان ما نيكو كارانند و همانا كه على بر برهان روشن از پروردگار خويشتن است و هيچ چيز جز انصاف انجام نداده است ؛ هر كس تسليم امر او باشد رستگار است و هر آن كس با او مخالفت ورزد هلاك و نابود است .

سپس شقيق بن ثور بكرى برخاست و گفت : اى مردم ، ما مردم شام را به كتاب خدا فرا خوانديم نپذيرفتند و آنرا رد كردند و به همين سبب با آنان جنگ كرديم و اينك امروز آنان ما را به كتاب خدا فرا مى خوانند و اگر ما اين تقاضا را رد كنيم براى آنان همان چيزى كه براى ما از ايشان روا بود حلال خواهد بود؛ و ما هرگز بيم آن نداريم كه خداوند و رسولش بر ما ستم روا دارند، و على هم مردى نيست كه از كار باز گردد و عهد بشكند و كسى نيست كه با شك و ترديد بايستد، و او امروز هم بر عقيده ديروز خود پايدار است و اين جنگ ما را فرو خورده است و بقا و زندگى را جز در صلح با يكديگر نمى بينيم .

نصر مى گويد (488): و چون مردم شام نتوانستند زود از عقيده مردم عراق

آگاه شوند كه آيا پيشنهاد صلح را پذيرفته اند يا نه ، بى تابى كردند و گفتند: اى معاويه تصور نمى كنيم كه مردم عراق پيشنهادى را كه داده ايم بپذيرند؛ اين پيشنهاد را دوباره طرح كن كه تو با آن سخن خود ايشان را سرخوش كردى و در مورد خود به طمع انداختى .

معاويه ، عبدالله پسر عمرو عاص را خواست و به او فرمان داد با مردم عراق گفتگو كند و از نظر ايشان آگاه شود. او جلو رفت و ميان دو صف ايستاد و بانگ برداشت كه اى مردم عراق ، من عبدالله بن عمرو بن هستم ؛ همانا ميان ما و شما امورى پيش آمد كه يا براى دين بوده است يا براى دنيا؛ اگر براى دين بوده است كه به خدا سوگند ما و شما معذور شديم و اگر براى دنيا بوده است كه به خدا سوگند ما و شما زياده روى كرديم . و اينك شما را به كارى فرا خوانديم كه اگر شما ما را به آن فرا مى خوانديد مى پذيرفتيم ، و اگر خداوند ما و شما را بر آن راضى كند عنايت خداوند است . اين فرصت را غنيمت بشمريد، شايد زخمى و خسته زنده بماند و غم كشته شده فراموش شود كه زندگى آن كس كه كسى را هلاك مى كند پس از هلاك شده اندك خواهد بود.

سعد بن قيس همدانى (489) پاسخ او را چنين داد: اى مردم شام ، امورى ميان ما و شما صورت گرفت كه در آن از دين و دنيا حمايت كرديم و شما آنرا غدر و اسراف مى

دانيد و امروز ما را بر كارى فرا مى خوانيد كه ما ديروز در آن مورد با شما جنگ مى كرديم ، و بهرحال مردم عراق به عراق خود و مردم شام به شام خود بر نمى گردند با كارى پسنديده تر از اينكه به آنچه خداوند نازل فرموده است حكم شود و به هر صورت حكومت و امارت بايد در دست ما باشد نه در دست شما، و گرنه ما، ما خواهيم بود و شما، شما خواهيد بود.(490)

در اين هنگام مردم برخاستند و خطاب به على (ع ) گفتند: حكميت را از اين قوم بپذير (491). گويد. در دل شب يكى از شاميان شعرى خواند كه مردم آنرا شنيدند و مضمونش چنين بود: اى سران مردم عراق ! اين دعوت را بپذيريد كه سختى به كمال شدت رسيده است ؛ جنگ همه جهانيان و مردم اصيل و دلاور را از پاى درآورد. ما و شما نه از مشركانيم و نه از آنان كه مرتد هستند... فقط سه تن هستند كه ايشان اهل آتش افروزى جنگند و اگر آن گروه سكوت كنند آتش جنگ خاموش مى شود: سعيد بن قيس و قوچ عراق و آن مرد دلير قبيله كنده .

گويد: منظور از دلاور كنده ، اشعث بن قيس است و او نه تنها سكوت كرد، بلكه از مهمترين اشخاصى بود كه درباره خاموش كردن آتش جنگ و پذيرش صلح سخن مى گفت . منظور از قوچ عراق هم اشتر است كه عقيده يى جز جنگ نداشت و از ناچارى و با اندوه سكوت كرد؛ سعيد بن قيس هم گاه خواهان جنگ و گاه خواهان صلح

بود.

ابن ديزيل همدانى (492) در كتاب صفين خود مى گويد:

عبدالرحمان پسر خالد بن وليد در حالى كه درفش معاويه را همراه داشت به ميدان آمد و رجز خواند. جارية بن قدامة سعدى به مقابله اش آمد و در پاسخ رجز او رجزى خواند و سپس با نيزه به يكديگر حمله كردند و هيچيك كارى از پيش نبردند و هر يك از مقابله با ديگرى منصرف شد؛ در اين هنگام عمرو عاص به عبدالرحمان پسر خالد گفت : اى پسر شمشير خدا، حمله كن و عبدالرحمان رايت خود را پيش راند و ياران خود را جلو آورد. در اين حال على (ع ) روى به اشتر كرد و گفت : مى بينى رايت معاويه تا كجا پيش آمده است ؟ بر قوم حمله كن !اشتر رايت على (ع ) را بدست گرفت و اين رجز را خواند:

من خود اشترم كه تشنج و پرش پلك چشمم معروف است ، من افعى نر - عراقم ؛ نه از قبيله ربيعه ام و نه از قبيله مضر، بلكه از قبيله مذحجم ، گزيدگان سپيد پيشانى . (493)

اشتر بر آن قوم ، شمشير نهاد و آنان را برگرداند. همام بن قبيصة طائى كه از همراهان معاويه بود، به مقابله اشتر آمد و بر او و قبيله مذحج حمله آورد. عدى بن حاتم طائى به يارى اشتر شتافت و به قبيله طى حمله كرد و جنگ بسيار سخت شد! و على (ع ) استر رسول خدا (ص ) را خواست و سوار شد و عمامه رسول خدا را بر سر بست و فرياد برداشت كه اى مردم ، چه كسى جان

خود را به خدا مى فروشد؟ امروز روزى است كه روزهاى پس از آن بستگى به آن دارد. بين ده تا دوازده هزار نفر با او آماده شدند و على (ع ) پيشاپيش آنان حركت مى كرد و اين رجز را مى خواند:

نرم و پيوسته به يكديگر چون حركت مورچكان ، حركت كنيد و از دست مشويد و فكر شما در شب و روز فكر جنگ خودتان باشد، تا آنكه خون خود را بخواهيد و به آن دست يابيد، يا بميريد... (494)

على (ع ) حمله كرد و مردم هم همگى همراهش حمله كردند و براى مردم شام هيچ صفى باقى نماند مگر اينكه آنرا درهم ريختند و از جاى كندند، آنچنان كه همگى به معاويه پيوستند و معاويه اسب خود را خواست كه بر آن ، سوار شود و بگريزد.

معاويه پس از آن مى گفته است : در آن روز همينكه پاى خود را در ركاب نهادم اين ابيات عمرو بن اطنابة را به خاطر آوردم كه مى گويد:

عفت من و پايداريم و اينكه ستايش را با بهاى گران و سود بخش براى خود فراهم مى سازم مرا از گريز بازداشت ... (495)

پاى خود را از ركاب بيرون آوردم و بر جاى خود ايستادم و به عمرو عاص نگريستم و گفتم : امروز بايد صبر و پايدارى كرد و فردا افتخار. گفت : آرى ، راست مى گويى .

ابن ديزيل مى گويد: عبدالله بن ابى بكر از عبدالرحمان بن حاطب ، از معاويه نقل مى كند كه مى گفته است : گردن و يال اسب خود را گرفتم و پاى در ركاب نهادم كه

بگريزم ، ناگاه شعر ابن اطنابه را به ياد آوردم و به جاى خود برگشتم و به خير دنيايى رسيدم و اميدوارم به خير آخرت هم برسم .

ابن ديزيل مى گويد: اين موضوع در روز هرير بود و پس از آن قرآنها برافراشته شد. و همو از ابن لهيعة از يزيد بن ابى حبيب از ربيعة بن لقيط نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ صفين شركت كرديم و از آسمان خون تازه بر ما باريد.

مى گويد: در حديث ليث بن سعد در اين مورد آمده است كه از آسمان چنان خون تازه فرو مى ريخت كه مى توانستند با سينيها و ظرفها آنرا بگيرند، و ابن لهيعه مى گويد: چنان بود كه سينى و ظرف پر مى شد و دور مى ريختيم .

ابراهيم بن ديزيل مى گويد: عبدالرحمان بن زياد، از ليث بن سعد، از يزيد بن ابى حبيب ، از قول كسى كه براى او حديث كرده بود، از قول كسى كه در صفين حضور داشته است نقل مى كرده است كه بر آنان از آسمان خون تازه باريده است ، و اين موضوع در روز هرير بوده است و مردم خونها را با كاسه ها و ظرفها مى گرفته اند و مردم شام چنان ترسيده اند كه مى خواسته اند

بگريزند. گويد: در اين هنگام عمرو عاص ميان شاميان برخاست و گفت : اى مردم ، اين نشانه اى از نشانه هاى قدرت خداوند است . هر كس كارهاى خود را ميان خود و خداى خويش اصلاح كند، اگر اين دو كوه بر هم آيند او را زيانى نخواهد بود

و آنان باز شروع به جنگ كردند.

ابراهيم همچنين مى گويد: ابو عبدالله مكى از سفيان بن عاصم بن كليب حارثى از پدرش نقل مى كند كه ابن عباس گفته است : معاويه براى من نقل كرد و گفت : در آن روز ماديانش را كه داراى دست و پاى بلند بوده آماده ساخته بودند كه بر آن سوار شود و بگريزد؛ در همان حال كسى از مردم عراق نزد او آمده و گفته است : من ياران على را ترك كردم همچون كردن حاجيان در ليلة الصدر (496) از منى ، از اين رو من پايدار ماندم . ابن عباس مى گويد: به معاويه گفتيم آن مرد كه بود؟ خوددارى كرد و گفت : به شما خبر نخواهم داد كه او چه كسى بوده است .

نصر بن مزاحم و ابراهيم بن ديزيل هر دو مى گويند: در اين هنگام معاويه براى على عليه السلام چنين نوشت :

اما بعد همانا كه اين جنگ و ستيز ميان ما و تو و طول كشيد و هر يك از ما مى پندارند كه او برحق است و در آنچه از رقيب خود مى خواهد محق است ، و هرگز هيچيك ما از ديگرى اطاعت نخواهيم كرد و در اين ستيزى كه ميان ماست مردم بسيارى كشته شده اند و من بيم آن دارم كه آنچه از اين جنگ باقى مانده از آنچه گذشته است سخت تر باشد و بزودى از ما درباره اين جنگها پرسيده خواهد شد و به حساب هيچكس جز من و تو منظور نخواهد شد، و اينك ترا به انجام كاى دعوت مى كنم كه

در آن براى ما و تو زندگى و عذر موجه و موجب تبرئه از تهمت است و براى امت هم مايه صلاح و حفظ خونها و دوستى و الفت در دين از ميان رفتن كينه ها و فتنه هاست ، و آن اين است كه ميان خود و دو حكم مورد رضايت و پسنديده تعيين كنيم ، يكى از ياران من و ديگرى از ياران تو، و آن دو ميان ما به آنچه خداوند نازل فرموده است حكم كنند كه اين براى من و تو بهتر است و اين فتنه ها خواهد بريد. و اينك درباره آنچه ترا به آن فرا خواندم از خداى بترس و به حكم قرآن راضى شو، اگر اهل قرآنى ، والسلام . (497)

على عليه السلام در پاسخ او چنين نوشت :

از بنده خدا على امير المومنين به معاوية بن ابى سفيان اما بعد؛ بهترين چيزى كه آدمى بايد خود را به آن وا دارد پيروى كردن از چيزى است كه كردارش را پسنديده كند و سزاوار فضل آن گردد و از عيب آن محفوظ و در امان بماند، و ستم و دروغ درباره دين و دنياى آدمى زيانبخش است . از دنيا حذر كن به هر چيز از آن كه برسى مايه شادمانى نيست و خود به خوبى مى دانى كه آنچه از دست شدنش مقدر باشد به آن نمى رسى . گروهى آهنگ كارى بدون حق كردند و آنرا به خداى عزوجل بستند و خداى اندكى ايشان را بهره مند كرد و دروغ آنانرا آشكار ساخت و سرانجام آنان را به عذاب سخت گرفتار فرمود و از آن

روز بر حذر باش كه هر كس فرجام كردارش پسنديده باشد مورد رشك قرار مى گيرد، و هر كس شيطان لگامش را فرا چنگ آورد و او با شيطان ستيز نكرده باشد (498) و دنيا او را فريفته و او به آن مطمئن شده است پشيمان مى شود، و سپس تو مرا به حكم قرآن فرا خوانده اى ، و همانا خود مى دانى كه تو اهل قرآن نيستى و حكم آنرا نمى خواهى ، و خداوند يارى دهنده است . به هر حال ما حكميت قرآن را پذيرفتيم و چنان نيستيم كه براى خاطر تو پذيرفته باشيم و هر كس به حكم قرآن راضى نشود همانا گمراه شده است گروهى دورى .

و معاويه براى على عليه السلام چنين نوشت :

اما بعد، خداوند به ما و تو عافيت دهاد، وقت آن رسيده كه درباره آنچه صلاح ماست و موجب الفت ميان ما خواهد بود پاسخ مثبت دهى . من درباره آنچه كه كرده ام حق خود را در آن مى دانم ، اينك هم با عفو گذشت ، صلاح امت را خريدم !و درباره آنچه آمده و رفته است بر شادى خويش نمى افزايم و همانا قيام بر حق در مورد ستمگر و ستمديده و امر به معروف و نهى از منكر مرا به اين كار كشانده است ؛ و اينك به كتاب خدا فرا مى خوانم كه درباره آنچه ميان ما و تو است حكم باشد كه چيزى جز آن ما و ترا هماهنگ نمى سازد؛ آنچه را قرآن زنده كرده است زنده مى داريم و آنچه را قرآن ميرانده است مى

ميرانيم ، والسلام .

نصر بن مزاحم مى گويد: على عليه السلام براى عمرو بن عاص اين نامه را نوشت و او را پند و اندرز داد.

اما بعد؛ همانا دنيا شخص دنيا دار را از كارهاى ديگر باز مى دارد، و دنيا دار به چيزى از دنيا نيم رسد. مگر آنكه براى او طمع و آزى را سبب مى شود كه رغبت او را به دنيا افزون مى كند، و مرد دنيا به آنچه از آن بدست آورد از آنچه به آن نرسيده است بى نياز نمى شود و پس از آن هم بايد از آنچه جمع كرده است جدا شود. سعادتمند كسى است كه از غير خود پند گيرد. اى اباعبدالله !پاداش و ثواب خود را ضايع مكن و معاويه را در كارهاى باطلش همراهى مكن ، والسلام . (499)

قسمت چهارم

عمرو بن عاص در پاسخ نامه على (ع ) براى او چنين نوشت :

اما بعد؛ مى گوييم آنچه صلاح و الفت ما در آن است بازگشت به حق است و ما قرآن را ميان خود حكم قرار داده ايم و حكم آنرا پذيرفته ايم ؛ هر كدام از ما بايد نفس خود را در آنچه قرآن براى او حكم كند وادار به صبر كند و پس از پايان جنگ هم مردم او را معذور خواهند داشت ، والسلام .

على عليه السلام براى عمرو عاص چنين نوشت :

اما بعد؛ آنچه ترا شيفته كرده و به دنيا خواهى واداشته است و نفس تو در آن باره با تو ستيز مى كند بر تو دگرگون و از و رويگردان خواهد شد؛ به دنيا اطمينان مكن كه بسيار

فريبنده است و اگر از آنچه گذشته است عبرت گيرى ، آنچه را كه باقى مانده است حفظ خواهى كرد و با پند و اندرزى كه بگيرى از آن بهره مند خواهى شد، والسلام .

عمرو در پاسخ چنين نوشت :

اما بعد، هر كس قرآن را حكم و پيشوا قرار داده و مردم را به احكام آن فرا خوانده است انصاف داده است . اى اباالحسن ، شكيبا باش كه ما چيزى را جز آنچه قرآن درباره تو حكم كند نمى خواهيم و انجام نمى دهيم والسلام .

نصر بن مزاحم مى گويد: اشعث پيش على عليه السلام آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، اينچنين مى بينم كه مردم خوشنود شده اند و پذيرفتن تقاضاى آن قوم كه ايشان را به حكم قرآن فرا خوانده اند آنان را شاد كرده است . اگر بخواهى پيش معاويه بروم و از او بپرسم چه مى خواهد و بررسى كنم و ببينم چه مى خواهد. فرمود: اگر خودت مى خواهى پيش او برو. اشعث نزد معاويه رفت و از او پرسيد كه اين قرآنها را براى چه برافراشته ايد؟ گفت : براى اينكه ما و شما به آنچه خداوند در آن حكم فرموده است باز گرديم ؛ شما از ميان خود مردى را كه به او راضى باشيد گسيل داريد، ما هم مردى از خود گسيل مى داريم و از آن دو تعهد مى گيريم كه به آنچه در كتاب خداوند آمده است عمل كنند و از آن در نگذرند، و سپس از آنچه مورد اتفاق آن دو قرار گيرد پيروى خواهيم كرد. اشعث گفت : آرى ، همين

حق است .

اشعث نزد على (ع ) برگشت و به او خبر داد و على (ع ) تنى چند از قاريان كوفه را فرستاد و معاويه تنى چند از قاريان شام را؛ و آنان در حالى كه قرآن با خود داشتند ميان دو صف اجتماع كردند و بر قرآن نگريستند و تبادل نظر كردند و بر اين اتفاق نمودند تا آنچه را قرآن زنده كرده است زنده كنند و آنچه را قرآن ميرانده است بميرانند و هر گروه پيش سالار خود برگشت ، مردم شام گفتند: ما عمر عاص را انتخاب مى كنيم و به او راضى هستيم و اشعث و قاريان سپاه على (ع )، كه بعد هم همگى از خوارج شدند، گفتند: ما ابوموسى اشعرى را انتخاب كرديم و به او راضى شديم . على (ع ) به آنان گفت : ولى من به ابوموسى راضى نيستم و صلاح نمى بينم كه او را بر اين كار بگمارم . اشعث و زيد بن حصين و مسعر بن فدكى همراه گروهى از قاريان قرآن گفتند: ما به هيچكس جز او رضايت نمى دهيم ، زيرا همو بود كه ما را قبلا از آنچه در آن افتاديم بر حذر داشت . على (ع ) فرمود: ولى او از خود من راضى نيست و من هم به او رضا نمى دهم كه او از من جدا شد و مردم را از يارى دادن من باز داشت و سرانجام هم از من گريخت ، تا آنكه پس از چند ماه او را امان دادم ؛ ولى معتقدم كه ابن عباس را بر اين كار بگمارم . گفتند:

به خدا سوگند در اين صورت براى ما چه فرقى مى كند كه تو باشى يا ابن عباس !و اين را نمى پذيرم و فقط مردى را مى خواهيم كه نسبت به تو و معاويه يكسان باشد و به هيچيك از شما نزديك تر از ديگرى نباشد. على (ع ) فرمود: در اين صورت من اشتر را بر اين كار مى گمارم . اشعث گفت : مگر كسى غير اشتر در اين سرزمين بر ما آتش افروخته است ! و مگر اين نيست كه ما هم اكنون هم زير فرمان اشتريم !على عليه السلام پرسيد: اشتر چه فرمان مى دهد؟ گفت : او فرمان مى دهد كه برخى از ما برخى ديگر را با شمشير بزنند تا آنچه كه تو و او مى خواهيد صورت گيرد.

نصر بن مزاحم مى گويد: عمرو بن شمر از ابو جعفر محمد بن على امام باقر عليه السلام نقل مى كرد كه مى گفته است : چون مردم از على عليه السلام خواستند كه حكم تعيين كند به آنان گفت : معاويه هرگز براى اين كار كسى غير از عمرو عاص را نمى گمارد، زيرا به راءى و نظر او كمال وثوق را دارد و مصلحت نيست كه در قبال او كه قرشى است غير از قرشى حكم باشد، و بر شما باد كه عبدالله بن عباس را به حكميت برگزينيد و او را به جان عمرو عاص بيندازيد كه عمرو بر هيچ كارى گره نمى زند مگر اينكه عبدالله آنرا مى گشايد و هيچ پيوند لازمى را از هم نمى گسلد مگر اينكه آنرا پيوند مى زند و هيچ

كارى را استوار نمى كند مگر اينكه آنرا در هم مى شكند و هيچ چيز را در هم نمى شكند مگر اينكه آنرا استوار مى سازد. اشعث گفت : نه ، به خدا سوگند تا قيام قيامت ممكن نيست دو تن كه هر دو از قبيله مضر تيره قريش باشند ميان ما حكم شوند؛ اينك كه آنان مردى مضرى را تعيين كرده اند، تو مردى يمنى را بر اين كار بگمار. على (ع ) گفت : مى ترسم يمنى شما فريب بخورد و نسبت به او خدعه شود كه عمرو عاص اگر نسبت به كارى ميل و هوس داشته باشد خدا را در نظر نمى گيرد. اشعث گفت : به خدا سوگند اگر يكى از آن دو يمنى باشد و به چيزى كه آنرا خوش نمى داريم حكم كند براى ما بهتر از اين است كه آن دو مضرى باشند و به چيزى كه دوست مى داريم حكم كنند.

نصر مى گويد: شعبى عم نظير همين را روايت كرده است .

نصر بن مزاحم مى گويد: على عليه السلام فرمود: بنابراين فقط ابوموسى را قبول داريد؟ گفتند: آرى . فرمود: در اين صورت هر چه مى خواهيد بكنيد. آنان كسى پيش ابوموسى فرستادند - كه در شهر عرض (500) شام بود و از جنگ كناره گرفته بود. يكى از بردگان آزاد كرده ابوموسى به او گفت : مردم آماده پذيرفتن صلح شده اند. گفت : سپاس خداوند جهانيان را. گفت : ترا حكم قرار داده اند. گفت : انالله و انا اليه راجعون !

ابوموسى آمد و به لشگر گاه على (ع ) وارد شد. در اين

هنگام مالك اشتر به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، مرا به مقابله عمرو بن عاص بفرست و سوگند به كسى كه خدايى جز او نيست اگر چشم من بر او افتد او را خواهم كشت . احنف بن قيس هم به حضور على آمد و گفت : اى اميرالمومنين تو گرفتار زيركترين و گربزترين شخص شده اى (501)، كسى كه در آغاز اسلام با خدا و رسول خدا جنگ كرده است و من هم ابوموسى را آزموده و سنجيده ام ، او را مردى تنك مايه يافته ام كه تيغش كند است ، و براى اين گروه فقط مردى لازم است كه چنان با آنان نزديك شود كه تصور كنند در دست ايشان فاصله داشته باشد. اگر مى خواهى مرا حكم قرار بده يا آنكه مرا نفر دوم يا سوم قرار بده كه عمرو عاص هر گرهى را بزند آن را مى گشايم و هر گرهى را بگشايد استوارتر از آنرا براى تو مى زنم .

على عليه السلام اين موضوع را بر مردم عرضه داشت ؛ نپذيرفتند و گفتند: كسى جز ابوموسى نبايد باشد.

نصر بن مزاحم همچنين مى گويد، احنف به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين من در جنگ جمل ترا مخير كردم كه آيا با كسانى كه مطيع من هستند به حضورت بيايم ، يا بنى سعد را از تو باز دارم و فرمودى قوم خود را باز دار كه همين كار تو براى يارى من بسنده است و من فرمان ترا انجام دادم و عبدالله بن قيس مردى است كه او

را سنجيده ام و او را مردى تنك مايه و كم ژرفا يافته ام و تيغش كند است و مردى يمانى است و قوم او هم همراه معاويه اند؛ اكنون هم تو گرفتار گربزترين مرد زمين شده اى ، كه با خدا و رسول خدا جنگ كرده است و كسى كه با اين قوم درافتد بايد چنان از آنان دور باشد كه گويى به ستاره پيوسته است و از سوى ديگر چنان به آنان نزديك باشد كه گويى در كف ايشان است . مرا گسيل دار كه به خدا سوگند او گرهى را نخواهد گشود مگر اينكه براى تو استوارتر از آن را مى بندم و اگر مى گويى من از اصحاب رسول خدا نيستم مردى از اصحاب رسول خدا را روانه كن و مرا همراه او بفرست .

على عليه السلام فرمود: اين قوم عبدالله بن قيس را كه كلاه دراز بر سر نهاده است نزد من آوردند و گفتند اين را بفرست كه بر او راضى شده ايم . و خداوند فرمان خود را انجام مى دهد.

نصر مى گويد: روايت شده است كه اين كواء برخاست و به على عليه السلام گفت : اين عبدالله بن قيس نماينده مردم يمن به حضور پيامبر (ص ) و تقسيم كننده غنيمتهاى ابوبكر و كارگزار عمر بوده است و آن قوم به او راضى شده اند و ما اين عباس را هم به ايشان پيشنهاد كرديم ، نپذيرفتند و گفتند: خويشاوند نزديك تو مى باشد و متهم به طرفدارى در كار تو است .

چون اين خبر به مردم شام رسيد، ايمن بن حزيم اسدى كه از همكارى

با معاويه كناره گرفته بود و خواسته اش اين بود كه عراقيان امير و حاكم باشند، اين ابيات را سرود و فرستاد:

اگر عراقيها راءى درستى مى داشتند كه به آن دست يازند و از گمراهى مصون بمانند، ابن عباس را به مقابله شما مى فرستادند، پاداش پدرى كه چنين پسرى پرورش داده بر خداوند است ، چه مردى كه نظيرش در برش كارهاى بزرگ ميان مردم نيست ...

و چون اين شعر به اطلاع مردم رسيد، گروهى از دوستان و شيعيان على به ابن عباس مايل شدند؛ ولى قاريان كسى جز ابوموسى را نپذيرفتند.

نصر مى گويد: ايمن بن حزيم مردى عابد و مجتهد بود و معاويه براى او حكومت فلسطين را در نظر گرفته بود به شرطى كه از او پيروى كند و در جنگ با على (ع ) با او همراه شود، ايمن حكم حكومت فلسطين را به او برگرداند و اين ابيات را سرود:

من هرگز با مردى كه نمازگزار است به سود پادشاه ديگرى از قريش جنگ نمى كنم ؛ كه در نتيجه ، قدرت او براى خودش باشد و براى من بار گناهم ، پناه بر خدا از نادانى و سبكى ؛ آيا مسلمانى را بدون جرمى بكشم ، در آن صورت زندگى من هر چند هم زندگى كنم براى من سودبخش نيست !

نصر بن مزاحم مى گويد: پس از اينكه شاميان به عمرو عاص و عراقيان به ابوموسى راضى شدند، شروع به نگارش صلحنامه كردند و سطر نخست آنرا چنين نوشتند:

اين عهدى است كه على اميرالمومنين و معاوية بن ابى سفيان بر آن موافقت كردند. معاويه گفت : چه بد

مردى خواهم بود كه اقرار كنم او اميرالمومنين است و با او جنگ كرده باشم !عمرو عاص خطاب به عراقيان گفت : در اين عهدنامه نام على و نام پدرش را مى نويسيم ، كه او امير شماست ولى امير ما نيست . و چون عهدنامه را به حضور على (ع ) برگرداندند، فرمان داد عنوان اميرالمومنين را محو كنند؛ احنف گفت : عنوان اميرالمومنين را از نام خويشتن محو مكن كه بيم آن دارم اگر آنرا محو كنى ديگر هرگز به تو باز نگردد، آن را محو مكن . على عليه السلام فرمود: امروز هم چون روز صلح حديبيه است كه چون صلحنامه را نوشتند آغاز آن چنين بود: اين عهدى است كه بر طبق آن محمد رسول خدا با سهيل بن عمرو مصالحه نمود (502) سهيل گفت : اگر من مى دانستم و معتقد بودم كه تو رسول خدايى هرگز با تو جنگ و مخالفت نمى كردم و در آن صورت من در جلوگيرى از تو كه رسول خدا باشى براى طواف به بيت الله الحرام ستمگر خواهم بود، و بنويسيد از محمد بن عبدالله ، پيامبر (ص )به من فرمودند اى على من به طور قطع رسول خدايم و من محمد بن عبدالله هستم و اينكه در عهدنامه خود براى ايشان بنويسم ، از محمد بن عبدالله ، رسالت مرا از من محو نمى كند؛ همانگونه كه مى خواهند بنويس و آنچه را مى خواهند محو كنى محو كن و همانا كه براى تو هم نظير اين موضوع پيش خواهد آمد و در حالى كه مورد ستم خواهى بود، عنوان خود

را عطا خواهى كرد.

نصر مى گويد: و روايت شده است كه عمرو عاص نامه را نزد على (ع ) آورد و از او خواست عنوان اميرالمومنين را از نام خود پاك كند و در اين هنگام بود كه على (ع ) داستان صلح حديبيه را براى عمرو عاص و حاضران بيان كرد و فرمود: آن عهدنامه را من ميان خودمان مشركان نوشتم ، امروز هم چنان نامه يى ميان خودمان و فرزندان آنان مى نويسم ، همانگونه كه رسول خدا (ص ) براى پدران ايشان نوشت و اين هم شبيه و نظير آن است . عمرو گفت : سبحان الله آيا ما را به كافران تشبيه مى كنى و حال آنكه ما مسلمانيم ! على (ع ) گفت : اى پسر نابغه !كدام زمان دوست كافران دشمن مسلمانان نبوده اى !عمرو برخاست و گفت : به خدا سوگند پس از امروز ميان من و تو مجلسى صورت نخواهد گرفت . و على فرمود: همانا به خدا سوگند اميدوارم كه خداوند ما را بر تو و يارانت چيره گرداند.

در اين هنگام گروهى كه شمشيرهاى خود را بر دوش خويش نهاده بودند پيش آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين به هر چه مى خواهى فرمان بده ، سهل بن حنيف به آنان گفت : اى مردم اين انديشه خود را باطل بدانيد كه ما شاهد صلح پيامبر (ص ) در حديبيه بوده ايم و اگر جنگ را به مصلحت مى دانستيم همانا جنگ مى كرديم .

ابراهيم بن ديزيل بر گفتار سهل بن حنيف اين را هم افزوده است : من خودم در حديبيه ، ابو جندل را با

آن حال ديدم (503) و اگر مى توانستم فرمان رسول خدا را رد كنم رد مى كردم و بعد هم از آن صلح چيزى جز خير نديديم .

نصر بن مزاحم مى گويد: ابو اسحاق شيبانى روايت مى كند و مى گويد: آن صلحنامه را نزد سعيد بن ابى بردة ديدم و خواندم ، صحيفه يى زرد رنگ بود و بر آن دو مهر خورده بود مهرى پايين آن و مهرى بالاى آن بود، بر مهر على (ع ) نوشته شده بود محمد رسول الله صلى الله عليه و بر مهر معاويه نوشته شده بود محمد رسول الله ، و چون خواستند ميان على (ع ) و معاويه و شاميان عهدنامه بنويسند به على (ع ) گفته شد: آيا اقرار مى كنى كه آنان مؤ من و مسلمانند؟!فرمود: من براى معاويه و يارانش اقرار نمى كنم كه مؤ من و مسلمان باشند، ولى معاويه هر چه مى خواهد بنويسد و به هر چه مى خواهد اقرار كند و هر نامى كه مى خواهد بر خود و اصحابش نهد؛ و چنين نوشتند:

قسمت پنجم

اين عهدى است كه على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان بر آن موافقت كردند، على بن ابى طالب براى مردم عراق و ديگر پيروان مؤ من و مسلمان خود كه همراه اويند و معاوية بن ابى سفيان براى مردم شام و ديگر پيروان مؤ من و سلمان خود كه همراه اويند؛ چنين مقرر مى دارند كه ما به حكم خداوند متعال و كتابش گردن مى نهيم و هيچ چيزى جز آن ما را هماهنگ نخواهد كرد و كتاب خدا از آغاز تا

انجامش ميان ما حكم خواهد بود، آنچه را قرآن زنده كرده است ما زنده مى كنيم و آنچه را قرآن از ميان برده است از ميان ببريم ، اگر دو حكم موضوع اين حكم را در كتاب خدا يافتند، از آن پيروى خواهند كرد و اگر دو داور، آنرا در قرآن نيافتند به سنت عادله كه پراكنده كننده نباشد عمل خواهند كرد؛ دو داور، عبدالله بن قيس و عمرو بن عاص هستند. و دو داور از على و معاويه و از هر دو لشكر پيمان گرفته اند كه از جهت جان و مال و فرزندان و زنان خود در امان باشند و اينكه امت ، آن دو و حكمى را كه صادر مى كنند يارى خواهند داد و بر مومنان و مسلمانان هر دو گروه ، عهد و پيمان خداوند است كه به آنچه آن دو داور حكم مى كنند، عمل كنند به شرط آنكه موافق كتاب و سنت باشد. ضمنا بر زمين گذاشتن اسلحه و امنيت و صلح تا هنگام صدور حكم ، مورد توافق هر دو گروه است ، و بر هر يك از داوران عهد و پيمان خداوند است كه ميان امت ، به حق حكم كنند، نه به هوى و هوس ؛ مدت داورى ، يك سال كامل است ولى اگر دو داور دوست داشتند كه آنرا زودتر تمام كنند مى توانند. اگر يكى از دو داور بميرد، امير و پيروان او مى توانند مردى ديگر به جاى او برگزينند و نبايد از حق و عدل فرو گذارى كنند و اگر يكى از دو امير بميرد، انتصاب كس ديگرى به

امارت كه به اميرى او راضى باشند و روش او را بپسندند براى اصحاب آن امير محفوظ است . پروردگارا ما از تو بر ضد كسى كه آنچه را در اين صحيفه آمده است رها كند و در آن اراده ستم و از حد درگذشتن كند يارى مى طلبيم .

نصر بن مزاحم مى گويد: روايت بالا، روايت محمد بن على بن حسين (ع ) و شعبى است ، ولى جابر از زيد بن حسن بن حسن افزونيهايى بر آن نسخه روايت مى كند و روايت او چنين است :

اين پيمان نامه يى است كه على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان بر آن موافقت كرده اند و پيروان آن دو هم به آنچه ايشان رضايت داده اند توافق كرده اند كه حكم كتاب خدا و سنت رسول خدا حاكم باشد؛ و اين فرمان على براى همه اهل عراق و شيعيان او اعم از شاهد و غايب است و فرمان معاويه براى همه مردم شام و پيروانش اعم از شاهد و غايب است ؛ كه ما راضى شده ايم به قرآن ، هر گونه كه حكم كند و اينكه مطيع امر آن باشيم در هر چه كه به آن امر كند، كه چيزى جز قرآن نمى تواند ما را هماهنگ و متحد سازد، و در آنچه ميان ما مورد اختلاف است ، كتاب خداوند سبحان را از آغاز تا انجامش داور قرار داده ايم ؛ آنچه را كه قرآن زنده كرده است زنده مى داريم و آنچه را از ميان برده است از ميان مى بريم ؛ بر اين توافق كرديم و راضى شديم

؛ على و شيعيانش راضى شدند كه عبدالله بن قيس را ناظر و داور بفرستند و معاويه و پيروانش راضى شدند كه عمرو عاص را ناظر و داور گسيل دارند و آنان از آن دو، عهد و ميثاق استوار گرفته اند و بزرگترين عهدى كه خداوند از بندگان خويش گرفته است از آن دو گرفته اند تا در آنچه براى آن برگزيده شده اند قرآن را پيشواى خود قرار دهند و از آن به چيزى ديگر توجه نكنند و هر چه را در آن نبشته يافتند از آن در نگذرند و هر چه را در قرآن نيافتند به سنت جامع رسول خدا (ص ) ارجاع دهند و به عمد برخلاف آن ، كارى نكنند و از هواى نفس پيروى نكنند و در موردى كه مشتبه است وارد نشوند. عبدالله بن قيس و عمرو عاص از على و معاويه عهد و پيمان خدايى گرفتند كه به آنچه بر طبق كتاب خدا و سنت پيامبر (ص ) حكم كنند راضى باشند و حق نداشته باشند كه آن حكم را بشكنند يا با آن مخالفت ورزند، و اينكه دو داور پس از صدور حكم خود، به جان و اموال و خاندان خود تا آنگاه كه از حق تجاوز نكرده اند در امان باشند؛ چه كسى به آن حكم راضى باشد و چه آنرا ناخوش داشته باشد؛ و حكمى را كه بر مبناى عدل صادر كنند بايد مردم در آن مورد يار و ياورشان باشند، و اگر يكى از دو داور پيش از پايان داورى بميرد امير آن گروه و پيروانش مى توانند مرد ديگرى را به جاى او

برگزينند و نبايد از اهل عدل و داد درگذرند و بديهى است بر عهده آن داور كه برگزيده مى شود همان عهد و ميثاق كه بر شخص قبل از او بوده است خواهد بود كه به كتاب خدا و سنت رسول خدا داورى كند؛ و براى او همان امانى خواهد بود كه براى شخص قبل ؛ و اگر يكى از دو امير بميرد بر پيروان اوست كه به جاى او مردى را كه به عدل و داد گريش راضى باشند به اميرى بگمارند؛ اين حكم در حالى كه امنيت و مذاكره و بر زمين نهادن سلاح و ترك مخاصمه را همراه خواهد داشت اجراء مى شود؛ و بر هر دو دارو عهد و ميثاق خداوند است كه كمال كوشش خود را مبذول دارند و مرتكب ستمى نشوند و در كارى كه شبهه انگيز است وارد نشوند و از حكم قرآن تجاوز نكنند و اگر چنين نكنند امت از داورى آنان بيزار خواهد بود و هيچ عهد و پيمانى براى آن دو نخواهد بود. و رعايت اين مقررات و شرايط كه در اين عهدنامه آمده و نام برده شده است بر هر يك از دو داور و بر دو امير و افراد هر دو گروه واجب است ؛ و خداوند متعال ، خود نزديكترين گواه و محافظ خواهد بود و مردم بر جان و مال و خاندان خود تا پايان مدت در امانند و بايد سلاح بر زمين نهاده و راهها امن باشد و حاضر و غايب افراد دو گروه همگى در امان خواهند بود؛ دو داور بايد در جايى كه فاصله آن با مردم

عراق و شام يكسان باشد منزل كنند و كسى آنجا حق حضور ندارد، مگر كسى كه دو داور بر حضور او رضايت دهند؛ مسلمانان به دو داور تا پايان ماه رمضان مهلت داده اند و اگر داوران مصلحت ديدند كه در اعلان راءى شتاب كنند، مى توانند چنان كنند و اگر خواستند پس از ماه رمضان هم آنرا به تاءخير اندازند تا پايان موسم حج مى توانند تاءخير كنند؛ و اگر نتوانستند تا پايان موسم حج بر طبق حكم قرآن و سنت پيامبر خدا حكم كنند، مسلمانان به حال نخست خود در جنگ بر مى گردند و پس از آن ، هيچيك از اين شرايط ميان آنان نخواهند بود؛ و بر امت عهد و ميثاق خداوند است كه به آنچه در اين عهدنامه آمده است وفا كنند و آنان همگى بر ضد كسى خواهند بود كه در اين پيمان اراده مخالفت و ستم كند يا براى نقض آن چاره انديشى كند؛ ده تن از ياران على و ده تن از ياران معاويه گواه اين عهدنامه اند و تاريخ نگارش آن يك شب باقى مانده از صفر سال سى و هفتم است . (504)

نصر مى گويد: عمرو بن سعيد (505) از ابو جناب از ربيعه جرمى نقل مى كند كه مى گفته است چون عهدنامه نوشته شد، مالك اشتر را فرا خواندند كه همراه ديگر گواهان گواهى دهد، گفت : دست راستم بر بدنم نباشد و دست چپم براى من بهره يى نداشته باشد اگر در اين صحيفه نام من براى صلح و ترك مخاصمه نوشته شود، آيا من در اين مورد داراى دليلى روشن از

خداوند خود نيستم و يقين به گمراهى دشمنم ندارم ؟! آيا اگر شما تن به پستى نمى داديد پيروزى را بدست نمى آورديد؟ مردى از ميان مردم به اشتر گفت : به خدا سوگند من نه پيروزى ديدم و نه پستى و زبونى را؛ اينك بيا بر خودت گواه باش و آنچه را در اين صحيفه نوشته شده است اقرار كن كه ترا از مردم چاره نيست ؛ اشتر گفت : آرى به خدا سوگند كه من در دنيا براى منافع اين جهانى و در آخرت براى ثوابهاى آخرت از تو رويگردانم و خداوند با اين شمشير من خون مردانى را ريخته است كه تو در نظرم بهتر از آنان نيستى و خون تو هم از خون آنان محترم تر نيست .

نصر بن مزاحم مى گويد: مردى كه اين سخن را به اشتر گفت اشعث بن قيس بود. گويد: گويى كه خود خواهى و بزرگى او منكوب شد، اشتر گفت : ولى من به آنچه اميرالمومنين بدان راضى شده است راضى هستم و به آنچه او در آن داخل شده است داخل مى شوم و از آنچه او بيرون آمده است بيرون مى آيم كه اميرالمومنين جز در هدايت و صواب در نمى آيد.

نصر مى گويد: عمر بن سعد از ابو جناب كلبى از اسماعى بن شفيع از سفيان بن - سلمه (506) نقل مى كرد كه مى گفته است چون نوشتن نامه تمام شد و گواهان ، گواهى دادند و مردم راضى شدند؛ اشعث همراه گروهى با رونوشتى از نامه بيرون آمد تا آنرا براى مردم بخواند و برايشان عرضه دارد؛ نخست از

كنار صفهايى از شاميان كه كنار پرچمهاى خود ايستاده بودند عبور كرد و براى آنان خواند كه به آن راضى شدند؛ سپس از كنار صفهايى از عراقيان كه كنار درفشهاى خود ايستاده بودند عبور كرد و براى آنان هم خواند كه بر آن راضى شدند؛ تا آنكه از كنار پرچمهاى قبيله عنزة (507) عبور كرد كه چهار هزار مرد خفتان پوش از ايشان در صفين همراه على (ع ) بودند؛ و چون عهدنامه را براى آنان خواند دو جوان بانگ برداشتند كه لا حكم الا لله و سپس با شمشيرهاى خود به شاميان حمله كردند و مى كشتند تا آنكه كنار در خيمه معاويه كشته شدند و آن دو نخستين كسان بودند كه اين شعار را دادند و نام آن دو جعد و معدان بود؛ سپس عهدنامه را كنار قبيله مراد (508) برد، صالح بن شقيق كه از سران آن قبيله بود اين بيت را خواند: على را چه پيش آمده است كه در مورد خونها حكميت را پذيرفته است و اگر روزى با احزاب جنگ كند و آنانرا بكشد ستمى نكرده است .

و سپس گفت : حكم دادن جز براى خدا نيست هر چند مشركان را ناخوش آيد. آنگاه از كنار رايات بنى راسب (509) گذشت و عهدنامه را بر ايشان خواند مردى از ايشان گفت : فرمان و حكم جز براى خدا نيست ؛ راضى نمى شويم و در دين خدا حكميت مردان را نمى پذيريم . سپس از كنار رايات تميم (510) گذشت و عهدنامه را براى آنان خواند، مردى از ايشان گفت : حكم جز براى خدا نيست كه بر

حق حكم مى كند و او بهترين حكم كنندگان است ، مرد ديگرى از ايشان گفت : اما اين اشعث در اين مورد نيزه كارى زده است ؛ عروة بن اديه برادر مرداس بن اديه تميمى از صف بيرون آمد و گفت : آيا مردان را در امر خدا داور قرار مى دهيد؟ هيچ حكمى جز براى خدا نيست ؛ اى اشعث ، كشته شدگان ما كجايند؟! و سپس شمشير خود را كشيد كه بر اشعث فرود آورد، خطا كرد و ضربت سبكى به كفل اسب او زد؛ مردم بر او فرياد كشيدند كه دست نگهدار و او دست بداشت ؛ اشعث پيش قوم خود برگشت ، احنف و معقل بم قيس و مسعر بن فدكى و تنى چند از مردان بنى تميم پيش او رفتند و تنفر خود را از كار عروة اظهار داشتند و از او عذر خواستند؛ اشعث پذيرفت و به حضور على عليه السلام رفت و گفت : اى اميرالمومنين ! من موضوع حكميت را بر صفوف مردم شام و مردم عراق عرضه داشتم و همگان گفتند: راضى و خشنوديم تا آنكه از كنار رايات بنى راسب و گروهى اندك از ديگر مردمان عبور كردم كه آنان گفتند: ما راضى نيستيم حكمى نيست مگر براى خدا و اكنون همراه مردم عراق و شاميان بر آنان حمله بريم و آنانرا بكشيم ، على عليه السلام فرمود مگر غير از يكى دو رايت و گروهى از مردم بوده اند؟ گفت نه ، فرمود: رهايشان كن .

نصر مى گويد: على عليه السلام چنين پنداشته بود كه شمار ايشان اندك است و نبايد به آنان

اعتنايى كرد ولى ناگهان صداى مردم او را به خود آورد كه از هر سو و ناحيه فرياد مى زدند، حكمى نيست مگر براى خدا، اى على ! حكم براى خداوند است نه براى تو، راضى نيستيم كه مردان در دين خدا حكميت و داورى كنند؛ خداوند فرمان خود را در مورد معاويه و يارانش صادر فرموده است ، كه بايد كشته شوند يا زير فرمان ما درآيند و به آنچه ما براى آنان حكم كنيم تن دهند، ما همان هنگام كه به تعيين آن دو داور راضى شديم لغزش و خطا كرديم و اينك كه خطا و لغزش ما براى ما آشكار شده است به سوى خدا باز گشته و توبه كرده ايم ؛ تو هم اى على همانگونه كه ما باز گشتيم بازگرد و همانگونه به درگاه خدا توبه كن و گرنه از تو بيزارى مى جوييم . على عليه السلام فرمود: واى بر شما آيا پس از رضايت و عهد و ميثاق برگرديم ؟ مگر خداوند متعال نفرموده است به عهدها وفا كنيد؟ (511) مگر نفرموده است چون با خدا عهدى بستيد وفا كنيد و هرگز پيمانها و سوگندهايى را كه استوار شده است مشكنيد و حال آنكه خداوند را بر خود كفيل قرار داده ايد؟ (512) و على (ع ) از اينكه از آن عهد برگردد خوددارى فرمود و خوارج هم موضوع حكميت را گمراهى مى دانستند و از طعن در آن مورد خوددارى نمى كردند و از على (ع ) اظهار بيزارى كردند و على (ع ) هم از آنان تبرى فرمود.

نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن جريش

(513)برخاست و به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين !آيا راهى براى برگشت از اين عهدنامه وجود دارد؟ و اى كاش چنين شود؛ به خدا سوگند بيم آن دارم كه مايه خوارى و زبونى شود. على عليه السلام فرمود: آيا پس از آنكه آنرا نوشته ايم بشكنيم ! نه اين روا نيست .

نصر مى گويد: عمر بن نمير بن وعله از ابو الوداك نقل مى كند كه چون مردم تظاهر به پذيرفتن حكم قرآن كردند و نامه صلح و حكميت نوشته شد، على عليه السلام فرمود: همانا من اين كار را انجام دادم به سبب آنكه شما در جنگ ، پستى و سستى نشان داديد؛ در اين هنگام افراد قبيله همدان همچون كوه حصير كه نام كوهى در يمن است استوار پيش آمدند؛ سعيد بن قيس و پسرش عبدالرحمان كه نوجوانى بود و زلفى داشت با ايشان بودند، سعيد گفت : اينك من و قوم من آماده ايم و فرمان ترا رد نمى كنيم هر چه مى خواهى فرمان بده تا آنرا عمل كنيم ، فرمود اگر اين پيشنهاد شما قبل از نوشتن عهدنامه مى بود آنان را تار و مار مى كردم يا آنكه گردنم زده مى شد تا پاى جان ايستادگى مى كردم ولى اكنون به سلامت باز گرديد به جان خودم چنان نيستم كه فقط يك قبيله تنها را در قبال مردم روياروى بدارم . (514)

قسمت ششم

نصر بن مزاحم مى گويد شعبى روايت مى كند (515) كه على عليه السلام در جنگ صفين هنگامى كه مردم تن به صلح دادند و به آن اقرار كردند، فرمود: همانا اين

قوم شاميان مردمى نيستند كه به حق باز گردند و به سخن حق سر تسليم فرو آورند، مگر آنكه پيشاهنگان و طلايه داران آهنگ ايشان كنند و از پى ايشان لشكرها فرا رسند و تا آنكه با لشكرهاى گران آهنگ ايشان شود و سپس لشكرهاى ديگر نقاط از پى آن فرا رسند و تا آنگاه كه لشكر از پى به سرزمين آنان كشيده شود و تا آنگاه كه سواران به همه نواحى آنان از هر سو حمله برند و اسبها را در مراتع و چراگاههاى ايشان رها كنند تا از هر سو بر آنان يورش آورند و قومى راست اعتقاد و شكيبا با آنان روياروى شوند و چنان باشد كه كشته شدن كشتگان و فراوانى مردگان در راه خدا بر كوشش ايشان در فرمانبردارى از خداوند بيفزايد و خود مشتاق و حريص به ديدار خدا باشند، همچنان كه ما خود همراه رسول خدا با پدران و پسران و برادران و داييها و عموهاى خود جنگ مى كرديم و آنان را مى كشتيم و اين كار فقط بر ايمان و تسليم ما مى افزود و تحمل ما براى سخت ترين اندوهها و كوشش در جهاد با دشمنان ما را بيشتر مى كرد و همواره مبارزه با دليران و هماوردان را كوچك مى شمرديم و چنان بود كه مردى از ما و مردى از دشمنان ما چنان به يكديگر حمله مى كردند كه دو حيوان نر قوى به يكديگر حمله مى كنند و جان خود را حفظ مى كردند، تا كداميك بتواند جام مرگ را به رقيب بنوشاند؛ گاه پيروزى از آن ما بود و گاه

از آن دشمن ، و چون خداوند ما را شكيبا و پايدار و راست اعتقاد ديد، بر دشمن ما شكست و درماندگى و بر ما نصرت و پيروزى نازل فرمود، به جان خودم سوگند كه اگر ما اين چنين كه شما عمل مى كنيد عمل مى كرديم هرگز دين برپا نمى گشت و اسلام نيرومند نمى شد. به خدا سوگند در آن صورت از آن خون دوشيد پس از آنچه به شما مى گويم حفظ كنيد. (516)

نصر بن مزاحم از عمرو بن شمر از فضيل بن خديج نقل مى كند كه مى گفته است ، هنگامى كه عهدنامه نوشته شد به على عليه السلام گفتند: اشتر به آنچه در اين عهدنامه نوشته شده است راضى نيست و عقيده يى جز جنگ با آن قوم ندارد؛ (517) على (ع ) فرمود: چنين نيست ، چون من به آن راضى باشم اشتر هم راضى خواهد شد و من و شما به عهدنامه راضى شده ايم و پس از رضايت ، بازگشت از آن و تبديل آن پس از اقرار به مفاد آن مصلحت نيست مگر آنكه خداوند در موردى نافرمانى شود يا از حدودى كه در عهدنامه نوشته شده است تجاوز كنند، اما آنچه در مورد اينكه اشتر فرمان من و آنچه را كه من به آن معتقدم رها كرده است گفتيد؛ او از آن گروه نيست و من او را بر آن حال نمى دانم و اى كاش دو تن مثل او ميان شما مى بود، و نه ، اى كاش كه فقط يك تن ديگر چون او ميان شما بود كه نسبت به دشمن من

مانند او مى انديشيد، در آن صورت زحمت شما بر من سبك مى شد و اميدوار مى شدم كه برخى از كژى هاى شما براى من راست گردد.

نصر مى گويد: ابو عبدالله زيد اودى نقل مى كند كه مردى از قبيله ايشان به نام عمرو بن اوس در جنگ صفين همراه على (ع ) بود؛ معاويه او را همراه گروه بسيارى به اسيرى گرفته بود، عمرو عاص به معاويه گفت : آنان را بكش ، عمرو بن اوس گفت : اى معاويه مرا مكش كه تو دايى من هستى ؛ افراد قبيله اود (518) برخاستند و از معاويه خواستند در مجازات او تخفيف دهد و او را به آنان ببخشد (519)، معاويه گفت از او دست بداريد كه به جان خودم سوگند اگر در اين ادعاى خود كه من دايى او هستم راستگو باشد همان موضوع او را از شفاعت شما بى نياز مى كند وگرنه شفاعت شما باشد براى بعد، سپس عمرو بن اوس را نزديك خود فرا خواند و گفت : من از كجا دايى تو هستم ؟ و حال آنكه به خدا سوگند هيچگاه ميان بنى عبد شمس و قبيله اود پيوند زناشويى نبوده است ، عمرو بن اوس گفت اگر به تو بگويم و آن را بشناسى مايه امان من خواهد بود؟ گفت آرى ، عمرو بن اوس گفت : مگر ام حبيبه خواهر تو همسر پيامبر (ص ) و مادر مومنان نيست ؟ من فرزند ام حبيبه ام و تو برادر اويى و در اين صورت تو دايى من خواهى بود، معاويه گفت : خدا پدر اين را بيامرزد، كه

ميان اين اسيران كس ديگرى غير از او به اين موضوع توجه نكرده است ، و سپس او را آزاد كرد.

ابراهيم بن حسين على كسائى كه به ابن ديزيل همدانى معروف است ، در كتاب صفين خود چنين نقل مى كند كه عبدالله بن عمر از عمرو بن محمد نقل كرده است كه معاويه عمرو عاص را فرا خواند تا او را به عنوان داور گسيل دارد؛ هنگامى كه عمرو آمد معاويه جامه جنگ و كمر بند بر تن داشت و شمشير حمايل كرده بود و برادرش و گروهى از قريش پيش او بودند. معاويه به عمرو گفت : مردم كوفه على را در مورد داورى ابو موسى مجبور كردند و على او را نمى خواست و حال آنكه ما به داورى تو خشنوديم ؛ مردى رقيب تو خواهد بود كه هر چند زبان آور است ولى كاردش كند و بى برش است ، در عين حال از دين بهره يى دارد؛ چون او شروع به سخن كرد بگذار هر چه مى خواهد بگويد، سپس تو سخن بگو و مختصر و اندك كن و مفصل را برش بده و همه انديشه خود را به او باز گو مكن و بدان كه پوشيده نگهداشتن راى و انديشه موجب فزونى عقل است . اگر او ترا از مردم علاق بيم داد، تو او را از شاميان بترسان و اگر ترا از على بيم داد، تو او را از معاويه بيم بده و اگر تو را از مصر ترساند، تو او را از يمن بترسان و اگر او با سخنان مفصل با تو رو به رو شد، تو

سخنان كوتاه به او بگو. عمرو عاص به او گفت : اى معاويه ، اينك تو و على دو مرد قريش هستيد و تو در جنگ خود به آنچه اميد داشتى نرسيدى و از آنچه مى ترسيدى در امان قرار نگرفتى و ضمنا متذكر شدى كه عبدالله ابو موسى متدين است و شخص دين دار نصرت داده شده است و به خدا سوگند انگيزه هاى ديگر او را نابود مى سازم و انديشه پوشيده اش را بيرون مى كشم ولى هر گاه كه موضوع سبقت در ايمان و هجرت و مناقب على را پيش بكشد نمى دانم كه چه بايد بگويم ، معاويه گفت : هر چه به مصلحت بينى بگو، عمرو گفت : پس مرا با آنچه كه خود صلاح بدانم وا مى گذارى !و خشمگين از پيش معاويه رفت كه او با توجه به اعتقاد به نفس خويش خوش نمى داشت در آن باره به او سفارش و پند داده شود؛ و چون از پيش معاويه بيرون آمد به دوستان خود گفت : معاويه مى خواهد موضوع مذاكره با ابوموسى را كوچك نشان دهد زيرا مى داند كه من فردا ابوموسى را فريب مى دهم و دوست دارد بگويد عمرو عاص ، مرد زيرك خردمندى را فريب نداده است ؛ و من بزودى خلاف اين موضوع را بر او ثابت مى كنم و در اين مورد اشعارى سرود، كه مضمون برخى از آنها چنين است :

معاوية بن حرب مرا تشجيع مى كند، گويى من در قبال حوادث مردى درمانده ام ؛ نه كه من به لطف خدا از معاويه

بى نيازم و خداوند يارى دهنده است ...

چون شعر او به اطلاع معاويه رسيد از آن خشمگين شد و گفت : اگر نه اين است كه بايد حركت كند و برود براى او فكرى مى كردم ! عبدالرحمان بن ام الحكم به معاويه گفت : به خدا سوگند نظير عمرو عاص ميان قريش بسيار است ولى تو خود را به او نيازمند مى پندارى ، نفس خود را از او به بى نيازى وادار. معاويه به عبدالرحمان گفت : شعر او را پاسخ بده و او ضمن سرزنش عمر و عاص از گريختن او از مقابل على (ع ) در جنگ صفين چنين سرود:

...اين سركشى و تسمى را كه در آن هستى رها كن كه ستمگر نفرين شده است ، مگر تو در صفين از جنگ با على جان خود را در نبردى و در بذل جان بخيل نبودى ؟ آن هم از بيم آنكه مرگ ترا در ربايد و هر جوانمردى را بزودى مرگ در مى يابد...

نصر بن مزاحم مى گويد: آنگاه مردم روى به كشتگان خويش آوردند و آنان را به خاك سپردند. و نيز مى گويد. آنگاه كه عمر بن خطاب حابس بن سعد طائى را خواست ، به او گفت : مى خواهم قضاوت حمص را به تو واگذارم ، چگونه انجام خواهى داد؟ گفت : نخست با كوشش و اجتهاد راى خود را بررسى مى كنم و سپس با همنشينان خود مشورت مى كنم . عمر گفت : به حمص برو؛ حابس اندكى دور شد و باز گشت و گفت : اى اميرالمومنين خوابى ديده ام و دوست دارم

آنرا براى تو باز گو كنم . گفت : بگو. گفت : چنان ديدم كه خورشيد از خاور روى آورد و همراهش گروهى بسيارند و گويى ماه از باختر آمد و همراه آن هم گروهى بسيارند. عمر گفت : تو در كدام گروه بودى ؟ گفت : همراه ماه بودم . عمر گفت : همراه نشانه يى بوده اى كه محو مى شود، برو كه به خدا سوگند نيايد براى من عهده دار كارى شوى . حابس در جنگ صفين همراه معاويه بود و رايت قبيله طى با او بود و كشته شد، عدى بن حاتم در حالى كه زيد پسرش همراهش بود از كنار او گذشت ، زيد كه او را ديد به عدى گفت : پدر جان ، به خدا سوگند اين دايى من است ، گفت : آرى خداوند دايى ترا لعنت كناد و به خدا سوگند كشته شدن او چه بد كشته شدنى است !زيد همانجا ايستاد و چند بار گفت : چه كسى اين مرد را كشته است ؟ مردى كشيده قامت از قبيله بكر بن وائل كه موهاى خود را خضاب بسته بود بيرون آمد و گفت : من او را كشته ام . زيد پرسيد: چگونه او را كشتى ؟ و او شروع به نقل چگونگى آن كرد كه ناگاه زيد بر او نيزه زد و او را كشت . و اين موضوع پس از پايان يافتن جنگ بود، عدى پدر زيد بر او حمله كرد و در حالى كه او و مادرش را دشنام مى داد، مى گفت : اى پسر زن بى خرد و احمق

! من بر دين محمد (ص ) نخواهم بود اگر ترا به آنان نسپارم تا قصاص كنند. زيد بر اسب خود تازيانه زد و به معاويه پيوست ؛ معاويه او را گرامى داشت و او را بر مركب خاص نشاند و محل نشستن او را هم نزديك خود قرار داد؛ عدى دستهاى خويش را بر آسمان بر افراشت و بر زيد نفرين كرد و گفت : بار خدايا زيد از مسلمانان دورى جست و به ملحدان پيوست ، پروردگارا تيرى از تيرهاى خودت را كه خطا نمى رود به او به بزن كه تير تو هيچ گاه بر خطاى نمى رود؛ به خدا سوگند از اين پس هرگز يك كلمه هم با او سخن نمى گويم و هرگز يك سقف بر من و او سايه نخواهد افكند.

زيد بن عدى در مورد كشتن آن مرد بكرى چنين سروده است :

چه كسى از من به افراد قبيله طى اين پيام را مى رساند كه من انتقام خون دايى خويش را گرفتم و خود را در آن گنهكار نمى بينم ...

نصر مى گويد: شعبى از زياد بن نضر روايت مى كند كه على (ع ) چهار صد تن را گسيل داشت كه شريح بن هانى حارثى بر آنان فرماندهى داشت و عبدالله بن عباس هم همراهشان بود كه عهده دار امامت در نماز باشد و كارهاى آنان را سرپرستى كند (520) و ابوموسى اشعرى هم با آنان بود. معاويه هم عمرو بن عاص را با چهار صد تن گسيل داشت (521) و آنان دو داور را به حال خود گذاشتند، عبدالله بن قيس ابوموسى در انديشه بود كه

عبدالله عمر بن خطاب را خليفه كند و همواره مى گفت : به خدا سوگند اگر بتوانم سنت و روش عمر را زنده مى كنم .

نصر مى گويد: در حديث از محمد بن عبيدالله ، از جرجانى آمده است كه چون ابوموسى خواست حركت كند، شريح بن هانى برخاست و دست او را در دست گرفت و گفت : اى ابوموسى تو به كارى بزرگ گماشته شده اى كه شكست در آن غير قابل جبران است و اگر فتنه يى در آن روى دهد اصلاح نمى شود؛ و تو هر چه بگويى چه به سود و چه زيان خودت باشد تصور مى شود حق است و آنرا صحيح مى پندارند، هر چند باطل باشد، و مى دانى كه اگر معاويه بر مردم عراق حكومت كند آنان را بقايى نخواهد بود و حال آنكه اگر على بر شاميان حاكم شود برايشان باكى نخواهد بود، وانگهى از تو در آن هنگام كه به كوفه آمده بودى و نيز در جنگ جمل نوعى فرو مايگى و خوددارى از همراهى با على سرزده است كه اگر اينك آن يك كار را به كارى ديگر نظير آن ، به دو كار ناپسند مبدل كنى گمان بد درباره ات به يقين و اميد به نوميدى مبدل خواهد شد و سپس شريح در اين باره براى ابو موسى اشعارى سرود كه چنين است :

اى ابوموسى !گرفتار بدترين دشمن شده اى ، جانم فدايت ، مبادا عراق را تباه كنى ...

ابو موسى گفت : براى قومى كه مرا متهم مى دارند سزاوار نيست مرا گسيل دارند كه باطلى را از ايشان دفع كنم

يا حقى را به سوى ايشان بكشم .

مدائنى (522) در كتاب صفين خود مى گويد، چون عراقيان با وجود كراهت على عليه السلام ، بر داورى ابوموسى اتفاق كردند و او را براى آن كار آوردند، عبدالله بن - عباس نزد او آمد و در حالى كه اشراف و سرشناسان مردم كوفه آنجا بودند به او گفت : اى ابوموسى مردم كوفه به تو راضى نشده اند از اين جهت كه فضل و برترى داشته باشى كه كسى با تو در آن شريك نباشد و چه بسيار كسانى از مهاجران و انصار و پيشگامان كه از تو بهتر بودند، ولى عراقيان فقط داورى مى خواستند كه يمانى باشد و مى ديدند كه بيشتر سپاهيان شام هم يمانى هستند، به خدا سوگند من گمان مى كنم كه اين كار براى تو و ما شر است ؛ و زيركترين مرد عرب را به جان تو انداخته اند؛ و در معاويه هيچ صفتى كه به آن سزاوار خلافت باشد وجود ندارد و اگر تو با حق گفتن خود، باطل او را در هم بكوبى آنچه را كه حاجت تو است از او به دست خواهى آورد و اگر باطل او در حق طمع بندد آنچه را كه خواسته اوست از تو بدست خواهد آورد؛ و اى ابوموسى بدان كه معاويه ، اسير آزاد شده (523) اسلام است و پدرش سالار احزاب بوده است ؛ وانگهى معاويه بدون رايزنى و بدون آنكه با او بيعت شده باشد ادعاى خلافت مى كند؛ و اگر براى تو مدعى شود كه عمر و عثمان او را به حكومت و كارگزارى گماشته اند

راست مى گويد ولى توجه داشته باش كه عمر در حالى كه خودش بر معاويه والى بود او را به كارگزارى گماشت همچون طبيب كه او را از آنچه اشتهاى آنرا داشت پرهيز داد و به آنچه خوش نمى داشت واداشت ؛ سپس هم عثمان با اشاره قبلى عمر بر او، او را شغل داد وانگهى چه بسيارند كسانى كه عمر و عثمان آنان را به حكومت و شغلى گماشته اند و ادعاى خلافت ندارند؛ و بدان كه عمرو عاص همراه هر چيز پسنديده كه ترا خوش آيد چيز ناپسندى دارد كه ترا ناخوش خواهد آمد و هر چه را فراموش كنى اين را فراموش مكن كه با على همان قومى بيعت كرده اند كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده بودند و بيعت او بيعت هدايت است و على فقط با سركشان و پيمان گسلان جنگ كرده است .

ابوموسى به ابن عباس گفت : خدايت رحمت كناد، به خدا سوگند براى من امامى جز على نيست و من در آنچه او آنرا مصلحت بداند خواهم بود و حق خدا در نظر من محبوبتر از خشنودى معاويه و مردم شام است و من و تو فقط بايد به خدا توكل كنيم و به او توجه داشته باشيم .

قسمت هفتم

بلاذرى (524) در كتاب انساب الاشراف مى گويد: به عبدالله بن عباس گفته شد چه چيز على را بازداشت كه ترا به عنوان داور به مقابله عمرو عاص گسيل دارد؟ فرمود: سرنوشت باز دارنده ، سختى آزمايش و كوتاهى مدت ؛ آرى به خدا سوگند اگر من مى بودم چنان مى نشستم كه راه نفس

كشيدنهاى او را در دست داشته باشم و آنچه را او استوار مى كرد در هم مى شكستم و آنچه را او در هم مى شكست استوار مى كردم چون او در ارتفاع كم مى پريد من اوج مى گرفتم و اگر او اوج مى گرفت من پايين پرواز مى كردم ، ولى سرنوشت پيشى گرفت و فقط تاءسف و اندوه باقى ماند، و در عين حال با امروز فردايى خواهد بود و آخرت براى اميرالمومنين على بهتر است .

همچنين بلاذرى مى گويد، عمرو بن عاص در موسم حج برپا خاست و معاويه و بنى اميه را بسيار ستود و از بنى هاشم بد گفت و از كارهاى خود در صفين و روزى كه ابوموسى را فريب داده بود سخن گفت ؛ ابن عباس از جاى برخاست و گفت : اى عمرو!تو دينت را به معاويه فروختى ، آنچه را كه در دست داشتى به او دادى و او ترا وعده چيزى داد كه در دست كسى غير از او بود؛ چيزى كه آنرا از تو گرفت بسيار برتر از چيزى بود كه به تو داد و چيزى كه از او گرفتى بسيار پست تر از چيزى بود كه به او بخشيدى و هر دو تن به آنچه داده و ستده شده بود راضى بوديد؛ و حال آنكه چون مصر در دست تو قرار گرفت معاويه از پى نقض فرمان تو برآمد و روى دستور تو دستور ديگر مى داد و آهنگ عزل تو كرد و اگر جانت هم در دست خودت بود ناچار از ارسالش مى بودى ؛ اما از روز داورى خود با

ابوموسى سخن گفتى ، ترا نمى بينم جز اينكه به غدر و مكر افتخار مى كنى و به خواسته و آرزوى خود با ستم و دغل رسيدى . و از حضور و دلاوريهاى خودت در صفين سخن به ميان آوردى ، به خدا سوگند كه گام تو بر ما هيچ سنگينى نداشت و گستاخى تو در ما اثرى نداشت و نشانى از آن نديديم كه در آن فقط زبان دراز و كوته دست بودى چون به جنگ مى آمدى آخرين كس بودى و از پى همگان ، و چون لازم بود بگريزى نخستين كس بودى كه مى گريختى ؛ ترا دو دست است كه يكى را از شرو بدى باز نمى دارى و ديگرى را هرگز براى انجام خير نمى گشايى و دو روى دارى يكى به ظاهر مونس و ديگرى موحش ؛ و به جان خودم سوگند آن كس كه دين خود را به دنياى ديگرى بفروشد بر چيزى كه فروخته و خريده شايسته اندوه است ؛ همانا ترا سخن آورى و بيان است ولى در تو تباهى است و هر چند راءى و انديشه داراى ولى در تو سست راءيى است و همانا كوچكترين عيب كه در تو وجود دارد معادل بزرگترين عيبى است كه در غير تو باشد.

نصر بن مزاحم مى گويد، نجاشى شاعر (525) دوست ابوموسى بود، اين اشعار را براى او نوشت و او را از عمرو عاص بر حذر داشت .

شاميان به عمرو اميد بسته اند و حال آنكه من درباره حقايق به عبدالله ابوموسى اميد بسته ام و اينكه ابوموسى با زدن صاعقه يى به عمرو بزودى

حق ما را خواهد گرفت ...

ابوموسى در پاسخ او نوشت من اميدوارم كه اين كار روشن شود و من در آن مورد چنان رفتار كنم كه خداوند سبحان راضى باشد.

نصر مى گويد: شريح بن هانى ابوموسى را به صورتى بسيار پسنديده و با اسباب كامل تجهيز كرد و روانه ساخت و كار او را در چشم مردم بزرگ نمود تا او را ميان قوم خودش شريف كند و اعور شنى (526) در اين مورد خطاب به شريح اشعارى سرود:

اى شريح ! پسر قيس را با جهازى همچون عروس به دومة الجندل (527) گسيل داشتى و حال آنكه در اين كار تو بلا و گرفتارى نهفته است و هر حادثه كه قضا باشد فرو خواهد آمد...

شريح گفت : به خدا سوگند برخى از مردان شتابان خواهان چيزى در ابوموسى هستند كه به زيان ماست و بدترين طعنه ها را به او مى زنند و درباره او سوء ظنى دارند كه انشاء الله خداوند، خود او را از آن حفظ مى فرمايد.

نصر گويد: شرحبيل بن سمط با سواران بسيارى همراه عمرو عاص حركت كرد تا آنكه از حمله سواران عراق در امان قرار گرفت ، او را وداع كرد و به او گفت : اى عمرو!تو مرد نام آور قريشى و معاويه ترا نفرستاده است مگر از اين جهت كه مى دانسته است نه ناتوانى و نه مى توان ترا فريب داد؛ و مى دانى كه من اين كار را براى تو و سالارت هموار ساخته ام ؛ پس چنان باش كه درباره ات گمان دارم . و سپس باز گشت ؛ شريح بن هانى هم

پس از اينكه مطمئن شد كه سواران شام بر ابوموسى حمله نخواهند كرد بازگشت و با ابوموسى وداع كرد.

آخرين كس كه با ابوموسى بدرود گفت ، احنف بن قيس بود كه دست او را گرفت و گفت : اى ابوموسى متوجه خطر و بزرگى اين كار باش و بدان كه همه چيز پس از آن به آن پيوسته است و اگر تو عراق را تباه كنى ديگر عراقى وجود نخواهد داشت ؛ و از خداى بترس و بدان كه دقت در اين كار دنيا و آخرت را براى تو فراهم مى كند؛ و چون فردا با عمرو عاص رو به رو شدى تو نخست بر او سلام مده و هر چند تقدم در سلام سنت است ولى او شايسته آن نيست و دست خود را به او مده كه دست تو امانت است ؛ و بر حذر باش كه ترا در جاى بالاى فرش ننشاند كه آن خدعه است و با او فقط در حالى كه تنها باشد ديدار كن و بر حذر باش كه در حجره يى كه داراى پستو باشد با تو گفتگو نكند، زيرا ممكن است مردان و گواهانى را در آن پنهان كند و بخواهد ترا نسبت به آنچه در مورد على در دل دارد بيازمايد؛ و گفت : اگر عمرو به هيچ روى براى تو با خلافت على موافقت نكرد چنين پيشنهاد كن كه مردم عراق يكى از قريشيان شام را كه خودشان بخواهند اختيار كنند يا آنكه مردم شام يكى از قريشيان عراق را كه خودشان بخواهند برگزينند.

ابو موسى گفت : آنچه را گفتى شنيدم . و آنچه را

كه احنف در مورد از بين بردن خلافت از على پيشنهاد كرده بود انكار نكرد.

احنف پيش على عليه السلام آمد و گفت : به خدا سوگند ابوموسى خامه و كره مشك شير خود را نشان داد آنچه در ضمير و انديشه داشت بروز داد چنين مى بينم كه مردى را به داورى گسيل داشته ايم كه خلع ترا از خلافت كار مهمى نمى داند، على (ع ) فرمود خداوند بر فرمان خود چيره است .

نصر مى گويد: موضوع گفتگوى احنف و ابوموسى ميان مردم شايع شد و صلتان عبدى (528) كه مقيم كوفه بود اين اشعار را سرود و به دومة الجندل فرستاد:

سوگند به جان خودت ، در تمام روزگار، هرگز على را به گفته اشعرى و عمرو عاص خلع شده از خلافت نخواهم دانست ؛ اگر آن دو به حق داورى كنند از ايشان مى پذيريم وگرنه آنرا همچون بانگ ناقه ثمود مى دانيم ...

مردم چون اين اشعار صلتان عبدى را شنيدند نسبت به ابوموسى برانگيخته و تيز زبان شدند و چون مدتى هم از او خبرى دريافت نكردند درباره اش گمانها بردند. دو داور همچنان در دومة الجندل بودند و چيزى نمى گفتند.

سعد بن ابى وقاص كه از على (ع ) و معاويه كنار گرفته بود در صحرا كنار آبى از بنى سليم فرود آمده بود كه از اخبار آگاه شود؛ سعد مردى شجاع بود و ميان قريش داراى منزلت و خرد بود و نه هواى على را در سر داشت و نه معاويه را؛ ناگاه سوارى را ديد كه از دور شتابان مى آمد و چون نزديك شد پسرش عمر بن

سعد بود، پدرش به او گفت چه خبر دارى ؟ گفت : مردم در صفين روياروى شدند و ميان ايشان چنان شد كه از آن آگاهى و چون نزديك به فناء و نيستى شدند مخاصمه را ترك كردند و عبدالله بن قيس ابوموسى و عمرو عاص را حكم قرار دادند؛ گروهى از قريش هم پيش آن دو آمده اند؛ تو كه از اصحاب رسول خدا (ص ) و اҠاهل شورا هستى و پيامبر (ص ) درباره تو فرموده اند از نفرين او بر حذر باشيد و در كارهايى كه امت ناخوش داشته است دخالتى نداشته اى ، به دومة الجندل بيا كه فردا خودت خليفه خواهى بود، سعد گفت : اى عمر آرام باش كه من خود از پيامبر (ص ) شنيدم مى فرمود: پس از من فتنه يى خواهد بود كه بهترين مردم در آن كسى است كه پرهيزگار و از همگان پوشيده باشد و اين كارى است كه من در آغاز آن نبوده ام و شركت نداشته ام پس در پايان آن هم نخواهم بود و اگر مى خواستم در اين كار دستى داشته باشم بدون ترديد دست من همراه على بن ابى طالب بود (529)، و تو خود ديدى كه پدرت چگونه حق خود را در شورى به ديگران بخشيد و خوش نداشت كه وارد كار شود، عمر بن سعد كه قصد پدرش بر او روشن شده بود برگشت .

نصر مى گويد: چون اخبار داوران ، دير به معاويه رسيد و از تاءخير آن نگران شد به تنى چند از مردان قريش كه خوش نداشتند او را در جنگ يارى دهند پيام

فرستاد كه جنگ تمام شده و اين دو مرد در دومة الجندل مشغول گفتگويند، پيش من آييد.

عبدالله بن عمر بن خطاب و ابوالجهم بن حذيفة عدوى و عبدالرحمان بن عبد يغوث زهرى و عبدالله بن صفوان جمحى به حضورش آمدند، مغيرة بن شعبه هم كه مقيم طايف بود و در جنگ حاضر نشده بود نزد او آمد؛ مغيره به او گفت : اى معاويه اگر امكان مى داشت كه ترا يارى دهم يارى مى دادم و اينك بر عهده من است كه خبر اين دو داور را براى تو بياورم ، مغيره حركت كرد و به دومة الجندل آمد و نخست به عنوان ديدار ابوموسى پيش او رفت و گفت : اى ابوموسى درباره كسانى كه از اين جنگ كناره گرفتند و ريخته شدن خونها را خوش نداشتند چه مى گويى ؟ ابوموسى گفت : آنان بهترين مردمند، پشت ايشان از بار اين خونها سبك است و شكمشان از اموال ايشان خالى ؛ مغيره سپس پيش عمرو رفت و گفت : اى ابو عبدالله در مورد كسانى كه از اين جنگ كناره گرفتند و ريخته شدن خونها را خوش نداشتند چه مى گويى ؟ گفت : آنان بدترين مردمند، نه حق را شناختند و قدردانى كردند و نه از باطل نهى كردند؛ مغيره پيش معاويه برگشت و گفت مزه دهان اين دو مرد را چشيدم ، ابوموسى سالار خود را خلع مى كند و خلافت را براى مردى قرار خواهد داد كه در جنگ شركت نداشته است و ميل او به عبدالله بن عمر است و اما عمرو عاص دوست تو است كه او را

مى شناسى ، هر چند مردم گمان مى كنند خلافت را براى خود دست و پا مى كند و معتقد نيست كه تو از او براى آن كار سزاوارتر باشى .

نصر بن مزاحم در حديثى از عمرو بن شمر نقل مى كند كه مى گفته است ، ابوموسى به عمرو گفت : اى عمرو آيا حاضرى كارى را انجام دهى كه صلاح امت در آن است و صلحاى مردم هم به آن راضى هستند؟ و آن اين است كه حكومت را به عبدالله بن عمر بن خطاب واگذاريم كه در هيچ مورد از اين فتنه و تفرقه اندازى شركت نداشته است ، گويد: عبدالله پسر عمرو عاص و عبدالله بن زبير هم نزديك آن دو بودند و اين گفتگو را مى شنيدند، عمرو عاص به ابوموسى گفت : چرا از معاويه غافلى و ابوموسى اين پيشنهاد را نپذيرفت گويد: عبدالله بن هشام و عبدالرحمان بن اسود بن عبد يغوث و ابوالجهم بن حذيفة عدوى و مغيرة بن شعبه هم حضور داشتند (530) عمرو سپس به ابوموسى گفت : مگر نمى دانى كه عثمان مظلوم كشته شده است ؟ گفت : آرى مى دانم ، عمرو به حاضران گفت : گواه باشيد، و سپس به ابوموسى گفت چه چيزى ترا از معاويه باز مى دارد و حال آنكه معاويه ولى خون عثمان است و خداوند متعال فرموده است هر كس مظلوم كشته شود به تحقيق براى خونخواه او حجتى قرار داديم (531) وانگهى موقعيت خاندان معاويه در قريش چنان است كه مى دانى و اگر از آن بيم دارى كه مردم بگويند معاويه خليفه شده است

و او را سابقه يى در اسلام نيست تو مى توانى بگويى او را ولى عثمان خليفه مظلوم خونخواه او مى دانم و حسن سياست و تدبير دارد و برادر ام حبيبه همسر رسول خدا (ص ) و ام المومنين است و معاويه افتخار مصاحبت پيامبر را داشته و يكى از صحابه است . عمرو سپس به ابوموسى چيرگى معاويه را يادآور شد و به او گفت اگر او عهده دار خلافت شود ترا چنان گرامى خواهد داشت كه هيچكس هرگز ترا چنان گرامى نداشته است . ابوموسى گفت : اى عمرو از خدا بترس ، اما آنچه درباره شرف معاويه گفتى عهده دار شدن خلافت به شرف خانوادگى بستگى ندارد و اگر به شرف بستگى داشت سزاوارترين فرد به آن ابرهة بن صباح بود، اين كار تنها از آن مردم متدين و با فضيلت است ؛ با توجه به اينكه اگر من آنرا به برترين فرد قريش از لحاظ شرف خانوادگى بدهم بى گمان خلافت را به على بن ابى طالب مى دهم ، اما اين سخن تو كه مى گويى معاويه ولى عثمان است و او را به خلافت بگمار من چنان نيستم كه او را به سبب نسبتى كه با عثمان دارد خليفه كنم و مهاجران نخستين را رها كنم ؛ اما تعريض تو، كه من به امارت و قدرت مى رسم ، به خدا سوگند كه اگر معاويه به سود من از همه قدرت خود نيز كناره گيرى كند او را خليفه نمى كنم وانگهى در كار خدا رشوه نمى گيرم ولى اگر موافقى بيا سنت و روش عمر بن خطاب

را زنده كنيم .

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از ابو جناب برايم نقل كرد كه ابوموسى چند بار گفت : به خدا سوگند اگر بتوانم نام عمر بن خطاب را زنده مى كنم . گويد: عمرو عاص به ابوموسى گفت : اگر مى خواهى با عبدالله بن عمر به سبب ديندارى او بيعت كنى چه چيز ترا از بيعت با پسر من عبدالله باز مى دارد در حالى كه تو خود فضل و صلاح او را مى شناسى ؟ گفت : پسرت مرد راست و درستى است ولى تو او را به اين جنگها و فتنه كشانده اى .

نصر مى گويد: عمر بن سعد (532) از محمد بن اسحاق از نافع نقل مى كند كه ابوموسى به عمرو گفت : اگر بخواهى مى توانيم خلافت را به پاكيزه پسر پاكيزه يعنى عبدالله بن عمر واگذار كنيم . عمرو به او گفت : خلافت شايسته نيست مگر براى مردى كه چنان دندانى داشته باشد كه خود بخورد و به ديگران بخوراند و عبدالله بن - عمر چنان نيست .

نصر مى گويد: در ابوموسى غفلتى وجود داشت ، ابن زبير هم به ابن عمر گفت : پيش عمرو عاص برو و به او رشوه يى بپرداز؛ ابن عمر گفت : نه به خدا سوگند تا هنگامى كه زنده باشم رشوه يى براى خلافت نخواهم پرداخت ؛ ولى به عمرو عاص گفت : اى عمرو! مردم عرب پس از آنكه شمشيرها و نيزه ها زدند، كار خود را به تو واگذار كردند از خداى بترس و ايشان را به فتنه مينداز.

نصر همچنين ، از عمر بن سعد،

از ازهر عبسى ، از نضر بن صالح نقل مى كند كه مى گفته است ، در جنگ سجستان همراه شريح بن هانى بودم ، او برايم نقل كرد كه على (ع ) او را گفته است كه اگر عمرو عاص را ديدى به او بگو على به تو مى گويد همانا برترين خلق در پيشگاه خداوند كسى است كه عمل به حق در نظرش محبوبتر باشد، هر چند از قدر و منزلت او بكاهد و دورترين خلق از خداوند كسى است كه عمل به باطل براى او محبوبتر باشد اگر چه بر قدر و منزلتش بيفزايد؛ به خدا سوگند اى عمرو تو مى دانى كه موضع حق كجاست ، چرا خود را به نادانى مى زنى ؟ آيا فقط به طمع اينكه به چيزى اندك برسى دشمن خدا و اولياى او شده اى ؟ چنان فرض كن كه آن چيز اندك از تو گرفته شده است ، به سود خيانت پيشگان ستيزه جو مباش و از ستمكاران پشتيبانى مكن . همانا من مى دانم آن روز كه تو در آن پشيمان خواهى شد روز مرگ تو است و بزودى آرزو خواهى كرد كه اى كاش با من دشمنى نمى كردى و در حكم خداوند رشوه نمى گرفتى .

قسمت هشتم

شريح گفت : روزى كه عمرو عاص را ملاقات كردم و اين پيام را به او دادم چهره اش از خشم دگرگون شد و گفت : من چه وقت مشورت على را پذيرفته ام و به انديشه و راءى او باز گشته ام و به فرمان او اعتنا كرده ام ؟ گفتم : اى پسر نابغه

! چه چيزى تو را باز مى دارد از اينكه سخن و مشورت مولاى خود و سرور مسلمانان پس از پيامبرشان را بپذيرى ؟ و همانا كسانى كه از تو بهتر بودند يعنى ابوبكر و عمر با على مشورت مى كردند و به راءى او عمل مى نمودند. گفت : كسى چون من با كسى چون تو سخن نمى گويد. گفتم : با كدام پدر و مادرت از گفتگوى با من رويگردانى ؟ آيا با پدر فرومايه و خسيس خود يا با مادر نابغه ات !او از جاى خود برخاست و من هم برخاستم .

نصر بن مزاحم مى گويد: ابو جناب كلبى روايت مى كند كه چون عمرو عاص و ابوموسى در دومة الجندل يكديگر را ملاقات كردند، عمرو ابوموسى را در سخن گفتن مقدم مى داشت و مى گفت : تو پيش از من به افتخار صحبت رسول خدا (ص ) رسيده اى و از من مسن ترى ، نخست بايد تو سخن بگويى و سپس من سخن خواهم گفت ، و اين را به صورت عادت و سنت ميان خودشان در آورد و حال آنكه اين كار مكر و فريب بود و مى خواست او را فريب دهد تا نخست او على را از خلافت خلع كند و سپس خودش تصميم بگيرد.

ابن ديزيل هم در كتاب صفين خود مى گويد: عمرو عاص نشستن بالاى مجلس را به ابوموسى واگذاشت و حال آنكه پيش از آن با ابوموسى سخن نمى گفت ؛ و همچنين او را در نماز و خوراك برخود مقدم مى داشت و تا ابوموسى شروع به خوردن نمى كرد او

چيزى نمى خورد و هرگاه او را مورد خطاب قرار مى داد با بهترين اسماء و القاب نام مى برد و به او مى گفت : اى صحابى رسول خدا، تا ابوموسى به او اطمينان كند و گمان برد كه عمرو عاص غل و غشى با او نخواهد كرد.

نصر مى گويد: و چون كار ميان آن دو استوار شد عمرو به ابوموسى گفت : به من خبر بده كه قصد و راءى تو چيست ؟ ابوموسى گفت : معتقدم اين دو مرد را از خلافت خلع كنيم و خلافت را به شورايى ميان مسلمانان واگذار كنيم تا هر كه را مى خواهند برگزينند؛ عمرو گفت : آرى به خدا سوگند راءى درست همين است كه تو انديشيده اى . آن دو پيش مردم كه جمع شده بودند آمدند. نخست ابوموسى سخن گفت و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : راءى من و عمرو بر كارى قرار گرفته است كه اميدواريم خداوند به آن وسيله كار اين امت را اصلاح كند. عمرو هم گفت : راست مى گويد، و سپس به ابوموسى گفت : بيا و سخن بگو. ابوموسى : برخاست كه سخن بگويد، ابن عباس او را فرا خواند و گفت : مواظب باش كه من گمان مى كنم او تو را فريب داده است و اگر بر كارى اتفاق كرده ايد او را مقدم بدار كه پيش از تو سخن بگويد و تو پس از او سخن بگو كه او مردى فسون باز و حيله گر است و مطمئن نيستم كه به ظاهر با تو موافقت كرده باشد و همينكه آنرا براى

مردم بگويى او بر خلاف تو سخن بگويد، ابوموسى مردى گول بود، به ابن عباس گفت : خود را باش كه ما اتفاق كرده ايم .

ابوموسى برخاست و پيش افتاد و نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد. سپس گفت : اى مردم !ما در اين امت به دقت نگريستيم و هيچ چيز را براى صلاح كار و از بين بردن پراكندگى آنان و اينكه كارهايشان در هم نشود از اين بهتر نديديم كه راءى من و دوستم بر اين قرار گيرد كه على و معاويه از خلافت خلع شوند و موضوع انتخاب خليفه به شوراى ميان مسلمانان واگذار شود و خودشان كار خود را به هركس دوست دارند بسپارند و من همانا كه على و معاويه را از حكومت خلع كردم ؛ خود به كارهاى خويش بنگريد و هر كس را براى حكومت شايسته مى دانيد به حكومت برگزينيد، و سپس كنار رفت .

عمرو بن عاص برخاست و به جاى او آمد و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : اين شخص چيزى گفت كه شنيديد و سالار او را همانگونه كه او خلع مى كنم و سالار خودم معاويه را به خلافت تثبيت مى كنم كه او ولى عثمان و خونخواه او و سزاوارترين مردم به مقام اوست .

ابوموسى به او گفت ترا چه مى شود! خدايت موفق ندارد كه مكر و تبهكارى كردى و مثل تو همان است كه مثل سگ اگر بر او حمله برى عوعو مى كند و اگر رهايش كنى باز هم عوعو مى كند. (533) عمرو به ابوموسى گفت : مثل تو هم مثل

خرى است كه كتابى چند حمل مى كند. (534)

در اين هنگام شريح بن هانى به عمرو عاص حمله كرد و تازيانه بر روى او زد و پسر عمرو عاص هم به شريح حمله كرد و تازيانه بر روى او زد، مردم برخاستند و ميان آن دو مانع شدند. شريح پس از اين واقعه مى گفته است : بر هيچ چيز آن قدر پشيمان نشدم كه اى كاش آن روز به جاى تازيانه ، شمشير بر عمرو عاص مى زدم و هر چه مى خواست بشود مى شد.

ياران على عليه السلام به جستجوى ابوموسى بر آمدند كه سوار بر ناقه شد و خود را به مكه رساند.

ابن عباس مى گفته است : خداوند ابوموسى را زشت بدارد! او را بر حذر داشتم و به راى درست راهنمايى كردم و نينديشيد. خود ابوموسى هم مى گفته است : ابن عباس مرا از مكر آن تبهكار بر حذر داشت ولى من به او اطمينان كردم و پنداشتم كه او چيزى را بر خير خواهى براى امت ترجيح نمى دهد و بر نمى گزيند.

نصر مى گويد: عمرو از دومة الجندل به خانه برگشت (535) و براى معاويه اشعارى را نوشت كه مضمون آن چنين است :

خلافت آراسته چون عروس و گوارا و خوش هضم كه چشمها را روشن مى كند براى تو آمد، آرى آراسته چون عروس خرامان به سوى تو آمد و بسيار آسانتر از نيزه زدن تو به اشخاص زره پوشيده ...

نصر مى گويد: سعد بن قيس همدانى برخاست و خطاب به ابوموسى و عمرو گفت : به خدا سوگند اگر بر هدايت هم متفق شده بوديد

چيزى بر آنچه كه هم اكنون بر آن اعتقاديم بر ما نمى افزوديد و پيروى از گمراهى شما براى ما لازم نيست و شما به همان چيز برگشتيد كه از آن آغاز كرده بوديد و ما امروز هم بر همان عقيده ايم كه ديروز بوديم . كردوس بن هانى (536) هم خشمگين برخاست و ابياتى خواند كه مضمون آن چنين است :

اى كاش مى دانستم چه كسى از ميان همه مردم در اين موج خطرناك دريا به عمرو و ابوموسى راضى خواهد بود...

كردوس بن هانى در بقيه ابيات خود ضمن اظهار كمال انقياد نسبت به اميرالمومنين عليه السلام به شدت تهديد مى كند كه ميان ما و پسر هند جز ضربه شمشير و نيزه نخواهد بود.

يزيد بن اسد قسرى نيز كه از فرماندهان سپاه معاويه بود چنين سخن گفت : اى مردم عراق از خدا بترسيد، كمترين چيزى كه جنگ ما و شما را به آن بر مى گرداند همان است كه ديروز بر آن بوديم و آن فناء و نيستى است ، اينك چشمها به سوى صلح كشيده شده است و حال آنكه جانها مشرف بر فناء بود و هر كس بر كشته خويش مى گريست ، شما را چه مى شود كه به آغاز فرمان سالار خودتان راضى شديد و به انجام آن ناخشنوديد؟ رضايت به اين موضوع تنها براى شما نيست.

گويد: يكى از افراد اشعرى ها خطاب به ابوموسى چنين سروده است . (537)

اى ابوموسى !فريب خوردى ، آرى پيرمردى تنك مايه و پريشان خاطرى ...

گويد: مردم شام ، مردم عراق را سرزنش مى كردند و كعب بن جعيل (538) شاعر معاويه

چنين سروده است :

ابوموسى در شامگاه اذرح (539) بر گرد لقمان حكيم مى گشت كه شايد او را فريب دهد..(540)

نصر مى گويد: هنگامى كه عمرو عاص ابوموسى را فريب داد، على عليه السلام به كوفه آمده بود و انتظار حكم داوران را مى كشيد، و چون ابوموسى فريب خورد على (ع ) را بد آمد و سخت اندوهگين شد و مدتى سكوت كرد و سپس چنين فرمود: الحمدلله و ان اتى الدهر بالخطب الفادح و الحدث الجليل ... و اين خطبه اى است كه سيد رضى خدايش بيامرزاد آن را ذكر كرده و ما اكنون مشغول شرح آنيم كه پس از استشهاد به شعر دريد اين مطالب را هم به پايان آن افزوده است : همانا اين دو مردى كه شما انتخاب كرديد حكم قرآن را به كنار افكندند و آنچه را قرآن مرده ساخته بود زنده كردند و هر يك از خواسته دل خود پيروى كردند و بدون هيچ حجت و برهان سنت گذشته حكم كردند و در آنچه حكم كردند با يكديگر اختلاف كردند و هيچكدام را خداوند رهنمون مباد، اينك آماده جهاد و مهياى حركت شويد و فلان روز در لشكرگاه خود حاضر باشيد.

نصر مى گويد: على عليه السلام ، پس از داورى ، چون نماز صبح و مغرب مى گزارد و از سلام نماز فارغ مى شد عرضه مى داشت : پروردگارا! معاويه و عمرو و ابوموسى و حبيب بن مسلمه و عبدالرحمان بن خالد و ضحاك بن قيس و وليد بن عقبه را لعنت فرماى . و وقتى اين خبر به معاويه رسيد چون نماز مى خواند على و حسن

و حسين و ابن عباس و قيس بن سعد بن عباده و اشتر را لعنت مى كرد.

ابن ديزيل نام ابوالاعور سلمى را هم در زمره ياران معاويه افزوده است .

همچنين ابن ديزيل نقل مى كند كه ابوموسى از مكه به على (ع ) نوشت : اما بعد به من خبر رسيده است كه تو در نماز مرا لعنت مى كنى و جاهلان در پشت سرت آمين مى گويند و من همان چيزى را مى گويم كه موسى عليه السلام مى گفت پروردگارا به پاس آنچه كه بر من نعمت ارزانى داشتى هرگز پشتيبان ستمكاران نخواهم بود (541).

ابن ديزيل از وكيع ، از فضل بن مرزوق ، از عطيه ، از عبدالرحمان بن حبيب ، از على عليه السلام نقل مى كند كه فرموده است : روز قيامت من و معاويه را مى آورند و مى آييم و در پيشگاه صاحب عرش مخاصمه مى كنيم هر كدام از ما رستگار شود ياران او هم رستگار خواهند بود.

و نيز از عبدالرحمان بن نافع قارى ، از پدرش روايت شده است كه از على عليه السلام درباره كشتگان صفين پرسيده شد، فرمود: حساب آن بر عهده من و معاويه است .

همچنين از اعمش از موسى بن طريف از عباية (542) نقل شده كه مى گفته است از على (ع ) شنيدم مى فرمود: من تقسيم كننده آتشم كه اين از من و اين از تو است .

و نيز از ابو سعيد خدرى نقل شده است كه رسول خدا (ص ) فرموده اند قيامت برپا نمى شود تا آنكه دو گروه بزرگ كه دعوت آنان يكى است با يكديگر

جنگ كنند و در همان حال گروهى از ايشان جدا و منشعب خواهند شد كه يكى از آن دو گروه نخستين كه بر حق هستند آنان را مى كشند.

ابراهيم بن ديزيل مى گويد: سعيد بن كثير از عفير از ابن لهيعة از ابن هبيرة از حنش صنعانى نقل مى كند كه مى گفته است نزد ابو سعيد خدرى كه كور شده بود رفتم و به او گفتم : درباره اين خوارج به من خبر بده . گفت : مى آييد و به شما خبر مى دهيم و سپس آنرا به معاويه مى رسانيد و براى ما پيامهاى درشت مى فرستد؛ گفتم : من حنش هستم ؛ گفت اى حنش مصرى خوش آمدى ، شنيدم رسول خدا (ص ) مى فرمود: گروهى از مردم كه قرآن مى خوانند ولى از استخوانهاى ترقوه ايشان تجاوز نمى كند آن چنان از دين بيرون مى روند كه تير از كمان ، آن چنان كه يكى از شما به پيكان تير مى نگرد آنرا نمى بيند، به پرهاى آخر چوبه تير مى نگرد چيزى نمى بيند و آن تير تا انتهاى خود از خون و چرك گذاشته است و آن طايفه كه به خدا سزاوار ترند عهده دار جنگ با آن گروه خواهند بود. حنش مى گويد: گفتم على (ع ) به جنگ با آنان مبادرت ورزيد. ابو سعيد خدرى گفت : چه چيز مانع آن است كه على (ع ) سزاوارترين آن دو گروه به خدا باشد.

محمد بن قاسم بن بشار انبارى در امالى خود مى گويد: عبدالرحمان پسر خالد بن - وليد مى گفته است من به

هنگام داورى داوران حضور داشتم ، همينكه هنگام اعلان راءى رسيد، عبدالله بن عباس آمد و كنار ابوموسى نشست و چنان گوشهاى خود را تيز كرده بود كه گويى مى خواهد با آن سخن بگويد، دانستم كه تا حواس ابن عباس آنجا باشد كار براى ما تمام نخواهد شد و او حيله و تدبير خود را در مورد عمرو به كار خواهد بست ؛ به فكر چاره سازى و مكر افتادم و رفتم كنار او نشستم ، در اين هنگام عمرو عاص و ابوموسى شروع به گفتگو كرده بودند، من با ابن عباس سخنى گفتم به اميد اينكه پاسخ دهد و پاسخ نداد؛ براى بار سوم كه سخن گفتم . گفت : من اكنون از گفتگوى با تو معذورم و گرفتارم ، رو در روى او شدم و گفتم : اى بنى هاشم شما هرگز اين فخر فروشى و غرور خودتان را رها نمى كنيد؛ به خدا سوگند اگر احترام نبوت نبود ميان من و تو ستيزى صورت مى گرفت ؛ ابن عباس خشمگين شد و به حميت آمد و فكر و انديشه اش مضطرب شد و سخنى زشت به من گفت كه شنيدنش ناخوش بود، از او روى برگرداندم و برخاستم و كنار عمرو عاص نشستم و به او گفتم ، شر اين آدم پرگو را از تو كفايت كردم و خاطر و انديشه اش را به آنچه ميان من و او گذشت مشغول داشتم و تو به هر چه مى خواهى حكم كن . عبدالرحمان مى گفته است به خدا سوگند ابن عباس از سخنى كه ميان عمرو و ابوموسى رد و بدل

مى شد چنان غافل ماند كه ابوموسى برخاست و على را از خلافت خلع كرد.

قسمت نهم

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مطلبى را از حسن بصرى نقل مى كند كه آن را همه كسانى كه به نقل اخبار و سيره معروفند نقل كرده اند و آن اين است كه حسن بصرى مى گفته است ، چهار خصلت در معاويه است كه اگر فقط يكى از آنها در او مى بود مايه بدبختى بود: شورش او بر اين امت به همراهى سفلگان و فرومايگان كه سرانجام هم حكومت آنان را بدون هيچگونه رايزنى از چنگ ايشان در ربود و حال آنكه ميان مردم بقيه اصحاب و مردم با فضيلت وجود داشتند؛ ديگر اينكه پس از خود، پسرش يزيد را به جانشينى خويش گماشت ، مرد باده گسار شرابخوارى را كه جامه ابريشم مى پوشيد و طنبور مى زد، و اينكه زياد را به برادرى خود خواند و حال آنكه پيامبر (ص ) فرمودند فرزند از بستر است و زناكار را سنگ است . و ديگر كشتن او حجر بن عدى و يارانش را؛ واى بر معاويه از حجر و ياران حجر. (543)

زبير بن بكار همچنين در همان كتاب خبرى را كه مدائنى درباره گفتگوى ابن عباس با ابوموسى آورده است كه به او گفته است مردم ترا نه از اين جهت انتخاب كردند كه در تو فضيلتى است كه در ديگران نيست ، و ما آن را در صفحات پيش در همين خطبه آورديم نقل كرده و در پايان آن گفته است يكى از شاعران قريش چنين سروده است :

به خدا سوگند هيچ بشرى بعد از

على كه وصى است همچون ابن عباس با اقوام مختلف سخن نگفته است ....

همچنين زبير بن بكار در الموفقيات مى گويد: يزيد بن حجيه تيمى در جنگ جمل و صفين و نهروان همراه على عليه السلام بود، و پس از آن او را به حكومت رى و دستبى (544) گماشت . يزيد از اموال بيت المال آن دو ناحيه سرقت كرد و به معاويه پيوست و على عليه السلام و اصحاب او را نكوهش مى كرد و معاويه را مى ستود. على عليه السلام بر او نفرين كرد و يارانش دست برافراشتند و آمين گفتند، مردى از پسر عموهاى او برايش نامه يى فرستاد و كارهايى را كه انجام داده بود زشت شمرد و او را نكوهش كرد و آن نامه به صورت شعر بود. يزيد بن حجية براى او نوشت اگر مى توانستم شعر بگويم پاسخ ترا به شعر مى دادم ، ولى از شما سه كار سر زد كه با آن سه كار ديگر چيزى از آنچه دوست مى داريد نخواهيد ديد: نخست اينكه شما به سوى شاميان حمله كرديد و به سرزمين آنان وارد شديد و بر ايشان نيزه زديد و مزه درد و زخم را بر آنان چشانيديد، سپس آنان قرآنها را برافراشتند و شما را مسخره كردند و با اين حيله شما را از خود باز گرداندند؛ سوگند به خدا كه ديگر هرگز با آن قدرت و شوكت وارد آن نخواهيد شد؛ دو ديگر آنكه آن قوم داورى گسيل داشتند و شما هم داورى فرستاديد داور ايشان آنان را به حكومت تثبيت كرد و داور شما، شما

را از آن خلع كرد. سالار ايشان برگشت در حالى كه او را همچنان اميرالمومنين مى گفتند و شما برگشتيد در حالى كه خشمگين و كينه توز بوديد؛ سوم آنكه قاريان و فقيهان و گروهى از شجاعان شما با شما مخالفت كردند، بر آنان تاختيد و آنان را كشتيد. و در آخر نامه دو بيت از عفان بن شرحبيل تميمى به اين مضمون نوشت :

از ميان همه مردم شام را دوست مى دارم و از اندوه بر عثمان گريستم ، سرزمين مقدس و قومى كه گروهى از ايشان اهل يقين و پيروان قرآنند.

ابو احمد عسكرى (545) در كتاب امالى آورده است كه سعد بن ابى وقاص سال جماعت (546) وارد بر معاويه شد و به او به امارت مومنان سلام نداد، معاويه گفت : اگر مى خواستى مى توانستى در سلام خود عنوان ديگرى غير از آنچه گفتى بگويى ، سعد گفت : ما مومنان هستيم و ترا امير خود نكرده ايم ، اى معاويه ، گويى از آنچه در آن هستى بسيار شاد شده اى ، به خدا سوگند آنچه تو در آن هستى در صورتيكه براى آن به اندازه يك خون گرفتن خون مى ريختم مرا شاد نمى كرد. معاويه گفت : اى ابواسحاق ولى من و پسر عمويت على بيش از يك و دو خون گرفتن خون ريختيم ، اكنون بيا و با من بر اين سرير بنشين و سعد با او نشست ، معاويه كناره گيرى سعد از جنگ را طرح و او را سرزنش كرد. سعد بن ابى وقاص گفت : مثل من و مثل مردم همچون گروهى است

كه به تاريكى برسند و يكى از ايشان به شتر خود فرمان به زمين نشستن دهد و شتر خود را بنشاند تا راه برايش روشن شود. معاويه گفت : اى ابواسحاق به خدا سوگند در كتاب خدا كلمه اخ كه براى خواباندن شتر بكار مى رود نيامده است ، بلكه در آن چنين آمده است كه : و اگر دو گروه از مومنان جنگ كنند، ميان ايشان را صلح دهيد و اگر يكى از ايشان بر ديگرى ستم كند با آن كس كه ستم مى كند جنگ كنيد تا تسليم فرمان خداوند شود (547) به خدا سوگند كه تو نه با ستمگر و نه با آنكه بر او ستم شده است جنگ كردى ؛ و او را ساكت كرد.

ابن ديزيل در دنباله اين خبر در كتاب صفين خود افزوده است كه سعد بن ابى وقاص به معاويه گفت : آيا به من دستور مى دهى با مردى جنگ كنم كه رسول خدا (ص ) براى او فرموده است : منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است ، جز اينكه پس از من پيامبرى نخواهد بود. معاويه گفت : اين حديث را چه كس ديگرى همراه تو شنيده است . گفت : فلان و فلان و ام سلمه ، معاويه گفت : اگر اين حديث را شنيده بودم با او جنگ نمى كردم . (548)

خطبه(36)

قسمت اول

اخبار خوارج

اين خطبه با عبارت فانا نذيرا لكم ان تصبحوا صرعى باثناء هدا النهرمن شما را بيم دهنده ام از اينكه كنار اين رودخانه كشته و بر زمين افتاده باشيد شروع مى شود.

در مورد پاداش و

ثوابى كه خداوند متعال به قاتلان خوارج وعده داده است چندان خبر صحيح مورد اتفاق از پيامبر (ص ) نقل شده كه به حد تواتر رسيده است ؛ از جمله در صحاح كه مورد اتفاق همگان است ، چنين آمده :(549) كه پيامبر (ص ) روزى مشغول تقسيم اموالى بودند، مردى از بنى تميم كه مشهور به ذوالخويصره بود، گفت : اى محمد!عدالت كن . پيامبر فرمود: به درستى كه عدالت كردم . آن مرد سخن خود را دوباره گفت و افزود، كه عدالت نكردى ، پيامبر فرمود: واى بر تو، اگر من عدالت نكنم چه كسى عدالت مى كند؟ عمر بن خطاب برخاست و گفت : اى رسول خدا، اجازه فرماى تا گردنش را بزنم . فرمود: رهايش كن كه بزودى از امثال اين مرد گروهى پيدا مى شوند كه از دين چنان بيرون مى جهند كه تير از كمان ؛ آن چنان كه يكى از شما به پيكان آن مى نگرد و چيزى نمى يابد و به چوبه آن مى نگرد چيزى نمى يابد و سرانجام به پرهاى انتهاى آن مى نگرد و آن تير از چرك و خون درگذشته است ، آنان پس از پراكندگى مردم خروج مى كنند، نمازهاى شما در قبال نماز آنان كم شمرده مى شود و روزه شما در قبال روزه ايشان اندك شمرده مى شود، قرآن مى خوانند ولى از استخوانهاى ترقوه آنان تجاوز نمى كند؛ نشانه آنان اين است كه ميان ايشان مردى سياه - يا سيه چشمى - است كه يك دست او ناقص است . (550) آن دستش همچون پستان زن يا پاره گوشتى

است كه بى اختيار به اين سو و آن سو مى رود. (551)

در يكى از كتابهاى صحاح آمده است كه پيامبر (ص ) هنگامى كه آن مرد از نظرش ناپديد شده بود به ابوبكر فرمود: برخيز و اين شخص را بكش ، ابوبكر برخاست ؛ رفت و برگشت و گفت : او را در حال نماز ديدم . پيامبر به عمر هم همينگونه فرمود، او هم برخاست ؛ رفت و برگشت و گفت : او را ديدم كه نماز مى گزارد. رسول خدا به على هم چنين فرمود، على عليه السلام برخاست رفت و برگشت و گفت : او را نيافتم و پيامبر فرمود اگر اين كشته مى شد اول و آخر فتنه بود همانا بزودى از امثال اين مرد قومى خروج خواهند كرد...

و در بعضى از كتابهاى صحاح آمده است : آنها را گروهى كه به حق سزاوارترند مى كشند. در مسند احمد حنبل از مسروق نقل شده كه گفته است عايشه به من گفت تو از پسران من و بهترين و دوست داشتنى ترين ايشانى آيا خبرى از مخدج مردى كه دستش ناقص است دارى ؟ گفتم آرى او را على بن ابى طالب كنار رودى كه به قسمت بالاى آن تامرا (552) و به قسمت پايين آن نهروان مى گويند و كنار درختان گز و گودالهاى زمين كشت ، گفت : در اين مورد براى من گواهانى بياور، من چند مرد را پيدا كردم كه در حضور عايشه به اين موضوع گواهى دادند؛ سپس به عايشه گفتم ترا به صاحب اين گور سوگند مى دهم كه از پيامبر (ص ) درباره آنان

چه شنيده اى ؟ گفت : آرى شنيدم مى فرمود آنان بدترين خلق و مردمند و آنان را بهترين خلق و مردم و نزديكترين آنان به خداوند مى كشند.

و در كتاب صفين واقدى ، از على عليه السلام روايت شده كه فرموده است : اگر بيم آن نبود كه ممكن است فريفته شويد و كار و كوشش را رها كنيد براى شما مى گفتم كه بر زبان پيامبر (ص ) چه پاداشهايى براى كسانى كه اينان را بكشند بيان شده است .

و در همان كتاب آمده كه على عليه السلام فرموده است : هر گاه سخنى را از قول پيامبر (ص ) براى شما نقل مى كنم توجه داشته باشيد كه اگر از آسمان بر زمين فرو افتم براى من خوشتر است از اينكه دروغ بر رسول خدا (ص ) ببندم ، و هر گاه با شما درباره اين جنگ از خودم سخن مى گويم توجه كنيد كه من مردى در حال جنگ هستم و جنگ خدعه است ، همانا از پيامبر خدا (ص ) شنيدم مى فرمود: در آخر الزمان گروهى كم سن و سال و سبك مغز خروج مى كنند كه ظاهر سخن ايشان از بهترين سخنان مردم نيكوكار است ، نمازشان از نماز شما بيشتر و قرآن خواندن آنان از قرآن خواندن شما افزون تر است ولى ايمانهاى آنان از استخوانهاى ترقوه يا از حنجره هاى آنان فراتر نمى رود؛ از دين بيرون مى جهند آن چنان كه تير از كمان بيرون مى جهد، آنان را بكشيد كه كشتن آنان براى هر كس ايشانرا بكشد روز قيامت پاداش خواهد بود.

و در صفين

مدائنى ، از مسروق نقل شده كه عايشه به او گفته است ، من نفهميدم و ندانستم كه على عليه السلام ذولثديه مردى كه دستش مانند پستان است را كشته است ، خداوند عمرو عاص را لعنت كند او براى من نوشته بود كه ذولثديه را در اسكندريه كشته است ، همانا كينه يى كه در دل دارم مرا از گفتن آنچه كه از پيامبر (ص ) شنيده ام باز نمى دارد، پيامبر مى فرمود او را بهترين گروه امت من كه پس از من باشند مى كشند

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ مى گويد، كه چون على عليه السلام به كوفه بازگشت گروه بسيارى از خوارج هم با او به كوفه بازگشتند و گروهى از ايشان همراه مردم بسيار ديگرى در نخيلة ماندند و وارد كوفه نشدند، حرقوص بن زهير سعدى و زرعة بن برج طائى كه از سران خوارج بودند پيش على (ع ) آمدند، حرقوص به او گفت : از گناه خود توبه كن و ما را به مقابله معاويه ببر تا جنگ كنيم . على عليه السلام به او گفت : من شما را از موضوع حكميت نهى كردم نپذيرفتيد اكنون آنرا گناه مى دانيد، گرچه موضوع حكميت معصيت نيست ولى نمودارى از عجز راى و ضعف تدبير است و من شما را از آن نهى كردم ، زرعه گفت : همانا به خدا سوگند اگر از اينكه مردان را به حكميت گماشتى توبه نكنى ترا قطعا خواهم كشت و با آن كار رضايت خدا را مى طلبم . على عليه السلام به او فرمود: درماندگى براى تو باد

كه چه بدبختى ، گويى ترا مى بينم كه كشته درافتاده اى و بادها بر تو مى وزد، زرعه گفت : بسيار دوست مى دارم كه چنان باشد.

طبرى گويد: على عليه السلام براى ايراد خطبه بيرون آمد، از گوشه و كنار مسجد بر او فرياد كشيدند كه فرمان و حكم نيست مگر براى خدا و مردى از ايشان در حالى كه انگشتهايش را در گوشهايش نهاده بود اين آيه را خواند (553) همانا كه به تو و به رسولان پيش از تو وحى شده است كه اگر شرك بياورى بدون ترديد عمل تو نابود مى شود و از زيانكاران خواهى بود (554)؛ على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود: پس شكيبا باش كه وعده خداوند حق است و آنان كه يقين ندارند تو را به سبكى نكشانند (555)

ابن ديزيل در صفين روايت مى كند و مى گويد: خوارج روزهاى اول كه خود را از رايات على عليه السلام كنار كشيدند مردم را تهديد به قتل مى كردند، گروهى از ايشان در ساحل رود نهروان كنار دهكده يى آمدند؛ مردى از آن دهكده ترسان بيرون آمد و جامه خود را محكم گرفته بود، آنان خود را به او رساندند و گفتند: مثل اينكه ترا به بيم انداختيم ؟ گفت آرى ، گفتند: ما ترا خوب شناختيم مگر تو عبدالله ، پسر خباب صحابى پيامبر (ص ) نيستى ؟ گفت چرا گفتند: از پدرت چه چيزى شنيده اى كه از رسول خدا (ص ) نقل كرده باشد؟ ابن ديزيل مى گويد: عبدالله براى آنان اين حديث را خواند كه پيامبر (ص ) فرموده اند: فتنه يى

پيش مى آيد كه نشسته در آن بهتر از ايستاده است ... تا آخر حديت .

كس ديگرى غير از ابن ديزيل مى گويد براى آنان اين حديث را نقل كرد كه گروهى از دين چنان بيرون مى جهند كه تير از كنان بيرون مى جهد، قرآن مى خوانند و نمازشان بيشتر از نماز شماست ... تا آخر حديث ، گردنش را زدند خونش در نهر بدون آنكه با آب مخلوط شود همچون تسمه و دوال كشيده شد، سپس كنيز آبستن او را آوردند و شكمش را دريدند.

ابن ديزيل همچنين نقل مى كند كه چون على عليه السلام آهنگ خروج از كوفه براى تعقيب حروريه (556) خوارج كرد، ميان يارانش منجمى بود كه به او گفت : اى اميرالمومنين در اين ساعت حركت مكن و چون سه ساعت از روز گذشته حركت كن كه اگر در اين ساعت حركت كنى به تو و يارانت آزار و بلاى سختى خواهد رسيد و اگر در آن ساعتى كه من گفتم حركت كنى پيروز خواهى شد و به آنچه مى خواهى مى رسى ، على عليه السلام به او گفت : آيا مى دانى آنچه كه در شكم اسب من است نر است يا ماده ؟ گفت : اگر محاسبه كنم خواهم دانست . على عليه السلام فرمود: هر كس در اين مورد ترا تصديق كند قرآن را تكذيب كرده است ، كه خداوند متعال مى فرمايد: همانا كه على به هنگام قيامت فقط نزد خداوند است و خداوند باران فرو مى فرستد و آنچه را كه در ارحام است مى داند (557) سپس فرمود: همانا محمد (ص )

اين علمى را كه تو مدعى آن هستى ادعا نمى كرد، آيا چنين گمان مى كنى كه مى توانى به ساعتى راهنمايى كنى هر كس در آن ساعت حركت كند به او سودى مى رسد و مى توانى از ساعتى كه هر كس در آن حركت كند زيان مى بيند باز دارى ، هر كس كه در اين مورد ترا تصديق كند از يارى خواستن از خداوند متعال براى بازداشتن چيزهاى ناخوش بى نياز است و كسى كه به اين سخن تو يقين داشته باشد سزاوار است كه ترا حمد و ستايش تو كند و خداى عزوجل را نستايد، زيرا كه تو به گمان خود او را به ساعتى راهنمايى كرده اى كه هر كس در آن ساعت حركت كند سود مى برد و او را از ساعتى باز داشته اى كه هر كس در آن حركت كند به بدى و زيان مى رسد و هر كس در اين باره به تو ايمان داشته باشد بر او در امان نيستم كه همچون كسى باشد كه براى خدا شريك و مانندى قائل است . پروردگارا هيچ خيرى جز خير تو نيست و هيچ زيانى جز از ناحيه تو نيست و خدايى جز تو نمى باشد. سپس فرمود: با تو مخالفت مى كنيم و در همان ساعتى كه ما را از حركت در آن بازداشتى حركت مى كنيم و سپس روى به مردم كرد و فرمود: اى مردم ! از آموزش نجوم جز آنچه كه براى سير و هدايت در تاريكيهاى خشكى و دريا لازم است بر حذر باشيد، همانا منجم همچون كاهن است و كاهن همتاى

كافر است و كافر در آتش است ، (558) آنگاه خطاب به آن مرد فرمود: همانا به خدا سوگند اگر به من خبر برسد كه به نجوم اشتغال دارى تا هنگامى كه زنده باشم ترا در زندان خواهم داشت و تا هنگامى كه قدرت داشته باشم ترا از عطا و مقررى محروم مى دارم .

على (ع ) در همان ساعتى كه منجم او را از حركت در آن منع كرده بود حركت كرد و بر مردم نهروان پيروز شد و سپس گفت : اگر در آن ساعت كه او گفته بود حركت مى كرديم مردم مى گفتند در ساعتى كه منجم گفت حركت كرد و پيروز و مظفر شد؛ همانا براى محمد (ص ) منجمى نبود و براى ما پس از او منجمى وجود نداشت و خداوند متعال براى ما سرزمينهاى خسرو و قيصر را گشود. اى مردم ! بر خدا توكل و به او وثوق كنيد كه او از هر كس غير از خودش كفايت مى فرمايد.

مسلم ضبى از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است چون مقابل خوارج رسيديم ما را تير زدند به على عليه السلام گفتيم : اى اميرالمومنين آنها ما را تير زدند، فرمود: شما دست بداريد. دوباره چنان كردند و گفتيم : فرمود شما دست بداريد، چون براى بار سوم تيرباران كردند و گفتيم ؛ فرمود: اينك جنگ روا و گوارا است بر آنان حمله بريد.

و همچنين از قيس بن سعد بن عباده روايت شده است كه چون على عليه السلام مقابل خوارج رسيد فرمود: كسى را كه عبدالله بن خباب را كشته است براى ما

قصاص كنيد: گفتند: همه ما قاتلان اوييم ؛ فرمود: برايشان حمله بريد.

ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل مى گويد: نخستين كسى كه گفت لا حكم الا لله داورى جز براى خدا نيست عروة بن حدير بود كه اين سخن را در صفين گفت : و گفته شده است زيد بن عاصم محاربى اين شعار و سخن را گفته است .

گويد: در آغاز كه خوارج از على (ع ) كناره گرفته بودند سالارشان ابن كواء بود، سپس براى عبدالله بن وهب راسبى كه از خطيبان بنام بود بيعت گرفتند و او به هنگامى كه خوارج با او بيعت مى كردند چنين گفت : بر حذر باشيد از راى ناسنجيده و گفتار همراه باشتاب ، بگذاريد بر انديشه شما زمان بگذرد و سنجيده شود كه سنجش راى براى مرد عيب او را اصلاح و روشن مى كند و پاسخ شتابان مايه گمراهى از صواب است و انديشه چنان نيست كه ناسنجيده گفته شود و دور انديشى ، در سرعت جواب نيست ، اگر از خطا و اشتباه بدبخت كننده به سلامت مانديد و اگر يك بار غنيمتى بدون راى صواب بدست آورديد موجب نشود كه به آن كار باز گرديد و به آن طريق در جستجوى سود باشيد، راى و انديشه پارچه نازك نيست و آنچه كه بديهه گويى به تو مى دهد راى و انديشه نيست ، و همانا راى سنجيده بسيار بهتر از راى ناسنجيده است و چه بسيار چيزها كه مانده آن بهتر از تازه آن است و تاءخير آن بهتر از تقديم است .

مدائنى در كتاب خوارج خود مى گويد: چون على عليه

السلام به جنگ نهروان مى رفت ، مردى از يارانش كه در مقدمه لشكر بود شتابان و در حالى كه مى دويد خود را به على (ع ) رساند و و گفت : اى اميرالمومنين مژده !فرمود مژده ات چيست ؟ گفت : همينكه خبر رسيدن تو به خوارج رسيد از رودخانه عبور كردند و خداوند شانه ها و دوشهاى ايشان را به تو بخشيد، على (ع ) به آن مرد گفت : تو را به خدا سوگند خودت ديدى كه از رودخانه گذشتند؟ گفت آرى ، و على (ع ) سه بار او را سوگند داد و او همچنان مى گفت آرى ، على عليه السلام فرمود به خدا سوگند از رودخانه نگذشته اند و هرگز از آن نخواهند گذشت و همانا كشتارگاه آنان اين سوى آب است (559) و سوگند به كسى كه دانه را مى شكافد و جان را پرورش مى دهد به كنار درختهاى گز و كنار آن سو و قصر پوران (560) نخواهند رسيد و خداوند آنان را مى كشد و هر كس دروغ گويد نوميد مى شود. گويد: در اين هنگام سوار ديگرى شتابان آمد و همچون گفتار آن مرد گفت . و على (ع ) به سخن او هم توجه نكرد و سواران شتابان از پى هم و همه ايشان همان سخن را گفتند؛ على عليه السلام برخاست و بر اسب خود سوار شد و آن را به جولان درآورد. گويد: يكى از جوانان مى گفته است ، من كه نزديك على (ع ) بودم گفتم به خدا سوگند اگر خوارج از رودخانه عبور كرده باشند پيكان

نيزه خود را در چشم على خواهم زد؛ كارش به آنجا كشيده كه ادعاى علم غيب مى كند! و چون على (ع ) كنار رود رسيد خوارج را ديد كه نيام شمشيرهاى خود را شكسته اند و اسبان خود را پى كرده اند و بر زانو به حالت آماده باش نشسته اند؛ و ناگهان همگى يكصدا موضوع داورى را محكوم ساختند و صداى آنان بانگى عظيم داشت ؛ در اين هنگام آن جوان از اسب خود پياده شد و گفت : اى اميرالمومنين من چند لحظه پيش درباره تو شك كردم و اينك به پيشگاه خداوند و نزد تو توبه مى كنم و تو هم از من درگذر؛ على (ع ) فرمود: خداوند است كه گناهان را مى آمرزد از خداى طلب آمرزش كن .

ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل مى گويد: چون على (ع ) در نهروان با خوارج روياروى شد، به ياران خود فرمود: شما جنگ را آغاز مكنيد تا آنان آغاز كنند، در اين هنگام مردى از ايشان به صف ياران على (ع ) حمله كرد و سه تن را كشت و اين رجز را خواند: آنان را مى كشم و على را نمى بينم و اگر آشكار شود او را نيزه خواهم زد.

على (ع ) به مصاف آن مرد آمد و شمشيرى بر او زد و او را كشت ؛ و همينكه شمشير بر او فرود آمد، گفت : آفرين و خوشامد بر رفتن به بهشت ! عبدالله بن وهب ، سالار ايشان گفت : به خدا نمى دانم به بهشت رفته است يا به دوزخ ! مردى از

آنان خوارج كه از طايفه بنى سعد بود گفت : به وسيله اين مرد - يعنى عبدالله بن وهب - گول خوردم و در جنگ شركت كردم و اينك مى بينم كه خودش شك دارد؛ او همراه گروهى از مردم از جنگ كناره گرفت . هزار تن از خوارج به سوى ابو ايوب انصارى كه فرمانده ميمنه سپاه على (ع ) بود هجوم بردند، على (ع ) به ياران خود فرمود: بر ايشان حمله بريد كه به خدا سوگند از شما ده تن كشته نمى شود و از ايشان ده تن به سلامت نخواهد ماند. و بر آنان حمله برد و ايشان را سخت در هم كوبيد. از ياران على عليه السلام فقط نه تن كشته شدند و از خوارج فقط هشت تن توانستند بگريزند.

قسمت دوم

همچنين ابوالعباس مبرد و كس ديگرى غير از او نقل كرده اند كه چون اميرالمومنين عليه السلام ، عبدالله بن عباس را پيش ايشان فرستاد كه با آنان مناظره كند به آنان گفت : شما چه چيزى را بر اميرالمومنين اشكال مى گيريد؟ گفتند: او امير مومنان بود ولى چون در مورد دين خدا داورى را پذيرفت از ايمان خارج شد؛ اينك بايد نخست اقرار به كفر خود كند و سپس توبه كند تا ما به فرمانبردارى او برگرديم . ابن عباس گفت : براى مومنى كه هيچگاه ايمان خود را با شك نياميخته است سزاوار نيست كه اقرار به كفر كند. گفتند: او داورى را پذيرفته است ؛ ابن عباس گفت : خداوند در مورد كفاره كشتن شكار در حال احرام امر به پذيرفتن نظر داور داده و فرموده

است : كفاره اش چيزى است كه دو عادل از شما به آن حكم كند (561) تا چه رسد به موضوع امامتى كه بر مسلمانان مشكل شده باشد. گفتند: اين داورى بر على (ع ) تحميل شده است و خود به آن راضى نبوده است . گفت : حكميت و داورى هم چون امامت است ، همانگونه كه هر گاه امام فاسق شود سرپيچى از فرمان او واجب است ، در صورتيكه داوران با احكام خدا مخالفت كنند گفته هايشان دور افكنده مى شود؛ برخى از خوارج به برخى ديگر گفتند اين احتجاج قريش را برخود ايشان دليل و حجت قرار دهيد كه اين مرد از آنانى است كه خداوند در مورد ايشان گفته است كه آنان قومى ستيزه جو هستند. (562) و همچنين خداى عزوجل فرموده است : و تا معاندان لجوج را به وسيله آن بترسانى . (563)

ابوالعباس مبرد همچنين مى گويد: (564) نخستين كس كه در مورد حكميت اعتراض كرد عروة بن ادية بود. ادية نام يكى از مادر بزرگهاى دوره جاهلى اوست و نام پدرش حدير و از افراد طايفه ربيعة بن حنظلة است ؛ گروهى هم گفته اند نخستين كس كه اعتراض كرد مردى از طايفه محارب بن حصفة بن قيس بن عيلان به نام سعيد بوده است ، و در اين مورد خوارج همگى بر عبدالله بن وهب راسبى اجتماع كردند و او را به سرپرستى خود انتخاب كردند و او نخست نمى پذيرفت و اشاره مى كرد كس ديگرى را بر آن كار بگمارند و آنان جز به پيشوايى او راضى نشدند، و او رهبر آن قوم بود

و به داشتن راءى و تدبير معروف بود؛ و نخستين شمشير از شمشيرهاى خوارج كه از نيام بيرون كشيده شد شمشير عروة بن اديه بود و چنان بود كه او روى به اشعث كرد و گفت : اى اشعث !اين حالت پستى و بدبختى و اين داورى چيست ؟ مگر شرطى استوارتر از شرط خداى عزوجل هست ؟ و سپس بر روى او او شمشير كشيد و اشعث گريخت و او با شمشير به كفل استرش زد؛ ابوالعباس مبرد مى گويد: اين عروة بن حدير از آن چند تنى است كه از جنگ نهروان جان به در برد و تا مدتى از حكومت معاويه گذشت زنده بود و او را همراه يكى از بردگان آزاد كرده اش گرفتند و پيش زياد آوردند، زياد از او درباره ابوبكر و عمر پرسيد، عروه از آن دو به نيكى ياد كرد، زياد به او گفت : درباره اميرالمومنين عثمان و ابو تراب چه مى گويى ؟ عروه شش سال اول حكومت عثمان را پذيرفت و سپس به كفر او گواهى داد و نيز از كار على (ع ) همينگونه ياد كرد و گفت : تا حكميت را نپذيرفته بود خليفه بود و پس از آن كافر شد؛ آنگاه زياد از او درباره معاويه پرسيد كه او را دشنامى زشت داد، سپس از او درباره خودش پرسيد، عروه گفت : آغاز كرد تو نتيجه زناكارى بود و سرانجام كار تو چنين بود كه ترا به خود بستند؛ وانگهى تو نسبت به خداى خود عاصى هستى ، زياد، دستور داد گردن عروه را زدند، سپس برده آزاد كرده او را

خواست و گفت چگونگى كار عروه و حالاتش را براى من بگو، گفت : مفصل بگويم يا مختصر؟ زياد گفت : مختصر بگو. گفت : هيچ روز براى او خوراكى نبردم و هيچ شب براى او بسترى نگستردم كنايه از آنكه روزها روزه بود و شب را نماز مى گزارد.

ابوالعباس مبرد مى گويد، علت نامگذارى خوارج به حرورية اين بود كه چون على عليه السلام پس از مناظره اين عباس با آنان ، شخصا با ايشان مناظره كرد، ضمن سخنان خويش گفت : آيا نمى دانيد كه چون شاميان قرآنها را برافراشتند به شما گفتم اين كار مكر و سستى است و اگر آنان به راستى حكم قرآن را مى خواستند نزد خودم مى آمدند و از من مى خواستند كه درباره حكميت تصميم بگيرم !و آيا شما كسى را مى شناسيد كه بيشتر از من حكميت را ناخوش داشته باشد؟ گفتند: راست مى گويى ؛ گفت : آيا اين را مى دانيد كه شما مرا مجبور به پذيرش حكميت كرديد تا ناچار شدم تقاضاى شما را بپذيرم ؛ و در عين حال شرط كردم و گفتم داورى آن دو فقط هنگامى نافذ خواهد بود كه به حكم خدا داورى كنند و اگر با آن مخالفت كردند من و شما از داورى آنان بيزار خواهيم بود و مى دانيد كه حكم خدا هرگز به زيان من نيست ؟ گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم . گويد: به هنگام اين گفتگو ابن كواء هم با آنان بود و اين موضوع پيش از آن بود كه عبدالله بن خباب را كشته باشند و او را در

مرحله دوم جدايى (565) خود در كسكر (566) كشتند، خوارج به على عليه السلام گفتند: بنابراين به تقاضاى ما در كار دين خدا داورى را پذيرفتى و ما اقرار مى كنيم كه در آن هنگام كافر شده بوديم و اينك از كفر خويش توبه كنندگانيم ، تو هم به آنچه ما اقرار كرده ايم اقرار كن و به توبه درآ، تا همراه تو به شام حركت كنيم ؛ على (ع ) گفت : مگر نمى دانيد كه خداوند متعال در مورد بروز اختلاف ميان زن و شوهر فرمان به داورى داده و فرموده است : داورى از خويشان زوج و داورى از خويشان زوجه گسيل داريد (567) همچنين در مورد شكار جانوران كوچكى چون خرگوش كه نيم درهم ارزش داشته باشد، فرموده است كفاره آن چيزى است كه : دو عادل از ميان شما به آن حكم كنند!

گفتند: در آن هنگام كه عمرو عاص آنچه را كه تو در عهدنامه درباره خود نوشته بودى نپذيرفت و جمله اين عهدنامه يى است كه آن را بنده خدا على اميرالمومنين نوشته است را به على بن ابى طالب تغيير دادى و عنوان خلافت را از نام خود محو كردى خود را از خلافت خلع نمودى ، على فرمود: در اين مورد رسول خدا (ص ) براى من سرمشق بودند و آن هنگامى بود كه در صلحنامه حديبيه ، سهيل بن عمرو نپذيرفت كه نوشته شود اين صلحنامه يى است كه آنرا محمد رسول خدا و سهيل بن عمرو نوشته اند و گفت ، اگر اقرار مى كردم كه تو رسول خدايى هرگز با تو مخالفت نمى كردم

. ولى به مناسبت فضل و برترى تو اجازه مى دهم نام خود را پيش از نام من بنويسى ، بنابراين فقط بنويس محمد بن عبدالله ، پيامبر (ص ) به من فرمودند: اى على ، عنوان رسول خدا را محو كن ؛ گفتم اى رسول خدا نفس من مرا يارا نمى دهد كه عنوان پيامبرى را از نام تو محو كنم ؛ پيامبر (ص ) آنرا با دست خود محو كرد و سپس به من فرمود بنويس : محمد بن عبدالله ، آن گاه لبخندى بر من زد و گفت : اى على تو هم بزودى گرفتار چنين وضعى مى شوى و از عنوان خود گذشت خواهى كرد، دو هزار تن از خوارج كه در شهر حروراء بودند با او برگشتند و خوارج در آن شهر جمع شده بودند، على عليه السلام به آنان گفت : به شما چه نامى بنهيم ؟ سپس خود فرمود: شما كه در حروراء جمع شده ايد حروريه هستيد. (568)

همه مورخان و سيره نويسان روايت كرده اند كه چون على (ع ) خوارج را از پاى درآورد به جستجوى جسد ذوالثديه بر آمد و ميان كشتگان بسيار جستجو كرد و همه را از پشت به رو خواباندند و بر جسد او دست نيافت و از اين جهت ناراحت شد و مى فرمود: به خدا سوگند نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده است ؛ به جستجوى جسد آن مرد برآييد كه بايد ميان كشتگان قوم باشد؛ و چندان جستجو كردند كه جسد او را يافتند، و آن مردى بود كه يك دستش از كار افتاده

بود و همچون پستانى بود كه از سينه اش آويخته باشد.

ابراهيم بن ديزيل در كتاب صفين از قول اعمش از زيد بن وقب نقل مى كند كه چون على عليه السلام خوارج را با نيزه ها از پاى درآورد، فرمود: جسد ذوالئديه را پيدا كنيد و آنان سخت به جستجوى آن برآمدند و آنرا در زمين پست و هموارى در زير ديگر كشتگان پيدا كردند و پيش على (ع ) آوردند، و بر سينه اش موهايى چون سبيل گربه روييده بود، على (ع ) تكبير گفت و مردم هم از شادى همراه او تكبير گفتند.

او همچنين از مسلم ضبى ، از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است : ذوالثدايه مردى سياه و بويناك بود، دستى همچون پستان زنان داشت كه چون آنرا نى كشيدند به بلندى دست ديگرش مى رسيد و چون آنرا رها مى كردند جمع مى شد و به شكل پستان زن در مى آمد. و بر آن موهايى همچون سبيل گربه روييده بود؛ چون جسد او را پيدا كردند آن دستش را بريدند و بر نيزه يى زدند، و على عليه السلام باصداى بلند مى گفت : خداوند راست گفت و رسولش درست ابلاغ كرد و تا پس از عصر، او و يارانش همچنين اين كلمه را مى گفتند تا هنگامى كه خورشيد غروب كرد يا نزديك بود غروب كند.

ابن ديزيل همچنين روايت مى كند كه چون كاسه صبر على (ع ) در جستجوى جسد ذوالثدايه لبريز شد، فرمود: استر رسول خدا (ص ) را بياوريد، آنرا آوردند سوار شد و مردم از پى او روان شدند و كشته

ها را نگاه مى كردند و مى فرمود: كشتگان به رو در افتاده را به پشت برگردانيد و آنان كشتگان را يكى يكى بررسى كردند تا جسد او را پيدا كردند و على عليه السلام سجده شكر بجا آورد.

و گروه بسيارى روايت كرده اند كه چون على (ع ) استر پيامبر (ص ) را خواست تا سوار شود فرمود: آن را بياوريد اين استر راهنما خواهد بود و سرانجام استر، كنار پشته اى از جنازه ها ايستاد و جسد ذوالثديه را از زير جنازه ها بيرون كشيدند.

عوام بن حوشب ، از پدرش ، از جد خود يزيد بن رويم نقل مى كند كه مى گفته است ، على عليه السلام روز جنگ نهروان فرمود: امروز چهار هزار تن از خوارج را مى كشيم كه يكى از ايشان ذوالثديه خواهد بود؛ و چون خوارج زير آسياى جنگ آرد شدند و على (ع ) تصميم گرفت جسد او را پيدا كند من هم از پى او روان بودم . على (ع ) به من دستور داد براى او چهار هزار تير نى بريدم ؛ آنگاه بر استر رسول خدا سوار شد و به من گفت : بر هر يك از كشتگان يك نى بينداز، من در اين حال پيشاپيش على (ع ) حركت مى كردم و او از پى من مى آمد و مردم از پى او روان بودند و همچنان بر هر كشته يى يك نى مى نهادم تا آنكه فقط يك نى در دست من باقى ماند، من به على (ع ) نگريستم و ديدم چهره اش افسرده است و مى گويد: به خدا سوگند

من دروغ نمى گويم و به من دروغ گفته نشده است ؛ ناگاه در جاى گودى صداى ريزش آب شنيديم ، فرمود: اينجا را جستجو كن ، جستجو كردم و ديديم كشته يى در آب افتاده است ، يك پاى او را در دست گرفتم و كشيدم و گفتم : اين پاى انسانى است ، على (ع ) هم شتابان از استر پياده شد و پاى ديگر جسد را گرفت و با يكديگر آنرا بيرون كشيديم و چون آنرا روى خاك نهاديم معلوم شد جسد ذوالثديه است ، على عليه السلام با صداى بسيار بلند تكبير گفت و سپس سجده شكر بجا آورد و همه مردم تكبير گفتند.

بسيارى از محدثان روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) روزى به ياران خود فرمود: همانا يكى از شما در مورد تاءويل قرآن جنگ خواهد كرد همانگونه كه من در مورد تنزيل قرآن جنگ كردم ، ابوبكر گفت : اى رسول خدا آن كس منم ؟ فرمود نه : عمر گفت : آيا من هستم ؟ فرمود: نه ، آن كسى است كه كفش پينه مى زند و سپس به على عليه السلام اشاره فرمود. (569)

ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل مى گويد و گفته شده است نخستين كس كه بر موضوع حكميت اعتراض كرد ولى صداى خود را بلند نكرد مردى از خاندان سعد بن زيد منات بن تميم بن مر از طايفه بنى صريم بود و نامش حجاج بن عبدالله و معروف به برك بود؛ او همان كسى است كه بعدها به قصد كشتن معاويه بر كشاله رانش ضربت زد؛ گفته مى شود چون او موضوع

حكميت را شنيد، گفت : مگر اميرالمومنين در مورد دين خدا مى تواند داور تعيين كند؟ فرمانى جز براى خدا نيست ، كس ديگرى كه اين سخن را شنيد، گفت به خدا سوگند نيزه يى سخت زد كه تا عمق نفوذ خواهد كرد.

ابوالعباس مى گويد: و نخستين كس كه ميان دو صف بر داورى اعتراض كرد مردى از خاندان يشكر بن بكر بن وائل و از ياران على عليه السلام بود كه نخست حمله كرد و مردى از شاميان را غافلگير كرد و كشت و سپس ميان دو صف ايستاد و گفت : فرمان و داورى جز براى خدا نيست و باز بر ياران معاويه حمله كرد و آنان نزديك بود بر او چيره شوند، او كنار لشكر على (ع ) برگشت ، مردى از قبيله همدان بيرون آمد و او را كشت و شاعر همدانى در اين باره چنين سرود:

مدر يشكرى را از آنچه به دوزخ در آيد چيزى باز نداشت ، در آن بامداد كه نيزه ها او را فرو گرفته بود و او فرياد مى زد: نخست على و سپس معاويه را از حكومت خلع مى كنم .

ابوالعباس مى گويد: محدثان روايت كرده اند كه كسى در محضر اميرالمومنين على عليه السلام اين آيه را تلاوت كرد بگو آيه به شما خبر بدهم از زيانكارترين افراد از لحاظ عمل ، آنان كه كوشش ايشان درباره زندگى اين جهانى تباه شد و حال آن كه آنان به باطل مى پنداشتند كه نيكو رفتار مى كنند (570)؛ على عليه السلام فرمود: اهل حروراء از همين گروهند.

قسمت سوم

ابوالعباس مى گويد: از جمله اشعار اميرالمومنين على

(ع ) كه در آن هيچ اختلافى نيست كه خود آنرا سروده و مكرر مى خوانده است ، سه مصرع زير مى باشد و موضوع آن چنين است كه چون او را متهم كردند تا اقرار به كفر خويش كند و از گناه خويش توبه كند تا با او براى نبرد به شام بروند، فرمود: آيا پس از افتخار مصاحبت رسول خدا و تفقه در دين به كفر برگردم ؟ و سپس چنين سرود:

اى گواه خداوند بر من ! گواه باش كه من بر آيين احمد نبى (ص ) هستم و هر كس در خدا شك كند، همانا من بر هدايت هستم (571).

همچنين ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل مى گويد: كه على عليه السلام در آغاز خروج خوارج بر او، صعصعة بن صوحان عبدى را كه قبلا هم او را همراه زياد بن نضر حارثى و عبدالله بن عباس براى آن كار گسيل داشته بود احضار كرد و از او پرسيد خوارج بيشتر اطراف چه كسى هستند؟ گفت : به يزيد بن قيس ارحبى توجه دارند. على عليه السلام سوار شد و به حروراء رفت و شروع به بررسى كرد تا كنار خيمه يزيد بن قيس رسيد و نخست دو ركعت نماز در آن گزارد سپس از خيمه بيرون آمد و بر كنان خود تكيه داد و روى به مردم كرد و فرمود: اينجا مقامى است كه هر كس در آن رستگار شود در آخرت نيز رستگار است سپس با آنان سخن گفت و سوگندشان داد، گفتند: ما نخست كه تسليم داورى شديم گناهى بزرگ كرديم و اينك توبه كرده ايم تو هم همانگونه كه

ما توبه كرده ايم توبه كن تا به بيعت و فرمان تو برگرديم . على عليه السلام فرمود: (572) من از هر گناهى از خداوند طلب آمرزش مى كنم ؛ و آنان كه ششهزارتن بودند با او برشتند و چون در كوفه مستقر شدند چنين شايع كردند كه على (ع ) از اعتقاد به داورى برگشته است و آنرا گمراهى مى داند، همچنين گفتند. اميرالمومنين منتظر است تا اسبها فربه شوند و اموال جمع شود و سپس با ما به شام حركت خواهد كرد.

در اين حال اشعث به حضور على عليه السلام آمد و گفت : اى اميرالمومنين ! مردم مى گويند كه تو داورى را گمراهى مى دانى و برپا داشتن و پايبندى به آنرا كفر مى پندارى ؟ على (ع ) برخاست و سخنرانى كرد و ضمن آن فرمود: هر كس چنين پندارد كه من از موضوع داورى و اعتقاد به حكميت برگشته ام دروغ گفته است ، و هر كس پذيرش آنرا گمراهى بداند گمراه شده است ، و در اين هنگام بود كه خوارج از مسجد بيرون رفتند و بانگ برداشتند كه داورى جز براى خدا نيست .

مى گويم ابن ابى الحديد: هر فساد و نابسامانى كه در مدت خلافت على عليه السلام اتفاق افتاده و هر پريشانى كه صورت گرفته ريشه آن اشعث بن قيس بوده است ؛ آن چنان كه اگر در همين مورد، او درباره معنى حكميت و داورى با على (ع ) ستيز و جدل نمى كرد جنگ نهروان اتفاق نمى افتاد و اميرالمومنين عليه السلام همراه خوارج به جنگ معاويه مى رفت و شام را تصرف

مى كرد؛ زيرا على ، كه درودهاى خدا بر او باد، چاره انديشى كرده بود كه با آنان به روش كج دار و مريز رفتار كند و از جمله امثال نقل شده از پيامبر (ص ) يكى اين است كه جنگ خدعه است ، بدين معنى كه چون خوارج به او گفتند، از آنچه كرده اى توبه كن ، همانگونه كه ما توبه كرده ايم ، در اين صورت با تو براى جنگ با مردم شام حركت كنيم ؛ در پاسخ آنان كلمه مجملى گفت كه همه پيامبران و معصومين هم همان را مى گويند و آن گفتار او بود كه فرمود: از پيشگاه خداوند طلب آمرزش مى كنم و خوارج با همين كلمه راضى شدند و آنرا موافقت با خواسته خود پنداشتند و نيت آنان نسبت به او پاك و ضمائر آنان نسبت به او صاف شد بدون اينكه اين كلمه متضمن اعتراف به كفر يا گناهى باشد؛ ولى اشعث دست از على (ع ) بر نداشت و براى استفسار و روشن كردن موضوع و به نيت اينكه پرده كنايه و پوشيدگى موضوع را بدرد و آنرا از حالت اجمال و چاره انديشى كه در آن بود به حالتى در آورد كه موجب تباهى تدبير و دلتنگى و بازگشت فتنه شود، و اشعث در مورد آن كلمه از اميرالمومنين عليه السلام در حضور افرادى استفسار كرد و پرسيد كه براى آن حضرت امكان هيچگونه مجامله و خوددارى نبود و چنان آن حضرت را مورد سؤ ال قرار داد كه آنچه را در دل دارد بگويد و نتواند آنرا به صورتى كه احتمال ديگرى داده

شود و به چيز ديگرى معلق فرمايد بيان كند و ناچار شد آنرا بسيار روشن و آشكار بگويد؛ در نتيجه آن تدبير در هم شكسته شد و خوارج به شبهه نخستين خود برگشتند و سر از فرمان بيرون كشيدند و همچنان داورى و حكميت را محكوم كردند و بدينگونه است كه دولتهايى كه در آنها نشانه هاى انقراض و نيستى ظاهر مى شود گرفتار پديده هاى چون اشعث مى شوند كه از تبهكاران در زمين هستند اين سنت خداوند است در امتهايى كه در پيش بوده و گذشته اند و براى سنت خداوند هرگز تبديلى نخواهى يافت . (573)

ابوالعباس مبرد مى گويد، سپس خوارج به نهروان رفتند و آنان مى خواستند از آنجا به مداين بروند، و از اخبار شگفت انگيز آنان اين بود كه ايشان در راه خود به يك مسلمان و يك مسيحى برخوردند، مسلمان را كشتند زيرا به عقيده آنان به سبب مخالفت با اعتقاد ايشان ، كافر بود اما در مورد مسيحى به يكديگر سفارش كردند و گفتند: ذمه پيامبر خويش را حفظ كنيد.

ابو العباس همچنين مى گويد: نظير اين مطلب اين است واصل بن عطاء كه خدايش رحمت كناد همراه تنى چند مى آمدند، احساس كردند كه خوارج در راه اند واصل به دوستان و همراهان خود گفت رويارويى با ايشان كار شما نيست ، كنار برويد و مرا با ايشان واگذاريد، و از بيم مشرف بر مرگ شده بودند، به او گفتند: خود دانى ، و اصل پيش خوارج رفت ، گفتند: تو و يارانت كيستيد؟ گفت ، ما گروهى مشرك هستيم كه به شما پناهنده شده ايم ؛

دوستان من مى خواهند سخن خدا را بشنوند و حدود آنرا بفهمند، گفتند شما را پناه داديم ، واصل گفت : احكام را به ما بياموزيد و آنان شروع به آموختن احكام خود به ايشان كردند، واصل گفت : من و همراهانم احكام شما را پذيرفتيم ، گفتند: همگى با هم برويد كه برادران ما شديد، واصل گفت !شما بايد ما را به جايگاه امن خودمان برسانيد، زيرا خداوند متعال مى فرمايد: و اگر كسى از مشركان از تو پناه خواست پناهش ده ، تا سخن خدا را بشنود، سپس او را به جايگاه امن خودش برسان (574) گويد: خوارج برخى به برخى نگريستند و به آنان گفتند اين حق براى شما محفوظ است و با آنان همراه جمعيت خود حركت كردند و ايشان را به جايگاه امن رساندند. (575)

ابوالعباس مبرد مى گويد: عبدالله بن خباب در حالى كه بر گردن خود قرآنى آويخته بود و همراه زنش كه حامله بود سوار خرى بود به خوارج برخورد، آنان به او گفتند همين قرآن كه بر گردن تو است ما را به كشتن تو فرمان مى دهد، عبدالله به آنان گفت : آنچه را قرآن زنده كرده است زنده كنيد و آنچه را از ميان برده است بميرانيد، در اين هنگام يكى از خوارج كى دانه خرما را كه از درختى بر زمين افتاده بود برداشت و در دهان خويش نهاد ديگران بر سرش فرياد زدند و او به رعايت پارسايى آنرا از دهان خود بيرون افكند، مردى ديگر از ايشان خوكى را كه راه را بر او بسته بود كشت ديگران اعتراض كردند كه اين

كار تباهى در زمين است و كشتن خوك را كارى ناشايسته دانستند، سپس به عبدالله بن خباب گفتند: از قول پدرت براى ما حديث نقل كن ، او گفت : از پدرم شنيدم كه مى گفت : خود شنيدم كه پيامبر (ص ) مى فرمود بزودى پس از من فتنه يى خواهد بود كه در آن دل مرد مى ميرد همانگونه كه بدنش مى ميرد، روز را به شب مى رساند و مؤ من است و شب را به صبح مى رساند در حالى كه كافر است سپس پدرم به من گفت : اى عبدالله ، مقتول باش ولى هرگز قاتل مباش ؛ خوارج به او گفتند درباره ابوبكر و عمر چه مى گويى ؟ او از آن دو به نيكى ياد كرد، گفتند: درباره على پيش از پذيرفتن داورى و درباره شش سال آخر خلافت عثمان چه مى گويى ؟ عبدالله آن دو را ستود، گفتند: درباره على پس از پذيرش حكميت چه مى گويى ؟ گفت : على به خداوند داناتر است و از هر كسى در حفظ دين خود استوارتر و بينش او از همه بهتر و نافذتر است ، گفتند: تو از هدايت پيروى نمى كنى و فقط از نام مردان پيروى مى كنى و او را كنار رودخانه بر زمين انداختند و سرش را بريدند.

ابوالعباس مبرد مى گويد: خوارج ارزش خرماى درختى را كه مردى مسيحى بود از او پرسيدند، گفت : اين درخت از شماست ، گفتند: ما بدون پرداخت بهاى آن نمى خواهيم ، مرد مسيحى گفت : شگفتا! مردى همچون عبدالله بن خباب را مى كشيد

و حاصل درخت خرمايى را بدون پرداخت بهاى آن نمى پذيريد!(576)

ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: در جنگ نهروان يكى از خوارج نيزه خورد و نيزه در بدنش ماند او با همان حال و با شمشير كشيده به حركت خود ادامه داد و خود را به كسى كه بر او نيزه زد بود رساند و با شمشير بر او ضربتى زد و او را كشت و در همان حال اين آيه را مى خواند خدايا و من به پيشگاه تو شتافتم تا خشنود شوى . (577)

ابو عبيده همچنين روايت مى كند كه على عليه السلام نخست از ايشان درباره كشتن عبدالله بن خباب استفسار كرد، اقرار كردند؛ فرمود: دسته دسته شويد كه من پاسخ هر دسته از شما را بشنوم ؛ آنان دسته دسته شدند و هر دسته همانگونه اقرار كردند كه دسته ديگر، و همگى گفتند: ما عبدالله بن خباب را كشته ايم و ترا هم همانگونه كه او را كشته ايم خواهيم كشت ، على (ع ) گفت به خدا سوگند اگر تمام مردم جهان اين چنين به قتل او اقرار كنند و من قدرت داشته باشم آنان را به قصاص او مى كشم . و سپس به ياران خود روى كرد و فرمود: بر ايشان حمله بريد و من نخستين كس هستم كه بر آنان حمله مى برم و سه بار با شمشير ذوالفقار خم شد و هر بار آنرا با كمك زانوان خود صاف مى كرد و باز بر ايشان حمله مى برد تا آنكه همه را نابود كرد.

محمد بن حبيب مى گويد: على عليه السلام روز جنگ نهروان براى

خوارج خطبه ايراد كرد و ضمن آن براى ايشان چنين فرمود: (578) ما خاندان نبوت و جايگاه رسالتيم ، آمد و شد فرشتگان پيش ما بوده است ، عنصر رحمت و معدن علم و حكمت و افق روشن حجازيم ، كندروبه ما مى پيوندد و توبه كننده به سوى ما باز مى گردد، اى قوم ! من شما را بيم دهنده ام كه همگان به صورت كشتگان در زمينهاى هموار و ناهموار اين وادى بيفتيد... تا آخر فصل .

خطبه(37)

اين خطبه با عبارت فقمت بالامر حين فشلوا شروع مى شود

اين خطبه با عبارت فقمت بالامر حين فشلوا (قيام به آن كار كردم (نهى ازمنكر) هنگامى كه ياران پيامبر سستى كردند شروع مى شود)

ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره فصول چهار گانه اين خطبه ، بحث تاريخى زير را مطرح كرده است .

اخبارى كه درباره آگاهى امام على (ع ) به امور غيبى آمده است

ابن هلال ثقفى در كتاب الغارات ، از زكرياء بن يحيى عطار، از فضيل ، از محمد بن على نقل مى كند كه چون على (ع ) فرمود، پيش از آنكه مرا از دست بدهيد از من بپرسيد و سوگند به خدا از هيچ گروهى كه موجب هدايت صد تن يا گمراهى صد تن باشند از من نمى پرسيد مگر آنكه به شما خبر خواهم داد كه سالار و رهبر آنان چه كسى است ! (579) مردى برخاست و گفت : به من خبر بده كه در سر و ريش من چند تار مو هست ؟ على عليه السلام به او فرمود: به خدا سوگند خليل من حضرت رسول براى من روايت كرد كه بر هر تار موى سرت فرشته يى

گماشته است كه ترا نفرين مى كند و بر هر تار موى ريشت شيطانى گماشته كه گمراهت مى كند و در خانه تو پسر بچه يى است كه پسر رسول خدا (ص ) را خواهد كشت ، پسر بچه او كه در آن هنگام سينه خيز مى رفت ، همان سنان بن انس نخعى ، قاتل حسين عليه السلام است .

حسن بن محبوب از ثابت ثمالى از سويد بن غفلة نقل مى كند كه على عليه السلام روزى خطبه مى خواند، مردى از پاى منبر برخاست و گفت : اى اميرالمومنين من از وادى القرى عبور كردم متوجه شدم كه خالد بن عرفطه مرده است براى او آمرزش بخواه . على عليه السلام فرمود: به خدا سوگند او نمرده است و نخواهد مرد تا آنگاه كه لشكر گمراهى را رهبرى كند و كسى كه رايت او را بر دوش مى كشد حبيب بن حمار (580) است ؛ در اين هنگام مرد ديگرى از پاى منبر برخاست و گفت اى اميرالمومنين من حبيب بن حمارم و من شيعه و دوستدار تو هستم ، على فرمود: تو حبيب بن حمارى ؟ گفت آرى ، على (ع ) دوباره پرسيد ترا به خدا سوگند تو خود حبيب بن حمارى ؟ گفت سوگند به خدا آرى . فرمود: به خدا سوگند كه تو آن رايت را بر دوش مى كشى . و با آن رايت از اين در وارد مسجد مى شوى ، و به باب الفيل مسجد كوفه اشاره كرد.

ثابت گفت به خدا سوگند نمردم تا هنگامى كه ابن زياد را ديدم كه عمر بن سعد را

به جنگ حسين بن على (ع ) گسيل داشت ؛ او خالد بن عرفطة را بر مقدمه لشكر خود گماشت و حبيب بن حمار رايت او را بر دوش داشت و با آن از باب الفيل وارد مسجد شد.

محمد بن اسماعى بن عمرو بجلى ، از عمرو بن موسى وجيهى ، از منهال بن عمرو، از عبدالله بن حارث نقل مى كند كه على عليه السلام بر منبر فرمود: هيچكس به حد بلوغ و تكليف نرسيده است مگر اينكه خداوند درباره او آيه اى نازل كرده است ؛ مردى كه نسبت به او بغض و كينه داشت برخاست و گفت : خداوند درباره تو چيزى از قرآن را نازل كرده است ؟ مردم برخاستند تا او را بزنند، فرمود از او دست بداريد، سپس به او گفت : آيا سوره هود را خوانده اى ؟ گفت آرى ، على (ع ) اين آيه آن سوره را تلاوت كرد كه مى فرمايد: آيا آن كس كه بر دليل روشنى از پروردگار خود است و گواهى صادق همراه اوست (581) و سپس فرمود آن كس كه بر دليل روشنى از پروردگار خود بود محمد (ص ) است و گواهى كه همراه اوست من هستم . (582)

عثمان سعيد، از عبدالله بن بكير، از حكيم بن جبير نقل مى كند كه على عليه السلام خطبه خواند و ضمن خطبه خود گفت : من بنده خدا و برادر پيامبرش هستم ، هيچكس اين ادعا را پيش از من و بعد از من نكرده و نخواهد كرد مگر اينكه دروغ مى گويد، من از پيامبر رحمت ارث بردم و سرور زنان

اين امت را به همسرى برگزيدم و من خاتم اوصياء هستم . مردى از قبيله عبس گفت : كسى كه احسان و خوبى ندارد مى تواند مثل اين بگويد!(583) آن مرد هنوز به خانه خود برنگشته بود كه گرفتار صرع و جنون شد؛ از افراد خانواده اش پرسيدند كه آيا پيش از اين چنين بيمارى را داشت ؟ گفتند: پيش از اين در او هيچگونه اثرى از بيمارى نديديم .

محمد بن جبله خياط، از عكرمة ، از يزيد احمسى نقل مى كند كه على عليه السلام در مسجد كوفه نشسته بود و گروهى از جمله عمرو بن حريس (584) در محضرش بودند؛ ناگاه زنى كه رويبند افكنده بود و شناخته نمى شد آمد و ايستاد و به على عليه السلام گفت : اى كسى كه خونها ريخته اى و مردان را كشته و كودكان را يتيم و زنان را بيوه كرده اى !على فرمود: اين همان زن سليطه گرگ مانند بد زبان است و او همان زنى است كه شبيه مردان و زنان است (خنثى است ) و هرگز خون نديده است ، گويد آن زن در حالى كه سر خود را پايين افكنده بود گريخت ، عمرو بن حريث او را تعقيب كرد و چون به ميدان كنار شهر رسيد به او گفت : اى زن به خدا سوگند از سخنى كه امروز به اين مرد گفتى شاد شدم به خانه من بيا تا مال و جامه به تو بدهم ، و چون وارد خانه اش شد به كنيزكان خويش گفت جامه از تن او كنار زنند و بررسى كنند و مى خواست راستى

گفتار على (ع ) را در آن مورد بداند، آن زن گريست و از عمرو بن حريث خواست كه او را برهنه نكنند و گفت به خدا سوگند من همانگونه ام كه او گفت : هم آلت زنان دارم و هم دو بيضه چون مردان و هرگز هم از خود خون نديده ام ؛ عمرو بن حريث او را رها و از خانه خود بيرون كرد و سپس نزد على عليه السلام آمد و به او خبر داد؛ على (ع ) فرمود: آرى خليل من رسول خدا (ص ) در مورد همه مردان سركش و زنان سركش كه از فرمان من تمرد خواهند كرد از گذشته تا روز قيامت مرا آگاه كرده است . (585)

عثمان بن سعيد از شريك بن عبدالله نقل مى كند كه چون به على عليه السلام خبر رسيد كه مردم او را در مورد ادعايش كه پيامبر (ص ) او را بر مردم مقدم داشته و برترى داده است متهم مى كنند، فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم كه هر كس از آن گروه كه پيامبر را ديده و سخن او را روز غدير خم شنيده باقى مانده است برخيزد و به آنچه شنيده است گواهى دهد، در اين هنگام شش تن از اصحاب پيامبر (ص ) از سمت راست او و شش تن ديگر از صحابه از سمت چپ او برخاستند و گواهى دادند كه آنان در روز شنيده اند پيامبر (ص ) در حلى كه دست على عليه السلام را گرفت و بلند كرد، گفته است ! هر كس كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست

، پروردگارا! دوست بدار هر كس كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن مى دارد و يارى كن هر كس او را يارى مى دهد و هر كه او را خوار بدارد خوارش بدار، و محبت بورز به آن كس كه به او مهر مى ورزد و كينه بورز نسبت به آن كس كه به او كينه ورزد (586).

عثمان بن سعدى ، از يحيى تيمى از اعمش ، از اسماعى بن رجاء نقل مى كند كه مى گفته است ، روزى على (ع ) ضمن ايراد خطبه درباره امور آينده و خونريزيها سخن مى گفت ؛ اعشى باهلة (587) كه جوانى نورس بود برخاست و گفت : اى اميرالمومنين !اين سخنان چقدر شبيه خرافات است ! على (ع ) فرمود: اى نوجوان اگر در آن چه گفتى گنهكارى ، خداوندت گرفتار غلام ثقيف فرمايد و سكوت فرمود مردانى برخاستند و پرسيدند: اى اميرالمومنين غلام ثقيف كيست ؟ فرمود: غلامى است كه اين شهر شما را تصرف مى كند، هيچ حرمتى را پاس نمى دارد و آنرا مى درد و گردن اين نوجوان را با شمشير خود مى زند، گفتند: اى اميرالمومنين چند سال امارت مى كند؟ فرمود بيست سال ، اگر به آن برسد، پرسيدند آيا كشته مى شود يا مى ميرد؟ فرمود: به مرگ معمولى و با بيمارى شكم خواهد مرد و از شدت آنچه كه از شكم او بيرون مى ريزد گلويش سوراخ خواهد شد.

اسماعيل بن رجاء مى گويد: به خدا سوگند با چشم خويش ديدم كه اعشى باهله را همراه ديگر اسيرانى كه از لشكر

عبدالرحمان بن محمد بن اشعث گرفته بودند پيش حجاج بن يوسف آوردند كه او را سخت نكوهش و سرزنش كرد و از او خواست شعرى را كه در تحريض عبدالرحمان بر جنگ سروده است بخواند و سپس در همان مجلس گردنش را زد.

محمد بن على صواف ، از حسين بن سفيان ، از پدرش ، از شمشير بن سدير ازدى نقل مى كند كه على (ع ) به عمرو بن حمق خزاعى گفت : اى عمرو!كجا منزل كرده اى ؟ گفت : ميان قوم خودم ، فرمود ميان ايشان منزل مكن . عمرو گفت : آيا ميان بنى كنانة كه همسايگان ما هستند ساكن شوم ؟ فرمود نه ، گفت : آيا ميان قبيله ثقيف ساكن شوم ؟ فرمود: با معرة و مجرة چه مى كنى ؟ پرسيد معره و مجرة چه مى كنى ؟ پرسيد معره و مجره چيست ؟ فرمود: دو يال آتش كه در پشت كوفه آشكار خواهد شد، يكى از آن دو به منطقه سكونت قبايل تميم و بكر بن وائل كشيده مى شود و كمتر كسى از آن محفوظ مى ماند و ديگرى به جانب ديگر كوفه سرايت مى كند و به كمتر كسى صدمه مى رساند و وارد خانه مى شود و يكى دو حجره را مى سوزاند. عمرو بن حمق گفت : پس كجا سكونت كنم ؟ فرمود ميان طايفه عمرو بن عامر از قبيله ازد ساكن شو، گويد: گروهى كه حضور داشتند گفتند ما او على را همچون كاهنى مى بينيم كه چون كاهنان سخن مى گويد، على عليه السلام به عمرو بن حمق گفت : تو

پس از من كشته مى شوى و سرت را از جايى به جاى ديگر مى برند و آن نخستين سرى در اسلام خواهد بود كه از جايى به جاى ديگر برده مى شود و واى بر قاتل تو! و همانا كه تو ميان هر قومى ساكن شوى ترا به تمام معنى تسليم مى كنند جز اين طايفه بنى عمرو ازد كه آنان هرگز ترا تسليم و خوار نمى كنند. گويد: به خدا سوگند چيزى نگذشت كه در حكومت معاويه عمرو بن حمق ترسان ميان قبايل عرب مى گشت و ميان قوم خود از خزاعه بودند ساكن شد و آنان او را تسليم كردند و كشته شد و سرش را از عراق به شام نزد معاويه بردند و آن نخستين سر در اسلام بود كه از شهرى به شهر ديگر بردند.

ابراهيم بن ميمون ازدى ، از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است جويرية بن مسهر عبدى از مردان صالح و دوست على عليه السلام بود و على او را سخت دوست مى داشت ؛ روزى در حال حركت به جويريه نگريست و او را صدا كرد و فرمود: اى جويرية نزديك من بيا كه هر گاه ترا مى بينم دلم هواى تو مى كند. اسماعيل بن ابان مى گويد صباح ، از قول مسلم ، از حبة عرنى نقل مى كند كه مى گفته است روزى همراه على (ع ) در حال حركت بوديم ، برگشت و به پشت سرخود نگريست و جويريه را ديد كه دورتر از او در حركت است ، او را صدا كرد و فرمود: اى جويريه بى پدر

براى تحبيب به من ملحق شو، مگر نمى دانى كه ترا دوست مى دارم و به تو مهر مى ورزم . گفت : جويريه به سوى او دويد. على (ع ) به او گفت : چيزهايى به تو مى گويم حفظ كن ، و آهسته با يكديگر سخن مى گفتند؛ جويرية گفت : اى اميرالمومنين ، من مردى فراموشكارم ، فرمود: اين سخن را براى تو دوباره مى گويم تا حفظ شوى و در پايان گفتگوهايش به جويريه فرمود: اى جويريه ! دوست ما را تا هنگامى كه ما را دوست مى دارد دوست بدار و چون ما را دشمن داشت او را دشمن بدار و با دشمن ما تا هنگامى كه ما را دشمن مى دارد دشمن باش و چون ما را دوستدار شد او را دوست بدار.

گويد: گروهى از مردمى كه در كار على (ع ) شك و ترديد داشتند مى گفتند: او را مى بينيد، گويا جويريه را وصى خود قرار داده است همانگونه كه خودش مدعى وصايت رسول خدا (ص ) است ، و اين موضوع را به سبب شدت ارادت او به اميرالمومنين مى گفتند. روزى جويرية پيش على (ع ) آمد و آن حضرت بر پشت خوابيده بود و گروهى از يارانش حاضر بودند، جويريه على (ع ) را صدا كرد و گفت : اى خفته بيدار شو، كه بر سرت ضربتى خواهد خورد كه ريش تو از خونت خضاب خواهد شد، اميرالمومنين عليه السلام لبخندى زد و فرمود: اى جويريه سرانجام ترا برايت مى گويم ، سوگند به كسى كه جان من در دست اوست ترا مى گيرند

و كشان كشان نزد سركشى بى اصل مى برند و او دست و پاى ترا مى برد و سپس زير چوبه دار كافرى ترا به صليب مى كشد. گويد: به خدا سوگند چيزى نگذشت كه زياد، جويريه را گرفت و دست و پايش را بريد و او را كنار چوبه دار ابن مكعبر بردار كشيد، چوبه دار او بلند بود، جويريه را بر چوبه كوتاهى كنار او بردار كشيد.

ابراهيم ثقفى در كتاب الغارات ، از احمد بن حسن ميثمى نقل مى كند

ابراهيم ثقفى در كتاب الغارات ، از احمد بن حسن ميثمى نقل مى كند كه مى گفته است ، ميثم تمار برده آزاد كرده على عليه السلام برده زنى از بنى اسد بود، على (ع ) او را از آن زن خريد و آزاد كرد و از او پرسيد نامت چيست ؟ گفت : سالم ، فرمود رسول خدا (ص ) به من خبر داده است كه نام تو كه پدرت در عجم بر تو نهاده ميثم بوده است . گفت : آرى خداى و رسولش و تو اى اميرالمومنين راست مى گوييد و به خدا سوگند نام من همان است . فرمود: به نام خود برگرد و سالم را رها كن و ما كنيه ترا ابوسالم قرار مى دهيم ؛ گويد: على (ع ) او را بر علوم بسيار و رازهاى پوشيده يى از اسرار نهانى وصيت آگاه كرده بود و ميثم برخى از آنرا مى گفت و گروهى از مردم كوفه در آن مورد ترديد مى كردند و على (ع ) را به خرافه گويى و تدليس متهم مى ساختند، تا آنكه روزى اميرالمومنين در حضور گروه بسيارى از اصحاب خود كه ميان ايشان

مخلص و شك كننده هم بود به ميثم فرمود: تو پس از من گرفته مى شوى و بردار كشيده خواهى شد، روز دوم از سوراخهاى بينى و دهانت خونى مى ريزد كه ريشت را خضاب مى كند و روز سوم بر تو زوبينى زده شود كه جان خواهى سپرد، منتظر باش ؛ و جايى كه ترا به صليب مى كشند كنار در خانه عمرو بن حريث است و تو دهمين آن ده تن خواهى بود و چوبه تو از همه چوبه ها كوتاهتر و به زمين نزديكتر است و درخت خرمايى را كه تو بر چوب تنه آن بردار كشيده مى شوى نشانت خواهم داد و پس از دو روز آن درخت خرما را نشانش داد. ميثم كنار آن درخت مى آمد و نماز مى گزارد و مى گفت : چه فرخنده خرما بنى ، كه من براى تو آفريده شده ام و تو براى من رسته اى ! پس از كشته شدن على عليه السلام ميثم همواره به آن درخت سركشى مى كرد تا آنرا بريدند، او همچنين مواظب تنه آن درخت بود و از كنار آن آمد و شد مى كرد و به آن مى نگريست و هر گاه عمرو بن حريث را مى ديد به او مى گفت : من همسايه تو خواهم شد حق همسايگى مرا نيكو رعايت كن ؛ عمرو كه نمى دانست او چه مى گويد به او مى گفت : آيا مى خواهى خانه ابن مسعود را بخرى يا خانه ابن حكيم را؟

گويد: ميثم در سالى كه كشته شد حج گزارد و پيش ام سلمه رضى الله عنها

رفت ، ام سلمه از او پرسيد تو كيستى ؟ گفت : مردى عراقى هستم ، ام سلمه از او خواست نسبت خويش را بگويد، او گفت : كه من غلام آزاد كرده على (ع ) هستم ، ام سلمه گفت : آيا تو هيثمى ؟ گفت : نه كه من ميثم هستم ؛ ام سلمه گفت : سبحان الله ، به خدا سوگند چه بسيار مى شنيدم كه رسول خدا (ص ) نيمه شبها در مورد تو به على سفارش مى كرد؛ ميثم سراغ حسين بن على (ع ) را گرفت ، گفت : او در نخلستان است ، گفت : به او بگو كه من دوست دارم بر او سلام دهم و ما با يكديگر در پيشگاه پروردگار جهان ملاقات خواهيم كرد و امروز فرصت ديدار او را ندارم و مى خواهم بازگردم ، ام سلمه بوى خوش خواست و ريش ميثم را معطر كرد، ميثم گفت : همانا بزودى اين ريش از خون خضاب مى شود، ام سلمه پرسيد چه كسى اين خبر را به تو داده است ؟ گفت سرورم به من خبر داده است ، ام سلمه گريست و گفت او فقط سرور تو نيست كه سرور من و سرور همه مسلمانان است و سپس او را وداع گفت .

چون به كوفه بازگشت او را گرفتند و پيش عبيدالله بن زياد بردند، و به ابن زياد گفته شد كه اين از برگزيده ترين مردم در نظر ابوتراب بوده است ؛ ابن زياد گفت : اى واى بر شما، همين مرد عجمى !گفتند آرى ، عبيدالله به ميثم گفت : پروردگار،

كجاست ؟ گفت در كمينگاه است ، ابن زياد گفت ارادت تو نسبت به ابوتراب را به من خبر داده اند؛ گفت تا حدودى چنين بوده است و حالا تو چه مى خواهى ؟ ابن زياد گفت : مى گويند او ترا از آنچه بزودى خواهى ديد آگاه كرده است ؛ گفت : آرى ، او به من خبر داده است ، پرسيد او درباره كارى كه من با تو انجام خواهم داد چه گفته است ؟ گفت به من خبر داده است كه تو مرا در حالى كه نفر دهم خواهم بود بر دار مى كشى و چوبه دار من از همه كوتاهتر خواهد بود و من از همگان به زمين نزديكترم ، ابن زياد گفت : به طور قطع با گفتار او مخالفت خواهم كرد؛ ميثم گفت : اى واى بر تو!چگونه مى توانى با او مخالفت كنى و حال آنكه او از قول رسول خدا و رسول خدا از جبريل و جبريل از خداوند چنين خبر داده است ، و چگونه مى توانى با اينان مخالفت كنى ، همانا به خدا سوگند من جايى را كه در كوفه بر صليب كشيده مى شوم مى دانم كجاست و من نخستين خلق خدايم كه در اسلام بردهانش همچون دهان اسب لگام خواهند زد.

ابن زياد، ميثم را زندانى كرد و مختار بن ابى عبيد ثقفى را هم با او زندان كرد، در همان حال كه آن دو در زندان ابن زياد بودند ميثم به مختار گفت : تو از زندان اين مرد رها مى شوى و براى خونخواهى حسين عليه السلام خروج خواهى كرد و

اين ستمگرى را كه ما در زندان او هستيم خواهى كشت و با همين پايت چهره و گونه هايش را لگد خواهى كرد، و چون ابن زياد مختار را براى كشتن فرا خواند ناگاه پيك با نامه يزيد بن معاويه خطاب به ابن زياد رسيد كه به او فرمان داده بود مختار را آزاد كند و چنين بود كه خواهر مختار همسر عبدالله بن عمر بود و او از شوهرش خواست كه از مختار پيش يزيد شفاعت كند، عبدالله چنان كرد و يزيد شفاعت او را پذيرفت و فرمان آزادى مختار را نوشت و با پيك تند رو گسيل داشت ، پيك هنگامى رسيد كه مختار را بيرون آورده بودند تا گردنش را بزنند، و او را رها كردند.

پس از او ميثم را بيرون آوردند تا بردار كشند؛ ابن زياد گفت همان حكمى را كه ابو تراب درباره او گفته است انجام خواهم داد؛ در اين هنگام مردى ميثم را ديد و به او گفت : اى ميثم از اين كار ترا بى نياز نساخت دوستى على در اين باره براى تو كارى نكرد؛ ميثم لبخند زد و گفت : من براى اين چوبه آفريده شده ام و آن براى من رسته و پرورش يافته است ؛ و چون او را بر دار كشيدند مردم گرد چوبه دارش كه بر در خانه عمرو بن حريث بود جمع شدند، عمرو گفت : ميثم همواره به من مى گفت همسايه تو خواهم بود جمع شدند، عمرو گفت : ميثم همواره به من مى گفت همسايه تو خواهم بود، عمرو به كنيز خود دستور داد هر شامگاهى زير

چوبه دار را جارو مى كرد و آب مى پاشيد و عود سوز روشن مى كرد و ميثم شروع به بيان فضائل بنى هاشم و پستيهاى بنى اميه مى كرد و همچنان بر دار بسته بود، به ابن زياد گفته شد اين برده شما را رسوا ساخت ، گفت : بر دهانش لگام زنيد و بر دهانش دهنه زدند و او نخستين خلق خدا در اسلام بود كه بر دهانش دهنه زدند؛ روز دوم از سوراخهاى بينى و دهانش خون فرو ريخت و چون روز سوم فرا رسيد بر او زوبينى زدند كه از آن درگذشت .

كشتن ميثم ده روز پيش از رسيدن حسين (ع ) به عراق بود. (588)

ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: ابراهيم بن عباس نهدى از قول مبارك بجلى ، از ابوبكر عياش ، از مجالد، از شعبى ، از زياد بن نضر حارثى نقل مى كند كه مى گفته است نزد زياد بن ابيه بودم كه رشيد هجرى را كه از خواص اصحاب على عليه السلام بود پيش او آوردند (589)، زياد از او پرسيد: خليل تو درباره كار ما با تو چه گفته است ؟ گفت : فرمود كه دست و پايم را مى بريد و مرا بردار مى كشيد، زياد گفت : به خدا سوگند سخن او را دروغ مى سازم ، آزادش كنيد؛ و همينكه رشيد خواست برود زياد گفت : او را برگردانيد و به او گفت هيچ چيزى را براى تو بهتر از آنچه كه دوستت گفته است نمى يابيم ، كه اگر تو زنده بمانى همواره در جستجوى شر و بدى براى ما خواهى

بود، هر دو دست و هر دو پايش را ببريد، چنان كردند و او همچنان سخن مى گفت ، زياد گفت : او را بردار كشيد و طناب را بر گردنش افكنيد، رشيد گفت : براى من كار ديگرى باقى مانده است كه خيال مى كنم انجام نخواهيد داد، زياد گفت : زبانش را ببريد و چون زبانش را بيرون كشيدند كه قطع كنند، گفت : بگذاريد يك كلمه ديگر سخن بگويم ، اجازه دادند، رشيد گفت : به خدا سوگند اين تصديق خبر اميرالمومنين است كه به من خبر داده است زبانم قطع مى شود، زبانش را بريدند و بر دارش كشيدند.

ابو داود طيالسى ، از سليمان بن رزيق ، از عبدالعزيز بن صهيب نقل مى كند كه مى گفته است ، ابوالعالية از قول مزرع - دوست على بن ابى طالب عليه السلام - براى من نقل كرد لشكرى خواهد آمد و چون به بيابان برسند بر زمين فرو خواهند شد؛ ابوالعاليه مى گويد به مزرع گفتم مثل اينكه از غيب با من سخن مى گويى ، او گفت : آنچه را به تو مى گويم حفظ كن كه شخص مورد اعتماد، يعنى على (ع )، براى من گفته است ، همچنين چيز ديگرى هم به من گفته است كه مردى گرفته خواهد شد و ميان دو كنگره از كنگره هاى مسجد به دار كشيده مى شود، گفتم گويا تو براى من از غيب سخن مى گويى !گفت : به هر حال آنچه را به تو گفتم حفظ كن ، ابوالعاليه مى گويد به خدا سوگند جمعه بعد فرا نرسيد كه

مزرع را گرفتند و كشتند و ميان دو كنگره از كنگره هاى مسجد بر دار كشيده شد. (590)

مى گويم ابن ابى الحديد موضوع به زمين فرو شدن آن لشكر را بخارى و مسلم در دو كتاب صحيح خود از ام سلمه رضى الله عنها نقل كرده اند كه مى گفته است از پيامبر (ص ) شنيدم كه مى فرمود قومى به خانه خدا حمله مى برند و چون به بيابان برسند بر زمين فرو خواهند شد من گفتم اى رسول خدا شايد ميان ايشان كسانى مجبور و ناچار باشند، فرمود همگان به زمين فرو مى شوند و سپس در قيامت بر نيات خود محشور و مبعوث مى شوند.

گويد: از ابوجعفر محمد بن على (ع ) پرسيده شد آيا منظور يكى از بيابانهاى زمين است ، فرمود: هرگز، به خدا سوگند كه مقصود بيابان مدينه است . (591) بخارى بخشى از اين موضوع و مسلم نيشابورى بقيه آنرا آورده است .

محمد بن موسى عنزى مى گويد: مالك بن ضمرة رؤ اسى از ياران على عليه السلام و از كسانى است كه از آن حضرت علوم باطنى فراوانى آموخته است ، مالك با ابوذر هم مصاحبت داشته و از علم او نيز بهره مند شده است ، او به روزگار حكومت بنى اميه مكرر مى گفته است خدايا من را ناكاملترين آن سه تن قرار مده ! به او مى گفته اند، موضوع سه تن چيست ؟ او مى گفته است : مردى را از جاى بلندى به زمين مى اندازند و مردى را دستها و پاهايش و زبانش را مى برند و بردار كشيده مى شود

و سومى در بستر خود مى ميرد؛ ميان مردم كسانى بودند كه او را مسخره مى كردند و مى گفتند اين هم از دروغهاى ابوتراب است .

مى گويد: آن كسى كه از بلندى بر زمين افكنده شد هانى بن عروة بود و آن كس كه دستها و پاها و زبانش را بريدند و بردار كشيده شد رشيد هجرى بود و مالك در بستر مرد.

خطبه(39)(592)

اين خطبه با عبارت منيت بمن لا يطيع اذا امرت (گرفتار كسانىشده ام كه چون فرمان مى دهم اطاعت نمى كنند) شروع مى شود.

پس از توضيح پاره يى از لغات با توجه به آنكه اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام به هنگام غارت آوردن نعمان بن بشير انصارى (593) بر عين التمر(594) ايراد فرموده است ، ابن ابى الحديد بحث تاريخى زير را آورده است .

داستان نعمان بن بشير با على (ع ) و مالك بن كعب ارحبى

مؤ لف كتاب الغارات (595) مى گويد: نعمان بن بشير و ابو هريره پس از اينكه ابو مسلم خولانى به حضور على عليه السلام آمده بود از طرف معاويه پيش على (ع ) آمدند تا زا او تقاضا كنند قاتلان عثمان را به معاويه بسپرد تا آنان را قصاص كند و شايد بدينگونه آتش جنگ خاموش شود و مردم ، صلح كنند، معاويه قصدش اين بود كه كسانى چون نعمان و ابوهريره پس از باز گشت از حضور على (ع ) در نظرم مردم معاويه را در آنچه انجام مى دهد معذور جلوه دهند و على را سرزنش كنند و گرنه معاويه به خوبى مى دانست كه على (ع ) قاتلان عثمان را

به نخواهد سپرد و مى خواست آن دو در اين مورد نزد مردم شام گواهى دهند و عذر او را موجه بدانند و به آن دو گفت پيش على (ع ) برويد و او را به خدا سوگند دهيد و از او به حرمت خدا بخواهيد كه قاتلان عثمان را به ما بسپارد كه او آنان را پناه داده است و از آنان حمايت مى كند و حال آنكه اگر چنان كند جنگى ميان ما و او نخواهد بود و اگر اين پيشنهاد را نپذيرفت گواهان خدا بر او باشيد.

آن دو، موضوع را با مردم در ميان گذاشتند و سپس به حضور على (ع ) آمدند و ابو هريره به او گفت اى ابا حسن خداوند متعال براى تو در اسلام فضل و شرف قرار داده است و تو پسر عموى رسول خدايى و ما را پسر عمويت معاويه پيش تو فرستاده است و از تو چيزى را مى خواهد كه اگر بپذيرى اين جنگ آرام مى گيرد و خداوند ميان دو گروه را اصلاح مى فرمايد و آن تقاضا اين است كه قاتلان پسر عمويش عثمان را به او بسپارى تا آنانرا در قبال خون عثمان بكشد و خداوند تو و او را هماهنگ و ميان شما را اصلاح فرمايد و اين امت از فتنه و پراكندگى در امان قرار گيرد؛ سپس نعمان هم نظير همين مطالب را گفت .

اميرالمومنين عليه السلام به آن دو فرمود: سخن در اين مورد را رها كنيد. و سپس به نعمان فرمود: اى نعمان ! تو درباره خودت با من سخن بگو، آيا تو از همه افراد قوم

خودت - يعنى انصار - برتر و هدايت شده ترى ؟ گفت نه ؛ على فرمود: همه قوم تو جز تنى چند كه سه چهار تن بيشتر نيستند از من پيروى و با من بيعت كرده اند، آيا تو در زمره آن سه چهار تنى !نعمان گفت : خدا كارهايت را اصلاح فرمايد، من آمده ام كه با تو و در التزام تو باشم و معاويه از من خواسته است اين سخن او را به اطلاع تو برسانم و اميدوارم كه براى من موقعيتى پيش آيد كه با تو باشم و آرزومندم كه خداوند ميان شما صلح برقرار كند و اگر عقيده تو چيز ديگرى است من با تو و همراه تو خواهم بود.

ابو هريره به شام برگشت و نعمان پيش على (ع ) ماند، ابو هريره موضوع را به معاويه گزارش داد و معاويه به او فرمان داد موضوع را به اطلاع مردم برساند و چنان كرد، نعمان پس از رفتن ابو هريره يك ماه ماند و سپس از حضور على (ع ) گريخت و چون به عين التمر رسيد مالك بن كعب ارحبى كه كارگزار على عليه السلام در آن شهر بود او را گرفت و خواست او را به زندان افكند و از او پرسيد چه چيز ترا به اينجا كشانده است ؟ گفت : من سفيرى بودم كه پيام سالار خود را ابلاغ كردم و برگشتم ، مالك او را بازداشت كرد و گفت : همين جا باش تا در مورد تو براى على (ع ) نامه بنويسم ، نعمان او را سوگند داد كه چنين نكند، و نوشتن نامه به

على (ع ) براى او بسيار گران بود. نعمان به كعب بن قرظة انصارى كه خراج گيرنده عين التمر بود و خراج آن منطقه را براى على (ع ) جمع مى كرد پيام فرستاد كه بيايد او شتابان آمد و به مالك گفت : خدايت رحمت فرمايد پسر عموى مرا آزاد كن ، مالك گفت : اى قرظه از خداى بترس و درباره اين مرد سخن مگو كه او اگر از عابدان و پرهيزگاران انصار مى بود هرگز از امير مومنان به سوى امير منافقان نمى گريخت ولى قرظه همواره او را سوگند مى داد تا آنكه او را رها كرد و به او گفت : فلانى امروز و امشب و فردا را فرصت دارى و در امانى و به خدا سوگند اگر پس از اين مدت ترا پيدا كنم گردنت را خواهم زد، نعمان شتابان بيرون رفت و به هيچ چيز توجه نمى كرد و مر كوبش او را سريع مى برد و نمى دانست كجا هست و سه روز همچنان مى رفت . نعمان پس از آن مى گفته است به خدا سوگند نمى دانستم كجا هستم تا آنكه شنيدم زنى در حالش كه گندم آرد مى كرد اين دو بيت را مى خواند:

با درخشش ستاره جوزا جامى آكنده نوشيدم و ̘Ǚřɠديگر با درخشش ستاره شعرى نوشيدم ، شرابى سالخورده كه قريش آن را حرام مى دانست ولى همينكه ريختن خون عثمان را حلال دانستند آن هم حلال شد.

دانستم كه ميان قبيله يى هستم كه طرفدار معاويه اند و آنجا آبى از بنى قيس بود و مطمئن شدم كه به جايگاه

امن رسيده ام . نعمان سپس به معاويه پيوست و به او گزارش كار خود و آنچه را بر سرش آمده بود داد و همواره خير خواه معاويه بود و ستيزه گر نسبت به على (ع ) (596) و در تعقيب و جستجوى كشندگان عثمان بود، پس از آنكه ضحاك بن قيس به عراق حمله كرد و پيش معاويه برگشت معاويه دو سه ماه پيش از آن گفته بود، آيا مردى پيدا مى شود كه همراه او گروهى سواران گزيده بفرستم تا بر كناره هاى فرات غارت برد و خداوند به وسيله او عراقيان را بترساند؟ نعمان به معاويه گفت : مرا گسيل دار كه مرا در جنگ با آنان ميل و هوس است ، نعمان از طرفداران عثمان بود؛ معاويه به او گفت : در پناه نام خدا حركت كن ؛ و او آماده شد و معاويه همراه او دو هزار سوار گسيل داشت و سفارش كرد كه از شهرها و محل اجتماع مردم كناره بگيرد و فقط برقرار گاهها و پادگانهاى دور افتاده غارت برد و شتابان باز گردد.

نعمان بن بشير، روى در راه نهاد تا نزديك عين التمر رسيد، مالك بن كعب ارحبى كه ميان او و نعمان بن بشير آن جريان پيش آمده بود همچنان حاكم آن شهر بود، قبلا با مالك هزار مرد بود ولى او به آنان اجازه داده بود به كوفه برگردند و جز حدود صد تن با او باقى نمانده بود، مالك براى على عليه السلام نوشت كه نعمان بن بشير با گروهى بسيار كنار من فرا رسيده و موضع گرفته است خدايت استوار و ثابت بدارد

چاره يى بينديش .

چون نامه به على عليه السلام رسيد بر منبر رفت و خداى را سپاس و ستايش كرد و فرمود: خدايتان هدايت فرمايد، به يارى برادرتان مالك بن كعب بيرون رويد كه نعمان بن بشير همراه گروهى از مردم شام به مالك حمله آورده است و شمارشان بسيار نيست ، به سوى برادرانتان برويد شايد خداوند به وسيله شما گروهى از كافران را نابود فرمايد، و از منبر فرود آمد، كسى از آنان حركت نكرد، على (ع ) به سرشناسان و بزرگان ايشان پيام فرستاد و فرمان داد خود حركت كنند و مردم را بر حركت تحريك كنند و آنان هم كارى نساختند و گروهى اندك از ايشان ، حدود سيصد سوار يا كمتر، فراهم آمدند و على (ع ) برخاست و خطبه يى ايراد كرد و گفت : همانا كه من گرفتار كسانى شده ام كه اطاعت نمى كنند... يعنى همين خطبه كه به شرح آن مشغوليم ؛ سپس از منبر فرود آمد.

على عليه السلام به خانه خود برگشت ، عدى بن حاتم برخاست و گفت اين طرز كار كه ما پيش گرفته ايم به خدا سوگند كه خذلان و يار ندادن است ، مگر ما با اميرالمومنين چنين بيعت كرده ايم و سپس به حضور ايشان رفت و گفت : اى اميرالمومنين ، هزار مرد از قبيله طى همراه من هستند كه از فرمانم سرپيچى نمى كنند و اگر بخواهيد من همراه ايشان حركت مى كنم و مى روم ، فرمود من هرگز ميل ندارم افراد يك قبيله را برابر مردم قرار دهم ولى برو در نخيلة مستقر شو و براى

هر يك از ايشان هفتصد درهم مقررى تعيين كرد، هزار تن ديگر هم غير از افراد قبيله طى و همراهان عدى بن حاتم به آنان پيوستند، و چون نامه و خبر پيروزى مالك بن كعب و شكست و گريز نعمان بن بشير به على (ع ) رسيد آن نامه را براى مردم كوفه خواند و خداى را سپاس و ستايش كرد و به آن نگريست و فرمود: بحمدالله اين پيروزى عنايت خداوند و مايه نكوهش اكثر شماست .

اما داستان برخورد مالك بن كعب با نعمان بن بشير چنان است كه عبدالله بن حوزه ازدى مى گويد: هنگامى كه نعمان بن بشير آهنگ ما كرد من همراه مالك بن كعب بودم ، نعمان با دو هزار سپاهى بود و ما فقط صدتن بوديم ، مالك بن كعب به ما گفت بايد با آنان داخل و چسبيده به شهر جنگ كنيد و ديوارها را پشت سر خود قرار دهيد و خويشتن را با دست خود به مهلكه نيفكنيد (597) و بدانيد كه خداوند ده تن را بر صد تن و صد تن را بر هزار تن و گروه اندك را بر گروه بسيار نصرت مى دهد، و سپس گفت : نزديكترين كس از شيعيان و انصار و كارگزاران اميرالمومنين على (ع ) به اينجا قرظة بن كعب و مخنف بن سليم هستند، و خطاب به من گفت : شتابان پيش آن دو برو و بگو هر چه مى توانند ما را يارى دهند، من شتابان روى به راه نهادم و مالك و يارانش را در حالى رها كردم كه به ياران نعمان بن بشير تير اندازى مى

كردند، من خود را به قرظة رساندم و از او يارى خواستم ، گفت : من مستوفى و صاحب خراجم كسى پيش من نيست كه وى را با اعزام او يارى دهم ، من پيش مخنف رفتم و موضوع را به او گفتم او پسرش عبدالرحمان را همراه پنجاه مرد گسيل داشت ، مالك بن كعب تا عصر همچنان به جنگ با نعمان و همراهانش ادامه داد و ما در حالى پيش او رسيديم كه او و يارانش نيامهاى شمشيرهاى خود را شكسته بودند و از مرگ استقبال مى كردند و اگر ما ديرتر رسيده بوديم نابود شده بودند، در همين حال شاميان ناگاه ديدند كه ما به ايشان روى آورديم آنان شروع به عقب نشينى كردند و چون مالك و يارانش ما را ديدند استوارتر حمله كردند و آنان را از شهر بيرون راندند در اين هنگام ما به آنان حمله كرديم و سه مرد از ايشان را كشتيم آنان پنداشتند كه نيروهاى امدادى از پى ما خواهند رسيد و همچنان عقب نشستند، و اگر گمان مى كردند كسى غير ما نيست بدون شك بر ما حمله مى كردند و نابودمان مى ساختند و شب فرا رسيد و ميان ما و ايشان حائل شد و آنان شبانه به سرزمينهاى خود برگشتند، مالك بن كعب براى على عليه السلام چنين نوشت :

اما بعد، نعمان بن بشير همراه گروهى از شاميان آهنگ ما كرد و تصور مى كرد بر ما پيروز خواهد شد و گروه عمده سپاهيان من پراكنده بودند و ما از آنچه ممكن بود از ايشان صورت گيرد خود را در امان مى

دانستيم پس همراه مردان و با شمشيرهاى برهنه اى كه در دست داشتيم بر آنان حمله كرديم و تا شامگاه با آنان جنگ كرديم ؛ از مخنف بن سليم يارى خواستيم ، مردانى از شيعيان اميرالمومنين را همراه پسر خود به يارى ما فرستاد، چه نيكو جوانمردى بود و چه نيكو يارانى كه ايشان بودند، ما بر شدت حمله خود بر دشمن افزوديم و خداوند نصرت خويش را بر ما فرو فرستاد و دشمن خود را شكست داد و لشكر خويش را عزت بخشيد، سپاس خداوند پروردگار جهانيان را و سلام و رحمت و بركات خدا بر اميرالمومنين باد.

محمد بن فرات جرمى از زيد بن على عليه السلام نقل مى كند كه اميرالمومنين عليه السلام ضمن همين خطبه فرمود: اى مردم !شما را به حق فرا خواندم از من رويگردان شديد، با تازيانه شما را زدم مرا درمانده كرديد، همانا بزودى پس از من واليانى بر شما حكومت خواهند كرد كه از شما راضى نخواهند شد تا شما را با تازيانه هاى استوار و آهن شكنجه كنند، و من شما را هرگز با آن آزار نمى دهم زيرا هر كه در دنيا مردم را با آن شكنجه كند خدا او را در آخرت عذاب خواهد كرد؛ و نشانه اش اين است كه صاحب يمن مى آيد و ميان شما جاى مى گيرد، كارگزاران و ماءموران ايشان را مى گيرد، و مردى به نام يوسف بن عمرو (598) كارگزار اين شهر خواهد شد و در آن هنگام مردى از افراد خاندان ما قيام مى كند او را يارى دهيد كه دعوت - كننده به حق

است .

گويد: مردم مى گفتند كه مقصود زيد بن على بن الحسين (ع ) بوده است (599)

خطبه(40)

اين خطبه با عبارت كلمة حق يراد بهاباطل (سخن حقى كه با آن باطل اراده مى شود) شروع شده است .

ابن ابى الحديد پس از ايراد بحثى درباره وجوب امامت ، بحث كوتاه تاريخى زير را طرح كرده است .

باز هم از اخبار خوارج

ابراهيم بن حسن بن ديزيل محدث در كتاب صفين خود، از عبدالرحمان بن زياد، از خالد بن حميد مصرى ، از عمر - برده آزاد كرده غفرة - نقل مى كند كه چون على عليه السلام از صفين به كوفه برگشت ، خوارج نخست همانجا بودند و چون همگى به هم پيوستند و شمارشان بسيار شد به صحرايى در كوفه كه موسوم به حروراء بود رفتند و آنجا بانگ برداشتند كه حكن و داورى براى كسى جز خدا نيست هر چند مشركان را ناخوش آيد همانا كه على و معاويه در حكم خدا شرك ورزيدند.

على عليه السلام ، عبدالله بن عباس را پيش ايشان فرستاد، او در كار ايشان نگريست و با آنان گفتگو كرد و سپس نزد على عليه السلام برگشت ؛ على (ع ) از او پرسيد آنان را چگونه ديدى ؟ ابن عباس گفت : به خدا نفهميدم كه چه هستند، على (ع ) پرسيد! آيا آنان را منافق ديدى ؟ گفت : به خدا سوگند سيماى ايشان چون منافقان نبود كه ميان چشمهاى ايشان پيشانى آنان نشانه سجده آشكار است و قرآن را تاءويل مى كنند؛ على (ع ) فرمود: تا هنگامى كه خونى بر زمين نريخته و مالى را غصب

نكرده اند آنان را رها كن ؛ و به آنان پيام داد اين چيست كه پيش آورده ايد و چه مى خواهيد؟ گفتند: مى خواهيم كه ما و تو و كسانى كه در صفين همراه ما بودند سه شب به صحرا رويم و از داورى دو داور به خدا توبه بريم و سپس آهنگ معاويه و با او جنگ كنيم تا خداوند ميان ما و او حكم فرمايد. على (ع ) فرمود: چرا اين سخن را هنگامى كه داوران را گسيل مى داشتيم نگفتيد؟ چرا هنگامى كه از آنان عهد و پيمان گرفتيم و ما هم براى آنان تعهد كرديم ، نگفتيد؟ اى كاش اين سخن را در آن هنگام گفته بوديد. گفتند: در آن وقت جنگ طولانى و درماندگى سخت شده بود و زخميان بسيار بودند و مركوب خسته و سلاح فرسوده شده بود. على (ع ) به آنان فرمود: بنابراين هنگامى كه سختى و فشار بر شما بسيار شد عهد و پيمان بستيد و چون به آسايش رسيديد مى خواهيد عهد و پيمان را بشكنيم ، و همانا كه پيامبر (ص ) در عهد و پيمان با مشركان وفادار بود و اينك شما به من مى گوييد عهد را بشكنم !

خوارج بر جاى خود ماندند و همواره يكى از ايشان به سوى على (ع ) مى آمد و ديگرى از حضور او بيرون مى رفت ؛ يكى از ايشان در مسجد به حضور على (ع ) آمد و مردم برگرد على (ع ) بودند او فرياد بر آورد كه حكم و داورى جز براى خداوند نيست هر چند مشركان ناخوش داشته باشند، مردم

با تعجب به او نگريستند او فرياد برآورد كه حكم و داورى جز براى خدا نيست هر چند كسانى كه با تعجب مى نگرند ناخوش داشته باشند، در اين هنگام على (ع ) سرخود را بلند كرد و به ائ نگريست و او گفت : حكم و داورى جز براى خدا نيست هر چند ابوالحسن را خوش نيايد. على (ع ) فرمود: ابوالحسن هيچگاه ناخوش نمى دارد كه حكم و داورى از خدا باشد، و سپس فرمود: آرى من منتظر حكم و داورى خداوند ميان شمايم ، مردم به على (ع ) گفتند: اى اميرالمومنين چه خوب است بر ايشان حمله كنى و همه را از ميان بردارى ، فرمود: اين گروه از ميان نمى روند و تا روز قيامت در صلب مردان و ارحام زنان خواهند بود. انس بن عياض مدنى (600) مى گويد: جعفر بن محمد صادق (ع )، از قول پدرش ، از جدش برايم نقل كرد كه على (ع ) روزى با مردم در حال نماز گزاردن بود و قرائت نماز را با صداى بلند مى خواند، ابن كواء كه پشت سر او بود صداى خويش را بلند كرد و اين آيه را خواند بدرستى كه بر تو و پيامبرانى كه پيش از تو بوده اند وحى شد كه اگر شرك و رزى همانا عمل تو تباه مى شود و به يقين از زيانكاران خواهى بود. (601) همينكه صداى ابن كواء كه پشت سر على (ع ) بود بلند شد آن حضرت سكوت فرمود، و چون خواندن ابن كواء تمام شد على (ع ) به ادامه قرائت خود پرداخت كه ابن

كواء دوباره شروع به خواندن همين آيه كرد و باز على (ع ) سكوت فرمود پس شكيبا باش كه وعده خدا حق است و مراقب باش كه آنان كه يقين ندارند ترا به سبكى نكشانند (602)، در اين هنگام ابن كواء سكوت كرد و على عليه السلام به ادامه قرائت خويش بازگشت .

خطبه(41)

اين خطبه با عبارت ايها الناس ان لوفاء توءم الصدق (اى مردم همانا كه وفا همتا و ضميمه صدق است ) شروع مى شود.

ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات دو نكته ظريف تاريخى را كه نمودارى از سجاياى على (ع ) است ياد آور شده است .

او مى گويد: در جنگ صفين ، نخست شاميان بر شريعه فرات پيروز شدند و تصميم گرفتند على (ع ) و لشكر عراق را از تشنگى بكشند، على (ع ) براى تصرف شريعه با آنان جنگ كرد و آنرا به دست آورد و شاميان را از آن دور كرد؛ عراقيان گفتند: اينك تو آنانرا با شمشيرهاى تشنگى بكش و آب را از ايشان باز دار تا آنكه تسليم شوند، فرمود: در لبه تيز شمشير از اين كار بى نيازى است و من هرگز روا نمى دارم كه آنان را از آب باز دارم ، و براى آنان راه گشود تا كنار آب آيند و سپس شريعه را ميان خود و ايشان تقسيم كرد (603).

اشتر هم مكرر از على (ع ) اجازه مى خواست كه بر معاويه شبيخون زند؛ و على (ع ) مى فرمود: همانا پيامبر خدا كه درود خداوند بر او باد از اينكه بر مشركان شبيخون زده شود منع مى كرد و

فرزندانش هم اين خوى گرانقدر را از او ارث برده اند.

سپس اخبار و آيات و احاديثى در ستايش وفا و نكوهش غدر آورده است كه چون بحث اخلاقى و خارج از موضوع تاريخ است ترجمه اش ضرورى نيست .

خطبه(43)(604)

اين خطبه با عبارت ان استعدادى لحرباهل الشام و جرير عندهم (همانا آماده شدن من براى جنگ با مردم شام در حالى كه جريرپيش ايشان است ) شروع مى شود.

در اين خطبه كه پس از فرستادن جرير بن عبدالله بجلى نزد معاويه به منظور آماده شدن ياران خود براى جنگ با شاميان ايراد فرموده است بحث تاريخى طرح نشده است . پس از توضيح درباره برخى از لغات و اصطلاحات مبحث جدلى مطاعن عثمان و دفاع قاضى عبدالجبار معتزلى از او، اعتراضات سيد مرتضى (ره ) را با استفاده از كتاب المغنى قاضى و كتاب الشافى سيد مرتضى به تفصيل آورده است كه تا صفحه هفتاد جلد سوم ادامه دارد، و چون در چارچوب كلام و عقايد است موضوع آن خارج از بحث ماست . پس از آن موضوع تاريخى چگونگى بيعت جرير بن عبدالله بجلى را با اميرالمومنين (ع ) آورده است كه به خواست خداوند متعال در آغاز جلد بعد خواهد آمد.

سپاس فراوان خداوند متعال را كه توفيق ترجمه اين بخش را ارزانى فرمود . كمترين بنده درگاه علوى ، محمود مهدوى دامغانى مشهد مقدس رضوى ، پنجشنبه بيست و چهارم صفر الخير 1409 ق ، چهاردهم مهرماه 1367 ش ، ششم اكتبر 1988م

پي نوشتها

1- 47

1- مراجعه فرماييد به ص 24 ج 1 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، چاپ استاد محمد ابولفضل ابراهيم ، مصر، 1378 ق .

2- مراجعه شود به ص 111 ج 14 الذريعه مرحوم تهرانى ، چاپ دوم ، بيروت .

3- خوشبختانه از اين شرح نسخه بسيار خوبى به شماره 716 بخش اخبار، در كتابخانه آستان قدس رضوى موجود

است .

4- صفحات 111 تا 161 ج 2 الذريعه ، چاپ دوم ، بيروت ، و صفحات 186 تا 193 ج 4 الغدير، چاپ دوم ، 1372 ق ، تهران .

5- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به مقدمه فاضلانه دكتر محمد هادى امينى بر كتاب اختيار مصباح السالكين ، شرح نهج البلاغه الوسط ابن ميثم ، چاپ 1366 ش ، مراجعه فرماييد.

6- در نوشتن اين شرح حال از منابع زير استفاده كرده ام : 1) مقاله واله يرى در صفحات 388 تا 390 دانشنامه ايران و اسلام ، 2)مقدمه محمد ابوالفضل ابراهيم بر شرح نهج البلاغه ، صفحات 13 تا 18، چاپ مصر، 1378 ق ، 3) روضات الجنات ميرزا محمد باقر خوانسارى ، صفحات 20 تا 28 ج 5، چاپ قم ، 1392 ق ، 4) فوات الوفيات ابن شاكر كتبى ، ص 519 ج 1 چاپ محمد محيى الدين عبد الحميد، مصر، 5) وفيات الاعيان ابن خلكان ، ضمن شرح ضياء الدين بن اثير، ص 27 ج 5 چاپ محمد محيى الدين عبد الحميد، مصر، 1376 ق ، 6)الفخرى ابن الطقطقا، ص 337، بيروت ، 1386 ق و ترجمه آن به قلم استاد محمد وحيد گلپايگانى ، چاپ بنگاه ترجمه ، 7) الكنى والالقاب مرحوم محدث قمى ، ص 185 ج 1، چاپ صيداء، 1357 ق 8، ) ريحانة الادب مرحوم مدرس تبريزى ص 216 ج 5، چاپ 1373 ق ، تهران ، 9) معجم المولفين عمر رضا كحاله ، ص 106 ج 5، 10) الاعلام خير الدين زركلى ، ص 60 ج 4، چاپ بيروت و...

7- ص 349 ج

20 شرح نهج البلاغه ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، 1964 ميلادى ، و چاپهاى ديگر.

8- قطب راوندى ، كه از راوند كاشان بود، از علماى بزرگ قرن ششم و در گذشته به سال 573 قمرى است و در رشته هاى مختلف علوم اسلام ، از معقول و منقول ، صاحبنظر بوده و كتاب تاءليف كرده است . براى اطلاع بيشتر از آثار او مراجعه فرماييد به صفحات 200 تا 202 فوائد الرضويه مرحوم حاج شيخ عباس قمى (ره )، تهران ، كتابخانه مركزى .

9- ص 5 ج 1 شرح نهج البلاغه ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، 1378 ق .

10- اشاره به حديثى است كه براى پيامبر (ص ) مرغى بريان آوردند و آن حضرت عرضه داشت خدايا محبوب ترين خلق خود را در نظر خويش برسان تا با من از اين مرغ بريان بخورد و على (ع ) رسيد. براى اطلاع بيشتر درباره منابع اهل سنت كه اين حديث را با اسناد مختلف آورده اند به كتب زير مراجعه فرماييد: ابن مغازلى ، مناقب على بن ابى - طالب عليه السلام ، صفحات 156 تا 175، چاپ اسلاميه ، تهران ، 1394 ق و عالمه مجلسى ، بحار الانوار، ج 38، صفحات 360 - 348، تهران ،، 1363 ش و سيد مرتضى فيروز آبادى ، فضائل الخمسة من الصحاح الستة ، ج 2، صفحات 195 - 189، چاپ بيروت ، 1393 ق .م

11- مقصود قاضى عبدالجبار معتزلى است . ابن ابى الحديد از او همواره با همين صفت ياد مى كند.م

12- اين دانشمند كه به جعل و كاغذى هم معروف است

، متولد 293 و در گذشته 369 هجرى است ؛ به نديم ، الفهرست ، ص 222، چاپ مرحوم رضا تجدد، تهران ، 1350 ش و خطيب ، تاريخ بغداد، ج 8، ص 73، افست مدينه ، بدون تاريخ ، مراجعه فرماييد.م

13- براى اطلاع از عقيده متكلمان بزرگ شيعه درباره توبه طلحه ، كه در ميدان جنگ كشته شده است ، به شيخ مفيد، كتاب الجمل ، ص 204 و 225 و ترجمه آن به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

14- براى اطلاع در مورد اين حديث مراجعه كنيد به اخطب خوارزم ، مناقب ، ص 182، چاپ نجف و استاد سيد مرتضى فيروز آبادى ، فضائل الخمسة ، ج 2، ص 410-400، چاپ بيروت ، 1393 ق .م

15- براى اطلاع از منابع اين حديث و نظاير آن با اختلاف الفاظ و وحدت معنى به بحث مستوفاى مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار، ج 39، صفحات 310 - 246، چاپ جديد، 1363 ش ، مراجعه فرماييد - كه از منابع اهل سنت هم استخراج شده است .م

16- در بخش فضائل الصحابه صحيح بخارى ، ج 2، ص 300، با سند خودش از عبدالله بن مسلمه چنين روايت مى كند كه مردى پيش سهل بن سعد آمد و گفت : اين شخص كنار منبر نسبت به على (ع ) اهانت مى كند. سهل گفت : او چه مى گويد؟ گفت : او را ابو تراب مى گويد.

سهل خنديد و گفت : به خدا سوگند اين منيه را پيامبر (ص ) به او داده اند و در نظر على (ع ) هيچ كنيه يى از اين خوشتر نيست .

آن مرد مى گويد: از سهل خواستم تا آن حديث را براى من بگويد و گفتم اى ابو عباس چگونه بوده است ؟ گفت : على (ع ) نخست پيش فاطمه (ع ) رفت و سپس از خانه بيرون آمد و در مسجد خوابيد. پيامبر (ص ) از فاطمه (ع ) پرسيد: پسر عمويت كجاست ؟ گفت : در مسجد است . پيامبر (ص ) به جانب على رفت و او را ديد كه خوابيده و ردايش كنار رفته و پشتش كنار رفته و پشتش خاك آلود شده است . پيامبر (ص ) شروع به زدودن خاك از پشت على (ع ) كردند و دوبار فرمودند: اى ابو تراب بنشين .

اين خبر با روايتى ديگر هم نقل شده است كه آنرا مؤ لف رياض النضرة در صفحه 154 جلد دوم كتاب خود آورده است .

17- براى اطلاع بيشتر به صحيح مسلم ، ج 5، ص 195، چاپ قاهره ، 1384 ق ، مراجعه شود و در آن اندك تفاوتى ديده مى شود كه مرحب گفته است : خيبر مى داند كه من مرحبم .م

18- براى اطلاع از اين رجزها در منابع بسيار كهن ، مراجعه كنيد به واقدى ، مغازى ، ج 2، ص 654، چاپ مارسدن جونس ، قاهره ، 1996 ميلادى و ترجمه آن به قلم اين بنده ص 498.م

19- طبرانى در معجم الكبير خود آن را آورده و صاحب رياض النضرة هم با اختلاف لفظى در ج 2، ص 155، نقل كرده است . ابو نعيم در حلية الاولياء، ج 1، ص 63، با سند خود از انس آن را اين

چنين آورده است : پيامبر (ص ) فرمودند اى انس نخستين كس كه از اين در وارد مى شود اميرالمومنين و سرور مسلمان و رهبر سپيد چهرگان رخشان و خاتم اوصياء است .

خوانندگان گرامى ملاحظه مى فرمايند كه لقب اميرالمومنين در روايت ابو نعيم آمده است و نيز در روايت خطيب در ص 122 ج 13 تاريخ بغداد، همين عنوان آمده و در ص 129 ج 3 مستدرك الصحيحين عنوان امير البررة ذكر شده است و لطفا به صفحات 106-100 ج 2 فضائل الخمسة مراجعه شود.م

20- اديب و دبير و شاعر مورخ بزرگ قرن چهارم متولد 284 و در گذشته 356 ق ، براى اطلاع از آثار او و منابعى كه شرح حالش آمده است مراجعه كنيد به عمر رضا كحاله ، معجم المولفين ، ج 7، ص 78.م

21- حاكم نيشابورى در مستدرك الصحيحين ، ج 3، ص 483، مى گويد: اخبار متواتر رسيده است كه فاطمه دختر اسد، على (ع ) را داخل كعبه به دنيا آورده است .م

22- غرى ، كه گاه به صورت تثنيه آمده ، دو صومعه نرسيده به كوفه بوده است . رجوع كنيد به ياقوت حموى ، معجم البلدان ، ج 6، ص 282، چاپ مصر، 1906 ميلادى .م

23- براى اطلاع بيشتر در اين باره مراجعه فرماييد به ابن طاووس ، فرحة الغرى ، چاپ نجف . ابن طاووس در گذشته 693 هجرى و از معاصران ابن ابى الحديد است .م

24- ص 26، چاپ 1385 ق ، قم ، مورد سؤ ال از امام حسن (ع ) سؤ ال شده و صحيح تر است .م

25- محمد بن قاسم

بن خلاد اهوازى ، در گذشته به سال 283 يا 284 هجرى ، از اديبان بزرگ قرن هجرى است . مراجعه كنيد به مرحوم محدث قمى (ره ) اكلنى و الالقاب ، ج 1، ص 123، چاپ صيدا، 1357 ق .م

26- عبيدالله بن يحيى ، معروف به ابن خاقان ، متولد 209 و در گذشته 263 است . براى اطلاع بيشتر مراجعه شنيد به مقاله سور دل در دانشنامه ايران و اسلام ، ص 526، تهران ، 1355 ش .م

27- فرزند محمد بن حنفيه و نوه اميرالمومنين على (ع ) است . به سال 98 يا 99 هجرى با توطئه سليمان بن عبدالملك مسموم و كشته شد. براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به زر كلى الاعلام ، ج 4، ص 256، با عنوان عبدالله الهاشمى .م

28- استاد محمد ابوالفضل ابراهيم در پاورقى فقط به نقل از ص 58 ج 1 جامع الصغير اشاره كرده و افزوده است كه سيوطى اين حديث را تضعيف كرده است . براى اطلاع بيشتر به باب فضائل اصحاب صحيح ابن ماجه و به ص 8 ج 1 الاستيعاب ، ابن عبدالبر و به صفحات 265-262 ج 2 فضائل الخمسه مراجعه فرماييد.م

29- ابو داود آنرا در كتاب الاقضيه سنن خود، ج 3، ص 409، و اين ماجه در بخش قضاء كتاب صحيح خود، ص 168ء نسائى در ص 11 خصائص خود آنرا نقل كرده اند و براى اطلاع از منابع ديگر به صفحات 261-260 ج 2 كتاب سودمند فضائل الخسمة من - الصحاح الستة ، چاپ سوم ، بيروت ، 1973 ميلادى ، مراجعه شود.م

30- در تفسير قرطبى ، ج

6، ص 193، ضمن آيه پانزدهم سوره چهل و ششم (احقاف )، آمده است : زنى را پيش عثمان آوردند كه شش ماه پس از ازدواج زاييده بود. عثمان مى خواست بر او حد بزند. على فرمود بر او حدى نيست كه خداوند متعال مى فرمايد و حمله و فصاله ثلاثون شهرا. بيهقى در السنن الكبرى ، ج 7، ص 442، چاپ حيدر آباد مى گويد: آن زن را پيش عمر آوردند و خواست بر او حد بزند. على فرمود: مدت شير دادن دو سال است و استناد به آيه فوق ، چون از سى ماه بيست و چهار ما كسر شود، شش ماه براى مدت حمل باقى مى ماند.م

31- چون اين مساله را از على (ع ) در حالى كه بر منبر بوده پرسيده اند به منبريه معروف است و على (ع ) آنرا بدون درنگ پاسخ فرموده است . مساءله چنين است كه از مردى پدر و مادر و دو دختر و همسرش ارث مى برده اند و فرموده است يك هشتم او به يك نهم تبديل مى شود. ابو عبيد مى گويد: در اين مورد عول بوده و ناچار بوده اند بر مبناى بيست و هفت سهم تقسيم نمايند. شانزده سهم از آن دو دختر و هشت سهم از پدر و مادر و سه سهم از بيست و هفت سهم ، كه يك نهم سهام است ، از همسرش .

اين مساءله با نام منبريه در نهاية الارب نويرى به گونه ديگرى آمده است . به ص 103 ج 5 ترجمه نهاية الارب به قلم اين بنده مراجعه فرماييد، كه نام ديگر اين

مساءله را دينارية نوشته است .م

32- اينان سر آمدان مكتب تصوفند. براى اطلاع از شرح احوالشان به كتابهاى طبقات - الصوفيه و تذكرة الاولياء عطار مراجعه شود.م

33- براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به ياقوت حموى ، معجم الادباء ج 5 ص 263، چاپ مارگليوث ، مصر، 1928 ميلادى .م

34- الفاظ اين دو بيت در كتابهاى ديگر از جمله در ص 395، ج 8، لسان العرب اندكى تفاوت دارد.

35- براى اطلاع بيشتر در اين باره مراجعه كنيد به فتال نيشابورى ، روضة الواعظين ، مبحث فضايل على (ع )، ص 114، چاپ 1386 ق نجف ، و ترجمه آن به قلم اين بنده ، نشرنى ، تهران ، 1367 ش .م

36- درباره شاءن نزول اين آيه اقوال ديگرى هم نقل شده است كه در ص 128 ج 19 تفسير قرطبى آمده است و واحدى در اسباب النزول شش روايت آورده و در سه روايت تصريح شده كه منظور على (ع ) است ؛ ص 58، چاپ بيروت ، افست قم ، 1362 ش .م

37- عامر بن شراحيل كوفى ، معروف به شعبى ، منسوب به شعب از شاخه هاى قبيله همدان ، متولد 19 و در گذشته 103، نديم و افسانه سراى عبدالملك بن مروان و سفير او نزد پادشاه روم است . براى اطلاع بيشتر، مراجعه شود زر كلى ، الاعلام ، ج 4 ص 18.م

38- براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به شيخ مفيد الجمل ، ص 221، چاپ نجف و ترجمع آن به قلم اين بنده ، نشرنى ، تهران 1367، كه از قول واقدى نقل شده است .م

39- براى اطلاع بيشتر در اين

باره ، در منابع قديمى ، مراجعه كنيد به دينورى ، اخبار الطوال و ص 208 ترجمه آن به قلم اين بنده ، نشرنى ، تهران ، 1366 ش .م

40- امروز اين كتاب بيشتر به انساب الاشراف مشهور است و بخشهايى از آن مكرر چاپ شده است . نام مولف احمد بن يحيى بن جابر است كه از دانشمندان بزرگ قرن سوم ، و در گذشته به سال 279 ق است .م

41- عبدالحميد كاتب ، دبير مروان بن محمد، آخرين خليفه مروانى ، است . به سال 132 همراه او در بوصير كشته شد. وى يگانه روزگار خويش در ادب و نگارش بوده است . به نديم ، الفهرست ، ص 131 چاپ مرحوم رضا تجدد، تهران ، 1350 ش ، مراجعه شود.م

42- عبدالرحيم بن محمد بن اسماعيل بن نباته ، متولد 335 و در گذشته 374 ق ، از ادبا و خطيبان بسيار مشهور است . به عمر رضا كحاله ، معجم المولفين ، ج 5، ص 211، چاپ بيروت ، مراجعه شود.م

43- از خطبه هشتاد و سوم نهج البلاغه ، است مراجعه كنيد به ابن ابى الحديد، شرح - نهج البلاغه ، ج 6 ص 280، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، 1379 ق .م

44- قيس پسر سعد بن عبادة سالار قبيله خزرج است . قيس از اصحاب محترم پيامبر (ص ) بوده و در غزوات آن حضرت رايت انصار را بر دوش داشته است . وى به سال 59 يا 60 هجرت در مدينه گذشت . به ، ابن اثير، اسدالغابة . ج 4، ص 215، افست تهران ، مراجعه شود.م

45- ترجمه

اين دو عبارت به ترتيب چنين است : پالان و جهاز اشتران را به مقصد او مى بندند و نزد او گليم و پلاس خود را مى تكانند؛ و هر دو عبارت در زبان عربى اصطلاح است به همان معانى كه در متن آمده است .م

46- ترجمه اين دو عبارت به ترتيب چنين است : پالان و جهاز اشتران را به مقصد او مى بندند و نزد او گليم و پلاس خود را مى تكانند؛ و هر دو عبارت در زبان عربى اصطلاح است به همان معانى كه در متن آمده است .م

47- اين بيت از عمر و بن عدى است كه در كودكى خود كه براى جذيمة ابرش قارچ و سماروغ جمع مى كرده ، سروده است . براى اطلاع بيشتر در مورد اين گفتار على (ع ) مراجعه كنيد به حافظ ابو نعيم ، حلية الاولياء، ج 1، ص 81.

48 - 100

48- شبى كه جنگ صفين به شدت ادامه داشت . و نكته يى كه قابل ذكر است ، آن است كه ثعالبى در المضاف و المنسوب ، ص 511، چاپ مصر، 1326 ق ، اين كلمه را هدير ضبط كرده و ليلة الهدير آورده است .م

49- اين گفتار اميرالمومنين على (ع ) ضمن خطبه 193 به گونه ديگرى آمده است : اگر ناپسندى مكر و خدعه نبود من از زيرك ترين مردم بودم . به ص 211 ج 10 مراجعه شود.م

50- اين موضوع در مورد گروهى بوده است كه معتقد به الوهيت آن حضرت شده اند و آنچه از ايشان تقاضاى توبه كرده است نپذيرفته اند. مراجعه كنيد به مقدمه فاضلانه استاد دكتر

محمد جواد مشكور صفحه صد و نود مقدمه ترجمه فرق الشيعه توبختى ، چاپ بنياد فرهنگ ، 1353 ش ، و به شيخ طوسى ، اختيار معرفة الرجال ، صفحات 109-106، چاپ دانشگاه مشهد، به اهتمام استاد حسن مصطفوى ، 1348 ش .م

51- براى اطلاع بيشتر در اين مورد مراجعه كنيد به مرحوم ابوالقاسم پاينده ، ترجمه تاريخ طبرى ص ، 1027، چاپ بنياد فرهنگ و به تاريخنامه طبرى ، چاپ استاد محمد روشن ، ص 169، تهران ، نشر نو، 1366 ش .م

52- اشاره است به بخشى از آيه سوره سيزدهم (رعد). براى اطلاع بيشتر از منابع اهل سنت كه منظور از هادى على (ع ) را دانسته اند به استاد سيد مرتضى فيروز آبادى ، فضائل الخمسة من الصحاح الستة ج 1، ص 266، چاپ سوم ، بيروت ، 1393 ق ، مراجعه فرمائيد.م

53- بخشى از اين گفتار على (ع ) در صفحه 3 خصائص نسايى آمده است و براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به علامه مجلسى ، بحارالانوار، ج 39، صفحات 354-335، چاپ جديد، تهران ، 1363 ش .م

54- براى اطلاع بيشتر از مضامين اين قصيده هشتاد و نه بيتى ، به صفحات 742-736 ج 2 ديوان الشريف الرضى ، چاپ بيروت ، بدون تاريخ ، مراجعه فرماييد.م

55- در متن ، نام اين مرد به صورت شيرذيل آمده كه صحيح آن شيردل است . رجوع كنيد به زامباور، معجم الاسرات الحاكمه ، ص 322، قاهره ، 1951 م .م

56- براى اطلاع از ديگر ادبيات اين قطعه ، كه هفت بيت است ، به ص 206، ج 1، ديوان الشريف الرضى ، چاپ

بيروت ، بدون تاريخ ، مراجعه فرماييد.م

57- اين نسب بدينگونه ، كه در متن چاپى محمد ابوالفضل ابراهيم ( ج 1، ص 32 چاپ مصر، 1378) آمده است ، صحيح نيست ، زيرا اينان از اعقاب حضرت امام على بن الحسين سجاد هستند. در نسخه شرح نهج البلاغه چاپ تهران ، ص 8 اين سلسله نسب صحيح آمد است و مراجعه كنيد به ميرزا محمد باقر خوانسارى ، روضات الجنات ، ج 2 ص 256، چاپ اسماعيليان ، تهران ، كه از قول سيد مرتضى در كتاب شرح المسائل الناصريه نسب مادرش آمده است .م

58- ابوبكر عبدالكريم الطائع لامرالله ، از سال 363 تا 381 خليفه بود و سپس او را خلع كردند و به سال 393 درگذشت .

59- ابوالعباس احمد بن اسحاق ، معروف به قادر از 381 تا 432 كه سال مرگ اوست خليفه بود و براى اطلاع بيشتر از هر دو مورد، مراجعه شود به ابن طقطقى ، الفخرى ، و ترجمه آن با نام تاريخ فخرى به قلم استاد محترم محمد وحيد گلپايگانى ، ص 392، چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب ، 1360 ش .م

60- براى اطلاع از بقيه ابيات اين قصيده ، كه 51 بيت است ، به ص 541 ديوان الشريف الرضى ، همان چاپ ، مراجعه فرماييد.م

61- ابوالفرج عبدالرحمان بن على ، متولد 508 و در گذشته 597، از دانشمندان بزرگ حديث و تاريخ كه بسيارى از آثار او منتشر شده ، از جمله تاريخش به نام المنتظم فى تاريخ الملوك و الامم ، كه شش جلد آن چاپ شده است . براى اطلاع بيشتر از

آثارش مراجعه شود به زر گلى ، ،الاعلام ج 4، ص 89.م

62- در متن دوازده بيت ديگر از نمونه هاى همين ابيات را آورده است . براى اطلاع بيشتر به ديوان الشريف الرضى ، صفحات 198، 268 و 412، چاپ بيروت ، بدون تاريخ ، مراجعه شود كه در برخى از الفاظ تفاوتهايى هم ديده مى شود.م

63- ابواسحاق صابى ، نويسنده رسائل مشهور، كه در بغداد از سوى خلفا و هم از سوى عزالدووله ديلمى كاتب انشاء بود، همچنان بر آيين خود باقى ماند و مسلمان نشد، هر چند قرآن را حفظ بود و ماه رمضان هم روزه مى گرفت ؛ و چون در سال 384 درگذشت ، سيد رضى او را مرثيه مشهورى سرود و چون مردم بر سيد اعتراض كردند گفت : من فضل او را مرثيه گفتم . به ابن خلكان ، وفيات الاعيان ، ج 1، ص 34، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد، مصر، 1367 ق ، مراجعه شود.

64- در متن چهار بيت ديگر هم آمده است .م

65- اين قصيده سيد رضى سى و سه بيت است و تمام آن در ص 581 ديوان ، همان چاپ ، آمده است .م

66- ابوالحسن هلال بن محسن بن ابراهيم ، نوه ابواسحاق صابى است . حاجى خليفه در ص 290 كشف الظنون مى گويد: ثابت بن قرة صابى كتابى در تاريخ نوشته كه وقايع سالهاى 190 تا363 را در بردارد. هلال بن محسن كه خواهر زاده اوست و پسرش ، غرس النعمه محمد، بر آن ذيل نوشته اند.

67- براى اطلاع بيشتر از اين قصيده كه ضمن آن سيد رضى مى گويد: در

مصر خليفه علوى كه پدرش با پدر من يكى است حاكم است ، به ص 972 ديوان ، چاپ بيروت ، بدون تاريخ ، مراجعه شود. هر چند مجموع شود. هر چند مجموع آن يازده بيت بيشتر نيست ، ولى خوانندگان گرامى توجه دارند كه بنى عباس از فاطميان مصر در چه بيم و هراسى بوده اند. موضوع حسنك وزير و بر دار كشيدن او نمونه يى از اين بيم و هراس است .م

68- محمد بن احمد بن ادريس حلى ، از علماى بزرگ شيعه در قرن ششم هجرى ، كه مدت عمر و سال درگذشت او مورد اختلاف است . رجوع شود به مرحوم محدث قمى (ره )، فوائد الرضوية ، ص 384، تهران 1337 ش .م

69- ابو حامد احمد بن محمد، معروف به اين ابى طاهر، متولد 344 و در گذشته 406؛ براى اطلاع از آثار او رجوع شود به عمر رضا كحاله ، معجم المولفين ، ج 2، ص 65، چاپ بيروت .م

70- معروف به اين صيرفى است . متولد 354 و مقتول به دست سلطان الدوله در 407 هجرى است . مراجعه شود به زركلى ، الاعلام ، ج 7، ص 160، بيروت .م

71- اين موضوع به گونه يى ديگر و آموزنده تر از قول ابواسحاق محمد بن ابراهيم بن هلال صابى در منابع ديگر آمده است . به ابن عنبه حسينى ، عمدة الطالب فى انساب آل ابى طالب ، ص 209، چاپ نجف ، 1380 ق ، مراجعه شود و همانجا آمده است كه جنازه او را سپس به كربلا بردند و كنار گور پدرش به خاك

سپردند.م

72- اين موضوع به گونه يى ديگر و آموزنده تر از قول ابواسحاق محمد بن ابراهيم بن هلال صابى در منابع ديگر آمده است . به ابن عنبه حسينى ، عمدة الطالب فى انساب آل ابى طالب ، ص 209، چاپ نجف ، 1380 ق ، مراجعه شود و همانجا آمده است كه جنازه او را سپس به كربلا بردند و كنار گور پدرش به خاك سپردند.م

73- اين قصيده به شماره 142 در جلد 2 ديوان شريف المرتضى ، چاپ افست ، دارالكتب المصريه ، آمده است . در متن هم دو بيت ديگر آمده است . از اين قصيده چنين مى توان استنباط كرد كه مدتها براى مرگ سيد رضى توطئه چيده مى شده است . آيا مرگ او مرگ طبيعى بوده يا مسموم شده است ؟.م

74- فخار بن معد، از اعقاب حضرت موسى بن جعفر (ع ) و از علماى معروف نسب و از شاگردان ابن ادريس است . وى به سال 603 در گذشته است . رجوع شود به مرحوم سيد محسن امين ، اعيان الشيعة ، ج 8، ص 393، چاپ جديد، بيروت ، 1403 ق .م

75- ترجمه و شرح حال و آثار سيد رضى در بسيارى از كتابهاى تذكره و رجال آمده است كه بر شمردن آن ضرورتى ندارد. براى اطلاع بيشتر در كارهاى نسبتا تازه كه در اين مورد انجام شده است ، به عربى ، مراجعه كنيد به مقدمه عالمانه مرحوم علامه شيخ عبدالحسين حلى در 92 صفحه بر حقايق التاءويل سيد رضى ، چاپ بيروت ، افست از چاپ منتدى النشر، 1355 ق ، و به فارسى

، مقاله محمود مهدوى دامغانى در 31 صفحه در نشريه دانشكده الهيات و معارف اسلامى مشهد، شماره 5، زمستان 1351 ش .م

76- ابدال جمع بدل يا بدل ، يعنى اوليا و عابدان كه چون يكى از ايشان در گذرد ديگرى جايگزين او مى شود. براى اطلاع بيشتر مراجعه شود به ابن اثير، النهاية فى غريب الحديث ، ج 1، ص 107، چاپ اسماعيليان ، قم ، 1364 ش و ابن منظور، لسان العرب ، ج 11، ص 49، قم ، 1363 ش .م

77- احمد بن محمد بن حنبل ، رئيس مذهب حنبلى ، متولد 164 و درگذشته 241 هجرى ، فراهم آورنده مسند كه در آن چهل و چند هزار حديث آمده است . به عمر رضا كحاله ، معجم المولفين ، ج 2، ص 96 مراجعه فرماييد.م

78- مهيار، فرزند مرزويه ديلمى ، متولد 364 و در گذشته 428 هجرى كه به دست سيد رضى مسلمان شد، از شاعران بزرگ قرن پنجم هجرى است . ديوان شعرش در چهار مجلد بزرگ در دارالكتب مصر از سال 1344 تا 1350 ق چاپ شده است . براى اطلاع بيشتر در منابع عربى به مرحوم علامه امينى ، الغدير، ج 4، ص 239 و در منابع فارسى به مقاله اين بنده در صفحات 117-97 نشريه دانشكده الهيات و معارف اسلامى مشهد، شماره 25، زمستان 1356 ش ، مراجعه فرماييد. دو بيت ديگر هم در متن آمده و تمام قصيده در صفحات 116-109 جلد سوم ديوان مهيا آمده است .م

79- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به نقل دكتر طه حاجرى در تعليقات بر كتاب البخلاء جاحظ، چاپ دارالمعارف

مصر، ص 395 و به ص 17، ج 5 انساب الاشراف ، بلاذرى مراجعه شود.م

80- از اين لحاط كه سنگ نم پس نمى دهد و تعليق به محال است او را نم سنگ مى گفتند.م

81- استاد محمد ابوالفضل در پاورقى ، به شاهنامه ارجاع داده است و جاى تعجب است كه فرودسى اگر اين مسائل كتابهاى ملل و نحل است كه غالبا فصلى خاص با عنوان كيومرثية آورده اند. براى نمونه مراجعه فرماييد به مصطفى خالقداد هاشمى ، توضيح الملل كه ترجمه الملل و النحل محمد بن عبدالكريم شهرستانى است ، چاپ استاد محترم سيد محمد رضا جلالى نائينى ، صفحات 366 و 367 جلد اول ، اقبال ، تهران ، 1362 ش ، و حواشى فاضلانه مصحح گرامى .م

82- براى اطلاع بيشتر و مشروح اين عقايد، علاوه بر كتابهاى ملل و نحل كه در پاورقى قبل اشاره كردم ، لطفا مراجعه شود به آرتور كريستن سن ، نخستين انسان و نخستين شهريار، ترجمه احمد تفضلى - ژاله آموزگار، ج 1، صفحات 163-11، نشر نو، تهران ، 1363.م

83- آيه 24 سوره (جاثيه ).

84- بخشى از آيه 78 سوره 36 (يس ).

85- آيه 7 از سوره 25(فرقان ).

86- از اين ابيات ، كه در متن پنج بيت نقل شده است ، در سيره ابن هشام ص 30، ج 3، چاپ مصطفى السقاء، مصر 1355 ق ، نه بيت آمده كه صحيح تر و مود بانه تر نسبت به رسول خدا (ص ) است و تفاوتهاى لفظى هم دارد.م

87- در مورد هامة و صفر، اين توضيح لازم است كه گمان مى كردند روح كسى كه كشته مى

شود به صورت مرغى در مى آيد و مى گويد مرا سيراب كنيد تا آنكه قاتل كشته شود. صفر را هم مارى در شكم مى پنداشته اند كه اسلام اينگونه عقايد را باطل شمرده است و براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به ابن اثير، النهاية فى غريب الحديث ، ج 3، ص 35 و ج 5، ص 283، چاپ اسماعيليان ، تهران 1364 ش .م

88- ذوالاصبع لقب حرثان بن حارث بن محرث است كه از شاعران سواركار و دلاور دوره جاهلى است . شرح حال و آثارش به تفصيل دراغانى ابوالفرج آمده و از جمله همين قصيده كه سى و دو بيت است . به ابوالفرج اصفهانى ، الاغانى ، ج 3، صفحات 109-89، چاپ وزارة الثقافة مصر مراجعه شود.م

89- از بهترين شاعران و به تعبير ابن قتيبه شاعرترين زنان است . عثمان بن عفان را مرثيه سروده است . به ابن قتيبة ، الشعر و الشعراء، ص 359، چاپ دارالثقافه ، بيروت 1969، مراجعه شود.م

90- شرح حال توبه دراغانى همراه با ترجمه ليلى اخيلية آمده است و به الشعر و الشعرا، ص 356، همان چاپ مراجعه شود كه از اين ابيات سه بيت آمده است .م

91- بخشى از آيه 3 سوره 39 (زمر).

92- شرح حال و نسب و اخبار اين شاعر در الاغانى ج 4، صفحات 133-120، چاپ وزارة الثقافه مصر، آمده است .م

93- براى اطلاع بيشتر و دقيق تر در مورد اسامى و محل استقرار بت ها، مراجعه شود به كلى ، الاصنام ، با ترجمه و توضيح استاد محترم سيد محمد رضا جلالى نائينى ، نشر نو، تهران 1364 ش .م

94- اين

خبر در غالب تفاسير قرآن كريم ذيل آيه چهارم سوره 52 آمده است . مراجعه شود به على بن ابراهيم قمى (ره )، تفسير القمى - كه از قرن چهارم است - ج 2، ص 331، چاپ نجف ، 1387 ق .م

95- براى اطلاع بيشتر در مورد اين خبر، مراجعه فرماييد به علامه مجلسى (ره )، بحارالانوار، ج 11، ص 179، چاپ جديد، تهران 1363 ش .م

96- از محدثان قرن دوم و در گذشته به سال 153 هجرى و از سران مرجئه است مراجعه شود به زركلى ، الاعلام ، ج 5، ص 205.م

97- عبدالملك بن عبدالعزيز بن جريج مكى ، متولد به سال 80 و در گذشته 150 هجرى ، فقيه مكه است .

براى اطلاع از شرح حالش مراجعه شود به خطيب بغدادى ، تاريخ بغداد، ج 10، ص 400، چاپ مدينه .م

98- عمربن عبدالله بن ابى ربيعة بن مخزومى ، متولد 23 و در گذشته به سال 93 هجرى ، از شاعران بزرگ قرن اول كه چند كتاب مستقل درباره او نوشته شده است . مراجعه شود به ابن خلكان ، وفيات الاعيان ، ج 3، ص 111، چاپ مححمد محيى الدين عبدالحميد، مصر 1948 ميلادى .م

99- ابو حازم مكى از بزرگان تابعين و صوفيه قرن اول هجرى است . رجوع فرماييد به عطار تذكرة الاولياء، ج 1 ص 61 چاپ مرحوم قزوينى .م

100- اين ابيات از شاعر ديگرى بنام عرجى است كه تمام قصيده در صفحات 71 تا75 ديوانش آمده است .

101-150

101- سعيد بن مسيب متولد سال 13 و درگذشته 94، از فقهاى مدينه كه شرح حالش به تفصيل در صفحات

131-128 بخش دوم جلد دوم و صفحات 106-88 جلد پنجم طبقات محمد بن سعد، چاپ ادوارد ساخاو، بريل 1322 ق ، آمده است و لطفا به ترجمه طبقات به قلم اين بنده مراجعه شود.م

102- اين ابيات از شاعر ديگرى بنام عرجى است كه تمام قصيده در صفحات 71 تا 75 ديوانش آمده است .

103- خوانندگان گرامى توجه خواهند فرمود كه فرق فاحشى است ميان آنكه چيزى را با اختيار و ميل ترك كند يا آنكه مجبور به ترك آن شود و رقيبان مقتضياتى فراهم آورند كه شخص محق ناچار شود از حق خود منصرف شود. خطبه سوم نهج البلاغه ، كه مشهور به شقشقيه است ، و در صفحات آينده آنرا ملاحظه خواهيد كرد، نمودارى از اين حالت اجبار است . وانگهى اگر اميرالمومنين على (ع ) خود حق خويش را به اختيار ترك مى فرمود ديگر چه معنى داشت كه مدتها از بيعت با ابوبكر خوددارى فرمايد و حداقل هيجده تن از بزرگان و سران مهاجر و انصار از آن بيعت تن زنند و زبير آن همه ايستادگى كند؟ در اين مورد براى اطلاع بيشتر به تعليقه فاضلانه استاد دكتر احمد مهدوى دامغانى در صفحه 255 كشف الحقايق نسفى ، چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب ، 1344 ش ، مراجعه شود.م

104- براى اطلاع از ديگر ابيات اين قطعه به شرح نهج البلاغه ج 1، ص 144، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر 1378 ق يا ص 28، ج 1، چاپ 1271 ق ، تهران ، مراجعه فرماييد.م

105- همان .

106- ابو مخنف لوط بن يحيى بن سعيد بن مخنف بن سليم ازدى ، از

راويان اخبار و صاحب تصانيفى در فتوح و جنگهاى اسلام و به سال 157 هجرى درگذشته است . به ياقوت ، معجم الادبا، ج 17، ص 41، و نديم ، الفهرست ، ص 41 اء نديم ، الفهرست ، ص 93، مراجعه شود.

107- نصربن مزاحم ، متولد حدود 120 هجرى و درگذشته به سال 212 هجرى است . براى اطلاع بيشتر از شرح حالش به مقدمه استاد عبدالسلام محمد هارون بر كتاب وقعة صفين ، چاپ مصر، 1382 ق مراجعه فرماييد.م

108- به نقل نصر بن مزاحم در ص 17 وقعة صفين ، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، مصر، 1382 ق ؛ اين ابيات از جرير بن عبدالله بجلى است كه پس از خطبه يى كه زحربن قيس ايراد كرد، سروده است و اين ابيات ده بيت است .م

109- اين ابيات كه يازده بيت است در ص 23 وقعة صفين آمده و مصراع اول در آن صحيح تر است و از آن ترجمه شد.م

110- اين ابيات هم با اختلافات اندكى در الفاظ در صفحات 24 و 43 كتاب وقعة صفين چاپ 1382 ق مصر آمده است .م

111- همان

112- اين بيت هم همراه ده بيت ديگر در ص 416 كتاب وقعة صفين همان چاپ آمده و سراينده اش را فضل بن عباس ، برادر عبدالله بن عباس ، دانسته است .م

113- در متن لغت ثغامة است كه نوعى بوته سپيد رنگ است و با تسامح به پنبه ترجمه شد.م

114- مطيع در سال 354 گرفتار سكته و فلج شد و چون زبانش لكنت گرفت خود را از خلافت خلع كرد و با پسرش طائع بيعت شد. به

ص 253 كتاب الفخرى مراجعه شود.

115- عبدالله بن حسن بن حسن بن على (ع ) به روزگار خويش پيرمرد و سالار بنى هاشم بوده و براى اطلاع از شرح حالش مراجعه كنيد به ابوالفرج اصفهانى ، مقاتل الطالبيين ، ص 122، چاپ نجف ، 1965 ميلادى ، 1385 ق .

116- دانشمندان خاندان ابوطالب از محمدبن عبدالله بن حسن به نفس زكيه تعبير مى كرده اند. او در عين حال كه فقيه بوده ، بسيار شجاع و بخشنده و با فضيلت و در همه اين امور ضرب المثل بوده است . شرح حالش در ص 157 مقاتل الطالبيين آمده است .

117- نوفل پسر عموى پيامبر (ص ) و از اصحاب ايشان و از همه بنى هاشم ، حتى از دو عموى خود حمزه و عباس هم بزرگتر بوده است . شرح حالش به تفضيل در ص 258 ج 6 الاصابة آمده است .

118- آيه 121 سوره طه ، براى اطلاع بيشتر درباره آنچه كه ابن ابى الحديد از قول شيعيان نقل كرده است ، مراجعه فرماييد به سيد مرتضى ، تنزيه الانبياء، مبحث تنزيه آدم (ع )، ص 10، چاپ افست قم از چاپ نجف ، بدون تاريخ ، و به شيخ طوسى ، التبيان فى تفسير - القرآن ، ج 7، ص 192، چاپ نجف ، 1385 ق .م

119- اسامة بن زيد؛ متولد سال هفتم قبل از هجرت در مكه و در گذشته به سال 54 هجرى از اصحاب پيامبر (ص ) و مورد محبت ايشان است ، ولى او نسبت به اميرالمومنين على (ع ) اخلاصى نداشته است . براى اطلاع بيشتر از شرح

حالش ، مراجعه فرماييد به ابن سعد، طبقات ج 4، ص 42، چاپ ادوارد ساخاو، بريل ، 1321 ق و به ترجمه آن كتاب به قلم اين بنده .م

120- براى اطلاع بيشتر در اين مورد مراجعه كنيد به واقدى ، مغازى ، ج 3، ص 1119 چاپ 1966 ميلادى ، قاهره و به ص 854 ترجمه آن به قلم اين بنده ، مركز دانشگاهى ، 1366 ش .م

121- جرف ، نام جايى در سه ميلى مدينه به راه شام است .

122- لدود، دارويى مركب از ادويه و روغن زيتون است كه بر گوشه دهان بيمار مى ريخته اند يا لبهاى او را چرب مى كرده اند. مراجعه كنيد به ابن منظور، لسان العرب ، ج 3. ص 390، چاپ حوزه قم ، 1405 ق .

123- ام ايمن ، كنيز رسول خدا و همسر زيدبن حارثه و مادر اسامه است . براى اطلاع بيشتر درباره او مراجعه فرماييد به ابن اثير، اسدالغابة ، ج 5، ص 567، افست اسلاميه ، تهران .م

124- دريد بن صمة از شاعران بزرگ و سواركار و شجاع و خواهر زاده عمرو بن معدى كرب است . او همراه مشركان در جنگ اوطاس (هوازن ) بود كشته شد. براى شرح حالش مراجعه فرمائيد به ابن قبيبة ، الشعر و الشعراء، ص 635، چاپ 1969 ميلادى ، بيروت .م

125- هر چند نام جايى است ولى به معنى پيچ و خم و وادى نيز هست .م

126- نام اصلى ابوقحافه پدر ابوبكر عثمان است .

127- نويسنده اين وصيت عثمان بن عفان است . ابن ابى الحديد هم در صفحات آينده اين موضوع را تذكر مى

دهد و براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به ترجمه نهاية الارب به قلم اين بنده ، ج 4، صفحات 130-129، چاپ 1364 ش ، اميركبير، تهران .م

128- آيه 21 سوره يوسف .

129- آيه 26 سوره قصص ، اين گفتار درباره اين سه تن در تفاسير اهل سنت هم آمده است . از جمله مراجعه كنيد به زمخشرى ، تفسير الكشاف ، ج 2، ص 310، چاپ افست ، انتشارات آفتاب ، تهران ، ذيل همين آيه سوره يوسف .م

130- در منابع فارسى به ص 1570 ترجمه تاريخ طبرى به قلم مرحوم ابوالقاسم پايبنده و ص 423 تاريخنامه طبرى به اهتمام استاد محمد روشن مراجعه شود.م

131- عول : يعنى كاسته شدن سهام وارثان . اين موضوع مورد قبول شيعه نيست و براى اطلاع بيشتر در كتابهاى فارسى رجوع كنيد به معتقدالامامية از مولفى مورد اختلاف در قرن هفتم ، چاپ آقاى محمد تقى دانش پژوه ، تهران ، 1339 ش .م

132- زبير بن بكار از اعقاب زبير بن عوام ، متولد 172 و درگذشته 256 هجرى است . وى كتابهاى بسيارى نوشته است . براى اطلاع بيشتر از آثار او و منابعى كه شرح حالش آمده است مراجعه شود به عمر رضا كحاله ، معجم المولفين ، ج 4 ص 180 چاپ بيروت ، بدون تاريخ .م

133- نوعى عباى ارزان قيمت مويين از قطوان كوفه كه به بافتن آن معروف است .

134- براى اطلاع بيشتر از شرح حال اين مرد كه برخى او را از اصحاب و برخى از تابعين شمرده اند و بعد هم امير خراسان شده است ، رجوع شود به ابن حجر عسقلانى

، الاصابة ، ج 1، ص 504، ذيل شماره 2577، چاپ مصر، 1328 ق .م

135- بخشى از آيه 20 سوره احقاف ، در چند صفحه بعد ملاحظه خواهيد كرد كه جوانى از انصار در اين مورد و مصداق اين آيه براى عمر توضيحى مى دهد كه او را متوجه مى سازد.م

136- تمام اين موضوع با توضيح مشكلات لغوى آن در صفحات 157-152 ج 1 كامل محمد بن يزيد مبرد، در گذشته 286 ق ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، بدون تاريخ آمده است .م

137- از مسلمانان نخستين و بزرگان اصحاب پيامبر و از سر سپردگان درگاه اميرالمومنين على (ع ) كه با وجود بيمارى سخت در صفين در التزام ايشان بود و به سال 37 در هفتاد و سه سالگى درگذشت و در كوفه به خاك سپرده شد. مراجعه كنيد. به ابن اثير، اسدالغابة ، ج 2، ص 100.م

138- موضوع مسلمان شدن عمر و چگونگى آن در منابع كهن با تفصيل بيشترى آمده است . براى اطلاع مراجعه شود به محمد بن سعد، طبقات ، ج 3، صفحات 194-191 بخش اول و ابوبكر احمد بن حسين بيهقى ، دلائل النبوه ، ج 2، صفحات 7-1، چاپ مدينه ، 1389 ق و به ترجمه هر دو كتاب به قلم اين بنده .م

139- عياض اندكى پيش از صلح حديبيه مسلمان شد. پسر عمو يا پيش زاده ابو عبيدة بن جراح است . به سال بيستم هجرت در شصت سالگى درگذشت . رجوع شود به ابن عبدالبر، الاستيعاب فى اسماء الاصحاب ، ج 2، ص 128.م

140- حمص از شهرهاى آباد شام قديم و سوريه كنونى و براى

اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به مقاله مفصل سو برن هيم (Heim S0bern) در ص 106 ج 8 ترجمه دائرة المعارف اسلام به عربى .م

141- خوانندگان عزيز توجه خواهند فرمود كه برخى از ريشه هاى اعتقاد به رجعت ممكن است از اينجا سرچشمه گرفته باشد.م

142- بخشى از آيه 144 سوره آل عمران .

143- براى اطلاع بيشتر از اين موضوع در منابع كهن مراجعه شود به ابن واضح يعقوبى ، تاريخ يعقوبى ، ج 2، ص 131، چاپ بيروت ، 1379 ق ، و به مقدسى ، البدء و التاريخ ، ج 5، ص 159، چاپ كلمان هوار، پاريس .م

144- در متن چاپ ابوالفضل ابراهيم ، مصر، كلمه اعيس و در چاپ تهران اعيش و در نهاية الارب نويرى به صورت اعيسر است كه به معنى چپ دست است .م

145- ضرب المثلى است كه براى بيان خوارى و زبونى زده مى شود. به ص 209 ج 1 مجمع الامثال ميدانى مراجعه شود.م

146- بخشى از آيه بيستم سوره نساء.

147- بخشى از آيه بيستم سوره احقاف .

148- بخشى از آيه 12 سوره حجرات .

149- بخشى از آيه 189 سوره بقره .

150- بخشى از آيه 61 سوره نور.

151- 205

151- براى اطلاع بيشتر در اين مورد در منابع كهن ، مراجعه فرماييد به صفحات 461-460 ترجمه مغازى واقدى به قلم اين بنده ، مركز نشر دانشگاهى 1362 ش .م

152- جبلة ايهم از امرا و اشراف ناحيه شام است و براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به نويرى ، نهاية الارب ج 15 ا ص 311، و ترجمه آن به قلم اين بنده .م

153- بسيار مناسب است كه براى اطلاع بيشتر در اين

مورد به آنچه بلعمى در ترجمه تاريخ طبرى آورده است ، صفحات 573-568 تاريخنامه طبرى ، چاپ استاد محمد روشن ، نشر نو، تهران 1366، مراجعه شود.م

154- منشم : نام زنى عطر فروش در مكه است كه قبايل خزاعه و جرهم هر گاه جنگ مى كردند از عطر او استفاده مى كردند و ضرب المثل به نحوست و شومى بود. به ص 2041 ج 5 صحاح جوهرى مراجعه شود.

155- سعيد بن هبة الله بن حسن از فقها و محدثان بزرگ شيعه در قرن ششم و از شارحان نخستين نهج البلاغه است . قطب راوندى در شوال 573 قمرى در گذشته است . براى اطلاع بيشتر از آثار او مراجعه فرماييد به مرحوم محدث قمى ، الكنى والالقاب ، ج 3، ص 58 چاپ صيدا، 1358 ق .م

156- به صفحات 2065 تا 2083 ترجمه تاريخ طبرى مرحوم ابوالقاسم پاينده مراجعه فرماييد.م

157- اين مرد كه از اصحاب است خواهر زاده عبدالرحمان بن عوف است . او در سال 64 هجرت در حالى همراه ابن زبير بود در مسجد الحرام به سبب اصابت سنگ منجنيق كشته شد. براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به ابن اثير، اسدالغابة ، ج 4، ص 365.م

158- بخشى از آيه اول سوره نساء.م

159- براى اطلاع بيشتر در مورد اسامى عموها و اختلاف اقوال به بحث نويرى در ص 193 ج 3 ترجمه نهاية الارب به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

160- عبدالله بن ابى سرح ، يعنى عبدالله بن سعد بن ابى سرح : اين مرد برادر شيرى عثمان است . مدتى از كاتبان وحى بود، مرتد شد و به كافران قريش پناه برد. پيامبر

خون او را حلال فرموده بود. در فتح مكه عثمان از او شفاعت كرد. براى اطلاع بيشتر، در منابع كهن به صفحات 654 و 655 ترجمه مغازى واقدى به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

161- اين مرد از بستگان سبب عثمان است و از سوى او حاكم يمن شد و اموال فراوانى به جنگ آورد. به ص 123 كتاب الجمل شيخ مفيد، چاپ نجف و به ترجمه آن كتاب به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

162- بخشى از آيه 18 سوره يوسف .

163- از آيه 29 سوره الرحمن .

164- از آيه 235 سوره بقره اقتباس شده است .م

165- ابو عبيد احمد بن محمد هروى در گذشته به سال 401 هجرى است . او در اين كتاب خود الفاظ دشوار قرآن و حديث را شرح داده است . به ص 79 ج 1 وفيات الاعيان ابن خلكان ، چاپ محمد محى الدين عبدالحميد، مصر، 1948 ميلادى ، مراجعه فرماييد.

166- حسن بن عبدالله بن سهل معروف به ابو هلال عسكرى از دانشمندان قرن چهارم هجرى كه سال تولد و مرگش با اخختلاف نقل شده است ؛ براى اطلاع بيشتر از آثار او به ياقوت حموى ، معجم الادبا، ج 3، صفحات 135-126 چاپ مارگليوث ، مراجعه فرماييد.م

167- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به تفسير آيات 152 و 153 سوره آل عمران از جمله به ص 471 ج 1 كشاف زمخشرى ، چاپ انتشارات آفتاب تهران مراجعه فرماييد.م

168- زوراء نام كاخ عثمان است و از آن در ص 412 ج 4 معجم البلدان ياقوت حموى ، چاپ مصر، 1906 ميلادى ، ياد شده است .م

169- افريقيه ؛ در قديم

به تويس

170- اين ابيات با اندك اختلاف لفظى در ص 284 ج 4 عقد الفرايد ابن عبدربه ، چاپ مصر 1967، آمده است .م

171- فرك خالصه رسول خدا (ص ) بوده است . براى اطلاع بيشتر از مهزور و فدك به ص 343 ج 6 و 217 ج 7 معجم البلدان ياقوت حموى ، چاپ مصر، 1906 ميلادى ، مراجعه فرماييد.م

172- فدك خالصه رسول خدا (ص ) بوده است . براى اطلاع بيشتر از مهزور و فدك به ص 343 ج 6 و 217 ج 7 معجم البلدان ياقوت حموى ، چاپ مصر، 1906 ميلادى مراجعه فرماييد.م

173- بدون ترديد زيد بن ارقم اشتباه است و عبدالله بن ارقم صحيح است كه از بنى زهره و خويشاوندان عبدالرحمان بن عوف است و خزانه دار عمر هم بوده است . به ص 285 ج 4 عقد الفريد و ص 115 ج 3 اسدالغايه مراجعه فرماييد. در چاپ تهران شرح نهج البلاغه هم زيد بن ارقم است و صحيح نيست .م

174- براى اطلاع بيشتر از اين گفتار رسول خدا (ص ) در منابع اهل سنت مراجعه شود به بحث مستوفاى استاد محترم سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى در صفحات 363-358 ج 2 فضائل الخمسة من الصحاح الستة ، چاپ سوم ، بيروت ، 1393 ق .م

175- آيه دهم سوره فتح .

176- آيه پانزدهم سوره جن .

177- مصدق بن شبيب بن حسين صلحى واسطى ؛ قفطى در ص 274 ج 3 انباه الرواة مى گويد به بغداد آمد و در محضر ابن خشاب و حبثى بن محمد ضرير و عبدالرحمان بن انبارى و گروهى ديگر كسب علم و دانش

كرد و در سال 605 هجرى درگذشت .

178- اين خشاب از علماى صرف و نحو و انساب قرن ششم هجرى است و در گذشته رمضان 567 ق است . براى اطلاع درباره او مراجعه كنيد به مقاله فلايخ (Fleisch) در ص 531 دانشنامه ايران و اسلام .م

179- ابوالقاسم بلخى را نديم در الفهرست نام برده و گفته است : از مردم بلخ است كه به سير و سياحت مشغول است و به فلسفه و علوم قديمى آگاه است ... ص 299 الفهرست و ص 252 ج 1 وفيات الاعيان ابن خلكان .

180- ابن قبة به كسرقاف و فتح با، ابو جعفر محمد بن عبدالرحمان بن قبة رازى از فقيهان و متكلمان بزرگ شيعه در قرن چهارم هجرى است . به گفته ابوالعباس نجاشى ، وى نخست معتزلى بوده و سپس امامى شده است . ابوالقاسم بلخى بر كتاب ((الانصاف )) او ردى با نام ((المسترشد)) نوشته و او پاسخى با نام ((المستثبت )) براى او نوشته است . براى اطلاع بيشتر از شرح حالش مراجعه فرمائيد به نجاشى ، رجال النجاشى ، ص 265، چاپ داورى ، قم .م

در خطبه چهارم كه با جمله ((بنا اهتديتم فى الظلماء )) (آنگاه كه در ظلمت و تاريكى جهل بوديد به وسيله ما هدايت شديد)، آغاز مى شود، ابن ابى الحديد هيچگونه مطلب تاريخى نياورده است .م

181- از اصحاب جوان پيامبر و از ياران على (ع ) است كه در جنگ هاى جمل ، صفين و خوارج همراه آن حضرت بود و در كوفه ساكن شد و به روزگار حكومت مصعب درگذشت . مراجعه كنيد به ابن

عبدالبر، الاستيعاب ، ج 1، ص 140.م

182- جرير بن عبدالعزى يا جرير بن عبدالمسيح ، از شعراى دوره جاهلى اواسط قرن ششم ميلادى است .

و حدود 50 سال پيش از هجرت مرده است . براى اطلاع بيشتر از منابع شرح حالش مراجعه فرماييد به زركلى ، الاعلام ، ج 2، ص 111.م

183- بخشى از آيه 26 سوره آل عمران .

184- صعبه خواهر علاء حضرمى است . نسب پدرش به تفصيل در كتابها آمده است . مسلمان شدن صعبه مورد اختلاف است . مراجعه فرماييد به ابن عبدالبر، الاستيعاب ، ج 2، ص 219، و ابن اثير، اسدالغابة ، ج 5، ص 489.م

185- اين حديث در نهايه ابن اثير، ج 4، ص 194، نقل شده است .

186- در مباحث آينده و خطبه هاى بعدى درباره طلحه و زبير بيشتر بحث شده است .م

187- طارق از صحابه ساكن كوفه شمرده شده است . او درك محضر پيامبر (ص ) را كرده و در جنگهاى روزگار ابوبكر شركت داشته است . مراجعه فرماييد به ص 48 ج 3، اسدالغابة ابن اثير.م

188- در منابع كهن موضوع اين گفتگو به صورت مختصرترى در اخبار الطوال دينورى آمده است . به ص 182 ترجمه اخبار الطوال به قلم اين بنده ، نشرنى ، تهران ، 1364 ش مراجعه فرماييد و بر فرض صحت از باب روشن شدن مطلب براى ديگران است كه چنين پرسشهايى در ذهن آنان خطور مى كرده است .م

189- در خطبه هفتم ، كه با جمله اتخذوا الشيطان لا مرهم ملاكا (آنان شيطان را ملاك كار خويش قرار دادند) شروع مى شود هيچگونه بحث تاريخى نيامده است

190- در متن چاپى استاد محمد ابوالفضل ابراهيم ابن زبير است كه لابد غلط چاپى است ، ولى در سطر سوم ص 44 ج اول چاپ سنگى تهران 1271 ق به صورت صحيح زبير چاپ شده است .م 191- اين نامه در صفحه 5 ج 32 بحارالانوار چاپ آقاى حاج شيخ محمد باقر محمودى 1365 ش نيز از همين ماءخذ آمده است .م

192- لطفا به ص 88 كتاب الجمل شيخ مفيد (ره ) چاپ نجف مراجعه فرماييد.م

193- بخشى از آيه 42 سوره انفال .

194- قبلا ضمن شرح خطبه ششم ملاحظه فرموديد كه پدر طلحه پسر عموى ابوبكر است ؛ زبير هم شوهر اسماء دختر ابوبكر است .م

195- اين خطبه در منابع كهن ديگر هم با اختلافات لفظى كه در معنى متفق و يكسان است آمده است ، مثلا رجوع فرماييد به اسكافى ، المعيار و الموازنة ، ص 53 چاپ استاد شيخ محمد باقر محمودى ، بيروت ، 1402 ق .م

196- موضوع اين گفتگوى على (ع ) با زبير در منابع كهن با اختلافاتى آمده است ، براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به ابن قبيبه ، الامامة و السياسة ، ج 1، ص 68، چاپ طه محمد الزينى ، مصر، بدون تاريخ ، و دينورى ، اخبارالطوال ، ص 184، ترجمه آن به قلم اين بنده ، نشرنى ، تهران ، 1364 ش و طبرى ، تاريخ طبرى ، ص 2427، ترجمه مرحوم ابوالقاسم پاينده .م

197- آيه 25 سوره نور.

198- اين ابيات به اين صورت در منابع كهن نيامده است . ابن ابى الحديد هم از منبع خود نام نبرده است . مسعودى در مروج

الذهب ، ج 4 ص 321، چاپ بار بيه دو مينار پاريس ، فقط سه بيت آورده است . ابن عبدربه در عقد الفريد ج 4، ص 323، چاپ مصر، 1967 ميلادى ، فقط دو بيت آورده است . در كتابهاى اخبارالطوال و تاريخ طبرى و كامل التواريخ و البدء و التاريخ اين ابيات به چشم اين بنده نخورد.م

199- در خطبه هاى 9 و 10 هيچگونه مطلب تاريخى نيامده است .

200- جناب حمزة بن عبدالمطلب عموى گرامى و برادر رضاعى پيامبر (ص ) كه مادرش هم دختر عموى آمنه (ع ) بوده است ، دو يا چهار سال از پيامبر بزرگتر بوده و در سال دوم يا ششم بعث مسلمان شده است ؛ در جنگ بدر دلاورى ها كرده و در جنگ احد شهيد شده است . براى اطلاع بيشتر از شرح حالش مراجعه فرماييد به محمد بن سعد طبقات ج 3 چاپ ادوارد ساخاو، بريل 1321 ق و ابن عبدالبر، الاستيعاب فى اسماء الاصحاب ، در حاشيه الاصابة ، ج 1، ص 271، چاپ مصر.م

201- وحشى بن حرب حبشى از بردگان سياه پوست مكه است كه پس از فتح طايف مسلمان شد. براى اطلاع بيشتر از شرح حالش مراجعه كنيد به ابن عبدالبر، الاستيعاب فى اسماء الاصحاب ، ج 3، ص 644.م

202- براى اطلاع بيشتر درباره چگونگى شهادت حمزه ، به ص 207 جلد اول ترجمه مغازى واقدى مراجعه فرماييد.م

203- قبلا هم گفته شد كه اين كتاب امروز بيشتر با نام انساب الاشراف معروف است و شرح حال محمد بن حنيفه در صفحات 269 تا 296 ج 3، چاپ استاد شيخ محمد باقر محمودى

، بيروت ، 1397 ق ، آمده است .م

204- اين ابيات را با اندك تفاوت لفظى در آخرين بيت ، مرحوم علامه مجلسى در بحار الانوار، ج 42، ص 100 چاپ جديد، آورده است و ماءخذ او همين كتاب شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد است .م

205- فطر، از راويان قرن دوم هجرى و درگذشته به سال 153 يا 155 هجرى است . براى اطلاع بيشتر، مراجعه كنيد به ذهبى ، ميزان الاعتدال ، ج 3، ص 363، ذيل شماره 6778، چاپ على محمد بجاوى ، مصر.م

206 - 260

206- اصبغ از خواص شيعيان على (ع ) است كه پس از او زنده بوده و عهد مالك اشتر و وصيت على (ع ) را به پسرش محمد بن حنفيه روايت كرده است . مراجعه فرماييد به ابو العباس نجاشى ، رجال النجاشى ، ص 16، چاپ قم .م

207- براى اطلاع بيشتر در اين باره مراجعه فرماييد به شيخ مفيد (ره )، كتاب الجمل ، ص 209 چاپ نجف و ترجمه آن و الارشاد ص 135، چاپ نجف .م

208- خوانندگان عزيز قبلا در مقدمه اين كتاب به قلم ابن ابى الحديد ملاحظه فرمودند كه معتزره مدعى هستند چون طلحه و زبير و عايشه سخت پشيمان شدند و توبه كردند مورد رحمت خواهند بود و اين ادعا مورد قبول ما شيعيان نيست و از دير باز در اين باره فراوان استدلال و احتجاج شده است .م

209- ضمن مباحث خطبه بعد چگونگى به مبارزه طلبيدن عبدالله ، على (ع ) را ملاحظه خواهيد كرد.م

210- حبة بن جوين عرنى كوفى ، از اصحاب اميرالمومنين و از محدثان قرن اول كه به

سال 76 هجرى در گذشته است . به كتاب رجال ابن داوود حلى ، ص 69، ذيل شماره 375، چاپ نجف ، 1392 ق ، مراجعه فرماييد.م

211- اين موارد سه گانه در كتاب الجمل شيخ مفيد (ره ) صفحات 216، 214، 154، چاپ نجف صحيح تر نقل شده است و لطفا به آن و ترجمه اش مراجعه فرماييد.م

212- كمال الدين ميثم بن على مشهور به ابن ميثم در گذشته به سال 679 هجرى كه معاصر ابن ابى الحديد است اين مطلب را در شرح نهج البلاغه خود آورده است شايد هم از همين ماءخذ گرفته باشد به ص 247 ج 32 بحارالانوار و صفحات 200 تا 210 ج 5 نهج الصباغه تاليف آقاى حاج شيخ محمد تقى تسترى ، تهران 1398 مراجعه فرماييد.م

213- اين ابيات در ص 209 ج 5 طبرى ، منسوب به مردى به نام حارث است و در ص 375 ج 2 مروج الذهب مسعودى بدون نسبت به كسى و با اختلاف در شمار ابيات آمده است .

214- در مورد كلمه نعثل گفته اند مردى از اهل مصر بود كه ريش بلندى داشت و به عثمان شبيه بود و براى اينكه عثمان را دشنام دهند و تحقير كنند و به او نعثل مى گفتند. در لغت به معنى پير احمق و كفتار نر است . براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به ابن منظور لسان العرب ج 11، ص 670، چاپ 1405 ق و ابن اثير، النهاية فى غريب الحديث و الاثر، ج 5، ص 79، چاپ 1364 ش .م

215- شش بيت ديگر هم از اين رجزها در متن آمده است كه ترجمه

اش ضرورى نبود و مقصود ارائه نمونه است .م

216- چگونگى جنگ كردن عمرو بن يثربى در منابع كهن و مقدم بر ابن ابى الحديد تفاوتهايى دارد و مناسب است براى اطلاع بيشتر به ص 186 ترجمه اخبار الطوال و ص 2445 ترجمه تاريخ طبرى در مرحوم ابوالقاسم پاينده و به ص 184 الجمل شيخ مفيد چاپ نجف ، مراجعه شود.م

217- در ص 211 ج 5 تاريخ طبرى نام اين شخص عمرو بن اشرف ثبت شده است .

218- بخشى از آيه 97 سوره طه .

219- در خطبه 14 كه با عبارت ارضكم قريبة من الماء (زمين شما به آب نزديك است )، هيچگونه بحث تاريخى طرح نشده است .م

220- شهرى در منطقه فلسطين و كنار بحر الميت كه حاجيان شام و مصر و مغرب براى رسيدن به مكه از آن عبور مى كرده اند. مراجعه كنيد به يعقوبى ، البلدان ، ترجمه مرحوم دكتر محمد ابراهيم آيتى ، ص 119، چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب ، چاپ سوم 1365.م

221- درباره تباهى اين مرد كه در قرآن از او به صورت فاسق ياد شده است و به هنگام حكومت در كوفه كه از سوى برادرش عثمان حاكم بود بر اثر مستى نماز صبح را چهار ركعت گزارد و از علل اصلى شورش مردم بر عثمان هم شمرده مى شود؛ به عموم تفاسير قرآن ذيل آيه 5 سوره حجرات و به ابن اثير. اسدالغابة ، ج 5 ص 91 مراجعه فرماييد.م

222- اين ابيات در مروج الذهب مسعودى ، ج 4، صفحات 286 و 287، چاپ باربيه دومينار، پاريس ، با تفاوتهاى لفظى و اختلاف در ترتيب

آمده است و نيز در اغانى الفرح اصفهانى ، ج 4، ص 174، ضمن روايت از محمد بن حبيب نه بيت آمده است و به كتاب الجمل شيخ مفيد، ص 112، چاپ نجف و ترجمه آن مراجعه فرماييد.م

223- مراجعه شود به صفحات 51 - 50 ج 2 البيان والتبيين ، چاپ عبدالسلام محمد هارون 1968 ميلادى ، مصر. ابن قتيبه هم در كتاب العلم والايمان عيون الاخبار، ج 2، ص 236 و ابن عبدربه هم در ص 162 ج 2 عقد الفريد آنرا آورده است و براى اطلاع بيشتر از ديگر منابع به ص 355 ج 1 مصادر نهج البلاغة و اسانيده ، سيد عبدالزهراء حسينى خطيب ، چاپ بيروت ، 1359 ق ، مراجعه فرماييد.م

224- ابوالقاسم اسماعيل بن عباد، كه بيشتر به صاحب بن عباد معروف است ، از دانشمندان و نويسندگان و وزارى بزرگ ، متولد 326 و درگذشته 385 هجرى است . وى سى كتاب ارزنده تاليف كرده است . براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به بحث مستوفاى مرحوم سيد محسن امين در صفحات 328 تا376 ج 3 اعيان الشيعه ، چاپ جديد، بيروت ، 1403 ق ، و براى اطلاع از رواياتى كه از طرق مختلف درباره تولد حضرت حجة بن الحسن آمده است به بحث مستوفاى شيخ صدوق در صفحات 424 تا479 كمال الدين و تمام النعمة ، چاپ استاد محترم على اكبر غفارى ، 1405 ق ، قم ، مراجعه شود.م

225- عبدالله بن مسلم دينورى از دانشمندان و اديبان بزرگ قرن سوم هجرى ، متولد 213 و درگذشته 276 هجرى است . براى اطلاع از آثارش به مقاله مفصل

لكمت (Lecomte.G) در دانشنامه ايران و اسلام ص 781-775 مراجعه شود.م

226- در خطبه 17 كه با عبارت ان ابغض الخلائق الى الله تعالى رجلان (همانا مبغوض ترين خلايق به پيشگاه خداوند دو مردند) شروع مى شود و خطبه 18 كه با عبارت ترد على احدهم القضية (بر يكى از ايشان مساءله يى مى رسد) شروع مى شود، از لحاظ تاريخى بحثى ايراد نشده است .م

227- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به صفحات 1470 تا 1475 ترجمه تاريخ طبرى مرحوم ابوالقاسم پاينده و نيز به ص 264 ج 4 عقدالفريد ابن عبد ربه مراجعه شود كه ابوبكر در بستر مرگ مى گفت : اى كاش اشعث را مى كشتم .م

228- عبدالرحمان بن عبدالله همدانى ، معروف به اعشى همدان ، مقتول در سال 83 هجرى به دست حجاج از شعراى بزرگ امويان است . در قيام عبدالرحمان بن محمد بن اشعث به او پيوست و اسير حجاج و كشته شد. به ص 84 ج 4 الاعلام زر كلى مراجعه شود.م

229- اين مرد از فرماندهان نظامى امويان است كه بر حجاج و عبدالملك بن مروان شوريد و كشته شد. براى اطلاع بيشتر به صفحات 360 تا 363 ترجمه اخبار الطوال به قلم اين بنده ، چاپ 1364، نشرنى ، مراجعه فرماييد.م

230- براى اطلاع بيشتر در اين باره كه به پيشنهاد اشعث بوده است به ص 174 ج 3 ترجمه نهاية الارب ، به قلم اين بنده ، چاپ 1365، اميركبير، تهران ، مراجعه فرماييد.م

231- متن اين نامه ظاهرا در دست نيست . براى اطلاع بيشتر از چگونگى كارهاى كفرآميز اشعث به بحث صفحات 264 تا 267

وثائق ، ترجمه مجموعة الوثائق السياسيه ، دكتر محمد حميدالله ، به قلم اين بنده ، چاپ 1365، بنياد، تهران ، مراجعه فرماييد.م

232- بيشتر به ابن حبيب معروف است . در بغداد متولد شد و در سامراء به سال 245 درگذشت . از مورخان و نسب شناسان مشهور است . چند كتاب او چاپ شده كه از جمله المحبر و المنمق است . براى اطلاع بيشتر از شرح حال و آثارش به ياقوت حموى ، ارشاد الاديب (معجم الادبا) ج 6، ص 473، چاپ مارگليوت ، 1930 ميلادى ، مصر، مراجعه فرماييد.م

233- بسوس : نانم زنى است كه ضرب المثل شومى و نحوست و او را كره شترى بوده كه چون آنرا كشتند، بهانه بر افروختن جنگى ميان دو قبيله بكر و تغلب شد كه چهل سال طول كشيد. مطالب ديگرى هم گفته اند و مراجعه شود به ابن منظور، لسان العرب ، ج 6، ص 28، نشر ادب الحوزه ، 1405 ق .م

234- در مراصد الاطلاع همينگونه مصغر آمده و گفته شده حصارى در يمن و نزديك حضرموت است .

235- خالد بن صفوان بن عدالله ، از سخنواران مشهور عرب و از نديمان عمربن عبدالعزيز و هشام بن عبدالملك است و حدود سال 133 هجرى درگذشته است . مراجعه شود به زر كلى الاعلام ، ج 2، ص 338،.م

236- ضرار بن عمرو: مؤ سس مذهب ضراريه كه از فرقه هاى جبريه اند، او در آغاز كار از شاگردان واصل بن عطاء معتزلى بود و سپس در مساءله خلق اعمال و انكار عذاب گور با او مخالفت كرد. به ص 201 الفرق

بين الفرق مراجعه شود.

237- در منابع و مآخذ كهن و مقدم بر روزگار ابن ابى الحديد، موضوع اين گفتار اميرالمومنين صلوات الله عليه با حارث در ص 89 اختيار معرفة الرجال شيخ طوسى (ره )، چاپ استاد محترم آقاى حسن مصطفوى ، مشهد، 1348، ذيل شماره 142 آمده است و نيز در ص 85 اوائل المقالات شيخ مفيد ره چاپ نجف آمده و دو بيت از ابيات نقل شده است .م

238- اين آيه 159 سوره نساء است . مفسران بزرگ شيعه معتقدند كه اين موضوع به هنگام ظهور مهدى (ع ) و نزول و رجعت عيسى (ع ) خواهد بود و گروهى هم ضمير را به حضرت ختمى مرتبت برگردانده اند، يعنى آن حضرت را مى بينند. مراجعه فرماييد به شيخ طوسى (ره )، التبيان ، ج 3، ص 386، چاپ نجف و به سيد هاشم بحرانى ، تفسير برهان ، ج 1، ص 426، چاپ تهران .م

239- در خطبه 21 كه با عبارت فان الغاية امامكم (همانا كه سرانجام و پايان كار پيش روى شماست ) شروع مى شود، هيچگونه بحث تاريخى طرح نشده است . در شرح نهج البلاغه ابن ميثم ، اين خطبه ، خطبه بيست و يكم است ، به ص 332 ج 1 چاپ 1378 ق تهران مراجعه شود.م

240- اين جمله ، مصرعى از يك بيت عربى است كه به صورت ضرب المثل در آمده است . قبيله قارة از تيراندازان معروف عرب بودند، روزى يكى از افراد قبيله قاره با فردى از قبيله اى ديگر مصاف مى دهد و ليكن مغلوب مى شود.م

241- در متن شرح نهج البلاغه

چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، ص 307، ج 1، به اشتباه خطبه على در مكه چاپ شده است كه از نظر مصحح پوشيده مانده و در غلطنامه هم اصلاح نشده است .م

242- اين عناوين در نسخه ها و چاپ اول سنگى تهران نيست و از طرف مصحح افزوده شده است .م

243- زيد بن صوحان از اصحاب پيامبر (ص ) و خود و برادرش صعصعه و سيحان معروف به فضل و تقوى بوده اند. او از اصحاب اميرالمومنين على عليه السلام است كه در جنگ جمل كشته شد و پيامبر درباره او فرموده بود كه دستش پيش از خودش به بهشت مى رود. مراجعه كنيد به ابن اثير، اسدالغابة ، ج 2، ص 234.م

244- ذوقار: نام جايى نزديك بصره است كه آنجا ميان اعراب و ايرانيان هم جنگى رخ داده بود. 245- نظير اين روايت در احياء علوم الدين و محجة البيضاء آمده است به ص 327 ج 5 محجة چاپ استاد محترم آقاى على اكبر غفارى مراجعه فرماييد.م

246- اين حديث در ص 1678 احياء علوم الدين غزالى ، چاپ دارالشعب مصر آمده است م .

247- يعنى منصور بن اسماعيل بن عمر تميمى كه از فقهاى شافعى و از شاعران است ؛ او كور بوده و به سال 306 ق در مصر درگذشته است . مراجعه شود به ابن خلكان ، وفيات الاعيان ، ج 4 ص 377 مصر 1367 ق .م

248- مالك بن دينار، از زاهدان و راويان مشهور قرن دوم هجرى ، درگذشته به سال 131 ق و از مشايخ صوفيه است . براى اطلاع بيشتر مراجعه شود به حافظ ابو نعيم ، حلية

الاولياء، ج 2، ص 357.م

249- ابو تمام ، شاعر و اديب گرانقدر شيعى ، درگذشته به سال 231 ق و از رجال حديث شيعه و مورد مدح و اعتماد است . براى اطلاع بيشتر مراجعه شود به مرحوم محدث قمى (ره )، الكنى و الالقاب ، ج 1، ص 27، چاپ 1357 ق ، صيدا.م

250- احنف بن قيس ، سالار قبيله تميم و درگذشته به سال 72 هجرت است . وى در جنگ صفين در التزام على (ع ) بوده است . براى اطلاع بيشتر به ص 66 ج 7 طبقات ابن سعد مراجعه شود. مالك بن مسمع سالار قبيله ربيعه و درگذشته به سال 73 هجرت است . به شماره 8361 الاصابه ابن حجر مراجعه شود.م

251- در اصول كافى ، ج 2 ص 306، به صورت رشك ايمان را... و به صورت فوق به نقل از جامع الاخبار و شهاب در صفحات 255 و 261 ج 73 بحار الانوار چاپ جديد آمده است .م

252- اين گفتار از قول لقمان در ص 257 ج 73 بحارالانوار مرحوم مجلسى ، چاپ جديد، به نقل از كنزالكراجى آمده است .م

253- از اميران دوره حكومت هادى و رشيد و امين ، درگذشته به سال 196، كه مدتى هم از سوى هارون زندانى بوده است . به ابن تغرى بودى ، النجوم الزاهر، صفحات 92-90 چاپ مصر مراجعه شود.م

254- عبدالله بن معتز، متولد 247 يا 249 و مقتول به سال 296 هجرى است ؛ پس از عزل مقتدر فقط يك روز عهده دار خلافت بود. او از شاعران و اديبان مشهور قرن سوم است كه آثار بسيار تاءليف كرده

و چند كتاب و از جمله طبقات الشعرا و البديع چاپ شده است . براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به مقدمه عبدالستار احمد فراج بر طبقات الشعراء، چاپ سوم ، دار المعارف ، مصر، 1375 ق .م

255- اين ابيات در ص 414 ج 1 امالى سيد مرتضى به كميت بن زيد نسبت داده شده ، ولى در شرح المختار آنرا به بشار نسبت داده اند.

256- اين دو بيت از ابوالاسود دوئلى است و در ملحق اول ديوانش آمده است .

257- اين روايت از حضرت پيامبر (ص ) است نه از عايشه ، و در ص 108 ج 7 محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء فيض (ره )، چاپ آقاى غفارى ، آمده است .م

258- با توضيح بيشتر به نقل از جامع الاخبار در ص 92 ج 71 بحار چاپ جديد آمده است .م

259- دو عبارت نخست با تقديم دومى به نقل از كنزالكراجكى ، در ص 96 ج 71 بحار چاپ جديد آمده است .م

260- سعيد درگذشته حدود 250 هجرى است . وى ديوان رسائل مستعين عباسى را سرپرستى مى كرده است . براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به ابوالفرج اصفهانى ، الاغانى ج 18، ص 168-155، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، 1390 ق .م

261-326

261- يونس بن عبيد از حافظان معروف حديث و از اصحاب حسن بصرى و درگذشته به سال 139 هجرى است . مراجعه فرماييد به زر كلى ، الاعلام ، ج 9 ص 346.م

262- ابن سماك ، محمد بن صبيح كوفى ، از زاهدان مشهور و مواعظ او از جمله موعظه اش به هارون معروف است . او به سال 183

هجرى در گذشته است . رجوع فرماييد به مرحوم محدث قمى (ره ) ، الكنى و الالقاب ، ج 2 ص 305.م

263- حارث بن اسد محاسبى ، از بزرگان صوفيه قرن سوم هجرى است كه تاليفاتى هم در رد عقايد معتزله دارد. او درگذشته به سال 243 هجرى است . مراجعه شود به خواجه عبدالله انصارى ، طبقات الصوفيه ، ص 89، چاپ دكتر محمد سرور مولايى ، 1362 ش .م

264- از نويسندگان و شاعران بزرگ قرن دوم هجرى پيوسته به بارگاه ماءمون عباسى است . مراجعه شود به ابن قتيبه ، الشعر و الشعراء، ص 740، چاپ بيروت ، 1969 ميلادى .م

265- اكثم بن صيفى ، از حكماى دوره جاهلى است كه تا سال نهم هجرت زنده بود و در آن سال همراه گروهى براى مسلمان شدن به سوى مدينه حركت كرد و در راه درگذشت . براى اطلاع بيشتر مراجعه شود به ابن اثير، اسدالغابة ، ج 1، ص 112 و زركلى ، الاعلام ، ج 1، ص 344.م

266- هيثم بن ربيع معروف به ابوحبيه نميرى ، از شاعران قرن دوم هجرى كه خلفاى اموى و عباسى را مدح كرده است و حدود سال 183 هجرى درگذشته است . مراجعه كنيد به ابوالفرج اصفهانى ، الاغانى ج 16، ص 307، چاپ وزارة الثقافه مصر، و اين دو بيت با اختلاف اندكى در ص 71 ج 71 بحار چاپ جديد هم آمده است .م

267- با اندك تفاوتى در ص 282 خصال شيخ صدوق (ره ) همراه با ترجمه آقاى كمره يى ، چاپ 1354 ش تهران ، آمده است .م

268- اين نامه ، سى

و ششمين نامه يى است كه در بخش نامه هاى نهج البلاغه آمده است و تفاوتى اندك دارد كه به جاى پسر مادرت ، پسر پدرت است . به ص 149 ج 16 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر مراجعه كنيد. اين دو بيت هم از صخر بن عمرو سلمى برادر خنساء است .م

269- آيا مقصود از حبيب فارسى همان حبيب عجمى است كه معاصر حسن بصرى بوده است و عطار در تذكرة الاوليا صفحات 56 تا 61 ج اول ، چاپ كتابخانه مركزى تهران ، 1336 ش ، شرح حال او را آورده است ؟.م

270- اين حديث با اندك تفاوتى در صفحات 1861 و 1828 احياء علوم الدين غزالى ، چاپ دار الشعب مصر آمده و درباره اش به تفصيل بحث شده است .م

271- با اندك تفاوتى به نقل از معانى الاخبار صدوق در ص 95 ج 74 بحارالانوار چاپ جديد آمده است .م

272- در ص 264 معانى الاخبار صدوق (ره ) ، چاپ استاد محترم آقاى على اكبر غفارى ، 1361 ش قم آمده است .م

273- در خطبه (24) كه با عبارت ولعمرى ما على من قتال من خالف الحق ( و به جان خودم سوگند كه در من در جنگ كسى كه با حق مخالف مى كند) شروع مى شود، هيچگونه مطلب تاريخى نيامده است .

274- موضوع اين ضرب المثل به تفصيل ذيل شماره 3543 در ص 221 ج 2 مجمع الامثال ميدانى ، چاپ 1379 ق ، مصر آمده است .م

275- آيه 34 سوره نمل .

276- آيه 16 سوره بنى اسرائيل (الاسراء)

277- براى اطلاع بيشتر

در اين مورد به كتابهاى سيره و مغازى و از جمله به صفحات 224 تا 228 ج 2 ترجمه دلائل بيهقى ، تهران ، 1361، مراجعه فرماييد.م

278- تا آنجا كه اين بنده اطلاع دارم يك جلد از اين كتاب اخيرا چاپ شده است .م

279- براى اطلاع بيشتر به ص 87 ديوان حسان بن ثابت ، چاپ بيروت ، 1386، مراجعه فرماييد كه شش بيت در آن آمده است .م

280- اين داستان در كتب كهن و مقدم بر شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد به تفصيل در عقد الفريد ابن عبد ربه ص 86 و 87 ج 6، چاپ مصر، 1967، آمده است .م

281- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به صفحات 23 و 27 مقدمه استاد محترم آقاى على احمدى بر جلد اول مكاتيب الرسول ، چاپ 1379 ق ، قم ، مراجعه فرماييد.م

282- اين ادعاى معاويه كه پيامبر (ص ) با مادرش هند مصافحه فرموده اند استوار نيست . واقدى در مغازى ضمن فتح مكه مى نويسد كه تقاضاى هند پذيرفته نشد. به ص 650 ج 2 ترجمه مغازى ، چاپ مركز نشر دانشگاهى ، 1362 ش ، مراجعه فرماييد.م

283- اين ابيات در ص 26 ج 4 الكامل مبرد، چاپ استاد محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر شش بيت است و با اندك تفاوتى در ص 384 ج 3 الكامل فى التاريخ ابى اثير، چاپ بيروت ، 1385 ق ، هم آمده است .م

284- در ص 33 كتاب نسب قريش همينگونه است ، ولى در ص 20 ج 6 و ص 169 ج 9 اغانى چاپ دار الكتب ، به داود بن سلم و ص

369 الكامل چاپ اروپا، به سلمان بن قنه نسبت داده شده است .

285- اين تقسيم بندى از سوى خود مؤ لف صورت گرفته است و متن فوق در آخر نسخه ب است و در نسخه الف چنين آمده است : اين پايان جزء اول است و به خواست خداوند پس از اين جزء دوم خواهد آمد.

286- صنعاء شهر بزرگ يمن كه داراى هوايى معتدل و در قديم مركز حكومت و استقرار پادشاهان يمن بوده است . به ص 129 ترجمه تقويم البلدان به قلم استاد عبدالمحمد آيتى ، چاپ بنياد فرهنگ مراجعه شود.م

287- عبيدالله بن عباس از برادر خود عبدالله يك سال كوچكتر بوده است . او پيامبر (ص ) را ديده و از آن حضرت احاديثى شنيده و حفظ كرده است . سعيد بن نمران همدانى كاتب على عليه السلام بوده ، چند سالى هم از زندگانى پيامبر (ص ) را درك كرده است . براى اطلاع بيشتر در هر دو مورد به صفحات 404 و 542 استيعاب ابن عبدالبر مراجعه كنيد.

288- چند به فتح اول و دوم ، شهرى است در چهل فرسنگى صنعاء كه بيشتر مردمش شيعه اند. به ص 125 ترجمه تقويم البلدان مراجعه شود.م

289- عبيدالله بن عباس از برادر خود عبدالله يك سال كوچكتر بوده است . او پيامبر (ص ) را ديده و از آن حضرت احاديثى شنيده و حفظ كرده است . سعيد بن نمران همدانى كاتب على عليه السلام بوده ، چند سالى هم از زندگانى پيامبر (ص ) را درك كرده است . براى اطلاع بيشتر در هر دو مورد به صفحات 404 و

542 استيعاب ابن عبدالبر مراجعه كنيد.

290- اين نامه ضمن نامه هاى نهج البلاغه نيامده است .م

291- از بزرگان قبيله همدان كه درك محضر پيامبر (ص ) را كرده و در جنگهاى اميرالمومنين همراه ايشان بوده است و برخى گفته اند در جنگ صفين شهيد شده است و در اين صورت جاى تامل است كه در اين قضيه كه ظاهرا پس از صفين بوده مورد خطاب واقع شده باشد. به ص 241 ج 9 الاعلام زر كلى مراجعه فرماييد.م

292- سوره فصلت آيه 45.

293- به نقل ابن حجر عسقلانى در اصابة ذيل شماره 9407، اين كلبى اين شعر را از مردى بنام ثمامة دانسته است .م

294- كتاب الغارات به اهتمام استاد فقيد سيد جلال الدين محدث ارموى چاپ شده است و براى اطلاع از شرح حال مولف به مقدمه آن مرحوم مراجعه شود.م

295- مرحوم محدث ارموى در ص 418 الغارت نوشته اند: عبدالرحمان اشتباه و عبدالله بن مسعده صحيح است كه از فرماندهان نظامى معاويه است .م

296- عبدالملك بن مروان ، دومين حاكم مروانى كه از سال 65 تا 86 حكومت كرده است ؛ براى اطلاع بيشتر از شرح حالش مراجعه فرماييد به سيوطى ، تاريخ الخلفاء ص 214، چاپ مصر، 1389 ق .م

297- جغرافى دانان عرب به بخشهاى شمالى واقع در ميان دجله و فرات جزيره اطلاق مى كنند. اين منطقه محل درگيرى و جنگ هاى ايران و روم قديم نيز بوده است و نيز سنگين ترين درگيريهاى امام على (ع ) و معاويه در همين منطقه رخ داده است ؛ اين سرزمين در حال حاضر در بخش هاى شمالى سوريه قرار دارد.م

298- ظاهرا همان دير

مران بايد باشد، اين دير در حومه شهر دمشق در منطقه اى به نام غوطه قرار دارد.م

299- اين ضرب المثل در مورد كسى كه در كار روشنى مغالطه كند بكار مى رود و با اختلاف الفاظ و به همين صورت هم در مجمع الامثال ميدانى ، ذيل شماره 1545، ص 291، ج 1، چاپ مصر، 1379 ق ، آمده است .م

300- عقبه پدر وليد در جنگ بدر اسير شد و در ناحيه صفرا يا عرق الظبيه به فرمان پيامبر (ص ) اعدام شد. كسى كه گردن او را زده است بنا بر مشهور عاصم بن ثابت است (ترجمه مغازى واهدى ، ص 111، سيرة بن هشام ص 366 ج 2، بحارالانوار ص 347 ج 19 چاپ جديد) البته در همان صفحه سيره آمده است كه گفته شده است على بن ابى طالب او را كشته است .م

01

301- در سوره حجرات آيه 6 آمده است :يا ايها الذين آمنوا ان جائكم فاسق بنباء. شاءن تزول اين آيه را وليد بن عقبه دانسته اند. به جلد 9 تفسير مجمع البيان شيخ طبرسى و تفسير - تبيان شيخ طوسى مراجعه شود در ذيل همين آيه .م

302- منظور، آن گروه از اشراف عرب بودند كه در زمان پيامبر (ص ) سهمى از زكات به آنان داده مى شد تا آنان به اسلام بگروند و مسلمانان را در برابر دشمنانشان يارى دهند به تفسير مجمع البيان ج 5 و تفسير عياشى ج 2 ذيل آيه و المولفة قلوبهم (توبه - 60) مراجعه شود.م

303- عوانة : منظور ابوالحكم كلبى درگذشته به سال 147 هجرى است كه مورخ بوده و متهم

به جعل اخبار به سود بنى اميه است . مراجعه فرماييد به زر كلى ، الاعلام ، ج 5، ص 272.م

304- آيه 112 سوره نحل

305- در تاريخ طبرى ، ج 6، ص 80 به تفصيل آمده است و به صفحات 39 تا 44 جلد 7 ترجمه نهاية الارب مراجعه فرماييد.م

306- همان

307- براى اطلاع بيشتر در متون كهن مى توان به صفحات 308 تا 323 ترجمه الغارات به قلم استاد محمد باقر كمره يى ، چاپ 1356 ش ، تهران ، مراجعه كرد.م

308- تباله : به فتح اول و سوم نام جايى در سرزمين يمن است . به ص 357 ج 2 معجم البلدان ياقوت حموى ، چاپ 1906 ميلادى مصر مراجعه شود.م

309- مرحوم محدث ارموى در پاورقى ص 610 الغارات نوشته اند: احتمالا اين شخص همان منيع بن رقاد است ، و اين بزرگوار در ركاب حضرت سيدالشهداء در واقعه عاشورا به فيض شهادت رسيده است .م

310- نجران : شهركى آبادان از نواحى يمن است كه قبيله همدانيان در آن ساكنند. به ص 166 حدود العالم ، چاپ آقاى دكتر منوچهر ستوده ، تهران ، 1362 ش ، مراجعه فرماييد.م

311- ارحب : از شهرهاى ساحلى يمن كه تا ظفار ده فرسخ فاصله دارد و از مناطق سكونت قبيله همدان است . به ص 182 ج 1 معجم البلدان ، چاپ مصر، 1906م ، مراجعه شود.م 312- عمرو در زمره اصحاب پيامبر (ص ) شمرده شده است . به ص 84 ج 4 اسدالغابة مراجعه فرماييد.م

313- اين ابيات و اين عبارت در متن چاپى الغارات ، چاپ استاد فقيد محدث ارموى نيامده است و در پاورقى

آورده اند.م

314- براى اطلاع بيشتر از بقيه اين ابيات كه شش بيت است به ص 25 ج 4 الكامل مبرد، چاپ استاد محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، مراجعه شود.م

315- جيشان ، نام شهركى در يمن كه چادرها و روسريهاى سياه آن معروف است . به ص 192 ج 3 معجم البلدان ، چاپ 1906 ميلادى ، مصر، مراجعه شود.م

316- جيشان ، نام شهركى در يمن كه چادرها و روسريهاى سياه آن معروف است . به ص 192 ج 3 معجم البلدان ، چاپ 1906 ميلادى ، مصر، مراجعه شود.م

317- جاريه از افراد محترم قبيله تميم و از اصحاب اميرالمومنين على (ع ) و مورد احترام احنف بن قيس بوده است . به ص 263 ج 1 اسدالغابة ابن اثير مراجعه فرماييد.م

318- جرش ، به ضم اول و فتح دوم شهرى سرسبز و پر نخلستان و نزديك نجران است . از آن چرم بسيار صادر مى كنند. به ص 131 ترجمه تقويم البلدان ، به قلم استاد عبدالمحمد آيتى مراجعه شود.م

319- شرح حال اين شاعر در صفحات 276 تا 280 الشعر و الشعراء ابن قتيبه آمده است .م

320- به ص 199 و صفحات بعد ج 3 تاريخ طبرى و ص 220 ج 2 الكامل و صفحات بعد مراجعه شود.

321- در صحيح مسلم در كتاب الجهاد و السير ج 3، ص 183 به نقل از عايشه و در صحيح بخارى در كتاب المغازى ج 3، ص 55، به نقل از عايشه آمده است .

322- در متن تاريخ طبرى تفاوتهاى مختصرى ديده مى شود. به صفحه 199 و صفحات بعد جلد 3 تاريخ طبرى مراجعه شود.

323- عويم از

قبيله اوس و از محترم ترين آنان و از شركت كنندگان در بيعت عقبه است و طبيعى است كه بسيار مورد توجه عمر بوده است . معن بن عدى هم از انصار و قبيله بلى است ، او هم در جنگ بدر واحد و بيعت عقبه شركت داشته است . براى اطلاع بيشتر از هر دو مورد مراجعه فرماييد به صفحات 401 و 158 ج 4 اسدالغابة به ابن اثير، چاپ افست 1336 ش ، تهران .م

324- گوينده اين سخن حباب بن منذر خزرجى است . اين گفتار او را زمخشرى در ص 181 ج 1 الفائق آورده و توضيح داده است .

325- بيت مورد استناد در ص 348 ج 1 كامل مبرد، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم و سيد شحانه ، مصر آمده است .

326- رياشى ، ابوالفضل عباس بن فرج ، از ادباى بزرگ قرن سوم هجرى است كه در سال 257 هجرى به دست سالار زنگيان (صاحب الزنج ) در بصره كشته شد. به ص 140 ج 12 تاريخ بغداد، ذيل شماره 6593 مراجعه فرماييد.م

327 - 390

327- در صفحات بعد اعتراض سيد مرتضى قدس سره را ملاحظه مى فرماييد. وانگهى مگر بيعت با عمر با مشورت وراى بوده است ؟ مگر ابوبكر او را شخصا به خلافت نگمارده است ؟م

328- براى اطلاع بيشتر در مورد گفته هاى عمر در صلح حديبيه به ترجمه مغازى واقدى و سيره ابن هشام مراجعه فرماييد.م

329- مقصود كتاب الشافى فى الامامة است كه رد بر كتاب المغنى قاضى عبدالجبار است اين كتاب را شيخ طوسى تلخيص كرده است . كتاب شافى و تلخيص آن در سال 1301 ق در

تهران چاپ شده است . 330- هيثم ، از مورخان و محدثانى است كه از هشام بن عروة و عبدالله بن عياش و مجالد، اخبارى نقل كرده است . ابن عدى مى گويد: او مورخ است . و ابن مدينى مى گويد: او از واقدى بيشتر مورد وثوق است . نسايى مى گويد: احاديث او متروك است . و ابو نعيم مى گويد: در حديث او چيزهايى ناشناخته ديده مى شود. او به سال 206 درگذشته است .

عبدالله بن عياش عبيدالله همدانى از ناقلان اخبار تاريخى و آداب است كه در اخبار او هم چيزهايى ناشناخته ديده مى شود وى به سال 185 درگذشته است براى هر دو مورد به لسان الميزان ج 4 ص 210 و ج 3 ص 322 مراجعه شود.

331- هيثم ، از مورخان و محدثانى است كه از هشام بن عروة و عبدالله بن عياش و مجالد، اخبارى نقل كرده است . ابن عدى مى گويد: او مورخ است . و ابن مدينى مى گويد: او از واقدى بيشتر مورد وثوق است . نسايى مى گويد: احاديث او متروك است . و ابو نعيم مى گويد: در حديث او چيزهايى ناشناخته ديده مى شود. او به سال 206 درگذشته است .

عبدالله بن عياش بن عبيدالله همدانى از ناقلان اخبار تاريخى و آداب است كه در اخبار او هم چيزهايى ناشناخته ديده مى شود وى به سال 185 درگذشته است براى هر دو مورد به لسان الميزان ج 4 ص 210 و ج 3 ص 322 مراجعه شود.

332- جرول بن اوس كه بيشتر به همين لقب معروف است كه به

سبب كوته قامتى او به او داده شده است از شاعران مخضرم است كه در دوره جاهلى و اسلام زيسته و ظاهرا پس از رحلت پيامبر (ص ) مسلمان شده است . براى اطلاع بيشتر به ص 238 الشعر و الشعراء ابن قتيبه ، چاپ بيروت ، 1969 ميلادى ، مراجعه فرماييد.م

333- او مجالد بن سعيد همدانى كوفى است . بخارى مى گويد: يحيى بن سعيد او را تضعيف مى كرده و ابن مهدى از او چيزى روايت نمى كرده است و احمد بن حنبل او را مهم نمى شمرده است . ابن معين عم مى گويد: ضعيف است و احاديث بى اساس دارد. وى به سال 144 درگذشته است . تهذيب التهذيب ، ج 10، ص 39.

334- شريك بن عبدالله بن شريك نخعى كوفى : اين معين مى گويد او صدوق و مورد اعتماد است ؛ در عين حال ، در صورتى كه با چيزى مخالفت كند كس ديگرى غير از او در نظر ما بهتر است . ابن مبارك مى گويد. او به احاديث محدثان كوفه از ثورى هم داناتر است . جوز جانى مى گويد: حفظ او خوب نيست و حديث او هم مضطرب است . وى به سال 177 درگذشته است . به ص 335 ج 4 تهذيب التهديب مراجعه كنيد.

335- از شعراى بزرگ صدر اسلام كه پس از فتح مكه مسلمان شد و قصيده معروف برده را سرود، شرح حالش در كتابهاى ادب و تراجم اصحاب آمده است به عنوان نمونه به ص 89 الشعر و الشعراء ابن قتيبه ، چاپ بيروت ، 1969 ميلادى ، مراجعه فرماييد.م

336- اسفرود يا

مرغ سنگخواره ضرب المثل است در مورد زيركى و ذكاوت ، مى گويند فلان اهدى من القطاة .م

337- به صفحات 241 تا 244 الشافى مراجعه شود.

338- كتاب الشافى ، ص 244، با اندكى اختصار و تصرف در عبارت .

339- نام اين كتاب در نسخه ها و در چاپ تهران المستشر آمده و اشتباه است و اين كتاب در نجف چاپ شده است .

340- اين ابيات را ياقوت حموى در معجم البلدان به ابوبكر خوارزمى نسبت داده است ، ولى سيد محمد باقر خوانسارى در روضات الجنات آنرا تصحيح كرده است .

341- محمد بن هانى متولد ربع اول قرن چهارم هجرى و از شاعران بزرگ آن عصر و بيشتر به ابن هانى اندلسى معروف است . اصل او از قبيله ازد و از خاندان مهلبيان است ، ديوانش مكرر چاپ شده است . براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به مقاله مفصل (Dachraom .F) در دانشنامه ايران و اسلام ص 910.م

342- سنح : با ضم اول و سكون دوم نام يكى از محلات منطقه بالاى مدينه كه خانه هاى خاندان حارث بن خزرج آنجا بوده است .

343- بخشى از آيه 30 سوره زمر.

344- بخشى از آيه 144 سوره آل عمران .

345- بخشى از آيه 33 سوره توبه .

346- سيد مرتضى با اختلافى اندك اين موضوع را در ص 252 الشافى آورده است .

347- در اصل موتور و به معنى كسى است كه انتقام خون كشته اش را نگرفته است .م

348- اين مرد از ادباى بنام قرن چهارم هجرى و درگذشته به سال 323 هجرى قمرى است . براى اطلاع بيشتر به مقدمه فاضلانه دكتر محمد هادى امينى

بر كتاب السقيفه و فدك ، چاپ تهران ، 1401 ق ، مراجعه فرماييد.م

349- ظاهرا عثمان سست راءى تر از اين بوده است كه بتواند چنين كارى انجام دهد و سرانجام جان بر سر حمايت از بنى مروان و بنى اميه نهاد.م

350- خوانندگان گرامى توجه دارند كه به عقيده ما شيعيان ، حضرت اميرالمومنين على (ع ) هرگز با هيچيك از سه خليفه پيش از خود بيعت نفرموده است و براى اطلاع بيشتر به حواشى سودمند آقاى دكتر هادى امينى بر صفحات 38 و 39 كتاب سقيفه مراجعه فرماييد.م

351- با توجه به متن كتاب سقيفه ترجمه شد، شايد هم معنى اين باشد كه چنان ناز پرورده شده ايد كه از اين وسايل هم ناراحتيد، آنچنان كه از خار مغيلان ناراحت باشيد.م

352- فجاء ة : يعنى اياى بن عبدالله بن عبد يا ليل سلمى كه راهزنى مى كرد و مردم را مى كشت و اموال آنان مى گرفت و ابوبكر فرمان داد او را در آتش سوزاندند. به 234 ج 3 تاريخ طبرى مراجعه شود.

353- موضوع اين گفتگو در ص 23 ج 1 الامامة و السياسة ، چاپ طه محمد الزينى ، مصر و صفحات 269-267 ج 4 عقد الفريد، چاپ 1967، مصر، با اختلافات اندكى آمده است .م

354- اشاره به آيه 10 از سوره واقعه السابقون السابقون است ، طبرسى در مجمع البيان ، شيخ طوسى در تبيان يكى از مصاديق اين آيه را كسانى دانسته اند كه در ايمان آوردن به پيامبر (ص ) در صدر اسلام از ديگران سبقت گرفته ǙƘϮم

355- نكته قابل ذكر اين است كه ابو عاصم از سYʘǙƠثورى نقل مى

كند هشام بن محمد مى گفته است : آنچه از قول ابوصالح از ابن عباس نقل كرده ام مردود است و آنرا روايت مكنيد و براى اطلاع بيشتر به پاورقى آقاى دكتر هادى امينى در ص 43 كتاب سقيفه و به ص 178 ج 9 تهذيب التهذيب ابن حجر و ص 556 ج 3 ميزان الاعتدال ذهبى مراجعه فرماييد.م

356- يعنى سلمة بن يزيد بن مشجعه جعفى ، و اين بيت از مرثيه او بر برادر مادريش قيس بن سلمه است . به ص 73 ج 2 امالى قالى مراجعه شود.

357- در مورد نام اين بانو كه بيشتر به همين كنيه خود ام مسطح معروف است اختلاف است . ام مسطح دختر خاله ابوبكر است ، چند سطرى درباره او در ص 166 ج 8 طبقات ابن سعد آمده است . به آن كتاب و اسدالغابة ابن اثير، و الاصابة ابن حجر مراجعه فرماييد.م

358- اين ابيات به حضرت فاطمه (ع ) و هم به صفيه عمه پيامبر (ص ) نسبت داده شده است .

359- در متن عربى ، عبدالعص آمده است ، توضيح آنكه عبدالعصا جز و امثال عرب است چنانكه گفته اند: الناس عبيدالعصا يعنى مردم ، بردگان عصا هستند و منظور اين است كه از آزار ديگران ، بيمناك مى شوند و مى ترسند؛ به اقرب الموارد و تاج العروس مراجعه شود.

360- بخشى از خطبه شقشقيه (خطبه سوم ) نهج البلاغه .

361- يحيى بن محمد، متولد 548 و درگذشته 613 هجرى و از اشراف و ادبا و شاعران برجسته است . او به نسب اعراب و جنگهاى ايشان و ادبيات عرب مسلط بوده است

، به ص 208 ج 1 الاعلام زر كلى مراجعه فرماييد.م

362- در اين مورد در كتب اعتقادى و كلام و حديث مفصل بحث شده است و خوانندگان گرامى مى توانند به عبقات و الغدير مراجعه فرمايند تا از حقيقت بيشتر آگاه شوند.م

363- در كتابهاى بسيار معتبر و قديمى و مقدم بر صحيح بخارى يا هم عصر آن موضوع رحلت پيامبر (ص ) در آغوش عايشه مورد ترديد است . لطفا به بحث مفصل ابن سعد در طبقات صفحات 51-49 بخش 2 ج 2 چاپ بريل و ترجمه آن به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

364- اين خطبه در ص 203 تاريخ طبرى و ص 59 ج 4 عقد الفريد چاپ مصر 1967 آمده است .م

365- به نقل استاد محترم دكتر محمد هادى امينى در حاشيه ص 51 كتاب سقيفه اين موضوع در صحيح بخارى و صحيح مسلم و مسند احمد و تاريخ طبرى و سنن بيهقى و تاريخ ابن كثير و تاريخ الخميس آمده است .م

366- جابية ، نام دهكده يى از اعمال دمشق است كه به گفته ياقوت حموى عمر در آنجا خطبه مشهورى ايراد كرده است .

367- با احترام به انصاف نسبى ابن ابى الحديد كه حديث غدير و منزلت را پذيرفته است به اطلاع خوانندگان گرامى مى رساند كه مناسب است براى اطلاع بيشتر در اين باره و نصوصى كه نقل شده است به كتابهاى زير مراجعه فرمائيد: بحارالانوار مجلسى (ره ) صفحات 192 تا 383 ج 36، چاپ جديد، و المراجعات سيد شرف الدين موسوى (ره ) صفحات 130 تا 200، چاپ نوزدهم و، فضائل الخمسه استاد سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى

صفحات 1 تا 53 ج 2، چاپ سوم .م

368- براى اطلاع از متن اين نامه به ص 29 كتاب وقعة صفين نصربن مزاحم ، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، مصر 1382، مراجعه فرمائيد.م

369- بيت اول با توجه به آنچه در كتاب صفين نقل شده است ترجمه شده است .م

370- به صفحات 39 تا 52 كتاب وقعه صفين مراجعه شود.

371- به صفحات 39 تا 52 كتاب وقعه صفين مراجعه شود.

372- چند بيت از اين ابيات در اخبار الطوال دينورى آمده است ؛ به ص 197 ترجمه آن به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

373- بخشى از آيه 28 سوره قصص .

374- به ص 325 ج 1 الكامل ، تصحيح محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، مراجعه فرماييد.م

375- اين ابيات پانزده بيت است و در ص 41 كتاب وقعة صفين هم آمده است .م

376- در مورد اينكه شرحبيل از اصحاب پيامبر (ص ) بوده باشد شك و ترديد است ، لطفا به ص 391 ج 2 اسدالغابة ابن اثير مراجعه فرماييد.م

377- مبرد، متضلع در علم نحو؛ در سده سوم هجرى مى زيست و از مهمترين كتابهاى او الكامل است . وى در اين كتاب گزيده اى از شعر و نثر عربى را آورده و به تفسير و تحليل مشكلات آن پرداخته است .م

378- به ص 19 ج 1 الكامل چاپ استاد محمد ابوالفضل ابراهيم مصر مراجعه فرماييد و اين خطبه را جاحظ در البيان و التبيين و ابن قتيبه در عيون الاخبار و بلاذرى در انساب الاشراف آورده اند و براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ص 397 ج 1 مصادر نهج البلاغه سيد عبدالزهراء حسينى مراجعه شود.م

379-

نام شهرى بر كناره چپ فرات در شمال شرقى عراق و دوازده فرسخى بغداد و از شهرهاى كهن باستانى است ، مدت كمى در حكومت ابوالعباس سفاح پايتخت بوده است ؛ به مقاله مفصل سترك (Streck) در ص 4 ج 3 ترجمه دايرة المعارف اسلام به عربى مراجعه فرماييد.م

380- ابو يحيى عبدالرحيم محمد بن اسماعيل فارقى كه بيشتر معروف به ابن نباته است خطيب شهر حلب است و در آن شهر همراه متبنى در خدمت سيف الدوله بوده است و چون جنگهاى سيف الدوله بسيار بوده است خطبه هاى ابن نباته در جهاد بسيار است . او به سال 374 درگذشته است . به ص 283 ج 1 وفيات الاعيان ابن خلكان مراجعه شود.

381- وى از دانششمندان و مصنفان ثقه به شمار مى رود؛ ابتدا مذهب زيدى داشت و سپس به مذهب اماميه گراييد و در سال 280 هجرى درگذشت . وى داراى تاءليفات بسيارى است ؛ براى اطلاع از آنها به الفهرست ابن نديم و نيز به تعليقات محدث ارموى بر الغارت مراجعه كنيد.م

382- هيت : نام شهرى در ساحل فرات و بالاتر از انبار است .

383- نام دهكده يى در منطقه غربى فرات و بالاتر از انبار است .

384- به الغارات ثقفى ، چاپ استاد فقيد جلال الدين محدث ارموى ص 467 و صفحات بعد آن مراجعه فرماييد.م

385- بخشى از آيه 43 سوره احزاب .

386- نام سعيد در زمره بزرگان و پارسايان تابعان در ص 69 اختيار معرفة الرجال شيخ - طوسى ، چاپ استاد حسن مصطفوى ، مشهد 1348، آمده است و در ص 44 رجال طوسى چاپ 1380 ق ، نجف

به صورت سعد آمده و ظاهرا اشتباه چاپى است .م

387- عانات : نام شهرى است ميان رقه و هيت و نزديك انبار.

388- به كسر اول و فتح و تشديد دوم كه برخى آنرا به كسر هم تلفظ كرده اند، از شهرهاى نزديك فرات و در نزديكى حلب بوده و در سال 351 در حمله روميان ويران شده است . به ص 169 ج 7 معجم البلدان مراجعه شود.م

389- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ص 229 ترجمه غارات به قلم آقاى كمره يى ، چاپ 1356 ش تهران مراجعه شود.م

390- سوره توبه آيه 90.

391-460

391- سواد، نام اراضى سرسبز در عراق بوده است ؛ وجه تسميه آن به سواد(سياهى ) اين است كه آن اراضى از فرط سرسبز بودن به سياهى متمايل بود. ضمنا سواد، مرادف كلمه عراق است .م

392- شيخ طوسى (ره ) در رجال خود، ص 59، چاپ نجف ، 1380 و قهپايى در مجمع الرجال ، ج 6، ص 106، چاپ 1387 ق اصفهان ، و اردبيلى در جامع الرواة ، ج 2، ص 247، او را از اصحاب و راويان اميرالمومنين (ع ) شمرده اند.م

393- در خطبه 28 كه با عبارت اما بعد فان الدنيا قداد برت و آذنت بوداع (اما بعد همانا كه دنيا پشت كرده و اعلام بدرود مى كند) شروع مى شود هيچگونه بحث تاريخى ايراد نشده است .م

394- سوره فتح آيه 10

395- در برخى از نسخه ها به جاى كلمه سيف سيفان آمده است .

396- قبلا توضيح داده شد كه نام اين شخص عبدالله است نه عبدالرحمان و لطفا به پاورقى ص 418 الغارات چاپ

مرحوم استاد محدث ارموى مراجعه شود.م

397- در ص 151 ج 5 تاريخ طبرى با اختلاف در روايت ابيات آمده است .

398- ثلعبيه ، يكى از منازل ميان راه مكه و كوفه است .

399- قطقطانة : نام جايى نزديك كوفه و منطقه صحرايى و حدود كربلاست .

400- در متن كتاب الغارات ، ص 423، چاپ استاد فقيد محدث ارموى آمده است : عوض صدتن از شما.م

401- محمد بن يعقوب كلينى ، شيخ و بزرگ شيعه به روزگار خويش و مولف كتاب الكافى و الرسائل و تعبير الرويا و الرد على القرامطه ، و در گذشته به سال 328 هجرى است . براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به ص 326 الفهرست شيخ طوسى ، افست از چاپ اسپر نكر، به كوشش استاد فقيد دكتر محمود راميار، مشهد 1351 ش .م

402- رباب همسر حضرت سيد الشهداء (ع ) دختر امرو القيس است ، به ص 237 ارشاد شيخ مفيد، چاپ 1377 ق ، مراجعه شود.م

403- شهرى باستانى در باديه شام كه تا حلب پنج روز راه فاصله داشته است ؛ به ص 369 ج 2 معجم البلدان ، چاپ 1906 ميلادى ، مصر، مراجعه فرماييد.م

404- نام اين دو مرد كه عبدالرحمان و عبدالله غامدى بوده اند در الغارات ثبت شده است و لطفا به ص 199 ترجمه الغارات به قلم آقاى كمره يى مراجعه شود.م

405- فقع ، به معنى پست ترين نوع گياه كما است ، و اين ضرب المثلى است براى فردى خوار و ذليل ، زيرا اين گياه زير دست و پاى ستوران لگدمال مى شود.

406- قديد: نام جايى نزديك مكه است .

407- واقصه و شراف

دو منزل نزديك به يكديگر در راه مكه است .

408- اين نامه با اختلاف هايى

در نهج البلاغه (نامه سى و ششم ) آمده است .م

409- اين دو بيت كه در پاورقى به صخربن شريد سلمى نسبت داده شده است به نقل ابن ابى الحديد در ص 152 ج 16 چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، منسوب به عباس بن مرداس سلمى است و مى گويد آنرا در ديوانش نيافتم .م

410- بخشى از آيه 51 سوره توبه است .م

411- نام پدر اين شخص در ص 12 ج 3 مجمع الرجال قهپايى ناجذ است و به توضيح مرحوم محدث ارموى در پاورقى ص 439 الغارات هم مراجعه فرماييد.م

412- برخى گفته اند كه اين سخنان اميرالمومنين عليه السلام از نامه يى است كه ايشان در روزهاى آخر خلافت خود مرقوم فرموده و دستور داده است بر مردم خوانده شود، لطفا به ص 408 ج 1 مصادر نهج البلاغه و اسانيده سيد عبدالزهراء حسينى مراجعه شود.م

413- ضمن حوادث سالهاى 35-33، ابن ابى الحديد مطالب طبرى را تلخيص و گاه در آن تصرف كرده است .

414- به صفحات 87 تا 90 ج 5 تاريخ طبرى و صفحات 2195 تا 2199 ترجمه تاريخ - طبرى به قلم مرحوم ابوالقاسم پاينده مراجعه فرماييد.م

415- به نقل از پاورقى است كه به متن منتقل شد.م

416- دو تن از صحابه نامشان عامر و نام پدرشان عبدالله است كه ذيل شماره هاى 6557 و 6558 الاصابة آمده است ، ولى اين موضوع درباره هيچكدام نه در الاصابة آمده است و نه در اسدالغابة .م

417- در روايت ديگرى در تاريخ طبرى آمده است كه تو نسبت به مردم

كارهايى كردى كه خوش نمى دارند؛ لطفا به سطر سوم و سطر بيست و يكم ص 2209 ترجمه مرحوم پاينده مراجعه فرماييد.م

418- اين سخن كنايه از خوار شدن است .

جرعة : با فتح و سكون راء ضبط شده است ، نام جايى نزديك كوفه و ميان نجفة و حيره است . در اين باره لطفا به ص 58 ج 5 ترجمه نهاية الارب به قلم اين بنده ، امير كبير، تهران ، 1364 ش ، مراجعه فرمائيد.م

420- منسوب به مشارف كه نام چند دهكده نزديك حوران شام است .

421- در ص 122 ترجمه بلعمى از تاريخ طبرى چاپ بنياد فرهنگ آمده است : عثمان گفت من اين شصت و پنج هزار درهم از خواسته خويش باز بيت المال مى دهم .م

422- ذوخشب نام صحرايى است كه فاصله اش تا مدينه يك شب راه است .

423- اعوص : نام جايى نزديك مدينه و در چند ميلى آن است .

424- در متن چاپ مصر و چاپ سنگى تهران مروه آمده كه اشتباه است ، استاد ابوالفضل ابراهيم متوجه نشده و در پاورقى نوشته اند مروه كه مقابل صفاست ، دوالمروة نام دهكده يى در وادى القرى است ، به معجم البلدان ذيل كلمه مروه مراجعه فرماييد و احتمالا مقصود آن هم نيست و بايد نام جايى نزديك مدينه باشد.م

425- نام جايى در مدينه است .

426- اين النابغه ، و نابغه نام مادر عمرو است . او كنيزى بود كه عبدالله بن جدعان تيمى در مكه خريد و چون زناكار بود نتوانست او را نگه دارد و رهايش كرد؛ سرانجام با پنج تن از سران كفر در

آميخت و از آن عمرو عاص به دنيا آورد.م

427- در مجمع الامثال ميدانى و فرائد اللال شيخ ابراهيم طرابلسى چنين مثلى نيامده است ، آيا مثلا معادل با اين است كه چوب را كه بر مى دارى گربه دزد مى گريزد؟!.م

428- براى اطلاع بيشتر در مورد نائله كه از اصحاب نيست و افتخار درك محضر پيامبر را نداشته است و زنى سخن آور و زيبا بوده است به صفحات 147 تا 156 ج 5 اعلام النساء عمر رضا كحاله ، بيروت 1404 ق مراجعه فرماييد.م

429- مطالب طبرى گاه تلخيص و گاه مقدم و موخر شده است و براى اطلاع بيشتر مى توان به صفحات 2216 تا 2270 ترجمه تاريخ طبرى مرحوم ابوالقاسم پاينده مراجعه كرد.م

430- از صحابه محترم و فقيه و فاضل بوده ، كه بعدها ساكن مصر شده است . براى اطلاع بيشتر به ص 268 ج 1 اسدالغابة ابن اثير مراجعه فرماييد.م

431- جهجاه بن قيس ؛ نام پدرش را سعد و سعيد هم نوشته اند. او از مردم مدينه است كه در بيعت رضوان و جنگ مريسيع شركت داشته و تندخو و پرخاشگر بوده است و يك سال پس از كشته شدن عثمان در گذشته است ، به ص 309 ج 1 اسدالغابة مراجعه فرماييد.م

432- بويب ، نام مدخل اهل حجاز به مصر است . به ص 310 ج 2 معجم البلدان ، چاپ مصر، 1906 ميلادى ، مراجعه شود.م

433- ربذه : از دهكده هاى مدينه و در سه ميلى آن است كه آرامگاه ابوذر غفارى در آنجاست .

434- صرار: نام جايى نزديك مدينه و بر راه عراق است .

435- ابن ابى

الحديد برخى از مطالب طبرى را تلخيص كرده است ، لطفا به صفحات 127 تا 133 ج 5 تاريخ طبرى و صفحات 78 تا 81 ج 5 ترجمه نهاية الارب به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

436- چاه رومه در منطقه عقيق مدينه است ، از بشير اسلمى روايت شده است كه چون مهاجران به مدينه آمدند آب مدينه را ناخوش داشتند. چاهى به نام رومه از يكى از مردان قبيله غفار بود كه هر مشك آبش را به يك مد خوراك مى فروختند. پيامبر فرمودند: اين چاه را به من در قبال چاهى در بهشت بفروش . گفت : اى رسول خدا منبع درآمد ديگرى براى من و نام خورهاى من نيست و نمى توانم اين كار را انجام دهم . چون اين خبر به عثمان رسيد آنرا به سى و پنج هزار درهم خريد و وقف بر مسلمانان كرد، به معجم البلدان مراجعه شود.

437- شهرت نيار بيشتر از همين موضوع است و شرح حالى از او در دست نيست . ابن عبدالبر در استيعاب و ابن اثير در اسدالغابه نامى از او نبرده اند؛ ابن حجر عسقلانى در ص 578 ج 3 الاصابة ذيل شماره 8836 همين موضوع را از تاريخ طبرى آورده است .م

438- در سطر 24 ص 92 ج اول شرح نهج البلاغه چاپ سنگى تهران : ابراهيم بن عربى آمده است .م

439- در شرح نهج البلاغه چاپ سنگى تهران تغنيت است و در چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم تعنيت است .م

440- نام مردى از مصر كه داراى ريش درازى بود و دشمنان عثمان او را از باب شباهت به آن مرد نعثل

مى گفتند و گفته شده است نعثل به معنى پير احمق و گفتار نر هم آمده است . به ص 86 ج 2 النهاية فى غريب الحديث و الاثر ابن اثير، چاپ 1364 ش ، مراجعه فرماييد.م

441- در لسان آمده است كه ميان عرب هيچكس جز او موسوم به الفرافصه نبوده است - يعنى با الف و لام . ابن برى از قالى ، از قول ابن انبارى ، از پدرش ، از مشايخ او نقل مى كند كه اين كلمه در مورد ديگران به ضم فاء است و فقط همين مورد به فتح است . به ص 415 ج 4 تاج العروس مراجعه شود.

442- يعنى روزهاى يازدهم دوازدهم و سيزدهم ذى حجة ، مراجعه فرماييد به ص 765 ج اول كشاف اصطلاحات الفنون تهانوى ، چاپ 1862 ميلادى ، كلكته .م

443- در مراصد الاطلاع آمده است نام جايى كنار بقيع است كه عثمن آنرا خريد و ضميمه بقيع كرد.

444- سعيد بن مسيب متولد به سال 13 و در گذشته 94 هجرى و از تابعين است ، از همه مردم به احكام و قضاوت هاى عمر داناتر و معروف به راويه عمر بود. شرح حالش به تفصيل در طبقات ابن سعد صفحات 88 تا 106 چاپ ادوارد ساخاو آمده است .م

445- از شاعران دوره جاهلى كه شهره به بدزبانى و هجاهاى تند است ، مرگش حدود سال 30 هجرى است ؛ براى اطلاع بيشتر از شرح حال او و همين اشعارش به ص 267 الشعر و الشعراء ابن قتيبه ، چاپ 1969 ميلادى ، بيروت به ص 215 ج 2 الاصابة ابن حجر - عسقلانى

، چاپ 1328 ق ، مصر مراجعه فرماييد.م

446- آنچه كه در پاورقى به نقل از تاريخ طبرى آمده است و اين بيت به صورت ديگرى در آن ذكر شده ظاهرا صحيح نيست ، زيرا علاوه بر دو كتاب فوق كه اين بيت را به صورت متن و همان كه ابن ابى الحديد انتخاب كرده است آورده اند در كتاب كهن طبقات - الشعراء محمد بن سلام هم موضوع به تفصيل آمده است ، لطفا به ص 40 چاپ 1913 ميلادى بريل مراجعه فرماييد كه موضوع قصد ضابى براى غافلگير ساختن و كشتن عثمان هم بهتر از هر كتاب ديگرى آمده است .م

447- در متن و در تاريخ طبرى معدود ذكر نشده است و معمولا در مواردى كه معدود در هم است آنرا ذكر نمى كنند و اگر دينار باشد غالبا ذكر مى كنند.م

448- براى اطلاع بيشتر در اين مورد و اختلاف طلحه و زبير در تصرف بيت المال به صفحات 152 تا 155 كتاب الجمل شيخ مفيد(رض ) چاپ داورى قم و ترجمه آن به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

449- براى اطلاع بيشتر در مورد خبر دادن پيامبر (ص ) به زبير، كه با على (ع ) جنگ خواهد كرد و نسبت به على ستمگر خواهد بود، در آثار اهل سنت مراجعه فرماييد به ص 366 ج 3 مستدرك الصحيحين حاكم نيشابورى و به صفحات 364 تا 369 ج 2 فضائل الخمسة - من الصحاح السته استاد محترم سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى ، كه از منابع مختلف آنرا آورده است .م

450- وادى السباع : نام جايى در پنج ميلى بصره در راه مكه كه

زبير در آن كشته شد، به ص 373 ج 8 معجم البلدان ياقوت حموى ، چاپ 1906 ميلادى مصر مراجعه فرماييد.م

451- كتاب الموفقيات فى الاخبار تاليف زبير بن بكار است كه آنرا براى الموفق بالله تاليف كرده است . زبير بن بكار بن عبدالله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبير مردى مورخ و نسب شناس و كتابهايش در انساب مورد اعتماد است و به سال 256 در گذشته است . به ص 161 ج 11 معجم الادباى ياقوت مراجعه شود.

452- كتاب الموفقيات فى الاخبار تاليف زبير بن بكار است كه آنرا براى الموفق بالله تاليف كرده است . زبير بن بكار بن عبدالله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبير مردى مورخ و نسب شناس و كتابهايش در انساب مورد اعتماد است و به سال 256 درگذشته است . به ص 161 ج 11معجم الادباى ياقوت مراجعه شود.

453- ص 59 ج 2 البيان و التبيين ، به تصحيح عبدالسلام محمد هارون ، چاپ سوم ، مصر، 1387 ق .م

454- براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به سيد عبدالزهراء حسينى ، مصادر نهج البلاغه - و اسانيده ج 1 ص 418.م

455- در ص 178 ترجمه كتاب الجمل شيخ مفيد، به قلم اين بنده شمار آنان ششهزار و ششصد و در ترجمه تاريخ طبرى مرحوم پاينده ، دوازده هزار و يك تن آمده است .م

456- جناب حذيفة بن اليمان از اصحاب بسيار محترم پيامبر (ص ) و صاحب اسرارى از آن حضرت و از ويژگان و سرسپردگان درگاه على (ع ) است . براى اطلاع از مقام او در منابع اهل سنت به ص 277

ج 2 الاصابة كه الاستيعاب ابن عبدالبر ضميمه آن است و به شماره 1647 الاصابة ، و در منابع شيعى به اختيار معرفة الرجال ، شماره هاى 13 و 72 و 78 مراجعه فرماييد.م

457- همين مطالب در ص 77 ج 2 شرح ابن ميثم ، چاپ موسسه نصر، هم آمده است ؛ شماره اين خطبه در آن شرح 33 است .م

458- آيات 21 و 22 سوره مائده .

459- آيات 21 و 22 سوره مائده .

460- برخى از عبارات ضمن خطبه 125 در ص 378 نهج البلاغه چاپ مرحوم فيض الاسلام آمده است .م

461-530

461- احمد بن عبدالله احمد اصفهانى معروف به ابو نعيم ، متولد 336 و درگذشته 430، از محدثان و مورخان بسيار مشهور، مولف حلية الاولياء و آثار مشهور ديگر است . براى اطلاع بيشتر از آثار او و كتابهايى كه شرح حالش در آنها آمده است به ص 150 ج 1 الاعلام زر كلى مراجعه فرماييد.م

462- ابو عبدالله محمد بن قاسم بن خلاد اهوازى بصرى كه از شاگردان ابو عبيده و اصمعى و ابو زيد انصارى است و به ابوالعيناء مشهور است ، از اديبان و شعر شناسان بنام قرن سوم هجرى است و بسيار ظريف و حاضر جواب بوده است . مرگ او به سال 284 هجرى بوده است . براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به مرحوم محدث قمى (رض ) الكنى و الالقاب ، ج 1، ص 124، چاپ صيدا، 1357 ق .م

463- آيه 81 و آيات بعد سوره توبه است .

464- آيه 81 همان سوره .

465- در متن كنيه جدش ابو يوسف چاپ شده كه اشتباه است و در

آخرين روايت همين فصل صحيح چاپ شده است . مدائنى درگذشته به سال 215 هجرى است ؛ براى اطلاع از شرح حال و آثارش مراجعه فرماييد به صفحات 117-113 الفهرست نديم ، چاپ مرحوم رضا تجدد، تهران ، 1350 ش .م

466- آيه 46 سوره فصلت .

467- بخشى از آيه 249 سوره بقره .

468- نام دهكده يى در يك منزلى كوفه بر سمت چپ راه حاجيان است ، ولى ظاهرا در اينجا منظور ميدان كناره شهر است . به ص 234 ج 3 معجم البلدان ياقوت ، چاپ 1906 مصر مراجعه فرماييد.م

469- اين موضوع در كتاب الغارات ثقفى كوفى نيز آمده است .

470- كنيه اش ابو عمر، و از راويان عمر و على و ابن مسعود و عايشه است . براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به ميزان الاعتدال ذهبى ، ذيل شماره 2817، ص 63 ج 2، چاپ على محمد بجاوى ، مصر 1382 ق .م

471- اين بيت از عمرو بن عدى است ؛ قبلا در فصل زندگى على (ع ) درباره اين شعر توضيح داده شد، و اين حديث مفصل در ص 81 ج 1 حلية الاوليا حافظ ابو نعيم آمده است .(سخنى بدين مضمون نيز در خطبه 223 نهج البلاغه وارد شده است .م )

472- با توجه به چاپ اول تهران ترجمه شد؛ در متن چنين است : خوش نداريم ما به اجر برسيم و او به گناه درافتد.م

473- بخشى از خطبه 126 نهج البلاغه .

474- هرير به معنى زوزه درندگان است ، وجه تسميه آن اين بوده كه در آن شب جنگجويان شديدا بر هم مى خروشيدند.م

475- اين مبحث از ص 473

تا ص 494 وقعة صفين تصحيح استاد عبدالسلام محمد هارون ، چاپ دوم ، 1382 ق مصر را شامل است و ميان متن شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد و آن تفاوتهاى لفظى مختصرى ديده مى شود.م

476- در صفين ، عمر بن سعد است .م

477- اين گفتار اميرالمومنين (ع ) به شماره 73 كلمات قصار با اندك تفاوتى در ص 1108 نهج البلاغه چاپ مرحوم فيض الاسلام آمده است .م

478- در نسخه ها و در كتاب صفين نام پدر جابر نمير بوده است ؛ استاد عبدالسلام محمد هارون از كتاب الاصابة ابن حجر آنرا تصحيح كرده است .م

479- بخشى از آيه 79 سوره اعراف .

480- تميم بن حذلم كه نام پدرش را حذيم هم نوشته اند از خواص اصحاب على (ع ) و از مردم كوفه است . او در جنگهاى على (ع ) همراهش بوده و از ثقات محدثين است و در سال 10 هجرت درگذشته است . نقل از حاشيه ص 169 وقعة صفين .م

481- در ص 479 وقعة صفين ، فقط جايگاه معاويه آمده است .م

482- شعرى : ستاره يى رخشان كه در شدت گرما پس از جوزاء طلوع مى كند و به آن مرزم هم مى گويند. لسان العرب .

483- يعنى عمرو بن معدى كرب و اين از قصده يى است كه تمام آن در صفحات 202-198 اصمعيات و صفحات 263-462 ج 3 خزانة الادب آمده است .

484- در كتاب صفين چنين است كه : نصر از عمرو بن شمر از جابر از شعبى .م .

485- از كتاب صفين .

486- در وقعه صفين ، چاپ عبدالسلام محمد هارون اين مطالب مقدم

و موخر آمده است .م

487- در چاپ تهران و در برخى از نسخه هاى كتاب وقعة صفين به صورت مصعب بن - ابراهيم آمده كه ظاهرا اشتباه است . به ص 490 وقعه صفين مراجعه شود.م

488- اين مطالب در وقعه صفين همچنان مقدم و موخر است و تفاوتهاى اندك لفظى دارد.م

489- در وقعة صفين به صورت سعيد آمده كه صحيح نيست و سعد صحيح است به ص 44 رجال شيخ طوسى (رض ) مراجعه فرماييد.م

490- اين قسمت از كتاب وقعة صفين نقل شده است .

491- اين قسمت از كتاب وقعة صفين نقل شده است .

492- ابن ديزيل : ابراهيم بن حسين بن على بن مهران ديزيل كسائى همدانى ، از حافظان بزرگ حديث و متكلمان قرن سوم ؛ ابن حجر در لسان الميزان ، ج 1، ص 49 گفته است ، در حالى آخر شعبان 281 درگذشته است .

493- اين ابيات در 451 وقعة صفين و مروج الذهب ، ج 2 ص 390 مسعودى با تفاوت اندكى آمده است .

494- اين رجز در ص 403 وقعة صفين چاپ دوم 1382 ق هفت مصرع است .م

495- اين ابيات در ص 215 ج 8 كامل مبرد به شرح مرصفى و ص 258 ج 1 امالى قالى و ص 126 ج 1 عيون الاخبار ابن قتيبه آمده است و اختلافات لفظى مختصرى دارد. اطنابه نام مادر اين شاعر است و او عمروبن عامر است و از خاندان حارث قبيله خزرج است .

496- شب سيزدهم ذيحجه و چهارمين روز از روزهاى منى .

497- در صفحه 439 واقعه صفين چاپ دوم 1382 قمرى آمده است كه معاويه اين سخنان را

به على عليه السلام پيام فرستادم .

498- اين قسمت از كتاب وقعة صفين افزوده شده است .

499- در منابع كهن ديگر هم اين نامه ها با اندك اختلاف آمده است ، مثلا به ص 235 ترجمه اخبار الطوال مراجعه فرماييد.م

500- عرض : شهركى ميان تدمر و رصافه شام است .

501- در متن چنين آمده است : قد رميت بحجر الارض و اين مثل . كنايه از اين است كه كسى گرفتار مردان زيرك شود.

502- براى اطلاع بيشتر در اين مورد در منابع كهن به ص 464 ترجمه مغازى واقدى چاپ مركز نشر دانشگاهى مراجعه فرماييد.م

503- ابو جندل ، پسر سهيل بن عمرو است كه مسلمان بود و اسير دست پدرش و مردم مكه بود، در حالى كه زنجير بر پاى داشت گريخت و خود را به مسلمانان رساند ولى چون پذيرفتن اسيران پس از صلح براى مسلمانان ممنوع بود پيامبر (ص ) او را نپذيرفتند، به ص 462 ترجمه مغازى واقدى به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

504- اين روايت از عهدنامه كه ابن ابى الحديد به نقل از وقعة صفين نصر بن مزاحم آورده است ، در وقعة صفين ، چاپ دوم ، عبدالسلام محمد هارون تفاوتهاى دارد، بدين معنى كه نام گروه زيادى از گواهان هر دو گروه پس از جمله آخر آمده است و تاريخ آن هم سيزده شب باقى مانده از صفر سال سى و هفتم است . به صفحات 511 و 507 آن چاپ مراجعه فرماييد. همچنين در صفحات 240-239 ترجمه اخبار الطوال دينورى به قلم اين بنده 1364 ش ، نشرنى ، تهران نام گروهى از گواهان آمده و تاريخ

آن هم سيزده شب باقى مانده از صفر است ؛ لطفا به صفحات 404-398 ترجمه وثائق به قلم اين بنده ، 1365 ش ، تهران مراجعه فرماييد.م

505- در وقعة صفين عمر بن سعد است .م

506- در كتاب وقعه صفين چنين است : از اسماعيل بن سميع از شقيق بن سلمه .م

507- براى اطلاع بيشتر در مورد اين قبيله به جمهرة انساب العرب ابن حزم ، ص 294، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، 1971 ميلادى مصر مراجعه فرماييد.م

508- مراد شاخه يى از كهلان و قحطانى هستند، راسب شاخه يى از قبيله ازد شنؤ ة و آنان هم قحطانى هستند، تميم از عدنانى ها هستند، لطفا به صفحات 177 و 240 و 381 نهاية الارب فى معرفة انساب العرب قلقشندى چاپ 1378 ق بغداد مراجعه شود.م

509- مراد شاخه يى از كهلان و قحطانى هستند، راسب شاخه يى از قبيله ازد شنؤ ة و آنان هم قحطانى هستند، تميم از عدنانى ها هستند، لطفا به صفحات 177 و 240 و 381 نهاية الارب فى معرفة انساب العرب قلقشندى چاپ 1378 ق بغداد مراجعه شود.م

510- مراد شاخه يى از كهلان و قحطانى هستند، راسب شاخه يى از قبيله ازد شنؤ ة و آنان هم قحطانى هستند، تميم از عدنانى ها هستند، لطفا به صفحات 177 و 240 و 381 نهاية الارب فى معرفة انساب العرب قلقشندى چاپ 1378 ق بغداد مراجعه شود.م

511- بخشى از آيه وال سوره مائده

512- آيه نود و يكم سوره نحل

513- در ص 519 وقعة صفين چاپ دوم ، به صورت محرزبن حريش آمده و گفته است ، او معروف به مخضخض جنباننده بود او در

جنگ صفين زوبينى به يكدست و ظرف آبى بدست ديگر گرفت و چون به زخمى هاى سپاه على مى رسيد كه بر زمين افتاده بودند بآنان آب آميخته با شير مى داد و چون به زخمى هاى سپاه معاويه مى رسيد با زوبين چندان بر آنان ضرهب مى زد كه بميرند و آنانرا مى كشت . ضمنا در ص 241 ترجمه اخبار الطوال اين نام به صورت محر زبن ضليع آمده است .م

514- داخل كروشه از كتاب صفين نقل شده است .م

515- ابن ابى الحديد در نقل اين روايات غالبا فقط به ذكر راوى مشهور قناعت كرده است .م

516- سيد رضى بخشهايى از اين خطبه را در نهج البلاغه خطبه 55 و 124 آورده است .

517- اين قسمت از كتاب وقعة صفين نقل شده است .

518- اود: نام شاخه يى از قبيله قيس عيلان است .

519- در چاپ تهران سطر چهارم ص 107 و در متن استوهنوء آمده است ؛ ولى در ص 518 وقعه صفين چاپ دوم آمده است كه هب لنا اخانا كه صحيح تر است و در ترجمه به هر دو مورد توجه داشتم .م

520- از كتاب صفين است .

521- در وقعة صفين ، ص 533 چاپ دوم و هم در ترجمه اخبار الطوال دينورى به قلم اين بنده ص 341 و نيز ترجمه نهاية الارب نويرى به قلم اين بنده ج 5 ص 205 چنين آمده است : كه در آن مدت هر گاه از اميرالمومنين على (ع ) نوشته يى براى ابن عباس مى رسيد مردم كوفه به ابن عباس مى گفتند اميرالمومنين براى تو چه نوشته است ؟

و اگر از آنان پوشيده مى داشت ، مى گفتند: چرا از ما پوشيده مى دارى ، مى دانيم او درباره چه چيزى نوشته است و حال آنكه هر گاه فرستاده معاويه براى عمرو عاص مى آمد هيچكس نمى فهميد براى چه كارى آمده است و با چه پيامى بر گشته است و اطراف عمرو عاص هيچ هياهويى شنيده نمى شد و ابن عباس مردم كوفه را در اين مورد سرزنش كرد و گفت : هر گاه فرستاده يى آمد پرسيديد براى چه آمده است ... مگر شما راز نداريد؟م

522- ابوالحسن على بن محمد بن عبدالله بن ابى سيف مدائنى كه داراى تصانيف بسيار در سيره و اخبار قبائل و شرح خلافت خلفا و جنگها و فتوح است و به سال 215 درگذشته است به ص 104 و 100 فهرست نديم مراجعه كنيد.

523- طليق

524- ابو جعفر احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى ، صاحب كتاب البلدان و انساب الاشراف در گذشته به سال 297، براى اطلاع از شرح حالش در منابع فارسى به صفحات 14 تا 19 مقدمه ترجمه فتوح البلدان به قلم آقاى دكتر آذر نوش ، بنياد فرهنگ 1346 مراجعه فرماييد.م

525- قيس بن عمرو بن مالك ، معروف به نجاشى از قبيله بنى حارث بن كعب ، مقيم كوفه بوده و او را در جنگهاى دوره خلافت حضرت اميرالمومنين اشعارى است ، به ص 246 الشعر و الشعراء ابن قتيبه چاپ 1969 ميلادى بيروت مراجعه شود.م

526- نام اين شاعر به نقل مرحوم امين در اعيان الشيعه ، ج 7، ص 352، چاپ جديد، بشر - بن منقذ و منسوب به قبيله شن و

از اصحاب حضرت على است .م

527- نام جايى كه دو داور براى صدور حكم خويش آنجا رفتند ناحيه اى است در شمال نجد.م 528- صلتان عبدى : قثم بن خبيئة از قبيله عبدالقيس و از شاعران مشهور قرن اول است و به داورى براى تعيين اينكه شعر فرزدق بهتر است يا جرير برگزيده شد، لطفابه ص 408 الشعر و الشعراء، ابن قتيبه 1969 ميلادى بيروت مراجعه فرماييد.م

529- در ص 538 چاپ دوم وقعة صفين در دنباله اين سخن چنين آمده است ، تو كه ديدى مردم مرا بر لبه تيغ عرضه داشتند و من آنرا بر آتش ترجيح دادم ، امشب را پيش پدرت بمان . عمر بن سعد سخن خود را تكرار مى كرد تا پيرمرد در آن طمع بندد، و چون شب فرا رسيد سعد بن ابى وقاص آن چنان كه پسرش بشنود اشعارى خواند كه در آن گفته بود: بر فرض كه مجبور به شركت در اين كار شوم از على پيروى خواهم كرد و عمر سعد كه انديشه پدر را فهميد بازگشت .

530- از كتاب صفين نقل شده است .

531-604

531- سوره اسراء آيه 33

532- خوانندگان گرامى توجه دارند كه اين رواى را با عمر بن سعد بن ابى وقاص اشتباه نفرمايند، اين شخص از راويان نيمه دوم قرن دوم هجرى است و حدود صد سال پس از كشته شدن عمر بن سعد مى زيسته است .م

533- سوره اعراف ، آيه 176.

534- سوره جمعه ، آيه 5.

535- در وقعة صفين آمده است : چون عمرو آن كار را كرد و مردم در هم ريختند، به جايگاه خود برگشت ؛ سپس سوارى

را پيش معاويه گسيل داشت تا همه اخبار را از آغاز تا پايان به او بدهد و در نامه يى جداگانه اشعار فوق را نوشت .

536- در وقعة صفين آمده است : همه مردم جز اشعث بن قيس سخن گفتند و چون كردوس خواست سخن بگويد، اشعث گفت : اى برادر ربيعى به خدا سوگند من ترا نخستين كس مى پنداشتم كه به اين كار راضى است . كردوس خشمگين شد و اشعار را خواند.

537- در وقعة صفين آمده است كه عمرو عاص و ابوموسى همان شب آهنگ شام كردند، در عين حال كه فال بد مى زدند و يكى از پسر عموهاى ابوموسى اين اشعار را سرود.

538- براى اطلاع بيشتر از شرح حال و نمونه هاى شعر اين مداح و تملق گوى معاويه لطفا به ص 344 معجم الشعراء، مر زبانى ، چاپ كرنكو، قاهره و ص 543 الشعر و الشعراء، ابن قتيبه چاپ 1969 ميلادى بيروت مراجعه فرماييد.م

539- اذرح نام شهرى در مرزهاى شام كه برخى گفته اند دو داور آنجا براى صدور حكم رفتند و مقصود از شاعر از لقمان حكيم ، عمرو عاص است .

540- در وقعة صفين آمده است كه مردى از ياران على عليه السلام كعب را پاسخ داد و چنين سرود غدر كرديد، آرى غدر كردن خوى شماست ولى غدر فرومايه و صاحب آن ، ما را زيانى نمى رساند.

541- سوره قصص آيه 17.

542- عباية بن رفاعة بن رافع بن خديج انصارى .

543- در اين مورد به نهاية الارب ، ج 7، ص 103 نيز مراجعه فرماييد.م

544- ناحيه اى بزرگ ميان رى و همدان . ياقوت

545- حسن بن

عبدالله بن سعيد عسكرى كه كنيه اش ابواحمد است از بزرگان علماى لغت و ادب و شاگرد ابن دريد و ديگر افراد آن طبقه است ، كتاب تصحيف از اوست ، به سال 380 درگذشته است . انباه الرواة ، قفطى ج 1، ص 310.

546- سال جماعت به سالى گفته مى شود كه صلح حضرت امام حسن (ع ) و معاويه صورت گرفته است ، يعنى سال چهل و يكم هجرت ، لطفا به ص 196 تاريخ الخلفاء، سيوطى چاپ چهارم 1389 مصر مراجعه فرماييد.م

547- آيه نهم سوره حجرات .

548- براى اطلاع بيشتر خوانندگان گرامى توضيح مى دهم كه احمد بن محمد بن سعيد درباره اينكه امت اسلامى در مورد اين حديث اجتماع دارند، كتابى تاليف كرده ؛ و ابن شهر آشوب در مناقب از آن بهره برده است . لطفا به بحارالانوار ج 37، صفحات 289-254 چاپ جديد مراجعه فرمائيد كه مرحوم علامه مجلسى (رض ) از منابع مختلف خاصه و عامه نقل كرده است .م

549- ابوالعباس مبرد، اين موضوع را با اختلاف در روايت ، در ص 565 الكامل چاپ اروپا آورده است .

550- گفته اند، اين مرد حرقوص بن زهير است از اصحاب بوده و عمر او را براى كمك به مسلمانانى كه در اهواز بودند فرستاد و در جنگ صفين در التزام على (ع ) بود و سپس از خوارج شد و كشته شد، تاج العروس ، ج 4، ص 379.

551- نظير اين روايت با اندك اختلافى در صحيح بخارى ، كتاب بدء الخلق ، باب علامات - النبوة آمده است .م

552- ياقوت در معجم البلدان گويد، به فتح ميم و

تشديد راء و مقصور است ، نام رود بزرگى است كه از كوهستانهاى شهر روز و كوههاى مجاور آن سرچشمه مى گيرد.

553- اين قسمت از تاريخ طبرى نقل شده است .

554- سوره زمر آيه 45

555- سوره روم آيه 60

556- اين كلمه نسبت به حروراء دهكده يى در دوميلى كوفه است كه خوارج در آن اجتماع كردند و به آن منسوب شدند.

557- بخشى از آخرين آيه سوره لقمان .

558- سيد رضى بخشى از اين سخنان را در نهج البلاغه خطبه 78 آورده است .

559- خطبه 58 بدين واقعه اشارت داد.

560- در چاپ مصر اين كلمه بوازن چاپ شده و در غلطنامه هم اصلاح نشده است ، در سطر 15 ص 112 ج اول چاپ سنگى تهران به صورت فوق است كه صحيح تر است .م

561- بخشى از آيه 95 سوره مائده .

562- بخشى از آيه 58 سوره زخرف .

563- بخشى از آيه 97 سوره مريم .

564- مراجعه فرماييد به صفحات 166 و 179 ج 3 الكامل چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر.م

565- انشعاب نخست خوارج پس از مسئله حكميت بود كه با سخنان على (ع ) ايشان بازگشتند و انشعاب مجدد آنان هنگامى بود كه به استفسار اشعث ، على (ع ) نظر خويش را درباره حكميت اعلام كرد. به صفحات 388 و 393-391 همين كتاب رجوع كنيد.م

566- كسكر: نام ناحيه يى ميان كوفه و بصره است .

567- بخشى از آيه 35 سوره نساء.

568- مراجعه فرماييد به ص 181 ج 2 الكامل ، مبرد چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر.

569- براى اطلاع بيشتر در مورد اين حديث و منابعى كه در آنها آمده است ، لطفا

به فضائل الخمسة من الصحاح الستة ، ج 2، صفحات 354-349 چاپ سوم بيروت 1373 ق مراجعه شود م

570- سوره كهف . آيه 104.

571- ص 189 ج 3 الكامل چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم مصر، در ص 280 معجم الشعراء مر زبانى چاپ دكتر كرنكو، مصر 1354 به صورت دو بيت كامل با تفاوتهايى آمده است .م

572- به ص 210 ج 3 الكامل چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر مراجعه فرماييد، تفاوتهايى دارد كه در صفحات قبل همانگونه آمده است .م

573- آيه 62 سوره احزاب .

574- آيه 6 سوره توبه .

575- الكامل مبرد، ج 3، ص 164، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر.

576- در ص 220 ج 3 الكامل مبرد چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم مصر با تفاوتهايى آمده است .م

577- بخشى از آيه 84 سوره طه .

578- محمد بن حبيب بن امية بن عمرو هاشمى از دانشمندان قرن سوم هجرى و درگذشته به سال 245 هجرى است ، اديب ، مورخ و نسب شناس است ، او در سامراء درگذشته است از جمله كتابهاى او المحبر است . براى اطلاع بيشتر از آثار او و مراجعى كه شرح حالش در آن آمده است به عمر رضا كحاله معجم المولفين ، ج 9، ص 174 چاپ بيروت مراجعه فرماييد.م

579- اين موضوع ضمن خطبه نود و دوم در ص 264 نهج البلاغه چاپ مرحوم فيض الاسلام آمده است .م

580- با آنكه در چاپ سنگى تهران نيز نام پدر اين مرد به همين صورت است ولى ظاهرا صحيح آن جماز است كه در اختصاص مفيد و بصائر الدرجات صفار آمده است به ص 289 ج 41 بحارالانوار چاپ جديد

مراجعه فرماييد.م

581- سوره هود آيه 17. در آيه مذكور، خبر حذف شده ، يعنى تقديرا چنين بوده است : افمن كان على بينة من ربه كمن لابينة له : آيا كسى كه از پروردگار خود بر دليل روشنى است مانند كسى است كه دليل روشن ندارد؟

582- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ص 270 ج 1 فضائل الخمسة من الصحاح الستة مراجعه فرماييد.م

583- يعنى فقط هر كس كه قيد و بند ندارد و دروغ مى تواند بگويد چنين ادعايى مى كند.م

584- بدون ترديد حريس غلط است ، در چاپ سنگى تهران به صورت حريث مى باشد كه صحيح است .م

585- يك سطر توضيح لغوى بود كه در ترجمه مورد استفاده قرار گرفت .م

586- محب طبرى در ص 169 ج 2 الرياض النضرة آنرا نقل كرده است . براى اطلاع بيشتر در اين مورد به الغدير مرحوم علامه امينى مراجعه شود.م

587- عامر بن حارث معروف به اعشى باهله كه شهرت او بيشتر به سبب مرثيه يى است كه براى برادر مادرى خود سروده است و براى اطلاع از نمونه ابياتى از آن مرثيه مراجعه كنيد به ص 51 طبقات الشعراء محمد بن سلام جمحى ، چاپ 1913 ميلادى ، ليدن .م

588- براى اطلاع بيشتر لطفا به صفحات 794 و 796، ج 2 الغارات چاپ استاد فقيد سيد جلال الدين محدث ارموى و صفحات 79 تا 87 و 75 تا 78 اختيار معرفة الرجال چاپ استاد حسن مصطفوى مراجعه فرماييد.م

589- براى اطلاع بيشتر لطفا به صفحات 794 و 796، ج 2 الغارات چاپ استاد فقيد سيد جلال الدين محدث ارموى و صفحات 79 تا 87 و

75 تا 78 اختيار معرفة الرجال چاپ استاد حسن مصطفوى مراجعه فرماييد.م

590- اين روايت در ص 154 ارشاد شيخ مفيد هم آمده است .م

591- صحيح مسلم ، ج 4، ص 2209.

592- در خطبه 38 كه با عبارت و انما سميت الشهبة شبهة لانها تشبه الحق (همانا شبهه از اين جهت به اين نام ناميده شده كه شبيه حق است ) شروع مى شود هيچگونه بحث تاريخى نيامده است .

593- نعمان به هنگام رحلت حضرت ختمى مرتبت هشت ساله يا شش ساله بوده و از اصحاب نيست پدرش بشير نخستين كسى است كه با ابوبكر بيعت كرد، نعمان از چاكران بنى اميه و معاويه و يزيد بوده است و چون به ابن زبير پيوسته به دست مروانيان كشته شده است ، مراجعه كنيد به ابن اثير، اسدالغابة ، ج 5، ص 22.م

594- عين التمر: شهرى نزديك انبار و در غرب كوفه و بر ساحل غربى فرات كه مركز - كشت خرما و نيشكر بوده است ؛ به معجم البلدان ، ياقوت حموى ؛ ج 6، ص 253، چاپ مصر 1906 ميلادى مراجعه فرماييد.م

595- الغارات ص 455-445 چاپ استاد جلال الدين محدث ارموى و ترجمه الغارات ص 209 به قلم استاد كمره يى .م

596- در متن چاپى غلطنامه هم اصلاح نكرده اند، از چاپ سنگى تهران ، سطر 35 ص 117 ترجمه شد و به ص 449 الغارات مراجعه فرماييد.م

597- قسمتى از آيه 190 سوره بقره است .

598- با آنكه در متن چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم و چاپ سنگى تهران نام پدر اين شخص همينگونه و به صورت ((عمرو)) آمده است ولى ظاهرا صحيح آن عمر است

، اين مرد نخست عامل يمن بود و سپس از سوى هشام بن عبدالملك والى كوفه شد، او كه ثقفى است همچون حجاج بن يوسف رفتار مى كرد، سرانجام هم در زندان مروانيان كشته شد، به معجم الانساب والاسرات الحاكمه ، ص 68 زاماور، چاپ 1951 ميلادى مصر و الاعلام زر كلى ، ج 9، ص 320، مراجعه فرماييد.م

599- آنچه ابن ابى الحديد نقل كرده تلخيص و گزينه هايى از الغارات است .م

600- انس بن عياض ، متولد 104 و در گذشته 200 هجرى و از محدثان بزرگ مدينه است ، احمد بن حنبل و گروهى ديگر از او حديث نقل كرده اند، به ص 365 ج 1 الاعلام زر كلى مراجعه فرماييد.م

601- آيه 65 سوره زمر.

602- آخرين آيه سوره روم .

603- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به صفحات 208 و 209 ترجمه اخبار الطوال به قلم اين بنده ، نشرنى تهران ، 1364 ش ، مراجعه فرمائيد.م

604- خطبه 42 كه با عبارت ايها الناس ان اخوف ما اخاف عليكم اثنتان ، اتباع الهوى و طول الامل اى مردم همانا ترسناك تر چيزى كه از آن بر شما ترس دارم دو چيز است پيروى از هواس نفس و درازى آرزو شروع مى شود، هيچگونه بحث تاريخى مطرح نشده است .

جلد 2

مقدمه مترجم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد الله رب العالمين و الصلوة و السلام على خير خلقه محمد و آله الطاهرين .

خداوند بزرگ منان را سپاسگزارم كه به عنايت خود وسايل انتشار سريع جلد اول و دوم جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه را بسيار زودتر از آنچه مى پنداشتم فراهم نمود و اميدوارم توفيق

به پايان رساندن ترجمه جلدهاى ديگر را هم به اين بنده خود ارزانى فرمايد كه و ما بكم من نعمة فمن الله .

در اين مقدمه كوتاه تذكر چند نكته را كه در مقدمه جلد اول از ياد برده بودم براى خوانندگان گرامى لازم مى دانم و ما انسنية الا الشيطان ان اذكره و با توسل به آيه كريمه لا تواخذنى بما نسيت اميد عفو و اغماض دارم .

نخست آنكه برخى از منابع و مآخذ اصلى ابن ابى الحديد در مورد مسائل تاريخى و اجتماعى به همت اساتيد معاصر به صورتى بسيار منقح و با تعليقات و حواشى سودبخش چاپ و منتشر شده است كه از آن جمله است :

1. كتاب وقعة صفين ، نصر بن مزاحم منقرى (در سال گذشته به سال 212 هجرى قمرى )، به همت استاد عبدالسلام محمد هارون .

2. كتاب الغارات ، ابراهيم بن محمد ثقفى كوفى اصفهانى (در گذشته به سال 283 ه .ق ) كه دو چاپ بسيار خوب از آن به همت استاد فقيد سيد جلال الدين حسينى ارموى محدث و استاد فاضل سيد عبدالزهراء حسينى خطيب منتشر شده است .

3. كتاب الكامل ، ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد (در گذشته به سال 286 ه .ق ) كه مكرر چاپ شده و چاپى كه مورد استفاده اين بنده بوده است به همت استاد محمد ابوالفضل ابراهيم منتشر شده است .

4. كتاب الاغانى ، ابوالفرج على بن حسين اصفهانى (در گذشته به سال 356 ه .ق ) كه چاپ دارالكتب آن مورد استفاده بوده است .

5. پاره اى از آثار شيخ مفيد و سيد مرتضى و قاضى عبدالجبار معتزلى

و دواوين شاعران كه بر شمردن همه آنها در اين مختصر لازم نيست .

نكته دوم اين است كه مجموعه موارد استفاده ابن ابى الحديد از برخى كتابها كه نسخه اى از آن در دست نيست از شرح نهج البلاغه استخراج و به صورت كتاب مستقلى با حواشى و تعليقات چاپ شده است و از آن جمله است : كتاب السقيفه و فدك ، ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى (در گذشته به سال 323 ه .ق ) به همت استاد دكتر محمد هادى امينى فرزند برومند علامه بزرگوار مرحوم امينى قدس سره .

نكته سوم اينكه ترجمه ها و گزينه هاى خوبى است كه از برخى از كتابهاى فوق فراهم آمده است ، نظير ترجمه پسنديده آقاى پرويز اتابكى از وقعه صفين و گزينه اى كه آقاى كريم زمانى جعفرى از همان كتاب انجام داده اند و ترجمه استاد حاج شيخ محمد باقر كمره يى از الغارات كه با حذف مكررات و اضافات انجام يافته است و ترجمه بلعمى از تاريخ طبرى كه به نام تاريخنامه طبرى با تحقيق و حواشى فاضلانه استاد محمد روشن منتشر شده است .

و اين بنده از حواشى و تعليقات سودمند محققان و مترجمان و كوشش تنظيم كنندگان فهرستهاى مفصل كتابهاى مذكور بهره فراوان برده ام و راهگشاى كار مختصرم در ترجمه مطالب تاريخى شرح نهج البلاغه بوده است . خداوند متعال كسانى از ايشان را كه در گذشته اند غريق رحمت واسعه خويش قرار دهد و به آنانى كه پهنه تحقيق به وجودشان آراسته است عمر طولانى همراه با توفيق و عزت كرامت فرمايد، بمنه و كرمه .

اين جلد كه

جلد دوم از جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه و ترجمه مطالب تاريخى جلدهاى سوم و چهارم شرح نهج البلاغه چاپ استاد محمد ابوالفضل ابراهيم است از جهتى داراى اهميت ويژه يى است و آن شرح بسيار مفصل احوال اجتماعى و سياسى و نظامى فرقه خوارج و شرح حال سران ايشان است كه در كمتر كتابى اين چنين مرتب و مفصل آمده است .

اگر چه منبع و ماءخذ اصلى ابن ابى الحديد در اين مورد كتاب الكامل ، مبرد است كه به قول ابن ابى الحديد از شدت اهتمام به اين موضوع متهم به خارجى بودن است ولى ابن ابى الحديد تنها به الكامل قناعت نكرده است . و منابع ديگرى چون الاغانى ابوالفرج اصفهانى را هم مورد استفاده قرار داده است .

بررسى احوال خوارج كهخ از خطبه 57 تا خطبه 60 آمده و حدود 300 صفحه را شامل است ، بسيارى از نكات را درباره اين فرقه روشن مى سازد، مثلا نشان دهنده اين مطلب است كه خوارج به هر حال از امويان و مروانيان بهتر و پايبند به مبانى ظاهرى دين بوده اند. در همين حال نشان مى دهد كه بازيگران بزرگ نيمه دوم قرن اول و نيمه اول قرن دوم از تندروى اين گروه براى كوبيدن و از ميدان بيرون راندن رقيبان خود سوء استفاده مى كرده اند و آنان را ابزار كار خويش قرار مى داده اند. قرائنى به چشم مى خورد كه مروانيان در باطن آنان را بر ضد دشمنان خود يعنى ابن زبير و امثال او يارى مى داده اند؛ داعيان بنى عباس هم آنان را بر ضد مروانيان

يارى مى رسانده اند. شورشهاى خوارج در سى ساله اول قرن دوم مورد توجه بنى عباس بوده است . گاهى كارگزاران اموى و مروانى كه نسبت به يكديگر تزوير مى ساخته و نيرنگ مى پرداخته اند از اين گروه براى كوبيدن يكديگر سوء استفاده ها برده اند و مقصودم از بيان اين مختصر جلب توجه خوانندگان گرامى به اين موضوع است و با مطالعه دقيق به نمونه هاى روشن دست خواهند يافت .

محمود مهدوى دامغانى

مشهد مقدس ، عيد فطر 1409 ق ، 17 ارديبهشت 1368

بيعت جرير بن عبدالله بجلى با على عليه السلام

اما خبر جرير بن عبدالله بجلى و گسيل او توسط اميرالمومنين عليه السلام به سوى معاويه را از كتاب صفين نصر بن مزاحم بن بشار نقل مى كنيم ، و اخبار مربوط به آمدن على (ع ) را به كوفه پس از جنگ جمل و مكاتبه و گسيل داشتن اشخاصى را پيش معاويه و ديگران و پاسخ معاويه و مكاتبه معاويه با او و ديگران را در آغاز كار و تا هنگام حركت على (ع ) به صفين بيان مى كنيم .

نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن عبيدالله ، از جرجانى براى من نقل كرد كه چون على (ع ) پس از جنگ به كوفه آمد با كارگزاران و عاملان مكاتبه كرد؛ از جمله براى جرير بن عبدالله بجلى نامه يى نوشت و آن را همراه زحر بن قيس جعفى فرستاد. جرير، كارگزار عثمان بر همدان (1) [ و متن نامه چنين ] بود:

اما بعد، همانا خداوند حال و نعمت هيچ قومى را دگرگون نمى سازد تا زمانى كه خود آن قوم حال نفسانى خود را دگرگون كنند و

هرگاه خداوند براى قومى به واسطه اعمالشان اراده عذاب فرمايد، هيچ راه دفاعى براى آن نخواهد بود و براى آنان هيچكس جز خداوند را ياراى آنكه آن بلا را برگرداند نيست (2) و تو را آگاه مى كنم از خبر زمانى كه آهنگ لشكرهاى طلحه و زبير كرديم ، كه نخست بيعت مرا شكستند و آنچه نسبت به كارگزار من ، عثمان بن حنيف كردند. من از مدينه همراه مهاجران و انصار حركت كردم و چون به عذيب (3) رسيدم پسرم حسن و عبدالله بن عباس و عمار بن ياسر و قيس بن سعد بن عباده رانزد مردم كوفه گسيل داشتم و از آنان خواستم حركت كنند كه پذيرفتند و آمدند و همراه ايشان حركت كردم تا كنار بصره فرو آمدم . نخست در دعوت ايشان حجت تمام كردم و لغزش را بخشيدم و ايشان را به رعايت عهد و بيعت فرا خواندم و سوگند دادم ، ولى آنان هيچ چيز جز جنگ با مرا نپذيرفتند و من از خداوند بر عليه آنان يارى خواستم و گروهى كشته شدند و ديگران پشت به جنگ دادند و به شهر خود گريختند و از من همان چيزى را خواستند كه من پيش از شروع جنگ از ايشان خواسته بودم . من هم عافيت را پذيرفتم و شمشير از ايشان برداشتم و عبدالله بن عباس را به فرماندارى ايشان گماشتم و به كوفه آمدم و اينك زحر بن قيس را پيش تو فرستادم و هر چه مى خواهى از او بپرس و السلام .

گويد: چون جرير آن نامه را خواند، برخاست و گفت : اى مردم ! اين

نامه اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام است كه امين دين و دنياست ؛ و كار او و دشمنش چنان شد كه ما خدا را بر آن سپاس داريم و همانا پيشگامان مهاجران و انصار و تابعان با او بيعت كرده اند و اگر اين كار به شورايى ميان مسلمانان هم واگذار مى شد باز على از همگان به خلافت سزاوارتر بود. همانا هستى و بقا در جماعت و هماهنگى و نيستى در پراكندگى است و همانا على تا هنگامى كه شما راست و پايدار باشيد بر حق بر شما است و هرگاه به كژى گرايش پيدا كنيد كژى شما را راست خواهد كرد.

مردم گفتند: گوش به فرمانيم و بر اين كار راضى و خشنوديم .

جرير پاسخ نامه على عليه السلام را نوشت و فرمانبردارى خود و قوم را اعلان كرد.

نصر مى گويد: مردى از قبيله طى كه خواهرزاده جرير بن عبدالله بجلى و همراه على (ع ) بود، اشعار زير را سرود و همراه زحر بن قيس براى دايى خود جرير فرستاد.

اى جرير بن عبدالله ، هدايت را رد مكن و با على بيعت كن كه من خيرخواه تو هستم . همانا كه على پس از احمد (ص ) بهترين كسى است كه بر شنها گام نهاده است و مرگ بامداد و شامگاه فرا رسنده است . گفتار پيمان گسلان را رها كن كه اى اباعمرو آنان سگهايى هستند كه پارس كننده اند...

نصر بن مزاحم مى گويد: سپس جريربن عبدالله ميان مردم همدان برپا خاست و خطبه خواند و ضمن آن چنين گفت : حمد و سپاس خداوندى را كه حمد

را براى خويشتن برگزيد و آن را ويژه خود فرمود بدون آنكه خلق را در آن سهمى باشد، در حمد و ستايش او را انبازى نيست و در مجد و بزرگى او را همتايى نه ، و خدايى جز خداى يگانه نيست . اوست جاودانه برپا، و پروردگار آسمان و زمين ؛ و گواهى مى دهم كه محمد (ص ) بنده و رسول اوست كه او را با پرتو روشن و حق گويا گسيل فرمود؛ فراخواننده به خير و راهنماى به هدايت است . سپس گفت : اى مردم ! همانا على براى شما نامه يى نوشته است كه پس از آن هر سخن كه گفته شود بى ارزش است ، ولى از پاسخ دادن به نامه چاره يى نيست ؛ و بدانيد كه مردم در مدينه بدون هيچگونه پروايى با على بيعت كرده اند كه او به كتاب خدا و سنتهاى حق عالم است و همانا طلحه و زبير بيعت على را بدون آنكه بدعتى پديد آمده باشد شكستند و مردم را بر او شوراندند و به اين نيز بسنده نكردند و به او اعلان جنگ دادند و ام المومنين عايشه را با خود بيرون آوردند و على چون با آن دو روياروى شد در فرا خواندن آنان به حق ، حجت را تمام نمود و نسبت به بازماندگان نيكى كرد و مردم را بر كار حق كه مى شناختند واداشت و اين [ سخن كه گفتم ] براى روشن ساختن آنچه كه از شما پوشيده مانده كافى است و اگر توضيح بيشترى مى خواهيد خواهيم داد و هيچ نيرويى نيست مگر از خدا،

سپس گفت :

نامه على براى ما رسيد و ما اين نامه را به سرزمين عجم رد نمى كنيم و از آنچه در آن آمده است سرپيچى نخواهيم كرد تا نكوهش و سرزنش نشويم . ما واليان اين مرز خود هستيم كه قدرتمندان را خوارو زبون مى سازيم وازاهل ذمه [و پيمان] حمايت مى كنيم ....

نصر بن مزاحم مى گويد. مردم از شعر و سخنان جرير، خوشحال شدند.

ابن ازور قسرى (4) هم درباره [ اين كار ] جرير بن عبدالله بجلى اين ابيات را سروده و او را ستوده است :

به جان پدرت سوگند كه اخبار منتشر مى شود و جرير با خطبه خود كار را روشن ساخت ، و سخنى گفت كه در آن به مردانى از هر دو گروه كه گناهشان بزرگ بود دشنام داد...

بيعت اشعث با على عليه السلام

نصر بن مزاحم مى گويد: على عليه السلام براى اشعث كه كارگزار عثمان بر آذربايجان بود نامه يى نوشت و او را به اطاعت و بيعت فرا خواند. جرير بن عبدالله بجلى هم براى اشعث نامه نوشت و او را بر اطاعت از اميرالمومنين و قبول دعوت آن حضرت تشويق كرد[ و ضمن نامه يى براى او چنين نوشت ]:

اما بعد، چون تقاضاى بيعت با على به من رسيد، آن را پذيرفتم و براى رد كردن آن دليل و راهى نيافتم . من در آنچه از كار عثمان كه بى حضور من صورت گرفته است انديشيدم و چنان نديدم كه رعايت عهد او بر من لازم باشد و حال آنكه مهاجران و انصار كه آنجا حضور داشتند حداكثر كارى كه انجام دادند اين بود كه در مورد او متوقف

ماندند. تو هم بيعت على را بپذير كه به بهتر از او دست نخواهى يافت و اين را هم بدان كه پذيرش بيعت على بهتر از كشتار مردم بصره است . والسلام .

نصر مى گويد: اشعث هم بيعت على را پذيرفت و فرمانبردارى خود را اعلان كرد. در اين هنگام جرير از مرز همدان حركت كرد و در كوفه به حضور على عليه السلام آمد و با او بيعت كرد و در آنچه كه مردم از اطاعت و لزوم فرمانبردارى آن حضرت درآمده بودند درآمد.

دعوت على (ع ) معاويه را به بيعت و اطاعت و سرپيچى معاويه از آن

توضيح

نصر بن مزاحم مى گويد: هنگامى كه على عليه السلام خواست فرستاده يى پيش معاويه گسيل دارد، جرير بن عبدالله گفت : اى اميرالمومنين مرا پيش معاويه بفرست كه او هميشه نسبت به من اظهار دوستى و نزديكى مى كند. پيش او مى روم و از او مى خواهم كه حكومت را به تو واگذار كند و بر حق با تو متفق و هماهنگ باشد و در عوض تا هنگامى كه از فرمان خدا اطاعت و از آنچه در قرآن است پيروى كند يكى از اميران و كارگزاران تو باشد. مردم شام را هم به اطاعت و قبول حكومت تو دعوت مى كنم و چون بيشترشان از خويشاوندان و اهل ديار من هستند اميدوارم كه از دعوت من سرپيچى نكنند.

مالك اشتر به اميرالمومنين گفت : سخن او را تصديق مكن و او را گسيل مدار كه به خدا سوگند چنين گمان مى كنم كه خواسته او خواسته ايشان و نيت او نيت آنان است .

على عليه السلام به اشتر گفت : آزادش بگذار تا ببينيم با چه چيزى نزد

ما بر مى گردد. على (ع ) جرير بن عبدالله را گسيل داشت و هنگام فرستادن ، او را گفت : مى بينى كه شمارى از ياران خردمند و متدين پيامبر (ص ) اطراف من هستند و من براى اين كار، تو را از اين جهت از ميان آنان برگزيدم كه پيامبر (ص ) درباره تو فرموده است كه تو از برگزيدگان مردم يمنى (5). اينك اين نامه مرا پيش معاويه ببر، اگر او هم در آنچه ديگر مسلمانان درآمده اند درآمد، چه بهتر و گرنه عهد و پيمانش را به خودش برگردان و به او بگو كه من به اميرى او راضى نيستم و عموم مردم هم به خلافت او راضى نيستند.

جرير گام در راه نهاد و هنگامى كه به شام رسيد در بارگاه معاويه ساكن شد و چون پيش معاويه رفت ، نخست ستايش و نيايش خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اى معاويه ، اهل دو حرم [ مكه و مدينه ] و مردم دو شهر بزرگ [ كوفه و بصره ] و مردم حجاز و يمن و مصر و عروض [ عمان ] و اهل بحرين و يمامه همگى بر خلافت و حكومت پسرعمويت اتفاق و بيعت كرده اند و از سرزمينها فقط همين دژها كه تو در آن هستى باقى مانده است و اگر سيلى از آن دره ها بر اين سرزمين جارى شود آن را غرق خواهد كرد . اينك من پيش تو آمده ام و ترا به بيعت با اين مرد فرا مى خوانم و اين كار موجب هدايت و سعادت تو خواهد بود. و

نامه على عليه السلام را به معاويه داد كه در آن چنين نوشته بود:

اما بعد، همانا بيعتى كه در مدينه با من شده است بر تو نيز كه در شام هستى واجب است ، زيرا همان قوم كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده اند با من نيز بيعت كرده اند و با همان شرط كه با ايشان بيعت شده بود و پس از آن براى كسى كه در آن حاضر بوده است حق انتخاب ديگرى نيست و آن كس كه غايب بوده است نمى تواند آن را رد كند و همانا شورى از مهاجران و انصار است كه چون بر بيعت با مردى اجتماع كردند و او را امام ناميدند رضا و خشنودى خداوند هم در اين كار است و اگر كسى به سبب عيبجويى يا بدعتى از اين كار سرپيچد او را به آن فرا مى خوانند و اگر نپذيرفت با او جنگ مى كنند تا از راه مؤ منان پيروى كند، و خداوند او را واگذار خواهد كرد و او را به جهنم خواهد انداخت و چه بد سرانجامى است . همانا طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعت مرا شكستند و اين پيمان شكنى ايشان همچون برگشتن ايشان از دين بود و من در اين باره با آنان جهاد كردم و حق آشكار شد و فرمان خداوند آشكار و پيروز گرديد، هر چند آنان ناخوش مى داشتند. اكنون تو در آنچه كه مسلمانان درآمده اند درآى ، كه بهترين كار در مورد تو از نظر من [ صلح و ] عافيت است و اينكه خود را

بر بلا عرضه نكنى ، ولى اگر خود را در معرض آن قرار دهى با تو جنگ خواهم كرد و از خداوند عليه تو يارى خواهم طلبيد. درباره قاتلان عثمان هم سخن بسيار گفته اى ، اينك نخست در آنچه مردم درآمده اند [ اطاعت و بيعت ] درآى و سپس در آن باره با آن قوم محاكمه كن ، تا تو و ايشان را بر آنچه در كتاب خداوند آمده است وادارم و اما آنچه را كه اراده كرده اى و مى خواهى ، همچون فريب دادن كودك به هنگام بازگرفتن از شير است و به جان خودم سوگند اگر با عقل خود و بدون هوى و هوس بنگرى مرا از همه قريش از خون عثمان برى تر خواهى يافت و اين را هم بدان كه تو از اسيران جنگى آزاد شده هستى كه خلافت آنان را نشايد و شورى هم به آنان عرضه نمى شود. اينك جرير بن عبدالله بجلى را كه اهل ايمان و هجرت است ، پيش تو [ و كسانى كه آنجا هستند ] گسيل داشتم ، بيعت كن و نيرويى نيست جز از خداوند. (6)

چون معاويه آن نامه را خواند جرير بن عبدالله برخاست و خطبه خواند و چنين گفت : سپاس خداوندى را كه به واسطه نعمتها ستوده شده است و او آرزوى بيشى و فزونى و اميد پاداش مى رود، و در سختيها بايد از او يارى جست . او را مى ستايم و از او يارى مى جويم تا در كارهايى كه خردها در آن سرگردان و اسباب و وسايل مضمحل است يارى فرمايد و گواهى

مى دهم كه خدايى جز خداوند يكتاى بى انباز نيست و همه چيز جز او نابود شونده است . حكم و فرمان از آن اوست و به سوى او باز مى گرديد. (7) و گواهى مى دهم كه كه محمد بنده و رسول اوست كه او را پس از دوره فترت ارسال پيامبران گذشته و روزگاران پيشين و كالبدهاى پوسيده و گروههاى سرگش گسيل فرمود. او رسالت را تبليغ كرد و براى امت ، خيرخواهى نمود و حقى را كه خداوندش وديعه سپرده و به اداى آن دستور داده بود به امت خويش رساند. درود خدا بر آن رسول مبعوث و گزيده و بر خاندانش باد.

اى مردم ! كار عثمان آنان را كه آنجا حاضر بودند حيران و سرگردان ساخت تا چه رسد به كسانى كه غايب بوده اند. همانا مردم با على بى آنكه خونخواه باشد يا خون كسى بر گردنش باشد بيعت كردند، طلحه و زبير هم از كسانى بودند كه با او بيعت كردند و سپس بدون هيچ سببى بيعت او را شكستند. همانا كه اين دين فتنه انگيزيها را تحمل نمى كند و نيز اعراب هم آن را تحمل نمى كنند. همين ديروز در بصره فتنه خونبارى رخ داد و اگر اين بلا تكرار شود بقايى براى مردم نخواهد بود؛ و اينك همه امت با على بيعت كرده اند. به خدا سوگند اگر خود، مالك كار خويش بوديم باز هم براى خلافت كسى جز او را بر نمى گزيديم ؛ و اى معاويه تو هم در آنچه مردم درآمده اند درآى . و اگر مى گويى : عثمان مرا به ولايت

گماشته و هنوز مرا عزل نكرده است ، اين سخنى است كه اگر گفتن آن جايز باشد هرگز براى خداوند دينى برپا نخواهد ماند و بايد هر چه در دست هر كس هست همواره از او باشد و حال آنكه خداوند براى واليان ديگر هم همان حقى را كه براى پيشينيان بوده قرار داده است و امور را پيوسته قرار داده كه برخى برخى ديگر را نسخ مى كند. آن گاه جرير [ بر جاى خود ] نشست .

نصر بن مزاحم مى گويد: معاويه به جرير گفت : منتظر باش من هم بايد در اين كار بنگرم و از نظر مردم شام آگاه شوم . چند روزى كه گذشت معاويه دستور داد كه منادى بانگ نماز جماعت زند و چون مردم جمع شدند به منبر رفت و چنين گفت : سپاس خداوندى را كه سران و بزرگان را اركان اسلام و شرايع را برهان ايمان قرار داده است و اخگر اسلام در سرزمين مقدس ، كه خود آنجا را محل پيامبران و بندگان صالح خويش قرار داده است ، فروزان شده است ، و مومنان را در سرزمين شام در آورده و آن سرزمين رابراى ايشان و آنان را براى آن سرزمين پسنديده است كه پيشاپيش از اطاعت و خيرخواهى آنان نسبت به خلفاى خود آگاه بوده است ، و ايشان را برپا دارندگان فرمان خويش و مدافعان دين و حريم آن قرار داد. و آن گاه ايشان را مايه نظام كار اين امت و نشانه هاى بارز راه نيكى ها قرار داد و خداوند به وسيله ايشان ، پيمان شكنان را مى راند و

هماهنگى و دوستى مومنان را فراهم مى كند. اينك ما از خداوند يارى مى جوييم تا ما را در كار مسلمانان كه انسجام آن از هم گسيخته و نزديكى آنان به دورى تبديل شده است يارى دهد. پروردگارا! ما را بر آن كسانى كه مى خواهند فتنه خفته ما را بيدار كنند و افراد ما راكه در ايمنى هستند بترسانند و قصد دارند خونهاى ما را بريزند و راههاى ما را ناامن سازند نصرت عنايت كن . و خداوند خود مى داند كه ما براى آنان [ شكنجه و ] عقابى را اراده نكرده ايم و پرده يى را ندريده ايم و اسب و سپاهى به سوى ايشان نرانده ايم . آرى خداوند ستوده از كرامت خويش جامه يى بر ما پوشانده است كه هرگز تا طنين صدا از كوه مى رسد و باران فرو مى بارد و هدايت شناخته مى شود با ميل خويش از تن بيرون نمى آوريم ، ولى حسد و ستم آنان را بر اين كار واداشته است و ما از خداوند بر عليه آنان يارى مى جوييم . اى مردم ! به خوبى مى دانيد كه من خليفه اميرالمومنين عمر بن خطاب و خليفه اميرالمومنين عثمان بن عفان برشمايم و هيچ گاه هيچ كس از شما را بر كارى كه از آن شرم و آزرم داشته باشد وادار نكرده ام و مى دانيد كه من خونخواه عثمان هستم . بدون ترديد او مظلوم كشته شده است و خداوند متعال مى فرمايد: و هر كس مظلوم كشته شود براى ولى او قدرت و تسلط قرار داديم و او در خونريزى زياده

روى مكند كه او از جانب ما مؤ يد و نصرت داده شده است ، (8) و من اينك دوست دارم كه آنچه در مورد كشته شدن عثمان در دل داريد به من بگوييد.

مردم شام همگان برپا خاستند و پاسخ دادند: ما خونخواه عثمان هستيم . و با معاويه در آن مورد بيعت كردند و به او اطمينان دادند كه جان و مال خويش را براى او مبذول دارند تا انتقام خويش را بگيرند يا آنكه روحشان به خداوند ملحق شود.

نصر مى گويد: معاويه چون آن روز را به شب آورد از گرفتارى خويش اندوهگين بود و همين كه شب او را فروگرفت در حالى كه افراد خانواده اش پيش او بودند اين ابيات را خواند:

شب من فرا رسيد در حالى كه به سبب اين شخص كه با سخنان ياوه آمده است وسوسه ها مرا فروگرفته است . جرير پيش من آمده است با حوادثى فشرده كه در آن موجب بريده شدن بينى [ خونريزى و زبونى ] خواهد بود. در حالى كه ميان من و او شمشير قرار دارد، با او حيله گرى مى كنم و من جامه پستى را بر تن نخواهم كرد. اگر مردم شام فرمانبردارى درستى ، آنچنان كه مشايخ ايشان در مجالس خود وصف كرده اند داشته باشند، با اسبان و سواران چنان صدمه يى بر على بزنم كه هر خشك و ترى را در هم ريزد و من بهترين چيزى را كه افراد به آن نائل شده اند آرزو مى كنم و از [ پادشاهى و ] سرزمين عراق نااميد نيستم .

مى گويم : [ ابن ابى الحديد

] لغت جبهه كه در اين ابيات آمده به معنى اسب است و از جمله گفتار رسول خدا (ص ) است كه فرموده است : ليس فى الجبهة صدقة يعنى در اسب ، پرداخت زكات نيست .

نصر بن مزاحم مى گويد: جرير بن عبدالله همچنان معاويه را به بيعت با على (ع ) تحريك مى كرد. معاويه به او گفت : اى جرير، اين كار ساده يى نيست و كارى است كه امور بعد هم به آن بستگى دارد. بگذار آب دهانم را فرو دهم و در اين كار بنگرم . معاويه اشخاص مورد اعتماد خويش را فرا خواند. برادرش به او گفت كه از عمروعاص يارى بخواهد و به معاويه گفت : عمروعاص كسى است كه او را خوب مى شناسى ؛ او در حالى كه عثمان زنده بود از او كناره گيرى كرد و طبيعى است كه از كار و حكومت تو بيشتر كناره گيرى كند، مگر اينكه دين او خريده شود. ما در مباحث گذشته ماجراى فراخوانده شدن عمروعاص توسط معاويه و نيز شرطى كه معاويه با او كرد كه ولايت مصر به وى واگذار شود و اينكه عمروعاص موفق شد شرحبيل بن سمط سالار و پيرمرد يمنيهاى مقيم شام را با گماشتن گروهى از مردان كه نزد او به قتل عثمان توسط على (ع ) گواهى دادند و بدينگونه او را براى جنگ با على (ع ) آماده كردند و سينه اش را از كينه على آكندند و او و يارانش را به خونخواهى عثمان برانگيختند مفصل بيان كرده ايم و نيازى به بازگويى آن نيست (9)

نصر بن مزاحم مى گويد:

محمد بن عبدالله از قول جرجانى براى من نقل كرد كه مى گفته است :

شرحبيل نزد حصين بن نمير آمد و به او گفت پيام بفرست كه جرير بن عبدالله بجلى پيش ما بيايد. حصين به جرير پيام داد كه شرحبيل پيش ماست تو هم براى ديدار ما بيا، و چون جرير و شرحبيل در خانه حصين به يكديگر رسيدند شرحبيل به جرير گفت : اى جرير! با كارى سست پيش ما آمده اى كه ما را در كام شير بيفكنى وانگهى مى خواهى شام را با عراق درآميزى و على را بسيار ستايش مى كنى و حال آنكه او قاتل عثمان است و خداوند از آنچه گفته اى روز قيامت از تو خواهد پرسيد.

جرير روى به شرحبيل كرد و گفت : اى شرحبيل ! اما اين سخن تو كه من كارى سست را عرضه داشته ام ، چگونه كار سستى است كه همه مهاجران و انصار بر آن اتفاق كرده اند و با طلحه و زبير به سبب رد كردن آن جنگ شده است ؟ اما اين سخنت كه من ترا در كام شير افكنده ام [ بايد بگويم كه ] اين تويى كه خود را در كام شير افكنده اى ، اما آميزش و هماهنگى مردم شام با مردم عراق چنان است كه هماهنگى و آميزش اين دو ملت با يكديگر در كار حق بهتر از آن است كه در باطل از يكديگر جدا و پراكنده باشند.

اما اين سخن تو كه على عثمان را كشته است ، به خدا سوگند در آن باره هيچ اطلاع صحيحى در دست تو نيست و فقط

از راه دور و از غيب تهمت مى زنى . آرى تو به دنيا مايل شده اى ، وانگهى از زمان سعدبن ابى وقاص چيزى در دل دارى . چون گفتگوى آن دو به اطلاع معاويه رسيد كسى پيش جرير فرستاد و او را سخت سرزنش كرد. نصر مى گويد: نامه يى هم كه نويسنده آن شناخته نشد براى شرحبيل نوشته شد كه در آن اين ابيات آمده بود: (10)

اى شرحبيل ! اى پسر سمط! از هواى نفس پيروى مكن كه براى تو در دنيا هيچ چيزى نمى تواند بدل و عوض دين تو باشد... پسر هند به على تهمت و بهتان مى زند و حال آنكه در سينه پسر ابى طالب خداوند از هر چيز بزرگتر است و على در مورد عثمان هيچ دشنامى نداد و نه كسى را بر او شوراند و نه او را كشت ... على از ميان همه افراد خاندان پيامبر وصى اوست و كسى است كه در فضيلتش به نام او مثال مى زنند.

نصر مى گويد: هنگامى كه شرحبيل آن نامه را خواند هر اسناك در انديشه فرو رفت و گفت اين نامه ، مايه نصيحت و خيرخواهى در دين من است و به خدا سوگند در اين كار هيچ گونه شتابى نمى كنم هر چند نفس مرا به سوى آن نياز و كشش است . و نزديك بود از يارى معاويه دست بردارد و بر جاى خود بايستد، ولى معاويه مردانى را برگماشت كه پيش او آمد و شد مى كردند و كشته شدن عثمان را با اهميت جلوه مى دادند و على را به آن

كار متهم مى ساختند و گواهى ياوه و دروغ مى دادند و نامه هاى جعلى بر او عرضه مى داشتند تا موفق شدند عقيده او را برگردانند و عزم او را در مورد يارى دادن معاويه استوار كنند (11)

نصر مى گويد

نصر مى گويد: عمر بن سعد با استاد خود براى ما نقل كرد كه معاويه كسى را پيش شرحبيل بن سمط فرستاد و گفت بخوبى مى دانى كه چون حق را پذيرفتى و پاسخ دادى پاداش تو بر عهده خداوند است ! و مردم صالح هم پيشنهادت را پذيرفتند ولى اين كارى كه ما مى خواهيم انجام دهيم تمام و كامل نخواهد شد مگر با رضايت همه مردم ، بنابراين حركت كن و در شهرهاى شام اعلان كن كه على عثمان را كشته است و بر مسلمانان واجب است كه خون عثمان را مطالبه كنند.

شرحبيل حركت كرد و نخست به شهر حمص درآمد و در ميان آنان براى خطبه برخاست شرحبيل كه ميان مردم شام به امانتدارى و پارسايى و خداپرستى مشهور بود، چنين سخن گفت : اى مردم ! همانا كه على ، عثمان را كشت و گروهى از اصحاب رسول خدا (ص ) در اين باره بر او خشم گرفتند و على به جنگ با ايشان پرداخت و آن جمع شكست خورد و على مردان صالح ايشان را كشت و بر همه سرزمينها چيره شد مگر شام و اينك على شمشير خود را بر دوش نهاده و آهنگ كشتار و مرگ دارد تا چه هنگامى به سوى شما آيد يا آنكه خداوند كارى تازه پديد آورد و ما هيچ كس را نمى يابيم كه

در جنگ با او قويتر از معاويه باشد، بنابراين كوشش كنيد و برپا خيزيد.

همه مردم ، غير از گروهى از پارسايان حمص ، دعوت او را پذيرفتند و آن پارسايان به او گفتند: خانه هاى ما هم مسجد ماست و هم گورستان ما و تو خود داناترى به آنچه كه [ انجام مى دهى و به مصلحت ] مى بينى .

گويد: شرحبيل همه شهرهاى شام را به قيام و حركت واداشت و بر هر قومى كه مى گذشت آنچه مى گفت مورد قبول واقع مى شد. نجاشى بن حارث (12) كه دوست شرحبيل بود ابيات زير را سرود و براى او فرستاد:

اى شرحبيل ! تو براى دين از دين و آيين ما جدا نشدى ، بلكه به سبب كينه يى كه جرير مالكى داشت اين كار را انجام دادى و هم به سبب خشم و گله يى كه ميان او و سعد ظاهر شد و همچون آواز خوانى شدى كه شترى ندارد ولى آواز مى خواند...

نصر مى گويد: عمر بن سعد از نمير بن وعلة از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است شرحبيل بن سمط اسود بن جبله كندى پيش معاويه آمد و گفت : تو كارگزار و پسر عموى اميرالمومنين عثمان هستى ما هم همگى مؤ منيم . اكنون اگر مردى هستى كه با على و قاتلان عثمان جنگ كنى تا ما انتقام خون خود را بگيريم يا آنكه جان بر سر اين كار نهيم ، ترا بر خود حاكم قرار مى دهيم و گرنه ترا عزل مى كنيم و كسى ديگر غير از ترا كه بخواهيم بر خود حاكم مى

كنيم و سپس با او چندان جهاد مى كنيم تا انتقام خون عثمان را بگيريم يا در آن راه نابود شويم .

جرير بن عبدالله كه آنجا حاضر بود گفت : اى شرحبيل ، آرام باش كه خداوند اينك خونها را حفظ فرموده و پراكندگى را پايان داده و كار اين امت را سر و سامان بخشيده است و نزديك است كار اين امت به آرامش برسد. بر حذر باش كه ميان مردم تباهى نياورى و از گفتن اين سخن پيش از آنكه شايع شود و گفتارى از تو آشكار گردد كه نتوانى جلو آن را بگيرى ، خوددارى كن . شرحبيل گفت : به خدا سوگند كه اين سخن را هرگز پوشيده نمى دارم . سپس برخاست و سخن گفت و مردم از هر سو گفتند: راست مى گويد؛ سخن صحيح سخن اوست و انديشه درست انديشه اوست . در اين هنگام جرير از معاويه و عموم مردم شام نااميد شد.

نصر مى گويد: محمد بن عبدالله ، از جرجانى برايم نقل كرد كه معاويه پيش از آن به خانه جرير آمد و به او گفت : اى جرير! نظرى دارم . گفت : بگو، [ معاويه ] گفت : براى سالارت بنويس كه مصر و شام را در اختيار من بگذارد و پس از مرگ خودش نيز بيعت با كسى را بر گردن من نگذارد تا من خلافت را به او واگذارم و نامه هم به عنوان خلافت براى او بنويسم . جرير گفت : هر چه مى خواهى بنويس تا من هم [ زيرنامه تو و با نامه ] تو بنويسم . معاويه

در اين باره نامه نوشت و على (ع ) در پاسخ براى جرير چنين نوشت :

اما بعد. معاويه مى خواهد بر گردنش بيعتى نباشد و اينكه بتواند هر كارى را كه دوست مى دارد انتخاب كند، وانگهى قصد دارد تا هنگامى كه مزه دهان مردم شام را بچشد ترا سرگردان و معطل بدارد. هنگامى كه من هنوز در مدينه بودم مغيرة بن شعبه به من اشاره كرد و گفت : كه معاويه را به حكومت شام بگمارم و من اين پيشنهاد او را نپذيرفتم و خداى آن روز را به من نشان ندهد كه گمراهان را بازوى خود قرار دهم . اگر اين مرد با تو بيعت كرد چه بهتر و گرنه باز گرد. والسلام . (13)

نصر مى گويد: و چون اين نامه معاويه ميان اعراب شايع شد وليد بن عقبه اشعارى سرود و براى معاويه فرستاد [ كه مضمون آن ، تحريك بر جنگ بود ]:

اى معاويه ! همانا شام ، شام توست به شام خودت استوار باش و افعيها را بر خود وارد مكن . با شمشيرهاى تيز و نيزه ها از آن حمايت كن و چنان مباش كه سست بازو ناتوان باشى . على نگران است كه چه پاسخى به او خواهى داد جنگى براى او آماده ساز كه موهاى پيشانى را سپيد كند...

نصر مى گويد: وليد بن عقبه همچنين اشعار زير را هم براى معاويه فرستاد كه در آن هم او را به جنگ تشويق كرده [ و گفته است ] كه پاسخى به نامه يى كه جرير آورده است ننويسد:

... براى يمانيها كلمه يى بگو تا در پناه آن سخن

به حكومتى كه خواهان آن هستى برسى ، بايد بگويى اميرالمومنين عثمان را دشمنى كشته است كه نزديكان و خويشاوندانش او را بر او شورانده اند.

نصر مى گويد: جرير روزى براى تجسس و اطلاع از اخبار بيرون آمد. ناگاه به نوجوانى برخورد كه بر شتر خود سوار بود و اين ابيات را ترنم مى كردن

حكيم بن جبله و عمار اندوهگين و محمد پسر ابى بكر و اشتر و مكشوح مرادى گرفتاريها را از پى مى كشيدند. در آن فتنه براى زبير و دوست نزديك او [ طلحه ] هم اهدافى بود كه گرفتاريها را بيشتر بر مى انگيختند. اما على به خانه خود پناه برده بود و نه به آن كار دستور مى داد و نه از آن نهى مى كرد...

جرير به او گفت : اى برادرزاده ، تو كيستى ؟ گفت : نوجوانى از قريش ، و اصل من از ثقيف است . من پسر مغيرة بن اخنس شريق هستم كه پدرم همراه عثمان روز جنگ در خانه عثمان كشته شده است . جرير از شعر او و سخنش تعجب كردو آن را براى على (عليه السلام ) نوشت و على فرمود: به خدا سوگند اين نوجوان در شعر و سخن خود خطايى نكرده است .

نصر مى گويد: در حديث صالح بن صدقه آمده است كه جرير همچنان نزد معاويه ماند و درنگ كرد تا آنجا كه مردم ، او را متهم ساختند و على عليه السلام هم فرمود: من براى جرير وقتى را معين كردم كه پس از آن نبايد آنجا بماند مگر اينكه نسبت به او خدعه و مكر شده باشد يا

اينكه عاصى شده باشد. بازگشت جرير چندان به تاءخير افتاد كه على (عليه السلام ) از او نااميد شد.

همچنين مى گويد: محمد و صالح بن صدقه مى گويند: كه على (عليه السلام ) پس از آن براى جرير چنين نوشت :

چون اين نامه من به تو رسيد معاويه را به تعيين كار وادار كن و او را بين جنگى خوار و زبون كننده و صلحى كه در آن به خطاى خود اقرار كند، مخير كن . اگر جنگ را برگزيد پيمان امان را لغو كن و اگر صلح را پذيرفت از او بيعت بگير. والسلام (14)

گويد: چون اين نامه به دست جرير رسيد نزد معاويه آمد و نامه را براى او خواند و به او گفت : اى معاويه هيچ چيز جز گناه ، موجب زنگار قلب نمى گردد و سينه جز به توبه و بازگشت به سوى خداوند گشاده نمى شود و چنين گمان مى برم كه بر قلب تو زنگار است و ترا مى بينم ميان حق و باطل سرگردان مانده اى ، گويى منتظر چيزى هستى كه در دست غير توست .

معاويه گفت : به خواست خداوند در نخستين مجلس به تو جواب قطعى خواهم داد، و چون معاويه پس از آنكه راءى آنان را سنجيد با آنان بيعت كرد [ و ايشان بيعت او را پذيرفتند ] به جرير گفت : پيش سالار خودت برگرد و نامه يى نوشت كه در آن اعلان جنگ داده بود و پايين نامه اشعار كعب بن جعيل را نوشت [ كه مطلع آن چنين است ]:

مى بينم كه مردم شام مردم عراق را ناخوش مى

دارند و مردم عراق هم آنان را ناخوش مى دارند و ما اين شعر را در مباحث پيشين آورده ايم .

ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل (15) چنين آورده است : كه چون على عليه السلام تصميم گرفت جرير را پيش معاويه بفرستد، جرير گفت : اى اميرالمومنين به خدا سوگند من در يارى دادن خود از تو چيزى را دريغ نمى دارم ولى براى تو در معاويه طمعى نبسته ام . على (عليه السلام ) فرمود: مقصود من اين است كه حجت را بر او تمام كنم .

و چون جرير نزد معاويه رسيد معاويه در مورد بيعت با او امروز و فردا مى كرد، جرير به او گفت : منافق [ به طور عادى ] نماز نمى گزارد مگر اينكه چاره يى از نمازگزاران نيابد [ كه در آن صورت نماز مى گزارد ]. معاويه گفت : اين موضوع همچون خدعه اى نيست كه براى از شير باز گرفتن كودك مى شود، به من مهلت بده تا آب دهانم را فرو برم كه اين كارى است كه كارهاى پس از آن هم به آن بستگى دارد. آن گاه همراه جرير نامه على عليه السلام را پاسخ داد:

از معاوية بن صخر، به على بن ابى طالب . اما بعد، به جان خودم سوگند اگر اين قوم كه با تو بيعت كرده اند در حالى بود كه تو از خون عثمان مبرا مى بودى تو نيز مانند ابوبكر و عمر و عثمان بودى ، ولى تو مهاجران را بر عثمان شوراندى و انصار را هم از يارى دادن او بازداشتى . نادان از تو

اطاعت كرد و ضعيف به سبب تو قوى شد و مردم شام هيچ چيز جز جنگ با ترا نمى پذيرند مگر اينكه كشندگان عثمان را به ايشان تسليم كنى و اگر اين كار را كردى خلافت ميان شورايى از مسلمانان تعيين خواهد شد. به جان خودم سوگند حجت و برهان تو بر من چون حجت و برهان تو بر طلحه و زبير نيست كه آن دو با تو بيعت كرده بودند و من با تو بيعت نكرده ام و دليل و حجت تو بر مردم شام هم همچون دليل و حجت تو بر مردم بصره نيست كه بصريان با تو بيعت و از تو اطاعت كرده اند، ولى شاميان از تو هرگز اطاعت نمى كنند. البته شرف تو در اسلام و قرابت ترا به پيامبر (ص ) و موضع ترا نسبت به قريش منكر نيستم و رد نمى كنم . و در آخر نامه هم اشعار كعب بن جعيل را نوشت كه مطلع آن چنين است :

مى بينم كه شاميان عراقيان را ناخوش مى دارند و عراقيان هم آنان را ناخوش مى دارند.

ابوالعباس مبرد مى گويد: على عليه السلام در پاسخ اين نامه معاويه چنين مرقوم فرمود:

از اميرالمومنين على بن ابيطالب ، به معاوية بن صخر بن حرب . اما بعد، همانا نامه يى از تو براى من رسيد، نامه مردى است كه نه او را بينشى است كه هدايتش كند و نه رهبرى كه او را به راه راست آورد، هواى نفس او را فراخوانده و او اجابت كرده است و گمراهى او را رهبرى كرده و او از آن پيروى كرده است ،

چنين پنداشته اى كه گناه [ واهى ] من در مورد عثمان بيعت مرا كه بر عهده توست تباه كرده و حال آنكه به جان خودم سوگند من هم فقط مردى از مهاجران بودم همچنان كه آنان در آن كار درآمدند درآمدم و همان گونه كه ايشان از آن برآمدند برآمدم ، و چنين نيست كه خداوند آنان را به گمراهى جمع فرمايد و بينش آنان را فرو كوبد و كوردلشان قرار دهد. و از اين گذشته ترا با عثمان چه كار؟ كه تو مردى از بنى اميه هستى و پسران عثمان به مطالبه خون او از تو سزاوارترند ؛ و اگر مى پندارى كه تو در خونخواهى تواناترى ، نخست به بيعتى كه مسلمانان درآمده اند درآى ، سپس از آن قوم پيش من محاكمه آور. اما اينكه ميان خودت و طلحه و زبير و ميان مردم شام و مردم بصره فرق نهاده اى ، به جان خودم سوگند كه اين موضوع براى همه يكسان است ، كه بيعتى همگانى بوده است و در آن اختيار و تجديد نظرى نيست . اما شرف من در اسلام و نزديكى من به رسول خدا (ص ) و جايگاه من در ميان قريش را هم ، به جان خودم سوگند، اگر مى توانستى انكار كنى انكار مى كردى . (16)

سپس على (ع ) نجاشى را، كه يكى از افراد قبيله بنى حارث بن كعب است ، فرا خواند و به او فرمود: پسر جعيل ، شاعر شاميان است و تو شاعر مردم عراقى ، پاسخ آن مرد را بده . او گفت : اى اميرالمومنين ! نخست

شعر او را براى من بخوان . فرمود: هم اكنون شعر آن شاعر را براى تو مى خوانم و اشعار كعب را براى نجاشى خواند و نجاشى در پاسخ چنين سرود:

اى معاويه ! چيزى را كه هرگز نخواهد بود رها كن ، كه خداوند آنچه را كه از آن حذر مى كنيد محقق فرموده است . على همراه عراقيان و حجازيان به سوى شما مى آيد. چه خواهيد كرد؟...

مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: اشعار كعب بن جعيل از اشعار نجاشى استوارتر و زيركانه تر و بهتر و در عين حال در بيان مقصد پليد رساتر است .

نصر بن مزاحم در اين نامه على (ع )، پس از جمله و خداوند بينش آنان را فرو نگرفته و كورشان نكرده است اين عبارات را افزون بر آن آورده است :

من كسى را تحريض نكرده ام كه گناه امر كننده بر من باشد، و نه كسى را كشته ام كه قصاص بر من واجب باشد و اما اين سخن تو، كه اهل شام حاكمان بر مردم حجازند، يك مرد از شاميان (17) را بياور كه در شورى پذيرفته شده باشد و خلافت براى او روا بوده و به خلافت رسيده باشد و اگر تو چنين ادعايى كنى همه مهاجران و انصار ترا تكذيب خواهند كرد و گواه از قريش حجاز هم براى تو مى آورم . اما اينكه در مورد كار عثمان به من تهمت مى زنى و دروغ مى بندى ، آنچه مى گويى از حق و علم و يقين نيست .

اين افزونى كه نصر بن مزاحم آورده است دليل بر آن است كه در

نامه معاويه به على (ع ) چنين آمده بوده است كه شاميان بر حجازيان حاكم اند و حال آنكه ما چنين چيزى در نامه او نيافته ايم .

اخبار متفرقه

اشاره

نصر بن مزاحم روايت مى كند و مى گويد: (18) همين كه عثمان كشته شد، سواران براى اعلان خبر كشته شدن او آهنگ شام كردند. گويد: روزى همچنان كه معاويه نشسته بود مردى كه چهره خود را پوشانده بود از راه رسيد و چهره خود را گشود و به معاويه گفت : اى اميرالمومنين ! آيا مرا مى شناسى ؟ گفت : آرى تو حجاج بن خزيمة بن صمه هستى ، آهنگ كجا دارى ؟ گفت : قصد تقرب به تو را دارم و خبر مرگ پسر عفان را اعلان مى كنم و سپس ابياتى [ به اين مضمون ] سرود:

همانا پسر عموهايت ، فرزندان عبدالمطلب ، بدون هيچ دروغ و ترديد پير و سالار شما را كشتند و تو سزاوارترين اشخاص به قيام هستى .قيام كن و اى معاويه ، به خاطر خدا و رضاى او خشم بگير...

[ نصر ] گويد: منظورش على عليه السلام بود. (19)

نصر مى گويد: معاويه به حجاج بن بن خزيمة گفت : آيا تو مى توانى مردم را به جوش و خروش فرا خوانى ؟ گفت : آرى . گفت : پس موضوع را به مردم خبر بده . حجاج به معاويه گفت : اى اميرالمومنين ! (در حالى كه هيچكس پيش از او عنوان اميرالمومنين را به معاويه نداده بود) من از كسانى بودم كه همراه يزيد بن اسد قسرى براى يارى دادن و فرياد رسى عثمان حركت كرديم

. من و زفربن حارث پيشاپيش حركت مى كرديم ، با مردى برخورديم كه گمان مى رفت از قاتلان عثمان باشد او را كشتيم . و اى اميرالمومنين ، به تو مى گويم كه تو به جهاتى از على نيرومندترى و اين جهات در او نيست ، زيرا مردمى همراه تو هستند كه چون سخنى بگويى سخن نمى گويند و چون فرمانى دهى علت آن را نمى پرسند و حال آنكه همراه على مردمى هستند كه چون سخنى بگويد، سخن مى گويند و چون فرمانى دهد از سبب آن مى پرسند. بنابراين گروهى اندك از همراهان تو بهتر از گروهى بسيار از همراهان او هستند؛ و بدان كه على جز با رضايت خود، راضى نمى شود و رضايت او موجب خشم تو خواهد بود وانگهى خواسته هاى تو و على يكسان نيست كه على به عراق بدون شام راضى نخواهد شد و حال آنكه تو به حكومت شام بدون عراق راضى و خشنودى .

نصر مى گويد: سينه معاويه از خبر كشته شدن عثمان تنگى گرفت و از اينكه او را يارى نداده بود پشيمان شد و اين ابيات را خواند:

خبرى به من رسيد كه در آن براى نفس غم و اندوه و براى چشمها مايه گريه اى طولانى و بسيار است . در آن خبر نابودى همه جانبه و درماندگى نهفته است و مايه بريده شدن بينى هاى مردم نژاده است . سوگ كشته شدن اميرالمومنين ، و اين خبرى است كه از وحشت آن نزديك است كوههاى استوار فرو ريزد... نصر مى گويد: حجاج بن خزيمه بر مردم شام افتخار مى كرد كه او

نخستين كس است كه با عنوان اميرالمومنين به معاويه سلام داده است .

نصر مى گويد: صالح بن صدقه ، از ابن اسحاق ، از خالد خزاعى و غير او كسانى كه متهم به وضع و جعل حديث نيستند براى ما نقل كرده اند كه چون عثمان كشته شد و نامه على عليه السلام در مورد عزل معاويه از حكومت شام به دست او رسيد، خود به منبر رفت و بانگ برداشت تا مردم جمع شوند و چون مردم جمع شدند براى ايشان خطبه اى خواند. نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس گفت : اى مردم شام ! همانا به خوبى مى دانيد كه من خليفه اميرالمومنين عمر بن خطاب و خليفه عثمان هستم ، عثمان كشته شده است من پسر عمو و خونخواه او مى باشم و خداوند متعال مى فرمايد: هر كس مظلوم كشته شود براى ولى او [ حكومت ] و تسلط قرار داده ايم (20) و اينك دوست مى دارم آنچه از كشته شدن خليفه در دل خود داريد به من بگوييد.

مرة كعب (21) برخاست و در آن روز در مسجد چهار صد تن ، يا در آن حدود، از اصحاب پيامبر (ص ) حضور داشتند. مره گفت : به خدا سوگند اينجا كه ايستاده ام مى دانم ميان شما كسانى هستند كه در افتخار مصاحبت با رسول خدا از من جلوترند ولى من پيامبر (ص ) را در نيمروزى بسيار گرم ديدم و شنيدم كه مى فرمود: همانا فتنه يى در شهر اتفاق خواهد افتاد. در اين هنگام مردى كه روبند

بر چهره داشت از آنجا گذشت و پيامبر فرمودند: و اين مرد كه روبند و نقاب بر چهره دارد آن روز بر حق خواهد بود. من برخاستم و بازوى آن مرد را گرفتم و روبند از چهره اش گشودم آن گاه ديدم عثمان است . چهره اش را به سوى رسول خدا (ص ) برگرداندم و گفتم : اى رسول خدا همين شخص را مى گوييد؟ فرمود: آرى .

در اين هنگام مردم شام دست در دست معاويه نهادند و با او براى خونخواهى عثمان بيعت كردند كه در آن كار امارت با او باشد و طمع به خلافت نبندد و پس از آن ، امر خلافت با شورى باشد.

ابراهيم بن حسن بن ديزيل ، در كتاب صفين خود، از ابوبكر بن عبدالله هذلى نقل مى كند كه وليد بن عقبه نامه يى به معاويه نوشت و ضمن سرزنش او از تاءخير در خونخواهى عثمان ، او را به جنگ تشويق نمود و از اينك به نامه نگارى ، امروز و فردا كند او را بازداشت [ و چنين سرود ]:

هان ! به معاوية بن حرب بگو كه تو از جانب برادرى مورد اعتماد، سرزنش و نكوهش شده اى . همچون شتر بازداشته در پرچين ، روزگار مى گذرانى . در دمشق باز داشته اى و مثل تو و نامه نوشتن به على ، مانند زنى است كه مى خواهد پوست فاسد شده را دباغى كند...

گويد: معاويه در پاسخ او فقط يك بيت از شعر اوس بن حجر (22) را نوشت : و چه بسيار كس كه از برردبارى و تحمل ما دچار شگفتى مى شود،

ولى اگر آتش جنگ به سوى او زبانه كشد از بيم سخن نمى گويد.

ابن ديزيل همچنين روايت مى كند كه چون على عليه السلام آهنگ شام كرد مردى را فراخواند و به او گفت كه مجهز شود و عازم دمشق گردد و چون به دمشق رسيد مركوب خويش را كنار در مسجد بخواباند و بدون آنكه جامه سفر از تن بيرون آورد وارد مسجد شود كه مردم چون نشانه هاى سفر و غريب بودن او راببينند بيشتر از او سوال خواهند كرد و به آنان بگويد: من على را در حالى ترك كردم كه با مردم عراق قصد حمله به شما را داشت ؛ و دقت كند كه آنان چه مى كنند. آن مرد همان گونه رفتار كرد. مردم جمع شدند و از او سؤ ال كردند و او همچنان به ايشان مى گفت ، و جمعيت انبوهى گرد او جمع شدند و از او سوال مى كردند. معاويه اعور سلمى (23) را پيش او فرستاد و او رفت و از او پرسيد كه همان پاسخ را داد. اعور سلمى نزد معاويه برگشت و آن خبر را به او داد و معاويه دستور جمع شدن مردم را در مسجد داد و سپس براى سخنرانى برخاست و به شاميان گفت : همانا على همراه لشكرهاى عراق ، آهنگ شما كرده است . نظرتان چيست ؟ مردم سر به زير افكندند و چانه هاى خود را به سينه هايشان چسباندند و هيچ نمى گفتند، در اين هنگام ذوالكلاع حميرى (24) برخاست و با لهجه حميرى گفت : اظهار نظر و راءى بر عهده تو و انجام آن

بر عهده ماست .

معاويه از منبر فرود آمد و ميان مردم جار زد كه به اردوگاه خود بروند. آن مرد هم پيش على عليه السلام برگشت و موضوع را گزارش داد. على (ع ) همه مردم را به تجمع در مسجد فرا خواند و برخاست و خطبه اى ايراد كرد و گفت : كسى را كه به شام فرستاده بودم بازگشته است و خبر آورده كه معاويه همراه شاميان آهنگ عراق كرده است . چاره و راءى چيست ؟

در اين هنگام مردمى كه در مسجد حاضر بودند به هياهو آمدند و يكى مى گفت : راى درست چنين است و ديگرى مى گفت : راى درست چنان است و چندان جنجال و هياهو شد كه على عليه السلام از سخن ايشان چيزى نفهميد و نتوانست درك كند كه چه كسى درست مى گويد و چه كسى نادرست . و از منبر فرود آمد و در حالى كه انالله و انا اليه راجعون مى گفت : افزود: حكومت را پسر هند جگرخواره يعنى معاويه در ربود.

ابن ديزيل همچنين از عقبة بن مكرم ، از يونس بن بكير، از اعمش نقل مى كند كه مى گفته است ابومريم (25) دوست على (ع ) بود و چون شنيد كه آن حضرت گرفتار اختلاف نظر اصحاب خود شده است به كوفه آمد و بيخبر خود را به على (ع ) رساند، آن چنان كه على عليه السلام سر خويش را بلند كرد و ناگهان ديد ابومريم بالاى سر او ايستاده است : فرمود: اى ابومريم چه چيز ترا پيش من كشانده است ؟ گفت : چيزى جز علاقه

به تو موجب آمدن من نبوده است . من با تو عهد كرده بودم كه اگر عهده دار حكومت امت شوى آنانرا بسنده و كافى خواهد بود و اينك شنيده ام كه گرفتار اختلاف نظر اين مردم شده اى . على عليه السلام فرمود: اى ابومريم من گرفتار اشرار خلق خدا شده ام . مى خواهم آنان را به كارى كه مصلحت است وادارم ، ولى از من پيروى نمى كنند.

ابن ديزيل ، از عبدالله بن عمر، از زيد بن حباب ، از علاء بن جرير عنبرى ، از حكم بن عمير ثمالى كه مادرش دختر ابوسفيان است نقل مى كند كه پيامبر (ص ) روزى به ياران خود روى كرد و فرمود: اى ابوبكر چون خليفه شوى و اگر اين كار صورت گيرد چه مى كنى ؟ گفت : اميدوارم اين كار هرگز صورت نپذيرد! رسول خدا فرمود: اى عمر اگر تو خليفه شوى چه مى كنى ؟ گفت : كاش سنگسار شوم كه در آن صورت گرفتار شر خواهم بود. فرمود: اى عثمان اگر تو خليفه شوى چه مى كنى ؟ گفت : خود مى خورم و مى خورانم و اموال را تقسيم مى كنم و ستم نمى كنم . رسول خدا فرمود: اى على اگر تو خليفه شوى چگونه رفتار خواهى كرد؟ گفت : به اندازه روزى و قوت خود مى خورم و از قبيله [ مسلمانان ] حمايت مى كنم و يك خرما را هم تقسيم مى كنم و نواميس را پوشيده مى دارم . پيامبر (ص ) فرمودند: هر آينه جملگى شما بزودى والى مى شويد و بزودى خداوند اعمال

شما را خواهد ديد. سپس فرمود: اى معاويه تو هنگامى كه خليفه شوى چه خواهى كرد؟ گفت : خدا و رسولش داناترند. فرمود: تو اساس و راءس همه ويرانيها و كليد ستمهاى گسسته و پيوسته هستى . كار زشت را نيكو و كار نيكو را زشت مى شمارى ، آن چنان كه كودك در آن بزرگ و بزرگ در آن سالخورده مى شود. مدت تو اندك ولى ستم تو بسيار بزرگ خواهد بود.

همچنين ابن ديزيل ، از عمر بن عون از هشيم ، از ابوفلج ، از عمروبن ميمون نقل مى كند كه مى گفته است عبدالله بن مسعود مى گفت : چگونه خواهيد بود وقتى كه فتنه يى را ببينيد كه در آن شخص بزرگ ، سالخورده و كودك بزرگ مى شود و آن فتنه ميان مردم جريان پيدا مى كند كه آن را سنت مى پندارند و چون آن فتنه تغيير پيدا كند گفته مى شود اين كار زشت است .

همچنين ابن ديزيل ، از حسن بن ربيع بجلى ، از ابواسحاق فزارى ، از حميد طويل ، از انس بن مالك ، در تفسير اين آيه كه خداوند فرموده است : پس اگر ببريم ترا، همانا كه ما از ايشان انتقام گيرنده ايم و يا نشان دهيم آنچه كه به تو وعده كرده ايم ، همانا در تحقيق ما بر ايشان توانائيم (26)، مى گفته است خداوند متعال پيامبر خود را گراميتر از اين داشته است كه ميان امتش چيزى را كه خوش نمى دارد به او بنماياند، ولى انتقام و نقمت باقى است .

ابن ديزيل همچنين مى گويد: عبدالله

بن عمر، از قول عمروبن محمد، از اسباط، ازسدى ، از ابوالمنهال ، از ابوهريره نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) فرموده اند: از خداى خود براى امتم سه چيز مسئلت كردم ، دو چيز آن را به من ارزانى فرمود و يكى را از من بازداشت . از خداوند خواستم كه امت من همگى و يكباره كافر نشوند كه اين استدعا را پذيرفت . از خداوند خواستم كه آنان را با عذابهايى كه امتهاى ديگر را عذاب نموده است عذاب نكند و اين را هم به من عطا فرمود. از خداوند مسئلت كردم كه جنگ و درگيرى ميان ايشان نباشد كه اين را نپذيرفت و از من بازداشت .

ابن ديزيل همچنين از يحيى بن عبدالله كرابيسى ، از ابوكريب ، از ابومعاويه ، از عمار بن زريق ، از عمار دهنى ، از سالم بن ابى الجعد نقل مى كند كه مى گفته است مردى نزد عبدالله بن مسعود آمد و گفت : خداوند متعال از اينكه به ما ظلم كند ما را درامان قرار داده است ، ولى از اينكه گرفتار فتنه كند امان نداده است . بنابراين اگر فتنه يى پيش آيد به نظر تو چگونه رفتار كنم ؟ ابن مسعود به او گفت : در آن حال به كتاب خداوند پناه ببر. آن مرد گفت : اگر چنان شد كه هر يك از دو طرف فتنه مردم را به كتاب خدا فرا خواندند چه كنم ؟ ابن مسعود گفت : از رسول خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود: چون ميان مردم اختلاف پديد آيد، پسر

سميه همراه حق است يعنى عمار.

همچنين ابن ديزيل از يحيى بن زكريا، از على بن قاسم ، از سعيد بن طارق ، از عثمان بن قاسم ، از زيد بن ارقم نقل مى كند كه مى گفته است پيامبر (ص ) فرمودند: آيا مى خواهيد شما را به كسى راهنمايى كنم كه تا هرگاه كه به او توجه داشته باشيد هرگز هلاك نخواهيد شد؟ همانا ولى شما خداوند است و به درستى كه امام شما على بن ابى طالب مى باشد، خيرخواه او باشيد و او را تصديق كنيد كه جبريل اين موضوع را به من خبر داده است .

اگر بگويى اين حديث ، نص صريح در امامت است و معتزله در اين باره چه مى كنند؟ مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: ممكن و جايز است كه پيامبر (ص ) اراده فرموده باشد. كه على امام و پيشوا در فتاوى و احكام شرعيه است نه در خلافت (27) وانگهى ما قبلا سخن مشايخ بغدادى خود را گفتيم و خلاصه آن اين است كه امامت از على (ع ) بوده است و اگر در آن مورد راغب باشد و براى آن منازعه كند بدون ترديد حق اوست ، ولى اگر آن را در مورد كسى ديگر اقرار و در مطالبه حق خود سكوت نمايد ما همان شخص را امام خود مى دانيم و معتقد به صحت خلافت او مى شويم و اميرالمومنين على عليه السلام با سه خليفه و امام پيش از خود منازعه نكرده و شمشير نكشيده است و مردم را هم بر ضد ايشان نشورانده است و اين موضوع نشان آن است

كه بر خلافت آن سه تن اقرار نموده است و به همين سبب ما آن سه تن را دوست مى داريم و در مورد ايشان اعتقاد به خير و صلاح و طهارت داريم و اگر على عليه السلام با آنان جنگ مى كرد و بر ايشان شمشير مى كشيد و از اعراب در جنگ با ايشان يارى مى خواست و فرياد رسى مى كردت درباره آنان هم همان اعتقادى را داشتيم كه در مورد كسانى كه با آنان جنگ كرده است و حكم به گمراهى و فسق آنان مى كرديم .

ابن ديزيل مى گويد

ابن ديزيل مى گويد: عمروبن ربيع ، از سرى بن شيبان ، از عبدالكريم نقل مى كند كه چون عمر بن خطاب زخم خورد گفت : اى ياران محمد (ص ) ! خيرخواه يكديگر باشيد كه اگر چنان نكنيد عمرو بن عاص و معاوية بن ابى سفيان در خلافت بر شما پيروز مى شوند.

مى گويم : [ ابن ابى الحديد ]: محمد بن نعمان ، معروف به مفيد كه يكى از اماميه است در يكى از كتابهاى خود مى گويد: عمر با اين سخن خود خواسته است معاويه و عمر و عاص را به طلب خلافت تحريك كند و برانگيزد و آن دو را به طمع خلافت اندازد، كه معاويه كارگزار و حاكم او بر شام و عمروعاص نيز كارگزار و حاكم او بر مصر بوده است ؛ و عمر ترسيده است كه عثمان از وصول به خلافت ناتوان ماند و خلافت به على عليه السلام برسد و اين سخنان را به مردم گفته است تا براى آن دو نقل شود و آن دو

كه در مصر و شام هستند اگر خلافت به على عليه السلام برسد آن دو اقليم در تصرف آنان بماند. و اين سخن در نظر من از استناطهايى است كه از كينه و دشمنى سرچشمه گرفته است و عمر از خداوند بيش از آن مى ترسيده است كه چنين چيزى به ذهن او خطور كند، ولى او با زيركى و فراست صادقانه خود كه بسيارى از امور آينده را مى ديده است اين سخن را گفته و پيش بينى كرده است . همچنان كه عبدالله بن عباس در وصف عمر مى گفته است : به خدا سوگند، گويى اوس بن حجر در شعر زير كسى جز او را در نظر نداشته است كه مى گويد:

زيرك مردى كه گمانى را كه به تو مى برد چنان است كه گويى آنرا ديده و شنيده است .

ابن ديزيل ، از عفان بن مسلم ، از وهب بن خالد، از ايوب ، از ابوقلابه ، از ابى الاشعث ، از مرة بن كعب نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) از وقوع فتنه يى سخن گفت و زمان آن را بسيار نزديك معين كرد و در همان حال مردى كه چهره خود را با جامه اش پوشانده بود از آنجا گذشت و پيامبر (ص ) فرمود اين مرد و يارانش در آن روز بر حق خواهند بود، من برخاستم و شانه آن مرد را گرفتم و گفتم اى رسول خدا او همين مرد است ؟ فرمود آرى . و آن مرد عثمان بن عفان بود.

مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: اين حديث را گروه

بسيارى از محققان و محدثان نقل كرده اند، از جمله محمد بن اسماعيل بخارى در كتاب تاريخ كبير خود با چند سلسله روات آن را آورده است . و كسى را نشايد كه بگويد اگر اين خبر را صحيح بدانيد براى سفيانيها دليل خواهد بود، زيرا ما مى گوييم : اين خبر متضمن اين معنى است كه عثمان و اصحاب او برحقند و اين مذهب ماست ، زيرا معتقديم كه عثمان مظلوم كشته شده است و او و ياران او روز جنگ در خانه عثمان بر حق بوده اند و گروهى كه او را كشته اند بر حق نبوده اند، اما معاويه و مردم شام كه در صفين با على (ع ) جنگ كرده اند مشمول اين خبر نيستند. همچنين در الفاظ اين خبر لفظ عامى كه بتوان به آن متمسك شد، نيامده است . مگر نمى بينى كه در اين خبر نيامده است : كه هر كس به روزگار زندگانى يا پس از مرگ عثمان بخواهد او را يارى دهد يا انتقام او را بگيرد بر حق است ؟ و خلاصه اينكه آنچه در اين خبر آمده اين است كه بزودى فتنه يى برپا مى شود كه عثمان و يارانش در آن برحق اند و ما اين موضوع را نه تنها رد نمى كنيم بلكه مذهب و اعتقاد ماست .

نصر بن مزاحم در كتاب صفين خود نقل مى كند كه چون عبيدالله بن عمر بن خطاب به شام و پيش معاويه آمد معاويه به عمروعاص پيام داد كه خداوند با آمدن عبيدالله بن عمر به شام عمر بن خطاب را براى تو زنده كرده

است . چنين انديشيده ام كه او را وادار كنم خطبه يى ايراد كند و گواهى دهد كه على عثمان را كشته است و به على دشنام دهد.

عمروعاص گفت : آنچه انديشيده اى درست و به مصلحت است . معاويه به عبيدالله بن عمر پيام فرستاد و احضارش كرد و چون آمد به او گفت : اى برادرزاده ! نام پدرت بر توست . با تمام قدرت بنگر و سخن بگو كه تو شخص مورد اعتمادى و هر چه بگويى تصديق مى شود. اينك به منبر برو و به على دشنام بده و گواهى بده كه او عثمان را كشته است .

عبيدالله بن عمر گفت : اى امير! دشنام دادن به او چگونه ممكن است كه پدرش ابوطالب و مادرش فاطمه دختر اسد بن هاشم است و من درباره حسب و نسب او چه مى توانم بگويم ؟ اما شجاعت و نيرومندى او چنان است كه دلاورى كوبنده است . ارزش جنگهاى او نيز چنان است كه مى دانى ، ولى من خون عثمان را بر گردن او خواهم نهاد. عمروعاص گفت : به جان پدرت ، در اين صورت دمل را فشرده اى [ همين كافى و بسيار خوب است ]

و چون عبيدالله بن عمر بيرون رفت ، معاويه گفت : به خدا سوگند اگر نه اين بود كه هرمزان را كشته است و از على بر جان خود مى ترسد هرگز پيش ما نمى آمد. نمى بينى چگونه على را مى ستايد؟ عمروعاص گفت : اگر بر چيزى [ كاملا ] پيروز نمى شوى چنگال بزن .

گويد: گفتگوى آن دو به اطلاع عبيدالله

بن عمر رسيد و چون براى سخنرانى برخاست آنچه خود مى خواست گفت و چون مى خواست درباره على سخن گويد خوددارى كرد و سخنى نگفت ، و چون از منبر فرود آمد معاويه به او پيام فرستاد كه اى برادرزاده ، يا گرفتار گمراهى و كم خردى هستى يا خيانت كردى . عبيدالله پيام داد كه خوش نداشتم در مورد مردى كه عثمان را نكشته است گواهى قطعى بدهم و دانستم كه مردم از من مى پذيرند و بدين سبب آن را رها كردم .

معاويه او را از خود راند و او را خوار و سبك كرد و تبهكارش خواند. عبيدالله بن عمر [ چنين سرود و ] گفت :

اى معاويه ، من در اين خطبه دروغ نگفته ام و در مورد خاندان لوى بن غالب ، گول و نابخرد نيستم ، ولى من داراى نفسى خوددار هستم از اينكه به پيرمردى كه در عراق است تهمت بزنم ، و اگر آشكارا على را به كشتن پسر عفان متهم كنم دروغ است و در سرشت من خوى دروغگويى نيست . البته آن قوم كوشش خود را كردند و همچون كژدمها بر گرد او مى گشتند و على نه به آنان گفت : كار پسنديده يى كرده ايد و نه كار ناخوشايندى و همچون مار شجاعى كه قصد حمله داشته باشد سكوت كرد. اما در مورد پسر عفان گواهى مى دهم كه او در حالى كه از تهمتها برى و جامه توبه كننده پوشيده بود كشته شد. آرى در آن فتنه زبير را جوش و خروشى بود و طلحه نيز در آن سخت كوشا بود

و شوخى نمى كرد. هر چند آن دو پس از آن ، توبه خود را آشكار كردند ولى اى كاش مى دانستم سرانجام آن دو چيست !

گويد: چون اين شعر عبيدالله بن عمر به اطلاع معاويه رسيد كسى پيش او فرستاد و او را راضى كرد و گفت : همين اندازه از تو براى من كافى است .

نصر بن مزاحم از عبيدالله بن موسى نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم سفيان بن سعيد، كه به سفيان ثورى معروف است ، (28) مى گفت : من در اين موضوع كه طلحه و زبير نخست با على بيعت كردند هيچ ترديد ندارم و چنين نبوده است كه آن دو به سبب ستم على (ع ) در حكمى يا تصرف او در غنيمتى بر او خشم و كينه گرفته باشند و هيچ كس با على جنگ نكرده است مگر اينكه على (ع ) به حق سزاوارتر از او بوده است .

نصر همچنين مى گويد: كه على عليه السلام از بصره ، روز اول رجب سال سى و ششم هجرت به كوفه رسيد و هفده ماه مقيم كوفه بود و در اين مدت تبادل نامه ميان او و معاويه و عمروعاص ادامه داشت و سپس به سوى شام حركت كرد.

نصر مى گويد: از ابى الكنود و ديگران روايت شده است كه على عليه السلام پس از جنگ جمل دوازده شب از رجب سال سى و ششم گذشته بود كه وارد كوفه شد.

نصر مى گويد: على (ع ) در حالى كه اشراف مردم بصره و كسان ديگر همراهش بودند به كوفه آمد و مردم كوفه در حالى كه

اشراف و قاريان همراهشان بودند از او استقبال كردند و براى او به خير و بركت دعا كردند و گفتند: اى اميرالمومنين كجا منزل مى كنى و فرود مى آيى ؟ آيا در قصر منزل مى كنى ؟ فرمود: نه ، در رحبه منزل مى كنم . و همانجا فرود آمد و بلافاصله حركت نمود و به مسجد بزرگ [ كوفه ] در آمد و دو ركعت نماز گزارد و سپس به منبر رفت و خداى را حمد و ثنا گفت و بر پيامبر درود فرستاد و سپس چنين گفت :

اما بعد، اى مردم كوفه ، براى شما تا هنگامى كه وضع خود را مبدل و دگرگون نكنيد در اسلام فضيلتى است . من شما را به حق فرا خواندم و پذيرفتيد و شما آغازگر آن بوديد كه كار زشت و منكر را تغيير دهيد. همانا فضل شما ميان شما و خدايتان است . ولى در مورد احكام و قسمت اموال ، شما بايد سرمشق ديگرانى باشيد كه دعوت شما را پذيرفته و به راه و روش شما در آمده اند. بدانيد كه ترسناكترين چيزى كه از آن بر شما بيم دارم پيروى از هواى نفس و درازى آرزوست كه پيروى از هواى نفس از حق باز مى دارد و درازى آرزو و آخرت را از ياد مى برد. همانا دنيا آهنگ رفتن دارد و پشت كرده و آخرت آهنگ آمدن دارد و روى آورده است و براى اين سرا و آن سرا فرزندانى است و شما از فرزندان آن سرا باشيد. امروز عمل است بدون حساب و فردا حساب است بدون عمل .

سپاس خداوندى را كه دوست خويش را يارى داد و دشمن خود را زبون كرد و راستگوى محق را عزت بخشيد و پيمان شكن مبطل را خوار ساخت .

بر شما باد به ترس از خداوند و فرمانبردارى از آن گروه از اهل بيت پيامبرتان كه از خداوند اطاعت مى كنند، كه آنان به سبب اطاعت از فرمان خدا براى اطاعت شما شايسته ترند و از اين گروهى كه حرام خدا را حلال دانسته و مدعى هستند و به سوى ما آمده اند سزاوارترند. آنان در حالى كه با فضيلت ما ادعاى فضل دارند فرماندهى ما را انكار نموده و با حق ما ستيز مى كنند و ما را از آن كنار مى زنند، و همانا كه بدبختى آنچه را كه مرتكب شدند چشيدند و بزودى گمراهى و بدبختى اخروى را خواهيد ديد. همانا مردانى از شما از يارى من خوددارى كردند و من بر ايشان خشمگين و از آنان ناراحتم . آنان را از پيش خود برانيد و آنچه را ناخوش مى دارند به سمع آنان برسانيد تا ناراحت شوند و بدينگونه حزب خدا به هنگام پراكندگى شناخته شود.

مالك بن حبيب يربوعى كه سالار شرطه على عليه السلام بود برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند من كلام ناپسند و سخن درشت گفتن به ايشان را براى ايشان كم مى دانم و به خدا سوگند اگر فرمان دهى آنان را مى كشيم . على عليه السلام گفت : سبحان الله ! و فرمود: اى مالك ، از مقصد دور افتاده اى و از حد معمول گذشته اى و در خصومت و دشمنى

فرو رفته اى . او گفت : اى اميرالمومنين ، همانا اندكى ستم و تندروى در اين كار كه براى شما پيش آمده است بهتر از صلح و سازش با دشمنان است . على عليه السلام فرمود: اى مالك خداوند چنين مقرر نداشته بلكه خداوند سبحان فرموده است جان در قبال جان (29) بنابراين چه معنى دارد كه از تندروى و خشونت سخن به ميان آيد، و خداوند متعال فرموده است : و هر كس مظلوم كشته شود براى ولى او حكومت و تسلط قرار داده ايم ، پس در مقام انتقام اسراف نكند (30) و اسراف در قتل اين است كه كسى غير از قاتل را بكشى و خداوند از اين كار منع كرده و همين كار تندروى است .

در اين هنگام ابوبردة بن عوف ازدى كه از كسانى بود كه از يارى على (ع ) خوددارى كرده بود، برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ، به نظر تو اين كشتگان كه اطراف عايشه و طلحه و زبير كشته شدند به چه سبب و به چه جرمى كشته شدند؟ على عليه السلام فرمود: بدان سبب كشته شدند كه شيعيان و كارگزاران مرا كشتند. آنان برادر ربيعه عبدى را، كه خداى از او خشنود باد، با گروهى ديگر از مسلمانان كه گفته بودند ما همچون شما بيعت خويش را نمى شكنيم و آن چنان كه شما مكر كرديد مكر و غدر نمى كنيم ، بدينسان مورد هجوم قرار دادند و همگى را كشتند و من از آنان خواستم كه قاتلان اين برادران دينى مرا به من بسپرند تا در قبال خون آنان ايشان را قصاص

كنم و كتاب خدا ميان من و ايشان حكم باشد، نپذيرفتند و با من جنگ كردند و حال آنكه بيعت من بر گردن ايشان بود و خون نزديك به هزار تن از شيعيان من هم بر عهده ايشان بود و بدين سبب آنان را كشتم . آيا در اين باره شك و ترديدى دارى ؟ گفت : آرى در شك و ترديد بودم ولى اينك دانستم و خطا و گناه آن قوم بر من روشن شد و فهميدم كه تو بر صواب و هدايتى .

نصر بن مزاحم مى گويد: پيرمردان قبيله ازد مى گفتند، كه ابوبردة بن عوف از هواداران عثمان بوده است و با وجود اين در جنگ صفين به همراه على عليه السلام شركت كرده است ولى پس از بازگشت از صفين با معاويه مكاتبه مى كرد و چون معاويه پيروز شد قطعه زمينى در ناحيه فلوجة (31) به او بخشيد. و نسبت به او كريم و بخشنده بود.

گويد: در اين هنگام على عليه السلام آماده شد كه از منبر فرود آيد و مردانى برخاستند كه سخن بگويند، ولى همين كه ديدند آن حضرت از منبر فرود مى آيد نشستند و سكوت كردند. گويد: على عليه السلام در كوفه به خانه جعدة بن هبيرة مخزومى منزل كرد.

مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: جعده ، پسر خواهر اميرالمومنين (يعنى ام هانى ) است و ام هانى همسر هبيرة بن ابى وهب مخزومى است كه جعده را براى او زاييد و جعده مردى شريف بود.

نصر بن مزاحم مى گويد: و چون على عليه السلام وارد كوفه شد كنار در مسجد پياده شد و نخست

در مسجد دو ركعت نماز گزارد و سپس از مسجد بيرون آمد و در حضورش نشستند. على عليه السلام احوال مردى از اصحاب پيامبر (ص ) را كه در كوفه ساكن بود پرسيد. كسى گفت : خداوند او را براى خود برگزيد [ يعنى مرده است ]. على عليه السلام فرمود: خداوند هيچيك از خلق خويش را براى خود بر نمى گزيند. همانا خداوند متعال با مرگ ، عزت و قدرت نفس خويش و زبونى بندگان را اراده كرده است و سپس اين آيه را تلاوت فرمود: مردگان بوديد، شما را زنده كرد سپس شما را مى ميراند و باز شما را زنده مى كند. (32)

نصر بن مزاحم مى گويد: و چون بار و بنه على (ع ) رسيد، گفتند، آيا در قصر منزل مى كنى ؟ فرمود: كاخ تباهى ؟ نه ، در آن ساكن مشويد.

نصر همچنين مى گويد: هنگام بازگشت اميرالمومنين از بصره ، سليمان بن صرد خزاعى (33) به حضور ايشان آمد. على (ع ) او را نكوهش و سرزنش كرد و فرمود: شك و ترديد كردى و درنگ نمودى و فريب ساختى و حال آنكه در نظر من از اشخاص مورد اعتماد بودى و چنان مى پنداشتم كه در يارى دادن من از همگان شتابانترى . چه چيز ترا از خاندان پيامبرت بازداشت و چه چيز باعث شد نصرت آنان را ترك كنى ؟

سليمان بن صرد گفت : اى اميرالمومنين ، كارها را به گذشته بر مگردان و در مورد آنچه گذشته است مرا سرزنش مكن و دوستى مرا براى خود برگزين تا خيرخواهى من ويژه تو گردد و هنوز

كارها باقى مانده است كه ضمن آن دشمن را از دوست خود بازخواهى شناخت .

على (ع ) سكوت كرد. سليمان اندكى نشست و سپس برخاست و نزد حسن بن على (ع )، كه كنار در مسجد نشسته بود، رفت و گفت : آيا ترا به شگفتى وا دارم كه چه توبيخ و سرزنشى از اميرالمومنين شنيدم . امام حسن (ع ) فرمود: همانا نسبت به كسى كه اميد به مودت و خيرخواهى او مى رود سرزنش و نكوهش مى شود، سليمان گفت : فتنه هايى در حال صورت گرفتن است كه بزودى نيزه ها در آن سيراب و شمشيرها بيرون كشيده مى شود و به امثال من احساس نياز خواهد شد و اين عتاب مرابر بى مهرى من حمل مكنيد و خيرخواهى مرا مورد اتهام قرار مدهيد.

حسن (ع ) فرمود: خدايت رحمت كناد، تو در نظر ما متهم نيستى .

نصر مى گويد: سعيد بن قيس ازدى هم به حضور على (ع ) آمد و سلام داد. فرمود: سلام بر تو هر چند كه از درنگ كنندگان بودى . سعيد گفت : اى اميرالمومنين خدا نكند و من از آن گروه نبوده ام . فرمود: آرى انشاء الله كه چنين است .

نصر مى گويد: عمر بن سعد از يحيى بن سعيد، از محمد بن حنف نقل مى كند كه مى گفته است ، در سالى كه بالغ شدم همراه پدرم به حضور على (ع ) رفتم و اين هنگام آمدن او از بصره بود. مردانى در حضور على (ع ) بودند كه آنان را نكوهش مى كرد و مى گفت : چه چيزى شما را از

يارى من بازداشت و حال آنكه شما اشراف قوم خود هستيد. به خدا سوگند اگر اين كار از سستى نيت و كمى بينش سرچشمه گرفته باشد شما نابود شدگانيد و اگر از شك و ترديد شما در فضيلت من و اينكه [ دشمن را] بر ضد من يارى دهيد سرچشمه گرفته باشد، خود دشمنيد.

گفتند

گفتند: اى اميرالمومنين خدا نكند كه چنين باشيم . ما نسبت به تو تسليم و سرسپرده ايم و با دشمن تو در حال جنگ و ستيزيم ؛ و سپس شروع به عذرخواهى كردند و هر يك بهانه يى ذكر كردند. يكى گفت : بيمار بودم و ديگرى گفت : در آن هنگام در كوفه نبودم . به آنان نگريستم و ايشان را شناختم و ديدم عبدالله بن معتم عبسى و حنظلة بن ربيع تميمى (34) كه هر دو از اصحاب پيامبر (ص ) شمرده مى شوند و ابوبردة بن عوف ازدى و غريب بن شرحبيل همدانى بودند.

گويد: در اين هنگام على (ع ) به پدرم نگريست و فرمود: ولى مخنف بن مسلم و قوم او از شركت در جنگ تخلف نكردند و مثل ايشان همچون مثل آن قوم نيست كه خداوند متعال درباره آنان فرموده است : و همانا گروهى از شما از جنگ باز مى ايستد و اگر بر شما مصيبتى رسد مى گويد خدا بر ما منت نهاد كه همراهشان نبودم و اگر فضل خداوند شامل حال شما گردد، آن چنان كه گويى ميان شما و او دوستى نبوده است ، مى گويد اى كاش با ايشان مى بودم و بهره يى بزرگ مى بردم (35)

نصر بن مزاحم مى

گويد : سپس على عليه السلام در كوفه ماند و شنى (36) [ شن بن عبدالقيس ] در اين باره ابيات زير را سروده است :

به اين امام بگو اين جنگ فرو نشست و خاموش شد و بدينگونه نعمت تمام فرا رسيد. آرى ما از جنگ با كسانى كه پيمان شكستند آسوده شديم ولى در شام مار كرى است كه افسون بر نمى دارد...

نصر مى گويد: على عليه السلام از روزى كه وارد كوفه شد نماز خويش را [ كه قبلا شكسته مى گزارد ] كامل مى گزارد و چون جمعه فرا رسيد براى مردم خطبه خواند و چنين فرمود:

سپاس و ستايش خداوندى را كه او را مى ستايم و از او يارى و هدايت مى طلبم ، و از گمراهى به خداوند پناه مى برم هر كه را خداى هدايت فرمايد، گمراه كننده يى براى او نيست و هر كه را خداى گمراه كند، او را راهنمايى نخواهد بود (37) و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يكتا كه او را انبازى نيست وجود ندارد و گواهى مى دهم كه محمد (ص ) بنده و رسول اوست كه او را براى ابلاغ فرمان خويش برگزيده و به پيامبرى خويش مختص كرده است او گراميترين خلق خدا در پيشگاه او و محبوبترين ايشان در دل اوست . پيامهاى پروردگار خويش را ابلاغ كرد و براى امت خود خيرخواهى نمود و آنچه برعهده اش بود انجام داد.

اينك شما را به بيم از خداوند و تقوى سفارش مى كنم ، كه تقوى بهترين چيزى است كه بندگان خدا به آن سفارش مى كنند و نزديكترين چيزها

به رضوان خداوند است و سرانجام آن در پيشگاه حق بهتر است . شما به تقوى و بيم از خداوند فرمان داده شده ايد و براى احسان و فرمانبردارى آفريده شده ايد. دورى كنيد از آنچه كه خداوند در آن باره شما را از خويشتن بر حذر داشته است كه او از عذابى سخت ترسانده و بيم داده است ، و از خداى چنان بترسيد كه در آن هيچ سستى و كاهلى نباشد و عمل كنيد بدون آنكه بخواهيد آن را به ديگران نشان دهيد يا به گوش آنان برسانيد و همانا هر كس كه براى غير خدا عمل كند، خداوند او را با همان چيزى كه براى آن عمل كرده است وا مى گذارد و هر كس مخلصانه براى خدا عمل كند خداوند پاداش او را برعهده مى گيرد. از عذاب خدا بترسيد كه خداوند شما را بيهوده نيافريده است و هيچ كار شما را بيهوده رها نكرده است . آثار شما را نام نهاده و كارهاى شما را مى داند و مدت عمر شما را براى شما مقدور فرموده و نبشته است . به جهان شيفته مشويد كه براى اهل آن سخت فريبنده است . فريب خورده كسى است كه به دنيا فريب خورده باشد و بناى دنيا به سوى نيستى است و اگر بدانند جهان ديگر خانه زندگانى جاودانه است (38)

از خداوند منزلت شهيدان ، همنشينى و دوستى با پيامبران و زندگى نيكبختان را مسئلت مى كنم كه ما براى او و از آن اوييم .

نصر بن مزاحم مى گويد: آن گاه على عليه السلام كارگزاران خويش را برگزيد و آنان را

به شهرها گسيل داشت و با جرير بن عبدالله بجلى براى معاويه نامه يى را كه بيان آن گذشت مرقوم فرمود.

نصر بن مزاحم مى گويد: هنگامى كه جرير بن عبدالله بجلى نزد معاويه و منتظر پاسخ او بود، معاويه به عمر و عاص گفت : مصلحت چنين مى بينم كه براى مردم مكه و مدينه نامه يى بنويسم و در آن موضوع كشته شدن عثمان را يادآور شويم و با نوشتن اين نامه ، يا به خواسته خود مى رسيم يا آنكه آنان را از هجوم به خود باز مى داريم . عمرو گفت : تو براى سه گروه مى خواهى نامه بنويسى ، گروهى كه به حكومت على راضى هستند و اين نامه تو چيزى جز بصيرت بر ايشان نمى افزايد، گروهى كه هوادار عثمانند و نامه تو چيزى بر آنها نمى افزايد و گروهى كه كناره گرفته اند و تو در نظر ايشان بهتر و مورد اعتمادتر از على نيستى . معاويه گفت : آن بر عهده من است و چنين نوشتند.

اما بعد، اگر پاره يى از امور از ما پوشيده مانده است اين مسئله بر ما پوشيده نيست كه على ، عثمان را كشته است و دليل اين كار اين است كه كشندگان عثمان ، مقرب درگاه اويند و اينك ما فقط قاتلان عثمان را مطالبه مى كنيم كه آنان به ما سپرده شوند و ايشان را بكشيم و اين بر طبق حكم كتاب خداوند است و اگر على آنان را به ما بسپرد از او دست بر مى داريم و سپس خلافت را همان گونه كه عمر بن خطاب عمل كرد

به شورايى وا مى گذاريم تا خليفه را تعيين كند و ما خود طالب خلافت نيستيم . شما در اين كار، ما را يارى دهيد و در ناحيه خود قيام كنيد و پيش ما آييد كه چون دستهاى ما و شما بر يك كار متحد شود على از آن به بيم خواهند افتاد .والسلام .

عبدالله بن عمر [ بن خطاب ] در پاسخ آن دو چنين نوشت :

اما بعد، به جان خودم سوگند كه شما جايگاه نصرت و پيروزى را اشتباه گرفته ايد و مى خواهيد از جاى دورى بر آن دست يابيد. با اين نامه شما خداوند بر شك در اين كار، جز شك و ترديد نيفزود. شما را با شورا و خلافت چه كار؟! اما تو اى معاويه ! از آزادشدگان از اسارت و بردگى هستى و تو اى عمرو عاص ! متهم هستى . همانا خويشتن را از اين كار بازداريد كه براى شما ميان ما دوست و يارى دهنده يى نيست . والسلام .

نصر مى گويد: و مردى از انصار نيز همراه نامه عبدالله بن عمر ابياتى براى آن دو نوشت :

اى معاويه ! همانا كه حق ، واضح و روشن است و چنان نيست كه تو و عمروعاص پنداشته ايد .امروز پسر عفان را براى مكر و فريب براى مطرح مى كنى ، همان گونه كه پس از خلافت على (ع ) آن دو پيرمرد طلحه و زبير چنان كردند. اين فتنه هم همچون آن فتنه و كاملا همانند آن است ، همچون سراب و آب نمايى كه مسافران بدان فريفته مى شوند...

نصر بن مزاحم مى گويد: عدى بن حاتم

طايى برخاست و به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين نزد من مردى [خردمند] است كه هيچ كس همتاى او نيست و او مى خواهد به ديدار پسر عمويش حابس بن سعيد طايى به شام برود و اگر او را فرمان دهيم كه با معاويه ديدار كند شايد بتواند او و مردم شام را در هم شكند. على عليه السلام فرمود: آرى پيشنهاد خوبى است وسپس عدى او را به اين كار فرمان داد نام آن مرد خفاف بن عبدالله بود. خفاف پس از آنكه پيش پسرعموى خود، حابس بن سعد، رسيد و حابس سالار مردم قبيله طى در شام بود، با او گفتگو كرد و گفت : با عثمان در مدينه بوده و سپس همراه على(ع)به كوفه آمده است . خفاف مردى خوش ظاهر و زبان آور و اهل شعر بود.

حابس فرداى آن روز خفاف را پيش معاويه برد و گفت : اين پسر عموى من است كه هر چند با على به كوفه آمده ولى در مدينه همراه عثمان بوده است و مردى مورد اعتماد است . معاويه به خفاف گفت : درباره عثمان بگو. گفت : آرى مكشوح او را محاصره كرد و حكيم درباره او فرمان صادر كرد و عمار ياسر آنرا اجراء نمود. سه تن درباره كار عثمان به تنهايى كوشش كردند تا او را از ميان بردارند و آنان عدى بن حاتم و اشتر نخعى و عمروبن حمق بودند و دو تن ديگر و طلحه و زبير در مورد كشتن او كوشش كردند و على از همه مردم از خون عثمان مبراتر است . معاويه پرسيد:

سپس چه شد؟ گفت : آن گاه مردم براى بيعت با على همچون پروانگان هجوم آوردند و آن چنان بود كه رداها از تن مى افتاد و كفشها گم مى شد و سالخوردگان زيردست و پا مى ماندند؛ و نه او از عثمان ياد كرد و نه از عثمان پيش او نام برده مى شد و سپس آماده حركت شد و مهاجران و انصار سبك بار همراهش حركت كردند و سه تن همراهى با او را در جنگ خوش نداشتند و آن سه تن سعد بن مالك (39) و عبدالله بن عمر و محمد بن مسلمه بودند و على هيچكس را به زور وادار به شركت [ در جنگ ] نكرد و به همانان كه سبك بار همراهش شده بودند بسنده كرد و حركت كرد تا به كوهستانهاى قبيله طى رسيد در اين هنگام گروهى از قبيله ما به يارى او آمدند و او با ايشان مى توانست مردم را فرو كوبد. ميان راه به او خبر رسيد كه طلحه و زبير و عايشه به بصره رفته اند مردانى را به كوفه گسيل داشت و آنان را فرا خواند كه دعوتش را پذيرا شدند و به بصره حركت كرد و آن شهر به تصرفش درآمد و سپس به كوفه بازگشت . كودكان و سالخوردگان و عروسها همگان از شوق و شادى ديدارش شتابان به حضورش شتافتند، و من در حالى از على (ع ) جدا شدم كه آهنگى جز براى حركت به شام نداشت .

معاويه از گفتار خفاف هراسان شد. در اين هنگام حابس به معاويه گفت : اى امير، او براى من شعرى

خواند كه عقيده مرا درباره عثمان تغيير داد و على را در نظرم بزرگ ساخت .

معاويه گفت : اى خفاف ! آن شعر را براى من بخوان و وى شعرى براى او خواند كه [ مضمون ] مطلع آن چنين است :

در حالى كه شب دامن گسترده بود و پهلوى من بر بستر آرام نمى گرفت چنين سرودم

در اين شعر چگونگى احوال و كشته شدن عثمان را آورده است و چون طولانى است از بيان تمام آن خوددارى مى كنيم و از چنين مى گويد:

همانا گذشت آنچه گذشت و روزگار بر آن سپرى شد همچنان كه گذشته ها سپرى شده است ، و من سوگند به كسى كه مردم براى او حج مى گزارند سوار بر شتران لاغر اندام باريك ميان بودم ...

گويد: معاويه [ از شنيدن آن ] در هم شكست و به حابس گفت : چنين مى پندارم كه اين شخص جاسوس على است . او را از پيش خود بيرون كن كه مبادا مردم شام را بر ما تباه كند.

نصر مى گويد: عطية بن غنى ، از زياد بن رستم نقل مى كند كه مى گفته است معاويه علاوه بر نامه يى كه براى مردم مدينه نوشت ، نامه هاى اختصاصى براى عبدالله بن عمر و سعد بن ابى وقاص و محمد بن مسلمه نوشت . نامه اش به عبدالله بن عمر چنين بود:

اما بعد، همانا پس از كشته شدن عثمان هيچ كس از قريش در نظر من محبوبتر و شايسته تر از تو نبود كه مردم بر خلافت او متحد شوند. سپس اين موضوع را به ياد آوردم كه تو او

را يارى ندادى و بر ياران او هم طعنه مى زدى از اين رو بر تو دگرگون شدم ولى ستيز و مخالفت تو با على اين موضوع را بر من آسان كرد و برخى از كارهاى ترا از ذهن من زدود. اينك خدايت رحمت كناد، ما را براى گرفتن حق اين خليفه مظلوم يارى بده كه من نمى خواهم بر تو فرمانروايى كنم بلكه آن را براى تو مى خواهم و بر فرض كه تو آن را نپذيرى به شورايى ميان مسلمانان واگذار خواهد شد.

عبدالله بن عمر در پاسخ او نوشت :

اما بعد، همين انديشه تو، كه ترا در من به طمع انداخته است ، موجب آمده تا ترا اين چنين كند كه شده اى . آيا از ميان مهاجران و انصار، على و طلحه و زبير و عايشه ام المومنين را رها كنم و از تو پيروى كنم ؟ و اما اين پندار ياوه تو كه من بر على طعنه مى زنم به جان خودم سوگند كه من از لحاظ ايمان و هجرت و قرب به رسول خدا (ص ) و تحمل زحمت در مصاف با مشركان همپايه على نيستم ، ولى در اين مورد بر من عهد و پيمانى شده كه ناچار در آن متوقف ماندم و با خود گفتم اگر اين هدايت باشد، امر مستحبى است كه رها كرده ام و اگر گمراهى باشد شرى است كه از آن نجات يافته ام پس خود را از ما بى نياز گردان [ يارى ما را به حساب مياور. ] والسلام .

نامه معاويه به سعد بن ابى وقاص چنين بود:

اما بعد، همانا سزاوارترين و

شايسته ترين مردم به يارى دادن عثمان از ميان قريش ، اعضاى شورى بودند كه حق او را ثابت كردند و او را بر ديگران برگزيدند. با آنكه طلحه و زبير در شورى عضو بودند و همچون تو مسلمان بودند او را يارى دادند و عايشه ام المومنين هم در آن كار شتابان و سبكبار شركت كرد. اينك تو آنچه را كه ايشان به آن راضى شده اند ناخوش مدار و آنچه را پذيرفته اند رد مكن كه ما تعيين خليفه را به شورايى از ميان مسلمانان واگذار خواهيم كرد. (40)

سعد بن ابى وقاص براى او چنين نوشت :

اما بعد، عمر فقط كسانى از قريش را عضو شورى قرار داد كه هر يك شايسته خلافت بودند و هيچيك از ما براى خلافت از ديگرى شايسته تر نبود مگر اينكه در موردش جملگى موافقت كنيم . البته آنچه كه در ما وجود دارد در على هم موجود است و حال آنكه فضايلى كه در او وجود دارد در ما نيست . وانگهى اين كارى است كه من آغازش را خوش نمى داشتم تا چه رسد به پايانش ، اما طلحه و زبير اگر در خانه هاى خود اقامت مى كردند براى ايشان بهتر بود و خداوند آنچه را كه ام المومنين انجام داد بيامرزد. والسلام .

نامه معاويه براى محمد بن مسلمه چنين بود:

اما بعد، من اين نامه را براى تو نمى نويسم كه اميدى به بيعت كردن تو داشته باشم ، ولى مى خواهم به تو تذكر دهم كه از چه نعمتى محروم شدى و در چه شك و ترديدى افتادى . تو كه شجاع و

سواركار انصار و پشتيبان مهاجران هستى مدعى شده اى كه پيامبر (ص ) به تو فرمانى داده اند كه فقط بايد همان گونه رفتار كنى و مى گويى ايشان ترا از جنگ كردن با اهل قبله نهى كرده اند. آيا نمى بايست اهل قبله را از جنگ كردن با يكديگر باز مى داشتى و حال آنكه بر تو واجب بود كه آنچه را پيامبر (ص ) خوش نمى داشته اند براى ايشان خوش نداشته باشى . مگر تو عثمان و كسانى را كه در خانه بودند مسلمان نمى دانستى ؟ اما قوم تو از فرمان خداوند سرپيچى كردند و عثمان را يارى ندادند و خداوند از ايشان و تو درباره آنچه اتفاق افتاده است روز قيامت خواهد پرسيد. و السلام .

محمد بن مسلمه در پاسخ او چنين نوشت .

اما بعد، همانا كسانى كه فرمانى از پيامبر (ص ) نشنيده بودند و آنچه در دست من است در دست نداشتند و از اين كار كناره گيرى كردند و پيامبر (ص ) به آنچه كه اتفاق افتاد پيش از آنكه واقع شود مرا آگاه كرده اند و چون چنان شد شمشير خود را شكستم و در خانه ام نشستم و در قبال دين انديشه و راى را متهم كردم كه براى من هيچ معروفى كه به آن فرمان دهم و هيچ منكرى كه از آن نهى كنم روشن نبود. اما تو، به جان خودم سوگند كه در جستجوى چيزى جز دنيا نيستى و از چيزى جز هوس پيروى نمى كنى و اگر عثمان را پس از مرگش مى خواهى يارى دهى به هنگامى كه زنده بود خوار

و زبونش كردى . والسلام . (41)

جدا شدن جرير بن عبدالله بجلى از على عليه السلام

ما تاكنون آنچه كه مى خواستيم درباره احوال اميرالمومنين (ع ) از هنگام بازگشت ايشان از جنگ بصره به كوفه و پيامهايى كه ميان او و معاويه رد و بدل شد و آنچه كه ميان معاويه و ديگر اصحاب از تقاضاى يارى و فرياد خواهى انجام يافت بنويسيم نوشتيم و اينك مى خواهيم آنچه را كه پس از بازگشت جرير بن عبدالله به حضور اميرالمومنين اتفاق افتاده است و اينكه شيعيان جرير را متهم به تحريك و تشويق معاويه بر ضد خود كردند و موجب آمد تا جرير از اميرالمومنين كناره بگيرد توضيح دهيم . نصر بن مزاحم مى گويد: صالح بن صدقه با اسناد خود چنين نقل مى كند كه چون جرير به حضور على (ع ) برگشت سخن مردم درباره تهمت زدن به او بسيار شد. يك بار كه مالك اشتر و جرير حضور على عليه السلام بودند، اشتر گفت : اى اميرالمومنين به خدا سوگند اگر مرا پيش معاويه فرستاده بودى براى تو بهتر از اين مرد بودم كه آن قدر به او فرصت داد (42) و پيش او درنگ كرد كه هر دردى را اميد داشت بگشايد گشود و هر درى را كه از آن بيم داشت بست .

جرير گفت : به خدا سوگند اگر تو پيش آنان رفته بودى ترا مى كشتند و مالك را از عمروعاص و ذوالكلاع و حوشب ترساند و گفت : آنان مى پندارند كه تو از قاتلان عثمانى .

مالك اشتر گفت : اى جرير! به خدا سوگند اگر پيش آنان رفته بودم از پاسخ اين تهمت درمانده نبودم

و اين موضوع بر من سنگين نبود و معاويه را در چنان حالى قرار مى دادم كه او را از تفكر و انديشه در آن مورد باز مى داشتم .

جرير گفت : هم اكنون پيش آنان برو. گفت : اينك كه آنان را به تباهى كشانده اى و ميان ايشان شر و فتنه پاى گرفته است ؟

نصر بن مزاحم همچنين ، از نمير بن وعلة ، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : جرير و اشتر در حضور على (ع ) بودند، اشتر گفت : اى اميرالمومنين ، آيا تو را از فرستادن جرير بازنداشته بودم و آيا از دشمنى و ستيز او آگاهت نكرده بودم ! و سپس شروع به سرزنش جرير كرد و گفت : اى برادر بجلى ! عثمان دين ترا با حكومت همدان از تو خريد و به خدا سوگند تو سزاوار و شايسته نيستى كه بگذارند روى زمين راه بروى . همانا پيش آنان رفته اى كه دستاويزى براى پيوستن به ايشان داشته باشى و اكنون هم كه پيش ما برگشته اى ما را از ايشان بيم مى دهى . به خدا سوگند كه تو از ايشانى و كوشش ترا فقط براى ايشان مى بينم . اگر اميرالمومنين پيشنهاد مرا بپذيرد بايد تو و امثال ترا به زندان اندازد و نبايد از زندان بيرون آورده شويد تا اين امور همگى اصلاح شود. و خداوند ستمگران را نابود كند.

جرير گفت : به خدا سوگند دوست مى داشتم كه تو جاى من فرستاده مى شدى ولى به خدا سوگند كه باز نمى گشتى .

گويد: و چون جرير اين سخنان

و نظاير آنها را از گفتار مالك اشتر شنيد از على (ع ) جدا شد و به قرقيسيا (43) رفت و گروهى از عشيره او كه قسرى (44) بودند به او پيوستند و در جنگ صفين از قسريها فقط نوزده مرد شركت كردند و حال آنكه از احمس (45) هفتصد مرد شركت كردند.

نصر مى گويد: مالك اشتر درباره آنكه جرير بن عبدالله او را از عمروعاص و حوشب و ذوالكلاع ترسانده بود چنين سروده است :

اى جرير! به جان خودت سوگند كه گفتار عمروعاص و دوستش معاويه در شام و سخنان ذوالكلاع و حوشب ذوظليم در نظر من سبكتر از پر شترمرغ است ...

نسب جرير و پاره يى از اخبار او

ابن قتيبه در كتاب المعارف خود آورده است (46) كه جرير در سال دهم هجرت در ماه رمضان به حضور پيامبر رسيد و مسلمان شد و با رسول خدا بيعت كرد. جرير زيبا روى و سپيد چهره بود و پيامبر (ص ) در مورد او فرموده اند: گويى فرشته بر چهره اش دست كشيده است . و عمر بن خطاب مى گفته است : جرير يوسف اين امت است و چنان كشيده قامت بود كه بر كوهان شتران كشيده قامت سوار مى شد و در حالى كه روى زمين ايستاده بود بر كوهان شتر آب دهان مى انداخت و طول كفش او يك ذراع بود. معمولا ريش خود را هنگام شب با زعفران خضاب مى بست و به هنگام صبح آنرا مى شست و رنگى زرين بر آن باقى مى ماند. او از همراهى على (ع ) و معاويه كناره گرفت و در جزيره و نواحى آن مقيم شد تا آنكه

در شراة (47) به سال پنجاه و چهار هجرى و روزگار حكومت ضحاك بن قيس بر كوفه ، درگذشت .

نسب جرير را ابن كلبى در جمهرة الانساب چنين آورده است : جرير بن عبدالله بن جابر بن مالك بن نضر بن ثعلب بن جشم بن عويف بن حرب بن على بن مالك بن سعد بن بدير بن قسر است كه نامش ملك بن عبقر بن اراش بن عمر و بن غوث بن نبت بن زيد بن كهلان است .

مورخان و سيره نويسان گفته اند كه على عليه السلام خانه جرير و گروهى از كسانى را كه همراه او از على جدا شدند ويران كرده است و از جمله ايشان خانه ابوراكة بن مالك بن عامر قسرى است كه داماد جرير يعنى شوهر دخترش بوده است ، و محل خانه اش از ديرباز معروف به خانه ابى اراكه بوده است و شايد امروز اين نام فراموش شده باشد.

(44) اين خطبه با عبارت قبح الله مصقلة ! (خداوند مصقله را تقبيح نمايد) شروعمى شود

توضيح

و از سخنان اميرالمومنين عليه السلام ، هنگامى كه مصقلة بن هبيرة شيبانى به معاويه پيوسته بود .او اسيران بنى ناجيه را از كارگزار على (ع ) خريد و آنان را آزاد كرد، ولى چون اموال را از او مطالبه كردند، از پرداخت آن خوددارى كرد و به شام گريخت و على (ع ) اين سخنان را ايراد فرمود

نسب بنى ناجيه

سخن درباره نسب بنى ناجيه چنين است كه آنان خود را از نسل سامة بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان مى شمرند. در حالى كه قريش اين نسب را درباره ايشان نفى مى كنند و آنان را بنى ناجيه مى نامند. ناجيه مادر اين طايفه همسر سامة بن لوى بن غالب بوده است و مى گويند سامه به سبب نزاع و ستيزى كه ميان او و برادرش ، كعب بن لوى ، پيش آمد خشمگين به جانب بحرين رفت . ميان راه ، ناقه او براى خوردن خار و علف سر فرود آورد كه يك افعى به بينى او آويخت . ناقه بينى خود را به جهاز و نمد زين ماليد و افعى در آن جاى گرفت و ساق پاى سامه را گزيد و او را كشت . كعب بن لوى برادر سامه در مرثيه اش چنين سرود: (48)

اى چشم ! بر سامة بن لوى فراوان اشك ببار كه مرگ بر ساق پايش آويخت ....

گويند: همسر او ناجيه همراهش بود و چون سامه در گذشت او در بحرين با مردى ازدواج كرد و حارث را

از او به دنيا آورد و در حالى كه او كودك بود پدرش درگذشت . و چون حارث نوجوان و بالنده شد مادرش طمع بست كه او را به قريش ملحق سازد. از اين رو به فرزند خود گفت كه او پسر سامة بن لوى است . حارث همراه مادرش از بحرين به مكه رفت و به كعب بن لوى چنين گزارش داد كه او پسر برادرش سامة است و چون كعب مادرش ناجيه را مى شناخت چنين پنداشت كه او در ادعاى خود صادق است ، پس او را به عنوان برادرزاده خود پذيرفت و حارث مدتى نزد كعب زندگى مى كرد تا آنكه كاروانى از بحرين به مكه آمد و افراد كاروان حارث را ديدند، بر او سلام دادند و با او گفتگو كردند. كعب بن لوى از آنان پرسيد: چگونه او را مى شناسند؟ گفتند: اين پسر مردى از شهر ما مى باشد كه نامش فلان بود، و داستان او را براى كعب شرح دادند. كعب او و مادرش را از مكه تبعيد كرد و آن دو به بحرين برگشتند و همانجا مقيم شدند و حارث ازدواج كرد و بنى ناجيه از اعقاب اويند.

اين گروه [ از قريش ] همچنين مى گويند از پيامبر (ص ) روايت شده كه فرموده است : عمويم سامه فرزند و اعقابى نداشته است . (49)

ابن كلبى چنين پنداشته است كه سامة بن لوى دو پسر به نامهاى غالب و حارث داشته است و مادر غالب ، ناجيه بوده و پس از اينكه سامه درگذشت پسرش حارث ، نامادرى و زن پدر خويش را به همسرى گرفت

(50) و چون غالب و پسران سامه در گذشتند نسلى از آن دو باقى نماند و گروهى از بنى ناجية بن جزم بن ربان بن علاف مدعى شدند كه آنان از اعقاب سامه هستند و مادرشان همين ناجيه است و براى خود اين نسب را برگزيدند و خود را به حارث بن سامه منسوب مى دانند و همانها گروهى هستند كه على عليه السلام ايشان را به مصقلة بن هبيرة فروخت ، و همين گفتار، سخن هيثم بن عدى هم هست و تمام اين موضوع را ابوالفرج اصفهانى در كتاب الاغانى الكبير آورده است .

من هم [ ابن ابى الحديد ] در كتاب النسب ابن كلبى گفتارى ديده ام كه در آن تصريح كرده ، كه سامة بن لوى فرزند داشته است . او گفته است سامة پسرى به نام حارث داشته و مادرش هند دختر تيم است و پسرى ديگر به نام غالب كه مادرش ناجيه ، دختر جرم بن ربان ، از قبيله قضاعة است . غالب پس از پدر خود در دوازده سالگى درگذشت . حارث بن سامه فرزندانى داشت كه عبارتند از لؤ يا، عبيدة ، ربيعة و سعد و مادرشان سلمى دختر تيم بن شيبان و شيبان پسر محارب بن فهر است و عبدالبيت كه مادرش دختر جرم مى باشد و حارث پس از مرگ پدر خويش با ناجيه كه زن پدرش بود ازدواج كرد و آنان كسانى هستند كه على عليه السلام ايشان را كشته است .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: زبير بن بكار، بنى ناجيه را از قريش دانسته و گفته است كه آنها تيره يى از قريش هستند

كه به عازبه معروفند و بدين سبب آنان به اين لقب معروف شده اند كه از قوم خود كناره گرفتند و به مادر خود، ناجيه دختر جرم بن زبان بن علاف ، مشهور شدند. او [ ابن علاف ] نخستين كسى است كه زينهاى علافيه را ساخته و لذا به او منسوب شده است . نام اصلى ناجية ليلى است ، زيرا او همراه سامه در بيابانى خشك مى رفت كه دچار تشنگى شد و از سامه آب خواست . سامه به او گفت آب در برابر توست ، در حالى كه سراب را به او نشان داده بود. سرانجام به آب رسيد و آن را نوشيد و بدينسان ناجيه ناميده شد.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: زبير بن بكار در اين موضوع كه آنان را در زمره قريش شمرده نظر خاصى داشته است و آن عبارت بود از مخالفت و ستيز او با قريش شمرده نظر خاصى داشته است و آن عبارت بود از مخالفت و ستيز او با اميرالمومنين على عليه السلام و گرايش به آن گروه ، از اين جهت كه آنان همگى دشمنان على بوده اند و اين شيوه زبير بن بكار مشهور و معروف است .

نسب على بن جهم و برخى از اخبار و اشعار او

از جمله كسانى كه نسبش به سامة بن لوى مى رسد على بن جهم شاعر است و نسب او چنين است : على بن جهم بن بدر بن جهم بن مسعود بن اسيد بن اذينة بن كراز بن كعب بن جابر بن مالك بن جابر بن مالك بن عتبة بن حارث بن عبدالبيت بن سامة لوى بن غالب

او خودش را چنين منتسب مى كند. او با

على عليه السلام دشمن بوده و همچون مروان بن ابى حفصة (51)، در هجو بنى طالب و نكوهش شيعه شعر مى سروده است و همو مى گويد:

چه بسيار مردم رافضى كه مى گويند در شعب رضوى امامى است ، چه امام درمانده اى ... (52)

ابوعباده بحترى (53) او را هجو گفته و چنين سروده است :

چون علو و بزرگى قريش سنجيده شود، تو نه از زمره آن كاروانى و نه از زمره كوچ كنندگان براى جنگ ... به چه سبب با كوشش على را هجو مى گويى آن هم با دروغ و بهتان ...

ابوالعيناء (54) روزى شنيد كه على بن جهم به اميرالمومنين على (ع ) طعنه مى زند. گفت : من مى دانم به چه سبب به على (ع ) طعنه مى زنى . گفت : آيا مقصودت داستان فروختن او خويشاوندان مرا به مصقلة بن هبيره است ؟ گفت : نه ، كه تو فرومايه تر از اين هستى و على عليه السلام ، هم لواط كننده و هم مفعول را كشت و تو از آن دو نيز فروتر هستى .

از جمله اشعار على بن جهم هنگامى كه متوكل او را به زندان انداخته بود اين ابيات است :

آيا نمى بينى كه امروز نكوهش و عتاب بر من را اظهار مى دارند، ديروز خود را برادران با صفاى من مى دانستند ولى همين كه گرفتار شدم صبحگاهان و شامگاهان براى من سخت ترين اسباب گرفتارى و بلا شدند... (55)

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: على بن جهم از حشويه (56) بوده و به شدت ناصبى و نسبت به اهل توحيد و عدل دشمن بوده است

و هنگامى كه متوكل بر احمد بن ابى دؤ اد (57) خشم گرفت و او را در بند كشيد، على بن جهم او را سرزنش و هجو كرد و چنين سرود:

اى احمد بن ابى دؤ اد، ادعا و دعوتى كردى كه براى تو بند و زنجيرها را به ارمغان آورد... (58)

ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى ضمن شرح حال مروان بن ابى حفصة اصغر مى گويد: على بن جهم ، زنى از قريش را خواستگارى كرد به او ندادند. اين خبر به متوكل رسيد و از سبب آن پرسيد. موضوع داستان بنى سامة بن لوى را به او گفتند و گزارش دادند كه ابوبكر و عمر آن گروه را از تيره قريش حساب نمى كردند، عثمان آنان را در شمار قريش آورد و على (ع ) آنان را از قريش بيرون كرد و آنان از دين برگشتند و مرتد شدند و على (ع ) از دين برگشتگان ايشان را كشت و بازماندگان را به اسيرى گرفت و آنان را به مصقلة بن هبيره فروخت . متوكل خنديد و على بن جهم را احضار كرد و آنچه را قوم گفته بودند به او خبر داد. مروان بن ابى حفصة كه كنيه اش ابوالسمط و همان مروان اصغر است حضور داشت و متوكل او را بر على بن جهم مى شوراند و وادار مى كرد او را هجو بگويد و معايب او را بر شمرد و از بگو و مگوى آن دو مى خنديد. مروان چنين سرود:

چون نسب جهم را بخواهى ، نه از عرب است و نه از عجم . بدون سبب در دشنام دادن من

لج مى كند و حال آنكه شعر و نسب را مى دزدد. او از مردمى است كه خود رابه پدرى منسوب مى دانند كه ميان مردم هيچ فرزندى از او باقى نمانده است .

على بن جهم خشمگين شد و به مروان بن ابى حفصه پاسخ نداد، زيرا او را كوچكتر از اين مى دانست كه پاسخش دهد. متوكل به مروان اشاره كرد كه بيشتر بگويد و اوچنين گفت :

اى پسر جهم آيا شما از قريش هستيد و حال آنكه شما را فروختند به هر كس كه مى خواست ؟ آيا اميدوارى كه آشكارا بر ما افزون طلبى كنى آن هم با اصل و نسب خودتان و حال آنكه نياكان فروخته شده اند؟.

ابن جهم باز هم به او پاسخ نداد و مروان همچنين درباره او سرود:

اى فرومايه ! از گمراهى و به سبب جهل خود در شعر بر من تعريض مى زنى ... (59)

نسب مصقلة بن هبيره

درباره نسب مصقلة بن هبيرة ، ابن كلبى در كتاب جمهرة النسب چنين آورده است : مصقلة بن هبيرة بن شبل بن تيرى بن امرؤ القيس بن ربيعة بن مالك بن ثعلبة بن عكابة بن صعب بن على بن بكر بن وائل قاسط بن هنب بن افضى بن دعمى بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزار بن معد بن عدنان .

خبر بنى ناجيه با على (ع )

اما داستان بنى ناجيه با اميرالمومنين على عليه السلام را ابراهيم بن هلال ثقفى در كتاب الغارات چنين آورده است :

محمد بن عبدالله بن عثمان ، از نصر بن مزاحم ، از عمر بن سعد از قول كسى كه خود در داستان بنى ناجيه حضور داشته است برايم چنين نقل كرد كه چون مردم بصره پس از شكست ، با على (ع ) بيعت كردند و به اطاعت او درآمدند، بنى ناجية از اين كار خوددارى كردند و خود لشكرگاه ساختند. على (ع ) مردى از ياران خود را پيش آنان فرستاده سوارانى را همراه او روانه كرد تا با آنان جنگ كند، آن مرد نزد ايشان آمد و پرسيد: به چه مناسبت لشكرگاه ساخته ايد و حال آنكه مردم همگى ، غير از شما، به اطاعت درآمده اند؟ آنان سه گروه شدند. گروهى گفتند: ما نخست مسيحى بوديم و مسلمان شديم و همچون ديگر مردم در اين فتنه [ جنگ جمل ] در افتاديم ، اينك هم همان گونه كه مردم بيعت كرده اند بيعت مى كنيم ، آن مرد به اين گروه فرمان داد كناره بگيرند و آنان كناره گرفتند. گروهى گفتند: ما مسيحى بوديم و مسلمان نشديم و ما همراه

قومى كه [ براى جنگ جمل بيرون ] آمدند بيرون آمديم و در واقع ما را با زور و اجبار بيرون آوردند و ما همراهشان شديم و همگان شكست خوردند و اينك ما هم مانند مردم به هر كارى كه در آيند در مى آييم و جزيه خود را همان گونه كه به ايشان مى پرداختيم به شما مى پردازيم . آن مرد به آنان گفت : از ايشان كناره بگيرند و آنان كناره گرفتند. گروه ديگرى گفتند: ما مسيحى بوديم بوديم مسلمان شديم ولى اسلام ، ما را به خود جذب نكرد، از اين رو به مسيحيت خويش بازگشتيم و اكنون همان گونه كه مسيحيان به شما جزيه مى پردازند جزيه خواهيم پرداخت . به آنان گفت : توبه كنيد و به اسلام برگرديد. آنان نپذيرفتند در نتيجه جنگجويان ايشان را كشت و بازماندگان ايشان را به اسيرى گرفت و ايشان را به حضور على (ع ) آورد.

داستان خريت بن راشد ناجى و خروج او بر على (ع )

اشاره

ابن هلال ثقفى مى گويد: محمد بن عثمان ، از ابوسيف ، از حارث بن كعب ازدى ، از قول عمويش عبدالله بن قعين ازدى چنين نقل مى كرد كه خريت بن راشد، از بنى ناجيه بود (60) كه همراه على عليه السلام در جنگ صفين شركت كرده بود، پس از جنگ صفين و داستان حكميت در حالى كه سى نفر از يارانش همراهش بودند و او ميان ايشان حركت مى كرد آمد و مقابل على (ع ) ايستاد و گفت : به خدا سوگند فرمان ترا اطاعت نمى كنم و پشت سرت نماز نمى گزارم و فردا از تو جدا خواهم شد. على (ع

) به او گفت : مادرت بر سوگ تو بگريد در اين صورت عهد خود را شكسته اى و از فرمان خدايت سرپيچى كرده اى و به كسى جز خودت زيان نرسانده اى ، ولى به من بگو چرا اين چنين مى كنى ؟ گفت : براى اينكه در مورد احكام قرآن حكميت را پذيرفتى و چون كوشش به نهايت رسيد از حق ضعف و سستى كردى و به قومى گرايش پيدا كردى كه بر خود ستم روا داشتند از اين رو ما [ اين انديشه ] ترا رد مى كنيم و بر ايشان خشمگين و از شما جدا هستيم . على عليه السلام به او گفت : اى واى بر تو! پيش من بيا تا با تو درباره سنتها گفتگو و مذاكره كنم و امورى از حق را كه من بر آن از تو داناترم براى تو شرح دهم ، شايد آنچه را كه اينك نمى شناسى بازشناسى و آنچه را كه اينك نسبت به آن بينش ندارى به آن بينش پيدا كنى . خريت گفت : من فردا پگاه پيش تو خواهم آمد. على (ع ) فرمود: فردا پگاه بيا و مبادا شيطان ترا گمراه كند و راءى نادرست بر تو چيره شود و نادانان كه چيزى نمى دانند تو را خوار و زبون كنند، به خدا سوگند اگر از من راهنمايى و نصيحت بخواهى و سخن مرا بپذيرى براستى كه ترا به راه راست هدايت خواهم كرد.

خريت از پيش على (ع ) بيرون رفت و به اهل خود پيوست .

عبدالله بن قعين مى گويد: من شتابان از پى او بيرون شدم و

چون با پسرعموى خريت دوست بودم خواستم پسر عمويش را ببينم و آنچه را اميرالمومنين به خريت گفته بود به او بگويم و از او بخواهم خريت را سخت نصيحت كند و به او فرمان دهد تا نسبت به اميرالمومنين فرمانبردار و خيرانديش باشد و به او بگويد كه اين كار براى او مايه خير اين جهانى و آن جهانى خواهد بود.

گويد: بيرون آمدم و چون به منزل خريت رسيدم معلوم شد او پيش از من به خانه رسيده است . من بر در خانه ايستادم و در آن خانه گروهى از يارانش بودند كه با او به هنگام گفتگويش با على (ع ) حضور نداشتند. به خدا سوگند نه از عقيده خود برگشته بود و نه از آنچه به اميرالمومنين گفته بود پشيمان بود و نه پاسخ او را پذيرفته بود، ليكن به ياران خود گفت : اى قوم ! من چنين به مصلحت مى بينم كه بايد از اين مرد جدا شوم و اينك هم از او جدا شدم كه فردا براى مذاكره پيش او برگردم و چاره و مصلحتى جز جدايى نمى بينم . بيشتر يارانش گفتند: پيش از آنكه به حضورش بروى چنين كارى مكن كه اگر پيشنهاد و كار پسنديده اى عرضه دارد از او خواهى پذيرفت و اگر چنان نبود به راحتى مى توانى از او جدا شوى . به آنان گفت : آرى نيك انديشيده ايد. گويد: در اين هنگام اجازه ورود خواستم به من اجازه دادند وارد شدم و به پسرعمويش ، مدرك بن ريان ناجى كه از پيرمردان عرب بود روى كردم و گفتم :

ترا بر من حقى است كه نسبت به من احساس و دوستى كرده اى و حق مسلمان بر مسلمان محفوظ است . از اين پسر عموى تو چيزى سر زده است كه براى تو گفته شد، اينك با او خلوت كن و او را از اين انديشه بازدار و كار او را گناهى بزرگ بدان ، و توجه داشته باش من بيم آن دارم كه اگر از اميرالمومنين جدا شود ترا و خود و عشيره اش را به كشتن دهد. گفت : خدايت پاداش خير دهاد كه حق برادرى را ادا كردى . اگر او بخواهد از اميرالمومنين جدا شود در اين كار نابودى او خواهد بود و حال آنكه اگر خيرخواهى او را برگزيند و با او همراه باشد بهره و هدايت او در اين كار خواهد بود.

گويد: من خواستم نزد على (ع ) برگردم تا آنچه را اتفاق افتاده است به او بگويم ولى به سخن دوست خود اطمينان كردم و به خانه خويش بازگشتم و شب را به صبح رساندم و چون روز بر آمد به حضور اميرالمومنين عليه السلام رسيدم و ساعتى نزد او نشستم و مى خواستم گفتگوى خود را در خلوت به اطلاعش برسانم از اين رو مدتى نشستم ولى بر شمار مردم افزوده مى شد. ناچار نزديك رفتم و پشت سرش نشستم على (ع ) سرش را نزديك من آورد و من آنچه را از خريت شنيده بودم و آنچه را به پسرعمويش گفته بودم و نيز پاسخى را كه به من داده بود نقل كردم . فرمود: رهايش كن ، اگر حق را پذيرفت و بازگشت

براى او منظور مى داريم و از او مى پذيريم . گفتم : اى اميرالمومنين ، چرا هم اكنون او را فرو نمى گيرى تا از او اطمينان پيدا كنى ؟ فرمود: اگر ما اين كار را نسبت به هر كس از مردم كه متهم است انجام دهيم بايد زندانها را از آنان انباشته كنيم و حال آنكه مناسب نمى بينم تا زمانى كه مردم مخالفتى با من نكرده اند نسبت به آنان سختگيرى كنم و ايشان را به كيفر و حبس دچار سازم .

عبدالله بن قعين مى گويد: سكوت كردم و گوشه يى رفتم و اندكى با ياران خود نشستم . در اين هنگام على عليه السلام به من فرمود: نزديك بيا و نزديك رفتم . پوشيده به من فرمود: به خانه آن مرد برو و ببين چه كرده است زيرا كمتر روزى اتفاق افتاده است كه پيش از اين ساعت نزد من نيايد. من به خانه اش رفتم و ديدم در خانه او هيچ كس از آن گروه نيست . بر گرد درهاى خانه هاى ديگر گشتم كه گروهى ديگر از ياران خريت در آن خانه ها بودند، ديدم آنجا هم هيچ فرا خواننده و هيچ پاسخ دهنده اى نيست . پس نزد اميرالمومنين على برگشتم . همينكه مرا ديد فرمود: آيا هوشيارى كرده و مانده اند يا ترسيده و كوچ كرده اند؟ گفتم نه ، كه كوچ كرده و رفته اند. فرمود: خداى آنان را از رحمت خود دور بداراد، همچنان كه قوم ثمود از رحمت خدا به دور ماندند. همانا به خدا سوگند پيكان نيزه ها براى آنان آماده است و

شمشيرها بر فرق سرشان فرو خواهد آمد و در آن حال پشيمان خواهند شد. امروز شيطان آنان را به هوس انداخته است و به گمراهى كشانده فردا از آنها بيزارى نشان مى دهد و از آنان كناره مى گيرد. در اين هنگام زياد بن خصفه برخاست و گفت : اى اميرالمومنين اگر فقط مسئله جدايى ايشان از ما مى بود، نبودن آنان با ما چندان اهميتى نداشت ، زيرا اگر با ما باشند چندان بر شمار ما نمى افزايند و جدايى آنان هم چيزى از ما نمى كاهد ولى بيم آن داريم كه گروه بسيارى از فرمانبرداران ترا كه پيش آنان مى روند تباه سازند. اجازه فرماى تا ايشان را تعقيب كنم و به خواست خداوند آنان را پيش تو برگردانم . على عليه السلام فرمود: در پى ايشان با راستى و هدايت حركت كن و چون زياد خواست بيرون برود على (ع ) از او پرسيد: آيا مى دانى اين قوم به كجا رفته اند؟ گفت : به خدا سوگند نمى دانم ولى بيرون مى روم و مى پرسم و نشان ايشان را تعقيب مى كنم . فرمود: برو خدايت رحمت كناد تا آنكه به دير ابوموسى برسى ، آنجا باش و از جاى خويش حركت مكن تا فرمان من به تو برسد كه اگر آنان به صورت آشكار و براى مبارزه و همراه جماعتى خروج كرده باشند، همانا كارگزاران من برايم بزودى خواهند نوشت و اگر پراكنده و پوشيده حركت كنند اين كار براى آنان پوشيده تر خواهد بود و من بزودى براى كارگزاران اطراف خود درباره ايشان نامه يى خواهم نوشت

. و على (ع ) بخشنامه يى نوشت و براى همه كارگزاران فرستاد و چنين بود:

از بنده خدا على اميرمومنان به هر يك از كارگزاران كه اين نامه بر او خوانده خواهد شد . اما بعد، مردانى كه از لحاظ ما گنهكارند گريخته و بيرون رفته اند. چنين مى پنداريم كه به سوى بصره رفته اند. از مردم سرزمين خود درباره ايشان بپرس و بر ايشان در هر ناحيه از نواحى سرزمين خود جاسوسان بگمار و هر خبرى كه از ايشان به تو مى رسد به ما گزارش كن . و السلام .

زياد بن خصفه از حضور على (ع ) بيرون رفت و چون به خانه خويش رسيد ياران خود را جمع كرد و نخست خدا را ستود و نيايش كرد و سپس گفت : اى گروه بكر بن وائل ! همانا اميرالمومنين مرا ماءمور انجام كار مهمى از كارهاى خويش فرموده و مقرر داشته است كه همراه عشيره خود بر آن قيام كنم تا فرمان بعدى او به من برسد. شما پيروان و شيعيان اوييد و مورد اعتمادترين قبيله از قبايل عرب هستيد؛ هم اكنون شتابان آماده شويد و با من بيرون آييد. به خدا سوگند هنوز ساعتى نگذشته بود كه يكصد و سى نفر نزد او جمع شدند. زياد گفت : ما را بس است و بيش از اين نمى خواهيم . او حركت كرد و از پل گذشت و خود را به دير ابوموسى رساند و همانجا فرود آمد و بقيه آن روز را همانجا ماند و منتظر رسيدن فرمان على (ع ) بود.

ابراهيم بن هلال مى گويد: همچنين محمد بن عبدالله

، از ابوالصلت تيمى ، از ابوسعيد، از عبدالله بن وال تيمى نقل مى كرد كه مى گفته است نزد اميرالمومنين على بودم كه ناگاه پيكى شتابان در رسيد و در حالى كه همچنان مى دويد نامه يى از قرظة بن كعب بن عمرو انصارى كه يكى از كارگزاران او بود آورد و در آن نامه چنين آمده بود:

براى بنده خدا على اميرالمومنين ، از قرظة بن كعب . درود بر تو، نخست همراه با تو خداوندى را مى ستايم كه خدايى جز او نيست . اما بعد، اى اميرالمومنين گزارش مى دهم كه گروهى سوار از كوفه به سوى نفر (61) رفته اند و در پايين فرات به دهقانى به نام زادان فروخ كه اسلام آورده بود و نماز مى گزارد و از پيش داييهاى خود بر مى گشت برخورد كرده و از او پرسيده اند آيا مسلمانى يا كافر؟ گفته است : مسلمانم . گفته اند: درباره على چه مى گويى ؟ گفته است : خير و نيكى مى گويم و معتقدم كه او اميرمومنان و سرور بشر و وصى و رسول خداست . به او گفته اند: اى دشمن خدا در اين صورت تو كافرى و گروهى از ايشان بر او حمله برده و با شمشيرهاى خويش او را پاره پاره كرده اند. همراه او مردى از اهل ذمه را هم كه يهودى بوده است گرفته اند و از او پرسيده اند: آيين تو چيست ؟ گفته است : يهودى هستم . آنان به يكديگر گفته اند او را آزاد بگذاريد و شما را بر او بهانه و راهى نيست . آن

مرد يهودى پيش ما آمد و اين خبر را آورد. من درباره آنان پرسيدم و هيچ كس درباره آنان چيزى به من نگفت . اينك اميرالمومنين در مورد ايشان راءى خود را براى من بنويسد تا به خواست خداوند آن را انجام دهم .

اميرالمومنين عليه السلام در پاسخ او چنين مرقوم فرمود:

اما بعد، آنچه را در مورد گروهى كه از منطقه حكومت تو گذشته اند نوشته اى دانستم . آرى آنان مسلمان نيكوكار را مى كشند و حال آنكه مشرك مخالف نزد آنان در امان است . آنان گروهى هستند كه شيطان ايشان را فريفته و گمراه شده اند همچون كسانى كه پنداشته اند هيچ آزمايش و فتنه يى نيست و كور و كر شده اند، پس آنان را نسبت به عرضه اعمالشان در قيامت شنوا و بينا كن . اينك به عمل خود پايبند باش و بر جمع خراج خود مواظبت كن و همان گونه كه خود گفته اى دراطاعت و خيرخواهى هستى .والسلام .

گويد: على عليه السلام همراه عبدالله بن وال براى زياد بن خصفه نامه يى نوشت كه چنين بود: اما بعد، من به تو فرمان داده بودم در دير ابوموسى فرود آيى تا فرمان من به تو برسد و اين به آن جهت بود كه نمى دانستم آن قوم به كجا رفته اند اينك به من خبر رسيده است كه آنان به سوى دهكده يى از دهكده هاى سواد [ عراق ] رفته اند، آنان را تعقيب كن و درباره ايشان بپرس . كه آنان مردى مسلمان و نمازگزار از مردم سواد را كشته اند، و چون به ايشان رسيدى آنان

را پيش من برگردان و اگر نپذيرفتند از خداوند يارى بخواه و با آنان جنگ كن كه آنان از حق جدا شده و خونى حرام را ريخته اند و راهها را ترسناك كرده اند. والسلام ..

عبدالله بن وال مى گويد: من كه در آن هنگام جوان بودم نامه را از على عليه السلام گرفتم و چون اندكى رفتم ، برگشتم و گفتم : اى اميرالمومنين آيا [ اجازه مى دهى كه ] من هم همراه زياد بن خصفة پس از اينكه نامه را به او سپردم به جنگ دشمن تو بروم ؟ فرمود: اى برادرزاده ! چنين كن ، به خدا سوگند اميدوارم كه تو از ياران بر حق من و از نصرت دهندگان من بر قوم ستمگر باشى . عبدالله بن وال مى گويد: به خدا سوگند اين گفتار اميرالمومنين براى من دوست داشتنى تر از شتران سرخ موى بود و گفتم : اى اميرالمومنين ! به خدا سوگند كه من از همان گروه هستم و به خدا سوگند چنانم كه تو دوست مى دارى .

سپس در حالى كه بر اسبى نژاده و جوان سوار بودم و سلاح با خود داشتم نامه را به زياد رساندم . زياد گفت : اى برادرزاده به خدا سوگند من از تو بى نياز نيستم و دوست مى دارم كه در اين سفر همراه من باشى . گفتم : من خود در اين مورد از اميرالمومنين اذن خواسته ام و به من اجازه داد. زياد از اين موضوع شاد شد و همگى بيرون آمديم تا به جايى رسيديم كه آنان بودند. سراغ ايشان را گرفتيم . گفتند: به

سوى مدائن رفته اند و در حالى كه آنان در مدائن فرود آمده بودند به ايشان رسيديم . آنان يك شبانه روز بود كه به مداين رسيده و استراحت كرده بودند و اسبهاى خود را تيمار نموده و آسوده و راحت شده بودند. ما در حالى پيش آنان رسيديم كه خسته و فرسوده بوديم . آنان همين كه ما را ديدند بر پشت اسبهاى خود پريدند و راست نشستند و در يك خط مستقيم صف آرايى كردند. و چون مقابل آنان رسيديم خريت بن راشد بانگ برداشت و خطاب به ما گفت : اى كسانى كه دلها و چشمهايتان كور است آيا با خداوند و كتاب اوييد، يا با قوم ستمگر همراهيد؟ زياد بن خصفة گفت : ما با خدا و كتاب خدا و سنت رسول خداييم و همراه كسى هستيم كه خدا و رسول خدا و كتاب و پاداش او نزدش از ارزنده تر از دنياست و اگر تمام نعمتهاى اين جهانى از روزى كه جهان آفريده شده تا روزى كه فانى مى شود بر او عرضه شود او در قبال آن ، خدا را خواهد گزيد، اى كوران و اى كران !

خريت گفت

خريت گفت : اينك بگوييد چه مى خواهيد؟ زياد، كه مردى آزموده و نرمخو بود، گفت : تو مى بينى كه ما خسته و فرسوده ايم و چيزى كه براى آن آمده ايم شايسته نيست آشكارا مورد گفتگو قرار گيرد و در حضور همه يارانت بررسى شود، بهتر آن است كه شما فرود آييد و ما هم فرود آييم سپس با يكديگر خلوت و مذاكره كنيم و بر آن بنگريم .

اگر در آنچه كه ما پيشنهاد مى كنيم براى خود خير و بهره يى ديدى آن را خواهى پذيرفت . من هم اگر از تو سخنى بشنوم كه در آن براى خودم و تو اميد عافيت داشته باشم هرگز آن را رد نخواهم كرد. خريت گفت : فرود آى و زياد بن خصفة فرود آمد و سپس روى به ما كرد و گفت : كنار اين آب فرود آييد. ما خود را كنار آب رسانديم و پياده شديم و همين كه پياده شديم پراكنده گشتيم و به صورت گروههاى ده نفرى و نه و هشت و هفت نفرى حلقه وار گرد هم نشستيم و هر گروه خوراك خود را برابر خويش نهادند كه بخورند و سپس برخيزند و آب بياشامند.

زياد به ما گفت : توبره ها را بر گردن اسبهاى خود بياويزيد و چنان كرديم . در اين هنگام زياد بن خصفة همراه پنج تن سوار كه يكى از ايشان عبدالله بن وال بود ميان ما و آن قوم ايستاده بودند و چون آن قوم رفتند و اندكى از ما دور شدند و پياده گرديدند. زياد نزد ما آمد و همين كه ديد ما پراكنده شده و حلقه وار نشسته ايم ، گفت : سبحان الله ! شما جنگجوييد! به خدا سوگند اگر اين قوم اكنون به سوى شما بيايند، غفلتى بيش از آنچه اينك بدان دچار هستيد از شما نمى خواهند. بشتابيد، برخيزيد و كنار اسبهاى خود باشيد. ما شتاب كرديم برخى از ما وضو مى گرفتند و برخى از ما آب مى آشاميدند و برخى اسب خود را آب مى دادند و چون

از اين كارها آسوده شديم همگى نزد زياد جمع شديم و او استخوانى كه بر آن گوشت بود در دست داشت . دو سه بار آنرا گاز زد و سپس كوزه آبى آوردند كه آب آشاميد. آن گاه استخوان را از دست انداخت و خطاب به ما گفت : اى قوم ، همانا كه ما با دشمن روياروييم ، آنان هم به شمار شمايند و من شمار ايشان را تخمين زدم ، خيال نمى كنم هيچ يك از دو گروه پيش از پنج نفر با گروه ديگر اختلاف داشته باشد و من چنين مى بينم كه كار شما و ايشان سرانجام به جنگ كشيده مى شود و اگر چنين شد مبادا كه شما گروه ناتوان باشيد.

سپس گفت : هر يك از شما لگام اسب خود را در دست بگيرد و چون من به ايشان نزديك شدم و با سالارشان سخن گفتم اگر آن چنان كه مى خواهم از من پيروى كرد چه بهتر و گرنه چون شما را فرا خواندم بر اسبهاى خود سوار شويد و همگى با هم و بدون اينكه پراكنده باشيد پيش من آييد. در اين هنگام زياد بن خصفة در حالى كه من همراهش بودم پيشاپيش ما حركت كرد. من شنيدم مردى از خوارج مى گفت : اين قوم در حالى پيش شما رسيدند كه خسته و فرسوده بودند و شما آسوده و راحت بوديد، آنان را رها كرديد تا پياده شدند خوردند و آشاميدند و اسبهاى خود را از خستگى بيرون آوردند، به خدا سوگند چه بد فكرى بود!

گويد: در اين هنگام زياد سالار ايشان خريت را فرا خواند و

گفت : بيا كنارى برويم و در كار خود بنگريم و خريت همراه پنج تن پيش او آمد. من به زياد گفتم : مناسب است سه تن ديگر از ياران خود را فرا خوانم كه شمار ما هم با آنان برابر باشد. گفت : آرى هر كه را مى خواهى فرا خوان و من سه مرد ديگر فرا خواندم و ما پنج تن بوديم و ايشان هم پنج تن بودند.

زياد بن خصفة به خريت گفت : بر اميرالمومنين و بر ما چه اعتراضى داشتى كه از ما جدا شدى ؟ گفت سالار شما را به امامت نمى پسندم و به سيره و روش شما هم راضى نيستم و چنين مصلحت ديدم كه كناره گيرى كنم و همراه كسانى باشم كه مى گويند امامت را بايد شورايى از مردم تعيين كند و هرگاه مردم بر امامت كسى اتفاق كردند كه مورد رضايت همه امت باشد من هم همراه مردم خواهم بود.

زياد گفت : اى واى بر تو، ممكن است مردم بر حكومت كسى اجتماع كنند كه بتواند با على از لحاظ علم او به خداوند و كتاب و سنت رسول خدا برابر باشد؟ و افزون بر اين ، نزديكى خويشاوندى او به پيامبر (ص ) و سابقه او در اسلام هم هست . خريت گفت : سخن همين است كه به تو گفتم . زياد گفت : به چه مناسبت و با چه جرمى آن مرد مسلمان را كشتيد؟ خريت گفت : من او را نكشته ام . كه گروهى از ياران من او را كشته اند. گفت : آنان را به ما تسليم كن .

گفت : آن راهى ندارد [ و ممكن نيست ]. زياد گفت : تو چنين مى كنى ؟ گفت : همين كه مى شنوى .

گويد: ما ياران خود را فرا خوانديم و خريت هم ياران خود را فرا خواند و جنگ كرديم . به خدا سوگند از هنگامى كه خداوند مرا آفريده است چنين جنگى نديده بودم . نخست چندان با نيزه به يكديگر حمله كرديم تا جايى كه هيچ نيزه يى در دست ما باقى نماند و سپس با شمشير بر يكديگر نواختيم و چندان شمشير زديم كه خميده شد و بيشتر اسبهاى ايشان پى شدند و از هر دو گروه بسيارى زخم برداشتند، از ما دو مرد كشته شد، برده يى آزاد كرده از بردگان زياد كه رايت بر دوش او و نامش سويد بود و مردى ديگر از انباء [ ايرانيان ] كه نامش واقد بن بكر بود، و از ايشان هم پنج تن كشته شد و به خاك در افتادند.

در اين هنگام شب فرا رسيد، به خدا سوگند هم ما از آنان كراهت داشتيم و هم ايشان از ما و هر دو گروه از يكديگر ملول شده بوديم . زياد و من هم زخمى شده بوديم . آن گاه ما شب را كنارى به سر آورديم و آنان هم از ما فاصله گرفتند و ساعتى از شب را درنگ كردند و سپس حركت نمودند و رفتند و ما چون شب را به صبح آورديم ديديم آنان رفته اند. به خدا سوگند كه از اين موضوع كراهت نداشتيم . پس ما حركت كرديم و به بصره رسيديم و به ما خبر رسيد

كه ايشان به سوى اهواز رفته و بر كناره آن فرود آمده اند و حدود دويست مرد ديگر هم از ياران ايشان كه در كوفه بوده اند و هنگام بيرون آمدن ايشان امكان حركت كردن را نداشته اند، اينك پس از رسيدن آنان به اهواز به ايشان پيوسته اند و همراه آنان شده اند.

گويد: زياد بن خصفه براى على عليه السلام چنين نوشت :

اما بعد، ما با اين مرد بنى ناجيه كه دشمن خداوند است و با ياران او در مداين روياروى شديم . آنان را به حق و هدايت و كلمه برادرى فرا خوانديم ليكن از پذيرش حق سر بر تافتند، و قدرت و شوكت ايشان را به گناه دچار كرد و شيطان هم كردارشان را در نظرشان بياراست و آنان را از راه راست بازداشت . آنان آهنگ ما كردند، ما هم آهنگ ايشان كرديم و جنگى سخت از نزديك ظهر تا غروب آفتاب ميان ما در گرفت . دو مرد صالح از ما به شهادت رسيدند و از آنان پنج تن كشته شدند و آوردگاه را به نفع ما رها كردند و حال آنكه ما و ايشان خسته و زخمى بوديم و چون آن قوم شب كردند، زير پوشش شب ، ناشناخته به سوى اهواز گريختند و اينك به من خبر رسيده است كه آنان بر كناره اهواز فرود آمده اند. ما در بصره ايم و زخميان خويش را معالجه مى كنيم و منتظر فرمان تو هستيم ، خدايت رحمت كناد. والسلام .

چون اين نامه به على عليه السلام رسيد آن را براى مردم خواند. در اين هنگام معقل بن قيس رياحى

برخاست و گفت : اى اميرالمومنين خداوند همواره كارت را به صلاح دارد، همانا شايسته بود كه به جاى هر يك از اين گروه كه به تعقيب آنان فرستادى ده تن از مسلمانان را روانه مى كردى ، كه چون به آنان برسند درمانده شان كنند و ريشه آنان را از بن بركنند ولى اينكه با شمار آنان با آنان روياروى شوى ، به جان خودم سوگند كه پايداى مى كنند كه ايشان قومى عربند و شمارهاى مساوى در قبال يكديگر ايستادگى نموده و به سختى جنگ مى كنند.

گويد: على (ع ) به او فرمود: اى معقل ، خودت مجهز و آماده شو كه به سوى آنان بروى و دو هزار مرد از مردم كوفه را كه يزيد بن معقل هم ميان ايشان بود همراهش روانه كرد و براى ابن عباس ، كه خدايش رحمت كناد، به بصره چنين مرقوم داشت .

اما بعد، مردى شجاع و پايدار و معروف به صلاح را همراه دو هزار مرد از مردم بصره از جانب خود گسيل دار كه از پى معقل بن قيس برود، چون آن مرد از بصره بيرون رفت امير ياران خود خواهد بود تا هنگامى كه به معقل برسد و چون به معقل رسيد، معقل فرمانده هر دو گروه خواهد بود و بايد آن مرد از معقل سخن بشنود و اطاعت كند و با او مخالفت نورزد و به زياد بن خصفه فرمان بده پيش ما بيايد. زياد چه نيكو مردى است و قبيله اش چه نيكو قبيله يى هستند. والسلام .

گويد: على عليه السلام براى زياد بن خصفه نيز چنين نوشت : اما بعد

نامه ات به من رسيد و آنچه را كه به آن مرد ناجى و يارانش گفته بودى دانستم . [ او و يارانش ] كسانى هستند كه خداى بر دل ايشان مهر [ زنگار ] نهاده است ، شيطان اعمال ايشان را براى آنان آراست و ايشان كوران سرگشته اند. چنين مى پندارند كه پسنديده رفتار مى كنند (62) آنچه را هم كه بر سر تو و ايشان آمده بود وصف كرده بودى . اما تو و يارانت [ بدانيد كه ] كوشش و سعى شما براى خدا و پاداشتان بر عهده اوست و كمترين پاداش خداوند براى مؤ من بهتر از دنيايى است كه جاهلان به آن روى مى آورند، كه آنچه نزد شماست نابود مى شود و آنچه نزد خداوند است باقى مى ماند و همانا به كسانى كه پايدارى كنند پاداش و جزايى بهتر از آنچه عمل كرده اند خواهيم پرداخت (63). اما براى دشمنانى كه با آنان رو به رو شده ايد همين بس كه از هدايت بيرون شده اند و در گمراهى فراهم آمده اند و حق را رد كرده اند و در گمراهى سركش شده اند. آنان را به دروغهايى كه مى گويند واگذار و رهايشان كن تا در سركشى خود سرگردان بمانند. خواهى ديد و خواهى شنيد كه پس از مدتى گروهى از ايشان كشته و گروهى اسير خواهند شد. تو و يارانت پيش من آييد، پاداش داده شده ، بدرستى كه شنيديد و فرمانبردارى كرديد و نيكو پايدارى ورزيديد. والسلام .

گويد: خريت بن راشد ناجى بر كناره اهواز فرود آمد. گروه كثيرى از صحرانشينان منطقه كه گبر

بودند و مى خواستند خراج نپردازند و گروهى از راهزنان و گروهى ديگر از اعرابى كه با او هم عقيده بودند گرد او جمع شدند و به او پيوستند.

ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: محمد بن عبدالله ، از ابن ابى سيف ، از حارث بن كعب ، از عبدالله بن قعين نقل مى كرد كه مى گفته است : من و برادرم كعب بن قعين در زمره افراد لشكر و همراه معقل بن قيس بوديم . معقل چون مى خواست از كوفه بيرون آيد براى توديع به حضور اميرالمومنين رسيد و على (ع ) به او فرمود: اى معقل تا آنجا كه مى توانى از خداى بترس و تقوى اختيار كن كه آن سفارش خداوند براى مومنان است . بر اهل قبله هرگز ستم مكن و بر مردم اهل ذمه ظلم مكن و تكبر مكن كه همانا خداوند متكبران را دوست نمى دارد. معقل گفت : از خداوند بايد يارى خواست . على فرمود: آرى بهترين است .آنگاه معقل برخاست و از كوفه بيرون آمد و ما هم همراهش آمديم . او چون به اهواز رسيد، فرود آمد. همانجا منتظر رسيدن لشكر اعزامى از بصره شديم و چون رسيدن آنان به تاءخير افتاد، معقل بپا خاست و گفت : اى مردم همانا ما منتظر آمدن مردم بصره مانديم و حال آنكه تاءخير كرده اند و خداى را سپاس كه شمار ما اندك نيست و از مردم بيمى نداريم ، اينك با ما به سوى اين دشمن اندك و زبون حركت كنيد كه من اميدوارم خدايتان يارى دهد و آنان را هلاك نمايد. برادرم كعب

بن قعين برخاست و گفت : به خواست خداوند راءى صواب ديده اى و راءى ما نيز راءى توست من هم اميدوارم كه خداوند ما را بر ايشان نصرت دهد و اگر كار به گونه ديگر هم باشد همانا در مرگ در راه حق ، بهترين شكيبايى بر امور دنياست . معقل گفت : در پناه بركت خداوند حركت كنيد و حركت كرديم . به خدا سوگند معقل بن قيس چنان من و برادرم را گرامى مى داشت و اظهار مودت مى كرد كه نسبت به هيچيك از افراد لشكر همچون ما نبود و همواره به برادرم مى گفت : چگونه آن سخن را گفتى ، كه در مرگ بر حق ، شكيبايى از دنياست . به خدا سوگند راست گفتى و نيكو كردى و موفق بودى و خدايت توفيق دهاد. گويد: به خدا سوگند هنوز به اندازه يك روز راه نپيموده بوديم كه پيكى در حالى كه نامه يى را در دست خود به شدت تكان مى داد فرا رسيد و متن نامه چنين بود:

از عبدالله بن عباس به معقل بن قيس

از عبدالله بن عباس به معقل بن قيس . اما بعد، اگر اين فرستاده من در جايى كه مقيمى به تو رسيد و يا ميان راه و در حالى كه بيرون آمده اى به تو رسيد از جاى خويش حركت مكن تا آنكه گروهى را كه ما براى تو فرستاده ايم به تو برسند. من خالد بن معدان طايى را كه اهل دين و صلاح و شجاعت است نزد تو روانه كرده ام ، از او سخن شنوى داشته باش و به خواست خداوند قدر او را خواهى

شناخت . والسلام .

گويد: معقل بن قيس اين نامه را بر ياران خود خواند. همگى شاد شدند سپاس خدا را بجا آوردند، كه اين سفر و راه ، آنان را به بيم انداخته بود. ما همانجا مانديم تا خالد بن معدان طايى رسيد و پيش ما آمد و به حضور سالار ما رسيد و بر او به اميرى سلام داد و همگى در يك پايگاه جمع شديم و سپس به سوى خريت ناجى و يارانش حركت كرديم . آنان به سمت بلنديهاى كوهستان رامهرمز رفتند و قصد داشتند دژ استوارى را كه آنجاست تصرف كنند. مردم شهر، پيش ما آمدند و اين خبر را آوردند و ما از پى ايشان حركت كرديم و هنگامى به آنان رسيديم كه به كوهستان نزديك شده بودند. ما در برابر آنان صف بستيم و به سوى ايشان پيشروى كرديم . معقل ، يزيد بن معقل ازدى را بر ميمنه سپاه خود و منجاب بن راشد ضبى را بر ميسره گماشت .

خريت بن راشد هم با همراهان عرب خود بر جانب ميمنه لشكر خويش ايستاد و مردم شهر و گبرها و كسانى را كه مى خواستند خراج نپردازند و گروهى از كردها را بر ميسره گماشت . گويد: در اين هنگام معقل ميان ما شروع به حركت كرد و مى گفت : اى بندگان خدا! شما جنگ را با اين قوم آغاز مكنيد، چشمها را فرو بنديد و سخن كم گوييد و خويشتن را براى نيزه و شمشير زدن آماده سازيد و در جنگ با آنان شما را به پاداش بزرگ مژده باد. همانا شما با گروهى كه از

دين بيرون شده اند و با گروهى از گبركان كه از پرداخت خراج خوددارى كرده اند و با گروهى از دزدان و كردها جنگ مى كنيد، بنابراين چه انتظارى داريد و چون حمله كردم شما هم همگى همچون حمله يك مرد حمله كنيد.

گويد: معقل ضمن عبور از برابر صف ، اين سخنان را تكرار مى كرد تا آنكه از برابر همه مردم گذشت . آن گاه آمد و ميان صف و در دل لشكر ايستاد و ما به او مى نگريستيم كه چه مى كند. او نخست دوبار سر خود را تكان داد و با رسوم حمله كرد و ما هم همگى حمله كرديم . به خدا سوگند آنان يك ساعت ايستادگى نكردند پشت به جنگ دادند و گريختند و ما هفتاد تن از اعراب بنى ناجيه را كشتيم كه برخى از ايشان اعراب ديگرى بودند كه از او پيروى كرده بودند و حدود سيصد تن از گبركان و كردان را كشتيم .

كعب مى گويد: در اين حال نگريستم و ديدم دوست من مدرك بن ريان كشته شده است . خريت هم گريزان از معركه بيرون شد و خود را به يكى از سواحل دريا رساند كه آنجا گروه بسيارى از قوم او جمع شده بودند و او همواره ميان ايشان حركت مى كرد و آنان را به مخالفت با على (ع ) فرا مى خواند و جدا شدن از او را در نظر ايشان مى آراست و به آنان مى گفت : هدايت ، در جنگ با او و در مخالفت با اوست و بدينگونه گروهى بسيار از او پيروى كردند. معقل بن قيس

در سرزمين - اهواز باقى ماند و براى اميرالمومنين خبر پيروزى را نوشت و من كسى بودم كه آن نامه را براى على (ع ) بردم و در آن چنين آمده بود:از معقل بن قيس ، براى بنده خدا على اميرمومنان . سلام بر تو، نخست با تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد، ما در حالى با مارقان روياروى شديم كه از مشركان هم براى جنگ با ما يارى گرفته بودند. پس گروهى بسيار از ايشان را كشتيم و از سيره و روش تو تجاوز نكرديم ، چرا كه از ايشان هيچ گريخته و اسير و زخمى را نكشتيم . و همانا كه خداوند تو و مسلمانان را نصرت داد و سپاس خداوندى را كه پروردگار جهانيان است .

گويد: چون آن نامه را پيش على (ع ) بردم ، آن را براى ياران خود خواند و از ايشان رايزنى خواست . همگان بر اين راءى توافق كردند كه ما چنين مصلحت مى بينيم كه براى معقل بن قيس بنويسى كه ايشان را تعقيب كند و همواره در جستجوى آنان باشد تا آنان را بكشد يا از سرزمين اسلام تبعيد كند و همواره در جستجوى آنان باشد تا آنان را بكشد يا از سرزمين اسلام تبعيد كند، زيرا در امان نيستيم كه مردم را را بر تو تباه نسازند. گويد: اميرالمومنين مرا نزد معقل باز فرستاد و همراه من براى او چنين نوشت :

اما بعد، سپاس خدا را بر تاءييدش به دوستان خود و بر زبون ساختن دشمنانش ، خداوند به تو و مسلمانان پاداش خير عنايت فرمايد كه

نيك پايدارى كرديد و آنچه را بر عهده داشتيد انجام داديد. اينك درباره آن مرد بنى ناجية بپرس اگر به تو خبر رسيد كه او در شهرى از شهرها مستقر شده است به سوى او برو تا او را بكشى يا از آن شهر تبعيد كنى كه او همواره دشمن مسلمانان و دوست تبهكاران است . والسلام .

گويد: معقل از مسير و جايى كه خريت بن راشد آنجا رسيده است پرسيد و به او خبر داده شد و در فارس و كرانه درياست و قوم خود را از فرمانبردارى از على (ع ) بازداشته و افراد قبيله عبدالقيس و ديگر وابستگان ايشان از اعراب را به تباهى كشانده است ، قوم او هم در سال جنگ صفين و هم در اين سال زكات خود را نپرداخته بودند. معقل بن قيس همراه لشكر خود كه از مردم كوفه و بصره بودند به سوى ايشان حركت كرد و وارد سرزمين فارس شدند و خود را كنار دريا رساندند. همين كه خريت بن راشد شنيد كه معقل به سوى او حركت كرده است با همه ياران خود به گفتگو پرداخت . او با كسانى كه عقيده خوارج را داشتند مى گفت : من هم با شما موافقم و على حق نداشته است كه مردان را در دين خدا حكم قرار دهد و نيز به طرفداران عثمان و يارانش مى گفت : من با شما موافقم و عثمان مظلوم و به ناحق كشته شده است و نيز به كسانى كه زكات نپرداخته بودند مى گفت : زكات و صدقات خود را در دست خويش نگهداريد و نخست با

آن به ارحام و خويشاوندان خويش كمك كنيد و اگر خواستيد به مستمندان خودتان بدهيد. و بدينگونه هر گروهى را با گفتارى مطابق ميل ايشان راضى مى كرد. گروه بسيارى نيز مسيحى ميان ايشان بود كه مسلمان شده بودند ولى چون اين اختلاف را ديدند گفتند: به خدا سوگند دين و آيين خودمان كه از آن بيرون آمديم بهتر از دين اين گروه است كه دين ايشان آنان را از خونريزى و ناامن ساختن راهها باز نمى دارد و به آيين مسيحى خود برگشتند. خريت بن راشد با اين مسيحيان ملاقات كرد و به آنان گفت : اى واى بر شما! كه چيزى جز صبر و پايدارى در جنگ با اين قوم شما را از كشته شدن محفوظ نمى دارد. آيا مى دانيد حكم و فرمان على بن ابى طالب در مورد مسيحيانى كه مسلمان شده و سپس به مسيحيت برگشته اند چيست ؟ به خدا سوگند كه هيچ سخن و عذرى را از آنان نمى شنود و نمى پذيرد و توبه آنان را هم قبول نمى كند و آنان را به توبه نيز فرا نمى خواند و حكم او در اين مورد چنين است كه در همان ساعت كه بر آنان پيروز شوند گردشان را بزنند و همواره از اين گونه سخنان با آنان مى گفت تا ايشان را فريب داد و خلاصه آنكه تمام افراد بنى ناجيه كه در آن ناحيه بودند و ديگران بر گرد او جمع شدند و مردمى بسيار بودند و خريت بن راشد مردى بسيار زيرك و گربز بود. گويد: و چون معقل آنجا باز آمد نامه يى از

على عليه السلام را بر ياران خريت خواند كه در آن چنين آمده بود:

از بنده خدا على اميرمومنان براى هر كس از مسلمانان و مومنان و خوارج و مسيحيان و از دين برگشتگان كه اين نامه بر ايشان خوانده شود. سلام بر هر كس كه از هدايت پيروى كند و به خدا و رسولش و كتابش و بر انگيخته شدن پس از مرگ معتقد باشد و به پيمان خدا وفا كند و از خيانت پيشگان نباشد. اما بعد، من شما را به كتاب خدا و سنت رسول خدا فرا مى خوانم و به اينكه ميان شما به حق و به آنچه خداوند متعال در كتاب خود فرمان داده است عمل كنم هر كس از شما كه به جايگاه خويش برگردد و از جنگ دست بدارد و از اين شخص محارب از دين بيرون شده كناره بگيرد كه در حال جنگ با ما و نابود كننده است و با خدا و رسول او و مسلمانان جنگ كرده و در زمين فساد و تباهى بار آورده است ، در امان و بر مال و جان خويش در زينهار است و هر كس در جنگ با ما از او پيروى كند و از فرمانبردارى ما بيرون رود، ما در جنگ با او از خداوند يارى مى جوييم و خداوند را ميان خود و او قرار مى دهيم و خداوند بسنده تر دوست است . والسلام .

گويد: معقل ، رايت امانى بيرون آورد و نصب كرد و گفت هر كس از مردم كنار اين رايت آمد در امان است ، غير از خريت بن راشد و ياران او كه

نخست جنگ را بر پا كرده اند. همه كسانى كه از قوم خريت بن راشد نبودند از گرد او پراكنده شدند و در اين هنگام معقل بن قيس ياران خود را آرايش جنگى داد و به سوى خريت پيشروى كرد. با خريت همه افراد قوم او چه مسلمان و چه مسيحى و چه افرادى كه از پرداخت زكات خوددارى كرده بودند همراه بودند. خريت ، مسلمانان ايشان را بر ميمنه لشكر خويش قرار داد و به قوم خود چنين مى گفت : امروز از حريم خود دفاع كنيد و براى حفظ زن و فرزند خويش جنگ كنيد و به خدا سوگند اگر ايشان بر شما پيروز شوند شما را خواهند كشت و همه چيز شما را فرو خواهند گرفت .

مردى از قوم او به خريت گفت : به خدا سوگند اين بلايى است كه دست و زبان تو بر سر ما آورد. خريت گفت : به هر حال جنگ كنيد كه اينك شمشير بر هر عذر و بهانه اى پيشى گرفته است .

گويد: معقل بن قيس هم ميان ميسره و ميمنة لشكر خويش حركت مى كرد و آنان را به جنگ تشويق مى نمود و مى گفت : اى مردم نمى دانيد براى اين جنگ و آوردگاه براى شما چه پاداش بزرگى منظور شده است . خداوند شما را به جنگ قومى آورده است كه از پرداخت زكات خوددارى كرده و از اسلام برگشته اند و بيعت خود را با ظلم و ستم گسسته اند و من گواهى مى دهم هر كس از شما كشته شود به بهشت مى رود و هر كس زنده بماند

خداوند چشمش را با فتح و غنيمت روشن خواهد كرد. و اين سخن را همچنين تكرار مى كرد تا از مقابل همگان عبور كرد. آن گاه برگشت و با رايت خويش در قلب لشكر ايستاد و به يزيد بن معقل ازدى كه بر ميمنه بود پيام فرستاد: بر ايشان حمله كن . او حمله كرد، آنان نيز در برابر او پايدارى كردند و يزيد مدتى طولانى جنگيد و آنان هم با او جنگ كردند. يزيد برگشت و بر جايگاه خود در ميمنه ايستاد. معقل سپس به منجاب بن راشد ضبى كه در ميسره بود پيام داد: حمله كن . او حمله كرد، خوارج پايدارى كردند او هم مدتى طولانى جنگ كرد و آنان هم جنگ كردند و منجاب بازگشت و در جايگاه خويش كه ميسره لشكر بود ايستاد. آن گاه معقل به ميمنه و ميسره لشكر پيام داد كه چون من حمله كردم همگى با هم حمله كنيد آن گاه اسب خويش را شتابان به حركت آورد و تازيانه اش زد و يارانش حمله كردند و خوارج نخست ساعتى پايدارى كردند.

در اين هنگام نعمان بن صهبان راسبى ، خريت را ديد و بر او حمله برد و او را از اسب در افكند و خود پياده شد كه او را زخمى كرده بود آن دو به يكديگر ضربتى زدند و نعمان ، خريت را كشت و همراه او در آوردگاه يكصد و هفتاد تن كشته شدند و بقيه از چپ و راست گريختند. معقل سواران را به جايگاه ايشان گسيل داشت و آنان هر مرد و زن و كودكى كه يافتند به اسيرى گرفتند. سپس

معقل آنان را مورد بررسى قرار داد، هر كس را كه مسلمان بود آزاد ساخت و از او بيعت گرفت و زن و فرزندش را هم آزاد كرد. هر كه را از اسلام برگشته بود، بازگشت به اسلام را بر او عرضه مى كرد و گرنه كشته مى شد و آنان هم كه مسلمان شدند آزادشان ساخت و زن و فرزندانشان را هم آزاد كرد؛ غير از پيرمردى مسيحى كه نامش الرملخس بن منصور بود، او گفت : به خدا سوگند از هنگامى كه عقل پيدا كردم همواره كار درست و صواب انجام داده ام جز اين موضوع كه از دين خودم كه دين راستى بود به دين شما كه بد آيينى است درآمدم و اينك به خدا سوگند دين خود را رها نمى كنم و تا زنده باشم به دين شما نزديك نمى شوم .

معقل او را پيش آورد و گردنش را زد و سپس مردم را جمع كرد و گفت : زكات اين دو ساله خود را بپردازيد و از مسلمين دو زكات گرفت ، و سپس مسيحيان و زن و فرزند ايشان را با خود برد. مسلمانانى كه با آنان همراه بودند براى بدرقه ايشان جمع شدند. معقل فرمان داد ايشان را برگردانند و چون خواستند برگردند فرياد برآوردند و زنان و مردان يكديگر را فرا مى خواندند و صدا مى زدند. گويد: مرا بر ايشان رحمتى آمد كه بر هيچ كس پيش و بعد از ايشان چنان رحمت نياورده ام .

معقل براى على (ع ) چنين نوشت

و معقل براى على (ع ) چنين نوشت : اما بعد، من به اميرالمومنين از لشكرش و دشمنش

چنين گزارش مى دهم : ما خود را به دشمن خويش كه بر كناره دريا بود رسانديم آنجا قبائلى را ديديم كه داراى نيرو و شمار بوده و براى جنگ با ما فراهم آمده بودند. آنان را به اطاعت و پيوستن به جماعت و حكم قرآن و سنت دعوت كرديم . نامه اميرالمومنين را هم براى آنان خوانديم و رايت امان براى ايشان برافراشتيم . گروهى از ايشان به ما گرايش پيدا كردند و گروهى ديگر پايدارى نمودند. ما به آنچه پيش آمد تن داديم و آهنگ جنگ كرديم و خداوند بر چهره آنان فرو كوفت و ما را بر ايشان نصرت بخشيد. اما كسانى را كه مسلمان بودند بر ايشان منت نهاديم و پس از بيعت گرفتن از ايشان براى اميرالمومنين آزادشان ساختيم و زكاتى را كه بر عهده ايشان بود از ايشان گرفتيم . به آنان كه از دين برگشته بودند پيشنهاد بازگشت به اسلام داديم و گفتيم در غير آن صورت ايشان را خواهيم كشت . آنان همگى جز يك مرد به اسلام برگشتند و آن مرد را كشتيم . اما مسيحيان را به اسيرى گرفتيم و با خود آورده ايم تا مايه عبرت ديگران از اهل ذمه قرار گيرند و از پرداخت جزيه خوددارى و بر جنگ با اهل قبله گستاخى نكنند و آنان سزاوار كوچكى و زبونى هستند. اى اميرالمومنين ! خدايت رحمت كناد و درود و سلام بر تو باد و بهشت و نعمتهايش بر تو واجب باد. والسلام .

گويد: معقل اسيران را با خود آورده تا آنكه بر مصقلة بن هبيرة شيبانى گذشت . او كارگزار على عليه

السلام بر اردشير خره (64) بود. شمار اسيران پانصد تن بود، زنان و كودكان گريستند و مردان خطاب به مصقله بانگ برداشتند كه اى اباالفضل اى بر دوش كشنده سختيها و بارها، اى پناه ضعيفان و اى آزاد كننده [ بردگان ] سركش ، بر ما منت بگذار ما را خريدارى و از بردگى آزاد كن . مصقله گفت : به خدا سوگند كه بر آنان صدقه مى دهم كه خداوند صدقه دهندگان را پاداش مى دهد. چون اين سخن مصقله به اطلاع معقل رسيد گفت : به خدا سوگند اگر بدانم كه اين سخن را از روى دردمندى براى آنان و خوار كردن من گفته باشد گردنش را خواهم زد هر چند در اين كار نيستى و نابودى قبايل بنى تميم و بكر بن وائل باشد.

سپس مصقله ، ذهل بن حارث ذهلى را پيش معقل فرستاد و گفت : اين مسيحيان بنى ناجيه را به من بفروعليهم السلام معقل گفت : آنان را به يك ميليون درهم به تو مى فروشم . او نپذيرفت و همچنان پيام مى فرستاد تا سرانجام به پانصد هزار درهم خريد. معقل اسيران را به او سپرد و به مصقله گفت : اين مال را با عجله براى اميرالمومنين بفرست . مصقله گفت : من هم اكنون بخشى از آن را مى فرستم ، سپس بخش ديگرى از پى تو خواهم فرستاد و همچنين پرداخت خواهم كرد تا چيزى از آن باقى نماند. معقل به حضور اميرالمومنين رسيد و او را از آنچه صورت گرفته بود آگاه كرد. على (ع ) فرمود: خوب و پسنديده رفتار كرده اى و

موفق بوده اى .

على (ع ) مدتى منتظر ماند كه مصقله مال را بفرستد ولى او در اين كار تاءخير كرد و به على (ع ) خبر رسيد كه مصقله همه اسيران را آزاد كرده است بدون اينكه از ايشان بخواهد كه درآن باره به او كمكى كنند. فرمود: جز اين نمى بينم كه مصقله بار سنگينى بر دوش كشيده و خواهيد ديد كه بزودى بر زمين خواهد افتاد، و سپس براى مصقله چنين نوشت :

اما بعد، از بزرگترين خيانتها، خيانت به امت و از بزرگترين دغل ها بر مردم شهر، دغل ورزيدن با امام است . پانصد هزار درهم از حق مسلمانان پيش تو است . همينكه اين فرستاده من نزد تو رسيد آن را بفرست و گرنه همين كه نامه مرا ديدى خودت پيش من بيا. من به فرستاده خود گفته ام كه يك ساعت هم پس از رسيدن نزد تو، به تو مهلت ندهد مگر اينكه مال را بفرستى . و السلام .

فرستاده على (ع ) ابوحره حنفى بود كه به مصقله گفت : اين مال را بفرست و گرنه همراه من به حضور اميرالمومنين بيا. مصقله چون نامه را خواند حركت كرد و به بصره آمد و كارگزاران معمولا اموال را از همه جا به بصره و نزد ابن عباس مى آوردند و او اموال را به حضور على (ع ) مى فرستاد. مصقله سپس از بصره به كوفه و حضور على آمد. اميرالمومنين چند روزى چيزى به او نگفت و سپس مال را از او مطالبه كرد و مصقله دويست هزار درهم پرداخت و از [ پرداخت ] بقيه

آن فرو ماند. گويد: ابن ابى سيف از ابوالصلت از ذهل بن حارث نقل مى كند كه مى گفته است مصقله مرا به جايگاه خويش دعوت كرد. نخست شام آوردند و پس از اينكه خورديم گفت : به خدا سوگند اميرالمومنين عليه السلام اين مال را از من مطالبه مى كند. به خدا سوگند قادر به پرداخت آن نيستم . گفتم : اگر دلت بخواهد يك هفته بر تو نخواهد گذشت مگر اينكه اين مال را جمع خواهى كرد. گفت : پرداخت آن را بر قوم خويش تحميل نخواهم كرد و از هيچ كس در اين مورد چيزى مطالبه نمى كنم . سپس مصقله گفت : به خدا سوگند اگر پسر عفان يا پسر هند [ عثمان و معاويه ] اين مال را از من طلب مى داشتند آن را به من واگذار مى كردند. آيا نديده بودى كه عثمان چگونه همه سال يكصد هزار درهم از خراج آذربايجان را به اشعث مى بخشيد؟ گفتم : على عقيده اش اين چنين نيست و او چيزى را بر تو رها نمى كند. من ساعتى سكوت كردم او هم در اين مورد سكوت كرد و پس از اين گفتگو يك شب هم درنگ نكرد و به معاويه پيوست .

چون اين خبر به على عليه السلام رسيد فرمود: او را چه مى شود خدايش اندوهگين بداراد كه همچون سروران عمل كرد و همچون بردگان گريخت و چنين خيانت بزرگى انجام داد اگر او مى ماند و از پرداخت وام خود ناتوان بود ما كارى بيشتر از حبس كردنش انجام نمى داديم اگر براى او اموالى مى يافتيم و

مى گرفتيم و گرنه رها و آزادش مى ساختيم (65) آن گاه على (ع ) كنار خانه مصقله آمد و آن را ويران كرد. برادر مصقله ، يعنى نعيم بن هبيرة شيبانى ، از شيعيان خيرخواه على (ع ) بود. مصقله از شام همراه مردى از مسيحيان قبيله تغلب كه نامش حلوان بود براى نعيم نامه يى نوشت كه در آن چنين آمده بود: اما بعد، من درباره تو با معاويه سخن گفتم او در مورد تو وعده گراميداشت و امارت مى دهد همان ساعت كه فرستاده مرا ديدار كردى اينجا بيا. والسلام .

مالك بن كعب ارحبى او [ آن مرد مسيحى ] را گرفت و به حضور على (ع ) فرستاد، نامه او را گرفت و خواند و دست او را بريد و او از آن زخم مرد. نعيم براى مصقله اشعارى سرود و نوشت كه مصقله پاسخى به او نداد [ مضمون برخى از ابيات او چنين بود ]:

خدايت هدايت كناد، چرا از گمان باطل خويش به كارهايى دست مى زنى ، آخر مرا با حلوان چه كار است ؟... تو كه در بهترين منطقه و چمنزار بودى ، از عراق حمايت مى كردى و بهترين فرد خاندان شيبان خوانده مى شدى ؛ اگر با شكيبايى مال خدا را پرداخت كرده بودى در حال مرگ و زندگى منزه و بر حق بودى ...

چون اين نامه به مصقله رسيد دانست كه آن مرد مسيحى تغلبى نابود شده است و اندكى نگذشت كه تغلبيها پيش او آمدند و از مرگ يار خود آگاه شده بودند. به مصقله گفتند: تو دوست ما را به كشتن دادى

، اينك يا او را براى ما بياور. و يا آنكه خونبهاى او را بپرداز. گفت : اينكه بخواهم او را بياورم از آن عاجزم اما اينكه خونبهايش را بپردازم صحيح است . و خونبهاى او را پرداخت .

ابراهيم ثقفى مى گويد: ابن ابى سيف ، از عبدالرحمان بن جندب ، از قول پدرش برايم نقل كرد كه پس از گريختن مصقله ، به على (ع ) گفته شد: آن اسيران را كه ديه آنان براى آزادى از بردگى پرداخت نشده و آن را كامل دريافت نكرده اى به اسيرى برگردان . فرمود: در قضاى حق راهى براى اين كار نيست . آنان همان هنگام كه مصقله ايشان را خريد و آزاد كرد آزاد شدند و طلب مال من به صورت وام بر عهده آن كسى است كه ايشان را خريده است .

همچنين ابراهيم ثقفى از ابراهيم بن ميمون از عمروبن قاسم بن حبيب تمار از عمار دهنى نقل مى كند كه مى گفته است هنگامى كه مصقله گريخت ياران على (ع ) گفتند اى اميرالمومنين تكليف غنايم ما چه مى شود؟ فرمود بر عهده وامدارى از وامداران است ، در جستجوى او برآييد. ظبيان بن عمارة كه يكى از افراد قبيله سعد بن زيد منات است درباره بنى ناجية ابياتى سروده است :

پروردگار مردم بر شما خوارى و زبونى ريخت و شما را پس از عزت ، بردگان قرار داد. شما پس از قدرت و شمار فراوان چنان درمانده شديد كه ياراى دفاع از فرزندان را نداريد.

ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: عبدالرحمان بن حبيب ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته

است چون خبر كشته شدن بنى ناجيه و كشته شدن سالارشان به اطلاع على (ع ) رسيد، فرمود: مادرش خوار و زبون باد! اين مرد چه كم عقل و گستاخ بود! يك بار پيش من آمد و گفت : ميان ياران تو كسانى هستند كه بيم دارم از تو جدا شوند عقيده ات درباره ايشان چيست ؟ گفتم : من هيچ كس را به تهمت نمى گيرم و بر گمان ، كسى را عقوبت نمى كنم و با كسى جنگ نمى كنم مگر اينكه مخالفت و ستيز كند و دشمنى خود را اظهار نمايد، وانگهى با چنين كسى هم جنگ را شروع نمى كنم تا او را به حق فرا خوانم و حجت بر او تمام كنم و اگر توبه كند و به حق برگردد از او مى پذيرم و اگر چيزى جز جنگ با ما را نپذيرد، از خداوند بر عليه او يارى مى جوييم و آن گاه با او جنگ مى كنيم . اين مرد مدتى دست از من بداشت آن گاه بار ديگر پيش من آمد و گفت : بيم دارم كه عبدالله بن وهب و زيد بن حصين طائى كار را بر تو تباه كنند. من شنيدم درباره تو مطالبى مى گفتند كه اگر خودت مى شنيدى از آنان جدا نمى شدى تا آنكه هر دو را بكشى يا در بند كشى و همواره در زندان تو باشند. من به او گفتم : در مورد آن دو با خودت مشورت مى كنم چه فرمان مى دهى ؟ گفت : دستور مى دهم آن دو را فرا خوانى و گردنشان را بزنى

. من دانستم كه او را نه عقل است و نه پارسايى . به او گفتم : به خدا سوگند، گمان نمى كنم كه پارسايى و خردى داشته باشى . براى تو سزاوار بود اين موضوع را مى فهميدى كه من هرگز كسى را كه با من جنگ و دشمنى خويش را اظهار نكند نخواهم كشت ، زيرا بار نخست كه پيش من آمده بودى اين راءى خود را براى تو گفته بودم و شايسته بود بر فرض كه من اراده كشتن ايشان را مى داشتم تو به من بگويى : از خدا بترس ، به چه جرمى كشتن آنان را روا مى دارى و حال آنكه كسى را نكشته اند و عهد و پيمان ترا نگسسته اند و از اطاعت تو بيرون نرفته اند. (66)

[ ابن ابى الحديد پس از اين بحث تاريخى ، بحثى درباره اقوال فقها در مورد اسيران و حالات مختلف آن آورده و اقوال شافعى و ابوحنيفه و ديگران را نقل كرده است كه خارج از موضوع تاريخ است ] (67)

(46) دعاهاى على (ع ) هنگام خروج از كوفه ، براى جنگ با معاويه (68)

توضيح

اين خطبه كه به هنگام عزيمت اميرالمومنين عليه السلام براى رفتن به شام ايراد شده با عبارت اللهم انى اعوذبك من و عثاء السفر (بار خدايا از سختى سفر به تو پناه مى برم ) شروع مى شود. (69)

[ پس از اشاره به اينكه آغاز اين خطبه از كلماتى است كه از پيامبر (ص ) هم روايت شده است و توضيح درباره برخى از لغات ، مباحث زير طرح و بررسى شده است ]:(70)

نصر بن مزاحم مى گويد: روزى كه على (ع ) قصد داشت از كوفه به صفين

حركت كند، چون پاى در ركاب نهاد بسم الله گفت و چون بر پشت مركب خود نشست اين آيه را تلاوت كرد: پاك و منزه است خدايى كه اين را مسخر ما گردانيد و ما خود قادر بر آن نبوديم و ما همگان به سوى خداى خود بازگردانده ايم (71) و سپس عرضه داشت : پروردگارا من از سختى سفر به تو پناه مى برم ... تا آخر خطبه . ضمنا نصر بن مزاحم اين جمله را هم آورده است : و از سرگردانى پس از يقين به تو پناه مى برم . گويد: آن گاه على (ع ) بيرون آمد در حالى كه حر بن سهم بن طريف پيشاپيش او حركت مى كرد و اين رجز را مى خواند:

اى اسب من ، شتابان برو و آهنگ شام كن ، گردنه ها و كوهها را بپيماى و با كسى كه با امام مخالفت كرده است اعلان جنگ كن كه اميدوارم امسال با جمع بنى اميه كه سفلگان مردمند روياروى شويم و عمر و عاص و سالار آنان را بكشيم و سر از مردان فرو افكنيم .

گويد: حبيب بن مالك ، كه سالار شرطه على عليه السلام بود، در حالى كه لگام مركب او را گرفته بود گفت : اى اميرالمومنين ! آيا همراه مسلمانان بيروى مى روى تا آنان به پاداش جهاد برسند و حال آنكه مرا در كوفه براى جمع كردن مردان باقى مى گذارى ؟ على (ع ) فرمود: آنان به هيچ پاداشى نمى رسند مگر آنكه تو با آنان شريك خواهى بود و تو اينجا مفيدتر از آنى كه با ايشان باشى

. على عليه السلام از كوفه بيرون آمد و چون از حدود آن گذشت دو ركعت نماز گزارد.

گويد: عمرو بن خالد از ابوالحسين زيد بن على عليه السلام (72) از قول نياكانش نقل مى كند كه : على عليه السلام براى رفتن به صفين بيرون آمد همين كه از رودخانه گذشت به منادى خود فرمان داد براى نماز ندا دهد و خود جلو رفت و دو ركعت نماز گزارد و چون نمازش تمام شد روى به مردم كرد و فرمود: اى مردم هر كس به بدرقه آمده يا مقيم اينجاست نماز خود را كامل بگزارد كه ما قومى مسافريم همانا هر كس با ما همراه است روزه واجب را نگيرد و نمازهاى [ چهار ركعتى ] واجب را دو ركعت بگزارد.

نصر [ بن مزاحم ] مى گويد: سپس حركت كرد و بيرون آمد و چون به دير ابوموسى ، كه در دو فرسخى كوفه است رسيد، پياده شد و آنجا نماز عصر گزارد و چون نمازش تمام شد عرضه داشت :

منزه و پاك است پروردگار صاحب قدرت و نعمتها! منزه و پاك است پروردگار قدرتمند و بخشنده . از خداوند رضايت به قضاى او و عمل به طاعتش و بازگشت به فرمانش را مسئلت مى كنم كه او شنونده دعاست .

نصر مى گويد: سپس حركت كرد و كنار رود نرس (73)، جايى ميان حمام ابى بردة و حمام عمر، فرود آمد و با مردم نماز مغرب گزارد و چون نماز تمام شد، عرضه داشت : سپاس خداوندى را كه شب را به روز و روز را به شب مى رساند (74) و سپاس خداوند را

بر هر شب كه فرو مى آيد و بر مى شود و سپاس خداوند را بر هر ستاره كه نمايان مى شود و افول مى كند.(75)

همانجا ماند تا نماز بامداد گزارد و حركت كرد تا كنار گنبد قبير (76) رسيد. آنجا كنار صومعه و بر آن سوى رود درختان خرماى بلند قرار داشت كه چون آنها را ديد اين آيه را تلاوت فرمود: و درختان بلند خرما كه ميوه آن منظم روى هم چيده شده است (77) و اسب خود را از رودخانه عبور داد و كنار صومعه رفت و فرود آمد و به مقدار چاشت خوردن آنجا توقف نمود.

نصر بن مزاحم مى گويد: عمر بن سعد، از محمد بن مخنف بن سليم (78) نقل مى كند كه مى گفته است خودم ديدم كه پدرم با على (ع ) راه مى رفت و على به او گفت : بابل سرزمينى است كه به زمين فرو شده است ، اسب خود را تندتر به حركت آور شايد بتوانيم نماز عصر را بيرون از آن اقامه كنيم و او اسب خود را سريع به حركت درآورد و مردم هم از پى او شتابان حركت كردند و چون از پل فرات (79) عبور كرد پياده شد و نماز عصر را با مردم گزارد.

و گويد: عمر بن عبدالله بن يعلى بن مرة ثقفى ، از قول پدرش ، از عبدخير نقل مى كرد كه مى گفته است همراه على (ع ) در سرزمين بابل حركت مى كرديم هنگام نماز عصر فرا رسيد و ما به هر نقطه كه مى رسيديم سر سبزتر از نقطه ديگر بود تا آنكه به

جايى رسيديم كه بهتر از آن نديده بوديم و نزديك بود آفتاب غروب كند على (ع ) از مركب پياده شد من هم پياده شدم . على خداوند را نيايش كرد و خورشيد به جايى برگشت كه به هنگام نماز عصر قرار مى گيرد، و همين كه نماز عصر گزارده شد خورشيد غروب كرد و على (ع ) از آنجا بيرون آمد و به ديركعب رسيد و سپس از آنجا حركت كرد و شب را در ساباط گذراند. دهقانهاى ساباط به حضورش آمدند و غذا و خوراك براى پذيرايى آوردند. فرمود: نه ، اين كار ما بر عهده شما نيست . و چون شب را صبح كرد و در مظلم ساباط (80) بود، اين آيه را تلاوت فرمود: آيا در هر سرزمين مرتفع كاخى بنا مى كنيد براى آنكه سرگرم بازى شويد. (81)

نصر مى گويد: و چون حركت على (ع ) به اطلاع عمر و بن عاص رسيد، چنين سرود:

اى على ! مرا غافل مپندار همانا گروههاى سواره و پياده را به كوفه وارد خواهم كرد، با لشكر خودم در امسال و سال آينده .

چون اين شعر به اطلاع على (ع ) رسيد فرمود:

همانا بر عاصى پسر عاصى ، هفتاد هزار دلير آماده وارد خواهم كرد كه همگان زره هاى استوار و نرم بر تن دارند و اسبها را با شتران جوان يدك مى كشند، شيران بيشه اند و آن گاه هنگام فرار و گريز نيست .

گفتار على عليه السلام هنگامى كه در كربلاء فرود آمد

نصر بن مزاحم مى گويد: منصور بن سلام تميمى ، از حيان تميمى ، از ابوعبيدة ، از هرثمة بن سليم نقل مى كرد كه مى گفته است

همراه على (ع ) به جنگ صفين مى رفتيم ، چون به كربلا رسيد و پياده شد نخست با ما نماز گزارد و چون سلام داد مشتى از خاك آن را برگرفت و بوييد و فرمود: اى خاك واى بر تو! كه از تو گروهى محشور خواهند شد كه بدون حساب وارد بهشت خواهند شد.

گويد: چون هرثمه از جنگ برگشت و نزد همسر خود، جرداء دختر سمير، كه از شيعيان على (ع ) بود، آمد ضمن مطالبى كه براى همسر خويش نقل مى كرد گفت : آيا ترا از گفتار پيشوايت ابوالحسن به شگفتى وادارم كه چون ما به كربلاء فرود آمديم مشتى از خاك آن برگرفت و بوييد و گفت : اى خاك واى بر تو! كه از تو گروهى محشور خواهند شد كه بدون حساب به بهشت خواهند رفت . او از كجا علم غيب دارد؟ زن گفت : اى مرد دست از ما بدار كه اميرالمومنين عليه السلام جز سخن حق نمى گويد.

[ هرثمه ] گويد: هنگامى كه عبيدالله بن زياد لشكرى براى جنگ با امام حسين (ع ) فرستاد من هم از جمله سواران آن لشكر بودم و چون به حسين (ع ) و يارانش رسيدم آن منزلى را كه با على (ع ) در آن فرود آمده بودم شناختم و جايى را كه از آن خاك برداشته بود و سخنى را كه گفته بود فراياد آوردم و از حركت خود كراهت پيدا كردم با اسب خود پيش رفتم و كنار حسين (ع ) ايستادم و سلامش دادم و آنچه را از پدرش در آن منزل شنيده بودم به او گفتم

. حسين (ع ) فرمود: آيا با ما هستى يا بر عليه ما؟ گفتم : اى پسر رسول خدا، نه با تو هستم و نه بر عليه تو. زن و فرزندانم را رها كرده ام و بر آنان از ابن زياد مى ترسم . امام حسين (ع ) فرمود: شتابان بگريز تا كشته شدن ما را نبينى . سوگند به آن كس كه جان حسين در دست اوست امروز هيچ كس نيست كه شاهد كشته شدن ما باشد و ما را يارى ندهد مگر آنكه به دوزخ خواهد افتاد.

گويد: من روى به راه آوردم و با سرعت و شدت مى گريختم تا كشته شدن ايشان بر من پوشيده بماند.

نصر مى گويد: مصعب از قول اجلح بن عبدالله كندى ، از ابوجحيفة نقل مى كرد كه مى گفته است ، عروة بارقى نزد سعد بن وهب آمد و گفت : آن حديثى را كه از على بن ابى طالب براى ما نقل مى كردى بگو. گفت : آرى هنگام رفتن على (ع ) به صفين مخنف بن سليم مرا پيش او فرستاد. من در كربلاء به حضور على (ع ) رسيدم و ديدم با دست خود اشاره مى كند و مى گويد اينجا، اينجا. مردى به او گفت : اى سالار مؤ منان چه چيزى خواهد بود؟ فرمود: كاروانى از آل محمد اينجا فرود مى آيد. واى از شما براى ايشان و واى از ايشان براى شما. آن مرد گفت : اى اميرالمومنين معنى اين گفتار چيست ؟ فرمود: واى بر ايشان از شما! كه شما ايشان را خواهيد كشت و واى بر شما از ايشان

كه خداوند به سبب كشته شدن آنان شما را به دوزخ مى برد.

نصر مى گويد: اين سخن به گونه ديگرى هم نقل شده است كه على عليه السلام فرموده است : واى بر شما از ايشان و واى بر شما بر ايشان ! آن مرد گفت : واى بر ما از ايشان را فهميديم ولى معنى واى بر ما بر ايشان يعنى چه ؟ فرمود: يعنى مى بينيد آنان را مى كشند ولى نمى توانيد آنان را يارى دهيد.

نصر بن مزاحم مى گويد: سعيد بن حكيم عبسى ، از حسن بن كثير، از پدرش نقل مى كند كه على (ع ) به كربلا رسيد و آنجا ايستاد. گفته شد: اى اميرالمومنين اينجا كربلاست . فرمود: جايگاه اندوه و بلا. سپس با دست خود به جايى اشاره كرد و فرمود: اينجا جايگاه بارها و محل خوابيدن شتران ايشان است و سپس با دست خود به جاى ديگرى اشاره كرد و فرمود: اينجا جايگاه ريخته شدن خونهاى آنان است . و سپس به ساباط رفت .

گفتار على (ع ) براى يارانش و نامه هاى او به كارگزاران خويش

توضيح

و شايسته است كه همين جا مطالب مربوط به هنگام حركت از كوفه و رفتن به شام و آنچه كه به ياران خود فرموده است و آنچه آنان پاسخ داده اند و نامه هايى را كه به كارگزاران خود نوشته و آنچه آنان به او نوشته اند، بيان شود و تمام اين موارد از كتاب [ وقعة صفين ] نصر بن مزاحم نقل مى شود.

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از اسماعيل بن ابى خالد، از ابى الكنود بن عبدالرحمان بن عبيد نقل مى كرد كه مى گفته است ،

چون على عليه السلام خواست به شام برود نخست همه افراد مهاجر و انصار را كه همراهش بودند جمع كرد و پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت : اما بعد همانا كه شما فرخنده راءى و داراى بردبارى هستيد و پسنديده سيرت و گويندگان بر حق مى باشيد. ما تصميم بر حركت به سوى دشمن خود و دشمن شما گرفته ايم . با راى خود با ما مشورت كنيد.

هاشم بن عتبة ابى وقاص (82) برخاست و نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و چنين گفت : اما بعد، اى اميرالمومنين ! من بر آن قوم سخت آگاهم . آنان دشمنان تو و شيعيان تو هستند و ايشان براى كسى كه در پى بهره اين جهانى باشد دوست مى باشند و ايشان با تو جنگ و ستيز كننده اند و در اين راه هيچ كوششى را فروگذار نيستند؛ آزمندان بر دنيايند و در آنچه از جهان در دست دارند سخت بخيل هستند و آرزو و هدفى جز اين [ دنيا ] ندارند، به بهانه خونخواهى عثمان ، نادانان را مى فريبند؛ دروغ مى گويند آنان از ريختن خون او نفرت نداشتند ولى دنيا را مى طلبند. ما را به سوى ايشان ببر اگر حق را پذيرفتند چه بهتر و پس از حق ، چيزى جز گمراهى نيست واگر چيزى جز تفرقه و بدبختى را نپذيرند كه گمان من نسبت به ايشان چنين است ، به خدا سوگند نمى بينم كه آنان بيعت كنند ولى ممكن است در عين حال هنوز ميان ايشان كسانى باشند كه اگر از منكر نهى شوند

اطاعت كنند و اگر به معروف امر شوند فرمانبردارى نمايند.

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از حارث بن حصيرة ، از عبدالرحمان بن عبيد ابى الكنود نقل مى كرد كه مى گفته است عمار بن ياسر هم برخاست و پس از ستايش خدا گفت : اى اميرالمومنين ، اگر مى توانى يك روز هم درنگ نكنى چنان كن و پيش از آنكه شعله آتش تبهكاران بر افروخته شود و راءى آنان بر گريز و تفرقه استوار گردد، ما را به سوى آنان ببر و نخست ايشان را به رشد و صلاح دعوت نماى . اگر پذيرفتند سعادتمند شده اند و اگر چيزى جز جنگ با ما را نپذيرند به خدا سوگند كه ريختن خون ايشان و كوشش در جهاد با ايشان مايه قربت به خداوند و كرامتى از سوى پرورگار است .

سپس قيس ، پسر سعد بن عباده برخاست و پس از حمد و ستايش خدا گفت : اى اميرالمومنين ، ما را شتابان به مقابله دشمن ببر و در اين كار هيچ تاخيرى روا مدار كه به خدا سوگند جهاد با ايشان براى من خوشتر از جهاد با روميان و تركان است كه اينان در دين خدا مكر و خدعه ورزيده اند و بر دوستان خدا كه از اصحاب محمد (ص ) و از مهاجران و انصار با تابعان ايشانند خفت و زبونى روا مى دارند و چون بر مردى خشم مى گيرند او را مى زنند و زندانى و محروم و گاه تبعيد مى كنند. غنايم ما در نظر ايشان حلال است و چنان مى پندارند كه ما خود بردگان ايشانيم .

در اين

هنگام پيرمردان انصار، از جمله خزيمة بن ثابت و ابوايوب و كسان ديگرى غير از آن دو، به قيس گفتند: چرا بر پيرمردان قوم خود پيشى گرفتى و قبل از ايشان سخن گفتى ! گفت من به فضل شما معترفم و شاءن شما را گرامى مى دارم ولى در دل خود همان كينه اى را كه در دلهاى شما نسبت به احزاب غليان دارد احساس كردم و مرا ياراى صبر نبود.

انصار به يكديگر گفتند لازم است مردى از ميان شما برخيزد و از سوى جماعت انصار پاسخ اميرالمومنين را بدهد. در اين هنگام سهل بن حنيف برخاست و خداى را سپاس و ستايش گفت و سپس اظهار داشت : ما با هر كس كه تو در صلح باشى در صلح هستيم و با هر كس كه تو در جنگ باشى در جنگيم . انديشه ما انديشه توست و ما دست راست تو هستيم و چنين مى بينيم كه ميان مردم كوفه بر اين كار قيام كنى و به آنان فرمان حركت دهى و آگاهشان سازى كه در اين كار چه ثواب و فضيلتى براى ايشان فراهم است كه مردم اصلى و اهل اين شهرند و اگر آنان براى تو مستقيم شوند چيزى كه مى خواهى و در جستجوى آنى براى تو روبه راه خواهد بود، كه ميان ما نسبت به تو مخالفتى نيست . هرگاه ما را فرا خوانى پاسخ مى دهيم و هرگاه فرمان دهى اطاعت مى كنيم .

نصر مى گويد: همچنين عمر بن سعد، از ابومخنف ، از زكرياء بن حارث ، از ابوخشيش ، از معبد نقل مى كند كه مى گفته

است : على (ع ) براى ايراد خطبه بر منبر كوفه ايستاده بود و من پايين منبر بودم و مى شنيدم كه چگونه مردم را تحريض مى كند و به آنان فرمان مى دهد كه براى جنگ با مردم شام به سوى صفين حركت كنند و خودم شنيدم مى گفت : به سوى دشمنان خدا، قرآن و سنتهاى پسنديده حركت كنيد، به سوى بازماندگان احزاب و قاتلان مهاجران و انصار حركت كنيد. در اين هنگام مردى از بنى فزاره برخاست و به على گفت : آيا مى خواهى ما را به جنگ برادران شامى ما ببرى و آنان را براى تو بكشيم همان گونه كه ما را به جنگ برادران ما از اهل بصره بردى و ايشان را كشتى ؟ نه ، هرگز به خدا سوگند چنين نمى كنيم .

اشتر برخاست و گفت : اين بيرون شده از دين چه كسى بود؟! مرد فزارى گريخت و مردم هم شتابان به تعقيب او پرداختند و در محلى از بازار كه ماديان مى فروختند به او رسيدند و او را چندان با لگد و مشت و ته غلاف شمشيرهاى خود زدند كه كشته شد. على عليه السلام خود را آنجا رساند به او گفتند: اى اميرالمومنين آن مرد كشته شد. پرسيد: چه كسى او را كشت ؟ گفتند: افراد قبيله همدان كه گروهى ديگر از مردم هم همراهشان بودند. فرمود: كشته اى كه به كوردلى و گستاخى كشته شد و معلوم نيست چه كسى او را كشته است . خونبهاى او بايد از بيت المال مسلمانان پرداخت شود. يكى از افراد خاندان تيم اللات بن ثعلبه چنين

سروده است :

به خداى خودم پناه مى برم كه مرگ من چنان باشد كه اربد در بازار ماديان فروشها مرد. افراد قبيله همدان ته كفشهاى خود را پياپى و به نوبت بر او كوفتند و چون دستى از او برداشته مى شد دستى ديگر فرو مى آمد.

در اين هنگام اشتر برخاست و گفت : اى اميرالمومنين آنچه ديدى ترا سست نكند و آنچه از اين مرد بدبخت خائن شنيدى نوميدت نسازد. همانا همه اين مردم كه مى بينى شيعيان تو هستند و به جانهاى خود در قبال جان تو رغبتى ندارند و پس از تو ماندن را دوست نمى دارند. اگر مى خواهى ما را به مقابله دشمنت ببر. به خدا سوگند، چنان نيست كه هر كس از مرگ بترسد از آن رهايى يابد و بقا و جاودانگى به هر كس كه آن را دوست داشته باشد ارزانى نمى شود و ما بر دليلى روشن از خداى خود هستيم و مى دانيم جانهاى ما تا هنگامى كه اجل آن فرا نرسد نمى ميرد و چگونه با قومى كه همانگونه اند كه اميرالمومنين آنان را وصف كرد، جنگ نكنيم و حال آنكه در گذشته گروهى از ايشان بر گروهى از مسلمانان حمله آوردند و بهره خود را به بهره اندك اين جهانى فروختند.

على عليه السلام فرمود: راه مشترك است و مردم در حق برابرند و هر كس كوشش و راى خود را در خيرخواهى همگان بكار برد آنچه را بر اوست انجام داده است . سپس از منبر فرود آمد و به خانه خويش رفت .

نصر بن مزاحم مى گويد: عمر بن سعد، از ابوزهير

عبسى ، از نضر بن صالح نقل مى كرد كه عبدالله بن معتم عبسى و حنظلة بن ربيع تميمى هنگامى كه على (ع ) فرمان حركت به سوى شام داد همراه گروه بسيارى از مردان قبايل غطفان و بنى تميم به حضورش رسيدند. حنظلة به على (ع ) گفت : اى اميرالمومنين ، ما براى نصيحتى پيش تو آمده ايم آن را بپذير و براى تو رايى انديشيده ايم ، آنرا بر ما رد مكن كه ما براى تو و همراهانت نظرى داريم و آن اين است كه بر جاى خود باش و با اين مرد مكاتبه كن و در جنگ با مردم شام شتاب مكن كه به خدا سوگند ما نمى دانيم و تو هم نمى دانى كه چون روياروى شويد غلبه با كيست و شكست و هزيمت از آن كيست . ابن معتم هم همچون حنظله سخن گفت و گروهى هم كه با آنان بودند همان گونه سخن گفتند.

على (ع ) سپاس و ستايش خداوند را بر زبان آورد و سپس چنين گفت :

اما بعد، همانا كه خداوند، وارث همه بندگان و همه سرزمينها و پروردگار آسمانهاى هفتگانه و زمينهاى هفتگانه است و به سوى او باز مى گرديد. او پادشاهى را به هر كس بخواهد ارزانى مى دارد و آن را از هر كس بخواهد باز مى ستاند هر كه را خواهد عزت مى بخشد و هر كه را بخواهد زبون مى كند (83). اما شكست و بدبختى از آن گمراهان و گنهكاران است ،! بر فرض كه پيروز شوند يا مغلوب گردند. و به خدا پناه مى برم از اينكه سخن

قومى را بشنوم كه نمى بينم كار خوب را پسنديده و كار زشت را زشت شمرند.

معقل بن قيس رياحى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند اين گروه براى تو خيرخواهى ندارند و پيش تو نيامده اند مگر براى مكر و فريب و از ايشان بر حذر باش كه دشمن نزديك ما هستند.

مالك بن حبيب هم گفت : اى اميرالمومنين به من خبر رسيده است كه اين حنظله با معاويه مكاتبه مى كند. او را به ما بسپار تا زندانى اش كنيم و تا پايان جنگ و هنگامى كه باز مى گردى زندانى باشد. از افراد قبيله عبس هم قائد بن بكير و عياش بن ربيعه برخاستند و گفتند: اى اميرالمومنين ! در مورد اين دوست ما، عبدالله بن معتم ، به ما خبر رسيده است كه با معاويه مكاتبه مى كند؛ يا خود، او را زندانى كن يا به ما اجازه ده او را زندانى كنيم تا جنگ خود را انجام دهى و بازگردى . حنظلة و عبدالله بن معتم به آنان گفتند اين پاداش كسى است كه براى شما دقت كرده و راءى درست را در مورد آنچه ميان شما و دشمنتان است عرضه داشته است ؟

على عليه السلام به آن دو گفت : خداوند حاكم ميان من و شماست . شما را به او وا مى گذارم و از خداوند بر [ عليه ] شما يارى مى طلبم هر كجا كه مى خواهيد برويد. نصر مى گويد: على (ع ) به حنظلة بن ربيع كه از صحابه و معروف به حنظله كاتب بود پيام داد كه تو با مايى

يا بر [ عليه ] تو، فرمود: چه مى خواهى انجام دهى ؟ گفت : به رها (84) مى روم كه مرزى از مرزهاست و همانجا را مواظبم تا اين جنگ به پايان برسد. از اين سخن او برگزيدگان بنى عمر و بن تميم كه خويشاوندان او بودند خشمگين شدند. حنظلة گفت : به خدا سوگند شما نمى توانيد مرا از دين و آيينم فريب دهيد، مرا به حال خود بگذاريد كه از شما داناترم . گفتند: به خدا سوگند اگر همراه اين مرد [ على عليه السلام ] بيرون نيايى اجازه نخواهيم داد فلان همسرت و فرزندانش با تو همراه باشند و بيايند و اگر بخواهى آن كار را انجام دهى ترا خواهيم كشت .

در اين هنگام گروهى ديگر از قوم او را يارى كردند و شمشيرهاى خود را از نيام بيرون كشيدند. حنظلة گفت : مهلتم دهيد تا بينديشم و به خانه خود رفت و در خانه را بست و چون شب فرا رسيد به سوى معاويه گريخت و پس از او هم مردان بسيارى از قومش به او پيوستند. ابن معتم هم گريخت و همراه يازده مرد از قوم خويش به معاويه پيوست .

حنظله هم همراه بيست و سه تن از مردان قوم خود به معاويه پيوست ، ولى او و ابن معتم همراه معاويه در جنگ صفين شركت نكردند و از هر دو گروه كناره گرفتند.

گويد: على عليه السلام فرمان داد خانه حنظله را ويران كنند و آن خانه ويران شد. خانه حنظله را سالار قبيله شان شبث بن ربعى و بكر بن تميم با يكديگر خراب كردند و حنظلة ابياتى

در نكوهش آن دو سرود. همچنين ابياتى در تحريض معاوية بن ابى سفيان به جنگ سرود [ كه ضمن آن آرزوى كشته شدن انصار و سر برهنگى و شيون و ناله زنان آنانرا بر كشته شدن مردان كرده است . ]

نصر مى گويد

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از سعد بن طريف ، از ابوالمجاهد، از محل بن خليفه نقل مى كند كه مى گفته است عدى بن حاتم طائبى برخاست و مقابل على (ع ) ايستاد و نخست سپاس و ستايش خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اى اميرالمومنين تو سخن نمى گويى مگر به علم و دعوت نمى كنى مگر بر حق و فرمان نمى دهى مگر به رستگارى ، ولى اگر مصلحت بدانى كه با اين قوم اندكى مدارا كنى و مهلت دهى تا نامه ها و فرستادگانت نزد آنان برسند بهتر است ، كه اگر بپذيرند به خير و صلاح خود رسيده اند وانگهى صلح و سلامت براى ما و ايشان بهتر خواهد بود و اگر همچنان در شقاوت خود پايدارى كردند و از گمراهى دست بر نداشتند در آن هنگام كه حجت را بر ايشان تمام كرده ايم و آنان را به حقى كه در دست داريم فرا خوانده ايم به سوى آنان حركت كن . به خدا سوگند ايشان از آن گروه كه در گذشته نزديك در بصره با آن جنگ كرديم از حق دورتر و در پيشگاه خداوند زبونترند و آنان [ اصحاب جمل ] را پس از اينكه به حق فرا خوانديم و نپذيرفتند چنان بر زمين زديم كه در قبال جنگ به زانو

درآمدند و توانستيم در مورد آنها به آنچه دوست مى داريم برسيم و خداوند نيز آنچه را مورد رضاى او بود بر سرشان آورد.

زيد بن حصين طايى كه از مجتهدان پارسا بود و برنس (85) پارسايان بر سر مى نهاد برخاست و گفت : سپاس خداوند را تا به آن اندازه كه راضى شود و خدايى جز پروردگار ما نيست ، اما بعد، به خدا سوگند اگر ما در جنگ با كسانى كه با ما مخالفت مى كنند در شك و ترديد مى بوديم البته تصميم ما در جنگ با آنان درست نبود تا چه رسد به اينكه بخواهيم به آنان فرصت و زمان بدهيم ، زيرا در آن صورت و با شك و ترديد هر عملى مايه زيان و هر كوششى سبب گمراهى است ، و خداوند متعال مى فرمايد: اما نعمت پروردگارت را بيان كن (86) به خدا سوگند ما به اندازه چشم بر هم زدنى درباره آن كسى كه ايشان در طلب خون اويند [ عثمان ] ترديد نداشتيم تا چه رسد به پيروان او كه سنگدل و از اسلام كم بهره اند. اينان ياران ستمگران و اصحاب ظلم و تجاوزند، نه از مهاجران به حساب مى آيند و نه از انصار و نه از كسانى كه با نيكى از آنان پيروى كردند.

مردى از قبيله طى برخاست و گفت : اى زيد بن حصين ! آيا گفتار سرور ما عدى بن حاتم را بايد رد كرد؟ زيد گفت : شما حق عدى را بيش از من نمى شناسيد ولى من گفتن سخن حق را رها نمى كنم هر چند مردم به خشم

آيند. (87)

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از حارث بن حصين (88) نقل مى كرد كه مى گفته است ابوزينب بن عوف (89) به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين اگر ما بر حق باشيم همانا كه تو راه يافته تر و بهره ات از خير بيشتر است و اگر بر گمراهى باشيم بار پشت تو از همه سنگينتر و گناه تو از همه ما بزرگتر است . اينك به ما فرمان داده اى به سوى اين دشمن حركت كنيم و ما دوستى ميان خود و ايشان را بريده ايم و براى آنان دشمنى را آشكار ساخته ايم و خدا مى داند كه در اين كار قصد ما فقط اطاعت از توست . آيا آنچه ما بر آنيم حق آشكار و صريح نيست ؟ و آيا آنچه دشمن ما بر آن است گناهى بزرگ نيست ؟ على (ع ) فرمود: آرى گواهى مى دهم كه اگر تو براى يارى دادن ما با نيت صحيح همراه ما بيايى و همان گونه كه مى گويى دوستى خويش را از ايشان بريده و دشمنى خود را براى ايشان آشكار كرده باشى بدون ترديد دوست خداوند خواهى بود و در رضوان خدا خواهى خراميد و در اطاعت او گام بر خواهى داشت ، اى ابوزينب ! بر تو مژده باد.

عمار بن ياسر هم به او گفت : اى ابوزينب ! ثابت و پايدار باش و درباره احزاب كه دشمنان خدا و رسول خدايند ترديد مكن . ابوزينب گفت : در اين مسئله كه مرا به خود مشغول داشته بود هيچ دو گواهى از اين امت

كه براى من گواهى دهند محبوبتر از شما دو تن نيستند.

گويد: عمار بن ياسر بيرون آمد و اين دو بيت را مى خواند:

به سوى احزاب كه دشمنان پيامبرند حركت كنيد. حركت كنيد كه بهترين مردم پيروان على هستند. اينك گاهى فرا رسيده كه كشيدن شمشير مشرفى و يدك كشيدن اسبها و به جنبش در آوردن نيزه ها گوارا و پسنديده است .

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از ابوروق نقل مى كرد كه مى گفته است يزيد بن قيس ارحبى به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين ما مجهز و داراى ساز و برگ و از لحاظ شمار بسياريم و در ما ضعف و سستى و بهانه اى نيست . به منادى خود فرمان بده ميان مردم ندا دهد كه به قرارگاه خويش در نخيلة بروند كه مرد جنگ نبايد ملول و افسرده و خواب آلوده باشد، و نبايد چون فرصتها به دست آيد آن را به تاءخير اندازد و در آن باره رايزنى كند و نبايد كار جنگ را از ما به فردا و پس فردا موكول سازد.

زياد بن نضر هم گفت : اى اميرالمومنين يزيد بن قيس آنچه را مى دانست گفت و براى تو خيرخواهى كرد؛ اينك به خداوند اعتماد و وثوق كن و ما را در حالى كه كامياب و يارى داده شده هستى به مقابله اين دشمن ببر. اگر خداوند نسبت به آنان اراده خير نمايد آنان تو را رها نمى كنند و به كسى كه او را سابقه و فضيلتى چون تو نيست راغب نمى شوند و اگر نپذيرفتند و توبه نكردند و چيزى جز

جنگ با ما را نخواستند جنگ آنان را براى خود آسان و سبك خواهيم يافت و اميدوايم كه خداوند آنان را همان گونه كه برادرانشان را در گذشته نزديك آنجا [ در بصره ] نابود كرد و كشت هلاك نمايد.

سپس عبدالله بن بديل بن ورقاء خزاعى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين آن قوم اگر خدا را مى خواستند و براى او عمل مى كردند هرگز با ما مخالفت نمى ورزيدند ولى آنان براى فرار از برابرى و علاقه به انحصارطلبى و حرص به قدرت خود و ناخوش داشتن از اينكه دنيايشان از دست برود با ما مى جنگند و كينه هايى كه در جان و دشمنيهايى كه در سينه نهان دارند به سبب جنگهايى بوده است كه عليه ايشان برپا كرده اى و در آن ، پدران و يارانشان را كشته اى . آن گاه روى به مردم كرد و گفت : چگونه ممكن است معاويه با على بيعت كند؟ و حال آنكه على در يك جايگاه برادرش حنظلة و دايى او وليد و پدر بزرگ مادرى اش ، عتبه را كشته است ؟ به خدا سوگند گمان نمى برم كه چنين كارى كنند و آنان هرگز براى شما مطيع و مستقيم نمى شوند مگر آنكه نيزه هاى استوار ميان ايشان به كار افتد و شمشيرها سرهايشان را ببرد و پيشانيهايشان با گرزهاى آهنين شكافته شود و كارهايى سخت ميان دو گروه صورت گيرد.

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از حارث بن حصين [ حصيرة ]، از عبدالله بن شريك نقل مى كرد كه مى گفته است : حجر بن عدى و عمر

و بن حمق بيرون آمدند و آشكارا از مردم شام بيزارى مى جستند. على (ع ) به آن دو پيام داد از اين كارى كه از شما به من خبر رسيده است دست بداريد. آن دو به حضور على (ع ) آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين ! آيا ما بر حق نيستيم ؟ فرمود: آرى ، گفتند: آيا آنان بر باطل نيستند؟ فرمود: آرى . گفتند: به چه سبب ما را از دشنام دادن به آنان منع مى كنى ؟ فرمود: براى شما خوش نمى دارم كه مردمى لعنت كننده و دشنام دهنده باشيد و دشنام دهيد و بيزارى بجوييد؛ ولى اگر كارهاى ناپسند ايشان رابيان كنيد و بگوييد از جمله كارها و شيوه هاى ايشان اين كار و آن كار است ، از لحاظ گفتار، پسنديده تر و از لحاظ حجت و برهان رساتر است و چه نيكوست كه به جاى لعن و نفرين ايشان و بيزارى جستن شما از آنان ، بگوييد: بار خدايا خونهاى ايشان و ما را حفظ كن و ميان ما و ايشان را اصلاح نماى و آنان را از گمراهيشان به راه راست هدايت فرماى تا هر يك از ايشان كه حق را نمى شناسد بشناسد، و هر كس از ايشان كه به ستم و عدوان گراييده است از آن دست بدارد. (90) براى من دوست داشتنى تر و براى شما هم بهتر است .

آن دو گفتند: اى اميرالمومنين ! اندرزت را مى پذيرم از فرهنگ و ادب تو فرهنگ مى آموزيم . (91)

نصر مى گويد: عمر و بن حمق در آن روز گفت : اى اميرالمومنين !

به خدا سوگند من با تو بيعت نكرده ام و ترا دوست نمى دارم از اين لحاظ كه ميان من و تو نزديكى است و نه از اين جهت كه مال و خواسته يى از تو به من برسد و نه براى قدرتى كه موجب آوازه و نام آورى من شود؛ بلكه من تو را براى پنج خصلت كه در توست دوست مى دارم كه تو پسر عموى پيامبرى و وصى اويى و پدر فرزندزادگان پيامبرى كه ميان ما باقى مانده اند و از همه مردم در مسلمان شدن پيشگام ترى و سهم تو در جهاد از همه مهاجران بيشتر است و بر فرض كه من مجبور شوم كوههاى بسيار سنگين را جا به جا كنم و آب درياهاى ژرف را بيرون كشم تا آنكه روزى دوست ترا تقويت و دشمن ترا خوار و زبون سازم در عين حال خيال نمى كنم توانسته باشم تمام حقوقى را كه از تو بر گردن من است پرداخت كرده باشم .

على عليه السلام عرضه داشت : پروردگارا! دلش را با پرهيزگارى روشن فرما و او را به راه راست خود هدايت كن . اى كاش ميان سپاه من صد تن چون تو بودند. حجر گفت : اى اميرالمومنين به خدا سوگند در آن صورت سپاهت رو به راه مى شد و ميان آنان كسانى كه با تو دغلبازى كنند كم مى بود.

نصر مى گويد: حجر بن عدى هم برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ما فرزندان جنگ و شايسته آنيم . ما جنگ را بارور ساخته و آن را به نتيجه مى رسانيم . جنگ به ما دندان

نشان داده است و ما به او دندان نشان داده ايم . ما را عشيره و يارانى است كه افراد و ساز و برگ دارند و داراى راى آزموده و شجاعت پسنديده مى باشند و زمام ما در اختيار توست ، اگر به خاور روى با تو به خاور مى آييم و اگر به باختر روى با تو به باختر مى آييم و هر فرمان كه به ما دهى فرمانبرداريم . على عليه السلام فرمود: آيا همه قوم تو همچون تو معتقدند؟ گفت : من از ايشان جز نيكى نديده ام و اين دست من براى بيعت از سوى ايشان به شنيدن و اطاعت كردن و نيكو پذيرفتن آماده است . على (ع ) براى او دعاى خير كرد.

نصر مى گويد

نصر مى گويد: همچنين عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه على عليه السلام در آن هنگام براى كارگزاران خويش نامه نوشت و از آنان خواست حركت كنند و از جمله براى مخنف بن سليم چنين مرقوم داشت :

سلام بر تو، نخست همراه با تو خداوندى را كه خدايى جز او وجود ندارد ستايش مى كنم . اما بعد، همانا جنگ و جهاد با كسى كه از حق بر گردد و در خواب كورى و گمراهى خود را به عمد فرو افكند، بر همه عارفان واجب است ، و همانا خداوند از هر كس كه رضايت او را بجويد راضى خواهد بود و بر هر كس كه از فرمان او سرپيچد خشم مى گيرد. و ما اينك تصميم گرفته ايم به سوى اين قوم برويم ، قومى كه ميان بندگان خدا به غير آنچه خدا

نازل فرموده است عمل مى كنند و غنايم را ويژه خود قرار داده اند و اجراى حدود خدا را فرو نهاده اند و حق را از ميان برده اند و فساد و تباهى را در زمين آشكار ساخته اند و تبهكاران را به جاى مومنان دوستان خود قرار داده اند و هرگاه دوستى از دوستان خداوند كارهاى آنان را زشت بشمرد او را دشمن مى دارند و از خود مى رانند و محرومش مى كنند و هرگاه ستمگرى آنان را بر ستمشان يارى مى دهد دوستش مى دارند و او را به خود نزديك و نسبت به او نيكى مى كنند. آنان اصرار بر ستم دارند و بر ستيزه هماهنگ شده اند و از ديرباز از حق برگشته اند و بر گناه ، يكديگر را يارى داده اند و به راستى ستمكارانند. اينك چون اين نامه من به دست تو رسيد مورد اعتمادترين ياران خود را بر منطقه حكومت خويش به جانشينى بگمار و خود پيش ما بيا شايد تو همراه ما با اين دشمنى كه حرام خدا را حلال مى شمرد روياروى شوى و امر به معروف و نهى از منكر كنى و بر حق هماهنگ گردى و با باطل مباينت ورزى كه ما و ترا از پاداش جهاد بى نيازى نيست . و خداوند ما را بسنده و بهترين كارگزار است .

اين نامه را عبيدالله بن ابى رافع در سال سى و هفتم نوشت .

مخنف بن سليم ، حارث بن ابى الحارث بن ربيع را بر اصفهان و سعيد بن وهب را بر همدان گماشت و هر دو ايشان از خويشان او بودند

و خود به حضور على (ع ) آمد و همراه او در جنگ صفين شركت كرد.

نصر مى گويد: در اين هنگام عبدالله بن عباس از بصره نامه يى براى على عليه السلام نوشت و در آن اختلاف مردم بصره را گزارش داد. على (ع ) براى او چنين نوشت :

[ از بنده خدا على اميرمومنان به عبدالله بن عباس ] (92) اما بعد، فرستاده ات نزد من آمد و نامه ات را خواندم كه در آن از احوال مردم بصره و اختلاف ايشان را پس از بازگشت من از آن شهر نوشته بودى ، اينك به تو از حال آن قوم خبر مى دهم : آنان دو گروهند برخى اميدوار [ پاداش ] هستند و برخى نيز از عقوبت [ كه ممكن است در انتظارشان باشند ] بيمناكند. بنابراين آنان را كه راغب هستند با عدل و انصاف و نيكى تشويق و ترغيب كن و گره بيم را از دل بيمناكان بگشاى و فقط فرمان مرا به كار ببند و از آن در نگذر و به ويژه نسبت به قبيله ربيعه نيكى كن و نسبت به هر كس كه تو را پذيرفت تا آنجا كه مى توانى به خواست خداوند متعال نيكى و محبت كن . نصر مى گويد: و على عليه السلام براى عموم كارگزاران و اميران مناطق همان گونه كه براى مخنف بن سليم نامه نوشته بود، نامه نوشت و منتظر ايشان بماند.

نصر همچنين مى گويد: عمر بن سعد، از ابوروق نقل مى كند كه مى گفته است زياد بن نضر حارثى به عبدالله بن بديل گفت : همانا كه اين جنگ ما

سخت و دشوار است و هيچ كس جز افراد دلير و شجاع و راست نيت و مطمئن بر آن پايدارى نخواهد كرد. به خدا سوگند گمان نمى كنم كه اين جنگ از ايشان و از ما جز فرومايگان را باقى گزارد.

عبدالله بن بديل گفت : من هم به خدا سوگند جز اين گمانى ندارم ، و چون اين سخن آن دو به اطلاع على (ع ) رسيد به آنان فرمود: اين سخن در سينه يتان اندوخته بماند، آن را آشكار مكنيد و هيچ شنونده اى آن را از شما نشود، كه خداوند براى قومى كشته شدن را و براى قومى ديگر مرگ عادى را رقم زده است و مرگ هر كس همان گونه كه خداوند رقم زده است فرا خواهد رسيد، خوشا به حال آنان كه در راه خدا جهاد كننده اند و در اطاعت فرمانش كشته شدگانند.

نصر مى گويد: و چون هاشم بن عتبه سخن آن دو را شنيد به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين ! ما را به رويارويى اين قوم سيه دل ببر كه كتاب خدا را پشت سر خويش افكنده اند و ميان بندگان خدا به غير آنچه رضاى اوست عمل كرده اند. آنان حرام خدا را حلال و حلال او را حرام كرده اند. شيطان آنان را فريفته و به آنها وعده هاى باطل داده و به آرزوها در افكنده ، تا بدانجا كه ايشان را از راه راست منحرف كرده و به پستى كشانده و دنيا را براى آنان محبوب قرار داده است و آنان براى دنياى خويش و رغبت بر آن جنگ مى

كنند همان گونه كه ما به سبب رغبت به آخرت و بر آمدن وعده پروردگارمان جنگ مى كنيم و اى اميرالمومنين ! تو از همگان به رسول خدا نزديكتر و به لحاظ سابقه و قدمت از همگان برترى . اى اميرالمومنين ! آنان نيز درباره تو همين چيزى را كه ما مى دانيم مى دانند ولى بدبختى بر ايشان رقم زده شده است و هوسها آنان را به كژى واداشته است و آنان ستمگرانند، و اينك دستهاى ما به سخن شنوى و فرمانبردارى از تو گسترده و دلهاى ما براى بذل خيرخواهى و نصيحت تو گشاده است و جانهاى ما ترا بر هر كس كه با تو ستيز كند و بخواهد به جاى تو بر شاخه حكومت بپيچد يارى مى دهد. به خدا سوگند خوش نمى دارم آنچه كه بر زمين است و زمين آن را در بردارد و آنچه زير آسمان است و آسمان بر آن سايه افكنده است از آن من باشد و در مقابل ، من با دشمنى از دشمنان تو دوستى كنم و با دوستى از دوستانت دشمنى ورزم .

على عليه السلام عرضه داشت : بارخدايا! شهادت در راه خود و همسويى با پيامبرت را به او ارزانى كن .

نصر گويد: آن گاه على (ع ) به منبر رفت و براى مردم خطبه ايراد كرد و آنان را به جهاد فرا خواند و نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنين فرمود: همانا خداوند شما را با دين خود گرامى داشت و شما را براى پرستش خود آفريد. در پرداخت حق خدا جان بر كف گيريد و

وعده او را براى خود فراهم سازيد و بدانيد كه خداوند ريسمانهاى اسلام را استوار و دستگيره آن را محكم قرار داده است ، آن گاه بهره جانها را در فرمانبردارى و كسب رضايت پروردگار نهاده است ، و زيركان غنيمت را به هنگام از دست دادن ناتوان به دست مى آورند، و من اينك عهده دار كار سياه و سرخ [ عرب و عجم ] هستم و هيچ نيرويى جز از ذات پروردگار نيست و ما به خواست خداوند به رويارويى كسى مى رويم كه خويشتن را فريفته و چيزى را خواسته است كه از او نيست و معاويه و لشكريانش نيز به آن دست نمى يازند. اين گروه سركش و ستمگر را ابليس از پى خود مى كشد و براى آنان بارقه آرزوى دور و دراز خود را فرو آورده و با فريب خود، ايشان را شيفته است ، و شما داناترين مردم به حلال و حراميد، به آنچه كه مى دانيد بى نياز شويد و از آنچه خداوند شما را از شيطان بر حذر داشته است بر حذر باشيد و به پاداش و گرامى داشتى كه در پيشگاه خداوند است رغبت ورزيد و بدانيد ربوده عقل آن كسى است كه دين و امانتش ربوده شده باشد و مغرور و فريفته آن كسى است كه گمراهى را بر هدايت برگزيند و مبادا كه كسى خود را از من كنار كشد و بگويد شركت ديگران در اين كار كافى و بسنده است ؛ و بدانيد كه اندك اندكها بسيار و قطره قطره دريا مى شود و هر كس از آبشخور خويش دفاع نكند مورد

ستم قرار مى گيرد. (93) وانگهى من به شما فرمان مى دهم در اين كار استوار باشيد و در راه خدا جهاد كنيد و از هيچ مسلمانى غيبت مكنيد و به خواست خداوند متعال منتظر نصرت بسيار نزديك از جانب خداوند باشيد.

نصر مى گويد: سپس پسرش حسن بن على عليهما السلام برخاست و چنين گفت : سپاس خداوندى را كه خدايى جز او نيست و براى او انبازى نمى باشد. همانا خداوند حق خود را بر شما چنان بزرگ قرار داده و چندان نعمت بر شما فرو ريخته كه نمى توان شمرد و نمى توان از عهده شكرش بيرون آمد و هيچ سخن و وصفى به كنه آن نمى رسد و ما همانا [ نخست ] براى خدا و [ سپس ] براى شما خشم گرفته ايم و بدانيد هيچ قومى بر كارى متحد و هماهنگ نمى شود مگر اينكه كارش محكم و بنيانش استوار مى شود. اينك براى كشتن دشمن خودتان ، معاويه و سپاهيان او، متفق و هماهنگ شويد و خوارى و زبونى مكنيد كه زبونى رشته هاى دل را مى گسلد و همانا اقدام و پيشروى در مقابل نيزه ها مايه شجاعت و غرور و صيانت است . هر قوم كه از خويشتن با قدرت دفاع كند هر علت و درماندگى را از ايشان بر مى دارد و شدتهاى خوارى را از ايشان كفايت مى كند و آنان را به معالم دين و آيين راهنمايى مى نمايد. و سپس اين بيت را خواند:

از صلح آنچه را كه به آن خشنودى ، مى گيرى و حال آنكه جنگ با چند جرعه از

انفاس خود ترا كفايت مى كند (94)

آن گاه حسين بن على عليهما السلام برخاست و پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت :

اى مردم كوفه ! شما ياران محبوب و گرامى هستيد و شما چون جامه زيرين پيوسته به پوست و غير از جامه رو هستيد. اينك در خاموش كردن فتنه اى كه ميان شما برافروخته شده و آسان ساختن آنچه بر شما دشوار گشته است كوشش كنيد و بدانيد با آنكه شر جنگ بسيار و مزه آن ناگوار است ولى هر كس براى آن قبلا آماده شود و ساز و برگش را فراهم آورد و از خستگى آن پيش از فرا رسيدنش به ستوه نيايد مرد شايسته جنگ است و هر كس پيش از آمادگى و رسيدن فرصت مناسب و بينش و كوشش كافى به آن دست يازد سزاوار است كه به قوم خود از آن سودى نرساند و خويشتن را هم به نابودى دهد. از خداوند مسئلت داريم كه شما را با الفت خويش پشتيبانى نمايد و استوار بدارد. و از منبر فرود آمد.

نصر مى گويد: تقريبا تمام مردم تقاضاى على عليه السلام را در مورد حركت پذيرفتند، جز اينكه گروهى از اصحاب عبدالله بن مسعود كه عبيده سلمانى و يارانش هم با آنان بودند به حضور على (ع ) آمدند و گفتند: ما با شما خواهيم آمد و لشكر و قرارگاه شما را ترك نمى كنيم ، ولى خودمان لشكر جداگانه اى خواهيم بود و در كار شما و مردم شام دقت خواهيم كرد و هر يك از دو گروه را كه ببينيم مى خواهد كارى را كه حلال نيست

انجام دهد و براى ما جور و ستم او روشن شود با همان گروه وارد جنگ خواهيم شد. .على (ع ) فرمود آفرين بر شما. اين معنى فقه در دين و علم به سنت است و هر كس به اين پيشنهاد راضى نباشد خيانت پيشه و ستمگر است .

گروه ديگرى هم از ياران عبدالله بن مسعود كه ربيع بن خثيم هم از جمله ايشان بود و آنان در آن هنگام چهار صد تن بودند به حضورش آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين ! با آنكه ما به فضل و فضيلت تو آشنائيم ولى در اين جنگ گرفتار شك و ترديديم . ما و تو و مسلمانان بى نياز از گروهى نيستيم كه با دشمنان نبرد كنند ما را به مواظبت يكى از مرزها بگمار تا آنجا مقيم و در كمين باشيم و در صورت لزوم از مردم آن ناحيه دفاع كنيم . على عليه السلام ربيع بن خثيم را بر مرز رى گماشت و نخستين رايتى كه على (ع ) در كوفه آن را بست و بر افراشت رايت ربيع بن خثيم بود.

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از يوسف بن يزيد، از عبدالله بن عوف بن احمر نقل مى كرد كه مى گفته است على عليه السلام از نخيلة حركت نكرد تا آنكه ابن عباس همراه مردم بصره پيش او آمد و گويد: على (ع ) براى ابن عباس نامه اى نوشته بود كه مضمون آن چنين بود:

اما بعد، خودت همراه مسلمانان و مومنانى كه پيش تو هستند پيش من بيا، و گرفتاريهاى مرا كه آنجا گرفتارش بودم و گذشت و عفو مرا در جنگ

از ايشان فرايادشان آور و فضيلتى را كه در شركت در اين كار براى آنان خواهد بود به آنان گوشزد كن . والسلام .

گويد: چون نامه على (ع ) در بصره به دست ابن عباس رسيد ميان مردم برخاست و نامه را براى ايشان خواند و حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و چنين گفت : اى مردم ! آماده شويد براى رفتن و پيوستن به امام خودتان ، سبك بار و سنگين بار حركت كنيد و با اموال و جانهاى خود جهاد كنيد كه شما با تبهكارانى كه حرام خدا را حلال مى شمرند و به دين و آيين حق متدين نيستند جنگ خواهيد كرد؛ آن هم همراه اميرالمومنين و پسرعموى رسول خدا، كسى كه امر كننده به معروف و نهى كننده از منكر و حكم كننده به حق و استوار بر هدايت و حكم كننده به حكم قرآن است ، رشوه اى در حكم نمى پردازد و با تبهكاران نرمى نمى كند و در راه خدا سرزنش سرزنش كننده او را فرو نمى گيرد و باز نمى دارد.

احنف بن قيس برخاست و گفت : آرى به خدا سوگند خواسته ات را پاسخ مثبت مى دهيم و همراه تو در سختى و آسانى و بر خشنودى و ناخوشى بيرون مى آييم و در اين كار براى خود پاداش مى طلبيم و از پروردگار بزرگ براى خود آرزوى پاداش مى كنيم .

خالد بن معمر سدوسى (95) هم برخاست و گفت : شنيديم و گوش به فرمانيم ، هرگاه بخواهى حركت كنيم حركت مى كنيم و هرگاه ما را فرا خوانى پذيراييم .

عمرو

بن مرجوم عبدى (96) هم برخاست و گفت : خداوند اميرالمومنين را موفق بداراد و حكومت بر مسلمانان را براى او جمع كناد و تبهكارانى را كه حرام خدا را حلال مى شمرند نفرين كناد، آنانى را كه قرآن را [ چنان كه بايد و شايد ] نمى خوانند و به خدا سوگند ما بر آنان خشمگين و در راه خدا از ايشان بريده و جداييم . هرگاه تو بخواهى به خواست خداوند متعال پيادگان و سواران ما همراهت خواهند بود.

گويد: مردم براى حركت پاسخ مثبت دادند و با نشاط و سبكبار پذيرا شدند. ابن عباس ، ابوالاسود دوئلى را بر بصره گماشت و بيرون آمد و در نخيلة به على (ع ) پيوست .

نامه محمد بن ابى بكر به معاويه و پاسخ او

اشاره

نصر مى گويد. محمد بن ابى بكر به معاويه چنين نوشت :

از محمد پسر ابوبكر، به گمراه معاوية بن صخر. (97) سلام بر آنان كه اهل اطاعت از خدايند و نسبت به دوستان خدا تسليم مى باشند. اما بعد همانا كه خداوند با جلال و بزرگى و نيرو و توان خويش خلقى را آفريد بدون آنكه بيهوده باشد و در نيروى او ضعفى پديد آمده باشد. او را نيازى به آفرينش ايشان نبوده است و آنان را بندگان خويش آفريده ، گروهى را سعادتمند و گروهى را بدبخت و گمراه و هدايت شده قرار داده است . آن گاه آنان را با علم خود برگزيده و از ميان ايشان محمد (ص ) را برگزيد و او را به رسالت خويش مخصوص و براى وحى خويش انتخاب كرده است و امين بر امر و فرمان خود قرار داده است ،

و او را پيامبرى قرار داده كه به كتابهاى خداوند كه پيش او بود تصديق داشت و راهنماى شرايع بود. محمد (ص ) مردم را با حكمت و اندرز پسنديده به راه و فرمان خدا فرا خواند و نخستين كس كه پذيرفت و به حق و خدا توجه كرد و او را تصديق و با او موافقت كرد و كاملا تسليم شد و اسلام آورد برادر و پسر عمويش على بن ابى طالب عليه السلام بود كه او را در مورد امور غيبى و پوشيده تصديق كرد و او را بر هر دوست برگزيد و او را از هر بيم و هراسى حفظ كرد و در هر پيشامد ترسناك با جان خويش با او مواسات كرد. با دشمنان او جنگ كرد و نسبت به دوستانش با صلح و آرامش رفتار كرد. على به هنگام سختى و در جنگهاى هول انگيز در حالى كه جان نثار بود ايستادگى كرد تا آنجا كه هيچكس نظير او در جهادش در راه خدا و نيز در كردارش قابل مقايسه با او نبود. اينك چنان مى بينم كه تو خود را همسنگ او مى پندارى و حال آنكه تو، تويى و او آن كسى است كه در هر خير و كار پسنديده از همگان گوى سبقت ربوده است . پيش از همه مردم مسلمان شده و نيت او از همگان صادقتر و فرزندانش از همگان پاك نهادتر و همسرش از همگان با فضيلت تر و پسر عمويش بهترين مردم است . و تو نفرين شده ، پسر نفرين شده اى . خود و پدرت همواره براى دين غائله برپا مى

كرديد و براى خاموش كردن پرتو خدا كوشش مى كرديد و بر اين منظور لشكرها جمع و مالها هزينه كرديد و با قبايل در اين مورد همپيمان مى شديد. پدرت بر اين حال بمرد و تو هم بر همان راه جانشين او شده اى . گواه راستين اين موضوع درباره تو اين است كه بازماندگان احزاب و سران نفاق و دشمنان رسول خدا (ص ) به تو پناه آورده و ترا ملجاء خويش ساخته اند و گواه راستين اين موضوع درباره على همراه فضيلت و قدمت سابقه او، ياران اويند كه آنان را خداوند متعال در قرآن نام برده است و آنان را ثنا گفته و فضيلت داده است و ايشان همگان از مهاجران و انصارند و به صورت لشكرها و گروهها بر گرد اويند و با شمشيرهاى خويش بر گرد او جنگ مى كنند و خونهاى خود را براى حفظ او نثار مى كنند. آنان فضيلت را در پيروى از او و بدبختى و سركشى را در مخالفت با او مى دانند. اى واى بر تو! چگونه خودت را همسنگ على مى دانى و حال آنكه او وصى پيامبر (ص ) و وارث او و پدر فرزندان اوست و نخستين كس از مردم است كه از او پيروى كرده است و آخرين مردم در تجديد عهد با اوست . پيامبر (ص ) او را به رازهاى خود آگاه و در كار خود شريك و انباز مى نمود و حال آنكه تو دشمن و پسر دشمن رسول خدايى . تو تا آنجا كه مى توانى از باطل خود بهره گيرى مى كنى و پسر

عاص در گمراهى به تو مدد مى رساند. روزگار تو سپرى و حيله و مكر تو سست شده است و بزودى روشن مى شود كه فرجام پسنديده از آن كيست و بدان كه تو با پروردگار خويش كه از كيد و حيله اش احساس امنيت مى كنى مكر مى ورزى . آرى كه از لطف و بخشش خدا نوميد شده اى و حال آنكه او براى تو در كمينگاه است و تو از خداوند در حال غرور و فريبى و خداوند و اهل بيت رسول خدا از تو بى نيازند (98) و سلام بر هر كس كه از هدايت پيروى كند.

معاويه در پاسخ محمد بن ابى بكر چنين نوشت :

از معاوية بن ابى سفيان به آن كس كه سرزنش كننده پدر خود است ، محمد بن ابى بكر. سلام بر آنان كه از خداى طاعت مى برند اما بعد، نامه ات رسيد كه در آن از اهليت خداوند در مورد قدرت و چيرگى او و اينكه پيامبر خويش را به چه چيزها اختصاص داده است نوشته بودى و همراه آن سخنان ديگرى بر هم بافته و پرداخته بودى كه انديشه ات در آن ضعيف و براى پدرت متضمن خشم و سرزنش بود. در آن از حق پسر ابى طالب و قدمت سابقه و نزديكى خويشاوندش به رسول خدا و يارى دادن او به پيامبر و مواسات با آن حضرت در هر بيم و هراس ياد كرده و با من احتجاج كرده و با فضل كس ديگرى نه با فضيلت خود بر من فخر فروخته بودى . من خداوند را مى ستايم كه اين فضايل

را بهره تو نگردانيده و براى كس ديگرى غير از تو قرار داده است . من و پدرت به هنگام زندگى پيامبرمان با هم بوديم و رعايت حق پسر ابى طالب را بر خود لازم مى ديديم و فضيلت او بر ما آشكار و مسلم بود، و چون خداوند براى پيامبر خويش آنچه را نزد خويش بود برگزيد و آنچه را كه به او وعده داده بود برآورد و دعوتش را آشكار و حجتش را روشن و پيروز كرد او را به سوى خويش بازگرفت . پدر تو و فاروق [ عمر بن خطاب ] نخستين كسان بودند كه با او مخالفت كردند و بر او چيره شدند و هر دو در اين كار با يكديگر هماهنگى و اتفاق كردند و سپس او را براى بيعت با خويش فرا خواندند كه در آن كار تاءخير و درنگ كرد و آن دو نسبت به او قصدهاى بزرگ كردند و تصميمهاى تند گرفتند و ناچار با آن دو بيعت كرد و تسليم ايشان شد و آن دو او را در كار خود انباز و بر راز خود آگاه نساختند تا آنكه حكومت آن دو سپرى شد و مردند پس از آن دو، سومين آن دو تن عثمان بن عفان به خلافت رسيد كه به هدايت آن دو و روش ايشان حكومت مى كرد. تو و سالارت بر او خرده و عيب گرفتيد تا آنكه دور دستان گنهكار بر او طمع بستند. تو و سالارت در نهان و آشكار توطئه كرديد و دشمنى و كينه خود را براى او آشكار ساختيد تا آنكه به خواسته و آرزوى

خويش درباره اش رسيديد. اينك اى پسر ابوبكر مواظب خويش باش كه بدبختى و نتيجه زشت كار خود را بزودى خواهى ديد. حد خود رابشناس و اندازه نگهدار كه تو كوچكتر از آنى كه بتوانى برابر و همسنگ كسى باشى كه كوهها همسنگ بردبارى اوست و در عين حال به هنگام زور قهر نيزه اش ملايم نيست و هيچ كس هم به تحمل و گذشت او نمى رسد. پدرت براى او اين را فراهم ساخت و پادشاهى او را استوار كرد. اينك اگر آنچه ما در آن هستيم صواب و بر حق است پدرت آغازگر آن است و اگر جور و ستم است پدرت پايه و اساس آن است و ما شريكان اوييم . ما به راهنمايى و هدايت او پايبنديم و به كار او اقتداء كرده ايم . ديديم پدرت چه كرد و ما از او پيروى كرديم و گام بر جاى گام او نهاديم . اكنون در آنچه مى پندارى پدرت را عيب بگير يا رها كن . و سلام بر هر كس كه به حق برگردد و از گمراهى خويش توبه كند و دست بدارد.

گويد: آن گاه على عليه السلام به حارث اعور فرمان داد ميان مردم ندا دهد كه به قرارگاه خويش در نخيله برويد و حارث ميان مردم جار زد و اعلام كرد. على (ع ) به مالك بن حبيب يربوعى كه سالار شرطه اش بود فرمان داد مردم را بسيج كند و به قرارگاه ببرد و عقبة بن عمرو انصارى را فرا خواند و او را به جانشينى خود در كوفه گماشت ، و عقبه كوچكترين فرد از هفتاد

تنى بود كه با پيامبر (ص ) بر گردنه منى (عقبة ) بيعت كرده بودند (99)، و آن گاه على (ع ) بيرون آمد و مردم هم همراهش بيرون آمدند.

نصر مى گويد: در اين هنگام على عليه السلام ، زياد بن نصر و شريح بن هانى را فرا خواند و آنان سالار قبيله مذحج و اشعريها بودند، و فرمود: اى زياد، در هر شامگاه و بامداد از خداى بترس و به هيچ حال خود را از آن در امان مپندار و بدان كه اگر تو خود نفس خويش را از بسيار چيزها كه دوست مى دارى از بيم ناخوشايندى باز ندارى خواسته ها و هوسها به تو زيان فراوان خواهد رساند. تو خود نفس خويش را از ستم و ظلم و گذشتن از حد خود، بازدار و آن را منع كن اينك من ترا بر اين لشكر گماشتم ، مبادا بر ايشان فخر فروشى و دست ستم يازى . همانا بهترين شما در پيشگاه خداوند پرهيزگارترين شماست . از عالم ايشان علم بياموز و نادان و جاهل ايشان را آموزش بده . از نادان آنان درگذر و بردبار باش كه تو به يارى بردبارى و خويشتندارى از آزار و خشم به خير دست خواهى يافت .

زياد گفت : اى اميرالمومنين ! به كسى سفارش و وصيت نمودى كه حافظ سفارش تو و برآورنده خواسته و آرزوى توست و سعادت را در اجراى فرمان تو و گمراهى را در تباه ساختن عهد و پيمان تو مى داند.

على (ع ) به زياد و شريح فرمان داد كه هر دو از يك راه و كنار هم حركت كنند

و با يكديگر اختلاف نورزند و آن دو را با دوازده هزار تن بر مقدمه سپاه خود گماشت و روانه كرد و هر يك از ايشان فرمانده بخشى از آن لشكر بودند. شريح شروع به كناره گيرى از زياد كرد و با ياران خود جداگانه حركت مى كرد و به زياد نزديك نمى شد. زياد همراه يكى از بردگان آزاد كرده خود كه نامش شوذب بود براى على (ع ) اين نامه را نوشت :

براى بنده خدا اميرالمومنين از زياد بن نضر. سلام بر تو باد، نخست با تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد، تو مرا به فرماندهى مردم گماشتى ولى شريح براى من بر خود حق طاعت و فرمانبردارى را نمى بيند و اين كردارش نسبت به من كوچك شمردن فرمان تو و ترك عهد و پيمان است . والسلام .

شريح بن هانى هم براى اميرالمومنين

شريح بن هانى هم براى اميرالمومنين چنين نوشت :

براى بنده خدا على اميرمومنان از شريح بن هانى . (100) سلام بر تو، نخست با تو خداوندى را ستايش مى كنم كه خدايى جز او نيست .اما بعد، همانا زياد بن نضر از هنگامى كه او را در حكومت خود شريك كرده و به فرماندهى لشكرى از لشكرهايت گماشته اى سركش و متكبر شده است . به خود شيفتگى و ناز و غرور او را به گفتار و كردارى واداشته است كه خداوند متعال به آن راضى نيست . اگر اميرالمومنين مصلحت مى بيند او را از فرماندهى بر ما عزل كند و به جاى او كس ديگرى را كه دوست مى دارد گسيل نمايد، كه ما

او را خوش نمى داريم . والسلام .

على عليه السلام خطاب به آن دو چنين نوشت :

بسم الله الرحمن الرحيم . از بنده خدا على اميرمومنان ، به زياد بن نضر و شريح بن هانى . سلام بر شما باد، نخست با شما خداوندى را مى ستايم كه خدايى جز او نيست . اما بعد همانا كه من بر مقدمه لشكر خود زياد بن نضر را گماشتم و او را فرمانده مقدمه قرار دادم و شريح فرمانده گروهى از ايشان است . اگر لشكر شما دو تن ناچار از جنگى شد زياد بن نضر فرمانده تمام مردم خواهد بود، ولى هرگاه جداى از يكديگريد هر يك از شما فرمانده همان گروهى هستيد كه او را بر آن گماشته ايم و بدانيد كه مقدمه هر لشكر و قوم همچون چشم و جاسوس ايشانند و چشم و جاسوس مقدمه ، پيشاهنگان ايشانند و چون شما دو تن از سرزمين خويش بيرون شديد از گسيل داشتن پيشاهنگان خسته مشويد و به ستوه مياييد و از جميع جهات ، دره ها و درختان و بيشه زارها را مورد بررسى قرار دهيد كه مبادا دشمن شما را فريب دهد و براى شما كمين كرده باشد. و لشكرها و قبايل را از هنگام بامداد تا شامگاه هيچ گاه بدون آمادگى و آرايش جنگى روانه مداريد كه اگر دشمنى به شما حمله آورد يا گرفتارى اى فرا رسد آماده و با آرايش جنگى باشيد و چون شما كنار دشمن فرود آمديد يا دشمن كنار شما رسيد سعى كنيد قرارگاه شما در بلنديهاى مشرف بر صحنه يا دامنه كوهها و كنار رودها باشد

تا شما گرفتارى پيش نيايد و فقط از يك يا دو جانب با دشمن مجبور به جنگ شويد و نگهبانان و ديده بانان خود را بر فراز كوهها و مناطق بلند و مشرف بر رودخانه ها بگماريد تا براى شما ديده بانى كنند كه مبادا دشمن از جايى بر شما حمله آورد. و از پراكندگى بپرهيزيد و هرگاه فرود مى آييد همگى با هم فرود آييد و چون حركت كنيد همگى با هم حركت كنيد و چون شب فرا رسيد و جايى فرود آمديد اطراف لشكر خود سپرداران و نيزه داران را به نگهبانى بگماريد و بايد تيراندازان شما از پى سپرداران و نيزه داران باشند و هر چند شب كه اقامت كنيد همين گونه رفتار كنيد تا غافلگير نشويد و نتوانند بر شما شبيخون زنند. هر قومى كه لشكرگاه خود را با نيزه داران و سپرداران خويش احاطه كنند چه شب و چه روز چنان است كه در دژهاى استوار باشند، و شما دو تن لشكر خويش را حراست كنيد و بر حذر باشيد كه شب تا صبح آسوده بخوابيد و نبايد خواب شما جز اندكى و به اندازه مضمضه اى باشد و بايد تا هنگامى كه مقابل دشمن مى رسيد شيوه و روش شما همين گونه باشد و بايد همه روز خبر شما همراه فرستاده يى از سوى شما به من برسد. من هم گر چه چيزى جز به خواست خدا عملى نخواهد شد سعى مى كنم شتابان از پى شما برسم . بر شما باد كه آرام و نرم حركت كنيد و از شتاب و تند حركت كردن پرهيز كنيد مگر اينكه

پس از بررسى كامل فرصتى بدست آيد كه شتابان پيش برويد و بر حذر باشيد كه پيش از رسيدن من نزد شما جنگ كنيد، مگر اينكه با شما جنگ را شروع كنند يا فرمان من در اين مورد به خواست خداوند به شما برسد . و السلام .

نصر مى گويد: على عليه السلام براى اميران لشكرهاى خويش نامه و دستورى نوشت ، و على (ع ) سپاه خويش را به لشكرهايى تقسيم كرده و بر هر لشكر اميرى گماشته بود. سعد بن مسعود ثقفى را بر افراد قبيله هاى قيس و عبدالقيس گماشت و معقل بن قيس يربوعى را بر قبايل تميم و ضبه و رباب و قريش و كنانة و اسد، مخنف بن سليم را بر ازد و بجيلة و خثعم و انصار و خزاعه گماشت و حجر بن عدى كندى را بر افراد قبيله هاى كنده و حضر موت و قضاعة ، و زياد بن نضر را بر افراد قبايل مذحج و اشعريها، و سعيد بن مرة همدانى را بر قبيله همدان و كسانى از حميريان كه همراهشان بودند و عدى بن حاتم طايى را بر قبيله طى گماشت . آنان در واقع با مذحج بودند ولى دو رايت داشتند رايت مذحج را زياد بن نضر داشت و رايت طى همراه عدى بن حاتم بود و اينها كه بر شمرديم لشكرهاى كوفه بودند.

اما لشكرهاى بصره چنين بود: خالد بن معمر سدوسى بر قبيله بكر بن وائل فرماندهى داشت و عمر و بن مرجوم عبدى بر قبيله ازد و احنف [ بن قيس ] بر قبايل تميم و ضبه و رباب ، و

شريك بن اعور حارثى بر ساكنان منطقه بالاى بصره فرماندهى داشت . نامه على عليه السلام به فرماندهان لشكرها چنين بود:

امابعد، من از اينكه سپاهيان بدون اطلاع كنار قومى بروند و از كشت و زرع ايشان بدون اطلاع آنان بخورند و بهره مند شوند بيزارى مى جويم مگر به همان اندازه كه از گرسنگى سير شوند و از فقر بيرون آيند يا آنكه حكم را ندانند و بعد آگاه شوند كه اين مقدار بر عهده آنان هست و به هر حال مردم را از ستم و تجاوز بازداريد و دست سفلگان خود را بگيريد و جلوگيرى كنيد كه كارهايى نكنند كه خداوند از ما خشنود نباشد و در نتيجه دعاى ما و شما را به خودمان برگرداند كه خداوند متعال چنين مى فرمايد: بگو اگر دعاى شما نبود خدا به شما توجه و اعتنايى نمى كرد (101) و چون خداوند در آسمان نسبت به قومى خشم گيرد آنان در زمين هلاك مى شوند. بنابراين همواره خودتان در كار خير كوشا باشيد و نسبت به لشكريان خوشرفتارى كنيد و نسبت به مردم يارى دهنده باشيد و دين خدا را نيرو بخشيد و در راه خدا آنچه را بر شما واجب است انجام دهيد كه خداوند براى ما و شما چندان نعمت ارزانى داشته است كه لازم است با تمام نيروى خود او را سپاسگزار باشيم و چندان كه يارا داريم او را يارى دهيم و هيچ نيرويى جز از خداوند نيست . (102)

گويد: همچنين على عليه السلام براى لشكريان خود نامه اى نوشت و به آنان خبر داد كه چه وظايفى بر عهده ايشان و در

قبال آن چه چيزهايى براى ايشان است . مضمون آن نامه چنين بود:

اما بعد، همانا كه خداوند همه شما را در حق برابر قرار داده است . سرخ و سياهتان يكسانيد و شما را براى حاكم به منزله فرزند و حاكم را براى شما به منزله پدر قرار داده است [ كه اگر آنان را از كارى بازداشت نبايد از تعقيب دشمن او دست بردارند و او را متهم كنند و اگر بشنويد و اطاعت كنيد و آنچه را بر عهده شماست انجام دهيد رستگار خواهيد بود ](103) حق شما بر حاكم اين است كه نسبت به شما با عدل و انصاف رفتار كند و از [ دست يازيدن به ] غنايم شما خوددارى كند و چون با شما بدينگونه رفتار كند بر شما واجب است كه از فرمانهاى او كه مطابق حق باشد اطاعت كنيد و او را يارى دهيد و از قدرت او كه حكومت خداوندى است دفاع كنيد كه خداوند شما را در زمين براى رفع ظلم و ستم ماءمور كرده است . ياران خدا و نصرت دهندگان دين خدا باشيد و بر زمين پس از اصلاح آن تباهى و فساد مكنيد كه خداوند تبهكاران را دوست نمى دارد. نصر مى گويد: عمر بن سعد، از سعيد بن طريف ، از اصبغ بن نباته نقل مى كند كه مى گفته است در نخيلة گور بزرگى قرار داشت كه يهوديان مردگان خويش را كنار آن به خاك مى سپرند. على (ع ) خطاب به همراهان خود فرمود مردم درباره اين گور چه مى گويند؟ حسن بن على (ع ) گفت : مى گويند

اين گور هود (ع ) است كه چون قومش از فرمان او سرپيچى كردند اينجا آمد و درگذشت . على عليه السلام فرمود: نادرست مى گويند، من از آنان در اين مورد داناترم . اين گور يهودا پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم (ع ) است كه پسر بزرگ يعقوب بوده است .

على (ع ) سپس پرسيد: آيا كسى از قبيله مهرة اينجا هست ؟ پيرى فرتوت را به حضورش آوردند از او پرسيد: خانه تو كجاست ؟ گفت : كنار دريا. پرسيد: با كوه چه اندازه فاصله دارى ؟ گفت نزديك آنم . پرسيد قوم تو درباره گورى كه بر آن كوه است چه مى گويند؟ گفت مى گويند گور مرد ساحرى است . فرمود: نادرست مى گويند، آن گور هود پيامبر (ع ) است و اين گور يهودا پسر يعقوب (ع ) است . آن گاه على (ع ) فرمود: از پشت كوفه هفتاد هزار تن محشور مى شوند كه چهره هاى ايشان به رخشندگى خورشيد است و بدون حساب وارد بهشت خواهند شد.

نصر مى گويد: و چون على (ع ) براى رفتن به شام در نخيلة فرود آمد، به معاويه خبر رسيد، و در آن هنگام در دمشق بود و پيراهن عثمان را بر منبر مسجد دمشق قرار داده بود و آن پيراهن همچنان خون آلوده بود و اطراف منبر حدود هفتاد هزار پيرمرد بودند كه مى گريستند و اشك ايشان بر عثمان خشك نمى شد. معاويه آنان را مورد خطاب قرار داد و چنين گفت : اى مردم شام ! شما سخنان مرا در مورد على تكذيب مى كرديد اينك كار

او براى شما آشكار و روشن شد. به خدا سوگند خليفه شما را كسى جز او نكشته است و او به كشتن عثمان فرمان داد و مردم را بر او شوراند و كشندگان او را پناه داد و آنان سپاهيان و ياران اويند و اكنون هم همراه ايشان آهنگ سرزمين و شهرهاى شما كرده است تا شما را نابود كند. اى مردم شام ! خدا را، خدا را در مورد خون عثمان . من ولى عثمان و سزاوارترين كس براى خونخواهى اويم و همانا خداوند براى ولى كسى كه به ستم كشته شده است حجت و تسلط قرار داده است . اينك خليفه مظلوم خود را يارى دهيد و اين قوم با او چنان رفتار كردند كه مى دانيد او را با ظلم و ستم كشتند و خداوند فرمان داده است با گروه سركش جنگ شود تا به فرمان خدا تسليم شوند و برگردند. و از منبر به زير آمد.

نصر مى گويد: شاميان همگى مطيع او شدند و سر به فرمانش سپردند و از اطراف بر او جمع شدند و او آماده براى جنگ و رويارويى با على عليه السلام شد.

(47) از سخنان على عليه السلام درباره كوفه (104)

[ اين خطبه با عبارت كانى بك يا كوفة تمدين مدالاديم العكاضى (اى كوفه ، گويا ترا مى بينم كه همچون چرم عكاضى كشيده مى شوى ] شروع مى شود كه ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره بازار عكاظ، فصلى كوتاه درباره فضيلت كوفه آورده و بخشهايى از آن كه جنبه تاريخى دارد ترجمه مى شود. ]

عكاظ نام بازار اعراب در مكه بوده است ، كه هر سال در آنجا گرد مى آمدند

و يك ماه اقامت مى كردند و به داد و ستد و شعرخوانى مى پرداختند و نسبت به يكديگر فخر مى فروختند .ابوذويب چنين سروده است :

هرگاه دكانها در عكاظ برپا مى گشت ، داد و ستد شروع مى شد و هزاران نفر جمع مى شدند.

با ظهور اسلام ، آنجا ويران شد. و پوست رايجترين كالايى بود كه خريد و فروش مى شد.

مواردى كه پادشاهان و افراد قدرتمند نسبت به كوفه تصميم تند گرفته اند و خداوند از آن دفاع كرده است بسيار است .

منصور دوانيقى به جعفر بن محمد عليها السلام گفت : تصميم دارم كسى را به كوفه گسيل دارم كه خانه هايش را ويران كند و نخلستانهايش را آتش زند و اموال [ مردم ] آن را تصرف كند و افراد مشكوك آن را بكشد، راءى خود را براى من بگو. جعفر بن محمد فرمود: اى اميرمومنان ! آدمى بايد به گذشتگان خويش اقتدا كند و براى تو سه سلف است كه به هر يك مى خواهى اقتدا كن . سليمان (ع ) كه به او بسيار عطا شد و سپاسگزارى كرد و ايوب (ع ) كه گرفتار شد و صبر كرد و يوسف (ع ) كه چون به قدرت رسيد بخشيد. منصور اندكى سكوت كرد و سپس گفت : من هم بخشيدم .

ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در كتاب المنتظم روايت مى كند كه چون كوفيان ، زياد را كه بر منبر خطبه مى خواند، ريگ زدند، نخست دست هشتاد تن از ايشان را بريد و سپس تصميم گرفت خانه هايشان را خراب كند و نخلستانها را آتش بزند و

مردم را جمع كرد تا آنكه مسجد و ميدان كنار آن انباشته از ايشان شد و به آنان پيشنهاد كرد كه از على (ع ) بيزارى جويند و چون مى دانست كه آنان از اين كار خوددارى خواهند كرد مى خواست همين را براى درمانده كردن و ريشه كن ساختن ايشان و ويران كردن شهرشان بهانه قرار دهد.

عبدالرحمان بن سائب انصارى مى گويد: آن روز من همراه تنى چند از قوم خويش آنجا بودم و مردم در كارى بزرگ بودند. من لحظه يى چرت زدم و چانه ام به سينه ام چسبيده بود. ديدم كه چيزى روى آورد با لبهايى آويخته و گردنى بلند همچون گردن شتر و بانگ مى زد. پرسيدم تو چيستى ؟ گفت : نقاد ذوالرقبه ام و به سوى صاحب اين قصر برانگيخته شده ام . ترسان از خواب پريدم و به دوستان خود گفتم : آيا آنچه را من ديدم شما هم ديديد؟ گفتند: نه . موضوع را به آنان خبر دادم . در همين هنگام كسى از قصر بيرون آمد و گفت : امروز برگرديد كه امير به شما مى گويد گرفتار است و معلوم شد دچار طاعون شده است . زياد تا گاه مرگ مى گفت : من در نيمى از بدن خود سوزش آتش را احساس مى كنم . عبدالرحمان بن سائب در اين مورد چنين سروده است :

او از آنچه نسبت به ما اراده كرده بود دست بر نمى داشت تا آنكه نقاد ذوالرقبه او را فرو گرفت . ضربت سنگين او نيمى از بدنش را از كار انداخت همان گونه كه صاحب آن قصر ستم

مى كرد.

(48) خطبه على عليه السلام ، هنگام عزيمت به سوى شام

اشاره

[ اين خطبه با عبارت الحمد لله كلما وقب ليل و غسق (سپاس خداوند را هرگاه كه شب فرا مى رسد و تاريك مى گردد) (105) شروع مى شود و پس از توضيح درباره لغات چنين آمده است ]:

اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام به هنگامى كه در نخيله بود و از كوفه به سوى صفين در حركت بود، پنج روز باقى مانده از شوال سال سى و هفتم ايراد فرموده است و جماعتى از سيره نويسان آن را آورده اند و بر آن ، اين را هم افزوده اند: من عقبة بن عمرو را بر شهر امير ساختم و نسبت به شما و خودم از چيزى فرو گذارى نكردم . بپرهيزيد از تخلف در حركت و درنگ كردن و من خود، مالك بن حبيب يربوعى را در شهر باقى گذاردم و به او فرمان دادم كه هيچ متخلفى را رها نكند مگر اينكه به سرعت او را به خواست خداوند متعال به شما ملحق كند (106)

نصر بن مزاحم مى گويد: معقل بن قيس رياحى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين به خدا سوگند هيچ كس جز افراد مشكوك از همراهى با تو خوددارى نمى كنند و هيچ كس جز منافق درباره تو درنگ نمى كند. بنابراين به مالك بن حبيب فرمان بده گردن متخلفان را بزند. على عليه السلام فرمود: من فرمان خود را به او داده ام و او به خواست خداوند كوتاهى نخواهد كرد.

اخبار على (ع ) در لشكرش در راه صفين

توضيح

نصر بن مزاحم مى گويد: سپس على عليه السلام حركت كرد و چون به شهر بهرسير (107) رسيد مردى از اصحابش حر بن سهم بن طريف كه

از خاندان ربيعة بن مالك بود به نشانه هاى كاخ و آثار باقى مانده از خسروان نگريست و به اين بيت اسود بن يعفر (108) تمثل جست كه مى گويد:

بادها بر بازمانده و جايگاه ديار ايشان وزيد، گويى كه آنان رستخيزند.

على عليه السلام به او گفت : چرا اين آيات را نخواندى : چه بسيار باغ و چشمه سار و كشتزارها و منازل نيكو و نعمتها كه در آن برخوردار بودند باز نهادند و اين چنين آن را به ديگران ميراث داديم . بر آنان آسمان و زمين نگريست و اشكى نريخت و به آنان مهلت داده نشد.؟ (109) آرى اينان خود وارث بودند و موروث شدند، سپاس نعمت بجا نياوردند و به سبب گناه دنياى آنان هم از ايشان باز گرفته شد. از كفران نعمت بر حذر باشيد تا سختيها و تنگدستيها بر شما فرو نيايد. اينك در اين جايگاه فراخ فرود آييد.

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از مسلم اعور، از حبه عرنى نقل مى كند كه على (ع ) به حارث اعور فرمان داد تا ميان مردم مداين جار بزند هر كس كه از جنگجويان است بايد به هنگام نماز عصر به حضور اميرالمومنين بيايد. آنان در آن ساعت به حضور على (ع ) آمدند. اميرالمومنين نخست سپاس و ستايش خدا را بر زبان آورد و سپس فرمود: اما بعد، من از تخلف شما از اين دعوت و از اينكه از مردم كوفه بريده ايد و در اين مساكن و جايگاهها كه اهل آن ستمگر بوده اند اقامت كرده ايد شگفت زده شدم . بيشتر ساكنان اين شهر نابود شونده اند، كه

نه امر به معروف مى كنند و نه نهى از منكر.

گفتند: اى اميرالمومنين ، منتظر فرمان تو بوديم به هر چه دوست دارى ما را فرمان بده . على (ع ) از آن شهر حركت كرد و بر آنان عدى بن حاتم را به جانشينى گمارد. او سه روز آنجا ماند و خود همراه هشتصد مرد از آنجا بيرون آمد و پسر خويش زيد را بر آنان گمارد و او هم بعدا همراه چهارصد مرد از ايشان به پدر پيوست .

على (ع ) به راه خود ادامه داد و چون كنار [ شهر ] انبار رسيد، بنى خشنوشك و برزيگرانشان از او استقبال كردند.

نصر مى گويد: كلمه خشنوشك فارسى و ريشه آن ، كلمه خوش است .

گويد: آنان همين كه رو به روى على (ع ) قرار گرفتند همگى از اسبهاى خود پياده شدند و شروع به دويدن در ركاب او كردند؛ گاه شانه به شانه و گاه پيشاپيش او مى دويدند چند راءس قاطر نيز همراه داشتند كه آنها را كنار راه او نگه داشته بودند. على (ع ) پرسيد: اين چهارپايان كه همراه شماست براى چيست ؟ و از اين كارها كه كرديد چه منظورى داشتيد؟ گفتند. اين كارها كه انجام داديم خوى و عادت ماست كه با آن اميران را بزرگ مى داريم ، اما اين قاطرها هديه اى براى توست و ما براى مسلمانان خوراك و براى چهارپايان شما علوفه بسيار فراهم آورده ايم .

على عليه السلام فرمود: اما اين كارها كه مى گوييد خوى و عادت شماست و بدان گونه اميران را تعظيم مى كنيد، به خدا سوگند كه اين

كارها اميران را سودى نمى رساند و شما فقط خود و بدنهايتان را به زحمت مى اندازيد. پس ديگر آن را تكرار مكنيد. اما اين مركوبها كه آورده ايد اگر دوست داشته باشيد از شما بپذيريم فقط در صورتى خواهيم پذيرفت كه ارزش آن از ميزان خراج شما كاسته شود. اما طعامى كه براى ما فراهم كرده ايد ما خوش نداريم چيزى از اموال شما بخوريم مگر اينكه بهاى آن را بپردازيم . گفتند: اى اميرالمومنين ! ما خودمان بهاى آن را تعيين مى كنيم و سپس مى پذيريم . فرمود: در اين صورت آن گونه كه بايد آن را قيمت نمى كنيد، ممكن است ما به كمتر از آن كفايت كنيم . گفتند: اى اميرالمومنين ، براى ما ميان اعراب دوستان و آشنايانى هستند آيا ما را از اينكه به آنان هديه اى بدهيم منع مى كنى و آنان را از پذيرفتن هديه ما باز مى دارى ؟ فرمود: همه اعراب دوستان شمايند ولى براى هيچيك از مسلمانان شايسته و سزاوار نيست كه هديه شما را بپذيرد. و اگر كسى به زور چيزى از شما گرفت ، ما را آگاه كنيد. گفتند: اى اميرالمومنين ! ما دوست داريم كه اين هديه و كرامت ما پذيرفته شود. فرمود: چه مى گوييد! ما از شما توانگرتريم . و آنان را رها كرد و حركت نمود.

نصر مى گويد: عبدالعزيز سياه ، از حبيب بن ابى ثابت ، از ابوسعيد تيمى كه معروف به عقيصى است نقل مى كرد كه مى گفته است : ما هنگام عزيمت على (ع ) به شام همراهش بوديم ، چون به

پشت كوفه و جانب سواد رسيديم ، مردم تشنه و نيازمند به آب شدند. على (ع ) ما را با خود كنار سنگى ستبر كه به اندازه هيكل بزى بود و در زمين قرار داشت برد و به ما فرمان داد و آن را از جا بر آورديم و از زير آن براى ما آب بيرون آمد. مردم همگى آشاميدند و سيراب شدند و آب برداشتند و سپس دستور داد آن را بر جاى نهاديم . مردم حركت كردند و چون اندكى رفتند على (ع ) پرسيد: آيا كسى از شما هست كه جاى اين آبى را كه از آن آشاميديد بداند؟ گفتند: آرى . فرمود: كنار آن برويد گروهى از مردان ما پياده و سوار حركت كردند و راه آن چشمه را پيش گرفتيم و چون به جايى رسيديم كه مى پنداشتيم آن چشمه در آنجا قرار دارد جستجو كرديم ولى به چيزى دست نيافتيم و بر ما پوشيده ماند. به صومعه اى كه نزديك ما بود رفتيم و از آنان پرسيديم : اين آبى كه نزديك شما قرار دارد كجاست ؟ گفتند: نزديك ما آبى نيست . گفتيم : آب هست و ما خود از آن آشاميديم . گفتند: شما از آن آشاميديد؟ گفتيم : آرى . در اين هنگام سرپرست صومعه گفت : به خدا سوگند اين صومعه فقط براى همين آب ساخته شده است و آن را جز پيامبر يا وصى پيامبرى نمى تواند استخراج كند. (110)

نصر مى گويد: سپس على (ع ) حركت كرد و چون به سرزمين جزيره فرود آمد افراد قبايل بنى تغلب و نمر بن قاسط از

او استقبال كردند و چند ناقه پروار آوردند. على (ع ) به يزيد بن قيس ارحبى فرمود: اى يزيد! گفت : گوش به فرمانم . فرمود: ايشان از قوم تو هستند، از خوراك آنان بخور و از آشاميدنى ايشان بياشام . گويد: سپس حركت كرد و به رقة رسيد و بيشتر مردم آن شهر طرفداران عثمان بودند كه براى پيوستن به معاويه از كوفه گريخته بودند. آنان دروازه شهر را بر روى على (ع ) بستند و متحصن شدند. و امير آنان ، سماك بن مخرقة اسدى ، در اطاعت معاويه بود. او همراه حدود صد مرد از بنى اسد از على (ع ) جدا شده و به رقه آمده بود و سپس همانجا ماند و با معاويه مكاتبه كرد و سرانجام با هفتصد مرد به معاويه پيوست .

نصر مى گويد: حبة عرنى نقل مى كند كه چون على (ع ) به رقه رسيد در جايى به نام بليخ كه در ساحل فرات بود فرود آمد. راهبى از صومعه اى كه آنجا بود نزديك آمد و به حضور على رسيد و گفت : پيش ما كتاب و نبشته اى است كه آن را از نياكان خود به ارث برده ايم و آن را اصحاب عيسى بن مريم (ع ) نوشته اند آيا آن را بر تو عرضه دارم ؟ گفت : آرى و راهب آن نامه را خواند.

بسم الله الرحمن الرحيم . خداوندى كه در قضاى خود و كتاب سرنوشت چنين مقدر كرده و رقم زده است كه او ميان مردم امى [ اهل مكه ] پيامبرى از خودشان بر خواهد انگيخت كه به

آنان كتاب و حكمت بياموزد و ايشان را به راه خدا هدايت كند. نه تند خوست و نه خشن و نه در بازارها هياهو مى كند. او پاداش بدى را با بدى نمى دهد بلكه عفو و گذشت مى كند. امت او بسيار ستايش كننده خداوندند. كسانى هستند كه در هر بلندى و فراز نشيب خدا را ستايش مى كنند. زبانهاى آنان به گفتن تكبير [ الله اكبر ] و لا اله الا الله و سبحان الله منقاد و فرمانبردار است . خداوند آن پيامبر را با هر كس كه با او جنگ و ستيز كند يارى و نصرت مى دهد و چون خداوند او را بميراند امتش پس از او نخست اختلاف پيدا مى كنند و سپس متحد و هماهنگ مى شوند و مدتى به خواست خدا رفتار مى كنند و باز دچار اختلاف مى شوند. مردى از امت او از ساحل اين رود فرات خواهد گذشت كه امر به معروف و نهى از منكر مى كند و به حق فرمان مى دهد و هيچ حكمى را باژگونه و ناصواب صادر نمى كند. دنيا در نظرش زبونتر از خاكسترى است كه روز طوفانى طوفان بر آن وزد و مرگ در نظرش آسانتر از آشاميدن آب براى شخص تشنه است . در نهان از خداى مى ترسد و براى خدا آشكارا نصيحت مى كند. او در راه خدا از سرزنش سرزنش كننده اى بيم ندارد. هر كس از مردم اين سرزمينها آن پيامبر را درك كند و به او بگرود پاداش او رضوان و بهشت من است و هر كس آن بنده صالح را درك

كند بايد او را يارى دهد كه كشته شدن همراه او شهادت است .

آن راهب سپس به على (ع ) گفت : من همراه تو خواهم بود و از تو جدا نخواهم شد تا آنچه بر سر تو مى آيد بر سر من هم بيايد .على (ع ) گريست و گفت : سپاس خداوندى را كه من در پيشگاهش فراموش شده نيستم . سپاس پروردگارى را كه نام مرا در پيشگاه خود و در كتابهاى بندگان برگزيده و نيكوكار ثبت نموده است .آن راهب همراه على (ع ) حركت كرد و آن چنان كه نوشته اند چاشت و شام خود را همراه على (ع ) مى خورد و روز جنگ صفين كشته شد و چون مردم براى خاكسپارى كشتگان خويش به جستجو پرداختند، فرمود: پيكر او را بجوييد، و چون آن را يافتند خود بر او نماز گزارد و او را به خاك سپرد و چند بار براى او طلب آمرزش كرد و فرمود: اين مرد از افراد خاندان ما و اهل بيت است .

اين خبر را نصر بن مزاحم در كتاب صفين خود از قول عمر بن سعد، از مسلم اعور، از حبة عرنى نقل كرده است و همچنين ابراهيم بن ديزيل همدانى هم با همين اسناد آنرا در كتاب صفين خود آورده است . (111)

ابن ديزيل در كتاب صفين خود، از يحيى بن سليمان ، از يحيى بن عبدالملك بن حميد بن عتبيه ، از پدرش ، از اسماعيل بن رجاء، از پدرش و محمد بن فضيل ، از اعمش ، از اسماعيل بن رجاء، از ابوسعيد خدرى كه خدايش رحمت كناد

نقل مى كند كه مى گفته است : همراه رسول خدا (ص ) بوديم . بند كفش ايشان پاره شد آن را به على داد تا اصلاح كند. سپس خطاب به ما فرمود: همانا كسى از شما خواهد بود كه براى تاءويل قرآن جنگ خواهد كرد همان گونه كه من براى تنزيل آن جنگ كردم . ابوبكر صديق گفت : اى رسول خدا آيا آن شخص منم ؟ فرمود: نه . عمر بن خطاب گفت : اى رسول خدا! آيا آن شخص منم ؟ فرمود: نه ، او آن كس از شماست كه هم اكنون كفش را اصلاح مى كند و در همان حال دست على (ع ) بر كفش پيامبر (ص ) بود و آن را اصلاح مى كرد.

ابوسعيد خدرى مى گويد: پيش على عليه السلام رفتم و او را به اين خبر مژده دادم چندان توجهى به آن نكرد. گويى چيزى بود كه از پيش آن را مى دانست . (112)

ابن ديزيل همچنين در همان كتاب ، از يحيى بن سليمان ، از ابن فصيل ، از ابراهيم هجرى ، از ابوصادق نقل مى كند كه مى گفته است : ابوايوب انصارى نزد ما به عراق آمد. قبيله ازد براى او چند ناقه پروارى فراهم آوردند و همراه من براى او هديه فرستادند. من نزد ابوايوب رفتم و سلامش دادم و گفتم : اى ابو ايوب خداوند تو را با افتخار مصاحبت پيامبر (ص ) و اينكه آن حضرت به خانه تو منزل كرد گرامى داشته است ، از چه روى مى بينم كه با شمشير به مقابله مردم مى روى

، گاه با اين گروه و گاه با گروهى ديگر جنگ مى كنى ! گفت : پيامبر (ص ) با ما عهد كرده است كه همراه على با ناكثان جنگ كنيم كه با ايشان جنگ كرديم و هم عهد فرموده است كه همراه على با قاسطان يعنى معاويه و يارانش جنگ كنيم كه هم اكنون در آن راهيم . و نيز با ما عهد فرموده است كه با مارقان جنگ كنيم كه هنوز با آنان روياروى نشده ايم .

ابن ديزيل همچنين در همين كتاب از يحيى ، از يعلى بن عبيد حنفى ، از اسماعيل سدى ، از زيد بن ارقم نقل مى كند كه مى گفته است : همراه رسول خدا (ص ) بوديم و او در خانه بود و وحى بر او نازل مى شد و ما در گرماى سخت نيمروز منتظر آن حضرت بوديم . در اين هنگام على بن ابى طالب همراه فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام آمدند و در سايه ديوارى منتظر پيامبر (ص ) نشستند و همين كه پيامبر از خانه بيرون آمد و ايشان را ديد پيش آنان رفت و ما همچنان بر جاى خود ايستاده بوديم . آن گاه پيامبر (ص ) در حالى كه با جامه اى بر آنان سايه افكنده بود و يك طرف جامه در دست رسول خدا و طرف ديگرش در دست على بود پيش ما آمد و چنين عرضه مى داشت : پروردگارا! من ايشان را دوست مى دارم آنان را دوست بدار. پروردگارا! من با هر كس كه با ايشان در صلح و آشتى باشد در صلح و آشتى

هستم و با هر كس كه با ايشان جنگ كند در حال جنگم .

زيد بن ارقم مى گفت : پيامبر (ص ) سه بار اين كلام را تكرار كرد.

ابراهيم بن ديزيل همچنين در كتاب مذكور، از يحيى بن سلميان ، از ابن فضيل ، از حسن بن حكم نخعى، ازرباح بن حارث نخعى نقل مى كند كه مى گفته است : حضور على (ع ) نشسته بودم ، ناگاه قومى كه چهره و دهان خود را با پارچه پوشانده بودند آمدند و گفتند: اى مولاى ما سلام بر تو باد. على (ع ) به آنان گفت : مگر شما عرب نيستيد؟ گفتند: چرا، ولى ما خود از پيامبر (ص ) روز عيد غدير خم شنيديم كه مى فرمود: هر كس من مولاى اويم على هم مولاى اوست ، بارخدايا دوست بدار هر كسى كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن مى دارد و يارى بده هر كس كه او را يارى مى دهد و زبون بدار هر كس او را زبون دارد و گويد: خود ديدم على (ع ) چنان لبخند زد كه دندانهايش آشكار شد و گفت : گواه باشيد.

و آن قوم به جايگاه بارهاى خويش برگشتند من از پى ايشان رفتم و به مردى از ايشان گفتم : اين قوم از چه گروهند؟ گفت : ما از انصاريم و اين مرد، يعنى ابو ايوب ، صاحب منزل رسول خداست . من پيش ابو ايوب فتم و با او مصافحه كردم .

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از نمير بن وعله ، از ابوالوداك نقل مى

كند كه على عليه السلام از مداين ، معقل بن مقيس رياحى را با سه هزار مرد گسيل داشت و گفت : راه موصل را پيش بگير و از آنجا به نصيبين برو و در رقه پيش من بيا كه من به رقه خواهم رفت ، مردم را تسكين ده و آرامشان كن و با هيچ كس جز كسانى كه با تو جنگ كنند جنگ مكن و در دو هنگام كه هوا لطيف و سرد است [ صبح زود و پس از عصر ] حركت كن و به هنگام گرماى نيمروز مردم را فرود آور، شب را مقيم باش ، و رفاه لشكر را در سير و حركت مراعات كن . آغاز شب هم حركت مكن كه خداوند آن را براى آرامش قرار داده است . آغاز شب خود و لشكر و مركبها را راحت بگذار و چون سحر و سپيده دم نزديك شد سير و حركت كن . (113)

معقل حركت كرد تا آنكه به حديثه رسيد

معقل حركت كرد تا آنكه به حديثه رسيد كه در آن هنگام محل زندگى مردم به جاى موصل بود شهر موصل را پس از آن محمد بن مروان بنا كرده است . در اين هنگام در صحرا دو قوچ را ديد كه شاخ بر شاخ نهاده و در حال ستيز بودند. همراه معقل بن قيس مردى از قبيله به نام شداد بن ابى ربيعة بود كه بعد با خوارج همراه و كشته شد. او همين كه دو قوچ را ديد بانگ برداشت : نگاه كن ، نگاه كن . معقل گفت : چه مى گويى ؟ در همين هنگام دو مرد آمدند و هر

يك يكى از آن دو قوچ را گرفتند و بردند. آن مرد خثعمى به معقل گفت : شما در اين جنگ نه پيروز مى شويد و نه شكست مى خوريد. معقل پرسيد: اين موضوع را از كجا دانستى ؟ گفت : مگر نديدى آن دو قوچ را يكى بر جانب خاور و ديگرى بر جانب باختر بود، شاخ بر شاخ نهادند و ستيز كردند و همواره از عهده يكديگر بر آمدند تا آنكه صاحبان آنها آمدند و هر يك قوچ خود را برد. معقل گفت : اى مرد خثعمى ! ممكن است نتيجه بهترى از آنچه تو مى گويى پيش بيايد. و سپس به راه خود ادامه داد تا در رقه به على عليه السلام پيوست .

نصر مى گويد: گروهى از اصحاب على (ع ) به او گفتند: اى اميرالمومنين باز هم براى معاويه و افرادى از قوم خودت [ قريش ] كه پيش اويند نامه بنويس تا اتمام حجت و برهان بر ايشان استوارتر و بزرگتر شود. على (ع ) براى آنان چنين نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم . از بنده خدا على اميرالمومنين ، به معاويه و افراد قريش كه با او هستند. سلام بر شما باد. نخست با شما خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد همانا خداوند را بندگانى است كه به تنزيل ايمان آورده اند و تاءويل را هم شناخته اند و در احكام دين فقيه شده اند و خداوند فضيلت ايشان را در قرآن حكيم بيان فرموده است در حالى كه شما در آن هنگام ، دشمنان رسول خدا بوديد، قرآن را تكذيب

مى كرديد و همگان بر جنگ با مسلمانان هماهنگ بوديد به هر يك از ايشان دست مى يافتيد او را زندانى مى كرديد و شكنجه مى داديد و مى كشتيد. تا آنكه خداوند متعال اراده فرمود دين خود را قدرت بخشد و فرمان خود را آشكار نمايد؛ و عرب گروه گروه به دين درآمدند و اين امت خواه ناخواه اسلام آورد و تسليم فرمان او شد و شما هم در زمره كسانى بوديد كه يا به اميد و يا از بيم به اين دين در آمديد و اين موضوع هنگامى بود كه پيشگامان فضيلت ، گوى سبقت را ربوده بودند و مهاجران نخستين به فضيلت خويش دست يافته بودند، و براى كسانى كه سوابق و فضايل ايشان را در دين ندارند شايسته و سزاوار نيست در مورد حكومت و كارى كه ايشان شايسته و بايسته ترند نزاع و ستيز كنند و جور و ستم روا دارند. و براى خردمند، سزاوار نيست كه حدود خويش را نشناسد و از حد خود در گذرد و خود را در جستجوى چيزى كه شايسته آن نيست به زحمت اندازد. و همانا سزاوارترين مردم به حكومت بر اين امت در گذشته و حال كسى است كه از همه به رسول خدا نزديكتر و به احكام كتاب داناتر و در دين فقيه تر است ؛ نخستين ايشان در مسلمان شدن و برترين آنان در جهاد و قويترين ايشان در تحمل سختى امر امت است . اينك از خدايى كه به سوى او باز مى گرديد بترسيد، و حق را با باطل مياميزيد و حق را در حالى كه مى دانيد پوشيده

مداريد (114) و بدانيد بندگان برگزيده خداوند كسانى هستند كه به آنچه مى دانند عمل مى كنند و بدترين بندگان نادانانى هستند كه با نادانى خويش با اهل علم ستيز مى كنند، و همانا عالم را به علمش فضيلت است و جاهل از ستيز با عالم چيزى جهل و نادانى بر خود نمى افزايد. همانا كه من شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش و حفظ خونهاى اين امت فرا مى خوانم ، اگر بپذيريد به رشد خود رسيده ايد و به بهره خويش رهنمون شده ايد. اگر چيزى جز پراكندگى و گسستن وحدت اين امت را نپذيريد در آن صورت بر دورى شما از خداوند افزوده مى شود و خداوند چيزى جز خشم خود را بر شما نمى افزايد. والسلام .

معاويه در پاسخ اين نامه فقط يك سطر نوشت كه چنين بود:

اما بعد، همانا ميان من و قيس ، عتابى جز نيزه زدن به تهيگاه و زدن گردنها نيست .

و چون اين پاسخ به على (ع ) رسيد اين آيه را تلاوت كرد: همانا تو نمى توانى هر كه را دوست مى دارى هدايت كنى ولى خداوند هر كه را بخواهد هدايت مى كند و او به آنان كه قابل هدايتند آگاه تر است (115)

نصر مى گويد: على عليه السلام به مردم رقه فرمود: براى من پلى فراهم آوريد تا از آنجا به سوى شام بروم . آنان نپذيرفتند و قايقهاى خود را هم جمع كرده بودند. على (ع ) برخاست و از آنجا رفت تا از پل منبج بگذرد و اشتر را بر آنان گماشت . اشتر به ايشان گفت :

اى مردم اين حصار! به خدا سوگند مى خورم كه اگر اميرالمومنين از اينجا برود و شما براى او پلى كنار شهر خود نسازيد كه از آن بگذرد، ميان شما شمشير برهنه خواهيم كشيد، جنگجويان شما را خواهم كشت و سرزمين شما را ويران خواهم ساخت و اموال شما را خواهم گرفت .

مردم رقه با يكديگر ملاقات كردند و گفتند اشتر به آنچه سوگند خورد عمل خواهد كرد و همانا على او را اينجا باقى گذارده كه براى ما شرى برپا كند. به او پيام دادند ما براى شما پل مى سازيم برگرديد. اشتر به على (ع ) پيام فرستاد و او آمد و آنان برايش پل ساختند. وى بارها و مردان را عبور داد و به اشتر فرمان داد با سه هزار سوار آنجا بايستد تا آنكه همگان بگذرند و خودش پس از همه از پل گذشت . نصر مى گويد: هنگام عبور سواران ، اسبها ازدحام كردند دستار عبدالله بن ابى الحصين از سرش افتاد پياده شد آن را برداشت و سوار شد سپس دستار عبدالله بن حجاج افتاد او هم پياده شد و آن را برداشت و سوار شد و به دوست خود چنين گفت :

اگر گمان فال زنندگان چنان كه گفته و پنداشته اند راست باشد من و تو بزودى كشته مى شويم .

عبدالله بن ابى الحصين گفت : چيزى براى من محبوبتر از آنچه گفتى نيست . هر دو در جنگ صفين كشته شدند. (116)

نصر مى گويد: چون على (ع ) از فرات گذشت ، زياد بن نضر و شريح بن هانى را فرا خواند و آن دو را بر

همان حال كه هنگام بيرون آمدن از كوفه بودند همراه دوازده هزار تن پيشاپيش خود گسيل داشت .

هنگامى كه على عليه السلام آن دو را به عنوان مقدمه لشكر خود از كوفه روانه كرده بود، آن دو از كناره فرات كه بر طرف صحرا بود و در امتداد كوفه پيشروى كردند و چون به عانات (117) رسيدند به آنان خبر رسيد كه على (ع ) راه جزيره را پيش گرفته است و دانستند كه معاويه با لشكرهاى شام براى رويارويى از دمشق حركت كرده است . با خود گفتند، به خدا سوگند اين به صلاح نيست كه همچنان به راه خود ادامه دهيم و ميان ما و على (ع ) اين آب فاصله باشد و به صلاح ما نيست كه با اين شمار نسبتا اندك و جدا از نيروهاى امدادى با لشكرهاى شام روبرو شويم . خواستند در منطقه عانات از فرات بگذرند مردمش نگذاشتند و قايقها را از ايشان بازداشتند. آنان برگشتند و در شهر هيت از فرات گذشتند و در دهكده اى پايين تر از قرقيسياء به على (ع ) پيوستند. چون ايشان به اميرالمومنين رسيدند با شگفتى فرمود: عجيب است كه مقدمه لشكر من پس از من فرا مى رسد! زياد و شريح هر دو برخاستند و از آنچه انديشيده بودند او را آگاه ساختند. فرمود: درست و پسنديده رفتار كرده ايد. و چون از فرات عبور كردند همچنان آن دو را پيشاپيش سوى معاويه گسيل داشت . آن دو همين كه نزديك معاويه رسيدند ابوالاعور سلمى با بخشى از لشكرهاى شام با آنان روبرو شد و او هم فرمانده مقدمه سپاه

معاويه بود. آن دو از او دعوت كردند كه به اطاعت اميرالمومنين در آيد، نپذيرفت . آن دو به على (ع ) پيام فرستادند كه ما با ابوالاعور سلمى كه در لشكرى از شام بود در مرز روم روياروى شديم او و يارانش را دعوت كرديم كه به اطاعت تو در آيند نپذيرفتند و پيشنهاد ما را رد كردند، اينك فرمان خود را براى ما بگوى . على (ع ) به اشتر پيام فرستاد كه اى مالك ! زياد و شريح به من پيام فرستاده و خبر داده اند كه با ابوالاعور سلمى همراه لشكرى از شام در مرز روم روياروى شده اند، فرستاده به من خبر داد آنان را در حالى ترك كرده است كه مقابل يكديگر ايستاده بوده اند. اينك شتابان خود را به ايشان و يارانت برسان و چون آنجا رسيدى تو فرمانده ايشان خواهى بود. بر حذر باش كه مبادا تو با آن قوم جنگ را آغاز كنى پيش از آنكه آنان شروع كنند. با آنان ديدار كن و سخن ايشان را بشنو و مبادا بدى ايشان پيش از آنكه ايشان را فرا خوانى و مكرر اتمام حجت كنى تو را به جنگ با ايشان وادارد، بر ميمنه لشكر خويش زياد و بر ميسره آن شريح را بگمار و خود در قلب [ لشكر ] و ميان اصحاب خويش بايست و به آنان چنان نزديك مشو كه نزديك شدن كسى باشد كه مى خواهد آتش جنگ را بر فروزد و از ايشان چندان فاصله مگير كه فاصله كسى باشد كه از مردم مى ترسد، تا من پيش تو رسم كه من

به خواست خداوند شتابان پيش تو مى آيم (118)

گويد: و على (ع ) براى زياد و شريح نامه اى همراه حارث بن جمهان جعفى نوشت كه چنين بود:

اما بعد، من مالك را بر شما فرمانده ساختم سخن او را بشنويد و فرمانش را اطاعت كنيد. او از كسانى است كه بر او نبايد از خطا و اشتباهى ترسيد، و بر او اين بيم نمى رود كه در موردى كه حمله و سرعت عمل لازم است كندى و سستى كند يا در موردى كه حوصله و كندى پسنديده تر است شتاب كند. به او هم همان گونه كه به شما فرمان داده ام ، فرمان دادم كه با آن قوم جنگ را آغاز نكند تا ايشان را ببيند و دعوت كند و به خواست خداوند حجت را بر آنان تمام كند. (119)

گويد: اشتر بيرون آمد و چون نزد آن قوم رسيد از فرمان على عليه السلام پيروى كرد و از شروع جنگ دست بداشت و آنان همچنان روياروى يكديگر ايستاده بودند، تا آنكه پسينگاه ، ابوالاعور به آنان حمله كرد. ايشان پايدارى كردند و ساعتى درگير شدند و سپس مردم شام بازگشتند. فرداى آن روز، هاشم بن عتبه همراه سواران و پيادگانى كه ساز و برگ و شمارشان كافى بود بيرون آمد. ابوالاعور سلمى به مقابله اش آمد، و آن روز را جنگ كردند. سواران بر سواران و پيادگان بر پيادگان حمله مى آوردند و برخى در مقابل برخى ديگر پايدارى مى كردند و سپس به جايگاه خويش بازگشتند، و در پگاه روز بعد اشتر به مصاف آنان رفت و عبدالله بن منذر تنوخى كه از

شاميان بود كشته شد. او را ظبيان عمارة تميمى كه در آن هنگام جوانى كم سن و سال بود كشت و حال آنكه عبدالله بن منذر سوار كار شجاع شاميان بود، و اشتر مى گفت : اى واى بر شما! ابوالاعور را به من نشان دهيد.

در اين هنگام ابوالاعور، مردم را فرا خواند و پيش او برگشتند و او عقب نشينى كرد و بر بلنديهايى كه عقبتر از جاى او بود تغيير موضع داد، و اشتر پيشروى كرد و لشكر و ياران خود را جايى كه ابوالاعور بود مستقر كرد. اشتر به سنان بن مالك نخعى گفت : به سوى ابوالاعور برو و او را به مبارزه فرا خوان . سنان گفت : او را به مبارزه با خودم فرا خوانم يا مبارزه با تو؟ اشتر گفت : اگر به تو فرمان مبارزه با او را بدهم مبارزه مى كنى ؟ گفت : آرى سوگند به خدايى كه پروردگارى جز او نيست . اگر فرمان بدهى كه با همين شمشير به صف ايشان حمله كنم و او را بزنم چنان خواهم كرد. اشتر گفت : اى برادرزاده ! خداوند به تو طول عمر ارزانى دارد. به خدا سوگند رغبت من به تو بيشتر شد. نه ، ترا به جنگ با او فرمان ندادم بلكه به تو دستور دادم تا او را به مبارزه با من فراخوانى ، زيرا او گرچه داراى چنين شاءنى است جز با افراد سالخورده و هم شاءن و اهل شرف جنگ نمى كند و تو نيز بحمدالله از اهل شرف و هم شاءن هستى ، ولى نوجوانى و او با جوانان

جنگ نمى كند. پس برو او را به مبارزه با من فرا خوان . سنان بن مالك پيش آنان آمد و گفت : من فرستاده ام امانم دهيد و او خود را نزد ابوالاعور رساند.

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از ابوزهير عبسى ، از صالح پسر سنان بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است به ابوالاعور گفتم : اشتر ترا به مبارزه مى طلبد. او مدتى طولانى سكوت كرد و سپس گفت : همانا سبكى و بدانديشى و زبونى اشتر او را بر آن واداشت كه كارگزاران عثمان را تبعيد و از شهر خود بيرون كند و بر او تهمت زند و كارهاى پسنديده او را زشت شمارد و حق او را رعايت نكند و دشمنى خويش را با او آشكار سازد و نيز از سبكى و بد انديشى اشتر بود كه به محل استقرار و خانه عثمان رفت و او را همراه ديگران كه او را كشتند كشت ، و خون عثمان بر عهده اش قرار گرفت . مرا به مبارزه با او نيازى نيست . من گفتم : تو سخن گفتى اينك بشنو تا پاسخت دهم . گفت : مرا به پاسخ تو و شنيدن سخنانت نيازى نيست . از پيش من بيرون برو. و يارانش بر من فرياد كشيدند و من برگشتم و اگر گوش مى داد حجت و عذر سالار خود را به گوشش مى رساندم .

من نزد اشتر بازگشتم و به او خبر دادم كه ابوالاعور از مبارزه خوددارى كرده است . گفت : آرى ، حفظ جانش را در نظر داشته است .

گويد: ما همچنان روياروى

هم ايستاده بوديم كه ناگاه آنان بازگشتند، و بامداد فردا على عليه السلام در حالى كه به سوى معاويه در حركت بود نزد ما رسيد. ابوالاعور پيشى گرفته و زمينهاى هموار و گسترده و كناره آب را تصرف كرد. او كه نامش سفيان بن عمرو بود فرمانده مقدمه سپاه معاويه بود و معاويه ، بسر بن ارطاة عامرى را نيز بر ساقه لشكر خود گمارد و عبيدالله بن عمر بن خطاب را به فرماندهى سواره نظام نهاد و درفش را به عبدالرحمان بن خالد بن وليد سپرد و حبيب بن مسلمه فهرى را بر ميمنه و يزيد بن زحرضبى را بر پيادگان ميمنه گماشت و همچنين عبدالله بن عمر و عاص را بر ميسرة و حابس بن سعيد طايى را بر پيادگان ميسره گماشت . ضحاك بن قيس فهرى را بر سواران دمشق و يزيد بن اسد بن كزر بجلى را بر پيادگان دمشق و ذوالكلاع را بر مردم فلسطين گمارد.

على عليه السلام هشت روز باقى مانده از محرم سال سى و هفت به صفين رسيد.

(51)(120)ازسخنان على(ع)هنگامى كه ياران معاويه بر شريعه فرات دست يافتند و ياران حضرت را ازآب بازداشتند

در اين خطبه

[ در اين خطبه كه با عبارت قد استطعمو كم القتال فاقروا على مذلة ( از شما تقاضاى كارزار كردند، اينك يا بر خوارى و زبونى اقرار كنيد...) شروع مى شود، ابن ابى الحديد ضمن توضيح درباره لغات و مجازات آن و بيان اهميت خوددارى از زبونى و تن در ندادن به مذلت و خوارى ، به ارائه شواهدى از اشعار شعراى عرب پرداخته است كه چون ترجمه همه آنها ضرورتى ندارد و در واقع از بخش ادبى شرح نهج البلاغه است و از بخش تاريخى آن نيست به

ترجمه برخى از ابيات كه به نظر اين بنده براى بيان مقصود رساتر است قناعت مى شود. ] نظير آنچه اميرالمومنين عليه السلام فرموده است : زندگى شما، در حالى كه شكست خورده باشيد مرگ است اين شعر ابونصر بن نباته (121) است كه گفته :

و حسين (ع ) همان كسى كه مرگ در عزت را زندگى مى ديد و زندگى در خوارى و زبونى را مرگ و كشته شدن مى پنداشت .

و تهامى (122) چنين گفته است :

هر كس نتواند با دانش و قلم خود به علو و برترى رسد، آن را با شمشير خود جستجو كند، مرگ جوانمرد در عزت همچون زندگى اوست و زندگى او در زبونى همچون مرگ اوست .

اشعارى كه در اين مورد و تسليم نشدن به خوارى و زبونى و تحريض و ترغيب در جنگ كردن آمده بسيار است و ما اينجا نمونه هايى از آن را مى آوريم . از جمله اين ابيات عمر و بن براقة (123) همدانى است كه مى گويد:

چگونه ممكن است آن كس كه تمام ثروتش فقط شمشيرى سپيد همرنگ نمك و برنده است شب را بخوابد! سوگند به خانه خدا دروغ مى گوييد تا هنگامى كه شمشير داراى دستگيره و برپاست نمى توانيد او را با زور و زبونى فرو گيريد.

[ پس از آنكه نمونه هاى ديگرى هم آورده است به شرح حال تنى چند از بزرگانى كه تن به زبونى نداده اند و اخبار ايشان پرداخته است . ]

كسانى كه ستم را نپذيرفته اند و اخبار ايشان

توضيح

سرور و سالار افراد كه به مردم حميت و مرگ زير سايه هاى شمشير را آموخت و آن را بر پستى و زبونى

برگزيد، ابوعبدالله حسين بن على بن ابى طالب عليهما السلام است كه بر او و يارانش امان عرضه شد ولى به خوارى تن در نداد و بيم آن داشت كه ابن زياد بر فرض كه او را نكشد به گونه اى او را خوار و زبون سازد و لذا مرگ را بر آن برگزيد.

از نقيب ابوزيد يحيى بن زيد علوى بصرى (124) شنيدم مى گفت : گويى اين ابيات ابوتمام (125) كه درباره محمد بن حميد طائى سروده ، گفته نشده است مگر براى امام حسين عليه السلام [ كه گفته است ]:

و نفسى كه خوارى و زبونى را چنان ننگ مى داند كه هنگام جنگ و بيم ، زبونى يا كمتر از آن را كفر مى پندارد. او در آبشخور مرگ ، پاى خويش را استوار بداشت و به آن گفت : از زير قدم تو حشر و برانگيخته شدن است ... هنگامى كه ياران مصعب بن زبير از گرد او گريختند و او فقط با تنى چند از ايشان پايدارى كرد، نخست نيام شمشير خود را شكست و سپس اين بيت را خواند: آن پيشگامان بنى هاشم در كربلا پايدارى كردند و براى همه آزادگان سنت پايدارى را سرمشق نهادند (126)

و در اين حال ياران او دانستند كه تن به مرگ داده است .

و از سخنان امام حسين (ع ) در روز عاشورا كه از او نقل شده و آن را امام زين العابدين (ع ) از پدر خويش آورده است ، اين گفتار اوست :

همانا پسر خوانده اى كه پسر پسر خوانده است [ روسپى زاده پسر روسپى زاده ] ما را

ميان دو چيز مختار كرده است : كشيدن شمشير و پذيرش زبونى ، و زبونى از ما سخت دور است . خداوند و رسولش و مومنان و دامنها و آغوشهاى پاك و پارسا و سرشتها و جانهاى غيرتمند آن را براى ما نمى پذيرند.

و اين گفتار امام حسين شبيه اين سخن پدر گرامى اوست كه در گذشته نقل كرديم و مى گويد:

همانا مردى كه دشمن را چنان بر خويشتن چيره گرداند كه گوشتش را بخورد و پوستش را بدرد و استخوانش را بشكند، براستى بسيار ناتوان و دلش ضعيف و درمانده است ؛ اينك تو اگر مى خواهى چنان باش ، اما من بدون آنكه تسليم شوم و چنان فرصتى دهم با شمشيرهاى مشرفى چنان ضربه مى زنم كه استخوانهاى فرق سر را از جاى بپراند و بازوها و قدمها را قطع كند

[ سپس ابيات ديگرى از شاعران را گواه آورده است ، از جمله ابياتى از عباس بن مرداس سلمى (127) كه مضمون برخى از آنها چنين است ]:

اين سخن مردى است كه پند و اندرزى به تو هديه مى دهد كه چون گروهى خواستند آبرويت را بر باد دهند و ببخشند در آن مورد سخت بخيل باش ، و آنچه براى تو مى آورند هرگز مخور و مزه مكن كه آنان با همه خويشاوندى و نزديكى براى تو زهر مى آورند.

و همو مى گويد:

جنگ و ستيز كن كه بر فرض دوست تو از يارى دست بردارد، در شمشير دوستى نهفته است كه از يارى كوتاهى نمى كند.

مالك بن حريم همدانى چنين سروده است :

من چنانم كه چون قومى با من جنگ كنند

با ايشان جنگ مى كنم و اى قبيله همدان آيا در اين مورد ستمگرم ، هرگاه قلبى زيرك و شمشيرى بران و

نفسى غيرتمند داشته باشى ستمها از تو اجتناب مى كند. (128)

ديگرى گفته است :

من خريدار زندگى در قبال دشمنى نيستم و از بيم مرگ بر نرده بام بالا نمى روم و چون ببينم و داد و دوستى براى من سود بخش نيست به كار ديگرى كه به دورانديشى نزديكتر است [ جنگ ] روى مى آورم . (129)

و از اشخاصى كه از پذيرفتن خوارى سر بر تافته اند، يزيد بن مهلب (130) است . يزيد بن عبدالملك (131) پيش از آنكه به خلافت رسد به جهاتى كه اينجا جاى آوردن آن نيست با او دشمنى مى ورزيد، و چون يزيد بن عبدالملك به خلافت رسيد، يزيد بن مهلب او را از خلافت خلع كرد و دست از اطاعت او كشيد. يزيد بن مهلب دانست كه اگر يزيد بن عبدالملك بر او دست يابد او را خواهد كشت و چندان خوارى بر سرش خواهد آورد كه كشتن در قبال آن چيزى به شمار نمى آيد.

يزيد بن مهلب به بصره رفت و شهر را با زور تصرف كرد و عدى بن ارطاة كارگزار و والى يزيد بن عبدالملك در آن شهر را گرفت و زندانى كرد. يزيد بن عبدالملك لشكرى گران كه هشتاد هزار تن از مردم شام و جزيره بودند براى جنگ با او گسيل داشت و برادر خود مسلمة بن عبدالملك را كه از همه مردم به فرماندهى لشكرها و تدبير امور جنگ داناتر و ورزيده ترين مردم در آن مورد بود به

فرماندهى آن لشكر گماشت . برادرزاده خود عباس بن وليد بن عبدالملك را هم با او فرستاد. يزيد بن مهلب از بصره بيرون آمد و خود را به واسط رساند و چند روزى آنجا بود و سپس در عقر (132) فرود آمد، شمار سپاهيانش به يكصد و بيست هزار مى رسيد. مسلمة بن عبدالملك با لشكرهاى شام فرا رسيد و چون دو گروه روياروى شدند و آتش جنگ برافروخته شد مسلمه به يكى از فرماندهان دستور داد پلهايى را كه يزيد بن مهلب بر رودخانه بسته بود آتش زند و او آنها را آتش زد . عراقيان همين كه ديدند دود برخاسته منهزم شدند. به يزيد بن مهلب گفته شد: مردم گريختند. گفت : از چه چيزى گريختند؟ مگر اين جنگى بود كه مردم از آن بگريزند! گفتند: مسلمه پلها را آتش زده و مردم پايدارى نكرده اند. گفت : خداوند رويشان را زشت كناد، همچون پشه هايى بودند كه به آنها دود دادند، پريدند و رفتند! يزيد بن مهلب همراه ياران خود ايستاد و گفت : گريختگان را برگردانيد. خواستند چنين كنند نتوانستند، كه آنان گروه گروه همچون كوه از جلو او مى گريختند. گفت : رهايشان كنيد كه خدا رويشان را زشت كناد، چون گله گوسپندند كه گرگ بر اطراف آن حمله آورده است . يزيد بن مهلب هم خود درباره فرار مى انديشيد ولى قبلا در واسط يزيد بن حكم بن ابى العاص ثقفى نزد او آمده بود و براى او اين بيت را خوانده بود كه :

يا همچون پادشاه زندگى كن يا بزرگوارانه بمير در حالى كه شمشيرت در دست

تو كشيده باشد معذور خواهى بود.

يزيد بن مهلب گفت : مقصودت را نفهميدم . يزيد بن حكم گفت : همانا پادشاهى مروانيان رو به زوال است و اگر آنرا نمى دانى بدان و بفهم . يزيد بن مهلب گفت : آرى شايد چنين باشد.

و چون يزيد بن مهلب گريز سپاهيان خود را ديد از اسب پياده شد و نيام شمشير خود را شكست و جوياى مرگ شد. در اين هنگام كسى پيش او آمد و گفت : برادرت حبيب كشته شده است . و اين خبر موجب آمد تا خود را بيشتر آماده كشته شدن كند. و گفت : پس از حبيب خيرى در زندگى نيست . به خدا سوگند كه من زندگى پس از شكست و گريز را خوش نمى داشتم و اكنون بر نفرت من از زندگى افزوده شد، پيش برويد. يارانش دانستند كه او خواستار مرگ شده است . كسانى كه جنگ را خوش نمى داشتند از او فاصله گرفتند و جدا شدند و همراه او گروهى ترسان باقى ماند و او آهنگ پيشروى كرد. به هر گروه از سواران كه مى رسيد آنان را درهم مى شكافت و او فقط آهنگ رسيدن به مسلمة بن عبدالملك را داشت و كسى غير از او را نمى خواست . همين كه يزيد بن مهلب نزديك مسلمه رسيد، مسلمه اسب خود را خواست تا سوار شود و لشكريان شام ميان آن دو حائل شدند و به يزيد بن مهلب حمله كردند. او با شمشير برهنه و كشيده چندان با آنان رزميد كه كشته شد و سرش را نزد مسلمه بردند. برادر يزيد بن مهلب

، يعنى محمد محمد بن مهلب هم همراه او كشته شد. برادر ديگرشان مفضل در سوى ديگرى با شاميان جنگ مى كرد و از كشته شدن دو برادرش يزيد و محمد آگاه نبود. برادر ديگرش عبدالملك بن مهلب خود را به او رساند و گفت : چه مى كنى كه محمد و يزيد و پيش از آن دو حبيب كشته شده اند و مردم گريخته اند. و روايت شده است كه عبدالملك اين خبر را به او نداد و ترسيد در آن صورت او هم تن به كشته شدن دهد و كشته شود، به اين جهت به او گفت : امير به واسط، عقب نشينى كرده است تو هم از پى او برو. و بدينسان مفضل عقب نشينى كرد و چون از كشته شدن برادرانش آگاه شد سوگند خورد كه با برادر خود عبدالملك هرگز سخن نگويد. يك چشم مفضل قبلا در جنگ با خوارج كور شده بود او مى گفت : عبدالملك مرا رسوا كرد خدا رسوايش كناد. آنگاه كه مردم مرا ببينند براى من عذرى نخواهد بود و آنان خواهند گفت : پيرمردى يك چشم از جنگ گريخته است . اى كاش به من راست گفته بود و كشته مى شدم ! و سپس چنين سرود: پس از كشته شدن يزيد خير و بهره يى در رويارويى با مردم و نيزه زدن به فرماندهان نيست .

و چون بازماندگان خاندان مهلب پس از شكست در بصره جمع شدند نخست عدى بن ارطاة ، امير بصره را از زندان بيرون كشيدند و كشتند و سپس زنان و فرزندان خويش را در كشتى هاى درياپيما سوار

كردند و به دريا زدند. مسلمة بن عبدالملك يكى از فرماندهان خود را به تعقيب آنان گسيل داشت و او در قندابيل به آنان رسيد و جنگ كرد و آنان هم جنگ و پايدارى كردند. فرزندان مهلب با شمشيرهاى خود هجوم آوردند و همگان كشته شدند و آنان عبارت بودند از: مفضل ، زياد، مروان و عبدالملك ، پسران مهلب و معاويه پسر يزيد بن مهلب و منهال پسر اوعيينة بن مهلب و عمرو و مغيرة پسران قبيصة بن مهلب . سرهاى ايشان را در حالى كه به گوش هر يك از آنان رقعه يى آويخته و نام هر يك بر آن ثبت شده بود نزد مسلمة بن عبدالملك فرستادند. كسان ديگرى كه در آن پيكار حضور داشتند تن به اسيرى دادند و آنان را پيش يزيد بن عبدالملك به شام فرستادند و يازده مرد بودند و چون آنان را نزد يزيد آوردند، كثير بن ابى جمعة (133) برخاست و [ خطاب به يزيد بن عبدالملك ] چنين سرود: بردبارى كه چون پيروز شود، چه سخت ترين عقوبت را انجام دهد و چه عفو كند بر او سرزنشى نمى شود. اى اميرالمومنين ! به عفو در راه خدا حساب كردن بينديش كه هر كار پسنديده يى انجام دهى براى تو نوشته مى شود. آنان بد كردند و شايسته است اينك كه قدرت دارى ببخشى و بهترين بردبارى در راه خدا بردبارى كسى است كه او را به خشم آورده اند.

يزيد [ به كثير ] گفت : اى اباصخر! پيوند خويشاوندى ترا به مهربانى وا مى دارد. آرى اگر آنان در پادشاهى خدشه وارد نمى كردند

به يقين آنان را مى بخشيدم ، و سپس فرمان به كشتن آنان داد و همگان را كشتند و فقط پسرك نوجوانى از ايشان باقى ماند كه او هم گفت : مرا بكشيد كه من نابالغ نيستم . يزيد بن عبدالملك گفت : بنگريد كه آيا او بالغ است ؟ آن نوجوان گفت : من به خويشتن داناترم ، كه محتلم و با زنان همبستر شده ام . مرا بكشيد كه پس از مرگ افراد خاندانم در زندگى خيرى نيست ! يزيد بن عبدالملك فرمان به كشتن او داد و او را كشتند.

ابوعبيدة معمر بن مثنى (134) مى گويد: نام آن اسيران كه يازده مرد مهلبى بودند و اعدام شدند به اين شرح است : معارك ، عبدالله ، مغيرة ، مفضل و منجاب پسران يزيد بن مهلب ؛ دريد، حجاج ، غسان ، شبيب و فضل پسران فضل بن مهلب و فضل پسر قبيصة بن مهلب . گويد: پس از اين جنگ و واقعه دوم ، از خاندان مهلب كسى جز ابوعيينة ، پسر مهلب و عمر پسر يزيد بن مهلب و عثمان پسر مفضل بن مهلب باقى نماند و آنان به رتبيل (135) پيوستند و بعد به آنان امان داده شد.

[ ابن ابى الحديد سپس چهارده بيت از سه قصيده شريف رضى را كه در همين موضوع پايدارى و سرپيچى از زبونى و خوارى است شاهد آورده است كه مضمون برخى از آنها چنين است ]:

اگر چيرگى و هجوم سرنوشتها در برابرم نبود براى دسترسى به بزرگى از هر درى هجوم مى بردم ... بر اندوهها كسى چيره نمى شود جز جوانمردى كه

بر ترس سوار شود و شمشير بران همراهش باشد. روزگار هرگز با تنگدستى ، آزاده را زبون نمى سازد، او هر گونه باشد شريف است ... من در راههاى بزرگى گمراه نمى شوم كه شعاع و پرتو شعله عزت برافراشته است . ما به دنيا [ جهاندارى ] سزاوارتريم ولى دنيا چهار پاى كندرو را بر اسب تندرو بر مى گزيند.

[ و از حارثة بن بدر غدانى سه بيت شاهد آورده است كه ضمن آن مى گويد ]:

شگفتا كه مرا خوار مى دارند و از خود دور مى كنند و مى خواهند خيرخواه ايشان باشم . آن چه كسى است كه با زور و اجبار نصيحت خود را عرضه دارد! مى بينم دستهاى آنان كه بر شما شمشير مى كشند آكنده از عطاى شما و دست من خالى از آن است . هرگاه چيزهايى را كه بر عهده من است از من بخواهيد و آنچه را كه براى من است باز داريد، نمى توانم در اين باره با شما شكيبايى كنم . و يكى از خوارج گفته است :

نوعروس من [ همسرم ] در مورد جنگ مرا سرزنش مى كند و نمى داند كه من ضد هر چيزى هستم كه او فرمان مى دهد. خداى آن قوم را از ميان ببرد كه با داشتن شمشيرها فرو مى نشيند و تازيانه به دست نمى گيرند...

يزيد بن مهلب در جنگ گرگان به برادر خود ابوعيينه گفت

يزيد بن مهلب در جنگ گرگان به برادر خود ابوعيينه گفت : بهترين منظره يى كه در اين جنگ ديده اى چيست ؟ گفت : شمشير و كلاهخود سيف بن ابى سبرة . عبدالله بن ابى سبرة بر غلامى ترك ،

كه مردم به سبب شجاعت و قدرت او برايش راه گشوده بودند، حمله كرد. آن دو به يكديگر ضربتى زدند كه ابن ابى سبره پس از آنكه غلام ، ضربتى بر سر او نواخت و شمشيرش بر كلاهخود او نشست وى را كشت . ابن ابى سبره به صف خود برگشت در حالى كه شمشيرش آغشته به خون غلام بود و شمشير غلام نيز همچون جزئى از كلاهخود او بر سرش بود و مى درخشيد و مردم مى گفتند: اين ستاره دنباله دار است ؛ و از منظره آن دچار تعجب شدند.

[ در اينجا باز هم ابياتى را از چند شاعر شاهد آورده است و از جمله دو بيت از جانب ابوطالب بن عبدالمطلب است و مضمون آن چنين است ]:

سوگند به خانه خدا، دروغ مى گوييد كه پنداشته ايد بدون اينكه در راه محمد (ص ) نيزه و شمشير بزنيم او را رها مى كنيم . ما او را تا آنجا كه بر گردش كشته شويم و از پسران و همسران خويش درگذريم يارى خواهيم داد. (136)

چون على و حمزه و عبيده ، كه بر همه شان درود باد، روز جنگ بدر به مبارزه عتبه و شيبه و وليد رفتند، على عليه السلام وليد را كشت و حمزه شيبه را كه در اين مورد در روايات اختلاف است كه آيا شبيه هماورد حمزه بوده است يا عتبه ؟ عبيده زخمى بر سر عتبه زد و عتبه هم ساق پاى عبيده را قطع كرد و اين هنگام حمزه و على (ع ) حمله بردند و يار خود را از عتبه رهانيدند و هر دو بر

او شمشير زدند و او را كشتند و عبيده را بردند و او را در سايبان نزد پيامبر (ص ) نهادند. عبيده در حالى كه مغز استخوان ساقش فرو مى ريخت و در حال جان دادن بود گفت : اى رسول خدا! اگر ابوطالب زنده مى بود مى دانست كه من از خود او به اين سخنش سزاوارترم كه : سوگند به خانه خدا دروغ مى گوييد كه پنداشته ايد بدون آنكه در راه محمد (ص ) نيزه و شمشير بزنيم او را رها مى كنيم . ما او را تا آنجا كه بر گردش كشته شويم و از پسران و همسران خويش درگذريم يارى خواهيم داد.

پيامبر (ص ) گريست و عرضه داشت : پروردگارا آنچه را به من وعده داده اى برآور. پروردگارا! اگر اين گروه نابود شوند تو در زمين پرستش نمى شوى .

هنگامى كه لشكر حره به مدينه رسيد و مسلم بن عقبة مرى فرمانده آن لشكر بود، سه روز كشتار در مدينه را حلال كرد و مردم مدينه را از لبه شمشير گذراند همان گونه كه قصابها گوسپندان او را مى كشند و چنان شد كه پاها در خون فرو مى شد. فرزندان مهاجران و انصار و اهل بدر را كشت و از كسانى از صحابه و تابعان كه آنان را زنده باقى گذاشته بود براى يزيد بن معاويه بيعت گرفت به اين شرط كه همچون برده زرخريد براى اميرالمومنين ! يزيد ين معاويه باشند. و روز جنگ حره (137) اين موضوع شرط بيعت بود، جز در مورد على بن حسين بن على عليهم السلام كه مسلم بن عقبه او

را گرامى داشت و او را همراه خود بر تخت خويش نشاند. و از او چنين بيعت گرفت ، كه برادر و پسر عموى اميرالمومنين ! يزيد بن معاويه است ؛ و اين غير از بيعتى بود كه ديگران مى كردند و قيد و شرط بردگى نداشت . و اين موضوع به سفارش يزيد بن معاويه در مورد زين العابدين (ع ) بود. على بن عبدالله بن عباس كه خدايش رحمت كناد پيش داييهاى خود كه از قبيله كنده بودند گريخت و آنان از او در مقابل مسلم بن عقبه حمايت كردند و گفتند: خواهرزاده ما بيعت نمى كند مگر با همان شرط كه پسرعمويش على بن حسين بيعت كرده است . مسلم اين موضوع را نپذيرفت و گفت : كارى كه نسبت به على بن حسين انجام دادم به سفارش يزيد بود و اگر چنان نمى بود حتما او را مى كشتم كه افراد اين خاندان براى كشته شدن سزاوارترند، وانگهى از او هم همان گونه بيعت مى گرفتم كه از ديگران . در اين باره فرستادگانى ميان ايشان آمد و شد كردند و سرانجام بر اين اتفاق شد كه على بن عبدالله بن عباس بيعت كند و بگويد: من براى اميرالمومنين يزيد بيعت مى كنم و ملتزم اطاعت از اويم و چيز ديگرى نگويد. على بن عبدالله بن عباس اين ابيات را سرود:

پدرم عباس ، سالار فرزندان قصى است و داييهاى من خاندان بنى وليعه هستند كه پادشاهانند. آنان حيثيت مرا روزى كه لشكرهاى مسرف و فرزندان زنان فرومايه آمدند حفظ كردند. او مى خواست در مورد من كارى را كه عزت

در آن نبود انجام دهد، دستهايى دلاور و نگهدارنده مانع او از اين كار شدند. در اين ابيات مسرف كنايه از مسلم است ، مادر على بن عبدالله بن عباس ، زرعة دختر مشرح بن معدى كرب بن وليعة بن شرحبيل بن معاوية بن كنده است .

حصين بن حمام اين ابيات را سروده است :

من خريدار زندگى در مقابل هيچ ننگ و زبونى نيستم و از بيم مرگ از نرده بام بالا نمى روم . گاه خود را كنار كشيدم و عقب رفتم كه زندگى خويش را باقى بدارم ولى براى خود زندگى نيافتم مگر اينكه پيش روم . زخمهاى ما بر پاشنه هاى پا خون نمى ريزد كه بر پشت پايمان خون مى چكد [ هيچگاه پشت به جنگ نمى كنيم ]...

طرماح بن حكيم (138) چنين سروده است :

هيچ ديارى مصون نمانده و مردمش از تجاوز ديگران عزيز نمانده اند مگر به نيزه ها و مردان دلاور .

[ ابن ابى الحديد در همين مورد، ابيات ديگرى هم شاهد آورده است .]

يحيى بن عروة بن زبير به دربار عبدالملك آمد، يك روز بر درگاه او نشسته و منتظر اجازه ماند در اين ميان سخن از عبدالله بن زبير به ميان آمد. پرده دار عبدالملك او را دشنام داد. يحيى بن عروه چنان بر چهره پرده دار زد كه بينى او را خونى كرد و او همچنان كه از بينى اش خون مى ريخت پيش عبدالملك رفت . پرسيد چه كسى ترا زده است ؟ گفت : يحيى بن عروة . گفت : او را بياور. و در حالى كه عبدالملك تكيه داده بود

نشست و همين كه يحيى وارد شد پرسيد چه چيز تو را وادار كرد با پرده دار من چنين كنى ؟ گفت : اى اميرالمومنين ! عموى من عبدالله بن زبير نسبت به عمه تو [ كه همسر برادر او بوده است ] بهتر از تو نسبت به ما رفتار مى كرد به خدا سوگند: عبدالله بن زبير به همه اطرافيان خود سفارش مى كرد كه دشنام و فحشى نسبت به شما را به گوش او نرسانند و از شما پيش او جز به خير و نيكى ياد نكنند و مكرر و همواره به او مى گفت هر كس خويشاوندان ترا دشنام دهد خويشاوندان خود را دشنام داده است . و من چنانم كه به خدا سوگند شرف من به بسيارى عموها و داييهاى من است . همه اعراب ميان عموها و دايى هاى من پراكنده اند و من چنانم كه آن شاعر گفته است :

دو دستش اين يكى بر آن يكى خورد و ديگرى را بر آن مقدم نيافت .

عبدالملك به پشتى خود تكيه داد [ خشمش فرو نشست ] و پس از آن همواره در مورد گرامى داشتن يحيى توجه بيشترى از او ديده مى شد. مادر يحيى دختر حكم بن ابى العاص و عمه عبدالملك بن مروان است .

سعيد بن عمر حرشى (139) امير خراسان چنين سروده است :

اگر مرا پيشاپيش سواران بينيد كه با نيزه هاى بلند نيزه مى زنم از قبيله عامر نيستم ، و من بر ستمگر ايشان با لبه شمشير تيز و صيقل داده شده ضربه مى زنم . من در جنگها درمانده نيستم و از هماوردى مردان

بيم ندارم . پدرم در مورد من از هر نكوهش بر كنار است و دايى من هرگاه نام برده مى شود، بهترين دايى است .

چون خبر كشته شدن مصعب ، برادر عبدالله بن زبير، به او رسيد خطبه خواند و چنين گفت : اما بعد، همانا از عراق براى ما خبرى رسيد كه ما را هم شاد كرد و هم اندوهگين . خبر كشته شدن مصعب به ما رسيده است . آنچه ما را اندوهگين ساخته است سوزش و رنجى است كه خويشاوند نزديك در فقدان خويشاوند نزديك خود احساس مى كند و بديهى است كه خردمند، ناچار به صبرى پسنديده و سوگى آميخته با بزرگوارى پناه مى برد. اما آن چيزى كه ما را شاد كرد اين است كه مرگش براى او شهادت و براى او و ما خير بود. به خدا سوگند، ما با شكمبارگى و افراط در بهره گيرى از لذات اين جهانى آن چنان كه خاندان ابى العاص مى ميرند نمى ميريم و مرگ ما كشته شدن ناگهانى با نيزه ها و زير سايه هاى شمشيرهاست و اگر مصعب هلاك شد همانا كه در بقيه افراد خاندان زبير هنوز خلقى باقى مانده است . عبدالله بن زبير بار ديگرى هم خطبه خواند و از مصعب ياد كرد و گفت : به خدا سوگند دوست مى داشتم كه زمين در نورديده مى شد و هنگام جان دادن و مرگ او مرا كنارش مى نهاد.

اى ضباع (140) بگيرش و او را به سوى خود بكش و ترا مژده باد به گوشت مردى كه در آن جنگ يارانش حضور نداشتند...

به مردى كه در كربلا

همراه عمر بن سعد بود گفته شد: واى بر تو! آيا فرزندان رسول خدا (ص ) را كشتيد! گفت : ريگ زير دندانت بيايد! تو هم اگر آنچه ما ديديم مى ديدى همان كارى را مى كردى كه ما كرديم . گروهى بر ما قيام كردند و هجوم آوردند كه دستهايشان بر قبضه هاى شمشيرشان بود و همچون شيران شرزه از چپ و راست سواران شجاع را از پا در مى آوردند و خويشتن را به كام مرگ افكنده بودند، نه امان و زينهار مى پذيرفتند و نه به خواسته و مال توجهى داشتند و هيچ چيز نمى توانست ميان ايشان و وارد شدن در آبشخور مرگ يا چيرگى بر ملك مانع و حايل شود و اگر اندكى از آنان دست مى داشتيم تمام جان لشكر را مى گرفتند. اى بى مادر! ما چه كار مى توانستيم انجام دهيم !

سخاوت از باب شجاعت و شجاعت از باب سخاوت است ، كه شجاعت عبارت از انفاق عمر و بذل جان است و از اين جهت عين سخاوت است و سخاوت هم عبارت از بذل و بخشش مال است كه آن را معادل جان دانسته اند و از اين جهت همچون شجاعت است .

ابوتمام در مورد برترى شجاعت بر سخاوت چنين سروده است :

چه تفاوت فاحشى است ميان قومى كه انفاق ايشان بخشيدن مال است و قومى كه جانهاى خود را مى بخشند.

به شيخ ما، ابوعبدالله بصرى كه خدايش رحمت كناد، گفته شد آيا در نصوص چيزى پيدا مى كنى كه از لحاظ كثرت ثواب و اجر نه از لحاظ كثرت مناقب او، زيرا از لحاظ مناقب

موضوعى مسلم است دلالت بر تفضيل على عليه السلام داشته باشد؟ و حديث مرغ بريان (141) را نقل كرد و گفت : محبت از سوى خداوند به معنى ثواب دادن است . به او گفتند: شيخ ابوعلى كه خدايش رحمت كناد پيش از تو اين حديث را گفته است ، آيا چيز ديگرى غير از اين مى دانى ؟ گفت : آرى اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: همانا خداوند آنانى را كه در راه او صف بسته و همچون بنيان استوار جنگ مى كنند دوست مى دارد (142) و هرگاه اصل محبت خداوند براى كسى باشد كه همچون ديوار آهنين پايدارى كند، هر كس پايدارى اش بيشتر باشد، محبت خدا بر او بيشتر است و اين معلوم است كه على (ع ) هرگز در جنگى نگريخته است و كسان ديگر بيش از يك بار گريخته اند.

ابوتمام چنين سروده است :

شمشير راست گفتارتر از كتابهاست . مرز جديت و شوخى در لبه آن نهفته است ، شمشيرهاى پهن رخشان ، نه كتابهاى سياه كه در متون آن زدودن شك و ترديد است . علم [ نجوم ] در پيكانهاى نيزه هاى رخشان و ميان دو لشكر است نه در ستارگان هفتگانه . (143)

ابوالطيب متبنى (144) مى گويد:

تا آنكه بازگشتم و قلمهاى من به من گوينده بودند كه مجد از شمشير است و براى قلم نيست ...

ابن ابى الحديد سپس ابياتى از شاعران ديگرى

[ ابن ابى الحديد سپس ابياتى از شاعران ديگرى چون : عطاف بن محمد الوسى ، عروة بن ورد و نهار بن توسعه آورده كه در همين مورد است و همان گونه كه در مقدمه گفته شد

همه اشعار متن ترجمه نمى شود ].

هدبة يشكرى (145) كه پسرعموى شوذب خارجى يشكرى است مردى شجاع و در جنگ پيشتاز بود. نام پسر عمويش بسطام و ملقب به شوذب بود و در دوره حكومت عمر بن عبدالعزيز و يزيد بن عبدالملك خروج كرد. يزيد بن عبدالملك لشكرى گران به جنگ او فرستاد. خوارج فرار كردند ولى هدبة پايدارى و از گريز خوددارى كرد و چندان جنگ كرد تا كشته شد. ايوب بن خوله او را مرثيه گفته و چنين سروده است :

اى هدبه كه شايسته براى جنگ و شايسته هر بخششى بودى و اى هدبه كه آماده براى دشمن كينه توز بودى و با او جنگ مى كردى ؛ اى هدبه چه بسيار گرفتاران و اسيرانى را كه لشكرهايشان آنان را تسليم نيزه ها كرده بودند، يارى و پاسخ دادى ...

سفارشها و نامه هاى ابراهيم امام (146) براى ابومسلم به خراسان مى رسيد و در آن چنين نوشته بود كه اگر بتوانى در خراسان يك تن را كه به عربى سخن بگويد باقى نگذارى چنين كن و هر پسر بچه را كه طول قامت او به پنج وجب برسد او را متهم كن و بكش ! و بر تو باد به كشتن مردم مضر كه آنان دشمنانى هستند كه خانه شان نزديك است ، ريشه آنان را بزن و از ايشان هيچ كس را روى زمين باقى مگذار.

متنبى گويد:

شرف و عزت بلند مرتبه از صدمه مصون نمى ماند تا آنكه بر اطراف آن خون ريخته شود...

ديگر از كسانى كه از پذيرش زبونى سرباز زده اند ˜ʙʘȘɠبن مسلم باهلى امير خراسان و ماوراء النهر است

كه هيچكس كارى همچون كار او در فتح سرزمينهاى تركان نكرده است . وليد بن عبدالملك تصميم گرفت برادر خود سليمان بن عبدالملك را از ولى عهدى خلع كند و خلافت را پس از خود براى پسرش عبدالعزيز بن وليد قرار دهد. قتيبة بن مسلم باهلى و گروهى از اميران با او موافقت كردند قتيبة در اين مورد و عزل سليمان از ولى عهدى بيش از همه اصرار مى كرد. چون وليد پيش از آنكه اين كار را انجام دهد درگذشت و پس از او سليمان به خلافت رسيد، قتيبه دانست كه بزودى سليمان او را از اميرى خراسان بركنار خواهد كرد و يزيد بن مهلب را بر آن كار خواهد گماشت كه ميان آن دو دوستى و مودت بود. قتيبه نامه يى به سليمان نوشت و ضمن شادباش خلافت ، فرمانبردارى و تحمل زحمتهاى بسيار خويش را براى عبدالملك و وليد نوشت و متذكر شد كه اگر سليمان او را عزل نكند براى او نيز همچنان خواهد بود. نامه ديگرى هم به سليمان نوشت و در آن به فتوحات و كارهاى خود و سركوبى تركان و عظمت و هيبت خود و اينكه عرب و عجم و پادشاهان ترك از او بيم دارند اشاره كرد و ضمن آن خاندان مهلب را سرزنش كرد و به خدا سوگند ياد كرد كه اگر يزيد بن مهلب را به امارت خراسان بگمارد او را خلع خواهد كرد و خراسان را براى جنگ با او از سواران و پيادگان انباشته خواهد كرد، و سومين نامه را نوشت كه در آن خلع سليمان از خلافت را اعلان كرده بود. هر

سه نامه را همراه يكى از مردم باهله كه به او اعتماد داشت فرستاد و به وى گفت : نامه اول را به سليمان تسليم كن ، اگر چه يزيد بن مهلب نزد او حضور داشته باشد. اگر سليمان پس از اينكه نامه را خواند به او داد كه او هم بخواند نامه دوم را به سليمان بده و اگر آنرا هم خواند و به يزيد داد كه بخواند پس اين نامه سوم را به او بده ، ولى اگر سليمان نامه نخست را خواند و پيش خود نگهداشت و به يزيد نداد دو نامه ديگر را پيش خود نگهدار.

فرستاده نزد سليمان رسيد و چون به حضورش بار يافت يزيد بن مهلب هم آنجا بود. او نامه اول را به سليمان داد. سليمان آنرا خواند و پيش يزيد افكند. فرستاده نامه دوم را داد كه آنرا نيز خواند و همچنان پيش يزيد بن مهلب افكند. فرستاده نامه سوم را داد. سليمان همينكه آن را خواند رنگش تغيير كرد نامه را تا كرد و در دست خود نگهداشت و فرمان داد فرستاده را منزل دهند و او را گرامى دارند و شبانه او را احضار كرد و به او جايزه داد و فرمان حكومت قتيبه بر خراسان را به او تسليم كرد. اين چاره انديشى و حيله يى بود كه سليمان مى خواست در آن هنگام قتيبه را آرام كند و پس از اطمينان او را عزل كند. سليمان همراه فرستاده قتيبه فرستاده يى هم گسيل داشت كه چون به حلوان رسيدند خبر اينكه قتيبه ، سليمان را از خلافت خلع كرده است به آن

دو رسيد و فرستاده سليمان از آنجا نزد او برگشت .

اما همينكه قتيبه كار خود را در مورد خلع سليمان از خلافت آشكار ساخت و حلقه اطاعت او را از گردن خويش برداشت اعراب خراسان با او مخالفت نمودند و با وكيع بن ابى سود تميمى بر امارت خراسان بيعت كردند. سالارهاى قبايل از اين جهت كه قتيبه آنان را خوار مى داشت و سبك مى كرد و همواره مى خواست بر آنان چيره باشد از امارت او خوشدل نبودند. بيعت با وكيع بن ابى سود تميمى نخست پوشيده بود و سپس كار او براى قتيبه آشكار شد. قتيبه كسى را پيش وكيع فرستاد و او را به حضور خويش احضار كرد. چون فرستاده نزد وكيع رسيد ديد بر پاى گل سرخ ماليده و بر گردن خويش چند مهره و حرز آويخته و دو تن پيش اويند و افسون و ورد مى خوانند و باد خوانى مى كنند. وكيع به فرستاده قتيبه گفت : مى بينى پاى من در چه حالى است . او برگشت و به قتيبه خبر داد. قتيبه او را دوباره پيش وكيع فرستاد و گفت : به او بگو بايد او را به اينجا حمل كنند. وكيع گفت : نمى توانم . قتيبه به سالار شرطه خود دستور داد: پيش وكيع برو و او را بياور و اگر خوددارى كرد گردنش را بزن و سرش را نزد من بياور. گروهى سوار هم با او روانه كرد. وكيع گفت : اندكى صبر كن تا لشكرها برسند، و برخاست و مسلح شد و ميان مردم جار زد و آمدند و او بيرون آمد.

در اين هنگام به مردى رسيد. از او پرسيد: از كدام قبيله اى ؟ گفت : از بنى اسد. پرسيد: نامت چيست ؟ گفت : ضرغام . پرسيد: پسر كيستى ؟ گفت : ليث . وكيع از نام او و پدر قبيله اش فال خوب زد و رايت خود را به او سپرد و مردم از هر سو پيش او آمدند و او همراه آنان شروع به پيشروى كرد و اين بيت را مى خواند:

دلاورى كه چون كار ناخوشايندى بر او تحميل شود براى آن بندهاى جلو سينه زره و كمربند را استوار مى كند.

در اين هنگام خويشاوندان و افراد مورد اعتماد قتيبه ، گرد او جمع شدند ولى بيشتر اعراب با آنكه در ظاهر زبانهايشان به سود او بود دلهايشان بر ضد او بود. قتيبه فرمان داد مردى جار بزند كه بنى عامر كجايند؟ قتيبه به روزگار حكومت خويش بر ايشان جفا كرده بود. مجفر بن (147) جزء كلابى به قتيبه گفت : آنان را از همانجا كه نهاده اى فرا خوان . قتيبه گفت : شما را به حق خدا و خويشاوندى سوگند مى دهم و اين بدان جهت بود كه خاندانهاى باهله و عامر هر دو از قبيله قيس عيلان هستند مجفر گفت : تو اين خويشاوندى را بريدى . قتيبه گفت : شما را در اين باره حق سرزنش است و پوزش مى خواهم . مجفر گفت : در آن صورت خداوند از ما نخواهد گذشت . قتيبه اين بيت را خواند:

اى نفس ، بر گرفتاريها و دردها شكيبايى كن . اكنون من براى حوادث زندگى ، كسانى چون خود

نمى يابم .

قتيبه ماديان تربيت شده و پرورش يافته خود را خواست كه سوار شد ولى چندان چموشى كرد كه خسته شد و برگشت و بر تخت خويش نشست و گفت رهايش كنيد كه چنين مقدر است

حيان نبطى كه در آن روز فرمانده موالى [ ايرانيان ] بود و شمارشان هفت هزار بود آمد.او بر قتيبه خشمگين و از او دلگير بود. عبدالله بن مسلم ، برادر قتيبه به حيان گفت : حمله كن . گفت : هنوز فرصت مناسب نيست . گفت : كمانت را به من بده . گفت : امروز روز كمان نيست . در اين هنگام حيان به پسرش گفت : همين كه ديدى دستار خويش را برگرداندم و به جانب لشكر وكيع رفتم تو همراه ايرانيان به من ملحق شو، و چون حيان دستار خويش را تغيير داد و به جانب لشكر وكيع رفت همه موالى [ ايرانيان ] به او پيوستند. از اين رو قتيبه برادرش صالح بن مسلم را پيش مردم فرستاد. مردى از بنى ضبه بر او تيرى زد كه به سرش خورد و او را در حالى كه سرش كج شده بود پيش قتيبه بردند. او را در نمازگاه خود خواباند و ساعتى كنار سرش نشست و مردم به يكديگر در آويختند. عبدالرحمان بن مسلم برادر ديگر قتيبه به جنگ رفت . بازاريان و سفلگان او را با تير زدند و كشتند. در اين هنگام به قتيبه پيشنهاد شد كه عقب نشينى كند. گفت : مرگ از گريز آسانتر است . وكيع ، جايگاهى را كه شتران و مركوبهاى قتيبه آنجا نگهدارى مى شد آتش

زد و با همراهان خود حمله آورد و نزديك قتيبه رسيد. مردى از وابستگان قتيبه جنگى سخت كرد. قتيبه به آن مرد گفت : جان خود رابه دربر كه كسى همچون تو حيف است كشته شود. گفت : در آن صورت حق نعمت تو را عوض نداده و بسيار ناپسند رفتار كرده ام كه تو بر من نان خوب و جامه نرم ارزانى مى داشتى .مردم همچنان پيش مى آمدند و به خيمه قتيبه رسيدند. خيرخواهان قتيبه به او پيشنهاد كردند بگريزد. گفت : در آن صورت فرزند مسلم بن عمرو نخواهم بود. قتيبه با شمشير بيرون آمد و با آنان شروع به جنگ كرد و چندان زخم برداشت كه سنگين شد و از اسب در افتاد بر او هجوم آوردند و سرش را بريدند. همراه قتيبه برادرانش عبدالرحمان و عبدالله و صالح و حصين و عبدالكريم و مسلم و تنى چند از خويشاوندانش كشته شدند و شمار آنان يازده مرد بود. در اين هنگام وكيع بن ابى سود به منبر رفت و اين مثل را آورد: هر كس از گور خر كام بگيرد از كام گيرنده كام گرفته است (148) و گفت قتيبه مى خواست مرا بكشد و حال آنكه من كشنده هماوردان هستم . و سپس چنين خواند:

همانا كه مرا آزمودند و باز آزمودند از فاصله يى به اندازه دو تيررس و از صدها تيررس و چون پير شدم و مرا پير كردند لگامم را رها ساختند و به حال خود گذاردند...

من پسر خندفم و قبايل آن اصل و نسب مرا به زنان نيكوكار نسبت مى دهند و عموى من قيس عيلان است

.

آن گاه ريش خود را در دست گرفت و گفت : من مى كشم و باز مى كشم و بردار مى كشم و باز بردار مى كشم . اين مرزبان روسپى زاده شما، قيمتهاى ارزاق شما را گران كرده است . به خدا سوگند اگر يك قفيز (149) گندم را به چهار درهم برنگردانند او را بردار خواهيم كشيد. بر پيامبرتان درود بفرستيد.

سپس وكيع از منبر فرود آمد و سر و انگشترى [ مهر و خاتم ] قتيبه را مطالبه كرد. گفتند: افراد قبيله ازد آنها را برداشتند. وكيع با شمشير كشيده بيرون آمد و گفت : سوگند به خداوند كه خدايى جز او نيست بر جاى خواهم ماند تا سر را پيش من بياورند يا سر من هم با سر او برود. حصين بن منذر گفت : اى ابومطرف ! سر را براى تو خواهند آورد و خود پيش مردم ازد رفت . سر را گرفت و براى وكيع آورد و او آنرا براى سليمان بن عبدالملك فرستاد. آن سر را همراه سرهاى برادران و خويشانش پيش سليمان بردند و در آن هنگام هذيل بن زفر بن حارث كلابى هم پيش او بود. سليمان به هذيل گفت : اين كار ترا آزرده خاطر كرد؟ گفت : بر فرض كه مرا آزرده خاطر كرده باشد مردم بسيارى را آزرده خاطر كرده است . سليمان گفت : آرى من به تمام اين كارها راضى نبودم ، و اين سخن را سليمان براى هذيل از اين جهت مى گفت كه خاندانهاى كلاب و باهله هر دو از قبيله قيس عيلان بودند.

گفته اند: هيچكس چون قتيبة بن مسلم

حاكم خراسان نبوده است و بر فرض كه خاندان باهله در پستى و فرومايگى در آخرين حد بودند باز به واسطه وجود قتيبه براى آنان بر همه قبايل عرب افتخار بود.

چون قتيبه كشته شد سالارهاى ايرانى خراسان گفتند: اى گروه اعراب ! قتيبه را كشتيد و به خدا سوگند اگر از ما بود و مى مرد ما جسدش را در تابوتى مى نهاديم و در جنگها با خود مى برديم و از آن براى خويش فتح و پيروزى طلب مى كرديم . سپهبد ديلمان گفت : اى گروه عرب ، قتيبه و يزيد بن مهلب را كشتيد چه كار شگفتى كه كرديد. به او گفتند: كداميك در نظر شما بزرگتر و پر هيبت تر بودند؟ گفت : اگر قتيبه در دورترين نقطه مغرب زمين در بند و زنجير بود و يزيد در سرزمين ما و حاكم بر ما مى بود باز هم قتيبه در سينه هاى ما بزرگتر و پر هيبت تر بود.

عبدالرحمان بن جمانه باهلى در مرثيه قتيبه چنين سروده است :

گويى ابوحفص قتيبه هرگز از لشكرى به لشكر ديگر نرفته و بر منبر فرا نرفته است . گويى هرگز رايات و لشكرها بر گرد او به صورت صفهاى آراسته نبوده و مردم براى او لشكرگاهى نديده اند. پيك مرگ او را فرا خواند و دعوت پروردگارش را پذيرفت و در كمال پارسايى و پاكيزگى به بهشتها رفت . اسلام پس از رحلت محمد (ص ) به سوگى چون سوگ ابوحفص گرفتار نشده است . اى عبهر بر او گريه كن . (150)

عبهر، نام يكى از كنيزان اوست .

در حديث صحيح آمده

است : همانا از گزيدگان مردم مردى است كه در راه خدا لگام اسب خويش را گرفته باشد و هر بانگى كه بشنود به سوى آن به پرواز در آيد.

ابوبكر براى خالد بن وليد نوشت

ابوبكر براى خالد بن وليد نوشت : و بدان كه از جانب خداوند چشمها و جاسوسانى گماشته شده است كه ترا مى پايند و مى بينند و چون با دشمن روياروى شدى بر مرگ كوشا و آزمند باش تا زندگى به تو بخشيده شود و شهيدان را از خونهاى ايشان مشوى [ آنان را غسل مده ] كه خون شهيد روز رستاخيز براى او نور و فروغ است . عمر گفته است : تا هنگامى كه بر كشيد و برجهيد همواره سلامت خواهيد بود يعنى تا هنگامى كه كمان بركشيد و بر اسب برجهيد.

يكى از خوارج چنين سروده است :

هر كس از ناخنهاى مرگها مى ترسد بداند كه ما براى آنها زره هاى استوارى از صبر و پايدارى پوشيده ايم و همانا دشوارى و نامطلوبى مرگ را چون با نام نيك بياميزيم مزه اش گوارا و شيرين است .

منصور بن عمار ضمن بيان قصه هاى خود بر جنگ و جهاد ترغيب مى كرد در اين هنگام در مجلس وعظ او كيسه كوچكى افتاد كه در آن چيزى بود. چون آن را گشودند در آن دو گيسوى بريده زنى بود و نوشته بود: اى پسر عمار چنين ديدم كه بر جهاد ترغيب مى كنى و به خدا سوگند من از خود مال و خواسته يى جز همين دو زلف خود نداشتم ، آنها را پيش تو انداختم و سوگندت مى دهم كه آنها را بتابى و

پاى بند اسب يك جهاد كننده در راه خدا قرار دهى . شايد خدايم بدان سبب بر من رحمت آورد. تمام مجلس وعظ او از بانگ گريه و ناله به لرزه در آمد.

[ ابن ابى الحديد اشعارى از يكى از شاعران عجم و عبدالله بن ثعلبة ازدى شاهد آورده است ]:

به ابوحنبل حارثة بن مر طايى لقب مجير الجراد [ پناه دهنده ملخ ] داده بودند و اين بدان سبب بود كه دسته هاى ملخ كنار او فرود آمدند و او افراد را از صيد آن منع كرد تا از سرزمين و كنار او پريدند و رفتند.

[ باز اشعارى از هلال بن معاويه طائى و يحيى بن منصور حنفى و ديگرى گواه آورده است ].

تركان شهر برذغة از توابع آذربايجان را به روزگار حكومت هشام بن عبدالملك به شدت محاصره كردند و مردم را به درماندگى كشاندند و نزديك بود آن رابگيرند. سعيد حرشى از سوى هشام عبدالملك با لشكرهاى گرانى به يارى ايشان شتافت ، تركان از نزديك شدن او آگاه و ترسان شدند. سعيد يكى از ياران خود را نهانى نزد مردم برذغه گسيل داشت تا رسيدن او را اطلاع دهد و به آنها دستور داد صبر و پايدارى كنند، زيرا بيم آن داشت به ايشان نرسد. آن مرد حركت كرد و جمعى از تركان او را ديدند و گرفتند و از حال او پرسيدند. چيزى اظهار نداشت . او را شكنجه دادند به آنان خبر داد و راست گفت . آنان به او گفتند: اگر آنچه مى گوييم انجام دهى آزادت خواهيم كرد و گرنه ترا خواهيم كشت . گفت :

شما چه مى خواهيد؟ گفتند: تو ياران خود را در برذغه مى شناسى و آنان هم ترا مى شناسند چون زير بارو رسيدى جار بزن و به آنان بگو پشت سر من نيروى امدادى براى شما نيست و كسى هم نيست كه اين گرفتارى شما را برطرف كند و من جاسوس گسيل شده ام . او پذيرفت ولى چون زير بارو رسيد جايى ايستاد كه مردم برذغه سخن او را بشنوند و به آنان گفت آيا مرا مى شناسيد؟ گفتند آرى تو فلان پسر فلانى . گفت : سعيد حرشى با صد هزار شمشير فلان جا رسيده است و او شما را به شكيبايى و حفظ شهر فرمان مى دهد و همين امروز صبح يا شام پيش شما خواهد بود. مردم برذغه بانگ تكبير سر دادند و تركان آن مرد را كشتند و از آنجا كوچ كردند و رفتند و هنگامى كه سعيد آنجا رسيد دروازه هاى آن را گشوده و مردم را در سلامت ديد.

را جز چنين گفته است :

هر كس آهنگ اهل خويش مى كند بازنگردد به خيال خود از مرگ مى گريزد و حال آنكه در مرگ مى افتد.

روزى معاويه در جنگ صفين بر جاى بلندى بر آمد و اردوگاه على (ع ) را ديد كه او را به وحشت انداخت و گفت : هر كس در جستجوى كار بزرگى باشد بايد به سختى خود رادر مخاطره افكند. [ سپس سى و دو بيت از اشعار ديوان حماسه را شاهد آورده است كه ترجمه چند بيت آن را در زير ملاحظه مى كنيد ]:

همانا كه اگر بخواهى يك روز بيشتر از اجل

خود به دست آورى ، نخواهى توانست .

بنابراين در جولانگاه مرگ شكيبا باش شكيبا كه دست يافتن به جاودانگى در حيطه امكان نيست . بزودى با شمشير، ننگ و عار را از خويشتن مى شويم و قضاى خداوند را هر چه باشد طالبم . از خانه خود چشم مى پوشم و ويران ساختن آن را حافظ آبروى خويش از نكوهشهاى ديگر قرار مى دهم . دو راه بيش نيست يا اسيرى و منت ، يا ريخته شدن خون ؛ و كشته شدن براى آزاده شايسته تر است .

عبدالحميد بن يحيى (151) از سوى مروان بن حكم (152) نامه يى براى ابومسلم نوشت كه آن را به سبب بزرگى و كثرت مطالب ، بر شتر نرى بار كردند. و گفته شده است كه آن نامه ، چندان بلند و سنگين نبوده است بلكه آن را به جهت تعظيم بار شتر كرده بودند. عبدالحميد به مروان بن حكم گفت : اگر ابومسلم اين نامه را در خلوت بخواند دلش خالى مى شود و اگر در حضور يارانش بخواند آنان را سست و زبون خواهد ساخت . و چون آن نامه به دست ابومسلم رسيد بدون اينكه آن را بخواند در آتش انداخت و فقط بر بخش سپيدى كه از آن باقى مانده بود دو بيت زير را نوشت و براى مروان برگرداند:

شمشير، خطوط بلاغت را نابود كرد و هم اكنون از هر جانب شيران بيشه آهنگ تو دارند، اگر پيش آييد شمشيرهاى برانى بكار مى بريم كه براى آن سرزنش هر سرزنش كننده بى ارزش است .

گفته شده است آغاز آن نامه چنين بود: كه

اگر خداوند براى مورچه خير و صلاح مى خواست به او بال نمى داد.

و ابومسلم براى نصر بن سيار (153) نامه يى نوشت و نوشتن آن هنگامى بود كه در رمضان سال يك صد و بيست و نه ، جامه سپاه پوشيد و براى عباسيان دعوت را آشكار ساخت و اين نامه نخستين نامه يى است كه ابومسلم براى نصر بن سيار فرستاده است و چنين بود:

اما بعد، همانا خداوند متعال اقوامى را ياد كرده و فرموده است استوارترين سوگندها را به نام خدا ياد مى كردند كه اگر پيامبر بيم دهنده يى براى آنان بيايد از هر يك از امتهاى ديگر هدايت يافته تر خواهند بود ولى همين كه پيامبر براى آنان آمد، چيزى بر آنان جز مخالفت و نفرت نيفزود. اين بدان سبب بود كه در زمين سركشى كنند و حيله گرى و مكر ورزند و حال آنكه حيله و مكر زشت ، كسى جز صاحبش را درمانده و تباه نمى كند و آيا آنان انتظارى جز آنكه به روش گذشتگان هلاك شوند دارند! و براى روش خداوند هرگز تبديلى و براى روش خداوند هرگز دگرگونى نخواهى يافت (154)

چون اين نامه به دست نصر بن سيار رسيد، كار ابومسلم در نظرش بزرگ آمد و در هراس افتاد (155) و گفت : اين نامه را نظاير ديگرى خواهد بود. نامه يى به مروان نوشت و از او يارى خواست و نامه يى به يزيد بن هبيرة نوشت و از او نيروى امدادى خواست و هر دو از يارى او خوددارى كردند و چنان شد كه حكومت از خاندان عبد شمس بيرون رفت .

[ ابن

ابى الحديد نه بيت از اشعار سيد رضى را كه رحمت خداوند متعال بر او باد شاهد آورده است كه ترجمه سه بيت از آن را در زير ملاحظه مى كنيد ]:

بزودى به كارى مى پردازم كه در آن ننگ و عيبى نباشد، گر چه بهره يى جز رنج نبرم ... همانا شمشير تيز، آرزوهايت را بر مى آورد و نيزه استوار هر چه بخواهى مى دهدت ؛ و هيچ چيز باعث نجات از گرفتاريها نمى شود مگر نيزه و شمشيرزدن و تير انداختن . (156)

و از جمله كسانى كه پستى و زبونى را خوش نداشته و مرگ را بر آن برگزيده اند عبدالله بن زبير است . هنگامى كه حجاج بن يوسف در مكه با او جنگ كرد و او را در مسجد الحرام محاصره نمود بيشتر يارانش از گرد او پراكنده شدند و گروه بسيارى از ايشان حتى دو پسرش ، حمزه و خبيب ، از حجاج امان خواستند و به او پيوستند. عبدالله بن زبير نزد مادرش اسماء دختر ابوبكر صديق كه در آن هنگام پيرزنى فرتوت و كور شده بود رفت و گفت : نه تنها مردم كه فرزندان و خاندانم مرا زبون كردند و از يارى من دست برداشتند و با من فقط همان اندازه باقى مانده اند كه بيش از يك ساعت نمى توانند دفاع كنند. اين قوم [ اگر تسليم ايشان شوم ] هر چه از امور دنيايى كه بخواهم به من خواهند داد، عقيده تو چيست ؟ گفت : پسركم ! تو خود به خويشتن داناترى . اگر مى دانى كه بر حق هستى و به حق

دعوت مى كنى در پى همان باش كه بيشتر يارانت كشته شده اند و گردن خويش را تسليم مكن كه كودكان و غلامان بنى امية با آن بازى كنند. اگر دنيا را اراده داشته اى كه چه بد بنده يى هستى ، خود و كسانى را كه با تو كشته شده اند به هلاكت انداخته اى و اگر بر حق جنگ كرده اى چون اصحابت سستى كنند خود نبايد از خويشتن ضعفى نشان دهى ، كه اين كار كار آزادگان و مردان دين نيست و مگر آنان چه اندازه ترا در دنيا باقى مى دارند. كشته شدن بهتر است .

عبدالله [ به مادر ] نزديك شد و سرش را بوسيد و گفت : [ مادرجان ] به خدا سوگند كه اين عقيده من هم هست ، و به خدا سوگند به دنيا روى نياورده ام و زندگى در جهان را دوست نمى دارم و هيچ چيز جز خشم براى رضاى خداوند مرا به خروج وانداشته است ، كه نمى توانستم ببينم حرامهاى خداوند روا و حلال شمرده مى شود، و من دوست مى داشتم انديشه ترا بدانم و تو بر بصيرت من افزودى و مادرجان خواهى ديد كه من امروز كشته مى شوم . بيتابى تو بر من سخت نباشد و مرا تسليم فرمان خداوند كن كه پسرت به عمد كار زشتى نكرده و كردار ناپسندى انجام نداده و در حكم خداوند گستاخ نشده و بر هيچ مسلمان و مردم اهل ذمه ستمى نكرده است و از هيچيك از كارگزاران من ستمى گزارش نداده اند كه من بر آن راضى باشم و همواره آن را

ناپسند دانسته ام و هيچ چيز در نظرم برگزيده تر از رضايت خداوند نبوده است . پروردگارا! من اين سخنان را نمى گويم كه خود را پاك نشان دهم كه تو بر من داناترى ، بلكه اين سخنان را براى تسكين خاطر مادرم مى گويم كه در سوگ من آرام گيرد.

مادرش گفت : من از خداوند اميدوارم كه اگر تو پيش از من درگذرى سوگواريم بر تو پسنديده باشد، اينك برو تا ببينم سرانجامت به كجا مى كشد. عبدالله گفت : اى مادر، خدايت پاداش پسنديده دهاد و براى من در حال زندگى و مرگم از دعا غافل مشوى . گفت : هرگز آن را رها نمى كنم و هر كس بر باطل كشته شده باشد تو بر حق كشته مى شوى . سپس اسماء گفت : پروردگارا بر نمازگزاردنها و بر پا ايستادن او در شبهاى دراز و گريه و زارى او در تاريكى و روزه هايش در روزهاى بسيار گرم مكه و مدينه و خوشرفتارى و نيكى او به پدرش و من ، رحمت آور. پرروردگارا من به فرمان تو تسليم هستم و به حكم تو در مورد او خشنودم . خدايا! در مورد او به من پاداش صابران را ارزانى فرماى .

در مورد داستان عبدالله بن زبير با مادرش اسماء روايت ديگرى هم آمده است و آن چنين است كه عبدالله بن زبير در حالى كه زره و كلاهخود پوشيده بود پيش مادرش كه كور بود آمد. ايستاد و سلام داد و سپس به مادر نزديك شد و دستش را در دست گرفت و بوسيد. مادرش گفت : اين وداع و بدرود

است ، از من دور مباعليهم السلام گفت : آرى چون امروز را آخرين روز زندگى خويش در دنيا مى بينم براى بدرود آمده ام ، و اى مادر بدان كه چون من كشته شوم ديگر پاره گوشتى هستم كه آنچه بر سرم آورند مرا زيانى نخواهد رساند. اسماء گفت : اى فرزند راست مى گويى . بر بينش خود پايدار باش و خود را تسليم پسر ابى عقيل مكن . نزديك من بيا تا با تو بدرود كنم . عبدالله بن زبير نزديك آمد مادرش او رادر آغوش كشيد و بوسيد. احساس كرد كه زره پوشيده است . گفت : اين كار، كار كسى نيست كه [ مرگ را] مى خواهند؛ تو چه مى خواهى ؟ گفت : براى دلگرمى تو پوشيده ام . مادر گفت : زره ، مايه دلگرمى من نيست . عبدالله بن زبير از پيش مادر برگشت و اين بيت را مى خواند.

من چون روز مرگ خويش را بشناسم پايدارى و شكيبايى مى كنم و حال آنكه برخى آن را مى شناسند و سپس منكر آن مى شوند.

در اين حال مردم شام كنار همه درهاى مسجد الحرام پياده و سواره ايستاده بودند. مردم حمص كنار درى بودند كه رو به روى كعبه است . مردم دمشق در بنى شيبة را در اختيار داشتند و مردم اردن در صفا را و مردم فلسطين در بنى جمح و مردم قنسرين در بنى سهم را در اختيار داشتند. در اين هنگام ابن زبير بيرون آمد گاهى به اين سو و گاهى به آن سو حمله مى كرد؛ گويى شيرى بود كه مردان

مقابلش نمى رفتند. همسر عبدالله بن زبير به او پيام داد آيا بيرون بيايم و همراه تو جنگ كنم ؟ گفت : نه و اين بيت را خواند:

كشته شدن و جنگ كردن بر ما مقرر شده است و براى زنان دامن كشيدن رقم زده شده است .

چون شب فرا رسيد برپا خاست و تا نزديك سحر نماز گزارد؛ سپس در حالى كه به حمايل شمشير خويش تكيه داده بود اندكى خوابيد و برخاست وضو گرفت و نماز گزارد و سوره قلم را خواند و پس از گزاردن نماز، گفت : هر كس از من بپرسد [ مى گويم كه ] من در گروه اول خواهم بود و سپس اين بيت را خواند:

من خريدار زندگى در قبال ننگ و عار نيستم و از بيم مرگ بر نرده بام فرا نمى روم (157)

و حمله كرد و خود را به حجون رساند آجرى سوى او پرتاب كردند كه به چهره اش خورد و خون جارى شد. همين كه گرمى خون را كه بر چهره اش روان بود احساس كرد اين بيت را خواند:

ما چنان نيستيم كه زخمهاى ما بر پاشنه هايمان خون بريزد بلكه روى پاهاى ما خون مى ريزد. (158)

سپس بر مردم شام حمله برد و خود را ميان ايشان انداخت و آنان با شمشيرها چندا بر او نواختند تا فرو افتاد. حجاج بن يوسف همراه طلاق بن عمرو آمد و كنار عبدالله بن زبير كه مرده بود ايستاد و گفت : زنان ، مردتر از اين نزاييده اند! و سرش را نخست به مدينه فرستادند كه آنجا بر نيزه نصب شد و سپس نزد عبدالملك

بن مروان برده شد (159)

ابو الطيب متنبى چنين سروده

ابو الطيب متنبى چنين سروده است : من به تنهايى با سپاهى در مى افتم كه روزگار يكى از سواران آن است و تنها گفته من چنين نيست ، كه صبر و شكيبايى همراه من است ! و شجاعتر از من همه روز سلامت من است و پايدارى نمى كند مگر اينكه كارى در سر دارد... ديگر از كسانى كه در نپذيرفت خوارى و خوش نداشتن زبونى روش همين افراد را كه گفتيم داشته و كشته شدن با كرامت را بر آن برگزيده است ، ابوالحسين زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب (ع ) است . مادرش كنيزى بود. سبب خروج او و بيرون رفتن از اطاعت بنى مروان چنين بود كه او با عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام در مورد موقوفات على (ع ) ستيز و مخاصمه داشت . او از سوى فرزندان امام حسين و عبدالله از سوى فرزندان امام حسن مدعى بودند. روزى نزد خالد بن عبدالملك بن حكم ، امير مدينه ، با يكديگر نزاع كردند و هر يك نسبت به ديگرى درشتى كرد. خالد بن عبدالملك كه از اين موضوع شاد شد و دشنام داد آن دو به يكديگر را خوش مى داشت پس از اينكه آن دو سكوت كردند و آرام گرفتند گفت : بامداد فردا پيش من آييد و من اگر فردا موفق نشوم كار شما را فيصله دهم پسر عبدالملك نيستم . مدينه آن شب را چون ديگ در جوش و خروش بود يكى مى گفت : زيد چنين گفت و

ديگرى مى گفت : عبدالله چنين گفت .

فرداى آن روز خالد در مسجد نشست و مردم جمع شدند گروهى اندوهگين و برخى هم خوشحال بودند خالد آن دو را فرا خواند و دوست مى داشت كه آن دو يكديگر را دشنام دهند. همين كه عبدالله بن حسن خواست سخن بگويد، زيد فرمود: اى ابومحمد شتاب مكن كه زيد [ من ] سوگند خورده است كه اگر از اين پس هرگز از تو پيش خالد مخاصمه كند همه بردگان و كنيزانش را آزاد كند. زيد سپس روى به خالد كرد و گفت : ذريه رسول خدا (ص ) را براى كارى جمع كرده اى كه عمر و ابوبكر آنان را براى آن جمع نمى كردند. خالد گفت : آيا كسى نيست كه با اين مرد نادان سخن بگويد!

مردى از خاندان عمر و بن حزم از انصار برخاست و به زيد گفت : اى پسر ابو تراب ! واى پسر حسين نادان ! مگر بر خودت حقى از والى نمى بينى و نمى خواهى از او اطاعت كنى ؟ زيد گفت : اى مرد قحطانى سكوت كن كه ما به امثال تو پاسخ نمى گوييم . مرد انصارى گفت : چرا بايد از من رويگردان باشى كه به خدا سوگند من از تو و پدر و مادر من از پدر و مادر تو بهترند! زيد خنديد و گفت : اى گروه قريش ، راست است كه دين از ميان شما رخت بر بسته است مگر نسب و حسب هم از ميان رفته است ! در اين هنگام واقد بن عمر بن خطاب برخاست و گفت : اى

مرد قحطانى دروغ مى گويى به خدا سوگند او خودش و پدر و مادرش و خاندانش همه از تو بهترند و سخنان بسيارى با او گفت و مشتى شن برداشت و بر زمين كوبيد و گفت : به خدا سوگند، ما را بر اين گونه كارها صبر و طاقت نيست و برخاست .

زيد هم از جاى برخاست و هماندم به شام و نزد هشام بن عبدالملك رفت . هشام به او اجازه ورود نمى داد و زيد براى او نامه مى نوشت و قصه را به او گزارش مى داد و هشام ذيل نامه مى نوشت به سرزمين خود برگرد، و زيد مى گفت : به خدا سوگند هرگز نزد پسر حارث بر نمى گردم . هشام پس از مدت درازى خوددارى به زيد اجازه ورود داد. هشام در خانه مرتفعى بود. زيد از پله ها بالا مى رفت . هشام به يكى از خدمتكاران خود سپرده بود بدون اينكه زيد او را ببيند از پى او باشد و به آنچه با خود مى گويد گوش دهد. زيد كه سنگين وزن بود شروع به بالا رفتن از پلكان كرد. ميان راه روى پله يى ايستاد در همان حال خدمتكار شنيد كه مى گويد: زندگى را دوست نمى دارد مگر هر كس كه زبون باشد. و اين موضوع را به هشام گفت . همين كه زيد برابر هشام نشست و با او به گفتگو پرداخت در موردى براى او سوگند خورد. هشام گفت : من تو را تصديق نمى كنم . زيد گفت : خداوند هيچ كس را كه بخواهد كار خداوند به ميل او باشد

رفعت نمى دهد و هيچ كس را كه تسليم امر و خواسته خداوند باشد پست و زبون نمى نمايد. هشام به او گفت : به من خبر رسيده است كه تو سخن از خلافت به ميان مى آورى و آرزوى آن را دارى ؛ بدان كه تو شايسته آن مقام نيستى زيرا كنيززاده اى . زيد گفت : براى اين سخن تو پاسخى است . هشام گفت : سخن بگو. زيد گفت : هيچ كس در پيشگاه خداوند شايسته تر و بلند درجه تر از پيامبرى كه او را به پيامبرى برانگيخته و او اسماعيل پسر ابراهيم عليهما السلام است نيست . او نيز كنيززاده بوده است و خداوند به پيامبرى خود برگزيده و بهترين انسان [ محمد صلوات الله عليه ] را از نسل او بيرون آورده است . هشام گفت : آن برادر گاوت [ بقره ] چه مى گند! زيد چنان خشمگين شد كه مى خواست از پوست خود برون آيد و سپس گفت : پيامبر كه درود خدا بر او و خاندانش باد او را شكافنده علم [ باقر ] نام نهاده و تو او را ماده گاو [ بقره ] مى نامى ! اختلاف شما با يكديگر بسيار است ، و تو همين گونه كه در دنيا مخالف پيامبرى در آخرت هم مخالف او خواهى بود. او به بهشت مى رود و تو در آتش خواهى رفت .

هشام فرياد بر آورد كه دست اين سفله نادان را بگيرد و بيرونش كنيد. غلامان دست زيد را گرفتند و از جاى بلندش كردند. هشام گفت : اين خيانتكار فرومايه را پيش

حاكمش ببريد. زيد گفت : به خدا سوگند اگر مرا پيش او بفرستى ديگر من و تو زنده با يكديگر ديدار نخواهيم كرد و هر كدام كه اجلش نزديكتر باشد البته خواهد مرد. زيد را از دمشق بيرون كردند و به مدينه گسيل داشتند و همراه او تنى چند بودند و او را همراهى مى كردند تا از مرزهاى شام بيرونش كردند. چون ماءموران از او جدا شدند او به عراق رفت و وارد كوفه شد و مردم را به بيعت با خويش فرا خواند و بيشتر مردم كوفه با او بيعت كردند. حاكم كوفه و عراق در آن هنگام يوسف بن عمر ثقفى بود، و ميان آن دو جنگى اتفاق افتاد كه در كتابهاى تاريخ مذكور است ؛ و مردم كوفه از يارى زيد دست برداشتند و از پيروانش گروهى اندك با او باقى ماندند. زيد خود را در ابتلايى نيكو و پيكارى سترگ وارد ساخت و ناگاه تيرى ناشناخته به جانب چپ پيشانيش خورد و در مغزش جاى گرفت و همين كه تير را از پيشانيش بيرون كشيدند درگذشت سلام خدا بر او باد.

هنگامى كه زيد مى خواست خروج كند محمد بن عمر بن على بن ابى طالب (ع ) او را سرزنش كرد و از كشته شدن بر حذر داشت و به او گفت : مردم عراق پدرت على و حسن و حسين عليهم السلام را رها كردند و تو نيز كشته خواهى شد و آنان رهايت مى كنند، ولى اين موضوع تصميم زيد را سست نكرد و به اين ابيات تمثل جست :

معشوقه ، بامداد مرا از مرگها بيم مى دهد،

گويى من از هدف و تيررس مرگها بركنارم . گفتمش مرگ آبشخورى است كه من ناچارم از آن آبشخور سيراب شوم ...

علوى بصرى صاحب زنج چنين سروده است :

معشوقه چون با من ستيز مى كند مى گويمش آرام باش كه مرگ پادشاهان بر صعود منبر است ، آنچه مقدر شده باشد بزودى خواهد بود و براى آن شكيبا باش و براى تو در مورد آنچه مقدر نشده است امان خواهد بود...

و در حديث مرفوع آمده است دو خوى است كه خداى آن دو را دوست مى دارد: شجاعت و سخاوت .

بشر بن معتمر (160) از مشايخ قديمى ما معتقد به تفضيل على عليه السلام بوده و مى گفته است كه على (ع ) شجاع ترين و سخاوتمندترين خلفا بوده است . اعتقاد به تفضيل على (ع ) از بشر بن معتمر به عموم مشايخ بغدادى ما و بسيارى از معتزليان بصره سرايت كرده است .

نضر بن راشد عبدى (161) در جنگ با تركان به هنگام حكومت جنيد بن عبدالرحمن مرى و دوره خلافت هشام بن عبدالملك در حالى كه مردم مشغول جنگ بودند نزد همسرش رفت و گفت : چگونه خواهى بود هنگامى كه مرا بكشند و خون آلوده در گليمى پيش تو آورند؟ او گريبان چاك كرد و بانگ برداشت كه : اى واى ! نضر گفت : بس است كه اگر همه زنان براى من زارى كند باز هم از شوق به بهشت ، با آنان مخالفت خواهم كرد. سپس بيرون آمد و چندان جنگ كرد تا كشته شد و او را در گليمى نهاده پيش همسرش بردند؛ و در آن

حال از لاى گليم خون مى چكيد.

ابوالطيب متنبى گويد:

چون قصد رسيدن به شرفى كه آهنگ آن دارى كنى ، به آنچه كه فروتر از ستارگان است قناعت مكن ، كه مزه مرگ در كار كوچك همچون مزه آن در كار بزرگ است . اشخاص ترسو چنان مى پندارند كه ترس و بيم داور انديشى است و حال آنكه اين خدعه سرشت فرومايه است ...

به ابومسلم به هنگام نوجوانيش گفته شد ترا چنين مى بينم كه بسيار به آسمان مى نگرى گويى مى خواهى استراق سمع كنى يا منتظر نزول وحى هستى ! گفت : نه ، ليكن مرا همتى بلند و نفسى بلند پرواز است ، هر چند همچون فرودستان مى زيم و روحيه اى متواضع دارم . گفتند: چه چيزى دردت را درمان مى كند و جوش و خروشت را پايان مى بخشد؟ گفت : پادشاهى . گفتند: در طلب آن باش . گفت : پادشاهى اين چنين طلب نمى شود طلب نمى شود. گفتند پس چه مى كنى كه از حسرت لاغر و نزار خواهى شد و با اندوه خواهى مرد؟ گفت : بزودى بخشى از عقل خود را به نادانى بدل مى سازم و با آن در جستجوى چيزهايى بر مى آيم كه جز با نادانى بدست نمى آيد و با بقيه عقل خود چيزهايى را كه جز با عقل حراست نمى شود حراست مى كنم و ميان دو تدبيرى كه ضد يكديگرند زندگى مى كنم زيرا گمنامى برادر نيستى و نام آورى خواهر هستى است .

ابن حيوس (162) چنين سروده است :

مردگان ايشان از لحاظ شهرت و نام نيك چون زندگانند

و زندگان ايشان را بر ديگر زندگان فضيلت است ...

ثابت بن قطنه در فتح مكه شكند كه از سرزمين هاى تركان است از سواران عبدالله بن بسطام بود و آن جنگ به روزگار حكومت هشام بن عبدالملك بود و در آن شوكت تركان بسيار بود گروه بسيارى از مسلمانان پراكنده و گروهى ديگر اسير شدند. ثابت گفت : به خدا سوگند نبايد فردا بنى اميه مرا اسير و دربند كشيده ببينند كه براى آزادى خود در جستجوى فديه باشم . پروردگارا من ديشب ميهمان اين بسطام بودم امشب مرا ميهمان خودت قرار بده . ثابت حمله كرد. گروهى هم با او همراه شدند و حمله كردند. تركان ايشان را شكست دادند. ياران ثابت بر گشتند و او پايدارى كرد؛ تيرى به اسبش خورد رم كرد و ثابت زخمى و سنگين در افتاد و گفت : پروردگارا، حق پذيرايى مرا بهشت قرار بده . در همين حال يكى از تركان فرود آمد و سرش را بريد.

يزيد بن مهلب به پسرش خالد كه او را در جنگ گرگان بر لشكرى گماشته بود گفت : پسرجان اينك كه به زندگى مجبور و محكومى ، چنان نباشد كه به مرگ در بستر محكوم شوى [ اگر ظاهرا با گريز به زندگى دست يابى بر مرگ كه چيره نخواهى شد ] بنابراين بر حذر باش كه مبادا فردا ترا پيش خود گريخته از جنگ ببينم !

از پيامبر كه درود خدا بر او و خاندانش باد نقل شده است كه : خير در شمشير و همراه آن است و خير با شمشير فراهم است . و نيز گفته شده است :

مرگ آرى و زبونى نه و آتش آرى و ننگ نه و شمشير آرى اما ستم پذيرفتن نه .

سيف بن ذى يزن هنگامى كه انوشروان او را با گسيل داشتن و هرز ديلمى يارى داد، گفت پادشاها! سه هزار تن در قبال پنجاه هزار تن چه كارى از پيش مى برد؟ انوشروان گفت : اى اعرابى هيمه و آتشگيره بسيار را اندكى آتش كفايت مى كند.

هنگامى كه مروان بن محمد، ابراهيم امام را زندانى كرد، ابوالعباس سفاح و برادرش ابوجعفر منصور و عيسى و صالح و اسماعيل و عبدالله و عبدالصمد، پسران عبدالله بن عباس و عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس و يحيى بن جعفر بن تمام بن عباس همگى از حميمه (163)، كه از توابع سرات است ، به قصد رفتن به كوفه بيرون آمدند. در همان حال داود بن على بن عبدالله بن عباس و پسرش موسى كه در عراق بودند به قصد شام بيرون آمدند. ابوالعباس سفاح و افراد خاندانش با آن دو در دومة الجندل برخورد كردند. داوود از سبب خروج ايشان پرسيد و به او گفتند: آهنگ كوفه دارند تا در آنجا امر خود را آشكار سازند و مردم را به بيعت با ابوالعباس فرا خوانند. داوود گفت : اى ابوالعباس آيا كار تو هم اكنون در كوفه آشكار مى شود و حال آنكه مروان بن محمد سالار بنى اميه در حران همراه لشكرهاى شام و جزيره بن عراق چنگ انداخته و يزيد بن عمر بن هبيرة سالار عرب همراه سواران عرب در عراق است . گفت : عموجان هر كس فقط زنده ماندن

را دوست داشته باشد زبون مى شود و سپس به اين بيت اعشى تمثل جست كه :

مرگى كه بدون عجز به آن برسم و غول مرگ نفس را بگيرد، ننگ نيست . داوود به پسر خود موسى گفت : آرى پسر عمويت راست مى گويد ما را هم همراه او برگردان . يا نابود مى شويم يا با كرامت مى ميريم .

عيسى بن موسى پس از آن همواره هرگاه سخن از بيرون آمدن از حميمه و قصد كردن كوفه مى شد، مى گفت : همانا سيزده مرد از ديار خود و كنار خانواده خويش بيرون آمدند و همان چيزى را كه ما مى طلبيديم طلب كردند و همتهاى ايشان بلند و نفسهاى ايشان بزرگ و دلهايشان استوار بود.

ابوالطيب متنبى مى گويد:

چون جانها و نفس ها بزرگ باشد براى رسيدن به خواسته آنها بدنها به رنج و زحمت مى افتد...

روزى حجاج خطبه خواند

روزى حجاج خطبه خواند و از نافرمانى و بدى اطاعت مردم عراق شكايت كرد، جامع محاربى برخاست و گفت اى امير آنچه را كه ايشان را از تو دور مى كند به كارهايى واگذار كن كه آنان را به تو نزديك مى سازد، و تو از كسانى كه زيردست و فروترند عافيت بخواه تا آنان كه از تو فراترند به تو عافيت دهند و اگر ايشان ترا دوست بدارند از تو اطاعت خواهند كرد. آنان بر تو به نسب و بيم از تو خشم نمى ورزند بلكه به اين سبب است كه پس از تهديد فروكش مى كنى و پس از وعده دادن وعيد مى دهى .

حجاج گفت : من چنين مى انديشم كه فرومايگان را

فقط با شمشير بايد به اطاعت خويش درآورم . جامع گفت : اى امير! چون شمشير با شمشير روياروى شود اختيار از دست مى رود. حجاج گفت : در آن هنگام اختيار براى خداوند متعال است . گفت : آرى ولى نمى دانى خداوند آن را براى چه كسى مقدور مى فرمايد. حجاج گفت : بس كن كه تو از قبيله محارب هستى . جامع گفت : آرى ما براى جنگ نامگذارى شده ايم و هنگامى كه نيزه ها از نيزه زدن خون آلوده و سرخ مى شود جنگجوييم

از جمله اشعار بسيار پسنديده در ستايش غيرت و سرپيچى از زبونى و تشويق بر قيام و جنگ و طلب پادشاهى و سرورى ، قصيده عمارة يمنى (164) شاعر مصريان است كه براى فخر الدين توران شاه بن ايوب (165) سرود و او را به لشكركشى به يمن و چيره شدن بر آن سرزمين تحريض كرده است و اين قصيده موجب آمده است تا تصميم و عزم توران شاه را براى فتح يمن استوار سازد و مطلع آن چنين است :

دانش و علم از هنگامى كه پديد آمده نيازمند شمشير و رايت بوده است و حال آنكه تيزى و برش شمشير از قلم بى نياز است . اگر آهنگ رسيدن به شرف دارى بهترين سواركارت تصميم استوارى است كه در سراپاى تو وجود داشته باشد. مهتريها و كارهاى بزرگ عروسى است كه تا جامه هايش را با خونريزى كهنه نكنى [ آراسته نگردانى ] نصيب تو نمى شود.

و از جمله كسانى كه از پذيرش زبونى خوددارى كرده و كشته شدن را بر اسيرى و مرگ را

بر خوارى و پستى برگزيده اند مصعب بن زبير است كه از سوى برادر خود عبدالله بن زبير امير هر دو عراق (166) بوده است . او چند بار لشكرهاى عبدالملك را شكست داد و كار را بر او دشوار ساخت . عبدالملك شخصا از شام براى جنگ با او بيرون آمد و در آن كار اصرار ورزيد. به عبدالملك گفته شد: تو خود و خلافت خويش را به زحمت و خطر مى اندازى . گفت : براى جنگ با مصعب ، كسى جز خودم از عهده بر نمى آيد كه اين كارى است نيازمند به اقدام كسى كه شجاع باشد و هم خردمند. چه بسا مرد شجاعى را گسيل دارم كه خردمند نباشد يا خردمندى را گسيل دارم كه شجاع نباشد و من خود به فنون جنگ بينا و در مقابل شمشير شجاعم . و چون عبدالملك تصميم قطعى به بيرون آمدن براى جنگ با مصعب گرفت همسرش عاتكه دختر يزيد بن معاويه پيش او آمد و خود را به او چسباند و از دورى او گريست و كنيزكان او هم بر گرد عاتكه مى گريستند. عبدالملك گفت : خدا بكشد ابن ابى جمعه [ كثير عزه ] را كه گويى او همين حال را ديده است و چنين سروده است :

او چون آهنگ دشمنان كند، زن پارسا و زيباروى كه رشته مرواريد او را آراسته است نمى تواند عزم او را سست كند. آن بانو نخست او را از آن كار بازداشت و چون ديد نهى در او اثرى ندارد گريست و از گريه اش كنيزكان او هم گريستند.

عبدالملك حركت كرد و چون

در ((مسكن ، كه از سرزمين عراق است فرود آمد و لشكر مصعب هم به او نزديك شده بود، ياران و فرماندهان مصعب از او كناره گرفتند و از همراهى با او خوددارى كردند. مصعب به پسر خويش عيسى گفت : به مكه برو و خود را نجات بده و به عمويت خبر ده كه مردم عراق با من چه كردند و مرا رها كن . كه من كشته خواهم شد. عيسى گفت : نبايد زنان قريش بگويند كه من از تو گريختم بلكه من هم در دفاع از تو جنگ مى كنم تا همه كشته شويم . گريز ننگ است و در كشته شدن ننگ نيست ؛ و عيسى چندان جنگ كرد تا كشته شد. عراقيانى كه از مصعب حمايت مى كردند دست از حمايت او برداشتند و مصعب به كشته شدن خود يقين پيدا كرد. در اين حال عبدالملك برادر خود محمد بن مروان را پيش او فرستاد و به او امان داد و همچنين اميرى هر دو عراق را تا هنگامى كه زنده باشد و دو ميليون درهم صله پيشنهاد كرد. مصعب نپذيرفت و گفت كسى همچو من از اين جايگاه بر نمى گردد مگر آنكه چيره يا كشته شود. در اين هنگام مردم شام بر مصعب حمله كردند و بر او تير زدند و سخت زخمى اش كردند. زائدة بن قيس بن قدامه سعدى بانگ برآورد كه اى خونخواهان مختار! و نيزه بر مصعب زد كه بر زمين افتاد و عبدالملك بن زياد ظبيان پياده شد و سرش را بريد و آن را پيش عبدالملك بن مروان برد.

چون سر مصعب را

پيش عبدالملك بردند گريست و گفت : محبوبترين مردم در نظرم بود و از همگان نسبت به من بيشتر دوستى داشت ولى پادشاهى مانع از اين گونه عواطف است .

مصعب براى سكينه دختر امام حسين عليه السلام كه همسرش بود و هنگامى كه مصعب به جنگ عبدالملك آمده بود در كوفه اقامت داشت ، پس از چند شب كه دورى او را تحمل كرد اشعار زير را نوشت :

بر من بسيار گران بود كه شبى را بگذرانم كه ميان ما پرده و حجابى باشد و حال آنكه اكنون ده شب است كه از من جدايى ...

سپس به سكينه پيام فرستاد و كسى را گسيل داشت تا او را بياورد و سكينه آمد و در جنگ مصعب با عبدالملك حاضر شد. روزى كه مصعب كشته شد در حالى كه جامه هاى گرانبهاى خويش را از تن بيرون آورده و فقط زير جامه يى پوشيده بود و يك جامه ديگر روى آن بر تن كرده بود و شمشير خود را در آغوش گرفته بود پيش سكينه آمد و سكينه دانست كه او بر نخواهد گشت ، فرياد برآورد كه اى مصعب ! واى از اندوه من بر تو. مصعب به سوى او برگشت و گفت : اين همه اندوه در دل توست ! گفت : آنچه پوشيده مى دارم بيشتر است ! مصعب گفت : اگر اين را مى دانستم براى من و تو شاءن خاصى بود و به ميدان رفت و برنگشت .

عبدالملك به همنشينان خود گفت : شجاعترين مردم كه بود؟ گفتند: قطرى ، شبيب و فلان و بهمان . عبدالملك گفت : نه بلكه

او مردى بود كه ميان [ چهار زن يعنى ] سكينه دختر حسين و عائشه دختر طلحه و امة الحميد دختر عبدالله بن عامر بن كريز و قلابة دختر ريان انيف كلبى سالار عرب را جمع كرده بود [ آن چهار زن را به همسرى خويش داشت ] و پنج سال والى عراق عرب و عجم [ يا كوفه و بصره ] بود و چندين هزار درهم درآمد پيدا كرد و بر جان و مال و ولايتش امان بر او عرضه شد ولى نپذيرفت و با شمشير خود به استقبال مرگ رفت تا كشته شد، و او مصعب بن زبير است نه آن كسى كه گه گاه پلهاى اين منطقه و آن منطقه را قطع مى كرد.

از سالم پسر عبدالله بن عمر پرسيدند: كداميك از دو پسر زبير [ عبدالله و مصعب ] شجاعتر بود؟ گفت : هر دو چنان بودند كه چون مرگ به سوى ايشان آمد به آن مى نگريستند. چون سر مصعب را برابر عبدالملك نهادند [ شعرى كه كنايه از ستايش مصعب بود ] خواند:

همانا در جنگ حسى سواركاران شجاع نوجوانى را كشتند كه از بخشش مال و كالا خوددار نبود...

ابن ظبيان مى گفته است بر هيچ چيز چنان پشيمان نشدم كه چرا در آن هنگام كه سر مصعب را پيش عبدالملك بردم و او سجده شكر بجا آورد او را در سجده اش نكشتم كه در يك روز دو پادشاه عرب را كشته باشم .

مردى به عبدالله بن ظبيان گفت فردا در پيشگاه خداى عزوجل چه حجت و برهانى خواهى آورد در حالى كه مصعب را كشته اى ؟

گفت : اگر آزاد باشم كه حجت و برهان بياورم خواهم آورد كه من از صعصعة بن صوحان هم سخنورترم .

مصعب هنگامى كه براى جنگ با عبدالملك مروان بيرون آمد درباره حسين بن على عليهما السلام مى پرسيد كه چگونگى كشته شدنش را براى او بگويند .عروة بن مغيره براى او در آن باره سخن مى گفت . مصعب به اين بيت سليمان بن قتة تمثل جست كه گفته است :

آن پيشگامان خاندان هاشم در كربلا پايدارى كردند و سنت پايدارى را براى همه افراد گرامى پايه نهادند.

عروة بن مغيره مى گويد، دانستم كه مصعب نخواهد گريخت .

روز جنگ سبخه [ شوره زار ] كه حجاج مقابل شبيب خارجى قرارگاه خود را برپا كرد مردم به او گفتند: اى امير چه خوب است از اين شوره زار دورتر بروى كه بسيار گندناك است . گفت : به خدا سوگند اين پيشنهاد شما كه از اينجا عقب نشينى كنم گندناك تر است و مگر مصعب براى گرانمايگان راه گريزى باقى گذاشته است ! و سپس اين بيت كلحبة (167) را خواند:

هرگاه مرد متحمل ناخوشايند نشود بزودى ريسمانهاى پستى و زبونى آرزو را قطع مى كند و مى برد.

ابوالفرج اصفهانى در كتاب الاغانى (168) خطبه عبدالله بن زبير را در مورد كشته شدن مصعب با روايت ديگرى كاملتر از آنچه كه ما پيش از اين نقل كرديم ، آورده است . او مى گويد: چون خبر كشته شدن مصعب به مكه رسيد، عبدالله بن زبير چند روزى از اظهار آن خوددارى كرد تا آنجا كه همه مردم مكه در كوى و برزن از آن سخن مى گفتند.

آن گاه عبدالله به منبر رفت و نشست و مدتى سرش را به زير افكند و سكوت كرد. مردم به او نگاه مى كردند تاءثر و افسردگى در چهره اش نمايان بود و از پيشانى اش عرق مى ريخت . يكى از مردم به ديگرى گفت : چرا سخن نمى گويد؟ آيا گمان مى كنى از سخن گفتن بيم دارد و حال آنكه به خدا سوگند خطيب و سخنور است . فكر مى كنى چه چيز او را ناراحت كرده است ؟ گفت : مى بينم كه مى خواهد موضوع كشته شدن مصعب را كه سرور عرب بود بگويد و در آن مورد درنگ دارد. عبدالله بن زبير سرانجام چنين شروع كرد: سپاس خداوندى راست كه جهان امر و خلق از اوست ، پادشاه دنيا و آخرت است هر كه را خواهد عزت مى بخشد و هر كه را خواهد زبون مى كند. و همانا آن كس كه حق با اوست هر چند ناتوان و تنها باشد زبون نمى شود و آن كس كه باطل با اوست هر چند داراى ساز برگ و شمار بسيار باشد عزت نمى يابد. سپس گفت : همانا خبرى از عراق كه سرزمين مكر و بدبختى است به ما رسيد كه از سويى ما را اندوهگين و از سوى ديگر شاد كرد. به ما خبر رسيد كه مصعب كشته شده است . خدايش رحمت كناد؛ آنچه ما را اندوهگين ساخته است سوز و گدازى است كه به هنگام فراق و مصيبت دوست ، بر دوست مى رسد و بديهى است كه هر خردمند ديندار در اين مورد به صبر

پسنديده پناه مى برد، و آنچه ما را شاد كرد اين است كه كشته شدن او شهادت به شمار مى رود و خداوند براى ما و او در اين كار، خير قرار داده است . همانا كه مردم عراق او را به كمترين و زيانبخش ترين قيمت فروختند و او را همان گونه كه شتران لگام زده را تسليم مى كنند تسليم كردند و او كشته شد، و اگر او كشته شد همانا پدر و عمو و برادرش هم كه همگى از برگزيدگان و نيكوكاران بودند كشته شدند (169) به خدا سوگند ما به مرگ طبيعى نمى ميريم بلكه در مقابل ضربه هاى نيزه و زير سايه هاى شمشير ناگهانى كشته مى شويم ، نه آن چنان كه پسران مروان مى ميرند. به خدا سوگند هيچ مردى از ايشان نه در دوره جاهلى و نه در اسلام كشته نشده است ، و همانا كه دنيا عاريتى از سوى پادشاه قهارى است كه سلطنت او هيچ گاه زايل نمى شود و پادشاهى او نابود نمى شود. اگر دنيا به من روى آورد آن را چنان نمى گيرم كه فرومايه سرمست مى گيرد و اگر پشت به من كند بر آن نمى گريم آن چنان كه سفله مغرور و شيفته بر آن مى گريد. سپس از منبر فرود آمد.

طرماح بن حكيم كه از خوارج است چنين سروده است :

... بار خدايا اگر مرگ من فرا رسد چنان نباشد كه بر تابوتى كه بر آن پارچه هاى سبز افكنده اند جسدم را بردارند، بلكه چنان باشد كه همراه گروهى كه در دره و جايگاهى ژرف پايدارى مى كنند

شهيد شوم ...

ابن شرمه مى گويد

ابن شرمه (170) مى گويد: روزى در يكى از كوچه هاى كوفه مى رفتم ناگاه به جنازه اى برخوردم كه بر تابوت [ آن ] پارچه خز سبز افكنده بودند و مردان اطرافش بودند. پرسيدم : جنازه كيست ؟ گفتند: طرماح است . دانستم كه خداوند متعال دعايش را اجابت نكرده است .

محمد بن هانى (171) مى گويد:

آدمى را فقط فرزند كوشش خود يافته ام . هر كس كوشاتر باشد به بزرگى و مجد سزاوارتر است . با همت بلند به برترى مى رسند و هر كس همتش فرات ، نيرومندتر و آشكارتر...

سيد رضى كه خدايش رحمت كناد چنين سروده است :

هر كس نفسش او را مؤ خر بدارد ناتوان مى ميرد و هر كس نفس او او را پيشتاز قرار دهد سرور مى ميرد. درنگ من در زبونى چرا؟ و حال آنكه سخنى برنده چون شمشير و سرشتى سركش از پذيرفتن زبونى دارم ... متنبى گويد:

محبوبه من ! به من مى گويى ميان همه مردم عاشقى چون تو نيست ! نظير آن كس كه دوستش مى دارم پيدا كن تا مثل مرا بيابى ...

ابن هبارية (172) گويد: همتهاى بلند مرتبه و سرشتهاى سركش از پذيرفتن زبونى ، يا مرگ را به تو نزديك مى كند يا آرزويت را بر مى آورد.

[ ابن ابى الحديد 33 بيت ديگر از ابوتمام و بحترى و سيدرضى در همين مورد آورده است ]

سليمان بن عبدالملك نشسته بود لشكر خود را سان مى ديد و براى آنان مقررى تعيين مى كرد. جوانى تنومند از قبيله بنى عبس آمد و سليمان را از او خوش آمد.

پرسيد: نامت چيست ؟گفت : سليمان ، پرسيد: پسر كيستى ؟ گفت : پسر عبدالملك . سليمان از او روى برگرداند و به تعيين مقررى براى نفر بعدى پرداخت . آن جوان دانست كه سليمان از اينكه نام او و پدرش همچون نام خليفه و پدرش مى باشد ناراحت شده است ، گفت : اى اميرالمومنين نامت پايدار باد و نبايد نامى كه همچون نام توست محروم و درمانده بماند. براى من وظيفه مقرر فرماى كه من شمشيرى در دست تو هستم كه اگر با آن ضربه زنى مى برم و هر فرمانى دهى فرمانبردارم و همچون تيرى در تركش تو هستم كه هر جا فرستاده شوم با شدت جلو مى روم و به هر نشانه گسيل دارى در آن نفوذ مى كنم . سليمان در حالى كه مى خواست او را بيازمايد و بسنجد گفت : اى جوان هرگاه با دشمنى روياروى شوى چه مى گويى ؟ گفت : مى گويم : خداوند مرا بسنده و بهترين كارگزار است . سليمان گفت : اگر با دشمنت رو به رو شوى فقط به همين جمله بدون اينكه ضربه سختى بزنى كفايت مى كنى ؟ جوان گفت : اى اميرالمومنين ! تو از من پرسيدى چه مى گويى من هم گفتم كه چه مى گويم و اگر از من مى پرسيدى چه مى كنى ؟ به تو هم مى گفتم كه در آن صورت چنان با شمشير ضربه مى زنم كه خميده شود و چندان با نيزه ، نيزه مى زنم كه بشكند و به خوبى يم دانم كه اگر من خسته مى شوم آنان

هم خسته مى شوند وانگهى من از پيشگاه خدا چيزى را اميد دارم كه آنان اميد ندارند. سليمان شيفته او شد و مقررى او را در زمره مقررى اشراف قرار داد و به اين بيت تمثل جست :

هرگاه جوانمرد از خدا بترسد و سنگينى او بر دوش خانواده اش نباشد جوانمردى كامل است .

در اين مورد مثلى هم آمده است كه عيال خانواده ات مباش كه هلاك مى شوى .

عدى بن زيد گويد:

بر فرض كه ما نابود شديم مگر كسى جاودان است و اى مردم ! مگر در مرگ ننگ و عارى است .

سيد رضى موسوى كه خدايش رحمت كناد چنين سروده است :

اگر هيچ چيز جز مرگ نباشد همانا كه من نفس خود را از سخن سرزنش كنندگان گرامى مى دارم . آرى جامه سرخ مرگ را در حالى كه دامنش خون آلود باشد مى پوشم تا از جامه پستى دور باشم ...

و از كسان ديگرى كه از پذيرش زبونى سر برتافته و مرگ را برگزيده اند محمد و ابراهيم دو پسر عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام هستند. هنگامى كه لشكرهاى عيسى بن موسى ، محمد را كه در مدينه بود محاصره كردند، به محمد گفته شد جان خودت را نجات بده كه اسبان پرورش يافته و تيزرو دارى . بر آنها بنشين و به مكه يا يمن برو. گفت : در آن صورت من همچون برده يى خواهم بود. و براى جنگ بيرون آمد و شخصا عهده دار آن شد و وابستگان و بردگان آزاد كرده اش هم با او بودند. چون شب فرا رسيد

و محمد يقين پيدا كرد كه كشته خواهد شد به او پيشنهاد شد كه خود را مخفى كند. گفت : در آن صورت عيسى مردم مدينه را از دم تيغ مى گذراند و براى آنان روزى همچون روز حره خواهد بود. نه به خدا سوگند، جان خود را در قبال نابودى مردم مدينه حفظ نمى كنم بلكه خون خود را مايه حفظ خون آنان قرار مى دهم . عيسى بن موسى به محمد در مورد جان و خاندان و اموالش امان داد و او نپذيرفت و با شمشير خود به دشمن حمله كرد هيچكس به او نزديك نمى شد مگر آنكه او را مى كشت . به خدا سوگند هيچ چيز را باقى نمى گذارد و آن چنان كه گفته اند شبيه ترين خلق خدا به حمزة بن عبدالمطلب بوده است . او همچنان تير مى انداخت ولى سواران بر او حمله كردند و ناچار كنار ديوارى ايستاد. در عين حال مردم از كشتن او خوددارى مى كردند و چون احساس مرگ كرد شمشير خود را شكست . زيديه پنداشته اند [ كه شمشير او ] شمشير رسول خدا (ص ) يعنى ذوالفقار بوده است .

ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين نوشته است : محمد كه درود خدا بر او باد در آن روز به خواهر خود گفت امروز من با اين قوم جنگ مى كنم . اگر نيمروز فرا رسيد و باران باريد من كشته خواهم شد ولى اگر ظهر شد و باران نيامد ولى باد شروع به وزيدن كرد من بر آنان پيروز مى شوم . تو تنورها را روشن كن و اين

نامه ها را يعنى نامه هايى كه براى بيعت با او از اطراف رسيده بود آماده بدار. اگر ظهر شد و باران باريد اين نامه ها را در تنورها بينداز. اگر توانستيد بدنم را بدست آوريد آن را بگيريد و اگر سرم را نتوانستيد بگيريد بقيه بدنم را بگيريد و كنار سايبان بنى بلية چهار يا پنج ذراع به آن باقى مانده براى من گور حفر كنيد و همانجا به خاكم بسپاريد. هنگام ظهر باران باريد و محمد، نفس زكيه ، كه درود خدا بر او باد كشته شد.

نزد بنى هاشم معروف بود كه نشانه كشته شدن نفس زكيه (173) آن است كه در مدينه چندان خون جارى مى شود كه وارد خانه عاتكه خواهد شد و آنان از اين موضوع همواره متعجب بودند كه چگونه ممكن است خون جارى شود و وارد آن خانه گردد، و چون در آن روز باران باريد و خون پس از آميختن با باران جارى شد خونابه وارد خانه عاتكه شد. جسد محمد را گرفتند و همان جا كه براى آنها مشخص كرده بود برايش گورى كندند. به سنگى رسيدند آن را بيرون آوردند بر آن نبشته بود اين مرقد حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام است . زينب خواهر محمد گفت : خداوند برادرم را رحمت كناد او اين موضوع را مى دانست كه وصيت كرد در اينجا به خاك سپرده شود.

ابوالفرج اصفهانى همچنين روايت مى كند كه كسى پيش منصور آمد و گفت محمد گريخت . گفت دروغ مى گويى ما از خاندانى هستيم كه نمى گريزيم .

اما ابراهيم ، كه درود خدا بر او

باد، ابوالفرج اصفهانى از مفضل بن احمد ضبى (174) نقل مى كند كه مى گفته است ابراهيم بن عبدالله بن حسن در بصره متوارى و در خانه من پنهان بود. گاه از خانه بيرون مى رفتم و او را تنها مى گذاردم . به من گفت : وقتى از خانه بيرون مى روى دلتنگ مى شوم برخى از كتابهايت را پيش من بياور تا از دلتنگى بيرون آيم . چند كتاب شعر براى او بيرون آوردم و او هفتاد قصيده يى را كه در آغاز كتاب المفضليات است برگزيد و من بر همان سبك بقيه كتاب را تمام كردم .

هنگامى كه خروج كرد من هم با او بودم چون به مربد (175) يعنى مربد سليمان بن على رسيد كنار ايشان ايستاد و امانشان داد و آب خواست برايش آب آوردند آشاميد. چند كودك از كودكان آنها را از ميان ايشان بيرون آورد و آنان را در آغوش كشيد و گفت : به خدا سوگند كه ايشان از ما و ما از ايشانيم خون و گوشت ما يكى است ولى پدرانشان حكومت را با زور از ما گرفتند و حقوق ما را نيز ربودند و خونهاى ما را ريختند و سپس به اين ابيات تمثل جست :

اى پسر عموها از ستم بر ما آرام بگيريد كه در ما جنبشى از دلتنگى است . آرى براى امثال شما ضربه هاى شمشير را تحمل مى كنيم ولى از حسب و نسب خود آسوده خاطريم كه در آن هيچ خدشه يى نيست ...

من گفتم : چه اشعار نيكو و استوارى ! چه كسى آن را سروده است ؟ گفت

: اين ابيات را ضرار بن خطاب فهرى روزى كه پيامبر (ص ) از خندق عبور كرد سروده است . على بن ابى طالب در جنگ صفين و حسين روز عاشوار و زيد بن على روز سبخة و يحيى بن زيد در جنگ جوزجان به آن تمثل جسته اند. من در اين باره براى او فال بد زدم كه هر كس به آن تمثل جسته بود كشته شده بود. سپس به سوى باخمرى (176) حركت كرديم و چون نزديك آن رسيديم خبر مرگ برادرش محمد به او رسيد. رنگش دگرگون شد و آب دهانش را به سختى فرو برد و سپس در حالى كه چشمهايش به اشك نشسته بود عرضه داشت پروردگارا! اگر مى دانى كه محمد در طلب رضاى تو خروج كرد و براى اعتلاى كلمه تو و فرمانبردارى از تو جانفشانى نمود او را بيامرز و رحمت نماى و از او خشنود باش و آنچه كه در آخرت بهره اش قرار مى دهى بهتر از آن باشد كه از دنياى او بازستاندى ، و سپس عقده اش گشوده شده و در حالى كه مى گريست به اين ابيات تمثل جست :

اى دلاور دلير، اى بهترين سواركاران ! هر كس در اين جهان به فقدان تو مصيبت زده شود براستى سوگوار است . خداى مى داند كه اگر اندكى از ايشان مى ترسيدم يا دل از بيم ايشان ترس مى داشت ترا نمى كشتند و من هم برادر خود را به آنان وا نمى گذاشتم تا آنكه با يكديگر زندگى كنيم يا با هم بميريم (177)

مفضل مى گويد: من ضمن تسليت دادن

به او براى براى اينكه از او بى تابى ظاهر شد ملامتش كردم . گفت : به خدا سوگند من در اين مورد چنانم كه دريد بن صمة گفته است :

مى گويد آيا بر برادرت نمى گريى ! آرى مى بينم كه جاى گريستن است ولى بنيادم بر شكيبايى نهاده شده است ...

مفضل مى گويد: سپس لشكرهاى ابوجعفر منصور همچون دسته هاى ملخ در برابر ما ظاهر شدند و ابراهيم عليه السلام به اين ابيات تمثل جست :

اگر بخواهند مرا بكشند نيزه هاى ايشان به خون مرد ديگرى چون من اصابت نخواهد كرد و آن قوم كوشش و سعى كوشش كننده را معمول مى دارند. به من خبر رسيده است كه بنى جذيمه در كارى براى كشتن خالد متفق و هماهنگ شده اند...

به او گفتم : اى پسر رسول خدا اين ابيات را چه كسى گفته است ؟ گفت : خالد بن جعفر بن كلاب در جنگ شعب جبله گفته است و آن جنگى بوده كه قيس با تميم روياروى شده اند. گويد: در اين حال سپاهيان ابوجعفر منصور هجوم آوردند. او به مردى نيزه زد و كسى هم به او نيزه زد من گفتم : در حالى كه قوام لشكر تو به تو وابسته است آيا شخصا جنگ مى كنى ! گفت : اى برادر ضبى تو خود را باش كه من آن چنانم كه عويف القوافى (178) سروده است :

سعاد به آن كارمباشرت كرد و مباشرت كردن او سخنان و خوابهاى خوش نفسانى است ...

و چون آتش جنگ بر افروخته شد و شدت پيدا كرد، ابراهيم به من گفت : اى مفضل !

برايم چيزى بگو. من چون ديدم كه او از اشعار عويف القوافى خواند ابيات زير را كه از عويف است براى او خواندم :

اى كسى كه قبيله فزارة را پس از آنكه آماده حركت شد از آن كار نهى مى كنى ، ستمگرى ...

گفت : همين ابيات را دوباره بخوان . و از رنگ رخسارش دانستم كه تن به كشته شدن داده است . خوددارى كردم و گفتم : اجازه بده شعر ديگرى غير از آن بخوانم . گفت : نه ، همان اشعار را تكرار كن . من دوباره خواندم . او پا در ركاب كرد، پس بندهاى ركاب را بريد و حمله كرد و از نظر من ناپديد شد. ناگاه تيرى كه معلوم نشد چه كسى انداخته است به او رسيد و كشته شد و همان آخرين ديدار من با او بود. سلام بر او باد. [ سپس ابن ابى الحديد درباره برخى از مشكلات اين ابيات توضيح داده است كه خارج از بحث ماست ].

پيروزى معاويه برآب [شريعه فرات] درصفين وپيروزى على(ع)برآن پس ازاو

اشاره

اما موضوع آب و چيره شدن ياران معاويه بر شريعه فرات در صفين را ما از كتاب صفين نصر بن مزاحم نقل مى كنيم :

نصر مى گويد: ابوالاعور سلمى فرمانده مقدمه لشكر معاويه بود .او با مقدمه لشكر على عليه السلام كه اشتر فرماندهش بود درگيرى نه چندان مهمى پيدا كرد و ما اين موضوع را در مباحث گذشته اين كتاب آورده ايم . ابوالاعور از ادامه جنگ منصرف شد و برگشت و خود را كنار آبشخور فرات رساند و در جايى معروف به قناصرين (179) موضع گرفت كه كنار صفين بود. اشتر به تعقيب او پرداخت

و او را در حالى يافت كه بر آب غالب شده بود. اشتر همواره چهار هزار مرد از دلاوران عراق بود و نخست موفق شدند ابوالاعور را كنار برانند ولى در همين هنگام معاويه با همه فرماندهان لشكر خود به يارى ابوالاعور آمد و چون اشتر آنان را ديد پيش على عليه السلام برگشت و معاويه و مردم شام بر آب چيره و ميان مردم عراق و آب مانع شدند. على عليه السلام هم با لشكرهاى خود فرا رسيد و در جستجوى جايى براى لشكر خود بر آمد. و به مردم فرمان داد بارهاى خويش را فرونهند و آنان بيش از يكصد هزار سوار بودند. همين كه فرود آمدند و موضع گرفتند گروهى از سواران على (ع ) شتابان بر اسبهاى خود سوار شدند و آهنگ لشكر معاويه كردند و شروع به نيزه زدن و تيراندازى كردند و معاويه هنوز پياده نشده و موضع نگرفته بود. شاميان هم به مقابله آمدند و مدت كمى با يكديگر جنگ كردند.

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از سعد بن طريف ، از اصبغ بن نباتة نقل مى كرد كه معاويه براى على (ع ) نوشت : خداوند ما و ترا سلامت بدارد. عدل و انصاف چه نيكو و پسنديده كارى است و سبكى و پرحرفى و ادعا كردن از هر مردى چه ناپسند و نكوهيده است ! پس از اين هم ابيات زير را نوشت :

خر خود را استوار ببند و پالان آن را بر مدار كه برگردانده مى شود و پايبند خر بايد استوار باشد [ يعنى شتاب مكن ]...

على (ع ) فرمان داد مردم از جنگ

دست بردارند تا مردم شام موضع بگيرند، سپس فرمود: اى مردم اين جايگاهى است كه هر كس در آن سستى كند و متهم شود روز قيامت متهم خواهد شد و هر كس در آن پيروز و رستگار شود در رستاخيز رستگار است . و چون استقرار معاويه را در صفين ديد چنين فرمود:

او در حالى كه دندان نشان مى دهد پيش ما آمد و با وجود آنكه از اميرى و حكومت به دور است و شايسته آن نيست ، مردم را به قهر فرو مى گيرد. روزگار آنچه مى خواهد انجام دهد.

نصر مى گويد: على عليه السلام سپس براى معاويه نامه يى در پاسخ نامه اش نوشت كه اما بعد:

همانا جنگ را شراره هاى سخت است و بر آن فرماندهى استوار قرار داد كه از هر كس ستم و تكبر كند انصاف خواهد گرفت و بر نواحى و اطراف آن مرد بلند مرتبه كه از حومه خود حمايت مى كند گماشته شده است كه چون ساعت درماندگى فرا رسد حمله مى كند.

و پس از آن اين ابيات را نوشت :

مگر نمى بينى كه قوم مرا چون برادرشان فرا خواند پاسخ مى دهند و اگر او بر قومى غضب كند آنان هم غضب مى كنند...

گويد: مردم هر دو گروه به جايگاه خويش برگشتند و گروهى از جوانان عراقى بر آشاميدن آب [ به شريعه ] رفتند. مردم شام از آنان جلوگيرى كردند.

[ ابن ابى الحديد سپس توضيحاتى لغوى درباره اين ابيات داده كه در ترجمه ابياتى كه گذشت مورد استفاده قرار گرفت . ]

نصر، از عمر بن سعد، از يوسف بن يزيد، از عبدالله بن

عوف بن احمر نقل مى كند كه مى گفته است در جنگ صفين همين كه به معاويه و مردم شام رسيديم ديديم آنان در موضعى فراخ و گسترده و هموار فرود آمده و شريعه فرات را هم تصرف كرده اند ابوالاعور كنار شريعه پيادگان و سواران را به صف كرده و تيراندازان را همراه نيزه داران و سپرداران جلو قرار داده است و آنان كلاهخود بر سر نهاده بودند و تصميم قطعى داشتند كه آب را از ما بازدارند. ترسان به حضور اميرالمومنين بازگشتيم و از موضوع آگاهش ساختيم . صعصعة بن صوحان را فرا خواند و گفت : پيش معاويه برو و بگو ما اين مسير را كه براى رسيدن به تو پيموده ايم و پيش از اتمام حجت ، جنگ كردن با شما را خوش نمى داريم ؛ و تو سواران خود را گسيل داشته اى و پيش از آنكه ما جنگ را شروع كنيم تو با ما جنگ كردى و آغازگر آن بودى و ما را انديشه بر اين است كه از جنگ خوددارى كنيم تا نخست ترا بر حق دعوت و اتمام حجت كنيم . اين هم كار ديگرى است كه آن را انجام داده ايد و ميان مردم و آب حائل شده ايد ميان ايشان و آب را رها كن و آزاد بگذار تا در آنچه ميان ما و شماست بنگريم و ببينيم ما براى چه آمده ايم و شما براى چه ، و اگر هم دوست مى دارى فعلا آنچه را كه براى آن آمده ايم رها كنيم و اجازه دهيم مردم [ بر سر آب ] با

يكديگر جنگ كنند تا هر كس پيروز شود همو آب بياشامد، چنان كنيم .

چون صعصعه با پيام خويش نزد معاويه رفت ، معاويه به ياران خود گفت : عقيده شما چيست ؟ وليد بن عقبه گفت : آنان را از آب بازدار همان گونه كه آن را از [ عثمان ] ابن عفان بازداشتند و چهل روز او را محاصره كردند و نگذاشتند آب سرد و خوراك نرم بخورد، آنان را از تشنگى بكش كه خدايشان بكشد!

عمر و بن عاص گفت : ميان ايشان و آب را آزاد بگذار كه آنان هرگز در حالى كه تو سيراب باشى تشنه باقى نخواهند ماند ولى در موارد ديگرى غير از آب در آنچه ميان تو و ايشان است نيك بنگر. وليد سخن خود را تكرار كرد.

عبدالله بن سعد بن ابى سرح كه برادر شيرى عثمان بود گفت : تا امشب آب را از ايشان بازدار كه اگر تا شب به آب دست نيابند بر مى گردند و برگشتن ايشان شكست آنان است . آنان را از آب بازدار كه خداوند روز قيامت بازشان بداراد . صعصعة بن صوحان گفت : همانا خداوند روز قيامت آب را از تبهكاران كافر باده گسار امثال تو و اين تبهكار (يعنى وليد بن عقبه ) باز مى دارد.

آنان برجستند و شروع به دشنام دادن و تهديد كردن صعصعه كردند. معاويه گفت : از اين مرد دست برداريد كه فرستاده و سفير است .

عبدالله بن عوف بن احمر مى گويد: هنگامى كه صعصعه پيش ما برگشت آنچه را كه معاويه گفته و سخنانى را كه رد و بدل شده بود براى ما

نقل كرد. گفتيم سرانجام معاويه به تو چه پاسخى داد؟ گفت : همين كه مى خواستم از پيش او برگردم گفتم : چه پاسخى به من مى دهى ؟ گفت : بزودى تصميم من به اطلاع شما مى رسد. گويد: به خدا سوگند چيزى كه ما را در ترس انداخته بود اين بود كه پيادگان و سواران همچنان صف كشيده كنار شريعه بودند. معاويه به ابوالاعور سلمى پيام فرستاد همچنان ايشان را از برداشتن آب بازدار. سوگند به خدا به آنان نزديك شديم ، تير انداختيم و نيزه زديم و شمشير و اين زد و خورد ميان ما طول كشيد و سرانجام آب در دست ما قرار گرفت و گفتيم : به خدا سوگند كه به آنان آب نمى دهيم . على عليه السلام پيام فرستاد كه هر چه آب مى خواهيد برداريد و به لشكرگاه خود برگرديد و ميان ايشان و آب را آزاد بگذاريد كه خداوند شما را بر آنان پيروز گرداند كه آنان مردمى ستمگر و سركش هستند.

نصر، از محمد بن عبدالله نقل مى كند كه در آن روز مردى از شاميان از قبيله سكون كه نامش شليل بن عمر (180) بود برخاست و [ خطاب به معاويه ] چنين خواند:

امروز آنچه را شليل مى گويد بشنو كه سخن من سخنى است كه آن را تاءويل است . آب را از ياران على بازدار و مگذار از آن بچشند كه ذليل ، ذليل است . آنان را همان گونه بكش كه آن پيرمرد [ عثمان ] را تشنه كشتند، و قصاص كارى پسنديده است ...

معاويه گفت : آرى تو مى فهمى كه

چه مى گويى راى درست هم همان است ولى عمر و عاص نمى فهمد. عمرو گفت ميان ايشان و آب را آزاد بگذار كه على چنان نيست كه تشنه بماند و تو سيراب باشى و لگامهاى اسبان و سواركاران در اختيار اوست و او فرات را زير نظر دارد تا آب بياشامد يا كشته شود و تو مى دانى كه او شجاع و دلاور است و مردم عراق و حجاز هم با اويند و من بارها از او شنيده ام كه مى گفت : اى كاش فقط چهل مرد در هنگام حكومت اولى در اختيارم بود؛ و منظورش اين بود كه اى كاش در آن روز كه خانم فاطمه (ع ) را تفتيش كردند چهل مرد با من مى بودند. (181)

نصر همچنين روايت مى كند كه چون مردم شام بر شريعه فرات مسلط شدند از اين چيرگى شاد شدند و معاويه هم گفت : اى مردم شام به خدا سوگند اين پيروزى نخستين است . خدا به من و به ابوسفيان آب نياشاماند اگر آنان از آب فرات بياشامند تا آنكه همگى كشته شوند؛ و مردم شام به يكديگر مژده مى دادند. مردى از قبيله همدان شام كه خداپرست و زاهد و بسيار عابد بود و نامش معرى بن اقبل ودوست نزديك عمرو عاص بود برخاست و خطاب به معاويه گفت : اى معاويه ، سبحان الله ! اينك كه از آن قوم بر فرات پيشى گرفته و بر آن غلبه يافته ايد آنان را از آب باز مى داريد؟ به خدا سوگند اگر آنان از شما بر آن پيشى مى گرفتند به شما آب

مى دادند و مگر چنين نيست كه بزرگترين كارى كه شما مى توانيد نسبت به آنان انجام دهيد اين است كه آب برداشتن از اين نقطه فرات را مانع شويد. آنان در نقطه ديگرى فرود مى آيند و موضع مى گيرند و شما را به اين كار كه انجام مى دهيد چنان كه شايد جزا مى دهند. مگر شما نمى دانيد كه ميان ايشان بردگان و كنيزان و مزدوران و اشخاص ضعيفى كه هيچ گناه ندارند و جود دارد . به خدا سوگند اين آغاز ستم است ! تو آدم ترسو را تشجيع مى كنى و شخص شك كننده را يارى مى دهى و آن كس را كه آهنگ جنگ با تو دارد بر دوش خود سوار مى كنى . معاويه به او پاسخ درشت داد و به عمرو عاص گفت : دوستت را از من بازدار. عمرو پيش معرى آمد و با او درشتى كرد و او در اين باره اين ابيات را سرود:

سوگند به جان پدرم كه براى درد معاوية بن حرب و عمرو بن عاص دارويى جز نيزه زدنى كه در آن عقل سرگردان شود و ضربه شمشيرى كه خونها را در هم آميزد وجود ندارد. من از دين پسر هند در طول روزگار و تا هنگامى كه كوه حرا استوار است پيروى نمى كنم ... گويد: معرى همدانى در تاريكى شب حركت كرد و به على عليه السلام پيوست .

گويد: ياران على (ع ) بدون آب ماندند و او از اين گرفتارى كه مردم عراق داشتند اندوهگين شد.

نصر همچنين مى گويد: محمد بن عبدالله ، از جرجانى نقل مى

كرد كه چون على عليه السلام از تشنگى مردم عراق اندوهگين شد شبانه به طرف درفشهاى قبيله مذحج رفت و ناگاه شنيد مردى اين ابيات را مى خواند. آيا اين قوم ما را از آب باز مى دارند در حالى كه ميان ما نيزه هاى استوار و سپرهاى محكم و اسبان پرورش يافته باريك ميان كه همچون نيزه اند و شمشيرهاى تيز و زره هاى بلند و فراخ موجود است ...

اين ابيات على (ع ) را تحريك كرد و از آنجا به سوى رايات و قرارگاه قبيله كنده رفت ناگاه شنيد كه مردى كنار خيمه اشعث اين ابيات را مى خواند:

اگر امروز اشعث نتواند اين گرفتارى را كه فقط از چنگال مرگ اندكى از مردم باقى خواهند ماند برطرف كند و اگر ما نتوانيم به يارى شمشير او آب فرات بياشاميم ما را افرادى تصور كن كه پيش از اين بوده و در گذشته اند... گويد: چون اشعث سخنان آن مرد را شنيد برخاست و به حضور على آمد و گفت : اى اميرالمومنين ! آيا اين قوم بايد ما را از آب فرات باز دارند آن هم در حالى كه تو ميان مايى و شمشيرها در دست ماست ؟ ما را با اين قوم آزاد بگذار. به خدا سوگند بر نمى گرديم تا بر شريعه فرات وارد شويم و يا جملگى بميريم . به اشتر هم فرمان بده با سواران خود حركت كند و هر جا مصلحت مى دانى موضع بگيرد. على عليه السلام فرمود: اين كار را انجام دهيد.

اشعث برگشت

اشعث برگشت و ميان مردم ندا داد، هر كس تا پاى جان خواهان آب

است در فلان جا جمع مى شود كه من بر اين كار قيام كننده ام . دوازده هزار مرد از قبيله كنده و قحطان پيش او آمدند و همگى شمشيرهاى خود را بر دوش گرفته بودند .اشعث سلاح پوشيد (182) و با آنان حركت كرد و نزديك بود با مردم شام در آميزد. او نيزه خود را پرتاب مى كرد و به همراهانش مى گفت : پدر و مادرم فدايتان باد، به اندازه همين نيزه من پيشروى كنيد و همين گونه آنان را پيش مى برد تا آنكه كنار شاميان رسيد. آنجا سر خود را برهنه كرد و فرياد بر آورد: من اشعث بن قيسم ، از آب كنار برويد. ابوالاعور هم فرياد برآورد، نه به خدا سوگند تا آنكه شمشيرها ما و شما را فرو گيرد. اشعث گفت : آرى به خدا سوگند مى پندارم كه هنگام آن براى ما و شما فرا رسيده است . اشتر هم با سواران خود به همانجا كه على فرمان داده بود آمد. اشعث به او پيام داد: سواران را به حمله وادار كن و او چنان كرد و چندان پيشروى كرد كه اسبها سمهاى دستهاى خود را كنار فرات نهادند و چون شمشيرها مردم شام را فرو گرفت گريختند.

نصر مى گويد: عمرو بن شمر، از جابر، از امام باقر (ع ) و زيد بن حسن نقل مى كرد كه مى گفته اند، اشعث بن قيس عمر و بن عاص را ندا داد و گفت اى عاص ! واى بر تو ميان ما و آب را رها كن كه به خدا سوگند آن را رها نمى كنيم

تا شمشيرها ما و شما را فرو گيرد و خداى ما بداند كه كداميك از ما امروز پايدارتريم . در اين هنگام اشعث و اشتر و خردمندان اصحاب على عليه السلام پياده شدند و دوازده هزار مرد با آنان پياده شدند و بر عمر و عاص و ابوالاعور حمله كردند و آن دو و همراهان ايشان را از كنار آب بيرون راندند و چنان شد كه اسبهاى سپاه على (ع ) سمهاى دستهاى خود را در آب فرات نهادند.

نصر، از عمر بن سعد روايت مى كند كه على عليه السلام در آن روز خطاب به سپاه خويش فرمود امروز شما به يارى حميت و غيرت نصرت يافتيد.

نصر مى گويد: عمر و بن شمر، از جابر نقل مى كند كه مى گفته است از تميم ناجى شنيدم مى گفت : از اشعث بن قيس شنيدم كه مى گفت : عمر و بن عاص ميان ما و فرات حائل شد. من به او گفتم : اى عمرو! واى بر تو كه من ترا خردمند مى پنداشتم و اكنون مى بينم عقلى ندارى . خيال مى كنى ما ترا با آب آسوده مى گذاريم و رها مى كنيم ، دستهايت خالى از خير و بركت باد! مگر نمى دانى كه ما گروه عرب هستيم ، مادرت بر سوگت بگريد و ترا از دست بدهد! كارى بس بزرگ را اراده كرده اى . عمر و عاص به من گفت : همانا به خدا سوگند امروز خواهى دانست كه ما به عهد خويش وفا مى كنيم و گره را استوار خواهيم كرد و با شكيبايى و كوشش با شما روياروى

مى شويم . اشتر بر او بانگ زد كه اى پسر عمر و عاص ! به خدا سوگند ما بر اين كناره فرود آمده ايم و مى خواهيم جنگ بر پايه بينشها و دين باشد كه جنگ ما در بقيه روزها فقط جنگ حميت و غيرت است . آن گاه اشتر تكبير گفت و ما هم با او تكبير گفتيم و حمله كرديم . هنوز چندان گرد و غبارى برنخاسته بود كه مردم شام گريختند و پشت به جنگ كردند.

گويند: پس از جنگ صفين ، عمر و عاص ، اشعث را ديد و گفت اى برادر كندى به خدا سوگند من به درستى گفتار و پيشنهاد تو روز محاصره آب معتقد بودم ولى ناچار از انجام آن كار بودم و با تهديد كردن تو، با تو مكابره و ستيز مى كردم و جنگ مكر و خدعه است .

نصر مى گويد: عقيده عمر و بن عاص اين بود كه مردم عراق را براى برداشتن آب آزاد بگذارند و معاويه پس از درگير شدن مردم در جنگ به همان نتيجه رسيد و قبلا گفتيم كه عمر و بن عاص به معاويه پيام فرستاد كه ميان اين قوم و آب را آزاد بگذار، آيا گمان مى كنى كه اين قوم به آب نگاه خواهند كرد و تشنه خواهند مرد. معاويه به يزيد بن اسد قسرى پيام فرستاد: اى ابوعبدالله اين قوم را با آب آزاد بگذار ولى او چون به شدت هواخاه عثمان بود گفت : به خدا سوگند هرگز، آنان را تشنه خواهيم كشت همان گونه كه اميرالمومنين را تشنه كشتند.

نصر مى گويد: عمر و بن شمر،

از جابر نقل مى كند كه على عليه السلام در آن روز خطبه خواند و فرمود: اما بعد، همانا اين قوم با ظلم شروع به جنگ با شما كردند و با ستم كار خود را نسبت به شما آغاز كردند و با تجاوز از حد خود، با شما روياروى شدند و همان وقت كه آب را از شما بازداشتند شما را به جنگ فرا خواندند. اينك يا بر خوارى و دورى از منزلت شرف و شجاعت اقرار كنيد... (183) تا آخر فصل .

نصر مى گويد: به مردم شام خبر رسيده بود كه على عليه السلام براى مردم چنين مقرر فرموده است كه اگر شام را فتح كند ميان ايشان طلاى غير مسكوك و زر (184) را كه از آنها به دو چيز سرخ تعبير شده است تقسيم كند و به هر يك از ايشان پانصد درهم بدهد همان گونه كه در بصره [ پس از جنگ جمل ] به آنان داده بود. و در آن روز منادى اهل شام ندا داد اى مردم عراق چرا در اين سرزمين پليد فرود آمده ايد! ما افراد قبيله ازد شنوة هستيم نه ازد عمان ، اى مردم عراق امروز براى شما بهره يى جز سنگ و نااميدى نيست .

نصر مى گويد: عمر و بن شمر، از اسماعيل سدى ، از بكر بن تغليب نقل مى كند كه مى گفته است كسى براى من نقل كرد و گفت خودم از اشعث بن قيس ، روز جنگ براى پس گرفتن فرات كه بسيار محتمل رنج شد و به دست خويش چند مرد شامى را كشت ، شنيدم مى گفت به

خدا سوگند هر چند جنگ و كشتار مردمى را كه اهل نمازند خوش نمى دارم ولى من همراه كسى هستم كه در مسلمانى از من مقدمتر و به كتاب و سنت داناتر است و او آن كسى است كه جان خود را هم مى بخشد.

نصر مى گويد: ظبيان بن عماره تميمى بر مردم شام حمله كرد و اين ابيات را مى خواند:

اى ظبيان آيا مى پندارى كه ميان ساكنان زمين بدون آب براى تو زندگى خواهدبود! نه ، سوگند به خداى زمين و آسمان ؛ بنابراين شمشير بر چهره دشمنان مكار بزن ...

گويد: به خدا سوگند چندان به آنان شمشير زد كه ميان او و آب را آزاد گذاشتند.

نصر مى گويد: اشتر در آن روز حارث بن همام نخعى را كه از خاندان صهبان بود فرا خواند و رايت خويش را به او سپرد و گفت : اى حارث ! اگر نه اين است كه مى دانم تا پاى جان و مرگ صبر و ايستادگى مى كنى رايت خود را از تو پس مى گرفتم و تو را به كرامت خويش مخصوص نمى كردم . حارث گفت : اى مالك ! به خدا سوگند امروز ترا سخت شاد خواهم كرد تو از پى من بيا و سپس رايت را پيش برد و اين رجز را خواند:

اى مرد خوبيها! اى بهترين فرد نخع ! و اى كسى كه هرگاه بيم و ترس همگانى مى شود نصرت از توست و اى كسى كه چون جنگ واقع مى شود گرفتارى را برطرف مى كنى و تو در اثر جنگهاى سخت و پياپى جوان و كم تجربه نيستى

... اشتر گفت : اى حارث ! پيش من بيا و چون نزديك آمد اشتر سرش را بوسيد و گفت : امروز از اين سر جز نيكان و برگزيدگان پيروى نمى كنند. سپس اشتر ميان ياران خود فرياد بر آورد كه جانم فداى شما باد! پايدارى و مقاومت كنيد چون مقاومت شخص سختگيرى كه به فتح اميدوار است . وقتى نيزه ها به شما برخورد در آن فرو رويد، پيچ و تاب بخوريد و چون شمشيرها بر شما فرود آمد هر يك [ از شما ] دندان بفشارد كه اين براى حفظ سر بهتر است و سپس با جلو سر خود از آن قوم استقبال كنيد.

گويد: آن روز اشتر سوار بر اسبى سياه دم بريده بود كه از سياهى چون پر زاغ بود و به دست خويش هفت تن از بزرگان و سران سپاه شام را كشت و آنان عبارت بودند از صالح بن فيروز عكى ، مالك بن ادهم سلمانى ، رياح بن عتيك غسانى ، اجلح بن منصور كندى كه سواركار گزيده مردم شام بود ، ابراهيم بن وضاح جمحى ، زامل بن عبيد خرامى و محمد بن روضة جمحى .

نصر مى گويد: نخستين كسى را كه اشتر در آن روز به دست خويش كشت صالح بن فيروز بود كه او اشتر را به جنگ با خود دعوت كرد و چنين خواند:

اى دارنده اسب گزينه سياه ! اگر مى خواهى جلو بيا، بيا كه من فرزند كسى هستم كه داراى عزت و گرامى و سرور قبيله عك و تمام عك بوده است ، اين را بدان .

نصرمى گويد: صالح به شجاعت ودليرى مشهور

بود. اشتر به مقابله او رفت و چنين گفت :

من بهترين فرزند قبيله مذحج هستم . خودم و پدر و مادرم گزيده ترين ايشانيم . سوگند خورده ام كه بر نگردم تا با اين شمشيرم كه صيقل يافته است ضربتى شگفت انگيز زنم .

و سپس بر صالح حمله برد و او را كشت . در اين هنگام مالك بن ادهم سلمانى كه او هم از ناموران ايشان بود با نيزه به اشتر حمله آورد كه چون نزديك شد اشتر بر روى اسب خود چرخيد و جا خالى كرد و نيزه او به خطا رفت . اشتر سپس بر اسب خود استوار نشست و بر مرد شامى حمله كرد و او را با نيزه كشت و پس از او رياح بن عتيك و ابراهيم بن وضاح را كشت و آنگاه زامل بن عقيل كه سواركارى نام آور بود با نيزه به اشتر حمله آورد. نيزه اش به زره اشتر بند شد و او را از اسب فرو افكند ولى زخم كارى نبود. اشتر در حالى كه پياده بود با شمشير به او يورش آورد و اسب او را پى كرد و چنين مى خواند.

چاره از كشته شدن من يا كشته شدن تو نيست كه چهار تن از شما را پيش از تو كشتم و هر چهار تن چون تو پهلوان بودند.

و در حالى كه هر دو پياده بودند با شمشير بر او ضربه زد و او را كشت . سپس محمد بن روضة به جنگ او آمد و او در حالى كه به عراقيان ضربات سختى زده بود چنين مى خواند: اى مردم كوفه !

اى اهل فتنه ها، اى كشندگان عثمان . آن مرد امين و برگزيده كه كشته شدن او دلم را براى هميشه اندوهگين ساخته است ، شما را ضربه مى زنم ولى ابوحسن را نمى بينم . اشتر بر او حمله كرد و او را كشت و چنين مى خواند:

خداوند از رحمت خود جز عثمان را دور نكند و خداوند بر شما خوارى و زبونى فرو آورد و اندوههاى شما را تسليت نبخشد.

سپس اجلح بن منصور كندى كه از سواركاران و دليران بنام عرب بود و بر اسبى به نام لاحق سوار بود به مبارزه اشتر آمد ولى همينكه اشتر با او روياروى شد از اين كار كراهت پيدا كرد، در عين حال از برگشتن آزرم داشت آن دو با شمشير به يكديگر ضربه زدند كه اشتر بر او پيشى گرفت و او را كشت . خواهر اجلح در مرثيه او چنين سروده است :

هان ! بر مرد مورد اعتماد گريه كن ، كه همانا به خدا سوگند بر كشته شدن آن پهلوان بلند مرتبه كه نظيرى چون او ميان ما نيست به گريستن گرفتاريم ...

چون شعر او به اطلاع على عليه السلام رسيد فرمود: آرى اين جزع و بيتابى زنان در اختيار خودشان نيست ولى آن مردان به زنان خود زيان رساندند و آنان را بيوه و اندوهگين و بينوا ساختند؛ خدا معاويه را بكشد. خدايا! گناهان و خطاهاى ايشان و سنگينى آن را همراه گناهان خود معاويه بر او بار كن . پروردگارا او را عفو مكن !

نصر همچنين مى گويد: عمر و بن شمر، از جابر، از شعبى ، از حارث بن ادهم

و از صعصعه نقل مى كرد كه مى گفته اند در يوم الماء (185) اشتر آمد و با شمشير خود بر عموم مردم شام حمله كرد و ضربه مى زد تا آنان را از كنار شريعه بيرون راند و چنين رجز مى خواند:

از آنچه گذشته و فوت شده است ياد مكنيد. سوگند به پروردگارم ، كه مردگان را پس از آنكه خاك و پوسيده شده اند بر مى انگيزاند، كه من سواران و اسبان خود را در حالى كه ژوليده موى و غبار آلود باشند وارد شريعه فرات مى كنم مگر اينكه گفته شود اشتر درگذشت .

گويد: رايت اشعث بن قيس همراه معاوية بن حارث بود. اشعث به او گفت : به جان پدرت سوگند كه قبيله نخع بهتر از قبيله كنده نيست ، درفش خود را پيش ببر كه بهره از آن كسى است كه پيش برود. درفش اشعث پيش رفت و مردان به يكديگر حمله كردند. در آن روز ابوالاعور سلمى حمله آورد و اشتر نيز بر او يورش آورد، ولى هيچيك از عهده ديگرى بر نيامدند. شرحبيل بن سمط هم بر اشعث حمله كرد كه آن دو هم از پس يكديگر بر نيامدند. حو شب ذوظليم هم به اشعث حمله كرد و بدون اينكه از عهده يكديگر برآيند از هم جدا شدند. و همين گونه بودند تا سرانجام شاميان از كنار آب رانده شدند و عراقيان شريعه را تصرف كردند.

نصر مى گويد: محمد بن عبدالله ، از جرجانى نقل مى كرد كه چون مردم عراق بر آب چيره شدند عمروعاص به معاويه گفت : اى معاويه اكنون اگر آن قوم همان گونه

كه ديروز تو آنان را از آب بازداشتى ترا از آب بازدارند چه مى كنى و خيال تو چيست ؟ آيا بر عهده خود مى بينى كه بتوانى تو هم بر آنان ضربه بزنى همان گونه كه آنان بر تو ضربه زدند! از اينكه بدى سيرت خود را براى آنان كشف كردى چه سودى بردى ؟ معاويه گفت : گذشته را رها كن اينك به على چه گمان دارى ؟ گفت : گمان من اين است كه او در مورد تو آنچه را كه تو در مورد او روا داشتى روا نمى دارد و چيزى كه او براى آن آمده است چيزى غير از آب است . گويد: معاويه به او سخنى گفت كه عمرو را خشمگين ساخت و اين ابيات را سرود:

به تو فرمانى دادم و آن را نادرست دانستى و پسر ابى سرح هم با من مخالفت كرد و از راءى و خرد چشم پوشيدى و براى جنگ هيچ راه گشايشى نديدى . قوچهاى عراق را چگونه ديدى ؟ مگر نه اين بود كه به جمع ما شاخ زدند، چه شاخ زدنى . اگر آنان فردا چنين ضربتى بما بزنند تو بايد سرنوشتى چون زبير يا طلحه داشته باشى ...

نصر مى گويد: اصحاب على عليه السلام به او گفتند: اى اميرالمومنين آنان را از آب بازدار همانگونه كه آنان ترا از آن بازداشتند. فرمود: نه ، ميان آنان و شريعه را باز بگذاريد. من كارى را كه جاهلان انجام دادند انجام نمى دهم . بزودى كتاب خدا را برايشان عرضه مى دارم و آنان را به هدايت فرا مى خوانم اگر پذيرفتند چه

بهتر و گرنه به خواست خدا در لبه تيز شمشير بى نيازى است . گويد: به خدا سوگند روز را به شب نرساندند تا آنكه سقاها و شتران آبكش عراقيان و شاميان بر كنار آب بودند و هيچكس به كس ديگر آزار نمى رساند.

(52)گزيده يى ازاين خطبه به روايتى قبلا آورده شده(186) وآنچه كه اينك مى آوريم به روايت ديگرى است كه با يكديگرتفاوت دارد

[ اين خطبه با عبارت الاوران الدنيا قد تصرمت و آذنت بانقضاء (همانا دنيا فانى است و اعلام به سپرى شدن كرده است ) شروع مى شود، كه پس از توضيح پاره يى از لغات و اصطلاحات ، نخست اشاره يى كلامى در مورد اعتقاد معتزليان بغداد و بصره درباره اينكه آيا ثواب دادن در قبال انجام اوامر خداوند و اطاعت بر خداوند متعال واجب است يا نه ، آورده است و سپس تحت عنوان : اشعارى كه در نكوهش دنيا سروده شده است مجموعه اشعارى كه يكصد و شصت و دو بيت است عرضه داشته كه از شاعران معروف است و برخى را هم بدون آنكه از شاعر نام ببرد آورده است و به اصطلاح از مجموعه زهديات بسيار پسنديده است و ترجمه آن خارج از مقوله تاريخ مى باشد و فقط به ترجمه يكى دو بيت آخر اين مجموعه كه با آن جلد سوم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد تمام مى شود بسنده خواهد شد. ]

ابوالعتاهيه (187) مى گويد:

تو مى خوابى و چشم مرگها از تو نمى خوابد. اى خفته بسيار خواب براى مرگ بيدار شو و به خود آى . همگان به پيشگاه پروردگار روز دين خواهيم رفت و همه دشمنان در پيشگاهش جمع مى شوند.

خداى يگانه به تنهايى ما را بسنده است و درودهاى او برگزيدگان

خلقش سرور ما محمد و خاندان پاك او باد.

جلد سوم تمام شد و جلد چهارم با بيان عيد قربان و صفت قربانى شروع مى شود.

بسم الله الرحمن الرحيم

سپاس خداوند يكتاى عادل حكيم را و درود خداوند بر رسول كريم او.

و از جمله موضوعات طرح شده در خطبه قبل (188)، موضوع روز عيد قربان و صفت قربانى است كه ضمن آن فرموده است :

و من تمام الاضحية استشراف اذنها و سلامة عينها (از جمله شرطهاى قربانى اين است كه گوش آن سالم و كامل و چشمش نيز سالم باشد.)

[ سپس ابن ابى الحديد اقوال فقها از جمله سخنان شيخ مفيد در كتاب المقنعة (189) او را بيان مى كند كه خارج از بحث ماست . ]

(53) از سخنان على (ع ) درباره بيعت

در اين خطبه

[ در اين خطبه كه با عبارت فتداكوا على تداك الابل الهيم يوم وردها (چنان براى بيعت بر من هجوم آورديد كه شتران تشنه روزى كه نوبت آب دادن به آنهاست هجوم مى آوردند) شروع مى شود اين مطالب تاريخى آمده است . ]:

بيعت با على و آنان كه از آن خوددارى كردند

مردم درباره چگونگى بيعت با اميرالمومنين عليه السلام اختلاف كرده اند. آنچه كه بيشتر مردم و جمهور سيره نويسان به آن معتقدند اين است كه طلحه و زبير از روى اختيار و نه اجبار على (ع ) بيعت كردند، ولى بعدا تصميم آن دو دگرگون و نيت ايشان تباه شد و نسبت به على (ع ) غدر و مكر ورزيدند.

زبيرى ها از جمله عبدالله بن مصعب و زبيربن بكار و پيروان ايشان و گروهى از افراد خاندان تيم بن مره كه نسبت به طلحه تعصب مى ورزند مى گويند: آن دو در حالت اجبار بيعت كرده اند و [ مى گويند ] زبير مى گفته است : در حالى بيعت كردم كه شمشير مالك اشتر بر پشت گردنم بود (190)

نويسنده كتاب الاوائل (191) مى نويسد: چون عثمان كشته شد مالك اشتر پيش على عليه السلام آمد و گفت : برخيز و با مردم بيعت كن كه براى تو جمع شده اند و به تو راغب هستند؛ به خدا سوگند اگر از آن خوددارى نمايى چشمت براى بار چهارم بر آن اشك خواهد ريخت . على (ع ) آمد و در بئرسكن نشست و مردم جمع شدند و طلحه و زبير هم آمدند و آن دو شك و ترديدى نداشتند كه حكومت توسط شورا تعيين خواهد شد. اشتر گفت : مگر

منتظر كسى هستيد؟ اى طلحه برخيز و بيعت كن ! او تن زد. اشتر گفت : اى پسر زن سرسخت برخيز، اشتر در همين حال شمشير خود را بيرون كشيد. طلحه برخاست و پاى كشان جلو آمد و بيعت كرد. كسى گفت : نخستين كسى كه با او بيعت كرد شل بود، اين كار به انجام نمى رسد و تمام نمى شود. سپس اشتر گفت : اى زبير برخيز به خدا هيچكس در اين كار نزاع و ستيز نمى كند مگر اينكه با اين شمشير بناگوش او را مى زنم . زبير برخاست و بيعت كرد؛ و سپس مردم بر على (ع ) هجوم آوردند و بيعت كردند.

و گفته شده است : نخستين كس كه با على (ع )بيعت كرد اشتر بود. او گليم سياهى را كه بر دوش داشت افكند و شمشيرش را بيرون كشيد آن گاه دست على را گرفت و بيعت كرد و به زبير و طلحه گفت : برخيزيد و بيعت كنيد و گرنه امشب پيش عثمان خواهيد بود. آن دو در حالى كه پاهايشان به جامه هايشان گير مى كرد و اميدى به نجات خود نداشتند برخاستند و دست بر دست على نهادند و بيعت كردند. پس از آن دو، مردم بصره [ براى بيعت ] برخاستند. و نخستين كس از ايشان عبدالرحمان بن عديس بلوى بود كه بيعت كرد و سپس همگان بيعت كردند. عبدالرحمان چنين گفت : اى ابوحسن خلافت را براى خود بگير و بدان كه ما حكومت را همچون ريسمان مى كشيم .

ما [ ابن ابى الحديد ] در شرح آن بخش كه زبير اقرار به

بيعت كرده و سپس مدعى شده است كه با زور و اكراه بوده است توضيح داديم كه بيعت با اميرالمومنين عليه السلام با رضايت همه مردم مدينه صورت گرفته است و نخستين كسان كه از ايشان بيعت كردند طلحه و زبير بوده اند و آنجا مطالبى گفتيŠكه ادعاى زبير را باطل مى كند.

ابومخنف در كتاب الجمل خويش مى گويد: انصار و مهاجران در مسجد پيامبر (ص ) جمع شدند تا بنگرند كه چه كسى عهده دار خلافت آنان شود و چون مسجد آكنده از جمعيت شد انديشه عمار ياسر، ابوالهيثم بن تيهان ، رفاعة بن مالك ، مالك بن عجلان و ابوايوب خالد بن يزيد انصارى بر اين قرار گرفت كه اميرالمومنين عليه السلام را به خلافت بنشانند و عمار بيش از همگان كوشش مى كرد و خطاب به آنان گفت : اى انصار! ديروز ديديد كه عثمان ميان شما چگونه رفتار مى كرد و اينك هم اگر درست ننگريد و آنچه را كه خير شماست مورد توجه قرار ندهيد باز هم ممكن است به چنان گرفتارى در افتيد و بدون ترديد على به سبب سابقه و فضلش سزاوارترين مردم به حكومت است . آنان گفتند ما اينك به خلافت او راضى و خشنود هستيم و همگى به ديگر مردمى كه حضور داشتند و از انصار و مهاجران بودند گفتند: اى مردم ما به خواست خداوند متعال براى خودمان و شما از هيچ خيرى فرو گذار نيستيم و على چنان است كه خود به خوبى مى دانيد و ما مكانت و منزلت هيچ كس را مانند او نمى بينيم كه بتواند اين كار را

بر دوش كشد و از او سزاوارتر باشد. مردم همگان گفتند: آرى راضى هستيم و على در نظر ما همچنان است كه گفتيد، بلكه بهتر از آن است . همگان برخاستند و به حضور على عليه السلام آمدند و او را از خانه اش بيرون آوردند و از او خواستند تا براى بيعت دست بگشايد؛ على (ع ) دست خود را كنار كشيد و آنان بر او هجوم آوردند همچون هجوم شتران تشنه به آبشخور، آن چنان كه نزديك بود برخى از ايشان برخى ديگر را زير دست و پاى بكشند و چون على (ع ) علاقه ايشان را اين چنين ديد از ايشان خواست كه بيعت با او آشكارا و در مسجد باشد و مردم همگان حضور داشته باشند و فرمود: اگر يك تن از مردم بيعت مرا ناخوش بدارد براى اين حكومت گام فرا نمى نهم .

مردم با او حركت كردند و وارد مسجد شدند و نخستين كس كه با على (ع ) بيعت كرد طلحه بود. قبيصة بن ذؤ يب اسدى گفت : بيم دارم كه بيعت و حكومت او تمام نشود زيرا نخستين دستى كه با او بيعت كرد شل بود؛ پس از طلحه زبير بيعت كرد و مسلمانان مدينه با او بيعت كردند جز محمد بن مسلمه و عبدالله بن عمر و اسامة بن زيد و سعد بن ابى وقاص و كعب بن مالك و حسان بن ثابت و عبدالله بن سلام . على (ع ) دستور داد عبدالله بن عمر را فرا خوانند و چون آمد به او فرمود: بيعت كن ، گفت : تا همه مردم بيعت

نكنند بيعت نمى كنم ، على عليه السلام فرمود: ضامنى بياور كه از مدينه بيرون نخواهى رفت . گفت اين كار را نمى كنم ، اشتر گفت : اى اميرالمومنين اين شخص از تازيانه و شمشيرت احساس ايمنى مى كند، او را به من بسپار تا گردنش را بزنم ، فرمود: نمى خواهم به زور و اجبار بيعت كند آزادش بگذاريد و چون عبدالله بن عمر رفت ، اميرالمومنين عليه السلام فرمود: او در كودكى تندخو بود و اينك در بزرگى خود تندخوتر است .

آنگاه سعد بن ابى وقاص را آوردند، على (ع ) گفت : بيعت كن ، سعد گفت : اى ابوالحسن مرا آزاد بگذار و هرگاه كسى جز من باقى نماند بيعت خواهم كرد؛ به خدا سوگند هرگز از سوى من كارى را كه خوش نداشته باشى نخواهى يافت ، فرمود آرى راست مى گويد آزادش بگذاريد. سپس كسى نزد محمد بن مسلمه فرستاد كه چون آمد به او فرمود بيعت كن . گفت پيامبر (ص ) به من فرموده اند: هنگامى كه مردم اختلاف پيدا كردند و در هم افتادند و در اين حال انگشتهايش را داخل هم كرد با شمشير خود بيرون روم و آن را به سنگهاى كنار كوه احد بزنم و بشكنم و چون شكسته شد به خانه خويش برگردم و در آن بنشينم و از جاى خود تكان نخورم مگر آنكه دستى ستمكار و مرگى مقدر به سراغم آيد. على عليه السلام فرمود: در اين صورت برو و همان گونه باش كه به تو فرمان داده شده است .

سپس به اسامة بن زيد پيام داد كه چون

آمد فرمود: بيعت كن ، گفت : من وابسته و برده آزاد كرده تو هستم و هيچگونه خلافى از من نسبت به تو صورت نمى گيرد و بزودى پس از اينكه مردم آرام شوند بيعت من براى تو صورت خواهد گرفت ، دستور داد: برگردد و به سوى هيچ كس ديگر نفرستاد.

به ايشان گفته شد آيا كسى را براى احضار حسان بن ثابت و كعب بن مالك و عبدالله بن سلام نمى فرستى ؟ فرمود: ما را به كسى كه به ما نيازى ندارد نيازى نيست .

ياران معتزلى ما در كتابهاى خود نوشته اند كه اين گروه اين عذر و بهانه را هنگامى طرح كردند كه على (ع ) از آنان دعوت كرد تا براى شركت در جنگ جمل ، همراهش باشند و گرنه ايشان از بيعت سرپيچى نكردند بلكه از شركت در جنگ خوددارى ورزيدند.

شيخ ما ابوالحسين كه خدايش رحمت كناد در كتاب الغرر مى نويسد چون اين گروه براى شركت نكردن در جنگ جمل آن بهانه را طرح كردند على عليه السلام به آنان گفت : چنين نيست كه هر مفتونى را بتوان سرزنش كرد، آيا شما را در مورد بيعت با من شكى است ؟ گفتند نه . فرمود: پس چون شما بيعت كرده ايد مثل اين است كه در جنگ هم شركت داشته ايد و آنان را از حضور و شركت در جنگ معاف نمود.

اگر گفته شود: شما [ از يك سو ] روايت كرديد كه على گفته است : اگر يك مرد بيعت مرا خوش نداشته باشد در اين حكومت گام نخواهم نهاد و [ از طرف ديگر ]

روايت كرديد كه تنى چند از اعيان مسلمان خوش نداشتند در حالى كه او با وجود كراهت ايشان از اين كار بازنايستاد،

در پاسخ گفته مى شود، مراد آن حضرت اين بوده است كه اگر پيش از انجام بيعت اختلافى واقع شود من دست از حكومت بر مى دارم و در آن داخل نخواهم شد، اما هرگاه با او بيعت شود و تنى چند پس از بيعت ، با او مخالفت ورزند بر وى جايز نيست كه از حكومت كنار برود و آن را رها كند، كه امامت با بيعت ثابت مى شود (192) و چون ثابت شد براى امام رها كردن حكومت روا نيست .

ابو مخنف از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : چون على عليه السلام براى بيعت وارد مسجد شد و مردم هم براى بيعت با او آمدند، ترسيدم برخى از كينه توزان نسبت به على (ع ) كه به روزگار زندگى پيامبر (ص ) پدر يا برادر و خويشاوندانش به دست على (ع ) كشته شده اند سخنى بگويند كه موجب بى رغبتى على (ع ) به خلافت شود و آنرا رها كند. پس مواظب اين موضوع و از اين پيشامد ترسان بودم ، ولى هيچ كس هيچ سخنى نگفت تا آنكه همه در حالى كه راضى و تسليم بودند بدون اجبار بيعت كردند.

چون مردم با على (ع ) بيعت كردند و عبدالله بن عمر خوددارى كرد و على (ع ) با او سخن گفت و نپذيرفت ، روز بعد عبدالله بن عمر به حضور على آمد و گفت : من خيرخواه تو هستم . همانا كه همه

مردم به بيعت تو راضى نيستند. اگر مصلحت دين خود را در نظر بگيرى و اين كار را به شورايى ميان مسلمانان برگردانى بهتر است . على عليه السلام فرمود: اى واى بر تو! مگر آنچه صورت گرفته است من در طلب آن بوده ام ؟ مگر به تو خبر نرسيده است كه آنان در آن باره چگونه رفتار كردند؟ اى نادان ، از پيش من برخيز، ترا با اين سخن چه كار؟

پس از رفتن ابن عمر روز سوم كسى آمد و گفت : ابن عمر به مكه رفت تا مردم را بر تو تباه كند. على (ع ) فرمود كسى را از پى او گسيل دارند. ام كلثوم دختر اميرالمومنين آمد و از پدر خواهش كرد و توضيح داد كه ابن عمر به مكه رفته است تا آنجا مقيم باشد و او قدرتى ندارد و از مردانى كه در فكر حكومت باشند نيست و استدعا كرد شفاعتش در مورد او پذيرفته شود كه به هر حال ناپسرى او بود. اميرالمومنين تقاضاى ام كلثوم را پذيرفت و از فرستادن كسى به تعقيب او خوددارى نمود و گفت : او را با هر چه اراده كرده است رها كنيد.

(54)ازسخنان علي(ع) هنگامى كه يارانش تصورمى كردند دراجازه دادن براى شروع جنگ، تاءخيرشده است

توضيح

[ اين خطبه با عبارت اما قولكم ، اكل ذلك كراهية الموت (اما اين سخن شما كه آيا اين همه درنگ از خوش نداشتن مرگ است ) شروع مى شود چنين آمده است ] :

از اخبار جنگ صفين

پس از اينكه اميرالمومنين عليه السلام در صفين ، شريعه فرات را تصرف كرد و بزرگوارانه اجازه داد كه مردم شام هم در برداشتن آب شريك و سهيم باشند و به اين اميد بود كه شاميان متوجه رفتار كريمانه اش شوند و دلهاى آنان به اين وسيله به او متمايل شود وانگهى نشانى از دادگرى و خوشرفتارى باشد، چند روزى درنگ كرد نه او كسى پيش معاويه فرستاد و نه از سوى معاويه كسى به حضورش آمد. مردم عراق از اين درنگ ، در صدور فرمان جنگ ، به تنگ آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين ، فرزندان و زنان خود را در كوفه رها كرده ايم . مگر آمده ايم كه اطراف و مرزهاى شام را موطن خويش سازيم ؟ به ما فرمان جنگ بده كه مردم سخنانى مى گويند. على (ع ) پرسيد چه مى گويند؟ يكى از ايشان گفت : مردم چنين گمان مى كنند كه تو به سبب كراهت از مرگ شروع جنگ را خوش نمى دارى ، برخى هم مى پندارند كه تو در جنگ با شاميان گرفتار شك و ترديد شده اى .

على عليه السلام فرمود: من چه هنگام از جنگ كراهت داشته ام ؟ جاى تعجب است كه من به هنگام نوجوانى و برومندى خواهان جنگ باشم و اينك در حال پيرى كه عمرم به پايان رسيده و مرگ نزديك شده است از آن

كراهت داشته باشم . اما درباره شك من در جنگ با اين قوم ، اگر در اين مورد شكى مى داشتم هر آينه درباره جنگ جمل با مردم بصره مى بايست شك مى كرد. به خدا سوگند من نهان و آشكار اين كار را سنجيده ام و هيچ چاره اى جز جنگ يا سرپيچى از فرمان خدا و رسولش نيافته ام ، ولى من با اين قوم مدارا مى كنم و مهلت مى دهم شايد كه هدايت يابند يا [ لااقل ] گروهى از ايشان هدايت شوند، كه پيامبر خدا (ص ) روز جنگ خيبر به من فرمود: اگر خداوند به وسيله تو فقط يك مرد را هدايت فرمايد براى تو بهتر از همه چيزهايى است كه آفتاب بر آن مى تابد.

نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن عبيدالله ، از جرجانى نقل مى كند كه مى گفته است : على (ع ) بشير بن عمر بن محصن انصارى و سعيد بن قيس همدانى و شبث بن ربعى تميمى را نزد معاويه فرستاد و به آنان فرمود: نزد اين مرد برويد و او را به سوى خداوند عزوجل و طاعت و پيروى از جماعت و فرمانبردارى از فرمان خداوند سبحان دعوت كنيد. شبث گفت : اى اميرالمومنين اگر او با تو بيعت كند آيا او را اميدوار مى كنى كه به حكومتى برسد يا منزلتى بيابد و در نظرت مورد احترام و محبت باشد؟ فرمود اينك پيش او برويد و با او ديدار كنيد و حجت آوريد و بنگريد عقيده اش در اين باره چيست . (193)

آنان به سوى معاويه رفتند و چون بر

او وارد شدند نخست ابوعمر و بن محصن خدا را ستايش كرد و گفت : اما بعد، اى معاويه بدان كه دنيا از تو زوال مى يابد و تو به آخرت بازخواهى گشت ، و خداوند ترا در قبال كردارت مجازات مى كند و به آنچه دستهايت پيشاپيش فرستاده و انجام داده محاسبه مى كند؛ و اينك من ترا به خداوند سوگند مى دهم كه جماعت و اتحاد اين امت را پراكنده مسازى و خونهاى ايشان را ميان خودشان مريزى .

معاويه سخن او را بريد و گفت : اى كاش سالار خودت را اندرز مى دادى . ابوعمرو گفت : سبحان الله ! سالار من نيازمند آن نيست كه اندرز بشنود او چون تو نيست . سالار من از لحاظ فضل و دين و سابقه در اسلام و قرابت با رسول خدا سزاوارترين و شايسته ترين مردم به حكومت است . معاويه گفت : حالا چه مى گويى ؟ گفت ترا فرا مى خوانم كه از خداى خود بترسى و دعوت پسرعمويت را به آنچه تو را فرا مى خواند بپذيرى كه تو را به حق فرا مى خواند و اين كار براى دين تو بهتر و براى سرانجام تو پسنديده تر است . معاويه گفت : و خون عثمان پايمال شود! نه سوگند به خداى رحمان كه اين كار را هرگز انجام نمى دهم .

پس از او سعيد بن قيس خواست سخن بگويد. شبث بن ربعى بر او پيشى گرفت و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : اى معاويه پاسخى را كه به پسر محصن دادى دريافتم ، همانا آنچه كه تو

مى گويى و در طلب آن هستى بر ما پوشيده نيست . تو هيچ چيزى كه بتوانى مردم را با آن به گمراهى اندازى و خواهش دل آنان را به خود مايل گردانى و فرمانبردارى ايشان را ويژه خود قرار دهى پيدا نكردى جز اينكه به آنان بگويى : امام شما مظلوم كشته شد بياييد خون او را مطالبه كنيم . و سفلگان و فرومايگان و تبهكاران به تو پاسخ مثبت دادند و حال آن كه به خوبى مى دانيم كه تو خود از يارى دادن عثمان تن زدى و كشته شدن او را براى رسيدن به مقامى كه در جستجوى آن هستى دوست مى داشتى ، ولى چه بسيار كسانى كه در جستجوى كارى و خواهان رسيدن به آن بوده اند و خداوند بين آنان و خواسته ايشان مانع و حايل شده است و گاه كسى كه آرزومند است به آرزوى خود مى رسد و گاه نمى رسد. به خدا سوگند براى تو در هيچيك از اين دو حال خيرى نيست ، كه اگر به آنچه اميد دارى نرسى در آن صورت به خدا سوگند نگون بخت ترين عرب خواهى بود و بر فرض كه به آنچه آرزوى آن را دارى برسى باز به آن نخواهى رسيد مگر آنكه مستحق در افتادن به آتش دوزخ خواهى بود. بنابراين اى معاويه از خدا بترس و آنچه را در آن هستى رها كن و با كسانى كه سزاوار و شايسته حكومتند ستيز مكن .

معاويه پس از حمد و ثناى خدا گفت : اما بعد من از همان آغاز كه سخن اين مرد والا تبار و گرانمايه

[ سعيد بن قيس ] را كه سالار قوم خويش است قطع كردى به نادانى و سبك راءيى تو پى برد. پس از آن هم در مواردى كه علم به آن ندارى عتاب آغاز كردى و حال آنكه دروغ گفتى و پستى نمايان ساختى و در آنچه وصف كردى و گفتى اى اعرابى سبك و خطا پيشه راست نگفتى .

از پيش من بازگرديد كه ميان ما و شما چيزى جز شمشير نيست . معاويه خشمگين شد و آنان هم بيرون آمدند و شبث گفت : آيا ما را با شمشير بيم مى دهى ؟ همانا به خدا سوگند ما در شمشير زدن شتابان تر به سوى تو خواهيم آمد.

[ آنان پيش على عليه السلام برگشتند و سخنان معاويه را به او گفتند و اين موضوع در ماه ربيع الاخر بود ] (194)

نصر مى گويد: قاريان عراق و قاريان اهل شام كه سى هزار تن بودند بيرون آمدند و در كنار صفين قرارگاه فراهم ساختند. گويد: على عليه السلام كنار فرات لشكرگاه ساخت و معاويه هم بالاتر از او در كنار آب لشكرگاه ايجاد كرد و قاريان ، شروع به آمد و شد ميان على (ع ) و معاويه كردند. از جمله اين قاريان عبيدة سلمانى و علقمة بن قيس نخعى و عبدالله بن عتبه و عامر بن عبدالقيس بودند. عامر بن عبدالقيس كه ساكن سواحل فرات بود به لشكر على (ع ) پيوسته بود. اين چند تن پيش معاويه رفتند و گفتند: اى معاويه تو چه مى خواهى ؟ گفت : من خون عثمان را مطالبه مى كنم . گفتند: خون او را از چه

كسى مطالبه مى كنى ؟ گفت : از على . گفتند: مگر على او را كشته است ؟ گفت : آرى او عثمان را كشته و كشندگانش را پناه داده است . آنان از پيش معاويه حضور على (ع ) آمدند و گفتند: معاويه چنين مى پندارد كه تو عثمان را كشته اى . فرمود: هرگز همانا در آنچه گفته دروغ گفته است . من او را نكشته ام .

آنان نزد معاويه برگشتند و به او خبر دادند، معاويه گفت : بر فرض كه على او را به دست خويش نكشته باشد ولى به آن كار فرمان داده و مردم را بر او شورانده است . آنان به حضور على باز آمدند و گفتند: معاويه چنين مى پندارد كه تو او [ عثمان ] را به دست خويش نكشته اى ولى بر آن كار فرمان داده و تحريض كرده اى . فرمود: هرگز! او در آنچه اظهار داشته دروغ گفته است . آنان نزد معاويه برگشتند و گفتند: على مى پندارد كه چنان نكرده است . معاويه گفت : اگر راست مى گويد از كشندگان عثمان دادخواهى كند كه آنان همگى در لشكر او و از جمله ياران و بازوهاى اويند. آنان به حضور على برگشتند و گفتند: معاويه به تو مى گويد: اگر راست مى گويى كشندگان عثمان را به ما بسپار و در اختيار ما بگذار. فرمود: آن قوم قرآن را بر عثمان تاءويل كردند و تفرقه پديد آمد و او را در عين داشتن قدرت و حكومت كشتند و بر همه آنان و امثان ايشان قصاص لازم نيست و بدينگونه از

لحاظ حجت بر معاويه غالب آمد.

مى گويم [ ابن ابى الحديد ] (195) نمى دانم به چه سبب على عليه السلام از دليل و برهانى كه روشن تر از آنچه فرموده است مى باشد استفاده نكرده است ؛ و جا داشت كه به ايشان بگويد: كسانى كه عهده دار كشتن عثمان به دست خود بوده اند فقط دو نفرند قتيرة بن وهب و سودان بن حمران و هر دو همان روز به دست بردگان عثمان كشته شده اند و ديگران كه سپاه و بازوى من به شمار مى روند آن گونه كه شما تصور مى كنيد عثمان را به دست خويش نكشته اند و حداكثر اين است كه مردم را بر او شورانده و او را محاصره كرده اند و براى جنگ با او لشكر فراهم آورده و به خانه اش حمله كرده اند، نظير محمد بن ابى بكر و اشترو عمرو بن حمق و ديگران و بر امثال اين مورد و برايشان قصاص نيست .

نصر [ ابن مزاحم در دنباله سخن خود ] مى گويد: معاويه به آنان گفت اگر كار چنان است كه شما مى پنداريد پس چرا بدون مشورت با ما و كسانى كه اينجا همراه ما هستند حكومت را غصب كرده است ؟ و على (ع ) پاسخ داد كه مردم پيروان مهاجران و انصارند و آنان در شهرها گواه مسلمانان بر واليان و اميران دين ايشانند و آنان همگى به حكومت من راضى شده و با من بيعت كرده اند و من روا نمى دارم كه بگذارم امثال معاويه بر امت حكومت كند و مسلط شود و وحدت ايشان را

به پراكندگى بكشاند.

آنان نزد معاويه برگشتند و به او خبر دادند. گفت : چنان نيست كه او مى گويد: چرا گروهى از مهاجران و انصارى كه اينجا هستند در اين كار دخالتى نكرده و مورد مشورت قرار نگرفته اند؟ آنان نزد على (ع ) برگشتند و سخن معاويه را گفتند. فرمود: واى بر شما اين كار بر عهده شركت كنندگان در جنگ بدر است نه همه اصحاب و هيچيك از شركت كنندگان در جنگ بدر روى زمين نيست مگر آنكه با من بيعت كرده و همراه من است يا آنكه به اين كار رضايت داده است و مبادا كه معاويه شما را از دين خودتان فريب دهد و گول بزند.

نصر مى گويد: سه ماه يعنى تمام ماه ربيع الآخر و هر دو جمادى بدينگونه آمد و شد مى كردند و با اين گفتگوها يكديگر را تهديد مى كردند و گاهى به يكديگر حمله مى بردند؛ ولى قاريان با ميانجيگرى از وقوع جنگ جلوگيرى مى كردند.

نصر گويد: در طول سه ماه ، هشتاد و پنج بار يكديگر را تهديد كردند و بر هم هجوم آوردند و هر بار قاريان مانع درگيرى مى شدند و جنگى ميان ايشان صورت نگرفت .

نصر مى گويد: ابوامامه باهلى و ابوالدرداء كه از همراهان معاويه بودند نزد او رفتند و گفتند: اى معاويه براى چه با اين مرد جنگ مى كنى ؟ كه به خدا سوگند اسلام او از تو قديمى تر و به اين حكومت سزاوارتر و از تو به پيامبر (ص ) نزديك تر است ، چرا و براى چه با او جنگ مى كنى ؟ گفت : براى

خون عثمان و اينكه او كشندگان عثمان را پناه داده است . برويد به او بگوييد از سوى ما قاتلان عثمان را قصاص كند [ در آن صورت ] من نخستين كس از مردم شام خواهم بود كه با او بيعت مى كنم .

آن دو نزد على (ع ) آمدند و سخن معاويه را به اطلاع او رساندند. فرمود: معاويه همه اينان را كه مى بيند مطالبه مى كند و در اين هنگام بيست هزار تن يا بيشتر كه سراپا آهن پوشيده و فقط حدقه چشمهايشان نمايان بود بيرون آمدند و گفتند: ما همگان كشندگان عثمانيم و اگر مى خواهد از ما بخواهد. ابوامامه و ابوالدرداء برگشتند و در جنگ شركت نكردند.

نصر مى گويد: چون ماه رجب فرا رسيد معاويه ترسيد كه مبادا قاريان از على عليه السلام پيروى كنند، شروع به حيله و مكر كرد و نسبت به قاريان هم چاره سازى مى كرد كه از آن كار بازنايستند و خوددارى كنند تا بنگرند چه مى شود. گويد: معاويه بر تيرى چنين نوشت : از بنده خيرخواه خدا، همانا من به شما خبر مى دهم كه معاويه مى خواهد مسير رودخانه فرات را به سوى شما برگرداند و شما را غرق كند بنابراين مواظب خود باشيد. و آن تير را به سوى لشكر على عليه السلام انداخت . آن تير به دست مردى افتاد كه آن را خواند و سپس براى دوست خود خواند و چون او آن را خواند و مردم هم خواندند براى هر كس كه مى آمد و مى رفت مى خواندند، و مى گفتند: اين برادر خيرخواهى است كه براى

شما نامه نوشته و خبر داده است كه معاويه چه قصدى دارد. اين نامه همچنان به دست مى شد و همگان مى خواندند تا به دست على (ع ) رسيد. در همين حال معاويه دويست كارگر را با بيل و كلنگ كنار يكى از پيچهاى فرات فرستاد كه زمين كنار فرات را كه موازى قرارگاه لشكر على عليه السلام بود حفر كنند. على (ع ) به سپاهيان خود فرمود: اى واى بر شما آنچه كه معاويه انديشيده است صورت نمى گيرد و بر آن كار قدرت نخواهد داشت او مى خواهد شما را از اين موضع خودتان كنار بزند. بس كنيد و از اين سخن درگذريد. گفتند: به خدا سوگند اجازه نمى دهيم كه آنان آنجا را حفر كنند. على (ع ) فرمود: اى واى بر شما، اين چنين ضعيف و درمانده نباشيد و انديشه مرا تباه مكنيد. گفتند: به خدا سوگند از اينجا البته كوچ خواهيم كرد و تو اگر مى خواهى كوچ كن و يا بمان .

آنها حركت كردند و لشكر و قرارگاه خود را بالاتر از جايى كه بودند بردند. على عليه السلام هم با آخرين گروه از مردم از آنجا تغيير مكان داد و اين دو بيت را مى خواند:

اگر از من فرمانبردارى شود قوم خود را كنار ركن يمامه يا كوه شمام حفظ مى كنم ولى من هرگاه تصميم استوارى مى گيرم گرفتار مخالفت آراء سفلگان مى شوم . .

گويد: در همان حال معاويه هم تغيير مكان داد

گويد: در همان حال معاويه هم تغيير مكان داد و در محلى كه قبلا لشكر على عليه السلام مستقر بود استقرار يافت . على (ع ) اشتر را احضار كرد

و فرمود: حالا كه تو و اشعث پيشنهاد و راءى مرا نپذيرفتيد خود دانيد. اشعث گفت : اى اميرالمومنين من [ اين مهم را ] كفايت مى كنم و بزودى تباهى يى را كه امروز فراهم كردم اصلاح خواهم كرد. اشعث افراد قبيله كندة را جمع كرد و گفت : اى گروه كنده ! امروز مرا رسوا و خوار و زبون مسازيد و همانا كه مى خواهم با يارى شما مردم شام را فروكوبم . گروهى از پيادگان با او حركت كردند و همگى پياده بودند. اشعث نيزه يى در دست داشت كه آن را به جلو پرتاب مى كرد و به آنان مى گفت : همين اندازه جلو برويد و آنان جلو مى رفتند و او همچنين با پرتاب نيزه خويش آنان را جلو مى برد و آنان همچنان پياده پيشروى مى كردند تا آنكه با معاويه كه ميان قبيله بنى سليم بر كنار آب متوقف بود روياروى شد. مقدمه و گروههاى نزديك لشكرش هم به او پيوسته بودند. اشعث و همراهانش براى تصرف شريعه فرات ساعتى با آنان سخت جنگيدند و افراد مقدمه لشكر عراق هم فرا رسيدند و آنجا فرود آمدند. اشتر هم با گروهى از سواران عراقى رسيد و به معاويه حمله كرد .اشعث نيز همچنان در ناحيه ديگرى به جنگ مشغول بود. معاويه در پناه قبيله بنى سليم و همراه ايشان عقب نشينى كرد و حدود سه فرسخ شتران خود را عقب كشيد و آنجا فرود آمد و موضع گرفت و مردم شام باروبنه خود را آنجا فرود آوردند. اشعث فرياد مى كشيد و مى گفت : اى اميرالمومنين آيا

ترا راضى و خشنود ساختم ؟ و سپس به ابياتى از طرفة بن العبد (196) تمثل جست كه [ مضمون برخى از آنها ] چنين است :

جانم فداى قبيله بنى سعد باد كه چه نيكو در خير و شر پايدارند. من خود گامى برنداشتم كه ايشان بهترين دوندگان در قبيله دور افتاده اند...

اشتر گفت : اى اميرالمومنين خداوند براى تو چيرگى بر آب را فراهم كرد. (197) على (ع ) گفت : آرى شما دو نفر چنانيد كه آن شاعر گفته است .

با قيس و پيروانش روياروى مى شويد و او براى جنگ آتش از پى آتش مى افروزد...

نصر مى گويد: على (ع ) و معاويه هر يك گاه گاه مرد بزرگى را همراه گروهى به جنگ مى فرستادند و او با گروهى از طرف مقابل جنگ مى كرد و خوش نمى داشتند حمله سراسرى كنند و همه لشكر را روياروى قرار دهند كه بيم درماندگى و كشته شدن جمع بود. بدينگونه مردم تمام ذى الحجه را درگيرى هاى پراكنده داشتند و چون ماه ذى حجة تمام شد مذاكره كردند و يكديگر را به اين كار دعوت كردند كه تا پايان محرم از جنگ و درگيرى خوددارى كنند كه شايد خداوند اتفاق نظر و صلحى ارزانى نمايد، و در محرم همگى از يكديگر دست برداشتند.

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از ابوالمجاهد، از محل بن خليفة نقل مى كند كه چون در ماه محرم از حمله به يكديگر دست برداشتند، فرستادگان و رسولانى به اميد دست يافتن به صلح ، ميان على و معاويه آمد و شد مى كردند. على عليه السلام عدى

بن حاتم طايى و شبث بن ربعى تميمى و يزيد بن قيس و زياد بن خصفه را نزد معاويه گسيل داشت . آنان چون پيش او رفتند عدى بن حاتم ، نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اما بعد، ما پيش تو آمده ايم تا ترا به كارى دعوت كنيم كه خداوند در آن براى ما و امت ما اتقاق نظر فراهم كند و خونهاى مسلمانان را محفوظ بدارد. ترا به بيعت با برترين مردم از لحاظ سابقه كه بيش از همگان در اسلام كارهاى پسنديده انجام داده است و مردم هم بر خلافت او اجتماع كرده اند و خداوند آنان را به اين انديشه و كار راهنمايى نموده است دعوت مى كنيم و كسى جز تو و همراهان تو باقى نمانده است ، و اى معاويه ! پيش از آنكه خداوند بر تو و يارانت بلايى چون بلاى جنگ جمل برساند پايان ده .

معاويه به او گفت : گويا تو به عنوان تهديد كننده آمده اى نه به عنوان مصلح ، اى عدى كجايى ! من فرزند حربم و با جنباندن مشك خالى و كهنه نمى هراسم (198).

وانگهى به خدا سوگند تو خود از كسانى هستى كه گروههايى را براى كشتن عثمان فراهم آورده اى و تو از كشندگان اويى و من اميدوارم تو از كسانى باشى كه خداوند او را بكشد.

در اين هنگام شبث بن ربعى و زياد بن خصفه هر دو با هم يك سخن گفتند: ما براى كارى آمده ايم كه براى ما و تو مصلحت است و اينك تو براى ما

مثل مى زنى ! كار و سخنى را كه فايده ندارد رها كن و درموردى كه بهره اش به ما و تو برسد پاسخ ما را بده .

يزيد بن قيس ارحبى گفت : ما پيش تو نيامده ايم مگر براى اينكه آنچه را كه براى آن پيش تو فرستاده شده ايم به تو ابلاغ كنيم و آنچه را از تو بشنويم بازگو كنيم . بديهى است از اينكه براى تو خيرخواهى كنيم كوتاهى نمى كنيم و مى خواهيم چيزهايى را كه به گمان ما از حجتها و دلايل ماست به تو تذكر دهيم و نيز امورى را كه ممكن است ترا به دوستى و همراهى با جماعت وادار كند بگوييم . سالار ما كسى است كه خود، او را به خوبى مى شناسى و مسلمانان هم فضيلت او را مى شناسند و گمان نمى كنم بر تو پوشيده باشد كه مردم متدين و با فضيلت هرگز تو را همسنگ على نمى دانند و هرگز ترا بر او ترجيح نمى دهند. اى معاويه ، از خدا بترس و با على مخالفت مكن كه به خدا سوگند ما هرگز مردى را نديده ايم كه در پرهيزگارى و پارسايى در اين دنيا و نيكو خصالى از على برتر باشد

معاويه هم پس از حمد و ثناى پروردگار گفت : اما بعد، شما به همبستگى و فرمانبردارى دعوت كرديد اين همبستگى كه به آن دعوت مى كنيد چه نيكوست ! اما در مورد فرمانبردارى از سالار شما [ بايد بگويم ] ما به آن معتقد نيستيم زيرا سالار شما خليفه ما را كشته است و جماعت ما را پراكنده ساخته

و قاتلان و خونى هاى ما را پناه داده است و سالارتان مى پندارد كه خود، او را نكشته است ما هم اين ادعاى او را رد نمى كنيم ، ولى مگر شما قاتلان سالار ما را نمى بينيد؟ آيا نمى دانيد كه آنان ياران سالار شمايند؟ او آنان را تسليم ما كند تا آنان را در قبال خون عثمان بكشيم و در آن صورت به شما در مورد همبستگى و فرمانبردارى پاسخ مثبت مى دهيم .

شبث بن ربعى به او گفت : ترا به خدا سوگند بر فرض كه عمار بن ياسر در اختيار تو قرار بگيرد و اينكه او را بكشى خوشحال مى شوى ؟ معاويه گفت : چيزى مرا از اين كار باز نمى دارد. به خدا سوگند اگر سالار شما شما پسر سميه را در اختيار من بگذارد من او را قابل آن نمى دانم كه در قبال خون عثمان بكشم بلكه او را در قبال خون نائل برده آزاد كرده عثمان خواهم كشت !

شبث گفت : سوگند به خداى آسمان كه هيچ دادگرى نكردى و سوگند به كسى كه جز او خدايى نيست هرگز به كشتن پسر ياسر دست نمى يابى مگر اينكه سرهاى مردان از پيكر ايشان زده شود و زمين و آسمان با همه فراخى بر تو تنگ شود. معاويه گفت : اگر اين كار واقع شود بر تو تنگ تر خواهد بود.

آن گروه از پيش معاويه برگشتند و زياد بن خصفه را از ميان ايشان دوباره پيش خود فرا خواند كه چون وارد شد معاويه باز هم پس از حمد و ثناى خداوند به او گفت :

برادر ربيعى ! على پيوند ارحام ما را گسست و امام ما را كشت و كشندگان سالار ما را پناه داد و من از تو مى خواهم كه همراه خاندان و عشيره خويش مرا يارى دهى و براى تو بر عهده من عهد و ميثاق خداوند خواهد بود كه چون پيروز شوم ترا به هر يك از دو شهر [ كوفه و بصره ] كه بخواهى ولايت دهم .

ابوالمجاهد مى گويد: شنيدم كه زياد بن خصفه اين موضوع را نقل مى كرد و گفت : پس از اينكه معاويه سخن خود را گفت ، نخست حمد و ثناى خدا را بجا آوردم و سپس گفتم : من بر گواهى روشن از پروردگار خويش هستم و به نعمتى كه خداوند بر من ارزانى داشته هرگز پشتيبان مجرمان نخواهم بود و سپس از جاى برخاستم .

معاويه به عمر و عاص كه كنارش نشسته بود گفت : اين گروه را چه مى شود؟ خدا ريشه آنان را ببرد كه همگى يكدلند و گويى دلهاشان دل يك نفر است .

نصر مى گويد: سليمان بن ابى راشد، از عبدالرحمان بن عبيد ابى الكنود براى ما نقل كرد كه مى گفته است معاويه حبيب بن مسلمه فهرى را به حضور على بن ابى طالب (ع ) فرستاد و شرحبيل بن سمط و معن بن يزيد بن اخنس سلمى را همراهش كرد. آنان به حضور على (ع ) آمدند و حبيب بن مسلمه پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت :

همانا عثمان بن عفان خليفه رهنمون شده يى بود كه به كتاب خدا عمل مى كرد و به سوى او انابه

داشت و فرمان خدا را بجا مى آورد. شما از زندگى اش به ستوه آمديد و از دير رسيدن مرگش بى تاب شديد، پس بر او شوريديد و او را كشتيد. اينك كشندگان او را به ما بسپار تا در قبال خونش ايشان را بكشيم و اگر مى گويى تو او را نكشته اى از حكومت كنار برو تا حكومت ميان ايشان با مشورت مشخص شود و مردم هر كس را كه راى ايشان بر او قرار گرفت بر خود والى سازند.

على (ع ) به او گفت : اى بى مادر! ترا چه رسد و تو كيستى كه درباره ولايت و عزل سخن گويى و در اين موضوع دخالت كنى ! خموش ، كه تو نه در آن حد هستى و نه شايسته آن . حبيب بن مسلمه برخاست و گفت : همانا به خدا سوگند مرا در جايى خواهى ديد كه خوش نخواهى داشت . على (ع ) به او گفت تو كسى نيستى گرچه همه سواران و پيادگان خود را فراهم آورى ، برو آنچه به نظرت مى رسد برگزين و انجام بده . كه خدا بر تو رحمت نياورد و تو را حفظ نكند اگر چه بخواهى باقى بمانى .

شرحبيل بن سمط گفت : اگر من هم با تو سخن بگويم به جان خودم سوگند كه سخنم چيزى سخنان دوستم نخواهد بود. آيا براى من پاسخى غير از آنچه به او گفتى خواهد بود؟ فرمود: آرى . گفت : بگو. (199) على عليه السلام حمد و ثناى خدا را بجا آورد و سپس چنين فرمود:

اما بعد، همانا كه خداوند سبحان محمد

(ص ) را به پيامبرى برانگيخت و به وجود او خلق را از گمراهى نجات بخشيد و از هلاك و نابودى جلوگيرى نمود و پراكندگى را به جمع مبدل كرد و سپس او را در حالى كه آنچه برعهده داشت انجام داده بود به پيشگاه خويش فرا خواند، و مردم ابوبكر را به خلافت برگزيدند و سپس ابوبكر عمر را به خلافت برگزيد كه روشى پسنديده داشت و ميان امت دادگرى كردند. ما از آن دو دلگير شديم كه به جاى ما حكومت را عهده دار شدند و ما خاندان پيامبريم و به حكومت سزاوارتر. در عين حال آن لغزش ايشان را بخشيديم و گذشت كرديم . سپس عثمان عهده دار حكومت مردم شد. كارهايى كرد كه مردم بر او عيب گرفتند و گروهى از مردم به سويش رفتند و او را كشتند. آن گاه مردم در حالى كه من از حكومت بر ايشان كناره گرفته بودم پيش من آمدند و به من گفتند بيعت ما را بپذير. من خوددارى كرد. گفتند: بپذير كه امت جز به تو به كس ديگر راضى نخواهد شد و ما بيم آن داريم كه اگر نپذيرى مردم پراكنده شوند. پس بيعت ايشان را پذيرفتم و مرا چيزى جز عهد شكنى دو مردى كه با من بيعت كرده بودند نگران نمى داشت و اينكه معاويه با من مخالفت كند، يعنى كسى كه خداوند براى او هيچ سابقه و كار همراه باراستى در اسلام قرار نداده است ؛ اسير آزاد شده پسر اسير آزاد شده و فردى از آن گروهها كه همواره خودش و پدرش دشمن خدا و رسولش

و مسلمانان بودند تا آنكه با زور و كراهت وارد اسلام شدند. براستى از شما جاى شگفتى است كه چگونه همراه او لشكر فراهم مى آوريد و از او فرمانبردارى مى كنيد و افراد خاندان پيامبرتان را كه نمى سزد با آنان ستيز و مخالفت كنيد و نبايد از ايشان به هيچيك از مردم بگرويد رها مى كنيد! اينك من شما را به كتاب خدايتان و سنت پيامبرتان فرا مى خوانم و اينكه باطل را بميرانيم و نشانه هاى دين را زنده بداريم . اين سخن خود را مى گويم و براى خود و هر مرد و زن مسلمان و مومنى از پيشگاه خداوند طلب آمرزش مى كنم .

شرحبيل و معن بن يزيد گفتند: آيا گواهى مى دهى كه عثمان مظلوم كشته شده است ! فرمود: من اين سخن را نمى گويم . گفتند: هر كس گواهى ندهد كه عثمان مظلوم كشته شده است ما از او بيزاريم . و برخاستند و رفتند. على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود:

همانا تو نمى توانى به مردگان سخنى بشنوانى ؛ و نه به كرانى كه چون فراخوانى از گفتارت رويگردانند حق را بشنوانى و تو هدايت كننده كوران از گمراهى ايشان نيستى و تنها به آنان كه به آيات ما گرويده اند و مسلمانند مى توانى بشنوانى . (200)

آن گاه على عليه السلام روى به اصحاب خود كرد و گفت : مبادا كه اين گروه در گمراهى خود كوشاتر از شما در حق خودتان و اطاعت از امامتان باشند. سپس مردم همچنان تا آخر محرم در حال ترك مخاصمه بودند و چون محرم به پايان رسيد

و مردم به ماه صفر سال سى و هفتم در آمدند على (ع ) چند تن از ياران خويش را گسيل داشت و آنان تا حدى به لشكرگاه معاويه نزديك شدند كه صداهايشان به ايشان مى رسيد. مرثد بن حارث جشمى به هنگام غروب آفتاب برخاست و ندا داد كه : اى مردم شام ! همانا اميرالمومنين على و ياران پيامبر به شما مى گويند ما به سبب ترديد در كار [ جنگ با ] شما و يا براى باقى نگهداشتن شما، از شما دست برنداشته ايم بلكه منتظر تمام شدن ماه محرم بوده ايم و اكنون كه ماه محرم تمام شده است . ما عهد شما را به سوى خودتان افكنديم كه خداوند خيانت پيشگان را دوست نمى دارد.

گويد: مردم در هم ريختند و خود را كنار فرماندهان خويش رساندند.

نصر مى گويد

نصر مى گويد: اما روايت عمر و بن شمر، از جابر، از ابوالزبير چنين است كه نداى مرثد بن حارث جشمى چنين بود: اى مردم شام ! همانا اميرالمومنين به شما مى گويد من با شما مدارا كردم و به شما مهلت دادم تا به حق برگرديد و آن را بپذيريد و با كتاب خدا با شما حجت آوردم و شما را به قرآن فرا خواندم ولى از سركشى باز نايستاديد و به حق پاسخ مثبت نداديد و اينك عهدتان را به سوى شما افكندم [ به شما اعلان جنگ مى دهم ] كه خداوند خيانت پيشگان را دوست نمى دارد.

گويد: مردم كنار سران و سالارهاى خود هجوم آوردند.

نصر مى گويد: معاويه و عمر و عاص آن شب بيرون آمدند و دسته هاى سپاه

را تقسيم كردند و لشكرها را آرايش جنگى دادند و آتشها برافروختند و شمعها را آوردند. على عليه السلام هم آن شب را تا صبح بيدار بود و مردم را آرايش جنگى مى داد و دسته ها را تقسيم مى كرد و ميان مردم مى گشت و آنان را [ به جنگ تشويق ] مى كرد.

نصر مى گويد: عمر بن سعد با اسناد خود از عبدالله بن جندب ، از پدرش نقل مى كرد كه مى گفته است : على عليه السلام در هر جنگى كه همراهش بوديم و با دشمن او روياروى مى شديم چنين مى گفت : شما با اين قوم جنگ را آغاز مكنيد تا ايشان شروع كنند كه اين خود حجت و دليل ديگرى براى شما و بر [ عليه ] ايشان است ؛ و چون با ايشان جنگ كرديد و آنان را شكست داديد هرگز كسى را كه به جنگ پشت كرده است مكشيد و هيچ مجروحى را از پاد درنياوريد و عورتى را برهنه مسازيد و هيچ كشته يى را مثله مكنيد و چون به محل استقرار دشمن رسيديد هيچ پرده يى مدريد و وارد خانه يى جز به اجازه من مشويد و چيزى از اموال ايشان ، جز اموالى را كه در لشكرگاه بوده است ، مگيريد و هيچ زنى را به خشم ميآوريد مگر به اجازه من ، هر چند با آبروى شما بازى كنند و به خودتان و اميران و نيكمردان شما دشنام دهند، كه عقل و نفس و قواى ايشان ضعيف است ؛ و همانا به ما در آن هنگام كه زنان مشرك

بودند دستور داده شده بود از ايشان دست بداريم و در دوره جاهلى هم اگر مردى با چوبدستى يا آهن [ شمشير ] ، به زنى حمله مى كرد در اين باره حتى بازماندگان و اعقاب آن مرد را سرزنش مى كردند (201)

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از اسماعيل بن يزيد يعنى ابن ابى خالد از ابى صادق نقل مى كرد كه مى گفته است : على عليه السلام در جنگهاى خود مردم را تحريض مى كرد و چنين مى فرمود:

اى بندگان خدا! نخست از خدا بترسيد و چشمهاى خود را فرو بنديد و صداهايتان را كوتاه كنيد و كم سخن بگوييد، و خود را براى جنگ و جولان و ستيز و دست به گريبان شدن سخت آماده كنيد و پايدار باشيد: و فراوان خدا را ياد كنيد شايد رستگار شويد (202). و با يكديگر ستيز مكنيد كه سست شويد و قدرت شما از ميان برود و شكيبايى كنيد كه خداى با صابران و شكيبايان است (203). بارخدايا به ايشان صبر و پايدارى را الهام نماى و نصرت خويش را بر آنان فرو فرست و پاداش آنان را بزرگ قرار بده . (204)

نصر مى گويد: ترتيب لشكر على عليه السلام بدانگونه كه عمر و بن شمر براى ما از جابر، از محمد بن على [ امام باقر عليه السلام ] و زيد بن حسن و محمد بن عبدالمطلب نقل مى كرد چنين بوده است : عمار بن ياسر را بر سواران و عبدالله بن بديل بن ورقاء خزاعى را بر پيادگان گماشت . لواى خود به هاشم بن عتبة بن ابى وقاص زهرى [

هاشم مرقال ] سپرد. بر ميمنه اشعث بن قيس و بر ميسره عبدالله بن عباس را گماشت . بر پيادگان ميمنه سليمان بن صرد خزاعى و بر پيادگان ميسره ، حارث بن مره عبدى را گماشت . افراد قبيله مضر، اعم از كوفى ها و بصرى ها را، بر قلب لشكر جا داد. بر طرف راست قلب [ لشكر ]، افراد يمنى و بر طرف چپ آن افراد ربيعه را جاى داد. رايت و لواى هر قبيله را بست و به برخى از اعيان ايشان سپرد و همانها را سالارها و اميران قرار داد. بر افراد قبايل قريش ، اسد و كنانة ، عبدالله بن عباس و بر قبيله كنده ، حجر بن عدى كندى و بر قبيله بكر بصره ، حصين بن منذر رقاشى و بر [ قبيله ] تميم بصره ، احنف بن قيس و بر قبيله خزاعة ، عمر و بن حمق را گماشت . بر قبيله بكر كوفه ، نعيم بن هبيره و بر قبيله هاى سعد و رباب بصره ، جارية بن قدامه سعدى و بر قبيله بجيله ، رفاعة بن شداد و بر [ قبيله ] ذهل كوفه ، رويم شيبانى يا يزيد بن رويم و بر قبايل عمر و و حنظلة بصره ، اعين بن ضبيعة و بر افراد قبايل قضاعه وطى ، عدى بن حاتم طايى و بر [ قبيله ] لهازم كوفه ، عبدالله بن حجل عجلى و بر قبيله تميم كوفه ، عمير بن عطارد و بر قبايل ازد و يمن ، جندب بن زهير و بر افراد قبيله ذهل بصره ، خالد بن معمر

سدوسى و بر افراد قبايل عمرو و حنظله كوفه ، شبث بن ربعى و بر قبيله همدان ، سعيد بن قيس و بر قبيله لهازم بصره ، حريث بن جابر جعفى و بر قبايل سعد و رباب كوفه ، ابوصريمه طفيل و بر قبيله مذحج ، اشتر بن حارث نخعى و بر قبيله عبدالقيس كوفه ، صعصعة بن صوحان عبدى و بر عبدالقيس بصره ، عمر و بن حنظله و بر قريش بصره ، حارث بن نوفل هاشمى و بر [ قبيله ] قيس كوفه ، عبدالله بن طفيل بكائى و بر قيس بصره ، قبيصة بن شداد هلالى و بر لفيف ، كه از قواصى [ افراد پراكنده ديگر ] بودند، قاسم بن حنظله جهنى را گماشت . اما معاويه بر سواران خود، عبيدالله بن عمر بن خطاب و بر پيادگان ، مسلم بن عقبة مرى و بر ميمنه ، عبدالله بن عمر و بن عاص و بر ميسره ، جبيب بن مسلمه فهرى را گماشت . رايت بزرگ را به عبدالرحمان بن خالد بن وليد سپرد و بر دمشقيان كه در قلب لشكر جا داشتند ضحاك بن قيس فهرى و بر مردم حمص كه در ميمنة بودند ذوالكلاع حميرى را گماشت ، و بر مردم قنسرين كه آنان هم در ميمنه سپاه بودند زفر بن حارث كلابى و بر مردم اردن كه در ميسره بودند، سفيان بن عمرو ابوالاعور سلمى و بر مردم فلسطين كه آنان هم در ميسره بودند مسلمة بن مخلد و بر پيادگان مردم دمشق ، بسر بن ابى ارطاة عامرى بن لوى بن غالب و بر پيادگان اهل حمص

، حوشب ذوظليم و بر پيادگان قيس ، طريف بن حابس الهانى و بر پيادگان اردن ، عبدالرحمان بن قيس قينى و بر پيادگان مردم فلسطين ، حارث بن خالد ازدى و بر پيادگان قبيله قيس دمشق ، همام بن قبيصه و بر افراد قبيله هاى قيس و اياد، حمص بلال بن ابى هبيرة ازدى و حاتم بن معتمر باهلى و بر پيادگان ميمنه ، حابس بن سعيد طايى و بر قبيله قضاعه دمشق ، حسان بن بجدل كلبى و بر قضاعه ، عباد بن يزيد كلبى و بر افراد قبيله كنده دمشق حسان بن حوى سكسكى و بر كنده حمص ، يزيد بن هبيرة سكونى و بر قبايل ديگر يمن ، يزيد بن اسد بجلى و بر افراد قبايل حمير و حضر موت ، اليمان بن غفير و بر قضاعه اردن ، حبيش بن دلجة قينى و بر كنانه فلسطين ، شريك كنانى و بر مذحج اردن ، مخارق بن حارث زبيدى و بر افراد قبايل جذام و لخم فلسطين ، ناتل بن قيس جذامى و بر [ قبيله ] همدان اردن ، حمزة بن مالك همدانى و بر خثعم ، حمل بن عبدالله خثعمى و بر غسان اردن ، يزيد بن حارث و بر افراد پراكنده ديگر، قعقاع بن ابرهة كلاعى را گماشت و قعقاع در نخستين روزى كه دو سپاه روياروى شدند در جنگ تن به تن كشته شد.

نصر مى گويد: اما روايت شعبى كه اسماعيل بن ابى عميرة از او نقل مى كند چنين است كه على (ع ) عبدالله بن ورقاء خزاعى را بر ميمنه و عبدالله بن عباس را

بر ميسره سپاه خود گماشت ، بر سواران كوفه ، اشتر و بر مردم بصره ، سهل بن حنيف و بر پيادگان كوفه ، عمار بن ياسر، و قيس بن سعد بن عباده را كه از مصر به صفين آمده بود به همراه هاشم بن عتبه بر پيادگان بصره گماشت و مسعود بن فدكى تميمى را بر قاريان بصره گمارد، قاريان كوفه نيز گروهى به عبدالله بن بديل بن ورقاء و گروهى به عمار بن ياسر پيوستند.

نصر مى گويد: اما ترتيب لشكر شام آن چنان كه عمر بن سعد، از عبدالرحمان بن يزيد بن جابر از قاسم وابسته يزيد بن معاويه نقل مى كرد چنين بوده است كه معاويه بر ميمنه سپاه خود، ذوالكلاع و بر ميسره آن حبيب بن مسلمه فهرى و بر مقدمه [ لشكر ] خود، از همان روز كه از شام بيرون آمد ابوالاعور سلمى را گماشت . بر همه سواران دمشق ، عمر و بن عاص فرماندهى داشت و همه سواران شام نيز با او بودند. مسلم بن عقبه مرى را بر پيادگان دمشق و ضحاك بن قيس را بر ديگر پيادگان سپاه خود گماشت .

نصر مى گويد: گروهى از مردم شام تا پاى جان و مرگ بيعت كردند و بر آن سوگند خوردند و خود را عمامه هاى خويش بستند و آنان پنج صف عقال بسته بودند، معمولا بيرون مى آمدند و در يازده صف مى ايستادند. عراقيان هم بيرون مى آمدند و آنان هم يازده صف بودند.

نصر مى گويد: آنان روز اول صفر سال سى و هفت كه روز چهارشنبه بود روياروى شدند و جنگ كردند. بر كسانى

از مردم كوفه كه براى جنگ بيرون آمدند مالك اشتر فرمانده بود و بر مردم شام حبيب بن مسلمه فهرى ، و آنان تمام روز را جنگى سخت كردند و برگشتند و داد يكديگر ستدند. روز دوم هاشم بن عتبه از لشكر عراق همراه سواران و پيادگانى كه شمار و ساز و برگشان پسنديده بود بيرون آمد و از مردم شام ابوالاعور سلمى به مصافش رفت و آن روز را جنگ كردند سواران بر سواران و پيادگان بر پيادگان حمله بردند و سپس برگشتند و هر دو گروه در مقابل يكديگر پايدارى كردند. روز سوم عمار بن ياسر بيرون آمد و عمر و بن عاص به مقابله اش آمد و مردم جنگى سخت كردند كه از جنگهاى گذشته سخت تر بود و عمار مى گفت : اى مردم شام ! آيا مى خواهيد كسى را ببينيد كه با خدا و رسولش دشمنى و جنگ كرد و بر مسلمانان ستم نمود و مشركان را يارى و پشتيبانى داد و سرانجام چون خداوند دين خود را پيروز كرد و پيامبر خويش را يارى داد او به حضور پيامبر آمد و اسلام آورد؟ به خدا سوگند چنانكه ديده مى شد اسلام او از بيم بود نه از رغبت و پس از اينكه خداوند رسول خود را بازگرفت ، به خدا سوگند كه ما آن شخص را هميشه به دشمنى نسبت به مسلمانان و دوستى نسبت به گنهكاران مى شناسيم ؛ همانا كه او معاويه است . با او بجنگيد و او را لعن كنيد كه او از كسانى است كه نور خدا را خاموش مى كرده و

دشمنان خدا را پشتيبانى كرده و يارى داده است . گويد: زياد بن نضر نيز همراه عمار و فرمانده سواران بود، عمار به او فرمان داد حلمه كند و او به سواران حمله كرد و آنان نيز در مقابل پايدارى كردند، ولى عمار به پيادگان يورش آورد و عمر و عاص را از جايگاهش عقب راند. در آن روز زياد بن نضر با يكى از برادران مادرى خويش كه از قبيله بنى عامر و به معاوية بن عمرو عقيلى معروف و مادر هر دو هند زبيده بود جنگ تن به تن كرد و هر دو پس از جنگ تن به تن سالم برگشتند و مردم هم از جنگ بازگشتند.

نصر مى گويد ابوعبدالرحمان مسعودى ، از يونس بن ارقم ، از قول يكى از پيرمردان قبيله بكر بن وائل نقل مى كرد كه مى گفته است : در جنگ صفين همراه على عليه السلام بوديم . عمرو بن عاص نيمه گليمى سياه را بر سر نيزه يى برافراشته بود. گروهى از مردم گفتند اين رايتى است كه پيامبر (ص )براى عمر و عاص بسته است و همواره درباره آن سخن مى گفتند تا آنكه سخن آنان به اطلاع على (ع ) رسيد. فرمود: آيا مى دانيد موضوع اين رايت چيست ؟ اين را پيامبر (ص ) بيرون آوردند و دشمن خدا عمروعاص هم آنجا بود. پيامبر فرمودند اين را با شرطى كه دارد چه كسى مى گيرد؟ عمرو گفت : اى رسول خدا چه شرطى در آن است ؟ فرمود: اينكه با آن با مسلمانى جنگ نكنى و آن را به كافرى نسپارى و نزديك

او مبرى . او با همان شرط گرفت و حال آنكه به خدا سوگند آن را به مشركان سپرده و نزديك ساخته است و امروز هم با آن با مسلمانان جنگ مى كند. سوگند به كسى كه دانه را شكافت و جان را آفريد اين گروه اسلام نياوردند بلكه به ظاهر تسليم شدند و كفر را در سينه نهان داشتند و چون براى اظهار كفر يارانى پيدا كردند آن را آشكار ساختند.

نصر از ابوعبدالرحمان مسعودى ، از يونس بن ارقم ، از عوف بن عبدالله ، از عمرو بن هند بجلى ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : چون على عليه السلام به رايات معاويه و مردم شام نگريست فرمود: سوگند به كسى كه دانه را شكافت و جان را آفريد اينان اسلام نياوردند بلكه به ظاهر تسليم شدند و كفر را در سينه نهان داشتند و چون براى اظهار آن يارانى پيدا كردند به دشمنى خود نسبت به ما برگشتند، بجز اينكه نمازگزاردن را ترك نكرده اند.

نصر، از عبدالعزيز بن سياه ، از حبيب بن ابى ثابت نقل مى كند كه مى گفته است : هنگام جنگ صفين مردى به عمار گفت : اى ابوالقيظان ! مگر پيامبر (ص ) نفرمودند: با مردم جنگ كنيد تا اسلام آورند و همين كه مسلمان شدند خونها و اموال خود را از من حفظ كرده اند؟ گفت : آرى چنين فرمودند، ولى به خدا سوگند، اينان مسلمان نشدند بلكه به ظاهر تسليم شدند و كفر را در سينه نهان داشتند تا براى اظهار آن يارانى پيدا كردند.

نصر، از عبدالعزيز، از حبيب بن ابى

ثابت ، از منذر ثورى نقل مى كند كه مى گفته است : محمد بن حنفيه مى گفت : روز فتح مكه هنگامى كه رسول خدا(ص ) همراه سپاهش از بالا و پايين دره وارد مكه شد و سپاه اسلام همه دره ها را انباشته كرد اينان به ظاهر تسليم شدند تا براى خود يارانى پيدا كردند.

نصر همچنين ، از حكم بن ظهير، از اسماعيل ، از حسن بصرى و نيز از قول حكم ، از عاصم بن ابى النجود، از زر بن جيش ، از عبدالله بن مسعود نقل مى كند كه پيامبر (ص ) فرموده اند: هرگاه معاوية بن ابى سفيان را ديديد كه بر منبر من خطبه مى خواند، گردنش را بزنيد (205) حسن بصرى مى گفته است : به خدا سوگند چنان نكردند و رستگار نشدند.

(55) [در اين خطبه كه با عبارت و لقد كنامعرسول الله صلى الله عليه و آله نقتل آبائنا و

اشاره

ابنائنا شروع مى شود، مباحث زيرمطرح شده است]

فتنه عبدالله بن الحضرمى در بصره

اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام به هنگامى كه ابن حضرمى (206) از سوى معاويه به بصره آمد و اميرالمومنين از ياران خود خواست به بصره حركت كنند و آنان خوددارى كردند ايراد فرموده است .

ابواسحاق ابراهيم بن محمد بن سعيد به هلال ثقفى در كتاب الغارات (207)مى گويد: محمد بن يوسف ، از حسن بن على زعفرانى ، از محمد بن عبدالله بن عثمان : از ابن ابى سيف ، از يزيد بن حارثه ازدى ، از عمروبن محصن نقل مى كند كه چون معاويه ، محمد بن ابى بكر را در مصر كشت و بر آن سرزمين چيره شد، عبدالله بن عامر حضرمى را فرا خواند و به او گفت : به بصره برو كه بيشتر مردم آن شهر در مورد عثمان ، همين انديشه را دارند و كشته شدن او را كارى بزرگ مى دانند، وانگى گروهى از ايشان در راه خونخواهى او كشته شده اند و بسيارى از ايشان مصيبت زده و كينه دار هستند و اگر كسى آنها را فراهم آورد و دعوت كند و در طلب خون عثمان بر آيد دوست مى دارند و از او پيروى مى كنند؛ از قبيله ربيعه بر حذر باش و ميان قبيله مضر فرود آى و با افراد قبيله ازد دوستى كن كه بيشتر ايشان با تو خواهند بود و اندكى از ايشان چنين نيستند و به خواست خداوند با تو مخالفت نخواهند كرد.

عبدالله بن حضرمى به معاويه گفت : من تيرى در تركش تو هستم و كسى هستم كه آزموده اى و دشمن كسانى

كه با تو جنگ مى كنند و يارى دهنده و پشتيبان تو در جنگ با قاتلان عثمان هستم . هرگاه مى خواهى مرا پيش ايشان بفرست . گفت : ان شاء الله فردا حركت كن . او با معاويه بدرود گفت و از پيش او بيرون آمد.

چون شب فرا رسيد معاويه با ياران خود نشست . ضمن گفتگو از آنان پرسيد: امشب ماه در كدام منزل از منازل فلكى در خواهد آمد؟ گفتند: منزل سعد ذابح . (208) معاويه را خوش نيامد و به ابن حضرمى پيام داد از جاى خود حركت مكن تا فرمان من به تو برسد، و از مجلس برخاست .

معاويه چنين مصلحت دانست كه نامه يى به عمرو عاص كه در آن هنگام از سوى معاويه كارگزار و حاكم مصر بود بنويسد و راءى و نظر او را در اين مورد بخواهد، و براى او اين نامه را فرستاد معاويه پس از جنگ صفين ، به خود عنوان اميرالمومنين داده بود و اين پس از صدور راءى دو حكم بود:

از بنده خدا معاويه اميرمؤ منان ، به عمرو بن عاص . سلام بر تو و بعد من انديشه يى كرده ام و مى خواهم آن را انجام دهم و فقط منتظر آنم كه از راءى و نظر تو در آن مورد آگاه شوم ، اگر با من موافق باشى خداى را ستايش كرده و آن نظر را اجرا مى كنم و اگر مخالف باشى از خداوند طلب خير و هدايت مى كنم . من در كار مردم بصره نگريستم و ديدم كه بيشتر مردم آن شهر دوست ما و دشمن

على و شيعيان اويند كه على در واقعه يى كه مى دانى [ جمل ] با ايشان در افتاد و كينه آن خونها در سينه هاى ايشان پايدار است و زدوده نمى شود. اين را هم مى دانى كه كشتن محمد بن ابى بكر و تصرف مصر توسط ما، آتش تند ياران على را در آفاق فرونشانده و پيروان ما را هر كجا هستند سربلند كرده است ، و به كسانى هم كه در بصره با ما هم عقيده اند اين خبر رسيده است و تا آنجا كه فكر من مى رسد هيچ گروهى از لحاظ شمار و مخالفت با على همچون مردم بصره نيستند. چنين مصلحت ديدم كه عبدالله بن عامر حضرمى را نزد مردم بصره بفرستم و او ميان قبيله مضر فرود آيد و با مردم قبيله ازد دوستى ورزد و از مردم ربيعه بر حذر باشد و او در طلب خون عثمان بر آيد و از درافتادن على با آنان [ در جنگ جمل ] يادآورى كند، يعنى همان جنگى كه برادران و پدران و فرزندان شايسته مردم بصره را هلاك كرده است و اميدوارم با اين كار بتواند آن منطقه مرزى را بر على و شيعيان او بشوراند و تباه سازد و اگر سپاهيان على از پيش رو و پشت سر مورد هجوم قرار گيرند كوشش آنان تباه و مكرشان باطل خواهد شد. اين انديشه من است ، انديشه و نظر تو چيست ؟ فرستاده مرا بيش از يك ساعت كه منتظر نوشتن پاسخ تو باشد معطل مكن . خداوند ما و ترا هدايت فرمايد. و سلام و رحمت و بركات

خدا بر تو باد.

عمرو بن عاص در پاسخ به معاويه چنين نوشت : اما بعد، فرستاده و نامه ات رسيد خواندم و راءى و انديشه ات را دانستم و دريافتم و مرا بسيار خوش آمد و با خود گفتم آن كس كه اين موضوع را به فكر تو القاء كرده و بر جان تو دميده است گويى خونخواه عثمان و انتقام گيرنده او بوده است ، همانا كه هيچ كار تو و ما از هنگامى كه براى اين جنگها حركت كرده ايم و مردم جنگجو را فرا خوانده ايم و هيچ راءى و نظر مردم به اندازه اين كارى كه به آن الهام شده اى ! براى دشمن زيانبخش تر و براى دوست شاديبخش تر نبوده است راءى خود را استوار انجام بده و همانا مردى را براى اين كار فرستاده اى كه استوار و خردمند و خيرخواه است و متهم نيست و به او گمان بد نمى رود. والسلام .

چون نامه عمرو عاص به معاويه رسيد، ابن حضرمى را فرا خواند. او پس از اينكه چند روز گذشت و معاويه فرمان حركت نداد تصور مى كرد كه معاويه از فرستادن او براى آن كار خوددارى كرده و پشيمان شده است . معاويه به ابن حضرمى گفت : در پناه بركت خداوند حركت كن و نزد مردم بصره برو و ميان قبيله مضر فرود آى و از مردم ربيعه بر حذر باش و با مردم ازد دوستى كن . كشته شدن عثمان و واقعه يى را كه آنان را نابود كرد فرايادشان آور و براى هر كس كه از تو شنوايى و اطاعت كند وعده

و اميد بده كه نعمتهاى دنيايى پايدار و بخششى خواهد بود كه تا ما و او زنده باشيم و يكديگر را از دست ندهيم برقرار خواهد بود. سپس به ابن حضرمى بدرود كرد و نامه يى به او سپرد و دستور داد چون به بصره برسد براى مردم بخواند و ابن حضرمى بيرون آمد.

عمرو بن محصن مى گويد: هنگامى كه ابن حضرمى از دمشق بيرون آمد من هم همراهش بودم و چون بيرون آمديم و مقدارى راه پيموديم از جانب چپ ما آهويى كه يك شاخش شكسته بود پديدار شد. من به ابن حضرمى نگريستم به خدا سوگند ديدم نشانه كراهت و ناخوشايندى در چهره اش آشكار شد همچنان به راه خويش ادامه داديم و به بصره رسيديم و ميان بنى تميم فرود آمديم . مردم بصره آمدن ما را شنيدند و هر كس كه طرفدار عثمان بود پيش ما آمد و سران بصره نزد ما جمع شدند. ابن حضرمى حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنين گفت :

اما بعد، اى مردم همانا امام شما، عثمان بن عفان ، را كه امام هدايت بود على بن ابى طالب (ع ) به ستم كشت . شما خون او را مطالبه كرديد و با قاتلانش جنگ كرديد و خداوند از سوى مردم اين شهر به شما پاداش ارزانى فرمايد. سران برگزيده شما كشته شدند و خداوند براى شما برادرانى رساند كه از دليرى ايشان بايد ترسيد و شمارشان بيرون از شمار است . آنان با دشمنان شما كه شما را كشته بودند جنگ كردند و به خواسته و هدفى كه مى

خواستند در حالى كه صابر بودند رسيدند و به نتيجه مطلوب دست يافتند و برگشتند. اينك با آنان همدست شويد و ياريشان دهيد. و از خونهاى ريخته شده خود ياد كنيد تا سينه هايتان را از دشمن خود شفا بخشيد.

ضحاك بن عبدالله هلالى برخاست و گفت : خداوند آنچه را كه براى ما آورده اى و ما را به آن دعوت مى كنى زشت بداراد. به خدا سوگند همان چيزى را براى ما آورده اى كه دو يار طلحه و زبير آوردند. آن دو پس از اينكه ما با على بيعت كرده بوديم و براى حكومت او متفق و يكدل و بر راه راست بوديم آمدند و ما را به پراكندگى دعوت كردند و سخنان ياوه گفتند تا آنجا كه با ظلم و ستم ما را به پراكندگى دعوت كردند و به جان يكديگر انداختند و ما يكديگر را كشتيم . به خدا سوگند كه هنوز از آن بدبختى بزرگ نرسته ايم ، هم اكنون هم همگى بر بيعت با اين بنده صالح خدا [ على عليه السلام ] هستيم كه از لغزش چشم پوشى نمود و گنهكار را عفو كرد و او از حاضر و غايب ما بيعت گرفته است . آيا اكنون مى خواهى به ما فرمان دهى تا شمشيرهاى خود را از نيام آخته سازيم و به هم درافتيم و به يكديگر ضربه بزنيم تا در نتيجه آن معاويه امير شود و تو وزيرش باشى و حكومت را از على برگردانيم ! به خدا سوگند يك روز از روزهاى على (ع ) كه همراه پيامبر (ص ) بوده است بهتر از همه

كارهاى معاويه و خاندان معاويه است اگر چه تا دنيا باقى است باقى باشند.

عبدالله بن حازم سلمى برخاست و به ضحاك گفت : ساكت باش كه تو شايسته آن نيستى كه در كار عموم مردم سخن بگويى ! آن گاه روى به ابن حضرمى كرد و گفت : ما همه دست و ياران تو خواهيم بود و سخن همان است كه تو گفتى و ما آن را دريافتيم و به هر كارى كه مى خواهى ما را دعوت كن . ضحاك به ابن حازم (209) گفت : اى پسر كنيزك سياه ! به خدا سوگند هر كس را كه تو يارى دهى عزيز نمى شود و آن كس را كه تو رها كنى زبون نمى شود و به يكديگر دشنام دادند.

نويسنده كتاب الغارات مى گويد: ضحاك بن عبدالله هلالى همان كسى است كه [ درباره خود ] چنين سروده است :

اى كسى كه از نسب من مى پرسى ! نسب من ميان قبايل ثقيف و هلال است ، مادرم اسماء و پدرم ضحاك است .

و همو در مورد پسران عباس چنين سروده است :

تا آنجا كه مى دانيم در هيچ كوه و دشتى هيچ پدر و مادرى چون شش پسر از شكم ام الفضل نزاييده اند. چه زن و مردى بزرگوارند، پدرى كه عموى پيامبرى است كه داراى فضيلت است و خاتم همه پيامبران .

گويد: عبدالرحمان بن عمير بن عثمان قرشى تميمى (210)برخاست و گفت : اى بندگان خدا! ما شما را به اختلاف و پراكندگى فرا نمى خوانيم و نمى خواهيم با يكديگر جنگ و ستيز كنيد و القاب زشت به هم نسبت

دهيد بلكه ما شما را دعوت مى كنيم كه سخن خود را همسان كنيد و برادران خود را كه با شما هم عقيده اند يارى دهيد و پراكندگى خود را اصلاح و با يكديگر سازش كنيد، اينك فرصت دهيد، خدايتان رحمت كناد، به اين نامه گوش فرا دهيد و از آن كس كه آنرا براى شما مى خواند اطاعت كنيد.

در اين هنگام نامه معاويه را گشودند كه در آن چنين آمده بود:

از بنده خدا معاويه اميرمومنان به هر كس از مومنان و مسلمانان بصره كه اين نامه بر او خوانده مى شود. سلام بر شما باد. اما بعد، همانا ريختن خونهاى ناروا و كشتن افرادى كه خداوند كشتن آنان را حرام فرموده است مايه هلاكتى سخت و زيانى آشكار است و خداوند از هر كس كه آن را بريزد هيچ توبه و عوضى را نمى پذيرد .خدايتان رحمت كناد شما خود آثار عثمان بن عفان و روش او و عافيت دوستى و دادگرى و مرزبانى او و پرداخت حقوق و دادخواهى براى مظلوم و محبت او را نسبت به اشخاص ضعيف مى دانيد، تا سرانجام شورشيان بر او شورش كردند و ستمكاران بر او هجوم بردند و او را كه مسلمان محترمى بود تشنه كام و روزه دار كشتند و حال آنكه او ميان ايشان خونى نريخته و هيچيك از ايشان را نكشته بود حتى ضربت شمشير و تازيانه يى را نيز از او طلب نداشتند. و اينك اى مسلمانان شما را به خونخواهى او و جنگ با قاتلانش فرا مى خوانيم . ما و شما بر كارى واضح و راهى راست و روشن

هستيم و اگر شما با ما هماهنگ و متحد شويد شعله [ فتنه ] خاموش مى شود و سخن يكى مى گردد و كار اين امت سامان مى يابد و شورشيان ستمگر كه پيشواى خود را به ناحق كشته اند بر جاى مى نشينند و گرفتار گناهان و رفتار بد خويش خواهند شد. براى شما بر عهده من است كه ميان شما به كتاب خدا عمل كنم و در سال دوبار به شما حقوق بپردازم و هرگز از افزونى درآمد شما در جاى ديگر مصرف نكنم و نبرم . اينك خدايتان رحمت كناد، به سوى آنچه فراخوانده مى شويد بشتابيد و من مردى از صالحان را نزد شما فرستادم كه از افراد امين و مورد اعتماد خليفه مظلوم شما عثمان بوده و از كارگزاران و ياران او براى حق و هدايت شمرده مى شود. خداوند ما و شما را در زمره كسانى قرار دهد كه به [ نداى ] حق پاسخ مثبت مى دهند و آن را مى شناسند و باطل را ناپسند مى دانند و آن را انكار مى كنند. و سلام و رحمت خدا بر شما باد.

گويد چون اين نامه براى آنان خوانده شد بيشترشان گفتند

گويد: چون اين نامه براى آنان خوانده شد بيشترشان گفتند: شنيديم و گوش به فرمانيم .

گويد: محمد بن عبدالله بن عثمان ، از على ، از ابوزهير، از ابومنقر شيبانى نقل مى كند كه چون اين نامه براى مردم بصره خوانده شد، احنف [ بن قيس ] گفت : مرا در اين كار دخالتى نخواهد بود و از اين كار آنان كناره گيرى كرد.

عمرو بن مرجوم (211)كه از قبيله عبدالقيس بود گفت : اى

مردم به اطاعت خود پايدار باشيد و بيعت خود را مشكنيد تا گرفتار واقعه يى سخت و كوبنده نشويد كه پس از آن از شما كسى بر جاى نماند. همانا من براى شما خيرخواهى كردم و اندرز دادم ولى شما خيرخواهان و اندزدهندگان را دوست نمى داريد.

ابراهيم بن هلال مى گويد: محمد بن عبدالله ، از ابن ابى سيف ، از اسود بن قيس از ثعلبة بن عباد نقل مى كند: چيزى كه موجب استوار شدن راءى معاويه در فرستادن ابن حضرمى به بصره شد نامه يى بود كه عباس بن ضحاك عبدى (212)براى او نوشت .

اين شخص ، طرفدار عثمان بود و با قوم خود، در دوستى با على (ع ) و يارى رساندن او مخالفت مى كرد و نامه او چنين بود:

اما بعد، به ما خبر رسيد كه به مردم مصر در افتادى ، آنان كه بر پيشواى خود ستم كردند و خليفه خويش را به ستم و طمع كشتند. از اين خبر چشمها روشن و نفس ها تسكين و شفا يافت و دلهاى اقوامى كه از كشته شدن عثمان ناخوش و از دشمنان او كناره گير و براى شما دوست و به حكومت تو راضى هستند شاد شد و اگر مصلحت بدانى براى ما اميرى پاكدل و خردمند و پارساى و ديندار گسيل دارى تا به خونخواهى عثمان قيام كند، اين كار را انجام بده كه من چنين گمان دارم مردم گرد تو فراهم مى شوند و ابن عباس هم در شهر نيست والسلام .

گويد: چون معاويه نامه او را خواند گفت : تصميمى جز آنچه اين شخص براى من نوشته

است نخواهم گرفت و پاسخ او را چنين نوشت : اما بعد نامه ات را خواندم و اندرز و خيرخواهى ترا دانستم و راءى ترا پذيرفتم . خدايت رحمت كند و استوارت بدارد، و خداوند تو را هدايت كند. بر اين راءى درست خود استوار باش . گويا مردى را كه خواسته اى پيش تو آمده باشد و گويا سپاه نيز هم اكنون بر تو برآمده و رسيده باشد، زنده و شاد باشى . و السلام .

ابراهيم مى گويد: محمد بن عبدالله ، از على بن ابى سيف ، از ابوزهير نقل مى كند كه چون ابن حضرمى ميان قبيله بنى تميم فرود آمد به سران بصره پيام داد كه پيش او آمدند. او گفت : مرا به حق پاسخ دهيد و بر اين كار مرا يارى دهيد.

گويد امير بصره در آن هنگام زياد بن عبيد بود كه عبدالله بن عباس او را به جانشينى خود نشانده بود و خود براى تسليت گويى در مورد كشته شدن محمد بن ابى بكر به حضور اميرالمومنين على عليه السلام رفته بود. ابن ضحاك [ صحار بن عباس ] برخاست و به ابن حضرمى گفت : آرى سوگند به كسى كه براى او سعى مى كنم و از او مى ترسم همانا كه ترا با شمشيرها و دستهاى خود يارى خواهيم داد.

مثنى بن مخرمة عبدى (213)برخاست وگفت : نه ، سوگند به كسى كه خدايى جز او نيست اگر به جايى كه آمده اى برنگردى همانا كه با دستها و شمشيرهاى خود با تو جنگ خواهيم كرد و با تيرها و سرنيزه هاى خود با تو پيكار مى

كنيم . مى گويى كه ما پسر عموى رسول خدا(ص ) را كه سرور مسلمانان است رها كنيم و به اطاعت فردى از احزاب كه سركش است در آييم ؟ به خدا سوگند اين كار هرگز صورت نمى گيرد تا لشكرها گسيل داريم و تيغها را در جمجه ها فرونشانيم .

ابن حضرمى روى به صبرة بن شيمان ازدى كرد و گفت : اى صبرة ! تو سالار قوم خود و يكى از بزرگان عرب و از خونخواهان عثمانى . راءى ما راءى تو و راءى تو راءى ماست و گرفتارى آن قوم بر تو و عشيره ات چنان بوده است كه چشيده اى و ديده اى ، اكنون مرا يارى ده و مواظب من باش . صبرة به او گفت : اگر پيش من آيى و در خانه ام سكونت كنى ترا يارى مى دهم و از تو دفاع مى كنم . ابن حضرمى گفت : اميرالمومنين معاويه به من دستور داده است ميان قوم او كه از قبيله مضرند فرود آيم . گفت : از آنچه فرمانت داده است اطاعت كن ، و از پيش او رفت . مردم به ابن حضرمى روى آوردند و پيروانش بسيار شدند. زياد بن عبيد از اين كار ترسيد و در حالى كه در دارالامارة بود به حصين بن منذر و مالك بن مسمع پيام فرستاد و آن دو را خواست و چون آمدند نخست حمد و ثناى خداوند را بجا آورد و سپس گفت : همانا شما ياران و شيعيان و افراد مورد اعتماد اميرالمومنين على هستيد و اين مرد با آنچه به اطلاع شما رسيده

اينجا آمده است و اينك مرا پناه دهيد تا فرمان و نظر اميرالمومنين براى من برسد. مالك بن مسمع گفت : اين موضوع قابل تاءملى است من بايد برگردم و با كسان ديگر تبادل نظر كنم .حصين بن منذر گفت : بسيار خوب ما اين كار را مى كنيم و هرگز تو را رها و تسليم نخواهيم كرد.

زياد از آن قوم چيزى كه او را مطمئن سازد نديد، اين بود كه به صبرة بن شيمان ازدى پيام فرستاد و گفت : اى پسر شيمان ! تو سالار قوم خود و يكى از بزرگان اين شهرى و اگر بزرگى وجود داشته باشد تو خواهى بود. آيا مرا پناه مى دهى و از من و بيت المال مسلمانان دفاع مى كنى كه من امين بر بيت المال هستم ؟ گفت : آرى به شرط آنكه از جاى خود بيرون آيى و به خانه من ساكن شوى از تو دفاع مى كنم . زياد گفت : من اين كار را انجام مى دهم .

پس شبانه از خانه خود بيرون آمد و در خانه صبرة بن شيمان منزل كرد و تا آن زمان معاويه مدعى برادرى زياد نشده بود و معاويه آن ادعا را پس از رحلت اميرالمومنين على كرد. زياد براى عبدالله بن عباس چنين نوشت :

براى امين (214) عبدالله بن عباس ، از زياد بن عبيد. سلام بر تو باد و بعد همانا عبدالله بن عامر بن حضرمى از سوى معاويه آمده و ميان بنى تميم منزل كرده است او به خونخواهى عثمان و جنگ دعوت مى كند و بيشتر مردم بصره با او بيعت كرده اند.

من كه چنين ديدم به قبيله ازد و صبرة بن شيمان و قوم او پناه بردم تا مرا و بيت المال را حفظ كنند. پس كاخ حكومتى را ترك كردم و ميان ايشان منزل ساختم . قبيله ازد با من همراهند. شيعيان اميرالمومنين كه از شجاعان و سواركاران قبايل هستند نزد من آمد و شد دارند و شيعيان عثمان نزد ابن حضرمى مى روند و كاخ نيز از وجود ما و ايشان تهى گشته است . اين موضوع را به اميرالمومنين گزارش بده تا در آن باره تصميم بگيرد و هر چه زودتر از نتيجه و نظر خودت مرا آگاه كن . و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد.

گويد: ابن عباس موضوع را به على (ع ) گزارش داد و خبر در كوفه ميان مردم منتشر شد. در بصره هم افراد قبايل بنى تميم و قيس و كسانى كه طرفدار عثمان بودند به ابن حضرمى گفتند اكنون كه زياد، كاخ حكومتى را تخليه كرده است او بدانجا رود. و همين كه ابن حضرمى براى اين كار آماده شد و ياران خود را فرا خواند، افراد قبيله ازد سوار شدند و به ابن حضرمى و يارانش پيام فرستادند كه به خدا سوگند ما نمى گذاريم شما به كاخ بياييد و كسى را كه ما راضى نيستيم و او را خوش نمى داريم در آن فرود آوريد تا اينكه مردى براى اين كار بيايد كه مورد رضايت ما و شما باشد. ياران ابن حضرمى هيچ چيز جز رفتن به كاخ را نپذيرفتند و ازديان هم هيچ چيز جز جلوگيرى از ايشان را نپذيرفتند. احنف

بن قيس سوار شد و به ياران ابن حضرمى گفت : به خدا سوگند شما براى تصرف كاخ حكومتى از اينان سزاوارتر نيستيد و شما را نشايد كه كسى را كه خوش نمى دارند بر ايشان امير سازيد، برگرديد. آنان چنان كردند، سپس پيش مردم ازد آمد و گفت : كارى كه شما خوش نداريد صورت نخواهد گرفت و فقط آنچه را كه دوست مى داريد انجام خواهد شد خدايتان رحمت كناد برگرديد. آنان هم برگشتند.

ابراهيم مى گويد: محمد بن عبدالله بن ابى سيف ، از كلبى نقل مى كند كه چون ابن حضرمى به بصره آمد و وارد شد در قبيله بنى تميم و در خانه سبيل (215)فرود آمد.

بنى تميم و عشاير قبيله مضر را فرا خواند. زياد به ابوالاسود دولى گفت : آيا مى بينى كه مردم بصره چگونه گوش به سخن معاويه مى دهند؟ من هم براى خودم اميدى در قبيله ازد نمى بينم . ابوالاسود گفت : اگر آنان را ترك كنى ترا يارى نخواهد داد ولى اگر ميان ايشان باقى بمانى از تو دفاع خواهند كرد.

زياد همان شب از خانه خود بيرون آمد و نزد صبرة بن شيمان حدانى ازدى رفت . صبره او را پناه داد و چون شب را به صبح آورد به او گفت : اى زياد، براى ما شايسته نيست كه تو بيش از همين امروز را ميان ما به صورت مخفى و پوشيده اقامت كنى ، و براى زياد منبر و تختى در مسجد حدان نهاد و چند نگهبان براى او گماشت و زياد با آنان در مسجد حدان (216)نماز گزارد.

ابن حضرمى بر آن بخش

از بصره كه در اختيارش بود چيره شد و خراج آن را هم گرفت . افراد قبيله ازد نيز بر زياد جمع شدند. زياد منبر رفت و پس از حمد و ستايش خداوند چنين گفت : اى مردم ازد، شما نخست دشمنان من بوديد و اينك دوستان و سزاوارترين مردم نسبت به من شديد. اگر من ميان بنى تميم بودم و ابن حضرمى ميان شما بود در حالى كه شما پشتيبان او مى بوديد من هيچ طمعى به پيروزى بر او نداشتم اينك كه شما طرفدار من هستيد ابن حضرمى هيچ اميدى به غلبه بر من ندارد و پسر هند جگرخواره كه همراه بازماندگان احزاب و اولياى شيطان جنگ مى كند به هيچ روى به غلبه نزديك تر از اميرالمومنين نيست كه همراه مهاجران و انصار است . من امروز ميان شما در كمال ضمانت و همچون امانتى هستم كه به شما سپرده شده ام . ما گرفتارى و درافتادن شما را در جنگ جمل ديديم ، اكنون همان گونه كه بر باطل پايدارى كرديد بر حق پايدارى كنيد كه براى شما افتخارى جز در دليرى نيست و براى ترس و بيم ، عذر شما پذيرفته نيست .

در اين هنگام شيمان پدر صبرة كه در جنگ جمل شركت نداشته و غايب بود، برخاست و گفت : اى گروه ازد، عواقب جنگ جمل براى شما جز بدنامى نداشت شما كه ديروز بدخواه على عليه السلام بوديد امروز هواخواه او باشيد؛ و بدانيد كه تسليم كردن شما او را، خوارى و وانهادن او براى شما ننگ به شمار مى رود، و حال آنكه شما قبيله اى هستيم

كه عرصه شما صبر و شكيبايى و فرجام شما وفادارى است . اگر اين قوم با سالار خود براى جنگ حركت كردند شما هم حركت كنيد و اگر آنان از معاويه مدد خواستند شما هم از على (ع ) مدد بخواهيد و اگر آنان با شما عهد و پيمان بستند شما هم چنين كنيد.

پس از او پسرش صبره برخاست و گفت اى گروه ازد! ما روز جنگ جمل گفتيم از شهر خود دفاع و از مادر خويش [ عايشه ] اطاعت مى كنيم و خون خليفه مظلوم خود را مطالبه مى كنيم ، و در جنگ سخت كوشيديم و پس از گريختن مردم باز هم پايدارى كرديم تا آنجا كه كسانى از ما كشته شدند كه پس از آنان خيرى در ما نيست . اين زياد هم امروز پناهنده شماست و پناهنده در ضمانت است و از على چنان نمى ترسيم كه از معاويه . پس جانهاى خود را به ما ارزانى داريد و از پناهنده خويش دفاع كنيد يا او را به جاى امنى برسانيد. (217)

مردم ازد گفتند: ما پيرو شما هستيم او را پناه دهيد. زياد خنديد و به صبره گفت : مى ترسيد نتوانيد در مقابل بنى تميم ايستادگى كنيد. صبره گفت : اگر احنف بن قيس را بياورند پدرم را به مقابله آنان مى آوريم و اگر حباب (218)را بياورند من خود به مقابله مى آيم هر چند ميان ايشان جوانان بسيارى باشند [ ما هم جوانان بسيار داريم ] (219) زياد گفت : من شوخى كردم .

بنى تميم همين كه ديدند قبيله ازد در دفاع از زياد ايستاده اند

به آنان پيام دادند شما دوست خود را از قبيله بيرون كنيد ما هم ابن حضرمى را بيرون مى كنيم . هر كدام از دو امير يعنى على و معاويه كه پيروز شدند همگى به اطاعت او در مى آييم و همگان خود را نابود نكنيم . ابو صبرة به آنان پيام داد: اين پيشنهاد را ممكن بود پيش از پناه دادن به زياد بپذيريم ؛ به جان خودم سوگند كه بيرون كردن زياد با كشتن او يكسان است و شما مى دانيد كه ما او را فقط از روى كرم پناه داده ايم . از اين موضوع بگذريد.

گويد: ابوالكنود (220) نقل مى كرد كه شبث بن ربعى (221)به على (ع ) گفت : اى اميرالمومنين كسى پيش اين عشيره تميم بصره بفرست و آنان را به اطاعت و لزوم بيعت خود فرا خوان و مردم قبيله ازد عمان را كه مردمى بيگانه و ناپسندند بر آنان چيره مگردان ، كه يك تن از قوم خودت براى تو بهتر از ده تن از ديگران است . مخنف بن سليم ازدى به او گفت : بيگانه ناپسند كسى است كه عصيان خداوند و مخالفت با اميرالمومنين كند و آنان قوم تو هستند و دوستدار نزديك كسى است كه اطاعت خداوند كند و اميرالمومنين را يارى دهد و آنان قوم من هستند كه يكى از ايشان براى اميرالمومنين بهتر از ده تن از قوم تو هستند.

اميرالمومنين عليه السلام فرمود

اميرالمومنين عليه السلام فرمود: خاموش باشيد، اى مردم بس كنيد و بايد كه اسلام و وقار آن شما را از ستم كردن و ناسزا گفتن به يكديگر بازدارد و بايد به

شما وحدت كلمه ببخشد و به دين خدا پايبند باشيد كه از كسى جز آن را نمى پذيرد و بر كلمه اخلاص پايدار بمانيد كه مايه قوام دين و حجت خدا بر كافران است و ياد آوريد هنگامى را كه شما اندك بوديد و مشرك و دشمن يكديگر بوديد و پراكنده ، و خداوند با اسلام ميان شما الفت بخشيد و شمارتان بسيار شد و هماهنگ و دوست شديد، اكنون پس از هماهنگى ، پراكنده و پس از دوستى ، دشمن يكديگر مشويد، و هرگاه فتنه يى ميان مردم ديديد كه عشاير و قبايل خود را به كمك فرا مى خوانند با شمشير آهنگ سرشناسان و بزرگان ايشان كنيد تا به سوى خدا و كتابش و سنت پيامبرش پناهنده شوند. اما اين گونه حميت و غيرت از خطرات شيطان است ، از آن باز ايستيد اى بى پدران ! تا پيروز و رستگار شويد.

آن گاه اميرالمومنين عليه السلام اعبن بن ضبيعه مجاشعى (222) را فرا خواند و به او فرمود: اى اعين ! آيا به تو خبر نرسيده است كه قوم تو در بصره همراه ابن حضرمى بر كارگزار من شورش كرده اند و مردم را به جدايى و مخالفت با من فرا مى خوانند و اين گمراهان نابكار را بر ضد من يارى مى دهند؟ گفت : اى اميرالمومنين اندوهگين مباش و آنچه ناخوش مى دارى هرگز مباد، مرا به سوى ايشان بفرست من متعهدم كه آنان را به اطاعت برگردانم وجمع ايشان را پراكنده سازم وابن حضرمى را از بصره تبعيد كنم يا او را بكشم .

على (ع ) فرمود: هم اكنون برو.

و از حضورش بيرون آمد و حركت كرد تا به بصره رسيد. اينها كه گفتيم روايت ابن هلال صاحب كتاب الغارات بود.

واقدى مى گويد: على عليه السلام از بنى تميم كوفه چند روز پياپى خواست كه كسانى از ايشان به بصره بروند و كار ابن حضرمى را چاره كنند و شورش بنى تميم بصره را كه او را پناه داده اند فرونشانند. هيچ كس پاسخ مثبت نداد. براى آنان سخنرانى كرد و فرمود: آيا اين جاى شگفتى نيست كه قبيله ازد مرا يارى دهد و قبيله مضر مرا رها كند! و شگفت تر از اين آنكه تميم كوفه از يارى من بازايستد و تميم بصره با من مخالفت ورزد و از گروهى از ايشان مى خواهم دليرى كنند و به سوى برادران خود بروند و آنان را به هدايت فرا خوانند، اگر پذيرفتند چه بهتر و گرنه جنگ و ستيز خواهد بود. ولى گويى من با گروى كر و گنگ سخن مى گويم كه هيچ گفتگويى را در نمى يابند و هيچ ندايى را پاسخ نمى دهند، و همه اين بيم از دليرى آنها و دوستى زندگى است . همانا ما همراه رسول خدا(ص ) بوديم پدران و پسران خود را مى كشتيم ... تا آخر خطبه .

واقدى مى گويد: اعين بن ضبيعة مجاشعى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين من به خواست خداوند اين فتنه را از ميان بر مى دارم و براى تو تعهد مى كنم كه ابن حضرمى را بكشم يا از بصره بيرونش كنم . على (ع ) به او فرمان داد آماده حركت شود و او حركت كرد و

به بصره رسيد.

ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: چون اعين به بصره رسيد و نزد زياد، كه ميان قبيله ازد بود رفت ، زياد به او خوشامد گفت و او را كنار خود نشاند. اعين به زياد گزارش داد كه على عليه السلام به او چه فرموده و او چه پاسخ داده و نظرش چيست . در همان حال نامه يى از اميرالمومنين على (ع ) براى زياد رسيد كه در آن چنين آمده بود:

از بنده خدا على اميرالمومنين به زيادبن عبيد. درود بر تو، اما بعد، من اعين بن ضبيعه را فرستادم كه قوم خود را از گرد ابن حضرمى پراكنده سازد، مراقب باش كه چه كار مى كند اگر اين كار را انجام داد و به آنچه تصور مى كند رسيد و آن اوباش پراكنده شدند، چيزى است كه خواسته ماست و اگر جريان كار آن قوم را به ستيره جويى و نافرمانى كشاند، همراه كسانى كه مطيع تو هستند با كسانى كه نافرمانى مى كنند جنگ كن . اگر همان گونه كه گمان من است بر ايشان پيروز شدى چه بهتر و گرنه با آنان در جنگ و گريز باش و آنان را معطل كن كه گردانهاى مسلمانان نزد تو بر آيند و برسند و خداوند تبهكاران ستمگر را بكشد و مومنان بر حق را نصرت دهد. والسلام .

زياد آن نامه را خواند و براى اعين هم خواند. اعين به زياد گفت : من اميدوارم به خواست خداوند متعال اين كار چاره شود. و از پيش زياد بيرون آمد و به منزل خويش رفت و گروهى از مردان قوم خود را فرا

خواند و پس از حمد و ستايش خداوند چنين گفت :

اى قوم ! چرا و به چه سبب خود را به كشتن مى دهيد و خون خودتان را به باطل و همراه گروهى از سفلگان و اشرار مى ريزيد. به خدا سوگند من پيش شما نيامدم مگر اينكه لشكرها براى گسيل داشتن به جنگ شما فراهم شده باشد. اينك اگر به حق برگرديد از شما پذيرفته مى شود و دست بر مى دارند و اگر نپذيرند به خدا سوگند مايه درماندگى و ريشه كن شدن شما خواهد بود.

آنان گفتند: شنوا و فرمانبرداريم و گفت هم اكنون در پناه بركت خدا حركت كنيد. و همراه آنان به مقابله كسانى كه بر ابن حضرمى جمع شده بودند رفت . آنان هم همراه ابن حضرمى بيرون آمدند و مقابل يكديگر صف كشيدند. اعين تمام روز را برابر ايشان ايستاد و آنان را سوگند مى داد و مى گفت : اى مردم . اى قوم من ! بيعت خود را مشكنيد و جان خود را در معرض نيستى قرار مدهيد. شما كه خود ديديد و آزموديد كه خداوند در آن هنگام كه بيعت خويش را شكستيد و مخالفت كرديد با شما چه كرد، از اين كار دست برداريد.

ميان اعين و آنان جنگى صورت نگرفت ولى او را دشنام و ناسزا مى دادند. اعين از مقابل آنان برگشت در حالى كه به انصاف آنان اميد داشت . چون اعين به خانه خويش برگشت ده تن كه مردم گمان مى كردند از خوارج هستند او را تعقيب و غافلگير كردند و در حالى كه او در بستر بود با

شمشيرهاى برهنه بر او نواختند. او كه گمان نمى كرد چنين كارى پيش آيد برهنه بيرون جست و مى دويد آنان ميان راه به او رسيدند و او را كشتند. چون اعين كشته شد زياد تصميم گرفت همراه افراد قبيله ازد كه با او بودند و ديگر شيعيان على عليه السلام به ابن حضرمى حمله كند. قبيله بنى تميم به قبيله ازد پيام دادند كه به خدا سوگند ما به پناهنده شما [ زياد ] كه پناهش داديم تعرضى نكرديم به مال او هم دست نزديم . مال او و هر كس كه هم عقيده ما نيست از خودشان باشد. بنابراين از جنگ با ما و پناهنده ما چه مى خواهيد؟ قبيله ازد پس از دريافت اين پيام جنگ با آنان را نپسنديدند. زياد براى اميرالمومنين عليه السلام چنين نوشت :

اما بعد، اى اميرالمومنين ! اعين بن ضبيعة از جانب تو با كوشش و اخلاص و يقين و صداقت آمد و كسانى از قوم خود را كه از او اطاعت مى كردند جمع كرد و آنان را به اطاعت و اتحاد تشويق كرد و از پراكندگى و مخالفت بر حذر داشت و سپس همراه كسانى كه مطيع او بودند در برابر مخالفان خود ايستاد و تمام روز را بر اين حال بود. اين اقدام او مخالفان را ترساند و گروه بسيارى از كسانى كه قصد يارى ابن حضرمى را داشتند از اطراف او پراكنده شدند و كار تا شبانگاه بر همين وضع بود و چون اعين شب به خانه برگشت تنى چند از اين خوارج از دين بيرون شده بر او شبيخون بردند و

غافلگيرش ساختند و كشته شد، خدايش رحمت كناد. من تصميم داشتم به ابن حضرمى حمله كنم كارى پيش آمد كه به اين فرستاده خود گفته ام گزارش دهد. اينك عقيده من بر اين است كه اگر اميرالمومنين هم با عقيده ام موافق باشد جارية بن قدامه تميمى (223) را پيش اينان گسيل دارد كه او تيزبين و ميان قوم مطاع و محترم و بر دشمن اميرالمومنين سختگير است و اگر او بيايد به خواست و فرمان خداوند ميان ايشان تفرقه خواهند افكند. و سلام و رحمت و بركات خداوند بر اميرالمومنين باد.

چون نامه رسيد على (ع ) جارية بن قدامه را خواست و به او فرمود اى پسر قدامة ! آيا بايد چنين باشد كه افراد قبيله ازد از كارگزار و بيت المال من دفاع كنند و قبيله مضر با من ستيز و مخالفت كنند؟ و حال آنكه خداوند با ما نسبت به آنان كرامت را آغاز كرده و هدايت را به آنان شناسانده است و اينك شايسته است كه آنان مردم را به گروهى فرا خوانند كه با خدا و رسولش ستيز كردند و خواستند نور خداوند سبحان را خاموش كنند تا سرانجام كلمه خدا برترى يافت و كافران هلاك شدند.

جارية گفت : اى اميرالمومنين ! مرا پيش ايشان بفرست و از خداوند بر [ عليه ] آنان يارى بخواه . فرمود: ترا پيش ايشان مى فرستم و از خداوند بر آنان يارى مى خواهم .

ابراهيم مى گويد: محمد بن عبدالله ، از ابن ابى سيف ، از سليمان بن ابى راشد، از كعب بن قعين نقل مى كند كه مى گفته

است : من هم از كوفه همراه پنجاه تن از بنى تميم با جاريه به بصره رفتم و ميان آن گروه هيچ كس جز من يمانى نبود و من در تشيع خود سخت استوار بودم . به جاريه گفتم : اگر مى خواهى همراه تو باشم و اگر مى خواهى به قوم خود بپيوندم . گفت : حتما با من باش كه به خدا سوگند، دوست دارم پرندگان و چهارپايان هم علاوه بر انسانها مرا براى پيروزى بر ايشان يارى دهند.

گويد: كعب بن قعين مى گفته است

گويد: كعب بن قعين مى گفته است كه على عليه السلام همراه جاريه نامه يى نوشت و فرمود: اين نامه را براى ياران خود در بصره بخوا ما حركت كرديم و چون وارد بصره شديم ، جاريه نخست نزد زياد رفت . زياد به او خوشامد گفت و او را كنار خود نشاند و ساعتى با يكديگر آهسته سخن گفتند و چيزهايى از يكديگر پرسيدند، و جاريه بيرون آمد. مهمترين سفارش زياد به جاريه اين بوده است كه بر جان خود مواظب باش و بر حذر باش كه مبادا گرفتار چيزى شوى كه آن يار تو كه پيش از تو آمد گرفتار آن شد.

جاريه از خانه زياد بيرون آمد و ميان قبيله ازد برپا خاست و گفت : خداوند به شما بهترين پاداشى را كه به قبيله يى مى دهد ارزانى فرمايد. چه زحمتى بزرگ بر عهده شماست و چه نيكو آزمايشى داديد و چه خوب فرمانبردار امير خود هستيد. شما حق را در همان حال كه ديگران آن را نشناختند و تباه كردند شناختند و در همان حال كه آنان هدايت را نشناختند

و رها كردند شما به هدايت فرا خوانديد. سپس نامه على (ع ) را بر ايشان و بر شيعيانى كه همراهش بودند و بر ديگران خواند و در آن چنين آمده بود: از بنده خدا على اميرالمومنين به هر كس از مومنان و مسلمانان بصره كه اين نامه بر او خوانده مى شود. سلام بر شما باد، اما بعد همانا كه خداوند بردبار و داراى تحمل و مهلت است . پيش از حجت و برهان به كيفر دادن شتاب نمى كند و گناهكار را در مرحله نخست عقوبت نمى نمايد. بلكه توبه را مى پذيرد و همچنان مهلت مى دهد و از بازگشت از گناه خشنود مى شود تا حجت و برهان ، بزرگتر و براى معذرت رساتر باشد. پيش از اين بيشتر شما ستيزه جويى كرديد كه مستحق عقوبت بوديد. من از گنهكار شما در گذشتم و از گريختگان شما شمشير بداشتم و از هر كدامتان كه روى به من آورديد عذرتان را پذيرفتم و از شما بيعت گرفتم . اينك اگر به بيعت من وفا كنيد و نصيحت مرا بپذيريد و به اطاعت از من پايدار باشيد ميان شما به احكام قرآن و سنت و راه حق عمل خواهم كرد و راه هدايت را ميان شما برپا مى دارم ، و به خدا سوگند هيچ كارگزار و حاكمى را پس از محمد (ص ) از خودم داناتر به آن احكام و عمل كننده تر به گفتار نمى دانم . اين گفتار خود را صادقانه مى گويم و نسبت به گذشتگان نكوهشى ندارم و كار آنان را كم و اندك نمى شمرم . و

اگر هوسهاى هلاكتبار و نابخردان ستم پيشه شما را به ستيز با من وادارند و بخواهيد با من مخالفت كنيد همانا كه اسبان نژاده خويش را نزديك آورده و اشتران خويش را آماده ساخته ام و سوگند به خداوند كه اگر مرا ناچار از حركت به سوى خود كنيد چنان با شما در خواهم افتاد و چنان ضربتى بر شما خواهم زد كه جنگ جمل در قبال آن چون ليسيدن ليسنده اى باشد (224) و همانا گمان من چنين است كه به خواست خداوند خود را در معرض هلاكت قرار مدهيد. اين نامه را هم به عنوان حجت براى شما فرستادم و پس از آن هرگز براى شما نامه يى نخواهم نوشت . اگر خيرخواهى و اندرز مرا نپذيرفتند و با فرستاده ام ستيز كرديد خودم به خواست خداوند متعال به جانب شما خواهم آمد. و السلام (225)

گويد: چون اين نامه بر مردم خوانده شد صبرة بن شيمان برخاست و گفت : شنيدم و اطاعت كرديم و ما با هر كس كه اميرالمومنين با او جنگ كند در حال جنگيم و با هر كس كه صلح كند در صلح خواهيم بود، اى جاريه ! اگر توانستى با همين افراد قوم خود ديگران از قومت را كفايت كنى چه بهتر. اگر دوست دارى ما ترا يارى كنيم يارى خواهيم داد .

سران و بزرگان مردم هم برخاستند و همين گونه و نزديك به آن سخن گفتند. جاريه به هيچيك از آنان اجازه نداد كه همراه او برود و خود پيش بنى تميم رفت .

زياد ميان قبيله ازد برخاست و چنين گفت : اى گروه ازد! آنان ديروز

در حال آشتى بودند و امروز به حال جنگ در آمدند و حال آنكه شما در حال جنگ بوديد و به حال صلح در آمديد و من به خدا سوگند شما را براى پناهنده شدن نپذيرفتم مگر پس از تجربه ، و ميان شما اقامت نكردم مگر با انديشه و آرزو، و شما تنها به اين راضى نشديد كه مرا پناه دهيد تا آنكه براى من تخت و منبر و ياران و نگهبانان فراهم آورديد و منادى و مراسم نمازجمعه مرا رو به راه كرديد و من نزد شما هيچ چيز جز همين درهمهاى ماليات را از دست نداده ام كه امروز نتوانسته ام بگيرم و آن را نيز به خواست خداوند فردا خواهم گرفت و بدانيد كه جنگ كردن امروز شما با معاويه در دين و دنياى شما هموارتر و آسانتر از جنگ كردن ديروز شما با على است . اينك جارية بن قدامه پيش شما آمده است و على (ع ) او را براى اينكه كار قوم خود را در هم بشكند فرستاده است و به خدا سوگند او اميرى نيست كه لازم باشد از او فرمان ببريد و اگر به خواسته خود در قومش برسد به حضور اميرالمومنين باز مى گردد يا تابع من خواهد بود و شما سران و بزرگان و تنها قبيله مهم بصره هستيد. او را به سوى قومش بفرستيد البته اگر به نصرت دادن شما محتاج شد چنانچه مصلحت دانستيد به يارى او خواهيد رفت .

در اين هنگام شيمان پدر صبرة برخاست و گفت : اى زياد! به خدا سوگند اگر روز جنگ جمل همراه قوم خود مى

بودم اميد مى داشتم كه با على جنگ نكنند، ولى آن كار با آنچه در آن بود گذشت ، روزى بود به روزى و كارى در قبال كارى و خداوند براى پاداش دادن به نيكى شتاب كننده تر از كيفر دادن به بدى است . توبه همراه حق و عفو و گذشت بايد با پشيمانى از گناه همراه باشد . اگر اين موضوع تنها فتنه و آزمايشى مى بود مردم را دعوت مى كرديم كه از خونها در گذرند و كارها را از سر بگيرند ، ولى موضوع جماعتى در ميان است كه خونهاى ايشان محترم است و بايد در قبال جراحتها قصاص كرد. در عين حال ما با تو هستيم آنچه را كه تو دوست بدارى دوست مى داريم .

زياد از سخنان او تعجب كرد و گفت : [ سخنورى] چون اين ، ميان مردم گمان نمى دارم .

پس از او پسرش صبرة برخاست و گفت : به خدا سوگند ما به مصيبتى در دين و دنياى خود چون مصيبتى كه در جنگ جمل بود گرفتار نشده ايم . اينك اميدواريم امروز با اطاعت از فرمان خداوند و اميرالمومنين آن آلودگى را از خود بزداييم . اما تو اى زياد! به خدا سوگند كه تا ترا به سلامت به خانه ات برنگردانيم نه تو به آنچه در ما آرزو داشته اى رسيده اى و نه ما به آنچه براى تو آرزو داشته ايم رسيده ايم و ما به خواست خداوند متعال فردا ترا به خانه ات بر مى گردانيم و چون اين كار را انجام داديم نبايد هيچكس بيش از ما به

تو [ وابسته تر و ] سزاوارتر باشد و اگر چنان نكنى كارى كرده اى كه مانند تو نخواهد كرد، و ما به خدا سوگند از جنگ با على براى آخرت خود بيم داريم و از جنگ با معاويه در دنيا آن بيم را نداريم و به هر حال تو خواسته خود را مقدم و خواسته ما را موخر بدار كه ما همگان همراه و مطيع تو هستيم .

سپس خنقر حمانى (226)برخاست و گفت : اى امير! اگر تو از ما به همان چيزى كه از غير ما راضى مى شوى راضى باشى ما به آن بسنده نمى كنيم . اگر مى خواهى ما را به مقابله اين قوم ببر و به خدا سوگند، ما در هيچ جنگى روياروى نشده ايم مگر آنكه به عفو و گذشت خود بيش از كوشش درجنگ توجه داشته ايم،جز در جنگ گذشته [نبرد جمل ].

ابراهيم ثقفى مى گويد: جارية بن قدامه نخست با قوم خويش سخن گفت كه به او پاسخ [ مناسب ] ندادند بلكه گروهى از سفلگان به جنگ او بيرون آمدند و پس از اينكه به او دشنام دادند و بدگويى كردند با او در آويختند. جاريه به زياد و قبيله ازد پيام فرستاد و از ايشان يارى خواست و گفت : به يارى او حركت كنند. قبيله ازد همراه زياد بيرون آمدند. ابن حضرمى در حالى كه عبدالله بن خازم سلمى را بر سواران خود گماشته بود به جنگ آمد و ساعتى جنگ كردند. شريك بن اعور حارثى (227) كه از شيعيان على (ع ) و دوست جارية بن قدامه بود به جاريه گفت :

اجازه مى دهى با دشمن تو جنگ كنم ؟ گفت : آرى ، چيزى نگذشت كه بنى تميم را شكست دادند و آنان را وادار به پناهنده شدن در خانه سنبل (228) سعدى كردند. آنان ابن حضرمى را در آن خانه محاصره كردند. مردى از بنى تميم همراه عبدالله بن خازم سلمى آمد و آن دو هم به آن خانه پناه بردند. در اين حال مادر عبدالله بن خازم كه زنى سيه چرده و از مردم حبشه بود و عجلى نام داشت كنار خانه آمد و عبدالله را صدا كرد. عبدالله از فراز بام خود را به مادر نشان داد. مادرش گفت : پسرم نزد من آى . عبدالله نپذيرفت مادر روسرى خود را برداشت و موهاى خود را برهنه كردو از خواست فرود آيد. او همچنان خوددارى مى كرد. مادر گفت : به خدا سوگند اگر فرود نيايى تن خود را برهنه مى كنم و دست به سوى جامه هاى خود برد. جارية بن قدامه و زياد آن خانه را محاصره كردند. جاريه گفت : براى من آتش بياوريد. مردم ازد گفتند: ما اهل آتش زدن و سوزاندن با آتش نيستيم ، آنان قوم تو هستند و خود داناترى . جارية آن خانه را بر ايشان آتش زد. ابن حضرمى همراه هفتاد مرد كه يكى از ايشان عبدالرحمان بن عمير بن عثمان بود هلاك شدند و جاريه از آن روز به محرق [ سوزاننده ] معروف شد. افراد قبيله ازد، زياد را بردند و در كاخ حكومتى منزل دادند بيت المال هم همراهش بود، و به او گفتند: آيا از حق پناهندگى تو كار

ديگرى بر عهده ما باقى مانده است ؟ گفت : نه . گفتند: بنابراين ما از عهده بيرون آمديم و جوار خود را از تو برداشتيم . گفت : آرى ، آنان برگشتند و زياد براى اميرالمومنين على عليه السلام چنين نوشت :

اما بعد، جارية بن قدامه كه بنده شايسته است از پيش تو اينجا آمد و با كسانى كه بر ابن حضرمى جمع شده بودند جنگ كرد او را گروهى از مردم ازد يارى دادند و جاريه به يارى ايشان ابن حضرمى را شكست داد و او را ناچار كرد كه با شمار بسيارى از ياران خود به خانه يى از خانه هاى بصره پناه برد [ و موضع بگيرد ] آنان بيرون نيامدند و تسليم نشدند تا خداوند ميان آن دو حكم كرد. ابن حضرمى و يارانش كشته شدند گروهى از ايشان در آتش سوختند و بر سر برخى از آنان ديوار فرو ريخت و روى بعضى از آنان نيز تا سقف ويران شد و گروهى هم با شمشير كشته شدند. تنى چند هم سالم ماندند كه توبه كردند و به حق بازگشتند و از آنان گذشت كرد، دورباد رحمت خدا از سركشان و گمراهان و درود و رحمت و بركت خدا بر سالار مومنان باد!

چون نامه زياد به على عليه السلام رسيد آن را براى مردم خواند. زياد آن نامه را همراه ظبيان بن عمارة فرستاده بود، على (ع ) و يارانش شاد شدند و اميرالمومنين جارية بن قدامه و مردم قبيله ازد را ستود و [ مردم ] بصره را نكوهش كرد و فرمود: نخست آبادى است كه ويران مى

شود يا در آب فرو مى رود يا آتش مى گيرد و فقط مسجدش همچون سينه كشتى از آب نمودار مى ماند. (229) على (ع ) سپس به ظبيان فرمود: كجاى بصره ساكنى ؟ گفت : فلان جا. فرمود: بر تو باد كه در حومه آن شهر ساكن شوى .

ابن عرندس ازدى (230) ضمن بيان سوزاندن ابن حضرمى و نكوهش قبيله تميم چنين سروده است :

ما زياد را به خانه اش برگردانديم و حال آنكه پناهنده تميم فرياد مرگ برآورد. خدا زشت دارد قومى را كه پناهنده خود را آتش زدند، و به جان خودم كه چه گوسپندان بريان بدى بودند...

(56) از سخنان آن حضرت (ع ) براى ياران خويش

توضيح

[ در اين خطبه كه با عبارت اما انه سيظهر عليكم بعدى رجل رحب البلعوم مند حق البطن (هان ! كه پس از من بزودى مردى گشاده گلو و شكم برآمده بر شما چيره خواهد شد) شروع مى شود مطالب زير طرح و بررسى شده است ]:

بسيارى از مردم چنين پنداشته اند كه منظور على عليه السلام از آن مرد زياد بن ابيه بوده است و بسيارى ديگر پنداشته اند مقصود او حجاج بوده و گروهى پنداشته اند كه مغيرة بن شعبه را منظور داشته است . به نظر من [ ابن ابى الحديد ]، على (ع ) معاويه را منظور داشته است ، زيرا اوست كه موصوف به پرخورى و شيفتگى به خوراك است . شكم او چندان بزرگ بود كه چون مى نشست روى رانهايش مى افتاد. معاويه در عين حال كه در مورد صله دادن و بخشيدن اموال بخشنده و جواد بوده است در مورد خوراك بخيل بوده است . گويند

او با يكى از اعراب صحرانشين كه به هنگام غذا خوردن او حاضر بود و براى معاويه گوسپند بريانى آورده بودند مزاح كرد، و آن اعرابى كه به چگونگى خوردن معاويه و گوسپند بريان خيره مى نگريست ، معاويه به او گفت : گناه اين گوسپند چيست كه به آن چنين نگاه مى كنى ، مگر پدرش تو را شاخ زده است ؟ اعرابى گفت : اين مهربانى تو بر آن به چه سبب است ؟ آيا مادرش ترا شير داده است !

يكى از اعراب نزد معاويه غذا مى خورد و معاويه كه مى ديد او پرخورى مى كند به او گفت : آيا براى تو كاردى بياورم ؟ آن مرد گفت : كارد هر كس در سر اوست (231) معاويه پرسيد: نامت چيست ؟ گفت : لقيم . گفت : از همان مشتق شده اى (232).

معاويه چون خوراك مى خورد بسيار مى خورد و سپس مى گفت سفره را برداريد و جمع كنيد، به خدا سوگند سير نشدم ولى خسته و ملول شدم .

اخبار فراوان رسيده است كه پيامبر (ص ) كسى را سوى معاويه فرستادند و او را فرا خواندند. مشغول غذا خوردن بود نيامد. دوباره فرستادند همچنان مشغول خوردن بود. پيامبر بر او نفرين كرد و فرمود: پروردگارا شكمش را سير مگردان (233)

شاعر در اين باره گفته است :

چه بسيار دوستانى براى من هستند كه گويى شكمشان چاه ويل است ، گويا معاويه در احشاء آنان است .

[ ابن ابى الحديد پس از ايراد يك مسئله كلامى درباره اينكه چگونه ممكن است به انجام كارى فرمان داد كه مى دانيم

صورت نمى گيرد موضوعات تاريخى زير را بحث كرده است . ]

رواياتى كه درباره دشنام دادن معاويه و دار و دسته او به على (ع ) آمده است

در مورد اين گفتار على عليه السلام كه در اين خطبه فرموده است : آن شخص به شما فرمان مى دهد كه مرا دشنام دهيد و از من بيزارى بجوييد مى گوييم [ ابن ابى الحديد ]: معاويه در شام و عراق و نقاط ديگر به مردم دستور داد على عليه السلام را دشنام دهند و از او بيزارى بجويند، و بر فراز منابر مسلمين در اين باره خطبه خوانده مى شد و اين كار در دوره حكومت بنى اميه و بنى مروان سنت معمول و رايج شد تا هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز (رض ) به حكومت رسيد و اين سنت ناپسند را از ميان برداشت . شيخ ما ابوعثمان جاحظ مى گويد: معاويه در آخر خطبه نماز جمعه چنين مى گفت : پروردگارا همانا ابوتراب در دين تو الحاد ورزيد و [ مردم را ] از راه تو بازداشت . بارخدايا او را نفرين كن نفرينى سخت و او را عذاب ده عذابى دردناك ! همين الفاظ را به همه آفاق اسلام نوشت و تا روزگار حكومت عمر بن عبدالعزيز بر همه منابر همين كلمات را مى گفتند.

ابوعثمان جاحظ همچنين مى گويد: هشام بن عبدالملك چون حج گزارد در موسم حج براى مردم سخنرانى كرد. كسى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ! امروز روزى است كه خليفگان در آن لعنت كردن ابوتراب را مستحب مى دانستند. گفت : بس كن كه ما براى اين كار نيامده ايم .

مبرد در كتاب الكامل مى نويسد كه خالد بن عبدالله قسرى هنگامى كه

در دوره حكومت هشام ، امير عراق بود على عليه السلام را بر منبر لعن مى كرد و چنين مى گفت : پروردگارا على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم را كه داماد رسول خدا(ص ) و شوهر دختر اوست و پدر حسن و حسين است لعنت كن و سپس روى به مردم مى كرد و مى گفت : آيا با كنايه لعن كردم ! (234)

جاحظ همچنين نقل مى كند كه گروهى از بنى اميه به معاويه گفتند: اى اميرالمومنين به آنچه مى خواستى رسيدى ، مناسب است از لعنت كردن اين مرد دست بردارى . گفت : نه به خدا سوگند [ دست بر نمى دارم ] تا آنكه كودكان با لعن او پرورش يابند و سالخوردگان فرتوت گردند و هيچ كس فضيلتى از او نقل نكند.

جاحظ همچنين مى گويد: عبدالملك با فضل و بردبارى و استوارى و برترى كه داشت ، فضيلت على عليه السلام بر او پوشيده نبود و مى دانست كه لعن كردن او در مجامع عمومى و ضمن خطبه ها و منابر از چيزهايى است كه سستى و منقصت آن به خود او بر مى گردد، زيرا هر دو از نسل عبدمناف بودند و ريشه و اصل آنان يكى است و نژاد آنان از يك اساس است و شرف و فضل على عليه السلام هم به او بر مى گردد و به حساب او هم منظور مى شود ولى به خيال خود مى خواست با اين كار اساس پادشاهى خود را استوار كند و آنچه را پيشينيان او انجام مى دادند تاءكيد كند و اين موضوع را در

دلهاى مردم جاى دهد كه براى خاندان هاشم در حكومت بهره يى نيست و سرورشان كه همگى به او پناه مى برند و به فخر او افتخار مى كنند حال و مقدارش اين است . بنابراين كسانى كه نسب خود را به على (ع ) مى رسانند به مراتب از اين حكومت دورترند و براى رسيدن به آن وامانده تر.

مورخان روايت كرده اند كه وليد بن عبدالملك در دوره حكومت خود، على عليه السلام را ياد كرد و گفت : خدايش لعنت كناد او دزد و دزدزاده بوده است و اعراب كلمه الله را غلط تلفظ كرد و آن را مجرور خواند.

مردم از غلط او آن هم در موردى كه هيچكس غلط نمى خواند تعجب كردند و از اينكه على عليه السلام را به دزدى نسبت داد شگفتى آنان بيشتر شد و گفتند: نمى دانيم كداميك از اين دو موضوع شگفت انگيزتر است . وليد اعراب واژه ها را غلط مى خواند.

هنگامى كه مغيرة بن شعبه از جانب معاويه امير كوفه بود به حجر بن عدى فرمان داد كه ميان مردم بر پا خيزد و على عليه السلام را لعنت كند او نپذيرفت .مغيره تهديدش كرد. حجر برخاست و گفت : اى مردم امير شما به من فرمان داده است كه على را لعنت كنم ، او را لعنت كنيد. مردم كوفه گفتند: خدايش نفرين كناد! و او [ حجر بن عدى ] عمدا و با قصد، ضمير [ ه ] را به مغيره باز گرداند.

زياد هم تصميم گرفت كه تمام مردم كوفه را به بيزارى جستن از على عليه السلام و نفرين او مجبور

كند و گفته بود هر كس را كه از اين كار سرپيچى كند خواهد كشت و خانه اش را ويران خواهد كرد. خداوند همان روز او را گرفتار طاعون كرد و پس از سه روز مرد خدايش نيامرزاد. و اين حادثه در زمان حكومت معاويه رخ داد. و حجاج بن يوسف ، كه خدايش لعنت كناد، همواره على عليه السلام را لعنت مى كرد و فرمان به لعن او مى داد. روزى كه سوار بود مردى جلو او را گرفت و گفت : اى امير خانواده ام به من ستم كرده و نامم را على نهاده اند. نام مرا تغيير بده و به من صله يى ببخش كه من فقيرم . گفت : به مناسبت اين لطافت گفتارت نام ترا چنان نهادم و ترا به فلان حكومت گماشتم آنجا برو.

اما عمر بن عبدالعزيز (رض ) مى گويد: پسر بچه يى بودم كه پيش يكى از پسران عتبة بن مسعود قرآن مى خواندم . روزى از كنار من گذشت و من با كودكان مشغول بازى بودم و على را لعن مى كرديم . احساس كردم كه او را خوش نيامد. او به مسجد رفت ، من هم كودكان را رها كردم و پيش او رفتم تا درس خود و آنچه را حفظ كرده بودم بر او بخوانم . همين كه مرا ديد به نماز ايستاد و نمازش را طول داد گويى از من رويگران بود و من اين موضوع را دريافتم . چون نمازش پايان يافت بر من روى ترش كرد. گفتم : شيخ را چه مى شود؟ گفت : پسركم ! آيا تو امروز على

را لعن مى كردى ؟ گفتم : آرى . گفت : از چه هنگامى دانسته اى كه خداوند بر اهل بدر پس از اينكه از آنان اظهار رضايت فرموده است خشم گرفته باشد؟ گفتم : پدرجان مگر على از اهل بدر بوده است ؟ گفت : اى واى بر تو! مگر تمام جنگ بدر قائم به وجود او نبوده است ؟ گفتم : ديگر اين كار را تكرار نمى كنم . گفت : خدا را، كه ديگر هرگز چنين مكنى . گفتم : آرى اطاعت مى كنم و پس از آن ديگر او را لعن نكردم .

پس از آن گاهى كنار منبر مدينه حاضر مى شدم و پدرم كه در آن هنگام امير مدينه بود روزهاى جمعه كه خطبه نماز جمعه مى خواند مى شنيدم كه تمام مطالب خطبه را با فصاحت كامل مى خواند، ولى همين كه به لعن كردن على عليه السلام مى رسد نمى تواند فصيح سخن بگويد و درماندگى و لغزش فراوان در گفتارش آشكار مى شود كه فقط خداوند ميزان آن را مى داند. من از اين موضوع تعجب مى كردم تا آنكه روزى به او گفتم : پدرجان ، تو از همه مردم فصيح تر و سخن ورترى ، موضوع چيست كه روز سخنرانى تو [ در نماز جمعه ]نخست مى بينم كه تواناترين سخنورى . ولى همين كه به لعن اى مرد مى رسى گنگ و سرگشته مى شوى ؟ گفت : پسرم اين مردم شامى و غيرشامى كه پاى منبر من مى بينى اگر فضل اين مرد [ على عليه السلام ] را چنان مى دانستند

كه پدرت مى داند يك نفر هم از ايشان از ما پيروى نمى كرد. اين سخن او هم در سينه ام جا گرفت و اين گفتار او همراه گفتار معلم من در ايام كودكى مرا بر آن واداشت كه با خداوند عهد كردم كه اگر براى من در خلافت بهره يى باشد آن را حتما تغيير دهم و چون خداوند بر من با خلافت منت گزارد لعن را از خطبه ها انداختم و عوض آن مقرر داشتم اين آيه را تلاوت كنند: همانا خداوند به دادگرى و نيكى كردن و بخشش به خويشاوندان فرمان مى دهد و از كارهاى ناپسند و زشتى و ستم نهى مى كند شايد كه پند بپذيرد. (235) و اين فرمان را براى همه آفاق نوشتم و معمول گرديد.

كثير بن عبدالرحمان [ كثير عزة ] ضمن ستايش و مدح عمر بن عبدالعزيز از اين موضوع كه او دشنام دادن را برداشته است ياد كرده و چنين سروده است :

به ولايت رسيدى ، على را دشنام نمى دهى و اشخاص بى گناه را نمى ترسانى و بدى گنهكار را نمى پذيرى . با عفو خود گناهان را فرو مى پوشى و با اين كار كه انجام مى دهى هر مسلمانى راضى است ... (236)

سيد رضى هم كه رحمت خدا بر او باد در همين مورد چنين سروده است :

اى پسر عبدالعزيز، اگر چشم بر جوانمردى از بنى اميه مى گريست همانا بر تو مى گريستم و من چنين مى گويم كه هر چند خاندان تو پاك و پاكيزه نبودند ولى تو همانا كه پاك بودى . تو ما را از دشنام

و تهمت پاكيزه ساختى و اگر امكان پاداش دادن مى بود پاداشت مى دادم ... (237)

ابن كلبى از پدرش ، از عبدالرحمان بن سائب نقل مى كند كه روزى حجاج به عبدالله بن هانى ، كه مردى از خاندان اود و از قبيله قحطان بود و ميان قوم خويش محترم و همراه حجاج در همه جنگهايش شركت كرده بودد و از ياران و ويژگان او بود گفت : به خدا سوگند من هنوز چنان كه بايد پاداش ترا نداده ام . آن گاه حجاج به اسماء بن خارجه كه سالار بنى فزارة بود پيام فرستاد دخترت را به ازدواج عبدالله بن هانى در آور. او گفت : نه به خدا سوگند هرگز و كرامتى نخواهد بود. حجاج تازيانه ها را خواست . اسماء كه گرفتارى را ديد گفت : آرى دخترم را به همسرى او درآوردم . حجاج سپس به سعيد بن قيس همدانى ، سالار يمانى ها پيام فرستاد دخترت را به همسرى عبدالله كه از اعقاب اود است در آور. او گفت : اود كيست ! نه به خدا سوگند هرگز و كرامتى نخواهد بود. حجاج بانگ برداشت كه شمشير آوريد. سعيد گفت : آزادم بگذار تا با خاندان خود مشورت كنم . او با آنان مشورت كرد. گفتند: دخترت را به ازدواج او درآور و خويشتن را بر اين فاسق عرضه مدار. او هم دخترش را به همسرى عبدالله درآورد. حجاج به عبدالله گفت : من دختران سالارهاى فزاره و همدان را به ازدواج تو در آوردم كه سالار همدان بزرگ كهلان هم هست ، و كجا قابل مقايسه با خاندان اود!

عبدالله بن هانى گفت : اى امير، خداوند كار ترا سامان دهاد. چنين مگو كه ما را مناقبى است كه براى هيچ كس از اعراب فراهم نيست . حجاج گفت : آن مناقب كدام است ؟ گفت : هرگز در هيچيك از انجمنهاى ما به اميرالمومنين عبدالملك دشنام داده نمى شود. گفت : به خدا سوگند اين منقبتى بزرگ است . عبدالله گفت : از خاندان ما هفتاد مرد در جنگ صفين همراه اميرالمومنين معاويه بوده اند و فقط يك مرد از ما همراه ابوتراب بوده است و به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم مرد بدى بوده است . حجاج گفت : اين هم منقبت بزرگى است . عبدالله گفت : گروهى از زنان ما نذر كردند كه اگر حسين بن على كشته شود هر يك ده شتر قربانى كنند و اين كار را انجام دادند. گفت : اين هم خود منقبتى است . عبدالله گفت : مردى هم در خاندان ما بود كه هرگاه دشنام دادن به ابوتراب به او پيشنهاد مى شد هماندم او را لعنت مى كرد و دو پسرش حسن و حسين و مادرشان فاطمه را هم لعنت مى كرد. حجاج گفت : به خدا سوگند كه اين هم خود منقبتى است . عبدالله گفت : و براى هيچ كس از اعراب اين زيبايى و نمكى كه در ماست وجود ندارد. حجاج خنديد و گفت : اى ابوهانى از اين يكى درگذر و عبدالله مردى سيه چرده بود و آبله رو و بر سرش چند برآمدگى وجود داشت و چانه اش كژ و لوچ و بسيار زشت بود.

عبدالله

بن زبير هم على عليه السلام را دشمن مى داشت و همواره بر او عيب مى گرفت و دشنام مى داد. عمربن شبه و ابن كلبى و واقدى و ديگر مورخان نقل كرده اند كه عبدالله بن زبير به روزگارى كه مدعى خلافت بود چهل نمازجمعه گزارد و در آن بر پيامبر (ص ) درود نفرستاد و گفت : هيچ چيز مرا از بردن نام پيامبر (ص ) باز نمى دارد مگر اينكه گروهى باد به بينى خود مى اندازند.

محمد بن حبيب و ابوعبيدة معمر بن مثنى در رواى خود گفته اند: ابن زبير گفته است به اين جهت كه پيامبر (ص ) را خاندانكى بد است كه چون نام او برده مى شود سر مى جنبانند.

سعيد بن جبير مى گويد: عبدالله بن زبير به عبدالله بن عباس گفت : اين چه حديثى است كه از تو مى شنوم ؟ ابن عباس گفت : كدام را مى گويى ؟ گفت : نكوهش و سرزنش من . عبدالله بن عباس گفت : من شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود: چه بد مردى است آن كس كه سير باشد و همسايه اش گرسنه . عبدالله بن زبير گفت : چهل سال است كه كينه شما اهل بيت را در سينه نهان داشته ام . سعيد بن جبير (238) آن گاه تمام حديث گذشته را نقل مى كند.

همچنين عمر بن شبه ، از سعيد بن جبير نقل مى كند كه مى گفته است : عبدالله بن زبير مشغول سخنرانى بود و به على عليه السلام دشنام داد. اين خبر به محمد بن حنفيه رسيد. در همان حال

كه ابن زبير خطبه مى خواند آمد. براى او تختى نهادند او خطبه ابن زبير را قطع كرد و گفت : اى گروه اعراب ، چهره هايتان زشت باد! آيا بايد على نكوهش شود و شما حضور داشته باشيد! همانا كه على دست خدا براى كوبيدن دشمنان خدا بود، و به فرمان خداوند صاعقه يى بود كه آن را بر كافران و منكران حق خود فروفرستاد. او آنان را به سبب كفرشان كشت و بازماندگان ايشان از او كينه به دل گرفتند و در انديشه خود براى او حسد و شمشير فراهم ساختند. هنوز پسر عمويش كه درودهاى خدا بر او باد زنده بود و نمرده بود و چون خداوند او را به جوار خود ببردو آنچه نزد خود داشت براى او برگزيد، مردانى كينه هاى خود را براى او آشكار ساختند و خود را تسكين دادند. برخى از آنان حق او را در ربودند و برخى كسانى را براى كشتن او گماشتند و برخى او را دشنام دادند و با مطالبى ياوه او را متهم ساختند؛ و اگر براى ذريه و ناصران دعوت علوى دولتى فراهم شود استخوانهاى آنان را بيرون خواهد آورد و گورهاى آنان را خواهد شكافت هر چند بدنهاى آنان امروز پوسيده است و زندگان ايشان كشته شده اند و گردنهايشان را خوار و زبون خواهد ساخت . خداى بزرگ آنان را به دست ما عذاب داد و زبون ساخت و ما را برايشان پيروزى بخشيد و دلهاى ما از آنان تسكين يافت . همانا به خدا سوگند على را هيچ كس دشنام نمى دهد مگر اينكه دشنام پيامبر (ص )

را در دل نهان مى دارد و مى ترسد آن را بر زبان آورد و با دشنام دادن به على عليه السلام به پيامبر (ص ) كنايه مى زند. همانا هنوز ميان شما كسانى هستند كه مرگ آنان را فرونگرفته و عمرشان دراز است و اين سخن پيامبر (ص ) را درباره على (ع ) شنيده ايد كه فرموده است : ترا جز مومن دوست نمى دارد و جز منافق كسى به تو كينه نمى ورزد (239) و آنان كه ستم مى كنند بزودى خواهند دانست به چه كيفر گاهى باز مى گردند. ابن زبير سخنرانى خود را ادامه داد و گفت : پسران فاطمه ها اگر سخن بگويند آنان را معذور مى دارم ولى پسر مادر حنفية را چه رسد كه سخن گويد! محمد به او گفت : اى پسر ام رومان ! چرا سخن نگويم مگر از همه فاطمه ها جز يكى ديگران مادر من نيستند آن يكى هم كه مادر من نيست افتخارش به من مى رسد، زيرا مادر دو برادر من است . من پسر فاطمه دختر عمران بن عاند بن مخزوم هستم كه مادربزرگ رسول خدا(ص ) است و من پسر فاطمه بنت اسد هستم كه سرپرست رسول خدا و همچون مادر او بوده است . به خدا سوگند اگر حفظ احترام خديجه دختر خويلد نبود هيچ استخوانى در خاندان اسد بن عبدالعزى باقى نمى گذاشتم مگر آنكه آنرا در هم مى شكستم . و برخاست و رفت . (240)

درباره احاديث جعلى در نكوهش على عليه السلام

اشاره

شيخ ما ابوجعفر اسكافى (241)كه خدايش رحمت كناد از كسانى است كه به حقيقت معروف به دوستى على عليه السلام

و مبالغه كنندگان در تفضيل او بر ديگران است .هر چند اعتقاد به تفضيل ميان عموم اصحاب بغدادى ما شايع است ولى ابوجعفر اسكافى از همگان در اين عقيده استوارتر و عقيده اش خالصانه تر است . او مى گويد: معاويه گروهى از صحابه و گروهى از تابعين را وادار كرد كه اخبار زشتى را درباره على عليه السلام كه مقتضى طعن و تبرى او باشد جعل كنند و براى ايشان پاداشى مقرر داشت كه قابل توجه بود و آنان چيزهايى كه او را راضى كند ساختند. از جمله اصحاب ابوهريره ، عمروعاص و مغيرة بن شعبه هستند و از تابعين ، عروة بن زبير است . زهرى نقل مى كند كه عروة بن زبير مى گفته است . عايشه برايم نقل كرد كه در خدمت پيامبر (ص ) بودم . در اين هنگام عباس و على آمدند پيامبر فرمود اى عايشه ! اين دو بر ملتى غير ملت من يا غير دين من خواهند مرد!

عبدالرزاق ، از معمر نقل مى كند كه مى گفته است دو حديث را كه عروة بن زبير از عايشه در نكوهش على عليه السلام نقل كرده بود زهرى مى دانست . روزى درباره آن دو حديث از زهرى پرسيدم . گفت : ترا با عايشه و عروه و احاديث آن دو چه كار و با آن مى خواهى چه كنى ! خداوند به آن دو داناتر است من آن دو را در مورد احاديثى كه درباره بنى هاشم نقل مى كنند متهم مى دانم .

گويد: حديث نخست همان بوده كه ما آن را آورديم . حديث دوم اين است

كه عروه مدعى است كه عايشه براى او چنين نقل كرده كه گفته است : من در حضور پيامبر (ص ) بودم ناگاه عباس و على آمدند پيامبر به من فرمود: اى عايشه اگر از اينكه به دو مرد دوزخى بنگرى خوشحال مى شوى به اين دو كه آمدند بنگر.

من نگريستم و ديدم عباس بن عبدالمطلب و على بن ابى طالب هستند.

و اما از عمروبن عاص حديثى نقل شده است كه آن را بخارى و مسلم هر دو در صحيح خود با ذكر سلسله سند كه به عمروعاص مى رسد آورده اند كه مى گفته است : شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود: همانا خاندان ابوطالب ، اولياى من نيستند، همانا ولى من خداوند و مومنان صالح هستند.

اما از اوهريره حديثى نقل شده كه معناى آن چنين است كه على عليه السلام در زمان زندگانى پيامبر (ص ) از دختر ابوجهل براى خود خواستگارى كرد. اين كار پيامبر (ص ) را خشمگين كرد و بر منبر خطبه ايراد كرد و ضمن آن چنين گفت : خداوند اين كار را نخواهد، ممكن نيست دختر ولى خدا و دختر ابوجهل دشمن خدا با هم جمع شوند. همانا فاطمه پاره تن من است هر چه او را آزار دهد مرا آزار مى دهد و اگر على مى خواهد با دختر ابوجهل ازدواج كند از دختر من حتما جدا شود و آن وقت هر چه مى خواهد انجام دهد. يا سخنى فرموده است كه معناى آن چنين است ، و اين حديث از قول كرابيسى (242)مشهور است . مى گويم [ ابن ابى الحديد ] اين حديث هم در

هر دو صحيح مسلم و بخارى از قول مسورين مخرمة زهرى نقل شده است و سيد مرتضى آنرا در كتاب خويش كه نامش تنزيه الانبياء و الائمة است آورده و گفته است روايت حسين كرابيسى است و او مشهور به انحراف از اهل بيت عليهم السلام و دشمنى و ستيز با ايشان است و روايتش پذيرفته نمى شود. (243)

و به مناسبت شايع بودن و پراكنده شدن اين خبر، مروان بن ابى حفصة (244) آن را در قصيده يى كه در مدح هارون سروده آورده است و در آن قصيده از فرزندان فاطمه عليهم السلام نام برده و برايشان تاخته و آنان را نكوهش كرده است و على (ع ) را بيشتر نكوهش كرده و بر او دشنام داده و ضمن آن چنين گفته است :

پدرتان على را كه از شما برتر بود اهل شورى كه همگى با فضيلت بودند به حكومت نپذيرفتند و او با خواستگارى كردن دختر ابوجهل لعين ، دختر رسول خدا را ناراحت كرد كه پيامبر هم از آن ناراحت شد...

و اين خبر به صورتهاى گوناگون و با افزونيهاى مختلف نقل شده است . برخى از مردم ضمن همين خبر اين عبارت را هم آورده اند بر فرض كه از هر دامادى نكوهش شده باشيم از دامادى ابوالعاص بن ربيع نكوهش نشده ايم . برخى از مردم هم ضمن همين خبر اين موضوع را هم نقل مى كنند كه پيامبر فرموده است : همانا خاندان مغيرة به على پيام فرستاده اند كه دختر ايشان را به همسرى خود در آورد و چيزهاى ديگر .

به عقيده من [ ابن ابى الحديد

] بر فرض كه اين خبر من صحيح باشد، در آن مورد بر اميرالمومنين هيچگونه اعتراض و سرزنشى وارد نيست زيرا اين مسئله مورد اجماع امت است كه بر فرض على عليه السلام دختر ابوجهل را بر فاطمه عليها السلام به همسرى مى گرفت جايز بود و داخل در حكم عمومى آيه يى بود كه اجازه گرفتن چهار همسر را داده است ، و اين دختر ابوجهل كه به آن اشاره شد مسلمان بوده است زيرا اين افسانه بر فرض صحت مربوط به پس از فتح مكه است كه مردمش خواه و ناخواه مسلمان شده بودند و راويان خبر همگى در اين موضوع موافق هستند، و چيزى جز اين باقى نمى ماند كه اگر اين خبر صحيح باشد پيامبر (ص ) چون حالت عيرت و خشم فاطمه (ع ) را ديده اند على (ع ) را بر اين كار مورد عتاب خانوادگى قرار داده اند آن چنان كه هر پدرى فرزند خود را وادار مى كند كه رضايت همسر خود و آشتى با او را مورد نظر داشته باشد و ممكن است گفتگوى اندكى در اين مورد صورت گرفته باشد و سپس آن را تحريف كرده و بر آن افزوده باشند، و اگر در اين باره به احوال پيامبر (ص ) با همسرانش دقت كنى كه گاه ميان آنان خشم و قهر و گاه آشتى بود و گاه نارضايى و گاه رضايت تا آنجا كه يك بار كار تا مرحله طلاق كشيد و از همبستر شدن با آنان خوددارى كرد و گاه كار به قهر و ترك آمد و شد با آنان منجر

شد و اگر در روايات صحيحى كه در مورد چگونگى برخورد زنان پيامبر با آن حضرت و آنچه به او مى گفتند بينديشى خواهى دانست آنچه كه حاسدان و كينه توزان و عيبجويان بر على (ع ) خرده گرفته اند در قبال احوال پيامبر (ص ) با همسرانش همچون قطره يى از اقيانوس است و اگر در اين باره هيچ داستانى جز داستان ماريه قبطيه [ مادر جناب ابراهيم پسر رسول خدا ] و آنچه كه در آن ميان پيامبر (ص ) و دو همسرش [ حفصه و عايشه ] بوجود آمد و سخنانى كه گفته شد نبود كافى خواهد بود و چنان شد كه درباره آن دو همسر پيامبر قرآن فرود آمد كه در محراب ها خوانده و در مصاحف نوشته مى شد و خطاب به آن دو چيزى گفته شده است كه اگر اسكندر با آنكه پادشاه همه جهان بوده است زنده مى بود و با پيامبر (ص ) جنگ و ستيز مى كرد به او چنان گفته نمى شد و آن آيه اين است كه و اگر براى آزار پيامبر با يكديگر اتفاق كنيد، خدا يار اوست و جبريل و مومنان صالح و فرشتگان هم يار و مددكار اويند و پس از آن وعيد و تخويف داده و فرموده است : اميد است كه اگر شما را طلاق دهد... (245)تا آخر آيات سپس براى آنان زن نوح و زن لوط را مثل زده است كه نسبت به همسر خود خيانت كردند و براى آنان در پيشگاه خدا كارى ساخته نيست و تمام آيات معلوم است .

بنابراين اگر آنچه در اين خبر از

تعصب فاطمه (ع ) بر على (ع ) و غيرت آن بانوى گرامى از اينكه خاندان مغيره پيشنهاد كرده اند دخترشان را على (ع ) به همسرى خود درآورد آمده است با اين اخبار مقايسه شود همچون مقايسه نوعى سرزنش با جنگ بسوس (246)است ولى كسى را گرفتار خواسته دل و تعصب است علاجى نيست .

اينك به دنباله سخنان شيخ خود، ابوجعفر اسكافى كه خدايش رحمت كناد، بر مى گرديم . او مى گويد: اعمش نقل مى كرد كه چون ابوهريره در سال جماعت (247)همراه معاويه به عراق آمد به مسجد كوفه درآمد و چون كثرت كسانى را كه به استقبال او آمده بودند ديد بر روى دو زانوى خود نشست و چند بار با دست خويش بر جلو سر و پيشانى خود زد و گفت : اى مردم عراق آيا تصور مى كنيد كه ممكن است من بر خدا و رسول خدا دروغ ببندم و خويشتن را در آتش افكنم ؟ به خدا سوگند شنيدم كه پيامبر (ص ) مى فرمود: براى هر پيامبر حرمى است و حرم من در مدينه است ميان عير تا ثور و هر كس در آن كار تازه و بدعتى پديد آورد لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر اوست و خدا را گواه مى گيرم كه على در آن بدعت نهاد. چون اين سخن ابوهريره باطلاع معاويه رسيد او را گرامى داشت و به او جايزه داد و به حكومت مدينه گماشت .

گويم [ ابن ابى الحديد ]: گفتار ابوهريره كه گفته است ميان عير تا ثور ظاهرا غلطى است كه از راوى اين سخن سرزده است

، زيرا ثور نام كوهى در مكه سات كه به آن ثور اطحل هم مى گويند و غارى كه پيامبر (ص ) و ابوبكر در داخل آن شدند در آن كوه قرار دارد و به آن اطحل گفته مى شده است ، زيرا اطحل بن عبدمناف بن ادبن طابخة بن الياس بن مضر بن نزار بن عدنان در آن كوه ساكن بوده است و گفته اند اطحل نام اصلى كوه است و ثور به آن افزوده شده و او ثور بن عبد مناف است و صحيح آن اين است كه ميان عير تا كوه احد.

اما اين سخن ابوهريره كه گفته است على عليه السلام در مدينه بدعت نهاده است پناه بر خدا از اين دروغ ، كه اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام پرهيزگارتر و خدا ترس تر از اين بوده است و به خدا سوگند او عثمان را چنان نصرت و يارى داد كه اگر جعفر بن ابى طالب هم محاصره شده بود براى او هم نظير همين را انجام مى داد.

ابوجعفر اسكافى مى گويد: ابوهريره در نظر مشايخ ما غيرقابل اعتماد است و روايات او پسنديده و مورد قبول نيست . عمر او را تازيانه زد و گفت : بسيار روايت نقل مى كنى و اگر بر رسول خدا(ص ) دروغ بسته باشى با تو جنگ خواهم كرد.

سفيان ثورى ، از منصور، از ابراهيم تيمى نقل مى كند كه مى گفته است : آنان [ بزرگان علم حديث ] از ابوهريره فقط احاديثى را مى پذيرفته اند كه در آن سخنى از بهشت و دوزخ باشد.

ابواسامه ، از اعمش نقل مى كند

كه مى گفته است : ابراهيم مردى بود كه حديث او صحيح بود و هرگاه حديثى مى شنيدم پيش او مى رفتم و آن را به او عرضه مى داشتم . روزى چند حديث را به او عرضه داشتم كه از ابوصالح ، از ابوهريره بود. گفت : مرا از قضاوت درباره احاديث ابوهريره آزاد بگذار كه بزرگان ما بسيارى از احاديث او را رها مى كردند.

و از على عليه السلام روايت شده كه فرموده است : دروغگوترين مردم با دروغگوترين قبايل بر رسول خدا(ص ) ابوهريره دوسى است .

ابويوسف هم مى گويد: به ابوحنيفه گفتم ممكن است خبرى از پيامبر (ص ) برسد كه با مبانى قياس ما مخالف باشد، با آن چه مى كنى ؟ گفت : اگر آن حديث را راويان مورد اعتماد نقل كرده باشند راءى خود را رها و به آن عمل مى كنيم . گفتم : در مورد رواياتى كه ابوبكر و عمر نقل كرده اند چه مى گويى ؟ گفت : بر تو باد كه از آن دو بپذيرى . گفتم : على و عثمان چگونه اند؟ گفت : همچنانند، و همين كه ديد من صحابه را مى شمرم ، گفت : همه اصحاب جز چند مرد عادلند و از جمله كسانى كه عادل نيستند ابوهريره و انس بن مالك را شمرد.

سفيان ثورى ، از عبدالرحمان بن قاسم ، از عمر بن عبدالغفار نقل مى كند كه مى گفته است : چون ابوهريره با معاويه به كوفه آمد، شامگاهان كنار باب كنده مى نشست و مردم هم گرد او مى نشستند. جوانى از مردم كوفه پيش او آمد

و نشست و گفت : اى ابوهريره ترا به خدا سوگند مى دهم آيا شنيده اى كه رسول خدا(ص ) براى على بن ابى طالب فرموده است : بارخدايا دوست بدار هر كس كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن مى دارد؟ گفت : آرى به خدا سوگند شنيده ام . آن جوان گفت من خدا را گواه مى گيرم كه تو با دشمن او دوستى ورزيدى و با دوست او دشمنى كردى و از جاى خود برخاست .

و راويان روايت كرده اند

و راويان روايت كرده اند كه ابوهريره ميان راه و در كوچه و بازار با كودكان بازى مى كرد و غذا مى خورد و در حالى كه امير مدينه بود خطبه مى خواند و مى گفت : سپاس خداوندى را كه دين را قيام و ابوهريره را امام قرار داده است و مردم را مى خنداند و در حالى كه امير مدينه بود در بازار حركت مى كرد و چون به مردى مى رسيد كه جلو او حركت مى كرد با هر دو پاى خود بر زمين مى كوبيد و مى گفت : راه راه ! كه امير آمد و مقصودش خودش بود. مى گويم [ ابن ابى الحديد ] تمام اين موارد را ابن قتيبه در كتاب المعارف خود ضمن بيان شرح حال ابوهريره آورده است ، و گفتار او در اين مورد حجت است زيرا در اين باره ابن قتيبه متهم به بدخواهى او نيست . (248)

ابوجعفر اسكافى مى گويد: مغيره بن شعبه هم بر منبر كوفه همواره آشكارا على عليه السلام را لعن مى

كرد و اين بدان سبب بود كه به روزگار عمربن خطاب به او خبر رسيده بود كه على (ع ) فرموده است : اگر مغيره را ببينم او را با سنگهاى خودش سنگباران خواهم كرد. يعنى زناى محصنه يى كه مغيره انجام داده بود و ابوبكره در آن باره شهادت داده ولى زياد از گواهى دادن خوددارى كرده بود و مغيرة بدين سبب و امور ديگرى كه در نفس او جمع شده بود على را دشمن مى داشت . (249)

اسكافى همچنين مى گويد: روايات مكرر رسيده است كه عروة بن زبير هرگاه از على عليه السلام ياد مى كرد از شدت خشم پره هاى بينى او تكان مى خورد و دست بر هم مى زد و به على دشنام مى داد و مى گفت : اين موضوع كه از آنچه نهى شده است خوددارى مى كرد براى او با آن همه خونهاى مسلمانان كه ريخته است بهره يى ندارد.

اسكافى مى گويد: ميان محدثان هم كسانى بوده اند كه احاديث بسيار زشت و ناروا درباره او نقل كرده اند. از جمله حريز بن عثمان است كه على (ع ) را دشمن مى داشت و بر او عيب مى گرفت و اخبار دروغ در مورد او روايت مى كرد و محدثان ديگر روايت كرده اند كه حريز را پس از مرگ او در خواب ديدند و به او گفتند: خداوند با تو چه كرد؟ گفت اگر دشمن داشتن من على را نبود نزديك بود كه مرا بيامرزد.

مى گويم : ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفه گفته است ابوجعفر بن جنيد، از ابراهيم بن جنيد، از

محفوظ بن مفضل بن عمر، از ابوالبهلول يوسف بن يعقوب ، از حمزة بن حسان كه وابسته و از بردگان آزاد كرده بنى اميه بود و بيست سال مؤ ذن بود و چند بار حج گزارده بود و ابوالبهلول بسيار او را مى ستود نقل مى كرد كه حمزه مى گفته است . نزد حريز بن عثمان رفتم از على بن ابى طالب ياد كرد و گفت : او همان كسى است كه حرم رسول خدا(ع ) را براى خونريزى حلال كرده است و نزديك بود [ آنجا ويران و ] آن كار انجام شود.

محفوظ مى گويد: به يحيى بن صالح وحاظى گفتم تو از مشايخى كه نظير حريز هستند روايت نقل مى كنى ! ترا چه شود كه از حريز حديث نقل نمى كنى ؟ گفت : وقتى پيش او رفتم نوشته يى به من داد كه در آن نوشته بود. فلان كس از فلان براى من حديث كرد كه چون مرگ پيامبر (ص ) فرا رسيد وصيت نمود كه دست على بن ابى طالب عليه السلام قطع و بريده شود! من آن نوشته را به او پس دادم وديگر روا نمى دارم از اوچيزى بنويسم .

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوجعفر از ابراهيم ، از محمد بن عاصم صاحب كاروانسراها نقل مى كرد كه مى گفته است : حريز بن عثمان به ما گفت : اى مردم عراق ! شما على بن ابى طالب را دوست مى داريد و ما او را دشمن مى داريم ، به او گفتند: به چه سبب ؟ گفت : چون او نياكان مرا كشته است .

محمد بن عاصم

مى گفته است حريز بن عثمان پيش ما منزل كرده بود.

ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: مغيرة بن شعبه مردى دنيادار بود و دين خود را در قبال درآمدى اندك مى فروخت و او معاويه را با بدگويى از على (ع ) راضى مى كرد، آن چنان كه روزى در مجلس معاويه گفت : رسول خدا دختر خود را به سبب محبت به على نداد بلكه مى خواست با آن كار نيكى هاى ابوطالب را نسبت به خود جبران نمايد. ابوجعفر مى گويد: در نظر ما اين موضوع ثابت است كه مغيره چند بار كه بيرون از شمار است على (ع ) را بر منبر عراق [ كوفه ، بصره ] لعن كرده است و روايت شده است كه چون مغيره مرد و او را به خاك سپردند مردى كه سوار بر شترمرغ نر بود آمد و كنار گور او ايستاد و اين دو بيت را خواند: اين نشان خانه مغيره است كه آن را مى شناسى . همه زناكاران آدميان و پريان بر آن پايكوبى مى كنند. اى مغيره ! اگر پس از ما با فرعون و هامان ملاقات كردى بدان كه خداى صاحب عرش انصاف دهنده است .

گويد به جستجوى آن شخص برآمدند. از نظر ايشان پوشيده ماند و هيچ كس را نديدند و دانستند كه او از پريان بوده است .

اسكافى مى گويد: اما مروان بن حكم كمتر و كوچكتر از آن است كه در شمار اين اشخاص از صحابه كه نام برديم و سوء نيت آنان را توضيح داديم به حساب آيد، كه او و پدرش حكم به

ابى العاص الحاد خود را آشكارا بيان مى كردند و آن دو ملعون و رانده شده بودند. پدرش دشمن پيامبر (ص ) بود، راه رفتن آن حضرت را مسخره و تقليد مى كرد و چشمهاى خود را بر آن حضرت كج مى كرد و زبانش را به استهزاء بيرون مى آوردو ريشخند مى زد و بر آن حضرت خرده مى گرفت ، و اين در حالى بود كه زير دست و در قبضه تصرف پيامبر و در مدينه بود و مى دانست كه پيامبر (ص ) براى كشتن او قدرت دارد و در هر ساعت از روز و شب كه بخواهد مى تواند او را بكشد، و آيا ممكن است چنين كارى از غير كسى كه سخت خرده گير و كينه توز و دشمن است سربزند؟ و كار او به آنجا كشيد كه پيامبر (ص ) او را از مدينه بيرون راند و به طائف تبعيد نمود، اما مروان پسرش از لحاظ عقيده خبيث تر و از لحاظ الحاد و كفر بزرگتر است و او همان كسى است كه روزى كه سر حسين عليه السلام را به مدينه بردند و او در آن روز امير مدينه بود، آن سر را بر دستهاى خود حمل مى كرد و چنين مى خواند:

اى خوشا اين خنكى تو در دو دست و اين سرخى [ خونى ] كه بر دو گونه ات روان است ، گويا ديشب را ميان دو لشكرگاه گذرانده اى .

آن گاه سر را به سوى مرقد پيامبر (ص ) پرتاب كرد و گفت اى محمد! امروز به جاى روز بدر؛ و اين سخن او ملهم

از شعرى است كه يزيد بن معاويه هم روزى كه سر امام حسين (ع ) پيش او رسيد به آن تمثل جست و آن خبر مشهور است (250) مى گويم : هر چند شيخ ما ابوجعفر اسكافى چنين گفته است ولى صحيح آن است كه مروان در آن هنگام امير مدينه نبوده است و امير مدينه در آن زمان عمروبن سعيد بن عاص بوده است و سر امام حسين (ع ) را نزد او نبردند. عبيدالله بن زياد نامه يى به او نوشت و او را به كشته شدن امام حسين مژده داد. او آن نامه را روى منبر خواند و آن رجز را خواند و در حالى كه به مرقد پيامبر اشاره مى كرد مى گفت : امروز در قبال روز بدر. گروهى از انصار بر سخن او اعتراض كردند و آنرا سخت ناپسند دانستند. اين موضوع را ابوعبيدة در كتاب المثالب آورده است .

گويد: واقدى آورده است كه معاويه پس از صلح امام حسن (ع ) و اجتماع مردم بر حكومتش از شام به عراق آمد، خطبه خواند و گفت : اى مردم ! پيامبر (ص ) به من فرمود: تو بزودى پس از من به حكومت مى رسى ، سرزمين مقدس را برگزين كه در آن ابدال هستند. من اينك شما را برگزيدم ، ابوتراب را لعنت كنيد. آنان او را لعنت كردند، فرداى آن روز معاويه نامه يى نوشت و آنان را جمع كرد و آنرا براى ايشان خواند و در آن چنين نوشته بود: اين نامه يى است كه آنرا اميرالمومنين معاويه ، صاحب وحى خداوندى كه محمد را به

پيامبرى مبعوث فرموده نوشته است . محمد (ص ) امى بود، نه مى خواند و نه مى نوشت و از ميان اهل خود وزيرى كه نويسنده امين باشد برگزيد. وحى بر محمد نازل مى شد و من آنرا مى نوشتم و او نمى دانست كه من چه مى نويسم و ميان من و خدا هيچيك از خلق او نبودند. همه حاضران گفتند: اى اميرالمومنين راست مى گويى . (251)

ابوجعفر اسكافى مى گويد: همانا روايت شده است كه معاويه براى سمرة بن جندب صدهزار درهم فرستاد تا روايت كند كه شاءن نزول اين دو آيه در مورد على بن ابى طالب است . گفتار پاره يى از مردم در زندگى دنيا ترا به تعجب مى آورد و خداى را بر آنچه در دل اوست گواه مى گيرد و او سخت خصومت است ، و چون برگردد با شتاب در زمين حركت مى كند تا تباهى در آن كند و كشت و زرع و نسل را نابود گرداند و خداوند تباهى را دوست ندارد و [ همچنين روايت كند ] كه آيه از مردمان كسى هست كه جان خود را براى طلب خشنودى خدا بفروشد درباره ابن ملجم نازل شده است . سمرة آن مبلغ را نپذيرفت . معاويه دويست هزار درهم فرستاد نپذيرفت . سيصد هزار درهم فرستاد نپذيرفت و چون چهارصد هزار درهم فرستاد پذيرفت و همانگونه روايت كرد.

اسكافى مى گويد: اين صحيح و درست است ، كه بنى اميه از اظهار فضايل على عليه السلام جلوگيرى مى كردند و كسى را كه در اين مورد روايتى مى كرد شكنجه مى دادند و چنان شد

كه هرگاه كسى مى خواست حديثى از على (ع ) نقل كند كه مربوط به فضايل او نبود و مربوط به شرايع دين بود باز هم جراءت نداشت كه نام او را ببرد، بلكه مى گفت از ابوزينب چنين نقل مى كنم .

عطاء از عبدالله بن شداد بن هاد نقل مى كند كه مى گفته است : دوست مى دارم آزادم بگذارند كه يك روز تا شب درباره فضائل على بن ابى طالب عليه السلام حديث نقل كنم و در قبال آن ، گردنم را با شمشير بزنند.

اسكافى مى گويد: اگر احاديث وارده در فضل على (ع ) در كمال شهرت و فراوانى و بسيارى نقل آن نمى بود كه در اين باره به كمال غايت رسيده است ، بدون ترديد نقل آنها از بيم و تقيه از خاندانهاى اموى و مروانى با توجه به طول مدت حكومت و شدت دشمنى آنان متوقف مى ماند؛ و اگرنه اين است كه خداوند را در اين بزرگمرد رازى نهفته است كه آنرا فقط كسانى كه بايد بدانند مى دانند، هرگز يك حديث هم در فضيلت او نقل نمى شد و يك منقبت هم براى او شناخته نمى شد. مگر نمى بينى كه اگر سالار شهرى بر يكى از مردم آن شهر خشم بگيرد و مردم را از نام بردن و ياد كردن از او به خير و صلاح بازدارد نخست گمنام مى شود و سپس نام او هم به فراموشى سپرده مى شود و او در حالى كه موجود است معدوم و در حالى كه زنده است مرده پنداشته مى شود.

اين خلاصه يى بود از آنچه شيخ

ما ابوجعفر اسكافى كه رحمت خدا بر او باد در اين باره در كتاب التفضيل آورده است .

ذكر كسانى كه از على (ع ) منحرف بوده اند

اشاره

گروهى از مشايخ بغدادى به ما گفته اند كه شمارى از صحابه و تابعين و محدثان از على عليه السلام منحرف و نسبت به او بد عقيده بوده اند. برخى از ايشان مناقب او را پوشيده داشته و دشمنان او را فقط براى گرايش به دنيادوستى و ترجيح دادن دنيا بر آخرت يارى داده اند. از جمله ايشان انس بن مالك است و چنان بود كه على (ع ) در ميدان كنار دارالحكومة يا ميدان كنار مسجد جامع مردم را سوگند داد و فرمود: كداميك از شما شنيده است كه پيامبر (ص ) فرمود: هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست ؟ دوازده مرد برخاستند و گواهى دادند. انس بن مالك كه ميان مردم بود برنخاست ، على (ع ) به او فرمود: اى انس ! چه چيزى مانع از آن شد كه برخيزى و گواهى دهى ؟ تو كه در آن روز حضور داشتى . گفت : اى اميرالمومنين سالخورده شده ام و فراموش كرده ام . على عرضه داشت : پروردگارا، اگر دروغگوست او را گرفتار پيسى كن آن چنان كه عمامه آن را فرونپوشاند. طلحة بن عمير مى گويد: به خدا سوگند پس از آن ، پيسى را در پيشانى او و ميان چشمهايش ديدم .

عثمان بن مطرف نقل مى كند كه مردى در اواخر عمر انس بن مالك از او درباره على بن ابى طالب (ع ) پرسيد. انس گفت : من پس از آن روز كه در ميدان اتفاق افتاد

سوگند خورده و تعهد كرده ام هيچ حديثى در مورد على (ع ) را پوشيده ندارم . على روز رستاخيز سالار همه پرهيزگاران است و به خدا سوگند اين سخن را از پيامبرتان شنيده ام .

ابواسرائيل ، از حكم ، از ابوسليمان موذن نقل مى كند كه على عليه السلام . مردم را سوگند داد كه چه كسى شنيده است كه پيامبر (ص ) مى گويد: هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست ؟ گروهى براى او گواهى دادند. زيد بن ارقم كه از اين گفتار رسول خدا آگاه بود خوددارى كرد و گواهى نداد.

على (ع ) او را نفرين كرد كه چشمش كور شود، و كور شد، زيد بن ارقم پس از اينكه كور شده بود آن حديث را براى مردم نقل مى كرد.

گويند، اشعث بن قيس كندى و جرير بن عبدالله بجلى ، على عليه السلام را دشمن مى داشتند و على (ع ) هم خانه جرير بن عبدالله را ويران كرد. اسماعيل پسر جرير مى گفته است : على خانه ما را دوبار ويران كرد. حارث بن حصين نقل مى كند كه رسول خدا(ص ) به جرير بن عبدالله دو لنگه كفش از كفشهاى خود را داد و به او فرمود: اين دو را نگهدارى كن كه از ميان رفتن آن دو، مايه از ميان رفتن دين توست . در جنگ جمل يك لنگه از آن كفشها گم شد و هنگامى كه على (ع ) او را نزد معاويه فرستاد يكى ديگر هم گم شد و جرير پس از آن از على (ع ) جدا شد و از شركت

در جنگ كناره گرفت .

سيره نويسان روايت كرده اند كه اشعث بن قيس كندى از دختر على (ع ) خواستگارى كرد. على (ع ) او را پاسخ درشتى داد و گفت : اى پسر جولاهك ! گويا پسر ابى قحافه ترا مغرور ساخته است . (252)

ابوبكر هذلى ، از زهرى ، از عبيدالله بن عدى بن خيار بن نوفل بن عبدمناف نقل مى كند كه اشعث برخاست و به على عليه السلام گفت : مردم چنين مى پندارند كه رسول خدا(ص ) با تو عهدى كرده كه آن را با كس ديگرى نكرده است . على گفت : رسول خدا با من همان چيزى را عهد نموده كه در نيام شمشير من است و غير از آن با من عهدى نكرده است . اشعث گفت : اگر مدعى اين موضوع هستى به زيان توست نه به سود تو، آن را رها كن تا از تو فاصله گيرد. على (ع ) به او فرمود: تو از كجا علم دارى كه چه چيز به زيان يا سود من است ، جولاهكى پسر جولاهك و منافقى پسر كافر؛ من از تو بوى سستى و درماندگى مى يابم ! سپس به عبيدالله بن عدى بن خيار نگريست و فرمود: اى عبيدالله ! چيزهاى خلاف مى شنوى و امور عجيب مى بينى و سپس اين بيت را خواند.

اينك گرفتار افسون بزچران شده ام و از پى او مى روم ولى اين بزچران ترا در مورد من به شك و ترديد نيندازد.

ما پيش از اين و در روايات گذشته گفتيم كه سبب گفتار اشعث كه اين به زيان توست نه به

سود تو چيز ديگرى بوده و روايات در اين باره مختلف است .

يحيى بن عيسى رملى ، از اعمش نقل مى كند كه جرير و اشعث به صحراى كنار كوفه رفتند. ناگاه سوسمارى در حال دويدن از كنار آن دو گذشت . آنان كه سرگرم گفتگو و نكوهش على (ع ) بودند، آن سوسمار را با كنيه صدا زدند كه : اى اباحسل بيا دست خود را براى خلافت بگشاى تا با تو بيعت كنيم ! چون اين گفتارشان به [ اطلاع ] على (ع ) رسيد فرمود: آن دو روز رستاخيز در حالى محشور مى شوند كه پيشاپيش آن سوسمارى در حركت خواهد بود.

ابومسعود انصارى هم از على عليه السلام منحرف بود. شريك ، از عثمان بن ابى زرعه ، از زيد بن وهب نقل مى كند كه مى گفته است : در حضور على (ع ) بوديم سخن از اين رفت كه آيا هنگام عبور جنازه ها بايد [ به احترام ] برخاست يا نه ؟ ابومسعود انصارى (253) [ بدون آنكه منتظر اظهار نظر على عليه السلام بماند ] گفت : ما كه برمى خاستيم . على فرمود: آن حكم براى هنگامى بود كه شما يهودى بوديد.

و شعبه ، از عبيد بن حسن ، از عبدالرحمان بن معقل نقل مى كند كه مى گفته است در حضور على عليه السلام بودم مردى از ايشان درباره عده زن شوى مرده و باردار پرسيد. فرمود: بايد هر مدتى را كه بيشتر است عده نگه دارد. مردى گفت : ابومسعود مى گويد: وضع حمل آن زن پايان عده اوست . على (ع ) فرمود: آن

جوجه اين مسئله را نمى داند و چون سخن على (ع ) به اطلاع ابومسعود رسيد، گفت : آرى و به خدا سوگند من مى دانم كه آخر زمان شر است . (254)

منهال ، از نعيم بن دجاجة نقل مى كند كه مى گفته است در حضور على (ع ) نشسته بودم كه ابومسعود انصارى آمد. على (ع ) فرمود: باز اين جوجه پيش شما آمد! و چون آمد و نشست على (ع ) فرمود: شنيده ام براى مردم فتوى مى دهى ؟ گفت : آرى و به آنان خبر مى دهم كه آخرالزمان شر است . فرمود: آيا در اين باره از پيامبر (ص ) چيزى شنيده اى ؟ گفت آرى شنيدم مى فرمود: سال صد بر مردم فرا نمى رسد كه بر روى زمين چشمى باز باشد و مژه بزند. على (ع ) فرمود: همين گونه تير به تاريكى مى اندازى و حال آنكه گمان تو اشتباه است . مقصود پيامبر (ص ) اين بوده كه از حاضران در محضرش در سال صد هيچ چشمى بر روى زمين باز نيست . و آيا آسايش جز پس از سال صد است ؟

جماعتى از سيره نويسان روايت كرده اند كه على عليه السلام مى گفته است كعب الاحبار بسيار دروغگوست . و كعب از على (ع ) منحرف بوده است . نعمان بن بشير انصارى هم از على (ع ) منحرف و دشمن او بوده است و همراه با معاويه در خونريزيها سخت فروشد و او از اميران يزيد بن معاويه بوده است . نعمان بن بشير تا هنگامى كه كشته شده بر

همين حال بوده است .

روايت شده كه عمران بن حصين هم از منحرفان از على (ع ) بوده و على او را به مداين تبعيد كرده است ، و چنان بود كه مى گفت : اگر على بميرد نمى دانم مرگ او برايش چگونه است ولى اگر كشته شود در آن صورت شايد اميدى به نجات او داشته باشم .

بعضى از مردم هم عمران بن حصين را از شيعيان پنداشته اند.

سمرة بن جندب از شرطه هاى زياد بود. عبدالملك بن حكيم ، از حسن بصرى نقل مى كند كه مى گفته است : مردى از اهل خراسان به بصره آمد، اموالى را كه با خود داشت به بيت المال سپرد و رسيد پرداخت زكات خويش را گرفت و سپس وارد مسجد شد و دو ركعت نماز گزارد. در همان هنگام سمره كه رئيس شرطه هاى زياد بود او را گرفت و متهم ساخت كه از خوارج است و او را پيش آوردو گردنش را زد، و چون به چيزهايى كه همراه او بود نگريستند آن رسيد پرداخت زكات را كه به خط سرپرست بيت المال بود ديدند. ابوبكره گفت : اى سمرة مگر نشنيده اى كه خداوند متعال مى فرمايد: همانا آن كس كه زكات مى پردازد و نام پروردگارش را ياد مى كند و نماز مى گذارد رستگار است (255)؟ گفت : برادرت مرا به اين كار فرمان داد. (256)

اعمش از ابوصالح نقل مى كند كه مى گفته است به ما گفته شد مردى از اصحاب رسول خدا(ص ) آمده است . نزد او رفتيم ديديم سمرة بن جندب است . كنار يكى از

پاهايش شراب و كنار پاى ديگرش يخ بود. گفتيم : اين چيست ؟ گفتند: گرفتار نقرس است ، در همين حال گروهى پيش او آمدند و گفتند: اى سمره فردا پاسخ خداى خود را چگونه مى دهى ؟ مردى را پيش تو مى آورند و مى گويند از خوارج است فرمان به قتل او مى دهى ، سپس يكى ديگر را مى آورند و مى گويند آنكه كشتى از خوارج نبوده است بلكه جوانى بوده است كه در پى كار خود بوده و اشتباه شده است ، خارجى همين يكى است كه حالا آورده ايم ، و به كشتن دومى اشاره مى كنى . سمره گفت : چه عيبى در اين كار است اگر از اهل بهشت بوده و به بهشت مى رود و اگر دوزخى بوده به دوزخ مى رود.

واصل ، وابسته ابوعينية ، از جعفر بن محمد بن على عليه السلام از پدرانش نقل مى كند كه مى فرموده است : سمرة بن جندب در نخلستان مردى از انصار يك خرما بن داشت و آن مرد را آزار مى داد. او به پيامبر (ص ) شكايت برد. رسول خدا به سمره پيام فرستاد و او را خواست و به او فرمود: اين خرمابن خود را به اين مرد بفروش و بهاى آن را بگير. گفت : اين كار را نمى كنم . فرمود: خرمابنى به جاى اين خرمابن خود بگير. گفت : اين كار را هم نمى كنم . فرمود نخلستانش را بخر. گفت : نمى خرم . فرمود: اين خرمابن را به من واگذار كن و در قبال آن

بهشت از تو خواهد بود. گفت : چنين نخواهم كرد. پيامبر (ص ) به مرد انصارى فرمودند: برو درخت خرماى او را قطع كن كه او را در آن حقى نيست . (257)

شريك روايت مى كند كه عبدالله بن سعد، از حجر بن عدى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : به مدينه آمدم و كنار ابوهريره نشستم . گفت : از كجايى ؟ گفتم : اهل بصره ام . گفت : سمرة بن جندب در چه حال است ؟ گفتم : زنده است . گفت : طول عمر هيچكس به اندازه طول عمر او براى من خوش نيست . گفتم : براى چه ؟ گفت : پيامبر (ص ) به من و او و حذيقه بن اليمان فرمودند: آن كس از شما كه ديرتر از دو تن ديگر بميرد در دوزخ است . حذيفه پيش از ما درگذشت و اكنون من آرزو دارم كه پيش از سمرة درگذرم . گويد: سمره چندان زنده بود تا در شهادت حسين (ع ) حضور داشت .

احمد بن بشير از مسعر بن كدام نقل مى كند كه مى گفته است سمرة بن جندب هنگام حركت امام حسين (ع ) به كوفه ، سالار شرطه عبيدالله بن زياد بود و مردم را براى حركت و خروج به جنگ با امام حسين تشويق مى كرد. (258)

و از منحرفان از اميرالمومنين على عليه السلام و دشمنان او عبدالله بن زبير است كه پيش تر از او نام برديم . على (ع ) مى فرمود: زبير همواره از ما اهل بيت بود تا آنكه پسرش عبدالله رشد كرد و

او را به تباهى كشاند.

و عبدالله همان كسى بود كه زبير را وادار به جنگ كرد و همو بود كه رفتن عايشه را به بصره در نظرش درست جلوه مى داد. عبدالله مردى بد زبان و بسيار دشنام گو بود. بنى هاشم را دشمن مى دانست و على عليه السلام را لعن مى كرد و دشنام مى داد.

على (ع ) هم در نماز صبح و نماز مغرب قنوت مى خواند و در قنوت ، معاويه و عمروعاص و مغيرة و وليد بن عقبه و ابوالاعور سلمى و ضحاك بن قيس و بسر بن ارطاة و حبيب بن مسلمه و ابوموسى اشعرى و مروان بن حكم را لعن مى كرد و آنان هم او را نفرين و لعن مى كردند.

شيخ ما ابو عبدالله بصرى متكلم كه خداى متعال رحمتش كناد، از نصر بن عاصم ليثى ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : وارد مسجد رسول خدا شدم . ديدم مردم مى گويند از غضب خدا و غضب رسول خدا به خدا پناه مى بريم . گفتم : چه خبر است ؟ گفتند: هم اكنون معاويه برخاست و دست ابوسفيان را گرفت و از مسجد بيرون رفتند و پيامبر (ص ) فرمود:خداوند تابع و متبوع را لعنت كناد، چه بسيار روزهاى سخت كه براى امت من از اين معاويه كفل بزرگ خواهد بود. (259)

گويد: علاء بن حريز بن قشيرى روايت كرده است كه پيامبر (ص ) به معاويه فرمودند: اى معاويه ! براستى تو بدعت را سنت و زشت را پسنديده خواهى كرد. خوراك تو بسيار و ستم تو گران و بزرگ است

. گويد: حارث بن حصيره ، از ابوصادق ، از ربيعة بن ناجذ نقل مى كند كه مى گفته است على (ع ) مى فرمود: ما و خاندان ابوسفيان در مورد حكومت ستيز كرديم و حكومت به همان گونه كه بود باز مى گردد. مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: ما در خلاصه اى كه از كتاب نقض السفيانيه فراهم ساختيم در اين مورد آنچه بسنده بود آورديم . صاحب كتاب الغارات از ابوصادق ، از جندب بن عبدالله نقل مى كند (260) كه مى گفته است در محضر على عليه السلام سخن از مغيرة بن شعبه و كوشش او همراه معاويه شد. على فرمود: مغيره كه با شد؟! اسلام او به مناسبت ستم و مكرى بود كه نسبت به چند تن از قوم خود انجام داده بود و آنان را غافلگير كرد و كشت ، آن گاه از آنان گريخت و به حضور پيامبر (ص ) آمد همچون كسى كه به اسلام پناه آورد، و به خدا سوگند از هنگامى كه مدعى مسلمانى شده است هيچ كس در او هيچ گونه خضوع و خشوعى نديده است . همانا از مردم ثقيف تا روز قيامت گروهى فرعون منش هستند كه همواره از حق كناره مى گيرند و آتش جنگ را بر مى فروزند و ستمكاران را يارى مى دهند. همانا ثقيف مردمى عهد شكن و حيله سازند كه به هيچ عهدى وفا نمى كنند و دشمن اعرابند، گويى ايشان عرب نيستند. البته گاهى هم ميان ايشان مردانى نيكوكار بوده اند، كه از جمله ايشان عروة بن مسعود است و ابوعبيد بن مسعود كه در

جنگ قس ناطف شهيد شد و براستى كه نيكوكاران در ميان قبيله ثقيف بيگانه و غريب اند.

شيخ ما ابوالقاسم بلخى مى گويد

شيخ ما ابوالقاسم بلخى مى گويد: از چيزهايى كه معلوم است و به سبب اشتهار آن در آن هيچ شكى نيست و مردم هم همگى با آن موافقند اين است كه وليد بن عقبة بن ابى معيط، على (ع ) را دشمن مى داشته و او را دشنام مى داده است . و او به روزگار زندگى پيامبر (ص ) با على (ع ) ستيز مى كردو او را آزار مى داد. وليد به على گفت : من از تو شجاعتر و بيباكترم و پيكان نيزه ام تيزتر است . على عليه السلام به او فرمود: اى فاسق ساكت شو و خداوند متعال در مورد آن دو اين آيه را نازل فرمود: آيا آن كس كه مومن است همچون كسى است كه فاسق است ، هرگز يكسان نيستند (261) بنابراين با توجه به آيات مذكور وليد به روزگار پيامبر (ص ) به فاسق موسوم شده است آن چنان كه كسى او را جز با همين صفت يعنى وليد فاسق نمى شناخت . و اين آيه از آياتى است كه به موافقت على (ع ) نازل شده است همان گونه كه چند جاى قرآن هم به موافقت عمر نازل شده است . خداوند متعال در آيه ديگرى هم وليد رافاسق ناميده است و آن آيه اى است كه ضمن آن فرموده است : اگر فاسقى براى شما خبرى آورد تحقيق كنيد (262)

سبب نزول اين آيه مشهور است كه وليد بر بنى المصطلق دروغ بست و ادعا كرد كه

آنان از پرداخت زكات خوددارى كرده و شمشير كشيده اند و چنان بود كه پيامبر (ص ) فرمان داد براى رفتن به جنگ ايشان لشكر مجهز شود و خداوند متعال در بيان دروغگويى وليد و برائت ساحت آن قوم اين آيه را نازل فرمود. (263)

وليد در نظر رسول خدا(ص ) نكوهيده و ناپسند بود و پيامبر (ص ) او را سرزنش مى كرد و از او رويگردان بود. وليد هم پيامبر (ص ) را دشمن مى داشت و سرزنش مى كرد. پدرش عقبة بن ابى معيط هم دشمن كبود چشم و كوردل پيامبر (ص ) در مكه بود و رسول خدا و خانواده اش را سخت آزار مى داد كه اخبار او در اين مورد مشهور است ، و چون پيامبر (ص ) روز بدر بر او چيره شد او را گردن زد. (264) و پسرش وليد از اين سبب وارث خشم و كينه شديد نسبت به محمد (ص ) و خاندان او بود و بر همان خشم و كينه بود تا درگذشت .

شيخ ابوالقاسم بلخى مى گويد: و او يكى از همان كودكان است كه چون پدرش عقبه را آوردند گردن بزنند، به پيامبر گفت : اى محمد چه كسى عهده دار كودكانم خواهد بود؟ فرمود: آتش ، گردنش را بزنيد. گويد: وليد شعرى هم سروده است كه قصد او رد كردن گفتار پيامبر (ص ) است كه فرموده بود: اگر على را ولايت دهيد او را رهنما و رهنمون شده خواهيد يافت .

گويد: داستان آن شعر چنين است كه چون على عليه السلام كشته شد فرزندانش تصميم گرفتند كه مرقد او را از

بيم تعرض بنى اميه پوشيده بدارند [ و به همين سبب مقتضياتى فراهم آوردند ]. از اين رو در همان شب شب دفن على عليه السلام مردم را نسبت به مزار او دچار تصورات گوناگون كردند. پسران على (ع ) نخست تابوتى را كه از آن بوى كافور برمى خاست بر شتر نرى نهادند و با ريسمانها استوار بستند و در تاريكى شب همراه تنى چند از افراد مورد اعتماد خويش آن را از كوفه بيرون فرستادند و خود شايع كردند كه آن را به مدينه مى برند تا كنار مرقد فاطمه (ع ) به خاك بسپارند. همچنين استرى بيرون آوردند كه بر آن جنازه اى پوشيده و در پارچه پيچيده بود و چنين تصور مى شد كه مى خواهند آن را در حيره به خاك بسپارند . چند گور هم كندند، يكى در مسجد و يكى كنار ميدان قصر يعنى ساختمان حكومتى و يكى هم در حجره اى از خانه هاى خاندان جعدة بن هبيره مخزومى و كنار ديوار خانه عبدالله بن يزيد قسرى كنار در كاغذ فروشان كه در قبله مسجد بود و يكى در كناسة و يكى هم در ثوية و بدين ترتيب محل آرامگاه آن حضرت بر مردم پوشيده ماند و از محل دفن او كسى به حقيقت ، جز پسرانش و برخى از ياران بسيار مخلص او، آگاه نشد. آنان سحرگاهان آن شب بيست و يكم پيكر شريفش را بيرون بردند و در نجف و همان جا كه به غرى معروف است و بر طبق وصيت و عهدى كه با آنان كرده بود به خاك سپردند و محل دفن او

بر مردم پوشيده ماند. از صبح آن روز شايعات مختلفى كه با يكديگر به شدت تفاوت داشت ميان مردم منتشر شد و سخنان گوناگون در مورد محل گور شريف آن حضرت نقل شد. گروهى هم مدعى شدند كه همان شب جماعتى از قبيله طى آن شتر را كه همراهانش آن را گم كرده بودند پيدا كردند و ديدند بر آن صندوقى است ، پنداشتند در آن مال است و چون متوجه شدند، ترسيدند كه از ايشان مطالبه شود، صندوق را دفن كردند و شتر را كشتند و گوشت آن را خوردند. (265) اين خبر ميان بنى اميه شايع شد و آنرا راست پنداشتند و وليد بن عقبه ابياتى سرود و [ ضمن آن ] از آن حضرت ياد كرد:

در صورتى كه شتر به سبب حمل جسد او گم شود او هرگز راهنما و هدايت شده نبوده است .

شيخ ابوالقاسم بلخى همچنين از جرير بن عبدالحميد، از مغيرة ضبى نقل مى كند كه مى گفته است گروهى كه مى خواستند به عيادت وليد بن عقبه كه گرفتار بيمارى سختى بود بروند از كنار حسن بن على (ع ) گذشتند. امام حسن (ع ) هم به عيادت او آمد. وليد به او گفت : من از هر چه كه ميان من و همه مردم بوده است به پيشگاه خداوند توبه مى كنم مگر از آنچه ميان من و پدرت بود كه از آن توبه نمى كنم . شيخ ما ابوالقاسم بلخى مى گويد: و به سبب آنكه روزگار حكومت عثمان ، على (ع ) بر او حد جارى كرد و از ولايت كوفه عزل شد دشمنى و

كينه اش با على سخت تر شد. اخبار صحيحى كه محدثان در صحت آن هيچ شك و ترديد ندارند اتفاق دارد كه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرموده است : كسى جز منافق تو را دشمن نمى دارد و كسى جز مومن تو را دوست نمى دارد.

گويد حبه عرنى از على (ع ) روايت مى كند كه فرموده است : خداى عزوجل ميثاق هر مومن را بر دوستى من گرفته است و ميثاق هر منافقى را بر دشمنى با من گرفته است و اگر بينى مومن را با شمشير بزنم مرا دشمن نمى دارد و اگر دنيا را بر منافق ببخشم مرا دوست نمى دارد.

عبدالكريم بن هلال ، از اسلم مكى ، از ابوالطفيل نقل مى كند كه مى گفته است خودم شنيدم كه على (ع ) مى فرمود: اگر بينى مومن را با شمشير بزنم مرا دشمن نمى دارد و اگر بر منافق زر و سيم نثار كنم مار دوست نخواهد داشت . خداوند ميثاق مومنان را به محبت من و ميثاق منافقان را به دشمنى و كينه توزى با من گرفته است و هيچ مومنى به من كينه ندارد و هيچ منافقى هرگز مرا دوست ندارد.

شيخ ابوالقاسم بلخى همچنين مى گويد: گروه بسيارى از محدثان از جماعتى از صحابه روايت كرده اند كه مى گفته اند: ما به روزگار پيامبر (ص ) منافقان را نمى شناختيم مگر به كينه توزى آنان نسبت به على بن ابى طالب .

ابراهيم بن هلال صاحب كتاب الغارات در زمره كسانى كه از على عليه السلام جداشده و به معاويه پيوسته اند. يزيد بن حجيه تيمى

، از بنى تيم بن ثعلبة بن بكر بن وائل را نام برده است . (266) على عليه السلام او را به امارت رى و دستبنى [ بخشى گسترده ميان رى و همدان ] گماشت . او خراج را شكست (267) و اموال را براى خود برداشت و على (ع ) او را به زندان انداخت و يكى از بردگان آزادكرده خود به نام سعد را بر او گماشت ولى يزيد هنگامى كه سعد خواب بود شتران خود را كه آماده بود نزديك آورد و گريخت و به معاويه پيوست و اين دو بيت را سرود:

من سعد را گول زدم و شترانم مرا همچون تير به شام رساندند و چيزى را كه بهتر بود برگزيدم . سعد را همچنان كه زير عبا خفته بود رها كردم و سعد غلامى سرگشته و گمراه است .

يزيد خود را به رقه رساند و هر كس كه از على (ع ) جدا مى شد نخست خود را به رقه مى رساند و آنجا مى ماند تا معاويه اجازه ورود دهد. رقه ، رها و قرقيسياء و حران از شهرهاى تحت حكومت معاويه بود و ضحاك بن قيس بر همه آنها امارت داشت . هيئت ، عانات ، نصيبين ، دارا، آمد و سنجار از شهرهاى تحت تصرف على عليه السلام بود و مالك اشتر بر آنها امارت داشت و آن دو همه ماهه با يكديگر جنگ و برخورد مى كردند. (268)

يزيد بن حجيه در همان حال كه در رقه بود اشعارى در هجو على (ع ) سرود كه از جمله آن ابيات چنين است :

اى واى كه در

رقه شب من چه طولانى است بدون اينكه گرفتار عشق و درد شده باشم نخوابيده ام ...

ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: روزى كه يزيد بن حجيه گريخت ، زياد بن خصفه تيمى به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين مرا از پى او گسيل دار تا او را برگردانم . چون اين سخن او به اطلاع يزيد بن حجيه رسيد چنين سرود:

به زياد بگو كه من او را كفايت كردم و كارهاى خود را رو به راه ساختم و آنچه را كه او آن را سرزنش مى كرد رها كردم ، درى استوار و مورد اعتماد را گشودم كه نمى توانى بر آن راه يابى ...

ابن هلال مى گويد: يزيد بن حجيه شعر ديگرى هم به عراق فرستاد كه در آن على (ع ) را نكوهش كرده و گفته بود كه از دشمنان است . على (ع ) بر او نفرين كرد و پس از نماز به ياران خود فرمود: دستهايتان را بلند كنيد و بر او نفرين فرستيد و على (ع ) نفرين كرد و آنان آمين گفتند.

ابوالصلت تيمى مى گويد: نفرين على عليه السلام بر او چنين بود: پروردگارا! همانا يزيد بن حجيه با اموال مسلمانان گريخته و به قوم تبهكار پيوسته است . خدايا مكر و حيله او را از ما كفايت فرما و او را مكافات كن ، مكافات ستمكاران . گويد: مردم ، دستهاى خود را برافراشتند و آمين گفتند .عفاق بن شرحبيل بن ابى رهم تميمى كه پيرى سالخورده بود و از كسانى است كه بعد از شهادت حضرت اميرالمومنين ، عليه حجربن عدى شهادت داد و

معاويه او را كشت ، پرسيد كه اين قوم بر چه كسى نفرين مى كنند؟ گفتند: بر يزيد بن حجيه . گفت : اى خاك بر دستهايتان باد! آيا بر اشراف ما نفرين مى كنيد؟ مردم برخاستند و او را چنان زدند كه نزديك بود بميرد. زياد بن خصفه برخاست او از شيعيان على (ع ) بود و گفت : پسر عموى مرا به من واگذاريد. على (ع ) فرمود: پسرعمويش را به او واگذاريد. مردم دست از او برداشتند و زياد دست عفاق را گرفت و او را از مسجد بيرون برد و كنار او حركت مى كرد و خاك از چهره اش مى زدود و عفاق مى گفت : به خدا سوگند تا هنگامى كه بتوانم حركت كنم و راه بروم شما را دوست نمى دارم ، به خدا سوگند هرگز شما را دوست نخواهم داشت . زياد مى گفت : اين براى تو زيانبخش تر و بدتر است . زياد ضمن يادآورى اين نكته كه مردم عفاق را چگونه مى زدند اين ابيات را سروده است :

عفاق را به هدايت فرا خواندم ولى نسبت به من غل و غش كرد و پشت به حق كرد و ناهنجار مى گفت و خشمگين بود. اگر حضور و دفاع من از عفاق نمى بود از او هم همچون عنقاء باقى نمى ماند [ بلاى بزرگى بر او مى رسيد ]...

عفاق به زياد گفت : اگر من هم شاعر مى بودم پاسخت را مى دادم ولى من شما را از سه خصلت كه در شماست آگاه مى كنم كه به خدا سوگند خيال نمى

كنم با آن سه خصلت شما از اين پس به چيزى برسيد كه شما را شاد كند.

نخست اينكه شما بسوى مردم شام حركت كرديد و در سرزمين ايشان برايشان وارد شديد و با آنان جنگ كرديد و همين كه آنان پنداشتند كه شما بر آنان چيره خواهيد شد قرآنها را برافراشتند و شما را مسخره كردند و با اين حيله شما را از خود كنار زدند و به خدا سوگند كه ديگر هرگز با آن كوشش و تندى و شمارى كه وارد آن سرزمين شديد وارد نخواهيد شد.

دوم آنكه شما داورى فرستاديد آن قوم هم داورى فرستادند. داور شما، شما را خلع كردت داور آنان ، آنان را پايدار ساخت . سالار آنان در حالى كه به او لقب اميرالمومنين داده شده بود برگشت و شما در حالى كه يكديگر را لعن مى كنيد و نسبت به يكديگر كينه داريد برگشتيد و به خدا سوگند كه آن قوم همواره در برترى هستند و شما در فرود.

سوم آنكه قاريان قرآن و دليران شما با شما مخالفت كردند، شما بر آنان حمله برديد و با دست خود آنان را سر بريديد و به خدا سوگند كه پس از آن همواره سست و ناپايداريد.

گويد: عفاق پس از آن هرگاه از كنار ايشان مى گذشت مى گفت : خدايا من از ايشان بيزارم و دوست پسر عفانم . و آنان مى گفتند: پروردگارا! ما دوستان على هستيم و از ابن عفان و از تو اى عفاق بيزاريم . گويد: عفاق از اين كار دست بردار نبود. قوم او مردى كه جملات مسجع را همچون جملات كاهنان مى ساخت ديدند

و به او گفتند: اى واى بر تو آيا نمى توانى با جملات مسجع خود شر اين مرد را از ما كفايت كنى ؟ گفت : آسوده باشيد او را كفايت كردم ، و چون عفاق از كنار آنان گذشت و آن سخن خود را تكرار كرد، آن مرد به او مهلت نداد و گفت : خدايا عفاق را بكش كه نفاق در سينه نهان دارد و شقاق را آشكار و فراق را هويدا ساخته است و اخلاق را دگرگون كرده است . عفاق گفت : اى واى بر شما، چه كسى اين [ مرد ] را بر من چيره ساخته است ؟ آن مرد خودش گفت : خداوند مرا برانگيخته و بر تو چيره ساخته است تا زبان تو را ببرم و پيكان ترا از كار بيندازم و شيطان ترا برانم . (269)

گويد: از آن پس ديگر آن مرد از كنار قوم خود عبور نمى كرد بلكه از كنار قبيله مزينه عبور مى كرد.

ديگر از كسانى كه از على عليه السلام جدا شده است ، عبدالله بن عبدالرحمان بن مسعود بن اوس بن ادريس بن معتب ثقفى است كه نخست از همراهان معاويه بود و در جنگ صفين به على (ع ) پيوست و همراه او در جنگ شركت كرد، باز به معاويه پيوست و على عليه السلام او راهجنع يعنى دراز قد ناميد .

ديگر از آن اشخاص ، قعقاع بن شور است ، (270) كه على عليه السلام او را به امارت كسكر (271) گماشت و از برخى كارهاى او ناراحت شد، از جمله اينكه زنى را به همسرى گرفت كه صد هزاردرهم

كابين او قرار داد و قعقاع گريخت و به معاويه پيوست .

ديگر از كسانى كه گريخت و به معاويه پيوست نجاشى شاعر (272) از خاندان حارث بن كعب بود. او در جنگ صفين شاعر مردم عراق بود و على (ع ) به او فرمان داد تا پاسخ شاعران شام همچون كعب بن جعيل و ديگران را بدهد، نجاشى در كوفه ميگسارى مى كرد و على (ع ) بر او حد شربخوارى زد، او خشمگين شد و به معاويه پيوست و على (ع ) را هجو گفت .

ابن كلبى ، از عوانه نقل مى كند

ابن كلبى ، از عوانه نقل مى كند كه مى گفته است : نجاشى روز اول ماه رمضان از خانه اش بيرون آمد و از كنار ابوسمال اسدى (273)كه كنار خانه خود نشسته بود عبور كرد. ابوسمال به او گفت : كجا مى خواهى بروى . گفت : به كناسة مى روم . گفت : ميل دارى از كله هاى گوسپند و گوشت آميخته با دنبه كه از ديشب سر شب در تنور نهاده ام و هم اكنون كاملا پخته و آماده شده است بخورى ؟ نجاشى گفت : اى واى بر تو، در نخستين روز رمضان ! گفت : ما را از آنچه نمى دانيم رها كن . نجاشى گفت : پس از خوراك چه دارى ؟ گفت : شرابى ارغوانى كه نفس را خوشبو مى كند و در رگها جريان مى يابد و بر نيروى جنسى مى افزايد و خوراك را هضم و گوارا مى كند و شخص زبان بسته و گول را گويا مى كند. نجاشى آنجا فرود آمد. نخست هر دو چاشت خوردند و

سپس برايش باده آورده و باده گسارى كردند. چون نزديك غروب شد شروع به عربده كشى كردند. همسايه يى داشتند از شيعيان على عليه السلام كه نزد او آمد و داستان آن دو را گفت . على (ع ) گروهى را فرستاد تا خانه را محاصره كردند. ابوسمال به يكى از خانه هاى بنى اسد پريد و گريخت . نجاشى گرفتار شد و او را به حضور على (ع ) آوردند. چون صبح شد او را در حالى كه شلوارى بر پا داشت سر پا نگهداشتند. نخست هشتاد تازيانه اش زدند و سپس بيست تازيانه ديگر بر او زدند. او گفت : اى اميرالمومنين ! هشتاد تازيانه حد ميگسارى را دانستم ولى اين افزونى به چه سبب ؟ فرمود براى گستاخى تو نسبت به خدا و اينكه روزه ماه رمضان را افطار كردى . و سپس او را همچنان ميان مردم سراپا نگهداشت . كودكان بر سر نجاشى فرياد مى كشيدند و مى گفتند: نجاشى به خود كثافت كرده است ! نجاشى به خود كثافت كرده است ! و او مى گفت هرگز؛ كه شلوار من يمانى و استوار مى باشد و سربند آن مويين است .

گويد: در اين هنگام هند بن عاصم سلولى از كنار نجاشى گذشت و بر او ردايى راه راه انداخت و [ مردم ] بنى سلول شروع به عبور كردن از كنار او كردند و بر او رداهاى بسيار افكندند آن چنان كه بر او رداى بسيارى جمع شد. نجاشى بنى سلول را مدح كرد و چنين سرود:

هرگاه خداوند بخواهد بر يكى از بندگان صالح و پرهيزگار خويش درود فرستد،

درود خداوند بر هند بن عاصم باد. من هر سلولى را كه فراخوانده ام بيدرنگ به سوى فراخواننده برترى و مكارم شتافته است ...

نجاشى سپس به معاويه پيوست و على (ع ) را هجو گفت و چنين سرود:

چه كسى اين پيام را از من به على مى رساند كه من در زينهارى قرار گرفتم و ديگر بيمى ندارم . من چون در امور شما اختلاف ديدم خود را به جايگاه حق كشاندم .

عبدالملك بن قريب اصمعى ، از ابن ابى الزناد نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه معاويه بار عام داده بود نجاشى پيش او رفت . معاويه كه نجاشى را با آنكه برابر او بود نديده بود به پرده دار خود گفت : نجاشى را بخوان . نجاشى گفت : اى اميرالمومنين ! من نجاشى هستم كه برابرت قرار دارم همانا مردان به تنومندى سنجيده نمى شوند، تو از هر مرد به كوچكترين اعضاى او يعنى دل و زبانش نياز دارى . معاويه گفت : واى بر تو! آيا تو اين شعر را گفته اى كه :

اسب تيزرو كه سخت تاخت و تاز مى كرد و شيهه او چون غرش بود، در حالى كه نيزه ها نزديك بود، پسر حرب را از معركه رهاند و همين كه با خود گفتم پيكان نيزه ها او را فرو گرفت ، دو ساق و دو قدم تيزرو او را از آوردگاه به در برد.

معاويه آن گاه با دست ، ملايم به سينه نجاشى زد و گفت : اى واى بر تو، كسى چون مرا اسب از آوردگاه نمى برد. نجاشى گفت : اى

اميرالمومنين منظور من در اين شعر تو نبودى من عتبه را در نظر داشتم .

مولف كتاب الغارات روايت مى كند كه چون على عليه السلام نجاشى را حد زد، يمانى ها از اين كار خشمگين شدند. صميمى ترين فرد يمانى ها با نجاشى طارق بن عبدالله بن كعب نهدى بود كه نزد على (ع ) رفت و گفت : اى اميرالمومنين ما نمى پنداشتيم كه مطيع و نافرمان و اهل وحدت و تفرقه افكنان ، در پيشگاه واليان دادگر و كانهاى فضيلت ، در پاداش يكسان باشند، تا اين كار ترا نسبت به برادرم حارث ديدم . تو در سينه هاى ما آتش افروختى و كارهاى ما را پراكنده ساختى و ما را به راهى كشاندى كه چنين مى بينم كه هر كس به آن راه رود به آتش درافتد. على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود: و همانا كه آن جز بر مردم خدا ترس ، گران است (274). اى مرد نهدى ! مگر جز اين بوده كه نجاشى مردى از مسلمانان است كه حرمتى از حرمتهاى خداوند را دريده و ما او را حد زده ايم كه كفاره اش بوده است ؟ وانگهى خداوند متعال مى فرمايد: دشمنى قومى شما را وادار به آن نكند كه دادگرى نكنيد. دادگرى كنيد كه آن به پرهيزگارى نزديك تر است . (275)

گويد: چون طارق از نزد على عليه السلام بيرون آمد اشتر او را ديد و گفت :

اى طارق ! تو به اميرالمومنين گفته اى : دلهاى ما را آكنده از سوز خشم و كارهاى ما را پراكنده كرده اى ؟ طارق گفت :

آرى ، من گفته ام . اشتر گفت : به خدا سوگند آن چنان كه تو گفته اى نيست .دلهاى ما گوش به فرمان اوست و كارهاى ما همه براى او هماهنگ است . طارق خشمگين شد و گفت : اى اشتر بزودى خواهى دانست نه چنان است كه گفته اى .و چون شب فرا رسيد او و نجاشى شبانه به سوى معاويه رفتند. چون به دربار معاويه رسيدند آن كس كه اجازه ورود مى داد نزد معاويه رفت و خبر داد كه طارق و نجاشى آمده اند. در آن هنگام گروهى از سرشناسان مردم از جمله عمرو بن مره جهنى و عمرو بن صيفى و ديگران حضور معاويه بودند، و چون طارق و نجاشى نزد او درآمدند، معاويه به طارق گفت : خوشامد بر آنكه درختش پر شاخ و برگ و ريشه اش استوار است آن كس كه همواره سرور بوده و كسى بر او سرورى نكرده است ؛ مردى كه از او خطا و لغزشى پديدار شد و از شخصى فتنه انگيز كه مايه گمراهى بود پيروى كرد، شخصى كه پاى در ركاب فتنه كرد و بر پشت آن سوار شد و سپس به تاريكى و ظلمت فتنه و صحراى سرگردانى آن در آمد و گروه بسيارى از سفلگان بى دل و انديشه از او پيروى كردند: آيا در قرآن تدبر نمى كنند يا بر دلها قفل هاى آن (276) است .

طارق برخاست و گفت : اى معاويه من سخن مى گويم و ترا خشمگين نسازد. آن گاه در حالى كه شمشير خود تكيه زد چنين گفت : همانا آن كس كه

در همه حال ستوده است فقط پروردگارى است كه برتر از همه بندگان خويش است و بندگان همه در نظر اويند و نسبت به كردار و گفتار همه بندگان بينا و شنواست . ميان ايشان از خودشان پيامبرى برانگيخت تا بر آنان كتابى را كه خود هرگز آن را نخوانده بود و با دست خويش نمى نوشت ، كه ياوه گويان به شك و ترديد مى افتادند، بخواند و سلام و درود بر آن پيامبر باد كه نسبت به مومنان بسيار مهربان و نيكوكار بود. اما بعد، همانا كه ما در محضر امامى پرهيزكار و دادگر بوديم و همراه مردانى پرهيزگار و درست كردار از اصحاب رسول خدا(ص ) كه همواره گلدسته هدايت و نشانه هاى دين بوده اند و همگى پشت در پشت هدايت يافتگان و شيفتگان دين بوده اند نه دنيا، و همه خير و نيكى در ايشان بود. پادشاهان و سران مردم و افراد خانواده وار و شريف كه نه عهد شكن بودند و نه ستمكار از آنان پيروى مى كردند و كسى از آنان رويگردان نشده است مگر به سبب حق و تلخى آن ، كه چون آن را چشيدند تاب نياوردند، يا به سبب سختى راه ايشان . آنان كه رويگردان شده اند بدين سبب است كه دنياپرستى و پيروى از خواهشهاى نفسانى بر آنان چيره شده است ، و امر خدا مقدر است و نافذ. پيش از ما جبلة بن ايهم (277) به سبب گريز از خوارى و نپذيرفتن زبونى در راه خدا از اسلام جدا شد، اينك اى معاويه اگر ما بار بستيم و به تو پيوستيم و

ركاب به سوى تو زديم بر خود مباهات مكن . اين سخن خويش را مى گويم و از خداوند بزرگ براى خودم و همه مسلمانان آمرزش مى طلبم .

اين سخنان بر معاويه سخت گران آمد و خشمگين شد، اما خويشتندارى كرد و گفت : اى بنده خدا، ما به آنچه گفتيم نخواستيم ترا به رنج تشنگى اندازيم و از آبشخور اميد دورت كنيم ولى سخن گاه گفته مى شود و نه چنان است كه كردار مطابق آن گفتار باشد. معاويه طارق را همراه خود بر تخت خويش نشاند و چند جامه زربقت و پارچه گرانبها بر او افكندند وروى به سوى او كرد و تا هنگامى كه او برخاست همچنان با او سخن مى گفت .

چون طارق برخاست عمروبن مره و عمروبن صيفى كه هر دو از قبيله جهينة بودند نيز برخاستند و چون بيرون آمدند او را سخت سرزنش كردند كه چرا با معاويه چنان سخن گفته است . طارق گفت : به خدا سوگند من براى آن سخنرانى برنخاستم مگر اينكه پنداشتم زيرزمين براى من بهتر از روى زمين است و اين بر اثر شنيدن سخنان معاويه بود كه بر كسى عيب و نقص گرفت كه به مراتب از او در دنيا و آخرت بهتر است و بر ما باليد و به سلطنت خويش فريفته شد. وانگهى بر ديگر ياران پيامبر (ص ) عيب گرفت و از مقام ايشان كاست و آنان را نكوهش كرد و من در برابرش ايستادم و خداوند بر من واجب كرده است كه در آن مقام ، جز حق نگويم و براى كسى كه در اين انديشه نباشد

كه فردا [ قيامت ] به كجا مى رود چه خيرى است ؟

چون اين سخن طارق به اطلاع على عليه السلام رسيد، فرمود: اگر اين مرد نهدى آن روز كشته مى شد شهيد بود. (278)

معاويه پس از حكميت به ابوالعريان هيثم بن اسود كه از هواخواهان عثمان بود و همسرش از شيعيان على (ع ) بود و اخبار مربوط به لشكر معاويه را مى نوشت و برگردن اسبها مى آويخت و آنها را به لشكرگاه على (ع ) مى فرستاد و آنان آن اخبار را به اميرالمومنين مى دادند گفت : اى هيثم آيا در جنگ صفين مردم عراق نسبت به على خيرخواه تر بودند يا مردم شام نسبت به من ؟ گفت : عراقيان پيش از آنكه گرفتار اين بلاى تفرقه بشوند براى سالار خود خيرخواه تر بودند. گفت : از كجا اين سخن را مى گويى ؟ گفت چون مردم عراق بر مبناى دين نسبت به او خيرخواه بودند و حال آنكه مردم شام بر مبناى مصالح دنيايى خويش نسبت به تو خيرخواهى مى كردند و دينداران شكيباترند و آنان اهل بينش و بصيرت اند و حال آنكه دنياداران ، اهل طمع هستند؛ ولى به خدا سوگند چيزى نگذشت كه عراقيان هم دين را پشت سر خود انداختند و به دنيا چشم دوختند و به تو پيوستند. معاويه گفت : پس چه چيز اشعث را بازداشت كه نزد ما آيد و آنچه داريم طلب كند.گفت : چون اشعث خود را گرامى تر از اين مى دانست كه در جنگ سالار باشد و در آزمندى ، دنباله رو.

و از جمله كسانى كه از على

عليه السلام جدا شدند برادرش عقيل بن ابى طالب بوده است . عقيل به كوفه آمد و حضور اميرالمومنين رسيد و از او چيزى [ بيش از سهم خود ] مطالبه كرد. على (ع ) مقررى او را پرداخت . عقيل گفت : من چيزى از بيت المال مى خواهم . فرمود: تا روز جمعه همين جا باش . چون على (ع ) نمازجمعه گزارد به عقيل فرمود: در مورد كسى كه به اين جمعيت خيانت كند چه مى گويى ؟ گفت : بسيار مرد بدى است . فرمود: تو به من فرمان مى دهى كه به آنان خيانت كنم و به تو ببخشم . عقيل چون از حضور اميرالمومنين بيرون آمد به سوى معاويه رفت و معاويه همان روز كه عقيل به شام رسيد صد هزار درهم به او پرداخت و سپس عقيل را با كنيه مورد خطاب قرار داد و گفت : اى ابويزيد! آيا من براى تو بهترم يا على ؟ گفت : على را چنان ديدم كه در خير و ثواب خود را پيش از من مواظبت مى كند و ترا چنان ديدم كه مرا بيشتر از خودت [ در مصالح دنيايى ] مواظبى .

معاويه به عقيل گفت : در شما خاندان هاشم نوعى نرمى و ملايمت است . گفت : آرى در ما ملايمت و نرمى است بدون آنكه سرچشمه اش سستى و ناتوانى باشد و قدرت و عزتى است كه از زور و ستم نيست ، و حال آنكه اى معاويه ! نرمى شما غدر و مكر است و صلح و سلم شما كفر. معاويه گفت : اى ابويزيد!

نه اين همه .

وليد بن عقبه در مجلس معاويه به عقيل گفت : اى ابويزيد برادرت در ثروت و توانگرى از تو پيش افتاده است . گفت : آرى بر بهشت هم از من و تو پيشى گرفته است : وليد گفت : به خدا سوگند كه دهان على آغشته به خون عثمان است . عقيل گفت : ترا با قريش چه كار! به خدا سوگند تو ميان ما همچون كسى هستى كه بزغاله يى او را شاخ زده باشد. وليد خشمگين شد و گفت : به خدا سوگند اگر تمام مردم زمين در كشتن عثمان دست داشته باشند همگان گرفتار عذاب سختى خواهند بود، و راستى كه برادرت از همه اين امت عذابش سخت تر خواهد بود. عقيل گفت : خاموش باش ! به خدا سوگند ما به يكى از بندگان او مشتاق تر از مصاحبت با پدرت عقبة بن ابى معيط هستيم .

روزى عمروعاص نزد معاويه بود، عقيل آمد، معاويه به عمروعاص گفت : امروز ترا از رفتار خود با عقيل خواهم خنداند. همين كه عقيل سلام داد معاويه گفت : خوشامد بر كسى كه عمويش ابولهب است . عقيل گفت : و سلام بر كسى كه عمه اش حمالة الحطب فى جيدها حبل من مسد (279) است . و مى دانيم كه ام جميل همسر ابولهب دختر حرب بن اميه [ خواهر ابوسفيان و عمه معاويه ] است .

معاويه گفت : اى ابويزيد، گمان تو درباره عمويت ابولهب چيست ؟ گفت : هنگامى كه دوزخ رفتى به سمت چپ برو، او را خواهى ديد كه با عمه ات ، حمالة الحطب ،

همبستر شده است . اى معاويه آيا خيال مى كنى فاعل بهتر است يا مفعول ؟ معاويه گفت : به خدا سوگند هر دو شان بدند. (280)

ديگر از كسانى كه از اميرالمومنين عليه السلام جدا شده است حنظله كاتب بوده است كه او و جرير بن عبدالله بجلى با يكديگر از كوفه به قرقيسياء رفتند و گفتند: ما در شهرى كه بر عثمان عيب گرفته شود نمى مانيم .

و از كسان ديگرى كه از على (ع ) جدا شده اند وائل بن حجر حضرمى است كه خبر آن در داستان بسر بن ارطاة نقل شده است .

مؤ لف كتاب الغارات از اسماعيل بن حكيم ، از ابومسعود جريرى نقل مى كند

مؤ لف كتاب الغارات از اسماعيل بن حكيم ، از ابومسعود جريرى نقل مى كند كه مى گفته است : سه تن از بصريان براى دشمنى با على عليه السلام با يكديگر پيوند دوستى داشتند. آنان مطرف بن عبدالله بن شخير و علاء بن زياد و عبدالله بن شقيق بودند.

مولف كتاب الغارات مى گويد: مطرف بن عبدالله بن شخير مردى عابد و زاهد بود. هشام بن حسان ، از سيرين نقل مى كند كه مى گفته است عماربن ياسر به خانه ابومسعود رفت . ابن شخير هم آنجا بود، از على (ع ) به گونه اى ياد كرد كه ناروا بود؛ عمار بانگ بر او زد كه اى فاسق ، تو هم اينجايى ! ابومسعود گفت : اى ابويقظان [ كنيه عمار ياسر ] ترا به خدا سوگند مى دهم در مورد ميهمان خودم .

گويد: بيشتر دشمنان على عليه السلام مردم بصره و طرفداران عثمان بودند و كينه هاى جنگ جمله در سينه هايشان بود. على عليه السلام

چون در دين بسيار استوار بود كمتر به فكر دلجويى بود، او با علمى كه در دين داشت و با اينكه فقط از حق پيروى مى كرد ديگر به اين موضوع اعتنا نداشت كه چه كسى راضى خواهد بود و چه كسى ناراضى .

گويد: يونس بن ارقم ، از يزيد بن ارقم ، از ابى ناجيه برده آزاد كرده ام هانى نقل مى كند كه مى گفته است : حضور على عليه السلام بودم . مردى پيش او آمد كه جامه سفر بر تن داشت و گفت : اى اميرالمومنين من از شهرى به حضورت آمده ام كه در آن هيچ دوستدارى براى تو نديدم . على (ع ) پرسيد: از كجا مى آيى ؟ گفت : از بصره . فرمود: همانا آنان اگر مى توانستند مرا دوست بدارند دوست مى داشتند. من و شيعيانم در عهد و ميثاق خداييم ، نه تا روز قيامت بر ما كسى افزوده مى شود و نه كاسته .

ابوغسان بصرى نقل مى كند كه عبيدالله بن زياد در بصره چهار مسجد ساخت كه براى كينه توزى نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام و در افتادن به جان او بنا شده بود؛ و آن چهار مسجد: مسجد بنى عدى ، مسجد بنى مجاشع ، مسجدى كه در محله علاف ها در بارانداز بصره قرار داشت و مسجدى در محله قبيله ازد بود.

از جمله كسانى كه درباه او نقل شده كه على (ع ) را دشمن مى دانسته و نكوهش مى كرده است حسن بن ابوالحسن بصرى (281) است كه كنيه اش ابوسعيد بوده است . حماد بن

سلمه از قول حسن بصرى نقل مى كند كه مى گفته است : اگر على در مدينه خرماى خشك مى خورد برايش بهتر از كارهايى بود كه بدان در آمد. و نيز از او روايت مى كنند كه مردم را از نصرت دادن على (ع ) باز مى داشته است .

همچنين در مورد او روايت كرده اند كه گرفتار وسواس بود و يك بار كه براى نماز وضو مى گرفت و بر دست و پاى خود آب فراوان مى ريخت . على (ع ) او را ديد و گفت : اى حسن ، آب بسيارى مى ريزى . او گفت : خونهاى مسلمانانى كه اميرالمومنين بر زمين ريخته است بيشتر است . على (ع ) پرسيد: اين كار ترا اندوهگين ساخته است ؟ گفت : آرى . فرمود: همواره اندوهگين باشى . گويند از آن پس حسن بصرى تا هنگام مرگ همواره اندوهگين و دژم بود.

ولى ياران [ معتزلى ] ما اين موضوع را درباره حسن بصرى رد و آن را انكار مى نمايند و مى گويند او از دوستداران على بن ابى طالب عليه السلام بوده و از كسانى است كه همواره او را تعظيم مى كرده است .

ابوعمربن عبدالبر محدث در كتاب معروف خود، الاستيعاب فى معرفة الاصحاب ، نقل مى كند كه كسى از حسن بصرى درباره على عليه السلام پرسيد. حسن گفت : به خدا سوگند تيرى استوار و راست از تيرهاى خداوند براى دشمن خدا بود. او از عالمان وارسته و با فضيلت و سابقه اين امت بود و به پيامبر خدا(ص ) نزديك بود، در اجراى فرمان خداوند كسل

و خواب آلوده نبود و در دين خدا سرزنش شده و نسبت به مال خداوند خائن نبود. فرامين واجب قرآن را نيكو انجام داد و بدين سان به بوستانهايى بهجت انگيز دست يازيد. اى فرومايه ! على اين چنين بود.

واقدى نقل مى كند از حسن بصرى كه پنداشته مى شد از على (ع ) منحرف است و چنان نبود درباره على (ع ) پرسيدند. گفت : من چه بگويم درباره كسى كه چهار خصلت مهم در او جمع است : نخست اينكه او براى ابلاغ برائت از مشركان ، مورد اعتماد و امين بود. دوم ، گفتار رسول خدا(ص ) به او در جنگ تبوك ، و اگر به چيزى ديگر غير از نبوت كه آن را استثناء نموده است دسترس نمى داشت آنرا هم استثناء مى كرد. (282) سوم اين گفتار پيامبر (ص ) كه فرموده است : دو چيز گرانسنگ ، كتاب خدا و عترت من هستند. چهارم اينكه هرگز كسى را براو امارت نداد و حال آنكه برديگران اميران متعدد گماشت .

ابان بن عياش (283) مى گويد: از حسن بصرى در مورد على (ع ) پرسيدم . گفت : درباره او چه بگويم كه سابقه و فضل و نزديكى به رسول خدا و دانش و حكمت و فقه و انديشه و فراوانى مصاحبت و دليرى و پايدارى و تحمل سختى و پارسايى و قضاوت در او جمع بود. همانا على در كار خويش سخت بلند مرتبه است ؛ خداوند على را رحمت كناد و درود خدا بر او باد! من گفتم : اى ابوسعيد، آيا براى كسى غير از پيامبر مى

گويى درود خدا بر او باد! گفت : هرگاه نامى از مسلمانان برده مى شود براى آنان طلب رحمت كن و بر پيامبر و افراد خاندانش خاصه بر بهترين فرد خاندانش درود بفرست . گفتم : آيا على از حمزه و جعفر بهتر است ؟ گفت : آرى . گفتم : و از فاطمه و دو پسرش بهتر است ؟ گفت : آرى به خدا سوگند كه او از همه افراد خاندان محمد (ص ) بهتر است و چه كسى مى تواند شك كند كه او بهتر از همه ايشان است و حال آنكه پيامبر (ص ) فرموده است : پدر حسن و حسين از آن دو بهتر است . (284)

هرگز بر على نام مشرك اطلاق نشده و هرگز به گناه باده گسارى متهم نبوده و همانا كه رسول خدا(ص ) به فاطمه (ع ) فرموده است : ترا به همسرى بهترين فرد امت خويش در آوردم و اگر در امت كسى بهتر از او مى بود استثناء مى نمود، و پيامبر (ص ) ميان اصحاب خود عقد برادرى بست ، و ميان خود و على عقد برادرى منعقد كرد و پيامبر (ص ) خود از همه مردم بهتر و برادرش نيز از همگان بهتر است . ابان مى گويد: به او گفتم : اى ابوسعيد! پس اين سخنان كه مى گويند تو درباره على گفته اى چيست ؟ گفت : اى برادرزاده ! خون خود را از اين ستمگران حفظ مى كنم و اگر آن سخنان نمى بود تيرها بر من مى باريد.

شيخ ما ابوجعفر اسكافى كه رحمت خداوند متعال بر او باد موضوعى

را گفته است كه آن را در كتاب الغارات ابراهيم بن هلال ثقفى هم ديده ام و آن اين است كه با آنكه تشيع بر كوفه غلبه داشت برخى از فقيهان كوفه با على (ع ) ستيز مى كردند و او را دشمن مى داشتند و از جمله آنان مره همدانى (285) است .

ابونعيم فضل بن دكين ، از فطر بن خليفه (286) نقل مى كند كه مى گفته است : از مره شنيدم كه مى گفت : اگر على (ع ) شترى نر مى داشت و براى خاندان خود آب كشى مى كرد براى او بهتر از اين كارى بود كه دارد.

اسماعيل بن بهرام ، از اسماعيل بن محمد، از عمرو بن مره نقل مى كند كه مى گفته است : به مره همدانى گفته شد، چرا خود را از على كنار كشيده اى ؟ گفت : با كارهاى پسنديده اش از ما پيشى گرفت و ما گرفتار كارهاى ناپسندش شديم . اسماعيل بن بهرام مى گويد: براى ما روايت كرده اند كه او دشنامهاى بدتر مى داده كه ما از بيان آن خوددارى مى كنيم .

فضل بن دكين هم از قول حسن بن صالح نقل مى كند كه مى گفته است : ابوصادق بر جنازه مرة همدانى نماز نگزارد. فضل همچنين مى گويد: شنيده ام ابوصادق به هنگام زنده بودن مره گفته است : به خدا سوگند هرگز ممكن نيست سقف يك حجره بر سر من و مره سايه افكند. مى گويد: چون مره مرد، عمرو بن شرحبيل هم بر جنازه او حاضر نشد و گفت : به اين جهت كه در دل

خود نسبت به على بن ابى طالب كينه يى داشت بر جنازه او حاضر نمى شوم .

ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: مسعودى هم از قول عبدالله نمير اين موضوع را براى ما روايت كرد و سپس خود عبدالله بن نمير هم گفت : به خدا سوگند اگر مردى كه در دلش چيزى نسبت به على عليه السلام داشته باشد و بميرد من هم بر جنازه اش حاضر نمى شوم و بر او نماز نمى گزارم .

ديگر از ايشان ، اسود بن يزيد و مسروق بن اجدع هستند. سلمة بن كهيل مى گويد: آن دو نزد يكى از همسران پيامبر (ص ) مى رفتند (287) و از على عليه السلام بدگويى مى كردند و اسود بر همان حال مرد ولى مسروق تغيير عقيده داد و نمرد مگر آنكه هيچ گاه براى خداوند نماز نمى گزارد، تا آنكه پس از آن بر على بن ابى طالب عليه السلام درود بفرستد و اين به سبب حديثى بود كه از عايشه در فضيلت على شنيده بود.

ابونعيم فضل بن دكين ، از عبدالسلام بن حرب ، از ليث بن ابى سليم نقل مى كند كه مسروق مى گفته است : على همچون جمع كننده هيزم در شب است . (288) ولى پيش از آنكه بميرد از اين عقيده خود بازگشت .

سلمة بن كهيل مى گويد: من و زبيد يمامى پس از مرگ مسروق نزد همسرش رفتيم . او ضمن گفتگو براى ما گفت كه مسروق و اسود بن يزيد در دشنام دادن به على عليه السلام افراط كرده اند. اسود بر همان حال مرد ولى مسروق نمرد تا

آنكه خودم از او شنيدم بر على درود مى فرستد. پرسيديم : اين تغيير حالت براى چه در او پيش آمد؟ گفت : به سبب آنچه كه از عايشه شنيده بود كه [ او ] از پيامبر (ص ) درباره فضيلت كسى كه خوارج را بكشد، روايت مى كرده است .

ابونعيم ، از عمرو بن ثابت ، از ابواسحاق نقل مى كند كه مى گفته است : سه تن هرگز على بن ابى طالب را باور نداشته اند و آن سه تن مسروق و مره و شريح بودند. و نقل شده است كه چهارمين ايشان هم شعبى است . و از هيثم ، از مجالد، از شعبى روايت شده است كه مسروق از درنگ خود در پيوستن به على عليه السلام پشيمان شد. اعمش ، از ابراهيم تيمى نقل مى كند كه على عليه السلام به شريح ، پس از قضاوتى كه در موردى كرده بود و على (ع ) آن را درست نمى دانست ، فرمود: به خدا سوگند ترا دو ماه به بانقيا (289) تبعيد مى كنم تا ميان يهوديان قضاوت كنى . و در همان هنگام على عليه السلام كشته شد. سالها گذشت و پس از اينكه مختار بن ابى عبيد قيام كرد به شريح گفت : اميرالمومنين در آن روز به تو چه فرمود؟ گفت : چنين XљřȘϮ مختار گفت : به خدا سوگند حق ندارى بر زمين بنشينى و بايد به بانقيا بروى و ميان يهوديان قضاوت كنى . و او را به آنجا تبعيد كرد و او دو ماه ميان يهوديان قضاوت كرد.

ديگر از آنان ابووائل شقيق بن سلمه

است . او از طرفداران عثمان بود كه همواره بر على (ع ) طعنه مى زد. و گفته شده است كه او عقيده خوارج را داشته است . و در اينكه او با خوارج همراه شده و بيرون رفته است اختلافى نيست ، ولى او در حالى كه توبه كرد و از آن عقيده دست برداشت به حضور على (ع ) بازگشت .

خلف بن خليفه مى گويد: ابووائل مى گفته است : چهار هزار تن بوديم كه بيرون رفتيم و على پيش ما آمد و چندان با ما گفتگو كرد كه دو هزار تن از ما برگشتند.

مؤ لف كتاب الغارات ، از عثمان بن ابى شيبة ، از فضل بن دكين ، از سفيان ثورى نقل مى كند كه مى گفته است از ابووائل شنيدم مى گفت : من در جنگ صفين شركت كردم و چه صفهاى بدى بود!

همو مى گويد: ابوبكر بن عياش ، از عاصم بن ابى الجنود نقل مى كرد كه مى گفته است : ابووائل عثمانى بود و زربن حبيش ، علوى .

و از كسانى كه سخت كينه توز و دشمن على (ع ) بوده است ابوبردة (290) پسر ابوموسى اشعرى است كه دشمنى با او را مستقيم از پدر خويش به ارث برده است . عبدالرحمان بن جندب مى گويد: ابوبرده به زياد بن ابيه گفت : گواهى مى دهم كه حجر بن عدى به خداوند كافر شده است همچون كفر آن مرد اصلع [ طاس ]. عبدالرحمان مى گفته است : ابوبرده از اين سخن خود قصد نسبت دادن كفر به على عليه السلام را داشته است كه آن

حضرت اصلع بوده است .

همو مى گويد: عبدالرحمان مسعودى از ابن عياش منتوف نقل مى كند كه مى گفته است خودم حاضر بودم كه ابوبردة به ابوعاديه جهنى قاتل عمار ياسر گفت : آيا عمار را تو كشته اى ؟ گفت : آرى گفت : دست خود را به من بده ، آن را گرفت و بوسيد و گفت : هرگز آتش تو را لمس مكناد.

و ابونعيم ، از هشام بن مغيره ، از غصبان بن يزيد نقل مى كند كه مى گفته است خودم ديدم كه ابوبرده به ابوعاديه قاتل عمار بن ياسر مى گفت : خوشامد بر برادرم اينجا بيا. و او را كنار خود نشاند.

ديگر از منحرفان از اميرالمومنين عليه السلام

ديگر از منحرفان از اميرالمومنين عليه السلام ، ابوعبدالرحمان سلمى قارى است . مولف كتاب الغارات از عطاء بن سائب نقل مى كند كه مردى به ابوعبدالرحمان سلمى گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم اگر چيزى را از تو بپرسم حقيقت آن را به من مى گويى ؟ گفت : آرى ، و چون ابوعبدالرحمان تاءكيد كرد كه راست خواهد گفت ، آن مرد گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم سبب آنكه على را دشمن مى دارى اين نيست كه روزى در كوفه اموالى را تقسيم كرد و به تو و خانواده ات از آن چيزى نرسيد؟ گفت : اينك كه مرا به خدا سوگند دادى آرى ، سبب آن همين بود.

ابوعمرضرير، از ابى عوانه نقل مى كند كه مى گفته است ميان عبدالرحمان بن عطيه و ابوعبدالرحمان سلمى در مورد على (ع ) گفتگويى بود؛ سلمى رو به او كرد و گفت

: مى دانى چه چيزى سالار ترا بر ريختن خونها گستاخ كرد؟ و مقصودش على (ع ) بود. عبدالرحمان بن عطيه به او گفت : چه چيزى او را گستاخ كرد؟ بى پدر كس ديگرى جز تو باشد! او براى ما حديث كرد كه رسول خدا(ص ) به اصحاب خود كه در جنگ بدر شركت كرده بودند فرمود: هر چه مى خواهيد بكنيد كه شما آمرزيده ايد يا سخنى نزديك به اين سخن .

عبدالله بن عكيم ، عثمانى و عبدالرحمان بن ابى ليلى ، علوى بود. موسى جهنى از قول دختر عبدالله بن عكيم نقل مى كند كه مى گفته است : روزى آن دو با يكديگر گفتگو مى كردند. پدرم به عبدالرحمان مى گفت : اگر سالار تو [ على (ع ) ] صبر كند مردم به او مى گروند.

سهم بن طريف ، عثمانى و على بن ربيعه ، علوى بود، وقتى اميركوفه گروهى را براى گسيل داشتن به جنگ تعيين كرد و سهم بن طريف را هم از ايشان قرار داد، سهم به على بن ربيعه گفت : نزد امير برو و با او درباره من گفتگو كن تا مرا معاف دارد. على بن ربيعه پيش امير آمد و گفت : خداوند سامانت دهاد! سهم كور است او را معاف دار. گفت : معافش كردم . سپس آن دو يكديگر را ديدند. على به سهم گفت : من به امير گفتم كه تو كورى و مقصودم اين بود كه كوردلى .

قيس بن ابى حازم هم على عليه السلام را سخت دشمن مى داشت . وكيع ، از اسماعيل بن ابى خالد، از خود

قيس بن ابى حازم نقل مى كند كه مى گفته است : من نزد على عليه السلام رفتم تا در مورد حاجتى كه داشتم با عثمان مذاكره كند، نپذيرفت و از اين سبب او را دشمن مى دارم .

مى گويم : [ ابن ابى الحديد ] مشايخ متكلم ما رحمت خدا بر آنان باد اين روايتى را كه او از قول پيامبر (ص ) نقل مى كند كه فرموده است : شما پروردگار خود را خواهيد ديد همان گونه كه ماه شب چهاردهم را مى بينيد از او نمى پذيرند و مى گويند: چون او على (ع ) را دشمن مى دارد فاسق است و از او نقل مى كنند كه مى گفته است : شنيدم على (ع ) روى منبر كوفه مى گفت : به جنگ بازماندگان احزاب برويد و به اين سبب كينه او در دلم جا گرفت .

سعيد بن مسيب (291)هم از منحرفان از على عليه السلام است و عمربن على بن ابى طالب او را پاسخى درشت داده است . عبدالرحمان بن اسود، از ابوداود همدانى نقل مى كند كه مى گفته است : در مسجد نزد سعيد بن مسيب بودم عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام آمد. سعيد گفت : اى برادرزاده نمى بينم كه همچون برادران و پسرعموهايت بسيار به مسجد بيايى . عمر گفت : اى پسر مسيب آيا لازم است هرگاه به مسجد مى آيم خود را به تو نشان دهم ! سعيد گفت : دوست ندارم خشمگين شوى . شنيدم پدرت مى گفت : مرا از سوى خداوند مقامى است كه براى خاندان عبدالمطلب

بهتر از هر چيزى است كه بر روى زمين است . عمر گفت : من هم شنيدم پدرم مى فرمود: هيچ سخن حكمت آميزى در دل منافق باقى نمى ماند و از دنيا نمى رود تا آن را بر زبان آرد. سعيد گفت : اى برادرزاده مرا منافق قرار دادى ؟ گفت : همين است كه به تو گفتم . و برگشت .

زهرى (292) هم از منحرفان از على عليه السلام است . جرير بن عبدالحميد، از محمد بن شيبه نقل مى كند كه مى گفته است : در مسجد مدينه حاضر بودم و ديدم كه زهرى و عروة بن زبير نشسته اند و درباره على (ع ) سخن مى گويند و سپس به او دشنام دادند و سخن آنان به گوش على بن حسين عليهما السلام رسيد. آمد و كنار ايشان ايستاد و فرمود: اى عروه براى تو همين بس كه پدرم [ جدم ] با پدرت به پيشگاه خدا محاكمه برد و خداوند به سود پدرم و زيان پدرت حكم فرمود؛ و اما تو اى زهرى اگر در مكه مى بوديم دمه آهنگرى پدرت را نشانت مى دادم .

و با اسناد بسيار روايت شده است كه عروة بن زبير مى گفته است هيچ كس از اصحاب پيامبر(ص ) تكبر و ناز نمى كردند مگر على بن ابى طالب و اسامة بن زيد.

عاصم بن ابى عامر بجلى ، از يحيى بن عروة نقل مى كند كه مى گفته است : هرگاه پدرم نام على را مى برد دشنامش مى داد، ولى يك بار به من گفت : پسرجان به خدا سوگند مردم

از على و يارى دادن او بازنايستادند مگر اينكه همگى در طلب دنيا بودند. اسامة بن زيد كسى را پيش او فرستاد كه عطاى مرا بده و به خدا سوگند تو مى دانى كه اگر به كام شير هم مى رفتى من همراهت بودم . على (ع ) براى او نوشت اين مال از كسانى است كه براى آن جهاد كرده اند ولى من در مدينه اموالى دارم از آن هر چه مى خواهى بردار. يحيى پسر عروه مى گويد: تعجب مى كردم كه پدرم على (ع ) را اين چنين توصيف مى كند و در عين حال از او منحرف است و بر او عيب مى گيرد.

زيد بن ثابت (293) هم هواخواه عثمان بود و در آن مورد سخت تعصب مى ورزيد. عمروبن ثابت هم از طرفداران عثمان بود و على (ع ) را دشمن مى داشت و او همان كسى است كه از ابوايوب انصارى حديث شش روز از شوال را... روايت كرده است . روايت شده است كه عمرو بن ثابت سوار مى شد و ميان دهكده هاى شام مى گشت و مردم را جمع مى كرد و مى گفت : اى مردم ! على مردى منافق بود. در شب عقبه مى خواست پيامبر (ص ) را مورد حمله قرار دهد. او را لعنت كنيد. و مردم يك دهكده او را لعن مى كردند و او به دهكده ديگر مى رفت و همين سخن خود را تكرار مى كرد و آنان را به لعن على (ع ) فرمان مى داد و عمرو بن ثابت به روزگار معاويه بوده است . مكحول

(294) هم از كسانى بود كه على (ع ) را دشمن مى داشت . زهير بن معاويه ، از حسن بن حر نقل مى كند كه مى گفته است : مكحول را ديدم كه آكنده از بغض نسبت على عليه السلام بود، چندان با او سخن گفتم كه نرم شد و آرام گرفت .

محدثان از حماد بن زيد نقل مى كنند كه مى گفته است : اصحاب على را نسبت به او پرمحبت تر از اصحاب گوساله (295) نسبت به گوساله آنها مى بيننم . و اين گفتار بسيار زشتى است .

و روايت شده است كه در حضور شبابة بن سوار سخن از فرزندان على (ع ) و اينكه آنان در جستجوى خلافتند به ميان آمد. او گفت : به خدا سوگند هرگز به آن نخواهند رسيد. به خدا خلافت براى على هم مستقيم نبود و يك روز هم به آن شاد نشد و چگونه ممكن است به فرزندانش برسد؟ هيهات ! نه ، به خدا سوگند كسى كه به كشته شدن عثمان راضى باشد مزه خلافت را نخواهد چشيد.

شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد: همه مردم بصره و گروه بسيارى از مردم كوفه و مدينه او را دشمن مى داشتند و مردم مكه هم همگى و بدون استثنا او را دشمن مى داشتند و تمام افراد قريش با او ستيز مى كردند و عموم مردم همراه بنى اميه و بر ضد او بودند.

عبدالملك بن عمير، از عبدالرحمان بن ابى بكره نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم على عليه السلام مى گفت : هيچ كس از مردم آنچه كه من از غم

و اندوه

ديده ام نديده است . و سپس گريست ، درود خدا بر او باد. شعبى ، از شريح بن هانى نقل مى كند كه على عليه السلام عرضه مى داشت : پروردگارا من از تو بر ضد قريش كمك مى خواهم كه آنان پيوند خويشاوندى مرا بريدند و حق مرا ربودند و منزلت بزرگ مرا كوچك ساختند و همگان بر ستيز با من هماهنگ شدند.

جابر از ابوالطفيل نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم على (ع ) عرضه مى داشت : پروردگارا، من از تو بر ضد قريش كمك مى خواهم زيرا آنها پيوند خويشاوندى مرا بريدند و حق مرا غصب كردند و بر ستيز با من در كارى كه من به آن سزاوارتر بودم هماهنگ شدند و سرانجام گفتند: بعضى از حق را بگير و بعضى از آن را رها كن .

مسيب بن نجبة فزارى مى گويد: على عليه السلام مى فرمود: هر كس از بنى اميه را در آب ديدند سرش را چندان در آب فرو بريد كه آب به دهانش وارد شود.

عمروبن دينار، از ابن ابى ملكيه ، از مسور بن مخرمة نقل مى كند كه عبدالرحمان بن عوف ، عمربن خطاب را ديد و گفت : مگر ما در قرآن نمى خوانديم با آنان در پايان كار جنگ كنيد همان گونه كه در آغاز آن جنگ كرديد؟ (296) عمر گفت : چرا، ولى آن براى هنگامى است كه بنى اميه اميران و بنى مخزوم وزيران باشند!

ابوعمر نهدى مى گويد: از على بن حسين عليهما السلام شنيدم مى گفت : در مكه و مدينه بيست مرد نيست كه ما را دوست

داشته باشد.

سفيان ثورى از عمرو بن مره از ابوالبخترى نقل مى كند كه مى گفته است : مردى كه على بن حسين را دشمن مى داشت پيش رويش او را ستود. على به او فرمود: من پايين تر از چيزى هستم كه مى گويى و بالاتر از آنم كه در دل مى پندارى .

ابوغسان نهدى مى گويد: گروهى از شيعيان على عليه السلام در رحبه به حضورش رسيدند، در حالى كه بر حصيرى كهنه نشسته بود. فرمود: چه چيزى شما را اينجا آورد؟ گفتند: دوستى و محبت تو اى اميرالمومنين . فرمود: همانا هر كس مرا دوست بدارد مرا در جايى كه دوست مى دارد ببيند خواهد ديد. (297) آن گاه فرمود هيچ كس پيش از من ، جز پيامبر خدا كه درود بر او باد، خدا را عبادت نكرده است . روزى در حالى كه من و پيامبر در سجده بوديم ابوطالب ناگهان بر ما در آمد و گفت : اين كار را آشكارا كرديد؟ سپس به من كه نوجوانى بودم گفت : مواظب باش پسر عمويت را يارى ده ، هان ! كه او را رها نكنى . و سپس شروع به تشويق من در مورد همكارى و يارى دادن او كرد. رسول خدا(ص ) به او فرمود: عموجان آيا تو با ما نماز نمى گزارى ؟ گفت : اى برادرزاده فعلا نه ، و مرا به سجده وا مداريد و رفت .

جعفر بن احمر، از مسلم اعور، از حبه عرنى نقل مى كند كه على عليه السلام فرموده است : هر كه مرا دوست بداردبا من خواهد بود. همانا كه اگر همه

روز روزه بگيرى و همه شب برپا باشى و نماز بگزارى و ميان صفا و مروه يا ركن و مقام كشته شوى و به هر مقام كه مى خواهى برسى خداوند ترا با آن كس كه در هواى او هستى برانگيزد، اگر بهشتى است در بهشت و اگر دوزخى است در دوزخ .

جابر جعفى از على عليه السلام نقل مى كند

جابر جعفى (298) از على عليه السلام نقل مى كند كه مى فرموده است : هر كس ما اهل بيت را دوست مى دارد آماده شود، آماده شدنى براى بلا و سختى .

ابوالاحوص ، از ابوحيان ، از على عليه السلام نقل مى كند كه فرموده است : در مورد من دو مرد هلاك مى شوند: آنكه در محبت افراط و غلو كند و آن كس كه دشمنى سرسخت باشد.

حماد بن صالح ، از ايوب ، از كهمس نقل مى كند كه على عليه السلام فرموده است : سه گروه در مورد من هلاك مى شوند: آن كس مرا لعن كند و شنونده اى كه آن را اقرار كند و بر دوش كشنده بهتان و او عبارت است از پادشاه سركشى كه با لعنت بر من به او تقرب جويند و در حضورش از دين من بيزارى جويند و از حسب من بكاهند و همانا كه حسب من حسب رسول خدا(ص ) است و دين من دين اوست . و سه گروه در مورد من رستگار مى شوند. آن كس كه مرا دوست دارد و آن كس كه دوستدار مرا دوست بدارد و آن كس كه با دشمن من ستيز و دشمنى كند. هر كس كينه مرا بر قلب خود بيفشاند

يا مردم را بر كينه من تحريك كند يا از قدر و منزلت من بكاهد بداند كه خداوند دشمن و ستيزه كننده با اوست و خداوند دشمن كافران است .

محمد بن صلت ، از محمد بن حنفيه روايت مى كند كه مى گفته است : هر كس ما را دوست بدارد خداوند او را به دوستى ما سود مى رساند، هر چند اسيرى ميان ديلمان باشد.

ابوصادق (299) از ربيعة بن ناجد، از على عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است رسول خدا(ص ) به من فرمود: همانا در تو شباهتى از عيسى بن مريم است كه مسيحيان او را چنان دوست مى دارند كه او را به منزلتى كه براى او روا نيست رسانده اند و يهوديان چنان او را دشمن مى دارند كه به مادرش تهمت زدند.

مولف كتاب الغارات ، اين سخن على عليه السلام را كه در آن سخن از بيزارى جستن است به گونه ديگرى غير از آنچه در نهج البلاغه آمده نقل كرده است . او مى گويد: يوسف بن كليب مسعودى ، از يحيى بن سليمان عبدى ، از ابومريم انصارى ، از محمد بن على باقر نقل مى كند كه فرموده است : على (ع ) بر منبر كوفه خطبه خواند و فرمود: بزودى بر شما دشنام دادن به من عرضه مى شود و بزودى در آن مورد شما را سر مى برند. اگر به شما دشنام دادن بر من پيشنهاد شد دشنامم دهيد و اگر بر شما تبرى جستن از من پيشنهاد شد همانا كه من بر دين محمد (ص ) هستم و نفرموده است :

از من تبرى مجوييد.

همچنين مى گويد: احمد بن مفضل ، از حسن بن صالح ، از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى كند كه على عليه السلام فرموده است : به خدا سوگند شما را براى اينكه مرا دشنام دهيد خواهند كشت و با دست خود به گلوى خويش اشاره كرد و سپس گفت : اگر به شما فرمان دادند كه به من دشنام دهيد، دشنام بدهيد ولى اگر به تبرى جستن از من فرمان دادند همانا كه من بر آيين محمد (ص ) هستم . و آنان را از اظهار برائت بازنداشته است .

شيخ ما ابوالقاسم بلخى كه خدايش رحمت كناد از سلمة بن كهيل ، از مسيب بن نجبة نقل مى كند كه مى گفته است : در حالى كه على (ع ) خطبه ايراد مى كرد مردى برخاست و بانگ برداشت كه واى از ستمى كه بر من شده است . على عليه السلام او را نزد خود خواند و چون نزديك آمد به او فرمود: بر تو يك ستم شده است و حال آنكه بر من به شمار ريگها. گويد در روايت عباد بن يعقوب آمده است كه على (ع ) او را فرا خواند و به او فرمود: آرام باش من هم به خدا سوگند مظلوم هستم . بيا بر آنكس كه به ما ستم كرده است نفرين كنيم .

سدير صيرفى (300)، از ابوجعفر محمد بن على باقر (ع ) روايت مى كند كه مى گفته است على عليه السلام بيمار شد ابوبكر و عمر از او ديدن كردند و چون از خانه او بيرون آمدند حضور پيامبر

(ص ) رفتند. فرمود: از كجا مى آييد؟ گفتند: از على عيادت كرديم . فرمود: او را چگونه ديديد؟ گفتند: چنان ديديم كه بيمارى او خطرناك است . فرمود: هرگز او نخواهد مرد تا نسبت به او غدر و ستم بسيار شود آن چنان كه در اين امت از لحاظ صبر و شكيبايى سرمشقى گردد كه مردم پس از او، از او سرمشق گيرند.

عثمان بن سعيد از عبدالله بن غنوى نقل مى كند كه على عليه السلام در رحبه براى مردم سخنرانى كرد و فرمود: اى مردم گويا شما فقط مى خواهيد من اين سخن را بگويم و مى گويم كه سوگند به خداى آسمان و زمين كه پيامبر امى (ص ) با من عهد كرده و فرموده است : امت بزودى پس از من با تو غدر و مكر مى كند. هيثم بن بشير، از اسماعيل بن سالم نظير حديث فوق را روايت كرده است و بيشتر اهل حديث اين خبر را با همين الفاظ يا كلماتى نزديك به آن نقل كرده اند.

ابوجعفر اسكافى هم نقل مى كند كه پيامبر (ص ) به خانه فاطمه (ع ) آمد. على (ع ) را در حالت خواب يافت . فاطمه خواست او را بيدار كند فرمود: آزادش بگذار كه بسيار شب زنده داريهاى طولانى پس از من خواهد داشت و چه بسيار ستم و جفاى سخت كه از كينه نسبت به او به خاندان من خواهد شد. فاطمه (ع ) گريست . پيامبر فرمودند: گريه مكن كه شما دو تن با من خواهيد بود و در موقف كرامت نزد من هستيد.

و عموم مردم روايت كرده اند

كه پيامبر (ص ) در مورد على (ع ) فرموده اند: اين دوست من است و من دوست اويم . با هر كس كه با او دشمنى كند دشمنم و با هر كس كه با او در صلح و آشتى باشد، آشتى هستم . يا با الفاظى نزديك به اين عبارت نقل كرده اند.

محمد بن عبيدالله بن ابى رافع ، از زيد بن على بن حسين (ع ) نقل مى كند كه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرموده است : دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداى عزوجل است .

يونس بن خباب ، از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است : همراه رسول خدا(ص ) بوديم على هم با ما بود. از كنار بوستانى گذشتيم . على گفت : اى رسول خدا مى بينى كه چه بوستان خوبى است . پيامبر فرمود: اى على بوستان تو در بهشت از اين بسيار بهتر است و از كنار هفت بوستان گذشتيم و على (ع ) همان سخن را گفت و پيامبر همان پاسخ را دادند. سپس پيامبر ايستادند، ما هم ايستاديم . پيامبر سر خود را بر سر على نهاد و گريست . على پرسيد: اى رسول خدا چه چيزى شما را به گريه واداشته است ؟ فرمود: كينه هايى در دل قومى كه آنرا براى تو آشكار نمى كنند مگر پس از آنكه مرااز دست بدهند. على گفت : اى رسول خدا آيا شمشير بر دوش نگيرم و آنان را نابود نسازم ؟ فرمود: بهتر آن است كه صبر كنى . گفت : اگر صبر كنم چه

خواهد بود؟ گفت : سختى و مشقت خواهى ديد. على پرسيد آيا در آن دين من سلامت خواهد بود؟ فرمود: آرى ، على گفت : در اين صورت به سختيها اعتنايى نخواهم كرد و اهميت نمى دهم .

جابر جعفى ، از امام باقر نقل مى كند كه گفته است على عليه السلام مى گفت : از هنگامى كه خداوند محمد (ص ) را به پيامبرى برانگيخت از اين مردم آسايش نديدم . قريش از همان هنگام كه كوچك بودم مرا بيم مى دادند و چون بزرگ شدم با من دشمنى كردند تا آنكه خداوند رسول خويش را قبض روح نمود و آن رويدادى سخت و بزرگ بود و بر آنچه مى گوييد و انجام مى دهيد خداوند يارى دهنده است . مؤ لف كتاب الغارات از اعمش ، از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود: بزودى مردى از امت من بر مردم چيره مى شود كه گشاده گلو فراخ روده است . بسيار مى خورد و سير نمى شود. گناه جن و انس را بر دوش مى كشد. روزى به جستجوى امارت بر مى آيد، هرگاه بر او دست يافتيد شكمش را بدريد. گويد: در آن هنگام چوبدستى در دست رسول خدا(ص ) بود و به شكم معاويه اشاره مى كرد. (301)

مى گويم [ ابن ابى الحديد ]: اين خبر مرفوع كاملا مناسب است با آنچه كه على عليه السلام در نهج البلاغه فرموده است و گفتار ما را تاءكيد مى كند كه منظور اميرالمومنين از آن شخص ، معاويه بوده است نه آن

چنان كه بسيارى از مردم پنداشته اند كه منظور زياد بن ابيه يا مغيره بوده است .

جعفر بن سليمان ضبعى ، از ابوهارون عبدى ، از ابوسعيد خدرى نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر (ص ) روزى براى على (ع ) رنج و گرفتاريهايى را كه پس از او خواهد ديد بيان كرد و در آن باره بسيار توضيح داد. على (ع ) به پيامبر (ص ) عرض كرد: اى رسول خدا، تو را به حق پيوند خويشاوندى سوگند مى دهم تا به درگاه خدا دعا كنى و بخواهى كه مرا پيش از تو قبض روح نمايد. پيامبر فرمودند: چگونه ممكن است در مورد مدت عمر تو كه مقدر و مقرر شده است چيزى مسالت كنم ؟ على گفت : اى رسول خدا در چه مورد با آنان كه به من فرمان جنگ با ايشان را داده اى جنگ كنم ؟ فرمود: در مورد بدعت پديد آوردن در دين .

اعمش ، از عمار دهنى ، از ابوصالح حنفى نقل مى كند كه مى گفته است على عليه السلام روزى به ما گفت : ديشب رسول خدا(ص ) را در خواب ديدم و از آنچه بر سرم آمده است شكايت كردم ، تا آنكه گريستم . پيامبر به من فرمودند نگاه كن . نگاه كردم ، پاره سنگهاى بزرگ آنجا بود و دو مرد به زنجير كشيده را نيز ديدم . (اعمش مى گفته است آن دو مرد معاويه و عمروعاص بودند.) من شروع به كوبيدن سرهاى آن دو با سنگ كردم ؛ آنان مى مردند و زنده مى شدند و

من همچنان با سنگ سر آنها را مى كوبيدم تا از خواب بيدار شدم .

عمرو بن مره نيز نظير اين حديث را ازابوعبدالله نقل مى كند كه على (ع ) فرموده است : ديشب پيامبر (ص ) را در خواب ديدم . به آن حضرت شكايت بردم ، فرمود: اين جهننم است بنگر چه كسى را در آن مى بينى . نگريستم معاويه و عمروعاص را ديدم كه آنها را از پاى خود باژگونه در آتش آويخته اند و سرهاى آنان را با سنگ مى كوبيدند.

قيس بن ربيع ، از يحيى بن هانى مرادى ، از قول مردى از قوم خود بنام زياد بن فلان نقل مى كند كه مى گفته است : ما و گروهى از شيعيان و ويژگان على عليه السلام در خانه اش بوديم . به ما نگريست و چون هيچ بيگانه يى نديد، فرمود: اين قوم بزودى بر شما چيره مى شوند دستهايتان را قطع مى كنند و بر چشمهايتان ميل خواهند كشيد. مردى از ميان ما گفت : اى اميرالمومنين تو در آن هنگام زنده خواهى بود؟ فرمود: هرگز، خداوند مرا از آن حفظ نمايد. على (ع ) نگريست و متوجه شد كه يكى از ما گريه مى كند. فرمود: اى پسر زن كم عقل ! آيا مى خواهى لذتها در دنيا و درجات را در آخرت با هم داشته باشى ! همانا كه خداوند به صابران وعده داده است . زرارة بن اعين (302) از پدرش ، از امام باقر (ع ) نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام چون نماز صبح مى گزارد

همچنان تا هنگامى كه آفتاب مى دميد تعقيب مى خواند و پس از طلوع خورشيد درويشان و بينوايان و ديگران گردش جمع مى شدند و به آنان فقه و قرآن مى آموخت و در ساعت معينى از آن مجلس بر مى خاست . روزى برخاست و از كنار مردى گذشت و آن مرد به على (ع ) دشنامى داد.

(زراره مى گويد: امام باقر (ع ) هم نام آن شخص را نگفت ) على (ع ) هماندم برگشت و به فراز منبر رفت و فرمان داد مردم را به مسجد فرا خوانند [ و چون آمدند نخست ] خدا را حمد و ستايش كرد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس چنين فرمود: اى مردم ، همانا هيچ چيز، پر بهره تر و محبوبتر در پيشگاه خداوند متعال از بردبارى و دانش امام نيست . همانا آن كس را كه از نفس خويش پنددهنده يى نباشد از سوى خدا براى او نگهدارنده اى نخواهد بود. همانا هر كس از خويشتن انصاف دهد خداى بر عزت او مى افزايد. همانا كه زبونى در راه فرمانبردارى از خداوند به خدا نزديكتر است از توانگرى و عزت در معصيت خداوند. سپس فرمود: آن كس كه پيش تر آن سخن را گفت كجاست ؟ آن شخص نتوانست انكار كند، برخاست و گفت : اى اميرالمومنين من بودم ! على (ع ) گفت : همانا اگر بخواهم مى توانم بگويم . آن مرد گفت : چه خوب است عفو و گذشت نمايى كه تو شايسته آنى . فرمود: آرى عفو كردم و گذشتم . گويد: به امام باقر گفته شد:

على (ع ) چه مى خواست بگويد؟ فرمود: مى خواست نسب آن مرد را بيان كند.

همچنين زراره مى گويد: به جعفر بن محمد عليها السلام گفته شد اينجا گروهى هستند كه بر على (ع ) عيب و خرده مى گيرند. فرمود: اين بى پدرها به چه چيز بر او خرده مى گيرند! آيا در او چيزى براى عيب گرفتن وجود دارد؟ به خدا سوگند هرگز دو كار كه طاعت خدا بود بر على (ع ) عرضه نشد مگر آنكه سخت ترين و دشوارترين آن را انجام داد. او چنان عمل مى كرد كه گويى ميان بهشت و دوزخ ايستاده و به ثواب و پاداش بهشتيان مى نگرد و براى رسيدن به آن عمل مى كند و به عذاب دوزخيان مى نگرد و براى نجات از آن عمل مى كند و هرگاه كه براى نماز برمى خاست چون مى خواست بگويد روى به سوى كسى مى آورم كه آسمانها و زمين را آفريده است چنان رنگش مى پريد كه در رخسارش نمايان مى شد. او از كار و زحمتى كه به دست خود انجام داده و چهره اش به عرق نشسته بود و دستهايش در آن پينه بسته بود هزار برده آزاد كرد و چون او را مژده دادند كه در مزرعه او قناتى چنان به آب رسيده كه به بلندى گردن شتران پروارى و از آن آب مى جهد، نخست فرمود: به وارثان مژده دهيد، مژده . آن گاه همان قنات را براى درويشان و بينوايان و در راه ماندگان وقف نمود تا هنگامى كه خداوند زمين و هر كس را بر آن است به

ارث برد، تا خداوند آتش را از چهره على بازدارد. و خداوند آتش را از چهره اش بازداشته است .

عباد، از ابومريم انصارى نقل مى كند كه على عليه السلام مى فرموده است : كافر و زنازاده مرا دوست نمى دارند. (303)

جعفر بن زياد، از ابوهارون عبدى ، از ابوسعيد خدرى نقل مى كند كه مى گفته است : ما به نور ايمان خود، على بن ابى طالب عليه السلام را دوست مى داشتيم و هر كس او را دوست مى داشت مى دانستيم كه از ماست .

درباره گفتار على كه فرموده : درآن صورت مرا دشنام دهيد كه مايه فزونى من است...

مساءله سوم : در معنى اين گفتار اميرالمومنين كه ضمن همين خطبه فرموده است : در آن صورت دشنام دهيد كه براى من مايه فزونى (304) و براى شما مايه نجات است . مى گوييم : اميرالمومنين (ع ) براى آنان دشنام دادن را به هنگامى كه به آن مجبور شدند روا دانسته است . خداوند متعال هم اجازه داده است كه به هنگام اجبار، كلمه كفر بر زبان آورند و فرموده است : مگر كسى كه مجبور شود و دل او مطمئن به ايمان باشد (305) و بديهى است كه به زبان آوردن كفر، بزرگتر از دشنام دادن به امام است .

اما اين سخن كه فرموده است : براى من مايه زكات و براى شما مايه نجات است . يعنى شما با اظهار داشتن دشنام من از كشته شدن نجات پيدا مى كنيد، و براى زكات هم دو معنى احتمال داده مى شود: يكى آنچه كه در اخبار نقل شده از پيامبر (ص ) آمده است كه دشنام دادن به مؤ من مايه افزونى حسنات اوست

. ديگر آنكه شايد منظور نظر على (ع ) اين است كه دشنام دادن آنان به من حتى در همين دنيا هم از قدر و منزلت من نمى كاهد بلكه موجب شرف و بلندى قدر و منزلت و شهرت من مى شود. و همين گونه هم بوده است كه خداوند متعال اسبابى را كه دشمنان على (ع ) به خيال خود وسيله بدنام كردن و به فراموشى سپردن او مى پنداشته اند سبب انتشار شهرت و نيكنامى او در خاوران و باختران زمين قرار داده است .

ابونصر نباته در شعرى كه خطاب به سيدجليل ، محمد بن عمر علوى سروده است همين موضوع را در نظر داشته و چنين گفته است :

نياى بزرگوار و وصى پيامبر تو نخستين كس است كه منار هدايت را برافراشته و نمازگزارده و روزه گرفته است . قريش مى خواست ريسمان فضيلت او را بگسلد ولى تا قيام قيامت موجب استوارى بيشتر تار و پود آن شد.

من [ ابن ابى الحديد ] نيز از همين شاعر پيروى كرده ام و براى ابوالمظفر هبة الله بن موسى موسوى كه خدايش رحمت كناد قصيده يى سروده ام ودرآن از پدرونياكانش نام برده ام .

مادرت مرواريدى است كه از گوهر مجد راضى و پسنديده و گرامى است ، و نياى تو امام موسى است كه فرو برنده خشم بود تا آنجا كه آنرا به فراموشى مى سپرد...

ما در اينجا برخى از اشعار قبل و بعد را هم آورده ايم و شعر، حديثى است كه به يكديگر پيوسته است و آنچه پيش و پس از آن مى آيد مكمل معنى آن است و مقصود

را توضيح مى دهد.

و اگر بگويى چه مناسبتى ميان لفظ زكات و انتشار نام نيك و شهرت است ، مى گويم : زكات به معنى رشد و افزونى است و صدقه مخصوص و واجب را هم از همين جهات زكات ناميده اند، كه مال زكات دهنده را مى افزايد (306) وانتشار نام نيك هم نوعى رشد و افزونى است .

اختلاف راءى در معنى سب و برائت

مسئله چهارم : اگر گفته شود چگونه على عليه السلام گفته است : اما دشنام دادن ، مرا دشنام دهيد كه براى من زكات و براى شما نجات است . اما بيزارى جستن و تبرى ، از من تبرى مجوييد. چه فرقى ميان دشنام دادن و تبرى جستن است ؟ و چگونه على (ع ) اجازه سب و دشنام دادن به آنان داده ولى از تبرى جستن آنان را منع نموده است و حال آنكه ظاهرا دشنام دادن زشت تر از تبرى جستن است .

پاسخ اين است كه اصحاب [ معتزلى ] ما فرقى در مورد دشنام دادن به على (ع ) و تبرى جستن از او نمى گذارند و هر دو را حرام و فسق و گناه كبيره مى دانند و اما بر كسى كه به اين دو كار مجبور شود باكى نيست . همچنان كه هنگام ترس ، اظهار كلمه كفر هم جايز است . البته براى شخص جايز است دشنام ندهد و تبرى نجويد هر چند كشته شود، به شرط آنكه مقصود او فقط اعزاز و حفظ حرمت دين باشد همان گونه كه براى او جايز است كه تسليم كشته شدن بشود و براى حفظ حرمت و عزت دين ، كلمه كفر

را بر زبان نياورد. اميرالمومنين عليه السلام تبرى جستن را از آن جهت بسيار زشت تر شمرده است كه كلمه برائت در قرآن عزيز فقط براى تبرى جستن از مشركان بكار رفته است . مگر نمى بينى كه خداوند متعال مى فرمايد: برائتى از خدا و رسولش از عهد مشركانى كه با آنان عهد بسته ايد (307) و خداوند متعال مى فرمايد: همانا خداوند و رسولش از مشركان برى هستند (308) و بر حسب عرف شرعى اين كلمه صرفا به مشركان اطلاق مى شود و به همين جهت است كه اين نهى موجب شده است كه لفظ براءت را بدتر و حرام تر از دشنام بدانند هر چند هر دو مورد، ناپسند و حرام است . مثلا انداختن قرآن در كثافت [ مستراح ] به مراتب ناپسندتر از انداختن قرآن در خم شراب است ، هر چند كه اين هر دو كار حرام و در يك حكم است . اما اماميه از على (ع ) روايت مى كنند كه فرموده است : چون شما را به برائت از ما واداشتند گردنهاى خودتان را براى آنكه زده شود دراز كنيد.

اماميه همچنين مى گويند: تبرى جستن از على (ع ) جايز نيست هر چند سوگند خورنده راستگو باشد. در آن صورت بايد كفاره سوگند دهد و مى گويند: حكم تبرى جستن از خداوند متعال و پيامبر و على و هر يك از ائمه عليهم السلام يكى است و جايز نيست . و مى گويند: اگر كسى را مجبور به دشنام دادن كنند جايز است كه دشنام دهد و جايز نيست كه در آن مورد ايستادگى كند و

خود را براى كشته شدن تسليم سازد. اما در صورتى كه كسى را مجبور به تبرى جستن كنند جايز است كه در آن مورد براى كشته شدن تسليم شود و البته جايز است كه ظاهرا تبرى هم بجويد ولى بهتر اين است كه تسليم كشته شدن شود.

معنى گفتار على كه فرموده است : انى ولدت على الفطرة

مسئله پنجم : اگر گفته شود چگونه على عليه السلام علت نهى تبرى جستن از خود را اين موضوع قرار داده كه فرموده است : من بر فطرت [ صحيح ] متولد شده ام . و اين تعطيل ، به ايشان تخصيص ندارد زيرا هر كس بر فطرت [ صحيح ] متولد مى شود؛ و پيامبر (ص ) فرموده است : هر مولودى بر فطرت متولد مى شود و همانا كه پدر و مادرش او را يهودى يا مسيحى مى كنند.

پاسخ اين است كه على عليه السلام نهى از برائت از خود را به مجموعه علتهايى دانسته است كه عبارت است از: تولدش بر فطرت و اينكه از همگان بر ايمان آوردن به خدا و هجرت ، پيشگام تر بوده است و فقط به يكى از اين علتها نپرداخته است و مقصودش از ولادت بر فطرت اين است كه در دوره جاهلى زاده نشده است . و چنانكه مى دانيم على عليه السلام در سال 30 بعد از عام الفيل متولد شده و پيامبر (ص ) چهل سال پس از عام الفيل به پيامبرى مبعوث گرديد. و در اخبار صحيح آمده است كه پيامبر (ص ) ده سال پيش از مبعث آواى فرشتگان را مى شنيد و پرتوى مى ديد ولى كسى او را مورد خطاب قرار نمى

داد و اين امور، مقدمات تحكيم پيامبرى ايشان بود و در واقع حكم اين ده سال همچون حكم ايام رسالت آن حضرت است و كسى كه در آن سالها متولد شده و در دامن پيامبر و با تربيت او پرورش يافته است همچون كسى است كه در دوره پيامبرى رسول خدا متولد شده باشد و او زاده دوره جاهلى محض شمرده نمى شود و حال چنان شخصى با احوال ديگر صحابه پيامبر (ص ) كه بخواهند خود را در فضل نظير او بدانند تفاوت دارد. و روايت شده است سالى كه على عليه السلام متولد شده همان سالى است كه پيامبرى رسول خدا(ص ) در آن آغاز شد و آن حضرت نداى سروشهايى را از سنگها و درختان مى شنيد و پرده از برابر چشمش برداشته شد و اشخاص و پرتوهايى را مى ديد. هر چند در آن سال چيزى به ايشان خطاب نمى شد و همان سال ، سالى است كه پيامبر عبادت و كناره گيرى از مردم و رفتن به كوه حرا را آغاز كرد و همچنان آن كار را ادامه داد تا آنكه وحى بر او نازل شد و پيامبرى او آشكار گرديد. پيامبر (ص ) به همين سبب و به مناسبت تولد على عليه السلام در آن سال ، آن را فرخنده و مبارك مى دانست و آن را سال خير و بركت ناميده بود و چون در شب ولادت على (ع )، پيامبر (ص ) كراماتى از قدرت خداوند را مشاهده كرد كه پيش از آن مشاهده نكرده بود به افراد خاندان خود فرمود: امشب براى ما نوزادى متولد شد

كه خداوند به سبب او براى ما درهاى بسيارى از نعمت و رحمت را گشود. و همان گونه بود كه پيامبر فرموده بود، زيرا على (ع ) ناصر و حمايت كننده پيامبر بود و چه بسيار اندوهها كه از چهره پيامبر زدود و با شمشير على (ع ) دين اسلام پابرجا و پايه ها و اركان آن استوار شد.

و ممكن است در اين مورد تفسير ديگرى كرد و آن اين است كه منظور على (ع ) از اين گفتار خود كه من بر فطرت زاييده شده ام يعنى فطرت نابى كه هيچ دگرگونى نيافته و انحرافى پيدا نكرده است ، و معنى گفتار پيامبر هم كه مى گويد: هر مولودى بر فطرت متولد مى شود يعنى خداوند در هر مولودى با عقلى كه در او آفريده و با اعطاى صحت حواس و مشاعر به او مى تواند به توحيد و عدل ذات بارى تعالى پى ببرد و هيچ مانعى در آن قرار نداده است كه او را از اين كار بازدارد؛ اما پس از آن چگونگى تربيت و عقيده پدر و مادر و الفت و انس به آنان و حسن ظن به اعتقاد ايشان ممكن است او را از فطرتى كه بر آن زاييده شده بازدارد. و در مورد اميرالمومنين عليه السلام چنين نبوده است و فطرت آن حضرت هيچ تغييرى نكرده و هيچ مانعى نه از سوى پدر و مادرش و نه از سوى ديگران براى رشد فطرت [ صحيح ] او پديد نيامده است و حال آنكه ديگران كه بر فطرت متولد شده اند از راستاى آن دگرگونى يافته اند و آن فطرت

از ايشان زايل شده است .

و ممكن است چنين معنى كنيم كه اميرالمومنين عليه السلام از كلمه فطرت اراده عصمت كرده است و اينكه از هنگام تولد هرگز كارى ناپسند انجام نداده و هرگز به اندازه يك چشم بر هم زدن هم كافر نبوده است و هرگز مرتكب خطا و اشتباهى در امور متعلق به دين نشده است و اين تفسيرى است كه اماميه از اين سخن مى كنند.

آنچه راجع به سبقت على عليه السلام براى مسلمان شدن گفته شده است

توضيح

مسئله ششم : ممكن است گفته شود چگونه على فرموده است : از همگان بر ايمان آوردن پيشى گرفتم و حال آنكه گروهى از مردم گفته اند كه ابوبكر در مسلمان شدن بر او مقدم بوده است و گروهى ديگر گفته اند: زيد بن حارثه بر او پيشى گرفته است ؟

پاسخ اين است كه بيشتر محدثان و بيشتر محققان در سيره روايت كرده اند كه على عليه السلام نخستين كسى است كه اسلام آورده است و ما در اين باره سخن ابوعمر يوسف بن عبدالبر (309) محدث معروف را در كتاب استيعاب نقل مى كنيم :

ابوعمر ضمن شرح حال على عليه السلام مى گويد: از سلمان و ابوذر و مقداد و خباب و ابوسعيد خدرى و زيد بن اسلم نقل شده است كه على (ع ) نخستين كس است كه مسلمان شده است و اين گروه او را بر ديگران از اين جهت فضيلت داده و برتر دانسته اند. ابوعمر مى گويد: ابن اسحاق هم گفته است نخستين كس كه به خدا و به محمد رسول خدا(ص ) ايمان آورده على بن ابى طالب عليه السلام است و اين گفتار ابن شهاب هم هست با اين

تفاوت كه مى گويد: نخستين كس از مردان است كه پس از خديجه مسلمان شده است .

ابوعمر مى گويد: احمد بن محمد، از احمد بن فضل ، از محمد بن جرير، از على بن عبدالله دهقان ، از محمد بن صالح ، از سماك بن حرب ، از عكرمة ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : على (ع ) را چهار خصلت است كه براى هيچ كس غير از او نيست : او نخستين كس از عرب و عجم است كه با پيامبر (ص ) نماز گزارده است ، و اوست كه لواى پيامبر (ص ) در هر جنگى همراهش بوده است و اوست كه هنگامى كه ديگران گريختند، با پيامبر شكيبايى و ايستادگى كرد و اوست كه پيكر پيامبر را پس از مرگ غسل داد و به خاك سپرد.

ابوعمر مى گويد: از سلمان فارسى هم روايت شده است كه گفته است : نخستين كس از اين امت كه كنار حوض بر پيامبر خود وارد مى شود نخستين كس از ايشان است كه مسلمان شده است يعنى على بن ابى طالب . همين حديث را به صورت مرفوع از قول سلمان از پيامبر (ص ) هم آورده اند كه فرموده است : نخستين كس از اين امت كه كنار حوض بر من وارد مى شود نخستين مسلمان ايشان ، يعنى على بن ابى طالب ، است .

ابوعمر مى گويد: مرفوع بودن اين حديث سزاوارتر است زيرا امثال آن را با راءى نمى توان درك كرد. ابوعمر مى گويد اسناد آن نيز چنين است : احمد بن قاسم ، از قاسم

بن اصبغ ، از حارث بن ابى اسامة ، از يحيى بن هاشم ، از سفيان ثورى ، از سلمه بن كهيل ، از ابوصادق ، از حنش بن معتمر، از عليم كندى ، از سلمان فارسى نقل مى كند كه مى گفته است پيامبر (ص ) فرمودند: نخستين كس از شما كه كنار حوض بر من وارد مى شود نخستين مسلمان شما، يعنى على بن ابى طالب ، است .

ابوعمر مى گويد: ابوداود طيالسى ، از ابوعوانه ، از ابى بلج ، از عمروبن ميمون ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين كس كه پس از خديجه با پيامبر (ص ) نماز گزارد على بن ابى طالب است .

ابوعمر مى گويد: عبدالوارث بن سفيان ، از قاسم بن اصبغ ، از احمد بن زهيربن حرب ، از حسن بن حماد، از ابوعوانه ، از ابى بلج ، از عمرو بن ميمون ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : على پس از خديجه نخستين كس است كه ايمان آورده است .

ابوعمر مى گويد: در اين اسناد هيچ گونه خدشه يى براى كسى باقى نمى ماند كه در صحت آن و مورد اعتماد بودن نقل كنندگان ترديدى كند.

ممكن است اين مطالب كه اينجا آورديم به ظاهر با آنچه كه در مورد ابوبكر صديق نقل كرديم معارض باشد و صحيح آن است كه ابوبكر، نخستين كسى است كه اسلام خود را آشكار ساخت . مجاهد و ديگران هم همين گونه گفته اند كه از ابوبكر قوم و قبيله اش دفاع مى كردند.

ابوعمر مى گويد: ابن شهاب

، عبدالله بن عقيل ، قتاده و ابن اسحاق همگى بر اين قول اتفاق دارند كه على نخستين كس از مردان است كه مسلمان شده است و نيز متفقند كه خديجه نخستين كسى است كه به خدا و رسولش ايمان آورد و پيامبر را تصديق كرده و پس از او على (ع ) است .

از ابورافع هم نظير همين روايت نقل شده است .

ابوعمر مى گويد: عبدالوارث ، از قاسم ، احمد بن زهير، از عبدالسلام بن صالح ، از عبدالعزيز بن محمد دراوردى ، از عمر وابسته و آزاد كرده غفيره نقل مى كند كه از محمد بن كعب قرنظى پرسيدند: نخستين كس كه اسلام آورد على است يا ابوبكر؟ گفت : سبحان الله ! على نخستين كس از آن دو تن است كه اسلام آورده است ، ولى كار بر مردم مشتبه شده است و اين به آن سبب است كه على (ع ) اسلام خود را از ابوطالب پوشيده مى داشت ولى ابوبكر از هنگامى كه مسلمان شد اسلام خود را آشكار ساخت .

ابوعمر مى گويد: ما را در اين شكى نيست كه على نخستين كس از آن دو است كه اسلام آورده است . عبدالرزاق هم در جامع خود از معمر، از قتادة ، از حسن بصرى و ديگران نقل مى كند كه مى گفته اند: نخستين كس كه پس از خديجه اسلام آورد على بن ابى طالب عليه السلام بوده است .

معمر، از عثمان جزرى ، از مقسم ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است نخستين كس كه اسلام آورد على بن ابى طالب بوده

است .

ابوعمر مى گويد: ابن فضيل از اجلح از حبة بن جوين عرنى نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم على (ع ) مى گفت : من خداوند را پنج سال پيش از آنكه كسى از اين امت او را عبادت كند عبادت كرده ام . ابوعمر همچنين ، از شعبة ، از سلمة بن كهيل ، از حبه عرنى نقل مى كند كه مى گفته است شنيدم على (ع ) مى گفت : من نخستين كسى هستم كه با رسول خدا(ص ) نماز گزارده ام .

ابوعمر مى گويد: سالم بن ابى الجعد مى گويد: به ابن الحنفية گفتم : آيا ابوبكر از ميان آن دو [ابوبكر و على ] نخست مسلمان شده است ؟ گفت نه .

ابوعمر مى گويد: مسلم ملايى ، از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است پيامبر (ص ) روز دوشنبه به پيامبرى مبعوث شد و على عليه السلام روز سه شنبه نماز گزارد.

ابوعمر مى گويد: زيد بن ارقم مى گفته است نخستين كس كه پس از رسول خدا(ص ) به خداوند ايمان آورده على بن ابى طالب بوده است .

ابوعمر مى گويد: اين حديث از زيد بن ارقم به چند طريق نقل شده است . از جمله نسايى و اسلم بن موسى و كسان ديگرى جز آن دو آن را از قول عبدالوارث ، از قاسم ، از احمد بن زهير، از على بن جعد، از شعبة ، از عمروبن مرة ، از ابوحمزة انصارى نقل مى كنند كه مى گفته است زيد بن ارقم مى گفت : نخستين كس كه با رسول خدا(ص )

نماز گزارد على بن ابى طالب بود.

ابوعمر مى گويد: عبدالوارث از قاسم ، از احمد بن زهير بن حرب ، از پدرش ، از يعقوب بن ابراهيم بن سعد، از ابن اسحاق ، از يحيى بن ابى الاشعث ، از اسماعيل بن اياس بن عفيف كندى از پدرش از جدش نقل مى كند كه مى گفته است : من مردى بازرگان بودم براى حج به مكه آمدم و نزد عباس بن عبدالمطلب رفتم تا كالاهايى از او بخرم و عباس هم مرد بازرگانى بود. به خدا سوگند در همان حال كه من در منى پيش او بودم مردى از خيمه يى كه نزديك عباس بود بيرون آمد نخست به خورشيد نگريست و چون ديد نيمروز شده است براى نماز ايستاد سپس از همان خيمه كه آن مرد بيرون آمده بود زنى بيرون آمد و پشت سر آن مرد به نماز ايستاد و سپس نوجوانى كه در حد بلوغ بود از همان خيمه بيرون آمد و همراه آن مرد به نماز ايستاد. به عباس گفتم : اين كيست ؟ گفت : اين مرد برادرزاده ام محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است . پرسيدم : اين زن كيست ؟ گفت : همسرش خديجه دختر خويلد. گفتم : اين نوجوان كيست ؟ گفت : على بن ابى طالب و پسرعموى محمد (ص ) است . پرسيدم : چه كار مى كنند؟ گفت : نماز مى گزارد و او [ محمد (ص ) ] را پيامبر مى پندارد و هيچ كس جز همسرش و همين نوجوان كه پسر عموى اوست از او پيروى نكرده است . او چنين مى

پندارد كه بزودى گنجينه هاى خسروان و قيصرها را براى امت خويش خواهد گشود. عفيف كندى كه بعدها مسلمان شد و اسلامى پسنديده داشت مى گفت : اگر خداوند در آن روز اسلام را به من روزى مى فرمود من نفر دومى مى بودم كه با على همراهى مى كردم .

ابوعمر مى گويد: ما ضمن بيان زندگى عفيف كندى در اين كتاب [ الاستيعاب ] اين موضوع را با چند طريق و سلسله سند آورده ايم . ابوعمر مى گويد: و على عليه السلام فرموده است : من همراه رسول خدا فلان قدر نماز گزاردم كه كسى جز من و خديجه همراه او نبوده است .

همه اين روايات و اخبار را ابوعمر يوسف بن عبدالبر در كتاب مذكور آورده است و همان گونه كه مى بينى نزديك به اجماع است .

ابوعمر مى گويد: اختلاف در مورد سن على (ع) به هنگام مسلمان شدن

ابوعمر مى گويد: اختلاف در مورد سن على عليه السلام به هنگام مسلمان شدن اوست . حسن بن على حلوانى (310) در كتاب المعرفة مى گويد: عبدالله بن صالح ، از ليث بن سعد، از ابوالاسود محمد بن عبدالرحمان نقل مى كند كه مى گفته است به او خبر رسيده است كه على و زبير در هشت سالگى مسلمان شده اند. ابوالاسود يتيم عروه اين سخن را مى گويد، و ابن ابى خيثمة هم از قتيبة بن سعيد از ليث بن سعد از ابوالاسود همين موضوع را نقل مى كند و معمر بن شبة هم ، از حرامى ، از ابووهب ، از ليث ، از ابوالاسود نقل كرده است . ليث مى گويد: على و زبير هجرت كردند در حالى كه در آن

هنگام هيجده ساله بودند. ابوعمر مى گويد: و من هيچكس ديگر را نمى شناسم كه اين قول را باور داشته باشد.

ابوعمر مى گويد: حسن بن على حلوانى مى گويد: عبدالرزاق ، از معمر، از قتاده ، از حسن بصرى نقل مى كند كه على (ع ) در حالى كه پانزده ساله بود مسلمان شد.

ابوعمر مى گويد: ابوالقاسم خلف بن قاسم بن سهل ، از قول ابوالحسن على بن محمد بن اسماعيل طوسى ، از ابوالعباس محمد بن اسحاق بن ابراهيم سراج ، از محمد بن مسعود، از عبدالرزاق ، از معمر، از قتادة ، از حسن بصرى نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام نخستين كسى است كه مسلمان شده است و او در آن هنگام پانزده يا شانزده ساله بوده است .

ابوعمر مى گويد: ابن وضاح مى گفته است : من در حديث هيچ گاه كسى را داناتر از محمد بن مسعود و در راءى كسى را داناتر از سحنون نديده ام .

ابوعمر مى گويد: ابن اسحاق هم مى گويد: نخستين انسان مذكرى كه به خدا و رسولش ايمان آورده على بن ابى طالب است كه در آن هنگام ده ساله بوده است .

ابوعمر مى گويد: روايات درباره ميزان سن على عليه السلام به هنگامى كه مسلمان شده است مختلف است . [ در پاره اى از روايات ] گفته شده است : سيزده ، دوازده ، پانزده يا شانزده ساله بوده است ، همچنين ده و هشت سال هم گفته شده است . او مى گويد: عمر بن شبه ، از مدائنى ، از ابن جعده ، از نافع

، از ابن عمر نقل مى كند كه مى گفته است : على در سيزده سالگى مسلمان شده است .

گويد: ابراهيم بن منذر حرامى ، از محمد بن طلحه ، از قول جدش اسحاق بن يحيى از طلحه نقل مى كند كه مى گفته است : على بن ابى طالب عليه السلام ، زبير بن عوام ، طلحة بن عبيدالله و سعد بن ابى وقاص هم سن و سال بوده اند.

ابوعمر همچنين مى گويد: عبدالله بن محمد بن عبدالمومن ، از اسماعيل بن على خطبى ، از عبدالله بن احمد بن حنبل نقل مى كند كه مى گفته است : پدرم برايم گفت كه حجين ، از حبان ، از معروف ، از ابومعشر نقل مى كرد كه مى گفت : على عليه السلام و طلحه و زبير هم سن بودند.

عبدالرزاق ، از حسن بصرى و ديگران نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين كس كه پس از خديجه اسلام آورد على بن ابى طالب عليه السلام بود و در آن هنگام پانزده يا شانزده سال داشت .

ابوعمر همچنين مى گويد: ابوزيد عمر بن شبه ، از شريح بن نعمان ، از فرات بن سائب ، از ميمون بن مهران ، از ابن عمر نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام در سيزده سالگى مسلمان شد و در شصت و سه سالگى درگذشت . و اين روايت به نظر من صحيحترين روايتى است كه در اين مورد گفته شده است و خدا داناتر است . نقل سخن ابوعمر از كتاب الاستيعاب پايان يافت .

و بدان كه مشايخ متكلم ما

تقريبا در اين موضوع كه على بن ابى طالب نخستين كسى است كه مسلمان شده است اختلافى نداشته اند. شايد برخى از نخستين مشايخ بصريان با اين موضوع مخالفتى داشته اند ولى در اين زمان آنچه كه مورد اتفاق است و در همه تصنيفات ايشان و در نظر متكلمان معتزله خلاف آن يافت نمى شود اين است كه على عليه السلام از همه مردم به اسلام و ايمان پيشگام تر است . و بدان كه اميرالمومنين عليه السلام همواره خودش هم مدعى اين موضوع بوده و به آن مباهات مى كرده است و آن را از جمله دلايل افضل بودن خودش بر ديگران قرار مى داده است و به آن تصريح كرده و مكرر فرموده است : كه من صديق اكبر و فاروق اول هستم . پيش از اسلام ابوبكر مسلمان شده ام و پيش از نماز گزاردن او نماز گزارده ام و همين كلام را ابومحمد بن قتيبة (311) بدون هيچ تغييرى در كتاب المعارف خود آورده است در حالى كه او در كار خود متهم نيست .

و از جمله اشعارى كه از اميرالمومنين در اين معنى نقل و روايت شده است ابياتى است كه مطلع آن چنين است :

محمد نبى (ص )، برادر و پدر همسر من مى باشد و حمزه سيدالشهداء عموى من است .

و ضمن آن چنين مى گويد:

از همه شما زودتر به اسلام پيشى گرفتم در حالى كه نوجوانى نزديك و در حد بلوغ بودم . (312)

اخبارى كه در اين مورد وارد شده است به راستى بسيار است و اين كتاب را گنجايش ذكر آن نيست و بايد آنها را

از جايگاه خود به دست آورد و هر كس در كتابهاى سيره و تاريخ تاءمل كند آنچه را گفتيم در مى يابد.

كسانى كه معتقدند ابوبكر پيش از على مسلمان شده است گروهى اندك اند و ما در اين باره نيز آنچه را كه ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب ، ضمن شرح حال بوبكر آورده است مى آوريم . ابوعمر مى گويد: خالد بن قاسم ، از احمد بن محبوب ، از محمد بن عبدوس ، از ابوبكر بن ابى شيبه ، از قول يكى از مشايخ ما، از مجالد، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : من از ابن عباس پرسيدم يا در حضور من از او سئوال شد كداميك از مردم پيش از همه مسلمان شده است ؟ ابن عباس گفت : مگر اين ابيات حسان بن ثابت را نشنيده اى كه مى گويد:

هرگاه مى خواهى خاطره خوشى از برادرى مورد اعتماد فراياد آرى ، از برادرت ابوبكر و كارهاى پسنديده اش ياد كن ،... آنكه نفر دوم و ستوده ديدار و نخستين كس از همه مردم است كه پيامبر (ص ) را تصديق كرده است . (313)

و روايت شده است كه پيامبر (ص ) به حسان فرمود: آيا درباره ابوبكر چيزى سروده اى ؟ گفت : آرى و همين ابيات را خواند و اين بيت نيز از همان [ شعر ] است :

نفر دوم در آن غار بلند كه چون دشمنان بر كوه شدند گرد آن غار مى گشتند. پيامبر خوشحال فرمودند: اى حسان ، آفرين بر تو. و در اين ابيات بيت ديگرى هم روايت شده كه

چنين است :

او از ميان همگان ، شخص مورد علاقه و محبت پيامبر است و پيامبر هيچ كس را با او معادل نمى داند.

ابوعمر همچنين مى گويد: شعبه از عمروبن مرة از ابراهيم بن نخعى نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين كس كه مسلمان شده ابوبكر بوده است .

او مى گويد: جريرى ، از ابونصر نقل مى كند كه ابوبكر ضمن گفتگو به على عليه السلام گفت : من پيش از تو مسلمان شدم و على اين موضوع را درباره او انكار نكرد.

ابوعمر مى گويد: ابومحجن ثقفى هم اشعارى سروده و ضمن آن درباره ابوبكر چنين گفته است :

تو صديق ناميده شده اى و حال آنكه ديگر مهاجران بدون هيچ انكارى فقط به نام خود موسومند. خداى گواه است كه تو بر اسلام [ آوردن ] پيشى گرفته اى ... (314) ابوعمر مى گويد: و به طرق مختلف براى ما از ابوامامه باهلى نقل كرده اند كه مى گفته است عمرو بن عبسة مى گفته است : به حضور پيامبر (ص ) كه در بازار عكاظ بودند رسيدم و گفتم : اى رسول خدا چه كسى در اين آيين از تو پيروى كرده است ؟ فرمود آزاده و برده يى يعنى ابوبكر و بلال . عمروبن عبسة گفته است : در اين هنگام من هم مسلمان شدم .

اينها مجموع مطالبى است كه ابوعمر بن عبدالبر در اين مورد ضمن شرح حال ابوبكر آورده است و معلوم است كه با روايات پيشينى كه در مورد سبقت على عليه السلام آورده است قابل مقايسه نيست و بى گمان ، صحيح همان است كه ابن

عبدالبر اظهار داشته به اينكه على (ع ) پيش از ابوبكر مسلمان شده ، ولى اسلام خود را آشكار نكرده است و چون ابوبكر نخستين كسى است كه اسلام خود را آشكار ساخته است چنين گمان رفته كه او پيش از على (ع ) مسلمان شده است .

در مورد زيد بن حارثة ، ابوعمربن عبدالبر كه خداى از او خشنود باد در كتاب الاستيعاب در شرح حال او مى گويد: معمربن شبه در جامع خود از زهرى نقل مى كند كه مى گفته است : ما هيچكس را نمى شناسيم كه پيش از زيد بن حارثه مسلمان شده باشد.

عبدالرزاق مى گويد: من هيچ كس غير از زهرى را نمى شناسم كه اين موضوع را گفته باشد. حال آنكه مؤ لف الاستيعاب تنها همين روايت را دليل بر سبقت اسلام زيد دانسته و آن را هم چيز غريبى شمرده است .

مجموع آنچه آورديم نشان مى دهد كه على (ع ) پيش از همه مردم مسلمان شده است و اقوال مختلف شاذ و نادر است و روايات نادر نيز به حساب نمى آيد.

آنچه در مورد سبقت على (ع ) در هجرت آمده است

مساءله هفتم : اگر گفته شود چگونه مى گويند: على سبقت در هجرت داشته است و حال آنكه معلوم است كه گروهى از مسلمانان پيش از او هجرت كرده اند كه از جمله ايشان عثمان بن مظعون و ديگرانند، و ابوبكر نيز پيش از او هجرت كرده بود زيرا او همراه پيامبر (ص ) هجرت گزيد و حال آنكه على عليه السلام با آن دو همراه نبود، چه در بستر رسول خدا(ص ) شب را سر كرد و چند روز [ در مكه ]

توقف كرد تا وديعه هايى را كه نزد او بود به صاحبانش مسترد دارد و پس از آن هجرت كرد.

پاسخ اين است كه على عليه السلام نفرموده است : از همه مردم بر هجرت پيشى گرفتم . بلكه گفته است : پيشى گرفتم . و اين كلمه دلالت بر سبقت آن حضرت بر همگان نداردد در اين هم شبهه اى نيست كه او از بيشتر مهاجران ، در هجرت پيشى گرفته است و فقط تنى چند، پيش از او هجرت كرده اند. و از اين گذشته قبلا گفتيم كه على (ع )، برترى خود و تحريم بيزارى جستن از خويش را در حال اجبار، معلول چند عامل دانسته كه از جمله آن ، ولادت او بر فطرت و سبقت او بر ايمان و سبقت او بر هجرت است و اين سه موضوع براى هيچكس جز او جمع نشده است و با مجموعه اين امور از همه مردم متمايز است . وانگهى الف و لام در كلمه الهجرة ممكن است براى هجرت عهد ذهنى نباشد بلكه براى بيان جنس باشد، و اميرالمومنين در هجرتهايى كه پيش از هجرت به مدينه صورت مى گرفته است بر ابوبكر و ديگران پيشى گرفته است ، و پيامبر (ص ) چند بار از مكه هجرت كرد و ميان قبايل عرب مى گشت و از سرزمين قومى به سرزمين قومى ديگر مى رفت و حال آنكه در اين هجرت ها هيچ كس جز على (ع ) همراه او نبوده است .

در هجرت پيامبر (ص ) به سرزمين قبيله بنى شيبان ، هيچ كس از سيره نويسان در اين موضوع اختلاف ندارد

كه على عليه السلام و ابوبكر، همراه پيامبر بوده اند و آنان از مكه سيزده روز غايب بودند و چون نصرت و يارى لازم را از بنى شيبان نديدند به مكه بازگشتند.

مدائنى در كتاب الامثال ، از مفضل ضبى نقل مى كند كه چون پيامبر (ص ) براى عرضه داشتن خود بر قبايل ، از مكه بيرون رفت [ نخست ] به قبيله ربيعه رفت و على عليه السلام و ابوبكر نيز همراه ايشان بودند. (315) به يكى از قرارگاههاى اعراب رسيدند، ابوبكر كه نسب شناس بود پيش رفت سلام داد پاسخ او را دادند. ابوبكر پرسيد: شما از كدام قبيله ايد؟ گفتند: از ربيعه ايم .گفت : آيا از سران و اشراف ايشانيد يا از گروههاى متوسط؟ گفتند: از سران بزرگ . گفت : نسب شما به كداميك از سران بزرگ مى رسد؟ گفتند: از ذهل اكبر. ابوبكر گفت : آيا عوف كه درباره او گفته اند: آزاده اى در برابر او نيست و همه برده اويند، از شماست ؟ گفتند: نه . ابوبكر پرسيد: آيا بسطام صاحب رايت كه همه قبايل به او توجه مى كنند از شماست ؟ گفتند: نه . پرسيد آيا جساس (316) كه پناه دهنده پناهندگان و مددكار و مدافع همسايگان است از شماست ؟ گفتند: نه . گفت : آيا حوفزان كشنده پادشاهان و گيرنده جان آنان از شماست ؟ گفتند: نه . پرسيد: آيا شما داييهاى پادشاهان كنده ايد؟ گفتند: نه . ابوبكر گفت : پس در اين صورت شما ذهل بزرگ نيستيد شما ذهل كوچكيد. نوجوانى كه تازه بر چهره اش موى رسته و نامش دغفل

بود برخاست و اين بيت را خواند:

كسى كه از ما چيزى مى پرسد: بر اوست كه ما هم از او بپرسيم و بار و سنگينى را، بر فرض كه آن را نشناسى ، بايد تحمل كنى .

اى فلان ! تو از ما پرسيدى و ما بدون آنكه چيزى از تو پوشيده داريم پاسخت گفتيم ، اينك بگو تو از كدام قبيله اى ؟ ابوبكر گفت : از قريش . جوان گفت : به به ! قبيله شرف و رياست . از كدام شاخه قريشى ؟ گفت : از تيم بن مرة . گفت : كار را آسان كردى و به تيرانداز، ميدان دادى (317). آيا قصى بن كلاب كه همه قبايل فهر را جمع كرد و به او مجمع مى گفتند از شماست ؟ گفت ؟ نه . پرسيد: آيا هاشم كه براى قوم خود ترديد فراهم مى كرد از شماست ؟ گفت : نه . پرسيد: آيا شيبة الحمد [ عبدالمطلب ] كه به پرندگان آسمان هم خوراك مى داد از شماست ؟ گفت : نه . پرسيد: آيا از گروهى هستى كه براى كوچ كردن مردم از عرفات اجازه مى دهند؟ گفت : نه . پرسيد: آيا از گروهى هستى كه مورد مشورت قرار مى گيرند؟ گفت : نه . پرسيد: آيا از پرده دارانى ؟ گفت : نه . پرسيد: آيا از كسانى هستى كه عهده دار آبرسانى و آب دادن به حاجيانند؟ ابوبكر گفت : نه . و لگام ناقه خود را كشيد و شتابان به سوى رسول خدا(ص ) برگشت و از دست آن نوجوان مى گريخت . دغفل اين

مصراع را خواند:

گرفتار سيل خروشان شد كه او را در كام خود كشيد. همانا به خدا سوگند، اگر مى ايستادى به تو خبر مى دادم كه از فرومايگان قريشى .

پيامبر (ص ) لبخند زد و على عليه السلام گفت : اى ابوبكر گرفتار مرد زيركى شدى و در دام افتادى . گفت : آرى دست بالاى دست بسيار است و بلاء و گرفتارى بر زبان گماشته است . و [ اين سخن ابوبكر ] به صورت ضرب الامثل درآمد.

اما هجرت پيامبر (ص ) به طائف ، فقط على عليه السلام و زيد بن حارثه در روايت ابوالحسن مدائنى همراه ايشان بودند و ابوبكر همراهشان نبود و در روايت محمد بن اسحاق چنين است كه در آن سفر فقط زيد بن حارثه همراه ايشان بوده است و پيامبر (ص ) در اين هجرت چهل روز از مكه غايب بود و در پناه مطعم بن عدى وارد مكه شد.

اما هجرت پيامبر (ص ) به سرزمين بنى عامر بن صعصعه و برادران ايشان از قبيله قيس عيلان كه در آن هيچ كس جز على عليه السلام به تنهايى همراه آن حضرت نبوده است ؛ اين هجرت بلافاصله پس از درگذشت ابوطالب صورت گرفت و به پيامبر (ص ) چنين وحى شد: از مكه برو كه يارى دهنده تو درگذشت . پيامبر به قبيله بنى عامر رفت براى اينكه از آنان يارى طلبد و خويشتن را در پناه ايشان قرار دهد و در اين سفر فقط على (ع ) همراهش بود. پيامبر براى آنان قرآن خواند كه پاسخ مثبت ندادند و آن دو كه درود خدا بر ايشان باد

به مكه برگشتند و مدت غيبت ايشان از مكه ده روز بود و اين نخستين هجرتى است كه پيامبر (ص ) شخصا انجام داده است .

ولى نخستين هجرتى كه ياران پيامبر انجام دادند و آن حضرت شخصا در آن هجرت شركت نداشت ، هجرت به حبشه است كه جمع بسيارى از اصحاب از راه دريا به حبشه هجرت كردند كه از جمله ايشان جعفر بن ابى طالب عليه السلام است . آنان چند سال از حضور پيامبر غايب بودند و سپس گروهى از ايشان كه به سلامت ماندند به حضور پيامبر برگشتند و جعفر مدتى طولانى آنجا بود و در سال فتح خيبر به حضور پيامبر (ص ) برگشت و پيامبر كه درود خدا بر او و خاندانش باد فرمود: نمى دانم به كداميك بيشتر خوشحالم ، آيا به آمدن جعفر يا به فتح خيبر! (318)

(57) از سخنان على (ع ) خطاب به خوارج

اشاره

اين خطبه با عبارت اصابكم حاصب و لا بقى منكم آبر (طوفان سخت آميخته با شن بر شما بوزد و هيچ كس از شما هرس كننده نخل باقى نماناد!) شروع مى شود. ابن ابى الحديد ضمن توضيح پاره اى از لغات و اشاره به اين موضوع كه بعضى از تعبيرات ، اقتباس و برگرفته از آيات است بحثى مفصل درباره خوارج آورده است ]:

اخبار خوارج و سرداران و جنگهاى ايشان

توضيح

و بدان ، آن گروه كه بر اميرالمومنين عليه السلام خروج كردند پيش از موضوع حكميت ، در جنگهاى جمل و صفين از ياران و ياوران او بودند و اين گفتگوى رويارو و نفرين در مورد ايشان است و خبر دادن از آينده آنان . و همين گونه به وقوع پيوست . چه ، خداوند متعال پس از آن ، زبونى كامل و شمشير برنده و چيرگى قدرتمندان را بهره آنان قرار داد و همواره وضع آنان مضمحل مى شد تا آنجا كه خداوند همه خوارج را نابود ساخت . از شمشير مهلب بن ابى صفره و پسرانش مرگى زودرس و اجلى قاطع بهره آنان شد و ما اينك بخشى از اخبار و جنگهاى خوارج را مى آوريم .

عروة بن حدير

يكى از سران خوارج ، عروة بن حدير است . او از قبيله بنى ربيعة بن حنظله ، از تيره بنى تميم كه عروة بن اديه هم معروف است و اديه نام يكى از مادربزرگهاى او در دوره جاهلى است . او اصحاب و پيروانى داشته است و در روزگار حكومت معاويه ، زياد بن ابيه او را اعدام كرده است .

نجدة بن عويمر حنفى

ديگر از ايشان ، نجدة بن عويمر

حنفى است كه از سران خوارج بوده و عقايد و گفتارى مخصوص و گروهى پيرو دارد(319) و صلتان عبدى (320) در اين اشعار خود به آنان اشاره دارد و چنين مى گويد:

امتى را مى بينم كه شمشير خود را كشيده و تازيانه هاى اصبحى (321) آن افزوده شده است براى افتادن به جان نجدى ها يا حرورى ها يا ازرق كه به آيين ازرقى فرا مى خواند... (322)

نجده در مكه هر روز جمعه با ياران خود كنار عبدالله بن زبير كه در جستجوى خلافت بود نماز مى گزارد و به احترام حرم از جنگ و درگيرى با يكديگر خوددارى مى كردند.

راعى (323) هم خطاب به عبدالملك بن مروان چنين سروده است :

من سوگند مى خورم ، سوگند راستين كه امروز هيچ سخن دروغى به خليفه نگويم ، اگر هم روزى نزد ابن زبير رفته ام قصدم اين نبوده است كه در بيعت خود تبديلى ايجاد كنم و چون پيش نجيدة بن عويمر رفتم در جستجوى هدايت بودم ولى او بر گمراهى من افزود...

نجده بر منطقه يمامه چيره شد و كار او بالا گرفت و يمن و طائف و عمان و بحرين و وادى تميم و عامر را تصرف كرد. ولى به سبب بدعتها و نوآوريها كه در مذهب ايشان پديد آورد يارانش بر او خشم گرفتند. از جمله اين اعتقاد او: كه اگر كسى و اجتهاد كند ولى نتيجه كار و فهم او خطا باشد معذوراست . و اينكه دين و آنچه دانستن و شناخت آن لازم است دو چيز است : شناخت خدا و شناخت رسول خدا و در موارد ديگر غير از اين

دو مردم اگر به سبب جهل ، مرتكب خطايى شوند معذورند مگر پس از اقامه دليل و حجت برايشان . و هر كس از راه اجتهاد اشتباها حرامى را حلال پندارد معذور است ، حتى اگر خواهر و مادر خود را به همسرى خويش در آورد در حالى كه حكم را نداد معذور است و مؤ من هم شمرده مى شود. از اين رو آنان [ خوارج ] او را از رياست خود خلع كردند ولى اين اختيار را به او دادند كه براى ايشان سالارى انتخاب كند. او ابوفديك را كه يكى از افراد خاندان قيس بن ثعلبه بود به رهبرى ايشان برگزيد. ابوفديك پس از مدتى كسانى را فرستاد كه نجدة را كشتند. پس از اينكه او كشته شد طوايفى از يارانش با آنكه از گرد او پراكنده شده بودند نسبت به او محبت و دوستى مى ورزيدند و مى گفتند: مظلوم كشته شده است .

مستورد

ديگر از سران خوارج ، مستورد بن سعد يكى از افراد بنى تميم است . او از كسانى است كه در جنگ نخيلة شركت داشت و گريخت و از جمله كسانى است كه از شمشير اميرالمومنين على (ع ) جان به در برده است . پس از مدتى بر مغيرة بن شعبه كه از طرف معاويه والى كوفه بود خروج كرد و جماعتى از خوارج با او بوده اند. مغيره ، معقل بن قيس رياحى را به مقابله او فرستاد و چون دو گروه برابر هم ايستادند مستورد، معقل را به جنگ تن به تن فرا خواند و به او گفت : چرا مردم در جنگ ميان من

و تو كشته شدند؟ معقل هم گفت : انصاف دادى . يارانش او را سوگند دادند كه چنان نكند. نپذيرفت و گفت : به او اهميتى نمى دهم ، و به مبارزه او بيرون رفت آن دو هر كدام به ديگرى ضربتى زد كه هر دو به رو افتاده و كشته شدند. مستورد، مردى پارساى بود و فراوان نماز مى گزارد و برخى از آداب و سخنان او نقل شده است (324)

حوثره اسدى

ديگر از ايشان حوثره اسدى است . او در سال جماعت [ چهل و يكم هجرت ]همراه گروهى از خوارج بر معاويه خروج كرد. معاويه لشكرى از مردم كوفه را به مبارزه او فرستاد. حوثره همين كه ايشان را ديد به آنان گفت : اى دشمنان خدا! شما ديروز با معاويه جنگ مى كرديد كه قدرت و پادشاهى اش را از ميان برداريد و امروز با او هستيد و همراه او براى استوار كردن بنياد پادشاهى اش جنگ مى كنيد؟ و چون آتش جنگ برافروخته شد حوثره كشته شد. مردى از قبيله طى او را كشت و جمع او پراكنده شدند.

قريب بن مرة و زحاف طائى

ديگر از خوارج ، قريب بن مرة ازدى و زحاف طائى هستند كه هر دو از مجتهدان و پارسايان بصره بودند. (325) آن دو به روزگار حكومت معاويه و هنگامى كه زياد بر بصره امارت داشت خروج كردند و مردم درباره اينكه كداميك از ايشان رئيس است اختلاف داشتند. آنان با مردم درگير شدند. پيرمردى زاهد از خاندان ضبيعة را كه از قبيله ربيعة بن نزار بود ديدند و او را كشتند نام آن مرد، رؤ بة ضبعى

بود. مردم بانگ برداشتند و مردى از بنى قطيعه كه از قبيله ازد بود در حالى كه شمشير در دست داشت به جنگ آنان بيرون آمد. مردم از پشت بامها فرياد بر آوردند كه اينان حروريه اند، جان خود را نجات بده . آنان [ خوارج ] بانگ برداشتند كه ما حرورى نيستيم ما شرطه ايم . آن مرد ايستاد خوارج او را كشتند و چون خبر خروج قريب و زحاف به اطلاع ابوبلال مرداس بن اديه رسيد. گفت : قريب را خداوند هرگز به خود مقرب مداراد و زحاف را خداوند هرگز نبخشاياد!كه بر كارى سخت و تاريك برآمده اند. و مقصودش اين بود كه چرا با مردم بى گناه درگير شده اند. قريب و زحاف همچنان از كنار هر قبيله كه مى گذشتند هر كس را مى يافتند مى كشتند تا آنكه از كنار خاندان على بن سود كه از قبيله ازد بودند گذشتند. آنان تيرانداز بودند و ميان ايشان صد تيرانداز ورزيده بود و خوارج را سخت تيرباران كردند. خوارج بانگ برداشتند. اى بنى على دست نگهداريد كه ميان ما تيراندازى نيست . مردى از بنى على اين بيت را خواند:

چيزى براى اين قوم جز تيرهاى درخشان در ظلمت شب نيست .

خودگارج از آنان گريختند و چون از تعقيب خود بيم داشتند آهنگ گورستان بنى يشكر كردند و خود را به سرزمين قبيله مزينه رساندند و منتظر ماندند تا افرادى از قبيله مضر و غير از آن هشتاد تن به آنان پيوستند، ولى افراد خاندان طاحيه كه از بنى سود هستند و قبايل مزينة و ديگران به جنگ خوارج آمدند و روياروى

شدند و جنگ كردند و همگان كشته شدند قريب و زحاف هم هر دو كشته شدند.

ديگر از ايشان ، ابوبلال مرداس بن اديه است . او برادر عروة بن حدير است كه از او نام برديم . مرداس به روزگار عبيدالله بن زياد خروج كرد و ابن زياد، عباس بن اخضر مازنى را به جنگ او فرستاد كه او را كشت و يارانش هم كشته شدند . سر ابوبلال را بريدند و نزد ابن زياد بردند. ابوبلال مردى عابد، پارسا و شاعر بود. برخى از اصحاب قديمى ما [ معتزله ] از اين جهت كه او معتقد به عدل بود و كار زشت را بسيار انكار مى كرده است او را از خود دانسته اند و برخى از قدماى شيعه نيز او را از خود مى دانند.

نافع بن ازرق

ديگر از ايشان ، نافع بن ازرق حنفى است كه مردى شجاع و از پيشروان [ تنظيم ] فقه خوارج است و فرقه ازارقه خوارج به او منسوب هستند. او چنين فتوى مى داد كه اين سرزمين [ بصره و كوفه ] سرزمين كفر است و همه مردم آن كافر و دوزخى هستند مگر كسانى كه ايمان خود را آشكار سازند، و براى مومنان جايز نيست كه دعوت آنان را براى نماز بپذيرند و از گوشت ذبيحه ايشان بخورند و با آنان ازدواج كنند و آنان از خارجى و غيرخارجى ارث نمى برند و حكم آنان همچون كافران عرب و بت پرستان است و از ايشان چيزى جز اسلام يا شمشير نهادن بر ايشان و دور كردن آنان از منزلت و مقامشان پذيرفته نمى شود و در

اين مورد تقيه هم روا نيست ، كه خداوند متعال مى فرمايد: و چون حكم جهاد بر آنان مقرر شد گروهى از ايشان ، از مردم همان گونه كه از خدا مى ترسند يا بيشتر، از آن بيم مى كنند (326) و درباره كسانى كه بر خلاف آنان باشند [ و ترس نداشته باشند ] فرموده است : در راه خدا جهاد مى كنند و از سرزنش سرزنش كننده بيم ندارند. (327) به همين سبب گروهى از خوارج از گرد او پراكنده شدند.

نجدة بن عامر

ديگر از ايشان ، نجدة بن عامر است ، و او به اين گفتار خداوند احتجاج مى كرد: مردى مومن از خاندان فرعون كه ايمان خود را پوشيده مى داشت ، گفت .... (328) نجده و يارانش به يمامه رفتند. نافع بن ازرق هم علاوه بر مطالبى كه قبلا مى گفت ، تصرف در امانات افرادى را هم كه با او مخالفت مى ورزيدند حلال و جايز اعلان كرد. نجدة بن عامر براى او چنين نوشت :

اما بعد، سابقه ذهنى من درباره تو چنين بود كه براى يتيم همچون پدرى مهربان هستى و براى شخص ناتوان همچون برادرى نيكوكار؛ قواى مسلمانان را يارى مى دادى و براى درماندگان ايشان كمك بودى و در راه خدا از هيچ سرزنش سرزنش كننده بيم نداشتى و به يارى دادن ظالم اعتقاد نداشتى . تو و همه يارانت اين چنين بوديد. آيا اين سخن خود را به خاطر مى آورى كه مى گفتى : اگر نه اين است كه مى دانم براى امام عادل پاداشى همچون پاداش رعيت اوست هرگز عهده دار كار

دو مسلمان نمى شدم . و پس از اينكه نفس خود را در راه كسب رضاى خداوند فروختى و به گوهر ناب حق رسيدى و بر تلخى آن صبر كردى ، شيطان كه دستيابى بر تو و يارانت را دشوار مى ديد خود را براى پيروزى بر تو آماده ساخت و ترا به خود مايل كرد [ به كژى گراييدى ] و ترا به هوس انداخت گمراه ساخت ، و گمراه شدى . و تو كسانى را كه خداوند متعال در كتاب خود معاف و معذور داشته است و آنان افراد ناتوان و زمينگير هستند، كافر پنداشته اى و حال آنكه خداوند متعال كه سخنش حق و وعده اش راست است ، چنين فرموده است : بر ناتوانان و بيماران و كسانى كه چيزى براى انفاق نمى يابند در صورتى كه براى خدا و رسول خدا خيرخواهى كنند تكليف جهاد نيست (329) و در دنباله همين آيه بهترين القاب را به آنان عنايت كرده و فرموده است : بر نيكوكاران هيچ راهى براى ايجاد زحمت براى آنان نيست (330). وانگهى تو كشتن كودكان را حلال مى دانى و حال آنكه پيامبر (ص ) از كشتن آنان نهى كرده است و خداوند متعال هم فرموده است : هيچ كس بار گناه ديگرى را بر دوش نمى گيرد. (331) و خداوند سبحان درباره قاعدين [ افرادى كه در جنگ شركت نمى كنند ] نيكو گفته است : خداوند، مجاهدين را بر قاعدين با پاداش بزرگ فضيلت داده است (332) ولى اين تفضيل كه ويژه مجاهدان قرار داده موجب آن نمى شود كه منزلت ديگران به حساب

نيايد. مگر اين گفتار خداوند متعال را نشنيده اى كه مى فرمايد: هرگز مومنانى كه بى هيچ عذرى از كار جهاد فرو مى نشينند...؟ (333) و آنان را از مومنان شمرده است ولى مجاهدان را به سبب اعمالشان بر ايشان ترجيح و برترى داده است . همچنين امانت كسانى را كه با تو مخالفت مى كنند به آنان بر نمى گردانى و حال آنكه خداوند متعال فرمان داده است كه امانات را به صاحبان آنان برگردانند. اينك درباره خودت از خدا بترس و بترس از روزى كه نه پدر را به جاى فرزند و نه فرزند را به جاى پدر جزا دهند. (334) و همانا خداوند در كمين است (335) و حكم او عدل و گفتارش جدا كننده [ حق و باطل ] است . و السلام .

نافع [ در پاسخ نامه ] براى او چنين نوشت :

اما بعد، نامه ات كه در آن مرا موعظه كرده بودى و امورى را تذكر داده و خيرخواهى كرده بودى و مرا بيم و اندرز داده و نوشته بودى كه من در گذشته بر حق بوده ام و راه راست و درست را بر مى گزيده ام ، رسيد. و من از خداوند مسئلت مى كنم كه مرا از آن گروه قرار دهد كه سخن را مى شنوند و از بهترين آن پيروى مى كنند. (336)

تو از اينكه من ، قاعدين را كافر مى شمرم و اطفال را مى كشم و تصرف در امانتهاى مخالفان را روا مى دارم مرا مورد سرزنش قرار داده اى . و اينك به خواست خداوند متعال اين كارها را براى تو

شرح مى دهم و روشن مى سازم ...

اما اين قاعدين ، نظير آن كسان كه در روزگار رسول خدا(ص ) بودند نيستند زيرا آنان در مكه مقهور و در حال محاصره بودند و راهى براى گريز از مكه و پيوستن به مسلمانان نداشتند، در حالى كه اين گروه قرآن خوانده اند و در دين دانش ژرف اندوخته اند و راه براى آنان روشن و آشكار است و خودت مى دانى كه خداوند متعال براى كسان ديگرى كه چون ايشان بوده اند و مى گفته اند: ما در روى زمين مردمى ضعيف شده بوده ايم .

فرمود: مگر زمين خدا چندان گسترده و فراخ نبود كه در آن هجرت كنيد

(337) فرمود: مگر زمين خدا چندان گسترده و فراخ نبود كه در آن هجرت كنيد؟ همچنين خداوند سبحانت فرموده است : تخلف كنندگان از اينكه از همراهى در ركاب پيامبر خوددارى كردند شاد شدند و خوش نداشتند كه با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد كنند (338) و فرموده است : برخى از اعراب باديه نشين آمده اند و عذر مى آورند كه به آنان اجازه داده شود در جنگ شركت نكنند (339) و خداوند در اين آيه خبر داده است كه آنان عذر و بهانه مى آورند و خدا و رسول او را تكذيب مى كنند و سپس فرموده است : بزودى به كسانى از ايشان كه كافر شده اند عذابى دردناك خواهد رسيد بنگر به نشانه ها و نامهاى ايشا

اما در مورد كودكان ، نوح كه پيامبر خداوند است از من و تو به خداوند داناتر بوده است و چنين عرضه داشته است كه : پروردگارا بر روى زمين از كافران هيچ كس باقى مگذار

كه اگر از ايشان كسى باقى بگذارى بندگانت را گمراه مى كنند و كسى جز كافر و بدكار از آنان متولد نمى شود. (340) و آنان را پيش از آنكه متولد شوند و در حال كودكى كافر نام نهاده است ، در صورتى كه در مورد قوم نوح اين مسئله صادق باشد چگونه آن را در مورد قوم خودمان معتقد نيستى ؟ و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد: مگر كافران شما از كافران امتهاى گذشته بهترند يا براى شما امان و برائتى در كتابهاى آسمانى است ؟ (341) بنابراين ايشان همچون مشركان اعرابند كه از آنان جزيه پذيرفته نمى شود و ميان ما و آنان حكمى نيست مگر شمشير يا مسلمان شدن ايشان .

اما در مورد اينكه چرا تصرف در امانات كسانى را كه با ما مخالفت مى كنند روا مى داريم ؛ همانا كه خداوند متعال اموال آنان را براى ما حلال كرده ، همان گونه كه ريختن خون آنان را براى ما حلال شمرده است . ريختن خون آنان كاملا حلال و جايز است و اموال آنان در زمره غنايم مسلمانان مى باشد. اينك از خداوند بترس و به نفس خود بازگرد و بدان كه هيچ عذرى از تو جز توبه پذيرفته نيست و بر فرض كه ما را رها كنى و از يارى دادن ما فرونشينى و اين سخنان را كه براى تو گفتم ناديده بگيرى ولى كارى براى تو ساخته نخواهد بود. و سلام بر هر كس كه اقرار و عمل بر حق كند. (342)

نافع بن ازرق براى خوارجى كه مقيم بصره بودند چنين نوشت :

اما بعد همانا خداوند آيين

پاك را براى شما برگزيد و نبايد بميرد مگر اينكه شما تسليم آن باشيد.(343) شما مى دانيد كه شريعت يكى و دين يكى است . چرا و به چه اميد ميان كافران اقامت مى كنيد و شب و روز ستم مى بينيد و حال آنكه خداوند عزوجل شما را به جهاد فراخوانده و فرموده است : همگان با هم با مشركان جهاد كنيد. (344) و براى شما در هيچ حال ، عذرى براى شركت در جهاد قرار نداده و فرموده است : براى جهاد، سبكبار و مجهز بيرون شويد. (345) و خداوند در عين حال كه ناتوانان و بيماران و كسانى را كه چيزى براى انفاق ندارند و آنان را كه به علت و سببى مقيم مانده اند معذور داشته است ، با وجود اين مجاهدان را بر آنان فضيلت داده و فرموده است : هرگز مومنانى كه بدون هيچ عذرى از كار جهاد فرونشينند با مجاهدان در راه خدا يكسان و برابر نيستند. (346) بنابراين فريفته نشويد و به دنيا اطمينان مكنيد كه سخت فريبنده و حيله گر است . لذت و نعمت آن فانى و نابود شونده است . براى فريب آكنده و احاطه شده از شهوتهاست . گر چه نعمتى را آشكار مى سازد ولى در نهان مايه عبرت است . هيچ كس از آن لقمه يى كه او را شاد كند نمى خورد و هيچ كس از آن جرعه يى گوارا نمى نوشد مگر اينكه يك گام به مرگ خويش نزديك مى شود و مسافتى از آرزوى خود دور مى گردد و خداوند متعال دنيا را خانه يى قرار داده

كه از آن براى نعمت جاودانه و زندگى سالم آن جهانى بايد توشه برداشت . هيچ دورانديشى آن را خانه خويش و هيچ خردمندى آن را مقر خود نمى داند. اينك از خدا بترسيد و توشه برداريد و بهترين توشه ها پرهيزگارى و ترس از خداوند است . (347) و درود بر هر كس كه از هدايت پيروى كند.

چون نافع بن ازرق اين معتقدات خود را آشكار ساخت و در اين مورد از ديگر خوارج جدا و متمايز شد با ياران خود در اهواز مقيم گشت و به مردم دست اندازى مى كرد و كودكان را مى كشت و اموال مردم را تصرف مى كرد و خراج را براى خود مى گرفت و كارگزاران خود را به نقاط مختلف عراق گسيل داشت . بصريان از اين سبب در بيم افتادند. ده هزار تن از ايشان نزد احنف [ بن قيس ] جمع شدند و از او خواستند تا اميرى برايشان بگمارد تا همراه آنان با خوارج جنگ كند و از مردم بصره در مقابل خوارج حمايت نمايد. احنف نزد عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب آمد. عبدالله بن حارث معروف به ببة (348) و در آن هنگام از سوى عبدالله بن زبير اميربصره بود. احنف از او خواست اميرى براى آنان تعيين كند و او مسلم بن عبيس بن كريز را كه مردى ديندار و شجاع بود بر آنان گماشت . مسلم بن عبيس همين كه ايشان را از پل بصره عبور داد روى به آنان كرد و گفت : اى مردم ! من براى به دست آوردن سيم و زر

بيرون نيامده ام و من با گروهى جنگ مى كنم كه اگر بر آنان پيروز هم شوم چيزى جز نيزه و شمشير نخواهد بود. هر كس مى خواهد جهاد كند بيايد و هر كس زندگى را دوست مى دارد برگردد.

تنى چند از آنان برگشتند و ديگران حركت كردند و همراه او به راه خود ادامه دادند و چون به ناحيه دولاب (349) رسيدند نافع بن ازرق و يارانش به مقابله او آمدند و جنگى بسيار سخت كردند آن چنان كه نيزه ها شكست و اسبها پى شد و شمار كشتگان و زخميها بسيار بود و سپس با شمشير و گرز به جنگ تن به تن پرداختند. ابن عبيس ، امير مردم بصره و نافع بن ازرق ، اميرخوارج هر دو كشته شدند. سلامه باهلى مدعى شد كه نافع را او كشته است . نافع ، عبيدالله بن بشير بن ما حوز سليطى يربوعى را به جانشينى خود گماشته بود و مسلم بن عبيس نيز ربيع بن عمرو اجذم را كه از خاندان عدان و از قبيله يربوع بود به جانشينى خود گماشته بود، و بدينگونه سالار هر دو گروه يربوعى بودند. آنان پس از كشته شدن نافع و مسلم بن عبيس ، بيست و چند روز با يكديگر جنگهاى سخت كردند، تا آنكه روزى ربيع به ياران خود گفت : ديشب چنان خواب ديدم كه گويى آن دست من كه در جنگ كابل از بدنم جدا شده بود از آسمان فرود آمد و مرا با خود كشيد و برد. فرداى آن روز ربيع تا شب با خوارج جنگ كرد و همچنان به جنگ ادامه داد

تا كشته شد.مردم بصره ، رايت خود را به يكديگر مى سپردند [ و از گرفتن آن خوددارى مى كردند ] تا آنجا كه چون سالارى نداشتند و از نابودى خود ترسيدند و بر حجاج بن رباب حميرى (350) جمع شدند و او از پذيرفتن رايت و سالارى ، خوددارى كرد. به او گفتند: مگر نمى بينى كه سران قوم ، تو را از ميان خود برگزيده اند؟ گفت : اين رايت ، نافرخنده است هيچ كس آن را نمى گيرد مگر اينكه كشته مى شود. و سرانجام آن را گرفت و همچنان با خوارج در دولاب جنگ مى كرد تا آنكه با عمران بن حارث راسبى جنگ تن به تن كرد، و اين پس از يك ماه جنگ بود. آن دو با شمشير بر يكديگر ضربه مى زدند تا آنكه هر دو كشته شدند.

آن گاه حارثة بن بدر غدانى سرپرستى مردم بصره را بر عهده گرفت و در قبال خوارج پايدارى كرد ولى با آنان كارزارى سبك مى كرد و وقت مى گذراند تا از سوى ببة ، اميرى براى جنگ خوارج بيايد و سرپرستى جنگ را عهده دار شود. اين جنگ مردم بصره با خوارج به جنگ دولاب معروف است و از جنگهاى مشهور ميان خوارج است كه آنان در قبال مسلمانان و مسلمانان در قبال آنان ايستادگى كردند و در آن جنگ غالب و مغلوب معلوم نشد. (351)

عبيدالله بن بشير بن ماحوز يربوعى

ديگر از سران خوارج عبيدالله بن بشير بن ماحوز يربوعى است . او در جنگ دولاب پس از كشته شدن نافع بن ازرق سرپرستى خوارج را بر عهده گرفت .

براى سرپرستى مردم بصره عمربن عبيدالله معمر تيمى قيام كرد و اين به فرمان عبدالله بن زبير بود، و در حالى كه براى شركت در حج از بصره بيرون آمده بود حكم اميرى خود بر بصره را دريافت كرد و برگشت و در بصره ماند و برادر خود عثمان بن عبيدالله بن معمر را به سالارى جنگ با خوارج گماشت و او همراه دوازده هزار تن به جنگ ايشان رفت . آن گروه از مردم بصره هم كه در مقابل خوارج ايستادگى كرده بودند و حارثة بن بدر غدانى بدون آنكه فرمانى در دست داشته باشد آنان را سرپرستى مى كرد به عثمان بن عبيدالله پيوستند. در اين هنگام عبيداله بن بشير بن ماحوز در بازار اهواز مستقر بود و چون عثمان از رود كارون گذشت خوارج به سوى او حركت كردند. عثمان به حارثة گفت : آيا خوارج فقط همين گروهند؟ حارثه گفت : براى تو جنگ با همين گروه كافى است . عثمان گفت : بنابراين ناچار چاشت هم نخواهم خورد تا با آنان جنگ را شروع كنم . حارثه گفت : با اين قوم نمى توان با زور و تعصب جنگ كرد، جان خود و لشكرت را حفظ كن . عثمان گفت : اى عراقيان ! شما فقط ترس داريد و بس ، و اى حارثه ! تو از فنون جنگ اطلاعى ندارى ، به خدا سوگند كه تو، به كارهاى ديگر داناترى و بر او تعريض به باده گسارى زد، و حارثه ميگسارى مى كرد. حارثه خشمگين شد و از عثمان كناره گرفت . عثمان آن روز تا غروب با خوارج

جنگ كرد تا آنكه كشته شد و مردم شكست خوردند و گريختند ولى حارثة بن بدر رايت را بدست گرفت و بر مردم بانگ زد: من حارثة بن بدرم ، گروهى گرد او جمع شدند و او با آنان از كارون عبور كرد، و چون خبر كشته شدن عثمان به بصره رسيد شاعرى از قبيله بنى تميم اين ابيات را سرود:

مسلم بن عبيس در حالى كه صابر بود و ناتوان نبود درگذشت و اين عثمان را كه حجازى است براى ما باقى نهاد. عثمان بن عبيدالله بن معمر پيش از رويارويى برقى زد و چون رعد بانگ برآورد ولى برق يمانى بى حقيقت است ...

و اين خبر در مكه به عبدالله بن زبير رسيد و فرمان عزل عمر بن عبيدالله بن معمر را نوشت و براى او فرستاد و حارث بن عبدالله بن ابى ربيعة مخزومى را كه به قباع (352) معروف بود به اميرى بصره گماشت و او به بصره آمد. حارثة بن بدر نامه اى به او نوشت و از او تقاضاى فرمان امارت لشكر و گسيل داشتن نيروى امدادى كرد. حارث بن عبدالله مى خواست او را بر آن كار بگمارد، مردى از بكر بن وائل به او گفت : حارثه مرد اين كار نيست او مردى ميگسار است . و حارثه بى پروا باده نوشى مى كرد و مردى از قوم او درباره اش چنين سروده است :

آيا نمى بينى كه حارثة بن بدر در حالى كه نماز مى گزارد از خر كافرتر است ! آيا نمى بينى كه همه جوانمردان حظ و بهره يى دارند ولى بهره و حظ تو

فقط در روسپيان و باده است .

قباع براى حارثه نوشت ؛ به خواست خداوند از جنگ با آنان كفايت خواهى شد. حارثه همچنين آنجا ماند و خوارج را دور مى كرد تا آنكه يارانش پراكنده شدند و با گروهى اندك از ايشان كنار رود تيرى باقى ماند. خوارج از آن رود عبور كردند و به جنگ او آمدند بقيه ياران او كه همراهش بودند گريختند و او در حالى كه مى دويد خود را كنار كارون رساند و در قايقى نشست و تنى چند از يارانش هم خود را به او رساندند و در آن قايق با او نشستند. در حالى كه حارثه با آنان كه همراه او بودند وسط رودخانه كارون رسيده بود مردى از بنى تميم ، در حالى كه سلاح بر تن داشت و خوارج او را تعقيب مى كردند، فرياد كشيد كه اى حارثه ! كسى مثل من نبايد تباه شود. حارثه به قايقران گفت : خود را كنار ساحل برسان . آنجا جاى مناسبى براى نگهداشتن قايق نبود و قايقران آن را كنار رود نشاند و آن مرد از بالاى ساحل ميان قايق پريد و قايق با همه سرنشينان به قعر رودخانه فرو شد و حارثه غرق شد.

ابوالفرج اصفهانى دركتاب الاغانى الكبير مى نويسد: كه چون حارثه را به سرپرستى لشكر منصوب كردند و رايت را به او سپردند به ايشان دستور پايدارى داد و گفت : چون خداوند فتح و پيروزى را بهره شما قرار دهد من به هر يك از اعراب دو برابر مقررى و به غير اعراب معادل مقررى او پرداخت هم خواهم كرد. مردم را

فراخواند و آنان گرد آمدند ولى هيچيك از آنان نيرو و توانى نداشت ، و بيشتر آنان زخمى بودند و كشتگان چندان بودند كه اسبها از روى اجساد حركت مى كردند. در همان حال ناگهان گروهى از خوارج از ناحيه يمامه رسيدند. كسانى كه شمار ايشان را بسيار نقل كرده اند چهل تن ذكر كرده اند. آنان با يكديگر اجتماع كردند و به صورت جمعى يگانه درآمدند و همين كه حارثه بن بدر آنان را ديد در حالى كه رايت را در دست داشت دوان دوان روى به گريز نهاد و به ياران خود گفت :

به كر نبى برويد و يا به دولاب ، يا هر جاى ديگر كه مى خواهيد بگريزيد و سپس اين بيت را خواند:

... خر بهره و مقررى بندگان شما و دو بيضه اش بهره اعراب است .

گويد: كرنبى نام دهكده يى نزديك اهواز است و دولاب نام دهكده يى است كه ميان آن و اهواز چهار فرسخ است . همين كه حارثة بن بدر فرار كرد و مردم هم از پى او گريختند. خوارج به تعقيب ايشان پرداختند و مردم ، ناچار خود را در رود كارون افكندند و گروهى بسيار از ايشان در رودخانه اهواز غرق شدند.

زبير بن على سليطى و ظهور كار مهلب

ديگر از خوارج ، زبير بن على سليطى تميمى است . او فرمانده مقدمه لشكر ابن ماحوز بود. به ابن ماحوز عنوان خليفه مى دادند و به زبير لقب امير. زبيربن على پس از اينكه حارثة بن بدر درگذشت و يارانش به بصره گريختند كنار بصره رسيد. مردم از او سخت بيمناك شدند ونزد احنف فرياد

برآوردند. احنف نزد قباع آمد و به او گفت : خداوند كارهاى امير را به صلاح بدارد، اين دشمن بر مزارع و نخلستانها و منابع درآمد ما چيره است و چيزى نمانده است جز اينكه ما را در شهر خودمان محاصره كند تا از لاغرى و گرسنگى بميريم . قباع گفت : كسى را نام ببريد كه بتواند عهده دار كار جنگ باشد و احنف گفت : من براى آن كار مردى جز مهلب بن ابى صفره را نمى بينم . (353) قباع پرسيد: آيا اين راءى مورد قبول همه مردم بصره است ؟ فردا همگان پيش من آييد تا در اين كار بنگرم . زبير هم رسيد و كنار بصره فرود آمد و براى عبور از آب شروع به بستن پل كرد. بيشتر مردم بصره براى رويارويى با او حركت كردند. تمام مردم توابع اهواز يا از روى بيم و يا رضا به زبير پيوسته بودند، و چون مردم بصره در قايقها و بر پشت چهارپايان و پياده برابر او رسيدند زمين از انبوهى ايشان سياه شد، و زبير كه اين چنين ديد گفت : قوم

ما چيزى جز كفر نمى پذيرند و پل را برچيد و خوارج هم مقابل مردم بصره ايستادند.

سران مردم بصره نيز پيش قباع جمع شدند

سران مردم بصره نيز پيش قباع جمع شدند و در حالى كه از خوارج به شدت بيم داشتند از جهت تعيين فرمانده جنگ سه گروه شدند: گروهى از مهلب نام بردند و گروهى از مالك بن مسمع و گروهى زيادبن عمرو بن اشرف عتكى را براى آن كار پيشنهاد كردند. قباع نخست راى مالك و عمرو را جويا شد و ديد هر

دو از پذيرش فرماندهى جنگ خوددارند، در اين هنگام كسانى هم كه آن دو را پيشنهاد كرده بودند از عقيده خود برگشتند و گفتند: ما هم براى سرپرستى جنگ ، كسى جز مهلب را شايسته نمى بينيم . قباع كسى نزد مهلب فرستاد و او را احضار كرد و چون آمد به او گفت : اى ابوسعيد! مى بينى كه از اين دشمن چه غم و اندوهى بر ما رسيده است و تمام مردم شهر تو در مورد فرماندهى تو هماهنگ شده اند. احنف هم به مهلب گفت : اى ابوسعيد! به خدا سوگند ما از اين جهت ترا برگزيده ايم كه هيچ كس را نمى يابيم كه بتواند كار ترا برعهده بگيرد. قباع در حالى كه با دست خود به احنف اشاره مى كرد به مهلب گفت : اين پيرمرد ترا به خاطر حفظ دين و تقوى (354) برگزيده است و همه كسانى كه در شهر تو هستند چشم به تو دوخته اند و اميدوارند كه خداوند اين گرفتارى را به دست تو برطرف نمايد. مهلب نخست ، لاحول و لاقوة الا بالله بر زبان آورد و سپس گفت : من در نظر خودم كوچكتر از آنم كه شما توصيف مى كنيد، در عين حال از پذيرفتن تقاضاى شما خوددارى نمى كنم ولى من شرايطى دارم كه قبلا آنها را مى گويم و شرط مى كنم . گفتند: بگو. گفت : نخست اينكه در انتخاب افراد آزاد باشم و هر كه را دوست بدارم انتخاب كنم . احنف گفت : اين موضوع براى تو پذيرفته است . مهلب گفت : ديگر آنكه هر شهرى

را كه بگشايم خودم امير آن شهر باشم . گفتند: اين هم پذيرفته است . مهلب گفت : ديگر آنكه غنايم هر شهرى را كه بگشايم از خود من باشد. احنف گفت : اين موضوع ، نه در اختيار توست و نه در اختيار ما و آن غنايم درآمد عمومى مسلمانان است و اگر تو بخواهى آن را از ايشان سلب كنى خودت براى ايشان همچون دشمن خواهى بود ولى تو اين اختيار را خواهى داشت كه از غنايم هر شهر كه بر آن پيروز مى شوى هر چه بخواهى به يارانت بدهى و از آن براى جنگ با دشمن هم خرج و هم هزينه كنى و هر چه باقى بماند از مسلمانان خواهد بود. مهلب ضمن آنكه لاحول و لا قوة الا بالله مى گفت : پرسيد: چه كسى براى من در اين مورد ضمانت مى كند؟ احنف گفت : ما و اين امير تو و عموم مردم شهر تو. مهلب گفت : پذيرفتم . و در اين باره ميان خود نامه يى نوشتند و آن را به صلت بن حريث بن جابر جعفى سپردند. مهلب شروع به انتخاب افراد از ميان لشكرها كرد و مجموع كسانى را كه برگزيد دوازده هزار تن شدند و چون به بيت المال نگريستند فقط دويست هزار درهم در آن موجود بود كه تكافوى هزينه را نمى كرد. مهلب به بازرگانان پيام داد كه بازرگانى شما از يك سال پيش تاكنون به سبب قطع موادى كه از اهواز و فارس مى رسيده است به تعطيل كشيده شده است . اينك بياييد با من بيعت كنيد و همراه من

بياييد تا بتوانم حقوق شما را به صورت كامل بپردازم . بازرگانان با او بيعت و معامله كردند و او از آنان به اندازه يى كه كارهاى لشكر خويش را اصلاح و مرتب سازد پول گرفت و براى ياران خود كه بيشترشان پياده نظام بودند خفتان و جامه هايى كه آكنده از پشم بود فراهم آورد و حركت كرد.

هنگامى كه در اين سوى رودخانه و برابر خوارج رسيد دستور داد قايقهايى فراهم سازند كه چون روز برآمد قايقها ساخته و آماده شد و از آن كار آسوده شد و به مردم فرمان عبور از آب را داد و پسر خويش مغيره را به فرماندهى آنان گماشت و حركت كردند. همين كه آنان نزديك رود رسيدند خوارج به سوى ايشان حمله آوردند و جنگ را شروع كردند. مغيره هم آنان را تيرباران كرد، و خوارج عقب نشينى كردند و مغيره و همراهانش از رود گذشتند و با خوارج به جنگ پرداختند و آنان را كنار زدند و سرگرم داشتند تا آنكه مهلب توانست بر رودخانه پل ببندد و عبور كند و در آن حال خوارج روى به گريز نهادند و مهلب مردم را از تعقيب آنان نهى كرد و در اين مورد شاعرى از قبيله ازد چنين سروده است :

همانا كه عراق و مردم آن در جنگها كسى همچون مهلب نداشته و نيازموده اند و همگان به سلامت ماندند و تسليم نظر او شدند...

عطية بن عمرو عنبرى هم كه از سواركاران شجاع قبيله تميم بود همراه مغيره ايستادگى كرد و متحمل زحمت بسيار شد و خود عطيه چنين سروده است :

مردان را براى عطا دادن فرا

مى خوانند و حال آنكه عطيه براى نيزه زدن فرا خوانده مى شود.

شاعرى هم از بنى تميم در مورد عطيه چنين سروده است :

هيچ شجاع و سواركارى نيست مگر اينكه عطيه از او برتر است و به ويژه هنگامى كه جنگ دهان مى گشايدو دندان نشان مى دهد. خداوند به وسيله او خوارج را منهزم ساخت پس از آنكه در دو شهر كوفه و بصره انجام هر كار حلال و حرامى را روا دانستند.

مهلب چهل شب همانجا مقيم شد و از آباديهاى اطراف دجله خراج را جمع مى كرد و خوارج هم كنار رود تيرى بودند و زبير بن على هم با لشكر خود و جدا از لشكر ابن ماحوز بود. مهلب وام خود را به بازرگانان پرداخت و به ياران خويش هم اموالى بخشيد و مردم با ميل و رغبت براى جهاد با دشمن و طمع در غنايم و كالاهاى بازرگانى به او پيوستند و از جمله كسانى كه نزد او آمدند محمد بن واسع ازدى ، عبدالله رباح و معاوية بن قرة مزنى بودند. مهلب مى گفت : اگر ديلم (355) از اين سو و خوارج از سوى ديگر حمله آوردند باز هم با خوارج جنگ خواهم كرد. از كسان ديگرى كه به مهلب پيوست ابوعمران جونى بود و او از كعب نقل مى كرد كه مى گفته است : كسى كه به دست خوارج كشته [ و شهيد ] شود بر كسى كه به دست ديگران كشته شود، ده درجه [ پرتو ] فزونى دارد.

آن گاه مهلب خود را كنار رودخانه تيرى رساند و خوارج عقب نشينى كردند و به اهواز رفتند

و مهلب آنجا ماند و خراج آباديهاى اطراف را جمع مى كرد و جاسوس هايى ميان خوارج روانه كرد كه اخبار آنان را به او برسانند و گزارش دهند كه از چه طبقه يى هستند و معلوم شد خوارج گروهى قصاب و آهنگر و از مردم سفله و فرومايه اند. مهلب براى مردم سخنرانى كرد و اين موضوع را به اطلاع آنان رساند و گفت : آيا شايسته است امثال اين مردم بر شما و درآمد شما غلبه پيدا كنند؟ مهلب همچنان آنجا ماند تا اندك اندك توانست كار خود را استوار و ياران خود را نيرومند سازد. شمار سواران در سپاه او بسيار و شمار لشكريانش بالغ بر بيست هزار تن شد.

مهلب سپس آهنگ نواحى اهواز كرد و برادرش معارك بن ابى صفرة را كنار رود تيرى باقى گذارد و پسرش مغيره را به فرماندهى مقدمه سپاه خويش گماشت . مغيره حركت كرد و چون نزديك خوارج رسيد هر دو گروه به يكديگر حمله كردند. برخى از ياران مغيره گريختند و مغيره آن روز و شب را پايدارى كرد و آن شب آتشها برافروخت . پگاه فردا مغيره براى حمله به خوارج حركت كرد و ناگاه متوجه شد كه خوارج كالاهاى باقى مانده خود را آتش زده و از بازار اهواز كوچ كرده اند. مغيرة وارد اهواز شد و در همان حال پيشتازان سواران مهلب هم رسيدند و مهلب آنجا مقيم شد و در اين مورد نامه اى براى قباع فرستاد و ضمن آن چنين نوشت : اما بعد،ما از هنگامى كه بيرون آمديم و آهنگ دشمن كرديم همواره از فضل خداوند و از

نعمتهايى كه به ما مى رسيد برخوردار بوديم و نقمتها نيز پياپى به آنان مى رسيد. ما همواره پيشروى كرديم و آنان عقب نشينى كردند و هر كجا كه ما وارد مى شديم آنان از آنجا كوچ مى كردند تا آنكه به بازار اهواز رسيديم ، و سپاس خداوندى را كه پيروزى از جانب اوست و او تواناى نيرومند و چاره ساز است .

حارث قباع در پاسخ او نوشت : اى مرد ازدى ! شرف اين جهانى و پاداش آن جهانى به خواست خداوند متعال بر تو فرخنده و گوارا باد.

مهلب به ياران خود گفت : اين مردم حجاز بدخويند! آيا نمى بينيد با آنكه نام و كينه من و نام پدرم را مى داند چگونه مى نويسد!

گويند: مهلب به هنگام امنيت و آرامش هم گشتيها و نگهبانان را همان گونه كه به هنگام جنگ گسيل مى دارند گسيل مى داشت و جاسوسان خود را نيز به شهرها روانه مى كرد همان گونه كه آنان را به صحراها گسيل مى داشت و به ياران خود دستور مى داد سخت مواظب خود باشند و آنان را هر چند فاصله دشمن از ايشان زياد مى بود از شبيخون آوردن دشمن برحذر مى داشت . و به آنان مى گفت : برحذر باشيد كه نسبت به شما حيله و مكرى صورت نگيرد همان گونه كه خودتان حيله و مكر مى كنيد، و هرگز مگوييد آنان را شكست داده ايم و برايشان پيروز شده ايم و آنان از ما ترسانند و خائف ، زيرا ضرورت ، درهاى حيله و مكر را مى گشايد.

مهلب سپس برپا خاست و براى

ايشان سخنرانى كرد و ضمن آن گفت : اى مردم ! شما مذهب اين خوارج را مى شناسيد و مى دانيد كه اگر بر شما پيروز شوند شما را در دين خودتان به فتنه مى اندازند و فريب مى دهند و خونهايتان را مى ريزند. شما با آنان همانگونه جنگ كنيد كه پيشواى شما على بن ابى طالب با آنان جنگ كرد. پيش از شما مرد صابر و محتسب مسلم بن عبيس با آنان روياروى شد و مرد شتابزده كه اهل افراط بود عثمان بن عبيدالله و پس از او مرد گنهكار و مخالف حارثة بن بدر با آنان جنگ كردند و همگى كشتند و كشته شدند. اينك شما با تمام نيرو و كوشش با آنان روياروى شويد كه آنان نسبت به شما افرادى زبون و بردگان شمايند و براى شما مايه ننگ و سرشكستگى در حسب و نسب است و مايه كاستى در دين شماست اگر اين گروه بر غنايم شما دست يابند و حريم شما را پايكوب كنند.

مهلب سپس حركت كرد و به سوى آنان كه در مناذر صغرى (356)مستقر بودند پيشروى كرد. در اين هنگام عبدالله بن بشيربن ماحوز، سالار خوارج ، مردى به نام واقد را كه از بردگان و وابستگان خاندان مهلب [ ابوصفرة ] و از اسيرشدگان دوره جاهلى بود همراه پنجاه مرد كه صالح بن مخراق هم با آنان بود كنار رودخانه تيرى فرستاد و برادر مهلب ، معارك بن ابى صفره آنجا بود. آنان معارك را كشتند و جسدش را بدار كشيدند. چون اين خبر به مهلب رسيد پسرش مغيره را گسيل داشت او هنگامى كنار نهر

تيرى رسيد كه واقد از آنجا رفته بود. مغيره جسد عمويش را از دار پايين كشيد و دفن كرد و مردم آرام گرفتند و او كسى را آنجا گماشت و خود نزد پدر برگشت . مهلب در سولاف (357)مستقر شده بود كه خوارج آنجا بودند و با آنان جنگ كرد و حريش بن هلال را به فرماندهى بنى تميم گماشت . مردى از ياران مهلب كه نامش عبدالرحمان اسكاف بود مردم را به جنگ تشويق مى كرد و كار خوارج را سبك مى شمرد با تكبر و بزرگ نمايى ميان صف به جولان پرداخت ، مردى از خوارج به ياران خود گفت : اى گروه مهاجران ! آيا حاضريد تن به كشته شدنى دهيد كه بهشت در آن خواهد بود؟ ناگاه گروهى از خوارج بر اسكاف حمله بردند و او نخست همچنان سواره و تنها با ايشان جنگ كرد ولى اسبش به رو درافتاد و او را بر زمين افكند و او پياده ، گاه ايستاده و گاه بر روى زانوان خود با آنان جنگ كرد تا آنكه سخت زخمى شد و با شمشير خود دفاع مى كرد و چون شمشيرش از كار ماند شروع به پاشيدن خاك بر چهره ايشان كرد. در آن هنگام ملهب حاضر نبود. اسكاف كشته شد و پس از آن مهلب آمد و از موضوع آگاه شد. به حريش و عطيه عنبرى گفت : شما سرور مردم عراق را رها كرديد، نه يارى اش داديد و نه او را از دست دشمن نجات داديد و اين به سبب حسدى بود كه بر او داشتيد از اين جهت كه مردى موالى

بود و مهلب آن دو را سرزنش كرد.

مردى از خوارج بر يكى از ياران مهلب حمله كرد و او را كشت ، مهلب نيز بر او حمله برد و نيزه بر او زد او را كشت . ناگاه خوارج همگان بر لشكر مهلب حمله آوردند و مردم گريختند و هفتادتن از ايشان كشته شدند، و مهلب و پسرش مغيره در آن جنگ پايدارى كردند و ارزش مغيره در آن روز شناخته شد. و گفته شده است مهلب هم آهنگ گريز كرد و اندكى عقب نشست . ولى افراد قبيله ازد مى گويند چنين نبوده و مهلب مى خواسته است گريختگان را برگرداند و از آنان حمايت كند ولى بنى تميم چنين مى پندارند كه او گريخته است و شاعر ايشان چنين سروده است : در سولاف ، خونهاى قوم مرا تباه ساختى و شتابان از پى گريختگان به پرواز در آمدى .

و يكى ديگر از بنى تميم چنين سروده است :

با ميل و رغبت از شخص يك چشم بسيار دروغگو پيروى كرديم كه چهار خر را مى راند...

گويد: منظور از يك چشم بسيار دروغگومهلب بوده است و او يك چشمش را با تيرى كه به آن خورده بود از دست داده بود. و او را از اين جهت بسيار دروغگو ناميده اند كه چون فقيه بود اين خبر كه از پيامبر (ص ) نقل شده است كه هر دروغى دروغ نوشته مى شود مگر سه دروغ : دروغ گفتن براى اصلاح ميان دو تن و دروغ گفتن مرد به همسرش و اينكه او را وعده و نويد دهد و دروغ گفتن مرد در جنگ كه

تهديد كند و وعيد دهد را تاويل مى كرد [ در اين مورد بسيار دروغ مى گفت ]. همچنين گفته اند كه پيامبر (ص ) فرموده اند: تو مردى هستى هر چه مى توانى با زبان و سخن خود مردم را از شركت در جنگ با ما بازدار. و مى گويند پيامبر (ص ) فرموده است : همانا جنگ خدعه است و بسيار اتفاق مى افتاد كه مهلب براى اينكه كار مسلمانان را كه ضعفى پيدا كرده بود تقويت كند و كار خوارج را سست سازد احاديثى جعل مى كرد و مى ساخت . يكى از تيره هاى قبيله ازد موسوم به ندب هرگاه مهلب را مى ديدند كه پيش ايشان مى آيد، مى گفتند: باز براى دروغ گفتن مى آيد. و مردى از آنان در مورد مهلب چنين سروده است :

تو جوانمرد به تمام معنى جوانمردى ، اگر آنچه مى گويى راست بگويى . مهلب آن شب را ميان دو هزار تن به صبح آورد و هنگامى كه گروهى از گريختگان برگشتند و شمار ياران مهلب به چهارهزار تن رسيد، او براى يارانش خطبه خواند و گفت : به خدا سوگند شمار شما اندك نيست و فقط كسانى كه ترسو و ناتوان بودند و دلهاى ايشان را زنگار گرفته و اهل طمع بودند گريخته اند. و اگر بر شما جراحتى رسيده است همانا جراحتى مثل آن بر ايشان رسيده است (358) اينك در پناه بركت خدا به سوى دشمن خويش حركت كنيد.

حريش بن هلال برخاست و گفت

حريش بن هلال برخاست و گفت : اى امير! ترا به خدا سوگند مى دهم كه با آنان فعلا جنگ را شروع

نكنى مگر اينكه آنان شروع كنند كه ياران تو زخمى هستند و اين حمله آنان را سنگين كرده است . مهلب اين پيشنهاد را پذيرفت و همراه ده تن خود را مشرف بر لشكر خوارج ساخت و در هيچيك از ايشان تحركى نديد. حريش به او گفت : از اين منزل كوچ كن . و او از آنجا كوچ كرد و از كارون گذشت و به زمينى هموار در پيچ دره رفت كه فقط از يك سو امكان حمله فراهم بود و آنجا مقيم شد و مردم سه روز آنجا استراحت كردند.

ابن قيس الرقيات درباره جنگ سولاف اشعارى سروده است و چنين گفته است :

... معشوقه آشكار و روياروى شد، در حالى كه ميان من و او سرزمين شوش و روستاى سولاف قرار داشت روستايى كه خوارج از آن حمايت مى كردند...

مهلب در آن زمين ، سه روز توقف كرد و سپس از آنجا كوچيد و نزديك خوارج كه در دهكده هاى سلى و سلبرى (359) بودند رهسپار شد و فرود آمد عبدالله بن بشير بن ماحوز به ياران خود گفت : چرا به دشمن خود فرصت مى دهيد و چه انتظارى مى كشيد و حال آنكه چند روز پيش آنان را شكست داديد و حدت و تندى ايشان را درهم شكستيد؟ واقد از موالى خاندان ابوصفرة به او گفت : اى امير اشخاص ضعيف و ترسوى ايشان گريخته اند و نيرومندان و شجاعان ايشان باقى مانده اند و بر فرض كه آنان را از پاى درآوريد فتح و پيروزى آسانى نخواهد بود، زيرا من آنان را چنان مى بينم كه از پاى در نمى

آيند و كشته نمى شوند تا از پاى درآورند و بكشند و اگر آنان پيروز شود دين از ميان خواهد رفت . ياران ابن ماحوز بانگ برداشتند كه واقد، منافق شده است . ابن ماحوز گفت : درباره برادرتان چنين شتاب مكنيد كه او اين سخن را به رعايت و پاس خاطر شما گفت .

ابن ماحوز سپس زبير بن على را به لشكرگاه مهلب فرستاد كه ببيند آنان در چه حالند. او همراه دويست مرد كنار لشكر مهلب آمد و شمارشان را تخمين زد و برگشت . مهلب به ياران خود دستور داد كه از خود حراست كنند، و چون شب را به صبح آورد با آرايش جنگى آهنگ ايشان كرد و در سلى و سبرى روياروى شدند و مقابل يكديگر صف كشيدند. در اين هنگام صد سوار از خوارج بيرون آمدند و ميان دو صف ايستادند و نيزه هاى خود را به زمين فرو كوفتند و بر آنها تكيه دادند. مهلب هم صد سوار فرستاد كه همان كار را كردند و از جاى خود جز براى نماز نمى جنبيدند و چون شب شد هر دو گروه به لشكرگاه خود برگشتند و اين كار را سه روز تكرار كردند. روز سوم خوارج حمله آوردند و آن سواران بر ايشان حمله بردند و ساعتى درگير شدند. مردى از خوارج به مردى از ياران مهلب حمله برد و بر او نيزه زد و مهلب هم به او حمله كرد و بر او نيزه زد. در اين هنگام خوارج همگى با هم هماهنگونه كه در جنگ سولاف حمله كرده بودند حمله آوردند. مردم سخت ترسيدند. مهلب هم در

آن هنگام درآوردگاه نبود. مغيره همراه گروهى كه بيشترشان از مردم عمان بودند پايدارى كرد. ناگاه مهلب همراه صد تن آشكار شد آستينهاى او به خون آغشته بود و كلاهكى چهار گوش كه آكنده از ابريشم بود بالاى مغفر بر سر نهاده بود ولى آستر آن كلاهك پاره بود و باد ابريشم آن را اين سو و آن سو مى برد. مهلب در آن هنگام كه ظهر بود از شدت تشنگى زبانش را بيرون آورده بود و او تا فرا رسيدن شب پيوسته با آنان جنگ مى كرد و شمار كشتگان از هر دو گروه بسيار شد. پگاه همان روز مهلب بر خوارج حمله برد، و او روز قبل ، مردى از خاندان طاحية بن سود بن مالك بن فهم را كه از قبيله ازد بود و از ياران مورد اعتمادش به شمار مى آمد براى برگرداندن گريختگان گسيل داشت . عامر بن مسمع از كنار او گذشت و آن مرد خواست او را برگرداند. عامر گفت : امير خود به من اجازه داده است كه از جنگ برگردم . آن مرد كسى پيش مهلب فرستاد و او را آگاه كرد. مهلب پيام داد او را رها كن برود كه مرا نيازى به امثال او كه مردمى ناتوان و ترسويند نيست .

مهلب صبح زود با سه هزار تن به سوى خوارج حركت كرد، بيشتر مردم از اطراف مهلب پراكنده شده بودند. مهلب به ياران خود گفت : شمار شما اندك نيست ، مگر هر يك از شما از انجام اين كار كه نيزه خود را به جلو پرتاب كند و بعد پيشروى كند و آنرا

بگيرد عاجز است ؟ مردى از قبيله كنده اين كار را كرد و ديگران هم از او پيروى كردند. مهلب سپس به ياران خود گفت : هميانهايى آكنده از سنگ فراهم كنيد و در حالى كه دشمن غافل است بر آنان سنگ بزنيد و يا هميانهاى آكنده از سنگ را بر سر راه آنان بريزيد كه اين كار سوار را از پيشروى باز مى دارد و پياده را بر زمين مى افكند و آنان چنان كردند. سپس دستور داد يكى از جارچيان ميان يارانش ندا دهد كه پايدارى و كوشش كنند و آنان را به پيروزى بر دشمن اميد دهد. جارچى مهلب اين كار را كرد ولى چون ميان خاندان عدويه كه از قبيله بنى مالك بن حنظله بودند رسيد و شروع به جارزدن كرد آنان او را زدند. مهلب سالار ايشان را كه معاوية بن عمرو بود فرا خواند و زانوى او را با لگد بكوفت . معاويه گفت : خداوند كار امير را رو به راه و قرين صلاح بداراد! از لگد زدن به زانوى من مرا معاف بدار. سپس مهلب حمله كرد و يارانش حمله كردند و جنگى سخت نمودند و خوارج هم سخت به رنج افتادند و ناگاه جارچى آنان بانگ برداشت و جارزد كه مهلب كشته شد.

مهلب بر ماديانى كوتاه قامت سرخ رنگ سوار شد و شروع به تاخت و تاز ميان دو صف كرد و در حالى كه يكى از دستهايش در جيب قبايش بود و گويى از آن خبر نداشت بانگ برداشت كه من مهبلم . و مردم پس از اينكه ترسيده و پنداشته بودند كه سالارشان كشته

شده آرام گرفتند. مردم با فرارسيدن عصر خسته و كند شدند مهلب به پسرش مغيرة بانگ زد كه پيش برو و او پيشروى كرد. همچنين به برده آزاد كرده خود، ذكوان ، فرمان داد كه رايت خود را جلو ببرد. او هم رايت را جلو برد. يكى از پسران مهلب به او گفت : گويا به خويشتن مغرورى و جان بر سر اين كار مى نهى ؟ مهلب او را سرزنش كرد و از خود راند و فرياد برآورد كه اى بنى سلمه ! به شما فرمان مى دهم از فرمان من سرپيچى مى كنيد. مهلب خود شروع به پيشروى كرد و مردم هم با او پيشروى كردند و بسيار چابكى و دليرى كردند و هنگام غروب ، ابن ماحوز كشته شد، و خوارج از ميدان جنگ برگشتند و مهلب كه از كشته شدن ابن ماحوز آگاه نبود به ياران خود گفت : براى من مردى چابك حاضر كنيد كه ميان كشتگان بگردد و بررسى كند. مردى از قبيله جرم را به او پيشنهاد كردند و گفتند: ما هرگز مردى استوارتر و دليرتر از او نديده ايم . او در حالى كه آتش همراه داشت به جستجوى كشتگان پرداخت و هرگاه از كنار مجروحى از خوارج مى گذشت مى گفت : به خداى كعبه سوگند كه كافر است و سرش را مى بريد و هرگاه از كنار مجروحى از مسلمانان مى گذشت دستور مى داد او را سيراب كنند و از ميدان بيرون ببرند. مهلب آن شب را همانجا ماند و به ياران خود فرمان داد پاسدارى و مواظبت كنند و چون نيمه شب فرا

رسيد مردى از قبيله اليحمد (360) را همراه ده تن گسيل داشت . آنان خود را كنار قرارگاه خوارج رساندند و متوجه شدند كه آنان به ارجان (361) رفته اند. آن مرد نزد مهلب برگشت و او را آگاه ساخت . مهلب گفت اكنون من بيشتر ترس دارم ، از شبيخون زدن خوارج برحذر باشيد.

از شعبة بن حجاج روايت است كه مهلب روى به ياران خود گفته است : اين خوارج از پيروزى بر شما نااميدند مگر از طريق شبيخون زدن و اگر اين كار صورت گرفت شعار شما حم لا ينصرون خواهد بود كه پيامبر (ص ) به اين شعار فرمان مى داده است و هم روايت شده است كه اين شعار اصحاب على عليه السلام هم بوده است .

چون مهلب و يارانش شب را به صبح رساندند صبح زود به بررسى كشتگان پرداختند و ابن ماحوز را كه كشته شده بود پيدا كردند و در اين باره شاعرى از خوارج چنين سروده است :

در منطقه سلى و سلبرى جوانمردانى كشته شدند كه همه گرامى بودند و چه بسيار اسب سياه و سرخ كه پى شد.

و ديگرى گفته است :

در سلى و سلبرى چه بسيار جمجمه هاى جوانان گرامى بر خاك افتاد و گونه هايشان بر بالين نرسيد.

مردى از وابستگان مهلب مى گفته است من در آن روز با يك سنگ سه تن را از پاى درآوردم . نخست آن سنگ را به مردى زدم و او را بر زمين انداختم و كشتم . سپس همان سنگ را به مردى ديگر زدم كه به بناگوش او برخورد كرد و بدينگونه او را كشتم و

باز همان سنگ را برداشتم و نفر سوم را كشتم ، و در همين مورد مردى از خوارج چنين سروده است :

او با سنگها به سوى ما آمد تا ما را با سنگ بكشد. اى واى بر تو! مگر پهلوانان با سنگ كشته مى شوند!

مردى از ياران مهلب درباره جنگ سلى و سلبرى وكشته شدن ابن ماحوز چنين سروده است :

در جنگ سلى و سلبرى صاعقه هايى از ناحيه ما آنان را احاطه كرد كه هيچ چيز باقى نگذارد و هيچ چيز را رها نكرد و چنان شد كه عبيدالله را بر خاك افتاده رها كرديم ، همچون نخلى كه بيخ آنرا بريده باشند.

و روايت شده است كه در جنگ سلى مردى از خوارج به يكى از ياران مهلب حمله كرد و بر او نيزه زد و چون پيكان نيزه بر بدن آن مرد فرو شد بانگ برداشت : واى بر مادرم [ اى امت من ]. و مهلب بر سر آن مرد فرياد كشيد و گفت : خداوند امثال ترا ميان مسلمانان بسيار كند. آن مرد خارجى خنديد و چنين خواند:

آرى كه مادر تو براى تو دوست بهتر از من است كه شير خالص و شير آميخته با كره به تو مى آشاماند.

مغيرة بن مهلب چون مى ديديد نيزه ها ممكن است به چهره اش برسد، سر خود را بر جلو زين مى نهاد و در همان حال حمله مى كرد و با شمشير خود چوبه نيزه ها را مى بريد و قطع مى كرد و نيزه دار را از پاى در مى آورد و ميمنه سپاه خوارج به سبب همين حملات او در

هم شكسته شد؛ و هر اندازه كه آتش جنگ بر افروخته تر مى شد تبسم بر لبان مغيره آشكارتر مى گشت و مهلب مى گفت : مغيره در هيچ جنگى با من شركت نكرده است مگر اينكه شادى را در چهره اش ديده ام .

مردى از خوارج درباره جنگ سلى چنين سروده است :

اگر كشتگان ما در جنگ سلى بسيار شدند چه بسيار دلاوران بزرگ را شمشيرهاى ما در آن بامداد جنگ سخت و خونبار سولاف كه شمشيرهاى مشرفى را در آنان نهاديم از پاى در آورد.

مهلب به حارث بن عبدالله بن ابى ربيعه قباع چنين نوشت :

اما بعد ما با ازرقيان بيرون رفته از دين با تيزى و كوشش روياروى شديم . گرچه نخست مردم در نگرانى بودند و گاه مى گريختند ولى سرانجام آنان كه اهل و شايسته براى نگهبانى و پايدارى بودند با نيتهاى صادق و بدنهاى استوار و شمشيرهاى تيز قيام كردند و خداوند بهترين عاقبت را بيش از ميزان آرزو و ارزانى داشت و آنان نشانه نيزه ها و هدف شمشيرهاى ما قرار گرفتند و خداوند امير ايشان ابن ماحوز را كشت و اميدوارم پايان اين نعمت هم چون آغاز آن پسنديده باشد. والسلام .

قباع براى مهلب اين چنين نوشت :

اى برادر ازدى ، نامه ات را خواندم و ترا چنين ديدم كه شرف و عزت دنيا به تو ارزانى شده است و به خواست خداوند پاداش و ثواب آخرت هم براى تو اندوخته خواهد بود و ترا استوارترين دژهاى مسلمانان و ويران كننده اركان مشركان و مردى سياستمدار و سالار مى بينم . همواره سپاس خداى را داشته باش

تا نعمتهاى خود را بر تو تمام كند. والسلام .

مردم بصره هم براى مهلب نامه ها نوشتند و به او تهنيت گفتند، ولى احنف براى او نامه ننوشت و گفت : به او سلام برسانيد و بگوييد: من با تو بر همان عهدى هستم كه از تو جدا شدم . مهلب همواره نامه هاى مردم بصره را مى خواند و ميان نامه ها در جستجوى نامه احنف بود و چون از او نامه يى نديد به ياران خود گفت : آيا ابوبحر براى من نامه ننوشته است ؟ فرستاده كه نامه ها را آورده بود، گفت : او به وسيله من پيامى براى تو فرستاده است و آن پيام را به مهلب داد. مهلب گفت : اين پيام براى من از همه اين نامه ها خوشتر و ارزنده تر است . خوارج هم در ارجان جمع شدند و با زبير بن على كه از خاندان سليط بن يربوع بود بيعت كردند. زبير بن على از گروه ابن ماحوز بود و چون در خوارج آثار ضعف و شكستگى آشكار ديد به آنان گفت : جمع شويد. و چون جمع شدند نخست حمد خدا را بر زبان آورد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس روى به ايشان كرد و گفت : گرفتارى و بلا براى مومنان مايه آماده سازى و پاداش خواهد بود و حال آنكه براى كافران مايه عقوبت و بدبختى است . اگرچه از شما اميرالمومنين ! [ ابن ماحوز ] كشته شد ( او به آنجا رفت كه براى او بهتر از هر چيزى است كه بر جاى مانده است ) شما هم

از ايشان مسلم بن عبيس و ربيع اجذم و حجاج بن رباب و حارثة بن بدر را كشتيد و مهلب را با كشتن برادرش معارك سخت سوگوار كرديد؛ و خداوند متعال درباره برادران مؤ من شما مى فرمايد: اگر به شما زخم و آسيب رسيد به آن قوم هم آسيبى همچنان رسيد و اين روزگار را به اختلاف ميان مردم مى گردانيم . (362) جنگ سلى براى شما بلا و آزمون بود و جنگ سولاف براى آنان مايه شكنجه و بدبختى . بنابراين ، نبايد شكر و سپاس را در جاى خود و شكيبايى و پايدارى را در وقت خود از دست دهيد. و اعتماد داشته باشيد كه شما در زمين به حكومت خواهيد رسيد و انجام و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است .

زبير بن على براى جنگ با مهلب به سوى او حركت كرد. مهلب بر آنان حمله اى آورد كه برگشتند و براى مهلب در جاى مناسب كه نزديك قرارگاهش بود كمين ساختند و آنجا صد سوار مستقر كردند تا مهلب را غافلگير كنند و بكشند.

مهلب روزى براى بازديد اطراف لشكرگاه خود سوار شد

مهلب روزى براى بازديد اطراف لشكرگاه خود سوار شد و اطراف را مورد بررسى قرار داد و بر روى كوهى ايستاد و گفت : قاعده تدبير جنگى اين است كه خوارج در دامنه اين كوه كمين كرده باشند. مهلب ده سوار گسيل داشت و آنان از فراز كوه بر آنان سر كشيدند و چون آن گروه از وجود ايشان آگاه شدند از پل گذشتند و جان خود را نجات دادند. در اين هنگام خورشيد گرفت . آنان فرياد كشيدند: اى دشمنان خدا هرگاه قيامت برپا شود و

ما دوباره زنده شويم باز هم در جنگ با شما خواهيم بود. و چون زبير بن على از پيروزى يا شبيخون زدن بر مهلب نوميد شد نخست آهنگ ناحيه اصفهان كرد و سپس در حالى كه لشكرهايى جمع كرده بود به ارجان برگشت . مهلب پيش از آن مى گفت : گويى مى بينم كه زبير لشكرهايى براى حمله به شما فراهم آورده است ، از آنان مترسيد كه اگر بترسيد دلهايتان ناتوان شود. در عين حال از پاسدارى و نگهبانى از خود غفلت مكنيد كه اگر غفلت كنيد در شما طمع كنند. لشكريان زبير بن على از ارجان براى حمله به مهلب حركت كردند و در حالى با مهلب روياروى شدند كه آماده جنگ بود و دهانه همه راهها را در اختيار داشت : مهلب با آنان كارزارى سخت كرد و بر آنان پيروزى چشمگيرى يافت و در اين مورد مردى از بنى يربوع چنين سروده است :

خداوند، مهلب را از تمام بارانهاى بهارى كه بسيار پر بركت است سيراب نمايد. مهلب در آن روزى كه سواران ترشروى دشمن براى حمله آمدند سستى نكرد. و در آن روز مهلب گفت : هيچگاه در تنگناى جنگ قرار نگرفتم مگر اينكه پيشاپيش خود مردانى از خاندان هجيم بن عمر و بن تميم را ديدم كه كارزار مى كنند و گويى ريشهاى آنان همچون دم زاغچه ها بلند و دو رنگ [ سياه و سپيد ] است . و آنان با مهلب همه جا پايدارى مى كردند. مردى از ياران مهلب كه از بنى تميم است چنين سروده است :

هان ! چه كسى براى مرد عاشق سرگشته

دلسوخته كه از عمان ملول شده است وجود دارد...

و در آن روز حارث به هلال بر قيس الاكاف كه از گزينه ترين سواران خوارج بود حمله برد و بر او نيزه زد و ستون فقران او را در هم شكست و چنين خواند: قيس الاكاف در آن بامداد ترس و بيم دانست كه من چون با هماوردان خود روياروى شوم استوار و پايدارم

در جنگ سلى و سلبرى گروهى از لشكريان مهلب خود را گريزان به بصره رساندند و گفتند مهلب كشته شده است . مردم بصره تصميم گرفتند به صحرا بگريزند و كوچ كنند، ولى نامه مهلب كه حاكى از فتح و پيروزى بود رسيد و مردم بر جاى ماندند و آنان هم كه بيرون رفته بودند برگشتند و در اين هنگام بود كه احنف گفت : بصره ، بصره مهلب است .

مردى از قبيله كندة كه به ابن ارقم معروف بود آمد و از مرگ پسرعموى خود خبر داد و گفت : خودم يكى از خوارج را ديدم كه نيزه اش را بر پشت او زد. چيزى نگذشت و هنوز آن مرد نرفته بود كه پسرعمويش سلامت باز آمد. به او گفتند: ابن ارقم چنين گفت . گفت : آرى راست مى گويد ولى من همين كه نيزه او را بر پشت خود احساس كردم بانگ برداشتم كه بر كودكان و بقيه فرزندانم رحمت آور. او نيزه خود را از پشت من برداشت و اين آيه را تلاوت كرد: بقية الله براى شما اگر مؤ منان باشيد بهتر است . (363)

مهلب : به دنبال اين واقعه سربريده عبيدالله بن بشير بن ماحوز را همراه

مردى از قبيله ازد نزد حارث بن عبدالله قباع فرستاد. او چون به كربج دينار (364) رسيد عبدالملك ، حبيب و على برادران عبيدالله بن بشير او را ديدند و از او پرسيدند چه خبر؟ او كه ايشان را نمى شناخت ، گفت : ابن ماحوز از دين برگشته كشته شد و اين سر اوست كه همراه من است . ايشان برجستند و او را كشتند و بر دار كشيدند و سر عبيدالله ، برادر خود را دفن كردند. هنگامى كه حجاج بن يوسف ثقفى حاكم عراق شد على بن بشير كه مردى تنومند و زيبا بود نزد او آمد. حجاج پرسيد: اين كيست ؟ و چون به او خبر دادند، وى را كشت و پسرش ازهر و دخترش را به خانواده آن مرد مقتول ازدى به بردگى بخشيد، ولى چون زينب دختر بشير بن ماحوز با آن خانواده دوست بود و پيوند داشت ايشان آن دو را به او بخشيدند.

ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل (365) مى گويد: مهلب تا هنگامى كه حارث قباع والى بصره بود پيوسته با خوارج جنگ مى كرد. چون قباع از حكومت بصره عزل و مصعب بن زبير بر آن كار گماشته شد، مصعب براى مهلب نوشت : پسرت مغيره را به جانشينى خود بگمار و نزد من آى . مهلب چنان كرد و مردم را فرا خواند و به آنان گفت : من مغيره را جانشين خود بر شما ساختم ، او براى افراد صغير و جوان شما در مهربانى و نرمى چون پدر است و براى سالخوردگان و بزرگان شما، در فرمانبردارى و نيكى كردن

و حرمت داشتن ، چون پسر است و براى همسالان خود از لحاظ خيرخواهى و مواسات چون برادر مى باشد. بايد فرمانبردارى شما از او پسنديده باشد و نسبت به او نرم و ملايم باشيد. به خدا سوگند هيچ گاه اراده كار پسنديده و صواب نكرده ام مگر اينكه او از من پيشى گرفته است . مهلب سپس نزد مصعب رفت . مصعب فرمان مغيره را براى اميرى لشكر فرستاد و براى او نوشت : هر چند كه تو چون پدرت نيستى ولى براى آنچه برعهده ات نهاده شده كفايت دارى ، اينك دامن بر كمر زن و استوار باش و كوشش كن .

سپس مصعب به مذار (366) رفت و احمر بن شميط را كشت و پس از آن به كوفه رفت و مختار را مقتول ساخت و به مهلب گفت : مردى را به من پيشنهاد كن كه او را ميان خودم و عبدالملك بن مروان قرار دهم . گفت : يكى از اين سه تن را كه مى گويم انتخاب كن ، محمد بن عمير بن عطارد دارمى ، زياد بن عمرو بن اشرف عتكى ، داود بن قحذم . مصعب گفت : يا اينكه خودت اين كار را براى من عهده دار شوى و كفايت كنى ! مهلب گفت : به خواست خداوند متعال خودم اين كار را براى تو كفايت مى كنم . مصعب حركت كرد و او را به فرماندهى موصل گماشت و مهلب به موصل رفت . مصعب هم به بصره برگشت تا از آنجا نزد برادرش عبدالله بن زبير به مكه برود. مصعب با مردم رايزنى كرد كه

چه كسى را عهده دار جنگ با خوارج كند. گروهى گفتند: عبدالله بن ابى بكرة را بر اين كار بگمار. گروهى گفتند عمربن عبيدالله بن معمر را براى اين امر برگزين . گروهى ديگر گفتند: هيچ كس جز مهلب شايسته جنگ با ايشان نيست او را برگردان و به سوى خوارج گسيل دار.

خبر اين رايزنى به خوارج رسيد و آنان با يكديگر تبادل نظر كردند. قطرى بن فجاءه مازنى كه خوارج هنوز او را به سالارى بر نگزيده بودند گفت : اگر عبدلله بن ابى بكررره بيايد، كسى پيش شما مى آيد كه سرور گرامى و بخشنده و با گذشت است و لشكر خود را به تباهى خواهد كشاند، و اگر عمر بن عبيدالله بيايد كسى پيش شما مى آيد كه سوار كار شجاع و دليرى كوشاست . او براى دين و پادشاهى خود جنگ مى كند، آن هم با طبيعت و سرشتى كه براى هيچ كس آن را نديده ام . من در چند جنگ او را ديده ام . هيچ گاه فرمان حمله صادر نمى شود مگر اينكه خود او نخستين سوارى است كه به جنگ روى مى آورد تا بر هماورد خد به شدت حمله كند و بر او ضربه بزند، و اگر مهلب برگردانده شود كسى است كه او را شناخته ايد، چون يك طرف جامه يى را شما بگيريد طرف ديگرش را او مى گيرد و چون شما رها كنيد او آن را مى كشد و چون شما آن را بكشيد او رها مى كند. هرگز جنگ را با شما آغاز نمى كند مگر اينكه شما آغاز به جنگ كنيد،

يا اينكه فرصتى يابد كه آن را به چنگ خواهد آورد. او شير پيروز و روباه مكار و بلاى پابرجاست . مصعب ، عمربن عبيدالله بن معمر را بر آن كار گماشت و او را والى فارس كرد و خوارج در آن هنگام مقيم ارجان بودند و زبير بن على سليطى امير ايشان بود. عمر بن عبيدالله به جنگ ايشان رفت و با آنان جنگ و پافشارى كرد و توانست ايشان را از ارجان بيرون راند و آنان را تا اصفهان به عقب نشينى وادار كرد، و چون به مهلب خبر رسيد كه مصعب ، عمربن عبيدالله را به فرماندهى جنگ با خوارج گماشته است گفت : سواركار و شجاع عرب و جوانمرد ايشان را بر آنان گماشته است . خوارج سپاهيان خود را براى جنگ با عمر بن عبيدالله فراهم آوردند و به شاپور آمدند. عمر به سوى آنان حركت كرد و در چهار فرسخى ايشان مستقر شد. مالك بن ابى حسان ازدى به او گفت : مهلب همواره ديده بان را گسيل مى داشت و از شبيخون زدن مى ترسيد و بيم آن داشت كه مبادا غافلگير شود و حال آنكه فاصله اش از خوارج بسيار دورتر از اين بود.

عمر به او گفت : ساكت باش ، خداى دلت را بر كناد! آيا تصور مى كنى پيش از آنكه اجل تو فرا رسد خواهى مرد! عمر همانجا ماند. قضا را شبى خوارج بر او شبيخون زدند. عمر آماده نبرد بيرون آمد و تا صبح با آنان جنگ كرد و خوارج نتوانستند هيچ گونه موفقيتى به دست آورند. عمر روى به مالك بن

ابى حسان كرد و گفت : چگونه ديدى ؟ گفت : خداوند به سلامت داشت و آنان در عين حال نسبت به مهلب آرزو و طمع چنين شبيخونى را نداشتند. عمر گفت : همانا اگر شما نسبت به من همان خيرخواهى را كه نسبت به مهلب مبذول مى داشتيد مبذول داريد اميدوارم كه اين دشمن را از ميان بردارم ، ولى شما مى گوييد اين مرد [ يعنى عمر ] مردى حجازى و از خاندان قريش است . خانه اش از اين سرزمين دور و خير و بهره اش براى افرادى غير از ماست و بدين سبب با من چنان كه شايد و بايد در جنگ همراهى نمى كنيد .از فرداى آن روز عمر به خوارج حمله كرد و با آنان جنگى سخت كرد و ايشان را كنار پلى راند، و مردم براى عبور از آن پل چنان هجوم بردند كه فرو ريخت . عمر همانجا ماند تا آن پل را اصلاح كرد و از آن گذشت و پسر خود عبيدالله را كه مادرش از خاندان سهم بن عمروبن هصيص بن كعب بود پيشاپيش فرستاد و او با خوارج چندان جنگ كرد كه كشته شد. قطرى به خوارج گفت : امروز ديگر با عمر جنگ مكنيد كه داغ ديده است و پسرش را كشته ايد. عمر از كشته شدن پسرش آگاه نبود تا آنكه كنار خوارج رسيد. نعمان بن عباد هم همراه پسرعمو بود عمر بانگ برداشت : اى نعمان ! پسرم كجاست ؟ گفت : او را در راه خدا حساب كن كه شكيبا و در حالى كه حمله مى كرد و بدون آنكه

پشت به جنگ دهد كشته شد. عمر انالله و انا اليه راجعون گفت : و آن گاه چنان حمله يى بر خوارج برد كه مثل آن ديده نشده بود و ياران او هم با حمله او حمله كردند و در همين حمله نود مرد از خوارج را كشتند. عمر بر قطرى حمله كرد و ضربتى بر پيشانيش زد كه شكافته شد. خوارج گريختند، و جان به در بردند و چون مستقر شدند و وضع خود را ديدند قطرى به آنان گفت : مگر من به شما اشاره نكردم كه از جنگ با او منصرف شويد. از آن روز خوارج او را از سران خود قرار دادند و از سرزمين فارس بيرون رفتند. در همين هنگام فزر بن مهزم عبدى با آنان ديدار كرد و از او چيزهايى پرسيدند و خواستند او را بكشند .او روى به قطرى كرد و گفت : مؤ من مهاجرم (367) قطرى از او درباره عقايد خودشان پرسيد و چون پاسخ داد او را رها كردند. فزر در اين مورد چنين سروده است :

نخست مرا استوار بستند سپس محاكمه مرا به قطرى كه داراى جنين شكافته بود واگذاردند. من در دين آنان ستيزه كردم و با حجت بر ايشان پيروز شدم ، هر چند دين آنان جز هوس و جعل و تزوير نبود.

خوارج سپس در پناه يكديگر باز به ارجان برگشتند و عمر بن عبيدالله به سوى ايشان حركت كرد و براى مصعب چنين نوشت :

اما بعد، همانا من با ازرقيان روياروى شدم . خداوند عزوجل شهادت را به عبيدالله بن عمر روزى داد و سعادت را به او ارزانى كرد

و پس از آن پيروزى بر ايشان را نصيب ما نمود و آنان پراكنده شدند و از هر سو گريختند. اينك به من خبر رسيده است كه برگشته اند. آهنگ ايشان دارم و از خداوند يارى مى جويم و بر او توكل مى كنم .

عمر در حالى كه عطية بن عمرو و مجاعة بن سعر همراهش بودند به جنگ خوارج رفت و با ايشان درافتاد و عمر چندان پافشارى كرد كه آنان را از آن منطقه بيرون راند. روزى عمر از ياران خود جدا شد و به چهارده تن از بزرگان و نام آوران خوارج حمله كرد و گرزى در دست داشت كه با آن به هر يك از ايشان ضربتى مى زد او را از پاى در مى آورد. در اين هنگام قطرى در حالى كه بر اسب بلند قامت تيزرو سوار بود بر عمر، كه بر كره اسب كوته قامتى سوار بود، حمله آورد، و چون قطرى از لحاظ اسب خود بر عمر برترى داشت نزديك بود بر او پيروز شود و او را از پاى درآورد. مجاعه او را ديد و شتابان به سوى قطرى حمله كرد. خوارج بانگ برداشتند: اى ابونعامه ! هم اكنون دشمن خدا ترا فرود مى گيرد. قطرى خود را روى دهانه زين خود خم كرد.مجاعه بر او نيزه زد ولى چون قطرى دو زره بر تن داشت پيكان نيزه فقط آن دو زره را دريد و اندكى هم پوست سر او را دريد و زخمى كرد و قطرى جان در برد و خوارج به اصفهان رفتند و آنجا بودند و باز به اهواز برگشتند، و در آن

هنگام عمر به اصطخر (368) رفته بود. عمر بن مجاعه دستور داد يك هفته خراج را جمع كند. آن گاه به او گفت : چه مقدار جمع كرده اى ؟ گفت : نهصد هزار درهم . گفت : از آن خودت باشد و يزيد بن حكم ، خطاب به مجاعة چنين سروده است :

عمر تو را دعوت كرد، دعوت كسى كه نزديك بود كشته شود و زندگى را فراموش كرده و تباه شده باشد و تو توانستى پهلوان آن سپاه را از آن جوانمرد دوركنى حال آنكه نزديك بود گوشتهاى او را پاره پاره كند.

[ ابوالعباس مبرد ] گويد: آن گاه مصعب بن زبير از ولايت عراق عزل شد و عبدالله بن زبير پسر خود، حمزه را به ولايت عراق گماشت . (369) او اندكى در عراق بود و پس از او دوباره مصعب به حكومت عراق گماشته شد و برگشت و خوارج در اطراف اصفهان بودند والى اصفهان عتاب بن ورقاء رياحى بود خوارج مدتى همانجا بودند و مقدارى خراج از دهكده ها گرفتند و سپس از ناحيه فارس روى به اهواز آوردند. مصعب به عمر بن عبيدالله نوشت نسبت به ما انصاف نداده اى كه مقيم منطقه فارس باشى و خراج را جمع كنى و چنين دشمنى از كنار تو بگذرد و با او جنگ نكنى . به خدا سوگند اگر جنگ مى كردى و شكست مى خوردى و مى گريختى عذر تو پذيرفته تر بود.

مصعب از بصره به قصد خوارج آمد

مصعب از بصره به قصد خوارج آمد. عمر بن عبيدالله نيز به قصد حمله به خوارج بيرون آمد و خوارج نخست به شوش عقب نشينى كردند و

پس از آن به مداين آمدند و در كشتار مردم افراط كردند و زنان و كودكان را مى كشتند. سپس خود را به مذار رساندند و آنجا احمرطى را، كه مردى شجاع و از سواركاران دلير خاندان عبيدالله بن حر بود، كشتند و شاعر در اين مورد چنين گفته است :

جوانمرد جوانمردان ، احمرطى را در ساباط رها كرديد كه ديگر هيچ دوستى بر او عطف توجه نمى كند.

خوارج سپس از مداين آهنگ كوفه كردند. حاكم كوفه حارث قباع بود و با آنكه آنان به اطراف و نخلستانهاى كوفه رسيده بودند از بيرون آمدن براى جنگ با آنان سنگينى و خوددارى مى كرد. ابراهيم بن اشتر او را ضمن نكوهش به اقدام و خروج تشويق كرد و مردم هم او را سرزنش كردند و او با بى رغبتى بيرون آمد و خود را به نخيله رساند و شاعر در اين باره چنين مى گويد:

همانا قباع حركت كرد ولى حركت كندى ، يك روز حركت مى كند و ده روز بر جاى مى ماند.

و او به مردم وعده مى داد كه بيرون خواهد آمد و بيرون نمى آمد و خوارج همچنان كشتار مى كردند و چنان شد كه زنى زيبا را گرفتند و نخست پدرش را مقابل ديدگان او كشتند و سپس قصد كشتن او را كردند. گفت : آيا شما كسى را كه در آراستگى پرورش يافته و در دشمنى غير آشكار است (370) مى كشيد! يكى از خوارج گفت : رهايش كنيد. ديگران گفتند او تو را شيفته كرده است ، و آن زن را پيش آوردند و كشتند. و در همان حال

كه مقابل قباع بودند و پل ميان آنان بود و همراه قباع شش هزار تن بودند زنى ديگر را گرفتند و كشان كشان او را مى بردند و آن زن استغاثه مى كرد و مى گفتع : چرا مى خواهيد مرا بكشيد؟ به خدا سوگند نه تباهى ببار آورده ام و نه زنا كرده ام و نه كافر و مرتد شده ام . مردم مى خواستند جنگ كنند و قباع آنان را از آن كار باز مى داشت .

قباع همين كه از نافرمانى آنان بيمناك شد دستور داد پل را قطع كنند و ميان دبيرى و دباها (371) پنج روز درنگ كرد و خوارج هم نزديك او بودند. قباع هر روز به مردم مى گفت : چون فردا با دشمن روياروى شديد پايدار و شكيبا باشيد. نخستين كار در جنگ تيراندازى است و سپس نيزه زدن و پس از آن شمشير، و هر كس از جنگ بگريزد مادرش بر او بگريد.

چون قباع اين سخن را تكرار مى كرد يكى از سپاهيان گفت : حرف و صفت آن را شنيديم چه هنگامى از حرف به عمل و فعل مى رسد؟ و كسى چنين رجز سر داد: همانا قباع بسيار سست و نرم حركت مى كند، ميان دباها و دبيرى را پنج روزه مى پيمايد.

خوارج هم نيازهاى خود را برآوردند و قباع هم همواره از ايشان كناره مى گرفت و تحصن مى جست . خوارج برگشتند و قباع هم به كوفه بازگشت . خوارج همان دم آهنگ اصفهان كردند. عتاب بن ورقاءرياحى به زبير بن على سالار خوارج پيام فرستاد كه من پسر عموى تو هستم

و حال آنكه از هر جنگى كه بر مى گردى باز آهنگ من مى كنى ! زبير پيام داد كه تبهكاران خويشاوند و بيگانه ، در حق برابر و يكسانند. خوارج همچنان نزديك اصفهان ماندند و هر صبح و شام آهنگ جنگ با عتاب بن ورقاء مى كردند و چون پس از توقف بسيار به چيز قابل توجه و مهمى دست نيافتند بازگشتند، ولى ميان اصفهان و اهواز از هيچ شهر و دهكده يى عبور نكردند مگر آنكه ريختن خون آنان را حلال مى دانستند و همه را مى كشتند. مصعب با مردم درباره آنان رايزنى كرد و راءى همگان بر فرستادن مهلب قرار گرفت و چون موضوع رايزنى آنان به اطلاع خوارج رسيد، قطرى به آنان گفت : اگر عتاب بن ورقاء ماءمور شود و به جنگ شما بيايد، دلاورى است كه خود پيشاپيش سواران حركت مى كند ولى پيروزى چندانى به دست نمى آورد، و اگر عمر بن عبدالله بيايد سواركارى است كه به هر حال پيش مى رود چه به سود او باشد و چه به زيان او، و اگر مهلب بياييد مردى است كه با شما درگير نمى شود مگر اينكه شما جنگ را با او شروع كنيد و همواره از شما فرصتها را مى گيرد و فرصتى به شما نمى دهد و او بلا و گرفتارى پيوسته و ناخوشانيد هميشگى است .

مصعب تصميم گرفت كه مهلب را به جنگ خوارج روانه كند و جنگ با عبدالملك بن مروان را خود عهده دار شود. چون زبير بن على اين موضوع را فهميد به رى حركت كرد. در آنجا يزيد بن

حارث بن رويم [ حاكم ] بود. زبير او را نخست در رى محاصره كرد و چون مدت محاصره طول كشيد يزيد براى جنگ با خوارج بيرون آمد و خوارج پيروز شدند يزيد بن حارث بن رويم تنى چند از خوارج را كشت و پسر خود حوشب را فرا خواند، ولى حوشب از او و از مادر خود كه نامش لطيفه بود گريخت . على عليه السلام روزى به عيادت يزيد بن حارث به خانه پدرش حارث رفت ، و گفت : من كنيزكى دارم كه در خدمتگزارى لطيفه است آن را براى تو مى فرستم و بدين سبب يزيد او رالطيفه نام نهاد، او همراه شوهر خود يزيد در اين جنگ كشته شد. شاعر چنين سروده است :

مواقف و جايگاه ما در هر جنگ دشوار شاديبخش تر و تسكين دهنده تر از مواقف حوشب است ، در حالى كه نيزه ها بر كشيده بود پدرش او را فرا خواند، نپذيرفت و شتابان همچون گريختن روباه گريخت ...

و ديگرى گفته است :

حوشب زن خود را نجات داد و شيخ خود را مقابل نيزه ها و از بيم آن رها كرد.

گويد: (372) زبير بن على باز آهنگ اصفهان كرد و مدت هفت ماه عتاب بن ورقاء را محاصره كرده و عتاب گاهى با او جنگ مى كرد و چون مدت محاصره طول كشيد، عتاب به ياران خود گفت : منتظر چه هستيد؟ به خدا سوگند، شما به سبب كمى شمار خود كشته نخواهيد شد، كه شما همگى از شجاعان عشيره خود هستيد و چند بار تاكنون با ايشان جنگ كرده ايد و داد خود را از

ايشان گرفته ايد، ولى با اين شدت محاصره چيزى نمانده است كه اندوخته هاى شما تمام شود و يكى از شما بميرد و كسى را نيابد كه او را دفن كند. اكنون تا هنوز قوت داريد و پيش از آنكه برخى از شما چنان ناتوان شود كه نتواند به مقابله هماورد خود رود با اين قوم جنگ كنيد.

و چون نماز صبح گزارد به سوى خوارج كه در حال غفلت و آرامش بودند رفت . عتاب رايتى براى كنيز خود ياسمين بست و گفت : هر كس مى خواهد زنده بماند خود را زير رايت ياسمين برساند و هر كس مى خواهد جهاد كند با من بيرون آيد. عتاب بن ورقاء همراه دو هزار و هفتصد سوار به جنگ خوارج رفت و خوارج تا هنگامى كه آنان را فرو گرفتند از حمله آنان آگاه نشدند. سپاهيان عتاب بن ورقاء با چنان كوشش و جديتى جنگ كردند كه خوارج از آنان نظير آن را نديده بودند، و آنان گروه بسيارى از خوارج را كشتند. زبير بن على كشته شد. خوارج گريختند و عتاب از تعقيب آنان خوددارى كرد. شاعرى درباره اين جنگ چنين سروده است :

و جنگى در جى [ اصفهان ] كه تلافى كردم و اگر تو نمى بودى لشكر از ميان مى رفت .

ديگرى گفته است :

من از شهر، در حالى كه خواهان كشته شدن بودم ، بيرون آمدم و در زمره لشكر ياسمين نبودم . آيا اين از فضيلتها نيست كه قوم من بامدادان سلاح پوشيده و آماده براى جهاد بيرون آمدند!

مبرد مى گويد: راويان چنين آورده اند كه هنگام محاصره اصفهان ،

گاهى دو لشكر بيرون مى آمدند و برابر يكديگر صف مى كشيدند و برخى بر برخى ديگر حمله مى كردند. گاهى هم بدون اينكه جنگى صورت گيرد فقط مقابل يكديگر صف مى كشيدند و گاه جنگى سخت صورت مى گرفت . مردى از ياران عتاب كه نامش شريح و كنيه اش ابوهريره بود هنگام غروبكه خوارج به قرارگاه خود بر مى گشتند فرياد بر مى آورد و خطاب به زبير بن على و خوارج اين ابيات را مى خواند:

اى پسر ابى ماحوز و اى اشرار! اى سگهاى دوزخى چگونه مى بينيد؟

اين سخنان ، خوارج را به خشم مى آورد. عبيدة بن هلال براى شريح كمين ساخت و با شمشير او را زد. ياران شريح او را با خود بردند. خوارج مى پنداشتند كه او كشته شده است و هرگاه مقابل يكديگر صف مى كشيدند بانگ بر مى داشتند: هرار [ شريح ] در چه حال است ؟ آنان مى گفتند: او را باكى نيست ، و چون زخم شريح بهبود يافت خود مقابل خوارج آمد و گفت : اى دشمنان خدا! آيا بر من بيمارى و دردى مى بينيد؟ و آنان فرياد برآوردند كه ما معتقد بوديم تو به مادر [ و جايگاه ] خود كه دوزخ و آتش سوزان است پيوسته اى

قطرى بن فجاءة مازنى

ديگر از خوارج ، قطرى است . ابوالعباس مبرد مى گويد: چون زبير بن على كشته شد خوارج كار فرماندهى خود را مورد بررسى قرار دادند و تصميم گرفتند عبيدة بن هلال را به سالارى خود برگزينند. او گفت : آيا موافقيد شما را به كسى راهنمايى كنم كه براى

شما بهتر از من باشد؟ آن كسى كه در طلايه لشكر نيزه مى زند و ساقه لشكر را حمايت مى كند . بر شما باد كه قطرى بن فجاءة مازنى را به سالارى برگزينيد. خوارج با قطرى بيعت كردند و به او گفتند: اى اميرالمومنين ! ما را به خط فارس ببر. گفت : عمربن عبدالله بن معمر در فارس است . ما به اهواز مى رويم و اگر مصعب از بصره بيرون رفته باشد ما وارد بصره خواهيم شد. خوارج نخست به اهواز آمدند و سپس از اهواز به ايذه (373) برگشتند. مصعب هم تصميم گرفته بود به باجميرا (374)برود ولى به ياران خود گفت : قطرى در كمين و مشرف بر ماست و اگر ما از بصره بيرون برويم او وارد بصره خواهد شد، و به مهلب پيام فرستاد كه شر اين دشمن را از ما كفايت كن . مهلب به سوى خوارج رفت و چون قطرى اين را دريافت ، آهنگ كرمان كرد و مهلب مقيم اهواز شد. قطرى در حالى كه آماده بود به مهلب حمله آورد.

خوارج غالبا از لحاظ ساز و برگ و داشتن اسلحه و اسبهاى تندرو و داشتن زره هاى خوب ، بر هر گروه كه با آنان جنگ مى كرد، برترى داشتند. مهلب با آنان جنگ كرد و آنان را عقب راند و ايشان به رامهرمز رفتند. حارث بن عميره همدانى هم به جهت مخالفت با عتاب بن ورقاء به مهلب پيوسته بود و گويند: عتاب بن ورقاء از اينكه حارث بن عميره زبيربن على را كشته بود و سپاهيان خود را به جنگ با زبير تشويق

كرده بود ناراضى بود. اعشى همدان در اين باره اين ابيات را سروده است : همانا همه اسباب مكارم براى اين پسر شيران و سپيد چهره خاندان همدان كامل شده است . براى سواركار و حمايت كننده حقيقت و آن كس كه زاد و توشه همراهان و شجاع شجاعان است ، يعنى حارث بن عميرة ، شيرى كه عراق تا دهكده هاى نجران را حمايت مى كند...

ابوالعباس مبرد مى گويد: مصعب به باجميرا رفت و پس از اندكى خبر كشته شدن او در مسكن به اطلاع خوارج رسيد و اين خبر به آگاهى مهلب و يارانش نرسيده بود. روزى كنار خندق رامهرمز كه خوارج و ياران مهلب رويارو ايستاده بودند، خوارج فرياد برآوردند و از آنان پرسيدند: شما درباره مصعب چه مى گوييد؟ گفتند: پيشواى هدايت است . گفتند: درباره عبدالملك چه مى گوييد؟ گفتند گمراه گمراه كننده است . پس از دو روز خبر كشته شدن مصعب به مهلب رسيد و دانست كه همه مردم عراق به امارت عبدالملك تن داده اند. فرمان عبدالملك در مورد اميرى مهلب نيز به دست او رسيد. و چون با خوارج روياروى ايستادند، خوارج پرسيدند: درباره مصعب چه مى گوييد؟ گفتند: عقيده خود را به شما نمى گوييم . پرسيدند: درباره عبدالملك چه مى گوييد؟ گفتند: پيشواى هدايت است . خوارج گفتند: اى دشمنان خدا! ديروز عبدالملك ، گمراه گمراه كننده بود و امروز پيشواى هدايت است ؛ اى بردگان دنيا! نفرين و لعنت خدا بر شما باد.

ابوالفرج اصفهانى در كتاب الاغانى الكبير نقل مى كند كه مى گفته است : خوارج و مسلمانان به هنگامى كه قطرى

و مهلب جنگ مى كردند معمولا روياروى مى ايستادند و در حال آرامش و امان و بدون اينكه يكديگر را خشمگين كنند در مورد مسائل دينى و امور ديگر گفتگو مى كردند. روزى عبيدة بن هلال يشكرى [ از خوارج ] و ابوحزابه تميمى (375) مقابل هم ايستادند و از يكديگر مسائلى پرسيدند. عبيده به ابوحزابه گفت : من مى خواهم از تو چيزهايى را بپرسم . آيا پاسخ آنها را درست و صحيح به من مى دهى ؟ گفت : آرى به شرط آنكه تو هم براى من ضمانت كنى كه هر چه بپرسم راست بگويى . گفت : ضمانت مى كنم . ابوحزابه گفت : اكنون از هر چه مى خواهى بپرس . عبيده گفت : عقيده شما درباره پيشوايتان چيست ؟ گفت : ريختن خون حرام را حلال مى دانند. گفت : اى واى بر تو! در مورد مال چگونه رفتار مى كنند؟ گفت : آن را از ناروا وبدون آنكه حلال باشد مى گيرند و نابجا هزينه مى كنند. گفت : رفتارشان درباره يتيم چگونه است ؟ گفت : نسبت به اموال يتيم ستم مى كنند و حق او را مى گيرند و با مادرش همبستر مى شوند. عبيدة گفت : اى ابوحزابة آيا بايد از امثال ايشان پيروى كرد! گفت : من پاسخ ترا دادم . اينك سوال مرا پاسخ بده و از سرزنش من در مورد عقيده ام درگذر. گفت : بپرس . ابوحزابه پرسيد: كدام شراب گواراتر است ، باده كوهستان يا باده انگورهاى درشت ؟ عبيده گفت : اى واى بر تو! آيا از كسى مثل من

چنين سوالى مى پرسند؟! گفت : تو بر خود واجب كرده اى كه سؤ ال مرا پاسخ دهى . گفت : اگر چنين است و چيز ديگرى را نمى پذيرى ، باده كوهستان قويتر و مست كننده تر و باده دشت بهتر و روانتر است . ابوحزابه پرسيد: كدام روسپيان خرامنده تر و دل پذيرترند؟ آيا روسپيان رامهرمز يا روسپيان ارجان ! گفت : واى بر تو! از مثل من چنين سوالى مى پرسند؟ گفت : بايد پاسخ بدهى و الا غدر ورزيده اى .

گفت : اگر چنين است و چيز ديگرى را نمى پذيرى [ مى گويم ]: پوست روسپيان رامهرمز لطيف تر است در حالى كه روسپيان ارجان خوش اندامترند. گفت : كداميك از اين دو مرد شاعرترند، جرير يا فرزدق ؟ گفت : بر تو و بر آن دو لعنت و نفرين خدا باد! ابوحزابه گفت : ناچار از پاسخ دادنى . گفت : كداميك از آن دو گفته است :

زوبين ونيزه كوتاه با كمندها، شكمهاى آنان را در هم نورديد و تا كرد همچنان كه بازرگانان در حضر موت بردها را تا مى كنند. (376)

گفت : اين را جرير گفته است . عبيده گفت : همو شاعرتر است .

ابوالفرج مى گويد: مردم در لشكرگاه مهلب در مورد جرير و فرزدق و اينكه كداميك شاعرترند با يكديگر بگو و مگو مى كردند و چنان شد كه بر سر آن به يكديگر حمله مى كردند و پيش ابوحزابه رفتند تا در اين مورد داورى كند. گفت : مى خواهيد ميان اين دو سگ مهاجم داورى كنم و هر دو به جان من افتند؟

من داورى نمى كنم ولى شما را به كسى راهنمايى مى كنم كه ميان آن دو داورى مى كند و فحش دادن به آن دو و دشنام شنيدن از آن دو بر او آسان است . بر شما باد كه اين سوال را از خوارج بپرسيد. و هرگاه با آنان روياروى مى ايستيد بپرسيد. و چون برابر هم ايستادند ابوحزابة از عبيدة بن هلال پرسيد و پاسخ فوق را به او داد.

ابوالفرج اصفهانى نقل مى كند

همچنين ابوالفرج اصفهانى نقل مى كند كه زنى از خوارج كه به او ام حكيم مى گفتند همراه قطرى بن فجاءة بود. آن زن از دليرترين و زيباترين و ديندارترين خوارج به شمار مى آمد و گروهى از خوارج از او خواستگارييى كردند و او همه را رد كرد و پاسخ نداد. كسى كه شاهد جنگ كردن او بوده است مى گويد: او به مردم حمله مى كرد و اين رجز را مى خواند:

سرى بر دوش مى كشم كه از كشيدنش خسته و از شستن و روغن ماليدن بر آن افسرده شده ام ، آيا جوانمردى پيدا مى شود كه سنگينى آن را از دوش من بردارد!

و خوارج همگان بانگ بر مى داشتند كه پدر و مادرمان فداى تو باد، و ما هرگز چنان زنى نديده ايم .

همچنين ابوالفرج مى گويد: عبيدة بن هلال هرگاه مردم از درگيرى با يكديگر خوددارى مى كردند به لشكريان مهلب مى گفت : تنى چند پيش من آييد. و تنى چند از جوانان لشكر مهلب نزد او مى رفتند. عبيدة به آنان مى گفت : كداميك را بيشتر دوست مى داريد؟ براى شما قرآن بخوانم يا

شعر بسرايم ؟ آنان مى گفتند، ما قرآن را همان گونه كه تو مى دانى مى دانيم براى ما شعر بخوا و او مى گفت : اى تبهكاران ! به خدا مى دانم كه شما شعر را بر قرآن بر مى گزينيد. آن گاه براى آنان چندان شعر مى خواند كه خسته و پراكنده مى شدند.

ابوالعباس مبرد مى گويد: خالد بن عبدالله بن اسيد، حاكم بصره شد و چون به بصره در آمد مى خواست مهلب را از كار خود عزل كند. به او گفتند: اين كار را مكن و تذكر دادند كه مردم اين شهر به اين سبب در امانند كه مهلب در اهواز و عمر بن عبيدالله در فارس هستند. عمر از كار كناره گرفته است ، اگر مهلب را هم تو از كار بر كنار كنى بر بصره درامان نخواهيم بود، ولى خالد هيچ پيشنهادى جز عزل او را نپذيرفت . مهلب به بصره آمد و خالد به اهواز حركت كرد و مهلب را همراه خود برد و چون به كريج دينار رسيد، قطرى با او روياروى شد و مانع اين شد كه بارهايش را پياده كند و سى روز با او جنگ كرد.

آن گاه قطرى همچنان مقابل خالد ايستاد و گرد خويش خندق كند. مهلب به خالد گفت : قطرى براى كندن خندق بر گرد خود سزاوارتر از تو نيست . خالد از رودخانه كارون گذشت و خود را به جانب نهر تيرى رساند. قطرى هم او را تعقيب كرد، و خود را به شهرك نهر تيرى رساند و باروى آن را مرمت كرد و اطراف آن را هم خندق كند.

مهلب به خالد گفت : تو هم اطراف قرارگاه خويش خندق حفر كن كه من از شبيخون خوارج احساس امنيت نمى كنم . خالد گفت : اى ابوسعيد! كار زودتر از اين تمام مى شود. مهلب به يكى از پسران خود گفت : كارى ضايع شده مى بينم . و سپس به زيادبن عمرو گفت : تو براى ما و اطراف قرارگاه ما خندق حفر كن و چنان كرد. ضمنا دستور داد بارهايى كه در قايقهاست خالى شود و خالد از اين كار هم خوددارى كرد. مهلب به فيروز بن حصين گفت : تو همراه ما باش . او گفت ؛ اى ابوسعيد! شرط دورانديشى همين است كه تو مى گويى ولى من خوش نمى دارم از ياران خود جدا شوم .گفت : پس نزديك ما باش . گفت : آرى اين كار را خواهم كرد.

عبدالملك بن مروان به بشر بن مروان نوشته بود كه خالد را با لشكر گرانى به فرماندهى عبدالرحمان بن محمد بن اشعث يارى دهد و او چنان كرد و عبدالرحمان پيش خالد آمد. قطرى همچنان چهل روز برابر ايشان بود و هر بامداد و شامگاه بر آنان حمله و با آنان جنگ مى كرد. مهلب به وابسته و برده آزاد كرده ابوعيينه گفت : خود را كنار اين گورستان مسيحيان برسان و همه شب همانجا باش و هرگاه خبرى از خوارج به دست آوردى يا صداى شيهه و حركت اسبها را شنيدى شتابان پيش ما بيا. او شبى خود را به مهلب رساند و گفت : خوارج حركت كردند. مهلب آماده كنار دروازه خندق نشست . قطرى ، قايقهايى

فراهم كرده بود كه آكنده از هيزم خشك بود آنها را آتش زد و ميان قايق هاى خالد رها كرد و خود از پى آنها حركت كرد و چنان شد كه بر هيچ مردى نمى گذشت مگر اينكه او را مى كشت و بر هيچ چهارپايى نمى گذشت مگر اينكه آن را پى مى كرد و بر هيچ خيمه اى نمى گذشت مگر اينكه آن را مى دريد. مهلب به پسرش يزيد فرمان داد همراه صد سوار بيرون برود و جنگ كند. عبدالرحمان بن محمد بن اشعث هم در آن جنگ سخت پايدارى كرد، فيروز بن حصين نيز با بردگان و وابستگان خويش بيرون آمد و خود و همراهانش به خوارج تيراندازى مى كردند و زوبين مى انداختند و بسيار پسنديده عمل كرد. در آن جنگ يزيد بن مهلب و عبدالرحمان بن محمد بن اشعث هر دو از اسب بر زمين افتادند و يارانشان از آن دو حمايت كردند تا دوباره سوار شدند. فيروز بن حصين هم در خندق افتاد و مردى از قبيله ازد دست او را گرفت و بيرونش آورد و فيروز ده هزار درهم به او بخشيد، و صبح آن شب لشكرگاه خالد همچون زمين سنگلاخ سوخته يى بود كه در آن جز زخمى و كشته ديده نمى شد. خالد به مهلب گفت : اى ابوسعيد! نزديك بود رسوا شويم . مهلب گفت : گرد لشكرگاه خود خندق حفر كن و اگر چنين نكنى آنان به سوى تو باز خواهند آمد. خالد گفت : كار خندق كندن را براى من كفايت كن . مهلب تمام افراد شجاع و شريف را جمع كرد

و هيچ شخص شريفى باقى نماند مگر اينكه خندق مى كند. خوارج بانگ برداشتند و به سپاهيان خالد كه مشغول كندن خندق بودند، گفتند، به خدا سوگند اگر اين جادوگر مزونى (377) نبود خداوند شما را درمانده مى كرد. خوارج به مهلب لقب ساحر داده بودند، زيرا هرگاه آنان كارى را تدبير و در آن چاره سازى مى كردند، مى ديدند مهلب بر آن تدبير و شكستن آن ، از ايشان پيشى گرفته است .

اعشى همدان در قصيده يى طولانى خطاب به عبدالرحمان بن محمد بن اشعث پايدارى و تحمل رنج قحطانيان را همراه او يادآورى كرده است و مى گويد:

جنگ اهوازت را فراموش مكن و ستايش و نام نيكو از ميان رفتنى نيست .

سپس قطرى به كرمان رفت و خالد به بصره برگشت . قطرى يك ماه در كرمان ماند و سپس به فارس برگشت . خالد خود را به اهواز رساند و مردم را براى حركت فراخواند و مردم در جستجوى مهلب بودند. خالد گفت : مهلب همه حظ و لذت اين شهر را برده است و من برادر خويش عبدالعزيز را به فرماندهى جنگ با خوارج گماشته ام . خالد، مهلب را همراه سيصد سپاهى به جانشينى خود در اهواز گماشت . عبدالعزيز هم به جنگ خوارج كه در دارابجرد بودند رفت و شمار سپاهيانش سى هزار تن بود. عبدالعزيز در راه مى گفت : مردم بصره چنين تصور مى كنند كه اين كار جز با مهلب انجام نمى پذيرد ولى بزودى خواهند دانست .

صقعب بن يزيد (378) مى گويد: همين كه عبدالعزيز از اهواز بيرون رفت كردوس حاجب مهلب پيش من

آمد و مرا فراخواند. من نزد مهلب رفتم او در حالى كه جامه هروى پوشيده بود و بر پشت بامى بود به من گفت : اى صعقب ! من تباه شده ام ؛ گويى هم اكنون به شكست و گريز عبدالعزيز مى نگرم و بيم آن دارم كه خوارج به من حمله كنند و اينجا بيايند و حال آنكه لشكرى همراه من نيست . اينك تو از سوى خود مردى را روانه كن كه خبر آنان را براى من بياورد و پيش از وقوع واقعه از آن آگاه باشم . و من از سوى خود مردى را كه به او عمران بن فلان مى گفتند روانه كردم و گفتم : همراه لشكر عبدالعزيز باش و اخبار ايشان را روز به روز براى من بنويس و چون آن اخبار مى رسيد من آنها را به مهلب مى رساندم .

چون عبدالعزيز نزديك خوارج رسيد توقفى كرد و مردم به او گفتند: اينجا منزلى است و مناسب است كه در آن فرود آيى تا آرامشى پيدا كنيم و سپس با آمادگى و ساز و برگ كامل حركت كنيم . گفت : هرگز، كار نزديك است پايان يابد. مردم بدون فرمان او فرود آمدند ولى هنوز فرود آمدن ايشان پايان نيافته بود كه سعدالطلايع همراه پانصد سوار همچون ريسمانى كشيده آشكار شدند. عبدالعزيز به مقابله ايشان شتافت . آنان ساعتى برابر او صف كشيدند و سپس از راه مكر و حيله در هم شكسته شدند. عبدالعزيز به تعقيب ايشان پرداخت . مردم به او گفتند: او را تعقيب مكن كه ما داراى آرايش نظامى و آمادگى نيستيم .ولى

نپذيرفت و همچنان آنان را تعقيب كرد تا به گردنه يى برآمدند. او هم از پى ايشان بر آن گردونه برآمد مردم او را نهى مى كردند و او نمى پذيرفت . عبدالعزيز، عبس بن طلق صريمى را كه به عبس طعان معروف بود به فرماندهى بنى تميم و مقاتل بن مسمع را بر بكربن وائل گماشته بود و بر شرطه خود مردى از بنى ضبيعة بن ربيعة بن نزار را گماشته بود. آن گروه از خوارج از گردنه پايين آمدند، عبدالعزيز هم پايين آمد. خوارج در دامنه آن گردنه كمين ساخته بودند و همين كه عبدالعزيز از آن منطقه گذشت آنان از كمين بيرون آمدند و در اين هنگام سعد الطلائع هم برگشت ، عبس بن طلق پياده شد و كشته شد و مقاتل بن مسمع و آن مرد ضبيعى كه سالار شرطه بود نيز كشته شدند. عبدالعزيز روى به گريز نهاد و خوارج دو فرسنگ آنها را تعقيب كردند و هر گونه كه خواستند ايشان را كشتند. عبدالعزيز همسر خود ام حفص ، دختر منذر بن جارود، را همراه خود برده بود و خوارج در آن جنگ زنان را هم به اسيرى گرفتند و تعداد اسيران قابل شمارش نبود و پس از اينكه آنها را استوار بستند در غارى افكندند و در آن را بستند تا آنكه در همانجا جان سپردند.

يكى از كسانى كه در آن جنگ حضور داشته گفته است : من عبدالعزيز را ديدم كه سى مرد با شمشيرهاى خود به او ضربه مى زدند و در زده (379) او هيچ اثر نمى كرد.

آن گاه براى فروش اسيران زن [ به

صورت مزايده ] جار زدند. نرخ ام حفص چنان بالا رفت كه مردى حاضر شد او را به هفتاد هزار درهم بخرد. آن مرد از مجوسيانى بود كه مسلمان شده و به خوارج پيوسته بودند و براى هر يك از ايشان فقط پانصد درهم مقررى تعيين كرده بودند. نزديك بود آن مرد ام حفص را از آن خود كند. اين كار بر قطرى دشوار آمد و گفت : سزاوار نيست كه پيش مرد مسلمانى هفتاد هزار درهم باشد، اين خود فتنه يى است . در اين هنگام ابوالحديد عبدى برجست و ام حفص را كشت . او را نزد قطرى بردند. گفت : اى ابوالحديد! چه خبر؟ گفت : اى اميرالمومنين ! ديدم مومنان در مورد خريد اين زن مشرك بر مبلغ مزايده مى افزايند و از فتنه و شيفتگى ايشان ترسيدم . قطرى گفت : آفرين ! نيكو كردى . و مردى از خوارج چنين سرود:

فتنه يى را كه بزرگ و دشوار شده بود، شمشير ابوالحديد به لطف خدا از ما كفايت كرد. مسلمانان عشق خود را به او آشكار ساختند و از فرط هوس مى گفتند: چه كسى افزون كننده بر قيمت است ؟...

علاء بن مطرف سعدى پسرعموى عمرو القضاء بود و دوست مى داشت كه در اين جنگ با او روياروى شود. عمروالقضا در حالى به او رسيد كه گريزان بود. خنديد و به اين شعر تمثل جست :

لقيط آرزو مى كرد كه با من روياروى شود. اى عامر براى تو صعصعة بن سعد است .

و سپس به او [ عمروالقضا] بانگ زد: اى ابوالمصدى ! خودت را نجات بده .

علاءبن

مطرف همراه خود دو همسر خويش را برده بود كه يكى از ايشان از بنى ضبه و نامش ام جميل بود و ديگرى دختر عمويش به نام فلانة دختر عقيل بود. او همسر ضبى خود را نجات داد و نخست او را سوار كرد و دختر عموى خود را هم نجات داد و در اين مورد چنين سروده است :

آيا من گرامى و بزرگوار نيستم كه به جوانان خود گفتم : بايستيد و آن زن ضبى را پيش از دختر عقيل بر مركب سوار كنيد!...

صقعب بن يزيد مى گويد: مهلب مرا گسيل داشت كه براى او خبرى بياورم . من با اسبى كه آن را سه هزار درهم خريده بودم به كنار پل اربك (380) رفتم ولى خبرى به دست نياوردم . ناچار در گرماى نيمروز همچنان به حركت خود ادامه دادم . چون شامگاهان فرا رسيد و سياهى شب همه جا را گرفت صداى مردى را كه از دليران بود و او را مى شناختم شنيدم و به او گفتم : چه خبر؟ گفت : خبر بد. گفتم : عبدالعزيز كجاست ؟ گفت : پيشاپيش تو است . چون آخر شب شد به حدود پنجاه سوار برخوردم كه رايتى همراه ايشان بود. پرسيدم : اين رايت كيست ؟ گفتند: رايت عبدالعزيز است پيش رفتم و به او سلام دادم و گفتم : خداوند كارهاى امير را رو به راه نمايد، آنچه پيش آمد در نظرت بزرگ نيايد كه تو با بدترين و پليدترين لشكر بودى . گفت : آيا تو همراه ما بودى ؟ گفتم : نه ولى گويا من خود شاهد كارهاى

تو بوده ام . سپس او را رها كردم و نزد مهلب آمدم . مهلب : پرسيد چه خبر؟ گفتم : خبرى كه ترا شاد مى كند؛ اين مرد شكست خورد و خود و سپاهيانش گريختند، گفت : اى واى بر تو! اين چه خوشحالى است كه مرد قرشى شكست خورده و لشكرى از مسلمانان پراكنده و تار و مار شده است . گفتم : به هر صورت چنين بوده است چه تو را خوش آيد و چه ناخوش . مهلب نخست كسى را پيش خالد فرستاد و خبر سلامتى برادرش را به او داد. آن مرد مى گويد: چون موضوع را به خالد گفتم گفت : دروغ مى گويى و آدم خوار و پستى هستى . در اين هنگام مردى از قريش وارد شد و مرا تكذيب كرد. خالد به من گفت : قصد داشتم گردنت را بزنم . من گفتم : خداوند كار امير را اصلاح كند. اگر دروغگو بودم مرا بكش و اگر راست گفته بودم جامه همين مرد را به من ببخش . خالد گفت : چه بد جان خود را به خطر انداختى ؟ و من هنوز از جاى خود تكان نخورده بودم كه برخى از گريختگان پيش عبدالعزيز رسيدند. و چون عبدالعزيز به بازار اهواز رسيد مهلب او را گرامى داشت و جامه بر او پوشاند و همراه او نزد خالد رفت . مهلب پسر خود حبيب را به جانشينى خويش در اهواز گماشت و گفت : اگر احساس كردى كه سواران خوارج به تو نزديك شده اند به بصره و ناحيه نهر تيرى بازگرد. همين كه حبيب

رسيدن سواران خوارج را احساس كرد به بصره آمد و آمدن خود را به اطلاع خالد رساند. خالد خشمگين شد و حبيب از او ترسيد و ميان افراد قبيله بنى عامر بن صعصعه پنهان شد و همانجا و در حالى كه مخفى بود با همسر خويش هلاليه ازدواج كرد و او مادر عباد بن حبيب است .

شاعرى ضمن نكوهش راءى خالد، خطاب به او چنين سروده است :

نوجوان بسيار ترسويى از قريش را به فرماندهى جنگ گماشتى و گسيل داشتى و مهلب را كه داراى راءى و انديشه اصيل است رها كردى ...

حارث بن خالد مخزومى هم چنين سروده است

حارث بن خالد مخزومى هم چنين سروده است :عبدالعزيز همين كه عيسى و ابن داوود را ديد كه با قطرى در حال ستيزند، گريخت ... (381)

خالد نامه يى به عبدالملك نوشت و در آن بهانه هايى براى شكست عبدالعزيز آورد و عذر تقصير خواست . خالد به مهلب گفت : فكر مى كنى اميرالمومنين با من چگونه رفتار كند؟ گفت : ترا از كار عزل خواهد كرد. گفت : آيا فكر مى كنى او پيوند خويشاوندى مرا خواهد گسست ؟ گفت : آرى چون خبر شكست و هزيمت برادرت به او رسيد همان گونه رفتار كرد مقصود مهلب ، گريختن اميه برادر خالد از سيستان بود. عبدالملك مروان براى خالد چنين نوشت :

اما بعد، من براى تو در مورد كار مهلب حد و اندازه يى مشخص كرده بودم ، ولى چون كار خود را در دست گرفتى ، اطاعت و فرمانبردارى از من را رها كردى و خودسرانه و مستبدانه عمل كردى و مهلب را به سرپرستى جمع آورى خراج گماشتى و

برادرت را به سالارى جنگ با خوارج منصوب كردى . خداوند اين راءى و تدبير را زشت بدارد. آيا نوجوانى مغرور را كه در كارهاى جنگ هيچ تجربه اى ندارد و پيش از آن در جنگها كارآزموده و ورزيده نشده است به جنگ مى فرستى و سالارى شجاع و مدبر و دورانديش را كه جنگهايى از سرگذرانده و پيروز شده است رها مى كنى و او را سرگرم جمع آورى خراج مى سازى ؟ همانا اگر مى خواستم ترا به اندازه گناهت مكافات كنم چنان عقوبت من ترا فرا مى گرفت كه ديگر از تو نشانى باقى نمى ماند ولى پيوند خويشاوندى ترا فراياد آوردم و همان مرا از عقوبت تو بازداشت و فقط عقوبت ترا در عزل تو قرار مى دهم . والسلام .

گويد: عبدالملك پس از آن بشر بن مروان را كه اميركوفه بود به بصره هم ولايت و امارت داد و براى او چنين نوشت :

اما بعد، همانا كه تو برادر اميرالمومنين هستى . نسبت تو و او در مروان به يكديگر مى پيوندد و حال آنكه براى خالد كسى پايين تر از اميه نيست كه نسبت آن دو را جمع كند. اينك به مهلب بن ابى صفره بنگر، او را به فرماندهى جنگ با خوارج بگمار كه سالارى دلير و كارآزموده است و از مردم كوفه هشت هزار تن به مدد او گسيل دار. والسلام .

دستورى كه عبدالملك در مورد مهلب داده بود بر بشر بسيار گران آمد و گفت : به خدا سوگند او را خواهم كشت . موسى بن نصير به او گفت : اى امير! مهلب را نگهبانى

و وفادارى و رنج و آزمون بسيار است . بشر بن مروان از كوفه به قصد بصره بيرون آمد. موسى بن نصير و عكرمة بن ربعى براى مهلب نوشتند كه با بشر طورى برخورد كند كه بشر او را نشناسد. مهلب در حالى كه سوار بر استرى شده بود همراه ديگر مردم و ميان ازدحام به بشر سلامى داد و رفت و چون بشر بن مروان در مجلس خود نشست پرسيد: امير شما مهلب كجاست و چه كرده است ؟ گفتند: اى امير او با تو برخورد كرد و سلام داد، بيمار است .

بشر تصميم گرفت عمر بن عبيدالله بن معمر را به فرماندهى جنگ با خوارج بگمارد و اسماء بن خارجه هم اين راءى او را تصويب و استوار كرد و به او گفت : اميرالمومنين ترا به ولايت گمارد كه آنچه خود مصلحت مى بينى عمل كنى . عكرمة بن ربعى به بشر گفت : تو براى اميرالمومنين نامه بنويس و او را از بيمارى مهلب آگاه كن . بشر نامه يى به عبدالملك نوشت و ضمن آن متذكر شد در بصره كسانى هستند كه او را بى نياز كنند و از عهده كار مهلب برآيند. آن نامه را همراه گروهى از نمايندگان بصره فرستاد كه عبدالله بن حكيم مجاشعى سرپرستى ايشان را داشت .

عبدالملك چون نامه را خواند با عبدالله بن حكيم خلوت كرد و به او گفت : تو مردى ديندار و خردمند و دورانديش هستى ، چه كسى شايسته فرماندهى جنگ با خوارج است ؟ گفت : مهلب . گفت : او بيمار است . گفت : بيمارى او چنان

نيست كه مانع كار او باشد. عبدالملك گفت : معلوم مى شود كه بشر هم مى خواهد كار خالد را انجام دهد. و نامه يى به بشر نوشت و بر او به طور قطع فرمان داد كه مهلب را به سالارى جنگ با خوارج بگمارد. بشر كسى نزد مهلب فرستاد. مهلب گفت : هر چند بيمارم ولى براى من امكان مخالفت نيست . بشر دستور داد دواوين [ نام سپاهيان ] را نزد مهلب بردند و او شروع به انتخاب كرد. بشر اصرار كرد كه مهلب زودتر حركت كند و بيشتر اشخاص گزيده را كه او انتخاب كرده بود با او همراه نساخت و آنان را براى خود نگهداشت و پس از آن هم به مهلب اصرار كرد كه پس از سه روز، ديگر مقيم بصره نباشد. در اين مدت خوارج اهواز را گرفته و پشت سر نهاده بودند و آهنگ ناحيه فرات داشتند. مهلب بيرون آمد و چون به شهار طاق (382) رسيد پيرمردى از قبيله بنى تميم پيش او آمد و گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد. سن من اين چنين است كه مى بينى ، مرا به خانواده و عيالم ببخش . مهلب گفت : به شرط آنكه هنگامى كه امير خطبه مى خواند و شما را در شركت به جهاد تشويق مى كند برخيزى و بگويى چگونه است كه ما را به جهاد تشويق مى كنى و حال آنكه اشراف ما را از شركت در آن باز مى دارى و دلاوران ما را روانه نمى كنى . آن پيرمرد چنان كرد. بشر به او گفت : ترا با

اين چه كار! مهلب همچنين به مردى هزار درهم داد و گفت : به بشر بگو مهلب را با اعزام افراد شرطه و جنگجويان يارى دهد. آن مرد نيز چنين كرد. بشر به او گفت : ترا با اين كار چه كار است ؟ گفت : نصيحتى بود كه براى امير و مسلمانان به ذهنم رسيد و ديگر چنين كارى نخواهم كرد. بشر شرطه و جنگجويان را به يارى مهلب فرستاد و براى كارگزار خويش در كوفه نوشت كه رايتى براى عبدالرحمان بن مخنف به فرماندهى هشت هزار تن ببندد و از هر بخش كوفه دو هزار تن انتخاب كند و آنان را به يارى مهلب بفرستد.

چون نامه بشر به كارگزارش رسيد، عبدالرحمان بن مخنف ازدى را فراخواند و براى او رايتى بست و از هر بخش كوفه دو هزار تن انتخاب كرد. بر دوهزار تن از مردم مدينه ، بشر بن جرير بن عبدالله بجلى را گماشت و بر بخش قبايل تميم و همدان ، محمد بن عبدالرحمان بن سعيد بن قيس همدانى و بر بخش قبيله كنده محمد بن اسحاق ابن اشعث كندى و بر بخش قبايل اسد و مذحج ، زحر بن قيس مذحجى را گماشت . آنان نخست نزد بشر بن مروان آمدند. بشر با عبدالرحمان بن مخنف خلوت كرد و به او گفت : تو از عقيده من نسبت به خود و اعتمادى كه به تو دارم آگاهى همان گونه باش كه در مورد تو گمان بسته ام . و به اين مرد مزونى [ مهلب ] بنگر و با او مخالفت كن و انديشه و كارش را

تباه ساز. عبدالرحمان بن مخنف بيرون آمد و مى گفت : آنچه اين پسر بچه از من مى خواهد چه شگفت انگيز است ! به من دستور مى دهد شاءن پيرمردى از پيرمردان خانواده خود و سالارى از سروران ايشان را كوچك بشمارم . و به مهلب پيوست .

خوارج همين كه احساس كردند مهلب به آنان نزديك مى شود از كناره هاى فرات عقب نشينى كردند و پراكنده شدند. مهلب آنان را تعقيب كرد و تا بازار اهواز عقب راند و سپس از آنجا هم آنان را بيرون راند و از پى ايشان تا رامهرمز تاخت و ايشان را از رامهرمز نيز عقب راند و آنان وارد سرزمينهاى فارس شدند. يزيد پسر مهلب در اين جنگها با آنكه بيست و يك ساله بود متحمل زحمت و ايستادگى بسيار شد و همواره پيشروى مى كرد.

و چون خوارج به فارس رفتند مهلب پسرش يزيد را به جنگ ايشان روانه كرد. عبدالرحمان بن صالح به مهلب گفت : كشتن اين سگها براى تو مصلحت نيست كه به خدا سوگند اگر آنان را بكشى ناچار ترا در خانه ات خواهند نشاند و جنگ با اينان را طولانى كن و بدينگونه از نام آنان نان بخور [ همواره سالار اين جنگ باش ]. مهلب گفت : اين كار از وفادارى نيست . او فقط يك ماه در رامهرمز درنگ كرد كه خبر مرگ بشر بن مروان به او رسيد.

لشكرى كه همراه عبدالرحمان بن مخنف بود [ نيروهاى امدادى كوفه ] بر او اعتراض كردند و خواهان بازگشت شدند. عبدالرحمان به اسحاق بن اشعث و ابن زحر پيام فرستاد و سوگندشان

داد كه از جاى خود حركت نكنند. آن دو سوگند خوردند و وفا نكردند و لشكريانى كه اهل كوفه بودند شروع به عقب نشينى كردند و در بازار اهواز جمع شدند. مردم بصره هم مى خواستند از مهلب جدا شوند. او براى آنان خطبه خواند و گفت : شما همچون مردم كوفه نيستيد، كه بايد از شهر و اموال حرم و ناموس خود دفاع كنيد.

گروهى از ايشان همراه مهلب ماندند و بسيارى از ايشان هم پراكنده شدند. خالد بن عبدالله كه كارگزار بشر بن مروان بود يكى از بردگان آزاد كرده خود را با نامه يى به اهواز فرستاد و در آن نامه سوگند استوار خورده بود كه اگر آنان به قرارگاههاى اصلى خود بر نگردند و سرپيچى كنند و از جنگ برگردند به هيچيك از ايشان دست نخواهد يافت مگر اينكه او را خواهد كشت . آن برده نزد آنان آمد و شروع به خواندن نامه كرد و چون در چهره هاى ايشان نشانى از پذيرش نديد، گفت : چهره هايى مى بينم كه گويا قبول اين پيشنهاد در شاءن ايشان نيست . ابن زحر به او گفت : اى برده ! آنچه در نامه است بخوان و پيش سالارت برگرد كه تو نمى دانى در انديشه ما چيست . و شروع به تشويق او براى خواندن نامه كردند. سپس همگان آهنگ كوفه كردند و در نخيلة فرود آمدند و به كارگزار بشر نامه نوشتند و تقاضا كردند به آنان اجازه ورود به كوفه دهد. او نپذيرفت و آنان هم بدون اجازه وارد كوفه شدند.

مهلب و فرماندهانى كه همراهش بودند و ابن مخنف همراه

گروهى اندك همانجا ماندند و چيزى نگذشت كه حجاج بن يوسف ثقفى بر عراق ولايت يافت . حجاج پيش از آنكه به بصره بيايد وارد كوفه شد و اين موضوع در سال هفتاد و پنج هجرى بود. او خطبه مشهور خود را ايراد كرد و مردم كوفه را سخت ترساند و چون از منبر فرود آمد به سران مردم كوفه گفت : واليان با گنهكاران چگونه رفتار مى كردند؟ گفتند: مى زدند و به زندان مى انداختند. گفت : ولى براى آنان پيش من چيزى جز شمشير نيست .همانا مسلمانان اگر با مشركان جنگ نكنند بدون ترديد مشركان با آنان جنگ خواهند كرد و اگر سرپيچى از فرمان براى مسلمانان پسنديده و معمول شود هرگز با هيچ دشمنى جنگ نخواهد شد و خراج به دست نخواهد آمد و هيچ دينى گرامى و قدرتمند نخواهد شد.

سپس نشست كه مردم را روانه كند و گفت : به شما سه روز مهلت دادم و به خدا سوگند خورد كه هيچ كس از لشكريان ابن مخنف را پس از آن سه روز در صورتى كه نرفته باشند زنده نخواهم گذاشت و او را خواهم كشت و سپس به فرمانده پاسداران و فرمانده شرطه هاى خود گفت : پس از آنكه سه روز گذشت شمشيرهاى خود را تيز و آماده كنيد. در اين هنگام ، عمير بن ضابى برجمى (383) همراه پسرش نزد حجاج آمد و گفت : خداوند كارهاى امير را اصلاح كند اين پسرم براى شما از من سودبخش تر است او از همه افراد بنى تميم از نظر جسمى ورزيده تر و از لحاظ اسلحه كاملتر و

از همه ايشان گستاختر و قويدلتر است و من پيرمردى فرتوت و بيمارم . عمير در اين مورد از كسانى كه با حجاج نشسته بودند گواهى خواست . حجاج به او گفت : آرى عذر تو روشن است و در تو ضعفى آشكار ديده مى شود ولى خوش نمى دارم كه مردم با اين كار تو گستاخ شوند وانگهى تو پسر ضابى هستى كه كشنده عثمان است و دستور داد گردنش را زدند. و مردم شتابان بيرون رفتند و برخى خود از كوفه مى رفتند و سلاح و زاد و توشه ايشان را از پى آنان مى بردند. در اين مورد عبدالله بن زبير اسدى (384) چنين سروده است :

چون عبدالله را ديدم به او گفتم مى بينم كه كار سخت دشوار و پيچيده شده است ، آماده و به لشكر محلق شو كه دو راه بيش نيست : يا بايد به عمير بن ضابى ملحق شوى يا آنكه به مهلب بپيوندى ... (385)

سوار بن مضرب سعدى از چنگ حجاج گريخت و ضمن قصيده مشهورى چنين سرود:

آيا اگر براى خاطر حجاج به دارابجرد نروم مرا خواهد كشت و حال آنكه بايد دل خويش را پيش هند [ معشوقه ام ] گرو بگذارم . (386)

مردم از كوفه بيرون رفتند و حجاج به بصره آمد و در مورد پيوستن ايشان به مهلب اصرار بيشترى داشت كه خبر ايشان در كوفه به او رسيده بود. مردم پيش از رسيدن او به بصره از آن شهر بيرون رفتند و مردى از قبيله بنى يشكر كه پيرمردى يك چشم بود و همواره بر چشم كور خويش پارچه يى پشمين مى

نهاد و به همين سبب معروف به وصله دار بود نزد حجاج آمد و گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد من گرفتار بيمارى فتق هستم و بشر بن مروان هم عذر مرا پذيرفته است در عين حال مستمرى خود را كه دريافت داشته بودم پس دادم . حجاج گفت : از نظر من راستگويى . و هماندم دستور داد گردنش را زدند و در اين مورد كعب اشقرى يا فرزدق (387) چنين سروده است :

همانا حجاج در شهر [ بصرة ] ضربتى زد كه از آن شكم همه سران و سرشناسان به قرقر آمد.

از ابوالبئر (388) روايت شده است كه گفته است : روزى همراه حجاج چاشت مى خورديم . مردى از بنى سليم در حالى كه مرد ديگرى را همراه خود مى كشيد پيش او آمد و گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد اين مرد عاصى است . آن مرد به حجاج گفت : اى امير! ترا به خدا درباره خون خودم سوگند مى دهم كه به خدا سوگند هرگز حقوق ديوانى نگرفته ام و هيچ گاه در لشكرى حاضر نبوده ام . من جولاهى هستم كه از پاى دستگاه جولاه بافى گرفته شده ام . حجاج گفت : گردنش را بزنيد. او همين كه احساس كرد شمشير بالاى سر اوست سجده كرد و شمشير در حال سجده او را فرو گرفت . ما دست از خوردن برداشتيم ، حجاج روى به ما كرد و گفت : چه شده است مى بينم دستهايتان از كار مانده و رنگ چهره تان زرد شده و نگاهتان از كشتن يك مرد

خيره و ثابت مانده است . مگر نمى دانيد كه عاصى و سركش چند خطا مرتكب مى شود: مركز خود را مختل مى سازد، از فرمان اميرش سر مى پيچد و مسلمانان را گول مى زند، در حالى كه مزدور ايشان است و در قبال كارى كه مى كند مزد مى گيرد و والى در مورد او مخير است اگر بخواهد مى كشد و اگر بخواهد عفو مى كند. حجاج سپس به مهلب چنين نوشت :

اما بعد، همانا بشر چنان بود كه ترا ناخوش مى داشت و خود را از تو بى نياز مى دانست ، يا اين چنين نشان مى داد كه از تو بى نياز است و حال آنكه من نياز خود را در تو مى بينم . تو هم بايد كوشش خود را در جنگ با دشمن خود به من نشان دهى ، و كسانى را كه پيش تو هستند اگر از عصيان و نافرمانى ايشان مى ترسى آنان را بكشى . من همه كسانى را كه از لشكر تو گريخته اند و اينجا پيش من هستند مى كشم . تو نيز جاى آنان را به من نشان بده كه معتقدم بايد دوست را در قبال دوست و همنام را در قبال همنامش فرو گيرم .

مهلب براى او نوشت

مهلب براى او نوشت : پيش من كسى جز افراد فرمانبردار نيست و همانا مردم هنگامى كه از عقوبت بترسند گناه را بزرگ مى شمرند و اگر از عقوبت درامان بمانند گناه را كوچك مى شمرند و در عين حال اگر از عفو نااميد شوند موجب كفر ايشان مى شود. آنانى را هم كه عاصى و

سركش ناميده اى به من ببخش كه آنان شجاع و دليرند و اميدوارم كه خداوند به دست آنان دشمن را بكشد و از گناه خود نيز پشيمان شده باشند.

و چون مهلب انبوهى سپاه و مردم را پيش خويش ديد، گفت : امروز اين دشمن كشته خواهد شد.

قطرى كه چنين ديد به ياران خود گفت : حركت كنيد خود را به سردن (389) برسانيم و آنجا متحصن شويم . عبيدة بن هلال گفت : آيا بهتر نيست نخست به شاپور بروى و هر چه مى خواهيم از آن فراهم آوريم و سپس به كرمان برويم . خوارج به شاپور رفتند. مهلب آنان را تعقيب كرد و به ارجان آمد. مهلب بيم آن داشت كه خوارج در سردن كه شهرى نيست ولى مجموعه كوههايى است استوار و برافراشته است كمين كرده و متحصن شده باشند. بدين سبب از راه سردن حركت كرد و چون آنجا به هيچيك از خوارج برخورد نكرد به راه خود ادامه داد و در كازرون لشكرگاه ساخت و خوارج هم آماده جنگ با او شدند. مهلب بر گرد لشكرگاه خويش خندق كرد و به عبدالرحمان بن مخنف هم پيام فرستاد كه بر گرد خود خندق بكند. او پيام داد كه خندقهاى ما شمشيرهاى ماست . مهلب باز به او پيام فرستاد كه من از شبيخون زدن بر تو در امان نيستم . جعفر پسر عبدالرحمان گفت : خوارج در نظر ما زبونتر از ضرطه شترند. مهلب روى به پسر خود مغيره كرد و گفت : صحيح رفتار نمى كنند و چنان كه بايد احتياط به كار نمى بندند.

خوارج چون شب را به صبح

آوردند به جنگ مهلب آمدند. مهلب به عبدالرحمان بن مخنف پيام داد و از او نيروى امدادى خواست . عبدالرحمان جماعتى را گسيل داشت و پسر خود جعفر را به فرماندهى آنان گماشت . آنان در حالى كه همگان قباهاى سپيد نو پوشيده بودند آمدند. آن روز بسيار پايدارى كردند آن چنان كه اهميت آنان شناخته شد. مهلب نيز با خوارج جنگى سخت كرد و پسرانش آن روز همچون مردم كوفه بلكه سخت تر پايدارى و مقاومت كردند.

در همين حال يكى از سران خوارج به نام صالح بن مخراق آمد و گروهى از نخبگان لشكر خوارج را كه شمارشان به چهارصد رسيد برگزيد و جدا كرد. مهلب به پسر خود، مغيره گفت : خيال مى كنم اين گروه را فقط براى شبيخون زدن جدا مى كند.خوارج از ميدان پراكنده شدند و پيروزى از آن مهلب بود و گروه بسيارى از خوارج كشته و زخمى شدند در همين حال حجاج در جستجوى كسانى بود كه از رفتن به جنگ خوددارى كرده بودند و مردانى را گسيل مى داشت و آنان را در روز زندانى مى كردند. ولى شبها بى آنكه حجاج خبر داشته باشد در زندان را مى گشودند و مردان به سوى مهلب روان مى شدند و چون حجاج پيوستن شتابزده آنان را به مهلب مى ديد به اين بيت تمثل مى جست :

همانا اين گله را ساربان تنومند سختى است كه چون اندك سركشى كنند سخت مى گيرد.

آن گاه حجاج نامه يى به مهلب نوشت و او را براى جنگ برانگيخت و نامه اش چنين بود:

اما بعد، همانا به من خبر رسيده است كه

تو به جمع آورى خراج رو آورده و جنگ با دشمن را رها كرده اى . من ترا به فرماندهى باقى گذاشتم و حال آنكه از اهميت و ارزش عبدالله بن حكيم مجاشعى و عباد بن حصين حبطى آگاهم ، و ترا با اينكه از ناحيه عمان و از قبيله ازد هستى برگزيدم . اينك فلان روز در فلان جا با آنان روياروى شو و جنگ كن و گرنه سنان نيزه را به سوى تو برخواهيم كشيد.

مهلب با پسرانش مشورت كرد. گفتند: اى امير! در پاسخ او درشتى مكن . (390)

و مهلب براى حجاج چنين نوشت :

نامه ات به من رسيد، پنداشته اى كه من به جمع آورى خراج رو آورده و جنگ با دشمن را رها كرده ام ، و حال آنكه كسى كه از جمع آورى خراج عاجز باشد از جنگ با دشمن عاجزتر است ، و نيز پنداشته اى كه مرا به فرماندهى باقى گذاشته اى و حال آنكه از اهميت و ارزش عبدالله بن حكيم و عباد بن حصين آگاهى ؛ اگر آنان را فرمانده مى ساختى هر دو [ به سبب فضل و توانايى و دليرى ] شايسته و سزاوار بودند و نيز پنداشته اى مرا با آنكه مردى از قبيله ازد هستم فرماندهى داده اى ، به جان خودم سوگند از قبيله ازد آن قبيله بدتر است كه سه قبيله در مورد آن نزاع كردند و در هيچيك از آنها استقرار نيافت و نيز گفته اى كه اگر من در فلان روز و فلان جا با خوارج رويارو نشوم و جنگ نكنم پيكان نيزه را به سوى من برخواهى

كشيد. اگر چنين كنى من هم سپر خويش را سوى تو خواهم داشت . والسلام .

اندكى پس از اين مكاتبه آن جنگ ميان او و خوارج صورت گرفت .

هنگامى كه خوارج در آن شب برگشتند مهلب به پسرش مغيره گفت : من بيم دارم كه آنان امشب بر بنى تميم شبيخون بزنند، تو پيش آنان برو و ميان ايشان باش . مغيره چون نزد بنى تميم آمد حريش بن هلال به او گفت : اى ابوحاتم ! گويا امير بيم آن داردكه ما امشب مورد حمله قرار گيريم ، به او بگو: آرام و درامان شب را بگذراند كه به خواست خداوند ما جانب خود را كفايت مى كنيم . چون شب ببه نيمه رسيد و مغيره نيز نزد پدرش برگشته بود. صالح بن مخراق همراه آن گروه كه ايشان را براى شبيخون زدن آماده ساخته و برگزيده بود به قرارگاه بنى تميم روى آورد و عبيدة بن هلال هم همراهش بود و چنين رجز مى خواند:

من آتش خوارج را برافروخته مى دارم و خانه آنان را از هر كس كه به آن هجوم آورد حراست مى كنم و با شمشير ننگ ايشان را مى شويم .

او، بنى تميم را در حال بيدارى و پاسدارى ديد. حريش بن هلال به جانب آنان شتافت و اين رجز را مى خواند:

ما را افرادى وقور و چابك يافتيد نه افراد بدون شمشير و سپر و فرومايه . (391) حريش سپس به خوارج حمله برد و آنان برگشتند و او همچنان ايشان را تعقيب مى كرد و بر آنان فرياد مى زد: اى سگان دوزخى كجا مى گريزيد! خوارج

پاسخ دادند: آتش دوزخ براى تو و يارانت فراهم شده است . حريش گفت : تمام بردگان من آزاد باشند اگر شما به دوزخ نرويد همان گونه كه همه مجوسيان ميان سفوان (392) و خراسان به دوزخ مى روند.

سپس برخى از خوارج به برخى ديگر گفتند: به قرارگاه لشكر ابن مخنف حمله كنيم كه خندق بر گرد ايشان نيست ، وانگهى امروز سواران خود را همراه مهلب فرستاده اند و پنداشته اند كه ما در نظر آنان از ضرطه شتر هم كمتريم . آنان به قرارگاه او حمله كردند و عبدالرحمان بن مخنف تا هنگامى كه آنان وارد قرارگاه او شدند از حمله ايشان آگاه نشد.

عبدالرحمان بن مخنف مردى شريف بود. مردى از بنى عامر ضمن سرزنش مردى ديگر به بزرگى و عظمت ابن مخنف مثل زده و چنين سروده است :

هر روز صبح و شام چنان با عظمت آمد و شد مى كنى كه پندارى ميان ما همچون مخنف و پسر اويى .

آن شب عبدالرحمان پياده با آنان چندان جنگ كرد تا آنكه خودش و هفتاد تن از قاريان قرآن ، كه در ميان ايشان تنى چند از اصحاب على بن ابى طالب و عبدالله بن مسعود بودند، كشته شدند. اين خبر به مهلب رسيد. قضا را جعفر پسر عبدالرحمان بن مخنف هم آن شب نزد مهلب بود. او به يارى ايشان آمد و، چندان جنگ كرد كه او را زخمى از معركه بيرون بردند. مهلب پسرش حبيب را فرستاد كه خوارج را عقب راند و سپس مهلب آمد و بر جنازه عبدالرحمان و يارانش نمازگزارد و لشكر او ضميمه لشكر مهلب شد

و او آنان را به لشكر پسرش حبيب ، ملحق ساخت . مردم بصره آنان را سرزنش كردند و جعفر را ضرطه شتر ناميدند.

و مردى از بصريان براى جعفر بن عبدالرحمان چنين سروده است :

ياران خود (393) را در حالى كه از گلوهايشان خون مى ريخت رها كردى و اى ضرطه شتر! شتابان پيش ما آمدى .

مهلب بصريان را سرزنش كرد و گفت : چه بد گفتيد؛ به خدا سوگند ايشان نه از جنگ گريختند و نه ترسيدند ولى با امير خود مخالفت كردند. آيا به ياد نداريد كه در دولاب از [ گرد ] من گريختيد و در دارس (394) ز عثمان بن قطن ؟.

حجاج ، براء بن قبيصة را نزد مهلب فرستاد و او را به جنگ خوارج تشويق كرد و حجاج براى مهلب نوشت : گويى تو باقى ماندن خوارج را دوست مى دارى كه از نام آنان نان بخورى . مهلب به ياران خود گفت : خوارج را تحريك كنيد. گروهى از اصحاب دلير مهلب به ميدان آمدند و جمع بسيارى از خوارج هم به جنگ آنان آمدند و تا شب جنگ كردند. خوارج به آنان گفتند: اى واى بر شما! مگر ملول و خسته نشديد؟ گفتند: نه تا اينكه شما خسته شويد و بگريزيد. خوارج پرسيدند: شما از كدام قبيله ايد؟ گفتند: از تميم هستيم . آنان گفتند: ما هم از تميم هستيم . و چون شب شد پراكنده شدند، فرداى آن روز ده تن از ياران مهلب و ده تن نيز از خوارج بيرون آمدند هر يك براى خود گودالى كندند و در آن ثابت و پايدار ماندند و

هرگاه يكى از ايشان كشته شد مردى ديگر از يارانش مى آمد و جسد او را كنار مى كشيد و خودش به جاى او مى ايستاد. و چون روز را به شب رساندند خوارج به ياران مهلب گفتند: برگرديد. آنان گفتند: شما برگرديد. گفتند: اى واى بر شما! شما از كدام قبيله ايد؟ گفتند: از تميم هستيم . آنان گفتند: ما هم از تميم هستيم . براءبن قبيصه پيش حجاج برگشت . حجاج پرسيد چه خبر؟ گفت : اى امير! قومى ديدم كه جز خدا كسى نمى تواند آنان را از ميان بردارد.

مهلب هم در پاسخ حجاج نوشت : من منتظر پيش آمدن يكى از اين سه حال براى آنان هستم : مرگى سريع ، يا گرسنگى جانكاه و يا اختلاف نظر ميان ايشان .

مهلب در حراست و پاسدارى بر هيچ كس اعتماد نمى كرد و آن كار را شخصا انجام مى داد و از پسران خود و يا از كسانى كه از لحاظ اعتماد همچون پسرانش بودند يارى مى گرفت .

ابوحرمله عبدى كه در لشكر مهلب بود در همين مورد او را هجو گرفته و چنين سروده است :

اى مهلب ! كاش اميرى چون ترا از دست مى دادم . آيا دست راست تو براى فقير چيزى نمى بارد...

مهلب گفت : اى واى بر تو! به خدا سوگند من با جان و پسرانم شما را حفظ مى كنم . گفت : خداوند مرا فداى امير كناد، همين چيزى است كه ما از تو خوش نمى داريم . چنان نيست كه همه ما مرگ را خوش بداريم . مهلب گفت : اى واى بر تو!

مگر اين سخن كلحبة يربوعى را نشنيده اى كه مى گويد:

به دخترم كاءس گفتم : اسب را لگام بزن كه به ريگزار زرود فرود آمده ايم تا يارى بخواهيم .

گفت : آرى اين را شنيده ام ولى شعر و سخن خودم براى من خوشتر است كه گفته ام :

چون بامدادان شما و دشمنتان روياروى ايستاديد و آهنگ جان من شد من به دشمنان شما پشت كردم ...

مهلب گفت : چه سپاهى و سياهى لشكر بدى هستى ، اى ابوحرمله ! اگر مى خواهى مى توانم به تو اجازه دهم تا پيش خانواده خود برگردى . ابوحرمله گفت : هرگز، و من اى امير همراه تو خواهم بود و مهلب به او عطايايى بخشيد و او هم مهلب را چنين ستود: بدون هيچ گونه ترديدى ابوسعيد [ مهلب ] بر خود واجب مى بيند كه پيشاپيش همگان با خوارج پيكار كند و چابكى خويش را آشكار سازد...

گويد: و مهلب همواره مى گفت : اگر به جاى بيهس بن صهيب هزار شجاع در لشكر من باشد آن قدر شاد نمى شوم كه به وجود بيهس . و هرگاه به او گفته مى شد: اى امير، بيهس شجاع نيست . مى گفت : آرى ولى داراى انديشه استوار و عقل محكم مى باشد و خردمند و بسيار آگاه و كنجكاو است و من در مورد او مطمئن هستم كه غافلگير نمى شود و اگر به جاى او هزار دلير باشند، چنين گمان مى كنم كه ممكن است به هنگامى كه به آنان نياز است غافل شوند و از كار كناره گيرى كنند.

گويد: در همان حال كه آنان در

شاپور بودند باران بسيار تندى باريد و ميان مهلب و خوارج گردنه يى قرار داشت . مهلب گفت : امشب چه كسى پاسدارى از اين گردنه را برعهده مى گيرد؟ هيچ كس برنخاست . مهلب خود مسلح شد و به سوى گردنه رفت و پسرش مغيره هم از پى او رفت . مردى از ياران مهلب [ به ديگران ] گفت : امير از ما خواست كه گردنه را در تصرف خود داشته باشيم و اين وظيفه ما بود ولى از او اطاعت نكرديم . آن مرد مسلح شد و گروهى از لشكر هم از او پيروى كردند و چون نزد مهلب رسيدند ديدند فقط مهلب و مغيره بر گردنه ايستاده اند و هيچ شخص سومى هم با آن دو نيست . آنان به مهلب گفتند: اى امير، تو بر گرد كه ما به خواست خداوند اين كار را برعهده مى گيريم ، و چون آن شب را به صبح آوردند، ناگاه خوارج را بر فراز گردنه ديدند. نوجوانى از مردم عمان در حالى كه سوار بر اسب بود و اسبش در سراشيبى گردنه مى لغزيد به سوى ايشان آمد. مدرك همراه گروهى با خوارج روياروى شد و آنان را از گردنه عقب راند. آن گاه صبح روز عيد قربان در حالى كه مهلب بر فراز منبر بود و براى مردم خطبه مى خواند ناگهان خوارج حمله آوردند. مهلب گفت : سبحان الله ! آيا در چنين روزى [ بايد حمله كنند ]؟ اى مغيره ! شر آنان را از من كفايت كن . مغيره به جانب خوارج حركت كرد و پيشاپيش او سعد

بن نجد قدوسى (395) حركت مى كرد. و سعد از لحاظ شجاعت بر همه مقدم بود و هرگاه حجاج (396) گمان مى كرد كه مردى دچار خودپسندى شده است به او مى گفت : اى كاش مثل سعد بن نجد فردوسى مى بودى .

سعد پيشاپيش مغيره كه همراه گروهى از دليران سپاه مهلب بود حركت مى كرد

سعد پيشاپيش مغيره كه همراه گروهى از دليران سپاه مهلب بود حركت مى كرد و دو لشكر روياروى شدند. پيشاپيش خوارج هم نوجوانى كشيده قامت و بد منظر حركت مى كرد كه سلاح كامل بر تن داشت و سخت حمله مى كرد و شيوه سواركارى او درست بود. او شروع به حمله كرد و چنين رجز مى خواند:

ما بامداد روز عيد قربان شما را با اسبها و سوارانى كه همچون چوبهاى نيزه ، استوار حركت مى كنند فرو گرفتيم .

سعد بن نجد فردوسى كه از قبيله ازد بود به جنگ او رفت . ساعتى در برابر يكديگر جولان دادند و سپس سعد بر او نيزه زد و او را كشت و مردم در هم آويختند و در آن جنگ مغيره بر زمين افتاد ولى سعد بن نجد و دينار سجستانى و گروهى از دليران ، اطراف او را گرفتند و از او حمايت كردند تا سوار شد و چون مغيرة [ بن مهلب ] بر زمين افتاد لشكريان مهلب گريختند و خود را به مهلب رساندند و گفتند: مغيره كشته شد. در همان حال دينار سجستانى آمد و خبر سلامتى او را آورد و مهلب همه بردگان خود را كه آنجا حاضر بودند [ به شكرانه ] آزاد كرد.

[ ابوالعباس مبرد ] گويد: حجاج ، جراح بن عبدالله را نزد مهلب

فرستاد و از تاءخير و درنگ او در جنگ با خوارج گله كرد و براى او چنين نوشت :

اما بعد، همانا كه به بهانه ها و عذرهاى گوناگون خراج گرد مى آورى و با كندن گودالها خود را پنهان مى كنى و به آنان مهلت مى دهى و حال آنكه يارى دهندگان تو نيرومندتر و شمارشان بيشتر است . در عين حال هيچ گمان نمى كنم كه تو سرپيچى كنى يا ترس داشته باشى ولى آنها را وسيله نان خوردن خود قرار داده اى و بقاى آنان براى تو آسانتر از جنگ با ايشان است . اينك با آنان جنگ كن و در غير آن صورت حكم و فرمان مرا انكار كرده اى . والسلام .

مهلب بن جراح گفت : اى ابوعقبه به خدا سوگند من نيرنگى را فرو ننهاده ام مگر اينكه آن را به كار بسته ام و هيچ چاره انديشى نبوده مگر اينكه اعمال كرده ام . اينك نيز تعجب از ديرشدن فتح و پيروزى نيست بلكه شگفتى از اين است كه اختيار و راءى با كسى باشد كه خود در معركه حاضر نيست و او صاحب اختيار كسى باشد كه ناظر همه چيز است .

سپس مهلب سه روز پياپى با خوارج جنگ كرد. بامداد به جنگ ايشان مى رفت و تا پسينگاه با يكديگر مى جنگيدند و يارانش در حالى كه زخمى بودند و خوارج هم زخمى و كشته داشتند بر مى گشتند. جراح به مهلب گفت : حجت تمام كردى . و مهلب براى حجاج پاسخ نامه اش را چنين نوشت :

نامه ات كه در آن از درنگ من در

جنگ با خوارج گله گزارده بودى رسيد. در عين حال كه مى گويى نسبت به من گمان نافرمانى و ترس ندارى مرا چنان مورد عتاب قرار داده اى كه شخص ترسو را نكوهش مى كنند و مرا چنان تهديد كرده اى كه سركش را تهديد مى كنند. موضوع را از جراح بپرس . والسلام .

حجاج به جراح گفت : برادرت را چگونه ديدى ؟ گفت : اى امير به خدا سوگند نظير او هرگز نديده ام و گمان نمى كنم هيچ كس بتواند آن چنان كه او در اين جنگ باقى و پايدار مانده است باقى بماند و من خود سه روز شاهد بودم كه ياران او صبح زود به جنگ مى رفتند و نيزه و شمشير و گرز مى زدند و شامگاه ، گويى كه هيچ كارى نكرده اند بر مى گشتند. همچون بازگشتن آنانى كه جنگ عادت و داد و ستد ايشان است .

حجاج گفت : اى ابوعقبه بسيار او را ستودى . جراح گفت : حق براى گفتن سزاوارتر است .

پيش از آن و از قديم ركابهاى زين چوبين بود و [ بسيار اتفاق مى افتاد كه ] چون مردى ركاب مى زد مى شكست و چون مى خواست نيزه يا شمشير استوارى بزند نمى توانست بر آن اعتماد كند و روى ركاب بايستد. مهلب فرمان داد ركابهاى آهنين زدند و او نخستين كس بود كه فرمان به ساختن ركاب آهنين داد و در اين باره عمران بن عصام عنزى چنين سروده است :

اميران در دوره امارت خود درهم و دينار ضرب زدند و تو براى جنگ و حوادث ركاب ساختى ...

گويد:

حجاج به عتاب بن ورقاء رياحى كه از خاندان رياح بن يربوع بود و به فرمان حجاج والى اصفهان بود نوشت كه به سوى مهلب برود و لشكر عبدالرحمان بن مخنف را تحويل بگيرد و فرماندهى آن را بر عهده داشته باشد و در هر شهرى كه مردم بصره آن را بگشايند چون وارد شوند مهلب فرمانده كل خواهد بود و عتاب فرمانده مردم كوفه و چون به شهرى وارد شوند كه كوفيان آن را فتح كرده باشند عتاب فرمانده كل و مهلب فرمانده مردم بصره خواهد بود.

عتاب در يكى از دو ماه جمادى در سال هفتاد و ششم به مهلب كه در شاپور بود پيوست و چون شاپور از شهرهايى بود كه بصريان آن را گشوده بودند مهلب فرمانده همه مردم و عتاب فرمانده لشكر كوفه بود. خوارج ، كرمان را در دست داشتند و در همان حال در فارس ، مقابل مهلب بودند و از هر سو با او جنگ مى كردند.

ابوالعباس مبرد مى گويد: حجاج دو مرد را نزد مهلب فرستاد كه او را به جنگ با خوارج [ بيشتر ] تحريك و تشويق كنند. يكى از آن دو زياد بن عبدالرحمان نام داشت كه از بنى عامر بن صعصعة بود و ديگرى مردى از خاندان ابى عقيل و از گروه و قبيله حجاج بود.

مهلب ، زياد بن عبدالرحمان را به پسر خود حبيب و آن مرد ثقفى را نيز به پسر ديگر خويش يزيد سپرد و به آن دو گفت : با سپاهيانى كه همراه حبيب و يزيد مى باشند و همراه آن دو جنگ را آغاز كنيد. آنان بامداد به

خوارج حمله كردند و جنگى سخت آغاز نمودند. [ قضا را ] زياد بن عبدالرحمان كشته شد و آن مرد ثقفى هم در معركه ناپديد گرديد و سپس در پگاه روز بعد به جنگ با خوارج برگشتند و آن مرد ثقفى پيدا شد. مهلب او را پيش خود آورد و چاشت خواست ، تيرها نزديك آنان فرو مى باريد و گاه از آنجا هم مى گذشت و دورتر مى افتاد، و آن مرد ثقفى از روحيه و كار مهلب شگفت زده بود و صلتان عبدى در همين باره چنين سرود:

هان ! پيش از آنكه موانعى در رسد و پيش از آنكه آن قوم همچون جهش درخش از ميان بروند به من بادهع بامدادى برسان ، بامدادى كه حبيب ما را در آهن از پى خود مى كشيد...

عتاب بن ورقاء همچنان هشت ماه با مهلب بود تا آنكه شبيب بن يزيد خارجى قيام كرد و حجاج نامه يى به عتاب نوشت و او را فرمان بازگشت داد تا به مقابله شبيب گسيلش دارد. به مهلب هم نامه اى نوشت كه كه به سپاهيان مقررى پرداخت كند. او مقررى مردم بصره را پرداخت ولى از پرداختن مقررى مردم كوفه خوددارى كرد. عتاب به او گفت : من از اينجا حركت نمى كنم تا آنكه مقررى مردم كوفه را بپردازى و او بازخوددارى كرد و ميان آنان كار به درشتى كشيد. عتاب به مهلب گفت :به من خبر رسيده بود كه تو دلاورى ، ولى اينك ترا ترسو مى بينم و نيز به من خبر رسيده بود كه تو بشخنده اى و حال آنكه ترا بخيل مى

بينم .مهلب به او گفت : اى پسر زن بويناك ! عتاب هم به او گفت : ولى تو كه عموها و دايى هاى محترمى دارى !

قبيله بكربن وائل به سبب هم پيمانى با مهلب خشمگين شدند، و نعيم بن هبيرة برادرزاده مصقله از جاى برجست و به عتاب دشنام داد. پيش از اين موضوع مهلب هم پيمانى و سوگند خوردن به سود يكديگر را خوش نمى دانست ، ولى چون يارى دادن قبيله بكر بن وائل را نسبت به خود ديد شاد شد و پس از آن همواره آن را تاءكيد مى كرد و بدان غبطه مى خورد. همچنين افراد قبيله تميم بصره نسبت به عتاب خشم گرفتند و مردم قبيله ازد كوفه نسبت به مهلب .. و چون مغيرة [ بن مهلب ] چنين ديد به وساطت ميان پدر خويش و عتاب پرداخت و به عتاب گفت : اى ابوورقاء! همانا امير هر چه را تو دوست بدارى انجام مى دهد. و از پدرش نيز خواست كه به مردم كوفه مقررى بپردازد و او چنان كرد و كار اصلاح شد. عموم افراد قبيله تميم و عتاب بن ورقاء همواره مغيرة [ بن مهلب ] را ستايش مى كردند و عتاب مى گفت : من فضل و برترى او را بر پدرش مى شناسم .

مردى از خاندان اياد بن سود از قبيله ازد چنين سروده است :

هان ! بن ابوورقاء از قول ما ابلاغ كن كه اگر ما بر آن پيرمرد مهلب خشمگين نبوديم كه بر ما ستم كرده بود همانا سواران شما از ما ضربه هاى كارساز مى ديدند.

گويد: و مهلب همواره

به پسرانش مى گفت : هرگز با خوارج جنگ مكنيد تا آنان جنگ را شروع كنند و بر شما ستم روا دارند چرا كه هرگاه ايشان ستم كنند شما بر آنان پيروز خواهيد شد.

عتاب در سال هفتاد و هفت نزد حجاج برگشت و حجاج او را به جنگ شبيب فرستاد و شبيب او را كشت ، و مهلب همچنان بر جنگ خوارج پايدار بود و پس از هيجده ماه ميان خوارج اختلاف نظر و پراكندگى پيش آمد؛ و سبب بروز اختلاف ميان ايشان چنان بود كه مردى آهنگر در ميان ازرقيان بود كه تيرهاى زهر آلوده مى ساخت و [ خوارج ] با آن پيكانها، ياران مهلب را مى زدند. چون به مهلب گزارش دادند گفت : خودم به خواست خداوند متعال اين كار مهم را از شما كفايت مى كنم . مهلب مردى از سپاه خود را همراه نامه و هزار درهم به لشكرگاه قطرى فرستاد و به او گفت : اين نامه و پول را در لشكرگاه آنان بيفكن و مواظب جان خود باش نام آن آهنگر ابزى بود. آن مرد رفت و مهلب در آن نامه چنين نوشته بود: اما بعد پيكان هايى كه ساخته بودى بدست من رسيد. من هزار درهم برايت فرستادم بگير و از اين پيكانها براى ما بيشتر بفرست .

آن نامه بدست قطرى افتاد. ابزى را خواست و گفت : اين نامه چيست ؟ گفت : خبر ندارم پرسيد: اين پول چيست ؟ گفت : نمى دانم . قطرى فرمان داد او را كشتند عبدربه صغير وابسته خاندان قيس بن ثعلبه پيش قطرى آمد و گفت : آيا

مردى را بدون اينكه گناه او را روشن و قطعى شده باشد كشتى ؟ قطرى : گفت : داستان اين هزار درهم چيست ؟ گفت : ممكن است دروغ باشد و ممكن است حق و راست باشد. قطرى گفت : كشتن مردى درباره صلاح مردم چيزى ناپسند نيست و براى امام جايز است آنچه را مصلحت مى داند حكم كند و حق رعيت نيست كه بر او اعتراض كند. عبدربه همراه گروهى كه با او بودند اين كار را بسيار زشت شمردند ولى از او جدا نشدند.

اين خبر به مهلب رسيد مردى مسيحى را سوى آنان فرستاد و براى او جايزه شايانى قرار داد و به او گفت : چون قطرى را ديدى براى او سجده كن و اگر ترا از آن منع كرد بگو من براى تو سجده كردم . آن مرد نصرانى همان گونه رفتار كرد. قطرى گفت : سجده براى خداوند متعال است . او گفت : من براى كسى جز تو سجده نكردم . مردى از خوارج به قطرى گفت : او به جاى خداوند تو را عبادت كرد و اين آيه را خواند كه : شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد همگى آتش افروز دوزخيد و شما وارد شوندگان در آن خواهيد بود. (397) قطرى گفت : مسيحيان ، عيسى بن مريم را پرستش كردند و اين موضوع به عيسى (ع ) زيانى نرساند. مردى از خوارج برخاست و آن مرد مسيحى را كشت . قطرى اين كار را ناپسند شمرد و گروهى از خوارج اين ناپسند شمردن قطرى را بسيار زشت دانستند، و چون اين خبر به

مهلب رسيد، مرد ديگرى را پيش خوارج فرستاد تا از ايشان سؤ الى بپرسد. آن مرد نزد خوارج رفت و از آنان پرسيد عقيده شما درباره دو مردى كه به سوى شما هجرت كنند و يكى از ايشان در راه بميرد و ديگرى پيش شما برسد و او را بيازماييد و از آزمايش خوب بيرون نيايد چيست ؟ برخى گفتند: آن كس كه در راه مرده است مومن و بهشتى است و آن كس كه از آزمايش خوب بيرون نيايد كافر است ، تا آنكه از عهده امتحان برآيد. گروهى ديگر گفتند: هر دو كافرند مگر اينكه از عهده آزمون و محنت درست بر آمده باشند. و اختلاف ميان ايشان بالا گرفت . قطرى به نواحى اصطخر رفت و يك ماه آنجا ماند و مردم همچنان در اختلاف نظر خود بودند. سپس برگشت . صالح بن مخراق به خوارج گفت : اى قوم ! شما با اختلاف خودتان كه آن را آشكار ساختيد چشم دشمن خود را روشن كرديد و آنان را در مورد خود به طمع انداختيد، به سلامت دل و وحدت كلمه بازگرديد.

عمروالقضا كه از خاندان سعد بن زيد مناة بن تميم بود بيرون آمد و بانگ برداشت : اى كسانى كه عهد و پيمان را رعايت نمى كنيد آيا آماده نبرد هستيد! كه مدتى است از آن جدا مانده ام . و سپس اين بيت را خواند:

مگر نمى بينى كه از سى شب پيش تاكنون ما در سختى هستيم و دشمنان كتاب خدا در آسايش هستند.

قوم به هيجان آمدند و برخى سوى برخى ديگر شتاب گرفتند و جنگ در گرفت و

مغيرة بن مهلب در اين جنگ سخت پايدارى كرد و خود را ميان خوارج افكند نيزه ها از هر سو او را فرو گرفت و ضربات شمشير بر سرش فرود آمد. او كه ساعد بند آهنين داشت و دست خود را بر سر خويش نهاده بود شمشيرها كاگر واقع نمى شد و پس از اينكه از اسب بر زمين افتاد گروهى از سواركاران دلير قبيله ازد او را از آوردگاه بيرون بردند. كسى كه توانسته بود او را از اسب بر زمين بيندازد، عبيدة بن هلال بن يشكر بن بكر بن وائل بود و او در آن روز چنين رجز مى خواند: من پسر بهترين فرد قوم خويش هلال هستم ، پيرى كه بر آيين ابوبلال بود و تا آخرين شبها همان آيين ، آيين من خواهد بود.

مردى به مغيرة بن مهلب گفت : ما نخست بسيار تعجب كرديم كه چگونه تو بر زمين افتادى و اينك بيشتر دچار شگفتى شديم كه چگونه نجات پيدا كردى ؟

در اين هنگام مهلب به پسران خود گفت : رمه هاى شما در حال چرا و بدون نگهبانند آيا كسى را براى حفظ آنها گماشته ايد؟ و من از حمله خوارج براى غارت آنها در امان نيستم . گفتند نه . گويد: هنوز سخن مهلب تمام نشده بود كه كسى آمد و گفت : صالح بن مخراق بر رمه ها غارت برده است . [ اين كار ] بر مهلب گران آمد و گفت : هر كارى را كه شخصا بررسى نكنم و عهده دارش نشوم تباه مى شود و آنان را نكوهش كرد.

بشر بن مغيره گفت

بشر بن مغيره

گفت : آرام باش اگر مى خواهى كسى مانند تو ميان ما باشد ممكن نيست ؛ كه به خدا سوگند بهترين ما همچون بند كفش تو نخواهيم بود. مهلب گفت : اينك راه را بر آنان ببنديد. بشر بن مغيره و مدرك و مفضل دو پسر. مهلب شتابان حركت كردند. بشر زودتر به راه رسيد و ناگاه مردى سياه از خوارج را ديد كه گله ها را پيش انداخته و آنان را مى راند و اين رجز را مى خواند:

ما شما را با ربودن گله درمانده كرديم . آرى زخمها را يكى پس از ديگرى مى فشرديم .

مفضل و مدرك هم به او رسيدند و به مردى از قبيله طى گفتند: اين مرد سياه را بگير. آن مرد طايى و بشر بن مغيره او را گرفتند و كشتند و مردى ديگر از خوارج را كه از قبيله همدان بود اسير گرفتند و گله را برگرداندند.

عياش كندى مردى دلير و شجاعى بى باك بود و در آن روز سخت دليرى كرد و پس از آن به مرگ طبيعى و در بستر مرد. و مهلب مى گفت : به خدا سوگند پس از اينكه عياش در بستر مرد، ديگر جان آدم ترسو هم خوار و زبون نخواهد بود. همچنين مهلب مى گفت : به خدا سوگند هرگز چون اين گروه نديده ام كه هر چه از ايشان كاسته مى شود باز بر شجاعت و پايداريشان افزوده مى گردد.

حجاج دو مرد ديگر را سوى مهلب فرستاد تا او را براى جنگ برانگيزند. يكى از ايشان از قبيله كلب و ديگرى از سليم بود. مهلب به اين شعر اوس

بن حجر تمثل جست كه مى گويد:

چه بسيار كسانى كه از اين حوصله و درنگ ما تعجب مى كنند و اگر جنگ او را فرو گيرد از جاى خود نمى جنبد.

مهلب به پسر خود يزيد گفت : خوارج را براى جنگ تحريك كن . و او چنان كرد و جنگ در گرفت و اين جنگ در يكى از دهكده هاى اصطخر روى داد. مردى از خوارج به مردى از ياران مهلب حمله كرد و چنان بر او نيزه زد كه ران آن مرد را به زين دوخت و مهلب به آن دو مرد سلمى و كلبى گفت : چگونه بايد با مردمى كه ضربه نيزه ايشان چنين است جنگ كرد؟

يزيد پسر مهلب بر خوارج حمله برد و در اين هنگام رقاد كه از خاندان مالك بن ربيعه و از دليران لشكر مهلب بود بر اسب سياه خود از آوردگاه برگشت در حالى كه بيست و چند زخم برداشته بد كه بر آن پنبه نهاده بودند و چون يزيد حمله كرد جمع خوارج نخست پشت كردند و فقط دو سوار از آنان پشتيبانى مى كردند. يزيد به قيس خشنى كه از موالى عتيك بود گفت : چه كسى بايد با اين دو سوار جنگ كند؟ او گفت : خودم ، و بر آن دو حمله كرد. يكى از آنان به قيس حمله آورد. قيس بر او نيزه زد و به زمينش افكند. ديگرى بر او حمله آورد. دست به گريبان شدند و هر دو بر زمين افتادند. قيس فرياد بركشيد: هر دوى ما را با هم بكشيد. سواران خوارج و سواران مهلب هجوم آوردند و آن

دو را از يكديگر جدا كردند. معلوم شد آن سوار كه با قيس دست به گريبان شده ، زن بوده است . قيس شرمگين برخاست . يزيد به او گفت : اى ابابشير! تو به گمان اينكه او مرد است با او مبارزه كردى ؟ فرضا اگر در اين جنگ كشته مى شدى آيا گفته نمى شد كه او را زنى كشته است !

در اين جنگ ابن منجب سدوسى هم دليرانه جنگ كرد. يكى از غلامان او كه نامش خلاج بود گفت : به خدا سوگند دوست مى داريم كه لشكر آنان را در هم بشكنيم و به قرارگاهشان برسيم و در آن صورت من دو كنيز دوشيزه از آنان به اسيرى بگيرم . ابن منجب به او گفت ، اى واى بر تو! چرا آرزوى دو كنيز دارى ؟ گفت : براى اينكه يكى را به تو ببخشم و ديگرى از خودم باشد. ابن منجب اين ابيات را سرود:

اى خلاج ! تو هرگز نخواهى توانست با دخترك كوچكى كه چهره اش چون عروسك با زعفران آراسته شده است هم آغوش شوى ، مگر آنكه با لشكرى روياروى شوى كه در آن عمروالقضاو عبيدة بن هلال بر خود با پرهاى شترمرغ نشان زده اند... (398)

ابوالعباس گويد: بدربن هذيل هم از ياران شجاع مهلب بود و اعراب كلمات را غلط ادا مى كرد، آن چنان كه هرگاه حمله خوارج را احساس مى كرد مى گفت : يا خيل اركبى (399) و كسى كه شعر زير را گفته است به او اشاره دارد كه مى گويد: و چون از مهلب حاجتى خواسته شود چه مردان آزاده

و چه بردگانى كه مانع برآوردن آن مى شوند، كردوس كه برده است و بدر كه همچون اوست ...

بشر بن مغيرة بن ابى صفره هم در اين جنگ بسيار پسنديده دليرى كرد آن چنان كه ارزش او شناخته شد و ميان او و مهلب كدورتى بود. بشر به پسران مهلب گفت : اى پسرعموها! من گله گزارى را فراموش كردم و از آن كوتاه آمدم در عين حال بيشتر از آنچه براى كسب رضايت لازم باشد فداكارى كردم و خود را چنان پنداشتم كه نه از پاداشها بهره مند هستم و نه نوميد و محروم . اينك براى من گشايشى قرار دهيد كه در پناه آن زندگى كنم و مرا نيز همچون كسى فرض كنيد كه به يارى دادن او اميدوار و يا از حرف و زبانش بيمناكيد. آنان رعايت حرمت او را داشتند و با مهلب هم درباره او گفتگو كردند و مهلب هم او را پاس داشت و پيوند خويشاوندى را رعايت كرد.

گويد: حجاج ، كردم را به ولايت فارس گماشت و او را در حالى كه جنگ برپا

بود آنجا روانه كرد و مردى از ياران مهلب چنين سرود:

اگر كردم جنگ را ببيند چنان خواهد گريخت كه گورخر وجود شير را احساس كرده باشد (400)

مهلب نامه يى به حجاج نوشت و تقاضا كرد از خراج اصطخر و دارابجرد به نفع او چشم پوشى كند تا او بتواند مستمرى سپاهيان را بپردازد و حجاج چنان كرد. قطرى از اين جهت كه مردم اصطخر با مهلب مكاتبه مى كردند و اخبار او را براى مهلب مى نوشتند آن شهر را ويران كرد و مى

خواست همين كار را با شهر فسا نيز انجام دهد ولى آزاد مرد، پسر هيربد آن شهر را از او به صد درهم خريد و قطرى آن را ويران نكرد. در اين هنگام قطرى با مهلب روياروى شد و مهلب او را شكست داد و او را مجبور به فرار به سوى كرمان كرد. مغيره پسر مهلب به فرمان پدر، قطرى را تعقيب كرد. حجاج شمشيرى براى مهلب فرستاد و او را سوگند داده بود كه خود آن را بر دوش افكند. مهلب پس از آنكه آن را بر دوش افكنده بود در اين سفر آن را به مغيره داد و مغيره در حالى برگشت كه آن شمشير را به خون آغشته بود. مهلب شاد شد و گفت : اگر اين شمشير را به هر يك از پسرانم غير از تو مى دادم مرا چنين شاد نمى كرد و خوش نمى آمد. آنگاه به مغيره گفت : جمع آورى خراج اين دو ناحيه را بر عهده بگير و آن را از سوى من كفايت كن و رقاد را هم همراه او كرد و آن دو به جمع آورى خراج پرداختند و به لشكر هم چيزى نمى دادند در اين مورد مردى از بنى تميم ضمن اشعارى چنين سروده است .

اگر پسر يوسف [ حجاج ] بداند كه بر ما چه آفات و گرفتاريهاى سختى رسيده است . همانا كه چشمانش بر ما اشك خواهد ريخت و آنچه بتواند از فسادى و تباهى را اصلاح خواهد كرد. هان ! به امير بگو خدايت پاداش خير دهاد،ما را از مغيره ورقاد خلاص كن ...

گويد: پس از آن

مهلب در سيرجان با خوارج جنگ كرد و آنان را از آنجا به ناحيه جيرفت عقب راند و همچنان آنان را تعقيب كرد و نزديك ايشان فرود آمد. در اين هنگام باز ميان خوارج اختلاف پديد آمد و سبب آن بود كه عبيدة بن هلال يشكرى متهم شد كه با زن درودگرى رابطه دارد و او را مكرر ديده بودند كه بدون آنكه اجازه بگيرد پيش آن زن مى رود. خوارج پيش قطرى آمدند و اين موضوع را به او گفتند. او گفت : عبيده از لحاظ دينى در جايگاهى است كه شما مى دانيد و از لحاظ جهاد چنان است كه مى بينيد. گفتند: ما نمى توانيم در مورد فحشاء و تباهى ، او را تحمل كنيم و واگذاريم . قطرى به آنان گفت : اينك برگرديد. سپس به عبيده پيام فرستاد و او را خواست و چون آمد به او گفت : من نمى توانم در مورد فحشاء و تباهى تحمل كنم . عبيده گفت : اى اميرالمومنين ! به من تهمت زده اند، راءى تو چيست و چاره را در چه مى بينى ؟ گفت : من تو و ايشان را با هم حاضر مى كنم تو خضوعى چون خضوع گنهكاران مكن و دليرى يى چون دليرى بى گناهان از خود نشان مده و آنان را جمع كرد و سخن گفتند. عبيده برخاست و بسم الله الرحمن الرحيم گفت و سپس آيات مربوط به افك و تهمت را تلاوت كرد: همانا آن گروه كه براى شما خبرى دروغ و بهتان آوردند... (401) خوارج گريستند و برخاستند و عبيدة را در آغوش

كشيدند و گفتند: براى ما استغفار كن و او براى آنان استغفار كرد. عبدر به صغير وابسته بنى قيس بن ثعلبه گفت : به خدا سوگند او نسبت به شما خدعه و مكر كرد و گروه بسيارى از ايشان هم از سخن و عقيده او پيروى كردند ولى نتوانستند نظر خود را آشكار سازند و دليل قانع كننده اى براى اجراى حد بر عبيده نديدند.

قطرى مردى از برزيگران را به كارگزارى گماشته بود و براى او ثروت بسيارى گرد آمد. خوارج پيش قطرى آمدند و گفتند: عمربن خطاب چنين موردى را از كارگزاران خود تحمل نمى كرد. قطرى گفت : من هنگامى كه او را به كارگزارى خود گماشتم مردى بازرگان و داراى زمين و ثروت بود؛ و اين موضوع موجب كينه آنان شد و چون اين خبر به مهلب رسيد گفت : اختلاف آنان با يكديگر برايشان سخت تر از وجود من است .

آنان سپس به قطرى گفتند: آيا ما را به جنگ دشمن ما نمى برى ؟ گفت : نه و پس از آنكه براى جنگ آماده شد و بيرون آمد. خوارج گفتند: دروغ گفت و مرتد شد و از دين برگشت . روزى قطرى را تعقيب كردند و او چون احساس خطر كرد همراه گروهى از ياران خويش وارد خانه يى شد. خوارج اطراف خانه جمع شدند و فرياد كشيدند: اى جنبنده [ چهارپا ] سوى ما بيا. او بيرون آمد و گفت : پس از من كافر شديد. گفتند: مگر تو جنبنده نيستى ؟ خداوند متعال مى گويد: هيچ جنبنده يى در زمين نيست مگر آنكه روزى او بر

عهده خداوند است (402) ولى تو با اين سخن خود كه به ما گفتى كه كافر شديم ، خود كافر شدى .اينك به پيشگاه خداوند توبه كن . قطرى با عبيدة بن هلال در اين باره رايزنى كرد. او گفت : اگر توبه كنى توبه ات را نمى پذيرند ولى بگو من آن سخن را به طريق استفهام و پرسش گفتم و منظورم اين بود كه آيا پس از من كافر خواهيد شد؟ قطرى به آنان همين گونه گفت و از او پذيرفتند و او به خانه خويش بازگشت .

عبدربه صغير

ديگر از سران خوارج ، عبدربه صغير يكى از بردگان آزاد كرده و وابسته به خاندان قيس بن ثعلبه است .

هنگامى كه خوارج با قطرى اختلاف نظر پيدا كردند گروهى از ايشان كه بسيار بودند با عبدربه صغير بيعت كردند. قطرى تصميم گرفته بود براى مقطر عبدى بيعت بگيرد و خود را از سالارى بر آنان عزل كند. پيش از آنكه او را به جانشينى خود بگمارد، او را براى جنگ فرمانده سپاه كرد ولى خوارج او را خوش نمى داشتند و از پذيرفتن او حتى به عنوان فرمانده سپاه خوددارى ورزيدند. صالح بن مخراق از جانب خود و خوارج به قطرى گفت : براى ما [ فرمانده ديگرى ] غير از مقعطر جستجو كن . قطرى به آنان گفت : چنين مى بينم كه گذشت روزگار شما را دگرگون ساخته است و حال آنكه با دشمن روياروى هستيد. از خدا بترسيد و شاءن خود را نگهداريد و براى رويارويى با دشمن آماده شويد. صالح گفت : مردم پيش از ما از عثمان بن عفان

خواستند كه سعيد بن عاص را از فرماندهى آنان عزل كند و او پذيرفت و چنان كرد و بر امام واجب است كه رعيت را از آنچه ناخوش مى دارد معاف كند. ولى قطرى از عزل مقعطر خوددارى كرد. خوارج به او گفتند: اينك كه چنين است ما ترا از خلافت خلع و با عبدربه صغير بيعت مى كنيم . عبدربه [ صغير ] معلم مكتبخانه و عبدربه كبير انارفروش بود و هر دو از موالى خاندان قيس بن ثعلبه بودند بيش از نيمى از خوارج جدا شدند و به عبدربه صغير پيوستند و تمام آنان از موالى و ايرانيان بودند و از اينان در آنجا هشت هزار تن بودند كه جزو قاريان قرآن به شمار مى آمدند. سپس صالح بن مخراق پشيمان شد و به قطرى گفت : اين دميدنى از دميدنهاى شيطان بود و به هر حال ما را از مقعطر معاف دار و همراه ما به مقابله دشمن ما و دشمن خودت برو. ولى قطرى كسى را جز مقعطر براى فرماندهى نپذيرفت . در اين هنگام جوانى از خوارج برجست و بر صالح نيزه زد و زخمى كارى بود و نيزه را در بدن او باقى گذاشت .

بدينسان جنگ و غوفا ميان آنان پديد آمد و هر گروه به سالار خود پيوستند. فرداى آن روز جمع شدند و جنگ كردند و جنگ در حالى تمام شد كه دو هزار كشته بر جاى گذاشت .

فرداى آن روز هم دو گروه به جنگ برگشتند و هنوز روز به نيمه نرسيده بود كه عجم [ ايرانيان ] تازيان را از شهر [ جيرفت

] بيرون راندند. عبدربه در آنجا اقامت كرد و قطرى بيرون شهر جيرفت ماند و برابر آنان ايستاد. عبيدة بن هلال به قطرى گفت : اى اميرالمومنين ! اگر اينجا بمانى من از حمله اين بندگان بر تو درامان نيستم مگر اينكه گرد خود خندقى حفر كنى . قطرى كنار دروازه شهر خندق كند و به جنگ و تيراندازى با آنان پرداخت .

مهلب نيز حركت كرد و فاصله او از خوارج به اندازه يك شب راه بود. فرستاده حجاج هم كه همراه مهلب بود او را به جنگ تحريض مى كرد و مى گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح دارد! شتاب كن و پيش از آنكه آنان با يكديگر صلح كنند ايشان را فرو گير. مهلب گفت : آنان هرگز با يكديگر صلح نمى كنند و آنان را به حال خود بگذار كه به وضعى مى رسند كه از آن به فلاح و رستگارى نخواهند رسيد. و آن گاه دسيسه يى كرد و مردى از ياران خود را خواست و گفت : خود را به لشكر قطرى برسان و ضمن گفتگو با آنان بگو من همواره قطرى را صاحب راءى درست مى ديدم تا آنكه در اين منزل مقيم شده است و اشتباهش آشكار شده است . آيا بايد قطرى جايى اقامت كند كه ميان عبدربه و مهلب قرار دارد، كه صبح آن يكى با او جنگ كند و عصر اين يكى ؟ چون اين سخن او به قطرى رسيد گفت : راست مى گويد، از اين جايگاه كناره بگيريد. اگر مهلب به تعقيب ما بپردازد با او جنگ مى كنيم و اگر

برابر عبدربه بايستد و با او جنگ كند همان چيزى را كه دوست داريد مشاهده خواهيد كرد.

صلت بن مرة به او گفت : اى اميرالمومنين اگر تو خدا را در نظر دارى ، كه به اين قوم حمله كن و اگر دنيا را در نظر دارى به ياران خود بگو تا براى خود امان بگيرند و سپس اين ابيات را خواند:

به پيمان شكنان و كسانى كه حرام را حلال مى دانند بگو چشمهايتان با اختلاف اين قوم و كينه توزى و گريز روشن شد. ما مردمى پايبند و معتقد به دين بوديم كه طول مدت جنگ و آميخته شدن شوخى با جدى ما را دگرگون ساخت ...

سپس گفت : اينك چنان شده است كه مهلب از ما همان چيزى را اميدوار است كه ما بر او طمع بسته بوديم . (403)

قطرى از آنجا كوچ كرد

قطرى از آنجا كوچ كرد، و چون اين خبر به مهلب رسيد به هريم (404) بن ابى طلحة مجاشعى گفت : من اطمينان ندارم كه قطرى در اظهار اين موضوع كه جايگاه خويش را تغيير داده و رفته است دروغ نگفته باشد. تو برو اين خبر را بررسى كن . هريم همراه دوازده سوار حركت كرد و در لشكرگاه قطرى جز يك برده و يك گبر مجوسى كه هر دو بيمار بودند نديد. از آن دو درباره قطرى و يارانش پرسيد و هر دو گفتند: از اين منزل رفتند و به جستجوى جان ديگرى برآمدند و هريم برگشت و به مهلب خبر داد. مهلب حركت كرد و كنار خندقى كه قطرى حفر كرده بود لشكرگاه ساخت و به جنگ با عبدربه پرداخت . گاهى

صبح و گاهى بعدازظهر با او وارد كارزار مى شد. مردى از قبيله سدوس كه نامش معتق و سواركار دليرى بود، چنين سرود:

اى كاش زنان آزاده كه در عراق شاهد كارزار ما بودند ما را در دامنه كوهها هم مى ديدند...

مهلب پسر خود يزيد را نزد حجاج فرستاد و به او خبر داد كه در جايگاه [ پيشين ] قطرى فرود آمده و مقابل عبدربه مستقر شده است و از حجاج خواسته بود مردى دلير و چابك را از پى قطرى و براى تعقيب او گسيل دارد. حجاج از اين خبر چنان شاد شد كه شادى خويش را آشكار ساخت و باز نامه يى به مهلب نوشت و او را به جنگ برانگيخت و نامه را همراه عبيدبن موهب فرستاد و در آن چنين نوشته بود:

اما بعد، همانا كه تو در انجام جنگ درنگ و تاءخير مى كنى تا هنگامى كه فرستادگان من پيش تو مى آيند و با عذر و بهانه تو باز مى گردند و اين بدان سبب است كه تو از جنگ خوددارى مى كنى تا زخمى ها بهبود يابند و كشته شدگان فراموش شوند و درماندگان را بتوانى سوار و جمع كنى (405) و دوباره با آنان روياروى شوى و بجنگى . چنين مى بينم كه همان گونه كه ايشان از تو در وحشت كشته شدن و مجروح شدن هستند تو هم از ايشان همان وحشت و بيم را دارى و حال اگر با كوشش جنگ كنى و با آنان روياروى شوى ، اين درد ريشه كن شود و شاخ آن شكسته گردد. به جان خودم سوگند تو و خوارج يكسان

و برابر نيستيد زيرا پشت سر تو مردان [ و نيروهاى امدادى ] و پيش روى تو دارايى بسيار است و آن قوم چيزى جز آنچه مى دانيم ندارند. (406) به هر حال با حركت نرم و آهسته نمى توان به سرعت و شتاب رسيد و با بهانه تراشى به پيروزى نمى توان دست يافت .

چون اين نامه به مهلب رسيد به ياران خود گفت : اى قوم خداوند شما را از چهار كس آسوده كرد كه عبارتند از: قطرى بن فجاءة ، صالح بن مخراق ، عبيدة بن هلال و سعدبن الطلائع ، و اينك در برابر شما فقط عبدربه صغير همراه گروهى از سفلگان ، كه سفلگان شيطانند، باقى مانده است كه به خواست خداوند متعال آنان را خواهيد كشت .

آنان در پسين و پگاه با خوارج جنگ مى كردند و در حالى كه زخمى شده بودند برمى گشتند. گويى از مجلس گفتگو و مذاكره برگشته اند و مى گفتند و مى خنديدند. عبيد بن موهب [ كه نامه حجاج را آورده بود ] به مهلب گفت عذر تو آشكار شد، هر چه مى خواهى بنويس كه من هم به امير خبر خواهم داد. مهلب براى حجاج نوشت :

اما بعد، من به فرستادگان تو در قبال سخن حق ، مزد و پاداشى نداده ام و آنان را از مشاهده كار بازنداشته و عقيده خود را به آنان تلقين نكرده ام . گفته بودى كه من به مردم استراحتى مى دهم . از اين كار گزيرى نيست و حتى لازم است كه در آن ، غالب بيارامد و مغلوب چاره يى بينديشد. و گفته

بودى كه اين استراحت به منظور فراموش شدن كشتگان و بهبود مجروحين است هرگز مباد كه آنچه ميان ما و ايشان است فراموش شود، كشتگانى كه به خاك سپرده شده اند و زخمهايى كه هنوز بر آن پوست نروييده و خشك نشده است مجال فراموشى نمى دهد. ما و خوارج بر گونه اى هستيم كه آنان از چند حالت ما بيم دارند: اگر آنان اميدى به پيروزى بيابند جنگ مى كنند و اگر خسته شوند از جنگ خوددارى مى كنند. اگر نااميد شوند باز مى گردند و مى روند. و بر عهده ماست كه چون جنگ كنند با آنان جنگ كنيم و چون از جنگ بازايستند هوشيار باشيم و چون بگريزند آنان را تعقيب كنيم . اگر مرا با راءى و تدبير خودم واگذارى ، به اذن خداوند، اين شاخ حتما شكسته شود و اين درد ريشه كن گردد و اگر مرا به شتاب وادارى ، نه از فرمانت مى توانم سرپيچى كنم و نه مى خواهم كوركورانه اطاعت كنم و به هر حال روى خود را به درگاه تو مى دارم و از خشم خداوند و خشم مردم به خداوند پناه مى برم .

ابوالعباس مبرد مى گويد: و چون محاصره عبدربه شدت يافت ، به ياران خود گفت : نسبت به مردانى كه از پيش شما رفته اند و آنان را از دست داده ايد احساس نياز مكنيد. زيرا كه مسلمان به چيزى غير از اسلام احساس نياز نمى كند و مسلمان اگر توحيدش درست و كامل باشد با توكل به خداى خود قدرت مى يابد و اينك خداوند شما را از خشونت

قطرى و شتابزدگى صالح بن مخراق و تكبر او و شوريدگى و كم خردى عبيدة بن هلال آسوده نموده و شما را به خرد و بينش خودتان واگذار كرده است . اينك با نيت خالص و شكيبايى با دشمن خود روياروى شويد و از اينجا كوچ كنيد. هر كس از شما كه در اين راه كشته شود شهيد خواهد بود و هر كس از كشته شدن درامان بماند محروم است .

گويد: در اين هنگام عبيدة بن ابى ربيعة بن ابى الصلت ثقفى از نزد حجاج به لشكرگاه مهلب رسيد و در حالى كه دو فرد امين با او بودند مهلب را به كارزار برمى انگيخت . عبيدة بن ابى ربيعة ببه مهلب گفت : با سفارش امير مخالفت كردى و دفاع و طولانى كردن جنگ را ترجيح دادى و برگزيدى . مهلب به او گفت : به خدا سوگند من از هيچ كوششى فروگذارى نكرده ام .

و چون شامگاه فرا رسيد از رقيان (407) در حالى كه زنان و اموال و كالاهاى گزينه و سبك خود را همراه داشتند و بار كرده بودند [ براى كوچ كردن از جيرفت ] بيرون آمدند. مهلب به ياران خود گفت : در جايگاههاى خود مستقر شويد و نيزه هاى خود را بركشيد و بگذاريد بروند. عبيدة بن ابى ربيعه به او گفت : به جان خودم سوگند كه معلوم است اين كار براى تو آسانتر است . مهلب خشمگين شد و به مردم گفت : جلو اينان [ خوارج ] را بگيريد و آنان را برگردانيد و به پسرانش گفت : ميان مردم متفرق شويد و به عبيده

گفت : تو با يزيد باش و او را سخت ترين جنگ وادار و به يكى از آن دو امين گفت : تو هم همراه مغيره باش و به او اجازه هيچ گونه سستى مده .

جنگى سخت در گرفت آن چنان كه اسبهاى بسيارى پى شد و سواركاران بر زمين افتادند و پيادگان كشته شدند و خوارج در مورد يك كاسه يا تازيانه يا علف و علوفه خشكى كه مى خواستند از دست بدهند سخت پافشارى و جنگ مى كردند.

در اين حال نيزه مردى از خوارج قبيله مراد بر زمين افتاد و بر سر آن جنگى سخت كردند و اين به هنگام مغرب بود و آن مرادى رجز مى خواند و مى گفت : امشب چه شبى كه در آن واى واى خواهد بود...

هنگامى كه بر سر آن نيزه كار بالا گرفت ، مهلب به مغيره پيام فرستاد: دست از آن نيزه بردار و به خودشان بده كه نفرين خدا بر ايشان باد. آنان دست از نيزه برداشتند و خوارج رفتند و در چهار فرسنگى جيرفت فرود آمدند . و مهلب وارد جيرفت شد و دستور داد هر كالايى كه از خوارج مانده و جوالهاى آرد و چيزهاى ديگر را جمع كردند و خودش و عبيده و آن دو امين بررسى و مهر كردند. سپس مهلب خوارج را تعقيب كرد و آنان را در حالى يافت كه كنار چاه و قناتى فرود آمده بودند كه جز افراد قوى نمى توانستند از آن آب [ بكشند و ] و بنوشند و هر مردى مى آمد سطلى بر نيزه خود بسته بود و با نيزه آب مى

كشيد و سيراب مى شد، و آنجا دهكده يى بود كه مردمش در آنجا بودند. صبح زود با آنان به جنگ پرداختند. مهلب ، عبيده را همراه پسر خود يزيد فرستاد و يكى از دو امين را همراه مغيره گسيل داشت و خوارج هم تا نيمروز به جنگ ادامه دادند.

مهلب به ابوعلقمه عبدى كه مردى شجاع بود، و در عين حال ياوه گو و شوخ بود گفت : اى ابوعلقمه ! ما را با سواران يحمد يارى كن و به آنان بگو سرها و جمجمه هاى خود را ساعتى به ما عاريه دهند. گفت : اى امير! سرهاى ايشان كاسه و سبو نيست كه عاريه داده شود و گردنهاى ايشان تنه درخت خرما نيست كه دوباره جوانه بزند.

مهلب به حبيب بن اوس گفت ، تو بر اين قوم حمله كن . او نيز حمله نكرد و در پاسخ اين چنين گفت :

امير هنگامى كه كار بر او دشوار شد بدون علم به من مى گويد پيش برو، ولى اگر از تو فرمانبردارى كنم ديگر براى من زندگانى نخواهد بود و براى من جز همين يك سر سر ديگرى نيست .

مهلب به معن بن مغيرة بن ابى صفره گفت : تو حمله كن . گفت : حمله نمى كنم مگر آنكه دختر خود، ام مالك را به همسرى من در آورى . مهلب گفت : او را به همسرى تو در آورم . معن به خوارج حمله كرد و آنان را تارومار كرد و ميان ايشان نيزه مى زد و چنين مى گفت :

اى كاش كسى باشد كه زندگى را با مال و ازدواجى كه پيش

ماست بخرد... سپس در پى حمله اى كه خوارج بر ايشان كردند مردم عقب نشستند. مهلب به پسر خويش مغيره گفت : آن امينى كه با تو بود چه كرد؟ گفت : او كشته شد و عبيدة ثقفى هم گريخت . مهلب به يزيد گفت : عبيدة چه كرد و كجاست ؟ گفت : از هنگامى كه عقب نشينى صورت گرفت ديگر او را نديدم . آن امين ديگر به مغيره پسر مهلب گفت : تو دوست و همكار مرا كشتى . چون شامگاه فرا رسيد عبيدة ثقفى برگشت و مردى از خاندان عامر بن صعصعه چنين سرود:

اى مرد ثقفى همواره ميان ما سخنرانى و با سفارش حجاج ما را اندوهگين مى ساختى ولى همين كه مرگ خروشان به سوى ما آمد و باده سرخ بدون آميزه براى ما ريخت ، گريختى ...

مهلب به آن امين ديگر گفت : سزاوار است كه امشب همراه پسرم حبيب با هزار سوار بر وى و بر خوارج شبيخون بزنيد. گفت : اى امير گويا مى خواهى مرا نيز همان گونه كه دوستم را كشتى بكشى . مهلب خنديد و گفت : اختيار آن با توست . هيچيك از دو لشكر، خندقى حفر نكرده بودند و هر دو گروه از يكديگر حذر مى كردند با اين تفاوت كه خوراك و ساز و برگ در لشكر مهلب [ فراوان ] بود و شمار سپاهيانش به حدود سى هزار مى رسيد. چون آن شب را به صلح رساندند، مهلب خود را مشرف بر دره يى ساخت و مردى را ديد كه نيزه يى شكسته و خون آلوده همراه دارد و چنين

مى خواند:

در همان حال كه پسركان كوچك من با شكم گرسنه مى خوابند من بهترين خوراك را براى ذوالحمار اختصاص مى دهم ...

مهلب به او گفت : آيا تو از بنى تميم هستى ؟ گفت : آرى . پرسيد: از تيره حنظله ؟ گفت : آرى پرسيد: از تيره يربوع ؟ گفت : آرى من پسر مالك بن نويره ام . مهلب گفت : آرى من از شعرى كه خواندى ترا شناختم . ابوالعباس مبرد توضيح داده و مى گويد ذوالخمار نام اسب مالك بن نويره است . (408)

ابوالعباس مبرد گويد: آن دو لشكر چند روزى روياروى يكديگر بودند و پيوسته جنگ مى كردند و اسبهاى آنان زين كرده بود و خندق و سنگر هم نداشتند تا آنكه هر دو گروه ضعيف و ناتوان شدند. شبى كه بامداد آن عبدربه كشته شد ياران خود را جمع كرد و به آنان گفت : اى گروه مهاجران ! همانا قطرى و عبيدة هر دو براى زنده ماندن گريختند و حال آنكه راهى براى جاودانگى در اين جهان نيست . فردا با دشمنتان روياروى شويد بر فرض كه آنان بر زندگى شما چيره شوند جلو مرگ شما را كه نمى توانند بگيرند. اينك گلوهاى خود را سپر نيزه ها و چهره هايتان را سپر شمشيرها قرار دهيد و در اين دنيا جانهاى خود را به خداوند ببخشيد تا در آخرت جان جاودانه به شما ارزانى دارد.

آنگاه كه شب را به صبح آوردند به مهلب حمله كردند و چنان جنگى سخت برپا كردند كه جنگهاى پيشين را به فراموشى سپرد. مردى از ياران مهلب كه از قبيله ازد

بود به ديگران گفت : چه كسى با من تا پاى جان بيعت مى كند؟ و چهل مرد از قبيله ازد با او بيعت كردند كه گروهى از ايشان بر زمين افتادند و گروهى كشته شدند و گروهى نيز زخمى گرديدند.

در اين هنگام عبدالله بن رزام حارثى كه از مردم نجران بود به مهلب گفت : حمله كنيد. مهلب گفت : اين مرد، عربى ديوانه است . آن مرد به تنهايى به خوارج حمله كرد، صفهاى آنان از هم شكافت و از سوى ديگر بيرون رفت و اين كار را يكبار ديگر نيز انجام داد و مردم به هيجان آمدند. گروهى از خوارج از اسبها پياده شدند و اسبهاى خود را پى كردند. عمر و القضا كه خود و يارانش پياده نشده بودند و حدود چهار صد تن بودند بر ايشان بانگ زد: بر پشب اسبهاى خود با كرامت بميريد و اسبها را پى مكنيد. گفتند: اگر بر پشت اسبها باشيم فرار را به خاطر مى آوريم . و جنگى سخت كردند و مهلب خطاب به ياران خود بانگ برداشت : زمين را، زمين را دريابيد. و به پسران خود گفت : ميان مردم پراكنده شويد تا شما را ببينند و خوارج نيز بانگ مى زدند: اهل و عيال از آن كسى است كه پيروز شود. پسران مهلب پايدارى كردند. يزيد مقابل ديدگان پدرش جنگى نمايان كرد كه به خوبى از عهده آن بر آمد و پدرش به او گفت : پسرجان من ! آوردگاهى مى بينيم كه در آن كسى جز صبر كننده نجات نمى يابد و از هنگامى كه جنگها را آزموده ام

جنگى اين چنين بر من نگذشته است .

خوارج غلاف شمشيرهاى خود را شكستند و به جنب و جوش آمدند و هنگامى كه جوشش آنان فرو نشست عبدربه كشته شده بود. عمروالقضا و يارانش گريختند و گروهى از خوارج امان خواستند و جنگ در حالى پايان يافت كه از خوارج چهار هزار تن كشته و زخمى و اسير شده بودند. مهلب دستور داد هر فرد زخمى را به عشيره خودش بسپرند و به لشكرگاه ايشان و آنچه در آن بود دست يافت ، و سپس به جيرفت برگشت و گفت : سپاس پروردگارى را كه ما را به آسايش و نعمت برگرداند كه آن زندگى ما، زندگى نبود.

آن گاه مهلب گروهى را در لشكرگاه خويش ديد كه آنان را نشناخت . گفت : عادت سلاح پوشيدن چه عادت سختى است ! زره مرا بياوريد و چون آوردند آن رابر تن كرد و گفت : اين گروه ناشناس را بگيريد و چون آنان را نزد او بردند پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: براى اينكه ترا غافلگير كنيم و بكشيم آمده ايم . فرمان داد، آنان را كشتند.

برحى از اخبار مهلب

توضيح

مهلب ، كعب بن معدان اشقرى (409) و مرة بن بليد ازدى را نزد حجاج فرستاد و همين كه بر حجاج وارد شدند كعب پيش رفت و چنين خواند:

اى حفص ! سفر، مرا از ديدار شما بازداشت و شيفته شدم و بيدارى و شب زنده دارى چشم مرا آزار داد (410)

حجاج گفت : آيا شاعرى يا خطيب ؟ گفت : شاعرم (411) و قصيده را براى او خواند. حجاج روى به او كرد و گفت : از پسران مهلب برايم

بگو. گفت : مغيره سرور و سواركار شجاع ايشان است ، و يزيد را همين بس كه سواركارى دلير است . قبيصة بخشنده و سخاوتمند آنان است و شخص شجاع در گريختن از مقابل مدرك شرم نمى كند. عبدالملك ، زهرى كشنده و حبيب ، مرگى سريع و زودكش است و محمد شير بيشه است و از فضل بزرگ منشى و دليرى تو را بسنده است . حجاج گفت : مردم را در چه حالى پشت سر گذاشتى ؟ گفت : با خير و نيكى به آنچه آرزو داشتند رسيدند و از آنچه بيمناك بودند امان يافتند. پرسيد: فرزندان مهلب ميان ايشان چگونه بودند؟ گفت : روز حاميان رمه اند و چون شب فرا رسد سواركاران شبيخون . گفت : كداميك ايشان از ديگران دليرتر است . گفت : همچون حلقه هاى دايره پيوسته اند كه نمى توان دانست سرهاى آن كجاست . پرسيد: شما و دشمنتان در چه حال بوديد؟ گفت : هرگاه ما مى گرفتيم عفو مى كرديم و چون آنان مى گرفتند از ايشان نوميد بوديم و چون ما و ايشان كوشش مى كرديم بر آنان طمع مى بستيم . حجاج گفت : همانا فرجام شايسته از آن پرهيزگاران است . چگونه قطرى توانست از شما بگريزد؟ گفت : ما نسبت به او چاره انديشى كرديم و حال آنكه مى پنداشت كه او نسبت به ما حيله و مكر كرده است . پرسيد: چرا او را را تعقيب نكرديد؟ گفت : جنگ با حاضران براى ما برتر از تعقيب گريخته بود. پرسيد: مهلب براى شما چگونه بود و شما براى او

چگونه بوديد؟ گفت : از سوى او نسبت به ما مهربانى پدرى مبذول مى شد و از سوى ما نسبت به او نيكرفتارى فرزندان . گفت : مردم نسبت به مهلب چگونه بودند و چه آرزويى داشتند؟ گفت : امنيت را ميان ايشان برقرار كند و غنيمت را شامل همگان كند. پرسيد: آيا تو پيشاپيش اين پاسخ را براى من آماده ساختى ؟ گفت : كسى جز خداوند از غيب آگاه نيست . گفت : آرى به خدا سوگند مردان بزرگ اينگونه اند. مهلب هنگامى كه ترا گسيل داشته به آن داناتر بوده است .

اين روايت كه نقل شد روايت ابوالعباس مبرد بود.

ابوالفرج اصفهانى كه در كتاب اغانى روايت مى كند (412) كه چون كعب را مهلب نزد حجاج گسيل داشت براى او قصيده خود را كه مطلع آن اين بيت است خواند:

اى حفص ! همانا كه سفر مرا از شما بازداشته است بى خواب ماندم و شب زنده دارى چشم مرا آزرد

و در آن قصيده جنگهاى مهلب با خوارج را ياد كرده و وقايع او را با ايشان در هر شهر گفته است و آن قصيده طولانى است و از جمله همان قصيده اين ابيات است كه مى گويد:

پيش از جنگ كار ايشان را سبك مى شمرديم و معلوم شد كارى كه كوچك شمرده مى شد، بزرگ است ... (413)

حجاج خنديد و گفت : اى كعب ! تو مرد با انصافى هستى . سپس از او پرسيد: حال شما با دشمنتان چگونه بود؟ گفت : هرگاه به عفو خودمان و عفو ايشان [ با سستى و نرمى ] رو به رو مى شديم از

آنان نوميد مى شديم و هرگاه با جديت و كوشش خود و ايشان روبه رو مى شديم به آنان طمع مى بستيم . پرسيد: پسران مهلب چگونه بودند؟ گفت : روزها پاسداران حريم و شبها زنده دارانى شجاع و دلير بودند. گفت : شنيدن در مقام ديدن چگونه است ؟ گفت : شنيدن كى بود مانند ديدن . گفت : آنان را يكى يكى براى من توصيف كن . گفت : مغيره سوار كار و سرور ايشان و آتش سوزان و نيزه استوار برافراشته آنان است . يزيد، شجاعى دلير و شيربيشه و درياى خروشان است . بخشنده ايشان قبيصه است ، شير تاراج و حمايت كننده خانواده است . هيچ شجاعى در گريختن از [ مقابل ] مدرك شرم و آزرم نمى كند و چگونه ممكن است از مدرك نگريخت ، مگر مى شود از مرگ آماده و شيرى كه در بيشه به حالت كمين است نگريخت . عبدالملك زهرى كشنده و شمشيرى برنده است و جبيب چون مرگ زودرس و كوه برافراشته و درياى ژرف مى باشد. محمد هم چون شير بيشه و شمشير تيز ضربه زننده است . ابوعيينة دلير والامقام و شمشير برنده است . فضل در شجاعت و بزرگى تو را بسنده است ، شيرى نابودكننده و درياى پرخروش است . پرسيد: كداميك از ايشان افضل است ؟ گفت : چون حلقه پيوسته اند كه دو طرف آن مشخص نيست . پرسيد: مردم در چه حالند؟ گفت : در بهترين حال ، عدل و داد ايشان را خشنود و راضى داشته و غنيمت آنان را بى نياز ساخته

است . پرسيد: رضايت ايشان از مهلب چگونه است ؟ گفت : بهترين رضايت ، ايشان ديدن محبت و مهر پدرى را از او از دست نمى دهند و او هم محبت فرمانبردارى پسرى را از ايشان از دست نمى دهد. و سپس دنباله همان سخن ابوالعباس مبرد را مى آورد.

گويد: حجاج فرمان داد بيست هزار درهم به كعب اشقرى دادند و او را پيش عبدالملك گسيل داشت و او هم دستور داد بيست هزار درهم ديگر به او بدهند.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: كعب اشقرى از شاعران و مديحه سرايان مهلب است و شاعرى پسنديده است . عبدالملك بن مروان به شعراء مى گفت : شما گاهى مرا به شير و گاهى به باز تشبيه مى كنيد، كاش چنان مى گفتيد كه كعب اشقرى براى مهلب و پسرانش گفته است .

خداوند آن گاه كه ترا آفريد و پرورش داد، دريا را آفريد و از تو رودخانه هاى پر آب منشعب ساخت ...

ابوالفرج مى گويد: اين ابيات از قصيده اى از كعب اشقرى است كه در آن مهلب را ستوده و جنگهاى او را با خوارج ياد كرده است و از جمله ابيات آن قصيده ، اين ابيات است .

از ابطحيان قريش درباره مجد جاودانه بپرس كه كجا رفت ؟... (414)

ابوالفرج مى گويد: محمد بن خلف وكيع ، با اسنادى كه آن را ذكر كرد براى من گفت : چون حجاج به مهلب نامه نوشت و به او دستور داد با خوارج جنگ را آغاز كند و از تاءخير او در اين كار گله گزارد و او را ضعيف و ناتوان شمرد [ كه به

همين سبب به آنان زمان مى دهد و تاءخير مى كند ]. مهلب به فرستاده حجاج گفت : به او بگو گرفتارى در اين است كه كار و فرمان در دست كسى باشد كه والى و مالك است ، نه در دست كسى كه آن را مى شناسد. اينك اگر تو مرا براى جنگ با اين قوم گماشته اى كه خود بدان گونه مصلحت مى بينم چاره آن را بسازم و اگر به من امكان دهى همين كه فرصتى پيدا كنم آن را درمى يابم و اگر امكان ندهى متوقف خواهم ماند و به هر حال من اين كار را آن چنان كه به مصلحت باشد تدبير مى كنم و اگر مى خواهى در حالى كه من اينجا حاضرم و تو غايبى به راى و پيشنهاد تو عمل كنم و اگر نتيجه درست بود بهره و پاداش آن براى تو باشد و اگر خطا و اشتباه بود، گناهش بر عهده من . هر كه را صلاح مى دانى به جاى من گسيل دار. مهلب هماندم چنين نامه يى هم براى عبدالملك فرستاد. عبدالملك براى حجاج نوشت : با مهلب در آنچه مصلحت مى بيند معارضه مكن و او را به عجله و شتاب وادار مساز و آزادش بگذار تا كارش را تدبير كند.

گويد: كعب اشقرى برخاست و در حضور فرستاده حجاج براى مهلب اين ابيات را خواند:

همانا جايگاه امن و آسايش كنار شهرها پسر يوسف را در مورد كار شما فريب داده است . اگر او ميان آوردگاه به هنگام رويارويى دو صف شاهد مى بود گستره جهان بر او تنگ مى شد...

چون اين ابيات او به اطلاع حجاج رسيد

چون اين

ابيات او به اطلاع حجاج رسيد به مهلب نامه نوشت و دستور داد كعب اشقرى را پيش او بفرستد. مهلب ، كعب را از اين موضوع آگاه ساخت و همان شب او را نزد عبدالملك گسيل داشت ، و نامه يى براى عبدالملك نوشت و از او خواست از حجاج بخواهد او را ببخشد. چون كعب پيش عبدالملك آمد و نامه و پيام مهلب را داد، عبدالملك از وى پرسشهايى كرد و او را پسنديد و او را نزد حجاج گسيل داشت و براى او نامه نوشت و او را سوگند داد كه كعب را از شعرى كه سروده و به او رسيده است ببخشايد. همين كه كعب وارد شد حجاج گفت : اى كعب بگو! انديشه بازگشت كره شترهاى بهارى غنيمت است . (415)

كعب گفت : اى امير! به خدا سوگند در مواردى كه از اين جنگها شاهد بودم و در برخى از خطرها كه مهلب ما را به آن وارد مى كرد دوست مى داشتم از آن نجات پيدا كنم و خونگير و دلاك باشم . گفت : آرى همين كارها براى تو سزاوارتر است . اگر سوگند اميرالمومنين نمى بود آنچه مى گويى برايت سودى نداشت . اينك به سالار خود بپيوند. و او را هماندم نزد مهلب روانه كرد.

ابوالعباس مبرد مى گويد: نامه يى كه مهلب براى حجاج نوشت و در آن مژده فتح و پيروزى داد چنين بود:

بسم الله الرحمان الرحيم . سپاس خداوندى را كه با اسلام ، از دست دادن هر چيز ديگر جز آن كفايت مى كند. حاكمى كه تا شكر و سپاسگزارى بندگان قطع نشود

او افزونى فضل خويش را از آنان باز نمى دارد. اما بعد، نتيجه كار ما چنان شد كه خبرش به تو رسيده است . ما و دشمن بر دو حال مختلف بوديم آنچه ما را از ايشان شادمان مى كرد بيش از آنچه بود كه ما را اندوهگين كند و آنچه آنان را از ما اندوهگين مى كرد افزون از آنچه بود كه ما را شادمان كند. با وجود آنكه شوكت ايشان سست بود كارشان چنان بالا گرفته بود كه زنان جوان از نام آنان مى ترسيدند و كودكان را با نام آنان مى خواباندند. من در پى كسب فرصت و بدست آوردن آن بودم و هر دو گروه را به يكديگر نزديك مى ساختم تا چهره ها يكديگر را بشناسند و همواره چنين كردم تا كار به سامان رسيد، و ريشه گروهى كه ستم كردند بريده شد و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را. (416)

حجاج براى او چنين نوشت :

اما بعد، همانا خداوند به مسلمانان نيكى كرد و آنان را از زحمت شمشيرزدن و سنگينى جهاد آسوده ساخت و تو به آنچه آنجا مى گذشت داناترى و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را. اينك چون اين نامه من به تو رسد غنيمت كسانى را كه جهاد كرده اند ميان ايشان تقسيم كن و به مردم هم به اندازه كوشش و زحمتى كه متحمل شده اند از غنايم ببخش و هر كس را هم صلاح دانستى كه بيشتر دهى چنان كن ، و اگر هنوز از خوارج چيزى آنجا باقى است گروهى از سواران را براى مقابله با ايشان بگمار. هر كس را كه صلاح مى دانى

به ولايت كرمان منصوب كن و يكى از فرزندان دلير خود را به فرماندهى سواران بگمار و به هيچكس قبل از آنكه آنان را نزد من بياورى اجازه رفتن به منزل و محل خودش را مده و به خواست خداوند درآمدن نزد من شتاب كن .

مهلب پسر خود يزيد را به ولايت كرمان گماشت و به او گفت : پسركم ! امروز و از اين پس تو چنان كه بوده اى نخواهى بود، و [ از درآمد كرمان ] آنچه بر حجاج افزون آيد از تو خواهد بود؛ و بر هيچكس خشم مگير مگر بر كسى كه پدرت بر او خشم گرفته باشد و نسبت به هر كس كه از تو پيروى مى كند نيكرفتارى كن و اگر از كسى چيزى ناپسند ديدى او را پيش من گسيل دار و نسبت به قوم خود فضل و احسان كن .

سپس مهلب نزد حجاج آمد. حجاج او را كنار خود نشاند و نسبت به او نيكى و اكرام كرد و گفت : اى مردم عراق ! شما همگى چون بردگان زرخريد مهلب هستيد و خطاب به مهلب گفت : به خدا سوگند كه تو چنانى كه لقيط (417) گفته است : پاداش شما بر خدايتان باد. كار خود را به مردى فراخ سينه و نيرومند واگذاريد كه آشنا به امور جنگ باشد...

و روايت شده است كه مردى برخاست و خطاب به مهلب گفت : خداوند كارهاى امير را قرين صلاح بداراد! به خدا سوگند خودم شنيدم كه حجاج به ياران خود مى گفت : به خدا سوگند كه مهلب همان گونه است كه لقيط ايادى گفته است

و سپس اين ابيات را خواند. حجاج بسيار شاد شد. مهلب گفت : به خدا سوگند كه ما از دشمن خويش استوارتر و تيزتر نبوديم ، ولى حق باطل را فروكوفت و جماعت بر فتنه چيره گشت و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است ، و معلوم شد درنگ كردن كه آن را خوش نمى داشتيم براى ما بهتر از شتابى بود كه آن را دوست مى داشتيم .

حجاج گفت : راست مى گويى . اينك براى من كسانى را كه در جنگ متحمل زحمت بسيار شده اند بگو و چگونگى پايدارى ايشان را براى من بيان كن . [ او به مردم دستور داده بود كه چنين كنند و آنان براى حجاج آن را نوشته بودند. مهلب به مردم گفت : به خواست خداوند متعال آنچه كه خداوند براى آخرت شما اندوخته است براى شما بهتر از چيزهايى است كه در دنيا بدست مى آوريد. ] (418) آن گاه مهلب به ترتيب پايدارى و اهميت ايشان به نام بردن از آنان پرداخت و پيش از همه درباره پسران خودش مغيره ، يزيد، مدرك ، حبيب ، قبيصة ، مفضل ، عبدالملك و محمد سخن به ميان آورد و گفت : به خدا سوگند اگر كسى در پايدارى مقدم بر ايشان مى بود او را بر ايشان مقدم مى داشتم و اگر ستم بر ايشان نمى بود آنان را پس از ديگران ياد مى كردم . حجاج گفت : راست مى گويى و در اين مورد هر چند كه تو در آوردگاه حاضر بودى و من غايب بوده ام ولى داناتر از من نيستى ، همانا

كه آنان شمشيرهايى از شمشيرهاى خداوندند. سپس مهلب از معن بن مغيره و رقاد و نظاير آن دو نام برد. حجاج گفت : رقاد كيست ؟ در اين هنگام مردى بلند قامت كه پشتش اندك خميدگى داشت وارد شد. مهلب گفت : همين [ رقاد است ]، سواركار شجاع عرب . رقاد به حجاج گفت : اى امير! من همراه فرماندهان ديگرى غير از مهلب كه جنگ مى كردم همچون يكى ديگر از مردم بودم و چون همراه كسى قرار گرفتم كه مرا به صبر واداشت و مرا سرمشق خود و پسرانش قرار داد و بر ايستادگى مرا پاداش داد، در نتيجه من و يارانم در زمره دليران درآمديم .

حجاج فرمان داد گروهى را بر گروهى ديگر به ميزان پايدارى و زحمتى كه متحمل شده اند برترى دهند و به فرزندان مهلب دوهزار بيشتر داد (419) و به رقاد و گروهى ديگر نيز همين گونه پرداخت . يزيد بن حنباء كه از خوارج است چنين سروده است : اى ام عاصم ! دست از سرزنش بدار كه زندگى جاودانه نيست و در نكوهش شتاب مكن ، و اگر از سوى تو نكوهش پيشى مى گيرد اينك سخن پر معنى كسى را كه درباره تو داناست بشنو...

مغيره حنظلى كه از ياران مهلب است چنين سروده است :

من مردى هستم كه خدايم مرا گرامى داشته و از انجام كارهايى كه در آن وخامت است بازداشته است ...

حبيب بن عوف از سرداران مهلب هم چنين سروده است :

اى ابوسعيد! خدايت پاداش شايسته دهاد! كه بدون آنكه بر كسى شدت به خرج دهى كفايت كردى . با بردبارى نادانان

را مداوا كردى و ريشه كن و سركوب شدند و تو چون پدرى مهربان بر فرزند بودى .

عبيدة بن هلال خارجى مردى از اصحاب خود را ياد كرده و چنين گفته است : بر خاك مى افتد و نيزه ها او را بلند مى كند گويى پاره گوشت و عضوى است در چنگالهاى درنده يى زير و زبر مى شود. آرى كشته شده به خاك مى افتد و نيزه ها او را فرو مى گيرد. همانا عمر آنان كه جان خود را به خدا فروخته اند [ خوارج ] كوتاه است .

شبيب بن يزيد شيبانى

ديگر از سران خوارج ، شبيب بن يزيد شيبانى است . (420) او در آغاز كار خود با صالح بن مسرح دوستى و معاشرت داشت كه يكى از خوارج صفريه (421) است . صالح مردى عابد و زاهد و داراى چهره يى زرد بود و اصحابى داشت كه به آنان قرآن و فقه مى آموخت و براى آنان عقايد خود را بازگو مى كرد. (422) او مقيم موصل و جزيره بود ولى به كوفه هم مى آمد و گاه يك يا دو ماه آنجا مى ماند، و هرگاه كه از نيايش و ستايش و درود فرستادن بر پيامبر (ص ) فارغ مى شد نخست از ابوبكر و عمر نام مى برد و بر آنان درود مى فرستاد و آن دو را مى ستود سپس از عثمان و بدعتهاى او سخن مى گفت و پس از آن موضوع على (ع ) و حكم ساختن مردان را در دين خدا بازگو مى كرد و از عثمان و على تبرى مى جست و براى جهاد و

جنگ با پيشوايان گمراه دعوت مى كرد و مى گفت : اى برادران ! براى بيرون رفتن از اين خانه فانى و ورود به سراى جاودانى و پيوستن به برادران مومن خود كه دنيا را به آخرت فروخته اند آماده شويد و از كشته شدن در راه خدا مترسيد كه كشته شدن از مرگ آسانتر است ، و مرگ به هر حال بر شما فرود خواهد آمد و ميان شما و پدران و برادران و پسران و همسرانتان و دنياى شما جدايى خواهد افكند هر چند بى تابى شما براى آن شديد باشد. بنابراين ، با كمال ميل و فرمانبردارى جانها و اموال خود را بفروشيد تا وارد بهشت شويد... و امثال اين سخنان را مى گفت .

از جمله مردم كوفه كه پيش او مى آمدند سويد و بطين بودند. او روزى به ياران خود گفت : منتظر چه هستيد؟ اين پيشوايان جور و ستم فقط بر سركشى و برترى جويى و دور شدن از حق و گستاخى نسبت به پروردگار مى افزايند. اينك به برادرانتان پيام دهيد كه بيايند و ما همگان در كار خود بنگريم كه چه بايد كرد و چه هنگام خروج كنيم ؟

در همين هنگام مجلل بن وائل نامه يى از شبيب بن يزيد براى او آورد كه براى صالح چنين نوشته بود:

اما بعد، گويا آهنگ حركت دارى و مراهم به كارى دعوت كرده بودى كه دعوت ترا پذيرفتم . اينك اگر به اين كار اقدام كنى براى تو شايسته است كه بزرگ مسلمانانى و هيچ كس از ما همسنگ تو نيست و اگر مى خواهى اين كار را به تاءخير

اندازى به من بگو كه اجل صبح و شام فرا مى رسد و در امان نيستم كه مرگ مرا درنيابد و با ظالمان جهاد نكرده باشم كه چه خسارتى بزرگ است و چه فضيلتى بزرگ از دست من بيرون خواهد رفت . خداوند ما و شما را از آنان قرار دهد كه با عمل خود طالب رضوان خداوند و نگريستن به وجه او و همنشينى با صالحان در بهشت هستند. و سلام بر تو باد.

صالح پاسخى پسنديده براى او نوشت كه ضمن آن گفته بود: چيزى مرا از خروج و قيام با آنكه آماده آن هستم باز نمى دارد جز انتظار آمدن تو پيش ما بيا و همراه ما خروج [ و قيام ] كن كه تو از كسانى هستى كه نمى توان كارها را بدون او انجام داد. و سلام بر تو باد. (423)

چون نامه صالح به شبيب رسيد، ياران قارى خود را فرا خواند و آنان را پيش خود جمع كرد. از جمله ايشان برادرش مصادبن يزيد، مجلل بن وائل ، صقر بن حاتم و ابراهيم بن حجر و جماعتى نظير آنان بودند. و سپس حركت كرد و نزد صالح بن مسرح كه در دارات موصل بود آمد. صالح فرستادگان خود را به هر سو روانه كرد و به همه وعده خروج در شب چهارشنبه اول ماه صفر سال هفتاد و ششم را داد. (424)

برخى از آنان [ خوارج ] به برخى ديگر پيوستند و همگان در آن شب نزد صالح جمع شدند. فروة بن لقيط مى گويد: من هم در آن شب با آنان نزد صالح بودم و راءى و نظرم

اين بود كه همگان را بايد از دم تيغ گذراند و اين به سبب كثرت مكر و فسادى بود كه در زمين مى ديدم ، برخاستم و به صالح گفتم : اى اميرالمومنين عقيده ات درباره چگونگى رفتار ما با اين ستمگران چيست ؟ آيا پيش از آنكه آنان را به حق فراخوانيم ايشان را بكشيم يا قبل از جنگ و كشتار آنان را به حق فراخوانيم ؟ و در اين باره پيش از آنكه تو عقيده خود را بگويى من عقيده خود را اظهار مى دارم : ما بر قومى كه طغيان كرده و اوامر خدا را رها كرده اند يا به ترك آن راضى هستند خروج كرده ايم و چنين معتقدم كه در ايشان شمشير نهيم . گفت : نه كه آنان را نخست به حق فرا خوانيم و به جان خودم سوگند كه هيچ كس جز كسى كه با تو هم عقيده باشد پاسخت نمى دهد و هر كس كه براى تو ارزشى قائل نباشد با تو جنگ خواهد كرد، ولى دعوت كردن ايشان به حق براى اتمام حجت و رفع بهانه بهتر است . من گفتم : عقيده ات درباره كسانى كه با آنان جنگ كنيم و بر ايشان پيروز شويم چيست ؟ درباره خونها و اموال ايشان چه مى گويى ؟ گفت : اگر بكشيم و غنيمت گيريم ، از آن ماست و اگر گذشت كنيم و ببخشيم باز هم در اختيار ماست . صالح در آن شب به ياران خود گفت : اى بندگان خدا! از خدا بترسيد و براى جنگ و كشتار هيچيك از مردم شتاب مكنيد مگر

اينكه قومى آهنگ شما كنند و لشكر به مقابله شما آورند، كه شما به خاطر خدا خشم آورده ايد و خروج كرده ايد، زيرا حرمتهاى خداوند دريده شده و در زمين از فرمان او سركشى شده است و خونهاى ناحق ريخته شده و اموال تاراج شده است . بنابراين نبايد كارى را بر مردم عيب بگيريد كه خود آن را انجام دهيد و هر كارى را كه شما انجام دهيد مسئول آن خواهيد بود و از شما درباره آن مى پرسند. بيشتر شما پيادگانيد و اينك اسبهاى محمد بن مروان در اين روستا است . از آن آغاز كنيد. پيادگان خود را بر اين اسبها سوار كنيد و به آن وسيله بر دشمن خود نيرو گيريد.

آنان چنين كردند و مردم منطقه دارا از بيم آنان پناه گرفتند. (425)

خبر ايشان به محمد بن مروان كه در آن هنگام امير جزيره بود رسيد. او كار ايشان را سبك و بى اهميت شمرد و عدى بن عميرة را همراه پانصد تن به مقابله ايشان گسيل داشت . صالح همراه يكصد و ده تن بود، عدى [ به محمد بن مروان ] گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد! آيا مرا فقط با پانصد سوار به مقابله كسى مى فرستى كه از بيست سال پيش تاكنون سالار خوارج است ؟ و با او مردانى هستند كه براى من نامشان را گفته اند و از ديرباز با ما درگيرى و ستيز داشته اند و يكى از آنان بهتر از صد سوار در پانصد نفر است . محمد بن مروان گفت : من پانصد تن ديگر بر شمار ياران

تو مى افزايم و تو با هزار سوار به جنگ آنان برو.

[ عدى بن عميره ] از حران همراه هزار مرد بيرون آمد كه گويى آنان را به سوى مرگ مى برند (426). عدى ، مردى پارسا و عابد بود. چون به [ دهكده ] دوغان (427) رسيد با مردم فرود آمد، و مردى را پيش صالح بن مسرح فرستاد. آن مرد به صالح گفت : عدى مرا پيش تو فرستاده و از تو مى خواهد كه از اين شهر بروى و آهنگ شهر ديگرى كنى و با آنان به جنگ بپردازى كه من جنگ را خوش ندارم . صالح به او گفت : پيش عدى برگرد و به او بگو اگر تو با ما هم عقيده اى كارى كن كه آن را بشناسيم و در آن صورت ما آخر شب از كنار تو كوچ خواهيم كردو اگر بر عقيده ستمگران و پيشوايان بدكردار هستى ، ما در كار خود مى انديشيم . اگر خواستيم جنگ را با تو شروع مى كنيم و گرنه سوى ديگرى غير از تو خواهيم رفت .

آن مرد برگشت (428) و پيام صالح را به عدى رساند. عدى به او گفت نزد صالح برگرد و به او بگو به خدا سوگند من با تو هم عقيده نيستم ولى جنگ با تو و مسلمانان ديگر غير از تو را خوش ندارم .

در اين هنگام صالح به ياران خود گفت : سوار شويد و آنان سوار شدند. صالح آن مرد را هم پيش خود بازداشت كرد و با ياران خود حركت نمود تا به بازار دوغان رسيد و در آن هنگام عدى

به نماز ظهر ايستاده بود و متوجه نبود. ناگاه سواران را ديد كه آشكار شدند. چون صالح نزديك ايشان رسيد دانست كه آنان آمادگى و آرايش جنگى ندارند و يكديگر را ندا مى دهند و به يكديگر پناه مى برند. به فرمان صالح ، شبيب با گروهى بر آنان حمله كرد و سپس به سويد فرمان داد كه او هم با گروهى ديگر حمله كرد. آنان شكست خوردند و اسب عدى را نزد او آوردند كه سوار شد و راه خويش را گرفت و رفت . صالح بر لشكر گاه عدى و هر چه در آن بود دست يافت ، گريختگان لشكر عدى خود را به محمد بن مروان رساندند و او خشمگين شد و خالد بن جزء سلمى را خواست و او را با هزار و پانصد تن ديگر گسيل داشت و به هر دو گفت : به سوى اين گروه اندك خوارج پليد حركت كنيد و با شتاب برويد و در راه هم عجله كنيد و هر كدام شما كه پيشى بگيرد و زودتر برسد همو بر ديگرى امير خواهد بود. آن دو حركت كردند و شتابان راه مى سپردند و از صالح پرسيدند. به آنان گفته شد كه سوى آمد (429) رفته است . آن دو او را تعقيب كردند و شبانه كنار آمد فرود آمدند و اطراف خود خندق كندند. آن دو با يكديگر آنجا رسيدند و هر يك فرمانده لشكر خود بودند. صالح ، شبيب را به جنگ حارث بن جعونه فرستاد و نيمى از ياران خود را با او همراه ساخت و خودش به جنگ خالد سلمى رفت و

جنگى بسيار سخت كردند، سخت ترين جنگى كه ممكن است قومى انجام دهد. تا آنكه شب فرا رسيد و ميان آنان جدايى افكند و هر گروه از گروه ديگر داد خويش ستده بود. يكى از ياران (430) صالح مى گويد: هر بار كه در آن روز به آنان حمله مى كرديم پيادگان آنان با نيزه ها از ما استقبال مى كردند و تيراندازان ، ما را آماج تير قرار مى دادند؛ سواران آنان نيز به ما حمله مى كردند. هنگام شب كه به جايگاه خويش بازگشتيم ما آنان را ناخوش مى داشتيم و ايشان ما را، و چون بازگشتيم و نماز گزارديم و استراحتى كرديم و پاره نانى خورديم ، صالح ما را خواست و گفت : اى دوستان من ! چه مصلحت مى بينيد؟ شبيب گفت : اگر ما با اين قوم كه در آن سوى خندق خود پناه و سنگر گرفته اند جنگ كنيم به چيز قابل توجهى ايشان دست نخواهيم يافت . راى صواب اين است كه از كنار ايشان كوچ كنيم و برويم . صالح گفت : من هم همين عقيده را دارم و آنان همان شب از آنجا كوچ كردند و از سرزمين جزيره و موصل بيرون شدند و به دسكره رسيدند. چون اين خبر به حجاج رسيد حارث بن عميره را با سه هزار تن سوى آنان گسيل داشت ، كه حركت كرد. صالح هم آهنگ جلولاء و خانقين (431) كرد و حارث به تعقيب او پرداخت تا به دهكده يى به نام مدبج (432)رسيد. شمار همراهان صالح در آن هنگام نود تن بود. حارث لشكر خود را آرايش

جنگى داد و ميمنه و ميسره تشكيل داد. صالح نيز ياران خود را به سه گروه تقسيم كرد: خود در يك گروه بود و شبيب با گروهى در ميمنه و سويد بن سليم همراه گروهى ديگر در ميسره گمارده شدند. و در هر گروه سى مرد بودند. هنگامى كه حارث بن عميره بر آنان سخت حمله كرد، سويد بن سليم با گروه خود عقب نشينى كرد. صالح چندان پايدارى كرد كه كشته شد. شبيب نيز آن قدر زد و خورد كرد كه از اسب خود سرنگون شد و ميان ياران خود فرو افتاد. او برخاست و خود را به جايگاه صالح رساند و او را كشته يافت . بانگ برداشت : كه اى مسلمانان ! پيش من آييد و چون خوارج به او پناه بردند به آنان گفت : هر يك از شما پشت بر پشت دوستش دهد و چون دشمن نزديك آمد او را با نيزه بزند تا بتوانيم وارد اين دژ شويم و در كار خود بينديشيم .

آنان كه هفتاد تن بودند همراه شبيب به آن دژ درآمدند. حارث بن عميره شامگاه ، ايشان را محاصره كرد و به ياران خود گفت : كنار اين دژ آتش بيفزويد و چون در آتش گرفت آنرا به حال خود بگذاريد كه ايشان نخواهد توانست از آن بيرون بيايند تا به هنگام صبح ايشان را بكشيم . آنان چنان كردند و به لشكرگاه خود بازگشتند.

شبيب به ياران خود گفت : منتظر چه هستيد؟ به خدا سوگند كه اگر آنان صبح بر شما حمله آورند هلاك شما در آن است . گفتند: فرمان خود را به ما

بگو. گفت : شب براى حمله پوشيده تر است . با من يا با هر كس كه مى خواهيد بيعت كنيد، سپس همراه ما شبانه بيرون رويد تا به آنان در لشكرگاهشان حمله كنيم كه آنان به خيال خود از شما درامانند و اميدوارم كه خداوند شما را بر ايشان پيروز نمايد. گفتند: دست فراز آر تا با تو بيعت كنيم و چنان كردند. و چون كنار در رسيدند و آن را آتش ديدند، نمدزينها را آوردند و با آب خيس كردند و بر آن افكندند و بيرون آمدند. حارث بن عميره هنگامى متوجه شد، كه شبيب و يارانش ميان لشكرگاه بر آنان شمشير مى زدند. حارث چندان زد و خورد كرد كه از اسب فرو افتاد و يارانش او را با خود بردند و آنان شكست خورده گريختند و لشكرگاه و آنچه را در آن بود براى خوارج رها كردند و رفتند و در مداين فرود آمدند. و اين نخستين لشكرى بود كه شبيب آن را شكست داد. (433)

ورود شبيب به كوفه و سرانجام كار او با حجاج

اشاره

شبيب ، نخست به زمينهاى نزديك موصل و سپس به سوى آذربايجان رفت تا از آنان خراج بگيرد. [ پيش از اين ] به سفيان بن ابى العاليه فرمان داده شده بود كه با سالار طبرستان جنگ كند ولى به سبب جنگ با شبيب ، به او فرمان داده شد با سالار طبرستان صلح نمايد و [ به سوى شبيب ] حركت كند. او چنان كرد و با هزار سوار روى آورد و نامه اى از حجاج به او رسيد كه متن آن چنين بود:

اما بعد، تو با آنان كه همراهت هستند در دسكره بمان

تا لشكر حارث بن عميرة كه قاتل صالح بن مسرح است نزد تو برسد. سپس به سوى شبيب برو و با او نبرد كن . (434)

سفيان همين گونه رفتار كرد و در دسكره فرود آمد و منتظر ماند تا آنان رسيدند و سپس از آنجا به تعقيب و جستجوى شبيب بيرون آمد. شبيب از آنان فاصله مى گرفت ، گويى ديدار و جنگ با ايشان را خوش نمى داشت . شبيب برادر خود مصاد را همراه پنجاه تن در زمين گود و مطمئنى در كمين آنان گماشته بود. آنها [ سفيان ولشكرش ] همين كه شبيب را ديدند، او ياران خود را جمع كرد و به دامنه مشرف كوه برآمد. آنان گفتند: دشمن خدا گريخت و به تعقيب او پرداختند. عدى بن عميرة شيبانى به آنان گفت : اى مردم شتاب مكنيد تا آنكه زمين را به طور كامل شناسايى و بررسى كنيم تا اگر كمينى كرده باشند از آن بر حذر باشيم و در غير آن صورت تعقيب آنان هميشه براى ما ممكن است و آن فرصت از دست نخواهد رفت . ولى سخن او را نپذيرفتند و شتابان به تعقيب ايشان پرداختند.

شبيب همين كه ديد آنان از جايگاه كمين گذشتند به سوى ايشان برگشت و از مقابل بر آنان حمله آورد. آنان هم كه در كمين بودند از پشت سر بر آنان حمله آوردند. هيچ كس جنگ نكرد و روى به گريز نهادند، ولى سفيان بن ابى العاليه با دويست مرد پايدارى و جنگى سخت كرد و پنداشت كه به خيال خود از شبيب انتقام خواهد گرفت . سويد بن سليم به ياران

خود گفت : آيا كسى از شما سالار اين قوم يعنى پسر ابى العاليه را مى شناسد؟ شبيب گفت : آرى من از همه مردم به او آشناترم . آيا اين مرد را كه سوار بر اسب سپيد پيشانى سپيد است مى بينى كه تيراندازان بر گرد اويند؟ هموست ، ولى اگر مى خواهى به جنگ او بروى او را اندكى مهلت بده .

سپس شبيب گفت : اى قعنب ! همراه بيست تن برو و از پشت سر بر آنان حمله كن . قعنب چنان كرد و چون ايشان او را ديدند كه مى خواهد از پشت سر حمله كند عقب نشينى كردند و پراكنده شدند. در اين هنگام سويد بن سليم بر سفيان بن ابى العاليه حمله كرد. آن دو نخست با نيزه پيكار كردند كه كارى از پيش نبردند سپس با شمشير به يكديگر حمله كردند و سرانجام دست به گريبان شدند و هر دو بر زمين افتادند و به كشاكش پرداختند. آن گاه از يكديگر جدا شدند. در اين هنگام شبيب بر آنان حمله كرد و همه كسانى كه با سفيان بودند عقب نشينى كردند يكى از غلامان او كه نامش عزوان بود از ماديان خويش پياده شد و به سفيان گفت : اى سرور من سوار شو. ياران شبيب او را محاصره كردند و غلام كه رايت سفيان نيز دست او بود چندان ايستادگى كرد كه كشته شد و سفيان گريخت و خود را به بابل مهروذ (435) رساند و همانجا فرود آمد و براى حجاج چنين نوشت : [ اما بعد، من به امير كه خداوند كارش را قرين صلاح

بدارد خبر مى دهم كه من اين خوارج را تعقيب كردم و خداوند بر چهره هايشان بزد و بر ايشان پيروز شديم .در همين حال ناگاه قومى كه از ايشان غايب بودند به يارى ايشان آمدند و بر مردم حمله كردند و آنان را وادار به گريز كردند من همراه تنى چند از مردان ديندار و پايدار، پياده با آنان چندان جنگ كردم كه ميان كشتگان درافتادم و در حالى كه سخت زخمى بودم مرا از معركه بيرون بردند و مرا به بابل مهروذ آوردند و اينك من در اين شهر هستم . سپاهيانى را هم كه امير فرستاده بود همگى غير از سورة بن ابجر رسيدند ولى او به من نرسيد. در آوردگاه نيز با من نبود و چون به بابل مهروذ آمدم پيش من آمد و چيزهايى مى گويد كه نمى فهمم و عذر غير موجه مى آورد. والسلام (436) ]

حجاج به سورة بن ابجر فرمان داده بود به سفيان ملحق شود. سوره براى سفيان نامه نوشت كه منتظر من باش ولى سفيان منتظر نماند. و شتابان به سوى خوارج رفت ، و چون حجاج نامه سفيان را خواند و از كار او آگاه شد، به مردم گفت : هر كس چنين كند كه او كرده است و همين گونه مقاومت كند كه او كرده است براستى كه خوب عمل كرده است . آن گاه نامه يى به او نوشت و عذر او را پذيرفت و براى او نوشت چون درد و زخم تو بهبود يافت پيش اهل خود برگرد كه ماءجور باشى .

حجاج براى سورة بن ابجر چنين نوشت :

اما بعد، اى

پسر مادر سورة (437) تو را نشايد كه در زنهار خوارى با من گستاخى كنى و از يارى لشكر من باز ايستى . اينك چون اين نامه من به تو رسيد يكى از مردان استوارى را كه همراه تو است به مداين بفرست تا پانصد مرد از سپاهى كه آنجاست انتخاب كند و با آنان پيش تو بيايد و همراه آنان حركت كن تا با اين بيرون شدگان از دين روياروى شوى و جنگ كنى ، در كار خود دورانديشى و نسبت به دشمن خود حيله كن كه بهترين كار جنگ ، خوب چاره انديشيدن است . والسلام . (438)

چون نامه حجاج به سوره رسيد، عدى بن عمير را به مداين گسيل داشت . آنجا هزار سوار بودند و او پانصد تن از ايشان را برگزيد و با آنان حركت كرد و نزد سوره به بابل مهروذ آمد و عدى همراه آنان به تعقيب شبيب پرداخت و شبيب در نواحى جوخى (439) در تاخت و تاز بود و سوره در تعقيب او بود. شبيب به مداين آمد، مردم مداين پناه گرفتند و او مداين اول را غارت كرد و مقدارى از اسبهاى سپاه را گرفت و هر كه را مقابل او ايستاد كشت ، ولى وارد خانه ها نشد . سپس كسانى پيش او آمدند و گفتند: سوره به تو نزديك مى شود. او با ياران خود از آنجا بيرون آمد و به نهروان رفت . آنجا فرود آمدند وضو ساختند و نماز گزاردند و كنار كشتارگاه برادران خود كه على بن ابى طالب (ع ) آنان را كشته بود آمدند و براى آنان آمرزشخواهى

كردند و از على و ياران او تبرى جستند و مدتى گريستند و سپس از پل نهروان گذشتند و بر كناره شرقى آن فرود آمدند. سوره هم در نفطرانا (440) فرود آمد. جاسوسان او آمدند و خبر آوردند كه شبيب در نهروان است .

سوره ، سران ياران خود را فرا خواند و به آنان گفت : خوارج هرگاه در صحرا و بر پشت اسبها سوارند كمتر شكست مى خورند و معمولا انتقام خود را مى گيرند و براى من نقل شده است كه ايشان بيش از صد مرد نيستند. اكنون چنين انديشيده و صلاح ديده ام كه گروهى از شما را برگزينم و همراه سيصد مرد از نيرومندان و دليران شما به آنان شبيخون برم كه آنان در تصور خود از شبيخون زدن شما درامانند و به خدا سوگند اميدوارم كه خداوند آنان را همان گونه كه پيش از اين برادران ايشان را در نهروان كشت ، بكشد. آنان گفتند: هر چه دوست مى دارى انجام بده .

او حازم بن قدامه را بر لشكر خود گماشت و سيصد تن از ياران شجاع خود را برگزيد و با آنان حركت كرد و خود را نزديك نهروان رساند. او در حالى كه پاسداران را روانه كرده بود آغاز شب را همانجا ماند و سپس به قصد شبيخون بر آنان حركت كرد. چون ياران سوره بر خوارج نزديك شدند آنان به وجود ايشان پى بردند و بر اسبهاى خود نشستند و آرايش جنگى گرفتند و همين كه سوره و يارانش رسيدند آنان آگاه شدند و سوره حمله كرد، شبيب فرياد برآورد و با ياران خود حمله آورد و

ياران سوره آوردگاه را براى او رها كردند و رفتند. شبيب شروع به حمله كرد و در حالى كه ضربت مى زد مى گفت : هر كس گورخر را از پاى درآورد از پاى درآورنده را از پاى درآورده است (441)

سوره گريزان بازگشت ، سواركاران دلير و يارانش شكست خورده و گريخته بودند. او آهنگ مداين كرد و شبيب هم به تعقيب او پرداخت . سوره خود را به شهر و خانه هاى مداين رساند. شبيب هم به آنان رسيد ولى مردم وارد خانه ها شده بودند. ابن ابى عصيفير كه امير مداين بود در آن روز همراه جماعتى بيرون آمد و در خيابانهاى مداين با آنان رو به رو شد مردم هم از فراز خانه ها و پشت بام ها بر آنان تير و سنگ مى زدند.

شبيب به تكريت رفت در همان حال كه آن لشكر در مداين بود مردم شايعه پراكنى مى كردند و مى گفتند: شبيب به قصد شبيخون زدن به مداين در راه است . عموم سپاهيان از مداين كوچ كردند و به كوفه پيوستند و حال آنكه شبيب در تكريت بود؛ و چون خبر به حجاج رسيد گفت : خداوند سوره را سيه روى كند كه لشكر را تباه كرد و برون رفت تا به خوارج شبيخون زند؛ به خدا سوگند به زحمتش خواهم انداخت . (442)

سپس حجاج ، عثمان بن سعيد را كه به جزل معروف بود فرا خواند و به او گفت : براى خروج و جنگ با اين بيرون شدگان از دين آماده شو، و چون با ايشان روياروى شدى شتابزدگى شخص گول و خشمگين را بكار

مبر و چنان درنگ مكن كه شخص سرگردان و ترسيده درنگ مى كند. دانستى ؟ گفت : آرى خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد! هيچيك از افراد آن لشكر گريخته شكست خورده را همراه من مكن كه بيم در دلهاى ايشان افتاده و ترس آن دارم كه هيچيك براى تو و مسلمانان سودى نداشته باشد. گفت : اين موضوع در اختيار توست و تو را نمى بينم جز اين كه همواره راءى و انديشه نيكو داشته اى و موفق بوده اى . سپس اصحاب ديوانها را فراخواند و به آنان گفت مردم را به خروج برانگيزيد و چهار هزارتن از آنان رابرگزينيد و در اين كار شتاب كنيد. سران محله ها و سالارهاى ديوانها جمع شدند و نشستند و چهار هزار تن را برگزيدند و حجاج به آنان فرمان داد به لشكرگاه بپيوندند و نداى كوچ داده شد و كوچ كردند. منادى حجاج ندا داد: هر كس از لشكر جزل باز بماند و تخلف كند ذمه از او برداشته شده است .

جزل با آنان رفت ، او عياض بن ابى لينه كندى را بر مقدمه خود گماشت و او پيشاپيش حركت كرد و رفت . جزل چون به مداين رسيد سه روز آنجا ماند و سپس از مداين بيرون رفت . ابن ابى عصيفير، اسبى و ماديانى و دو هزار درهم براى او فرستاد و براى مردم چندان كشتنى و علوفه فراهم آورد كه براى سه روز ايشان بسنده بود و براى مردمى كه بيشتر مى خواستند بيشتر فراهم ساخت .

جزل با مردم از پى شبيب روان شد

جزل با مردم از پى شبيب روان شد و در سرزمين جوخى

به تعقيب او پرداخت . شبيب ظاهرا چنان به او نشان مى داد كه از او بيم دارد و از دهكده اى به دهكده ديگر و از روستايى به روستاى ديگر مى رفت و برابر او نمى ايستاد. هدفش اين بود كه جزل ياران خود را پراكنده سازد و خود براى فروگرفتن شبيب شتاب كند و با گروهى اندك و بدون آرايش جنگى با او برخورد كند. جزل هم بدون آرايش جنگى حركت نمى كرد و هر جا كه فرو مى آمد گرد خود خندق مى كند و چون اين كار به درازا كشيد شبيب روزى ياران خود را كه يكصد و شصت مرد بودند فرا خواند كه چنين آرايش يافته بودند: شبيب ، خود با چهل تن و برادرش مصاد با چهل تن ، سويد بن سليم ، همراه چهل تن و مجلل بن وائل هم همراه چهل تن ديگر. جاسوسان شبيب پيش او آمده و گفته بودند كه جزل كنار چاه سعيد (443) فرود آمده است . شبيب به برادر خود و دو امير ديگرى كه نام برديم گفت : من مى خواهم امشب بر اين لشكر شبيخون زنم ؛ تو اى مصاد! از جانب حلوان (444) بر آنان حمله كن و من از روبروى ايشان و از جانب كوفه حمله خواهم كرد و تو اى سويد از سوى مشرق بر آنان يورش آور و تو اى مجلل از جانب مغرب حمله كن و بايد هر يك از شما از همان جانب كه حمله مى كند نفوذ كند و از حمله به آنان دست برمداريد تا فرمان من به شما برسد.

فروة بن لقيط

مى گويد: من همراه چهل تنى بودم كه با شبيب بودند. او به همه ما گفت : آماده شويد و هر يك از شما همراه فرمانده خود باشد و بنگرد كه فرمانده او چه فرمان مى دهد و همان را اجرا كند. چون اسبهاى ما تيمار شدند و اين در آغاز شب بود كه چشمها تازه آرام گرفته بود بيرون آمديم تا به ديرالخرارة رسيديم . معلوم شد آنجا پادگانى مستقر ساخته اند و عياض بن ابى لينه آنجاست . همين كه آنجا رسيديم مصاد برادر شبيب كه ايشان را ديده بود همراه چهل تن خود حمله كرد و حال آنكه شبيب مى خواست از آنجا رد شود و سپس از پشت سر به آنان حمله كند همان گونه كه فرمان داده بود.

هنگامى كه آن گروه را ديد با آنها كارزار كرد و آنان ساعتى پايدارى و جنگ كردند و همگان حمله كرديم و آنان را شكست داديم و آنان گريختند و شاهراه را پيش گرفتند و ميان آنان و لشكرگاه اصلى ايشان در دير يزدجرد فقط به اندازه يك ميل فاصله بود. شبيب به ما گفت : اى گروه مسلمانان ! اينان را شانه به شانه تعقيب كنيد. كه اگر بتوانيد با آنان وارد قرارگاهشان شويد. و ما مصرانه آنانرا تعقيب مى كرديم و از آنان غافل نبوديم و آنان همچنان مى گريختند و همتى جز رسيدن به قرارگاه خود نداشتند.

ياران ايشان به آنان اجازه ندادند كه وارد قرارگاه شوند و آنان را تيرباران كردند. ايشان جاسوسانى گماشته بودند كه از جايگاه ما آنان را آگاه كرده بودند و به همين سبب جزل بر

گرد آنان خندقى كنده بود و مراتب ايشان بود و همين پادگانى را كه ما با آنان برخورد كرديم برپا كرده بود و پادگان ديگرى هم در جانب حلوان مستقر ساخته بود.

همين كه افراد آن پادگانها آمدند و ياران خودشان آنان را تيرباران كردند و ما را هم از پيشروى و رسيدن كنار خندق بازداشتند، شبيب انديشيد و دانست كه به آنان دست نخواهد يافت ، به ياران خود گفت : برويد و ايشان را به حال خود رها كنيد، و همين كه از كنار آنان دور شد راه حلوان را پيش گرفت و چون به فاصله هفت ميلى آنان رسيد به ياران خود گفت : پياده شويد و اسبهاى خود را علف دهيد و خواب نيمروزى و استراحت كنيد و دو ركعت نماز گزاريد و سپس سوار شويد. آنان همين گونه رفتار كردند و شبيب با آنان به جانب لشكرگاه كوفه برگشت و گفت : با همان آرايش جنگى كه سر شب براى شما تعيين كردم حركت كنيد و همان گونه كه به شما فرمان دادم لشكرگاه آنان را از هر سو دور بزنيد و در ميان بگيريد. گويد: ما همگان با او حركت كرديم و اين در حالى بود كه سپاهيان به داخل پادگانها رفته و آسوده خاطر آرميده بودند و تنها هنگامى به خود آمدند كه صداى سم ستوران را شنيدند و ما اندكى پيش از سپيده دم آنجا رسيديم و لشكرگاه آنان را احاطه كرديم و از هر سو بانگ برداشتيم . آنان با ما به جنگ و تيراندازى پرداختند. شبيب به برادرش مصاد كه از جانب كوفه با آنان جنگ

مى كرد گفت : راه كوفه را براى آنان بازبگذار و به جانب ديگر بيا. او چنان كردو ما از سه طرف ديگر لشكرگاه با آنان تا برآمدن صبح جنگ مى كرديم و سپس چون بر آنان پيروز نشديم حركت كرديم و آنان را رها ساختيم ، و چون شبيب رفت جزل به تعقيب او پرداخت و همواره با آرايش جنگى و نظم حركت مى كرد و هيچ جا فرود نمى آمد مگر اينكه خندقى حفر مى كرد، اما شبيب همچنان در سرزمين جوخى در حركت بود و درگيرى با جزل را رها كردو اين كار براى حجاج طول كشيد و براى جزل نامه يى نوشت كه براى مردم هم خوانده شد و موضوع آن چنين بود:

اما بعد، همانا من تو را همراه سواران دلير و سرشناسان كوفه گسيل داشتم و به تو فرمان دادم كه اين از دين برگشتگان را تعقيب كنى و از اين كار دست برندارى تا آنان را بكشى و نابود سازى ، اما تو خوابيدن آخر شب در دهكده ها و خيمه زدن كنار خندقها را براى خود آسانتر از حركت براى نبرد و ريشه كن ساختن آنان يافتى . والسلام .

گويد: نامه حجاج بر جزل سخت گران آمد مردم هم شروع به شايعه پراكنى كردند و گفتند: حجاج بزودى او را عزل خواهد كرد. هنوز از اين گفتگو چيزى نگذشته بود كه حجاج ، سعيد بن مجالد را به جاى جزل به فرماندهى آن لشكر گماشت و فرستاد و با او عهد كرد كه چون با خوارج روياروى شود بر ايشان حمله برد و به آنان مهلت ندهد و

درنگ نكند و كار جزل را انجام ندهد، در آن هنگام جزل در تعقيب شبيب به نهروان رسيده بود و همچنان در لشكرگاه خود توقف كرده و بر گرد ايشان خندق حفر كرده بود. سعيد آمد و به عنوان امير لشكر كوفه وارد لشكرگاه شد و ميان ايشان برپا خاست و خطبه ايراد كرد و پس از حمد و ثناى خداوند متعال چنين گفت :

اى مردم كوفه ! همانا كه وامانده و سست شديد و امير خودتان را بر خود خشمگين ساختيد. شما از دو ماه پيش تاكنون در تعقيب اين اعراب بدوى لاغر اندام هستيد كه شهرهاى شما را ويران و خراج شما را گرفته و كاسته اند و شما در دل اين خندقها ترسان مانده ايد و از آنها جدا نمى شويد. فقط وقتى خندقها را رها مى كنيد كه خبر مى رسد آنها از پيش شما رفته اند و در شهرى ديگر غير از شهر شما فرود آمده اند. اينك در پناه نام خدا به سوى آنان بيرون رويد. سعيد، خود بيرون آمد و مردم هم با او بيرون آمدند. جزل به او گفت : مى خواهى چه بكنى ؟ گفت : با اين سواران بر شبيب و يارانش حمله مى برم . جزل به او گفت : تو با گروهى از مردم پياده و سواره همين جا بمان و يارانت را پراكنده مكن و مرا رها كن تا به مصاف او بروم كه اين براى تو خير و براى آنان شر خواهد بود. سعيد گفت : نه تو همين جا در صف بمان و من به مصاف او مى روم

. جزل گفت : من از اين انديشه تو بيزارم . خداوند و مسلمانان حاضر اين سخن مرا مى شنوند. سعيد گفت : اين انديشه من است ، اگر در آن به صواب رسيدم خدايم موفق داشته است و اگر خطا كردم و ناصواب بود شما همگى از آن برى هستيد.

جزل ، ناچار در صف اهل كوفه ماند و آنان را از خندق بيرون آورد و بر ميمنه ، عياض بن ابى لينه كندى و بر ميسره ، عبدالرحمان بن عوف يعنى ابوحميد راسبى را گماشت و خودش ميان ايشان ماند و سعيد بن مجالد پيش رفت و مردم هم همراهش بيرون شدند. در آن هنگام شبيب به برازالروز (445)رفته و در دهكده قطفتا فرود آمده بود، و به يكى از برزيگران آنجا دستور داده بود گوسپندى براى ايشان بريان كند و غذايى فراهم آورد. او چنان كرد و در دهكده را بست . هنوز برزيگر خوراك را كاملا آماده نساخته بود كه سعيد بن مجالد آن دهكده را محاصره كرد. بزريگر بر بام رفت و پايين آمد و رنگش پريده بود. شبيب به او گفت : ترا چه مى شود؟ گفت : لشكرى بزرگ به جنگ تو آمده است . گفت : آيا كباب تو آماده شده است ؟ گفت : نه . گفت : بگذار خوب بپزد. برزيگر بار ديگر بر بام رفت و پايين آمد و گفت : تمام كوشك را محاصره كرده اند. گفت : گوسپند بريانت را بياور. و آورد. شبيب بدون توجه به آنان و بدون اينكه بترسد شروع به غذا خوردن كرد و چون از خوردن غذا فارغ

شدند به يارانش گفت : براى نماز برخيزيد و خود برخاست و وضو ساخت و با ياران خود نماز نخست [ ظهر ] را گزارد. سپس زره پوشيد و شمشير بر دوش افكند و گرز آهنى خود را به دست گرفت و گفت : براى من استرم را زين كنيد. برادرش به او گفت : آيا در چنين روز و جنگى (446) سوار استر مى شوى ؟ گفت : آرى همان را زين كنيد. سوار شد و گفت : فلانى ! تو فرمانده ميمنه باش و تو اى مصاد يعنى برادرش فرمانده قلب باش . و به برزيگر دستور داد در را برايشان بگشايد.

شبيب به سوى آنان رفت و در حالى كه بانگ مى زد: لا حكم الا لله حمله سختى كرد و سعيد يارانش شروع به عقب نشينى كردند آنچنان كه ميان ايشان و دهكده حدود يك ميل فاصله افتاد. شبيب بانگ مى زد كه : مرگ آماده براى شما رسيد. اگر مى خواهيد پايدارى كنيد. و سعيد بن مجالد هم بانگ مى زد: اى گروه همدان پيش من آييد، پيش من ، كه من پسر ذى مرانم . شبيب به مصاد گفت : واى بر تو! اينك كه آنان پراكنده شده اند بر ايشان حمله كن و من بر فرمانده ايشان حمله خواهم كرد و خداى مادر مرا بر سوگ من بنشاند اگر مادرش را بر سوگ او ننشانم . سپس شبيب بر سعيد حمله كرد و با گرز بر او زد كه بيجان بر زمين افتاد و همه يارانش گريختند و در آن روز از خوارج فقط يك تن كشته شد.

هنگامى

كه خبر كشته شدن سعيد به جزل رسيد مردم را فرا خواند و گفت : اى مردم ! پيش من آييد، پيش من . و عياض بن ابى لينه نيز فرياد كشيد: كه اى مردم اگر اين امير از راه رسيده شما كشته شد ولى اين امير فرخنده فال زنده است به او روى آوريد. گروهى از ايشان نزد جزل جمع شدند و برخى هم بر اسب خود سوار شدند و گريزان رفتند. جزل در آن روز جنگى سخت كرد آن چنان كه از اسب بر زمين افتاد، ولى خالد بن نهيك و عياض بن ابى لينة از او حمايت كردند و او را در حالى كه سخت زخمى بود نجات دادند و مردم همچنان گريزان تا كوفه رفتند. جزل را هم كه زخمى بود به مداين آوردند و او به حجاج چنين نوشت :

اما بعد، من به امير كه خداوند كارش را قرين صلاح بدارد گزارش مى دهم كه من همراه كسانى از لشكرى كه مرا همراه آن پيش دشمن گسيل داشته بود حركت كردم و سفارش و راءى امير را كه به من گفته بود پاس مى داشتم و هرگاه فرصتى مى يافتم به جنگ با خوارج مى پرداختم و اگر از خطرى بيم داشتم مردم را از مقابله با آنان باز مى داشتم و همواره همين گونه كار را اداره مى كردم . و دشمن نسبت به من از هيچ كيد و مكر و فروگذارى نكرد ولى نتوانست مرا غافلگير كند تا آنكه سعيد بن مجالد پيش من آمد. به او دستور دادم با تاءمل و درنگ كار كند و او را

از شتاب نهى كردم و به او گفتم با آنان جنگ نكند مگر با همه لشكر ولى او از پذيرش آن رخ بر تافت و با سواران شتابان به جنگ خوارج رفت . من خداوند و مردم بصره و كوفه را بر او گواه گرفتم كه از اين انديشه و رايى كه او دارد بيزارم و من كارى را كه مى كند نمى پسندم . او رفت و كشته شد، خداى از او درگذرد؛ و مردم به سوى من گريختند. من پياده شدم و آنان را به اطاعت از خود دعوت كردم و پرچم خود را برافراشتم و چندان جنگ كردم كه بر زمين افتادم و يارانم مرا از ميان كشتگان برداشتند و چون به هوش آمدم ديدم روى دستهاى ايشان و در فاصله يك ميل از آوردگاهم . امروز من در مداين هستم و زخمهايى بر من است كه [ معمولا ] انسان بايد با زخمهايى كمتر از آن بميرد. گاهى هم ممكن است از امثال آن بهبود يابد. اينك امير كه خداى كارش را به صلاح بدارد از خيرخواهى من براى او و سپاهش و از چاره سازى هاى من در مقابل دشمنش و از جايگاه من به روز سختى و جنگ بپرسد كه بزودى بر او روشن خواهد شد كه من به او راست گفتم و براى او خيرخواهى كردم . والسلام .

حجاج براى او چنين نوشت

حجاج براى او چنين نوشت :اما بعد نامه ات رسيد و خواندم و آنچه را در آن درباره سعيد و خودت نوشته بودى دريافتم . من ترا در اينكه براى اميرت خيرخواهى كرده اى و مردم شهر خود را

در پناه گرفته اى و بر دشمن خود سخت گرفته اى تصديق مى كنم . ضمنا هم از شتاب سعيد خوشنودم و هم از تاءمل و درنگ تو. شتاب او، او را به بهشت رساند، اما درنگ تو به شرط آنكه فرصتى را از دست ندهى و دورانديشى كنى كارى است كه آن را نيكو انجام مى دهى و صواب است و ماءجور خواهى بود، و تو در نظر من از مردم شنوا و فرمانبردار و خيرخواهى . اينك جبار بن اعز (447) طبيب را نزد تو فرستادم كه ترا مداوا و زخمهايت را معالجه كند. دو هزار درهم نيز فرستادم كه به مصرف هزينه هاى شخصى خودت و آنچه لازم دارى برسانى . والسلام .

عبدالله بن ابى عصيفير (448) حاكم مداين هم هزار درهم براى جزل فرستاد و از او ديدار مى كرد و با فرستادن هدايا و ابراز لطف او را دلگرم مى ساخت .

اما شبيب به راه خود ادامه داد و از دجله در محل كرخ عبور كرد و با ياران خود آهنگ كوفه نمود. به حجاج خبر رسيد كه شبيب در منطقه حمام اعين (449) است . سويد بن عبدالرحمان سعدى را با دوهزار سوار گزينه مجهز ساخت و به او گفت : به مقابله شبيب برو و چون با او روياروى شدى او را تعقيب مكن . سويد با مردم به سبخة (450) رفت و به او خبر رسيد كه شبيب مى آيد. به جانب او حركت كرد، ولى آن چنان كه گويى او و يارانش را به سوى مرگ مى برند. حجاج به عثمان بن قطن فرمان داد كه

با مردم در سبخة لشكرگاه زند و ندا داد: هر كس از شمار اين لشكر باشد و امشب را در كوفه بگذراند و به عثمان بن قطن نپيوسته باشد ذمه او از او برداشته شود. در همان حال كه سويد بن عبدالرحمان همراه دو هزار تنى كه با او بودند طى طريق مى كرد و آنان را آرايش جنگى مى داد و به جنگ تشويق مى نمود به او گفته شد: هم اكنون شبيب به تو خواهد رسيد. او و تمام يارانش پياده شدند و رايت خود را پيش برد، ولى به او خبر دادند كه شبيب همين كه از جاى او آگاه شده آن مسير را رها كرده و محلى را كه بتوان از فرات گذشت پيدا كرده و از آن گذشته است و مى خواهد از راه ديگرى كه سويد بن عبدالرحمان آمده آمده است به كوفه برود و بعد گفته شد: مگر آنان را نمى بينى ؟ سويد ندا درداد و يارانش سوار شدند و در تعقيب شبيب حركت كردند. شبيب هم به محل دارالرزق فرود آمد و به او گفته شد: تمام مردم كوفه در لشكرگاه هستند. چون مردم از محل شبيب آگاه شدند به جنب و جوش افتادند و كوشيدند داخل كوفه شوند تا آنكه به آنان گفته شد: سويد بن عبدالرحمان در تعقيب خوارج است و هم اكنون به آنان خواهد رسيد و او با سواران خود با ايشان جنگ خواهد كرد. شبيب رفت و راه كناره فرات را پيش گرفت و سپس به انبار و دقوقاء (451) رفت و خود را به زمينهاى نزديك آذربايجان رساند.

همين كه شبيب

از كوفه دور شد. حجاج از كوفه به بصره رفت و عروة بن مغيرة بن شعبه را به جانشينى خود در كوفه منصوب كرد. ناگهان نامه يى از مادارست (452) دهقان بابل مهروذ براى عروة بن مغيره رسيد كه در آن نوشته بود: بازرگانى از بازرگانان انبار كه از مردم شهر من است پيش من آمده و مى گويد شبيب مى خواهد اول ماه آينده به كوفه وارد شود و دوست داشتم اين موضوع را به اطلاع تو برسانم كه تصميم خويش را بگيرى و چاره انديشى كنى ، و من از اين پس در اين شهر نمى مانم زيرا دو تن از همسايگانم آمده و خبر داده اند كه شبيب در منطقه خانيجار (453) فرود آمده است .

عروة آن نامه را پيچيد و به بصره براى حجاج فرستاد. چون حجاج آن نامه را خواند شتابان و سريع به كوفه حركت كرد. شبيب هم همچنان به حركت خود ادامه داد تا به دهكده حربى (454) كنار دجله رسيد. (455) از آنجا گذشت و به ياران خود گفت : بدانيد كه حجاج در كوفه نيست و به خواست خداوند براى گرفتن كوفه مانعى نخواهد بود، همراه ما بيايد. و به قصد اينكه زودتر از حجاج به كوفه برسد بيرون شد. عروه براى حجاج نوشت : شبيب شتابان روى مى آورد و آهنگ كوفه دارد، شتاب كن ، شتاب . حجاج هم منازل را شتابان در مى نورديد كه از شبيب زودتر به كوفه برسد، و چنان شد كه حجاج هنگام نماز عصر به كوفه رسيد و شبيب نيز هنگام نماز عشاء به شوره زار كنار

كوفه رسيد. شبيب و يارانش اندكى طعام خوردند و سپس بر اسبهاى خود سوار شدند و شبيب همراه ياران خود وارد كوفه شد و خود را به بازار كوفه رساند و با شتاب برفت و بر در بزرگ قصر با گرز خود ضربتى زد. گروهى مى گويند نشانه گرز شبيب را بر در قصر ديده اند. شبيب سپس آمد و كنار سكو ايستاد و اين بيت را خواند:

گويى نشانه سم آن بر هر گردنه ، پيمانه يى است كه با آن هر بخيل نادارى پيمانه مى كند.

سپس شبيب همراه يارانش به مسجد جامع كوفه حمله آوردند ولى نمازگزاران آنجا را ترك نگفتند. گروهى از نمازگزاران را كشت . شبيب از كنار خانه حوشب كه سرپرست شرطه حجاج بود گذشت و با گروهى بر در خانه او ايستاد. آنان گفتند: امير يعنى حجاج حوشب را احضار كرده است . ميمون غلام حوشب ماديان او را بيرون آورده بود تا سوار شود. ميمون احساس كرد آنان ناشناسند. خوارج هم فهميدند كه او به ايشان بدگمان شده است . ميمون احساس كرد آنان ناشناسد. خوارج هم فهميدند كه او به ايشان بدگمان شده است . ميمون مى خواست وارد خانه شود و پيش سالار خود برگردد. خوارج به او گفتند: بر جاى خود باش تا سالارت پيش تو آيد. حوشب سخن آنان را شنيد و چون ايشان نشناخت خواست برگردد. آنان به سوى او خيز برداشتند و حوشب توانست در را ببندد. آنان غلامش ميمون را كشتند و ماديانش را برداشتند و رفتند. از كنار خانه جحاف بن بنيط شيبانى گذشتند كه از طايفه حوشب بود. سويد

به او گفت : پايين و پيش ما بيا. گفت : چه كارم دارى ؟ گفت : من بهاى كره شترى را كه در باديه از تو خريده ام نپرداخته ام . جحاف گفت : چه بد جايى و چه بد ساعتى را براى پرداخت وام خود انتخاب كرده اى ! واى بر تو كه پرداخت وام و امانت خود را به ياد نياوردى مگر در دل شب تاريك و در حالى كه بر پشت اسب خود سوارى . خداوند دين و آيينى را كه جز با كشتن مردم و ريختن خونها اصلاح نپذيرد روسياه كند. خوارج پس از آن از كنار مسجد بنى ذهل گذشتند و ذهل بن حارث را ديدند. او معمولا در مسجد قوم خود نماز مى گزارد و نمازش را طول مى داد. خوارج با او در حالى كه از مسجد به خانه اش بر مى گشت برخوردند و او را كشتند. (456) آنان سپس به سوى ردمه (457) رفتند. به فرمان حجاج ندا دادند: اى سواران خدا سوار شويد و بر شما مژده باد. حجاج در آن هنگام بر فراز قصر بود و غلامى كه چراغ در دست داشت ايستاده بود.

نخستين كس از مردم كه آنجا حاضر شد عثمان بن قطن بود كه همراه موالى خود و گروهى از خويشاوندانش آمد و گفت : من عثمان بن قطن هستم به امير بگوييد اينجا ايستاده ام دستور خويش را بگويد. غلامى كه چراغ در دست داشت بانگ زد: همين جا بر جاى باش ، تا فرمان امير به تو ابلاغ شود. مردم از هر سو جمع شدند و عثمان ، همراه

مردمى كه جمع شده بودند شب را تا صبح همانجا ماند.

عبدالملك بن مروان ، محمد بن موسى بن طلحه را به حكومت سيستان گماشته و حكم او را بدانجا ارسال داشته بود و نيز براى حجاج نوشته بود: چون محمد بن موسى به كوفه و پيش تو رسيد دو هزار مرد را تجهيز كن كه با او بروند و در مورد روانه ساختن او به سيستان شتاب كن .

چون محمد بن موسى به كوفه رسيد به تدريج شروع به تجهيز خود كرد. ياران و خيرخواهانش به او گفتند: اى مرد بشتاب و زودتر به محل ولايت خويش حركت كن كه نمى دانى چه پيش خواهد آمد. در همين حال موضوع شبيب پيش آمد كه وارد كوفه شد. به حجاج گفتند: اگر محمد بن موسى به سيستان برود با توجه به دليرى و شجاعت او و اينكه داماد اميرالمومنين است [ با او پيوند سببى دارد] هر كس را كه در جستجوى او باشى و به وى ملحق شود، از تسليم كردن او به تو خوددارى خواهد كرد. گفت : چاره چيست ؟ گفتند: بايد به او بگويى كه شبيب در راه اوست و ترا خسته و درمانده كرده است و اميدوارى كه خداوند مردم را از شبيب بدست او راحت كند و نام نيك و آوازه اين كار هم براى او خواهد بود.

حجاج براى محمد بن موسى نوشت : تو از هر شهرى كه بگذارى كارگزار آن شهر خواهى بود و شبيب در راه توست ؛ اگر مصلحت بدانى با او و همراهانش جنگ و جهاد كنى پاداش و نام نيك و آوازه آن براى

تو خواهد بود، و سپس به منطقه حكومت خود بروى . محمد بن موسى اين پيشنهاد را پذيرفت .

حجاج ، بشر بن غالب اسدى را همراه دو هزار تن و زياد بن قدامه را همراه دو هزار تن و ابوالضريس وابسته تميم را با هزار تن از موالى و اعين ، صاحب حمام اعين را كه از موالى بشربن مروان بود (458) همراه هزار تن و همچنين جماعتى ديگر را گسيل داشت . اين اميران همگى در پايين فرات جمع شدند، و شبيب هم راهى را كه ايشان در آن جمع شده بودند رها كرد و آهنگ قادسيه نمود. حجاج زحر بن قيس را همراه گروهى از سواران كه شمارشان را يكهزار و هشتصد سوار نوشته اند گسيل داشت و به او گفت : شبيب را تعقيب كن و هر جا به او رسيدى با او نبرد كن . زحر بن قيس حركت كرد تا به سيلحين (459) رسيد و چون خبر حركت او به شبيب رسيد آهنگ او كرد و روياروى شدند.

زحر بر ميمنه لشكر خود، عبيدالله بن كنار را كه مردى دلير بود گماشت و بر ميسره [لشكر ] خود، عدى بن عدى بن عميرة كندى را گماشت . شبيب همه سواران خود را يك جا جمع كرد و آنان را در يك صف منظم نمود و حمله كرد و چنان تند و چابك نفوذ كرد كه خود را كنار زحر بن قيس رساند. زحر از اسب پياده شد و چندان جنگ كرد كه درافتاد و همراهانش كه پنداشتند كشته شده است گريختند.

آن گاه كه شب كه فرا رسيد و نسيم و سرما

بر او سرايت كرد، برخاست و به راه افتاد تا وارد دهكده يى شد و شب را آنجا گذراند و از آنجا او را به كوفه حمل كردند در حالى كه بر چهره اش جاى چهارده ضربه بود. او چند روزى در خانه اش درنگ كرد و سپس در حالى كه بر چهره و زخمهايش پنبه بود نزد حجاج آمد. حجاج او را بر تخت خويش نشاند. (460) ياران شبيب به او گفتند: ما سپاه آنان را شكست داديم و يكى از اميران بزرگ آنان را كشتيم و آنان مى پنداشتند زحر كشته شده است اكنون ما را از اينجا آسوده خاطر ببر. شبيب به آنان گفت : كشته شدن اين مرد و هزيمت اين لشكر به دست شما اين اميران را ترسانده است . اينك آهنگ ايشان كنيد كه به خدا سوگند اگر آنان را بكشيم ديگر مانعى براى كشتن حجاج و تصرف كوفه نخواهد بود. آنان به او گفتند: ما همگان تسليم فرمان و راءى تو هستيم . شبيب شتابان آنان را با خود برد و به عين التمر (461) رسيد و خبردار شد كه آن قوم در رودبار (462) پايين فرات و بيست و چهار فرسنگى كوفه اند. و چون به حجاج خبر رسيد كه شبيب آهنگ ايشان كرده است به آنان پيام فرستاد: اگر همه شما مجبور به جنگ شديد فرمانده همه مردم زائدة بن قدامه خواهد بود.

شبيب كنار ايشان رسيد و آنان هفت امير داشتند و زائدة بن قدامه بر همگان فرماندهى داشت ولى هر اميرى ياران خود را جداگانه آماده ساخته و آرايش جنگى داده بود و خود ميان

ايشان ايستاده بود. شبيب در حالى كه سوار بر اسب سياهى بود كه به سرخى مى زد و پيشانيش سپيد بود بر سپاه آنان مشرف شد و به آرايش جنگى ايشان نگريست و برگشت و سپس با سه لشكر پيش آمد، و چون نزديك رسيد، گروهى كه سويد بن سليم در آن بود مقابل ميمنه سپاه زائدة بن قدامه ايستاد و زياد بن عمرو عتكى هم در آن بود، لشكرى كه مصاد برادر شبيب با آنان بود مقابل ميسره سپاه قدامه ايستادند كه بشر بن غالب اسدى در آن بود. شبيب هم با لشكرى آمد و مقابل مردم در قلب سپاه ايستاد. زائدة بن قدامه بيرون آمد و ميان مردم در حد فاصل ميمنه و ميسره حركت مى كرد و ضمن تشويق مردم مى گفت : اى بندگان خدا همانا كه شما پاكان بسياريد و اينك ناپاكان اندك بر شما فرود آمده اند. فدايتان گردم ، پايدارى كنيد كه فقط دو يا سه حمله خواهد بود و سپس پيروز خواهيد شد و غير از آن چيزى نيست و مانعى براى وصول به آن نخواهد بود، مگر نمى بينيد كه آنها به خدا سوگند دويست مرد هم نيستند؟ آنان بسيار اندك و به اندازه خوراك يك نفرند و آنان دزدان از دين بيرون شده اند و آمده اند تا خونهاى شما را بريزند و اموال شما را بگيرند و آنان براى گرفتن آن قويتر از شما براى دفاع و پاسدارى آن نيستند. آنان اندك و شما بسياريد و آنان مردمى پراكنده و شما متحد و اهل جماعتيد. چشمهايتان را فروبنديد و با سنان نيزه ها با

آنان رويارو شويد و تا فرمان نداده ام بر ايشان حمله مكنيد. زائدة بن قدامه به جايگاه خود برگشت . سويد بن سليم بر زياد بن عمرو عتكى حمله كرد و صف او را شكافت . زياد اندكى پايدارى كرد. سويد هم اندك زمانى از ايشان فاصله گرفت و دوباره بر آنان حمله برد. فروة بن لقيط خارجى مى گويد: در آن روز ساعتى با نيزه جنگ كرديم و آنان پايدارى كردند آن چنان كه پنداشتم هرگز از جاى تكان نمى خورند. زيادبن عمرو هم جنگى سخت كرد و من سويد بن سليم را ديدم و با آنكه سختكوش ترين و دليرترين عرب بود ايستاده بود و متعرض ايشان نمى شد. سپس از آنان فاصله گرفتيم ناگاه آنان به حركت درآمدند بعضى از ياران ما به بعضى ديگر گفتند: مگر نمى بينيد كه به حركت درآمدند بر ايشان حمله كنيد. شبيب به ما پيام فرستاد آزادشان بگذاريد و بر ايشان حمله مكنيد تا پراكنده و سبك شوند. اندكى آنان را به حال خود گذاشتيم و سپس براى بار سوم به آنان حمله برديم كه شكست خوردند و گريختند. من نگاه كردم ديدم به زياد بن عمرو شمشير مى زنند ولى هر شمشيرى كه به او مى خورد كمانه مى كرد و بيش از بيست شمشير به او خورد و هيچ كدام كارگر نيفتاد كه زرهى محكم بر تن داشت و زيانى به او نرسيد و عاقبت رو به گريز نهاد. (463)

سپس به محمد بن موسى بن طلحه امير سيستان رسيديم

سپس به محمد بن موسى بن طلحه امير سيستان رسيديم كه هنگام مغرب در لشكرگاه ميان ياران خود ايستاده بود و با او

جنگى سخت كرديم و او در قبال ما پايدارى كرد.

آن گاه مصاد بر بشر بن غالب كه در ميسره بود حمله برد. او ايستادگى و بزرگى و پايدارى كرد و حدود پنجاه تن از مردان بصره با او پياده شدند و چندان شمشير زدند كه كشته شدند و در اين هنگام ياران او گريختند و منهزم شدند. ما به ابوالضريس حمله كرديم و او را به هزيمت رانديم سپس خود را به جايگاهى كه اعين ايستاده بود رسانديم و بر او حمله كرديم و آنانرا وادار به گريز كرديم و به جايگاه زائدة بن قدامه رسيديم . همين كه برابر او رسيديم پياده شد و بانگ برداشت كه اى اهل اسلام ! زمين را، زمين را [ استقامت كنيد ] و مبادا كه خوارج در كفر خود پايدارتر از شما در ايمان باشند، و آنان تمام مدت شب تا سپيده دم جنگ كردند. در اين هنگام شبيب با گروهى از ياران خود بر زائدة بن قدامه حمله سختى كرد و او را كشت و گروهى از حافظان حديث هم بر گرد او كشته شدند. (464) شبيب به ياران خود ندا داد: كه شمشير از ايشان برداريد و آنان را به بيعت با من فرا خوانيد. و آنان را هنگام سپيده دم به بيعت فرا خواندند.

عبدالرحمان بن جندب (465) مى گويد: من از كسانى بودم كه پيش رفتم و با او به خلافت بيعت كردم . شبيب در حالى كه بر اسبى سپيد پيشانى كه رنگش از سياهى به سرخى مى زد سوار بود ايستاده بود و سوارانش كنار او ايستاده بودند و هر كس

مى آمد كه بيعت كند خلع سلاحش مى كردند و آن گاه نزديك شبيب مى آمد و بر او به عنوان اميرالمومنين سلام مى داد و بيعت مى كرد (466). ما در اين حال بوديم كه سپيده دميد و محمد بن موسى بن طلحه با ياران خود در ساقه لشكر قرار داشت و حجاج آخرين نفر آنان بود و زائدة بن قدامه مقابل او بود ، و محمد بن موسى بن طلحه در سمت فرماندهى كل قرار داشت . در اين هنگام محمد بن موسى به موذن خود فرمان داد اذان بگويد. او اذان گفت . همينكه شبيب صداى اذان را شنيد گفت : اين چيست ؟ گفتند: محمد بن موسى بن طلحه است كه از جاى خويش حركت نكرده است . گفت : مى پنداشتم كه حماقت و غرورش او را به اين كار خواهد داشت . اكنون اينان را دور كنيد تا پياده شويم و نماز بگزاريم . شبيب پياده شد و خودش اذان گفت و سپس جلو ايستاد و با ياران خود نمازگزارد در ركعت اول پس از حمد سوره همزه و در ركعت دوم سوره ماعون را خواند و سلام داد و سوار شد. شبيب به محمد بن موسى بن طلحه پيام فرستاد (467) كه نسبت به تو حيله و مكر شده و حجاج تو را سپر بلا و مرگ خويش قرار داده است و تو در كوفه همسايه من هستى و براى تو حق همسايگى محفوظ است . پى ماءموريت خود باش و برو و خدا را گواه مى گيرم كه نسبت به تو بدى نكنم ، ولى او چيزى

جز جنگ با او چيز ديگرى را نپذيرفت . شبيب ، خود به محمد بن موسى گفت : من چنين مى بينيم كه چون كار دشوار شود و كارد به استخوان رسد يارانت ترا تسليم خواهند كردو تو نيز مانند ديگران كشته خواهى شد. سخن مرا بشنو و پى كار خود برو كه من دريغ دارم كشته شوى . محمد بن موسى نپذيرفت و شخصا براى جنگ بيرون آمد و هماورد خواست . نخست ، بطين و سپس قعنب بن سويد به نبرد او رفتند كه از جنگ با هر دو خوددارى كرد و گفت : از جنگ با هر كس ديگر غير از شبيب خوددارى خواهد كرد. به شبيب گفتند: او از جنگ با ما خوددارى مى كند و فقط مى خواهد با تو نبرد كند. گفت : گمان شما در مورد كسى كه از نبرد با اشراف خوددارى مى كند چيست ؟ سپس خود به مقابل محمد بن موسى آمد و گفت : اى محمد! تو را سوگند مى دهم كه خون خود را حفظ كن كه ترا بر من حق همسايگى است . او از پذيرش هر چيز جز جنگ با او خوددارى كرد. شبيب با گرز آهنى خود كه وزن آن دوازده رطل بود به محمد حمله كرد و با يك ضربه سر محمد و كلاهخود او را متلاشى كرد و او را كشت . و سپس خود پياده شد و او را كفن كرد و به خاك سپرد و آنچه را خوارج از لشكرگاه او غارت كرده بودند پس گرفت و براى خانواده محمد فرستاد و از اصحاب خود معذرت

خواست و به آنان گفت : اين مرد در كوفه همسايه من بود و براى من اين حق محفوظ است كه آنچه را به غنيمت مى گيرم ببخشم . ياران شبيب به او گفتند: اينك هيچ كس ترااز تصرف كوفه بازنمى دارد. شبيب نگريست و ديد كه يارانش زخمى هستند. گفت : بر شما بيش از آنچه انجام داديد نيست . شبيب خوارج را به سوى نفر (468) برد و از آنجا به جانب بغداد رفتند و آهنگ خانيجار كرد و چون به حجاج خبر رسيد كه شبيب آهنگ نفر دارد، پنداشت كه او مى خواهد مداين را تصرف كند و مداين در واقع دروازه كوفه بود و هر كس مداين را مى گرفت بيشترين بخش از سرزمينهاى كوفه در دست او مى افتاد. اين موضوع حجاج را بيمناك كرد و عثمان بن قطن را احضار كرد و او را به مداين فرستاد و امامت مداين را به او واگذار كرد و تمام درآمد جوخى را نيز در اختيار او گذاشت و تمام خراج آن استان (469) را به او سپرد.

عثمان به قطن شتابان حركت كرد و در مداين فرد آمد. حجاج ، ابن ابى عصيفير را از [ حكومت ] مداين عزل كرد. عثمان بن سعيد كه معروف به جزل بود همچنان مقيم مداين بود و زخمهاى خويش را مداوا مى كرد. ابن ابى عصيفير از او عيادت مى كرد و او را گرامى مى داشت و به او لطف مى كرد، و چون عثمان بن قطن وارد مداين شد از او دلجويى و نسبت به او لطفى نداشت و جزل همواره مى

گفت : خدايا بر فضل و كرم ابن عصيفير بيفزاى . تنگ چشمى و بخل عثمان بن قطن را نيز افزون كن .

سپس حجاج ، عبدالرحمان بن محمد بن اشعث را خواست و گفت : از ميان مردم براى خود سپاهيانى انتخاب كن . او ششصد تن از ميان قوم خويش كه قبيله كنده بودند برگزيد و ششهزار تن از ديگر مردم . حجاج هم او را به حركت تشويق مى كرد. عبدالرحمان بيرون رفت و در دير عبدالرحمان لشكرگاه ساخت و چون همگان آنجا جمع شدند، حجاج براى ايشان نامه يى نوشت كه براى آنان خوانده شد و در آن چنين آمده بود:

اما بعد، شما خوى سفلگان يافته ايد و در روز جنگ به شيوه كافران پشت به نبرد مى كنيد. پياپى و بارها از شما گذشتم و اينك به خدا سوگند مى خوردم ، سوگند راستينى كه اگر اين كار را تكرار كنيد چنان در شما بيفتم و شما را عقوبت كنم كه بر شما سخت تر از اين دشمنى باشد كه از بيم او در دل دره ها و دشتها مى گريزيد و در گودى رودها و پناهگاههاى كوهها پناه مى بريد. اينك هر كس عقلى دارد برجان خود بترسد و راهى بر جان خويش باقى نگذارد و هر كس اخطار كند و بيم دهد حجت را تمام كرده و عذرى باقى نگذاشته است . والسلام .

عبدالرحمان با مردم حركت كرد و چون به مداين رسيد يك روز آنجا فرود آمد تا يارانش چيزهاى مورد نياز خود را بخرند و چون خواست از آنجا فرمان حركت دهد نخست پيش عثمان بن قطن

رفت تا با او توديع كند، پس از آن هم براى عيادت جزل رفت و از چگونگى زخمهاى او پرسيد و با او به گفتگو پرداخت . جزل به او گفت : اى پسر عمو تو براى جنگ با كسانى ميروى كه سواركاران عرب و فرزندان جنگند و چنان با اسب تازى انس دارند كه گويى از دنده هاى اسب آفريده شده اند و بر پشت آن پرورش يافته اند وانگهى در شجاعت چون شيران بيشه اند. يك سوار از ايشان استوارتر از صد سوار است . اگر بر او حمله نشود او حمله مى كند و چون او را ندا دهند پيش مى تازد. من با آنان جنگ كرده و ايشان را آزموده ام هرگاه در فضاى باز و صحرا با ايشان جنگ كردم داد خود را از من گرفتند و در آن حال بر من برترى داشتند و هرگاه خندق كندم و در تنگنايى با آنان نبرد كردم به آنچه دوست داشته ام دست يافته و بر آنان برترى داشتم . تا آنجا كه بتوانى با ايشان روياروى مشو مگر آنكه در آرايش جنگى و آمادگى و داراى خندق باشى . عبدالرحمان با او وداع كرد. جزل به او گفت : اين اسب من فسيفاء (470) را بگير و با خود ببر كه هيچ اسبى از او پيشى نمى گيرد. عبدالرحمان آن را گرفت و سپس همراه مردم به سوى شبيب حركت كرد و چون نزديك شبيب رسيد، شبيب از او فاصله گرفت و به جانب دقوقاء و شهر زور حركت كرد، عبدالرحمان به تعقيب او پرداخت و چون به

مرزهاى آنجا رسيد متوقف ماند و گفت : از اين پس او در سرزمين موصل است و امير موصل و مردمش بايد از سرزمين خود دفاع كنند يا او را رها نمايند.

چون اين خبر به حجاج رسيد براى عبدالرحمان چنين نوشت :

اما بعد شبيب را تعقيب كن و هر كجا رفت در پى او باش تا او را دريابى و بكشى يا از آنجا بيرون كنى كه حكومت اميرالمومنين عبدالملك و سپاه ، سپاه اوست . والسلام .

چون عبدالرحمان آنان نامه را خواند به تعقيب شبيب پرداخت . شبيب هم درگيرى با او را رها كرد تا به او نزديك شود و بتواند بر او شبيخون زند ولى همواره مى ديد كه او مواظب است و خندق كنده است . باز عبدالرحمان را رها مى كرد و مى رفت ، و عبدالرحمان باز به تعقيب او مى پرداخت و چون به شبيب خبر مى رسيد كه عبدالرحمن در تعقيب او حركت كرده است با سواران خود بر مى گشت و حمله مى آورد ولى چون نزديك عبدالرحمان مى رسيد مى ديد كه او سواران و پيادگان و تيراندازان خود را به صف آراسته است و براى او ممكن نيست او را غافلگير كند باز حركت مى كرد و او رابه حال خود مى گذاشت .

شبيب كه ديد نمى تواند بر عبدالرحمان دست يابد و بر او شبيخون زند هرگاه عبدالرحمان به او نزديك مى شد حركت مى كرد و حدود بيست فرسنگ مى رفت و در زمينى سنگلاخ و دور از آبادى جاى مى گرفت و چون عبدالرحمان با سواران و بارهاى سنگين خود به

آن سرزمين مى رسيد باز حركت مى كرد و ده يا پانزده فرسنگ مى رفت و همچنان در زمينى سخت و سنگلاخ فرود مى آمد و مى ماند تا عبدالرحمان مى رسيد و باز همان گونه رفتار مى كرد و بدين گونه لشكر عبدالرحمان را سخت به زحمت انداخت و اسبهاى آنان را خسته و فرسوده كرد و آنان از او با همه گونه سختيها روبرو شدند.

عبدالرحمان همچنان شبيب را تعقيب مى كرد تا به خانقين و جلولاء رسيد

عبدالرحمان همچنان شبيب را تعقيب مى كرد تا به خانقين و جلولاء رسيد و از آنجا به تامراء (471) و سپس به بت (472) رفت و كنار مرزهاى موصل فرود آمد و ميان او و كوفه فقط رودخانه حولايا (473) قرار داشت . عبدالرحمان در جانب شرقى حولايا فرود آمد. خوارج هم در راذان بالا (474) بودند كه از سرزمين هاى جوخى است . شبيب در كناره هاى گود و پر پيچ و خم رودخانه فرود آمد و عبدالرحمان نيز همانجا فرود آمد و آن را سخت پسنديد و ديد همچون خندقى استوار است .

شبيب به عبدالرحمان پيام فرستاد كه اين ايام براى ما و شما روزهاى عيد و جشن است اگر موافق باشيد با يكديگر ترك مخاصمه كنيم تا اين چند روز بگذرد. عبدالرحمان به او پاسخ مثبت داد كه هيچ چيز براى او بهتر از درنگ و تاخير نبود وآن را خوش مى داشت .

در اين هنگام عثمان بن قطن والى مداين براى حجاج چنين نوشت :

اما بعد، من به امير كه خداوند كارهايش را قرين صلاح بدارد، گزارش مى دهم كه عبدالرحمان بن محمد بن اشعث همه سرزمين جوخى را براى خود به صورت

يك خندق سراسرى درآورده است و شبيب را رها كرده در حالى كه او از خراج اين سرزمين مى كاهد و مردمش را مى خورد. والسلام .

حجاج براى او نوشت : آنچه را نوشته بودى دانستم و به عمر خودم سوگند كه عبدالرحمان چنين كرده است . سوى مردم و آن سپاه رو و تو فرمانده آنانى و در كار خوارج شتاب كن تا با آنان روياروى شوى و جنگ كنى و خداوند اگر بخواهد ترا بر ايشان پيروز خواهد كرد. والسلام .

حجاج ، مطرف بن مغيرة بن شعبه را به حكومت مداين گماشت و عثمان بن قطن حركت كرد و نزد عبدالرحمان و همراهانش كه لشكرگاه آنان كنار رودخانه حولايا و نزديك بت بود آمد و اين در شامگاه روز ترويه (475) بود. عثمان بن قطن در حالى كه بر دامنه كوهى (476) بود بانگ برداشت : هلا اى مردم ! براى جنگ با دشمن خودتان آماده شويد و بيرون آييد. مردم شتابان پيش او آمدند و گفتند: ترا به خدا سوگند مى دهيم مگر نمى بينى كه شب فرا رسيده و ما را فروگرفته است و اين گروه خود را براى جنگ آماده نكرده اند؟ امشب را درنگ كن و سپس با آمادگى و آرايش جنگى بسوى دشمن بيرون رو. او مى گفت : همين امشب بايد با آنان جنگ كنم و فرصت پيروزى براى من يا براى ايشان خواهد بود. عبدالرحمان بن محمد بن اشعث پيش او آمد و لگام استر او را گرفت و سوگند داد كه آن شب را فرود آيد. عقيل بن شداد سلولى هم به او گفت

: كارى را كه هم اكنون در جنگ با آنان مى خواهى انجام دهى فردا انجام خواهى داد و براى تو و مردم بهتر است ، هم اكنون باد سختى هم مى وزد كه در شب تندتر خواهد شد. اينك فرود آى ، فردا صبح به جنگ با آنان بپرداز. او در حالى كه باد و گرد و خاك او را به زحمت انداخته بود فرود آمد. سرپرست خوارج ، چند برده گبر را فرا خواند و براى او خيمه يى زدند و عثمان شب را در آن خيمه گذراند و صبح با مردم به جنگ بيرون آمد بادى سخت همراه گرد و خاك بسيار از روبروى ايشان مى وزيد مردم فرياد برآوردند و گفتند: ترابه خدا سوگند مى دهيم كه امروز ما را به جنگ نبرى زيرا مسير باد به زيان ماست ، او آن روز هم درنگ كرد.

شبيب هم به سوى ايشان بيرون مى آمد و چون مى ديديد آنان به سوى او نمى آيند بر جاى آرام مى گرفت . فرداى آن روز عثمان بن قطن در حالى كه مردم را آرايش جنگى داده و ايشان را پخش نموده بود بيرون آمد و از ايشان پرسيد: چه كسانى فرمانده ميمنه و ميسره شما بودند؟ گفتند: خالد بن نهيك بن قيس كندى ، فرمانده ميسره ما و عقيل بن شداد سلولى ، فرمانده ميمنه ما بودند. و آن دو را خواست و به آنان گفت : شما همانجا كه فرماندهى داشتيد باشيد و من دو پهلوى سپاه را در اختيار شما گذاشتم ، پايدارى كنيد و مگريزيد و به خدا سوگند من از

جاى خود تكان نخواهم خورد مگر اينكه درختان خرماى راذان از ريشه درآيد و تكان بخورد. آن دو هم گفتند: سوگند به خدايى كه جز او نيست ما هم فرار نمى كنيم تا آنجا كه پيروز يا كشته شويم . گفت : خدايتان پاداش نيكو دهاد. سپس ايستاد و با مردم نماز صبح گزارد و همراه سواران بيرون آمد و پس از اندكى پياده شد و ميان پيادگان راه مى رفت . شبيب هم بيرون آمد و در آن روز يكصد و هشتاد و يك تن با او بودند. او با آنان از رودخانه گذشت و خود بر جانب ميمنه يارانش بود، سويد بن سليم را به فرماندهى ميسره و برادرش مصاد را در قلب گماشت و حمله آوردند و عثمان بن قطن براى ياران خود مكرر و بسيار اين آيه را تلاوت مى كرد: بگو اگر بگريزيد گريختن هرگز براى شما سودى ندارد و از مرگ يا كشته شدن مصون نمى مانيد و در آن صورت جز بهره يى اندك بهره يى نخواهيد يافت (477)

آن گاه شبيب به ياران خود گفت : من از جانب رودخانه بر ميسره آنان حمله مى كنم و هرگاه آنان را شكست دادم فرمانده ميسره من بر ميمنه ايشان حمله كند و فرمانده قلب تا فرمان من به او نرسد از جاى خود حركت نكند. شبيب همراه افراد ميمنه خود از جانب رودخانه بر ميسره عثمان بن قطن حمله كرد كه آنان گريختند و عقيل بن شداد با گروهى از دليران پياده شد و چندان جنگ كرد كه كشته شد و همراهانش نيز با او كشته شدند. (478)

شبيب وارد

لشكرگاه ايشان شد. سويد بن سليم هم با افراد ميسره شبيب بر ميمنه عثمان حمله برد و آنان را وادار به گريز كرد. خالد بن نهيك كندى كه فرمانده ايشان بود از اسب پياده شد و جنگى سخت كرد. ناگاه شبيب از پشت سر به او حمله كرد و او هنوز به خود نيامده بود كه شبيب بر او شمشير زد و او را كشت .

عثمان بن قطن كه پياده بود و اشراف و سرشناسان و سردسته هاى مردم هم با او پياده شده بودند. به قلب لشكر شبيب كه برادرش مصاد همراه حدود شصت تن آنجا بودند، حمله كرد و همين كه نزديك ايشان رسيد همراه با اشراف و پايمردان بر آن حمله يى سخت كرد ولى مصاد و يارانش چندان بر ايشان ضربه زدند كه آنان را از يكديگر جدا و پراكنده كردند در اين حال شبيب با سواران خود از پشت سر ايشان حمله آورد و آنان ناگاه احساس كردند كه نيزه ها بر شانه هايشان فرو مى رود و آنان را بر روى فرو مى اندازد. سويد بن سليم هم با سواران خود بر ايشان حمله آورد و عثمان بن قطن جنگى بسيار نمايان كرد.

آن گاه خوارج بر فشار حمله خود بر ايشان افزودند و عثمان بن قطن را احاطه كردند و مصاد برادر شبيب بر او ضربتى زد كه بر گرد خود چرخيد و بر زمين افتاد و اين آيه را تلاوت كرد: فرمان خداوند سرنوشت محتوم است (479) و كشته شد و سرشناسان آنان نيز همراه او كشته شدند و در آن جنگ تنها از قبيله كنده يكصد

و بيست مرد و از ديگر مردم حدود هزار تن كشته شدند . عبدالرحمان بن محمد بن اشعث هم بر زمين افتاد. ابن ابى سبرة او را شناخت پياده شد و او را بر مركب خود نشاند و خود پشت سر او سوار شد. (480) عبدالرحمان به او گفت : ميان مردم بانگ بزن كه خود را به دير ابن ابى مريم برسانيد و او چنين ندا داد و هر دو رفتند. شبيب هم به ياران خويش دستور داد شمشير از مردم بردارند و آنان را به بيعت فراخوانند. مردان ديگرى كه باقى مانده بودند آمدند و با او بيعت كردند.

عبدالرحمان آن شب را در دير يعار سپرى كرد. در آن شب دو سوار پيش او آمدند يكى از آن دو مدتى دراز با او خلوت كرد و آهسته سخن مى گفت و ديگرى نزديك آن دو ايستاده بود. آن دو بدون اينكه شناخته شوند رفتند. مردم مى گفتند: كسى كه با عبدالرحمان آهسته گفتگو كرده شبيب بوده است . و ديگرى برادرش مصاد، و عبدالرحمان متهم شد كه از پيش با شبيب مكاتبه داشته است .

عبدالرحمان آخر شب از آنجا حركت كرد و به دير ابن ابى مريم آمد و ديد مردم پيش از او آنجا رسيده اند و ابن ابى سبره براى آنان جوال هاى نان جو و كشك فراوان تهيه كرده كه به بلندى كاخ هاست و هر چه خواسته اند براى ايشان پروراى كشته است . مردم گرد عبدالرحمان جمع شدند و به او گفتند: اگر شبيب از جاى تو آگاه شود به سوى تو حمله خواهد آورد و تو براى

او غنيمت خواهى بود و مردم از گرد تو پراكنده و گزيدگان ايشان كشته شده اند. اى مرد! هر چه زودتر خود را به كوفه برسان . عبدالرحمان همراه مردم از آنجا بيرون آمد و پوشيده از حجاج وارد كوفه شد و همچنان خود را پوشيده مى داشت تا از حجاج براى او امان گرفته شد. چون گرما بر شبيب و يارانش شدت پيدا كرد به دهكده ماه بهر اذان آمد و سه ماه تابستان را آنجا درنگ كرد. گروهى بسيار از مردم دنيا طلب و غنيمت جو پيش او آمدند و نيز گروهى از كسانى كه حجاج از آنان مطالبه مال مى كرد يا به سبب جرمى در تعقيب آنان بود به او پيوستند كه از جمله ايشان مردى به نام حر بن عبدالله بن عوف بود كه دو كشاورز از مردم دير قيط را كه به او بدى كرده بودند كشته بود و به شبيب پيوسته بود و تا هنگامى كه شبيب كشته شد در جنگهاى او همراهش بود. او را با حجاج داستان و سخنى است كه او را از كشته شدن به سلامت داشته است . و آن داستان چنين است كه حجاج پس از مرگ شبيب همه كسانى را كه در جستجوى ايشان بود و به شبيب پيوسته بودند امان داد، حر هم همراه ديگران نزد حجاج آمد. خانواده آن دو كشاورز حجاج را بر او بشوراندند. حجاج او را احضار كرد و گفت : اى دشمن خدا! دو مرد از اهل جزيه را كشته اى . او گفت : خدايت قرين صلاح بدارد از من كارى ديگر سرزده است

كه گناهش از اين بزرگتر است . پرسيد: آن كار چيست ؟ گفت : اينكه از فرمان تو بيرون رفته و از جماعت گسسته ام ، وانگهى تو همه كسانى را كه بر تو خروج كرده اند امان داده اى و اين امان نامه يى است كه براى من نوشته اى . حجاج گفت : آرى به جان خودم سوگند كه من امان داده ام و همان براى تو سزاوارتر است و او را آزاد كرد.

و چون گرمى هوا فرو نشست و شبيب از آن جهت آرام گرفت از ماه بهر اذان (481) همراه حدود هشتصد تن بيرون آمد و آهنگ مداين كرد كه مطرف بن مغيرة بن شعبه حاكم آن شهر بود. شبيب آمد و كنار پلهاى حذيفة بن اليمان (482) فرود آمد. ماذراسب كه دهقان بزرگ بابل مهروذ بود موضوع را براى حجاج نوشت و به او خبر داد كه شبيب به منطقه پل هاى حذيفه وارد شده است . حجاج ميان مردم برخاست و براى ايشان چنين خطبه خواند: اى مردم ! يا از سرزمين هاى خود و درآمدهاى عمومى خويش دفاع كنيد و به خاطر آن بجنگيد يا آنكه به قومى پيام مى دهم بيايند كه از شما سخت شنوتر و فرمانبردارترند و بر سختى از شما پايدارترند و آنان با دشمن شما جنگ خواهند كرد و غنايم شما را خواهند خورد. و مقصودش سپاه شام بود.

مردم از هر سو برخاستند و گفتند: خود ما با آنان جنگ مى كنيم و به فرياد امير مى رسيم و امير ما را به جنگ ايشان گسيل دارد؛ چنان خواهيم بود كه او

را شاد كند.

زهرة بن حوية كه در آن هنگام پيرمردى بود كه تا دستش را نمى گرفتند نمى توانست از جاى برخيزد گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد. همانا كه تو مردم را گروه گروه و گسيخته از يكديگر مى فرستى . اينك همه مردم را يكجا گسيل دار و بر ايشان مردى دلير و استوار و كارآزموده بگمار كه گريز را مايه سرافكندگى و ننگ بداند و پايدارى و شكيبايى را مجد و بزرگوارى بداند. حجاج گفت : تو خود همان فرمانده باش و حركت كن .

زهرة بن حويه گفت : خداى كار امير را قرين صلاح بدارد! براى چنين كارى مردى شايسته است كه بتواند نيزه و زره حمل كند و شمشير بزند و بر پشت اسب استوار بماند و من ياراى اين كار را ندارم كه ناتوان شده ام و چشمم كم سو شده است ولى مرا همراه اميرى كه مورد اعتماد تو باشد گسيل دار تا من در لشكر او باشم و راى خويش بر او عرضه دارم .

حجاج گفت : خدا به ازاى فرمانبردارى و اطاعت تو پاداش نيك دهاد. براستى كه خيرخواهى كردى و راست گفتى ؛ و من همه مردم را گسيل مى دارم . (483) هان ! اى مردم همگان حركت كنيد. مردم بازگشتند و مجهز شدند و همگى جمع شدند در حالى كه نمى دانستند فرمانده ايشان كيست .

حجاج به عبدالملك چنين نوشت

حجاج به عبدالملك چنين نوشت : اما بعد، من به اميرمومنان كه خدايش گرامى دارد خبر مى دهم كه شبيب نزديك مداين رسيده است و آهنگ كوفه دارد و مردم عراق در جنگهاى بسيارى

از مقابله با او درمانده شده اند در همه جنگها اميران ايشان كشته و سواران و لشكرهايشان گريخته و پراكنده شده اند. اينك اگر اميرمومنان مصلحت بيند سپاهى از سپاههاى شام را پيش من گسيل دارد كه با دشمن خود جنگ كنند و سرزمينهاى آنان را بخورند، و اميد است به خواست خداوند متعال امير اين كار را انجام دهد. و چون نامه حجاج به عبدالملك رسيد، سفيان بن ابرد را همراه چهارهزار تن و حبيب بن عبدالرحمان حكمى را كه از قبيله مذحج بود همراه دو هزار تن گسيل داشت و همان هنگام كه نامه حجاج رسيد آنان را روانه كرد.

حجاج هم به عتاب بن ورقاء رياحى كه همراه مهلب و فرمانده سواران كوفه بود پيام فرستاد كه پيش او آيد. حجاج اشراف كوفه را نيز كه زهرة بن حويه و قبيصة بن والق هم از جمله ايشان بودند فرا خواند و به آنان گفت : چه كسى را مصلحت مى بينيد كه براى فرماندهى اين سپاه گسيل دارم ؟ گفتند: اى امير راءى خودت از همگان برتر است . گفت : من به عتاب بن ورقاء پيام فرستاده ام و امشب حضور شما خواهد آمد و هموست كه مردم را خواهد برد. زهره بن حويه گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد كه همسنگ آنان را به مقابله ايشان فرستاده است و به خدا سوگند بر نخواهد گشت تا آنكه پيروز يا كشته شود.

قبيصة بن والق هم گفت : اى امير! من هم به رايى كه انديشيده ام براى خيرخواهى تو و اميرمومنان و همه مسلمانان اشاره مى كنم . مردم

مى گويند: سپاهى از شام به سوى تو رسيده است ؛ زيرا كوفيان شكست خورده اند و ديگر ننگ شكست و عار فرار براى ايشان بى اهميت شده است ، گويى دلهاى ايشان در سينه هاى مردمى ديگر قرار دارد. اگر مصلحت مى بينى براى اين لشكرى كه از شام به يارى تو آمده اند پيام فرست كه سخت مواظب باشند و هيچ جا فرود نيايند مگر آنكه آماده شبيخون زدن شبيب باشند و مناسب است اين كار را انجام دهى زيرا تو با مردمى كوچ كننده و در حال حركت كه هر روز به جايى فرود مى آيند و سپس به جاى ديگر كوچ مى كنند جنگ مى كنى . مى بينى شبيب در همان حال كه در سرزمينى است ناگهان از سرزمين ديگرى سر برون مى آورد و بيم آن دارم كه مبادا شبيب در حالى كه شاميان آسوده و درامان باشند بر آنان شبيخون زند و اگر آنان هلاك شوند تمام عراق هلاك مى شود.

حجاج گفت : خدا پدرت را بيامرزد كه چه نيكو انديشيده اى و آنچه به آن اشاره كردى بسيار صحيح است .حجاج براى سپاهى كه از شام آمده و در هيت فرود آمده بودند نامه يى نوشت كه آن را خواندند و در آن چنين نوشته بود:

هنگامى كه به موازات هيت رسيديد راه كناره فرات و انبار را رها كنيد و راه عين التمر را پيش بگيريد تا به خواست خداوند متعال به كوفه برسيد.

آنان شتابان آمدند.عتاب بن ورقاء نيز همان شبى كه حجاج گفته بود رسيد و حجاج به او فرمان حركت داد و او با مردم

بيرون آمد و در محل حمام اعين (484) لشكرگاه ساخت . شبيب هم آمد و به كلواذى (485) رسيد، از دجله گذشت و در بهرسير فرود آمد و فقط يكى از پلهاى دجله ميان او و مطرف بن مغيرة بن شعبه قرار داشت . مطرف پل را بريد و تدبيرى پسنديده به كار بست كه نسبت به شبيب حيله و مكرى كند تا او را چند روزى از راه بازدارد. و چنان بود كه به او پيام فرستاد تنى چند از فقيهان و قاريان اصحاب خود را پيش من فرست . و چنين وانمود كرد كه مى خواهد با آنان درباره آيات قرآن گفتگو كند و بنگرد كه آنان به چه چيز دعوت مى كنند و اگر آن را منطبق بر حق يافت از ايشان پيروى كند. شبيب چند تن از ياران خود را كه قعنب ، سويد و مجلل نيز با آنان بودند برگزيد و به آنان سفارش كرد تا فرستاده او از نزد مطرف برنگشته است سوار قايق نشوند، و كسى را پيش مطرف فرستاد و گفت : تو هم بايد از سران و بزرگان دليران اصحاب خود به شمار ياران من كه نزد تو مى آيند به سوى من بفرستى كه در دست من گروگان باشند تا هنگامى كه ياران مرا برگردانى . مطرف به فرستاده شبيب گفت : به او بگو اينك كه تو بر من اعتماد نمى كنى من چگونه در مورد ياران خود بر تو اعتماد كنم و ايشان را سوى تو بفرستم ؟

چون فرستاده ، اين پيام را به شبيب رساند او گفت : برو و به او

بگو تو مى دانى كه ما در آيين خود مكر و تزوير را روا نمى دانيم و حال آنكه شما مردمى حيله گريد و غدر و تزوير به كار مى بنديد.

مطرف گروهى از سران ياران خويش را سوى او فرستاد و چون آنان در اختيار شبيب قرار گرفتند او ياران خود را نزد مطرف گسيل داشت و آنان با قايق پيش او رفتند و چهار روز بودند و با يكديگر مناظره مى كردند ولى بر چيزى اتفاق نظر نكردند. و چون بر شبيب معلوم شد كه مطرف حيله سازى كرده است و از او پيروى نخواهد كرد براى حركت آماده شد؛ ياران خويش را جمع كرد و گفت : اين مرد ثقفى مرا چهار روز معطل كرد و از اجراى تصميم خودم بازداشت و من تصميم داشتم كه با گروهى از سواران به مقابله اين لشكرى كه از شام مى آيد بروم و اميدوار بودم كه پيش از آنكه به خود آيند بر آنان شبيخون زنم و غافلگيرشان كنم و من در حالى با آنان برخورد مى كردم كه از شهر و مركز خود جدا بودند وانگهى فرماندهى چون حجاج ندارند كه بر او تكيه كنند و شهرى چون كوفه ندارند كه به آن پناه برند. و جاسوسانى آمدند و خبر آوردند كه مقدمه آنان وارد عين التمر شده و هم اكنون مشرف بر كوفه اند، جاسوسان ديگرى هم آمده و خبر آورده اند كه عتاب هم همراه مردم كوفه و بصره به حمام اعين فرود آمده است و فاصله ميان اين دو لشكر نزديك است . اينك حركت كنيد و به سوى عتاب

برويم .

عتاب در آن هنگام پنجاه هزار جنگجو با خود آورده بود و حجاج آنان را سخت تهديد كرده بود كه اگر به عادت مردم كوفه بگريزند [ چه بر سر آنان خواهد آورد] و آنانرا وعيد داده بود.

شبيب در مداين لشكر خود را سان ديد كه هزار مرد بودند براى آنان سخنرانى كرد و گفت : اى گروه مسلمانان ! خداوند عزوجل در آن هنگام كه شما صد يا دويست تن بوديد شما را نصرت داد، اينك شما صدها و صدها هستيد. همانا كه من نماز ظهر را مى گزارم و به خواست خداوند با شما حركت مى كنم . او نماز ظهر را گزارد و فرمان حركت داد و بعضى از افراد از حركت با او خوددارى كردند.

فروة بن لقيط مى گويد: چون شبيب از ساباط گذشت و همگى با او فرود آمديم نخست براى ما داستانها [ى حماسى ] گفت و ايام الله را فرا يادمان آورد و ما را نسبت به دنيا بى رغبت و نسبت به آخرت راغب كرد. آن گاه موذن او (486) اذان گفت و با ما نماز عصر گزارد و سپس حركت كرد تا بر عتاب بن ورقاء مشرف شد و چون لشكر عتاب را ديد هماندم پياده شد و به موذن فرمان اذن داد و چون او اذان گفت شبيب پيش ايستاد و با ياران خويش نماز مغرب گزارد. عتاب هم با همه مردم بيرون آمد و آنان را آرايش جنگى داد او از همان روزى كه آنجا فرود آمده بود گرد خود خندق كنده بود.

[ عتاب ]، محمد بن عبدالرحمان بن سعيد بن قيس

همدانى را بر ميمنه خود گماشت و به او گفت : اى برادرزاده ! تو مردى شريف هستى پايدارى و ايستادگى كن . او گفت : به خدا سوگند تا هرگاه كه يك نفر هم با من پايدار بماند جنگ خواهم كرد. عتاب به قبيصة بن والق تغلبى (487) گفت : تو براى من ميسره را كفايت كن . او گفت : من پيرى فرتوتم . نهايت قدرتم اين است كه بتوانم زير درفش خود پايدار بمانم . مگر نمى بينى كه توانايى برخاستن ندارم مگر اينكه مرا بلند كنند؟ ولى برادرم نعيم بن عليم مردى نيرومند و بسنده است او را بر ميسره بگمار. و عتاب او را بر آن كار گماشت . (488)

عتاب ، پسر عموى خود، حنظلة بن حارث رياحى را كه پيرمرد محترم خاندان بود بر پيادگان گماشت و با او سه صف همراه كرد: يك صف پيادگان شمشير بدست و يك صف نيزه داران و يك صف تيراندازان .

آن گاه ، عتاب با رايت خويش شروع به حركت ميان ميمنه و ميسره لشكر خود كرد و از زير رايت ، مردم را به صبر تحريض مى كرد و از جمله سخنانش در آن روز اين بود: بهره شهيدان از بهشت از همه مردم بيشتر است و خداوند نسبت به هيچكس خشمگين تر از اهل ستم نيست . مگر نمى بينيد كه دشمنان شما با شمشير خود متعرض مسلمانان مى شوند و آن را براى خود وسيله تقرب به خدا مى دانند؟ آنان بدترين مردم روى زمين و سگان دوزخيانند. هيچكس به او پاسخ نداد. گفت : كجايند! كسانى كه

داستانها [ ى حماسى ] مى گويند و مردم را به جنگ تشويق مى كنند؟ هيچ كس پاسخ نداد. گفت : كجاست كسى كه اشعار عنترة را بخواند و مردم را به حركت آورد؟ هيچكس پاسخ نداد. و يك كلمه بر زبان نياورد. گفت : لا حول و لا قوة الا بالله ، به خدا سوگند! گويى مى بينم كه همگان از گرد عتاب پراكنده شده ايد و او را به حال خود رها كرده ايد كه بر نشيمنگاهش باد بوزد. سپس آمد و در قلب لشكر نشست و زهرة بن حويه و عبدالرحمان بن محمد بن اشعث با او بودند.

شبيب هم همراه ششصد تن پيش آمد كه چهارصد تن از همراهى با او خوددارى كرده بودند و گفت : فقط كسانى از همراهى با من خوددارى كردند كه دوست نمى داشتم همراه خود ببينم . آن گاه سويد بن سليم را همراه دويست تن بر ميسره گماشت و محلل بن وائل را با دويست تن در قلب سپاه جاى داد و خود همراه دويست تن در ميمنه جاى گرفت و اين ميان نماز مغرب و عشاء بود و ماه پرتو افشانى مى كرد. و شبيب بر دشمن بانگ زد و پرسيد: اين درفش ها از كيست ؟ گفتند: درفش هاى همدان است . گفت : آرى درفشهايى كه چه بسيار حق را يارى داده اند و چه بسيار باطل را؛ براى آن در هر دو مورد نصيب و بهره است . (489) من ابوالمدله هستم اگر مى خواهيد پايدار بمانيد و بر ايشان حمله برد آنان كنار لبه و جلو خندق بودند آنان

را در هم شكست ولى اطرافيان درفش قبيصة بن والق پايدارى كردند.

شبيب آمد كنار قبيصه ايستاد و به ياران خود گفت : مثل اين مرد همان است كه خداوند متعال فرموده است : و بخوان بر ايشان خبر آن كسى را كه آيات خود را بر او ارزانى داشتيم ولى از آن بيرون آمد و شيطان او را پيرو خود كرد و از گمراهان بود. (490)

آنگاه شبيب بر ميسره عتاب حمله كرد و آن را در هم شكست و آهنگ قلب [ لشكر آنان را ] كرد، عتاب و زهرة بن حويه بر گليمى نشسته بود و چون شبيب به قلب لشكر رسيد مردم از گرد عتاب پراكنده شدند و او را تنها گذاردند. عتاب به زهره گفت : اين جنگى است كه شمار در آن بسيار و كفايت اندك است ؛ اى كاش پانصد سوار از سران مردم مى بودند. آيا كسى كه در برابر دشمن خود صبر كند پيدا نمى شود؟! آيا كسى كه جانفشانى كند نيست ؟! و مردم شتابان روى به گريز نهادند. همينكه شبيب به عتاب نزديك شد، عتاب همراه گروهى اندك كه با او پايدارى كرده بودند برجست . يكى از آنان به او گفت : عبدالرحمان بن محمد بن اشعث گريخت و گروه بسيارى از مردم با او گريختند. گفت : او پيش از اين جنگ هم گريخته بود و من هرگز چون اين جوان نديده ام ، هيچ اهميت نمى دهد كه چه مى كند. او [ عتاب ] ساعتى با آنان جنگ كرد و مى گفت : هرگز چنين جنگى نديده ام و به مانندش گرفتار

نشده ام كه يارى دهندگان كم باشند و گريزندگان و خواركنندگان بسيار.

مردى از بنى تغلب كه ميان قوم خود خونى ريخته و به شبيب پيوسته بود به او گفت : گمان مى كنم اين كس كه سخن مى گويد عتاب بن ورقاء باشد و بر او حمله كرد و با نيزه او را زد. عتاب كشته در افتاد. سواران ، زهرة بن حويه را كه پيرى سالخورده بود زيردست و پا گرفتند و او با شمشير خويش جنب و جوشى مى كرد و نمى توانست بر پاى خيزد. فضل بن عامر شيبانى آمد او را كشت . شبيب كنار جسد زهره رسيد و او را شناخت و پرسيد: چه كسى اين را كشته است ؟ فضل گفت : من او را كشته ام . شبيب گفت : اين زهرة بن حويه است [ و خطاب به جسد گفت ] همانا به خدا سوگند هر چند بر گمراهى كشته شدى ، ولى چه بسيار جنگهاى مسلمانان كه تو در آن پسنديده متحمل رنج شدى و كفايتى بزرگ نمودى و چه بسيار سواران دشمن را كه به هزيمت راندى و چه بسيار حملات شبانه كه با آن دشمن را به بيم انداختى و شهرهايى از ايشان را گشودى و با اين همه در علم خداوند چنين بود كه در حالى كشته شوى كه ياور ستمگران باشى .

در آن جنگ سران عرب كه از لشكر عراق بودند در آوردگاه كشته شدند

در آن جنگ سران عرب كه از لشكر عراق بودند در آوردگاه كشته شدند و شبيب بر ديگر كسانى كه در لشكرگاه بودند پيروز شد و گفت : شمشير از ايشان برداريد و آنان را به بيعت با خويش فرا

خواند و همگان هماندم با او بيعت كردند و او بر همه غنايمى كه در لشكرگاه بود دست يافت . و به برادرش مصاد كه در مداين بود پيام داد و پيش او آمد. شبيب دو روز در محل لشكر و آوردگاه ماند. در همين هنگام سفيان بن ابرد كلبى و حبيب بن عبدالرحمان همراه سپاهيان شام كه با آن دو بودند وارد كوفه شدند و مايه پشتگرمى حجاج ؛ و او به وسيله آنان از مردم عراق بى نياز شد و خبر عتاب و لشكرش به اطلاع او رسيد. به منبر رفت و گفت : اى مردم كوفه ! خداوند هر كس را كه به وسيله شما بخواهد عزت يابد، عزت نبخشد و هر كس را كه از شما يارى بخواهد، يارى ندهد. از اينجا بيرون رويد و همراه ما در جنگ با دشمن ما حاضر نشويد و به حيرة برويد و با يهوديان و مسيحيان زندگى كنيد و نبايد همراه ما كسى بيايد مگر كسانى كه در جنگ عتاب بن ورقاء (491) شركت نكرده اند.

شبيب نيز آهنگ كوفه كرد و چون به سورا (492) رسيد. به ياران خود گفت : كداميك از شما سر كارگزار اين شهر را پيش من مى آورد؟ قطين ، قعنب ، سويد و و دو تن ديگر از ياران شبيب براى اين كار داوطلب شدند و بدين گونه شمارشان به پنج نفر رسيد. آنان حركت كردند و خود را به خراج خانه رساندند و كارگزاران آنجا بودند. به آنان گفتند: دعوت امير را بپذيريد. گفتند: كدام امير؟ گفتند: اميرى كه از سوى حجاج براى نبرد با اين شبيب

فاسق بيرون آمده و ما نيز آهنگ او داريم . كارگزار سورا به اين سخن فريفته شد و نزد آنان آمد. همين كه ميان ايشان رسيد شمشيرهايشان را بيرون كشيدند و شعار خوارج را كه حكم نيست ، مگر براى خداوند بر زبان آورد و چندان بر او ضربه زدند كه جان سپرد و آنچه در خراج خانه از اموال يافتند گرفتند و به شبيب پيوستند.

شبيب چون كيسه هاى مال را ديد گفت : چيزى آورده ايد كه مايه فريفته شدن مسلمانان است و گفت : اى غلام ! دشنه را بياور و سپس با آن كيسه ها را سوراخ كرد و دستور داد چهارپايانى را كه كيسه ها بر آنها بار بود نيشتر زدند و آنان برگشتند و [ درهم ها ] از كيسه ها مى ريخت و پراكنده مى شد تا آنكه چهارپايان وارد صراة شدند. شبيب گفت اگر چيزى هم باقى مانده است در رودخانه افكنيد.

سفيان ابرد به حجاج گفت : مرا سوى شبيب گسيل دار تا پيش از آنكه وارد كوفه شود با او روياروى شوم . گفت : نه كه دوست ندارم پراكنده شويم تا آنكه با همه جماعت شما با او روياروى شوم و كوفه پشت سر ما قرار داشته باشد.

شبيب پيش آمد و در حمام اعين فرود آمد. حجاج حارث بن معاوية بن ابى زرعة بن مسعود ثقفى را فرا خواند و او را همراه مردمى كه در جنگ عتاب شركت نداشتند گسيل داشت . او با هزار تن بيرون رفت و خود را به شبيب رساند تا او را از حدود كوفه براند. شبيب همين كه او

را ديد بر او حمله كرد و او را كشت ياران او نيز گريختند. آمدند وارد كوفه شدند. شبيب ، بطين را همراه ده سوار فرستاد تا براى او جايگاهى در ساحل فرات و كنار دارالرزق جستجو كنند. حجاج حوشب بن يزيد را همراه جمعى از مردم كوفه روانه كرد. آنان دهانه راهها را گرفتند. بطين با آنان به جنگ پرداخت و چون بر آنان چيره نشد به شبيب پيام داد و شبيب گروهى از سواران ياران خويش را به يارى او فرستاد. آنان توانستند اسب حوشب را پى كنند و او را به گريز وادارند ولى او خويشتن را نجات داد. بطين همراه ياران خويش به سوى دارالرزق حركت كرد و شبيب هم آنجا فرود آمد و حجاج هيچ كس را به مقابله او نفرستاد. او در دورترين نقطه كوير نمكزار كوفه براى خود مسجدى ساخت و سه روز همانجا مقيم بود و حجاج هيچ كس را به مصافش نفرستاد و هيچ كس از مردم كوفه و مردم شام به جنگ با او نرفت . همسر شبيب ، غزاله نذر كرده بود در مسجد كوفه دو ركعت نماز بگزارد كه در آن سوره هاى بقره و آل عمران را بخواند.

شبيب همراه زنش آمد و او نذر خود را در مسجد كوفه ادا كرد. به حجاج پيشنهاد شد كه خودش به رويارويى و جنگ با شبيب برود. او به قتيبة بن مسلم گفت : من خود به جنگ او مى روم . تو برو براى من لشكرگاهى را جستجو كن او رفت و برگشت و گفت : همه جا دشت و زمين هموار است .

اى امير! در پناه نام خدا و به فال فرخنده حركت كن . حجاج شخصا بيرون آمد و از جايى عبور كرد كه آنجا خاكروبه و كثافت بود. گفت : همين جا براى من فرشى بگستريد. گفتند: اينجا كثيف است . گفت : چيزى كه مرا به آن فرا مى خوانيد كثيف تر است زمين زير آن و آسمان فراز آن پاكيزه است .

حجاج همانجا درنگ كرد و يكى از بردگان خود را كه نامش ابولورد بود و خفتانى بر تن داشت به نبرد فرستاد و گروه بسيارى از غلامان گرد او را گرفتند و گفته شد اين حجاج است . شبيب حمله كرد و او را كشت و گفت : اگر حجاج بود كه همانا مردم را از او آسوده مى كردم (493)

در اين هنگام حجاج به سوى او حركت كرد بر ميمنه سپاهش ، مطرف بن ناجيه بود و بر ميسره اش ، خالد بن عتاب بن ورقاء. حجاج با بيش از چهارهزار تن بود و به او گفتند: اى امير خود را پوشيده بدار و جاى خود را به شبيب نشان مده . يكى ديگر از بردگان حجاج خود را شبيه او ساخت و در هيئت و لباس او آشكار شد. شبيب بر او حمله كرد و با گرز بر او زد و او را كشت . گويند چون آن غلام بر زمين افتاد گفت : آخ . شبيب گفت : خداوند پسر مادر حجاج را بكشد كه اين گونه بردگان را سپر مرگ خود قرار مى دهد. [ شبيب از آنجا فهميد كه او حجاج نيست ] زيرا تازيان به هنگام

درد آه مى گويند [ نه آخ .

سپس اعين ، صاحب حمام اعين ، خود را به شكل حجاج در آورد و لباسهاى او را پوشيد. شبيب بر او حمله كرد و او را كشت . حجاج گفت : براى من استر بياوريد كه سوار شدم . برايش استرى آوردند كه دست و پايش سپيد بود. به او گفتند: اى امير! خداوند ترا قرين صلاح بدارد. ايرانيان فال بد مى زنند كه در چنين روزى بر چنين استرى سوار شوى گفت : نزديكش بياوريد، كه سپيد پيشانى و رخشان است و امروز [ اين جنگ ] هم رخشان و سپيد است . سوار همان شد و ميان مردم بر چپ و راست حركت كرد سپس گفت : براى من عبايى بگستريد و برايش گستردند و بر آن نشست و گفت : تختى بياوريد آوردند. برخاست و بر آن نشست و بانگ برداشت كه اى مردم شام ! اى مردم سخن شنو و فرمانبردار! مبادا كه باطل اين گروه پليد بر حق شما پيروز گردد؛ چشمهايتان را فرو بنديد و به زانو درآييد و با سرنيزه ها از اين قوم استقبال كنيد. آنان به زانو در آمدند آنچنان كه گويى زمينى سنگلاخ و سياه بودند. از اين هنگام بود كه باد قدرت شبيب فرو نشست و خداوند متعال به ادبار كار او و سپرى شدن روزگارش داد. شبيب نزديك آمد تا به مردم شام رسيد و لشكر خود را سه گروه كرد. گروهى همراه خودش بودند گروه ديگر با سويد بن سليم و گروه سوم ، با مجلل بن وائل . شبيب به

سويد گفت : با سواران خود بر ايشان حمله كن . او حمله كرد و شاميان چنان ايستادگى كردند كه او كنار نيزه هاى ايشان رسيد، آن گاه بر او حمله كردند. سويد مدتى طولانى با آنان جنگ كرد و آنان پايدارى نمودند و سپس چندان با او نيزه زدند و قدم به قدم او را عقب نشاندند تا او را به يارانش ملحق ساختند. چون شبيب پايدارى ايشان را ديد صدا زد: اى سويد! با سواران خود به پرچمهاى ديگر حمله كن ، شايد آنان را از جاى حركت دهى و بتوانى از پشت سر حجاج بر او حمله آورى و ما از پيش روى او حمله كنيم . سويد بر آن بخش حمله كرد ولى كنار ديوارهاى كوفه بود و از فراز بام خانه ها و دهانه كوچه ها آنان را سنگباران كردند و او برگشت و پيروز نشد.

عروة بن مغيرة بن شعبه نيز او را تيرباران كرد حجاج عروه را همراه سيصد تيرانداز شامى در پشت جبهه خويش قرار داده بود كه از پشت سر مورد حمله قرار نگيرد شبيب ميان ياران خويش فرياد زد: اى اهل اسلام ! همانا كه شما براى خدا معامله كرده ايد و هر كس براى خدا معامله كرده باشد هر درد و آزارى كه او را رسد براى او زيان نخواهد داشت . خدا پدرتان را بيامرزد، صبر كنيد صبر و حمله سختى كنيد، همچون حملات گرانبهاى خود در جنگهاى مشهورتان .

آنان حمله اى سخت كردند ولى مردم شام از جاى خود تكان نخوردند. شبيب گفت : به زمين بيفتيد و زير سپرهاى خويش سينه خيز

جلو برويد و همين كه نيزه هاى ياران حجاج بالاى سپرهاى شما قرار گرفت با سپر خود بالا دهيد و از زير بر ساعدهاى ايشان ضربت زنيد و پاهاى آنان را قطع كنيد، كه به فرمان خداوند مايه شكست خواهد بود. آنان زير سپرهاى خويش به حال سينه خيز اندك اندك شروع به پيشروى به سوى ياران حجاج كردند.

خالد بن عتاب بن ورقاء به حجاج گفت : اى امير! من داغديده و خونخواهم و خيرخواهى من مورد تهمت و ترديد نيست به من اجازه بده تا از پشت لشكرگاه آنان حمله كنم و بر قرارگاه و بار و بنه ايشان غارت برم . حجاج گفت : چنين كن . خالد همراه گروهى از موالى و چاكران و پسرعموهاى خود برگشت و از پشت قرارگاه شبيب حمله آورد با مصاد برادر شبيب روبه رو شد او و غزاله همسر شبيب را كشت و لشكرگاه آنان را آتش زد. شبيب و حجاج هر دو سر برگرداندند و آتش را ديدند. حجاج و يارانش بانگ تكبير برداشتند. شبيب و همه يارانش كه پياده شده بودند ترسان از جاى جستند و بر پشت اسبهاى خود پريدند و حجاج به ياران خود گفت : بر ايشان حمله بريد و سخت بگيريد كه بر سر آنان چيزى آمد كه آنان را به بيم و وحشت انداخت . لشكر حجاج بر خوارج حمله بردند و آنان را به هزيمت راندند. شبيب با تنى چند از ويژگان خود توانست از پل بگذرد و سواران حجاج به تعقيب او پرداختند. در اين هنگام خواب بر شبيب غلبه يافت و در همان حال كه سواران

در پى او بودند او بر اسب خود چرت مى زد. اصغر خارجى (494) مى گويد: من در آن روز همراه شبيب بودم ، گفتم : اى اميرالمومنين ! برگرد و پشت سرت را نگاه كن . او بدون آنكه موضوع را مهم بداند برگشت نگاهى كرد و دوباره چرت زد. همين كه سواران به ما نزديك شدند گفتم : اى اميرالمومنين اين قوم به تو نزديك شده اند براى بار دوم بدون بيم و ترسى برگشت نگاهى كرد و چرت زد. در اين هنگام حجاج چند سوار از پى سواران گسيل داشت كه به تاخت و تاز آمدند و مى گفتند: دست از تعقيب او برداريد تا به آتش خدا برود. و سواران دست از تعقيب شبيب برداشتند و برگشتند.

شبيب با ياران خود از پل مداين عبور كرد و وارد ديرى كه آنجا بود شدند و خالد بن عتاب همچنان در پى ايشان بود و آنان را داخل دير محاصره كرد. شبيب به جنگ او بيرون آمد و خالد و يارانش را حدود دو فرسنگ به عقب راند آن چنان كه خالد خود و يارانش با اسبهاى خويش ، خود را به دجله انداختند. شبيب از كنار او گذشت و او را ديد كه رايت خويش را در دجله نيز همچنان در دست دارد. گفت : خدايش بكشد! اين سواركار و دلير راستين است و خداى اسبش را هم بكشد كه چه نيكو اسبى است . اين خود از همه مردم نيرومندتر و اسبش قويترين اسب زمين است ، و برگشت . پس از آنكه شبيب برگشت به او گفتند: آن سوارى كه

ديدى خالد پسر عتاب بود. گفت : آرى در شجاعت و دليرى ريشه دار است . اگر اين را مى دانستم هر چند وارد آتش هم شده بود تعقيبش مى كردم .پس از شكست و گريز شبيب ، حجاج وارد كوفه شد و به منبر رفت و گفت : به خدا سوگند تا امروز با شبيب چنان كه شايد و بايد جنگ نشده بود. اينك گريزان پشت به جنگ كرد و [ لاشه ] زنش را رها كرد كه نى به نشيمنگاهش فرو برند. حجاج ، حبيب بن عبدالرحمان را فرا خواند و او را همراه سه هزار تن از مردم شام به تعقيب شبيب گسيل داشت و گفت : از شبيخون زدن او بر حذر باش و هر كجا با او برخوردى جنگ كن كه خداوند متعال تيزى او را كند نموده و دندانش را شكسته است . حبيب براى تعقيب شبيب بيرون شد تا در انبار فرود آمد. حجاج به حاكمان و كارگزاران پيام داد و گفت : به ياران شبيب پيام دهيد كه هر كس از ايشان پيش ما آيد در امان خواهد بود. كسانى كه در دين خوارج بصيرتى نداشتند و در اين جنگ صدمه ديده بودند و آن را خوش نمى داشتند امان خواستند. پيش از اين هم همان روز كه شبيب به هزيمت رفت حجاج حجاج ندا داد: هر كس پيش ما آيد در امان است و بدين گونه گروه بسيارى از ياران شبيب از گرد او پراكنده شدند.

و چون به شبيب خبر رسيد كه حبيب بن عبدالرحمان در انبار فرود آمده است با ياران خود سوى آنان

حركت كرد تا نزديك رسيد.

يزيد سكسكى (495) مى گويد

يزيد سكسكى (495) مى گويد: همان شبى كه شبيب به قصد شبيخون زدن بر ما آمد، من همراه مردم شام بودم . آن گاه كه شب را به سر برديم حبيب بن عبدالرحمان ما را جمع كرد و به چهار بخش تقسيم كرد و براى هر بخش اميرى تعيين نمود و به ما گفت : افراد هر بخش از شما فقط جانب خود را حمايت كند و اگر افراد يك بخش كشته هم شدند نبايد گروه ديگر او را يارى دهد و به من خبر رسيده است كه خوارج به شما نزديك هستند، خود را آماده كنيد و بجنگيد، زيرا مورد شبيخون قرار خواهيد گرفت . گويد: ما همچنان آماده و در آرايش جنگى بوديم و شبيب همان شب آمد و بر ما شبيخون آورد. او نخست بر يكى از بخشهاى ما حمله كرد (496) و مدتى دراز با آنان جنگ كرد و هيچيك از آنان از جاى خود تكان نخورد. سپس آن بخش را رها كرد و به بخشى ديگر روى آورد. با افراد اين بخش هم مدتى دراز جنگيد و به چيزى دست نيافت . سپس همچنان گرد ما مى گشت و بر هر يك از بخشها حمله مى آورد تا سه چهارم شب سپرى شد و او همچنان به ما چسبيده بود تا آنجا كه با خود گفتيم نمى خواهد از ما جدا شود. پس از آن شبيب از اسب پياده شد و خود و يارانش پياده با ما جنگى طولانى كردند، به خدا سوگند دست و پا بود كه جدا مى شد و چشمها از

حدقه بر مى آمد و كشتگان بسيار شدند و ما حدود سى تن از آنان را كشتيم و آنان حدود صد تن از ما كشتند. به خدا سوگند اگر بيش از دويست مرد مى بودند ما را نابود كرده بودند. آن گاه در حالى كه ما از آنان خسته شده بوديم و از آنان كراهت داشتيم و آنان نيز از ما خسته شده بودند و كراهت داشتند از ما فاصله گرفتند. من خود، مردى از ياران خويش را مى ديدم كه بر مردى از خوارج شمشير مى زد ولى به سبب خستگى و ناتوانى شمشيرش كارگر نمى افتاد همچنين مردى از ياران خويش را مى ديدم كه نشسته جنگ مى كند و شمشير خود را به اين سو و آن سو مى زند و از خستگى و درماندگى نمى تواند برخيزد. تا آنكه شبيب سوار شد و به ياران خود كه پياده شده بودند گفت سوار شويد و با آنان به راه خود رفت و از ما منصرف شد.

فروة بن لقيط خارجى كه در همه جنگهاى شبيب همراهش بوده است مى گويد: در آن شب همين كه شبيب بر ما خستگى نمايان و زخمهاى گران را ديد گفت : اين كه بر سر ما آمده است اگر در طلب دنيا باشيم چه سنگين و سخت است و اگر براى اطاعت خداوند باشد و رسيدن به پاداش [ آن جهانى ] چه آسان و اندك است . يارانش گفتند : اى اميرالمومنين راست گفتى .

فروة همچنين مى گويد: خودم شنيدم كه در آن شب شبيب به سويد بن سليم مى گفت : ديروز دو تن از

ايشان را كشتم كه از شجاعترين مردم بودند. (497) شامگاه ديروز به عنوان پيشاهنگ و طليعه بيرون رفتم سه مرد از ايشان را ديدم كه وارد دهكده يى شدند تا چيزهاى مورد نياز خود را بخرند يكى از آنان خريد خود را انجام داد و پيش از يارانش بيرون آمد، من هم با او حركت كردم . او به من گفت : مى بينم علوفه نخريده اى . گفتم : دوستانى دارم كه اين كار را براى من انجام داده اند. سپس از او پرسيدم : خيال مى كنى دشمن ما كجا فرود آمده است ؟ گفت : شنيده ام نزديك ما فرود آمده است به خدا سوگند دوست مى دارم با اين شبيب آنان روياروى شوم .گفتم : براستى اين را دوست دارى ؟ گفت : آرى به خدا سوگند. گفتم : به هوش باش كه به خدا سوگند من شبيب هستم . و همين كه شمشير را بيرون كشيدم افتاد و مرد. گفتم : برخيز و چون به او نگريستم ديدم مرده است .

برگشتم با يكى ديگر از آنان رو به رو شدم كه از دهكده بيرون مى آمد، و به من گفت : در اين ساعت كه همه به قرارگاه خود بر مى گردند تو كجا مى روى ؟ من پاسخى ندادم و رفتم ، اسب من رم كرد و شتابان تاخت ناگاه ديدم آن مرد در تعقيب من است و چون به من رسيد به سوى او برگشتم و گفتم : چه مى خواهى ؟ گفت : به خدا سوگند گمان مى كنم تو از دشمنان مايى . گفتم :

آرى . گفت : در اين صورت از جاى خود تكان نمى خوريم تا من ترا بكشم يا تو مرا بكشى . من بر او حمله كردم ، او هم بر من حمله كرد ساعتى به يكديگر شمشير حواله مى كرديم . به خدا سوگند من در دليرى و گستاخى بر او بيشى نداشتم جز اينكه شمشير من از شمشير او برنده تر بود و من توانستم او را بكشم .

به شبيب خبر رسيده كه لشكر شام كه همراه حبيب بن عبدالرحمان بودند سنگى را با خود حمل مى كنند و سوگند خورده اند كه نگريزند. خواست دروغ آنان را آشكار سازد. چهار اسب فراهم آورد و بر دم هر يك دو سپر بست سپس هشت تن از ياران خود و يكى از غلامان خويش به نام حيان را كه مردى شجاع و مهاجم بود برگزيد و دستور داد مشك آبى با خود بردارد و شبانه حركت كرد و به گوشه يى از لشكر شام وارد شد و به ياران خود دستور داد در گوشه هاى چهارگانه لشكر باشند و هر دو مرد اسبى را با خود داشته باشند و سپس بر آنان با شمشير ضربه يى بزنند و همين كه حرارت و سوزش آن در اسب اثر كرد آنرا ميان لشكرگاه شاميان رم دهند. و با آنان قرار گذاشت كه پس از آن در جاى بلندى كه نزديك لشكرگاه بود جمع شوند و به آنان گفت : هر كدام نجات پيدا كرديد وعده گاه ما همان بلندى است . ياران او فرمان او را خوش نداشتند. پس او خود پياده شد و كارى را

كه به آنان دستور داده بود با اسبها انجام دهند انجام داد و اسبها را داخل لشكرگاه شاميان رم داد و خود اندكى آنها را تعقيب كرد و تازيانه هاى محكم بر پشت آنان زد. اسبها در نواحى مختلف لشكرگاه به حركت درآمدند. مردم سخت پريشان شدند و به جنبش درآمدند و بر يكديگر ضربت مى زدند. حبيب بن عبدالرحمان فرياد مى كشيد: واى بر شما! اين حيله و مكرى است بايستيد تا موضوع براى شما روشن شود و چنان كردند. شبيب هم كه ميان ايشان بود ايستاد تا سرانجام آرام گرفتند او هم بر اثر ضربت گرزى سست شده بود.

و هنگامى كه مردم به مراكز خود برگشتند خود را از ميان انبوه مردم بيرون كشيد و به آن بلندى رساند و ديد غلامش حيان آنجاست . شبيب به او گفت : از اين مشك بر سرم آب بريز، و چون سرش را كشيد كه حيان بر آن آب بريزد، حيان تصميم گرفت گردنش را بزند و با خود گفت : براى خود مكرمت و شهرت و آوازه يى بهتر از اين نمى يابم كه در اين خلوت گردن شبيب را بزنم و اين موضوع موجب امان دادن حجاج به من نيز مى شود. ولى همين كه اين تصميم را گرفت لرزه بر اندام او افتاد و چون در آب ريختن تاءمل كرد شبيب به او گفت : اى واى بر تو! منتظر چه هستى مشك را بشكاف . سپس گفت : آن را به من بده و گرفت و دشنه را از كنار كفش خود بيرون كشيد و مشك را سوراخ كرد و بدست

حيان داد و گفت : اينك بريز و حيان بر سر او آب ريخت . پس از آن حيان مى گفت : به آن كار تصميم گرفتم ولى مرا لرزه گرفت و از آن كار ترسيدم و حال آنكه خود را هيچ گاه ترسو نمى دانستم .

سپس حجاج ميان مردم اموال بسيارى پخش كرد و به همه زخميها و كسانى كه متحمل زحمت شده بودند پاداش داد و ايشان را براى مقابله با شبيب روانه كرد و به سفيان بن ابرد دستور داد آنان را با خود ببرد و فرماندهى را به او سپرد اين موضوع بر حبيب بن عبدالرحمان گران آمد و به حجاج گفت : سفيان را به جنگ مردى مى فرستى كه من جمع او را پراكنده ساخته و سواركارانش را كشته ام . شبيب در كرمان (498) اقامت داشت تا اينكه او و يارانش از خستگى بيرون آيند، و سفيان همراه مردان به سوى او رفت . شبيب كنار كارون اهواز به رويارويى او آمد. پلى بر كارون بود كه از آن گذشت و سوى سفيان آمد و او را ديد كه با مردان فرود آمده است .

سفيان ، مضاض بن صبفى را به فرماندهى سواران خود گماشت و بشر بن حيان فهرى را بر ميمنه و عمر بن هبيرة فزارى را بر ميسره [ لشكر ] خود گماشت . شبيب هم با سه دسته پيش آمد خودش همراه يك دسته بود و سويد در دسته دوم و قعنب در دسته سوم ، مجلل را هم براى حفظ لشكرگاه خويش همانجا باقى گذاشت .

سويد كه بر ميمنه خوارج بود بر ميسره

سفيان حمله آورد و قعنب كه بر ميسره خوارج بود بر ميمنة سفيان حمله كرد و شبيب خود بر سفيان حمله كرد و سپس اندكى جنگ كردند. و خوارج به جاى خود كه در آن بودند برگشتند.

يزيد سكسكى كه در آن روز از ياران سفيان بوده است مى گويد: شبيب و يارانش بيش از سى بار به ما حمله كردند و از صف ما هيچ كس از جاى خود تكان نخورد. سفيان به ما گفت : به صورت پراكنده بر ايشان حمله مكنيد بلكه همه پيادگان با هم و يكباره حمله برند. و چنان كرديم و همواره بر آنان نيزه مى زديم تا آنان را كنار پل رانديم . كنار پل آنان سخت ترين جنگى را كه ممكن است براى قومى روى دهد با ما داشتند. آنگاه شبيب از اسب پياده شد و حدود صد مرد هم با او پياده شدند و به محض اينكه پياده شدند چنان با ضربه هاى شمشير و نيزه به جان ما افتادند كه هرگز مثل آنرا نديده بوديم و گمان نمى كرديم كه چنان باشد. سفيان همين كه دريافت بر آنان چيرگى ندارد و از پيروزى آنان در امان نيست تيراندازان را فراخواند و گفت : ايشان را تيرباران كنيد و اين كار هنگام غروب صورت گرفت و حال آنكه شروع رويارويى از نيمروز بود. ياران سفيان آنان را تيرباران كردند و سفيان كمانداران و تيراندازان را در صف جداگانه يى قرار داده و براى ايشان فرمانده ويژه يى گماشته بود، و چون تيراندازان ياران شبيب را تيرباران كردند آنان بر تيراندازان حمله سختى آوردند و ما هم بر

ياران شبيب حمله برديم و ايشان را از ياران خود بازداشتيم ، چون كار را چنين ديدند شبيب و يارانش سوار شدند و بر تيراندازان حمله يى سخت كردند كه بيش از سى تيرانداز كشته شدند سپس با نيزه آهنگ ما كردند و بر ما نيزه مى زدند تا هوا تاريك شد. آنگاه از ما منصرف شدند و برگشتند.

سفيان بن ابرد هم به ياران خود گفت : اى قوم ! ايشان را تعقيب مكنيد بگذاريد تا صبح به جنگ ايشان برويم . گويد: ما از آنان دست برداشيتم و هيچ چيز براى ما خوشتر از اين نبود كه آنان از جنگ با ما منصرف شوند.

فروة بن لقيط خارجى مى گويد: چون كنار پل رسيديم شبيب گفت : اى گروه مسلمانان از پل بگذريد و به خواست خداوند متعال چون شب را به صبح آوريم بامداد بر آنان حمله خواهيم برد. گويد: ما پيش از او عبور كرديم و او ماند كه آخر از همه عبور كند. همين كه خواست از پل بگذرد بر اسب نر سركشى سوار بود [ قضا را ] جلو آن اسب ماديانى در حركت بود. اسب شبيب بر آن ماديان جهيد و اين روى پل بود. ماديان جنبشى كرد كه سم اسب شبيب از لبه پل لغزيد و در آب افتاد. ما شنيديم شبيب همين كه در آب افتاد اين آيه را خواند: تا خداوند كارى را كه بايد انجام گيرد مقرر كند (499). او در آب فرو شد يك بار بالاى آب آمد و اين آيه را خواند اين تقدير قدرتمند داناست (500) و در آب فرو رفت و ديگر

بر نيامد.

بيشتر مردم اين موضوع را همين گونه روايت مى كنند. قومى هم مى گويند: همراه شبيب مردان بسيارى بودند كه در جنگها پس از شكست با او بيعت كرده بودند و بيعت آنان با او بدون بينش و با اكراه بود و بزرگان عشاير ايشان را شبيب كشته بود و در واقع آنان همگى نسبت به او خونخواه بودند و چون در آن هنگام از جمله آخرين كسان بود كه مى خواست از پل عبور كند برخى از ايشان به برخى ديگر گفتند: آيا موافقيد كه پل را زير پاى او قطع كنيم و هم اكنون انتقام خونهاى خود را بگيريم ؟ گفتند: آرى كه اين راى درست است . پل را بريدند پل واژگون شد اسب شبيب ترسيد و رميد و او در آب افتاد و غرق شد.

و روايت نخست مشهورتر است . گروهى از ياران سفيان مى گويند: ما صداى خوارج را شنيديم كه مى گفتند: اميرالمومنين غرق شد و از رودخانه گذشتيم و سوى لشكرگاهشان رفتيم ولى آنجا هيچ نشانى از هيچ كس نبود. همانجا فرود آمديم و در جستجوى جسد شبيب بر آمديم و آن را در حالى كه زره بر تن داشت از آب بيرون كشيديم .

مردم چنين پنداشته و آورده اند كه شكمش را دريده و قلبش را بيرون كشيده اند. قلبى سخت فشرده و محكم همچون سنگ بود و چون آن را بر زمين مى زدند، به اندازه قامت انسان بر هوا مى جسته است . و حكايت شده است كه هرگاه خبر مرگ شبيب را به مادرش مى دادند باور نمى كرد و سخن هيچ كس

را در آن باره نمى پذيرفت و مكرر به او گفته بودند كه شبيب كشته شده است و نپذيرفته بود، ولى همين كه به او گفتند: غرق شده است گريست و چون در اين باره از او توضيح خواستند، گفت : هنگامى كه او را زاييدم در خواب ديدم آتشى از درون من سر زد كه همه آفاق را انباشته كرد و سپس در آب افتاد و خاموش شد و دانستم كه او جز با غرق شدن نابود نمى شود. (501)

اينجا پايان جلد چهارم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد است و به خواست خداوند جلد پنجم از پى آن خواهد آمد. (502)

سپاس فراوان خداوند متعال را كه توفيق ترجمه اين جلد را به اين بنده ارزانى داشت و اميدوارم به لطف خود توفيق ترجمه مطالب تاريخى اجتماعى مجلدات بعدى را ارزانى فرمايد، بمنه و كرمه .

كمترين بنده درگاه علوى ، محمود مهدوى دامغانى

دوشنبه بيستم رجب 1409 ق برابر هشتم اسفند 1367 ش

پاورقي

1 تا 60

1- وقعة صفين نصر بن مزاحم ، ص 15، چاپ عبدالسلام محمد هارون 1382 ق .

2- بخشى از آيه يازدهم سوره رعد.

3- عذيب : نام آبى بر كناره راست قادسيه از قبيله بنى تميم كه ميان آن و قادسيه چهار ميل است . به نقل از مراصد الاطلاع .

4-به شرح حال اين شاعر دسترسى پيدا نكردم و در وقعة صفين اين ابيات تفاوتهايى دارد.م

5-براى اطلاع بيشتر در اين باره به الاستيعاب ابن عبدالبر در حاشيه ص 232 ج اول الاصابة چاپ 1382 ق مصر مراجعه فرماييد .م

6- اين نامه به اين صورت ضمن نامه هاى نهج البلاغه نيامده است ، بخشى

از آن ضمن نامه ششم و بخشى ضمن نامه شصت و چهارم در صفحات 840 و 1056 نهج البلاغه چاپ مرحوم فيض الاسلام 1351 ش آمده است . براى اطلاع از منابع اين دو نامه كه در وقعة صفين و الامامة و السياسة و عقد الفريد هم آمده است . به مصادر نهج البلاغه و اسانيده ج 3 صفحات 210 و 466 مراجعه فرماييد.م

7-سوره 29 آيه 18

8-بخشى از آيه 33 سوره بنى اسرائيل .

9-لطفا به مباحث تاريخى خطبه بيست و ششم مراجعه شود كه پاورقيهاى اين قسمت ، به تفصيل آنجا در متن آمده است .م

10-به ص 48 وقعة صفين چاپ عبدالسلام محمد هارون 1382 ق مراجعه فرماييد كه در آنجا نويسنده نامه و سراينده اين ابيات را جرير بن عبدالله دانسته و اشعار هم مقدم و موخر است .م

11-در دنباله اين خبر در كتاب وقعة صفين آمده است كه چون تصميم شرحبيل به اطلاع اقوامش رسيد يكى از خواهر زاده هايش از قبيله بارق ، كه هواى على (ع ) را در سر داشت و بعد هم با او بيعت كرد و از شاميانى بود كه به على پيوست و مردى زاهد بود، اشعارى سرود و براى شرحبيل فرستاد و ضمن آن گفته بود سوگند به جان پدرم كه پسر بدبخت هند تيرى به شرحبيل زده است كه كشنده اوست ...

12-براى اطلاع بيشتر در مورد اين شاعر كه نامش قيس بن عمرو است و بعدها به سبب ميگسارى حد خورده و از على (ع ) منحرف شده است ، به مبحث منحرفان از على (ع ) در جلد دوم همين كتاب ، ذيل

خطبه 57 مراجعه فرماييد .م

13- اين نامه در ص 52 وقعة صفين چاپ 1382 ق آمده است .م

14-اين نامه با اندك تفاوت لفظى ، هشتمين نامه از نامه هاى نهج البلاغه است كه در ص 844 نهج البلاغه چاپ مرحوم فيض الاسلام 1351 ش آمده است . ابن عبدربه هم اين نامه را در عقدالفريد، ج 2، ص 232 چاپ الازهرية آورده است .م

15- ص 325 ج 1 چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر بدون تاريخ .

16-بخشى از اين نامه با اندك تفاوت لفظى در نامه هفتم نهج البلاغه آمده است و به نقل استاد سيد عبدالزهراء خطيب حسينى در ص 211 ج 3 مصادر نهج البلاغه در تاريخ اعثم كوفى و كامل مبرد و وقعة صفين آمده است .م

17-در ص 58 وقعة صفين چاپ 1382 ق آمده است كه يك مرد از قريش شام را بياور .م

18-ص 77 وقعة صفين چاپ عبدالسلام محمد هارون 1382 ق .م

19-در متن دو سه سطر توضيح لغوى درباره لغات اين شعر آمده است كه ترجمه آن لازم نبود .م

20-بخشى از آيه 33 سوره بنى اسرائيل .

21-نام اين شخص در وقعة صفين به صورت كعب بن مرة سلمى آمده كه صحيح نيست . براى اطلاع بيشتر به اسدالغابة ابن اثير، ج 4، ص 351 مراجعه فرماييد .م

22-اوس بن حجر: از شاعران بزرگ دوره جاهلى و در گذشته حدود 620 ميلادى است . براى اطلاع بيشتر از شرح حال او به ترجمه مقاله haffner . a در ص 152 ج 3 دايرة المعارف الاسلاميه مراجعه شود .م

23-ابو اعور سلمى : عمر و بن سفيان كه مادرش مسيحى و پدرش از

سرداران مشركان در جنگ احد بود از سرداران معروف معاويه است . براى اطلاع بيشتر به ترجمه مقاله lammens در ص 940 دانشنامه ايران و اسلام مراجعه فرماييد .م

24- ذوالكلاع حميرى : از سرداران معاويه بود كه در جنگ صفين كشته شد. به ص 221 ترجمه اخبار الطوال دينورى به قلم اين بنده ، تهران ، نشر نى 1364 ش مراجعه فرماييد .م

25-ميان اصحاب و در كتب مربوطه نام پنج تن ابومريم ثبت شده است كه ندانستم اين كداميك از آنهاست . شيخ طوسى (ره ) هم در رجال خود فقط به ذكر نام او از اصحاب على (ع ) قناعت كرده است .م

26-آيات 41 و 42 سوره زخرف .

27-به طورى كه ملاحظه مى فرماييد از اين گفتار و گفتار بعدى كه سخن شيخ مفيد را به شدت رد مى كند مسلم مى شود كه ابن ابى الحديد شيعه نبوده است .م

28-سفيان ثورى از بزرگان محدثان قرن دوم هجرى متولد سال 97 و در گذشته 161، هجرى است . براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به محدث قمى ، الكنى و الالقاب ج 2 ص 119 چاپ صيدا .م

29-بخشى از آيه 45 سوره پنجم

30-بخشى از آيه 33 سوره هفدهم .

31-فلوجة : نام دو دهكده بزرگ و كوچك از ناحيه بغداد و كوفه و نزديك عين التمر است و مشهور است كه اين دهكده يى بر كناره شرقى فرات و پيوسته به نهر ملك است .

32-بخشى از آيه 28 سوره بقره .

33-سليمان بن صرد خزاعى از اصحاب پيامبر (ص ) است كه در جنگهاى اميرالمومنين همراه ايشان بود و از كسانى است كه براى امام حسين (ع

) نامه نوشته است و پس از شهادت ايشان قيام كرده و سالار توبه كنندگان بوده است و در نود و سه سالگى به سال شصت و پنجم هجرت در جنگ با ابن زياد كشته شد. براى اطلاع بيشتر به ص 351 ج 2 اسدالغابة ابن اثير و ص 248 ج 7 ترجمه نهاية الارب نويرى مراجعه فرماييد .م

34-براى اطلاع از شرح حال اين دو صحابى ، به ص 263 ج 3 و ص 58 ج 2 اسدالغابة ابن اثير مراجعه فرماييد .م

35-آيات 72 و 73 سوره چهارم .

36-اعور شنى كه نامش بشر بن منقذ است ، در جنگ جمل نيز همراه على (ع ) بوده است . به ص 38 المؤ تلف و المختلف آمدى چاپ كرنكو قاهره ، 1354 ق مراجعه فرماييد .م

37-سوره (7)اعراف ، آيه 186

38-سوره (64) عنكبوت ، آيه 29

39-سعد بن ابى وقاص

40-در كتاب وقعة صفين پس از اين نامه ، چند بيت شعر هم آمده است .

41- در كتاب وقعة صفين يكى دو سطر در اين نامه آمده است كه اعتراض محمد بن مسلمه بر معاويه است .

42-ارخى خناقه از امثال عرب است .

43-قرقيسيا: نام شهرى بر كناره رودخانه خابور است .

44-قسر: نام يكى از شاخه هاى بزرگ قبيله بجيله است .براى اطلاع بيشتر، به ص 387 جمهرة انساب العرب ابن حزم اندلسى چاپ عبدالسلام محمد هارون ، مصر 1391 ق مراجعه فرماييد .م 45-احمس : نام شاخه يى از بنى ربيعه است . به ص 291 جمهرة انساب العرب مراجعه فرماييد .م

46-المعارف ص 127.

47- شراة : به فتح اول نام كوهستانى مرتفع در ناحيه عسفان و نام منطقه اى

ميان دمشق و مدينه است . به ص 247 ج 5 معجم البلدان ، ياقوت حموى ، چاپ مصر 1906 ميلادى مراجعه فرماييد .م

48-و روايت شده است كه سراينده اين ابيات زنى از قبيله ازد است كه سامه ميهمان شوهرش بوده است .

49-دنباله اين روايت در كتاب اغانى چنين است : بنى ناجيه پس از مسلمان شدن مرتد شدند و چون على (ع ) به خلافت رسيد آنان را به اسلام دعوت فرمود. برخى مسلمان شدند و برخى همچنان كافر ماندند كه على (ع ) آنان را به اسيرى گرفت . مصقله آنان را آزاد ساخت و همان شب به نزد معاويه گريخت . آنان آزاد شدند در حالى كه تعهد بر گردن مصقله باقى بود، على (ع ) اندكى از خانه او را ويران كرد و گفته اند تمام خانه را ويران كرده است و مصقله تا هنگامى كه على (ع ) كشته شد به كوفه برنگشت .

50-اين ازدواج و نكاح به نكاح مقت موسوم و از سنتهاى معمول جاهلى بوده است كه اسلام آنرا حرام كرده است . 51-مروان بن ابى حفصة متولد به سال 105 و در گذشته 182 هجرى است . مروان بن ابى حفصه ، بنى عباس را مى ستوده و براى خوشامد آنان ، علويان را نكوهش مى كرده است . شرح حال و نمونه هايى از شعرش به تفصيل در تاريخ بغداد، ج 13، صفحات 145 142، چاپ افست مدينه آمده است .م

52-يعنى اعتقاد كيسانيه در مورد جناب محمد بن حنفيه كه شرح آن به تفصيل در كتابهاى ملل و نحل آمده است .م

53-شاعر معروف قرن سوم هجرى

، متولد به سال 204 و در گذشته 284 هجرى ، براى اطلاع بيشتر از شرح حالش به مقاله مفصل مار گليوث در دائرة المعارف اسلام و ص 365 ج 3 ترجمه عربى آن مراجعه فرماييد.م

54-محمد بن قاسم بن خلاد اهوازى از اديبان حاضر جواب و شعرشناس كه به سال 283 هجرى در گذشته است ، به ص 124 ج 1 الكنى و الالقاب مرحوم محدث قمى مراجعه فرماييد .م

55-در دنباله اين اشعار از نجاح بن مسلمه به روافض و از بختيشوع به نصارى و از على بن يحيى منجم به معتزله تعبير كرده است .م

56-حشويه : فرقه اى از مرجئه بودند.

57- احمد بن ابى دواد از قاضيان بزرگ معتزله متولد به سال 160 و در گذشته 240 كه مدتى قاضى القضاة ب وة و سرانجام مورد بى مهرى متوكل قرار گرفت ، به مقاله شارل پلا در ص 1228 دانشنامه ايران و اسلام مراجعه فرماييد .م

58- ابيات مفصل ديگرى هم در هجو او سروده است كه ترجمه اش ضرورى به نظر نيامد .م

59-سال تولد على بن جهم روشن نيست ، او به سال 249 هجرى در جنگى زخمى شد و از آن زخم درگذشت . براى اطلاع بيشتر، به وفيات الاعيان ابن خلكان ، ج 3، ص 39، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد مصر 1367 ق مراجعه فرماييد .م

60-براى اطلاع بيشتر در مورد اين موضوع به صفحات 2660 2645 ترجمه تاريخ طبرى به قلم مرحوم ابوالقاسم پاينده و صفحات 231 225 ج 5 ترجمه نهاية الارب به قلم اين بنده مراجعه فرماييد .م

61 تا 124

61-نفر: نام شهركى كنار رود نرس است .

62-سوره كهف آيه 104

63-سوره

نحل آيه 96

64-اردشير خره : به فتح اول و سكون دوم و فتح دال و كسر شين و يا وراء ساكن و خاء مضموم از نواحى فارس است .

65-با كمى اختلاف ، در خطبه 44 نهج البلاغه نيز آمده است .م

66- براى اطلاع بيشتر از موضوع بنى ناجيه در كتابهاى كهن ، به بحث مفصل ثقفى در كتاب الغارات ، صفحات 372 329، چاپ استاد فقيد سيد جلال الدين محدث ارموى ، تهران 1355 ش ، انجمن آثار ملى و صفحات 165 141 ترجمه آن به قلم استاد محمد باقر كمره اى چاپ تهران ، 1356 ش ، مراجعه فرماييد.م

67-كسانى كه مايل باشند مى توانند به شرح نهج البلاغه (ابن ابى الحديد)، ج 3، صفحات 151 149 چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر مراجعه فرمايند .م

68- در خطبه 45 هيچ گونه بحث تاريخى طرح نشده است .م

69-براى اطلاع از اينكه آغاز اين خطبه از گفتار نبوى است ، رجوع كنيد به ابن اثير، النهاية فى غريب الحديث و الاثر، ج 5، ص 206، چاپ 1364 ش ، قم و مصادر نهج البلاغه ، ج 2، پاورقى صفحه 12 .م

70- چون اين بحث متضمن نكات تاريخى است ترجمه شد .م

71-آيات 13 و 14 سوره زخرف .

72-جناب زيد، فرزند سجاد (ع ) متولد به سال 79 و شهيد به سال 122 هجرى قمرى ، رئيس مذهب زيديه است كه از ديرباز كتابهاى مستقل درباره شخصيت و اهميت قيام او تاءليف شده است از جمله ابراهيم ثقفى مؤ لف كتاب الغارات و ابن بابويه درباره او كتاب نوشته اند؛ مراجعه كنيد به كتاب ابوالحسين زيد الشيهد اثر مرحوم

سيد محسن امين و همچنين شخصيت و قيام زيد بن على ، نوشته آقاى سيد ابوفاضل رضوى اردكانى .م

73-به فتح اول و سكون دوم ، رودى است كه آنرا نرسى بن بهرام در نواحى كوفه حفر كرده و منشعب از فرات است . و اطراف آن چند دهكده است . مرا صدالاطلاع .

74-سوره حج آيه 61.

75- خطبه 48 نهج البلاغه .

76-به نقل مولف مراصدالاطلاع نام ولايتى در عراق است .

77-آيه 9 سوره و الذاريات .

78-در كتاب وقعة صفين سلسه سند چنين است : نصر، عمر از مردى يعنى ابومخنف از عمويش ابى مخنف .

79-در كتاب وقعة صفين پل صرات است و صرات نام يكى از شاخه هاى فرات مى باشد.

80-مظلم ساباط: جايى از ساباط مداين كه [ چون ] نور آن اندك است [ به اين نام معروف شده است ]، مراصدالاطلاع .

81- آيه 128 سوره شعراء.

82-اين بزرگوار كه از سرداران دلير است در جنگ صفين در التزام ركاب اميرالمومنين شهيد شد. لطفا به ترجمه اخبار الطوال به قلم اين بنده ص 225، تهران ، نشر نى ، 1366 ش مراجعه فرماييد.م 83-اقتباس از آيه 25 سوره آل عمران .

84-رها: شهرى در جزيره ميان موصل و شام است .

85-كلاه درازى كه پارسايان و زهاد در صدر اسلام بر سر مى نهادند. 86-آيه اخر سوره والضحى .

87- در كتاب صفين آمده است كه عدى بن حاتم گفت : راه مشترك است و مردم در حق برابرند هر كس در نصيحت عامه كوشش كند و بينديشد آنچه را بر عهده اوست انجام داده است .

88-نام پدر اين شخص در كتاب صفين حصيرة است .

89-براى اطلاع بيشتر

درباره ابوزينب به اسدالغابة ابن اثير، ج 5، ص 205، مراجعه فرماييد .م

90- به خطبه 197 نهج البلاغه مراجعه شود .م

91-موضوع اين گفتگو را دينورى هم آورده است .لطفا به ترجمه اخبار الطوال به قلم اين بنده ، ص 205، تهران ، نشر نى 1366 ش مراجعه شود .م

92-وقعة صفين

93- و من لم يذدعن حوضه يتهدم از امثال عرب است . المنجد فرائد الادب .م 94-گفتار حضرت امام حسن در كتاب صفين مفصلتر است ، لطفا به ص 114 چاپ عبدالسلام محمد هارون ، چاپ دوم ، 1382 ق مراجعه شود .م

95-در متن و نيز در چاپ تهران خالد المعمر است ، از حواشى كتاب صفين اصلاح شد، او اندكى محضر پيامبر را درك كرده است ؛ براى اطلاع بيشتر به الاصابة ابن حجر، ج 1، ص 461 شماره 2321 مراجعه شود .م

96-نام پدرش در متن و چاپ تهران مرحوم است كه درست نيست از حواشى كتاب صفين اصلاح شد، و رجوع كنيد به الاصابة ، ج 3، ص 15 شماره 5959 .م

97- در ص 118 كتاب وقعة صفين اختلافات مختصرى ديده مى شود .م

98- در متن اشتباهات مكرر چاپى و افتادگى بود كه با مراجعه به ص 119 وقعة صفين اصلاح شد.م

99-براى اطلاع بيشتر در مورد اين بيعت مراجعه فرماييد به ترجمه طبقات ابن سعد به قلم اين بنده ، ج 1، صفحات 220 215، تهران ، 1365 ش ، نشر نو .م

100-شريح بن هانى ، درك محضر پيامبر را كرده است و پيامبر به نام او به پدرش كنيه ابوشريح اطلاق نموده است شريح از اصحاب على (ع ) است و به

سال 78 سالگى در جنگهاى ناحيه سيستان كشته شده است . گويند يكصد و بيست سال عمر كرده است . به اسد الغابة ابن اثير، ج 2، ص 396 مراجعه فرماييد.م

101- بخشى از آخرين آيه سوره فرقان .

102-قسمتى از اين نامه در نامه 60 نهج البلاغه آمده است .م

103-داخل كروشه به نقل از كتاب صفين است .

104-به نقل استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى در مصادر نهج البلاغه ، ج 2، ص 15، اين خطبه را با اختلافات اندكى پيش از سيد رضى ، ابن فقيه در كتاب البلدان ص 163 و پس از او زمخشرى در جزء اول ربيع الابرار آورده اند .م

105- رجوع كنيد به وقعة صفين ، ص 31، چاپ دوم ، 1382 ق .م

106- به نقل از كتاب صفين .

107-بهرسير: ياقوت در معجم البلدان ج 2 ص 314 چاپ مصر مى گويد: اين كلمه معرب ده اردشير و يكى از شهرهاى هفتگانه مداين بوده است .م

108-اسود بن يعقر نهشلى در گذشته حدود 22 سال قبل از هجرت و ساكن و اهل عراق و نديم نعمان بن منذر بوده است ، به الاعلام زركلى ، ج 1، ص 330 مراجعه فرماييد .م

109-آيات 29 25 سوره دخان .

110-اين موضوع و موضوع راهبى كه در چند سطر بعد آمده است در متون كهن شيعه هم با اختلافى اندك و توضيحى بيشتر آمده است . لطفا به امالى صدوق ، ص 185 184 همراه با ترجمه آقاى كمره يى و همچنين به ترجمه روضة الواعظين ، به قلم اين بنده ص 196 194 چاپ تهران ، نشر نى ، 1366 ش مراجعه فرماييد .م

111-در كتابهاى كهن

ديگر هم اين روايت با اندك اختلاف لفظى آمده است . از جمله : به ص 135 المعيار و الموازنة اسكافى در گذشته 240 هجرى چاپ استاد محمد باقر محمودى 1402 ق بيروت و مناقب خوارزمى ، ص 167، چاپ نجف مراجعه فرماييد.م

112- براى اطلاع بيشتر درباره منابع اين حديث در آثار اهل سنت به فضائل الخمسه استاد سيد مرتضى فيروز آبادى ، ج 2، ص 354 349، مراجعه فرماييد كه همين گونه از مسند احمد بن حنبل هم آورده اند .م

113- نامه 12 نهج البلاغه .

114-سوره بقره آيه 42.

115-سوره قصص آيه 56.

116- اين خبر در تاريخ طبرى ، ج 5، ص 236 نيز آمده است .

117-نام يكى از دهكده هاى كنار فرات است .

118-بخشى از اين نامه در نامه 12 نهج البلاغه آمده است .

119-نامه 13 نهج البلاغه .

120- الف : در خطبه 49 كه با عبارت الحمدلله الذى بطن خفيات الامور (سپاس خداوندى را كه علم او همه امور پوشيده را در برگرفته است ) شروع مى شود به تفصيل درباره خداوند متعال و صفات او بحث شده است و از مباحث ارزنده كلامى است كه در شرح نهج البلاغه مطرح است و هر چند خارج از مقوله مطالب تاريخى و اجتماعى است كه فعلا اين بنده به ترجمه آن پرداخته است ، ولى لازم ديدم براى آن عده از خوانندگان گرامى كه مايل به مراجعه باشند گفته شود كه چهار مبحث بسيار مهم را در بردارد و عبارت است از: دانا بودن خداوند به امور پوشيده . از امور ظاهرى ، يعنى افعال خداوند به وجود او استدلال شده است .

هويت بارى تعالى براى بشر معلوم نيست . او شبيه به هيچ چيز از مخلوقات و آفريده هاى خود نيست . مرحوم علامه مجلسى در كتاب بحار الانوار، ج 77 ص 306 چاپ جديد، اين خطبه را از كتاب عيون الحكمة و المواعظ، تاليف على بن محمد واسطى در گذشته به سال 457 هم نقل كرده است .م

ب : همچنين در خطبه 50 كه با عبارت انما بدء وقوع الفتن اهواء تتبع (همانا آغاز و سرچشمه فتنه ها هواهاى نفسانى است كه از آنها پيروى مى شود) شروع مى شود هيچ گونه بحث تاريخى طرح نشده است و با استفاده از كتاب سودمند مصادر نهج البلاغة و اسانيده استاد سيد عبدالزهرا حسينى خطيب به اطلاع خوانندگان گرامى مى رساند كه اين خطبه پيش از شريف رضى (ره ) در كتابهاى زير نقل شده و آمده است :

1. برقى در المحاسن ، ج 1، ص 208 با سند خود از حسن بن على بن فضال و او با سند خود از امام باقر (ع ).

2. كلينى در اصول كافى ، باب البدع و الراءى و المقائيس از حسين بن محمد اشعرى ، با سند خود از امام باقر (ع )

3. ابن واضح يعقوبى در تاريخ يعقوبى ج 2 ص 136، با اختلافى اندك در برخى از كلمات .

4. ابوحيان توحيدى در البصائر و الذخاير، ص 32 بخشى از آن را آورده است . 121-عبدالرحيم بن محمد بن اسماعيل بن نباته ، خطيب و شاعر تواناى قرن چهارم و در گذشته به سال 347 هجرى است . براى اطلاع بيشتر به الكنى و الالقاب مرحوم محدث قمى

، ج 1، ص 442 مراجعه فرماييد.م

122-ابوالحسن على بن محمد بن نهد تهامى از شعراى قرن چهارم و پنجم هجرى و مقتول به سال 416 هجرى در زندان مصر است . ديوانش چاپ شده است . رجوع كنيد به الاعلام زركلى ، ج 5، ص 145 .م

123-عمر و بن حارث همدانى كه او را عمرو بن براق و براقه هم مى گويند و اين كلمه نام مادر اوست ، از شاعران دوره جاهلى است كه پس از سال يازدهم هجرت در گذشته است ابيات فوق از قصيده يى است كه پانزده بيت آن در الاغانى ، ج 21، ص 176، چاپ مصر، 1392 ق آمده است .م

124-از سادات حسنى و اشراف بصره كه شاعر و اديب و شعر شناس و عالم به انساب و جنگهاى اعراب بوده و در سال 613 هجرى در بغداد در گذشته است ، به الاعلام زركلى ، ج 9، ص 208 مراجعه فرماييد .م

125 تا 174

125-حبيب بن اوس ، معروف به ابوتمام ، شاعر بزرگ قرن سوم هجرى و گرد آورنده حماسه كه به سال 188 يا 190 هجرى متولد و به سال 221 يا 232 در گذشته است . به مقاله نسبتا مفصل ريتر( ritter) در دانشنامه ايران و اسلام ص 1018، مراجعه فرماييد .م

126-اين بيت در لسان العرب ، ج 14، ص 35 ذيل كلمه اسا آمده است و استاد محمد ابوالفضل ابراهيم در پاورقى افزوده اند كه از سليمان بن قنة است . در منابع كهن پيش از ابن ابى الحديد، اين بيت در ترجمه اخبار الطوال ، دينورى به قلم اين بنده ، ص 355 و

ترجمه تاريخ طبرى به قلم ابوالقاسم پاينده ص 3436 و هم در كتابهاى پس از ابن ابى الحديد، مثلا در ترجمه نهاية الارب ، ج 6 ص 102 آمده است .م

127- عباس بن مرداس سلمى در گذشته حدود سال 18 هجرى ، اندكى پيش از فتح مكه مسلمان شد و از كسانى است كه براى تاليف دلهايشان به آنان اموالى پرداخت مى شد، رجوع كنيد به الشعر و الشعراء ابن قتيبه ، ص 218، چاپ 1969 ميلادى ، بيروت و پاورقيهاى همان صفحه ، اين ابيات او در ديوان الحماسه هم آمده است .م

128-اين دو بيت از قصيده اى كه از اوست كه در صفحات 113 و 114، ج 21، الاغانى آمده است .

129- اين دو بيت از حصين بن حمام مرى است كه در ص 65 مفضليات با اندك اختلافى آمده است .

130-از اميران و فرماندهان بزرگ مروانيان ، متولد 53 و مقتول به سال 102 هجرى كه چند بار والى عراق و خراسان بوده است . به الاعلام زركلى ج 9، ص 246، مراجعه فرماييد .م

131-يزيد بن عبدالملك متولد 71 و در گذشته 105 هجرى پس از عمر بن عبدالعزيز چهار سال خليفه بود.

به اخبار الخلفاء سيوطى ، ص 246، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد، مصر، 1389 ق مراجعه فرماييد.م

132-عقر: ابن خلكان گفته است يعنى عقر بابل كه نزديك كربلا و بر راه كوفه است .

133-كثير بن عبدالرحمان بن ابى جمعه (كثير عزه ) از شاعران بزرگ قرن اول و دوم هجرى و در گذشته به سال 105 هجرى است . براى اطلاع بيشتر، به بحث ابن قتيبه در صفحات 423 410 الشعر

و الشعراء، چاپ 1969 ميلادى ، بيروت مراجعه فرماييد .م

134-از دانشمندان و اديبان بزرگ قرن دوم و دهه اول قرن سوم هجرى كه حدود دويست تاءليف به او نسبت داده شده است . براى اطلاع بيشتر، به خطيب ، تاريخ بغداد، ج 13، ص 252 مراجعه فرماييد.م

135- لقب پادشاهان ترك .

136- از قصيده مفصلى از آن جناب است كه تمام آن در ديوان شيخ الاباطح ابى طالب ، ص 12 2 چاپ افست مكتبة نينوا، تهران ، بدون تاريخ آمده است .م

137-براى اطلاع بيشتر در مورد واقعه حره و اعمال مسلم بن عقبه ، در منابع كهن مراجعه فرماييد به ترجمه اخبار الطوال ، ص 310، چاپ نشرنى ، تهران ، 1366 ش .م

138- طرماح : از شاعران بزرگ خوارج كه در سال 125 هجرى در گذشته است . براى شرح حالش رجوع كنيد به الشعر و الشعراء، ابن قتيبه ، ص 489 .م

139- نام پدرش در منابع ديگر، عمرو است . از سرداران بزرگ مروانيان است كه در شكست دادن فتنه هاى خوارج و فتح ارمنستان دست داشته و پس از سال 112 هجرى در گذشته است . به الاعلام زركلى ، ج 3، ص 52 مراجعه كنيد .م

140-نام معشوقه و نيز به معنى كفتار است

141- اشاره به حديثى است كه آن را ترمذى در سنن ، باب مناقب ، ج 13، ص 170 با سند خود، از انس بن مالك نقل مى كند و چنين است : نزد پيامبر (ص ) مرغ بريانى بود. عرضه داشت پروردگارا محبوبترين خلق خود را پيش من آور تا از اين مرغ بريان با من

بخورد. على آمد و با پيامبر (ص ) از آن مرغ خورد.

142-آيه 3 سوره صف .

143-از قصيده يى است كه در فتح عموريه در ستايش معتصم عباسى سروده است . منجمان پيش بينى كرده بودند كه معتصم آنرا فتح نخواهد كرد. روميان هم به معتصم پيام داده بودند كه اين شهر ما جز هنگام رسيدن انگور و انجير گشوده نخواهد شد و از اكنون تا آن هنگام چند ماه مانده است و برف و سرما مانع از اقامت تو خواهد بود، ولى او برنگشت پافشارى و اصرار نمود و آنرا فتح كرد و سخن منجمان و روميان باطل شد.

144-احمد بن حسين ، ابوالطيب متنبى شاعر بزرگ قرن چهارم هجرى متولد 303 و درگذشته 354 هجرى ، درباره او كتابهاى بسيار تاليف شده است ، به الاعلام زركلى ، ج 1، ص 110 مراجعه فرماييد .م

145-اين ابيات و خبر آان به تفصيل در تاريخ الطبرى ، ج 7، ص 143، آمده است .

146-ابراهيم بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس متولد 82 و در گذشته 131 يا 132 هجرى كه پس از پدرش محمد، رهبرى سياسى عباسيان را كه در حال رشد بود برعهده گرفت و در زندان مروان حمار كشته شد. شرح حالش به تفصيل در كامل التواريخ ابن اثير و منابع ديگر آمده است ، هر چند اين جمله با مطالب قبل و بعد ارتباطى ندارد ولى نشان دهنده روحيه اين مدعيان دين است .م

147-اين كلمه در تاريخ طبرى به صورت محصن آمده است .

148-براى اطلاع بيشتر از اين ضرب المثل كه شايد معادل كسى كه مال دزد را مى دزدد دزد

است باشد به مجمع الامثال ميدانى ، ج 2، ص 305 مراجعه شود.

149- قفيز: معرب كفيز: كويز واحد وزنى كه در اعصار مختلف متفاوت بوده است . به فرهنگ فارسى مرحوم دكتر معين مراجعه فرماييد.م

150-در بيت آخر به اصطلاح ترك ادب شرعى است و مقايسه مرگ هر بنده غير معصوم با ذات مبارك حضرت

151-عبدالحميد بن يحيى بن سعد عامرى معروف به كاتب و مقتول به سال 132 هجرى همراه مروان بن محمد آخرين حاكم مروانيان كه ضرب المثل بلاغت است . به وفيات الاعيان ابن خلكان ، ج 2،ص 394، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد، مصر مراجعه فرماييد.م

152- بدون ترديد يعنى مروان بن محمد بن مروان بن حكم كه معروف به مروان حمار و جعدى است ، او آخرين حاكم مروانى است . در چاپ اول تهران هم به همين صورت مروان بن حكم است و مانعى ندارد كه او را به پدر بزرگش معرفى كرده اند.م

153-نصر، سالار قبيله مضر در خراسان و نخست حاكم بلخ و سپس از سال 120 حاكم خراسان بود. در سال 131 ضمن عقب نشينى از مقابل سپاه ابومسلم در ساوه بيمار شد و در گذشت . رجوع كنيد به الاعلام زركلى ، ج 8 ص 241م

154- آيات 42 و43 سوره فاطر.

155- اصل : كسر احد عينيه .

156-اين ابيات از دو قصيده است ، براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به ديوان الشريف الرضى ، ج 1، ص 12 و 30، چاپ بيروت (بدون تاريخ ).م

157- از قصيده حصين بن حمام مرى است و تاكنون مكرر و در همين خطبه هم مورد استشهاد ابن ابى الحديد قرار گرفته است .م

158- از

قصيده حصين بن حمام مرى است و تاكنون مكرر و در همين خطبه هم مورد استشهاد ابن ابى الحديد قرار گرفته است .م

159- تذكر دو نكته را براى خوانندگان گرامى خالى از فايده نمى بينم ، نخست اينكه در متون كهن نثر فارسى نظير همين مطالب در تاريخ بيهقى ، صفحات 240 236، چاپ مرحوم دكتر فياض ، مشهد، 1356 ش آمده است ؛ دوم اينكه عبدالله بن زبير به نقل خود ابن ابى الحديد (ضمن شرح خطبه 57 كه در صفحات آينده ملاحظه خواهيد كرد ) مردى بد دهان و كينه توز نسبت به بنى هاشم و از دشمنان كوردل اميرالمومنين عليه السلام بوده است .م

160- بشر بن معتمر: از فقيهان بزرگ معتزلى كه به قول سيد مرتضى ( در امالى ) همه معتزليان بغداد دعوت او را پذيرفتند. او در گذشته به سال 210 هجرى است . به دائرة المعارف الاسلاميه ، ج 3، ص 660، مقاله كارادوو (vaux carrade) مراجعه فرماييد.م

161- از شجاعان نام آوار كه به سال 112 هجرى در جنگ با تركان كشته شد، به الاعلام زركلى ، ج 8، ص 357 مراجعه فرماييد.م

162- محمد بن سلطان محمد بن حيوس غنوى از شاعران بزرگ قرن پنجم شام كه او را پس از ابوالعلاء معرى بزرگترين شاعر شام مى دانند. او در گذشته شعبان 473 هجرى است . به دانشنامه ايران و اسلام ، ص 525 مراجعه فرماييد.م

163- حميمة شهركى از نواحى سرات و توابع عمان در منطقه اردن كه محل سكونت بنى عباس بوده است .

رجوع كنيد به معجم البلدان ياقوت ، ج 3، ص 346، چاپ مصر، 1906 ميلادى

164- عمارة بن على از مورخان و شاعران اديب و درگذشته به سال 569 هجرى است . كتاب اخبار يمن و اخبار الوزراء المصريين او چاپ شده است . به الاعلام زركلى ، ج 5، ص 193 مراجعه شود .م 165- توران شاه برادر بزرگتر صلاح الدين ايوبى است كه به سال 576 در گذشته است . براى اطلاع بيشتر به وفيات الاعيان ابن خلكان ج 1، ص 273، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد، مصر مراجعه فرماييد .م

166-گاهى مقصود از دو عراق ، كوفه و بصره است .م

167- كلحبه طلحبة هبيرة بن عبدالله از شاعران دوره جاهلى كه تاريخ زندگى اش چندان روشن نيست . رجوع كنيد به المؤ تلف و المختلف آمدى ، ص 173 ذيل شماره 587 چاپ كرنكو، مصر 1354 ق .م

168- الاغانى ، ج 17، ص 166؛ تاريخ الطبرى ، ج 7، ص 190؛ عيون الاخبار ج 2، ص 240، با اختلافاتى در پاره يى از كلمات و راويان .

169- پدرش زبير بن عوام در جنگ جمل كشته شد. عمروبن جرموز او را در حالى كه نماز مى گزارد كشت ، عمويش عبدالرحمان بن عوام در جنگ يرموك و برادرش منذر بن زبير در جنگ حره كشته شدند.

170- عبدالله بن شبرمه بجلى از شاعران و قضات و قاضى منصور دوانيقى در سواد كوفه بوده و به سال 144 در گذشته است . رجوع كنيد به الكنى والالقاب ، ج 1، ص 313 .م

171- ابن هانى : شاعر بزرگ ناحيه مغرب ، متولد 326 و در گذشته 362 هجرى ديوان اشعار او چاپ شده است و دكتر زاهد على آن را با

شرح به انگليسى ترجمه كرده است . مراجعه فرماييد به الاعلام زركلى ، ج 7، ص 354 و در منابع فارسى به مقاله (dacharoui.f) در ص 910 دانشنامه ايران و اسلام .

172- نظام الدين محمد بن محمد ابن صالح شاعر و اديب عرب دوره سلجوقى و از اطرافيان خواجه نظام الملك طوسى است . او به سال 590 كليله و دمنه را به نظم عربى درآورده است . به مقاله شارل پلا (pellat) در دانشنامه ايران و اسلام ، ص 912 مراجعه فرماييد.م

173- اين بزرگوار متولد 93 و مقتول به سال 145 هجرى است و به سبب زهد و تقوى به نفس زكيه معروف بوده است . براى اطلاع بيشتر، در منابع فارسى به منتهى الامال مرحوم محدث قمى ، ج 1، ص 199 مراجعه كنيد .م

174- نام پدر مفضل ، محمد است نه احمد، از دانشمندان و ادباى بزرگ قرن دوم هجرى كه سال مرگش مورد اختلاف است . به معجم الادباء ياقوت حموى ، ج 7، ص 171، چاپ مارگليوث مراجعه فرماييد .م

175 تا 241

175- محل نگهدارى شتران .

176- باخمرى : نام جايى ميان كوفه و واسط و به كوفه نزديكتر مى باشد و محل كشته شدن ابراهيم است . رجوع كنيد به معجم البلدان ياقوت ، ج 2، ص 28، چاپ مصر 1906 .م

177- اين ابيات از راسع بن خشرم در مرثيه هدبه است . الاغانى ، ج 21، ص 177.

178- عوف بن معاويه از اشراف قبيله بنى حذيفه شاعر وليد و سليمان مروانى و در گذشته حدود سال 100 هجرى است به الاعلام زركلى ، ج 5، ص 279 مراجعه فرماييد

179-ياقوت در معجم البلدان اين مكان را نياورده است . در قاموس هم آمده كه جايى در شام است !

180- در وقعة صفين ، ص 163، چاپ دوم ، اين نام به صورت سليل بن عمرو است .م

181- ميان وقعة صفين و متن اختلاف مختصرى بود كه از وقعة صفين ترجمه شد.م

182- در كتاب وقعة صفين آمده است كه اشعث اين رجز را مى خواند وعده گاه ما امروز به هنگام سپيده دم است آيا خوراك و توشه را چيزى جز نمك اصلاح مى كند...

183- بخشى از اين خطبه در خطبه 51 نهج البلاغه آمده است ؛ و در اينجا كلمه محلة اشتباها به صورت مهلة آمده است . و ابن ميثم مى گويد: محلة در اينجا به معنى منزلت و جايگاه است . م

184- استاد عبدالسلام محمد هارون در پاورقى ص 168 صفين ، چاپ دوم در اين باره توضيح داده كه شايد منظور، زر و زعفران يا گوشت و آب و انگور سرخ باشد. م

185- نام روزى از جنگ صفين كه براى پس گرفتن شريعه فرات ، از سپاه معاويه ، جنگ شد. م

186- به خطبه 28 مراجعه فرماييد.

187- اسماعيل بن قاسم بن سويد، كه به ابوالعتاهيه معروف است به سال يكصد و سى هجرى متولد و به سال 211 يا 213 درگذشت ، زهديات و اشعار او در نكوهش دنيا بسيار فراوان و مشهور است ، رجوع كنيد به وفيات الاعيان ابن خلكان ، ج 1، ص 198 چاپ مصر، 1367 ق . م

188- خطبه 52.

189- كتاب المقنعه شيخ مفيد (ره ) چنان كتاب مهمى در فقه شيعه بوده است كه يكى

از كتابهاى چهارگانه مهم شيعه ، يعنى تهذيب الاحكام شيخ طوسى (ره )، شرح آن كتاب است . لطفا به ترجمه نبرد جمل به قلم اين بنده ، ص 12، چاپ نشر نى ، تهران ، 1367 ش مراجعه شود. م

190- يكى دو سطر توضيح لغوى است كه استفاده شد و ترجمه اش لازم نبود. م

191- يعنى ابوهلال عسكرى ، ضمن شرح خطبه سوم هم آمده است . م

192- خوانندگان گرامى توجه دارند كه اين موضوع عقيده معتزله و اهل سنت است كه امامت با بيعت ثابت مى شود. در ميان ائمه اطهار شيعه عليهم السلام جز با حضرت امير و حضرت مجتبى و شايد حضرت رضا با هيچيك به ظاهر بيعت صورت نگرفته است ، آيا هيچ شيعه اى مى تواند در امامت و ولى امر بودن آن بزرگواران ترديد كند و آيا حضرت امير (ع ) بيش از اين بيعت ظاهرى امام مطلق و اولى الامر بر حق نبوده است !م

193- در كتاب وقعة صفين پس از اين جمله آمده است كه و اين در ماه ربيع الاخر بود.

194- داخل كروشه از كتاب وقعة صفين است

195- ابن ابى الحديد در يك سطر توضيح لغتى را داده است كه در ترجمه مورد استفاده قرار گرفت .م

196-طرفة بن العبد: از شاعران دوره جاهلى كه حدود شصت سال قبل از هجرت در جوانى كشته شده است و سراينده يكى از معلقات است . به شرح القصايد العشر خطيب تبريزى ، ص 95، چاپ دكتر فخرالدين قباوه ، حلب ، 1393 ق مراجعه فرماييد.م

197- در كتاب صفين گوينده اين سخن به صورت اشعث آمده است و ظاهرا

صحيح نيست .م

198- مشك كهنه و تهى را براى راندن شتران به كار مى گيرند. و اين كلام به صورت تمثيل در آمده است . خلاصه كلام اينكه يعنى بيدى نيستم كه با اين بادها بلرزم .

199- در كتاب صفين آمده است كه على فرمود: آرى مرا براى تو و سالارت پاسخى غير از پاسخ اوست .

200- آيات 80 و 81 سوره نمل

201- نامه 14 نهج البلاغه .م

202- آيات 45 سوره انفال

203- آيات 45 سوره انفال

204-بخشى از اين كلام در خطبه 124 نهج البلاغه آمده است .

205- اين حديث را ذهبى در ميزان الاعتدال ، ج 2، ص 379 ذيل شماره 4149، چاپ (على محمد بجاوى )

مصر 1382 ق ، از عباد بن يعقوب ضمن تصديق به اينكه او در حديث مرد صادقى است ، آورده است و براى اطلاع بيشتر از ديگر منابع ، به السبعة من السلف استاد سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى ، ص 199 چاپ قم ، 1361 ش مراجعه فرماييد.م

206- عبدالله بن عامر يا عبدالله بن عمرو حضرمى كه اگر عبدالله بن عمرو صحيح باشد پدرش در نخستين جنگ مسلمانان كشته شده است . رجوع كنيد به الغارات ، پاورقى ص 373، و پاورقى ص 166 ترجمه آن .م

207- ص 373 (متن عربى ) چاپ مرحوم محدث ارموى و ص 166 ترجمه آن به قلم آقاى حاج شيخ محمد باقر كمره يى .م

208- نام يكى از منازل ماه است كه فرخنده بوده است ، ولى معاويه از كلمه ذابح كه به معنى سر برنده است فال بدزده است . به پاورقى ص 167 ترجمه الغارات مراجعه فرماييد.م

209- نام پدر

عبدالله به صورت خازم صحيح است نه حازم . لطفا به پاورقى استاد فقيد سيد جلال الدين محدث ارموى در ص 379 الغارات مراجعه شود.م

210- از طرفداران سرسخت معاويه كه احاديثى هم در فضيلت معاويه ساخته و پرداخته است . برخى او را از اصحاب مى دانند، رجوع كنيد به الغارات ، ص 381، پاورقى شماره 7 .م

211- نام پدر عمرو در متن مرحوم است كه درست نيست و صحيح آن مرجوم است . فيروز آبادى در قاموس ذيل كلمه رجم نام مرجوم را كه از اشراف عبدالقيس است آورده است و به ص 784 الغارات ، تعليقه 44 مرحوم محدث ارموى مراجعه فرماييد.م

212- اين نامه در متن الغارات عباس بن صحار است كه صحيح آن صحار بن عباس است به ص 385 و تعليقه شماره 45 آن كتاب مراجعه فرماييد.م

213- اين مرد از سران توابان و دوست سليمان بن صرد خزاعى و از ياران مختار است . به پاورقى شماره 5 ص 387 الغارات مراجعه فرماييد.م

214- در كتاب الغارات ، 380، به جاى كلمه امين ، امير است كه صحيح تر مى باشد.م

215- در متن سبيل است و اشتباه مى باشد، صحيح آن سنبل بر وزن زبرج است . رجوع كنيد به لسان العرب ، ج 11، ص 349، چاپ 1405، نشر ادب الحوزه ، قم .م

216- حدان نام تيره يى از قبيله بزرگ ازد، اين كلمه به فتح اول و تشديد دوم است . به ص 213 نهاية الارب فى معرفة انساب العرب ، قلقشندى چاپ 1378 ق بغداد مراجعه فرماييد .م

217-عبارت اخير اقتباسى است از اين قسمت از آيه ششم سوره توبه

كه مى فرمايد:... ثم ابلغه ماءمنه .

218-اين كلمه در الغارات به صورت حتات بر وزن غراب است . آنچه ميان كروشه آمده به نقل از الغارات مى باشد.م

219- اين كلمه در الغارات به صورت حتات بر وزن غراب است . آنچه ميان كروشه آمده به نقل از الغارات مى باشد.م

220- ابوالكنود از اصحاب و ياران اميرالمومنين على (ع ) است . به ص 65 رجال طوسى مراجعه فرماييد.م

221- شبث : از افراد بسيار متلون و عجيب است كه نخست از اصحاب على (ع ) و سپس از مخالفان او بوده و بعد توبه كرده و سپس در سپاه عمر بن سعد بوده پس از آن از توابان بوده و در كشتن مختار حاضر بوده است ! به پاورقى ص 395 الغارات مراجعه فرماييد .م

222- اعين : به نقل شيخ طوسى و قهپايى از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام است ، به رجال طوسى ، ص 35 و مجمع الرجال ، ج 1، ص 235 مراجعه فرماييد.م

223- جارية : از اصحاب پيامبر (ص ) و از اصحاب اميرالمومنين على (ع ) است . براى اطلاع بيشتر از احوال او به شماره 1050 الاصابة ابن حزم ، ج 1، ص 218 چاپ مصر، 1328 ق مراجعه فرماييد.م

224- كنايه از هولناك بودن جنگ موعود است (شرح نهج البلاغه ابن ميثم ).

225- نامه 29 نهج البلاغه

226- ظاهرا صحيح اين كلمه جيفر عمانى است . به تعليقه شماره 4 ص 405 الغارات مراجعه فرماييد.

227- شريك : از خواص و شيعيان اميرالمومنين است . ابن زياد او را با خود از بصره به كوفه آورد و او در خانه هانى بن عروه

بيمار و بسترى شد يا تمارض كرد و طرح غافلگير كردن ابن زياد را كشيد كه مسلم رضوان الله عليه از انجام آن خوددارى كرد. براى اطلاع بيشتر به تنقيح المقال مرحوم مامقانى و الغارات ، ص 793 مراجعه شود.م

228- در متن سبيل است و اشتباه مى باشد، صحيح آن سنبل بر وزن زبرج است . لفظ به لسان العرب ، ج 11، ص 349، چاپ 1405 نشر ادب الحوزة قم مراجعه شود.م

229- اين يكى از پيشگوييهاى امام على (ع ) است كه در خطبه 13 نهج البلاغه نيز آمده است .م

230-از اين شاعر در الغارات ، ص 409 به صورت ابوعرندس عوذى ياد شده است و در آن كتاب مطالب مقدم و موخر است . به حواشى استاد فقيد سيد جلال الدين محدث ارموى بر آن صفحه مراجعه فرماييد.م

231- در مجمع الامثال ميدانى و فرائد اللال شيخ ابراهيم حنفى نيامده است .م

232- مرگ تو در اثر پرخورى خواهد بود.م

233- اين موضوع در صحيح مسلم و مسند ابى داود، ج 11، ص 359 و كنزالعمال ، ج 6، ص 87 آمده است و براى اطلاع بيشتر، به السبعة من السلف ، استاد سيد مرتضى فيروز آبادى ، ص 183، چاپ 1361 ش ، قم مراجعه شود .م

234-با اندك تفاوت لفظى در الكامل ، ج 2، ص 291، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر آمده است .م

235- سوره نحل آيه 90.

236-اين ابيات با اختلاف اندكى در ص 258 ج

237- اين ابيات در ص 169، ج 1، ديوان الشريف الرضى چاپ بيروت آمده است .م

238- سعيد بن جبير مرد آزاده كه به دست حجاج كشته شد. او

از بزرگان تابعين است . براى اطلاع از شرح حال او، به بحث مفصل محمد بن سعد در طبقات ، ج 6، ص 187 188، چاپ ساخا و بريل ، 1325 ق و ترجمه آن به قلم اين بنده مراجعه فرماييد.م

239- اين حديث در صحيح مسلم و صحيح ترمذى و مسند احمد حنبل و منابع ديگر اهل سنت آمده است و براى اطلاع بيشتر، به فضائل الخمسه من الصحاح السته ، ص 207 مراجعه فرماييد .م

240- ابن زبير، محمد بن حنفيه و يارانش را در محوطه زمزم زندانى كرد و گفت اگر بيعت نكنند آنانرا آتش خواهد زد. لطفا به ترجمه نهاية الارب به قلم اين بنده ، ج 6، ص 36 مراجعه فرماييد.م

241- ابوجعفر محمد بن عبدالله اسكافى كه از مردم سمرقند بوده است از دانشمندان بزرگ معتزلى در نيمه اول قرن سوم هجرى است ، او به سال 240 هجرى درگذشته است ، براى اطلاع از شرح حال و آثارش به مقدمه فاضلانه استاد شيخ محمد باقر محمودى بر كتاب المعيار و الموازنه ، چاپ بيروت ، 1402 ق مراجعه فرماييد .م

242 تا 296

242- ابوعلى حسين بن على بن يزيد كرابيسى بغدادى از ياران نزديك امام شافعى است كه بيش از همه به مجلس او آمد و شد داشته و احكام او را حفظ بوده و تاليفات فراوان در اصول و فروع فقه دارد و به سال 248 هجرى درگذشته است . رجوع كنيد به وفيات الاعيان ابن خلكان ، ج 1، ص 145.

243- براى اطلاع بيشتر، به تنزيه الانبياء، ص 167، چاپ قم ، بدون تاريخ مراجعه فرماييد .م

244-مروان بن ابى حفصه متولد

به سال 105 و در گذشته 182 هجرى است كه همواره با هجو علويان به هارون تقرب مى جست در قبال هر بيت كه در مدح بنى عباس مى سرود هزار درهم جايزه مى گرفت . رجوع كنيد به الاعلام زركلى ، ج 1، ص 95 .م

245- آيات 4 و 5 سوره تحريم و براى اطلاع از نظر مفسران اهل سنت ، به ص 136 السبعة من السلف مراجعه فرماييد .م

246- جنگ بسوس از جنگهاى مهم ميان بكر و تغلب است . به ص 396 ج 15 نهاية الارب نويرى و ترجمه آن به قلم اين بنده (ج 10) مراجعه فرماييد .م

247-سال جماعت به سال چهل و يكم هجرت گفته مى شود كه ميان حضرت مجتبى و معاويه صلح شد .م

248- براى اطلاع بيشتر از صفات نكوهيده ابوهريره به كتاب ابوهريره شيخ المضيره محمود ابوربه و ترجمه آن به فارسى با نام بازرگان حديث به قلم استاد محمد وحيد گلپايگانى ، تهران 1343 شمسى مراجعه فرماييد .م

249- براى اطلاع بيشتر از اين رسوايى مغيره ، به بحث نويرى در نهاية الارب ، ج 4، ص 294 و ترجمه آن به قلم اين بنده و بحث مستوفاى ابن ابى الحديد در خطبه 223 مراجعه فرماييد .م

250-ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبين ، ص 119 مى گويد: گفته شده است در حالى كه سر امام حسين مقابل او بود به اين گفتار عبدالله بن زبعرى تمثل جست :

اى كاش مشايخ من در بدر مى بودند و مى ديدند چگونه خزرجيان از ضربات شمشير بى تابى مى كنند...

اين دو بيت از قصيده يى است كه ابن زبعرى در جنگ

احد سروده است .رجوع كنيد به الحيوان ، ج 5، ص 564 و سيره ابن هشام ، ج 3 ص 144 و طبقات الشعراء ابن سلام ، ص 199.

251- خوانندگان عزيز توجه دارند كه معاويه پس از فتح مكه مسلمان شده است ، يعنى هنگامى كه بيش از نه دهم قرآن نازل شده بوده است وانگهى ابن عساكر شمار كاتبان وحى را 23 نفر نوشته است ؛ در مورد اينكه معاويه كتابت وحى را براى مدت كوتاهى هم بر عهده داشته اختلاف نظر است . لطفا به تاريخ قرآن به قلم دكتر محمود راميار، ص 270 247 مراجعه فرماييد .م

252- خوانندگان گرامى توجه دارند كه ابوبكر بن ابى قحافه خواهر خود را كه كور بود به همسرى گرفت اشعث داد و اين موضوع در همين كتاب ضمن خطبه نوزدهم آمده است .م

253- عقبة بن عمرو، معروف به ابومسعود انصارى از اصحاب و به سبب سكونت در بدر به بدرى مشهور است ولى در جنگ بدر شركت نداشته است . به سال 41 يا 42 در كوفه درگذشت . رجوع كنيد به اسدالغابه ، ج 5، ص 269 .م

254- با توجه به آيات مباركات و اولو الاحمال اجلهن ان يضعن حملهن و يتر بصن بانفسهن اربعة اشهر و عشرا عده زن حامله كه شوهرش بميرد هر يك از اين دو حكم است كه مدت آن بيشتر باشد. رجوع كنيد به دعائم الاسلام قاضى نعمان مغربى ، ج 2، ص 286، ذيل شماره 1076 .م

255- آيات 14 و 15 سوره اعلى

256- خوانندگان گرامى توجه دارند كه ابوبكره برادر مادرى زياد است . مادر هر دو سميه

، كنيز حارث بن كلده است ، رجوع كنيد به اسدالغابة ابن اثير، ج 5، ص 151.م

257- در همين رابطه پيامبر (ص ) فرمودند: لاضرر و لا ضرار فى الاسلام .م

258- تاريخ مرگ سمره را با اختلاف ، سالهاى 58 و 59 و 60 هجرى نوشته اند ابن عبدالبر در الاسيتعاب ، ج 2، ص 76 در حاشيه الاصابه نوشته است : در ديگ آب جوش افتاد و سوخت و سخن پيامبر(ص ) كه به ابوهريره فرموده بود، آخرين كس از شما سه تن كه بميرد در آتش است صحيح بود.م

259- به نقل ، استاد سيد مرتضى

260- الغارات ، ص 516، چاپ مرحوم محدث ارموى و ص 262 ترجمه آن به قلم آقاى كمره يى .م

261- آيه 18 سوره سجده

262- آيه 6 از سوره حجرات ، به اسباب النزول واحدى مراجعه شود.

263- براى اطلاع بيشتر در اين دو مورد به ترجمه مغازى واقدى به قلم اين بنده صفحات 105 و 746 مراجعه شود .م

264- براى اطلاع بيشتر در اين دو مورد به ترجمه مغازى واقدى به قلم اين بنده صفحات 105 و 746 مراجعه شود .م

265- لطفا براى اطلاع بيشتر در مورد اين اقوال مختلف و تحقيق آنكه مرقد مطهر علوى در نجف است ، به كتاب سودمند فرحة الغرى ابن طاووس (در گذشته 693 هجرى ) چاپ افست ، بدون تاريخ ، قم مراجعه فرماييد .م

266- الغارات ، ص 525 و ترجمه آن ، ص 267 .م

267- در متن به جاى كلمه خراج كلمه خوارج آمده كه صحيح نيست ، در چاپ تهران و در الغارات خراج است .م

268- در الغارات اختلافات لفظى اندكى

وجود دارد.م

269- برخى از كلمات در الغارات متفاوت است مثلا به جاى شيطان ، سلطان ، است .م

270- قعقاع از تابعين و از بخشندگان عرب است و ضرب المثل در حسن مجاورت بوده است . رجوع كنيد به الاعلام زركلى ، ج 6، ص 48 .م

271- كسكر: نام ناحيه وسيع و گسترده اى كه مركز آن واسط است و ميان بصره و كوفه قرار دارد. به معجم البلدان ، ص 251، چاپ مصر مراجعه فرماييد .م

272- قيس بن عمرو، معروف به نجاشى كه درك محضر پيامبر (ص ) هم كرده است او در صفين همراه على بود و در متن توضيح كافى در اين باره داده شده است . او حدود سال چهلم هجرى درگذشته است . رجوع كنيد به الشعر و الشعراء ابن قتيبه ، ص 246، چاپ بيروت ، 1969 ميلادى .م

273-ابوسمال اسدى : از اشراف كوفه و نامش سمان بن هبيره و به ميهمان نوازى معروف بوده است . به پاورقى مرحوم محدث ارموى در ص 534 الغارات مراجعه فرماييد .م

274- بخشى از آيه 45 سوره بقره

275- بخشى از آيه 8 سوره مائده

276- آيه 24 سوره محمد.

277- جبلة : آخرين امير از خاندان اميران قحطانى شام است كه مسلمان شد و پس از مسلمان شدن به مردى سيلى زد و چون خواستند قصاص كنند و آن مردبر او سيلى نزد، مرتد و مسيحى شد و به هرقل سالار قسطنطنيه پيوست . به نهاية الارب نويرى ، ج 15، ص 312 و ترجمه آن (جلد دهم ) مراجعه فرماييد .م

278- ابن ابى الحديد پاره يى از مطالب ابراهيم ثقفى را تلخيص كرده است

. لطفا به الغارات ص 550 مراجعه فرماييد .م

279- آيات 4 و 5 سوره 111، همسرش هيزم آتش افروز دوزخ است و طنابى از ليف خرما بر گردن دارد.

280- ابن ابى الحديد مطالب الغارات را در اين موارد تلخيص كرده است . ضمنا در مورد اينكه عقيل در زمان بندگى ييا پس از شهادت حضرت امير نزد معاويه رفته است ، لطفا به پاورقى آقاى كمره يى در ص 298 ترجمه الغارات مراجعه فرماييد .م

281- حسن بن سيار بصرى متولد به سال 21 هجرى و در گذشته 110 هجرى است . اصل او از دشت ميشان است . در مدينه متولد شد و در بصره درگذشت و از بزرگان تابعين مى باشد. براى اطلاع بيشتر از شرح حالش به وفيات الاعيان ابن خلكان ، ج 1، ص 254، چاپ محيى الدين عبدالحميد، مصر مراجعه فرماييد.م

282- مقصود حديث معروف منزلت است كه پيامبر فرمود: انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه لابنى بعدى .م

283- ابان از شاگردان معروف حسن بصرى و درباره او سخن گوناگون است . رجوع كنيد به ميزان الاعتدال ذهبى ، ج 1، ص 10 .م

284- اين حديث به اين صورت است كه حسن و حسين سرور جوانان بهشتند و پدرشان از آن دو بهتر است ، (در منابع اهل سنت ) در صحيح ابن ماجه و مستدرك الصحيحين حاكم نيشابورى ، ج 3 ص 167 و تاريخ بغداد، ج 1، ص 140 آمده است و براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به فضائل الخمسه ، ج 3، ص 213 .م

285- مرة بن شرحبيل همدانى در سال 76 هجرى درگذشته است . ابن

ابى الحديد مى گويد او و مسروق و شريح هيچ كدام به على (ع ) اعتقاد نداشتند. فطر بن خليفه كه از وابستگان خاندان مخزوم است گرايش به تشيع داشته و پس از سال 150 هجرى درگذشته است . نقل از پاورقى مرحوم محدث ارموى در ص 561 الغارات .م

286-مرة بن شراحيل همدانى در سال 76 هجرى در گذشته است ، ابن ابى الحديد مى گويد او و مسروق و شريح هيچ كدام به على (ع ) اعتقاد نداشتند. فطربن خليفه كه از وابستگان خاندان مخزوم است گرايش به تشيع داشته و پس از سال 150 هجرى درگذشته است . نقل از پاورقى مرحوم محدث ارموى در ص 561 الغارات .م

287- در ص 563 الغارات آمده است كه پيش عايشه مى رفتند .م

288- سخن پرارزش و بى ارزش آميخته دارد .م

289- بانقيا: (به كسر نون ) نام يكى از نواحى اطراف كوفه و بر كنار فرات است (مراصدالاطلاع ).

290- براى اطلاع بيشتر در مورد اين مرد به سال 103 هجرى در گذشته است ، رجوع كنيد به الكنى و الالقاب مرحوم محدث قمى (ره ) ج 1، ص 15 .م

291- درباره سعيد بن مسيب (94 13 ه .ق ) و اينكه شيعه بوده يا سنى ، سخن بسيار است . براى اطلاع از شرح حال او رجوع كنيد به بحث محمد بن سعد، در طبقات ، ج 5، ص 88 و قهپايى مجمع الرجال ، ج 3، ص 121 .م

292- محمد بن مسلم (124 58 ه .ق )، از خاندان بنى زهره و معروف به زهرى است . او در نظر اهل سنت بسيار ستوده

است و گروهى از بزرگان شيعه درباره اون متوقفند و به قول مرحوم محدث ارموى دوستى و دشمنى او مورد ترديد است . به پاورقى ص 577 الغارات نيز مراجعه فرماييد .م

293- زيد بن ثابت متولد يازده سال قبل از هجرت و در گذشته 45 هجرى است از قبيله خزرج انصار و بسيار مورد توجه ابوبكر و عمر و عثمان بوده است . ضمنا سال مرگ او مورد اختلاف است . به اسدالغابة ابن اثير، ج 2، ص 221 مراجعه فرماييد .م

294- مكحول : مفتى و عالم دمشق و در گذشته به سال 113 هجرى است و متهم به اينكه قدرى مذهب است . به ميزان الاعتدال ذهبى ، ج 4، ص 177 مراجعه فرماييد .م

295- يهوديانى كه به اغواى سامرى گوساله پرستى كردند .م

296- خوانندگان گرامى توجه خواهند داشت كه چنين آيه اى در قرآن نيست و اين بنده نفهميدم منظور چيست و تناسب آن را درست نفهميدم ، راهنمايى اهل فضل مايه سپاس است .م

297 تا 359

297-ظاهرا مقصود هنگام احتضار يا كنار حوض است .م

298- جابر بن يزيد جعفى در گذشته 128 هجرى از اصحاب محترم حضرت باقر و حضرت صادق است . به ص 111 رجال ، شيخ طوسى ، چاپ نجف ، 1380 ق مراجعه فرماييد .م

299- ابوصادق ازدى از راويان ثقه و مورد اعتماد يعقوب بن شيبة است . رجوع كنيد به ميزان الاعتدال ذهبى ، ج 4، ص 538.م

300- سدير: از اصحاب حضرت باقر و حضرت صادق است . رجوع كنيد به رجال شيخ طوسى ، ص 135 و مجمع الرجال قهپايى ، ج 3، ص 97 .م

301- در

منابع اهل سنت نظير اين روايت در كنز العمال ، ج 6، ص 87 آمده است و همچنين رجوع كنيد به السبعة من السلف ، صفحات 185 183 .م

302- زراره كه نام اصلى او عبد ربه است در گذشته به سال يكصد و پنجاه هجرى و از اصحاب بسيار محترم امام باقر و امام صادق و از فقيه ترين ياران آن دو بزرگوار است . به جامع الرواة اردبيلى ، ج 1، ص 324 مراجعه فرماييد .م

303- در اين مورد در منابع ديگر اهل سنت هم احاديثى آمده است ، از جمله محب طبرى در الرياض النضرة ، ج 4، ص 189 نظير اين را آورده است و در شعر فارسى هم اين موضوع كم وبيش به چشم مى خورد:

محبت شه مردان مجو ز بى پدرى

كه دست غير گرفته است پاى مادر او

304- به معنى پاك شدن هم هست .

305- بخشى از آيه 96 سوره نحل است . شاءن نزول اين آيه در مورد عمار ياسر (ره ) است و مفسران اهل سنت هم همين را آورده اند. براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به اسباب النزول واحدى ، ص 190، چاپ 1362 ش ، قم .م

306- خداوند متعال استاد دلسوز و بانوى گرامى معصومه حديدى عرب (گلين خانم ) را كه از پنج سالگى تا هفت سالگى به اين بنده قرآن آموخت غريق رحمت فرمايد. به هنگام حفظ فروع دين در مورد زكات اين بيت را به ما تعليم مى داد و ما بدون آنكه معنى آن را درست بفهميم طوطى وار حفظ مى كرديم :

زكات مال بدركن كه فضله رز را

چو باغبان ببرد

بيشتر دهد انگور .م

307- آيات 1 و 3 سوره توبه

308- آيات 1 و 3 سوره توبه

309- ابن عبدالبر، متولد 368 و در گذشته 463 هجرى از دانشمندان بزرگ قرن پنجم هجرى و داراى تاليفات ارزنده است ، براى شرح حال او به مقاله شارل پلا pellat ch در دانشنامه ايران و اسلام ، ص 687 مراجعه فرماييد .م

310- ظاهرا مقصود، حسن بن على بن محمد خلال حلوانى درگذشته به سال 244 در مكه است . رجوع كنيد به معجم المولفين عمررضاكحاله ، ج 3، ص 261 .م

311- ابن قتيبة : عبدالله بن مسلم دينورى در گذشته 276 هجرى از چهره هاى علمى درخشان و پركار قرن سوم كه برخى از آثارش از مهمترين كتابهاست . رجوع كنيد به مقاله مفصل لكمت lecomte در دانشنامه ايران و اسلام ، ص 775 .م

312- از اين ابيات كه در پاسخ نامه معاويه نوشته شده است هشت بيت در تذكرة الخواص ، ص 108، چاپ نجف آمده است .م

313-از اين ابيات در ديوان حسان ، ص 174، چاپ بيروت ، 1386 ق ، شش بيت آمده است ولى ترتيب ابيات تفاوت دارد و برخى از الفاظ هم مختلف است .م

314- ابومحجن ثقفى شاعرى شيفته به شراب است كه سعد بن ابى وقاص او را به سبب باده نوشى زندانى كرده بود. لطفا به الشعر و الشعراء ابن قتيبه ، ص 336، چاپ بيروت ، 1969 ميلادى مراجعه فرماييد .م

315- براى اطلاع بيشتر در مورد اين موضوع ، در منابع فارسى ، به ترجمه دلايل النبوه بيهقى ، به قلم اين بنده ، ج 2، ص 120، چاپ 1361 ش

و ترجمه نهاية الارب ، به قلم اين بنده ، ج 1، ص 291 مراجعه فرماييد .م

316- در دلائل النبوة بيهقى نام اين شخص حباش بن مرة ثبت شده است .م

317- از امثال عرب است .

318-براى اطلاع بيشتر درباره هجرت به حبشه ، در منابع فارسى رجوع كنيد به طبقات ابن سعد، ج 1، ص 205 200 تهران ، نشر نو، 1365 و دلايل النبوه بيهقى ، ج 2، ص 47، چاپ مركز انتشارات علمى ، 1361 ش و همچنين رجوع كنيد به ترجمه نهاية الارب نويرى ، ج 1، ص 254 222، اميركبير، تهران ، 1364 شمسى كه در آن باره به تفصيل بحث شده است . اين حديث درباره جناب جعفر در استيعاب عبدالبر در حاشيه ص 210، ج 1 الاصابة ابن حجر آمده است .م

319- براى اطلاع بيشتر از عقايد او رجوع كنيد به الملل و النحل شهرستانى ، ج 1، بحث ص 125 122، چاپ 1387 ق مصر.م

320- قثم بن خبية عبدى (در گذشته حدود 80 هجرى ) از شاعران بنى محارب است . به الشعر و الشعرا ابن قتيبه ، ص 408، چاپ 1969 ميلادى ، بيروت مراجعه فرماييد .م

321-منسوب به ذواصبح حميرى .م

322- اين ابيات با توضيح پاره يى از مشكلات لغوى آن در الكامل مبرد، ج 3، ص 183، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، بدون تاريخ آمده است .

323- چون در شعر خود از حالات ساربانان بسيار سخن گفته به اين لقب معروف شده است رجوع كنيد به الشعر و الشعرا ابن قتيبه ، ص 327 و الكامل ، ج 3، ص 184 .م

324- براى اطلاع از

حال و گفتارهاى مستورد، در متون كهن عربى ، رجوع كنيد به الكامل ، مبرد، ج 3، ص 239 238 چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر، بدون تاريخ و همچنين (در منابع فارسى ) رجوع كنيد به ترجمه نهاية الارب به قلم اين بنده ، ج 7، ص 58 55 چاپ اميركبير، 1364 ش .م

325- به نقل نويرى در نهاية الارب ، اين دو پسر خاله بوده اند.م

326- بخشى از آيه 77 سوره نساء.

327- بخشى از آيه 54 سوره مائده .

328- بخشى از آيه 28 سوره غافر.

329- آيه 91 سوره توبه

330- آيه 91 سوره توبه .

331- آيه 15 سوره بنى اسرائيل .

332- آيه 95 سوره نساء.

333- بخشى از آيه 95 سوره نساء .م

334-اقتباس از آيه 122 سوره بقره (و اتقوا يوما لا تجزى ...) مى باشد .م .

335- اقتباس از آيه 14 سوره فجر است .م .

336- تضمين آية شريفه الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه . سوره زمر آية 17.

337- بخشى از آيه 87 سوره نساء.

338- بخشى از آيات 81 و 90 سوره توبه .

339- بخشى از آيات 81 و 90 سوره توبه .

340- آيات 26 و 27 سوره نوح .

341- آيه 43 سوره قمر.

342- موضوع اين دو نامه كه نجدة و نافع به يكديگر نوشته اند در الكامل مبرد، ج 3، ص 291 284، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر آمده است .م .

343- بخشى از آيه 131 سوره بقره .

344- بخشى از آيات 36 و 41 سوره توبه .

345- بخشى از آيات 36 و 41 سوره توبه .

346- بخشى از آيه 95 سوره نساء.

347- سوره بقره آيه 197.

348- شخص فربه و چهره گوشت

آلود. رجوع كنيد به لسان العرب ابن منظور، ج 1، ص . 22، چاپ قم ، 1405 ق .م

349- دولاب : نام دهكده اى كه ميان آن و اهواز چهار فرسنگ است .

350- در الكامل مبرد، ج 3، ص 295 نام پدر اين شخص باب ثبت شده است .م

351- براى اطلاع بيشتر از جنگ دولاب به ترجمه اخبار الطول ابوحنيفه دينورى ، ص 314، تهران ، نشرنى ، 1364 ش مراجعه فرمائيد .م

352- پيمانه اى است كه حارث آن را تعيين كرده است ، رجوع كنيد به لسان العرب ، ج 8، ص 259 چاپ 1405، قم .م

353- در كتاب الكامل مبرد، با اندكى تفاوت در كلمات و افزونيهايى آمده است .

354- با توجه به نسخه هاى ديگر و چاپ تهران كه ظاهرا صحيح تر است ترجمه شد .م

355- ديلم ، تيره اى ايرانى ساكن در ديلمستان .

356- مناذر صغرى و مناذر كبرى نام دو دهستان از اطراف اهواز است . رجوع كنيد به معجم البلدان ياقوت حموى ،ج 8، ص 160، چاپ مصر، 1906 ميلادى .م

357- سولاف : دهكده يى در غرب رود كارون و نزديك مناذر كبرى است .

358- بخشى از آيه 140 سوره آل عمران

359- نام جايى نزديك اهواز سات . رجوع كنيد به معجم البلدان ياقوت ، ج 5، ص 118، چاپ مصر.م

360 تا 440

360- نام يكى از شاخه هاى قبيله ازد است كه خليل بن احمد هم از همين شاخه است . مراجعه فرماييد به الكامل مبرد، ج 3، ص 325، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر .م

361- ارجان : شهرى بزرگ نزديك بهبهان كه امروز اثرى از آن باقى نيست

. رجوع كنيد به مقاله مفصل شترك streck در دائرة المعارف الاسلاميه ، ج 1، ص 581، چاپ مصر.م

362- بخشى از آيه 140 سوره آل عمران .

363-بخشى از آيه 86 سوره هود.

364- جايى نزديك اهواز كه فاصله آن با سوق الاهواز هشت فرسنگ است و در سمت بصره قرار دارد. رجوع كنيد به معجم البلدان ، ج 7، ص 228، چاپ مصر .م

365- ج 3، ص 333، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر .

366- در متن اشتباها به صورت مزار چاپ شده است ، مركز دشت ميشان بوده و فاصله آن تا بصره چهار روز راه بوده است . رجوع كنيد به معجم البلدان ، ج 8، ص 433، چاپ مصر .م

367- لقبى است كه خوارج بر خود اطلاق كرده بودند. صفحات قبل ، ضمن شرح حال نجدة بن عامر به اين موضوع اشاره شده است .م

368-اصطخر: يكى از شهرهاى بزرگ فارس است .

369- عبارات در الكامل مبرد اندكى تفاوت دارد.م

370- آيه 18 سوره زخرف .

371- اين دو كلمه با فتح دال نام دو دهكده از نواحى بغدد است .

372- در الكامل ، مبرد ج 3، ص 342، چاپ مصر، پيش از اين چنين آمده است : پسر حوشب به بلال بن ابى برده كه در بند و اسير يوسف بن عمر بود به عنوان سرزنش و تعريض به مادر او گفت : اى پسر زن سيه چشم . بلال كه مردى دلير و چابك بود گفت : توجه داشته باش كه كنيز را حوراء و جيداء و لطيفه نامگذارى مى كنند. كلبى مى گويد: بلال به هنگام اسيرى و گرفتارى هم دلير و چابك

بود و من بسيار خوشم مى آيد كه اسير را دلير و سخن آور مى بينم . خالد بن صفوان در حضور يوسف بن عمر به او گفت : سپاس خداوندى را كه قدرت تو را زايل و اساس تو را ويران و حال تو را دگرگون كرد. به خدا سوگند كه پرده دارانت بد رفتار بودند و خود سخت در پرده بودى و اشخاص شريف را خوار و زبون مى ساختى و تعصب خود را آشكار مى كردى . بلال به خالد گفت : سه چيز كه فعلا با تو هست و با من نيست زبان تو را دراز كرده است . نخست اينكه كار بر تو روى آورده و بر من پشت كرده است . دوم آنكه تو آزادى و من در بندم و اسير و تو در وطنت هستى و من در اين شهر غريبم . آرى چنين است كه گفته مى شود اصل خاندان اهتم از حيره اند و حال آنكه اوباشى هستند كه خود را به خاندان منقر روميان بسته اند.

373- ايذه ، ايذج : نام منطقه يى ميان اصفهان و خوزستان است .

374- نام جايى پايين تر از تكريت [ و در شمال عراق ] است .

375- وليد بن حنفية كه به كنيه خويش (ابوحزابة ) معروف است از شاعران دولت اموى است . رجوع كنيد به الموتلف و المختلف آمدى ، ص 64، چاپ كرنكو، قاهره ، 1354 ق .م

376- رجوع كنيد به الاغانى ، ج 6، ص 151 149، چاپ دارالكتب .

377- مزون : نام بخشى از سرزمين عمان و از مناطق سكونت قبيله ازد بوده است

378- در الكامل اين كلمه به صورت صعب است .

379- در متن به غلط جنب (پهلو) آمده ، صحيح آن در الكامل جنة (زره ) است .م

380- نام يكى از دهكده هاى خوزستان است .

381- اين ابيات و برخى از عبارات بعدى ، در الكامل تفاوتهاى لفظى دارد.

382- معرب چهار طاق است .

383- در روايت ديگرى كه در كتاب الكامل مبرد آمده است اين موضوع تفاوتهايى دارد و براى اطلاع ، رجوع كنيد به الشعر و الشعراء ابن قتيبه ، ص 311 و طبقات الشعراء ابن سلام ، ص 145 و تاريخ طبرى ، ج 5، ص 137 و در منابع فارسى رجوع كنيد به ترجمه نهاية الارب ، ج 6، ص 170 .م

384-عبدالله بن زبير (به فتح ز و كسر ب ) از شاعران متعصب دوره اموى و در گذشته حدود 75 هجرى است ، رجوع كنيد به الاعلام زركلى ، ج 4، ص 218 .م

385- رجوع كنيد به ترجمه نهاية الارب ، ج 6 ص 171 .م

386- مبرد در الكامل سه بيت ديگر هم در دنباله اين ابيات آورده است .

387- رجوع كنيد به ديوان فرزدق ، ج 2، ص 570 .

388- در كتاب الكامل ، ابن ابى ميره است .

389- سردن : نام منطقه يى در فارس و به موازات كارون است .

390- در الكامل مبرد آمده است : كه او امير است در پاسخ به او درشتى مكن .

391- در پاورقى توضيح لغوى آمده است كه در ترجمه از آن استفاده شد .م

392- سفوان : با فتحه اول و دوم نام آبى در يك منزلى بصره است .

393- در كامل مبرد

به جاى ياران خود، ياران ما آمده است و مبرد دو بيت ديگر هم شاهد آورده و مشكلات لغوى آن را توضيح داده است .

394- دارس ، از نواحى بصره است و عثمان به قطن را حجاج به جنگ خوارج فرستاده بود يارانش از او گريختند و او چندان جنگ كرد كه كشته شد .

395- در نسخه ها به صورت قردوسى آمده كه اشتباه است ، قردوس نام شاخه يى از قبيله ازد است .

396- در الكامل مبرد، مهلب آمده [ و ظاهرا صحيح تر است ].

397- آيه 98 سوره انبياء و براى اطلاع بيشتر از لطافت استعاره اين آيه رجوع كنيد به تلخيص البيان سيد رضى ، ص 233 .م

398- در پاورقى توضيحات لغوى و شرح پاره يى از كلمات آمده است كه براى ترجمه مورد استفاده قرار گرفت .م

399- اى سواران خدا سوار شويد. كلمه خيل را با كسرة تلفظ مى كرد .م

400- كردم به معنى كوته قامت و كردمه به معنى رميدن و گريز است .م

401- آيات 20 11 سوره نور.

402- بخشى از آيه 6 سوره هود.

403- ما آروزى پيروزى بر او را داشتيم و اينك او آرزوى پيروزى بر ما را دارد .م

404- در متن هزيم آمده ، صحيح آن هريم است رجوع كنيد به الكامل ، ج 3، ص 394 .م

405- در كامل مبرد آمده است : و تا مردم استراحت كنند.

406- در كامل آمده است : چيزى جز آنچه دارند ندارند.

407- فرقه اى از خوارج .م

408- در پاورقى اين دو صفحه توضيحات ادبى با ذكر اشعارى از جرير در هجو فرزدق آمده است كه ترجمه اش ضرورى نبود .م

409-

اشقر: نام يكى از تيره هاى قبيله ازد است .

410- قصيده يى مفصل است كه در آن از جنگهاى رامهرمز، شاپور و جيرفت ياد كرده است ؛ و طبرى آن را در صفحات 273 270، ج 7، تاريخ طبرى آورده است .

411- در الكامل مبرد، ج 3، ص 402 آمده است كه گفت : هر دو .م

412- اغانى ، ج 14، ص 284 چاپ دارالكتب .

413- ابوالفرج پس از اينكه چند بيت از اين قصيده را آورده گفته است ، قصيده يى طولانى است كه راويان اشعار آن

414- شرح حال و نمونه هايى از اشعار كعب اشقرى در الاغانى ، چاپ دارالكتب مصر آمده است و در پاورقى اين دو صفحه بسيارى از اختلافات لفظى و نمونه هاى ديگر از ابيات او در مدح مهلب آمده كه ترجمه آن خارج از بحث تاريخ است .م

415- ضرب المثل است و شايد معادل وصف العيش نصف العيش باشد .م

416- آيه 45 از سوره انعام

417- منظور، لقيط بن يعمر ايادى است و اين ابيات از قصيده مفصلى از اوست كه ابن شجرى آن را در مختارات خود آورده است ، و در آن ، قوم خود را از اياد در مورد جنگ با خسرو بيم داده است .

418- عبارت داخل كروشه به نقل از الكامل است .

419- در متن دو ميليون است با توجه به الكامل ترجمه شد .م

420- ابن ابى الحديد اخبار مربوط به شبيب را گاهى بدون هيچگونه تصرف و گاهى با اختصار و اندك تصرف از تاريخ طبرى ، ج 7 ص 217 و صفحات بعد نقل كرده است .

421- لقب گروهى از خوارج كه

ياران زياد بن اصفر بودند. براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به الملل و النحل شهرستانى ، ج 1، ص 137، چاپ محمد سيد كيلانى ، مصر 1387 ق .م

422- در تاريخ طبرى آمده است كه قبيصة بن عبدالرحمان مى گفته است : تقريرات صالح بن مسرح پيش او موجود است و او از خوارج بود و از او خواستند آن را براى ايشان بفرستد و چنان كرد. ابن ابى الحديد به اختصار ذكر كرده است .

423- متن اين نامه با تفصيل بيشترى در تاريخ طبرى آمده است ، به ص 3534 ترجمه آن به قلم مرحوم پاينده مراجعه فرمائيد .م

424- در متن به اشتباه سال نود و شش است .م

425- در تاريخ طبرى آمده است كه مردم دارا، نصيبين و سنجار از بيم ايشان پناه گرفتند.

426- بخشى از آيه 6 سوره انفال .

427- دوغان ، نام دهكده يى ميان راءس عين و نصيبين كه بازار مردم جزيره بوده و هر ماه يك بار آنجا جمع مى شده اند. (مرا صدالاطلاع )

428- در ص 4536 ترجمه تاريخ طبرى مرحوم پاينده نام اين شخص زياد پسر عبدالله آمده است .م

429- آمد: شهرى استوار و قديمى كه رود دجله بر بيشتر آن احاطه دارد. (مراصدالاطلاع )

430- در تاريخ طبرى آمده است : ابومخنف گويد، محلمى براى من چنين گفت .

431- جلولاء در راه خراسان و فاصله ميان آن و خانقين هفت فرسنگ است و خانقين از نواحى سواد و در همدان مى باشد.

432- مدبج : در طبرى آمده است كه از نواحى موصل و ميان آن وجوخى است .

433- در ص 3540 ترجمه تاريخ طبرى مرحوم پاينده پس

از اين آمده است كه صالح بن مسرح به روز سه شنبه سيزده روز باقى مانده از جمادى الاولى كشته شد و در همين سال شبيب همراه زنش غزاله وارد كوفه شد. ابن ابى الحديد در اين بخش و صفحات بعد مطالب طبرى را تلخيص كرده است .م

434- متن اين نامه نيز در تاريخ طبرى تفاوتهايى دارد، به ص 3544 ترجمه مرحوم پاينده مراجعه شود.م

435- مهروذ از نواحى بغداد و در بخش شرقى استاد شادقباد است ، رجوع كنيد به معجم البلدان ياقوت ، ج 8، ص 211، چاپ مصر .م

436- آنچه ميان كروشه آمده به نقل از تاريخ طبرى است و از حاشيه به متن منتقل شد .م

437- اين عبارت براى تحقير اشخاص بكار مى رود .م

438- نامه حجاج در تاريخ طبرى تفاوتهاى لفظى و افزونيهايى دارد.

439- رودخانه يى است و نيز نام نواحى اطراف آن كه بسيار حاصلخيز بوده و خراج آن هشتاد ميليون درهم بوده است . رجوع كنيد به مراصدالاطلاع ، ج 1، ص 355 .م

440- در تاريخ طبرى به صورت قطراثا آمده و از هيچ كدام در معجم البلدان سخنى نرفته است .م

441 تا 502

441- ضرب المثل است . قبلا توضيح داده شد.م

442- در اين موارد هم با آنچه در تاريخ طبرى آمده است اختلافات اندك لفظى و كم و بيشى هايى وجود دارد. براى اطلاع رجوع كنيد به ترجمه تاريخ طبرى مرحوم پاينده ، ص 3548 .م

443- در تاريخ طبرى و در متن نيز در چند سطر بعد دير يزدگرد آمده است .

444- حلوان به چند موضع اطلاق مى شود، اينجا حلوان عراق است كه آخرين حد منطقه سواد از

سوى عراق مى باشد. شهرى آباد و پس از كوفه و بصره و وسط بغداد بزرگترين شهر بوده است . (مراصدالاطلاع )

445- برازالروز، از دهستانهاى سواد بغداد و جانب شرقى استان بهقباد است . معتضد عباسى را در آن ، ساختمانهاى بزرگى بوده است . (مراصدالاطلاع )

446- در تاريخ طبرى اختلافات لفظى اندكى با متن ديده مى شود.

447- در تاريخ طبرى نام اين شخص حيان بن ابجر است و اختلافات لفظى اندك و افزونيهايى در متن نامه ها است .

448- اين كلمه در مواردى به صورت عصيفر آمده كه ظاهرا صحيح نيست و عصيفير صحيح است .م

449- نام جايى معروف نزديك كوفه و منسوب به اعين غلام سعد بن ابى وقاص است رجوع كنيد به معجم البلدان ، ج 3، ص 334 .م

450- سبخة : نام جايى در بصره است [ ولى در اينجا ظاهرا شوره زار كوفه مى باشد .م ].

451- دقوقاء: به فتح اول و ضم دوم شهرى ميان اربل و بغداد مى باشد، و معروف است ، ياقوت مى گويد: ذكر اين شهر در اخبار آمده و خوارج را هم در آن جنگى بوده است ...

452- تاريخ طبرى : مادرواسب

453- خانيجار: شهركى نزديك دقوقاء است .

454- حربى كه صحيح آن به صورت مقصور و عامه آن را ممال تلفظ مى كنند شهركى كنار رود دجيل ميان بغداد و تكريت است .

455- در تاريخ طبرى آمده است : كه شبيب از نام حربى فال نيك زد و گفت جنگى صورت خواهد گرفت كه دشمن شما را بسوزاند... به ص 3563 ترجمه آن به قلم مرحوم پاينده مراجعه فرماييد.م

456- در تاريخ طبرى آمده است

كه چون خواستند ذهل را بكشند گفت : خدايا از اينان و ستم و نادانى آنان به تو شكايت مى كنم . خدايا من ناتوانم انتقام مرا از ايشان بگير.

457- تاريخ طبرى : مردمه

458- اين نكته قابل توجه است زيرا ياقوت مى نويسد: اعين غلام سعد بن ابى وقاص بوده است . ظاهرا سخن طبرى صحيح است .م

459- ياقوت مى گويد: اين نام كه در اخبار فتوح فراوان آمده است نزديك حيره و در طرف صحرا نزديك قادسيه بوده است .

460- در تاريخ طبرى آمده است كه حجاج گفت هر كس خوشحال مى شود كه به مردى از اهل بهشت بنگرد! كه ميان مردم راه مى رود و شهيد است به اين مرد بنگرد.

461- عين التمر نام شهرى كه بر جانب غربى فرات و صحرا قرار داردو بيشتر نخل هاى آن خرماى درشت دارد كه به نقاط ديگر حمل مى شود. رودبار هم به چند جا اطلاق مى شود: (مراصدالاطلاع )

462- عين التمر نام شهرى كه بر جانب غربى فرات و صحرا قرار دارد و بيشتر نخل هاى آن خرماى درشت دارد كه به نقاط ديگر حمل مى شود. رودبار هم به چند جا اطلاق مى شود: (مراصدالاطلاع ).

463- در تاريخ طبرى آمده است : و اين به هنگام غروب بود و او زخمى سبك برداشته بود، سپس بر عبدالاعلى بن عامر حمله كرديم و بدون آنكه جنگ بسيارى كنيم او را شكست داديم او هم اندكى زد و خورد كرد و به من خبر رسيده كه زخمى شده است و به زياد پيوست و هر دو گريختند.

464- در تاريخ طبرى آمده است : تا

آنكه همگان كشته شدند، ميان كشته شدگان عروة بن زهير بن ناجذ ازدى هم بود، مادر او زنى بنام زراره بود و به آنان بنى زرارة مى گفتند و چون او را كشتند و يارانش گريختند بر ابوالضريس حمله كردند.

465- در تاريخ طبرى آمده است : كه عبدالرحمان بن جندب مى گويد: شنيدم زائدة بن قدامه در آن شب با صداى بلند مى گفت : اى مردم پايدارى و صبر كنيد . اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر خدا را يارى كنيد شما را يارى مى كند و قدمهايتان را استوار مى دارد، و همچنان جنگ كرد و پشت نكرد تا كشته شد.

466- در تاريخ طبرى آمده است كه سپس او را آزاد مى كردند.

467- در متن تاريخ طبرى در اين مورد دو روايت آمده است كه اندكى با يكديگر تفاوت دارد. براى اطلاع بيشتر و آگاهى از تقديم و تاخير مطالب رجوع كنيد به ترجمه مرحوم پاينده ، ص 2571. نقل اختلافات جزيى در اينجا ضرورتى ندارد.م

468- نفر: به كسر اول و فتح و تشديد دوم شهرك يا قريه يى كنار رودخانه ترس و در قديم از سرزمينهاى ايران بوده و امروز از نواحى بابل كوفه است .(معجم البلدان ياقوت )

469- كلمه استان در متن فوق و تاريخ طبرى آمده است ولى با كسر الف .م

470- به نقل منتهى الارب اين كلمه رومى و به معنى كاشى چند رنگى است كه ديوارها را به آن آرايش مى دهند شايد اين اسب چند رنگ داشته يا وجه شبه ، صافى و لغزندگى آن باشد .م

471- تامرا: به فتح ميم و تشديد را و

الف مقصور رودخانه بزرگى بر جانب مشرق بغداد است كه از كوههاى شهر زور سرچشمه مى گيرد. (مراصدالاطلاع )

472- بت : قريه يى به بزرگى شهركى از اعمال بغداد كه نزديك راذان است ، رجوع كنيد به معجم البلدان ياقوت ، ج 1، ص 55 .م

473- حولايا: به فتح اول و سكون دوم از دهكده هاى نهروان است . (مراصدالاطلاع )

474- نام دو دهستان در بغداد كه داراى دهكده هاى فراوانى است و به راذان بالا و راذان پايين معروف است . (مراصدالاطلاع ).

475- روز هشتم ذيحجه .

476- در تاريخ طبرى به جاى لغت تلعة كه به معنى بالا و دامنه كوه است لغت بغله يعنى بر استر خودش آمده است .

477- سوره احزاب آيه 16

478- در تاريخ طبرى آمده است : كه در آن روز مالك بن عبدالله همدانى مرهبى عموى عياش بن عبدالله بن عياش منتوف ، كشته شد و عقيل بن شداد ضمن جنگ چنين رجز مى خواند: با شمشير برنده ضربه مى زنم چونان ضربه زدن جوان پايدار از قبيله سلول .

479- سوره احزاب آيه 38

480- در طبرى آمده است كه عبدالرحمان به او گفت كداميك از ما بايد عقب سوار شويم و او گفت سبحان الله ! تو فرماندهى و بايد جلو بنشينى و جلو نشست .

481- در متن ماه نهروان است ولى در چند سطر قبل ماه بهر اذان آمده است .م

482- پل هاى حذيفه جايى در سواد بغداد است .

483- عبارات اين گفتگو در تاريخ طبرى اندكى تفاوت و افزونيهايى دارد.

484- نام جايى نزديك بغداد است .

485- نام جايى از نواحى بغداد و نزديك مداين .

486- در تاريخ

طبرى آمده است كه موذن او سلام بن سيار شيبانى بود.

487- در تاريخ طبرى آمده است كه او بر يك سوم از بنى تغلب فرماندهى داشت .

488- در تاريخ طبرى آمده است : كه من پيرى فرتوتم اگر بتوانم زير درفش خود پايدار بمانم كار بسيارى است ، البته تا آنجا كه بتوانم مى ايستم ولى بايد مرا سراپا نگهدارند اما عبيدالله بن حليس و نعيم بن عليم هر دو از قبيله تغلب و هر يك فرمانده يك سوم آن قبيله اند؛ هر يك را بر اين كار بگمارى دورانديش مصمم و كافى را گماشته اى عتاب نعيم را بر آن كار گماشت .

489- در تاريخ طبرى آمده است : به خدا سوگند با شما جهاد مى كنم و براى خود در جهاد با شما خير مى بينم ؛ شما ربيعه ايد و من شبيب هستم و من ابوالمدله ام ، فرمان و حكم نيست مگر براى خدا.

490- سوره اعراف آيه 175

491- در طبرى آمده است : و نبايد كسى همراه ما به جنگ آيد مگر اينكه از كارگزاران ما بوده و در جنگ عتاب شركت نكرده باشد.

492- آباديى اى نزديك فرات .م

493- در طبرى آمده است : شما را از او آسوده مى كردم .

494- در طبرى آمده است ، هشام گويد: اصغر خارجى براى من از قول كسى كه با شبيب بوده است نقل كرد.

495- در تاريخ طبرى آمده است : ابومخنف مى گويد ابويزيد سكسكى براى من چنين روايت كرد.

496- در تاريخ طبرى چنين آمده است : نخست بر بخشى از ما حمله كرد كه عثمان بن سعيد عذرى بر آنان فرماندهى

داشت ، مدتى دراز با آنان جنگ كرد و هيچ كس از جاى خود تكان نمى خورد، سپس آنان را رها كرد و به بخش ديگرى روى آورد كه سعيد بن بجل عامرى فرمانده بود و مدتى دراز جنگ كرد كه هيچ كس از جاى خود تكان نخورد سپس آنان را رها كرد و به بخش ديگرى حمله كرد كه نعمان بن سعيد حميرى فرمانده بود و در مقابل آنان هم به چيزى دست نيافت و سرانجام به بخش ديگر ككه ابن ابى قيصر خثعمى فرمانده آنان بود حمله كرد و مدتى دراز جنگيد و به چيزى دست نيافت .

497- در طبرى آمده است ، ديروز دو مرد از ايشان را كشتم كه يكى شجاع ترين و ديگرى ترسوترين مردم بودند.

498- جايى نزديك اهواز .م

499- بحشى از آيه 43 سوره انفال .

500- بخشى از آيه 38 سوره يس .

501- در روايت ديگرى كه طبرى آن را در [ تاريخ طبرى ] ج 7، آورده چنين آمده است : مكرر خبر مرگ شبيب را به مادرش مى دادند و مى گفتند كشته شده است و او نمى پذيرفت و چون به او گفته شد غرق شده است پذيرفت و گفت چون او را زاييدم خواب ديدم شهابى از آتش از من بيرون جهيد، دانستم كه چيزى جز آب او را خاموش نمى كند.

502- اين عبارتى است كه در پايان نسخه ح آمده است و در پايان نسخه ب چنين آمده است : اينجا پايان جلد چهارم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد است و به خواست خداوند متعال جلد پنجم از پى آن خواهد آمد

و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را و درود خداوند بر سرور پيامبران و پشتوانه همه برگزيدگان محمد و خاندان پاك و پاكيزه اش باد.

جلد 3

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم

( والحمدلله رب العالمين والصلاة والسلام على خير خلقه محمد و آل اجمعين )

دكتر محمود مهدوى دامغانى

خطبه(58)

آغاز ظهور غلو كنندگان

( از سخنان آن حضرت عليه السلام هنگامى كه آهنگ جنگ خوارج كرد)

هنگامى كه على عليه السلام آهنگ جنگ خوارج كرد به او گفتند كه ايشان از پل نهروان گذشتند ، چنين فرمود : ( مصار عهم دون المنطقه و والله لا يفلت منهم عشرة و لا يهلك منكم عشرة ) ( كشتارگاه آنان اين سوى آب است ، و به خدا سوگند از ايشان ده تن جان سالم به در نمى برد و نمى گريزد و از شما ده تن نابود نمى شود ) ( 1 ) .

در شرح اين خطبه مباحث زير مطرح شده است : اين خبر از اخبارى است كه از شدت اشتهار و اين كه عموم مردم آن را نقل كرده اند به حد تواتر رسيده است ؛ و از معجزات على عليه السلام و خبر دادن قطعى او از غيبت به شمار مى رود . اين گونه خبر دادنها بر دو گونه است ؛ و يكى آن كه اخبارى به طريق اجمال و اختصار مى دهند و در آن هيچ گونه اعجازى نيست مثل اين كه كسى به ياران خود بگويد : شما با اين گروهى كه فردا روياروى مى شويد نصرت خواهيد يافت و پيروز خواهيد شد . اگر پيروز خواهيد شد . اگر پيروز شوند آن را در نظر ياران خويش براى خود حجت و برهان قرار مى دهد و معجزه مى نامد و اگر پيروز نشوند به آنان مى گويد نيتهاى شما دگرگون

شد و در سخن من شك و ترديد كرديد و خداوند نصرت خود را از شما بازداشت ، و نظير اين سخن را مى گويد؛ زيرا عادت هم بر اين جارى شده است كه پادشاهان و سالارها به ياران خود و سپاهيان خويش وعده نصرت و پيروزى مى دهند و آنان را به پيروزى اميدوار مى سازند و در صورتى كه اين كار واقع شود دليل خبر دادن از غيبت و معجزه نيست .

نوع دوم خبر قطعى از امور غيبتى و پوشيده است مانند همين خبر كه على عليه السلام داده است و چون آن را مقيد به شمارى مشخص از اصحاب خود و خوارج نموده است و پس از پايان جنگ همان گونه كه گفته اتفاق افتاده است و هيچ بيش و كمى در آن صورت نگرفته است ، بنابراين احتمال هيچ گونه اشتباهى در آن نيست و اين از اخبار خداوند است كه على عليه السلام آن را از پيامبر صلى الله عليه و آله آموخته و دانسته است و پيامبر صلى الله عليه و آله هم آن را از پيشگاه خداوند سبحان فرا گرفته است و قدرت معمولى بشر از ادراك نظير اين اخبار عاجز و ناتوان است و براى اميرالمؤ منين على عليه السلام در اين مورد چيزهايى بوده كه براى ديگران وجود نداشته است .

و مردم به سبب مشاهده همين گونه معجزات و احوالى كه با قدرت معمولى بشرى منافات دارد درباره على عليه السلام به اشتباه افتاده اند و گروهى در اين باره چندان مبالغه و غلو كرده اند كه گفته اند : جوهر ذات خداوندى در او حلول

كرده است . و اين موضوع همان گونه است كه مسيحيان در مورد عيسى عليه السلام گفته اند ، و همانا كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين موضوع را به على عليه السلام خبر داده و به او فرموده است : ( در مورد تو دو تن هلاك مى شوند ، دوستى كه غلو كند و دشمنى كه كينه ورزد . ) ( 2 ) بار ديگرى به على عليه السلام چنين فرمود : ( سوگند به كسى كه جان من در دست اوست اگر نه اين بود كه مى ترسم گروههايى از امت من درباره تو همان سخن را بگويند كه مسيحيان درباره پسر مريم مى گويند امروز درباره تو سخنى مى گفتم كه پس از آن از كنار هيچ گروهى از مردم نمى گذشتى مگر آنكه خاك پايت را براى بركت و فرخندگى برمى گيرند . ) ( 3 )

آغاز ظهور كنندگان

نخستين كس كه به روزگار على عليه السلام آشكارا غلو كرد عبدالله بن سبا بود . روزى كه على عليه السلام خطبه مى خواند او برخاست و چند بار گفت : تو ، تويى ! على فرمود : واى بر تو ! مگر من كيستم ؟ گفت : تو خدايى ، . على عليه السلام فرمان داد او و پيروانش را بگيرند .

ابوالعباس احمد بن عبيدالله ( 4 ) از عمار ثقفى ، از على بن محمد بن سليمان نوفلى از قول پدرش و ديگر مشايخ خود نقل مى كند كه على عليه السلام گفته است : ( در مورد من دو تن هلاك مى شوند ، دوستدار مبالغه كننده

كه مرا فراتر از جايگاه خودم قرار مى دهد و با چيزى كه در من نيست مرا مى ستايد و دشمنى افترا زننده كه مرا به آنچه از آن بيزارم متهم مى سازد . ) .

ابوالعباس مى گويد : اين موضوع تاويل حديثى است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد على عليه السلام نقل شده كه به او فرموده است : ( همانا در تو مثلى از عيسى بن مريم عليه السلام است ، مسيحيان او را چنان دوست داشتند كه او را فراتر از منزلت خود قرار دادند و يهوديان چنان دشمنش مى داشتند كه به مادرش تهمت زدند . ) ( 5 )

ابوالعباس مى گويد : على عليه السلام به گروهى برخورد كه شيطان بر ايشان چيره شد و از دايره محبت نسبت به او فراتر رفته بودند تا آنجا كه به پروردگار خود كافر شدند و آنچه را كه پيامبر ايشان آورده بود منكر شدند و على را پروردگار و خداى خود پنداشتند و به او گفتند : تو آفريننده و روزى دهنده مايى . على عليه السلام از ايشان خواست تا توبه كنند و آنان را تهديد كرد و بيم داد ولى آنان همچنان بر عقيده خود پايدار ماندند ، او براى آنان گودالهاى بزرگى حفر كرد و نخست به طمع اينكه شايد از سخن و عقيده خود برگردند آنان را دود داد و چون از پذيرش حق بر تافتند آنان را در آتش سوزاند و چنين گفت : ( مگر نمى بينيد كه چون كارى ناپسند ديدم گودالهايى كندم و آتش برافروختم و قنبر را فرا

خواندم ) ( 6 )

اصحاب ( معتزلى ) ما در كتابهاى مقالات خود نقل كرده اند كه چون على عليه السلام آنان را در آتش افكند بانگ برداشتند و خطاب به او گفتند : اكنون براى ما كاملا روشن شد كه تو خود ، خدايى زيرا پسر عمويت كه او را به رسالت فرستاده اى گفت : ( با آتش جز خداى آتش ، عذاب و شكنجه نمى كند . )

ابوالعباس از محمد بن سليمان حبيب مصيصى ( 7 ) از على بن محمد نوفلى از قول پدرش و مشايخ نقل مى كند كه مى گفته اند : على عليه السلام روز ماه رمضان از كنار آنان عبور كرد و ديد ايشان آشكارا چيزى مى خورند ، پرسيد : آيا مسافريد يا بيمار؟ گفتند : هيچ كدام . پرسيد : آيا اهل كتابيد؟ گفتند : نه . گفت : پس چيز خوردن در روز ماه رمضان چيست ؟ ! گفتند تو ، تويى ، و هيچ چيز ديگر نگفتند . على عليه السلام مقصودشان را دريافت و از اسب خود پياده شد و چهره خويش را بر خاك نهاد و گفت : واى بر شما ! همانا كه من بنده اى از بندگان خدايم ، از خدا بترسيد و به اسلام برگرديد . چند بار آنان را به پذيرش حق فرا خواند و آنان همچنان بر عقيده خود پايدار ماندند ، على از كنار آنان رفت و سپس گفت : آنان را استوار ببنديد و كارگران و هيزم و آتش بياوريد ، و دستور داد دو چاه ( خندق گود ) كندند كه يكى سرپوشيده

و ديگرى باز بود و آنان را در خندق نقبى زدند و هيزمهاى خندق رو باز را آتش زدند؛ بدينگونه نخست بر آنان دود دادند و على عليه السلام فرياد برآورد و آنان را سوگند داد كه به اسلام برگرديد . نپذيرفتند ، آن گاه بر آنان آتش افكندند و همگان سوختند . در اين مورد شاعرى چنين سروده است :

( بر فرض كه در يكى از اين دو خندق مرگ مرا در نربايد در هر جا كه بخواهد درخواهد ربود؛ هنگامى كه آن دو خندق آكنده از هيزم و آتش شد مرگى نقد است كه نسيه نيست . )

گويد : على عليه السلام همچنان كنار ايستاده بود تا آنكه همگان سوختند . ابوالعباس گويد : گروهى از ياران على عليه السلام كه عبدالله بن عباس هم از ايشان بود در مورد شخص عبدالله بن سبا شفاعت كردند ( 8 ) و گفتند : اى اميرالمؤ منين ! او توبه كرده است او را عفو كن . على عليه السلام پس از اينكه كه با او شرط كرد كه مقيم كوفه نباشد او را آزاد نمود . عبدالله بن سبا گفت : كجا او بروم ؟ فرمود : به مداين ؛ و او را به آن شهر تبعيد كرد ، و همين كه اميرالمؤ منين كشته شد او سخن خود را آشكار ساخت و فرقه و گروهى برگرد او جمع شدند و سخن او را تصديق نمودند و از او پيروى كردند ، و هنگامى كه خبر كشته شدن على عليه السلام به او رسيد گفت : به خدا سوگند اگر پاره هاى مغز او

را در هفتاد كيسه كوچك براى ما بياورند باز هم علم خواهيم داشت كه او نمرده است و نخواهند مرد تا آنكه عرب را با چوبدستى خويش به سوى حقيقت براند .

چون اين سخن او به اطلاع ابن عباس رسيد گفت : اگر مى دانستيم كه على عليه السلام برمى گردد زنانش را عروس و ميراثش را تقسيم نمى كرديم .

اصحاب مقالات مى گويند : گروهى معتقد به همين عقيده بودند و در مداين برگرد عبدالله بن سبا جمع شدند كه از جمله ايشان عبدالله بن صبرة همدانى و عبدالله بن عمرو بن حرب كندى و كسان ديگرى غير از آن بودند و كار ايشان پيچيده و استوار شد .

و سخن و عقيده ايشان ميان مردم شايع شد و دعوتى و ادعايى داشتند كه مردم را به آن فرا مى خواندند و نيز شبهه يى داشتند و به آن مراجعه مى كردند ، شبهه ايشان در مورد اخبار غيبى بود كه از قول على عليه السلام ميان مردم ظاهر و شايع شده بود و پياپى صحت آنرا مى ديدند و بدين سبب مى گفتند : اين اخبار غيبى ممكن نيست از كسى جز خداوند متعال يا از كسى كه خداوند در جسم او حلول كرده صادر شود .

آرى به جان خودم سوگند اين درست است كه او بر اين كار توانا نبوده ، مگر اينكه خداوند او را بر آن توانا ساخته است ولى اگر خداوند او را بر آن كار توانا فرموده است دليل آن نيست كه او خدا باشد يا خداوند در جسم او حلول كرده باشد .

برخى از آن فرقه به شبه

هاى ضعيفى استناد مى كردند ، از قبيل گفتار عمر درباره اينكه على عليه السلام چشم كسى را كه در منطقه حرم كژى در دين پديد آورده بود بر كند . عمر گفت : چه بگويم در مورد دست خداوند كه در حرم خدا چشمى را بركنده است . و به اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است : به خدا سوگند من در خيبر را با نيروى بدنى خود از جاى نكندم بلكه آن را به نيروى خداوندى از جاى بركند . و به اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده است : ( خدايى جز خداى يگانه نيست ، وعده خويش را صادقانه برآورد و بنده خويش را يارى داد . خود به تنهايى احزاب را شكست داد . )

و حال آنكه كسى كه احزاب را شكست داد على بن ابيطالب بود كه عمروبن عبدود پهلوان و سوار كار ايشان را كه از خندق گذشته بود كشت و آنان سحرگاه شب بعد گريختند و بدون اينكه جنگى بكنند روى به هزيمت نهادند جز اينكه سواركارشان كشته شد . يكى از شاعران اماميه هم به اين موضوع اشاره كرده و آن را فضائل على عليه السلام شمرده است و در آن چنين گفته است :

( اگر شما از كسانى هستيد كه قصد رسيدن به مقام او را داريد اى كاش با عمرو بن عبدود و مرحب به مبارزه پرداخته بوديد و چگونه در جنگهاى احد و خيبر و حنين گريختيد ، گريختنهاى پياپى ؛ مگر شما روز عقد برادرى و بيعت گرفتن در غدير حضور نداشتيد كه همگان حاضر

بودند و كسى غايب نبود ...)

همچنين مى گويند : مردى سنى با مردى شيعى مجادله داشت ؛ دعواى خود را نزد مردى از اهل ذمه بردند كه در مورد فضيلت دادن يكى از خلفا بر ديگرى هوادار هيچ كدام نبود او براى ايشان اين بيت را خواند :

( چه فاصله يى است ميان كسى كه در عقيده نسبت به على شك دارد و كسى كه مى گويد همو خداوند است . )

خطبه (59)

از سخنان آن حضرت بعد از كشته شدن خوارج

چون خوارج كشته شدند به على عليه السلام گفته شد اى اميرالمؤ منين ! قوم همگان كشته شدند ، فرمود : ( كلا والله انهم نطف اصلاب الرجال و قرارات النساء ) ( هرگز به خدا سوگند ايشان نطفه هايى در پشت مردان و رحم زنانند ....)

( در اين خطبه ابن ابى حديد به تناسب كلمه ( قرارات ) كه كنايه لطيفى از ارحام است فصلى مشبع در 58 صفحه درباره كنايه و رموز و تعرض با ذكر مثالهاى بسيار از نثر و نظم آورده است كه از مباحث ارزنده ادبى است و چون خارج از موضوع تاريخ است ترجمه نشد . ) پس از آن مى گويد :

خبر دادن على عليه السلام در مورد اينكه ( خوارج همگى در واقعه نهروان هلاك نشدند و اعتقاد خوارج عقيده يى است كه در آينده كسانى كه هنوز آفريده نشده اند بر آن دعوت خواهند كرد ) صحيح بود و همان گونه اتفاق افتاد و اين موضوع هم كه فرموده است : ( آخرين افراد خوارج دزدان راهزن هستند . ) همان گونه بود و چنان شد كه دعوت خوارج مضمحل گرديد و مردان آن

نيست و نابود شدند و كار به آنجا كشيد كه جانشينان راهزنانى به تبهكارى و تباهى در زمين بودند .

كشته شدن وليد بن طريف و مرثيه خواهرش براى او

از جمله كسانى كه كارش به راهزنى انجاميد ، وليد بن طريف شيبانى ( 9 ) بود كه به روزگار هارون الرشيد پسر مهدى خروج كرد ، هارون يزيد بن مزيد شيبانى را به مقابله او گسيل داشت ، يزيد ، وليد را كشت و سرش را نزد هارون برد ، و خواهرش مرثيه اى براى او سروده است و بر شيوه همه شاعران خوارج در مرثيه خويش مدعى شده است كه وليد اهل تقوى و دين بوده است و حال آنكه وليد آن چنان كه او پنداشته نبوده است . خواهر وليد ( 10 ) خواهر وليد چنين مى گويد : ( اى درخت خابور ( 11 ) چگونه پر شاخ و برگى ، گويا بر پسر طريف اندوه و جزعى ندارى ، جوانمردى كه هيچ زاد و توشه يى را جز از راه تقوى دوست نمى داشت و مال را جز از راه نيزه ها و شمشيرها نمى پسنديد ...)

مسلم بن وليد هم اشعارى در مدح يزيد بن مزيد سروده و ضمن آن يادآور شده است كه او موفق به كشتن وليد بن طريف شده است و چنين مى گويد :

( ابن طريف خارجى كه با لشكرى به سوى او رفتى ، مرگ را همچون رگبار عرضه مى كند ...اى يزيد ! سلامت باشى كه در پناه سلامت تو نه در ملك سستى و نه در خلل خواهد بود ...)

خروج ابن عمرو خثعمى و سرانجام كار او با محمد بن يوسف طائى

سپس به روزگار حكومت متوكل عباسى ، ( 12 ) در منطقه جزيره ، ابن عمرو خثعمى خروج كرد و به راهزنى و ناامن ساختن راهها پرداخت و خود را خليفه ناميد .

ابوسعيد محمد بن يوسف طائى ثغزى صامتى به جنگ او رفت و گروه بسيارى را نيز اسير گرفت ، و ابن عمرو خثعمى توانست با گريز از ميدان جان خود را نجات دهد . ابوعباده بحترى ( 13 ) ضمن قصيده مفصلى ابوسعيد را مدح گفته و از اين جنگ ياد كرده است ( و ضمن آن ) چنين گفته است :

( ما گروهى از خاندان امية را كه با تبهكارى و ستم در طلب خلافت بودند تكفير مى كرديم ، طلحه و زبير هر دو را سرزنش مى نموديم و ابوبكر صديق و فاروق را هم شماتت مى كرديم ...)

و اين قصيده از اشعار پسنديده و گزينه بحترى است .

بيان گروهى كه معتقد به عقيده خوارج بوده اند

پس از اين دو ، گروهى ديگر از خوارج در نواحى كرمان از مردم عمان خروج كردند كه اهميتى ندارند . ابواسحاق صابى ( 14 ) در كتاب التاجى خود قيام آنان را آورده است و همه آنان از راه و روش پيشينيان خود بر كنار بودند و قصد و هدف ايشان راهزنى و تباهى در زمين و كسب اموال از راه حرام بوده است و ما را نيازى نيست كه با شرح حال ايشان سخن را به درازا كشانيم .

از جمله كسانى ديگرى كه به داشتن راى خوارج مشهورند و صدق گفتار اميرالمؤ منين عليه السلام كه فرموده است : ( آنان نطفه هايى در پشت مردان و رحم زنانند ) ثابت شده است ، عكرمه وابسته و آزاد كرده ابن عباس و مالك بن انس اصبحى فقيه هستند . از قول مالك نقل شده است كه جون سخن از على عليه السلام

و عثمان و طلحه و زبير به ميان مى آورد مى گفت : به خدا سوگند با يكديگر جنگ نكردند مگر براى دسترسى به نان سپيد و تريد آماده .

ديگر از ايشان ، منذر بن جارود عبدى و يزيد بن ابى مسلم - وابسته و آزاد كرده حجاج بن يوسف ثقفى - هستند؛ روايت شده است كه زنى از خوارج را پيش حجاج آوردند ، يزيد بن ابى مسلم وابسته حجاج هم كه پوشيده عقيده خوارج را داشت حاضر بود . حجاج با آن زن سخن گفت و آن زن روى از او برگرداند ، يزيد به او گفت : اى واى بر تو ! امير با تو سخن مى گويد ! زن گفت : اى فاسق پست ، واى بر تو ! و كلمه پست ( ردى ) در اصطلاح خوارج به كسى گفته مى شود كه سخنان و عقيده ايشان را حق مى داند ولى آنرا پوشيده مى دارد ، و ديگر از ايشان صالح بن عبدالرحمان صاحب ديوان عراق است .

ديگر از كسانى كه از پيشينيان منسوب به خواج است جابر بن زيد و عمر و بن دينار و مجاهد هستند . و از كسانى كه پس از اين طبقه اند و به خوارج منسوب اند ابوعبيده معمر بن مثنى تيمى است كه گفته مى شود عقيده شاخه صفريه خوارج را داشته است . ديگر از ايشان يمان بن رباب است كه بر عقيده بيهسية بود ، ( 15 ) عبدالله بن يزيد و محمد بن حرب و يحيى بن كامل هم از اباضيه بودند . ( 16 )

ديگر از پيشينيان كه

منسوب به مذهب خوارجند ابوهارون عبدى و ابوالشعشاء و اسماعيل بن سميع و هبيرة بريم هستند . هر چند ابن قتيبه پنداشته است كه هبيرة از غلات شيعه است .

ابوالعباس محمد بن يزيد مبردهم از اين نظر كه در كتاب معروف خود ، الكامل درباره به اطناب سخن گفته است او به ايشان به چشم مى خورد منسوب به خوارج است .

خطبه (60)

از سخنان على عليه السلام درباره خوارج

على عليه السلام درباره خوارج فرموده است : ( لا تقاتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادر كه ) ( پس از من خوارج را مكشيد ( با آنان جنگ مكنيد ) زيرا آن كس كه در جستجوى حق است ولى خطا كرده و به آن نرسيده است همچون كسى نيست كه در جستجوى باطل است و به آن رسيده است ) . سيد رضى كه رحمت خدا بر او باد مى گويد : ( منظور از كسانى كه در جستجوى باطلند و به آن رسيده اند ) معاويه و ياران اويند .

( ابن ابى الحديد چنين شرح داده است : )

منظور آن حضرت است كه خوارج به سبب آنكه گرفتار شبهه شدند به گمراهى در افتادند و حال آنكه آنان ظاهرا خواهان حق ، و نسبتا پايبند به دين بودند و از معتقدات خود ، هر چند به خطا ، دفاع مى كردند؛ در حالى كه معاويه چنين نبود كه در جستجوى حق باشد بلكه داراى عقيده باطلى بود و حتى از عقيده يى هم كه آن را بر شبهه بنا نهاده باشد دفاع نمى كرد؛ احوال او هم بر همين دلالت داشت و او هرگز از

دينداران نبود و هيچ گونه زهد و صلاحى از او آشكار نشده است ؛ او مردى بسيار زراندوز بود كه اموال و عنايم مسلمانان را در آرزوها و هوسهاى خود و براى استوار ساختن پادشاهى خود و حفظ قدرت خويش خرج مى كرد و تمام احوال او نشان مى داد كه از عدالت رويگردان است و بر باطل اصرار مى ورزد؛ و بديهى است كه جايز نيست مسلمانان پادشاهى و قدرت او يارى دهند و با خوارج هر چند كه گمراه باشند به سود معاويه و براى استوارى حكومت او جنگ كنند ، كه آنان به هر حال از او بهتر بودند ، و نهى از منكر مى كردند و خروج بر پيشوايان ستمگر را واجب مى شمردند .

در نظر ياران معتزلى ما هم خروج بر پيشوايان ستمگر واجب است ، همچنين به عقيده ياران ما هر گاه شخصى فاسق بدون هيچ شبهه و دستاويزى با زور حكومت دست يابد جايز نيست كه او را براى جنگ با كسانى كه منسوب به دين هستند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند يارى داد ، بلكه واجب است كسانى را در كه بر او خروج كرده اند هر چند در عقيده خود؟ با شبهه دينى به آن معتقدند گمراه باشند يارى داد ، زيرا آنان از آن پيشوا عادل تر و به حق نزديك ترند و در اين موضوع هيچ ترديد نيست كه خوارج ملتزم به دين بوده اند و در اين هم ترديد نيست ؟ از معاويه چنين چيزى ظاهر نشده است .

بازگشت به اخبار خوارج و بيان سرداران و جنگهاى ايشان

ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل خود مى گويد :

( 17 ) عروة بن ادية يكى از افراد قبيله ربيعة بن حنظله بود و گفته شده كه او نخستين كسى است كه شعار خوارج را در مورد حرمت حكميت سر داده است . او در جنگ نهروان با خوارج بود و از جمله كسانى است كه جان سالم به در برد و تا مدتى از حكومت معاويه هم باقى بود ، سپس گرفتار شد و او را همراه برده اش پيش زياد آوردند . زياد نخست از او در مورد ابوبكر و عمر پرسيد ، او درباره آن دو سخن پسنديده گفت . زياد به او گفت : در مورد عثمان و ابوتراب چه مى گويى ؟ او نسبت به عثمان در مورد شش سال اول خلافتش اظهار دوستى كرد و در مورد بقيه مدت خلافت او گواهى داد كه عثمان كافر شده است ؛ درباره على عليه السلام هم همين را گفت ؛ يعنى تا پيش از تسليم شدن به حكميت نسبت به او اظهار دوستى كرد و سپس گواهى به كفر او داد . سپس زياد از عروه بن اديه درباره معاويه پرسيد؛ ( عرؤ ه ) او را سخت دشنام داد ، و سرانجام زياد از او درباره خود پرسيد ، و گفت : آغاز تولد تو در شك و ترديد بود و سرانجام تو اين بود كه تو را منسوب خود دانستند ، ( 18 ) وانگهى تو نسبت به خداى خود گنهكار و عاصى هستى . زياد فرمان داد گردنش را زدند؛ آن گاه برده او را فرا خواند و گفت : كارهاى عروة بن اديه را براى من

توضيح بده . گفت : مفصل بگويم يا مختصر؟ گفت : خلاصه بگو : گفت : هرگز در روز براى او خوراكى نبردم و هرگز در شب براى او بسترى نگسترد . همه روزه روزه دار و همه شب شب زنده دار بود .

ابوالعباس مبرد مى گويد : و براى من نقل كرده اند كه ابوحذيقه و اصل بن عطاء همراه تنى چند در سفر بود ، احساس كردند كه خوارج در راهند ، واصل به همراهان خود و اهل كاروان گفت : رويارويى با آنان از شما ساخته و در شان شما نيست ؛ كنار برويد و مرا با ايشان بگذاريد .

در همين هنگام خوارج كه مشرف بر ايشان شده بودند به واصل گفتند : تو چه كاره اى ، او پيش آنان رفت ، خوارج به او گفتند تو و يارانت چه كاره ايد؟ گفت : ما گروهى مشترك هستيم و به شما پناه آورده ايم ، همراهان من مى خواهند سخن خدا را بشنوند و حدود آن را بفهمند . آنان گفتند : ما شما را پناه داده ايم . واصل گفت : احكام را به ما بياموزيد و آنان را شروع به آموزش احكام خود به آنان كردند و واصل مى گفت : من و همراهانم پذيرفتيم . خوارج به آنان گفتند : در صحبت يكديگر به سلامت برويد كه شما برادران ماييد . واصل گفت : اين در شان شما نيست ، كه خداى عزوجل مى فرمايد : ( و اگر يكى از مشركان از تو پناه خواهد او پناه بده تا سخن خدا را بشنود و سپس او را

به جايگاه امن خودش برسان ) ( 19 ) ما را به جايگاه امن خودمان برسانيد . برخى به برخى ديگر نگريستند و گفتند : آرى اين حق براى شما محفوظ است و همگان با آنان حركت كردند و ايشان را به جايگاه امن رساندند . ( 20 )

همچنين ابوالعباس مبرد مى گويد : مردى از خوارج را پيش عبدالملك بن مروان آوردند ، او را آزمود و آنچه مى خواست در او فهم و علم ديد؛ و باز او را آزمود و او را همان گونه كه مى خواست از لحاظ ادب و هوش سرشار ديد؛ عبدالملك به او رغبت پيدا كرد و از او خواست از مذهب خويش برگردد ، زيرا او را دانا و پژوهنده يافت و لذا بيشتر از او تقاضا كرد ، آن مرد خارجى گفت : تقاضاى نخستينت تو را از تقاضاى دوم بى نياز كرد؛ تو سخن گفتى و من شنيدم ، اينك گوش بده تا من سخن گويم . عبدالملك گفت : بگو . او شروع به بيان عقايد خوارج كرد و با زبانى گويا و الفاظى ساده و معانى نزديك به ذهن ، معتقدات خود را براى او بيان كرد ، عبدالملك پس از آن گفتگو ضمن اقرار به معرفت و فضل او و با توجه به معرفت و فضل خود مى گفت : نزديك بود در انديشه من چنين رسوخ پيدا كند كه بهشت براى ايشان آفريده شده است و من سزاوارترين بندگان خدايم كه همراه آنان جنگ و جهاد كنم ، ولى به حجتى كه خداوند بر من ثابت نموده و حقى كه در

دل من پايدار قرار داده برگشتم و به آن مرد خارجى گفتم : دنيا و آخرت هر دو از خداوند است اينك خداوند ، ما را به حكومت دنيا مسلط و چيره كرده است و ترا چنان مى بينم كه به آنچه مى گوييم و معتقديم پاسخ مثبتى نمى دهى ؛ به خدا سوگند اگر اطاعت نكنى ترا خواهم كشت ، در همان حال كه من با او اين سخن را مى گفتم پسرم مروان را پيش من آوردند .

ابوالعباس مبرد مى گويد : اين مروان برادر تنى يزيد بن عبدالملك بود و مادر هر دو عاتكه دختر يزيد بن معاويه است و مروان مردى گرانقدر و غيرتمند بود ، گويد : در آن حال او را در حالى كه مى گريست پيش پدرش آوردند و گريه او به سبب اين بود كه معلمش او را زده بود؛ اين كار بر عبدالملك گران آمد ، آن مرد خارجى روى به عبدالملك كرد و گفت : بگذار بگريد كه براى كنج دهانش بهتر و براى مغزش سلامتبخش تر و براى صداى او بهتر است وانگهى سزاوارتر است بگريد تا چشم او از گريستن براى اطاعت خداوند دريغ نكند و هرگاه اراده كند اشك بريزد بتواند گريه كند .

اين سخن او عبدالملك را به شگفتى واداشت و با تعجب به او گفت : آيا اين حالتى كه در آن هستى ترا از اين پيشنهاد باز نداشت ؟ گفت : شايسته نيست كه مومن را چيزى از گفتن حق باز دارد . عبدالملك دستور داد او را زندانى كردند و از كشتن او صرف نظر كرد؛ بعد هم

در حالى كه از او معذرت مى خواست گفت : اگر چنين نبود كه با الفاظ خود بيشتر رعيت مرا فاسد مى كنى و به تباهى مى كشانى ترا حبس نمى كردم .

عبدالملك مى گفت : اين مرد مرا به شك و گمان انداخت ، فقط عنايت خداوند مرا محفوظ داشت ولى بعيد نيست كه كسى را كه پس از من است گمراه كند . ( 21 )

مرداس بن حدير

قسمت اول

ابوالعباس مبرد مى گويد : از جمله مجتهدان خوارج زنى به نام بلجاء بود او زنى از قبيله حرام بن يربوع بن مالك بن زيد مناة بن تيم بود ، ابوالبلال مرداس بن حدير هم از خاندان ربيعة بن حنظله و مردى پارسا بود كه خوارج او را بزرگ مى داشتند؛ او مردى مجتهد بود كه بسيار درست و پسنديده سخن مى گفت . غيلان بن خرشة ضبى او را ديد و گفت : اى ابوبلال ديشب شنيدم امير - يعنى عبيدالله بن زياد - سخن از بلجاء مى گفت و خيال مى كنم بزودى او را خواهند گرفت . ابوبلال نزد بلجاء رفت و به او گفت : خداوند براى مومنان در مسئله تقيه توسعه قرار داده است ، مخفى شو كه اين ستمگر كينه توز كه بر خود ستم مى كند از تو نام برده است . بلجاء گفت : اگر او مرا بگيرد خودش در آن كار بدبخت تر خواهد شد و من دوست نمى دارم هيچكس به سبب من به زحمت و رنج افتد . عبيدالله بن زياد كسى را گسيل داشت و بلجاء را پيش او آوردند . هر دو دست و

هر دو پاى او را بريدند و او را كنار بازار انداختند ، ابوبلال در حالى كه مردم در كنار او جمع شده بودند از آنجا گذشت و پرسيد چه خبر است ؟ گفتند بلجاء است . ابوبلال كنار او رفت و بر او نگريست و سپس ريش خود را به دندان گرفت و با خود گفت : اى مرداس ! اين زن در مورد گذشت از دنيا از تو خوش نفس تر و آماده تر بود .

گويد : سپس عبيدالله بن زياد مرداس را گرفت ، و او را زندانى كرد و زندانبان كه از شدت اجتهاد و كوشش او را ديد و شيرينى سخن او را شنيد به او گفت : من براى تو مذهبى پسنديده مى بينم و دوست مى دارم براى تو كارى پسنديده انجام دهم ؛ آيا اگر بگذارم شبها به خانه خود بروى آخر شب و سحرگاه پيش من بر مى گردى ؟ گفت : آرى . و زندانبان با او همينگونه رفتار مى كرد .

عبيدالله بن زياد در حبس و كشتن خوارج پافشارى و لجاجت مى كرد و چون با او درباره آزاد ساختن برخى از خوارج گفتگو شد نپذيرفت و گفت : من نفاق را پيش از آن كه آشكار شود سركوب مى كنم ، همانا سخن ايشان در دلها بيشتر از آتش در نى اثر مى كند و تندتر آن را شعله ور مى سازد .

روزى مردى از خوارج يكى از افراد شرطه را كشت . ابن زياد گفت : نمى دانم نسبت به اين مرد چه كنم . هر گاه به مردى فرمان مى دهم

كه يكى از ايشان را بكشد آنان قاتل او را مى كشند؛ ناچار همه خوارجى را كه در زندان من هستند مى كشم . آن شب هم زندانبان مانند هر شب مرداس را به خانه اش فرستاده بود؛ خبر به مرداس رسيد و چون سحر آماده شد به زندان برگردد؛ خانواده او گفتند : از خداوند در مورد جان خود بترس كه اگر به زندان بازگردى كشته خواهى شد . او نپذيرفت و گفت : به خدا سوگند من كسى نيستم كه خداوند را در حالى كه مكر و غدر بورزم ملاقات كنم و پيش زندانبان برگشت و گفت : من مى دانم سالار تو چه تصميمى گرفته است . زندانبان گفت : شگفتا با آنكه مى دانى بازآمده اى !

ابوالعباس مبرد مى گويد : و روايت شده است كه مرداس از كنار عربى صحرا نشين گذشت كه به شتر خويش قطران مى ماليد ، شتر از حرارت و سوزش قطران به جست و خيز آمد ، مرداس مدهوش بر زمين افتاد ، اعرابى پنداشت كه غش كرده است و كنار گوش او شروع به تعويذ و ورد خوانى كرد و چون مرداس چشم گشود به او گفت : من بيخ گوش تو ورد خوانى كردم . مرداس گفت : مرا آن بيمارى كه تو از آن بر من مى ترسى نيست ولى چون ديدم شترى از قطران چنين به رنج افتاد ، از قطران جهنم ياد كردم و چنان شدم كه ديدى . عرب صحرا نشين گفت : ناچار به خدا سوگند هرگز از تو جدا نمى شوم ( 22 ) .

ابوالعباس مبرد مى

گويد : مرداس در جنگ صفين همراه على عليه السلام شركت كرده بود و موضوع حكميت را نپذيرفت و انكار كرد و در جنگ نهروان همراه خوارج شركت كرد و در زمره كسانى بود كه از آن معركه نجات پيدا كرد و سپس همانگونه كه گفتيم ابن زياد او را زندانى كرد و چون از زندان او بيرون آمد سختكوشى ابن زياد را در تعقيب و جستجوى خوارج ديد و تصميم بر قيام و خروج گرفت و به ياران خود گفت : به خدا سوگند براى ما امكان زندگى كردن با اين ستمگران فراهم نيست ؛ آنان فرمانهاى خود را در حالى كه از عدل و داد بركنارند و از سخن حق به دورند بر ما جارى مى سازند؛ به خدا سوگند صبر بر اين از گناهان بزرگ است هر چند شمشير كشيدن و به بيم افكندن مردم هم گناهى بزرگ است وى ما عهد خود را با ايشان مى شكنيم ولى شمشير نمى كشيم و با كسى جز كسانى كه با ما جنگ كنند جنگ نمى كنيم . يارانش حدود سى تن بودند گرد او جمع شدند كه از جمله ايشان حريث بن حجل و كهمس بن طلق صريمى بودند . آنان خواستند حريث را به فرماندهى خود بر گزينند كه نپذيرفت و فرماندهى خود را به عهده مرداس نهادند . همينكه مرداس همراه ياران خود حركت كرد عبدالله بن رباح انصارى كه از دوستانش بود او را ديد و گفت : اى برادر ! آهنگ كجا دارى ؟ گفت : مى خواهم دين خود و يارانم را از تسلط اين ستمگران برهانم .

گفت : آيا از پيشامد بدى بر من مى ترسى ؟ گفت : آرى و مى ترسم غافلگير شوى . مرداس گفت : مترس كه من شمشيرى نمى كشم و كسى را نمى ترسانم و با هيچكس جز آن كس كه با من جنگ كند جنگ نمى كنم .

مرداس حركت كرد و در ( آسك ) كه جايى ميان نهروان و ( ارجان ) است فرود آمد ، در آن هنگام شمار يارانش نزديك چهل تن بود ، اموالى را كه براى ابن زياد مى بردند از كنار او عبور دادند؛ او آن را گرفت و سهم خود و يارانش را از آن برداشت و باقى آن را به كسانى كه مى بردند پس داد و گفت : به سالار خود بگوييد ما سهم خود را برداشتيم . يكى از يارانش گفت : به چه سبب باقى اموال را پس مى دهيم ؟ گفت : آنان همانگونه كه نماز را بر پا مى دارند جمع آورى زكات را هم انجام ميدهند و ما به آنان در مورد نماز جنگ نداريم .

مبرد مى گويد : مرداس را درباره قيام و خروج خود اشعارى است كه از ميان آن ، اين گفتارش را برگزيده ام :

( آيا پس از پسر وهب ( 23 ) آن مرد پاك و پرهيزگار كه در اين جنگها خويشتن را در مهالك انداخت ، زندگى را دوست بدارم يا سلامت را آرزو كنم ! حال آنكه زيد بن حصن و مالك را هم كشتند ، با خدايا نيت و بينش مرا به سلامت دار و تقوى به من ارزانى كن تا هنگامى

كه آنان را ديدار كنم . )

مبرد مى گويد : سپس عبيدالله بن زياد لشكرى را به خراسان گسيل داشت يكى از كسانى كه در آن لشكر بوده است مى گويد : ما از آسك گذشتيم ناگاه به آنان برخورديم كه سى و شش تن بودند ، ابوبلال مرداس بر ما بانگ زد : آيا شما آهنگ جنگ با ما داريد؟ گويد : من و برادرم در گودالى كه براى شكار حفر مى كنند بوديم . برداريم كنار گودال ايستاد و گفت : سلام بر شما باد . مرداس گفت : نه كه آهنگ خراسان داريم يا آنكه كسى را بترسانيم خروج نكرده ايم بلكه از ستم گريخته ايم و با هيچ كس جز كسى كه با ما جنگ كند جنگ نمى كنيم و از غنيمت هم جز سهم خود چيزى نمى گيريم . سپس پرسيد : آيا كسى براى جنگ با ما نامزد شده است ! گفتيم : آرى ، اسلم بن زرعه كلابى ، پرسيد : چه هنگام پيش ما خواهد رسيد؟ گفتيم : ظاهرا فلان روز . مرداس گفت : ( خداى ما را بسنده و بهترين كارگزار است . )

مبرد مى گويد : عبيدالله بن زياد به سرعت اسلم بن زرعه را آماده و مجهز ساخت و او را نزد ايشان گسيل داشت و دو هزار مرد همراهش بودند و شمار ياران مرداس در آن هنگام به چهل رسيده بود . چون اسلم پيش آنان رفت ابوبلال مرداس بر او بانگ زد : اى اسلم از خداى بترس كه ما قصد فساد و تباهى در زمين نداريم و غنيمتى را تصرف

نخواهيم كرد و به زور نخواهيم گرفت ، تو چه مى خواهى ؟ گفت : مى خواهم شما را پيش ابن زياد برگردانم . گفت : او ما را خواهد كشت . اسلم گفت : بر فرض كه بكشد . گفت : تو در خون ما شريك خواهى بود . گفت : من بر اين آيينم كه او بر حق است در حالى كه از تبهكاران پيروى مى كند و خود يكى از ايشان است كه افراد را با گمان مى كشد و غنايم را به اشخاص مى بخشد و در صدور حكم ستم مى كند؟ ! مگر نمى دانى كه او در قبال خون ابن سعاد چهار بى گناه را كشت و حال آنكه من يكى از كشندگان اويم و پولهايم را كه همراهش بود در شكمش نهادم .

آن گاه همگى همچون تن واحد بر اسلم يورش آوردند و اسلم و يارانش بدون آنكه جنگ كنند گريختند و نزديك بود يكى از خوارج به نام معبد او را اسير كند .

چون اسلم پيش ابن زياد برگشت ، ابن زياد سخت بر او خشم گرفت و گفت : اى واى بر تو ! با دو هزار تن مى روى و از حمله چهل تن با همگان مى گريزى ؟ اسلم مى گفته است : همانا اگر من زنده باشم و ابن زياد مرا سرزنش كند بهتر است كه مرده باشم و مرا بستايد .

هر گاه اسلم به بازار مى رفت يا از كنار كودكان مى گذشت آنان فرياد مى زدند : ابوبلال مرداس پشت سر تو است ! گاهى هم مى گفتند : اى معبد

بگيرش اسلم سرانجام به ابن زياد شكايت كرد و به او شرطه هاى خود دستور داد مردم را از آزار او باز دارند . عيسى بن فاتك كه يكى از خوارج و از قبيله تيم الللات بن ثعلبه است درباره اين جنگ چنين سروده است :

قسمت دوم

( چون صبح كردند ، نماز گزاردند و برخاستند به سوى اسبهاى گزينه كوتاه يال نشاندار حركت كردند و چون جمع شدند بر آنان حمله بردند و مزدوران كشته مى شدند ...)

مبرد در اين مورد مى گويد : اما سخن حريث بن حجل كه گفته است : مگر نمى دانى كه ابن زياد چهار تن بى گناه را در قبال خون ابن سعاد كشته است كه نام ابن سعاد ، مثلم بن مشرح باهلى است ، سعدا نام مادر اوست ، و چنين شد كه مردى از قبيله سدوس را كه نامش خالد بن عباديه ابن عباده بود و از پارسيان خوارج بود؟ براى عبيدالله بن زياد نام بردند كه فرستاد او را گرفتند ، مردى از خاندان ثور ( 24 ) نزد ابن زياد آمد و آنچه را درباره خالد گفته بودند تكذيب كرد و گفت : او داماد من و در ضمان من است ، ابن زياد خالد را آزاد كرد ، ولى ابن سعدا همچنان در كمين او بود تا آنكه خالد چند روزى ناپديد شد . ابن سعدا پيش عبيدالله بن زياد آمد و گفت : خالد ناپديد شده است ، و اين زياد همواره در صدد گرفتن خالد بود و سرانجام او را گرفت و بر او دست يافت و از او پرسيد :

در اين مدت غيبت خود كجا بودى ؟ گفت : پيش قومى بودم كه خداوند را ياد و تسبيح مى كردند و پيشوايان ستمگر را نام مى بردند و از آنان بيزارى مى جستند .

گفت : جاى ايشان را به من نشان بده . گفت : در اين صورت آنان سعادتمند مى شوند و تو بدبخت مى شوى و من هرگز آنان را به بيم و وحشت نمى افكنم . ابن زياده به او گفت : درباره ابوبكر و عمر چه مى گويى ؟ از آن دو به نيكى ياد كرد . گفت : درباره عثمان و معاويه چه مى گويى ؟ آيا آن دو را دوست مى دارى ؟ گفت : اگر آن دو دوست خدا باشند من دشمن آن دو نيستم . ابن زياد چند بار او را بيم داد و از او خواست از عقيده خود بازگردد و او چنان نكرد . ابن زياد تصميم به كشتن او گرفت و دستور داد او را به ميدانى كه به ميدان ( زينبى ) ( 25 ) معروف بود ببرند و بكشند . شرطه ها از كشتن او خوددارى مى كردند و به سبب آنكه بسيار لاغر و نشان عبادت در او ظاهر بود از آن كار شانه خالى مى كردند . مثلم بن مشرح ابن سعده كه از شرطه ها بود جلو رفت و او را كشت . خوارج نقشه كشتن او را كشيدند؛ او شيفته ماده شتران شيرى بود و همواره در صدد آن بود كه از جاهاى ممكن خريدارى كند؛ خوارج هم در پى او بودند ، مردى در هيات جوانان

ساربان و دلال فروش او را ديد كه بر چهره اش زعفران ماليده بود به تعقيب او واداشتند او در بازار دام فروشان او را ديد كه از شتران پرشير مى پرسيد . به او گفت : اگر ناقه هاى دوشا مى خواهى من آن مقدار دارم كه ترا از ديگران بى نياز كند ، همراه من بيا . مثلم ( ابن سعاده ) در حالى كه سوار بر اسب خود بود حركت كرد و آن جوان هم پيشاپيش او پياده مى رفت تا او را به محله بنى سعد برد وارد خانه يى شد و به مثلم گفت : وارد شو نگهدارى اسبت با من ؛ همين كه او وارد خانه شد و در حياط پيش رفت در را بست ، خوارج بر سر او ريختند حريث بن حجل و كهمس بن طلق صريمى دست به دست دادند و او را كشتند و درم هايى را كه همراه او بود در شكمش قرار دادند و او را گوشه همان حياط دفن كردند و آثار خون را پاك كردند و اسب او را هنگام شب رها ساختند و فردا آن اسب را در بازار دام فروشان پيدا كردند؛ مردم قبيله باهله در جستجوى او برآمدند و هيچ اثرى از او پيدا نكردند و قبيله سدوس را متهم كردند و سلطان را بر ايشان شوراندند؛ سدوسى ها سوگند مى خوردند ولى ابن زياد جانب باهلى ها را گرفت و از سدوسى ها چهار ديه گرفت و گفت : من نمى دانم با اين خوارج چه كنم هر گاه فرمان به كشتن كسى مى دهم قاتل او

را غافلگير مى كنند و مى كشند . كسى از وضع مثلم ( ابن سعاده ) آگاه نشد تا هنگامى كه مرداس و يارانش خروج كردند و همين كه ابن زرعه كلابى به مقابله آنان رفت حريث فرياد برآورد : آيا از افراد قبيله باهله كسى اينجا حضور دارد؟ گفتند : آرى . گفت : اى دشمنان خدا ! شما از بنى سدوس براى مثلم چهار خونبها گرفتند و حال آنكه من او را كشتم و درم هايى را كه با او بود در شكمش نهادم و او فلان جا به خاك سپرده شده است . پس از شكست و گريز ابن زرعه و يارانش مردم به آن خانه ها رفتند و به پاره هاى بدن مثلم دست يافتند و ابوالاسود در اين باره چنين مى گويد :

( و سوگند خورده ام كه ديگر صبحگاه به سوى صاحب ماده شتر شيرى نروم و با او در مورد ارزش شتر چانه نزنم تا آن كه مثلم از جاى برخيزد ) .

ابوالعباس مبرد مى گويد : سرانجام مرداس چنين شد كه عبيدالله بن زياد مردم را براى فرستادن به جنگ او آماده كرد و عباد بن اخضر مازنى را انتخاب كرد . نام پدر عباد اخضر نيست و نام كامل او عباد بن علقمه مازنى است . اخضر شوهر مادر عباد بوده و عباد به عبادبن اخضر معروف شده است . ابن زياد او را همراه چهار هزار سوار به جنگ مرداس فرستاد؛ خوارج تغيير موضع داده و به دارابجرد كه از سرزمينهاى فارس است رفته بود؛ عباد به سوى ايشان حركت كرد و روز جمعه اى

روياروى شدند . ابوبلال مرداس ، عباد را صدا كرد و گفت : اى عباد ! پيش من بيا كه مى خواهم با تو سخن بگويم ، عباد پيش او رفت . ابوبلال گفت : چه مى خواهى انجام دهى ؟ گفت : مى خواهم پس گردنهايتان را بگيرم و شما را پيش امير عبيدالله بن زياد برگردانم . گفت : آيا كار ديگرى را نمى پذيرى كه ما برگرديم زيرا ما هيچ راهى را نا امن نكرده ايم و هيچ مسلمانى را نترسانيده ايم و با هيچكس جز كسى كه با ما چنگ كند جنگ نمى كنيم و از خراج هم جز به ميران حق خود نمى گيريم . عباد گفت : فرمان همين است كه به تو گفتم . حريث بن حجل به او گفت : آيا در اين فكرى كه گروهى از مسلمانان را به ستمگرى گمراه و ستيزه جو بسپارى . عباد گفت : شما از او به گمراهى سزاوارتريد و از اين كار چاره نيست .

گويد : در اين هنگام قعقاع بن عطيه باهلى كه از خراسان به قصد حج آمده بود آنجا رسيد و چون آن دو گروه را ديد پرسيد موضوع چيست ؟ اينان از خوارج هستند قعقاع به آنان حمله كرد و آتش جنگ برافروخته شد؛ قضا را خوارج قعقاع را به اسيرى گرفتند و او را پيش ابوبلال مرداس آوردند كه به او گفت : تو كيستى ؟ گفت : من از دشمنان تو نيستم من براى فريضه حج آمده ام و مغرور شدم و گول خوردم و حمله كردم ابوبلال او را مرخص كرد .

قعقاع پيش عباد برگشت و كارهاى خود را مرتب نمود و دوباره به خوارج حمله كرد و اين رجز را مى خواند :

( اسب خود را به حمله بر خوارج وا مى دارم تا شايد آنان را به راه راست برگردانم ...)

حريث بن حجل سدسى و كهمس بن طلق صريمى بر او حمله كردند؛ نخست او را به اسيرى گرفتند و سپس بدون اينكه او را پيش ابوبلال ببرند كشتند؛ آن قوم همچنان جنگ و چابكى مى كردند تا آنكه هنگام نماز جمعه فرارسيد . ابوبلال با صداى بلند خطاب به آنان گفت : اى قوم ! اينك وقت نماز فرا رسيده است دست از ما برداريد و جنگ را بس كنيد تا ما نماز بگزاريم و شما هم نماز بگزاريد . گفتند : اين تقاضاى تو پذيرفته است هر دو گروه سلاح بر زمين نهادند و آهنگ نماز كردند .

عباد و همراهانش شتابان نماز خود را گزاردند ولى خوارج طول دادند و در همان حال كه گروهى از ايشان در حال ركوع و سجود و قيام بودند و برخى هم نشسته بودند عباد و همراهانش به آنان حمله كردند و همگان را كشتند و سر ابوبلال مرداس را پيش عباد آورند .

ابوالعباس مبرد مى گويد : خوارج روايت مى كنند كه چون ابوبلال مرداس براى ياران خود رايت بست و آهنگ خروج كرد دستهاى خويش را برافراشت و گفت : پروردگار را اگر آنچه ما بر آنيم حق است آيتى به ما نشان بده . خانه به لرزه در آمد ، برخى هم گفته اند : سقف خانه بلند شد .

و گفته مى شود

مردى از خوارج ضمن اظهار اين مطلب به ابوالعاليه رياحى مى خواست او را از اين نشانه به تعجب وا دارد و به مذهب خوارج ترغيب كند . ابوالعاليه گفت : چنين نيست كه نزديك بود به زمين فرو شوند و آن لرزش هم نشانه يك نظر خشم آلود خداوند است كه به آنان رسيده است .

گويد : چون عباد از جنگ آنان فارغ شد با سرهاى كشتگان و سرهاى آنان بر بردار كشيد ، ميان كشتگان داوود بن شيب هم بود كه از پارسايان خوارج بود و حبيبه بكرى هم بود كه از خاندان عبدالقيس و مردى مجتهد بود ، از حبيبه بكرى روايت شده كه مى گفته است : چون تصميم به خروج با خوارج گرفتم درباره دخترانم انديشيدم و شبى با خود گفتم : امشب از مواظبت از ايشان خوددارى مى كنم ببينم چه مى شود نيمه شب فرا رسيد دخترك كوچك من آب خواست و گفت : بابا آبم بده . من پاسخى ندادم و بار ديگر همين را گفت : يكى از خواهرانش برخاست و او را آب داد؛ دانستم كه خداى عزوجل ايشان را رها و تباه نخواهد كرد و تصميم استوار به خروج گرفتم .

ديگر از كسانى كه با آنان بود كهمس بود كه نسبت به مادر خود از مهربانترين مردم بود . او به مادرش گفت : مادر جان ! اگر وضع تو نمى بود همراه خوارج خروج مى كرد . او گفت : پسركم من تو را به خدا بخشيده ام . عيسى بن فاتك خطى ( 26 ) در واقعه كشته شدن اين خوارج چنين

سروده است :

( هان كه در راه خداوند نه در راه مردم ، تنه درختان خرما پيكر داوود و برادرانش را گرفت ....)

عمران بن حطان با ابيات زير او را مرثيه گفته است :

( اى چشم ! بر مرداس و كشتار گاهش بگرى ، اى خداى مرداس ! مرا هم به مرداس ملحق كن ...)

همچنين براى من خشم و كينه افزوده و بر دوستى من در مورد خروج ابوبلال افزوده است ؛ مى پرهيزم از آنكه بر بستر بميرم و آرزوى مرگ زير نيزه هاى بلند دارم )

عمران بن حطان

ابوالعباس مبرد مى گويد : اين عمران بن حطان يكى از افراد خاندان عمرو بن يسار بن ذهل بن ثعلبه بن عكاية بن صعب بن عك بن بكر وائل بوده است ، او سالار گروهى از خوارج ( صفريه ) است و فقيه و خطيب و شاعر ايشان هم بوده ، شعر او بر خلاف شعر ابوخالد قنانى است كه او هم از همان گروه بوده است . قطرى بن فجاة مازنى براى او ابياتى نوشته و فرستاده و او را در مورد خوددارى از شركت در جنگ سرزنش كرده بود كه چنين بوده است :

( اى خالد ! يقين داشته باش كه جاودانه نخواهى بود و خداوند براى كسى كه از جهاد خوددارى كند و فروشنده عذرى باقى نگذارده است ؛ آيا مى پندارى كه خارجى بر هدايت است و خودت ميان دزد و منكر خدا اقامت مى كنى ؟ )

ابوخالد در پاسخ او اين ابيات را سرود و فرستاد :

( همانا آنچه كه مايه افزونى محبت من به زندگى است موضوع دختركان من است كه

همگان از اشخاص ضعيف هستند ، از اين پرهيز مى كنم كه پس از من شاهد فقر و تنگدستى باشند و پس از آنكه آب صاف و گوارا مى نوشيده اند آب تيره و كدر بياشامند . . )

ابوالعباس مبرد مى گويد : از جمله چيزهايى كه عباس بن ابوالفرج رياشى ( 27 ) از قول محمد بن سلام جمحى ( 28 ) براى من نقل كرد اين است كه چون حجاج ، عمران بن حطان را از خود براند ، او شروع به گردش ميان قبايل كرد و به هر قبيله كه مى رسيدبراى خود نسبى را بيان مى كردكه به نسبت آنان نزديك باشد . خودش در اين باره چنين مى گويد :

( ميان قبيله بين سعد زيد و و عك و عامر عوبثان و لخم و اد بن عمرو و بكر و بنى غدان فرود آمديم . )

سپس از آنجا بيرون آمد تا روح بن زنباع جذامى را ديد ، روح از ميهمانان پذيرايى مى كرد و افسانه سراى عبدالملك بن مروان و در نظر او گرامى و محترم بود . پسر عبدالملك درباره روح گفته است : به هر كس آنچه را كه به ابوزرعه داده شده بخشيده شود فقه مردم حجاز و زيركى اهل عراق و فرمانبردارى مردم شام به او ارزانى شده است . عمران بن حطان به روح چنين اظهار داشت كه از قبيله ازد است . روح هر شعر نادر و حديث غريبى كه از عبدالملك گفت : من ميهمانى مى پرسيد آن را مى شناخت و بر آن مى افزود . روح به عبدالملك گفت :

من ميهمانى دارم كه از اميرالمؤ منين هيچ شعر و خبرى نمى شنوم مگر اينكه او آنرا مى شناسد و دنباله اش اشعار و جملات او را براى عبدالملك نقل كرد . عبدالملك گفت : اين لغت و لهجه عدنانى است و گمان من اين است كه او عمران بن حطان است . تا آنكه شبى درباره دو بيتى كه مطلع آن چنين است : ( خوش باد ( 29 ) ضربتى .. ) گفتگو كردند .

عبدالملك ندانست آن دو بيست از كيست ، روح به خانه برگشت و از عمران به حطان پرسيد . او گفت نم اين دو بيت از عمران بن حطان است كه عبدالرحمان بن ملجم را ستوده است . روح پيش عبدالملك برگشت و به او خبر داد . گفت : ميهمان تو خودش عمران بن حطان است برو او را سوى من بياور . روح نزد عمران برگشت و گفت : اميرالمؤ منين دوست دارد ترا ببيند . عمران به او گفت : من مى خواستم از تو بخواهم كه اين كار را انجام دهى ولى از تو آرزو كردم اينك تو برو من هم از پى تو مى آيم . روح پيش عبدالملك برگشت و به او خبر داد . عبدالملك گفت : هم اكنون كه به خانه ات برگردى ديگر او را نخواهى يافت . روح به خانه برگشت ديد عمران به حطان از آنجا كوچ كرده و رقعه يى براى او باقى گذاشته كه اين اشعار در آن نوشته شده است :

( اى روح ، چه بسيار ميزبانان از لخم و غسان كه چون پيش ايشان

منزل كردم همين گمان تو را بردند و همين كه گفته شد اين عمران بن حطان است و ترسيدم از خانه او بيرون شدم.... )

عمران از آنجا كوچ كرد و ميهمان زفرين حارث يكى از افراد خاندان عمروبن كلاب شد؛ و خود را نزد وى اوزاعى ( 30 ) معرفى كرد . عمران نماز خود را طول مى داد و نوجوانان بنى عامر از اين كار او مى خنديدند؛ در اين هنگام مردى كه پيش روح بن زنباع بوده است نزد زفر آمد و به عمران سلام آشنايى داد . زفر از آن مرد پرسيد : اين كيست ؟ گفت : مردى از قبيله ازد است ، او را در حالى كه ميهمان روح بود ديده ام . زفر به عمران گفت :

فلانى ، چگونه است كه گاهى از قبيله ازدى و گاه از اوزاع ! ؟ اگر ترسان و گرفتارى امانت دهيم ، اگر بينوايى مالت دهيم . عمران بن حطان چون شب فرا رسيد در خانه زفرنامه كوچكى بر جاى گذاشت وگريخت ودر آن نامه اين ابيات را يافتند .

( چيزى كه موجب سرگشتگى زفر شد مدتها موجب سرگشتگى روح بن - زنباع هم بود ، او حدود يك سال همواره از من مى پرسيد كه به او خبر بدهم و مردم يا خدعه گرند يا فريب خورده ... . ) ( 31 )

عمران بن حطان از آنجا كوچ كرد و به عمان رفت و آنان را ديد كه كار ابوبلال مرداس را احترام مى گذارند و او ميان ايشان شناخته شده است ، عمران كار خود را ميان ايشان آشكار ساخت و

اين خبر به حجاج رسيد و نامه يى در مورد دستگيرى او به مردم عمان نوشت . عمران گريخت و به قومى از قبيله ازد كه ساكن سواد كوفه بودند پناه برد و همانجا فرود آمد و تا هنگامى كه درگذشت ميان ايشان بود؛ در منزل كردن خود ميان ايشان چنين سروده است .

( به ستايش خداوند در بهترين منزل فرود آمديم كه در آن از مهر و وفادارى شاديم ، كنار قومى فرود آمديم كه خداوند آنان را متفق و هماهنگ قرار داده و آنان مدعى چيزى جز مجد فرخنده و گوارا نيستند ... )

ابوالعباس مبرد مى گويد : يكى از خوارج چنان بود كه نيزه به سينه اش زده بودند و از پشتش بيرون آمده بود با همان حال خود را به آن كس كه به او نيزه زده بود رساند ، او را كشت و در همان حال اين آيه را مى خواند ( شتابان پيش تو آمدم ، پروردگارا كه خشنود گردى ) ( 32 ) ديگرى از ايشان در جنگ نهروان على عليه السلام رابه جنگ تن به تن فراخواند واين رجز را مى خواند : ( آنان را نيزه مى زنم و على را نمى بينم و اگر آشكار شود بر سينه اش نيزه خواهم زد . )

على عليه السلام به مبارزه با او بيرون شد و با شمشير او را زد و كشت و همين كه ضربه شمشير به او رسيد گفت : ( چه خوش است رفتن به بهشت ) .

عبدالرحمان بن ملجم

ديگر از خوارج عبدالرحمان بن ملجم است كه حسن به على هر دو دست و پاى

او را قطع كرد و او در همان حال خدا را ياد مى كرد و چون خواست زبان او را ببرد بيتابى كرد به او گفتند : چرا بيتابى مى كنى ؟ گفت دوست مى دارم تا هنگامى كه زنده باشم زبانم به ياد و ذكر خدا تازه باشد . ( 33 ) و گروهى از خوارج چنان بودند كه يكى از ايشان خرما را كه از نخل فرو افتاده بود برداشت و در دهان خود نهاد و سپس آن را به رعايت ورع و پارسايى از دهان بيرون انداخت .

ابوبلال مرداس هم كه از خوارج است بسيارى از فرقه ها به مناسبت شدت و صحت و استوارى عبادت و محكمى نيت ، او را از خود مى شمارند و صاحب مكتب فكرى مى دانند .

معتزله او را از خود مى شمرند و مى گويند : او در حالى كه منكر جور و ستم سلطان و فراخواننده به حق بود خروج كرد؛ و بنابراين از اهل عدل است و در اين مورد خطبه يى چنين گفت : به خدا سوگند بدون ترديد نيكوكار را در قبال گناه گنهكار و حاضر را در قبال جرم غايب و درست را؛ قبال جرم نادرست خواهم گرفت . مرداس برخاست و گفت : اى انسان آنچه را كه گفتى شنيديم ، خداوند متعال به پيامبر خدا ، ابراهيم چنين نفرموده است ، بلكه مى فرمايد : ( و ابراهيم كه به عهد خود وفا كرد ( در صحت او چنين آمده است ) كه هيچ كس با گناه ديگرى را به دوش نمى كشد ) ( 34 ) ابوبلال

فرداى همان روز بر زياد خروج كرد . شيعيان هم او را از خود مى دانند و چنين مى پندارند كه او براى حسن بن على عليه السلام نوشته است كه به خدا سوگند من از خوارج نيستم و راى ايشان را ندارم و همانا كه من بر آيين نياى تو ابراهيم عليه السلام هستم ( 35 ) .

مستورد سعدى

ديگر از خوارج ، مشهور است كه يكى از افراد قبيله سعد بن زيد بن منات است كه پارسا و مجتهد بوده است و به روزگار على عليه السلام از سران خوارج بوده است . او خطبه مشهور خود را كه آغاز آن چنين است ايراد كرده است : ( همانا رسول خدا كه درودهاى خداوند بر او باد ما عدل و داد به ارمغان آورد كه پرچمهاى آن به اهتزاز در آمد و نشانه هاى آن درخشيد او پيام خداى خود را به ما ابلاغ فرمود و براى امت خود خير خواهى كرد و پند و اندرز داد تا آنكه خداوند متعال او را در حالى كه برگزيده و مختار بود قبض روح فرمود . )

مستورد در جنگ نخيله از شمشير على عليه السلام جان به در برد و پس از مدتى بر مغيرة بن شعبه كه والى كوفه بود خروج كرد . معقل بن قيس رياحى با او جنگ تن به تن كرد و آن دو هر يك به ديگرى ضربتى زد كه هر دو مرده در افتادند .

از جمله سخنان مستورد اين است :

اگر تمام جهان را صاحب شوم و سپس فراخوانده شوم كه به گناهى از آن بهرمند شوم آن را انجام

نخواهم داد .

و ديگر گفته است : چون راز خويش را به دوست خود بگويم و آن را فاش سازد ملامتش نمى كنم كه خود من به حفظ آن راز سزاوارتر از او بوده ام . و همو گفته است : بر حفظ راز خود كوشاتر از حفظ خون خود باش .

و مى گفته است : نخستين چيزى كه دلالت بر عيب كسى كه عيب مردم مى گويد دارد شناخت او از عيبهاست و كسى جز آن كس كه خود معيوب است بر مردم عيب و خرده نمى گيرد .

و مى گفته است: مال براى تو باقى نمى مانده ، با مال براى خود ستايش و پاداشى خريدارى كن كه براى تو پايدار باشد . ( 36 )

حوثرة اسدى

ابوالعباس مبرد مى گويد : پس از كشته شدن على عليه السلام گروهى از خوارج بر معاويه خروج كردند و كه از جمله ايشان حوثره اسدى و حابس طايى بودند . آن دو همراه گروههاى خويش در حالى كه معاويه در كوفه بود خروج كردند و به جايگاهى كه اصحاب نخليه خروج كرده بودند رفتند . معاويه در سال ( جماعت ) ( 37 ) وارد كوفه شده بود؛ حسن بن على عليه السلام از خلافت كناره گرفته بود و براى رفتن به مدينه از كوفه بيرون آمده بود؛ و پس از آنكه مقدارى راه پيموده بود معاويه كسى را به حضورش گسيل داشت و استدعا كرد كه عهده دار جنگ با خوارج شود؛ امام حسن عليه السلام به او پاسخ داد : به خدا سوگند من از جنگ با تو فقط براى حفظ خون مسلمانان دست

برداشتم و گمان نمى كنم اين كار براى من روا باشد . آيا از سوى تو عهده دار جنگ با گروهى شوم كه خودت براى جنگ از آنان سزاوارترى .

مى گويم ( ابن ابى الحديد ) اين سخن ( امام حسن ) موافق گفتار پدر اوست كه فرموده است : ( پس از من با خوارج جنگ مكنيد زيرا آن كس كه در جستجوى حق است و خطا مى كند و به آن نمى رسد همچون كسى نيست كه در جستجوى باطل است و به آن مى رسد . ) و اين سخن حق است كه نمى توان از آن رويگردان بود و اصحاب ( معتزلى ) ما هم همين عقيده را دارند كه عذر خوارج در نظر ايشان پسنديده تر از عذر معاويه است و گمراهى آنان كمتر از گمراهى اوست و معاويه براى جنگ متسحق تر است .

ابوالعباس مبرد مى گويد : چون پاسخ امام حسن به معاويه رسيد ، نخست پدر حوثره اسدى را فراخواند و به او گفت : برو و كار پسرت را براى من كفايت كن . پدر حوثره پيش او رفت و از او خواست به اطاعت برگردد ، نپذيرفت و چون پدر اصرار كرد او مصمم تر شد . پدر گفت : اى پسركم ! هم اكنون پسركت را پيش تو مى آورم شايد همين كه او را ببينى نسبت به او مهربانى نمايى و گرايش پيدا كنى . گفت : پدر جان ! به خدا سوگند كه من به زخم گران نيزه كه مرا در ميدان به اين سو و آن سو برد شيفته ترم تا

ديدار پسرم !

پدر حوثره نزد معاويه برگشت و او را از آنچه بود آگاه ساخت . معاويه گفت : اى پدر حوثره ! براستى كه اين شخص از حق سر پيچى مى كند و سپس لشكرى به جنگ او گسيل داشت كه بيشتر آن مردم كوفه بودند . حوثره همين كه به آنان نگريست گفت : اى دشمنان خدا ! شما ديروز با معاويه جنگ مى كرديد تا بنيان قدرتش را منهدم سازيد و امروز همراه او جنگ مى كنيد تا قدرتش را استوار سازيد . !

در اين هنگام پدرش به ميدان آمد و او را به مبارزه با خود فرا خواند ، حوثره گفت : پدر جان براى تو جنگ با غير من فراهم است ، و براى من هم راه جنگ با غير تو گشوده است . و بر آن قوم حمله كرد و چنين گفت :

( اى حوثره بر اين گروهها حمله كن ، بزودى به آمرزش خواهى رسيد . )

مردى از قبيله طى بر او حمله كرد و او را كشت ، ولى پس از اينكه نشانه سجده را بر پيشانى او نقش بسته ديد از كشتن او سخت پشيمان شد .

رهين مرادى كه يكى از پارسايان و فقيهان خوارج است ابيات زير را سروده است :

( اى نفس ! گول زدن من در دنيا طولانى شد و از ناگوارى دگرگون شدن روزگار هرگز در امان مباش )

ابوالعباس مبرد مى گويد : بيشتر خوارج به كشته شدن اهميتى نمى دادند و خوى ايشان شيرين دانستن مرگ و خوار شمردن اجل بود . برخى از ايشان در حالى كه آنان را براى

اعدام با شمشير مى بردند اميران را مسخره مى كردند . زياد بن ابيه ، شيبان بن عبدالله اشعرى صاحب مقبره بنى شيبان را به ناحيه دروازه عثمان بصره و اطراف آن گماشت و او در تعقيب خوارج سخت كوشا بود و آنان را به بيم انداخت و همواره بر اين حال بود . شبى در حالى كه به در خانه خود تكيه داده بود دو مرد از خوارج بر او حمله كردند و با شمشيرهاى خود او را كشتند . پس از آن مردى از خوارج را گرفتندو پيش زياد آوردند . گفت : او را ببريد و در حالى كه تكيه داده باشد بكشيد ، هان گونه كه شيبان گشته شده است . آن مرد خارجى به مسخره بر سر زياد فرياد مى كشيد و مى گفت : به به ، چه دادگرى و عدالتى !

سرانجام عباد بن اخضر با خوارج

مبرد گويد : ( 38 ) عباد بن اخضر ، قاتل ابوبلال مرداس بن اديه كه داستان او را قبلا آورديم ، پس از كشتن مرداس همواره در شهر ( كوفه ) مورد ستايش و مشهور بود كه چنان كارى انجام داده است ، تا آنكه گروهى از خوارج با يكديگر رايزنى كردند و تصميم گرفتند او را بكشند . و برخى از ايشان برخى ديگر را در مورد آن كار سرزنش مى كردند . سرانجام روز جمعه يى بر سر راه نشستند و كمين كردند و همين كه او سوار بر استر خود آمد و پسرش هم پشت سرش سوار بود ، يكى ازخوارج ، مقابل او ايستاد وگفت : مساله يى دارم و مى خواهم

از تو بپرسم . گفت : بپرس . آن مرد گفت : اگر مردى مرد ديگرى را به ناحق بكشد و قاتل در نظر حاكم و سلطان داراى جاه و قدر و منزلتى باشد و حاكم بدان سبب به جرم و گناه او توجه نكند و حكم خدا را در مورد او انجام ندهد آيا صاحب خون و ولى مقتول اگر بر قاتل دست يابد حق دارد او را بكشد؟ گفت : نه ، بهتر اين است كه شكايت به حاكم برد . گفت : سلطان به سبب جاه و بزرگى مقام قاتل بر خلاف او رفتار نمى كند . گفت : مى ترسم كه اگر آن شخص قاتل را بكشد سلطان هم او را بكشد . مرد خارجى گفت : ترس از سلطان را رها كن و بگو ببينم آيا در اين باره ميان او و خداوند گناه و جرمى خواهد بود؟ گفت : نه . در اين هنگام آن مرد و يارانش شعار خوارج را بر زبان آوردند و سپس با شمشيرهاى خود بر او حمله كردند . عباد توانست پسر خود را كنارى پرت كند و او گريخت و مردم بانگ برداشتند : عباد كشته شد ، پس جمع شدند و دهانه راهها و كوچه ها را بستند محل كشته شدن عباد در كوچه بنى مازن نزديك مسجد بنى كليب بن يربوع بود . در اين هنگام معبد بن اخضر برادر عباد - كه در واقع نام پدرش علقمه بود و او را پسر اخضر مى گفتند و اخضر شوهر مادر معبد بود - با گروهى از بنى مازن آمد . آنان

بر مردم بانگ زدند؛ ما را با خون و انتقام خودمان آزاد بگذاريد . مردم خود را كنار كشيدند . مازنى ها پيش آمدند و با خوارج جنگ كردند و تمام آنان را كشتند هيچكس از ايشان جز عبيدة بن هلال نتوانست بگريزد و فقط او توانست ديوار يكى از خانه هاى كلوخى و حصيرى را بشكافد و از آن بگريزد . فرزدق در اين باره چنين سروده است ( همانا انتقام خونها بدون نكوهش گرفته شد ... ) او ضمن همين ابيات افراد خاندان كليب بن يربوع را كه خويشاوندان حرير هستند نكوهش كرده است ؛ زيرا عباد بن اخضر كنار مسجد ايشان كشته شده بود و آنان او را يارى نكرده بودند و در اين مورد چنين گفته است : ( همچون اين كار خاندان كليب كه پناهنده خود را رها كردند ، آرى شخص فرومايه در حالى كه حاضر هم باشد يارى دادنش همراه با كندى و سستى است ...)

گويد : كشته شدن عباد بن اخضر هنگامى صورت گرفت كه عبيدالله بن زياد در كوفه بود و جانشين او در بصره عبيدالله بن ابى بكرة بود . ابن زياد به او نوشت هيچ كس از خوارج را آزاد نگذارد و هر كه را كه به خارجى بودن معروف است بگيرد و زندانى كند . عبيدالله ابى بكرة با شدت به جستجو و تعقيب كسانى كه مخفى بودند پرداخت و آنان را تعقيب مى كرد و مى گرفت و هرگاه در مورد يكى از ايشان شفاعت مى شد همان شفيع را كفيل و ضامن قرار مى داد كه متمه را پيش ابن زياد

حاضر سازد . چون عروة بن اديه را پيش او آوردند او را آزاد كرد و گفت : من خود كفيل تو هستم . چون ابن زياد به بصره آمد همه كسانى را كه در زندان بودند كشت و سپس از كسانى كه كفيل كسى شده بودند خواست او را بياورندت هر كس كسى را كه كفيل او شده بود حاضر كرد او را آزاد ساخت و هر كس كه چنين نكرد او را كشت .

ابن زياد سپس به عبيدالله بن ابى بكره گفت : عرؤ ة بن اديه را حاضر كن . گفت : بر او دسترسى ندارم گفت : در اين صورت به خدا سوگند تو را خواهم كشت كه تو كفيل اويى . عبيدالله بن ابى بكرة همواره در جستجوى او بود تا آنكه به او خبر دادند كه او در منطقه علاء بن سويه منقرى است و در اين مورد نامه يى به عبيدالله بن زياد نوشت . دبيرى كه نامه را براى ابن زياد مى خواند به اشتباه چنين خواند : ما او را در مجلس باده نوشى علاء ديديم . ابن زياد دبير را مسخره كرد و گفت : فرومايگى و اشتباه كردى ، او در منطقه و راه علاء نى سويه بوده است و دوست مى دارم كه اى كاش از باده گساران مى بود . ( 39 )

و چون عروة بن اديه را برابر ابن زياد بر پاى داشتند ابن زياد به او گفت : چرا برادرت را براى جنگ با من تجهيز كردى ؟ و منظورش ابوبلال مرداس بود ، گفت : به خدا سوگند من

در مورد از دست دادن او بسيار بخيل بودم و او براى من مايه عزت بود و من براى او همان را مى خواستم كه براى خويشتن ، و براى خودم چيزى جز درنگ كردن و خوددارى كردند از خروج و قيام را نمى خواهم ولى او تصميمى گرفت و پى آن رفت . ابن زياد گفت : آيا تو بر عقيده اويى ؟ گفت : ما همه يك خدا را پرستش مى كنيم . ابن زياد به او گفت : به خدا سوگند تو را پاره پاره خواهم كرد . گفت : براى خودت هر قصاص كه مى خواهى برگزين . دستور داد هر دو دست و پاى او را بريدند و سپس به او گفت : چگونه مى بينى ؟ گفت تو دنياى مرا تباه كردى و من آخرت تو را تباه ساختم . ابن زياد فرمان داد و او را بر همان حال بر در خانه اش به دار كشيدند .

ابوالوازع راسبى

ابوالعباس مبرد مى گويد : ( 40 ) ابوالوازع راسبى از مجتهدان و پارسايان خوارج بود كه همواره خويشتن را در مورد خوددارى از شركت درجنگ سرزنش ونكوهش مى كرد . او كه شاعر بود نسبت به ياران خود نيز همين گونه رفتار ميكرد . روزى نزد نافع بن ارزق آمد . در حالى كه نافع ميان گروهى از ياران خود ود و براى آنان از ستم سلطان و تباهى عامه مردم سخن مى گفت . نافع مردى تيز سخن و اهل احتجاج و پايدارى در نزاع بود . ابوالوازع به او گفت : اى نافع ! به تو زبانى برنده

و قلبى كند عطا شده است و من دوست مى دارم كه اى كاش تيزى و برندگى زبانت از دلت مى بود و كندى و فسردگى دلت از زبانت . چگونه بر حق تحريض مى كنى و خود را از آن فرو مى نشينى و چگونه باطل را زشت مى شمارى و حال آنكه خود بر آن پايدارى . نافع گفت : اى ابووازع منتظر فرصت هستيم تا ياران تو چندان جمع شوند كه بتوانى با يارى آنان دشمنت را سركوب كنى . ابووازع اين دو بيت را خواند :

( همانا كه با زبانت نمى توانى آن قوم را سركوب كنى و فقط با دو دست خود از بدبختيها رهايى مى يابى ، با مردمى كه با خدا جنگ مى كنند جهاد و پايدارى كن شايد خداوند ، گمراه خاندان حرب را بدانگونه درمانده كند ) يعنى معاويه را ( 41 ) و سپس گفت : به خدا سوگند ترا سرزنش نمى كنم بلكه خود را نكوهش مى كنم و هر آينه فردا پگاهى خواهم داشت كه هرگز پس از آن پگاهى ديگر نخواهم داشت . ابووازع رفت و شمشيرى خريد و پيش تيز كننده و صيقل دهنده يى كه همواره خوارج را نكوهش مى كرد و افراد حكومت را بر اسرار و امور پوشيده آگاه مى ساخت و رفت و درباره شمشيرى كه خريده بود با او مشورت كرد او شمشير را پسنديد و از آن تعريف كرد . ابووازع گفت : آن را براى من تيز كن و چون آن را بدانگونه كه مى خواست تيز كرد ناگهان شمشير را بر آن صيقل

دهنده فرود آورد و او را كشت و سپس به مردم حمله كرد كه از پيش او گريختند ، او خود را به محل گورستان بنى يشكر رساند آنجا مردى دار بست خانه خود را بر او افكند و او را از پاى درآورد و ابن زياد دستور داد او را بر دار كشيدند .

عمران بن حارث راسبى

ابوالعباس مبرد مى گويد : ديگر از پارسايان خوارج كه در جنگ كشته شد ، عمران بن حارث راسبى است كه در جنگ دولاب كشته شد . او با حجاج بن باب حميرى كه در آن جنگ امير مردم بصره و علمدار ايشان بود جنگ كرد و آن دو به يكديگر ضربه يى زدند كه هر دو مرده در افتادند . ام عمران در مرثيه او چنين سروده است :

( خداوند عمران را تاييد و پاك كرد و عمران سحرگاه خدا را فرا مى خواند ، آرى از خداوند در نهان و آشكار مسالت مى كرد كه به دست شخص ملحد و مكار شهادت نصيب او كند ...)

گويد : ديگر از سران خوارج كه در جنگ دولاب كشته شدند نافع بن ازرق است كه به اصطلاح از خلفاى خوارج است و به او عنوان اميرالمؤ منين داده بودند و مردى از خوارج در مرثيه او چنين سروده است : ( پسر بدر از كشته شدن نافع شادى كرد و حال آنكه حوادث روزگار و كسانى كه به نافع ستم كردند فشرده و مجتمع شده اند؛ مرگ هم حتمى است و بدون ترديد اتفاق خواهد افتاد و هر كه را روز در نيابد شب در خواهد يافت .. ) ( 42

) قطرى بن فجاة هم ضمن يادآورى از جنگ دولاب چنين سروده است : ( 43 ) ( سوگند به جان تو كه من در زندگى و زيستن تا هنگامى كه ام حكيم را نديده بودم زاهد بودم ، او از سپيد چهرگان شرمگين است كه كسى نظير او براى شفاى اندوهگين و دردمند ديده نشده است ... ( 44 )

عبدالله بن يحيى و مختار بن عوف

قسمت اول

ديگر از سران و بزرگان خوارج عبدالله بن يحيى كندى ملقب به ( طالب الحق ) و دوست او مختار بن عوف ازدى فرمانده جنگ قديد ( 45 ) هستند و ما داستان آن دو را بدانگونه كه ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى ( 46 ) آورده است با اختصار و حذف چيزهايى كه مورد نياز ما نيست در اينجا مى آوريم : ابوالفرج مى گويد : عبدالله بن يحيى از مردم حضرموت و مردى مجتهد و عابد بود ، او پيش از آنكه خروج كند مى گفت : مردى مرا ديد و مدتى طولانى به من نگريست و سپس پرسيد : از كدام قبيله اى گفتم : از قبيله كنده . گفت : از كدام خاندان ايشانى ؟ گفتم : از بنى شيطانم . گفت به خدا سوگند تو پس از آنكه يك چشمت كور مى شود به پادشاهى مى رسى و تا وادى القرى ( 47 ) پيشروى مى كنى . اينك يك چشم من كور شده است و از آنچه او گفت بيمناكم و از خداوند طلب خير مى كنم . او ( عبدالله بن يحيى ) چون در يمن ستم آشكار و ظلم سخت و روش ناپسنديده حكومت ميان مردم

را ديد و به ياران خود گفت : براى ما درنگ كردن در آنچه مى بينم و صبر بر آن جايز نيست و براى گروهى از خوارج اباضيه بصره و جاهاى ديگر نامه نوشت و در مورد خروج و قيام با آنان مشورت كرد . آنان براى او نوشتند اگر مى توانى يك روز هم آنجا درنگ نكنى چنين كن كه مبادرت به كار شايسته برتر و بهتر است و تو مى دانى مرگت چه هنگام فرا مى رسد و براى خداوند هنوز بندگانى صالح هستند كه هرگاه اراده فرمايد آنان را بر مى انگيزاند تا دين خدا را يارى دهند و هر يك از آنان را كه بخواهد به شهادت مخصوص مى كند . آنان ، ابوحمزه مختار بن عوف ازدى و بلخ بن عقبه مسعودى را همراه مردانى از خوارج اباضيه سوى او گسيل داشتند كه در حضرموت پيش او آمدند و او را به خروج و قيام تحريض و تشويق كردند و براى او نامه هايى از دوستانش آوردند كه به او و ديگران سفارش كرده بودند كه چون خروج كرديد غلو مكنيد و حيله و مكر مورزيد و به كردار پيشينيان صالح خود و روش ايشان عمل كنيد و مى دانيد چيزى كه ايشان را وادار به خروج و قيام بر ضد سلطان مى كرد عيب گرفتن از كارها و تباهى آنان ( حاكمان ) بوده است . عبدالله بن يحيى ياران خود را فراخواند و آنان با او بيعت نمودند و آهنگ تصرف دارالامارة كردند ، در آن هنگام حاكم حضرموت ابراهيم بن جبلة بن محرمة كندى بود ، عبدالله

بن يحيى او را گرفت و زندانى كرد و سپس او را رها ساخت كه به صنعاء رفت ، عبدالله در حضر موت ماند و جمعيت يارانش بسيار شدند و او را ( طالب الحق ) نام نهادند . عبدالله بن يحيى براى ياران خود در صنعاء نوشت كه من پيش شما مى آيم و عبدالله بن سعيد حضرمى را برحضرموت گماشت و خود به صنعاء رفت و اين موضوع به سال يكصد و نوزده هجرى بود ، شمار همراهان او دو هزار بود ، در آن هنگام حاكم صنعاء قاسم بن عمرو ، برادر حجاج بن عمرو ثقفى بود . ميان او و عبدالله بن يحيى چند جنگ و برخورد روى داد كه در آنها پيروزى و غلبه از عبدالله بن يحيى بود ، عبدالله وارد صنعاء شد و گنجينه ها و اموالى را كه در آن شهر بود جمع و تصرف كرد و چون بر سرزمينهاى يمن چيره شد خطبه خواند نخست حمد و ثناى خداوند و درود بر پيامبر را بر زبان آورد و تذكر داد و بر حذر داشت و سپس چنين ادامه داد :

اى مردم ! ما شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش و پذيرفتن دعوت كسى كه به آن دو فرا مى خواند دعوت مى كنيم ، دين ما اسلام است و پيامبر ما محمد و قبله ما كعبه و پيشواى ما قرآن است ، ما حلال را همواره حلال مى شماريم و عوضى از آن نمى خواهيم و آن را به چيزى نمى فروشيم ، حرام را هم حرام مى دانيم و آن را پشت سر

خود انداخته ايم و هيچ نيرو و قوتى جز بر خدا نيست و به سوى خدا شكايت مى بريم و بر او اعتماد مى كنيم . هر كس زنا كند كافر است . هر كس دزدى كند كافر است . هر كس باده نوشى كند كافر است و هر كس در اينكه آنان كافرند شك كند كافر است . ما شما را به امور فريضه و واجب كه همگى روشن است : و به آياتى كه همه محكم و استوار است و به آثارى كه از آن پيروى مى كنيم فرا مى خوانيم . و گواهى مى دهيم كه خداوند در آنچه وعده فرموده صادق است و در آنچه حكم فرمايد عدل مطلق است . ما به توحيد و يگانگى پروردگار دعوت مى كنيم و اينكه به وعد و يقين داشته باشيم و فرايض را بجا آوريم و امر به معروف و نهى از منكر كنيم و اينكه نسبت به آنان كه اهل دوستى با خداوند اين است كه در هر زمان كه سستى و فتور پيش آيد بازماندگى از اهل علم را قرار مى دهد تا آنان را كه گمراهند به هدايت فرا خوانند و بر درد و رنج در راه خدا صبر و پايدارى كنند و گروهى از آنان در گذشته بر حق كشته و شهيد شدند و پروردگارشان آنان را فراموش نكرده است و ( پروردگارت فراموشكار نيست ) ( 48 ) شما را سفارش مى كنم به ترس از خدا و قيام پسنديده بر آنچه كه بايد بر آن قيام كنيد ، و با خداوند در اجراى فرمانهاى او و آنچه

نهى مى كند پسنديده رفتار كنيد . اين سخن را مى گويم و از خداوند براى خودم و شما طلب آمرزش مى كنم . گويد : عبدالله بن يحيى چند ماه در صنعاء مقيم بود . ميان مردم خوشرفتارى مى كرد و براى آنان نرم و فروتن بود و از آزار دادن دست نگه مى داشت و جمعيت او بسيار شد و خوارج از هر سو پيش او آمدند . چون موسم حج فرا رسيد ، ابوحمزه مختار بن عوف و بلج بن عقبة و ابرهة بن صباح را با گروهى به مكه فرستاد . شمار ايشان هزار تن و فرمانده ايشان ابوحمزه بود . عبدالله بن يحيى به ابوحمزه مختار فرمان داد پس از رفتن مردم از مكه او در آنجا بماند و بلج را هم به شام گسيل دارد . مختار حركت كرد و روز ترويه ( هشتم ذى الحجه ) به مكه رسيد . در آن هنگام حاكم مكه و مدينه عبدالواحد بن سليمان بن عبدالملك بود و اين به روزگار خلافت مروان بن محمد بن مروان بود . مادر عبدالواحد دختر عبدالله بن خالد اسيد بود . عبدالواحد جنگ با خوارج را خوش نمى دانست ، مردم همه از ديدن خوارج ترسيدند . خوارج در حالى كه درفشهاى سياه بر سير نيزه ها بسته بودند هنگامى كه مردم در عرفات وقوف كرده بودند آشكار شدند . مردم به آنان گفتند : قصد شما چيست و چه مى خواهيد؟ آنان گفتند كه قصدشان مخالفت با مروان و خاندان او و بيزارى جستن از ايشان است . عبدالواحد به آنان پيام فرستاد كه

مراسم حج مردم را به تعطيل نكشانند و ابوحمزه مختار گفت : ما نسبت به انجام مناسك حج خود حريص و سرسخت هستم . و عبدالواحد با خوارج قرار گذاشت كه تا هنگام كوچ كردن حاجيان از مكه همگى از يكديگر در امان باشند .

فرداى آن روز خوارج هم در عرفات كنار عبدالواحد وقوف كردند و عبدالواحد همراه مردم از عرفات كوچ كرد و چون به منى رسيدند به عبدالواحد گفته شد : در مورد خوارج اشتباه كردى و اگر همراه همه حاجيان به آنان حمله مى كردى آنان فقط يك لقمه بودند ! عبدالواحد ، عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب و محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان و عبدالرحمان بن قاسم بن محمد بن ابوبكر و عبيدالله بن عمر بن حفص عمرى و ربيعة بن عبدالرحمان را همراه مردان ديگرى نظير ايشان پيش ابوحمزه مختار فرستاد . آنان همينكه نزديك خيمه ابوحمزه رسيدند . افراد مسلح او ايشان را احاطه كردند و پيش ابوحمزه بردند؛ آنان او را ديدند كه كه نشسته است و ازارى از پارچه هاى قطرى بر دوش دارد و كناره هاى آن را بر پشت سر خود گرده زده است ، همين كه آنان نزديك شدند عبدالله بن حسن علوى و محمد بن عبدالله عثمانى پيش او رفتند او از نسب آن دو پرسيد و چون نسب خويش را براى او گفتند روى ترش كرد و كراهت خود را براى آن دو آشكار ساخت . پس از آنان دو مردى كه نسبت ايشان به ابوبكر و عمر مى رسيد پيش او رفتند و او از

نسب ايشان پرسيد كه چون نسب خود را براى او گفتند مسرت كرد و بر چهره آنان لبخند زد و گفت : به خدا سوگند ما خروج و قيام نكرديم مگر براى اينكه به روش نياكان شما ( ابوبكر و عمر ) رفتار كنيم . عبدالله بن حسن به او گفت : اى مرد ، بخدا سوگند ما اينجا نيامده ايم كه تو افتخار پدران ما را تعيين كنى بلكه امير ما را با پيامى پيش تو فرستاده است و اينك ربيعه آن پيام را به تو مى گويد . ربيعه به او گفت : امير از تو پيمان شكنى مى ترسد . ابوحمزه گفت : پناه بر خدا كه عهد صلح را بشكنيم يا بر هم زنيم ، به خدا سوگند اگر گردنم زده شود اين كار را نمى كنم تا اينكه مدت صلح و عهد ميان ما و شما بگذرد . آنان از پيش ابوحمزه بيرون آمدند و اين خبر را به عبدالواحد رساندند ، و چون آخرين روز كوچ از مكه ( سيزدهم ذى حجه ) فرا رسيد عبدالواحد هم از مكه كوچ كرد و آن شهر را براى ابوحمزه خالى كرد و ابوحمزه بدون جنگ و كشتار وارد مكه شد . يكى از شاعران در اين مورد چنين سروده و عبدالواحد را نكوهش كرده است :

قسمت دوم

( گروهى كه با دين مخالفت كرده اند به ديدار حاجيان آمدند و عبدالواحد گريخت ، او ترسان ، اميرى و مراسم حج را رها كرد و سرگردان همچون شتر رمنده گريخت ...) سپس عبدالواحد رفت تا به مدينه رسيد و دفتر و ديوان را

خواست و براى مردم مقرر داشت كه به جنگ بروند و بر ميزان سهم ايشان ده ده افزود . و بر آن لشكر ، عبدالعزيزبن عبدالله عمرو بن عثمان به عفان را گماشت . چون آن لشكر بيرون آمدند نخست با چند شتر كشته شده برخوردند و مردم آن را به فال بد و شومى گرفتند و چون به ناحيه عقيق رسيدند درفش عبدالعزيز به درخت خاردار بزرگى گير كرد و چوبه آن شكست . مردم اين را هم به شومى گرفتند . آنان به راه خود ادامه دادند تا به قديد رسيدند . در آنجا مردمى فرود آمدند كه از قضايا بركنار بودند و آنان مردم جنگ نبودند كه بيشترشان بازرگان سرمايه دار بودند و در جامه هاى نرم و رنگين و ابزار لهو لعب آمده بودند و هرگز گمان نمى كردند كه خوراج را شوكتى باشد و در اين موضوع شك نداشتند كه خوارج اسير دست آنان خواهند شد . مردى از ايشان كه از قريش بود گفت : اگر مردم طائف مى خواستند توانستند كار اين گروه را از ما كفايت كنند ولى آنان در دين خدا مداهنه و چرب زبانى كردند؛ به خدا سوگند بر آنان پيروز مى شويم و سپس به جنگ مردم طايف مى رويم و آنان را به اسيرى مى گيريم . سپس گفت : چه كسى حاضر است اسيران طايف را از من خريدارى كند؟ ابوالفرج اصفهانى مى گويد : همين مرد نخستين كسى بود كه از جنگ گريخت و چون به مدينه رسيد و وارد خانه شد مى خواست به كنيز خود بگويد : ( اغلقى

البال ) ( در را ببند ) از بيم و وحشت به او گفت : ( غاق ناق ) و مردم مدينه او را از آن پس ( غاق ناق ) مى گفتند و كنيزك سخن او را نفهميد تا آنكه با دست خود به در اشاره كرد و در را بست .

گويد : عبدالعزيز از آن سپاه در ذوالحليفه سان مى ديد ، امية بن عتبتة بن سعيد بن عاصى از مقابل او گذشت بر او لبخند زد و خوشامد گفت . سپس عمارة بن حمزة بن مصعب بن زبير از كنار او گذشت با او سخن نگفت و توجهى به او نكرد ، عمران بن عبدالله بن مطيع كه پسر خاله او بود و مادران آن دو دختران عبدالله بن خالد بن اسيد بودند به او گفت : سبحان الله ! پيرمردى از پيرمردان قريش از كنار تو مى گذرد بر او نمى نگرى بر او خنديدى و نسبت به او مهربانى كردى ؛ به خدا سوگند چون دوباره رويارويى شوند خواهى دانست كه كداميك از آن دو پايدارترند .

گويد : امية بن عتبه نخستين كس بود كه گريخت او سوار بر اسب خود شد و حركت كرد و به غلام خود مجيب گفت : به خدا سوگند اگر جان خود را تسليم اين سگها كه خوارج هستند بكنم بسيار ناتوان خواهم بود .

ولى عمارة بن حمزة بن معصب زبير در آن جنگ چندان جنگ كرد كه كشته شد او همواره حمله مى كرد و به اين بيت اغر بن حماد يشكرى تمثل مى جست كه مى گفته است : ( من چنانم

كه اگر امير در فرمان دادن بخل بورزد هرگاه بخواهم به فرمان دادن بر نفس خويش توانايم ) . گويد : و چون به ابوحمزه مختار خبر رسيد كه مردم مدينه به جنگ او روى آورده اند ابرهة بن صباح را به جاى خويش بر مكه گماشت و در حالى كه بلج بن عقبة بر مقدمه او بود به سوى ايشان حركت كرد و در شبى كه فرداى آن با ايشان كه در قديد فرود آمده بودند روياروى مى شد به ياران خويش چنين گفت : شما فردا با قومى روبرو مى شويد كه اميرشان آن چنان كه به من خبر رسيده است از فرزند زادگان عثمان است يعنى نخستين كس كه با سنت خلفا مخالفت كرد و سنت و روش پيامبر را دگرگون ساخت . همانا كه سپيده دم براى كسى كه داراى چشم است روشن و واضح است . اينك فراوان خدا را ياد كنيد و قرآن بخوانيد و خود را آماده مرگ كنيد . و صبح زود پنجشنبه نهم صفر سال يكصد و سى كنار آنان فرود آمد . ( 49 )

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : عبدالعزيز در آن شب به غلام خود گفت : براى ما علف فراهم ساز . گفت : بسيار گران است . عبدالعزيز گفت : اى واى بر تو ! كه فردا گريه كنندگان بر ما گران ترند . ابوحمزه مختار در اين هنگام بلج بن عقبه را پيش ايشان فرستاد تا آنان را به صلح و تسليم فراخواند . بلج همراه سى سوار پيش آنان آمد؛ نخست خدا را فريادشان آورد و از ايشان خواست از

جنگ با آنان خوددارى كنند و به آنان گفت : راه ما را بازگذاريد تا به شام برويم و به سوى كسانى حركت كنيم كه به شما ستم كرده اند و در حكمرانى بر شما ظلم و جور روا داشته اند و خشم ما را در مورد خودتان قرار مدهيد كه ما قصد جنگ با شما نداريم . مردم مدينه آنان را دشنام دادند و گفتند : اى دشمنان خدا آيا سزاوار است كه ما دست از شما برداريم و شما را آزاد بگذاريم تا در زمين تباهى بار آوريد .

خوارج در پاسخ آنان گفتند : اى دشمنان خدا ، آيا ما در زمين تباهى بار مى آوريم و حال آنكه براى جلوگيرى از تباهى قيام و خروج كرده ايم و مى خواهيم با كسانى از شما كه با ما جنگ مى كنند و غنايم را ويژه خود قرار مى دهند جنگ كنيم ؛ اينك در مورد خود به دقت بنگريد و كسى را كه خداوند اطاعت كردن از او را بر عهده شما قرار نداده است خلع كنيد كه ( نبايد از مخلوق در كارى كه معصيت از خالق است پيروى كرد ) و همگان به صلح و سلامت درآييد و اهل حق را يارى دهيد . عبدالعزيز به او گفت : در مورد عثمان چه مى گويى ؟ گفت : مسلمانان پيش از من از او بيزارى جسته اند من هم پيرو و تابع آنان هستم . عبدالعزيز گفت پيش ياران خود برگرد كه ميان ما و شما چيزى جز شمشير نيست . او پيش ابوحمزه برگشت و او را آگاه ساخت .

گفت : از ايشان دست برداريد و شما با آنان جنگ مكنيد تا ايشان جنگ را شروع كنند . خوارج در برابر آنان ايستادند و جنگ را شروع نكردند ولى مردى از مردم مدينه تيرى به لشكر ابوحمزه انداخت و مردى از ايشان را زخمى كرد . ابوحمزه گفت : اينك خود دانيد كه جنگ و كشتار ايشان حلال شد . خوارج بر آنان حمله بردند و در قبال يكديگر پايدارى كردند . رايت قريش در دست ابراهيم بن عبدالله بن مطيع بود ، اندكى بعد مردم مدينه از هم پاشيدند . خوارج به تعقيب آنان نپرداختند . فرمان كل ايشان صخر بن جهم بن حذيقه عدوى بود كه در اين هنگام تكبير گفت و مردم هم با او تكبير گفتند و اندكى جنگ كردند و باز روى به گريز نهادند؛ ولى چندان دور نشده بودند كه او براى بار دوم تكبير گفت و برخى از مردم با او پايدارى و جنگ كردند و سپس چنان گريختند كه ديگر هيچ كس باقى نماند . على بن حصين به ابوحمزه گفت : آنان را تعقيب كن يا مرا آزاد بگذار تا آنان را تعقيب كنم و گريختگان و زخمى ها را بكشم كه ايشان براى ما بدتر از مردم شام اند و اگر فردا سپاه شام به جنگ تو آيند از اين گروه چيزهاى ناخوشايند خواهى ديد . گفت : من اين كار را نمى كنم و با روش پيشينيان مخالفت نمى ورزد . گروهى از ايشان را به اسيرى گرفته بودند؛ ابوحمزه مى خواست آنان را آزاد سازد . على بن حصين او را از

اين كار منع كرد و گفت : براى هر زمان راه و روشى است . اينان در حال گريز اسير نشده اند بلكه در حالى كه جنگ مى كرده اند اسير شده اند و اگر در آن كشته مى شدند كشتن آنان كار حرامى نبود و هم اكنون هم كشتن آنان حلال است و آنان را فراخواند و هرگاه مردى از قريش را مى ديد او را مى كشت و چون مردى از انصار را مى ديد او را آزاد مى ساخت . ابوالفرج اصفهانى مى گويد : اين كار او به اين سبب بود كه بيشتر افراد لشكر ، قرشى بودند و شوكت لشكر مدينه از آنان بود . محمد بن عبدالعزيز بن عمرو بن عثمان را پيش او آوردند ، نسب او را پرسيد گفت : من مردى از انصارم او از انصار پرسيد : آنان نيز بدين امر اقرار كردند ، پس او را آزاد كردند و همينكه پشت كرد و رفت و گفت : به خدا سوگند من به خوبى مى دانم كه او قريشى است ولى او را رها كردم . گويد : شمار كشتگان قديد به دو هزار و دويست و سى مرد رسيد كه چهار صد و پنجاه تن از قريش و هشتاد تن از انصار و هزار و هفتصد تن ديگر از موالى و مردم يكديگر بودند . ابوالفرج همچنين مى گويد : از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى قريش چهل مرد كشته شدند . مى گويد : امية بن عمرو بن عثمان هم در اين جنگ كشته شد . او در حالى كه بر چهره

خويش مقنعه افكنده بود بيرون آمد و با هيچ كس سخن نگفت و چندان جنگ كرد تا كشته شد .

بلج بدون اينكه جنگ كند وارد مدينه شد و مردم به اطاعت او در آمدند و او از آنان دست بداشت و به حكومت خود برگشت . سالار شرطه او ابوبكر بن عبدالله بن عمر از خاندان سراقه بود و مردم مدينه مى گفتند : خداوند اين مرد سراقى و بلج عراقى را نفرين و از جمعيت خود دور كند . مرثيه گوى مردم مدينه در اين باره چنين سروده است :

( روزگار را چيست و او را چه مى شود كه سرزمين قديد مردان بزرگ را نابود ساخت ، همانا در نهان و آشكارا مى گويم .... )

خطبه هاى ابو حمزه شارى ( خارجى )

قسمت اول

ابوالفرج مى گويد : همين كه عبدالواحد بن سليمان عبدالملك به شام رفت و مدينه را براى بلج رها كرد . ابوحمزه مختار از مكه حركت كرد و به مدينه آمد و چون وارد مدينه شد به منبر رفت نخست سپاس و ستايش خدا را بجاى آورد و سپس چنين گفت : اى مردم مدينه ! ما از شما درباره اين اميران شما پرسيديم ، به خدا سوگند و به جان خودم كه درباره آنان بسيار بد گفتيد . از شما پرسيدم : آيا ايشان از روى گمان و بدون يقين كسى را مى كشند؟ گفتيد آرى . سپس پرسيديم كه آيا مال حرام و ناموس حرام را حلال مى شمرند؟ گفتيد آرى . گفتيم بياييد ما و شما متحد شويم و خداى يگانه را شاهد خود بگيريم و چندان بكوشيم تا آنان از حكومت بر ما

و شما كناره گيرند و مسلمانان هر كه را كه مى خواهند براى خود برگزينند . گفتيد : اين كار را نمى كنيم . گفتيم : بياييد ما و شما همراه يكديگر با آنان جنگ كنيم و اگر ما و شما پيروز شديم كسى را به حكومت بگماريم كه براى ما كتاب خدا و سنت پيامبر را بر پا دارد و در حكم كردن بر شما عدالت كند و شما را بر سنت پيامبرتان وادارد؛ نپذيرفتيد و شما با ما جنگ كرديد ما هم ناچار با شما جنگ كرديم و شما را كشتيم

اى مردم مدينه ، خدا شما را خوار و زبون كند و از رحمت خود دور بدارد؛ من به روزگار حكومت آن مرد لوچ ، هشام بن عبدالملك ، از شهر شما گذشتم كمبود و زيانى بر ميوه ها و محصول كشاورزى شما رسيده بود سوار شديد و پيش او رفتيد تا از او استدعا كنيد كه خوارج شما را بردارد . او نوشت خراج را از برخى توانگران شما برداشتند ، در نتيجه توانگر برثروتش افزوده شد و درويش برفقرش گفتيد : خدايش خيردهاد . خداوند نه به او پاداش خير دهاد و نه به شما . ( 50 )

ابوالفرج مى گويد : اما دو خطبه مشهور ابوحمزه كه در مدينه ايراد كرده است يكى از آن دو اين گفتار اوست كه چنين گفته است : اى مردم مدينه ! مى دانيد كه ما از سرزمين و اموال خود براى سرمستى و تباهى و براى لهو و لعب و ياوه بيرون نيامديم و در پى پادشاهى نيستيم كه بخواهيم در آن انديشه

كنيم و در طلب خون و خونبهاى قديمى كه از آن ما باشد بر نيامده ايم ، بلكه چون ديديم چراغهاى حق خاموش شده و نشانه ها و راههاى دادگرى تعطيل گرديده است و كسى را كه بر حق قيام مى كند با زور بر جاى مى نشانند و آن كس را كه مى خواهد عدل و داد بر پا دارد مى كشتند؛ زمين با همه فراخى بر ما تنگ شد و شنيديم فراخواننده يى به اطاعت از خداى رحمان و فرمان قرآن فرا مى خواند . ما فراخواننده خدا را پاسخ مثبت داديم ( و هر كه داعى حق را اجابت نكند در زمانى مقر و پناهى ندارد ...) ( 51 ) بدينگونه از قبايل پراكنده آمديم . براى هر سه تا ده تن ما فقط يك شتر بوده بار و توشه آنان بر آن قرار داشت . از يك لحاف به نوبت استفاده مى كردند شمارشان اندك و در زمين از مستضعفان بودند؛ ولى خداوند ما را پناه داد و به نصرت خويش تاييد فرمود و به لطف خداوند ستوده ما از بندگان اهل فضل و نعمت او شديم ؛ سپس مردان شما در قديد با ما روياروى شدند ، ما نخست آنان را به اطاعت از خداوند رحمان و به فرمانبرى از حكم قرآن فراخوانديم و آنان ما را به اطاعت از شيطان و حكم مروان فراخواندند ، و به خدايى سوگند كه چه تفاوت و فاصله يى است ميان هدايت و گمراهى ! سپس شتابان و دوان دوان روى آوردند؛ گويى شيطان پهلو به پهلوى ايشان زده و گمان خود در

مورد آنان راست و درست ديده بود . انصار خدا هم گروه گروه . با شمشيرهاى درخشان حمله كردند . آسياى ما به گردش در آمد و آسياى آنان نيز با ضربه يى كه مبطلان از آن به شك مى افتادند به گردش در آمد . اى مردم مدينه ! به خدا سوگند اگر مروان و خاندان مروان را يارى دهيد ( خداوند شما را به عذابى از سوى خود يا به دستهاى ما ريشه كن خواهد ساخت و سينه هاى مومنان را شفا مى بخشد . ) ( 52 )

اى مردم مدينه ! هر كس تصور باطل كند كه خداوند بيش از توان كسى براى او تكليف مقرر فرموده و از كسى كه توان ندارد بيش از توان او بخواهد او با ما در حال جنگ است . اى مردم مدينه ! به من خبر دهيد از هشت سهمى كه خداوند در كتاب خود براى توانا و ناتوان مقرر فرموده است ؛ اگر نفر نهمى كه از آن هيچ سهمى ندارد در حالى كه با خداى خود در جنگ و ستيز باشد بيايد و همه آن سهام را براى خود بگيرد درباره او و كسى كه او را بر آن كار يارى دهد چه مى گوييد؟ اى مردم مدينه ! به من خبر رسيده است كه شما بر ياران من خرده مى گيريد و گفته ايد : ايشان جوانان كم سن و سالند و اعراب بدوى و تربيت نشده هستند . اى واى بر شما ! مگر ياران رسول خدا كسانى جز جوانان كم سن و سال بوده اند؟ آرى به خدا سوگند ياران

من همه جوانانى هستند كه در سن جوانى پختگى كامل مردان را دارند . چشمهاى ايشان از شر و گناه فرو بسته است و گامهاى ايشان از پيمودن راه باطل ( بازداشته شده ) و سنگين است ، جانهايى را كه فردا مى ميرد به جانهايى فروخته اند كه هرگز نمى ميرد؛ آنان خستگى خويش را با خستگى آميخته ( 53 ) و شب زنده دارى خود را به روزه گرفتن روز خود پيوسته اند ، در حالى كه پشتهاى آنان در خواندن اجزاء قرآن خميده است ( در حال ركوع هستند ) ، هر گاه به آيه بيم و بهشت شيهه مى كشند . ( 54 ) آنان هنگامى كه به شمشيرهاى كشيده و نيزه هاى آماده و تيرهاى پرزده و فراهم مى نگرند و در آن هنگام كه صاعقه هاى مرگ لشكرها را به لرزه در مى آورد ، ترس و بيم آن را در قبال ترس و بيم از خداوند كوچك و سبك مى شمرند و خويشتن را در معركه مى اندازند . خوشا بر آنان و چه سرانجان پسنديده يى ! چه بسيار چشمها كه در چنگال پرنده يى قرار مى گيرند كه صاحب آن چشم مدتها از بيم خدا گريسته است و چه بسيار دستها كه از ساعد قطع مى شود و حال آنكه صاحب آن دستها مدتها در اطاعت از خدا در حال سجده و ركوع بر آن تكيه داده است . اين سخن خود را مى گويم و از خداوند طلب آمرزش مى كنم و او توفيق من جز بر خدا نيست . بر او توكل مى كنم

و بر او انابه مى جويم .

اما خطبه دوم او چنين است : اى مردم مدينه ! براى من چه پيش آمده است كه ميان شما نشانه دين را اين چنين محو شده و آثار آن را فرسوده مى بينم . چرا هيچ پند و اندرزى نمى پذيريد و هيچ حجت و برهانى را از اهل آن نمى فهميد ، گويا برندگى و تيزى آن ميان شما كند و فرسوده شده است و گويا سنت و روش دين از ميان شما رخت بربسته است . كار پسنديده دين را ناپسند و ناپسند آن را پسنديده مى پنداريد و چون عبرتها براى شما آشكار و پندها و اندرزها براى شما روشن مى شود چشمهاى شما از آن كور و گوشهاى شما از آن كر مى شود . در فراموشى غوطه وريد و در بيخبرى سرگرم ياوه ايد؛ چون باطلى پراكنده گردد دلهايتان براى آن گشاده مى شود و هرگاه حقى گفت شود از آن تنگ و گرفته مى شود ، از دانش گريزان و با نادانى انس گرفته است ؛ هر پند اندرز كه بر آن وارد مى شود بر رمندگى آن از حق مى فزايد؛ گويا دلهايى در سينه ها داريد همچون سنگ يا سخت تر از آن كه با كتاب خدا هم نرم نمى شود .

( همان كتاب كه اگر بر كوه نازل شود آن را از بيم خداوند شكافته و فروتن مى بينى. ) ( 55 )

اى مردم مدينه ! اگر دل بيمار داشته باشيد ، تندرستى شما را از آن بى نياز نمى كند . خداوند براى هر چيز سببى قرار داده

كه بر آن چيره است و آن را مطيع فرمان خود قرار مى دهد و خداوند دلها را بر بدنها چيره قرار داده است و هرگاه دلها كژى پيدا كند بدنها هم پيرو آنهايند و همانا كه دلها براى اهل دل نرم نمى شود مگر آنكه صحيح و سالم باشد و چيزى جز شناخت خداوند و قوت نيت و بينش درست دل را سالم نمى دارد؛ اگر دلهاى شما تقواى پروردگار را درك كند همانا بدنهاى شما هم در اطاعت از خداوند در خواهد آمد .

اى مردم مدينه ! ديار شما ديار هجرت و محل استقرار رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه چون خانه و قرارگاه او بر او تنگ شد و دشمنان آزارش دادند به روى بر او ترش كردند؛ خداوند او را به سوى شما منتقل نمود بلكه به سوى قومى منتقل كرد كه به جان خودم سوگند چون شما نبودند ، بلكه آنان به سوى قومى منتقل كرد كه به جان خودم سوگند چون شما نبودند ، بلكه آنان در كوبيدن باطل همراه حق و جهان ديگر را بر اين جهان برگزيده بودند . آنان در سختى به اميد پاداش و ثواب آن شكيبا بودند و خدا را يارى دادند و در راه او جهاد كردند و با پيامبر ( ص ) همكارى كردند و از نورى ( قرآن ) كه همراه او نازل شده بود پيروى كردند و خدا را بر خود برگزيدند هر چند خود دچار سختى و تنگنا شده بودند . ( 56 ) و خداوند متعال براى آنان و امثال آنان و كسانى كه به

هدايت ايشان هدايت يافته اند فرموده است : ( و هر كس خود را از بخل نفس خويش نگهدارد ، آنان به حقيقت رستگارانند ) ( 57 ) و شما كه پسران ايشان و بازماندگان فرزندان آنان هستيد اقتدا به ايشان و پيروى از سنت آنان را رها كرديد؛ دلهايتان كور و گوش هوشتان كر است ؛ از هوس پيروى كرديد شما را از هدايت بازداشت و از مواعظ قرآن غافل كرد ، اينك پندهايى قرآنى شما را از گناه باز نمى دارد كه باز ايستد و اثرى نمى گذارد كه پند گيريد و شما را از خواب غفلت بيدار نمى كند كه بيدار شويد . شما نسبت به آن قوم كه پيش از شما بودند و درگذشتند چه جانشين و خلف ناستوده يى هستيد؛ نه آيين و روش آنان را عمل كرديد و نه وصيت ايشان را محفوظ داشتيد و نه از آنان پيروى كرديد . اگر گورهايشان شكافته و كردارهاى شما بر ايشان عرضه شود شگفت خواهند كرد كه چگونه عذاب بر شما نمى رسد و از شما بازداشته شده است ! مگر نمى بينيد كه چگونه خلافت الهى و امامت و پيشوايى مسلمانان به تباهى كشيده شده است تا آنجا كه خاندان مروان - يعنى خاندان لعنت و راندگان رسول خدا صلى الله عليه و آله و قومى از بندگان آزاد شده كه نه از مهاجرانند و نه از تابعان - خلافت را دست به دست كردند ، و مال خدا را خوردند ، خوردنى و با دين خدا بازى كردند ، بازى كردنى و بندگان خدا را بردگان خود قرار دادند

. بزرگ ايشان ، آن را به كوچك خود ارث مى دهد . اى واى بر اين امت كه چه ناتوان و تباه شده است ! آنان همچنان با كارهاى ناپسند خود و كوچك شمردن كتاب خدا كه آن را پشت سر افكنده اند؛ درگذشتند . اينك آنان را لعن و نفرين كنيد كه خداى لعنى و نفرينشان كند آنچنان كه سزاوارند . آرى عمر بن عبدالعزيز كه از ميان ايشان به ولايت رسيد كوششى ولى به جايى نرسيد و از آنچه اظهار مى داشت ناتوان شد تا درگذشت ابوالفرج مى گويد : درباره عمر بن عبدالعزيز نه بد گفت و نه خوب و چنين ادامه داد : پس از او يزيد بن وليد بن عبدالملك به ولايت رسيد نوجوانى كم خرد و گول و ناتوان كه در مورد هيچيك از كارهاى مسلمانان امين نبود او به حد رشد و مال نرسيده بود و خداوند عزوجل در مورد مال يتيم مى فرمايد : ( اگر از ايشان رشد و صلاحى ديديد اموالشان را به ايشان بدهيد . ) ( 58 ) و حال آنكه در پيشگاه خداوند كار امت محمد صلى الله عليه و آله و احكام خونها و نواميس آن بزرگتر و مهمتر از مال يتيم است هر چند مال يتيم نيز در پيشگاه خدا بزرگ است .

يزيد بن وليد بن عبدالملك نوجوانى كه از لحاظ امور جنسى و شكمبارگى نابكار است . مال حرام مى خورد و باده مى نوشد و دو جامه مى پوشد كه به حرام و ناروا بافته شده است و بهاى آن از راه نامشروع و با سيلى زدن

بر چهره ها و كندن موهاى مردم فراهم شده است . ( 59 ) او كارهايى را كه خداوند براى هيچ بنده شايسته و پيامبر مرسلى روا نداشته است روا مى داد . دو كنيز معروفه خود ( حبابه ) و ( سلامه ) را بر چپ و راست خود مى نشاند كه براى او با ترانه هاى شيطانى آواز بخوانند و در همان حال باده نابى را كه به نص صريح حرام است مى نوشد و چون از آن همان گونه كه مى خواهد مى آشامد و باده با خون و گوشت و روانش آميخته مى شود و تندى و تيزى باده بر عقلش چيره مى گردد ، هر دو جامه خود را بر تن خويش مى درد و به آنان دو مى نگرد و مى گويد آيا به من اجازه مى دهيد پرواز كنم ؟ آرى پرواز كن . به سوى دوزخ و لعنت و نفرين خدا كه هرگز از آن تو را برنگرداند ، پرواز كن . ابوحمزه سپس بنى اميه و كارهاى ايشان را ياد كرد و گفت : آنان به فرماندهى و امارتى كه تباه شده بود دست يافتند و بر قومى نادان و فرومايه كه براى حق آنچنان كه بايد قيام نمى كنند و ميان هدايت و گمراهى فرق نمى گذارند و بنى اميه را اربابهاى خود مى پندارند چيره شدند و در نتيجه حكومت را به چنگ آوردند و بر آن تسلطى چون تسلط مدعيان خدايى پيدا كردند . خشونت و فشار آنان خشونت ستمگران بود ، بر مبناى هوس حكم مى كردند و با خشم مى كشتند

و با بدگمانى فرو مى گرفتند و اجراى حدود را در قبال شفاعتها رها و تعطيل مى كردند . خيانت پيشگان را امان مى دادند و امانتداران را در مانده و عاصى مى ساختند و اموال را بدون رعايت فرائض به چنگ مى آوردند و آن را نابجا هزينه مى كردند . آرى همانها فرقه يى هستند كه با آنچه خداوند نازل نفرموده است حكومت مى كردند . آنان را لعنت كنيد كه خدايشان لعنت كناد ! ابوالفرج اصفهانى گويد : سپس از شيعيان خاندان ابوطالب نام برد و گفت : اما برداران شيعى ما هر چند برادران دينى ما نيستند ولى من اين گفتار خداوند را شنيده ام كه مى فرمايد : ( اى مردم شما را از مرد و زن آفريديم و آنگاه شما را شعبه ها و قبايل قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد ) ( 60 ) شيعه فرقه يى است كه پشت به كتاب خدا كرده و جدايى از خدا را برگزيده است ، هرگز با نظرى نافذ در قرآن نمى نگرد و با عقلى بالغ در فقه نمى انديشد و به فكر جستجو از حقيقت ثواب نيست . هوسهاى خود را ملاك كارهاى خود قرار داده اند و آيين و دين خود را فقط تعصب نسبت به حزبى كه پايبند آنند قرار داده اند و از آن اطاعت مى كنند؛ هر چه حزب به آنان بگويد مى پذيرند؛ چه بدبختى باشد و چه خوشبختى چه گمراهى باشد و چه هدايت . منتظر دولتها در بازگشت مردگانند و به برانگيخته شدن پيش از رستاخيز ايمان دارند و براى برخى از

مخلوق خدا ادعاى علم غيبت دارند و حال آنكه كسى از آنها نمى داند در خانه اش چيست بلكه نمى داند كه جامه اش بر چه چيزى پيچيده و جسم او محتوى چيست . آنان گناه را بر گناهكار عيب مى گيرند ولى خود همان گناه را مرتكب مى شوند و راه بيرون شدن از آن را نمى دانند؛ در دين خود بى ادب هستند و خردهايشان اندك است .

قسمت دوم

دين خود را فقط از خانواده عربى تقليد مى كنند و چنين مى پندارند كه دوست داشتن آن خاندان ايشان را از اعمال پسنديده بى نياز و از عذاب اعمال ناپسند رها مى سازد . ( خدا بكشدشان به كجا مى روند ! ) . ( 61 ) اى مردم مدينه شما از كدام فرقه پيروى مى كنيد و به مذهب كداميك اقتدا مى كنيد؟ گفتار شما در مورد ياران : و اينكه جوانى و كم سن سالى آنان را عيب گرفته ايد به من رسيده است . واى بر شما ! مگر ياران رسول خدا جز جوانان كم سن و سال بودند؟ ياران من جوانانى هستند كه در جوانى كامل مردانند . چشمهاى ايشان از شر و بدى فرو بسته است و پاهاى ايشان در پيمودند كار باطل سنگين است ، آنان از فرط عبادت لاغر هستند ، خداوند در نيمه هاى شب بر ايشان نظر افكنده كه با پشتهاى خميده اجزاء قرآن را تلاوت مى كنند . هرگاه يكى از ايشان بر آيه يى بگذرد كه در آن سخن از بهشت باشد از شوق گريه مى كند و هرگاه بر آيه يى

بگذرد كه در آن سخن از آتش باشد از بيم شيهه مى كشد ، گويى بانگ هياهوى دوزخ بيخ گوش اوست . زمين پيشانيها و زانوهاى ايشان را ساييده و فرسايش داده است و آنان خستگى شب خويش را به خستگى روز خود پيوسته اند؛ رنگهاى چهره شان زرد و بدنهايشان از كثرت بر پاى داشتن نماز شب و روزه خشك و لاغر است آنان به پيمان خدا وفا دارند و وعده خدا را راست مى پندارند . جان خود را در اطاعت خداوند در آورده اند تا آنجا كه چون دو لشكر براى جنگ روياروى مى شوند و شمشيرها به درخشش در مى آيد و تيرها در چله كمان قرار مى گيرد و نيزه ها استوار مى شود آنان با چهره و گلو و سينه خود به استقبال تيزى پيكانهاى تير و نيزه و لبه هاى شمشير مى روند ، ايشان چنان پيش مى روند كه پاهايشان برگردن اسب قرار مى گيرد و ريش آنان به خون آغشته مى شود و چهره شان بر خاك و خاشاك مى افتد ، در اين حال لاشخورهاى هوا بر آنان فرو مى آيند و درندگان زمين پيكرشان را از هم مى درند . چه بسا چشمى در منقار پرنده يى قرار مى گيرد كه صاحب آن چشم در دل شب از بيم خدا گريسته است و چه بسيار چهره هاى لطيف و پيشانيهاى گرانقدر كه با گرزهاى آهنين از هم شكافته شده است . ابوحمزه سپس گريست و گفت : آه ! آه ! از دورى و فراق اين برادران ! رحمت خدا بر آن پيكرها باد

! بار خدايا روان آنان را به بهشت در آور . ابوالفرج مى گويد : ابوحمزه از مدينه حركت كرد و مفضل ازدى را همراه جماعتى از ياران خود در مدينه باقى گذاشت . مروان بن محمد ، عبدالملك بن عطيه سعدى را همراه چهار هزار تن از مردم شام كه سواركاران و افراد دلير سپاه او بودند به جنگ ابوحمزه و عبدالله بن يحيى معروف به طالب الحق فرستاد . مروان بن ابن عطيه دستور داد كه با سرعت و كوش حركت كند و به هر مرد از سپاهيان صد دينار و يك اسب عربى و استرى براى بار و بنه اش داد . ابن عطيه حركت كرد و چون به ناحيه معلق رسيد يكى از ياران او به مردى از مردم وادى القرى كه نامش علاء و نام پدرش افلح بود و از موالى ابن قيس بود برخورد كرد . علاء چنين مى گويد : در آن هنگام من پسر نوجوانى بودم كه مردى از ياران ابن عطيه مرا ديد ، به من گفت : پسر ، نامت چيست ؟

گفتم . علاء . پرسيد پسر كيستى گفتم : افلح . پرسيد : آيا عربى يا از موالى هستى ؟ گفتم از موالى و وابستگانم . پرسيد وابسته به چه كسى هستى ؟ گفتم : وابسته بان غيث ( 62 ) . پرسيد : هم اكنون ما كجاييم ؟ گفتم : در معلى . پرسيد : فردا كجا خواهيم بود؟ گفتم : در منطقه غالب خواهيد بود . او ديگر با من سخنى نگفت و مرا پشت سر خود سوار كرد و به راه

افتاد و مرا سوى ابن عطيه برد و به او گفت : اى امير از اين پسر بپرس نامش چيست . او از من سؤ الاتى كرد و همان پاسخ را دادم ؛ و او از اين پاسخها شاد شد و چند درهم به من بخشيد . ( از مجموعه معانى آن كلمات فال خوب زدند . )

ابوالفرج مى گويد ابوحمزه حركت كرد ، بلج بن عقبه همراه ششصد مرد پيشاپيش او در مقدمه حركت مى كرد تا با عبدالملك بن عطيه جنگ كند . او چند روز از جمادى الاولاى سال يكصد و سى گذشته بود كه در وادى القرى با ابن عطيه روياروى شد و چون دو گروه ، مقابل ايستادند بلج آنان را به كتاب و سنت فراخواند و از بنى اميه و ستم ايشان ياد كرد . شاميان او را دشنام دادند و گفتند : اى دشمنان خدا ، شما نسبت به آنچه گفتيد سزاوراتريد . بلج و يارانش بر آنان حمله كردند ، گروهى از شاميان از هم پاشيده شده و گريختند ، ولى ابن عطيه همراه گروهى كه با او صبر كردند پايدارى نمود و او شاميان را ندا داد و گفت : اى مردم شام كه اهل حفاظت هستيد از دين و امير خود پاسدارى كنيد . و آنان پايدارى و جنگى سخت كردند . بلج و بيشتر يارانش كشته شدند . و گروهى از ياران او كه حدود صد تن بودند به سوى كوهى عقب نشستند و به آن پناه بردند . ابن عطيه با آنان سه روز جنگ كرد هفتاد تن از ايشان را كشت و

سى تن باقى مانده گريختند و جان به در بردند و پيش ابوحمزه كه خود هنوز در مدينه بود رفتند و سخت اندوهگين و بيتاب بودند و گفتند : ما از جنگ گريختيم . ابوحمزه به آنان گفت : بيتابى مكنيد كه ما پشتيبان و ياور شماييم و شما در واقع به من پناه آورده و آهنگ من كرده ايد . در اين هنگام ابوحمزه به مكه رفت . عمر بن عبدالرحمن زيد بن خطاب مردم مدينه را براى جنگ با مفضل كه جانشين ابوحمزه در مدينه بود فرا خواند ، ولى كسى را براى خود نيافت زيرا كشتار در مردم وحشت ايجاد كرده بود و سران اهل پيرامون عمر بن عبدالرحمان جمع شدند و او همراه آنان با خوارج جنگ كرد؛ مفضل و بيشتر يارانش كشته شدند و كسانى هم كه باقى مانده بودند گريختند و هيچ كس از آنان باقى نماند . - سهيل برده وابسته به زينب دختر حكم بن ابى العاص - در اين باره چنين سروده است : ( اى كاش مروان در شامگاه دوشنبه ما را مى ديد كه چگونه ننگ را از خود شستيم و شمشيرهاى مشرفى را بركشيديم )

گويد : چون ابن عطيه به مدينه آمد عمر بن عبدالرحمان پيش او رفت و گفت : خداوند كارهايت را اصلاح و رو به راه فرمايد . من ( قض و قضيض ) ( خرد و كلان ) خود را جمع و با اين خوارج جنگ كردم ، و مردم مدينه به عمر بن عبدالرحمان لقب ( قض و قضيضى ) دادند . ابوالفرج مى گويد : ابن عطيه

يك ماه در مدينه ماند و ابوحمزه مقيم مكه بود ، ابن عطيه پس از آنكه آهنگ او كرد . على بن حصين عبدى به ابوحمزه گفت : من در جنگ قديد به تو پيشنهاد كردم و پيش از آن هم تذكر دادم كه اسيران را بكش و تو چنان نكردى و سرانجام مفضل و ياران ما را كه با او در مدينه بودند كشتند؛ اينك هم به تو پيشنهاد مى كنم كه در مردم مكه تيغ بگذار كه آنان كافران تبهكارند و اگر ابن عطيه بيايد مردم مكه نسبت به تو سخت تر از مردم مدينه خواهند بود . او گفت : من اين راى را ندارم كه آنان به اطاعت درآمده و اقرار به حكومت ما كرده اند و بدينگونه حق ولايت براى آنان واجب شده است . على بن حصين گفت : آنان بزودى غذر و مكر مى ورزند . او اين آيه را تلاوت كرد . ( هر كه نقض بيعت كند همانا بر زيان خوايش اقدام كرده است . ) ( 63 ) ابن عطيه به مكه آمد و ياران خود را به دو دسته بخش كرد و با خوارج از دو سو به جنگ پرداخت ، خودش در برابر ابوحمزه و در منطقه پايين مكه و گروه ديگر در منطقه ابطح و برابر ابرهة بن صباح به جنگ پرداختند . ابرهه كشته شد و ابن هبار كه فرمانده سواران سپاه دمشق بود كمين ساخت و ابرهه را كنار چاه ميمون كشت . ابن عطيه هم با ابوحمزه روياروى شد و مردم مكه نيز همگى با ابن عطيه همراه شدند

و با ابوحمزه نبرد كردند و ابوحمزه در دهانه دره كشته شد و زن او هم كشته شد . او چنين رجز مى خواند : ( من دلير و سركش و دختر اعلم هستم و هر كس از نام من مى پرسد نامم مريم است ، هر دو دستبند زرين خود را به شمشيرى برنده فروختم . )

خوارج به سختى كشته و چهارصد تن از ايشان اسير شدند؛ ابن عطيه به آنان گفت : واى بر شما چه چيزى شما را وادار به خروج و همراهى با اين مرد كرد؟ گفتند : براى ما كنة ( 64 ) ( بهشت ) را ضمانت كرده بود . و منظورشان جنة بود . او همه ايشان را كشت و پيكر ابوحمزه و ابرها را در دره ( خيف ) بردار كشيد . على بن حصين عبدى وارد يكى از خانه هاى قريش شد شاميان آن خانه را محاصره كردند و آتش زدند؛ او خود را بر ايشان انداخت و جنگ كرد اسير و كشته شد و جسدش را همراه ابوحمزه بردار كشيدند و آنان را هم چنان بر دار بودند تا حكومت به بنى هاشم ( 65 ) رسيد و در حكومت ابوالعباس سفاح جسد آنان از دار پايين آؤ رده شد .

ابوالفرج مى گويد : ابن ماجشون ( 66 ) چنين گفته است كه چون ابن عطيه با ابوحمزه روياروى شد ، ابوحمزه به ياران خويش گفت : با آنان جنگ مكنيد تا ( عقايدشان ) را بيازماييد . خوارج فرياد بر آوردند ، : اى شاميان ! درباره قرآن ( و عمل به آن )

چه مى گويد؟ ابن عطية گفت : قرآن را ميان جوالها مى گذاريم . خوارج گفتند : در مورد مال يتيم چه مى گوييد؟ گفتند : مالش را مى خوريم و با مادرش تباهى مى كنيم . و بدانگونه ؟ به من خبر رسيده است پرسشهاى ديگرى هم كردند كه چون پاسخ آنان را شنيدند جنگ كردند و هنگامى كه شب فرا رسيد خوارج فرياد بر آورند : اى پسر عطيه ! خداوند شب را براى آرامش قرار داده است آرام بگير تا آرام بگيريم او نپذيرفت و همچنان با آنان جنگ كرد تا نابودشان ساخت . گويد : و چون ابوحمزه از مدينه رفت خطبه خواند و گفت : اى مردم مدينه ! اينك ما براى جنگ با مروان بن محمد بيرون مى رويم ، اگر بر او پيروز شويم در احكام شما دادگرى مى كنيم و شما را به رعايت سنت پيامبرتان وا مى داريم و اگر چنان شود كه شما براى ما آرزو داريد ( بزودى آنان كه ستم كردند خواهند دانست به كجا بازگشت مى كنند ) ( 67 ) گويد : گروهى از مردم مدينه از عقيده ابوحمزه پيروى و با او بيعت كردند كه از جمله ايشان بشكست نحوى است ( 68 ) و چون خبر كشته شدن ابوحمزه به مدينه رسيد مردم بر ياران او هجوم بردند و آنان را كشتند و از جمله همين بشكست بود كه به جستجويش بر آمدند از پلكان خانه يى بالا رفت به او رسيدند و پايينش كشيدند و كشتند و او فرياد مى كشيد : اى بندگان خدا به چه جرمى

مرا مى كشيد؟در مورد عبدالعزيز در بشكست اهل قرآن خواندن مسجد بود ، عبدالعزيز از بشكست دوربادا ولى قرآن هرگز دو مباد . )

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : يكى از ياران ما براى من نقل كرد كه در آن جنگ مردى را در مكه بر پشت بامى ديده اند كه به ياران ابوحمزه سنگ مى زد . به او گفته شد : با اين اخلاط و درگيرى از كجا مى دانى كه به چه كسى سنگ مى زنى ؟ گفت : به خدا سوگند اهميت نمى دهم كه چه كسى را سنگ مى زنم همانا سنگ من به مردى شامى يا مردى از خوارج خواهد خورد و به خدا سوگند اهميت نمى دهم كه كداميك را مى كشم . ابوالفرج مى گويد : اين عطيه با طائف رفت . خبر كشته شدن ابوحمزه به عبدالله بن يحيى طالب الحق كه در صنعاء بود رسيد . او با يارانش براى جنگ با ابن عطيه بيرون آمد ، ابن عطيه هم به سوى او حركت كرد و چون روياروى شدند ميان دو صف گروه بسيارى كشته شدند عبدالله بن يحيى همراه هزار مرد از اسبها فرود آمدند و پياده چندان نبرد كردند كه همگى كشته شدند ، عبدالله بن يحيى هم كشته شد و ابن عطيه سر او را پيش مروان بن محمد فرستاد و ابوصخر هذلى ( 69 ) ؛ در اين باره چنين سروده است :

( ما عبيد و آن كس كه چند كنيه داشت يعنى ابوحمزه قارى مصلى يمنى را كشتيم و ابرهه كندى را نيزه هاى ما فرو گرفت و به بلج هم

شمشيرهاى برنده داديم ...)

عمرو بن حصين عنبرى ( 70 ) مرثيه يى درباره ابوحمزه و خوارج ديگر سروده كه از اشعار برگزيده عرب ( و مطلع آن چنين ) است : ( پيش از دميدن سپيده دم هند آمد و در حالى كه اشك او فرو مى ريخت چنين مى گفت .... )

ابوالفرج مى گويد : ابن عطيه پس از اينكه بر خوارج پيروز شد در حضرموت ( 71 ) مقيم شد تا آنكه نامه مروان بن محمد به او رسيد كه در آن به او فرمان داده بود شتابان به مكه رود و عهده دار امارت حج گردد . ابن عطيه شتابان و سبكبار فقط همراه نوزده سوار عازم مكه شد ، مروان نامه يى كه نوشته بود پشيمان شد و گفت : با اين كار ابن عطيه را به كشتن دادم و او بزودى شتابان و سبكبار از يمن بيرون خواهد آمد كه به حج برسيد و خوارج او را خواهند كشت . و همانگونه شد كه او گفته بود . ميان راه گروهى انبوه با او برخوردند ، كسانى كه از خوارج بودند گفتند : منتظر چه هستيد هم اكنون بايد انتقام خون برادران خود را بگيريم و كسانى كه از خوارج نبودند پنداشتند كه او از خوارج است و از چنگ ابن عطيه گريخته است ، سعيد و جمانه پسران اخنس كه از قبيله كنده بودند همراه گروهى از قوم خويش كه از خوراج بودند بر او حمله بردند . ابن عطيه آهنگ سعيد كرد و بر او شمشيرى زد و در همين حال جمانة بر ابن عطيه نشست . او

به سعيد گفت : نمى خواهى گرامى ترين مردم عرب اسير تو باشند؟ سعيد گفت : اى دشمن خدا آيا مى پندارى كه خداوند به تو مهلت مى دهد تو با آنكه طالب الحق و ابوحمزه و ابرهه و بلج را كشته اى هنوز هم به زنده بودن طمع دارى ؟ و سرش را بريد و همه يارانش نيز كشته شدند . ( 72 ) و اين اندكى از احوال خوارج در سختگيرى آنان در دين و مواظبت آنان از ناموس خود است ، هر چند اصل عقيده ايشان بر گمراهى بوده است . پيامبر صلى الله عليه و آله هم همين گونه در مورد ايشان خبر داده و فرموده است : ( نماز و روزه هر يك از شما در قبال نماز و روزه آنان كوچك و اندك شمرده مى شود . ) ( 73 ) و معلوم است كه معاويه و حاكمان بنى اميه پس از او روش و سنت را نداشته و آنان اهل دنيا دارى و سرگرم لهو و لعب و فرو شده در بهره گيرى از لذتها بوده اند و نسبت به دين كم توجه و برخى از ايشان نيز به زندقه و الحاد متهم بوده اند .

اخبارى پراكنده از احوال معاويه

گروه بسيارى از ياران ( معتزلى ) ما در مورد اصل دين معاويه طعنه زده اند و به فاسق بودن او بسنده كرده اند و گفته اند كه او ملحد بوده و به نبوت اعتقاد نداشته است و مطالبى از ميان سخنان و گفتارهاى ياوه او نقل كرده اند كه دلالت بر اين موضوع دارد . زبير بن بكار كه هرگز متهم

به دشمنى با معاويه نيست و آن چنان كه از احوال او و انحراف و كناره گيرى او از فضايل على عليه السلام معلوم مى شود هيچ گونه نسبتى هم با عقايد شيعه ندارد در كتاب الموفقيات خود چنين آورده است : مطرف بن مغيرة بن شعبه مى گويد : من با پدرم پيش معاويه رفتم ، پدرم همواره پيش او رفت و با او گفتگو

مى كرد و پس از آنكه پيش من باز مى گشت از معاويه و عقل او سخن مى گفت و از آنچه از او مى ديد اظهار شگفتى

مى كرد . تا آنكه شبى آمد و از غذا خوردن خوددارى كرد . من او را اندوهگين ديدم ، ساعتى منتظر ماندم و پنداشتم اندوه او براى كارى است كه ميان ما رخ داده بود . گفتم : چرا امشب تو را چنين اندوهگين مى بينم ؟ گفت : پسر جان ! من از پيش كافرترين و پليدترين مردم بر مى گردم پرسيدم موضوع چيست ؟ گفت : در حالى كه با معاويه خلوت كرده بودم به او گفتم : اى اميرالمؤ منين ! از تو عمرى گذشته است و اينك كه پير شده اى چه خوب است دادگرى كنى و كار خير انجام دهى و مناسب است به برادران خودت از بنى هاشم توجه كنى و با ديده محبت بنگرى و پيوند خويشاوندى ايشان را رعايت كنى كه به خدا سوگند امروز قدرتى در دست ايشان نيست كه از آن بيم داشته باشى وانگهى اين كارى است كه نام نيك و ثوابش براى تو باقى است . گفت : هيهات هيهات

! چه نام نيكى را اميد داشته باشم كه باقى بماند ! آن مرد تيمى ( ابوبكر ) به پادشاهى رسيد و با دادگرى و چنان كه بايد حكومت كرد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد . فقط گاهى كسى مى گويد : ابوبكرى هم بود . سپس آن مرد خاندان عدى ( عمر ) پادشاه شد ، سخت كوشش كرد و ده سال دامن بر كمر زد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد ، مگر اين كه گاهى كسى بگويد عمرى هم بود . و حال آنكه در مورد پسر ابى كبشة ( 74 ) ( حضرت ختمى مرتبت ) هر روز پنج بار بانگ زده مى شود : ( اشهد ان محمدا رسول الله ) . بنابر اين اى بى پدر ( 75 ) پس از اين ديگر چه كارى باقى و كدام كار نيك جاودانه مى ماند؟ نه به خدا سوگند نيست مگر مدفون شدن .

اما كارهاى معاويه كه با عدالت ظاهرى منافات دارد از قبيل جامه ابريشم پوشيدن و در ظروف زرين و سيمين آب خوردن او چنان بود كه ابوالدرداء آن را منكر شمرد و او را از آن كار منع كرد و گفت : من از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم مى فرمود : ( همانا كسى كه در ظرفهاى زرين و سيمين آب بياشامد در درون خود آتش دوزخ فرو مى ريزد ) ( 76 )

معاويه گفت : اما من اشكالى در اين كار نمى بينم . ابوالدرداء گفت : اى واى ! چه كسى عذر

مرا در مورد معاويه نمى پذيرد كه من از قول پيامبر او را خبر مى دهم و او از راى خود من به من خبر مى دهد ! ديگر هرگز با تو در يك سرزمين زندگى و سكونت نمى كنم .

محدثان و فقيهان ، اين خبر را در كتابهاى خود در احتجاج بر اين كه خبر واحد ، در شرع ، ملاك عمل قرار مى گيرد آورده اند . اين خبر نه تنها عدالت معاويه را خدشه دار مى كند كه عقيده او را هم مخدوش مى سازد ، زيرا هر كس در مقابل خبرى از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى شود بگويد : من در آنچه رسول خدا حرام كرده است اشكالى نمى بينم . داراى عقيده صحيح نيست .

همچنين از حالات ديگر او هم اين موضوع فهميده مى شود زيرا غنايم و اموال همگانى را براى خود مخصوص گردانيد و كسانى را كه حدى بر ايشان نبود حد زد و از كسانى كه اقامه حد كرد بر آنها واجب بود آن را برداشت و در مورد كارهاى مردم و دين خدا به راس و عقيده خود حكم كرد ، و زياد را به خود ملحق ساخت و حال آنكه او اين سخن رسول خدا (ص) را مى دانست : ( كه فرزند از آن بستر است و زناكار را سنگ است . ) و كشتن او حجر بن عدى و يارانش را كه به هيچ وجه سزاوار آن نبودند و اهانت كردن او به ابوذر غفارى و دشنام دادن و بر پيشانى زدن او و فرستادنش بر شتر بدون جهاز

به مدينه ، آن هم فقط به سبب آنكه معاويه را نهى از منكر مى كرد و كارهايش را زشت مى شمرد و لعنت و نفرين كردن او على و حسن و حسين و عبدالله بن عباس را بر منابر اسلام و ولى عهد كردن پسرش يزيد را با آنكه تبهكارى و باده نوشى او آشكار بود و نرد بازى مى كرد و ميان كنيزكان آواز خوان مى خفت و با آنان صبوحى مى آشاميد و ميان آنان طنبور مى نواخت و راهگشايى او براى اينكه بنى اميه بر مقام و خلافت رسول خدا ( ص ) دست يازى كنند و كار به آنجا برسد كه امثال يزيد بن عبدالملك و وليد بن يزيد كه دو تبهكار رسوايند به خلافت برسند كه يكى دوست و همنشين حبابة و سلامه است و ديگرى كسى است كه قرآن را تيرباران كرد و اشعار معروف را در الحاد و زندقه سروده است . ( 77 ) در اين موضوع هم ترديد نيست كه اهل دين و حق از خوارج برى و بيزارند و اين به آن سبب است كه ايشان على عليه السلام جدا شدند و بيزارى جستند و گرنه عقايد ديگر ايشان از قبيل جاودانگى فاسق در آتش ، لزوم خروج بر حاكمان ستمگر و امور ديگرى از معتقدات ايشان مورد تاييد اصحاب ما نيز هست و آنان هم همان مذهب را دارند و تنها چيزى كه موجب تبرى از خوارج است تبرى ايشان از على عليه السلام است . حال آنكه در اين مورد هم معاويه چنان بود كه على عليه السلام را در حضور همگان

و بر منابر روزهاى جمعه و اعياد در مكه و مدينه و ديگر شهرهاى اسلامى لعنت مى كرد . بدين گونه معاويه هم در آن كار ناپسند خوارج با ايشان شريك بود و حال آنكه خوارج در اظهار ديندارى و التزام به قوانين شريعت و اجتهاد و كوشش در عبادت و نهى از منكر و زشت شمردن منكرات بر او امتياز داشتند . بنابراين سزاورارترند كه آنان را بر ضد معاويه يارى داد نه اينكه معاويه را بر ضد آنان . با اين توضيح معنى اين سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام روشن مى شود كه فرموده است ( با خوارج پس از من جنگ نكنيد ) يعنى در دوره پادشاهى معاويه .

ديگر از امورى كه آن را تاييد مى كند اين است كه عبدالله بن زبير هم براى جنگ با يزيد بن معاويه از خوارج يارى خواست و از آنان تقاضا كرد كه او را براى پادشاهى خود يارى دهد و شاعرى در اين مورد چنين سروده است :

( اى ابن زبير ! آيا از گروهى كه پدرت را با ستم كشتند و هنوز از هنگامى كه عثمان را در عيد قربان كشته بودند سلاح بر زمين نگذاشته بودند آرزوى يارى دارى و حال آنكه چه خون پاك و پاكيزه يى را بر زمين ريختند . )

ابن زبير در پاسخ گفت : اگر تركان و ديلميان در جنگ با بنى اميه با من همراهى كنند همراهى آنان را مى پذيرم و به كمك ايشان انتقام مى گيرم .

خطبه(65)

از سخنان آن حضرت عليه السلام در روزهاى جنگ صفين

در اين خطبه كه اميرالمؤ منين على عليه السلام آن را در يكى از روزهاى جنگ

صفين خطاب به ياران خود ايراد فرموده

است ( 78 ) و با عبارت ( معاشرالمسلمين ، استشعروا الخشية و تجلببو السكينة ) ( اى گروه مسلمانان ! بيم از خدا را

جامه زيرين و شعار خود و آرامش را جامه رويين و دثار خود قرار دهيد ) شروع مى شود ، ابن ابى الحديد پس از شرح

لغات و آوردن شواهد متعدد از اشعار و اينكه بر طبق بيشتر روايات ، اين خطبه در روزى كه شامگاه آن ( ليلة الهرير )

( 79 ) اتفاق افتاده ايراد شده است بحث تاريخى زير را آورده است : )

از اخبار جنگ صفين

قسمت اول

نصر بن مزاحم مى گويد : پيش از آنكه دو گروه در صفين به جنگ بپردازد على عليه السلام سوار بر استرى مى شد كه سوار شدن بر آن را خوش مى دانست و چون جنگ فرا رسيد شب را بيدار ماند و لشكرها را مرتب مى نمود و آرايش جنگى مى داد و چون صبح شد فرمود : براى من اسب بياوريد . اسبى براى او آوردند كه سياه بود و دمى پرمو داشت و با آنكه آنرا با دو ريسمان مى كشيدند هر دو دست خود را بر زمين مى كشيد و مى كوفت و همهمه و هياهويى داشت ( 80 ) . على عليه السلام بر آن سوار شد و اين آيه را تلاوت كرد : ( پاك و منزه است خداوندى كه اين را براى ما مسخر كرد وگرنه ما بر آن قادر نبوديم و همانا كه ما به سوى خداى خود بازگردانده ايم ) ( 81 ) سپس گفت : هيچ نيرو و توانى جز

به خداى بلند مرتبه بزرگ نيست .

نصر مى گويد : عمرو بن شمر ، از جابر جعفى روايت مى كرد كه مى گفته است هرگاه على عليه السلام مى خواست براى جنگى حركت كند پيش از آنكه سوار شود نخست نام خدا را بر زبان مى آورد و مى گفت : سپاس خداى را بر نعمتها و فضل او بر ما ، ( منزه است خداوندى كه اين را بر نعمتها و فضل او بر ما ، ( منزه است خداوندى كه اين را براى ما مسخره كرد و گرنه ما بر آن قادر نبوديم ، و همانا كه ما به سوى خداى خود بازگردنده ايم . ) آن گاه روى به قبله مى كرد و دستهاى خود را بر آسمان مى افراشت و عرضه مى داشت : بار خدايا همانا گامها به سوى تو برداشته مى شود و بدنها به زحمت و رنج مى افتد و دلها تهى مى شود و با تو راز مى گويد و دستها برافراشته و چشم ها به رحمت تو دوخته مى شود ( پروردگارا در نزاع ميان ما و قوم ما به حق ما را پيروز فرماى كه تو بهترين پيروزى دهندگانى ) ( 82 ) آن گاه مى گفت : در پناه بركت خدا حركت كنيد و سپس اين اذكار را مى خواند ( الله اكبر ، لا اله الا الله ، الله اكبر ، يالله يا صمد ، ) و عرضه مى داشت : اى پروردگار محمد ! ستم ستمگران را از ما كفايت فرماى . سپس چهار آيه اول سوره فاتحه را مى خواند و

پس از آن بسم الله الرحمن الرحيم و لاحول ولا قوة الا بالله العلى العظيم مى گفت . جابر جعفى مى گفته است : شعار على عليه السلام در جنگ صفين هم همين كلمات بوده است .

نصر مى گويد : سعد بن طريف از اصبغ بن نباته ( 83 ) روايت مى كند كه مى گفته است على عليه السلام در هر جنگى كه بود ندا مى داد : ( يا كهيعص ) ( 84 )

نصر مى گويد : قيس بن ربيع ، از عبدالواحد بن حسان عجلى از قول كسى كه براى او نقل كرده است مى گويد روز جنگ با شاميان در صفين نشسته است كه على عليه السلام چنين مى گفته است : ( بار خدايا ! چشمها به سوى تو كشيده شده و دستها گشاده گرديده و پاها به حركت درآمده و زبانها ترا فرا مى خوانند و دلها تهى شده و با تو راز مى گويد . بار خدايا در مورد كردارها حكومت پيش تو آورده مى شود . خدايا ميان ما و ايشان به حق حكومت فرماى كه تو بهترين پيروزى دهندگانى . بار خدايا ما نبودن پيامبر خود را و كمى خويش و فزونى شمار دشمن خود و پراكندگى خواسته هاى خود و سختى روزگار و ظهور فتنه ها را بر تو عرضه مى داريم و شكوه مى كنيم . بار خدايا ما را با گشايشى شتابان از سوى خود يارى فرماى . پروردگارا نصرتى ارزانى كن كه با آن پيروزى و عزت حق را آشكار فرمايى .

( 85 ) نصر بن مزاحم مى گويد : عمر بن

سعد ، از سلام بن سويد ، از على عليه السلام در مورد تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد : ( و آنان را با كلمه تقوى ملازم كرد ) ( 86 ) نقل مى كرد كه مى گفته است مقصود از كلمه تقوى ( لا اله الا الله ) است و مى گفته است : ( الله اكبر ) آيت پيروزى است . سلام بن سويد مى گويد : لا اله الا الله و الله اكبر شعار على عليه السلام در جنگها بود كه آن را بر زبان مى آورد و سپس حمله مى كرد و به خدا سوگتند هر كس را كه در برابرش مى ايستاد يا او را تعقيب مى كرد به آبشخور مرگ وارد مى ساخت .

نصر مى گويد : عمر بن سعد از عبدالرحمان بن جندب از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است چون سحرگاه پنجشنبه هفتم صفر سال سى و هفت فرا رسيد على عليه السلام نماز صبح گذارد و شتابان در حالى كه هوا تاريك و روشن بود حركت كرد و من هرگز چون آن روز نديده بودم كه على صبح به آن زودى حركت كند او همراه مردم به طرف شاميان حركت كرد و آهنگ ايشان نمود و او حمله را آغاز و به سوى ايشان حركت كرد و چون ديدند حمله مى آورد آنان هم با سپاهيان خود به استقبال و رويارويى آمدند .

نصر مى گويد : عمر بن سعد ، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب نقل مى كرد كه چون على عليه السلام بامداد آن روز به طرف

شمال بلند كرد و چنين عرضه داشت : ( بارخدايا اى پروردگار اين سقف محفوظ و باز داشته شده و ماهو منازل كواكب و ستارگان را در آن مقرر داشته اى و ساكنان آن را گروهى از فرشتگان قرار داده اى كه از عبادت خسته و فرسوده نمى شوند؛ و اى پروردگار اين زمينى كه آن را مايه آرامش و محل قرار همه انسانها و چهارپايان و حشرات و آفريدگان بى شمار خود - كه برخى ديده مى شوند و برخى ديده نمى شوند - قرار داده اى ؛ و اى پروردگار كشتى هايى كه در اقيانوسها براى سود مردم در حركتند ، اى پروردگار ابرها كه ميان آسمان و زمين مسخرند و پروردگار درياى انباشته كه بر همه جهان محيط است . ( 87 ) و اى پروردگار كوههاى استوارى كه آنها را براى زمين همچون ميخ هاى استوار و براى مردم كالا قرار داده اى ، اگر ما را بر دشمنان پيروزى دادى ما را از ستم كردن بر كنار و بر حق استوار بدار ، و اگر آنان را بر ما پيروز كردى شهادت را روزى ما كن و بقيه اصحاب مرا از فتنه نگهدار .

نصر مى گويد : شاميان همين كه ديدند على به جانب آنان پيش مى رود آنان هم با لشكرهاى خود به سوى او پيش آمدند . آن روز سالار ميمنه سپاه على عليه السلام عبدالله بن بديل ورقاى خزاعى و سالار ميسره اش عبدالله بن عباس عبدالطلب بود . قاريان عراق همراه سه تن بودند : عمار بن ياسر ، قيس بن سعد بن عباده و عبدالله

بن بديل ، مردم هم در كنار رايات و در مركزهاى خود ايستاده بودند و على عليه السلام هم همراه مردم مدينه در قلب لشكر بود بيشتر توجه مردم مدينه از انصار بودند و از دو قبيله خزاعه و نانه هم شمار خوب و قابل توجهى همراهش بودند .

نصر مى گويد : على عليه السلام مردى ميانه بالا داراى چشمهاى درشت سياه بود . چهره اش از زيباى ماه همچون شب چهاردهم بود . شكم و سينه اش ستبر و كف دستهايش ضخيم و داراى استخوان درشت بود . گردنش همچون سيمين و جلو و سرش بدون مو بود كه اندكى موهاى كم پشت در پشت سر داشت . كتف و سر شانه هايش همچون دوش شير شكار افكن بود . هنگامى كه حركت مى كرد بدنش اندكى به جلو خميده مى شد . ساعد و بازويش همچون يكديگر و داراى ماهيچه هاى سخت و فشرده بود و هرگاه بازوى مردى را به دست مى گرفت راه نفس كشيدن را بر او مى بست و نمى توانست نفس بكشد . رنگ چهره اش گندمگون و بينى او كوچك و ظريف بود . چون براى جنگ راه مى افتاد شتابان حركت مى كرد و خداوند متعال در جنگهايش او را با نصرت و ظفر يارى مى داد . ( 88 ) نصر مى گويد معاويه خيمه يى بزرگ برافراشت و بر آن كرباسهاى فراوان انداختند و او زير آن نشست .

نصر مى گويد : پيش از اين جنگ سه جنگ ديگر ميان آنان انجام شده بود كه در روزهاى چهارم و پنجم و ششم صفر سال

سى و هفتم هجرت بود و در آنها جنگ و درگيرى صورت گرفته بود ولى به اين اهميت نبود . روز چهارم محمد بن خطاب را همراه گروهى از مردم شام به جنگ او فرستاد و با يكديگر جنگ كردند و عبيدالله به محمد پيام داد كه خودت براى جنگ تن به تن با من به ميدان بيا . محمد گفت : آرى و سوى او حركت كرد . على عليه السلام آن دو را از دور ديد و پرسيد : اين دو هماورد كيستند؟ گفته شد : محمد بن حنيفه و عبيدالله بن عمرند . على عليه السلام مركوب خويش را به تاخت درآورد و محمد را فراخواند و فرمود : مركوب مرا نگهدار . او آن را گرفت و تا على عليه السلام پياده در حالى كه شمشير را در دست داشت به جانب عبيدالله حركت كرد و گفت : من با تو مبارزه مى كنم ، پيش آى ، عبيدالله گفت : مرا نيازى به مبارزه با تو نيست . على فرمود : چرا پيش آى . گفت : نه كه با تو مبارزه نمى كنم و به صف خود برگشت . على عليه السلام هم برگشت .

محمد به او گفت : پدر جان مرا از نبرد با او منع كردى و حال آنكه به خدا سوگند اگر مرا رها كرده بودى اميدوار بودم او را بكشم . فرمودن پسر جان ! اگر من با او نبرد مى كردم بدون ترديد او را مى كشتم ولى اگر تو با او جنگ مى كردى البته اميدوار بودم كه او را بكشى ولى در

امان هم نبودم كه او ترا بكشد ، محمد گفت : پدر جان آيا خودت به نبرد اين دشمن خدا كه فرو مايه و تبهكار است مى روى ؟ و حال آنكه اگر پدرش هم از تو چنين تقاضايى مى كرد من دوست مى داشتم به جاى تو با او جنگ كنم . على عليه السلام فرمود : پسر جان ! از پدرش نام مبر و درباره او چيزى جز خير مگو؛ خداوند بر پدرش رحمت آورد !

نصر مى گويد : روز پنجم عبدالله بن عباس براى جنگ بيرون آمد و از آن سو وليد بن عقبه به جنگ آمد و مروان به فرزندان عبدالمطلب دشنام داد و گفت : اى پسر عباس پيوندهاى خويشاوندى خويش را بريديد و امام خود عثمان را كشتيد رفتار خدا را با خود چگونه ديد؟ آنچه در جستجوى آن بوديد به شما داده نشد و به آنچه آرزو بسته بوديد نرسيديد و خداوند اگر بخواهد ما را بر شما پيروز مى گرداند و شما را هلاك مى سازد . عبدالله بن عباس به او پيام فرستاد براى جنگ با من بيرون بيا . و او نپذيرفت و در آن روز ابن عباس جنگى سخت كرد سپس بدون اينكه بر يكديگر غلبه پيدا كند بازگشتند .

نصر مى گويد : در همان روز شمر بن ابرهة بن صباح حميرى از سپاه معاويه بيرون آمد و همراه گروهى از قاريان شام به سپاه على عليه السلام پيوست و اين كار بازوى معاويه و عمروعاص را سست كرد . عمروعاص به معاويه گفت : تو مى خواهى همراه مردم شام با مردى جنگ

كنى كه با محمد صلى الله عليه و آله قرابت نزديك و پيوند استوار خويشاوندى دارد و در مسلمانى چنان پيشگام است كه هيچ كس نظير او به حساب نمى آيد و در جنگ او را شجاعتى است كه نظيرش براى هيچكس از اصحاب محمد صص فراهم نبوده و نيست ؟ و حال آنكه او همراه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله كه همگى فراهم نبوده و نيست ؟ و حال آنكه او همراه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله كه همگى به حساب مى آيند و همراه سواركاران شجاع و قاريان قرآن و اشراف و پيشگامان مسلمانان كه همگى در جانها داراى هيبت هستند به جنگ تو آمده است .

اينك تو بر مردم شام سخت بگير و آنان را بر كوشش وادار و به طمع بينداز و اين كار بايد پيش از آن باشد كه آنان در آسايش و رفاه بدارى و در نتيجه طولانى شدن زمان توقف در آنان خستگى و درماندگى زبونى آشكار شود و هر چه را فراموش مى كنى اين را فراموش مكن كه تو بر باطلى و على بر حق است . بنابراين پيش از آنكه كار بر تو دشوار شود مبادرت به جنگ كن . معاويه ميان مردم شام برخاست و چنين گفت :

اى مردم ! جانها و جمجمه هاى خود را به ما عاريه دهيد ، در جنگ سستى و زبونى مكنيد كه امروز روز خطر كردن و روز حقيقت و نگهبانى است و شما بر حقيد و حجت در دست شماست و همانا با كسى جنگ مى كنيد كه بيعت را شكسته و خون

حرام ريخته است و براى او در آسمان هيچ عذر خواهى نيست .

اينك افراد كاملا مسلح را مقدم و سر برهنگان و افراد بدون زره را موخر بداريد و همگى حمله كنيد كه حق به مقطع خود رسيده و رويارويى ظالم و مظلوم است . ( 89 )

نصر مى گويد : به روايتى كه عمرو بن سعد ، از ابويحيى ، از محمد بن طلحه ، از ابوسنان ، از پدرش براى ما نقل كرد على عليه السلام هم براى اصحاب خو خطبه خواند . مى گويد : گويى هم اكنون به على عليه السلام مى نگرم كه بر كمان خود تكيه داده و ياران پيامبر را پيش خود جمع كرده و آنان بر گرد اويند . گويا درست مى داشت مردم بدانند كه ياران پيامبر صلى الله عليه و آله همراه اويند . على عليه السلام حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنين فرمود : اما بعد ( 90 ) همانا خود بزرگ شمردن از سركشى و به خود باليدن از تكبر تاست و شيطان دشمنى حاضر است كه شما را وعده باطل دين يكسان و راههاى آن روشن است ، عهد شكنى و پستى مكنيد . هان كه شرايع دين يكسان و راههاى آن روشن است . هر كس به آن تمسك جويد رسيده است و هر كس از آن دورى جويد نابود شده است و هر كس رهايش كند از دين بيرون شده است . چون مسلمان را امين سازد خيانت پيشه نخواهد بود و چون وعده دهد خلاف آن را از انجام نمى دهد چون سخن گويد

راست مى گويد . ما اهل بيت رحمتيم ، گفتار ما راست و كردار ما پسنديده و منطبق بر حق است . خاتم پيامبران از خاندان ما و رهبران از خاندان ما و رهبران اسلام ميان ما و دانايان به رموز قرآن از ما هستند . همانا ما شما را به خدا و رسول خدا فرا مى خوانيم و همچنان به جنگ با دشمن خدا و پايدارى در اجراى فرمان خدا و كسب رضايت او و بر پا داشتن نماز و پرداخت زكات و گزاردن حج و روزه گرفتن ماه رمضان و رساندن غنايم و اموال به كسانى كه سزاوارند دعوت مى كنيم .

همانا از شگفت ترين شگفتيها اين است كه معاوية بن ابى سفيان اموى و عمرو بن عاص سهمى به پندار باطل خويش شروع به تحريض و تشويق مردم در طلب دين كنند . و شما نيك مى دانيد كه من هرگز و هيچ گاه با رسول خدا صلى الله عليه و آله مخالفت نكرده ام و در هيچ كارى از فرمان او سر نپيچيده ام ، در جنگهايى كه دلاوران عقب نشسته و بر اندامها لرزه در افتاده است من با دليرى و شجاعتى كه خداوند سبحان مرا به آن گرامى داشته است با جان خود او را حفظ كرده ام و سپاس خداى را . و همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه سرش بر دامن من بد قبض روح شد و من با دست خويش به تنهايى عهده دار غسل آن حضرت شدم و فرشتگان مقرب همراه من پيكر پاكش را مى گرداندند ، و به

خدا سوگند هرگز امتى پس از رحلت پيامبر خويش اختلاف نكرده است مگر اينكه اهل باطل آن امت بر اهل حقش پيروز شده اند ، مگر آنچه كه خداوند خواسته است .

ابوسنان اسلمى مى گويد : شهادت مى دهم كه پس از اين خطبه شنيدم عمار بن ياسر به مردم مى گويد : همانا كه اميرالمؤ منين به شما فهماند كه امت در آغاز براى او استقامت نيافت و سرانجام هم براى او استقامت نخواهد يافت .

گويد : مردم در حالى كه در جنگ با دشمن تيز بين و روشن راى شده بودند پراكنده گرديدند و خود را آماده ساختند .

نصر مزاحم مى گويد : عمر بن سعد ، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب ، ( 91 ) نقل مى كرد كه على عليه السلام در آن شب فرمود : تا چه هنگام نبايد با اين قوم با تمام سپاه خود جنگ كنيم و سپس ميان مردم بر پا خاست و چنين گفت :

سپاس خداوندى را كه هر چه را او بشكند استوار نمى شود و هر چه استوار بدارد و شكسته نمى شود و اگر او مى خواست هيچ دو تنى از اين امت و همه آفريدگان او با يكديگر اختلاف پيدا نمى كردند و آدمى در هيچ مورد از فرمان او سر بر نمى تافت و مفضول هرگز فضيلت فاضل را انكار نمى كرد .

قسمت دوم

همانا كه سرنوشتها ما و اين قوم را چنان قرار داده كه اينجا روياروى شده ايم و در هر حال ما در حيطه علم خداى خود قرار داريم و اگر خداوندى بخواهد در كيفر

دادن شتاب مى فرمايد و همانا كه نصرت هم از جانب اوست و خداوند ستمگر را تكذيب خواهد كرد و حق مى داند كه سرانجامش كجاست و خداوند اين جهان را خانه و سراى كردارها قرار داده است و آن جهان را سراى پاداش و استقرار ( كه بدكاران را به كيفر آنچه كرده اند برساند و نيكوكاران را پاداش نيكو عنايت كند ) ( 92 ) هان بدانيد كه به خواست خداوند شما فردا با دشمن رويارويى خواهيد شد؛ امشب فراوان نماز بگزاريد و قرآن تلاوت كنيد و از خداوند متعال پايدارى و نصرت بطلبيد و با احتياط و كوشش با آنان روياروى شويد و در كار خود صادق باشيد .

گويد : مردم برجستند و شروع به اصلاح و مرمت شمشيرها و تير و نيزه هاى خود كردند و تمام آن شب را على عليه السلام به آرايش جنگى و بستن رايات و تعيين فرماندهان و سازمان دادن لشكرها پرداخت و كسى را فرستاد تا ميان مردم شام ندا دهد كه پگاه فردا آماده جنگ در صفهاى خود باشيد . شاميان در لشكرگاه خويش ضجه كشيدند و پيش معاويه جمع شدند او هم سواران خود را آرايش جنگى داد و لواهاى خود را بست و اميران را مشخص كرد و لشكرها را سازمان داد . مردم حمص با رايات خود اطراف معاويه را احاطه كردند و فرمانده ايشان ابواالاعور سلمى بود . مردم اردن هم كنار رايات خود بودند و عمرو بن عاص فرماندهى آنان را بر عهده سپاه قرار داشتند ضحال بن قيس فهرى و در عينحال همه بر گرد معاويه قرار داشتند

. مردم شام از مردم عراق به مراتب بيشتر و دو برابر آنان بودند . ابوالاعور سلمى و عمرو بن عاص و كسانى كه با آن دو بودند حركت كردند تا آنكه مقابل عراقيان ايستادند . ابوالاعور و عمرو چون به عراقيان نگريستند جمع آنان را اندك پنداشتند و طمع بستند . در اين هنگام براى معاويه منبرى نصب كردند و آن را زير خيمه يى كه بر آن پارچه ها و پلاسهاى بسيار افكنده بودند قرار دادند و معاويه بر آن منبر نشست و مردم يمن او را احاطه كردند . معاويه به آنان گفت : نبايد كسى كه او را نمى شناسيد - هر كس كه باشد - به اين منبر نزديك شود و در آن صورت او بكشيد .

نصر مى گويد : عمروعاص به معاويه پيام فرستاد كه به خوبى از عهد و پيمانى كه ميان ما بسته شده است آگاهى . اين كار را فقط بر عهده من بگذار و به ابوالاعور پيام فرست و او را از من دور گردان و مرا با اين قوم آزاد بگذار . معاويه بن ابوالاعور پيام فرستاد كه عمروعاص را راى و تجربه يى است كه در من و تو نيست . من او را بر لگام همه سواران فرماندهى داده ام ، اتو با سواران خود حركت كن و در فلان بلندى بايست و عمروعاص را با آن قوم واگذار . ابوالاعور چنان كرد و عمروعاص با كسانى كه همراهش بودند برابر لشكر عراق ايستاد ، عمرو دو پسر خود عبدالله و محمد را فراخواند و به آن دو گفت : اين زره

داران را جلو ببريد و اين افراد بدون زره را عقب بياوريد و صف را همچون موى پشت لب در يك خط مستقيم و راست قرار دهيد كه اين قوم كارى بزرگ آمده اند كه به آسمان مى رسد .

آن دو با درفشهاى خود حركت و صفها را مرتب كردند . عمروعاص هم ميان آن دو حركت كرد و دوباره صف را مرتب نمود . عمروعاص افراد قبايل قيس و كليب و كنانه را بر اسبها سوار كرد و ديگر مردم را در صف پيادگان قرار داد

نصر بن مزاحم مى گويد : كعب بن جعيل تغلبى شاعر شاميان آن شب تا بامداد شب زنده دارى و شروع به سرودن رجز كرد و چنين مى سرود : ( 93 )

( اين امت به كارى شگفت در آمده اند و پادشاهى فردا از كسى است كه پيروز شود ، سخن راست است و بدون دروغى مى گويم كه فردا بزرگان و سرشناسان عرب نابود مى شوند ...)

نصر مى گويد : معاويه گفت چه قبيله يى بر ميسره لشكر عراق قرار دارد؟ گفتند : ربيعه . و چون در سپاه شام كسى از مردم ربيعه نبود ميان مردم حمير و عك قرعه كشيد و قرعه به نام حمير در آمد و آنان در برابر قبيله ربيعه قرار داد . ذوالكلاع حميرى از اينكه قرعه به نام قبيله او در آمده بود ( ناراحت شد و ) گفت : تف بر اين بخت و قرعه باد ! ( 94 ) گويا قبيله حمير را مهمتر از اين مى داند كه برابر ربيعه بايستد و جنگ كند و چون اين

سخن او به حجدر رسيد به خدا سوگند خورد كه اگر ذوالكلاع را ببيند او را خواهد كشت اگر چه خودش هم در آن راه كشته شود .

قبيله حمير برابر ربيعه ايستاد و معاويه افراد قبايل سكاسك و سكون را برابر قبيله كنده قرار داد كه اشعث بن قيس فرمانده آنان بود و در برابر قبيله همدان عراق قبيله ازد و برابر مذحج عراق افراد قبيله عك را قرار داد در اين هنگام يكى از رجز خوانان شام چنين رجز خواند :

( اى واى بر مادر قبيله مذحج از افراد عك ، گويى مادرشان برپا ايستاده و مى گريد ، ما با شمشير آنان را فرو مى كوبيم فرو كوبيدنى و مردانى چون مردان عك وجود ندارد )

گويد : افراد قبيله عك سنگى را مقابل خود بر زمين نهادند و گفتند : هرگز نمى گريزيم مگر اينكه اين سنگ بگريزد و آنان چون حرف جيم را به صورت كاف تلفظ مى كنند كلمه ( حكر ) تلفظ مى كردند ، عمروعاص كه قلب لشكر خود را در پنج صف قرار داده و عراقيان هم همان گونه كردند ، در اين هنگام عمروعاص با صداى بلند چنين رجز خواند :

( اى سپاهيانى كه داراى ايمان استواريد ، قيام كنيد قيام كردنى و از خداوند رحمان يارى بجوييد ، براى من خبرى رنگارنگ رسيده و آن اين است كه على پسر عفان را كشته است ، پير ما را آن چنان كه بوده است براى ما برگردانيد ) .

عراقيان اين رجز او را چنين پاسخ دادند :

( شمشيرهاى قبيله هاى مذحج و همدان از اينكه نعثل (

عثمان ) را آن چنان كه بوده است برگردانند خوددارى مى كند ...)

عمرو بن عاص براى بار دوم با صداى بلند اين رجز را خواند :

( پيش از آنكه از ضربه هاى زوبين ونيزه پاره پاره شويد شيخ ما را به ما برگردانيد كافى خواهد بود . )

عراقيان او را پاسخ دادند :

( چگونه نعثل را برگردانيم كه مرده و پوستش خشك شده است ما خود بر سرش چندان زديم كه درافتاد ، خداوند به جاى او بهترين بدل را داده است كه به احكام دين داناتر و در عمل پاكتر است ) .

ابراهيم بن اوس عبيدة سلمى كه از مردم شام است چنين سروده است :

( پاداش اين لشكرها كه به سوى شما آمده اند و سواركاران دليرش بر عثمان مى گريند با خدا باد ! نودهزار كه ميان ايشان هيچ تبهكارى نيست و تمام سوره هاى بلند و كوتاه قرآن را مى خوانند ...)

نصر مى گويد : على عليه السلام هم تمام آن شب را بيدار ماند و مردم را مرتب مى كرد و چون صبح كرد به شاميان حمله برد . معاويه هم با مردم شام به مقابله او آمد . على عليه السلام شروع به پرسيدن از نام قبايل سپاه شام كرد و نامهاى آنان را مى گفتند و چون آنان و محل استقرار هر يك را دانست به افراد قبيله ازد عراق گفت : شما قبيله ازد را براى من كفايت كنيد و به افراد قبيله خثعم گفت : شما خثعمى ها شام را براى من كفايت كنيد ، همچنين به هر قبيله از عراقيان دستور داد كه همان قبيله

شاميان را كفايت كنيد ، همچنين به هر قبيله از عراقيان دستور داد كه همان قبيله شاميان را كفايت كند ، مگر قبائلى كه شمارشان در عراق اندك بود مانند بجليه كه قبيله لخم برابر ايشان قرار گرفت . هر دو سپاه روز چهارشنبه ششم صفر تا غروب روياروى قرار گرفتند و جنگ كردند و شب هنگام بدون آنكه هيچيك بر ديگرى غالب شود بازگشتند .

نصر مى گويد : روز هفتم جنگ سخت تر و كارزار مهمتر بود . عبدالله بن بديل خزاعى كه فرماندهى ميمنه سپاه عراق را بر عهده داشت به نيروهاى حبيب : مسلمه كه فرمانده ميسره سپاه شام بود حمله كرد و همچنان به جمله خود ادامه داد و سواران او را پراكنده كرد آن چنان كه هنگام ظهر آنان را تا كنار خيمه معاويه عقب راند .

نصر مى گويد : عمر بن سعد ، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عبدالله بن بديل ميان ياران خود برپا خاست و براى آنان سخنرانى كرد و چنين اظهار داشت : همانا كه معاويه مدعى چيزى است كه از او نيست ، و در مورد حكومت با كسى كه شايسته است و كسى نظير او نيست ستيز مى كند و مى خواهد با جدال باطل خويش حق را از ميان بردارد؛ اينك همراه اعراب و احزاب بر شما حمله آورده است ؛ او گمراهى را براى آنان آراسته و در دلهايشان محبت فتنه انگيزى را نشانده است ؛ كارها را بر آنان متشبه ساخته و پليدى ايشان افزوده است . و

شما به خدا سوگند كه بر نور و برهان روشن و آشكاريد . اينك با اين ستمگران سركش جنگ كنيد ، با آنان جنگ كنيد و از ايشان مترسيد و چگونه با ايشان بترسيد و حال آنكه در دست شما آيتى آشكار از كتاب خدايتان است كه مى فرمايد : ( آيا از ايشان مى ترسيد ، و حال آنكه اگر مؤ من باشيد خداوند سزاوارتر است كه از او بترسيد؛ جنگ كنيد با ايشان تا خدايشان به دست شما عذاب دهد و رسوا سازد و شما را بر آنان يارى و سينه هاى قومى را كه مؤ منند شفا دهد ) ( 95 )

همانا كه من همراه پيامبر صلى الله عليه و آله با ايشان كرده ام و به خدا سوگند كه در اين جنگ هم آنان پاك تر و نيكوكارتر و با تقوى تر از آن بار نيستند . بشتابيد به جنگ دشمن خدا و دشمن خودتان .

نصر مى گويد : عمر بن سعد ، از عبدالرحمان ، از ابو عمرو ، از پدرش نقل مى كرد كه على عليه السلام در شب آن روز خطبه يى ايراد كرد و چنين گفت :

( اى گروههاى مسلمان ! بيم از خدا را شعار خود سكينه و آرامش را ملازم خويش قرار دهيد و دندانها بر يكديگر بفشاريد كه براى دور ساختن شمشيرها سود بخش تر است ... ) تا آخر ( همين ) خطبه كه در اين كتاب مذكور است .

همچنين نصر با اسنادى كه آورده است نقل ميكند كه على عليه السلام در آن روز خطبه يى ايراد كرد و ضمن آن چنين

گفت : ( اى مردم ، همانا خداوند برتر است شما را بر تجارتى راهنمايى كرده كه شما را از عذاب نجات مى دهد و به خير راهبر مى شود و آن ايمان به خدا و رسولش و جهدا در آيه اوست كه پاداش آن را آمرزش گناهان و جايگاههاى پاكيزه در بهشتهاى جاودانه قرار داده است و رضايت خداوند بزرگتر و بهتر است . و خداوند به شما خبر داده است كه چه چيز را دوست مى داد و فرموده است : ( همانا كه خداوند آنانى را كه در راه او در صف استوار همچون سد آهنينى جنگ مى كنند دوست مى دارد ) ( 96 ) اينك صفهاى خود را همچون بنياد استوار است راست سازيد . زره - پوشيده را جلو بفرستيد و بى زره را پشت سر قرار دهيد؛ دندانهاى خود را بر يكديگر بفشريد كه اين كار براى دور كردن شمشيرها از فرق سر بهتر و براى آرامش دل و جان سود بخش تر است . صداهاى خود را فرو ببريد و بميرانيد كه كه سستى را بهتر از شما دور مى كند و براى وقار مناسب است و خود را در قبال پيكان نيزه ها خميده كنيد كه موجب شود پيكان نيزه بر دشمن بيشتر نفوذ كند . اما درفش هاى خود را خم مكنيد و از دست مدهيد و آنها را جز به دست شجاعان خود كه از خانواده و نواميس خود دفاع مى كنند و به هنگام فروافتادن در سختيها پايدار و شايسته مسپاريد ، آنان كه درفش شما را بر مى گيرند و از آن

حمايت مى كنند و جلو و پشت آن ضربه مى زنند ، و هيچ گاه درفش خود را ضايع مكنيد . هر مرد از شما ضربه محكم به هماورد خويش را خود بر عهده بگيرد ، در عين حال با برادر خويش به جان مواسات كند و مبادا كه هماورد خود را برعهده بردار خويش واگذارد و در نتيجه دو هماورد بر دوست و برادر او حمله آورند و با اين كار براى خود مايه گناه و سرزنش گردد . چگونه اين كار ممكن است صورت گيرد كه آن يكى مجبور شود با دو هماورد نبرد كند و اين يكى دست بدارد و هماورد خود را بر عهده برادرش بگذارد يا آنكه بايستد و بر او بنگرد . هر كس چنين كند خداوند بر او خشم مى گيرد . خويشتن را در معرض خشم خداوند قرار مدهيد كه بازگشت شما به سوى خداوند است . خداوند درباره قومى كه آنان را نكوهش نموده است چنين مى فرمايد : ( اگر از مرگ كشته شدن بگريزيد و هرگز سود نمى بخشدتان و در آن صورت جز اندك زمانى كامياب نخواهيد شد ) ( 97 ) به خدا سوگند بر فرض كه از دم شمشير اين جهانى بگريزيد از دم شمشير آن جهانى سلامت نمى مانيد . از راستى و پايدارى يارى جوييد كه پس از شكيبايى پيروزى نازل مى شود .

( 98 )

نصر گويد : عمرو بن شمر ، از جابر ، از شعبى ، از مالك بن قدامه ارحبى نقل مى كردكه سعيد بن قيس درقناصرين ( 99 ) براى ياران خود خطبه يى ايراد

كرد و چنين گفت : سپاس خداوندى را كه ما را به دين خويش هدايت فرمود و كتاب خويش را در ميراث ما قرار داد و با فرستاند پيامبر خويش بر ما منت نهاد و او را مايه رحمت همه جهانيان و سرور پيامبران و خاتم ايشان و حجت بزرگ بر همه گذشتگان و آيندگان و رهبر مؤ منان قرار داد . و سپس در تقدير و مشيت خداوند چنين بوده كه ما و دشمن ما را در قناصرين گرد آورد و به هر حال بر آنچه ما را خوش و ناخوش است سپاسگزار خداييم . امروز گريز زيبنده ما نيست و اكنون هنگام گريز و بازگشت نيست و همانا خداوند ما را به رحمتى از خويش ويژه گردانيده است كه توان شكرش را نداريم و نمى توانيم قدر و ارزش آن را درك كنيم و آن اين است كه بهترين و گزينه ترين ياران محمد صلى الله عليه و آله همراه و در زمره ما هستند و سوگند به خدايى كه بر بندگان بيناست اگر رهبر ما مرد بينى بريده يى مى بود ( 100 ) با توجه به اين كه هفتاد تن از شركت كنندگان در جنگ بدر همراه مايند شايسته است كه بينش ما پسنديده و دلهاى ما به اطاعت از او راضى باشد ، چه رسد به اينكه رهبر و سالار ما پسر عموى پيامبر ما و بدرى راستين است كه در خردسالى نمازگزارده و در بزرگى همراه پيامبرتان بسيار جهاد كرده است و حال آنكه معاويه برده آزاد شده از قيد اسارت جنگى و پسر آزاد شده است .

قسمت سوم

آگاه

باشيد كه او گروهى از گمراهان را فريفته است و آنان را به آتش دوزخ در آورده و ننگ و عار را بر ايشان ارزانى داشته است و خداوند آنان را به زبونى و حقارت مى كشاند . همانا كه شما بزودى همين فردا با دشمن خويش روياروى مى شويد؛ بر شما باد بيم از خدا و كوشش و دور انديشى و صدق و پايدارى كه خداوند همراه صابران است . همانا آگاه باشيد كه شما با كشتن آنان رستگار مى شويد و حال آنكه با كشتن شما بدبخت مى شوند . به خدا سوگند هيچ مردى از شما مردى از ايشان را نمى كشد مگر اينكه خداوند قاتل را به بهشت جاودان و مقتول را به آتش دوزخ در مى آورد ( و نه سبك و كاسته شود از ايشان و در آن جاودانه گرفتارند . ) ( 101 ) خداوند ما و شما را از آنچه دوستان خود را بر كنار داشته است بر كنار دارد و ما و شما را از آنانى كه از او اطاعت كرده و پرهيزگار بوده اند قرار دهد . از خداى بزرگ براى خودم و شما و مؤ منان آمرزش مى طلبم .

شعبى مى گويد : همانا كه سعيد بن قيس ( 102 ) با كردار خويش آنچه را در اين خطبه گفت تصديق كرد .

نصر مى گويد : عمرو بن شمر ، از جابر ، از ابوجعفر ( امام جعفر عليه السلام ) و زيد بن حسن نقل مى كند كه آن دو مى گفته اند : معاويه از عمروعاص خاست تا صفهاى شاميان را مرتب

كند و آرايش نظامى دهد . عمرو گفت : به آن شرط كه اگر خداوند پسر ابوطالب را كشت و شهرها به اطاعت تو درآمد و براى تو استوار شد براى من هر چه خودم حكم مى كنم باشد . معاويه گفت : مگر حكم تو در مورد مصر نبود و آن ترا بس نيست ؟ گفت : آيا مصر مى تواند عوض بهشت باشد؟ و كشتن پسر ابوطالب به بهاى عذاب دوزخى است كه ( در آن باره خداوند فرموده است ) : نه سبك و كاسته شود از ايشان و در آن جاودانه گرفتارند . ( 103 )

معاويه گفت : اى ابوعبدالله ! اگر پسر ابوطالب كشته شد فرمان تو را خواهد بود ، اينك آرام و آهسته گوى كه مردم شام سخنت را نشنود . عمروعاص برخاست و گفت : اى گروه شامايان ! صفهاى خود را منظم و همچون موى پشت لب بياراييد و كاسه هاى سرتان را ساعتى به ما عاريه دهيد ( 104 ) كه حق به مقطع خود رسيده است و چيزى جز ظالم و مظلوم باقى نمانده است .

نصر مى گويد : ( 105 ) ابوالهيثم بن التيهان كه از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و از نقيبان و شركت كنندگان در بيعت عقبه و جنگ بدر بود پيش آمد و شروع به آراستن صفهاى عراقيان كرد و گفت : اى گروه عراقيان ! همانا كه ميان شما و پيروزى اين جهانى و بهشت آن جهانى جز ساعتى از يك روز باقى نمانده است ، گامهايتان را استوار بداريد ، صفهاى خود را منظم

كنيد و كاسهاى سرتان را به پروردگارتان عاريه دهيد و از خداوند ، پروردگار خود ، يارى بجوييد و با دشمن خدا و دشمن خود جهاد كنيد و آنان را بكشيد كه خدايشان بكشد و نابود سازد ! و صبر و پايدارى كنيد كه ( زمين از آن خداوند است آن را به هر كس از بندگانش كه خواهد ميراث دهد و فرجام پسنديده از آن پرهيزگاران است ) . ( 106 )

نصر گويد : عمرو بن شمر ، از جابر ، از فضل بن ادهم ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : اشتر هم در قناصرين در حالى كه سوار بر اسبى به سياهى بال زاغ بود براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين گفت :

سپاس خداوندى را كه آسمانهاى بر افراشته را آفريد : ( خداى مهربانى كه بر عرش محيط است و آنچه در آسمانها و آنچه در زمين و آنچه ميان آن دو و آنچه زير زمين است همه از اوست ) ( 107 ) او را بر آزمايش پسنديده يى كه فراهم آورده است و اين نعتها كه آشكار كرده است هر صبح و شام فراوان ستايش مى كنم . هر كه را خدا راهنمايى كرد هدايت يافته است و هر كه را او راهنمايى نكرد به گمراهى درافتاد . خداوند محمد را با صلوات و هدايت گسيل داشت و او را بر همه اديان پيروزى داد هر چند مشركان را خوش نيامد . خداى بر او درود و سلام فرستد ! سپس همانا از تقدير و مشيت خداوند سبحان اين بود كه ما را به

اين شهر و زمين كشاند و ميان ما و دشمن خدا و دشمن ما برخورد پديد آورد . و ما به سپاس و نعمت و فضل و منت خداوند ديدگانمان روشن و جانهايمان آرام و پاك است . از جنگ با ايشان اميد پاداش پسنديده و در امان بودن از عقاب داريم . پسر عموى پيامبرمان كه شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است - يعنى على بن ابيطالب - همراه ماست كه با پيامبر چنان نماز گذارد كه هيچ مردى در آن بر او پيشى نگرفت ، تا كنون كه پيرمردى شده است هيچ گاه از او كارى كودكانه و كوتاهى و لغزش سر نزده است . او در دين خداوند متعال و نسبت به حدود الهى دانا و داراى انديشه اصيل و صبر جميل و پاكدامنى ديرينه است . بنابراين ، نسبت به خدا پرهيزگار باشيد و بر شما باد كوشش و دور انديشى . و بدانيد كه شما بر حق هستيد و آن گروه بر باطلند . شما با معاويه جنگ مى كنيد و حال آنكه همراه شما علاوه بر اصحاب محمد صلى الله عليه و آله نزديك صد تن از شركت كنندگان در جنگ بدر حاضرند و بيشتر درفشهايى كه با شماست همان درفشهاست كه در التزام ركاب پيامبر بوده است و پرچمهايى كه با معاويه است پرچمهايى است كه همراه مشركان و بر ضد رسول صلى الله عليه و آله بوده است . بنابر اين ، در واجب بودن جنگ با آنان كسى جز آن كه دلش مرده است ترديد نمى كند و همانا كه شما بر يكى از اين دو كار

پسنديده خواهيد بود؛ يا پيروزى يا شهادت . خداوند ما و شما را همان گونه كه هر كس او را اطاعت و پرهيزگارى كند از گناه باز مى دارد از گناه و نافرمانى باز دارد و به ما و شما فرمانبردارى خود و پرهيزكارى را الهام فرمايد و براى خودم و شما از خداوند آمرزش مى خواهم .

نصر ، از عمرو بن شمر ، از جابر ، از شعبى ، از صعصعة بن صوحان ، از زامل بن عمرو جذامى نقل مى كند كه مى گفته است : معاويه از ذوالكلاع حميرى كه از بزرگترين و بى باكترين ياران او بود خواست تا براى مردم خطبه بخواند و ايشان را به جنگ با على عليه السلام و يارانش تشويق كند . او اسب خويش را آماده ساخت و بر آن نشست و براى مردم خطبه خواند و چنين گفت :

سپاس خدا را سپاس فراوان ، فزاينده و آشكار در هر بام و شام ، او را مى ستايم و از او يارى مى خواهم و به او ايمان و بر او توكل دارم و خداى بسنده ترين كارگزار است و گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست كه انبازى براى او تصور نمى شود و گواهى مى دهم كه محمد بنده و فرستاده اوست . او را در آن هنگام كه گناهان آشكار و فرمانبردارى مندرس و زمين آكنده از ستم و گمراهى بود و جهان در شعله هاى فتنه مى سوخت آن چنان كه دشمن خدات ابليس ، طمع بسته و درايستاده بود كه در اطراف جهان پرستيده و عبادت شود ،

با قرآن كه منشور هدايت است و راهنمايى و دين حق مبعوث فرمايد و اين محمد صلى الله عليه و آله بود كه خداوند با وجود او آتشهاى زمين را فرو نشاند و ميخهاى ستم را از بن بر آورد و با او نيروهاى ابليس را خوار نمود و او را از طمعى كه بر پيروزى بر مردم بسته بود نا اميد ساخت خداوند او را بر همه اديان پيروز ساخت هر چند مشركان را خوش نبود . و سپس اين قضاى خداوندى بود كه ميان ما و مردم همكيش ما در صفين جنگ روى دهد و ما بخوبى مى دانيم كه ميان ايشان كسانى هستند كه با پيامبر صلى الله عليه و آله سابقه درخشان دارند و ارزش بزرگى داشته اند ولى اينك كار دگرگون شده است و براى خود به هيچ روى روا نمى بينيم كه خون عثمان بر هدر شود ، داماد پيامبرمان و كسى كه سپاه اسلام را كه گرفتار سختى و تنگدستى بود مجهز ساخت و بر مسجد و جايگاه نماز پيامبر صلى الله عليه و آله خانه يى افزود و سقاخانه يى بنا كرد و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از سوى او با دست راست خويش با دست چپ خود بيعت نمود و دو دختر گرامى خويش ام كلثوم و رقيه را به همسرى او داد . ( 108 ) و بر شرف او افزود . بر فرض كه عثمان مرتكب گناهى شده باشد همانا كسى كه از او بهترين و برتر بوده مرتكب گناهى شده است و خداوند سبحان به پيامبر خويش فرموده است :

( تا خداوند از گناهان گذشته و آينده تو در گذرد ) ( 109 ) و موسى تنى را بكشت و از خداوند طلب آمرزش كرد و خدايش آمرزيد و نوح مرتكب گناه شد و سپس از خداوند آمرزش خواست و خدايش آمرزيد ( 110 ) و كداميك از شما از گناه عارى است

و ما بخوبى مى دانيم كه پسر ابوطالب را با پيامبر خدا سابقه يى پسنديده بوده است ولى اگر او مشوق و شوراننده مردم بر كشتن عثمان نبوده است تريديد نيست كه از يارى او خوددارى كرده است با آنكه عثمان برادر دينى و پسر عمو و همزلف و پسر عمه او بوده ، ( 111 ) وانگهى آنان از عراق خويش حركت كرده و به شام و زمين شما و منطقه حكومت شما فرود آمده اند و همانا كه عموم ايشان يا از كشندگان عثمانند يا از كسانى كه او را يارى نداده اند . اينك صبر و پايدارى و از خداى متعال مدد خواهى كنيد . اى امت ! مشا گرفتار آزمون و بلا شده ايد و من همين ديشب به خواب ديدم كه گويى ما و مردم عراق قرآنى را محاصره كرده ايم و شمشيرهاى خود را بر آن فرو مى آوريم و ما در آن حال فرياد مى زنيم ! ( واى بر شما از عذاب خدا ) . و با اين همه به خدا سوگند كه ما تا پاى جان آوردگاه را رها نخواهيم كرد . اينك بر شما باد تقواى خداوند و بايد كه نيتهاى شما فقط براى خدا خالص باشد ، كه من از عمر

بن خطاب شنيدم كه مى گفت : از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم فرمود : ( همانا كشته شدگان بر نيت خود مبعوث مى شوند ) ( 112 ) خداوند به ما و شما صبرى و پايدارى ارزانى دارد و ما و شما را عزت و نصرت دهد و در هر كارى براى ما و شما باشد و براى خود و شما از پيشگاه خدا آمرزش مى طلبم .

نصر گويد : عمرو بن شمر ، از جابر ، از عامر ، ( 113 ) از صعصة بن صوحان عبدى ، از ابرهة بن صباح براى ما نقل كرد كه مى گفته است يزيد بن اسد بجلى هم در جنگ صفين ميان شاميان برخاست تا سخنرانى كند ، قبايى خز پوشيده بود و عمامه يى سياه بر سر داشت ، دستگيره شمشيرش را به دست گرفته و پايه آن را بر زمين نهاده و به آن تكيه داده بود . صمصعه مى گفت ابرهى براى من نقل كرد كه يزيد بن اسد بجلى در آن هنگام از گرامى ترين و زيباترين و بليغ ترين افراد عرب بود و چنين گفت : سپاس خداوند يكتا را ، ( 114 ) بخشنده شكوهمند و توانگر درهم شكننده و حكيم آمرزنده و بزرگ بلند مرتبه ، صاحب عطاء و كردار و نعمت وجود و رونق و زيبايى و منت و بخشش ، مالك روزى كه در آن سوداگرى و دوستى نيست . او را بر اين آزمون پسنديده و ارزانى داشتن اين همه نعمتها در همه حال چه سختى و چه آسايش مى ستايم . او

را بر نعمتهاى كامل و بخششهاى بزرگش مى ستايم ، ستايشى كه در شب و روز درخشان است ، و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يكتاى بى انباز نيست . و گواهى دادن به اين كلمه مايه رستگارى در زندگى و هنگام مرگ است و روز جزا خلاص در آن است . و گواهى مى دهم كه محمد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده خداست و پيامبر برگزيده و امام هدايت است ، سلام و درود خدا بر او باد ، و سپس تقدير خداوند بر اين بود كه ما و همكيشان ما را در اين سرزمين جمع و روياروى قرار دهد و خداوند بر اين بوده من اين را خوش نمى دارم ؛ ولى آنان به ما اجازه ندادند آب دهان خويش را فرو بريم و ما را به حال خود رها نكردند كه بر احوال خود بنگريم و به معاد خوش بينديشيم و كار را به آنجا كشاندند كه ميان ما و در حريم و مركز ما فرود آمدند . و ما مى دانيم كه ميان اين قوم خردمندان بردبار همراه سفلگانى فرومايه ، كه از سفلگان ايشان بر زنان و فرزندان خود رد امان نيستيم . ما دوست مى داشتيم كه با همكيشان خود جنگ نكنيم اما ما را بيرون كشاندند و كارها چنان شد كه بايد فردا به غيرت و حميت با آنان جنگ كنيم . ما از خداييم و به سوى او بازگشت كنندگانيم و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را ، همانا سوگند به كسى كه محمد را به رسالت فرستاده است ، من دوست مى

دارم كه كاش يك سال پيش مرده بودم ولى خداوندى هرگاه كارى را اداره كند بندگان نتوانند آن را باز دارند . بنابراين از خداى بزرگ مدد مى جوييم ، و براى خود و شما از پيشگاه خدا آمرزش مى خواهم .

نصر گويد : عمرو ، از ابى رزق همدانى نقل مى كرد كه يزيد بن قيس ارحبى در صفين عراقيان را به جنگ تحريص كرد و چنين گفت :

همانا مسلمان واقعى كسى است كه دين و انديشه اش سالم باشد و همانا به خدا سوگند اين قوم با ما براى آن جنگ نمى كنند كه بخواهند دينى را كه ، به پندار ايشان ، ما تباه ساخته ايم بر پا دارند يا حقى را كه ، به انديشه ايشان ، ما از ميان برده ايم زنده كنند ، جز بر سر اين دنيا و جهاندارى با ما جنگ نمى كنند آن هم براى اينكه پادشاهى سركش و ستمگر باشند و اگر بر شما پيروز شوند كه خدايشان هرگز پيروزى و شادى بهره نفرماييد ! در آن صورت كسانى چون سعيد و وليد و عبدالله بن عامر سفله را بر شما اميرى مى دهند ( 115 ) كه هر يك از ايشان در مجلس خود چنين و چنان مى گويند و مال خدا را مى گيرند و مى گويند در آن مورد گناهى بر ما نيست . گويى ميراث پدر خود را دريافت داشته است . و اين چگونه ممكن است ، آن اموال خداوندى است كه در پناه شمشيرها و نيزه هاى ما به ما ارزانى فرموده است . اينك اى بندگان خدا !

با اين قوم ستمگر جنگ كنيد ، كسانى كه به غير از آنچه خداوند نازل فرموده است حكم مى كنند و در جنگ با ايشان سرزنش كننده شما را از كار باز ندارند ، اگر آنان بر شما چيره شوند دين و دنياى شما را بر شما تباه مى سازد ، آنان كسانى هستند كه شناخته و آزموده ايد ، و به خدا سوگند ايشان از اجتماع خويش براى جنگ با شما جز شر و بدى اراده نكرده است . و از خداى بزرگ براى خودم و شما طلب آمرزش مى كنم .

نصر مى گويد : عمرو بن عاص رجز زير را سرود و براى على فرستاد :

( اى ابا حسن پس از آن ديگر از ما در امان نخواهى بود كه ما كار جنگ را همچون ريسمان محكم و استوار خواهيم داشت ....)

گويد : مردى از شاعران عراق او را چنين پاسخ داد :

( بنگريد و در جنگ خود با اباحسن بر حذر باشيد . او شير است و پدر دو شير بچه كه بايد از او بر حذر بود و سخت زيرك است ...)

نصر گويد : عمرو بن شمر ، از جابر ، از شعبى براى ما نقل كرد كه نخستين دو سوار كارى كه در آن روز - يعنى هفتم صفر كه از روزهاى سخت و جنگهاى پر خطر صفين بود - روياروى شدند ، حجر نيك سيرت همان حجر بن عدى يار اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام است و حجر بد سرشت پسر عموى اوست كه از ياران معاويه است و هر دو از قبيله كنده اند . آن

دو نخست با نيزه به يكديگر حمله كردند و در اين هنگام مردى از قبيله اسد كه نامش خزيمه بود از لشكر معاويه بيرون آمد و با نيزه خود به حجر بن عدى ضربتى زد . ياران على عليه السلام حمله كردند و خزيمه اسدى را كشتند و حجر بد سرشت ، ( 116 ) گريزان جان به در برد و به صف معاويه پيوست . سپس دوباره به ميدان آمد و هماورد خواست . حكم بن ازهر از عراقيان به مبارزه با او بيرون آمد كه حجر بد سرشت او را كشت . پس از او رفاعة بن ظالم حميرى از صف عراق به نبرد حجر بيرون آمد و او را كشت و پيش ياران خود برگشت . على عليه السلام گفت : سپاس خداوندى را كه حجر را در قبال خون حكم بن ازهر كشت . ( 117)

قسمت چهارم

سپس على عليه السلام ياران خود را فراخواند و از ايشان خواست تا يك تن قرآنى را كه در دست على بود بگيرد و پيش مردم شام برود . على فرمود : چه كسى حاضر است پيش شاميان برود و آنان را به آنچه در اين قرآن است فرا خواند؟ مردم خاموش ماندند . جوانى كه نامش سعيد بود پيش آمد و گفت : من انجام دهنده آنم . على عليه السلام آن سخن را دوباره گفت : مردم همچنان خاموش ماندند و آن جوان دوباره پيش آمد ، على عليه السلام قرآن را به او سپرد و او آن را به دست گرفت و برابر شاميان آمد و آنان را به خداوند سوگند داد

و آنان را به آنچه در آن است فراخواند ، او را كشتند . در اين هنگام على عليه السلام به عبدالله بن بديل بن ورقاء خزاعى گفت : اينك بر شاميان حمله كن . و او كه در آن روز دو زره پوشيده بود و دو شمشير بر كمر داشت با كسانى از ميمنه لشكر كه همراهش بودند بر شاميان حمله كرد و دليرانه شمشير مى زد و اين رجز را مى خواند :

( چيزى جز صبر و توكل و سپر و نيزه و شمشير برنده باقى نمانده است ...) او تا پاى جان و مرگ بيعت كردند رسيد . معاويه به آنان دستور داد همگى آهنگ عبدالله بن بديل كنند و در همان حال به حبيب بن مسلمه فهرى كه در ميسره قاهره بود پيام داد با همه همراهان خود بر عبدالله بن بديل حمله كند . مردم به يكديگر در افتادند و هر دو گروه يعنى جناح راست لشكر عراق و چپ لشكر شام سخت كوشيدند . عبدالله بن بديل همچنان دليرانه شمشير مى زد تا آنجا كه معاويه را از جايگاهش عقب راند . عبدالله بن بديل شروع به فرياد كشيدن كرد : اى مقام گيرندگان عثمان ! و مقصودش برادرش عثمان بود كه در آن جنگ كشته شده بود . ولى معاويه و يارانش پنداشتند كه مقصود او عثمان بن عفان است ، و معاويه كه از جايگاه خود بسيار دور شده بود بازگشت و بر خود بيمناك شد و براى بار دوم و سوم به حبيب بن مسلمه پيام فرستاد و از او يارى و مدد خواست . و

حبيب با همه افراد جناح چپ سپاه معاويه به جناح راست سپاه عراق حمله كرد و آن را از هم گسيخت ، تا آنجا كه همراه عبدالله بن بديل فقط صد مرد از قاريان قرآن باقى ماند كه پشت به يكديگر داده و از خود دفاع مى كردند و ابن بديل همچنان خود را در معركه انداخته و مصمم بر كشتن معاويه بود و آهنگ جايگاه او داشت و بسوى او پيشروى مى كرد ، تا آنجا كه نزديك معاويه رسيد و عبدالله بن عامر همراه معاويه ايستاده بود . معاويه خطاب به مردم بانگ زد : اى واى بر شما ! اينك كه از سلاح عاجزيد سنگ و پاره سنگ زنيد . و مردم شروع به سنگ و پاره سنگ زدن بر او كردند ، چندان كه او را سخت زخمى كردند و بر زمين افتاد ، آنگاه با شمشيرهاى خويش بر او هجوم آوردند و كشتندش در اين هنگام معاويه و عبدالله بن عامر آمدند و كنار جسد او ايستادند . عبدالله بن عامر كه عبدالله بن بديل از پيش در زمره دوستان راستين او بود نخست عمامه خود را بر چهره افكند و براى او طلب رحمت كرد . معاويه گفت : چهره اش را بگشا . ابن عامر گفت : نه به خدا سوگند تا جان در تن من باشد او مثله نخواهد شد . معاويه گفت : چهره اش را بگشاى او را به تو بخشيدم و مثله نخواهد شد . ابن عامر چهره او را گشود . معاويه گفت : سوگند به پروردگار كعبه كه اين قوچ آن قوم

است . بار خدايا مرا بر اشتر نخعى و اشعث كندى هم پيروز گردان . به خدا سوگند مثل اين مرد همان گونه است كه آن شاعر سروده است :

( مرد جنگ اگر جنگ به او دندان نشان مى دهد او هم به آن دندان نشان مى دهد و مى گزدش و اگر جنگ دامن بر كمر زند او هم دامن بر كمر مى زند ....) ( 118 )

معاويه سپس چنين گفت : علاوه بر مردان خزانه زنان آن قبيله هم اگر بتوانند با من جنگ كنند جنگ خواهند كرد .

نصر گويد : عمرو از ابى روق براى ما نقل كرد كه به هنگام كشته شدن عبدالله بن بديل شاميان بر عراقيان برترى يافتند و عراقيان جناح راست از هم گسيختند و سخت عقب نشينى كردند . على عليه السلام سهل بن حنيف را فرمان داد گروهى از بسيار از سواران سپاه شام بر آنان حمله بردند و آنان را هم به جناح راست ملحق كردند ، جناح راست را دريابند و يارى رسانند .

گروهى بسيار از سواران سپاه شام بر آنان حمله بردند و آنان را هم به جناح راست ملحق كردند . جناح راست عراقيان متصل به قرارگاه على عليه السلام در قلب لشكر و مردم يمن بود كه چون آنان از هم پاشيدند دامنه آن تا قرارگاه على عليه السلام رسيد و او از قلب به سوى جناح چپ روانه شد و در همان حال افراد قبيله مضر از جناح چپ پراكنده شدند و از تمام لشكر عراق كسى جز افراد قبيله ربيعه در جناح چپ با على عليه السلام باقى نماند

.

نصر گويد : عمرو ، از قول مالك بن اعين ، از زيد بن وهب برا ما نقل كرد كه در آن جنگ على عليه السلام در حالى كه پسرانش با او بودند و به سوى جناح چپ در آن فقط افراد قبيله با او باقى مانده بودند حركت كرد و خود مى ديدم كه تيرها از ميان شانه ها و پشت سرش مى گذشت و هر يك از پسرانش خود را سپر او مى ساختند و على عليه السلام اين را خوش نمى داشت و بر او پيشى مى گرفت و خود را ميان اهل شام و پسر قرار مى داد و دست او را مى گرفت و پشت سر خويش مى افكند . در اين هنگام احمر وابسته بنى اميه كه مردى دلير بود على را زير نظر گرفت و بر او حمله آورد . على عليه السلام فرمود : سوگند به پروردگار كعبه خدايم بكشد اگر تو را نكشم . احمر به سوى على آمد . كيسان غلام على برابر او ايستاد . احمر و كيسان غلام على برابر او ايستاد . احمر و كيسان هر يك به ديگرى ضربتى زدند و احمر ، كيسان را كشت و آهنگ على كرد كه شمشير زند . على بر او پيشى گرفت و دست در گريبان زره او افكند و او را از روى اسبش بلند كرد . به خدا سوگند گويى هم اكنون دوپاى او را مى بينم كه بر گردن على آويخته بود و سپس او را چنان بر زمين كوفت كه شانه ها و بازوانش در هم شكسته شد و در

همين حال دو پسر على عليه السلام حسين و محمد حمله كردند و با شمشيرهاى خويش چندان بر او زدند كه بر جاى سرد شد . گويى هم اكنون مى بينم كه على عليه السلام ايستاده بود و دو شير بچه او آن مرد را ضربه مى زدند تا او را كشتند ، و پيش پدرش آمدند و حسن بن على همراه پدر ايستاده بود . على به او گفت : پسر جان ! چه چيز تو را بازداشت كه چون دو برادرت عمل كنى ؟ گفت : اى اميرالمؤ منين آن دو مرا كفايت كردند .

گويد : شاميان آهنگ على كردند و به او نزديك شدند و به خدا سوگند نزديك آمدن ايشان بر شتاب حركت او نيفزود . حسن به او گفت چه زيانى دارد كه با شتاب و تندتر حركت فرمايى تا به ياران خود كه در قبال دشمنت پايدارى كرده اند برسى ؟ - زيد بن وهب مى گويد : يعنى افراد قبيله ربيعه كه در جناح چپ پايدارى كرده بودند - على عليه السلام فرمود : پسر جان براى پدرت اجل و روزى مقدر است كه هرگز از آن در نمى گذرد ، دويدن آن را به تاخير نمى اندازد و ايستادن آن را نزديك نمى سازد وانگهى پدرت هيچ پروا ندارد كه او بر مرگ در افتد يا مرگ بر او .

نصر گويد : عمرو بن شمر ، از جابر از ابواسحاق براى ما نقل كرد كه مى گفته است : على عليه السلام روزى از روزهاى صفين به ميدان آمد ، در دست او فقط نيزه كوتاهى بود

، و چون از كنار سعيد بن قيس گذشت ، سعيد گفت : اى اميرالمؤ منين با آنكه نزديك دشمنى بيم ندارى كه كسى غافلگيرت كند؟ على عليه السلام فرمود : هيچ كس نيست مگر آنكه از سوى خداوند نگهبانانى براى حفظ او گماشته اند كه او را از در افتادن در چاه يا خراب شدن ديوار بر او و رسيدن آفت مصون مى دارند و چون تقدير فرا رسد نگهبانان او را با تقدير رها مى كنند .

نصر گويد : عمرو از فضيل بن خديج نقل كرد كه چون آن روز جناح راست سپاه عراق گريختند ، على عليه السلام در حالى كه مى دويد آهنگ جناح چپ سپاه خود كرد و از مردم مى خواست برگردند و بر جاى خود باقى بمانند و به قرارگاه بازگردند . در همين حال از كنار اشتر گذشت و گفت : اى مالك ! گفت : اى اميرمومنان گوش به فرمانم . فرمود : پيش اين گريختگان برو و بگو از مرگى كه نمى توانيد آن را عاجز كنيد به زندگانى كه براى شما باقى نمانده به كجا مى گريزيد؟ اشتر حركت كرد و برابر مردم كه در حال گريز بودند ايستاد و همان سخنان را گفت و برايشان بانگ مى زد : اى مردم ! من مالك بن حارثم . و اين سخن را مكرر مى گفت ولى از آن گروه يك نفر هم به او توجه نمى كرد . او با خود پنداشت كه نام ( اشتر ) ميان مردم از ( مالك بن حارث ) مشهورتر است به اين سبب او شروع به فرياد

برآوردن كرد كه : اى مردم من اشتر . گروهى به جانب او آمدند و گروهى از پيش او دور شدند .

اشتر گفت : به خدا سوگند آنچه امروز انجام داديد بسيار زشت بود ، شرمگاه پدرتان را گاز گرفتيد ! اى مردم چشمها را فرو بنديد و دندانها را بر هم بفشريد و با كاسه و فرق سر خود از دشمن استقبال كنيد و بر آنان سخت حمله بريد ، همچون كسانى كه به خونخواهى پدرتان و پسران و برادران خويش حمله مى كنند و بر دشمن خود خشم مى گيرند و براى اينكه كسى در خونخواهى از ايشان پيشى نگيرد دل به مرگ مى سپارند . و همانا كه اين قوم با شما براى دين شما جنگ مى كنند تا نست را خاموش و بدعت را زنده كنند و شما را به همان كار و آيين درآورند كه خداوند شما را با بينش پسنديده از آن بيرون كشيده است . بنابراين ، اى بندگان خدا در راه دفاع از دين خود با خوشدلى خون خود را نثار كنيد و همانا گريز از اين ميدان بر باد رفتن عزت شما؛ چيره شدن آنان بر غنايم وزبونى در مرگ و زندگى ، وننگ دنيا و آخرت و خشم خداوند و عذاب دردناك است .

سپس گفت : اى مردم ! فقط مذحجيان را پيش من درآوريد . و چون آنان پيش او جمع شدند گفت : سنگ به دهانتان باد ! به خدا سوگند شما امروز خداى خود را خشنود نكرديد و در مورد دشمن او چنان كه شايد و بايد انجام وظيفه نكرديد . و

چرا بايد چنين باشد و حال آنكه شما فرزندان جنگ و ياران هجومها و جوانمردان حملات صبحگاهى و سواركاران حمله و تعقيب و مرگ هماوردان و مذحجيان - نيزه زن هستيد كه كسى در خوانخواهى بر آنان پيشى نگرفته است و خونهاى ايشان هرگز تباه نشده است و در هيچ مورد از جنگها به درماندگى معروف نشده اند . و شما سروران شهر و ديار خود و نيرومندترين قبيله قوم هستيد و آنچه امروز انجام دهيد فردا درباره آن سخن گفته خواهد شد ، و از آنچه گفته خواهد شد بر حذر باشيد . اينكه با دشمن خود دليرانه برخورد كنيد كه خداوند همراه صابران است و سوگند به كسى كه جان مالك در دست اوست در اين قوم - و در همان حال با دست خود به شاميان اشاره مى كرد - به خدا سوگند يك رمد هم وجود ندارد كه به اندازه بال پشه يى پايبند به دين خدا باشد .

به خدا سوگند شما امروز مقابله پسنديده يى نكرديد . اينك سياه رويى مرا نگهداريد تا باز خون در آن بدود . بر شما باد ( حمله به ) اين بخش بزرگ ( از لشكر دشمن ) كه اگر خداوند آن را در هم شكند دو جناح ديگر آن لشكر هم از پى آن در هم خواهد شكست كه دنباله سيل هم از پى آن روان است .

آنان گفتند : ما را به هر جا كه دوست دارى و مى خواهى ببر . اشتر همواره مذحجيان آهنگ بزرگترين بخش سپاه دشمن كرد . گروهى ديگر هم كه در ديندارى نظير ايشان و از

قبيله همدان و شمارشان حدود هشتصد تن بود و از كنار او مى گذشتند به او پيوستند . آن گروه در جناح راست سپاه على عليه السلام پايدارى كرده بودند و پس از همه عقب نشسته بودند . آن چنان كه يكصد و هشتاد تن از آنان كشته شده بودند و از جمله يازده تن از سالارهاى قبايل از پاى در آمده بودند . و هر گاه سالارى كشته مى شد سالارى ديگر پرچم را در دست مى گرفت و آنان پسران شريح همدانى و كسان ديگرى از سران عشاير بودند . نخستين كسى كه كشته شد كريب بن شريح بود و پس از او شرحبيل ، مرثد ، هبيرة ، هريم ، شهر و شمر پسران ديگر شريح يكى پس از ديگرى از پاى در آمدند . و اين شش برادر ( 119 ) همه در يك زمان كشته شدند .

آن گاه پرچم را سفيان بن زيد و پس از او دو برادرش كرب و عبدالله به دست گرفتند و اين سه برادر نيز كشته شدند . سپس به ترتيب عمير بن بشر و برادرش حارث پرچم را به دست گرفتند و آن دو نيز كشته شدند . آن گاه ابوالقلوص وهب بن كريب درفش را به دست گرفت ؛ مردى از قومش به او گفت : خدايت رحمت كناد ! با اين پرچم كه خداوند آن را مايه اندوه قرار داده و مردم بر گرد آن كشته شدند و باز گرد و خويشتن و كسانى را كه با تو باقى مانده اند به كشتن مده . آنان عقب نشينى كردند و با خود

مى گفتند : اى كاش شمارى از اعراب براى ما بودند كه تا پى جان و مرگ با ما همپيمان مى شدند و ما ايشان پيش مى رفتيم و باز نمى گشتيم تا پيروز يا كشته گفت : من با شما همپيمان و هم سوگند مى شوم كه هرگز از جنگ باز نگرديم تا پيروز يا هلاك شويم . و آنان با اين قصد و نيت با وى پايدارى كردند . و اين است معنى شعر كب بن جعيل كه مى گويد :

( همدانيان كبود چشم در جستجوى كسى بودند تا همپيمان شوند )

گويد : اشتر به جانب جناح راست لشكر على آمد و گروهى از مردم پايدار و وفادار كه برگشته بودند به او پيوستند . و اشتر شروع به حمله كرد و با هيچ گروه و جمعى برخورد مگر آنكه آنان را در هم شكست و به عقب راند . ( 120 ) در همان حال از كنار پيكر خون آلود زياد بن نضر گذشت كه آن را به قرارگاه مى بردند . اشتر گفت : به خدا سوگند اين صبر پسنديده و كردار بزرگوارانه است . زياد و يارانش در جناح راست لشكر عراق بودند . زياد پيش رفته و پرچم خويش را براى آنان برافراشته بود و آنان پايدارى كرده بودند و زياد چندان جنگيده بود تا كشته شده بود . سپس بر اشتر چيزى نگذشت و بلافاصله ديد پيكر خون آلود ديگرى را مى برند . پرسيد اين كيست ؟ گفتند : يزيد بن قيس است كه چون زياد بن نضر بر زمين افتاد و كشته شد او پرچمش را

براى افراد جناح راست برافراشت و خود زير آن پرچم چندان جنگ كرد كه كشته شد . اشتر گفت : به خدا سوگند اين نمودار صبر پسنديده و كردار كريمانه است . آيا مرد از آن آزرم نمى دارد كه بدون آنكه بكشد و كشته شود يا خود را براى كشته شدن عرضه دارد از ميدان بگريزد و بازگردد؟

نصر مى گويد : عمرو ، از حارث بن صباح ، ( 121 ) براى ما نقل كرد كه گفته است در آن روز شمشيرى يمنى در دست اشتر بود كه چون آنرا فرود آورد مى پنداشتم آب از آن فرو مى چكد و چون آن را بر مى كشيد نزديك بود درخشندگى آن چشم را خيره كند . او دليرانه بر دشمن ضربه مى زند و پيش مى رفت و مى گفت : ( سختيهاى است كه بزودى از ما مى گذرد . )

در همين حال حارث بن جمهان جعفى اشتر را ديد و چون سراپا در آهن پوشيده شده بود و او را نشناخت ، جلو رفت و به اشتر گفت : اينك خدايت از سوى اميرالمومنين و جماعت مسلمانان پاداش دهاد . اشتر او را شناخت و گفت : اى پسر جمهان آيا كسى مثل تو در چنين روزى خود را از اين معركه يى كه من در آن قرار گرفته ام كنار مى كشد و باز مى ماند؟ ابن جمهان دقت كرد و او را نشناخت - اشتر بلند قامت ترين و تنومندترين مردان بود در آن هنگام اندكى كم گوشت و لاغر شده بود - و به او گفت : فدايت گردم

به خدا سوگند تا به حال نمى دانستم جايگاه تو كجاست ، و اينك به خدا سوگند تا نميرم از تو جدا نمى شوم .

قسمت پنجم

نصر گويد : عمرو ، از حارث بن صباح نقل مى كرد كه مى گفته است ، منقذ و حمير دو پسر قيس ناعطى ( 122 ) در آن روز اشتر را ديدند . منقذ به حمير گفت : اگر جنگى كه از اين مرد مى بينم بر نيت خير باشد نظير او ميان اعراب نيست . حمير به او گفت : مگر انگيزه و نيت غير از اين چيزى است كه آشكار مى بينى ؟ گفت : بيم آن دارم كه در جستجوى پادشاهى باشد .

نصر گويد : عمرو ، از فضيل بن خديج ، از برده آزاد كرده مالك اشتر نقل مى كند كه مى گفته است : چون بيشتر كسانى كه از ميمنه سپاه على عليه السلام گريخته بودند گرد اشتر جمع شدند شروع به تشويق آنان كرد و به ايشان چنين گفت : دندانهاى كرسى و عقل خود را بر هم بفشريد و با سرهاى خود بر اين قوم حمله بريد كه در گريز از جنگ از دست دادن عزت و چيرگى دشمن بر غنميت و چيرگى دشمن بر غنيمت ، و زبونى زندگى و مرگ و ننگ دنيا و آخرت است . ( 123 )

اشتر سپس بر صفهاى شاميان حمله كرد و آنان را چندان شكافت و به عقب راند كه به قرارگاه و خيمه هاى معاويه ملحق كرد . و اين در فاصله نماز عصر و مغرب آن روز بود .

نصر گويد : عمرو

، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب نقل مى كند كه چون على عليه السلام افراد ميمنه سپاه خويش را ديد كه به جايگاه و صفهاى خود برگشتند و كسانى را از دشمن كه در جاهاى آنان مستقر شده بودند چندان عقب راندند كه به مواضع نخست خود رساندند و به سوى آنان حركت كرد و چون به ايشان رسيد چنين گفت :

من گريز و عقب نشينى شما را از مركز و صفهاى خودتان ديدم كه چگونه سفلگان فرومايه و اعراب بيابان نشين شام شما را عقب راندند ، در حالى كه شما دلاوران بزرگ عرب و سران برجسته آنيد و شب زنده داران به تلاوت قرآن هستيد و در آن هنگام كه خطاكاران گمراه مى شوند شما اهل دعوت حق هستيد . اگر بازداشت و روى آوردن شما پس از پشت به جنگ كردن و حمله شما پس از آن گريزان نمى بود همان مجازاتى كه براى آن كس كه روز جنگ مى گريزد و پشت به جنگ مى كند واجب است ، بر شما هم واجب مى شد و به نظر من شما از نابودشدگان بوديد . اما اينكه ديدم سرانجام آنان را همان گونه كه شما را عقب زده و از جايگاه خود بيرون راندند عقب زديد و بيرون رانديد و با شمشيرها چنان بر آنان ضربه زديد كه صفهاى جلو آنان روى صفهاى عقب پا مى نهادند و همچون شتران تشنه در هم مى ريختند ، تا اندازه يى اندوه و خشم درونى من كاسته شد . ( 124 ) اينك صبر و پايدارى كنيد كه آرامش يافته

ايد و خداوند شما را با يقين استوار فرموده است و بايد كسى كه از جنگ مى گريزد بداند كه پروردگارش را به خشم مى آورد و خود را به تباهى مى افكند . و در گريز ، خشم خداوند و خوارى پيوسته و ننگ زندگى است . وانگهى فرار كننده بايد بداند كه فرار مى كند از جنگ بر عمر او نمى افزايد و خداوندش را خرسند نمى دارد . بنابراين مرگ آدمى پيش از آنكه مرتكب اين اعمال شود براى او بهتر از رضايت به آلودگى و اصرارش بر اين صفات است .

نصر مى گويد : عمرو ، از قول ابوعلقمه خثعمى براى ما نقل كرد كه عبدالله بن حنش خثعمى سالار قبيله خثعم شام به ابوكعب خثعمى سالار قبيله خثعم عراق پيام داد كه اگر بخواهى و موافقت كنى ما با يكديگر جنگ نكنيم . اگر امير شما پيروز شد ما با شما خواهيم بود و اگر امير ما پيروز شد شما با ما خواهيد بود و برخى از ما برخى ديگر را نكشد . ابوكعب اين پيشنهاد را نپذيرفت و چون خثعم عراق و خثعم شام روياروى ايستادند و مردم شروع به حمله بر يكديگر كردند ، عبدالله بن حنش به قوم خود گفت : اى خثعمى ها همانا كه ما بر خثعم عراق كه از قوم مايند به پاس رعايت پيوند خويشاوندى ايشان و حفظ حقوق آنان پيشنهاد صلح و سازش داديم ولى آنان چيزى جز جنگ با ما را نپذيرفتند و در قطع پيوند خويشاوندى پيشگام شدند . شما آنان چيزى جز جنگ با ما را نپذيرفتند و در

قطع پيوند خويشاوندى پيشگام شدند . شما به پاس حفظ حقوق آنان تا هنگامى كه دست از شما بداشته اند دست از ايشان بداريد ولى اگر با شما جنگ كردند شما هم جنگ كنيد . مردى از ياران او بيرون آمد و گفت : آنان عقيده و پيشنهاد تو را رد كردند و سوى تو آمده اند تا با تو جنگ كنند . آن مرد به ميدان رفت و بانگ برداشت كه : اى مردم عراق ! مردى به جنگ من آيد . عبدالله بن حنش از اين كار او خشمگين شد و گفت : خدايا وهب بن مسعود را هماورد او بگمار . وهب بن مسعود مردى شجاع از قبيله خثعم كوفه بود و از دوره جاهلى او را به دلاورى مى شناختند و هيچ كس با او مبارزه نمى كرد مگر آنكه وهب او را مى كشت . قضا را راهب بن مسعود به نبرد آن مرد آمϠو او را كشت . آن دو قبيله به جنبش در آمدند و جنگى سخت كردند . ابوكعب به ياران خود مى گفت : اى خثعميان به مچ پاهاى آنان كه جالى خلخال است ضربه بزنيد . ( 125 ) عبدالله بن حنش فرياد برآورد : اى ابا كعب خدايت رحمت كناد من ترا در راه فرمانبردارى از قومى كشتم كه تو خود از ايشان در خويشاوندى به من نزديكتر بودى و در نظر من از ايشان محبوب تر ، به خدا سوگند نمى دانم چه بگويم و فقط چنين گمان دارم كه شيطان ما را فريفته است و قريش هم ما را بازيچه قرار داده

اند .

راوى مى گويد : در اين هنگام كعب پسر ابوكعب برجست و رايت پدر خويش را در دست گرفت ولى يك چشمش چنان آسيب ديد كه از چشمخانه بيرون آمد و او بر زمين افتاد . شريح بن مالك خثعمى رايت را به دست گرفت و آن قوم كنار آن چندان جنگ كردند كه حدود هشتاد مرد از ايشان و بر همين شمار از خثعم شام كشته شدند ، آنگاه شريح بن مالك رايت را به كعب بن ابى كعب سپرد .

نصر گويد : عمرو ، از قول عبدالسلام بن عبدالله بن جابر براى ما نقل كرد كه پرچم قبيله بجيله عراق در صفين در دست فردى از خاندان احمس كه ابوشداد قيس بن مكشوح بن هلال بن حارث بن عوق بن عامر بن على بن اسلم احمس بن غوث بن انمار بود ( 126 ) قرار داشت و چنين بود كه مردم بجليه به او گفتند : پرچم ما را در دست بگير . گفت : كس ديگرى غير از من براى شما بهتر است . گفتند كسى جز تو نمى خواهم . گفت : به خدا سوگند اگر آن را به من بدهيد فقط شما را كنار آن مردى كه داراى سپر زرين است خواهم بود . گفته اند مردى كه داراى سپر زرين بود همراه معاويه بود و با آن سپر او را در آفتاب سايه مى افكند . گفتند هر چه مى خواهى انجام بده . او پرچم را در دست گرفت و با آن حمله كرد ( 127 ) و آنان بر گرد او دشمن را مى زدند تا

كنار مردى كه سپر زرين داشت رسيد . آن مرد ميان گروه بسيارى از نبردى سخت كردند و ابوشداد با شمشير بر پاى ابوشداد زد كه آن را قطع كرد . ابوشداد در همان حال بر آن رومى شمشير زد و او را كشت . ولى سر نيزه ها ابوشداد را فرو گرفت و كشته شد . پس از او عبدالله بن قلع احمسى رايت را در دست گرفت و چنين رجز خواند :

خداوند اباشداد را كه منادى پروردگار را پاسخ داد از رحمت خود دور ندارد ! با شمشير بر دشمنان حمله كرد و به هنگام نبرد چه نيكو جوانمردى بود . . )

او هم چندان جنگ كرد تا كشته شد و پس از او برادرش عبدالرحمان رايت را در دست گرفت و چندان جنگ كرد تا كشته شد . سپس عفيف بن اياس - احمسى آن را در دست گرفت و تا هنگامى كه مردم از يكديگر جدا شدند همچنان در دست او بود .

نصر گويد : عمرو ، از قول عبدالسلام براى ما نقل كرد كه مى گفته است در آن روز از خاندان احمس ، حازم بن ابى حازم برادر قيس بن ابى حازم ( 128 ) و نعيم بن شهيد بن تغلبيه كشته شدند . پسر عموى نعيم كه نام او همين نعيم بن حارث بن تغلبيه از ياران معاويه بود ، پيش معاويه آمد و گفت : اين كشته پسر عموى من است او را به من ببخش تا به خاكش بسپارم . معاويه گفت : آنان را به خاك نسپاريد كه شايسته آن نيستند . به خدا سوگند

! ما نتوانستيم عثمان را ميان ايشان به خاك سپاريم مگر پوشيده و مخفى . نعيم گفت : به خدا سوگند يا بايد به من اجازه دفن او را دهى يا تو را رها مى كنم و به آنان ملحق مى شوم . . معاويه گفت : اى واى بر تو ! مى بينى كه بزرگان عرب را نمى توانيم به خاك بسپاريم ، آن گاه از من تقاضاى دفن پسر عمويت را دارى . اگر مى خواهى به خاكش بسپار يا رها كن . او رفت و پسر عموى خود را به خاك سپرد .

نصر گويد : عمرو ، از ابوزهير عبسى ، از نضر بن صالح نقل مى كرد كه مى گفته است : رايت قبيله غطفان عراق همراه عياش بن شريك بن حارث بن حندب بن زيد بن خلف بن رواحه بود . از سوى شاميان مردى از خاندان ذوالكلاع به ميدان آمد و هماورد خواست ، قائد بن بكير عبسى به نبرد او رفت . مرد كلاعى بر او سخت حمله كرد و او را از پا در آورد . در اين هنگام ابومسلم عياش بن شريك بيرون آمد و به قوم خود گفت : من با اين مرد نبرد مى كنم اگر كشته شوم سالار شما اسود بن حبيب جمانة بن قيس بن زهير خواهد بود و اگر او كشته شد سالار شما هرم بن شتبربن عمرو بن قيس بن زهير خواهد بود و اگر او كشته شد سالار شما عبدالله بن ضرار از خاندان حنظلة بن رواحة خواهد بود . و سپس به سوى مرد كلاعى حركت كرد .

هرم بن شتبر خود را به او رساند و از پشت او را گرفت و گفت : تو را به پاس خويشاوندى سوگند كه به جنگ اين مرد تنومند كشيده قامت مرو . عياش به او گفت : مادر بر سوگت نشيند مگر چيزى جز مرگ است ! هرم گفت : مگر گريز از چيز ديگرى جز مرگ است ! عياش گفت : مگر از مرگ گريز و چاره است ؟ به خدا سوگند كه او را مى كشم يا او مرا به قائد بن بكير ملحق مى سازد . عياش به هماوردى او رفت و سپرى از پوستهاى شتر داشت و چون نزديك او رسيد ديد سراپايش پوشيده از آهن است و هيچ جاى برهنه جز به اندازه بند كفشى از گردنش در فاصله ميان كلاه خود و زرهش ندارد . كلاعى بر عياشى ضربتى زد كه تمام سپر او را جز يك وجب از هم دريد . عياش بر همان جاى برهنه گردنش ضربتى زد كه نخاعش را قطع كرد و او را كشت . پسر آن مرد كلاعى به خونخواهى پدر به ميدان آمد و بكير بن وائل او را كشت .

نصر گويد : عمرو بن شمر ، از صلت بن زهير نهدى برا ما نقل كرد كه پرچم نهدى هاى عراقى را مسروق بن سلمه در دست گرفت و كشته شد . پس از او صخره بن سمى آن را گرفت و سخت زخمى شد و او را از ميدان بيرون بردند . سپس على بن عمير آن را گرفت و چندان نبرد كرد كه سخت زخمى شد و از آوردگاه

بيرونش بردند . سپس عبدالله بن كعب آن را گرفت و كشته شد و پس از او سلمه بن خذيم بن جرثومه آن را گرفت كه سخت زخمى شد و از پاى در افتاد . آن گاه عبدالله بن عمرو بن كبشه آن را گرفت كه سخت زخمى شد و او را از آوردگاه بيرون بردند . سپس ابومسيح بن عمرو پرچم را به دست گرفت و كشته شد . سپس عبدالله بن نزال و پس از او برادر زاده اش عبدالرحمان بن زهير و پس از او غلامش مخارق آن را به دست گرفتند كه كشته شدند و سرانجان به دست عبدالرحمان بن مخنف ازدى رسيد .

نصر مى گويد : عمرو ، از صلت بن زهير براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عبدالرحمان بن مخنف براى من گفت : يزيد بن مغفل كنار من كشته شد و بر زمين افتاد . من قاتل او را كشتم و سپس بر بالين يزيد ايستادم . آن گاه ابوزينب عروة هم كشته شد قاتل او را هم كشتم و بر بالين او هم ايستاد . در اين هنگام سفيان بن عوف رسيد و گفت : آيا يزيد بن مغفل را كشتيد ! گفتم : آرى همين كشته يى است كه مرا بر بالين او ايستاده مى بينى . گفت : تو كيستى كه خدايت زنده بداراد؟ گفتم : من عبدالرحمان بن مخنف هستم . گفت : شريف و بزرگوار ، خدايت زنده بدارد و درود بر تو باد ، اى پسر عمو ! آيا جنازه او را به من كه عمويش سفيان بن عوف

مغفل هستم نمى سپارى . گفتم : درود بر تو اينك ما نسبت به او از تو سزاوارتريم و او را به تو تسليم نمى كنيم ولى از اين گذشته به جان خودم سوگند معلوم است كه تو عمو و وارث اويى .

نصر مى گويد : عمرو ، از حارث بن حصين ، از قول پيرمردان ازد براى ما نقل كرد كه چون قبيله ازد عراق به مقابله با قبيله ازد شام فرستاده شد مخنف بن سليم سخنرانى كرد و چنين گفت : سپاس خداوند را و درود بر محمد فرستاده او باد ! همانا از پيشامد ناگوار و آزمون بزرگ است كه ما مجبور به رويارويى با قوم خود شده ايم و آنان مجبور به رويارويى با ما شده اند . به خدا سوگند جز اين نيست كه ما دستهاى خود را با دست خويش قطع كنيم و گويا بالهاى خود را با شمشيرهاى خويش مى بريم و اگر چنين نكنيم براى سالار خود خيرخواهى و با جامعه خود مساوات نكرده ايم و اگر اين كار را انجام دهيم عزت قبيله خود را از ميان برده و كانون خويش را خاموش كرده ايم . جندب بن زهير گفت : به خدا سوگند! اگر بر فرض ما پدران ايشان بوديم و آنان فرزندان ما بودند يا بر عكس ، آنان به منزله پدران ما بودند و ما فرزندان ايشان مى بوديم ، و از جماعت و زمره ما بيرون مى رفتند و بر امام ما طعنه مى زدند و حاكمان ستمگر را به ناحق بر ضد دين و مردم ما يارى مى دادند و روياروى

قرار مى گرفتيم از آنان جدا نمى شديم تا از آنچه بر آن هستند بازگردند و در آنچه ما آنان را دعوت مى كنيم درآيند، يا آنكه ميان ما و ايشان شمار كشتگان فراوان شود.

مخنف گويد : خدايت در پهنه گمراهى سرگشته بدارد كه به خدا سوگند تو را از كودكى تا بزرگى ات نافرخنده مى دانستيم . به خدا سوگند ما چه در دوره جاهلى و چه در اسلام ميان دو انديشه و كار مردد نمانديم كه كدام را انجام دهيم و كدام را رها كنيم مگر اينكه تو سخت تر و دشوارتر آن را برگزيدى . با خدايا اگر به ما عاقبت ارزانى دارى براى ما خوشتر از آن است كه ما را بيازميايى و گرفتار دارى . بار خدايا، به هريك از ما هر چه از تو مسالت مى كند عنايت فرماى .

جندب بن زهير بن ميدان رفت و از مردم ازدم شام هماوردى طلبيد و آن مرد شامى او را كشت . (129)

نصر گويد : همچنين عمرو، از حارت بن حصين ، از مشايخ قبيله نقل كرد كه عتبة بن جويره در جنگ صفين خطاب به خويشان و ياران خود گفت : همانا چراگاه اين جهان خوشكيده و درختانش درويده شده و تازه اش فرسوده و شيرينش تلخ شده است . اينك آگاه باشيد كه مى خواهم خبرى از مردى راستين (خودم ) به شما بگويم ، من از اين جهان ملول شده و دل از آن بركنده ام و همانا از ديرباز آرزوى شهادت داشتم و همواره خويشتن را براى شهادت عرضه مى داشتم ولى خداوند نخواست تا مرا به

اين جنگ برساند. هان آگاه باشيد كه من اين ساعت خود را براى شهيد شدن عرضه مى دارم و طمع دارم كه از آن محروم نشوم . اينك اى بندگان خدا! براى جهاد با دشمنان خدا منتظر چه هستيد؟ آيا بيم از مرگ كه به هر حال بر شما مى رسد و جانهايتان را در مى ربايد يا بيم برخورد ضربه هاى شمشير بر پيشانى و كف دست شما را باز داشته است ! آيا مى خواهيد اين جهان را با شرف نگريستن به عنايات الهى و دوستى با پيامبران و صديقان و شهيدان و صالحان در سراى جاودانه عوض كنيد؟ اين انديشه استوار نيست . سپس گفت : اى برادران ! همانا كه من اين سرا را با سرايى كه پيش روى آن قرار دارد فروختم . و اينك روى به آن سرا دارم . خداوند چهره هايتان را اندوهگين نكناد و پيوندتان را گسيخته مداراد!

دو بردارش عبدالله و عوف (130) هم از پى او روان شدند و گفتند : ما پس از تو خواهان برگ عيش نيستيم . خداوند پس از تو زندگى را زشت بدارد! و همگى به ميدان رفتند و چندان جنگ كردند كه كشته شوند. (131)

قسمت ششم

نصر گويد : عمرو براى ما گفت كه مردى از خاندان صلت بن خارجه برايم نقل كرد كه در آن روز همين كه قبيله تميم مى خواست بگريزد، مالك بن حرى نهشلى بر آنان بانگ زد و گفت : اى بنى تميم ! سوگند به كسى كه من بنده اويم امروز جنگ تباه شد. مگر نمى بينى كه مردم همه گريختند! گفت

اى واى بر

شما كه مى گريزند و براى آن بهانه مى تراشيد! سپس به نام بردن آنان به نام نياكان و تبارشان پرداخت و اين كار را تكرار مى كرد. گروهى از بنى تميم به او گفتند : به سنت و روش جاهلى ندا مى دهى ؟ اين كار روا نيست . گفت : اى واى بر شما! گريز از اين زشت تر است ؛ مگر بر مبناى دين و يقين جنگ نمى كنيد براى آبرو و شرف تبار جنگ كنيد. و خود شروع به جنگ كرد و چنين رجز مى خواند :

(اى پسر مر! قبيله در حالى كه آنان قبيله پايداران هستند ترا رها كردند و از تو عقب ماندند و اگر بگريزند و عهد شكنى كنند من هرگز نمى گريزم .)

مالك در آن جنگ كشه شد، برادرش نهشل بن حرى تميمى (132) او را با ابيات زير مرثيه گفت :

(اين شب ديرپاى به درازا كشيد و چون شب يلدا نمى خواهد سپرى و روشن گردد...)

همچنين با ابيات زير او را مرثيه گفته است :

(بر آن جوانمرد سپيد چهره و نيك روش بگرى . در آن هنگام كه بانگ برداشته بود، نه پيمان شكن بود و نه ترسو...) (133)

نصر گويد : عمرو مى گفت يونس بن ابى اسحاق براى من نقل كرد و گفت : هنگامى كه در اذرح (134) بوديم ادهم بن محرز باهلى به ما گفت : آيا كسى از شما شمر بن ذى الجوشن را ديده است ؟ عبدالله بن كبار نهدى و سعيد بن حازى بولى گفتند : آرى او را ديده ايم . پرسيد آيا نشانه ضربه و زخمى بر چهره

اش ديديد؟ گفتند آرى . گفت : به خدا سوگند آن ضربتى است كه من در جنگ صفين بر او زدم

نصر گويد : عمرو براى ما گفت ، كه ادهم بن محرز باهلى از ياران معاويه در آن روز به نبرد شمر ذى الجوشن آمد و آن دو به يكديگر ضربتى زدند. ادهم چنان شمشيرى بر پيشانى شمر زد كه تا استخوان فرو نشست ، شمر هم ضربتى بر او زد ولى كارگر نيفتاد. شمر به قرارگاه خود برگشت آب نوشيد و نيزه يى به دست گرفت و به ميدان آمد و چنين مى گفت :

(من هماورد آن مرد باهلى هستم با ضربه نيزه اگر خود بر اثر ضربه قبلى نميرم .....) سپس به ادهم كه چهره او را در نظر داشت و مى شناخت حمله كرد. ادهم در مقابل او استوار ايستاد و برنگشت ، شمر بر او نيزه يى زد كه از اسب درافتاد. يارانش او را در ميانه گرفتند و از ميدان بيرون بردند. شمر بر گشت و و مى گفت : اين ضربه به آن ضربه .

نصر گويد : سويد بن قيس به يزيد ارحبى از لشكر معاويه بيرون آمد و هماورد خواست از لشكر عراق ابوالمعرطه قيس بن عمرو بن عمير بن يزيد كه پسر عموى سويد بود به جنگ او رفت . نخست هيچيك ديگرى را نمى شناخت و چون نزديك شدند يكديگر را شناختند ايستادند و از يكديگر احوال پرسيدند و هر يك از ديگرى را به راه خود فرا خواند. ابوالعمرطه گفت : ولى من سوگند به خدايى كه جز او پروردگارى نيست اگر بتوانم با همين

شمشير خود بر آن خرگاه سپيد - يعنى خرگاهى كه معاويه در آن قرار داشت - ضربه خواهم زد و سپس هريك پيش ياران خود برگشتند.

(135)

نصر مى گويد : آنگاه مردى از قبيله ازد از لشكر شام بيرون آمد و هماورد خواست . مردى از عراقيان به مبارزه او رفت و آن مرد از دى او را كشت . اشتر به جنگ او بيرون شد و مهلتى به او نداد و او را كشت . گوينده يى گفت : (اين آتشى بود كه گرفتار گردباد شد و خاموش گشت ).(136)

نصر گويد : مردى از ياران على عليه السلام گفت : به خدا سوگند من بر معاويه حمله مى كنم تا او را بكشم . او سوار بر اسبى شد و چنان تازيانه زد كه اسب بر سر دست ايستاد او را چنان به تاخت درآورد كه هيچ چيز مانع آن نشد تا خود را كنار معاويه برساند. معاويه گريخت و خود را به پناهگاهى رساند و داخل آن شد، آن مرد هم از اسب پياده شد و از پى معاويه وارد پناهگاه شد. معاويه از در ديگر بيرون رفت ، مرد نيز به تعقيب او پرداخت . معاويه از مردم با فرياد يارى خواست كه او را احاطه كردند و به حائل ميان آن دو شدند. معاويه گفت : اى واى بر شما! شمشيرها كه او را احاطه كردند و حائل ميان آن دو شدند. معاويه گفت : اى واى بر شما! شمشيرها در مورد اين مرد كارگر نيست كه اگر چنين نمى بود كنار شما نمى رسيد سنگبارانش كنيد. و بر او چندان سنگ

زدند كه در افتاد و معاويه به قرارگاه خود بازگشت .

(137) نصر گويد : مردى از ياران على عليه السلام كه كنيه اش ابوايوب بود (و او ابوايوب انصارى نيست ) (138) بر صف شاميان حمله كرد و برگشت ، و در همان حال به مردى از شاميان برخورد كه بر صف عراقيان حمله برده بود و باز مى گشت ، آن دو ضربتى به يكديگر زدند، ابوايوب چنان شمشيرى بر گردنش زد كه آن را گرداگرد بريد ولى سرش بر پيكرش همچنان باقى ماند ولى مردم از اين ضربت او در ترديد بودند و باور نداشتند تا آنكه اسبش او را به صف شاميان رساند و آنجا سرش از پيكرش جدا شد و مرده درافتاد. على عليه السلام فرمود : به خدا سوگند من از ثابت ماندن سر آن مرد بر پيكرش بيشتر شگفت كردم تا ضربه اين مرد، گرچه اين ضربه غايت هنرنمايى بود.

و چون ابوايوب آمد و در پيشگاه على عليه السلام ايستاد، على به او فرمود : به خدا سوگند تو چنانى كه آن شاعر گفته است :

پدران ما اينگونه ضربه زدن را به ما آموختند و ما همان گونه به پسران خويش آموختيم .)

نصر مى گويد : چون اين روز با همه نبردهايى كه در آن بود سپرى شد، فردا كه هشتمين روز از روزهاى صفين بود هر دو گروه همچنان رويارويى بودند. مردى از شاميان بيرون آمد و هماورد خواست ، مردى از عراقيان به نبرد او بيرون شد و آن دو ميان صف جنگى سخت كردند، سپس عراقى گريبان شامى را گرفت و هر دو از اسب بر

زمين افتادند و هر دو اسب گريختند. مرد عراقى را در افكندند و بر سينه اش نشست و مغز او را گشود و مى خواست سرش را ببرد ناگاه متوجه شد كه او برادر تنى خود اوست ، متوقف ماند. ياران على عليه السلام بر او بانگ زدند كه معطل نكن او را بكش . گفت : او برادر من است . گفتند : پس رهايش كن . گفت : به خدا سوگند تا اميرالمؤ منين اجازه ندهد رهايش نمى كنم . به على عليه السلام خبر داده شد. به او پيام فرستاد رهايش كن . او را رها كرد كه برخاست و به صف معاويه پيوست .

نصر گويد : محمد بن عبيدالله ، از جرجانى براى ما نقل كرد كه مى گفت : سواركار دلير معاويه كه او را به نبرد هماوردان دلير و سترگ مى فرستاد، غلامش حريث بود. او سلاح جنگى معاويه را مى پوشيد و خود را شبيه او مى ساخت و هرگاه جنگى مى كرد مردم مى گفتند : اين معاويه است . معاويه او را فرا خواند و به او گفت : از على بپرهيز و نيزه ات را هر جاى ديگر كه مى خواهى به كار گير . عمروعاص پيش حريث آمد و گفت : اى حريث ! به خدا سوگند اگر تو قريشى بودى معاويه براى تو خوش مى داشت كه على را بكشى و اينك خوش نمى دارد كه بهره و كام اين كار از تو باشد، (139)اگر فرصتى يافتى بر او حمله كن . گويد : على عليه السلام در آن روز پيشاپيش سواران بيرون

آمد و حريث بر او حمله كرد.

نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر براى من نقل كرد كه مى گفت : آن روز حريث كه مردى نيرومند و دلير بود و كسى آهنگ جنگ با او نمى كرد بيرون آمد و بانگ برداشت : اى على ! آيا مايل به جنگ تن به تن هستى ؟ اى ابا حسن اگر مى خواهى پيش آى . على عليه السلام پيش آمد و چنين مى گفت :

(من على و زاده عبدالمطلب هستم . به خدايى خدا سوگند كه ما به كتابهاى آسمانى سزاورارتريم ....)

سپس بر او حمله برد و مهلتش نداد و چنان ضربه شمشيرى بر او زد كه او را دو نيم ساخت .

نصر مى گويد : محمد بن عبدالله از قول جرجانى براى ما نقل كرد كه معاويه بر مرگ حريث سخت بيتابى كرد و عمروعاص را در مورد تحريك كردن او به جنگ با على ، نكوهش كرد و در اين مورد ابيات زير را سرود : (اى حريث ! مگر نمى دانستى و اين نادانى تو چه زيانبخش بود كه على بر سواركاران برگزيده چيره است و هيچ سواركار دليرى با على نبرد نكرده مگر آن كه چنگالهاى مرگ آهنگ او كرده است )

نصر گويد : همين كه حريث كشته شد، عمرو بن حصين سكسكى به ميدان آمد و بانگ برداشت : اى ابا حسن ! به مبارزه بشتاب . على عليه السلام به سعيد بن قيس همدانى اشاره كرد به نبرد او برود. سعيد مقابل او رفت و شمشير بر او زد و او را كشت . (140)

نصر مى گويد :

قبيله همدان در جنگ صفين براى يارى على عليه السلام رنج گران كشيدند. و از جمله اشعارى كه به سبب روايات فراوان در نسبت آن به اميرالمؤ منين ترديدى نمى توان كرد اين ابيات است :

(قوم را فراخواندم و از ميان گروهى از سواركاران همدان كه فرومايه نيستند دعوتم را پذيرفتند. سواركارانى از تيره هاى شاكر و شبام همدان كه در بامداد جنگ گوشه گير و درمانده نيستند...) (141)

نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى من نقل كرده است كه سپس على عليه السلام ميان دو صف ايستاد و معاويه را فراخواند، و چون مكرر او را فراخواند معاويه گفت : بپرسيد چه مى خواهد. على عليه السلام فرمود : خوش دارم پيش من آيد تا با او فقط يك سخن بگويم . معاويه در حالى كه عمروعاص همراهش بود مقابل على عليه السلام آمد. و همينكه آن دو نزديك على رسيدند به عمروعاص همراهش بود مقابل على عليه السلام آمد. و همينكه نزديك على رسيدند به عمروعاص توجهى نكرد و به معاويه فرمود : واى بر تو! به چه سبب بايد مردم ميان من و تو كشته شوند و به يكديگر ضربه بزنند؟ خودت به جنگ تن به تن با من بيا هر يك از ما كه هماورد خود را كشت حكومت از او باشد. معاويه به عمرو نگريست و پرسيد : اى ابا عبدالله نظر تو در اين باره چيست ؟ گفت : اين مرد با تو انصاف داده است و بدان كه اگر از نبرد با او خوددارى كنى تا وقتى كه بر پشت زمين يك فرد عرب وجود دارد

ننگ و نكوهش بر تو و فرزندانت وجود دارد. معاويه گفت : اى پسر عاص ! هرگز چون منى در مورد خود فريب نمى خورد، كه به خدا سوگند هيچ دليرى هرگز با پسر ابى طالب نبرد نكرده است مگر اينكه على زمين را از خونش سيراب ساخته است . و معاويه همچنان كه عمرو همراهش بود بازگشت و به آخر صفهاى خود پيوست على عليه السلام كه چنين ديد خنديد و به جايگاه خويش بازگشت . نصر مى گويد : در روايت جرجانى چنين آمده است كه معاويه به عمرو گفت : اى واى بر تو! كه چه نادان و كم خردى ، با آنكه افراد قبايل عك و جذام و اشعرى ها از من دفاع و حمايت مى كنند مرا به نبرد تن به تن با او فرا مى خوانى ؟

نصر گويد : معاويه در باطن بر عمرو كينه به دل گرفته بود ولى در ظاهر به او گفت : اى اباعبدالله چنين گمان دارم كه آنچه گفتى شوخى مى كردى . چون معاويه در مجلس خود نشست ، عمرو خرامان آمد و كنار او نشست و معاويه چنين سرود : (اى عمرو، تو با رضايت خود بر اينكه من ميان طوفان مبارزه كنم ، پرده از ضمير خود برداشتى ...)

عمرو گفت : اى مرد تو از دشمن خود مى ترسى و آن گاه خيرخواه خود را متهم مى كنى و در پاسخ شعر او چنين خواند :

(هان ! اى معاويه اگر از نبرد تن به تن خوددارى و بيم كنى ، همان سرچشمه همه زبونيهاست ...) (142)

ابن قتيبه در كتاب عيون

الاخبار خود مى گويد : (143)ابوالاغر تميمى گفته است : همانگونه كه در جنگ صفين ايستاده بودم عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب (144) در حالى كه سراپا پوشيده از سلاح بود و فقط چشمهايش از زير روبند آهنى مانند چشمهاى افعى نر مى درخشيد از كنار من عبور كرد. او شمشيرى يمنى در دست داشت كه مى چرخاند و بر اسبى سركش سوار بود كه لگامش را استوار نكشيده بود و آن را آهسته مى راند. ناگاه يكى از مردم شام كه نامش عرار بن ادهم بود بر او بانگ زد : اى عباس براى نبرد تن به تن آماده شو. عباس گفت : به شرط آنكه پياده جنگ كنيم كه اميد كمترى براى گريز باشد. مرد شامى پياده شد و اين بيت را مى خواند :

(اگر سوار شويد، سوار شدن بر اسبها خوى و سرشت ماست و اگر پياده شويد ما گروه پيادگانيم .) (145)

عباس در حالى كه پاى خود را از ركاب بيرون مى كشيد اين ابيات را مى خواند : (ناز و تكبر مرد سركش را كه نشان دهنده انديشه اوست ، شمشير براى تو از تو باز مى دارد...)

سپس دنباله هاى آويخته زره خود را به غلام سياهش كه اسلم نام داشت سپرد. به خدا سوگند گويى هم اكنون به موهاى مجعد او مى نگرم ، سپس هر يك به سوى هماورد خويش حركت كرد و من اين بيت ابوذؤ يب هذلى را به ياد آوردم كه مى گويد :

(در حالى كه سواران ايستاده بودند آن دو پياده به نبرد پرداختند و هر؛ و دلير و آزموده

بودند.)

قسمت هفتم

مردم در حالى كه لگام اسبهاى خود را در دست داشتند به سرانجام كار آن دو مى نگريستند. آن دو مدتى از روز خود را به جنگ با شمشير سپرى كردند و چون زره و جامه جنگ هر دو كامل و استوار بود هيچيك بر ديگرى پيروز نشد، تا آنكه عباس متوجه شكافى در زره مرد شامى شد و دست انداخت و آنرا تا قفسه سينه اش دريد و سپس در حالى كه محل شكاف زره براى او آشكار بود بر او حمله كرد و چنان ضربتى زد كه ريه هاى او را از هم دريد و مرد شامى سرنگون بر زمين افتاد. مردم چنان تكبيرى گفتند كه زمين زير پايشان به لرزه در آمد و عباس ميان مردم بلند مرتبه شد. ناگاه شنيدم كسى از پشت سرم اين آيه را تلاوت مى كند : (با ايشان جنگ كنيد كه خداوند آنان را با دستهاى شما عذاب كند و رسوا سازد و شما را بر ايشان يارى دهد و سينه هاى مردمى را كه مؤ منند شفا بخشد و خشم دلهاى ايشان را ببرد و خداوند توبه هر كس را بخواهد مى پذيرد و خدا داناى درست كردار است .) (146) برگشتم ديدم اميرالؤ منين عليه السلام است . به من فرمود : اى ابالاغر! اين كسى كه كه با دشمن ما نبرد مى كند كيست ؟ گفتم : برادرزاده شما عباس به ربيعه بود. فرمود : آرى هموست . سپس فرمود : اى عباس ! مگر تو و ابن عباس را از اينكه مركز فرماندهى خود را رها كنيد و عهده دار جنگ

شويد منع نكردم ؟ گفت : آرى چنين بود. على فرمود : (پس چه چيزى تو را بازداشت از آنچه كه بر تو معلوم بود) (147) گفت : اى اميرالمؤ منين آيا به نبرد تن به تن خوانده شدم و نپذيرفتم ؟ فرمود : آرى ، اطاعت فرمان امامت سزاوارتر و مهم تر از پاسخ دادن به خواسته توست . على عليه السلام به خشم آمد و چين بر جبين انداخت كه گفتم هم اكنون به شدت اعتراض خواهد كرد، ولى خشم خود را فرو خورد و آرامش يافت و دستهاى خود را تضرع برافراشت و عرضه داشت : پروردگار اين رفتار عباس را بپذير و خطايش را بيامرز. من از او گذشتم تو نيز از او درگذر.

گويد : معاويه بر كشته شدن عرار سخت اندوهگين شد و گفت : كجا دليرى مى تواند چون او جنگ كند؟ آيا بايد خونش بر هدر رود، هرگز خدا نكند! آيا مردى پيدا مى شود كه جان خود را به خدا بفروشد و خون عرار را طلب كند. دو مرد از قبيله لخم داوطلب شدند، معاويه گفت : هر دو برويد و هر كدامتان در نبرد تن به تن عباس را بكشد براى او چنين پاداشى خواهد بود آن دو پيش عباس آمدند و او را به مبارزه فراخواندند. او گفت : مرا سرورى است كه بايد با او رايزنى كنم . عباس نزد على عليه السلام آمد و به او خبر داد. فرمود به خدا سوگند معاويه براى آنكه نور خدا را خاموش كند دوست دارد هيچ بزرگ و كوچكى از بنى هاشم نباشد مگر آنكه نيز

بر شكمش زده شود، (148) و چنين نيست ؛ كه (نمى خواهد خداوند مگر آنكه نور خود را تمام كند و اگر چه كافران كراهت داشته باشد). (149) و حال آنكه به خدا سوگند همانا مردانى از ما بر آنان چيره خواهند شد كه آنان را به زبونى مى كشند و تا آنجا كه به كندن چاهها مبادرت كنند و دست نياز پيش مردم بر آوردند و بر بيل و ماله روى آورند. سپس فرمود : اى عباس ! اسلحه خودت را با من عوض كن . چنان كرد و على عليه السلام بر اسب عباس پريد و آهنگ دو مرد لخمى كرد. آن دو هيچ ترديد نكردند كه عباس بن ربيعه است . پرسيدند : سالارت اجازه داد؟ على عليه السلام از گفتن پاسخ آرى خوددارى كرد و اين آيه را مى خواند : (براى مومنانى كه ديگران با آنان جنگ مى كنند و بر ايشان ستم شده است اجازه جنگ داده شد و خداوند بر نصرت ايشان تواناست ) (150) يكى از آن دو به نبرد آمد، گويى على عليه السلام او را در ربود سپس ديگرى پيش آمد و او را هم به آن يكى ملحق ساخت و در حالى كه اين آيه را تلاوت مى فرمود باز آمد : (ماه حرام در قبال ماه حرام و در قبال شكستن حرمت قصاص كنيد و هر كس به شما تعدى كند به اندازه تجاوزى كه كرده است بر او تعدى كنيد) (151) سپس فرمود : اى عباس ! اسلحه خود را بگير و اسلحه مرا باز ده و اگر كسى پيش تو آيد،

تو پيش من باز آى .

گويد : چون به معاويه خبر رسيد گفت : خداوند لجبازى را زشت بداراد! كه شتر جوان و سركشى است كه هيچگاه بر آن سوار نشده ام . عمروعاص گفت : اينكه به خدا سوگند آن دو لخمى خوار و زبون شدند نه تو. معاويه گفت : اى مرد ساكت باش كه اين ساعت سخن گفتن تو نيست . عمرو گفتن بر فرض كه نباشد، خداوند آن دو نفر را رحمت كناد و چنين نمى بينم كه رحمت فرمايد. معاويه گفت : اگر چنان باشد به خدا سوگند براى تو زيانبخش تر است و تو بيشتر در تنگنا خواهى بود. عمرو گفت : آن را مى دانم و اگر حكومت مصر نبود سعى مى كردم از اين گرفتارى خود را نجات دهم . گفت : آرى حكومت مصر تو ترا كرده است و اگر آن نمى بود بينا و روشن ضمير بودى

نصر بن مزاحم گويد : عمرو، از قول فضيل بن خديج براى ما نقل كرده است كه مى گفت است : مردى از شاميان به ميدان آمد و هماورد خواست . عبدالرحمان بن محرز كندى طحمى (152) به نبرد او رفت . ساعتى جنگ تن به تن كردند. آن گاه عبدالرحمان نيزه يى بر گلوى شامى زد و او را در انداخت و كشت و پياده شد تا زره و اسلحه او را از تنش بيرون آورد. ناگاه متوجه شد كه او برده سياهى بوده است . گفت : بار خدايا! جان خويش را براى مبارزه با برده سياهى به خطر انداختم . گويد در اين هنگام مردى از

قبيله عك به ميدان آمد و هماورد خواست قيس بن فهران كندى به نبرد او رفت و مهلتش نداد و نيزه بر او زد و او را كشت و اين چنين سرود :

(قبيله عك در جنگ صفين بخوبى دانست كه ما چون با سواران روياروى شويم بر آنان نيزه هاى شرر بار مى زنيم ...).

گويد : عبدالله بن طفيل بكايى بر صفهاى شام حمله كرد و هنگامى كه بازگشت مردى از بنى تميم كه نامش قيس بن فهد حنظلى يربوعى بود (153) بر او حمله كرد و نيزه خود را ميان شانه هاى عبدالله نهاد. يزيد بن معاويه بكايى كه پسر عموى عبدالله بن طفيل بود خود را به قيس رساند و نيزه اش را ميان شانه هاى او قرار داد و گفت : به خدا سوگند اگر نيزه خود را بر او فرو برى من هم نيزه خويش را بر تو فرو خواهم برد. گفت : پيمان خدايى بر عهده تو كه اگر اين پيكان را از پشت دوستت بردارم تو هم پيكان نيزه ات را از پشت من بردارى . يزيد گفت : آرى اين عهد و پيمان براى تو محفوظ است . قيس سر نيزه خود را از پشت او كنار كشيد. قيس ايستاد و به يزيد گفت : از كدام قبيله اى ؟ گفت از بنى عامرم .گفت : خدايم فداى شما گرداند! گه هر جا با شما برخورديم شما را جوانمرد و گرامى يافتيم . به خدا سوگند من آخرين تن از يازده تن تميمى هستم كه شما امروز آنان را كشتيد.

نصر گويد : مدتى پس از جنگ صفين ،

يزيد بر عبدالله بن طفيل خشم گرفت و ضمن گله گزارى از فداكارى خود در جنگ صفين نسبت به او ياد كرد و چنين سرود :

(آيا مرا نديدى كه چگونه در صفين آنگاه كه دوستان صميمى تنهايت گذاشتند با خير خواهى از تو حمايت كردم ....)

نصر گويد : ابن مقيدة الحمار اسدى كه مردى دلير و نيرومند و از سواركاران شام بود به ميدان آمد و هماورد خواست .مقطع عامرى كه پيرى فرتوت بود از جاى برخاست . على عليه السلام به او فرمود : بنشين . گفت : اى اميرالمؤ منين مرا از نبرد بازمدار (154) كه يا او مرا مى كشد و شتابان به بهشت مى روم و در اين سالخوردگى و فرتوتى از زندگى دنيا آسوده مى شوم يا من او را مى كشم و ترا از او آسوده مى سازم .

على عليه السلام فرمود : نامت چيست ؟ گفت : مقطع . فرمود : معنى اين كلام چيست ؟ گفت : نام من (هشيم ) بود زخمى سخت بر من رسيد و از آن پس مرا (مقطع ) نام نهادند. على عليه السلام به او فرمود : براى نبرد با او برو و شتابان و با تخت و تاز بر او حمله كن . بار خدايا! مقطع را بر مقيدة الحمار نصرت ده

مقطع بر او سخت حمله كرد و سرعت و شدت حمله جنان بود كه ابن مقيدة الحمار را به وحشت انداخت و گريخت . مقطع همچنان او را تعقيب كرد. ابن مقيده از كنار خرگاه معاويه گذشت و معاويه او را مى ديد كه مقطع همچنان در پى اوست

. هر دو از محل معاويه مقدار بسيارى فراتر رفتند. چون مقطع برگشت و ابن مقيده هم پس از او باز آمد، معاويه بر او بانگ زد كه اين عراقى با شتاب ترا از ميدان به در كرد. گفت : اى امير آرى چنين كرد. سپس مقطع هم برگشت و در جايگاه خويش ايستاد.

نصر مى گويد : چون سال (جماعت ) فرا رسيد و مردم با معاويه بيعت كردند معاويه از مقطع عامرى جويا شد. او را پيدا كردند و پيش معاويه آوردند كه پيرى سالخورده بود. همينكه معاويه او را ديد گفت : افسوس كه اگر در اين سن و سال نبودى امروز از انتقام من جان به سلامت نمى بردى . مقطع گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم مرا بكشى و از رنج زندگى آسوده ام كنى و مرا به ديدار خداوند نزديك سازى . معاويه گفت : من ترا نمى كشم و به تو نيازى دارم . مقطع پرسيد : نيازت چيست ؟ گفت : دوست مرا به برادرى بپذيرى . گفت : ما و شما در راه خدا از يكديگر جدا شده ايم و با يكديگر نخواهيم شد و تا خداوند ميان ما و شما در آخرت حكم فرمايد.

معاويه گفت : دختر خود را به همسرى من در آور. گفت : من تقاضاى قبلى تو را كه از اين بر من سبك تر بود نپذيرفتم . گفت : از من صله اى بپذير. گفت : مرا به آنچه كه پيش توست نيازى نيست و از پيش معاويه بيرون رفت و از او چيزى نپذيرفت . (155)نصر مى گويد :

سپس مردم روياروى شدند و جنگى سخت كردند و افراد قبيله طى همراه اميرالمؤ منين جنگى نمايان كردند و رجز خواندند و پيشروى كردند و دلاوران بسيارى از ايشان كشته شدند. يك چشم بشر بن عوس طايى بر كنده شد و او كه از مردان بزرگ و دليران سوار كار قبيله طى بود پس از جنگ صفين از آن روز ياد مى كرد و مى گفت : دوست مى داشتم كه كاش در آن روز كشته مى شدم و كاش چشم سالم من هم چون ديگرى بر كنده مى شد و اين ابيات را سرود :

اى كاش اين چشم من همچون آن يكى كور مى شد و ميان مردم بدون عصاكش راه نمى رفتم ..)

نصر مى گويد : افراد قبيله محارب هم در آن جنگ با اميرالمؤ منين عليه السلام سخت پايدارى كردند. عنتر بن عبيد بن خالد محاربى دليرترين مردم در آن روز بود و چون ياران خود را پراكنده ديد و بر آنان بانگ زد : اى گروه قيس !آيا فرمانبرى از شيطان در نظرتان بهتر از فرمانبرى از رحمان است . همانا در گريز، خشم خداوند و سرپيچى از فرمانش نهفته است و در صبر و پايدارى فرمانبرى و خوشنودى خداوند است . آيا خشم خداوند را بر رضوان او و نافرمانى را بر اطاعت او بر مى گزينند. همانا آسايش پس از مرگ از آن كسى است كه در حال حساب كردن جان خود را در راه خدا بميرد و دست از جان بشويد. و سپس رجز خواند و چنين گفت : (جان آن كس كه به جنگ پشت كند رهايى

نيابد و من آنم كه قامت فرو نمى آورم و نمى گريزم ...)

و چندان نبرد كرد كه سخت زخمى شد و از معركه بيرونش بردند.

نصر مى گويد : افراد قبيله نخع هم در آن روز همراه على عليه السلام جنگى نمايان كردند. يك پاى علقمة بن قيس نخعى قطع شد، برادرش ابى بن قيس كشته شد. پس از جنگ صفين علقمه مى گفت : هيچ دوست نمى دارم كه پايم سالم مى ماند زيرا با قطع آن اميد به ثواب پسنديده يى از پيشگاه خداوند دارم و نيز مى گفت : دوست داشتم برادرم را خواب ببينم پس او را به خواب ديدم و به او گفت : بر سر شما چه آمد؟ گفت : ما و مردم شام در پيشگاه خداوند سبحان اقامه حجت كرديم و ما بر آنان غالب آمديم . از هنگامى كه به عقل آمده ام از هيچ چيز به اندازه اين خواب شاد نشده ام .

نصر، از عمرو بن شمر، از سويد بن حبة بصرى ، (156) از حضين بن منذر رقاشى نقل مى كند كه مى گفته است در آن روز پيش از شروع جنگ گروهى به حضور على عليه السلام آمدند و به او گفتن : ما چنين گمان مى كنيم كه خالد بن معمر سدوسى با معاويه مكاتبه كرده است و بيم آن داريم كه به او ملحق شود و با او بيعت كند. على عليه السلام كسى پى او و تنى چند از مردان شريف قبيله ربيعه فرستاد و آنان را فراخواند هنگامى كه آنان را جمع كرد، نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان

آورد و سپس فرمود : اى گروه ربيعه ! شما ياران و پذيرندگان دعوت من و در نظرم از موثق ترين قبايل عربيد. به من خبر رسيده كه معاويه با اين دوست شما يعنى خالد بن معمر مكاتبه كرده است .

اينك او و شما را جمع كردم تا شما را بر او گواه گيرم و سخنان من و او را بشنويد.

اميرالمؤ منين عليه السلام روى به خالد كرد و گفت : اى خالد بن معمر! اگر آنچه از تو به من رسيده است درست باشد من همه اين مسلمانان را كه پيش من حاضرند گواه مى گيرم كه تو در امان خواهى بود تا به هر جاى عراق يا سرزمينى كه زير سلطه و حكومت معاويه نباشد بروى . و اگر بر تو دروغ بسته اند با سوگندهاى مطمئن دلهاى ما را بر خود مطمئن ساز و آرام بخش . خالد به خدا سوگند خورد كه چنان نكرده است . و مردان بسيارى از ما گفتند : اى اميرالمؤ منين : به خدا سوگند اگر بدانيم كه چنان كرده باشد هر آينه او را مى كشيم .

شقيق بن ثور سدوسى گفت : خداوند خالد بن معمر را موفق ندارد كه بخواهد معاويه و شاميان را بر ضد على و مردم عراق و قبيله ربيعه يارى دهد. زياد بن خصفة گفت : اى اميرالمؤ منين از خالد بن معمر سوگند استوار بگير كه نسبت به تو مكر نورزد. على عليه السلام چنان كرد و سپس برگشتند. چون در آن روز مردم روياروى شدند و بر يكديگر حمله بردند جناح راست لشكر عراق سستى كرد و روى

به گريز نهاد. على عليه السلام همراه پسرانش پيش ما آمد و چون نزديك ما رسيد با صداى بسيار بلند پرسيد : اين پرچمها از كدام قبيله است ؟ گفتيم : پرچمهاى ربيعه است . فرمود : نه كه پرچمهاى خداوند است . خداوند صاحبان شايسته آنها را از لغزش مصون و آنان را شكيبا و پايدار بدارد. سپس به من كه روز پرچم را بر دوش داشتم فرمود : اى جوان ! آيا اين پرچم خود را يك ذراع جلوتر نمى برى ؟ گفتم : به خدا سوگند ده ذراع هم پيش مى برم و شروع به پيشروى كردم . فرمود : بس است همين جا باش .

نصر گويد : عمرو از قول يزيد بن ابى الصلت تميمى براى ما نقل كرد كه مى گفته است . از پيرمردان قبيله بنى تميم ثعلبه شنيدم مى گفتند : پرچم همه افراد قبيله ربيعه ، چه ربيعه كوفه و چه ربيعه بصره ، نخست در دست خالد بن معمر سدوسى از افراد ربيعه بصره بود، ولى شفيق بن ثور كه از افراد بكر بن وائل كوفه بود با او در اين مورد رقابت و همچشمى كرد و سرانجام توافق كردند پرچم را به حضين بن منذر رقاشى كه از مردم بصره بود بسپارند و گفتند : اين جوان نژاده يى است ، فعال پرچم را به او بسپار تا در اين باره رايزنى كنيم و حضين در آن هنگام نوجوانى بود.

نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه حضين بن منذر كه نوجوانى بود با پرچم ربيعه كه سرخ بود شروع به

پيشروى كرد. على عليه السلام را پايدارى و دليرى او خوش آمد و اين ابيات را خواند :

(اين پرچم سرخ كه سايه اش اين چنين به اهتزاز آمده كيست ؟ و چون گفته شود پيش ببر، جحضين آن را پيش مى برد...) (157)

مى گويم (ابن ابى الحديد) نصر بن مزاحم تمام اين ابيات را( كه سيزده بيت است ) از على عليه السلام مى داند. ولى راويان ديگر شش بيت اول را از على عليه السلام و بقيه را از حضين بن منذر كه پرچمدار بوده است مى دانند.

قسمت هشتم

نصر مى گويد : ذوالكلاع همراه افراد قبيله حمير و كسان وابسته به آنان در حالى كه عبيدالله بن عمر بن خطاب هم همراه چهار هزار تن از قاريان شام بود پيش آمدند. ذولكلاع در جناح راست حميريان بود و عبيدالله بن عمر در جناح چپ قاريان . و همگان بر افراد قبيله ربيعه كه در جناح چپ سپاه عراق بودند حمله آوردند. عبيدالله بن عباس هم ميان مردم ربيعه بود. حمله شاميان شديد بود و پرچمهاى ربيعه سست بود.

در اين هنگام شاميان برگشتند و فقط اندكى درنگ كردند و دوباره در حالى كه عبيدالله بن عمر از پيشتازان ايشان بود به حمله روى آوردند. عبيدالله بن عمر مى گفت : اى مردم شام ! اين قبيله عراق قاتلان عثمان و ياوران على هستند و اگر اين قبيله را در هم شكنيد انتقام خون عثمان را مى گيريد و على و عراقيان نابود خواهند شد. آنان حمله بسيار سختى بر مردم آوردند. مردم ربيعه جز شمار اندكى از ناتوانان ايشان بقيه سخت ايستادگى و شايسته

پايدارى كردند. آنچنان كه پرچمداران و خردمندان دليرشان پايدارى و جنگى نمايان و سخت كردند.

اما خالد بن معمر همين كه ديد برخى از يارانش عقب نشينى كردند او هم با آنان عقب نشست و چون ديد پرچمداران پايدار و شكيبايند پيش آنان برگشت و بر گريختگان بانگ زد كه بازگردند. كسانى از قومش كه او را متهم مى كردند گفتند : او گريخت ، ولى چون ديد ما پايدارى كرديم برگشت . خود خالد مى گفت : چون ديدم مردانى از ما گريختند مصلحت ديدم خود را به آنان رسانم و به جنگ برگردانم . در هر حال مرتكب كارى شبه ناك شد

نصر گويد : در آن جنگ تنها از قبيله عنزة چهار هزار خفتان پوش همراه قبيله ربيعه بودند.

من (ابن ابى الحديد) مى گويم : نزد علماى سيره و تاريخ شكى نيست كه خالد بن معمر در باطن تباه خود دل معاويه داشت و آن روز هم به منظور آنكه ميسره سپاه على در هم شكسته شود عقب نشينى كرد. اين موضع را كلبى (158) و واقدى و ديگران نوشته اند. اما دليل بر بدانديشى او اين است كه چون فرداى آن روز قبيله ربيعه بر معاويه و صفهاى شاميان پيروز شد، معاويه بن خالد بن معمر پيام فرستاد كه : از جنگ با من خوددارى كن و حكومت خراسان تا هنگامى كه زنده باشى از تو باشد، و نيز او از جنگ خوددارى كرد و با ربيعه برگشت و دانستند كه معاويه نبض او را در دست گرفته است . شرح اين موضوع بزودى خواهد آمد.

نصر گويد : چون خالد بن معمر بازگشت

و صفهاى ربيعه همان گونه كه بود استوار شد براى آنان سخنرانى كرد و چنين گفت :

اى گروه ربيعه ! همانا كه خداوند متعال هر يك از شما را از زادگاه و وطن خويش اينجا آورده است ؛ و از آن هنگام كه خداوند زمين را براى شما گسترده است چنين اجتماعى نكرده ايد اينگ اگر شما دست بداريد و از نبرد با دشمن خوددارى كنيد و از صفهاى خود روى برگردانيد خداوند از كردارتان راضى نخواهد بود و از سرزنش سرزنش كننده در امان نخواهيد بود، كه بگويد : ربيعه رسوايى ببار آورد و از جنگ روى برتافت و قوم عرب از سوى او آسيب ديد.

بر حذر باشيد كه امروز مسلمانان شما را نافرخنده بدانند. اگر پيشروى كنيد و در راه خدا صبر و شكيبايى ورزيد، پيشروى عادت شما و شكيبايى و پايدارى خوى شما گردد. بنابراين با نيت راست پايدارى كنيد تا پاداش داده شويد. پاداش آن كس كه آنچه را در پيشگاه خداوند است نيت كند شرف اين جهان و گرامى داست و آن جهانى است و خداوند پاداش كسى را كه كار پسنديده كند تباه نمى سازد.

مردى از ربيعه برخاست و به خالد گفت : به خدا سوگند كار ربيعه از هنگامى كه آن را به تو واگذار كرده تباه شد. به ما فرمان مى دهى كه روى نگردانيم و عقب نشينى كنيم و تا خونهاى خود را بريزيم و خويشتن را به كشتن دهيم .!

مردانى از ربيعه برخاستند و با كمانهاى خويش بر آن مرد ضرباتى زدند و بر او مشت كوبيدند. خالد بن معمر گفت : او را از

ميان خود بيرون كنيد كه اگر ميان شما باقى بماند زيانتان مى زند و اگر بيرون رود از شمار شما كاسته نمى شود كه او كسى نيست كه به شمار آيد يا جاى خالى را پر كند. خداوند خطيبى چون ترا اندوهگين بداراد! گويى خبر از تو دورى گزيده است و خداوند آنچه آوردى زشت بداراد.(159)

نصر گويد : نبرد ميان قبيله ربيعه و حميريان و عبيدالله بن عمر شدت يافت و شمار كشتگان فزونى گرفت . عبيدالله بن عمر حمله كرد و گفت : من پاك پسر پاكم . و افراد قبيله ربيعه مى گفتند : نه چنين است كه تو ناپاك فرزند پاكى .

آن گاه حدود پانصد سوار يا بيشتر از ياران على عليه السلام كه همگى بر سر كلاهخود داشتند و سراپا در آهن بودند و جز حدقه هاى چشمهايشان چيزى ديده نمى شد بيرون آمدند. به همان شمار از شاميان به مقابله آمدند و در حالى كه مردم زير پرچمهاى خود ايستاده بودند آن دو گروه ميان دو سپاه به جنگ پرداختند و هيچيك از عراقيان و شاميان كه بتواند گزارش كار را دهد برنگشت و همگان كشته شدند.

نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر از، تميم براى ما نقل كرد كه منادى شاميان بانگ برداشت : هان ، پاك ، عبيدالله بن عمر همراه ماست . و منادى عراقيان پاسخ مى داد كه : نه چنين است او ناپاك پسرى است . و منادى عراقيان مى گفت : هان كه پاك پسر پاك ، محمد بن ابى بكر همراه ماست . منادى شاميان پاسخ مى داد : چنين نيست ،

ناپاك پسر پاك است . نصر گويد : در صفين پشته يى بود كه جمجه هاى مردان را آنجا مى افكندند و به (پشته جمجمه ها) معروف بود، عقبة بن مسلم رقاشى از مردم شام چنين سروده است .

(هرگز سوارانى دليرتر و رزمنده تر از سواران خود در نبرد (پشته جمجمه ها) نديده ام ...)

شبث بن ربعى تميمى چنين سروده است :

(به جنگ صفين از بامداد پگاه تا هنگامى كه خورشيد آهنگ غروب كرد با نيزه هاى استوار برابر شاميان ايستاديم ...) (160)

نصر گويد : اين روز هم با هر چه در آن اتفاق افتاد سپرى شد و روز بعد كه نهم صفر بود معاويه براى مردم شام سخنرانى و آنان را به جنگ تحريص كرد و چنين گفت :

همانا كارى به اين سختى و بزرگى كه مى بينيد رخ داده و كار به آنجا كشيده كه كشيده است . اينك چون به خواست خداوند به سوى ايشان حمله برديد، زرده داران را جلو بيندازيد و كسانى را كه زره ندارند عقب بداريد. سواران را در صف و كنار يكديگر و در خط مستقيم قرار دهيد. و كاسه سرهاى خود را ساعتى به ما عاريه دهيد كه حق به مقطع خود رسيده و جز ظالم و مظلوم نيست .

نصر گويد : شعبى روايت كرده است كه معاويه آن روز در صفين برخاست و باى مردم سخنرانى كرد و چنين گفت :

سپاس خداوندى را كه در كمال برترى و علو خويش نزديك است و در كمال نزديكى و قرب خويش متعالى است ، و آشكار و پنهان است و از هر ديدگاهى برتر است . او

اول است و آخر و ظاهر است و باطن ، حكم مى كند و فيصله مى بخشد، تقدير مى نهد و مى آمرزد و هر چه بخواهد انجام مى دهد و چون اراده فرمايد آن را بگذراند و چون آهنگ چيزى كند آن را مقدر سازد. در آنچه مالك آن است با هيچ كس رايزنى نمى كند، از آنچه كند پرسيده نمى شود، و حال آنكه از ديگران پرسيده شود.

سپاس خداوند پروردگار جهانيان را بدانچه خوش و ناخوش داريم . همانا از مشيت و تقدير خداوند بود كه مقدرات ما را به اين سرزمين آورد و با مردم عراق روياروى داشت و ما همگان در ديدگاه خداونديم و همانا كه خداوند سبحان فرموده است : (اگر خداوندا مى خواست پيكار نمى كرد ولى خداوند هر چه اراده نمايد مى كند) (161)

اى مردم شام ! بنگريد كه همانا فردا با عراقيان روياروى مى شويد. پس بر يكى از اين سه حال باشيد : يا گروهى باشيد كه در جنگ با قومى كه بر شما ستم كرده اند پاداش خوبى را طلب كنيد،؟ اين قوم را از سرزمينهاى خود آمده و در شهر و ديار شما فرود آمده اند، با گروهى باشيد كه در طلب خون خليفه و داماد پيامبر خودتان باشيد، يا قومى باشيد كه از زنان و فرزندان خود دفاع كنيد. بر شما باد به ترس از خداوند و صبر پسنديده . از خداى براى خود و شما نصرت مسالت مى كنم و اينكه خداوند ميان ما و قوم ما به حق گشايشى دهد و او بهترين گشايش دهندگان است .

در اين هنگام ذوالكلاع برخاست

و گفت : اى معاويه ! همانا شكيبايان گرامى هستيم كه پيش دشمن سر فرود نمى آوريم . فرزندان پادشاهان بزرگ هستيم ، صاحبان خرد و انديشه كه به گناهان نزديك نمى شوند.

معاويه ، گفت : راست مى گويى .

نصر گويد : آرايش جنگى آن روز همچون آرايش روز قبل بود. عبيدالله بن عمر همراه قاريان شام و در حالى كه ذوالكلاع و حميريان هم با او بودند، بر قبيله ربيعه كه در ميسره سپاه على عليه السلام قرار داشتند حمله آورد و نبردى سخت كردند. زياد بن خصفة نزد قبيله عبدالقيس آمد و گفت : اگر چنين باشد پس از اين جنگ قبيله بكر بن وائل ديگر وجود نخواهد داشت كه ذوالكلاع و عبيدالله بن عمر، قبيله ربيعه را سخت به خطر انداخته اند و به يارى ايشان بشتابيد وگرنه هلاك خواهند شد.

افراد قبيله عبدالقيس سوار شدند و چون ابرى سياه پيش آمدند و پشتيبان ميسره شدند و دامنه جنگ گسترش يافت . ذوالكلاع حميرى كشته شد مردى كه نامش خنذف و از قبيله بكر بن وائل بود او را كشت . اركان قبيله حمير سست شد و پس از كشته شدن ذوالكلاع با عبيدالله بن عمر بودند و همراه او پايدارى كردند.

عبيدالله بن عمر به حسن بن على پيام داد : مرا با تو كارى است به ديدار من بيا. حسن عليه السلام با او ديدار كرد. عبيدالله به او گفت : پدرت همه افراد قريش را سوگوار كرده است و مردم او را خوش نمى دارند. آيا موافقى كه او را از خلافت خلع كنيم و تو را عهده دار حكومت شوى

؟ فرمود : به خدا سوگند اين كار هرگز صورت نخواهد گرفت . سپس فرمود : اى پسر خطاب ! به خدا سوگند، گويى تو را مى بينم كه امروز يا فردا كشته شوى . همانا كه شيطان تو را فريب داده و اين كار را در نظرت آراسته است و تو را در حالى كه بر چهره خود عطر آميخته با زعفران ماليده اى كه زنان شامى جايگاهت را ببينند به جنگ آورده است و بزودى تو را خواهد كشت و رخسارت خاك آلود خواهد شد.

نصر گويد : به خدا سوگند هنوز چيزى از سپيدى آن روز باقى بود (هوا كاملا تاريك نشده بود) كه عبيدالله بن عمر كشته شد. او در حالى كه ميان فوجى آراسته معروف به (سبزپوشان ) قرار داشت و شمار آن چهار هزار تن بود و همگان جامه سبز بر تن داشتند جنگ مى كرد. حسن عليه السلام ناگاه مردى را ديد كه نيزه خود را به چشم كشته يى فرو برده و مشغول بستن پاى آن كشته به اسب خود است . حسن عليه السلام به كسانى كه همراهش بودند گفت : بنگريد اين كيست ؟ مردى از قبيله همدان بود و آن كشته هم عبيدالله بن عمر بود كه همان مرد همدانى او را سر شب كشته بود و تا صبح بر سر او ايستاده بود.

(162) نصر مى گويد : روايان در مورد قاتل عبيدالله عمر اختلاف نظر دارند. قبيله همدان مدعى بوده است ما او را كشته ايم و قاتل او هانى بن خطاب همدانى است كه نيزه بر چشم او زده است و همان روايت

را نقل مى كنند. قبيله حضرموت هم مى گويد : ما او را كشته ايم ، قاتل او مالك بن عمرو حضرمى است . قبيله بكر بن وائل هم مى گويد : ما او را كشته ايم و محرز بن صحصح كه از خاندان تيم اللات بن ثعلبه است او را كشته و شمشيرش را كه نامش چ بوده به غنيمت گرفته است .

چون سال جماعت فرا رسيد معاويه آن شمشير را از قبيله ربيعه كوفه مطالبه كرد. گفتند : مردى به نام محرز بن صحصح از قبيله ربيعه بصره او را كشته است . معاويه كسى پيش او فرستاد و شمشير را از او گرفت .

نصر گويد : و روايت شده است كه قاتل عبيدالله بن عمر، حريث بن جابر حنفى است . اين مرد در جنگ صفين همراه على عليه السلام و سالار قبيله حنيفه بود. عبيدالله بن عمر بر صف آنان حمله برد و چنين رجز خواند :

(من عبيدالله پرورده عمرم كه از همه گذشتگان و در خاك آرميدگان قريش جز پيامبر خدا و آن پير مرد سپيده چهره بهتر است ...)

حريث بن جابر حنفى بر او حمله كرد و چنين مى گفت :

(قبيله ربيعه به يارى حق شتافت و حق آيين اوست ....)

و نيزه بر عبيدالله زد و او را كشت .

نصر گويد : كعب بن جعيل تغلبى (163) كه شاعر شاميان بوده است ، عبيدالله عمر را با ابيات مرثيه گفته است :

(هان كه بايد چشم ها بر جوانمردى بگريد كه در صفين سوارانش رفتند و او ايستاده بود. به جاى همسرش ، اسماء شمشيرهاى وائل را در آغوش گرفت

. چه جوانمردى بود. كاش تيرهاى كشنده نسبت به او خطا مى كرد....) (164)

مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين شعر را كعب بن جعيل پس از برافراشتن قرآنها و حكميت سروده و به عادت شاعران ، موضوعات گذشته را كه در آن جنگ اتفاق افتاده بوده است تذكر داده است . ضمير جمع مونث (هن ) كه در اين شعر آمده است به زنان عبيدالله بر مى گردد. اسماء دختر عطارد بن حاجب بن زراره تميمى و بحريه دختر هانى بن قبيصه شيبانى همسر او بودند كه هر دو را در اين جنگ همراه خود آورده بود تا به چگونگى جنگ كردن او بنگرند و آن دو پياده ايستاده بودند و مى نگريستند. در مصراع سوم هم نام اسماء دختر عطارد را آورده است . و اين شعر دلالت بر آن دارد كه قبيله ربيعه عبيدالله بن عمر را كشته است ، نه همدان و حضرموت . همچنين آنچه كه ابراهيم بن ديزيل همدانى در كتاب صفين خود روايت كرده است به همين موضوع دلالت دارد. او مى گويد : قبيله ربيعه كوفه كه زياد بن خصفه بر آن فرماندهى داشت در آن روز بر عبيدالله بن عمر بشدت حمله كرد. معاويه هم ميان مردم قرعه كشيده بود و قرعه عبيدالله براى جنگ با ربيعه آمده بود و ربيعه را كشت . پس از جنگ چون خواستند خيمه زياد بن خصفه را برپا كنند براى يك گوشه از طنابها ميخ پيدا نكردند و آن ريسمان را برپاى جسد عبيدالله بستند. جسد او كنارى افتاده بود، بر او گريستند و فرياد برآوردند. زياد بن خصفة

از خيمه بيرون آمد. به او گفتند : اين بحريه دختر هانى بن قبيصه شيبانى و از عموزادگان توست . زياد به او گفت : اى برادر زاده ! چه حاجتى دارى ؟ گفت : جسد شوهرم را به من بسپار. گفت : آرى آن را بردار. استرى آوردند و جسد را بر آن سوار كرد. گفته اند هر دو دست و پاى عبيدالله در حالى كه جسدش بر پشت استر بود به زمين كشيده مى شد

نصر مى گويد : ديگر از اشعار كعب بن جعيل كه در رثاى عبيدالله بن عمر سروده اين ابيات است :

(چون ابر مرگ ، كه از آن خون و مرگ مى چكيد، براى عبيدالله آشكار شد چنين گفت : اى قوم من ! صبر و پايدارى كنيد....)

صلتان عبدى (165) هم ضمن اشعار خود از كشته شدن عبيدالله بن عمر و اينكه حريث بن جابر حنفى او را كشته است ياد كرده و چنين سروده است :

(اى عبيدالله ! تو همواره بر جنگ با قبيله بكر حريص بودى و همواره به آنان بيم و تهديد عرضه مى داشتى ...)

قسمت نهم

نصر گويد : در مورد ذوالكلاع پيش از اين خبر كشته شدن او را و اينكه قاتل او خندف بكرى است آورديم .

عمرو بن شمر، از جابر براى ما نقل كرد كه مى گفته است : چون آن روز ذوالكلاع حميرى همراه فوجى بزرگ از حميريان به صفهاى عراقيان حمله آورد، ابوشجاع حميرى كه از خردمندان آن قبيله و همراه على عليه السلام بود بر آنان بانگ زد : اى گروه حمير! دستهايتان بريده باد! آيا معاويه را از على عليه

السلام بهتر مى بينيد.

خداى كوشش شما را به گمراهى كشاند. وانگهى تو از ذوالكلاع ! چنين مى پنداشتم كه تو سوداى دين داشته باشى . ذوالكلاع گفت : اى ابوشجاع ! از اين سخن درگذر به خدا سوگند نيك مى دانم كه معاويه برتر از على عليه السلام نيست ، ولى من براى خون عثمان جنگ مى كنم . گويد : ذوالكلاع در آن جنگ در آوردگاه كشته شد و و خندف بن بكر بكرى او را كشت . (166)

نصر گويد : عمرو، از حارث بن حصيره ، براى ما نقل كرد كه پسر ذوالكلاع كسى پيش اشعث بن قيس فرستاد و از او خواست جسد پدرش را به او تسليم كند. اشعث گفت : بيم آن دارم كه اميرالمؤ منين مرا در اين باره متهم كند. اين كار را از سعيد بن قيس كه در جناج راست لشكر است بخواه . پسر ذوالكلاع پيش معاويه رفت و از او اجازه رفتن به لشكرگاه على عليه السلام را خواست تا جسد پدرش را ميان كشتگان جستجو كند. معاويه به او گفت : على از اينكه كسى از ما به لشكرگاه او برود جلوگيرى كرده است و مى ترسد كه مبادا افراد سپاهش را بر او تباه كنند. پسر ذوالكلاع برگشت و كسى پيش سعيد بن قيس فرستاد و از او در اين مورد اجازه خواست . سعيد گفت : ما ترا از وارد شدن به لشكرگاه خود منع نمى كنيم و اميرالمؤ منين اهميتى نمى دهد كه كسى از شما وارد لشكرگاهش شود، درآى . او از جانب ميمنيه وارد شد و گشت و

جسد پدرش را پيدا نكرد. آن گاه به جانب ميسره آمد و جستجو كرد و پيدا نكرد. سرانجام آن را در حالى يافت كه پايش را به يكى از ريسمانهاى خيمه يى بسته بودند. او آمد و كنار در خيمه ايستاد و گفت : اى اهل خيمه سلام بر شما باد! پاسخ داده شد : و بر تو سلام گفت : آيا به ما در مورد برخى از ريسمانهاى خيمه خود اجازه مى دهيد؟ - و فقط برده سياهى همراهش بود نه كس ديگرى - گفتند : آرى به شما اجازه داديم و افزودند : در پيشگاه خداوند و از شما پوزش مى خواهيم ، چه اگر ستم او بر ما نمى بود با او اين چنين كه مى بينيد نمى كرديم .

پسرش پياده شد و ديد جسد پدرش كه بسيار تنومند بود آماس كرده است و نتوانست آن را از زمين بردارد . گفت : آيا جوانمردى كه يارى كند پيدا مى شود؟ خندف بكرى بيرون آمد و به آن دو گفت : كنار برويم چه كسى او را بر مى دارد؟ گفت : قاتل او آن را بر خواهد داشت . خندف جسد ذوالكلاع را برداشت و بر پشت استرى نهاد و با ريسمان بست و آن دو نفر جسد را بردند .

نصر گويد : هنگامى كه ذوالكلاع كشته شود معاويه گفت : من از كشته شدن او بيشتر از فتح مصر - اگر آنرا مى گشودم - شادمانم . و اين بدان سبب بود كه ذوالكلاع در مورد برخى از فرمانهايى كه معاويه مى داد ايستادگى مى كرد .

نصر مى گويد :

و چون ذوالكلاع كشته شد جنگ شدت يافت و افراد قبايل عك و لخم و جذام و اشعرى ها كه از سپاه شام بودند بر قبيله مذحج عراق حمله كردند و معاويه آن قبايل را مقابل مذحج قرار داده بود . در اين هنگام منادى قبيله عك چنين ندا مى داد :

( واى بر حال مادر مذحجيان از حمله كه ! كه مادرشان را رها مى كنيم تا بر ايشان بگريد ...)

منادى مذحج بانگ برداشت كه ايشان را پى كنيد . يعنى به ساقها و پاشنه هاى آنان كه جاى بستن خلخال است شمشير بزنيد . و مذحجيان ساقهاى آنان را مى زدند كه مايه درماندگى عموم ايشان بود . و چون آسياى آنان به گردش آمد و اسبان و سواران در خون فرو مى افتادند منادى قبيله جذام بانگ برداشت : اى مذحجيان ! خدا را ، خدا را ، در مورد جذام ، آيا پيوند خويشاوندى را ياد نمى كنيد؟ شما كه افراد گرامى قبايل لخم و اشعرى ها و خاندان ذوحمام را نابود كرديد . خرد و بردبارى ها كجاست ؟ اين زنانند كه بر سران قوم مى گريند .

منادى قبيله عك نداد : اى گروه عك ! امروز كه خواهى دانست خبر آن چگونه است چه جاى فرار است ؟ شما كه مردمى پايداريد . همچون پى ساختمان مجتمع و استوار باشيد كه مبادا قبيله مضر بر شما سرزنش كند و نتواند سنگ استوارتان را از جاى تكان بدهد .

منادى اشعرى ها بانگ برداشت : اى مذحجيان ! اگر مرگ شما را نابود كند فردا براى زنان چه كسى خواهد بود؟

خدا را ، خدا را ، در مورد حفظ حرمتها ، آيا زنان و دختران خود را به ياد نمى آوريد ! آيا نبرد با ايرانيان و روميان و تركان را از ياد برده ايد؟ گويى خداوند در مورد شما فرمان به هلاك داده است .

گويد : با اين وجود ، قوم گلوى يكديگر را مى بريدند و با چنگ و دندان به جان هم افتاده بودند .

نصر گويد : عمرو بن زبير براى من نقل كرد و گفت : خودم از حضين بن منذر شنيدم مى گفت : على عليه السلام در آن روز پرچم قبيله ربيعه را به من سپرد و فرمود : اى حضين در پناه نام خدا حركت كن و بدان كه هرگز پرچمى مانند اين پرچم فراز سرت به اهتزاز نيامده است كه اين پرچم رسول خدا صلى الله عليه و آله است . حضين گويد : ابوعرفاء جبلة بن عطيه ذهلى پيش من آمد و گفت : آيا موافقى پرچم خود را به من بدهى كه آن را بر دوش گيرم و نام نيك آن براى تو و پاداش آن براى من باشد؟ گفتم : عموجان ! مرا به شهرت و نيكنامى بدون پاداش چه نيازى است ؟ گفت در عين حال از اين كار هم بى نياز نيستى ، لطف كن و پرچمت را ساعتى به عمويت عاريه بده كه بزودى به دست خودت باز مى گردد . من دانستم كه او تن به مرگ داده و مى خواهد در حال جهاد كشته شود . به او گفتم : اين پرچم را بگير و او گرفت . و

سپس به ياران خود چنين گفت : انجام كارهاى بهشت همگى سخت و دشوار و كارهاى دوزخ همگى سبك و پليد است . همانا به بهشت جز افراد صابر و شكيبا كه خود را در انجام فرايض و فرمان خداوند پايدار داشته اند وارد نمى شوند و هيچ فريضه اى از فرايض خداوند از همه عبادات بيشتر است . بنابراين همينكه ديدند من حمله كردم شما هم حمله كنيد . واى بر شما ! مگر مشتاق بهشت نيستيد؟ مگر دوست نمى داريد كه خداوند شما را بيامرزد؟ او حمله كرد و يارانش نيز حمله بردند و جنگى سخت كردند . ابوعرفاء كشته شد . رحمت خدا بر او باد . و قبيله ربيعه پياپى حمله هاى سختى بر صفهاى شاميان كردند و آن را در هم شكستند . مجزاءة بن ثور چنين رجز مى خواند :

( بر آنان شمشير مى زنم ولى معاويه چشم دريده و شكم گنده را نمى بينم ...)

نصر مى گويد : حريث بن جابر آن روز ميان دو صف در خيمه يى سرخ فرود آمده بود و به عراقيان شير و آب آميخته با آرد پخته براى نوشيدن ، و گوشت و تريد براى خوردن عرضه مى داشت ؛ هر كس مى خواست مى خورد و مى نوشيد ، شاعر عراقيان در اين باره گفته است :

( اگر حريث بن جابر در صحرايى خشك قرار گيرد همانا دريايى در آن صحرا روان خواهد شد ) .

مى گويم ( ابن ابى الحديد ) : اين حديث بن جابر همان كسى است كه كارگزار زياد بر همدان بود و معاويه پس از سال

جماعت در مورد او به زياد نوشت : او را از كار بركنار كن كه هرگاه ايستادگى هاى او را در صفين به خاطر مى آوردم ، در سينه ام شررى احساس مى كنم . زياد براى معاويه نوشت : اى اميرالمؤ منين كار را بر خود آسان بگير . و حريث به آن درجه از شرف رسيده است كه كارگزارى ، بر او چيزى نمى افزايد و بر كنارى از او چيزى نمى كاهد .

نصر مى گويد : آن روز مردم با شمشيرها چندان ضربه زدند كه مانند داس خميده و سرانجام خرد و متلاشى شد و با نيزه ها چندان نواختند كه چوبه هاى آن شكسته و سر نيزه ها پاشيده و جدا شد . سپس در مقابل يكديگر زانو زدند و خاك بر چهره يكديگر مى پاشيدند . آن گاه دست به گريبان شدند و با چنگ و دندان به جان هم افتادند و سرانجام سنگ و كلوخ به يكديگر پرتاب كردند و سپس از يكديگر جدا شدند . پس از جدايى گاه مردى عراقى از كنار شاميان مى گذشت و مى پرسيد : براى رسيدن به پرچمهاى فلان قبيله از كدام راه بايد بروم ؟ پاسخ مى دادند : از آن راه ، و خدايت هدايت نفرمايد ! گاه مردى شامى از كنار عراقيان مى گذشت و مى پرسيد : براى رسيدن به پرچمهاى فلان قبيله از كدام راه بايد برويم ؟ پاسخ مى دادند : از فلان راه ، خدايت حفظ نكند و عافيت نبخشد !

نصر گويد : معاويه به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله ! آيا مى بينى كار

ما به كجا كشيده است ؟ به نظر تو فردا عراقيان چه خواهند كرد ! ؟ و ما در معرض خطر بزرگى قرار داريم . عمروعاص گفت : اگر قبيله ربيعه فردا هم همانگونه ، برگرد على عليه السلام فراهم آيند شتران بر گرد شتر نر خود جمع مى شوند ، چابكى راستين ، دليرى و هجومى سخت از آنان خواهى ديد و كارى غير قابل جبران خواهد بود . معاويه گفت : اى اباعبدالله ! آيا رواست كه ما را چنين بترسانى ؟ گفت : از من سوالى كردى پاسخت داد . چون بامداد روز دهم فرا رسيد قبيله ربيعه چنان على عليه السلام را ميان خود گرفته بودند كه سپيده چشم سياهى آن را . ( 167 )

نصر گويد : عمرو براى من گفت : على عليه السلام بامداد آن روز آمد و ميان پرچمهاى قبيله ربيعه ايستاد . عتاب بن لقيط بكرى كه از خاندان قيس بن ثعلبه بود گفت : اى گروه ربيعه ! امروز از على حمايت كنيد كه اگر ميان شما به او آسيبى برسد رسوا مى شويد . مگر نمى بينيد كه او زير پرچمهاى شما ايستاده است ؟ شفيق بن ثور به آنان گفت : اى گروه ربيعه ! اگر به على آسيبى برسد در حالى كه يك تن از شما زنده باشد براى شما نزد اعراب عذرى باقى نخواهد بود . بنابراين امروز از او دفاع كنيد و با دشمن خود مردانه روياروى شود و اين ستايش زندگى است كه به دست خواهيد آورد . افراد ربيعه همپيمان شدند و سوگند استوار خوردند ، و هفت

هزار تن متعهد شدند كه هيچيك از ايشان پشت سر خود ننگرد تا همگان به خرگاه معاويه برسند و آن روز چنان جنگ سختى كردند كه پيش از آن نكرده بودند ، و آهنگ خيمه و خرگاه معاويه نمودند . او همينكه ديد ايشان پيشروى مى كنند اين بيت را خواند :

( چون مى گويم قبيله ربيعه پشت به جنگ كرد ، فوجهايى از آن همچون كوههاى استوار رو به ميدان مى آورد . )

سپس به عمروعاص گفت : چه صلاح مى بينى ؟ گفت : عقيده ام بر اين است كه نسبت به داييهاى من امروز بزهكارى نكنى . معاويه خواست برخاست و سراپرده و بارگاه خود را خالى كرد و در حال گريز به سراپرده هاى كه پشت سر مردم و جبهه بود پناه برد . مردم ربيعه سرا پرده و بارگاه او را غارت كردند . معاويه بن خالد بن معمر پيام فرستاد : تو پيروز شدى و اگر اين پيروزى را ناتمام بگذارى حكومت خراسان از تو خواهد بود . و خالد جنگ را متوقف ساخت و به افراد ربيعه گفت : شما سوگند خود را بر آوريد و كافى است . چون سال جماعت فرا رسيد و مردم با معاويه بيعت كردند خالد را به حكومت خراسان گماشت و او را به آن سامان گسيل داشت و خالد پيش از آنكه به خراسان برسد درگذشت ( 168 ) .

نصر مى گويد : در روايت عمر بن سعد چنين آمده است : كه على عليه السلام پس از آنكه با ياران خود نماز صبح گزارد آهنگ دشمن كرد و چون او

را ديدند كه بيرون آمد ، آنان هم با حمله خود به استقبال او آمدند و جنگى سخت كردند . آن گاه سواران شامى به سواران عراقى حمله كردند و راه را بر حدود هزار تن - يا بيشتر - از ياران على بستند و آنان را محاصره كردند و ميان ايشان و يارانشان حائل شدند آن چنان كه ياران على ايشان را نمى ديدند . على عليه السلام ندا داد آيا مردى هست كه جان خود را در راه خدا و دنيايش را به آخرتش بفروشد؟ مردى از قبيله جعف كه نامش عبدالعزيز بن حارث بود و سراپا پوشيده از آهن و بر اسب سياهى همچون زاغ سوار بود جلو آمد ، چيزى از او جز چشمانش ديده نمى شد ، گفت : اى اميرالمؤ منين ! فرمان خود را به من بگو و به خدا سوگند به هيچ كارى فرمان نخواهى داد مگر آنكه انجامش مى دهم . على عليه السلام چنين گفت :

( كار دشوارى را كه فراتر از ديندارى و راستى است پذيراى شدى و برادران وفادار اندك اند ....) ( 169 )

اى اباالحارث ! خداوند نيرويت را استوار بدارد ! بر شاميان حمله كن و خود را به يارانت برسان و به آنان بگو : اميرالمؤ منين سلامتان مى رساند و مى گويد : همانجا كه هستيد تهليل و تكبير گوييد ، ما هم اينجا تهليل و تكبير مى گوييم و شما از سوى خود حمله بريد ما هم از سمت خود بر شاميان حمله مى كنيم .

مرد جعفى چنان بر اسب خود تازيانه زد كه بر سر سمهاى خود

ايستاد و بر شاميانى كه ياران على عليه السلام را محاصره كرده بودند حمله كرد ، ساعتى نيزه زد و جنگ كرد سرانجام براى او راه گشودند و به يارانش رسيد . آنان همين كه او را ديدند بشارت و مژده يافتند و گفتند : اميرالمؤ منين چه كرد و در چه حال است ؟ گفت : خوب است . بر شما سلام مى رساند و مى گويد : شما تهليل و تكبير مى گوييد و از جانب خود سخت حمله كنيد ، ما هم تهليل و تكبير مى گوييم و از جانب خويش سخت حمله خواهيم كرد . آنان همان گونه كه فرمان داده بود تهليل و تكبير گفتند و حمله كردند . على عليه السلام هم با ياران خود تهليل و تكبير گفتند و بر ميان صفهاى شاميان حمله بردند . شاميان خود را از محاصره شدگان كنار كشيدند و آنان بدون آنكه يك كشته دهند از محاصره بيرون آمدند و حال آنكه از شاميان حدود هفتصد سوار كار كشته شد .

على عليه السلام فرمود : امروز بزرگترين دلير مردم كه بود؟

گفتند : تو اى اميرالمومنين فرمود : هرگز ، بلكه آن مرد جعفى بود .

نصر مى گويد على عليه السلام هيچيك از قبايل را همتاى ربيعه نمى دانست و اين كار بر قبيله مضر گران آمد . براى ربيعه بدگويى مى كردند و آنچه در سينه داشتند آشكار مى ساختند . حضين بن منذر رقاشى هم اشعارى سرود كه آنان را به خشم آورد و از جمله آن ابيات اين بيت است :

( قبيله مضر ديدند كه ربيعه فراتر از ايشان ،

مورد مهر على قرار دارند و صاحب فضيلتند ...)

ابوطفيل عامر بن وائله كنانى ( 170 ) عمير بن عطارد بن حاجب بن زراره تميمى ، قبيصة بن جابر اسدى و عبدالله بن طفيل عامرى با سران و سرشناسان قبايل خود برخاستند و حضور على عليه السلام آمدند . اوطفيل شروع به سخن كرد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! به خدا سوگند ما نسبت به قومى كه خداوند آنان را به خير و محبت تو مخصوص فرموده است رشك نمى بريم ، ولى اين قبيله ربيعه چنين پنداشته اند كه آنان نسبت به تو از ما سزاوراترند . اينك جند روزى ايشان را از جنگ كردن معاف بدار و براى هر يك از ما روزى قرار بده كه در آن جنگ كند ، زيرا هنگامى كه همگان جنگ مى كنيم جنگاورى و دليرى ما بر تو مشتبه مى شود . على عليه السلام فرمود : آرى آنچه مى خواهيد پذيرفته است و به ربيعه فرمان داد از جنگ دست بدارند . آنان در قبال يمنى هاى شاميان بودند .

قسمت دهم

فرداى آن روز بامداد ابوطفيل عامر بن وائله همراه قوم خود از قبيله و گروهى بسيار بودند و آماده جنگ شدند . ابوطفيل پيشاپيش سواران حركت مى كرد و مى گفت : نيزه و شمشير بزنيد و سپس حمله كرد و اين رجز را مى خواند :

( قبيله كناد در جنگ خود ضربه زد و خداوند در قبال آن بهشت را به او پاداش دهاد ...)

جنگى سخت كردند و سپس ابوطفيل نزد على عليه السلام برگشت و گفت : اى اميرالمؤ منين تو ما را

خبر دادى كه شريف ترين كشته شدن شهادت و پر بهره ترين كارها صبر و پايدارى است ، به خدا سوگند چندان پايدارى كرديم كه اگر از ما كشته شدند كشتگان ما شهيدند و زندگان ما سعادتمند . اينك بايد بازماندگان خون كشتگان را مطالبه كنند . اينك بايد بازماندگان خون كشتگان را مطالبه كنند . همانا برگزيدگان ما از ميان رفته و رسوبات ما باقى مانده اند . ليكن ما دينى داريم كه دستخوش هوس نمى شود و ايمانى داريم كه دچار شك و ترديد نمى گردد .

على عليه السلام هم او را به نيكى ستود .

بامداد روز دوم ، عمير بن عطارد با گروه بنى تميم به ميدان رفت . عمير سرور مضريان كوفه بود و گفت : اى قوم ! من گام از پى گام ابوالطفيل مى نهم ، شما هم كار كنانه را تعقيب كنيد . سپس پرچم خويش را پيش برد و چنين رجز خواند :

( همانا تميم در جنگ خود ضربه سنگين زد و خطر تميم بس بزرگ است ...)

و سپس با رايت خويش چندان ضربه زد كه آن را گلگون ساخت . يارانش هم تا شبانگاه جنگى كردند . عمير همچنان كه سلاح بر تن داشت پيش على عليه السلام برگشت و گفت : اى اميرالمؤ منين ! من نسبت به فداكارى مردم خوشبين بودم و ديدم كه بيشتر از خوشبينى من پايدارى و از هر سو جنگ كردند و دشمن را سخت به زحمت انداختند و به خواست از عهده آنان بيرون خواهند آمد .

بامداد روز سوم ، قبيصة بن جابر اسد همراه بنى اسدى همراه بنى

اسد به ميدان آمد و به ياران خود گفت : اى اسد ! من كارى كمتر از دو دست خود نخواهم كرد و شما خود دانيد . با پرچم خويش جلو رفت و اين رجز را مى خواند :

( بنى اسد در جنگ خود دليرانه پايدارى كرد و زير گرد و خاك آوردگاه كسى همچون او نيست ...)

او با دشمن تا فرا رسيدن شب جنگ كرد و سپس بازگشتند .

بامداد روز چهارم ، عبدالله بن طفيل عامرى همراه گروهى هوازن به ميدان رفت و تا شب با دشمن نبرد كرد و سپس بازگشتند .

نصر گويد : بدينگونه افراد قبيله مضر داد خويش را از ربيعه گرفتند و ارزش مضر آشكار و اهميت و رنج آن شناخته شد .

ابوالطفيل در اين باره چنين سروده است :

( كنانة در پيكار دليرى كرد . قبايل تميم و اسد و هوازن هم به روز جنگ دليرى كردند و هيچيك از ما و ايشان سستى نكرد ....)

نصر گويد : عمرو ، از اشعث بن سويد ، از كردوس نقل كرد كه مى گفته است : عقبة بن مسعود كارگزار على عليه السلام ، براى سليمان بن صرد خزاعى ( 171 ) كه همراه على عليه السلام در صفين بود چنين نوشت :

اما بعد ، همانا ايشان ( اگر بر شما پيروز شوند ، شما را سنگسار مى كنند يا به كيش خودشان بر مى گردانند و در آن صورت هرگز رستگار نخواهيد شد . ) ( 172 ) بر تو باد به جهاد و پايدارى همراه اميرالمومنين والسلام .

نصر گويد : عمر بن سعد ( 173 ) عمرو بن شمر

هر دو ، از جابر ، از ابوجعفر ( امام باقر عليه السلام ) نقل مى كردند كه مى گفته است : على عليه السلام در جنگ صفين برخاست و براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين گفت :

( سپاس خداى را بر نعمتهاى فراوانش كه به همه آفريدگان از نيك و بد ارزانى داشته است و بر دلايل رساى او كه براى همه آفريدگان ، چه آن كس كه اطاعت او كند و چه آن كس كه نافرمانى كند ، اقامه نموده است . اگر رحمت آورد به فضل و منت اوست و اگر عذاب كند نتيجه كار خود بندگان است ، كه خداى ستمگر بر بندگان نيست .

او را بر نيك آزمايى و آشكار كردن نعتها مى ستايم و در هر چه از كار اين جهانى و آن جهانى كه بر ما دشوار آيد از او يارى مى جويم و بر او توكل مى كنم و خداى بسنده ترين كارگزار است . و سپس گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار يگانه بى انباز نيست . گواهى مى دهم كه محمد بنده و فرستاده اوست كه او را براى هدايت و با دين حق گسيل داشته است و بر او كه شايسته آن كار بوده است راضى شده است و او را براى تبليغ رسالت خود برگزيده است و رحمتى از خود بر آفريدگان خويش قرار داده است . او همچنان خلق خدا نژاده تر و نكو چهره تر و بخشنده تر و نسبت به پدر و مادر نيكوكارتر و بر پيوند خويشاوندى مواظب تر و از همگان به دانش برتر و به

بردبارى پر مايه تر و بر عهد و پيمان امين تر و وفادارتر بود . هرگز مسلمان و كافرى مدعى نشد كه از او ستمى ديده باشد ، بلكه ستم مى ديد و مى بخشيد و قدرت انتقام پيدا مى كرد و گذشت مى نمود . تا آنكه او كه درود و سلام خدا بر او باد كه در حالى كه مطيع فرمان خدا و بر آنچه به او مى رسيد صابر بود و در راه خدا آن چنان كه حق آن است جهاد كننده بود ، درگذشت و مرگش فرا رسيد ، درود و سلام خدا بر او باد . در گذشت او بر همه مردم زمين چه نيكوكار و چه تبهكار بزرگترين مصيبت بود . سپس كتاب خدا را ميان شما بر جاى گذاشت كه شما را به اطاعت خدا فرمان مى دهد و از نافرمانى او باز مى دارد . همانا پيامبر صلى الله عليه و آله با من عهدى فرموده است كه از آن سرپيچى نخواهم كرد . اينك با دشمن خود روياروى شده ايد و بخوبى دانسته ايد كه سالارشان منافق است و آنان را به دوزخ فرا مى خواند ، و حال آنكه پسر عموى پيامبرتان با شما و ميان شماست و شما را به بهشت و اطاعت فرمان خداوندتان و عمل به سنت پيامبرتان فرا مى خواند . هرگز كسى كه پيش از هر مرد نماز گزارده و هيچ كس در نماز گزاردن به پيامبر بر او پيشى نگرفته است و از شركت كنندگان بدر است نمى تواند با معاويه كه اسير جنگى آزاد شده و پسر اسير

جنگى آزاد شده است برابر باشد به خدا سوگند كه ما بر حقيم و آنان بر باطلند و مبادا كه آنان بر باطل خويش مجتمع باشند و شما از حق خويش پراكنده شويد و سرانجام باطل آنان بر حق شما پيروز شود : ( با آنان جنگ كنيد تا خداوندشان با دستهاى شما شكنجه كند ) ( 174 ) و اگر شما چنين نكنيد خداوند آنان را به دست كسان ديگرى غير از شما عذاب خواهد كرد .

يارانش برخاستند و گفتند : اى اميرالمؤ منين ! هرگاه مى خواهى ما را به جنگ دشمن ما و دشمن خودت ببر كه به خدا سوگند ! ما كسى را با تو عوض نمى كنيم ، بلكه همراه تو مى ميرم و همراه تو زندگى مى كنيم . على عليه السلام به آنان فرمود : سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هنگامى كه من با همين شمشير خود در پيشگاه پيامبر ضربه مى زدم و فرمود : ( شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست ) و نيز به من فرمود : ( اى على ! تو نسبت به من همچون هارونى نسبت به موسى ، جز آنكه پس از من پيامبرى نباشد . و ( اى على مرگ و زندگى تو با من است ) ( 175 ) به خدا سوگند دروغ نگفت و دروغ نگفتم ، نه گمراه شدم و نه كسى به وسيله من گمراه شد . و آنچه پيامبر با من عهد فرمود فراموش نكرده ام و من بر دليلى روشن از پروردگار خو و بر راه روشن همراه هستم

و سخن پيامبر را حرف به حرف بازگفتم . ( 176 )

آن گاه به سوى دشمن تاخت و از هنگام برآمدن خورشيد تا آن گاه كه سرخى پايان روز ناپديد شد جنگ كردند و در آن روز نمازشان ( ناگزير ) جز تكبير گفتن نبود .

نصر گويد : عمرو بن شمر ، از جابر ، از شعبى ، از صعصعة بن صوحان نقل مى كرد كه مى گفت : روزى از روزهاى صفين مردى از خاندان ذويزن قبيله حمير كه نامش كريب بن صباح بود و ميان شاميان در آن هنگام هيچ كس از در دليرى و نيرومندى نام آورتر نبود به ميدان آمد و هماورد خواست . مرتفع بن وضاح زبيدى به نبرد او رفت . كريب او را كشت و سپس بانگ برداشت :

چه كسى به نبرد مى آيد؟ حارث بن جلاح به نبرد او رفت . او را هم كشت . و سپس بانگ برداشت : چه كسى به نبرد مى آيد؟ عابد بن مسروق همدانى به نبرد او رفت . كريب او را هم كشت . سپس جسد آن سه را بر يكديگر نهاد و به ستم و دشمنى پاى بر آنها نهاد و بانگ برداشت : ديگر چه كسى نبرد مى كند؟ على عليه السلام خود به نبرد او آمد و را ندا داد : اى كريب ! من ترا از خداوند و قويدستى و انتقامش بر حذر مى دارم و ترا به سنت خداوند و سنت پيامبرش فرا مى خوانم . اى واى بر تو ! مبادا معاويه ترا به دوزخ افكند . پاسخ او اين بود كه :

چه بسيار اين سخن را از تو شنيده ام ، ما را به آن نيازى نيست . هرگاه مى خواهى پيش آى . كيست كه شمشير مرا كه نشان آن چنين است به جان خريدارى كند؟ على عليه السلام لا حول و لا قوة الا بالله بر زبان آورد و سپس آهنگ او كرد و مهلتش نداد و چنان ضربتى بر او زد كه كشته بر خاك افتاد و در خون غوطه ور شد .

على عليه السلام باز هماورد خواست . حارث بن وداعه حميرى آمد . او را كشت و باز هماورد خواست . مطاع بن مطلب عنسى آمد . او را هم كشت و ندا داد : چه كسى به نبرد مى آيد؟ هيچ كس به نبردش نيامد . ندا داد : اى گروه مسلمانان ! ( ماههاى حرام را برابر ماههاى حرام داريد كه اگر همت آن را نگاه ندارند شما نيز قصاص كنيد . پس هر كس با ستم بر شما دست يازد به اندازه تجاوزى كه روا داشته به او تعدى كنيد و از خداى بترسيد و بدانيد كه خداوند همراه پرهيزگاران است . ) ( 177 )

آن گاه گفت : اى معاويه واى بر تو ! پيش من بشتاب و با من نبرد تن به تن كن تا مردم در ميانه ما كشته نشوند . عمروعاص به معاويه گفت : فرصت را غنيمت شمار كه سه تن از دليران عرب را كشته است و خداوندت بر او چيرگى دهد . معاويه گفت : به خدا سوگند ! جز اين نمى خواهى كه من كشته شوم و پس از من

به خلافت رسى . از من دور كه چون منى فريب نمى خورد .

نصر گويد : عمرو ، از خالد بن عبدالواحد جريرى ( 178 ) از قول كسى كه خود شنيده بود براى ما نقل كرد : عمروعاص پيش از جنگ بزرگ صفين در حالى كه بر كمانى تكيه داده بود مردم شام را به جنگ تشويق مى كرد و چنين مى گفت :

ستايش خداوندى را كه در شان خود بزرگ و در چيرگى خود سخت نيرومند و در جايگاه خود بسيار بلند مرتبه و در برهان خويش بسى روشن است . او را بر اين نيك آزمايى و آشكار ساختن نعمتها در هر بلاى سخت و در سختى و آسايش مى ستايم و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يگانه بى انباز نيست و محمد بنده و پيامبر اوست . و سپس همانا كه ما در پيشگاه خداوند جهانيان به سبب آنچه ميان امت محمد صلى الله عليه و آله پيش آمده و آتش آن بر افروخته شده و ريسمان وحدتش گسيخته شده و ستيز ميان خودشان آغاز شده است بازخواست خواهيم شد . همه ما از آن خداييم و به سوى او باز مى گرديم . سپاس خداوند پروردگار جهانيان را . آيا نمى دانيد كه نماز ما و ايشان و روزه و حج و قبله ما و ايشان و دين ما و ايشان يكى است اما آرزوها و هوسها متفاوت است ؟ بار خدايا كار اين امت را همچنان كه در آغاز سامان بخشيدى اصلاح فرماى و بنيادش را محفوظ بدار ! از آنجا كه اين قوم سرزمين شما را

در نورديدند و بر شما ستم ورزيدند در جنگ با دشمن خود كوشش كنيد و از خداوند ، پروردگارتان ، يارى جوييد و نواميس خود را نگهبانى كنيد . آن كاه نشست . نصر گويد : عبدالله بن عباس در آن روز براى مردم عراق خطبه خواند و چنين گفت :

سپاس خداوند پروردگار جهانيان را ، آن كه زمينهاى هفتگانه را زير ما بگسترد و آسمانهاى هفتگانه را بر فراز ما برافراشت و ميان آنان خلق را بيافريد و روزى ما را از آنها فرو فرستاد . و سپس همه چيز را دستخوش فرسودگى و نيستى قرار داد جز ذات جاودانه و زنده خويش كه زنده مى كند و مى ميراند . همانا خداوند متعال رسولان و پيامبران را گسيل فرمود و حجتهاى خود بر بندگان خويش قرار داد ( براى حجت تمام كردند يا بيم دادن ) ( 179 ) بدون آگاهى و فرمان او فرمان برده نمى شود . بر هر كس از بندگان كه خواهد منت مى نهد و سعادت و اطاعت مى دهد و بر آن كار پاداش عنايت مى كند ، و با آگاهى و فرمان او فرمان برده نمى شود . بر هر كس از بندگان كه خواهد منت مى نهد و سعادت و اطاعت مى دهد و بر آن كار پاداش عنايت مى كند ، و با آگاهى او از او نافرمانى مى شود و عفو مى كند بو با بردبارى خويش مى بخشد . خداوند به اندازه درنگنجد و هيچ چيز به پايگاهش نمى رسد . شمار همه چيز را به شمار درآورد و دانش او بر

همه چيزى محيط است . و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يكتاى بى انباز نيست و گواهى مى دهم كه محمد بنده و رسول او و پيشواى هدايت و پيامبر برگزيده است . تقدير و مشيت خداوند ما را به آنچه مى بينيد مى كشاند . تا آنجا كه رشته كار اين امت از هم گسيخته و پراكنده شد . معاوية بن ابى سفيان از ميان مردم فرومايه يارانى پيدا كرده است تا بر ضد على كه پسر عمو داماد رسول خداست قيام كند . على نخستين مرد است كه با پيامبر نماز گزارده و از شركت كنندگان در جنگ بدر است و در تمام جنگهاى پيامبر همراه او بوده است و در اين مورد هم بر همگان برترى داشته است . و حال آنكه معاويه در آن حال مشرك بود و بت پرست . ( 180 ) و سوگند به خدايى كه تنها مالك پادشاهى است و خود آن را پديد آورد و شايسته آن است ، در آن روزگار على بن ابيطالب دوش به دوش پيامبر جنگ مى كرد و مى گفت : خدا و رسولش راست مى گويند؛ و معاويه مى گفت : خدا و رسولش دروغ مى گويند . اينك بر شما باد به پرهيز از خداوند و كوشش و دور انديش و شكيبايى . و ما به راستى مى دانيم كه شما بر حقيد آن قوم بر باطلند . مبادا كه ايشان در باطل خود كوشاتر از شما در حق خود باشند و نيز به خوبى مى دانيم كه خداوند بزودى آنان را به دست شما يا غير

از شما عذاب خواهد كرد . بارخدايا ما را يارى ده و خوار مدار و ما را بر دشمن پيروزى عنايت كن و ما را وا مگذار و ميان ما و قوم ما حق گشايش ده كه تو بهترين گشايندگانى !

قسمت يازدهم

نصر گويد : عمرو ، از قول عبدالرحمان بن جندب ، از جندب بن عبدالله براى ما نقل كرد كه در جنگ صفين عمار برخاست و گفت : اى بندگان خدا ! همراه من براى جنگ با قومى بپاخيزيد كه چنين مى پندارد كه خون شخصى ستمگر را كه به خود ستم روا داشته ات مطالبه مى كنند . همانا كه او را نيكمردانى كشته اند؟ از ستم و دراز دستى منع مى كردند و به نيكى فرمان مى دادند . اينان كه اگر دنياى آنان سالم بماند اهميتى نمى دهند كه دين از ميان برود به ما اعتراض كردند و گفتند : چرا او را كشتيد ! ؟ گفتيم : براى بدعتهايى كه در دين پديد آورد . گفتند : بدعتى پديد نياورده است و اين بدان سبب بود كه او دست ايشان را در دنيا گشاده مى داشت ، چندان كه مى خورند و مى چرخند و اگر كوهها هم از يكديگر پاشيده شود اهميت نمى دهند . به خدا سوگند ! گمان نمى برم كه ايشان در طلب خونى باشند ، ولى اين قوم مزه جهاندارى را چشيده و آن را شيرين ديده اند و مى دانند كه اگر صاحب حق بر آنان حكومت يابد ميان ايشان و آن چه مى خورند و مى چرند و مى چرند مانع ايجاد مى

كند ، و چون اين قوم را سابقه يى در اسلام نيست كه بدان سبب سزاور حكومت باشند ، پيروان خود را فريب دادند و چاره در آن ديدند كه بگويند پيشواى ما مظلوم كشته شد . پيروان خود را فريب دادن و چاره در آن ديدند كه بگويند پيشواى ما مظلوم كشته شد . تا بدين وسيله پادشاهان جبار باشند . و اين فريبى است كه آنان در پناه آن به آنچه مى بينيد رسيده اند . و اگر اين فريب نمى بود حتى يك تن از مردم با آنان بيعت نمى كرد . با خدايا ! اگر ما را يارى دهى همواره يارى دهنده ما بوده اى و اگر حكومت را براى ايشان قرار مى دهى به سبب اين بدعتها كه براى بندگان تو پديد آورده اند عذاب دردناك ( آخرت ) را براى ايشان بيندوز

آن گاه عمار حركت كرد . يارانش نيز همراهش بودند و چون نزديك عمروعاص رسيد به او گفت : اى عمرو ! دين خود را به ( حكومت ) مصر فروختى ، نكبت وبدبختى بهره توبادكه چه بسيارواز دير باز براى اسلام كژى مى خواسته اى . ( 181 ) عمار سپس عرضه داشت : پروردگار ! تو خود مى دانى كه اگر بدانم خشنودى تو در اين است كه خود را در اين دريا افكنم ، خواهم افكند . خدايا ! تو خود مى دانى كه اگر بدانم رضاى تو در اين است كه سر شمشيرم را بر شكم خويش نهم و بر آن تكيه دهم تا از پشتم بيرون آيد ، چنان خواهم كرد . پروردگارا

! من بر طبق آنچه كه خود به ما آموخته اى مى دانم كه امروز هيچ كارى بهتر از جهاد با اين گروه تبهكار نيست ؟ انجام دهم و اگر بدانم كارى ديگر موجب رضاى تو است آن را انجام خواهم داد .

نصر مى گويد : عمرو بن سعيد از شعبى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عمار بن ياسر ، عبدالله بن عمروعاص را ندا و گفت : دين خودت را به دنيا فروختى آن هم به خواسته دشمن خدا و اسلام ( معاوية ) ، و خواسته و هوس پدر تبهكارت را برگزيدى . گفت : چنين نيست كه من خون عثمان شهيد مظلوم را مى طلبم . عمار گفت : هرگز چنين نيست . با اطلاع و علمى كه درباره تو دارم گواهى مى دهم كه با هيچيك از كارهاى خود رضاى خداوند را طلب نمى كنى و بدان كه اگر امروز كشته نشوى فردا خواهى مرد و بنگر درآن هنگام كه خداوند بندگان را طبق نيت ايشان پاداشى مى دهد ، نيت توچيست ؟

ابن ديزل در كتاب صفين خود ، از صيف نقل مى كند كه مى گفته است : از صعب بن حكيم بن شريك بن نملة محاربى شنيدم كه از قول نياى خود شريك نقل مى كرد كه مى گفته است : روزهاى صفين عراقيان و شاميان جنگ مى كردند و از جايگاه خود دور مى شدند و تا گرد و خاك فرو نمى نشست كسى نمى توانست به جايگاه برگردد . روزى همان گونه جنگ كردند و از جايگاه خود دور شدند ، چون گرد

و خاك فرو نشست ناگاه ديدم على عليه السلام زير پرچمهاى ما - يعنى بنى محارب - ايستاده است . على فرمود : آيا آب داريد؟ من مشكى كوچك آوردم و لبه آن را خم كردم كه آب بياشامد . فرمود : نه ما از اين كه از لبه مشك آب بنوشيم نهى شده ايم . شمشيرش را كه از سر تا قبضه خون آلود بود آويخت و من بر دستهايش آب ريختم هر دو دست خود را تميز شست و سپس با دستهاى خود آب نوشيد و چون سيراب شد سر خود را بلند كرد و پرسيد : افراد قبيله مضر كجايند گفتم : : اى اميرالمؤ منين ! هم اكنون ميان ايشان هستى . پرسيد : شما از كدام قبيله ايد؟ خدايتان بركت دهاد ! گفتم : بنى محاربيم . جايگاه خود را دانست و به قرارگاه خود بازگشت .

مى گويم : پيامبر صلى الله عليه و آله از خم كردن لبه مشك و نوشيدن آب از داخل مشك نهى فرموده است . زيرا مردى بدانگونه آب آشاميده بود و مارى ( زالو؟ ) كه در مشك بود به شكمش رفته بود .

ابن ديزل مى گويد : اسماعيل بن اويس ، از عبدالملك بن قدامة بن ابراهيم بن حاطب جمعى ؟ از عمرو بن شعيب ، از پدرش ، از جدش عبدالله بن عمروعاص نقل مى كرد كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : اى عبدالله چگونه خواهى بود هنگامى كه ميان فرومايگان مردم باقى بمانى ( 182 ) كه پيمانها و عهدهاى ايشان در

هم و برهم شده باشد؟ و براى نشان دادن حال ، انگشتهاى خود را داخل يكديگر فرمود . گفتم : اى رسول خدا ، فرمان خودت را به من ابلاغ فرماى . فرمود : آنچه را پسنديده مى دانى و مى شناسى به آن عمل كن و آنچه را زشت و ناشناخته مى بينى رها كن و به آنچه خاص تو است عمل كن و مردم را با كارهاى پست خود واگذار .

گويد : در جنگ صفين پدرش عمروعاص به او گفت : اى عبدالله ! به ميدان برو جنگ كن . گفت : پدر جان ! آيا فرمانم مى دهى كه به ميدان روم و جنگ كنم و حال آنكه خودت آنچه را كه پيامبر با من عهد فرمودند شنيده اى . عمروعاص گفت : اى عبدالله ترا به خدا سوگند مى دهم مگر آخر عهدى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با تو فرمودند اين نبود كه دست ترا گرفتند و در دست من نهادند و گفتند : از پدرت اطاعت كن ؟ گفت : آرى چنين بود . عمرو گفت : اينك من به تو فرمان مى دهم به جنگ روى . عبدالله بن عمرو بيرون رفت و در حالى كه دو شمشير بسته بود به جنگ پرداخت .

گويد : از جمله اشعار عبدالله بن عمروعاص كه پس از صفين سروده و در آن از على عليه السلام ياد كرده است و ابيات زير است :

( اگر جمل ( نام معشوق ) روزى مقام حضور مرا در صفين مى ديد ، همانا زلفهايش سپيد مى شد ....)

ابن ديزيل ، از

يحيى بن سليمان جعفى ، از مسهر بن عبدالملك بن سلع همدانى از پدرش ، از عبد خير همدانى چنين نقل مى كند : من و عبد خير همدانى در سفرى همسفر بوديم . به او گفتم : اى ابوعماره درباره پاره يى از كارهاى خودتان در جنگ صفين برايم بگو . گفت : اى برادرزاده ! اين چه پرسش و خواسته ايى است ؟ گفتم : دوست دارم از تو چيزى بشنو . گفت : اى بردار زاده چنان بود كه چون سپيده دم نماز صبح مى گزارديم ما صف مى كشيديم شاميان هم صف مى كشيدند . ما نيزه هاى خود را سوى ايشان مى داشتيم و آنان نيزه هايش آن را سوى ما مى داشتند . به گونه يى كه اگر زير آن راه مى رفتى سايه بر تو مى افتاد . اى برادرزاده ! به خدا سوگند ، ما مى ايستاديم و آنها هم مى ايستادند نه ما پراكنده مى شديم و نه ايشان تا هنگامى كه نماز عشاء را مى گزارديم و در تمام مدت روز به سبب شدت گرد و خاك هيچ كس نمى توانست بشناسد چه كسى در جانب راست يا چپ او ايستاده است ، مگر به هنگام كوبيده شدن شمشيرها به يكديگر كه از آن برقى چون نور خورشيد مى جهيد و بر اثر آن نور انسان مى توانست سمت راست و چپ خود را ببيند و بشناسد چه كسى ايستاده است . و چون نماز عشاء را مى گزارديم ما كشتگان خود را مى برديم و آنان را به خاك مى سپرديم و آنان نيز

همين كار را مى كردند تا شب را به صبح مى رسانديم . به او گفتم : اى ابوعمارة به خدا سوگند اين صبر و شكيبايى است .

ابن ديزيل روايت مى كند كه چون جنازه مردى از ياران على عليه السلام را از كنار عمروعاص عبور مى دادند از نام او مى پرسيد . و چون به او مى گفتند ، مى گفت : على و معاويه گويى خود را از عهده خون اين كشته برى مى دانند .

ابن ديزيل مى گويد : ابن وهب از مالك بن انس نقل مى كند كه مى گفته است : عمروعاص در جنگ صفين در سايبانى مى نشست و عراقيان مردگان خود را همانجا به خاك مى سپردند ولى شاميان كشتگان خود را در عباها و كيسه هاى مى نهادند و به گورستان خود مى بردند؛ هرگاه جسد مردى را از كنار او مى بردند مى پرسيد : اين كيست ؟ مى گفتند : فلانى است . مى گفت : چه بسا مردانى كه در راه خدا متحمل رنج بزرگ شده اند و از گناه كشته شدن آنان فلانى و فلانى - يعنى على و معاويه - رستگارى نخواهند يافت .

گويم ( ابن ابى الحديد ) : اى كاش مى دانستم او چگونه خود را از اين موضوع تبرئه مى كرده است و حال آن كه همو سرچشمه اين فتنه بوده است ؟ بلكه اگر عمروعاص نمى بود اين موضوع صورت نمى گرفت . ولى خداوند متعال اين سخن و نظاير آن را بر زبان جارى فرموده است تا حالت شك و ترديدش آشكار و معلوم شود كه

در كار خود داراى بينش روشن نيست .

نصر بن مزاحم مى گويد : يحيى بن يعلى ، از صباح مزنى ، از حارث بن حصن ، از زيد بن ابى رجاء از اسماء بن حكيم

فزارى ( 183 ) نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ صفين همراه على عليه السلام و زير پرچم عمار بن ياسر بوديم . به هنگام ظهر كه ما با گليم سرخى براى خود سايبان درست كرده بوديم مردى كه صفها را پشت سر مى گذاشت و گويى آنها را مى شمرد پيش آمد و به ما رسيد . پرسيد : كداميك از شما عمار بن ياسر است ؟ عمار گفت : من عمار . پرسيد همان كه كنيه اش ابويقظان است ؟ گفت : آرى . گفت : مرا با تو سخنى است ، آيا آشكارا بگويم يا پوشيده ؟ عمار گفت : خودت هر گونه مى خواهى بگو . گفت : آشكارا مى گويم . عمار گفت : بگو . گفت : من از پيش خاندان خود در حالى كه با بينايى نسبت به حقى كه بر آن هستيم بيرون آمدم و در گمراهى آن گروه هيچ شك و ترديدى نداشتم و مى دانم كه ايشان برباطلند و تا ديشب هم بر همين حال بودم ولى ديشب به خواب ديدم سروشى پيش آمد و اذان گفت و گواهى داد كه خدايى جز خداوند نيست و محمد صلى الله عليه و آله رسول خدا است و بانگ نماز برداشت ، موذن آنان هم همينگونه انجام داد و صف نماز برپا شد ما نمازى يكسان گزارديم و كتابى

يكسان تلاوت كرديم و دعايى يكسان خوانديم . از ديشب گرفتار شك شدم و شبى را گذراندم كه جز خداوند متعال كسى نمى داند بر من چه گذشته است . چون شب را به صبح آوردم نزد اميرالمؤ منين رفتم و آن را براى او بازگو كردم فرمود : آيا عمار بن ياسر را ديده اى ؟ گفتم : نه . گفت : او را ملاقات كن و بنگر چه مى گويد : از گفتارش پيروى كن . و براى اين كار پيش تو آمده ام . عمار به او گفت : آيا صاحب آن پرچم سياهى را كه در مقابل و براى رويارويى من ايستاده است مى شناسى ؟ آن پرچم عمروعاص است كه من همراه پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار با آن مقابله كرده و جنگيده ام و اين بار چهارم است و نه تنها اين بار بهتر از بارهاى گذشته نيست ، كه اين از همه آنها بدتر و تبهكارانه تر است . آيا خودت در جنگهاى بدر و احد و حنين ( 184 ) شركت داشته اى يا پدرت شركت داشته است كه به تو خبر داده باشد؟ گفت : نه . عمار گفت : مواضع ما و پرچمهاى ما همان مواضع و پرچمهاى رسول خداوند در جنگهاى بدر و احد و حنين است و مواضع پرچمهاى اين گروه همان مواضع پرچمهاى مشركان احزاب است . آيا اين لشكر و كسانى را كه در آن هستند مى بينى ؟ به خدا سوگند دوست دارم كه همه آنان و كسانى كه با معاويه براى جنگ با ما آمده اند

و از آنچه ما بر آن معتقديم از ما جدا شده اند پيكرى واحد مى بودند و من آن را سر مى بريدم و پاره پاره مى كرد . به خدا سوگند خون همه آنان را از ريختن خون گنجشكى حلال تر است . آيا تو ريختن خون گنجشكى را حرام مى دانى ؟ گفت : نه ، بلكه حلال است . عمار گفت : خون آنان هم همان گونه حلال است . آيا موضوع را براى ، تو روشن ساختم ؟ گفت : آرى ، عمار گفت : اينك هر كدام را دوست دارى انتخاب كن . آن مرد بازگشت عمار بن ياسر او را باز خواند و گفت : همانا ايشان بزودى ممكن است با شمشيرهاى خود چنان بر شما ضربه زنند كه باطل گرايان شما به شك و ترديد افتند و بگويند اگر بر حق نمى بودند بر ما پيروز نمى شدند . به خدا سوگند آنان به اندازه خاشاكى كه چشم مگسى را آلوده سازد بر حق نيستند و به خدا سوگند اگر ما را با شمشيرهاى خود چنان ضربه بزنند كه تا نخلستانهاى هجر ( 185 ) برانند هر آينه مى دانيم همه ما بر حقيم و آنان بر باطلند .

نصر مى گويد : يحيى بن يعلى ، از اصبغ بن نباته ( 186 ) نقل مى كرد كه مى گفته است : مردى پيش على عليه السلام آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين قوم كه با آنان جنگ مى كنيم ، دعوتمان يكى است و پيامبرمان يكى و نماز و حج ما هم يكسان است ،

بر آنان چه نامى بگذاريم ؟ گفت : آنان را همان گونه نام بدار كه خداوند در كتاب خود نام نهاده است ، گفت : من تمامى مطالب را كه در قرآن آمده است نمى دانم . على عليه السلام گفت : مگر نشنيده اى كه خداوند متعال در قرآن چنين فرموده است : ( اين پيامبران را برخى را بر برخى ديگر برترى داده ايم ؟ ) تا آنجا كه مى فرمايد :

( و اگر خداى مى خواست پس از فرستادن پيامبران و معجزاتى آشكار كه براى مردم آمد با يكديگر جنگ و دشمنى نمى كردند ، ولى با يكديگر اختلاف كردند . برخى از ايشان ايمان آوردند و برخى كافر شدند . ) ( 187 )

پس چون اختلاف افتاد ، ما به سبب آن كه نسبت به خدا و پيامبر و قرآن و حق سزاوارتريم كسانى هستيم كه ايمان آوردند و آنان كسانى هستند كه كافر شدند و خداوند جنگ با ايشان را خواسته است . بنابراين بر طبق خواست و اراده خداوند با آنان جنگ كن

اين پايان جزء پنجم از شرح نهج البلاغه است . و سپاس خداوند يكتا را ( 188 )

سپاس خداوند پروردگار جهانيان را و درود و سلام بر بهترين خلق او محمد و خاندان پاكش باد

خطبه(66)

از سخنان على عليه السلام درباره انصار

گفته اند كه چون اخبار سقيفه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله به اطلاع اميرالمؤ منينن عليه السلام رسيد ، فرمود : انصار چه گفتند . گفته شد : انصار گفتند : اميرى از ما و امير از شما كار را بر عهده بگيرند . على عليه السلام

فرمود : ( فلا احتججتم عليهم بان رسول الله صلى عليه و سلم وصى بان يحسن الى محسنهم و يتجاوز عن مسيئهم ...)

( اى كاش با آنان چنين احجاج مى كرديد كه پيامبر صلى الله عليه و آله سفارش فرمود كه نسبت به نيكوكار ايشان يكى و از بدكار ايشان گذشت و عفو شود ..... . ) در اين خطبه كه با عبارت فوق آغاز مى شود ، ابن ابى الحديد ضمن شرح آن ، مطالب تاريخى زير را آورده است :

در مباحث گذشته برخى از اخبار سقيفه را آورديم . اينك مى گوييم : خبر سفارش كردن پيامبر صلى الله عليه و آله درباره انصار خبر صحيحى است كه دو شيخ بزرگ ، يعنى محمد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجاج قشيرى ، در صحيح خود آن را از انس بن - مالك آورده اند ، كه گفته است : ابوبكر و عباس ، كه خدايشان از آن دو خشنود باد ، به هنگام بيمارى رسول خدا صلى الله عليه و آله بر انجمنى گذشتند كه مى گريستيم . آن دو پيش پيامبر صلى الله عليه و آله رفتند و اين موضوع را به اطلاع وى رساندند . پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه كناره جامه يى را به صورت دستار بر سر بسته بود بيرون آمد و به منبر رفت - و پس از آن روز ديگر به منبر نرفت - نخست ستايش و سپاس خدا را بر زبان آورد و سپس فرمود : ( به شما در مورد انصار سفارش مى كنم كه گروه مورد اعتماد و اطمينان

و ياران ويژه منند . همانا آنچه بر عهده آنان بود انجام دادن اينك آنچه براى ايشان است باقى مانده است . از نيكوكارشان بپذيريد و از بدكارشان درگذريد . )

و مقصود على عليه السلام درباره احتجاج كردن با انصار به استناد اين سفارش اين است كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست پيشوايى و امات در ايشان باشد به ايشان در مورد ديگران سفارش مى فرمود نه اين كه خطاب به ديگران در مورد آنان سفارش فرمايد .

عمرو بن سعيد بن عاص ( 189 ) هم كه ملقب به اشد حق تعالى ( كام گشاده و بليغ ) است در گفتگوى خود با معاويه به همين موضوع نظر داشته است . و چنين بود كه چون پدرش درگذشت او نوجوان بود ، پيش معاويه رفت . معاويه از او پرسيد : پدرت در باره ، به چه كسى سفارش كرده است ؟ او گفت : پدرم به من درباره ديگران سفارش كرده است و درباره من به كسى سفارش نكرده است . معاويه اين سخن او را پسنديد و گفت : اين نوجوان سخن آور و بليغ است و ملق به ( اشدق ) شد .

اما اين گفتار اميرالمومنين كه گفته است : ( شگفتا ! مهاجران به درخت نبوت احتجاج مى كنند و ميوه آن را تباه مى سازند ) . سخنى است كه نظير آن مكرر در گفتارش آمده است . مانند اين سخن كه او فرموده است : ( هر گاه مهاجران به دليل قرب خود به پيامبر صلى الله عليه و آله بر انصار احتجاج كرده اند

، همين دليل در مورد ما بر مهاجران استوارتر است كه اگر برهاين و حجت ايشان درست است به ما اختصاص دارد نه بر ايشان و اگر صحيح نيست ، ادعاى انصار صحيح و بر قوت خود باقى است . )

نظير همين معنى در سخن عباس به ابوبكر آمده كه به او گفته است : ( اين ادعاى تو كه ما درخت پيامبر صلى الله عليه و آله هستيم ، همانا كه شما همسايگان آن درختيد و حال آنك ما شاخه هاى آنيم . ) . ( 190 )

اخبار روز سقيفه

قسمت اول

ما اينك خبر سقيفه را مى آوريم . ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى ( 191 ) در كتاب سقفيه خود چنين مى گويد :

احمد بن اسحاق ، از احمد بن سيار ، از سعيد بن كثير بن عفير انصارى براى من نقل كرد كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود ، انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و گفتند : پيامبر صلى الله عليه و آله قبض روح شد . سعد بن عبادة به پسرش قيس يا يكى ديگر از پسرانش گفت : من به سبب بيمارى نمى توانم سخن خود را به اطلاع مردم برسانم ، تو سخن مرا گوش بده و بلند بگو و آن را به مردم بشنوان . سعد سخن مى گفت پسرش گوش مى داد و با صداى بلند تكرار مى كرد تا به گوش قوم خود برساند . از جمله سخنان او پس از سپاس و ستايش خداوند اين بود :

همانا شما را سابقه يى در دين و فضيلتى در اسلام است كه براى هيچ قبيله

عرب نيست . همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله ده و چند سال ميان قوم خويش درنگ كرد و آنان را به پرستش خداى رحمان و دور افكندن بتها فرا خواند و از قومش جز گروهى اندك به او ايمان نياوردند و به خدا سوگند كه نمى توانستند از رسول خدا حمايت كنند و دين او را قدرت بخشند و دشمنانش را از او دور سازند . تا آنكه خداوند براى شما بهترين فضيلت را اراده كرد و كرامت را به شما ارزانى داشت و شما را به آيين خود مخصوص كرد ، و ايمان به خود و رسولش را و قومى ساختن دين خود و جهاد با دشمنانش را روزى شما كرد . شما سخت ترين مردم نسبت به كسانى كه از دين او سرپيچى كرديد بوديد و از ديگران بر دشمن او سنگين تر بوديد . تا سرانجام خواه و ناخواه فرمان خدا را پذيرا شدند و دوردستان هم با كوچكى و فروتنى سر تسليم فرو آوردند و خداوند وعهده خويش را براى پيامبران برآورد ، و اعراب در قبال شمشيرهاى شما رام شدند . آن گاه خداوند متعال او را بميراند ، در حالى كه رسول خدا از شما راضى و ديده اش به شما روشن بود . اينك استوار بر اين حكومت دست يازيد كه شما از همه مردم براى آن محق تر و سزاوارتريد .

آنان همگى پاسخ دادند : كه سخن و انديشه تو صحيح است و ما از آنچه تو فرمان دهى درنمى گذريم و تو را عهده دار اين حكومت مى كنيم كه براى ما بسنده

اى و مؤ منان شايسته هم به آن راضى هستند . ( 192 )

سپس آنان ميان خود گفتگو كردند و گفتند : اگر مهاجران قريش اين را نپذيرند و بگويند ما مهاجران و نخستين ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و عشيره و دوستان اوييم و به چه دليل پس از رحلت او با ما درباره حكومت ستيز مى كنيد ، چه بايد كرد؟ گروهى از انصار گفتند : در اين صورت خواهيم گفت : اميرى از ما و اميرى از شما باشد و به هيچ كار ديگرى غير از اين رضايت نخواهيم داد ، كه حق ما در پناه و يارى دادن همچون حق ايشان در هجرت است . در كتاب خدا هم آنچه براى ايشان آمده است براى ما هم آمده است و هر فضيلتى را براى خود بشمرند ما هم نظيرش را براى خود مى شمريم ، و چون عقيده نداريم كه حكومت مخصوص ما باشد در نتيجه خواهيم گفت : اميرى از ما و اميرى از شما . سعد بن عبادة گفت : اين آغاز سستى است .

خبر به عمر رسيد . او به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله آمد . ابوبكر را آنجا ديد و على عليه السلام مشغول تجهيز جسد

( مطهر ) پيامبر صلى الله عليه و آله بود . كسى كه اين خبر را براى عمر آورد معن بن عدى بود . او دست عمر را گرفت و گفت : اى عمر بر خيز . عمر گفت : اينك گرفتار و به خويشتن مشغولم . معن بن عدى ( 193 ) گفت : چاره از

برخاستن نيست . و عمر همراه او برخاست . معن به او گفت : اين گروه انصار همراه سعد بن عباده در سقيفه بنى ساعده جمع شده اند و دور او را گرفته اند و به سعد بن عباده مى گويند : تو پسرت تنها مايه اميد ماييد و گروهى از اشراف انصار هم در سقيفه حضور دارند و من از بروز فتنه ترسيد . اينك اى عمر ! آنچه بايد بينديشى بينديش و به برادران مهاجرت بگو و براى خود راهى انتخاب كنيد كه من مى بينم هم اكنون در فتنه گشوده شده است ، مگر اين كه خداوند آن را ببندد . عمر سخت ترسيد و خود را به ابوبكر رساند و دستش را گرفت و گفت : برخيز . ابوبكر گفت : پيش از خاك سپارى پيامبر كجا برويم ؟ من گرفتار و به خويشتن مشغولم . عمر گفت : چاره از برخاستن نيست به خواست خدا بزودى برمى گرديم .

ابوبكر همراه عمر برخاست و عمر موضوع را به او گفت و او سخت ترسيد و آشفته شد . آن دو شتابان خود را به سقيفه بنى ساعده رساندند كه مردانى از اشراف انصار آنجا جمع شده بودند و سعد بن عبادة كه بيمار بود ميان ايشان بود . عمر برخاست سخن بگويد و كار را براى ابوبكر آماده سازد . او مى گفت : مى ترسم ابوبكر از گفتن برخى امور كوتاهى كند . همين كه عمر مى خواست آغاز به سخن كند ابوبكر او را از آن كار باز داشت و گفت : آرام بگير ، سخنان مرا گوش بده

و پس از سخنان من آنچه به نظرت رسيد بگو . ابوبكر نخست تشهد گفت و سپس چنين بيان داشت :

همانا خداوند متعال محمد صلى الله عليه و آله را با هدايت و دين حق مبعوث فرمود . او مردم را به اسلام فراخواند ، دلها و انديشه هاى ما را به آنچه كه ما را به آن فرا مى خواند متوجه ساخت و ما گروه مسلمانان مهاجر نخستين مسلمانان بوديم و مردم ديگر در اين مورد پيرو مايند . ما عشيره رسول خدا صلى الله عليه و آله و گزيده ترين اعراب از لحاظ نژاد و نسبيم . هيچ قبيله يى در عرب نيست مگر آنكه قريش را بر آن و در آن حق ولادت است . شما هم انصار خداييد و شما رسول خدا صلى الله عليه و آله را يارى داديد ، وانگهى شما وزيران و ياوران رسول خداييد و برطبق فرمانى كه در كتاب خدا آمده است برادران ما و شريكهاى ما در دين و هر خيرى كه در آن باشيم هستيد و محبوب ترين و گرامى ترين مردم نسبت به ما بوده و هستيد . سزاوارترين مردم به قضاى خداونديد و شايسته ترين افراديد كه به آنچه خداوند به برادران مهاجراتان ارزانى فرموده تسليم باشيد ، و سزاوارترين مردميد كه بر آنان رشك مبريد . شما كسانى هستيد كه با نيازمندى و درويشى خود ايثار كرديد و مهاجران را بر خود ترجيح داديد . بنابراين بايد چنان باشيد كه شكست و درهم و برهم شدن اين دين به دست شما نباشد و اين شما را فرا مى خوانم كه با

ابوعبيده جراح يا عمر بيعت كنيد ، كه من از آن دو براى سرپرستى حكومت شاد و خشنودم و هر دو را براى آن شايسته مى دانم . ( 194 ) عمر و ابوعبيده هر دو گفتند : هيچ كس از مردم را نسزد كه برتر از تو و حاكم بر تو باشد كه تو يار غاز و نفر دومى ؛ وانگهى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ترا به نمازگزاردن فرمان داده است . بنابراين تو سزاورترين مردم براى حكومتى . ( 195 )

انصار چنين پاسخ دادند : به خدا سوگند ما نسبت به خيرى كه خداوند بر شما ارزانى بدارد رشك نمى بريم و حسد نمى ورزيم و در نظر ما هيچ كس محبوب تر و بيش از شما مورد رضايت ما نيست ، ولى ما در مورد آينده و آنچه پس از امروز ممكن است اتفاق بيفتد بيمناكيم . و از آن مى ترسيم كه بر اين حكومت كسى چيره شود كه نه از ما باشد و نه از شما . اگر امروز شما مردى از خودتان را حاكم قرار دهيد ما راضى خواهيم بود و بيعت مى كنيم و به شرط آنكه چون او در گذشت مردى از انصار را به حكومت انتخاب كنيم و پس از اينكه او درگذشت مردى ديگر از مهاجران حاكم شود و تا هنگام كه اين امت پايدار است و براى هميشه همين گونه رفتار شود . و اين كار در امت محمد صلى الله عليه و آله به عدالت نزديكتر و شايسته تر است . هيچيك از انصار بيم آن را نخواهند داشت كه

مورد بى مهرى افراد قريش قرار گيرد و او را فرو گيرند و هيچ قريشى بيم آن را نخواهد داشت كه مورد بى مهرى انصار قرار گيرد و او را فرو گيرند .

ابوبكر برخاست و گفت : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مبعوث شد بر عرب بسيار گران آمد كه دين پدران خود را رها كنند ، و با او مخالفت و ستيز كردند و خداوند مهاجران نخستين را از ميان قوم رسول خدا اختصاص به آن داد كه او را تصديق كنند و به او ايمان آوردند و با او مساوات كنند و با وجود شدت آزارى كه قوم بر آنان داشتند همراه پيامبر صبر و پايدارى كنند و از شمار بسيار دشمنان خود نهراسند . بنابراين ، آن گروه مهاجران ، نخستين كسانى هستند كه خدا را در زمين پرستيدند و پيشگامان ايمان آوردند به رسول خدايند و هم ايشان دوستان و عترت او و سزاوارترين افراد براى حكومت پس از اويند . و در اين مورد هيچكس جز ستمگر با آنان ستيز نمى كند . و پس از مهاجران هيچ كس از لحاظ فضل و پيشگامى در اسلام همانند شما نيست . ما اميران خواهيم بود و شما وزيران و خواهيد بود ، بدون رايزنى با شما و اطلاع شما هيچ كارى نخواهيم كرد .

حباب بن منذر بن جموح ( 196 ) برخاست و گفت : اى گروه انصار ! دستها و توان خود را براى خويشتن نگهداريد كه مردم همگان زير سايه شمايند و هيچ گستاخى ياراى مخالفت با شما را نخواهد داشت و مردم جز به

فرمان شما نخواهند بود . شما مردمى هستيد كه پناه و يارى داديد و هجرت به سوى شما صورت گرفته است و شما صاحبخانه و اهل ايمانيد . به خدا سوگند كه خداوند آشكارا جز در حضور و سرزمين شما پرستش نشده است و نماز جز در مسجدهاى شما به صورت جماعت گزارده نشده و ايمان جز در پناه شمشيرهاى شما شناخته نشده است . اينك كار خود را براى خويش باز داريد . اگر آنان نپذيرفتند در آن صورت اميرى از ما و اميرى از ايشان بايد باشد .

عمر گفت : هيهات ! كه دو شمشير در نيامى نگنجند . همانا اعراب هرگز راضى نخواهند شد شما را به اميرى خود بپذيرند و حال آنكه پيامبرشان از قبيله ديگرى غير از شماست . و اعراب از اين حكومت را به افرادى واگذار كنند كه پيامبرى هم ميان ايشان بوده است و ولى امر از آنان بوده است و ممانعت نخواهند كرد و در اين مورد ما را حجت و برهان آشكار نسبت به كسى كه با ما مخالفت كند در دست است و دليل روشن با كسى كه ستيز كند داريم . چه كسى مى خواهد با ما در مورد ميراث محمد صلى الله عليه و آله و حكومت او خصومت كند؟ و حال آنكه ما دوستان نزديك و عشيره اوييم ؛ مگر آن كس كه به باطل درآويزد و به گناه گرايش يابد . خويشتن را به درماندگى و نابودى دراندازد .

حباب برخاست و گفت : اى گروه انصار ! سخن اين مرد و يارانش را مشنويد و كه در آن صورت بهره

شما را از حكومت خواهند ربود . و اگر آنچه به ايشان پيشنهاد كرديد نپذيرفتند آنان را از سرزمين خود برانيد و خود عهده دار حكومت بر ايشان باشيد كه از همگان بر آن سزاورارتريد كه در پناه شمشيرهاى شما كسانى كه بر اين دين بر فرود نمى آوردند تسليم شدند و سر فرود آوردند . من خردمندى هستم كه بايد از راى او بهره برد و مرد كار ديده و آزموده ام . اگر هم مى خواهيد كار را به حال نخست برگردانيم . و به خدا سوگند هيچ كس اين سخن و پيشنهاد مرا رد نخواهد كد مگر آنكه بينى ( سر ) او را با شمشير فرو مى كوبم . گويد : و چون بشير بن سعد خزرجى ( 197 ) كه از سران و سرشناسان قبيله خزرج بود هماهنگى انصار را براى اميرى سعد بن عباده ديد و نسبت به او رشك مى ورزيد برخاست و گفت : اى گروه انصار ! هر چند كه ما داراى سابقه هستيم ولى ما از اسلام و جهاد خود چيزى جز خشنودى پروردگار خويش و فرمانبرى از پيامبر خود را اراده نكرده ايم و براى ما سزاوار نيست كه با سابقه خود بر مردم فزونى طلبيم و چيرگى را جستجو كنيم و در صدد يافتن عوض دنيايى باشيم . همانا محمد صلى الله عليه و آله مردى از قريش است و قوم او به ميراث حكومت او سزاورارترند . خدا نكند كه با آنان در اين كار ستيزه كنم . شما هم از خدا بترسيد و با آنان اختلاف و ستيز مكنيد .

قسمت دوم

ابوبكر

برخاست و گفت : اينك عمر و ابوعبيده حاضرند ، با هر كدام مى خواهيد بيعت كنيد . آن دو گفتند : به خدا سوگند ما هرگز عهده دار حكومت بر تو نخواهيم شد كه تو برترين مهاجران و نفر دوم ( 198 ) و خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر نمازى و نماز برترين كار دين است . دست بگشاى تا با تو بيعت كنيم .

همين كه ابوبكر دست خود را دراز كرد و عمر و ابوعبيده خواستند با او بيعت كنند ، بشير بن سعد بر آن دو پيشى گرفت و با ابوبكر بيعت كرد . حباب بن منذر او را مخاطب قرار داد و گفت : نافرمانى ترا بر اين كار ناشايسته واداشت و به خدا سوگند ، چيزى جز رشك و حسد تو بر پسر عمويت تو را بر اين كار وا نداشت .

چون اوسيان ديدند سالارى از سالارهاى خزرج با ابوبكر بيعت كرد ، اسيد بن حضير ( 199 ) كه سالار قبيله اوس بود برخاست و او هم به سبب حسد بر سعد بن عباده و رشك بر اين كه مبادا به حكومت رسد با ابوبكر بيعت كرد . و چون اسيد بيعت كرد همه افراد قبيله اوس بيعت كردند . سعد بن عباده را كه بيمار بود به خانه اش بردند و او آن روز و پس از آن از بيعت خوددارى كرد عمر خواست او را به زور وادار به بيعت كند . به او گفته شد : اين كار را نكد كه او حتى اگر كشته شود بيعت نمى كند و او كشته

نمى شود مگر اين كه همه افراد خانواده اش كشته شوند و آنان كشته نمى شوند مگر اين كه همه آنان كشته نمى شوند مگر آن كه با همه خزرجيان جنگ شود و اگر با خزرج جنگ شود قبيله اوس هم با آنان خواهند بود . و در اين صورت كار تباه خواهد شد . اين بود كه از او دست بداشتند و او هم با آنان نماز نمى گذارد و در اجتماعات و نمازهاى جمعه و جماعت آنان حاضر نمى شد و احكام و قضاوت آنان را نمى پذيرفت و چنان بود كه اگر يارانى مى يافت با آنان زد و خورد مى كرد . سعد بن عباده تا هنگامى كه ابوبكر زنده بود همچنين بود . سپس در حكومت عمر در حالى كه سوار بر اسب و عمر سوار بر اشتر بود با او برخورد كرد . عمر به او گفت : اى سعد ، هيهات ! او هم در پاسخ به عمر گفت : هيهات ! عمر به او گفت : آيا تو همانى كه بوده اى و بر همان عقيده اى ! ؟ گفت : آرى من همانم و به خدا سوگند هيچ كس همسايه من نبوده است كه به اندازه تو از همسايگى با او خشمگين باشم . عمر گفت : هر كس همسايگى كسى را خوش نمى دارد از كنار او كوچ مى كند . سعد گفت : اميدوارم بزودى مدينه را براى تو رها كنم و به همسايگى گروهى بروم كه همسايگى ايشان با تو و يارانت خوشتر مى دارم و پس از آن مدت كمى در مدينه

بود و به شام رفت و در ( حوران ) ( 200 ) درگذشت و با هيچ كس نه ابوبكر و عمرو نه كس ديگرى بيعت نكرد . ( 201 )

جوهرى مى گويد : مردم بسيارى پيش آمدند و در همان روز گروه بيشتر مسلمانان با او بيعت كردند . بنى هاشم در خانه على بن ابيطالب جمع شده بودند . ( 202 )

زبير بن عوام هم همراه ايشان بود ، كه خويشتن را از بنى هاشم مى شمرد و على عليه السلام هم همواره مى گفت : زبير پيوسته در زمره ما اهل بيت بود تا پسرانش در رسيدند و او را از ما برگرداندند . بنى اميه پيش عثمان بن عقان و بنى زهره نزد سعد بن ابى وقاص و عبدلرحمان بن عوف جمع شدند و عمر همراه ابوعبيده پيش ايشان آمد و گفت : چگونه است كه شما را در حال درنگ و جامعه به خود پيچيده مى بينم ؟ برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد كه مردمان و انصار با او بيعت كرده اند . عثمان و همراهانش و سعد و عبدالرحمان و همراهانش برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند

عمر همراه گروهى كه اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم نيز در زمره آنان بودند به خانه فاطمه عليه السلام رفت و به كسانى كه آنجا بودند گفت : برويد بيعت كنيد . آنان نپذيرفتند و زبير در حالى كه شمشير در دست داشت بيرون آمد . عمر به همراهان خود گفت : مواظب اين سگ باشيد . ( 203 ) سلمة بن اسلم ( 204 ) برجست و شمشير را

از دست زبير بيرون كشيد و آن را به ديوار زد و سپس او و على عليه السلام را در حالى كه بنى هاشم همراهشان بودند حركت دادند و با خود بردند و على مى گفت : من بنده خدا و رسول خدايم . آنان او را پيش ابوبكر آوردند و به او گفته شد : بيعت كن . گفت : من به اين حكومت از شما سزاوارترم ، با شما بيعت نمى كنم و شما بايد با من بيعت كنيد . اين حكومت را از دست انصار بيرون كشيديد و با آنان به قربت خود با پيامبر احتجاج مى كرديد و آنان حكومت را به شما واگذار كردند و اينك من با شما به همان چيزى كه شما با انصار احتجاج كرديد حجت مى آورم . اگر از خدا مى ترسيد از خويشتن نسبت به ما انصاف دهيد و همان حقى را كه انصار براى شما شناختند شما براى ما بشناسيد و رعايت كنيد و در غير اين صورت خود مى دانيد كه ستم مى كنيد .

عمر گفت : دست از تو برداشته نمى شود تا بيعت كنى . على به او فرمود : اى عمر ! شيرى را مى دوشى كه نيمى از آن براى خودت باشد . امروز حكومت ابوبكر را استوار مى كنى كه فردا آن را به تو برگرداند . همانا به خدا سوگند ، سخن تو را نمى پذيرم و با او بيعت نمى كنم . ابوبكر به على گفت : اگر با من بيعت نكنى تو را بر آن مجبور نمى كنم . ابوعبيدة گفت : اى اباالحسن

تو هنوز جوانى و اينان سالخوردگان قريش و قوم هستند و براى تجربه يى نظير تجربه و شناخت ايشان در كارها هنوز فراهم نيست و من ابوبكر را براى اين كار از تو داناتر مى بينم و ياراى او براى شانه دادن به زير اين بار بيشتر است . اين كار را به او تسليم كن و به حكومت او راضى شو كه تو نيز اگر زنده بمانى و عمرت بيشتر شود به مناسبت فضيلت نزديك با رسول خدا و سابقه جهاد از هر جهت شايسته و سزاوار حكومت خواهى بود .

على عليه السلام گفت : اى گروه مهاجران ! خدا را خدا را ، حكومت محمد صلى الله عليه و آله را از خانه و كاشانه اش به خانه هاى خود مكشيد و خاندان او را از حق و مقام او ميان مردم محروم و دور نسازيد . اى گروه مهاجران ! به خدا سوگند ، ما اهل بيت به اين حكومت از شما سزاوارتريم . مگر بهترين خواننده و درك كننده كتاب خدا كه در احكام دين خدا فقيه و به سنت دانا؛ و در كار رعيت تواناست از ما نيست ؟ به خدا سوگند كه چنان شخصى ميان ما وجود دارد بنابراين از هوس پيروى مكنيد و تا فاصله شما از حق خود افزون نگردد .

در اين هنگام بشير بن سعد گفت : اى على ! اگر انصار اين سخن را پيش از بيعت خود با ابوبكر از تو شنيده بودند حتى دو تن هم در مورد تو مخالفت نمى كردند ، ولى اينك بيعت كرده اند .

على به خانه خود برگشت

و بيعت نكرد و در خانه خود نشست تا فاطمه عليه السلام درگذشت و سپس بيعت كرد .

مى گويم ( ابن ابى الحديد ) : اين سخن دلالت بر باطل بودن ادعاى نص براى خلافت اميرالمؤ منين على و هر كس ديگر غير از او دارد . كه اگر نص صريحى وجود مى داشت همانا كه على عليه السلام به آن استناد مى كرد و حال آنكه از آن سخنى به ميان نياورده است و احتجاج او در مورد خود با ابوبكر و احتجاج ابوبكر با انصار مبتنى بر سوابق و فضايل و قرب به رسول خدا صلى الله عليه و آله است و اگر نصى در مورد اميرالمؤ منين على يا ابوبكر وجود مى داشت ابوبكر از آن براى قانع كردن انصار استفاده مى كرد و اميرالمؤ منين هم از آن در مقابل ابوبكر بهره مى برد . وانگهى اين خبر و اخبار آشكار ديگر دليل بر آن است كه ميان على عليه السلام و آنان پرده ها برداشته شده بوده است و آشكارا آنچه بايد ، گفته مى شده است . مگر نمى بينى چگونه آنان را به ستم و ظلم بر خود نسبت مى دهد و از اطاعت آنان سر پيچى مى كند و سخت ترين سخنان را به گوش آنان مى رساند و اگر نصى وجود مى داشت على عليه السلام خود يا برخى از شيعيان و گروه او به آن استناد مى كردند و بهترين مورد براى استفاده از آن بوده و پس از مرگ عروس ديگر عطر را چه ارزشى است . ( 205 )

اين موضوع همچنين دليل بر

آن است كه خبر نص در مورد ابوبكر كه در صحيح بخارى و مسلم آمده ، صحيح نيست و آن حديثى است كه گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله به عايشه در بيمارى مرگ خويش فرمودند : ( 206 ) ( پدرت را پيش من فرا خوان تا براى او نامه يى بنويسم كه بيم آن دارم كسى سخنى گويد يا آرزويى كند و خداوند و مؤ منان جز ابوبكر را نمى خواهند ) .

و اين عين اعتقاد مذهب اعتزال است . ( 207 )

احمد بن عبدالعزيز جوهرى همچنين مى گويد : احمد ، از ابن عفير ، از ابوعفيف عبدالله بن عبدالرحمان ، از ابى جعفر محمد بن على ( 208 ) كه خدايشان از هر دو خشنود باد ، براى ما روايت كرد كه مى فرموده است : على عليه السلام شبها فاطمه عليه السلام را بر خرى سوار مى كرد و همراه او بر در خانه هاى انصار مى رفت و هر دو براى اعده حق على عليه السلام از آنان طلب يارى مى كردند . انصار مى گفتند : اى دختر رسول خدا ! بيعت ما براى اين مرد تمام شده است ، اگر پسر عمويت در اين مورد زودتر از ابوبكر پيش ما مى آمد و ما از او عدول نمى كرديم . و على عليه السلام پاسخ مى داد : آيا من كسى بودم كه جسد مطهر پيامبر خدا را در خانه اش رها كنم و آن را تجهيز نكنم و پيش مردم بيايم و در مورد حكومت با آنان ستيز كنم ؟ فاطمه عليه السلام هم

مى گفت : ابوالحسن جز آنچه كه براى او لازم و شايسته بوده انجام نداده است . آنان هم كارى كردند كه خداوند خود در آن مورد بسنده است .

( 209 ) ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى همچنين از احمد ، از سعيد بن كثير ، از ابن لهيعة نقل مى كند كه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوذر در مدينه نبود و هنگامى برگشت كه ابوبكر حاكم شده بود . گفت : آرى بهره و ميوه آن دست يافتيد و پوسته آن را رها كرديد و حال آنكه اگر اين كار را در خاندان پيامبرتان قرار مى داديد و حتى دو تن هم با شما اختلاف نمى كردند .

جوهرى همچنين از ابوزيد عمر بن شبه ، از ابوقبيصه محمد بن حرب نقل مر كند كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود و در سقيفه بنى ساعده چنان كارى صورت گرفت ، على عليه السلام به اين بيت تمثل جست : ( آرى چون زيد را گرفتارى ها فرو گرفت قومى سركشى كردند و آنچه خواستند بر زبان آوردند و انجام دادند ) .

قصيده ابوالقاسم مغربى و تعصب او در مورد انصار بر قريش

ابوجعفر يحيى بن محمد بن زيد علوى ( 210 ) نقيب بصره براى من نقل كردكه چون ابوالقاسم على بن حسين مغربى ( 211 ) از مصر به بغداد آمد شرف الدوله ابوعلى بن بويه كه امير همه اميران و در واقع سلطان بارگاه بود ( 212 ) او را به دبيرى خود گماشت و در آن هنگام القادر ( 213 ) خليفه بود . قضا را ميان او والقادر كدورت افتاد . پاره يى

از دشمنان برسرشت هم كه براى ابوالقاسم مغربى پديد آمده بودند قادر را از او ترساندند و براى او چنين وانمود كردند كه او درباره فرو گرفت و خلع قادر از خلافت با شرف الدوله همدست است . قادر زبان به نكوهش مغربى گشود و پيوسته از او گله گزارى مى كرد و او را به رفض و دشنام دادن به خلفاى سلف و كفران نعمت نسبت مى داد و مى گفت : او از حاكم مصر پس از نيكى كردنهاى او گريخته است .

نقيب ابوجعفر ، كه خدايش رحمت كناد ، گفت : درباره مغربى رافضى بودن صحيح است اما اينكه حاكم فاطمى نسبت به او نيكى كرده باشد صحيح نيست ، كه حاكم پدر و عمو و يكى از برادران مغربى را كشت و ابوالقاسم مغربى با خدعه دينى از چنگ او گريخت و اگر حاكم بر او دست مى يافت او را هم به ايشان ملحق مى كرد .

ابوجعفر نقيب مى گفت : ابوالقاسم مغربى نسبت خود را به قبيله ازد مى دانست و نسبت به قحطانى ها؛ در قبال عدنانى ها و نسبت به انصار در قبال قريش تعصب داشت و با اين همه ؛ در تشييع خود غلو مى كرد . او مردى اديب و فاضل و شاعر و نويسنده و به بسيارى فنون آگاه بود و همراه شرف الدوله به واسط رفت . اتفاق را دفترى كه به مجموعه يى شباهت داشت و مغربى در آن نمونه هايى از خط و شعر و گفتار خويش را يادداشت كرده بود ( و به اصطلاح چرك نويس بود و هنوز پاك

نويس نكرده بود ) در اختيار قادر قرار گرفت و آن را يكى از كسانى كه با مغربى رابطه خوبى نداشت و او را نكوهش مى كرد و نسبت به او قصد مكر داشت به قادر هديه داد . قادر در آن مجموعه قصيده يى از مغربى ديد كه در آن تعصب شديدى نسبت به انصار در قبال مهاجران اظهار كرده بود . تا بدانجا كه نوعى از الحاد و زندقه در آن نمايان بود و به رافضى بودن خود نيز تصريح كرده بود . قادر اين موضوع را بهترين دستاويز يافت و آن را به دفتر و ديوان خلافت فرستاد . آن مجموعه و همان قصيده در حضور گروهى از اعيان و اشراف و قضات و فقها و گواهان عادل خوانده شد . بيشتر آنان گواهى دادند كه خط مغربى است و آنان خط او را همانگونه تشخيص مى دهند كه چهره او را مى شناسند

قادر فرمان داد در اين باره براى شرف الدوله نامه نوشتند . اما پيش از آنكه آن نامه به شرف الدوله برسد خبر آن به ابوالقاسم مغربى رسيد و او شبانه همراه يكى از غلامان خود و كنيزى كه به او عشق مى ورزيد و از او بهره مند مى شد گريخت . ( 214 ) نخست به بطيحة و از آنجا به موصل رفت و سپس آهنگ شام كرد و در راه درگذشت . او وصيت كرد جسدش را به بارگاه اميرالمؤ منين على ببرند . و جسدش در حالى كه گروهى از نگهبانان عرب آن را بدرقه مى كردند به نجف حمل و نزديك مدفن على عليه

السلام به خاك سپرده شد .

من ( ابن ابى الحديد ) مدتى از ابوجعفر نقيب مسالت مى كردم كه آن قصيده را به من بدهد و او امروز و فردا مى كرد و سرانجام پس از مدتى آن را براى من املاء كرد و اينك برخى از ابيات آن قصيده را مى آورم ، زيرا جايز و روا نمى بينم كه تمام آن را بياورم . ابوالقاسم مغربى در آغاز قصيده پيامبر صلى الله عليه و آله را ياد كرده و گفته است اگر انصار نمى بودند دعوت محمدى پايه و مايه نمى گرفت . ولى ابيات ناپسند است كه خوش نمى دارم آن همه را بياورم ، از جمله گفته است :

( ما كسانى هستيم كه پيامبر به ما پناه آورد و ميان ما ضايع نشد ، بلكه در نيرومندترين پناه قرار گرفت . آرى در جنگ بدر با شمشيرهاى ما مشركان قريش همچون لاشه شتران كشته شده بدست قصاب كشته شدند و ما بوديم كه در جنگ احد از بيم نام و ننگ جانهاى خود را در دفاع از او به مرگ عرضه داشتيم . پيامبر صلى الله عليه و آله از آن معركه جان سالم بدر برد و اگر دفاع ما از او نبود در چنگ درندگان فرو مى افتادم ....)

اين ابيات كه ما برگزيديم ابيات نسبتا پاكيزه آن قصيده است . در حالى كه ابيات ناپسند آن را حذف كرده ايم و با وجود اين در همين ابيات هم مطالبى هست كه گفتن آن رواست ، نظير : ( ما كسانى هستيم كه به ما پناه آورد ) يا ( جان

سالم برد ...) و اينكه در ابيات بعد از ابوبكر به ( بنده قبيله تيم ) ياد كرده و به سه خليفه كه خدايشان از آنان خشنود باد آن نسبتها را داده است ...

اما سخن او در مورد بنى اميه كه گفته است ( افرادى بودند ميان گزافه گوى و چرب زبان و درمانده ...) از سخن عبدالملك بن مروان گرفته شده است . عبدالملك خطبه خواند و خليفگان بنى اميه را كه پيش از او بودند چنين ياد كرد و گفت : ( به خدا سوگند من خليفه درمانده و چرب زبان و گزافه گوى فرومايه نيستم . ) و مقصود او عثمان و معاويه و يزيد بن معاويه بود . و اين شاعر دو تن ديگر از آنان را با كلمات ( متزندق ) و حمار ( بى دين - خر ) يد كرده و مقصودش وليد بن يزيد بن عبدالملك و مروان بن محمد بن مروان است .

كار مهاجران و انصار پس از بيعت ابوبكر

قسمت اول

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مى گويد : چون بشير بن سعد با ابوبكر بيعت كرد و مردم همه بر ابوبكر گرد آمدند و بيعت كردند . ابوسفيان بن حرب از كنار خانه يى كه على بن ابيطالب عليه السلام در آن بود گذشت ، آنجا ايستاد و اين ابيات را سرود :

( اى بنى هاشم ! مردم را در حق خود به طمع ميندازيد و به ويژه خاندان تيم بن مره و خاندان عدى را . حكومت فقط بايد براى شما و ميان شما باشد كسى جز ابوالحسن على شايسته و سزاوار آن نيست ...)

على به ابوسفيان فرمود : همانا كارى را

اراده كرده اى كه ما اهل آن نيستيم ، و همانا پيامبر صلى الله عليه و آله با من عهدى فرموده است و ما همگان بر همان عهد پايداريم . ابوسفيان على را رها كرد و به خانه عباس بن عبدالمطلب رفت و به او گفت : اى اباالفضل ! تو به ميراث برادرزاده سزاوارترى ، دست بگشاى تا با تو بيعت كنم زيرا مردم پس از بيعت من با تو در مورد تو مخالفت نخواهند كرد . عباس خنديد و گفت : اى ابوسفيان ! كارى را كه على نمى پذيرد و كنار مى زند عباس به جستجوى آن برآيد؟ ابوسفيان نا اميد برگشت .

زبير بن بكار مى گويد : محمد بن اسحاق گفته است : قبيله اوس چنين نقل مى كند كه نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت بشير بن سعد است و قبيله خزرج چنين نقل مى كندكه نخستين كس اسيد بن حضير است كه با ابوبكر بيعت كرده است .

من ( آن ابى الحديد ) مى گويم : بشير بن سعد ، خزرجى و اسيد بن حضير ، اوسى است و هر دو قبيله اين دو موضوع را به پاس حرمت سعد بن عباده نقل مى كند؛ زيرا هيچ كدام خوش نمى دارند متهم به اين شوند كه درباره او كارشكنى كرده اند . خزرجيان كه خويشاوندان و نزديكان اويند نمى خواهند اقرار كنند كه بشير بن سعد نخستين بيعت كننده با ابوبكر است و كار سعد بن عباده را تباه كرده است و مى خواهند چاره سازى كنند و آن را به اسيد بن حضير نسبت مى دهند ، زيرا

او از طايفه اوس است كه دشمنان خزرج بوده اند . اوسى ها هم خوش نمى دارند كه اين كار را به اسيد بن حضير نسبت مى دهند و بگويند او نخستين كسى است كه در مورد سعد بن عباده كار شكنى كرده است تا متهم به رشك بردن بر خزرجيان نشوند . به اين جهت چاره انديشى مى كنند كه كارشكنى را به خود قبيله خزرج نسبت مى دهند . و مى گويند : نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت كرد و كار سعد بن عباده را تباه نمود بشير بن سعد بود و بشير يك چشمش كور ( و سست عهد ) بوده است .

آنچه در نظر من ( ابن ابى الحديد ) ثابت شده است اين است كه نخست عمر با ابوبكر بيعت كرد و پس از او به ترتيب بشير بن سعد و اسيد بن حضير ابوعبيدة بن جراح و سالم - وابسته و آزاد كرده ابوحذيفه - بوده اند .

زبير بن بكار مى گويد : دو مرد از انصار كه از شركت كنندگان در جنگ بدر بودند و آن دو عويم بن ساعده و معن بن عدى هستند ابوبكر و عمر را براى شكستن بيعت سعد بن عباده و به تباهى كشاندن كار او تحريك كردند

مى گويم ( ابن ابى الحديد ) : اين دو مرد به روزگار زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله هم از دوستان ابوبكر بودند . البته كينه و دشمنى يى كه با سعد بن عباده داشتند و آن را سبب است كه در كتاب القبائل ابوعبيدة معمر بن مثنى آمده به اين موضوع دامن

زده است و هر كس مى خواهد از آن آگاه شود به آن كتاب مراجعه كند .

عويم بن ساعده ( 215 ) همان كسى است كه چون انصار گرد سعد بن عباده جمع شدند به آنان گفت : اى گروه خزرج ! اگر اين ملت به جاى آنكه در قريش باشند از شماست دليل بياوريد و به ما نشان بدهيد تا ما هم با شما بيعت كنيم و اگر مخصوص ايشان است و به شما ارتباطى ندارد ، حكومت را به آنان واگذار كنيد و به خدا سوگند پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت نفرمود مگر اين كه ما دانستيم ابوبكر خليفه اوست و اين هنگامى بود كه به او فرمان داد با مردم نماز بگزارد . انصار دشمنانش دادند و او را بيرون كردند و او شتابان خود را به ابوبكر رساندو تصميم او را براى طلب حكومت استوار ساخت .

اين موضوع را زبير بن بكار همينگونه در كتاب الموفقيات آورده است . مدائنى و واقدى گفته اند : معن بن عدى و عويم بن ساعده با يكديگر براى تحريك ابوبكر و عمر براى به دست آوردند حكومت و برگرداندن آن از انصار اتفاق كردند . مدائنى و واقدى مى گويند : معن بن عدى ، ابوبكر و عمر را با خشونت و تندى به طرف سقيفه بنى ساعده مى كشاند تا پيش از آنكه كار از دست بشود به آن پيشى گيرند و برسند .

زبير بن بكار مى گويد : چون با ابوبكر بيعت شد جماعتى كه با او بيعت كرده بودند او را شتابان به مسجد رسول خدا صلى الله عليه

و آله آوردند و پايان آن روز پراكنده شدند و به خانه هاى خود رفتند . گروهى از انصار و گروهى از مهاجران جمع شدند و در آنچه ميان ايشان رخ داده بود نسبت به يكديگر عتاب كردند . عبدالرحمان بن عوف به آنان گفت : اى گروه انصار ! شما هر چند كه با فضيلت و اهل نصرت و داراى سابقه ايد ولى ميان شما كسانى همچون ابوبكر و عمر و على و ابوعبيده نيست .

زيد بن ارقم گفت : اى عبدالرحمان ! ما منكر فضيلت اينان كه نام بردى نيستمى و همانا بدان كه سرور انصار؛ يعنى سعد بن عباده ، از ماست و آن كسى كه خداوند به پيامبر خويش فرمان داد بر او سلام رساند و به قرآن خواندش گوش فرا دهد ، يعنى ابى بن كعب ، و آن مردى كه روز رستاخيز پيشاپيش عالمان حركت خواهد كرد ، يعنى معاذبن جبل ، و آن مردى كه روز رستاخيز پيشاپيش عالمان حركت خواهد كرد ، يعنى معاذ بن جبل ، و آن مردى كه رسول خدا گواهى او را به جاى گواهى دو مرد پذيرفت يعنى خزيمة بن ثابت ، همگى از مايند و اين را بخوبى مى دانيم كه ميان اين كسان از قريش كه نام بردى آن كسى كه اگر در جستجوى حكومت برمى آمد هيچ كس در آن مورد با او ستيز نمى كرد على بن ابيطالب است .

زبير بن بكار مى گويد : فرداى آن روز ابوبكر برخاست و براى مردم خطبه چنين خواند و چنين گفت : اى مردم من عهده دار كار شما شدم

و حال آنكه بهترين شما نيستم . اگر پسنديده رفتار كردم ياريم دهيد و اگر ناپسند كردم و به كژى گراييدم مرا راست كنيد . همانا مرا شيطانى است كه گاه آهنگ من مى كند ! پس هرگاه خشم گرفتم شما و من بايد برحذر باشيم . شما را از لحاظ روى و موى بر يكديگر برترى نخواهد بود . راستى امانت است و دروغ خيانت . ضعيف شما در نظر من قوى است تا حق او را به او بازگردانم و قوى شما ضغيف است تا حق را از او بازگيرم . همانا هيچ قومى جهاد در راه خدا را رها نمى كند مگر اينكه خداوند او را زبون مى سازد و تبهكارى ميان هيچ قومى شيوع پيدا نمى كند مگر آن كه بلاء و گرفتارى همه ايشان را فرو مى گيرد . تا هنگامى كه از خداوند اطاعت مى كنم از من اطاعت كنيد و چون از فرمان او نافرمانى كردم ديگر اطاعت از من برعهده شما نخواهد بود . خدايتان رحمت كناد ! براى نماز خود برخيزد .

ابن ابى عبرة قرشى در اين باره ابيات زير را سروده است :

( سپاس آن را كه شايسته و سزاوار ستايش است ، ستيزه از ميان رفت و با صديق بيعت شد . . )

زبير بن بكار مى گويد : محمد بن اسحاق روايت كرده است كه چون ابوبكر بيعت شد خاندان تيم بن مره افتخار كردند . ابن اسحاق مى گويد : عموم مهاجران و تمام انصار در اين موضوع شك و ترديد نداشتند كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و

على عليه السلام خليفه و حاكم خواهد بود . فضل بن عباس گفت : اى گروه قريش و به ويژه بنى تميم ! شما خلافت را به عوض نبوت گرفتيد و حال آنكه ما سزاوار خلافت هستيم و شما را در آن سهمى نيست . هر چند اگر مى خواستيم در جستجوى اين حكومت كه خود شايسته آنيم بر آييم كراهت مردم از ما به سبب كينه و رشك ايشان نسبت به ما از كراهت آنان به ديگران بيشتر بود و ما خوب آگاهيم كه با سالار ما ( على عليه السلام ) عهدى شده است كه او پايند آن است .

يكى از فرزندان ابولهب بن عبدالمطلب بن هاشم هم در اين مورد چنين سروده است :

( گمان نمى بردم كه خلافت از بنى هاشم بيرون باشد تا چه رسد از ابوالحسن على ! مگر او نخستين كس از شما نيست كه بر قبله نماز گزارده است و از همه مردم به قرآن و سنت ها آگاه تر نيست ؟ ...) ( 216 )

زبير بن بكار مى گويد : على عليه السلام به او پيام داد و او را از اين كار نهى كرد و دستور فرمود ديگر اينگونه نگويد : و فرمود : سلامت دين براى ما از هر چيز ديگر بهتر است .

زبير بن بكار مى گويد : خالد بن وليد كه از پيروان ابوبكر و مخالفان على عليه السلام بود ، براى ايراد خطبه برخاست و چنين گفت :

اى مردم ! ما در آغاز اين دين گرفتار كارى شديم كه به خدا سوگند قبول و پذيرش آن بر ما سخت و سنگين

بود و چنان بوديم كه گويا كينه هاى خونخواهى داريم . و به خدا سوگند چيزى نگذشت كه سنگينى آن بر ما سبك شد و دشوارى آن بر ما آسان گرديد ، و پس از آن كه از ايمان آوردند افراد شگفت مى كرديم چنان شد كه از هر كس كه درباره برحق بودن آن شك مى كرد دچار شگفتى مى شديم و سرانجام به همان چيزى كه از آن نهى مى كرديم فرمان داده شديم و از چيزهايى كه به آن فرمان مى داديم بازداشته شديم . به خدا سوگند چنان نبود كه در پناه عقل و انديشه مسلمان شويم ، بلكه توفيق ( خداوند ) بود . همانا كه وحى تا استوار نشد قطع نگرديد و پيامبر از ميان ما نرفته است كه پس از او پيامبر ديگرى را عوض بگيريم و پس از انقطاع وحى منتظر وحى ديگر باشيم . امروز شمار ما از ديروز بيشتر است ، در حالى كه درگذشته بهتر از امروز بوديم هر كس آن را رها كرده است او را به حال خود رها مى كنيم . و به خدا سوگند اين صاحب امر ، يعنى ابوبكر ، كسى نيست كه از او بازخواست شود يا در مورد او اختلافى باشد و شخصيت او پوشيده و نيزه اش كژ و خميده نيست مردم از سخن او تعجب كردند . حزن بن ابى وهب مخزومى - كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نام او را سهل نهاده بود و او جد سعيد بن مسيب فقيه است - خالد را ستود و اين ابيات را سرود :

(

مردان بسيارى از قريش برپا خواستند ، ولى هيچيك از ايشان چون خالد نبود ...)

زبير بن بكار مى گويد : محمد بن موسى انصارى كه به ابن مخرفه معروف است براى ما از قول ابراهيم بن سعد بن ابراهيم بن عبدالرحمان بن عوف زهرى نقل مى كرد : كه چون با ابوبكر بيعت و كار او مستقر شد ، گروه بسيارى از انصار از بيعت با او پشيمان شدند و برخى ديگر را سرزنش كردند و على بن ابيطالب را ياد كردند و نام او را بلند بر زبان مى آوردند و حال آنكه او در خانه خود بود و پيش ايشان نيامد و مهاجران از اين موضوع بيتابى مى كردند و بيم داشتند و در اين باره سخن بسيار شد . و سخت ترين افراد قريش نسبت به انصار تنى چند بودند كه سهيل بن عمرو ، يكى از افراد خاندان عامر بن لوى ، و حارث بن هشام و عكرمة بن ابى جهل كه هر دو مخزومى بودند در شما ايشانند . و آنان كه اشراف قريش بودند كه نخست با پيامبر صلى الله عليه و آله جنگ كرده بودند و سپس به اسلام درآمده بودند و همگى مصيبت ديده و خونخواه بودند كه انصار كسان ايشان را كشته بودند .

سهيل بن عمرو را در جنگ بد مالك بن دخشم به اسيرى گرفته بود ، و اما حارث بن هشام را در جنگ بدر عروة بن عمرو زخمى كرد و در حالى كه او از برادر خود مى گريخت . عكرمة بن ابن جهل چنان بود كه پدرش ابوجهل به دست دو پسر

عفراء كشته شد و زرهش را زياد بن لبيد به غنيمت گرفت و اين كينه ها در دلهاى ايشان بود . ( 217 )

و چون انصار از كار كناره گرفتند اين گروه جمع شدند . سهيل بن عمرو برخاست و گفت : اى گروه قريش ! همانا اين قوم را خداوند انصار ناميده و در قرآن آنان را ستايش فرموده است و بدينگونه براى آنان بهره يى بزرگ و شانى عظيم است و آنان مردم را به بيعت خود و على بن ابيطالب فرا مى خوانند . على بن ابيطالب در خانه خود نشسته است و اگر مى خواست به آنان پاسخ مى داد . اينك آنان را به تجديد بيعت و تسليم شدن به حكومت سالار خود ( ابوبكر ) فرا خوانيد اگر پذيرفتند چه بهتر وگرنه با آنان جنگ كنيد كه به خدا سوگند از پيشگاه خداوند اميد دارم كه شما را بر آنان پيروز فرمايد همانگونه كه به يارى ايشان پيروز شديد .

سپس حارث بن هشام ( 218 ) برخاست و گفت : هر چند در گذشته انصار پايگاه ايمان بودند و مدينه را خانه ايمان قرار دادند و پيامبر صلى الله عليه و آله را از خانه ما به خانه خود بردند و پناه و يارى داند و سپس چندان تحمل زيان كردند كه اموال خود را با ما تقسيم كردند و دوشادوش ما كار كردند ، ولى اينك در مورد كارى سخن مى گويند كه اگر بر آن پايدارى كنند از آنچه به آن موصوفند بيرون خواهند شد و در اين صورت ميان ما و ايشان چيزى جز شمشير نخواهد

بود . و اگر از سخن خود برگردند چيزى است كه براى آنان و كسانى كه متهم به همراهى با آنان هستند سزاوارتر است .

سپس عكرمه پسر ابوجهل برخاست و گفت : به خدا سوگند ، اگر اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده است : ( پيشوايان از قريش هستند ) نبود ما هرگز اميرى و حكومت انصار را منكر نمى شديم و هر آينه شايسته آن بودند ، ولى اين گفتار سخنى است كه در آن شكى و با وجود آن اختيارى نيست ، و انصار در اين مورد بر ما شتاب كردند و به خدا سوگند ما حكومت را با زور نگرفته ايم و آنان را از شوراى خود بيرون نكرده ايم و اين حالتى كه انصار در آن قرار گرفته اند از امور سست و ياوه و از مكايد شيطان است و هيچ اميد و آرزويى به آن نبايد داشت . اينك بر آنان حجت آورديد و اگر نپذيرفتند با ايشان جنگ كنيد و به خدا سوگند ، اگر از همه قريش جز يك مرد باقى نماند خداوند اين حكومت را بهره او خواهد فرمود گويد : در اين هنگام ابوسفيان بن حرب هم آمد و چنين گفت :

اى گروه قريش ! انصار را نشايد كه بر مردم برترى جويد مگر آنكه به برترى ما بر خودشان اقرار كنند وگرنه درباره ما كار به هر كجا كه رسد بسنده است و براى آنان هم كارشان به هر كجا رسد بسنده خواهد بود . و به خدا سوگند كه خودشان براى آن شمشير زدند . اما على بن

ابيطالب ، به خدا سوگند سزاورارتر و شايسته تر است كه بر قريش سرورى كند و انصار هم از او فرمان خواهند برد .

قسمت دوم

چون سخنان اين گروه به انصار رسيد ، خطيب ايشان ثابت بن قيس شماس ( 219 ) برخاست و گفت : اى گروه انصار ! اگر اين سخنان را دينداران قريش مى گفتند صحيح بود كه بر شما گران آيد ولى اينك دنيا داران و خاصه آنانى كه همگى از شما مصيبت ديده و خونخواهى اين سخنان را گفته اند بر شما گران نيايد ، و سخن پسنديده ، سخن مهاجران برگزيده است . بنابراين اگر مردانى از قريش كه اهل آخرت هستند سخنى مانند سخن اين گروه گفتند در آن صورت چه خواهيد بگوييد وگرنه خويشتندار باشيد .

حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :

( سهيل و پسر حرب و حارث و عكرمه پسر ابوجهل كه سرزنش كننده ماست بانگ برداشتند . ما پدرش را كشتيم و سلاح او را از تنش بيرون كشيديم و در بطحاء بى ارزش تر از نعل ستوران شد ...)

چون اين شعر حسان بن قريش رسيد خشمگين شدند و به ابن ابى عزة ( 220 ) كه شاعر ايشان بود فرمان دادند پاسخ حسان را بدهد و او چنين گفت :

( اى گروه انصار ، از پروردگار خود بترسيد و از شر فتنه ها به خداوند پناه بريد و من از جنگى خطرناك بيم دارم كه در آن شير در گلوى شيرخواران گير كند . سعد بن عباده آن را دامن مى زند و او فتنه است . اى كاش سعد وجود نمى

داشت ...)

زبير بن بكار مى گويد : پس از آن كه جمهور مردم با ابوبكر بيعت كردند ، قريش ، معن بن عدى و عويم بن ساعده را كه داراى فضل قديم در اسلام بودند گرامى داشتند . انصار انجمنى فراهم ساختند و آن دو نفر را فرا خواندند و چون آمدند آنان را در پيوستن به مهاجران سرزنش كردند و خطاى آن دو را بزرگ شمردند .

نخست معن سخن گفت و چنين اظهار داشت :

اى گروه انصار ! آنچه خداوند براى شما اراده فرموده است بهتر از آن چيزى است كه خودتان براى خويش خواسته و اراده كرده ايد . از شما كار بسيار خطرناكى سرزد كه سرانجام پسنديده آن خطر آن را كاست . اگر شما بر قريش آن حقى را مى داشتيد كه ايشان بر شما دارند و شما مى خواستيد و همان كارى كه ايشان كردند انجام بدهيد ، آن گونه كه از ايشان درباره شما احساس ايمنى مى كنم از شما درباره آنان در امان نبودم ، اينك اگر متوجه اشتباه خود شده باشيد از عهده آن بيرون آمده ياد و گرنه همچنان در آن باقى خواهيد بود مى گويم ( ابن ابى الحديد ) : مقصود از اين كه ( از شما كار بسيار خطرناكى سرزد كه فرجام پسنديده خطر آن را كاست ) . اين است كه شما با ادعاى خلافت كار بسيار خطرناكى را مرتكب شديد ولى اين كه سرانجام از آن دست برداشتيد و خويشتندارى كرديد و آرام گرفتيد و با مهاجران بيعت كرديد از شدت خطر كاسته شد . معن آن كار را خطر بزرگ

دانسته است از اين جهت كه اگر صرف نظر كردن و خويشتندارى در پى آن نبود فتنه بزرگ برپا مى شد .

و اين سخن معن ( كه اگر شما بر قريش آن حقى را مى داشتيد ..... . ) به اين معناست كه : اگر شما بر قريش برترى مى داشتيد و قريش ادعاى خلافت مى كرد و شما از آن مى خواستيد كه از آن دست بردارند و همين گفتگو و ستيزى كه ميان شماست صورت مى گرفت من در امان نبودم كه شما آنان را نكشيد و خونريزى نكنيد و به بردبارى شما مطمئن نبودم كه صبر و شكيبايى پيشه سازيد سازيد و حال آنكه قريش صبر و بردبارى كردند و براى خود روا ندانستند كه با شما جنگ كنند و اقدام به كشتن و ريختن خونهاى شما نكردند .

زبير بن بكار مى گويد : سپس عويم به ساعده سخن گفت و چنين اظهار داشت : كه اى گروه انصار ! يكى از نعمتهاى خداوند بر شما اين بود كه آنچه را براى خود خواستيد او براى شما نخواست . اينك خداوند را بر اين نيك آزمايى و عافيت و برگرداندن اين بلا و گرفتارى از خود ، سپاس و ستايش كنيد . و من در آغاز و انجام اين فتنه شما نگريستم و ديدم كه سرچشمه آن آرزوهاى بى مورد و رشك بوده است . اينك از كينه توزيها بپرهيزيد . البته من هم دوست مى داشتم كه خداوند اين حكومت را به حق ميان شما قرار مى داد و ما هم در آن زندگى مى كرديم .

انصار بر آن دو پريدند

و به آنان دشنام دادند . فروة بن عمرو مقابل آن دو ايستاد و گفت : گويا اين سخن خود را فراموش كرده ايد كه به قريش گفته ايد : ( ما مردمى را پشت سر خود گذاشته ايم كه به سبب فتنه انگيزى ايشان ريختن خون آنان حلال شده است ) ؟ به خدا سوگند اين سخنى است هرگز آمرزيده و فراموش نمى شود . ( گاه مادر باز مى گردد در حالى كه زهرش در دندانش باقى است ) .

معن در اين باره اين ابيات را سروده است :

( انصار به من گفتند : سخن درست و صواب نگفتى . گفتم : آيا براى من سهم و بهره يى در سخن باقى است ! . . )

عويم بن ساعده هم در اين باره چنين سروده است :

( انصار چند برابر بيش از آنچه به معن گفته بودند به من گفتند و اين كار ، نادانى است و از نادانى سرچشمه مى گيرد ..... ) .

فروة بن عمرو ( 221 ) از كسانى است كه از بيعت ابوبكر خوددارى كرده بود . او از كسانى بود كه در ركاب پيامبر صلى الله عليه و آله جهاد كرد و در راه خدا همواره دو اسب يدك مى كشيد و همه ساله از حاصل نخلستهانهاى خود هزار بار خرما زكات و صدقه مى پرداخت و از سروران محترم بود . او از ياران على عليه السلام و در جنگ جمل همراه او بود

فروه در مورد سخن معن و عويم كه گفته بودند : ( قومى را پشت سر نهاده ايم كه به سبب فتنه انگيزى ريختن

خون ايشان حلال است . ) با سرودن ابيات زير آن دو را نكوهش كرده است :

( هان ! چون پيش معن و آن ديگرى كه شيخ او پدرش ساعده است رفتى به آن دو بگو سخنى كه شما گفتيد براى ما سبك و بى ارزش است ...)

زبير بن بكار مى گويد : سرانجام انصار ميان اين دو مرد و ياران ايشان را صلح دادند . پس از آن و بعد از منصرف شدن انصار از ادعاى خود و آرام شدن فتنه ، روزى جماعتى از قريش همراه تنى چند از انصار و گروههاى مختلف مهاجران نشسته بودند؛ قضا را عمرو بن عاص از سفرى كه رفته بود برگشته بود و آمد و ميان ايشان نشست . سخن درباره روز سقيفه و ادعاى سعد بن عباده براى حكومت شد . عمروعاص گفت : به خدا سوگند كه خداوند بلاى بزرگى را كه انصار براى ما فراهم آورده بودند از ما مرتفع كرد ، هر چند كه بلايى كه از خود ايشان مرتفع نمود بزرگتر بود ، و به خدا سوگند نزديك بود آنان رشته اسلام را كه خود براى استوارى آن جنگ كرده اند از هم بگسلند و كسانى را كه خود به اسلام در آورده اند از آن بيرون كشند . به خدا سوگند اگر اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را كه فرمود : ( پيشوايان از قريشند ) شنيده باشند و با وجود آن چنان ادعايى كرده باشند كه بدون ترديد هلاك شده اند و ديگران را هم به هلاكت افكنده اند و بر فرض كه آن را نشيده باشند

، ايشان همچون مهاجران نيستند و سعد بن عباده به ابوبكر نيست و مدينه همتاى مكه نمى باشد . آرى آنان درگذشته با ما جنگ كردند و راست است كه در آغاز اسلام آنان بر ما پيروز شدند ولى اگر امروز ما با آنان جنگ كنيم سرانجام ما بر ايشان غلبه خواهيم كرد . هيچكس به او پاسخى نداد و او ( به خيال خويش در سخن ) پيروز شده بود به خانه اش برگشت ، ( 222 ) و اين ابيات را سرود :

( هان ! چون پيش قبيله اوس و خزرج رسيدى به آنان بگو شما آرزوى پادشاهى در يثرب ( مدينه ) را در سر پرورانيد ، ولى ديگ پيش از آنكه پخته و آماده شود پايين آورده شد ...)

چون سخن و شعر او به اطلاع انصار رسيد مرد زبان آور و شاعر خود ، نعمان بن عجلان را ( 223 ) كه مردى كوته قامت و سرخ چهره و در انظار حقير مى نمود ، در حالى كه از سروران بزرگ بود ، پيش عمروعاص گسيل داشتند . او نزد عمروعاص كه ميان جماعتى از قريش نشسته بود آمد و به او گفت : اى عمرو ! به خدا سوگند همانگونه كه شما جنگ با ما را خوش نمى داريد ما هم جنگ با شما را خوش نمى داريم و چنان نيست كه خداوند شما را از اسلام به دست كسانى بيرون ببرد كه شما را به اسلام درآورده اند . اگر پيامبر به احتمال فرموده باشد : ( پيشوايان از قريشند ) ولى بدون ترديد فرموده است : ( اگر

همه مردم به راهى و دره يى بروند و انصار به راه و دره ديگرى بروند ، بدون ترديد من به راه و دره انصار خواهم رفت ) ظ ( 224 ) به خدا سوگند هنگامى كه ما گفتيم اميرى از ما و اميرى از شما باشد ، شما را از حكومت بيرون نكرديم اما آن كسى را كه نام بردى به جان خودم سوگند كه ابوبكر بهتر از سعد بن عباده است ، ولى سعد ميان انصار مطيع تر از ابوبكر ميان قريش است . اما ميان مهاجران و انصار در فضيلت هرگز فرقى نخواهد بود . اما تو اى پسر عاص ! با رفتن خود به حبشه به منظور كشتن جعفر بن ابى طالب و يارانش ، خاندان عبدمناف را از رنجاندى و مصيبت زده و اندوهگين ساختى و با به كشتن دادن عمارة بن وليد ، خاندان مخزوم را مصيبت زده كردى . و برگشت و اين ابيات را سرود :

( به قريش بگو ما آنانيم كه مكه را گشوديم و سواركاران جنگهاى حنين و بدر و احد و بنى نضير و خيبريم و ماييم كه از جنگ بنى قريظه با آوازه برگشتيم .... ) ( 225 )

و چون سخن و شعر نعمان بن عجلان به اطلاع قريش رسيد ، گروهى بسيار از ايشان خشمگين شدند و اين موضوع مصادف شد با برگشتن خالد بن سعيد بن عاص از يمن . خالد بن سعيد را پيامبر صلى الله عليه و آله به كارگزارى يمن منصوب فرموده بود و او و برادرش را به اسلام منزلتى بزرگ است و آن دو از نخستين

كسان قريشند كه مسلمان شده اند و معروف به عبادت و فضل بوده اند . خالد بن سعيد به پاس انصار خشم گرفت و عمروعاص را دشنام داد و گفت : اى گروه قريش ! عمروعاص هنگامى وارد اسلام شد كه چاره اى جز آن نداشت و چون نتوانست با دست و قدرت خود نسبت به اسلام حيله سازى كند . اينك با زبان خود حيله سازى مى كند و از جمله مكرهاى او نسبت به اسلام اين است كه ميان مهاجران و انصار تفرقه بياندازد . به خدا سوگند كه ما با آنان نه براى دين و نه براى دنيا جنگ نكرديم ، بلكه ايشان بودند كه در راه خداوند متعال براى حفظ ما و ميان ما خونهاى خويش را بذل و بخشش كردند و حال آن كه ما در مورد ايشان چنين كارى نكرديم . آنان اموال و خانه هاى خود را در راه خدا با ما تقسيم كردند و ما چنين كارى نسبت به ايشان نكرديم . آنان با آن كه فقير بودند نسبت به ما ايثار كردند و ما با توانگرى ايشان را محروم ساختيم و پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد ايشان سفارش و وصيت فرمود و آنان را از جفاى حكومت تسليت داد و امر به آرامش فرمود . به خدا پناه مى برم كه من و شما اخلاف تبهكار و حكومت جنايتكار باشيم .

مى گويم ( ابن ابى الحديد ) : اين سعيد بن عاص همان است از بيعت با ابوبكر خوددارى كرد و گفت : جز با على با كسى بيعت نمى كنم و ما

خبر او را در گذشته آورده ايم ( 226 ) .

اما سخن او كه درباره انصار گفته است كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را جوز حكومت تسليت داده است اشاره به اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله كه به انصار فرمود : ( بزودى پس از مرگ سختى و گرفتارى خواهيد ديد . صبر كنيد تا كنار حوض پيش من آييد ) .

و اين همان خبرى است كه گروه بسيارى از ياران معتزلى ما معاويه را بدان سبب كه به آن استهزاء كرده است تكفير مى كنند . و چنين بود كه نعمان بن بشير انصارى همراه گمراهى از انصار پيش معاويه آمدند و از فقر و تنگدستى خود به او شكايت آوردند و گفتند ، : همانا به تحقيق پيامبر صلى الله عليه و آله راست فرمود كه به ما گفت : ( بزودى پس از من سختى و گرفتارى خواهيد ديد ) و ما اينك به آن رسيده ايم . معاويه به ريشخند پرسيد : ديگر چه چيزى براى شما گفت ؟ گفتند : به ما فرمود : ( صبر كنيد تا كنار حوض كوثر پيش من آييد ) . معاويه گفت : همان گونه كه گفته است عمل كنيد ، شايد فردا كنار حوض او را ملاقات كنيد و همانگونه باشيد كه به شما خبر داده است . و معاويه ايشان را محروم كرد و چيزى به آنان نداد زبير بن بكار مى گويد : خالد بن سعيد بن عاص درمورد سخنان عمروعاص ابيات زير را سروده است :

( عمرو سخنانى بر زبان آورد كه ما

آن را نخواسته ايم و كينه و خشم خود را در مورد انصار تصريح كرده است . بر فرض كه انصار لغزشى داشته باشند ما از آن در مى گذريم و هرگز بدى آنان را با بدى پاداش نمى دهيم . اى عمرو ! رشته محبت ميان ما و انصار را گسسته مكن و برخى را بر برخى مشوران ...)

زبير بن بكار مى گويد : پس از آن گروهى از سفلگان و فتنه انگيزان قريش نزد عمروعاص جمع شدند و به او گفتند : تو سخنگوى قريش و مرد ايشان در دوره جاهلى و اسلام بوده اى ، مگذار انصار هر چه مى خواهند بگويند . و چون از اين سخنان بسيار با او گفتند به مسجد رفت . گروهى از انصار از قريش و افراد ديگر در مسجد حاضر بودند . عمروعاص چنين گفت : انصار چيزى را كه از آنان نيست براى خود فرض و تصور مى كنند و به خدا سوگند ، دوئست مى داشتم خداوند ميان ما و ايشان را آزاد مى گذاشت و به هر چه دوست مى داشت ميان ما و ايشان حكم مى فرمود . البته خود ما بوديم كه خويشتن را تباه كرديم و آنان را از هر مكروهى پاسدارى كرديم و براى هر چيز مطلوبى آنان را مقدم داشتيم ، آنچنان كه از بيم و هراس ايمنى يافتند و هنگامى كه آن چنان شدند حق ما را كوچك شمردند و پاس احترامى را كه ما به حقوق ايشان مى نهاديم رعايت نكردند .

عمروعاص در اين هنگام برگشت و فضل بن عباس بن عبدالمطلب را ديد؛ از

گفتار خود پيشمان شد زيرا انصر داييهاى فرزندان عبدالمطلب بودند وانگهى انصار على عليه السلام را تعظيم مى كردند و در آن هنگام آشكارا نام او را براى خلافت بر زبان مى آوردند .

فضل گفت : اى عمرو ! بر عهده ما نيست كه آنچه را از تو شنيده ايم پوشيده داريم . و بر عهده ما نيست كه پاسخ ترا بدهيم ، ابوالحسن على در مدينه حاضر است هر فرمانى كه او بدهد آن را انجام مى دهيم .

قسمت سوم

فضل نزد على آمد و موضوع را به او گفت . على خشمگين شد و عمرو را دشنام داد و گفت : او خدا و رسول خدا را آزار داده است . سپس برخاست و به مسجد آمد و گروه بسيارى از قريش پيش تو جمع شدند و او در حالى كه خشمگين بود چنين گفت : اى گروه قريش ! همانا دوست داشتن انصار از ايمان و كينه توزى با آنان از نفاق است . آنان آنچه بر عهده داشتند انجام دادند و آنچه بر عهده شماست باقى مانده است و به ياد آوريد كه خداوند پيامبر شما را از مكه به مدينه منتقل نمود و اقامت با قريش را براى او خوش نداشت و او را كنار انصار آورد . سپس ما پيش انصار و كنار خانه هاى ايشان آمديم . آنان اموال خود را با ما قسمت كردند و كار را كفايت نمودند و ما ميان آنان چنان بوديم كه ثروتمندانشان بر ما مى بخشيد و بينواى ايشان نسبت به ما ايثار مى كرد و چون مردم با ما جنگ كردند ايشان

با نثار جانهاى خويش ما را حفظ كردند و خداوند درباره آنان آيه يى از قرآن نازل فرموده كه در آن پنج نعمت را براى ايشان جمع كرده است و چنين گفته است : ( و آنان كه پيش از مهاجران در خانه ايمان جاى گرفتند و هر كس را به سوى ايشان هجرت كرده است دوست مى دارند و در سينه هاى خود نسبت به آنچه داده شده اند هجرت كرده است دوست مى دارند و در سينه هاى خود نسبت به آنچه داده شده اند احساس حاجتى نمى كنند و اگر نيازمند هم باشند ديگران را بر خود ايثار مى كنند و هر كس از بخل نفس خويش نگاهداشته شود همانا ايشان رستگارانند ) ( 227 )

هان ! كه عمروعاص كارى را انجام داده است كه در آن زنده و مرده را آزار داده است . آن كس را كه خونخواه است اندوهگين و آن را كه به خون خود نرسيده است شاد ساخته است و بدينگونه سزاوارتر آن است كه شنونده پاسخ او را دهد و آن كس كه غايب بوده است بر او خشم گيرد و همانا هر كس كه خدا و پيامبرش را دوست مى دارد انصار را هم دوست مى دارد . بنابراين ، عمرو خويشتن را از ما باز دارد زبير بن بكار مى گويد : در اين هنگام قريشيان پيش عمرو بن عاص رفتند و گفتند : اى مرد ! هر گاه على خشم بگيرد تو ديگر بس كن .

خزيمة بن ثابت انصارى خطاب به قريش چنين سروده است :

( اى قريشيان ! بياييد ميان ما و

خود را اصلاح كنيد كه ريسمان ستيز و لجاج طولانى شده است . پس از ما ميان شما خبرى نيست . با ما مدارا كنيد و ميان ما هم پس از اعقاب فهر بن مالك خيرى نيست ...)

زبير بن بكار مى گويد : على به فضل بن عباس گفت : اى فضل ! انصار را با دست و زبان خود يارى ده كه آنان از تو و تو از ايشانى و فضل چنين سرود : ( اى عمرو ! گفتارى زشت گفتى و به خدا سوگند اگر تكرار كنى هى چه ديدى از خودت ديده اى ، همانا كه شمشيرى برنده اند و لبه تيز شمشير به هر كس بخورد هلاك مى شود ....)

فضل بن على عليه السلام رفت و شعر خود را براى او خواند كه شاد شد و گفت : اى فضل ، ( آتش زنه خود را با تو افروختم ) ( 228 ) تو شاعر و جوانمرد قريشى ، اين شعر خودت را آشكار كن و براى انصار بفرست . چون اين شعر به اطلاع انصار رسيد گفتند : كسانى جز حسان بن ثابت پاسخ ( قدردانى ) اين شمشير برنده را نمى دهند . به حسان پيام دادند و چون آمد شعر فضل را به او عرضه داشتند . گفت : چگونه به او پاسخ دهم كه اگر قافيه يى او نيابم رسوايم مى سازد . خزيمة بن ثابت به او گفت : در شعر خود از على عليه السلام و خاندانش نام ببر و سپاسگذارى كن ، از هر چيز ديگرى ترا كفايت مى كند .

حسان بن ثابت چنين

سروده :

( خداوند از جانب ما ، ابوالحسن على را پاداش دهد كه پاداش به دست خداوند است ، و چه كسى همچون ابوالحسن است ؟ اى ابوالحسن ! تو از همه قريش به آنچه شايسته بودى پيشى گرفتى ، آرى سينه ات گشاده و دلت آزموده شده است . بسيارى از مردان گرانسنگ قريش آرزوى جايگاه ترا دارند و هيهات كه لاغر با فربه مقايسه نمى شود ...)

زبير بن بكار مى گويد : انصار اين شعر خود را براى على بن ابيطالب فرستادند . او به مسجد آمد و به قريشيان و افراد ديگرى كه در مسجد بودند چنين فرمود :

اى گروه قريش ! همانا خداوند انصار را انصار قرار داده و در قران آنان را ستوده است و بدانيد كه پس از انصار ميان شما خيرى نيست . همانا فرومايه و نادانى از فرومايگان قريش كه اسلام او را زيان و آسيب رسانده و او را به پذيرش حق واداشته است ( 229 ) و شرف او را خاموش كرده و ديگرى را بر او ترجيح داده است ، همواره سخن زشت بر زبان مى آورد و از انصار به بدى ياد مى كند . از خدا بترسيد و حق انصار را رعايت كنيد و به خدا سوگند آنان به هر راه مى روند ، من هم همراهشان خواهم بود كه رسول خدا به آنان فرموده است : ( هر كجا برويد همراه شما خواهم بود . ) مسلمانان همگى گفتند : اى ابوالحسن ، خدايت رحمت كناد ! كه سخن راست گفتى .

زبير بن بكار مى گويد عمروعاص مدينه را رها كرد

و از آن بيرون رفت تا على و مهاجران از او خشنود شوند .

زبير مى گويد : پس از آن ، وليد بن عقبة بن ابى معيط كه انصار را دشمن مى داشت - زيرا آنان پدرش را در جنگ بدر اسير گرفته بودند و در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله گردنش را زده بودند - شروع به دشنام دادن به انصار كرد و سخنان ياوه درباره شان مى گفت . از جمله گفت : انصار براى خود بر عهده ما حقى را مى بينند كه ما آن را نمى بينيم . به خدا سوگند ! اگر آنان پناه دادند ، همانا در پناه ما عزت و قدرت يافتند و اگر مواساتى كردند ، منت آن را بر ما نهادند . به خدا سوگند ! نمى توانيم آنان را دوست بداريم كه همواره كسى از ايشان درباره زبونى ما در مكه سخن مى گويد و ديگرى از به عزت رساندن ما در مدينه سخن مى گويد . همواره مردگان ما را دشنام مى دهند و زندگان ما را خشم مى آورند . اگر پاسخ دهيم ، مى گويند : ( قريش بر كوهان خود خشم گرفته است ) . البته كه كار ايشان به سبب حرص گذشته ايشان بر حفظ دين و عذر خواهى امروز ايشان از گناه براى من سبك و قابل تحمل است .

سپس اين ابيات را سرود :

( انصار ميان مردم با اين نام خود گردنكشى مى كنند و حال آنكه نسب آنان ميان قبيله ازد ، عمر بن عامر است ، آنان مى گويند : ما را حق بزرگ

و منت بر همه شهرنشينان و باديه نشيان قبيله معد است . بر فرض كه انصار را فضيلتى باشد هرگز با همه حرمت خود به فضيلت مهاجران نمى رسند ...)

گويد : اين شعر او ميان مردم آشكار شد و باز انصار خشمگين شدند و گروهى از قريش به پاس انصار خشمگين كه از جمله ايشان ضرار بن خطاب فهرى و زيد بن خطاب و يزيد بن ابى سفيان بودند . ايشان به وليد پيام دادند و چون پيش ايشان آمدند ، زيد بن خطاب به او چنين گفت : اى پسر عقبة بن ابى محيط ! همانا به خدا سوگند ، اگر تو از مهاجران فقيرى مى بودى كه آنان را از خانه ها و كنار اموال خود بيرون راندند و آنان در صدد بدست آوردن رضايت خداوند بودند و از او طلب فضيلت مى كردند هر آينه انصار را دوست مى داشتى ، ولى تو از جفاكارانى هستى كه در مسلمانى و پذيرفتن آيين اسلام درنگ كردى و از آنانى كه پس پيروزى دين خداوند ، در حالى كه از آن كراهت داشتند ، در آن در آمدند . ما اين را به خوبى مى دانيم كه در حال فقر و تنگدستى پيش انصار آمديم و ما را توانگر و بى نياز ساختند . پس زا آنكه به ثروت رسيديم از ما طمعى نداشتند و در هيچ مورد ما را آزار ندادند . اما اينكه مى گويند : قريش در مكه خوار و زبون بودند و در مدينه عزيز و قدرتمند شدند ، ما همانگونه بوديم و خداوند متعال فرموده است : ( به

ياد آوريد هنگامى را كه اندك و در زمين مستضعف بوديد و بيم آن داشتيد كه مردم شما را فرو گيرند و در ربايند ) ( 230 ) خداوند متعال ما را به وسيله انصار يارى داد و در شهر ايشان پناه ارزانى داشت اما خشم گرفتن تو براى قريش صحيح نيست كه ما هيچ كافرى را يارى نمى دهيم و هيچ ملحد و فاسقى را دوست نمى داريم . تو سخنى گفتى آنان هم پاسخ دادند .

سخنگو و شاعران سخن تو را بريدند و بر دهانت لگام زدند . اما انصار در باره آنچه در گذشته صورت گرفته است ، بهتر است مهاجران و انصار را رها كنى كه تو از زبان ايشان راضى نيستى و ما از دست آنان خشمگين نيستيم .

يزيد بن ابى سفيان هم سخن گفت و چنين اظهار داشت : اى پسر عقبه ! انصار سزاوارترند كه براى كشته شدگان جنگ احد خشم بگيرند . زبان خود را نگهدار زيرا كسى را كه حق كشته است برايش نبايد خشم گرفت .

ضرار بن خطاب هم گفت : به خدا سوگند اگر چنين نبود كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : ( پيشوايان از قريش هستند ) ما مى گفتيم پيشوايان بايد از انصار باشند ، ولى دستور و فرمانى رسيده است كه بر راى و انديشه غالب است . اينك حرص و آز خود را سركوب كن و مرد بدنيتى مباش كه خداوند متعال در اين جهان فرقى ميان انصار و مهاجران نگذاشته است و در آن جهان هم آنان را از يكديگر پراكنده نخواهد كرد .

در اين

هنگام حسان بن ثابت در حالى كه از سخن و شعر وليد بن عقبه خشمگين بود وارد مسجد شد . گروهى از قريش در مسجد بودند . حسان گفت : اى گروه قريش ! بزرگ ترين گناه ما در نظر شما اين است كه كافران شما را كشته ايم و از رسول خدا صلى الله عليه و آله حمايت كرده ايم و اگر از منيت كه در گذشته بر شما نهاده ايم خشمگين هستيد اينك خداوند شر آن را كفايت فرموده است . بنابراين ما و شما را چه مى شود؟ به خدا سوگند چنين نيست كه بيم و ترس ما را از جنگ با شما باز دارد يا گولى و كم فهمى ما را از پاسخ دادن به شما مانع باشد كه ما قبيله يى فعال و سخن آوريم ، ولى انديشيديم و ديديم اين جنگى است كه آغاز آن ننگ و پايان آن زبونى است . به اين جهت چشم پوشى كردمى و دامن برچيديم تا بينديشيم و بينديشيد . اينك اگر سخنى بگوييد پاسخ مى دهيم و اگر سكوت مى كنيم .

هيچ كس از قريش به او پاسخ نداد و هر گروه از پاسخگويى و ستيزه جويى خوددارى كرد و همگان راضى شدند و مخالفت و تعصب تمام شد .

آنچه زبير بن بكار در كتاب الموفقيات گفته است پايان يافت و اينك به آنچه كه ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفة آورده است بر مى گرديم .

جوهرى مى گويد : ابويوسف يعقوب بن شيبة ، از بحر بن آدم ، از قول رجال او ، از سالم بن عبيد نقل

مى كند كه مى گفته است : ( 231 ) چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود و انصار گفتند : اميرى از ما و اميرى از شما . عمر دست ابوبكر را گرفت و گفت : دو شمشير در نيامى نگنجند و در اين صورت كار هيچيك از آن دو امير به صلاح نمى انجامد . سپس گفت : براى چه كسى اين سه خصلت جمع است ؟ نسخت اينكه خداوند فرموده است ( آن دومى آن دو تن ، هنگامى كه در غار بودند ) ( 232 ) آن دو كيستند؟ ( هنگامى كه با يار خود گفت : اندوهگين مباش ) ( 233 ) يار پيامبر چه كسى است ؟ ( همانا خداوند با ماست ) ( 234 ) يعنى با چه كسى ؟ سپس دست خود را به سوى ابوبكر گشود و با او بيعت كرد و مردم بهترين و پسنديده ترين بيعت را با او كردند .

جوهرى گويد : احمد بن عبدالجبار عطاردى ، از ابوبكر بن عياش ، از زيد بن عبدالله نقل مى كند كه مى گفته است : خداوند متعال بر دلهاى ايشان نگريست و دل محمد صلى الله عليه و آله را بهترين دل بندگان يافت . او را براى خود برگزيد و به پيامبرى خويش مبعوث فرمود . سپس بر دلهاى امتها نگريست و دلهاى ياران محمد صلى الله عليه و آله بهترين دلهاى بندگان ديد و آنان را وزيران پيامبر خويش قرار داد و آنان براى دين او جنگ كردند و بنابراين آنچه را كه مسلمانان پسنديده بدارند ، در پيشگاه خداوند

پسنديده است و آنچه را آنان ناپسند بدانند در پيشگاه خداوند ناپسند است . ابوبكر بن عياش مى گويد : و جون مسلمانان مصلحت ديدن پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ابوبكر را حاكم خود قرار دهند ، بنابراين ، ولايت و حكومت او پسنديده است . ( 235 )

جوهرى مى گويد : يعقوب بن شيبه براى ما نقل كرد كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود و انصار گفتند : ( بايد اميرى از ما و اميرى از شما باشد )

عمر گفت : اى مردم كداميك از شما راضى مى شود كه بر دو قدمى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن دو قدم را براى نماز مقدم داشته است پيشى بگيرد؟ سپس به ابوبكر گفت : خداوند براى دين ما تا پسنديده است ، آيا ما تو را براى دنيا خود نپسنديم .

جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از زيد بن يحيى انماطى ، از صخر بن جويريه ، از عبدالرحمان بن قاسم ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : ابوبكر دست عمر و مرد ديگرى از مهاجران را ، كه مى گويند ابوعبيدة بوده است ، گرفت تا پيش انصار كه در سقيفه بنى ساعده و حضور سعد بن عباده جمع شده بودند برود . عمر مى گويد : به ابوبكر گفتم بگذار من سخن بگويم كه من از شتابزدگى ابوبكر مى ترسيدم و او مردى شتابزده بود . ابوبكر گفت : نه ، خودم سخن مى گويم و به خدا سوگند ، چون پيش انصار رسيديم و هر

آنچه كه در دل داشتم و مى خواستم بگويم ابوبكر همان را گفت . گويد : ابوبكر به انصار چنين گفت : اى گروه انصار ! هيچ مسلمانى حق شما را منكر نيست . به خدا سوگند ! ما هرگز به خيرى نرسيده ايم مگر اينكه شما در آن با ما شريك بوده ايد . شما پناه و يارى داديد و همكارى و مواسات كرديد ، ولى خودتان بخوبى مى دانيد كه عرب از هيچكس جز اميرى كه از قريش باشد اطاعت نمى كند و بر حكومت ديگرى اقرار نمى آورد . قريش گروه پيامبر صلى الله عليه و آله و از همه اعراب از لحاظ خويشاوندى به او نزديك تر و خانه و سرزمين آنان از همه بهتر و از لحاظ زبان فصيح تر از نظر زيبايى زيباروترند . شما پيشگامى و آزمونهاى پسر خطاب را در اسلام ديده ايد و شناخته ايد ، بياييد با او بيعت كنيم .

عمر گفت : فقط با تو بيعت مى كنيم . عمر خود مى گويد : من نخستين كس بودم كه دست بيعت دراز كردم تا با ابوبكر بيعت كنم ، در اين هنگام مردى از انصار دست خود را ميان دست من و دست ابوبكر درآورد و پيش از من با او بيعت كرد . مردم بستر سعد بن عباده را لگد كوب كردند . گفته شد : مواظب باشيد كه سعد را كشتيد ! عمر گفت : خداوند سعد را بكشد ! مردى از انصر برجست و گفت : من خردمندى هستم كه بايد از راى او بهره برد و مرد كار ديده و

كار آزموده ام . او را گرفتند و شكمش را لگد كوب و دهانش را از خاك انباشته كردند .

قسمت چهارم

جوهرى همچنين مى گويد : يعقوب ، از محمد بن جعفر ، از محمد بن اسماعيل از مختار اليمات از عيس بن زيد نقل مى كند كه چون با ابوبكر بيعت شد ، ابوسفيان پيش على عليه السلام آمد و گفت : آيا بايد در مورد حكومت خوارترين و كم شمارترين خاندان قريش بر شما غلبه كنند و چيره شوند؟ به خدا سوگند ، اگر بخواهى مدينه را براى نبرد با ابوبكر از هر سو انباشته از سواران و پيادگان مى كنم و از هر سو راه را بر او مسدود مى كنم . على فرمود : اى ابوسفيان ! چه روزگار درازى كه نسبت به اسلام و مسلمانان حيله سازى كردى و به آنان هيچ زيانى نرسيد ، خود را باش كه ما ابوبكر را شايسته حكومت مى بينيم

ابوبكر جوهرى مى گويد : همچنين از قول رجال خود براى ما حديث كرد كه چون با ابوبكر بيعت شد ، على از آن سرپيچى كرد و با او بيعت نكرد . به ابوبكر گفته شد : على حكومت ترا ناخوش مى دارد . ابوبكر به على پيام فرستاد كه آيا حكومت مرا ناخوش مى دارى ؟ فرمود : نه ، ولى بيم آن دارم كه بر قرآن چيزى افزوده شود؛ بدين سبب سوگند خوردم كه رداء بر دوش نيفكنم تا قرآن را جمع كنم ، فقط براى شركت در نماز جمعه رداء بر دوش مى افكنم . ابوبكر گفت : به راستى كه چه

نيكو كردى . گويد : على ، كه سلام و درود بر او باد ، قرآن را همانگونه كه نازل شده بود با ناسخ و منسوخ آن جمع كرد

ابوبكر جوهرى مى گويد : يعقوب ، از ابونصر ، از محمد بن راشد ، از مكحول نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله خالد بن سعيد بن عاص را به حكومتى گماشته بود ، او پس از رحلت پيامبر به مدينه آمد و مردم با ابوبكر بيعت كرده بودند . ابوبكر او را به بيعت با خود فرا خواند نپذيرفت . عمر گفت : اى ابوبكر او را در اختيار من بگذار . ابوبكر عمر را از آزار او منع كرد . پس از گذشتن يك سال روزى ابوبكر از كنار خالد كه بر در خانه اش نشسته بود گذشت . خالد او را صدا زد و گفت : اى ابوبكر آيا مى خواهى با تو بيعت كنم ؟ گفت : آرى . خالد گفت : پيش بيا ، او نزديك رفت و خالد همچنان كه بر در خانه خود نشسته بود با او بيعت كرد .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابويوسف يعقوب بن شيبة ، از خالد بن مخلد ، از يحيى بن عمر نقل مى كرد كه مى گفته است : ابوجعفر باقر عليه السلام براى من حديث كرد كه به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله مرد عرب صحرانشينى پيش ابوبكر آمد و به او گفت مرا اندرزى بده . گفت : بر دو تن هم هرگز اميرى مكن . آن اعرابى به زبذه برگشت و چون خبر

رحلت پيامبر به او رسيد پرسيد : چه كسى عده دار حكومت بر مردم شده است ؟ گفتند : ابوبكر ، آن مرد به مدينه آمد و به ابوبكر گفت : مگر به فرمان ندادى كه بر دو تن هم حكومت نكنم ؟ گفت : آرى . گفت : پس ترا چه مى شود؟ ابوبكر گفت : براى حكومت هيچكس را سزاوارتر از خود نديدم .

گويد : ابوجعفر باقر دستهاى خود را بالا برد و پايين آورد و فرمود : راست گفت ، راست گفت .

ابوبكر جوهرى مى گويد : اين روايت به گونه ديگرى كه از اين كامل تر است روايت شده است و آن چنين است كه يعقوب بن شيبة ، از يحيى بن حماد ، از ابوعرانه ، از سليمان اعمش ، از سليمان بن ميسرة ، از طارق بن شهاب ، از رافع بن ابى رافع طايى نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله گروهى را به جنگى گسيل داشت و عمرو بن عاص را به فرماندهى ايشان گماشت در جحالى كه ابوبكر و عمر هم با آن گروه بودند و پيامبر به آنان دستور داد از كنار هر قومى كه مى گذرند آنان را دعوت به همراهى كنند . رافع مى گويد : آنان از كنار ما گذشتند و از ما خواستند همراهشان بيرون آييم و چنان كرديم و همراهشان به جنگ ( ذات السلاسل ) ( 236 ) رفتيم . اين همان جنگى است كه شاميان به آن افتخار مى كنند و مى گويند : پيامبر صلى الله عليه و آله عمروعاص را به فرماندهى لشكر

منصوب فرمود در حالى كه ابوبكر و عمر هد در آن بودند . رافع مى گويد : من با خو گفتم ، به خدا سوگند ، در اين جنگ مردى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را براى خود انتخاب مى كنم واز او راهنمايى مى خواهم كه من نمى توانم به شهر مدينه بروم ؛ لذا بدون كوتاهى و درنگ ابوبكر را برگزيد . او عبايى فدكى داشت كه چون سوار مى شد با دو چوبه از آن براى خود سايبان مى ساخت و چون فرو مى آمد آن را مى پوشيد . در همين مورد افراد قبيله هوا زن او را سرزنش كردند و پس از پيامبر گفتند : هرگز با كسى كه چنان عبايى داشته است بيعت نمى كنم .

رافع مى گويد : چون جنگ خويش را انجام داديم ، به ابوبكر گفتم : من با تو دوستى و همراهى كردم و از اين روى مرا بر تو حقى است ؛ چيزى به من بياموز كه از آن بهره مند شوم . گفت : بر فرض كه اين را نگفته بودى خودم مى خواستم چنين كارى انجام دهم . خدا را پرستش كن و هيچ چيز را با او انباز مكن . نمازهاى واجب را بر پادار و زكات واجب را بپرداز و حج بگذار و ماه رمضان را روزه بگير و هرگز بر دو مرد هم اميرى مكن . من به ابوبكر گفتم : عباداتى كه گفتى دانستم ، آيا اينكه مرا از اميرى نهى كردى درست است و مگر مردم جز با امارت به نيكى و بدى مى

رسند؟ گفت : تو از من خواستى كوشش خود را در نصيحت انجام دهم و چنان كرد . همانا مردم خواه و ناخواه مسلمان شدند و خداوند آنان را از ظلم و ستم پناه داد و مردم همگى پناهندگان خدا و در ذمه خداوندند و به سوى او باز مى گردند و هر كس از شما ستمى كند همانا كه خداوند خود را كوچك كرده است و به خدا سوگند ممكن است يكى از شما بزغاله و بره يا شتر همسايه خويش را بگيرد و همين عمل او ستم به همسايه اش باشد . و خداوند طرفدار و حمايت كننده پناهنده خويش است .

رافع مى گويد : چيزى نگذشت كه خبر رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به ما رسيد . پرسيدم : چه كسى پس از پيامبر خليفه شده است ؟ گفتند : ابوبكر . گفتم : همان دوست من كه مرا از اميرى نهى مى كرد؟ زين بر مركوب خويش نهادم و به مدينه آمدم و درصدد آن بر آمدم كه ابوبكر را تنها ببينم ، موفق شدم ، گفتم : آيا مرا مى شناسى ؟ من فلان پسر فلانم . آيا سفارشى را كه به من كردى به ياد دارى ؟ گفت : آرى ، ولى هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود ، چون مردم تازه مسلمان بودند و به دوره جاهلى نزديك بودند ، ترسيدم به فتنه افتند ، وانگهى ياران من اين كار را بر من بار كردند . و ابوبكر آن قدر عذر و بهانه آورد كه او را معذور داشتم و سرنوشت خود

من همچنان بود كه سرانجام از سران قبيله و سرشناس شدم .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از قول رجال خود ، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : در حالى كه ابوبكر بر منبر پيامبر ( ص ) خطبه مى خواند حسن بن على عليه السلام برخاست و گفت : از منبر پدرم بيا پائين . ابوبكر گفت : راست مى گويى به خدا اين منبر پدر توست نه منبر من . على عليه السلام به ابوبكر پيام فرستاد كه اين پسرك كم سن و سالى است توجه داشته باش ما به او دستور نداده ايم چنين كند : ابوبكر گفت : مى دانم ، راست مى گويى ما ترا متهم نمى كنيم .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد از حباب بن يزيد ، از جرير ، از مغيره نقل مى كند كه مى گفته است : سلمان و زبير و برخى از انصار خواسته هايش آن اين بود كه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله با على عليه السلام بيعت كنند و چون با ابوبكر بيعت شد ، سلمان به اصحاب گفت : هرچند به خير رسيديد ولى در ( يافتن معدن آن خطا كرديد و در روايت ديگرى آمده است كه گفت : درست كه است با سالخورده بيعت كرديد ولى در بيعت نكردن با اهل بيت پيامبرتان اشتباه كرديد . همانا اگر خلافت را در ايشان مى نهاديد دو تن از شما با يكديگر اختلاف نمى كرديد و از آن با آسايش و فراخى بهره مند مى شديد .

مى گويم (

ابن ابى الحديد ) اين همان خبرى است كه متكلمان آن را در باب امامت از سلمان نقل مى كنند كه به فارسى گفت : ( كرديد و نكرديد ) . شيعيان اين كلمه را چنين تفسير مى كنند كه اسلام آورديد و تسليم نشديد و ياران متعزلى ما چنين تفسير مى كنند كه هر چند راه شما خطا بود ولى سرانجام به خير رسيديد .

ابوبكر جوهرى مى گويد : از محمد بن يحيى ، از غسان بن عبدالحميد نقل مى كند كه چون درباره خوددارى على عليه السلام از بيعت سخن بسيار شد و عمر و ابوبكر در آن سخت گرفتند ، ام مسطح ( 237 ) دختر اثاثه بيرون آمد و كنار مرقد مطهر پيامبر عليه السلام ايستاد و خطاب به آن حضرت چنين سرود :

( همانا كه پس از تو هياهو و گفتگوهايى صورت گرفت كه اگر حضور مى داشتى گرفتاريها فراوان نمى شد . ما ترا چنان از دست داديم كه زمين باران پربركت را . براى قوم خويش چاره يى بينديش و ميان آنان حاضر شو و غايب مباش . )

( 238 ) ابوبكر جوهرى مى گويد : از ابوزيد عمر بن شبه شنيدم كه براى مردم با اسنادى كه آنرا شنيدم نقل مى كرد كه مغيرة بن شعبه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار ابوبكر و عمر كه بر در خانه پيامبر نشسته بودند گذشت و گفت : چه چيزى شما را اينجا نشانده است ؟ گفتند : منتظريم اين مرد - يعنى على - از خانه بيرون آيد تا با او بيعت كنيم

. گفت : آيا مى خواهيد به تاك و انگور نارسيده اين خاندان بنگريد ! ( 239 ) خلافت را ميان قريش گسترش دهيد تا گسترش يابد . و آن دو برخاستند و به سقيفه بنى ساعده رفتند .

گويد : اگر الفاظ هم اين الفاظ نبود ولى معناى آن همينگونه بود .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوجعفر محمد بن عبدالملك واسطى ، از يزيد بن هارون ، از سفيان بن حسين ، ( 240 ) از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است : چون پيامبر صلى الله عليه و آله بيمارى يى كه منجر به مرگ ايشان شدت مبتلا شدند بلال به حضورش آمد و اعلام وقت نماز كرد . پس از اينكه كار را دوبار انجام داد ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى بلال ! موضوع را ابلاغ كردى ، هر كس مى خواهد با مردم نماز بگذارد و هر كس مى خواهد نگذارد .

گويد : در اين حال پرده ها را كنار زدند و ما به چهره پيامبر صلى الله عليه و آله كه چون سيم سپيد و رخشان بود نگريستيم و پيامبر صلى الله عليه و آله عبايى سياه بر تن داشت . بلال باز به حضور پيامبر آمد . فرمود : به ابوبكر بگويد با مردم نماز بگزارد . راوى اين روايت مى گويد : پس از آن ديگر ايشان را نديدم . سلام بر او باد .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوالحسن على بن سليمان نوفلى مى گويد : از ابى شنيدم كه مى گفت : پس از داستان سقيفه ، سعد

بن عباده از على عليه السلام سخن به ميان آورد و مطلبى را گفت كه طبق آن ولايت و خلافت على واجب بود . ابوالحسن على بن سليمان آن مطلب را فراموش كرده بود . گويد : قيس پسر سعد بن عباده گفت : پدر ! خودت شنيده اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد على بن ابيطالب چنين فرموده است و با وجود آن در طلب خلافت هستى ؟ و يارانت مى گويند اميرى از ما و اميرى از شما ! به خدا سوگند از اين پس با تو يك كلمه هم سخن نمى گويم .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوالحسن على بن سليمان نوفلى ، از قول پدرش ، از شريك بن عبدالله ، از اسماعيل بن خالد ، از زيد بن على بن حسين ، از پدرش ، از جدش نقل كرد كه على عليه السلام مى گفته است : من همراه انصار بودم و نخست بيعت ايشان چنين بود كه در هر خوش و ناخوش سخن پيامبر را بشنودند و اطاعت كنند ، و چون اسلام قوى و مسلمانان بسيار شدند پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : اى على ! بر بيعت انصار اين موضوع افزوده شود كه ( پيامبر و خاندان او را از آنچه كه خود و خاندانتان را حفظ مى كنيد حفظ و پاسدارى كنيد ) . و اين موضوع را بر انصار عرضه داشت و مورد قبول آنان قرار گرفت ، ولى گروهى به اين عهد خود وفا كردند و گروهى در اين مورد هلاك شدند .

مى گويم (

ابن ابى الحديد ) : اين موضوع مطابق است با آنچه كه ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين نقل مى كند كه چون عبدالله بن حسن و افراد خاندانش را در حالى كه به غل و زنجير كشيده بودند در محمله هايى از مدينه به عراق مى بردند جعفر بن محمد عليه السلام جايى پوشيده ايستاده بود و مى نگريست و چون آنان را از مقابل او عبور دادند گريست و گفت : انصار و فرزندان انصار به پيمان خود با رسول خدا صلى الله عليه و آله وفا نكردند . پيامبر صلى الله عليه و آله با آنان بيعت فرمود كه محمد و فرزندان و خاندان و ذريه او را از آنچه خود و فرزندان و خاندان و ذريه خود را حفظ مى كنند ، حفظ كنند . بار خدايا ، خشم خود را بر انصار محكم و استوار گردان !

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوسعيد عبدالرحمان بن محمد ، از احمد بن حكم ، از عبدالله بن وهب ، از ليث بن سعد ، نقل مى كند كه چون على عليه السلام از بيعت با ابوبكر خوددارى كرد او را در حالى كه جامه هايش را بر سينه و گردنش پيچيده بودند و با زور مى كشيدند از خانه بيرون آوردند و او مى گفت : اى گروه مسلمانان ! به چه گناهى بايد گردن مرد مسلمانى زده شود كه از بيعت به منظور مخالفت سرپيچى نمى كند ، بلكه به سبب كار لازمى خوددارى مى كند؟ ولى از كنار هيچ انجمنى عبور نمى كرد مگر اينكه به او مى گفتند : برو

بيعت كن .

ابوبكر مى گويد : على بن جرير طائى ، از ابن فضل ، از اجلح ، از حبيب نب ثعلبه بن يزيد نقل مى كرد كه مى گفته است : شنيدم على عليه السلام سه بار فرمودند : همانا سوگند به خداى آسمان و زمين كه پيامبر با من عهد فرمود و گفت : ( بدون ترديد امت پس از من نسبت به تو غدر و مكر خواهد ورزيد . )

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه با اسنادى كه به عبدالله بن عباس مى رساند براى ما نقل كرد كه ابن عباس مى گفته است : در كوچه يى از كوچه هاى مدينه همراه عمر حركت مى كردم و دست او در دست من بود . عمر گفت : اى ابن عباس ! من دوست تو ( على عليه السلام ) را مظلوم مى دانم . با خود گفتم : به خدا سوگند نبايد او بر من پيشى بگيرد و خودش پاسخى بدهد . گفتم : اى اميرالمؤ منين حق او را بر گردان و او را بستان . دستش را از دست من بيرون كشيد و ساعتى با خود همهمه كرد و پس از آن ايستاد ، من خود را به او رساندم گفت : اى ابن عباس ! خيال نمى كردم چيزى قوم را از دوست تو بازداشته باشد جز اينكه آن سن او را كم مى دانستند . با خود گفتم : اين سخن از سخن نخست بدتر است و گفتم : به خدا سوگند كه خداوند سن او را كم نشمرد در آن هنگامى كه به

او فرمان داد سوره براءة را از ابوبكر بگيرد و ابلاغ كند .

آنچه درباره كار فاطمه عليه السلام و ابوبكر روايت شده

قسمت اول

آنچه كه بخارى و مسلم در كتابهاى صحيح خود ضمن چگونگى بيعت ابوبكر آورده اند چنين است كه من براى تو نقل

مى كنم - اسناد روايت به عايشه مى رسد . ( 241 )

گويد : فاطمه و عباس نزد ابوبكر آمدند و ميراث خود از اموال پيامبر صلى الله عليه و آله را خواستند ، يعنى زمين فدك و سهم خيبر را . ابوبكر به آن دو گفت : من شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گفت : ( ما گروه پيامبران چيزى را ارث نمى گذاريم . آنچه از ما باقى بماند صدقه است و آل محمد هم از در آمد آن مال بهره مند خواهند شد ) ( 242 ) و به خدا سوگند من كارى را كه ديده ام رسول خدا انجام داده است رها نمى كنم و همان را انجام مى دهم . فاطمه عليه السلام . ابوبكر را رها كرد و ديگر تا هنگامى كه درگذشت با ابوبكر سخن نگفت . على عليه السلام شبانه پيكر مطهر فاطمه را به خاك سپرد و ابوبكر را از آن كار آگاه نساخت . تا هنگامى كه فاطمه عليه السلام زنده بود على ميان مردم داراى وجهه بود و چون فاطمه درگذشت چهره هاى مردم از على برگشت . فاطمه عليه السلام پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله شش ماه زنده بود و رحلت فرمود .

مردى به زهرى كه رواى در روايت از عايشه است ، گفت : يعنى على شش ماه با ابوبكر

بيعت نكرد؟ گفت : نه تنها او كه هيچ كس از بنى هاشم با ابوبكر بيعت نكرد ، تا آنكه على با او بيعت كرد . و چون على چنين ديد آهنگ بيعت با ابوبكر كرد و به او پيام داد كه پيش ما بيا و نبايد هيچ كس ديگر با تو بيايد . على كه خشونت عمر را مى شناخت خوش نداشت كه او بيايد . عمر به ابوبكر گفت : تنها پيش ايشان مرو . ابوبكر گفت : به خدا سوگند تنها مى روم . مگر چه مى خواهند با من انجام دهند؟ ابوبكر حركت كرد و به خانه على آمد كه همه افراد بنى هاشم را هم جمع كرده بود . على برخاست ، نخست حمد و نيايش خدا را آنچنان كه سزاوار است بر زبان آورد و سپس گفت : اى ابوبكر ! چنين نبوده است كه انكار فضيلت تو يا همچشمى و رشك بر خيرى كه خداوند به تو ارزانى داشته است ما از بيعت با تو باز مى دارد ، ولى عقيده ما بر اين است كه در اين كار ما را حقى است ، و شما در آن مورد نسبت به ما استبداد كرديد .

سپس خويشاوندى و حق خود را نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله اظهار داشت و در اين باره چندان توضيح داد كه ابوبكر گريست و چون على خاموش شد ابوبكر شهادتين گفت و خداوند را چنان كه بايد ستود و گفت : به خدا سوگند ، رعايت حق خويشاوندى و نزديكى با پيامبر صلى الله عليه و آله در نظر من

مهمتر و بهتر از نزاع ميان من و شماست نسبت به شما جز نيت خير ندارم ، ولى من شنيدم پيامبر مى فرمود : ( از ما ارث برده نمى شود؛ آنچه باقى بگذاريم صدقه است البته آل محمد هم از آن مال بهره مند خواهند بود ) و به خدا سوگند ، من كارى را كه پيامبر انجام داده است رها نمى كنم و همان را انجام مى دهم . على فرمود : موعد ما بعد از عصر امروز براى بيعت . و چون ابوبكر نماز ظهر را گزارد روى به مردم كرد و موجه بودن عذر على در بيعت نكردن را بيان داشت . سپس على برخاست و حق ابوبكر را بزرگ داشت و فضل و سابقه او را بيان كرد و پيش رفت و با ابوبكر بيعت نمود ، مردم هم روى به على كردند و گفتند : چه خوب و نيكو كردى ، و على به هنگام امر به معروف و به مردم نزديك بود . ( 243 )

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از ابراهيم بن منذر ، از ابن وهب از ابن لهية ، از ابوالاسود نقل مى كند كه مى گفته است : تنى چند از مهاجران از اينكه بيعت ابوبكر بدون مشورت صورت گرفته است خشمگين شدند ، على و زبير هم خشم گرفتند و در حالى كه اسلحه داشتند وارد فاطمه شدند ، عمر همراه گروهى آمد كه اسيد بن حضير و سلمة بن قريش ( 244 ) كه هر دو از خاندان عبدالاشهل هستند در زمره آنان بودند . آن دو

با زور وارد خانه شدند . فاطمه فرياد برآورد و آن دو را به خدا سوگند داد . و آنان شمشير على و زبير را گرفتند و چندان بر سنگ زندند كه شكسته شد و عمر آن دو را از خانه بيرون كشيد و جلو مى راند تا آن كه با ابوبكر بيعت كنند . آنگه ابوبكر برخاست و براى مردم خطبه خواند و از آنان معذرت خواست و گفت : بيعت با من ( لغزشى ) ( 245 ) بود كه خداوند شر آن را حفظ كرد و من از فتنه ترسيدم و به خدا سوگند ، هرگز بر آن حريص نبوده ام و هرگز از خداوند در نهان و آشكار آن را نخواسته ام و اينك كارى بزرگ بر گردنم نهاده شده است كه يارا و توان آنرا ندارم و بسيار دوست مى داشتم كه نيرومندترين مردم به جاى من عهده دار آن مى بود .

( 246 ) مهاجران سخن ابوبكر را پذيرفتند و على و زبير هم گفتند : ما جز در مورد اينكه مشورت نشده است خشم نگرفتيم و ابوبكر را سزاوارترين مردم براى خلافت مى دانيم ، او يار غار و نفر دوم آن دو تن است و ما احترام و قدر سن و سال او را مى دانيم و در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله زنده بود به او فرمان داد با مردم نماز بگزارد .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابن شهاب بن ثابت نقل كرده است كه قيس بن شماس از افراد خاندان حارث خزرخ هم همراه آن گروهى بوده كه به خانه فاطمه وارد

شده اند . گويد : سعد بن ابراهيم روايت كرده است كه در آن روز عبدالرحمان بن عوف همراه عمر بوده است . محمد بن سلمه هم ميان آن جماعت بوده و همو كسى است كه شمشير زبير را شكسته است . ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از قول رجال خود نقل مى كند كه مى گفته است : عمر همراه مردانى از انصار و شمارى از مهاجران كنار خانه فاطمه عليه السلام آمد و بانگ برداشت : سوگند به كسى كه جان من در دست اوست يا براى بيعت بيرون آييد يا اين خانه را بر شما آتش مى زنم . زبير در حالى كه شمشير خود را كشيده بود بيرون آمد . زياد بن لبيد انصارى و مرد ديگرى با او دست به گريبان شدند و گرفتندش ، شمشير از كف او افتاد و عمر آنرا بر سنگ زد و شكست و آنان را در حالى كه جامه هايش آن را بر گردنشان پيچيده بودند بيرون آؤ ردند و با شدت و كشان كشان بردند تا با ابوبكر بيعت كنند .

ابوزيد مى گويد : نضر بن شميل روايت مى كرد كه چون شمشير زبير از دستش افتاد آنرا پيش ابوبكر كه بر منبر خطبه مى خواند بردند . گفت : آنرا به سنگ بزنيد و بشكنيد . ابوعمرو بن حماس مى گفته است من آن سنگ را كه نشانه ضربت شمشير بر آن بود ديدم و مردم مى گفتند : اين نشانه شمشير زبير است .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوبكر باهلى ، از اسماعيل بن مجالد ،

از شعبى نقل مى كرد كه مى گفته است : ابوبكر گفت : اى عمر ! خالد بن وليد كجاست ؟ گفت : همين جاست . گفت : شما دو تن برويد و على و زبير را پيش من بياوريد . آن دو رفتند ، عمر وارد خانه شد و خالد بيرون در خانه ايستاد . عمر به زبير گفت : اين شمشير چيست ؟ گفت : آنرا آماده ساخته ام ، تا با على بيعت كنم . در خانه گروه بسيارى بودند كه از جمله ايشان مقداد بن اسود و عموم هاشميان بودند ، عمر شمشير را از دست زبير بيرون كشيد و بر سنگى كه در خانه بود زد و شكست و سپس دست زبير را گرفت و او را بلند كرد و كشيد و از خانه بيرون آورد و گفت : اى خالد ! مواظب اين باش . خالد او را گفت . بيرون خانه همراه خالد جمع بسيارى از مردم بودند كه ابوبكر آنانرا براى پشتيبانى آن دو گسيل داشته بود . عمر دوباره وارد خانه شد و به على گفت : برخيز و بيعت كن .

على خوددارى و درنگ كرد . عمر دست او را گرفت و گفت : برخيز . او برنخاست . عمر او را كشيد و همانگونه كه با زبير رفتار كرده بود رفتار كرد و خالد آن دو را گرفت و عمر و همراهانش آن دو را با تندى و خشونت مى بردند . مردم هم جمع شده بودند و مى نگريستند و كوچه هاى مدينه انباشته از مردان شده بود ، و چون فاطمه عليه

السلام ديد مكه عمر آن چنان رفتار مى كند فرياد برآورد و ولوله كرد و گروه بسيارى از زنان بنى هاشم و ديگران كه با او جمع شده بودند و بر در حجره خويش آمد و با صداى بلند گفت : اى ابوبكر ! چه زود بر خاندان رسول خدا حمله آورديد ، به خدا سوگند ديگر تا هنگامى كه خدا را ديدار كنم با عمر سخن نخواهم گفت .

قسمت دوم

ابوبكر جوهرى مى گويد : مومل بن جعفر ، از قول محمد بن ميمون ، از داود بن مبارك براى من نقل كرد كه مى گفته است : هنگامى كه از حج بر مى گشتم همراهم گروهى به ديدار عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام رفتيم ( 247 ) و درباره مسائلى از او پرسيدم . گفت : به تو همانگونه پاسخ مى دهم كه جدم عبدالله بن حسن پاسخ داده است كه چون از او در اين مورد پرسيدند گفت : مادر ما صديقه و دختر پيامبر مرسل است و او در حالى كه بر آن قوم خشمگين بود درگذشت و ما هم به سبب خشم او خشمگين هستيم .

مى گويم ( ابن ابى الحديد ) : همين معنى را يكى از شاعران خاندان ابوطالب كه حجازى بوده است گرفته و در شعر گنجانيده است . اين شعر را در نقيب جلال الدين عبدالحميد بن محمد بن عبدالحميد علوى براى من خواند و گفت : آن شاعر خودش اين شعر را براى من خواند ولى نامش را فراموش كرده ام . گويد :

( اى ابا حفض (

عمر ) آرام بگير كه اگر مرگ پيامبر نمى بود جرات چنين كارى را نداشتى . آيا سزاوار است كه بتول خشمگين بميرد و ما راضى باشيم . ! هرگز فرزندان گرامى اينگونه رفتار نمى كنند ) .

اين شاعر عمر را مورد خطاب قرار داده و مى گويد : اى عمر ! آرام بگير و آهسته باش مدارا كن و مهرورزى كن و بر ما خشونت مكن ؛ هر چند كه ، تو شايسته آن نيستى كه اينگونه مورد خطاب قرارگيرى و از تو خواسته شود كه مهرورزى كنى ، و اگر رحلت پدرش نمى بود ، كه خانه فاطمه به پاس پدرش محترم و محفوظ بود ، نمى توانستى اين چنين وارد آن خانه شوى و پس از رحلت پيامبر بود كه طمع بر اين كار بستند ، سپس مى گويد : آيا سزاوار است كه مادر خشمگين بميرد و ما راضى و خشنود باشيم ؟ در آن صورت ما فرزندان گرامى نخواهيم بود زيرا فرزند گرامى به سبب رضايت پدر و مادرش راضى و در قبال خشم آنان خشمگين مى شوند .

در نظر من ( ابن ابى الحديد ) صحيح آن است كه فاطمه در حالى كه بر ابوبكر و عمر خشمگين و از آن دو دلگير بود درگذشت و وصيت فرمود كه آن دو بر جنازه اش نماز نگزارند ، و اين در نظر ياران ( معتزلى ) ما از كارهاى قابل آمرزش است و براى عمر و ابوبكر شايسته تر بود كه فاطمه را گرامى بدارند و حرمت خانه اش را رعايت كنند ، ولى آن دو نفر از تفرقه و

فتنه ترسيدند و كارى را انجام دادند كه به تصور خودشان به صلاح نزديك تر بوده است و كارى را انجام دادند كه به تصور خودشان به صلاح نزديك تر بوده است و ابوبكر و عمر از لحاظ دين و قوت يقين داراى مكانت بزرگى بودند كه در آن شك نيست . آگاهى كامل بر انگيزه ها و اسباب كارهاى گذشته هم دشوار است و حقايق آنرا جز كسانى كه شاهد بوده اند نمى دانند ، بلكه كسانى هم كه حاضر و شاهد بوده اند باطن امر را نمى دانستند . بنابراين ، جايز نيست كه از حسن نيت آنان در آنچه اتفاق افتاده است عدول كرد و خداوند عهده دار آمرزش و عفو است و اين موضوع ، اگر هم ثابت شود ، خطايى است كه گناه كبيره نيست بلكه از باب گناهان صغيره است كه اقتضاى تبرى از آن دو و زوال دوستى را ندارد . ( 248 ) ابوبكر جوهرى مى گويد :

ابوزيد عمر بن شبه ، از محمد بن حاتم ، از رجال او ، از ابن عباس براى ما نقل كرد كه مى گفته است ، عمر از كنار على ، كه بر در خانه خود نشسته بود و من هم همراهش بودم ، عبور كرد . عمر بر على سلام داد . على به او گفت : كجا مى روى ؟ گفت : به بقيع مى روم . على گفت : مگر با اين دوست خود ( ابن عباس ) همراه نمى شوى كه با تو بيايد؟ گفت : آرى . على به من فرمود : همراه او برو

. من برخاستم و كنار عمر حركت كرد . او انگشتهايش را ميان انگشتان من قرار داد و چون اندكى رفتيم و بقيع را پشت سر نهاديم به من گفت : اى ابن عباس ! به خدا سوگند كه اين دوست تو پس از رسول خدا سزاوارترين مردم براى حكومت بود ، جز اينكه ما در دو مورد بر او ترسيديم . ابن عباس مى گويد : سخنى گفتى كه چاره يى جز پرسيدن از او نداشتم و گفتم : اى اميرالمؤ منين آن دو مورد چيست ؟ گفت : از كمى سن او محبت او نسبت به خاندان عبدالمطلب .

ابوبكر جوهرى همچنين مى گويد : ابوزيد ، از محمد بن عباد ، از قول برادرش سعيد بن عباد ، از ليث بن سعد از قول رجال او نقل مى كند كه ابوبكر صديق مى گفته است : اى كاش ، در خانه فاطمه را نمى گشودم هر چند به من اعلان جنگ مى شد . ( 249 )

ابوبكر جوهرى مى گويد : حسن بن ربيع ، از عبدالرزاق ، از معمر ، از زهرى ، از على بن عبدالله بن عباس ، از پدرش براى ما حديث كرد كه مى گفته است : در حالى كه مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله فرا رسيد و در خانه مردانى حضور داشتند كه عمر هم ميان آنان بود ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : براى من قلم و دوات و كاغذى آوريد تا براى شما نامه يى بنويسم كه هرگز پس از من گمراه نشويد . عمر سخنى گفت كه معنايش اين

بود كه درد بر پيامبر چيره شده است . و سپس گفت : قرآن پيش ماست و كتاب خدا ما را بسنده و كافى است . كسانى كه در خانه بودند اختلاف نظر پيدا كردند و به بگو و مگو پرداختند . يكى مى گفت : سخن همان است كه رسول خدا فرمود و ديگرى مى گفت : سخن همان است كه عمر گفت . چون اختلاف و بگو و مگوى آنان بسيار شد پيامبر خشم گرفت و فرمود : برخيزيد ، ( براى پيامبرى شايسته و سزاوار نيست كه در حضورش چنين ستيز و اختلاف شود ) . آنان برخاستند و پيامبر صلى الله عليه و آله همان روز رحلت فرمود . ابن عباس مى گفته است : مصيبت بزرگ و تمام مصيبت اين بود كه ميان ما و نوشته پيامبر صلى الله عليه و آله حائل و مانع شدند . - يعنى به سبب اختلاف و درشتگويى .

مى گويم ( ابن ابى الحديد ) : اين حديث را محمد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجاج قشيرى هر دو در كتابهاى صحيح خود آورده اند و عموم محدثان هم در مورد روايت آن متفقند .

ابوبكر جوهرى گويد : ابوزيد ، از رجال خود ، از جابر بن عبدالله براى ما حديث كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اگر خلافت را به ابوبكر واگذاريد هر چند او را در بدنش ضعيف مى يابيد ولى در فرمان خدا نيرومند است و اگر به عمر واگذاريد هم در از لحاظ بدنى نيرومند است و هم در اجراى فرمان خدا و اگر به

على واگذاريد - و نمى بينم كه اين كار را بكنيد - او را رهنمون و راهنما خواهيد يافت كه شما را بر شاهراه هدايت و راه راست مى برد :

ابوبكر جوهرى مى گويد : احمد بن اسحاق بن صالح ، از احمد بن سيار ، از سعيد بن كثير انصارى ، از قول رجال خود ، از عبدالله بن عبدالرحمن نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بيمارى مرگ خود ، اسامة بن زيد را به فرماندهى لشكرى گماشت كه عموم بزرگان مهاجران و انصار در آن شركت داشتند و ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح و عبدالرحمان بن عوف و طلحه و زبير هم در زمره آنان بودند پيامبر صلى الله عليه و آله به اسامه فرمان داد به موته ، يعنى جايى كه پدر اسامه كشته شده بود ، حركت كند و در وادى فلسطين جنگ و جهاد كند . اسامه در اين كار سنگينى كرد و لشكر هم بدان سبب سنگينى كرد . پيامبر صلى الله عليه و آله در بيمارى خود گاه سنگين و گاه سبك و بهتر مى شد و همواره درباره حركت كردن و گسيل داشتن لشكر تاكيد مى فرمود تا آنجا كه اسامه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : پدر و مادرم فداى تو باد ! آيا اجازه مى فرمايى چند روزى درنگ كنم تا خداوند متعال شفايت دهد؟ فرمود : نه حركت كن و در پناه بركت خداوند برو . گفت : اى رسول خدا ! اگر بروم و تو بر اين حال باشى در دل من قرحه يى

از اضطراب درباره ، تو خواهد بود . فرمود : در پناه نصرت و عافيت حركت كن و برو . گفت : اى رسول خدا ! من خوش نمى دارم كه از همه مسافران و كاروانها مرتب درباره حال تو بپرسم . فرمود : آنچه را به تو فرمان مى دهم انجام بده . سپس ضعف بر رسول خدا صلى الله عليه و آله چيره شد . اسامه هم برخاست و آماده حركت شد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از آن حال ضعف بيرون آمد درباره اسامه و آن لشكر پرسيد . گفتند : مجهز مى شوند و در جناح حركتند . شروع فرمود به گفتن اين جمله : ( لشكر اسامه را روانه كنيد . هر كس را كه از آن تخلف كند خدا لعنت كناد ) و اين جمله را مكرر فرمود . اسامه در حالى كه پرچم بر دوش داشت و صحابه هم همراهش بودند بيرون رفت و در جرف ( 250 ) فرود آمد و در حالى كه ابوبكر و عمر و بيشتر مهاجران و از انصار اسيد بن خضر و بشير بن سعد و سران ديگر انصار همراهش بودند . در اين حال فرستاده ام ايمن ( 251 ) پيش اسامه آمد و پيام آورد : برگرد كه پيامبر در حال مرگ است . اسامه هماندم برخاست و در حالى كه لواء همراهش بود به مدينه برگشت و آن را بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله بر زمين نهاد و پيامبر صلى الله عليه و آله همان ساعت رحلت فرموده بود

گويد : ابوبكر و

عمر تا هنگامى كه زنده بودند اسامه را با عنوان امير مورد خطاب قرار مى دادند .

(67)

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره محمد بن ابوبكر

( در اين خطبه كه پس از رحلت محمد بن ابوبكر بر مصر كشته شدن او ايراد شده است و با عبارت ( و قد اردت تولية مصر هاشم بن عتبة ) ( همانا مى خواستم هاشم بن عتبه را بر مصر بگمارم ) آغاز شده است مباحث زير آمده است .

محمد بن ابى بكر و فرزندانش

مادر محمد بن ابى بكر اسماء دختر عميس بن نعمان بن كعب مالك بن قحافة بن خثعم است ( 252 ) . او نخست همسر جعفر بن ابيطالب بود و همراه او به حبشه هجرت كرد و براى جعفر در حبشه عبدالله بن جعفر را ( كه از شدت بخشندگى به جواد معروف است ) زاييد ، پس از آنكه جعفر در جنگ موته شهيد شد . ابوبكر با اسماء ازدواج كرد و محمد را براى او زاييد و پس از آنكه ابوبكر درگذشت على بن ابيطالب عليه السلام با اسماء ازدواج كرد و محمد ( ربيب ) ( 253 ) و پرورش يافته وى و به منزله فرزند اوست . او از كودكى با شير آميخته به دوستى اهل بيت و تشيع تغذيه شده و بر آن پرورش يافته است و براى خود پدرى جز على نمى شناخته است و براى هيچ كس فضيلت على عليه السلام را قائل نبوده است ؛ تا آنجا كه على عليه السلام هم مى گفته است : محمد پسر من از صلب ابوبكر است . كنيه محمد ، به گفته ابوقيبه ، ابوالقاسم بوده است ( 254 ) . كسان ديگرى غير از وى كنيه او را عبدالرحمان گفته اند .

محمد از پارسايان قريش بوده است

. او از كسانى است كه روز جنگ خانه عثمان بر ضد او مردم را يارى داده است . و اين مساله كه او عهده دار كشتن عثمان بوده يا نبوده مورد اختلاف است . از جمله فرزندان محمد بن ابى بكر قاسم بن محمد است كه فقيه و فاضل حجاز بوده است و از فرزندان قاسم عبدالرحمان بن قاسم است كه كنيه اش ابومحمد و او هم از فضلاى قريش بوده است . ام فروة هم دختر قاسم بن محمد است كه او را ابوجعفر محمد بن على باقر عليه السلام به همسرى برگزيده و او جعفر بن محمد صادق عليه السلام را زاييده است . سيد رضى در اين قصيده خود به ام فروة اشاره مى كند كه مى گويد :

( گروهى با كسانى كه آنان از ايشان نيستند به ما افتخار مى كنند آن هم به خاندانهاى تيم و عدى به هنگامى كه سوابق برشمرده مى شود .......و اگر على نمى بود هرگز بر پشته هاى شرف فرا نمى رفتند و شتران خود را در چمنزار و آبشخورى از آن فرود نمى آوردند ..... ) ( 255 )

اين سخن كه او مى گويد : ( و اگر على نمى بود ...) ناظر به گفتار مامون است كه ضمن بيان ابياتى كه در مدح على عليه السلام سروده چنين گفته است :

( مرا به سبب محبت ورزيدن به ابوالحسن نكوهش مى كنند و در نظرم اين خود از شگفتيهاى اين روزگار است . )

بيتى كه سيد رضى به آن نظر داشته است اين بيت مامون است :

( اگر على نبود هرگز براى بنى

هاشم فرماندهى فراهم نمى شد و در طول روزگار همواره خوار و زبون مى بودند و نسبت به آنان عصيان و ستم مى شد . )

هاشم بن عتبة بن ابى وقاص و نسبت او

هاشم بن عتبة بن ابى وقاص مالك بن اهيب بن عبدمناف بن زهرة بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب ، برادر زاده سعد بن ابى وقاص يكى از ده تنى است كه به آنان مژده بهشت داده شده است . پدرش عتبه بن ابى وقاص همان كسى است كه در جنگ احد دندانهاى ميانه رسول خدا صلى الله عليه و آله را شكست و لبها و چهره پيامبر را دريد ( 256 ) و رسول خدا صلى الله عليه و آله شروع به پاك كردن خون از چهره خويش كرد و مى فرمود : چگونه ممكن است قومى كه چهره پيامبر خود را با خون خضاب مى كند و او آنان را به پروردگارشان فرا مى خواند رستگار مى شوند؟ و خداوند عزوجل در اين مورد اين آيه را نازل فرمود : ( از اين كار بر تو چيزى نيست كه خداى يا توبه دهد ايشان را يا عذاب كند كه آنان ستمگرانند . ) ( 257 ) چ بن ثابت هم در اين مورد اشعارى سروده و ضمن آن گفته است :

( اى عتيب پسر مالك ! پروردگار من تو را فرو كوبد و پيش از مرگ صاعقه يى بر تو فرو فرستد ...) ( 258 )

حسان بن ثابت ضمن اين اشعار به عتبة بن مالك ( بنده عذره ) است و اين بدان سبب است كه درباره نسبت عتبه و برادران و نزديكان

اختلاف است و گروهى از نسب شناسان گفته اند : آنان از قبيله عذره و فرزندخواندگان قريش هستند . خبر و داستان ايشان در كتب انساب آمده است .

عبدالله بن مسعود و سعد بن ابى وقاص به روزگار حكومت عثمان در موردى اختلاف پيدا كردند و به ستيز پرداختند ، سعد بن ابى وقاص به عبدالله گفت : اى بنده هذيل ساكت با- عبدلله هم به او گفت : اين بنده عذره ساكت باش .

هاشم بن عتبه ملقب به مرقال است و چون همواره شتابان به جنگ مى رفته انى لقب به او داده شده است . او از شيعيان على است و هنگامى كه به شرح گفتار اميرالمؤ منين در جنگ صفين برسيم خبر كشته شدن هاشم را به تفصيل خواهيم آورد . اما گفتار اميرالمؤ منين كه در اين خطبه مى گويد : ( براى آنان عرصه مصر را خالى نمى گذاشت ) بدين سبب است كه محمد بن ابى بكر كه خدايش رحمت كناد همينكه كار بر او دشوار شد مصر را براى شورشيان رها كرد و چنين پنداشت كه با گريز خود جانش را نجات مى دهد ، و نجات پيدا نكرد او را گرفتند و كشته شد .

گفتار ديگر على عليه السلام هم كه مى گويد : ( به آنان فرصت نمى داد ) يعنى به گونه يى رفتار نمى كرد كه آنان فرصتى يابند .

ما اينك نخست كسانى را كه على عليه السلام به حكومت مصر گماشته است تا هنگامى كه مصر به تصرف معاويه درآيد و محمد بن ابى بكر شد نقل مى كنيم . و مطالب خود

را در اين باره از كتاب ابراهيم بن سعد بن هلال ثقفى يعنى الغارات برگرفته ايم .

حكومت قيس بن سعد بن عبادة بر مصر و عزل او

قسمت اول

ابراهيم مى گويد : محمد بن عبدالله بن عثمان ثقفى ، از على بن محمد بن ابى سيف ، از كلبى كه براى ما نقل كرد كه محمد بن ابى حذيقه بن عتبة بن ربيعة بن عبدشمس كه در مصر بود مصريان را براى كشتن عثمان تحريص مى كرد . چون مصريان آهنگ عثمان كردند و او را به محاصره درآوردند محمد بن ابى حذيفه بر كارگزار و حاكم عثمان در مصر كه عبدالله بن سعد بن ابى سرح شورش كرد و او را كه از خاندان عامر بن لوى بود از مصر بيرون راند و خود با مردم نماز مى گزارد . عبدالله بن سعد بن ابى سرح از مصر بيرون آمد و در نواحى مرزى فلسطين مقيم و منتظر شد تا ببيند كار عثمان به كجا مى كشد؛ در اين هنگام سوارى پيدا شد . او به سوار گفت : اى بنده خدا چه خبر دارى ؟ خبر مردم در مدينه چگونه بود؟ گفت : مسلمانان عثمان را كشتند . ابن ابى سرح انالله و انااليه راجعون گفت و پرسيد : اى بنده خدا ، پس از آن چه كردند؟ گفت : با پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله ، يعنى على بن ابيطالب ، بيعت كردند . او باز هم استرجاع كرد . آن مرد به او گفت : چنين مى بينم كه كشته شدن عثمان و حكومت على در نظر تو يكى است . گفت : آرى مرد با دقت بر او

نگريست و او را شناخت و گفت : خيال مى كنم تو عبدالله بن سعد امير مصر هستى . گفت : آرى . گفت : اگر ترا به زنده بودن نياز است براى نجات خويش بشتاب كه تصميم على و يارانش درباره تو يارانت چنين است كه اگر بر شما دست يابد شما را مى كشند يا از سرزمين مسلمانان تعبيد مى كنند ، و هم اكنون امير مصر اندكى پس از من خواهد آمد . پرسيد : چه كسى امير مصر شده است ؟ گفت : قيس بن سعد بن عباده . ابن ابى سرح گفت : خداوند محمد بن ابى حذيفه را از رحمت خود دور بدارد ! كه بر پسر عموى خود ستم كرد و با آنكه عثمان متكفل او بود و او را پرورش داد و نسبت به او نيكى كرد و در امان خود پناه داد براى كشتن او كوشش كرد و مردان را مجهز و گسيل داشت تا عثمان كشته شد و او بر كار گزارش خروج كرد . ابن ابى سرح از آنجا بيرون آمد و خود را به دمشق و پيش معاويه رساند .

ابراهيم مى گويد : قيس بن سعد بن عبادة از شيعيان و خيرخواهان على عليه السلام بود و چون على عهده دار خلافت شد به او فرمود : به مصر برو كه ترا به حكومت آن گماشتم ؛ اينك بيرون دروازه مدينه برو و افراد مورد اعتماد و كسانى را كه دوست مى دارى همراهت باشند جمع كن ، تا هنگامى كه وارد مصر مى شوى لشكرى با تو باشد كه اين موضوع براى

دشمن تو مايه بيم و براى دوست تو مايه عزت است و چون به خواست خداوند وارد مصر شدى نسبت به نيكان نيكى كن و نسبت به آشوبگران سخت گير باش و با عموم مردم مدارا كن ، كه مدارا و مهربانى فرخنده است .

قيس گفت : اى اميرالمؤ منين ، خدايت رحمت فرمايد ! آنچه گفتى فهميدم ، اما سپاه را من براى تو باقى مى گذارم كه اگر به آنان نيازمند شدى نزديك تو باشند و اگر خواستى آنان را به سويى گسيل دارى براى تو آماده باشند و من خود و افراد خانواده ام به مصر مى رويم . اما آنچه در مورد مدارا و احسان كه به من سفارش فرمودى از خداوند متعال هم در اين باره يارى مى جويم .

گويد : قيس همراه هفت تن از افراد خاندانم خويش بيرون آمد و چون به مصر رسيد به منبر رفت و فرمان داد تا نامه يى را كه همراهش بود براى مردم بخوانند و در آن نامه چنين آمده بود :

از بنده خدا اميرالمؤ منين على به هر كس از مسلمانان كه اين نامه من بر او بلاغ شود . سلام بر شما باد ، نخست همراه شما خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم .

اما بعد ، خداوند متعال با تدبير و قضاى خود و گزينه پسنديده خويش اسلام را دين خود و فرشتگان و پيامبران خويش قرار داده است و پيامبران خود را بدان منظور به سوى بندگان گسيل فرموده است . و از جمله چيزهايى كه خداوند با آن اين امت را گرامى داشته و

فضيلت را ويژه او گردانيده است كه محمد صلى الله عليه و آله را براى آنان مبعوث فرموده است و او به ايشان كتاب و حكمت و سنت و فرايض را آموخت و آنان را تاديب كرد كه هدايت يابند و جمع كرد تا پراكنده نشوند و پاكيزه شان ساخت تا پاك شوند . و چون آنچه را در اين باره بر عهده اش بود انجام داد ، خدايش او را به سوى خويش بازگرفت . سلامها و درود و رحمت و رضوان خداوند بر او باد . آن گاه مسلمانان پس از او دو امير صالح را به خلافت برگزيدند و آن دو به كتاب و سنت عمل كردند و سيرت رسول خدا را زنده داشتند و از سنت تجاوز نكردند و درگذشتند . خدايشان رحمت كناد ! پس از آن دو حاكمى به حكومت رسيد كه بدعتها پديد آورد . امت نخست فرصت اعتراض يافتند و اعتراض كردند و پس از آن خشم گرفتند و تغييرش دادند . آنگاه بيامدند و با من بيعت كردند و من از پيشگاه خداوند طلب هدايت مى كنم و براى تقوى از او يارى مى جويم . همانا براى شما بر عهده ما عمل به كتاب خدا و سنت رسول او و قيام به حق آن و خير خواهى براى شما در غياب شماست و در آنچه بر خلاف گوييد از خداوند يارى مى طلبيم . و خداى ما را بسنده و بهترين كارگزار است .

همانا قيس بن سعد انصارى را به اميرى شما فرستاد . با او همكارى كنيد و او را بر حق يارى دهيد

. او را فرمان دادم تا نسبت به نيكوكارتان نيكى كنيد و بر آشوبگر شما سخت گيرد و با عوام و خواص شما مهربانى و مدارا كند . او از كسانى است كه روش او را مى پسندم و به صلاح و خير انديشى او اميدوار . از بارگاه خداوند براى خود و شما عمل پاك و پاداش بزرگ و رحمتى فراخ مسالت مى دارم . و سلام و رحمت و بركتهاى خدا بر شما باد !

اين نامه را عبدالله بن ابى رافع در صفر سال سى و ششم نوشت .

ابراهيم ثقفى مى گويد : چون نامه خوانده شد قيس بن سعد بن عباده براى خطبه برخاست . نخست ستايش و نيايش خدا را بر زبان آورد و سپس چنين گفت : سپاس خداوندى را كه حق او را بياورد و باطل را نابود كرد و ستمگران را اينك برخيزيد و با شرط عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرش بيعت كنيد و اگر ما به كتاب خدا و سنت رسولش عمل نكرديم ما را بر گردن شما بيعتى نخواهد بود .

مردم برخاستند و بيعت كردند و مصر و توابع آن براى قيس استوار شد و او كارگزاران خويش را به نواحى آن گسيل داشت . فقط در يكى از شهرهاى مصر كه مردمش موضوع كشته شدن عثمان را گناهى بزرگ مى دانستند و مردى از بنى كنانة به نام يزيد بن حارث آنجا بود درنگ پيش آمد . آنان به قيس پيام دادند كه ما به حضورت نمى آييم ، تو كارگزاران خود را بفرست كه زمين زمين توست ، ولى ما را به

حال خود آزاد بگذار تا بنگريم كه كار مردم به كجا مى انجامد .

محمد بن مسلمة بن مخلد صامت انصارى قيام كرد و خبر كشته شدن عثمان را براى مردم بازگو كرد و از آنان خواست تا براى خونخواهى عثمان قيام كنند . قيس به او پيام فرستاد : اى واى بر تو ، آيا بر من شورش مى كنى !

به خدا سوگند ، دوست نمى دارم در قبال كشته شدن تو پادشاهى مصر و شام از من باشد؛ خون خود را حفظ كن . مسلمة بن مخلد ( 259 ) پيام داد : تا هنگامى كه تو والى مصر باشى من از قيام بر ضد تو خوددارى مى كنم .

قيس بن سعد بن عباده مردى با انديشه و دور انديش بود ، به كسانى كه كناره گرفته بودند پيام فرستاد كه شما را مجبور به بيعت نمى كنم و شما را به حال خود رها مى سازم و با شما مدارا مى كنم و دست از شما باز مى دارم و با آنان و مسلمه بن مخلد مدارا كرد و به گرد آورى خراج پرداخت . و هيچ كس با او ستيز نكرد .

ابراهيم ثقفى مى گويد : على عليه السلام به جنگ رفت در حالى كه قيس حاكم مصر بود و چون از بصره به كوفه برگشت قيس همچنان بر مصر حكومت مى كرد و وجود او بيش از همه مردم بر معاويه گران مى آمد ، زيرا مصر و توابع آن به شام نزديك است و معاويه بيم داشت كه مبادا على عليه السلام همراه مردم عراق و قيس هم با مردم

مصر بر او حمله كنند و او ميان آن دو ( به دام ) افتد؛

لذا معاويه پيش از آن كه على عليه السلام از كوفه به صفين حركت كند براى قيس بن سعد بن عباده چنين نوشت : از معاويه بن ابى سفيان ، به قيس بن سعد . سلام بر تو باد . ! همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد ، همانا اگر شورش شما بر عثمان به سبب بدعتى بود كه ديديد و يا تازيانه يى كه زده بود و يا به خاطر آنكه مردى دشنام داد و ديگرى را نكوهش كرد و يا اينكه نوجوانان خاندان خود را به كارگزارى مى گماشت ، خود نيكو مى دانستيد كه ريختن خونش روا نيست و آن كار براى شما جايز نمى باشد ، ولى مرتكب گناهى بزرگ شديد و كارى سخت ناستوده انجام داديد . اينك اى قيس ! اگر از كسانى بوده اى كه مردم را بر كشتن او جمع كرده و كشيده اى ، به سوى خدا توبه كن كه توبه پيش از مرگ ممكن است كارساز باشد . اما در مورد سالار تو ( على عليه السلام ) يقين پيدا كرده ايم كه او مردم را وادار و تحريك به كشتن عثمان كرد و سرانجام او را كشتند . و همانا بيشتر قوم تو از خون عثمان بركنار نيستند . اينك اى قيس ! اگر مى توانى در زمره كسانى باشى كه از خونخواه عثمان باشند چنان كن و در اين كار از ما بر ضد على پيروى كن . اگر من پيروز

شوم تا هنگامى كه زنده باشم حكومت ( دو عراق ) ( 260 ) براى تو و حكومت حجاز نيز براى هر يك از افراد خانواده ات كه دوست داشته باشى خواهد بود و افزون از اين هم هر چه از من مى خواهى بخواه ، كه هر چه بخواهى به تو خواهم داد و تصميم و راى خود را در آنچه براى تو نوشتم براى من بنويس .

و چون نامه معاويه به قيس رسيد خوش داشت كه با او امروز و فردا كند و كار خود را براى او آشكار نسازد و شتابى هم در اعلان جنگ به او نكند . از اين رو در پاسخ او چنين نوشت . ( 261 )

اما بعد ، نامه ات به من رسيد و آنچه را درباره عثمان نوشته بودى فهميدم ، اين كار و موضوعى است كه من اصلا به آن نزديك نشده ام . نوشته بودى سالار من كسى است كه مردم بر عثمان شورانيده و تحريك كرده است تا او را كشته اند . اين هم كارى است كه من هرگز بر آن آگاه نبوده ام و تذكر داده بودى كه بيشتر افراد خاندان من از خون عثمان بركنار نيستند و حال آنكه به جان خودم سوگند كه خويشاوندان من از همه مردم براى اصلاح كار او كوشاتر بودند . اما آنچه كه از من خواسته اى كه با تو براى خونخواهى عثمان بيعت كنم و چيزهايى كه بر من عرضه داشتى فهميدم و اين كارى است كه مرا در آن فكر و نظر است و نمى توان در آن مورد شتاب كرد و

به هر حال من اينك از تو دست باز مى دارم و از جانب من كارى كه ناخوشايندت باشد سر نخواهد زد ، تا به خواست خداوند متعال تو بينديشى و ما هم بينديشيم . و سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد .

قسمت دوم

ابراهيم ثقفى مى گويد : همينكه معاويه نامه قيس را خواند كه گاه به او نزديك شده است و گاه فاصله گرفته است ( آن را دو پهلو يافت ) و احساس ايمنى نكرد كه در اين باره خدعه و فريب و نينديشيده باشد و براى قيس نوشت : ( 262 )

اما بعد نامه ات را خواندم نه چنانت نزديك ديدم كه ترا در حال صلح و دوست پندارم و نه چنانت دور ديدم كه در حال جنگ و دشمن پندارم ، ترا همچون ريسمان چاهى ژرف ديدم كه چون من با حيله و نيرنگ فريب نمى خورد آن هم در حالى كه با او مردان بسيار و لگام اسبان فراوان باشد . اينك اگر آنچه را به تو عرضه داشتم پذيرفتى آنچه به تو خواهم بخشيد از آن تو خواهد بود و اگر نپذيرفتى مصر را بر تو آكنده از سواران و پيادگان خواهم كرد . والسلام .

چون قيس نامه معاويه را خواند و دانست كه او طول دادن و امروز و فردا كردن از او را نخواهد پذيرفت ، آنچه در دل داشت براى معاويه آشكار ساخت و براى او چنين نوشت : از قيس بن سعد به معاوية بن ابى سفيان :

اما بعد ، شگفتا كه مرا مردى سست انديشه پنداشته اى و به فريب دادن

من طمع بسته اى كه بخواهى مرا به راهى كه خود مى خواهى برانى - جز تو ديگرى بى پدر باشد - طمع دارى كه من از دايره اطاعت مردى كه از همه مردم به حكومت سزاوارتر و از همگان گويا بر حق و رهنمونتر و از همگان به رسول خدا نزديك تر است بيرون آيم و فرمان مى دهى با اطاعت تو در آيم كه از همگان براى حكومت دورتر و گمراه كننده و طاغوتهايى از طاغوتهاى شيطان جمع شده اند . اما اينكه گفته اى مصر را بر من سواران و پيادگان انباشته مى كنى ، اگر من ترا از اين كار باز ندارم و فرصت آنرا به دست آورى مرد خوشبختى خواهى بود . و والسلام

و چون اين نامه قيس به معاويه رسيد نااميد شد و جايگاه او هم در مصر بر او گران آمد . و هر كس ديگر هم كه به جاى قيس بود براى معاويه خوشايند و مطلوب نمى نمود ، زيرا او از قدرت و شجاعت و دليرى و سختگيرى قيس بر خود آگاه بود . از اين رو معاويه براى مردم چنين اظهار داشت : قيس با شما بيعت كرده است ، براى او دعا كنيد . معاويه نامه يى را كه در آن ملايمت نشان داده و او را به خود نزديك ساخته بود براى مردم خواند و نامه يى هم از سوى قيس جعل كرد و براى مردم شام خواند كه متن آن چنين بود : براى امير معاوية بن ابى سفيان ، از قيس بن سعد . اما بعد ، همانا كه كشتن عثمان

حادثه بزرگى در اسلام بود . در كار خود و دين خويش نگريستم ديدم نمى توانم از قومى پشتيبانى كنم كه پيشواى مسلمانان و محترم و پاك و نيكوكار خود را كشتند . اينك در درگاه خداوند سبحان از گناهان خود آمرزش مى خواهيم و از او حفظ دين خود را مسالت مى كنيم . آگاه باش كه من با شما از در صلح و سازش درآمده ام و به تو درباره جنگ با قاتلان امام هدايت مظلوم پاسخ مثبت مى دهم و هر چه دوست مى دارى از اموال و مردان از من بخواه تا به خواست خداوند شتابان براى تو روانه دار . و سلام و رحمت و بركات خدا بر امير باد .

گويد : در تمام شام شايع شد كه قيس با معاويه صلح كرده است . جاسوسان على بن ابيطالب اين خبر را به او دادند كه آنرا بسيار بزرگ دانست و تعجب نمود . پسران خود حسن و حسين و محمد و عبدالله بن جعفر را خواست و موضوع را به آنان گفت و پرسيد : راى شما چيست ؟ عبدالله بن جعفر گفت : كار آميخته با شك را رها كن به كارى كه موجب نگرانى نيست توجه نماى . قيس را از حكومت مصر عزل كن . على فرمود : به خدا سوگند ، من اين كار و اتهام را در مورد قيس تصديق نمى كنم . عبدالله گفت : اى اميرالمؤ منين او را از حكومت عزل كن ، اگر آنچه گفته شده است راست باشد او از كار كناره گيرى نخواهد كرد

گويد : در همان حال

كه ايشان مشغول گفتگو بودند نامه يى از قيس بن سعد بن عباده رسيد كه در آن چنين نوشته بود :

( اما بعد ، اى اميرالمؤ منين ، كه خدايت گرامى بدارد و عزت دهد ، به تو گزارش مى دهم كه اينجا مردانى هستند كه از بيعت كردن كناره گرفتند و از من خواستند دست از ايشان بدارم و آنان را به حال خود بگذارم تا كار مردم روبراه شود و ايشان بنگرند و ما هم بنگريم . من چنين مصلحت ديدم كه از ايشان دست بدارم و در جنگ با ايشان شتاب نكنم و در اين ميان نسبت به آنان الفت و مهربانى مى كنم شايد خداوند دلهاى آنان را به راه آورد و از گمراهى آنان را پراكنده سازد . والسلام ) .

عبدالله بن جعفر گفت : اى اميرالمؤ منين ! اگر پيشنهاد او بپذيرى ( 263 ) كه آنان را به حال خود رها كند كار بالا مى گيرد و فتنه ريشه مى دواند و بسيارى از كسانى كه مى خواهى به بيعت تو درآيند از بيعت خوددارى مى كنند . به قيس فرمان جنگ با آنان را بده و على عليه السلام براى او چنين نوشت :

اما بعد ، به سوى قومى كه نوشته اى برو ، اگر در بيعتى كه مسلمانان در آمده اند در آمدند چه بهتر وگرنه با آنان نبرد كن . والسلام

گويد : چون اين نامه به قيس رسيد و آنرا خواند نتوانست خويشتندارى كند و براى على عليه السلام چنين نوشت :

اما بعد ، اى اميرالمؤ منين فرمان مى دهى با قومى كه از تو

دست داشته و به فتنه يى دست نيازيده ايد و حال آنكه در صدد جنگ نيستند . پيشنهاد مرا بپذير و از ايشان دست بدار كه راى و مصلحت در رها كردن ايشان است . والسلام .

چون اين نامه براى اميرالمؤ منين رسيد عبدالله بن جعفر گفت : اى اميرالمؤ منين محمد بن ابى بكر را به مصر گسيل دار تا كار آنجا را كفايت كند و قيس را از حكومت عزل كن . به خدا سوگند ، به من خبر رسيده كه قيس مى گويد : حكومتى كه جز با كشتن مسلمة بن مخلد سر و سامان نگيرد حكومت بدى است . و گفته است : به خدا سوگند ، دوست ندارم پادشاهى شام و مصر از من باشد و من مسلمة بن مخلد را بكشم . چون عبدالله بن جعفر برادر مادرى محمد بن ابى بكر بود دوست مى داشت براى برادرش حكومت و امارتى فراهم آيد و على عليه السلام محمد بن ابى بكر را بر مصر گماشت و اين به مناسبت محبت خودش به او و به خواست عبدالله بن جعفر برادرش بود . على عليه السلام همراه محمد بن ابى بكر نامه يى براى مردم مصر نوشت و او حركت كرد . چون به مصر رسيد قيس به او گفت : اميرالمؤ منين را چه شده است و چه چيزى او را دگرگون ساخته است ؟ آيا كسى ميان من و او درافتاده است ؟ گفت : نه اين حكومت حكومت نو است - ميان محمد بن ابى بكر و قيس سعد خويشاوند سببى بود ، قريبة دختر ابوقحانه ،

خواهر ابوبكر صديق ، همسر قيس بود . يعنى قيس شوهر عمه محمد بن ابوبكر بود - قيس به محمد بن ابوبكر گفت : نه به خدا سوگند ، حتى يك ساعت هم با تو نمى مانم . و هنگامى كه على عليه السلام او را از حكومت مصر عزل كرد خشمگين شد و از مصر به مدينه رفت و به كوفه نزد على نرفت .

ابراهيم ثقفى مى گويد : قيس در عين حال كه دلير و شجاع بود ، بخشنده و بسيار با فضيلت نيز بود .

على بن محمد ابى سيف ، از هاشم ، از عروة ، از پدرش نقل مى كند كه چون قيس بن سعد از مصر بيرون آمد به يكى از خانواده هاى بلقين ( 264 ) رسيد و كنار آب ايشان فرود آمد . صاحبخانه ذبيحه اى كشت و براى او آؤ رد و فرداى آن روز هم اين كار را تكرار كرد . سپس روز سوم هم به سبب بدى هوا قيس ناچار از ماندن شد و آن مرد براى ايشان همچنان شتر پروار كشت . روز بعد هوا صاف شد و چون قيس خواست از آنجا كوچ كند بيست جامه از جامه هاى گرانبهاى مصرى و چهارهزار درهم پيش همسر آن مرد نهاد و گفت : چون شوهرت آمد اينها را تسليم او كن . و حركت كرد . هنوز ساعتى بيش نگذشته بود كه صاحب آن منزل در حالى كه سوار بر اسب بود و نيزه اى در دست و آن جامه ها و درهم ها را نيز همراه داشت فرا رسيد و گفت : هان

اى گروه ! اين جامه ها و درهمهاى خود را بگيريد . قيس گفت : اى مرد ! برگرد كه ما آنرا نخواهيم گرفت . گفت : به خدا سوگند كه بايد حتما بگيريد . قيس گفت : خدا پدرت را بيامرزد ، مگر تو ما را گرامى نداشتى و پنسديده از ما ميزبانى نكردى ؟ اينك خواسته ايم سپاسى از تو داشته باشيم ، در اين كار عيبى نيست . آن مرد گفت : ما براى ميزبانى و پذيرايى از ميهمان خود چيزى نمى گيريم ، به خدا سوگند ، هرگز نخواهم گرفت . قيس به همراهان خود گفت : اينك كه از گرفتن آن خوددارى مى كند از او پس بگيريد و به خدا سوگند هيچ مردى از عرب از او بر من فضليت و برترى نيافت .

ابراهيم ثقفى مى گويد : ابوالمنذر مى گفت : قيس ضمن راه از كنار خانه مردى از قبيله بلى كه نامش اسود بن فلان بود گذشت . او قيس را گرامى داشت و چون قيس خواست از آنجا برود جامه و درهمهايى پيش همسر اسود نهاد . چون اسود آمد همسرش آنها را به او داد ، آن مرد خود را به قيس رساند و گفت : من پذيرايى و ميهمانى خود را نمى فروشم . به خدا سوگند ، يا بايد اين را بگيرى يا اين نيزه را ميان پهلوهايت فرو خواهم . كرد قيس به همراهانش گفت : اى واى بر شما ! پس بگيريد .

ابراهيم ثقفى مى گويد : قيس همچنان به راه خود ادامه داد تا به مدينه رسيد ، حسان بن

ثابت كه از طرفداران عثمان بود ، در مقام سرزنش درآمد و او گفت : على بن ابيطالب ترا از كار برداشت و حال آنكه عثمان را كشته اى ، گناه بر تو باقى ماند و على هم نيكو سپاس گذارى نكرد . قيس او را با بسختى مورد سرزنش قرار داد و گفت : اى كوردل كور چشم ، به خدا سوگند ، اگر بيم آن نبود كه ممكن است ميان عشيره من و عشيره تو جنگ درگيرد گردنت را مى زد . و او را از پيش خود بيرون كرد .

ابراهيم ثقفى مى گويد : سپس قيس و سهل بن حنيف هر دو از مدينه بيرون آمدند و خود را به كوفه و حضور على رساندند . قيس موضوع كار خود و آنچه در مصر بود گزارش داد و على عليه السلام سخن او را تصديق كرد . قيس و سهل هر دو در جنگ صفين همراه على عليه السلام شركت كردند . ابراهيم مى گويد : قيس مردى كشيده قامت و از همگان بلندتر بود و چهره و جلو سرش مو نداشت . او مردى شجاع و كارآزموده بود و تا دم مرگ نيز خيرخواه على و فرزندانش باقى ماند

ابراهيم ثقفى مى گويد : ابوغسان ، از على بن ابى سيف ، براى من نقل كرد كه مى گفته است : قيس بن سعد بن عباده به هنگام زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله در سفرى همراه ابوبكر و عمر بود؛ او براى آن دو و ديگران هزينه مى كرد مى بخشيد . ابوبكر به او گفت : اينگونه هزينه

را اموال پدرت هم پاسخگو نيست ، اندكى دست نگهدار . ( 265 ) چون از آن سفر برگشتند سعد بن عباده به ابوبكر گفت : مى خواهى پسرم را بخيل بار آورى ؟ و حال آنكه ما قومى هستيم كه

نمى توانيم بخل را تحمل كنيم .

گويد : قيس بن سعد چنين دعا مى كرد : بار خدايا به من ستايش و بزرگوارى و سپاسگزارى ارزانى فرماى ، كه ستايشى نباشد ، جز به كردارهاى پسنديده ، و بزرگوارى نباشد جز به ثروت . بار خدايا به من وسعت ده كه كمى و اندكى در خور من نيست و من هم ياراى تحمل آنرا ندارم .

ولايت محمد بن ابى بكر بر مصر و اخبار كشته شدنش

قسمت اول

ابراهيم ثقفى مى گويد : فرمان على عليه السلام به محمد بن ابى بكر كه در مصر خوانده شد چنين بود :

( 266 ) ( اين عهدى است از بنده خدا على اميرالمؤ منين به محمد بن ابى بكر ، هنگامى كه او را به ولايت مصر گماشت . او را به تقوى خداوند؛ در نهان و آشكار و ترس از خداوند در غياب و حضور و نرمى و ملايمت بر هر مسلمان و سختگيرى نسبت به هر تبهكار و به دادگرى بر اهل ذمه و انصاف دادن به مظلوم و شدت بر ظالم و عفو و احسان نسبت به مردم به آنچه كه بتوانند و تا آنجا كه در توان اوست ، فرمان مى دهد . و خداوند نيكوكاران را پاداش مى دهد . به او فرمان مى دهد كه در اين كار چندان فرجام پسنديده و پاداش بزرگ است كه ارزش آنرا نمى توان سنجيد و كنه

آن شناخته نمى شود . و به او فرمانى داده است تا خراج آن سرزمين را همانگونه كه در پيش گرفته مى شده است بگيرد و از آن همانگونه كه در پيش تقسيم مى شد تقسيم كند؛ و اگر آنان را نيازى باشد كه او با او ديدار كند ميان آنان در مجلس خود و ديدار با آنان مواسات كند ، تا دور و نزديك نزد او يكسان باشند . و او را فرمان مى دهد كه ميان مردم به حق حكم كند و به عدالت قيام كند و از هوس پيروى نكند و در راه خدا از سرزنش سرزنش كننده نهراسد ، كه خداوند كه همراه كسى است كه پرهيزكار است و اطاعت او را برگزيند . والسلام . )

اين عهد را عبدالله بن ابى رافع ، آزاد كرده رسول خدا ، روز اول رمضان سال سى و ششم نوشت .

ابراهيم مى گويد : سپس محمد بن ابى بكر براى ايراد خطبه برخاست و چنين گفت :

اما بعد ، سپاس خداوندى را كه ما و شما را ، در مورد اختلاف در حق ، هدايت فرمود ، و ما و شما را در بسيارى از چيزها بصيرت داد كه نادانان از آن كوردل ماندند . آگاه باشيد كه اميرالمؤ منين مرا به امور شما ولايت داد و با من چنان عهد كرد كه شنيديد ، و بيش از اين نيز به طور شفاهى مرا سفارش فرموده است . و من تا آنجا كه بتوانم هرگز درباره خير شما كوتاهى نخواهم كرد و توفيق من جز به خداوند نخواهد بود . بر او توكل و

به سوى او بازگشت مى كنم . اگر آنچه از رفتار و كردار من ديديد كه در راه اطاعت از خداوند و تقوا بود ، خدا را بر آن ستايش كنيد كه او راهنماى به آن است و اگر عملى ديديد كه به حق نبرد به من گزارش دهيد و مرا به آن مورد عناب قرار دهيد كه من به آن سعادتمندتر خواهم بود و شما به آن سزاواريد كه اعتراض كنيد . خداوند ما و شما را به كار پسنديده موفق داراد !

ابراهيم ثقفى مى گويد : يحيى بن صالح ، از مالك بن خالد اسدى ، از حسن بن ابراهيم ، از عبدالله بن حسن بن حسن براى من نقل كرد كه على عليه السلام هنگامى كه محمد بن ابوبكر را به مصر گسيل داشت نامه خطاب به مردم مصر نوشت كه در آن محمد را هم مورد خطاب قرار داد و چنين بود :

اما بعد ، من شما را در كارهاى نهان و آشكارتان و در هر حالى كه باشيد به تقوى سفارش مى كنم . ( 267 ) و بايد هر كس از شما بداند كه اين جهان خانه آزمون و فنا شدن است و آن جهان خانه پاداش و جاودانگى است . هر كس بتواند آنچه را كه باقى مى ماند بر آنچه نابود مى شود برگزيند چنين كند ، كه سراى ديگرى جاودانه است و اين جهان فانى مى شود . خداوند به ما و شما بينشى در آنچه به ما نشان داده است عنايت فرمايد و فهم آنچه را براى ما تفهيم كرده است ارزانى دارد ، تا

از آنچه به ما فرمان داده است كوتاهى نكنيم و به آنچه از آن ما را نهى فرموده است دست نيازيم . اى محمد ! بدان كه هر چه تو به بهره خود از اين جهان هم نيازمندى ولى توجه داشته باش ؟ به بهره خود از اين جهان هم نيازمندى ولى توجه داشته باش كه به بهره خود از آخرت نيازمندترى كه چون دو كار براى تو پيش آيد كه يكى مربوط به دنيا و ديگرى مربوط به آخرت تو باشد ، كارى را آغاز كن كه مربوط به امر آخرت باشد . رغبت خود را در خير بيشتر كن و بايد نيت تو در آن پسنديده باشد زيرا خداوند عزوجل به بنده خود به اندازه نيت او عطا ميكند و اگر كسى نيكويى كند و نيكوكاران را دوست بدارد و موفق به عمل خير نشود به خواست خداوند ممكن است همچون كسانى باشد كه به آن عمل كرده اند . پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه از تبوك مراجعت كرد ، فرمود : همانا؛ در مدينه كسانى بودن كه شما در هيچ مسيرى حركت نكرديد و از هيچ دره يى فرود نيامديد مگر اينكه با شما بودند ، فقط بيمارى آنان از همراهى ظاهرى با شما بازداشت ( 268 ) مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله اين بوده است كه آنان نيت همراهى با شما را داشʙƘϠ. و سپس اى محمد ! بدان كه من ترا به فرماندهى و ولايت بزرگ ترين سپاه خودم كه مردم مصر هستند ، گماشتم و ترا سرپرست كار مردم كردم . شايسته است كه

در آن كار بر خود بترسى و از دين خود بر حذر باشى هر چند يك ساعت از روز باشد؛ و اگر بتوانى كه پروردگار خودت را براى رضايت خاطر كسى از آفريده هاى او به خشم نياورى چنين كن ، زيرا خداوند جايگزين همه چيز است و هيچ چيز جايگزين خدا نيست . بر ستمگر سختگير باشد و براى اهل خير نرم باش و آنان را به خود نزديك گردان و ايشان را اطرافيان و برادران خويش قرار بده . والسلام

ابراهيم مى گويد : يحيى بن صالح ، از مالك بن خالد ، از حسن بن ابراهيم ، از عبدالله بن حسن بن حسن نقل مى كند كه على عليه السلام براى محمد بن ابوبكر و مردم مصر نوشت : اما بعد ، شما را سفارش مى كنم به ترس از خداوند و عمل به آنچه شما را از آن مى پرسند و شما دروگر آن هستيد و به سوى آن مى رويد كه خداوند عزوجل مى گويد : ( هر كس گرو كارى است كه انجام مى دهيد ) ( 269 ) و خداوند متعال فرموده است : ( و خداوند شما را از خودش برحذر مى دارد و بازگشت به سوى خداوند متعال است ) ( 270 ) و فرموده است : ( سوگند به خداى تو كه بدون ترديد از همه آنان از آنچه عمل مى كردند خواهيم پرسيد ) ( 271 ) بنابراين اين بندگان خدا ، بدانيد كه خداوند از شما درباره اعمال كوچك و بزرگ شما خواهد پرسيد . اگر عذاب كند اين ما هستيم كه ستمكارانيم و

اگر رحم فرمايد و بيامرزد او بخشنده ترين بخشندگان است و بدانيد بهترين حالتى كه بنده به رحمت و مغفرت خداوند نزديك است هنگامى است كه به فرامين خداوند عمل مى كند و همواره آهنگ توبه دارد . بر شما باد به تقواى خداوند عزوجل كه چندان خير در آن جمع است كه هيچ چيز جز آن داراى چنان خيرى نيست . با تقوا چندان خير به دست مى آيد كه با چيز ديگر دست يافتنى نيست و خير دنيا و آخرت با تقوا حاصل مى شود و با هيچ چيز ديگر چنان فراهم نمى شود؛ خداوند سبحان مى فرمايد : ( و به آنان كه تقوا پيشه ساختند گفته شود : كه خدا شما چه چيز نازل فرمود؟ گويند : خير و نيكى براى كسانى كه در اين دنيا نيكوكارند در همين دنيا هم نيكى است و همانا كه سراى آخرت بهتر و سراى متقيان چه نيكو سرايى است )

( 272 ) و اى بندگان خدا ! بدانيد كه مومنان متقى خير اين جهان و آن جهان را برده اند . آنان با اهل دنيا در دنياى ايشان شريكند و حال آنكه دنياداران در بركات آخرت با ايشان شريك نيستند . خداوند عزوجل مى گويد : ( بگو چه كسى زينتهاى خداوند و روزيهاى پاكيزه يى را كه براى بندگانش آفريده است حرام كرده است ؟ ) ( 273 )

مومنان در دنيا به بهترين صورت سكوت كردند و به بهترين صورت از آن خوردند ، با اهل دنيا در دنياى ايشان شريك بودند ، از بهترين چيزها كه آنان خوردند و آشاميدند و پوشيدند

و از بهترين خانه ها؟ آنان ساكنند ايشان هم بهره مند شدند . بدينگونه لذت اهل دنيا را بردند با اين تفاوت كه آنان فردا قيامت همسايگان خداى عزوجل هستند . هر چه از خداوند تقاضا كنند تقاضاى آنان رد نمى شود و هيچ لذتى از آنان كاسته نمى شود و همانا در اين كار چندان نعمت است كه هر كس خردى داشته باشد مشتاق آن مى شود .

و اى بندگان خدا ، بدانيد كه شما هر گاه از خداى بترسيد و تقوا را پيشه سازيد و حرمت پيامبر خود را در اهل بيت او حفظ كنيد او را به بهترين نوع عبادت كرده ايد و او را به بهترين يادها ياد كرده ايد و او را به بهترين نوع سپاسگزارى كرده ايد و او را به بهترين يادها ياد كرده ايد و او را به بهترين نوع سپاسگزارى كرده ايد و بهترين صبر را پيشه كرده ايد و بهترين جهاد را بر عهده گرفته ايد؛ هر چند ديگران نماز خود را به ظاهر طولانى تر از نماز شما بگزارند و بيش از شما روزه داشته باشند و البته به شرط آنكه براى خدا متقى تر و براى اوليايى كه از آل محمد صلى الله عليه و آله هستند خيرخواه تر و متواضع تر باشند . اى بندگان خدا ! از مرگ و فرارسيدن و زبون سخنان آن برحذر باشيد كه مرگ كارى بزرگ را با خود مى آورد ، اگر پس از آن خير باشد خيرى است كه هرگز شرى همراه آن نيست و اگر شر باشد شرى است كه هيچ خيرى همراه آن

نيست و روح هيچ كس از كالبدش بيرون نمى رود مگر آنكه خودش مى داند به چه راهى مى رود ، آيا به بهشت مى رود يا به دوزخ ؟ و آيا دشمن خدا است يا دوست اوست . اگر دوست خداوند براى دوستان خود در بهشت فراهم فرموده است مى نگرد ، از همه گرفتاريها آسوده مى شود و هر سنگينى از دوش او برداشته مى شود ، و اگر دشمن خدا باشد درهاى آتش براى او گشوده و راه رسيدن به آن برايش آشكار مى شود و چون به آنچه خداوند براى دوزخيان آماده ساخته است مى نگرد به همه ناخوشايندها روياروى و از همه شاديها جدا مى شود . خداوند متعال چنين فرموده است : ( آنان را كه ستمگر بر خويش بودند چون فرشتگان جانشان را مى گيرند سر تسليم پيش مى گيرند و مى گويند : ما كار بدى نمى كرديم ، آرى خداوند به آنچه مى كرديد آگاه است ، اينك وارد درهاى دوزخ شويد و در آن جاودانه كه جايگاه متكبران چه بد جايگاهى است . ) ( 274 )

و اى بندگان خدا ! بدانيد كه از مرگ راه گريزى نيست ، از آن بترسيد و آمادگى آنرا در خود فراهم سازيد كه شما به هر حال رانده شدگان مرگيد ، اگر بر جاى باشيد شما را مى گيرد و اگر بگريزيد به شما خواهد رسيد . او از سايه شما به شما نزديك تر است و بر موى پيشانى شما گره خورده است ، دنيا پيشينيان شما را در نورديده است . بنابراين هنگامى كه نفسهاى شما

درباره شهوتهاى دنيا با شما ستيز مى كند و شما را به سوى آن مى برد . فراوان مرگ را فرياد آريد كه مرگ بسنده ترين واعظ است .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : ( از مرگ فراوان ياد كنيد كه در هم شكننده لذتهاست . ) ( 275 )

اى بندگان خدا ! بدانيد كه آنچه به سبب مرگ است سخت تر است ، البته براى كسى كه خدايش نيامرزد و بر او رحمت نياورد . از گور و تنگنا و فشار و تاريكى آن بترسيد كه گور همه روزه چنين سخن مى گويد : من خانه خاك و خانه غربت و خانه كرمهايم . و گور ، گلستانى از گلستانهاى بهشت است ، يا مغاكى از مغاكهاى دوزخ چون مسلمان مى ميرد زمين به او مى گويد : درود و خوشامد بر تو باد ، تو از كسانى بودى كه از راه رفتن تو بر پشت خود احساس خوشى مى كرد . اينك كه من عهده دار تو شده ام خواهى دانست كه رفتارم با تو چگونه است . آنگاه تا آنجا كه چشم او مى بيند برايش گشاده مى شود . و چون كافر به خاك سپرده مى شود زمين مى گويد : درود و خوشامد بر تو مباد ! تو از كسانى بودى كه خوش نمى داشتم بر پشت من راه روى . اينكه من عهده دار تو شدم خواهى دانست كه رفتارم با تو چگونه است . و چندان بر او تنگ مى شود كه دنده هايش به يكديگر مى پيوندند .

و بدانيد زندگى سخت كه خداوند سبحان

فرموده است ( همانا او را زندگى سختى است ) ( 276 ) منظور عذاب گور است و همانا بر كافر در گور مارهاى بزرگى گماشته مى شوند كه گوشت او را تا هنگامى كه از گور برانگيخته شود مى گزند و اگر يكى از آن مارها بر زمين بدمد زمين هرگز چنين نمى روياند .

اى بندگان خدا ! بدانيد كه نفسها و بدنهاى لطيف و ناز پرورده شما كه عذاب اندكى آنرا از پاى در مى آورد از تحمل چنين عذابى ناتوان است . پس اگر مى توانيد بر جسم و جان خويش رحم كنيد و آنرا از چيزى كه شما را طاقت و صبر بر آن نيست حفظ كنيد و به آنچه كه خداوند سبحان دوست مى دارد عمل كنيد و هر چه را خوش نمى دارد رها كنيد ، و هيچ نيرو و توانى جز به يارى خداوند نيست .

اى بندگان خدا ! بدانيد آنچه پس از گور است سخت تر است از آن ، روزى كه در آن كودك پير و بزرگ فرتوت مى شود

( و هر شير دهنده اى بچه شيرى خود را از بيم فراموش مى كند ) ( 277 ) و بترسيد ( روزى را كه دژم و اندوه افزاست )

( 278 ) ( و سختى آن همه را در برگيرنده است ) ( 279 ) همانا بيم و شر آن روز چنان فراگير است كه فرشتگانى كه گناه ندارند و آسمانهاى استوار هفتگانه و كوههاى پابرجا و زمينهاى گسترده از آن مى ترسند ( و آسمان شكافته شود و در آن روز سست گردد ) ( 280

) و دگرگون شود ( گلگونه و سرخ همچون روغن زيتون گداخته ) ( 281 ) ( و كوهها همچون آب نما باشد ) پس از آنكه سخت و استوار بوده است . و خداوند سبحان مى فرمايد : ( و در صور دميده شود و هر كس كه در زمين و آسمانهاست مدهوش شود مگر آن كس كه خداوند خواهد ) ( 282 )

بنابراين ، چگونه خواهد بود حال كسى كه خداوند را با گوش و چشم و دست و زبان و شكم و فرج معصيت كرده است ؟ اگر خداى نيامرزد و رحمت نياورد . و بدانيد كه آنچه پس از آن روز است سخت تر و ناگوارتر است ؛ آتشى كه ژرفاى آن بسيار و گرمايش سخت و عذاب آن تازه و گرزهايش آهنين و آبش خونابه آميخته با چرك است . عذاب آن كاسته نمى شود و كسى كه در آن ساكن است نمى ميرد ( تا از عذاب خلاص شود ) خانه يى است كه خداوند سبحان را در آن رحمتى نيست و دعايى در آن مستجاب و پذيرفته نمى شود . با وجود اين ، رحمت خداوند كه هم چيز را؛ بر گرفته است از اينكه بندگان را فراگيرد عاجز نيست . ( و بهشتى كه گستره آن چون گستره آسمان و زمين است ) ( 283 )

خيرى است كه پس از آن هرگز شرى نخواهد بود و لذت و شهوتى است كه هرگز نيستى و پايان نمى پذيرد و انجمنى است كه هرگز پراكنده پيدا نمى كند ، قومى كه همسايه خدا شده اند و غلامان بهشتى برابر

ايشان با ظرفهاى زرين كه در آن ميوه و ريحان است آماده خدمت ايستاده اند . و همانا مردم بهشت در هر جمعه رحمت خداوند جبار را بيشتر مى بينند . آنان كه به رحمت خدا نزديك ترند بر منبرهايى از نور خواهند بود و طبقه پس از ايشان بر منبرهاى ياقوت و طبقه ديگر بر منبرهاى مشك خواهند بود و در همان حال كه به رحمت و ثواب خدا مى نگرند و خداوند بر آنان چشم رضا و مرحمت دارد ابرى ظاهر مى شود و بهشتيان را فرامى گيرد و بر آنان چندان نعمت و لذت و شادمانى و خوشى فرو مى بارد كه اندازه آنرا جز خداوند سبحان كسى نمى داند . با وجود اين آنچه كه از آن برتر است رضوان و خشنودى خداوند بزرگ است .

قسمت دوم

همانا اگر ما را جز اندكى از آنچه بيم داده اند بيم نداده بودند سزاوار بوديم كه ترس ما از آنچه طاقت و توان شكيبايى بر آن را نداريم بسيار باشد و اينكه شوق ما نسبت به آنچه كه از آن بى نيازى و چاره نيست افزون گردد . اى بندگان خدا ! اگر مى توانيد ترس خدا را در خود افزون كنيد چنين كنيد كه بندگى و فرمانبرى بنده به اندازه بيم اوست و همانا بهترين مردم در فرمانبردارى از خدا آنان هستند كه بيشتر از او مى ترسند .

اى محمد ! بنگر نماز خود را چگونه مى گزارى ؟ كه تو پيشوايى و براى تو شايسته است در عين حال كه آن را به صورت كامل و پسنديده و اول وقت مى گزارى

كوتاه و مختصر كنى و هر پيشنمازى كه با قومى نماز مى گزارد كمى و كاستى كه در نماز او و نماز آن قوم باشد گناهش بر عهده اوست و از نماز آنان چيزى كاسته نمى شود . بدان كه هر كار تو تابع نماز توست . هر كس نماز را تباه سازد در تباه كردن چيزهاى ديگر بدتر است . نيكو وضو گرفتن تو از لوازم تكميل نماز است ، آن را نيكو انجام بده كه وضو نيمى از ايمان است . از خداوندى كه مى بيند و ديده نمى شود و در فراترين ديدگاه است مسالت مى كنم كه ما و ترا از پرهيزگارانى قرار دهد كه بر ايشان بيمى نيست و اندوهگين نمى شوند .

اى مردم مصر ! اگر مى توانيد چنان باشيد كه گفتارتان مطابق كردارتان و نهانتان چون آشكارتان باشد ، آنگونه رفتار كنيد و زبانهايتان مخالف با دلهايتان نباشد . خداوند ما و شما را با هدايت محفوظ بدارد و شما را به صراط مستقيم برساند . بر شما باد و كه از دعوت و ادعاى اين دروغگو ، پسر هند ، برحذر باشيد و تامل و دقت كنيد و بدانيد كه امام هدايت با امام پستى ، و وصى پيامبر با دشمن پيامبر يكسان نيست . خداوند ما و شما را از آن گروه قرار دهد كه دوست مى دارد و از آنان خشنود است ! و من خود شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود : ( من درباره امت خودم از مؤ من و مشرك بيمى ندارم كه مومن را خداوند با ايمانش

حفظ مى فرمايد و از كردار ناپسندش جلوگيرى مى كند و مشرك را هم با شرك او خوار و زبون مى دارد ، ولى از منافقين در گفتار ، بر امت خود بيم دارم ، چيزى مى گويد كه مى پسنديد وكردارى دارد كه ناپسند مى داريد . ) ( 284 )

و اى محمد ! بدان كه بهترين فقه پارسايى در دين خداوند است و عمل به اطاعت از اوت و بر تو باد بر تقوى در كارى پوشيده و آشكارت . ترا به هفت چيز سفارش مى كنم كه اصول عمده اسلام است : از خدا بترس و در راه خدا از مردم نترس . بهترين گفتارها آن است كه كار و عمل آن را تصديق كند . در يك مساله دو قضاوت مختلف مكن كه كارت دچار تناقض شود و از حق منحرف شوى . براى عموم رعيت خود همان چيزى را بخواه كه براى خود مى خواهى و آنچه را كه براى خود ناخوش مى دارى براى آنان هم ناخوش بدار . احوال رعيت خود را اصلاح كن و در مورد حق در ژرفناها در آى و از سرزنش سرزنش كننده مترس . با هر كس كه با تو رايزنى و مشورت مى كند خيرخواهى كن و خويشتن را سرمشق همه مسلمانان دور و نزديك قرار بده . خداوند دوستى و صميميت ما را صميميت و دوستى پرهيزگاران و مخلصان قرار دهد و ميان ما و شما را در بهشت رضوان جمع فرمايد كه بر تختهاى روياروى بنشينيم . انشاءالله . ( 285 )

ابراهيم ثقفى مى گويد : عبدالله بن محمد بن

عثمان ، از على بن محمد بن ابى سيف ، از ياران خود نقل مى كند كه چون اين نامه را على عليه السلام براى محمد بن ابى بكر نوشت ، محمد همواره آنرا در مد نظر داشت و از آن ادب مى آموخت . همينكه عمروعاص بر او پيروز شد و او را كشت تمام نامه هاى او را گرفت و براى معاويه گسيل داشت و معاويه در اين نامه مى نگريست و از آن تعجب مى كرد . وليد بن عقبه كه پيش معاويه بود و شيفتگى او را به اين نامه ديد به او گفت : دستور بده اين سخنان را بسوزانند . معاويه گفت : خاموش باش كه تو را رايى نباشد . وليد گفت : آيا اين راى و انديشه است كه مردم بدانند سخنان ابوتراب پيش تو است و از آن چيز مى آموزى ؟ معاويه گفت : واى بر تو ! آيا به من دستور مى دهى علمى اين چنين را بسوزانم ! به خدا سوگند ، هرگز علمى را نشنيده ام كه از اين جامع تر و استوارتر باشد .

وليد گفت : اگر اين چنين از علم و قضاوت او تعجب مى كنى براى چه با او مى جنگى ؟ گفت : اگر اين نبود كه ابوتراب عثمان را كشته است هر فتوايى كه مى داد به حكم او رفتار مى كرديم .

معاويه آنگاه اندكى سكوت كرد و سپس به همنشينان خود و نگريست و گفت : ما نمى گوييم كه اين نامه ها از على بن ابى طالب عليه السلام است . بلكه مى گوييم از

ابوبكر صديق است كه نزد پسرش محمد بوده است و ما به آن مى نگريم و از آن بهره مند مى شويم .

گويد : اين نامه ها همواره در خزائن بنى اميه بود تا هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد و او بود كه آشكار ساخت كه اين نامه ها از على بن ابيطالب عليه السلام است .

مى گويم : ظاهرا شايسته تر آن است بگوييم : نامه يى كه معاويه در آن مى نگريست و از آن تعجب مى كرد و بر طبق آن فتوى و حكم مى داد عهد نامه على عليه السلام به اشتر نخعى بوده است و آن يگانه عهدى است كه مردم از آن ادب و قضاوت و سياست و احكام را مى آموزند و اين عهدنامه هنگامى كه اشتر مسموم شد و پيش از آنكه به مصر برسد درگذشت در اختيار معاويه قرار گرفت و او به آن نظر مى كرد و دچار شگفتى مى شد . البته كه در آن عهدنامه و نظاير آن است كه در گنجينه هاى پادشاهان نگهدارى شود

ابراهيم ثقفى مى گويد : و چون به على عليه السلام خبر رسيد كه آن عهد نامه در اختيار معاويه قرار گرفته است سخت اندوهگين شد . بكر بن بكار ، از قيس بن ربيع ، از ميسرة بن حبيب ، از عمرو بن مره ، از عبدالله بن سلمه برايم نقل كرد كه مى گفت : على عليه السلام با ما نماز گزارد و چون نمازش تمام شد اين ابيات را خواند :

( همانا اشتباهى كردم كه معذور نيستم ، ولى بزودى پس

از آن زيرك خواهم شد و در زيركى مستمر خواهم بود و كار پراكنده از هم گسيخته را جمع خواهم ساخت . )

گفتيم : اى اميرالمؤ منين ترا چه مى شود؟ فرمود : من محمد بن ابى بكر را بر مصر گماشتم او براى من نوشت كه او را علمى به سنت نيست . پس براى او كتابى ( نامه اى ) نوشتم كه در آن ادب و سنت بود . او كشته شد و آن نامه به تصرف ديگران درآمد .

ابراهيم ثقفى مى گويد : عبدالله بن محمد ، از ابوسيف براى من نقل كرد كه مى گفت : محمد بن ابى بكر هنوز يك ماه كام دل در مصر نمانده بود كه به گوشه گيرانى كه قيس بن سعد با آنان صلح كرده بود پيام فرستاد و گفت : يا به اطاعت ما درآييد يا از سرزمين ما برويد . آنان پاسخ دادند كه ما چنين نمى كنيم . ما را آزاد بگذار تا ببينيم كار مردم به كجا مى رسد و در مورد ما شتاب كن محمد نپذيرفت . آنان به مواظبت از خود پرداختند و آماده شدند و از دستور محمد امتناع مى ورزيدند . آنگاه جنگ صفين پيش آمد و آنان نخست از محمد بيم داشتند و چون خبر معاويه و مردم شام و پس از آن موضوع حكميت به آنان رسيد و آگاه شدند كه على و عراقيان از شام و نبرد با معاويه به عراق برگشتند بر محمد بن ابى بكر گستاخ شدند و عهد شكنى و ستيز خود را براى او آشكار ساختند . محمد كه چنين

ديد ابن جمهان بلوى را همراه يزيد بن حارث كنانى به جنگ آنان فرستاد . آن دو با ايشان جنگ كردند و آنان هر دو را كشتند . محمد بن ابى بكر سپس مردى از قبيله كلب را به جنگ آنان فرستاد كه او را هم كشتند . در اين هنگام معاوية بن حديج ( 286 ) كه از قبيله سكاسك است خروج كرد و مردم را به خونخواهى عثمان فراخواند؛ آن قوم و مردم بسيار ديگرى دعوت او را پذيرفتند و مصر بر محمد بن ابى بكر تباه شد . و چون خبر قيام آن بر ضد محمد بن ابى بكر به على عليه السلام رسيد ، فرمود : براى مصر جز يكى از اين دو تن را شايسته نمى بينم يا دوست خودمان كه او را از حكومت مصر درگذشته بر كنار كرديم . - يعنى قيس بن سعد بن عباده - يا مالك بن حارث اشتر . على عليه السلام هنگامى كه از جنگ صفين به كوفه برگشت اشتر را به حكومت ( جزيره ) كه قبلا هم عهده دار آن بود فرستاد و به قيس بن سعد فرمود : فعال تا موضوع حكميت روشن نشده است سرپرستى شرطه مرا به عهده بگير و سپس به حكومت آذربايجان برو . قيس سالار شرطه بود و چون موضوع حكميت پايان يافت على عليه السلام به اشتر كه در نصيبين بود چنين نوشت :

اما بعد ، تو از كسانى هستى كه براى برپا داشتن دين به آنان پشتگرم هستم و غرور و نخوت گنهكار را با آنان در هم مى شكنم و زبانك (

287 ) مرزهاى هولناك را با آنان مى بندم ، محمد بن ابى بكر را كه بر حكومت مصر گماشتم گروهى بر او خروج كرده اند . او جوانى كم سن و سال است و تجربه يى در مورد جنگها ندارد . پيش من بيا تا در مورد آنچه لازم است بينديشيم . كسى از ياران مورد اعتماد و خيرخواه خودت را بر منطقه حكومت خويش گمار والسلام

اشتر پيش على عليه السلام آمد و بر حكومت خود شبيب بن عامر ازدى را به جانشينى گماشت . شبيب پدر بزرگ كرمانى است كه در خراسان با نصر بن سيار بود . ( 288 ) چون اشتر به حضور على رسيد و داستان مصر و خبر مردم آنرا به او فرمود و افزود كه كسى جز تو براى حكومت مصر نيست . خدايت رحمت كناد ! به مصر برو و من با توجه به راى و انديشه خودت سفارشى نمى كنم در هر چه كه بر تو دشوار آمد از خداوند يارى بخواه و نرمى و شدت را با هم بياميز و تا هنگامى كه مدارا كارساز باشد مدارا كن و هنگامى كه جز شدت چاره يى نباشد شدت كن .

اشتر از پيش على عليه السلام بيرون آمد مركوب و بار و بنه اش را آوردند ، جاسوسان معاويه پيش او آمدند و خبر دادند كه اشتر به حكومت مصر گماشته شده است . اين كار بر او سخت گران آمد كه بر مصر طمع بسته بود و دانست كه اگر اشتر به مصر برسد از محمد بن ابى بكر بر او سختگيرتر خواهد بود . معاويه

به يكى از كارگزاران خراج كه بر او اعتماد داشت پيام فرستاد كه اشتر حاكم مصر شده است اگر كار او را براى من كفايت كنى تا من زنده باشم و تو زنده باشى خراجى از تو نخواهم گرفت . به هر گونه كه مى توانى براى كشتن او چاره سازى كن .

اشتر حركت كرد چون به قلزم رسيد ( 289 ) ، يعنى جايى كه كشتيها از مصر به حجاز مى روند ، توقف كرد . همان مرد كه محل خدمتش آنجا بود به اشتر گفت : اى امير اينجا منزلى است كه در آن خوراكى و علوفه بسيار است من هم از كارگزاران خراجم ، اينجا بمان و استراحتى كن . نخست براى او خوراكى آورد كه چون آنرا خورد براى او شربت عسل كه آميخته با سم كرده بود آورد و همينكه اشتر آن را نوشيد درگذشت .

ابراهيم ثقفى مى گويد : اميرالمؤ منين على عليه السلام همراه اشتر براى مردم مصر نامه يى نوشت . متن آنرا شعبى ، از صعصعة بن صوحان روايت مى كند كه چنين بوده است :

از بنده خدا على اميرالمؤ منين به مسلمانان مقيم مصر .

سلام خدا بر شما باد ! من همراه شما پروردگار را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد ، من بنده يى از بندگان خدا را پيش شما فرستادم كه به هنگام بيم و روزهاى خطر نمى خوابد و براى گريز از پيشامدهاى ناگوار هرگز از جنگ با دشمن باز نمى ايستد ، از پيشروى فرو گذار نيست و در تصميم گرفتن سرگشته نيست . او از دليرترين

بندگان خداوند و از نژاده ترين ايشان است . او براى تبهكاران از شعله آتش زيانبخش تر است و از همه مردم از ننگ و عار دورتر .

او مالك بن حارث اشتر است . شمشير برنده يى كه نه كند است و نه سست ضربت . در صلح بردبار و در جنگ استوار است . داراى انديشه اصيل و صبر جميل است . سخنش را بشنويد و فرمانش را اطاعت كنيد؛ اگر به شما فرمان حركت مى دهد حركت كنيد و اگر فرمان دهد كه مقيم باشيد اقامت كنيد كه او جز به فرمان من حركت و درنگ نمى كند . من شما را با فرستادن او پيش شما بر خويشتن برگزيدم و اين به منظور خيرخواهى براى شما و سختگيرى بر دشمن شماست . خداوندتان با هدايت محفوظ و با تقوى پايدار بدارد و ما و شما را به انجام آنچه خوش مى دارد و مى پسندد موفق بدارد . و سلام و رحمت خدا بر شما باد .

ابراهيم مى گويد : جابر از شعبى روايت مى كند كه مى گفته است : كه مالك چون بر گردنه افيق رسيد ( 290 ) درگذشت . ابراهيم مى گويد : و طبه بن علاء بن منهال غنوى ، از پدرش ، از عاصم بن كليب از پدرش نقل مى كند كه چون على عليه السلام اشتر را به حكومت مصر فرستاد و اين خبر به معاويه رسيد كسى را روانه كرد كه از پى او مصر برود و به او فرمان غافلگير كردن و كشتن او را داد . او همراه خود دو توشه دان

داشت كه در هر دو آشاميدنى بود . او خود را به اشتر رساند و با او همنيشينى مى كرد . اشتر روزى از او آب خواست كه او از يكى از آن توشه دانها به او آب داد و چون روز ديگر از او آب خواست از توشه دان ديگر آبش داد كه در آن زهر بود . اشتر همينكه آب را نوشيد گردنش خم شد و درگذشت و چون به تعقيب و جستجوى آن مرد بر آمدند از دست ايشان گريخت .

ابراهيم مى گويد : محرز بن هشام ، از جرير بن عبدالحميد ، از مغيره ضبى نقل مى كند كه مى گفته است : معاويه يكى از بردگان آزاد كرده خاندان عمر را بر اشتر گماشت . آن مرد همواره براى اشتر از فضيلت على و بنى هاشم سخن مى گفت تا آنجا كه اشتر بر او اعتماد كرد و انس گرفت . روزى اشتر از بارو بنه خويش جلو افتاد يا آنان جلو افتادند؛ اشتر آب خواست همان آزاد كرده خاندان عمر گفت : آيا شربت آميخته با آرد سرخ كرده مى خورى ! او شربت سويق زهر آگين را به اشتر داد و اشتر در گذشت معاويه هنگامى كه آن مرد را براى دسيسه كشتن مالك اشتر روانه كرد به شاميان گفت : بر اشتر نفرين كنيد و آنان نفرين كردند و چون خبر مرگ اشتر رسيد گفت : ديديد كه چگونه نفرين شما مورد اجابت قرار گرفت .

ابراهيم ثقفى مى گويد : به طرق ديگرى روايت شده است كه اشتر بر مصر پس از جنگ شديدى كشته شده است

، و صحيح آن است كه به او مايع مسمومى خورانده شد و پيش از آنكه به مصر برسد درگذشت .

ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله بن عثمان ، از على بن محمد بن ابى سيف مدائنى براى ما نقل كرد كه معاويه روى به مردم شام كرد و گفت : اى مردم ! همانا على اشتر را به مصر گسيل داشته است ، دعا كنيد و از خداوند بخواهيد شر او را از شما كفايت كند . و آنان پس از هر نماز بر او نفرين مى كردند و آن كسى كه به او شربت آميخته با زهر را خورانده بود آمد و خبر مرگ اشتر را آورد . معاويه براى ايراد سخن ميان مردم برخاست و گفت : اما بعد همانا كه براى على بن ابيطالب دو دست راست بود كه يكى در جنگ صفين بريده شد و او عمار بن ياسر بود و ديگرى امروز قطع شد و او مالك اشتر بود .

قسمت سوم

ابراهيم مى گويد : و چون خبر مرگ اشتر به على رسيد ، فرمود : انالله و انااليه راجعون ! ستايش خداوند پروردگار جهانيان را . بار خدايا ، من مصيبت از دست دادن او را براى رضاى تو حساب مى كنم كه مرگ او از سوگهاى بزرگ روزگار است . سپس گفت : خداى مالك را رحمت فرمايد كه به عهد خويش وفا كرد و مرگش در رسيد و خداى خود را ديدار كرد . هر چند ما خود را واداشته ايم كه پس از مصيبت خود به فقدان رسول خدا بر هر سوگى صبر و

شكيبايى كنيم كه سوگ پيامبر از بزرگ ترين سوگهاست .

ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن هشام مرادى ، از جرير بن عبدالحميد ، از مغيره ضبى راى ما نقل كرد كه مى گفته است : كار على عليه السلام همواره استوار بود تا اشتر درگذشت و اشتر در كوفه محترمتر و سرورتر از احنف در بصره بوده است .

ابراهيم مى گويد : محمد بن عبدالله ، از ابوسيف مداينى ، از قول گروهى از مشايخ قبيله نخع نقل مى كند كه مى گفته اند : چون خبر مرگ اشتر به على عليه السلام رسيد به حضورش رفتيم ديديم بر ( مرگ ) او سخت اندوه و افسوس مى خورد و سپس فرمود : آفرين خدا بر مالك باد ! مالك چه بود ! ! ؟ اگر كوهى بود ، كوهى برافراشته و بزرگ بود و اگر سنگى بود ، بسيار سخت و شكست ناپذير بود . به خدا سوگند ، مرگ تو جهانى را ويران كرد و جهانى را هم شادمان كرد . آرى بر مثل مالك بايد گريه كنندگان بگريند ، و مگر كسى چون مالك وجود دارد؟

علقمة بن قيس نخعى مى گويد : على همواره اندوه مى خورد و آه مى كشيد تا آنجا كه پنداشتيم مصيبت زده اوست نه ما ، و چند روز اين تاثر در چهره اش ديده مى شد . ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى ، از قول يكى از آزاد كردگان اشتر نقل مى كرد كه چون مالك اشتر كشته شد ،

ميان بارهاى او به اين نامه كه على عليه السلام

براى مردم مصر نوشته بود برخوردند و متن آن چنين بود :

از بنده خدا اميرالمؤ منين به آن گروه از مسلمانان كه چون نسبت به خداوند در زمين عصيان شد و جور و ستم بر نيكوكار و بدكار سايه افكند و نه حقى باقى ماند كه در كنارش استراحت شود و نه از كار زشت نهى شد ، براى خاطر خدا خشم گرفتند . سلام بر شما باد ، من همراه شما پروردگارى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم .

اما بعد ، من بنده يى از بندگان خدا را پيش شما گسيل داشتم كه در بيم و خوف نمى خسبد و از بيم پيشامدهاى بد از رويارويى با دشمنان خوددارى نمى كند . او بر كافران از سوزش آتش شديدتر است . او مالك بن حارث اشتر مذحجى است . سخنش را شنوا باشيد و اطاعت كنيد كه او شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است كه سست ضربه و كند نيست . اگر به شما فرمان داد كه درنگ كنيد اطاعت كنيد تو اگر فرمان داد از حمله باز ايستيد همانگونه رفتار كنيد ، كه او پيشروى و درنگ نمى كند مگر به فرمان من . من شما را در مورد او بر خود ترجيح دادم و اين به سبب خيرخواهى او و شدت مراقبت و حمله بر دشمنان اوست . خداوند شما را با حق محفوظ و در تقوى پايدار بدارد . و سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد .

ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى ، از قول رجال خود نقل مى كند كه چون

به محمد بن ابى بكر خبر رسيد على عليه السلام اشتر را به مصر گسيل داشته است بر او گران آمد . على عليه السلام پس از مرگ اشتر براى او چنين مرقوم فرمود : اما بعد ، به من خبر رسيد كه تو از گسيل داشتن اشتر به منطقه حكومت خودت افسرده شده اى . توجه داشته باش يا اينكه بخواهم كه تو بر كوشش خود بيفزايى و بر فرض كه اين كار را از دست مى دادى و ترا از آن بر كنار مى ساختم ترا به حكومتى كه بر تو آسانتر و خوشتر باشد مى گماشتم . همانا اين مردى كه او را به ولايت مصر گماشتم براى ما مرد خيرخواهى بود و بر دشمن ما سختگير بود . رحمت خدا بر او باد كه روزگارش به سر آمد و به مرگ برخورد و ما از او راضى هستيم ، خدايش از او خشنود باد و پاداش او را افزون و سرانجامش را خوش فرمايد

اينك در صحراى باز به جنگ دشمن خود برو و براى جنگ دامن بر كم زن و با حكمت و موعظه پسنديده مردم را به خداى خويش فراخوان ، ياد خدا و يارى از او را فراوان انجام بده و از او بترس تا مهم ترا كفايت و ترا به ولايت خودت يارى فرمايد . خداوند ما و ترا در مورد آنچه جز به رحمت او به آن نتوان رسيد يارى فرمايد . والسلام . ( 291 )

گويد : محمد بن ابى بكر پاسخ على عليه السلام را چنين نوشت :

به بنده خدا اميرالمؤ منين ، از محمد

بن ابى بكر ، درود بر تو ، همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم . اما بعد ، نامه اميرالمؤ منين به من رسيد آنچه را در آن بود دانستم و فهميدم ، هيچكس بر دشمن اميرالمؤ منين سختگيرتر و بر دوست او مهربانتر و نرمتر از من نيست . اينك بيرون آمده ام و لشكرگاه ساخته ام و همه مردم را امان داده ام ، جز كسانى را كه به ما اعلان جنگ داده و مخالفت و ستيز خود را آشكار ساخته اند . و من فرمان اميرالؤ منين را پيروى مى كنم و آن را حفظ مى كنم و بدان پناه مى برم و آن را برپا مى دارم و در همه حال از خداوند بايد يارى جست . و سلام و رحمت و بركات خداوند بر اميرالمؤ منين باد .

ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله بن عثمان ، از ابى سيف مدائنى ، از ابى جهضم ازدى نقل مى كند كه چون شاميان از جنگ صفين بازگشتند منتظر ماندند تا ببينند داورى دو داور چه مى شود . چون داوران برگشتند و مردم شام به عنوان خلافت با معاويه بيعت كردند موجب افزونى قدرت معاويه شد و حال آنكه عراقيان با على بن ابيطالب عليه السلام اختلاف پيدا كردند . معاويه همت و اندوهى جز مصر نداشت كه از مصريان به سبب نزديكى آنان به شام بيم داشت وانگهى از سختگيرى مصريان بر طرفداران عثمان در وحشت بود ، ولى اين را هم مى دانست وانگهى از سختگيرى مصريان بر طرفداران عثمان در وحشت

بود ، ولى اين را هم مى دانست كه در مصر گروهى هستند كه كشته عثمان ايشان را خوش نيامده است و با على مخالفند و اميدوار بود كه اگر در مصر جنگ با على را آشكار سازد و بر آن پيروز شود از درآمد فراوان در جنگ با على بهره خواهد برد . معاويه ( 292 ) قريشيانى را كه با او بودند فراخواند و آنان عمروعاص سهمى و حبيب بن مسلمه فهرى و بسر بن ارطاة عامرى و صحاك بن قيس فهرى و عبدالرحمان بن خالد بن وليد مخزومى بودند؛ افراد غير قريشى هم مانند شرحبيل بن سمط حميرى و ابوالاعور سلمى و حمزة بن مالك همدانى را فراخواند و به آنان گفت : آيا مى دانيد شما را براى چه كارى فرا خوانده ام .

گفتند : نه . گفت : شما را براى كارى فرا خوانده ام كه براى من سهم است و اميدوارم خداوند متعال در آن مورد يارى دهد . آنان با يكى از ايشان گفتند خداوند كسى را بر غيب آگاه نفرموده است و نمى دانيم چه مى خواهى . عمروعاص گفت : به خدا سوگند ، چنين مى بينم كه موضوع اين سرزمينهاى مصر و بسيارى جمعيت و فراوانى خراج آن ترا به خود مشغول داشته است و ما را دعوت كرده اى تا از راى و انديشه ما در آن باره بپرسى . اينك اگر براى اين كار ما را فرا خوانده و جمع كرده اى تصميم بگير و قاطع باش كه رايى پسنديده دارى ، زيرا كه در فتح مصر عزت تو و يارانت و خوارى

و زبونى دشمنت و سركوبى مخالفانت نهفته است .

معاويه گفت : اى پسر عمروعاص ! آرى براى تو بسيار مهم است . و اين به آن سبب بود كه عمروعاص با معاويه در مورد جنگ با على بيعت كرده بود به شرط آنكه تا هنگامى كه زنده باشد مصر در اختيار او قرار گيرد . معاويه روى به ياران خود كرد و گفت : اين مرد - يعنى عمروعاص - گمانى برده است و گمانش مطابق با حقيقت است . ديگران گفتند : ولى ما نمى فهميم شايد راى ابوعبدالله درست باشد . عمرو گفت : مرا ابوعبدالله مى گويند بهترين گمانها گمانى است كه شبيه يقين باشد .

سپس معاويه ستايش و نيايش بجا آورد و گفت : اما بعد ، ديديد كه خداوند در اين جنگ شما با دشمن شما چه كرد؟ آنان آمده بودند و در اين شرك نداشتند كه شما را ريشه كن مى سازند و سرزمينهايتان را تصرف مى كنند و جز اين باور نداشتند كه شما در چنگ ايشان خواهيد بود ( و خداوند آنان را با خشم خودشان برگرداند و به خيرى نرسيدند و خداوند مومنان را در كارزار كفايت كرد ) ( 293 ) و زحمت جنگ با آنان را از شما كفايت فرمود ، و با آنان به پيشگاه خداوند داورى برديد و خداوند به ميان سود شما و زيان ايشان حكم فرمود؛ سپس به ما وحدت كلمه ارزانى داشت و ميان ما را اصلاح كرد و آنانرا دشمنان يكديگر و پراكنده قرار داد ، آنچنان كه برخى به كفر برخى ديگر گواهى مى دهند و برخى

خون برخى ديگر را مى ريزند . به خدا سوگند ، اميدوارم كه خداوند اين كار را براى ما تمام كند و اينك چنين مصلحت مى بينم كه درباره جنگ مصر چاره سازى كنم راى شما چيست ؟ عمرو بن عاص گفت : از آنچه پرسيدى به تو خبر دادم و به آنچه شنيدى بر تو اشاره كردم . معاويه به ديگران گفت : راى شما چيست ؟ گفتند : ما همان را مصلحت مى بينيم كه عمروعاص مصلحت ديد . گفت : آرى عمرو هر چند محكم و استوار آهنگ همان چيزى را دارد كه گفت ، ولى ما براى ما تفسير نكرد كه سزاوار است چگونه رفتار كنيم ؟ عمرو گفت : من اينك به تو اشاره مى كنم كه چه بايد بكنى : عقيده من اين است كه لشكرى گسيل دارى كه بر ايشان مردى با تدبير و برنده باشد و به مصر رود و در آن پيشروى كند ، در آن حال بزودى مصريانى كه با ما هم عقيده باشند به ما مى پيوندند و او را يارى مى دهند و اگر سپاه تو و پيروانت در مصر با يكديگر بر دشمنان تو متفق شوند اميدوارم كه خداوند تو را يارى دهد و پيروزى ترا آشكار سازد .

معاويه گفت : آيا پيشنهاد ديگرى ندارى كه غير از اين باشد و آن را مورد خود و ايشان عمل كنيم ؟ گفت : نه چيزى نمى دانم .

معاويه گفت : من عقيده ديگرى جز اين دارم ، چنين معتقدم كه با پيروان و دشمنان خودمان مكاتبه كنيم ، به پيروان خود دستور دهيم

تا بر كار خودشان پايدار باشند و رفتن را پيش آنان مژده دهيم و دشمنان خود را به صلح دعوت كنيم و به سپاسگزارى خود اميدوار سازيم و از جنگ خود آنان را بيم دهيم ؛ بدينگونه اگر بدون جنگ آنچه دوست داريم فراهم شود چه بهتر وگرنه پس از آن مى توانيم با آنان جنگ كنيم . اى پس عاص ، تو مردى هستى ، كه براى تو در شتاب و عجله فرخندگى است و حال آنكه براى من در درنگ و مدارا فرخندگى است . عمرو گفت : به آنچه خداوندت ارائه فرمايد عمل كن . به خدا سوگند ، من نمى بينم كه كار تو و ايشان به جنگ نينجامد .

گويد : در اين هنگام براى مسلمة بن مخلد انصارى و معاوية بن حديج كندى كه قبلا با على مخالفت كرده بودند چنين نوشت :

اما بعد ، همانا؟ خداى عزوجل شما را براى كار بزرگى برگزيده است كه به آن وسيله پاداش شما را بزرگ و درجه و مرتبه شما را ميان مسلمانان بلند قرار دهد . شما به خونخواهى خليفه مظلوم قيام كرده ايد و براى خاطر خدا به هنگامى كه حكم قرآن متروك مانده و رها شده است خشم گرفته ايد و با اهل ستم و جور جهاد كرده ايد . اينك شما را به رضوان خدا مژده باد و به يارى دادن سريع دوستان خدا و مواسات با شما در كار اين جهانى و سلطنت ما تا آنجا كه شما را خشنود گرداند و حق شما را به شما برساند . اكنون در كار خود استوار باشيد و با

دشمن خود جهاد كنيد و كسانى را كه بر شما پشت كرده ايد به هدايت فراخوانيد ، گويى لشكر بر سر شما سايه افكنده و آنچه را كه شما خوش نمى داريد بر طرف مى سازد و آنچه مى خواهيد ادامه خواهد يافت . و سلام و رحمت خدا بر شما باد .

معاويه اين نامه را با يكى از آزادكردگان خويش كه نامش سبيع بود گسيل داشت و او نامه را به مصر براى آن دو برد .

در آن هنگام همچنان محمد بن ابى بكر حاكم مصر بود و اين گروه هر چند به او اعلان جنگ داده بودند ولى از هر گونه اقدامى بر ضد او بيم داشتند . سبيع نامه را به مسلمة بن مخلد داد . او نامه را خواند و گفت : آنرا پيش معاويه بن حديج ببر و سپس پيش من برگرد تا پاسخ آنرا از سوى خودم و او بنويسم . فرستاده نامه را براى معاوية بن حديج برد و براى او خواند و گفت : مسلمه به من فرمان داده است نامه را پيش او برگردانم تا از سوى خودش و تو پاسخ دهد . گفت : به او بگو اين كار را حتما انجام دهد . او نامه را نزد مسلمة آورد و او از سوى خود معاوية بن حديج اين چنين پاسخ داد :

اما بعد ، اين كارى كه خود را داوطلب انجام آن كرده ايم و خداوند ما را بر دشمنان برانگيخته است كارى است كه در آن اميد به پاداش و ثواب خداى خود و پيروزى بر مخالفان خويش بسته ايم و انتقام جويى

نسبت به كسانى است كه بر پيشواى ما ( عثمان ) خروج كردند و سرزمين ما را مورد تاخت و تاز قرار دادند . ما موفق شده ايم در اين سرزمين خود همه ستمگران را برانيم و افراد عادل و دادگر را به قيام با خود واداشته ايم ، تو در نامه خود يادآور شده اى كه از امكانات سلطنت خود و آنچه دارى ما را يارى مى دهى . به خدا سوگند ما نه به خاطر مال قيام كرده ايم و نه اراده آنرا داريم اگر خداوند براى ما آنچه را كه مى خواهيم و در طلب آن هستيم فراهم نمايد و آنچه را آرزوى آنرا داريم به ما ارايه فرمايد همانا كه دنيا و آخرت از پروردگار جهانيان است و خداوند هر را به گروهى از بندگان خويش پاداش داده است ، همچنان كه در كتاب خويش فرموده است ( خداوند پاداش پسنديده آخرت را به آنان عنايت مى فرمايد و خداوند نيكوكاران را دوست مى دارد . ) ( 294 ) اينك تو سواران و پيادگان خويش را گسيل دار . دشمن ما نخست بر ما گستاخ بود و ميان ما ايشان اندك بوديم ، در صورتى كه امروز آنان از ما به ترس افتاده اند و ما به آنان اعلان جنگ كرده ايم . اگر نيروى امدادى از جانب تو به ما برسد خداوند پيروزى را نصيب تو خواهد كرد . هيچ نيرويى جز بر خدا نيست و او ما بسنده و بهترين كارگزار است گويد : اين نامه در حالى كه به دست معاويه رسيد كه در فلسطين بود ،

او همان افراد قريشى و غير قريشى را كه نام برديم فراخواند و آن نامه را براى آنان خواند و سپس پرسيد : نظرتان چيست ؟ گفتند : چنين مصلحت مى بينيم كه لشكر گران از سوى خود گسيل دارى و ته به خواست و فرمان خداوند مصر را خواهى گشود .

قسمت چهارم

معاويه : به عمروعاص گفت : اى ابا عبدالله ، براى حركت به مصر آماده شود و او را با شش هزار تن گسيل داشت و چون عمروعاص حركت كرد معاويه براى بدرقه او حركت كرد و هنگام بدرود او گفتن اى عمرو ترا به تقواى از خدا و مدارا سفارش مى كنم كه امر فرخنده اى است و تو را به درنگ كردن سفارش مى كنم كه شتاب از شيطان است و به اينكه هر كس به تو روى آورد او را بپذيرى و او را به مهلت بده ، اگر توبه كرد و برگشت كه از او مى پذيرى و اگر نپذيرفت حمله كردن پس از شناخت در اتمام حجت بهتر و سرانجامش بهتر است . و مردم را به صلح و جماعت فراخوان و اگر پيروز شدى يارانت برگزيده و بهترين مردم در نظر تو باشند و نسبت به همگان نيكى كن .

گويد : عمرو با سپاه حركت كرد و چون به مصر رسيد نزديك شد طرفداران عثمان پيش او جمع شدند . او اقامت كرد و براى محمد بن ابى بكر چنين نوشت : اما بعد ، اى پسر ابى بكر ! خون و جان خود را از من دور بدار كه دوست ندارم ناخن من ترا در يابد

و مردم در اين سرزمينها در ستيز با تو متحد و از پيروى تو پيشمان شده اند و اگر جنگ درگيرد ترا تسليم مى كنند . ( از مصر رو كه من براى تو خير خواهانم ) ( 295 ) والسلام .

گويد : عمروعاص همراه نامه يى را هم كه معاويه براى محمد بن ابى بكر نوشته بود براى او فرستاد و در آن نامه چنين آمده بود :

اما بعد ، سرانجام ستم و شورش بدبختى بزرگ است و ريختن خون حرام ، كسى را كه مرتكب آن شده است از بدبختى در اين دنيا و عذاب سخت در آخرت به سلامت نمى دارد . و ما هيچ كس را نمى دانيم كه از تو بر عثمان بيشتر ستم كرده و عيب گرفته باشد و بيش از تو با او ستيز كرده باشد . با كسانى كه بر او شورش كردند همراهى كردى و آنان را يارى دادى و همراه كسانى كه خوان او را ريختند خونش را ريختى و با اين حال گمان مى برى كه من از تو چشم پوشيده و در خوابم و به سرزمين و شهرى مى آيى كه و در آن امان مى يابى ، در حالى كه بيشتر مردمش ياران من اند و انديشه مرا دارند و سخن تو را نمى پذيرند و از من عليه تو فرياد خواهى مى كنند . من گروهى را پيش تو گسيل داشتم كه بر تو سخت خشمگين هستند . خونت را خواهند ريخت و با جهاد با تو به خداوند تقرب مى جويند و با خداوند عهد بسته اند كه ترا بكشند

و بر فرض كه چنين تعهدى همى نمى كردند و باز خداوند ترا به دست ايشان يا دست گروهى ديگر از اولياى خود خواهد كشت . من ترا بر حذر مى دارم و مى ترسانم كه خداوند از تو انتقام مى گيرد و قصاص خون ولى و خليفه خود را از تو ، به سبب ظلم و ستم تو بر او ، خواهد گرفت كه تو در محاصره عثمان و روز جنگ در خانه او با وى در افتاده اى و دشمنى كردى و با سر نيزه پهن خود ميان احشاء و رگهاى گردنش زدى . با همه اينها من كشتن ترا خوش نمى دارم و دوست نمى دارم اين كار را در مورد تو بر عهده بگيرم و هر كجا باشى خداوند هرگز ترا از بدبختى بر كنار نمى دارد بنابراين ، برو و جان خود را نجات بده . والسلام

گويد : محمد بن ابى بكر هر دو نامه را در هم پيچيد و براى على عليه السلام فرستاد و براى او چنين نوشت :

اما بعد ، اى اميرالمؤ منين ، عاصى پس عاص در كناره هاى مصر فرود آمده است و كسانى از مردم اين سرزمين كه با او هم عقيده هستند پيش او جمع شده اند ، او همراه لشكرى بزرگ است . از كسانى كه هم كه پيش من هستند نوعى سستى مى بينم ، اگر ترا به سرزمين مصر نيازى است با اموال و مردان مرا يارى كن . و سلام و رحمت و بركات خود بر تو باد .

گويد : على عليه السلام براى محمد بن ابى بكر چنين

نوشت :

اما بعد ، پيك نامه ات را پيش من آورد ، نوشته بودى پسر عاص در لشكرى گران فرود آورده است و كسانى كه با او هم عقيده بوده اند به او پيوسته اند ، بيرون رفتن كسانى كه با او هم عقيده اند بهتر از اقامت آنان پيش توست و نوشته بودى كه از كسانى كه پيش تو هستند نوعى سستى ديده اى ، بر فرض كه ايشان سست شوند تو سست مشو ، شهر خود را استوار كن و پيروان را نزد خود جمع كن و ميان لشكر گاه خودت نگهبانان و پاسداران بگمار و كنانة بن بشر را كه معروف به خيرخواهى و تجربه و دليرى است به مقابله آن قوم بفرست ، من هم مردم را بر هر مركوب رام و سركش پيش تو مى فرستم ؛ تو در مقابل دشمن پايدارى كن و با بصيرت پيشروى داشته باش و با نيت خالص خود و در حالى كه كار خود را براى خداوند انجام دهى با آنان جنگ كن ، و بر فرض كه گروه تو از لحاظ شمار كمتر باشند خداوند متعال گروه اندك را يارى مى دهد و گروه بسيار را خوار مى سازد . دو نامه آن دو تبهكار را كه در گناه همدست و بر گمراهى يكدل شده اند و براى حكومت به يكديگر رشوه مى دهند و بر دينداران تكبر مى فروشند خواندم ، آنان كه همچون كسانى كه پيش از ايشان بودند از كار خود فقط در اين جهان بهره مند خواهند شد . بنابراين ، هياهو و درخشش ظاهرى آن دو به تو

زيانى نخواهد رساند و اگر تا كنون به آنان پاسخ نداده اى و درخشش ظاهرى آن دو به تو زيانى نخواهد رساند و اگر تا كنون به آنان پاسخ نداده اى پاسخى كه سزاوار آن هستند بنويس كه هر چه بخواهى براى آنان پاسخ دارى . والسلام

گويد : محمد بن ابى بكر پاسخ نامه معاويه را چنين نوشت :

اما بعد ، نامه ات ، براى من رسيد ، در مورد عثمان امورى نوشته بودى كه من از آن نزد تو پوزش نمى خواهم ، و فرمان داده بودى از تو فاصله بگيرم و دور شوم ، گويى خيرخواه منى ! و مرا از جنگ ( 296 ) مى ترسانى ، گويى نسبت به من مهربانى و حال آنكه من اميدوارم جنگ به زيان شما تمام شود و خداوند شما را در آن هلاك كند و خوارى و زبونى بر شما فرود آورد و بر جنگ پشت كنيد ، و بر فرض كه در اين جهان امر به سود شما باشد؛ به جان خودم سوگند چه ستمگرانى را كه شما يارى داده ايد و چه مومنانى را كه شما كشته و مثله كرده ايد . بازگشت به سوى خداوند است و كارها به او باز مى گردد و او مهربانترين مهربانان است . و از خدا درباره آنچه شما مى گوييد بايد يارى خواست .

گويد : محمد بن ابى بكر پاسخ نامه عمرو بن عاص را نيز چنين نوشت :

اما بعد ، نامه ات را فهميدم و آنچه را كه گفته بودى دانستم . چنين پنداشته اى كه خوش ندارى از تو ناخنى به من بند

شود ، خدا را گواه مى گيرم كه تو از ياوه گويانى و حال آنكه پنداشته اى كه خيرخواه منى و سوگند كه تو در نظر من متهم ( به دروغ ) هستى و نيز پنداشته اى كه مردم اين سرزمين مرا از خود رانده و از پيروى من پشيمان شده اند . آنان حزب تو و حزب شيطان رجيم هستند و خداوند پروردگار جهانيان ما را بسنده و بهترين كارگزار است . و من بر خداوند نيرومند مهربان كه پروردگار عرش عظيم است توكل دارم .

ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى نقل مى كرد كه مى گفته است : عمروعاص آهنگ مصر كرد . محمد بن ابى بكر ميان مردم برخاست و پس از سپاس و ستايش خداوند چنين گفت :

اما بعد اى گروه مسلمانان و مؤ منان ! همانا مردمى كه هتك حرمت مى كنند و در گمراهى مى افتند و با زور و ستم و گردنكشى شما برخاسته اند و با لشكرها آهنگ شما كرده اند . هر كس بهشت و آمرزش را مى خواهد و به جنگ آنان برود و در راه خداوند با آنان جهاد كند . خدايتان رحمت كناد ! همراه كنانة بن بشر شتابان برويد .

حدود دو هزار مرد با كنانة رفتند و محمد بن ابى بكر همراه دو هزار تن از پى آنان بود و در پايگاه خويش اندكى ماند . عمرو بن عاص كه به مقابله كنانة ؟ فرمانده مقدمه محمد بن ابوبكر بود آمد و همينكه عمرو نزديك كنانة رسيد گروهها را پياپى به مقابله كنانه فرستاد ، گروهى بعد

از گروهى ، ولى هر گروهى از شاميان كه مى رسيد كنانه با همراهان خود بر آنها حمله مى كرد ولى هر گروهى از شاميان كه مى رسيد كنانه با همراهان خود بر آنها حمله مى كرد و چنان ضربه مى زد كه آنان را به سوى عمروعاص مى راند و اين كار را چند بار انجام داد . عمروعاص كه چنين ديد به معاوية بن حديج كندى پيام فرستاد و او با شما بسيارى به يارى او آمد . كنانه چون آن لشكر را بديد از اسب خويش پياده شد يارانش هم پياده شدند او شروع به شمشير زدن بر آنان كرد و اين آيه را تلاوت مى كرد ( هيچ نفسى نمى ميرد مگر به فرمان خدا اجلى است ، ثبت شده ) ( 297 ) و چندان با شمشير بر ايشان ضربت مى زد و تا آنجا كه شهيد شد . خدايش رحمت كناد !

ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى ، از محمد بن يوسف نقل مى كند كه چون كنانة كشته شد عمروعاص آهنگ محمد بن ابى بكر كرد و چون ياران محمد از گرد او پراكنده شده بودند او آرام بيرون آمد و به راه خويش ادامه داد تا آنكه به ويرانه يى رسيد و به آن پناه برد . عمرو بن عاص آمد و داخل شهر ( فسطاط ) ( 298 ) و معاوية بن حديج به تعقيب و جتسجوى محمد بن ابى بكر رفت ؛ به چند تن غير مسلمان در كنار راه رسيد و از آنان پرسيد : آيا ناشناسى از كنار

آنان نگذشته است ؟ نخست گفتند : نه . سپس يكى از ايشان گفت : من در اين خرابه رفتم ديدم مردى آنجا نشسته است . معاويه بن حديج گفت : به خداى كعبه كه خود اوست . و همگى دوان دوان رفتند تا پيش محمد رسيدند و او را بيرون آوردند و نزديك بود از تشنگى بميرد و او را به فسطاط آوردند . در اين هنگام برادر محمد بن ابوبكر ، عبدالرحمان كه در لشكر عمروعاص بود برخاست و به عمرو گفت : به خدا سوگند ، نبايد برادرم اعدام شود ! به معاويه بن حديج پيام بده و او را از اين كار منع كن . عمرو بن عاص به معاويه پيام فرستاد كه محمد را پيش من آورد . معاوية گفت : شما كنانة بن بشر را كه پسر عموى من است كشتيد و اكنون من محمد را آزاد كنم ؟ هرگز ! ( آيا كافران شما بهتر از آنانند ، يا براى شما برائتى در كتابهاى آسمانى است ! ) ( 299 ) محمد گفت : قطره يى آب به من بياشامانيد . معاوية بن حديج گفت : خدا مرا سيراب نكناد اگر هرگز به تو قطره يى آبى بدهم ، شما عثمان را از اينكه آب بياشامد مانع شديد و او را در حالى كه روزه بود و محرم كشتيد و خداوند به او از شربت گواراى بهشتى نوشاند . به خدا سوگند ، اى پسر ابوبكر ترا در حالى مكه تشنه باشى خواهم كشت و خداوند از آب سوزان و چركابه خونين دوزخ به تو مى آشاماند .

محمد بن ابى بكر به او گفت : اى پسر زن يهودى ريسنده ! اين به دست خداوند است كه دوستانش را سيراب مى كند و دشمنانش را تشنه مى دارد و آنان تو و افراد نظير تو و كسانى هستند كه تو آنان را دوست مى دارى و آنان ترا دوست مى دارند . به خدا سوگند ، اگر شمشيرم در دستم بود نمى توانستيد به من اين چنين دسترسى پيدا كنيد . معاوية بن حديج به او گفت : آيا مى دانى با تو چه خواهم كرد؟ ترا در شكم اين خر مرده مى كنم سپس آنرا آتش مى زنم محمد گفت : بر فرض كه با من چنين كنيد چه بسيار كه نسبت به اولياى خدا چنين كرده اند . به خدا سوگند ، آرزومندم كه خداوند اين آتشى كه مرا به آن مى ترسانى بر من سرد و سلامت بدارد همچنان كه خداوند براى خليل خود ، ابراهيم چنين كرد و اميدوارم كه آن آتش را بر تو و دوستانت قرار دهد همانگونه كه بر نمرود و دوستانش قرار داد و نيز اميدوارم كه خداوند تو و پيشوايت معاويه و اين شخص را - اشاره به عمروعاص كرد - به آتش سوزان بسوزاند ( كه هر چه فرو كش كند خداوند بر فروزندگى آن بيفزايد ) ( 300 ) . معاوية بن حديج به او گفت : من ترا با ستم نمى كشم ، بلكه در قبال خون عثمان بن عفان مى كشم . محمد گفت : ترا با عثمان چه كار ! مردى كه ستم ورزيد و حكم خدا و

قرآن را دگرگون ساخت و خداوند متعال فرموده است : ( كسانى كه به آنچه خدا فرستاده است حكم نكنند آنان كافرانند ) . ( آنان ستمگرانند ) . ( آنان فاسقانند ) .

( 301 ) ما بر او نسبت به كارهاى ناروايى كه كرد خشم گرفتيم و خواستيم آشكارا خود را از خلافت خلع كند ، نپذيرفت و گروهى از مردم او را كشتند .

معاوية بن حديج خشمگين شد و او را به جلو آورد و گردنش را زد و سپس جسدش را درون شكم خر مرده اى كرد و آتش زد .

چون اين خبر به عايشه رسيد بر او سخت زارى و بيتابى كرد و در تعقيب هر نمازى قنوت مى خواند و بر معاوية بن ابى سفيان و عمرو بن عاص و معاوية بن حديج نفرين مى كرد و اهل و عيال و فرزندان برادرش را تحت تكفل گرفت و قاسم بن محمد هم ميان آنان بود .

گويد : معاوية بن حديج مردى پليد و نفرين شده بود كه به على بن ابيطالب عليه السلام دشنام مى داد .

ابراهيم ثقفى مى گويد : عمرو بن حماد بن طلحة قناد ، از على بن هاشم ، از پدرش ، از داود بن ابى عوف براى ما حديث كرد كه معاويه بن حديج در مسجد مدينه به حضور حسن بن على عليه السلام آمد . حسن به او فرمود : اى معاويه واى بر تو ! تو همانى كه اميرالمؤ منين على عليه السلام را دشنام مى دهى ! همانا به خداوند سوگند ، اگر روز قيامت او را ببينى ، و تصور نمى

كنم كه او را ببينى ، در حالى خواهى ديد كه ساقهاى پايش را برهنه كرده و به چهره اشخاصى نظير تو مى كوبد و آنان را از كنار حوض ( كوثر ) مى راند همانگونه كه شتران بيگانه را مى رانند .

ابراهيم مى گويد : محمد بن عبدالله بن عثمان ، از مدائنى ، از عبدالملك بن عمير ، از عبدالله بن شداد براى من نقل كرد كه عايشه پس از كشته شدن محمد سوگند خورد كه هرگز تا هنگامى كه مى ميرد گوشت كباب شده نخورد ، و هيچگاه پاى او نيم لغزيد مگر اينكه مى گفت : نابود باد معاوية بن ابى سفيان و عمروعاص و معاويه بن حديج !

قسمت پنجم

ابراهيم مى گويد : هاشم روايت مى كرد كه چون خبر كشته شدن محمد و آنچه نسبت به او كرده بودند به مادرش اسماء بنت عميس رسيد خشم خود را به ظاهر فرو خورد و به محل نماز گزاردن خود رفت و چنان شد كه خون از دهان ( يا پستانهاى ) او فوران كرد . ابراهيم مى گويد : ابن عايشه تيمى ، از قول رجال خود ، از كثير نوا نقل مى كرد كه به روزگار زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوبكر مى گويد : ابن عايشه ، تيمى ، از قول رجال خود ، از كثير نوا نقل مى كرد كه به روزگار زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوبكر به جنگى رفته بود . اسماء بنت عميس كه همسرش بود خواب ديد گويى ابوبكر موهاى سر و ريش خود را حنا بسته بود

و جامه سپيدى بر تن دارد . او پيش عايشه آمد و خواب خود را براى او نقل كرد . عايشه گفت : اگر خوابت درست باشد ابوبكر كشته شده است ، خضاب او خون او جامه سپيدش كفن اوست و گريست . در همين حال كه او مى گريست پيامبر ( ص ) وارد شد و پرسيد : چه چيزى او را به گريه واداشته است ؟ گفتند : اى رسول خدا ، كسى او را به گريه نينداخته است اسماء خوابى را كه درباره ابوبكر ديده است بيان كرد ، و چون براى پيامبر نقل شد فرمود : ( چنان نيست كه عايشه تعبير كرده است بلكه ابوبكر به سلامت باز مى گردد و اسماء را مى بيند و اسماء به پسرى حامله مى شود و نامش را محمد خواهد گذاشت و خداوند او را مايه خشم كافران و منافقان قرار مى دهد . ) ( 302 ) گويد : و همان گونه بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر داد .

ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى براى ما نقل كرد كه چون محمد بن ابى بكر و كنانة بن بشر كشته شدند عمروعاص براى معاويه چنين نوشت :

اما بعد ، ما با محمد بن ابى بكر و كنانة بن بشر كه همراه لشكرهايى از مصر بودند برخورديم و آنان را به كتاب و سنت فراخوانديم . آنان از پذيرش حق خوددارى كردند و در گمراهى سرگشته ماندند . ما با آنان جنگ كرديم و از خداى عزوجل يارى خواستيم و خداوند بر چهره و

پشت ايشان زد و شانه و دوش آنان را در اختيار ما گذاشت و محمد بن ابى بكر و كنانة بن بشر كشته شدند . و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را .

ابراهيم مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى ، از حارث بن كعب بن عبدالله بن قعين ، از حبيب بن عبدالله براى من نقل كرد كه مى گفته است : به خدا سوگند ، من خودم پيش على عليه السلام نشسته بودم كه عبدالله بن معين و كعب بن عبدالله از سوى محمد بن ابى بكر به حضورش آمدند و پيش از واقعه از او يارى خواستند و فريادرسى خواستند . على عليه السلام برخاست و ميان مردم ندا داده شد كه جمع شوند و مردم جمع شدند . على عليه السلام به منبر رفت و سپاس و ستايش خداوند را بجا آورد و از پيامبر نام برد و بر او درود فرستاد و سپس چنين گفت : اما بعد ، اين صداى استغاثه و فرياد خواهى محمد بن ابى بكر و برادران مصرى شماست . پس نابغه ( عمروعاص ) ، كه دشمن خدا و دشمن هر كسى است كه خدا را دوست مى دارد و دوست هر كسى است كه با خدا ستيز مى كند ، آهنگ ايشان كرده است . مبادا كه گمراهان در كار باطل خود و گرايش به راه طاغوت بر گمراهى و بطلان خويش از شما استوارتر جمع شوند و حال آنكه شما بر حقيد . آنان با شما و برادرانتان جنگ را آغاز كرده اند . اينك اى بندگان خدا ، براى يارى دادن

و مساوات به يارى آنان بشتابيد . مصر از شام بزرگتر است و مردمش بهترند . مبادا در مورد مصر مغلوب شويد كه باقى ماندن مصر در دست شما مايه عزت و شوكت ما و نگونبختى دشمن شماست . به سوى جرعة برويد تا به خواست خداوند متعال فردا همگان آنجا باشيم . گويد : جرعه نام جايى ميان حيره و كوفه است .

گويد : فرداى آن روز على عليه السلام پياده به جرعه رفت و صبح زود آنجا بود و تا نيمروز همانجا ماند يكصد مرد هم به او نپيوستند . برگشت و چون شب شد به اشراف كوفه پيام فرستاد و آنانرا فراخواند . آمدند و در قصر حكومتى به حضورش رسيدند ، و او را سخت افسرده و اندوهگين بود . فرمود : سپاس خداوند را بر هر كارى كه تقدير فرموده و بر هر سرنوشتى كه مقدر داشته است و مرا گرفتار شما كرده است . گروهى كه چون فرمان مى دهم اطاعت نمى كنند و چون فرا مى خوانم پاسخ نمى دهند؛ كسان ديگرى جز شما بى پدر باشند؟ شما در مورد نصرت دادن خودتان و جهاد در راه حق خودتان چه انتظارى و چه چشمداشتى داريد؟ مرگ در اين دنيا از خوارى و زبونى در قبال غير حق بهتر است . به خدا سوگند ، اگر مرگم فرا رسد كه خواهد رسيد؛ مرا از مصاحبت شما سخت خشمناك خواهد يافت .

مگر دينى وجود ندارد كه شما را جمع كند؟ مگر غيرت و حميتى نيست كه شما را به خشم آورد؟ مگر نمى شنويد كه دشمن از سرزمينهاى شما مى

كاهد و بر شما حمله مى آورد؟ اين مايه شگفتى نيست كه معاويه جفاكاران فرومايه و ستمگر را فرا مى خواند ، بدون اينكه به آنان عطا و كمك هزينه يى دهد وئ در هر سال يك يا دو يا سه بار تقاضاى او را مى پذيرند و هر جا كه او خواهد مى روند . اينك من شما را كه خردمندان و بازمانده مردميد دعوت مى كنم ( آن هم با پرداخت كمك هزينه و به برخى از شما با پرداخت مقررى ساليانه ) ( 303 ) و شما اختلاف نظر مى كنيد و از گرد من پراكنده مى شويد و نسبت به من نافرمانى و با من مخالفت مى كنيد .

مالك بن كعب ارحبى برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين مردم را با من گسيل فرماى كه ( ديگر جاى درنگ نيست ) و اجر و ثواب جز در كارهاى سخت و ناخوش داده نمى شود . سپس به مردم نگريست و گفت : از خدا بترسيد و دعوت امام خود را پاسخ دهيد و او را يارى دهيد و با دشمن خود جنگ كنيد . اى اميرالمؤ منين ! ما به سوى ايشان مى رويم . على عليه السلام به سعد ، آزاد كرده خود فرمود : جار بزند كه اى مردم همراه مالك بن كعب به مصر برويد . ( 304 ) و چون سفر سخت و مكروهى بود ( و مالك بن كعب را خوش نمى داشتند ) تا يك ماه كسى بر او جمع نشد ، و چون گروهى بر او جمع شدند مالك بن كعب با آنان

از كوفه بيرون آمد و كناره شهر پايگاه ساخت . على عليه السلام بيرون آمد . و نگريست و همه كسانى كه با مالك جمع شده بودند حدود دو هزار بودند .

على فرمود : در پناه نام خدا حركت كنيد ( 305 ) ، شما چگونه ايد؟ به خدا سوگند؛ گمان نمى كنم پيش از آنكه كار آنان از دست بشود به آنان برسيد .

مالك با آنان بيرون شد و پنج شب از حركت آنان گذشته بود كه حجاج بن غزية انصارى به حضور على آمد و عبدالرحمان بن مسيب فرازى هم از شام آمد . ابن مسيب فرازى از جاسوسان على عليه السلام در شام بود كه ديده بر هم نمى نهاد . حجاج بن عزية انصارى هم با محمد بن ابى بكر در مصر بود . حجاج آنچه را خود ديده بود نقل كرد . فزارى هم گفت : از شام بيرون نيامده است تا هنگامى مژده رسانان يكى پس از ديگرى از سوى عمروعاص رسيده و مژده فتح مصر و كشته شدند محمد بن ابى بكر را آورده اند تا اينكه سرانجام معاويه روى منبر خبر كشته شدن او را اعلام كرده است . فرازى گفت : اى اميرالمؤ منين هيچ روزى را شادتر از روزى كه در شام خبر كشته شدن محمد به آنان رسيد نديده ام . على عليه السلام فرمود : اما اندوه ما بر كشته شدند او نه تنها به اندازه شادى آنان كه چند برابر آن است .

گويد : على عليه السلام عبدالرحمان بن شريح را پيش مالك بن كعب فرستاد و او را از ميان راه

برگرداند .

گويد على عليه السلام بر محمد بن ابى بكر چندان اندوهگين شد كه آشكارا در چهره اش نشان آن ديده مى شد و ميان مردم براى ايراد سخن برخاست و پس از ستايش و نيايش خداوند چنين فرمود :

همانا مصر را تبهكاران و دوستداران جور و ستم و همانان كه مردم را از راه خدا باز مى داشتند و اسلام را به كژى مى كشاندند گشودند . آگاه باشيد كه محمد بن ابى بكر به شهادت رسيد . رحمت خدا بر او باد ! او را در پيشگاه خداوند به حساب مى آوريم . همانا به خدا سوگند ، تا آنجا كه من مى دانم او از آنان بود كه انتظار مرگ را مى كشيد و براى ثواب كار مى كرد و از چهره هر نابكار نفرت داشت و چهره مومن را دوست مى داشت . همانا به خدا سوگند ، من خود را به كوتاهى و ناتوانى سرزنش نمى كنم و من در كار جنگ براستى كوشا و بينايم . من همواره در جنگ پيشگام هستم و راههاى دورانديشى را به خوبى مى شناسم و با راى صحيح قيام و از شما آشكارا فرياد خواهى مى كنم و بى پرده استغاثه ، ولى سخن از من نمى شنويد و فرمانم را اطاعت نمى كنيد تا كارها بد فرجام مى شود و شما مردمى هستيد كه با شما نمى توان در طلب خونى بر آمد و از اندوههاى درونى كاست ، پنجاه و چند شب است كه شما را به يارى دادن برادرانتان فرا مى خوانم ولى همچون شترى كه به درد ناف گرفتار

شده براى من ناليديد و چنان زمين گير شديد همچون كسى كه قصد جهاد و كسب اجر و ثواب ندارد . سپس از شما لشكرى كوچك و ناتوان و پريشان فراهم آمد ( كه گويى آنان را به سوى مرگ مى برند و خود مى نگرند ) ( 306 ) اف بر شما باد ! و سپس از منبر فرود آمد و به خانه خود رفت . ( 307 )

ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله ، از مدائنى براى ما نقل كرد كه على عليه السلام براى عبدالله بن عباس كه در آن هنگام حاكم بصره بود چنين نوشت :

به نام خداوند بخشنده مهربان . از بنده خدا على اميرالمومنين به عبدالله بن عباس . سلام . و رحمت و بركات خدا بر تو باد !

اما بعد ، همانا مصر گشوده شد و محمد بن ابى بكر شهيد شد . او را در پيشگاه خداوند عزوجل حساب مى كنيم . من براى مردم نوشتم و در آغاز كار به آنها پيشنهاد كردم و فرمان دادم پيش از وقوع حادثه او را يارى دهند و نهان و آشكار و پيوسته آنرا فرا خواندم ، برخى از ايشان با كراهت آمدند و برخى دروغ آوردند و برخى هم در حالى كه دست از يارى ما كشيده بودند فرو نشستند . از خداوند مسالت مى كنم كه براى من از ايشان گشايشى فراهم آورد و بزودى مرا از آنان آسوده فرمايد . به خدا سوگند ، اگر نه اين بود كه دل بر شهادت بسته ام و طمع دارم كه در جنگ با دشمن خود به

شهادت برسم دوست داشتم حتى يك روز هم با اين قوم نباشم . خداوند براى ما و تو تقوى و هدايت خويش را مقدر فرمايد كه خداوند بر هر كار تواناست . و سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد .

گويد : عبدالله بن عباس براى على عليه السلام چنين نوشت :

براى بنده خدا على اميرالمؤ منين ، از عبدالله بن عباس . سلام و رحمت و بركات خداوند بر اميرالمؤ منين باد ! اما بعد ، نامه ات رسيد كه در آن از سقوط مصر و كشته شدن محمد بن ابى بكر سخن گفته بودى و اينكه از خداوند متعال مسالت مى كنم كه گفتار و نام ترا بلند مرتبه فرمايد و بزودى با فرشتگان ياريت دهد و بدان كه خداوند براى تو چنين مى كند و دعوت ترا عزت مى بخشد و دشمنت را زبون مى سازد . اى اميرالمؤ منين ، بايد بگويم كه مردم گاهى سستى نشان مى دهند ولى باز به نشاط مى آيند . اى اميرالمؤ منين با آنان مهربانى و مدارا كن و اميدوارشان ساز و از خداوند بر آنان يارى بخواه تا خداوند اندوهت راى كفايت كند . و سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد .

ابراهيم ثقفى مى گويد : از مداينى روايت شده كه گفته است : عبدالله بن عباس از بصره به حضور على عليه السلام آمد و او را در مرگ محمد بن ابى بكر تسليت داد .

مدائنى روايت مى كند كه على عليه السلام فرمود : خداوند محمد بن ابى بكر را رحمت فرمايد ، نوجوان بود و

من اراده كرده بودم كه هاشم بن عتبة مرقال ( 308 ) را بر مصر بگمارم و به خدا سوگند ، اگر او ( ولايت ) مصر را بر عهده مى گرفت هرگز عرصه را براى عمروعاص و يارانش رها نمى كرد و كشته نمى شد مگر در حالى كه شمشيرش در دستش باشد . اين سخن من نكوهش محمد نيست كه او هم خود را سخت به زحمت انداخت و هر چه بر عهده اش بود انجام داد .

مدائنى مى گويد : به على عليه السلام گفته شد : اى اميرالمؤ منين ! بر كشته شدن محمد بن ابى بكر سخت بى تابى كردى . فرمود : چه مانعى داشته است ، او ربيب و دست پرورده من و براى پسرانم همچون برادر بود و من پدر او و او پسرم محسوب مى شد .

خطبه على عليه السلام پس از كشته شدن محمد بن ابى بكر

قسمت اول

( 309 ) ابراهيم ثقفى از قول رجال خود ، از عبدالرحمان بن جندب ، از پدرش نقل مى كند كه على عليه السلام پس از سقوط مصر و كشته شدند محمد بن ابى بكر خطبه يى ايراد كرد و در آن چنين فرمود : اما بعد ، همانا كه خداوند محمد صلى الله عليه و آله را بيم دهنده براى همه جهانيان و امين بر قرآن و گواه بر اين امت برانگيخته است و شما گروههاى عرب در آن هنگام در بدترين دين و بدترين خانه و سرزمين بوديد . روى سنگهاى زبر كه زير آن مارهاى كر و خاربن پراكنده بود همچون شتران به زانو در آمده بوديد . آب ناپاك مى آشاميديد و خوراك ناپاك مى

خورديد . خونهاى خود را مى ريختيد و فرزندان ( دختران ) خود را مى كشتيد و پيوند خويشاوندى خويش را مى بريديد و اموال يكديگر را به حرام و بيهوده مى خورديد . راههاى شما بيمناك و بتها ميان شما بر پا بود . ( و بيشتر آنان به خدا ايمان نمى آورند بلكه مشركند . ) ( 310 )

خداى عزوجل بر شما به وجود محمد صلى الله عليه و آله منت نهاد و او را كه از خود شما بود به رسالت سوى شما برانگيخت . او به شما كتاب و حكمت و فرائض و سنن را آموخت و شما به رعايت پيوند خويشاوندى و حفظ خونهايتان و اصلاح ميان يكديگر فرمان داد و مقرر فرمود : ( كه امانتها را به صاحبش برگردانيد ) ( 311 ) و به عهد و پيمان وفا كنيد ، ( و سوگندها را پس از موكد ساختن آن نشكنيد ) ( 312 ) و اينكه به يكديگر مهربانى و نيكى كنيد و بخشش و رحم ، و شما را از غارت و ستم و حسد و ظلم و دشنام دادن به يكديگر و باده نوشى و كم فروشى و كاستن ترازو نهى فرمود و ضمن آنچه از آيات كه بر شما خوانده شد ، به شما فرمان داد كه زنا مكنيد و ربا مخوريد و اموال يتيمان را با ستم مخوريد و امانت ها را به صاحبش برگردانيد و در زمين تباهى مكنيد ( 313 ) و از حد خود در نگذريد كه خداوند متجاوزان را دوست نمى دارد . پيامبر صلى الله عليه و آله

به هر كار خيرى كه به بهشت نزديك مى كند و از دوزخ دور مى سازد شما را فرمان داده و از هر بدى كه به دوزخ نزديك از بهشت دور مى سازد شما را بازداشته است .

و چون روزگارش به سر آمد خداوندش او را سعادتمند و پسنديده قبض روح فرمود . واى از اين سوگ ! كه نه تنها ويژه خويشاوندان و نزديكان او بود كه براى عموم مسلمانان بود . مصيبتى چون آن مصيبت پيش از آن نديده اند و پس از آن هم مصيبتى به آن بزرگى و نظيرش نخواهند ديد . و چون پيامبر ( ص ) رحلت فرمود مسلمانان پس از او بر سر فرمانروايى نزاع كردند ، و به خدا سوگند هرگز در انديشه من نمى گذشت و گمانش را نداشتم كه عرب پس از محمد صلى الله عليه و آله حكومت را از خاندان او برگردانند و مرا از آن بركنار دارند و چيزى مرا به خود نياورد مگر اينكه ديدم مردم بر ابوبكر جمع شدند و از هر سو به جانب او مى دوند تا با او بيعت كنند . من از بيعت دست بداشتم كه مى ديدم خودم به مقام محمد صلى الله عليه و آله سزاوارتر از كسى هستم كه پس از او حكومت را بر عهده گرفته است . مدتى همچنان درنگ كردم تا آنكه ديدم گروهى از مردم از اسلام برگشته اند و براى نابودى دين خدا و ملت محمدى فرا مى خوانند . ( 314 ) در اين هنگام بود كه ترسيدم اگر اسلام و مسلمانان را يارى ندهم در آن

رخنه و ويرانى ببينم كه مصيبت آن به مراتب بزرگتر از اين است كه فرماندهى بر شما را از دست بدهم ، كه آن زمامدارى بهره چند روزى است و سپس همچون آب نما از ميان مى رود و همچون ابر پراكنده و از هم پاشيده مى شود . در اين وقت بود كه پيش ابوبكر رفتم و با او بيعت كردم و در آن حوادث برپا خواستم تا باطل از ميان رفت . و فرمان و گفتار خداوند برافراشته است هر چند كافران را ناخوش آيد .

ابوبكر امور را بر عهده گرفت هم نرمى داشت و هم استوارى ، و ميانه روى كرد و من در حالى كه خيرخواه بودم با او مصاحبت كردم و در آنچه كه از خداوند اطاعت مى كرد از او با كوشش اطاعت كردم ، ( 315 ) و طمع و اميد قطعى نبستم كه اگر براى او حادثه يى پيش آيد و من زنده باشم حكومتى كه در آغاز با آن ستيز داشتم به من برگردانده شود و از آن چنان نااميد هم نشدم كه هيچ اميدى به آن نداشته باشم ، و اگر ويژگى و پيمان خصوصى ميان ابوبكر و عمر نبود گمان مى كردم ابوبكر حكومت را از من دريغ نمى كند ، ولى همينكه در بستر مرگ افتاد به عمر پيام فرستاد و او را به حكومت گماشت . ما هم شنيديم و اطاعت و خيرخواهى كرديم .

عمر حكومت را به دست گرفت . پسنديده سيرت و فرخنده طينت بود . او چون به بستر مرگ افتاد با خويشتن گفتم هرگز حكومت را از من

برنمى گرداند . او مرا نفر ششم از آن شش تن قرار داد و آنان از ولايت هيچكس به اندازه ولايت من به خودشان كراهت نداشتند . آنان پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده بودند كه چون ابوبكر پافشارى و ستيز كرد من مى گفتم اى گروه قريش ! ما اهل بيت بر اين حكومت از شما سزاوارتريم و مخصوصا تا هنگامى كه ميان ما كسانى هستند كه قرآن بدانند و سنت بشناسند و بر دين حق باشند . آن قوم ترسيدند كه اگر من بر ايشان حكومت كنم ، تا هنگامى كه زنده باشند نصيب و بهره يى نخواهند داشت ؛ اين بود كه همگى هماهنگ شدند و حكومت را به عثمان دادند و مرا از آن بيرون نهادند به آن اميد كه خود به آن برسند و دست به دستش دهند و چون نااميد شدند كه از جانب من چيزى به آنان نمى رسد به من گفتند : بشتاب و بيعت كن و گرنه با تو جنگ خواهيم كرد . به ناچار با كراهت بيعت و براى رضاى خداوند شكيبايى كرد . سخنگوى آنان گفت : اى پسر ابيطالب ! همانا كه تو بر حكومت سخت آزمندى . گفتم : شما از من آزمندتريد در حالى كه از آن دورتريد . كداميك از ما آزمندتريم ؟ من كه ميراث و حق خود را كه خدا و پيامبرش براى آن كار سزاوارتر دانسته اند يا شما كه بر چهره من مى زنيد و ميان من و آن حايل مى شويد؟ مبهوت ماندند و خداوند مردم ستمكار را هدايت نمى فرمايد

بارخدايا ، من از تو بر قريش يارى مى جويم كه آنان پيوند خويشاوندى مرا بريدند و مرا تباه ساختند . ( 316 ) و در حقى كه از ايشان بر آن سزاوارتر بودم در مخالفت و ستيز با من اجماع كردند و آنرا از من در ربودند و سپس گفتند : حق آن است كه بتوانى بگيرى و آنرا نگهدارى ، اينك يا اندوهگين شكيبا باش يا با عقده در گلو بمير .

و چون نگريستم ديدم همراه و مدافع و يارى كننده و كمك دهنده يى جز اهل بيت خود ندارم و دريغ داشتم كه مرگ آنانرا فرو گيرد ، و ديده بر خار و خاشاك فرو بستم و آب دهانم را بر استخوان در گلو گير كرده و فرو بردم و بر فرو خوردن خشمى كه تلخ تر از ( حنظل ) ( 317 ) و بر دل دردانگيزتر از تيزى تيغ بود شكيبايى ورزيدم تا آنگاه كه خود بر عثمان خشم گرفتيد . او را كشتيد و سپس پيش من آمديد كه با من بيعت كنيد . من خوددارى كردم و از پذيرفتن پيشنهاد شما دست بداشتم . با من ستيز كرديد و دستم را گشوديد؛ من باز دست خود را بستم . دوباره كشيديد و من آنرا بستم و چنان بر من ازدحام كرديد كه پنداشتم برخى از شما برخى ديگر يا مرا خواهيد كشت ، و گفتيد : با ما بيعت كن كه كسى جز تو نمى يابيم و به كسى جز تو راضى نيستيم ؛ بيعت ما را بپذير تا پراكنده نشويم و اختلاف كلمه پيدا نكنيم . ناچار

با شما بيعت كردم و مردم را به بيعت خويش فراخواندم . هر كس با رغبت بيعت كرد پذيرفتم و هر كس خوددارى كرد رهايش كردم و او را مجبور نساختم .

از جمله كسانى كه با من بيعت كردند طلحه و زبير بودند و اگر آن دو هم خوددارى مى كردند مجبورشان نمى كردم ، همانگونه كه ديگران غير از آن دو را مجبور نكرد . آن دو اندكى توقف كردند و چيزى نگذشت كه به من خبر رسيد از مكه همراه لشكرى آهنگ بصره كرده اند و ميان آن لشكر هيچ كس نبود مگر اينكه با من بيعت كرده و اطاعت مرا پذيرفته بود . طلحه و زبير بر كارگزار و خزانه داران بيت المال و مردم شهرى از شهرهاى من كه همگان بر بيعت و اطاعت از من بودند وارد شدند و ميان آنان تفرقه انداختند و جماعت ايشان را تباه كردند و سپس بر مسلمانانى كه شيعيان من بودند حمله بردند گروهى را با خدعه و مكر كشتند و گروهى را دست بسته گردن زدند .

قسمت دوم

دسته يى هم براى خاطر خدا و به پاس من خشم گرفتند و شمشيرهاى خود را كشيدند و ضربه زدند تا راستگو و وفادار خدا را ديدار كنند . به خدا سوگند ، اگر آنان فقط يكى از مردم بصره را كشته بودند در قبال آن براى من كشتن تمام آن لشكر حلال و روا بود ، بگذريم از اينكه آنان از مسلمانان بيش از بصره بر آنها وارد شده بود كشتند ، و خداوند شكست را بهره ايشان قرار داد ( و دور باشند

( از زحمت خدا ) مردم ستمكار ) ( 318 ) از آن پس در كار مردم شام نگريستم كه دسته ها و گروههايى از اعراب بيابانى و آزمند و جفا پيشه و سفله بودند و از هر سو جمع شده بودند . آنان كسانى بودند . كه مى بايد ادب شوند و كسى بر ايشان گماشته و دست ايشان گرفته شود . نه از مهاجران بودند نه از انصار و نه از پيروان نيكوكار ايشان . به سوى ايشان رفتم و آنان را به اطاعت و حفظ جماعت فرا خواندم ، چيزى جز جدايى و نفاق نخواستند و سرانجام روياروى مسلمانان ايستادند و آنانرا با تير و نيزه زخمى كردند و در اين هنگام بود كه من با مسلمانان به آن گروه حمله بردم و چون شمشير ايشان را فرو گرفت و درد و رنج زخم را احساس كردند قر آنها را افراشتند و شما را به آنچه در آن است دعوت كردند؛ به شما خبر دادم و گفتم : كه ايشان اهل دين و قرآن در آن است دعوت كردند؛ به شما خبر دادم و گفتم : كه ايشان اهل دين و قرآن نيستند و قرآن را براى مكر و خدعه و از سستى و زبونى برافراشته اند ، در پى جنگ و گرفتن حق خود باشيد . از من نپذيرفتيد و به من گفتيد : از ايشان بپذير كه اگر حكم قرآن را بپذيرند با ما بر آنچه هستيم هماهنگ خواهند شد و اگر نپذيرفتند برهان و حجت ما بر آنان بزرگتر و روشن تر مى شود . چون شما سست شديد

و پيشنهاد مرا نپذيرفتيد من هم دست از ايشان برداشتم و قرار صلح ميان شما و ايشان بر مبناى حكم دو مرد بود كه آنچه را در قرآن زنده كرده است زنده بدارند و آنچه را در قرآن نابود ساخته است نابود كنند . آن دو اختلاف راى پيدا كردند و حكمشان با يكديگر تفاوت داشت . آنان آنچه را در قرآن بود پشت سر افكندند و با آنچه در آن بود مخالفت كردند ، در نتيجه خداوند از هدايت و استوارى دورشان كرد و به گمراهى درافكند .

( 319 ) در نتيجه گروهى از ما منحرف شدند و ما هم آنان را تا هنگامى كه به ما كارى نداشتند آزاد گذاشتيم . تا آنكه در زمين تباهى بار آورند و شروع به كشتار و فساد كردند . به سوى ايشان رفتيم و گفتيم : قاتلان برادران ما را به ما بسپريد ، پس از آن كتاب خدا ميان ما و شما حكم باشد . گفتند : ما همگى آنان را كشته ايم و همگان ريختن خون آنرا حلال و روا دانسته ايم ، وانگهى سواران و پيادگانشان بر ما حمله آوردند و خداوند همه را چون ستمگران به خاك افكند . چون كار ايشان سپرى شد به شما فرمان دادم بيدرنگ به سوى دشمنان خود بتازيد . گفتيد : شمشيرهايمان كند و تيرهايمان تمام شده است و بيشتر سرنيزه هايمان از كار افتاده و شكسته است ، ما را به شهر خودمان برگردان تا با بهترين ساز و برگ آماده حركت شويم و بتوانى به شمار كسانى كه از ما كشته شده و

پراكنده گرديده اند بر شمار جنگجويان ما بيفزايى و اين كار موجب نيروى بيشتر ما بر دشمن است . شما را به كوفه آوردم و چون نزديك كوفه رسيديد به شما فرمان دادم در نخلية فرود آييد و در لشكر گاه خود بمانيد و به راه دور مرويد و دل بر جهاد بنديد و فراوان به ديدار زنان و فرزندان خود مرويد كه مردم جنگ بايد پايدار و شكيبا باشند و كسانى كه براى جنگ دامن به كمر زده اند كسانى هستند كه از بيدارى شبها و تشنگى روزها و گرسنگى شكمها و خستگى بدنها گله يى ندارند . گروهى از شما همراه من براى بدست ندادن بهانه فرود آمدند و گروهى ديگر از شما؛ در حال عصيان و سرپيچى وارد شهر شدند . نه آنان كه ماندند پايدارى و شكيبايى كردند و نه آنان كه به شهر رفته بودند برگشتند . و وقتى به لشكرگاه خود نگريستيم پنجاه مرد در آن نبود . چون رفتار شما را ديدم پيش شما آمدم و تا امروز نتوانسته ام شما را با خود بيرون ببرم . منتظر چه هستيد؟ نمى بينيد كه اطراف شما كاسته مى شود و مصر گشوده شد و شيعيان من در آن كشته شدند؟ به پادگان ها و مرزهاى خود كه خالى شده است و به شهرهاى خود كه مورد هجوم واقع مى شود نمى نگريد؟ و حال آنكه شمارتان بسيار است و داراى دليرى و شوكتى آشكاريد . شما را چه مى شود؟ شما را به خدا از كجا ضربت و آسيب مى خوريد؟ چرا دروغ مى گوييد و تا چه اندازه

جادو مى شويد؟

اگر شما عزم خود را استوار كنيد و همداستان باشيد هرگز هدف قرار نمى گيريد و آگاه باشيد كه آن قوم بازگشتند و به يكديگر پيوستند و خير خواهى كردند ، حال آنكه شما سستى كرديد و نسبت به يكديگر بدى كرديد و پراكنده شديد و بر فرض كه با اين حالات پيش من هم فراهم شويد باز سعادتمند و كامياب نخواهيد بود . همگان جمع و هماهنگ گرديد و براى جنگ با دشمن خود يكدل شويد كه خامه از شير آشكار شده و سپيده دم براى آنكه دو چشم دارد و پديدار گشته است . همانا كه شما از بردگان آزاد شده پسران بردگان آزاد شده جنگ مى كنيد ، آنان كه ستم پيشه اند و با اجبار مسلمان شده اند و در آغاز اسلام همگان با پيامبر دشمن و در حال جنگ بودند . دشمنان خدا و سنت و قرآن و بدعتگذار و فتنه گرند . آنان از اسلام منحرفند و بايد از نابكاريهاى آنان پرهيز كرد؛ رشوه خواران و بندگان دنيايند . به من خبر داده شده است كه پسر نابغه ( عمر و عاص ) با معاويه بيعت نكرده است تا با او شرط كرده است كه عطايى به او دهد كه از آنچه در دست خود معاويه است بيشتر باشد . دست اين كسى كه دين خود را به دنيا فروخته است تهى باد ! و رسوا و زبون باد امانت اين مشترى كه ياور نابكارى است نسبت به اموال مسلمانان خيانت كرده است ! و ميان ايشان كسى است كه باده نوشى كرد و او را تازيانه

زدند و معروف به فساد در دين و كردار ناپسند است . و ميان ايشان كسانى هستند كه مسلمان نشدند تا براى آنان اندك عطايى مقرر شد .

( 320 ) اينان كه برشمردم پيشوايان آن قومند و آن گروه از رهبرانشان كه از گفتن بديهاى ايشان خوددارى كردم همانند آنانى هستند كه گفتم بلكه از آنان بدترند . و اين گروهى كه گفتم دوست مى دارند بر شما والى شوند و ميان شما كفر و تباهى و گناهان و چيرگى با زور را آشكار كنند ، در پى هوس باشند و به ناحق حكم كنند و شما با آنكه داراى سستى و زبونى هستيد و از يارى دادن خوددارى مى كنيد باز هم از آنان بهتر و راهتان به هدايت نزديكتر است ، كه ميان شما عالمان و فقيهان و افراد نجيب و حكيم و حافظان قرآن و شب زنده داران در سحرها و آباد كنندگان مساجد ، به تلاوت قرآن وجود دارد . آيا به خشم نمى آييد و اهتمامى نمى ورزيد تا آنجا كه سفلگان و بدان و فرومايگان شما درباره ولايت بر شما با شما ستيز كنند !

اينك سخن مرا بشنويد و فرمان مرا اطاعت كنيد . به خدا سوگند ، اگر از من اطاعت كنيد گمراه نخواهيد شد ، و اگر از من نافرمانى كنيد هدايت نخواهيد شد آماده نبرد شويد و چنان كه شايد و بايد ساز و برگ آنرا فراهم سازيد كه شعله ور گرديده و آتش آن بالا گرفته است . تبهكاران در آن جنگ براى شما آماده شده اند تا بندگان خدا را عذاب كنند و فروغ

خدا را خاموش سازند . همانا نبايد ياران شيطان كه اهل آز و فريب هستند و جفا پيشه در گمراهى و باطل خود كوشاتر از اولياى خدا باشند كه اهل نيكى و زهد و توجه به خدايند آن هم در حق و اطاعت از پروردگارشان .

به خدا سوگند كه من اگر تنها با آنان روياروى شوم و آنان به اندازه گنجايش زمين باشند از آنان باك نخواهم داشت و به وحشت نخواهم افتاد و من از گمراهى يى كه ايشان در آنند و هدايتى كه ما بر آنيم هيچ در شك و ترديد نيستم بلكه بر اعتماد و دليل و يقين و بصيرتم ، و همانا كه من مشتاق ديدار پروردگار خويش و منتظر پسنديده ترين ثواب خداوندم ، ولى اندوهى كه در دل دارم و غمى كه سينه ام را مى خلد اين است كه سفلگان و تبهكاران اين امت حكومت اين امت را عهده دار شوند و مال خدا را مايه دولت و توانگرى خويش و بندگان خدا را بردگان خويش قرار دهند و نابكاران را حزب خود سازند و خدا را گواه مى گيرم كه اگر اين نمى بود اين همه شما را سرزنش و تحريض نمى كردم و شما را پس از آنكه سستى و از فرمان سرپيچى كرديد به حال خود رها مى كردم تا هر زمانى كه براى من فراهم باشد خودم با آنان رو يا روى شوم كه به خدا سوگند ، من بر حق و دوستدار شهادتم . اينك ( سبكبار و سنگين بار حركت كنيد و با اموال و جانهاى خود در راه خدا جنگ كنيد

كه اگر بدانيد و بفهميد براى شما بهتر است . ) ( 321 ) و به زمين مى چسبيد تا در خوارى و زبونى مستقر و ضعيف شود نابود مى شود آن كس كه جهاد را ترك كند زيان مند زبون است .

بار خدايا ، ما و ايشان را بر هدايت جمع فرماى و ما و آنان را نسبت به دنيا بى رغبت تر گردان و آن جهان را براى من و آنان بهتر از اين جهان قرار ده. ( 322 )

كشته شدن محمد بن ابى حذيفه

ابراهيم ثقفى مى گويد : محمد بن عبدالله بن عثمان ، از مدائنى نقل مى كند كه چون عمروعاص مصر را گشود محمد بن ابى حذيفة بن عتبته بن ربيعه بن عبد شمس دستگير شد . عمرو او را پيش معاويه بن ابى سفيان كه در آن هنگام در فلسطين بود فرستاد . معاويه محمد را كه پسر دائيش بود در زندانى كه داشت محبوس كرد . او مدتى دراز در زندان نماند و گريخت . معاويه با آنكه دوست مى داشت او از زندان بگريزد و نجات پيدا كند براى مردم چنين وانمود كرد كه گريختن او را از زندان خوش نمى داشته است و به شاميان گفت : چه كسى به جستجوى او بر مى آيد؟ مردى از قبيله خثعم كه نامش عبيدالله بن عمر و بن ظلام و مردى دلير و طرفدار عثمان بود گفت : من به تعقيب او مى پردازم . او با سوارانى بيرون رفت در حوارين ( 323 ) به او دست يافت و چنان بود كه محمد به غارى پناه برد بود . اتفاق را

چند خر وارد آن غار شدند و چون او را در غار ديدند هراسان رم كردند و بيرون آمدند خر چرانان كه آنجا بودند گفتند : اين خران را چيزى پيش آمده است كه از اين غار رم كردند . آنان كه نزديك غر بودند رفتند و چون او را ديدند بيرون آمدند در همين حال عبيدالله بن عمرو بن - ظلام رسيد و از آنان پرسيد چنين كسى را نديده اند و نشانيهاى او را براى ايشان گفت . گفتند . او همان كسى است كه در غار است . عبيدالله آمد و او را از غار بيرون كشيد و چون نمى دانست او را پيش معاويه ببرد كه آزادش كند گردنش را زد .

خدايش رحمت كند !

(68)

از سخنان آن حضرت در نكوهش ياران خود

( در اين خطبه كه در نكوهش ياران خود ايراد فرموده است و با عبارت ( كم اداريكم كماتدارى البكار العمده و الثياب المتداعيه ) ( تا چند با شما مدارا كنم همانگونه كه با شتران جوان فرسوده كوهان و جامه هاى ژنده مدارا مى كنند ) شروع مى شود ، پس از توضيح برخى از لغات و اصطلاحات نخست اشعارى در نكوهش ترس و سپس اخبار برخى از افراد مشهور به ترس را آورده است كه برخى از آنها در كمال لطافت است )

اخبار ترسويان و برخى از داستانهاى لطيف ايشان

از جمله اخبار ايشان داستانهايى است كه ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار نقل كرده است . او مى گويد : روزى معاويه عمروعاص را ديد و خنديد . عمرو گفت : اى اميرالمومنين ! خداوند لبت را همواره خندان بدارد ، از چه چيز خنديدى ؟ گفت : از حضور ذهن تو در آشكار ساختن عورت خودت در جنگ با پسر ابوطالب مى خندم و به خدا سوگند ، على را بزرگوار و بسيار بخشنده يافتى و حال آنكه اگر مى خواست مى توانست تر بكشد . عمرو گفت : اى اميرالمومنين به خدا سوگند من در آن هنگام كه على ترا به جنگ تن به تن دعوت كرد به جانب راست تو بودم ، چشمهايت از بيم كژ شد و نفس در سينه ات بند آمد و چيزها از تو ظاهر شد كه خوش نمى دارم براى تو بازگو كنم . بنابراين ، بر خويشتن بخند يا خنديدن را رها كن . ( 324 )

ابن قتيبه مى گويد : حجاج در حالى كه زره بر تن و عمامه

سياهى بر سر داشت و كمانى عربى و تيردان بر دوش افكنده بود پيش وليد بن عبدالملك آمد . ام البنين دختر عبدالعزيز مروان كه در آن هنگام همسر وليد بود به وليد پيام فرستاد و گفت : اين مرد عرب كه سراپا پوشيده از سلاح است در خلوت پيش تو چه كار دارد و حال آنكه تو فقط يك پيرآهن بر تن دارى ؟ وليد به همسرش پيام فرستاد كه آن مرد حجاج است . ام البنين فرستاده را برگرداند و گفت : به خدا سوگند ، اگر فرشته مرگ با تو خلوت كند براى من خوشتر از اين است كه حجاج با تو خلوت كند . وليد خنديد و سخن او را براى حجاج نقل كرد و با او به شوخى پرداخت . حجاج گفت : اى اميرالمؤ منين با زنان خنده و شوخى را با ياوه گويى مياميز و اسرار خود را با آنان بازگو مكن و آنان را از كيد و مكر خويش آگاه مگردان كه زن گياه خوشبوست نه كارفرما و غيره .

چون حجاج برگشت ، وليد پيش همسر خويش باز آمد و سخن حجاج را براى او نقل كرد .

ام البنين به وليد گفت : اى اميرالمؤ منين امروز خواسته و نياز من از تو اين است كه به حجاج فرمان دهى فردا در حالى كه سراپا پوشيده در سلاح باشد پيش من آيد . وليد پذيرفت . فرداى آن روز حجاج نزد ام البنين آمد . نخست تا مدتى او را نپذيرفت و سپس به او اجازه ورود داد؛ ولى اجازه نشستن نداد و حجاج همچنان برپاى بود؛

ام البنين به حجاج گفت : اى حجاج ! گويا تو به سبب آنكه پسر زبير و پسر اشعث را كشته اى بر اميرالمؤ منين منت مى نهى ؟ و حال آنكه به خدا سوگند ، اگر نه اين است كه خدا مى داند تو بدترين خلق اويى ترا گرفتار سنگسار كردن كعبه محترم و كشتن پسر ذات الناطقين ( يعنى عبدالله بن زبير ) كه نخستين مولود در اسلام است ، نمى فرمود . اما اين سخنت كه اميرالمومنين را از شوخى و خنده كردن با زنان و لذتجويى و كاميابى از ايشان منع كرده اى ، آرى اگر ايشان فرزندانى چون تو بزايند كه چه نيكو گفته اى و اين پيشنهادت را بايد پذيرفت و اگر قرار باشد فرزندانى چون اميرالمؤ منين بزايند بديهى است كه نبايد سخن ترا بپذيرد ، به خدا سوگند ، در آن هنگام كه تو سخت گرفتار بودى و نيزه هاى دشمن بر تو سايه افكنده بود و جنگ و ستيز سرگرمت مى داشت زنان اميرالمؤ منين عطر و مشكى را كه مى بايست در زلفهاى خود بكار برند براى پرداخت حقوق مردم شام مى فروختند و اميرالمؤ منين در نظر ايشان محبوب تر از پدران و پسران ايشان بود و خداوند ترا به سبب دوستى ايشان با اميرالمؤ منين از دست دشمن نجات داد . خدا بكشد آن كسى را كه به تو مى نگريست و نيزه غزاله ( 325 ) ميان شانه هايت بود ، و چنين سرود :

( بر من همچون شير است و حال آنكه در جنگها همچون شتر مرغ بدون حركت است كه

از صداى سوت زدن رم مى كند ، اى كاش در جنگ به نبرد با غزاله مى پرداختى يا آنكه دلت ميان بال پرنده يى قرار مى داشت . )

ام البنين سپس به كنيزكان خود فرمان داد او را بيرون كنند و او را بيرون كردند . ديگر از داستانهاى نغز ترسويان داستان زير است كه آن را هم ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار آورده است :

مى گويد : پيرمردى از خاندان نهشل بن دارم به نام عروة بن مرثد كه كنيه اش ابوالاغر بود در بصره ميان خواهر زادگان خويش كه از قبيله ازد بودند در كوچه بنى مازن زندگى مى كردند . قضا را در ماه رمضان مردان آن كوچه به كشتزارها و زنان براى گزاردن نماز به مسجد رفته بودند و جز تنى چند از كنيزان كسى در خانه باقى نمانده بود ، شبى سگى ولگرد در خانه يى را گشوده ديد ، داخل شد در هم از روى او بسته شد . يكى از كنيزان صدايى شنيد ، پنداشت دزدى است كه به خانه در آمده است . كنيزى خود را ابوالاغر رساند و اين خبر را به او داد . ابوالاغر گفت : دزد از ما چه مى خواهد؟ عصاى خود را برداشت و آمد و كنار در خانه ايستاد و گفت : هان ! اى فلان ، به خدا سوگند من ترا مى شناسم ، آيا از دزدهاى بنى مازنى كه باده ترشيده بدى آشاميده اى و چون بر سرت اثر گذاشته است با خود پنداشته و در اين آرزو بر آمده اى و گفته اى : به

خانه هاى بنى عمرو دستبرد بزنم كه مردانشان غائبند و زنهايشان در مسجد نماز مى گزارند و مى توانم از اموال ايشان چيزى بدزد . بدا به حال تو ! به خدا سوگند ، آزادگان چنين نمى كنند و خدا را گواه مى گيرم كه اگر بيرون نيايى چنان بانگ نافرخنده يى مى زنم كه در قبيله عمرو و حنظله به يكديگر روياروى شوند و به شمار ريگهاى بيابان مردان از اين سو و آن سو فرا رسند و ترا فرو گيرند و اگر چنين كنم در آن صورت تو بدبخت ترين فرزندان خواهى بود .

ابوالاغر همينكه ديد پاسخى نمى دهد شروع به نرمى كرد و با ملايمت گفت : پدرم فداى تو باد ! پوشيده بيرون آى و به خدا سوگند ، خيال نمى كنم مرا بشناسى كه اگر مرا مى شناختى به گفتارم قانع مى شدى و به اين خواهرزادگان مهربان و نيكوكارم اطمينان پيدا مى كردى ، قربانت گردم ! من ابوالاغر نهشلى و دايى اين قوم و همچون چشم ايشانم .

آنان از فرمان من سرپيچى نمى كنند و امشب زيانى به تو نمى رسد و تو در امان خواهى بود ، وانگهى مرا دو جامه نرم و پاكيزه است كه خواهرزاده نيكوكارم به من بخشيده است يكى از آن دو را براى خود بردار كه به فرمان خدا و رسول بر تو حلال باد .

سگ چون سخن ابوالاغر را مى شنيد آرام و بى حركت مى ماند و چون ابوالاغر سكوت مى كرد به جست و خير مى پرداخت و در جستجوى راه گريز برآمد . ابوالاغر هياهويى كرد و باز

خنديد و خطاب به سگ گفت : اى فرومايه ترين مردم ! مگر نمى بينى كه امشب من در اين هستم و تو در آن سو؟ كنيزكان سياه و سپيد جمع شده اند و تو دم بر مى آورى و گاه خاموش مى شوى و چون من سكوت مى كنم به جست و خيز بر مى آيى و آهنگ بيرون مى كنى ؟ به خدا سوگند ، اگر بيرون نيايى در اين خانه در مى آيم . چون مدت توقف ابوالاغر بر در خانه دراز شد يكى از كنيزكان آمد و گفت : به خدا سوگند ، اين مرد عربى ديوانه است . من كه در اين خانه چيزى نمى بينم ، در را گشود و سگ گريزان از خانه بيرون آمد و در حالى كه ابواالاغر خود را از او كنار كشيد و پاهايش سست شد و بر پشت افتاد و مى گفت : به خدا سوگند ، داستانى چون امشب نديده بود . اين كه فقط سگى بود و اگر مى دانستم خودم بر او حمله مى بردم .

( 326 ) نظير اين داستان داستان ابوحيه نميرى است كه سخت ترسو بوده است . گويند ابوحيه را شمشيرى بوده كه در ميان آن و چوب فرقى وجود نداشته است ، خودش آنرا ( لعاب المنيه ) مى ناميده است . يكى از همسايگانش حكايت مى كند و مى گويد : شبى ابوحيه را ديدم كه شمشيرش را كشيده و مى گويد : اى كسى كه گول خورده اى و نسبت به ما گستاخى كرده اى ، به خدا سوگند ، چه بدچيزى براى

خود برگزيده اى ، خيرى اندك و شمشيرى كشيده كه ( لعاب المنية ) است و نامش را شنيده اى ، صولت آن مشهور است و خطا نمى كند . تو خود بيرون بيا تا ترا عفو كنم و مگذار كه من به قصد عقوبت تو بر تو وارد شوم . به خدا سوگند ، اگر من قبيله قيس را فرا خوانم فضا را انباشته از سواران و پيادگان براى جنگ با تو مى كنƘϠ. سبحان الله ! چه گљșǠبسيار و فرخنده اى كه در آن صورت ميان موج آن فروخواهى شد و از آن گريزى نخواهى يافت .

گويد : در اين هنگام بادى وزيد در حجره باز شد و سگى شتابان بيرون آمد و گريخت . ابوحيه بر جاى خود خشك شد و پاهايش لرزيد و در افتاد . زنان قبيله پيش او دويدند و گفتند : اى ابوحيه آرام بگير و آسوده خاطر باش كه سگى بود . او نشست و مى گفت : سپاس خداوندى كه ترا به صورت سگ در آورد وجنگ را از من كفايت فرمود . ( 327 )

مغيرة بن سعيد عجلى همراه سى مرد در پشت كوفه قيام كرد و چون حمله آورد خالد بن عبدالله قسرى امير عراق بر منبر بود و خطبه مى خواند ، چنان عرق كرد و نگران و سرگردان شد كه فرياد مى كشيد آب به من بدهيد آب . ابن نوفل در اين مورد او را هجو گرفته و اشعارى سروده است كه از جمله اين دو بيت است .

( تو به هنگام خروج مغيره كه برده يى سفله بود از ترس

و بانگ هياهوى ايشان برخود ادرار كردى ، از بيم فرياد برداشتى كه به من آب بياشامانيد و سپس بر تخت شاشيدى . )

ديگرى هم او را هجو گفته و چنين سروده است :

( از بيم و وحشت بر منابر ادرار كرد و چون براى گريز كوشش مى كرد آب خواست . )

و از جمله سخنان ابن مقفع در نكوهش ترس اين است : ترس ، خود مايه مرگ و آزمندى مايه محروميت است در آنچه ديده و شنيده اى بنگر و دقت كن آيا كسانى كه به جنگ روى آورده اند بيشتر كشته شده اند يا آنان كه گريخته اند؟ و بنگر و ببين هر كس به نحو پسنديده و با كرامت از تو چيزى مى طلبد سزاوارتر به بخشيدن است و نفس تو در بخشش به او آرامتر است يا آن كس كه با حرص و آز مطالبه مى كند؟

(69)

سخنان آن حضرت در شب ضربت خوردن

در اين خطبه كه با عبارت ( ملكتنى عينى و انا جالس فسنح لى رسول الله صلى الله عليه ، فقلت يا رسول الله ماذا لقيت من امتك من الاود واللدد ...) ( در حالى كه نشسته بودم در خواب چشمم را در ربود رسول خدا بر من آشكار شد عرضه داشتم : اى رسول خدا چه بسيار كژى و ستيز كه از امت تو ديد ....) شروع مى شود پس از توضيح برخى از لغات و اصطلاحات مبحث تاريخى زير آمده است .

خبر كشته شدن على ، كه خداى چهره اش را گرامي دارد

قسمت اول

لازم است همين جا موضوع كشته شدن على عليه السلام را نقل كنيم و صحيح ترين مطلب كه در اين مورد وارد شده است همان چيزى است كه ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين آورده است ( 328 ) .

ابوالفرج على بن حسين ، پس از ذكر سلسله اسناد متفاوت و مختلف از لحاظ لفظ كه داراى معنى متفق است و ما گفتار او را نقل مى كنيم ، چنين گفته است :

تنى چند از خوارج در مكه اجتماع كردند و درباره حكومت و حاكمان مسلمانان سخن گفتند و بر حاكمان و كارهاى ايشان كه بر ضد خوارج صورت گرفته بود خرده گرفتند ، و از كشته شدگان نهروان ياد كردند و بر آنان رحمت آوردند و برخى به برخى ديگر گفتند : چه خوب است ما جان خود را براى خداوند متعال بفروشيم و اين پيشوايان گرامى را غافلگير سازيم و بندگان خدا و سرزمينهاى اسلامى را از آنان آسوده كنيم و خون برادران شهيد خود در نهروان را بگيريم .

پس از سپرى شدن مراسم حج آنان

با يكديگر در اين مورد پيمان بستند . عبدالرحمان بن ملجم ( 329 ) گفت : من شما را از على كفايت مى كنم ، ديگرى گفت : من معاويه را از شما كفايت خواهم كرد و سومى گفت من عمروعاص را كفايت خواهم كرد . اين سه تن با يكديگر پيمان استوار بستند كه بر تعهد خود وفا كنند و هيچيك از ايشان در مورد كار خود سستى نكند و آهنگ آن شخص و كشتن او كند و قرار گذاشتند در ماه رمضان و همان شبى كه ابن ملجم على عليه السلام را كشت آن كار را انجام دهند .

ابوالفرج مى گويد : ابومخنف ، از قول ابوزهير عبسى نقل مى كند كه آن دو تن ديگر برك بن عبدالله تميمى و عمرو بن بكر تميمى بودند كه اولى عهده دار كشتن معاويه و دومى عهده دار كشتن عمروعاص بود .

گويد : آن يكى كه قصد كشتن معاويه را داشت آهنگ او كرد و چون چشمش بر معاويه افتاد او را شمشير زد و ضربه شمشيرش به كشاله ران معاويه خورد . او را گرفتند . طبيب براى معاويه آمد و چون به زخم نگريست گفت : اين شمشير زهرآلود بوده است ، يكى از اين دو پيشنهاد مرا انتخاب كن نخست اينكه آهنى را گداخته كنم و بر محل زخم بگذارم دوم آنكه با دارو و شربت ها تو را معالجه كنم كه بهبود خواهى يافت ، ولى نسل تو قطع خواهد شد . معاويه گفت : من تاب و توان آتش را ندارم از لحاظ نسل هم در يزيد و عبدالله آنچه

مايه روشنى من باشد وجود دارد و همان دو مرا بس است . پزشك به او شربتهايى آشاميد كه معالجه شد و زخم بهبود يافت و پس از آن هم معاويه را فرزندى به هم نرسيد

برك بن عبدالله به معاويه گفت : برايت مژده اى دار . معاويه پرسيد : چيست ؟ او خبر دوست خود را به معاويه داد و گفت : على هم امشب كشته شده است . اينك مرا پيش خود زندانى كن اگر على كشته شده بود خود مى توانى در مورد من آنچه مصلحت بينى انجام دهى و اگر كشته نشده شود به تو عهد و پيمان استوار مى دهم كه بروم او را بكشم و پيش تو برگردم و دست در دست تو بگذارم تا به آنچه مى خواهى فرمان دهى . معاويه او را پيش خود زندانى ساخت و چون خبر آمد كه على عليه السلام در آن شب كشته شده است او را رها كرد . اين روايت اسماعيل بن راشد است ولى راويان ديگرى غير او گفته اند : معاويه او را هماندم كشت .

و آن كس كه مى خواست عمروعاص را بكشد در آن شب خود را پيش او رساند . قضا را عمروعاص بيمار شده و دارويى خورده بود و مردى به نام خارجة بن حنيفة از قبيله بنى عامر بن لوى را براى نماز گزاردن با مردم روانه كرد و چون خارجة براى نماز بيرون آمد عمرو بن بكر تميمى با شمشير بر او ضربت زد و او را سخت زخمى كرد . عمرو بن بكر را گرفتند و پيش عمروعاص بردند كه

او را كشت . عمروعاص فرداى آن روز به ديدار خارجه رفت . او كه مشغول جان كندن بود به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله او كس ديگرى غير از ترا اراده نكرده بود . عمرو گفت : آرى ولى خداوند خارجه را اراده فرمود ابن ملجم هم در آن شب على عليه السلام را كشت .

ابوالفرج مى گويد : محمد بن حسين اشنانى ( 330 ) و كسان ديگرى غير از او ، از قول على بن منذر طريقى ، از ابن فضيل ، از فطر ، ( 331 ) از ابوالطفيل براى من نقل كردند كه مى گفته است على عليه السلام مردم را براى بيعت فرا خواند ، عبدالرحمان بن ملجم هم براى بيعت آمد ، على عليه السلام او را دو يا سه بار رد كرد و سپس دست خود را دراز كرد و عبدالرحمان با او بيعت كرد .

على عليه السلام به او فرمود : چه چيزى بدبخت ترين اين امت را از انجام كار خود بازداشته است ؟ سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بدون ترديد اين ريش من از خون سرم خضاب خواهد شد و سپس اين دو بيت را خواند :

( كمربندهاى خود را براى مرگ استوار كن كه مرگ ديدار كننده تو است و چون مرگ به وادى تو فرا رسد بيتابى مكن . )

ابوالفرج مى گويد : براى ما از طريق ديگرى غير از اين سلسله اسناد نقل شده است كه على عليه السلام مقررى و عطاى مردم را پرداخت كرد و چون نوبت به ابن ملجم رسيد مقررى او را پرداخت

نمود و خطاب به او اين بيت را خواند :

( من زندگى او را مى خواهم و او كشتن مرا مى خواهد . چه كسى پوزشخواه اين دوست مرادى توست ؟ ) ( 332 )

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : احمد بن عيسى عجلى را با اسناد خود ، از ابوزهير عبسى ( 333 ) براى من نقل كرد كه ابن ملجم از قبيله مراد است كه از شاخه هاى قبيله كنده شمرده مى شود . او چون به كوفه رسيد با ياران خود ملاقات كرد و تصميم خود را از آنان پوشيده داشت و با آنان سخنى در مورد تعهد و پيمانى كه او و يارانش را در مكه براى كشتن اميران مسلمانان بسته بودند نگفت كه مبادا فاش شود . روزى به ديدن مردى از ياران خود كه از قبيله تيم الرباب بود رفت و آنجا با قطام دختر اخضر كه او هم از همان قبيله بود برخورد . پدر و برادر قطام را على در نهروان كشته بود . او از زيباترين زنان روزگار خويش بود . ابن ملجم چون او را ديد بشدت شيفته اش شد و از او خواستگارى كرد . قطام گفت : چه چيزى كابين من قرار مى دهى ؟ گفت : خودت هر چه مى خواهى بگو . گفت : بر تو مقرر مى دارم كه سه هزار درهم و برده يى و كنيزى بپردازى و على بن ابى طالب را بكشى . ابن ملجم به او گفت : همه چيزهايى كه خواستى غير از كشتن على بن ابيطالب براى تو فراهم است و چگونه براى من ممكن

است كه او را بكشم . گفت : او را غافلگير ساز كه اگر او را بكشى جان مرا تسكين مى بخشى و زندگى با من بر تو گوارا خواهد بود و اگر كشته شوى آنچه در پيشگاه خداوند است براى تو بهتر از دنياست . ابن ملجم به او گفت : همانا به خدا سوگند ، چيزى انگيزه آمدن من به شهر جز كشتن على نبوده است ، ولى بيمناكم و از مردم اين شهر در امان نيستم .

قطام گفت : من جتسجو مى كنم و كسى را مى يابم كه كه در اين باره ترا يارى و تقويت كند . سپس به وردان بن مجالد كه از افراد قبيله تيم الرباب بود پيام داد و چون آمد و موضوع را به او گفت و از او خواست تا ابن ملجم را يارى دهد و او اين كار را پذيرفت .

ابن ملجم از آنجا بيرون آمد و پيش مردى از قبيله اشجع كه نامش شبيب بن بجيرة بود رفت . و به او گفت : اى شبيب ، آيا آماده هستى كارى انجام دهى كه براى تو شرف اين جهانى و آن جهانى را فراهم آورد . او پرسيد : چه كارى است ؟ گفت : اينكه مرا در مورد كشتن على يارى دهى . شبيب با آنكه از خوارج بود گفت : مادر بر سوگت بگريد ! كارى شگرفت و سخت آورده اى ؛ واى بر تو ! چگونه ياراى اين كار را خواهى داشت ؟ ابن ملجم گفت : براى او در مسجد بزرگ كوفه كمين مى سازيم و چون براى نماز

صبح بيرون آيد غافلگيرش مى كنيم و اندوه جانهاى خود را از او تسكين مى بخشيم و انتقام خونهاى خود را مى گيريم و در اين باره چندان بر شبيب دميد كه با او موافقت كرد .

ابن ملجم همراه شبيب پيش قطام آمد . براى قطام در مسجد بزرگ كوفه خيمه يى زده شده و او در آن معتكف بود . آن دو به قطام گفتند : ما بر كشتن آنى مرد هماهنگ شده ايم . او به آنان گفت : هرگاه خواستيد اين كار را انجام دهيد همين جا به ديدار من آييد . آن دو برگشتند . چند روزى درنگ كردند و سپس همراه وردان بن مجالد كه قطام يارى دادن ابن مجلم را بر او تكليف بود پيش او برگشتند ، ( 334 ) و شب جمعه نوزدهم رمضان سال چهلم هجرت بود .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : در روايت ابن مخنف اين چنين است ولى در روايت ابوعبدالرحمن سلمى آمده است كه شب هفدهم رمضان بوده است .

ابن ملجم به قطام گفت : امشب شبى است كه من با دو دوست ديگر خود قرار گذاشته ام كه هر يك از كسى را كه آهنگ قتل او را دارد بكشد .

مى گويم : آن سه تن - يعنى عبدالرحمان و برك و عمرو - در مكه شب نوزدهم رمضان قرار گذاشته بودند . زيرا معتقد بودند كشتن حاكمان ستمگر تقرب جستن به خداوند متعال است و شايسته ترين اعمال عبادى اعمالى است كه در اوقات مبارك و شريف انجام مى شود .

و چون شب نوزدهم رمضان شبى مبارك و محتملا شب قدر

است آن شب را براى انجام كارى كه به عقيده خود آنرا تقرب به خدا مى پنداشتند انتخاب كرده بودند و براستى بايد از اينگونه عقايد تعجب كرد كه چگونه بر دلها جارى و بر عقلها چيره مى شود تا آنجا كه مردم گناهان بسيار بزرگ و كارهاى بسيار خطير را انجام مى دهند .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : قطام پارچه هاى ابريشمى خواست و بر سينه آنان بست و آنان شمشيرهاى خود را بر دوش افكندند و رفتند و برابر دالانى كه على عليه السلام از آن براى نمازگزاردن مى آمد نشست .

ابوالفرج مى گويد : در آن شب ابن ملجم با اشعث بن قيس كه در يكى از گوشه هاى مسجد خلوت كرده بود و حجر بن عدى كه از كنار آنان گذشت و شنيد كه اشعث به ابن ملجم مى گويد : بشتاب و هر چه زودتر كار خود را انجام بده سپيده دم رسوايت مى سازد . حجر به اشعث گفت : اى يك چشم او را كشتى ! و شتابان به قصد رفتن پيش على بيرون آمد .

لى ابن ملجم بر او پيشى گرفت و على را ضربت زده بود و حجر در حالى كه رسيد كه مردم فرياد مى كشيدند :

اميرالمؤ منين كشته شد . ( 335 )

ابوالفرج مى گويد : در مورد انحراف اشعث بن قيس از اميرالمؤ منين اخبار بسيارى است كه شرح آن طولانى است ، از جمله حديثى است كه محمد بن حسين اشنانى ، از اسماعيل بن موسى ، از على بن مسهر ، از اجلح ، از موسى بن النعمان براى من نقل

كرد كه اشعث بر خانه على عليه السلام آمد و اجازه ورود خواست . قنبر به او اجازه نداد . اشعث به بينى قنبر زد و آنرا خون آلود كرد . اميرالمؤ منين عليه السلام بيرون آمد و مى فرمود : اى اشعث ! مرا با تو چه كار است ؟ به خدا سوگند ، آنگاه كه اسير دست برده ثقيف شوى مويهاى ريز بدند از بيم به لرزه در مى آيد . گفته شد : اى اميرالمومنين برده ثقيف كيست ؟ فرمود : غلامى از ايشان است كه هيچ خاندانى از عرب را باقى نمى گذارد و مگر اينكه آن را به خوارى و زبونى مى افكند . گفته شد : اى اميرالمؤ نين ، چند سال ولايت مى كند يا چند سال در مقام خود باقى مى ماند؟ فرمود اگر به آن برسد بيست سال

ابوالفرج همچنين مى گويد : محمد بن حسن اشنانى با اسنادى كه آنرا ذكر كرده است براى من نقل كرد كه اشعث به حضور على آمد و گفتگويى كرد كه على عليه السلام به او درشتى كرد . اشعث ضمن سخنان خود تعرض زد كه بزودى على را غافلگير خواهد كرد و على عليه السلام به او فرمود : آيا مرا از مرگ بيم مى دهى و مى ترسانى ! به خدا سوگند ، من اهميت نمى دهم كه من به مرگ درآيم يا مرگ به من درآيد .

ابوالفرج مى گويد : ابومخنف مى گفت : پدرم از عبدالله بن محمد ازدى ( 336 ) نقل مى كرد كه مى گفته است من در آن شب همراه گروهى از

مردم شهر در مسجد بزرگ كوفه نماز مى گزاردم و آنان معمولا تمام شبهاى ماه رمضان را از آغاز تا پايان شب نماز مى گزاردند . در اين هنگام چشم من به چند مرد افتاد كه نزديك دهليز نماز مى گزارند و همگان پيوسته در حال قيام و ركوع و سجود و تشهد بودند ، گويى خسته نمى شوند . ناگاه در سپيده دم على عليه السلام آمد و به سوى ايشان رفت و با صداى بلند مى گفت : نماز ، نماز ! من نخست درخشش شمشيرى را ديدم و سپس شنيدم كسى مى گويد : ( اى على ! حكميت خاص خداوند است و از آن تو نيست ) سپس درخشش شمشير ديگرى را ديدم و صداى على عليه السلام را شنيدم كه مى فرمود : اين مرد از دست شما نگريزد .

ابوالفرج مى گويد : درخشش شمشير نخست از شمشير شبيب بن بجيره بوده است كه ضربتى زده و خطا كرده است و شمشيرش بر لبه طاق خورده است و درخشش شمشير دوم از ابن ملجم بوده است كه ضربه خود را بر وسط فرق سر على عليه السلام فرود آورده است . مردم از هر سو بر آن دو حمله كردند و هر دو را گرفتند .

ابومخنف مى گويد : قبيله همدان مى گويند مردى از ايشان كه كنيه ابوادماء بوده ( 337 ) ابن ملجم را گرفته است . ديگران گفته اند چنين نيست مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب قطيفه يى را كه در دست داشت بر ابن ملجم افكند و او را بر زمين زد و شمشير را از

دستش بيرون كشيد و او را آورد .

گويد : شبيب بن بجيره گريزان از مسجد بيرون زد مردى او را گرفت و بر زمين افكند و بر سينه اش نشست و مشيرش از دستش بيرون كشيد تا او را بكشد ، در اين هنگام متوجه شد كه مردم آهنگ او دارند ترسيد كه مبادا شتاب كنند و خود او را بكشند اين بود كه از سينه اش برخاست و او را رها كرد و شمشير را از دست خود افكند و شبيب هم گريخت و به خانه خود رفت . در اين هنگام پسر عمويش وارد خانه شد كه پارچه حرير را از سينه اش مى گشايد ، به او گفت : اين چيست ؟ شايد تو اميرالمؤ منين را كشته اى ، ؟ او كه خواست بگويد : نه گفت : آرى . پسر عمويش رفت و شمشير خود را برداشت و چندان بر او شمشير زد تا او را كشت .

او مخنف مى گويد : پدرم براى من از قول عبدالله بن محمد ازدى نقل كرد كه مى گفته است ابن ملجم را به حضور على عليه السلام بردند من هم همراه كسانى كه رفته بودند بودم و شنيدم على عليه السلام مى فرمود : جان در برابر جان . اگر مردم او را همانگونه كه مرا كشته است بكشيد و اگر سلامت يافتم درباره او خواهم انديشيد .

قسمت دوم

ابن ملجم گفت : اين شمشير را به هزار درهم خريده ام و به هزار درهم آنرا زهر آلود كرده ام و اگر ضربه اين شمشير خيانت ورزد خدايش از من دور گرداند

. در اين هنگام ام كلثوم خطاب به ابن ملجم گفت : اى دشمن خدا ، اميرالمؤ منين را كشتى ! گفت : من پدر ترا كشتم . ام كلثوم گفت : اى دشمن خدا اميدوارم خطرى براى او نباشد . گفت : مى بينم كه بر على گريه مى كنى ، به خدا سوگند ، او را ضربتى زدم كه اگر ميان همه مردم زمين تقسيم شود همه را خواهد كشت .

ابوالفرج مى گويد : ابن ملجم را از حضور على عليه السلام بيرون بردند و او اين ابيات را مى خواند :

( اى دختر برگزيدگان ! ما ضربتى سخت بر ابوالحسن زديم بر جلو سرش ؟ از آن خون بيرون جهيد ...) ( 338 )

گويد : و چون مردم از نماز صبح برگشتند ابن ملجم را احاطه كردند و گوشت بدن او را با دندانهاى خويش گاز مى گرفتند ، گويى درندگان هستند و مى گفتند : اى دشمن خدا ، ديدى چه كردى ؟ بهترين مردم را كشتى و امت محمد را هلاك ساختى ! و او همچنان ساكت بود و سخن نمى گفت .

ابوالفرج گويد : ابومخنف ، از ابوالطفيل نقل مى كرد كه پس از آنكه ابن ملجم على عليه السلام را ضربت زده بود صعصعة بن صوحان اجازه ورود خواست كه از على عليه السلام عيادت كند ، و به كسى اجازه ملاقات داده نمى شد . صعصعه به كسى كه اجازه ورود مى داد گفت : از قول من به على عليه السلام بگو : اى اميرالمؤ منين ! خداوند در زندگى و مرگ بر تو رحمت آورد

! كه همانا خداوند در سينه تو سخت بزرگ بود و تو به ذات خداوند سخت دانا بودى . آن شخص گفتار صعصعه را به اميرالمؤ منين ابلاغ كرد . فرمود به او بگو : خداوند ترا هم رحمت فرمايد كه مردى كم زحمت و بسيار يارى دهنده بودى . ( 339 ) ابوالفرج مى گويد : سپس طبيب هاى كوفه را براى معاينه جمع كردند و هيچكس از ايشان در مورد زخم على عليه السلام داناتر از اثير بن عمروبن هانى سكونى نبود . او پزشكى صاحب كرسى بود كه زخمها را معالجه مى كرد و جزو چهل نوجوانى بود كه ابن وليد آنرا در جنگ عين التمر به اسارت گرفته بود . اثير همينكه به زخم اميرالمؤ منين عليه السلام نگريست ريه و شش گوسفندى را كه هماندم كشته باشند خواست و رگى از آن بيرون كشيد و داخل زخم كرد و آهسته در آن دميد و سپس بيرون آورد و بر آن رگ سپيدى هاى مغز چسبيده بود . او گفت : اى اميرالمؤ منين ! وصيت خود را انجام ده كه ضربت اين دشمن خدا به مغز سرت اصابت كرده است . در اين هنگام على عليه السلام كاغذ و دوات خواست و وصيت خود را به اين شرح مرقوم داشت :

بسم الله الرحمن الرحيم

اين چيزى است كه اميرالمؤ منين على بن ابيطالب به آن وصيت مى كند . نخست گواهى مى دهد كه خدايى جز خداوند يگانه نيست و اينكه محمد بنده و رسول اوست كه خداوند او را با هدايت و دين حق گسيل فرموده است تا آنرا بر

همه اديان پيروز سازد ، هر چند مشركان ناخوش داشته باشند . درودها و بركتهاى خداوند بر او باد ! ( همانا نماز و پرستش و زندگى و مردن من براى خداى پروردگار جهانيان است . او را انبازى نيست . به اين مامور شدم و من نخستين گردن نهندگانم . ) ( 340 ) اى حسن ! تو و همه فرزندان و افراد خاندان خويش و هر كس را كه اين نامه من به او مى رسد سفارش مى كنم به ترس از خداوند كه پروردگار ما و شماست . ( و نبايد بميرد مگر آنكه مسلمان منقاد باشيد ) ( 341 ) ( و همگان به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده مشويد ) ( 342 ) كه من خود شنيدم رسول خدا مى فرمود : ( اصلاح و رفع كدورت ميان اشخاص بهتر از همه نمازها و روزهاى مستحبى است و آنچه كه مايه تباهى و نابودى دين است ايجاد كدورت و فساد ميان اشخاص است ) . و هيچ نيرو و يارايى جز به خداوند برتر و بزرگ نيست . به ارحام خويش بنگريد و پيوند خويشاوندى را رعايت كنيد تا خداوند حساب شما را بر شما سبك فرمايد . خدا را خدا در مورد يتيمان مبادا كه آنان را با بى توجهى و ستم خود گرسنه بداريد يا آنكه مجبور شوند خواسته خويش را تكرار كنند . ( 343 ) خدا را خدا در مورد همسايه هايتان كه اين وصيت و سفارش رسول خدا صلى الله عليه و آله است همواره ما را در مورد ايشان سفارش مى فرمود تا

آنجا كه پنداشتيم خداوند بزودى براى آنان سهمى از ميراث منظور خواهد فرمود . خدا را خدا را در مورد قرآن ، هيچكس در عمل به احكام آن بر شما پيشى نگيرد . خدا را خدا را در نماز كه ستون دين شماست . خدا را خدا در روزه ماه رمضان كه سپر آتش است . خدا را خدا در مورد جهاد با اموال و جانهاى خود . خدا را خدا در پرداخت زكات اموال خودتان كه خشم پروردگارتان را خاموش مى كند . خدا را خدا را در مورد اهل بيت پيامبرتان ، مبادا كه ميان شما بر ايشان ستم شود . خدا را خدا را در مورد ياران پيامبرتان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد ايشان سفارش فرموده است . خدا را خدا را در مورد درويشان و بينوايان ، آنانرا در زندگى و وسايل معيشت خود شريك سازيد . خدا را خدا را درباره آنچه دستهاى شما مالك آن است ( بردگان و جانوران ) كه اين آخرين سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله بود و فرمود : ( شما را در مورد دو گروه ناتوان كه در تصرف شمايند سفارش مى كنم . ) و باز بر نماز مواظبت كنيد نماز . و در راه خدا از سرزنش سرزنش كننده مترسيد تا خداوند كسى را كه بر شما آهنگ ستم دارد و نيت بد ، از شما كفايت فرمايد . براى مردم سخن پسنديده بگوييد ، همانگونه كه خداوندتان به آن فرمان داده است . امر به معروف و نهى از منكر را رها مكنيد كه

كسى ديگر غير از شما آنرا بر عهده بگيرد و در آن صورت دعا مى كنيد و پذيرفته نمى شود . بر شما باد به فروتنى و مهرورزى و گذشت و بخشش . و از بريدن و پراكندگى و پشت به يكديگر كردن بپرهيزيد ، ( بر نيكى و پرهيزگارى يكديگر را يارى دهيد و در گناه و سركشى يكديگر را يارى مدهيد و از خداوند بترسيد كه خداوند سخت عقوبت كننده است ) ( 344 ) خداوند شما خاندان را حفظ فرمايد و سنت پيامبرش را ميان شما نگهدارد . شما را به خداوند به وديعه مى سپرم كه او بهترين وديعه داران است . و سلام و رحمت خداوند بر شما باد . ( 345 )

ابوالفرج مى گويد : ابوجعفر محمد بن جرير طبرى با اسنادى كه در كتاب خود آورده است از قول ابوعبدالرحمان سلمى براى من نقل كرد كه مى گفته است : حسن بن على عليه السلام بن من گفت : آن شب از حجره خود بيرون آمدم ، پدرم در نمازخانه خود نماز مى گزارد ، به من گفت : پسركم امشب را شب زنده دار بودم كه اهل خانه را بيدار كنم ، زيرا شب هفدهم رمضان ( 346 ) است و در صبح آن جنگ بدر بوده است ؛ لحظه يى خواب چشمانم را در ربود و پيامبر صلى الله عليه و آله براى من آشكار شدند . عرضه داشتم : اى رسول خدا چه بسيار كژى و ستيز كه از امت تو ديد . فرمود : بر آنان نفرين كن . گفتم : پروردگارا به جاى

ايشان بهتر از ايشان به من عنايت كن و به جاى من بدتر از من به آنان بده .

حسن عليه السلام گويد : در اين هنگام ابن ابى النباح ( 347 ) آمد و اعلان وقت نماز كرد . پدرم بيرون رفت من هم پشت سرش رفتم . آن دو او را در ميان گرفتند . ضربه شمشير يكى از آن دو بر طاق خود ولى ديگرى ضربه خود را بر سر على عليه السلام فرود آورد .

ابوالفرج گويد : احمد بن عيسى ، از حسين بن نصر ، از زيد بن معدل ، از يحيى بن شعيب ، از ابى مخنف ، از فضيل بن خديج ، از اسود كندى و اجلح نقل مى كند كه هر دو مى گفته اند : على عليه السلام در شصت و چهار سالگى به سال چهارم هجرت در شب يكشنبه بيست و يكم ماه رمضان رحلت فرموده است و پسرش حسن عليه السلام و عبدالله بن عباس او غسل دادند ( 348 ) و او را در سه پارچه كه پيراهن در آن نبود كفن كردند و پسرش حسن عليه السلام بر او نماز گزارد و پنج تكبير گفت و هنگام سپيده دم و نماز صبح در رحبه ، جايى كه به سوى درهاى قبيله كنده است به خاك سپرده شد .

اين روايت ابومخنف است . ابوالفرج مى گويد : احمد بن سعيد ، از يحيى بن حسن علوى ، از يعقوب بن زيد ، از ابن ابى عميره ، از حسن بن على خلال ، از پدربزرگش نقل مى كند كه مى گفته است : به

حسين بن على عليه السلام گفتم : اميرالمؤ منين عليه السلام را كجا به خاك سپرديد؟ گفت : جسدش را شبانه از خانه بيرون آورديم و از كنار منزل اشعث بن قيس گذشتيم ، سپس پشت كوفه ، كنار ( غرى ) به خاك سپرديم .

مى گويم : اين روايت حق و صحيح و آشكار است و كار بر آن استوار است و در گذشته هم گفتيم كه فرزندان مردم از همگان به محل قبر پدران خويش آگاهترند ، و همين قبرى كه در غرى ( نجف ) قرار دارد همان است كه فرزندان و اعقاب على عليه السلام در زمانهاى گذشته و نزديك آنرا زيارت كرده اند و مى گويند : اين گور پدر ماست . هيچكس از شيعه و ديگران در اين مورد شك و ترديدى ندارد . منظورم از فرزندان و اعقاب على عليه السلام كسانى از نسل حسن و حسين و ديگر فرزندان اوست كه متقدمان و متاخران ايشان جز همين قبر را زيارت نكرده و كنار آن نايستاده اند .

ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در كتاب تاريخ خود كه به امنتظم معروف است ضمن شرح حال ؛ و در گذشت ابوالغنايم محمد بن على بن ميمون نرسى كه به سبب خوبى قرائت قرآن معروف به ابى ( يعنى ابى بن كعب ) بود چنين مى نويسد : ابوالغنايم در سال پانصد و ده درگذشت او از محدثان مورد وثوق و حافظ كوفه و از شب زنده داران و اهل سنت بود و مى گفت : در كوفه كسى كه بر مذهب اهل سنت و از اصحاب حديث باشد غير

از من وجود ندارد . و مى گفت : در كوفه سيصد تن از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله درگذشتند ، قبر هيچكدام از ايشان جز قبر اميرالمؤ منين معروف و شناخته شده نيست و آن همين قبرى است كه هم اكنون هم مردم آنرا زيارت مى كنند . جعفر بن محمد عليه السلام و پدرش محمد بن على عليه السلام به عراق آمدند و آنرا زيارت كردند و در آن هنگام گور معروف شناخته شده و آشكارى نبود و بر آن خاربنهايى رسته بود ، تا اينكه محمد بن زيد ، داعى سالار ديلم ( 349 ) آمد و قبر را آشكار ساخت .

از يكى از پيرمردان عاقل كوفه كه به او اعتماد دارم درباره اين سخن خطيب ابوبكر بغدادى كه در تاريخ بغداد گفته است ( گروهى مى گويند اين قبرى كه در ناحيه غرى قرار دارد و شيعه آنرا زيارت مى كنند گوره مغيرة بن شعبه است ) پرسيدم ، گفت : آنان كه چنين مى گويند اشتباه كرده اند گور مغيره و گور زياد در ناحيه ثوية از سرزمين كوفه است و ما هر دو گور را مى شناسيم و اين موضوع را از قول پدران و نياكان خود نقل مى كنيم . و براى من ابيات زير را كه شاعر در مرثيه زياد سروده و ابوتمام آنرا در حماسه آورده است خواند كه چنين است : ( 350 )

( خداوند برگورى كه در ناحيه ثويه است و باد بر آن گرد و خاك مى افشاند دورد مى فرستد و آنرا تطهير كناد . . )

همچنين از نقيب طالبى

قطب الدين ابوعبدالله حسين بن اقساسى كه خدايش رحمت كناد ، در اين باره پرسيدم : گفت : هر كس كه اين موضوع را براى تو گفته است كه گور زياد در ثوية است صحيح گفته است و ما و تما مردم كوفه محل گورهاى ثقيفيان را مى دانيم و تا امروز هم گورستان آنان معروف است و قبر مغيره همانجاست ولى چون خس و خاشاك و شوره زار است با گذشت روزگار آثار آن از ميان رفته است و درست مشخص نيست و گورها درهم و برهم شده است . سپس گفت : اگر مى خواهى تحقيق كنى كه گور مغيره در گورستان مردم ثقيف است به كتاب الاعانى ابوالفرج على بن حسن مراجعه كن و ببين در شرح حال مغيره چه مى گويد و او اظهار مى دارد كه مغيره در گورستان مردم ثقيف مدفون است و سخن ابوالفرج كه ناقدى روشن ضمير و آگاه است ترا كافى خواهد بود . من شرح حال مغيره را در كتاب اغانى مورد برسى قرار دادم و ديدم همانگونه است كه نقيب گفته است .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : مصقله بن هبيرة شيبانى با مغيرة در موردى منازعه و ستيز داشت ، مغيره در سخن خود تواضع كرد و ميدان داد تا آنجا كه مصقله بر پيروزى براو طمع بست وبراو برترى جست و دشنامش داد و به مغيره گفت : من شباهتهايى از خودم در پسرت عروه مى بينم ! مغيره در مورد اين سخو او گواهانى گرفت و سپس او را پيش شريح قاضى آورد و عليه او اقامه دليل كرد و شريح به

مصقله حد تهمت زد و مصقله سوگند خورد كه هرگز در شهرى كه مغيره در آن ساكن باشد اقامت نكند و تا هنگامى كه مغيره مرد وارد كوفه نشد . پس از مرگ او به كوفه آمد ، گروهى با او ملاقات كردند و بر او سلام دادند ، هنوز از پاسخ به سلام ايشان كاملا آسوده نشده بود كه از ايشان پرسيد : گورستان ثقفيان كجاست ؟ او را آنجا راهنمايى كردند . گروهى از بردگان و وابستگان او شروع به جمع كردن سنگ كردند . مصقله پرسيد : چرا چنين مى كنيد؟ گفتند : پنداشتيم مى خواهى گوره مغيره را سنگباران كنى گفت آنچه در دست داريد بيفكنيد و دور بريزيد . سپس كنار گور مغيره ايستاد و گفت : به خدا سوگند ، تا آنجا كه مى دانم براى دوست خود نافع و براى دشمن خود سخت زيانبخش بودى و مثل تو همانگونه است كه مهلهل در مورد برادر خود كليب سروده و چنين گفته است : ( همانا زير اين سنگها دور انديشى عزم استوار و دشمنى ستيزه جو كه از چنگ او رهايى ممكن نيست آرميده است .. . ) ( 351 )

ابوالفرج مى گويد : اما در مورد ابن ملجم ، امام حسن بن على پس از دفن اميرالمومنين او را احضار كرد و فرمان داد گردنش را بزنند . ابن ملجم گفت : اگر مصلحت بدانى از من عهد و پيمان بگير و بگذار به شام بروم و ببينم دوست من نسبت به معاويه چه كرده است ، اگر او را كشته است چه بهتر و گرنه معاويه

را مى كشم و سپس پيش تو بر مى گردم و دست در دست تو مى نهم تا در مورد من فرمان خود را صادر كنى . حسن فرمود : هرگز ! به خدا سوگند ، آب سرد نخواهى نوشيد تا روانت به دوزخ در آيد . و گردنش را زدند . ام هيثم دختر اسود نخعى از امام حسن استدعا كرد لاشه او را در اختيارش بگذارد و امام حسن آنرا به او واگذاشت و ام هيثم آنرا در آتش سوزاند .

ابن ابى مياس فزارى كه از شاعران خوارج است در باره كابين قطام چنين سروده است :

هرگز بخشنده يى از ميان توانگران و بينوايان نديده ام كه كابينى چون كابين قطام بپردازد؛ سه هزار درهم و غلام و كنيزى و ضربت زدن به على با شمشير برنده استوار . هيچ كابينى هر چه گران باشد از على گرانتر نيست و هر هجومى كوچكتر از هجوم ابن ملجم است . ) ( 352 )

عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب چنين سروده است :

( على در عراق ريش خود را به دست گرفت و جنباند و سخنى كه سوگ آن بر هر مسلمانى بزرگ بود . گفت : بزودى براى اين حاثه يى پيش مى آيد و بدبخت ترين مردم آنرا با خون خضاب خواهد ساخت ... ) ( 353 )

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : عمويم حسن بن محمد گفت : محمد بن سعد از قول يكى از افراد خاندان عبدالمطلب ، كه نام او را نبرد ، اين اشعار را كه در مرثيه على عليه السلام سروده است براى من خواند :

( اى گور سرور

ما كه انباشته از بزرگوارى بود ، اى گور ! درود خدا بر تو باد . گورى را كه تو در آن آراميده اى بر فرض كه در سرزمين آن باران نبارد زيانى نمى رسد كه بخشش دست تو بر زمين بخشش مى بارد و كنار تو از سنگ خارا برگ مى رويد . به خدا سوگند اگر هر كس را كه بيابم در قبال خون تو بكشم باز هم انتقام خون خود را از دست داده ام )

( 72 )

از سخنان آن حضرت ( ع ) خطاب به مروان بن حكم در بصره

( در اين خطبه كه سخن درباره مروان بن حكم است و با عبارت ( قالوا : اخذ مروان بن حكم اسيرا يوم الجمل ) ( گفته اند مروان بن حكم در جنگ جمل به اسيرى گرفته شد ) شروع مى شود ، ابن ابى الحديد ضمن شرح معانى الفاظ ، مطالب تاريخى زير را آورده و نخست نكات زير را نقل كرده است كه حائز اهميت است . )

مى گويم : اين موضوع به طرق فراوان روايت شده است و خود من هم در اين خطبه مطالبى كه مولف نهج البلاغه در آن نياورده است نقل كرده ام و آن اين گفتار اميرالمومنين عليه السلام در باره مروان است كه مى گويد : ( او رايت گمراهى را پس از آنكه موهاى شقيقه اش سپيد شود مى افرازد و او در حكومت كوتاهى است )

مى گويم : مقصود از اين عبارت اميرالمومنين كه فرموده است او را حكومتى است ( همچون ليسيدن سگ بينى خود را ) كوتاهى مدت حكومت اوست و حكومت مروان همانگونه شد و فقط نه ماه حكم راند .

منظور از چهار

قوچى هم كه گفته شده است ، چهار پسر عبدالملك بن مروان يعنى وليد و سليمان و يزيد و هشام است ، كه نه از بنى اميه و نه از ديگران چهار برادر جز اين چهار تن به خلافت نرسيده اند . همه مردم قوچ چهار گانه را همينگونه تفسير كرده اند كه گفتيم . ولى به نظر من ممكن و جايز است كه على ( ع ) چهار پسر مروان را اراده فرموده باشد كه عبارتند از : عبدالملك و عبدالعزيز و بشر و محمد كه هر چهار تن پهلوان و شجاع و دلير بوده اند . عبدالملك به خلافت رسيد ، بشر فرمانرواى عراق ، محمد حاكم جزيره و عبدالعزيز حاكم مصر شد و هر يك از ايشان را آثارى مشهور است و اين تفسير شايسته تر است ، ضمنا از روز بسيار سخت و خشكسالى هم به روز سرخ و سال سرخ تعبير شد است . آنچه امير المومنين در سخنان خود گفته همانگونه اتفاق افتاده است و اين گفتار او هم كه گفته است : ( او پرچم گمراهى را هنگامى كه موهاى شقيقه اش سپيد شود بر دوش خواهد كشيد ) همانگونه بوده است زيرا عمر او به هنگام رسيدن به خلافت ، در درست ترين روايات ، شصت و پنج سال بوده است .

مروان بن حكم و نسب و اخبارش

قسمت اول

و ما اينك نسب او و مختصرى از كار وى و خليفه شدن و مرگش را به اختصار نقل مى كنيم :

او مروان بن حكم بن ابى العاص ( 354 ) بن اميه بن عبد شمس عبد مناف است . مادرش آمنة دختر علقمة بن

اميه كنانى است ، كنيه وى ابوعبدالملك است و به روزگار رسالت پيامبر ( ص ) در سال دوم هجرت متولد شده است و برخى سال جنگ خندق و برخى روز جنگ احد رازمان ولادت او دانسته اند و اقوال ديگرى هم گفته شده است . گروهى هم گفته اند : مروان در مكه يا طائف متولد شده است و تمام اين اقوال را ابو عمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است . ( 355 )

ابوعمر مى گويد : از جمله كسانى كه تولد مروان را روز جنگ احد دانسته اند مالك بن انس است و به گفته او هنگامى كه رسول خدا ( ص ) رحلت فرمود مروان حدود هشت سال داشته است . و گفته شده است . هنگامى كه پدرش به طائف تبعيد شد و او هم همراهش بود كودكى بود كه چيزى نمى فهميد و مروان پيامبر ( ص ) را نديده است . حكم پدر مروان را پيامبر ( ص ) از مدينه بيرون و به طائف تبعيد كرده بود و او همچنان مقيم طائف بود تا آنكه عثمان عهده دار حكومت شد و او را به مدينه برگرداند . حكم و پسرش به روزگار حكومت عثمان به مدينه آمدند . حكم در مدينه در گذشت . عثمان مروان را به دبيرى خود برگزيد و او را به خود پيوسته كرد و مروان تا هنگامى كه عثمان كشته شد بر او چيره بود .

حكم بن ابى العاص كه عموى عثمان بن عفان است از كسانى بود . كه پس از فتح مكه مسلمان شده است و براى جلب دلهاى

ايشان به آنان اموالى پرداخت گرديد . حكم به روزگار حكومت عثمان و چند ماه پيش از كشته شدن او مرد .

در باره سبب تبعيد رسول خدا ( ص ) او را از مدينه اختلاف است . گفته شده است : او با حيله و مكر خود را به جايى مخفى مى كرد و چيزهايى را كه پيامبر ( ص ) پوشيده با بزرگان اصحاب خويش در مورد مشركان قريش مى گفت يا درباره منافقان و ديگر كافران اظهار مى فرمود مى شنيد و آن را فاش مى ساخت و چون اين كار از او سر زد و ثابت شد كه چنان مى كند ، تبعيدش فرمود .

و گفته شده است : همواره در جستجوى اين بود كه سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله را با همسرانش دزدانه بشنود و به آنچه مى گذرد و اطلاع بر آن جايز نيست ، آگاه نيست و سپس آنرا به طريقه استهزاء براى منافقان نقل كند .

و گفته اند : او با تمسخر بعضى از حركات و چگونگى راه رفتن پيامبر صلى الله عليه و آله را تقليد مى كرد . گفته اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در راه رفتن اندكى به جلو خميده مى شد ( 356 ) و حكم بن ابى العاص در راه رفتن خود همانگونه تقليد مى كرد . او نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خرده گير و كينه توز و حسود بود . روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله برگشت و او را ديد كه پشت سرش حركت مى كند و همچنان با

تمسخر چگونگى راه رفتن ايشان را تقليد مى كند . فرمود : اى حكم ، همينگونه باش ! و از آن هنگام گرفتار ارتعاش شد و اين موضوع را عبدالرحمان پسر حسان بن ثابت خطاب به عبدالرحمان پسر حكم سروده و او را هجو گفته است :

( استخوانهاى پدر نفرين شده خود را سنگباران كن و بر فرض كه سنگباران كنى ديوانه لرزان و مرتعشى را سنگباران كرده اى . او در حالى كه راه مى رفت كه شكمش از كار تقوى خالى و از كردار ناپسند انباشته بود . )

مؤ لف استيعاب مى گويد : اين سخن عبدالرحمان بن حسان كه گفته است : ( پدر ملعونت ) بدين جهت است كه از عايشه با اسناد و طرقى كه آن را ابوخيثمه و ديگران روايت كرده اند روايت شده است كه چون مروان گفت اين آيه ( و آن كسى كه به پدر و مادرش گفت : اف بر شما باد ! مرا بيم مى دهيد كه از گور زنده بيرون كشيده مى شوم و حال آنكه پيش از من امتها از ميان رفته اند ، و آن دو به خدا استغاثه مى كردند و مى گفتند : اى واى بر تو ! ايمان بياور كه وعده خدا حق است و او مى گفت : اين سخن جز افسانه هاى پيشينيان نيست ) ( 357 ) درباره عبدالرحمان پسر ابوبكر ، يعنى برادر عايشه ، نازل شده است . عايشه به او گفت : اما درباره تو اى مروان ، گواهى مى دهم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پدرت را لعنت

فرمود و تو در پشت او بودى . ( 358 ) همچنين مؤ لف كتاب الاستيعاب با اسنادى كه آورده است از عبدالله بن عمروعاص نقل مى كند كه روزى رسول خدا فرمودند : ( هم اكنون بر شما مرد ملعونى وارد مى شود ) .

عبدالله بن عمرو گفته است : در همان حال مى ديدم پدرم مشغول پوشيدن جامه است تا به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله بيايد و همواره در اين اضطراب بودم كه مبادا او نخستين كشى باشد كه وارد مى شود ، ولى حكم بن ابى العاص وارد شد .

همچنين مؤ لف الاستيعاب مى گويد : روزى على ( ع ) به مروان نگريست و به او گفت : ( واى بر تو و واى بر امت محمد از تو و پسرانت هنگامى كه موهاى شقيقه سپيد شده باشد ! ) مروان معروف به ( خيط باطل ) بود و اين را بدان سبب به او مى گفتند كه قد دراز لرزانى بود ، در جنگى كه در خانه عثمان صورت گرفت بر پس گردن او ضربتى خورد و بر روى دهان خود بر زمين افتاد .

و چون مروان به حكومت رسيد برادرش عبدالرحمان بن حكم كه شاعرى شوخ و بذله گو بود و شعر نيكو مى سرود و با مروان هم عقيده نبود چنين سرود : ( به خدا سوگند نمى دانم و مى خواهم از همسر آن مردى كه به پس گردنش ضربت زده اند بپرسم كه چه مى كند؟ خداوند قومى را كه اين كشيده قامت لرزان را بر مردم امير ساختند و هرگونه كه

مى خواهند مى بخشد يا باز مى دارد نابود كند ! )

و گفته شده است : عبدالرحمان اين شعر را هنگام سروده است كه معاويه مروان را به اميرى مدينه گماشته است . عبدالرحمان مروان را بسيار هجو گفته است و از اشعار ديگرش در هجو او اين ابيات است :

اى مروان ، من بهره خويش را از تو به عمر و مروان كشيده قامت لرزان و خالد بخشيدم ...)

مالك الريب ( 359 ) هم مروان را هجو گفته است و چنين سروده است :

( به جان خودت سوگند كه مروان امور را انجام نمى دهد بلكه دختر جعفر درباره ما حكم مى كند ، اى كاش همان زن بر ما امير بود و اى كاش تو اى مروان داراى آلت زنانه مى شدى ) .

از اشعار ديگر برادرش عبدالرحمان در نكوهش مروان اين ابيات است :

( هان ! چه كسى است كه اين پيام مرا از جانب من به مروان برساند پيام برنده از جنس سخن است ، به اينكه تو هرگز براى آزاده ننگ و رانده شدنى چون پيوستن برخى از زبونى به او نمى بينى ....)

و چون معاويه به خلافت رسيد نخست مروان را به اميرى مدينه گماشت و سپس امارت مكه و طائف را به او سپرد و بعد او را از اميرى عزل كرد و سعيد بن عاص را گماشت . و چون يزيد بن معاويه هلاك شد . و پسرش ابوليلى معاويه بن يزيد در سال شصت و چهارم هجرت به خلافت رسيد و چهل روز خليفه بود و درگذشت مادرش كه ام خالد دختر ابوخالد دختر ابوهاشم بن

عتبة بن ربيعة بن عبدشمس بود به او گفت : خلافت را پس از خود براى برادرت قرار بده . معاوية بن يزيد نپذيرفت و گفت ممكن نيست تلخى پاسخ آن بر عهده من و شيرينى آن براى شما باشد . در اين هنگام مروان براى خلافت قيام كرد و چنين سرود :

( فتنه يى مى بينم كه ديگهاى آن در جوشش است و پادشهاى پس از ابوليلى از كسى است كه غلبه پيدا كند و چيره شود . )

ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب الاغانى مى نويسد : چون معاويه مروان بن حكم را از اميرى مدينه و حجاز عزل كرد و به جاى او سعيد بن عاص را گماشت ، مروان برادر خود عبدالرحمان بن حكم را پيش از خود نزد معاويه گسيل داشت و به او گفت : معاويه را پيش از من ببين و او را به خاطرمن سرزنش كن واز او بخواه كه خود را اصلاح كند .

ابوالفرج مى گويد : و روايت شده است كه عبدالرحمان در آن هنگام در دمشق بوده و چون خبر عزل مروان و آمدن او به شام به اطلاعش رسيد بيرون آمد و به استقبال او رفت و گفت : همين جا بمان تا من پيش برادرت ( 360 ) ( يعنى معاويه ) بروم ، اگر عزل تو به سبب دلتنگى و خشم صورت گرفته باشد تنها پيش او برو و اگر چنان نباشد همراه مردم پيش او برو . مروان همانجا ماند و عبدالرحمان برگشت و چون پيش معاويه رسيد هنگامى بود كه به مردم شام مى دادند . او براى

معاويه اين دو بيت را خواند :

( ناقه شتران در حالى كه بر لگام خود مى دمند و از دوش و كوهان خويش جل و تنپوش را كنار مى زنند پيش تو آمدند ....)

معاويه به عبدالرحمان گفت : آيا براى ديدار من آمده اى يا براى فخر فروشى و ستيزه ! ؟ گفت : براى هر كدام كه تو بخواهى . گفت : من هيچكدام را نمى خواهم . و مقصود معاويه اين بود تا او را از سخنى كه مى خواست بگويد منصرف سازد و باز دارد . سپس از عبدالرحمان پرسيد : با چه مركوبى پيش ما آمده اى ؟ گفت : با اسب آمده ام . معاويه پرسيد : چگونه اسبى است ؟ گفت : ( اسبى پر هياهو كه صداى شيهه آن چون تندر است ) . و مقصودش اين بود كه بر معاويه كنايه و تعرض زند زيرا نجاشى شاعر در مورد گريز معاويه از جنگ صفين اين كلمات را در صفت اسبى كه او را از معركه به سلامت در ربوده بود بكار برده و گفته بود :

( پسر حرب را در حالى كه نيزه ها به او نزديك بود اسبى تيزرو و پرهياهو كه صداى شيهه اش چون تندر بود نجات داد ....)

معاويه خشمگين شد و گفت : آرى ولى چنان اسبى را صاحبش در تاريكيها براى انجام كارهاى ناپسند و از ديوار همسايه بالا رفتن و پس از خوابيدن مردم تجاوز كردن به همسران برادر و خويشاوندان سوار نمى شود - عبدالرحمان متهم بود كه نسبت به زن برادر خود چنين مى كند - عبدلرحمان شرمنده شد

و گفت : اى اميرالمؤ منين ! چه چيزى ترا به عزل پسر عمويت واداشت ؟ آيا به سبب خيانتى اين كار لازم بود يا به سبب تدبيرى كه مصلحت دانسته اى . معاويه گفت : به سبب تدبيرى كه آنرا به صلاح مقرون دانستم . عبدلرحمن گفت : در اين صورت اهميتى ندارد و از پيش او برخاست و به ملاقات برادر خود مروان رفت و سخنانى را كه ميان او معاويه رد و بدل شده بود به اطلاع او رساند . مروان سخت خشمگين شد و گفتن خداوند زشت بدارد كه چه ضعيف و ناتوانى ! نخست بر آن مرد كنايه و تعرضى زدى كه او را خشمگين ساخت و چون داد خود را از تو گرفته در مقابل او گنگ و خاموش شدى . مروان آنگاه جامه هاى آراسته خود را پوشيده و شمشير خود را بر دوش افكند و سوار بر اسب خويش شد و پيش معاويه رفت . معاويه همينكه او را ديد و آثار خشم در چهره اش ظاهر بود گفت : اى ابوعبدالملك ! خوش آمدى و هنگامى به ديدار ما آمدى كه ما سخت مشتاق تو هستيم . مروان گفت : هرگز ! به خدا سوگند كه به اين منظور به ديدار تو نيامده ام بلكه در حالى نزد تو آمده ام كه كافر نعمت و قطع كننده پيوند خويشاوندى هستى . به خدا سوگند ، كه نسبت به ما انصاف ندادى و پاداش ما را چنان كه شايد و بايد نپرداختى ؛ تو مى دانى كه از ميان طايفه بنى عبدشمس حق سبقت در اسلام و

افتخار دامادى رسول خدا را داشتن و به خلافت رسيدن از خاندان ابى العاص است . اى فرزندان حرب ، آنان رعايت پيوند خويشاوندى شما را كردند و شما را به شرف و ولايت رساندند و شما را از كار بركنار نكردند و كسى را بر شما نگزيدند . تا آنكه شما به ولايت رسيديد و كار حكومت به دست شما افتاد ، بدرفتارى كرديد و پيوند خويشاوندى را با زشتى برديد . آرام بگيريد ، آرام ! كه شما پسران و نوادگان حكم به بسيت و چند رسيده است و فقط اندك روزگارى مانده كه شمارشان به چهل برسد و در آن هنگام معلوم خواهد شد كه هر يك از ايشان در چه موقعيتى است و آنان مترصد خواهند بود كه پاداش نيكى و سزاى بدى را بپردازند .

قسمت دوم

ابوالفرج مى گويد : اين اشاره است به گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده اند : ( چون فرزندان و اعقاب ابى العاص به چهل تن برسند اموال خدا را مايه دولت خود و بندگان خدا را بردگان خود قرار مى دهند . ) و اعقاب ابى العاص اين موضوع را متذكر بودند كه چون شمارشان به آن حد برسد بزودى عهده دار كار خلافت خواهند شد .

ابوالفرج مى گويد : معاويه به مروان گفت : اى ابوعبدالملك ! آرام باش كه من ترا به سبب خيانتى از كار بر كنار نكردم ، بلكه براى سه مورد كه اگر تنها يكى از آن موارد مى بود بركنارى تو واجب مى شد ترا بر كنار ساختم . نخست اينكه من ترا بر

عبدالله بن عامر ولايت داده و با آنكه ميان شما آن همه كدورت بود نتوانستى از او انتقام بگيرى و موضوع را تسكين بخشى . دوم اينكه از امارت زياد بن ابيه كراهت داشتى . سوم اينكه دختر من رمله از تو تقاضا كرد كه داد او را از شوهرش عمرو بن عثمان بستانى و او را يارى ندادى . مروان گفت : اما در مورد ابن عامر من نمى خواستم به هنگام قدرت خود از او انتقام بگيرم و هرگاه روياروى قرار گيريم خواهد دانست ارزش او چيست . اما ناخوش داشتن من امارت و فرماندهى زياد را بدان سبب است كه ديگر افراد بنى اميه هم او را خوش نمى داشتند و خداوند براى ما در اين ناخوش داشتن خير بسيار قرار داده است ، و اما در مورد رمله و عمرو ، به خدا سوگند ، يكسال يا بيش از آن است كه دختر عثمان همسر من است و من هرگز جامه او را نگشوده ام - و بدينگونه بر معاويه تعرض زد كه دخترت رمله شكايت از همبستر نشدن عمرو بن عثمان با او دارد . معاويه سخت خشمگين شد و گفت : اى پسر وزغ ! تو در جريان كار نيستى . مروان گفت : همانگونه است كه به تو گفتم و اينك من داراى ده پسر و ده برادر و ده برادرزاده ام و نزديك است كه شمار اعاقب پدرم به آن شمار يعنى چهل برسد . و اگر برسد خواهى دانست كه موقعيت تو در نظرم چگونه است . معاويه از خشم فرود آمد و دو بيت زير

را خواند :

( بر فرض كه ميان بدان شما اندك باشم همانا در نظر گزيدگان شما بسيارم ... ) ( 361 )

و معاويه در قبال مروان تواضع و كوچكى كرد و گفت : حق دارى سرزنش كنى تا راضى شوى و من ترا به امارت خودت بر مى گردانم ، مروان برجست و گفت : هرگز ! سوگند به جان خودت كه نخواهى ديد من بر سر كار خويش برگردم و بيرون رفت . احنف به معاويه گفت : هرگز از تو چنين اشتباهى نديده بودم ! اين فروتنى براى مروان چه معنى داشت و چه كارى از او و فرزندان پدرش هنگامى كه شمارشان به چهل برسد ساخته است ، و در چه مواردى از ايشان بيم دارى ؟ او گفت : نزديك بيا تا بگويمت . احنف نزديك معاويه رفت . معاويه به او گفت : حكم بن ابى العاص از جمله كسانى بود كه چون خواهرم ام حبيبة را به حضور پيامبر مى بردند او را همراهى مى كرد و او عهده دار بردن ام حبيبه بود . پيامبر صلى الله عليه و آله مدتى نگاه خود را به چهره او دوختند و چون حكم بيرون رفت گفته شد : اى رسول خدا ، نگاه خود را به حكم دوخته بوديد ، فرمود ، : ( پسر آن زن مخزومى را مى گوييد؟ او مردى است كه چون شمار فرزند و فرزندزادگانش ( 362 ) به سى يا چهل مرد برسد آنان پس از من عهده دار حكومت مى شوند : ) و به خدا سوگند كه مروان اين سخن خود را

از چشمه زلالى گرفته است . احنف گفت : اى اميرالمؤ منين ، آرام باش اين سخن را كسى از تو نشنود كه در آن صورت از قدر و منزلت خودت و فرزندانت پس از خودت مى كاهى و اگر خداوند امرى را مقدر فرمايد مى شود . معاويه هم به احنف گفت : اى بوبحر ! اين سخن را پوشيده بدار و از من نشنيده بگير كه به جان خودت راست گفتى و خيرخواهى كردى

شيخ ، ابوعثمان جافظ در كتاب مفاخرة هاشم و عبدشمس مى گويد :

مروان همچنان بنى اميه را تضعيف مى كرد و در جنگ مرج راهط در حالى كه سرها از دوشها جدا مى شد او اين بيت را مى خواند :

( چيزى جز مرگ و از دست دادن جانها زيان نمى كنند هر غلام قريش كه مى خواهد پيروز شود .

جاحظ مى گويد : اين خود حماقتى سخت و ضعفى بزرگ است ، و مى گويد : مروان در پناه نام و كردار پسرش عبدالملك به سيادت رسيد و مشهور شد ، همان گونه كه پسران عبدالملك هم از همين راه به سرورى رسيدند ، در حالى كه او در اين فكر نبود .

اما درباره چگونگى به خلافت رسيدن ، مروان ، ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود چنين آورده است : ( 363 ) چون عبدالله بن زبير به روزگار حكومت يزيد بن معاويه بن بنى اميه را از حجاز به شام تبعيد كرد . آنان از حجاز بيرون آمدند و مروان و پسرش عبدالملك هم همراه آنان بودند . روزگار يزيد چندان طول نكشيد ، او

مرد و پس از او پسرش هم در اندك مدتى درگذشت . مروان بر اين نظر بود كه به مكه نزد عبدالله بن زبير برود و با او بر خلافت بيعت كند . در اين هنگام عبيدالله بن زبير كه مردم بصره پس از مرگ يزيد او را بيرون كرده بودند به شام آمد و با بنى اميه ملاقات كرد و به او خبر دادند؟ مروان چه تصميمى گرفته است ، عبيدالله بن زياد پيش مروان آمد و گفت : اى اباعبدالملك من به خاطر تو شرم و حيا كردم . ( 364 ) اينك تو كه بزرگ و سرور قريش هستى چه مى خواهى انجام دهى ؟ آيا قصد دارى پيش ابوخباب ( عبدالله بن زبير ) بروى و با او به خلافت بيعت كنى ؟ مروان گفت : هنوز چيزى از دست نرفته است . اين بود كه مروان قيام كرد . بنى اميه و بستگان ايشان و عبيدالله بن زياد و گروه بسيارى از مردم يمن و گروه بسيارى از مردم قبيله كلب پيرامون مروان جمع شدند و مروان به دمشق آمد . در آن هنگام ضحاك بن قيس فهرى امور دمشق را بر عهده داشت و مردم با او بيعت كرده بودند كه او با ايشان نماز بگذارد و كار آنان را بر پا دارد تا مردم بر بيعت با كسى هماهنگ شوند . ضحاك بن قيس در باطن مايل به ابن زبير بود ولى با او هنوز بيعت نكرده بود . زفر بن حارث كلابى در قنسرين و نعمان بن بشير انصارى ؛ حمص براى بيعت ابن زبير خطبه مى

خواندند . حسان بن مالك بن بجدل كلبى كه در فلسطين بود هواى حكومت بنى اميه به ويژه خاندان ابوسفيان بن حرب را در سر داشت ، زيرا نخست كارگزار معاويه و پس از او كارگزار يزيد بن معاويه بود . حسان بن مالك ميان قوم خويش محترم و مطاع بود و او را بزرگ مى داشتند . او از فلسطين بيرون رفت و آهنگ اردن كرد و روح بن زنباع جذامى را به جانشينى خود در فلسطين گماشت . پس از بيرون رفتن حسان از فلسطين نائل بن قيس جذامى بر روح بن زنباع شوريد و او را از فلسطين بيرون راند و خود براى ابن زبير كه به او متمايل بود خطبه خواند . و بدينگونه همه نواحى شام جز اردن براى ابن زبير استوار شد . و اين بدان سبب بود كه حسان بن مالك هواى بنى اميه را در سر داشت و مردم را به بيعت با آنان فرا مى خواند ، او ميان مردم اردن برپا خواست و براى ايشان سخنرانى كرد و ضمن آن گفت : شما درباره زبير و كشتگان مدينه در واقعه حره چه مى گوييد؟ گفتند گواهى مى دهيم كه ابن زبير منافق است و كشته شدگان مدينه در واقعه حره در آتشند . گفت : گواهى شما در مورد يزيد بن معاويه و كشته شدگان از شما در وقعه حره چيست ؟ گفتند : گواهى مى دهيم كه يزيد بن معاويه مؤ من بود و كشته شدگان ما در واقعه حره در بهشتند . گفت من گواهى مى دهم كه آيين يزيد بن معاويه در

حالى كه زنده بود حق بود و آيين او و پيروانش امروز هم حق است ، و ابن زبير و شيعيان او در آن هنگام بر باطل بودند امروز هم بر باطلند . گفتند : راست گفتى ما با تو بيعت مى كنيم كه همراه تو با مردمى كه با تو مخالفت و از ابن زبير اطاعت مى كنند جنگ كنيم مشروط بر آنكه اين دو پسر بچه - يعنى خالد و عبدالله پسران يزيد بن معاويه را بر ما امارت ندهى كه هر دو نوجوانند و ما خوش نمى داريم كه مردم براى خلافت پيرمردى را براى ما پيشنهاد كنند و ما كودكى را به آنان پيشنهاد كنيم . گويد : ضحاك بن قيس در باطن ابن زبير را دوست مى داشت و هواى او را در سر مى پروراند ولى حضور افراد خاندان اميه و قبيله كلب در دمشق او را از اظهار اين كار باز مى داشت . افراد قبيله كلب داييهاى يزيد بن معاويه و فرزندانش بودند و امارت را براى آنان مى خواستند . ضحاك اين كار را پوشيده انجام مى داد و چون به حسان بن مالك خبر رسيد كه ضحاك چه تصميمى دارد براى او نامه يى نوشت و در آن نامه حق بنى اميه را پاس داشت و از اطاعت و كوشش بنى اميه و نيكيهايى كه نسبت به او كرده بودند ياد كرد و ضحاك را به اطاعت از بنى اميه و بيعت با ايشان فراخواند و از زبير به زشتى ياد كرد و ( بر پوستين او افتاد ) و دشنامش داد و نوشت كه

ابن زبير منافقى است كه دو خليفه را از خلافت خلع كرده است و به ضحاك فرمان داد كه نامه او را براى مردم بخواند . سپس مردى از قبيله كلب به نام ناغضة را فراخوند و نامه را همراه او براى ضحاك فرستاد . رونوشتى هم از آن نامه به ناغضه داد و گفت : اگر ضحاك اين نامه مرا براى مردم خواند كه هيچ وگرنه تو برخيز و اين نامه را براى مردم بخوان . حسان براى بنى اميه هم نامه يى نوشت و ضمن آن به ايشان دستور داد كه در آن جلسه حاضر شوند . ناغضة نامه را براى ضحاك آورد و به او داد و نامه بنى اميه را هم پوشيده به آنان سپرد چون روز جمعه فرا رسيد و ضحاك به منبر رفت و ناغضه برخاست و گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد ! نامه حسان را بياور و براى مردم بخوان . ضحاك به او گفت : بنشين . او نشست و اندكى بعد دوباره برخاست و سخن خود را تكرار كرد . ضحاك به او گفت : بنشين . او نشست و براى بار سوم برخاست و سخن خود را تكرار كرد و چون ناغضه متوجه شد كه ضحاك نامه را نخواهد خواند رونوشتى كه همراهش بود بيرون آورد و براى مردم خواند . در اين هنگام وليد بن عتبة بن ابى سفيان برخاست و مطالب حسان را تصديق كرد و ابن زبير را دشنام داد و تكذيب كرد . يزيد بن ابى المنس غسانى هم برخاست و نامه و سخنان حسان را تصديق

كرد و ابن زبير را دشنام داد . عمر بن يزيد حكمى برخاست سفيان را دشنام داد و ابن زبير را ستود و مردم مضطرب شدند و ضحاك بن قيس از منبر فرود آمد و دستور داد وليد بن عتبة و سفيان بن ابرد و يزيد بن ابى المنس را كه سخنان حسان را تصديق كرده و ابن زبير دشنام داده بودند بازداشت و زندانى كرد . در اين حال مردم به يكديگر افتادند . افراد قبيله كلب به عمر بن يزيد حكمى هجوم بردند و او را زدند و جامه هايش را پاره كردند خالد بن يزيد بن معاويه كه در آن هنگام پسر نوجوانى بود در حالى كه ضحاك بن قيس بالاى منبر بود دو پله از منبر بالا رفت و سخنان مختصرى گفت كه به آن خوبى سخنان شنيده نشده بود و از منبر فرود آمد .

همين كه ضحاك بن قيس به خانه خود رفت افراد قبيله كلب به زندان رفتند و سفيان بن ابرد كلبى را از زندان بيرون آوردند ، افراد قبيله غسان هم يزيد بن ابى المنس را از زندان بيرون آوردند . وليد بن عتبة گفت : اگر من هم از قبيله كلب يا غسان مى بودم از زندان بيرون آورده مى شد . خالد و عبدالله دو پسر يزيد بن معاويه در حالى كه دايى هايش ان از قبيله كلب همراهشان بودند و وليد را هم از زندان بيرون آوردند .

ضحاك بن قيس به مسجد دمشق آمد و نشست و از يزيد بن معاويه نام برد و بر او دشنام داد . سنان كه از قبيله كلب

بود و چوبدستى همراه خود داشت برخاست و ضحاك را زد . مردم كه در مسجد حلقه حلقه نشسته بودند و مشيرهايشان همراهشان بود به يكديگر حمله بردند و زد و خورد كردند . قبيله قيس عيلان همگى مردم را به بيعت با ابن زبير فرا مى خواندند ، ضحاك هم با آنان بود . قبيله كلب به بيعت با بنى اميه به ويژه بيعت با خالد بن يزيد فرا مى خواندند و در مورد خالد تعصب داشتند . ضحاك به دارالامارة رفت و سحرگاه آن روز هم براى گزاردن نماز صبح به مسجد نيامد . و چون روز برآمد پيام فرستاد و بنى اميه را فراخواند و آنان پيش او رفتند از ايشان پوزش خواست و پايدارى و خوبيهاى آنانرا متذكر شد و گفت او هواى چيزى كه ايشان را ناخوش آيد در سر ندارد . سپس گفت : شما براى حسان نامه بنويسيد ما هم نامه مى نويسيم كه حسان از اردن حركت كند و به جابيه بيايد ، ما و شما و هم از اينجا حركت مى كنيم تا به او برسيم و آنجا مردم به حكومت مردى از شما هماهنگ شوند . بنى اميه به اين موضوع راضى شدند و براى حسان كه در اردن بود نامه نوشتند ضحاك هم به او نامه يى نوشت و فرمان داد به جابيه بيايد و مردم شروع به فراهم آوردن وسايل سفر كردند .

ضحاك بن قيس از دمشق بيرون رفت و مردم هم بيرون رفتند و بنى اميه هم حركت كردند و پرچم ها بسوى جابيه به حركت آمد . در اين هنگام ثور

بن معن بن يزيد بن اخنس سلمى پيش ضحاك آمد و گفت : تو نخست به فرمانبرى از ابن زبير دعوت كردى پذيرفتيم و با تو بيعت كرديم ، و اينك پيش اين مرد عرب بيابان نشين قبيله كلب مى روى تا خواهرزاده ، خود خالد بن يزيد را خليفه سازد ! ضحاك گفت : چاره صلاح چيست ؟ ثور گفت : صلاح آن است كه آنچه را پوشيده مى داشتيم آشكار سازيم و مردم را به اطاعت از ابن زبير فرا خوانيم و در اين مورد جنگ كنيم . ضحاك با همراهانش راه خود را جدا ساخت و از بنى اميه و همراهان ايشان و قبايل يمن خود را بريد و در ( مرج راهط ) فرود آمد .

قسمت سوم

ابوجعفر طبرى مى گويد : درباره اينكه جنگ مرج راهط چه سالى بوده اختلاف است . واقدى مى گويد : در سال شصت و پنجم هجرت بوده و ديگران مى گويند به سال شصت و چهارم بوده است .

طبرى مى گويد : بنى اميه و همراهانشان خود را در جابيه به حسان رساندند و حسان چهل روز پيشنمازى ايشان را بر عهده داشت و مردم با يكديگر مشورت مى كردند . ضحاك بن قيس از مرج راهط به نعمان بن بشير انصارى كه امير حمص بود نامه نوشت و از او يارى خواست و به زفر بن حارث ، امير قنسرين ، و نائل بن قيس كه امير فلسطين بود نامه نوشت و از آنان هم مدد خواست و همگان در اطاعت ابن زبير بودند و نيروهاى امدادى بر او فرستادند و سپاهيان در مرج

راهط پيش ضحاك بن قيس جمع شدند .

اما گروهى كه در جابيه بودند هواهاى مختلف در سر داشتند : مالك بن هيبره سلولى كه هوادار يزيد بن معاويه بود ، دوست مى داشت خلافت در فرزندان يزيد باشد . حصين بن نمير سلولى كه هواخواه بنى اميه بود دوست مى داشت خلافت از مروان باشد . مالك بن هبيره به حصين گفت : بيا با اين نوجوان كه پدرش را خود زاييده ايم و خواهر زاده ماست بيعت كنيم و منزلتى را كه پيش پردش داشتيم مى دانى و اگر با او بيعت كنى او ترا بر گردن اعراب سوار مى كند و منظور مالك بيعت با خالد بن يزيد بود . حصين گفت : به خدايى خدا سوگند كه ممكن نيست اعراب براى خلافت پيرمردى را پيشنهاد كنند و ما خلافت بچه يى را . مالك گفت : چنين مى پندارم كه هواى تو بر مروان است . به خدا سوگند ، اگر مروان را به خلافت رسانى حتى نسبت به تازيانه و بند كفش تو و سايه درختى كه زير آن بياسايى رشك خواهد برد . مروان پدر ده پسر و عموى ده برادر زاده و داراى ده برادر است و اگر با او بيعت كنيد بردگان ايشان خواهيد شد ، ولى بر شما باد بيعت با خواهر زاده خودتان و همه كسانى كه براى خلافت گردن كشيده اند كوشش مى كردند به آن دست يابند و دست هيچكس به آن نرسد . مروان آمد و آنرا در دست گرفت . به خدا سوگند ، او را خليفه مى سازيم . و چون

همگان بر بيعت با مروان هماهنگ شدند و حسان بن بجدل را هم به آن متمايل كردند روح بن زنباع جذامى برخاست ، نخست و حمد ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت :

اى مردم ! شما براى خلافت سخن از عبدالله بن عامر بن خطاب مى گوييد و مصاحبت او با پيامبر صلى الله عليه و آله و پيشگامى او در اسلام تذكر مى دهيد . آرى او همانگونه است كه مى گوييد ولى مردى ناتوان است و حال آنكه سالار امت محمد نمى تواند و نبايد ناتوان باشد . اما عبدالله بن زبير و اينكه گروهى از مردم درباره خلافت او و اين موضوع كه پدرش حوارى رسول خدا و مادرش اسماء ذات الناطقين دختر ابوبكر است سخن مى گويند . آرى به جان خودم سوگند ، همانگونه است كه مى گوييد ، ولى او مردى منافق است كه دو خليفت ، يعنى يزيد و معاويه ، را از خلافت خلع كرده و خونها ريخته و اتحاد مسلمانان را بر هم زده است . در حالى ؟ سالار امت محمد نمى تواند منافق باشد . اما درباره مروان بن حكم بايد بگويم به خدا سوگند ، هيچگاه در اسلام شكافى پديده نيامده مگر اينكه او آن را ترميم و اصلاح كرده است كه در جنگ خانه عثمان بن عفان از او دفاع و به خاطر او جنگ كرد و همان كسى استكه در جنگ جمل با على بن ابيطالب پيكار كرد . ما براى مردم چنين مصلحت مى بينيم كه با شخصى بزرگ بيعت كنند و بگذارند كوچك ، جوان و

بزرگ شود . منظورش از بزرگ مروان و از كوچك خالد بن يزيد بود تصميم مردم بر اين قرار گرفت كه نخست با مروان بيعت كنند و پس از او خالد بن يزيد خليفه باشد و پس از آن دو خلافت از آن عمرو بن سعيد بن عاص باشد . به اين شرط كه در دوره خلافت مروان اميرى دمشق با عمرو بن سعيد و اميرى حمص با خالد بن يزيد باشد . چون كار بر اين قرار گرفت . حسان بن بجدل ، خالد بن يزيد را خواست و به او گفت : اى خواهر زاده ! مردم به سبب نوجوانى ، تو از خليفه ساختن تو خوددارى كردند و حال آنكه من به خدا سوگند ، اين حكومت را جز براى تو و خاندان تو نمى خواهم و با مروان هم بيعت نمى كنم مگر با در نظر گرفتن مصلحت شما . خالد گفت : چنين نيست كه ، از يارى ما اظهار ناتوانى كردى . گفت : به خدا سوگند ، اظهار عجز نكرده ام بلكه مصلحت همان چيزى است كه من انديشيده ام .

حسان سپس مروان بن حكم را خواست و به او گفت : اى مروان ! همگان به خلافت تو راضى نيستند ، چه مصلحت مى بينى ؟ مروان گفت : اگر خداوند اراده فرموده كه خلافت را به من ارزانى فرمايد هيچكس از خلق او نمى تواند مانع آن شود و اگر اراده فرموده باشد كه آنرا از من باز دارد هيچكس نمى تواند آنرا به من ارزانى دارد .

حسان گفت : راست گفتى .

حسان سپس به منبر

رفت و گفت : اى مردم ! به خواست خداوند متعال فردا يكى از شما را بر شما خليفه مى ساز . پگاه فردا مردم گرد آمدند و منتظر ماندند . حسان به منبر رفت و با مروان بيعت كرد و مردم هم با او بيعت كردند و مروان از جابيه حركت كرد و در مرج راهط همان جايى كه ضحاك بن قيس فرود آمده بود ( و براى جنگ آماده مى شد )

فرود آمد ( و قرارگاه ساخت ) .

مروان ، عمرو بن سعيد بن عاص را به فرماندهى ميمنه و عبيدالله بن زياد را به فرماندهى ميسره سپاه خود گماشت ، و ضحاك بن قيس ، زياد بن عمرو بن معاويه عتكى را بر ميمنه و ثور بن معن سلمى را بر ميسره خود گماشت . و يزيد بن ابى النمس غسانى به سبب بيمارى در دمشق ماند و در جابيه حضور نيافت . و همينكه ضحاك بن قيس به مرج راهط رسيد ، يزيد همراه افراد خاندان و بردگان خويش بر مردم دمشق شوريد و بر دمشق چيره شد و كارگزار ضحاك را از شهر بيرون كرد و خود بر گنجينه هاى بيت المال دست يافت و براى مروان بيعت گرفت و از دمشق براى مروان نيروهاى امدادى و اموال و اسلحه فرستاد و اين نخستين پيروزى مروان بود .

آنگه در مرج راهط ميان مروان و ضحاك جنگ در گرفت و بيست شبانه روز طول كشيد . ياران ضحاك شكست خوردند و كشته شدند گروهى از اشراف شام هم كشته شدند و از قبيله قيس چندان كشته شدند كه در هيچ جنگى

چنان نشده بود . ثور بن معن سلمى هم كه ضحاك را از انديشه خود برگردانده بود كشته شد .

ابوجعفر طبرى مى گويد؛ روايت شده است كه در آن روز بشير بن مروان پرچمدار بود و اين رجز را مى خواند :

( همانا براستى كه بر عهده سالار است كه نيزه را خون آلود كند يا آنرا درهم شكند . ) ( 365 )

در اين جنگ عبدالعزيز بن مروان زخمى بر زمين افتاد ولى نجات پيدا كرد . ( 366 )

گويد : مروان از كنار مردى از قبيله محارب گذشت كه همراه تنى چند از ياران مروان بود ، مروان به او گفت : خدايت رحمت كناد ! شما شما را اندك مى بينم اى كاش به ديگر ياران خود ملحق مى شدى . گفت : اى اميرالمؤ منين ! فرشتگانى كه همراه ما براى يارى هستند برابر آن كسانى هستند كه مى گويى باز هم به آنان ملحق شويم . ! مروان خنديد شاد شد و به كسانى كه اطراف او بودند گفت : آيا نمى شنويد !

ابوجعفر طبرى مى گويد : قاتل ضحاك بن قيس مردى از قبيله كلب به نام زحنة بن عبدالله بود ( 367 ) بود كه چون او را كشت و سرش را پيش مروان آورد در چهره مروان آثار افسردگى ظاهر شد و گفت : اينك كه سالخورده و استخونهايم پوك شده و از عمرم چيزى باقى نمانده است به كوبيدن لشكرها به يكديگر روى آورده ام .

ابوجعفر طبرى مى گويد : روايت شده است كه چون با مروان بيعت شد و او مردم را به بيعت فرا

مى خواند اين ابيات را سرود : ( چون كار را كارى سخت و دشوار ديدم افراد قبايل غسان كلب را به مقابله آنان بردم ...)

ابوجعفر طبرى مى گويد : پس از كشته ضحاك بن قيس مردم گريختند . حمصيان خود را به حمص رساندند و در آن هنگام نعمان بن بشير امير آن شهر بود . و او چون از موضوع آگاه شد گريزان بيرون رفت و چون بار و بنه و فرزندانش همراهش بودند آن شب را سرگردان ماند در حالى كه صبح به كنار دروازه حمص رسيده بود او را كشتند . زفر بن حارث كلابى از قنسرين گريخت و خود را به قرقيسيا رساند كه عياض بن اسلم جرش بر آن امارت داشت . عياض براى ورود او به شهر اجازه نداد . زفر سوگند خورد كه چون او نياز به حمام دارد اجازه دهد وارد شهر شود و به حمام برود و سپس از شهر بيرون خواهد رفت و سوگندش چنين بود كه در غير آن صورت زنهاى خود را طلاق مى دهد و بردگان خود را آزاد مى سازد و همينكه وارد شهر شد به حمام نرفت و در همان شهر ماند و عياض را از آن شهر بيرون كرد و خود در آن حصارى شد و افراد قبيله عيلان هم پيش او جمع شدند . ناقل بن قيس جذامى هم از فلسطين گريخت و خود را به مكه رساند و به ابن زبير پيوست . بدينگونه تمام مردم شام مطيع فرمان مروان شدند و با استوارى پذيراى فرمانش گرديدند و او كارگزاران خويش را بر آنان گماشت .

زفر بن حارث در اين باره چنين سروده است :

( اى معشوقه من كه ترا پدرى نباشد ، سلاح مرا نشانم ده كه مى بينيم جنگ جز حمله و سركشى نمى افزايد ، برايم با سروش غيبى خبر رسيده است كه مروان خون مرا مى ريزد و زبانم را مى برد ...) ( 368 )

همچنين ابيات زير را هم زفر بن حارث سروده كه از اشعار حماسه است :

( آيا اين كار در راه خداوند است كه بجدل و ابن بجدل زنده بمانند و ابن زبير كشته شود . دروغ مى گوييد سوگند به خانه خدا كه او را نخواهيد كشت ...)

اما مرگ مروان و سبب آن چنين بوده است كه همانگونه كه گفتيم او به خلافت رسيده بود تا پس از او خلافت براى خالد بن يزيد بن معاويه مستقر گردد ، ولى همينكه حكومتش استوار شد خواست براى دو پسرش عبدالملك و عبدالعزيز براى پس از خود بيعت بگيرد در اين باره مشورت كرد . به او گفته شد : مادر خالد بن يزيد بن معاويه را كه دختر ابوهاشم بن عتبة بن ربيعة بود به همسرى بگيرد تا بدينگونه از منزلت خالد كاسته شود و در صدد خلافت برنيايد . مروان چنان كرد .

سپس روزى بگو مگويى كه ميان مروان و خالد صورت گرفت و مجلس انباشته از سران قوم بود مروان به خالد گفت : اى پسر زنى كه ( نشيمنگاهش خيس است ) ساكت باش .

خالد گفت : آرى به جان خودم سوگند كه تو موتمن خائنى ( 369 ) و در حالى كه مى گريست از مجلس بيرون رفت

او كه نوجوانى بود پيش مادر خود رفت و موضوع را به او گفت . مادرش گفت : آرام بگير و مبادا كه مروان در تو ناراحتى ببيند من خودم كار او را كفايت مى كنم . و چون مروان پيش مادر خالد آمد پرسيد : خالد به ، تو چه گفت ؟ گفت : چه مى بايست بگويد؟ مروان گفت : آيا از من شكايت نكرد؟ گفت : خالد براى تو بيش از آن احترام قائل است كه از تو گله گزارى كند ، گفت : راست مى گويى . مادر خالد چند روزى درنگ كرد تا آنكه روزى مروان ميان در خانه او خوابيد . او با كنيزكان خود قرار گذاشته بود ، آنان برخاستند گليم ها و پشتى ها را روى مروان نهادند و بر آن نشستند تا او را خفه كردند و اين كار در ماه رمضان بود . و به گفته واقدى مروان در آن هنگام شصت و سه ساله بود .

( 370 ) ولى هشام بن محمد كلبى مى گويد : مروان در آن هنگام هشتاد و يك سال داشته ، و مدت خلافت او نه ماه بوده است و گفته شده است . ده ماه بوده است ، او در آن هنگام دبير عثمان بود از خود عثمان بيشتر فرمان صادر مى كرد و از او بر كارها مسلطتر بود و هر لطفى كه مى خواست نسبت به هر كس انجام مى داد و اين موضوع از بزرگترين عوامل خلع و قتل عثمان بود .

گروهى گفته اند ضحاك بن قيس چون در مرج راهط فرود آمد مردم را

براى بيعت با ابن زبير دعوت نمى كرد بلكه براى بيعت با خود دعوت مى كرد و با او كه قريش بود به خلافت بيت شد . ولى آنچه بيشتر گفته اند و مشهورتر است اين است كه او براى ابن زبير دعوت مى كرده است .

(73)

از سخنان آن حضرت ( ع ) هنگامى كه آهنگ بيعت با عثمان كردند

در اين سخنان اميرالمؤ منين عليه السلام كه خطاب به اهل شورى است هنگامى كه آهنگ بيعت با عثمان كردند و با عبارت ( لقد علمتم انى احق بها من غيرى ، و والله لاسلمن ما سلمت امورالمسلمين . . ) ( به خوبى مى دانيد كه من به خلافت از هر كس ديگرى غير از خودم سزاوارترم و به خدا سوگند ، تا هنگامى كه امور مسلمانان سلامت بماند تسليم هستم . ) ( 371 ) . شروع مى شود ، ابن ابى الحديد ضمن توضيح پاره يى از لغات ، مطالب زير آورده است ) :

على عليه السلام به اهل شورى مى گويد : شما با آنكه مى دانيد من از هر كس ديگر جز خودم به خلافت سزاوارترم در عين حال از من عدول مى كنيد سپس سوگند مى خورد كه هرگاه در تسليم شدن او و انصرافش از حق خودش سلامت امور مسلمانان باشد و جور و ستم جز بر او روا ندارد تسليم خواهد بود . و اين سخن فقط از كسى همچون على عليه السلام است كه چون بدان يا گمان استوار داشته باشد به اينكه اگر جنگ و ستيز كند بر اسلام رخنه و سستى وارد مى شود آنرا انتخاب نمى كند . هر چند كه بايد حق را ببا منازعه

طلب كرد ، و در عين حال اگر بداند يا گمان استوار داشته باشد كه در خوددارى از طلب حق خود فقط رخنه و سستى در حق او اعمال مى شود ولى اسلام از فتنه در امان مى ماند بر خود واجب مى بيند كه چشم پوشى كند و در ضايع شدن حق خود شكيبا باشد و دست نگهدارد تا اسلام از فتنه مصون بماند .

اگر ( اعتراض كنى و ) بگويى : چرا على عليه السلام در قبال معاويه و اصحاب جمل تسليم نشد و بر غضب حق خود چشم پوشى نكرد تا اسلام از فتنه مصون بماند ، ؟ مى گويم جور و ستم اصحاب جمل و معاويه و مردم شام چنان نبود كه فقط مخصوص على عليه السلام باشد بلكه جور و ستم ايشان همه مسلمانان و اسلام را در برگرفته بود و آنان در نظر على از كسانى نبودند كه براى رياست امت و كشيدن بار خلافت شايسته باشند و در واقعه شرطى كه من براى تسليم بودن خود فرموده بود كه ( جور و ستم فقط نسبت به شخص من اجام شود ) متحقق نبود .

و اين سخن على عليه السلام دلالت دارد بر آن كه او معتقد نبوده است كه خلافت عثمان متضمن جور و ستم بر مسلمانان و اسلام است بلكه خصوصا متضمن جور و ستم بر او بوده است و در خلافت عثمان به طور خاص بر او ستم رفته است نه اينكه اصل آن فاسد و باطل بوده باشد و اين اعتقاد خالص اصحاب ( معتزلى ) ماست . ( 372 )

سخنى از على عليه السلام پس از بيعت با عثمان

اما اينجا آنچه را

كه از روايات استنباط مى شود كه على ( ع ) با اصحاب شورى درباره شمردن فضائل و خصائص خود كه با آنها از افراد شورى و ديگران متمايز بوده است تذكر داده است مى آوريم . مردم هم آنرا روايت كرده و سخن بسيار گفته اند ولى آنچه از نظر ما صحيح است كه با آن همه مطالب طولانى نبوده است ولى پس از اينكه عبدالحمان بن عوف و حاضران با عثمان بيعت كردند و على عليه السلام ار بيعت خوددارى فرمود چنين گفت : ( همانا ما را حقى است كه اگر آنرا بدهند مى گيريم و اگر ندهند بر كپل شتران سوار مى شويم ، هر چند اين شبروى به درازا بكشد ) ( 373 ) . با سخنان ديگرى كه اهل تاريخ و سيره آنرا نقل كرده اند و ما برخى از آنرا در مباحث گذشت آورده ايم . سپس به آنان فرمود : شما را به خدا سوگند مى دهم آيا ميان شما كسى غير از من هست كه پيامبر ( ص ) هنگام ايجاد عقد برادرى ميان مسلمانان ميان او و خودش عقد برادرى بسته باشد؟ گفتند : نه . فرمودن آيا ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر براى او فرموده باشد : ( هر كس من مولاى اويم اين مولاى اوست ؟ گفتند : نه . فرمودن آيا ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرموده باشد : ( منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است جز اينكه پيامبرى پس از من نيست

؟ ) گفتند : نه . فرمود . نه فرمود آيا كسى غير از من ميان شما هست كه براى ابلاغ سوره براءة ( توبه ) اميان قرار گرفته باشد و پيامبر در مورد او فرموده باشد : اين سوره را كسى جز خودم يا مردى كه از خود من است نبايد ابلاغ كند؟ گفتند : نه . فرمود : آيا نمى دانيد كه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مكرر در صحنه هاى جنگ گريختند و من هرگز نگريختم گفتند . آرى مى دانيم . فرمود : آيا مى دانيد كه من نخستين مسلمانم ؟ گفتند : آرى مى دانيم . فرمود : كداميك از ما از لحاظ نسب به رسول خدا صلى الله عليه و آله نزديك تريم ؟ گفتند : تو . در اين هنگام عبدالرحمان بن عوف سخن على را بريد و گفت : اى على ! مردم جز عثمان را نمى خواهند ، تو راهى براى كشتن خود قرار مده . سپس عبدالرحمان بن عوف به طلحه گفت : عمر به تو چه فرمان داده است ؟ گفتن : فرمان داده است هر كس جماعت مسلمانان را پراكنده سازد بكشم . عبدالرحمان به على گفت : در اين صورت بيعت كن و در غير آن صورت راه مومنان را پيروى نكرده اى و ما آنچه را فرمان داده اند درباره تو اجرا مى كنيم . فرمود : ( به خوبى مى دانيد كه من براى خلافت از هر كس غير از خودم شايسته تر و سزاوارترم و به خدا سوگند ، تسليم مى شوم . . ) تا آخر

فصل . آنگاه دست دراز كرد و بيعت فرمود .

(76 )

از سخنان آن حضرت ( ع ) درباره بنى اميه

( در اين خطبه كه با عبارت ( ان بنى اميه ليفوقوننى تراث محمد صلى الله ) ( همانا بنى اميه را از ميراث محمد صلى الله عليه و آله اندكى به من مى دهند ) شروع مى شود ابن ابى الحديد بحث تاريخى كوتاهى دارد كه چنين است ) : ( 374 )

بدان كه اصل خبر را ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب اغانى ( 375 ) اسنادى كه به حارث بن حبيش مى رساند آورده است كه او گفته است : سعيد بن عاص هنگامى كه از سوى عثمان امير كوفه بود هدايايى به مدينه فرستاد و من هديه يى هم براى على عليه السلام فرستاد و براى او نامه يى نوشت كه من براى هيچكس ديگر غير از اميرالمومنين بيشتر از آنچه براى تو فرستاده ام نفرستاد . چون على عليه السلام رسيدم و نامه او را خوان فرمود : ( چه سخت است اينكه بنى اميه ميراث محمد صلى الله عليه و آله را براى من ناروا مى دارند . به خدا سوگند ، اگر عهده دار آن شوم آنان را دور مى افكنم همان گونه كه قصاب پاره هاى خاك آلود شكنبه و جگر را دور مى افكند . )

گويد : احمد بن جوهرى ( 376 ) از ابوزيد عمر بن شبه با اسنادى كه در كتاب آورده است براى من نقل كرد كه سعيد بن عاص هنگامى كه امير كوفه بود همراه ابن ابى عايشه ، وابسته خود ،

هديه يى براى على بن ابيطالب فرستاد . على فرمود : به خدا سوگند ، همواره غلامى از غلامان بنى اميه از آنچه خداوند از غنايم رسول خدا قرار داده است به اندازه روزى بيوه زنان براى ما مى فرستد . به خدا سوگند ، اگر باقى بمانم آنان را دور مى افكنم ، همان گونه كه قصاب پاره هاى شكنبه و جگر خون آلود را دور مى افكند .

(79)

از سخنان آن حضرت ( ع ) پس از جنگ جمل در نكوهش زنان

( در اين خطبه كه پس از جنگ جمل و در نكوهش زنان ايراد شده است و با عبارت ( معاشر الناس ان النساء نواقص الايمان ) ( اى مردم همانا زنان از ايمان كم بهره اند ) شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح مختصرى درباره نقصان و كم بهره بودن زنان از ايمان ، كه منظور معاف بودن آنان از نماز در ايام قاعدگى است بحث تاريخى مفصل زير را ايراد كرده است ) :

تمام اين فصل از گفتار على عليه السلام درباره عايشه است . اصحاب ( معتزلى ) ما هيچ گونه اختلافى ندارند كه عايشه در آنچه كرده خطا كرده ، ولى معتقدند كه توبه كرده است و در حالى كه از گناهان خود تائب بوده درگذشته است و از اهل بهشت مى باشد . هر كس در سيره و اخبار كتابى تصنيف كرده نوشته است كه عايشه از سرسخت ترين مردم نسبت به عثمان بوده است . تا آنجا كه جامه يى از جامه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله را بيرون آورد و در خانه خود بر چوبى نصب كرد و به هر كس به خانه

اش مى آمد مى گفت : اين جامه رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه هنوز كهنه و پوسيده نشده است و حال آنكه عثمان سنت و آيين پيامبر صلى الله عليه و آله را كهنه و فرسوده كرده است .

گويند نخستين كس كه عثمان را نعثل ناميد - و نعثل يعنى كسى كه موهاى ريش و بدنش انبوه است - عايشه بوده و همواره مى گفته است : نعثل را بكشيد كه خدايش او را بكشد !

مدائنى در كتاب الجمل خود روايت كرده است : چون عثمان كشته شد عايشه در ميكه بود و چون به شراف رسيد از خبر كشته شدن عثمان آگاه شد . او شك ئو ترديد نداشت كه طلحه خليفه خواهد شد . به همين سبب گفت : نعثل از رحمت خدا دور باد ، دور بودنى ! اى كسى كه انگشت تو شل است ( 377 ) بشتاب ! اى ابوشبل و اى پسر عمو شتاب كن . گويى هم اكنون به انگشت او مى نگرم كه مردم شتابان همچون هجوم شتران با او بيعت مى كنند .

گويد : چون عثمان كشته شد طلحه كليدهاى بيت المال و شتران گزنده و چيزهاى ديگرى را كه در خانه عثمان بود برداشت ، ولى چون كار خلافت او تباه شد و صورت نگرفت ، آنها را به على بن ابيطالب پس داد .

اخبار عايشه در بيرون رفتن او از مكه به بصره ، پس از كشته شدن عثمان

ابومخنف لوط بن يحيى ازدى در كتاب خود مى گويد : چون خبر كشته شدن عثمان به عايشه كه در مكه بود رسيد ، شتابان به سوى مدينه حركت كرد و مى گفت : اى صاحب

انگشت شل بشتاب ، خدا پدرت را بيامرزد ! همانا مردم طلحه را شايسته و سزاوار خلافت مى دانند . چون به شراف رسيد عبيدالله بن ابى سلمه ليثى با او روبرو شد . عايشه از او پرسيد : چه خبر دارى ؟ گفت : عثمان كشته شد . عايشه سپس پرسيد : پس از آن چه شد؟ عبيد گفت : كارها براى آنان به بهترين انجام يافت و با على بيعت كردند . گفت : دوست مى داشتم آسمان بر زمين مى افتاد اگر اين كار صورت بگيرد . واى بر تو ! بنگر چه مى گويى . گفت : اى ام المومنين ! حقيقت همان است كه با تو گفتم . عايشه شروع به هياهو و نفرين كرد . عبيد گفت : اى ام المومنين ترا چه مى شود؟ به خدا سوگند ، ميان دو كرانه مدينه هيچ كس را شايسته تر و سزاوارتر از او براى خلافت نمى بينم و در همه حالات او براى مثل و مانندى نمى يابم ؛ به چه سبب به ولايت رسيدن او را خوش نمى دارى ؟ عايشه به او پاسخ نداد .

گويد : به طرق گوناگون روايت شده است كه چون خبر كشته شدن عثمان در مكه به عايشه رسيد ، گفت : خدايش از رحمت دور بدارد ! اين نتيجه كارهاى خودش بود و خداوند نسبت به بندگان ستمگر نيست .

گويد : قيس بن ابى حزم روايت مى كند و مى گويد : در سالى كه عثمان كشته شد حج گزارده است و هنگامى كه خبر مرگ عثمان به عايشه رسيد همراه او بوده

است كه عايشه آهنگ مدينه كرد . قيس مى گويد : ميان راه مى شنيده كه عايشه مى گفته است . اى صاحب انگشت شل ، بشتاب . و هر گاه از عثمان نام مى برده مى گفته است : خداوند او را از رحمت خود دور بدارد ! تا آنكه خبر بيعت با على به او رسيده است . قيس مى گويد : در اين هنگام عايشه گفت : دوست مى داشتم آسمان بر زمين مى افتاد . و فرمان داد شترانش را به مكه برگردانند . من هم با او به مكه رفتم . ميان راه گاه مى ديدم با خود چنان سخن مى گويد كه پندارى با كسى سخن مى گويد و مى گفت : پسر عفان را مظلوم كشتند ! من به او گفتم : اى ام المومنين ، مگر همين دم نشنيدم كه مى گفتى خداوند او را از رحمت خويش دور بدارد؟ و من پيش از اين ترا در حالى ديده ام كه نسبت به عثمان از همه خشن تر و زشتگوتر بوده اى . گفت : آرى چنين بود ، ولى چون در كار او نگريستم آنان نخست از او خواستند توبه كند و چون ماننت سيم پاك و سپيد شد ، در حالى كه روزه بود و محرم ، در ماه حرام به سوى او هجوم بردند و كشتندش گويد : از طرق ديگر روايت شده است كه چون خبر كشته شدن عثمان به عايشه رسيد گفت : خدايش از رحمت دور بدارد ! گناهش او را كشت و خداوند قصاص كارهايش را از او گرفت .

اى گروه قريش ، مبادا كشته شدن عثمان شما را اندوهگين سازد آن چنان كه آن مرد سرخ روى ثمود قوم خود را اندوهگين و درمانده كرد . همانا سزاورارترين مردم به حكومت ذوالاصبع ( طلحه ) است . و همينكه اخبار بيعت با على عليه السلام به او رسيد گفت : بيچاره و درمانده شوند كه هرگز حكومت را به خاندان تيم بازنمى گردانند .

طلحه و زبير براى عايشه كه در مكه بود نامه يى نوشتند كه : مردم را از بيعت با على بازدار و خونخواهى عثمان را آشكار ساز . آن نامه را همراه خواهرزاده عايشه يعنى عبدالله بن زبير براى او فرستاد . عايشه چون آن نامه را خواند ستيز خود را ظاهر ساخت و آشكارا خونخاه عثمان شد . ام سلمه ( رض ) هم در آن سال در مكه بود و چون رفتار عايشه را ديد خلاف او رفتار كرد و دوستى و يارى على عليه السلام را آشكارا ساخت . و اين به مقتضاى ستيز و عداوتى است كه در سرشت هووها نسبت به هم وجود دارد . ( 378 ) ابومخنف مى گويد : عايشه براى فريب ام سلمه و تشويق او به قيام براى خونخواهى عثمان پيش او آمد و گفت : اى دختر ابى اميه ! تو از ميان همسران رسول خدا ( ص ) نخستين كسى هستى كه هجرت كردى وانگهى از همه زنان پيامبر بزرگترى و آن حضرت از خانه تو نوبت را ميان ما تقسيم مى فرمود و جبريل در خانه تو از همه جا بيشتر آمد و شد داشت . ام

سلمه گفت : اين سخنان را به چه منظورى مى گويى ؟ عايشه گفت : عبدالله بن زبير به من خبر داد كه آن قوم نخست از عثمان خواستند توبه كند و همينكه توبه كرد او را در حالى كه روزه بود در ماه حرام كشتند . اينك من تصميم گرفته ام به بصره بروم ، طلحه و زبير هم همراه من خواهند بود . تو هم با ما بيرون بيا شايد خداوند اين كار را به دست ما و وسيله ما اصلاح فرمايد . ام سلمه گفت : تو ديروز مردم را بر عثمان مى شورانيدى و درباره او بدترين سخنان را مى گفتى و نام او در نزد تو چيزى جز نعثل نبود ، و تو خود منزلت على بن ابيطالب را در نظر رسول خدا مى شناسى ، آيا مى خواهى برخى را به تو تذكر بدهم . عايشه گفت : آرى . ام سلمه گفت : آيا به خاطر دارى ، روزى من و تو در حضور پيامبر از مكه بازمى گشتيم و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از گردنه ( قديد ) فرود آمد در سمت چپ با على در گوشه يى خلوت كرد و چون مدت گفتگوى آنان طول كشيد تو خواستى پيش آن دو بروى و سخن آنان را قطع كنى ؛ ترا از آن كار بازداشتم ، نپذيرفتى و به آن دو هجوم بردى . اندكى بعد گريان برگشتى پرسيدم : ترا چه شده است ؟ گفتى : در حالى كه آن دو آهسته سخن مى گفتند شتابان پيش رفتم و به على گفتم :

از نه شبانه روز زندگى پيامبر فقط يك شبانه روز آن به من تعلق دارد ، اينك اى پسر ابى طالب ! چرا مرا با اين يك روز خودم آزاد نمى گذارى ؟ در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله خشمگين و در حالى كه از خشم چهره اش سرخ شده بود روى به من كرد و فرمود : بر جاى خود برگرد ! به خدا سوگند هيچكس از افراد خانواده من و مردم ديگر على را دشمن نمى دارد مگر اينكه از ايمان بيرون است و من پيشيمان و درمانده برگشتم . عايشه گفت : آرى اين موضوع را به ياد دارم

ام سلمه گفت : باز موضوع ديگرى را به ياد تو مى آور . آيا به خاطر دارى كه من و تو در خدمت پيامبر بوديم ، تو مشغول شستن سر پيامبر بودى و من مشغول تهيه كشك و خرما - كه آنرا دوست مى داشت - بودم ، در همان حال پيامبر سر خود را بلند كرد و فرمود ( اى كاش مى دانستم كه كداميك از شما صاحب آن شترى هستيد كه موهاى دمش انبوه است و سگان حواب بر او پارس مى كنند و او از راه راست منحرف است . ) من دست خود را از ميان كشك و خرما بيرون كشيدم و گفتم : از اين موضوع به خدا و رسول خدا پناه مى برم . سپس پيامبر بر پشت تو زد و فرمودند : ( بر حذر باش كه تو آن زن نباشى ) سپس خطاب به من فرمودند ( اى دختر ابى اميه ،

مبادا كه تو آن زن باشى ، اى حميراء ( عايشه ) باش كه من تو را از آن كار بيم دادم و برحذر داشتم . )

عايشه گفت : آرى اين را هم به ياد دارم .

ام سلمه گفت : اين موضوع را هم به ياد تو آورم كه من و تو در سفرى همراه رسول خدا بوديم ، على در آن سفر عهده دار نگهدارى كفشها و جامه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه آنها را مرمت مى كرد و مى شست . قضا را يكى از كفشهاى پيامبر سوراخ شد ، على آت ن را برداشت و در سايه خار بنى نشست و به مرمت آن مشغول شد . در اين هنگام پدرت همراه عمر آمدند و اجازه خواستند . من و تو پشت پرده رفتيم . آن دو وارد شدند و درباره آنچه مى خواستند با پيامبر سخن گفتند ، سپس گفتند : اى رسول خدا ، ما نمى دانيم تو چه مدت ديگر با ما خواهى بود ، اگر مصلحت مى دانى به ما بگو پس از تو خليفه چه كسى خليفه ما خواهد بود تا پس از تو او براى ما پناهگاه باشد ، پيامبر صلى الله عليه و آله به آن دو نفر فرمود : همانا كه من هم اكنون جايگاه او را مى بينم و اگر او را معرفى كنم از او پراكنده خواهيد شد ، همانگونه كه بنى اسرائيل از هارون بن عمران متفرق شدند . آن دو سكوت كردند و بيرون رفتند ، و چون ما از پس پرده بيرون آمديم تو كه

نسبت به پيامبر از ما گستاختر بودى ، گفتى : اى رسول خدا ، چه كسى خليفه ايشان خواهد بود؟ فرمود : مرمت كننده كفش . به دقت نگريستم كسى جز على نديد . تو گفتى : اى رسول خدا ، من كسى جز على را نمى بينم . فرمود : آرى هموست . عايشه گفت : اين را هم به خاطر دارم . ام سلمه گفت : بنابراين ، خروج و قيام تو چه معنى دارد؟ عايشه گفت : به منظور اصلاح ميان مردم مى روم و به خواست خداوند در اين كار اميد اجر دارم .

ام سلمه گفت : خود دانى . عايشه از پيش او برگشت . ام سلمه آنچه را گفته بود و پاسخى را كه شنيده بود براى على عليه السلام نوشت .

مى گويم : اگر بگويى كه اين موضوع نص صريح بر امامت على عليه السلام است ، بنابراين تو و ياران ( معتزلى ) تو در اين باره چه مى گوييد؟

مى گويم : هرگز اين موضوع آن چنان كه تو پنداشته اى نص نيست ، زيرا پيامبر نفرموده است او را خليفه كرد . بلكه فرموده است : ( اگر مى خواستم كسى را خليفه كنم او را خليفه مى كرد . ) معنى اين كلام حصول استخلاف نيست . البته مصلحت مكلفان در آن بوده اگر پيامبر ( ص ) مامور مى بودند كه در مورد امام پس از خود نص اظهار فرمايد و اين هم به مصلحت آنان بوده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله آن را با آراء خودشان واگذاشته و كسى

را معين نفرموده است آنان براى خود هر كسى را كه خواسته اند انتخاب كنند . ( 379 )

هشام بن كلبى در كتاب الجمل خويش آورده است كه ام سلمه از مكه نامه يى به على عليه السلام نوشته و در آن چنين گفته است :

اما بعد ، طلحه و زبير و پيروان ايشان كه پيروان گمراهى هستند مى خواهند همراه عايشه به بصره بروند . عبدالله بن عامر كريز همراه ايشان است . او مى گويد : عثمان مظلوم كشته شده است و آنان خونخواه اويند . خداوند با نيرو و ياراى خود آنان را مكافات خواهد فرمود . و اگر نه اين است كه خداوند ما را از خروج نهى فرموده است و فرمان داده است كه در گوشه خانه بنشينيم بيرون آمدن در خدمت تو را رها نمى كنم و از يارى ، تو باز نمى ايستاد . اينك پسر خودم عمر بن ابى سلمه را كه همچون خودم و جان من است به حضورت گسيل داشتم . اميرالمومنين ! نسبت به او سفارش به خير فرماى .

گويد : چون عمر بن ابى سلمه به حضور على عليه السلام رسيد على او را گرامى داشت و عمر همچنان در خدمت على عليه السلام بود و در همه جنگهاى آن حضرت با او بود . اميرالمؤ منين او را به امارت بحرين گماشت و به يكى از پسر عموهايش فرمود : شنيدم عمر بن ابى سلمه شعر مى گويد ، چيزى از شعر او براى ما بفرست . او ابياتى را فرستاد كه بيت نخست آن چنين بود :

( اى اميرالمؤ منين ،

اينك كه مرا بلند آوازه فرمودى خويشاوندى ترا پادشاهى سرشار ارزانى داراد ! )

گويد : على عليه السلام از شعر او تعجب كرد و او را استحسان فرمود .

نامه ام سلمه به عايشه

قسمت اول

از جمله سخنان مشهورى كه گفته شده است اين است كه ام سلمه - كه رحمت خدا بر او باد - براى عايشه نامه زير را نوشته است : ( 380 ) ( همانا تو سپر و دژ ميان رسول خدا صلى الله عليه و آله و امت اويى و حجاب براى تو به پاس حرمت او مقرر شده است . قرآن دامنت را برچيده و جمع كرده است ، آن را آشكار ساز . در گوشه خانه ات بنشين و دامن خود را به صحرا مكش . اگر سخنى از پيامبر صلى الله عليه و آله را فريادت آورم - كه آن را مى دانى - چنان خواهى شد كه گويى مار سياه و سپيده ترا گزيده است وانگهى اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله ترا ببيند كه بر شتر تندرو نشسته اى و از آبشخورى به آبشخورى مى روى و عهد او را رها كرده و پرده اش را دريده اى چه خواهى گفت ؟ همانا ستون دين بر زنان پا برجا نمى شود و رخنه آن با ايشان ترميم نمى گردد . صفات پسنديده زنان آهسته و پوشيده سخن گفتنن و شرم و آزرم است . گوشه خانه ات را آرامگاه خود قرار بده تا رسول خدا را بر آن حال ديدار كنى .

عايشه گفت : من به خيرخواهى و پند و اندرز تو آگاهم و بدانگونه كه پنداشته اى نيست

. من از انديشه تو ناآگاه نيستم ، كه اگر درنگ كنم و بمانم گاهى نيست و اگر بروم به قصد اصلاح ميان دو گروه از مسلمانانم .

اين موضوع را ابومحمد بن قتيبه در كتبا خود كه در ( غريب الحديث ) تصنيف كرده است در باب ام سلمه به اين شرح كه برايت مى آورم نقل كرده است .

چون عايشه آهنگ بصره كرد ، ام سلمه پيش او رفت و به او چنين گفت :

( همانا كه تو دژ ميان رسول خدا و امت اويى و حجاب تو بر پايه حرمت آن حضرت استوار شده است . قرآن دامنت را جمع كرده است ، آن را آشكار مساز . در گوشه خانه خود آرام بگير و دامن بر صحرا ميفشان . خداوند خود پاسدار اين امت است . اگر رسول خدا مى خواست در اين باره به تو سفارشى فرمايد بدون ترديد مى فرمود بلكه ترا از سير و سفر در شهرها نهى مى فرمود و اينك كژروى مى كنى ، كژ روى . پايه و ستون اسلام ȘѠفرض كه كژى پيدا كƘϠبا زنان راست و استوار نمى شود و اگر رخنه يى پيدا كند با آنان ترميم نمى گردد . كارهاى پسنديده زنان دامن زير پاى كشيدن ، آزرم و كوتاه گام برداشتن است . اگر پيامبر صلى الله عليه و آله ترا در صحرا و فلاتها بر ناقه تندرو ببيند كه از آبشخورى به آبشخور ديگر مى روى به او چه خواهى گفت ؟ سير و حركت تو در نظر خداوند است و سرانجام در رستاخيز به حضور پيامبر خواهى رسيد در

حالى كه پرده حجاب را دريده و عهد او را ترك كرده اى . اگر من اين راهى را كه تو مى پيمايى بپيمايم و سپس به من گفته شود به بهشت درآى ، از اينكه محمد صلى الله عليه و آله را در حالى ديدار كنم كه حجاب او را دريده باشم ، آزرم خواهم كرد و آن حجاب را او بر من مقرر داشته است . اينك خانه خود را دژ خود و پوشش خود را آرامگاه خويش قرار ده تا به همان حال او را ديدار كنى و تو در آن حال بيشتر مطيع فرماين خدا خواهى بود و بيشتر يارى مى دهى از اينكه مرتكب كارى شوى كه دين آنرا جايز و روا ندانسته است . بنگر آنچه را كه در دين جايز و رواست انجام دهى ، و اگر براى تو سخنى را كه خود مى دانى بگويم چنان خواهد بود كه مار پير و سياه و سپيد ترا گزيده باشد . )

( 381 ) عايشه گفت : پند و خيرخواهى ترا مى دانم ولى آنچنان كه تو پنداشته اى نيست و بسيار راه خوبى است . راهى كه در آن گروهى كه مى خواهند جنگ كنند و به من متوسل شده اند ، تا اصلاح كنم ، بنابراين اگر در خانه بنشينم عيبى ندارد و اگر هم بيرون روم در كارى است كه مرا از آن چاره نيست و بايد از اينگونه كارها انجام دهم .

مى گويم : اين سخن عايشه سخن كسى است كه براى خروج و قيام معتقد به فضيلت است با آنكه مى داند خطا و

اشتباه است و بر آن پافشارى مى كند .

چون عايشه آهنگ حركت به سوى بصره كرد براى او در جستجوى شتر تنومندى برآمدند كه هودج او را بر دوش كشد . يعلى بن اميه شتر معروف خود را كه نامش ( عسكر ) و بسيار تنومند و قوى بود آمد . عايشه چون آن شتر را ديد پسنديد . شتربان با عايشه درباره قوت و استوارى آن شتر به گفتگو پرداخت و ضمن آن نام شتر را بر زبان آورد . عايشه همينكه كلمه ( عسكر ) را شنيد انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و گفت : آنرا ببريد ، مرا به آن نيازى نيست . و به ياد آورد كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى او از اين شتر نام برده و او را از سوار شدن بر آن منع كرده است . عايشه دستور داد شتر ديگرى براى او پيدا كنند و چون شترى كه شبيه او باشد پيدا نشد جل و روپوش آن شتر را عوض كردند و به عايشه گفتند : شترى نيرومند و پرنيروتر از آن برايت پيدا كرديم و همان شتر را پيش او آوردند كه به آن راضى شد .

ابومخنف مى گويد : عايشه به حفصه هم پيام فرستاد و از او خواست خروج كند و همراه او حركت كند . خبر به عبدالله بن عمر رسيد . پيش خواهر آمد و سوگندش داد كه چنان نكند و او از اينكه آماده حركت شده بود ماند و بارهايش را پياده كردند .

مالك اشتر از مدينه خطاب به عايشه كه در مكه بود چنين

نوشت :

اما بعد ، همانا تو همسر رسول خدا صلوات الله عليه و آله هستى و آن حضرت ترا فرمان داده است كه در خانه خود آرام و قرار بگيرى ، اگر چنان كنى براى تو بهتر است و اگر بخواهى چوبدستى خود را بر دست گيرى و روپوش خود را فروافكنى و براى مردم خود را آشكار سازى من با تو جنگ خواهم كرد تا ترا به خانه ات و جايگاهى كه خدايت براى تو پسنديده است برگردانم .

عايشه در پاسخ او نوشت : اما بعد ، تو نخستين عربى هستى كه آتش فتنه را برافروخت و به تفرقه فرا خواند و با پيشوايان مخالفت كرد و براى كشتن خليفه كوشش كرد . بخوبى مى دانى كه خداوند عاجز نيست و از تو انتقام خون خليفه مظلوم را خواهد گرفت . نامه ، تو به من رسيد آنچه را؛ در آن بود فهميدم و بزودى خداوند شر تو و كسانى را كه در گمراهى و بدختى به تو تمايل دارند از من كفايت خواهد فرمود . انشاءالله .

ابومخنف مى گويد : چون عايشه در مسير خود به منطقه حواءب - كه نام آبى از خاندان عمر بن صعصعه است - رسيد سگها بر او پارس كردند ، تا آنجا كه شتران سركش رم كردند . يكى از همراهان عايشه به ديگران گفت : مى بينيد سگهاى حواءب چه بسيارند و پارس كردن آنان چه شديد است ؟ عايشه لگام شتر را گرفت و گفت : اينها سگهاى حواءب هستند . مرا برگردانيد ، برگردانيد كه شنيدم رسول خدا چنين مى فرمود ...و آن خبر

را يادآور شد . كسى از ميان قوم گفت : خدايت رحمت كناد ! آرام باش كه از حواءب گذشته ايم . عايشه گفت : آيا گواهى داريد ! ؟ براى او پنجاه عرب بيابانى را آوردند و به آنان جايزه اى دادند و همگى براى او سوگند خوردند كه اينجا آب حواءب نيست و عايشه به راه خود ادامه داد . و چون عايشه و طلحه و زبير به ناحيه ( حفرابى موسى ) كه نزديك بصره است رسيدند ، عثمان به حنيف كه در آن هنگام كارگزار على عليه السلام بر بصره بود ، ابوالاسود دوئلى را پيش آنان فرستاد تا از نيت ايشان آگاه گردد . او پيش عايشه رفت و از سبب حركتش پرسيد . گفت : درصدد خونخواهى عثمانم . ابوالاسود گفت : كسى از كشدنگان عثمان در بصره نيست . گفت : راست مى گويى آنان در مدينه و همراه على بن ابيطالب هستند؛ من آمده ام تا مردم بصره را براى جنگ با او آماده كنم و تحريض كنم . چگونه است كه از تازيانه عثمان بر شما اصابت مى كرد خشمگين شويم و از شمشيرهاى شما براى عثمان به خشم نياييم ؟ ابوالاسود به او گفت : ترا با تازيانه و شمشير چه كار؟ تو بازداشته رسول خدايى و به تو فرمان داده است در خانه ات آرام بگيرى و كتاب پروردگارت را تلاوت كنى . جنگ و جهاد بر زنان نيست و خونخواهى بر عهده ايشان نهاده نشده است و همانا على به عثمان از تو سزاوارتر و از لحاظ خويشاوندى نزديك تر است ، هر

دو از عقاب عبدمناف اند . عايشه گفت : من باز نمى گردم تا كارى را كه بر آن آمده ام انجام دهم . اى ابوالاسود ! آيا مى پندارى كسى اقدام به جنگ با من خواهد كرد؟ ابوالاسود گفت : آرى ، به خدا سوگند جنگى كه سست ترين حالت آن هم بسيار شديد خواهد بود .

قسمت دوم

گويد : ابوالاسود برخاست و پيش زبير آمد و گفت : اى اباعبدالله ! مردم ترا چنان ديده اند كه روز بيعت با ابوبكر قبضه شمشيرت را در دست داشتى و مى گفتى : هيچكس براى خلافت سزاوارتر از پسرابى طالب نيست . اين حال تو كجا و آن كجا؟ زبير سخن از خون عثمان به ميان آورد . ابوالاسود گفت : آن چنان كه به ما خبر رسيده است تو و دوستت ( طلحه ) عهده دار آن كار بوده ايد . زبير به ابوالاسود گفت : پيش طلحه برو و بشنو چه مى گويد . او پيش طلحه رفت و ديد در گمراهى خويش خيره سر است و بر جنگ اصرار مى ورزد . او پيش عثمان بن حنيف برگشت و گفت : جنگ است ، جنگ ، براى آن آماده باش . چون على عليه السلام در بصره فرود آمد عايشه به زيد بن صوحان عبدى چنين نوشت :

( 382 ) ( از عايشه دختر ابوبكر صديق و همسر پيامبر صلى الله عليه و آله به پسر خالص خود ، زيد بن صوحان . اما بعد ، در خانه خود اقامت كن و مردم را از يارى على بازدار و بايد از تو

اخبارى به من برسد كه دوست مى دارم ، كه تو در نظر من مطمئن ترين افراد خاندانم هستى . والسلام . )

زيد در پاسخ او نوشت : از زيد بن صوحان ، به عايشه دختر ابوبكر . اما بعد ، همانا خداوند به تو فرمانى داده است و به ما فرمانى . به تو فرمان داده است در خانه ات آرام بگيرى و به ما فرمان داده است جهاد كنيم . نامه ات به من رسيد كه در آن به من دستور داده بودى خلاف آنچه خداوند به من فرمان داده است رفتار كنم و در آن صورت كارى را كه خداوند براى تو مقرر داشته است من انجام مى دهم و كارى را كه خداوند مرا به آن فرمان داده است تو انجام مى دهى . بنابراين فرمان تو اطاعت نمى شود و نامه تو بدون پاسخ است . والسلام

اين دو نامه را شيخ ما ابوعثمان عمرو بن بحرجاحظ از قول شيخ ما ابوسعيد حسن بصرى روايت كرده است .

عايشه در جنگ جمل سوار بر شترى شد كه نامش عسكر بود . در هودجى نشست كه بر آن شاخه هاى درخت نصب كرده بودند و روى آن پوست پلنگ كشيده بودند و روى آن زره آهنى نصب كرده بودند .

شعبى ، از مسلم بن ابى بكره ، از پدرش ، بى بكره نقل مى كند كه گفته است :

چون طلحه و زبير به بصره آمدند نخست شمشير خويش را بر شاخه آويختم و قصد يارى دادن آن دو را داشتم و چون پيش عايشه رفتم ديدم او امر و نهى مى كند و

در واقع فرمان ، فرمان اوست . حديثى را به خاطر آوردم كه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده بودم كه مى فرمود : ( هرگز گروهى را كه كار ايشان را زنى تدبير كند رستگار نخواهند شد ) . برگشتم و از ايشان كناره گرفتم . اين خبر به صورت ديگرى هم روايت شده كه چنين است : ( گروهى پس از من خروج مى كنند كه سالارشان زن است . هرگز رستگار نمى شوند . )

گويد : رايت سپاه عايشه در جنگ جمل همان شتر او بود و رايتى نداشت .

هنگامى كه مردم روياروى يكديگر صف كشيده بودند و آماده جنگ مى شدند عايشه سخنرانى كرد و چنين گفت :

اما بعد ، ما بر عثمان تازيانه زدن او اينكه جوانان را به فرماندهى مى گماشت و مراتع را قرقگاه قرار مى داد عيب مى شمرديم . شما از او خواستيد رضايت شما را جلب كند و پذيرفت و پس از اينكه او را همچون جامه پاك ساختيد و شستيد بر او تاختيد و خون او را به حرام ريختيد . به خدا سوگند مى خورم كه او از همه شما پاك تر و در راه خدا پرهيزگارتر بود . ( 383 ) و چون دو گروه روياروى يكديگر ايستادند على عليه السلام سخنرانى كرد و چنين فرمود : شما جنگ را با اين قوم شروع مكنيد تا ايشان شروع كنند كه به لطف خداوند شما بر حجت و برهانيد . خوددارى از شروع جنگ و اقدام آنان به جنگ حجت ديگرى است و چون با آنان جنگ كرديد هيچ زخمى و

مجروحى را مكشيد و اگر ايشانرا شكست داديد و گريختند ، هيچ گريخته و پشت به جنگ كرده اى را تعقيب مكنيد و هيچ عورتى را برهنه مسازيد و هيچ كشته يى را مثله مكنيد و چون به قرارگاه ايشان رسيديد هيچ پرده اى را مدريد و وارد خانه يى مشويد و از اموال ايشان چيزى مگيريد و هيچ زنى را با آزار خود به هيجان مياوريد . اگر چه به شما و اميران و نيكوان شما دشنام دهند كه آنان ناتوان هستند . به ما در آن روزگار كه زنان مشرك بودند فرمان داده مى شد از ايشان دست بداريم و اگر مردى بر زنى با چوبدستى و تركه مى زد او و فرزندانش را پس از او سرزنش مى كردند .

افراد قبيله ضبه اطراف شتر كشته شدند آن چنان كه همه افرادمهم آنان از بين رفتند . افراد قبيله ازد لگام شتر را گرفتند . عايشه پرسيد : شما كيستيد؟ گفتند : ازد . گفت : صبر پيشه سازيد كه آزادگان صبر مى كنند . عايشه مى گفت : من نصرت و پيروزى را در ضبه مى ديدم و چون آنان را از دست دادم بر من ناخوش آمد و ازد را بر آن كار تشويق كردم و جنگى سخت كردند . و شتر را از هر سو تيرباران مى كردند آن چنان كه هودج به شكل خارپشتى شد

چون مردم كنار لگام شتر نابود مى شدند و دستها بريده و جانها از بدنها خارج مى شد ، على عليه السلام فرمود : مالك اشتر و عمار را پيش من فرا خوانيد . آن

دو آمدند . فرمود : برويد اين شتر را پى كنيد كه تا آن زنده باشد آتش جنگ فرو نمى نشيند ، آنان تشر را قبله خود قرار داده اند . آن دو رفتند ، دو جوان هم از قبيله مراد به همراه ايشان بودند كه نام يكى از آن دو عمر بن عبدالله بود . آنان هواره به مردم ضربه مى زندند تا آنكه به كنار شتر راه پيدا كردند و آن مرد راهى بر پى هاى شتر ضربه زد . شتر با بانگى سخت روى پاهاى خود نشست و سپس به به پلو غلتيد و مردم از اطراف آن گريختند . على عليه السلام با صداى بلند فرمان داد بندهاى هودج را ببريد و سپس به محمد بن ابوبكر فرمود : خواهرت را از من كفايت كن . محمد او را سوار كرد و در خانه عبدالله بن خلف خزاعى مسكن داد .

على عليه السلام عبدالله بن عباس را پيش عايشه گسيل داشت و به او پيام و فرمان داد كه به مدينه برود . گويد : رفتم و چون بر عايشه وارد شدم براى من چيزى كه بر آن بنشينم ننهاد ، من خود تشكچه اى را كه ميان بارهايش بود برداشتم و بر آن نشستم . گفت اى عباس ! بر خلاف سنت رفتار كردى ، در خانه ما بدون اجازه ما بر تشكچه ما نشستى . من گفتم : اينجا آن خانه تو كه خداوند فرمان داده است در آن آرام بگيرى نيست و اگر خانه تو مى بود بر تشكچه تو بدون اجازه ات نمى نشستم . سپس گفتم

: اميرالمومنين مرا پيش تو فرستاده و به تو فرمان مى دهد به مدينه كوچ كنى . گفت : اميرالمؤ منين كيست ! اميرالمؤ منين عمر بود . گفتم : عمر و على . گفت : من نمى پذيرم . گفتم : به خدا سوگند ، اين خوددارى تو كه كوتاه مدت و پر مشقت و كم بهره بود و شومى و نافرخندگى آشكار ، و اين نپذيرفتند تو بيشتر از زمان دوشيدن ميشى طول نكشيد و چنان شدى كه نه فرمان بدهى و نه از چيزى نهى كنى و نه چيزى مى گيرى و نه مى توانى ببخشى و تو آن چنانى كه آن مرد اسدى سروده است :

( همواره اهداء قصايد ميان ما بر ياد خوش دوستان و فراوانى القاب بود تا آنكه تو آنانرا رهاى كردى ، گويى كار تو در هر انجمنى همچون وز وز مگسى است . ) ( 384 )

ابن عباس مى گويد : عايشه چنان گريست كه صداى گريه اش از پشت پرده شنيده شد و گفت : من شتابان به خواست خداوند متعال به سرزمين خود برمى گردم . به خدا سوگند ، هيچ سرزمينى براى من ناخوش تر از سرزمينى كه شما در آن باشيد نيست . گفتم : به چه سبب ؟ به خدا سوگند ، ما ترا مادر مؤ منان و پدرت را صديق مى دانيم . گفت : اى عباس آيا به وجود پيامبر صلى الله عليه و آله به من منت مى گزارى ؟ گفتم : چرا نبايد منت بگزارم كه گر او از تو مى بود بر من به وجود او

منت مى نهادى . سپس به حضور على عليه السلام رسيدم و سخنان عايشه را به او گفتم . شاد شد و به من فرمود ( فرزندانى كه برخى از نسل برخى ديگرند و خداى شنواى داناست ) ( 385 ) و در روايت ديگرى فرمود : من به تو دانا بودم كه ترا فرستادم

(83)

از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره عمروعاص

در اين خطبه كه درباره عمرو بن عاص است و با عبارت ( عجبا لابن النابغة يزعم لاهل الشام فى دعابة و انى امرو تلعابة ( 386 ) ) ( شگفتا از پسر نابغه كه براى مردم شام به دروغ مى گويد كه در من نوعى شوخى است و من مردى بسيار شوخ هستم ) شروع مى شود ، ابن ابى الحديد پس از توضيح مختصرى برخى از لغات ، مباحث تاريخى زير را درباره عمرو بن عاص آورده است .

نسبت عمرو بن عاص و برخى از اخبار او

ما اينك اندكى درباره نسب عمروعاص و اخبار او تا هنگام وفاتش به خواست خداوند بيان مى كنيم :

او عمرو بن وائل بن هاشم بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لوى بن غالب فهر بن نضر است .

كنيه اش ابوعبدالله و گفته اند ابومحمد است ، پدرش عاص بن وائل يكى از كسانى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله را استهزاء و آشكارا با آن حضرت دشمنى مى كرده و ايشان را آزار مى داده است ، و در مورد او و دوستانش اين آيه نازل شده است كه ( ما مسخره كنندگان را از تو كفايت مى كنيم . ) ( 387 )

عاص بن وائل در اسلام ملقب به ابتر است ، زيرا به قريش گفته بود بزودى اين شخص بى دنباله و دم بريده ( يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله ) خواهد مرد و نامش محو خواهد شد . زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله داراى پسرى نبود كه از او اعقابى بماند و خداوند متعال اين آيه سوره كوثر را نازل

فرمود : ( همانا دشمن تو دم بريده است . ) ( 388 )

عمرو يكى از كسانى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله را در مكه آزار و دشنام مى داد و در راه آن حضرت سنگ مى انداخت . زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله شبها از خانه خود بيرون مى آمد و بر كعبه طواف مى فرمود و عمرو در مسير ايشان سنگ مى ريخت تا پايش به آن گير كند و بر زمين بيفتد . عمرو همچنين يكى از كسانى است كه چون زينب دختر پيامبر صلى الله عليه و آله براى هجرت از مكه به مدينه بيرون آمد او را تعقيب كردند و ترساندند و با ته نيزه ها به هودج و كجاوه او كوبيدند و زينب از بيم ، كودك خود را كه از شوهرش ابوالعاص بن ربيع سقط كرد . چون اين خبر به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد سخت افسرده و اندوهگين شد و آن گروه را لعن و نفرين فرمود . اين موضوع را واقدى روايت كرده است. ( 389 )

همچنين واقدى و محدثان و مورخان ديگر روايت كرده اند كه عمروعاص پيامبر صلى الله عليه و آله را بسيار هجو مى گفت و آن ترانه ها را به كودكان مكه مى آموخت و آنان هر گاه رسول خدا از كنارشان مى گذشت بر روى او فرياد مى كشيدند و با صداى بلند آن ترانه هاى هجويه را مى خواندند . پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه در ( حجر اسماعيل ) نماز مى گزارد و عرضه داشت :

( پروردگارا ! عمرو بن عاص مرا هجو گفته است ، من شاعر نيستم ، او را به شمار هجوهايى كه براى من سروده است لعنت فرماى . )

مورخان و اهل حديث روايت كرده اند كه نصر بن حارث و عقبة بن ابى معيط و عمرو بن عاص ، شكمبه و احشاى شترى را كه كشته بودند برداشتند و آوردند و روى سر پيامبر ( ص ) كه كنار كعبه در حال سجده بود نهادند و آن كثافات بر سر پيامبر مى ريخت و آن حضرت همچنان در حال سجده صبر كرد و سر برنداشت و گريست و بر آنان نفرين فرمود . دخترش فاطمه عليه السلام در حالى كه مى گريست آمد و آن كثافت را برداشت و دور افكند و گريان بالاى سر پدر ايستاد . پيامبر ( ص ) خود را بلند كرد و سه بار عرضه داشت : ( پروردگارا ! خود سزاى قريش را بده . )

پس صداى خود را بلند كرد و سه بار عرضه داشت : ( من ستمديده ام ، انتقام مرا بگير ) ( 390 ) و سپس برخاست و به خانه خويش رفت و اين دو ماه پس از مرگ عمويش ابوطالب بود . ( 391 ) و به سبب شدت دشمنى عمرو بن عاص با رسول خدا صلى الله عليه و آله اهل مكه را پيش نجاشى فرستادند تا او را از گرايش به اسلام باز دارد و مهاجرانى را كه به حبشه هجرت كرده اند از سرزمين خود بيرون كند و در صورتى كه بتواند ، جعفر بن ابى طالب را بكشد .

از جمله كارهاى عمروعاص در مورد جعفر مطالبى است كه در كتابهاى سيره آمده است و بزودى برخى از آنرا نقل مى كنيم .

اما در مورد نابغه : زمخشرى در كتاب ربيع الابرار چنين آورده است كه نابغه مادر عمروعاص كنيزى بود متعلق به مردى از قبيله عنزة كه در جنگ اسير شد . عبدالله بن جدعان تيمى آن كنيز را خريد ، او روسپى بود . عبدالله بن جدعان بعد او را آزاد ساخت . قضا را در يك ماه ابولهب بن عبدالمطلب و امية بن خلف جمحى و هشام بن مغيره مخزومى و ابوسفيان بن حرب و عاص بن وائل سهمى بر او افتادند و از او كام گرفتند و او عمرو را زاييد و همه آنان مدعى او شدند . سرانجام خود نابغه را حكم قرار دادند و او گفت : پسرم از عاص بن وائل است و اين به آن سبب بود كه عاص بن وائل بر آن روسپى اموال بيشترى مى بخشيد . گويند عمرو به ابوسفيان شبيه تر بوده و در همين مورد حارث بن عبدالمطلب ( 392 ) خطاب به عمرو بن عاص چنين سروده است :

( پدر تو ابوسفيان است و در اين شك نيست كه ميان ما آثار و شمايل تو را آشكار ساخته است . )

ابوعمر بن عبدالبر صاحب كتاب الاستيعاب مى گويد : ( 393 ) نام مادر عمرو ، سلمى و لقب او نابغه و دختر حرمله از طايفه بنى جلان بن عنزة بن اسد بن ربيعة بن نزار است . او به اسيرى افتاد و پس از آنكه ميان گروهى از قريش

دست به دست شد در اختيار عاص بن وائل قرار گرفت و عمرو را براى او آورد .

ابن عبدالبر مى گويد : براى مردى هزار درهم جايزه قرار دادند كه از عمرو بن عاص در حالى كه بر منبر باشد بپرسد مادرش كيست . آن مرد پرسيد . گفت : مادرم سلمى دختر حرمله و ملقب به نابغه و از طايفه بنى عنزة و از خاندان جلان است ، به دست اعراب اسير و در بازار عكاظ فروخته شد . فاكه بن مغيره او را خريد سپس عبدالله بن جدعان او را از وى خريدارى كرد و سرانجام در اختيار عاص بن وائل قرار گرفت و من با نجابت متولد شدم ، اينك اگر براى تو جايزه اى قرار داده اند آنرا بگير .

مبرد در كتاب الكامل گفته است : ( 394 ) نام مادر عمرو ليلى بوده و اين خبر را هم نقل كرده و گفته است : مادرش زنى پسنديده نبوده است . مبرد همچنين مى گويد : منذر بن جارود يك بار به عمروعاص گفت : تو چه مرد بزرگى بودى اگر آن زن مادرت نمى بود . گفت : همراه تو خدا را ستايش مى كنم ، ديشب در اين باره فكر مى كردم نسب او را ميان عرب

كه دوست مى داشتم از آنها باشد جستجو مى كردم ولى قبيله عبدالقيس به خاطرم خطور نكرد .

مبرد همچنين مى گويد : عمرو بن عاص وارد مكه شد قومى از قريش را ديد كه گرد هم نشسته اند . و چون او را ديدند همگى چشم بر او برگرداندند . پيش آنان رفت

و گفت : چنين گمان مى كنم كه درباره من سخن مى گفتيد . گفتند : آرى ، ميان تو و برادرت هشام بن عاص مقايسه مى كردم كه كداميك با فضيلت تريد . نخست آنكه مادرش مادر هشام بن مغيره است و مادر مرا خوب مى شناسيد ، دو ديگر پدرش او را بيش از من دوست مى داشت و شناخت پدر به پسرش مى دانيد ، سوم آنكه پيش از من اسلام آورده است . چهارم آنكه او شهيد شده است و من هنوز زنده ام . ( 395 ) ابوعبيده معمر بن مثنى در كتاب الانساب خود مى گويد : در مورد عمرو دو تن مدعى شدند پدرش هستند و آن دو ابوسفيان بن حرب و عاص بن وائل بودند و به خصومت پرداختند . گفته شد مادرش در اين باره داورى كند . مادر عمرو گفت : او از عاص بن وائل است . ابوسفيان گفت : من در اين ترديد ندارم كه او را در رحم مادرش كاشته ام ، ولى عاص نپذيرفت . به مادرش گفتند : نسب ابوسفيان شريفتر است . گفت : عاص بن وائل بر من فراوان انفاق مى كند و حال آنكه ابوسفيان ممسك و بخيل است .

حسان بن ثابت در همين مورد در پاسخ عمرو بن عاص كه پيامبر صلى الله عليه و آله را هجا گفته بود چنين سروده است و او را هجا گفته است :

( پدرت ابوسفيان است ، در اين ترديدى نيست و ميان ما دلايل روشنى در اين باره آشكار شده است . اگر مى خواهى افتخارى كنى به

ابوسفيان افتخار كن ولى به عاص بن وائل فرومايه افتخار مكن ....)

مفاخره يى ميان حسن بن على و چند تن از قريش

قسمت اول

زبير بن بكار در كتاب المفاخرات خود مى گويد : عمرو بن عاص و وليد بن عقبه بن ابى معيط و عتبة بن ابوسفيان بن حرب و مغيرة بن شعبه پيش معاويه جمع شدند و از حسن بن على عليه السلام سخنان ناهنجارى شنيده بودند ، از آنان هم سخنان ناهنجارى به اطلاع حسن عليه السلام رسيده بود . آنان به معاويه گفتند : اى اميرالمؤ منين ! همان حسن نام و ياد پدرش را زنده كرده است . سخن مى گويد ، تصديق مى كنند ، فرمان مى دهد ، اطاعت مى شود و براى او و برگرد او كفشها از يارى درآؤ رده مى شود و اين امور را از آنچه هست بزرگتر مى سازد و همواره از او سخنانى براى ما نقل مى شود كه ما را خوش نمى آيد .

معاويه گفت : اينك چه مى خواهيد؟ گفتند : پيام بده و احضارش كن تا او را و پدرش را دشنام دهيم و او را توبيخ و سرزنش كنيم و به او بگوييم كه پدرش عثمان را كشته است و از او اقرار بگيريم و نمى تواند چيزى از آنرا دگرگون كند يا در آن مورد ما را نكوهش كند .

معاويه گفت : من اين كار را به مصلحت نمى بينم و انجام نخواهم داد . گفتند : اى اميرالمؤ منين ! ترا سوگند كه اين كار را انجام مى دهى . گفت : واى بر شما ! اين كار را مكنيد . به خدا سوگند ، من او را

هيچگاه پيش خود نشسته نديده ام مگر اينكه از مقام او و خرده گرفتنش بر خود ترسيده ام . گفتند : در هر حال بفرست و او را احضار كن . گفت : اگر چنين كنم نسبت به او انصاف خواهم داد . عمروعاص گفت : آيا مى ترسى باطل بر حق چيره شود يا سخن او بر سخن ما برترى يابد؟ معاويه گفت : اگر پيام بدهم و او را بخواهم به او خواهم گفت با تمام قدرت خود سخن بگويد . گفتند به اين

فرمانش بده .

معاويه گفت : اينك كه بر خلاف من اصرار مى ورزيد و چيزى جز آنرا نمى پذيريد مبادا كه سخن سست و بيمار بگوييد و بدانيد آنان خاندانى هستند كه كسى بر ايشان عيب نمى گيرد و گرد ننگ بر دامنشان نمى نشيند ولى سخت و استوار چون سنگ بگوييد ، و فقط به او بگوييد پدرت عثمان را كشته است و خلافت خلفاى پيش از خود را خوش نمى داشته است .

معاويه كسى پيش ايشان فرستاد . او رفت و گفت : اميرالمؤ منين ترا فرا مى خواند فرمود : چه كسانى پيش اويند؟ چون نام برد ، حسن عليه السلام فرمود : آنان را چه مى شود؟ ( سقف خانه بر فرازشان فرود آمد و عذاب از آنجا كه نمى دانستند به ايشان رسيد ) ( 396 ) سپس فرمود : اى كنيز ، جامه هاى مرا بياور . و عرضه داشت : پروردگارا ! من از بديهاى ايشان به تو پناه مى برم و با يارى تو بر گلوگاه آنان مى زنم و از تو

بر آنان يارى مى جويم . خداوندا ! هر گونه كه مى خواهى و به هر صورت با نيرو و توان خود آنرا از من كفايت فرماى . اى بخشنده بخشندگان !

سپس برخاست و چون پيش معاويه رسيد ، معاويه او را بزرگ و گرامى داشت و كنار خود نشاند . آن قوم همچون جانواران نر دم جنبانيدند و در خويش احساس قدرت و برترى كردند . معاويه گفت : اى ابا محمد اين گروه از فرمان من سرپيچى كردند و به تو پيام دادند و احضارت كردند .

حسن عليه السلام فرمود : سبحان الله ! خانه ، خانه توست و در آن فرمان تو جارى است . به خدا سوگند ، اگر با آنان در آنچه مى خواهند و در دل دارند موفقت هم كرده باشى من از بيدادگرى و از حد گذشتن تو آزرم مى كنم و اگر چنين نباشد و آنان بر تو غلبه كرده باشند من از ضعف و ناتوانى تو آزرم مى كنم . به كداميك از اين دو حالت اقرار و كداميك را انكار مى كنى ؟ اگر من شمار ايشان را مى دانستم همراه خودم به شمار ايشان از بنى عبدالمطلب مى آوردم ، اينك هم چرا از تو و ايشان وحشتى داشته باشم ؟ همانا ولى من خداوند است كه صالحان را يارى مى فرمايد . معاويه گفت : من خوش نداشتم ترا فراخوانم ولى اينان مرا به اين كار واداشتند و به هر حالى مى توانى با انصاف پاسخ من و ايشان را بدهى . ما ترا فراخوانده ايم تا از تو اقرار بگيريم كه عثمان

مظلوم كشته شده است و پدرت او را كشته است . اكنون سخنان ايشان را بشنو پاسخ بگو و تنهايى تو و اجتماع ايشان ترا از اينكه با تمام زبان و قدرت خود پاسخ دهى باز ندارد .

عمروعاص شروع كرد و نخست حمد خدا و درود بر پيامبر صلى الله عليه و آله را بر زبان آورد سپس به خرده گيرى از على عليه السلام پرداخت و از هيچ چيز فروگذارى نكرد و گفت : پدرت به ابوبكر دشنام مى داد و خلافت او را خوش نمى داشت و نخست از بيعت با او خوددارى و سرانجام با كراهت با او بيعت كرد؛ در خون عمر هم شركت داشت و عثمان را با ظلم و ستم كشت و مدعى خلافت شد كه از او نبود .

آنگاه از جنگ صفين و فتنه ها نام برد و او را سرزنش كرد و كارهاى زشت ديگرى را هم بر شمرد و به على عليه السلام نسبت داد . سپس گفت : اى فرزند عبدالمطلب ، خداوند به اين جهت كه شما خليفگان را كشتيد و خونهاى حرام را حلال شمرديد و كارهاى ناروا كرديد و بر پاداشهاى حرص ورزيديد ، پادشاهى را به شما ارزانى نداشت . و تو خودت اى حست ، با خود مى گفتى خلافت به تو مى رسد ولى ترا خرد و كفايت اين كار نيست و كردار خداوند سبحان را با خود چگونه ديدى ؟ عقلت را از تو گرفت و ترا در حالى رها كرد كه نادانترين فرد قريش باشى و ترا مسخره و استهزاء مى كنند و اين به سبب كردار

ناپسند پدرت بود . ما اينك ترا فراخوانده ايم تا خودت و پدرت را دشنام دهيم ؛ اما پدرت را خداوند خود سزايش داد و كار او را از ما كفايت كرد ، اما تو اكنون اسير دست ما و در اختيار مايى هر چند بخواهيم درباره ات انجام مى دهيم و اگر ترا بكشيم بر ما از خداوند گناهى و در نظر مردم عيبى نيست آيا مى توانى پاسخ ما را بدهى و ما را تكذيب كنى ؟ و اگر تصور مى كنى ما در موردى دروغ گفتيم پاسخ آنرا به ما بگو وگرنه بدان كه خودت و پدرت ستمگريد

سپس وليد بن عقبة بن ابى معيط سخن مى گفت و چنين اظهار داشت : اى بنى هاشم ، شما دايى هاى عثمان بوديد ( 397 ) و او براى شما چه نيكو پسرى بود؛ حق شما را مى شناخت . شما خويشاوندان همسرش بوديد و او چه داماد پسنديده يى بود كه شما را گرامى مى داشت ، ولى شما نخستين كسانى بوديد كه بر او رشك برديد و حسد ورزيديد و پدرت با ستم او را كشت و هيچ عذر و بهانه اى نداشت . ديديد كه خداوند چگونه خون او را طلب كرد . و شما را به اين روز انداخت ؟ به خدا سوگند ، بنى اميه براى بنى هاشم بهتر از بنى هاشم براى بنى اميه بودند و معاويه براى خود بهتر از توست .

سپس عتبة بن ابوسفيان سخن گفت . او چنين اظهار داشت : اى حسن ، پدرت بدترين فرد قريش براى قريش بود . خونريزترين آنان و

قطع كننده ترين ايشان در پيوند خويشاوندى و داراى شمشير و زبان دراز بود . زنده را مى كشت و بر مرده عيب مى گرفت و تو خود از كسانى هستى كه عثمان را كشته اند و ما ترا در قبال خون او مى كشيم . اما اينكه اميد به خلافت بسته اى ترا در آن سهمى نيست و آتش زنه تو آنرا براى تو بر نمى افروزد . اى بنى هاشم ، شما عثمان را كشتيد و حق بر اين است كه تو و برادرت را در قبال خون او بكشيم . اما پدرت را خداوند از او انتقام گرفت و كار او را از ما كفايت كرد . اما تو ، به خدا سوگند اگر ما ترا در قبال خون عثمان بكشيم مرتكب گناه و ستمى نشده ايم .

سپس مغيرة بن شعبه سخن گفت و بر على دشنام داد و گفت : به خدا سوگند ، من بر او در مورد هيچ حكم و قضاوتى كه در آن سركشى و كژى كرده باشد عيب نمى گيرم ولى او عثمان را كشته است . و همگى سكوت كردند .

در اين هنگام حسن بن على عليه السلام سخن گفت . نخست حمد و ثناى خداوند را بر زبان آورد و بر رسول خدا و آل او درود فرستاد . سپس گفت : اى معاويه ! اينان به من دشنام ندادند بلكه تو مرا دشنام دادى و اين كار ناپسند در تو نهفته است و بدانديشى است كه توبه آن شناخته شده اى و خوى زشتى است كه بر آن پايدارى و ستم تو بر ما

و دشمنى تو با محمد صلى الله عليه و آله و خاندان اوست . اينك اى معاويه ، تو و ايشان گوش فرا دهيد و بشنويد درباره تو و ايشان چيزى خواهم گفت كه به مراتب كمتر از آن است كه در شما نهفته و سرشته است .

اى گروه ! شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد آن كسى را كه امروز دشنام داديد بر هر دو قبله نماز گزارده است در حالى كه ، تو اى معاويه بر آن دو قبله كافر بوده اى و آنرا گمراه مى پنداشتى و با گمراهى ، لات و عزى را مى پرستيدى !

شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه او هر دو بيعت ، يعنى بيعت فتح و بيعت رضوان را انجام داده است و حال آنكه تو اى معاويه در مورد يكى از آن دو كافر و در مورد ديگرى پيمان گسل بودى .

و شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه او نخستين كس است كه ايمان آورد و حال آنكه اى معاويه ، تو و پدرت از كسانى بويد كه ( با عطاى ماپروردگار دلهايتان را به دست آورديد و كفر خود را پوشيده مى داشتيد و تظاهر به اسلام مى كرديد و با بخشيدن اموال شما را دلجويى مى كردند .

شما را به خدا سوگند مى دهم مگر نمى دانيد كه در جنگ بدر او پرچمدار پيامبر صلى الله عليه و آله بود و حال آنكه رايت مشركان با معاويه و پدرش بود؛ سپس در جنگهاى احد و احزاب با شما روياروى شد

و همچنان رايت پيامبر صلى الله عليه و آله بر دوش او بود و رايت شرك با تو و پدرت . در همه آن جنگها خداوند براى او پيروزى نصيب كرد ححبيب او را چيره داشت و دعوت او را يارى و سخن او را تصديق فرمود و پيامبر صلى الله عليه و آله در همه جنگها از او راضى و بر تو و پدرت خشمگين بود . اى معاويه ، ترا به خدا سوگند مى دهم آيا آن روز را به ياد دارى كه پدرت سوار بر شتر سرخ مويى آمد ، تو شتر را مى راندى و همين برادرت عتبه آنرا مى كشيد و همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله شما را ديد

فرمود : ( خداوندا ، شتر سوار و آن كس كه آنرا مى راند و آن كس كه آنرا مى كشد لعنت فرماى ! )

اى معاويه آيا شعرى كه براى پدرت هنگامى كه تصميم گرفت مسلمان شود نوشتى فراموش كرده اى ؟ در آن شعر او را از مسلمان شدن نهى كرده و چنين گفته بودى :

( اى صخر ! مبادا روزى مسلمان شوى و ما را رسوا كنى پس از آنان - دايى و عمويم و عموى مادرم ....- كه در بدر كشته و پاره پاره شدند . )

و به خدا سوگند آنچه از كارهاى تو كه پوشيده داشتم بيشتر و بزرگتر است از آنچه كه آشكار ساختم .

واى گروه ! شما را به خدا سوگند مى دهم مگر نمى دانيد كه از ميان اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله اين على بود كه همه شهوات را

بر خود حرام كرد و اين آيه درباره او نازل شده است كه خداوند مى فرمايد : ( اى كسانى كه گرويده ايد چيزهاى پاكيزه يى را كه خداوند براى شما حلال فرموده است بر خود حرام مكنيد . ) ( 398 ) و نمى دانيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بزرگان اصحاب خود را به جنگ بنى قريظه فرستاد و همينكه آنان از حصارهاى خويش فرود آمدند اصحاب همگى گريختند و پيامبر على را با رايت فرستاد و او بود كه آنان را مجبور كرد تا به فرمان خدا و رسول او تسليم شوند و در خيبر هم همان گونه رفتار كرد .

قسمت دوم

سپس گفت : اى معاويه ، خيال مى كنم تو نمى دانى كه من از نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله بر تو آگاهم كه چون مى خواست براى بنى خزيمه نامه يى بنويسد ابن عباس را پيش تو فرستاد و احضارت فرمود . ابن عباس ترا در حالى كه غذا مى خوردى ديد؛ دوباره او را پيش تو فرستاد همچنان مشغول خوردن بودى و پيامبر صلى الله عليه و آله بر تو نفرين فرمود كه تا هنگام مرگ همواره گرسنه بمانى ( 399 ) .

واى گروه شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله ابوسفيان را در هفت مورد لعن و نفرين فرموده است كه نمى دانيد آنرا رد كنيد :

نخست ، روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به طائف مى رفت تا قبيله ثقيف را به اسلام و دين دعوت فرمايد ، ابوسفيان پيامبر را

بيرون از مكه ديد و به جان پيامبر افتاد و او را دشنام داد و نادان و دروغگويش خواند و او را بيم داد و قصد حمله به پيامبر صلى الله عليه و آله را داشت . خدا و رسولش او را لعنت كردند و او از آزار بيشتر بازداشته شد .

دوم ، ( روز كاروان ) كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى فروگرفتن آن كاروان كه از شام بيرون آمده بود ابوسفيان كاروان را در كنارى كشاند و از ساحل دريا گريخت و مسلمانان به كاروان دست نيافتند و پيامبر صلى الله عليه و آله ابوسفيان را لعن و نفرين فرمود و جنگ بدر به همان سبب درگرفت .

سوم ، روز احد كه ابوسفيان پايين كوه و پيامبر بالاى كوه بودند و ابوسفيان بانگ برداشته بود كه : ( اى هبل ، پايدار و بلند مرتبه باش ) و اين سخن را چند بار تكرار كرد و پيامبر و مسلمانان او را همانجا ده بار لعن و نفرين كردند .

چهارم ، روزى كه ابوسفيان همراه احزاب و قبيله غطفان و يهوديان آمد و پيامبر با تضروع به درگاه خدا او را لعنت فرمود .

پنجم روزى ، كه ابوسفيان همراه قريش آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله را از ورود به مسجدالحرام و قربانى ها را از رسيدن به قربانگاه بازداشتند و اين در حديبه بود و پيامبر صلى الله عليه و آله ابوسفيان و سران و پيروان آن جماعت را لعنت فرمود و گفت : ( همه آنان نفرين شده اند و كسى ميان ايشان نيست كه به راستى ايمان

آورد ) .

گفته شد : اى رسول خدا ، آيا براى هيچيك از ايشان اميد مسلمان شدن هم نيست ، و اين لعنت چگونه است ؟ فرمود : اين لعنت به پيروان ايشان نمى رسد ولى از سران ايشان هيچ كس رستگار نمى شود .

ششم ، آن روزى كه سوار بر شتر سرخ موى بود .

هفتم ، هنگامى كه گروهى روى گردنه كمين كردند تا شتر پيامبر را رم دهند . آنان دوازده تن بودند كه ابوسفيان هم از ايشان بود . اينها اى معاويه براى تو پاسخ تو بود .

اما تو اى پسر عاص ! آغاز كار و نطفه تو ميان چند كس مشترك است . مادرت ترا با زناكارى و رابطه نامشروع زاييد؛ چهار تن از قريش درباره اينكه كداميك پدر تو هستند با يكديگر به محاكمه پرداختند و سرانجام قصاب قريش كه نسب او از همه پست تر و منصبش از همه فروتر بود در مورد تو بر ديگران غلبه كرد .

سپس پدرت برخاست و گفت : من محمد ابتر را دشنام و ناسزا مى دهم و خداوند درباره او آنچه لازم بود ، نازل فرمود

و تو درباره همه موارد با رسول خدا جنگ كردى و در مكه ايشان را هجو گفتى و آزار دادى و تمام مكر خود را در مورد او اعمال كردى و از همگان او را بيشتر تكذيب كردى و با او دشمنى مى ورزيدى .

سپس همراه كشتى نشينان پيش نجاشى رفتى تا جعفر و يارانش را به مكه برگردانى . چون آنچه اميد داشتى بر خطا رفت و خداوندت نااميد گرداند و دروغ و سخن چينى ترا

آشكار فرمود ، ناچار تندى و تيزى خود را در مورد دوست خودت عمارة بن وليد به كار بستى و از حسد و رشكى كه بر او سبب آنچه با همسرت كرده بود داشتى نزد نجاشى درباره او سخن چينى كردى و خداوند تو و دوست ترا رسول ساخت .

تو در دوره جاهلى و اسلام دشمن بنى هاشم بوده اى ، و خود مى دانى و اين جمع هم همگى مى دانند كه پيامبر صلى الله عليه و آله را با هفتاد شعر هجو گفتى و پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت : ( پروردگارا ، من شعر نمى گويم و سزاوار من نيست ، خدايا ! او را در قبال هر حرف هزار لعنت فرماى ) و در اين صورت لعنت بى شمار از خداوند بر تو است .

اما آنچه درباره كار عثمان گفتى ، اين تو بودى كه دنيا را براى او به آتش كشيدى و شعله بر افروختى و سپس به فلسطين رفتى و چون خبر كشته شدن او به تو رسيد گفتى : من ابوعبدالله هستم چون دملى را بفشارم آنرا به خونريزى مى اندازم . سپس خود را به معاويه چسباندى و دين خود را به دنياى او فروختى و ما ترا در مورد دوستى و دشمنى ات سرزنش نمى كنيم و به خدا سوگند كه عثمان را در زندگى او يارى ندادى و هنگامى كه كشته شد براى او خشمگين نشدى . اى پسر عاص ، واى بر تو ! مگر تو در مورد بنى هاشم هنگامى كه از مكه براى رفتن پيش نجاشى بيرون آمدى اين

اشعار را نگفته اى : ( دختركم مى گويد : اين سفر به كجاست ، و اين حركت از من پوشيده نيست . گفتم : رهايم كن ، من مردى هستم كه درباره جعفر آهنگ نجاشى دارم . . ) اين پاسخ توست آيا شنيدى ؟ !

اما تو اى وليد ، به خدا سوگند ، من ترا درباره كينه و دشمنى با على ملامت نمى كنم زيرا او ترا در مورد باده نوشى هشتاد تازيانه زده است و پدرت را در حضور رسول خدا گردن زده است و تو كسى هستى كه خداوند او را فاسق ناميده و على را مومن نام نهاده است و اين هنگامى بود كه شما دو تن با يكديگر مفاخره مى كرديد و تو گفتى : اى على ساكت باش كه من از تو شجاعتر و سخن ور ترم . على به تو فرمود : اى وليد خاموش باش كه من مؤ منم و تو فاسقى و خداوند متعال در موافقت با سخن على اين آيه نازل فرمود كه : ( آيا كسى كه مؤ من است چون كسى است كه فاسق است ! يكسان نيستند . ) و باز در مورد تو و در موافقت با سخن على عليه السلام اين آيه را درباره تو نازل فرموده است : ( اگر فاسقى براى شما خبر آورد ، تحقيق و جستجو كنيد . ) ( 400 )

اى وليد واى بر تو ! هر چه را فراموش مى كنى اين ابيات شاعر را كه درباره تو و على سروده است فراموش مكن كه گفته است :

( خداوند و قرآن گرانقدر را

درباره على آيتى است كه در آن وليد از فسق و على انباشته از ايمان است ....)

و ترا با قريش چه كار و چه نسبت ؟ كه تو گبر كى از مردم ( صفوريه ) ( 401 ) هستى و به خدا سوگند مى خورم كه تو از آن كسى كه خود را به او مى رسانى بزرگترى و پيش از او متولد شده اى .

اما اى تو عتبه ! خردمند نيستى كه پاسخت گويم و عاقل نيستى كه با تو گفتگو و عتاب كنم و ترا نه خيرى است كه به آن اميد توان بست و نه شرى كه از آن توان بيم كرد؛ عقل تو و عقل كنيزت يكسان است و بر فرض كه در حضور جمع ، على را دشنام مى دهى ، دشنامت او را زيانى نمى رساند :

اما اينكه مرا به كشتن تهديد مى كنى ، اى كاش آن مرد ( ريش دراز ) لحيانى را هنگامى كه در بستر خود يافتى مى كشتى . آيا از اين ابيات نصر بن حجاج كه درباره تو سروده است آزرم نمى كنى !

( اى مردان ، واى از اين پيشامد روزگار و ننگى كه ابوسفيان را زبون ساخته است ! به من خبر رسيده كه مرد تبهكارى فرومايه يى از قبيله لحيان به عروس عبته خيانت ورزيده است . )

و پس از اين ديگر به خود اجازه نمى دهم بيشتر درباره او سخن بگويم . چگونه ممكن است كسى از شمشير تو بترسد و حال آنكه كسى را كه ترا سخت رسوا نمود نكشتى ؟ و چگونه ترا در مورد كينه داشتن

تو نسبت به على سرزنش كنم در حالى كه دايى ، تو وليد ، را در جنگ تن به تن روز بدر كشته است و با حمزه در كشتن جد تو عتبه شركت داشته است و برادرت حنظله را هم همانجا كشته است .

اما تو اى مغيره ! هرگز شايسته نيستى كه در اين گفتگو و نظير آن وارد شوى . داستان تو داستان پشه يى است كه به درخت خرما گفت : مواظب باش كه مى خواهم از شاخ تو پرواز كنم ! درخت خرما گفت : مگر من متوجه نشستن تو بر خود شده ام تا اينك بدانم كه از روى من خواهى پريد ! ؟ و به خدا سوگند ، ما هرگز توجهى به ستيز و دشمنى تو با خود نكرده ايم و چون از آن آگاه شويم اندوهگين نمى شويم و سخن تو بر ما دشوار نيست . همانا حد زنا بر طبق حكم خدا بر تو ثابت است و عمر اجراى آن حق را در مورد تو معطل ساخت و خداوند از او در آن باره باز خواست مى كند .

( به ياد دارى كه ) از رسول خدا پرسيدى : آيا مردى مى تواند به زنى كه با او قصد ازدواج دارد نگاه كند ، و پيامبر فرمود : ( اى مغيره تا هنگامى كه نيت زنا نداشته باشد در اين كار گناهى نيست ) و اين به سبب علم پيامبر در مورد تو بود كه زناكارى .

اما افتخار شما بر ما به امارت خودتان . همانا خداوند متعال فرموده است : ( و چون بخواى دهى را هلاك

گردانيم ناز پروردگارش را فرمان ( به اطاعت ) مى دهيم ، آنان تباهى بار مى آورند پس عذاب آنان صدق آيد و آنرا زير و رو مى كنيم زير و رو كردنى . ( 402 )

آن گاه حسن عليه السلام برخاست و جامه خويش را تكان داد و برگشت . عمروعاص جامه او را گرفت و به معاويه گفت : اى اميرالمؤ منين ! شاهد گفتارش در مورد من بودى كه مادرم را متهم به زنا كرد و من مى خواهم درباره او حد تهمت زدن اعمال شود .

معاويه به عمروعاص گفت : رهايش كن ! خدايت پاداش ندهاد؟ عمرو او را رها كرد .

آن گاه معاويه گفت : به شما خبر دادم كه او از كسانى است كه معارضه با او ممكن نيست و شما را از دشنام دادن به او بازداشتم . فرمان مرا نپذيرفتيد . به خدا سوگند ، از جاى خود برنخاست تا آنكه خانه را بر من تاريك ساخت . برخيزيد از پيش من برويد كه خدايتان رسوا ساخت و چون خرد را رها كرديد و از راى خيرخواه مهربان عدول كرديد خدايتان زبون ساخت و از خداوند بايد يارى جست ( 403 ) .

عمروعاص و معاويه

شعبى روايت مى كند و مى گويد : عمروعاص پيش معاويه وارد شد تا از او حاجتى بخواهد . قضا را از عمروعاص به معاويه اخبارى رسيده بود كه بر آوردن نياز عمرو را خوش نمى داشت . بدين جهت خود را سرگرم نشان داد . عمرو گفت : اى معاويه ، بخشش زيركى است و پستى خود را به غفلت زدن ، و

جفا از خويهاى مومنان نيست . معاويه گفت : اى عمرو ، به چه سبب خود را سزاوار مى دانى كه ما نيازهاى بزرگ ترا برآوريم ؟ عمرو به چه سبب خود را سزاوار مى دانى كه ما نيازهاى بزرگ ترا بر آوريم ؟ عمرو خشمگين شد و گفت : با بزرگترين و واجبترين حق . زيرا تو گرفتار درياى موج خير ژرفى بودى كه اگر عمرو نمى بود در كمترين آب آن غرق مى شدى ، من ترا تكانى دادم وسط آن قرار گرفتى و سپس تكانى ديگر دادم كه بر بلندترين نقطه آن قرار گرفتى . فرمان و امر تو روان شد و زبانت پس از بند آمدن باز و چهره ات پس از ظلمت و تاريكى رخشان گرديد و خورشيد براى تو با پشم رنگارنگ و زده شده ناپديد شد و ماه با شب تاريك براى تو تاريك گشت . معاويه ظاهرا خود را خواب زد و مدتى پلكهايش را بر هم نهاد تا عمرو بيرون رفت . آن گاه معاويه درست نشست و به همنشينان خود گفت : ديديد از دهان اين مدر چه بيرون آمد ، او را چه مى شد؟ اگر به تعريض و كنايه هم مى گفت كافى بود ، ولى او با گفتار خود مرا خوار كرد و با تيرهاى زهرآگين خود مرا نشانه ساخت . يكى از همنشينان معاويه به او گفت : اى اميرالمؤ منين حوائج با سه منظور برآورده مى شود : يا نيازمند و حاجت خواه سزاوار آن است و حاجت او به سبب حقى كه دارد برآورده مى شود يا آنكه از

كسى كه حاجت مى طلبند كريم و بزرگوار است و حاجت را چه كوچك و چه بزرگ برمى آورد يا آنكه حاجت خواه شخص فرومايه يى است و شخص شريف نفس خود را از شر زبان او حفظ مى كند و به آن منظور حاجت و نياز او را بر مى آورد .

معاويه گفت : خدا پدرت را بيامرزد چه نيكو سخن گفتى و به عمرو پيام داد تا بيايد و چون آمد حاجت او را برآؤ رد و جايزه بزرگى به او داد . عمرو همينكه گرفت و پشت كرد و برگشت معاويه اين آيه را خواند : ( اگر به آنان از صدقات داده شود خشنود مى شوند و اگر داده نشود در آن صورت خشمگين مى شوند ) ( 404 ) عمرو زور مى گيرم و فرمانى از تو نخواهم برد و براى تو چاه ژرفى مى كنم كه چون در آن افتى استخوان پوسيده شوى . معاويه خنديد و گفت : اى اباعبدالله ، از اين سخن منظورم تو نبودى آيه يى از قرآن بود ، كه به قلبم خطور كرد و خواندم . هر كار مى خواهى بكن .

عبدالله بن جعفر و عمروعاص در مجلس معاويه

مدائنى روايت مى كند و مى گويد : روزى در حالى كه معاويه با عمروعاص نشسته بود حاجب گفت : عبدالله بن جعفر بن ابى طالب آمد . عمرو گفت به خدا امروز با او بدرفتارى مى كنم . معاويه گفت : اى اباعبدالله ! اين كار را مكن كه نمى تواند داد خويش را از بستانى و شايد تو با اين كار منقبتى را از او كه بر ما پوشيده

است آشكار گردانى و چيزى را كه دوست نمى داريم از او بدانيم روشن سازى .

در همين هنگام عبدالله بن جعفر رسيد . معاويه او را نزديك خود نشاند . عمرو روى به يكى از همنشينان معاويه كرد و آشكارا و بدون اينكه از عبدالله بن جعفر پوشيده بدارد به على عليه السلام دشنام داد و عيب بسيار زشتى براى او شمرد .

رنگ چهره عبدالله بن جعفر برافروخته شد و رگهايش برآمد و از خشم مى لرزيد و سپس چون شير نر از سرير فرود آمد . عمروعاص گفت : اى ابا جعفر ، خاموش باش ، عبدالله بن جعفر به او گفت : تو خاموش باش ، اى بى مادر ، و سپس اين دو بيت را خواند :

( گمان مى كنم بردبارى من قوم مرا بر من گستاخ كرده است و حال آنكه گاهى مرد بردبار جهل مى ورزد . )

سپس آستينهاى خود را بالا زد و گفت : اى معاويه ، تا چه هنگامى بايد جرعه خشم و غيظ ترا فرو دهيم ؟ و تا چه هنگام بايد بر سخنان ناخوشايند تو صبر كنيم و بى ادبى و خوى نكوهيده ات را تحمل نماييم ؟ زنان سوگوار بر تو بگريند ! بر فرض كه براى دين حرمتى قائل نيستى كه ترا از آنچه براى تو روا نيست باز دارد ، آيا آداب مجالست ، تو را از اينكه همنشين خود را نيازارى باز نمى دارد؟ به خدا سوگند ، اگر عواطف پيوندهاى خويشاوندى ترا به مهرورزى وامى داشت يا اندكى از اسلام حمايت مى كردى هرگز اين فرزندان كنيزكان روسپى و بردگان

سست عنصر با آبروى قوم تو بازى نمى كردند . بر كسى جز سفلگان و بى ادبان ، جايگاه گزيدگان پوشيده نمى ماند ، و تو سفلگان قريش و غرائز كودكانه آنان را مى شناسى ، بنابراين ، اگر آنان خطاى بزرگ ترا در ريختن خون مسلمانان و جنگ با اميرالمؤ منين منطبق با صواب مى دانند موجب نشود كه مرتكب كارهايى شوى كه برخلاف مصلحت و صواب است . آهنگ راه روشن حق كن كه گمراهى تو از راه هدايت و غوطه ورى تو در درياى بدبختى طولانى شده است .

و بر فرض كه نمى خواهى در اين زشتى كه براى خود برگزيده اى سخن ما را بپذيرى و از خيرخواهى ما پيروى كنى هنگامى كه براى كارهاى خود پيش يكديگر جمع مى شويم از بدگويى در مورد ما و شنيدن آن ما را معاف بدار و در خلوت خود هر كارى مى خواهى بكن و خداوند در اين باره با تو حساب خواهد فرمود؟ به خدا سوگند اگر اين نبود كه خداوند پاره يى از حقوق ما را در دست تو قرار داده است هرگز پيش تو نمى آمدم .

سپس گفت : اگر چيزى را كه ياراى آنرا ندارم بر من با زور تكليف كنى در آن صورت همين اخلاق من كه خوشايند تو است ترا ناخوش خواهد نمود .

معاويه گفت : اى اباجعفر ، ترا سوگند مى دهم كه بنشينى . خداوند لعنت كند آن كس را كه سوسمار سينه ات را از لانه اش بيرون كشيد . آنچه گفتى حضورت فرستاده خواهد شد و هر آرزويى داشته باشى پيش ما برآورده

است و بر فرض كه منصب و مقام پسنديده ات هم نبود باز خلف و خوى و شكل و هيات تو پيش ما براى تو دو شفيع ( گرانقدر ) است . وانگهى تو پسر ذوالجناحين و سرور بنى هاشمى .

عبدالله گفت : هرگز؟ سرور بنى هاشم حسن و حسين هستند و در اين باره هيچ كس با آن دو ستيز ندارد .

معاويه گفت : اى اباجعفر ! ترا سوگند مى دهم هر حاجتى دارى بگو كه هر چه باشد آنرا برمى آورم هر چند تمام ثروت خود را از دست بدهم . عبدالله گفت : در اين مجلس هرگز ! و برگشت .

معاويه بر او چشم دوخت و همچنان كه او مى رفت گفت : به خدا سوگند ، گويى رسول خدا صلى الله عليه و آله است . راه رفتن و هيكل و خلق و خويش همان گونه است . آرى پرتوى از آن چراغ است و دوست مى دارم در قبال گرانبهاترين چيزى كه دارم او برادرم مى بود . سپس معاويه به عمروعاص نگريست و گفت : اى اباعبدالله خيال مى كنى چه چيزى او را از سخن گفتن با ، تو بازداشت . گفت : همان چيزى كه بر تو پوشيده نيست .

معاويه گفت : خيال مى كنم مى خواهى بگويى از پاسخ تو بيم كرد ، هرگز ! به خدا سوگند كه او ترا كوچك و حقير شمرد و ترا شايسته سخن گفتن نديد . مگر نديدى كه روى به من كرد و خود را از حضور تو غافل نشان داد؟ عمرو گفت : آيا مى خواهى پاسخى را

كه برايش آماده كرد بودم بشنوى ؟ معاويه گفت : اى اباعبدالله ! خود را باش كه اينك هنگام پاسخ آنچه در امروز گذشت نيست . معاويه برخاست و مردم پراكنده شدند .

عبدالله بن عباس و مردانى از قريش در مجلس معاويه

همچنين مدائنى روايت مى كند كه يك بار كه عبدالله بن عباس پيش معاويه آمد . معاويه به پسر خود يزيد و به زياد بن سميه و عتبة بن ابى سفيان و مروان بن حكم و عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه و سعيد بن عاص و عبدالرحمان بن ام حكم گفت : مدتهاست كه عبدالله بن عباس را نديده ام و در آن ستيز هم ميان ما و او و پسر عمويش پيش آمد پسر عمويش او را براى حكميت پيشنهاد كرده بود كه پذيرفته نشد . اينك او را به سخن گفتن تحريك كنيد تا به حقيقت صفت و كنه معرفت او آشنا شويم و امورى از تيز هوشى و درست انديشى او را كه بر ما پوشيد مانده است بشناسيم . چه بسا مردى را به آنچه در او نيست توصيف مى كنند و اسم و لقبى به او مى دهند كه سزاوار آن نيست .

معاويه بن ابن عباس پيام فرستاد و او را فراخواند و چون وارد شد و نشست نخست عتبة بن ابى سفيان شروع به سخن گفتن كرد و گفت : اى ابن عباس چه چيزى مانع آن شد كه على ترا به حكميت بفرستد؟ گفت : به خدا سوگند ، اگر اين كار صورت مى گرفت ، عمروعاص دچار حريفى چون شتر سركش مى شد كه سختى لگام او دستهايش را به ستوه مى

آورد ، عقلش را چنان مى ربودم كه آب دهانش در گلويش بشكند و بر سويداى دلش آتش مى زدم و هيچ كارى استوار نمى كرد و هيچ خاكى بر نمى افشاند مگر آنكه بدان آگاه مى شدم ( 405 ) . اگر او زخمى را مى فشرد من قواى او را درهم مى شكستم ، با تيغ گفتارى كه تيزى آن كندى نمى پذيرفت و اصالت انديشه يى كه همچون پيك آجل آماده بود و از آن گريزى نبود پرده سخن و پندارش را مى دريدم و تيزى آنرا كند مى ساختم و بدانگونه نيت افراد متقى را تيزتر مى ساختم و شبهه هاى افراد شك كننده را مى زدودم .

عمروعاص خطاب به معاويه گفت : اى اميرالمؤ منين به خدا سوگند اين آغاز طلوع شر و غروب آخر و پايان خير است ، و در كشتن و بريدن او ماده فساد قطع مى شود ، هم اكنون بر او حمله كن و فرصت را غنيمت شمار و با فرو گرفتن او ديگران را بر جاى نشان و كسانى را كه پشت سر اويند پراكنده ساز .

ابن عباس خطاب به عمرو گفت : اى پسر نابغه ! به خدا سوگند عقل تو گواه و خرد تو نارسا شده است و شيطان از زبان تو سخن مى گويد . اى كاش چنين كارى را روز جنگ صفين كه به نبرد تن به تن و جنگ با پهلوانان دعوت شدى خودت انجام مى دادى ، در آن روزى كه زخمها افزون و نيزه ها شكسته شد و ( به حساب خودت ) براى جنگ تن به

تن به مصاف اميرالمؤ منين على رفتى و او با شمشير آهنگ تو كرد و همينكه دندانهاى مرگ را ديدى پيش از نبرد با او حيله ورزيدى كه چگونه برگردى ، ناچار به اميد نجات و از بيم او كه مبادا ترا با حمله خويش بكوبد و نابود كند ، عورت و شرمگاه خويش را آشكار ساختى . سپس به صورت شخص خيرخواهى به معاويه پيشنهاد كردى ، با او نبرد كند و در نظرش مبارزه با على عليه السلام را آراستى به اين اميد كه از شر معاويه خلاص شوى و وجودش را نابود سازى و او نادرستى و پليدى ترا كه در سينه ات بود و نفاقى را كه در دلت جاى داشت و نيز هدف ترا شناخت .

بنابراين تيغ زبانت را در نيام كن و الفاظ زشت خود را ريشه كن ساز كه تو در كنار شير بيشه و درياى بيكران قرار دارى . اگر به مبارزه شير بروى ترا شكار مى كند و اگر پاى در آن دريا نهى ترا فرو مى بلعد .

مروان بن حكم گفت : اى ابن عباس تو دندانهاى نيش خود را برمى گردانى و از آتش زنه خود آتش برمى فروزى ، اميد بر غلبه و آرزوى عافيت دارى و اگر بردبارى و گذشت اميرالمؤ منين ( معاويه ) نمى بود با كوچكترين انگشت خود شما را فرو مى گرفت و به آبشخورى دور افتاده مى افكند . به جان خودم سوگند اگر بر شما حمله برد اندكى از حق خود را از شما گرفته است و اگر از گناهان شما درگذرد از ديرباز معروف به

گذشت است .

ابن عباس به او گفت : اى دشمن خدا و اى كسى كه رانده رسول خدايى و خونت حلال شده است و تو ميان عثمان و رعيت او چنان دخالتى كردى كه مردم را به بريدن رگهاى گردن او و سوار شدن بر دوش او واداشتى . به خدا سوگند ، اگر معاويه بخواهد انتقام خون عثمان را بگيرد بايد ترا در آن مورد فرو گيرد و اگر در كار عثمان به دقت بنگرد آغاز و فرجامش را در تو خواهد يافت . اما اين گفتارت كه به من مى گويى ( تو دندانهايت را برمى گردانى و آتش افروزى مى كنى . ) از معاويه و عمروعاص بپرس تا درباره جنگ هرير خبرت دهند كه پايدارى ما در قبال بلاها و سبك شمردن ما مشكلات را چگونه بود و از دليرى ما در حمله ها و پايدارى ممتد ما به هنگام سختى ها و اينكه با پيشانى و گلوى خود به استقبال شمشير و نيزه مى رفتيم بگويند ، مگر ما در آن آوردگاهها ضعفى از خود نشان داديم ؟ آيا براى دوست خود جانفشانى نكرديم ! و ترا در آن جنگ نه مقام پسنديده يى بود و نه جنگى مشهور و نه چيزى كه به شمار آيد و آن دو چيزى را ديده اند كه اگر تو مى ديدى سخت به هراس مى افتادى . تو از كارى كه در خور تو نيست خود را بازدار و خود را بر چيزى كه از تو نيست عرضه مدار كه تو همچنين شخص دربند كشيده اى كه نمى تواند پاى خود را فرو

يا دست خويش را برآورد . زياد گفت : اى ابن عباس ، من مى دانم كه حسن و حسين را از آمدن با تو به حضور اميرالمومنين معاويه فقط آنچه در دل خود تصور مى كنند و غرور و شيفتگى به گروهى كه آنان به هنگام جنگ آن دو را رها كردند ، بازداشته است و به خدا سوگند مى خورم كه اگر من عهده دار كار ايشان مى شدم آنان براى آمدن به حضور اميرالمؤ منين خويش را زحمت هم مى انداختند و در جايگاه خويش درنگ نمى كردند .

ابن عباس گفت : در آن صورت به خدا سوگند قدرت تو كمتر از اين مى بوده بر آن دو چيره شوى و بازوهايت ناتوان ، و اگر چنين قصدى كنى با گروهى از جوانمردان راست گفتار رو به رو خواهى شد كه در دفاع از آن دو صادق و بر سختى و بلا صابرند و از رويارويى بيمى نخواند داشت . چه ، با سينه هاى خود ترا فرو گيرند و با گامهاى خود ترا فرو كوبند و با تيزى لبه هاى شمشيرها و سر نيزه هاى خود بر دهانت بكوبند آن چنان كه خودت گواهى داد مرتكب كارى ناصواب شده اى و خرد و دور انديشى را تباه ساخته اى ، اينك به راستى از سؤ نيت در اين مورد پرهيز كن كه آرزويت بر باد مى شود و موجب بروز فساد ميان اين دو قبيله خواهى شد كه اينك كارشان به صلاح پيوسته است و مايه بروز اختلافات ميان آنان مى شوى و كه اينك با يكديگر الفتى دارند و آگهى

اين تحريك تو براى آن دو ، زيانى ندارد و توجه و انس داشتن تو به آنان هم كارى نمى سازد .

عبدالرحمان بن ام حكم ( 406 ) گفت : پاداش ابن ملجم با خدا باد كه آرزو را برآورد و ترس و بيم را امان بخشيد . شمشير را تيز كرد و استخوان مهره را نرم ساخت و انتقام خود را گرفت و ننگ را از ميان برداشت و به منزلت بزرگ و درجه بلند فايز آمد .

ابن عباس گفت : همانا به خدا سوگند كه ابن ملجم جام مرگ خود را با دست خود فراهم ساخت و خداوند متعال روان او را شتابان به دوزخ درافكند . حال آنكه اگر او رودررو به مصاف اميرالمؤ منين مى رفت ، آن شير ژيان با شمشير برنده اش با او در مى آويخت و شرنگ ( مرگ ) را به كام او فرو مى ريخت و او را به وليد و عتبه و حنظله ملحق مى ساخت و با اينكه هر يك از ايشان از ابن ملجم سركش تر و استوارتر بودند على عليه السلام با شمشير فرق سرشان را شكافت و سراپايشان را آغشته به خون كرد و با پاره هاى تن آنان از گرگها پذيرايى كرد و ميان آنان و دوستانشان جدايى افكند ( آنان آتشگيره دوزخ اند و وارد شوندگان در آن ) ( 407 ) ( آيا از آنان هيچ كس را مى يابى يا آوايى از ايشان مى شنوى ) ! ( 408 ) بنابراين ، اگر على عليه السلام غافلگير و كشته شد ننگ و عارى بر او نيست

و ما همان گونه ايم كه دريد بن صمه ( 409 ) گفته است :

( ما بدون آن كه كراهتى داشته باشيم ، يا خوراك شمشير واقع مى شويم يا به شمشير خود بدون آنكه جاى تعجب باشد گوشت مى خورانيم . آرى كسانى كه خونخواه هستند بر ما حمله مى آورند ، اگر كشته شويم آنان آرامش مى يابند و گاه ما براى خون خود حمله مى كنيم . ) ( 410 )

در اين هنگام مغيرة بن شعبه گفت : همانا به خدا سوگند ، با خيرخواهى على را نصيحت كردم ولى او انديشه خود را برگزيد و تندروى كرد و سرانجام كار به زيان او بود نه به سودش . چنين گمان مى كنم كه بازماندگان او نيز راه او را مى روند . ابن عباس گفت : به خدا سوگند ، اميرالمومنين عليه السلام به راى پسنديده و موارد دور انديشى و چگونگى انجام كارها داناتر از اين بود كه رايزنى ترا بپذيرد . آن هم در موردى كه خداوند او را از آن كار منع فرموده و سخت گرفته است . خداوند متعال مى فرمايد : ( گروهى را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند چنان نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ستيز كرده اند دوست خود بگيرند ( 411 ) ) وانگهى خود اميرالمومنين ترا به آيه ديگر و برهانى روشن آگاه فرمود و براى تو اين آيه را تلاوت فرمود ( و من گمراهان را يار خود نمى گيرم ) ( 412 ) آيا براى او جايز بوده است كه در مورد

اموال و خونهاى مؤ منان و مسلمانان كسى را حاكم قرار دهد كه در نظرش امين و مورد اعتماد نبوده است ؟ هيهات ! على عليه السلام به احكام خدا و سنت رسولش داناتر از اين بوده است كه در غير مورد تقيه ، در ظاهر كارى را كه در باطن مخالف آن بوده انجام دهد و آن مورد جاى تقيه نبوده است زيرا حق واضح و انصارش بسيار و دلش استوار بوده است و او همچون شمشير كشيده و در مورد اطاعت فرمان خداى خود و تقوى ، راى خويش را بر آراى اهل جهان برتر مى دانسته است . در اين هنگام يزيد بن معاويه گفت : اى ابن عباس با زبانى بسيار گويا و رسا سخن مى گويى كه از دلى سوخته حكايت مى كند ، اين كينه كه در سينه دارى رها كن كه پرتو حق ما تاريكى باطل شما را از ميان برده است . ابن عباس گفت : اى يزيد ، آرام بگير . به خدا سوگند ، دلها از آن زمان كه با دشمنى نسبت به شما تيره و مكدر شده است هرگز صفا نيافته است و از آن هنگام كه از شما رميده است هنوز به محبت نپيوسته است . مردم امروز هم از كارهاى ناپسند گذشته شما راضى نيستند . اگر روزگار يارى دهد آنچه را از ما بازداشته و گرفته شده است باز خواهيم گرفت و مو به مو جبران خواهد شد و اگر تقدير چيز ديگرى باشد ، دوستى خداوند براى ما بسنده است و بر دشمنان ما بهترين وكيل . معاويه گفت :

اى بنى هاشم ، در دل من از شما اندوههايى نهفته است و من سزاورم كه از شما خونخواهى كنم و ننگ و عارى را بزدايم كه خونهاى ما برگردن شما است و ستمهايى كه بر ما رفته است ريشه اش ميان شماست .

ابن عباس گفت : به خدا سوگند ، اى معاويه اگر چنين قصدى كنى شيران بيشه و افعى هاى خطرناك را بر خود مى شورانى كه فراوانى سلاح و زخمهاى سنگين جلودار آنان نخواهند بود . آنان شمشيرهاى خود را بر دوش مى نهند و در حالى كه پيشروى مى كنند بر كسى با آنان بستيزد ضربه مى زنند . عوعو سگها و زوزه گرگها براى آنان بى ارزش و سبك است . خونى از آنان ضايع نمى شود و هيچ كس در كسب نام نيك و شهرت بر آنان پيشى نمى گيرد . آنان تن به مرگ داده اند و همت آنان آهنگ برترى دارد آن چنان كه آن شاعر قبيله ازد سروده است :

( مردمى كه چون در معركه حاضر شوند هيچ ضربه و بازداشتى آنان را باز نمى دارد ...)

و تو در قبال آنان همان گونه خواهى بود كه شب هرير اسب خود را براى گريز آماده كردى و مهمترين هدف تو سلامت جان اندك خودت بود . و اگر نه چنان بود كه سفلگانى از مردم شام ترا با بذل و روان خويش حفظ كردند و بقيه هم همينكه تيزى شمشيرها را چشيدند و يقين به شكست و درماندگى كردند قر آنها بر افراشتند و به آنان پناه بردند ، تو پاره گوشتى در افتاده در بيابان مى

بودى كه بادها اگر در خاك بر تو مى افشاند و مگسها بر گرد تو مى گشتند .

و من اين سخن را براى اين نمى گويم كه تو را از نيت و اراده ات بازدارم بلكه پيوند خويشاوندى كه مايه عطوفت و مهربانى بر تو است و امورى كه لازم است از نصيحت تو خود دارى نشود مرا به اين تذكر وا مى دارد .

معاويه گفت : اى ابن عباس ، پاداش تو با خداوند باد كه روزگار از سخن تو كه چون شمشير صيقل داده است و از انديشه اصيل تو پرده بر مى دارد . به خدا سوگند اگر هاشم كسى جز ترا نمى داشت شمار بنى هاشم كم نمى بود و اگر براى اهل تو كسى جز تو نمى بود خداوند شمارشان را بسيار مى فرمود . معاويه از جاى برخاست . ابن عباس برخاست و رفت . ابوالعباس احمد بن يحيى ثعلب ( 413 ) در كتاب امالى خود آورده است كه عمروعاص روز اعلان راى حكمين به عتبة بن ابوسفيان گفت : آيا نمى بينى كه ابن عباس چگونه چشمهاى خود را گشوده و گوشهاى خود را تيز كرده است و اگر بتواند با آن دو سخن بگويد چنان مى كند و غفلت اصحاب او با زيركى ابن عباس جبران مى شود ، و اين لحظه براى ما پر ارزش است . پس او را از من كفايت كن . عتبه گفت با تمام كوشش خود اين كار را انجام مى دهم .

عتبه مى گويد : برخاستم و رفتم و كنار ابن عباس نشستم همينكه آن قوم خواستند سخن بگويند

من با او شروع به سخن گفتن كردم . ابن عباس بر دست من زد و گفت : اكنون هنگام گفتگو نيست . من خود را خشمگين نشان دادم و گفتم : اى ابن عباس اعتماد تو به بردباريهاى ما ترا شتابان به ريختن آبروى ما واداشته است و حال آنكه به خدا سوگند حجت تمام شده و ما بسيار صبر كرده ايم . سپس به او سخنان درشت گفتم : و او بر من خشم آورد و صداهاى ما بلند شد . گروهى آمدند و دستهاى ما را گرفتند و او را از من و مرا از او دور ساختند . من خود را نزديك عمروعاص رساند . او چشمكى به من زد ، يعنى چه كردى ؟ گفتم : شر اين مرد سخن آور را از تو كفايت كرد . او چنان شيهه اى كشيد كه اسب برا جو شيهه مى كشد . گويد : چون ابن عباس سخن گفتن در آغاز گفتگوها را از دست داده بود ديگر خوش نداشت كه در پايان آن سخن بگويد .

ما اين خبر را به طرق ديگرى ضمن اخبار جنگ صفين در مباحث گذشته آورده ايم ( 414 ) .

عمارة بن وليد و عمرو بن عاص در حبشه

داستان عمارة بن وليد بن مغيره مخزومى ، برادر خالد بن وليد ، با عمروعاص را ابن اسحاق در كتاب مغازى خود آورده و چنين گفته است : عمارة بن وليد بن مغيره و عمرو بن عاص بن وائل پس از مبعث پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه هر دو مشرك بودند و به حبشه رفتند آن دو شاعر و دلير و گستاخ

بودند . عمارة بن وليد مردى زيباروى و تنومند بود كه در هواى او بودند و او با آنان گفتگوها داشت .

عماره و عمرو سوار كشتى شدند . همسر عمروعاص همراهش بود . چند شبى كه در دريا بودند شبى از شرابى كه همراه داشتند نوشيدند . چون مستى در عماره پديد آمد به همسر عمرو گفت : مرا ببوس . عمرو به همسر خود گفت : پسر عمويت را ببوس و آن زن او را بوسيد . عماره دلباخته او شد و از او تقاضاى كامجويى داشت و آن زن خويشتن را از او نگه مى داشت . پس از آن عمروعاص بر سكان كشتى نشست كه ادرار كند . عماره او را ميان دريا انداخت ( 415 ) . عمروعاص شنا كرد و خود را كنار كشتى رساند و سكان آن را گرفت و بالا آمد . عماره گفت : به خدا سوگند ، اگر مى دانستم كه تو شناگرى در دريا نمى انداختمت ولى مى پنداشتم كه در شناگرى مهارت ندارى . عمرو كينه عماره را در دل گرفت و دانست كه او قصد جانش كرده است . آن دو به راه ادامه دادند و چون به حبشه رسيدند و از كشتى پياده شدند و آنجا منزل كردند عمرو به پدرش عاص بن وائل نوشت : تو مرا از فرزندى خود خلع كن و از جرم و گناه من نسبت به اعقاب مغيره و ديگران افراد خاندان بنى مخزوم تبرى بجوى . عمرو مى ترسيد كه مبادا پدرش را به گناه او بگيرند . چون نامه عمروعاص به پدرش رسيد پيش مردان

خاندان مغيره و خاندان مخزوم رفت و به آنان گفت : اين دو مرد كه به حبشه رفته اند هر دو ستيزه جو و دليرند و از خود بر جان يكديگر در امان نيستند و نمى دانم از آن ؛ دو چه كارى سر بزند و من اينك در حضور شما از عمرو و جرم و گناهش تبرى مى جويم و او را از فرزندى خلع كرد . در اين هنگام خاندان مغيره و مخزوم با شگفتى گفتند : تو از عمرو بر عماره بيم دارى ؟ ما هم عماره را از وابستگى به خود خلع كرده ايم و از گناه او تبرى مى جوييم . آن دو را رها كن . هر دو را از خود خلع كردند و هر يك از طرف خود و گناه او تبرى جستند .

گويد : چون آن دو در حبشه مستقر شدند چيزى نگذشت كه عمارة بن وليد با همسر نجاشى ارتباط پيدا كرد ( 416 ) و چون عماره سخت زيبا و خوش چهره و تنومند بود همسر نجاشى او را مى پذيرفت و عماره پيش او آمد و شد مى كرد و چون عماره بر مى گشت موضوع را به عمرو مى گفت ، و عمرو پاسخ مى داد : من سخن ترا قبول ندارم و تصديق نمى كنم كه بر اين كار توانا باشى كه شان اين زن فراتر از اين است . چون عماره در اين باره بسيار سخن گفت ، عمروعاص كه مى دانست عماره راست مى گويد و او به خانه آن زن مى رود و از حال و هيات او كه

سحرگاه بر مى گشت متوجه شد كه شب را پيش او گذرانده است و عماره و عمرو در يك خانه ساكن بودند ، در عين حال موضوع را انكار مى كرد و مى خواست عماره براى او نشانى و چيزى بياورد كه نتواند انكار كند و اگر عمرو به نجاشى گزارش داد رد كردن آن ممكن نباشد . به اين منظور يك بار كه با يكديگر درباره آن زن سخن مى گفتند ، عمرو به عماره گفت : اگر راست مى گويى به او بگو از روغن و عطر مخصوص نجاشى كه كس ديگرى جز او از آن استفاده نمى كند به تو بمالد و من بوى آنرا مى شناسم و اندكى از آن هم براى من بياور تا ترا تصديق كنم . عماره گفت : چنين خواهم كرد .

عماره يك بار كه پيش آن زن بود از او خواست تا آن كار را انجام دهد . زن از آن روغن معطر بر او ماليد و اندكى هم در شيشه يى ريخت و به او داد . عمرو همينكه آن را بوييد شناخت و گفت : گواهى مى دهم كه راست مى گويى و به كارى دست يافته اى كه هيچ يك از اعراب دست نيافته است و نسبت به زن پادشاه به كارى رسيده اى كه نظير آنرا نشنيده ام . آنان كه جوان واز مردم دوره جاهلى بودند انى كار را براى هر كس كه به آن برسد فضيلت و منزلت مى دانستند .

عمرو سكوت كرد و مدتى خاموش ماند تا عماره مطمئن شود . آن گاه پيش نجاشى رفت و گفت پادشاها

! نابخردى از سفلگان قريش همراه من است كه مى ترسم كار او در نظرت موجب ننگ و عار من شود و مى خواهم كار او را به تو بازگو كنم . تا كنون كه گزارش نداده ام منتظر ثابت شدن آن بود . او پيش يكى از زنان توده مى رود و اين كار را بسيار انجام مى دهد و اينك اين روغن معطر ويژه توست كه آن زن به او داده است و من از آن بر خويشتن زده ام .

نجاشى همينكه روغن را بوييد گفت : راست مى گويى اين روغن معطر ويژه من است كه جز پيش زنان من جاى ديگرى موجود نيست . چون كار ثابت شد نجاشى عماره را خواست و زنان ( جادوگر ) را احضار كرد ، جامه هاى عماره را از تن او بيرون آوردند و به زنان ( جادوگر ) فرمان داد به مجراى ادرار عماره دميدند و او را رها كرد .

عماره گريزان خود را ميان جانواران وحشى انداخت و او تا روزگار حكومت عمر بن خطاب همچنان در حبشه بود . گروهى از مردان بنى مغيره از جمله عبدالله بن ابى ربيعة بن مغيره به جستجوى او بر آمدند . اين عبدالله بن ربيعه پيش از آن كه مسلمان شود بحيرا نام داشت و پس از آنكه اسلام آورد پيامبر صلى الله عليه و آله او را عبدالله نام نهاد . آن گروه براى عماره كنار آبشخورى كمين كردند و او همراه جانوران وحشى براى آشاميدن آب آنجا مى آمد . چنين نقل كرده اند و پنداشته اند كه عمراه همراه گله گورخرى

مى آمد كه آب بياشامد و همينكه بوى آدمى احساس مى كرد مى گريخت . سرانجام تشنگى او را درمانده كرد كنار آبشخور آمد و چندان نوشيد كه سنگين شد آنان به تعقيب او پرداختند . عبدالله بن ربيع مى گويد : خود را به او رساندم و او را گرفتم . او مى گفت : رهايم كن اگر مرا بگيرى و نگهدارى خواهم مرد . عبيدالله مى گويد : من او را همچنان نگه داشتم و او هماندم در دست من مرد . او را به خاك سپردند و برگشتند . چنين نقل كرده اند كه موهاى او تمام بدنش را پوشانده بوده است . عمروعاص ضمن شعرى از سؤ قصد عماره نسبت به همسرش و كارى كه او انجام داد ياد كرده و چنين سروده است :

( اى عماره بدان كه زشت ترين كارها براى مرد اين است كه پسر عموى خود را ناپسرى خويش قرار دهد ...) ( 417 )

كار عمرو بن عاص با جعفر بن ابيطالب در حبشه

اما موضوع رفتن عمروعاص به حبشه را براى آنكه به جعفر بن ابيطالب و مهاجران مؤ من پيش نجاشى حيله سازى كند هر كس كه در سيره تاليف كرده آورده است . از جمله محمد بن اسحاق در كتاب المغازى خود چنين مى گويد :

محمد بن مسلم بن عبدالله بن شهاب زهرى كه از ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام مخزومى از ام سلمه دختر ابن امة بن مغيره مخزومى ، همسر محترم رسول خدا صلى الله عليه و آله برايم نقل كرد كه چنين مى گفته است : ( 418 ) چون به سرزمين حبشه مسكن گزيديم با بهترين همسايه

، يعنى نجاشى همسايه شديم ، بر دين خود ايمن يافتيم و خدا را عبادت مى كرديم بدون آنكه آزارى را كه در مكه مى ديديم بينيم و هيچ سخن كه ناخوش داشته باشيم نمى شنيديم و چون اين خبر به قريش رسيد رايزنى كردند تا دو تن از مردان چابك و نيرومند خود را در مورد ما پيش نجاشى گسيل دارند و براى او از چيزهاى طرفه مكه هدايايى بفرستند . نجاشى را پوستهاى دباغى شده بسيار خوش مى آمد ، قريشى ها پوست بسيار فراهم آوردند و براى هر يك از سرداران او هم هديه يى نفيس فراهم ساختند و هدايا را همراه عبدالله بن ابى ربيعة بن مغيره مخزومى و عمرو بن عاص بن وائل سهمى گسيل داشتند و دستورهاى خود را به آن دو نفر دادند و گفتند : پيش از آنكه در مورد مسلمانان با نجاشى سخن بگوييد هديه هر يك از سردارانش را بدهيد .

آن دو پيش نجاشى آمدند در حالى كه در كشور نجاشى در بهترين خانه و كنار بهترين همسايه بوديم . هيچيك از سرداران نجاشى باقى نماند مگر آنكه پيش از آن كه با نجاشى سخن گويند به او هديه يى دادند و سپس به آنان گفتند : گروهى از غلامان سفله ما كه از دين قوم بريده اند و به آيين شما هم نگرويده اند و خود آيين تازه يى كه ما و شما آنرا نمى شناسيم آورده اند به كشور پادشاه گريخته اند؛ اشراف قوم ايشان ما را به حضور ايشان گفتگو كردمى شما به پادشاه پيشنهاد كيند آنان را به ما تسليم كند

و با آنان گفتگو نكند ، به هر حال اقوام اين گروه بر آنان و عيب و نقص ايشان آگاهترند . سرداران گفتند : آرى همينگونه خواهيم كرد .

عبدالله بن ربيعة و عمروعاص هداياى پادشاه را تقديم داشتند كه از ايشان پذيرفت . سپس با او سخن گفتند و چنين اظهار داشتند :

پادشاها ! گروهى از غلامان سفله ما كه از آيين قوم خود گسيخته و به آيين تو هم در نيامده اند و خود آيينى تازه پديد آورده اند كه ما و تو آن را نمى شناسيم به كشور تو گريخته اند . اينك اشراف قوم ما كه پدران و عموها و خويشاوندان آنان اند ما را به حضورت گسيل داشته اند تا آنان را برگردانيم و آنان به احوال و معايب اين گروه و آنچه از ايشان ديده اند داناترند . ام سلمه مى گويد : هيچ چيز در نظر عبدالله بن ربيعه و عمروعاص بدتر از اين نبود كه نجاشى سخن مسلمانان را بشنود . در اين هنگام سرداران و ويژگان نجاشى كه برگرد او بودند گفتند : اى پادشاه ! اين دو راست مى گويند ، قوم بر آنان بر اين گروه و معايب ايشان آگاهترند . مناسب است پادشاه آنان را به اين دو بسپارد تا پيش قوم خود و كشورشان ببرند .

پادشاه خشمگين شد و گفت : هرگز خداوند چنين نخواهد كرد ! آنان راه به اين دو تسليم نمى كنم و هرگز حمايت خود را از قومى كه به من پناه آورده و در سرزمين من فرود آمده اند و مرا بر ديگران برگزيده اند برنمى دارم تا

آنكه آنان را بخواهم و از ايشان درباره آنچه اين دو مى گويند ، بپرسم ، اگر همچنان بودند كه اين دو مى گويند آنانرا به ايشان مى سپرم و پيش قوم خودشان برمى گردانم و اگر جز اين بودند آنانرا حمايت مى كنم و تا هنگامى كه در همسايگى و پناه باشند با آنان به نيكى رفتار خواهم كرد .

ام سلمه مى گويد : نجاشى به ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله پيام داد و ايشان را فراخواند . چون فرستاده نجاشى پيش ايشان آمد ، جمع شدند و به يكديگر گفتند : چون پيش اين مرد برويم چه مى گوييد؟ گفتند : به خدا سوگند ، همان چيزى را كه مى دانيم و پيامبرمان كه درود خدا بر او باد ، به ما فرمان داده است خواهيم گفت ، هر چه پيش آيد . هنگامى كه آنان پيش نجاشى آمدند او اسقفهاى خود را فراخوانده بود ، ايشان كتابهاى خود را گشوده و برگرد او نشسته بودند ، نجاشى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد : اين آيين كه شما داريد و از آيين قوم خود دورى گزيده ايد و در آيين من و آيين هيچيك از اين ملت ها هم در نيامده است چيست ؟

ام سلمه مى گويد : كسى كه با نجاشى گفتگو كرد جعفر بن ابيطالب بود كه به او چنين گفت : پادشاها ! ما قومى بوديم در جاهليت كه بتها را پرستش مى كرديم و گوشت مردار مى خورديم و مرتكب كارهاى ناپسند مى شديم ، پيوند خويشاوندى را مى گسيختيم و حقوق

همسايگى و پناهندگى را به فراموشى مى سپرديم ، نيرومند ما ناتوان ما را مى خورد و بر اين حال بوديم تا آنكه خداى عزوجل براى ما پيامبرى از ميان خودمان مبعوث فرمود كه نسب و راستى و امانت و پاكدامنى او را مى شناسيم ، او ما را فراخواند تا خداوند يكتا را پرستش كنيم و معتقد به توحيد شويم و آنچه را كه خود و پدران ما غير از خدا پرستش كنيم ، يعنى سنگها و بت ها را ، از خدايى خلع كنيم ، و ما را به راست گفتارى و پرداخت امانت و رعايت پيوند خويشاوندى خود خلع كنيم ، و ما را به راست گفتارى و پرداخت امامت و رعايت پيوند خويشاوندى و حسن همجوارى و خوددارى از كارهاى حرام و ريختن خون ها فرمان داده است و ما از ديگر كارهاى ناپسند و سخن زور گفتن و خوردن مال يتيم و تهمت زدن به زنان شوهردار پاكدامن نهى فرموده است و فرمان داده است تا خداوند يكتا را پرستش كنيم و نماز گزاريم و زكات بدهيم و روزه بگيريم .

ام سلمه مى گويد : سپس جعفر تمام امور اسلام را بيان كرد و گفت : ما پيامبر خود را تصديق كرديم و به او ايمان آورديم كه از سوى خدا آورده بود از او پيروى كرديم و خداوند يكتا را پرستش كرديم و هيچ چيز را شريك و انباز او قرار نمى دهيم و آنچه را بر ما حرام فرموده است حرام مى دانيم و آنچه را حلال فرموده است حلال مى دانيم . در اين حال قوم ما

بر ما ستم كردند و ما را شكنجه دادند و خواستند ما را فريب دهند و از دين خود به پرستش بتها و از بندگى نسبت به خدا به بندگى آنها بازگردانند و همان كارهاى پليد را كه در گذشته روا مى داشتيم روا داريم ، و چون بر ما چيره بودند و سخت گرفتند و ستم روا داشتند و ميان ما و انجام مراسم دينى مانع شدند ، به سرزمين تو آمديم و ترا بر ديگران برگزيديم و راغب شديم تا در پناه و همسايگى تو قرار گيريم و پادشاها ، اميدواريم كه در پيشگاه تو بر ما ستم نشود . نجاشى به جعفر گفت : آيا چيزى از كتابى كه پيامبرتان آورده است همراه دارى ؟ جعفر گفت : آرى . گفت : براى من بخوان . جعفر نخستين آيات سوره مريم را خواند . نجاشى چندان گريست كه ريش او خيس شد ، اسقفهاى او هم چندان گريستند كه ريشهايشان خيس شد ( 419 ) آنگاه نجاشى گفت : به خدا سوگند اين سخن و آيه موسى آورده است از چراغ سرچشمه مى گيرد ، به خدا سوگند شما را به آنان تسليم نمى كنم .

ام سلمه مى گويد : چون مسلمانان و آن قوم را از پيش نجاشى بيرون رفتند ، عمروعاص گفت : به خدا سوگند فردا در حضور نجاشى عيبى بر آنان خواهم گفت كه همه را ريشه كن سازد . عبدالله بن ربيعه كه از عمروعاص باپرواتر بود گفت : اين كار را مكن بر فرض كه آنان با ما مخالفت كرده اند حق خويشاوندى دارند . عمروعاص

گفت : به خدا سوگند فردا به نجاشى خواهم گفت كه مسلمانان در مورد عيسى بن مريم اعتقاد دارند كه بنده يى از بندگان خداوند است ، صبح زود بعد عمروعاص پيش نجاشى رفت و گفت : پادشاها ! اين قوم درباره عيسى بن مريم سخن عجيب مى گويند آنان را احضار كن و بپرس كه چه مى گويند . نجاشى كسى را فرستاد و مسلمانان را احضار كرد .

ام سلمه مى گويد : اين بار هم چون فرستاده نجاشى آمد و مسلمانان جمع شدند به يكديگر گفتند : اگر در مورد عيسى عليه السلام از شما بپرسد چه مى گوييد؟ جعفر بن ابى طالب گفت : به خدا سوگند همان چيز را مى گوييم كه خداوند عزوجل فرموده است و پيامبر ما بيان كرده است ، هر چه مى خواهد بشود .

چون پيش نجاشى رفتند به آنان گفت : شما درباره عيسى بن مريم چه مى گوييد و چه اعتقادى ؟ جعفر گفت : مى گوييم كه او بنده و فرستاده و روح خدا و كلمه الهى است كه آنرا به مريم عذراء كه از جهان دل كنده بود القا فرموده است .

در اين هنگام نجاشى دست به زمين برد و خراشه چوبى را برداشت و گفت : ميان عيسى بن مريم و آنچه جعفر مى گويد به اندازه اين خراشه چوب تفاوت نيست .

ام سلمه مى گويد : هنگامى كه جعفر آن سخن را گفت سرداران نجاشى همهمه كردند و نجاشى به آنان گفت : هر چند شما همهمه و هياهو كنيد !

آنگاه نجاشى به مسلمانان گفت : برويد كه شما در كشور

من در كمال امن و آسايش خواهيد بود و سه بار گفت : هر كس شما را دشنام دهد زيان خواهد كرد . دوست نمى دارم در قبال آزار رساندن به يكى از شما كوهى از طلا داشته باشم . سپس گفت : هداياى آن دو نفر را كه براى من آورده اند به خودشان برگردانيد كه مرا نيازى به آن نيست . به خدا سوگند ، خداوند آن گاه كه پادشاهى مرا به من برگرداند از من رشوه گرفت و از گفتار مردم درباره من اطاعت نفرمود كه من اينك رشوه بگيرم و سخن مردم را در مورد ايشان اطاعت كنم .

ام سلمه مى گويد : آن دو مرد با زشتى و در حالى كه خواسته ايشان برآورده نشده بود و از پيش نجاشى برگشتند و ما با بهترين حال و در بهترين جايگاه و همراه بهترين همسايه باقى مانديم . به خدا سوگند در همان حال بوديم كه مردى از حبشه براى ستيز با نجاشى و گرفتن پادشاهى از او قيام كرد و با لشكرى آنجا آمد .

گويد : نجاشى به مقابله او رفت و رود نيل آن دو بود . ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند : كدام مرد آماده است برود و از آرامگاه براى ما خبرى آورد؟ زبير بن عوام كه از جوانترين مسلمانان بود گفت : من اين كار را انجام مى دهم . براى او مشكى را پر باد كردند و آنرا زير سينه اش قرار داديم و او شنا كردن از رود نيل گذشت و بر ساحل ديگر نيل رفت و در معركه حاضر شد

. ما دعا مى كرديم تا خداوند نجاشى را بر دشمن خود پيروز و بر كشور خويش مسلط فرمايد ، و ترس و اندوهى به آن بزرگى هرگز به ما نرسيده بود كه اگر آن مرد بر نجاشى پيروز شود حق ما را آن چنان كه او مى شناخت نشناسد . در همان حال كه ما منتظر سرانجام كار بوديم ناگاه زبير در حالى كه جامه خويش را تكان مى داد ظاهر شد و گفت : هان ! مژده دهيد كه نجاشى پيروز شد و خداوند دشمن او را نابود ساخت . به خدا سوگند ، براى خود چنان شاديى به خاطر نداريم ، و خداوند دشمن او را نابود و او را بر سرزمين ود مسلط كرد و حكومت حبشه براى نجاشى استوار شد . و ما پيش او در بهترين حال بوديم تا آن گاه كه به مكه و حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشتيم ( 420 ) .

از عبدالله بن جعفر بن محمد عليه السلام ( 421 ) روايت شده است كه گفته است عمروعاص نسبت به عموى ما جعفر بن ابيطالب در سرزمين حبشه در حضور نجاشى و بسيارى از رعيت او انواع كيد و مكر را معمول داشت و خداوند به لطف خويش آنها را از او برطرف فرمود . عمرو ، جعفر را به قتل و دزدى و زناكارى متهم كرد . اما هيچيك از اين عيوب به او نمى چسبيد كه مردم حبشه پاكى و پاكيزگى و عبادت و پارسايى و چهره پيامبرى را در او مى ديدند ، و چون شمشير اتهام او از صفات

پاكيزه جعفر كندى گرفت عمرو ، زهرى را فراهم ساخت و در خوراك جعفر آميخت و خداوند گربه يى را فرستاد كه آن ظرف غذا را در همان حال كه جعفر دست دراز كرده بود تا از آن بخورد واژگون كرد و چون گربه اندكى از آن خورد همان دم مرد و مكر عمروعاص براى جعفر روشن شد و پس از آن در خانه عمرو غذا نخورد . آرى پسر شتر كش و قصاب همواره دشمن خاندان ما بوده است .

كار عمروعاص در جنگ صفين

داستان عمرو در جنگ صفين و اينكه براى محفوظ ماندن از حمله على عليه السلام خود را بر زمين افكند و عورت خود را برهنه و آشكار ساخت چنان معروف است كه هر كس در سيره و به خصوص درباره جنگ صفين كتابى نوشته آن را آورده است .

نصر بن مزاحم در كتاب صفين مى گويد : محمد بن اسحاق ، از عبدالله بن ابى عمرو و از عبدالرحمان بن حاطب نقل مى كرد كه عمرو بن عاص از دشمنان حارث بن نضر خثعمى بود ( 422 ) كه از ياران على عليه السلام بود ، و همه شجاعان و سواركاران شام از على عليه السلام مى ترسيدند كه با شجاعت خويش دلهاى آنانرا پر از بيم كرده بود و همه آنان از اقدام به جنگ با او خوددارى مى كردند ، عمرو در كمتر مجلسى مى نشست كه در آن از حارث بن نضر خثعمى بدگويى نكند و بر او عيب نكند و بر او عيب نگيرد و حارث اين ابيات را سرود .

( گويا عمرو تا هنگامى كه با على در جنگ

روياروى نشود بدگويى درباره حارث را رها نمى كند . على شمشير خود را بر دوش راست خويش مى نهد و شجاعان و سواركاران را چيزى به حساب نمى آورد ....)

اين اشعار شايع شد و چون به اطلاع عمرو رسيد سوگند خورد كه با على جنگ خواهد كرد اگر چه هزار بار بميرد ، و چون صفها مقابل يكديگر قرار گرفت عمرو با نيزه خود به على حمله برد ، على عليه السلام با شمشير كشيده و نيز آماده حمله كرد و چون نزديك عمرو رسيد اسب خود را بر انگيخت تا او را فرو گيرد ، عمرو خود را از اسب درافكند و در حالى كه پاى خود را بلند كره بود دعوت خود را آشكار ساخت . على عليه السلام چهره از او برگرداند و بر او پشت كرد و مردم اين كار را از مكارم اخلاقى و سرورى على مى دانستند و همواره به آن مثل مى زدند .

نصر بن مزاحم مى گويد : محمد بن اسحاق برايم نقل كرد و گفت : يكى از شبهاى جنگ صفين ، عمرو بن عاص و عتبة بن ابى سفيان و وليد بن عقبة و مروان بن حكم و عبدالله بن عامر و ابن طلحة الطلحات خزاعى نزد معاويه جمع شدند . عتبه گفت : كار ما و على بسيار عجيب است هيچ كدام از ما نيست مگر آنكه او به دست على داغدار و مصيبت زده شده است .

اما در مورد ، خود من على جد مادرى ام ، عتبة بن ربيعه و برادرم حنظله را در جنگ بدر به دست خويش كشته است

و در ريختن خون عمويم شبيه هم شريك بوده است . اما تو اى وليد ! پدرت را اعدام كرده است و تو اى پسر عامر ! پدرت را كشته است و لباسهاى رزم عمويت را در آورده است ، و تو اى پسر طلحه ! پدرت را در جنگ جمل كشته و برادرانت را يتيم ساخته است و تو اى مروان ، چنانى كه آن شاعر سروده است :

( علباء ( 423 ) از جنگ ايشان در حالى كه آب دهان خود را فرو مى برد گريخت . آرى اگر او را به چنگ مى آوردند كشته شده بود . ) ( 424 )

معاويه گفت : اين سخنان اقرار ( به ستم كشيدن ) است غيرتمندان كجايند؟ مروان پرسيد : كدام غيرتمندان را مى خواهى . گفت : غيرتمندانى كه على را با نيزه هاى خود كوبند . مروان گفت : اى معاويه ! به خدا سوگند ، ترا چنين مى بينم كه ژاژ مى خايى يا شوخى مى كنى ؛ و چنين مى بينم كه بر ما بر تو سنگينى مى كند .

ابن عقبه هم چنين سرود :

( معاويه حرب به ما مى گويد : آيا ميان شما كسى نيست كه خون هدر شده را با كوشش مطالبه كند و با نيزه بر ابوالحسن على حمله برد ...)

تا آنجا كه با تمسخر مى گويد :

( فقط عمروعاص به او حمله كرد كه او را هم بيضه هايش حفظ كرد در حالى كه دلش از بيم على مى تپيد . )

عمروعاص خشمگين شد و گفت : اگر وليد در سخن خود راست مى گويد

با على روياروى شود يا جايى كه صداى او را بشنود بايستيد ، و ابيات زير را سرود :

( وليد موضوع فرا خواندن على را به جنگ به ياد من آورد ، سخن گفتن او هم آكنده از بيم است . هر گاه رويارويى هاى او را قريش به خاطر مى آورد از ترس او قلب استوار و محكم به لرزه مى آيد . بنابراين ، معاوية بن حرب و وليد كجا مى توانند با او روياروى شوند ...)

ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب ضمن شرح حال بسر بن ارطاة مى نويسد : بسر از دلاوران سركش و در جنگ صفين همراه معاويه بود . معاويه به او فرمان داد با على عليه السلام جنگ كند و به او گفت : شنيده ام آرزوى رويارويى با على دارى ، اگر خداوندت بر او چيره گرداند و او را از پاى درآورى بر خير دنيا و آخرت دست خواهى يافت . و همواره او را بر آن كار تشجيع و تشويق مى كرد ، تا آنكه بسر در جنگ على را ديد و آهنگ او كرد و روياروى قرار گرفتند .

على عليه السلام او را بر زمين افكند و بسر همان كارى را كه عمروعاص كرده بود انجام داد و عمرو خود را برهنه و آشكار كرد .

ابن عبدالبر مى گويد : كلبى هم در كتاب خود درباره اخبار صفين اين موضوع را آورده است كه بسر بن ارطاة روز جنگ صفين به مبارزه على عليه السلام رفت و على بر او نيزه يى زد و او را بر زمين افكند ، بسر عورت خود را

برابر او برهنه كرد و على دست از او برداشت همان گونه كه از عمروعاص دست برداشته بود .

گويد : شعرا درباره عمروعاص و سبر بن ارطاة در اين مورد اشعارى است كه در جاى خود مذكور است . از جمله ابن كلبى و مدائنى اشعار حارث بن نضر خثعمى را كه دشمن عمروعاث و بسر بن ارطاة بوده است آورده اند كه چنين سروده است :

( آيا هر روز بايد سوار كار و شجاعى براى تو كارزار كند و كه عورتش ميان گرد و غبار و مردم آشكار باشد ! على عليه السلام سرنيزه خود را از مردم باز مى دارد و معاويه در خلوت مى خندد . ديروز از عمرو چنان كارى سر زد و سر خود را پوشاند و عورت بسر هم همانگونه آشكار شد . به عمرو و به بسر بگوييد آيا به جان خود مهلت نمى دهيد؟ پس دوباره با شير ژيان روياروى مشويد ...)

واقدى روايت مى كند و مى گويد : معاويه پس از آنكه به حكومت رسيد به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله ! تو را نمى بينم مگر اينكه خنده ام مى گيرد . عمرو پرسيد : به چه سبب ! ؟ گفت : آن روزى را به خاطر مى آورم كه در جنگ صفين ابوتراب بر تو حمله كرد و تو از ترس سرنيزه او خود را بدنام كردى و عورت خود را براى او آشكار ساختى . عمرو گفت من از تو بيشتر خنده ام مى گيرد ! زيرا روزى به ياد مى آورم كه على عليه السلام ترا به مبارزه دوعت كرد ، نفست

بند آمد و زبانت در دهانت از حركت بازماند آب دهانت در گلويت گير كرده بود و دست و پايت مى لرزيد و چيزهايى از تو آشكار مى شود كه خوش نمى دارم براى ، تو بازگو كنم ، معاويه گفت : همه اين سخنان كه گفتى نبود و چگونه ممكن است اين چنين باشد و حال آنكه افراد قبيله عك و اشعرى ها از من پاسدارى مى كردند ! عمروعاص گفت : خودت به خوبى مى دانى آنچه من گفتم كمتر از آن است كه بر سرت آمد و به قول خودت در عين حال كه اشعريها و عكى ها از تو پاسدارى مى كردند گرفتار چنان حالى شدى . پس اگر در آوردگاه مقابل او قرار مى گرفتى حال تو چگونه بود؟ معاويه گفت : اى اباعبدالله از شوخى صرف نظر كن و به جد سخن بگوييم در ترس و فرار از على بر هيچكس ننگ و عارى نيست .

سخنى درباره اسلام آوردن عمروعاص

محمد بن اسحاق در كتاب المغازى درباره چگونگى مسلمان شدن عمروعاص چنين مى گويد :

زيد بن ابى حبيب از راشد - وابسته حبيب بن ابى اوس ثقفى - از حبيب بن ابى اوس نقل مى كند كه مى گفته است : عمروعاص با زبان خودش براى من چنين گفت : چون از جنگ خندق برگشتيم ، گروهى از مردان قريش را كه با من هم راى بودند و سخن مرا مى شنودند جمع كردم و به آنان گفتم : به خدا سوگند من مى بينم كه كار محمد صلى الله عليه و آله به گونه شگفت انگيزى بالا مى گيرد ( و فرمان

او بر همه فرمانها برترى مى جويد ) من فكرى كرده ام ، راى شما در آن باره چيست ؟ گفتند : چه انديشيده اى ؟ گفتم : چنين مصلحت نمى بينم كه به نجاشى ملحق شويم و پيش او بمانيم ، اگر محمد بر قوم خود چيره شود پيش نجاشى مى مانيم كه زير دست و فرمانبردار از او براى ما خوشتر و بهتر از اين است كه زير دست محمد باشيم و اگر قوم ما بر محمد چيره شوند ما كسانى هستيم كه ايشان را ما را مى شناسند و از آنان جز خير به ما نمى رسد : گفتند : اين راى پسنديده يى است . گفتم : بنابراين ، چيزهايى فراهم آوريد كه به نجاشى هديه بدهيم و بهترين چيزى كه از سرزمين ما براى او هديه مى برند پوست و چرم دباغى شده بود . براى او پوست بسيارى فراهم آورديم و سپس از مكه بيرون آمديم و نزد او رفتيم و به خدا سوگند ، همان وقت كه ما پيش او بوديم عمرو بن اميه ضمرى ( 425 ) كه فرستاده رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد نجاشى بود رسيد . پيامبر او را در مورد كارهاى جعفر بن ابيطالب و يارانش گسيل فرموده بود .

عمرو مى گويد : عمرو بن اميه پيش نجاشى رفت و چون بيرون آمد به ياران خود گفتم : اين عمرو بن اميه است اگر من نزد نجاشى بروم و از او بخواهم تا عمرو را در اختيار من بگذارد و من گردنش را بزنم قريش متوجه خواهند شد كه من از

سوى ايشان چه كار مهمى را انجام داده و فرستاده محمد صلى الله عليه و آله را كشته ام . پيش نجاشى رفتيم و براى او سجده كرد . گفت : خوش آمدى دوست من ، آيا از سرزمين خودت چيزى براى من آورده اى ؟ گفتم : پادشاها ! آرى براى تو پوست فراوانى هديه آورده ام در همين حال هداياى خود را پيشكش كردم كه پسنديد و اظهار خشنودى كرد . سپس به او گفتم : پادشاها ! هم اكنون مردى را ديدم كه از حضور تو بيرون رفت و او فرستاده مردى است كه دشمن ماست او را در اختيار من بگذار تا بكشمش زيرا گروهى از اشراف و برگزيدگان ما را كشته است .

پادشاه چنان خشمگين شد كه دست فراز آورد و چنان بر بينى خود كوفت كه پنداشتم آنرǠشكست ( 426 ) و من از بيم اگر زمين دهان مى گشاد وارد آن مى شدم . سپس گفتم : اى پادشاه ! به خدا سوگند اگر احتمال مى دادم كه اين موضوع را خوش نمى دارى هرگز از تو چنين تقاضايى نمى كردم . گفت : آيا از من مى خواهى فرستاده مردى را كه ناموس اكبر ( جبرئيل ) همان گونه بر موسى وارد شده است بر او نيز آمد به تو بسپارم تا او را بكشى ؟ گفتم : پادشاها ! آيا او اين چنين است ؟ گفت : آرى به خدا سوگند . اينك واى بر تو ، از من بشنو و از او پيروى كند تا پيروز مى شود همان گونه كه موسى بر فرعون و

سپاهيان پيروز شد . گفتم : تو از من براى او به اسلام بيعت بگير .

نجاشى دست دراز كرد و من با او به مسلمانى بيعت كردم و براى اينكه به حضور پيامبر برسم بيرون آمد . چون به مدينه رسيدم هنگامى به حضور رسول خدا رفتم كه خالد بن وليد ، همسفرم در آن راه مسلمان شده بود . گفتم : اى رسول خدا با تو بيعت مى كنم به شرط آنكه گناهان گذشته مرا بيامرزى و سخنى از گناهان آينده خود نگفتم . فرمود : اى عمرو بيعت كن كه اسلام آنچه را پيش از آن بوده مى پوشاند و محو مى كند و هجرت هم آنچه را پيش از آن بوده است محو مى كند من با پيامبر بيعت كردم و مسلمان شدم .

فرستادن پيامبر صلى الله عليه و آله ، عمروعاص را به سويه ( ذاتالسلاسل )

گفته شده است : عمروعاص در فاصله ميان حديبيه و جنگ خيبر مسلمان شده و حال آنك همان سخن اول صحيحتر است .

ابن عبدالبر مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله عمروعاص را همراه سيصد تن به منطقه ذات السلاسل كه از سرزمينهاى قضاعه است گسيل فرمود : مادر عاص بن وائل از افراد قبيله بلى بود و پيامبر صلى الله عليه و آله به همين سبب عمروعاص را به مناطق سكونت قبلى بلى و عذره گسيل داشت تا از آنان دلجويى كند و آنان را به اسلام فراخواند . عمرو حركت كرده و چون كنار يكى از آبهاى قبيله جذام كه نامش سلاسل بود - و به همين سبب اين سريه را هم سريه ذات السلاسل مى گويند - رسيد و ترسيد و براى پيامبر

صلى الله عليه و آله نامه يى نوشت و از ايشان يارى خواست . پيامبر صلى الله عليه و آله گروهى را كه در آن دويست سوار و مردم شريف و با سابقه از مهاجران و انصار بودند و از جمله ابوبكر و عمر هم شركت داشتند به يارى او فرستاد و عبيدة بن جراح را امير ايشان قرار داد . اين گروه چون پيش عمرو رسيدند ، عمرو گفت : من فرمانده كسانى هستم كه همراه من اند و تو فرمانده كسانى هستى كه همراه تو هستند . عمرو نپذيرفت . ابوعبيده گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به من سفارش فرمود و گفت : چون پيش عمرو رسيدى از يكديگر اطاعت كنيد و اختلاف و ستيز مكنيد . اينك اگر تو با من مخالفت كنى من از تو اطاعت مى كنم . عمرو گفت : من با تو مخالفت خواهم كرد . ابوعبيده فرماندهى را به او سپرد و همراه لشكر پشت سر عمرو نماز گزارد و عمروعاص بر همه آنان كه پانصد تن بودند امير بود .

فرماندهى و حكومتهاى عمروعاص به روزگار پيامبر و خلفاء

ابن عبدالبر مى گويد : سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله بر او بر عمان ولايت داد و او تا هنگام رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله بر عمان حكومت داشت و از كارگزاران عمر و عثمان و معاويه هم بوده است . عمر بن خطاب پس از مرگ يزيد بن ابى سفيان او را بر فلسطين و اردن گماشت و معاويه را بر دمشق و بعلبك و بلقاء و سعيد بن عامر بن خذيم را بر حمص ولايت داد

. و سپس تمام حكومت شام را به معاويه سپرد و به عمرو بن عاص نامه نوشت كه به مصر حركت كند . او به مصر رفت و آن را گشود و تا هنگامى كه عمر مرد عمروعاص حاكم مصر بود . عثمان حدود چهار سال عمرو را بر حكومت مصر باقى گذاشت و سپس او را عزل كرد و عبدالله بن سعد عامرى را بر آن گماشت .

ابن عبدالبر مى گويد : عمروعاص براى مردم اسكندريه مدعى شد كه پيمانى را كه با آنان بسته بود شكسته اند و قصد آن شهر كرد و با مردم جنگ كرد و آن را گشود . جنگجويان ايشان را كشت و زن و فرزندشان را به اسيرى گرفت . عثمان كه پيمان شكنى مردم اسكندريه را صحيح نمى دانست بر عمروعاص خشم گرفت و فرمان داد اسيرانى را كه از دهكده ها به اسيرى گرفته اند برگردانند و عمرو را از حكومت مصر عزل كرد و عبدالله بن سعد بن ابى سرح عامرى را بر مصر گماشت و اين كار آغاز كدورت ميان عثمان و عمروعاص بود ، و چون ميان آنان شر و بدى پاگرفت ، عمرو؛ در فلسطين با خاندان خود گوشه نشينى اختيار كرد . او گاهى به مدينه مى آمد و چون حكومت معاويه بر شام استقرار يافت ، پس از اعلان راى داوران در حكميت ، عمرو را به مصر فرستاد . او مصر را گشود و همواره همانجا بود تا آنكه در سال چهل و سوم هجرت در حالى كه امير مصر بود درگذشت . مرگ او را در سالهاى چهل

و دو ، چهل و هشت و پنجاه يك هجرى نيز نقل كرده اند .

ابن عبدالبر مى گويد : صحيح آن است كه او به سال چهل و سوم روز عيد فطر درگذشته است و نود ساله بوده است . او را در ( مقطم ) كه كنار ( سفح ) است به خاك سپردند . پسرش عبدالله نخست بر جنازه او نماز گزارد و سپس برگشت و همراه مردم نماز عيد فطر گزارد . معاويه نخست عبدالله بن عمرو را به جاى پدرش به ولايت مصر گماشت و سپس او را عزل كرد و برادر خود عتبة بن ابى سفيان را به جاى او منصوب كرد .

ابن عبدالبر مى گويد : عمروعاص از سواركاران و دليران قريش در دوره جاهلى و مشهور بود . او شاعرى بود كه شعر نيكو مى سرود و يكى از افراد زيرك و معروف به تيز هوشى و زرنگى بود . عمر بن خطاب هر گاه مردى را از لحاظ عقل و راى ضعيف مى ديد مى گفت : گواهى مى دهم كه خداى تو و خالق عمروعاص يكى است . مقصودش اين بود كه خداوند خالق اضداد است . ( 427 )

نمونه هايى از گفتار عمروعاص

قسمت اول

من ( ابن ابى الحديد ) از كتابهاى مختلف كلمات حكمت آميزى را كه منسوب به عمروعاص است و پسنديده ام اينجا نقل مى كنم و من فضل هيچ فاضلى را انكار نمى كنم و هر چند دين او در نظرم ناپسند باشد .

از جمله اين سخنان او اين است : سه چيز است كه از آن به ستوه نمى آيم ، همنشين من تا هنگامى

كه سخن و مقصودم

را بفهمد ، جامه ام تا هنگامى كه مرا بپوشاند ، مركوبم تا هنگامى كه بار مرا حمل كند . ( 428 )

او در صفين به عبدالله بن عباس گفت : اين كار كه ما و شما در آن گرفتار آمديم نخستين گرفتارى نيست كه پيش آمده است و مى بينى كه كار ما و شما به كجا كشيده است و اين جنگ براى ما زندگى و شكيبايى ( 429 ) باقى نگذاشته است ما نمى گوييم اى كاش جنگ برگردد ، بلكه مى گوييم كاش اصلا وجود نمى داشت . اينك در آنچه باقى مانده است غير از آنچه گذشته است رفتار كن كه تو پس از على سالار و همه كاره اين موضوعى ، و بايد فرماندهى مطاع يا فرمانبرى مطيع و جنگجويى امين بود و تو همانى .

و چون معاويه پيرآهن عثمان را بر منبر شام نصب كرد و مردم شام اطراف آن مى گريستند معاويه گفت : قصد دارم آن را براى هميشه بر منبر باقى بگذارم . عمرو به او گفت : اين پيرآهن يوسف نيست و اگر مردم بر آن مدتى طولانى بنگرند اندك اندك از آن جستجو مى كنند و بر امورى آگاه مى شوند كه تو خوش نمى دارى بر آن آگاه شوند ، ولى گاه گاهى با نشان دادن آن پيرآهن سوز و گدازشان را دامن بزن .

و گفته است : هر گاه راز خود را به كسى بگويم و آنرا آشكار سازد ملامتش نمى كنم زيرا خودم به ملامت از او سزاوارترم كه سينه خودم در نگهدارى آن از سينه او تنگتر

و كم حوصله تر بوده است .

و گفته است : عاقل آن كسى نيست كه خير از شر بشناسد ، بلكه عاقل آن كسى است كه از دو شر آنرا كه بهتر است تشخيص دهد .

روزى عمر بن خطاب به همنشينان خود كه عمروعاص هم ميان ايشان بود گفت : بهترين چيزها چيست ؟ هر يك از ايشان هر در نظرش بود گفت . عمر گفت : اى عمرو تو چه مى گويى ؟ گفت : ( در سختى ها پايدارى و استوارى كن كه سپرى خواهد شد . ) ( 430 )

عمروعاص به عايشه گفت : دوست مى داشتم كه تو در جنگ جمل كشته شوى . عايشه گفت : اى بى پدر به چه سبب ؟ گفت : به مرگ خود مرده بودى و به بهشت مى رفتى و ما كشته شدن ترا بزرگترين سرزنش براى على بن ابى طالب عليه السلام قرار مى داديم .

به پسرانش گفتم : پسرانم ! دانش كسب كنيد كه اگر بى نياز باشيد مايه زيور شماست و اگر فقير شويد مال خواهد بود .

و از سخنان اوست : امير دادگر بهتر از ياران پيوسته است و شير دژم بهتر از پادشاه ستمگر است و پادشاه ستمگر بهتر از فتنه يى است كه ادامه يابد . لغزش مرد چون استخوانى شكسته است كه درست مى شود ولى لغزش زبان هيچ چيز باقى نمى گذارد و رها نمى كند . و آن كس را كه عقل نيست آسوده است . ( 431 )

عمر براى عمروعاص نامه نوشت و از او درباره دريانوردى و كشتى پرسيد . او نوشت :

پديده بزرگى است كه خلقى ناتوان بر آن سوار مى شوند ، همچون كرمهايى بر چوب ميان غرق شدن و نجات يافتن ( 432 ) .

عمروعاص به عثمان در حالى كه بر منبر خطبه مى خواند گفت : اى عثمان ! تو بر اين امت نهايت سختى و كار را بار كردى ، پس انحراف تو ايشان را از راه راست منحرف كرد اينك يا معتدل شو يا از كار بر كنار رو .

و از سخنان عمروعاص است كه از كريم و بزرگوار چون گرسنه شود و از فرومايه چون سير شود برحذر باش و بترس كه بزرگوار چون گرسنه بماند حمله مى كند و فرومايه چون شير شود حمله كند .

و از سخنان اوست كه ناتوانى با سستى گرد آمد ، حاصل آن دو پشيمانى بود و ترس با تنبلى در آميخت ، حاصل آن دو محروميت و نوميدى بود .

عبدالله بن عباس روايت مى كند و مى گويد : هنگامى كه عمروعاص محتضر شده بود پيش او رفتم و گفتم : اى اباعبدالله ، همواره مى گفتى دوست دارم عاقلى را در حال مرگ بينم و از او بپرسم خويشتن را چگونه مى يابى ! گفت : خود را چنان مى بينم كه گويى آسمان بر زمين چسبيده و من ميان آن دو قرار گرفته ام و خود را چنان احساس مى كنم كه گويى از سوراخ سوزنى تنفس مى كنم . عمروعاص سپس گفت : پروردگارا ، هر چه مى خواهى چندان از من بگير ، كه راضى شوى . سپس دستهاى خود را برافراشت و عرضه داشت : پروردگارا فرمان دادى

، سرپيچى كرديم و از كارهايى منع فرمودى و مرتكب آن شديم . خدايا نه بى گناهم كه پوزش بخواهم و نه تاب و ياراى انتقام دارم ولى به هر حال پروردگارى جز خداوند نيست و همين سخنان را تكرار مى كرد تا جان داد .

ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب اين خبر را چنين آورده است كه چون مرگ عمروعاص فرا رسيد گفت : خداوندا فرمانم دادى فرمان نبردم ، از امورى مرا نهى فرمودى ، خوددارى نكرد . آن گاه دست خويش را بر گردن خود و جايى كه غل را قرار مى دهند نهاد و عرضه داشت : نه بى گناهم كه پوزش بخواهم و نه ياراى انتقام دار . اينك سركش نيستم بلكه آمرزشخواهم ، خدايى جز تو نيست ، و همين كلمات را تكرار مى كرد تا درگذشت .

ابن عبدالبر مى گويد : خلف بن قاسم ، از حسن بن رشيق ، از طحاوى ، از مزنى ، از شافعى نقل مى كرد كه مى گفته است : ابن عباس در بيمارى مرگ عمروعاص به عيادت او رفت و بر او سلام كرد و گفت : اى اباعبدالله ، چگونه اى ؟ گفت : چنانم كه مى بينم اندكى از امور دنيايى خود را اصلاح كردم و بسيارى از دين خود را تباه ساختم . اگر آنچه را اصلاح كردم تباه كرده بودم و آنچه را تباه كردم اصلاح كرده بودم بدون ترديد رستگار مى شد . اينك اگر طلب و جستجو برايم سود بخش بود چنان مى كردم و اگر امكان گريز و در آن نجات من فراهم مى

بود مى گريختم ، ولى اكنون چون كسى هستم كه ميان آسمان و زمين گرفتار تنگى نفس باشد نه با دستهاى خود مى توانم خود را بالا بكشم و نه مى توانم پاى بر زمين نهم . اينك اى برادرزاده ، مرا پندى ده تا از آن بهره مند گردم .

ابن عباس گفت : اى اباعبدالله ، هيهات ! كه برادرزاده ات برادرت شد ( برادرزاده ات نيز چون تو گرفتار است ) اگر چه نمى خواهى پوسيده و فرسوده شوى خواهى شد وانگهى كسى را كه مقيم است چگونه مى توان به كوچ داد . عمروعاص گفت : اينك كه به هشتاد و چند سالگى رسيده ام مرا از رحمت خداى من نااميد مى سازى ؟ پروردگارا ! ابن عباس مرا از رحمت تو نااميد مى سازد ، از من چندان بگير تا راضى شوى . ابن عباس گفت : اى اباعبدالله ، هيهات ! كه تو همه چيز را نو و تازه گرفتى و اينك كهنه و فرسوده مى بخشى ؟ عمرو گفت : اى ابن عباس ، ميان من و تو چيست كه هر سخنى مى گويم نقيض آنرا مى گويى ؟

همچنين ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب از قول رجالى كه ايشان را نام برده و بر شمرده است مى گويد : چون مرگ عمروعاص فرا رسيد پسرش عبدالله كه او را در حال گريستن ديد گفت : چرا مى گويى ؟ آيا از ترس مرگ مى گويى ؟ گفت : نه به خدا سوگند كه از بيم پس از آن مى گريم . عبدالله به او گفت : تو در كار

خير بودى و شروع به يادآورى مصاحبت او با رسول خدا صلى الله عليه و آله و فتوح شام كرد . عمرو گفت : بهتر از اين را نگفتى و آن گواهى دادن به كلمه لا اله الا الله است . عمروعاص سپس گفت : من در سه حال بودم و خويشتن را در هر سه مرحله نيك مى شناسم ، در آغاز كافر و از همه مردم نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله سختگيرتر بودم و اگر در آن حال مى مردم دوزخ براى من واجب بود؛ پس از آن همينكه با پيامبر بيعت كردم از همه مردم دوزخ براى من واجب بود؛ پس از آن همينكه با پيامبر بيعت كردم از همه مردم بيشتر از او آرزو داشتم ، آن چنان كه هيچ گاه چشم بر چهره او ندوختم و اگر در آن حال مى مردم مردم مى گفتند : خوشا به حال عمرو كه ايمان آورد و بر كار خير بود و در بهترين احوال مرد و او را به بهشت خواهند برد . پس از آن براى حكومت و قدرت و امور ديگر سرگرم شدم و نمى دانم آيا به سود من بوده است يا به زبانم .

هر حال چون درگذشتم هيچ زنى بر من نگريد و هيچ نوحه سرايى از پى من حركت نكند و كنار گور من مشعل و چراغى نياوريد؛ كفن مرا استوار بر من ببنديد كه با من مخاصمه خواهد شد و بر من با شدت خاك بريزيد كه پهلوى راست من سزاورارتر از پهلوى چپ من نيست و بر گور من هيچ چوب و

سنگى قرار مدهيد و چون مرا زير خاك پنهان كرديد و به اندازه كشتن يك شتر و قطعه قطعه كردن گوشت آن كنار گورم بنشيند تا با شما بگيرم .

اگر بگويى : ياران معتزلى تو در مورد عمروعاص چه مى گويند؟ مى گويم آنان نسبت به هر كس كه در جنگ صفين حضور داشته و با على جنگ كرده است همان گونه حكم مى كنند كه بر ستمگرى كه بر امام عادل خروج كرده باشد . و مذهب و اعتقاد آنها ( معتزلى ها ) در مورد كسى كه مرتكب گناه كبيره شود و توبه نكند معلوم است . و اگر بگويى در اين اخبار كه نقل كردى چيزى كه دليل بر توبه او باشد وجود ندارد؟ نظير اين سخن او كه ( پروردگارا سركش نيستم بلكه آمرزش خواهم ) و ( خدايا هر چه مى خواهى از من بگير تا راضى شوى ) و اين گفتار او كه ( پروردگارا فرمان دادى سرپيچى كردم و نهى فرمودى و مرتكب آن شدم ) و آيا اين سخنان اعتراف به گناه و پشيمانى به معنى توبه نيست ؟ مى گويم : اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد ( براى آنانى كه گناهان را تا هنگامى كه مرگ يكى از ايشان فرا مى رسد انجام مى دهد و آنگاه مى گويد هم اكنون توبه مى كنم ، توبه يى نخواهد بود ) ( 433 ) مانع آن است كه اين گونه سخنان توبه باشد ، وانگهى شرطها و اركان توبه معلوم است و اين اعتراف و اظهار تاسف ارزش ندارد و توبه شمرده نمى شود .

قسمت دوم

شيخ ما ابوعبدالله مى گويد : نخستين كسانى كه اعتقاد به ارجاء محض ( 434 ) پيدا كردند معاويه و عمروعاص بودند كه به باطل مى پنداشتند معصيبت در صورتى كه مرتكب آن ايمان داشته باشد زيانى نمى رساند و به همين سبب معاويه در پاسخ كسى كه به او گفت : با كسى جنگ كردى و عملى را مرتكب شدى كه خود مى دانى . گفت : من به اين گفتار خداوند وثوق كردم كه فرموده است : ( همانان خداوند همه گناهان را مى آمرزد ) ( 435 ) ، سخن عمروعاص هم به پسر خود كه گفته است : ( مهمتر از آن را كه شهادت دادن به لا اله الا الله رها كرده اى ) به همين معنى اشاره دارد .

اما اين سخن عمروعاص ؟ درباره على عليه السلام به مردم شام گفته است ( در او نوعى شوخى است ) و خواسته با اين سخن نزد شاميان بر على عيب بگيرد ، اصل اين سخن را عمر بن خطاب گفته است و او از عمر گرفته است و دشمنان على عليه السلام آن را دستاويز طعنه زدن و عيب شمردن كرده اند .

ابواالعباس احمد بن يحيى ثعلب در كتاب الامالى چنين آورده است : عبدالله بن عباس نزد عمر بود عمر چنان آه سرد و نفس بلندى كشيد كه ابن عباس مى گفته است پنداشتم دنده هاى عمر از هم جدا شد . گويد : به او گفتم : اى اميرالمؤ منين ، موجب اين آه و نفس عميق اندوهى شديد بود . گفت : اى ابن عباس ! به

خدا سوگند كه چنين است . من انديشيدم و نمى دانم پس از خودم خلافت را در چه كسى قرار دهم . عمر سپس به من گفت : گويا تو دوست خود ( على عليه السلام ) را شايسته خلافت مى دانى ؟ گفتم : با توجه به جهاد و سابقه و قرابت و علم او چه چيز مانع اوست ؟ گفت : راست گفتى ولى او مردى است شوخ . گفتم : چرا از طلحه غافلى ؟ گفت : او مردى است كه به انگشت قطع شده خود مى نازد . گفتم : عبدالرحمان بن عوف چگونه است ؟ گفت مردى ناتوان است كه اگر حكومت به او برسد انگشتر و مهر خود را در دست زنش قرار مى دهد . گفتم : زبير چگونه است : گفت مردى بدخو و ممسك كه كنار بقيع براى يك من گندم درگير مى شود و چانه مى زند . گفتم : سعد بن ابى وقاص چگونه است ؟ گفت : فقط مردى سوار كار و جنگجو است . گفتم : پس عثمان چگونه است ؟ عمر چند بار گفت : اوه ، اوه ، و سپس گفت : به خدا قسم اگر او عهده دار خلافت شود فرزندان ابى معيط را بر گردن مردم سوار مى كند سپس اعراب بر او مى شورند و او را مى كشند . سپس گفت اى ابن عباس ؟ براى اين كار شايسته نيست مگر مردى استوار كه كمتر فريب بخورد و او را در كار خدا سرزنش سرزنش كننده باز ندارد ، بدون خشونت ، استوار و بدون سستى

، ملايم و بدون اسراف ، بخشنده و بدون افراط ، ممسك باشد . ابن عباس مى گويد اينها صفات خود عمر بود . سپس روى به من كرد و گفت : سزاوارترين كسى كه مردم را بر كتاب خدا و سنت پيامبرشان وادار خواهد كرد دوست تو - على عليه السلام - است و به خدا سوگند اگر او عهده دار خلافت شود ايشان را به راه روشن و راست وادار خواهد كرد .

و بدان هر كس كه داراى اخلاق مخصوصى است فضيلت را جز در همان خوى نمى بيند مگر نمى بينى مردى كه بخيل است فضيلت را در امساك مى بيند؟ شخص بخيل مردم بخشنده و باگذشت را مورد سرزنش قرار مى دهد و آنان را به تبذير و گولى متهم مى كند . همچنين مرد بخشنده بر بخيلان خرده مى گيرد و آنان را به تنگ نظرى و بدگمانى و مال پرستى متهم مى كند . شخص ترسو چنين معتقد است كه فضيلت در ترس است و شجاعت را ناپسند و آنرا نابخردى و خود فريبى مى داند ، همان گونه كه متنبى سروده است :

( ترسوها مى پندارند ترس دورانديشى است و حال آنكه خدعه سرشت فرومايه است )

از سوى ديگر هم بر ترسو خرده مى گيرد و او را به ناتوانى نسبت مى دهد و عقيده دارد كه ترس ، مايه ذلت و زبونى است ، و در همه خويهاى و سرشتهاى تقسيم شده ميان آدميان اين موضوع حاكم است و چون عمر شخص تندخو و خشن و سختگير و هميشه ترشروى بود چنين پنداشته است كه همين اخلاق

فضيلت است و خلاف آن نقص به شمار مى رود و حال آنكه اگر مردى خوشرو و آرام و نرم و داراى اخلاق ملايم بود معتقد مى بود كه همان اخلاق ، فضيلت و خلاف آن منقصت است و اگر فرض كنيم كه اخلاق او در على عليه السلام و اخلاق على در او مى بود عمر در مورد على عليه السلام مى گفت : ( اگر اين تند خوديى در او نمى بود . )

به نظر من عمر را در آنچه گفته است نبايد سرزنش كرد و نمى توان به او نسبت داد كه مى خواسته است بر على كينه توزى و خرده گيرى كند ، بلكه او از اخلاق خودش خبر داده و چنين گمان كرده است كه خلافت شايسته نيست مگر براى مرد پر هيبتى كه به سختى از او بترسند . به اقتضاى همين خوى او در خلافت ابوبكر در همه امور و تصميمها و سياست و احوال ديگرش دخالت مى كرد زيرا در اخلاق ابوبكر نرمى و ملايمت نهفته بود . باز به اقتضاى همين خوى و خلق در موارد مختلف و متعدد به پيامبر صلى الله عليه و آله پيشنهادهايى مى كرد . از جمله به كشتن گروهى كه كشتن ايشان را صلاح مى دانست اشاره مى كرد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله باقى نگهداشتن و اصلاح آنان را در نظر داشت هيچ گونه رايزنى عمر را كه از همين خوى او سرچشمه مى گرفت نمى پذيرفت .

در جنگ بدر او پيشنهاد كشتن اسيران را داد و ابوبكر پيشنهاد فديه گرفتن را . و راى درست

از عمر بود و قرآن بر موافقت او نازل شد . ما در مورد ديگرى كه روز حديبه بود و عمر صلح را دوست نمى داشت و به جنگ عقيده داشت و حال آنكه قرآن مخالف و ضد نظر او نازل شد ، و اين معلوم است كه همواره كشيدن و برهنه كردن شمشير به مصلحت نيست همان گونه كه همواره در غلاف نهادن شمشير صلاح نيست و سياست بر يك راه و روش نمى باشد و نمى تواند همواره فقط يك نظام باشد .

خلاصه مطلب اين است كه عمر هرگز قصد خرده گيرى بر على نداشته و على عليه السلام در نظرش داراى عيب و كاستى نبوده است . مگر نمى بينى كه در آخر همين خبر مى گويد : ( شايسته ترين آنان كه اگر عهده دار خلافت شود آنان را بر كتاب خدا و سنت پيامبر وا مى دارد دوست تو است ) ؟ و باز اين موضوع را تاكيد كرده و مى گويد : ( اگر او عهده دار حكومت بر ايشان شود آنان را به راه رخشان و صراط مستقيم رهبرى مى كند ) و اگر در گفتار خود خصومت و ستيزى مى داشت هرگز در پى سخن خود چنين نمى گفت .

و تو هرگاه در احوال على عليه السلام به روزگار رسول خدا صلى الله عليه و آله دقت كنى او را به راستى از اين خواهى ديد كه شوخى و مزاحى به او نسبت داده شود . زيرا در اين مورد هيچ مطلبى نه در كتابهاى شيعه نقل شده است و نه در كتابهاى اهل سنت و همچنين

اگر به احوال او در دوره حكومت ابوبكر و عمر بنگرى ، در كتابهاى سيره ، حتى يك حديث نمى يابى كه بتوان در آن دليلى بر شوخى و مزاح او پيدا كرد و چگونه ممكن است نسبت به عمر اين گمان برده شود كه چيزى را كه هيچ دوست و دشمنى درباره على نقل نكرده است به او نسبت دهد؟ و مقصود عمر خوش خلقى على عليه السلام بوده است نه هيچ چيز ديگر و عمر مى پنداشته است كه اين خوش خلقى موجب آن است كه اگر على عهده دار كار امت شود كار به ضعف و سستى منجر مى شود و عمر بنا به خوى و سرشت خود مى پنداشت كه قوام حكومت بر سختى و تندخويى است . حال على عليه السلام به روزگار حكومت عثمان و روزگار حكومت خودش هم معلوم است كه از او هيچ گاه حالت شوخى و مزاحى كه بتوان كسى را با داشتن آن حال به شوخى و مزاح نسبت داد ديده نشده است . هر كس در كتابهاى سيره دقت كند . راستى گفتار ما را مى شناسد و متوجه مى شود كه عمروعاص اين سخن عمر را كه از آن قصد عيب و خرده نداشته گرفته است و آنرا عيب و منقصت شمرده و بر آن افزوده است كه : او بسيار شوخى مى كرده و اهل مزاح بوده و با زنان شوخى مى كرده است .

و حال آنكه به خدايى سوگند كه على عليه السلام از همه مردم از اين كار دورتر بوده است و على كجا فرصت آن را داشته كه بر

اين حال باشد؟ وقت او همه اش در عبادت و نماز گزاردن و فتوى دادن و مباحث علمى و آمد و شد مردم به حضورش ، براى فهميدن احكام و تفسير قرآن ، سپرى مى شده است ، تمام يا بيشتر روزهاى او در حال روزه دارى و تمام يا بيشتر شبهاى او به نمازگزاردن مى گذشته است . اين در هنگام صلح بوده است و به هنگام جنگ وقت او با شمشير كشيده و سنان آبديده و سوار شدن بر اسب و لشكر كشى و فرماندهى به تن خويش سپرى مى شده است و همانجا چه نيكو و درست فرموده است كه ( همانا ياد مرگ مرا از هر گونه لهو و لعب بازمى دارد ) . البته در مورد مرد خردمند شريفى كه دشمنانش نمى توانند عيبى بر او بگيرند و منقصتى براى او بشمارند ناچارند كوشش كنند كه نقطه ضعفى هر چند كوچك پيدا كنند و آن را بهانه سرزنش او قرار دهند و براى پيروان خود به آن متوسل شوند و همان را وسيله جدا ساختن و انحراف ايشان از او قرار دهند .

مشركان و منافقان به روزگار زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از رحلت آن حضرت تا روزگار ما همينگونه رفتار مى كرده و مى كنند و چيزهايى به دروغ جعل مى كنند و امورى را از مطاعن و عيوب كه خداوند او را از آنها مبرى دانسته است به او نسبت مى دهند و خداوند سبحان در قبال اين ياوه سرايى ها همواره بر رفعت مقام و علو مرتبه ديگر على عليه السلام او را

به اين عيوب متهم كنند . هر كس تامل كند مى فهمد كه آنان در عين حال ناخواسته و دانسته و ندانسته ، بدين گون در مدح و ثناى او كوشش كرده اند كه اگر عيب ديگرى از او مى يافتند آن را نقل مى كردند ، و اگر اميرالمؤ منين تمام همت و كوشش خود را مبذول مى داشت كه دشمنان و سرزنش كنندگان خويش را از راهى كه نمى دانند مجاب فرمايد طريقى بهتر از اين نمى يافت و خداوند آن را به اين كار واداشته است . آنان پنداشته اند از مقام على مى كاهند و حال آنكه شان او را و قدر و منزلتش را بيشتر و برتر ساخته اند . ( 436 ) در اينجا جلد ششم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان مى پذيرد .

( 91 )

از سخنان آن حضرت در پاسخ به تقاضاى مردم براى بيعت ، پس ازقتل عثمان

در اين خطبه كه پس از كشته شدن عثمان و تقاضاى مردم براى بيعت با على عليه السلام ايراد شده است و با عبارت ( دعونى والتمسوا غيرى ) ( مرا واگذاريد و كسى ديگر غير از مرا جستجو كنيد ) شروع مى شود ( 437 ) پس از پاره اى توضيحات لغوى بحث كوتاهى از لحاظ كلامى آورده است .

مى گويد : معتزله همين گفتار على عليه السلام را بر ظاهر آن حمل كرده و مى گويند : دليل بر آن است كه از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله نصى بر امامت على عليه السلام موجود نيست ، هر چند كه على عليه السلام از همگان براى خلافت سزاوارتر و شايسته تر بوده است ، و اگر چنين نصى

مى بود جايز نبود بگويد : ( مرا وانهيد و ديگرى را جز من بجوييد . ) و يا با بگويد : ( شايد من نسبت به كسى كه شما به امارت گماريد شنواتر و فرمانبردارتر باشم . ) و يا بگويد : ( و اگر من براى شما وزير باشم بهتر از آن است كه امير شما باشم . ) حال آنكه اماميه آن را بر وجهى ديگر حمل كرده مى گويند : آنان كه مى خواستند با على عليه السلام بيعت كنند همانها بودند كه قبلا با خلفاى ديگر بيعت كردند ولى عثمان همه يا بيشتر آنان را از عطا و مقررى خود محروم ساخته بود و حق ايشان را نپرداخته بود و بنى اميه به روزگار عثمان اموال را به خود اختصاص داده و ريشه كن كرده بودند و چون عثمان كشته شد آنان به على عليه السلام گفتند : ما با تو بيعت مى كنيم به شرط آنكه ميان ما با روش ابوبكر و عمر رفتار كنى كه آن دو چيزى از اموال را براى خود و اهل خويش بر نمى داشتند . خواستند با على عليه السلام بيعت كنند به شرط آنكه بيت المال را ميان ايشان به گونه ابوبكر و عمر تقسيم كند . در اين هنگام بود كه على عليه السلام تقاضا كرد او را معاف دارند و كس ديگرى را جستجو كنند كه ميان آنان به روش ابوبكر و عمر رفتار كند و براى آنان سخنى فرمود كه در آن رمزى نهفته بود و آن اين گفتار اوست كه مى فرمايد : ( ما با كارى روياروى

خواهيم بود كه داراى رنگها و وجوهى است كه دلها براى آن پايدار و عقلها در آن ثابت نمى ماند . آفاق تيره و تار و راه روشن ناشناخته است . )

شيعيان مى گويند : اين سخنى است كه آن را باطن و ژرفاى شگرفى است و در واقع خبردادن از امور پوشيده يى است كه او را از آن آگاه بوده و آنان بدان نادان بوده اند و آن عبارت بود از بيم دادن نسبت به جنگ داخلى مسلمانان و اختلاف كلمه و ظهور فتنه .

معنى گفتار او كه مى فرمايد : ( آن را رنگها و وجوهى است ) اين است كه موضع شبهه و تاويل خواهد بود . برخى مى گويند : على درست و برحق رفتار كرد . و برخى مى گويند خطا كرد . اين موضوع درباره جنگهاى على عليه السلام يعنى جمل و صفين و نهروان و تخطئه آنان همين گونه شد و مذاهب مختلف و براستى پراكنده در مورد او و آنان پيش آمد .

معنى گفتار على عليه السلام كه مى فرمايد : ( آفاق تيره و تار و راه روشن ناشناخته است ) اين است كه شبه بر دلها و عقلها چيره شده است و بيشتر مردم نمى دانند راه حق كجا و كدام است ، در اين صورت اگر من براى شما وزيرى باشم كه از سوى رسول خدا و به شريعت و احكام او ميان شما فتوى دهم براى شما بهتر از آن است كه اميرى باشم كه آنچه شما تدبير مى كنيد انجام دهم و هر چه مى خواهيد بر او حكم كنيد .

و من مى دانم كه مرا قدرتى در ميان شما به روش پيامبر صلى الله عليه و آله رفتار كنم و همچون او كه در ميان يارانش با تدبير مستقل عمل مى كرد عمل كنم نيست و اين به سبب تباهى احوال شما و ممكن نبودن اصلاح شماست .

برخى از شيعيان ، كلام على عليه السلام را به معنى ديگرى حمل كرده و گفته اند : اين سخن گفتار كسى است كه گله مند و از ياران خود شاكى است و به آنان مى گويند : مرا واگذاريد و كس ديگرى غير از مرا بجوييد و اين از راه دلتنگى و افسردگى و ناراحتى از كردار ايشان است زيرا آنان پيش از اين عدول كرده بودند و كس ديگرى را بر او برگزيده بودند و چون به جستجوى او بر آمدند به آنان پاسخ شخص گله مند و سرزنش كننده دارد .

گروهى ديگر از شيعيان اين سخن را به گونه اى ديگر توجيه كرده اند و مى گويند : على عليه السلام اين سخن را به طريق نيشخند و تمسخر فرموده است . يعنى بر طبق اعتقاد شما اگر من وزير شما باشم بهتر از آن است كه امير شما باشم و نظير گفتار خداوند است كه مى فرمايد : ( بچش كه تو نيرومند گرامى هستى ) ( 438 ) يعنى خودت براى خودت چنين مى پندارى . و بدان آنچه كه آنان گفته اند بعيد نيست به شرط آنكه دليلى براى آن وجود داشته باشد؛ ولى اگر دليل وجود نداشته باشد جايز نيست كه معنى ظاهرى آنرا به چيزى ديگر تاويل كرد و

ما در اين مورد به ظاهر اين گفتار تمسك مى جوييم مگر آنكه دليلى بر طبق عقيده آنان ارائه شود كه مانع از معنى ظاهرى باشد و اگر جايز باشد كه بدون ارائه دليل قطعى معنى ظاهرى الفاظ را رها كرد چه اعتماد و وثوقى به گفتار خداوند عزوجل و به گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله باقى مى ماند ، و ما در مباحث گذشته چگونگى احوال را پس از كشته شدن عثمان و چگونگى انجام بيعت علوى آورديم .

آنچه از طلحه و زبير به هنگام تقسيم اموال سر زد

قسمت اول

ما اينجا و درباره اين موضوع ، آنچه را كه شيخ ما ابوجعفر اسكافى ( 439 ) در كتاب خود كه بر رد كتاب العثمانيه شيخ

ديگر ما ، جاحظ نوشته است مى آوريم و آنچه را كه اسكافى گفته است در مباحث گذشته نياورديم .

ابوجعفر اسكافى مى گويد : همينكه اصحاب پس از كشته شدن عثمان براى تبادل نظر در موضوع امامت در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله جمع شدند ، ابوالهيثم بن التيهان و رفاعة بن رافع و مالك بن عجلان و ابوايوب انصارى و عمار بن ياسر به على عليه السلام اشاره كردند و فضل و سابقه جهاد و قرابت او را تذكر دادند و مردم پيشنهاد ايشان را پذيرفتند . هر يك از ايشان نيز برخاستند و درباره فضايل على عليه السلام سخنرانى كردند . برخى او را بر مردم روزگار خودش و برخى ديگر او را بر همه مسلمانان برترى دادند آن گاه با على عليه السلام بيعت شد . روز دوم پس از بيعت - كه روز شنبه يازده شب باقى مانده از ماه

ذيحجه بود - على به منبر رفت . نخست حمد و ثناى خدا را بجا آورد و از پيامبر صلى الله عليه و آله ياد كرد و بر او درود فرستاد ، از نعمت خدا بر مسلمانان ياد فرمود آن گاه فرمود مردم را به زهد و پارسايى در دنيا و رغبت به آخرت تشويق فرمود و پس از آن چنين گفت :

اما بعد ، همانا هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود مردم ابوبكر را به خلافت برگزيدند سپس ابوبكر عمر را خليفه ساخت و او با روش ابوبكر عمل كرد و او خلافت را در شورايى قرار داد كه از ميان ايشان حكومت به عثمان رسيد . او كارهايى انجام داد كه شما دانستيد و زشت شمريديد ، او محاصره و كشته شد . سپس همگان با ميل و رغبت خود پيش من آمديد و از من خواستيد حكومت را بپذيرم و همانا من مردى از شمايم ، آنچه به سود شماست به سود من و آنچه به زيان شماست به زيان من هم هست . خداوند دروازه فتنه ميان شما و اهل قبله را گشوده و فتنه هايى چون پاره هاى شب سياه روى آورده است و اين كار را جز مردم بصير و شكيبا و داناى به موقعيت امور تحمل نمى كنند . من شما را به راه روشن پيامبرتان ، كه درود خدا بر او و خاندانش باد ، خواهم برد و به آنچه فرمان داده شده ام در مورد شما عمل خواهم كرد ، اگر براى من مستقيم شويد ، و از خداوند بايد يارى جست

. همانا كه موضع من نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از رحلت او همچون موضع من به روزگار زندگى اوست . اينك در پى آنچه به آن امر مى شويد باشيد و از آنچه از آن نهى مى شويد باز ايستيد و در هيچ كارى شتاب نكنيد تا براى شما آن را روشن بيان كنم ؛ كه ما را در مورد هر كاى كه شما آنرا خوش نمى داريد عذرى موجه است و همانا كه خداوند از فراز آسمان و عرش خود مى داند كه من حكومت بر امت محمد صلى الله عليه و آله را خوش نمى داشتم تا آنكه راى شما به اتفاق بر من قرار گرفت زيرا خودم شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود : ( هر والى كه پس از من عهده دار حكومت گردد او را بر لبه صراط نگه مى دارند و فرشتگان كارنامه اش را مى گشايند و اگر دادگر بوده خداوند به عدل او نجاتش مى دهد و اگر ستمگر بوده است صراط او را چنان مى جنباند كه مفاصل از اختيارش بيرون و در آتش سرنگون مى شود و نخست بينى و چهره اش در آتش قرار مى گيرد ، ولى اينك كه راى شما بر من قرار گرفته و جمع شده است نمى توانم شما را به حال خود رها كنم .

على عليه السلام سپس به چپ و راست خود نگريست و فرمود : هان ! مبادا فردا گروهى از شما كه دنيا آنان را فرا گرفته است و براى خود زمينهاى آباد و جويبارها فراهم

ساخته اند و بر اسبهاى راهوار سوار مى شوند و كنيزكان زيبا رو را به خدمت مى گيرند ، و در واقع اين كار مايه ننگ و درماندگى ايشان است ، همين كه آنان را از آنچه در آن فرو مى روند باز دارم و به حقوق خودشان كه آگاهند برگردانم ، آن را خوش نداشته باشند و كارى ناروا بشمرند و بگويند پسر ابوطالب ما را از حقوق خودمان منع كرد ! همانا هر مرد از مهاجران و انصار كه افتخار مصاحبت پيامبر صلى الله عليه و آله را مايه فضيلت و برترى بر ديگران مى داند بايد بداند كه فضيلت رخشنده فردا در پيشگاه خداوند است و مزد و پاداش او بر عهده خداوند است . همانا هر كس كه دعوت خدا و پيامبر را پاسخ داده و دين ما را تصديق كرده است و در آيين ما درآمده و بر قبله ما روى آورده است مستوجب حقوق و حدود اسلام است . شما همگان بندگان شما همگان بندگان خدايى و اموال هم از آن خداوند است كه ميان شما به صورت مساوى تقسيم خواهد شد و در آن مورد هيچ كس را بر ديگرى فضيلتى نيست . بديهى است پرهيزگاران را فردا در پيشگاه خداوند نيكوترين پاداش و برترين ثواب فراهم آمده است و خداوند اين جهان را براى پرهيزگاران پاداش و مزد قرار نداده است ( و آنچه در پيشگاه خداوند است براى نيكان بهتر است ) ( 440 ) چون به خواست خدا فردا فرا رسيد صبح زود پيش ما آييد كه نزد ما اموالى است كه بايد ميان شما

تقسيم كنيم و نبايد هيچ كس از شما ، چه عرب و چه عجم از آمدن خوددارى كند و چه از كسانى باشد كه مقررى مى گيرند و چه نمى گيرند ، همين قدر كه مسلمان آزاد باشد ، حاضر باشد . اين سخن را مى گويم و براى خودم و شما آمرزش مى خواهم . سپس از منبر فرود آمد .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد : اين سخنان على عليه السلام نخستين چيزى بود كه آنرا خوش نداشتند و موجب كينه توزى آنان به او شد و از چگونگى اعطاء و تقسيم كردن او به طور مساوى ناراحت شدند . چون فردا فرا رسيد على عليه السلام صبح زود آمد و مردم هم براى گرفتن اموال آمدند . على به كاتب خود عبيدالله بن ابى رافع فرمود : نخست از مهاجران شروع كن و آنانرا بخواه و به هر مردى كه حاضر شد سه دينار بده و سپس از انصار شروع كن و با آنان هم همينگونه رفتار كن و به هر يك از مردم كه حاضر شدند اعم از سرخ و سياه همينگونه پرداخت كن .

سهل بن حنيف گفت : اى اميرالمؤ منين اين مرد ديروز غلام من بود و امروز او را آزاد كرده ام . فرمود : به او هم همين مقدار كه به تو مى دهيم مى پردازيم . و به هر يك از آن دو سه دينار داد ، و هيچكس را بر ديگرى برترى نداد . در آن روز طلحه و زبير و عبدالله بن عمر و سعيد بن عاص و مروان بن حكم و تنى چند

از قريش و ديگران هنگام تقسيم كردن اموال حاضر نشدند .

اسكافى مى گويد : عبيدالله بن ابى رافع شنيد كه عبدالله بن زبير به پدرش و طلحه و مروان و سعيد بن عاص مى گويد : ديروز بر ما پوشيده نماند كه على در سخن خودش چه چيزى را اراده كرده است . سعيد بن عاص در حالى كه به زيد بن ثابت مى نگريست گفت : آرى ( به در مى گويد كه ديوار بشنود ) عبيدالله بن ابى رافع به سعيد و عبدالله بن زبير گفت : خداوند در كتاب خويش مى فرمايد ( ولى بيشتر ايشان از حق كراهت دارند ) ( 441 ) عبيدالله بن ابى رافع اين موضوع را به على عليه السلام خبر داد . فرمود : به خدا سوگند ، اگر براى ايشان به سلامت باقى بمانم آنرا را بر راه روشن و طريق صحيح وامى دار . خدا سعيد بن عاص را بكشد كه از گفتار ديروز من و اينكه به او نگريستم چنين فهميده است كه قصد من او و ياران اوست كه به هلاكت درافتاده اند .

گويد : فرداى آن روز پس از نماز صبح كه هنوز مردم در مسجد بودند زبير و طلحه آمدند و جايى دورتر از على عليه السلام نشستند . سپس مروان و سعيد و عبدالله بن زبير آمدند و كنار آن دو نشستند . سپس گروهى ديگر از قريش آمدند و به آنان پيوستند و ساعتى آهسته با يكديگر سخن گفتند . وليد بن عقبه بن ابى معيط برخاست و پيش على عليه السلام آمد و گفت : اى اباالحسن

! تو همه را سوگوار كرده اى ( خونهايى از ما بر عهده توست ) در مورد خودم ، پدرم را در جنگ بدر كشتى و ديروز در جنگ خانه عثمان بردارم را نصرت ندادى و زبون ساختى . اما سعيد بن عاص ، پدرش را - كه گاو نر قريش بود - در جنگ بدر كشتى ؛ اما مروان ، پدرش را هنگامى كه عثمان او را به خود ملحق ساخت سفله و فرومايه خواندى و حال آنكه ما فرزندزادگان عبدمنفاف برادران و افراد نظير تو هستيم . اينك با تو بيعت مى كنيم به شرط آنكه اموالى را كه روزگار عثمان به ما رسيده است ببخشى و كشندگان عثمان را بكشى و ما اگر از تو بيمناك شويم ترا رها مى كنيم و به شام مى رويم .

على عليه السلام فرمود : اما آنچه درباره خونهاى خود كه بر گردن من است گفتيد ، حق و حقيقت ، خونى شماست ، اما اينكه آنچه را به دست آورده ايد پرداخت آن را از عهده شما بردارم براى من حقى نيست كه پرداخت حق خدا را از شما يا غير شما بردارم ، و اينكه كشندگان عثمان را بكشم ، اگر امروز كشتن آنان بر من واجب باشد ديروز آنان را مى كشتم ، و اين حق براى شما محفوظ است كه اگر از من بيمناك باشيد امانتان دهم و اگر من از شما بيمناك باشم تبعيدتان كنم .

وليد برخاست و پيش ياران خويش رفت و آنان در حالى كه اظهار دشمنى و ستيز مى كردند پراكنده شدند . چون اين كار از ايشان

آشكار شد ، عمار بن ياسر به ياران خويش گفت : برخيزيد پيش اين گروه برادرانتان برويم كه از آنان چيزهايى به ما رسيده و كارهايى ديده ايم كه خوش نمى داريم و از آن بوى ستيز و طعنه زدن نسبت به امامشان احساس مى شود و سفلگان و ستمگران ميان آنان و زبير و اين چپ دست نافرمان ( يعنى طلحه ) درافتاده اند .

ابوالهيثم و عمار و ابوتراب و سهل بن حنيف و جماعتى همراه ايشان به حضور على عليه السلام رفتند و گفتند : اى اميرالمؤ منين ! در كار خود بنگر و اين قوم خود ، يعنى گروه قريش را ، پند و اندرز بده كه آنان پيمانت را شكسته و با عهد تو مخالفت كرده اند ، در نهان ما را هم به كنار نهادن تو فرا مى خوانند . خدايت به سعادت رهبرى فرمايد ! و اين بدان سبب است كه ايشان مساوات و برابرى را خوش نمى دارند و ايثار از دست داده اند و چون ميان ايشان و غير عرب مساوات بر قرار كرده اى ناراحت شده اند و با دشمن تو رايزنى كرده و او را بزرگ ساخته اند و اينك براى پراكنده ساختن جماعت و دلجويى از گمراهان آشكارا خون عثمان را طلب مى كنند . هر چه راى توست آن را اعمال فرماى .

قسمت دوم

على عليه السلام در حالى كه ردايى به تن داشت و بردى قطرى به كمر بسته بود و شمشيرى بر دوش داشت و بر كمانى تكيه كرده بود گفت :

اما بعد ، ما خداوند را مى ستاييم كه پروردگار و

ولى ما و خداوند و ولى نعمت ماست ، پروردگارى كه نعمتهاى او نهان و آشكار و به لطف او و بدون نيرو و كوشش ما به ما مى رسد تا ما را بيامرزد كه آيا سپاسگذاريم يا كافر نعمت . هر كس سپاس خدا را بجا آورد بر نعمتش مى افزايد و هر كس كفران نعمت كند عذابش مى كند . بهترين مردم نزد خداوند از لحاظ منزلت و نزديكترين ايشان به خداوند كسى است كه مطيع تر فرمان او باشد و از همگان بيشتر فرمان او را به كار بندد و سنت پيامبر را بيشتر پيروى كند و كتاب خدا را بيشتر زنده بدارد . براى هيچ كس پيش ما فضيلتى جز به اطاعت از خدا و رسول نيست . اينك كتاب خدا در دسترس ما و عهد و روش پيامبر ميان ما معلوم و شناخته شده است و اين موضوع را فقط كسى نمى داند كه نادان و ستيزه جو و منكر حق باشد . خداوند متعال فرموده است : ( اى مردم ، ما شما را از يك مرد و يك زن بيافريديم و شما را شاخه شاخه و خاندان خاندان قرار داديم تا يكديگر را باز شناسيد همانا گرامى تر شما نزد خدا پرهيزكارتر شماست . ) ( 442 ) آن گاه با صداى بلند و تا آنجا كه مى توانست فرياد برآورد ، : خداى را فرمان نمى دارد . آنگاه گفت : اى گروه مهاجران و انصار ، آيا با اسلام خود به خدا و رسولش منت مى گزاريد ! نه ، كه خداوند بر شما منت نهاده

كه شما را به ايمان هدايت فرموده است اگر راستگوييد .

سپس گفت : منم ابواحسن ! - و اين را به هنگام خشم مى گفت - و افزود : هان ! اين دنيايى كه شما آن را تمنى مى كنيد و به آن رغبت مى ورزيد و چنان شده است كه شما را به خشم مى آورد يا شاد مى كند ، خانه و جايگاهى نيست كه براى آن آفريده شده باشيد ، پس فريبتان ندهد كه از آن برحذر داشته شده ايد ، و نعمتهاى خدا را با شكيبايى در اطاعت از او و تسليم و زبونى در قبال فرمان او بر خود تمام بخواهيد . اما در اين درآمد و اموال كسى را بر ديگران فضيلتى نيست و مال از آن خداوند و شما هم بندگان تسليم فرمان اوييد و اين كتاب خداوند است كه به آن اقرار آورده تسليم شده ايم و عهد پيامبرمان ميان ماست و هر كس به آن راضى نيست هر گونه مى خواهد رفتار كند ، زيرا آن كس كه به فرمان خدا عمل كند و بر حكم او حكم دهد بر او بيمى نيست .

على عليه السلام آن گاه از منبر فرود آمد و دو ركعت نماز گزارد و عمار بن ياسر و عبدالرحمان بن حسل قرشى را نزد طلحه و زبير كه در گوشه مسجد بودند فرستاد . آن دو پيش ايشان رفتند و آنان را فراخواندند ، برخاستند و آمدند كنار على عليه السلام نشستند . به آن دو فرمودند : شما را به خدا سوگند مى دهم مگر چنين نبود كه شما دو تن

با كمال ميل براى بيعت پيش من آمديد و مرا به حكومت فرا خوانديد و حال آنكه من آن را خوش نداشتم ؟ گفتند : آرى چنين بود . سپس فرمود : شما بدون آنكه مجبور و در فشار باشيد با من بيعت كرديد و عهد بستيد؟ گفتند : همين گونه است . فرمود : پس چه چيزى شما را پس از آنكه به اين حالى كه مى بينم وادار كرده است ؟ گفتند : ما با تو بيعت كرديم به شرط آنكه كارها را بدون اطلاع و راى ما تمام نكنى و در هر كار با ما رايزنى كنى و در آن بر ما استبداد نورزى و ما را بر ديگران چندان فضيلت است كه مى دانى و حال آنكه اموال را تقسيم و بدون اطلاع و رايزنى با ما انجام مى دهى

فرمود : همانا از اندك ، خشم گرفته ايد و بسيار را وانهاده ايد؛ از خداوند آمرزش بخواهيد تا شما را بيامرزد . اينك به من بگوييد آيا من شما را از حقى كه براى شما واجب شده بازداشته و بر شما ستم روا داشته ام ؟ گفتند : پناه بر خدا ، هرگز ! فرمود : آيا از اين اموال چيزى را ويژه خود قرار داده ام ؟ گفتند : پناه بر خدا هرگز ! فرمود؟ آيا كارى و حقى از يكى از مسلمانان تباه شده است كه از انجام آن ناتوان شده يا بى اطلاع باشم ؟ گفتند : پناه بر خدا هرگز ! فرمود : پس چه كارى از كارهاى مرا ناخوش داشتيد كه مخالفت با مرا انديشيده ايد؟

گفتند : مخالفت تو با عمر بن خطاب در چگونگى تقسيم مال ! كه تو حق ما را همچون ديگران قرار دادى و ميان ما و كسانى كه با ما سنجيده نمى شوند تساوى برقرار كردى خداوند اين اموال را پناه شمشيرها و نيزه هاى ما و زحمت بسيار سواران و پيادگان فراهم و دعوت ما را پيروز فرمود و با زور و زحمت آن سرزمينها و اموال را بدست آورديم و نبايد با كسانى كه با كراهت به اسلام معتقد شده اند يكسان باشيم . على عليه السلام در پاسخ فرمود : با كسانى كه با كراهت به اسلام معتقد شده اند يكسان باشيم . على عليه السلام در پاسخ فرمود : اما آنچه در مورد مشورت با شما گفتيد ، به خدا سوگند مرا رغبتى به حكومت نبود و شما دو تن مرا به آن دعوت كرديد و سپس همگان مرا به خلافت گماشتيد و ترسيدم كه اگر پيشنهاد شما را نپذيرم امت به اختلاف افتد و چون حكومت به من رسيد به كتاب خدا و سنت رسول خدا نگريستم و به هر چه آن دو مرا دلالت كرد پرداخت و از آن پيروى كردم و به آراى شما و ديگران در آن مورد نيازى پيدا نكردم و بديهى است اگر كارى پيش آيد كه حكم آن در كتاب خدا و سنت و روشن نشده و نيازمند به مشورت باشد بدون ترديد با شما دو نفر مشورت خواهم كرد . اما در مورد اموال و اين روش قسمت ، من در آن مورد از خودم حكم و عملى نكرده ام من و شما

شاهد بوده ايم كه پيامبر صلى الله عليه و آله همين گونه حكم و رفتار فرمود ، وانگهى كتاب خدا در اين مورد گوياست و آن كتابى است كه نبايد آن را باطلى از پيش روى و از پشت سرش فروفرستادنى است از درستكار ستوده ) ( 443 ) و اين سخن كه مى گوييد ( بهره ما از اموالى كه خداوند در پناه شمشيرها و نيزه هاى ما به ما ارزانى داشته ما و ديگران را برابر قرار دادى ) از دير باز گروهى بر مسلمانى سبقت گرفته و اسلام را با شمشيرها و نيزه هاى خود يارى داده اند و رسول خدا صلى الله عليه و آله در تقسيم اموال ، آنان را بر ديگران برترى نداده و آنان را به سبب پيشگامى و سبقت بر ديگران برنگزيده است ، و خداوند سبحان پيشگامان و مجاهدان را روز قيامت پاداش عنايت خواهد فرمود . به خدا سوگند ، براى شما و غير شما پيش من چيزى جز همين نيست . خداوند دل ما و شما را به حق هدايت و به ما و شما شكيبايى عنايت فرمايد . سپس فرمود : خداوند رحمت كند مردى را كه چون حقى بيند بر انجام آن يارى دهد و چون ستمى بيند و در دفع آن كوشا و در قبال هر كسى كه با حق مخالفت مى كند ياور حق باشد .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد : روايتى هم شده است كه طلحه و زبير به هنگام بيعت با على عليه السلام به او گفته اند : ما با تو بيعت مى كنيم به شرط

آنكه در اين حكومت شريك تو باشيم . على عليه السلام به آن دو فرمود : نه ، شما در برداشتن سهمى از غنايم چون خود من خواهيد برد و من براى خودم نه تنها نسبت به شما بلكه نسبت به برده حبشى بينى بريده يى هم درهمى و كمتر از درهمى از افزون برنخواهم داشت و اين دو پسر من همين گونه خواهند بود و اگر چيزى جز كلمه شركت را نمى پذيريد ، شما دو تن به هنگام ناتوانى و تنگدستى يار من خواهيد بود نه به هنگام استقامت و قوت .

ابوجعفر اسكافى گويد : آن دو شرطى بستند كه با امانت سازگار نبود و على عليه السلام براى آن دو شرطى فرمود كه در دين و شريعت واجب است .

ابوجعفر ، كه خدايش رحمت كناد ، همچنين مى گويد : روايت شده است كه زبير در حضور مردم گفته است : اين پاداش ما از سوى على است ! براى او در كار عثمان قيام كرديم تا كشته شد و چون با يارى ما به آنچه مى خواست رسيد كسانى را كه ما از آنان برتر بوديم بر ما برترى داد .

طلحه گفت : سرزنش جز بر خود ما نيست ، ما سه تن از اهل شورى باقى مانده بوديم ، يكى از ما - يعنى سعد بن ابى وقاص - على را خوش نداشت ، ما دو تن با او بيعت كرديم ، آنچه در دست ما بود به او داديم ، ولى او آنچه را در دست داشت از ما بازداشت . امروز چنانيم كه در مورد اميدى كه ديروز

داشتيم اشتباه كرده ايم و در مورد فردا همين را هم كه امروز به اشتباه خود پى برده ايم اميد نداريم .

اگر بگويى ، ابوبكر هم اموال را همان گونه كه على عليه السلام قسمت مى كرد به تساوى پرداخت ، پس چرا مردم كار او را زشت نشمردند آن چنان كه به روزگار اميراالمؤ منين زشت شمردند و فرق ميان اين دو حالت چيست ؟ مى گويم : ابوبكر بدون فاصله زمانى ، همان گونه كه پيامبر صلى الله عليه و آله اموال را تقسيم مى فرمود عمل كرد .

چون عمر عهده دار خلافت شد ( 444 ) و گروهى را بر گروه ديگر برترى داد ، مردم چگونگى تقسيم اول را فراموش كردند و كار عمر را پذيرا شدند . روزگار عمر هم طولانى بود و محبت و مال و فراوانى عطا در دل مردم ( مهاجر و انصار ) ريشه دوانيد ، گروه ديگرى هم كه بر آنان ستم شده بود به قناعت روى آوردند و براى هيچيك از آن دو گروه تصور نمى شد كه ممكن است اين حالت دگرگون شود يا تغييرى بپذيرد . چون عثمان به حكومت رسيد . كار را همان گونه كه عمر انجام داده بود انجام داد و اعتماد و وثوق آن قوم به دريافت آن چنانى اموال بيشتر شد و هر كس به كارى عادت كند و انس بگيرد ترك آن كار بر او دشوار مى شود . چون اميرالمؤ منين على عليه السلام عهده دار كار شد خواست تقسيم اموال را به شيوه روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر برگرداند بر

ايشان بسيار دشوار آمد چه ، آن را فراموش كرده و دور انداخته بودند . فاصله زمانى هم بيست و دو سال ( 445 ) بود . در نتيجه اين كار را آن چنان زشت و بزرگ شمردند كه شكستن بيعت و سرپيچى از اطاعت پيش آمد و خداوند امر و فرمان خود را جارى مى فرمايد .

( 92 )

از سخنان آن حضرت ( ع )

در اين خطبه كه با عبارت ( اما بعد حمدالله والثناء عليه ايهاالناس فانى فقات عين الفتنة ) ( پس از حمد و ثناى خداوند ، اى مردم ، همانا كه چشم فتنه را از چشمخانه بيرون كشيدم ) شروع مى شود پس از توضيحات لغوى و اينكه كسى جز على عليه السلام ياراى جنگ با عايشه و طلحه و زبير را نداشته است و همگان از جنگ با اهل قبله بيم داشته اند ، به مناسبت آنكه اميرالمؤ منين عليه السلام در همين خطبه فرموده است ( فاسئلونى قبل ان تفقدونى ) ( پيش از آنكه مرا از دست بدهيد از من بپرسيد ) بحثى بسيار جالب درباره امور غيبى كه على عليه السلام از آنها خبر داده و صورت گرفته است ايراد كرده است ) .

فصلى درباره امور غيبى كه امام عليه السلام خبر داده و محقق شده است

قسمت اول

بدان كه على عليه السلام در اين فصل به خداوندى كه جانش در دست اوست سوگند خورده است كه آنان از او چيزى از امورى را كه تا روز قيامت ميان آنان واقع نخواهد شد نخواهد پرسيد مگر آنكه از آن به ايشان خبر خواهد داد . همچنين از هر گروه صد نفرى كه به هدايت يا ضلالت باشند نمى پرسند مگر اينكه به همه موارد آنان كه چه كسى رهبر آنان و گرداننده ايشان است و كجا فرو مى آيند و چه كسى از ايشان كشته مى شود و چه كسى به مرگ طبيعى مى ميرد خبر خواهد داد . اين ادعا كه على عليه السلام كرده است نه ادعاى ربوبيت است و نه ادعاى پيامبرى بلكه مى گفته است پيامبر صلى الله عليه و آله

او را به اين امور خبر داده است .

ما اخبارى را كه على عليه السلام داده است آزموده و آن را مطابق با حقيقت يافته ايم . به همين سبب استدلال مى كنيم كه ادعاى على عليه السلام راست و صدق است ، همچون خبرى كه در مورد خود داده و گفته است ضربتى بر سرش زده خواهد شد كه ريش او را از آن خضاب خواهد شد . و خبر دادن او از كشته شدن پسرش حسين عليه السلام و آنچه به هنگام عبور از سرزمين كربلاء اظهار فرموده است ، و خبر دادن او به اينكه معاويه پس او پادشاهى خواهد كرد و مسائل حجاج و يوسف بن عمر و آنچه از اخبار خوارج در نهروان گفته بود و خبر دادن او به يارانش كه كداميك از ايشان كشته و كدام بردار كشيده خواهند شد ، و خبر دادن از جنگهاى جمل و صفين و نهروان و خبر دادن از شمار سپاهيانى كه به هنگام حركت او به بصره از كوفه به يارى او خواهند آمد و پيشگويى او در مورد عبدالله بن زبير كه فرمود : ( حيله گرى كينه توز است . آهنگ كارى دارد كه به آن نمى رسد دام دين براى شكار دنيا مى گستراند و سپس بردار كشيده قريش خواهد بود ) و خبر دادن على عليه السلام از نابودى بصره با طغيان آب ، هلاك شد مردم آن بار ديگر به دست ( زنج ) - كه قومى در اين كلمه تصحيف كرده و آن را ( ريح ) ( باد و طوفان ) خوانده اند -

و خبر دادن ظهور پرچمهاى سياه از ناحيه خراسان و نام بردن او از گروهى از خراسانيان كه به بنى رزيق با تقديم راى بدون نقطه بر زاى نقطه دار معروف اند و آنان خاندان مصعب هستند كه طاهر بن حسين و فرزندانش از ايشان اند و اسحاق بن ابراهيم كه اينان و افراد پيش از ايشان همگى از داعيان حكومت بنى عباس بوده اند . و خبر دادن على عليه السلام از اينكه گروهى از فرزند زادگان او در طبرستان ظاهر مى شوند و به حكومت مى رسند - همچون ناصر و داعى و ديگران - كه در اين باره چنين فرموده است : ( همانا براى آل محمد در طالقان گنجينه يى است كه هرگاه خداوند بخواهد آن را آشكار مى فرمايد تا به فرمان خدا قيام و مردم را به دين خدا فرا خواند ) و خبر دادن از كشته شدن محمد ، نفس زكيه در مدينه كه درباره او فرموده است : ( او نزديك احجارالزيت كشته مى شود ) . و خبر دادن در مورد برادر محمد ، يعنى ابراهيم ، كه در منطقه ( باحمرا ) ( 446 ) كشته خواهد ، با اين عبارت كه ( او پس از پيروز شدن كشته و پس از غالب شدن مغلوب مى شود ) و اين گفتار اميرالمؤ منين در مورد همين ابراهيم كه فرمود : ( تيرى ناشناخته به او مى رسد كه مرگش در آن است . بدبختا آن تير زننده ، دستش شل و بازويش ناتوان باد ! ) و خبر دادن او از كشته شدگان منطقه (

فخ ) ( 447 ) و اينكه ( آنان بهترين مردم زمين هستند .) و خبر دادن او از تشكيل حكومت علوى در مغرب ( مراكش ) و تصريح او به نام ( كتامة ) كه ايشان همان گروهى هستند كه ابوعبدالله داعى معلم را يارى دادن و گفتار ديگر او كه در آن به پدر عبيدالله المهدى اشاره كرده و فرموده است : ( او نخستين ايشان است و سپس صاحب قيروان كه گشاده روى سپيد چهره و داراى نسب پاك و خالص و از اعقاب كسى است كه ( ذوالبداء ) ( 448 ) و پوشيده در رداء است ) . عبيدالله مهدى شخصى سپيده چهره بود كه سپيدى رويش با سرخى آميخته و تنومند بود ، منظور از ذولبداء اسماعيل پسر امام جعفر صادق عليه السلام است و جسد او پس از مرگ پوشيده به رداء بود و پدرش چون اسماعيل مرد ، او را در ردايى پوشاند و سران شيعه را كنار جسد او دعوت كرد تا آنرا ببيند و مرگش را بدانند و شبهه ايشان برطرف شود .

خبر دادن على عليه السلام در مورد آل بويه و گفتارش درباره آنان كه از آن جمله اين است : ( و از ناحيه ديلمان پسران صيادى خروج مى كنند ) و پدر ايشان ماهيگير بود كه فقط به اندازه قوت روزانه خود و عيالش ماهى مى گرفت و با فروش آن روزگار مى گذارند و خداوند متعال سه پسر بلافصل او را پادشاهى داد و ذريه ايشان را چندان پراكنده كرده كه به پادشاهى ايشان مثلها زده مى شد . گفتار ديگر

اميرالمؤ منين عليه السلام درباره آل بويه كه فرمود : ( سپس كار حكومت ايشان چنان بالا گرفت كه زوراء ( بغداد ) را تصرف و خليفگان را از خلافت منع كرد . ) كسى پرسيد : اى اميرالمؤ منين ، مدت پادشاهى آنان چه اندازه خواهد بود ، فرمود : ( صد سال يا اندكى بيشتر ) . و اين گفتار او در مورد ايشان : ( و آن اسرافكار خوشگذاران را كه پسركى است كه دست او او قطع شده است ، پسر عمويش كنار دجله خواهد كشت ) كه اين سخنان اشاره به عزالدوله بختيار پسر معزالدوله است ، يك دست معزالدوله به سبب گريز و سستى در جنگ قطع شده بود ، و پسرش عزالدوله اسرافكار و خوشگذرانى بود كه زن باره و باده گسار بود و پسر عمويش عضدالدوله - فنا خسرو او را در ناحيه قصر الحبص ( كاخ گچ ) كنار دجله در جنگ كشت و پادشاهى او را از او ربود . و اينكه فرموده است آنان خليفگان را خلع مى كنند ) همين گونه بوده است كه معزالدوله ( مستكفى ) ( 449 ) را از خلافت خلع و به جاى او ( مطيع ) گماشت و بهاءالدوله پسر عضدالدوله ( طائع ) ( 450 ) را از خلافت خلع كرد و ( قادر ) را به خلافت نشاند و مدت پادشاهى آل بويه نيز چنان بود كه على عليه السلام خبر داده بود .

خبر دادن او به عبدالله بن عباس - رحمه الله - كه حكومت به فرزندان او منتقل خواهد شد و چنين بود

كه چون على پسر عبدالله بن عباس متولد شد پدرش او را به حضور على عليه السلام آورد . اميرالمؤ منين او را گرفت و با آب دهان خويش دهان كودك را خيس كرد و با يك دانه خرما كه آن را قبلا در دهان خيس كرده بود كام او را برداشت و او را به پدرش باز داد و فرمود : اين پدر پادشاهان را بگير .

همين روايت كه آورديم صحيح است و آن را ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل ( 451 ) خود آورده است و روايتى كه شمار خليفگان در آن ذكر شده است صحيح نيست و از كتاب مورد اعتماد نقل نشده است .

و چه بسيار اخبار غيبى كه بيان فرموده و همينگونه صحيح بوده است كه اگر بخواهيم همه را بياوريم بايد جزوه هايى بسيار به آن اختصاص دهيم و كتابهاى سيره آن اخبار را به صورت مشروح آورده اند .

اگر بگويى ، به چه سبب مردم به مناسبت اين اخبار غيبى كه صدق و راستى آن را مشاهده كردند در مورد على عليه السلام غلو و ادعاى الوهيت كردند و حال آنكه در مورد رسول خدا صلى الله عليه و آله اخبار غيبى راست و درست را از آن حضرت مى شنيدند و يقين پيدا مى كردند چنين غلو نكرده و درباره ايشان مدعى الوهيت نشده اند ، حال آنكه پيامبر بدين امر سزاورارتر بود زيرا او اصل مورد اطاعت است و معجزات آن حضرت بزرگتر و اخبار غيبى ايشان بيشتر بوده است .

مى گويم : كسانى كه افتخار مصاحبت با رسول خدا صلى الله عليه و آله را

داشتند و معجزات ايشان را ديدند و اخبار غيبى راست و منطبق بر حقيقت را آشكارا مى شنيدند و مى ديدند مردمى به مراتب انديشمندتر و خردمندتر و عاقلتر از اين گروه كم خرد و كوته انديش بودند كه اميرالمؤ منين عليه السلام را در آخرين روزهاى زندگى اش درك كردند . مانند عبدالله بن سبا ( 452 ) و ياران او ، و اينان در سستى بينش و ناتوانى عقل مشهور بودند و شگفت نيست كه امثال ايشان معجزات را چنان كه شايد و بايد درك نكنند و معتقد شوند كه جوهر الهى در ذات چنان شخصى حلول كرده است كه در معتقدات ايشان چنين كارها از بشر جز حلول جوهر الهى در او صورت نمى گيرد . وانگهى گفته شده است : گروهى از اين افراد از نسل مسيحيان و يهوديان هستند كه از پدران و نياكان خويش حلول جوهر الهى را در پيامبران و سران خود شنيده اند و در مورد على عليه السلام نيز چنان اعتقادى پيدا كرده اند . ممكن است اصل اين اعتقاد از گروهى ملحد باشد كه خواسته اند اين گونه الحاد را با اسلام بياميزند و چنين اعتقاد پيدا كرده اند ، و اگر همين گروه به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله هم بودند ، براى آنكه مسلمانان را گمراه كنند و در دل ايشان شبهه پديد آوردند ، در مورد ايشان نيز همين سخن را مى گفتند ، و ميان اصحاب پيامبر نظير ايشان نبوده است . هر چند ميان آنان هم منافقان و زنديقانى بوده اند ولى به چنين فتنه يى راه نبرده

اند و چنين كيد و مكرى بر خاطرشان خطور نكرده است .

قسمت دوم

ديگر از تفاوتهايى كه ميان اين گروه و اعراب معاصر رسول خدا صلى الله عليه و آله به نظر من مى رسد ، اين است كه اين عراقيان بويژه ساكنان كوفه و طينت مردم عراق اين است كه ميان ايشان همواره صاحبان مكتبهاى فكرى عجيب و مذاهب نوظهور پديد مى آيند و مردم اين اقليم مردمى دقيق و اهل نظرند و همواره درباره آراء و عقايد بحث مى كنند و نسبت به مذاهب معترضند . به روزگار خسروان ساسانى از ميان ايشان افرادى چون مانى ، ديضان ، و مزدك و كسان ديگرى جز ايشان ظهور كرده اند ، حال آنكه طينت و اذهان حجازيان بدينگونه نيست و آنچه بر مردم حجاز غلبه دارد شتابزدگى و خشونت طبيعت و بيقرارى است و كسانى از ايشان هم كه شهرنشين هستند ، نظير مردم مكه و مدينه و طائف ، سرشت ايشان نيز ، به علاقه مجاورت ، نزديك و شبيه سرشت صحرانشينان است و از ديرباز ميان ايشان حكيم و فيلسوف و صاحبنظر و اهل جدل و ستيز نبوده است و كسى ايجاد شبهه نمى كرده و مذهب تازه يى نمى آورده است . به همين جهت مى بينيم كه سخنان غلات از مردم ناحيه عراق و كوفه برخاسته است كه على عليه السلام ميان آنان مدتى ساكن بوده است نه در ايام اقامت او در مدينه كه بيشتر عمر خود را آنجا گذرانده است . و اين فرقى است كه بين پيامبر ( ص ) و على عليه السلام در اين باره به

نظر من رسيده است .

( ابن ابى الحديد سپس درباره عمارت ديگر اين خطبه توضيحات لغوى و معنوى داده است و درباره اين گفتار اميرالمؤ منين كه فرموده است : ( فعند ذلك تود قريش بالدنيا و مافيها لويرو ننى مقاما واحدا ولو قدر جزر و جزور لا قبل منهم ما الطلب اليوم بعضه فلا يعطوننيه ) ( در آن هنگام قريش دوست خواهد داشت در قبال دنيا و آنچه در آن است يك بار هر چند به اندازه كشتن شترى مرا ببيند تا از ايشان آنچه را كه امروز بخشى از آنرا مى خواهم و نمى دهند بپذيرم

مى گويد : اين سخن خبردادن از ظهور سياه جامگان ( دارندگان رايت سياه ) و انقراض پادشاهى بنى اميه است و همان گونه كه خبر داده بود صورت گرفت و همين گفتار او ، كه درودهاى خدا بر او باد ، منطبق با واقع بود و همه مورخان نقل كرده اند كه مروان بن محمد در جنگ زاب همين كه عبدالله بن على بن عبدالله بن عباس را در صف خراسانيان مقابل خويش ديد گفت : دوست مى داشتم زير اين رايت به جاى اين جوان على بن ابيطالب حضور مى داشت . و اين داستان طولانى مشهور است. ( 453 )

اين خطبه را گروهى از مورخان و سيره نويسان نقل كرده اند و خطبه متداول و نقل شده در حد تواتر است . على عليه السلام اين خطبه را پس از پاپان يافتن جنگ نهروان ايراد فرموده است و در آن نيز عباراتى است كه سيد رضى رحمه الله نقل نكرده است . از جمله

اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است :

( هيچ كس جز من ياراى آن نداشت كه بر آن كار قيام كند و اگر من ميان شما نمى بودم هرگز با اصحاب جمل و نهروان جنگ نمى شد ، و به خدا سوگند ، اگر نه اين است كه بيم آن دارم توكل و اعتماد بر گفته من كنيد و عمل را رها سازيد و به شما مى گفتم كه خداوند بر زبان پيامبرتان صلى الله عليه و آله چه پاداشى بر كسى كه به گمراهى ايشان و هدايتم ما دانا باشد و با آنان جنگ كند قرار داده است ، پيش از آنك مرا از دست دهيد از من بپرسيد كه من بزودى مى ميرم يا كشته مى شوم ، نه كه ، كشته مى شوم ، چه چيز شقى ترين امت را از خضاب كردن اين به خون بازداشته است ) و دست به ريش و سر خود نهاد .

بخشى ديگر از اين خطبه در مورد بنى اميه است كه ضمن آن فرموده است : ( اهل باطل اين ملت بر اهل حق آن غلبه پيدا مى كنند و پيروز مى شوند آنچنان كه جهان انباشته از جور و ستم و عدوان و بدعتها مى شود تا آنكه خداوند جبروت آن حكومت و پايه هايش را درهم مى شكند و ميخهاى آن را بيرون مى كشد ، همانا كه شما آن حكومت را درك مى كنيد در آن حال قومى را كه اصحاب درفشهاى بدر و حنين بوده اند يارى دهيد تا به شما پاداش داده شود و دشمن آنان را يارى مدهيد؟

در آن صورت بلا شما را از پاى در خواهد آورد و بدبختى به شما خواهد رسيد . )

و از همين خطبه است : ( مگر همچون انتصار بنده از صاحب خودش كه چون او را ببيند ناچار از او فرمان مى برد و چون غايب باشد دشنامش مى دهد ، و به خدا سوگند اگر آنان شما را زير سنگها پراكنده سازند باز خداوندتان شما را براى بدترين روزى ؟ بهره ايشان است جمع خواهد فرمود . )

و از همين خطبه است : ( در آن حال به اهل بيت پيامبرتان بنگريد ، اگر آنان بر زمين نشستند شما هم بر زمين بنشينيد و اگر از شما يارى خواستند يارى شان دهيد و خداوند فتنه را به مردى از خاندان ما از ميان برمى دارد . پدرم فداى پسر بهترين كنيزان باد ! كه به آن ستمگران چيزى جز شمشير نمى دهد ، آن هم با سراسيمگى آنان هشت ماه شمشيرش را از دوش خود بر نمى دارد تا آنجا كه قريش مى گويند : اگر اين از پسران و اعقاب فاطمه مى بود بر ما رحمت مى آورد . خداوند او را به جان بنى اميه مى افكند تا آنان را درهم شكسته و ريزريز كند . ( هر جا در آيند نفرين شدگان اند . گرفته مى شود كشته مى شوند كشته شدنى ، سنت خداوند در مورد آنان كه از اين پيش درگذشته و هرگز براى سنت خداوند دگرگونى نيابى )

( 454 ) اگر گفته شود : چرا على فرموده است : ( اگر من ميان شما نبودم با اصحاب جمل

و نهروان جنگ نمى شد ) و از جنگ صفين نام نبرده است ؟ در پاسخ گفته خواهد شد : زيرا در مورد اصحاب جمل و نهروان شبه قوى بود و طلحه و زبير به بهشت وعده داده بودند و به عايشه هم وعده داده شده بود كه در آخرت هم مانند دنيا همسر پيامبر خواهد بود . حال طلحه و زبير در پيشگامى در مسلمانى و جهاد و هجرت هم معلوم بود ، همچنين حال عايشه در محبت پيامبر صلى الله عليه و آله به او و ستودنش و نزول قرآن درباره اش معلوم بود . اهل نهروان هم همگى اهل قرآن و عبادت و كوشش و رويگردان از اين جهان و متوجه به امور آخرت بودند و ايشان از اسلام و كمى توجه به دين مشهور بود ، اما معاويه فاسق و تبهكارى بود كه به انحراف از اسلام و كمى توجه به دين مشهور بود ، همچنين يار و ياورش عمرو بن عاص و سفلگان و سبكسران و بيخردان شاميان كه با آن دو بودند و از آن دو پيروى مى كردند چنان بودند كه جواز جنگ با ايشان و روا بودن كشتن ايشان بر كسى پوشيده نبود و اين بر خلاف احوال اصحاب جمل و نهروان است .

و اگر گفته شود : اين مردى كه به وجود او وعده داده شده و على عليه السلام در مورد او فرموده است : ( پدرم فداى بهترين كنيزان باد ) ( 455 ) كيست ؟ گفته خواهد شد : اماميه چنين مى پندارند كه او امام دوازدهم ايشان و پسر كنيزى به نام

نرجس است ، ولى ياران معتزلى ما مى پندارند كه او از اعقاب فاطمه عليه السلام است كه در آينده متولد خواهد شد و مادرش كنيزى است و اينك آن شخص موجود نيست .

و اگر گفته شود چه كسى از بنى اميه در آن هنگام زنده خواهد بود كه على در مورد آنان و انتقام اين مرد از ايشان چنين فرموده است تا آنجا كه ايشان تقاضا مى كنند و دوست مى دارند كه كاش خود على عليه السلام به عوض ان مرد عهده دار كار ايشان باشد ، گفته مى شود : اماميه معتقد به رجعت هستند و چنين مى پندارند كه چون امام منتظر ايشان ظهور كند قومى از بنى اميه و ديگران عينا به جهان بر مى گردند و امام منتظر دستهاى گروهى از ايشان را خواهد بريد و به چشم گروهى از ايشان ميل خواهد كشيد و برخى را بردار خواهد آميخت و از همه دشمنان آل محمد صلى الله عليه و آله و متقدم و متاخرشان انتقام خواهد گرفت .

ولى ياران معتزلى ما چنين مى پندارند كه خداوند متعال در آخرالزمان مردى از فرزندزادگان فاطمه عليه السلام را كه اكنون موجود نيست خواهد آفريد و او زمين را از عدل و داد آكنده خواهد كرد آن چنان كه آكنده از جور و ستم است و او از ستمگران انتقام خواهد كشيد و به سخت ترين صورت آنان را عقاب خواهد كرد ، و همچنين كه در اين خبر و اخبار ديگر آمده است مادرش كنيزى است و نام مرد همچون نام رسول خدا صلى الله عليه و آله محمد است

و او هنگامى ظاهر مى شود كه بر بيشتر نواحى اسلام پادشاهى از اعقاب بنى اميه يعنى سفيانى ( 456 ) كه در اخبار صحيح به وجود او وعده داده شده است و از اعقاب ابوسفيان بن حرب است پادشاهى خواهد داشت ، و آن امام فاطمى آن پادشاه و پيروان بنى اميه او را خواهد كشت و در اين هنگام مسيح عليه السلام از آسمان فرود مى آيد و نشانه هاى رستاخيز آشكار مى گردد و تكليف برداشته مى شود و هنگام نفه صور و قيام اجساد فرا مى رسد همانگونه كه كتاب عزيز بر آن گوياست .

و اگر گفته شود شما در گذشته گفتيد درباره سفاح و عمويش عبدالله بن على و سياه جامگان چنين وعده يى داده شده است و آنچه اينك مى گوييد مخالف آن است ، گفته خواهد شد : آن سخن تفسيرى بود كه سيد رضى رحمه الله از سخن على عليه السلام در نهج البلاغه كرده است و اين تفسير و شرحى كه ما كرديم بخشى است كه سيد رضى آنرا نياورده و مربوط به جمله پدرم فداى پسر بهترين كنيز باد ) و ( و اگر اين از اعقاب فاطمه مى بود بر ما رحم مى كرد ) است و ميان اين دو شرح و تفسير تناقضى نيست .

( 93 )

از سخنان آن حضرت ( ع )

در اين خطبه كه با عبارت ( فتبارك الله الذى لا يبلغه بعدالهمم ) ( فرخنده است پروردگارى كه كنه انديشه ها به او نمى رسد ) شروع مى شود ( 457 ) هيچگونه بحث تاريخى مطرح نشده است ولى از

لحاظ اجتماعى در فضيلت قريش و بنى هاشم آورده است كه ترجمه آنرا در ذيل ملاحظه ميكنيد .

از پيامبر ( ص ) احاديث بسيارى در مورد فضل بنى هاشم و قريش نقل شده است ، نظير اين گفتار آن حضرت كه : ( قريش را مقدم داريد و بر ايشان مقدم مشويد ) و اين گفتار كه : ( پيشوايان از قريش اند ) و اين حديث كه : ( خداوند از اعراب قبيله معد و از ميان معد خاندان نضر بن كنانة و از آنان هاشم و از خاندان هاشم مرا برگزيده است ) و اين گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله كه ( همانا جبريل عليه السلام به من گفت : اى محمد من خاور و باختر زمين را گشتم و در آن گرامى تر از تو و خاندان گرامى تر از بنى هاشم نيافتم . ) و اين گفتار رسول خدا كه : ( از پشت هاى پاك به ارحام پاكيزه منتقل شديم ) و اين گفتار او كه درود بر او باد ( خداوند متعال از زمان اسماعيل بن ابراهيم تا عبدالله بن عبدالمطلب هيچ گونه ازدواج نامشروعى ميان نياكان من قرار نداده است . )

و اين گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : ( سروران اهل محشر همان سروران اهل دنيايند ، يعنى من و على و حسن و حسين و حمزه و جعفر . )

پيامبر صلى الله عليه و آله شنيد مردى اين شعر را چنين مى خواند :

( مردى كه بار و ركاب خود را به اين سو و آن سو مى برى

، اى كاش ميان خاندان عبدالدار فرو مى آمدى و مسكن مى گزيدى )

و چون پيامبر صلى الله عليه و آله اين بيت را بر خلاف واقع شنيدند به ابوبكر فرمودند : آيا شاعر اين بيت را چنين سروده است ؟ گفت : نه اى رسول خدا ، او اين چنين نسروده بلكه گفته است :

( اى مرد كه بار و ركاب خود را به اين سو و آن سو مى برى اى كاش ميان خاندان عبدمناف فرو مى آمدى و مسكن مى گزيدى ، عمرو ، عمرو بزرگوارى كه براى قوم خود ترديد فراهم ساخت در حالى مردان مكه قحطى زده و لاغر اندام بودند ) ( 458 ) و پيامبر صلى الله عليه و آله شاد شد و اين گفتار آن حضرت كه فرموده است :

( خداوند زبون كناد هر كه را كه قريش را زبون كند ) و اين سخن را سه بار تكرار فرمود؛ و اين گفتار ايشان كه فرموده اند : ( من پيامبرى هستم كه دروغ نگفته است ، من پسر عبدالمطلبم ) و اين گفتار : ( مردم تابع و پيرو قريش اند ، نيكان ايشان و گرامى هستم ) و اين سخن پيامبر خطاب به بنى هاشم : ( به خدا سوگند هيچكس شما را دشمن نمى دارد و نسبت به شما كينه نمى ورزد مگر اينكه خداوندش با چهره ( بينى ) بر آتش مى افكند ) و اين گفتار آن حضرت : ( برخى از مردان را چه مى شود كه مى پندارد خويشاوندى با من سودبخش نيست و هيچ كس به اهل نمى ورزد

مگر اينكه خداوند بهشت را بر او حرام مى فرمايد .

اخبارى كه در فضيلت قريش و بنى هاشم و شرف ايشان وارد شده است به راستى بسيار است و نمى خواهم سخن را اينجا با برشمردن همه آنها به درازا بكشيم .

( 96 )

از سخنان آن حضرت ( ع )

در اين خطبه كه با عبارت ( ولئن امهل الله الظالم فلن يفوت اخذه و هوله بالمرصاد ) ( بر فرض كه خداوند ستمگر را مهلت دهد از فروگرفت او هرگز باز نمى ايستد و خداوند براى او در كمين است ) شروع مى شود ( 459 ) پس از توضيح درباره لغات بحث زير را ايراد كرده است .

على عليه السلام سوگند مى خورد كه شاميان ناگزير بر مردم عراق پيروز مى شود و اين به آن سبب نبود كه ايشان بر حق و عراقيان بر باطل بوده اند بلكه به آن سبب بوده است كه ايشان نسبت به امير خود فرمانبردارتر بودند . مدار پيروزى در جنگ بر فرمانبردارى سپاه و منظم بودن كار آن استوار است نه اينكه به حق معتقد باشند . اگر لشكرى از لحاظ عقيده بر حق ولى داراى آراى مختلف باشند و از تدبير كننده و سالار خويش فرمانبرى نكنند در جنگ كارى از آنان ساخته نخواهد بود . به همين جهت است كه فراوان مى بينى كه اهل شرك بر اهل توحيد پيروز مى شوند .

آن گاه على عليه السلام در اين مورد تذكر لطيفى نقل كرده است و مى گويد :

عرف و عادت بر اين است كه رعيت از جور و ستم والى بترسد و حال آنكه

من از ستم رعيت بر خودم بيم دارم . هر كس در احوال على عليه السلام در دوره خلافتش دقت كند مى فهمد كه دست على بسته بوده و نمى توانسته به آنچه در دل دارد برسد . اين به آن جهت است كه كسانى كه او را به حق و حقيقت مى شناخته اند اندك بوده اند و بيشتر مرد در مورد او اعتقادى را كه بايد نداشته اند و خلفايى را كه پيش از او بوده اند از او افضل مى دانسته اند ، و چنين مى پنداشته اند كه افضليت در ترتيب خلافت است . اخلاف آنان هم از نياكان خويش تقليد مى كردند و مى گفتند : اگر پيشينيان به فضيلت آنان آگاه نبودند آنان را مقدم نمى داشتند و على عليه السلام را پيرو و رعيتن خلفاى پيش از خود مى دانستند . بيشتر كسانى هم كه همراه او جنگ مى كردند بر مبناى تعصب و حميت و تكبر و نخوت عربى بودند نه از روى عقيده و دين ، و على عليه السلام مجبور به مداراى با ايشان بود و نمى توانست آنچه را عقيده اوست اظهار فرمايد . مگر نمى بينى به قضات خود در شهرهاى مختلف چنين مى نويسد : ( همانگونه كه قضاوت مى كرديد قضاوت كنيد تا آنكه مردم مجتمع باشند و من هم همانگونه كه يارانم مردند بميرم ؟ ) و اين سخن محتاج به تفسير نيست و معناى آن واضح است كه مى فرمايد : اينك همان گونه كه قضاوت مى كرديد در مورد احكام و قضايا قضاوت كنيد تا مردم از اين

گرفتاريها آرامش يابند و پراكنده نشوند و فتنه آرام يابد و در آن هنگام عقايد خود را درباره اين احكام و قضايا كه تا كنون به آن ادامه داده ايد اظهار خواهم داشت . سپس مى نويسد : ( تا من هم همان گونه كه يارانم مردند بميرم ) برخى مى گويند : منظور على عليه السلام از يارانش خلفاى پيش از اويند و برخى مى گويند : منظورش شيعيان خودش چون سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و امثال ايشان است مگر نمى بينى كه على عليه السلام روى منبر در مورد فروش كنيزان داراى فرزند فرمود : ( راى من و راى عمر اين بود كه نبايد فروخته شوند و امروز من معتقد به فروش آنانم ؟ ) در اين هنگام عبيده سلمانى برخاست و گفت : راى تو با جماعت براى ما خوشتر از راى خودت به تنهايى است و على عليه السلام هيچ پاسخى به عبيدة نداد . مى بينى كه اين نشان بهتر و حكمت آميز از سكوت و خوددارى نبوده است . مگر نمى بينى كه على عليه السلام در نماز صبح بود و جماعتى پشت سرش نماز مى گزارند ، يكى از آنان ( خوارمجموعه براى معارضه با او صداى خويش را بلند كرد و اين آيه را خواند ( حكم نيست مگر خدا را كه به حق قضاوت مى كند و او بهترين حكم كنندگان است ) ؟ ( 460 ) و على عليه السلام هيچ نگران نشد و نماز خود را قطع نكرد و به پشت سر خود ننگريست و بالبداهه و براى پاسخ به

اعتراض او اين آيه را تلاوت فرمود :

( صبر كن كه وعده خدا بر حق است و نبايد آنان كه يقين ندارند تو را سبك شمرند . ) ( 461 )

و اين نمونه آشكار صبر بزرگ و تحمل شگرف و توفيق آشكار على عليه السلام است و با توجه به اين موضوع و نظاير آن ، ياران متكلم معتزلى ما استدلال به حسن سياست و صحت تدبير على عليه السلام مى كنند . زيرا مردى كه به چنين ملتى با اين آراى مختلف و به چنين لشكرى نافرمان و سركش گرفتار باشد و با وجود اين بتواند دشمنان خود را شكست دهد و با همين لشكر ، سران مخالفان را نابود كند هيچكس در حسن سياست و صحت و تدبير همتاى او نخواهد بود و هيچكس به آن اندازه نمى رسد . يكى از متكلمان معتزلى مى گويد : اگر شخص منصف به سياست على عليه السلام بنگرد و توجه به احوال او با اصحابش داشته باشد خواهد دانست كه از دشوارى به معجزه شبيه است . زيرا اصحاب او دو گروه بودند : برخى عقيده داشتند كه عثمان مظلوم كشته شده است و او را دوست مى داشتند و از دشمنانش تبرى مى جستند و برخى ديگر كه بيشتر جنگجويان و افراد دلير كارساز بودند اعتقاد داشتند كه عثمان به سبب انجام كارها و بدعتهايى كشته شده است كه كشته شدن براى او واجب بوده است . گروهى از ايشان با صراحت عثمان را تكفير مى كردند و هر دو گروه هم مى پنداشتند كه على عليه السلام با راى آنان موافق است و

همواره از او مى خواستند عقيده و مذهب خود را در مورد عثمان آشكار فرمايد و از او سوال مى كردند تا پاسخ روشن بدهد . على عليه السلام مى دانست هر گاه با يكى از آن دو گروه موافقت كند ديگرى اختلاف خود را با او آشكار و او را تسليم مى كند و از يارى او خوددارى خواهد كرد و بر او پشت خواهد نمود و على عليه السلام در جواب آنان به گونه يى پاسخ مى داد و سخن مى گفت كه هر كدام از دو طرف مى پنداشت كه موافق راى و اعتقاد اوست ، آن چنان كه مى فرمود : ( خداوند عثمان را كشت و من هم همراهش بودم ) كسانى كه دوستدار عثمان بودند چنين تفسير مى كردند كه منظور اين است كه خداوند جان عثمان را گرفته است و بزودى مرا هم ميراند . گروه ديگر چنين تفسير مى كردند كه خداوند او را كشت و من هم در آن كار با خدا همراهى كردم . على عليه السلام گاهى مى فرمود : ( اگر به كشتن عثمان فرمان داده بودم قاتل بودم و اگر از آن كار بازداشته بودم ، ناصر عثمان بودم ) و سخنان ديگرى از اين قبيل كه از قول او نقل و روايت شده است و اين حال تا هنگامى كه على رحلت كرد باقى بود؛ هر يك از دو گروه مى پنداشت كه راى و عقيده على عليه السلام در مورد عثمان با راى او موافق است . با توجه به آنكه در آن هنگام مردم بشدت در كار عثمان مى

انديشدند و لازم بود در هر حال از او سخن گفته شود ، معلوم مى شود على عليه السلام داناترين مردم و بيناترين ايشان بوده است و از همگان بهتر مى دانسته است چگونه سخن گويد ( 462 ) و تدبير احوال آنان را بر عهده بگيرد

( 99 )

از سخنان آن حضرت ( ع )

در اين خطبه كه با عبارت ( الحمدلله النا شرفى الخلق فضله والباسط فيهم بالجود يده ) ( سپاس پروردگارى را كه فضل خود را ميان آفريدگان منتشر فرموده و دست بخشش خود را ميان آنان گشوده است ) شروع مى شود ، ابن ابى الحديد نخست لغات خطبه را توضيح داده و معنى كرده است و كنايات و استعارات آنرا روشن ساخته آن گاه دو مبحث اخلاقى را بررسى كرده است يكى در ستايش درنگ و نكوهش شتاب و ديگرى در ستايش كم گويى و نكوهش پرگويى ، كه نكات بسيار جالب در آن گنجانيده است و روايات و سخنان حكيمانه و اشعار فراوان شاهد آورده است و برخى از خاموشان گويا را نام برده و معرفى كرده است .

سپس ابن ابى الحديد مى گويد : اين خطبه را اميرالمؤ منين در سومين جمعه خلافت خويش ايراد فرموده است و بسيارى از مطالب آن كنايه از وجود خود اوست و به آنان خبر داده است كه ايشان بزودى پس از اينكه بر نصرت جمع خواهند شد و از او فرمانبردارى خواهند كرد او را از دست خواهند داد و از او جدا خواهند شد و همانگونه كه فرموده بود صورت گرفت و نقل شده است كه مردم عراق هرگز به

اندازه ماهى كه على عليه السلام كشته شد بر يارى او اجتماع نكردند و در اخبار آمده است كه اميرالمومنين پرچمى براى فرماندهى بر ده هزار تن براى پسرش حسن عليه السلام و پرچمى به فرماندهى همان شمار براى ايوب انصارى بست و براى فلان و بهمان تا آنجا كه صدهزار شمشير براى او جمع شد و مقدمه لشكر را هم پيشاپيش خود گسيل فرمود و آهنگ شام كرد و همين هنگام ابن ملجم ملعون او را ضربت زد و كار او چنان شد و آن لشكرها همچون گله گوسپندى كه شبان خود را از دست داده باشند پراكنده شدند .

( 100 )

از سخنان آن حضرت ( ع )

( در اين خطبه كه مشتمل بر پيشگويى هايى در مورد خونريزى ها و فتنه هاست و با اين عبارت ( الحمدلله الاول قبل كل اول ) ( سپاس خداوندى را كه نخست پيش از همه نخست پيش از همه نخستهاست ) شروع مى شود ، پس از توضيحات عبارت كه بر مبناى كلام معتزله است . ضمن شرح جمله ( گويى به گمراهى مى نگرم كه در شام برداشته و رايات خود را در نواحى كوفه به جنبش در آورده است ) چنين گفته است :

اين سخن كنايه از عبدالملك بن مروان است و صفات و نشانه هايى كه على عليه السلام بيان فرموده است در او بيش از ديگران بوده است . او هنگامى مدعى خلافت براى خود شد كه در شام قيام كرد و همين معنى بانگ برداشتن اوست و رايات خود را در اطراف كوفه به جنبش در آورد كه يك بار شخصا به

عراق آمد و مصعب را كشت و سپس اميرانى چون برادر خود ، بشر بن مروان را به حكومت كوفه گماشت و سرانجام حكومت كوفه ار به حجاج بن يوسف ثقفى سپرد كه در آن هنگام شدت حكومت عبدالملك و پايكوبى او بود و كار به راستى دشوار شد و فتنه هاى در جنگ هاى با خوراج و عبدالرحمن بن اشعث بروز كرد . چون روزگار عبدالملك به سر آمد ، نابود شد ولى رايات فتنه هاى پيچيده و دشوار همچنان پا بر جاى بود نظير جنگهاى فرزندان عبدالملك با خاندان مهلب و جنگ هاى آنان با زيد بن على بن حسين عليه السلام و ديگر فتنه هايى كه در كوفه به روزگار حكومت يوسف بن عمر و و خالد قسرى و عمر بن هيبرة و اميران ديگر پديد آمد و چه ظلم و درماندگى و كشته شدن ها و غارت اموال ها كه صورت گرفت .

گفته شده است : اين سخن اميرالمؤ منين عليه السلام كنايه از معاويه و فتنه هايى است كه به روزگار او پديد آمد و فتنه هايى كه پس از او به دست يزيد و عبيدالله بن زياد صورت گرفت و واقعه شهادت امام حسين عليه السلام پيش آمد ، ولى همان سخن اول صحيح تر است ، زيرا معاويه به روزگار اميرالمؤ منين عليه السلام در شام بانگ برداشته بود و مردم را به حكومت خود فرا خوانده بود و حال آنكه سياق سخن دلالت بر آن دارد كه كسى در آينده بانگ بر خواهد داشت و مگر نمى بينى كه مى فرمايد : ( گويى به گمراهى مى

نگرم كه در شام بانگ برداشته است . )

( سپس ضمن خطبه از ظهور دولت ديگرى وعده مى دهد كه كنايه از دولت بنى عباس و پيروزى آنان بر بنى اميه است و اينكه بسيارى از اميران اموى در جنگ كشته خواهند شد و اسيران آنها هم اعدام خواهد شد و اين حال به روزگار عبدالله بن على و ابوالعباس سفاح صورت گرفت . )

( 104 )

از سخنان آن حضرت ( ع )

( در اين خطبه كه با عبارت ( حتى بعث الله محمدا صلى على و آله شهيدا و بشيرا و نذيرا ) ( تا آنكه خداوند محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث فرمود تا گواه و مژده دهنده و بيم دهنده باشد ) شروع مى شود پس از توضيح پاره يى از لغات و تعبيرات در مورد عبارات گله آميز على عليه السلام و سوگند خوردن او كه بنى اميه بزودى حكومت را در دست ديگران خواهند ديد ، ( 463 ) بحث مفصل تاريخى ايراد كرده است كه چنين است ) :

على عليه السلام شكوه و گله گزارى خود را تكرار كرده و فرموده است : آرى دستهاى شما در دنيا گشاده است و حال آنكه دستهاى كسانى كه سزاوار رياست و شايسته حكومت اند بسته است . شمشيرهاى شما بر افراد اهل بيت كه رهبران و سالارهاى واقعى هستند چيره و شمشيرهاى ايشان از شما بازداشته است . گويى على عليه السلام اشاره به چگونگى كشته شدن امام حسين عليه السلام و افراد خاندانش مى فرمايد آن چنان كه آن را مشاهده مى فرمايد و در آن مورد سخنرانى مى كند و مبناى سخن او بر

آن انديشه است كه بر خاطرش خطور كرده است . سپس گفته است : همانا هر خون را خونخواهى است كه آن را مطالبه مى كند و خونخواه ما كسى جز خداى يگانه نيست كه از انجام هيچ خواسته ناتوان نباشد و هيچ گريزنده يى از او امكان گريز ندارد . و اينكه مى گويد : ( گويى خداوند در مورد حق خويش حكم مى كند ) يعنى خداوند در طلب خون ما كوتاهى نخواهد فرمود . همچون حاكمى كه در مورد خود حكم مى كند و خودش قاضى باشد كه در اين صورت در مورد استيفاى حقوق خود مبالغه و كوشش خواهد كرد .

سپس على عليه السلام سوگند خورده و بنى اميه را با تصريح به نام ايشان مرود خطاب قرار داده و متذكر شده است كه آنان در اندك زمانى دنيا را در دست و خانه ديگران خواهند ديد و دشمنان آنان بزودى پادشاهى را از دست ايشان بيرون خواهند كشيد و همان گونه كه على عليه السلام خبر داده بود صورت گرفت . حكومت ، نزديك نود سال در دست بنى اميه بود و سپس به خاندان هاشم برگشت و خداوند بدست دشمن ترين افراد نسبت به آنان از ايشان انتقام گرفت .

شكست وگريز مروان بن محمد در جنگ زاب و كشته شدنش پس از آن

عبدالله بن على بن عبدالله بن عباس با لشكرى براى رويارويى و جنگ با مروان بن محمد كه آخرين خليفگان اموى است حركت كرد و كنار رود ( زاب ) ( 464 ) در سرزمين موصل روياروى شدند . با آنكه مروان همراه لشكرهاى بسيارى و شمار فراوان بود شكست خورد و گريخت و عبدالله بن على بر لشكرگاه

او چيره شد و گروه بسيارى از ياران او را كشت . مروان گريز راه شام را پيش گرفت و عبدالله بن على او را تعقيب كرد . مروان به مصر رفت ، عبدالله هم با لشكريانش او را تعقيب كرد و در ( بوصير اشمونين ) كه ناحيه صعيد مصر است او و همه خواص و نزديكان او را كشت . عبدالله بن على كنار رود ( ابى فطرس ) ( 465 ) كه در نواحى فلسطين است حدود هشتاد مرد از بنى اميه را نخست مثله كرد و سپس پاره پاره ساخت و كشت و برادرش داود بن على هم در حجاز مانند او رفتار كرد و حدود همين شمار از ايشان را كشت و به انواع مختلف مثله كرد .

هنگامى كه مروان كشته شد دو پسرش عبدالله و عبيدالله كه هر دو ولى عهد او بودند همراهش بودند و هر دو با ويژگان خويش به ناحيه اسوان مصر گريختند و از آنجا به سرزمين نوبه ( سودان ) رفتند و در راه گرفتار سختى و زحمت بسيار شدند و عبدالله بن مروان همراه جماعتى كه با او بودند كشته شد و برخى از زحمت راه و تشنگى مردند . عبيدالله همراه تنى چند كه جان به در برده بودند به سرزمين ( بجة ) ( 466 ) رسيدند و از درياى سرخ گذشتند و خود را به ساحل جده رساندند . عبيدالله با افراد خاندان و وابستگان خود كه نجات يافته بودند پوشيده از شهرى به شهرى مى رفتند و خوشحال بودند كه پس از پادشاهى بتوانند به صورت رعيت زندگى كنند

. سرانجام عبيدالله به روزگار سفاح دستگير و زندانى شد . او بقيه مدت خلافت سفاح و روزگار حكومت منصور و مهدى و هادى و بخشى از حكومت رشيد را در زندان گذراند . رشيد او را كه پيرمردى كور شده بود از زندان بيرون آورد و از خودش درباره او پرسيد . گفت : اى اميرالمؤ منين ! در حالى كه نوجوانى بينا بودم زندانى شدم و اينك به صورت پيرمردى كور از زندان بيرون آورده شد . گفته شده است : او به روزگار رشيد در گذشته است و گفته شده است تا هنگام امين زنده بوده است .

به روايتى در جنگ زاب ، ابراهيم بن وليد بن عبدالملك كه از خلافت خلع شده بود و پس از مرگ برادرش يزيد بن وليد بن عبدالملك به نام او خطبه خلافت خوانده شده بود همراه مروان بود و كشته شد و به روايتى ديگر ، مروان حمار ، ابراهيم را پيش از آن كشته است .

مروان همينكه در جنگ زاب شكست خورد به طرف موصل رفت ولى مردم موصل از ورود او به شهر جلوگيرى كردند . او ناچار به ( حران ) رفت كه خانه و جايگاهش آنجا بود . مردم حران در آن هنگام كه لعن بر اميرالمؤ منين على عليه السلام از منابر و نمازها برداشته شده بود اين كار را نپذيرفتند و گفتند : نماز بدون لعن ابوتراب نيست !

عبدالله بن على با لشكريان خود مروان را تعقيب كرد و همينكه مشرف بر حران شد مروان از مقابل او گريخت و از رود فرات گذشت . عبدالله بن على در

حران فرود آمد قصر مروان را كه براى ساختن آن ده ميليون درهم هزينه كرده بود و گنجينه ها و اموالش در آن قرار داشت ويران كرد . مروان همراه افراد خاندان خود و بنى اميه و ويژگان خويش كنار رود ابى فطرس فرود آمد و عبدالله بن على هم حركت كرد و كنار دمشق فرود آمد و آن را محاصره كرد . از سوى مروان ، وليد بن معاوية بن عبدالملك بن مروان همراه پنجاه هزار جنگجو به حكومت دمشق گماشته شده بود ، و خداوند متعال ميان آنان در مورد اينكه نزارى ها بريمانى ها يا يمانى ها بر نزارى ها برترى دارند تعصبى پديد آورد و به جان هم افتادند و وليد بن معاويه كشته شد . گفته اند او ضمن جنگ با عبدالله بن على كشته شده است . عبدالله دمشق را تصرف كرد و يزيد بن معاوية بن مروان و عبدالجبار بن يزيد بن عبدالملك را گرفت و آن دو را به صورت اسير پيش ابوالعباس سفاح فرستاد و او آن دو را كشت و پيكرشان را در حيرة بردار كشيد . عبدالله بن على هم در دمشق گروهى بسيار از ياران مروان و وابستگان و پيروان بنى اميه را كشت ، و سپس كنار رود ابى فطرس آمد و هشتاد و چند مرد از بنى اميه را آنجا كشت و اين موضوع در ذى قعده سال يكصد و سى و دو هجرى بود .

شعر عبدالله بن عمر عبلى در مرثيه قوم خود

ابوعبدى بن عمر عبلى كه از طرفداران بنى اميه است درباره كشته شدگان قوم خود كنار رود ابى فطرس و جنگ زاب چنين سروده است

:

( امامه ( 467 ) همينكه ديد از خوابگاه نرم سر بر تافته ام و بر بستر خويش ، در آن هنگام كه چشمان خواب آلوده خفته است ، آرام ندارد و كم مى خوابم گفت : پدر جان چه شده است ؟ گفتم : اندوه پدرت را فرو گرفته است و تو اندوهگين مباش ....)

سرپيچى و امان نپذيرفتن پسر مسلمة بن عبدالملك

ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى روايت مى كند ( 468 ) كه عبدالله بن على در جنگ به جوانمردى نگريست كه در او نشانه شرف آشكار بود و در حالى كه تن به مرگ داده بود جنگ مى كرد ، يا آنكه به تنهايى و خارج از صف نبرد مى كرد . عبداالله بن على او را ندا داد و گفت : اى جوانمرد ، براى تو امان و زينهارى است اگر چه مروان بن محمد باشى . اگر مروان نباشم از او كمتر هم نيستم . گفت : و براى تو امان است هر كه باشى ! آن جوانمرد لحظه يى سكوت كرد و سر به زير افكند و سپس اين دو بيت را خواند :

( همانا زبونى همراه با خوارى و ناخوش داشتن مرگ را خوراكى دردانگيز مى بينم و اگر چاره جز يكى از آن دو نباشد چه بهتر كه راه مرگ را پسنديده بپيمايم . )

و سپس چندان جنگ كرد كه كشته شد و چون نگريستند معلوم شد پسر مسلمة بن عبدالملك است .

نمونه يى از اشعارى كه در تحريض بر كشتن بنى اميه سروده شده است

همچنين ابوالفرج اصفهانى ، از محمد بن خلف بن وكيع نقل مى كند ( 469 ) كه مى گفته است : سديف ، وابسته خاندان ابولهب ، در حيره پيش ابوالعباس سفاح آمد . سفاح بر تخت خود نشسته بود و بنى هاشم اطراف او بر چهارپايه ها ƘԘӘʙǠبودند و بنى اميه هم پايين تر بر تشكهايى كه براى ايشان گسترده بودند جاى داشتند . بنى اميه هم به روزگار حكومت خويش روى آنها مى نشستند و چنين بود كه خليفه امويان بر تخت مى نشست و

بنى هاشم بر چهار پايه ها مى نشستند . در اين هنگام پرده دار وارد شد و گفت : اى اميرالمومنين ! مردى حجازى و سيه پوست سوار بر اسبى گزينه ايستاده و بر چهره خود روبند زده است ، اجازه ورود مى خواهد و نام خود را نمى گويد و سوگند مى خورد تا اميرالمومنين را نبيند روى بند از چهره خويش بر نمى دارد ابوالعباس سفاح گفت : او وابسته ما سديف است ( 470 ) او را وارد كن . او وارد شد و چون ديد ابوالعباس نشسته و بنى اميه هم گرد او نشسته اند روبند را از چهره خود گشود و اين ابيات را خواند . ( پادشاهى ، با خردمندان بيمانند بنى عباس بنيانش پديدار شد ، با آنان كه از ديرباز سران قوم و درياى خروشان و سالارها بودند . اى پيشواى پاكان از هر نكوهش و اى سالار همه سالارها ! نو مهدى خاندان هاشم و جوانمرد ايشانى ، چه بسيار مردمى كه پس از مرد ديگر به تو اميد بسته اند ...

اينك كشتارگاه حسين عليه السلام وزيد و آن را كه كنار مهراس كشته شد و آنرا كه در حران كشته شد و در غربت و فراموشى به خاك سپرده شد به يادآورد . همانا كه من و ديگران را بسيار ناخوش آمده است ديدن بنى اميه و نزديك بودن آنان به تو ، آن هم روى تشكها و چهارپايه ها ...)

گويد : رنگ چهره ابوالعباس دگرگون شد و او را لرزه بر اندام افتاد يكى از پسران سليمان بن عبدالملك به ديگرى كه كنار او

نشسته بود گفت : به خدا سوگند كه اين پرده ما را به كشتن داد . در اين هنگام ابوالعباس سفاح به آنان نگريست و گفت : اى زنازادگان ! نبايد هرگز ببينم كسانى از خاندان مرا كه شما كشتيد از ميان رفته باشند و شما زنده باشيد و در دنيا از خوشيها بهره مند گرديد . ناگاه گفت : فروگيريدشان ! و خراسانيان با كافر كوبهاى ( 471 ) خود به جان آنان افتادند و نابود شدند ، جز عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز؟ او به داود بن على پناه برد و به او گفت : پدر من مانند پدران ايشان نبود و خود مى دانى كه نسبت به شما چه نيكى كرد ، داود او را پناه داد و از سفاح خواست وى را ببخشد و به سفاح گفت : تو خود مى دانى كه پدرش با ما چگونه رفتار كرد ، سفاح او را به داود بخشيد و گفت : چهره خود را به من نشان ندهد در عين حال بايد جايى باشد كه از او در امان باشيم . سفاح به كارگزاران خود در همه جا نوشت كه بنى اميه را بكشند اما ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل خود ( 472 ) اين شعر را به گونه ديگرى نقل كرده و آن را به سديف نسبت نداده كه به شبل ، وابسته بنى هاشم ، نسبت داده است . او مى گويد : شبل بن عبدالله وابسته بنى هاشم نزد عبدالله بن على رفت و او هشتاد تن از بنى اميه را بر سفره خوراك نشانده بود و او اشعار زير

را خواند :

( پادشاهى با خردمندان بى مانند بنى عباس پايه هايش استوار شد . آنان خون بنى هاشم را پس از كژى زمان و نااميدى طلب كردند و انتقام گرفتند ، اينك هيچ لغزش افراد خاندان عبدشمس را مبخش و همه ريشه و اساس آن را قطع كن .. ) ( 473 ) عبدالله بن على فرمان داد همه آنان را با كوبيدن گرز و عمود كشتند و روى پيكر آنان فرش گستردند و بر آن فرش نشست و خوراك خواست . در همان حال ناله هاى برخى از ايشان از زير فرش شنوده مى شد و همگان مردند . عبدالله به شبل گفت : اگر نه اين است كه شعر خود را با طلب مال آميخته اى تمام اموال آنان را به تو مى بخشم و ترا سالار همه بردگان و وابستگان بنى هاشم قرار مى دادم .

ابوالعباس مبرد مى گويد : سديف در اين جريان حضور نداشت و او را مقامى ديگر است و چنين بود كه او نزد ابوالعباس سفاح وارد شد و سليمان بن هشام بن عبدالملك هم پيش سفاح بود . سفاح دست خود را به سديف داد . تا ببوسد . سپس او را نزديك خود جاى داد . سديف روى به سفاح كرد و گفت :

( آنچه از مردان مى بينى فريبت مدهد ، كه زير دنده ها دردى بى درمان نهفته است . تازيانه را كنار بگذار و شمشير در ايشان بنه تا بر پشت زمين هيچ اموى را نبينى )

سليمان به سديف گفت : اى شيخ ، مرا با تو چه كار كه مرا به

كشتن دادى ؟ خدايت بكشد ! سفاح برخاست به اندرون رفت و در همين هنگام دستار بر گردان سليمان افكندند و او را كشتند . سليمان بن يزيد بن عبدالملك بن مروان در بلقاء كشته شد و سرش را پيش عبدالله بن على بردند .

اخبار پراكنده درباره چگونگى انتقال پادشاهى از بنى اميه به بنى عباس

قسمت اول

مولف كتاب مروج الذهب مى گويد : عبدالله بن على برادر خود صالح بن على را همراه عامر بن اسماعيل كه يكى از شيعيان خراسانى است در تعقيب مروان به مصر گسيل داشت . آنان در بوصير به مروان رسيدند ، او و همه همراهان او را كه از خويشاوندان و ويژگانش بودند كشتند و به كنسيه يى كه زنان و دختران مروان در آن بودند حمله كردند . در اين حال خادمى را ديدند كه شمشير كشيده در دست دارد و مى خواهد در وارد شدن به كنيسه از آنان پيشى بگيرد ، او را گرفتند و از قصدش پرسيدند . گفت : اميرالمومنين مروان به من فرمان داد اگر كشته شد همه دختران و زنان را پيش از آنكه شما به آنان دست يابيد بكشم . آنان خواستند او را بكشند گفت : مرا مكشيد كه اگر مرا بكشيد ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله را از دست خواهيد داد . گفتند : چه ميراثى ؟ او آنان را از دهكده بيرون آورد و كنار تپه هاى ريگ و شن برد و گفت : اينجار را حفر كنيد و چون به برده و چوبدستى و پياله خضاب دست يافتند كه مروان براى آنكه به دست بنى هاشم نيفتد آنجا زير خاك پنهان كرده بود . عامر بن

اسماعيل آنها را نزد صالح بن على فرستاد و او پيش برادرش عبدالله گسيل داشت و عبدالله نيز براى ابوالعباس سفاح فرستاد و از آن پس در اختيار خليفگان عباسى قرار گرفت .

و چون دختران و زنان و افراد حرم مروان را نزد صالح بن على آوردند دختر بزرگ مروان سخن گفت و چنين اظهار داشت : اى عموى اميرالمؤ منين ، خداوند آنچه را كه دوست مى دارى كه محفوظ بماند برايت محفوظ نگهدارد و در همه امور تو را سعادتمند و كامياب بدارد و نعمتهاى ويژه خود را بر تو ارزانى فرمايد و در اين جهان و آن جهان ترا مشمول عافيت بدارد ! ما چون دختران خود و تو و دختران برادر و پسر عموى تو هستيم ، بايد دادگرى شما همان اندازه ما را شامل شود كه ستم شما . گفت : اگر چنين باشد نبايد هيچ كس از شما را زنده باقى بداريم ، زيرا شما ابراهيم امام و زيد بن على و يحيى بن زيد و مسلم بن عقيل را كشتيد و از همه مهمتر اينكه بهترين مردم زمين يعنى حسين عليه السلام و برادران و پسران و افراد خاندانش را كشتيد و زنان ايشان را به اسيرى برديد ، همان گونه كه زن و فرزند روميان را مى برند و آنانرا بر شتران برهنه به شام برديد . گفت : اى عموى اميرالمؤ منين ، با وجود اين بايد عفو شما ما را فرا گيرد . صالح گفت :

در اين صورت بسيار خوب اگر هم دوست داشته باشى ترا به همسرى پسرم فضل در مى آورم . گفت

: اى عموى اميرالمومنين اين چه هنگام براى عروسى است ! ما را به حران برسان و او آنان را به حران فرستاد . ( 474 )

عبدالرحمان بن حبيب بن مسلمه فهرى كارگزار مروان بر افريقا بود و چون اين حادثه پيش آمد عبدالله و عاص پسران وليد بن يزيد بن عبدالملك پيش او گريختند و به او پناه بردند او از آن دو بر خويشتن ترسيد و چون گرايش مردم را به آن دو بديد هر دو را كشت . عبدالرحمان بن معاوية بن هشام بن عبدالملك هم مى خواست پيش او برود و به او پناهنده شود ولى همينكه از آنچه بر پسران وليد آمده بود آگاه شد از او ترسيد ، راه ميان افريقا و اندلس را ميان بر كرد . بر كشتى سوار شد و از راه دريا خود را به اندلس رساند و اميران مروانى اندلس كه بعدها بر آن حكومت كردند از اعقاب اويند .

حكومت و دولت امويان اندلس هم به دست بنى هاشم منقرض شد . يعنى به دست بنى حمود كه از اعقاب امام حسن عليه السلام و از فرزندزادگان ادريس بن حسن ( 475 ) بودند .

هنگامى كه عامر بن اسماعيل مروان را در بصره كشت و بر لشكرگاه او چيره شد وارد كنسيه يى كه مروان در آن مى زيست و بر بستر او نشست از خوراكى كه براى مروان فراهم ساخته بودند خورد . دختر بزرگ مروان كه به كنيه خود يعنى ام مروان - معروف بود به او گفت : اى عامر ! روزگار كه مروان را از زير تخت و سرير فرود

آورد و ترا بر آن نشاند تا در شامگاه مرگش از خوارك او بخورى و حكومت او را در دست بگيرى و بر دارايى و اهل و حرم او حاكم باشى مى تواند اين وضع را تغيير دهد . چون اين موضوع را به ابوالعباس سفاح گزارش دادند كار عامر بن اسماعيل را زشت و ناپسند شمرد و براى او چنين نوشت : مگر اين مقدار ادب خداوندى در تو نبود كه ترا از اينكه در آن ساعت بر بستر مروان بنشينى و از خوراك او بخورى باز دارد؟ به خدا سوگند ، همين است كه اميرالمومنين ( يعنى خود سفاح ) كار ترا حمل بر اعتقاد تو بر آن كار و شهوت خوراك خوردن نمى كند و گرنه از خشم و سياست او آن قدر به تو مى رسيد كه ترا از امثال آن كار باز دارد و براى غير تو مايه عبرت و پند باشد . اينك جون نامه اميرالمؤ منين به تو رسيد با پرداخت صدقه يى به خداوند تقرب بجوى تا به آن وسيله خشم خداوند را خاموش كنى و نمازى بگزار و در آن فروتنى خويش را و فرمانبرى خود را به پيشگاه خداوند عرضه دار و سه روز روزه بگير و از هر چيز كه خداوند به خشم و غضب مى آورد توبه كن و به همه ياران خودت هم فرمان بده مانند خودت روزه بگيرند و چون سر مروان را پيش ابوالعباس سفاح آوردند سجده يى طولانى كرد و سر از خاك برداشت و گفت : سپاس خداوندى را كه خون ما را بر عهده تو و خويشاوندانت

باقى نگذاشت ، سپاس خداوند را كه ما را بر تو پيروز و چيره داشت . اينك ديگر اهميت نمى دهم كه مرگ من فرا رسد و چه هنگام مرا فروگيرد كه من در قبال خون حسن عليه السلام هزار تن از بنى اميه را كشتم و پيكر هشام را سوزاندم و در قبال سوزاندن پيكر پسر عمويم زيد بن على و پس اين بيت را خواند :

( بر فرض كه خون مرا بياشامند ، آشامنده آن سيراب نمى شود و خونهاى تمام ايشان هم مرا سيراب نمى كند . )

آن گاه روى خود را به قبله برگرداند و دوباره سجده كرد و چون سربرداشت نشست و به اين ابيات تمثل جست :

( قوم ما از اينكه به ما انصاف دهند خوددارى كردند ولى شمشيرهاى برنده خون چكان كه در دستهاى ما بود انصاف داد . چون آن شمشيرها بر فرق سر مردان در مى آميخت آن را همچون تخم شتر مرغ كه بر خاك افشان شود رها مى كردم. ) ( 476 ) سپس گفت : مروان در قبال خون برادرم ابراهيم و ديگر بنى اميه را در قبال خون حسين و كسانى كه با او و پس از او از پسر عموهاى ما ، ابوطالب ، كشته شده اند كشتيم .

همچنين مسعودى در كتاب مروج الذهب از هيثم بن عدى نقل مى كند كه مى گفته است : عمرو بن هانى طائى براى من نقل كرد و گفت : به روزگار خلافت ابوالعباس سفاح ، همراه عبدالله بن على براى شكافتن گوهاى بنى اميه حركت كرديم . چون به گور هشام بن عبدالملك

رسيديم او را از گورش بيرون كشيديم ، بدنش سالم مانده بود و فقط نوك بينى او از ميان رفته بود . عبدلله بن على نخست بر پيكر هشام بن عبدالملك هشتاد تازيانه زد و سپس او را آتش زد . پيكر سليمان بن عبدالملك را از سرزمين ( دابق ) ( 477 ) بيرون كشيديم چيزى از او جز استخوانهاى دنده و ستون فقرات و سرش نيافتيم آنرا هم آتش زديم و نسبت به پيكرهاى ديگر افراد بنى اميه هم همينگونه رفتار كردم و گورهاى آنان همگى در قنسرين بود سپس به دمشق رفتيم و گور وليد بن عبدالملك را شكافتيم كه در آن هيچ چيز نيافتيم ، و گور عبدالملك را شكافتيم فقط مقدارى از بن موهاى سرش را يافتيم . سپس گور يزيد بن معاويه را شكافتيم از او فقط يك استخوان پيدا كرديم و از زير گلو تا پاشنه پايش فقط يك خط سياه كه گويى با زغال و خاكستر در تمام لحدش كشيده بودند باقى بود . و گورهاى بنى اميه را در همه شهرها جستجو كرديم و شكافتيم و آنچه در آن يافتيم آتش زديم .

مى گويم : اين خبر را در سال ششصد و پنج در حضور ابوجعفر يحيى بن ابوزيد علوى نقيب خواندم و گفتم : آتش زدن پيكر هشام در قبال آتش زدن پيكر زيد بن على مفهوم است ولى به چه سبب جسد هشام را هشتاد تازيانه زدند؟ خدايش رحمت كناد ! گفت : چنين مى پندارم كه عبدالله بن على بر هشام حد تهمت زدن زده است و نقل شده است كه هشام به

زيد دشنام داده و او را زنازاده گفته است و اين به هنگامى بوده است كه هشام به برادر زيد يعنى محمد باقر عليه السلام دشنام داده است . زيد هم متقابلا به هشام دشنام داده و گفته است پيامبر صلى الله عليه و آله او را باقر نام گذارى فرموده و تو او را بقره مى نامى ؟ اختلاف تو با پيامبر بسيار است ، و همينگونه كه در اين جهان با او اختلاف دارى در آن جهان هم با او اختلاف خواهى داشت و رسول خدا وارد بهشت خواهد شد و تو به دوزخ خواهى رفت ، و اين استنباطى لطيف است .

مروان هنگامى كه يقين به زوال پادشاهى خود كرد به دبير خويش عبدالحميد يحيى گفت : اينك من نيازمند آن شده ام كه و به دشمن بپيوندى و تظاهر به پيمان شكنى و مكر با من كنى زيرا شيفتگى آنان به بلاغت تو و نياز آنان به دبيرى و قدرت نگارش تو آنان را وادار مى كند تا ترا برگزينند و به خود نزديك سازند و تو بكوش تا در دوره زندگى ام سود بخش باشى در غير اين صورت مى توانى پس از مرگم زنان و حرم مرا حفظ كنى . عبدالحميد گفت : اين اشارتى كه كردى براى من در عين آنكه سودبخش است ولى زشت ترين كارهاست و من به چيزى جز پايدارى و صبر با تو نمى انديشم ، تا خداوند پيروزى نصيب تو فرمايد يا من در برابرت كشته شوم و سپس اين بيت را خواند :

( در نهان وفادار باشم و به ظاهر غدر و

مكر سازم ! چه عذرى مى تواند در قبال مردم وجود داشته باشد؟ )

عبدالحميد بر حال خود باقى ماند و به بنى هاشم نپيوست تا آنكه مروان كشته شد و سپس عبدالحميد را

اعدام كردند . ( 478 )

اسماعيل بن عبدالله قسرى مى گويد : هنگامى كه مروان در هزيمت و گريز خود به حران رسيده بود مرا احضار كرد و به من گفت : اى ابوهاشم ! - پيش از آن مرا با كنيه مورد خطاب قرار نمى داد - مى بينى كار به كجا كشيده است و تو مرد مورد اعتمادى و ( نوشدارو پس از سهراب معنى ندارد ) راى تو چيست ؟ گفتم : اى اميرالمومنين تو چه تصميمى گرفته اى ؟ گفت : تصميم دارم با وابستگان و پيروى خويش كوچ كنم و خود را به ( درب ) ( 479 ) برسانم و سپس آهنگ يكى از شهرهاى روم كنم و آنجا فرود آيم و با پادشاه روم مكاتبه كنم و از او براى خود امان بگيرم و اين كار را گروهى از پادشاهان ايران هم انجام داده اند و در اين كار بر پادشاهان ننگ و عارى نخواهد بود ، تا آنكه ياران گريزان و كسانى كه در حال ترس هستند و آنان كه طمع خواهند بست ، همواره به من ملحق شوند و شمار همراهانم بيشتر شود و بر همان حال بمانم تا خداوند گره از كارم بگشايد و مرا بر دشمن پيروز فرمايد . من ديدم آنچه او تصميم گرفته است درست است ولى هنگامى كه به كارهاى او براى قبيله نزار و تعصب او بر كوبيدن

قحطان انديشيدم نسبت به او غش ورزيدم و گفتم : اى اميرالمومنين ، تو را از اين راى در پناه خدا قرار مى دهم ، مبادا كه اهل شرك را در مورد دختران و حرم خود حكم قرار دهى كه ايشان رومى هستند و روميان را وفايى نيست و نمى دانيم روزگار چه پيش مى آورد . اگر براى تو حادثه يى در سرزمين مسيحيان نابود خواهند شد . بلكه از رودخانه فرات بگذر و لشكرهاى شما را يكى يكى فرا خوان كه تو با شمار و ساز و برگى ، وانگهى در هر لشكر ترا ياران پسنديده هستند ، تا خود را به سرزمين مصر برسانى كه از لحاظ اموال و سپاهيان پياده و سواره آكنده ترين سرزمين خدا است ، در آن صورت شام پيش روى تو و افريقا پشت سرت قرار دارد اگر آنچه دوست مى دارى ببينى به شام برمى گردى و در غير آن صورت به افريقا مى روى . مروان گفت : راست گفتى و من از خداوند طلب خير مى كنم . مروان از رودخانه فرات گذشت و حال آنكه به خدا سوگند از تمام قبيله قيس فقط دو تن با او بودند : يكى ابن حديد سلمى - كه برادر شيرى مروان بن محمد بود - و ديگرى كوثر بن اسود غنوى و ديگر افراد قبيله نزار هم با همه تعصبى كه مروان در مورد ايشان داشت نسبت به او غدر و مكر ورزيدند و همين كه مروان از سرزمينهاى قنسرين و خناصره عبور كرد آنان به ساقه لشكر مروان حمله بردند و مردم حمص هم بر

او شورش كرد سپس به اردن آمد آنجا هاشم بن عمرو تميمى بر او شوريد و چون از فلسطين عبور كرد مردم دمشق بر او شورش كردند و مروان دانست كه اسماعيل بن عبدالله در راى خود با او غش ورزيده و براى او خيرخواهى نكرده است و خودش هم در مشورت با او اشتباه كرده است كه نبايد با مردى از قبيله قحطان كه نسبت به او خونخواه و دشمن است مشورت مى كرد و دانست راى درست همان راى نخست بوده كه خود را به ناجيه برساند سپس در يكى از شهرهاى روم فرود آيد . و با پادشاه روم مكاتبه كند . و قضاى خداوند انجام پذير است .

و چون مروان در ناحيه زاب لشكرگاه ساخت از ميان سپاهيان خود از مردم شام و جاهاى ديگر صد هزار برگزيد كه بر صد هزار اسب ورزيده سوار بودند و بر ايشان نگريست و گفت : ساز و برگ و نيروى مرتب و فراهمى است ولى هنگامى كه مدت سر آمده باشد ساز و برگ و شمار را سودى نيست ( 480 ) .

قسمت دوم

در جنگ زاب همينكه عبدالله بن على با لشكر خود پديدار شد - همگن سيه جامه بودند - پيشاپيش آنان رايات بزرگ سياه بر دوش مردانى قرار داشت كه سوار بر شتران بزرگ بودند . به جاى نى ها چوب رايت را از تنه بلند درختان بيد و درختان خاردار ساخته بودند . مروان به كسانى ؟ نزديك او بودند گفت : مى بينيد چوبه نيزه هاى آنان به كلفتى و سختى تنه درخت خرماست و مى بينيد كه علمها

و رايات ايشان بالاى اين شتران همچون قطعه هاى ابر سياه است ؟ همانگونه ؟ او با تعجب به آنها مى نگريست قطعه بزرگى از چوبهاى سياه خاردار به حركت درآمد و در اول لشكر عبدالله بن على افتاد و سياهى آن به سياهى پرچمها پيوست و مروان همچون مى نگريست و متعجب بود و با شگفتى گفت : مى بينيد سياهى به سياهى پيوست و تمام صحنه را پوشاند و همچون ابرهاى سياه فشرده شد . سپس به مرديم كه كنارش ايستاده بود رو كرد و گفت : آيا سالارشان را به من معرفى مى كنى ؟ گفت : آرى سالارشان عبدالله بن على بن عبدالله بن عباس

بن عبدالمطلب است . گفت : اى واى بر تو ! يعنى او از اعقاب عباس است ؟ گفت : آرى : به خدا سوگند ، دوست داشتم كه اى كاش على بن ابيطالب عوض اين فرمانده ، فرماندهى لشكر را بر عهده داشت . گفت : اميرالمؤ منين ! آيا اين چنين مى گويى و حال آنكه شهرت شجاعت على تمام دنيا را آكنده است . گفت : واى بر تو ! آرى كه على با شجاعت خود دين داشت و دين غير از پادشاهى است ، على و فرزندانش را بهره يى نيست . مروان سپس پرسيد : او كداميك از اعقاب عباس است كه در حضور تو با عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر مخاصمه كرد . مروان گفت : شكل صورت او را بگو شايد به خاطر آورم . گفت : او همان مرد درشت اندام سراپا غرق در آهن است كه

چهره اش استخوانى و موهاى ريش او كم پشت است . او همان مرد سخنورى است كه چون آن روز گفتارش را شنيدى ، گفتى : خداوند به هر كس بخواهد بيان ارزانى مى داد . مروان گفت : عجب ! اين همان شخص است ؟ گفت : آرى . مروان گفت : انالله و انااليه راجعون . و سپس به آن شخص گفت : آيا مى دانى چرا من حكومت را پس از خودم براى پسرم عبدالله قرار دادم و حال آنكه پسرم محمد از او بزرگتر است ؟ گفت : نه . مروان گفت : از اين جهت بود كه نياكان ما به ما خبر داده اند كه حكومت پس از من به مردى كه نامش عبدالله است مى رسد و من او را به حكومت پس از خود گماشتم .

مروان پس از اين گفتگو كه با دوست خود انجام داد نهانى به عبدالله بن على پيام فرستاد كه : اى پسر عمو ، اين حكومت به تو مى رسد ، از خدا بترس و حرمت مرا در مورد زنان و حريم من محفوظ بدار . عبدالله به او پيام داد كه در مورد خون تو حق با ماست و البته در مورد حريم تو حفظ حق بر عهده ماست .

مى گويم : مروان چنين پنداشته بود كه خلافت پس از او به عبدالله بن على خواهد رسيد از اين جهت كه نامش عبدالله است ولى نمى دانست كه خلافت براى مرد ديگرى است كه نام او هم عبدالله است يعنى ابوالعباس سفاح .

علاء بن رافع ، توه ذوالكلاع حميرى ، نديم سليمان

بن هشام بن عبدالملك بود و هيچ گاه از او جدا نمى شد . هنگامى كه سيه جامگان در خراسان پيروز شده و نزديك عراق رسيده بودند و شايعه پراكنى ميان مردم شدت پيدا كرده بود و دشمنان آنچه مى خواستند در مورد بنى اميه و دوستان ايشان مى گفتند ، علاء همچنان با سليمان بود .

علاء مى گويد : در واپسين روزهاى خلافت يزيد ناقص ، سليمان مقابل كاخ پدرش به ميگسارى نشست ، حكم وادى ( 481 ) نيز پيش او بود و اين شعر عرجى ( 482 ) را براى او مى خواند :

( مجبوبه و باروبنه اش دوشينه و آغاز شب كوچ كردند . آرى اشك تو بايد همواره فرو ريزد ، آزرم را نگهدار كه به هاى هاى گريستى . اگر هاى هاى گريستن براى گريه كننده سودى داشته باشد ، خوشا آن كاروان و باروبنه ها و خوشا دلارامى كه آنجاست و خوشا مانندهاى او )

حكم بسيار نيك و خواند و سليمان با رطل نوشيد و ما هم او را همراهى كرديم ، سرانجام دستهاى خود را زير نهاديم و خفتيم و من به خود نيامدم تا آنكه سليمان مرا تكان داد . شتابان برخاستم و گفتم : امير را چه مى شود؟ گفت : آرام و بر جاى باش . خواب ديدم گويى در مسجد دمشقم ، مردى كه در دست خود خنجرى ( 483 ) و بر سر تاجى داشت و من درخشش گوهرهاى تاج او را مى ديدم ظاهر شد و با صداى بلند اين شعر را مى خواند :

( اى بنى اميه ! پراكندگى و

از ميان رفتن پادشاهى شما نزديك شده است و ديگر باز نمى گردد ...)

گفتم : امير را در پناه خدا قرار مى دهم . اين از وسوسه هاى شيطانى و خوابهاى پريشان است و از چيزهايى است كه فكر و انديشه به سبب شنيدن اين شايعات فراهم مى آورد . گفت : كار همان گونه است كه به تو گفتم . ساعتى خاموش ماند و گفت : اى حميرى ، چه چيزهاى دورى را كه زمان بزودى مى آورد

علاء مى گويد : به خدا سوگند ، از آن پس ديگر بر باده گسارى نتوانستم بنشينيم ( 484 ) .

اندكى پس از زوال پادشاهى بنى اميه از يكى از پيرمردان ايشان پرسيده شد ، سبب زوال پادشاهى شما چه بود ! ؟ گفت : كارگزاران ما بر رعيت ستم كردند و آنان آرزوى آسوده شدن از ما را داشتند . بر خراجگزاران خراجهاى سنگين بار شد ، از سرزمينهاى ما كوچ كردن و زمينهاى آباد ما تباه و خزانه اى ما تهى گرديد . بر وزيران خود اعتماد كرديم ، آسايش خود را بر مصالح ما ترجيح دادند و بدون اطلاع ( 485 ) و علم ما هر كارى ؟ خواستند انجام دادند . پرداخت مقررى لشكريان ما به تاخير افتاد ، و فرمانبردارى آنان از ما زايل شد ، دشمنان ما آنان را فرا خواندند و ايشان آنان را يارى دادند . دشمنان به جنگ ما آمدند و ما به سبب كمى ياران خود از آنان ناتوان مانديم ، و پوشيده نگهداشتن اخبار درست از ما ، مهمترين سبب پادشاهى ما بود .

سعيد بن عمر

بن هبيرة مخزومى يكى از وزيران و نديمان و افسانه سرايان مروان بود . چون كار ابوالعباس سفاح بالا گرفت به بنى هاشم پيوست او از طريق ام هانى ، دختر ابوطالب ، با آنان خويشاوند بود . ام هانى همسر هبيرة بن ابى وهب مخزومى بود و براى او جعده را آورد . سعيد از ويژگان و نزديكان سفاح شد . روزى ابوالعباس سفاح در حيره ( 486 ) دستور داد سر بريده مروان را بياورند . چون آوردند به حاضران گفت : كداميك از شما اين را مى شناسيد؟ سعيد گفت : من او را مى شناسم ، اين سر ابوعبدالملك مروان بن محمد بن مروان خليفه ديروز ماست ، خداى متعال رحمتش كناد ! سعيد مى گويد : شيعيان از هر سو به من مى نگريستند و چشم بر من دوختند . سفاح به من گفت : تولدش در چه سالى بوده است ؟ گفتم : به سال هفتاد و ششم متولد شده است . ابوالعباس سفاح در حالى كه رنگ چهره اش تغيير كرد برخاست و بر من خشمگين بود . مردم هم پراكنده شدند و در آن باره سخن گفتند : گفتم : آرى به خدا سوگندت لغزشى بود كه آن قوم هرگز نمى بخشيد و فراموش نخواهند كرد . به خانه خويش آمدم و آن روز تا شب وصيت كردم و سفارشهاى خود را مى گفتم . چون شب فرا رسيد غسل كردم و آماده نماز شد . ابوالعباس سفاح معمولا چون تصميم به احضار كسى و انجام سياست مى گرفت شبانه احضار مى كرد . آن شب را

تا صبح بيدار ماند . بامداد سوار شتر خود شدم و انديشيدم پيش چه كسى درباره كار خويش بروم ، هيچكس را شايسته تر از سليمان بن مجالد ، وابسته بنى زهرة ، نديدم كه در نظر ابوالعباس سفاح داراى منزلتى بزرگ و از شيعيان بنى عباس بود . پيش او رفتم و گفتم : آيا ديشب اميرالمؤ منين از من نام نبرد؟ گفت : چرا سخن از تو رفت و افزود او خواهر زاده ما و نسبت به سالار خود وفادار است و اگر ما هم نسبت به او نيكى كنيم براى ما سپاسگزارتر خواهد بود . من از سليمان از اين خبرى كه داد سپاسگزارى و براى او آرزوى خير كردم و برگشتم و هيچ گاه از ابوالعباس سفاح با وجود اين موضوع جز خير و نيكى نديدم .

موضوع اين مجلس را به عبدالله بن على و ابوجعفر منصور خبر داده بودند .

عبدالله بن على نامه يى به سفاح نوشته بود و او را بر من انگيخته و از اينكه از من دست برداشته است سرزنش كرده بود و گفته بود : نبايد چنين كار و گفتارى را تحمل كرد . ولى ابوجعفر منصور نامه يى به خليفه نوشته و ضمن آن عذر مرا موجه دانسته بود . روزگارى گذشت و ابوجعفر سفاح به من گفت : اى پسر هيبره بر جاى باش ! من نشستم ، پرده را برداشتند او به اندرون رفت و اندكى درنگ كرد و سپس برگشت و در حالى كه دو جامه زردوزى شده و منقش و ردا و جبه يى پوشيده بود - و به خدا سوگند

از آن بهتر نديده بودم - به من گفت : اى پسر هبيره ! موضوعى را براى تو مى گويم كه نبايد هرگز از زبانت براى هيچ كس بازگو شود . گفتم : باشد . گفت : مى دانى كه ما ولايت عهدى و حكومت را براى كسى كه مروان را بكشد قرار داده ايم ، و مى دانى كه عمويم عبدالله بن على او را با لشكر و يارانش و شركت خودش و تدبيرى كه انجام داد كشت . اينك من درباره ابوجعفر منصور سخت اندوهناكم و درباره فضيلت و علم و سن او و ايثارى كه كرده است مى انديشم ، اينك چگونه ولايت عهدى را از او بازستانم ؟ گفتم : خداوند كارهاى اميرالمومنين را قرين صلاح بدارد ! من براى و حديث و سخنى مى گويم تا از آن عبرت گيرى و با شنيدن آن از مشورت با من بى نياز گردى . گفت : بگو : گفتم : در سال خليج من همراه مسلمة بن عبدالملك در قسطنطنيه بودم . ناگاه نامه عمر بن عبدالعزيز رسيد كه خبر مرگ سليمان و انتقال خلافت را به خود نوشته بود . چون من نزد مسلمه وارد شدم نامه را پيش من انداخت . خواندم و انالله و انا اليه راجعون بر زبان آؤ رد . مسلمه شروع به گريستن كرد و مدتى دراز گريست . گفتم : خداوند كار امير را قرين صلاح و بقاى او را طولانى فرمايد ! گريه بر كار از دست شده نشان ناتوانى است ، مرگ هم آبشخورى است كه ناچار بايد از آن آشاميد . گفت

: اى واى بر تو ! من بر برادرانم نمى گريم . ابوالعباس سفاح گفت : كافى است كه دانستم و فهميد . سپس گفت : آى پسر هبيره ! برگشتم . گفت : ولى تو بدينگونه يكى از آن دو را پاداش دادى و انتقام خون خود را از ديگرى گرفتى . سعيد گفت : به خدا سوگند نفهميدم از كدام كار تعجب كنم از زيركى او يا از يادش .

قسمت سوم

در پايان روزگار بنى اميه ، عبدالله بن على با عبدلله بن حسن بن حسن در حال حركت بود و داود بن على نيز همراهشان بود . داود به عبدالله گفت : چرا به دو پسرت فرمان نمى دهى عبدالله بن حسن گفت : هنوز زمان آن دو فرا نرسيده است . عبدالله بن على برگشت و به آن دو نگريست و گفت : چنين مى بينم كه مى پندارى دو پسر تو قاتل مروان خواهند بود ! عبدالله بن حسن گفت : آرى همين گونه است . عبدالله بن على گفت : هيهات ! و سپس به اين بيت تمثل جست :

( بزودى كار اين جوانمرد لاغر اندامى كه تن به مرگ داده و از قبيله جزم است او تو كفايت خواهد كرد .)

به خدا سوگند ، من مروان را مى كشم و پادشاهى او را از او سلب مى كنم نه تو و دو پسرت ( 487 ) .

ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى روايت ديگرى درباره علت كشته شدن شمارى از بنى اميه به دست سفاح كه از او امان گرفته بودند ، آورده است . او مى گويد : زبير

بن بكار از عموى خود روايت مى كند كه سفاح روزى در حالى كه پيش او گروهى از بنى اميه ، كه آنان را بر جاى امان داده بود نشسته بود قصيده يى را كه در مدح او سروده بود خواند . سفاح به بعضى از ايشان روى كرد و گفت : اين قصيده كجا قابل مقايسه با قصائدى است كه شما را با آنها ستوده اند؟ آن شخص در پاسخ ابوالعباس سفاح گفت : هيهات ! به خدا سوگند ، هيچ كس درباره شما آن چنان كه ابن قيس الرقيات درباره ما گفته نسروده است

( هيچ چيز را بر بنى اميه ناپسند نمى شمردند جز آنكه آنان هنگام خشم هم بردبارى مى كنند ، همانا ايشان معدن پادشاهان اند و عرب فقط به آنان به صلاح مى رسد . ) .

سفاح به او گفت : فلان مادرت را گاز بگير ! گويا هنوز هم هواى خلافت در دل توست ، فروگيريدشان ! آنان را فرو گرفتند و كشتند .

ابوالفرج همچنين روايت مى كند هنگامى كه آنان را كشتند ابوالعباس دستور آوردن غذا داد و فرمان داد فرش بر روى اجساد آنان افكندند و بر آن نشست و در حالى كه آن زير آنان زير آن فرش جان كندند غذا خورد و چون از غذا فارغ شد گفت : هرگز به ياد ندارم كه غذايى خوشتر و گواراتر از اين خورده باشم . آن گاه گفت : پاهايشان را بگيريد و بكشيد و ميان راه دراندازيد تا مردم ايشان را هم همانگونه كه زنده شان را لعنت مى كردند لعنت كنند . گويد :

خودمان سگها را ديديم كه پاهاى آنان را به نيش گرفته بودند و به اين سو و آن سو مى كشيدند و در حالى كه شلوارهاى گرانبها بر پايشان بود تا سرانجام گنديده شدند . آن گاه خندقى كندند و آنان را در آن افكندند . ( 488 )

ابوالفرج مى گويد : عمر بن شبه مى گويد : محمد بن معن غفارى ، از معبد انبارى ، از پدرش نقل مى كند كه چون داود بن على از مكه آمد همه اعقاب امام حسن مجتبى عليه السلام همراهشش بودند از جمله عبدالله بن حسن بن حسن و برادرش حسن و محمد بن عبدالله بن عفان كه برادر مادرى عبدالله بن حسن بود . ميان راه داود بن على مجلسى فراهم ساخت كه نخست او هاشمى ها نشستند و امويان هم زير دست ايشان نشستند ، در اين هنگام ابن هرمه ( 489 ) آمد و قصيده يى خواند كه ضمن آن گفته بود :

( خداوند هيچ مظلمه و ستمى را از مروان و بنى اميه ، نيامرزد و اين چه بد انجم و مجلس است ، بنى اميه همچون قوم عاد بودند و خداوند آنان را هلاك فرمود همان گونه كه گمراهان قوم عاد را هلاك كرد ...)

گويد : داود به چهره عبدالرحمان بن عنبسة بن سعيد بن عاص خنده يى كرد كه بيشتر به دندان نشان دادن شبيه بود ، چون از آن مجلس برخاستند عبدالله بن حسن به برادر خود حسن بن حسن گفت : زهر خند داود را به ابن عنبسة ديدى ؟ خدا را شكر كه آنرا از برادر من ،

يعنى محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان ، برگرداند . گويد : آنان هنوز به مدينه رسيده يا نرسيده بودند كه ابن عنسبة كشته شده بود .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : محمد بن معن ، از محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان نقل مى كند كه مى گفته است : برادرم عبدالله بن حسن كه در سال يكصد و سى و دو هجرت با داود بن على گزارد ، داود را به طلاق دادن همسرش مليكه دختر داود بن حسن سوگند داده بود كه دو برادر مادرى اش محمد و قاسم ، پسران عبدالله بن عمرو بن عثمان ، را نكشد . محمد مى گويد : بدين سبب بود كه من در كمال ايمنى پيش او رفت و آمد مى كردم و او همچنان بنى اميه را مى كشت . داود خوش نمى داشت خراسانيان مرا ببينند ، و از سوى ديگر به سبب سوگند خود راهى براى كشتن من نداشت . روزى داود مرا نزدى خود فرا خواند و و . ن نزديك او رفتم گفت : چقدر غفلت بسيار و دورانديشى اندك است ! انى موضوع را به برادرم عبدالله بن حسن گفتم . گفت : اى پسر مادرم ، خود را از اين مرد پنهان بدار و كمتر پيش او برو . من تا هنگامى كه داود مرد از او روى پنهان كردم .

مى گويم : اين كار از كه داود انجام نداد ابوجعفر منصور انجام داد .

همچنين ابوالفرج اصفهانى در همان كتاب روايت مى كند كه سديف در حالى كه گروهى از سران بنى اميه نزد ابوالعباس سفاح بودند

براى او قصيده يى خواند و چنين گفت :

( اى پسر عموى پيامبر ، تو پرتوى هستى كه ما يقين آشكار را با تو روشن تر مى بينيم . )

و چون در همين قصيده به اين گفتار خود رسيد كه :

( شمشير را برهنه ساز و عفو را از ميانه بردار تا بر پشت زمين يك اموى را هم نبينى كه آنان از ديرباز كينه ورزيدند و اين كينه در دلهاى ايشان استوار شده است . )

و اين قصيده طولانى است . ابوالعباس سفاح به او گفت : اى سديف ! ( انسان از شتاب آفريده شده است ) ( 490 ) و سپس به اين بيت تمثل جست :

( پدران و نياكان درگذشته ما كينه ها را زنده كردند و اين كينه ها در حالى كه آن پدران را پسرانى است ، هرگز كهنه نمى شود . )

و سپس فرمان داد همه كسانى را كه پيش او بودند كشتند .

همچنين ابوالفرج ، از على بن محمد بن سليمان نوفلى ، از پدرش از قول عموهاى خود نقل مى كند كه مى گفته اند : آنان در بصره نزد سليمان بن على بودند و گروهى از بنى اميه هم در حالى كه جامه هاى گرانقيمت رنگارنگ بر تن داشتند پيش او حضور داشتند . يكى از دو راوى ياد شده مى گويد : گويى هم اكنون به يكى از ايشان مى نگرم كه موهاى سپيد صورت خود را با مشگ و غاليه سياه كرده بود . سليمان بن على فرمان داد . آنان را كشتند و پاهاى ايشان را گرفتند و كشان كشان بيرون بردند

و در حالى كه همچنان جامه هاى گرانقدرشان بر تن آنان بود سگها پاهايشان را به نيش گرفته و اين سو و آن سو مى كشيدند .

ابوالفرج اصفهانى همچنين از طارق بن مبارك ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : فرستاده عمرو بن معاوية بن عتبة بن ابى سفيان پيش من آمد و گفت : عمرو به تو پيغام داده و مى گويد : اين دولت ( بنى عباس ) به هنگامى فرا رسيد كه من هنوز جوان هستم و عيالوار و اموال من هم پراكنده است . در هر قبيله كه مى روم شناخته و مشهور مى شو . تصميم گرفته ام از اين حالت پوشيده زيستن بيرون آيم و زنان و حرم خود را با فديه جانم از اين وضع بيرون آورم و من اينك به درگاه امير سليمان بن على مى روم ؛ اگر ممكن است پيش بيا . من پيش او رفتم . ديدم طليسان سپيده بسيار زيبا و شلوار بلند گرانقدر بر تن دارد . گفتم : سبحان الله ! كه جوانى چه مى كند . آيا مى خواهى با اين جامه ها با اين قوم آن هم براى اين كار كه تو دارى ملاقات كنى ! گفت : نه به خدا سوگند ، مى دانم كه درست نيست ولى هر جامه يى كه دارم از اين يكى كه مى بينى بهتر است . من طليسان خويش را به او دادم و طليسان او را گرفتم و پاچه هاى شلوارش را هم تا زانوهايش تا كردم . او پيش سليمان بن على رفت و شادان بيرون

آمد . گفتم : براى من ، گفتم خداوند كار امير را قرين به صلاح دارد ، سرزمينها مرا به سوى تو كشانده و فضل تو مرا به به سوى تو راه نموده است . اينكه يا مرا بكش يا به سلامت امانم بده . تو كيستى ، بگو تا بشناسمت

نسب خود را براى او گفتم . گفت : خوش آمدى ، بنشين و در كمال امن و سلامت سخن بگو . سپس روى به من كرد و گفت : اى برادرزاده ، نياز تو چيست ؟ گفتم : زنانى كه همراه ما هستند ، و تو از همگان به ايشان نزديكتر و سزاوارترى ، به مناسبت ترسى كه بر ما دارند بيمناك اند و هر كس خائف باشد ديگران هم بر او خائف مى شوند . به خدا سوگند ، در حالى كه اشكهايش بر گونه هايش فرو مى ريخت به من پاسخ داد و گفت : اى برادرزاده ، خداوند خون تو را حفظ كند و تو را براى زنان و حرمت نگهدارد و مالت را برايت افزون فرمايد ! به خدا سوگند ، اگر براى من ممكن بود اين كار را نسبت به همه قوم تو انجام مى دادم . ( 491 ) اينك آشكارى به صورت متوارى و در حال امان و به صورت خائف زندگى كن و نامه هاى تو براى من برسد . به خدا سوگند ، من براى او نامه مى نويسم همان گونه كه انسان براى پدر و عمويش نامه مى نويسد .

گويد : چون سخن او تمام شد من طليسان او را به او داد

. گفت : آرام باش كه چون جامه ما جدا شود ديگر براى ما بر نمى گردد .

همچنين ابوالفرج اصفهانى مى گويد : احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از عمر بن شبه براى من نقل كرد كه سديف در مورد تحريض بر كشتن بنى اميه خطاب به ابوالعباس سفاح چنين سرود و كسانى از خويشاوندان سفاح را كه مروان و بنى اميه كشته بودند به ياد آورد :

( چگونه ممكن است از آنها گذشت و حال آنكه از ديرباز شما را كشتند و پرده هاى حرمت را دريدند . زيد و يحيى كجايند؟ اى واى از اين سوگها و خونا ! آن را پيشوايى كه در حران كشته شد كه پيشواى هدايت و سالار اشخاص مورد اعتماد بود كجاست ؟ آنان احمد را كشتند . خداى آمرزنده گناهان ، هيچ گناه مروان را نبخشايد ! )

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : على بن سليمان اخفش براى من نقل كرد و گفت : محمد بن يزيد ، از قول يكى از شيعيان بنى عباس اش عار زير را كه در تحريض آنان بر كشتن بنى اميه سروده است براى من خواند :

( برحذر باشيد مبادا در قبال عذر خواهى ايشان نرمش نشان دهيد كه عذرخواهى آنان جز خوف و طمع نيست . اگر ايشان ايمنى يابند ، دشمنى خويش را آشكار مى سازدن ولى چون با زبونى سركوب شدند اينك آن را پذيرا شدند . آنان در طول هزار ماه حكومت گذشته ايشان شرنگ اندوهها را پياپى ننوشيده اند ! ....)

جلد 4

(124)

از سخنان آن حضرت ( ع ) در برانگيختن ياران خود به جنگ

( در اين خطبه كه با عبارت فقدموا الدارع و اخرو الحاسر ( زره داران

را مقدم و افراد بدون زره را موخر بداريد) شروع مى شود، ( 1) ابن ابى الحديد پس از معنى كردن لغات و آوردن شواهد از اشعار عرب ، بحث مفصل تاريخى زير را ايراد كرده است .)

بازگشت به اخبار جنگ صفين

قسمت اول

بدان كه اين خطبه را امير المومنين عليه السلام در جنگ صفين براى ياران خود ايراد فرموده است كه آنان را به جنگ تحريض كند.

ما ضمن مطالب گذشته بيشتر اخبار صفين را گفتيم و اينجا بقيه آن را مى آوريم تا هر كس بر مطالب گذشته ما آگاه گرديده است با اطلاع از بقيه آن كه هم اكنون مى آوريم بر تمام داستان صفين آگاه شود.

مردم همگان در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه عمار، رضوان الله عليه ، در حالى كه همراه على عليه السلام بوده در جنگ به شهادت رسيده است .

گروه زيادى از مردم و بيشتر مورخان معتقدند كه اويس قرنى ( 2) هم در جنگ صفين همراه على ( ع ) بوده و شهيد شده است اين موضوع ( شهادت عمار) را نصر بن مزاحم در كتاب صفين ، از قول حفص بن عمران برجمى ، از عطاء بن سائب از ابو البخترى نقل كرده است و همانا پيامبر ( ص ) درباره اويس سخن مشهور خود را فرموده است ( 3). همه مردم اين موضوع را نقل كرده اند كه پيامبر ( ص ) فرموده است : ( بهشت مشتاق عمار است ) ( 4) و روايت كرده اند كه عمار بر در خانه پيامبر آمد و اجازه ورود خواست ، فرمود : ( به او اجازه دهيد، اين پاك پسر پاك

خوش آمد ) . ( 5)

سلمه بن كهيل ، از مجاهد نقل مى كند كه پيامبر ( ص ) عمار را در حالى ديد كه سنگهاى مسجد پيامبر را ( هنگامى كه آنرا مى ساختند ) بر دوش مى كشد فرمود : ( آنان را با عمار چه كار؟ او آنان را به بهشت فرامى خواند و آنان او را به دوزخ فرامى خوانند ) .

همه مردم روايت كرده اند كه پيامبر ( ص ) به عمار فرموده است : ( تو را گروه سركش ستمگر خواهند كشت . ) ( 6)

نصر بن مزاحم در كتاب صفين ، از عمرو بن شمر، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب جهنمى نقل مى كند كه عمار بن ياسر يك يا دو روز پيش از كشته شدنش در صفين ندا داد : كجاست آن كس كه رضوان خداوند را بجويد و به مال و فرزند گرايشى نداشته باشد؟ گروهى از مردم پيش عمار آمدند. او گفت : ( اى مردم ، همراه ما آهنگ جنگ با اين قوم كنيد كه خون عثمان را مى جويند ( 7) و به باطل مى پندارند كه او مظلوم كشته شده است و حال آنكه ، به خدا سوگند، او بر خود ستمگر بود و به آنچه كه خداوند نازل نكرده بود حكم مى كرد ) .

على عليه السلام رايت خود را به هاشم بن عتبه بن ابى وقاص سپرد. هاشم در آن روز دو زره پوشيده بود و على عليه السلام به عنوان مزاح به او فرمود : اى ابا هاشم ! آيا بر خود نمى ترسى كه

يك چشم ترسو باشى ؟ گفت : اى امير المومنين ، بزودى خواهى دانست ! به خدا سوگند، چنان ميان جمجمه هاى اين اعراب خواهم افتاد، چون در نور ديدن مردى كه فقط آهنگ سراى ديگر دارد. هاشم ، نخست نيزه يى را گرفت ولى همين كه آن را حركت داد شكست ؛ نيزه يى ديگر در دست گرفت كه آن را خشك و غير قابل انعطاف يافت ، انداخت و سپس نيزه يى نرم خواست و رايت را بر آن بست .

نصر گويد : عمرو براى ما نقل كرد كه چون على عليه السلام رايت را به هاشم بن عتبه سپرد مردى از يارانش ، از قبيله بكر بن وائل ، چند بار گفت : هاشم ، به پيش ! سپس به او گفت : اى هاشم ، تو را چه مى شود؟ باد در گلو انداخته اى ! آيا ترس و بزدلى بر تو چيره شده است . هاشم گفت : اين كيست ؟ گفتند : فلانى است . هاشم گفت : آرى كه شايسته و برتر از حد پرچمدارى است و خطاب به آن شخص گفت : چون ديدى كه من از پاى درآمدم و بر زمين افتادم رايت را تو در دست بگير. آن گاه هاشم به ياران خود گفت : بندهاى كفش و كمربندهاى خويش را استوار سازيد و چون ديديد كه من پرچم را سه بار به حركت درآوردم بدانيد كه آهنگ حمله دارم ، البته نبايد هيچ كس از شما بر حمله از من پيشى بگيرد. هاشم به لشكر معاويه نگريست ، گروه بزرگى را ديد، پرسيد :

اينان كيستند؟ گفتند : ياران ذوالكلاع اند، هاشم به سوى ديگرى نگريست و گروهى ديگر را ديد، پرسيد. اينان كيستند؟ گفتند : گروهى از قريش و گروهى از مردم مدينه اند. گفت : اينان قوم من اند و مرا نياز و رغبتى به جنگ با آنان نيست . سپس پرسيد : كنار آن خيمه سپيد چه كسانى هستند؟ گفتند : معاويه و لشكر ويژه او. گفت : پايين تر از آنان هم اجتماعى و لشكرى مى بينم ، آنها كيستند؟ گفتند : عمروعاص و دو پسرش و وابستگان او. هاشم پرچم را به حركت درآورد، مردى از يارانش گفت : اندكى درنگ كن و شتاب مكن ! هاشم ابيات زير را خواند

( همانا سرزنش نسبت به من فراوان شد و كم نشد، من كه جان خويش ( به خدا ) فروخته ام هرگز سستى نخواهم ورزيد... )

نصر مى گويد : عبدالعزيز بن سياه ، از حبيب بن ابى ثابت براى ما نقل كرد كه چون هاشم پرچم را در دست گرفت عمار بن ياسر شروع به تحريض او كرد و با نيزه خويش آرام به او مى كوفت و مى گفت : به پيش ، اى مرد يك چشم به پيش ! ( در مرد يك چشمى كه به آوردگاه بيم و هراس در نيايد خير و هنرى نيست ) . هاشم از عمار آزرم مى كرد و پيش مى رفت و پرچم را استوار مى كرد و باز عمار همان سخن خويش را تكرار مى كرد و هاشم پيشروى مى كرد ( 8). عمروعاص گفت : چنين مى بينم كه صاحب آن رايت سياه

آهنگ كارى بزرگ دارد. اگر همين گونه پيشروى كند امروز همه اعراب نابود خواهند شد. جنگى بسيار سخت كردند. عمار بانگ برداشته بود : صبر و پايدارى كنيد، به خدا سوگند بهشت زير سايه شمشيرهاى سيمگون است . مقابل هاشم و عمار، از فرماندهان شام ، ابو الاعور سلمى جنگ مى كرد، و عمار همچنان پيوسته هاشم را تشويق مى كرد و او نيز رايت را پيش مى برد. جنگ سخت شد و گسترش يافت و هر دو گروه روياروى شدند و چنان جنگى كردند كه نظير آن را كسى نشنيده بود و ميان هر دو گروه شمار كشتگان بسيار شد.

نصر، از عمرو بن شمر نقل مى كند كه مى گفته است : يكى از مردم عراق كه به او اعتماد دارم ، گفت چون در آن روز با مردم شام روياروى شديم آنان را در پنج صف ديديم كه خود را با دستارها به يكديگر بسته و پيوسته اند، توانستيم صف به صف آنان را شكست دهيم و بكشيم تا به صف چهارم رسيديم ؛ هيچ كس از شاميان و عراقيان پشت به جنگ نمى كرد و ابو الاعور چنين رجز مى خواند :

( اگر بگريزيم ، روى برگرداندن و پشت به جنگ كردن بدترين گريز ماست ... ) ( 9)

نصر مى گويد : در اين جنگ قبيله همدان عراق با قبيله عك شام روياروى و درگير شد و همدانيان اين بيت را مى خواندند :

( همدان همدان است و عك عك ، امروز خواهى دانست چه كسى زبون و ناتوان است )

در آن روز افراد قبيله عك زره بر تن داشتند، ولى ساق

بند نداشتند. همدانيان به يكديگر گفتند : بر ساقهاى پاى ايشان ضربه بزنيد. عكى ها نيز به يكديگر فرمان دادند كه به زانو درآييد همانگونه كه شتر به زانو مى نشيند و آن گاه سنگى بزرگ را ميان خويش نهادند و گفتند : تا اين سنگ نگريزد، نخواهيم گريخت

نصر مى گويد : مردم آن روز از هنگام برآمدن آفتاب تا هنگام نماز مغرب جنگيدند و نماز آن قوم به هنگام نمازها فقط به صورت تكبير گفتن بود.

آن گاه عراقيان ميمنه مردم شام را شكافتند و آنان در تاريكى شب گريختند و پراكنده شدند و شاميان هم موفق شدند ميسره مردم عراق را بشكافند و در تاريكى شب دو سپاه بر هم آميختند و پرچمها همگى جا به جا شد. چون شب را به صبح آوردند شاميان رايت خود را در حالى يافتند كه بيش از هزار تن بر گرد آن نبود؛ ناچار آن را از جاى كندند و پشت موضع قبلى بردند و اطرافش را احاطه كردند. عراقيان نيز پرچم خود را در حالى يافتند كه بر اطرافش كسى جز افراد قبيله ربيعه نبود : على عليه السلام نيز همانجا بود و آنان او را احاطه كرده بودند در حالى كه او نمى دانست كه ايشان ربيعه هستند و آنان را از افراد قبايل ديگر مى پنداشت . چون موذن على عليه السلام اذان صبح گفت آن حضرت اين بيت را خواند :

( خوشامد و درود بر كسانى كه اعتقاد به عدل دارند و بر نماز درود و خوشامد باد . )

آن گاه ايستاد و نماز صبح گزارد. چون از نماز آسوده گشت و هوا

روشن شد بر گرد خويش چهره هايى ديد كه چهره هاى ياران ديروز نبودند. چون به جايگاه خويش نگريست ديد جايى ميان ميسره و قلب است . فرمود : شما از كدام قبيله ايد؟ گفتند : از ربيعه هستيم ، اى امير المومنين ، تو از ديشب ميان مايى . فرمود : اى قبيله ربيعه افتخار بزرگى براى تو باد! ) .

على عليه السلام سپس به هاشم بن عتبه گفت : رايت را بگير، به خدا سوگند كه چنين شبى نديده بود. هاشم پرچم را گرفت و آن را در قلب سپاه مستقر ساخت .

نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از شعبى نقل مى كرد كه مى گفته است : در آن شب ، معاويه چهار هزار و سيصد پياده و سوار را كه نشانهاى سبز بر خود زده بودند فراهم ساخت و به آنان فرمان داد از پشت سر على ( ع ) به او حمله كنند. افراد قبيله همدان موضوع را دريافتند و آهنگ آنان كردند و با ايشان روياروى شدند و تمام آن شب را بيدار و در حال شب زنده دارى گذراندند و پاسدارى دادند.

على ( ع ) ضمن آمد و شد كنار پرچمهاى ربيعه رسيده و همانجا مانده بود، در حالى كه نمى دانست در قرارگاه ايشان است و مى پنداشت در قرارگاه اشعث است . چون صبح فرا رسيد و هوا روشن شد نه اشعث را ديد و نه يارانش را، ولى سعيد بن قيس همدانى را در كانون سپاه خود ديد. در اين هنگام مردى از قبيله ربيعه كه نامش زفر ( 10) بود نزد سعيد آمد

و به او گفت : مگر تو ديروز نمى گفتى : اگر ربيعه بس نكند هر آينه ربيعه ربيعه است و همدان همدان ؟ ديشب كسى تو را از پايمردى و حراست همدان بى نياز نساخت . على عليه السلام نظر تندى بر او افكند و در همين هنگام منادى على ( ع ) ندا داد : آماده كارزار باشيد و همين صبح زود جنگ را آغاز كنيد و بر دشمن خويش بتازيد. همه گروهها و قبائل به حركت درآمدند جز قبيله ربيعه كه از جاى خود حركت نكرد. على ( ع ) كسى را پيش ايشان فرستاد كه بر دشمن بتازيد. آنان همچنان بى حركت ماندند و نپذيرفتند. على ( ع ) ابوثروان را سوى ايشان فرستاد. او گفت : امير المومنين به شما سلام مى رساند و مى گويد : اى گروه ربيعه ، شما را چه مى شود كه به دشمن حمله نمى كنيد و حال آنكه همگان حمله را شروع كرده اند؟ گفتند : ما چگونه حمله كنيم و حال آنكه اين سواران پشت سر مايند. به امير المومنين بگو به قبيله همدان يا قبيله ديگرى بگويد با اين سواران به نبرد بپردازند تا ما بتوانيم حمله كنيم . ابو ثروان پيش على ( ع ) برگشت و موضوع را به اطلاع رساند. امير المومنين اشتر را پيش ايشان فرستاد. او كه صدايش بسيار بلند بود گفت : اى گروه ربيعه ، چه چيز مانع حمله شما شده است و حال آنكه مردم همگى شروع به حمله كرده اند و شما افرادى چنين و چنانيد و شروع بر بر شمردن فداكاريهاى

آنان در جنگهاى گوناگون كرد. آنان گفتند : ما حمله و موضع خويش را ترك نمى كنيم تا ببينيم اين سواران كه شمارشان چهار هزار است چه مى كنند؛ به امير المومنين بگو كسانى را بفرستد كه كار ايشان را كفايت كنند.

پرچم ربيعه در آن روز در دست حضين بن منذر بود. اشتر به آنان گفت : امير المومنين مى فرمايد خودتان آنان را از من كفايت كنيد، و اگر شما گروهى از خود را به مقابله آنان بفرستيد شما را در اين فلات رها مى كنند و همچون آهو مى گريزند، در اين هنگام افراد قبيله ربيعه گروههايى از تيره هاى تيم الله و نمر بن قاسط و عنزه را به مقابله آنان فرستادند.

ايشان گويند : ما در حالى كه مسلح و سراپا پوشيده از آهن بوديم پياده آهنگ ايشان كرديم و بيشتر جنگهاى صفين به صورت پياده بود. و همين كه نزديك آنان رسيديم همچون دسته هاى ملخ گريختند و گفتار اشتر را به ياد آورديم كه گفته بود ( همچون آهوان مى گريزند ) . سپس نزد ياران خود برگشتيم كه ميان ايشان و مردم شام جنگ درگرفته بود، شاميان موفق شده بودند گروهى از عراقيان را كه برخى از افراد ربيعه هم با آنان بودند از ديگران جدا و محاصره كنند؛ ما همين كه آنجا رسيديم با شمشيرهاى كشيده بر شاميان حمله كرديم . ناچار براى ما راه گشودند و ما به ياران خود رسيديم و ميان گرد و خاك ، آنان را از نشانهاى ايشان شناختيم و نجات داديم . نشان مردم عراق در جنگ صفين پارچه سپيدى بود كه

بر سر و شانه خود افكنده بودند و شعارشان چنين بود: ( يا الله يا الله ! يا احد يا صمد! يا رب محمد يا رحيم ! )

نشان شاميان پارچه هاى زردى بود كه بر سر و شانه خود افكنده بودند و شعارشان اين بود : ( ما به راستى و حقيقت بندگان خداييم ، اى خونخواهان عثمان ! ( 11))

نصر مى گويد : دو سپاه با شمشير و گرزهاى آهنين به جان هم افتادند و از يكديگر جدا نشدند تا آنكه شب ميان ايشان جدايى افكند و ديده نشد كه هيچ كس از دو سپاه بگريزد و پشت به جنگ كند.

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد ( 12) كه افراد هر دو سپاه اعرابى بودند كه برخى از ايشان برخى ديگر را از دوره جاهلى مى شناختند و چندان زمانى نگذشته بود كه آنان به اسلام درآمده بودند و بازمانده يى از آن تعصب و حميت در ايشان باقى بود و گروهى از ايشان هم در مورد اسلام و دين شناخت داشتند؛ در عين حال سخت يكديگر را فرو مى كوبيدند و از گريز آزرم مى كردند تا آنجا كه نزديك بود جنگ ايشان را نابود كند و چون درگيرى تمام مى شد هر گروه وارد لشكرگاه گروه ديگر مى شدند و كشتگان خود را بيرون مى كشيدند و به خاك مى سپردند.

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه يك بار در حالى كه على عليه السلام ميان جمعيتى از قبايل همدان و حمير و تيره هايى از قحطانيان ايستاده بود، مردى از شاميان

بانگ برداشت : چه كسى مرا بر ابو نوح حميرى ( 13) راهنمايى مى كند؟ گفته شد : همين جاست و او را يافته اى ، چه مى خواهى ؟ در اين هنگام آن مرد شامى روى بند خود را كنار زد و معلوم شد ذوالكلاع حميرى است و گروهى از خويشاوندان و افراد قبيله اش با او بودند. ذوالكلاع به ابو نوح حميرى گفت : همراه من بيا، پرسيد كجا بيايم . گفت : از صف بيرون رويم . پرسيد چه كار دارى ؟ گفت : مرا به تو نيازى است . ابو نوح گفت : پناه بر خدا! ممكن نيست من همراه تو حركت كنم مگر آنكه همراه گروهى از سپاه باشم . ذوالكلاع گفت : آن چنان لازم نيست تو پيش من آى كه براى تو عهد و امان خدا و رسولش و امان ذوالكلاع خواهد بود تا هنگامى كه به صف سواران خود برگردى . من مى خواهم از موضوعى درباره شما كه در آن شك و ترديد كرده ايم بپرسم . ابو نوح و ذوالكلاع حركت كردند، ذوالكلاع به ابو نوح گفت : من تو را خواستم تا براى تو حديثى را بگويم كه عمرو بن عاص در قديم و به روزگار حكومت عمر براى ما نقل كرده بود و اينك هم كه آن حديث را به ياد او آورديم همچنان آن را تكرار كرد. عمروعاص چنين مى پندارد و نقل مى كند كه از پيامبر ( ص ) شنيده كه فرموده است : ( مردم شام و مردم عراق جنگ خواهند كرد؛ حق و امام هدايت در يكى از

آن دو سپاه است و عمار ياسر هم همراه اوست ) .

قسمت دوم

ابو نوح گفت : آرى به خدا سوگند، عمار ياسر ميان ماست . ذوالكلاع گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم ، آيا عمار در جنگ با ما جدى و كوشاست ؟ ابو نوح گفت : آرى به خداى كعبه سوگند، او در جنگ با شما از من سختكوش تر است و من چنانم كه دوست مى دارم كاش شما همه يك تن بوديد و من او را مى كشتم و پيش از كشتن ديگران تو را مى كشتم ، با وجود اينكه تو پسر عموى منى . ذوالكلاع گفت : اى واى بر تو! چرا در مورد ما چنين آرزويى دارى ، حال آنكه به خدا سوگند، من هرگز رشته خويشاوندى ميان خودم و تو را نگسسته ام و خويشاوندى تو با من نزديك است و هرگز كشتن تو مرا شاد نمى كند. ابو نوح گفت : خداوند با اسلام بسيارى از خويشاوندى هاى نزديك را بريده است و بسيارى از خويشاوندى هاى دور را به هم نزديك ساخته است . من كشنده تو و يارانت هستم بدين سبب كه ما بر حق هستيم و شما بر باطل . ذوالكلاع گفت : آيا مى توانى همراه من ميان لشكر شام بيايى و من تو را از آنان حفظ كنم و در پناه من خواهى بود تا عمروعاص را ببينى و او را از حال عمار و سختكوشى او در جنگ با ما آگاه كنى ؟ شايد بدين گونه ميان اين دو لشكر صلح شود.

مى گويم : جاى بسى شگفتى است

از قومى كه به سبب وجود عمار در كار خود گرفتار شك و ترديد مى شوند، ولى با وجود مقام على عليه السلام گرفتار چنين شك و ترديدى نيستند، و چنين استدلال مى كنند كه چون عمار همراه عراقيان است حق با ايشان است ولى به مقام والا و مكانت على عليه السلام اعتنا نمى كنند و از اين گفتار پيامبر كه به عمار فرموده اند : ( تو را گروه سركش و ستمگر مى كشند ) بيم دارند و پرهيز مى كنند ولى از اين گفتار پيامبر ( ص ) در مورد على عليه السلام كه فرموده است ( خدايا دوست بدار هر كس را كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كه را كه با او دشمنى مى كند ) و از گفتار ديگرش كه فرموده است ( تو را جز مومن دوست نمى دارد و جز منافق دشمن نمى دارد ) پرهيز و بيم ندارند. اين موضوع تو را به اين نتيجه مى رساند كه تمام افراد قريش از همان آغاز كار در پوشيده نگهداشتن نام و ياد و فضائل على و پوشاندن خصائص پسنديده اش كوشيده اند تا آنجا كه مراتب فضل او از سينه هاى عموم مردم زدوده شد، مگر شمار اندكى از ايشان .

نصر مى گويد : ابو نوح به ذوالكلاع گفت : تو مردى نيرنگبازى و ميان قومى مكار و حيله سازى و به فرض كه تو نخواهى فريب دهى آنان فريبت مى دهند و من اگر بميرم براى من خوشتر از آن است كه همراه معاويه شوم . ذوالكلاع گفت : من در اين

موارد براى تو متعهد مى شوم كه كشته نشوى و خلع سلاح نگردى و مجبور به بيعت نشوى و از سپاه خود و پيوستن به ايشان بازداشته نشوى و تمام منظور اين است تا سخنى را به عمروعاص برسانى ، شايد خداوند به بركت آن ميان اين دو سپاه را صلح دهد و جنگ را از عهده آنان بردارد. ابو نوح گفت : من از نيرنگ تو و حيله سازيهاى يارانت بيم دارم . ذوالكلاع گفت : من خود ضامن آنچه گفتم خواهم بود. ابو نوح گفت : بار خدايا تو خود مى بينى كه ذوالكلاع چه عهد و پيمان و ضمانتى به من مى دهد و تو از ضمير من آگاهى . بار خدايا، مرا مصون بدار و آنچه خير است برايم برگزين و مرا يارى ده و از من هر گزندى را دور فرماى .

ابو نوح سپس با ذوالكلاع حركت كرد و همراه او پيش عمروعاص ، كه نزد معاويه بود و مردم هم اطرافش بودند، رفت . در آن حال عبدالله پسر عمروعاص مشغول تحريك و تشويق مردم براى جنگ بود، همين كه ابو نوح و ذوالكلاع كنار آنان ايستادند ذوالكلاع به عمروعاص گفت : ايا اباعبدالله ! آيا مى خواهى مردى خير انديش و خردمند و مهربان به تو درباره عمار ياسر خبر دهد و دروغ نگويد؟ عمرو گفت آن مرد كيست ؟ گفت : او اين پسر عموى من است و او از مردم كوفه است . عمرو به ابو نوح گفت : من بر تو نشان چهره ابو تراب را مى بينم . ابو نوح گفت : آرى رخشندگى

چهره محمد ( ص ) و يارانش بر چهره من است ، حال آنكه بر چهره تو نشان تيرگى چهره ابو جهل و فرعون است . ابو الاعور سلمى برخاست و شمشيرش را بر كشيد و گفت : نبايد ببينم كه اين دروغگوى فرومايه در حضور ما دشناممان دهد در حالى كه چهره اى چون ابو تراب دارد. ذوالكلاع گفت : به خدا سوگند، اگر دست به سويش دراز كنى با شمشير بينى تو را درهم خواهم كوفت . اين پسر عموى من و پناهنده من است كه براى او ضمانت كرده ام و او را پيش شما آورده ام كه شما را در موردى كه شك و ترديد داريد آگاه كند. عمروعاص به او گفت : اى ابو نوح ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه به ما راست بگويى و دروغپردازى نكنى ، آيا عمار بن ياسر ميان شماست ؟ ابو نوح گفت : به تو خبر نخواهم داد مگر اينكه خبر دهى كه به چه مناسبت فقط در مورد عمار مى پرسى و حال آنكه شمار ديگرى از اصحاب پيامبر ( ص ) نيز همراه مايند و همگى در جنگ با شما مى كوشند؟ عمرو گفت : شنيدم پيامبر ( ص ) مى فرمود ( همانا عمار را گروه ستم پيشه مى كشند و عمار هرگز از حق جدا نمى شود و آتش هرگز چيزى از عمار را نخواهد خورد ) . ابو نوح ، لا اله الا الله و تكبير گفت و سپس افزود : به خدا سوگند، او ميان ما و در جنگ با شما كوشاست . عمرو

گفت : تو را سوگند به خدايى كه پروردگارى جز او نيست ، آيا او در جنگ ما كوشاست . گفت : آرى به خدايى كه پروردگارى جز او نيست ؛ و او روز جنگ جمل به من گفت : ما بر مردم بصره پيروز خواهيم شد و ديروز هم به من گفت كه : اگر شما چندان ضربه به ما بزنيد كه تا نخلستانهاى ( هجر) ( 14) ما را عقب برانيد باز هم مى دانيم كه ما بر حق هستيم و شما بر باطليد و كشتگان ما در بهشت و كشتگان شما در دوزخ خواهند بود. عمروعاص گفت : آيا مى توانى ترتيب ديدار من و او را بدهى ؟ گفت : آرى ، عمروعاص و دو پسرش و عتبه بن ابوسفيان و ذوالكلاع و ابو الاعور سلمى و حوشب و وليد بن عتبه سوار شدند و روى به راه نهادند.

ابو نوح در حالى كه شرحبيل پسر ذوالكلاع همراهش بود و از او حمايت مى كرد حركت كرد تا كنار ياران خودش رسيد. ابو نوح نزد عمار رفت و او را ديد كه با گروهى از ياران خود نشسته است كه از جمله ايشان اشتر و هاشم و دو پسر بديل و خالد بن معمر و عبدالله بن حجل و عبدالله بن عباس بودند. ابو نوح به آنان گفت : ذوالكلاع كه از خويشاوندان من است مرا خواست و گفت : به من درباره عمار بن ياسر خبر بده كه آيا ميان شماست ؟ گفتم : چرا مى پرسى ؟ گفت : عمروعاص به روزگار حكومت عمر بن خطاب به من گفت :

از پيامبر ( ص ) شنيده است كه فرموده است : ( شاميان و عراقيان روياروى مى شوند و جنگ مى كنند و عمار همراه گروه بر حق است و گروه ستمگر او را خواهند كشت ( گفتم : آرى عمار ميان ماست . پرسيد : آيا او در جنگ با ما جدى و كوشاست ؟ گفتم : آرى ، به خدا سوگند كه از من كوشاتر است و من دوست مى دارم كه كاش شما همگى به صورت يك شخص بوديد و من همه را مى كشتم و از تو شروع مى كردم . عمار خنديد و پرسيد : اين كار تو را شاد مى كند؟ ابو نوح گفت : آرى ، و افزود كه هم اكنون هم عمروعاص برايم گفت از پيامبر ( ص ) شنيده است كه مى فرمايد ( عمار را گروه ستمگر خواهند كشت ) . عمار گفت : در اين مورد از او اقرار گرفتى ؟ گفت : آرى از او در اين باره اقرار خواستم و به آن اقرار كرد. عمار گفت : راست گفته است و اين سخن كه شنيده است براى او زيان دارد و سودى به او نمى رساند. ابو نوح گفت : اينك عمروعاص مى خواهد تو را ببيند، عمار به يارانش گفت : سوار شويد آنان سوار شدند و راه افتادند.

گويد : ما يكى از سواران قبيله عبدالقيس را كه نامش عوف بن بشر بود پيش آنان فرستاديم او رفت و چون نزديك ايشان رسيد بانگ برداشت كه عمروعاص كجاست ؟ گفتند : همين جاست . عوف به عمروعاص از محل عمار و

سوارانى كه همراهش بودند خبر دارد. عمروعاص گفت : به عمار بگو پيش ما بيايد. عوف گفت : او از نيرنگها و تبهكاريهاى تو بيم دارد. عمرو گفت : چه چيز تو را در اين حال كه هستى ، اين چنين به من گستاخ كرده است ؟ گفت : گستاخى من از تو و ياران توست اگر مى خواهى هم اكنون تن به تن جنگ كنيم و اگر مى خواهى تو با دشمنان خود روياروى شو و در آن صورت هم تو نيرنگباز خواهى بود. عمرو گفت : تو مرد نابخردى و من مردى از ياران خود را مى فرستم كه در برابرت بايستد. گفت : هر كه را مى خواهى بفرست كه بيمى ندارم و معلوم است كه تو كسى را به اين كار نمى فرستى مگر آنكه بدبخت و شقى باشد. عمرو برگشت و ابو الاعور سلمى را پيش او فرستاد آن دو هنگامى كه روياروى شدند يكديگر را شناختند. عوف گفت : پيكرت را مى شناسيم ولى دلت را نمى شناسيم . من تو را مومن نمى بينم بلكه تو را از دوزخيان مى دانم . ابو الاعور گفت : اى فلان ، به تو زبانى داده شده است كه خداوند بر اثر آن تو را با چهره به دوزخ خواهد افكند. عوف گفت : هرگز چنين نيست كه من به راستى سخن مى گويم و تو به باطل ، من تو را به هدايت فرا مى خوانم و بر گمراهى تو با تو جنگ مى كنم و از آتش مى گريزم ، و تو به نعمت خدا گمراهى ، به دروغ

سخن مى گويى و در گمراهى جنگ مى كنى و عقاب را به جاى آمرزش و گمراهى را به جاى هدايت مى خرى . به چهره ما و چهره خودتان و سيماى ما و سيماى خودتان بنگريد. دعوت ما و دعوت خودتان را بشنو. هيچ كس از ما نيست مگر اينكه به حق و به محمد ( ص ) سزاوارتر و نزديكتر از شماست . ابو الاعور گفت : سخن بسيار گفتى و روز سپرى مى شود. اى واى بر تو! يارانت را فرا خوان تا من هم يارانم را فراخوانم و ياران تو هرگونه كه مى خواهند بيايند، با شمار كم يا زياد، من هم از ياران خود به شمارشان مى آورم هرگونه مايلند همان گونه انجام دهند. عمار با دوازده سوار حركت كرد ( 15) و چون به نيمه راه رسيد عمروعاص هم با دوازده سوار فرا رسيد و چنان به يكديگر نزديك شدند كه اسبهاى دو گروه گردن به گردن شدند. هر دو گروه از اسبها پياده شدند و حمايل شمشيرهاى خود را در دست گرفته بودند؛ عمروعاص شروع به تشهد گرفتن كرد. عمار به او گفت : خاموش باش كه تو آن را رها كرده اى ، حال آنكه من به آن از تو سزاوارتر و شايسته ترم . اگر مى خواهى درگيرى و خصومت باشد، حق ما باطل شما را از ميان خواهد برد و اگر مى خواهى سخنپردازى و خطابه باشد، ما به گفتن سخنان پسنديده و استوار از تو داناتريم ، اگر هم مى خواهى سخنى را به اطلاع تو برسانم كه ميان ما و تو را مشخص

كند و پيش از آنكه از جاى برخيزى تو را به كفر منسوب سازد و خودت هم بر صحت آن گواهى دهى و نتوانى مرا در آن مورد تكذيب كنى .

عمرو گفت : اى ابايقظان من به اين منظور نيامده ام ، بلكه براى اين آمده ام كه مى بينم تو مطاعترين فرد اين سپاهى . تو را به خدا سوگند مى دهم كه اسلحه آنان را از كشتن بازدارى و خونهاى آنان را حفظ و در اين مورد تشويق و تحريض كنى . براى چه با ما جنگ مى كنيد؟ مگر ما يك خدا را عبادت نمى كنيم . مگر ما به قبله شما نماز نمى گزاريم و بر همان دعوت شما دعوت نمى كنيم و كتاب شما را نمى خوانيم و به پيامبر شما ايمان نداريم ؟ عمار گفت ؟ سپاس خداوندى را كه اين سخن را از دهان تو برآورد. آرى كه اينها همه از من و ياران من است ؛ قبله و دين و پرستش خدا و پيامبر و كتاب بدون اينكه به تو و يارانت تعلق داشته باشد. ( 16) سپاس خداوندى كه تو را وادار به چنين اقرارى براى ما كرد و تو را گمراه گمراه كننده كوردل قرار داده است . هم اكنون به تو مى گويم كه به چه سبب با تو و يارانت جنگ مى كنم : همانا رسول خدا ( ص ) به من فرمان داد با ناكثين ( پيمان گسلان ) جنگ كنم و چنين كردم . و فرمود با قاسطين ( ستمگران ) جنگ كنم و شما همانهاييد؛ اما در مورد مارقين (

از دين بيرون شدگان _ خوارج ) نمى دانم آيا آنان را درك خواهم كرد يا نه ، اى دم بريده ابتر! آيا نمى دانى كه پيامبر ( ص ) فرموده است : ( هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست . خدايا دوست بدار هر كس كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار آن كس كه او را دشمن مى دارد؟ ) من دوستدار خدا و رسول خدا و پس از آن دوستدار على هستم . عمرو گفت : اى ابايقظان چرا مرا دشنام مى دهى و حال آنكه من هرگز تو را دشنام نمى دهم ؟ عمار گفت : به چه چيز مى خواهى دشنام دهى !؟ آيا مى توانى بگويى من حتى يك روز از فرمان خدا و رسولش سرپيچى كرده ام ؟ عمرو گفت : غير از اين ، پستيها و ناشايستگيهايى در تو هست . عمار گفت : بزرگوار و گرامى كسى است كه خدايش گرامى فرموده باشد، من پست بودم خدايم بر كشيد، برده بودم خدايم آزاد ساخت ، ناتوان بودم خدايم توانا كرد، بينوا بودم خدايم توانگر فرمود. عمرو گفت : در مورد كشتن عثمان چه نظر دارى ؟ گفت : دروازه همه بديها را براى شما گشود. عمرو گفت : و آن گاه على او را كشت ؟ عمار گفت : خداوندى كه پروردگار على است او را كشت و على هم با او همراه بود. عمرو گفت : تو هم در زمره آنان بودى كه او را كشتند؟ گفت : آرى ، همراه كسانى بودم كه او را كشتند و امروز هم همراه

آنان جنگ مى كنم . عمرو پرسيد : چرا عثمان را كشتيد؟ عمار گفت : او مى خواست دين ما را دگرگون سازد؛ او را كشتيم . عمرو خطاب به همراهان خود گفت : آيا نمى شنويد؟ اعتراف به كشتن امام شما كرد. عمار گفت : اين سخن تو را فرعون پيش از تو به قوم خويش گفته است ( كه آيا نمى شنويد ) ( 17)، شاميان برخاستند و با هياهو سوار اسبهاى خود شدند و برگشتند. عمار و يارانش نيز سوار شدند و بازگشتند. چون آنچه ميان ايشان گذشته بود به اطلاع معاويه رسيد، گفت : آرى اگر سبكسرى برده سياه ، يعنى عمار، اعراب را تحريك كند نابود خواهند شد.

نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه سواران براى جنگ بيرون آمدند و برابر يكديگر صف كشيدند و مردم آماده حمله و نبرد شدند. عمار كه زرهى سپيد بر تن داشت مى گفت : اى مردم به سوى بهشت بشتابيد و در آييد.

مردم چنان جنگ سختى كردند كه شنوندگان نظير آن را نشنيده بودند و شمار كشتگان چندان زياد شد كه هر كس طناب خيمه خود را به دست يا پاى كشته يى بسته بود. اشعث پس از آن نقل مى كرده كه چادرها و خيمه هاى صفين را ديدم ، هيچ چادر و خيمه يى نبود مگر اينكه طناب آن بدست يا پاى كشته يى بسته شده بود.

نصر مى گويد : ابو سماك اسدى مشكى آب و كاردى آهنى برداشت و ميان كشته ها و زخميها راه افتاد؛ به هر مرد زخمى كه مى رسيد و مى

ديد هنوز رمقى دارد او را مى نشاند و از او مى پرسيد : اميرالمؤ منين كيست ؟ اگر مى گفت على است خونهاى چهره اش را مى شست و آبش مى داد و اگر سكوت مى كرد كارد بر گلويش مى كشيد تا بميرد و آبش نمى داد.

قسمت سوم

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از قول جابر براى ما نقل كرد كه مى گفته است : شنيدم شعبى مى گفت ؟ احنف بن قيس نقل مى كرد و مى گفت : به خدا سوگند كه من كنار عمار بن ياسر بودم ميان من و او فقط يك مرد از قبيله بنى الشعيراء قرار داشت ؛ پيش رفتيم تا به هاشم بن عتبه رسيديم . عمار به هاشم گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! سريع حمله كن . او گفت : اى ابويقظان خدايت رحمت كند! تو مردى هستى كه در جنگ سبكبارى و آن را سبك و ساده گرفته اى ولى من بايد با اين پرچم پيشروى و حمله كنم و اميدوارم با دقت و درنگ به هدف و خواسته خود برسم و اگر سبكى كنم از نابودى و خطر در امان نخواهم بود.

آن روز معاويه به عمروعاص گفته بود : اى واى بر تو! كه امروز هم پرچم آنان در دست هاشم است و او پيش از اين سرسختانه و باشتاب حمله مى كرد و اگر امروز بخواهد با تاءمل و درنگ حمله كند امروز با مردم شام روزى درازتر و دشوارتر خواهد بود ولى اگر همراه گروهى از ياران خود حمله كند اميدوارم بتوانى آنان را از ديگران جدا

و محاصره كنى .

عمار همچنان هاشم را به حمله تشويق مى كرد تا سرانجام حمله كرد. معاويه كه مواظب بود از دور حمله او را ديد و گروهى از ياران دلير خود را كه به دليرى و بى باكى مشهور بودند به جانب او گسيل داشت ، عبدالله ، پسر عمروعاص ، هم با همين گروه بود و در آن روز دو شمشير داشت كه يكى را حمايل كرده بود و با ديگرى ضربت مى زد. در اين هنگام سواران على عليه السلام عبدالله بن عمرو را احاطه كردند. عمروعاص بانگ برداشته بود كه : اى خداى رحمان : پسرم ، پسرم ! معاويه مى گفت : شكيبا باش بر او باكى نيست . عمرو گفت : اى معاويه اگر پسرت يزيد در اين حال بود شكيبايى مى كردى ؟ ولى دليران و پاسداران شامى چندان از عبدالله بن عمرو دفاع كردند كه توانست در حالى كه سوار بر اسب بود بگريزد ( و همچنين همراهانش گريختند. هاشم در آن معركه زخمى شد .) ( 18)

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه عمار بن ياسر، رضى الله عنه ، در آن روز كشته شد و در ميدان جنگ در افتاد. او همين كه به پرچم عمروعاص نگريست گفت : به خدا سوگند، اين پرچمى است كه در سه آوردگاه ديگر با آن جنگ كرده ام و در اين جنگ هم هدفش درست تر از آن سه نيست و سپس اين ابيات را خواند :

( همان گونه كه در مورد تنزيل قرآن در گذشته با شما جنگ كرديم و ضربه زديم

اينك در مورد تاءويل آن با شما مى جنگيم و ضربه مى زنيم ؛ چنان ضربتى كه سر را از بدن و دوست را از دوست جدا سازد؛ تا آنكه حق به راه راستين خود بازگردد . )

عمار كه سخت تشنه شده بود در اين هنگام آب خواست . زنى كشيده قامت خود را به او رساند و نفهميدم آيا قدحى يا مشكى همراه داشت كه در آن شير آميخته با آب برد و به عمار داد، عمار همين كه آن را نوشيد گفت : ( بهشت زير پيكان نيزه هاست . امروز دوستان گرانقدر محمد و حزب او را ديدار مى كنم . ) به خدا سوگند، اگر چنان ضربه بزنند كه ما را تا نخلستانهاى هجر عقب برانند باز هم مى دانيم ما بر حقيم و ايشان بر باطل اند آن گاه حمله كرد. ابن حوى سكسكى و ابو العاديه بر او حمله آوردند. ابو العاديه به عمار نيزه زد و ابن حوى سر عمار را از بدن جدا كرد.

ذوالكلاع مكرر از عمروعاص شنيده بود كه مى گفت پيامبر ( ص ) به عمار فرموده است : ( تو را گروه سركش و ستمگر مى كشند و آخرين آشاميدنى كه خواهى نوشيد جرعه يى شير آميخته با آب است . ) ذوالكلاع به عمروعاص گفت : اى واى بر تو! اين چيست كه مى بينم ؟ عمرو مى گفت : عمار بزودى پيش ما مى آيد و از ابوتراب جدا مى شود، اين پيش از كشته شدن عمار بود، قضا را ذوالكلاع هم همان روز كه عمار شهيد شد، كشته شد. عمروعاص به

معاويه گفت : خدا سوگند، نمى دانم از كشته شدن كداميك از اين دو شادترم و به خدا سوگند اگر ذوالكلاع پس از كشته شدن عمار باقى مى بود با تمام قوم خويش به على مى پيوست و كار ما را تباه مى ساخت .

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه همواره كسانى پيش معاويه و عمرو مى آمدند و مى گفتند : من عمار را كشته ام ، عمرو از هر يك از ايشان مى پرسيد : عمار چه مى گفت ؟ و نمى توانست جواب بدهد تا اينكه ابن حوى ( 19) آمد و گفت : من عمار را كشتم ، عمرو به او گفت : آخرين سخن او چه بود؟ گفت شنيدم مى گفت : ( امروز دوستان گرانقدر، محمد ( ص ) و حزب او را مى بينم ) ، عمرو گفت : راست مى گويى تو قاتل اويى ، به خدا سوگند، چيزى بدست نياورده اى و پروردگار خود را خشمگين كرده اى .

نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما، از اسماعيل سدى ، از عبد خير همدانى نقل مى كرد كه مى گفته است : يكى از روزهاى صفين ديدم عمار بن ياسر به سبب تيرى كه بر او اصابت كرده بود بيهوش شد و نمازهاى ظهر و عصر و مغرب و عشاء و صبح روز بعد را نتوانست بگزارد. سپس به هوش آمد و همه نمازهاى خود را قضا كرد و به ترتيب از نخستين نمازهاى قضا شده خود شروع و به آخرين آن ختم كرد.

نصر مى گويد : عمر بن

شمر، از سدى ، از ابو حديث براى ما نقل كرد كه مى گفت : روزى كه عمار كشته شد غلامش ، راشد، براى او جرعه يى شير آورد. عمار گفت : همانا از دوست خود رسول خدا شنيدم كه مى فرمود ( آخرين توشه تو از دنيا جرعه اى شير است ) .

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از سدى روايت مى كرد كه مى گفته است : در جنگ صفين دو مرد درباره اينكه كداميك عمار را كشته اند و سلاح او را بايد تصاحب كنند با يكديگر مخاصمه داشتند، آن دو نزد عبدالله بن عمروعاص آمدند.

او گفت : اى واى بر شما! از پيش من بيرون برويد كه پيامبر ( ص ) فرمود : ( قريش را با عمار چه كار است كه او ايشان را به بهشت فرا مى خواند و آنان او را به دوزخ فرا مى خوانند. كشنده و بيرون آورنده جامه و سلاح او در دوزخ اند ) . سدى مى گفته است : به من خبر رسيده است كه چون معاويه اين سخن را شنيد براى اينكه سفلگان شامى را فريب دهد گفت : كسى او را كشته است كه او را با خود به جنگ آورده است .

نصر مى گويد : عمرو، از جابر، از ابو الزبير براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است : گروهى از قبيله جهينه پيش حذيفه بن اليمان آمدند و به او گفتند : اى ابا عبدالله ، پيامبر ( ص ) از خداوند مسئلت كرد و پناه خواست كه امتش درمانده نشوند و اين استدعايش پذيرفته شد

و استدعا كرد كه امتش نسبت به يكديگر زورگويى نكنند و درگيرى نداشته باشند، پذيرفته نشد. حذيفه گفت : من شنيدم پيامبر خدا ( ص ) مى فرمود : ( پسر سميه _ يعنى عمار _ هرگز ميان دو كار مخير نمى شود مگر اينكه كارى را كه صحيح است برمى گزيند. همواره ملازم جهتگيرى او باشيد ) . ( 20)

نصر مى گويد : عمر بن شمر براى ما نقل كرد كه عمار در آن بر صف شاميان حمله كرد و چنين رجز مى خواند :

( به خداى كعبه سوگند، هرگز از جاى خود تكان نمى خورم مگر آنكه كشته شوم يا آنچه را مى خواهم ببينم . در همه روزگار همواره از على ، داماد پيامبر، و امانتدار وفا كننده به عهد، پاسدارى و حمايت مى كنم ... )

نصر مى گويد : عبدالله بن سويد حميرى كه از خاندان ذوالكلاع است به او مى گفت حديثى كه از عمروعاص در مورد عمار شنيده اى چيست ؟ ذوالكلاع موضوع را به او گفت ؛ همين كه عمار ياسر كشته شد عبدالله شبانه پاى پياده از لشكر معاويه بيرون آمد و صبح ميان لشكر على بود. عبدالله بن سويد از عابدان روزگار خود بود و نزديك بود مردم شام از اين كار مضطرب و پراكنده شوند جز اينكه معاويه به آنان گفت : عمار را على كشته است زيرا او را به اين جنگ آورده و به فتنه در انداخته است .

پس از اين موضوع معاويه بر عمروعاص پيام داد كه مردم شام را بر من تباه كردى ؛ آيا بايد هر چه از پيامبر (

ص ) شنيده اى بگوئى ؟ عمروعاص گفت : آرى اين سخن را گفته ام و علم غيب ندارم و نمى دانستم جنگ صفين پيش مى آيد. وانگهى هنگامى مى گفتم كه عمار دوست تو بود، خودت هم درباره از نظير همين چيزى كه من روايت كرده ام نقل كردى . معاويه خشمگين شد و بر عمرو خشم آورد و تصميم گرفت او را از خير و نيكى محروم كند. عمرو هم كه مردى متكبر بود به پسر و ياران خود گفت : اگر وضع اين جنگ روشن شود ديگر خيرى در همسايگى و كنار معاويه نيست و من حتما از او جدا خواهم شد و ابيات زير سرود :

( از اينكه چيزى را شنيده ام بازگو كرده ام بر من خشم مى گيرى و سرزنش مى كنى و حال آنكه اگر انصاف دهى خودت پيش از من نظير آن را گفته اى . آيا در آنچه تو گفته اى ثابت و استوار بوده اى و لغزش نداشته اى و من در آنچه گفته ام لغزش داشته ام ؟ ... ) معاويه در پاسخ عمروعاص اين ابيات را سرود :

( هم اكنون كه جنگ دامن گسترده و اين كار دشوار در قبال ما بر پاى ايستاده است . پس از شصت سال باز چنان مرا بازى مى دهى كه پندارى فرقى ميان تلخ و شيرين نمى گذارد ... )

چون اين شعر معاويه به اطلاع عمرو رسيد پيش معاويه رفت و رضايتش را جلب كرد و كارشان متحد شد.

نصر گويد : على عليه السلام در همين روز هاشم بن عتبه را كه يك چشمش كور بود

و پرچم خود را همراه داشت ، فرا خواند و به او گفت :

اى هاشم ، تا چه هنگام نان مى خورى و آب مى نوشى ؟ هاشم گفت : اينك چنان كوشش كنم كه ديگر هرگز پيش تو برنگردم . على عليه السلام فرمود : در برابر تو ذوالكلاع قرار دارد كه پيش او مرگ سرخ است . هاشم حركت كرد و چون پيش رفت معاويه پرسيد : اين كس كه چنين پيش مى آيد كيست ؟ گفتند : هاشم مرقال است . گفت همان يك چشم بنى زهره ؟ خدايش بكشد! هاشم همچنان پيش مى آمد و اين رجز را مى خواند :

(اعور براى خويش راه خلاصى مى جويد و هم چون شتر نر وگزينه زره پوشيده است ... )

پرچمدار لشكر ذوالكلاع كه مردى از قبيله عذره بود بر هاشم حمله آورد و اين رجز را مى خواند :

( اى مرد يك چشم ، من يك چشم بزدل نيستم ، بر جاى باش كه من از آن دو شاخه قبيله مضر نيستم ، ما يمانى هستيم و ترس و بيم نداريم ... )

آن دو به يكديگر نيزه زدند، نيزه هاشم كارگر افتاد و آن مرد را كشت و شمار كشتگان اطراف هاشم بسيار شد. در اين هنگام ذوالكلاع حمله آورد و مردم در هم آميختند و دليرى و پايدارى كردند؛ هاشم و ذوالكلاع هر دو كشته شدند و عبدالله پسر هاشم رايت را بدست گرفت و چنين رجز خواند :

( اى هاشم ، پسر عتبه و مالك ! گرامى باشى كه چون سالار پيرى قرشى نابود شدى ... )

نصر مى گويد : عمر

بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد كه عبدالله پسر هاشم رايت پدرش را در دست گرفت و سپس گفت : اى مردم ! هاشم بنده يى از بندگان خدا بود كه روزى آنان مقدر شده و كارها و اعمال ايشان نوشته و شماره شده و اجل ايشان فرا رسيده است . خداوند و پروردگارش او را فرا خواند و او دعوت حق را پذيرفت و تسليم فرمان او شد. او در فرمانبردارى از پسر عموى پيامبر خويش كه نخستين ايمان آورنده به او و همگان در دين خدا داناتر و بر دشمنان خدا كه شكستن حرمتهاى خداوند را روا مى دارند و در سرزمينها ستم و تباهى بار آورده اند و شيطان بر ايشان چيره شده ياد خدا را در آنان به فراموشى سپرده و گناه و ستم را در نظرشان آراسته است سختگيرتر بود، كوشش و پايدارى كرد. اينك بر شما جهاد و جنگ با كسانى كه با خدا مخالفت ورزيده و حدود خداوند را معطل ساخته و با اولياى خداوند اعلان جنگ داده اند واجب است . در اين جهان خون و جانهاى خويش را در اطاعت از خدا ببخشيد تا در سراى ديگر به منزلت عالى و جاودانه كه هرگز فانى نمى شود پرسيد. به خدا سوگند، به فرض محال كه ثواب و عقاب و بهشت و دوزخ هم نباشد باز جنگ كردن در ركاب على به مراتب برتر از جنگ در ركاب معاويه است ، حال آنكه شما اميدواريد به اميدى بزرگ .

نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما حديث كرد و گفت : پس از تمام

شدن كار جنگ صفين ، و واگذارى حكومت از سوى امام حسن عليه السلام به معاويه و رفتن هياءتهاى نمايندگى پيش او، عبدالله بن هاشم را هم كه اسير بود پيش معاويه فرستادند. همين كه عبدالله برابر معاويه رسيد عمروعاص كه آنجا بود گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين خودپسند پسر مرقال است ، مواظب اين سوسمار آزمند باش ، اين مغرور به خود شيفته را بكش كه ( اين چوبدستى هم از همان درخت است ) و ( مار جز بچه مار نمى آورد ) ( 21) و پاداش بدى همچنان بدى است .

عبدالله به معاويه گفت : بر فرض كه مرا بكشى من نخستين مردى نيستم كه قوم او رهايش كرده و روزگار تسليمش كرده باشد. عمروعاص گفت : اى اميرالمؤ منين ! او را در اختيار من بگذار تا رگهاى گردنش را بريده بر شانه هايش نهم . عبدالله گفت : اى عمروعاص كاش اين شجاعت و دليرى از تو روزهاى جنگ صفين آشكار مى شد. همان روزها كه ما تو را به هماوردى فرا مى خوانديم در حالى كه پاهاى مردان از خون خيس شده بود و راهها چنان بر تو بسته شده بود كه مشرف به هلاك شده بودى و به خدا سوگند، هم اكنون نيز اگر چنين به معاويه نزديك نبودى پيكانى بر تو پرتاب مى كردم كه تيزتر از درفش كفش دوزى است . چرا كه تو همواره بر هوس خويش مى افزايى و در سرگشتگى خود فرو رفته اى و به ريسمان پوسيده خويش چسبيده اى ، همچون شتر سرمست گم گشته در تاريكى شبى تيره

.

قسمت چهارم

معاويه فرمان داد عبدالله را به زندان بردند. ( 22) عمروعاص براى معاويه چنين نوشت :

( پيشنهادى آميخته با دورانديشى به تو كردم با من مخالفت كردى و حال آنكه كشتن پسر هاشم توفيق بزرگى بود. اى معاويه ! پدرش همان كسى است كه در جنگ مهتران تو را از پاى در آورد. چندان با ما جنگ كرد كه در صفين خونهاى ما را به اندازه درياهاى بيكران خروش فرو ريخت . اين هم پسر اوست و آدمى شبيه اصل خود است و اگر او را زنده نگهدارى بزودى دندان پشيمانى بر هم مى سايى ) .

معاويه اين شعر را براى عبدالله بن هاشم فرستاد. او از زندان در پاسخ چنين نوشت :

( اى معاويه ! آن مرد، عمرو، را كينه دلش از حق باز مى دارد و دوستى او ناسالم است . اى پسر حرب ! مى بينى او كشتن مرا براى تو مصلحت مى بيند و حال آنكه عمرو كارى را پيشنهاد مى كند كه پادشاهان عجم آن را به صلاح نمى دانستند. آرى ، در جنگ صفين از سوى ما حمله و نفرتى نسبت به تو ابراز شد كه هاشم و پسرش هم مرتكب آن بودند. خداوند آنچه در آن مقدور فرموده بود صورت گرفت و تمام شد و آنچه گذشت چيزى جز روياى خواب بيننده نبود. اكنون اگر مرا ببخشى از يك خويشاوند در گذشته اى و اگر كشتن مرا مصلحت بدانى خون حرام مرا حلال پنداشته اى . ) اين روايت كه گذشت روايت نصر بن مزاحم است .

ابو عبدالله ، محمد بن موسى بن عبيدالله مرزبانى ( 23)

روايت مى كند كه چون كار حكومت براى معاويه استوار و تمام شد و پس از وفات على عليه السلام زياد را به حكومت بصره فرستاد؛ منادى معاويه ندا داد : همانا همگان و هر سرخ و سياهى در امان خداوند است ، غير از عبدالله بن هشام بن عتبه . معاويه سخت در جستجوى عبدالله بود و هيچ اطلاعى از او نداشت . سرانجام مردى از اهل بصره نزد معاويه آمد و گفت : تو را به محل عبدالله بن هاشم راهنمايى مى كنم ؛ براى زياد بنويس كه عبدالله در خانه فلان زن مخزومى است . معاويه دبير خويش را فرا خواند و چنين نوشت :

از معاويه بن ابى سفيان ، اميرالمؤ منين ، به زياد بن ابى سفيان . اما بعد، چون اين نامه من به دست تو رسيد، به محله بنى مخزوم برو و آنجا را خانه به خانه تفتيش كن ، تا به خانه فلان زن مخزومى برسى و عبدالله بن هاشم مرقال را از آن خانه بيرون بياور و سرش را بتراش ، جبه اى مويين بر او بپوشان و او را به زنجير بكش ، دستش را بر گردنش ببند و بر شترى بدون جهاز و پوشش سوار كن و نزد من بفرست .

مرزبانى گويد : زبير بن بكار گفته است : معاويه هنگامى كه زياد را به بصره فرستاد به او گفت : عبدالله بن مرقال در محله بنى ناجيه بصره است و در خانه زنى از آنان كه نامش فلان است سكونت دارد، سوگندت مى دهم كه كنار خانه اش فرود آيى و بر آن خانه

هجوم برى و عبدالله را بيرون آرى و پيش من بفرستى .

چون زياد وارد بصره شد از محله بنى ناجيه و خانه آن زن پرسيد و به آن خانه هجوم برد و عبدالله را بيرون كشيد و او را پيش معاويه گسيل داشت . عبدالله روز جمعه پيش معاويه رسيد، رنج بسيار ديده بود و از شدت آفتابزدگى جسمش لاغر و دگرگون شده بود. معاويه هر روز جمعه دستور تهيه خوراك براى اشراف قريش و اشراف شام و نمايندگان مردم عراق مى داد، در آن روز معاويه ناگهان عبدالله را كه سخت لاغر و چهره اش دگرگون شده بود مقابل خويش ديد. معاويه او را شناخت ولى عمروعاص او را نشناخت ، معاويه به عمرو گفت : اى ابا عبدالله آيا اين جوان را مى شناسى گفت : نه ، گفت : اين پسر كسى است كه در صفين مى گفت :

( يك چشمى كه چندان زيسته كه از زندگى دلتنگ شده است و براى خود ارزش و اعتبارى مى جويد ناچار از شكست دادن يا شكست خوردن است ) .

عمرو گفت : آرى هموست ، اينك اين سوسمار درمانده را مواظب باش ! رگهاى گردنش را بزن و او را پيش مردم عراق بر مگردان كه آنان همگى فتنه انگيز و اهل نفاق اند. علاوه بر آن خودش هم داراى هوس است و اطرافيانى دارد كه گمراهش مى كنند. سوگند به كسى كه جان من در دست اوست ، اگر از دام تو بگريزد لشكرى به سوى تو گسيل مى دارد كه هياهوى شيهه اسبان آن بسيار است و روز بدى براى تو در

پيش خواهد بود.

عبدالله همان گونه كه در غل و بند بود گفت : اى پسر مرد سترون و دم بريده ! اى كاش اين حماسه و شجاعت را در جنگ صفين مى داشتى كه ما تو را به هماوردى فرا مى خوانديم و تو همچون كنيزان سياه و بزهاى زبون زير يالها و شكم اسبها پناه مى بردى . همانا به فرض كه معاويه مرا بكشد مردى گرانقدر و ستوده خصال را كشته است كه فرومايه بخت برگشته و همچون شتر پير معيوب در بند كشيده شده نيست . عمرو گفت چنين و چنان را رها كن كه ميان آرواره هاى شير ژيانى افتاده اى كه دشمن شكار است و چنان بر بينى تو نيزه خواهد زد كه بر معاديان دهان بسته نيزه مى زنند. عبدالله بن هاشم گفت : آنچه مى خواهى پرگويى كن كه من تو را مى شناسم ؛ به هنگام آسايش سرمستى و به هنگام رويارويى و كارزار ترسو. گاه ستيز با دشمنان سخت بيمناكى ، چنين مصلحت مى بينى كه با آشكار ساختن عورت خود جان خود را حفظ كنى . گويا نبرد صفين را فراموش كرده اى كه تو را به جنگ فرا مى خواندند و از آن مى گريختى از بيم آنكه مردانى كه داراى بدنهاى استوار و نيزه هاى تيز بودند و گله ها را به غارت مى بردند و عزيز را زبون مى ساختند فرو گيرندت .

عمرو گفت : معاويه مى داند كه من در آن معركه ها شركت كرده ام در حالى كه تو در آن همچون كلوخ كنار خارينى بودى . در آنجا پدرت

را ديدم كه امعاء و روده هايش فرو مى ريخت . عبدالله گفت : همانا به خدا سوگند، اگر پدرم تو را در آن مقام مى ديد همه اركان وجودت به لرزه در مى آمد و نمى توانستى از دست او جان به در برى ، ولى او با كس ديگرى غير از تو جنگ كرد و كشته شد.

معاويه گفت : اى بى مادر، آيا آرام مى گيرى و خاموش مى شوى ! عبدالله گفت : اى پسر هند! به من چنين مى گويى به خدا سوگند اگر بخواهم عرق بر پيشانى ات مى نشانم و تو را به چنان ننگ و عارى دچار سازم كه رگهاى گردنت فرو نشيند. مگر به بيشتر از مرگ مرا مى ترسانى ؟! معاويه لحن خود را تغيير داد و گفت : اى برادر زاده ، آيا بس مى كنى ! و فرمان داد او را به زندان بردند.

مرزبانى سپس اشعار عمروعاص و اشعار عبدالله بن هاشم را نقل كرده و افزوده است كه معاويه سكوتى طولانى كرد، آن چنان كه پنداشتند سخن نخواهند گفت آن گاه اين ابيات را خواند :

( عفو كردن از بزرگان قريش را وسيله تقرب به پيشگاه خداوند در آن روز دشوار و سخت ( قيامت ) مى بينم و مصلحت نمى دانم جوانمردى را كه خويشاوند من است و نسب او به خاندانهاى كعب و عامر مى رسد بكشم ... )

معاويه به عبدالله بن هاشم گفت : آيا خود را چنان مى بينى كه عمروعاص گفت و بر ما خروج خواهى كرد. عبدالله گفت : هرگز در اين فكر مباش كه بتوانى كه

عقايد و ضمير افراد را بيرون بكشى ، خاصه اگر بخواهند در راه اطاعت از خدا جهاد كنند. معاويه گفت : در آن صورت خداوند تو را هم خواهد كشت همان گونه كه پدرت را كشت . گفت : چه كسى در قبال شهادت براى من خواهد بود؟

مرزبانى مى گويد : معاويه به او جايزه پسنديد و از او عهد و پيمان گرفت كه در شام ساكن نباشد و مردمش را بر معاويه تباه نكنند و نشوراند.

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از سدى ، از عبدالخير همدانى نقل مى كرد كه هاشم بن عتبه روزى كه كشته شد به مردم گفت : اى مردم ، من مرد تنومندى هستم و هرگاه از پاى در آمدم افتادن من بر زمين شما را به بيم و هراس نيفكند كه از كشتن من كمتر از كشتن يك شتر آسوده نمى شوند، تا آنكه كشنده شتر از كار آن بپردازد. آن گاه حمله كرد و در افتاد؛ در همان حال كه هاشم ( زخمى ) ميان كشتگان بر خاك افتاده بود مردى از كنارش گذشت . هاشم به آن مرد گفت : سلام مرا به اميرالمؤ منين برسان و بگو اى اميرالمؤ منين بركات و رحمت خدا بر تو باد و تو را به خدا سوگند مى دهم كه شبانه و پيش از آنكه صبح كنى كشتگان را چنان پشت سر بگذارى كه پاى كشتگان را با دوال و لگام اسبهاى خود بسته باشى ؛ ( 24) زيرا فردا صبح ابتكار عمل و پيروزى از كسى است كه كشتگان را زودتر از ميدان جمع كرده باشد. آن

مرد اين مطلب را به اطلاع على عليه السلام رساند و اميرالمؤ منين شبانه حركت و شروع به پيشروى كرد، آن چنان كه همه كشتگان را پشت سر نهاد و فردا صبح ابتكار عمل و پيروزى براى او بر اهل شام بود . ( 25)

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از سدى ، از عبد خير براى ما نقل كرد كه هاشم بن عتبه پس از آن اينكه خسته و فرسوده شده بود با حارث بن منذر تنوخى جنگ كرد، هر چند موفق شد او را به دست خود بكشد ولى حارث هم به او نيزه اى زد كه كشمكش را دريد و هاشم در افتاد. در همين هنگام اميرالمؤ منين عليه السلام كه از حال او آگاه نبود كسى را پيش هاشم فرستاد و فرمان داد با پرچم خود پيش برو. هاشم به فرستاده گفت : به شكم من نگاه كن . او متوجه شد كه شكمش دريده است . على ( ع ) شتابان آمد و بر بالين هاشم ايستاد، بر گرد هاشم گروهى از قاريان و گروهى از افراد قبيله اسلم هم كشته شده و در افتاده بودند. على ( ع ) بر او اندوهگين شد و چنين فرمود :

( خداوند گروه اسلمى را پاداش نيكو دهد! سپيد چهرگان رخشانى كه گرد هاشم كشته شدند و در افتادند، يزيد و سعدان و بشر و معبد و سفيان و دو پسر معبد كه همگى داراى مكارم اخلاقى هستند ( 26) ... )

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى ، از ابو سلمه نقل مى كند كه مى گفته است :

هاشم بن عتبه هنگام غروب با صداى بلند مردم را فرا خواند و گفت : هان ! هر كه را به خداوند نياز است و سراى ديگر را مى جويد، بيايد. گروه بسيارى پيش او جمع شدند كه چند بار بر مردم شام حمله هاى سخت كرد، ولى از هر سو كه حمله مى برد برابرش ايستادگى مى كردند، او جنگى سخت كرد، سپس به ياران خود گفت : اين صبر و پايدارى كه از ايشان مى بينيد شما را به هراس نيندازد كه به خدا سوگند از آنان چيزى جز حميت و تعصب عربى نمى بينيد همان پايدارى است كه عرب زير پرچمها و در مراكز خود نشان مى دهد و بدون ترديد آنان بر گمراهى اند و شما بر هدايت هستيد. اى قوم ، صابر و پايدار باشيد. همگان جمع شويد و همراه ما با آرامش و آهسته به سوى دشمن خويش پيشروى كنيد. خدا را ياد آوريد و هيچ كس برادر خويش را تسليم و رها نكند و فراوان به اين سو و آن سو منگريد، و آهنگ ايشان كنيد و فقط در راه خدا با آنان پيكار كنيد تا خداوند ميان ما و ايشان حكم كند كه او بهترين حكم كنندگان است .

ابو سلمه گويد : در همان حال كه او و گروهى از قاريان با اهل شام پيكار مى كردند نوجوانى به سوى ايشان آمد و اين رجز را مى خواند :

( من پسر شهرياران غسانم و امروز آيين عثمان دارم . قاريان ما از آنچه رخ داده است به ما خبر داده اند كه على پسر عفان را كشته

است . )

او حمله آورد و تا ضربه يى با شمشير خود نمى زد پشت به ميدان نمى كرد. آن گاه شروع به لعن و دشنام دادن به على كرد و از اندازه در گذشت . هاشم به او گفت : اى فلان ! از پى اين گفتار دادرسى خواهد بود و لعنت كردن تو سرور نيكوكاران را عقاب دوزخ از پى خواهد داشت . از خدا بترس كه تو به پيشگاه پروردگارت برمى گردى و او از تو درباره اين جايگاه و اين سخن خواهد پرسيد. آن جوان گفت : چون پروردگارم از من بپرسد مى گويم : با مردم عراق جنگ كردم كه سالار آنان ، بدان گونه كه براى من گفته شده است ، نماز نمى گزارد و آنان هم نماز نمى گزارند و سالارشان خليفه ما را كشته است و آنان هم در كشتن خليفه او را يارى داده اند.

هاشم به او گفت : پسركم ! تو را با عثمان چه كار؟ همانا اصحاب محمد ( ص ) كه براى اعمال نظر در كارهاى مسلمانان شايسته و سزاوارترند او را كشته اند و سالار ما در ريختن خون او از همه مبراتر است ، اما اين سخن تو كه مى گويى : او نماز نمى گزارد، او نخستين كسى است كه با پيامبر نماز گزارده و به او ايمان آورده است . او اين سخن كه مى گويى : يارانش نماز نمى گزارند، همه اين كسانى با او مى بينى قاريان قرآنند و براى تهجد و گزاردن نماز شب ، شبها نمى خوابند اينك از خدا بترس و از عقابش بيم

كن و بدبختان گمراه تو را فريب ندهند.

آن جوان گفت : اى بنده خدا، از اين سخن تو بيمى در دل افتاد و من تو را صادق و نيكوكار و خود را خطاكار و گنهكار مى پندارم ، آيا براى من امكان توبه فراهم است ؟ گفت : آرى به سوى خداى خود برگرد و به پيشگاهش توبه كن كه خداوند توبه را مى پذيرد و گناهان را مى بخشد و توبه كنندگان و آنانرا كه مى خواهند خود را پاك كنند دوست مى دارد. آن جوان شكسته خاطر و پشيمان به صف خود برگشت ، گروهى از شاميان به او گفتند : آن مرد عراقى فريبت داد. گفت : نه كه براى من خيرخواهى كرد و اندرزم داد. ( 27)

نصر مى گويد : در مورد كشته شدن هاشم و عمار زنى از مردم شام چنين سروده است :

( قومى را كه به پسر ياسر مرگ را چشاندند و به شما حلقه مويين و لگام ندادند از دست مدهيد و نابود مكنيد. همانا ما آن مرد يثربى _ يعنى عمرو بن محصن _ كه خطيب شما بود و دو پسر بديل و هاشم را كشتيم ) .

نصر توضيح مى دهد كه منظور از يثربى عمرو بن محصن انصارى است كه نجاشى شاعر عراقيان او را مرثيه سروده است و چنين گفته است :

( عمرو بن محصن چه نيكو جوانمرد دو قبيله بود، و هرگاه فرياد خواه قبيله اى كه به هنگام صبح مورد حمله قرار گرفته بود برمى خاست او فرياد رس بود.

در آن هنگام كه سواران به حركت آمدند و پاره هاى نيزه

به اين سو و آن سو پراكنده مى شد و گرد و غبارى كه سخت برانگيخته بودند، انصار همگان به مرگ سرورى مورد اعتماد كه در كارهاى پسنديده آزموده شده بود مصيبت زده شدند ... )

قسمت پنجم

نصر مى گويد : پسر محصن از بزرگان و سرشناسان ياران على عليه السلام بود كه در آوردگاه كشته شد و على عليه السلام از كشته شدنش سخت اندوهگين شد.

نصر گويد : ابوالطفيل عامر بن و اثله كنانى ( 28) كه از اصحاب پيامبر ( ص ) است و گفته شده آخرين كس از ياران پيامبر است كه در گذشته است و از شيعيان مخلص بود و در جنگ صفين همراه على ( ع ) بود. درباره كشته شدن هاشم چنين مرثيه سروده است :

( اى هاشم نيكمرد، بهشت به تو پاداش داده شد كه در راه خدا با دشمن سنت پيامبر ( ص ) و كسانى كه حق را رها كرده و بدگمان و مردد بودند جنگ كردى و به آنچه نائل و رستگار شدى بسيار افتخار كن . روزگار مرا همچون مشكى خشك و پوسيده كرده است كه بزودى بر گرد گورم فرياد ناله همسر و عروس و خويشاوندانم بلند مى شود. )

نصر گويد : مردى از قبيله عذره شام چنين سروده است :

( همانا كارهايى ديده ام كه همگى شگفت انگيز است ، ولى هرگز چيزى چون شگفتيهاى روزهاى صفين نديده ايم ... )

نصر گويد : مردى به عدى بن حاتم طائى كه از اصحاب على عليه السلام بود گفت اى ابا طريف ، مگر روز محاصره عثمان در خانه اش از تو نشنيديم كه مى

گفتى ( به خدا سوگند در اين موضوع بزغاله يك ساله يى هم باد رها نمى كند ) ( 29) اينك مى بينى چه پيامدهايى داشت ؟ _ يك چشم عدى كور و پسرانش كشته شده بودند _ عدى گفت : همانا به خدا سوگند، كه هم بزغاله يك ساله و هم بز بزرگ و پيشاهنگ در كشته شدن عثمان باد رها كردند.

نصر گويد : عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه على عليه السلام گروهى از سواران را گسيل داشت تا مانع رسيدن نيروهاى امدادى معاويه شوند. معاويه ضحاك بن قيس فهرى را با سواران به مقابله ايشان فرستاد كه آنان را عقب راندند. جاسوسان على عليه السلام آمدند و جريان كار را گزارش دادند. على به ياران خويش فرمود : درباره آنچه آنجا پيش آمده است چه مصلحت مى بينيد؟ گروهى گفتند : چنين مصلحت مى بينيم و گروهى گفتند چنان . چون اختلاف نظر بسيار شد على عليه السلام فرمود : پگاه فردا عازم جنگ شويد و صبح زود آنان را به جنگ برد و آن روز همه صفهاى شاميان از مقابل على گريختند، آن چنان كه عتبه بن ابى سفيان سروده است كه مطلع آن چنين است :

( اى عتبه به زبونى گريز تن دادى و اين جنگ براى تو ننگ و زبونى را ميراث داشت ... )

كعب بن جعيل _ شاعر شاميان _ پس از برافراشتن قرآنها، ضمن يادآورى از روزهاى صفين معاويه را تحريض مى كند و چنين مى گويد :

( اى معاويه از اين پس بدون پشتوانه از جاى خويش جنبش مكن كه تو پس از آن

روز به زبونى آشنايى ... )

ما اين ابيات را در مباحث گذشته با ابيات بيشترى كه اينك آورده ايم نقل كرده ايم .

نصر مى گويد : كعب بن جعيل با آنكه از پيروان معاويه بود شعرى در نكوهش عتبه سروده و او را به سبب گريز از جنگ سرزنش كرد و مقصودش تحريض بيشتر عتبه به پايدارى بود. عتبه هم در پاسخ او اين ابيات را در نكوهش كعب سرود :

( تو را كعب نام نهاده اند كه بدترين استخوانهاست ( استخوان سرين _ پاشنه ) پدرت هم كوز يا خر چسانه ( جعيل ) ناميده شده است . مقام و مكانت تو ميان قبيله بكر بن وائل همچون منزلت كنه بر دنباله شتر است ) .

نصر گويد : سپس ميان دو گروه جنگى كه معروف به خميس است اتفاق افتاد.

( او گويد :) عمر بن سعد، از سليمان اعمش ، از ابراهيم نخعى ( 30)، از قول قعقاع بن ابرد طهورى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : به خدا سوگند، من نزديك على عليه السلام ايستاده بودم ، در صفين روز جنگ خميس قبيله مذحج كه در ميمنه سپاه على بودند با افراد قبايل عك و لخم و جذام و اشعرى ها، كه همگى در جنگ با على پافشارى مى كردند، روياروى شدند و به خدا سوگند، در آن روز چنان جنگى از ايشان ديدم كه از برخورد شمشيرها با سرها و كوبيدن سم اسبان بر زمين و كشتگان چنان هياهويى شنيدم كه بانگ فرو ريختن و از هم پاشيدن كوهها و غرش رعد چنان آوايى نداشت و در سينه ها

بيش از آن اثر نمى گذاشت ، به على عليه السلام نگريستم كه به پاى بود نزديكش شدم كه مى گفت : ( لا حول و لا قوه الا با لله ) بار خدايا، به تو شكوه برده مى شود و از تو يارى مى جويند.

و چون نيمروز فرا رسيد شخصا حمله كرد و عرضه مى داشت : پروردگارا، در اين پيكار ميان ما و قوم ما، به حق داورى كن كه تو بهترين داورانى . على ( ع ) در حالى كه شمشير برهنه و آخته در دست داشت به مردم حمله كرد و به خدا سوگند تا نزديك به يك سوم شب كسى جز خداوند پروردگار جهانيان ميان مردم مانع نبود. آن روز سرشناسان عرب كشته شدند و بر سر على عليه السلام نشان سه ضربت و بر رخسارش نشان دو فرصت پديدار شد.

نصر مى گويد : گفته شده است كه على عليه السلام هيچ گاه زخمى نشد. در آن روز خزيمه ثابت ذوالشهادتين كشته شد و از مردم شام هم عبدالله بن ذى الكلاع حميرى كشته شد. معقل بن نهيك بن يساف انصارى چنين سرود :

( واى بر جان من و چه كسى سوز و گدازش را شفا مى بخشد كه آن تبهكار گمراه كننده جان به در برد ... )

مالك اشتر نيز چنين سرود :

( ما همين كه آفتاب برآمد حوشب را كشتيم و پيش از او ذواكلاع و معبد را كه به ميدان آمده بودند كشتيم ... ) ( 31)

ضبيعه دختر خزيمه بن ثابت ذوالشهادتين ، پدرش را كه خدايش رحمت كند، چنين مرثيه گفته است .

( اى چشم !

بر خزيمه كشته شده احزاب در جنگ فرات سرشك ببار، آنان ذوالشهادتين را با ستم و سركشى كشتند. خداوند از آنان انتقام بگيرد! او را همراه جوانمردان آماده كه در معركه ها شتابان سوار مى شدند كشتند، آنان آن سرور موفق دادگر _ على عليه السلام _ را يارى دادند و تا هنگام مرگ بر آن آيين بودند. خداوند گروهى را كه او را كشتند لعنت كند! و زبونى و گزند بسيار بهره شان سازد. )

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از اعمش براى ما نقل كرد كه مى گفته است : معاويه براى ابو ايوب خالد بن زيد انصارى كه صاحبخانه پيامبر ( ص ) و سرورى بزرگ از سران و از شيعيان على ( ع ) بود و براى زياد بن سميه كه كارگزار على ( ع ) بر بخشى از فارس بود نامه نوشت . نامه معاويه براى ابو ايوب فقط يك سطر بود كه در آن نوشته بود : ( هان ! به تو اعلام مى دارم كه هيچ زن زفاف ديده ، مردى را كه دوشيزگى او را از ميان برده و كشنده نخستين فرزند خود را از ياد نمى برد ) .

ابو ايوب ندانست مقصود چيست ، به حضور على عليه السلام آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين معاويه كه پناهگاه منافقان است براى من نامه يى نوشته است كه نمى دانم منظورش چيست . على عليه السلام پرسيد؟ نامه كجاست ؟ ابو ايوب آن را به على داد كه آن را خواند و فرمود : آرى اين مثلى است كه آن را براى تو

آورده است و پس از توضيح درباره معنى آن فرمود : مقصود معاويه اين است كه من هم هرگز كشتن عثمان را فراموش نمى كنم .

نامه يى كه معاويه براى زياد نوشته بود سراپا تهديد و بيم بود. زياد گفت : واى بر معاويه كه پناهگاه منافقان و بازمانده احزاب است . مرا بيم مى دهد و تهديد مى كند و حال آنكه ميان من و او پسر عموى محمد ( ص ) قرار دارد كه همراه او هفتاد هزار مرد شمشير به دوش است كه هر فرمانى به ايشان دهد اطاعت مى كنند و هيچ يك از ايشان تا پاى مرگ به پشت سر خود نگاه نمى كنند. به خدا سوگند، بر فرض كه معاويه پيروز شود و آهنگ من كند مرا از بردگان و وابستگانى خواهد يافت كه سخت شمشير زننده ام .

نصر مى گويد : با وجود اين سخن هنگامى كه معاويه او را برادر خود خواند، زياد به صورت عربى نژاده از خاندان عبد مناف درآمد.

نصر مى گويد : عمرو بن شمر روايت مى كند كه معاويه ذيل نامه يى كه براى ابو ايوب نوشت اين ابيات را اضافه كرده بود :

( اى ابا ايوب ، اين پيام را از من به كسانى كه پيش تو هستند ابلاغ كن كه مثل ما و قوم تو همچون مثل گرگ و بره كوچك است .

اينكه شما اميرالمؤ منين عثمان را كشتيد ديگر تا پايان روزگار از ما انتظار صلح نداشته باشيد، سوز و گداز آن كس كه ستمگرانه او را كشتيد همواره بر جگر من باقى است . من سوگند راستين مى خورم

كه شما پيشوايى بدون كژى و بى گناه را كشتيد.

گمان مبريد كه من تا هنگامى كه يكى از انصار در سرزمينها باقى بماند اين سوگ را فراموش مى كنم ... )

و چون اين نامه براى على عليه السلام خوانده شد، فرمود : معاويه شما را سخت برآشفته است . اى گروه انصار! پاسخ اين مرد را بدهيد. ابو ايوب گفت : اى اميرالمؤ منين من نمى خواهم شمر ديگرى جز آنچه خودم سروده ام براى او بفرستم و ديگران به زحمت افتند. فرمود : در اين صورت تو خود دانى كه سخت ارزشمندى . ابو ايوب براى معاويه چنين نوشت :

اما بعد، نوشته بودى : ( زن زفاف ديده هرگز كسى را كه دوشيزگى او را در ربوده و كشنده فرزند نخستين خود را فراموش نمى كند، و اين مثل را در مورد كشته شدن عثمان زده بودى ، ما را با كشتن عثمان چه كار، آن كسى كه آرزوى مرگ عثمان را داشت و يزيد بن اسد و مردم شام را از يارى دادن او باز داشت تو هستى و كسانى هم كه او را كشتند غير از انصار بوده اند. در پايان نامه اين اشعار را نوشت :

( اى پسر حرب ! ما را بيم مده كه ما گروهى هستيم كه دوستى هيچ كينه توزى را نمى پذيريم ، اى پسران و بازماندگان احزاب هر اندازه همه شما كوشش كنيد ما تا پايان روزگار خشنودى و رضايت شما را نمى خواهيم . ما كسانى هستيم كه همه مردم را آن گاه كه در عرصه گمراهى و كژى بودند چندان ضربه زديم كه مستقيم

شدند. امسال ( اينك ) هم تلاش و همت تو بر اين است كه ما را چنان ضربه زنى كه ميان روح و جسد جدايى افكند _ كه موفق نخواهى بود _ و ما تا هنگامى كه درخشش سراب در بيابانها و فلاتهاى خشك ديده شود از على جدا نخواهيم شد ... )

گويد : چون اين نامه ابو ايوب به معاويه رسيد سخت درهم شكسته شد.

نصر گويد : عمرو بن شمر، از مجالد، از شعبى ، از زياد بن نضر حارثى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ صفين همراه على عليه السلام بودم . يك بار چنان شد كه سه روز و سه شب پياپى جنگ كرديم آن گونه كه همه نيزه ها شكسته و همه تيرهاى ما تمام شد، سپس به شمشير زنى پرداختيم و روز سوم چنان شد كه ما و شاميان دست به گريبان يكديگر شديم و من آن شب با همه سلاحها جنگ كردم آن چنان كه هيچ سلاحى باقى نماند مگر اينكه با آن جنگ كردم . سرانجام هم شن و خاك بر چهره هم مى افشانديم و با دندان به جان يكديگر افتاديم و چنان شد كه از خستگى برابر هم ايستاديم و يكديگر را مى نگريستيم و هيچ كس توان اينكه به هماورد خود حمله كند نداشت و نمى توانست جنگ كند. سرانجام نيمه شب سوم معاويه و سوارانش عقب نشستند و على عليه السلام توانست كشتگان را پشت سر بگذارد. چون صبح شد اصحاب كشته شده خويش را كه شمارشان بسيار بود به خاك سپرد و از ياران معاويه شمار بيشترى كشته

شده بود. در آن شب شمر بن ابرهه هم كشته شد.

نصر گويد : عمرو، از جابر، از تميم نقل مى كرد كه مى گفته است : به خدا سوگند من همراه على ( ع ) بودم ، علقمه بن زهير انصارى به حضورش آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ، عمروعاص در ميدان رجزى مى خواند آيا ميل دارى برايت بخوانم ؟ فرمود آرى . گفت چنين مى خواند.

( در آن هنگام كه من بدون آنكه چشمم تنگ باشد آن را تنگ مى كنم يا بدون آنكه يك چشم من كور باشد آن را مى بندم در همان حال مرا سخت نيرومند و در پيشامدهاى دشوار داراى صولت خواهى ديد، آرى كه من خير و شر با خود حمل مى كنم همچون مار كرى كه در زير سنگ نهفته است . )

على ( ع ) فرمود : پروردگارا، او را لعنت كن كه پيامبرت نيز او را لعن كرده است . علقمه گفت اى اميرالمؤ منين ! او را رجز ديگرى هم مى خواند، آيا برايت بخوانم ؟ فرمود : بگو و علقمه چنين گفت :

( اى فرماندهان سپاه كوفه ، اين فتنه انگيزان ! من آن مرد قريشى امين و گرامى و داراى آثار درخشان و شير ژيان ثابت قدم هستم . شما را ضربه مى زنم و حال آنكه ابا حسن را نمى بينم و اين براى من اندوهى گران از اندوههاست ) .

على عليه السلام خنديد و گفت : دروغ مى گويد كه او به جايگاه و مقام من داناست ، داستان او همان مثلى است كه آن مرد عرب گفته

است كه ( در حالى كه مى بينى جامه يى را كه پاره نيست وصله مى زنى ) ، اى واى بر شما! شما را به خدا و به جان پدرتان سوگند، جايگاه او را به من نشان دهيد تا از سرزنش خلاص شويد.

محمد بن عمرو بن عاص هم در مورد خود چنين مباهات كرده و سروده است : ( اگر ( جمل ) ( نام معشوقه ) روزى شاهد مقام و پايدارى من در جنگ صفين باشد گيسوانش سپيد خواهد شد. در آن بامدادى كه عراقيان همچون موجى از درياى به خروش آمده هجوم آوردند ... ) ( 32)

نجاشى شاعر در ابيات زير از على عليه السلام و كوشش او در جنگ ياد كرده و گفته است :

( على را چنان مى پندارم كه از كار باز نخواهد ايستاد تا هنگامى كه حقوق خداوند و احكام او برپا و پرداخت شود ... )

نصر گويد، عمر بن سعد از شعبى نقل مى كرد كه مى گفت : به نجاشى خبر رسيد، معاويه تهديدش مى كند خطاب به او چنين سرود :

قسمت ششم

( اى مردى كه دشمنى خويش را آشكار ساخته اى ، براى خويش هر كارى كه مى توانى انجام بده و هر چه مى خواهى بكن ، مرا همچون اقوام ديگر كه با فريب بر آنان پادشاهى مى كنى و فرمانبردارند مپندار؛ من از كينه اى كه در سينه نهان داشتى آگاه نبودم تا آنكه سواران و مسافران و بيم دهندگان پيش من آمدند. اگر مى خواهى با افراد گرامى در مجد ايشان همچشمى كنى دست بگشاى تا خبر پراكنده شود و بدان كه

على نيكمردى است از گروهى بلند مرتبه كه هيچ بشرى بر آنان برترى نمى يابد ... )

گويد : چون اين ابيات نجاشى به معاويه رسيد گفت : چنين مى بينم كه به ما نزديك شده است .

نصر گويد : عمر بن سعد، از محمد بن اسحاق براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است : روزى در جنگ صفين عبدالله بن جعفر گله اى اسب را پيش مى برد، مردى پيش او آمد و گفت اى پسر ذوالجناحين ! آيا اسبى به من مى دهى ؟ گفت از اين گله اسب هر كدام را مى خواهى بگير، همين كه آن مرد براى انتخاب اسب پشت كرد عبدالله بن جعفر گفت : اگر بهترين اسب را برگزينى كشته خواهى شد. قضا را او بهترين اسب بر گزيد و سوار شد و بر سوارى كه او را به جنگ تن به تن فراخوانده بود حمله كرد و آن مرد شامى او را كشت . دو نوجوان ديگر از مردم عراق هم حمله كردند و توانستند خود را به سراپرده معاويه برسانند و كنار آن كشته شدند و گروههايى از دو سپاه به يكديگر حمله كردند و جنگ چنان بالا گرفت كه جز صداى برخورد شمشيرها به كلاه خودها و سپرها شنيده نمى شد و عمروعاص چنين سرود :

( آيا براى آنكه خونهاى ما را بريزند پيش ما آمده ايد؟ اين كار كه آهنگ آن داريد كارى بس دشوار است . به جان خودم سوگند اگر انديشه كنيد حجت ما در اين مورد در پيشگاه خداوند بزرگتر است ... ) ( 33)

مردى از قبيله كلب كه همراه

معاويه بود اشعار زير را در نكوهش عراقيان سرود :

( گروههايى از نزاريان كه فرمانبردار كسى چون ابوتراب شده اند به گمراهى در افتادند. آنان و بيعت كردن آنان با على همچون آرايشگرى است كه چين و چروك چهره را با خضاب بيارايد ... )

ابو حيه بن غزيه انصارى ، كه نام او عمرو است و همان كسى است كه روز جنگ جمل شتر را پى كرد، چنين سروده است :

( از همسر معبد و همسر لخمى و پسر كلاع بپرس كه ما چگونه بوده ايم و از عبيدالله _ پسر عمربن خطاب _كه در بيابان آغشته به خون درافتاده است درباره سواران ما بپرس ... )

عدى بن حاتم طائى نيز چنين سروده است :

( هنگامى كه هياهوى دليران را مى شنوم و رويارويى دو سپاه را در اين بيابان مى بينم مى گويم:اين على است كه به حق هدايت با اوست . پروردگارا، او را نگاه دار وتباه مكن ... )

نعمان بن عجلان انصارى ( 34) نيز چنين سروده است :

( در مورد هجوم صبحگاهى ما در صفين و چگونگى پيشتازى ما بسوى برترى بپرس و از آن بامدادى كه در جنگ بصيرت ( جمل ) هنگامى كه مضريان جمع شده بودند با ازديان چگونه برخورديم . اگر عنايت خداوند و عفو و گذشت ابو الحسن بر ايشان نبود، كه همواره عفو از ناحيه او انتظار مى رود، در آن شهر براى آنان فراخواننده اى جز سگان و گوسپندان و خران باقى نمى ماند ... )

عمرو بن حمق خزاعى ( 35) هم چنين سروده است :

( بانوى من چون بيخوابى مرا مى بيند مى

گويد : چه چيز تو را از اصحاب صفين به هيجان مى آورد، مگر، تو از آن گروه نيستى كه خداوند بندگان را به وسيله آنان هدايت مى كند و هيچ ستمى روا نمى دارند و آهنگ سركشى نمى كنند ... )

حجر بن عدى كندى ( 36) هم چنين سروده است :

( پروردگارا على را براى ما سلامت دار، آن پرهيزگار وارسته را به سلامت دار، آن مومن در جستجوى سعادت و ستوده را نگاه دار و همو را راهنماى امت هدايت يافته قرار ده ... )

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى نقل مى كرد كه احنف بن قيس در جنگ صفين به ياران خود گفت : عرب نابود شد. گفتند : اى ابا بحر، در صورتى كه ما پيروز شويم باز هم چنين خواهد بود؟ گفت : آرى . گفتند اگر ما مغلوب شويم چگونه خواهد بود؟ گفت همچنان است . گفتند پس هيچ راهى براى ما باقى نگذاشتى . احنف گفت : اگر ما بر آنان پيروز شويم هيچ سالارى را در شام باقى نمى گذارديم مگر اينكه گردنش را مى زنيم و اگر آنان بر ما پيروز شوند پس از آن هيچ سالارى هرگز از معصيت و سرپيچى از فرمان خداوند خوددارى نخواهد كرد.

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : پس از سال جماعت و تسليم حكومت از سوى امام حسن عليه السلام به معاويه ، روزى معاويه به وليد بن عقبه گفت : اى وليد! در جنگ صفين هنگامى كه شعله جنگ افروخته و بالا گرفته شد

و مردان نژاده براى پاسدارى از تبار خويش جنگ مى كردند. كداميك از عموزادگانت نيكو جنگ كرد؟ گفت : همگان به هنگامى كه دامنه جنگ گسترش يافت و مردان تا كمر در خون بودند با پيكانهاى تيز و شمشيرهاى بران نيكو جنگ كردند. عبدالرحمان بن خالد بن وليد گفت : به خدا سوگند، يكى از روزها را چنان ديدم كه اژدهايى همچون كوه استوارى بر اسبى سياه كه سم بر زمين مى كوفت و چنان گرد و خاكى برانگيخته بود كه ميان ما و افق حائل شده بود و با شمشير خود همانگونه كه شتر بزرگ بيگانه را از آبشخور مى رانند بر ما ضربه مى زند و دندان نشان مى داد همچون دندان نشان دادن شير ژيان _ مقصود عبدالرحمان بن خالد، على عليه السلام بود _ معاويه گفت : آرى او به انتقام خونهايى كه از او و بر عهده اش بود جنگ مى كرد.

نصر مى گويد : همچنين عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : على عليه السلام به معاويه پيام فرستاد : به جنگ تن به تن با من بيا و اين دو گروه را از جنگ معاف بدار؛ هر يك از ما كه هماورد خود را كشت حكومت از او باشد. عمروعاص به معاويه گفت : اين مرد با تو انصاف مى دهد. معاويه گفت : مى گويى من با اژدهاى درهم شكننده مبارزه كنم . چنين مى پندارمت كه خود به حكومت طمع بسته اى . و چون معاويه اين پيشنهاد را نپذيرفت ، على عليه السلام فرمود؛ دريغ و افسوس كه

بايد از معاويه فرمان برند و با من عصيان و نافرمانى كنند! هرگز هيچ امتى كه به پيامبر خود اقرار داشته باشد غير از اين امت با خاندان پيامبرش جنگ و ستيز نكرده است .

آن گاه على عليه السلام به مردم فرمان داد بر شاميان حمله كنند؛ آنان حمله كردند و صفهاى شاميان را درهم شكستند. عمروعاص پرسيد : شدت اين حمله نمايان بر چه كسى خواهد بود، گفتند متوجه دو پسرت عبدالله و محمد. عمرو به غلام خود وردان گفت : پرچم مرا پيش ببر. معاويه به عمرو پيام داد : بر دو پسرت باكى نيست ، صف را بر هم مريز و بر جاى خود باش عمرو گفت : هيهات ، هيهات .

( شير از دو شير بچه خود حمايت مى كند و پس از دو پسرش چه خيرى براى اوست ) .

عمرو پرچم را پيش برد. فرستاده معاويه خود را به او رساند و گفت : بر دو پسرت باكى نيست ، حمله مكن ، گفت : به معاويه بگو تو آن دو را نزاييده اى و من آن دو را زاييده ام . در اين هنگام به جلو صفها رسيد، مردم به عمرو گفتند : آرام و بر جاى خود باش كه بر دو پسرت باكى نيست و آن دو در جاى امنى هستند. گفت : صداى آن دو را به گوشم برسانيد تا بدانم زنده اند يا كشته شده اند. سپس بانگ برداشت : اى وردان ! پرچم خود را اندكى و به اندازه قوس كمانى پيش ببر و وردان پرچم خود را پيش برد. على عليه السلام به مردم

كوفه پيام داد : حمله كنيد و به بصريان هم فرمان حمله داد و مردم از هر سو حمله كردند و جنگى سخت در گرفت . مردى از شاميان بيرون آمد و هماورد خواست . مردى از عراقيان به مبارزه او رفت ساعتى جنگ كردند مرد عراقى ضربه اى به پاى مرد شامى زد و آنرا قطع كرد و با آنكه پايش جدا شده بود بر زمين نيفتاد و همچنان به پيكار ادامه داد؛ مرد عراقى ضربه ديگرى به او زد كه دستش را جدا كرد، شامى شمشير خود را نزد شاميان پرتاب كرد و گفت اين شمشيرم را بگيريد و در جنگ با دشمن خود از آن استفاده كنيد. معاويه آن شمشير را از وارثان آن مرد به ده هزار درهم خريد ( 37).

نصر گويد : مالك جهنى ، از زيد بن وهب براى ما نقل كرد كه مى گفته است : على عليه السلام در جنگ صفين از كنار گروهى از شاميان كه وليد بن عقبه هم ميان آنان بود عبور كرد و شاميان شروع به دشنام دادن و ناسزا گفتن به على ( ع ) كردند و چون اين خبر را به او دادند كنار گروهى از ياران خود ايستاد و فرمود : در حال آرامش و با چهره و سيماى صالحان بر آنان حمله بريد كه نزديكترين مردم به جهل و نادانى هستند، پيشوا و مربى آنان اينها هستند : معاويه و پسر نابغه و ابو الاعور سلمى و ابن ابى معيط باده گسار كه به حكم اسلام تازيانه خورده است هم آنان اينك مرا دشنام و ناسزا مى دهند و

حال آنكه پيش از اين نه با من جنگ ، مى كردند و نه دشنامم مى دادند و اين در حالتى است كه من آنان را به اسلام فرا مى خوانم و آنان مرا به پرستش بتها دعوت مى كنند. سپاس خداى را، و خدايى جز خداى يگانه نيست . از ديرباز تبهكاران چه بسيار با من دشمنى و ستيز كرده اند. همانا كه اين مصيبت بزرگى است ، تبهكارانى كه در نظر ما ناستوده بودند و از آنان بر اسلام و مسلمانان خوف و بيم بود، و اينك چنان شده اند كه نيمى از اين امت را فريفته اند و در دلهاى آنان محبت فتنه انگيزى را افكنده اند و با تهمت و دروغ دلهاى ايشان را به سوى خود خوانده اند و براى ما جنگ برپا كرده و در خاموش كردن پرتو خداوند مى كوشند ( و خداوند نور خود را تمام و كامل خواهد ساخت هر چند كافران را ناخوش آيد ( 38) ) .

بار خدايا، ايشان حق را نپذيرفته اند، جمع ايشان را درهم شكن و گفتارشان را پراكنده ساز و آنان را در قبال گناهانشان نابود فرماى ( جامه زبونى بر آنان بپوشان ) و همانا آن كس را كه تو دوست بدارى خوارى و ذلت نيست و آن كس را كه تو دشمن بدارى عزت و قدرتى نيست .

نصر مى گويد : و على عليه السلام هرگاه حمله مى كرد نخست تكبير و تهليل مى گفت و سپس اين بيت را مى خواند :

( از كدام دو روز خود از مرگ بگريزم آيا روزى كه مرگ مقدر است يا

روزى كه مقدر نيست ! ) .

معاويه ، رايت بزرگ خود را به دست عبدالرحمان بن خالد بن وليد داد. على عليه السلام به جاريه بن قدامه سعدى فرمان داد كه با ياران خود پذيراى نبرد با او شود. پس از او عمرو بن عاص با گروهى از سواران در حالى كه دو پرچم همراه داشت چندان پيش آمد كه با صفهاى عراقيان مواجه شد. على عليه السلام به پسر خود محمد فرمود : آهسته و با درنگ به سوى اين پرچم پيشروى كن و همينكه نيزه ها مقابل سينه آنان قرار گرفت دست بدار تا فرمان من به تو برسد. محمد همان گونه رفتار كرد. على عليه السلام گروهى ديگرى را هم به همان شعار فراهم آورد و به فرماندهى اشتر گسيل داشت . همين كه محمد حنيفه نيزه ها را مقابل سينه هاى آن گروه قرار داد على ( ع ) به اشتر فرمان حمله داد، اشتر حمله كرد و آنان را از جاى خود عقب راند و چند مرد از آنان را كشت و مردم جنگى سخت كردند آن چنان كه هر كس مى توانست نماز بگزارد با اشاره نماز گزارد. نجاشى درباره اين روز ضمن يادآورى از دليرى اشتر اين چنين سروده است :

( هنگامى كه رايت عقاب را ديديم كه آن مرد لوچ نكوهشگرهمچون شير ژيان ميان گرد و خاك پيش مى آورد و آن مرد بى دنباله ( عمروعاص ) با سواران خود روى آورد براى مبارزه با او قوچ دلير، يعنى قوچ عراق ، را در حالى فرا خوانديم كه لشكر آهنگ سستى داشت . اشتر آن رايت

را عقب راند و پيروز و كامياب شد ... )

نصر مى گويد : محمد بن عتبه كندى ، از قول پيرمردى از حضرموت كه در جنگ صفين همراه على ( ع ) بوده است ، براى ما نقل كرد كه مى گفته است : مردى از ما كه نامش هانى بن فهد ( 39) و مردى دلير شجاع بود ايستاده بود كه مردى از شاميان بيرون آمد و هماورد خواست هيچكس به جنگ او نرفت ، هانى گفت : سبحان الله ! چه چيز شما را باز مى دارد كه مردى از ميان شما به جنگ اين مرد برود. به خدا سوگند، اگر نه اين است كه من تب دارم و در خود ضعف شديدى احساس مى كنم به نبرد او مى رفتم . كسى به او پاسخى نداد، برخاست و جامه جنگى خود را استوار بست و سلاح برداشت كه برود؛ يارانش به او گفتند : اى سبحان الله ! تو تب تندى دارى چگونه به جنگ مى روى ؟ گفت : به خدا سوگند، مى روم هر چند مرا بكشد و بيرون آمد و چون آن مرد را ديد او را شناخت كه از قوم خودش و از مردم حضرموت نامش يعمر بن اسد حضرمى بود. يعمر به او گفت : اى هانى ! برگرد كه خوشتر مى دارم مرد ديگرى غير از تو به جنگ من آيد و من كشتن تو را دوست نمى دارم .

هانى گفت : سبحان الله ! اينك كه بيرون آمده ام برگردم ؟! نه به خدا سوگند، امروز جنگ خواهم كرد تا كشته شوم و اهميت نمى

دهم كه تو مرا بكشى يا كس ديگرى غير از تو. هانى در حالى كه مى گفت ( خدايا در راه تو و براى نصرت پسر عموى پيامبرت ( پيش رفت و هر يك به ديگرى ضربتى زد و هانى او را كشت ، ياران يعمر بن اسد برهانى هجوم آوردند و ياران هانى هم بر آنان حمله كردند و به جنگ و كشتار يكديگر پرداختند و در حالى از هم جدا شدند كه سى و دو نفر كشته شده بودند.

آن گاه على عليه السلام به تمام سپاه خود دستور حمله داد و همه مردم با پرچمها و گروههاى خود حمله كردند و هر گروه به گروه مقابل خود حمله كرد و با شمشير و گرز آهنين به جان يكديگر افتادند و بانگى جز ضربه خوردن بر فرقهاى سر همچون بانگ برخورد پتك به سندان ، شنيده نمى شد و وقت نمازها سپرى شد و هيچ كس به هنگام نماز جز با گفتن تكبير نتوانست نماز بگزارد، تا سرانجام خسته و از يكديگر جدا شدند و شمارشان كاستى گرفت . مردى كه نمى دانستند كيست ميان دو سپاه آشكار شد و گفت : اى مردم ! آيا سرتراشيدگان هم با شما بيرون آمدند؟ گفتند : نه . گفت : آنان بزودى بيرون مى آيند. زبانشان شيرين تر از عسل و دلهايشان تلخ تر از ( صبر ) ( 40) است و آنان را نيشى همچون نيش ماران است . سپس آن مرد ناپديد شد و دانسته نشد كه كيست .

قسمت هفتم

نصر گويد : عمرو بن شمر، از سدى براى ما نقل كرد كه مى گفته

است : در آن شب كار مردم درهم شد و بيشتر پرچمداران از مراكز خود دور افتادند. ياران على عليه السلام نيز پراكنده شدند و او شبانه نزد قبيله ربيعه رفت و ميان آنان بود و كار به راستى دشوار شد. عدى بن حاتم طائى به جستجوى على ( ع ) برآمد و چون او را در قرارگاهى كه از او جدا شده بود نديد شروع به حركت ميان لشكر كرد و او را ميان نيزه داران قبيله ربيعه يافت و گفت : اينك كه تو زنده هستى كار آسان است . من اين راه را پيش تو نيامده ام مگر اينكه پاى بر كشتگان نهاده ام و اين جنگ براى آنان سالارى باقى نگذاشته است ؛ به جنگ ادامه بده تا خداوندت پيروز دارد كه ميان مردم ما هنوز دليرانى باقى هستند. در همين حال اشعث هم با بيتابى و هياهو فرا رسيد كه چون على عليه السلام را ديد تهليل و تكبير گفت و اظهار داشت : اى اميرالمؤ منين ! سواران و پيادگان آنان برابرند و تا اين ساعت ما را بر آنان برترى است ؛ تو به قرارگاه خود كه آنجا بودى برگرد كه مردم تور! آنجا جستجو مى كنند. در همين حال سعيد بن قيس همدانى به على عليه السلام پيام فرستاد : ما سرگرم جنگ خود با اين اقوام هستيم و بر آنان برترى داريم و اگر بخواهى براى كسى نيروى امدادى بفرستيم مى توانيم اين كار را انجام دهيم . على عليه السلام روى به افراد قبيله ربيعه كرد و فرمود : شما نيزه و زره من هستيد.

قبيله ربيعه تا امروز بر اين سخن مباهات مى كنند.

عدى بن حاتم گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين گروهى كه به ايشان انس گرفته اى و در اين حمله ميان ايشان بودى حقى بزرگ دارند و به خدا سوگند، آنان گاه مرگ شكيبا و به هنگام جنگ استوارند. على عليه السلام در اين هنگام فرمان داد : اسب رسول خدا را كه نامش مرتجز بود، بياورند؛ بر آن سوار شد و پيشاپيش صفها رفت و سپس فرمود : استر، استر بياوريد. استر پيامبر ( ص ) را كه خاكسترى رنگ بود آوردند؛ بر آن سوار شد و عمامه پيامبر ( ص ) را كه سياه بود بر سر بست و ندا داد : اى مردم ! هر كس نفس خود را به خدا بفروشد سود خواهد برد، امروز را فردايى از پى است . دشمن شما هم مانند شما زخمى و خسته است ، داوطلب يارى دادن دين خدا شويد. چيزى ميان دو تا دوازده هزار تن آماده شدند و شمشيرهاى خود را بر دوش نهادند. على عليه السلام همراه آنان حمله كرد و اين رجز را مى خواند :

( همچون گروه موران گرد آييد و غفلت مكنيد و صبح شام در حال جنگ باشيد تا آنكه انتقام خويش را بگيريد يا بميريد و در غير اين صورت چه مدت درازى است كه از من نافرمانى شده است . گفتيد : به شرطى كه خود بيايى ، من آمدم ولى براى شما آنچه كه خود بخواهيد يا من بخواهم نيست ، بلكه خواسته آن ذاتى خواهد بود كه زنده كننده است و مى ميراند

) .

عدى بن حاتم هم با رايت خويش در پى على ( ع ) حركت كرد و اين رجز را مى خواند : ( آيا پس از كشته شدن عمار و هاشم و پسر بديل ، كه يكه تاز ميدانهاى نبرد بود، ديگر اميدى به زندگى داشته باشيم ؟ چه رؤ ياى گمراه كننده اى ! ديروز سر انگشتها را به دندان ندامت گزيديم و امروز نبايد دندان ندامت بفشاريم كه هيچ كس از مرگ در امان نمى ماند ) .

او هم حمله كرد. اشتر هم پس از آن دو با همه عراقيان حمله كرد و براى شاميان هيچ صفى باقى نماند مگر آنكه درهم شكست و عراقيان به هر جا كه حمله مى بردند پيروز بودند تا آنجا كه به خرگاه معاويه رسيدند و على عليه السلام مردم را شمشير مى زد و گام به گام پيش مى رفت و اين رجز را مى خواند :

( بر آنان ضربه مى زنم و معاويه لوچ تنگ چشم شكم گنده را نمى بينم كه دوزخ او را در قعر آتش خود فرو كشد ) .

معاويه اسب خود را خواست تا بر آن سوار شود و بگريزد ولى چون پاى در ركاب نهاد اندكى درنگ و خود را سرزنش كرد و سپس اين ابيات عمرو بن اطنابه ( 41) را خواند :

( پاكدامنى و بزرگ منشى و پايبندى من به ستايش در قبال بهاى گران و سودبخش مانع گريز من است ، و موجب آمد تا خود را به انجام كار سخت و ناخوش وادارم و بر فرق سر دليران سرفراز ضربه زنم ... ) .

و سپس

گفت : اى عمروعاص ! امروز شكيبايى و فردا افتخار. او گفت : راست گفتى كه تو و آنچه در آن قرار دارى همچون سخن اين شاعر است كه مى گويد : ( 42)

( مرا چه علت و كاستى است كه تيراندازى چابكم و كمانم را زهى محكم است از صفحه آن تيرهاى پهن و بلند رها مى شود. مرگ حق است و زندگى باطل . )

معاويه پاى از ركاب بيرون كشيد و پايين آمد و از قبايل عك و اشعرى ها يارى خواست . آنان نزديك او ايستادند و از او چندان دفاع كردند كه هر دو گروه از يكديگر رويگردان و پراكنده گرديدند.

نصر مى گويد : پس از پايان جنگ صفين و انحصار حكومت براى معاويه ، مردى پيش او آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! مرا بر تو حقى است . گفت : چه حقى ؟ گفت : حقى بزرگ . معاويه گفت : اى واى بر تو! چه حقى است ؟ گفت : آيا به خاطر مى آورى روزى كه ابوتراب و اشتر تو را احاطه كرده بودند اسبت را خواستى تا بگريزى و هنگامى كه بر پشت اسب سوار بودى و مى خواستى آن را به تاخت و تاز درآورى من لگام اسبت را گرفتم و گفتم : كجا مى روى ؟ براى تو مايه پستى و ننگ است كه اعراب دو ماه متوالى جانهاى خود را به تو ببخشند و تو نخواهى يك ساعت براى آنان جانفشانى كنى و حال آنكه شصت سال از عمرت گذشته است و پس از اين چه مقدار ديگر مى خواهى زنده

بمانى ؟ بر فرض كه از اين معركه جان به سلامت برى ، تو اندكى درنگ و خود را سرزنش كردى و شعرى خواندى كه من آنرا به ياد ندارم ، سپس از اسب پياده شوى . معاويه گفت : شگفتا تو همان مردى ؟ به خدا سوگند كسى جز تو مرا به اين منزلت نرسانده است و فرمان داد سى هزار درم جايزه اش دهند.

نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از نخعى ، از ابن عباس براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عمرو بن عاص يكى از روزهاى صفين به مقابله على عليه السلام رفت به اميد آنكه بتواند او را غافلگير كند و بكشد، على ( ع ) بر او حمله آورد و همين كه مى خواست او را فرو گيرد عمرو خود را از اسبش بر زمين افكند و جامه خود را برافراشت و عورتش آشكار شد. على عليه السلام روى از او برگرداند و عمرو در حالى كه زخمى و چهره اش خاك آلود شده بود برخاست ، پياده گريخت و خود را در پناه صفهاى سپاهيان خويش قرار داد. عراقيان فرياد برآوردند : كه اى اميرالمؤ منين آن مرد گريخت ، فرمود : آيا دانستيد كه بود؟ گفتند : نه . گفت : عمروعاص بود كه عورت خود را به من نماياند و من روى از او برگرداندم .

چون عمرو پيش معاويه برگشت ، معاويه از او پرسيد اى ابا عبدالله چه كردى ؟ گفت : على على مرا ديد و بر خاك افكند. معاويه گفت : سپاسگزار و ستايشگر خداوند و عورت خود باش .

به خدا سوگند گمان مى كنم اگر او را آن چنان كه بايد مى شناختى هرگز به نبرد او نمى رفتى و معاويه در اين باره اين ابيات را سرود :

( اى پناه بر خدا از لغزشهاى عمرو كه مرا در مورد اينكه مبارزه تن به تن را را رها كرده ام سرزنش مى كند. اين مرد وائلى _ عمرو _ با اباالحسن على روياروى شد و به زبونى در افتاد و اگر عورت خويش را برهنه نكرده بود چنگالهاى آن شاهين جانش را در ربوده بود ... )

عمرو خشمگين شد و گفت : چه اندازه موضوع على ابوتراب را در مورد من بزرگ مى كنى ؟ مگر غير اين است كه من مردى هستم كه با پسر عموى خويش روياروى شده ام و او مرا بر زمين افكنده است ! آيا خيال مى كنى انسان براى اين كار خون مى بارد! معاويه گفت : نه ، ولى در پى آن براى تو رسوايى بود.

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه چون كار دشوار گرديد و بر مردم شام سخت شد، معاويه به برادرش عتبه بن ابى سفيان گفت : با اشعث ملاقات كن كه اگر او راضى شود عموم مردم راضى خواهند شد. عتبه كه مردى سخن آور بود بيرون آمد و اشعث را ندا داد. اشعث به ياران خود گفت : بپرسيد اين منادى كيست ؟ گفتند : عتبه ابن ابى سفيان است . گفت : جوانى نازپرورده است و از ملاقاتش گريزى نيست و پيش او آمد و گفت : اى عتبه چه مى گويى ؟ گفت

: اى مرد، اگر قرار باشد معاويه با مردى غير از على ملاقات كند بى گمان با تو ملاقات خواهد كرد كه تو سالار مردم عراق و سرور اهل يمنى ، در گذشته هم داماد عثمان و كار گزارش بوده اى و چون ديگر ياران خود نيستى ، چرا كه اشتر عثمان را كشته است ، عدى بن حاتم مردم را بر آن كار تحريض كرده است ، سعيد بن قيس هم خșƘșǘǙɠعثمان را بر گردن على انداخته است ، شريح و زحر بن قيس چيزى جز هواى دل خويش نمى شناسد و تو با كرامت و بزرگوارى ، و از مردم عراق حمايت و از روى تعصب و حميت با شاميان جنگ مى كنى و اينك ما به آنچه از تو مى خواسته ايم و تو به آنچه از ما مى خواسته اى رسيده ايم . ما تو را دعوت نمى كنيم كه على را رها كنى و معاويه را نصرت دهى ولى تو را فرا مى خوانيم كه همگى باقى بمانيم كه در آن صلاح تو و صلاح ما نهفته است .

اشعث شروع به سخن كرد و گفت : اى عتبه ، اما اين سخنت كه گفتى معاويه با كسى جز على ديدار نمى كند، به خدا سوگند به فرض كه با من ملاقات كند نه بزرگ مى شوم و نه كوچك ، در عين حال اگر دوست مى دارد كه ترتيب ديدارى را ميان او و على بدهم اين كار را انجام خواهم داد. اما اين كه گفتى ، من سالار عراقيان و سرور مردم يمن ام ، همانا سالارى كه از

او پيروى مى شود و سرورى كه فرمانش را مى برند فقط على بن ابى طالب است . اما آنچه در گذشته از عثمان نسبت به من صورت گرفته است به خدا سوگند، دامادى او بر شرف و كارگزارى او بر عزت و قدرت من چيزى نيفزوده است اما عيب گرفتن تو بر ياران من نه تو را به من نزديك مى كند و نه آنان را از من دور مى سازد. و حمايت من از مردم عراق چنان است كه هركس در جايى سكونت كند بديهى است كه از آنجا حمايت كند؛ سرانجام اين سخن تو كه زنده بمانيم چنان نيست كه شما به آن نيازمندتر از ما باشيد و بزودى در اين باره مى انديشيم .

چون عتبه پيش معاويه برگشت و گفتار اشعث را براى او نقل كرد معاويه گفت : ديگر با او ملاقات مكن كه على در نظر او بسيار بزرگ است ، هر چند كه براى پذيرش صلح اظهار آمادگى كرده است . سخنان عتبه به اشعث و پاسخهاى او به عتبه ميان مردم عراق فاش و شايع شد و نجاشى در ستايش اشعث اين ابيات را سرود :

( اى پسر قيس ، و اى زاده حارث و يزيد، به خدا سوگند، تو سالار مردم عراقى ، تو چنان مار خطرناكى هستى كه پادزهر مار افسايان از عهده اندكى از زهر تو بر نمى آيد. آرى كه تو همچون خورشيدى و مردان ديگر ستارگانى هستند كه با برآمدن خورشيد پرتو آنان ديده نمى شود ... ) .

نصر مى گويد : همينكه معاويه از جانب اشعث نوميد شد به عمروعاص گفت

: سالار مردم عراق پس از على ، عبدالله بن عباس است ، اگر تو براى او نامه اى بنويسى شايد بتوانى او را نرم كنى و ممكن است اگر او سخنى بگويد على از سخن او بيرون نرود كه جنگ ما را فرو بلعيده است ؛ و چنان مى بينيم كه به عراق دست نخواهيم يافت مگر با هلاك شدن مردم شام . عمروعاص گفت : ابن عباس را نمى توان فريب داد و اگر در او طمع بسته اى مثل اين است كه در على طمع بسته باشى . معاويه گفت : با اين همه تو براى او نامه بنويس

عمرو براى ابن عباس چنين نوشت :اما بعد، اين گرفتارى كه اينك ما و شما در آن گرفتار آمده ايم ، نخستين بلايى نيست كه سرنوشت پيش آورده است ، و تو پس از على سالار آن سپاهى ، در آنچه باقى مانده است بنگر و گذشته را رها كن . به خدا سوگند، اين جنگ براى ما و شما زندگى و صبرى باقى نگذاشته است و بدان كه شام نابود نمى شود مگر به نابودى عراق و عراق نابود نمى شود مگر به نابودى شام ، براى ما پس از اينكه از ما به شمار شما كشته شوند چه خيرى خواهد بود؟ و براى شما پس از اينكه از شما به شمار ما كشته شوند چه خيرى است . ما نمى گوييم اى كاش جنگ دوباره برگردد بلكه مى گوييم اى كاش از آغاز نمى بود. ميان ما كسانى هستند كه درگيرى و رويارويى را خوش نمى دارند و ميان شما هم

كسانى هستند كه آن را خوش نمى دارند. همانا اميرى بايد كه فرمانش برند يا ماءمورى كه فرمانبردار و مطيع يا مشاورى مورد اعتماد و امين ، چنان كسى فقط تو هستى . اشعر درشتخوى سنگدل ، شايسته آن نيست كه به عضويت شورايى فرا خوانده شود يا در شمار راءى دهندگان و راز نيوشان درآيد.

عمروعاص در پايين نامه خود اين ابيات را نوشت :

( گرفتارى به دراز كشيد و پس از خداوند اميدى جز به مدارا و نرمش ابن عباس نيست . براى او سخن كسى را كه به دوستى او اميد بسته است بگوييد، كه بهره خود را فراموش مكن كه فراموشكار زيانكار است . جانم فدايت ! پيش از آنكه گرفتارى كمرشكن ، كه براى آن هيچ اميد و درمانى نيست ، فرا رسد چاره يى بينديش كه مردم عراق و شام با چنان جنگ درهم شكننده اى هرگز مزه زندگى را نخواهند چشيد ... ) ( 43)

چون اين نامه به ابن عباس رسيد آن را بر اميرالمؤ منين عليه السلام عرضه داشت ! ايشان خنديد و فرمود : خدا پسر عاص را بكشد! اى ابا عبدالله ، چه چيز او را به تو فريفته و اميدوار ساخته است ؟ پاسخش بده و بايد پاسخ شعرش را فضل بن عباس كه شاعر است بدهد.

ابن عباس براى عمرو چنين نوشت :

اما بعد، من هيچكس از اعراب را بى آرزم تر از تو نديده ام و نمى دانم ، معاويه تو را به هوس افكند و دين خود را به بهاى اندكى به او فروختى ، و به سبب طمع به دنيا مردم را

به ترديد و اشتباه انداختى ، دنيا را همچون دنيا داران بزرگ كردى ؛ در عين حال چنين مى پندارى كه از آن همچون پارسايان ، پاك و پاكيزه اى ، اگر در آنچه مى گويى راست گفتارى ، به خانه خود برگرد و طمع به مصر و توجه به دنياى فانى را رها كن . و بدان كه در اين جنگ معاويه هرگز چون على ( ع ) نيست كه على جنگ را با حق شروع كرد و با عذر و بهانه به پايان برد و حال آنكه معاويه آن را با ستم شروع كرد و به خطا و خودكامگى به پايان برد. مردم عراق هم در اين جنگ چون مردم شام نيستند، عراقيان با على كه از آنان بهتر است ، بيعت كردند و حال آنكه شاميان با معاويه كه خود از او بهترند بيعت كردند، من و تو نيز در آن برابر نيستيم كه من خدا را قصد كرده ام و تو مصر را و مى دانى چه چيزى تو را از من دور ساخته است و من نمى دانم چه چيزى تو را اين چنين به معاويه نزديك ساخته است . اينك اگر آهنگ شر و فتنه دارى ما در آن كار بر تو پيشى نمى گيريم و اگر آهنگ خير دارى تو بر آن از ما پيشى نخواهى جست .

والسلام .

قسمت هشتم

عبدالله بن عباس سپس برادر خود فضل را فرا خواند و گفت : اى پسر مادرم ، پاسخ عمرو را بده . فضل ابيات زيرا را سرود :

( اى عمرو! نيرنگ و وسوسه را بس كن ، برو كه

درد نادانى را درمان نيست . مگر پياپى نيزه زدن به گلوهاتان كه جان بربايد و تكبر و غرور سرها را درمان كند. اما على را خداوند با فضيلتى بلند مرتبه بر همه مردم برترى بخشيده است . اگر شما بر جنگ پايبند زنيد ما هم آن را محدود مى كنيم و اگر آن را برافروزيد ما در آن عقب نشينى نخواهيم داشت . كشتگان عراقيان در قبال كشتگان شام ، اين در برابر آن ، و در حق پروايى نيست . ) ( 44)

ابن عباس نامه و شعر را به على عليه السلام نشان داد، فرمود : اگر عمروعاص بينديشد و عقلى داشته باشد پس از اين نامه گمان ندارم كه هرگز به تو پاسخى بدهد. در عين حال اگر تكرار كرد پاسخش را خواهى داد.

چون اين نامه به عمروعاص رسيد آن را به معاويه نشان داد. او گفت : همانا دل ابن عباس و دل على يكى است و هر دو زاده عبدالمطلب هستند، در عين حال هر چند در اين نامه خشونت نشان داده ولى نرمشى نيز داشته است و هر چند در بزرگ نشان دادن سالار خود كوشيده يا تظاهر به آن كرده است ولى با اين همه نزديك شده و به صلح گرايش نشان داده است .

نصر مى گويد : معاويه گفت : من با وجود اين حتما براى ابن عباس نامه يى مى نويسم تا در آن علتش را بسنجم و ببينم در دل او چيست و براى ابن عباس چنين نوشت :

اما بعد، اى گروه بنى هاشم ، شما در بدى كردن نسبت به هيچ كس چنان شتابى

نداريد كه نسبت به ياران عثمان بن عفان ، تا آنجا كه طلحه و زبير را به سبب آنكه ستمى را كه بر عثمان شده بود بزرگ مى شمردند و به خونخواهى او قيام كردند كشتيد. اگر اين كار براى جلوگيرى و همچشمى با حكومت بنى اميه است ، پيش از اين خاندانهاى تيم وعدى ( ابوبكر و عمر) به حكومت رسيدند با آنان چنين نكرديد بلكه فرمانبردارى خود را براى ايشان آشكار ساختيد. اينك كارهايى اتفاق افتاده است كه ببينيد و اين جنگها بسيارى از دو گروه را بلعيده است ، آن چنان كه در آن مساوى شده ايم ، آنچه كه شما را در مورد ما، به طمع مى اندازد ما را هم در مورد شما به طمع وا مى دارد و آنچه شما را نااميد مى كند ما را نيز از شما نااميد مى سازد. آرزو داشتيم كه بدين گونه نباشد و كمتر از اين را هم هراس داشتيم . شما در برخورد امروز خود با ما به تندى ديروز نيستيد و فردا به تندى امروز نخواهيد بود. ما به آنچه از ملك شام در دست داريم قناعت كرده ايم ، شما هم به آنچه از ملك عراق در دست داريد قناعت كنيد و قريش را باقى نگهداريد كه از مردان آن فقط شش تن باقى مانده اند دو مرد در شام ، دو مرد در عراق ، دو مرد در حجاز، آن دو تن كه در شام باقى مانده اند : من و عمروعاص هستيم و آن دو تن كه عراق مانده اند تو و على هستيد و آن دو تن

كه در حجازند سعد بن ابى وقاص و عبدالله بن عمرند، از اين شش تن دو تن با تو مخالف و دو تن ديگر در مورد تو متوقف هستند و تو سالار اين جمعى و اگر مردم پس از عثمان با تو بيعت مى كردند ما با تو زودتر و شتابانتر از بيعت با على بيعت مى كرديم . ( 45)

چون اين نامه به ابن عباس رسيد او را خشمگين ساخت و گفت : تا چه هنگام بايد پسر هند عقل مرا بسنجد و تا چه هنگام بايد در آنچه در دل دارم دندان به جگر نهم و براى معاويه چنين نوشت :

اما بعد، نامه ات به من رسيد و آن را خواندم . آنچه نوشته بودى كه ، به نظر تو، ما در مورد آزردن و بدى كردن نسبت به ياران عثمان بن عفان شتاب مى كنيم و حكومت بنى اميه را خوش نداريم ، به جان خودم سوگند كه هنگامى كه عثمان از تو يارى مى خواست و او را يارى ندادى به آنچه مى خواستى رسيدى و كارت به آنجا كشيد كه كشيد. پسر عمويت وليد بن عقبه كه برادر عثمان هم هست گواه ميان من و توست ؛ اما طلحه و زبير، نخست مردم را بر عثمان شوراندند و راه نفس كشيدنش را بستند و سپس خروج كردند و بيعت با على را شكستند و به جستجوى حكومت بر آمدند و ما با آن دو به سبب پيمان شكنى ، آن چنان كه با تو به سبب ستمگرى و سركشى ات ، جنگ كرديم . اما اين سخن تو كه از

قريش جز شش تن باقى نمانده اند، اشتباه مى كنى كه مردان قريش چه بسيار بودند و چه بسيار افراد پسنديده كه از ايشان هنوز بر جاى هستند، و بسيارى از گزيدگان قريش كه با تو جنگ كردند و فقط كسانى از يارى ما باز ايستادند كه از يارى تو نيز خوددارى كردند. اما اينكه از مداراى ما با حكومت تيم وعدى سخن گفته بودى ، همانا كه ابوبكر و عمر بهتر از عثمان بودند، همان گونه كه عثمان از تو بهتر است و هنوز براى تو بر عهده ما انجام كارهايى است كه دشوارى كارهاى گذشته را از ياد خواهد برد؛ و در مورد پس از آن در بيم و هراس افتى . اما اين سخن تو كه اگر مردم با من بيعت مى كردند همگى استقامت مى كردند، توجه داشته باش كه مردم با على بيعت كردند و در حالى كه او از من بهتر است براى او مستقيم نماندند. به هر حال اى معاويه تو را با خلافت چه كار است ؟ كه تو اسير آزاد شده و پسر آزاد شده اى و خلافت از آن مهاجران نخستين است و اسيران آزاد شده را در آن حقى نيست . والسلام .

چون اين نامه ابن عباس به معاويه رسيد، گفت : اين كارى بود كه خود با خويشتن انجام دادم . به خدا سوگند، تا يك سال كامل نامه اى براى او نخواهم نوشت . و در اين باره اين اشعار را سرود :

( ابن عباس را فرا خواندم كه به بهره تمام برسد و او مردى بود كه من براى او پيامها

و نامه هاى خويش را مى فرستادم ، ولى او و مجموعه حوادث ديگر خلاف تصور من بود و چيزى جز آنكه ديگ خشم من بر او بجوشد نيفزود. به ابن عباس بگو : چنين مى بينم به سبب نادانى خود از ميزان عقل و بردبارى در صدد ترساندن من بر آمده اى و حال آنكه من غافل نيستم ، هر چه مى توانى جوش و خروش كن كه من به آنچه ترا به ستوه آورد دست گشوده ام . ) ( 46)

نصر گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه روزهاى نخست جنگ صفين روزى معاويه به منظور گرامى داشتن و بر كشيدن منزلت قريش گروهى از ايشان را از جمله عبيدالله بن عمر بن خطاب و محمد و عتبه پسران ابوسفيان و بسر بن ابى ارطاه و عبدالرحمان بن خالد بن وليد را بر مردم يمن فرماندهى و رياست داد. اين موضوع يمنى ها را اندوهگين ساخت و آنان مى خواستند معاويه كسى غير از افراد يمنى را بر آنان فرماندهى ندهد، مردى از قبيله كنده كه نامش عبدالله بن حارث سكونى بود برخاست و خطاب به معاويه گفت : اى امير، شعرى گفته ام ، از من بشنو و آن را حمل به اندرز كن . معاويه گفت : بگو. آن مرد چنين خواند :

( اى معاويه ، كينه ها را در ما زنده كردى و در شام كار تازه اى كه پيش از اين نبوده است پديد آوردى . تو براى بسر و يارانش پرچم فرماندهى بستى و حال آنكه بر گرد تو كسى جز يمانى ها نيست .

ديگران را، آن چنان كه خالص بودن شير را با آميختن آب از ميان مى بردند، با ما مياميز ... )

گويد : معاويه از اين شعر گريست ( 47) و به سرشناسان يمن نظر كرد و پرسيد : آيا آنچه گفت با رضايت شما بود؟ گفتند : سروده اش شايسته آفرين مبادا! فرمان در اختيار توست هرچه خوش دارى انجام بده . معاويه گفت : من افراد مورد اعتماد خود را با شما آميختم و آن كسى كه از من باشد از شماست و آن كس كه از شماست از من است . آن قوم راضى شدند و سكوت كردند. چون اين سخن عبدالله بن حارث به معاويه ، در اعتراض به فرماندهانى كه گماشته بود، به اطلاع مردم كوفه رسيد، اعور شنى در حضور على عليه السلام برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين ما سخنى را كه آن مرد شامى به معاويه گفته است به تو نمى گوييم ، بلكه مى گوييم : خداوند بر شادى و هدايت تو بيفزايد، تو به يارى پرتو خداوند مى نگرى ، مردانى را مقدم و مردانى را موخر مى دارى . بر عهده تو گفتن و بر عهده ما انجام دادن است . تو امامى و اگر مرگت فرا رسد پس از تو اين دو _ يعنى حسن و حسين عليهما السلام _ امام خواهند بود و اينك چيزى سروده ام ، بشنو. فرمود : بگو و اعور شنى براى او چنين خواند :

( اى ابا حسن ، تو خورشيد نيمروزى و اين دو در پيشامدها ماه درخشانند، تو و اين دو تا هنگام مرگ براى

ما همچون بينش و شنوايى هستيد. شما مردمى هستيد كه براى شما افتخارى است كه دست بشر از آن كوتاه است ، مردم از فضيلت شما به ما خبر مى دادند و امروز مى بينيم كه فضيلت شما فراتر از گفته و خبر است . براى گروهى دلاور و با آزرم و اهل شرف كه به هنگام رويارويى مرگ را آسان مى گيرند، و آنان از ما و برادران مضرى ما هستند، پرچم فرماندهى بستى و از گروههاى يمنى كه همگى در حوادث پايدارند، همگان ميان قوم خويش تو را شاد مى كنند و هر كس بگويد، نه ، بر دهانش سنگ باد ... )

گويد : هيچ كس از سران و سالاران باقى نماند مگر اينكه به شنى هديه و تحفه اى بخشيد.

نصر مى گويد : عمر بن سعد همچنين براى ما نقل كرد كه پيش از كشته شدن عبيدالله بن عمر چون كار بر معاويه سخت و بزرگ شد، عمروعاص و بسر بن ابى ارطاه و عبيدالله بن عمر بن خطاب و عبدالرحمان بن خالد بن وليد را فراخواند و به آنان گفت : مقام و اهميت تنى چند از ياران على مرا اندوهگين و نگران كرده است و آنان عبارتند از : سعيد بن قيس همدانى ، ميان قوم خود، و اشتر ميان قبيله خود، و هاشم مرقال و عدى بن حاتم و قيس بن سعد بن عباده ، ميان انصار. مى دانيد كه افراد يمنى سپاه شما روزهاى بسيارى شما را با بذل جانهاى خود حفظ كردند آن چنان كه من به جاى شما احساس شرمسارى مى كنم و حال آنكه شما

افرادى هستيد كه بايد هماورد آنان از قريش باشيد وانگهى دوست دارم متوجه شوند و بدانند كه شما هم نيرومنديد، اينك براى مقابله با هر يك از آنان كه نام بردم يكى از شما را در نظر گرفته ام . اين كار را بر عهده من بگذاريد. گفتند : اختيار با توست . معاويه گفت : فردا خود من شر سعيد بن قيس و قومش را از شما كفايت مى كنم ، و تو اى عمروعاص با هاشم مرقال مرد لوچ و يك چشم خاندان زهره جنگ خواهى كرد، و تو اى بسر با قيس بن سعد بن عباده مبارزه خواهى كرد، و تو اى عبيدالله بن عمر با اشتر نبرد خواهى كرد و تو اى عبدالرحمان بن خالد با عدى بن حاتم مرد لوچ و يك چشم قبيله طى جنگ خواهى كرد و من اين كار را به نوبت و در پنج روز مقرر مى دارم كه هر روز از يكى از شما باشد و شما فرماندهى همه سواران را بر عهده خواهيد داشت و آماده باشيد. گفتند : آرى .

فرداى آن روز معاويه صبح زود شخصا در حالى كه تمام سواران را آماده كرده بود آهنگ قبيله همدان كرد و چنين رجز خواند :

( از اين پس هيچ كشته و مجروحى را هرگز حرمتى نخواهد بود تا بزودى عراق را با شومى و خشونت تصرف كنم و در همه روزگار سوگوار پسر عفان خواهم بود ) .

معاويه آرام آرام اندكى ميان سواران نيزه زد و هجوم آورد و در آن هنگام همدان شعار خويش را سر داد و سعيد بن قيس اسب خود

را بسوى معاويه به تاخت و تاز درآورد و جنگ سخت شد و شدت گرفت تا آنكه شب ميان ايشان حايل شد. همدانيان مى گويند : نزديك بود سعيد معاويه را شكار كندولى متوجه شدند كه او شتابان گريخته است و سعيد در اين باره اين ابيات را سرود :

( اى واى بر من كه معاويه بر اسبى سركش همچون عقاب دوزخ گريخت و دوباره ناقه هاى پويه كننده باز نمى گردند ) . ( 48)

نصر مى گويد : معاويه آن روز بدون اينكه كارى كند برگشت . فرداى آن روز كه روز دوم بود، عمروعاص در حالى كه همراه سواران حمايت كننده بود حمله و آهنگ هاشم مرقال كرد. رايت بزرگ على عليه السلام در آن روز همراه هاشم بود و مردم از او حمايت و پشتيبانى مى كردند. عمروعاص هم از سواركاران شجاع قريش بود و چنين رجز مى خواند :

( اگر امروز هاشم را كه مرا آزرده و با ستم به آبرو و عرض من دشنام داده است به چنگ نياورم ديگر زندگى نخواهد بود ... )

عمرو در حالى كه از خشم كف بر دهان آورده بود شروع به نيزه زدن به سواران كرد و هاشم مرقال به او حمله كرد و چنين رجز خواند :

( اگر امروز عمرو را كه ميان ما مكر و فريب آورده است به چنگ نياورم زندگى را ارزشى نيست ... )

هاشم با عمروعاص چندان با نيزه ستيز كرد كه برگشت و دو گروه پس از جنگى سخت برگشتند، ولى اين كار هم معاويه را شاد نكرد. فرداى آن روز، كه روز سوم بود، بسر بن ابى

ارطاه همراه سواران به ميدان آمد و با قيس بن سعد بن عباده كه همراه دليران انصار بود روياروى شد. جنگ ميان آن دو سخت شد و كار بالا گرفت و قيس همچون شترى لگام گسيخته به مبارزه پرداخت و اين رجز را مى خواند :

( من پسر سعدم كه عباده هم بر زينت او افزوده است و خزرجيان همگان سروران دليرند، گريز از نبرد عادت من نيست ... )

قيس شروع به نيزه زدن به سواران بسر كرد. بسر نيز به مبارزه پرداخت و چنين رجز مى خواند :

( من پسر ارطاه گرانقدرم و ميان خاندانهاى غالب و فهر نام آورم . گريز در سرشت بسر نيست و بدون خونخواهى و انتقام باز نمى گردم ... )

بسر نيزه اى به قيس زد و قيس بر او كوفت و او را عقب راند و همگان برگشتند و برترى در آن روز از قيس بود.

قسمت نهم

روز چهارم عبيدالله بن عمر بن خطاب به ميدان آمد در حالى كه هيچ سوار نامدارى را رها نكرده بود و تا آنجا كه توانسته بود بر نيروى خود افزوده بود. معاويه به او گفت امروز تو با افعى عراق روياروى مى شوى آرام و شكيبا حمله كن . اشتر در حالى كه كف بر دهان آورده بود پيشاپيش سواران با او روياروى شد و اشتر هرگاه آهنگ جنگ مى كرد از خشم كف بر دهان مى آورد. اشتر اين رجز را مى خواند :

( پروردگارا، براى من شمشير كافران را مقدر فرماى و مرگ مرا به دست تبهكاران قرار بده . كشته شدن بهتر از جامه هاى يمنى است و دنيا

در قبال پاداش نيكان به اندازه تار مويى و بال پشه اى نيرزد ) .

اشتر سواره بر سواران شام حمله كرد و آنان را عقب راند. عبيدالله بن عمر آزرم كرد و خود پيشاپيش سواران به ميدان آمد، او كه سواركار شجاعى بود چنين رجز مى خواند :

( سوگوار عثمان بن عفان ام و به پروردگار خويش اميدوار و همان چيزى است كه مرا از گناهم بيرون مى برد و همان اندوه مرا مى زدايد، همانا كه بر پسر عفان جنايت بزرگى رفت ... )

اشتر بر او حمله برد و كار سخت شد و هر دو گروه برگشتند در حالى كه برترى از اشتر بود و اين موضوع معاويه را سخت افسرده كرد.

روز پنجم صبح زود عبدالرحمان بن خالد به ميدان آمد و تمام اميد معاويه به او بود كه شايد به هدف خويش برسد. به همين منظور او را با سواران و اسلحه بسيار نيرومند ساخت ، معاويه او را به منزله پسر خويش مى شمرد. عدى بن حاتم همراه دليران مذحج و فضاعه با او روياروى شد. عبدالرحمان پيشاپيش سواران به مبارزه پرداخت و چنين مى خواند :

( به عدى بگو روزگار تهديد سپرى شد، من پسر شمشير خدايم و همين افتخار بس است . پسر خالدى كه پدرش وليد موجب زينت اوست همان كسى كه به او يگانه و يكتا گفته مى شد ) .

سپس حمله كرد و بر مردم نيزه مى زد. عدى بن حاتم به مبارزه او رفت و نيزه خود را به سمت او استوار گرفت و چنين خواند :

( به خداى خود اميد دارم و در عين حال

از گناه خود بيمناكم و به چيزى جز عفو خداوند خود اميد ندارم . اى پسر وليد، كينه و دشمن داشتن شما در دل من همچون كوههاى سر بر كشيده بلكه فراتر از آن است ) .

و چون نزديك بود با نيزه عبدالرحمان را فرو گيرد، عبدالرحمان ميان گرد و غبار آوردگاه ناپديد شد و خود را پشت نيزه هاى ياران خويش پوشيده داشت و هر دو گروه به هم برآميختند و سپس از يكديگر جدا شدند و عبدالرحمان در حالى كه شكست خورده بود برگشت و معاويه پريشان خاطر شد. چون اين موضوع به اطلاع ايمن بن حزيم رسيد كه بر سر معاويه و ياران او چه رسيده است به سرزنش آنان پرداخت ، ايمن كه از پارساترين مردم شام بود از جنگ بر كنار بود و در نقطه اى دورافتاده مى زيست ، او خطاب به معاويه ابيات زير را سرود :

( اى معاويه ، همانا كه كار فقط در اختيار خداوند يكتاست و تو نمى توانى هيچگونه سود و زيانى برسانى ، گروهى از مردان قريش را در قبال گروهى از يمانيان تعبيه و مجهز كردى ولى نمى توانى آن گرفتارى را برطرف سازى ... )

نصر گويد : معاويه عمروعاص را آشكارا سرزنش مى كرد و به نكوهش و توبيخ او پرداخت و گفت : من كه با سعيد بن قيس و قبيله همدان روياروى شدم پايدارى كردم و داد شما را ستاندم و حال آنكه شما گريختيد، و اى عمرو تو ترسويى . عمرو خشمگين شد و گفت : تو اگر چنين كه مى پندارى شجاع بوده اى اى كاش هنگامى

كه على تو را به نبرد فرا خواند پاسخ او را مى دادى . عمروعاص اين ابيات را سرود :

( تو به جنگ سعيد، پسر ذى يزن مى روى ولى كسى كه تو را در آوردگاه به جنگ فرا مى خواند ميان گرد و خاك رها مى كنى و مى گريزى ، اى كاش جراءت مى كردى با ابوالحسن على جنگ كنى تا خداوند پس گردنت را در اختيار او مى نهاد. او تو را به نبرد فرا خواند ولى نپذيرفتى و اگر با او ستيز مى كردى هر دو دست تو خشك مى شد ... ) .

نصر مى گويد : قرشى ها از آنچه كرده بودند شرمگين شدند؛ يمانى هاى شام آنان را سرزنش مى كردند. معاويه گفت : اى گروه قريش به خدا سوگند، نبرد امروز شما را به فتح و پيروزى نزديك ساخت ولى تقدير خداوند را نمى توان باز گرداند. آزرم شما از چيست ؟ همانا با دليران و قوچهاى عراق رويارو شديد، شما را كشتند، بر من هم هيچگونه حجت و حق سرزنش نداريد كه من خود را براى نبرد با سرور شجاع ايشان سعيد بن قيس آماده ساختم . قريشيان چند روز از معاويه كناره گرفتند و معاويه در اين باره چنين سرود :

( به جان خودم سوگند كه انصاف دادن خوى من است و كسى كه مى نگريست نيزه زدن مرا در آوردگاه ديد، اگر اميدوارى من به شما نبود كه قيام كنيد و ننگ و عارى را كه تيردانها از شما شنيده است پاك كنيد و بشوييد، براى جنگ مردان ديگرى جز شما را فرا مى خواندم

ولى بايد پادشاهان را نزديكان و وابستگانشان حمايت كنند ... ) .

چون قريشيان اين سخنان معاويه را شنيدند، نزد او رفتند و پوزش خواستند و همانگونه كه او مى خواست رفتار كردند.

نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه چون جنگ سخت و كارزار دشوار شد، معاويه به عمروعاص پيام فرستاد : افراد قبايل عك و اشعرى ها را به مقابله كسانى كه برابرشان هستند گسيل دار. عمرو به معاويه پيام داد : مقابل قبيله عك قبيله همدان قرار دارد. معاويه پيغام داد : در عين حال عكى ها را جلو بفرست ، عمرو نزد افراد قبيله عك آمد و گفت : اى گروه عك ! همانا على دانسته است كه شما پرارزش ترين و دليرترين گروه شما هستيد و در مقابل شما بهترين گروه عراقيان ، يعنى همدان را، فراهم آورده است . اينك پايدارى كنيد و براى يك ساعت سرها و جمجمه هاى خود را به من ببخشيد كه حق به مقطع خود رسيده است . ابن مسروق عكى به عمروعاص گفت : به من مهلت بده تا پيش معاويه بروم . او پيش معاويه رفت و گفت : براى ما مقررى و حقوقى كه براى دو هزار تن در مقابل ده هزار تن مى پردازند مقرر دار و هر يك از ما كشته شد پسر عمويش به جاى او نبرد خواهد كرد و در اين صورت امروز چشم تو را روشن خواهيم كرد. معاويه گفت : چنين پاداشى براى شما خواهد بود. ابن مسروق نزد ياران خود برگشت و اين خبر را به آنان داد. عكى ها گفتند

: ما مقابل همدان ايستادگى خواهيم كرد. در اين هنگام عكى ها حمله كردند، سعيد بن قيس بانگ برداشت : اى گروه همدان پاهاى آنان را پى كنيد و ضربه بزنيد. همدانيان بر پيادگان عكى ها حمله بردند و شمشيرها پاهاى آنان را فرو گرفت . ابن مسروق خطاب به افراد قبيله عك بانگ برداشت :

( اى گروه عكى ها زانو بر زمين بزنيد همانگونه كه شتران زانو به زمين مى زنند ) .

آنان در حالى كه سپرها در دست داشتند به زانو نشستند و همدانيان با نيزه هاى خود بر آنان حمله آوردند. پيرمردى از همدانيان پيش آمد و چنين رجز مى خواند :

( اى افراد قبيله ( بكيل ) ( 49) چه لخمى ها و چه ( حاشد) ى ها ( 50)، جانم فدايتان باد! نيزه زنيد و دليرى كنيد تا آنجا كه استخوانهاى پشت سرتان و پاها و پس از آن بازوانتان فرو افتد كه پدر و پدر بزرگ شما را به اين كار سفارش كرده اند ) .

مردى از قبيله عك برخاست و اين رجز را خواند :

( شما همدان را فرا مى خوانيد ما عك را فرا مى خوانيم ، اى گروه عك از ننگ و عار بر كنار باشيد، اگر آن قوم شروع كردند به پى كردن به زانو در آييد و امروز هيچ گونه شك و ترديدى به خود راه مدهيد؛ آن قوم پايدارى مى كنند، شما هم بر پايدارى خود بيفزاييد ) .

گويد : هر دو گروه نخست با نيزه و سپس با شمشير نبرد كردند و چندان دليرى و پايدارى كردند كه شب فرا رسيد. همدانيان

گفتند : اى گروه عك ! به خدا سوگند مى خوريم كه از جنگ بر نمى گرديم تا شما برگرديد. عكى ها هم همين گونه گفتند. معاويه به مردم عك پيام داد : شما سوگند برادرتان را برآوريد و برگرديد. عك از ميدان برگشت و چون آنان رفتند همدانيان هم برگشتند. عمروعاص به معاويه گفت : به خدا سوگند، امروز شيران با شيران درگير و روياروى شدند و من هرگز چنين روزى نديده بودم . اگر قبيله يى همچون عك با تو و قبيله اى همچون همدان با على نمى بود همگان نابود شده بودند.

عمروعاص در اين مورد اين ابيات را سروده است :

( همانا افراد قبيله هاى عك و حاشد و بكيل همچون شيران خشمگين كه بر هم حمله مى برند به يكديگر حمله آوردند. آنان نخست با نيزه ها به زانو در آمدند و سپس با زبانه هاى شمشير مرگى سخت و دشوار پديد آوردند ... ) .

گويد : و چون مردم قبايل عك و اشعرى ها با معاويه شرط كرده بودند كه پاداش و مقررى به آنان دهد و معاويه نيز به آنها پرداخته بود هيچ يك از عراقيان سست دل باقى نماند مگر اينكه به معاويه طمع بست و چشم به عطاياى او دوخت تا آنجا كه اين موضوع ميان مردم شايع شد و به اطلاع على ( ع ) رسيد و او را ناخوش آمد.

نصر مى گويد : عدى بن حاتم به جستجوى على عليه السلام پرداخت و چنان بود كه فقط از روى كشتگان يا دستها و پاهاى بريده مى گذشت ، سرانجام على عليه السلام را كنار پرچمهاى

قبيله بكر بن وائل يافت و گفت : اى اميرالمؤ منين ، آيا برنمى خيزى كه تا پاى مرگ و هنگامى كه كشته شويم جنگ كنيم ؟ على عليه السلام به او فرمود : نزديك بيا و عدى چنان نزديك آمد كه گوش خود را كنار بينى او قرار داد، على به او فرمود : اى واى بر تو! عموم كسانى كه امروز با من هستند از فرمان من سرپيچى مى كنند و حال آنكه معاويه ميان كسانى است كه او را فرمانبردارند و نافرمانى نمى كنند.

نصر گويد : منذر بن ابى حميصه وداعى كه فردى دلير و شاعر قبيله همدان بود به حضور على ( ع ) آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ، افراد قبايل عك و اشعرى ها از معاويه مقررى و عطا و مال خواستند و به آنان داد و ايشان دين خود را به دنيا فروختند، حال آنكه ما در قبال اين سرا به سراى ديگر و به عراق ، در قبال شام و به تو در قبال معاويه خوشنوديم و به خدا سوگند كه آخرت ما از دنياى آنان و عراق ما از شام آنان بهتر است و پيشواى ما از پيشواى آنان بسى راه يافته تر است . اينك دست ما را بر جنگ بگشاى و از سوى ما به نصرت و پيروزى اعتماد كن و ما را تا پاى مرگ پيش ببر و اين ابيات را خواند :

( همانا مردم عك مقررى خواستند و مردم اشعر پاداشهاى بثنى ( 51) درخواست كردند، آرى پاداش و مقررى ، دين را رها كردند و با اين كار بدترين

مردم بودند، ولى ما از خداوند پاداش پسنديده و پايدارى بر جهاد و نيت پاك را آرزو مى داريم ... ) .

على عليه السلام فرمود : خداوند بسنده است و خدايت رحمت كند! و او و قومش را ستود و چون شعر منذر بن حميصه به اطلاع معاويه رسيد گفت : به خدا سوگند افراد مورد اعتماد على را به دنيا مايل خواهم كرد و ميان آنان چندان مال تقسيم كنم تا دنياى من بر آخرت على پيروز شود.

نصر مى گويد : مردم پگاه فردا در ميدان حاضر شدند. معاويه ميان افراد قبايل يمن حركت مى كرد و مى گفت : سواركاران نامدار خود را آماده سازيد و در اختيار من بگذاريد تا با آنان نيروى من براى جنگ با افراد قبيله همدان بيشتر شود. بدين گونه لشكرى گران بيرون آمد، چون على عليه السلام آن لشكر را ديد و دانست كه همگى مردان گزينه اند، فرياد برآورد : اى همدانيان ! سعيد بن قيس گفت : گوش به فرمانم . على ( ع ) فرمود : حمله كن . او حمله كرد، سواران با يكديگر در آويختند و جنگ بالا گرفت و همدانيان آنان را چنان عقب راندند كه تا قرارگاه معاويه عقب نشستند. معاويه سخت بيتابى كرد و گفت : واى بر من كه از قبيله همدان چه كشيدم ! و بسيارى از سواركاران شام كشته شدند. على عليه السلام افراد قبيله همدان را فرا خواند و به ايشان گفت : اى گروه همدان ، شما زره و نيزه و سپر من هستيد، اى گروه همدان ، شما كسى جز خدا را يارى

نداديد و فقط نداى او را پاسخ داديد. سعيد بن قيس عرضه داشت ما نداى تو را پاسخ داديم و رسول خدا ( ص ) را در مرقدش يارى داديم و همراه تو با كسى كه هرگز چون تو نيست جنگ كرديم ، اينك هم ما را هر جا كه مى خواهى گسيل دار.

نصر مى گويد : على عليه السلام درباره همين روز چنين سروده است :

( اگر دربان دروازه بهشت باشم بدون ترديد به افراد قبيله همدان مى گويم به خوشى و سلامت به بهشت درآييد ) .

على عليه السلام به پرچمدار همدان فرمود : مردم شهر حمص را از من كفايت كن كه من از هيچ گروه چنين ايستادگى و تحمل نديده ام . پرچمدار پيش رفت و همدانيان هم با او پيشروى كردند و همگان بر حمص حمله بردند و ضربه هاى سخت پياپى با شمشيرها و گرزهاى آهنين بر آنان زدند تا آنجا كه آنان را تا كنار خرگاه معاويه عقب راندند. مردى از تيره ارحب قبيله همدان اين گونه رجز مى خواند :

( خداوند مردان حمص را كه به سبب سخنان ياوه و دروغ فريب خورده بودند و نيز به سبب حرص بسيار آنان بر جمع اموال ، كشت آن قوم پيمان خود را شكستند و چگونه شكستنى ؛ و از نص صريح و اطاعت خداوند سر بر تافتند ) .

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه چون سواران معاويه عقب رانده شدند اندوهگين شد، شمشير خويش را بيرون كشيد و همراه ياران گزيده و دلير خويش حمله آورد. سواران شجاع همدان بر او حمله

بردند و او توانست با سرعت و فرار از چنگ ايشان بگريزد، دليران او شكست خوردند و افراد قبيله همدان به پايگاه خويش بازگشتند. حجر بن قحطان همدانى در اين باره خطاب به سعيد بن قيس چنين سروده است :

قسمت دهم

( هان ، اى پسر قيس ! چشمها به ديدن سواركاران قبيله همدان بن زيد بن مالك روشن شد. سواركارانى كه بر اسبهاى جنگ آشناى نژاده كشيده قامت باريك ، ميان سوارند ... )

نصر مى گويد : عمر بن سعد از قول رجال خود براى ما نقل كرد كه معاويه روزى در جنگ صفين مروان بن حكم را فرا خواند و به او گفت : مالك اشتر مرا سخت اندوهگين و نگران ساخته است اينك با سواركاران قبايل يحصب و كلاع به ميدان برو و با او روياروى شو. مروان گفت : براى فرماندهى آن دو قبيله عمروعاص را انتخاب كن كه با او صميمى هستى و چون جامه زرين توست . معاويه گفت : تو مانند جان و رگ گردنم هستى . مروان گفت : اگر چنين مى بودم مرا هم در بخشش و عطا همپايه او قرار مى دادى يا او را در حرمان و نااميد كردن همچون من . تو آنچه را دوست دارى به عمرو مى بخشى و در مورد آنچه در دست ديگران است او را اميدوار مى سازى ؛ اگر پيروز شوى مقام او پسنديده خواهد بود و اگر مغلوب شوى گريختن براى او آسان است . معاويه گفت : خداوند بزودى ( مرا) از تو بى نيازى و بيزارى خواهد بخشيد. مروان گفت : البته تاكنون چنين

نكرده است . معاويه عمروعاص را فراخواند و به او فرمان داد به مقابله اشتر برود. عمرو گفت : البته كه من آنچه را مروان به تو گفت نخواهم گفت . معاويه گفت : چگونه ممكن است تو آن گونه سخن بگويى و حال آنكه تو را مقدم و او را واپس داشته ام و تو را در زمره ياران و مستشاران خود در آورده و او را بيرون رانده ام . عمروعاص گفت : به خدا سوگند بر فرض كه چنين كرده باشى به سبب كفايت و خير انديشى من بوده است و اين قوم _ مروان و امثال او _ به دليل واگذارى حكومت مصر به من ، بر تو بسيار اعتراض مى كنند و اگر چيزى جر برگشتن تو از اين تعهد آنان را راضى نمى كند از تعهدى كه براى من كرده اى منصرف شو. آن گاه برخاست و همراه آن سواران به ميدان رفت . اشتر كه پيشاپيش قوم خود حركت مى كرد با او روياروى شد و دانست كه بزودى با او درگير خواهد شد. اشتر رجز مى خواند و چنين مى گفت :

( اى كاش مى دانستم كه با عمروعاص چگونه برخورد كنم ، همان كسى كه بايد نذر خود را در مورد كشتن او بر آورم ، همان كسى كه خون خود را از او بايد بطلبم ... ) .

عمروعاص همين كه اين رجز را شنيد سست شد و ترسيد، ولى از اين كه باز گردد آزرم كرد. آهنگ ناحيه اى كرد كه صداى مالك مى آمد و چنين رجز خواند :

( اى كاش بدانم كه با

مالك چه كنم ، چه بسيار شانه و سرشانه كه در جنگ بريده ام و چه بسيار سواركار دلير را كه كشته ام ... ) .

اشتر با نيزه به عمروعاص حمله كرد، عمروعاص از او ترسيد و جا تهى كرد و نيزه اشتر كارگر نيفتاد. عمروعاص لگام اسب خود را گرداند و دست بر چهره خود نهاد و شتابان به سوى لشكر خويش گريخت ، نوجوانى از قبيله يحصب فرياد بر آورد : اى عمرو، تا نسيم مى وزد بر تو ننگ و عار باد! اى حميريان ، ( تا هنگامى كه همراه شما باشد ما از آن شما خواهيم بود ) ( 52) اينك پرچم را به من دهيد. آن تازه جوان پرچم را گرفت و پيشروى كرد و چنين رجز خواند.

( اگر اشتر با نيزه اى كه پيكان درخشانى داشت بر عمرو چيره شد و برترى يافت ... )

اشتر پسر خويش ابراهيم را فرا خواند و به او گفت : پرچم را بگير، نوجوانى در قبال نوجوان ديگر. ابراهيم پرچم را گرفت و پيش رفت و چنين رجز مى خواند :

( اى كسى كه درباره من مى پرسى ، مترس پيش بيا كه من از شير مردان قبيله نخع هستم ... )

ابراهيم بر آن نوجوان حميرى حمله برد و او هم به مقابله آمد و نيزه و پرچم در دست داشت . آن دو شروع به نيزه زدن به يكديگر كردند و سرانجام نوجوان حميرى كشته شد و بر زمين افتاد. مروان عمروعاص را سرزنش كرد و قحطانى ها بر معاويه خشم گرفتند و گفتند : كسى را بر ما مى گسارى كه

همراه ما جنگ نمى كند؛ كسى از خود ما را بر ما بگمار وگرنه ما را به تو هيچ نيازى نيست . شاعر ايشان چنين سرود :

( اى معاويه ، اينك كه ما را براى كار دشوارى فرا مى خوانى كه از سختى آن كمربند مرد با تنگ شتر اشتباه مى شود، كسى از حميريان را كه پادشاهان عرب اند بر ما فرماندهى بده كه بر حمايت ما توانا باشد ... )

معاويه به آنان گفت : به خدا سوگند، از اين پس فقط مردى از خودتان را بر شما فرماندهى خواهم داد.

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه چون عراقيان شتابان بر شاميان حمله آوردند، معاويه به شاميان گفت : امروز روز آزمايش و

يستادگى است و امروز را روزى ديگر از پى است ، همان گونه كه آنان بر شما شتاب گرفتند شما هم بر آنان شتاب گرفتيد، اينك پايدارى كنيد و با كرامت و بزرگوارى بميريد.

على عليه السلام هم ياران خود را به جنگ برانگيخت ، اصبغ بن نباته برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين ، مرا گروهى از مردم به جنگ گسيل فرماى كه امروز شكيبايى و پايدارى مرا از دست نخواهى داد. ما شاميان را از پاى در آورده ايم ولى هنوز ميان ما گروهى باقى مانده اند، اجازه ده تا پيشروى كنم . على فرمود : در پناه نام و بركت خداوند حركت كن و برو. اصبغ پرچم را گرفت و چنين مى خواند :

( اى اصبغ ، تا چه هنگام آرزوى زيستن و باقى ماندن را دارى و حال آنكه اين اميدوارى با نوميدى

از ميان خواهد رفت ؟ مگر نمى بينى حوادث روزگار پياپى فرا مى رسد؟ ... ) .

اصبغ نزد على عليه السلام بازنگشت تا آنكه شمشير و نيزه اش خون آلود شد. او پيرمردى پارسا و عابد بود و هرگاه مى ديد مردم روياروى مى شوند شمشيرش را در نيام مى كرد. او از اندوخته هاى على عليه السلام بود كه تا پاى مرگ و جان با او بيعت كرده بود على عليه السلام از شركت دادن او در رويارويى و كشتار خوددارى مى كرد.

نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است : روزى مالك اشتر ياران خود را فراخواند و گفت : آيا كسى هست كه جان خويش را در راه خدا بفروشد؟ اثال بن حجل بن عامر مذحجى بيرون آمد و ميان دو صف ايستاد و مبارز طلبيد. معاويه حجل بن عامر، پدر امثال ، را كه نمى شناخت و نمى دانست پدر اوست ، فرا خواند و گفت : بر تو باد مبارزه و پاسخ دادن به اين مرد. گويد : آن دو در كار و انديشه خود ماهر و روشن بودند و هر يك به نبرد ديگرى آمد، نخست پيرمرد شروع به نيزه زدن كرد و سپس پسر پاسخ او را داد و پس از آن از نسب يكديگر پرسيدند و پدر دانست كه اثال پسر اوست ، هر دو از اسب فرو آمدند و يكديگر را در آغوش كشيدند و هر دو گريستند. پدر به پسر گفت : پسر جان ! به دنيا روى آور و پسر در پاسخ گفت : پدر

جان ، تو به آخرت روى آور و بشتاب . اثال به پدرش گفت : پدر جان ، به خدا سوگند اگر عقيده من بر اين قرار مى گرفت كه به مردم شام بپيوندم بر تو واجب بود كه مرا از آن باز دارى ، افسوس ! من به على و مومنان شايسته چه بگويم . به هر حال تو بر عقيده خود باش و من بر عقيده خويش . حجل به سوى صف شاميان برگشت و اثال به عراقيان پيوست و هر يك موضوع را به ياران خود خبر داد و حجل در اين باره چنين سرود :

( همانا حجل بن عامر و اثال چنان شدند كه داستان آنان ضرب المثل گشت . اثال ، آن سواركار سراپا پوشيده از آهن ميان گرد و خاك پيش آمد و هماورد مى خواست و آهنگ نبرد با من داشت ... )

چون اين شعر او به اطلاع مردم عراق رسيد، پسرش اثال در پاسخش سرود :

( همانا نيزه زدن من ميان آوردگاه به حجل با نيتى كه داشتم آزار دادن پدر نبود. من با مبارزه خويش از خداوند اميد پاداش داشتم و اينكه در شمار ياران پيامبر باشم ... )

نصر مى گويد : عمرو بن شمر با همان اسناد براى ما نقل كرد كه معاويه نعمان بن بشير بن سعد انصارى و مسلمه بن مخلد انصارى را _ كه فقط همان دو تن از همه انصار با او بودند _ فرا خواند و گفت : اى دو تن ! آنچه از اوس و خزرج مى بينم مرا سخت اندوهگين مى دارد، آنان شمشيرهاى خويش را بر دوشهاى

خود نهاده و هماورد مى جويند و چنان شده است كه همه ياران من چه شجاع و چه ترسو را به بيم انداخته اند. به خدا سوگند، كار به آنجا كشيده است كه در مورد هيچيك از دليران شام نمى پرسم مگر اينكه مى گويند : انصار او را كشته اند، همانا به خدا سوگند با تمام نيرو و سلاح آهنى خود با آنان روياروى مى شوم و همانا براى هر سواركار ايشان سواركارى فراهم مى آورم كه بر گلويش تير و نيزه زدند و به شمار ايشان كه از خوردن خرماى خشك و عدس پخته ( 53) سيرى ندارند، مردانى از قريش گسيل خواهم داشت . آنان مى گويند : ما انصار هستيم ، آرى به خدا سوگند راست مى گويند كه پناه دادند و يارى بخشيدند ولى حق خود را با باطل تباه ساختند.

نعمان بن بشير خشمگين شد و گفت : اى معاويه انصار را در مورد دوست داشتن جنگ و شتاب آنان بر آن سرزنش مكن كه آنان در جاهليت هم همين گونه بودند، اما در مورد هماورد خواهى ايشان ، بايد بگويم كه همانا خودم آنان را همراه رسول خدا ( ص ) ديدم كه فراوان اين كار را كردند، اما اينكه مى خواهى با گروهى از قريش كه شمار ايشان باشند با آنان روياروى شوى ، مى دانى كه قريش درگذشته از انصار چه ديده است ؛ اينك اگر مى خواهى نظير آن را باز هم ببينى اين كار را انجام بده . اما در مورد ( خرما و عدسى پخته ) بايد بگويم خرماى خوب از سرزمين ماست و

شما همين كه مزه آن را چشيديد در خوردن آن با ما شريك شديد، اما عدسى از يهوديان بود و ما پس از آنكه آن را خورديم در آن مورد بر ايشان غلبه يافتيم ، همان گونه كه قريش هم به خوردن اشگنه آرد _ كاچى _ مشهور شده است .

سپس مسلمه بن مخلد سخن گفت و اظهار داشت : اى معاويه نسب و نژاد و دليريهاى انصار هرگز نكوهيده نيست ، اما اينكه تو را اندوهگين ساخته اند به خدا سوگند كه ما را هم اندوهگين ساخته اند. اگر آنان از ما راضى بودند از ما جدا نمى شدند و ما هم از جمع ايشان جدا نمى شديم و در اين كار براى ما دورى از عشيره و خاندان است ولى اين كار را براى تو تحمل كرديم و عوض آن را هم از تو اميد داريم ، اما درباره خرما و عدسى سخن مگو كه موجب كاچى خوردن و ( كور ) ( 54) خوردن تو مى شود. گويد : اين سخن به اطلاع انصار رسيد، قيس بن سعد انصار را جمع كرد و ميان ايشان برخاست و چنين گفت : همانا معاويه سخنانى گفته است كه به اطلاع شما رسيده است و دو دوست شما از سوى شما پاسخ او را داده اند و به جان خودم سوگند، اگر امروز معاويه را خشمگين ساختيد ديروز هم او را خشمگين ساخته ايد و اگر در اسلام او را مصيبت زده كرديد همانا در آن هنگام كه مشرك بود او را مصيبت زده ساخته بوديد. شما را در نظر او گناهى بزرگتر از نصرت

دادن اين دين نيست . امروز كوششى كنيد كه گذشته را از يادش ببريد و فردا كوششى كنيد كه امروز را از يادش ببريد، شما همراه اين پرچم هستيد كه جبرائيل در سمت راست و ميكائيل در سمت چپ آن جنگ مى كرد و حال آنكه اين قوم همراه و زير پرچم ابوجهل و كافران جنگ مى كردند، اما موضوع خرما خوردن ما چنان بوده است كه ما نخل آن را نكاشته ايم ولى در خوردن اين ميوه بر كسانى كه آن را كاشته اند پيشى گرفته ايم . عدس پخته هم اگر غذاى ما مى بود ما هم به آن مشهور مى شديم ، همان گونه كه قريش به خوردن اشكنه آرد _ كاچى _ معروف شده است .

قيس بن سعد اين ابيات را سرود :

( اى پسر هند! هنگامى كه ما با اسبان گزينه براى جنگ حركت مى كنيم دست از تحريك و برانگيختن به جنگ بردار، ما كسانى هستيم كه خود مى دانى . بنابراين در آوردگاه با هر كس كه مى خواهى و هرگاه كه مى خواهى به ما نزديك شو ... )

چون شعر و سخنان قيس بن سعد به اطلاع معاويه رسيد، عمروعاص را احضار كرد و گفت : نظر تو درباره دشنام دادن و بدگويى به انصار چيست ؟ گفت : عقيده من اين است كه آنان را تهديد كن ولى دشنام مده ، وانگهى چه مى خواهى بگويى ! و با اين همه اگر خواستى آنان را نكوهش كنى فقط خودشان را نكوهش كن و حسب و نسب آنان را مورد سرزنش قرار مده . معاويه گفت :

قيس بن سعد همه روزه سخنرانى مى كند و به خدا سوگند اگر خداوندى كه فيل را از ويران كردن كعبه بازداشت ، او را از ما باز ندارد فردا همه ما را نابود خواهد كرد و با اين حال تدبير چيست ؟ گفت : صبر و توكل . معاويه به گروهى از سران انصار كه همراه على ( ع ) بودند پيام فرستاد و گله هاى خود را بيان كرد و گفت : شما هم هر گله اى داريد بگوييد. همچنين كسانى را نزد ابو مسعود و براء بن عازب و حزيمه بن ثابت و حجاج بن غزيه و ابو ايوب انصارى فرستاد و گله گزارى كرد. آنان به حضور قيس بن سعد رفتند و به او گفتند : معاويه ديگر دشنام دادن و سرزنش كردن را دوست نمى دارد تو هم از دشنام دادن و نكوهيدن او خوددارى كن . او گفت : براى كسى چون من دشنام دادن نمى زيبد ولى من تا هنگامى كه خدا را ملاقات كنم دست از جنگ با او بر نمى دارم .

پگاه فرداى آن روز سواران شام به حركت در آمدند، قيس پنداشت معاويه هم ميان آنان است و بر مردى كه شبيه معاويه بود حمله كرد و او را با شمشير زد و بعد معلوم شد معاويه نبوده است . قيس به مردى ديگر كه شبيه او بود حمله كرد و او را هم از دم شمشير گذراند. چون دو گروه از يكديگر جدا شدند معاويه دشنامى زشت به قيس داد و انصار را هم سرزنش كرد. نعمان بن بشير و مسلمه بن مخلد سخت

خشمگين شدند و تصميم گرفتند به قوم خود انصار بپيوندند ولى معاويه آن دو را راضى و خشنود ساخت .

معاويه پس از اين موضوع ، از نعمان بن بشير خواست نزد قيس برود و ضمن گله گزارى از او تقاضاى صلح و سازش كند. نعمان بيرون آمد و ميان دو صف ايستاد و فرياد بر آورد كه : اى قيس بن سعد! من نعمان بن بشيرم . قيس برابر او ايستاد و گفت : اى نعمان چه مى خواهى ، حاجت تو چيست ؟ نعمان گفت : اى قيس ، آن كس كه شما را به چيزى كه براى خود آن را مى پسندد فرا خواند نسبت به شما انصاف داده است . اى گروه انصار، شما در يارى ندادن و زبون ساختن عثمان در جنگى كه در خانه اش صورت گرفت مرتكب خطا شديد، وانگهى در جنگ جمل هم ياران او را كشتيد، سپس در جنگ صفين سواران خود را سوى شاميان به تاخت و تاز درآورديد. اگر شما كه عثمان را يارى نكرديد على را هم يارى نمى كرديد اين هر دو برابر بود، ولى شما نخواستيد كه چون ديگر مردم باشيد و ( مردم شام را) به مبارزه فرا خوانديد، وانگهى هر شكست كه به على مى رسد آن را براى او سبك مى شمريد و او را وعده نصرت و پيروزى مى دهيد، حال آنكه اين جنگ چندان از ما و شما كشته گرفته است كه مى بينيد. اينك در مورد بازماندگان از خدا بترسيد.

قسمت يازدهم

قيس خنديد و گفت : اى نعمان ! هرگز گمان نمى كردم اين گونه سخن بگويى

، بديهى است كسى كه نسبت به خود غل و غش بورزد نسبت به برادرش خيرخواهى نخواهد كرد و تو فريفته و گمراه و گمراه كننده اى . اما در مورد عثمان اگر اخبار صحيح تو را كفايت مى كند اينك يك خبر را از من بپذير؛ عثمان را كسانى كشتند كه تو بهتر از آنان نيستى و افرادى او را يارى دادند كه همگان از تو بهترند؛ اما در مورد اصحاب جمل ، ما با آنان به سبب پيمان شكنى جنگ كرديم ، اما در مورد معاويه به خدا سوگند، اگر همه اعراب بر او گرد آيند باز هم انصار با او جنگ خواهند كرد؛ اما اين سخن تو كه مى گويى ما همچون ديگران نيستيم ، آرى ، ما در اين جنگ همان گونه هستيم كه در خدمت پيامبر ( ص ) بوديم ، يعنى شمشيرها را با چهره خويش و نيزه ها را با گلوهاى خويش پذيرا مى شويم ( تا آنكه حق فرا رسد و فرمان خدا آشكار گردد و اگر چه آنان را ناخوش آيد ) . ( 55)

وانگهى اى نعمان ، دقت كن و بنگر آيا همراه معاويه كسى جز اسير آزاد شده يا عرب بيابان نشين يا افراد يمانى شيفته به خود و فريفته مى بينى ؟! بنگر مهاجران و انصار و كسانى كه با نيكى پيرو آنان بوده اند و خداوند از ايشان و ايشان از خداوند خشنودند كجايند؟ دقت كن آيا همراه معاويه كسى از انصار را جز خودت و دوست ناچيزت مى بينى ؟ به خدا سوگند شما دو نفر نه از شركت كنندگان در

بيعت عقبه ايد و نه از شركت كنندگان در جنگ بدر و احد. شما دو تن را هيچ پيشگامى و سابقه اى در اسلام نيست و هيچ آيتى از قرآن ناظر به شما نيست و به جان خودم سوگند كه اگر تو به فتنه انگيزى بر ضد ما قيام مى كنى همانا پدرت هم نسبت به ما چنين كرد. ( 56)

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب براى ما نقل كرده كه مى گفته است : سواركار دلير و بدون منازع شاميان ، عوف بن مجزاه مرادى بود كه كنيه ابواحمر داشت . سواركار دلير مردم كوفه هم عكبر بن جدير اسدى بود. عكبر كه مردى زبان آور بود برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين در دست ما از جانب خداوند عهدى است كه با آن نيازمند به مردم نيستيم . ما مى پنداشتيم كه شاميان شكيبايى خواهند كرد و آنان هم درباره ما همين گونه گمان داشتند. ما ايستادگى كرديم آنان هم ايستادگى كردند و من از پايدارى اهل دنيا در قبال اهل آخرت و پايدارى اهل حق در قبال اهل باطل و نيز از دلبستگى و شيفتگى دنياداران شگفت كردم تا آنكه آيه اى از كتاب خدا را خواندم و دانستم كه آنان شيفته اند و در حال آزمايش ، ( الم ، آيا مردم چنين گمان مى برند همين كه بگويند ايمان آورديم رها مى گردند و آزموده نمى شوند و همانا كسانى را كه پيش از ايشان بودند آزموديم و همانا خداوند آنانى را كه راست گفتند و دروغگويان را مى

شناسد . )( 57) على عليه السلام او را ستود و دعاى خير كرد.

مردم به آوردگاه آمدند. عوف بن مجزاه تنها به ميدان آمد، او مرد كم نظيرى بود و همواره تنها به ميدان مى آمد و تنى چند از عراقيان را كشته بود. او فرياد برآورد : اى عراقيان ، آيا كسى هست كه شمشير به دست با من نبرد كند و من شما را در مورد خود فريب نمى دهم . من عوف بن مجزاه هستم . مرد عكبر را ندا دادند و او هم به تنهايى از ياران خود جدا شد و به ميدان رفت تا با او مبارزه كند، عوف اين چنين رجز خواند :

( در شام امنيت است و بيمى در آن نيست . آنجا دادگرى وجود دارد و ستم نيست... )

عكبر هم در پاسخ او چنين سرود :

( شام سرزمين خشك كم باران و عراق پر آب و باران است و در آن پيشواى پاك و پاكيزه است ... )

آن دو شروع به نبرد با نيزه كردند و سرانجام عكبر عوف را بر زمين افكند و كشت . در آن حال معاويه همراه سران قريش و گروهى اندك از مردم بالاى تپه اى بود. عكبر در حالى كه بر اسب خود مهميز مى زد آن را شتابان به سوى تپه به حركت درآورد. معاويه بر او نگريست و گفت : اين مرد ديوانه شده است يا امان مى خواهد؟ برويد از او بپرسيد. مردى خود را به او رساند و در حالى كه او همچنان بر اسب بود و آن را به سرعت مى تاخت ندايش داد، ولى عكبر

پاسخى نداد و همچنان سريع رفت و خود را به معاويه رساند و شروع به نيزه زدن به سواران و اسبها كرد و اميدوار بود كه به معاويه دست يابد و او را بكشد. گروهى به رويارويى آمدند عكبر تنى چند از آنان كشت و ديگران با شمشيرها و نيزه هاى خود ميان او و معاويه حايل شدند : عكبر همين كه ديد به معاويه دسترس نخواهد داشت گفت : اى پسر هند! مرگ و نابودى براى تو شايسته تر است ، من جوان اسدى هستم . او بدون اينكه سخنى بگويد به جايگاه خود و صف عراقيان برگشت . على عليه السلام به او گفت : چه چيزى تو را به اين كار واداشت ؟ خويشتن را به مهلكه مينداز! گفت : اى اميرالمؤ منين ، قصد داشتم پسر هند را غافلگير سازم ، ميان من و او حايل شدند. عكبر كه شاعر بود اين ابيات را سرود :

( من آن مرادى سركش را كه ميان آوردگاه گرد و خاك برانگيخته بود و هماورد مى طلبيد كشتم ... )

گويد : مردم شام به سبب كشته شدن عوف مرادى شكسته خاطر شدند. معاويه اعلان كرد كه خون عكبر پايمال شده است . عكبر گفت : دست و قدرت خداوند فراتر از قدرت اوست و دفاع و نگهبانى خداوند متعال از مومنان كجاست ؟

نصر گويد : عمر بن سعد، از حارث بن حصين ، از ابو الكنود نقل مى كرد كه شاميان بر كشتگان خود سخت بيتابى كردند؛ معاويه بن خديج گفت : خداوند زشت دارد پادشاهى اى را كه آدمى پس از كشته شدن حوشب

و ذوالكلاع به دست آورد. به خدا سوگند، پس از كشته شدن آن دو اگر بدون هيچ زحمتى بر همه مردم جهان پيروز شويم پيروزى نخواهد بود. يزيد بن اسد هم به معاويه گفت : در كارى كه پايان آن شبيه به آغازش نباشد خيرى نيست . تا اين جنگ و فتنه تمام و روشن نشود نه مى توان زخمى و مجروحى را علاج كرد و نه مى توان بر كشته اى گريست . بر فرض كه كار به سود تو تمام شود بايد با آرامش به علاج مجروحان پردازى و بر كشتگان سوگوارى كنى . و اگر جز اين باشد سوگ تو بزرگتر خواهد بود.

معاويه در پاسخ گفت : اين مردم شام ، چه چيزى شما را بر گريستن و بيتابى كردن بر كشتگانتان از گريستن مردم عراق بر كشتگانشان سزاوارتر كرده است ؟ به خدا سوگند ذوالكلاع ميان شما بزرگتر و مهمتر از عمار بن ياسر ميان آنان نيست و حوشب ميان شما بزرگتر از هاشم مرقال ميان آنان نيست و عبيدالله بن عمر ميان شما بزرگتر از پسر بديل ميان آنان نيست و اين مردان همگى شبيه يكديگرند و اين آزمون و كشته شدن آنان فقط از جانب خداوند است . اينك بر شما مژده باد كه خداوند سه مرد بزرگ از آنان را كشته است : عمار را كشته است كه جوانمرد دليرشان بود، هاشم را كشته است كه همچون حمزه ايشان بود و ابن بديل را كشته است و او همان است كه آن كارها را انجام داد. اينك اشتر و اشعث و عدى بن حاتم باقى مانده اند. از

اشعث شهر و ديارش حمايت مى كند اشتر و عدى براى فتنه انگيزى خشم آوردند، آن دو را هم خداوند متعال فردا خواهد كشت .

معاويه بن خديج گفت : اگر مردان در نظر و عقيده تو يكسان هستند در نظر و عقيده ما چنين نيست ، و خشمگين شد. شاعر يمن در مرثيه ذوالكلاع و حوشب چنين سرود :

( اى معاويه ، همانا بر ما و بزرگان ما مصيبت بزرگ رسيد و به راستى بينى قبايل كلاع و يحصب بريده شد ... )

نصر، از عمر بن سعد، از عبيدالرحمان بن كعب نقل مى كند كه چون عبيدالله بن بديل در جنگ صفين كشته شد، پيش از مرگش و در حالى كه هنوز رمقى داشت اسود بن طهمان خزاعى از كنار او گذشت و به او گفت : به خدا سوگند بر زمين افتادن و كشته شدن تو بر من سخت گران است و به خدا سوگند اگر ترا ديده بودم با تو مواسات و از تو دفاع مى كردم و اگر ديده بودم چه كسى به تو اين چنين ضربه زده است دوست مى داشتم دست از سرش برندارم تا او را بكشم يا او مرا به تو ملحق سازد. او پياده شد و كنار وى نشست و گفت : اى عبدالله ، خدايت رحمت كند! به خدا سوگند، همسايه همواره از گزند تو در امان بود و از كسانى بودى كه فراوان خدا را ياد مى كردى ، اينك خدايت رحمت كند! مرا اندرزى بده . عبدالله بن بديل گفت : نخست تو را به پرهيزگارى و بيم از خداوند سفارش مى كنم و

سپس به خيرخواهى اميرالمؤ منين و اينكه همراه او جنگ كنى تا حق آشكار و پيروز شود يا تو به خداوند ملحق شوى . سلام مرا هم به اميرالمؤ منين ابلاغ كن و به او بگو : در اين آوردگاه چندان نبرد كن تا آن را پشت سرت بگذارى و هر كس شب را به صبح آورد و آوردگاه پشت سرش باشد پيروز خواهد بود و چيزى نگذشت كه عبدالله بن بديل شهيد شد.

اسود بن طهمان نزد على عليه السلام آمد و موضوع را به او گفت . فرمود : خدايش رحمت كند! تا هنگامى كه زنده بود همراه ما با دشمن ما جنگ و جهاد كرد و به هنگام مرگ هم براى ما خيرخواهى كرد.

نصر مى گويد : نظير اين موضوع از عبدالرحمان بن كلده روايت شده است . او گويد : محمد بن اسحاق ، از عبدالله بن ابى بحر، از عبدالرحمان بن حاطب براى من نقل كرد كه مى گفته است : ميان كشتگان صفين در جستجوى برادرم سويد بودم ؛ ناگاه مردى كه ميان كشتگان افتاده بود دامن جامه ام را گرفت ، ديدم عبدالرحمان بن كلده است ، انالله و انا اليه راجعون بر زبان آوردم و گفتم : ظرف آب همراه من است ، آيا آب نمى خواهى ؟ گفت : نه اسلحه چنان در من كارگر افتاده كه معده ام را دريده است و نمى توانم آشاميدنى بياشامم ، آيا اگر پيامى براى اميرالمؤ منين بدهم به او مى رسانى ! گفتم : آرى . گفت : چون او را ديدى نخست سلام مرا به او برسان و

بگو : اى اميرالمؤ منين : همين دم زخميهاى خود را به لشكرگاه خويش منتقل كن و چنان باشد كه آنان را پشت سر خويش قرار دهى كه پيروزى از آن كسى است كه چنين كند. گويد : هنوز از جاى خود تكان نخورده بودم كه عبدالرحمان بن كلده درگذشت . من بيرون آمدم و خود را به اميرالمؤ منين رساندم و گفتم : عبدالرحمان بن كلده سلامت رساند. فرمود : كجا بود؟ گفتم : او را در حالى يافتم كه نيزه به شكمش خورده و آن را دريده بود و نمى توانست آب بياشامد و من هنوز از جاى خود تكان نخورده بودم كه درگذشت . على عليه السلام انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد. من گفتم : عبدالرحمان پيامى هم به وسيله من براى تو فرستاده است . فرمود : چيست ؟ گفتم : گفت زخميهاى خود را به لشكرگاه خويش ببر و آنان را پشت سر خود قرار بده كه پيروزى از آن كسى است كه چنين كند. على ( ع ) فرمود : راست گفته است و منادى او ميان لشكرگاه ندا داد كه زخميهاى خود را از ميان كشته شدگان بيرون بياوريد و به لشكرگاه برسانيد. آنها چنين كردند.

نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از عامر، از صمصعه بن صوحان براى من نقل كرد كه مى گفته است : ابرهه بن صباح حميرى در صفين برخاست و گفت : اى مردم يمن ، چنين گمان مى كنم كه خداوند فرمان به نيستى شما داده است . دريغ از شما، ميان اين دو مرد ( على

و معاويه ) را رها كنيد تا با يكديگر جنگ تن به تن كنند، هر كدام ديگرى را كشت همگى به او مى پيونديم . ابرهه از سران و سالارهاى ياران معاويه بود. چون اين گفتارش به اطلاع على عليه السلام رسيد فرمود : ابرهه راست مى گويد و به خدا سوگند از هنگامى كه به منطقه شام آمده ايم هيچ سخنى نشنيده ام كه از اين بيشتر مرا شاد كند. چون سخن ابرهه به معاويه رسيد كه در آخر صفها و پشت جبهه بود به اطرافيان خود گفت : گمان مى كنم ابرهه ديوانه شده است . شاميان در پاسخ مى گفتند : چنين نيست ، به خدا سوگند، ابرهه كاملترين فرد ما از لحاظ عقل و دين و خرد و شجاعت است ، ولى امير معاويه از نبرد تن به تن با على كراهت دارد. اين گفتگوها را ابو داود عامرى كه از سواركاران دلير معاويه بود، شنيد و گفت : بر فرض كه معاويه نبرد ابو حسن را خوش نداشته باشد اينك من با او مبارزه مى كنم و ميان ميدان آمد و فرياد بر آورد من ابو داودم ، اى ابو الحسن به مبارزه من بيا. على عليه السلام به جانب او رفت ؛ مردم فرياد بر آوردند : اى اميرالمؤ منين از نبرد با اين سگ منصرف شو كه همسنگ تو نيست . فرمود : به خدا سوگند، معاويه هم امروز از او بر من خشمگين تر نيست ، مرا با او واگذاريد. على ( ع ) بر او حمله كرد و ضربه شمشيرى بر او زد كه او را

دو نيمه كرد، نيمى از پيكرش به جانب راست و نيمى ديگر به جانب چپ افتاد و هر دو لشكر از آن ضربه به لرزه در آمدند. يكى از پسر عموهاى ابو داود بانگ برآورد كه : اى واى از اين بامداد شوم و خداوند زندگى را پس از ابو داود زشت بدارد! او بر على عليه السلام حمله آورد و به سوى او نيزه پرتاب كرد. ( 58) على نخست با ضربه اى كه بر نيزه زد آن را از دست او افكند و سپس با ضربه شمشير او را به ابو داود ملحق ساخت . معاويه همچنان فراز تپه ايستاده بود و مى نگريست و گفت : اى مرگ و زشتى بر اين مردان باد! آيا كسى ميان ايشان نيست كه اين مرد ( على ) را در مبارزه تن به تن يا غافلگير كردن يا ميان گير و دار و شدت گرد و خاك بكشد. وليد بن عقبه گفت : خودت به مبارزه تن به تن او برو كه از همه بر اين كار سزاوارترى . معاويه گفت : به خدا سوگند، مرا به مبارزه فراخواند چندان كه در آن مورد از قريش شرمسار شدم و به خدا سوگند هرگز به مبارزه با او نمى روم و لشكر فقط براى حفظ و نگهدارى رئيس و سالار قوم است . عتبه بن ابى سفيان _ برادر معاويه _ گفت : از اين سخن در گذريد و چنين تصور كنيد كه نداى او را نمى شنويد، و شما مى دانيد كه على حريث را كشته است و عمروعاص را رسوا ساخته است و من

چنين مى بينم كه هيچ كس با او درگير نمى شود مگر اينكه على او را مى كشد. معاويه به بسر بن ارطاه گفت : آيا براى نبرد با او برمى خيزى ؟ بسر گفت : هيچكس به اين كار سزاوارتر از خود تو نيست ولى اگر شما از اين كار خوددارى كنيد در آن صورت من با او جنگ مى كنم . معاويه گفت : بنابراين فردا پيشاپيش سواران با او روياروى خواهى شد.

قسمت دوازدهم

يكى از پسر عموهاى بسر كه از حجاز براى خواستگارى دختر بسر آمده بود پيش او آمد و گفت : شنيده ام داوطلب شده اى كه با على نبرد تن به تن كنى ، مگر نمى دانى كه پس از معاويه ، عتبه و پس از او برادرش محمد به حكومت مى رسد و هر يك از آنان هماورد على هستند چه چيز ترا بر اين كار واداشته است ؟ گفت : شرم و رودربايستى ، سخنى از دهانم بيرون آمد و اينك شرم دارم كه از سخن خود برگردم .

آن جوان خنديد و اين ابيات را خواند :

( اى بسر، اگر همتاى اويى به مبارزه اش برو وگرنه بدان كه شير بره را مى خورد. اى بسر، گويى تو به آثار و كارهاى على ( ع ) درجنگ آشنا نيستى يا خود را به نادانى مى زنى ... )

بسر گفت : مگر چيز ديگرى جز مرگ هست و در هر حال از ديدار خداوند چاره نيست . فرداى آن روز على عليه السلام در حالى كه از سواركاران خود جدا بود و دست در دست اشتر داشت و آهسته

حركت مى كردند و در جستجوى جاى بلندى بودند كه آنجا بايستند، ناگاه بسر در حالى كه سراپا پوشيده از آهن بود و شناخته نمى شد به سوى على آمد و بانگ برداشت كه : اى ابو الحسن به نبرد من بيا. على عليه السلام با آرامش و بدون اينكه از او پروايى داشته باشد آهنگ او كرد و همينكه نزديك او رسيد بر او نيزه زد و او را بر زمين افكند و چون بسر زره بر تن داشت نيزه بر او كارگر نيفتاد و بسر خواست شرمگاه خود را برهنه كند و بدينگونه خشم على را از خود براند؛ على ( ع ) پشت بر او كرد و بازگشت ، همين كه بسر بر زمين افتاد اشتر او را شناخت و گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين مرد دشمن خدا و دشمن تو بسر بن ارطاه است . فرمود : پس از آنكه چنان كارى كرد رهايش كن كه لعنت خدا بر او باد! در اين هنگام جوانى كه پسر عموى بسر بود از ميان شاميان بيرون آمد و بر على عليه السلام حمله آورد و چنين رجز خواند :

( بسر را بر زمين افكندى ولى اين جوان خونخواه اوست . پيرمردى را كه يارى دهنده اش حاضر نبود بر زمين افكندى و حال آنكه همه ما حمايت كننده بسر و خونخواه اوييم ) .

على عليه السلام اعتنايى به او نكرد و اشتر به مقابله او رفت و اين رجز را خواند :

( آيا هر روز بايد پاى پيرمردى بالا رود و شرمگاهى ميان ميدان آشكار شود؟... )

اشتر نيزه اى بر آن

جوان زد و پشتش را درهم شكست . بسر هم پس از ضربه نيزه على ( ع ) برخاست و پشت كرد و سوارانش گريختند. على عليه السلام او را ندا داد و گفت : اى بسر، معاويه بر اين پيكار از تو سزاوارتر بود. بسر پيش معاويه برگشت ، معاويه به او گفت : شرمگين مباش كه خداوند متعال در اين مورد عمروعاص را بر تو مقدم داشته است . شاعر در اين مورد چنين سروده است :

( آيا هر روز سواركارى را گسيل مى داريد كه شرمگاهش در ميدان و گرد و غبار آشكار است و بدين گونه على سنان خود را از او باز مى دارد و معاويه در خلوت از آن كار مى خندد ... ) .

گويد : پس از آن روز بسر هرگاه سوارانى مى ديد كه على ميان آنها بود خود را كنارى مى كشيد و پس از آن سواركاران دلير شام از على عليه السلام پروا داشتند.

نصر گويد : عمر بن سعد، از اجلح بن عبدالله كندى ، از ابو جحيفه نقل مى كرد كه مى گفته است : معاويه همه قريشيان را كه در شام بودند جمع كرد و به آنان گفت : اى گروه قريش براى هيچ كدام از شما غير عمروعاص در اين جنگ كار و هنرى نيست كه فردا زيانش دراز باشد، شما را چه شده است ، غيرت قريش كجا رفته است ؟ وليد بن عقبه از اين سخن خشمگين شد و گفت : چه كار و هنرى مى خواهى ؟ به خدا سوگند ما ميان همتاهاى قرشى خود در عراق كسى را

نمى شناسيم كه از لحاظ سخنورى و قدرت و توان همچون ما باشد. معاويه گفت : چنين نيست كه آنان با جان خود على را حفظ كردند. وليد گفت : هرگز چنين نيست بلكه على با جان خود آنان را حفظ مى كند. معاويه گفت : اى واى بر شما! آيا ميان شما كسى نيست كه با همتاى خود از آن قوم براى افتخار مبارزه كند. مروان گفت : اما در مورد مبارزه همانا على به پسران خود حسن و حسين و محمد و به ابن عباس و برادرانش اجازه جنگ نمى دهد و خودش آتش جنگ را برمى افروزد؛ بنابراين ، ما با كداميك نبرد كنيم ؟ اما در مورد فخرفروشى بر آنان به چه چيزى فخر كنيم ، به اسلام يا به جاهليت ؟ اگر به اسلام است كه تمام افتخار به نبوت است و از آن ايشان است و اگر به دوره جاهليت افتخار است ، پادشاهى از ملوك يمن است و اگر بگوييم ما قريشى هستيم خواهند گفت ما زادگان عبدالمطلبيم .

عتبته بن ابى سفيان گفت : از اين سخن در گذريد كه من فردا با جعده بن هبيره روياروى خواهم شد. معاويه گفت : به به ! قوم او خاندان مخزوم و مادرش ام هانى دختر ابوطالب و هماوردى بزرگوار و شايسته است .

ميان ايشان بگو و مگو بسيار شد و همگان نسبت به مروان خشم گرفتند و مروان هم به آنان خشونت كرد و گفت : به خدا سوگند اگر داستان من به روزگار عثمان با على عليه السلام نبود و اگر نه اين بود كه من در بصره

( جنگ جمل ) حاضر بوده ام در مورد على رايى داشتم كه شايسته مرد متدين و نژاده بود، ولى ( اگر و مگر) پيش آمد. معاويه در آن ميان نسبت به وليد بن عقبه درشتى كرد وليد هم به معاويه درشتى كرد. معاويه گفت : تو به سبب خويشاوندى خودت با عثمان بر من گستاخى مى كنى و حال آنكه عثمان بر تو حد زد و ترا از حكومت كوفه عزل كرد.

هنوز آن روز را به شب نرسانده همگى با يكديگر آشتى كردند و معاويه آنان را از خود راضى كرد و اموال بسيار به ايشان بخشيد. او به عتبه پيام داد : در مورد جعده چه مى كنى ؟ گفت : امروز با او ملاقات و فردا با او جنگ خواهم كرد. جعده ميان قريش داراى شرف بزرگى بود، او سخنور و از محبوب ترين مردم در نظر على عليه السلام بود.

صبح زود عتبه به ميدان آمد و جعده را فرا خواند. جعده از على عليه السلام براى رفتن پيش عتبه اجازه خواست كه اجازه فرمود، مردم هم جمع شدند . عتبه گفت : اى جعده ، به خدا سوگند تنها چيزى كه تو را به جنگ ما آورده است محبت نسبت به دايى ( على عليه السلام ) و عمويت مى باشد كه كارگزار بحرين است ، ما هم به خدا سوگند اگر كار على در مورد عثمان نمى بود هرگز نمى گفتيم معاويه از او براى خلافت سزاوارتر است ، ولى معاويه براى حكومت بر شام شايسته تر است زيرا مردم شام به حكومت او راضى هستند و شما براى ما

از شام چشم بپوشيد و به خدا سوگند هر كس در شام اندك نيرويى دارد در جنگ با شما از معاويه كوشاتر است و حال آنكه در عراق هيچ كس نيست كه در جنگ كوششى چون كوشش على داشته باشد، وانگهى ما نسبت به سالار خود فرمانبردارتر از شما نسبت به سالارتان هستيم ، و اين براى على چه زشت است كه با آنكه در دل و اعتقاد مسلمانان از همه براى خلافت شايسته تر بود چون به قدرت رسيد عرب را نابود ساخت .

جعده پاسخ داد : اما دوستى من نسبت به دايى ام ، يقين بدان كه اگر براى تو چنين دايى اى وجود مى داشت پدرت را فراموش مى كردى ، اما عمويم پسر ابى سلسه چيزى بيشتر از قدر و منزلت خود به دست نياورده است ، براى من جهاد بهتر و دوست داشتنى تر از كارهاى حكومت است . اما فضيلت على بر معاويه ، چيزى است كه در آن مورد دو نفر هم با يكديگر بگو و مگو ندارند؛ اما راضى شدن شما به حكومت شام ، كار امروز شما نيست كه ديروز و در گذشته هم به آن راضى شديد و ما نپذيرفتيم . اما اين سخن تو كه مى گويى : هيچ كس در شام نيست مگر اينكه در جنگ كوشاتر از معاويه است و در عراق هيچ كس به كوشش على نيست ، بايد همين گونه باشد، زيرا على در پى يقين است و همين يقين او را به كوشش وا مى دارد و معاويه گرفتار شك است و شك و ترديدش او را از كوشش

باز مى دارد؛ وانگهى ميانه روى اهل حق بهتر از كوشش و تندروى اهل باطل است ، اما اين سخنت كه مى گويى : شما نسبت به معاويه فرمانبردار و مطيع تر از ما نسبت به على هستيد چنين نيست و به خدا سوگند، او هرگاه سكوت مى كند ما از او چيزى نمى پرسيم و اگر سخنى بگويد آن را رد نمى كنيم ، اما موضوع كشته شدن اعراب چنين است كه خداوند جنگ و جهاد را مقرر داشته است و هر كس را كه حق بكند كارش با خداوند است .

عتبه خشم برآورد و به جعده دشنام داد. جعده از او روى برگرداند و پاسخش نداد، و چون عتبه از پيش جعده برگشت همه سواران خود را جمع كرد و هيچ چيز از آن را باقى نگذاشت و عموم ياران و سپاهيان او از افراد قبايل سكون و ازد و صدف بودند. جعده هم آن قدر كه مى توانست آماده ساخت و روياروى و درگير شدند و همگان پايدارى كردند، در آن روز جعده به تن خويش جنگ مى كرد و حال آنكه عتبه بيتابى كرد و سواران را به حال خود رها ساخت و شتابان پيش معاويه گريخت . معاويه به او گفت : جعده تو را رسوا ساخت و براى تو چنان فضيحتى بار آورد كه هرگز لكه آن از دامنت پاك نخواهد شد. عتبه گفت : به خدا سوگند، من كمال كوشش خود را كردم ولى خداوند مقدر نفرمود كه ما را بر آنان پيروزى دهد، چه كنم ؟ جعده هم پس از آن پيروزى نزد على عليه السلام منزلتى

بيشتر يافت .

نجاشى در مورد دشنام دادن و ناسزا گويى عتبه به جعده چنين سروده است :

( اى عتبه ! دشنام دادن به مرد گرامى گناه و ناشايسته است و بايد آن را از گناهان بزرگ بدانى ، مادرش ام هانى و پدرش از قبيله معد و از قلب خاندان لوى بن غالب است ... ) ( 59)

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد و گفت : مردى از شاميان به نام اصبغ بن ضرار از افراد پادگان معاويه و پيشاهنگان و طلايه داران او بود، على ( ع ) اشتر را به مقابله او گسيل داشت و اشتر موفق شد بدون جنگ و درگيرى او را اسير كند. بدين ترتيب او را شبانه به قرارگاه خويش آورد و استوار بست و پيش ديگر يارانش افكند تا صبح فرا رسد. اصبغ ، شاعرى نام آور و سخنور بود و يقين پيدا كرد كه كشته مى شود، همين كه يارانش خوابيدند صداى خود را بلند كرد كه اشتر بشوند و اين ابيات را خواند :

( اى كاش امشب بر مردم جاودانه شب باشد و براى آنان روز نياورد! كاش تا بامداد قيامت همچنين پايدار بماند كه من در فرا رسيدن بامداد بيم درماندگى و نابودى خويش را دارم ! اى شب پا بر جاى بمان كه در شب آسايش است و در بامداد يا كشته شدن من است يا رهايى از اسارت ... )

گويد : پگاه روز بعد او را به حضور على عليه السلام آورد و گفت : اى اميرالمؤ منين ، اين مرد از افراد پادگان معاويه است

كه ديروز اسيرش كردم ، ديشب را پيش ما گذراند و با شعر خود عواطف ما را تحريك كرد، گويا خويشاوندى هم دارد، اينك اگر مستحق است او را بكش و اگر گذشت از او براى تو گوارا است او را به من ببخش . على ( ع ) فرمود : اى مالك اشتر، او از تو باشد و هرگاه از ايشان اسيرى گرفتى او را مكش كه اسير اهل قبله نبايد كشته شود.

اشتر او را به جايگاه خويش برد و آزاد ساخت . ( 60)

(126)

از سخنان آن حضرت در تقسيم مقررى

( در اين خطبه كه هنگام اعتراض بر آن حضرت در مورد تقسيم مقررى به صورت برابر و يكسان ايراد شده است و با عبارت) اتاءمرونى ان اطلب النصر بالجور فيمن وليت عليه ( ( آيا به من فرمان مى دهيد كه با ستم بر كسى كه بر او ولايت و حكومت يافته ام در جستجوى نصرت و پيروزى باشم ) ( 61) شروع مى شود پس از توضيح پاره اى از لغات و مشكلات بحث مختصر فقهى تاريخى زير آمده است كه اطلاع بر آن براى خوانندگان گرامى سودمند است .)

( ابن ابى الحديد مى گويد) : بدان كه اين مسئله فقهى است و عقيده على عليه السلام و ابوبكر در آن يكسان است كه بايد غنايم و صدقات ميان مسلمانان به تساوى تقسيم شود. شافعى هم كه خدايش رحمت كند همين عقيده را دارد.

اما عمر همين كه به خلافت رسيد برخى از مردم را بر برخى برترى داد و افراد پيشگام و باسابقه را بر ديگران و مهاجران قريش را بر

مهاجران ديگر و عموم مهاجران را بر همه انصار و عرب را بر عجم و آزاد را بر برده و وابسته برترى داد. عمر به روزگار حكومت ابوبكر هم به او پيشنهاد كرد كه همين گونه عمل كند، ابوبكر نپذيرفت و گفت : خداوند هيچ كس را بر ديگرى برترى نداده است بلكه فرموده است : ( همانا صدقات براى فقيران و مسكينان و... است . ) ( 62) و هيچ قومى را بر قوم ديگر تخصيص نداده است .

هنگامى كه خلافت به عمر رسيد به همان چيزى كه اشاره كرده بود عمل كرد و بسيارى از فقهاى مسلمان عقيده او را پذيرفته اند، و اين مساءله از موارد اجتهاد است و امام مى تواند به آنچه اجتهاد او مى رسد عمل كند، ( 63) هر چند پيروى كردن از على عليه السلام در نظر ما بهتر و سزاوارتر است خاصه هنگامى كه ابوبكر هم در اين مساءله با او موافق بوده است و اگر اين خبر صحيح باشد كه پيامبر ( ص ) هم به صورت مساوى تقسيم مى فرمود، مساءله منصوص خواهد شد زيرا كردار و عمل پيامبر ( ص ) هم چون گفتار او حجت است .

(127)

از سخنان آن حضرت ( ع ) خطاب به خوارج

( در اين خطبه كه همچنان خطاب به خوارج است و با عبارت ( فان ابيتم الا ان تزعموا انى اخطات و ضللت ) ( و اگر شما چيزى را نمى پذيريد مگر اينكه به تصور باطل شما خطا كرده و گمراه شده ام )( 64) شروع مى شود، ابن ابى الحديد نخست بحثى كلامى درباره

مذهب خوارج و اينكه به اعتقاد آنان كسانى كه مرتكب گناه كبيره شوند كافرند آورده و آيات قرانى مورد استناد و استشهاد خوارج را نقل كرده و استدلال آنان را به آن رد كرده است . سپس فصلى درباره غلات شيعه و نصيريه و فرقه هاى ديگر آورده است كه هر چند بحث ملل و نحل است و بحث تاريخى صرف نيست ولى ترجمه آن براى خوانندگان گرامى خالى از فايده نيست .)

كسانى كه درباره على عليه السلام غلو كرده اند در هلاكت افتاده اند، همچنان كه غلو كنندگان درباره عيسى بن مريم عليه السلام هلاك شده اند، محدثان روايت كرده اند كه پيامبر ( ص ) به على ( ع ) فرموده اند : ( در تو مثلى از عيسى بن مريم است . يهوديان او را چندان دشمن داشتند كه فراتر از قدر و منزلتش بردند )

اميرالمؤ منين عليه السلام گرفتار گروهى از اصحاب خود شد كه با اغواى شيطان از حد محبت و دوستى او بيرون شدند و به خداى خود كافر گشتند و آنچه را پيامبرشان آورده بود انكار كردند و مدعى الوهيت على شدند و به او گفتند : تو خالق و رازق مايى ؛ على عليه السلام از ايشان خواست توبه كنند و مدتى منتظر توبه آنان ماند و سپس تهديدشان كرد و آنان همچنان بر گفته و عقيده خود پافشارى كردند. او نخست براى آنان گودالهايى حفر كرد كه در آن به آنان دود بدهد به اميد آنكه از عقيده خويش باز گردند و آنان از اين كار خوددارى كردند در نتيجه آنان را سوزاند و در اين

باره چنين فرمود

( هان ! مرا نمى بينيد كه چون كار بسيار زشتى ديدم خندقهايى حفر كردم و آتش بر افروختم و قنبر را فرا خواندم ؟ ) ( 65)

ابو العباس احمد بن عبيدالله بن عمار ثقفى ، از محمد بن سليمان بن حبيب مصيصى _ كه معروف به نوين است _ و از على بن محمد نوفلى از قول مشايخ او نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام از كنار گروهى گذشت كه روز ماه رمضان آشكارا چيزى مى خوردند، على ( ع ) از آنان پرسيد : مسافريد يا بيمار؟ گفتند : هيچكدام . فرمود : آيا از اهل كتاب هستيد و جزيه مى پردازيد و در ذمه مسلمانانيد؟ گفتند : نه . فرمود : پس به چه دليل در روز ماه رمضان چيزى مى خوريد؟ آنان برخاستند و گفتند : تو تويى _ با اين سخن به ربوبيت على ( ع ) اشاره مى كردند. على ( ع ) از اسب خود فرود آمد و چهره به خاك نهاد و گفت : اى واى بر شما! كه من بنده اى از بندگان خدايم ، از خدا بترسيد و به اسلام برگرديد. آنان نپذيرفتند. او ايشان را مكرر به راه راست فرا خواند، نپذيرفتند و بر كفر خود پايدار ماندند. على ( ع ) برخاست و فرمود : آنان را استوار ببنديد و كارگران و هيمه و آتش بياوريد و دستور داد دو خندق كندند كه يكى سربسته و ديگرى سرگشوده بود، در خندق سرگشوده هيمه ريختند و آتش زدند و ميان آن خندق و خندق سرپوشيده راهى گشودند

و بدان گونه نخست به آنان دود دادند و على ( ع ) شخصا آنان را فرا خواند و سوگندشان داد كه از عقيده خود برگردند؛ بازنگشتند و نپذيرفتند. آن گاه بر آنان آتش افكند و همگى در آتش سوختند و شاعر در اين باره چنين سروده است :

( اينك كه مرگ مرا در آن دو خندق نيفكند هر كجا مى خواهد درافكند، هرگاه هيمه و آتش براى ما برافروخته شود مرگ نقد است و نسيه نيست )

گويد : على عليه السلام از جاى خود برنخاست تا آنان همگى سوخته شدند.

اين ادعا و سخن حدود يك سال پوشيده ماند و سپس عبدالله بن سباء كه يهودى بود و تظاهر به اسلام مى كرد پس از وفات اميرالمؤ منين ظهور كرد و آن را دوباره آشكار ساخت ؛ ( 66) گروهى از او پيروى كردند كه به ( سبئيه ) معروف اند. آنان معتقد بودند كه على عليه السلام نمرده بلكه مقيم آسمان است و صداى رعد و برق آواى اوست . آنان هرگاه بانگ رعد مى شنيدند مى گفتند : اى اميرالمؤ منين سلام بر تو باد. آنان در مورد رسول خدا ( ص ) بدترين سخن را گفتند و زشت ترين افترا را بر آن حضرت بستند و گفتند : نه دهم وحى را پوشيده داشت و اظهار نكرد. اين سخن آنان را حسن بن محمد بن حنيفه _ كه خداى از او خشنود باد _ در رساله اى كه درباره ( ارجاء) تاءليف كرده آورده و رد كرده است .

سليمان بن ابى شيخ ، از هيثم بن معاويه ، از عبدالعزيز بن ابان

، از عبدالواحد بن ايمن مكى نقل مى كند كه مى گفته است : حضور داشتم كه حسن بن على بن محمد بن حنيفه اين رساله را املاء كرد و ضمن آن مى گفت : از جمله سخنان اين سبئيان يكى هم اين است كه مى گويند : ما به وحيى راهنمايى و هدايت شده ايم كه مردم از آن فرو مانده اند و به علمى دست يافته ايم كه از ايشان پوشيده مانده است و آنان چنين تصور باطلى دارند كه پيامبر ( ص ) نه دهم وحى را پوشيده داشته است ، و حال آنكه اگر قرار بود پيامبر ( ص ) چيزى را از آنچه خداوند بر او نازل فرموده است پوشيده بدارد، موضوع زينب همسر زيد و اين آيه را كه خداوند در سوره تحريم مى فرمايد : ( در جستجوى رضايت و خرسندى همسرانت هستى ) پوشيده مى داشت . سپس مغيره بن سعيد ( 67) وابسته قبيله بجيله ظهور كرد و او خواست سخنى تازه بگويد و مردمى را بفريبد و به آن وسيله به هدفهاى دنيايى خود برسد و درباره على ( ع ) بسيار غلو كرد و گفت : على اگر بخواهد مى تواند اقوام عاد و ثمود و همه اقوام ديگرى را كه در اين ميان بوده اند زنده كند.

على بن محمد نوفلى نقل مى كند كه مغيره بن سعيد به حضور ابو جعفر محمد بن على بن حسين عليهم السلام آمد و گفت : تو به مردم بگو من علم غيب دارم و من از درآمد عراق به تو مى دهم . ابو جعفر باقر

( ع ) او را سخت از حضور خود راند و سخنانى به او گفت كه او را ناخوش آمد و از پيش او برگشت . مغيره سپس پيش ابو هاشم عبدالله بن محمد بن حنيفه _ كه خدايش رحمت كند _ رفت و همان سخن را گفت . ابو هاشم كه مردى نيرومند و قوى دست بود برجست و مغيره را تا حد مرگ زد، او مدتى خود را معالجه كرد تا بهبود يافت . مغيره سپس نزد محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن _ كه خدايش رحمت كند _ رفت ، محمد مردى خاموش بود كه كمتر سخن مى گفت . مغيره همان سخنانى را كه بر آن دو گفته بود به او هم گفت . محمد سكوت كرد و هيچ پاسخى به او نداد، مغيره از خانه محمد بيرون آمد و به سكوت و خاموشى او طمع بست و گفت : گواهى مى دهم كه اين محمد همان مهدى است كه رسول خدا ( ص ) به ( ظهور) او مژده داده است و او قائم اهل بيت است . سپس مدعى شد كه على بن حسين عليه السلام همين محمد بن عبدالله را وصى خود قرار داده است .

مغيره پس از آن به كوفه آمد و شعبده بازى مى كرد. او مردم را به عقيده خود فرا خواند و آنان را فريفت و گمراه ساخت و گروه بسيارى از او پيروى كردند. مغيره به دروغ مدعى شد كه محمد بن عبدالله به او اجازه داده است مردم را خفه كند و به آنان در صورت لزوم زهر بياشاماند، و او

ياران خود را گسيل مى داشت كه نسبت به مردم همان گونه رفتار مى كردند. برخى از ياران مغيره به او گفتند : ما كسانى را كه نمى شناسيم خفه مى كنيم . گفت : در اين مورد بر شما گناهى نيست اگر از ياران خودتان باشد كه او را زودتر به بهشت فرستاده ايد و اگر از شما نباشد زودتر او را روانه دوزخ كرده ايد. به همين سبب منصور دوانيقى محمد بن عبدالله را خناق ( بسيار خفه كننده ) لقب داده بود و آنچه را كه مغيره به دروغ ادعا مى كرد منصور بر محمد بن عبدالله مى بست .

پس از مغيره كار غلات بالا گرفت و آنان در غلو بيشتر سخن گفتند و مدعى شدند كه ذات خداوند مقدس در گروهى از فرزند زادگان اميرالمؤ منين عليه السلام حلول كرده است و منكر برانگيخته شدن و زنده شدن پس از مرگ و ثواب و عقاب را از معتقدات خود حذف كردند و گروهى از ايشان گفتند : ثواب و عقاب همان خوشيها و رنجهاى اين جهانى است . آنگاه از اين معتقدات قديمى كه پيشگامان غلات به آن اعتقاد داشتند مذاهب و معتقدات زشت تر و نارواتر كه اعقاب ايشان به آن معتقد نبودند پديد آمد، تا آنجا كه فرقه معروف ( نصيريه ) پديد آمد و اين فرقه را محمد بن نصير نميرى كه از اصحاب امام حسن عسكرى بود به وجود آورد و فرقه ديگرى كه به ( اسحاقيه ) معروف اند و آن را اسحاق بن زيد بن حارث كه از اصحاب عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن

جعفر بن ابى طالب است پديد آورد. او معتقد به حلال و مباح بودن بسيارى از محرمات گرديد و تكاليف را اسقاط كرد و براى على عليه السلام شركت در رسالت پيامبر ( ص ) را به گونه ديگرى ، غير از آنچه از ظاهر اين سخن فهميده مى شود و مردم استنباط مى كنند، ثابت مى كرد.

محمد بن نصير از ياران حسن بن على بن محمد ابن الرضا _ حضرت امام حسن عسكرى _ بود و چون امام حسن رحلت فرمود، او مدعى وكالت پسر امام حسن كه شيعيان معتقد به امامت اويند شد و خداوند متعال او را به سبب الحاد و غلو و اعتقاد به تناسخ ارواح رسوا ساخت . محمد بن نصير سپس مدعى شد كه خودش پيامبرى از پيامبران خداوند است و او را على بن محمد بن الرضا _ حضرت امام هادى _ گسيل داشته و منكر امامت امام حسن عسكرى و پسر آن حضرت شد بعد هم ادعاى خدايى كرد و معتقد به روا بودن ازدواج با محارم شد.

غلات ، داراى معتقدات بسيار و مفصل هستند و من گروهى از ايشان را ديده ام و سخنان آنان را شنيده ام . ميان ايشان هيچكس نديدم به دنبال تحصيل حقيقت و قابل مباحثه باشد و اميدوارم بزودى تمام فرقه هاى غلات و معتقدات ايشان را به خواست خداوند متعال در كتابى كه سرگرم تاءليف و تصنيف آن بودم _ و به سبب پرداختن به شرح نهج البلاغه و اهتمام به اين كار از آن منصرف شدم _ و نام آن مقالات الشيعه است جمع كنم ( 68).

(128)

از سخنان آن حضرت ( ع ) درباره خونريزيهاى آينده در بصره

( اين

خطبه با عبارت ( يا احنف كانى به وقد سار بالجيش الذى لا يكون الذى له غبار و لا لجب ) ( اى حنف گويى او ( صاحب زنج ) را مى بينم كه با سپاهى حركت مى كند كه گرد و خاك و بانگ هياهو ندارد) شروع مى شود و ضمن همين خطبه به موضوع تركان هم اشاره فرموده است . ابن ابى الحديد پس از توضيح چند لغت و اصطلاح دو مبحث تاريخى مهم زير را آورده است ) .

اخبار و فتنه صاحب زنج و معتقدات او

قسمت اول

صاحب زنج ، ( سالار زنگيان ) به سال دويست و پنجاه و پنج هجرى در ناحيه فرات بصره ظهور كرد و خودش به ياوه نسب خويش را چنين بيان كرد كه على بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام است ( 69) و سياهانى كه با لايروبى و تخليه قناتها و نمك رودخانه ها اشتغال داشتند همگى در بصره پيرو او شدند.

بيشتر مردم و به ويژه طالبيها در مورد نسب او طعن مى زنند و آن را درست نمى دانند. عموم نسب شناسان اتفاق نظر دارند كه او از قبيله عبدالقيس است و نام و نسب اصلى او على بن محمد بن عبدالرحيم است و مادرش از قبيله اسد و از تيره اسد بن خزيمه است و جد مادرش محمد بن حكيم اسدى و از مردم كوفه است ، او يكى از كسانى بوده كه همراه زيد بن على بن حسين عليه السلام بر هشام بن عبدالملك خروج كرده است و چون زيد كشته شد محمد گريخت و خود را

به رى رساند و در دهكده يى كه نامش ورزنين ( 70) بود مقيم شد، او مدتها در همين دهكده اقامت داشت و على بن محمد صاحب زنج در اين دهكده متولد شد و همانجا پرورش يافت . نام جدش عبدالرحيم و مردى از قبيله عبدالقيس است و محل تولد عبدالرحيم طالقان ( 71) بود بعدها به عراق آمد و كنيزى از مردم سند خريد و آن كنيز محمد را براى عبدالرحيم زاييد.

على بن محمد به گروهى از وابستگان و بردگان بنى عباس از جمله غانم شطرنجى و سعيد صغير و بشير كه خدمتكار منتصر عباسى بود پيوسته و زندگى او از ناحيه ايشان و گروهى از نويسندگان و دبيران دستگاه خلافت اداره مى شد او آنان را با شعر خويش ستايش مى كرد و از آنان تقاضاى بخشش داشت و به كودكان خط، نحو و نجوم مى آموخت . شعرش پسنديده و دلنشين و روان بود ( 72)، لهجه او در شعر فصيح و روان و خود داراى همت بلند بود و به خويش وعده رسيدن به كارهاى بلند مرتبه را مى داد و راهى براى رسيدن به آن نداشت واز جمله اشعار او اين قصيده مشهوراوست كه مطلع آن چنين است :

(درنگ كردن و قناعت بر اقتصاد و ميانه روى را، ميان بندگان زبونى و خوارى مى بينم ) .

و در همين قصيده مى گويد :

( هرگاه شمشير برنده در نيام خود قرار گيرد به روز شجاعت شمشير ديگر از آن پيشى مى گيرد ) .

از ديگر اشعار منسوب به او اين ابيات است .

( همانا شمشيرهاى ما فقط براى روزى كه در

آن بسيار خون بريزد بركشيده مى شود، كف دستهاى ما قبضه آنها و سرهاى پادشاهان نيام آنهاست ) .

و از شعر او در غزل اين ابيات است :

( چون منازل معشوقكان در ديار آنان آشكار شد و نتوانستم نياز كسى را كه به آنجا مى رسد بر آورم ... )

و از شعر او خطاب به نفس خود چنين است :

( چون با من ستيز مى كند به او مى گويم يا به مرگى كه تو را راحت كند بساز يا به بالا رفتن از منبر، آنچه مقدر شده است بزودى صورت مى گيرد، بر آن شكيبا باش و آنچه كه مقدر نشده است براى تو امان خواهد بود ) .

مسعودى در كتاب مروج الذهب خود مى نويسد : كارهاى على بن محمد صاحب زنج دلالت بر اين دارد كه او از اعقاب ابو طالب _ و علوى _ نيست و حق با كسانى است كه ادعاى او را در مورد نسبش نمى پذيرند؛ زيرا ظاهر احوال او و كارهاى او در مورد كشتن زنان و كودكان و پيرمردان فرتوت و بيمار نشان اين است كه او پيرو مذهب خوارج بوده است و روايت شده است كه يك بار خطبه خواند و ضمن خطبه خود گفت : ( الا اله الا الله و الله اكبر الله اكبر لا حكم الا لله ) وانگهى ارتكاب گناهان را شرك مى دانست . ( 73)

برخى از مردم در مورد دين او هم طعنه زده و او را متهم به الحاد و زنديق بودن دانسته اند و از ظاهر كار او نيز همين گونه استنباط مى شود كه در آغاز

كار خود به جادوگرى و تنجيم و كار با اسطرلاب سرگرم بوده است .

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى گفته است : ( 74) على بن محمد كه در سامرا معلم كودكان بود و دبيران و نويسندگان را ستايش مى كرد و مدح مى گفت و از مردم تقاضاى بخشش مى كرد به سال دويست و چهل و نه به بحرين رفت و آنجا مدعى شد كه او على بن محمد بن فضل بن حسن بن عبيدالله بن عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام است و در شهر ( هجر) مردم را به اطاعت از خويش فرا خواند. گروه بسيارى از مردم هجر از او پيروى كردند و گروه ديگرى دعوت او را نپذيرفتند، به همين سبب ميان كسانى كه دعوت او را پذيرفته بودند و آنان كه آن را رد كرده بودند نوعى تعصب و درگيرى پديد آمد كه در آن ميان گروهى كشته شدند. با اين پيشامد او از هجر به احساء رفت و به گروهى از تيره بنى سعد قبيله بنى تميم كه به آن بنى شماس مى گفتند پناه برد و ميان ايشان ماند.

مردم بحرين چنانكه گفته اند او را ميان خودشان همچون پيامبر ( ص ) مى دانستند و سرانجام براى او خراج جمع مى شد و فرمانش ميان ايشان نافذ شد و به پاس او با ماءموران و كسان حكومت جنگ كردند و گروه بسيارى از ايشان كشته شدند. آنان اين موضوع را براى او ناپسند شمردند او ناچار شد از پيش ايشان به صحرا و باديه كوچ كند. چون به صحرا رفت گروهى از مردم بحرين

و از جمله ايشان مردى از مردم احساء كه نامش يحيى بن محمد ارزق و وابسته بنى دارم بود و يحيى بن ابى تغلب كه بازرگانى از مردم هجر بود و يكى از سياهان وابسته به بنى حنظله كه نامش سليمان بن جامع بود و در بحرين فرمانده لشكر صاحب زنج بود، با او همراه شدند.

على بن محمد صاحب زنج در صحرا از قبيله يى به قبيله ديگر مى رفت و از او نقل كرده اند كه مى گفته است : در همين روزها نشانه ها و آياتى از امامت و رهبرى من به من ارزانى شد، از جمله اين نشانه ها اين بود كه سوره هايى از قرآن كه حفظ نبودم به من القاء شد و بر زبانم جارى گرديد و در يك ساعت همه را حفظ شدم و آنها سوره هاى سبحان _ اسراء _ و كهف و صاد بود، ديگر از نشانه ها آن بود كه خود را بر بستر خويش افكندم و فكر مى كردم كه آهنگ كجا كنم كه صحرا براى من نامناسب بود و از نافرمانى ساكنانش به ستوه آمده بودم در همين حال ابرى آشكار شد و بر من سايه افكند و رعد و برق زد، آواى رعد به گوشم رسيد كه مرا مخاطب قرار داد و به من گفته شد به بصره برو. به يارانم كه بر گرد من بودند گفتم :

با بانگ اين رعد به من فرمان داده شد به بصره بروم .

همچنين درباره او نقل شده كه هنگام رفتن به صحرا مردم آنجا را دچار اين توهم كرد كه او همان يحيى بن عمر (

75) است كه به روزگار حكومت مستعين در كوفه كشته شده است .

بدين گونه گروهى از آنان را فريب داد و گروهى از ايشان بر او جمع شدند. صاحب زنج با آنان به ناحيه اى از بحرين كه نامش ( ردم ) بود حمله كرد و ميان او و مردم ردم جنگى سخت درگرفت كه به زيان صاحب زنج و يارانش تمام شد و گروه بسيارى از ايشان كشته شدند. عربها از گرد او پراكنده شدند. و مصاحبت با او را خوش نمى داشتند.

چون اعراب از گرد او پراكنده شدند و ماندن در صحرا براى او نامناسب شد از آنجا به بصره آمد و در محله بنى ضبيعه فرود آمد و گروهى از او پيروى كردند كه از جمله ايشان على بن ابان معروف به مهلبى بود كه از اعقاب مهلب بن ابى صفره بود و دو برادرش محمد و خليل و كسان ديگرى بودند. ورود او به بصره به سال دويست و پنجاه و چهار بود، و كارگزار سلطان در آن شهر محمد بن رجاء بود. ورود او به بصره هنگامى بود كه ميان دو طائفه بلاليه و سعديه فتنه اى در گرفته بود و صاحب زنج طمع و آرزو داشت كه يكى از آن دو گروه به او گرايش پيدا كنند؛ او چهار تن محمد بن سلم قصاب هجرى و بريش قريعى و على ضراب و حسين صيدنانى بودند و در بحرين از ياران صاحب زنج بودند. هيچكس از مردم شهر بصره به آنان پاسخ نداد و لشكريان بر آنها تاختند، آنان ؑ؇كن؏هԘϙƘϠو على بن محمد از بصره گريخت . محمد بن رجاء،

عامل سلطان در بصره ، به تعقيب او پرداخت ولى به او دست نيافت . به محمد بن رجاء خبر دادند كه گروهى از اهل بصره به على بن محمد، صاحب زنج ، گرايش يافته اند، او آنان را گرفت و زندانى ساخت . همسر على بن محمد و پسر بزرگش و كنيز باردارى را هم كه داشت با آنان به زندان افكند. على بن محمد، صاحب زنج آهنگ بغداد كرد و گروهى از ويژگانش همراهش بودند كه از جمله ايشان محمد بن سلم و يحيى بن محمد و سليمان بن جامع و بريش قريعى بودند. آنان چون به بطيحه رسيدند يكى از وابستگان باهلى ها كه كارهاى بطيحه را عهده دار بود متوجه ايشان شد و آنان را گرفت و پيش محمد بن ابى عون كه عامل سلطان در واسط بود فرستاد. صاحب زنج چندان نسبت به محمد بن ابى عون حيله گرى و چاره انديشى كرد كه خودش و يارانش از دست او رها شدند و به بغداد رفت و يك سال در آن شهر مقيم بود. او در آن سال خود را از منسوبان و اعقاب محمد بن احمد عيسى بن زيد معرفى مى كرد و چنان مى پنداشت كه در آن سال هنگام اقامت در بغداد برايش نشانه ها و آياتى آشكار شده است و آنچه را در ضمير يارانش بوده و آنچه را كه هر يك از ايشان ، انجام مى داده است شناخته و دانسته است و از خداوند خود خواسته است حقيقت امورى را كه در نفس اوست به نام او بشناساند. او براى خود كتابى را مى

ديده كه روى ديوار نوشته مى شده است و نويسنده آن ديده نمى شده است .

ابو جعفر طبرى مى گويد : سالار زنگيان در بغداد توانست گروهى را به خود مايل كند كه از جمله ايشان جعفر بن محمد صوحانى از اعقاب زيد بن صوحان عبدى ( 76) و محمد بن قاسم و دو غلام از خاندان خاقان بنامهاى مشرق و رفيق بودند، صاحب زنج مشرق را حمزه نام نهاد و كنيه ابو احمد به او داد و رفيق را جعفر نام نهاد و كنيه ابوالفضل به او داد.

چون آن سال را در بغداد گذراند آخر سال محمد بن رجاء از بصره معزول شد و سران آشوب از قبايل بلاليه و سعديه در بصره قيام كردند و زندانها را گشودند و هر كس را كه زندانى بود رها كردند و از جمله خويشاوندان و فرزندان صاحب زنج هم همراه ديگران رهايى يافتند، چون اين خبر به او رسيد از بغداد بيرون آمد و آهنگ بصره كرد و در رمضان سال دويست و پنجاه و پنج در حالى كه على بن ابان مهلبى همراهش بود وارد بصره شد. هنگامى كه او در بغداد بود فقط مشرق و رفيق و چهار تن ديگر از ويژگانش همراهش بودند و آن چهار تن يحيى بن محمد و محمد بن سلم و سليمان بن جامع و ابو يعقوب معروف به جربان بودند و آنان همگى حركت كردند و در جايى كه نامش ( برنخل ) و از سرزمين هاى بصره بود و در كوشكى كه معروف به كوشك قريشى بود و كنار جويى كه معروف به عمود ابن منجم بود

و آن را فرزندان موسى بن منجم حفر كرده بودند، فرود آمدند. سالار زنگيان آنجا چنان وانمود كه نماينده و وكيل فرزندان واثق عباسى است كه نمك شوره زارهاى آنان را بفروشد.

طبرى مى گويد : از ريحان بن صالح كه يكى از بردگان شورگى زنگى و نخستين برده سياه پوستى است كه به صاحب زنج پيوسته است چنين نقل شده كه مى گفته است : من بر بردگان و غلامان مولاى خود گماشته بودم و براى آنان آرد مى بردم هنگام كه صاحب زنج ساكن كوشك قرشى بود و چنين وانمود مى كرد كه نماينده فرزندان واثق است ، از آنجا مى گذشتم ياران او را مرا گرفتند و پيش او بردند و به من فرمان دادند بر او به امارت سلام دهم و چنان كردم ، سالار زنگيان پرسيد : از كجا مى آيم : به او گفتم كه : از بصره آمده ام . گفت : آيا در مورد ما در بصره خبرى شنيده اى ؟ گفتم : نه . پرسيد : خبر قبايل بلالى و سعدى چيست ؟ ( 77) گفتم : در مورد ايشان خبرى نشنيده ام . در مورد بردگان شورگى كه در نمكزارها كار مى كنند از من پرسيد و گفت : براى هر يك از ايشان چه مقدار خرما و سويق و آرد داده مى شود و شمار كارگران آزاد و برده شوره زارها چند است ؟ هر چه مى دانستم به او گفتم و او مرا به آيين خويش فرا خواند، پذيرفتم ، به من گفت : چاره سازى كن و هر كس از بردگان را كه

مى توانى پيش من بياور و به من وعده داد كه مرا بر همه كسانى كه پيش او بياورم فرمانده خواهد ساخت و نسبت به من نيكى خواهد كرد و مرا سوگند داد كه هيچكس را به محل او آگاه نگردانم و پيش او برگردم ، آنگاه مرا رها كرد و من آردى را كه همراه داشتم براى بردگان مولاى خود بردم و آن خبر را به ايشان دادم و براى صاحب زنج از آنان بيعت گرفتم و از سوى او به ايشان وعده نيكى و ثروتمند شدن دادم .

فرداى آن روز پيش صاحب زنج برگشتم ، رفيق ، همان غلام خاندان خاقان كه او را براى دعوت از بندگان كارگر شوره زارها فرستاده بود، پيش او برگشته بود و يكى از دوستان خود را كه نامش شبل بن سالم بود با خود آورده بود و گروهى ديگر از ايشان را هم به بيعت با صاحب زنج فرا خوانده بود. رفيق پارچه حريرى را كه صاحب زنج فرمان داده بود براى پرچم بخرد خريده و با خود آورده بود، صاحب زنج با مركب سرخ ( 78) اين آيه را بر آن پارچه نوشت كه : ( همانا خداوند از مومنان جانها و مالهاى ايشان را مى خرد با تعهد به اينكه بهشت براى آنان است و در راه خدا جنگ كنند ... ) تا آخر آيه ، همچنين نام خود و پدرش را بر آن درفش نوشت و آن را بر سر پارويى آويخت و تا سحرگاه شب شنبه دو شب باقى مانده از رمضان خروج كرد.

چون به پشت كوشكى كه در آن مقيم بود

رسيد، گروهى از بردگان مردى از صاحبان شوره زارها كه معروف به عطار بود و در حال رفتن بر سر كار خود بودند او را ديدند، صاحب زنج فرمان داد سركارگر ايشان را گرفتند و شانه هايش را بستند و از بردگان كارگر كه پنجاه تن بودند خواست به او ملحق شوند و آنان به او پيوستند. از آنجا به جايى رفت كه معروف به سنايى بود. بردگانى كه آنجا بودند و شمارشان پانصد تن بود به او پيوستند و برده يى كه به ابو حديد معروف بود ميان ايشان بود. سالار زنگيان فرمان داد سركارگر آن گروه را هم گرفتند و شانه هايش را بستند و از آنجا به جايى كه به سرافى معروف است رفت . بردگان آنجا هم كه يكصد و پنجاه تن بودند و زريق و ابو الخنجر هم در زمره آنان بودند به او پيوستند، سپس به شوره زار ابن عطاء رفت و طريف و صبيح چپ دست و راشد مغربى و راشد قرمطى را گرفت و اين اشخاص سران و بزرگان سياهان بودند كه به امارت و فرماندهى لشكر زنگيان رسيدند و او همراه ايشان هشتاد برده ديگر هم گرفت .

قسمت دوم

آنگاه به جايى كه معروف به نام برده سهل آسيابان است آمد و همه بردگانى را كه آنجا بودند به خود ملحق ساخت و در آن روز پيوسته چنين مى كرد تا آنكه گروه بسيارى از سياهان پيش او جمع شدند، صاحب زنج آخر آن شب ميان ايشان به پاخاست و خطبه يى ايراد كرد و به آنان وعده و نويد داد كه آنان را به رياست و

فرماندهى خواهد رساند و صاحب اموال و املاك خواهند شد و سوگندهاى استوار خورد كه نسبت به ايشان هيچگونه مكر و خيانت نخواهد كرد و آنان را خوار و زبون نخواهد ساخت و از هيچ نيكى نسبت به آنان خوددارى نخواهد كرد.

آنگاه گماشتگان بر آن بردگان و سركارگران را احضار كرد و گفت : مى خواستم به سبب رفتارى كه با اين بردگان داشتيد و آنان را با زور به استضعاف كشانديد و كارهايى را كه خداوند بر شما حرام داشته است نسبت به آنان روا داشتيد و آنچه را كه يارا و توانش را نداشتند بر آنان بار كرديد گردن بزنم ولى يارانم درباره شما با من سخن گفتند و چنان مصلحت ديدم كه آزادتان كنم .

سركارگران به سالار زنگيان گفتند : خداوند كارهايت را اصلاح كند! اينان همگى غلامان و بردگان گريزپا هستند و بزودى از پيش تو خواهند گريخت ، نه ترا عادت مى كنند و نه ما را، بهتر آن است كه از صاحبان آنان اموالى بگيرى و ايشان را رها كنى _ صاحب زنج به بردگان فرمان داد تا شاخه هاى سبز و تر و تازه خرما آوردند و هر گروه نماينده و سركارگر خود را بر زمين افكند و به هر يك پانصد ضربه شاخه زد و به طلاق زنانشان سوگندشان داد كه كسى را از جايگاه او آگاه نسازند و آنان را رها كرد.

آنان همگى به بصره رفتند و مردى از ايشان ( 79) از رودخانه دجيل ( اهواز) عبور كرد و به شورشيان گفت : مواظب بردگان خود باشيد و آنان را حفظ كنيد، و آنجا پانزده

هزار برده سياه بود. صاحب زنج حركت كرد و از رود دجيل گذشت و با ياران خويش به نهر ميمون رفت و سياهان و زنگيان از هر سو پيش او جمع شدند. ( 80)

چون روز عيد فطر رسيد بردگان را جمع كرد و سخنرانى كرد و ضمن آن گفت : آنان در چه سختى و بدبختى بودند و خداوند رهايشان ساخت و او مى خواهد قدر و منزلت آنان را بالا ببرد و مالك بندگان و اموال و خانه كند و ايشان را به بلند مرتبه ترين كارها برساند و سپس در اين باره براى آنان سوگند خورد و چون سخنرانى خويش را تمام كرد به كسانى كه عربى مى دانستند و سخن او را فهميده بودند دستور داد سخنان او را به زنگيان غير عرب بفهمانند تا بدينگونه راضى و خوشحال شوند و آنان چنان كردند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : روز سوم شوال ، حميرى كه يكى از كارگزاران سلطان بود همراه گروه بسيارى به رويارويى صاحب زنج آمد، صاحب زنج همراه ياران خود به جنگ او بيرون شد و او را عقب راند و يارانش را به گريز واداشت و شكست داد و تا كنار دجله عقب نشينى كردند، در اين هنگام مردى از سران سياهان كه معروف به ابو صالح قصير بود همراه سيصد تن از زنگيان از او امان خواست كه امانشان داد، و چون شمار سياهان كه بر او جمع شدند بسيار شد او فرماندهان را مشخص و معين كرد و به آنان گفت : هر كس از ايشان كسى از زنگيان را بياورد به خود او پيوسته خواهد

بود.

ابو جعفر طبرى مى گويد : به صاحب زنج خبر رسيد كه گروهى از ياران سلطان در آن حدودند كه خليفه بن ابى عون كارگزار ابله و حميرى هم از جمله ايشانند و آهنگ جانب او كرده اند. صاحب زنج به يارانش فرمان داد براى رويارويى به آنان آماده شوند، آنان براى جنگ آماده شدند در حالى كه در آن هنگام ميان همه سپاه او فقط سه شمشير وجود داشت ، شمشير خودش و شمشير على بن ابان و شمشير محمد بن سلم ، در اين هنگام آن قوم رسيدند و زنگيان فرياد بر آوردند، يكى از زنگيان كه نامش مفرج و از مردم نوبه ( سودان ) و كنيه اش ابو صالح بود و ريحان بن صالح و فتح حجام ( خونگير) پيش دويدند، فتح در آن هنگام مشغول خوردن چيزى بود و چون جنگ برخاست بشقابى را كه پيش روى او بود برداشت و با همان بشقاب پيشاپيش ياران خود حركت كرد، يكى از لشكريان سلطان _ خليفه _ با او روياروى شد، فتح همينكه او را ديد با همان بشقاب بر او حمله كرد و آنرا بر چهره اش زد، آن سپاهى اسلحه خود را بر زمين افكند و پشت كرد و گريخت و همه آن قوم كه چهار هزار سپاهى بودند گريختند و سر خويش گرفتند. گروهى از ايشان كشته شدند و گروه بسيارى از ايشان اسير شدند و آنان را پيش صاحب زنج آوردند، فرمان داد سرهاى آنان را بزنند كه زده شد و جمجمه هاى آنان را بر استرانى كه از شورگيان گرفته بودند و _ آنها بر آنان

شوره و نمك بار مى كردند _ بنهاد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : صاحب زنج در راه خود از كنار دهكده يى كه محمديه نام داشت ( 81) گذشت مردى از وابستگان بنى هاشم از آن دهكده بيرون آمد و بر يكى از سياهان حمله كرد و او را كشت و به درون دهكده پناه برد؛ ياران صاحب زنج گفتند : اجازه بده تا اين دهكده را غارت كنيم و قاتل دوست خود را بگيريم . گفت : اين كار روا نيست مگر اينكه بدانيم عقيده مردم و ساكنان اين دهكده چيست و آيا قاتل كارى را كه مرتكب شده است با اطلاع و رضايت ايشان بوده است كه در آن صورت بايد از آنان بخواهيم قاتل را به ما بسپرند اگر آن كار را انجام دادند كه هيچ وگرنه در آن صورت جنگ با آنان براى ما حلال خواهد بود. صاحب زنج شتابان از كنار آن دهكده گذشت و آن را به حال خود رها كرد و رفت ( 82).

ابو جعفر طبرى مى گويد : سپس از كنار دهكده معروف به كرخ گذشت ، بزرگان آن دهكده پيش او آمدند و براى او سفره گستردند و ميزبانى كردند او آن شب را پيش آنان گذراند و چون صبح شد مردى از اهالى دهكده يى كه جبى نام داشت اسبى كه از سرخى به سياهى مى زد به او هديه داد ولى نه زين پيدا كردند نه لگام ناچار ريسمانى را لگام قرار داد و ليف خرما بر آن بست و سوار شد.

مى گويم ( ابن ابى الحديد) : اين وضع تصديق گفتار اميرالمؤ منين

عليه السلام در اين خطبه است كه فرموده است : گويى صاحب زنج ميان لشكرى حركت مى كند و همراه سپاهى است كه آن را هيچ گرد و غبار و هياهو و آهنگ برخورد لگام ها و شيهه اسبها نيست و آنان با پاهاى خود كه همچون پاى شتر مرغ است زمين را مى پيمايند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : نخستين مالى كه كه به دست او رسيده دويست دينار و هزار درهم بود و موضوع آن چنين است كه چون در دهكده اى معروف به جعفريه فرود آمد يكى از سران دهكده را احضار كرد و از او مال خواست گفت ندارم فرمان داد گردنش را بزنند او كه چنين ديد ترسيد و همين مقدار براى او آورد و سه ماديان هم كه سرخ و سياه و ابلق بود براى او آورد، صاحب زنج يكى را به محمد بن سلم و دومى را به يحيى بن محمد و سومى را به مشرق برده خاقانى داد. آنان در يكى از خانه هاى هاشميان اسلحه يافتند و تاراج كردند و از آن روز در دست برخى از زنگيان شمشير و ابزار جنگ و سپر ديده مى شد.

ابو جعفر مى گويد : پس از آن هم ميان او و كارگزاران خليفه كه در مناطق نزديك او بودند مانند حميرى و رميس و عقيل و ديگران جنگهايى در گرفت كه در همه آنها پيروزى با او بود. صاحب زنج فرمان مى داد همه اسيران را بكشند و سرها را جمع مى كرد و با خود مى برد و چون در منزل ديگر فرود مى آمد آنها را مقابل

خويش بر نيزه مى زد و از فراوانى كشته شدگان بيم و هراس در دل مردم افتاد و مى ديدند كه عفو و گذشت او چه اندك است به ويژه درباره اسيران كه هيچ يك از آنان را زنده نگه نمى داشت و گردن همه را مى زد.

ابو جعفر مى گويد : پس از اين او را جنگ ديگرى با مردم بصره بود و چنان بود كه با شش هزار زنگى آهنگ بصره كرد، مردم ناحيه يى كه به جعفريه معروف است براى جنگ با او از پى او حركت كردند. صاحب زنج همانجا لشكرگاه ساخت و كشتارى بزرگ در آنان كرد كه به بيش از پانصد مى رسيد و چون از كشتار آنان آسوده شد آهنگ بصره كرد، مردم بصره و سپاهيانى كه آنجا بودند همگى جمع شدند و با او جنگى سخت كردند كه به زيان او بود و يارانش شكست خوردند و گروه بسيارى از ايشان در دو رودخانه معروف به ( كثير) و ( شيطان) افتادند، او بر آنان فرياد مى كشيد و مى خواست آنان برگرداند برنمى گشتند و گروهى از سران و فرماندهان سپاه او غرق شدند كه از جمله ابو لجون و مبارك بحرانى و عطاء بربرى و سلام شامى بودند.

در همان حال كه صاحب زنج روى پل رودخانه كثير بود گروهى از سپاهيان بصره خود را به او رساندند او در حالى كه شمشير در دست داشت به سوى آنان برگشت و آنان نيز برگشتند و از روى پل به زمين آمدند، صاحب زنج در آن حال دراعه اى ( 83) بر تن داشت و عمامه يى

بر سر و كفش بر پا داشت ، در دست راستش شمشير و در دست چپش سپرى بود، او از پل پايين آمد و مردم بصره در جستجوى او بالاى پل رفتند، ناگاه برگشت و نزديك پل و در فاصله پنج قدمى آن مردى از ايشان را به دست خويش كشت و شروع به فرا خواندن ياران خود كرد و جايگاه خود را به آنان نشان مى داد و در آنجا از يارانش كسى غير از ابو الشوك و مصلح و رفيق و مشرق ، يعنى همان دو برده خاندان خاقان ، باقى نمانده بود، و يارانش او را گم كرده بودند، در همين حال عمامه او هم از سرش باز شده بود و فقط يك يا دو دور از آن بر سرش باقى مانده بود و آن را در پشت سر خود بر زمين مى كشيد و سرعت دويدنش مانع از آن بود كه بتواند عمامه خويش را جمع كند. آن دو برده خاقانى تندتر از او حركت مى كردند و مى گريختند و صاحب زنج از آن دو عقب ماند آن چنان كه آن دو از نظرش ناپديد شدند دو مرد از بصره با شمشيرهاى خود او را تعقيب مى كردند، به سوى آن دو برگشت و آن دو از تعقيب او منصرف شدند، صاحب زنج خود را به جايى رساند كه محل اجتماع يارانش بود، آنان كه سرگردان شده بودند همين كه او را ديدند آرام گرفتند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : صاحب زنج از مردان و ياران خود جويا شد معلوم شد كه گروه بسيارى از ايشان گريخته اند و چون

دقت كرد و نگريست دريافت كه از تمام يارانش فقط حدود پانصد مرد باقى مانده اند از اين رو دستور داد شيپورى را كه هرگاه مى زدند بر اثر صداى آن يارانش جمع مى شدند بزنند، چنان كردند ولى هيچ كس پيش او برنگشت .

گويد : مردم بصره كشتى ها و زورق هاى صاحب زنج را غارت كردند و به پاره يى از كالاها و كتابها و نامه ها و اسطرلابهايى كه همراهش بود دست يافتند. آنگاه گروهى از كسانى كه گريخته بودند به او پيوستند آن چنان كه بامداد فرداى آن روز هزار مرد با او بود، او محمد بن سلم و سليمان بن جامع و يحيى بن محمد را پيش مردم بصره فرستاد و ضمن پند و اندرز دادن به مردم بصره به اطلاع آنان رساند كه او فقط براى خدا و دين و نهى از منكر خشم گرفته و قيام كرده است .

محمد بن سلم از پل گذشت و خود را به مردم بصره رساند و شروع به گفتگو با آنان كرد؛ بصريان ديدند مى توانند او را غافلگير كند برجستند و او را كشتند و سليمان و يحيى پيش صاحب زنج برگشتند و موضوع را به او خبر دادند، به آن دو فرمان داد اين موضوع را از يارانش پوشيده بدارند تا خودش به آنان خبر دهد.

سالار زنگيان همين كه با ياران خود نماز عصر را گزارد خبر مرگ محمد بن سلم را به آنان داد و گفت : شما فردا به عوض او ده تن از مردم بصره را خواهيد كشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : جنگى كه به

شكست و زيان صاحب زنج تمام شد روز يكشنبه سيزدهم ذوالقعده سال دويست و پنجاه و پنج هجرى بود. فرداى آن روز كه دوشنبه بود مردم بصره همگى براى جنگ با او فراهم آمدند كه پيروزى خود را بر او روز يكشنبه ديده بودند، مردى از مردم بصره كه نامش حماد ساجى و از جنگجويان دريا و به چگونگى جنگ در بلم و كشتى آشنا بود و مى دانست چگونه بايد بر آن سوار شد، بسيارى از كسانى كه داوطلبانه براى انجام كار خير جنگ مى كردند و تيراندازان ورزيده و مردم مسجد جامع و گروهى از قبيله هاى بلاديه و سعديه و افراد ديگرى از بنى هاشم و قرشى ها و كسانى كه دوست مى داشتند شاهد و ناظر جنگ باشند جمع شدند آن چنان كه سه بلم بزرگ آكنده از تيراندازان شد و مردم براى سوار شدن در بلم ازدحام كرده بودند كه همگى آرزومند شركت در اين جنگ بودند، و بيشتر مردم پياده حركت كردند گروهى از آنان سلاح داشتند و گروهى سلاح نداشتند و فقط تماشاچى بودند، بلم ها پس از نيمروز وارد رودخانه معروف به ام حبيب شد و رودخانه در حال مد بود و مردم هم پياده از كنار رودخانه مى رفتند چه آنان كه جنگجو بودند و چه آنان كه نظاره گر، و چنان بود كه تا جايى كه چشم مى ديد انباشته از مردم بود.

سالار زنگيان دوستان خود، زريق و ابو الليث اصفهانى را گسيل داشت و آن دو را در منطقه خاورى رودخانه ( شيطان) به فرماندهى كسانى كه كمين ساخته بودند گماشت ، صاحب زنج

خود در جايگاهى مستقر بود، سپس دو دوست ديگر خود شبل و حسين حمامى را دستور داد همراه گروهى در بخش باخترى رودخانه كمين كنند، به على بن ابان مهلى هم دستور داد با بقيه كسانى كه همراه او بودند به مردم حمله برد و به او دستور داد كه خود و يارانش با سپرهاى خود چهره خويش را بپوشانند و هيچيك از ايشان به آنان حمله نكنند تا آن قوم برسند و با شمشيرهاى خود حمله آورند. در آن هنگام به آنان حمله بردند، و به نيروهايى كه در دو سوى رودخانه كمين كرده بودند پيام داد وقتى آن جمع از شما گذشتند و احساس كرديد كه يارانتان بر آنان حمله كرده اند از سوى رودخانه بيرون آييد و فرياد بر آوريد و حمله كنيد.

صاحب زنج پس از اين جنگ به ياران خود مى گفته است همينكه جمع مردم بصره فرا رسيدند و آنان را ديدم متوجه شدم كه كارى سخت هول انگيز است و چنان مرا به بيم انداخت و سينه ام را انباشته از ترس و خوف كرد كه ناچار متوسل به دعا شدم و از ياران من جز تنى چند كسى با من نبود كه مصلح از جمله ايشان بود و هر يك از ما كشته شدنش در نظرش مجسم بود، مصلح مرا از بسيارى لشكر دشمن آگاه مى ساخت و به شگفت وا مى داشت ناچار به او اشاره مى كردم كه ساكت و آرام باش ، و همينكه آن قوم به من نزديك شدند عرضه داشتم : پروردگارا، اين ساعت درماندگى و دشوارى است مرا يارى فرماى ! ناگاه

پرندگانى سپيد ديدم كه روى آوردند و با آن جمع روياروى شدند! هنوز دعاى من تمام نشده بود كه ديدم قايقى از قايقهاى ايشان واژگون شد و همه كسانى كه در آن بودند غرق شدند پس از آن بلمى غرق شد و پياپى يكى پس از ديگرى غرق مى شد! و در همين حال ياران من بر آنان حمله كردند و كسانى بر دو سوى رودخانه كمين ساخته بودند از كمين بيرون آمدند و فرياد بر آوردند و به جان مردم در افتادند، مردم از خود بى خود و گروهى غرق و گروهى به اميد نجات به طرف رودخانه گريختند و شمشيرها آنان را فرو گرفت ، هر كس پايدارى كرد كشته شد و هر كس خود را در آب انداخت غرق شد تا آنجا كه بيشتر آن لشكر نابود شدند و جز شمارى اندك كسى از ايشان رهايى نيافت و شمار گمشدگان در بصره بسيار شد و بانگ ناله و زارى زنان ايشان بلند گرديد.

قسمت سوم

ابو جعفر طبرى مى گويد : روز بلم و جنگ بلم كه مردم آن را در اشعار خويش بسيار ياد كرده اند و شمار كشتگان آنرا بسيار دانسته اند همين جنگ است ، و از جمله افراد بنى هاشم كه در اين جنگ كشته شدند گروهى از فرزندان جعفر بن سليمان هستند ( 84). آنگاه صاحب زنج برگشت و سرهاى كشتگان را جمع كرد كه چند بلم از آنها انباشته شد و از رودخانه ام حبيب بيرون آورد و سرها را سوار بر اشتران كرد و سرها به بصره رسيد و كنار آبشخورى كه به آبشخور قيار معروف بود

شتران را نگه داشتند و مردم كنار آن سرها مى آمدند و سر هر كس را وابستگانش برمى داشتند. كار صاحب زنج پس از اين روز بالا گرفت و نيرومند شد و دلهاى مردم بصره از بيم او انباشته شد و از جنگ با او خوددارى كردند و براى سلطان خبر او نوشته شد. سلطان _ خليفه _ جعلان تركى را همراه لشكرى گران با ساز و برگ به يارى مردم بصره گسيل داشت . ( 85)

ابو جعفر طبرى مى گويد : ياران على بن محمد صاحب زنج ( 86) به او گفتند : ما جنگجويان مردم بصره را كشتيم و در آن شهر كسى جز افراد ناتوان و بى جنب و جوش باقى نمانده اجازه بده تا بر آن حمله بريم . او ايشان را از اين كار منع كرد و آراء آنان را ناپسند شمرد و گفت : بر عكس چون بصره را به بيم و هراس انداخته ايم بايد از آن فاصله بگيريم و دور شويم ، وقتى ديگر آنرا مى گشاييم و با ياران خود به شوره زارى در كنار دورترين آبهاى بصره موسوم به شوره زار ابوقره كه نزديك رود حاجر قرار دارد كوچ كرد و همانجا مقيم شد و به يارانش دستور داد براى خود پرچين و كوخ بسازند، اين شوره زار از لحاظ درختان خرما و دهكده ها متوسط است ، يارانش را به چپ و راست گسيل داشت و آنان بر دهكده ها غارت مى بردند مزدوران را مى كشتند و اموال آنان را به تاراج مى بردند و دامهاى ايشان را به سرقت .

در اين هنگام

يكى از يهوديان اهل كتاب كه نامش مارويه ( 87) بود پيش او آمد و دستش را بوسيد و براى او سجده كرد و سپس از صاحب زنج سؤ الهاى بسيارى پرسيد كه پاسخش داد، آن يهودى به ياوه چنين مى پنداشت كه صفات او را در تورات ديده است ! و معتقد است كه بايد همراه او جنگ كندو از نشانه هايى در دست و بدنش پرسيد و گفت : همگى در كتابهاى يهوديان آمده است ! آن يهودى همراه صاحب زنج ماند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : هنگامى كه جعلان تركى با لشكر خويش به بصره رسيد شش ماه همانجا ماند و با صاحب زنج جنگ مى كرد ولى هرگاه دو گروه روياروى مى شدند فقط سنگ و زوبين به يكديگر پرتاب مى كردند و جعلان راهى براى جنگ با او پيدا نمى كرد زيرا محل استقرار صاحب زنج زمينى بود پر از درختان خرما و خاربن هاى پيچيده درهم آن چنان كه اسب نمى توانست در آن بتازد وانگهى سالار زنگيان گرد خود و يارانش خندق كنده بود. او بر لشكر جعلان شبيخونى زد كه گروهى از يارانش را كشت و ديگران از او سخت در بيم و هراس افتادند. جعلان به بصره برگشت و جنگجويان بلاليه و سعديه را همراه لشكرى گران به جنگ او فرستاد، صاحب زنج با ايشان در افتاد و آنان را مقهور ساخت و گروهى بسيار از ايشان را كشت و آنان گريزان برگشتند جعلان هم با ياران خود به بصره برگشت و در حالى كه داخل ديوارهاى آن شهر پناه گرفته بود عجز خود را از

جنگ با صاحب زنج براى سلطان ظاهر ساخت ، سلطان او را از آن كار بازداشت و به سعيد حاجب دستور داد براى جنگ با آنان به بصره برود.

طبرى مى گويد : يكى از خوشبختى هايى كه براى سالار زنگيان اتفاق افتاد اين بود كه بيست و چهار كشتى دريانورد كه آهنگ آمدن به بصره داشتند چون از اخبار صاحب زنج و راهزنى ياران او آگاه شده بودند با توجه به اموال و كالاى بسيارى كه در كشتى ها بود تصميم گرفتند كه آن كشتى ها را به يكديگر ببندند و به صورت جزيره يى در آوردند كه اول و آخر آن به يكديگر باشد و اين كار را انجام دادند و وارد دجله شدند، سالار زنگيان مى گفته است شبى براى نماز برخاستم و شروع به دعا و تضرع كردم ، مورد خطاب قرار گرفتم و به من گفته شد : هم اكنون پيروزى بزرگى بر تو سايه افكنده است ، نگريستم و چيزى نگذشت كه كشتى ها آشكار شد ياران من با زورقها و بلمهاى خود به سوى آنها رفتند، جنگجويان ايشان را كشتند و بردگانى را كه در كشتى ها بودند به اسيرى گرفتند و اموالى بيرون از شمار به غنيمت آوردند كه مقدارش شناخته شده نبود، سه روز آنرا در اختيار ياران خويش قرار دادم كه هر چه خواستند به تاراج بردند و دستور دادم باقى مانده آنرا براى من قرار دهند.

ابو جعفر مى گويد : آنگاه در ماه رجب سال دويست و پنجاه شش زنگيان وارد شهر ( ابله) ( 88) شدند و چنين بود كه جعلان ترك از مقابل

زنگيان به بصره عقب نشينى كرد، سالار زنگيان گروههاى جنگى خود را به جنگ مردم ابله گسيل مى داشت و او با مردم ابله از سوى نهر عثمان با پيادگان يا كشتى هايى كه از ناحيه دجله براى او فراهم بود جنگ مى كرد و دسته هاى جنگى خود را به ناحيه رودخانه معقل هم گسيل مى داشت .

از قول سالار زنگيان نقل شده كه مى گفته است ، ميان ابله و عبادان ( آبادان ) دو دل بودم كه به كداميك حمله كنم ، به رفتن سوى آبادان راغب شدم و مردان را براى اين كار فرا خواندم و آماده ساختم ؛ به من خطاب شد كه نزديك ترين دشمن و دشمنى كه سزاوار است از او به كس ديگرى نپردازى مردم ابله هستند و بدين سبب سپاهى را كه براى رفتن به آبادان فراهم ساخته بودم به سوى ابله برگردانم . زنگيان با مردم ابله پيوسته جنگ مى كردند تا سرانجام آنرا گشودند ( 89) و آتش زدند و چون بسيارى از خانه هاى آن شهر با چوب ساج ساخته و به يكديگر پيوسته شده بود آتش شتابان شعله ور شد، قضا را تندبادى هم برخاست و شراره هاى آتش را تا كنار رودخانه عثمان رساند و در ابله گروه بسيارى كشته شدند و با آنكه بسيارى از اموال در آتش سوخت باز هم اموال بسيارى به تاراج برده شد، مردم آبادان هم پس از سوختن ابله خودشان تسليم فرمان صاحب زنج شدند كه دلهايشان ناتوان شده بود و از او بر جان و حريم و ناموس خود بيم داشتند، اين بود كه

به دست خود شهرشان را به او سپردند و ياران و سپاهيان سالار زنگيان وارد آبادان شدند و همه بردگانى را كه در آن شهر بود بردند و صاحب زنج آنرا ميان ياران خويش تقسيم كرد و مردم آبادان اموالى هم به سالار زنگيان دادند تا از ايشان دست بدارد.

ابو جعفر مى گويد : زنگيان پس از آبادان آهنگ اهواز كردند. مردم اهواز در برابر آنان پايدارى نكردند و آنان هم هرچه در آن بود آتش زدند و كشتند و غارت كردند و ويران ساختند.

ابراهيم بن محمد مدبر كاتب مقيم اهواز بود و جمع آورى خراج بر عهده اش بود و درآمد زمينها هم به او مى رسيد نخست بر چهره اش ضربتى زدند و سپس او را به اسيرى گرفتند و همه اموال و اثاثيه و برده و اسبهاى جنگى و ابزار كه در اختيارش بود از او گرفتند و بدين سبب ترس مردم بصره از زنگيان فزونى گرفت و گروه بسيارى از ايشان از آن شهر كوچ كردند و به شهرهاى مختلف پراكنده شدند و عوام مردم شايعه هاى گوناگون ساختند و نقل كردند. ( 90)

ابو جعفر طبرى مى گويد : و چون سال دويست و پنجاه و هفت فرا رسيد ( 91) سلطان بغراج ترك را به فرماندهى لشكر بصره گماشت و سعيد بن صالح حاجب را براى جنگ با صاحب زنج گسيل داشت و به بغراج فرمان داد او را با اعزام مردان و نيروها مدد دهد. همينكه سعيد كنار رودخانه معقل رسيد لشكرى از سالار زنگيان را كنار رودخانه اى كه به مرغاب معروف است ديد با آنان در افتاد

و ايشان را شكست داد و آنچه از اموال و زنان كه در دست ايشان بود آزاد كرد. سعيد در اين جنگ زخم برداشت ، از جمله اينكه دهانش زخمى شد. سپس به سعيد خبر رسيد كه يكى از لشكرهاى سالار زنگيان در ناحيه اى كه به فرات معروف است مستقر است . او آهنگ آنجا كرد و آن لشكر را نيز شكست داد و برخى از فرماندهان و سران سپاه سالار زنگيان از او امان خواستند و كار زنگيان به آنجا رسيد كه گاهى زنى يكى از آنان را مى ديد كه خود را در پناه درخت و خاربنى قرار داده است ، او را مى گرفت و به لشكرگاه سعيد حاجب مى آورد و آن مرد زنگى تسليم بود و از حركت با آن زن امتناعى نداشت .

سعيد حاجب تصميم به جنگ با سالار زنگيان گرفت و به كرانه باخترى دجله رفت و چند حمله پياپى كرد كه در همه جنگها پيروزى با سعيد بود؛ سرانجام صاحب زنج چنان مصلحت ديد كه كسى را پيش دوست خود يحيى بن محمد بحرانى كه در آن هنگام كنار رود معقل مستقر بود و لشكرى از زنگيان هم با او بود بفرستد؛ او كسى را گسيل داشت و به يحيى بن محمد فرمان داد هزار مرد از لشكر خود را به سرپرستى سليمان بن جامع و ابو الليث كه هر دو از سرهنگان بودند شبانه براى شبيخون زدن به سپاه سعيد حاجب گسيل دارد و به آنان دستور داد شبى كه او تعيين مى كند هنگام سحر و بر آمدن سپيده دم به سپاه سعيد حمله

كنند. آنان همين گونه رفتار كردند و سعيد را غافلگير كردند و هنگام سپيده دم بر او و سپاهيانش حمله كردند و بسيارى از آنان را كشتند. سعيد بامداد آن روز سخت ناتوان شده بود، و چون گزارش كار وى به سلطان رسيد به او فرمان داد كه به بارگاه سلطان برگردد و سپاهى را كه همراه اوست به منصور بن جعفر خياط بسپرد. منصور در آن هنگام سالار جنگ اهواز بود و برايش فرمانى صادر شد كه به جنگ سالار زنگيان برود و آهنگ او كند. ميان منصور و سالار زنگيان جنگى در گرفت كه پيروزى نصيب زنگيان شد و گروهى بسيار از ياران منصور كشته شدند و از سرهاى بريده شده پانصد سر را به لشكرگاه يحيى بن محمد بحرانى فرستادند كه كنار رود معقل به نيزه نصب شد.

ابو جعفر طبرى گويد : پس از آن هم ميان زنگيان و ياران سلطان در اهواز جنگهاى بسيارى روى داد كه على بن ابان مهلبى فرماندهى آنها را بر عهده داشت ، شاهين بن بسطام كه از بزرگان درگاه سلطان بود كشته شد و ابراهيم بن سيما كه از اميران نام آور بود شكست خورد و گريخت و زنگيان بر لشكرگاه او دست يافتند و پيروز شدند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از اين ، در همين سال جنگ بصره اتفاق افتاد و چنان بود كه سالار زنگيان مانع رسيدن خواربار به مردم بصره شده بود و اين كار به آنان زيانى بزرگ زد، وانگهى صاحب زنج هر صبح و شام با لشكريان و زنگيان خود به بصره حمله مى كرد و چون شوال

آن سال فرا رسيد تصميم گرفت همه ياران و سپاهيان خود را براى حمله به بصره فراهم آورد و براى خراب كردن آن كوشش كند، او مى دانست مردم بصره ناتوان و پراكنده شده اند و محاصره هم به آنان زيان بسيار رسانده و دهكده هاى حومه آن هم ويران شده است . سالار زنگيان كه به حساب نجوم نگريسته بود اطلاع داشت كه ماه در شب چهاردهم ( 92) به حالت خسوف خواهد بود. محمد بن سهل مى گويد : شنيدم سالار زنگيان مى گفت : من در نفرين به مردم بصره كوشيدم و در پيشگاه خداوند براى تعجيل در ويرانى زارى كردم ، مورد خطاب واقع شدم و به من گفته شد : بصره براى تو همچون گرده نانى است كه از اطراف آن مى خورى و چون نيمى از آن نان را خسوفى كه همين شبها منتظر آن هستيم تاءويل كردم كه نيمى از ماه پوشيده خواهد شد و خيال نمى كنم پس از آن كار مردم بصره رو به راه باشد.

گويد : سالار زنگيان اين موضوع را چندان گفت كه ميان يارانش شايع شد و همواره به گوش آنان مى رسيد و ميان خود منتظر همان فرصت بودند.

سالار زنگيان سپس محمد بن يزيد دارمى را كه يكى از ياران بحرينى او بود فرا خواند و او را ميان اعراب باديه گسيل داشت تا هر كس از آنان را كه مى تواند فراهم آورد. او با گروه بسيارى از بدويان باز آمد. صاحب زنج سليمان بن موسى شعرانى را به بصره گسيل داشت و فرمان داد به بصره درآيد و با مردم

آن در افتد و همچنين به او فرمان داد اعراب بدوى را براى اين كار تمرين دهد. چون ماه گرفتگى واقع شد على بن ابان را همراه لشكرى از زنگيان و گروهى از اعراب بدوى به بصره فرستاد و به او فرمان داد از جانب قبيله و محله بنى سعد به بصره هجوم ببرد و براى يحيى بن محمد بحرانى نوشت از جانب رودخانه عدى حمله كند و بقيه اعراب بدوى را هم ضميمه لشكر او كرد.

نخستين كسى كه با مردم بصره درگير شد على بن ابان بود. در آن هنگام بغراج تركى همراه گروهى از لشكريان مقيم بصره بود، او دو روز با آنان جنگ كرد. يحيى بن محمد از جانب قصر انس به قصد تصرف پل پيش آمد، على بن ابان هم هنگام نماز جمعه كه سيزده روز از شوال باقى مانده بود وارد شهر شد و شروع به كشتن مردم و آتش زدن خانه ها و بازارها كرد. بغراج تركى و ابراهيم بن اسماعيل بن جعفر بن سليمان هاشمى كه معروف به بريه و مردى پيشوا و سالار و مورد اطاعت بود، با گروهى بزرگ جنگ كردند و آن دو توانستند على بن ابان را به جاى خود برگردانند. او بازگشت و آن شب را بر جاى ماند و فردا صبح زود برگشت و در آن حال لشكر مقيم بصره پراكنده شده بودند و هيچكس در مقابل او براى دفاع باقى نمانده بود. بغراج با همراهان خود به جانبى عقب نشسته بود و ابراهيم بن محمد هاشمى _ بريه _ هم گريخته بود. على بن ابان ميان مردم شمشير نهاد، ابراهيم بن

محمد مهلبى كه پسر عموى على بن ابان بود پيش او آمد و از او براى مردم بصره كه همگى حاضر شده بودند امان گرفت و او آنان را امان داد و منادى او بانگ برداشت كه هر كس امان مى خواهد در خانه ابراهيم بن محمد مهلبى حاضر شود، همه مردم بصره حاضر شدند آن چنان كه همه كوچه ها از آنان انباشته شد. على بن ابان همين كه اين اجتماع بصريان را ديد فرصت را مغتنم شمرد و دستور داد نخست دهانه كوچه ها و راهها را بستند و نسبت به آنان مكر ورزيد و به زنگيان دستور داد ميان ايشان شمشير نهادند و هر كس كه آنجا حضور يافته بود كشته شد. على بن ابان پايان آن روز از بصره برگشت و در قصر عيسى بن جعفر كه در خريبه است مستقر شد.

ابو جعفر طبرى همچنين ، از قول محمد بن حسن بن سهل ، از قول محمد بن سمعان نقل مى كند كه مى گفته است : آن روز در بصره بودم و شتابان به طرف خانه خودم كه در كوچه مربد بودم مى گريختم تا در آن متحصن شوم . مردم بصره را ديدم كه فرياد درد و اندوه بر آورده و مى گريزند و قاسم بن جعفر بن سليمان هاشمى را در حالى كه شمشير بر دوش داشت و سوار استرى بود و از پى مردم مى آمد فرياد مى كشيد اى واى بر شما كه شهر و حريم و ناموس خود را اين چنين تسليم مى كنيد، اين دشمن شماست كه وارد شهر شده است ! هيچكس به

او توجه نمى كرد و سخن او را گوش نمى داد، او هم گريزان رفت ؛ من وارد خانه خودم شدم و در خانه ام را بستم و بر فراز بام رفتم ، اعراب صحرانشين و پيادگان زنگيان از كنار خانه ام مى گذشتند، مردى سوار بر اسبى سرخ رنگ كه نيزه يى در دست داشت و بر سر آن پارچه زردى بسته بود پيشاپيش آنان حركت مى كرد. بعدها پرسيدم كه او چه كسى بود؟ گفتند : على بن ابان بود.

قسمت چهارم

گويد : منادى على بن ابان بانگ برداشت : هر كس از خاندان مهلب است به خانه ابراهيم بن يحيى مهلبى برود! گروهى اندك وارد آن شدند و در را به روى خود بستند، آن گاه به زنگيان گفته شد : مردم را بكشيد و هيچكس از ايشان باقى مگذاريد! ابو الليث اصفهانى يكى از سرهنگان پيش زنگيان آمد و به آنان گفت : ( كيلوا) _ و اين رمز و نشانه يى بود كه مى شناختند و در مورد كسانى كه بايد بكشند مى گفتند، در اين حال شمشير مردم را فرو گرفت و به خدا سوگند، من فرياد شهادتين و ناله هاى ايشان را كه در حال كشته شدن بلند بود مى شنيدم ، صداى مردم به تشهد چنان بلند شد كه در طفاوه كه از آنجا بسيار دور بود شنيده مى شد.

گويد : سپس زنگيان در كوچه هاى بصره و خيابانهاى آن پراكنده شدند و هر كه را مى يافتند مى كشتند. همان روز على بن ابان وارد مسجد شد و آن را آتش زد و به محله ( كلاء)

رسيد و آن را تا كنار پل به آتش كشيد و آتش به هر چيزى كه مى گذشت از انسان و چهارپا و كالا و اثاث نابود مى ساخت ، پس از آن هم زنگيان هر صبح و شام كسى را مى يافتند پيش يحيى بن محمد بحرانى كه در يكى از كوچه هاى بصره فرود آمده بود مى بردند، هر كه مالى داشت از او اقرار مى گرفت و پس از اينكه مال خود را نشان مى داد او را مى كشت و هر كس را تهيدست بود هماندم مى كشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : على بن ابان در محله بنى سعد تا اندازه يى از تباهى دست كشيده و حال گروهى از خاندان مهلب و پيروان ايشان را مراعات كرده بود و چون اين موضوع به على بن محمد صاحب زنج گزارش شد، زيرا كه با او در شدت خونريزى موافق بود و كارى كه كرده بود دلخواه و مورد پسندش بود. صاحب زنج براى يحيى بن محمد نوشت : براى اين كه مردم آرام بگيرند و كسانى كه خود را مخفى كرده اند و مشهور به توانگرى هستند خود را آشكار سازند تظاهر به خوددارى از آزار مردم كن و چون آنان خود را آشكار ساختند آنان را بگيرند و آزاد نسازند تا هنگامى كه اموال پوشيده خود را نشان دهند. يحيى بن محمد چنين كرد و پس از مدتى هيچ روز نمى گذشت مگر اينكه جماعتى را پيش او مى آوردند هر يك كه معروف و شناخته شده به ثروت بود نخست ثروت و اموالش را مى گرفت و

سپس او را مى كشت و هر كس كه بينوايى او معلوم مى شد هماندم او را مى كشت و هيچ كس را كه خود را براى او آشكار ساخته بود، رها نكرد و كشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن براى من نقل كرد كه چون گزارش كارهاى سختى كه ياران صاحب زنج در بصره انجام داده بودند به اطلاع او رسيد شنيدم چنين مى گفت صبحگاه روزى كه ياران من وارد بصره شدند من بر مردم بصره نفرين كردم و در نفرين كردن خود سخت پافشارى كردم و سجده آوردم و همچنان در حال سجده بر آنان نفرين مى كردم ؛ بصره براى من آشكار و پيش ديدگانم قرار گرفت ، و مردم آن شهر و ياران خود را در حال جنگ در آن شهر ديدم ، ناگاه ديدم مردى به شكل و شمايل جعفر معلوف كه در ديوان خراج سامراء خراجگزار بود ميان آسمان و زمين ايستاده است دست چپ خود را پايين آورده و دست راست خود را بالا برده بود و مى خواست بصره را واژگون سازد. من دانستم كه فرشتگان عهده دار خراب كردن بصره هستند و اگر ياران من مى خواستند چنين كارى انجام دهند هرگز به اين كار بزرگ كه نقل مى شود توانا نبودند بلكه خداوند مرا با فرشتگان نصرت داده بود و در جنگهايم مرا تاءييد فرموده است ! بدين گونه دل برخى از يارانم را كه سست شده بود پايدار و استوار فرمود.

ابو جعفر طبرى همچنين مى گويد : سالار زنگيان در اين هنگام نسب خود را به محمد بن محمد

بن زيد بن على بن حسين مى رساند و حال آنكه پيش از اين نسب خود را به احمد بن عيسى بن زيد مى رساند، و اين موضوع پس از آن بود كه شهر بصره را خراب كرده بود. در اين هنگام گروهى از علويان كه در بصره بودند پيش آمدند و از جمله گروهى از اعقاب احمد بن عيسى بن زيد همراه با زنان و حرم خويش آمده بودند و چون از تكذيب ايشان ترسيد نسب خود را به احمد بن عيسى رها كرده و مدعى شد كه نسبش به محمد بن محمد بن زيد مى رسد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن بن سهل براى ما نقل كرد و گفت : پيش سالار زنگيان بودم و گروهى از نوفليان هم آمده بودند، قاسم بن اسحاق نوفلى به او گفت به ما خبر رسيده است كه امير از اعقاب احمد بن عيسى بن زيد است . گفت نه من از اعقاب عيسى نيستم بلكه از اعقاب يحيى بن زيدم .

محمد بن حسن گفت : اين مرد از خاندان احمد بن زيد خود را به خاندان محمد بن محمد بن زيد منتقل كرد و سپس از خاندان محمد به يحيى بن زيد منتقل شد و او دروغگوست براى اين كه مورد اجماع است كه يحيى بن زيد بدون آنكه فرزندى از او باقى مانده باشد درگذشته است و يحيى فقط داراى يك دختر بوده كه در شير خوارگى مرده است . اينها كه گفتيم مطالبى است كه ابو جعفر طبرى در كتاب التاريخ الكبير خود آورده است .

على بن حسين مسعودى ( 93)

در مروج الذهب مى گويد : در اين جنگ و واقعه سيصد هزار آدمى از اهالى بصره هلاك شدند، و براى على بن ابان مهلبى پس از تمام شدن اين واقعه در محله بنى يشكر منبرى نهادند و همانجا نماز جمعه گزارد و خطبه به نام على بن محمد صاحب زنج خواند و پس از آن بر ابوبكر و عمر رحمت آورد و از على عليه السلام و عثمان نام نبرد و در خطبه ابو موسى اشعرى و عمرو بن عاص و معاويه بن ابى سفيان را لعنت كرد. مسعودى مى گويد : اين موضوع نيز نظر و عقيده ما را تاءييد مى كند كه گفتيم او از خوارج و پيرو مذهب ازارقه است ( 94).

مسعودى مى گويد : هر كس از مردم بصره كه از اين واقعه جان به سلامت برد خود را ميان چاههاى خانه ها پنهان مى كرد. آنان شبها بيرون مى آمدند و سگها و گربه ها و موشها را مى گرفتند و مى كشتند و مى خوردند تا آنكه آنها را تمام كردند و بر چيز ديگرى دسترسى نداشتند، ناچار هرگاه يكى از آنان مى مرد ديگران لاشه اش را مى خوردند و برخى در انتظار مرگ برخى ديگر بودند و هر كس مى توانست دوست خود را مى كشت و او را مى خورد، با اين بدبختى آب آنان هم تمام شد، از قول زنى از زنان بصره نقل شده كه مى گفته است : كنار زنى بودم كه محتضر شده بود، خواهرش كنارش بود و مردم جمع شده و منتظر بودند تا بميرد و گوشتهايش را بخورند، آن

زن مى گفته است : هنوز كامل نمرده بود كه ريختيم و گوشتهايش را قطعه قطعه كرديم و خورديم . ما كنار آبشخور عيسى بن حرب بوديم كه خواهرش آمد و در حالى كه سر خواهر مرده اش را همراه داشت مى گريست . يكى به او گفت : واى بر تو، چه شده است ، چرا گريه مى كنى ؟ گفت : اين گروه بر گرد خواهر محتضر من جمع شدند و نگذاشتند به طور كامل بميرد و او را پاره پاره كردند و به من ظلم كردند و چيزى جز سرش را ندادند. معلوم شد او هم در مورد ستمى كه درباره ندادن گوشت خواهرش به او روا داشته اند مى گريد.

مسعودى مى گويد : آرى نظير اين بدبختى و بزرگتر و چند برابر آن بوده است و كار بدانجا كشيد كه در لشكرگاه صاحب زنج درباره فروش زنانى از اعقاب امام حسن و امام حسين و عباس عموى پيامبر ( ص ) و ديگر اشراف و بزرگان قريش جار مى زدند و دوشيزه اى از آن خاندانها را به دو درهم و سه درهم مى فروختند و نسب و تبار آنان را جاز مى زدند و مى گفتند اين دختر فلان ، پسر بهمان است و هر سياه زنگى بيست و سى تن از آنان را براى خود مى گرفت ، مردان زنگى از آنان كامجويى مى كردند و آنان ناچار بودند خدمتگزار زنان زنگيان باشند، همان گونه كه كنيزان خدمت مى كردند. بانويى از اعقاب امام حسن بن على عليه السلام كه گرفتار دست يكى از سياهان بود به سالار زنگيان

شكايت برد و از او دادخواهى كرد كه او را آزاد كند يا از پيش آن زنگى به خانه زنگى ديگرى منتقل كند، على بن محمد به او گفت همان شخص صاحب و مولاى توست و او براى تصميمگيرى در مورد تو سزاوارتر است ( 95)

ابو جعفر طبرى مى گويد : سلطان _ خليفه _ براى جنگ با صاحب زنج محمد را كه معروف به مولد بود همراه لشكرى گران گسيل داشت . محمد مولد حركت كرد و در ابله فرود آمد و مستقر شد. على بن محمد سالار زنگيان براى يحيى بن محمد بحرانى نامه اى نوشت و فرمان داد پيش او بيايد. يحيى با سپاهيانى كه همراهش بودند پيش او آمد، صاحب زنج و محمد مولد ده روز جنگ و پايدارى كردند و پس از آن محمد مولد سستى كرد و صاحب زنج به يحيى فرمان داد به محمد مولد شبيخون زند و چنان كرد و مولد را شكست داد و وادار به گريز كرد. زنگيان وارد لشكرگاه محمد مولد شدند و هر چه را كه در آن بود به غنيمت گرفتند. يحيى بن محمد بحرانى اين خبر را براى سالار زنگيان نوشت ، وى فرمان داد او را تعقيب كند و يحيى او را تا حوانيت تعقيب كرد و برگشت و از كنار ( جامده) ( 96) گذشت و به جان مردم افتاد و هر چه را در اين دهكده ها بود غارت كرد و هرچه توانست خونريزى كرد و سپس به نهر معقل برگشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : چون اين اخبار و آنچه بر سر مردم بصره آمده بود

به سامرا و بغداد رسيد و فرماندهان و وابستگان و درباريان و شهرنشينان از آن آگاه شدند گويى براى آنان قيامت برپا شد. معتمد دانست كه اين گرفتارى جز با دست برادرش ابو احمد طلحه بن متوكل اصلاح نخواهد شد. ابو احمد مردى منصور و مويد و آشنا به فنون جنگ و فرماندهى سپاهها بود و همو بود كه بغداد را براى معتز تصرف كرد و لشكرهاى مستعين را درهم شكست و او را از خلافت خلع كرد و ميان بنى عباس در اين باره كسى چون او و پسرش ابوالعباس نبود. معتمد عباسى فرمان و درفش فرماندهى بر سرزمينهاى مصر و قنسرين و عواصم را براى او آماده كرد و روز اول ماه ربيع الثانى سال دويست و پنجاه و هفت در مجلسى نشست و بسر ابو احمد و مفلح خلعت پوشاند و آن دو براى جنگ با على بن محمد صاحب زنج و به صلاح آوردن تباهيهاى او به جانب بصره حركت كردند. معتمد سوار شد و برادر خويش را تا دهكده يى كه نامش ( بركواراء) بود بدرقه كرد و برگشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : سالار زنگيان پس از شكست و گريز محمد مولد، على بن ابان مهلبى را به جنگ منصور بن جعفر والى اهواز گسيل داشت و ميان آن دو جنگهاى فراوان متناوب صورت گرفت و آخرين آنها جنگى بود كه در آن ياران منصور گريختند و از اطراف او پراكنده شدند. گروهى از زنگيان به منصور رسيدند و منصور چندان به آنان حمله كرد تا نيزه اش شكست و تيرهايش تمام شد و هيچ سلاح و ابزار

جنگى با او باقى نماند، كنار رودى كه به رود ابن مروان معروف است رسيد، بر اسبى كه سوارش بود بانگ زد تا از رودخانه بپرد، اسب پريد ولى نتوانست و در آب افتاد و غرق شد.

گفته اند : اسب در پرش خود موفق بود، ولى مردى از زنگيان پيش از او خود را به رودخانه انداخته بود كه مى دانست منصور نمى تواند از آب بگريزد و همينكه اسب پريد آن سياه بر اسب تنه زد و اسب و منصور در آب افتادند، منصور همين كه بالاى آب آمد و سر خود را بيرون آورد يكى از بردگان زنگى كه از سران سپاه مصلح بود و ابزون نام داشت خود را به رود انداخت و سر منصور را جدا كرد و جامه هاى او را برداشت . در اين هنگام يارجوخ تركى كه فرمانده جنگ ناحيه خوزستان بود اصغجون ترك را به فرماندهى مناطقى كه تحت فرماندهى منصور بود گماشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : ابو احمد از سامراء همراه لشكرى بيرون آمد كه از لحاظ شمار و ساز و برگ ، شنوندگان نظير آن را نشنيده بودند. طبرى مى گويد : من خودم كه در آن هنگام ساكن محله دروازه طاق بغداد بودم آن لشكر را ديدم و از گروهى از پيرمردان بغدادى شنيدم كه مى گفتند : ما لشكرهاى بسيارى از خليفگان ديده ايم ولى هيچ لشكرى چون اين لشكر از لحاظ شمار و سلاح و ساز و برگ نديده ايم و گروه بسيارى از بازاريان بغداد هم از پى اين لشكر روان شدند.

ابو جعفر مى گويد : محمد بن حسن

بن سهل برايم نقل كرد كه پيش از رسيدن ابو احمد به منطقه يحيى بن محمد بحرانى كه كنار رود معقل مقيم بود از صاحب زنج اجازه گرفت كه كنار رود عباس برود، صاحب زنج اين پيشنهاد را نپسنديد و بيم آن داشت كه لشكرى از سوى خليفه به جانب او حركت كند و يارانش پراكنده باشند؛ يحيى در اين مورد اصرار كرد تا آنجا كه صاحب زنج اجازه داد و بدان سو بيرون رفت و بيشتر لشكريان صاحب زنج هم از پى او و با او رفتند. على بن ابان هم با گروه بسيارى از زنگيان در ( جبى) ( 97) مقيم بود، بصره هم عرصه تاخت و تاز سپاهيان صاحب زنج شده بود كه هر بامداد و شامگاه آنجا حمله مى بردند و هر چه به دست مى آوردند به خانه هاى خود مى بردند. در آن هنگام در لشكرگاه على بن محمد صاحب زنج فقط شمار كمى از يارانش بودند و او در همين حال بود كه ابو احمد با سپاه و همراه مفلح رسيد. سپاهى بزرگ بود كه نظير آن هرگز به مقابله زنگيان نيامده بود، همين كه ابو احمد به كنار رود معقل رسيد همه زنگيان كه آنجا بودند برگشتند و ترسان خود را به سالار خويش رساندند. اين موضوع صاحب زنج را به وحشت انداخت و دو تن از سالارهاى آنان را خواست او از آن دو پرسيد به چه سبب محل خويش را ترك كرده اند؟ آن دو گفتند : به سبب بزرگى و بسيارى شمار و ساز و برگى كه در آن سپاه ديده اند و اينكه

زنگيان با شمار و ساز و برگى كه داشته اند امكان ايستادگى در قبال آن سپاه را نداشته اند. صاحب زنج از آن دو پرسيد آيا فهميده اند فرمانده و سالار آن سپاه كيست گفتند : در اين راه كوشش كرديم ولى كسى را كه راست بگويد پيدا نكرديم .

صاحب زنج پيشتازان و پيشاهنگان خود را براى كسب خبر در زورقهايى نشاند و گسيل داشت . آنان برگشتند و خبرهايى درباره بزرگى سپاه و اهميت آن آوردند و هيچكدام هم نتوانسته بود از نام فرمانده آن لشكر آگاه شوند. اين موضوع هم بر ترس و بيتابى او افزود و فرمان داد به على بن ابان پيام بفرستند و خبر سپاهى را كه رسيده است به او بدهند و ضمن آن فرمان داد كه با همراهانش پيش او بيايد.

قسمت پنجم

سپاه ابو احمد رسيد و برابر صاحب زنج فرود آمد، چون روز جنگ و نبرد رسيد على بن محمد صاحب زنج بيرون آمد تا پياده گرد لشكر خويش بگردد و وضع ياران خويش و كسانى را كه براى جنگ مقابل او آمده و ايستاده اند ببيند. آن روز باران سبكى باريده و زمين خيس و لغزنده بود، سالار زنگيان ساعتى از آغاز روز را در لشكرگاه گشت و سپس به جاى خود بازگشت و كاغذ و قلم و دوات خواست تا براى على بن ابان نامه بنويسد و آگاهش سازد كه چه سپاهى بر او سايه افكنده است و به او فرمان دهد تا با هر اندازه از مردان كه مى تواند پيش او بيايد. در همين حال ابو دلف يكى از سرهنگان و فرماندهان زنگيان وارد

شد و خود را به او رساند و گفت : اين قوم فرا رسيدند و تو را فرو گرفته اند و زنگيان از برابرشان گريختند و كسى نيست كه آنان را عقب براند، در كار خويش بنگر كه كنار تو رسيده اند ( 98).

صاحب زنج بر سر او فرياد كشيد و او را به شدت از خود راند و گفت دور شو كه در آنچه مى گويى دروغگويى و اين ترس و بيمى است كه از بسيارى شمار ايشان در دل تو رخنه كرده است و دلت خالى شده است و نمى فهمى كه چه مى گويى .

ابو دلف از پيش صاحب زنج بيرون رفت و او شروع به نوشتن كرد در همان حال به جعفر بن ابراهيم سجان ( زندانبان ) گفت : ميان زنگيان برو و آنان را براى رفتن به ميدان و آوردگاه تحريك كن ، جعفر به او گفت : آنان براى جنگ بيرون رفته اند و به دو زورق از كشتى هاى ياران سلطان دست يافته اند، صاحب زنج به او فرمان داد براى تحريك پيادگان برگردد.

از قضا و قدر چنان شد كه تيرى ناشناخته به مفلح اصابت كرد كه همان دم مرد. مفلح بزرگترين فرمانده سپاه سلطان بود كه پس از ابو احمد سالارى سپاه را بر عهده داشت . بر اثر اين كار شكست بر ياران ابو احمد افتاد و زنگيان در جنگ خود نيرومند شدند و گروه بسيارى از ايشان را كشتند. سپاهيان در حالى كه سرهاى بريده را بر نيزه ها زده بودند پيش صاحب زنج مى آمدند و آنها را برابر او مى افكندند. در

آن روز سرهاى بريده چندان شد كه فضا را انباشته كرد و زنگيان شروع به تقسيم گوشتهاى كشتگان كردند و به عنوان هديه به يكديگر مى دادند. اسيرى از سپاهيان را پيش صاحب زنج آوردند از او در مورد سالار سپاه پرسيد و او از ابو احمد و مفلح نام برد، صاحب زنج از شنيدن نام ابو احمد بر خود لرزيد و ترسيد و هرگاه از چيزى مى ترسيد مى گفت : دروغ است و به همين سبب اين موضوع را هم تكذيب كرد و گفت : در اين سپاه كسى جز مفلح فرماندهى نداشته است زيرا من فقط نام او را شنيدم و اگر در اين سپاه آن كسى كه اين اسير مى گويد حضور داشت هياهويش بيش از اين بود و مفلح چاره اى جز تابعيت و وابستگى به او نداشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : پيش از آنكه به مفلح تير اصابت كند همينكه سپاه ابو احمد آشكار شد زنگيان گريختند و سخت بيتابى كردند و به كنار رودخانه _ معروف به رودخانه ابو الخصيب _ پناه بردند و در آن هنگام آن رودخانه پل نداشت گروه بسيارى از ايشان غرق شدند، چيزى نگذشت كه على بن ابان همراه ياران خود آمد و به صاحب زنج پيوست و در آن هنگام صاحب زنج از او بى نياز شده بود كه سپاه سلطانى شكست خورده بود. ابو احمد هم با سپاه به ابله رفت و همانجا ساكن شد تا بتواند سپاهيان پراكنده خويش را جمع و براى جنگ تجديد سازمان كند.

ابو احمد سپس كنار رودخانه ابو الاسد رفت و همانجا ماند.

ابو جعفر

طبرى مى گويد : محمد بن حسن براى من نقل كرد كه صاحب زنج نمى دانست مفلح چگونه كشته شده است و همين كه ديد هيچ كس مدعى تير انداختن به او نيست مدعى شد كه خودش به او تير زده است ، محمد بن حسن مى گفته است : خودم از صاحب زنج شنيدم مى گفت تيرى از آسمان مقابل من بر زمين افتاد، واح ، خدمتگزارم آن را آورد و به من داد و من آن را به مفلح زدم و به او اصابت كرد.

محمد بن حسن مى گويد : صاحب زنج در اين مورد دروغ مى گفت كه من خود در اين جنگ با او بودم از اسب خود پياده نشد تا خبر هزيمت و شكست آنان به او رسيد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از كشته شدن مفلح خداوند متعال مصيبتى به صاحب زنج رساند كه اندوهش معادل شادى او از كشته شدن مفلح بود و اين مصيبت آن بود كه يحيى بن محمد حمرانى سردار بزرگ او اسير و كشته شد و داستان آن چنين بود كه صاحب زنج به يحيى بن محمد نامه اى نوشت و خبر ورود آن سپاه را داد و به او فرمان داد كه پيش صاحب زنج بيايد و بر حذر باشد كه كسى از آنان با او روياروى نشود. يحيى كشتى هايى را به غنيمت گرفته بود كه در آن كالاهاى بسيارى از بازرگانان اهواز بود و با وجود آنكه لشكريان اصغجون ترك از آن كشتيها پاسدارى مى كردند كارى نساختند و يحيى آنان را شكست داد و وادار به گريز كرد و

زنگيان آن كشتيها را بردند و آنها را در آب مى كشيدند و عازم لشكرگاه صاحب زنج بودند و از جانب باتلاقى كه معروف به شوره زار سحناه و راهى سخت و دشوار و متروك بود مى رفتند يحيى و يارانش به سبب حسد و رشك و همچشمى كه ميان يحيى بن محمد و على بن ابان بود آن راه را برگزيدند. ياران يحيى به او پيشنهاد كرده بودند راهى را كه در آن مجبور است از كنار على بن ابان و يارانش بگذرد نرود. يحيى هم پيشنهاد آنان را پذيرفته بود و آنان همين راهى كه به آن باتلاق مى رسيد براى او برگزيدند و او هم همان راه را پيمود، كسى كه در آن باتلاق حركت مى كرد به رودخانه ابو الاسد مى رسيد و ابو احمد بيش از آن در آنجا موضع گرفته بود زيرا مردم دهكده ها و ناحيه سواد براى او نامه نوشته بودند و خبر يحيى بن محمد بحرانى و فراوانى سپاه و شجاعت و دلاورى او را اطلاع داده بودند و اينكه ممكن است از راه باتلاق و رودخانه ابو الاسد خروج كند، همچنين خبر داده بودند كه يحيى بن محمد آنجا لشكرگاه ساخته و مانع از رسيدن خوار و بار به ابو احمد شده است و ميان ابو احمد و اعراب باديه نشين و ديگران حائل شده است . بدين سبب ابو احمد بر او پيش افتاد و در دهانه رود ابو الاسد موضع گرفت . يحيى بن محمد به راه خود ادامه داد و همين كه نزديك رود ابو الاسد رسيد پيشتازانش خود را به او

رساندند و موضوع استقرار سپاه را گفتند و آن كار را بزرگ جلوه دادند و يحيى را از آن ترساندند، او ناچار همان راهى را كه به دشوارى بسيار پيموده بود و خود و يارانش به سختى افتاده بودند دوباره پيمود و به سبب آمد و شد و معطل شدن در آن باتلاق گرفتار بيمارى شدند. يحيى سليمان بن جامع را به فرماندهى پيشاهنگان خود گماشت و حركت كرد و كنار پل فورج رودخانه عباس ايستاد. آنجا تنگه اى بود كه آب به تندى جريان داشت ، يحيى بن محمد ايستاده بود و به ياران سياه زنگى خود مى نگريست كه چگونه كشتيهاى انباشته از غنيمتها را مى كشند برخى غرق مى شوند و برخى به سلامت مى گذرد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن سمعان براى من نقل كرد و گفت : در همان حال من و يحيى بر پل ايستاده بوديم و او با تعجب به من رو كرد و از شدت جريان آب و آن سختى و زحمتى كه يارانش براى كشيدن كشتيها متحمل مى شدند شگفت زده بود و به من گفت به نظر تو اگر در اين حال دشمن بر ما حمله كند چه كسى از ما در موقعيت بدتر خواهد بود؟ به خدا سوگند، هنوز سخن يحيى تمام نشده بود كه كاشهم ( 99) تركى همراه لشكرى پيدا شد و ابو احمد هنگام برگشت از كنار رود ابو الاسد او را گسيل داشته بود كه با يحيى روياروى شود؛ فرياد برخاست و زنگيان نگران شدند و من براى اينكه بهتر ببينم از جاى برخاستم و درفشهاى سرخ را

ديدم كه از كرانه غربى رودخانه عباس پيش مى آيد، يحيى بن محمد هم بر كرانه غربى بود، زنگيان همين كه درفشها را ديدند همگى خود را در آب انداختند و از رودخانه گذشتند و به كرانه شرقى رفتند و جايى را كه يحيى بن محمد مستقر بود تخليه كردند و جز ده و اندى از يارانش كس ديگرى با او نماند. يحيى در اين حال برخاست ، شمشير و سپر خود را برداشت و پارچه اى بر كمر بست و همراه همان گروهى كه با او باقى بودند با قوم روياروى شد. ياران كاشهم ترك آنان را تير باران كردند و بيشترشان زخمى شدند. به يحيى هم سه تير اصابت كرد كه بازوى راست و ساق چپش را زخمى كرد و ياران يحيى همين كه او را زخمى ديدند از گرد او پراكنده شدند، در عين حال چون شناخته نشد كسى آهنگ او نكرد. يحيى برگشت و در يكى از زورقها نشست و خود را به كرانه شرقى رودخانه رساند و اين به هنگام نيمروز بود. در اين هنگام زخمهاى يحيى حال او را سنگين كرد و زنگيان كه شدت زخمهاى او را ديدند دلهايشان ناتوان و بيتابى آنان بيشتر شد و جنگ را رها كردند و كوشيدند كه خود را نجات دهند. سپاهيان و ياران سلطان همه غنيمتها را كه در كشتيها و زورقهاى كرانه غربى رودخانه بود تصرف كردند. در كرانه شرقى رودخانه زنگيان پس از اينكه بسيارى از ايشان كشته و اسير شده بودند از گرد يحيى پراكنده شدند و تمام آن روز را در حال عقب نشينى بودند. چون شامگاه

فرا رسيد و تاريكى شب پرده افكند همگان راه خود را پيش گرفتند و رفتند. يحيى كه پراكنده شدن ياران خويش را ديد بر زورقى كه آنجا بود نشست و طبيبى بنام عباد ( 100) را با خود همراه كرد و اميد داشت كه بتواند خود را به لشكرگاه سالار زنگيان برساند. يحيى به راه خود ادامه داد و همين كه نزديك دهانه رودخانه رسيد چشمش به زورقها و بلمهاى ياران سلطان افتاد كه در دهانه رودخانه مستقر بودند، يحيى ترسيد كه اگر از ميان آنان عبور كند متعرض زورق او بشوند، قايقران يحيى را به كرانه غربى رود رساند و او و طبيبش را كنار كشتزارى كه آنجا بود پياده كرد. يحيى در حالى كه از شدت زخمها سنگين بود شروع به حركت كرد تا آنكه خود را جايى افكند و آن شب را همانجا ماند. چون آن شب را به صبح آورد زخمهايش دوباره خونريزى كرد؛ عباد طبيب برخاست و به اميد آنكه كسى را ببيند راه افتاد، برخى از سپاهيان سلطان را ديد و با اشاره جايى را كه يحيى افتاده بود نشان داد، آنان آمدند كنار او ايستادند و وى را گرفتند. چون خبر دستگيرى يحيى به سالار زنگيان ( خبيث ) ( 101) رسيد بر او سخت بيتابى كرد و بسيار رنجور شد. آن گاه يحيى را نزد ابو احمد بردند و ابو احمد او را پيش معتمد به سامراء فرستاد. يحيى سوار بر شترى بود و مردم جمع شده بودند و او را مى نگريستند معتمد دستور داد در ميدان اسبدوانى سكوى بلندى بسازند كه ساخته شد، يحيى را

بر آن سكو بردند تا همه مردم او را ببينند و در حضور معتمد كه براى همين كار آمده و نشسته بود او را نخست با چوبهاى گره دار دويست تازيانه زدند، سپس دستها و پاهايش را بر خلاف جهت يكديگر بريدند و شمشير بر او زدند و سرانجام سرش را جدا كردند و بدنش را سوزاندند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن براى من نقل كرد و گفت : چون يحيى بحرانى كشته شد و خبر به سالار زنگيان رسيد به يارانش گفت همين كه كشته شدن او بر من بسيار گران آمد و اندوه من بر او بسيار شد مورد خطاب واقع شدم و به من گفته شد : كشته شدن او براى تو خير و بهتر بود زيرا كه او سخت آزمند بود. سالار زنگيان آن گاه روى به گروهى كه من ميان ايشان بودم كرد و گفت : از جمله آزمنديهاى او اين بود كه در يكى از غنائمى كه به دست آورديم دو گردن بند وجود داشت كه هر دو به دست يحيى افتاد و آن را كه گرانبهاتر بود از من پوشيده داشت و آن را كه كم ارزش تر بود به من عرضه نمود، سپس از من خواست همان گردن بند كم ارزش را هم به او ببخشم و من چنان كردم ؛ گردن بندى را كه پوشيده نگه داشته بود به من ارائه دادند و آن را ديدم ؛ يحيى را خواستم و به او گفتم گردن بندى را كه پنهان كرده اى براى من بياور؛ او همان گردن بند كم ارزش تر را كه

به او بخشيده بودم آورد و منكر آن شد كه گردن بند ديگرى برداشته باشد، براى بار دوم آن گردن بند گرانبها پيش ديدگانم نمودار شد! و من در حالى كه آن را مى ديدم و او نمى ديد شروع به توصيف آن كردم ، مبهوت شد و رفت و آن را آورد و از من خواست آن را هم به او ببخشم ، چنين كردم و به او فرمان دادم از خداوند طلب آمرزش كند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن ، از قول محمد بن سمعان براى من نقل كرد كه سالار زنگيان روزى گفته است : پيامبرى به من عرضه شد، آن را نپذيرفتم ، گفتند : چرا نپذيرفتى ؟ گفت : پيامبرى رنجهايى دارد كه ترسيدم نتوانم تحمل كنم !

ابو جعفر طبرى مى گويد : امير ابو احمد كنار رودخانه ابو الاسد برگشت و همانجا درنگ كرد، ميان همراهانش ، از سپاهيان و غير ايشان ، بيماريها افتاد و مرگ ميان آنان در افتاد، امير ابو احمد همچنان همانجا ماند تا كسانى كه از مرگ رسته بودند از بيمارى بهبود يابند و سپس به ( بادآورد) كوچ كرد و آنجا لشكر گاهى ساخت و فرمان داد ابزارهاى جنگى و بلمها و زورقها را بازسازى كنند و به سپاهيان مقررى بپردازند و سپس كشتيها را از سرداران و وابستگان و بردگان خويش انباشته كرد و به سوى لشكرگاه ( ناجم ) ( سالار زنگيان ) حركت كرد و گروهى از سرهنگان خود را فرمان داد به مواضعى كه براى ايشان تعيين كرده بود، از آن جمله به كنار رود ابو

الخصيب و جاهاى ديگر، گسيل شوند و به ديگران كه گروه كمتر بودند فرمان داد همراهش باشند و در جايى كه او خواهد بود با دشمن جنگ كنند. زنگيان از پراكندگى ياران و سپاهيان ابو احمد آگاه شدند و گروه بسيارى آهنگ او كردند و ميان ابو احمد و ايشان جنگ در گرفت و شمار كشتگان و زخميهاى هر دو گروه بسيار شد، سپاهيان ابو احمد قصرها و خانه هايى را كه زنگيان براى خود ساخته بودند آتش زدند و گروه بسيارى از زنان مردم بصره را رها ساختند و نجات دادند، سپس زنگيان شدت و فشار حمله خود را همانجا متمركز كردند كه ابو احمد مقيم بود و گروه بسيارى از زنگيان آمدند، آن چنان كه مقاومت در قبال آنان با شمار اندكى كه همراه ابو احمد بودند امكان نداشت . ابو احمد مصلحت ديد كه از برابر آنان كناره گيرى كند و به ياران و سپاهيان خود دستور داد با آرامش و بدون شتاب ، ميان قايقهاى خود برگردند و آنان همان گونه رفتار كردند. گروهى از سپاهيان ابو احمد بجا ماندند و به بيشه ها و تنگه هاى آنجا رفتند، ناگاه گروهى از زنگيان كه كمين ساخته بودند بيرون آمدند و با آنان در افتادند. آنان از خود دفاع كردند و شمار بسيارى از زنگيان را كشتند و چندان ايستادگى كردند كه همگى كشته شدند زنگيان سرهاى آنان را بريدند و نزد سالار خود بردند و اين موضوع موجب فزونى سركشى و نيرو و شيفتگى او به خودش گرديد. ابو احمد هم با سپاه خود به بادآورد رفت و همانجا ماند و

براى بازگشت به جنگ زنگيان در صدد آماده سازى سپاهيان خود بود. اما در روزهايى كه وزش تندبادها شروع شده بود آتشى در اطراف لشكرگاه ابو احمد شعله ور شد كه تمام لشكرگاه را فرا گرفت و ابو احمد ناچار به واسط برگشت و اين در شعبان همين سال بود. ( 102)

قسمت ششم

او تا ماه ربيع الاول همانجا ماند و سپس از واسط آهنگ سامراء كرد و اين بدان سبب بود كه معتمد به او نوشته بود و وى را براى جنگ با يعقوب بن ليث صفارى امير خراسان فرا خوانده بود. ابو احمد محمد مولد را به جانشينى خود براى جنگ با سالار زنگيان گماشت . سالار زنگيان از خبر آتش گرفتن لشكرگاه ابو احمد آگاه بود تا آنكه دو مرد از اهالى آبادان پيش او آمدند و به او خبر دادند؛ صاحب زنج در اين هنگام چنين اظهار داشت كه اين كار از الطاف خداوند نسبت به او و امداد او بر دشمنانش است و چنين نمود كه او در پيشگاه خداوند بر ابو احمد و لشكرش نفرين كرده است و آتشى از آسمان فرود آمده و آنان را سوزانده است .

سالار زنگيان به كارهاى ياوه و تباهى خود برگشت و سركشى او شدت يافت ، او على بن ابان مهلبى را گسيل داشت و بيشتر سپاه را همراه او كرد و سليمان بن جامع را بر مقدمه خود گماشت و لشكرى را كه همراه يحيى بن محمد بحرانى و سليمان بن موسى شعرانى بود ضميمه لشكر على بن ابان كرد و به آنان فرمان داد آهنگ اهواز كنند. در آن هنگام

صفجور تركى فرمانرواى اهواز بود و نيزك قائد هم با او بود. دو لشكر در صحرايى كه دشت ميشان نام دارد روياروى شدند و جنگ كردند. زنگيان پيروز شدند، نيزك با بسيارى از يارانش كشته شد و اصغجون تركى غرق گشت و گروه بسيارى از فرماندهان سلطان اسير شدند كه حسن بن هرثمه معروف به شارى و حسن بن جعفر از جمله ايشان بودند. على بن ابان خبر پيروزى را براى سالار زنگيان نوشت و درفشها و سرهاى بريده و اسيران فراوانى را نزد او فرستاد. على بن ابان وارد اهواز شد و همانجا مقيم شد و همراه زنگيان خود تباهى بار مى آورد و دهكده ها و نخلستانها را غارت مى كرد تا آنكه معتمد على الله موسى بن بغا را براى جنگ با سالار زنگيان برگزيد و او در ذيقعده همان سال از سامرا بيرون آمد و معتمد عباسى شخصا او را تا پشت دو باروى شهر بدرقه كرد و آنجا بر او خلعت پوشاند. موسى حركت كرد، او پيشاپيش خود عبدالرحمان بن مفلح را به اهواز و اسحاق بن كنداخ را به بصره و ابراهيم بن سيما را به بادآورد فرستاد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : همينكه عبدالرحمان بن مفلح وارد اهواز شد كنار پل اريق ( 103) ده روز توقف كرد و سپس به مقابله با على بن ابان مهلبى رفت و با او در افتاد و على او را شكست داد. عبدالرحمان از پيش او بازگشت و آماده شد و براى جنگ با مهلبى برگشت و سخت با او در افتاد و بسيارى از زنگيان را كشت و بسيارى را

اسير گرفت و على بن ابان و زنگيان همراهش گريختند و به جايى كه معروف به بيان بود رفتند. سالار زنگيان هر چه خواست ايشان را به جنگ برگرداند، به سبب ترسى كه با دلهاى آنان آميخته بود نپذيرفتند. سالار زنگيان كه چنين ديد به آنان اجازه داد به لشكرگاهش بروند و آنان رفتند و همگى با هم در همان شهرى كه ساخته بود مقيم شدند.

عبدالرحمان بن مفلح خود را به حصن مهدى رساند تا در آنجا لشكرگاه بسازد. صاحب زنج على بن ابان را به مقابله او فرستاد كه جنگ كرد ولى نتوانست بر عبدالرحمان دست يابد و ناچار نزديك ( بادآورد) رفت . ابراهيم بن سيما در بادآورد بود كه با على در افتاد و على شكست خورد و گريخت و براى بار دوم به جنگ ابراهيم بن سيما آمد كه باز هم ابراهيم او را شكست داد. على شبانه عقب نشينى كرد و خود را به بيشه زار و جنگل انداخت و از همان راه كنار رود يحيى رسيد. چون خبر گريز او به عبدالرحمان بن مفلح رسيد طاشتمر تركى را همراه لشكرى از موالى و وابستگان به تعقيب او فرستاد و آنان به سبب سختى و ناهموارى زمين و اينكه انباشته از نى و خاربن بود به على دست نيافتند. طاشتمر نيزار و خارستان را آتش زد و زنگيان گريزان بيرون آمدند و گروهى از آنان را به اسيرى گرفت و با ( خبر) پيروزى و اسيران به حضور عبدالرحمان بن مفلح برگشت . على بن ابان هم در جايى كه نامش نسوخ بود فرود آمد و اين خبر به عبدالرحمان

بن مفلح رسيد خود را به عمود رساند و آنجا مقيم شد، على بن ابان خود را كنار رودخانه سدره رساند و به سالار زنگيان نامه نوشت و از او مدد خواست و تقاضا كرد براى او بلم بفرستد. سالار زنگيان براى او سيزده بلم فرستاد كه گروه بسيارى از يارانش در آنها بودند. على بن ابان و همراهانش نيز در همين بلمها سوار شدند و به عبدالرحمان رسيدند ولى آن روز ميان دو لشكر جنگى صورت نگرفت و برابر يكديگر ايستادند.

چون شب فرا رسيد على بن ابان گروهى از ياران خود را كه به دليرى و پايدارى آنان اطمينان داشت برگزيد و در حالى كه سليمان بن موسى معروف به شعرانى هم همراهش بود و ديگر لشكريان خويش را بر جاى نهاده بود تا كارش پوشيده بماند حركت كرد و خود را پشت لشكرگاه عبدالرحمان رساند و ناگاه بر لشكرگاهش شبيخون زد و تا حدودى توفيقى نصيب او شد. عبدالرحمان از او فاصله گرفت و چهار بلم از بلمهاى خود را بر جاى گذاشت كه على بن ابان به غنيمت گرفت و برگشت و عبدالرحمان هم به راه خود ادامه داد و به دولاب رسيد و همانجا ماند و مردانى از سپاه خود را آماده ساخت و طاشتمر تركى را بر آنان فرماندهى داد و به مقابله على بن ابان فرستاد، آنان در حالى كه على بن ابان در جايى بنام ( باب آرز) بود به او رسيدند و با او در افتادند و على بن ابان كنار رود سدره عقب نشست ، طاشتمر براى عبدالرحمان نوشت كه على از مقابل او گريخته است

. عبدالرحمان با لشكر خويش آمد و خود را به عمود رساند و آنجا مقيم شد و يارانش را براى جنگ آماده ساخت و بلمهاى خود را مهيا كرد و طاشتمر را به فرماندهى آنان گماشت ؛ او خود را به دهانه رودخانه سده رساند و با على بن ابان جنگ سختى كرد كه على شكست خورد و ده بلم از او به غنيمت گرفته شد؛ على گريزان و ترسان نزد سالار زنگيان برگشت . عبدالرحمان هم حركت كرد و در بيابان لشكرگاه ساخت ، عبدالرحمان بن مفلح و ابراهيم بن سيما به نوبت به لشكرگاه صاحب زنج حمله مى كردند و با او در مى افتادند و كسانى را كه آنجا بودند به وحشت مى انداختند. اسحاق بن كنداجيق ( 104) هم در آن هنگام والى بصره بود و مانع رسيدن خوار و بار به لشكرگاه زنگيان شده بود. سالار روزى كه از حمله عبدالرحمان بن مفلح و ابراهيم بن سيما وحشت داشت همه ياران و سپاهيانش را جمع مى كرد و چون جنگ با آن دو تمام مى شد گروهى از سپاهيان خود را به ناحيه بصره مى فرستاد كه با اسحاق بن كنداجيق نبرد كنند. آنان چندين ماه بر اين حال بودند تا هنگامى كه موسى بن بغا از جنگ با زنگيان بركنار شد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : سبب بركنارى موسى چنين بود كه معتمد عباسى ولايت فارس و اهواز و بصره و نواحى ديگرى را به برادر خويش ابو احمد واگذار كرد و اين پس از آسوده شدن ابو احمد از جنگ با يعقوب ليث صفارى و گريز او بود.

ابو احمد مسرور بلخى را فرمانده جنگ با زنگيان كرد و موسى بن بغارا از آن كار بركنار ساخت . و چنان پيش آمد كه ابن واصل با عبدالرحمان بن مفلح جنگ كرد و او را اسير كرد و كشت . ابن واصل طاشتمتر تركى را هم كشت و اين درگيريها در ناحيه رامهرمز بود. مسرور بلخى ابو الساج را به فرماندهى جنگ با زنگيان و ولايت اهواز گماشت . و ميان او و على بن ابان مهلبى در ناحيه دولاب جنگى در گرفت كه در آن عبدالرحمان داماد ابو الساج كشته شد و ابو الساج به ( عسكر مكرم ) ( 105) عقب نشينى كرد؛ زنگيان وارد اهواز شدند و مردم آن شهر را كشتند و اسير كردند و خانه هاى آنان را آتش زدند.

ابو جعفر مى گويد سالار زنگيان پس از هزيمت ابو الساج لشكريان خود را به ناحيه بطيحه و حوانيت و دشت ميشان گسيل داشت و چنين بود كه واسط در جنگ ميان ابو احمد و يعقوب ليث كه در دير عاقول صورت گرفته بود از نظاميان خالى شده بود و زنگيان به آن طمع بسته بودند و سليمان بن جامع را همراه لشكرى از زنگيان براى تصرف واسط فرستادند. سالار زنگيان لشكر ديگرى را به فرماندهى احمد بن مهدى با زورقهايى كه تيراندازان سپاهش در آنها نشسته بودند از پى سليمان گسيل داشت و آنها را كنار رود ( نهر المراءه ) فرستاد، لشكر ديگرى هم به سرپرستى سليمان بن موسى روانه كرد و فرمان داد كنار رودى كه به رود يهودى معروف بود مستقر بود. ميان اين لشكرها و

لشكرهاى خليفه كه در اين سرزمينهاى باقى مانده بودند جنگهاى سختى در گرفت كه گاه به سود اين گروه و گاه به سود آن گروه بود؛ زنگيان سرانجام توانستند بطيحه و حوانيت را متصرف و به واسط مشرف شوند. در آن هنگام محمد مولد از سوى خليفه حاكم آن شهر بود _ ميان محمد مولد و سليمان بن جامع جنگهاى بسيارى اتفاق افتاده است كه بر شمردن و شرح همه آنها سخن را به درازا مى كشاند _ وضع چنين بود تا آنكه سالار زنگيان با فرستاد لشكرى كه شمارش يكهزار و پانصد تن و به سرپرستى خليل بن ابان برادر على بن ابان مهلبى بود او را يارى داد. ابو عبدالله زنجى هم كه معروف به مذوب و يكى از سرداران مشهور زنگيان بود همراه ايشان بود. در نتيجه سليمان بن جامع نيرومند شد و با محمد مولد در افتاد و او را شكست داد و در ذى حجه سال دويست و شصت و چهار همراه سياهان و فرماندهان وارد واسط شد و مردمى بسيار از اهالى واسط را كشت و شهر را غارت كرد و بازارها و خانه ها را آتش زد و بسيارى از خانه ها را هم ويران ساخت . يكى از سرهنگان با نام اذكنجوز بخارى كه از سوى محمد بن مولد ماءمور دفاع از واسط بود استقامت كرد و آن روز را تا هنگام عصر دفاع و پايدارى كرد و سپس كشته شد. كسانى كه در لشكر سليمان بن جامع فرماندهى سواران را بر عهده داشتند خليل بن ابان و عبدالله مذوب بودند. احمد بن مهدى جبائى فرمانده زورقها

و مهريار زنجى فرمانده بلمها بودند، سليمان بن موسى شعرانى و دو برادرش فرماندهى ميمنه و ميسره سپاه را بر عهده داشتند، سليمان بن جامع هم فرماندهى بر همه سپاه را بر عهده داشت و همراه با فرماندهان زنگى خود و پيادگان بود؛ آنان همگى متحد بودند و چون واسط را غارت كردند و مردمش را كشتند و به خواسته خود رسيدند جملگى از واسط بيرون رفتند و به سوى جنبلاء ( 106) حركت كردند و همانجا مقيم شدند و به تباهى و ويرانى پرداختند. در ماههاى نخست سال دويست و شصت و پنج زنگيان به نعمانيه ( 107) و جرجرايا ( 108) و جبل ( 109) هجوم بردند، تاراج كردند و ويران ساختند و كشتند و آتش زدند و مردم دهكده هاى عراق از آنان گريختند و به بغداد پناه بردند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : على بن ابان مهلبى بر بيشتر ولايات اهواز چيره شد و همچنان تباهى و ويرانى بار آورد و آتش مى زد، ميان او و ميان كارگزاران و فرماندهان نظامى سلطان ( خليفه )، مانند احمد بن ليئويه و محمد بن عبدالله كردى و تكين بخارى و مطرح بن جامع و اغرتمش تركى و ديگران ، همچنين ميان او و كارگزاران يعقوب ليث صفارى ، مانند خضر بن عنبر و ديگران جنگهاى بزرگى در گرفته است كه گاه به سود على بن ابان و گاه به زيانش بوده است و در بيشتر آن جنگها على بر طرف مقابل پيروز مى شد. بدين گونه اموال زنگيان و غنيمتهايى كه از شهرها و نواحى مختلف به دست آورده بودند بسيار شد

و كار ايشان بزرگ و منزلت آنان در نظر مردم شكوهمند شد و خطر زنگيان براى معتمد عباسى و برادرش ابو احمد گران گرديد. زنگيان دنيا را تقسيم كرده بودند، على بن محمد ناجم سالار زنگيان و پيشواى مذهبى آنان كنار رود ابو الخصيب مقيم بود و آنجا شهرى بزرگ ساخته و آن را مختاره نام نهاده بود و با خندقها آن را استوار ساخته و محصور كرده بود و در آنجا مردم را از روى ميل و اجبار جمع كرده بود كه بيرون از شمار بودند، اميران و سرهنگانش در بصره و اطراف آن بودند و طبق شيوه خليفه خراج آن نواحى را مى گرفتند و بصره در تصرف ايشان بود. على بن ابان مهلبى بزرگترين امير و فرمانده نظامى زنگيان بود كه بر اهواز و شهرهاى تابع آن چيره شده بود و شهرهايى چون شوشتر و رامهرمز را نيز به تصرف خويش درآورده بود و مردم تسليم او شده بودند. او خراج مى گرفت و اموالى بيرون از شمار به دست آورد.

سليمان بن جامع و سليمان بن موسى شعرانى همراه احمد بن مهدى جبايى در واسط و شهرهاى تابع آن بودند و آن منطقه را به تصرف خويش آورده بودند و شهرهاى استوار ساخته و دارايى و حاصل كشاورزى و خراج آن را مى گرفتند و كارگران و كارگزاران و سرهنگان خود را در آن منطقه مرتب ساخته بودند و به آنان مقررى مى پرداختند. چون سال دويست و شصت و هفت هجرى فرا رسيد و خطر زنگيان جدى شد و بيم آن بود كه پادشاهى عباسيان از ميان برود و منقرض شوند،

بدين سبب ابو احمد موفق ، كه همان طلحه پسر متوكل است ، چاره اى نديد مگر اينكه شخصا آهنگ آنان كند و اين كار بزرگ را با راءى و چاره انديشى خويش سامان دهد و خود در آوردگاهها حضور يابد. او پسر خويش ابو العباس را به عنوان مقدمه و فرمانده پيشتازان گسيل داشت . ابو احمد سوار شد و به ( بستان هادى ) در بغداد آمد و ياران و سپاهيان ابو العباس را سان ديد و اين در ماه ربيع الاخر همين سال بود، شمار آنان ده هزار مرد سواره و پياده بود كه در بهترين صورت و كامل ترين ساز و برگ بودند. بلمها و زورقها و پلهاى پيش ساخته متحرك براى عبور پيادگان همراهشان بود و همه چيز محكم و استوار ساخته شده بود. ابو العباس از بستان هادى حركت كرد و ابو احمد براى بدرقه او سوار شد و تا هنگامى كه در دهكده بزرگ كه نامش فرك بود فرود آمد او را بدرقه مى كرد و از آنجا برگشت ، ابو العباس چند روزى در فرك ماند تا يارانش به او بپيوندند و شمار ايشان كامل شود.

قسمت هفتم

سپس به مداين رفت چند روزى آنجا ماند، آن گاه به دير عاقول كوچ كرد آنجا نامه يى از نصير كه معروف به ابو حمزه و از سرداران بزرگ ابو العباس و فرمانده بلمها و زورقها بود رسيد. ابو العباس او را به عنوان پيشاهنگ پيشتازان از راه دجله گسيل داشته بود، نصير براى ابو العباس نوشته بود كه سليمان بن جامع همين كه از آمدن ابو العباس آگاه شده است

با سواران و پيادگان و كشتى هاى خود حركت كرده و جبائى را به فرماندهى مقدمه خود گماشته است و اينك در جزيره اى كه نزديك ( بردودا) و چهار فرسخ بالاتر از واسط قرار دارد فرود آمده اند و سليمان بن موسى شعرانى هم با لشكريان خود به رودخانه ابان رسيده است هم لشكر زمينى دارد و هم لشكر دريايى . گويد : چون ابو العباس اين نامه را خواند از آنجا كوچ كرد و خود را به جرجرايا و از آنجا به دهانه رود ( صلح ) ( 110) رفت و بر مركبها سوار شد و خود را به صلح رساند سپس پيشتازان خود را براى كسب خبر فرستاد. گروهى از پيشتازان برگشتند و به او خبر دادند كه آن قوم رسيده اند و پيشاهنگان آنان نزديك ( صلح ) رسيده اند و افراد ساقه لشكر آنان در بستان موسى بن بغا مستقر شده اند كه پايين تر از واسط قرار دارد. ابو العباس همين كه اين موضوع را دانست از شاهراهها كناره گرفت و سپاهيان او پيشتازان زنگيان را ديدند و بنابر سفارشى كه ابو العباس كرده بود از مقابل ايشان عقب نشستند؛ آن چنان كه زنگيان طمع بستند و فريب خوردند و آنان را تعقيب كردند و بر آنان فرياد مى زدند كه براى خودتان فرماندهى پيدا كنيد كه جنگ كند كه فرمانده و امير شما اينك سرگرم شكار است .

همينكه زنگيان در صلح به ابو العباس نزديك شدند او همراه سواران و پيادگانى كه داشت براى نبرد با آنان بيرون آمد و دستور داد فرياد بكشند و خطاب به ابو

حمزه بگويند : اى نصير تا چه هنگام از جنگ با اين سگها خوددارى و درنگ مى كنى ؟ به جنگ آنان برگرد. نصير با زورقها و بلمهاى خود كه مردان در آنها نشسته بودند برگشت . ابو العباس هم سوار بر بلمى شد و محمد بن شعيب هم با او بود و ياران و سپاهيان او زنگيان را از هر سو احاطه كردند و زنگيان شكست خوردند و گريختند و خداوند زنگيان را به دست ابو العباس و يارانش مغلوب كرد و آنان زنگيان را مى كشتند و جلو مى راندند تا آنجا كه به قريه عبدالله رسيدند كه شش فرسنگ دورتر به غنيمت گرفتند و گروهى از زنگيان امان خواستند و گروهى از ايشان را به اسيرى گرفتند و كشتيهاى بسيارى از ايشان غرق شد و اين روز ( و اين جنگ ) نخستين پيروزى براى ابو العباس بود.

ابو جعفر مى گويد : چون اين جنگ سپرى شد و اين روز گذشت سرهنگان و دوستان ابو العباس به او پيشنهاد كردند تا لشكرگاه خود را همانجا قرار دهد كه به آن رسيده بود و آنان از نزديك شدن زنگيان به او بيم داشتند، ولى ابوالعباس نپذيرفت و گفت : بايد خود به واسط رود و آنجا فرود آيد. چون خداوند بر چهره سليمان بن جامع و همراهانش زد و او شكست خورد و گريخت سليمان بن موسى شعرانى هم از كناره رود ابان گريخت و خود را به ( سوق الخميس ) رساند؛ سليمان بن جامع هم خود را كنار رود امير رساند. زنگيان هنگامى كه با ابو العباس روبه رو شدند ميان

خود رايزنى كردند و گفتند : اين مرد نوجوانى است كه چندان ورزيدگى و تجربه اى در جنگ ندارد و راءى درست اين است كه ما با تمام نيروى خود با او روياروى شويم و در همين نخستين رويارويى كوشش كنيم تا او را از ميان برداريم يا مجبور به عقب نشينى كنيم و اين موجب ترس و روى گرداندن او از جنگ با ما شود. آنان همين كار را كردند و همگان جمع شدند و كوشش كردند، ولى خداوند متعال ترس از او و دليرى او را بر دل ايشان افكند و به آنچه پنداشته بودند ترسيدند و براى آنان فراهم نشد.

فرداى همان روز كه جنگ اتفاق افتاد، ابو العباس سوار شد و در بهترين وضع وارد واسط گشت و آن روز جمعه بود براى نماز جمعه برپاخاست و گروه بسيارى از ياران و پيروان زنگيان از او امان خواستند. ابو العباس سپس به عمر كه در يك فرسنگى واسط است كوچ كرد و آن را لشكرگاه خود قرار داد. ابو حمزه نصير و ديگران به او اشاره كرده بودند كه لشكرگاه خود را بالاتر از واسط قرار دهد كه از زنگيان بر او بيم داشتند، ابو العباس نپذيرفت و گفت : من جز در عمر لشكرگاه نخواهم ساخت ، او به ابو حمزه دستور داد در دهانه ( بردودا) كه فراتر از واسط است فرود آيد، ابو العباس از رايزنى ياران خود و شنيدن پيشنهادهاى آنان خوددارى كرد و فقط به راى و تصميم خود عمل كرد و در عمر فرود آمد و شروع به ساختن بلمها و زورقها كرد و هر صبح

و شام با زنگيان جنگ مى كرد. او غلامان ويژه و وابستگان خود را در بلمها مستقر كرد و در هر بلمى فرماندهى از خودشان تعيين كرد.

پس از آن جنگ ، سليمان هم آماده شد و نيروهاى خود را جمع و سپس آنان را از سه راه گسيل داشت : گروهى از راه رودخانه ابان و گروهى از صحراى ( تمرتا) و گروهى از بردودا. ابو العباس با آنان روياروى شد و چيزى نگذشت كه شكست خوردند و پراكنده شدند. گروهى از آنان خود را به سوق الخميس و گروهى ديگر به ( مازروان ) و گروهى ديگر به صحراى تمرتا رساندند؛ گروهى ديگر كناره رود ( ماذيان ) را پيمودند و گروهى از آنان به بردودا رفتند. سپاهيان ابو العباس به تعقيب آنان پرداختند. ابو العباس هدف اصلى خويش را تعقيب گروهى قرار دارد كه كرانه رود ماذيان را پيش گرفته بودند و از تعقيب آنان دست برنداشت تا آنكه در ( برمساور) به گروهى از ايشان رسيد و سپس برگشت . او كنار همه راهها و دهكده ها مى ايستاد و درباره آنها مى پرسيد و همه مناطق را شناسايى مى كرد؛ راهنمايان آگاهى نيز همراهش بودند و ابو العباس تمام آن سرزمين و راههاى نفوذى آن و راههايى كه به بيشه زارها و باتلاقها منتهى مى شد شناسايى كرد و به لشكرگاه خويش در عمر برگشت و چند روزى براى استراحت خود و يارانش همانجا مقيم شد.

آن گاه قاصدى پيش او آمد و او را آگاه كرد كه زنگيان جمع شده و آماده اند كه به لشكرگاه ابو العباس يورش آورند و

مى خواهند از سه راه هجوم بياورند و گفته اند ابو العباس جوانى مغرور و به خود شيفته است و تصميم گرفته اند گروهى را در كمينگاهها بگمارند و از سه راه به لشكرگاهش بيايند. ابو العباس از اين موضوع بر حذر شد و آماده گرديد. در همين حال زنگيان به لشكرگاه او روى آوردند و بيش از ده هزار نفر در صحراى تمرتا و حدود همان شمار در ( برهثا) در كمين نهادند و بيست بلم انباشته از افراد آهنگ لشكرگاه ابو العباس كردند و قصدشان اين بود كه ابو العباس و سپاهيانش را به تعقيب خود وادارند تا از كمينگاه بگذرند و افرادى كه كمين كرده اند از پشت بر آنان حمله كنند. ابو العباس همينكه با زنگيان در افتاد ياران خود را از تعقيب آنان منع كرد و چنين وانمودند كه شكست خورده اند و برمى گردند. زنگيان دانستند كه حيله آنان كارساز نيست و در اين هنگام سليمان و جبائى با بلمها و زورقهاى بسيار به لشكرگاه ابو العباس حمله آوردند. ابو العباس ياران خود را به صورت پسنديده اى آرايش نظامى داده بود و به ابو حمزه نصير فرمان داد كه در بلمها و زورقهاى مرتب و آراسته به زنگيان حمله كند و او آهنگ ايشان كرد. ابو العباس هم در يكى از بلمهاى خود كه غزال نام داشت سوار شد و براى آن پاروزنانى ورزيده برگزيد و محمد بن شعيب اشتيام را همراه خود ساخت گروهى از ياران و غلامان ويژه خود را برگزيد و نيزه به آنان داد و سواران را هم فرمان داد كه بر ساحل رودخانه

به موازات او حركت كنند و گفت : تا آنجا كه مى توانيد به راه خود ادامه دهيد مگر اينكه جويها و رودخانه ها راهتان را ببرد و مسدود كند و ميان دو گروه جنگ در گرفت . معركه و ميدان جنگ از كنار دهكده رمل تا تا رصافه بود، سرانجام خداوند متعال شكست را براى زنگيان مقرر داشت و گريختند و ياران ابو العباس توانستند چهارده بلم از آنان به غنيمت بگيرند و سليمان و جبائى گريختند و مشرف به نابودى شده بودند و چون اسبهاى آنان را به غنيمت گرفته بودند آن دو با پاى پياده گريختند و تمام افراد سپاه زنگيان بدون اينكه يك نفر از ايشان به پشت سرش نگاه كند گريختند و خود را به طهيثا ( 111) رساندند و هر ابزار و اثاثى كه داشتند رها كردند. ابو العباس برگشت و در لشكرگاه خويش در عمر فرود آمد و كشتيها و زورقهايى را كه از زنگيان به غنيمت گرفته بود مرمت و اصلاح كرد و مردان را در آنها جاى داد. زنگيان هم پس از آن بيست روز همان جا بودند و هيچ كس از ايشان آشكار نمى شد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از آن جبايى هر سه روز با پيشتازان مى آمد و برمى گشت . او در راه سپاهيان ابو العباس چاله هايى كند و در آن سيخهاى تيز آهنى نهاد و با بوريا پوشاند و نهان كرد و آنها را در راههايى كه سواركاران حركت مى كردند بيشتر قرار داد و چنان بود كه تعقيب كنندگان از آن راهها آنان را تعقيب مى كردند.

جبايى به كناره هاى لشكرگاه ابو العباس حمله مى كرد و با اين كار مى خواست سواران را به تعقيب خود وادار كند.

روزى پس از حمله جبايى سواران به تعقيب او پرداختند، همان گونه كه هميشه تعقيب مى كردند، اسب سرهنگى از فرغانيان در چاله اى افتاد و سپاهيان و ياران ابو العباس از اين پيشامد به حيله جبايى پى بردند و از آن بر حذر شدند و از پيمودن آن راهها خوددارى كردند.

ابو جعفر مى گويد : زنگيان در اينكه هر بامداد به جنگ ابو العباس آيند اصرار مى ورزيدند. آنان بر كرانه رود امير لشكرگاه ساختند و گروه بسيارى همراه آنان بودند. سليمان به سالار زنگيان نامه نوشت و از او خواست بلمهايى برايش گسيل دارد كه هر كدام چهل پاروزن داشته باشد. در فاصله بيست روز چهل بلم بزرگ آكنده از جنگاوران و شمشيرها و سپرها و نيزه ها به يارى او رسيد. ابو العباس را با آنان جنگهاى پياپى بود كه در بيشتر آن ياران او پيروز و زنگيان مغلوب مى شدند، ابو العباس هم براى پيشروى در رودخانه ها و تنگه ها اصرار مى ورزيد و خود را به شهرى كه سليمان بن موسى شعرانى كنار رود خميس ساخته و منيعه نام نهاده بود، رساند. ابو العباس چند بار خويشتن را به خطر انداخت و به هلاكت و مرگ نزديك شد و به سلامت ماند گروهى از فرماندهان زنگيان از او امان خواستند كه ايشان را امان داد و خلعت پوشاند و ضميمه لشكر خود ساخت و گروهى از فرماندهان ايشان را كشت و ميان او و زنگيان همچنان روزگار

مى گذشت . سرانجام به ابو احمد موفق خبر رسيد كه سليمان بن موسى بن شعرانى و جبائى و سرداران ديگر زنگيان كه در منطقه واسط مستقرند به سالار خود نامه نوشته اند و از او خواسته اند كه ايشان را با فرستادن على بن ابان مهلبى يارى دهد. على كه در اين هنگام امير همه فرماندهان و سالار اميران بود در اطراف اهواز مقيم بود و بر آن شهر و توابع آن چيره . سالار زنگيان براى او نوشت با همه كسانى كه پيش اويند به ناحيه اى كه سليمان بن جامع مقيم است برود و هر دو براى جنگ با ابو العباس متحد شوند.

بدين سبب بود كه ابو احمد تصميم گرفت خودش به واسطه برود و شخصا در آوردگاه حاضر شود. او در صفر اين سال از بغداد بيرون رفت و در ( فرك ) لشكرگاه ساخت و چند روزى آنجا ماند تا لشكريان و كسانى كه مى خواهند با او بروند به او بپيوندند، او كه آلات و ابزار دريايى ( آبى ) هم فراهم كرده بود از فرك به مدائن و از آنجا به دير عاقول و سپس به جرجرايا و قنى ، پس از آن به جبل و سرانجام به صلح رفت و در يك فرسنگى واسط فرود آمد و لشكرگاه ساخت . پسرش ابو العباس با گروهى از سواران كه سران سپاهش بودند به استقبال پدر آمد. و چون پدر درباره آنان از پسر پرسيد چگونگى پايدارى و خيرخواهى آنان را براى پدر بيان كرد.

ابو احمد نخست بر پسر خويش ابو العباس و سپس بر فرماندهانى كه همراهش بودند

خلعت بخشيد و ابو العباس به لشكرگاه خويش كه در عمر بود برگشت و شب را آنجا گذراند. بامداد فردا ابو احمد بر كنار آب و در پيچ و خم رودخانه حركت كرد و پسرش ابو العباس با همه لشكريان خود و ابزارهاى آبى به صورت جنگ و با همان آرايشى كه با زنگيان مى جنگيدند به رويارويى پدر آمد كه ابو احمد چگونگى آرايش آنان را ستود و شاد شد. ابو احمد حركت كرد تا كنار دهكده يى كه به آن قريه عبدالله مى گفتند فرود آمد و مقررى و عطاى همه لشكريان را پرداخت و پسرش ابو العباس را پيشاپيش خود در كشتيها فرستاد و خود از پى او روان شد. ابو العباӠدر حالى كه سرهاى كشته شدگان و اسيرانى را كه از سپاه شعرانى گرفته بود همراه داشت به استقبال پدر آمد و ابو احمد فرمان داد گردن اسيران را زدند. و از آنجا كوچيد و آهنگ شهرى كرد كه شعرانى آن را ساخته و منيعه نام نهاده șȘϠو در سوق الخميس قرار داشت .

ابو احمد پيش از جنگ با سليمان بن جامع با شعرانى جنگ كرد ( 112) زيرا شعرانى پشت سر ابو احمد قرار داشت و ترسيد كه اگر نخست با سليمان بن جامع جنگ كند شعرانى از پشت سرش حمله آورد و او را از سليمان به خود باز دارد و سرگرم سازد، همين كه ابو احمد نزديك شهر رسيد زنگيان براى جنگ با او بيرون آمدند، جنگى سست كردند و گريختند. سپاهيان ابو العباس بر ديوارها و باروى شهر رفتند و بر هر كس كه ديدند شمشير نهادند،

زنگيان پراكنده شدند و ابو العباس وارد منيعه شد؛ سپاهيانش را كشتند و اسير گرفتند و هر چه را در شهر بود به تصرف در آوردند و شعرانى در حالى كه فقط ويژگانش همراهش بودند گريخت . سپاهيان ابو العباس آنان را تعقيب كردند تا آنجا كه گريختگان با باتلاقها رسيدند و گروه بسيارى از ايشان غرق شدند و ديگران به بيشه ها و نيزارها گريختند در حالى كه توانسته بودند از اين شهر پنج هزار زن مسلمان را كه در دست زنگيان بودند نجات دهند و اين غير از زنان زنگى بود كه بر آنان دست يافته بودند.

ابو احمد فرمان داد زنانى را كه زنگيان اسير گرفته بودند به واسط ببرند و آنان را به كسان و خويشاوندانشان بسپارند. او آن شب را كنار شهر گذراند و بامداد به مردم اجازه داد كه همه اسباب و ابزار و كالاهاى زنگيان را غارت كنند؛ مردم وارد شهر شدند و هر چيز را كه در آن بود غارت بردند. ابو احمد فرمان داد باروى آن شهر را ويران و خندقش را پر كنند و هر چه را كه آنجا باقى بود بسوزانند، مقدار فراوانى برنج و جو و گندم از اين دهكده ها كه شعرانى بر آنها چيره شده بود بدست آمد. ابو احمد فرمان داد انبارداران را كشتند و مقرر داشت تا آن برنج و جو و گندم را بفروشند تا بهاى آن را به مصرف پرداخت و مقررى و عطاى وابستگان و بردگان و لشكريانش رساند. اما شعرانى و برادرش خود را به مذار رساندند و او به سالار زنگيان نامه نوشت و اين

موضوع را به اطلاع او رساند و اينكه به مذار پناه برده است .

قسمت هشتم

ابو جعفر طبرى مى گويد : محمد بن حسن بن سهل براى من نقل كرد و گفت : محمد بن هشام كرنبائى ، كه معروف به ابو وائله است ، براى من نقل كرد و گفت : آن روز من پيش سالار زنگيان بودم ، او سخن مى گفت كه ناگاه نامه سليمان رسيد و موضوع شكست و پناه بردن خود را به مذار نوشته بود، همين كه صاحب زنج آن نامه را گشود و چشمش به موضوع شكست و گريز افتاد بند شكمش گشوده شد و براى قضاى حاجت برخاست و برگشت و نشست و نامه را برداشت و دقت كرد، همين كه چشمش به موضوع شكست افتاد باز برخاست و اين كار را چند بار تكرار كرد و من در بزرگى مصيبت هيچ شك و ترديدى نكردم ولى خوش نداشتم از او بپرسم ؛ چون اين كار طولانى شد گستاخى كردم و گفتم : مگر اين نامه سليمان بن موسى نيست ! گفت : چرا، خبرى نوشته است كه پشت را درهم مى شكند، گفته است : كسانى كه به مقابله او آمده بودند چنان با او در افتادند كه هيچ چيز از ( لشكر) او باقى نمانده است و اين نامه خود را از مذار نوشته است و چيزى جز خويشتن را به سلامت در نبرده است .

ابو وائله گفت : به ظاهر اين را بلايى بزرگ شمردم و خدا مى داند چه شادى اى در دل خويش نهان داشتم . او گويد : على بن محمد صاحب

زنج بر اين خبر ناخوشى كه رسيده بود شكيبايى و تظاهر به دليرى كرد و نامه يى به سليمان بن جامع نوشت و او را بر حذر داشت كه مبادا بر سر او همان رود كه بر شعرانى رفت ، و به او فرمان داد در كار خويش بيدار و در حفظ و نگهدارى آنچه پيش اوست كوشا باشد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از اين موضوع ابو احمد را همتى جز تعقيب سليمان بن جامع نبود. پيشتازان او آمدند و خبر آوردند كه سليمان در حوانيت است . ابو احمد پسرش ابو العباس را با ده هزار تن گسيل داشت ؛ او خود را به حوانيت رساند و سليمان را آنجا نديد ولى آنجا دو تن از سرهنگان زنگيان كه به شجاعت و نيرو شهره بودند برخورد، يكى از آن دو معروف به شبل بود و ديگرى ابو الندى نام داشت و از ياران قديمى سالار زنگيان بودند كه آن دو را در همان آغاز خروج خود به فرماندهى گماشته بود، سليمان بن جامع اين دو سرهنگ را در حوانيت گذاشته بود تا غلات و جو و گندم فراوانى را كه گرفته بودند حفظ و نگهدارى كنند. ابو العباس با آن دو جنگ كرد و گروهى از مردان آن دو را كشت و گروه بسيارى را با تير زخمى كرد و آنان كوچكترين و دليرترين و گزينه ترين مردان سليمان بن جامع بودند كه به آنان اعتماد داشت . آن روز تا هنگامى كه تاريكى شب ميان دو گروه حائل شد جنگ ميان آنان ادامه داشت ؛ در آن روز ابو العباس كركى

بزرگى كه در حال پرواز بود چنان با تير زد كه ميان زنگيان افتاد و تير در بدنش باقى بود و گفتند : اين تير ابو العباس است و از آن به بيم افتادند. در آن روز گروهى از زنگيان از ابو العباس امان خواستند كه ايشان را امان داد و از يكى از ايشان از جاى اقامت سليمان بن جامع پرسيد، به او خبر داد كه سليمان در شهرى كه در منطقه طهيثا ساخته مقيم است . در اين هنگام ابو العباس با اطلاع صحيح از جايگاه سليمان نزد پدر خود برگشت و آن دو براى حفظ غلات كه در حوانيت بدست آورده اند آنجايند. در اين هنگام ابو احمد به ياران خود فرمان داد آهنگ طهيثا كنند، ابو احمد اموال را فراهم آورد و به لشكريان خويش مقررى آنان را داد و نخست آهنگ منطقه بالاى بردودا كرد تا از آنجا به طهيثا برود كه راهى جز آن وجود نداشت . لشكريان پنداشتند كه او قصد گريز دارد و نزديك بود پراكنده شوند كه از حقيقت امر آگاه شدند. ابو احمد به دهكده اى در خوذيه رسيد و بر رودخانه مهروز پلى بست كه سواران از آن گذشتند، او همچنين به حركت خويش ادامه داد تا آنكه فاصله ميان او و شهرى كه سليمان بن جامع ، در منطقه طهيثا به نام منصوره ساخته بود، دو ميل شد و با همه لشكريان خويش همانجا ماند. آسمان باران نكويى فرو باريد و آن روزها سرما شدت يافت . ابو احمد به باران و سرما سرگرم شد و از جنگ بازماند. چون سرما اندكى كاهش

يافت ابو احمد همراه تنى چند از سرهنگان و وابستگان خويش به جستجوى جايى برآمد كه بتوان در اسبها را به جولان آورد، او نزديك ديوار آن شهر رسيد كه گروه بسيارى از زنگيان با او روياروى شدند و از چند جا افرادى كه كمين كرده بودند از كمينگاه بيرون آمدند و جنگ در گرفت و سخت شد؛ گروهى از دليران پياده شدند و چندان دفاع كردند كه از تنگناهايى كه در آن افتاده بودند بيرون آمدند. از ميان غلامان ابو احمد غلامى كه نامش وضيف علمدار بود و تنى چند از سرهنگان زيرك ترك اسير شدند، در همين جنگ احمد بن مهدى جبائى يك از سرهنگان بلند مرتبه زنگيان كشته شد. ابو العباس او را تيرى زد كه از پره هاى بينى او خورد و تا مغزش نفوذ كرد و مدهوش بر زمين افتاد او را در حالى كه زنده بود از آوردگاه بيرون بردند و تقاضا كرد او را نزد سالار زنگيان ببرند و آنان او را كنار رود ابو الخصيب و به شهرى كه سالارشان نام آن را مختاره نهاده بود، بردند او را با همان حال مقابل وى نهادند، اين مصيبت بر او گران آمد چرا كه جبائى از بزرگترين ياران و شكيباترين ايشان در اطاعت از سالار زنگيان بود. جبائى چند روزى زنده بود و معالجه مى كرد و سپس مرد، بيتابى سالار زنگيان بر مرگ او سخت شد و خودش كنار جسد او رفت و غسل و كفن كردنش را بر عهده گرفت و بر او نماز گزارد و سپس كنار گورش ايستاد تا او را به خاك سپردند

آن گاه روى به ياران خود كرد و آنان را پند و اندرز داد و از مرگ جبائى ياد كرد. مرگ او در شبى بود كه رعد و برق بود و بدان گونه كه از سالار ايشان نقل كرده اند گفته است : به هنگام قبض روح جبائى ترنم فرشتگان را كه براى او دعا مى كرده و رحمت مى فرستاده اند مى شنيده است . سالار زنگيان در حالى از دفن جبائى برگشت كه شكستگى و اندوه بر رخساره اش آشكار بود.

ابو جعفر مى گويد : چون ابو احمد آن روز از جنگ برگشت پگاه روز بعد به سوى آنان بازگشت . او سپاهيان خود را به صورت دسته هاى پياده و سواره آرايش داد و فرمان داد تا زورقها و بلمها نيز ميان رودى كه منذر نام داشت و از وسط شهر طهيثا مى گذشت پا به پاى او حركت كند و بدين گونه آهنگ زنگيان كرد. چون نزديك باروى شهر رسيد، فرماندهان غلامان خويش را در نقاطى قرار داد كه بيم آن بود زنگيان كمين كرده باشند و از آنجا در آيند. آن گاه پيادگان را پيشاپيش سواران داشت و خود پياده شد و چهار ركعت نماز گزارد و به درگاه خداوند متعال براى پيروزى و نصرت مسلمانان تضرع و دعا كرد، آن گاه سلاح خويش را خواست و پوشيد و به پسرش ابو العباس دستور داد به سوى ديوار و باروى شهر پيشروى كند و غلامان را به جنگ و حمله تشويق كند؛ او همان گونه رفتار كرد. سليمان بن جامع جلو باروى شهرى كه آن را منصوره نام نهاده بود

خندقى حفر كرده بوده غلامان همينكه كنار خندق رسيدند براى عبور از آن ترسيدند و باز ماندند، فرماندهان آنان را تشويق كردند و خود پياده شدند و همراه آنان گستاخى كردند و از خندق گذشتند و كنار زنگيان رسيدند كه از بالاى ديوار شهر خود مشرف بر آنان بودند. لشكريان ابو احمد شمشير بر زنگيان نهادند، گروهى از سواران نيز از خندق عبور كردند و چون زنگيان آن گروه و گستاخى ايشان را كه به مقابله آنان آمده بودند ديدند پشت به جنگ دادند و گريختند، ياران ابو احمد آنان را تعقيب كردند و از هر سو وارد شهر شدند. زنگيان براى شهر خود پنج خندق كنده و جلو هر خندق بارويى قرار داده بودند كه كنار آنها مقاومت كنند و بدين سبب كنار هر خندق كه مى رسيدند توقف و پايدارى مى كردند و سپاهيان ابو احمد آنان را عقب مى راندند و پايداريشان را در هم مى شكستند، در همين حال بلمها و زورقهاى ياران ابو احمد در حالى كه آكنده از جنگجويان بودند از راه همان رودخانه وارد شهر شدند و تمام بلمها و زورقهاى زنگيان را كه از كنارش مى گذشتند غرق كردند و كسانى را كه بر دو سوى رودخانه بودند مى كشتند و اسير مى گرفتند آن چنان كه زنگيان را از آن شهر و اطرافش كه حدود يك فرسنگ بود به شدت عقب راندند و بيرون كردند. ابو احمد به هر چه در آن بود دست يافت و سليمان بن جامع با تنى چند از ياران خويش گريخت و كشتار و اسير شدن ميان ايشان افتاد. ابو احمد

توانست حدود ده هزار زن و كودك از مردم واسط و دهكده هاى آن و نواحى كوفه را كه اسير زنگيان بودند نجات دهد. او فرمان داد ايشان را نگاهدارى كنند و به ايشان مال بخشند و به واسط برند و تسليم كسان خودشان كنند. ابو احمد به تمام چيزهايى كه در اين شهر بود و همه اندوخته ها و داراييها و خوراكى و دامهاى اهلى كه ثروت بيكران و گرانقدرى بود دست يافت و دستور داد غلات و كالاهاى ديگر را بفروشند و به مصرف پرداخت مقررى لشكر و وابستگان او برسانند. گروهى از زنان و فرزندان سليمان بن جامع اسير شدند، در آن روز وصيف علمدار و اسيران ديگرى كه زنگيان همراه او اسير كرده بودند آزاد شدند و از زندان بيرون آمدند و موضوع جنگ و سرعت آن به زنگيان فرصت نداده بود كه او و اسيران ديگر را بكشند. ابو احمد هفده روز در طهيثا درنگ كرد و دستور داد باروى شهر را ويران و خندقها را از خاك انباشته كنند كه اين كار انجام شد سپس فرمان داد زنگيانى را كه به بيشه زارها پناه برده اند تعقيب كنند و براى هر كس كه يكى از زنگيان را مى آورد جايزه اى قرار داد و بدين گونه مردم به تعقيب زنگيان پرداختند و هر زنگى را كه پيش ابو احمد مى آوردند نسبت به او نيكى مى كرد و بر او خلعت مى پوشاند و او را به فرماندهان غلامان خويش مى سپرد كه چاره را در دلجويى از ايشان ديده بود تا بدان گونه زنگيان را از اطاعت سالارشان

باز دارد.

ابو احمد نصير را با بلمها و زورقهايى ماءمور تعقيب سليمان بن جامع و ديگر زنگيانى كه با او گريخته بودند كرد و به نصير فرمان داد در تعقيب او كوشش كند تا آنجا كه از باتلاقها بگذرد و بر كنار دجله موسوم به عوراء _ كور _ برسد و دستور داد بندهايى را كه سليمان در دجله ، براى جلوگيرى از تعقيب خود، تا رودخانه ابو الخصيب كشيده و احداث كرده است ويران كند. همچنين به زيرك هم فرمان داد همراه گروه بسيارى از لشكريان در طهيثا بماند تا بتواند كسانى را كه سليمان از آن شهر تبعيد و بيرون كرده است برگرداند.

چون ابو احمد آنچه را كه در طلب آن بود بدست آورد با لشكر خويش برگشت و تصميم استوار داشت كه آهنگ اهواز كند تا كار آن سرزمين را سامان بخشد. او پيشاپيش خود، پسرش ابو العباس را فرستاده بود. قبلا گفتيم كه على بن ابان مهلبى بر بيشتر نواحى اهواز چيره شده بود و به سپاهيان سلطانى تاخته و با آنان در افتاده و بر بيشتر اعمال و نواحى اهواز چيره شده بود.

چون ابو احمد برگشت همين كه به بردودا رسيد چند روزى آنجا ماند و فرمان داد آنچه لازم است و براى رفتن با اسبها مورد نياز است فراهم آوردند تا آهنگ اهواز كند و پيشاپيش كسانى را فرستاد كه راهها و منازل را اصلاح كنند و خوار و بار و علوفه براى لشكرى كه همراه اويند فراهم سازند. پيش از آنكه ابو احمد از واسط حركت كند زيرك از طهيثا برگشت و اين پس از بازگشت مردم به

نواحى تحت تصرف زنگيان بود و زيرك همه را در حال امن و آسايش پشت سر نهاده بود.

ابو احمد به زيرك فرمان داد آماده شود و با بلمها و زورقها و گزيدگان و دليران خود بسوى دجله حركت كند و دست او و دست نصير فرمانده نيروى آبى براى شكستن بندهاى دجله و تعقيب گريختگان زنگيان و در افتادن با هر يك از ياران سليمان كه بديشان برخورند، متحد شود و خود را به شهرى كه سالار زنگيان در آن است برسانند و اگر مناسب دانستند با او در همان شهر جنگ كنند، و هر چه پيش مى آيد براى ابو احمد بنويسند تا پاسخ دهد و فرمان صادر كند و آنان بدان گونه عمل كنند.

ابو احمد هارون ، پسر خويش ، را بر لشكريانى كه در واسط باقى گذاشته بود فرماندهى داد و تصميم گرفت كه سبكبار و همراه گروهى اندك از مردان و ياران خويش حركت كند و به هارون فرمان داد كه آن لشكر را از پى او با كشتيها و بلمها به جايگاه وى در دجله برساند و اين كار را پس از رسيدن نامه اش انجام دهد.

ابو احمد از واسط به قصد اهواز بيرون آمد در ( باذبين ) فرود آمد و سپس به ( طيب ) و ( قرقوب ) رفت و كنار رود شوش رسيد، براى او بر آن رود پل بسته بودند. ابو احمد از اول بامداد تا هنگام ظهر كنار آن پل ماند تا همه لشكريانش عبور كردند و به شوش رسيدند و فرود آمد. او پيش از آن به مسرور بلخى كه كارگزارش در اهواز

بود، فرمان داده پيش او بيايد. وى نيز همراه لشكر و فرماندهانى كه با او بودند بامداد روزى كه ابو احمد در شوش فرود آمد به حضورش آمدند. ابو احمد بر مسرور بلخى و همراهانش خلعت پوشاند و سه روز در شوش درنگ كرد. از جمله زنگيانى كه در طهيثا اسير شده بود احمد بن موسى بن سعيد بصرى معروف به قوص بود، او از سرهنگان بلند پايه زنگيان بود و از ويژگان و ياران قديمى سالار زنگيان شمرده مى شد. او پس از آنكه زخمهاى گران برداشت _ و به دليل همان زخمها كشته شد _ اسير گشت و ابو احمد دستور داد پس از مرگش سرش را بريدند و بر پل واسط نصب كردند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : و چون خبر جنگ طهيثا به سالار زنگيان رسيد و دانست كه بر سر يارانش چه آمده است در كار خود فرو ماند و چاره سازيهاى او كارگر نيفتاد و بيم و هراس او را واداشت به على بن ابان مهلبى كه در آن هنگام مقيم اهواز و همراه حدود سى هزار سپاهى بود نامه نوشت و به او فرمان داد هر چه خوار و بار و لوازم و ابزار با اوست همانجا بگذارد و خودش را با همه لشكريانش پيش او برود. اين نامه به مهلبى رسيد و او كه از آمدن ابو احمد به اهواز آگاه شده بود و از بيم خردش تباه شده بود همين كه نامه سالار زنگيان را خواند كه شتابان از او خواسته بود حركت كند همه چيزهايى را كه پيش او جمع شده بود رها كرد و

محمد بن يحيى بن سعيد كرنيايى را به جانشينى خود گماشت . همين كه مهلبى حركت كرد و از او دور شد محمد بن يحيى هم پايدارى نكرد و نماند كه سخت ترسيده و اخبار پياپى رسيده بود كه ابو احمد آهنگ او دارد، او همه چيزهايى را كه براى حفظ آن گماشته شده بود رها كرد و از پى مهلبى روان شد. در آن هنگام در اهواز و نواحى آن انواع غلات و خرما و دامهاى اهلى بسيار براى زنگيان جمع شده بود كه همه را رها كردند و رفتند. سالار زنگيان به بهبود بن عبدالوهاب هم كه از سرهنگان بود و اداره ولايات ميان اهواز و فارس را بر عهده داشت نوشت همراه لشكريان خويش نزد او برود. بهبود هم هر چه خوراكى و خرما و گندم و چهار پايان كه در اختيار داشت و بسيار بود رها كرد. ابو احمد همه آنها را به تصرف خويش در آورد و موجب تقويت او و ضعف و سستى سالار زنگيان شد.

قسمت نهم

پس از اينكه مهلبى از اهواز كوچ كرد يارانش ميان دهكده هايى كه بين اهواز و شهر سالار زنگيان بود پراكنده شدند و غارت كردند و مردم آن دهكده ها را كه با آنان در حال صلح بودند بيرون كردند، گروه بسيارى هم از كسانى كه با مهلبى بودند، چه پياده و چه سواره ، از رفتن همراه او و پيوستن به سالار زنگيان خوددارى كردند و در اطراف اهواز ماندند و به ابو احمد نامه نوشتند و از او امان خواستند كه به آنان خبر رسيده بود او بر هر كس از

ياران و سپاهيان سالار زنگيان پيروز شود او را عفو مى كند. آنچه كه سالار زنگيان را بر آن داشت تا به مهلبى و بهبود بنويسد تا شتابان به او بپيوندند، ترس او از اين بود كه ابو احمد با سپاهيانش آهنگ او كنند، آن هم در آن حال كه زنگيان را چنان ترس و بيمى فرا گرفته بود، او نمى خواست مهلبى و بهبود از او جدا باشند و كار بدان گونه كه او پنداشته بود صورت نگرفت كه ابو احمد آهنگ اهواز داشت و اگر مهلبى و بهبود در جاى خود و ميان لشكريان خويش مى ماندند براى دفاع از اهواز و نگهدارى اموالى كه در دست داشتند بهتر و سود بخش تر بود.

ابو جعفر طبرى مى گويد : ابو احمد چندان درنگ كرد تا اموالى را كه مهلبى و بهبود و جانشينان آن دو رها كرده بودند جمع كرد، بندهايى را كه سالار زنگيان در دجله فراهم آورده بود برچيد و راهها براى عبور او اصلاح شد. آن گاه ابو احمد از شوش به جندى شاپور رفت و سه روز آنجا درنگ كرد و علوفه در لشكرگاه كمياب شد، كسانى را براى تهيه و گسيل داشتن علوفه فرستاد و از جندى شاپور به شوشتر رفت و آنجا براى جمع آورى اموال از بخشهاى اهواز درنگ كرد و به هر بخش و ولايت سرهنگى را فرستاد تا زودتر اموال را جمع كند و گسيل دارد. ابو احمد در همان حال احمد بن ابى الاصبغ را نزد محمد بن عبدالله كردى كه سالار رامهرمز و دژها و دهكده هاى اطراف آن بود فرستاد؛ محمد

بن عبدالله كردى مهلبى را به شورش واداشته و اموال بسيارى هم براى سالار زنگيان گسيل داشته بود. ابو احمد به ابن ابى الاصبغ دستور داد با كردى اظهار دوستى و محبت كندو به او بفهماند كه با همه گناهانى كه كرده ابو احمد او را عفو خواهد كرد و از لغزش او چشم خواهد پوشيد و همچنين به او بگويد در حمل اموال و رفتن با همه غلامان و سپاهيان و وابستگانى كه همراه اويند به سوق الاهواز شتاب كند تا ابن ابى الاصبغ آنان را سان ببيند. ابو احمد دستور داده بود كه او به آنان مقررى دهد و سپس آنان را همراه خود براى جنگ با سالار زنگيان ببرد، او همين گونه رفتار كرد و آنان را يكى يكى احضار كرد و سان ديد و عطا و مقررى بخشيد. ابو احمد نيز از آنجا به عسكر مكرم رفت و چند روزى آنجا را منزل قرار داد؛ سپس از آن كوچ كرد و به اهواز رسيد. او چنان مى پنداشت كه خوار و بار به ميزان مصرف لشكرش پيشاپيش به اهواز فرستاده شده است ، حال آنكه چنان نبود و آن روزگار دشوار شد و مردم بسختى نگران شدند. او سه روز درنگ كرد و منتظر رسيدن خوار و بار شد كه نرسيد و حال مردم بد شد و نزديك بود اين موضوع جمع ايشان را پراكنده سازد. ابو احمد از سبب تاءخير در رسيدن خوار و بار پرسيد، معلوم شد زنگيان پل قديمى ايرانيان را كه ميان سوق الاهواز و رامهرمز بوده تخريب كرده اند، آن پل اربق نام داشت ، ناچار

بازرگانان و ديگران از رسيدن خوار و بار عاجز مانده بودند و آن پل در دو فرسنگى سوق الاهواز بود. ابو احمد خود سوار شد و همه سياهانى را كه در لشكر بودند جمع كرد و آنان را به بردن سنگ واداشت و از اموال رعيت به آنان بخشيد و حركت نكرد تا آنكه همان روز آن پل اصلاح شد و به حال نخست برگشت و مردم توانستند از آن عبور كنند و كاروانهاى خوار و بار راه افتادند و مردم لشكرگاه فراوانى يافتند و احوال ايشان خوب شد. ابو احمد دستور داد قايقها را براى بستن پل بر رودخانه دجيل فراهم آورند كه از همه ولايات اهواز جمع و فراهم شد. ابو احمد همچنان چند روزى در اهواز باقى ماند تا يارانش كارهاى خود را رو به راه كنند و ابزار و آلاتى را كه به آنان نيازمندند فراهم آورند و اسبهايشان بهبود يابند و ضعفى كه به سبب نرسيدن علوفه بر آنها عارض شده بود بر طرف شود.

در همين حال نامه هايى از كسانى كه با مهلبى نرفته و در سوق الاهواز مانده بودند براى ابو احمد رسيد كه از او تقاضاى عفو كرده بودند، او ايشان را امان داد؛ حدود هزار تن آمدند ابو احمد نسبت به همه ايشان نيكى كرد و آنان را به فرماندهان غلامان خود سپرد و براى آنان مقررى تعيين كرد. آن گاه بر رود دجيل اهواز پل بست و پس از اينكه سپاهيان خويش را جلو فرستاد خودش نيز كوچيد و از پل عبور كرد و در جايى كه معروف به قصر ماءمون است سه روز درنگ

كرد. او پسرش ابو العباس را پيشاپيش به كرانه نهر مبارك كه از شاخه هاى فرات بصره است گسيل داشت و براى پسر ديگرش هارون نوشت تا با لشكر خويش به ابو احمد بپيوندد و مقصودش اين بود كه همه لشكرها آنجا جمع شوند. او از قصر ماءمون به قورج عباس رفت ، آنجا احمد بن ابى الاصبغ همراه با هداياى محمد بن عبدالله كردى سالار رامهرمز كه شامل اموال و چارپايان بود، پيش او رسيد. آن گاه از قورج كوچ كرد و در جعفريه فرود آمد؛ آنجا آب نبود و ابو احمد هنگامى كه در قورج بود كسانى را فرستاده بود تا چاههاى آن را گودتر كنند و به آب برسانند. يك شبانروز آنجا ماند و به خوار و بار فراوانى كه جمع شده بود دست يافت كه بر سپاهيان گشايشى شد و از آنجا توشه برداشتند، او به منزلى كه معروف به بشير است رفت آنجا آبگيرى يافت كه از آب باران انباشته شده بود، يك شبانروز درنگ كرد و به سوى مبارك ( 113) كه منزلى دور بود، حركت كرد؛ در راه دو پسرش ابو العباس و هارون به او رسيدند و بر او سلام دادند و همراهش شدند و او با آنان وارد مبارك شد و اين به روز شنبه نيمه رجب سال دويست و شصت و هفت بود.

ابو جعفر مى گويد : نصير و زيرك ( 114) كه كنار دجله كور به يكديگر رسيده بودند با كشتيها و بلمهاى خود همچنان به راه خويش ادامه دادند تا به ابله رسيدند. آنجا مردى از ياران سالار زنگيان از آنان امان خواست

و آن دو را آگاه كرد كه سالارشان شمار بسيارى بلم و زورق آكنده از زنگيان را به سرپرستى سرهنگى به نام محمد بن ابراهيم كه كنيه اش ابو عيسى است ، گسيل داشته است .

طبرى مى گويد : ابن محمد بن ابراهيم مردى از اهل بصره بود كه يساره رئيس شرطه سالار زنگيان او را به حضورش آورده بود و او وى را شايسته دبيرى براى يسار ديد و تا هنگامى كه يسار زنده بود همچنان دبيرى او را بر عهده داشت .

كار احمد بن مهدى جبايى نزد سالار زنگيان بالا گرفت و او را به بيشتر نقاطى كه يسار حكومت داشت حاكم ساخت و همين محمد بن ابراهيم را به عنوان دبير به او سپرد و دبيرى جبائى را بر عهده داشت و همين كه در جنگ شعرانى جبائى كشته شد اين محمد بن ابراهيم به مقام و رتبه او طمع كرد و خواست سالار زنگيان او را بر جاى جبائى بگمارد، محمد بن ابراهيم قلم و دوات را كنار افكند و جامه جنگى پوشيد و آماده شد، سالار زنگيان او را همراه اين لشكر فرستاده بود و فرمان داده بود در دجله بماند و آمد و شد كند تا لشكرهاى سلطانى را كه وارد دجله مى شوند عقب براند. او گاهى هم با گروههايى كه همراهش بودند به رودخانه معروف به يزيد مى رفت ، در اين لشكر كه همراهش بود برخى از فرماندهان زنگيان از جمله شبل بن سالم و عمرو كه معروف به غلام بود حضور داشتند و گروهى از سياهان و ديگران بودند. مردى از زنگيان كه در همين

لشكر بود از نصير و زيرك امان خواست و خبر او را به اطلاع ايشان رساند و گفت كه محمد بن ابراهيم آهنگ حمله به لشكرگاه نصير دارد. نصير در آن هنگام كنار نهر المراه اردو زده بود. آن مرد همچنين اطلاع داد كه آنها مى خواهند رودخانه هايى را كه رود معقل را قطع مى كند طى كنند و از تنگه شيرين بگذرند و به محل معروف به شرطه برسند و از پشت لشكر نصير بيرون آيند و با هر كس كه در آن است در افتند. چون نصير از اين خبر آگاه شد در حال آماده باش از ابله برگشت و در لشكرگاه خود مستقر شد، زيرك نيز آهنگ تنگه و شكاف شيرين كرد تا با محمد بن ابراهيم درگير شوند و در راه با او روياروى شد و پس از آنكه زنگيان گريختند و كنار رودخانه يزيد كه محل كمين ايشان بود پناه بردند، زيرك را به محل آنان راهنمايى كردند كه زورقهاى خود را بدان سوى برد و گروهى از ايشان را كشت و گروهى ديگر را اسير كرد. محمد بن ابراهيم و عمرو _ غلام بودى _ از جمله اسيران بودند تمام بلمها و زورقهايى هم كه با آنان بود و شمار آنها به حدود سى بلم مى رسيد با غنيمت گرفته شد. شبل بن سالم همراه كسانى كه او بودند گريخت و خود را به لشكرگاه سالار زنگيان رساند. زيرك از تنگه شيرين با سلامت و پيروزى بيرون آمد و با اسيران و سرهاى بريده و بلمها و زورقهايى كه به دست آورده بود از ناحيه دجله كور به

واسط برگشت و خبر پيروزى را براى ابو احمد نوشت . مصيبت بر پيروان سالار زنگيان كه در دجله و اطراف آن بودند سنگين شد و گروهى از زنگيان و پيروان ايشان كه حدود دو هزار نفر بودند از نصير فرمانده نيروهاى آبى كه در آن هنگام كنار نهر المراه بود امان خواستند.

نصير اين خبر را براى ابو احمد نوشت . ابو احمد به او فرمان داد ايشان را بپذيرد و امان دهد و مستمرى بپردازد و در زمره ياران خود قرار دهد و با آنان با دشمن جنگ كند. ابو احمد سپس به نصير نامه نوشت و دستور داد كنار رود مبارك به او ملحق شود و نصير خود را آنجا و پيش او رساند.

و چنان بود كه ابو العباس هنگامى كه آهنگ آمدن كنار رود مبارك داشت با بلمها آهنگ لشكرگاه سالار زنگيان كرد و در شهر آنان كه كنار رود ابو الخصيب بود جنگ كرد و اين جنگ از اول روز تا هنگام عصر ميان دو گروه ادامه داشت .

يكى از سرهنگان بلند پايه سالار زنگيان بنام منتاب كه از پيوستگان به سليمان بن جامع بود همراه گروهى از ياران خويش از ابو العباس امان خواست و اين از پيشامدهايى بود كه سالار زنگيان را سخت شكسته خاطر كرد. ابو العباس با فتح و ظفر برگشت ، بر منتاب هم خلعت پوشاند و مال بخشيد و او را بر اسبى سوار كرد و با خود آورد و چون پدرش ابو احمد را ديد گزارش كار متناب را به او داد كه براى امان خواهى پيش او آمده است ، ابو احمد هم

فرمان داد به متناب خلعت و اموال و چند اسب و ستور بخشيدند. او نخستين سرهنگ از سرهنگان سالار زنگيان بود كه امان خواست .

ابو جعفر مى گويد : چون ابو احمد كنار رود مبارك فرود آمد ( 115) نخستين كارى كه در مورد سالار زنگيان كرد اين بود كه براى او نامه يى نوشت و او را به توبه و بازگشت به سوى خداوند فرا خواند تا از خونهايى كه ريخته است و حرمتهايى كه شكسته و شهرها كه ويران كرده است و اموال و زنانى را كه حلال دانسته و ادعاى مواردى كه خداوند او را شايسته آن ندانسته است _ همچون امامت و نبوت توبه كند. به او فهماند كه در توبه براى او گشاده و امان براى او موجود است و اگر او از كارهايى كه موجب خشم خداوند متعال است دست بردارد و در جماعت مسلمانان درآيد همين موضوع جرمهاى گذشته او را با همه بزرگى خواهد پوشاند و بدين وسيله به بهره و پاداش بزرگ در دنيا آخرت خواهد رسيد.

ابو احمد اين نامه را همراه فرستاده اى گسيل داشت . فرستاده تقاضا كرد او را نزد سالار زنگيان ببرد، آنان از پذيرفتن آن نامه و بردن او پيش سالار خود امتناع كردند، فرستاده آن نامه را پيش ايشان پرتاب كرد، زنگيان نامه را برداشتند و پيش سالار خود بردند؛ آن را خواند و هيچ پاسخى نداد. فرستاده پيش ابو احمد برگشت و او را آگاه ساخت . ابو احمد پنج روز به سان ديدن از كشتيها و مرتب ساختن سرهنگان و غلامان و وابستگان در آنها و انتخاب تيراندازان

و نشاندن در زورقها سرگرم بود و سپس روز ششم همراه سپاهيان خود و پسرش ابو العباس آهنگ شهر سالار زنگيان كه آن را ( مختاره ) نام نهاده بود كرد. ابو احمد از راه رود ابو الخصيب سوى آن شهر رفت و بر آن مشرف شد و با دقت نگريست ، استوارى و ديوارهاى بلند و خندقهاى ژرف آن را ديد كه از هر سو شهر را احاطه كرده است و متوجه شد راهى را كه به شهر مى رسد كور كرده است و منجنيقهاى بسيار و عراده ها و كمانهاى چند تيره و ابزارهاى جنگى ديگر بر ديوارها و باروى شهر نهاده است . ابو احمد چيزهايى ديد كه نظير آن را از هيچيك از ستيز كنندگان با خليفه نديده بود و شمار جنگجويان و اجتماع ايشان چنان بود كه كار خويش را دشوار ديد.

زنگيان همين كه ابو احمد و سپاهيانش را ديدند چنان بانگ برداشتند كه زمين به لرزه در آمد، ابو احمد در آن حال به پسرش ابو العباس گفت : كنار ديوار شهر پيشروى كند و كسانى را كه بر فراز ديوارند تير باران كند. ابو العباس چنان كرد و كشتيهاى خود را چندان جلو برد كه به ديواره و بندرگاه قصر سالار زنگيان رسيد.

زنگيان نيز همگى به جايى كه كشتيها نزديك شده بودند آمدند و هجوم آوردند، تيرها و سنگهاى منجنيقها و عراده ها و فلاخنهاى ايشان پياپى مى رسيد و عوام زنگيان نيز با دست خويش سنگ مى انداختند آن چنان كه چشم به هر سو مى افتاد در آن تير يا سنگ مى ديد.

ابو العباس سخت پايدارى

كرد. سالار زنگيان و پيروانش كوشش و پايدارى و شكيبايى ايشان را چنان ديدند كه تا آن روز از هيچ كس كه با آنان جنگ كرده بود بدان گونه نديده بودند. در اين هنگام ابو احمد به پسرش ابو العباس فرمان داد با همراهان خود براى استراحت و مداواى زخمهايشان به جايگاه خويش برگردند؛ آنان چنان كردند. در اين حال دو تن از جنگجويان زنگى كه در زورقها جنگ مى كردند از ابو احمد امان خواستند و آن دو بلمهاى خود را همراه قايقرانان و ابزارى كه در آن بود نزد ابو احمد آوردند. او فرمان داد به آن دو قايقران خلعتهاى زيبا و كمربندهاى آراسته به زر و اموال ديگر دادند و به ديگران خلعتهاى حرير سرخ و سبز دادند كه آن را بسيار پسنديدند و به همگان مال بخشيد و فرمان داد آنان را به جايى نزديك ببرند كه ديگر همكارانشان آنان را ببينند و اين از موثرترين حيله ها بود كه عليه سالار زنگيان بكار گرفته شد. ديگر قايقرانان كه ديدند نسبت به همكاران آنان چگونه عمل شد و مورد عفو قرار گرفتند و نسبت به آنان نيكى شد به امان گرفتن راغب شدند و در آن مورد رقابت كردند و گروه بسيارى از ايشان در حالى كه به آنچه براى ايشان مقرر شده بود تمايل داشتند به ابو احمد پيوستند. او فرمان داد براى آنان نيز همان چيزهايى كه به يارانش نشان داده شده است مقرر گردد و چون سالار زنگيان ديد كه قايقرانان به گرفتن امان رغبت نشان مى دهند دستور داد همه آنان را كه در دجله بودند به

ورود ابو الخصيب برگردانند و كسانى را بر دهانه رود گماشت تا از بيرون آمدن ايشان جلوگيرى كنند و دستور داد بلمهاى ويژه خودش را آشكار سازند و بهبود بن عبدالوهاب را براى فرماندهى آن فرا خواند. بهبود از نيرومندترين سرداران او بود و ساز و برگ و شمار فراوان داشت . بهبود آماده شد و با لشكرى گران از زنگيان آهنگ ايشان كرد، ميان او و ابو حمزه نصير كه فرمانده نيروهاى آبى بود و ابو العباس پسر ابو احمد جنگهاى سختى روى داد كه در تمام آنها پيروزى از آن سپاهيان سلطان بود، و در هر بار بهبود پس از آنكه نيروى بيشترى جمع مى كرد به جنگ باز مى گشت و به جان آن مى افتاد. سرانجام سپاهيان ابو احمد به خوبى و شايستگى از عهده اش بر آمدند و او را وادار به شكست و گريز كردند و كنار قصر سالار زنگيان راندند، در آن حال دو نيزه به او اصابت كرد و با تيرها نيز زخمى شد و سنگهايى كه به او خورده بود او را سست كرد و در حالى كه مشرف به مرگ شده بود او را به رود ابو الخصيب برگرداندند و ( از معركه ) بيرون بردند. يكى از سرهنگان گرانقدر زنگيان كه بسيار دلير نيرومند و در جنگ پيشتاز بود و عميره نام داشت همراه او كشته شد.

قسمت دهم

گروهى ديگر از زنگيان از ابو احمد امان خواستند كه به همگان مال بخشيد و خلعت داد و به نيكى رفتار كرد. ابو احمد با تمام افراد سپاه خويش كه در آن هنگام پنجاه هزار مرد بودند

سوار شد، سالار زنگيان نيز همراه سيصد هزار مرد بود كه همگان جنگ و دفاع مى كردند، برخى شمشيرزن و نيزه دار و تيرانداز بودند و افرادى با فلاخن سنگ پرتاب مى كردند و با منجنيق و عراده ها جنگ مى كردند و ناتوانترين ايشان كسانى بودند كه با دست خويش سنگ مى زدند و تماشاچيان و سياهى لشكر بودند و كارشان فرياد زدن و نعره كشيدن برد، زنان هم در اين كار با آنان شركت داشتند.

ابو احمد آن روز تا هنگام ظهر مقابل لشكر سالار زنگيان ماند، آن گاه فرمان داد ندا دهند كه امان براى همگان از سياه و سرخ خواهد بود مگر براى دشمن خدا على بن محمد، همچنين دستور داد بر تيرها با همان مطالبى كه جار زده بودند امان نامه هايى بنويسند و در آنها به مردم وعده نيكى و احسان دهند و ميان لشكرگاه سالار زنگيان بيندازد. بدين گونه دلهاى گروه بسيارى از آنان كه بدون بينش و دانش از او پيروى كرده بودند به ابو احمد مايل شد و در آن روز هم شمارى بلم و زورق به او پيوست و او همه سرنشينان آنها را مال داد و نسبت به آنان احسان كرد.

در اين هنگام دو سرهنگ از سرهنگان ابو احمد كه از وابستگان او در بغداد بودند به حضورش آمدند يكى بكتمر نام داشت و ديگرى بغرا ( 116) و آن دو با گروهى از سپاهيان خويش بودند. ورود آنان مايه افزونى نيروى ابو احمد شد و فرداى آن روز با همه سپاهيانش كوچ كرد و در جايى مقابل شهر و لشكرگاه سالار زنگيان ، كه

آن را براى فرود آمدن خود برگزيده بود، فرود آمد و همانجا مقيم شد و آن را لشكرگاه خويش قرار داد و سرهنگان و فرماندهان سپاه خود را مرتب و مستقر ساخت . نصير را كه سالار نيروهاى آبى بود در ابتداى لشكرگاه و زيرك تركى را در نقطه اى ديگر و على بن جهشار، حاجب خود را در نقطه اى ديگر مستقر ساخت ، راشد غلام وابسته خود را به فرماندهى غلامان و وابستگان خويش كه از تركان و ديلمان و خزران و روميان و طبرستانيان و افراد مغرب و سياهان زنگى و گروهى هم از فرغانيان و كردان و ايرانيان بودند گماشت و آنان را چنان مستقر ساخت كه راشد و يارانش همگى گرداگرد خيمه ها و خرگاههاى ابو احمد بودند، صاعد بن مخلد وزير و دبير خويش را همراه لشكرى ديگر از غلامان و وابستگان بالاتر از لشكر راشد قرار داد، مسرور بلخى را كه سرهنگ و سالار اهواز بود بر لشكرى ديگر كه بر جانبى ديگر گماشت . سرهنگى ديگر را كه معروف به موسى بود از پى آن دو فرستاد و او با لشكر و ياران آماده نبرد بود. بغراج تركى را همراه لشكرى گران با شمار و ساز و برگ فراوان بر ساقه لشكر خويش گماشت .

ابو احمد كه چگونگى حال سالار زنگيان و استواى جايگاه و بسيارى سپاه او را ديد دانست كه چاره يى از صبر و پايدارى و طولانى شدن مدت محاصره ندارد و بايد لشكريان سالار زنگيان را تا آنجا كه مى تواند پراكنده سازد و به آنان امان دهد و نسبت به هر كس

از آنان كه بر مى گردند نيكى كندو نسبت به كسانى كه در گمراهى خود پايدارند سختگيرى كند، و نيازمند به بيشتر كردن بلمها و زورقهاى خود و جنگ افزارهاى آبى است . ابو احمد شروع به ساختن شهرى مانند شهر سالار زنگيان كرد و دستور داد فرستادگانى همه جا بفرستند كه صنعتگران و آلات و ابزارهاى لازم را از زمين و آب به لشكرگاهش برسانند و خوار و بار و زاد و توشه را كنار شهرى كه شروع به ساختن آن كرده و آن را موفقيه نام نهاده است فراهم سازند و به كار گزاران خويش نوشت كه اموال را به بيت المال او در آن شهر برسانند و به بيت المال كه در پايتخت ( بغداد) است حتى يك درهم گسيل ندارند. فرستادگانى به سيراف و جنابه فرستاد و فرمان داد كشتيهاى بسيار بسازند كه به هنگام نياز آنها را در رودخانه ها و جايگاههاى لازم پراكنده و مستقر سازد تا آن راههاى رسيدن خوار و بار به سالار زنگيان را قطع كنند همچنين فرمان داد بخشنامه اى براى كار گزارانش فرستاده شود تا هر كس از سپاهيان را كه استعداد مقاومت و پايدارى دارد پيش او بفرستند. او حدود يك ماه منتظر ماند و آذوقه پياپى مى رسيد، ابزار و صنعتگران هم رسيدند و شهر ساخته شد و بازرگانان انواع كالاها را آماده كردند و به آن شهر منتقل ساختند و بازارهايى در آن شهر ساخته شد و شمار بازرگانان و افراد متمكن در آن بسيار شد.

در همين حال كشتيها از راه دريا آنجا رسيد و ده سال بود كه سالار زنگيان

و يارانش آن راه را بريده بودند. ابو احمد در اين شهر مسجد جامع هم ساخت و با مردم در آن شهر نماز جمعه مى گزارد. او ضرابخانه هايى ساخت و در آن شهر درهم و دينار مى زدند و همه وسايل رفاه و انواع منافع در آنجا جمع شد، تا آنجا كه ساكنان اين شهر هيچ چيز از وسايلى كه در شهرهاى بزرگ و كهن يافت مى شود كم نداشتند و از همه سو اموال بر آن مى رسيد و مقررى مردم به هنگام پرداخت مى شد و آنان در گشايش قرار گرفتند و احوال آنان بهبود يافت و عموم مردم مايل شدند به سوى اين شهر بروند و همانجا ساكن شوند.

ابو جعفر طبرى گويد : سالار زنگيان فرمان داد بهبود بن عبدالوهاب همراه گروهى از ياران خود در حال غفلت دشمن با زورقهاى خود به لشكرگاه ابو حمزه نصير كه فرمانده نيروهاى آبى ابو احمد بود حمله برد. بهبود همين گونه رفتار كرد و به لشكرگاه نصير حمله برد؛ گروهى از اصحاب او را كشت و گروهى را اسير گرفت و چند كوخ را كه از ايشان بود آتش زد. سالار زنگيان ابراهيم بن جعفر همدانى را كه از سرهنگان او بود همراه چهار هزار زنگى و ابو حسين محمد بن ابان مهلبى را همراه سه هزار زنگى و سرهنگى را كه معروف به ( دور) بود همراه يكهزار و پانصد مرد فرمان داد تا به كرانه هاى لشكرگاه ابو احمد در افتند و شبيخون زنند و غارت برند. ابو العباس از قصد ايشان آگاه شد و با فوجى گران از ياران خويش

آهنگ آنان كرد و ميان ابو العباس و آنان جنگهايى اتفاق افتاد كه در همگى پيروزى با او بود. گروهى از زنگيان از او امان خواستند؛ پذيرفت و بر آنان خلعت پوشاند و گفت : آنان را كنار شهر سالار زنگيان ببرند و بر پاى دارند تا ياران او ايشان را ببينند. ابو احمد همچنان در مورد برانداختن سالار زنگيان چاره انديشى مى كرد، گاه اموال فراوان به ياران و سپاهيان او مى داد و گاه با ايشان در مى افتاد و جنگ مى كرد و از رسيدن خوار و بار بديشان جلوگيرى مى كرد. شبى به بهبود خبر رسيدن كاروانى را دادند كه در آن كالاهاى گوناگون و آذوقه وجود داشت . بهبود زنگى با گروهى از مردان گزيده خويش به قصد فرو گرفتن آن قافله حركت و در نخلستان كمين كرد. كاروان به آنجا رسيد و مردمش در بى خبرى بودند بر آنان حمله برد گروهى از كاروانيان را كشت و گروهى را اسير گرفت و آنچه از اموال مى خواست گرفت .

ابو احمد نيز كه از آمدن اين كاروان اطلاع داشت سرهنگى را براى بدرقه و پاسدارى كاروان با گروهى اندك گماشته بود آن سرهنگ را ياراى جنگ با بهبود و گروه بسيارش نبود، ناچار به هزيمت برگشت . چون اين خبر به ابو احمد رسيد سخت افسرده شد و از گرفتارى مردم در مورد اموال و كاروانهاى تجارتى اندوهگين گرديد و فرمان داد تا به مردم عوض آنچه را از دست داده اند بپردازند و بر دهانه رودخانه يى كه معروف به رود بيان و مسير ورود كاروان است لشكرى گران

براى پاسدارى بگمارند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از آن سالار زنگيان لشكرى را به فرماندهى يكى از سرداران معروف خود كه نامش صندل زنگى بود گشيل داشت : چنانكه گفته اند اين مرد، سر و چهره زنان آزاده مسلمانان را برهنه مى كرد و با آنان رفتارى همچون كنيزكان داشت و گاه آنان را باژگونه مى كرد و اگر زنى از پذيرش خواسته او خوددارى مى كرد صندل بر چهره آن زن مى زد و او را به يكى از كافران زنگى مى فروخت . خداوند متعال مرگ او را به آسانى مقرر كرد و چنان بود كه در جنگ ميان او و ابو العباس صندل اسير شد، او را پيش ابو احمد آوردند، دستور داد شانه هايش را بستند و چندان بر او تير زدند تا به هلاكت شد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : سالار زنگيان پس از آن لشكر ديگرى فراهم آورد و فرمان داد به كرانه هاى لشكرگاه ابو احمد حمله برند و در حالى كه آنان آسوده و بيخبر باشند بر آنان شبيخون زنند. از اين لشكر هم يكى از زنگيان نام آور كه نامش مهذب بود و از سواركاران دلير زنگيان شمرده مى شد امان خواست ؛ او را به هنگامى كه ابو احمد روزه مى گشود پيش او آوردند. مهذب به ابو احمد خبر داد كه با كمال رغبت و براى زينهار خواهى و فرمانبردارى آمده است و گفت در همين ساعت زنگيان در حال حركت براى شبيخون زدن به ابو احمد هستند و كسانى كه براى اين شبيخون برگزيده شده اند همگى از دليران و بلند

پايگان زنگيان اند. ابو احمد به پسرش ابو العباس فرمان داد كه همراه سرهنگانى كه خود آنان را برگزيده بود براى جلوگيرى حركت كند و آنان چنان كردند. لشكر زنگيان همينكه احساس كردند كه از حركت و شبيخون آنان پرده برداشته شده و سالارشان امان خواسته است به شهر و جايگاه خود برگشتند ( 117).

ابو جعفر مى گويد : سالار زنگيان پس از اين على بن ابان مهلبى را كه از بزرگترين و گرانقدرترين سرداران خويش بود براى جنگ ماءمور كرد و براى او همه دليران چابك را برگزيد و فرمان داد بر لشكر ابو احمد شبيخون زند. مهلبى همراه حدود پنج هزار مرد كه بيشترشان سياهان زنگى بودند و حدود دويست تن از سرهنگان زنگيان كه همگى از بزرگان و گزيدگان بودند حركت كرد و شبانه از كرانه باخترى دجله به كناره خاورى آن عبور كرد، آنان تصميم گرفتند به دو گروه تقسيم شوند : گروهى از پشت و گروه ديگر از مقابل لشكرگاه ابو احمد حمله برند و قرار بر اين شد كه نخست گروهى هجوم برند كه از مقابل حمله مى كنند. چون جنگ در گرفت اين گروه از جانب پشت لشكرگاه حمله خواهند كرد و آنان را كه سرگرم جنگ هستند فرو خواهند گرفت . سالار زنگيان و على بن ابان چنين پنداشته بودند كه بدين گونه آنچه دوست مى دارند براى آنان فراهم خواهد شد؛ در همين حال يكى از بردگان زنگيان كه قايقران بود شبانه از ابو احمد امان خواست و اين خبر را به آنان داد كه چگونه مى خواهند شبيخون آورند. ابو احمد به پسرش ابو العباس

و فرماندهان و بزرگان و غلامان فرمان داد آماده و كوشا و با احتياط باشند و آنان را در آن دو جهت كه گفته بود گسيل داشت .

زنگيان چون ديدند تدبير ايشان درهم شكست و از وجود آنان آگاه شده اند و چاره انديشى شده است از همان راهى كه آمده بودند به جستجوى رهايى خويش شتابان برگشتند. ابو العباس و زيرك ( 118) زودتر از آنان خود را به دهانه رودخانه رساندند تا از عبور آنان جلوگيرى كنند. ابو احمد غلام سياه زنگى خود را كه نامش ثابت بود و فرماندهى سياهان زنگى را كه در لشكرگاه او بودند بر عهده داشت ماءمور كرد كه با ياران خود راه گريز زنگيان را ببندد و مقابل آنان بايستد. او در حالى كه همراه پانصد مرد بود به آنان رسيد، زيرك و ابو العباس هم با كسانى كه همراه داشتند او را يارى دادند در نتيجه گروهى بسيار از سياهان سپاه سالار زنگيان كشته و گروه بسيارى اسير شدند و ديگران گريختند و به شهر خود بازگشتند.

ابو العباس با فتح و پيروزى برگشت ، او سرهاى كشتگان را از بلمها و زورقها آويخته بود و گروهى از اسيران را هم زنده بر صليب كشيده بود، و آن بلمها و زورق ها را كنار شهر زنگيان برد تا آنان را به ترس اندازد. زنگيان همين كه آنان را ديدند ترسيدند و شكسته خاطر شدند.به ابو احمد خبر رسيد كه سالار زنگيان موضوع را براى ياران خويش دگرگون ساخته و گفته است اين سرها كه ابو احمد به زورقها آويخته مجسمه هايى است كه براى ترس شما آويخته

است و آنانى هم كه به صليب كشيده اند از كسانى هستند كه از او امان خواسته اند. ابو احمد فرمان داد سرهاى بريده را جمع كنند و كنار قصر سالار زنگيان ببرند و با منجنيقى كه آن را ميان يك كشتى نصب كرده بودند ميان لشكرگاه او پرت كنند. همينكه سرهاى بريده ميان شهر و اردوگاه زنگيان فرو ريخت خويشاوندان كشتگان سرهاى آنان را شناختند و فرياد گريه ايشان برآمد.

ابو جعفر مى گويد : پس از اين هم ميان آنان جنگهاى بسيارى صورت گرفت كه در بيشتر آنها زنگيان شكست مى خوردند و سپاهيان ابو احمد بر آنان پيروز مى شدند، سران و سرشناسان زنگيان امان خواستند و از جمله كسانى كه امان خواست محمد بن حارث از سرهنگان مشهور زنگيان بود، او حفاظت از رودخانه معروف منكى و ديوارى را كه در طرف لشكرگاه ابو احمد بود بر عهده داشت . محمد بن حارث شبانه همراه تنى چند از يارانش به ابو احمد پيوست ، ابو احمد اموال بسيار و خلعت و چند اسب با همه ابزار و زيور آن به او بخشيد و مقررى پسنديده براى وى تعيين كرد.

محمد بن حارث كوشش كرده بود تا همسر خود را كه يكى از دختر عموهايش بود همراه بياورد ولى آن زن از پيوستن به او عاجز و ناتوان ماند و چون عقب افتاده بود زنگيان او را گرفتند و نزد سالار خود بردند كه او را مدتى به زندان انداخت و سپس فرمان داد او را از زندان بيرون آوردند و در بازار به معرض فروش گذاشتند و فروخته شد. ديگر از كسانى كه

امان خواسته بودند سرهنگى به نام احمد برذعى بود كه از مردان بسيار شجاع بود و همواره همراه مهلبى ؛ ديگر از كسانى كه امان گرفتند سرهنگانى به نام هاى : مربد، برنكويه ، بيلويه ( 119) بودند كه ابو احمد بر همه آنان خلعت پوشاند و اموال فراوان به آنان بخشيد و همگان را بر اسبهاى آراسته سوار كرد و همچنين نسبت به كسانى كه با آنان آمده بودند نيكى و محبت كرد.

ابو جعفر مى گويد : آذوقه و خوار و بار سالار زنگيان و يارانش كم شد و در تنگنا افتادند؛ او سرهنگى به نام شبل و ابو الندى را فرا خواند _ آن دو از سران بزرگ سپاه او و از ياران كهن او بودند كه بر ايشان اعتماد و نسبت به خيرخواهى آنان اطمينان داشت _ و فرمان داد همراه ده هزار تن از زنگيان و ديگران بيرون روند و آهنگ رودخانه هاى دير و مراءه و ابو الاسد كنند و از آن راه خود را به بطيحه برسانند و بر مسلمانان و ساكنان دهكده هاى اطراف غارت برند و راهها را ببندند و هر چه مى توانند گندم و خوار و بار فراهم آورند و به شهر حمل كنند و نگذارند خوار و بار و گندم به لشكرگاه ابو احمد برسد.

قسمت يازدهم

ابو احمد غلام خود را همراه لشكرى گران كه گروهى از راههاى آبى و گروهى ديگر از راه خشكى و با اسب حركت مى كردند گسيل داشت كه از اين كار دشمن جلوگيرى كنند. زيرك در جايى كه به نهر عمر معروف است با آنان در افتاد و ميان

او و زنگيان جنگ سخت در گرفت كه سرانجام با شكست و زبونى زنگيان تمام شد و زيرك چهارصد بلم از آنان به غنيمت گرفت و گروه بسيارى را اسير كرد و با اسيران و غنايم و سرهاى بريده به لشكرگاه ابو احمد برگشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : ابو احمد پسر خود را ابو العباس را براى ورود و تصرف شهر سالار زنگيان گسيل داشت ، او از راه رودخانه اى كه معروف به غربى است آهنگ آن شهر كرد. سالار زنگيان براى جنگ با او على بن ابان مهلبى را آماده كرده بود، جنگ ميان دو گروه در گرفت ، سالار زنگيان على را با سليمان بن جامع و لشكرى مركب از سرداران زنگيان پشتيبانى و يارى كرد، جنگ ادامه يافت و گروهى بسيار از سرداران زنگيان از ابو العباس امان خواستند. اين جنگ تا نزديك غروب ادامه يافت و در آن هنگام ابو العباس برگشت و ضمن برگشت خود از كنار شهر زنگيان عبور كرد و به جايى به نام نهر اتراك رسيد و گروهى اندك از زنگيان را ديد كه به پاسدارى ايستاده اند، بر آنان طمع بست و آهنگ ايشان كرد و گروهى از ياران ابو العباس بر باروى شهر رفتند و گروهى از زنگيان را كه آنجا بودند كشتند، خبر به سالار زنگيان رسيد چند تن از سرداران خود را به يارى ايشان فرستاد. ابو العباس نيز به پدرش پيام فرستاد و از او يارى خواست و گروهى از غلامان سبكبار از لشكرگاه ابو احمد خود را رساندند و بدين گونه لشكر ابو العباس تقويت شد.

سليمان بن جامع

همين كه ديد ابو العباس وارد رود اتراك شد با گروهى بسيار از زنگيان نخست به سوى بالا حركت كرد و سپس از پشت سر سپاهيان ابو العباس كه سرگرم جنگ بودند و كنار باروى شهر جنگ مى كردند در آمد و ناگاه طبلهاى آنان به صدا در آمد و سپاهيان ابو العباس روى به گريز نهادند و پراكنده شدند. زنگيان از مقابل حمله آوردند و در اين جنگ گروهى از غلامان و سرداران ابو احمد كشته شدند و تنى چند از بزرگان و سرشناسان ايشان اسير زنگيان شدند. ابو العباس چندان از خود دفاع كرد كه توانست سالم برگردد. اين واقعه زنگيان و پيروان ايشان را به طمع انداخت و دلهاى ايشان را استوار ساخت . زان پس ابو احمد تصميم گرفت با همه لشكريان خود از رودخانه بگذرد و آهنگ شهر سالار زنگيان كند و فرمان داد آماده شوند. چون وسايل عبور براى او فراهم شد روز آخر ذوالحجه سال دويست و شصت و هفت با نيرومندترين لشكر و بهترين ساز و برگ حركت كرد و سرداران خود را بر اطراف شهر سالار زنگيان گسيل داشت و شخصا آهنگ يكى از اركان آن شهر كرد.

سالار زنگيان آن بخش از شهر را كه با پسر خود، انكلاى ، استوار مى داشت ، على بن ابان و سليمان بن جامع و ابراهيم بن جعفر همدانى را نيز به يارى او فرستاد و شهر را از منجنيقها و عراده ها و كمانهايى كه چند تير مى انداخت آكنده كرد و زوبين اندازان را جمع كرد، و بيشتر لشكريان خود را فراهم آورد، چون اين دو گروه

روياروى شدند ابو احمد به غلامان زوبين انداز و نيزه دار خود و سياهان فرمان داد از آن سو كه خودش ايستاده بود آهنگ آن ديوار كنند. ميان آنان رودخانه معروف به رود اتراك قرار داشت كه رودخانه اى پهن و پرآب بود و چون كنار آن رودخانه رسيدند از آن بازماندند، بر سر سپاهيان فرياد كشيده شد و به عبور از آن تحريض شدند و با شنا كردن از آن گذشتند. زنگيان با منجنيقها و عراده ها و فلاخنها و با دستهاى خود آنان را سنگباران مى كردند و با انواع كمانهاى دستى و پايى تيراندازى مى كردند و از انواع آلات و ابزار تيراندازى بهره مى بردند.

با اين وجود سپاهيان ابو احمد صبر كردند و سرانجام توانستند از رودخانه بگذرند و خود را كنار بارو برسانند ولى كارگرانى كه براى ويران كردن ديوارها آماده شده بودند هنوز به آنان نرسيده بودند. ناچار غلامان با سلاحهايى كه همراه داشتند شروع به خراب كردن ديوار كردند و خداوند متعال آن را آسان قرار داد و آنان براى خود راه بالا رفتن از آن ديوار را هموار كردند، برخى از نردبانها كه براى اين كار آماده شده بود رسيد؛ آنان از آن گوشه ديوار بالا رفتند و پرچمى را كه بر آن الموفق بالله نوشته شده بود برافراشتند. در اين هنگام زنگيان بر آنان حمله آوردند و سخت ترين جنگ صورت گرفت و ثابت از سرداران معروف ابو احمد كه سياه پوست بود، كشته شد. تيرى به شكمش خورد و مرد. او از سرداران بزرگ ابو احمد بود. سپاهيان ابو احمد هر منجنيق و عراده كه

بر آن ركن بود آتش زدند.

ابو العباس هم با سپاهيان خود آهنگ بخش ديگرى كرد تا از راه رودخانه معروف منكى وارد شهر شود. على بن ابان همراه گروهى از زنگيان راه را بر او بست و ابو العباس بر على چيره شده و او را شكست داد و گروهى از يارانش را كشت و على بن ابان مهلبى گريزان برگشت و ابو العباس كنار رودخانه منكى رسيد و چنين مى انديشيد كه راه ورود به شهر از آنجا آسان است . او كنار خندق رسيد و آن را پهن و ژرف يافت . ياران خود را تشويق كرد از آنجا بگذرند كه گذشتند. پيادگان هم با شنا عبور كردند كه توانستند وارد شوند و وارد شهر شدند. سليمان بن جامع كه براى دفاع از آن نقطه مى آمد با آنان روياروى شد كه با او جنگ كردند و او را عقب راندند و كنار رود اين سمعان رسيدند و آن نهرى بود كه داخل شهر كشانده بودند، خانه يى هم كه به خانه ابن سمعان معروف بود در دست آنان قرار گرفت كه هر چه در آن بود آتش زدند و آن را ويران ساختند.

زنگيان كنار رود ابن سمعان مدتى طولانى درنگ كردند و بسختى دفاع نمودند. يكى از غلامان ابو احمد موفق بر على بن ابان حمله برد، على از او گريخت و غلام توانست كمربند و لنگ او را بچسبد، على كمربند و لنگ خود را باز كرد و براى غلام افكند و پس از اينكه مشرف به هلاك شده بود توانست خود را نجات دهد. ياران ابو احمد بر زنگيان حمله

بردند و آنان را از كنار رودخانه ابن سمعان به گوشه ديگر شهر عقب راندند و چنان شد كه سالار زنگيان شخصا با گروهى از ويژگان خود سوار شد؛ ياران موفق به او برخوردند و وى را شناختند و بر او حمله بردند و كسانى را كه با او بودند به گريز واداشتند، يكى از پيادگان چنان به او نزديك شد كه با سپر خود به چهره اسب سالار زنگيان كوفت و اين هنگام غروب بود. شب ميان ايشان پرده در افكند و تاريك شد، باد تند شمال هم وزيدن گرفت و جزر واقع شد و آب چنان فرو نشست كه بيشتر كشتيها و بلمهاى ابو احمد موفق بر گل نشست . سالار زنگيان ياران خود را تحريض بر حمله كرد؛ آنان به بلمهاى موفق حمله كردند و تنى چند را كشتند و به پيروزى اندكى رسيدند. بهبود زنگى هم آهنگ مسرور بلخى كرد كه كنار نهر غربى بود و با او در افتاد و درگير شد و گروهى از يارانش را كشت و اسيرانى گرفت و چند راس از اسبان آنها را هم به غنيمت برد و اين موضوع نشاط ياران موفق را درهم شكست . در اين روز گروه بسيارى از سرداران زنگى گريخته و پراكنده شده بودند و به سوى نهر امير و عبادان ( آبادان ) و جاهاى ديگر گريخته بودند. از جمله كسانى كه آن روز گريخته بودند برادر سليمان بن موسى شعرانى و محمد و عيسى بودند كه آهنگ باديه كردند و چون خبردار شدند كه سپاهيان موفق برگشته اند و زنگيان پيروزى نسبى يافته اند برگشتند. گروهى از

اعرابى كه در لشكرگاه سالار زنگيان بودند نيز گريختند و خود را به بصره رساندند و كسانى را براى زينهار خواهى پيش ابو احمد گسيل داشتند، كه آنان را امان داد و كشتيهايى گسيل داشت كه ايشان را به موفقيه حمل كند و بر آنان خلعت پوشاند و براى آنان مقررى و خوار و بار تعيين كرد.

از جمله سرداران سالار زنگيان كه تقاضاى امان كردند سردار نامدار او ريحان بن صالح مغربى _ كه سالارى و فرماندهى داشت _ و حاجب انكلانى ، پسر سالار زنگيان ، بود. ريحان نامه نوشت و ضمن آن براى خود و گروهى از يارانش امان خواست . تقاضاى او پذيرفته شد و تعداد بسيارى بلم و قايق و زورق همراه لزيرك كه فرمانده پيشتازان ابو العباس بود فرستاده شد. لزيرك رود يهودى را تا آخر پيمود و آنجا ريحان و يارانش را كه همراهش بودند ديد، آنها از پيش همانجا وعده ملاقات نهاده بودند. لزيرك ريحان و همراهانش را به سراى ابو احمد موفق بود كه فرمان داد به ريحان خلعتهاى گران و چند اسب با همه ساز و برگ بخشيدند و براى او جايزه گرانقدر نيز پرداخت شد و به هر يك از ياران او هم طبق مقام و منزلتى كه داشتند جوايزى داده شد. ريحان را به ابو العباس سپردند و او فرمان داد او و يارانش را سوار كنند و كنار سراى سالار زنگيان بردند و آنان ميان بلمها و زورقها در حالى كه لباسهاى آراسته و رنگارنگ زر دوزى شده بر تن داشتند ايستادند تا زنگيان همگى آنان را مشاهده كنند. در آن روز گروهى

ديگر از ياران ريحان كه از همراهى با او خوددارى كرده بودند و گروهى از مردم ديگر از ابو احمد امان خواستند كه به آنان امان داده شد و همچون ياران ايشان به آنان نيكى و احسان شد ( 120).

سپس در نخستين روز سال دويست و شصت و هشت جعفر بن ابراهيم معروف به ( سجان ) كه يكى از افراد مورد اعتماد سالار زنگيان بود امان خواست ، همان خلعت و نيكيها كه نسبت به ريحان شده بود در مورد جعفر هم انجام شد و او را هم در زورقى كنار قصر سالار زنگيان بردند تا آنجا بايستد و يارانش او را ببينند و با آنان گفتگو كند و خبر دهد كه آنان در حال غرور و فريب هستند و ايشان را از دروغها و تبهكاريهاى سالارشان كه از آنها مطلع شده است آگاه كند. در اين روز گروه بسيارى از فرماندهان زنگيان و افراد ديگر امان خواستند و مردم پياپى زينهار مى خواستند. ابو احمد بر جاى ماند، ياران و سپاهيان خود را جمع مى كرد و زخمهاى ايشان را معالجه مى كردند و هيچ جنگى نكرد و به سوى زنگيان پيش نرفت تا ماه ربيع الآخر فرا رسيد.

در آن ماه ابو احمد لشكر خويش را به گونه يى كه مصلحت مى ديد عبور داد و آنان را در جهات مختلف پراكنده ساخت و دستور داد ديوار شهر را ويران كنند و فرمان داد فقط به ويران كردن ديوار شهر قناعت كنند و وارد شهر نشوند، و به هر يك از نواحى كه فرماندهان را گسيل كرده بود بلمهايى آكنده از تيراندازان براى

پشتيبانى فرستاد و فرمان داد با تيراندازى از كارگرانى كه مشغول خراب كردن ديوار شهر خواهند شد حمايت كنند. در اين روز در ديوار شهر رخنه هاى فراوان ايجاد شد و ياران ابو احمد از همه رخنه ها به شهر هجوم آوردند، و زنگيان را شكست دادند و آنها را وادار به گريز كردند و سپس در شهر به تعقيب آنان پرداختند و در كوچه ها و گذرهاى شهر و پستى و بلندى آن پراكنده شدند و به جايى دورتر از آنجا كه در هجوم قبلى رسيده بودند رفتند كه ناگاه زنگيان به جنگ با آنان برگشتند و با برآوردن فريادهايى افرادى كه در كمينگاهها بودند و سپاهيان ابو احمد از آن آگاه نبودند، بيرون ريختند. در اثر اين كار سپاهيان ابو احمد سرگردان و گروهى بسيار از آنان كشته شدند و زنگيان اسلحه و غنيمت بسيارى از آنان گرفتند؛ سى مرد ديلمى از سپاهيان ابو احمد شروع به دفاع و حمايت از ياران خود كردند تا آنكه گروهى توانستند خلاصى يابند و خود را به كشتيها دراندازند و آن ديلميان همگى كشته شوند و آنچه در اين روز بر سر مردم آمد بر ايشان سخت گران بود.

ابو احمد به شهر خود، موفقيه ، برگشت . سرداران خود را جمع كرد و ايشان را در مورد مخالفت با فرمان خويش به سختى نكوهش كرد كه چرا راى و چاره انديشى او را تباه كرده اند و آنان را به سخت ترين شكنجه ها تهديد كرد كه اگر بار ديگر چنان كنند آنچنان خواهد كرد، آن گاه فرمان داد مقررى و آنچه به آنان پرداخت مى

شده است به فرزندان و همسران ايشان پرداخت شود و اين كار بسيار ستوده آمد و موجب افزونى حسن نيت ياران ابو احمد شد كه ديدند هر كس در فرمانبردارى از او كشته شود بازماندگانش مورد حمايت و مراقبت قرار مى گيرند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از آن ابو احمد شروع به قطع خوار و بار از همه جهاتى كرد كه به شهر سالار زنگيان مى رسيد، از همه نواحى مقدار زيادى ماهى به شهر سالار زنگيان مى رسيد كه از آن كار جلوگيرى شد، كسانى كه ماهى مى آوردند كشته شدند و راهها بسته شد و همه راههايى را كه به آنجا مى رسيد مسدود كردند. محاصره براى زنگيان بسيار زيانبخش بود، بدنهاشان ناتوان شد و مدت محاصره به درازا كشيد و چنان شد كه چون از اسيرى كه از آنان به اسارت گرفته مى شد يا كسى كه امان خواسته بود و به او امان داده شده بود مى پرسيدند : چه مدت است كه نان نخورده اى ؟ مى گفت يك يا دو سال ! همه كسانى كه در شهر سالار زنگيان مقيم بودند نيازمند چاره سازى براى روزى خود شدند و آنان بر كرانه و ميان جويهايى كه از لشكرگاه آنان دور بود در جستجوى روزى برآمدند و بدين گونه گروه بسيارى از ايشان اسير مى شدند و اصحاب ابو احمد روزانه با اسيران معاشرت و گفتگو مى كردند و چون ابو احمد انبوهى از اسيران را ديد از آنان سان ديد، هر كه را نيرومند و چابك بود و ياراى حمل اسلحه داشت آزاد كرد و بر او

منت نهاد و نيكى كرد و در زمره غلامان زنگى خويش در آورد و به آنان اعلام كرد كه چه نيكى و احسانى براى آنان خواهد بود. و كسانى را كه ناتوان بودند و تحركى نداشتند و پيرزنان سالخورده را كه ياراى حمل سلاح نداشتند و زخميهاى زمينگير را دو جامه و چند درهم و زاد و توشه مى بخشيد و آنها را به لشكرگاه سالار زنگيان مى بردند و آنجا رها مى كردند و به آنان سفارش مى شد آنچه از احسان و محبت ابو احمد نسبت به هر كس كه پيش او برود ديده اند براى ديگران بيان كنند و بگويند عقيده و روش ابو احمد درباره هركس كه از او امان بخواهد يا او را به اسيرى بگيرد همين گونه است . بدينگونه ابو احمد به هدف خويش ، كه جلب نظر زنگيان بود، رسيد و زنگيان در خود احساس گرايش به او و پذيرش صلح با او و فرمانبرى از او كردند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : پس از آن جنگى پيش آمد كه در آن بهبود زنگى كشته شد و ابو العباس زخم برداشت ، و چنين بود كه بهبود از همه ياران زنگيان بيشتر هجوم مى برد و راهها را بيشتر از همگان مى بريد و اموال بيشترى را به يغما مى برد و از اين راه براى خود اموال بسيارى فراهم آورده بود؛ او فراوان ميان زورقهاى سبك مى نشست و نهرهايى را كه به دجله مى رسيد مى پيمود و چون به كشتى و بلمى از بلمهاى ياران ابو احمد مى رسيد آنرا مى گرفت و بر

سرنشينان آن چيره مى شد و آن را به همان نهرى كه از آن بيرون آمده بود مى كشاند و اگر كسى به تعقيب او مى پرداخت او را از پى خود مى كشاند و ناگهان گروهى از ياران وى كه از پيش آنان را براى همين كار آماده كرده بود، از كمين بيرون مى آمدند و بر تعقيب كنندگان حمله مى بردند چون اين كار تكرار شد لازم بود از او پرهيز كنند و براى دفع هجومهاى او آماده شوند، يك بار بهبود سوار بلمى شد و آن را شبيه بلمهاى ابو احمد ساخت و پرچمى نظير پرچمهاى او بر بلم نصب كرد و در حالى كه شمار بسيارى از زنگيان با او بودند حمله كرد و به جان گروهى انبوه از ياران ابو احمد افتاد و كشت و اسير گرفت . ابو احمد پسر خود ابو العباس را براى جنگ با او فرا خواند و با لشكرى گران او را روانه كرد. ميان آن دو جنگ سختى در گرفت ، تيرى به سوى ابو العباس انداخته شد كه به او اصابت كرد، نيزه يى هم به شكم بهبود خورد و آن را يكى از غلامان از داخل بلمى از بلمهاى ابو العباس به سوى او انداخت . بهبود در آب افتاد يارانش او را در ربودند و سوار كردند و به سوى لشكرگاه سالار زنگيان برگشتند، آنان در حالى كه او مرده بود به لشكرگاه خويش رسيدند. مصيبت و اندوه سالار زنگيان و دوستانش گران آمد و بر او سخت بيتابى كردند، مرگ بهبود بر ابو احمد پوشيده ماند تا آنكه يكى از

قايقرانان زنگى از او امان خواست و اين خبر را به او داد كه شاد شد و فرمان داد غلامى را كه بر بهبود نيزه زده است فرا خواندند و به او مال و جامه و حمايل داد و بر مقررى او افزود و به همه كسانى كه در آن بلم بوده اند نيز خلعت و مال بخشيده شد.

قسمت دوازدهم

ابو العباس هم مدتى به معالجه زخم خود سرگرم بود تا بهبودى يافت . ابو احمد همچنان در شهر خويش كه موفقيه نام داشت باقى ماند و از جنگ و درگيرى با زنگيان خوددارى مى كرد، او فقط آنان را در محاصره مى داشت ، رودخانه ها را بسته بود و هر كس را كه در جستجوى آذوقه و خوار و بار بيرون مى آمد مى گرفت و منتظر بهبود يافتن پسرش بود. اين كار ماههاى بسيار طول كشيد و سال دويست و شصت و هشت به پايان رسيد.

اسحاق بن كنداجيق از بصره و نواحى آن منتقل گرديد و به حكومت موصل و جزيره و ديار ربيعه و ديار مضر گماشته شد.

سال دويست و شصت و نه فرا رسيد و ابو احمد همچنان زنگيان را در محاصره داشت و چون بر ابو العباس و وضع مزاجى او ايمنى پيدا كرد و توانست حال عادى خود را باز يابد، دوباره به جنگ سالار زنگيان بازگشت .

ابو جعفر گويد : همينكه بهبود هلاك شد سالار زنگيان به اموال بسيار و فراوان او طمع بست و براى او مسلم شد كه بهبود دويست هزار دينار طلا و همان اندازه گوهرهاى آراسته باقى گذاشته است . با همه چاره سازى

ها به جستجوى آن مال بر آمد، نزديكان و وراث و ياران بهبود را زندانى كرد و آنان را تازيانه زد و چند خانه او را درهم ريخت و پاره يى از ساختمانهاى او را ويران كرد به اين اميد كه گنجينه نهفته اى پيدا كند، ولى چيزى نيافت ، اين كار سالار زنگيان يكى از عواملى بود كه دل يارانش را بر او تباه و آنان را وادار به گريز از او كرد و از مصاحبت با او خوددارى ورزيدند و گروهى بسيار از ايشان از ابو احمد امان خواستند و او به آنان خلعت و جايزه داد.

ابو احمد چنين مصلحت ديد كه از جانب خاورى دجله به كرانه باخترى كوچ كند و براى خود لشكرگاهى بسازد و شهر ديگرى در آن سو برپا كند تا بتواند گلوى سالار زنگيان را بيشتر بفشارد و امكان جنگ با او هر صبح و عصر فراهم آيد. هواى طوفانى و بادهاى تند بسيارى از روزها مانع عبور لشكريان از دجله مى شد. ابو احمد فرمان داد نخلستانهاى نزديك شهر سالار زنگيان را قطع كنند و آنجا باروى مرتفع بسازند تا از شبيخون زدن زنگيان در امان باشد. ابو احمد فرماندهان سپاه خود را به نوبت بر اين كار مى گماشت و در حالى كه كارگران و مردان همراه ايشان بودند به آن كار ادامه مى دادند. سالار زنگيان هم در اين مورد به مقابله پرداخت ؛ او على بن ابان مهلبى و سليمان بن جامع و ابراهيم بن جعفر همدانى را به نوبت به فرماندهى جنگ گماشت تا از ساختن آن شهر جلوگيرى كنند. گاهى نيز انكلانى

پسرش اين كار را بر عهده مى گرفت و سليمان بن موسى بن شعرانى را كه پس از شكست در جنگ مذار پيش او آمده بود همراه مى برد. سالار زنگيان اين موضوع را مى دانست كه اگر ابو احمد كنار او لشكرگاه بسازد كارش دشوار خواهد شد و راه او براى كسانى كه بخواهند به او ملحق شوند نزديكتر مى شود، وانگهى نزديك شدن ابو احمد موجب بيم و هراس ياران او مى شد و اين كار موجب شكست همه تدبيرهاى او مى شد و همه امورش را تباه مى ساخت . بدين گونه جنگ ميان سرداران ابو احمد و سردار زنگيان پيوسته وجود داشت . آنان كوشش مى كردند تا لشكرگاه خود را بسازند و زنگيان هم از اين كار جلوگيرى مى كردند. روزى گروهى از سرداران ابو احمد در حالى كه براى انجام كارهايى كه بر عهده ايشان بود در كرانه باخترى دجله بودند بادهاى تند شروع به وزيدن كرد، سالار زنگيان كه متوجه شد آنان نمى توانند از دجله بگذرند و وزش تند بادها مانع اين كار است با همه سواران و پيادگان خويش بر آنان حمله كرد؛ بلمهاى فرماندهان ابو احمد از شدت طوفان نمى توانست پابرجاى بماند و باد آبها را اين سو و آن سو مى برد آن چنان كه بيم برخورد به سنگها بود و قايقرانان بيم درهم شكستن بلمها را داشتند و به سبب سختى طوفان و امواج راهى براى عبور از دجله باقى نبود و بدين گونه زنگيان به جان ايشان در افتادند و همه را كشتند و فقط تنى چند توانستند بگريزند و خود

را به موفقيه رساندند و اندوه و بيتابى ابو احمد و يارانش در اين مصيبت شدت يافت . چون زنگيان توانستند بر آنان دست يابند و در اين كار اهتمام ورزيدند ابو احمد انديشه خود را مورد بررسى قرار داد و دانست كه فرود آمدن و لشكرگاه ساختن او در كرانه باخترى و اقامت در همسايگى شهر سالار زنگيان اشتباه و خطا بوده است و از حيله سازيهاى او در امان نخواهد بود و ممكن است فرصتى پيدا كند و به لشكرگاه در افتد يا شبيخون زند و راههايى براى نيرومند شدن خود بيابد كه آنجا زمين ناهموار و داراى بيشه زارهاى بسيار بود و راههاى آن دشوار مى نمود، وانگهى زنگيان در پيمودن اين راههاى ناهموار و سخت از ياران ابو احمد تواناتر بودند و در هر حال براى آنان به مراتب آسانتر بود.

ابو احمد از انديشه خود كه فرو آمدن در كرانه باخترى دجله بود منصرف شد و همت و قصد خود را در ويران كردن ديوار شهر سالار زنگيان متمركز كرد و به فكر توسعه و گشايش راههاى جديد نفوذى افتاد كه يارانش بتوانند وارد آن شهر شوند، و فرماندهان سپاه خود را بدين منظور آماده مى ساخت . سالار زنگيان هم فرماندهان سپاه خود را براى جلوگيرى از اين كار فرا خواند و كار به درازا كشيد و روزگار سپرى مى شد.

چون ابو احمد اجتماع زنگيان و همكارى آنان را در جلوگيرى از خراب كردن ديوار ديد، تصميم استوار گرفت كه خود، شخصا آن كار را انجام دهد و آنجا حاضر شود تا بدين وسيله انگيزه اى براى كوشش بيشتر ياران

خود باشد و مايه فزونى همت ايشان گردد. ابو احمد شخصا در آن كار حاضر شد و جنگ در گرفت و كار بر هر دو گروه دشوار شد و شمار زخميان و كشتگان از هر دو گروه فزونى گرفت .

ابو احمد روزهاى بسيارى را همانجا مقيم گشت و هر بامداد و شامگاه با زنگيان جنگ مى كرد و هيچ كدام يك روز هم سستى نمى كردند. كارى كه ياران ابو احمد قصد داشتند انجام دهند دشوار شد و حمايت زنگيان از شهر خودشان بالا گرفت . سالار زنگيان نيز خود عهده دار جنگ شد و گزيدگان يارانش و دليران ايشان همراهش بودند و كسانى كه تا پاى جان در خدمت او و در كنارش بودند سخت ايستادگى مى كردند و چنان بود كه اگر در حال صف كشيدن در برابر دشمن به يكى از زنگيان تير يا ضربه نيزه و شمشير اصابت مى كرد و فرو مى افتاد كسى كه كنارش ايستاده بود او را از صحنه دور مى كرد و خودش از ترس آنكه مبادا جاى او خالى بماند و خللى وارد شود در جاى او مى ايستاد. قضا را روزى چنان مه شديدى پيش آمد كه مردم را از يكديگر پوشيده داشت به گونه يى كه كسى نمى توانست دوست خود و كسى را كه كنارش ايستاده است بشناسد ياران ابو احمد نيرو گرفتند و نشانه هاى فتح آشكار شد و لشكريان ابو احمد خود را به شهر زنگيان رساندند و وارد آن شدند و جاهايى را در تصرف خويش در آوردند و در همان حال كه سرگرم تحكيم مواضع خود بودند ناگاه

تيرى از سپاه زنگيان ، به وسيله مردى رومى بنام قرطاس كه از ياران سالار زنگيان بود پرتاب شد و به سينه ابو احمد خورد و اين واقعه پنج روز باقى مانده از جمادى الاول سال دويست و شصت و نه هجرى بود. ابو احمد و ويژگانش اين موضوع را از مردم پوشيده داشتند و او پس از ظهر آن روز به موفقيه برگشت . آن شب تا اندازه اى معالجه شد با آنكه زخمش گران بود پگاه فرداى آن شب با همه شدت درد به ميدان جنگ آمد تا دلهاى ياران خود را استوار بدارد و نگذارد گرفتار سستى و ناتوانى شوند ولى اين كار و حركت موجب آمد تا بيمارى او سخت تر شود و كار آن سنگين و دشوارتر گردد تا آنجا كه بر او بيم مرگ مى رفت . ابو احمد ناچار شد كه خود را با بيشترين مراقبت و دارو معالجه كند و لشكرگاه و لشكريان و مردم همگى نگران شدند و ترسيدند كه زنگيان بر ايشان نيرو گيرند و كار به آنجا كشيد كه گروهى از بازرگانان مقيم موفقيه از آن شهر كوچ كردند؛ چه ، ترس بر دلهايشان چيره شده بود.

ابو جعفر طبرى مى گويد : در همان حال كه ابو احمد بيمار بود حادثه ديگرى هم در كار سلطنت _ آنچه ميان او و برادرش معتمد بود _ پيش آمد كه ياران مورد مشورت و اطمينان او پيشنهاد كردند ابو احمد لشكرگاه خود را رها كند و به بغداد كوچ كند و كسى را به جاى خود در لشكرگاه بگمارد. ابو احمد اين پيشنهاد را نپذيرفت و

ترسيد كه موجب آيد تا سالار زنگيان بتواند پراكندگى هايى را كه او ايجاد كرده است جبران كند.

ابو احمد با همه شدت زخم و كار دشوارى كه در موضوع خلافت پيش آمده بود همچنان پايدار و شكيبا همانجا باقى ماند تا آنكه بهبود يافت و خود را براى ويژگان و سرداران خويش آشكار كرد و مدتها بود كه از ايشان در پرده بود. با ديدار ابو احمد روحيه سردارانش قوى شد، او همچنان افتان و خيزان تا ماه شعبان آن سال خود را معالجه و تقويت مى كرد و چون بهبود يافت و ياراى سوار شدن بر اسب و حمله پيدا كرد همچون گذشته و بر عادت خويش به جنگ روى آورد و بر آن مواظبت مى كرد. چون خبر تير خوردن ابو احمد به اطلاع سالار زنگيان رسيد به ياران خود وعده هاى فراوان مى داد و اميدهاى واهى در گوش آنان مى دميد و بدين گونه شوكت زنگيان بالا گرفت و آرزوهايشان بسيار شد و همين كه اين خبر به او رسيد كه ابو احمد ميان لشكر خود آشكار شده است روى منبر براى زنگيان سوگند مى خورد كه اين خبر ياوه و بى اساس است و آنچه در بلم ديده اند كسى شبيه ابو احمد است و كار را بر آنان مشتبه مى ساخت .

مى گويم ( ابن ابى الحديد) حادثه يى كه در مورد حكومت ابو احمد پيش آمد چنين بود كه برادرش معتمد كه در آن هنگام خليفه بود به منظور اظهار خشم و نفرت نسبت به ابو احمد از پايتخت و محل استقرار خلافت خويش بيرون آمد و آنجا

را رها كرد و چنين مى پنداشت كه ابو احمد اموال و خراج كشور را خودسرانه تصرف مى كند و بر او ستم روا مى دارد و اموال گزينه خراج را براى خود جمع مى كند. معتمد به ابن طولون سالار مصر نامه يى نوشت و از او اجازه خواست تا به مصر برود و به او بپيوندد. ابن طولون تقاضاى او را پذيرفت و معتمد همراه گروهى از فرماندهان سپاه و وابستگان خويش از سامراء به قصد رفتن به مصر بيرون آمد. در حقيقت ابو احمد خليفه بود و معتمد صورتى خالى از معانى خلافت بود كه او را هيچ امر و نهى و هيچ حل و عقدى در كارها نبود و ابو احمد بود كه وزيران و دبيران و فرماندهان را عزل و نصب مى كرد و زمينها را به اشخاص واگذار مى كرد و در هيچيك از اين امور به معتمد مراجعه نمى كرد و چون خبر بيرون آمدن معتمد از سامراء و آهنگ او براى رفتن به مصر و پيوستن به ابن طولون به اطلاع ابو احمد رسيد، به اسحاق بن كنداجيق كه در آن هنگام امير موصل و جزيره بود نامه نوشت و فرمان داد راه را بر معتمد ببندد و فرماندهان و موالى و وابستگانى را كه همراه اويند فرو گيرد و همه را به سامراء برگرداند همچنين براى اسحاق نوشت املاك و زمينهاى همه فرماندهان و موالى را كه همراه معتمد بودند مصادره كند. اسحاق راه را بر آنان كه نزديك رقه رسيده بود بودند بست و همگان را گرفت و در بندهاى محكم اسير كرد، آن گاه

پيش معتمد رفت و با او خشونت و او را سرزنش كرد كه چگونه در اين هنگام كه برادرش سرگرم جنگ با كسى است كه در كشتن معتمد و افراد خاندانش چاره سازى مى كند و مى خواهد پادشاهى آنان را نابود كند او از پايتخت خويش و از كشور نياكانش دورى مى جويد و از برادر خود جدا مى شود!

اسحاق آنان را در بند و زنجير به سامراء برگرداند معتمد را بر خلافت مستقر داشت و او را از بيرون رفتن از دارالخلافه باز داشت . ابو احمد پسر خود هارون و دلير خويش صاعد بن مخلد را از موفقيه به سامراء گسيل داشت و آن دو خلعتهاى گرانسنگ بر اسحاق پوشاندند و دو شمشير زر نشان بر شانه هايش آويختند او او به ذوالسيفين ( صاحب دو شمشير) ملقب شد. او نخستين كسى است كه دو شمشير بر او آويخته اند. پس از آن هم در يك روز قباى ديباى سياهى همراه دو رشته آراسته به گوهرهاى گرانبها و ناجى زرين كه به انواع گوهر آراسته بود و شمشيرى زرين و آراسته به گوهرهاى درشت به او بخشيدند و هارون و صاعد او را تا منزلش بدرقه كردند و بر سفره اش نشستند و غذا خوردند و همه اين كارها را به پاداش كار او در مورد معتمد انجام دادند و به راستى كه بايد از اين همت ابو احمد موفق و قوت نفس او تعجب كرد و بسيارى ايستادگى او در خور تحسين است كه در قبال چنان دشمنى قرار داشته باشد و از ياران او همواره كشته شوند سپس به پسرش

تيرى اصابت كند و پس از آن به سينه خودش تيرى بخورد كه مشرف بر مرگ شود و از برادرش كه خليفه بوده است چنين كارى سر بزند در عين حال شكسته خاطر و سست انديشه و ناتوان نگردد و او را به حق و شايسته لقب منصور دوم داده اند و اگر پايدارى و مقاومت او در جنگ زنگيان نمى بود بدون ترديد پادشاهى خاندانش منقرض مى شد ولى خداوند متعال چون اراده فرموده بود كه اين دولت پايدار بماند او را پايدار قرار داد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : سپس موفق در خراب كردن بارو و آتش زدن شهر كوشش مى كرد و سالار زنگيان هم در فراهم آوردن جنگجويان و احاطه كنندگان براى حفظ بارو و شهر خود همت گماشت . ميان هر دو گروه جنگهاى بزرگى كه افزون از حد توصيف است ، صورت گرفت . لشكر زنگيان كشتيها بلمهاى ابو احمد را كه به باروى شهر نزديك مى شدند با گلوله هاى بزرگ كه قلع و سرب ذوب شده بود مى زدند و با منجنيق و عراده ها سنگباران مى كردند. ابو احمد فرمان داد براى بلمها سپرهاى ضخيم چوبى ساختند و بر آنها پوست گاوميش كشيدند و روكشهايى قرار دارند كه آميخته با انواع داروها و موادى بود كه مانع آتش گرفتن مى شد و يدين گونه با سالار زنگيان مى جنگيدند و آتش و گلوله هاى سرب مذاب اثرى نمى كرد. در اين هنگام محمد بن سمعان دبير و وزير سالار زنگيان از ابو احمد موفق امان خواست و اين موضوع در ماه شعبان همان سال بود. با

امان خواهى او اركان سالار زنگيان درهم شكست و نيروى او سستى گرفت . ابو العباس هم آماده شد تا خانه محمد بن كرنبائى را كه كنار خانه سالار زنگيان بود تصرف كند و آتش زند و در اين باره شروع به چاره انديشى كرد. ابو احمد موفق هم بسيارى از پنجره ها و دريچه هايى را كه مشرف بر باروى شهر بود آتش زد و غلامان ابو احمد از ديوار خانه سالار زنگيان بالا رفتند و به خانه در آمدند و خانه را غارت كردند و به آتش كشيدند. ابو العباس هم همين كار را نسبت به خانه كرنبائى انجام داد. انكلانى پسر سالار زنگيان از ناحيه شكم زخمى گران برداشت كه مشرف به مرگ شد. با توجه به همه بزرگى اين پيروزى چنان اتفاق افتاد كه ابو حمزه نصير فرمانده نيروهاى آبى و دريايى ابو احمد به هنگام هجوم بلمها و مقابله شديد زنگيان غرق شد و اين موضوع بر ابو احمد گران آمد و با غرق شدن او زنگيان نيرو گرفتند. ابو احمد پايان آن روز از جنگ برگشت و او را بيمارى و دردى عارض شد كه به ناچار بقيه شعبان و تمام رمضان و چند روز از شوال را از جنگ با زنگيان دست بداشت تا از بيمارى خويش بهبود يافت .

قسمت سيزدهم

ابو جعفر طبرى مى گويد : همين كه خانه سالار زنگيان و خانه هاى يارانش آتش زده شد و نزديك بود اسير شود و او را بگيرند و آن بيمارى براى ابو احمد پيش آمد كه از جنگ خوددارى كرد سالار زنگيان از شهرى كه خودش در كرانه

غربى رود ابو الخصيب ساخته بود به كرانه شرقى آن كوچ كرد و به جايگاهى دور افتاده و ناهموار پناه برد كه به سبب بسيارى بيشه زارها و خارستانها دسترسى به آن بسيار دشوار بود، وانگهى از هر سو محاط به رودخانه هاى درهم و برهم و خندقهاى عميق بود. سالار زنگيان با ويژگان خويش و كسانى كه با او باقى مانده بودند و همگى از بزرگان و ياران مورد اعتمادش بودند آنجا اقامت كرد. حدود بيست هزار تن از زنگيان هم براى نصرت دادن او با او باقى ماندند. رسيدن خوار و بار به آنان قطع و ناتوانى ايشان هم براى مردم آشكار شد، جو و گندمى هم كه به آنان مى رسيد به تاءخير افتاد و بهاى يك رطل نان گندم ده درهم گرديد. نخست جوهاى خود را خوردند و سپس ديگر حبوبات خود را تمام كردند و كار همين گونه بود تا آنجا كه زنگيان مردم را تعقيب مى كردند و هرگاه كودك و زن و مردى را تنها به چنگ مى آوردند او را مى كشتند و مى خوردند. با گذشت زمان نيرومندان زنگى بر ناتوانان حمله مى بردند و چون يكى را تنها مى يافتند مى كشتند و گوشتش را مى خوردند. پس از آن گاه فرزندان خود را مى كشتند و گوشت آنان را مى خوردند. سالار هم كسى را كه مرتكب اينگونه كارها مى شد جز با زندان و شكنجه كيفرى نمى داد آنها را هم هنگامى كه مدت زندانشان طول مى كشيد آزاد مى كرد.

پس از اينكه ابو احمد موفق از بيمارى خود برخاست و بهبود يافت

و دانست كه سالار زنگيان به كرانه باخترى رود ابو الخصيب كوچ كرده و پناه برده است ، تصميم گرفت همان فكر خود را عملى سازد و كرانه خاورى را هم مانند كرانه باخترى ويران كند تا بتواند سالار زنگيان را بكشد يا اسير كند. ابو احمد اقدامات بزرگى براى بريدن بيشه زارها و بستن مسير رودخانه ها و انباشتن خندقها و حفر نقبها و توسعه راهها و سوزاندن باروهاى شهرها و وارد كردن بلمهاى آكنده از جنگجويان به حريم سالار زنگيان انجام داد و در همه اين موارد زنگيان هم از خود بسختى دفاع مى كردند و جنگهاى بزرگى صورت مى گرفت كه جانها از بين مى رفت و خونها بر زمين مى ريخت و در همه اين جنگها پيروزى از آن ابو احمد بود و كار زنگيان بيشتر سستى مى گرفت و مدتى اين وضع طول كشيد تا آنكه سليمان بن موسى شعرانى كه از بزرگان زنگيان بود و در گذشته سخن از او رفته است كسى گسيل داشت تا از ابو احمد براى او امان بگيرد، ابو احمد با توجه به تباهى و خونريزى بسيارى كه سليمان در گذشته در ناحيه واسط انجام داده بود نخست از پذيرش تقاضاى او خوددارى كرد. سپس به ابو احمد خبر رسيد كه گروهى از سران زنگيان از اين كار كه به سليمان امان نداده است به بيم افتاده اند، از اين رو به منظور اينكه آنان را به صلاح وادارد به سليمان امان داد و فرمان داد بلمى را به جايى كه وعده گاه بود بفرستند. سليمان شعرانى و برادرش و گروهى از فرماندهانى كه

زير فرمان او بودند بيرون آمدند و در بلم نشستند و نخست پيش ابو العباس رفتند و او ايشان را پيش پدر خويش ابو احمد برد و او بر سليمان و همراهانش خلعت پوشاند و براى وى چند اسب با زين و ساز و برگ فرام آورد و براى او و همراهانش ميهمانيهاى بزرگ داد و خوراك پسنديده مقرر داشت و مالى بسيار به سليمان بخشيد و به همراهانش نيز اموالى بخشيد و او و ايشان را به لشكر ابو العباس محلق ساخت و فرمان داد سليمان و يارانش را در بلم بنشانند و در معرض ديد ياران سالار زنگيان قرار دهند تا بر صدق سخن و رفتار ابو احمد با پناهندگان اعتماد بيشترى پيدا كنند. در آن روز هنوز بلم از جاى خود حركت نكرده بود كه گروهى بسيار از فرماندهان سياهان امان خواستند و چون به جمع زينهار خواهان رسيدند به آنان مال و جايزه و خلعت بخشيدند و همان گونه كه با برادران ايشان رفتار شده بود با آنان رفتار شد. با امان خواستن سليمان شعرانى همه كارهاى ساقه لشكر سالار زنگيان كه مرتب ساخته بود درهم ريخت . سالار زنگيان سليمان را به فرماندهى ساقه لشكر خويش گماشته بود كه دنباله رود ابو الخصيب را در نظر داشته باشد و بدين سبب كارش سست و ناتوان شد، سرپرستى آنچه كه بر عهده سليمان بود به يكى از سرهنگان نام آور زنگيان بنام شبل بن سالم واگذار شد و او از مشهورترين فرماندهان زنگيان بود. ابو احمد هنوز آن روز به شب نرسانده بود كه فرستاده شبل براى زينهار خواهى آمد، او

تقاضا كرده بود چند بلم براى انتقال او كنار خانه ابن سمعان بايستد تا شبانه خودش و ياران مورد اعتمادش سوار شوند؛ اين تقاضاى او پذيرفته شد. شبل آخر شب در حالى كه زن و فرزندانش و گروهى از فرماندهان همراهش بودند آمد و همگى نزد ابو احمد رفتند.

ابو احمد به شبل اموال گران و خلعتهاى فراوان بخشيد و چند اسب با زين و ساز و برگ در اختيارش نهاد و به يارانش نيز مال و خلعت بخشيد و نسبت به آنان نيكى كرد و آنان را ميان بلمهايى سوار كرد و جايى توقف كردند كه سالار زنگيان و يارانش آنان را در روز ديدند و اين كار بر او و دوستانش گران آمد. شبل در خيرخواهى نسبت به ابو احمد با خلوص رفتار كرد و از ابو احمد خواست تا لشكرى در اختيارش بگذارد تا شبانه به لشكر زنگيان شبيخون زند و از راههايى كه او مى داند و ياران ابو احمد نمى دانند حمله برد. ابو احمد موافقت كرد و شبل سحرگاه كه زنگيان آرام و بيخبر بودند بر آنان حمله برد و گروهى بسيار از ايشان را كشت و گروهى از فرماندهان زنگيان را اسير گرفت و با آنان پيش موفق برگشت . زنگيان از شبل و اين كار او ترسان شدند و از خواب خوددارى كردند و سخت به بيم و هراس افتادند و پس از آن همه شب پاسدارى مى دادند و به سبب ترس و وحشتى كه بر دلهاى زنگيان چيره شده بود همواره ميان لشكر ايشان هياهو مى افتاد و چنان شده بود كه هياهو و فرياد پاسدارى

آنان در شهر موفقيه هم شنيده مى شد.

در اين هنگام موفق تصميم استوار گرفت كه براى جنگ با سالار زنگيان در كرانه خاورى رود ابو الخصيب از آن رود بگذرد. او مجلسى همگانى برپا كرد و فرمان داد فرماندهان و سرهنگانى را كه امان خواسته اند و سواران و پيادگان سياهپوست و سفيد پوست را حاضر كنند و چون آماده شدند براى آنان سخنرانى كرد و به آنان تذكر داد كه در چه گمراهى و نادانى و انجام كارهاى حرامى بوده اند و چه معصيت هايى را كه سالارشان در نظرشان آراسته است مرتكب شده اند و به اندازه اى بوده كه ريختن خون ايشان براى او حلال و روا بوده است و با اين وجود او لغزش و عقوبت كار ايشان را بخشيده و آنان را امان داده است و نسبت به هر كس كه به او پناه آورده نيكى و بخشش كرده است و به آنان اموال گران و ارزاق پسنديده عطا كرده است و ايشان را به جمع دوستان و فرمانبرداران خود ملحق ساخته است و بدين سبب حق او و فرمانبردارى از او برايشان واجب شده است و آنان در مورد اطاعت از پروردگار خويش و جلب رضايت سلطان نمى توانند كارى بهتر از جنگ با سالار زنگيان انجام دهند و بايد در جنگ با او و يارانش سختكوش باشند و با توجه به اين موضوع كه آنان به راهها و تنگناهاى لشكرگاه سالار زنگيان و حيله هايى كه براى جنگ فراهم ساخته اند از ديگران آشناترند كوشش كنند بر سالار زنگيان درآيند و در دژها و حصارهاى او نفوذ كنند

تا خداوند متعال آنان را بر سالار زنگيان و پيروانش پيروز فرمايد و اگر اين كار را انجام دهند نسبت به آنان احسان بيشترى خواهد شد و هر كس در اين مورد كوتاهى كند بايد منتظر اين باشد كه در نظر خليفه و سلطان كوچك و زبون گردد و منزلت او فرو افتد.

صداى همه حاضران براى دعا كردن به موفق و اقرار به احسانهاى او بلند شد و اظهار داشتند كه به راستى و از دل و جان شنوا و فرمانبردار خواهند بود و با دشمن او ستيز و جهاد خواهند كرد و خون و جان خود را براى تقرب به موفق فدا خواهند كرد و گفتند اين تقاضا موجب قوت دل آنان گرديده است و نشان دهنده اعتماد ابو احمد موفق نسبت به ايشان است و نمايانگر اين است كه آنان را همچون دوستان خويش پنداشته است . آن گاه از ابو احمد موفق خواستند تا ناحيه مخصوصى از ميدان را ويژه آنان قرار دهد و ايشان را با لشكر خود نياميزد تا چگونگى پيكار و جهاد و خلوص نيت ايشان در جنگ براى او روشن شود و ببيند چگونه بر جان و دل دشمن حمله مى برند كه نشانگر فرمانبردارى و اطاعت ايشان و بيرون آمدن آنان از حال جهل و نادانى خواهد بود.

ابو احمد موفق اين تقاضاى آنان را پذيرفت و به آنان نشان داد كه فرمانبردارى آنان براى او روشن است و آنان در حالى كه از گفتار نيك و وعده پسنديده ابو احمد خرم و شاد بودند از پيش او بيرون رفتند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : سپس ابو احمد

آماده نبرد شد و لشكر خويش را بياراست و با پنجاه هزار جنگجوى پياده و سواره از راه خشكى و آب به لشكرگاه سالار زنگيان در كرانه خاورى رود ابو الخصيب وارد شد. لشكريان ابو احمد همگى تكبير و تهليل مى گفتند و قرآن مى خواندند و آنان را فرياد و هياهويى وحشت زا بود. سالار زنگيان از ايشان نشانه هايى ديد كه او را به بيم انداخت و خود با لشكريان خويش به رويارويى ايشان آمد و اين موضوع در ذوالقعده سال دويست و شصت و نه بود.

جنگ در گرفت و شمار كشتگان و زخميان بسيار شد و زنگيان از خود و سالارشان سخت ترين دفاع را كردند و تا پاى جان و مرگ ايستادند. ياران ابو احمد هم به راستى پايدارى و جنگ كردند و خداوند با نصرت و فتح بر آنان منت نهاد و زنگيان منهزم شدند و گروهى بسيار از ايشان كشته و گروهى بسيار اسير گشتند. ابو احمد در ميدان گردن اسيران را زد و خود آهنگ خانه سالار زنگيان كرد و به آن خانه رسيد كه سالار زنگيان و سرداران دليرش براى دفاع از او آنجا بودند.

زنگيان چون نتوانستند چاره اى بسازند آن خانه را تسليم كردند و از آنجا پراكنده شدند. غلامان ابو احمد موفق به آن خانه در آمدند و باقيمانده اموال و اثاث او را كه سالم مانده بود گرفتند و غارت كردند و زنان و فرزندان او را اعم از دختر و پسر به اسيرى گرفتند، ولى سالار زنگيان توانست بگريزد و گريزان به خانه على بن ابان مهلبى برود بدون اينكه به زن و

فرزندان و اموال خويشتن بينديشد. خانه او به آتش كشيده شد، زنان و فرزندانش را در حالى كه بند بر ايشان نهاده بودند به موفقيه آوردند. ياران ابو احمد آهنگ خانه مهلبى كردند كه سالار زنگيان به آن پناه برده بود. در اين حال شمار زنگيان بسيار شد. ياران ابو احمد هم به غارت اموال از خانه هاى زنگيان سرگرم شدند، سالار زنگيان سرگرم شدن آنان را به غارت غنيمت شمرد و به سرهنگان خويش دستور داد فرصت را مغتنم شمرده و بر آنان حمله برند، آنان از چند جهت بر ياران ابو احمد حمله كردند و گروهى هم از كمينگاههايى كه كمين كرده بودند بيرون آمدند و توانستند ياران ابو احمد را پراكنده سازند و آنان را تعقيب كردند و تا كرانه رود ابو الخصيب عقب نشاندند و گروهى از سواركاران و پيادگان ايشان را كشتند و توانستند بخشى از اموال و كالاهايى را كه غارت شده بود پس بگيرند. آنگاه مردم به حال خويش برگشتند و جنگ تا هنگام عصر ادامه يافت .

ابو احمد چنان مصلحت ديد كه ياران و لشكريان خود را از معركه جنگ برگرداند و به آنان فرمان داد و ايشان با سكون و آرامش برگشتند كه شكست و گريز شمرده نشود و توانستند به كشتيهاى خود سوار شوند و زنگيان از تعقيب آنان باز ايستادند و ابو احمد توانست لشكر را به لشكرگاه برگرداند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : در اين ماه دبير ابو احمد يعنى صاعد بن مخلد از سامراء همراه ده هزار تن به يارى او رسيد؛ همچنين لولوء كه از دوستان و سرهنگان ابن طولون بود

و حكومت نواحى رقه و مضر بر عهده اش بود همراه ده هزار تن از سواران دلير به يارى او آمد. ابو احمد به لولوء فرمان داد با لشكر خويش براى جنگ با زنگيان بيرșƠرود، لؤ لؤ چنان كرد و گروهى از اصحاب ابو احمد هم با او بودند كه او را بر راهها و تنگه ها راهنمايى كنند، ميان لولوء و زنگيان در ذى حجه همين سال جنگهاى سختى در گرفت كه لوء لوء بر آنان پيروزى يافت و دليرى و بى باكى او و شجاعت يارانش و پايدارى ǙʘԘǙƠدر قبال زخم و استوارى دل آنان چنان آشكار شد كه ابو احمد را شاد و دلش را آكنده از مسرت كرد.

ابو جعفر مى گويد : چون سال دويست و هفتاد فرا رسيد از ديگر نقاط هم نيروهاى امدادى براى ابو احمد موفق گسيل شد : احمد بن دينار همراه گروه بسيارى از پارسايان و جنگجويان داوطلب كه همگى از اهواز و آباديهاى اطراف آن شهر بودند به يارى او آمدند و پس از او گروهى حدود دو هزار مرد از پارسايان و جنگجويان داوطلب از مردم بحرين به فرماندهى مردى از قبيله عبدالقيس به يارى او آمدند. همچنين حدود دو هزار مرد از منطقه فارس آمدند و سالارشان يكى از داوطلبان بود كه كنيه ( ابو سلمه ) داشت . ابو احمد به احترام هر كس كه به يارى او مى آمد مجلسى تشكيل مى داد و بر آنان خلعت مى پوشاند و براى همراهانشان خوراكيهاى بسيار مقرر مى داشت و اموالى به آنان مى بخشيد. بدين گونه لشكرش گران و زمين از ايشان

آكنده شد و تصميم او بر اين قرار گرفت كه با تمام لشكر خويش با سالار زنگيان روياروى شود، لشكرهاى خود را مرتب ساخت و تقسيم بندى كرد و در اختيار فرماندهان خود قرار داد و به هر يك از ايشان فرمان داد كه به جانبى از لشكرگاه سالار زنگيان كه براى او معين كرده بود حمله كند. آن گاه خود و سپاهيانش همگى سوار شدند و در راههاى كرانه خاورى رود ابو الخصيب پيشروى كردند. زنگيان هم به رويارويى آنان آمدند و همگى جمع شده بودند و ميان آنان نبردى سخت در گرفت و خداوند متعال زنگيان را مقهور ايشان ساخت و زنگيان گريزان پشت به جنگ كردند.

ياران ابو احمد زنگيان را تعقيب كردند، گروهى را كشتند و گروهى را اسير گرفتند، بدين گونه بسيارى از زنگيان كشته و بسيارى از آنان غرق شدند. سپاهيان ابو احمد لشكرگاه و شهر سالار زنگيان را به تصرف خويش در آوردند و به خانه و اموال و خانواده على بن ابان مهلبى هم دست يافتند و زن و فرزند او را همراه سگهايشان به موفقيه بردند.

سالار زنگيان در حالى كه مهلبى و پسرش انكلانى و سليمان بن جامع و همدانى و گروهى از فرماندهان بزرگ همراهش بودند آهنگ جايى كردند كه وى به صورت پناهگاه براى خود ساخته بود كه اگر بر شهر و خانه اش دست يافتند آنجا پناه ببرد و آن پناهگاه كنار رودى كه به سفيانى معروف است قرار داشت . ابو احمد در حالى كه لؤ لؤ همراهش بود آهنگ آن رودخانه كردند، وى را به آنجا هدايت كرده بودند. او شتابان وارد

آن منطقه شد، يارانش كه او را گم كرده بودند پنداشتند كه برگشته است و همگان برگشتند و از دجله عبور كردند و تصور مى كردند ابو احمد هم از دجله گذشته است ، ابو احمد همراه لؤ لؤ كنار آن رود رسيدند، لؤ لؤ اسب خود را در آب انداخت و از رود گذشت و يارانش هم پشت سرش عبور كردند.

قسمت چهاردهم

ابو احمد همراه گروهى از يارانش كنار رود توقف كرد و سالار زنگيان سرگردان گريخت و لؤ لؤ با سپاهيان خود او را تعقيب مى كرد تا آنكه كنار رود قريرى رسيدند لؤ لؤ و يارانش آنان را فرو گرفتند و به جان سالار زنگيان و همراهانش در افتادند و آنان را منهزم كردند. سالار زنگيان ناچار از آن رود عبور كرد و لؤ لؤ و يارانش همچنان آنان را پيش مى راندند و تعقيب مى كردند تا كنار رود ديگرى رسيدند، زنگيان از آن عبور كردند و به نقبها و سنگرهايى كه آنجا بود در آمدند و لؤ لؤ و يارانش كنار آن نهر و نقبها ايستادند. ابو احمد موفق كسى پيش لؤ لؤ فرستاد و ضمن سپاسگزارى از كوشش وى او را از در آمدن به آن منطقه نهى كرد و دستور داد برگردد. در آن روز اين كار را فقط لؤ لؤ و يارانش انجام دادند و هيچ كس از ياران موفق در آن كار شركت نداشت . لؤ لؤ در حالى كه كارش پسنديده و مورد ستايش بود برگشت و موفق او را در بلم خويش نشاند و براى او همان گونه كه سزاوار بود در كرامت و نيكى

و بلندى منزلت تجديد نظر بيشترى كرد، و به همين سبب بود كه چون سر سالار زنگيان را پيشاپيش ابو العباس به بغداد آوردند، بغداديان فرياد بر آوردند كه هر چه مى خواهيد بگوييد، فتح و پيروزى ويژه لؤ لؤ بوده است .

ابو جعفر طبرى مى گويد : فرداى آن روز موفق سرهنگان خويش را جمع كرد و نسبت به آنان از اين جهت كه او را تنها گذاشته و برگشته بودند و تنها لؤ لؤ و يارانش در جستجو و تعقيب سالار زنگيان برآمده بودند خشم آورد. او آنان را نكوهش و سرزنش و توبيخ كرد كه چرا چنان كارى از ايشان سرزده است وانگهى آنان را عاجز و ناتوان خواند و نسبت به ايشان درشتى كرد. آنان پوزش خواستند و بهانه آوردند كه تصور مى كرده اند او برگشته است و نمى دانسته اند كه او هم در جستجو و تعقيب سالار زنگيان رفته است و اظهار داشتند كه اگر اين موضوع را مى دانستند شتابان به سوى او مى آمدند . سپس در حضور او سوگند خوردند و پيمان بستند كه فردا از جايگاه خويش تكان نخواهند خورد و چون آهنگ زنگيان كنند چندان ايستادگى خواهند كرد كه خداوند آنان را بر سالار زنگيان پيروز فرمايد و اگر اين كار از عهده ايشان برنيامد هر جا كه روز تمام شود خواهند ماند تا خداوند متعال ميان ايشان و او حكم فرمايد؛ همچنين از ابو احمد موفق خواستند تا كشتيها و بلمها را به موفقيه برگرداند تا كسى از لشكريان طمع نكند كه به بلمها پناه ببرد و به آن وسيله از رودخانه

ها بگذرد.

ابو احمد عذر و بهانه ايشان را پذيرفت و در مورد اظهار پايدارى ايشان براى آنان پاداش پسنديده منظور داشت و وعده احسان داد و به آنان فرمان داد براى عبور آماده شوند و سپس آنان را با ترتيب و نظامى كه فراهم آورده بود از رودخانه ها عبور داد و اين به روز شنبه دو شب گذشته از صفر سال دويست و هفتاد بود.

سالار زنگيان پس از بازگشت سپاه از پيش او از آن رودخانه ها كه عبور كرده بود به لشكرگاه خويش برگشت و ماند و اميدوار بود كه روزگار ميان او و ايشان به درازا كشد و جنگ به تاءخير افتد، ولى همان روز پيشتازان لشكر ابو احمد كه از سرزنش و نكوهش ديروز سخت خشمگين و ناراحت بودند با سالار زنگيان روياروى شدند و با شدت بر او و يارانش حمله كردند و آنان را از جايگاهشان بيرون راندند زنگيان چنان پراكنده شدند كه هيچيك به ديگرى توجهى نداشت .

لشكر ابو احمد آنان را تعقيب كرد و به هر كس مى رسيدند مى كشتند و اسير مى گرفتند. سالار زنگيان با گروهى از دليران و فرماندهان خويش كه مهلبى هم از ايشان بود از ديگران جدا افتاد. انكلانى پسر سالار زنگيان و سليمان بن جامع هم از او جدا ماندند و حال آنكه در آغاز جنگ هم با هم بودند و به هنگام گريز از يكديگر جدا شدند؛ سليمان بن جامع با گروهى از سرهنگان ابو احمد موفق روياروى شد و آنان با سليمان كه همراه فوجى گران از زنگيان بود جنگى سخت كردند، گروهى از سرداران او كشته شدند

و به سليمان بن جامع دست يافتند و او اسير شد و او را بدون اينكه هيچ عهد و پيمانى با او كنند پيش موفق آوردند.

مردم از اسير شدن سليمان شاد شدند و بسيار تكبير گفتند و فرياد شادى بر آوردند و يقين به فتح كردند كه سليمان مهمترين يار سالار زنگيان بود. پس از سليمان ابراهيم بن جعفر همدانى كه از سرهنگان بزرگ و فرماندهان بلند پايه او بود و نادر اسود كه معروف به حفار و از سرهنگان قديمى سالار زنگيان بود اسير شدند. موفق دستور داد آنان را به بند و زنجير كشيدند و در بلمى كه از ابو العباس بود سوار كردند و مردان مسلح آنان را محاصره كردند، موفق به جستجو و تعقيب سالار زنگيان پرداخت و در رود ابو الخصيب پيشروى كرد و تا پايان آن رود جلو رفت . در همين حال مژده رسان رسيد و خبر كشته شدن سالار زنگيان را به ابو احمد داد كه گفته او را تصديق نكرد، مژده رسانى ديگر آمد و همراهش كف دستى بود كه مى پنداشت كف دست سالار زنگيان است ، خبر كشته شدن او قوى تر شد و چيزى نگذشت كه يكى از غلامان لؤ لؤ در حالى كه مى دويد و سر بريده سالار زنگيان را در دست داشت فرا رسيد و آن را مقابل موفق بر زمين نهاد؛ موفق آن را به سرهنگان زنگيان كه زان پيش از او امان خواسته و آنجا حاضر بودند نشان داد. آن را شناختند و شهادت دادند كه سر سالار زنگيان است . موفق پيشانى بر خاك نهاد و به

سجده افتاد و پسرش ابو العباس هم سجده كرد و سرهنگان همگى سجده شكر بجاى آوردند و فرياد تكبير و تهليل از ايشان بر آمد. او دستور داد آن سر را بر نيزه زدند و برابر او نصب كردند و مردم آن را ديدند و بانگ هياهو برخاست .

ابو جعفر طبرى گويد : همچنين گفته شده است كه چون سالار زنگيان محاصره شد از سران سپاه او كسى جز مهلبى با او نبود و چون دانستند كشته خواهند شد از يكديگر جدا شدند. سالار زنگيان بر جاى ايستاده بود تا آنكه همين غلام همراه گروهى از غلامان لؤ لؤ به او رسيدند، سالار زنگيان با شمشير خود شروع به دفاع از خويش كرد و سرانجام از دفاع ناتوان شد و او را احاطه كردند و با شمشيرها چندان زدند كه در افتاد و همين غلام از اسب پياده شد و سر او را بريد. اما مهلبى آهنگ رفتن كنار رودى به نام رود امير كرد و خود را در آن انداخت كه شايد نجات پيدا كند پيش از آن هم پسر سالار زنگيان كه معروف به انكلانى است از پدر خود جدا شد و به سمت رود دينارى رفت تا در جنگلها و بيشه زارها متحصن شود. در اين روز ابو احمد موفق بر اين دو دست نيافت ولى پس از اين روز بر آن دو دست يافت ، و چنين بود كه به موفق گفته شد گروهى بسيارى از زنگيان و تنى چند از سرداران بزرگ ايشان همراه آن دو هستند. ابو احمد غلامان خود را به جستجوى ايشان فرستاد و دستور داد بر

آن دو سخت بگيرند، همين كه غلامان آن دو را محاصره كردند دانستند پناهگاهى ندارند و تسليم شدند، غلامان بر آن دو دست يافتند و آن دو و همراهان ايشان را پيش موفق آوردند. او گروهى از ايشان را كشت و فرمان داد مهلبى و انكلانى را در بند و زنجير كشيدند و مردان را بر آن دو گماشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد : در همين روز _ شنبه دو شب گذشته از صفر _ ابو احمد از كرانه رودخانه ابو الخصيب برگشت و سر سالار زنگيان را بر نيزه يى نصب كرده و در بلمى نهاده بودند كه از ميان رود مى گذشت و مردم از دو سوى رودخانه بر آن مى نگريستند تا آنكه به دجله رسيد. ابو احمد در حالى كه سر سالار زنگيان را پيشاپيش او مى بردند از دجله بر آمد و در همان حال سليمان بن جامع و همدانى را در دو بلم زنده به ميخ كشيده بودند و بر دو جانب ابو احمد مى بردند و ابو احمد با اين حال كنار قصر خود در موفقيه رسيد. اين روايت ابو جعفر طبرى است و بيشتر مردم هم بر همين عقيده اند.

مسعودى در كتاب مروج الذهب ( 121) مى گويد : سالار زنگيان زخمى شد ولى در حالى كه زنده بود او را پيش ابو احمد بردند، ابو احمد او را به پسر خود ابو العباس سپرد و دستور داد او را شكنجه كند. او را بر روى آتش به سيخ كشيدند و چندان گرداندند كه پوستش سوخت و تركيد و هلاك شد.

روايت نخست صحيح تر است ،

كسى را كه بر سيخ كشيدند قرطاس بود و او همان كسى است كه به ابو احمد تير زده بود. اين موضوع را تنوخى در كتاب نشوار المحاضره آورده است كه چون ابو احمد تير خورد و براى اينكه زخمش بهبود يابد جنگ را به تاءخير انداخت ؛ زنگيان فرياد مى زدند : او را نمك سود كنيد، نمك سود، يعنى او مرده است و او را پوشيده مى داريد و اينك او را نمك سود كنيد همچون گوشت كه نمك سود مى كنند.

گويد : قرطاس رومى كه به ابو احمد موفق تير زده بود ضمن جنگ ( به عنوان تمسخر) به ابو العباس فرياد مى زد : چون مرا گرفتى بر سيخ بكش و كباب كن . گويد : بدين سبب هنگامى كه بر قرطاس دست يافت سيخى آهنى از مخرج او داخل كرد و از دهانش بيرون آورد و روى آتش گرداند.

طبرى گويد : پس از آن زنگيان پياپى به زينهار خواهى مى آمدند و چون از كشته شدن سالار خويش آگاه شده بودند در سه روز حدود هفت هزار زنگى پيش او آمدند و ابو احمد هم چنان مصلحت ديد كه به آنان امان دهد تا گروهى از ايشان باقى نماند كه از ايشان بيم زيان رساندنى براى اسلام و مسلمانان وجود داشته باشد. حدود هزار تن از زنگيان آهنگ صحرا كردند كه بيشترشان از تشنگى مردند و بر كسانى هم كه سلامت باقى مانده بودند اعراب دست يافتند و آنان را به بردگى گرفتند.

پس از كشته شدن سالار زنگيان موفق مدتى در موفقيه ماند تا مردم به سبب ماندن او احساس

امنيت و انس بيشترى كنند، همچنين مردم شهرهايى را كه سالار زنگيان آنان را تبعيد كرده بود به شهر و ديار خويش برگرداند. پسرش ابو العباس در حالى كه سر بريده سالار زنگيان را پيشاپيش او بر نيزه يى نصب كرده بودند و مى بردند روز شنبه دوازده شب باقى مانده از جمادى الاولاى همين سال وارد بغداد شد و مردم هم اجتماع كرده بودند و او را مشاهده مى كردند.

كس ديگرى غير از ابو جعفر مطلبى را نقل كرده است كه آن را آبى ( 122) هم در مجموعه اى كه نامش نثر الدرر است از قول علاء بن صاعد بن مخلد نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه سر سالار زنگيان همراه با معتضد ( 123) به بغداد حمل مى شد معتضد با لشكرى وارد بغداد شد كه نظيرش ديده نشده بود. وى در همان حال كه سر را پيشاپيش او مى بردند از ميان بازارها مى گذشت .

گويد : چون به دروازه طاق رسيديم گروهى از كنار يكى از دروازه ها بانگ برداشتند كه خدا معاويه را رحمت كناد! اين بانگ اندك اندك بيشتر شد تا آنجا كه صداى عموم مردم به اين شعار بلند شد. چهره معتضد دگرگون شد و به من گفت : اين ابو عيسى آيا مى شنوى كه اين موضوع چه اندازه شگفت انگيز است . چه چيزى مقتضى آن است كه در چنين هنگام سخن از معاويه به ميان آيد! به خدا سوگند پدرم بر سر اين كار تا پاى مرگ و جان رسيد و من هم از معركه خلاص نشدم مگر اينكه مشرف

به مرگ شدم و هر زحمت و سختى را متحمل شديم تا توانستيم اين سگها را از چنگ دشمنشان نجات دهيم و زنان و فرزندان ايشان را حمايت كنيم و در پناه بگيريم و اكنون اين گروه آمرزشخواهى و طلب رحمت براى عباس و پسرش عبدالله و نياكان خلفا را و همچنين طلب رحمت براى على بن ابى طالب و حمزه و جعفر و حسن و حسين را رها كرده اند. به خدا سوگند، از جاى خود حركت نمى كنم مگر اينكه اينان را چنان ادب و تنبيه كنم كه ديگر چنين كارى را تكرار نكنند و سپس دستور داد نفت اندازان را جمع كنند تا آن منطقه را آتش بزند. من به معتضد گفتم : اى امير، خداوند عمرت را طولانى فرمايد! امروز از بهترين روزهاى اسلام است آن را با نادانى گروهى سفله كه از ( فرهنگ و اخلاق ) بهره ندارند تباه مكن و همچنان با او مدارا مى كردم و مهربانى مى ورزيدم تا آنكه حركت كرد و رفت .

اما آنچه كه مردم روايت مى كنند كه سالار زنگيان اطراف بغداد را تصرف كرده و در مداين فرود آمده است و موفق از بغداد لشكرى گسيل داشته و همراهشان خمره هاى شراب فرستاده است و به آنان دستور داده است كه هنگام رويارويى با زنگيان از مقابل ايشان بگريزند و خيمه ها و بار و بنه خود را رها كنند تا آنان تاراج كنند و آنان همينگونه رفتار كردند و زنگيان به خيمه ها و بار و بنه ايشان دست يافتند و خمره هاى شراب كه بسيار فراوان بود در اختيارشان

قرار گرفت و آن شب چندان باده نوشى كردند كه همگى مست شدند و غافل آرميدند و موفق همان شب در حالى كه ايشان مست بودند بر ايشان حمله كرد و آنچه مى خواست بر سرشان آورد، همه باطل و بدون اصل و سند است . آن كسى كه بر زنگيان در حالى كه مست بوده اند حمله كرده و بر آنان پيروز شده است تكين بخارى بوده است و داستان او چنين است كه به سال دويست و شصت و پنج ياران على بن ابان مهلبى شبى را در اهواز گذراندند و به تكين خبر رسيد كه آن شراب و باده در ايشان اثر كرده است ، و صحيح آن است كه او هم از غارت و تعقيب ايشان تا ورودشان به سرزمين نعمانيه كار بيشترى انجام نداد و همه مردم همين گونه روايت كرده اند.

ابو جعفر طبرى مى گويد : على بن ابان مهلبى و انكلانى پسر سالار زنگيان و كسانى كه همراه آن دو اسير شده بودند در بند و زنجير به بغداد منتقل و بدست محمد بن عبدالله بن طاهر سپرده شدند و يكى از غلامان موفق كه نامش فتح سعيدى بود بر ايشان گماشته شد و آنان تا ماه شوال سال دويست و هفتاد و دو بر همان حال بودند. در اين هنگام زنگيان در واسط قيامى كردند و فرياد بر آوردند كه ( انكلانى پيروز است )، موفق هم در آن هنگام در واسط بود و به محمد بن عبدالله بن طاهر و فتح سعيدى نوشت كه سرهاى زنگيانى را كه در اسارت آن دو هستند پيش او بفرستند.

فتح سعيدى پيش زندانيان رفت و شروع به بيرون آوردن يك يك آنان كرد و كنار چاهى كه ميان خانه بود سرشان را مى بريد، همانگونه كه سر گوسپند را مى برند. اسيران پنج تن بودند : انكلانى پسر سالار زنگيان ، على بن ابان مهلبى ، سليمان بن جامع ، ابراهيم بن جعفر همدانى و نادر اسود. فتح سعيدى سر چاه را باز كرد و اجساد آنان را در چاه افكند و دهانه آنرا استوار كرد و سرهاى ايشان را نزد موفق فرستاد و او آنها را در واسط بر نيزه نصب كرد و قيام زنگيان متوقف و منجر به نااميدى شد. پس از آن موفق درباره پيكر آنان به محمد بن عبدالله بن طاهر نوشت تا آنان را كنار پل به دار بكشند، آن اجساد را كه متورم و بدبو شده بود و پوستهايشان از گوشت جدا شده بود بيرون آوردند؛ دو پيكر را بر كنار پل شرقى و سه پيكر را كنار پل غربى بر دار كشيدند و اين به روز بيست و سوم شوال آن سال بود. محمد بن عبدالله بن طاهر كه امير بغداد بود خود سوار شد و ايستاد تا در حضورش آنان را به دار كشيدند.

شاعران در وقايع زنگيان اشعار بسيارى سروده اند : همچون بحترى و ابن رومى و ديگران و هر كس خواستار آن باشد بايد آن را در جايگاهش بدست آورد.

على ( ع ) در همين خطبه ضمن بيان اوصاف تركان مى فرمايد: ( كانى اراهم قوما كان وجوههم المجان المطرقه ... ) ( گويى هم اكنون ايشان را مى بينم كه چهره هايشان چون

سپرهاى كوفته شده است ... ) . ( ابن ابى الحديد ضمن شرح پاره يى از مشكلات لغوى و توضيح درباره پنج امر غيبى كه در آخرين آيه سوره لقمان آمده است بحث تاريخى زير را در مورد مغول ايراد كرده است .)

ذكر چنگيز خان و فتنه تاتار

قسمت اول

بدان اين خبر پوشيده و غيبى كه امير المومنين عليه السلام از آن خبر داده است به روزگار ما آشكارا اتفاق افتاد و خود ما آن را ديديم و مردم از همان قرن اول منتظر آن بودند ولى قضا و قدر آن را در روزگار ما قرار داد. اين مسئله موضوع تاتار است كه از نقاط دور مشرق زمين خروج كردند و سواران ايشان به عراق و شام رسيدند، نسبت به پادشاهان خطا و قپچاق و سرزمينهاى ماوراء النهر و خراسان و ديگر سرزمين هاى ايرانيان چنان رفتارى كردند كه تاريخ از هنگامى كه خداوند آدم را آفريد تا روزگار ما حكايت چنان رفتارى را ندارد. مثلا بابك خردمدين هر چند مدتى طولانى و حدود بيست سال فتنه و آشوب برپا كرد ولى گرفتارى و بدبختى او فقط در يك اقليم يعنى آذربايجان بود و حال آنكه اين گروه ، تمام مشرق را بر هم ريختند و نابسامان كردند و گرفتارى آنان به سرزمينهاى ارمنستان و شام هم رسيد و سوارانشان وارد عراق شدند و حال آنكه بختنصر كه يهوديان را كشت فقط بيت المقدس را خراب كرد و اسرائيليانى را كه در شام بودند كشت ، و چه نسبتى ميان اسرائيليان مقيم بيت المقدس با كشورها و شهرهايى كه مغولان ويران كردند و ميان شمار ايشان و شمار مردمى مسلمان و

غير مسلمان كه مغولان كشتند وجود دارد؟ ( 124)

اينك ، خلاصه اى از اخبار و آغاز ظهور ايشان را بازگو مى كنيم و مى گوييم :

با آنكه ما در كتابهاى تاريخ و كتابهاى مربوط به احوال و اصناف مردم بسيار سرگرم هستيم و مراجعه مى كنيم ولى نام اين ملت را هيچ جا نيافتيم ولى اسامى اصناف تركان از قبيل قپچاق و يمك و برلو و يتبه و روس و خطا و قرغز و تركمن را ديده ايم و در هيچ كتاب جز يك كتاب نام اين امت را نديديم و آن كتاب مروج الذهب مسعودى است كه او از آنان به صورت ( تتر) بدون الف ياد كرده است و حال آنكه امروز مردم آن را به صورت تاتار با الف تلفظ مى كنند. اين قوم در دورترين ناحيه خاور دور در دامنه كوههاى طمغاج كه در مرزهاى چين است زندگى مى كردند و فاصله ميان ايشان و سرزمينهاى اسلامى كه ماوراء النهر است فاصله اى بيش از شش ماه راه وجود داشت . محمد پسر تكش كه خوارزمشاه بود بر سرزمينهاى ماوراء النهر چيره شد و پادشاهان آن منطقه را كه از تركان خطا بودند و در بخارا و سمرقند و ديگر شهرهاى تركستان چون كاشغر و بلاساغون پادشاهى مى كردند نابود ساخت و حال آنكه آنان ميان او و مغولان حجاب و مانع بودند. خوارزمشاه اين سرزمينها را از لشكريان و سرهنگان خويش انباشته كرد و او در اين كار بر اشتباه بود زيرا ملوك خطا براى او سپر بلاى اين قوم بودند و چون آنان را نابود كرد خودش عهده دار

جنگ يا صلح با مغولان شد. اميران و سرهنگان خوارزمشاه كه مقيم تركستان بودند با مغولان بدرفتارى كردند و راههاى بازرگانى را بستند، ناچار گروهى از مغولان كه حدود بيست هزار خانوار بودند و هر خانوار سالارى داشت و همگى پشتيبان يكديگر بودند به سرزمينهاى تركستان آمدند و با سرهنگان خوارزمشاه در افتادند و با كارگزارانش ستيز و شهرها را تصرف كردند و چنان شد كه بازماندگان لشكريان خوارزمشاه كه از شمشير مغولان جان سالم به در بردند پيش خوارزمشاه برگشتند و او اين موضوع را ناديده گرفت و چنين مصلحت ديد كه بزرگى و گستردگى كشورش مانع از آن است كه خود شخصا عهده دار جنگ با آنان شود و هيچكس از سرهنگانش هم نمى تواند عهده دار كار او شود اين بود كه سرزمينهاى تركستان را براى مغولان رها كرد و كار بر اين قرار گرفت كه تركستان براى آنان باشد و ديگر شهرهاى ماوراء النهر چون سمرقند و بخارا از خوارزمشاه . حدود چهار سال بر اين منوال گذشت . پس از آن چنگيز خان ، كه مردم آن را با راء و به صورت چنگر خان تلفظ مى كنند و حال آنكه گروهى از كسانى كه به احوال تركان آگاهند اين كلمه را براى من به صورت چنگيز خان با زاى نقطه دار نقل كردند، تصميم گرفت كه به سرزمينهاى تركستان حمله كند و اين بدين سبب بود كه چنگيز خان سالار گروهى از تاتار بود كه در نقاط دور خاور ساكن بودند. چنگيز خان پسر سالار آن قبيله بود و نياكانش هم سالارهاى آن قبيله بودند او خردمند و شجاع

و موفق و در جنگها پيروز بود و اين انديشه كه به سرزمينهاى تركستان بتازد از اين روى در او قويتر شد كه ديد گروهى از تاتار شاه ندارند و هر طايفه اى از ايشان را مردى اداره مى كند و آنان به تركستان تاخته اند و آن را به همه بزرگى به تصرف خويش در آورده اند او از اين جهت به غيرت آمد و خواست رياست بر همگان را براى خود بدست آورد. چنگيز پادشاهى را دوست مى داشت و به تصرف كشورها طمع بست و همراه كسانى كه با او بودند از دورترين نقاط شرقى چين حركت كرد و خود را به مرزهاى نقاط تركستان رساند و گروه بسيارى از ايشان را كشت . تاتارهاى ساكن آن منطقه نخست با او جنگ كردند و مانع از ورود او به كشور شدند ولى ياراى آن را نداشتند و چنگيز تمام نقاط تركستان را تصرف كرد و همسايه شهرهاى خوارزمشاه شد اگر چه مسافت ميان آن دو بسيار طولانى و دور بود، ظاهرا ميان او و خوارزمشاه صلح و آشتى بود ولى صلحى همراه با دلتنگى و كدورت .

مدتى كوتاه روابط بر اين گونه بود و سپس تيره شد و سبب آن اخبارى بود كه وسيله بازرگانان به خوارزمشاه مى رسيد كه چنگيز خان تصميم دارد به سمرقند و شهرهاى اطراف آن حمله كند و مشغول آماده شدن براى اين كار است . اگر خوارزمشاه با او مدارا مى كرد براى خودش بهتر بود ولى او ( ناسازگارى را) شروع كرد و راه بازرگانان را كه قصد سفر به ناحيه ايشان داشتند بست و

بدين گونه رسيدن پوشاك براى آنان دشوار شد و خوار و بار از ايشان بازداشته شد و خوراكيهايى كه از نقاط مختلف ماوراء النهر به تركستان حمل مى شد قطع گرديد، اى كاش به همين كار قناعت مى كرد ولى كارگزار خوارزمشاه در شهرى كه اوتران نام داشت و آخرين شهر در ماوراء النهر بود به خوارزمشاه گزارش داد كه چنگيز خان گروهى از بازرگانان تاتار را كه همراه ايشان مقدار بسيارى نقره است به سمرقند گسيل داشته است تا براى او و خانواده و پسر عموهايش لباس و پارچه و وسايل ديگر خريدارى كنند. خوارزمشاه به او پيام داد كه آن بازرگانان را بكشد و نقره هايى را كه همراهشان است بگيرد و براى او بفرستد. ( 125) حاكم اوتران آنان را كشت و نقره ها را براى خوارزمشاه گسيل داشت و به راستى مقدار بسيارى بود كه خوارزمشاه آن را ميان بازرگانان سمرقند و بخارا تقسيم كرد و معادل ارزش آن را براى خود گرفت و سپس دانست كه در اين مورد خطا كرده است ؛ كسى پيش نايب خود در اوتران فرستاد و فرمان داد جاسوسانى بفرستد و شمار مغولان را خبر دهد. جاسوسان به اين منظور حركت كردند و با گذشتن از صحراها و كوهستانها پس از مدتى برگشتند و حاكم اوتران را آگاه كردند كه شمار مغولان چندان است كه ايشان نتوانسته اند بشمارند و بفهمند و آنان از پايدارترين مردم در جنگ هستند كه فرار از جنگ را نمى شناسند و تمام سلاح مورد نيازشان را به دست خود مى سازند و اسبهاى آنان هم نيازى به خوردن جو

ندارد و همه رستنى ها و باقيمانده هاى مراتع را مى خورند و تعداد اسب و گاو آنان بيرون از شمار است ، و خود مغولان گوشت جانوران مرده و سگ و خوك را مى خورند و پايدارترين مردم در گرسنگى و تشنگى اند و در سختى و بدبختى شكيبايند و جامه هاى آنان بسيار خشن است و برخى از ايشان پوست سگ و ديگر جانوران مرده را به صورت جامه مى پوشند و شبيه ترين مردم به جانوران وحشى و درندگان اند.

چون اين اخبار را به خوارزمشاه اطلاع دادند از كشتن بازرگانان آنان پشيمان شد و از اينكه پرده اى را كه ميان او و ايشان بود با گرفتن اموال ايشان دريده است سخت انديشناك و نگران شد و ترس و اضطراب بر او چيره گرديد. خوارزمشاه شهاب خيوقى ( 126) را كه فقيهى فاضل و در نظر خوارزمشاه بلند مرتبه بود و از راءى و انديشه او سرپيچى نمى كرد فرا خواند و به او گفت : كارى بس بزرگ پيش آمده است كه چاره اى جز انديشيدن درباره آن و رايزنى در اينكه چه بايد بكنم نيست ، و چنان است كه دشمنى از تركان با گروهى بى شمار آهنگ ما كرده است . خيوقى گفت : لشكرهاى تو بسيار است به اطراف نامه مى نويسى و سپاهها را گرد مى آورى و بسيج و حركت همگانى خواهد بود كه بر همه مسلمانان يارى دادن تو با اموال و مردان واجب است و سپس با همه لشكرهاى خود به كرانه سيحون خواهى رفت _ سيحون رودخانه بزرگى است كه مرز ميان سرزمينهاى

تركان و خوارزمشاه است _ و همانجا خواهى بود و چون دشمن آنجا برسد به سبب پيمودن راهى دور و دراز خسته خواهد بود و حال آنكه ما همگى آسوده و جمع خواهيم بود؛ طبيعى است كه دشمن و لشكرهايش گرفتار خستگى و فرسودگى اند. خوارزمشاه اميران و مشاوران را فرا خواند و با آنان رايزنى كرد. آنان گفتند، راى درست اين است كه آنان را به حال خود رها كنى تا از رودخانه سيحون بگذرند و به سوى ما حركت حركت كنند و اين كوهستانها و تنگه ها را درنوردند كه به راههاى آن ناآشنايند و چون ما بر همه راههاى آن وارديم بر آنان پيروز مى شويم و همگى را نابود مى سازيم .

در همين حال بودند كه رسولى همراه جماعتى از مغولان از چنگيز براى تهديد خوارزمشاه آمد و پيام آورد كه ياران و بازرگانان مرا مى كشى و اموال مرا از ايشان مى گيرى ! آماده براى جنگ باش كه من با جمعى به تو خواهم رسيد كه ترا ياراى مقابله با آن نخواهد بود.

چون فرستاده اين پيام را به خوارزمشاه رساند، دستور داد او را بكشند و چنان كردند، ريش و سبيل كسانى را كه همراه او بودند تراشيدند و آنان را پيش چنگيز خان برگرداندند تا به او خبر دهند با سفيرش چگونه رفتار شده است و اين پيام را به او برسانند كه خوارزمشاه مى گويد : من خود به سوى تو مى آيم و نيازى نيست كه تو پيش من بيايى و اگر در نقطه پايان دنيا هم باشى من تو را مى يابم تا تو را

بكشم و نسبت به خودت و يارانت همان كار را انجام دهم كه نسبت به سفيرت كردم .

خوارزمشاه آماده شد و پس از آنكه فرستاده خويش را گسيل داشت براى اينكه از او پيشى گيرد و بر تاتار حمله برد و آنان را غافلگير كند حركت كرد و مسافت چهار ماه را يكماهه پيمود و به خانه ها و خرگاههاى ايشان رسيد ولى كسى جز زنان و كودكان نديد بار و بنه آنان هم بود، خوارزمشاه به آنان در افتاد و همه چيز را به غنيمت ريود و زنان و كودكان را اسير كرد. سبب غيبت مغولان از خانه هاى خود چنين بود كه به جنگ يكى از پادشاهان تركان بنام ( كشلو خان ) رفته بودند با او جنگ كردند و او را به هزيمت راندند و اموالش را غنيمت گرفتند و بازگشتند ميان راه به آنان خبر رسيد كه خوارزمشاه نسبت به بازماندگان آنان چه كرده است شتابان بر سرعت سير خود افزودند و او را در حالى كه مى خواست از اردوگاه ايشان بيرون رود دريافتند و با او در افتادند و براى جنگ صف كشيدند و سه شبانروز پياپى و بدون هيچ سستى جنگ كردند و از هر دو گروه تعدادى بيرون از شمار كشته شدند و هيچ گروه منهزم نشدند.

مسلمانان براى حميت و دفاع از دين پايدارى مى كردند و مى دانستند كه اگر بگريزند هيچ نام و نشانى از اسلام باقى نمى ماند وانگهى آنان نجات پيدا نخواهند كرد بلكه آنان را مى گيرند و به سبب دورى آنان از سرزمين خود كه از آنجا بسيار فاصله داشت ،

نمى توانند به جايى پناه ببرند. مغولان نيز براى رهاندن زن و فرزند و اموال خويش پايدارى مى كردند؛ جنگ و درگيرى ميان دو گروه سخت شد و كار به آنجا كشيد كه از اسب پياده مى شدند و پياده با هماورد خود با كارد و خنجر جنگ مى كردند و چندان خون بر زمين ريخته شد كه اسبها مى لغزيدند. چنگيز خان خودش در اين جنگ حاضر نشده بود پسرش قاآن فرماندهى را بر عهده داشت در اين جنگ كشتگان مسلمانان شمرده شد كه بيست هزار تن بودند و كشتگان مغول شمار نشد.

چون شب چهارم فرا رسيد دو گروه پراكنده شدند و در لشكرگاههايى مقابل يكديگر فرود آمدند و چون تاريكى شب همه جا را فرو گرفت مغولان آتشهاى خويش را برافروختند و به حال خود باقى گذاردند و به سوى چنگيز خان برگشتند، مسلمانان هم در حالى كه محمد خوارزمشاه با ايشان بود برگشتند و بدون توقف به راه خود ادامه دادند تا آنكه به بخارا رسيدند و خوارزمشاه دانست كه او را ياراى جنگ با چنگيز خان نيست ؛ زيرا در اين جنگ بخشى از سپاهيان چنگيز در شركت داشتند و گروهى ديگر با خوارزمشاه روياروى نشده بودند. او مى پنداشت در صورتى كه همه سپاهيان مغول جمع شوند و در حالى كه چنگيز خودش همراه ايشان باشد و به جنگ آيند چگونه خواهد بود؟ بدين سبب آماده شد تا در دژهاى خود پناه گيرد و كسى را به سمرقند فرستاد و به فرماندهان و سرهنگانى كه مقيم آن شهر بودند پيام داد كه آماده پناه گرفتن باشند و براى خود اندوخته

فراوان بيندوزند كه بتوانند درون شهر و از پشت ديوارها و باروها دفاع كنند، او در بخارا بيست هزار سوار براى حمايت از آن شهر و در سمرقند پنجاه هزار تن گماشت و به آنان فرمان داد در حفظ شهرها كوشا باشند تا او بتواند به خوارزم و خراسان برود و سپاه جمع كند و از مسلمانان و جنگجويان داوطلب يارى بطلبد و پيش ايشان باز گردد. سلطان محمد خوارزمشاه سپس به خراسان رفت و از رود جيحون گذشت و اين واقعه به سال ششصد و شانزده بود، او نزديك بلخ فرود آمد و لشكرگاه ساخت و از مردم خواست كه بيرون آيند و به جنگ روند.

مغولان هم پس از اينكه آماده شدند در طلب شهرهاى ماوراء النهر بيرون آمدند، آنان پنج ماه پس از رفتن خوارزمشاه از بخارا به آن شهر رسيدند و آن را محاصره كردند و با لشكرى كه مقيم آنجا بود سه شبانه روز پيوسته جنگ كردند و لشكر خوارزمشاهى را ياراى مقاومت در برابر ايشان نبود. آنان شبانه دروازه هاى شهر را گشودند و همگى به خراسان برگشتند، فرداى آن شب مردم بخارا متوجه شدند كه از آن لشكر يك تن هم باقى نمانده است ناتوان شدند و قاضى بخارا ( 127) را براى امان گرفتن پيش مغولان فرستادند، ايشان براى مردم به او امان دادند. در قلعه بخارا گروهى از لشكريان خوارزمشاه كه به آن پناه برده بودند باقى بودند.

مردم بخارا چون ديدند كه امان داده شد دروازه هاى شهر را گشودند و اين به روز چهارم ذى حجه سال ششصد و شانزده بود و مغولان وارد شهر شدند

و متعرض هيچ كس از رعيت نشدند و به آنان گفتند : هر وديعه و ذخيره كه از خوارزمشاه پيش شماست براى ما بيرون آوريد و ما را براى جنگ كردن با كسانى كه در قلعه بخارا حصارى شده اند يارى دهيد و بر شما باكى نيست و ميان ايشان عدل و داد و خوشرفتارى كردند و چنگيز خان خودش به شهر در آمد و قلعه را احاطه و محاصره كرد، منادى او در شهر جار زد كه هيچ كس نبايد از حضور در جنگ با متحصنان خوددارى كند و هر كس چنان كند كشته خواهد شد. در نتيجه مردم همگان حاضر شدند، چنگيز فرمان داد نخست خندق را پر و آكنده كنند كه آن را به هيمه و چوب و خاك پر كردند و به سوى قلعه حمله كردند شمار سپاهيان خوارزمشاه در آن قلعه چهار صد تن بود كه تا حد توان ايستادند و ده روز مقاومت و از قلعه پاسدارى كردند؛ سرانجام نقب زنندگان به ديوار قلعه رسيدند و نقب زدند و وارد شهر شدند و همه سپاهيان و كسان ديگرى را كه در آن قلعه بودند كشتند.

قسمت دوم

چون از اين كار آسوده شدند چنگيز خان فرمان داد براى او نام سران و سرشناسان شهر نوشه شود؛ اين كار انجام شد. چون بر او عرضه داشتند فرمان داد آنان را بياورند. چون آوردند به آنان گفت از شما شمش هاى نقره يى را كه خوارزمشاه به شما فروخته است مى خواهم كه آنها از من بوده و به ناروا از يارانم گرفته شده است . هر كس كه چيزى از آن نقره

پيش او بود آن را حاضر ساخت ، و چون از اين كار فارغ شد دستور داد آنان به تنهايى از شهر بيرون رود و ايشان بدون هيچ مالى و در حالى كه فقط لباسى را كه بر تن داشتند همراهشان بود از شهر بيرون رفتند، چنگيز فرمان كشتن ايشان را داد كه همگان را كشتند. آن گاه دستور داد شهر را به تاراج برند هرچه در آن بود به تاراج برده شد و زنان و كودكان به اسيرى گرفته شدند و مردم را در طلب مال بسيار شكنجه دادند و سپس از بخارا براى رفتن به سمرقند كوچ كردند. ناتوانى خوارزمشاه از مبارزه با آنان براى ايشان مسلم شده بود، تاتار كسانى از مردم بخارا را كه تسليم شده يا به سلامت مانده به زشت ترين صورت پياده با خود مى بردند ( 128) و هر كس را كه از پياده رفتن بازمانده و ناتوان مى شد مى كشتند.

چون نزديك سمرقند رسيدند اسب سواران را پيشاپيش فرستادند و پيادگان و اسيران و بار و بنه را پشت سر خود رها كردند تا آنكه اندك اندك آنان را جلو بياورند و بدانگونه مردم سمرقند را بترسانند. همين كه سمرقنديان سياهى لشكر و طول فاصله آن را ديدند آنان را بسيار بزرگ پنداشتند. روز دوم كه پيادگان و اسيران و بار و بنه رسيد همراه هر ده تن از اسيران رايتى بود، مردم شهر پنداشتند كه همه آنان جنگجويان اند. مغولان سمرقند را احاطه كردند، در آن شهر پنجاه هزار تن خوارزمى و تعدادى بيرون از شمار از ديگر مردم بودند. لشكريان خوارزمشاه از بيرون آمدن

و مقابله با مغولان خوددارى كردند، عامه مردم با سلاح بيرون آمدند مغولان براى اينكه آنان را در مورد خود به طمع اندازند نسخت عقب نشينى كردند و بر سر راه سمرقنديان كمينها نهاده بودند كه از آن گذشتند مغولان از كمين بيرون آمدند و بر ايشان تاختند و همه مغولان بازگشتند و تمام ايشان را كشتند.

كسانى كه در شهر مانده بودند چون اين وضع را ديدند دلهايشان ناتوان شد و سپاهيان خوارزمى چنين پنداشتند كه اگر از مغولان امان بخواهند از اين جهت كه با آنان از يك نژاد هستند امان خواهند داد و ايشان را باقى خواهند گذاشت آنان با اموال و زن و فرزند خويش براى زينهار خواهى پيش مغولان رفتند. مغولان اسلحه و اسبهاى آنان را گرفتند و سپس شمشير بر آنان نهادند و همگان را كشتند و ميان شهر ندا دادند : هر كس بيرون نيايد از عهد و پيمان بيرون است و هر كس بيرون آيد در امان خواهد بود. مردم همگان بيرون آمدند مغولان بر ايشان در آويختند و ميان ايشان شمشير نهادند، توانگران ايشان را شكنجه دادند و اموال آنان را تصرف كردند سپس وارد سمرقند شدند و آن را ويران كردند و خانه هايش را درهم شكستند و اين واقعه در محرم سال ششصد و هفده بود. ( 129)

خوارزمشاه در جايگاه نخستين خود يعنى خوارزم مقيم بود و هر لشكرى كه براى او جمع مى شد به سمرقند گسيل مى داشت كه برمى گشت و ياراى ورود و دست يافتن به سمرقند نداشت . مغولان چون بر سمرقند چيره شدند و به كام دل رسيدند چنگيز

خان بيست هزار سوار را گسيل داشت و به آنان گفت فقط در جستجوى خوارزمشاه باشيد هر كجا كه باشد اگر چه به آسمان پيوسته و آويخته شود! همچنان وى را تعقيب كنيد تا او را بگيريد و به او دست يابيد.

اين گروه از مغولان را تاتار مغربى نام نهاده اند زيرا به سوى غرب خراسان حركت كردند و همين ها هستند كه در همه كشورها و شهرهاى آن نواحى پيشروى كردند، سالارشان شخصى بنام جرماغون ( 130) و از منسوبان چنگيز خان بوده است .

حكايت شده است كه چنگيز خان ، نخست بر اين لشكر يكى از پسرعموهاى خود را گماشت كه بسيار مورد توجه بود و متكلى نويره نام داشت . به او فرمان داد كوشش كند و شتابان و با سرعت برود؛ چون متكلى با چنگيز خان بدرود گفت آهنگ خرگاهى كرد كه يكى از زنانش كه او را دوست مى داشت در آن بود تا با او وداع كند چون اين خبر به چنگيز خان رسيد او را از فرماندهى بركنار كرد و گفت : كسى كه عزم او را زنى سست و معطل كند شايسته فرماندهى لشكرها نيست . و به جاى او جرماغون را گذاشت . آنان حركت كردند و از جيحون آهنگ جايى به نام ( پنج آب ) كردند كه عبور از آن ممكن نبود و چون در آنجا كشتى نيافتند از چوب ، حوضهاى بزرگى ساختند و پوست گاو بر آن كشيدند و سلاحهاى خود را در آن نهادند و اسبهاى خود را در آب راندند و خود، دمهاى اسب را در دست گرفتند و آن

حوضها به ايشان بسته بود و اسبها مردان را از پى خود مى كشيدند و مردان حوضها را و بدينگونه همگان يك باره از آن عبور كردند. خوارزمشاه متوجه آنان نشد تا اينكه ناگاه آنان را در سرزمين خود ديد. لشكر خوارزمشاه از ترس و بيم از مغولان آكنده بودند و نتوانستند پايدارى كنند و پراكنده شدند و هر گروه به سويى گريخت . خوارزمشاه با تنى چند از ويژگان خود در حالى كه به هيچ چيز توجه نداشت از آنجا كوچ و آهنگ نيشابور كرد. چون وارد نيشابور شد برخى از لشكرهاى او بر گرد او جمع شدند ولى هنوز مستقر نشده بود كه جرماغون به نيشابور رسيد، او در مسير خود هيچ غارت و كشتارى نمى كرد و فقط شتابان در تعقيب و جستجوى سلطان محمد خوارزمشاه منازل را طى مى كرد و با اين كار خود به خوارزمشاه مهلت جمع كردن سپاه نمى داد. خوارزمشاه همين كه نزديك شدن مغولان را شنيد از نيشابور به مازندران گريخت و خود را در آن ديار انداخت . جرماغون هم از پى او روان بود آن چنان كه راه خود را به سوى نيشابور كژ نكرد بلكه آهنگ مازندران كرد و خوارزمشاه از مازندران گريخت ، از هر منزلى كه او كوچ مى كرد مغولان در آن فرود مى آمدند. سرانجام خوارزمشاه كنار درياى مازندان رسيد و خود و يارانش در كشتى هايى نشستند و رفتند و چون مغولان آنجا رسيدند و دانستند كه به دريا رفته است نااميد شدند و برگشتند، اين مغولان همان گروه اند كه عراق عجم و آذربايجان را به تصرف

خود در آورده اند و تا روزگار ما مقيم ناحيه تبريزند. ( 131)

در مورد فرجام خوارزمشاه اختلاف است . گروهى گفته اند او در دژى استوار كه ميان درياى طبرستان داشت مقيم شد و همانجا درگذشت . برخى گفته اند كه او در دريا غرق شد. و برخى ديگر گفته اند در دريا افتاد و در حالى كه برهنه بود نجات پيدا كرد، خود را به يكى از دهكده هاى طبرستان رساند اهل آن دهكده او را شناختند و برابرش زمين را بوسه دادند و كارگزار خود را خبر دادند كه پيش سلطان آمد و خدمت كرد. خوارزمشاه به او گفت : مرا به هندوستان برسان و او را پيش شمس الدين اتليمش پادشاه هند برد كه از منسوبان او بود يعنى خويشاوند همسر خوارزمشاه و مادر سلطان جلال الدين بود. مادر جلال الدين هندى و از خاندان سلطنتى هند بود.

گويند : خوارزمشاه هنگامى كه پيش اتليمش رسيد عقلش دگرگون شده بود و اين از بيم مغولان يا بيمارى يى بود كه خداوند بر او چيره كرده بود و او هر بامداد و شامگاه و هر وقت و ساعت هذيان مى گفت و فرياد مى كشيد كه مغولان از اين در بيرون رفتند و از اين پلكان هجوم آوردند و مى لرزيد و رنگش دگرگون و سخن و حركاتش مختل مى شد. يكى از فقيهان خراسان كه معروف به برهان بود به بغداد آمد براى من ( 132) حكايت كرد و گفت : برادرم همراه خوارزمشاه و از ويژگان و اشخاص مورد اعتماد او بود، وى مى گفت : هنگامى كه عقل خوارزمشاه مختل شده

بود همواره به تركى اين كلمات را تكرار مى كرد ( قرا تتر گلدى ) كه معناى آن چنين است : ( تاتارهاى سياه آمدند ) . ميان مغولان گروهى سياه پوست شبيه زنگيان هستند كه شمشيرهاى بسيار پهنى غير از شمشيرهاى معمولى دارند و آنان گوشت مردم را مى خورند و خوارزمشاه با بردن نام ايشان مدهوش مى شد.

همچنين برهان براى من نقل كرد كه شمس الدين اتليمش ، محمد خوارزمشاه را به يكى از دژهاى بسيار بلند و بركشيده و استوار هند برد كه هيچگاه ابرها بر فرازش نبودند و معمولا پايين تر از آن باران مى باريد. شمس الدين به خوارزمشاه گفت : اين دژ استوار از آن تو و اموال و اندوخته هاى ميان آن اموال و اندوخته هاى خودت خواهد بود همين جا در كمال امن و خوشى باش تا طالع و بخت تو مستقيم شود كه پادشاهان همواره چنين بوده اند، گاه بخت ايشان پشت مى كند و سپس روى مى آورد. خوارزمشاه به او گفت : قادر نيستم كه در اين دژ اقامت كنم و پايدار بمانم زيرا تاتار بزودى در تعقيب و جستجوى من اينجا مى رسند و اگر بخواهند زينهاى اسبهاى خود را روى هم مى نهند تا بر فراز دژ برسند و بالا بيايند و با دست خويش مرا بگيرند. اتليمش دانست كه عقل خوارزمشاه دگرگون شده است و خداوند نعمتهاى او را مبدل فرموده است . او به خوارزمشاه گفت : چه مى خواهى ؟ گفت : مى خواهم مرا در دريايى كه به درياى كرمان معروف است سوار كنى . او خوارزمشاه را

با تنى چند از بردگان خويش به كرمان گسيل داشت و از آنجا به اطراف فارس رفت و آنجا در دهكده يى از دهكده هاى فارس درگذشت ، مرگش را پوشيده داشتند تا تاتارها براى بيرون آوردن پيكرش آهنگ آنجا نكنند.

خلاصه اينكه سرانجام احوال او مشتبه است و به يقين دانسته نشده است . مردم حدود هفت سال پس از مرگش همچنان منتظرش بودند و بسيارى از ايشان بر اين عقيده بودند كه او زنده است و خود را پوشيده داشته است تا آنكه پيش همه مردم ثابت شد كه او درگذشته است .

اما جرماغون همينكه از دست يافتن به خوارزمشاه نااميد شد از كناره دريا به مازندران برگشت و با همه استوارى و دشوارى ورود به آن و سخت بودن تصرف دژها با سرعت آن را تصرف كرد. مازندران از ديرباز همين گونه بوده است مسلمانان هنگامى كه كشور خسروان ايران را از عراق تا دورترين نقاط خراسان تصرف كردند، مازندران به حال خود باقى ماند و خراج مى پرداخت و مسلمانان قادر نبودند به آن در آيند تا روزگار سليمان بن عبدالملك .

همين كه مغولان مازندران را به تصرف در آوردند كشتار و تاراج و غارت كردند و سپس آهنگ رى كردند. ميان راه به مادر سلطان محمد و زنان او برخوردند اموال و اندوخته هاى خزانه خوارزمشاه و گوهرهاى گرانبهايى كه نظير آن ديده و شنيده نشده بود همراهشان بود، آنان آهنگ رى داشتند كه به يكى از دژهاى استوار پناه ببرند؛ مغولان بر ايشان و هرچه كه همراهشان بود دست يافتند و همه را به حضور چنگيز خان كه در سمرقند

بود فرستادند و آهنگ رى كردند و به آنان ضمن شايعات راست و دروغ كه ميان مردم رايج است خبر رسيده بود كه خوارزمشاه به رى رفته است . مغولان در حالى كه مردم رى از ايشان غافل بودند به آن شهر رسيدند و لشكر رى هنگامى متوجه شدند كه مغولان آن را به تصرف در آوردند و تاراج كردند و زنان را به اسيرى و پسران را به بردگى گرفتند و هر كار زشتى كه توانستند انجام دادند و در رى درنگ نكردند و شتابان به طلب خوارزمشاه رفتند و در راه خود از هر شهر و دهكده اى كه گذشتند غارت كردند و به آتش كشيدند و ويران ساختند و زن و مرد را كشتند و هيچ چيز را باقى نگذاشتند. آنان آهنگ همدان كردند؛ سالار همدان در حالى كه اموال گرانبهاى بسيارى كه شامل زر و سيم و كالا و اسب بود و از مردم همدان جمع كرده بود به استقبال مغول رفت و از آنان براى مردم شهر امان خواست كه آنان را امان دادند و متعرض ايشان نشدند و به زنجان رفتند و ريختن خون آنان را حلال دانستند از آنجا آهنگ قزوين كردند؛ مردم قزوين به دژ شهر خود پناه بردند، مغولان با زور و شمشير وارد آن شهر شدند، قزوينيان با كارد و خنجر با مغولان جنگى سخت كردند و آنان به جنگ با كارد و خنجر عادت داشتند و در جنگهاى خود با اسماعيليان آموخته بودند، از دو گروه بيرون از شمار كشته شدند و گفته شده است فقط كشته شدگان مردم قزوين به چهل هزار تن

رسيد.

در اين هنگام سرماى بسيار سخت و برف و يخ انبوه بر مغولان هجوم آورد آنان نخست به سوى آذربايجان رفتند و دهكده ها را غارت كردند و هر كس را مقابل ايشان ايستاد كشتند و همه جا را ويران كردند و آتش زدند تا آنكه به تبريز رسيدند. سالار آذربايجان ازبك پسر پهلوان پسر ايلدگز در تبريز مقيم بود او نه براى جنگ با آنان بيرون آمد و نه با خود تصور جنگ با ايشان را كرد كه شب و روز به لهو و لعب و باده نوشى سرگرم بود كسى پيش مغولان فرستاد و با آنان در قبال پرداخت اموال و لباس و چهارپايان صلح نمود و همه را براى آنان جمع كرد و فرستاد و مغولان از پيش او كوچ كردند و به ساحل درياى خزر رفتند كه آنجا لشكرگاه زمستانى مناسبى بود و مراتع بسيار داشت . آنان خود را به موقان رساندند كه همان جايى است كه پيروان بابك خرمدين به روزگار معتصم در آن وارد شدند و لشكرگاه ساختند و آن دو شاعر طايى ( 133) در اشعار خود مكرر از آن نام برده اند. مردم امروز موقان را به صورت مغان تلفظ مى كنند. مغولان ضمن راه به برخى از نواحى گرجستان رفتند كه از مردم گرجستان ده هزار جنگجو به جنگ آنان بيرون آمدند كه با آنان جنگ كردند و ايشان را شكست دادند و بيشترشان را كشتند، و چون مغولان در ناحيه مغان مستقر شدند مردم گرجستان كه تصور مى كردند مغولان تا هنگام بهار و باز شدن برف و يخ ها اقامت خواهند كرد به

ازبك پسر پهلوان حاكم تبريز و موسى بن ايوب معروف به اشرف كه حاكم ارمنستان و خلاط بود پيام فرستادند و براى جنگ با مغولان تقاضاى كمك مالى كردند، ولى مغولان تا پايان زمستان صبر نكردند و در وسط زمستان از مغان آهنگ سرزمينهاى گرجستان كردند. گرجى ها به جنگ ايشان بيرون آمدند و جنگى سخت كردند و نتوانستند مقابل مغولان پايدارى كنند و به زشت ترين صورت گريختند و بيرون از شمار از ايشان كشته شدند و اين واقعه در ذى حجه سال ششصد و هفده بود.

قسمت سوم

مغولان در آغاز سال ششصد و هجده آهنگ مراغه كردند و در ماه صفر آن را به تصرف خويش درآوردند. مراغه در اختيار زنى از بازماندگان پادشاهان مراغه بود كه همان زن و وزيرانش امور شهر مراغه را اداره مى كردند. مردم مراغه منجنيق هايى بر باروهاى شهر نصب كردند و مغولان اسيران مسلمان را پيشاپيش مى داشتند و اين عادت ايشان بود كه در جنگها آنان را سپر بلاى خود قرار مى دادند در نتيجه شدت و تيزى اين گونه حملات به اسيران مى رسيد و مغولان از زيان آن سلامت مى ماندند، مغولان مراغه را با زور و جنگ گشودند و شمشير بر ايشان نهادند و آنچه را براى آنان سودبخش بود تاراج كردند و آنچه را سودمند نبود آتش زدند، مردم هم از جنگ با آنان خوار و زبون شدند و چنان بود كه يكى از مغولان به دست خود صد انسان را كه شمشير در دست داشتند مى كشت ولى هيچيك از آنان را ياراى آن نبود كه شمشير خود را مقابل آن

مرد تاتار به حركت در آورد و اين بدبختى بود و تقدير آسمانى كه بر آن مقدر گشته بود.

مغولان سپس به همدان برگشتند و از مردم همدان مالى را كه بار نخست داده بودند مطالبه كردند و مردم را چنان توان و مال اضافه يى نبود كه به راستى آن مال بسيار بود. گروهى از مردم همدان برخاستند و به سالار همدان سخنان درشت گفتند كه در بار نخست ما را فقير و مستمند كردى و اينك براى بار دوم مى خواهى عصاره ما را بكشى وانگهى مغولان را چاره يى جز كشتن ما نيست ، بگذار تا با شمشير با آنان جنگ كنيم و با كرامت بميريم . آنان بر شحنه يى كه مغولان بر همدان گماشته بودند حمله كردند و او را كشتند و در شهر حصارى شدند. مغولان ايشان را محاصره كردند خوراك و خوار و بار مردم همدان اندك شد و اين كار همدانيان را زيان مى رساند و حال آنكه مغولان را زيانى نمى رسيد و بر فرض كه خوار و بار فراهم نمى شد چيزى جز گوشت نمى خوردند و شمار بسيارى اسب و گله هاى بزرگ گوسپند همراه داشتند و هر كجا مى خواستند مى بردند؛ اسبهاى مغولان هم معمولا جو نمى خوردند و فقط به رستنيها و علفهاى زمين قناعت مى كردند، آنها با سم زمين را گود مى كردند و ريشه هاى گياهان را مى جستند و مى خوردند.

سالار همدان و مردمش ناچار شدند به جنگ مغولان بيرون آيند و از شهر و حصار بيرون آمدند، چند روزى جنگ و خونريزى ميان آنان ادامه داشت ولى

ناگهان حاكم همدان گم شد و به سرداى و نقبى كه از قبل بيرون شهر آماده ساخته بود پناه برد و كسى هم از حقيقت حال و سرانجام او آگاه نشد مردم همدان پس از گم شدن او سرگردان شدند و به شهر برگشتند و تصميم گرفتند ميان شهر تا پاى جان و مرگ جنگ كنند. مغولان هم به سبب بسيارى كشته شدگان تصميم گرفته بودند از همدان بروند ولى همين كه ديدند كسى از شهر براى جنگ با آنان بيرون نيامد طمع بستند و آن را نشانه ضعف و سستى مردم شهر دانستند و آهنگ شهر كردند و با شمشير وارد شهر شدند و اين به ماه رجب سال ششصد و هجده بود. مردم كنار دروازه ها با مغولان جنگ كردند و از شدت ازدحام سلاح از كار افتاد ناچار به كاردها جنگ كردند و گروهى بيرون از شمار از هر دو سو كشته شدند، مغولان بر مسلمانان پيروز و چيره گشتند و همه را كشتند و نابود كردند و هيچ كس از همدانيان به سلامت نماند مگر آنان كه سرداب و نقبى زير زمين داشتند و در آن پنهان شدند. مغولان در شهر آتش افكندند و همدان را سوزاندند و سپس به شهر اردبيل و اطراف آذربايجان رفتند و اردبيل را تصرف كردند و گروه بسيارى از ايشان را كشتند، از آنجا به تبريز رفتند كه شمس الدين عثمان طغرائى حاكم آن بود، پس از آنكه ازبك پسر پهلوان ، حاكم قبلى آذربايجان ، از آنجا رفته بود و از بيم مغولان مقيم نخجوان شده بود با او هماهنگ شدند. طغرايى مردم را

تقويت كرد و روحيه داد كه از خود به خوبى دفاع كنند و آنان را از بدفرجامى سستى ترساند و حصار شهر را استوار كرد. همين كه مغولان آنجا رسيدند و اتفاق و اتحاد مسلمانان و استوارى حصار شهر را ديدند از آنان فقط مال و جامه خواستند و به ميزان معينى ميان آنان توافق شد و مردم شهر آن را براى مغولان فرستادند و ايشان نيز همين كه آن را گرفتند به شهر بيلقان حمله بردند و با مردمش جنگيدند و چنان ميان ايشان شمشير نهادند كه همگان را نابود كردند. سپس به شهر گنجه كه مهمترين شهر ناحيه اران است حمله كردند؛ مردم آنجا به سبب مقاومت در برابر گرجيان و تجربه اى كه در جنگ داشتند بسيار دلير و چابك بودند، مغولان كه ياراى پيروزى بر آنان نداشتند پيام دادند و مال و جامه طلب كردند و مردم گنجه براى ايشان فرستادند و مغولان از آنجا آهنگ گرجستان كردند.

گرجى ها با آنكه آماده شده بودند ولى همين كه با مغولان روياروى شدند گريختند و شمشير مغول ايشان را فرو گرفت و جز گروهى اندك به سلامت نماندند، شهرهاى آنان ويران و تاراج شد مغولان در سرزمين گرجستان پيشروى نكردند چرا كه تنگه هاى كوهستانى آن بسيار بود، آنان آهنگ ( دربند شروان ) كردند، شهر شماخى را محاصره كردند و با نردبام ها خود را بر باروى شهر رساندند و پس از جنگى بسيار سخت شهر را تصرف كردند و بسيارى را در آن كشتند.

چون شماخى را تصرف كردند خواستند از دربند بگذرند ولى بر آن كار اقدام نكردند به شروان شاه

پيام فرستادند كه كسانى را براى گفتگو درباره صلح بفرستد. او ده تن از افراد مورد اعتماد خويش را پيش مغولان فرستاد، مغولان آنان را جمع كردند يكى از ايشان را در حضور ديگران كشتند و به نه تن ديگر گفتند : اگر راهى به ما نشان دهيد كه از دربند بگذريم براى شما امان خواهد بود وگرنه شما را همان گونه كه دوستتان را كشتيم خواهيم كشت . آنان گفتند : در اين ( دربند) راهى نيست ولى جايى را به شما نشان مى دهيم كه آسان ترين جا براى گذر كردن اسب و سواركار است .

آنان پيشاپيش مغولان حركت كردند و از دربند گذشتند و آن را پشت سر نهادند مغولان در آن سرزمينها حركت كردند كه آكنده از قبايل مختلف از جمله ( لان ) و ( لكر) و اصناف ديگر تركان بود. مغولان آنجا را تاراج كردند و بسيارى از ساكنان منطقه را كشتند و سپس به ( جايگاه ) قبيله لان برگشتند كه گروهى بسيار بودند و چون خبر مغول به ايشان رسيده بود آماده و جمع شده بودند و گروههايى از قپچاق هم به آنان پيوسته بودند. مغولان و ايشان با يكديگر جنگ كردند و هيچيك بر ديگرى پيروز نشد، در اين هنگام مغولان به افراد قبيله قپچاق پيام دادند كه شما برادران ماييد و ما از يك نژاديم و حال آنكه لان از نژاد شما نيستند كه آنان را يارى دهيد و آيين ايشان آيين شما نيست و ما با شما پيمان مى بنديم كه متعرض شما نشويم و اگر به سرزمين خود برگرديد هر اندازه مال و

جامه كه به توافق برسيم براى شما مى فرستيم . كار بر مقدارى مال و جامه قرار گرفت كه مغولان براى آنان بردند و مردم قپچاق از مردم لان كناره گرفتند و مغولان به مردم لان درافتادند و آنان را كشتند و اموال را تاراج و زن و فرزندشان را اسير كردند و چون از جنگ با آنان آسوده شدند آهنگ سرزمينهاى قپچاق كردند. آنان با اعتماد به صلح و سازشى كه ميان ايشان و مغولان بود پراكنده و در امان بودند و بدون آنكه متوجه شدند ناگاه مغولان به سرزمين و شهرهاى آنان درآمدند و با ايشان درافتادند و چند برابر آنچه به ايشان داده بودند بازستدند.

كسانى كه در سرزمينهاى دوردست قپچاق بودند چون اين موضوع را شنيدند بدون جنگ گريختند برخى به بيشه ها و برخى به كوهها و برخى به سرزمين روس پناه بردند، مغولان در قپچاق ماندند كه در زمستان داراى چراگاههاى بسيار است و مناطق سردسيرى هم براى تابستان دارد كه آنها هم داراى چراگاهها و نيزارها و بيشه ها بر كرانه درياست .

آن گاه گروهى از مغولان به سرزمينهاى روس رفتند كه بسيار گسترده و مذهب مردمش مسيحى است و اين به سال ششصد و بيست بود، روس ها و مردم قپچاق براى پاسدارى و دفاع از سرزمين خود متحد شدند و چون مغولان به آنان نزديك شدند و از اجتماع ايشان آگاه شدند چون نسبت به روس ها شناخت درستى نداشتند نخست عقب نشينى كردند و روس ها را به اين گمان انداختند كه از ترس و بيم عقب مى نشينند و فرار مى كنند؛ روسها در تعقيب

تاتارها كوشش كردند و آنان همچنان عقب نشينى مى كردند تا آنجا كه دوازده روز در تعقيب ايشان بودند و در اين هنگام بود كه مغولان ناگاه برگشتند و بر روسها و قپچاق ها حمله كردند و بسيارى را كشتند و اسير گرفتند و جز اندكى از آنان به سلامت نماندند آنان هم كه سالم ماندند سوار قايقها شدند و ميان دريا آهنگ ساحل شامى كردند و برخى از قايقها غرق شد.

همه اين كارها را تاتارهاى مغربى كه سالارشان جرماغون بود انجام دادند و سالار بزرگ ايشان چنگيز خان بود كه در تمام اين مدت در سمرقند ماوراء النهر سكونت داشت . چنگيز خان لشكريان خويش را به چند بخش كرد، بخشى را به فرغانه و اطراف آن گسيل داشت كه آن را تصرف كردند بخشى را به ترمذ و اطراف آن فرستاد كه آن را به تصرف خود در آوردند و بخشى را به بلخ و اطراف آن كه از توابع خراسان است گسيل داشت ، مردم بلخ را امان دادند و معترض نشدند و هيچ كشتار و تاراجى نكردند و فقط شحنه يى از سوى خود بر آن شهر گماشتند و نسبت به فارياب و بسيارى از شهرهاى ديگر همين گونه رفتار كردند ولى مردم آن شهرها را با خود بردند و آنان را در برابر هر كس كه مقاومت مى كرد سپر بلاى خويش قرار دادند.

مغولان به طالقان رسيدند كه ناحيه يى مركب از چند شهر است و دژى استوار هم دارد و در آن دژ مردانى دلير و كار آزموده بودند. آنان چند ماه شهر را محاصره كردند و نتوانستند بگشايند،

ناچار به چنگيز خان پيام فرستادند و از اين كار اظهار ناتوانى كردند. او شخصا حركت كرد و در حالى كه گروهى بى شمار همراهش بودند از جيحون عبور كرد و كنار اين دژ و قلعه فرود آمد و بر گرد آن دژى ديگر از خاك و گل و چوب و هيمه ساخت و بر آن منجنيق ها نصب كرد و شروع به سنگباران كردن قلعه كرد. ساكنان آن دژ كه چنان ديدند دروازه دژ را گشودند و بيرون آمدند و همگى با هم حمله كردند گروهى از ايشان كشته شدند و گروهى به سلامت ماندند، آنان كه به سلامت مانده بودند خود را به دره ها و كوهستانهاى اطراف رساندند و خويشتن را نجات دادند. مغولان وارد دژ شدند اموال و كالاها را غارت و زنان و كودكان را اسير كردند.

پس از آن چنگيز خان لشكرى گران به فرماندهى يكى از پسرانش به شهر مرو گسيل داشت . در مرو دويست هزار مسلمان ساكن بودند و ميان مغولان و ايشان جنگهاى سختى در گرفت كه مسلمانان نخست پايدارى كردند و سپس به هزيمت شدند و خود را به شهر انداختند و دروازه ها را بستند. مغولان مدتى دراز آن شهر را محاصره كردند و سپس به سالار شهر امان دادند. چون سالار شهر پيش مغولان رفت پسر چنگيز او را گرامى داشت و بر او خلعت پوشاند و با او پيمان بست كه متعرض هيچ كس از مردم مرو نخواهد شد. مردم دروازه ها را گشودند و همين كه مغولان بر ايشان دست يافتند آنان را بر شمشير عرضه داشتند و هيچ كس از

ايشان را زنده نگذاشتند و اين پس از آن بود كه اموال توانگران را پس از شكنجه هاى سخت از چنگ آنان بيرون كشيدند.

مغولان پس از آن به نيشابور رفتند و همان كار را كه در مرو انجام داده بودند _ از كشتار و درماندگى _ نسبت به مردم نيشابور انجام دادند. سپس به طوس رفتند مردم طوس را كشتند و شهر را تاراج كردند و مرقد على بن موسى الرضا عليه السلام و رشيد بن هارون پسر مهدى را ويران ساختند، ( 134) سپس به هرات رفتند، نخست شهر را محاصره كردند و سپس به آنان امان دادند و چون دروازه ها را گشودند گروهى را كشتند و بر ديگران شحنه يى گماردند و همين كه مغولان دور شدند مردم هرات بر آن شحنه شورش كردند و او را كشتند، لشكرى از مغولان برگشتند و آنان را از دم شمشير گذراندند و همه را كشتند. آنان سپس به طالقان برگشتند كه چنگيز خان پادشاه بزرگ و سالارشان ، آنجا بود. چنگيز گروهى از مغولان را كه سران و بزرگان يارانش در آن بودند به خوارزم گسيل داشت ، در آن هنگام خوارزم پايتخت خوارزمشاه بود و گروهى بسيار از خوارزميان و لشكرهاى ايشان آنجا بودند، مردم عادى شهر هم معروف به شجاعت و دليرى بودند، مغولان حركت كردند و به خوارزم رسيدند و دو گروه روياروى شدند و سخت ترين جنگى كه شنيده شده است صورت گرفت ، مسلمانان ناچار به شهر پناه بردند و مغولان پنج ماه ايشان را در محاصره داشتند مغولان به چنگيز پيام فرستادند و از او مدد خواستند و

او لشكرى از لشكرهاى خود را گسيل داشت كه چون رسيدند مغولان قوى شدند و حمله هاى پيوسته و پياپى انجام دادند و گوشه يى از بارو را تصرف و به داخل شهر نفوذ كردند. مسلمانان درون شهر با مغولان به جنگ و ستيز پرداختند ولى ياراى ايستادگى نداشتند، مغولان شهر را متصرف شدند و هر كس را كه در آن بود كشتند. چون از اين كار آسوده شدند و آنچه خواستند تاراج و كشتار كردند سدى را كه از ورود آب به خوارزم جلوگيرى مى كرد شكستند و آب جيحون به شهر سرازير شد و همه شهر را غرق كرد و ساختمانها همه ويران شد و آنجا دريايى باقى ماند و بديهى است كه يك تن هم از مردم خوارزم به سلامت ماند، در ديگر شهرها گروهى اندك از مردم به سلامت مى ماندند ولى در خوارزم هر كس برابر شمشير ايستاد كشته شد و هر كس پنهان شده بود غرق شد يا زير آوار ماند و خوارزم ويرانه شد.

چون مغولان از اين شهرها آسوده شدند، سپاهى به غزنين فرستادند كه جلال الدين منكبرى پسر سلطان محمد خوارزمشاه مالك آن سرزمين بود و همه لشكريان پدر را كه به سلامت مانده بودند و ديگر سپاهيان را جمع كرده بود و حدود شصت هزار تن بودند. سپاه مغولان كه براى جنگ با آنان حركت كرده بود دوازده هزار تن بودند؛ دو سپاه حدود غزنه روياروى شدند و جنگى سخت كردند كه سه روز پياپى طول كشيد و خداوند نصرت را نصيب مسلمانان كرد. لشكر تاتار روى به گريز نهاد و مسلمانان هرگونه كه خواستند آنان

را كشتند و كسانى از مغولان كه نجات پيدا كردند به طالقان پناه بردند كه چنگيز خان هم آنجا بود.

قسمت چهارم

جلال الدين فرستاده اى سوى چنگيز فرستاد و از او خواست جايى را براى جنگ تعيين كند و چنان اتفاق كردند كه جنگ در كابل باشد. چنگيز خان لشكرى به كابل گسيل داشت ، جلال الدين ، خود به آنجا رفت و همانجا جنگ كردند و پيروزى از آن مسلمانان بود. مغولان به طالقان پناه بردند كه چنگيز خان همچنان آنجا بود. مسلمانان غنيمت بسيار بدست آورند و ميان ايشان در مورد غنايم فتنه اى بزرگ در گرفت و اين بدان سبب بود كه ميان يكى از اميران جلال الدين كه نامش بغراق بود و در جنگ با تاتار متحمل رنج بسيار شده بود و امير ديگرى كه نامش ملك خان و از خويشاوندان سلطان محمد خوارزمشاه بود گفتگو و بگو و مگويى صورت گرفت كه منجر به كشته شدن برادر بغراق شد، بغراق خشمگين گشت و همراه سى هزار تن از سلطان جلال الدين جدا شد. سلطان خود از پى او رفت و از او دلجويى كرد و رضايتش را طلبد ولى بغراق برنگشت و بدينگونه سپاه جلال الدين ضعيف شد در همين حال خبر رسيد كه چنگيز خان به همراه سپاههايش از طالقان به سوى جلال الدين حركت كرده است . جلال الدين از پايدارى برابر چنگيز ناتوان ماند و دانست كه او را ياراى جنگ با چنگيز نيست ، سوى سرزمين هند رفت و از رودخانه سند گذشت و غزنه را همچون شكارى براى شير خالى و رها كرد. چنگيز خان به

غزنين رسيد و آن را تصرف كرد مردمش را كشت زنانش را اسير و كاخهايش را خراب كرد و آن را چون ويرانه هاى گذشته درآورد.

پس از اينكه مغولان غزنين را به تصرف درآوردند و خون و مال مردمش را روا دانستند وقايع بسيار ديگرى ميان ايشان و پادشاهان روم كه خاندان قليچ ارسلان بودند صورت گرفت . مغولان در سرزمينهاى آنان پيشروى نمى كردند بلكه گاهى بر آن شبيخون مى زدند و هرچه بدست مى آوردند با خود مى بردند. پادشاهان مناطق فارس و كرمان و مكران و تيز ( 135) همگان فرمان و طاعت ايشان را پذيرفتند و خراج براى آنان فرستادند و در مناطق فارسى زبان هيچ منطقه يى نماند مگر اينكه شمشير مغولان يا حكم و فرمان ايشان حاكم بود. آنان مردم بيشتر شهرها را كشتند و شمشير ميان ايشان از هر نكوهشى پيش گرفت و ديگران هم بر خلاف ميل خود و با حقارت و كوچكى ، پرداخت خراج ، اطاعت از ايشان را پذيرفتند و چنگيز خان به ماوراء النهر برگشت و همانجا درگذشت .

پس از چنگيز پسرش قاآن جانشين او شد. او جرماغون را همچنان بر حكومت آذربايجان گماشت و هيچ جاى فتح ناشده اى ، غير از اصفهان ، براى مغولان باقى نماند. آنان در فاصله سالهاى ششصد و بيست و هفت تا ششصد و سى و سه چند بار كنار اصفهان فرود آمدند و هر بار مردمش با آنان جنگ كردند و از هر دو گروه بسيارى كشته شدند ولى مغولان به خواسته خود نرسيدند. سرانجام مردم اصفهان كه دو مذهب شافعى و حنفى داشتند و

ميان آنان همواره جنگ و ستيز و تعصب وجود داشت اختلاف پيدا كردند، گروهى از شافعيان اصفهان به ديگر شافعيانى كه در همسايگى اصفهان بردند پيوستند و به برخى از سران لشكر مغول گفتند : شما آهنگ اين شهر كنيد تا ما آن را به شما تسليم كنيم . اين سخن و پيشنهاد براى قاآن پسر چنگيز نقل شد كه پس از مرگ پدرش پادشاهى به راى و تدبير او بسته بود. او لشكرهايى از شهر استوار و نو سازى كه ساخته بودند و قراحرم نام نهاده بودند گسيل داشت كه از رود جيحون گذشتند و آهنگ باختر كردند. گروهى نيز به صورت نيروهاى امدادى از كسانى كه جرماغون فرستاده بود به ايشان پيوستند و آنان به سال ششصد و سى و سه حدود اصفهان فرود آمدند و آن را محاصره كردند، ميان شهر شمشيرهاى حنفيان و شافعيان با يكديگر در افتادند آن چنان كه گروهى بسيار كشته شدند.

در اين هنگام دروازه هاى اصفهان گشوده شد. شافعى ها با قرارى كه ميان خود و مغولان داشتند مبنى بر اينكه چون شهر را بگشايند مغولان حنفيان را بكشند و شافعيان را ببخشند، اين كار را كردند ولى مغولان همين كه وارد شهر شدند نخست شافعيان را كشتند و بر عهدى كه با آنان بسته بودند پايدار نماندند و بسختى تمام آنان را كشتند و سپس حنفيان و پس از آن ديگر مردم را كشتند، زنان را اسير كردند و شكم زنان آبستن را دريدند و اموال را تاراج كردند و اموال توانگران را ستاندند، سپس آتش افروختند و اصفهان را آتش زدند، آن چنان كه به

صورت تپه هايى از خاكستر درآمد.

چون هيچ سرزمينى از سرزمينهاى ايران زمين باقى نماند مگر اينكه آن را مغولان تصرف كردند به سال ششصد و سى و چهار آهنگ تصرف اربل كردند كه پيش از آن هم مكرر بر آن شبيخون زده بودند و به برخى از نواحى آن دست يازيده ولى در آن پيشروى نكرده بودند، اميرى كه در آن هنگام اربل را در دست داشت بانكين رومى بود. در ذى قعده سال ششصد و سى و چهار حدود سى هزار تن از مغولان را كه جرماغون گسيل داشته بود و يكى از سرداران بزرگ مغول به نام جغتاى فرمانده آنان بود بر كرانه اربل فرود آمدند و هر صبح و شام با مردم آن به جنگ پرداختند. لشكرى گران از مسلمانان در اربل مقيم بود، از هر دو لشكر گروهى بسيار كشته شدند؛ سرانجام مغولان نيرو يافتند و به شهر درآمدند. مردم به دژ شهر گريختند و در آن پناه گرفتند و مغولان ايشان را محاصره كردند و مدت محاصره چندان به طول انجاميد كه گروهى در آن دژ از تشنگى مردند، بانكين از مغولان تقاضا كرد كه در قبال دريافت مالى كه از سوى مسلمانان پرداخت كند مصالحه كنند. مغولان اين پيشنهاد را به ظاهر پذيرفتند اما همين كه مال را فرستاد آن را گرفتند و سپس حيله گرى كردند و حمله هاى بزرگ و پياپى بر قلعه اربل كردند و منجنيق ها نصب كردند. در اين هنگام مستنصر باالله ( 136) خليفه عباسى لشكرهاى خود را همراه غلام ويژه اش شرف الدين اقبال شرابى به تكريت روانه كرد. مغولان همين كه

از حركت ايشان آگاه شدند پس از اينكه گروه بسيارى از مردم اربل را كشتند و شهر را ويران و ( آن را با خاك يكسان كردند) ( 137) به تبريز برگشتند كه جايگاه جرماغون و پايتخت او بود.

هنگامى كه مغولان از اربل كوچ كردند لشكر بغداد به شهر خود بازگشت . پس از اين هم مغولان حملات بسيارى به سرزمينهاى شام كردند كه كشتند و به تاراج بردند و اسير گرفتند تا آنجا كه سواران ايشان به حلب رسيدند و به آن در افتادند و مردم و امير حلب با چاره سازى آنان را عقب راندند. مغولان سپس آهنگ سرزمينهاى كيخسرو، سالار روم كردند و اين پس از مرگ جرماغون بود. شخصى كه به جاى جرماغون نشست بابايسيجو بود. پادشاه روم تمام امكانات و لشكرهاى خويش را آماده ساخت و گروهى از كردان عتمرى و لشكريان شام و حلب را هم گرد آورد _ گفته شده است : صد هزار پياده و سواره جمع كرد. مغولان با بيست هزار سپاهى با او روياروى شدند و ميان آنان جنگهاى سختى درگرفت . مغولان تمام افراد مقدمه لشكر كيخسرو را كشتند كه تمام يا بيشتر آنان از دليران و نامداران حلب بودند و همگى كشته شدند و بدينگونه لشكر روم شكست خورد و سالارشان گريخت و به دژ ( انطاكيه ) كه كنار دريا بود پناهنده شد و لشكرهايش از هم پاشيده شد و گروهى بيرون از شمار كشته شدند. مغولان به شهر قيساريه در آمدند و كارهاى زشت و ناپسندى چون كشتار و تاراج و آتش زدن مرتكب شدند همچنين در شهر ( سيواس )

و ديگر شهرهاى بزرگ روم همانگونه رفتار كردند. سالار روم براى اطاعت از ايشان سر فرود آورد و كسى نزد آنان فرستاد و از ايشان خواست كه پرداخت مال و جزيه را از او بپذيرند. مغولان براى او خراجى مقرر داشتند كه همه ساله بپردازد و از كشور او كوچ كردند.

پس از آن مغولان نسبت به همه سرزمينهاى اسلامى موضعى همراه با آرامش و صلح نسبى داشتند تا سال ششصد و چهل و سه فرا رسيد. در اين سال سليمان بن برجم يكى از اميران بغداد كه سالار طايفه تركمانان ( ايواء) بود در يكى از دژهاى كوهستان شحنه يى از مغولان را كه نامش خليل بن بدر بود كشت . قتل او موجب آمد كه از تبريز ده هزار غلام مغول به سالارى جغتاى صغير بيرون آيند و شتابان منازل را بپيمايند آن چنان كه خود از خبر خويش پيشى گرفتند و مردم در بغداد به خود نيامده بودند كه ناگهان مغولان را كنار شهر ديدند و اين در ماه ربيع الآخر آن سال و در فصل خزان بود. قضا را خليفه المستعصم بالله لشكر خود را بنابر احتياط كنار باروى بغداد مستقر ساخته بود، اين خبر به مغولان رسيده بود ولى جاسوسهاى آنان ايشان را فريب داده بودند و در ذهن ايشان چنين افكنده بودند كه بيرون از بارو چيزى جز خيمه و خرگاههاى خالى نيست و مردانى در آنها وجود ندارند و شما همين كه بر آنان مشرف شويد بر بار و بنه آنان دست خواهيد يافت و حداكثر اين است كه گروهى اندك آنجا خواهند بود و ناچار مى گريزند و

به ديوارهاى شهر پناه خواهند برد. مغولان بر اين وهم و گمان همچنان آمدند و چون نزديك بغداد رسيدند و نزديك بود كه بر لشكرگاه مشرف شوند مستعصم بالله غلام ويژه خود و سالار لشكرش شرف الدين اقبال شرابى را كنار ديوار و باروى بغداد فرستاد، بيرون آمدن او در اين روز از الطاف خداوند متعال نسبت به مسلمانان بود كه اگر مغولان مى رسيدند و او كنار لشكر خود نرسيده بود لشكر از هم پاشيده مى شد، چرا كه بدون سالار و فرمانده بودند و هر يك خود را امير خويش مى پنداشت و اختلاف نظر داشتند و يكدل نبودند و هيچ كس بر آنان حاكم نبود و در مظان پراكندگى و نگرانى و از هم پاشيدگى و اختلاف قرار مى گرفتند. بيرون آمدن شرف الدين اقبال شرابى به روز شانزدهم اين ماه بود و مغولان روز هفدهم كنار ديوار و باروى شهر رسيدند و در يك صف برابر لشكريان بغداد ايستادند. لشكر بغداد آرايش و نظم پسنديده يى داشت . مغولان كثرت شمار و سلاح و اسبهاى آنان را چنان ديدند كه هرگز چنان نمى پنداشتند و براى آنان روشن شد كه جاسوسهايشان ياوه و بيهوده گفته اند.

تدبير كار دولت و وزارت در اين هنگام با وزير مؤ يد الدين محمد بن احمد علقمى بود كه خود در جنگ حاضر نشد و در دربار و ديوان خلافت حضور مى يافت و لشكر اسلام را از آراء و تدبيرهاى خود بهره مند مى كرد به نحوى كه همان كار و تدبير را به كار مى بستند. مغولان بر لشكر بغداد حمله هاى پياپى آوردند

و چنين مى پنداشتند كه يك حمله لشكر بغداد را منهزم خواهد ساخت زيرا عادت كرده بودند كه هيچ لشكرى برابر ايشان ايستادگى نكند و اينكه ترس و بيم از ايشان كفايت مى كند و لزومى ندارد كه جنگ كنند، ولى لشكر بغداد برابر مغولان به بهترين صورت پايدارى كرد. بغداديان مغولان را تيرباران كردند مغولان نيز نسبت به ايشان چنين كردند و خداوند آرامش را به لشكر بغداد عنايت فرمود و پس از آرامش نصرت و پيروزى را. بدين گونه براى لشكر بغداد نشانه هاى نيرومندى و براى مغولان نشانه هاى ناتوانى و زبونى آشكار مى شد تا آنكه شب ميان دو لشكر مانع گشت ، دو لشكر و رايتهاى بزرگ درگير نشدند بلكه حملات پراكنده و سبكى بود كه ضرورتى براى درگيرى پيوسته نبود فقط زوبين اندازى بسختى ادامه داشت

چون شب تاريك شد مغولان آتشهاى بزرگ افروختند كه چنين به نظر برسد كه آنان كنار آتش مقيم هستند و همان شب سوى سرزمينهاى خود برگشتند.لشكر بغداد چون شب را به صبح آورد از آنان هيچ نشانى نديد، مغولان شتابان منازل را درمى نورديدند و از دهكده ها بدون توقف مى گذشتند تا آنكه به دربند رسيدند و به سرزمينهاى خود پيوستند.

اين هم نشانى ديگر از معجزات و دلايل نبوت بود كه پيامبر ( ص ) اين ملت را وعده فرموده است كه تا روز قيامت پيروز و باقى خواهد ماند و حال آنكه اگر از مغولان بر بغداد حادثه يى مى رسيد همان گونه كه بر شهرهاى ديگر رسيده بود آيين اسلام منقرض مى شد و چيزى از آن باقى نمى ماند.

تاكنون

كه در شرح نهج البلاغه به اينجا رسيده ايم عراق را جز همين موضوع كه نوشتيم تهديد ديگرى از سوى مغولان نبوده است .

مى گويم : كه از سخنان امير المومنين عليه السلام در اين خطبه براى من چنين روشن شد كه بر بغداد و عراق از مغولان شرى نخواهد رسيد و خداوند متعال شر آنان را از اين سرزمين كفايت مى فرمايد و كيد و مكر آنان را از اين كشور برمى گرداند. اين سخن را از آنجا مى گويم كه على عليه السلام فرموده است و يكون هناك استحرار قتل ( و در آنجا خونريزى و كشتار بسيار خواهد بود ) . كلمه هناك دلالت بر دورى و بعد دارد، براى اشاره به نزديك هنا و براى اشاره به دور هناك مى گويند و اين در زبان عربى منصوص و قطعى است و اگر مغولان در عراق خونريزى پيوسته و بسيار داشتند امير المومنين در كلام خود هناك نمى فرمود بلكه هنا مى گفت .

على عليه السلام اين خطبه را در بصره ايراد فرموده است و معلوم است كه بصره و بغداد از يك كشور و سرزمين است و هر دو در اقليم عراق قرار دارد و يك ملك محسوب مى شود و پادشاه هر دو منطقه يكى است ، بايد به اين مسئله دقت كرد كه لطيف است .

پس از اين جريان كه در آن اسلام نصرت و پيروزى يافت و مغولان خوار و زبون شدند و بر پاشنه هاى خود چرخيدند و برگشتند ابيات زير را سرودم و براى مؤ يد الدين وزير فرستادم كه در آن فتح و پيروزى را

متذكر شده ام و اشاره كرده ام كه مؤ يد الدين علقمى براى اين فتح و پيروزى قيام كرده است هر چند كه خود شخصا در آن جنگ شركت نكرده است و از اينكه نمى توانم چنانكه شايد و بايد به مدح او بپردازم از او پوزشخواهى كرده ام كه گرفتاريها و دل نگرانى ها مانع از آن آمده است كه بتوان پيوسته به آن كار قيام كرد. و آن اشعار چنين است :

( خداوند اين وزير را براى ما جاودانه بداراد! و او را با سواران و لشكرهايى از نصرت و پيروزى فرا گيرد!

سايه بلند پايه اش بر ميهمانان او مستدام و آبهاى آبشخورش براى آشامندگان صاف و گوارا باد!

اين نگهبان اسلام ، به هنگامى كه نيزه فراخ پيكان كه بانگ خونريزى و تاراج برداشته بود بر آن نازل شد ... )

اين قصيده بسيار بلند است و از آن آنچه كه مقتضى حال بود آورده شد.

( 129)

( در اين خطبه كه با عبارت ( عباد الله ! انكم و ماتاءملون من هده الدنيا اثوياء مؤ جلون ) ( اين بندگان خدا! شما و آنچه از اين جهان آرزو مى كنيد ساكنان و ميهمانانى هستيد كه براى شما اجل و مدتى تعيين شده است . شروع مى شود ( 138) هيچ گونه بحث تاريخى مطرح نشده است . ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه پس از توضيح لغات مى گويد ( در اين خطبه كه سيد رضى به آن عنوان ( مكاييل و موازين ) داده است هيچ گونه سخنى كه در آن ذكرى از مكيال ها و ترازوها شده باشد نيست .) و

سپس در مبحثى نسبتا كوتاه كه چهار صفحه است نمونه هايى از سخنان حكيمان و صالحان و صوفيه را همراه با اشعارى در زهد و پارسايى آورده است كه بسيار خواندنى و مايه پند و عبرت است و براى تبرك و تيمن به ترجمه يك مورد آن بسنده مى شود.)

ابن المبارك ( 139) گويد : به روزگاران گذشته ستمگرى بود كه مردم را به خوردن گوشت خوك مجبور مى كرد و اگر كسى آن را نمى خورد او را مى كشت . اين كار همچنان ادامه داشت تا نوبت به عابدى مشهور رسيد كه او را وادار به خوردن گوشت خوك كرد و گفت : اگر نخورى تو را خواهم كشت . اين كار بر مردم گران آمد؛ سالار شرطه آن ستمگر به عابد گفت : من فردا براى تو بزى مى كشم و چون اين ستمگر تو را فرا خواند كه از آن بخورى بخور كه گوشت بز خواهد بود. چون آن ستمگر عابد را فرا خواند كه بخورد او خوددارى كرد. گفت : او را بيرون ببريد و گردنش را بزنيد. سالار شرطه به عابد گفت : چه چيز مانع آن شد كه از گوشت بز بخورى ؟ گفت : من مردى مورد توجه ديگرانم خوش نمى دارم كه مردم در معصيت به من اقتداء كنند. او را پيش بردند و كشتند.

( 130)

از سخنان آن حضرت ( ع ) خطاب به ابوذر به هنگام تبعيد به ربذه

در اين خطبه به ابوذر ( 140) كه خدايش رحمت كناد، به هنگام تبعيد او به ربذه ايراد شده است و با اين عبارت آغاز مى شود ( يا اباذر انك غضبت الله فارج من غضبت له ) ( اى اباذر،

همانا تو براى خداوند خشم گرفته اى به همان كسى كه برايش خشم گرفته اى اميدوار باش ) . ( بحث تاريخى زير ايراد شده است .)

اخبار ابوذر غفارى هنگام بيرون شدنش به ربذه ( 141)

قسمت اول

واقعه ابوذر كه خدايش رحمت كناد و تبعيد او به ربذه يكى از كارهايى است كه در آن مورد بر عثمان عيب گرفته شده است . اين سخن را ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفه ( 142) از قول عبدالرزاق ، از پدرش ، از عكرمه ، از ابن عباس روايت كرده است كه گفته است : هنگامى كه ابوذر را به ربذه تبعيد كردند عثمان فرمان داد ميان مردم جار بزنند كه هيچ كس نبايد با ابوذر سخن بگويد و او را بدرقه كند و به مروان بن حكم فرمان داد ابوذر را از مدينه بيرون كند. او چنان كرد و مردم از يارى ابوذر خوددارى كردند جز على بن ابى طالب عليه السلام و برادرش عقيل و حسن و حسين عليهما السلام و عمار ياسر كه اين گروه با او بيرون رفتند تا او را بدرقه كنند. حسن عليه السلام شروع به سخن گفتن با ابوذر كرد؛ مروان به او گفت : اى حسن ! آرام بگير مگر نمى دانى امير المومنين از سخن گفتن با اين مرد نهى كرده است ! اگر هم نمى دانى اينك بدان . در اين هنگام على عليه السلام به مروان حمله كرد و با تازيانه ميان دو گوش مركوب او زد و گفت : دور شو كه خدايت به آتش در افكند! مروان خشمگين پيش عثمان برگشت و موضوع را به او گفت و عثمان بر على

عليه السلام خشم گرفت . چون ابوذر ايستاد آن گروه با او وداع كردند. ذكوان آزاد كرده ام هانى دختر ابو طالب كه حافظ حديث و خوش حافظه و همراه ابوذر بود، گفته است : من سخنان آن گروه با ابوذر را حفظ كردم كه چنين بود : على عليه السلام فرمود : اى ابوذر، تو براى خدا خشم گرفته اى آن قوم از تو بر دنياى خود ترسيدند و تو از ايشان بر دين و آخرت خود ترسيدى ، آنان تو را به دشمنى و ستيز خود گرفتار ساختند و چنين گرفتار ابتلايت كردند و تو را به صحراى خشك تبعيد نمودند. به خدا سوگند، اگر آسمان و زمين بر بنده اى بسته شود و او از خداوند بترسد و پرهيزگارى كند خداوند براى او راه بيرون شد از آن دو قرار خواهد داد. اى ابوذر، چيزى جز حق با او انس نگيرد و چيزى جز باطل تو را به بيم نيندازد. سپس على ( ع ) به همراهان خود گفت : با عموى خويش بدرود كنيد و به عقيل فرمود : با برادر خويش بدرود كن . در اين هنگام عقيل سخن گفت و چنين اظهار داشت : اى ابوذر چه بگوييم كه تو مى دانى ما تو را دوست مى داريم و تو نيز ما را دوست مى دارى ، از خدا بترس و تقوى پيشه ساز كه تقوى رستگارى است و شكيبا باش كه شكيبايى كرامت است و بدان كه اگر صبر و شكيبايى را گران بشمارى از بيتابى است و اگر رسيدن عافيت را دير بشمارى از نااميدى است ،

بنابراين نااميدى و بيتابى را رها كن .

سپس حسن ( ع ) سخن گفت و چنين بيان داشت : عمو جان ! اگر نه اين است كه شايسته نيست آن كس كه بدرود مى كند سكوت كند و آن كس كه بدرقه مى كند برگردد با همه اندوه سخن كوتاه مى شد، مى بينى كه اين قوم با تو چه كردند! اينك دنيا را با ياد آوردن اينكه سرانجام از آن آسوده مى شوى رها كن و سختى آن را با اميدوارى به آنچه پس از آن است بر خود هوار ساز و شكيبايى پيشه كن تا پيامبر خويش را، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، ديدار كنى و او از تو خشنود باشد.

سپس حسين عليه السلام سخن گفت و چنين بيان داشت : عمو جان ، خداوند متعال تواناست كه آنچه را مى بينى دگرگون سازد ( و خداى هر روز در شاءن و كارى است ) . آن قوم دنياى خود را از تو بازداشتند و تو دين خود را از ايشان بازداشتى و تو از آنچه آنان از تو بازداشتند سخت بى نيازى و ايشان به آنچه تو از آنان بازداشتى سخت نيازمندند. اينك از خداوند صبر و نصرت بخواه و از بيتابى و آز به خدا پناه ببر كه شكيبايى از دين و كرامت است و آزمندى حتى يك روز را مقدم نمى دارد و بيتابى اجل و مرگ را به تاءخير نمى افكند.

سپس عمار ياسر كه خدايش رحمت كناد، خشمگين سخن گفت و چنين اظهار داشت : خداوند آن كس را كه تو را به وحشت انداخته است

آرامش ندهاد و آن كس كه تو را در بيم افكنده است امان ندهاد! همانا به خدا سوگند اگر دنياى ايشان را مى خواستى و با آنان هماهنگ مى شدى تو را تاءمين مى كردند و اگر به كارهاى ايشان راضى مى بودى تو را دوست مى داشتند و هيچ چيز مردم را از اينكه سخنى چون سخن و اعتقاد تو بگويند بازنداشته است مگر خشنودى ايشان به دنيا و بيتابى و بيم از مرگ و آنان به همان چيزى گرايش يافته اند كه پادشاه ايشان به آن گرايش يافته است ( و پادشاهى از آن كسى است كه چيره مى شود ) . ( 143) مردم دين خود را به آنان بخشيدند و آن قوم هم دنيا را به ايشان دادند و زيانكار اين جهان و آن جهان شدند، هان كه اين زيانكارى آشكار است .

ابوذر، خدايش رحمت كناد! كه پيرى فرتوت بود بگريست و گفت : اى خاندان رحمت ، خدايتان رحمت كناد! كه هرگاه شما را مى بينم رسول خدا ( ص ) را فرياد مى آورم ، مرا در مدينه آرامش و دلبستگى يى جز به شما نبوده و نيست . اينك در حجاز بر عثمان گرانبار شدم آن گونه كه بر معاويه در شام گرانبار بودم ، عثمان خوش نداشت در جوار برادر و پسر خاله اش در يكى از دو شهر ( 144) باشم كه مبادا مردم را بر آن دو بشورانم . او مرا به سرزمينى فرستاد كه در آن هيچ ناصر و دفاع كننده يى جز خدا برايم نخواهم بود و به خدا سوگند كه همنشينى جز

خداوند نمى خواهم و همراه خداوند از هيچ وحشتى بيم ندارم . ( 145)

بدرقه كنندگان به مدينه باز آمدند و چون على عليه السلام پيش عثمان آمد، عثمان به على ( ع ) گفت : چه چيز تو را بر اين واداشت كه فرستاده مرا برگردانى و فرمان مرا كوچك بشمارى ؟ على فرمود : فرستاده تو مى خواست مرا برگرداند من او را برگرداندم . اما فرمان تو را كوچك نشمردم . عثمان گفت : مگر نهى كردن من از سخن گفتن با ابوذر به تو نرسيده بود؟ على گفت : مگر به هر گناهى كه تو فرمان دهى بايد از تو اطاعت كنيم ! عثمان گفت : داد مروان را از خود بخواه . على فرمود : از چه چيزى ؟ گفت : از ناسزا گفتن به او و تازيانه زدن به مركوبش . فرمود : در مورد مركوب او، مركوب من آماده است ؛ اما در مورد ناسزا گفتن او به من ، به خدا سوگند، هيچ دشنامى به من نخواهد داد مگر اينكه مثل همان دشنام را به تو خواهم داد و بر تو دروغ نخواهم بست . عثمان سخت خشمگين شد و گفت : چرا مروان تو را دشنام ندهد، گويى از او بهترى ! على عليه السلام فرمود : آرى به خدا و از تو نيز بهترم ، و برخاست و برفت .

عثمان به سرشناسان مهاجران و انصار و بنى اميه پيام فرستاد و از على عليه السلام به ايشان شكايت برد. گفتند : تو بر او والى هستى اصلاح اين كار پسنديده تر است . گفت : من

هم همين را دوست مى دارم . آنان به حضور على ( ع ) آمدند و گفتند : چه خوب است پيش مروان بروى و از او پوزش بخواهى . فرمود : هرگز نه پيش مروان مى روم و نه از او پوزش مى خواهم ولى اگر عثمان دوست داشته باشد پيش او خواهم رفت .

آنان پيش عثمان برگشتند و آگاهش ساختند. عثمان به على پيام داد و او همراه بنى هاشم پيش او آمد. على عليه السلام به سخن آغاز كرد و پس از ستايش و نيايش خداوند فرمود : اينكه از سخن گفتن و بدرود كردن من از ابوذر دلگير شده اى به خدا سوگند نمى خواسته ام نسبت به تو بدى و مخالفتى كنم بلكه خواسته ام كه حق ابوذر را ادا كنم ، اما مروان ، او بود كه اعتراض كرد و خواست مرا از انجام حق خداى عزوجل بازدارد و من او را بازداشتم و برگرداندم و اين در قبال كار او بود، اما آنچه از من درباره تو پيش آمد اين تو بودى كه مرا خشمگين كردى و خشم موجب آمد تا كارى كه نمى خواستم از من سرزند.

آن گاه عثمان سخن آغاز كرد و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : آنچه از تو درباره من سرزده است به تو بخشيدم و آنچه درباره مروان بوده است همانا كه خداوندت بخشيده است و در موردى كه سوگند خوردى بدون ترديد تو نيكوكار راست گويى ، اينك دستت را نزديك بياور. عثمان دست على را گرفت و بر سينه خود نهاد.

و چون على ( ع ) برخاست و

برفت قريش و بنى اميه به مروان گفتند : آيا بايد تو مردى باشى كه على براى تو جبهه گيرى كند و بر مركوبت تازيانه زند و صبر كنى و حال آنكه قبيله وائل در مورد پستان و دوشيدن ماده شترى يكديگر را و قبايل ذبيان و عبس در مورد زدن به چهره اسبى و اوس و خزرج در مورد يك ريسمان يكديگر را نيست و نابود كردند و تو آنچه را كه على نسبت به تو انجام داد تحمل مى كنى ؟ مروان گفت : به خدا سوگند بر فرض كه بخواهم كارى انجام دهم قادر بر آن نيستم .

و بدان آنچه كه بيشتر سيره نويسان و مورخان و نقل كنندگان اخبار بر آن اند اين است كه عثمان نخست ابوذر را به شام تبعيد كرد و پس از اينكه معاويه از او شكايت كرد او را به مدينه فرا خواند و چون در مدينه هم همان گونه كه در شام اعتراض مى كرد معترض شد او را به ربذه تبعيد كرد.

اصل اين واقعه چنين است كه چون عثمان به مروان بن حكم و ديگران خزانه ها را بخشيد و زيد بن ثابت را هم به چيزى از آن مخصوص كرد، ابوذر ميان مردم و در كوچه ها و خيابانها مى گفت : كافران را به شكنجه دردناك مژده بده و صداى خود را بلند مى كرد و اين آيه را مى خواند ( كسانى كه زر و سيم مى اندوزند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند آنان را به شكنجه دردناك مژده بده ) ( 146). اين خبر را به

عثمان مكرر گزارش دادند و او ساكت بود، عثمان پس از آن يكى از وابستگان و بردگان آزاد كرده خويش را پيش ابوذر فرستاد و گفت : از آنچه كه از تو به من گزارش رسيده است دست بدار. ابوذر گفت : آيا عثمان مرا از خواندن كتاب خداوند متعال و عيب گرفتن بر كسى كه فرمان خداوند را رها كرده است منع مى كند! به خدا سوگند كه اگر من با خشمگين شدن و ناخشنودى عثمان خداوند را راضى كنم براى من بهتر و دوست داشتنى تر از آن است كه با رضايت عثمان خدا را خشمگين سازم .

اين پيام عثمان را سخت خشمگين ساخت و آن را در ذهن خود نگهداشت در عين حال خوددارى و شكيبايى كرد، تا آنكه روزى عثمان در حالى كه مردم گرد او بودند پرسيد : آيا براى امام رواست از اموال خدا چيزى را وام بگيرد و هرگاه بتواند پرداخت كند؟ كعب الاخبار گفت : مانعى براى اين كار نيست . ابوذر گفت : اى پسر در يهودى ، آيا دين ما را به ما مى آموزى ! عثمان به ابوذر گفت : آزار تو نسبت به من و درافتادن تو با ياران من بسيار شده است به شام برو. و او را از مدينه به شام تبعيد كرد. ابوذر كارهايى را كه معاويه انجام مى داد زشت مى شمرد. روزى معاويه براى او سيصد دينار فرستاد. ابوذر به فرستاده معاويه گفت : اگر اين پول به حساب مقررى خود من است كه امسال مرا از آن محروم كرديد مى پذيرم و اگر صله و بخشش است

مرا به آن نيازى نيست ، و آن را برگرداند. پس از آن معاويه كاخ سبز را در دمشق بنا نهاد. ابوذر به معاويه گفت : اگر اين كاخ را از مال خدا ساخته اى خيانت است و اگر از مال خودت باشد اسراف . او در شام مى گفت : به خدا سوگند، كارهايى پديد آمده است كه نمى شناسم و به خدا سوگند نه در كتاب خداوند است و نه در سنت پيامبر ( ص ) . به خدا سوگند، همانا مى بينم چراغ حق خاموش مى شود و باطل زنده مى گردد و راستگو را مى بينم كه سخن او را تكذيب مى كنند و افراد را بدون پرهيزگارى برمى گزينند و چه نيكوكاران كه ديگران را بر آنان ترجيح داده اند.

حبيب بن مسلمه فهرى ( 147) به معاويه گفت : ابوذر شام را بر شما تباه خواهد كرد، مردم شام را درياب و اگر تو را به شما نيازى است چاره يى بينديش .

شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتاب السفيانيه از قول جلام بن جندل غفارى نقل مى كند كه مى گفته است : من غلام معاويه بودم و به روزگار عثمان بر قنسرين و عواصم ( 148) گماشته شده بودم ، روزى پيش معاويه آمدم تا درباره كارهاى خود از او بپرسم ، ناگهان شنيدم فرياد زننده يى بر در كاخ معاويه فرياد مى كشد و مى گويد : اين قطار شتران رسيد كه آتش حمل مى كند خدايا كسانى را كه امر به معروف مى كنند و خود آن را انجام نمى دهند و كسانى را كه نهى

از منكر مى كنند و خود آن را انجام مى دهند لعنت فرماى ! موهاى بدن معاويه سيخ و رنگش دگرگون شد و گفت : اى جلام ، آيا اين فرياد زننده را مى شناسى ؟ گفتم : هرگز گفت : چه كسى چاره ساز من از جندب بن جناده است ! هر روز بر در كاخ مى آيد و همين سخنان را كه شنيدى با فرياد مى گويد. سپس گفت : ابوذر را پيش من آوريد. ابوذر را در حالى كه گروهى او را مى كشيدند آوردند و چون برابر معاويه ايستاد، معاويه به او گفت : اى دشمن خدا و رسول خدا، هر روز پيش ما مى آيى و چنين مى كنى ! همانا كه اگر بدون اجازه امير المومنين عثمان مى توانستم مردى از اصحاب محمد را بكشم بدون ترديد تو را مى كشتم و اينك درباره تو اجازه خواهم گرفت .

قسمت دوم

جلام مى گويد : دوست داشتم ابوذر را ببينم كه مردى از قوم من بود، به او نگريستم ، مردى گندمگون و لاغر و داراى چهره استخوانى و خميده پشت ديدم . او روى به معاويه كرد و گفت : من دشمن خدا و رسولش نيستم بلكه تو و پدرت دو دشمن خدا و رسول خداييد، به ظاهر اسلام آورديد و كفر خود را نهان داشتيد و رسول خدا تو را لعنت كرده و چند بار بر تو نفرين كرده است كه سير نشوى و خود شنيدم رسول خدا ( ص ) مى فرمود : ( هرگاه آن مرد چشم درشت فراخ گلو كه مى خورد و سير نمى شود

بر امت والى شود بايد كه امت از او بر حذر باشد ) . معاويه گفت : من آن مرد نيستم . ابوذر گفت : نه ، كه تو خود همان مردى ، اين را رسول خدا ( ص ) به من خبر داده است و گاهى كه تو از كنار آن حضرت گذشتى شنيدم فرمود : ( بار خدايا او را لعنت فرماى و جز با خاك سيرش مگردان ) و هم از پيامبر ( ص ) شنيدم مى فرمود : ( نشيمنگاه معاويه دوزخ است ) . معاويه خنديد و به حبس ابوذر فرمان داد و درباره او به عثمان نوشت . عثمان در پاسخ معاويه نوشت : جندب را بر چموش ترين و سركش ترين مركوب پيش من بفرست ، او را با كسى روانه كن كه شب و روز او را بتازاند. معاويه ابوذر را بر ناقه يى پير كه جز پالانى نداشت سوار كرد و او را به مدينه رساندند در حالى كه گوشتهاى رانهايش از سختى راه ريخته بود. چون ابوذر به مدينه رسيد عثمان به او پيام داد هر جا كه مى خواهى برو. گفت : به مكه بروم ؟ گفت : نه . گفت : به بيت المقدس بروم ؟ عثمان گفت : نه . گفت : به يكى از دو شهر بروم ؟ گفت : نه كه من خودم تو را به ربذه تبعيد مى كنم . عثمان ابوذر را آنجا تبعيد كرد و همواره همانجا بود تا درگذشت .

در روايت واقدى آمده است كه چون ابوذر پيش عثمان آمد، عثمان براى او ترانه يى خواند

كه چنين بود :

( خداوند چشم قين را روشن مدارد و هيچگاه زينتى به او ندهد و هرگاه روياروى مى شويم سلام و تحيت خشم و غضب است ) .

ابوذر گفت : من براى خود هرگز نام ( قين ) را نمى شناسم . در روايت ديگرى آمده است كه عثمان نام ابوذر را مصغر كرد و گفت : ( اى جندب ! خداى چشمت را روشن مدارد ) . ابوذر گفت : نامم جندب است وانگهى رسول خدا ( ص ) مرا ( عبدالله ) ناميده است و من براى خود همان نامى را كه پيامبر ( ص ) بر من نهاده است برگزيده ام . عثمان گفت : تو همانى كه مى پندارى ما گفته ايم دست خدا بسته است و خداوند فقير است و ما توانگرانيم ؟ ابوذر گفت : اگر چنين اعتقادى نمى داشتيد اموال خدا را بر بندگانش انفاق مى كرديد، وانگهى من گواهى مى دهم از رسول خدا ( ص ) شنيدم كه مى فرمود : ( چون پسران ابو العاص به سى مرد برسند اموال خدا را سرمايه و بندگان خدا را بردگان و دين خدا را وسيله تباهى قرار مى دهند) ( 149).

عثمان به كسانى كه حاضر بودند گفت : آيا اين را از رسول خدا شنيده ايد؟ گفتند : نه . عثمان گفت : ابوذر، واى بر تو! بر رسول خدا دروغ مى بندى ؟ ابوذر روى به حاضران كرد و گفت : آيا نمى دانيد كه من راست مى گويم ! گفتند : به خدا سوگند نه . عثمان گفت : على را براى من

فرا خوانيد و همينكه على آمد عثمان به ابوذر گفت : حديث خودت درباره پسران ابو العاص را براى على بيان كن . ابوذر آن را تكرار كرد. عثمان به على عليه السلام گفت : آيا حديث را از رسول خدا ( ص ) شنيده اى ؟ فرمود : نه ، ولى بدون ترديد ابوذر راست مى گويد. عثمان گفت : از راستى او چگونه آگاهى ؟ فرمود : من خود از رسول خدا ( ص ) شنيدم كه مى فرمود : ( آسمان بر سر كسى راستگوتر از ابوذر سايه نيفكنده است و زمين راستگوتر از او را بر پشت خود حمل نكرده است ) ( 150). كسانى كه حاضر بودند گفتند : همه ما اين حديث را از رسول خدا ( ص ) شنيده ايم . ابوذر گفت : من براى شما حديث مى كنم كه از پيامبر ( ص ) شنيده ام و شما مرا متهم مى كنيد، گمان نمى كردم چندان زندگى كنم كه از ياران و اصحاب محمد ( ص ) چنين بشنوم .

واقدى در خبر ديگرى با اسناد خود از صهبان وابسته اسلمى ها نقل مى كند كه مى گفته است : ابوذر را آن روز كه پيش عثمان آوردند ديدم ، عثمان به او گفت : تو آنى كه چنين و چنان كردى ! ابوذر گفت : تو را نصيحت كردم پنداشتى خيانت مى ورزم . دوست تو را اندرز دادم همان گونه پنداشت . عثمان گفت : دروغ مى گويى كه تو فتنه انگيزى را دوست مى دارى و مى خواهى و شام را بر ما تباه

كردى . ابوذر گفت : از روش دو دوست خود پيروى كن تا هيچ كس را بر تو جاى سخن نباشد. عثمان گفت : اى بى مادر، تو را با اين سخن چه كار است ! ابوذر گفت : به خدا سوگند، هيچ دليلى براى خودم جز امر به معروف و نهى از منكر ندارم . عثمان خشمگين شد و گفت : درباره اين پيرمرد دروغگو راهنمايى كنيد كه چه كنم : او را بزنم ، به زندانش افكنم ، بكشم يا از سرزمينهاى اسلامى تبعيدش كنم ؟ كه جماعت مسلمانان را پراكنده ساخته است . على عليه السلام كه حاضر بود فرمود : به تو همان راهنمايى را مى كنم كه مومن آل فرعون گفت ( كه اگر دروغگو باشد دروغش بر عهده اوست و اگر راستگو باشد ممكن است بعضى از وعده ها كه مى دهد به شما برسد كه خداوند هر كس را دروغگو و مسرف باشد هدايت نمى كند)، ( 151) عثمان به على پاسخى تند داد و على عليه السلام هم همان گونه پاسخ داد كه آن دو پاسخ را نمى آوريم كه در آن نكوهش است .

واقدى گويد : پس از آن عثمان مردم را از نشست و برخاست و گفتگوى با ابوذر منع كرد و او مدتى را بدين گونه گذراند. سپس او را پيش عثمان آوردند و چون مقابل او ايستاد به عثمان گفت : اى واى بر تو، مگر تو رسول خدا ( ص ) و ابوبكر و عمر را نديده اى ؛ آيا راه و روش تو چون راه و روش ايشان است ! همانا

كه تو بر من ستمى چون ستمگران روا مى دارى . عثمان گفت : از پيش ما و سرزمينهاى ما بيرون شو. ابوذر گفت : آرى كه همسايگى تو براى من چه ناخوشايند است ، بگو كجا بروم ؟ گفت : هر كجا كه مى خواهى . ابوذر گفت : به شما كه سرزمين جهاد است بروم ؟ عثمان گفت : من تو را از اين جهت كه شام را تباه كردى از آنجا باز گرفتم اينك تو را دوباره به آنجا برگردانم !؟ ابوذر گفت : به عراق بروم ؟ گفت : نه كه اگر به عراق بروى پيش قومى مى روى كه بر رهبران و واليان شبهه مى كنند و طعنه مى زنند. ابوذر گفت : آيا به مصر بروم ؟ عثمان گفت : نه . ابوذر گفت : پس كجا بروم ؟ گفت : به صحرا. گفت : مى گويى پس از هجرت باز عرب صحرانشين شوم . گفت : آرى . ابوذر گفت : مى توانم به باديه نجد بروم ؟ عثمان گفت : نه ، به خاور دور دور برو، از اين راه برو و از ربذه دورتر مرو. ابوذر به ربذه رفت .

واقدى همچنين از مالك بن ابى الرجال از موسى بن ميسره نقل مى كند كه ابو الاسود دوئلى مى گفته است : دوست مى داشتم ابوذر را ببينم و از او درباره سبب رفتنش به ربذه بپرسم ؛ پيش او رفتم و گفتم : آيا به من خبر مى دهى كه از مدينه با ميل خودت بيرون رفتى يا مجبور بودى ؟ گفت : من كنار يكى

از مرزهاى مسلمانان بودم و دفاع مى كردم به مدينه برگشتم ، و گفتم جايگاه هجرت و محل ياران من است و از مدينه هم به اينجا آمدم كه مى بينى . سپس گفت : شبى به روزگار رسول خدا ( ص ) در مسجد مدينه خوابيده بودم كه پيامبر ( ص ) از كنارم گذشتند و با پاى خود به من زدند و فرمودند : نبينم كه در مسجد خفته باشى ! گفتم : پدر و مادرم فدايت باد! خواب بر من غلبه كرد و چشمم برهم شد و در مسجد خوابيدم . فرمود : چه خواهى كرد هنگامى كه تو را از اين مسجد بيرون و تبعيد كنند؟ گفتم : در آن حال به شام مى روم كه سرزمين مقدس و جايگاه جهاد است . فرمود : چه مى كنى اگر تو را از شام تبعيد كنند؟ گفتم : به همين مسجد باز مى گردم . فرمود : اگر باز تو را از اين مسجد تبعيد كنند چه مى كنى ؟ گفتم : شمشيرم را برمى دارم و ايشان را با آن فرو مى كوبم . فرمود : آيا تو را به كارى به از اين راهنمايى كنم ؟ به هر كجا كشيدند با آنان برو و فرمانبردار و شنوا باش . شنيدم و اطاعت كردم و اينك هم مى شنوم و اطاعت مى كنم و به خدا سوگند عثمان در حالى كه نسبت به من بزهكار است خدا را ملاقات خواهد كرد.

بدان كه ياران معتزلى ما كه خدايشان رحمت كناد، روايات بسيارى نقل كرده و آورده اند كه ابوذر به ميل و

اختيار خود به ربذه تبعيد شده است .

قاضى القضاه كه خدايش رحمت كناد، در كتاب المغنى از قول شيخ ما ابو على كه خداى او رحمت كناد، نقل مى كند كه مى گفته است : مردم درباره ابوذر اختلاف كرده اند و روايت شده است كه به ابوذر گفتند : آيا عثمان تو را مجبور به اقامت در ربذه كرده است ؟ گفته است : نه كه خودم همين جا را براى خويش برگزيدم .

همچنين ابو على نقل مى كند كه چون ابوذر در شام بود معاويه نامه يى به عثمان نوشت و از او شكايت كرد. عثمان به ابوذر نوشت به مدينه بيا و چون به مدينه آمد به او گفت : چه چيزى تو را وادار به رفتن به شام كرد؟ گفت : من شنيدم رسول خدا ( ص ) مى فرمود ( چون آبادى و ساختمانهاى مدينه به فلان جا رسيد از اين شهر بيرون شو) و بدين سبب از مدينه بيرون رفتم . عثمان پرسيد : پس از شام كدام سرزمين در نظرت دوست داشتنى تر است ؟ گفت : ربذه . عثمان گفت : همانجا برو. شيخ ابو على همچنين از زبد بن وهب نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه ابوذر در ربذه بود از او پرسيدم : چه چيز موجب آمد تا اينجا را منزل كنى ؟ گفت : خبرت دهم كه در شام بودم و اين آيه و گفتار خداوند متعال را تذكر مى دادم كه ( كسانى كه زر و سيم مى اندوزند و آن را در راه خدا نمى بخشند ... )

( 152) معاويه گفت : اين آيه در مورد اهل كتاب نازل شده است . گفتم : هم در مورد ماست و هم در مورد ايشان . معاويه در اين مورد به عثمان نامه نوشت و عثمان براى من نوشت به مدينه بيا. پيش او رفتم ، مردم چنان پشت به من مى كردند كه گويى مرا نمى شناسند، از اين موضوع به عثمان شكايت بردم مرا مخير كرد و گفت : هر جا مى خواهى ساكن شو و من در ربذه ساكن شدم .( 153)

ما مى گوييم : اين اخبار اگر هم روايت شده باشد به بسيارى و شهرت آن اخبار و روايات نيست . راه درست اين است كه براى ابراز حسن ظن و تراشيدن بهانه در مورد اين كار عثمان ( !) گفته شود كه او از بروز اختلاف ميان مسلمانان و فتنه و آشوب ترسيده و به گمانش رسيده است كه تبعيد ابوذر به ربذه براى ريشه كن كردن فتنه و قطع اميد كسانى كه هواى تفرقه افكنى دارند سود بخش تر است و او را به رعايت مصلحت ( !) تبعيد كرده است و اين كار براى امام جايز است كه شاعر چنين سروده است :

( چون از دوستى براى تو لغزش سر زد خودت براى لغزش او چاره يى بينديش ) .

البته ياران معتزلى ما چنين تاءويلى را درباره كسى مى كنند كه امكان اين تاءويل در موردش مانند عثمان ( !) فراهم باشد ولى در مورد كسانى كه نتوان بدينگونه تاءويل كرد هر چند براى آنان حق مصاحبت قديم با پيامبر ( ص ) باشد چون معاويه و

امثال او اين تاءويل را روا نمى دارند كه براى افعال و احوال آنان هيچ تاءويلى روا نيست و كارهاى آنان هيچ گونه اصلاح و علاجى نمى پذيرد.

( 134)

از سخنان آن حضرت ( ع ) هنگامى كه عمر بن خطاب با او در مورد رفتن خود به جنگ باروميان مشورت كرد ( 154)

( اين خطبه كه با عبارت ( و قد توكل الله لاهل هذا الدين باعزاز الحوزه ) ( همانا خداوند براى اهل اين دين بر عهده گرفته است كه قلمرو آنان را عزيز بدارد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره يى از لغات و تركيبات نكته يى را طرح مى كند و پاسخ مى دهد و آن نكته اين است كه مى گويد :)

امير المومنين على عليه السلام در اين خطبه عمر را از اينكه شخصا به جبهه جنگ برود منع كرده است كه مبادا كشته شود و بدان گونه همه مسلمانان از ميان بروند. اگر بپرسى پس به چه سبب رسول خدا ( ص ) خود در جنگها حاضر مى شد و فرماندهى جنگ را بر عهده مى گرفت ؟ مى گويم : به رسول خدا ( ص ) وعده نصرت و پيروزى داده شده و بر جان خويش ايمنى داشت و آن وعده خداوند در اين گفتار الهى است كه فرموده است : ( و خداوند تو را از مردم نگاه مى دارد) ( 155)، حال آنكه عمر چنين نبوده است .

اگر بگويى پس به چه سبب امير المومنين عليه السلام خود در جنگهاى جمل و صفين و نهروان حاضر شد و حال آنكه مى توانست خودش

در مدينه به منظور حفظ آن شهر و دفاع بماند و اميرى كار آزموده را به جنگ بفرستد؟ مى گويم : اين اشكال دو پاسخ دارد : يكى اينكه او از سوى پيامبر ( ص ) مى دانست كه در اين جنگها كشته نمى شود و گواه اين موضوع اين حديث و خبر مورد اتفاق همگان است كه پيامبر فرموده اند : ( پس از من ، على با پيمان گسلان و تبهكاران و از دين بيرون شدگان جنگ خواهد كرد)( 156)

پاسخ دوم اين است كه : على ( ع ) مى پنداشته است در جنگ با اين گروههايى كه بر او خروج كرده اند هيچ كس جز خودش نمى تواند جاى او را پر كند و امير كار آزموده اى كه خيرخواه باشد نيافته است و پيشنهاد او به عمر هم اين است كه اميرى كار آزموده و خيرخواه بيابد و اين صفات را معتبر دانسته است . برخى از ياران على عليه السلام كه اهل جنگ بودند خيرخواه نبودند و برخى از خيرخواهان او جنگاور و دلير نبودند ناچار و به ضرورت شخصا سالارى جنگ را عهده دار شد.

( ابن ابى الحديد سپس مبحث زيرا را در مورد جنگ فلسطين و فتح بيت المقدس آورده است ) .

جنگ فلسطين و فتح بيت المقدس

بدان كه اين جنگ ، جنگ فلسطين است كه در آن بيت المقدس فتح شد و ابو جعفر محمد بن جرير طبرى آن را در تاريخ طبرى آورده است و چنين گفته است :

چون عمر به شام رفت جانشين او بر مدينه على عليه السلام بود ( 157) على ( ع

) به عمر گفت : به تن خويش بيرون مرو كه آهنگ دشمنى سگ خو و هار دارى . عمر گفت : من مى خواهم با جهاد با دشمن مرگ عباس بن عبدالمطلب را به تاءخير اندازم ، كه اگر عباس را از دست بدهيد شر و بدى شما را گسسته مى كند همان گونه كه ريسمان گسسته شود. عباس شش سال پس از حكومت عثمان در گذشت و شر و بدى به مردم روى آورد.

ابو جعفر طبرى مى گويد : روميان از كتابهاى خود اين موضوع را دانسته بودند كه فاتح شهر ايلياء كه همان بيت المقدس است مردى خواهد بود كه نامش سه حرف است و بدين سبب هر يك از اميران و فرماندهان مسلمان كه آنجا مى آمدند روميان نخست نام او را مى پرسيدند و مى دانستند كه او فاتح شهر ايشان نيست و چون در جنگ با روميان كار براى مسلمانان به درازا كشيد از عمر مدد خواستند و به او پيام دادند كه اگر خودت در اين جنگ حاضر نشوى براى ما فتح نخواهد شد. عمر براى آنان نوشت كه در روزى مشخص در مدخل منطقه جابيه منتظر او باشند، آنان در آن هنگام با عمر كه سوار بر خرى بود روياروى شدند، نخستين كس كه با او ديدار كرد يزيد بن ابى سفيان بود پس از او ابو عبيده بن جراح و سپس خالد بن وليد كه همگى سوار بر اسب بودند و جامه هاى ابريشمى و ديبا بر تن داشتند با او روياروى شدند. عمر از خر پياده شد و سنگريزه هايى برداشت و به آنان پرتاب

كرد و گفت : چه زود از راى و انديشه خود باز گشته ايد كه از من با اين وضع و جامه استقبال مى كنيد! معلوم مى شود در اين دو سال سير شده ايد و چه زود سيرى و فربهى شما را دگرگون ساخته است ! به خدا سوگند اگر اين كار را در حالى كه فرمانده دويست تن مى بوديد و پس از دويست سال مرتكب مى شديد شما را عوض مى كردم . گفتند : اى امير المومنين اينها قباهايى است كه زير آن جامه جنگى و سلاح پوشيده ايم . گفت : در اين صورت عيبى ندارد!

ابو جعفر طبرى مى گويد : همينكه روميان دانستند كه عمر به تن خويش آمده است از او تقاضاى صلح كردند و عمر با آنان صلح كرد و براى ايشان عهدنامه يى نوشت كه جزيه و خراج بپردازند و از آنجا به بيت المقدس رفت ، اسب عمر از حركت بازماند براى او ماديانى آوردند كه چون سوار شد شتابان و با جست و خيز بسيار به حركت در آمد، عمر از آن ماديان پياده شد و با رداى خود بر چهره اش زد و گفت : خداوند زشت بدارد كسى را كه حركات اين چنين به تو آموخته است !

اسبم را به من برگردانيد. او سوار بر شد تا به بيت المقدس رسيد.

گويد : عمر پيش از آن بر ماديان سوار نشده بود و پس از آن هم سوار نشد و مى گفت : از تكبر و غرور به خدا پناه مى برم .

ابو جعفر طبرى مى گويد : معاويه هم هنگامى كه با

عمر ديدار كرد، جامه ديبا بر تن داشت و گرد او هم گروهى از غلامان و بردگان بودند معاويه چون به عمر رسيد دست او را بوسيد. عمر گفت : اى پسر هند! اين چه حال است كه در آن نازپرورده و خودخواه و صاحب نعمت شده اى و به من خبر رسيده است كه نيازمندان بر در خانه ات مى ايستند! معاويه گفت : اى امير المومنين اين جامه از اين سبب است كه ما در سرزمين دشمن هستيم و دوست مى داريم آثار نعمت خداوند را بر ما ببينند و اما پرده دار براى اين است كه مى ترسيم اگر آسان بگيريم و بذل و بخشش كنيم مردم گستاخ شوند. عمر گفت : از هيچ چيز از تو نمى پرسم مگر اينكه مرا در تنگناى بيشترى چون بند انگشتان قرار مى دهى . اگر راستگو باشى اين انديشه خردمند است و اگر دروغ گويى باز هم خدعه زيركانه است .

مردم گفتگوى معاويه و عمر را به گونه ديگرى هم روايت كرده اند و چنين گفته اند كه : چون عمر به شام آمد در حالى كه سوار بر خر كوته قامت بود وارد شد، عبدالله بن عوف هم سوار بر همان گونه خر بود، معاويه در حالى كه با لشكرى كاملا مسلح بود با آن دو رويارو شد، پاى خود را خم كرد و از اسب پياده شد و عمر به خلافت سلام داد. عمر به او پاسخ نداد. عبدالرحمان به عمر گفت : اى امير المومنين ، بر اين جوان سخت گرفتى ، اى كاش با او سخن مى گفتى . عمر

به معاويه گفت : تو سالار اين لشكرى كه مى بينم ؟ گفت : آرى . عمر گفت : علاوه بر آن به سختى خود را در حجاب قرار داده اى و نيازمندان بر در خانه ات منتظر مى ايستند! گفت : آرى همين گونه است . عمر گفت : اى واى بر تو! چرا؟ معاويه گفت : از آن رو كه ما در سرزمين و كشور دشمنيم كه جاسوسان ايشان در آن بسيارند و اگر ساز و برگ كافى نداشته باشيم ما را كوچك مى شمرند و بى حرمتى مى كنند و بر امور پوشيده ما هجوم مى آورند وانگهى من كارگزار تو هستم اگر بر من كاستى گيرى كاسته مى شوم و اگر بر قدرتم بيفزايى افزوده مى شوم و اگر مرا متوقف بدارى متوقف مى شوم . عمر گفت : اگر دروغ گويى ، اين راءى زيركانه است و اگر راست گويى ، چاره انديشى خردمندانه است ؛ هيچ گاه درباره چيزى از تو نپرسيدم مگر اينكه مرا در تنگنايى تنگ تر از فاصله درز دندانها قرار دادى ، ديگر نه به تو فرمانى مى دهم و نه تو را از كارى نهى مى كنم . چون معاويه برگشت عبدالرحمان گفت : اين جوان در مورد ايرادى كه بر او گرفتى خوب پاسخ داد. گفت : آرى به همين سبب بود كه حرمتش را نگاه داشتيم .

ابو جعفر طبرى مى گويد : عمر از مدينه چهار بار آهنگ شام كرد : يك بار با اسب ، بار دوم با شترى ، بار سوم با استر و بار چهارم با خر؛ او شناخته

نمى شد و چه بسا كه كسى از او مى پرسيد : امير المومنين كجاست ؟ و عمر سكوت مى كرد. گاهى مى گفت : از مردم بپرس و هرگاه به شام مى آمد جامه كهنه و فرسوده يى كه پشت و رو شده بود بر تن داشت و چون مردم بر سفره او حاضر مى شدند خشن ترين خوراك را مى ديدند.

طبرى مى گويد : در يكى از اين سفرهاى چهارگانه كه به شام آمد با طاعون مصادف شد كه در شام آشكار و همه گير بود، با مردم مشورت كرد همگى به او اشاره كردند كه برگردد و وارد شام نشود جز ابو عبيده بن جراح كه او به عمر گفت : آيا از تقدير خداوند متعال مى گريزى ؟ گفت : آرى ، از تقدير خداوند به وسيله تقدير او به سوى تقدير او مى گريزم ، اى ابو عبيده كاش كس ديگرى غير از تو اين سخن را گفته بود. چيزى نگذشت كه عبدالرحمان بن عوف آمد و براى آنان اين روايت را از قول پيامبر ( ص ) نقل كرد كه فرموده است ( چون در سرزمينى بوديد كه در آن طاعون است از آن بيرون مرويد و چون به سرزمينى رسيديد كه در آن طاعون است وارد مشويد) عمر خدا را ستايش كرد كه آنچه در دل او بوده موافق آن خبر است و راءى و اشاره مردم هم با آن حديث موافق است و از همانجا به مدينه برگشت . ابو عبيده در آن طاعون مرد و اين طاعون معروف به طاعون ( عمواس ) ( 158) است

كه به سال هفدهم هجرى بوده است .

( 135)

از سخنان على ( ع ) خطاب به مغزه بن اخنس پس...

از سخنان على ( ع ) خطاب به مغزه بن اخنس پس از آنكه ميان آن حضرت و عثمان مشاجرهاى روى داد و مغيره به عثمان گفت : من او را از تو كفايت مى كنم

( اين گفتار، با عبارت ( يا بن اللعين الابتر و الشجره التى لا اصل لها و لا فرع ) ( اى پسر رانده شده از رحمت خدا و بى دنباله و درختى كه نه شاخى دارد و نه ريشه يى ) ( 159) آغاز مى شود. ابن ابى الحديد مطالب تاريخى زير را آورده است و برخى از اختلافات لفظى اندك نسخه ها را هم ذكر كرده است .)

مخاطب امير المومنين عليه السلام مغيره بن اخنس بن شريق بن عمرو بن وهب بن علاج بن ابى سلمه ثقفى همپيمان بنى زهره است و اينكه على ( ع ) به او ( اى پسر لعنت شده ) گفته است بدين سبب است كه اخنس بن شريق از سران و بزرگان منافقان بوده است و همه مورخان و اهل حديث او را از زمره ( مولفه قلوبهم ) دانسته اند كه روز فتح مكه به ظاهر ايمان آوردند بدون اينكه دلهايشان ايمان بياورد. پيامبر ( ص ) به اخنس صد شتر از غنيمتهاى حنين عطا فرمود تا بدان طريق دل او را نرم فرمايد. ( 160) پسر ديگر اخنس كه ابو الحكم است در جنگ احد در حالى كه كافر بود بدست امير المومنين كشته شد ( 161) و او برادر مغيره است و كينه يى كه از على عليه السلام در دل

دارد به اين سبب است و اينكه على ( ع ) به او گفته است ( اى پسر شخص بى فرزند و دنباله ) از اين جهت است كه فرزندان هر كس گمراه و پليد باشند همچون كسى است كه بدون فرزند و اعقاب است بلكه آن كس كه بى فرزند است از او بهتر است ، بعد هم فرموده است : خداوند خير را از تو دور فرمايد.

روايت شده است كه پيامبر ( ص ) قبيله ثقيف را لعنت فرموده است و نيز روايت است كه آن حضرت فرموده است ( اگر عروه بن مسعود نمى بود ثقيف را لعنت مى كردم ) .

حسن بصرى روايت مى كند كه رسول خدا ( ص ) سه خاندان را لعنت كرده است دو خاندان از مردم مكه كه بنى اميه و بنى مغيره اند و يك خاندان از طائف كه خاندان ثقيف است و در خبر مشهور مرعوفى است كه ضمن آن از ثقيف سخن به ميان آمده و پيامبر فرموده اند : ( چه بد قبيله يى است كه از آن بسيار دروغگو و بسيار هلاك كننده بيرون مى آيد) و همان گونه بود كه آن حضرت فرموده بود، بسيار دروغگو مختار و بسيار هلاك كننده حجاج است .

توجه داشته باش كه اين گفتگو در حضور عثمان نبوده است ، عوانه از اسماعيل بن ابى خالد، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : چون شكايت عثمان از على عليه السلام بسيار شد هر كس از ياران پيامبر ( ص ) كه پيش عثمان مى رفت ، عثمان از على شكايت و گله

گزارى مى كرد، زيد بن ثابت انصارى كه از خواص ياران عثمان بود به او گفت : آيا اجازه مى دهى پيش على بروم و او را از اين دلتنگى تو آگاه سازم ؟ عثمان گفت : آرى . زيد پيش على عليه السلام رفت و مغيره بن اخسن بن شريق ثقفى هم همراهش بودند كه چون پيش على عليه السلام رسيدند زيد نخست حمد و نيايش خداوند را بر زبان آورد و سپس گفت : خداوند متعال براى تو گذشته درخشانى در اسلام قرار داده و منزلت تو پيش رسول خدا منزلتى است كه خداوند قرار داده است و تو براى همه كارهاى خير شايسته و سزاوارى . امير المومنين عثمان پسر عموى تو و والى اين امت است و او را بر تو دو حق است : يكى حق خويشاوندى و ديگر حق ولايت . او پيش ما شكايت آورده است كه على متعرض من مى شود و فرمان مرا بر خودم باز مى گرداند و ما اينك به عنوان خيرخواهى پيش تو آمده ايم كه مبادا ميان تو و او كارى پيش آيد كه آن را براى شما خوش نمى داريم .

گويد، على عليه السلام خدا را ستايش كرد و بر پيامبر ( ص ) درود فرستاد و سپس گفت : به خدا سوگند من دوست نمى دارم بر او اعتراض و امر او را رد كنم مگر در موارد حقوق خداوند كه نمى توانم در آن جز بر حق چيزى بگويم و به خدا سوگند تا آنجا كه بتوانم از او خوددارى مى كنم .

مغيره بن اخنس كه مردى بى

آزرم و از ويژگان و سرسپردگان عثمان بود خطاب به على عليه السلام گفت : به خدا سوگند يا بايد خودت از اين كار دست بردارى يا آنكه به اين كار وادار خواهى شد كه عثمان بر تو قدرتمندتر است كه تو نسبت به او، و اين مسلمانان را براى عزت و حرمت تو فرستاده است كه پيش آنان حجت بر تو تمام شود، در اين هنگام بود كه على عليه السلام آن سخنان را فرمود.

زيد بن ثابت به على ( ع ) گفت : به خدا سوگند، ما پيش تو براى اين كار نيامده ايم كه گواه باشيم و آمدن ما براى اتمام حجت نبوده است بلكه به منظور طلب ثواب اصلاح ذات بين و اينكه كلمه شما را متحد فرمايد و هماهنگ شويد آمده ايم . سپس براى على و عثمان دعا كرد و برخاست و آنان كه همراهش بودند برخاستند.

فصلى در نسب ثقيف و برخى از اخبار ايشان

امير المومنين على عليه السلام به مغيره بن اخنس فرموده است ( و درختى كه آن را نه ريشه يى است و نه شاخه يى ) و اين بدان سبب است كه در مورد نسب ثقيف شك و ترديد و طعنى است . گروهى از نسب شناسان گفته اند : ايشان از هوازن هستند و اين همان سخنى است كه خود ثقيفى ها مى گويند و مدعى هستند كه نام اصلى ثقيف قسى و نسب اش چنين است ؛ قسى بن منيه بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمه بن خصفه بن قيس بن عيلان بن مضر. عموم مردم هم همين سخن را قبول دارند.

گروهى ديگر مى پندارند كه ثقيف از

نسل اياد بن نزار بن معد بن عدنان است و نخع برادر پدرى و مادرى اوست و سپس از يكديگر جدا شده اند يكى از ايشان در شمار و زمره هوازن است و ديگرى در شمار و زمره مذحج بن مالك بن زيد بن عريب بن زيد بن كهلان بن سباء بن يشجب بن يعرب بن قحطان است .

ابو العباس مبرد در كتاب الكامل ابياتى را از خواهر مالك اشتر نخعى در مرثيه او سروده است كه ضمن آن گفته است :

( ثقيف عموى ما و پدر پدر ماست و برادران ما خاندان نزارند كه همگى خردمندند و استوار) ( 162).

ابو العباس مى گويد : يحيى بن نوفل كه شخصى بدزبان و هجو كننده بوده است عريان بن هيثم بن اسود نخعى را هجو گفته است و چنان بوده كه عريان زنى به نام زياد را كه از اعقاب هانى بن قيصه شيبانى و قبلا همسر وليد بن عبدالملك بن مروان بوده به همسرى گرفته است ، برادر آن زن كه نامش يحيى است چنين گفته است :

( اى عريان ، كسى را كه وابسته به شماست و در مورد شما پرسيده مى شود نمى داند كه آيا شما از مذحج هستيد يا از اياد. اگر مى گوييد از قبيله مذحج هستيد آنان سپيد چهرگان اند و كوته قامت و داراى زلف پيچيده نيستند و حال آنكه شما داراى سرهاى كوچك هستيد، و خميده گردن ، گويى به چهره هاى شما مركب ماليده اند ... ) .

ابو العباس مى گويد : مغيره بن شعبه هنگامى كه والى كوفه بود كنار صومعه هند دختر نعمان بن

منذر رفت _ هند كور شده بود و در آن صومعه به صورت راهبه ها زندگى مى كرد _ مغيره اجازه خواست پيش او برود، به هند گفتند : امير اين منطقه بر در ايستاده و اجازه مى خواهد. گفت : به او بگوييد آيا از اعقاب جبله بن ابهم هستى ؟ مغيره گفت : نه . هند گفت : آيا از فرزندان منذر بن ماء السماء هستى ؟ گفت : نه . هند گفت : پس تو كيستى ؟ گفت : من مغيره بن شعبه ثقفى هستم . هند گفت : خواسته و نياز تو چيست ؟ گفت : براى خواستگارى آمده ام . هند گفت : اگر براى جمال يا مال آمده بودى مى پذيرفتم ولى مقصود تو اين است كه در محافل و انجمنهاى عرب به شرف برسى و بگويى من دختر نعمان بن منذر را به همسرى گرفته ام وگرنه چه خيرى در ازدواج و همزيستى يك زن كور و يك مرد يك چشم است .

مغيره بن شعبه به او پيام داد كه سرانجام و كار شما چگونه بوده است ؟ هند گفت : پاسخى مختصر به تو مى دهم : روز را به شام آورديم و بر روى زمين هيچ عربى نبود مگر اينكه از ما مى ترسيد يا با ميل آهنگ درگاه ما مى كرد و شب را به بامداد رسانديم در حالى كه هيچ عربى روى زمين نيست مگر اينكه ما از او مى ترسيم يا به او رغبت مى كنيم . مغيره به هند گفت : پدرت درباره ثقيف چه مى گفت : گفت : دو مرد

پيش او داورى آوردند : يكى نسبش به اياد مى رسيد و ديگرى به هوازن ؛ پدرم به سود آن يكى كه ايادى بود حكم كرد و گفت :

( همانا كه ثقيف از هوازن نيست و نسب اش به عامر و مازن نمى رسد ) .

مغيره گفت : ولى ما از خاندان بكر بن هوازن هستيم پدرت هر چه مى خواهد بگويد، و برگشت و رفت .

گروه ديگرى هم گفته اند كه قبيله ثقيف از بازماندگان قوم ثمودند كه از اعراب بسيار قديمى هستند كه از ميان رفته و منقرض شده اند.

ابو العباس مبرد مى گويد : حجاج بن يوسف ثقفى روى منبر گفت : مردم مى پندارند كه ما از بازماندگان ثموديم و حال آنكه خداوند متعال با اين گفتار خود كه فرموده است : و ثمود فما ابقى ( و ثمود را باقى نگذاشت ) ( 163) بار ديگر گفت : بر فرض كه ما از باقى ماندگان ثمود باشيم كسى جز برگزيدگان و نيكوكاران ايشان همراه صالح ( ع ) نجات پيدا نكرده است .

حجاج روزى به ابو العسوس طايى گفت : كداميك از اين دو واقعه قديمى تر است : سكونت قبيله ثقيف در طائف يا سكونت قبيله طى در ناحيه جبلين ؟ ابو العسوس گفت : اگر قبيله ثقيف از اعقاب بكر بن هوازن باشند سكونت قبيله طى پيش از ايشان بوده است و اگر از بازماندگان ثمود باشند آنان قديمى ترند. حجاج گفت : بايد از من بترسى كه من شخص احمق متهور را زود فرو مى گيرم . ابو العسوس شعرى گفته كه از جمله آن اين بيت

است :

( آرى كه من از ضربت ثقفى كه شانه و گردن كسى را كه با او مخالفت كند قطع مى كند بيم دارم ) .

ابو العباس مبرد مى گويد : ابو العسوس عربى عامى و بدوى بود ولى چون طبعى لطيف داشت حجاج با او شوخى مى كرد. ( 164)

مغيره بن اخنس در جنگ خانه عثمان همراه او كشته شد و ما موضوع كشته شدن عثمان را در مباحث گذشته آورديم . ( 165)

بيان برخى از اختلافات كه ميان على ( ع ) و عثمان در دوره حكومت عثمان پيش آمد

قسمت اول

بدان كه اقتضاى اين كتاب چنين است كه برخى از بگو و مگوهايى را كه به روزگار حكومت عثمان ميان امير المومنين على عليه السلام و عثمان پديد آمده است بيان كنيم و اين خطبه هم كه اكنون به شرح آن پرداخته ايم همين اقتضا را دارد؛ و هر چيز با امورى كه نظير آن است به خاطر مى رسد و تداعى معانى مى شود، عادت ما هم در اين شرح آن است كه هر چيز را ضمن چيز ديگرى كه مناسب و مقتضى آن باشد تذكر مى دهيم و بيان مى داريم .

احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب اخبار السقيفه چنين مى گويد : محمد بن منصور رمادى ، از عبدالرزاق ، از معمر، از زياد بن جبل ، از قول ابو كعب حارثى ( 166) كه معروف به ذوالاداوه ( داراى مشك چرمى ) است نقل مى كرد كه چنين مى گفته است .

ابو بكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد : ابو كعب از اين جهت به ( ذوالاداوه ) معروف بود كه خودش مى گفته است به جستجوى شترى كه بسيار گم مى شد بيرون آمدم

در خيكچه يى شير ريختم سپس با خود گفتم : در اين كار با خداى خود انصاف ندادم كه آب براى وضو ساختن چه مى شود؟ اين بود كه شير را خالى و ظرف را از آب انباشته كردم و گفتم : اين براى آشاميدن و وضو ساختن به كار مى آيد و در جستجوى شتر خود بيرون مى آمدم و همين كه خواستم وضو بسازم از آن ظرف آب ريختم و وضو ساختم ، و چون خواستم بياشامم و از خيكچه در ظرف ريختم ناگاه ديدم شير است و نوشيدم و سه شبانروز با آن سپرى كردم ، در اين هنگام زنى به نام اسماء نحرانى از سر استهزاء از او پرسيد : اى ابو كعب ، آيا دوغ شده بود يا شير؟ گفت : تو زنى ياوه گويى ؛ آن مايع به هر حال رفع گرسنگى و تشنگى مى كرد و توجه داشته باش كه من اين موضوع را با تنى چند از قوم خودم و از جمله على بن حارث سالار بنى قتان در ميان نهادم و على بن حارث مرا تصديق نكرد و گفت : گمان نمى كنم آنچه گفتى همان گونه باشد. گفتم : خداوند به اين موضوع داناتر است و به خانه خود برگشتم ، آن شب را در خانه گذراندم سحرگاه و هنگام نماز صبح او را بر در خانه خود يافتم . به سويش دويدم و گفتم : خدايت رحمت كناد! چرا خويش را به زحمت افكنده اى ؟ كاش پيام مى دادى من به حضورت مى آمدم كه من به اين كار از تو سزاوار ترم

. گفت : ديشب همين كه خوابيدم سروشى به من گفت : تو كسى هستى كه آن كسى را كه از نعمت خداوندش سخن مى گفت تكذيب كردى و دروغگو پنداشتى .

ابو كعب مى گويد : سپس در مدينه به حضور عثمان بن عفان كه در آن هنگام خليفه بود آمدم و در مورد مسئله اى از مسائل دينى خود از او پرسيدم و گفتم : اين امير المومنين ، من مردى يمانى و از قبيله بنى حارث بن كعب هستم و مى خواهم مسائلى را بپرسم به حاجب خود فرمان بده كه مرا باز ندارد. عثمان به حاجب خود گفت : اى وثاب ! چون اين شخص پيش تو آمد به او بار بده .

گويد : هرگاه مى آمدم و در مى زدم مى گفت : كيست ؟ چون مى گفتم : منم حارثى ؛ مى گفت : وارد شو. زورى وارد شدم ديدم عثمان نشسته است و بر گرد او تنى چند ساكت نشسته اند كه ( گويى بر سرشان پرنده نشسته است ) ( 167)، سلام دادم و نشستم و چون حال عثمان و آنان را چنان ديدم از چيزى نپرسيدم ، در همين حال تنى چند آمدند و گفتند : او از آمدن خوددارى كرد. عثمان خشمگين شد و گفت : از آمدن خوددارى كرد! برويد بياوريدش و اگر خوددارى كرد او را كشان كشان بياوريد.

گويد : اندكى درنگ كردم آنان برگشتند در حالى كه مردى سيه چرده و بلند قامت كه سرش اصلح بود و فقط چند تار مو جلو و چند تار مو پشت سرش داشت همراهشان بود. پرسيدم

: اين كيست ؟ گفتند : عمار بن ياسر است . عثمان به او گفت : تو همانى كه فرستادگان ما پيش تو مى آيند و تو از آمدن خوددارى مى كنى ! گويد : سپس سخنى به او گفت كه نفهميدم . زان پس بيرون رفت ، آنان هم از حضور عثمان رفتند تا آنجا كه كسى جز من باقى نماند. عثمان از جاى برخاست ، با خود گفتم : به خدا سوگند از هيچ كس در اين باره چيزى نمى پرسم كه بگويم فلان كس برايم چنين گفت تا آنكه بفهمم چه مى كند، من از پى عثمان رفتم تا وارد مسجد شد، در همان حال عثمان كنار ستونى نشسته بود و گرد او تنى چند از ياران رسول خدا نشسته بودند و مى گريستند عثمان به حاجب خود وثاب گفت : شرطه ها را پيش من بياور، چون شرطه ها آمدند گفت : اين گروه را پراكنده سازيد و آنان را پراكنده ساختند.

سپس نماز برپا شد، عثمان پيش رفت و با مردم نماز گزارد، همين كه عثمان تكبيره الاحرام گفت صداى زنى از ميان حجره اش برخاست كه نخست گفت : اى مردم ! و سپس سخن گفت و از پيامبر ( ص ) و آنچه خداوند او را بر آن مبعوث فرموده است ياد كرد و پس از آن گفت : فرمان خدا را فرو نهاديد و با پيمان خدا مخالفت و ستيز كرديد، و سخنانى از اين دست گفت و سكوت كرد. پس از او زن ديگرى نيز همين گونه سخن گفت و معلوم شد عايشه و حفصه اند.

گويد :

پس از اينكه عثمان با سلام نماز را خاتمه داد روى به مردم كرد و گفت : اين دو زن فتنه انگيزند و دشنام دادن آن دو براى من رواست و من به اصل و ريشه آن دو دانايم . سعد بن ابى وقاص گفت : آيا اين سخنان را براى دو حبيبه رسول خدا مى گويى ؟ عثمان گفت : تو كجاى كارى و چه اطلاعى دارى و سپس شتابان به سوى سعد دويد كه مضروبش كند و سعد از پيش او گريخت و از مسجد بيرون رفت ، عثمان هم در تعقيب او بيرون دويد كنار در مسجد با على عليه السلام رو به رو شد، على ( ع ) به او گفت : كجا مى روى ؟ گفت : اين مرد اين چنانى و آن چنانى يعنى سعد بن ابى وقاص را تعقيب مى كنم و سعد را دشنام مى داد. على عليه السلام فرمود : اى مرد! اين كارها را رها كن و همچنان ميان آن دو گفتگو بود تا آنكه هر دو خشمگين شدند. عثمان گفت : مگر تو همان نيستى كه رسول خدا ( ص ) در جنگ تبوك تو را جا گذاشت و با خود نبرد! على گفت : مگر تو آن نيستى كه در جنگ احد از يارى دادن پيامبر ( ص ) گريختى ! گويد : مردم ميان آن دو قرار گرفتند.

ابو كعب مى گويد : آن گاه از مدينه بيرون آمدم و چون به كوفه رسيدم ديدم ميان مردم كوفه هم شر و فتنه دوانيده است . آنان سعد بن عاص را بيرون كرده بودند

و اجازه نمى دادند به شهر و پيش ايشان وارد شود و چون اوضاع را بدين سان ديدم به سرزمين قوم خود بازگشتم .

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عموى خود، از عيسى بن داود، از قول رجال او آورده است كه ابن عباس كه خدايش رحمت كناد مى گفته است : چون عثمان خانه خويش را در مدينه ساخت مردم بر او بسيار خرده گرفتند و سخن گفتند. چون به اطلاع او رسيد، روز جمعه يى پس از اينكه خطبه خواند و نماز گزارد دوباره به منبر رفت و پس از حمد و ثناى خداوند و درود فرستادن بر رسول خدا ( ص ) گفت : اما بعد، چنين است كه چون براى كسى نعمتى حادث مى شود به همان اندازه برايش دشنام و رشك برانى پديدار شود در حالى كه خداوند براى ما نعمت پديد نمى آورد كه چنين نتيجه يى داشته باشد و به اين منظور نعمت ارزانى نمى دارد.

اين خانه كه براى خود ساخته ايم به اين منظور نبوده است كه در آن اموال را جمع كنيم با خويشاوندان دور و نزديك را در آن مسكن دهيم ، از قول برخى از شما براى ما خبر آورده اند كه مى گويند : عثمان غنايم ما را گرفته و دارايى هاى ما را هزينه كرده است و اموال ما را ويژه خود قرار داده است ، چرا پوشيده گام برمى دارند و آهسته سخن مى گويند، گويى قصد فريب ما را دارند يا ما از آنان خود را پنهان داشته ايم ! گويى آنان از روياروى شدن با ما مى

ترسد و اين بدان سبب است كه مى دانند برهان و دليل ايشان باطل است و چون از نزد ما مى روند برخى پيش برخى ديگر آمد و شد مى كنند و درباره ما سخن مى گويند و در اين راه ياران و دستيارانى همانند خود يافته اند، نفرين و شكست بر آنان باد! او سپس دو بيت خواند كه گويى در آن دو بيت به على عليه السلام اشاره مى كند و نظر دارد :

( هر كجا هستى آتش بيفروز و آتش بگير و از آنچه مى كنى شفا نخواهى ديد : تو همچنان ستيز مى كنى و آنان كه شايسته اند كار را انجام مى دهند و چون از موضوع جدا افتاده و دور باشى و فراخوانده نمى شوى ) .

آن گاه گفت : مرا با غنيمت و گرفتن مال شما چه كار است ! مگر من از توانگرترين قريش و آنان كه خداوند بر آنان نعمت ارزانى داشته است نيستم ! مگر من پيش از اسلام و پس از آن اين چنين نبوده ام ! بر فرض كه چنين بپنداريد كه من خانه يى از بيت المال ساخته باشم مگر اين خانه از من و شما نيست ، مگر من كارهاى شما را در آن سامان نمى دهم ؟ و مگر من در پى بر آوردن نيازهاى شما نيستم ! شما از حقوق خود چيزى را از دست نداده ايد! چرا در فضل و بخشش آنچه را دوست مى دارم انجام ندهم ؟ در آن صورت به چه منظور امام و رهبر باشم و همانا از شگفت ترين شگفتى ها اين است

كه از قول شما به من خبر مى رسد كه گفته ايد : فلان كار را نسبت به او انجام مى دهيم و انجام خواهيم داد. نسبت به چه كسى مى خواهيد چنين كنيد؟ خدا پدرتان را بيامرزد! ( فكر كرده ايد با سرزمينهاى خالى و بوته هاى بيابان رو به رو هستيد؟) ( 168) مگر من سزاوارترين شما نيستم كه اگر مردم را فرا خواند پاسخ داده مى شود و اگر فرمان دهد از فرمانش اطاعت مى شود!

اى واى بر اندوه من كه پس از ياران خويش ميان شما مانده ام و پس از مرگ همسن و سالهاى خودم هنوز ميان شما زنده باقى مانده ام ! اى كاش پس از اين در گذشته بودم ولى دوست ندارم با آنچه كه خداى عزوجل براى من دوست مى دارد مخالفت كنم به ويژه اينك كه شما مى خواهيد و همانا راست گفتار تصديق شده از سوى خداوند، يعنى محمد ( ص ) درباره آنچه ميان من و شما پديد خواهد آمد سخن گفته است و اين نشانه و آغاز آن است و چگونه ممكن است از چيزى كه مقدور و حتمى شده است گريخت ! همانا پيامبر ( ص ) در پايان سخن خود مرا به بهشت مژده داده است بى آنكه به شما چنين وعده اى دهد، در صورتى كه شما با من ستيز كنيد. بدانيد آن كس كه پشيمان شود رستگارى نخواهد ديد.

گويد : عثمان چون آهنگ فرود آمدن از منبر كرد چشمش به على بن ابى طالب عليه السلام افتاد كه عمار بن ياسر _ كه خداى از او خشنود باد! _

و گروهى از هوادارانش با اويند و آهسته سخن مى گويند عثمان گفت : ديگر بگوييد ديگر و همچنين پوشيده و آرام سخن بگوييد كه ياراى آشكارا سخن گفتن نداريد. همانا سوگند به كسى كه جانم در دست اوست ، من بر ملت و امت خود خشم نمى گيرم و چنان نيست كه به سبب ضعف نيرو غافلگير شو. و اگر به اين است كه در كار خود و شما مى نگرم و با خويشتن و شما مدارا مى كنم شما را شتابان فرو مى گرفتم چرا كه فريفته شده ايد و از خود هر چه مى خواهيد مى گوييد.

عثمان سپس دستهاى خود را بر آسمان افراخت و گفت : بار خدايا، تو خود مى دانى عافيت را دوست دارم ، پروردگارا جامه عافيت بر من بپوشان و تو مى دانى كه صلح و سلامت را برمى گزينم ، پس همان را روزى من فرماى !

گويد: آن قوم از گرد على عليه السلام پراكنده شدند و در اين هنگام عدى بن خيار برخاست و خطاب به عثمان گفت : اى امير المومنين ، خداوند نعمت را بر تو تمام فرمايد و در كرامت نعمت تو را افزون بدارد! به خدا سوگند، اگر بر تو رشك برده شود بهتر از آن است كه رشك برى و اگر با تو همچشمى شود بهتر از آن است كه همچشمى كنى ، به خدا سوگند كه تو در دل و جان ما جاى دارى اگر فراخوانى پاسخ داده مى شوى و اگر فرمان دهى اطاعت مى شوى ، بگو تا انجام دهيم و فراخوان تا پاسخ دهيم . حق

مشورت و اختيار و انتخاب بر عهده ياران رسول خدا نهاده شد تا كسى را براى خود و غير خود برگزينند و آنان منزلت تو و ديگران را ديدند و تو را با ميل و رغبت و بدون كراهت و اجبار برگزيدند، و تو نه از آيين جدا شدى و نه بدعتى آوردى و نه مخالفتى كردى و نه چيزى را مبدل ساختى . به چه سبب اين گروه بر تو مقدم باشند و انديشه و راى آنان در مورد تو بدين گونه باشد. به خدا سوگند در اين مورد همان گونه هستى كه آن شاعر كهن سروده است :

( كار خود را باش كه حسود جز جستجوى تو در سايه مرگ و نابودى نيست ... )

قسمت دوم

گويد: عثمان از منبر فرود آمد و به خانه خويش رفت مردمى هم پيش او آمدند كه ابن عباس هم با ايشان بود و چون در جايگاههاى خويش نشستند عثمان روى به ابن عباس كرد و گفت : اى ابن عباس مرا با شما چه كار است ! و ميان من و شما چه پيش آمده است ؟! چه چيز شما را اين چنين بر من شورانده است و شما را به پيگيرى كار من واداشته است ؟ آيا در مورد كار عامه مردم بر من خرده مى گيريد كه از عهده حقوق ايشان برآمده ام و اگر در مورد كار خود اعتراض داريد كه شما را چنان رتبت و منزلتى داده ام كه مردم آن را آرزو مى كنند. نه ، به خدا سوگند، چنين نيست كه انگيزه آن كار رشك و ستم و برانگيختن شر و

زنده ساختن فتنه و آشوبهاست ، و به خدا سوگند كه پيامبر ( ص ) اين موضوع را به من القاء فرموده است و از يكايك اهل آن به من خبر داده است ، به خدا سوگند دروغ نمى گويم و به من دروغ گفته نشده است .

ابن عباس گفت : اى امير المومنين آرام باش ، به خدا سوگند به خاطر ندارم كه راز خود را چنين آشكار بگويى و آنچه را در دل خوددارى چنين فاش سازى ؛ چه چيز تو را اين گونه برانگيخته و هيجانزده ساخته است ؟ كارى ما را بر تو برنينگيخته است و به هيچ روى كار تو را پيگيرى نمى كنيم ، دروغ به تو گفته اند و كارى نادرست به تو گزارش داده اند، كه از عهده حقوق ما و ايشان برآمده اى و آنچه را كه براى ما و ايشان بر عهده تو بوده است ادا كرده اى . اما رشك و ستم و فتنه انگيزى و زنده كردن شر و بدى ؛ كدام زمان عترت پيامبر و اهل بيت او به اين كارها راضى بوده اند! اين چگونه ممكن است و حال آنكه ايشان از او و به سوى اويند. آيا براى دين خدا فتنه انگيزى مى كنند و براى خدا فتنه ها را زنده مى كنند؟ هرگز كه رشك و ستم در سرشت ايشان نيست . اى امير المومنين ، آرام باش و كار خويش را بنگر و خوددار باش كه حال نخستين تو بهتر از اين حالت توست . به جان خودم سوگند، بر فرض كه در محضر رسول خدا برگزيده بودى

و بر فرض كه راز خود را كه از ديگران پوشيده مى داشته است به تو مى گفته است و بر فرض كه نه دروغ بگويى و نه به تو دروغ گفته شده باشد با اين همه شيطان را از خويش بران كه بر تو سوار نشود و بر خشم خود پيروز شو كه بر تو پيروز نشود، و چه چيزى تو را به اين كار واداشته است ؟

عثمان گفت : پسر عمويت ، على ابن ابى طالب ، مرا بر اين كار واداشته است .

ابن عباس گفت : شايد آن كس كه به تو گفته دروغ گفته باشد؟ عثمان گفت : او مردى مورد اعتماد است . ابن عباس گفت : آن كس كه خبرچينى كند و بشوراند نمى تواند مورد اعتماد باشد.

عثمان گفت : اى ابن عباس ، تو را به خدا يعنى تو نمى دانى به چه سبب از على شكايت مى كنم ؟ گفت : چيزى از او نمى دانم جز اينكه همان سخن را مى گويد كه مردم مى گويند و او هم همان گونه كه مردم خرده مى گيرد و تو بايد بگويى از ميان همه مردم چه چيزى تو را واداشته و بر اين تشويق كرده است كه از او سخن بگويى و گله بگزارى ؟ عثمان گفت : آفت بزرگ من از آن كسى است كه خود را براى رياست آماده مى سازد و او على بن ابى طالب است كه پسر عموى توست و به خدا سوگند كه همه اين گرفتاريها از نافرخندگى و بدسرشتى اوست . ابن عباس گفت : اى امير المومنين ، آرام

باش و استثنا بكن و ان شاء الله بگو: عثمان ان شاء الله بر زبان آورد و سپس گفت : اى ابن عباس ! تو را به حق اسلام و خويشاوندى سوگند مى دهم دوست مى داشتم كه اين حكومت به جاى آنكه در دست من باشد در دست شما مى بود و شما بار آن را از دوش من برمى داشتيد و در آن حال من براى حكومت يكى از ياران شما مى بودم و به خدا سوگند در آن حال مرا براى خودتان بهتر از آن مى ديديد كه من اينك از شما مى بينم ، اين را هم مى دانم كه حكومت و اين كار از آن شماست ولى قوم شما مانع آن شدند و شما را كنار زدند و آن را از شما در ربودند و به خدا سوگند نمى دانم اين شما بوديد كه حكومت را از خود رانديد و دفاع كرديد يا آنان بودند كه شما را از حكومت كنار زدند.

ابن عباس گفت : اى امير المومنين آرام بگير! ما هم همان گونه كه تو سوگندمان دادى تو را به خدا و اسلام و حق خويشاوندى سوگند مى دهيم كه مبادا دشمن را در مورد ما و خودت به طمع ع اندازى و حسود و رشك برنده را نسبت به ما و خودت شاد نمايى و بدان كه كار تو تا آنجا كه در حد اعتقاد و سخن باشد در اختيار خود توست ولى چون به مرحله عمل درآيد ديگر در دست و اختيار تو نيست . به خدا سوگند اگر با ما مخالفت و ستيز شود ما هم

ستيز و مخالفت مى كنيم ، و اين هم كه تو آرزوى اين را دارى كه حكومت به ما مى رسيد و به تو نمى رسيد فقط براى اين است كه برخى از ما همان سخن را مى گويد كه مردم مى گويند و همان گونه كه مردم خرده و عيب مى گيرند خرده گرفته است ، اما سبب اينكه قوم ما حكومت را از ما ستاندند رشك و ستمى بود كه نسبت به ما داشتند و به خدا سوگند تو خود آن را مى دانى و خداوند حاكم ميان ما و قوم ماست

اما اين سخن كه مى گويى : نمى دانى حكومت را از چنگ ما ربودند يا ما را از حكومت كنار زدند، به جان خودم سوگند، نمى دانى كه اگر حكومت هم به دست ما مى رسيد بر قدر و فضيلت ما چيزى نمى افزود كه ما خود اهل فضل و منزلتيم و هيچ كس به فضيلتى نرسيده است مگر به فضل ما و هيچ كس به سابقه و پيشروى نرسيده است مگر به سابقه و پيشى ما و اگر رهنمود ما نمى بود هيچ كس هدايت نمى شد و از كورى به دادگرى نمى رسيدند.

عثمان گفت : اى ابن عباس ! تا چه هنگام بايد از دست شما بر من اين گونه غم و اندوه برسد. فرض كنيد كه من شخص بيگانه و دورى مى بودم ، آيا اين حق من بر شما نبود كه مورد مراقبت قرار گيرم و با ديده محبت نگريسته شوم ؟ سوگند به خداى كعبه كه مى بايد چنان باشد، ولى تفرقه اندازى براى شما

سخن گفتن در مورد مرا آسان ساخته است و شما را واداشته است كه با شتاب بر من حمله آوريد. و از خداوند يارى مى جويم .

ابن عباس گفت : آرام بگير تا على را ببينم . سپس از ديدگاه او و به اندازه اى كه او مصلحت بداند پاسخ براى تو بياورم . عثمان گفت : اين كار را انجام بده كه من موافقم و چه بسيار كه در جستجو برآمده ام ولى على به خواسته من پاسخ نداده است و هيچ جوابى فراهم نكرده و در صدد اصلاح برنيامده است .

ابن عباس مى گويد: از پيش عثمان بيرون آمدم و به ملاقات على رفتم و ديدم خشم و آتش اندوه او چند برابر عثمان است ، خواستم او را آرام كنم نپذيرفت به خانه خود رفتم و در را بستم و از هر دو كناره گرفتم ؛ اين خبر به عثمان رسيد كسى را فرستاد، پيش او رفتم ، خشمش فرو نشسته بود به من نگريست و لبخند زد و گفت : اى ابن عباس ! چه چيز تو را از آمدن پيش ما به كندى واداشته است ، اينكه پيش ما برنگشتى دليل آن است كه پيش دوست خود چه ديده اى و حال او را دانسته اى و خداوند ميان ما و او حكم است اينك از مقوله ديگر سخن بگوييم .

ابن عباس مى گويد: پس از آن هرگاه از على خبرى و سخنى به عثمان مى رسيد و من مى خواستم آن را تكذيب كنم مى گفت : ولى نمى توانى روز جمعه اى را كه از آمدن پيش ما

درنگ كردى و نزد ما نيامدى تكذيب كنى و من نمى توانستم چگونه پاسخش دهم .

همچنين زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از ابن عباس ، كه خدايش رحمت كناد، آورده است كه مى گفته است : هنگام سحر و پيش از سپيده دم از خانه ام بيرون آمدم تا براى كسب فضيلت به مسجد بروم و زودتر برسم ، پشت سر خود صداى نفس و سخنى را شنيدم ، گوش فرا دادم متوجه شدم صداى عثمان است كه دعا مى كند و متوجه نيست كه كسى سخنانش را مى شنود. او مى گفت : پروردگارا، تو خود نيت مرا مى دانى مرا بر ايشان يارى فرماى و كسانى را از خويشاوندان و نزديكانم كه گرفتارشان شده ام مى دانى . بار خدايا مرا براى ايشان و ايشان را براى من اصلاح فرماى و آنان را براى من اصلاح كن .

ابن عباس گويد: من قدمهاى خود را كوتاه تر كردم و او تندتر حركت كرد، به يكديگر رسيديم ، عثمان سلام داد پاسخش دادم . گفت : امشب براى طلب فضيلت و زودتر رسيدن به مسجد از خانه بيرون آمدم . گفتم : همان چيزى كه تو را از خانه بيرون آورده است مرا هم بيرون آورده است . عثمان گفت : به خدا سوگند، اگر تو به كار خير پيشى مى گيرى همانا از پيشگامان فرخنده اى و همانا كه من شما را دوست مى دارم و با دوستى شما به خداوند تقرب مى جويم . گفتم : اى امير المومنين خدايت رحمت كناد! ما هم تو را دوست مى داريم و حق پيشگامى

و بزرگترى و خويشاوندى و دامادى تو را براى تو مى شناسيم . عثمان گفت : اى ابن عباس ، مرا با پسر عموى تو و پسر دايى خودم چه كار است ؟ گفتم : با كدام پسر عموى من و كدام پسر دايى خودت ؟ گفت : خدايت بيامرزد آيا تجاهل مى كنى ! گفتم : نه كه گروهى بسيار پسر عموهاى من و پسر دايى هاى تو هستند، منظورت كداميك از ايشان است ؟ گفت : منظورم على است و نه هيچ كس ديگر جز او. گفتم : اى امير المومنين نه ، به خدا سوگند كه من از او چيزى جز خير نمى دانم و چيزى جز نيكى نمى شناسم . گفت : آرى ، به خدا سوگند، او را شايد كه آنچه را براى غير تو آشكار مى سازد از تو پوشيده دارد و آنچه را براى ديگران شرح و بسط مى دهد از تو باز گيرد.

ابن عباس مى گويد: در اين هنگام عمار بن ياسر به ما رسيد، سلام داد پاسخش دادم ، سپس گفت : همراهت كيست ؟ گفتم : امير المومنين عثمان . گفت : آرى ، و به عثمان با كنيه اش سلام داد و بر خلافت بر او سلام نداد. عثمان پاسخش داد. عمار پرسيد: درباره چه گفتگو مى كرديد و من بخشى از آن را شنيدم . گفتم : همانى است كه شنيده اى . عمار گفت : چه بسا مظلوم كه بى خبر است و چه بسا ستمگر و ظالم كه خود را به نادانى مى زند. عثمان گفت : اى عمار، تو از

نكوهش كنندگان ما و از پيروان ايشانى و به خدا سوگند كه دست براى فرو گرفتن تو گشاده و راه براى كوبيدن تو آسان است و اگر نه اين است كه من عافيت را ترجيح مى دهم و جلوگيرى از پراكندگى را دوست مى دارم تو را چنان تنبيه مى كردم كه گذشته ات را كفايت و از آنچه باقى مانده است جلوگيرى مى كرد.

عمار گفت : به خدا سوگند هيچ گاه از دوستى خود نسبت به على پوزشخواه نيستم ، دست هم گشاده و راه هم آسان نيست ، من بر حجت خود پيوسته ام و بر سنت پايدارم و اينكه تو طالب عافيت و جلوگيرى از پراكندگى هستى همچنين باش ولى از تنبيه من دست بدار كه آنچه معلم من به من تعليم داده است تو را كفايت مى كند. عثمان گفت : به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم تو از ياران و تشويق كنندگان بر بدى هستى و از بازدارندگان و رهاكنندگان كار نيك . عمار گفت : اى عثمان ! آرام باش كه همانا خودم شنيدم پيامبر ( ص ) مرا به گونه ديگر توصيف فرمود. عثمان پرسيد: چه هنگام ؟ عمار گفت : روزى كه آن حضرت از نماز جمعه برگشته بود و هيچ كس جز تو در محضر ايشان نبود، جامه خود را درآورده و در حالى كه جامه خانه پوشيده و نشسته بود، من پيشانى و گلو و سينه حضرتش را بوسيدم و فرمود: ( اى عمار، همانا كه تو ما را دوست مى دارى ما هم تو را دوست مى داريم و تو از ياران

خير و از بازدارندگان از بدى و شرى ) . عثمان گفت : آرى همين گونه است ولى تو دگرگون شدى . گويد: عمار دست خويش را بلند كرد كه دعا كند و به من گفت : اى ابن عباس آمين بگو و سه بار گفت : پروردگارا، هر كس دگرگون شده است با او دگرگون شو!

ابن عباس مى گويد: در اين هنگام وارد مسجد شديم ، عمار به جايگاه نماز خويش رفت و من هم همراه عثمان به جانب قبله مسجد رفتيم ، عمار به جايگاه نماز خويش رفت و من هم همراه عثمان به جانب قبله مسجد رفتيم ، عثمان وارد محراب شد و گفت : آيا ديدى هم اكنون چه به من رسيد؟ گفتم : به خدا سوگند تو هم سخت با او در افتادى و او هم با تو سخت درافتاد در عين حال بايد رعايت سن و فضل و خويشاوندى او را كرد. گفت : آرى ، اينها براى او محفوظ است ولى براى كسى كه حقى ندارد حقى نيست و برگشت .

چون عثمان نماز گزارد در حالى كه به من تكيه داده بود با او برگشتم . گفت : آيا شنيدى عمار چه گفت ؟ گفتم : آرى ، هم خوشحال شدم و هم افسرده ، سبب افسردگى من آن بود كه بر تو رسيده بود و شادى من از تحمل و بردبارى تو بود. گفت : على با همه نزديكى چند روزى است از من كناره گرفته است و عمار پيش او مى رود و هر چه مى خواهد مى گويد، تو بر اين كار مبادرت كن و

پيش على برو كه از عمار در نظرش راستگوتر و بيشتر مورد اعتمادى و كار را همان گونه كه بود براى او نقل كن ، گفتم : آرى .

ابن عباس گويد: برگشتم تا على عليه السلام را در مسجد ببينم . ديدم كه از مسجد بيرون مى آيد. همين كه مرا ديد از اينكه ثواب نماز جماعت را از دست داده ام اظهار تاسف فرمود و گفت : به نماز جماعت نرسيدى ؟ گفتم : نماز به جماعت گزاردم و با امير المومنين عثمان بيرون رفتم ، و سپس داستان را براى على ( ع ) نقل كردم ، فرمود: اى ابن عباس به خدا سوگند، او قرحه و دملى را مى فشرد كه درد و رنجش به خودش باز خواهد گشت . گفتم : براى عثمان موضوع سن و سال و پيشگامى و خويشاوندى و دامادى او مطرح است . فرمود: آرى ، اين امور براى او محفوظ است ولى كسى از اين دو حق بر من واجب تر است .

قسمت سوم

ابن عباس مى گويد: على پنداشت كه پيش عمار اخبار ديگرى غير از آنچه من گفته ام وجود دارد بدين سبب دست او را در دست گرفت و دست مرا رها كرد و دانستم كه حضور مرا خوش نمى دارد، اين بود كه از آن دو فاصله گرفتم بعد هم به دو راهى رسيديم ، آن دو به راهى رفتند و چون على ( ع ) مرا فرا نخواند من به خانه ام رفتم . همان دم فرستاده عثمان آمد و مرا فراخواند و من به خانه عثمان رفتم و ديدم مروان و

سعيد بن عاص و گروهى از رجال بنى اميه پيش اويند؛ به من اجازه ورود داد و نسبت به من لطف كرد و محل نشستن مرا نزديك خود قرار داد و سپس گفت : چه كردى ؟موضوع را همان گونه كه بود و سخنانى را كه على ( ع ) گفته بود به او گفتم ولى اين سخن على كه گفته بود ( عثمان قرحه و دملى را مى فشارد كه درد و رنجش به خودش برمى گردد ) را به احترام او نگفتم و موضوع آمدن عمار و شادى على از حضور او را و اينكه على ( ع ) پنداشته است كه پيش عمار اخبار ديگرى غير از آنچه من گفته ام خواهد بود و رفتن آن دو را به راهى كه رفته بودند گزارش دادم . عثمان گفت : آن دو چنين كردند. گفتم : آرى . روى به سوى قبله كرد و عرضه داشت : پروردگارا، اى خداى آسمانها و زمين ، اى داناى آشكار و نهان ، اين بخشنده مهربان ! على را براى من و مرا براى على به صلاح در آور. و به من گفت : اى ابن عباس آمين بگو و من آمين گفتم و سپس مدتى طولانى سخن گفتيم و از او جدا شدم و به خانه خويش آمدم .

زبير بن بكار همچنين در همان كتاب از قول عبدالله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : من هرگز از پدرم در مورد عثمان نشنيدم كه در كارى او را نكوهش كند و گناهى را بر گردنش نهد يا او را معذور بدارد، من

هم در اين موارد از بيم آنكه مبادا او را به كارى در آورم كه موافق آن نيست ، هرگز از پدرم نمى پرسيدم ، تا آنكه شبى در خانه پدرم مشغول شام خوردن بوديم ، كه گفته شد امير المومنين عثمان بر در خانه است پدرم گفت : اجازه ورودش دهيد و روى تشك خويش براى او جا باز كرد و عثمان اندكى از شام او را خورد و چون سفره را جمع كردند هر كس آنجا بود برخاست و رفت و فقط من ماندم . عثمان نخست حمد و ثناى خدا بر زبان آورد و سپس خطاب به پدرم گفت : اى دايى جان ! ( 169) من به حضورت آمده ام تا در مورد برادر زاده ات على شكايت كنم و از كارى كه ممكن است پيش آيد پوزش بخواهم ، او مرا دشنام داده و كار مرا به رسوايى كشانده و خويشاوندى مرا بريده است و در دين و آيين من طعنه زده است . اى فرزندان عبدالمطلب ! من از شما به خدا پناه مى برم . اگر شما را حقى است كه تصور مى كنيد در آن مورد مغلوب شده ايد شما خودتان آن حق را در دست كسانى كه آن ستم را به شما روا داشتند رها كرديد و حال آنكه من از آنان به لحاظ پيوند خويشاوندى نزديكترم و هيچ كس از شما جز على را نكوهش نمى كنم ، به من پيشنهاد شد كه بر او را رها كرده ام و اينك مى ترسم كه نه او دست از من بدارد و نه من دست از

او بدارم .

ابن عباس مى گويد: پدرم حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اما بعد، اى خواهر زاده ، اگر تو براى خودت على را نمى ستايى من هم تو را براى على نمى ستايم و چنين نيست كه على تنها اين سخنان را درباره تو گفته باشد، كسان ديگر غير از او هم گفته اند. اينك اگر تو خود را براى مردم متهم دارى مردم هم خود را درباره تو متهم سازند و اگر تو از آنچه فرا رفته اى اندكى فرود آيى و مردم اندكى از آنچه فرو رفته اند فرا آيند و تو فقط حق خويش را از آنان بخواهى و ايشان هم حق خود را از تو بخواهند كه در اين كار عيبى نيست .

عثمان گفت : اى دايى جان ! اين كار بر عهده تو، تو خود واسط ميان من و ايشان باش . پدرم گفت : آيا اين موضوع را براى مردم بگويم ؟ و از قول خودت بازگو كنم ؟ عثمان گفت : آرى و برگشت . چيزى نگذشت كه دوباره گفته شد: امير المومنين بر در خانه برگشته است . پدرم گفت : اجازه ورودش دهيد. عثمان آمد و ايستاد و بدون آنكه بنشيند گفت : دايى جان ! در آن باره شتاب مكن تا من بگويمت . نگاه كرديم ديديم مروان بن حكم بر در خانه نشسته و منتظر بيرون رفتن عثمان است و معلوم شد اين مروان بوده كه او را از راى نخست او برگردانده است . پدرم روى به من كرد و گفت : پسركم ! اين

مرد را در كار خويش اختيارى نيست و سپس گفت : پسركم ، تا مى توانى زبان خويش را نگهدار مگر در مواردى كه ناچار باشى . سپس دستهايش را برافراشت و عرضه داشت : پروردگارا، در مورد چيزهايى كه در فرا رسيدن آن براى من خيرى نيست مرا زودتر فرو گير و ببر. هفته يى نگذشت ، كه درگذشت ، خدايش رحمت كناد.

ابو العباس مبرد در كتاب الكامل از قنبر _ برده آزاد كرده و وابسته على عليه السلام _ نقل مى كند ( 170) كه مى گفته است : همراه على پيش عثمان رفتم ، آن دو خلوت را دوست مى داشتند، على عليه السلام به من اشاره فرمود كه دور شوم . تا حدودى دور رفتم . عثمان شروع به پرخاش نسبت به على كرد و على سكوت كرده بود، عثمان به او گفت : تو را چه مى شود كه چيزى نمى گويى ؟ فرمود: اگر سخن بگويم چيزى جز آنچه ناخوش خواهى داشت نمى گويم و حال آنكه براى تو پيش من چيزى جز آنچه دوست مى دارى نيست .

ابو العباس مبرد مى گويد: تاويل اين سخن على اين است كه اگر سخن بگويم همان گونه كه تو در گفتار خود بر من ستم روا داشتى من هم ستم روا دارم و پرخاش من تو را اندوهگين مى سازد و من عهد كرده ام كه اين كار را نكنم و بر فرض كه بخواهم توضيح دهم يا عتابى كنم جز آنچه دوست دارى نخواهم كرد.

ابن ابى الحديد گويد: مرا در مورد اين سخن تاويل ديگرى است و آن اين است

كه بر فرض بگويم و معذرت بخواهم كدام كار را درست و پسنديده كرده اى وانگهى اين موضوع را تصديق نمى كنى بلكه نمى پذيرى و ناخوش هم مى دارى و خداوند متعال مى داند كه براى تو در باطن و انديشه و سراپاى وجودم چيزى جز آنچه دوست مى دارى نيست هر چند كه تو معذرتهايى را كه بگويم و گرفتاريها را بيان كنم نخواهى پذيرفت بلكه ناخوش خواهى داشت و خود را از آنها پاك و برتر مى دانى .

واقدى در كتاب الشورى از قول عبدالله بن عباس كه خدايش رحمت كناد، نقل مى كند كه مى گفته است : روزى شاهد پرخاش و گفتگوى عثمان با على عليه السلام بودم ، عثمان ضمن سخنان خود به او گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه مبادا براى تفرقه دروازه يى بگشايى كه به خاطر دارم از عتيق و پسر خطاب ( ابوبكر و عمر ) همان گونه اطاعت كردى كه از پيامبر ( ص ) اطاعت مى كردى ، من هم كمتر از آن دو نيستم بلكه از لحاظ پيوند خويشاوندى نزديكترم و از لحاظ خويشاوندى سببى هم با تو پيوسته تر، اگر مى پندارى كه اين حكومت را پيامبر ( ص ) براى تو قرار داده است ما خود به هنگام رحلت او تو را ديديم كه نخست نزاعى كردى و سپس به حكومت تن در دادى و اگر به راستى آنان سوار بر كار نبودند چگونه براى آن دو اذعان به بيعت كردى و فرمانبردارى را پذيرفتى و اگر مى گويى آن دو در كار خود پسنديده رفتار

كردند من هم در دين و حب و نزديكى خودم كمتر از آن دو نيستم براى من همان گونه باش كه براى آن دو بودى .

على عليه السلام فرمود: اما در مورد تفرقه و پراكندگى به خدا پناه مى برم كه براى آن دروازه يى بگشايم و راهى را هموار سازم ولى من تو را از آنچه خدا و رسولش تو را از آن منع فرموده اند باز مى دارم و مى خواهم تو را به رشد و هدايت راهنمايى كنم ، اما ابوبكر و عمر اگر چه آنچه را كه رسول خدا ( ص ) براى من قرار داده بود گرفتند و تو و مسلمانان بر اين موضوع داناتريد، مرا با حكومت چه كار كه مدتهاست رهايش كرده ام ؛ اما آن چيزى كه حق من تنها نيست و مسلمانان همگى در آن برابر و شريك اند گلوگير است و كارد به استخوان مى رسد ولى هر چيز كه حق اختصاصى من بوده است براى آنان رها كرده ام و اين كار از صميم جان بوده است و به منظور اصلاح دست از آن شسته ام . اما اينك تو با ابوبكر و عمر مساوى باشى چنين نيست و تو همچون هيچيك از ايشان نيستى چرا كه آن دو حكومت را عهده دار شدند و خود و خويشاوندان خويش را از آلودگى بر كنار داشتند و حال آنكه تو و خويشاوندانت چنان در آن شناور شديد كه شناور ورزيده در ژرفاى آب . اينك اين ابو عمرو! به سوى خدا بازگرد و بنگر آيا از عمر تو بيش از فاصله دو بار آب خوردن

خر باقى مانده است ! ( 171) آخر تا كى و تا چه هنگام !؟ آيا نمى خواهى سفلگان بنى اميه را از اموال و آبرو و شرف مسلمانان بازدارى ! به خدا سوگند، اگر كارگزارى از كارگزاران تو آنجا كه خورشيد غروب مى كند ستمى انجام دهد گناهش مشترك ميان او و تو خواهد بود.

ابن عباس مى گويد: عثمان گفت : آرى كه تو بايد خشنود و راضى شوى ؛ هر يك از كارگزاران مرا كه ناخوش مى دارى يا مسلمانان او را ناخوش مى دادند عزل كن . عثمان و على از يكديگر جدا شدند و مروان بن حكم عثمان را از آن كار بازداشت و گفت : در آن صورت مردم بر تو گستاخ مى شوند، هيچيك از كارگزارانت را عزل مكن .

همچنين زبير بن بكار در همان كتاب از قول رجالى كه اسنادشان به يكديگر پيوسته است ، از قول على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است : نيمروزى در شدت گرما عثمان كسى پيش من فرستاد، جامه پوشيدم و پيش او رفتم ، به حنجره اش كه وارد شدم او روى تخت چوبى خود نشسته بود و چوبدستى در دست داشت و پيش او اموال بسيارى بود؛ دو انبان انباشته از سيم و زر، به من گفت : هان هر چه مى خواهى از اين اموال بردار تا شكمت سير و آكنده شود كه مرا آتش زده اى . گفتم : پيوند خويشاونديت پيوسته باد. اگر اين مال را به ارث برده باشى يا كسى به تو عطا كرده باشد يا از راه بازرگانى

به دست آورده باشى من مى توانم دو حالت داشته باشم : بگيرم و سپاسگزارى كنم يا آنكه خود را به زحمت و كوشش وادارم و بى نياز گردم ، و اگر از اموال خداوند است و در آن سهم مسلمانان و يتيمان و در راه ماندگان باشد، به خدا سوگند كه نه تو حق دارى به من عطا كنى و نه مرا حقى است كه آن را بگيرم . عثمان گفت : به خدا سوگند، جز اين نيست كه فقط قصد خوددارى و سركشى دارى . سپس برخاست و با چوبدستى خود به سوى من آمد و مرا زد و به خدا سوگند كه من دستش را نگرفتم تا آنچه خواست زد، جامه خود را پوشيدم و به خانه ام برگشتم و گفتم : خداوند حاكم ميان من و تو باشد اگر ديگر تو را امر به معروف يا نهى از منكر كنم .

همچنين زبير بن بكار از قول زهرى نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه گوهرهاى خسرو را پيش عمر آوردند در مسجد نهادند و چون خورشيد بر آنها تابيد همچون آتش مى درخشيدند، عمر به گنجور بيت المال گفت : اى واى بر تو! مرا از اين راحت كن و ميان مسلمانان قسمت كن كه دلم به من مى گويد: بزودى در اين مورد بلاء و فتنه يى ميان مردم پديد مى آيد. او گفت : اى امير المومنين ، اين را كه نمى توان ميان مسلمانان تقسيم كرد زيرا به همه نمى رسد كسى هم نيست كه بتواند بخرد زيرا بهاى آن سنگين است ؛ صبر مى

كنيم در آينده شايد خداوند پيروزى ديگرى بهره مسلمانان قرار دهد و كسى پيدا شود كه بتواند بخرد. عمر گفت : آن را بردار و در خزانه بگذار. عمر كشته شد و آن گوهر همچنان بر جاى بود و چون عثمان به خلافت رسيد آن را بر گرفت و زيور دختران خود قرار داد.

زبير بن بكار مى گويد: زهرى گفته است : هر دو پسنديده رفتار كرده اند چه عمر كه خود و نزديكانش را محروم ساخته است و چه عثمان كه رعايت پيوند نزديكان خود را كرده است . ( 172)

زبير بن بكار مى گويد: محمد بن حرب ، از سفيان بن عيينه ، از اسماعيل بن ابى خالد نقل مى كند كه مى گفته است : مردى به حضور على عليه السلام آمد و تقاضا كرد براى او پيش عثمان شفاعت كند. على فرمود: او بر دوش كشنده خطاهاست ، نه ، به خدا هرگز پيش او برنمى گردم و آن مرد را از عثمان نااميد ساخت .

همچنين زبير بن بكار، از سداد بن عثمان نقل مى كند كه مى گفته است : به روزگار حكومت عمر شنيديم عوف بن مالك مى گويد: اى بيمارى طاعون ، مرا بگير! به او گفتيم : تو كه خود از رسول خدا ( ص ) شنيده اى كه مى فرمود ( درازى عمر بر مؤ من چيزى جز خير نمى افزايد) چرا چنين مى گويى ؟ مى گفت : آرى ولى از شش چيز بيمناكم : به خلافت رسيدن بنى اميه ، امير شدن جوانان سفله ايشان ، گرفتن رشوه در مورد صدور حكم ، ريختن

خونهاى حرام ، بسيار شدن شرطه ها و ظهور و پرورش گروهى كه قرآن را همچون مزمارها مى گيرند و مى خوانند.

همچنين زبير، از ابو غسان ، از عمر بن زياد، از اسوه بن قيس ، از عبيد بن حارثه نقل مى كند كه مى گفته است : خود ديدم و شنيدم كه عثمان خطبه مى خواند و مردم گرد او ريخته بودند، عثمان گفت : اى دشمنان خدا، بنشينيد. طلحه بر عثمان فرياد زد كه آنان دشمنان خدا نيستند بلكه بندگان خدايند و كتاب خدا را خوانده اند.

همچنين زبير، از سفيان بن عيينه ، از اسرائيل ، از حسن نقل مى كند كه مى گفته است : روز جمعه در مسجد حاضر بودم عثمان بيرون آمد مردى برخاست و گفت : مى خواهم كتاب خدا را بخوانم . عثمان گفت : بنشين كه براى كتاب خدا خواننده يى غير از تو هست . او نشست مرد ديگرى برخاست و همان سخن را گفت . عثمان به او هم گفت : بنشين . او از نشستن خوددارى كرد. عثمان به افراد شرطه پيام فرستاد كه او را بر جاى بنشانند. مردم برخاستند و ميان او و آنان حايل شدند و سپس شروع به ريگ پرانى كردند و چنان شد كه بگويند از شدت پرتاب ريگ آسمان را نمى بينيم ، عثمان ناچار از منبر فرود آمد و به خانه خويش رفت و نماز جمعه نگزارد.

بگو مگويى كه ميان عثمان و ابن عباس در حضور على ( ع ) صورت گرفت

قسمت اول

زبير بن بكار همچنين در كتاب الموفقيات از قول ابن عباس كه خدايش رحمت كناد، نقل مى كند كه مى گفته است : روزى پس از اينكه نماز عصر گزاردم

بيرون آمدم و اين به روزگار خلافت عثمان بن عفان بود، ناگاه او را تنها در يكى از كوچه هاى مدينه ديدم ، براى بزرگداشت و احترامش پيش او رفتم . گفت : آيا على را نديده اى ؟ گفتم : چرا در مسجد بود كه من از او جدا شدم و بر فرض كه اكنون در مسجد نباشد در خانه اش خواهد بود. گفت : نه ، در خانه اش نبود، برو در مسجد پيدايش كن و از همانجا او را پيش من بياور. ( گويد:) من و عثمان سوى مسجد رفتيم در همين هنگام على عليه السلام را ديدم كه از مسجد بيرون مى آمد.

ابن عباس مى گويد: روز قبل از آن روز نزد على بودم كه از عثمان و ستمش بر او سخن گفت و فرمود: اى ابن عباس ! به خدا سوگند يكى از چاره ها اين است كه با او ديگر سخن نگويم و ديدار نكنم . من به على ( ع ) گفتم : خدايت رحمت كناد! چگونه مى توانى اين كار را انجام دهى ؟ اگر او را ترك كنى و او كسى را پيش تو بفرستد و تقاضاى ملاقات كند چكار خواهى كرد؟ فرمود: تمارض مى كنم و عذر مى آورم ، چه كسى مى تواند مرا بر آن كار مجبور كند؟ گفتم : هيچ كس .

ابن عباس مى گويد: على ( ع ) در همان حال كه از مسجد بيرون مى آمد و متوجه ما شد چنان حالت گريز از ديدار به خود گرفت كه بر عثمان پوشيده نماند. عثمان به من نگاه كرد و گفت

: اى ابن عباس ، مى بينى پسر دايى ما ديدار ما را خوش نمى دارد؟ گفتم : چرا بايد چنين باشد و حال آنكه رعايت حق تو لازم تر و او هم به فضيلت داناتر است . چون آن دو نزديك يكديگر رسيدند نخست عثمان سلام داد و على پاسخ سلامش را داد. عثمان گفت : اگر به مسجد برمى گردى ما تو را مى خواهيم و اگر جاى ديگر مى روى در جستجوى تو هستيم . على فرمود: هر كدام را تو دوست مى دارى ؟ عثمان گفت : به مسجد برويم . داخل مسجد شدند. عثمان دست على را در دست گرفت و او را به سوى محراب مسجد برد. على ( ع ) از داخل شدن در محراب خوددارى فرمود و كنار محراب نشست و عثمان هم كنار او قرار گرفت ، من خود را از آن دو عقب كشيدم ، هر دو مرا فراخواندند، جلو رفتم در اين هنگام عثمان نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس گفت : اى پسر داييها، و اى پسر عموهاى من ! من شما دو تن را فراخواندم و مورد خطاب قرار مى دهم و از هر دو گله گزارى مى كنم ، با آنكه از يكى از شما خشنودم و از ديگرى دلگير، از شما مى خواهم كه خودتان عذر خواه باشيد و مى خواهم به خود آييد و تقاضا مى كنم به حال خود بازگرديد و به خدا سوگند، اگر مردم بخواهند بر من چيره شوند از هيچ كس جز شما دو تن

فرياد رسى نمى خواهيم و اگر مرا در هم شكنند و زبون سازند جز به عزت شما عزتى نمى يابم ، اين كار ميان ما به درازا كشيده و بيم آن دارم كه از اندازه در گذرد و خطر آن بزرگ شود، همانا كه دشمن مرا بر شما مى شوراند و تحريك مى كند، ولى خداوند و پيوند خويشاوندى ، مرا از آنچه دشمن اراده مى كند باز مى دارد و اينك در مسجد رسول خدا ( ص ) و كنار مرقدش خلوت كرده ايم و دوست مى دارم كه انديشه خويش را در مورد من و آنچه در سينه داريد آشكار سازيد و راست بگوييد كه راستى بهتر و نجاتبخش تر است و براى خودم و شما دو تن از خداى آمرزش مى خواهم .

ابن عباس مى گويد: على عليه السلام سكوت فرمود من هم مدتى طولانى همراه او سكوت كردم ، من حرمتش را پاس مى داشتم كه پيش از او سخن نگويم على هم خوش مى داشت كه من از سوى خودم و او پاسخ عثمان را بدهم ؛ ناچار به او گفتم : آيا سخن مى گويى با من از سوى تو پاسخ دهم ؟ فرمود: نه كه تو از سوى من و خودت پاسخ ده . من نخست خدا را ستودم و بر پيامبرش درود فرستادم و سپس گفتم : اى پسر عمو و عمه ما! سخنت را كه درباره ما گفتى شنيديم و اينكه در شكايت و گله گزارى خود ما را در هم آميختى ، با آنكه به پندار خودت از يكى خشنود و از ديگرى دلگير هستى

، دانستيم و بزودى در آن مورد چنان مى كنيم . ما نيز به پيروى از كار تو، تو را در مورد خودمان هم نكوهش مى كنيم و هم ستايش ؛ تهمتى را كه بر ما مى زنى ، آن هم فقط از روى گمان نه از روى يقين ، نكوهش مى كنيم و كارهاى ديگرت از جمله مخالفت تو با عشيره خودت را _ در مورد تحريك آنان بر ضد ما _ ستايش مى كنيم ، و همچنان كه تو از ما خواستى از خود انصاف دهيم و عذرخواه باشيم ما هم از تو مى خواهيم چنان باشى و به خود آيى و به حال خويش برگردى . اين را هم بدان كه ما با يكديگريم ، تو هر چيز را كه مى خواهى ستايش يا نكوهش كن ، همان گونه كه تو در مورد خويشتن هستى . وانگهى ميان ما هيچ فرق و اختلافى نيست ، بلكه هر يك از ما در انديشه و گفتار دوست خود شريك است . به خدا سوگند مى دانى در آنچه ميان ما و تو مى گذرد ما معذوريم . و چنين نيست كه تو ما را غير از آنكه نسبت به تو توجه و فروتنى داريم بشناسى و خود مى بينى كه در كارها به تو مراجعه مى كنيم ، و به همين جهت است كه ما هم از تو همان چيزى را مى خواهيم كه تو از ما.

اما اين گفتارت كه مى گويى ( اگر مردم بر من پيروز شوند از كسى جز شما دو تن يارى نمى جويم و اگر بخواهند مرا درهم شكنند

جز با قدرت و عزت شما قدرت و شوكت نمى يابم )، معلوم است كه ما و تو را از اين كار چاره ديگرى نيست و ما و تو همان گونه ايم كه آن شاعر قبيله كنانه سروده است :

( ... براى ما از سوى ايشان و براى ايشان از سوى ما در قبال دشمن و بر كرانه آن مراتب عزت چنان است كه نردبانهايش برافراشته است ) .

اما اين سخن تو كه مى گويى ( دشمن تو را بر ضد ما تحريك مى كند و تو را بر ما مى شوراند) به خدا سوگند، آنچه دشمن در اين باره در مورد تو انجام داده است بيشتر از آن را پيش ما درباره تو گفته و انجام داده است ، و ما را از همان چيزى بازداشته كه تو را، يعنى هر دوى ما را از رعايت فرمان خدا و پيوند خويشاوندى بازداشته است . تو و ما ناچار به حفظ دين و آبرو و جوانمردى خود هستيم . به جان خودم سوگند، كه اين موضوع درباره ما و تو چنان به درازا كشيده است كه از آن بر جان خود بيمناكيم و همان گونه كه تو از آن به ترس و بيم افتاده اى ما هم در ترس و بيم هستيم .

اما اينكه از ما مى خواهى انديشه و راى خويش را در مورد تو بيان كنيم ، ما به تو خبر مى دهيم كه همان گونه است كه تو دوست مى دارى و هيچ كدام از ما دو تن از ديگرى جز همين را نمى داند و چيز ديگرى را از او نمى

پذيرد و هر يك از ما دو تن از ديگرى جز همين را نمى داند و چيز ديگرى را از او نمى پذيرد و هر يك ما در اين مورد كفيل و ضامن ديگرى است و حال آنكه تو يكى از ما دو تن را از هر تهمتى تبرئه و منزه ساختى و ديگرى را به خيال خودت متهم داشتى و ساكت كردى و حال بدان كه ميان ما فرقى نيست ؛ آن را كه تو خوش نمى دارى ( يعنى على عليه السلام ) گوياتر از آنكه او را برى مى دانى نيست ، ديگرى هم در مورد چيزهايى كه ناخوش مى دارى همچون آن يكى است .

بنابراين ، تو بايد از ما دو تن خشنود و راضى باشى يا ناراضى و خشمگين تا ما بتوانيم همان گونه كه تو هستى و مطابق با آن و پيمانه در قبال پيمانه پاداشت دهيم . اينك ما انديشه خود را به تو گفتيم و نهان ضمير خود را با راستى براى تو روشن ساختيم و همان گونه كه گفتى راستى نجاتبخش تر و سالم تر است . اكنون تو به آنچه فرا خوانده مى شوى پاسخ مثبت بده و مسجد و آرامگاه پيامبر ( ص ) را برتر از آن بدان كه در آن پيمان شكنى و مكر كنى . راست بگو كه رهايى يابى و سلامت مانى و ما از خداوند براى خودمان و تو آمرزش مى خواهيم .

ابن عباس مى گويد: در اين هنگام على عليه السلام با هيبت به من نگريست و گفت : او را در همان حال كه هست رها كن

تا به آنچه دلش مى خواهد برسد. به خدا سوگند اگر دلها و انديشه هاى ما براى او پيدا و آشكار شود آن چنان كه به چشم خويش آن را ببيند همان گونه كه با گوش خود آن را مى شنود باز هم همواره ستم پيشه و در حال انتقام گرفتن خواهد بود. به خدا سوگند، من نمى خواهم بر آنان درافتم و ساطور بر گوشت آنان نهم ، و اينگونه سخن گفتن از ناحيه او مخالفت و بدى معاشرت است .

عثمان گفت : اى ابا حسن ! آرام باش ، به خدا سوگند تو خود مى دانى كه رسول خدا ( ص ) مرا به گونه ديگرى وصف فرموده است و تو خود پيش او بودى كه فرمود ( همانا ميان اصحاب من گروهى سلامت جويند و عثمان از ايشان است و او نسبت به ديگران از همه خوش گمان تر است و با محبت خير خواه آنان ) . على عليه السلام گفت : گفتار آن حضرت را با كردار خودت تصديق كن و با آنچه كه هم اكنون در آن هستى مخالفت كن . درباره تو سخنانى گفته مى شود كه اگر قبول كنى همان كافى است . عثمان گفت : اى ابا حسن ! آيا در اين باره اعتماد و وثوق دارى ؟ گفت : آرى ، گمان نمى كنم كه چنان كنى . عثمان گفت : من هم اعتماد مى كنم و تو از كسانى هستى كه دوست او زبون و سخنش تكذيب نمى شود.

قسمت دوم

ابن عباس مى گويد: دست آنان را گرفتم و آن دو با يكديگر دست دادند

و آشتى كردند و شوخى نمودند و من برخاستم و آن دو گفتگو و تبادل نظر كردند و سپس از هر يكديگر جدا شدند. به خدا سوگند، هنوز روز سوم نرسيده بود كه هر يك از ايشان مرا ديد و در مورد ديگرى سخنانى گفت كه ( شتر هم بر آن فرو نمى خوابد) ( 173) و دانستم كه پس از آن راهى براى آشتى ميان آن دو وجود ندارد.

احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب اخبار السقيفه ، از قول محمد بن قيس اسدى ، از معروف بن سويد نقل مى كند كه مى گفته است : هنگام بيعت با عثمان ، به خلافت ، در مدينه بودم ، مردى را ديدم كه در مسجد نشسته بود و در حالى كه مردم بر گرد او بودند دست بر هم مى زد و گفت : جاى بسى شگفتى است از قريش و اينكه آنان براى خلافت كس ديگرى غير از اهل بيت را برمى گزينند آن هم اهل بيتى كه كان فضيلت و ستارگان پرتو بخش زمين و مايه روشنايى همه سرزمينهايند.

به خدا سوگند، ميان ايشان ( اهل بيت ) مردى است كه هرگز پس از رسول خدا ( ص ) مردى همچون او نديده ام كه به حق سزاوارتر و در قضاوت از او عادل تر باشد. او از همگان بيشتر امر به معروف و نهى از منكر مى كند. پرسيدم : اين مرد كيست ؟ گفتند: مقداد است . پيش او رفتم و گفتم : خدايت قرين صلاح بدارد! آن مردى كه مى گفتى كيست ؟ گفت : پسر عموى پيامبرت ( ص )

يعنى على بن ابى طالب .

معروف مى گويد: مدتى درنگ كردم و پس از آن ابوذر را كه خدايش رحمت كناد! ديدم و آنچه را مقداد گفته بود برايش نقل كردم . گفت : راست مى گويد.گفتم : پس چه چيزى مانع آن شد كه اين حكومت را در ايشان قرار دهيد؟ گفت : قوم ايشان نپذيرفتند. گفتم : چه چيزى شما را از يارى ايشان بازداشت ؟ گفت : آرام باش ، اين سخن را مگو و از اختلاف بر حذر باشيد. ( گويد:) من سكوت كردم و كار چنان شد كه شد.

شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتابى كه در آن بهانه هايى براى بدعتها و نوآوريهاى عثمان آورده است مى نويسد: على بيمار شد، عثمان از او عيادت كرد و على عليه السلام اين بيت را خواند:

( چه بسيار ديدار كننده كه بدون دوستى به عيادت مى آيد و دوست مى دارد كه كاش بيمار رنجور درگذرد ) .

عثمان گفت : به خدا سوگند نمى دانم آيا زندگى تو را خوشتر مى دارم يا مرگت را. اگر بميرى مرگت مرا درهم مى شكند و اگر زنده باشى زندگى ات مرا به رنج و بلا گرفتار مى دارد و تا هنگامى كه تو زنده اى همواره سرزنش كنندگان را مى بينم كه تو را پناهگاه خود قرار مى دهند و به تو پناه مى آورند.

على عليه السلام فرمود: اين تصور تو كه مرا پناهگاه خرده گيران و سرزنش كنندگان خود مى دانى از بدگمانى تو سرچشمه مى گيرد و موجب مى شود در دل خود اين گونه مرا جاى دهى ، و اگر

به پندار خودت از سوى من بيمى دارى براى تو بر عهده من عهد و پيمان خداوندى است كه تو را از من باكى نخواهد بود ( تا وقتى كه دريا پشم را خيس مى كند ) . و همانا كه من تو را رعايت و از تو حمايت مى كنم ولى چه كنم كه اين كار براى من در نظرت سودبخش نيست . اما اين سخن تو كه مى گويى ( مرگ و فقدان من تو را درهم مى شكند)، هرگز چنين نيست و تا هنگامى كه وليد و مروان براى تو زنده و باشند از فقدان من شكسته نخواهى شد. ( 174) عثمان برخاست و رفت . همچنين روايت شده است كه آن بيت شعر را عثمان خوانده است : گويند او بيمار شده بود على عليه السلام به عيادتش رفت و عثمان گفت :

( چه بسيار ديدار كننده كه بدون خيرخواهى ( 175) به عيادت مى آيد و دوست مى دارد كه اى كاش بيمار رنجور در گذرد ) .

ابو سعد آبى ( 176) در كتاب خويش از قول ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : ميان عثمان و على عليه السلام سخنى درگرفت و عثمان گفت : چه كنم كه قريش شما را دوست نمى دارد زيرا به روز بدر هفتاد تن از ايشان را كه چهره هايشان چون شمش طلا بود كشتيد و بينى هاى آنان پيش از لبهايشان به خاك در افتاد!

همچنين روايت شده است كه چون مردم كارهاى عثمان را بر او خرده گرفتند برخاست و در حالى كه به مروان تكيه داده بود براى

مردم سخنرانى كرد و چنين گفت :

همانا هر امتى را آفتى است و هر نعمتى را بلايى ؛ آفت اين است و بلاى اين نعمت قومى هستند كه بسيار عيبجويند و خرده گير. براى شما، در ظاهر، آنچه را دوست مى داريد آشكار مى سازند و آنچه را خوش نمى داريد پوشيده و نهان مى دارند، سفلگانى شتر مرغ كه از نخستين بانگ كننده پيروى مى كنند. آنان همان چيزى را بر من خرده مى گيرند كه بر عمر خرده مى گرفتند و او آنان را زبون ساخت و درهم كوبيد و حال آنكه نصرت دهندگان من نزديكترند و افراد نيرومندترى در اختيار دارم . مرا چه مانعى است كه نتوانم در اموال افزون از نياز هر چه مى خواهم انجام دهم !

همچنين روايت مى كند كه على عليه السلام بيمار شد و عثمان به عيادت او رفت و گفت : چنين مى بينم كه سنگين شده اى . على گفت : آرى . عثمان گفت : به خدا سوگند نمى دانم مرگ تو براى من خوشتر است يا زندگى تو، در عين حال كه مرگ تو را دوست مى دارم خوش ندارم پس از تو زنده بمانم و اگر مى خواهى براى ما راه روشنى قرار بده يا دوستى در حال آشتى باش يا دشمنى در حال جنگ و ستيز و تو اينك همان گونه اى كه آن شاعر ايادى ( 177) سروده است :

( ميان ما لگام و ريسمان چموشى كشيده شده است در حالى كه نه نااميدى آشكارى از آن مى بينيم و نه اميد و طمعى ) .

على عليه السلام فرمود:

آنچه كه از آن مى ترسى ، پيش من نيست ولى اگر پاسخت دهم فقط پاسخى مى گويم كه آن را ناخوش خواهى داشت .

عثمان هنگامى كه او را محاصره كردند براى على ( ع ) چنين نوشت :

اما بعد، آب از سرگذشت و كارد به استخوان رسيد و در مورد من كار از اندازه گذشت و كسى كه ياراى دفاع از خود را نداشت اينك در من طمع بسته است .

( اگر قرار است كه من خورده شوم تو بهترين خورنده باش وگرنه پيش از آنكه پاره پاره شوم مرا درياب ) . ( 178)

زبير بن بكار خبر عيادت را به گونه ديگرى آورده است . او مى گويد: على عليه السلام بيمار شد عثمان در حالى كه مروان بن حكم همراهش بود به عيادت آمد، عثمان شروع به سوال كردن از حال على كرد و آن حضرت خاموش ماند و او را پاسخ نمى داد عثمان گفت : اى ابو الحسن تو براى من همچون فرزندى نافرمان نسبت به پدر شده اى كه اگر زنده بماند از فرمان پدر سرپيچى مى كند و اگر بميرد پدر را ماتمزده و اندوهگين مى كند؛ چه خوب بود كه در مورد كار خود براى ما گشايشى قرار مى دادى ؛ يا دشمن مى بودى يا دوست و ما را چنين ميان آسمان و زمين نگه نمى داشتى . همانا به خدا سوگند، كه من براى تو بهتر از فلان و فلانم و اگر كشته شوم كسى مثل من نخواهى ديد.

مروان گفت : به خدا سوگند آهنگ آنچه پشت سر ما قرار دارد نخواهد شد مگر اينكه

شمشيرهاى ما درهم آميزد و پيوندهاى خويشاوندى ما بريده گردد. عثمان برگشت و به مروان نگريست و گفت : خاموش باش و به خاموشى نرسى ! چه چيز موجب آمده است كه در كار ميان ما دخالت كنى .

شيخ ما ابو عثمان جاحظ از زيد بن ارقم روايت مى كند كه مى گفته است : شنيدم عثمان به على عليه السلام مى گويد: از جمله كارهاى من كه آن را زشت مى شمرى به كار گماشتن معاويه است و تو خود مى دانى كه عمر او را به كار گماشته بود. على عليه السلام فرمود: تو را به خداوند سوگند مى دهم مگر نمى دانى كه معاويه نسبت به عمر فرمانبردارتر از يرفا غلام عمر بود! عمر هرگاه عاملى را به كار مى گماشت مى توانست پاى بر گوش او نهد و حال آنكه اين قوم بر تو سوار شده و چيره اند و بدون اعتنا به تو خود با استبداد حكومت مى كنند. عثمان سكوت كرد.

ريشه هاى رقابت ميان على و عثمان

مى گويم : جعفر بن مكى حاجب كه خدايش رحمت كناد! براى من نقل كرد و گفت : از محمد بن سليمان حاجب الحجبات درباره كار على و عثمان پرسيدم _ من اين محمد بن سليمان حاجب الحجاب را ديده بودم و آشنايى نه چندان استوارى با او داشتم ، شخص اديب ظريفى بود كه از علوم فلسفى به رياضيات اشتغال داشت و در هيچ مذهبى تعصب نداشت _ جعفر بن مكى مى گفت محمد بن سليمان به من پاسخ داد و گفت : اين دشمنى قديم و كهن ميان خاندان عبد شمس و خاندان هاشم است ،

آن چنان كه حرب پسر اميه با عبدالمطلب پسر هاشم ستيز و نزاع داشت و ابو سفيان نسبت به محمد ( ص ) رشك مى ورزيد و با او جنگ مى كرد و اين دو خانواده اگر چه در عبد مناف به يكديگر مى پيوستند ولى همواره نسبت به يكديگر كينه توز بوده اند. پس از آن پيامبر كه درود خداوند بر او و خاندانش باد، دختر خود فاطمه را به همسرى على در آورد و دختر ديگرش را به همسرى عثمان داد و توجه و محبت پيامبر ( ص ) نسبت به فاطمه بيش از آن دختر و دختر ديگرى كه پس از مرگ اولى به همسرى عثمان در آمده بود آشكار مى گشت همچنين توجه ويژه پيامبر به على و افزونى نسبت به خود، به مراتب بيشتر و افزونتر از عثمان بود و عثمان در اين مورد دلتنگ بود و بدين گونه ميان دلهاى ايشان فاصله ايجاد شد. شايد بگو و مگوها و كينه هاى بى اساس و گله گزارى هاى هم از قول خواهرى براى خواهر ديگر نقل و موجب تكدر خاطر آنان مى شده است و در نتيجه شوهرها هم نسبت به يكديگر احساس كدورت مى كرده اند همان گونه كه اين موضوع را در روزگار خودمان و ديگر روزگاران ديده و شنيده ايم و از قديم گفته اند هيچ چيز به اندازه همسران اخوت برادران را نمى تواند قطع كند. وانگهى چنين اتفاق افتاده است كه على عليه السلام گروه بسيارى از افراد خاندان عبد شمس را در جنگهاى پيامبر ( ص ) كشته است و اين موضوع هم موجب

استوارى و افزونى كينه شده است و هرگاه انسان از كسى احساس وحشت و دلتنگى كند او هم همين احساس را نسبت به او خواهد داشت . سپس پيامبر ( ص ) رحلت فرمود، گروهى اندك به على گرايش پيدا كردند ولى عثمان از آنان نبود همچنين عثمان همراه كسانى كه از بيعت با ابوبكر سرپيچى كرده بودند نبود و در خانه فاطمه ( ع ) هم حاضر نشد و درباره خلافت امورى در سينه على عليه السلام بود كه به روزگار ابوبكر و عمر اظهار آن ممكن نبود كه عمر سخت خشمگين و نيرومند بود و در فروگرفتن و سخن گفتن گشاده دست و زبان دراز بود و چون عمر كشته شد و كار خلافت را به نظر شوراى شش نفره قرار داد و عبدالرحمان بن عوف از خليفه كردن على روى گرداند و به عثمان گرايش پيدا كرد، على ( ع ) خوددارى نتوانست كرد و آنچه را پوشيده بود آشكار ساخت و آنچه را نهان بود ظاهر كرد و همواره اين موضوع ميان على و عثمان فزونى مى يافت تا آنجا كه جمع و انباشته شد و با وجود اين على عليه السلام هيچ گاه چيزى غير از كارهاى ناپسند عثمان را مورد نكوهش قرار نداد و او را از چيزى جز آنچه كه شرع نهى كرده است باز نداشت ، ولى عثمان شخصى ضعيف النفس و سست و كم بينش و خيالپرداز بود و لگام اختيار خود را به مروان سپرده بود و او عثمان را به هر سو كه مى خواست مى كشيد و در واقع خلافت از مروان بود

و عثمان فقط نامى از خلافت داشت . چون كار عثمان درهم فرو ريخت از على يارى و فريادرس خواست و به او پناه برد و زمام كار را به على عليه السلام واگذاشت و على هم از او دفاع كرد ولى ديگر دفاع سودى نداشت و دشمنان را از او دور كرد كه آن هم سودى نداشت و كار آنچنان تباه شده بود كه هيچ اميدى به اصلاح آن نمى رفت .

جعفر مى گويد: به محمد بن سليمان گفتم : آيا عقيده ات اين است و مى خواهى بگويى على از خلافت عثمان رنج بيشترى ديد تا از خلافت ابوبكر و عمر؟ گفت : نه ، چگونه ممكن است اين چنين باشد عثمان شاخه يى از وجود ابوبكر و عمر است و اگر آن دو نبودند هرگز عثمان خليفه نمى شد و عثمان پيش از آن هرگز از كسانى نبود كه اميد و طمع به خلافت داشته باشد و به خاطرش خطور نمى كرد ولى موضوع ديگرى است كه موجب مى شود دلتنگى على از عثمان بيشتر باشد و آن خويشاوندى آن دو با يكديگر و پيوستن نسب آن دو در عبد مناف است و آدمى نسبت به پسر عموى نزديك خود بيشتر همچشمى مى كند تا نسبت به پسر عموى دورتر خود، وانگهى تحمل بسيارى از كارها از ناحيه خويشاوندان دور و بيگانگان براى آدمى آسانتر است از تحمل همان كارها از خويشاوندان نزديك .

جعفر گويد: به محمد بن سليمان گفتم : آيا معتقدى كه اگر عثمان از خلافت خلع مى شد ولى او را نمى كشتند كار براى على عليه السلام كه

پس از عثمان با او به خلافت بيعت شد استوار و روبه راه مى شد؟ گفت : نه ، چگونه ممكن است اين كار را تصور كرد بلكه بر عكس اگر عثمان از خلافت خلع مى شد و زنده مى ماند درهم پاشيدگى كارهاى على ( ع ) بيش از آن بود و هر روز اميد بازگشت او مى رفت و بر فرض كه عثمان زندانى مى بود باز گرفتارى و سختى بسيار بود و هر روز بلكه هر ساعت مردم با فرياد نام او را بر زبان مى آوردند و اگر آزاد مى بود و اختيار خود را مى داشت و كسى مانع كارهاى او نمى شد، عثمان به گوشه يى از اطراف مملكت پناه مى برد و متحصن مى شد و مى گفت مظلوم است و خلافتش را غصب و او را مجبور به كناره گيرى كرده اند و در آن صورت هم مردم به ميزان بيشترى گرد او جمع مى شدند و فتنه و گرفتارى سخت تر و پرمايه تر مى شد.

جعفر مى گويد: به محمد بن سليمان گفتم : درباره اين اختلافى كه در مسئله امامت از همان آغاز پيش آمده است چه عقيده دارى و ريشه و اساس آن را در چه چيزى تصور مى كنى ؟ گفت : من براى اين موضوع چيزى جز دو اصل را موثر نمى دانم ، نخست اينكه پيامبر ( ص ) در مورد مسئله امامت با درنگ و تامل رفتار كرد و در مورد نام هيچ كس تصريح نكرد بلكه سخنان رسول خدا ( ص ) بيشتر به صورت رمز و اشاره و

كنايه و تعريض بود آن چنان كه اگر صاحب آن به هنگام اختلاف و نزاع مى خواست حجت بياورد نمى توانست آن را به صورت برهان و حجت عرضه دارد و دلالت كافى در آنها وجود نداشت و به همين سبب على عليه السلام روز سقيفه به آنها استناد نكرد، زيرا در آنها نص روشنى كه بهانه را از ميان ببرد و حجت و برهان را ثابت كند وجود نداشت و عادت پادشاهان ! بر اين است كه چون پايه پادشاهى شان استوار مى شود و مى خواهند ولايت عهدى را به نام يكى از فرزندان خود يا شخص مورد اعتمادى قرار دهند نام او را تصريح مى كنند و روى منابر بر نامش خطبه مى خوانند و در فاصله ميان خطبه ها از او نام مى برند و براى اين منظور به همه مناطق دور و كرانه هاى كشور نامه مى نويسند.

همچنين هر پادشاهى كه داراى تخت و دژ و شهرهاى بسيار است نام ولى عهد خود را همراه نام خود بر صفحات درهم و دينار ضرب كند آنچنان كه هرگونه شبهه يى در مورد كار ولى عهد از ميان برود و شك و ترديد زايل شود.

موضوع خلافت ، مسئله كوچك و خوار و سبكى نيست كه آن را به حال خود رها كنند تا در مظنه اشتباه و ترديد قرار گيرد و شايد در اين مورد رسول خدا ( ص ) را عذرى بوده است كه ما از آن اطلاع نداريم شايد ترس آن حضرت از اينكه كار اسلام به تباهى كشد يا ترس از اينكه منافقان ياوه سرايى و شايعه پراكنى كنند

و بگويند: اين پيامبرى نيست كه پادشاهى است و در آن نسبت به ذريه و فرزندان خود وصيت كرده است و چون هيچ كدام از فرزند زادگان پيامبر ( ص ) به هنگام رحلت پيامبر از لحاظ سنى براى حكومت مناسب نبودند آن را براى پدر ايشان قرار داده است تا در حقيقت پس از او به همسرش كه دختر اوست و نيز به فرزندان آن زن اختصاص يابد.

اما آنچه كه معتزله و ديگر پيروان مكتب عدل مى گويند كه ( خداوند متعال مى داند كه مكلفان در رها كردن كارى كه مهمل است و نامعين ، نزديكترند تا انجام كار واجب و پرهيز از گناه .) ممكن است رسول خدا ( ص ) در بيمارى مرگ خويش نمى دانسته است كه در آن بيمارى رحلت خواهد كرد و اميدوار بوده است كه باقى خواهد ماند ( 179) تا براى امامت قاعده اى استوار فراهم آورد و از چيزهايى كه دليل بر اين موضوع است اين است كه چون در مورد خواستن قلم و مركب و استخوان شانه براى رسول خدا چيزى بنويسد تا پس از مرگش گمراه نشوند نزاع و بگو و مگو شد پيامبر ( ص ) خشم گرفت و فرمود: از پيش من بيرون برويد و پس از آنكه خشمش فرو نشست براى بار دوم آنان را فرا نخواند تا رشد و مصلحت را به ايشان بشناساند، بلكه كار را به تاخير انداخت به اميد آنكه دوباره بهبود يابد و سلامت شود.

محمد بن سليمان مى گفت با اقوال پوشيده و كنايات و رموزى نظير ( حديث پينه زدن كفش )، ( حديث

منزلت هارون نسبت به موسى )، اينكه ( هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست )، ( اين على يعسوب دين است )، ( جوانمردى جز على نيست )، ( حديث مرغ بريان ) و اينكه ( محبوبترين خلق خود را در نظر خودت برسان ) و امثال اين احاديث نمى توان كار را فيصله داد و حجت را تمام و مدعى و خصم را ساكت و خاموش كرد و به همين جهت بود كه انصار از گوشه يى برخاستند و مدعى خلافت شدند و بنى هاشم از گوشه ديگر و ابوبكر هم مى گفت : با عمر يا ابو عبيده بيعت كنيد و عباس هم به على مى گفت : دست دراز كن تا با تو بيعت كنم و گروهى هم كه آن هنگام وجود نداشتند و بعدها فرصت يافتند مدعى شدند كه خلافت از عباس بوده كه عمو وارث است و ابوبكر و عمر حق او را غصب كرده اند و اينكه گفتم علت نخست بود.

اما سبب دوم براى بروز اختلاف موضوع ، ( شورى ) است و اينكه عمر كار را بر عهده شش تن باقى گذاشت و در مورد هيچ كدام نص صريحى نكرد و نه تنها در مورد ايشان كه در مورد كس ديگرى هم تصريح نكرد. بدين سبب در دل هر يك از آن شش تن چنين تصورى پيش آمد كه شايسته خلافت و سزاوار پادشاهى و سلطنت است و همواره اين موضوع در دل و ذهن ايشان وجود داشت و نفس آنان هواى آن را مى داشت و چشمهايشان به سوى آن دوخته بود و نقش خلافت

در خيال ايشان جاى داشت و اين خود از مايه هاى دلتنگى و كدورت ميان على و عثمان بود. سرانجام ، كار به كشتن عثمان منجر شد و طلحه بيشترين نقش را در كشتن عثمان بر عهده داشت و او به دلايل متعددى ترديد نداشت كه حكومت پس از عثمان از او خواهد بود، از آن جمله : پيشگامى او در گرويدن به اسلام ، ديگر آنكه پسر عموى ابوبكر بود و ابوبكر در دل مردم آن روزگار منزلتى بزرگتر از منزلت كنونى داشت ؛ ديگر آنكه بخشنده و دست و دل باز بود، طلحه به روزگار زنده بودن ابوبكر در مورد جانشينى با عمر، ستيز مى كرد و دوست مى داشت خلافت را پس از خود به او واگذار كند. او هر صبح و شام در مورد عثمان ، سرگرم فريبكارى و فتنه انگيزى بود، دلها را از او مى رمانيد و نفسها را بر او تيره و تار مى كرد و مردم مدينه و اعراب باديه نشين و مردم ديگر شهرها را بر او مى شورانيد و در اين كار زبير هم او را يارى مى داد كه او هم براى خويشتن اميد خلافت داشت و اميد آن دو براى رسيدن به خلافت نه تنها كمتر از اميد على نبود بلكه نيرومندتر هم بود چرا كه على عليه السلام را دو خليفه نخستين فرو كوبيده و ساقط كرده بودند و حرمتش را ميان مردم شكسته بودند و به فراموشى سپرده شده بود و بيشتر كسانى كه ويژگيها و فضيلتهاى او را به روزگار پيامبر مى شناختند مرده بودند و قومى روى كار آمده

بودند كه او را نمى شناختند و فقط او را مردى همطراز با ديگر مسلمانان مى دانستند و از آن همه فضايل كه به او برمى گشت در نظر عامه مردم فقط همين باقى مانده بود كه پسر عموى رسول خدا و شوهر دخترش و پدر دو نوه اوست و ديگر چيزها به فراموشى سپرده شده بود، وانگهى قريش چنان كينه او را در دل داشتند و چنان از او منحرف بودند كه نسبت به على داشتند نسبت به طلحه و زبير محبت مى ورزيدند زيرا مقدمات و اسباب آن كينه در آن دو فراهم نبود و آن دو در اواخر روزگار عثمان از قريش دلجويى مى كردند و به آنان وعده بخشش مى دادند و طلحه و زبير در نظر خود و در نظر مردم ، اگر چه بالفعل خليفه نبودند ولى بالقوه خليفه شمرده مى شدند زيرا عمر تصريح كرده بود كه آن دو از اعضاى شورا باشند و هر دو را براى خلافت پسنديده بود و عمر چنان بود كه در زندگى و پس از مرگ از گفتارش پيروى مى شد و رفتارش مورد پسند و موفق و مويد و مطاع بود و فرمانش اجرا مى شد. چون عثمان كشته شد طلحه با حرص بسيار آهنگ خلافت كرد و اگر مالك اشتر و گروهى از شجاعان عرب كه با او همراهى مى كردند نبودند و خلافت را براى على قرار نمى دادند هرگز على عليه السلام به خلافت نمى رسيد و چون خلافت از چنگ طلحه و زبير بيرون شد آن شكاف بزرگ _ يعنى نبرد جمل _ را پديد آوردند و

ام المومنين عايشه را با خود بيرون آوردند و آهنگ عراق كردند و چه فتنه يى برانگيختند! وانگهى همين نبرد جمل مقدمه يى براى جنگ صفين شد زيرا اگر دستاويز معاويه به آنچه در بصره اتفاق افتاد نمى بود ياراى انجام جنگ صفين و كارهايى را كه كرد نداشت . معاويه مردم شام را به اين گمان باطل انداخت كه على به سبب جنگ با ام المومنين عايشه و جنگ با مسلمانان و كشتن طلحه و زبير كه هر دو از اهل بهشت اند ( !) فاسق و بزهكار شده است و مى گفت : هر كس مومنى را كه اهل بهشت است بكشد خودش اهل آتش است .

بنابراين مى بينى كه تباهى جنگ صفين شاخه يى از تباهى و فساد جنگ جمل است ، سپس از تباهى معاويه و جنگ صفين همه گمراهى ها و تباهها و زشتيهاى بنى اميه سرچشمه گرفته است . فتنه ابن زبير هم شاخه يى از گرفتاريهاى روز جنگ خانه عثمان است كه عبدالله بن زبير مى گفت عثمان همين كه به كشته شدن خود يقين پيدا كرد بر خلافت من تصريح كرد و مرا در اين مورد گواهانى است كه يكى از ايشان مروان بن حكم است ! حال مى بينى كه چگونه اين امور از يك اصل سرچشمه گرفته و همگى شاخه هاى يك درخت است و شراره هاى يك كانون و همين گونه اين دور و تسلسل ادامه داشته است و سرچشمه اينها همان شوراى شش نفره است .

محمد بن سليمان گفت : شگفت انگيزتر از اين موضوع پاسخى است كه عمر داده است : چون

به او گفتند چگونه است كه تو يزيد بن ابى سفيان و سعيد بن عاص و معاويه و فلان و بهمان را كه از ( مولفه قلوبهم ) و بردگان جنگى و برده زادگان هستند به فرمانروايى مى گمارى ولى از اينكه على و عباس و زبير و طلحه را به كارى بگمارى خوددارى مى كنى ؟ گفت : على خردمندتر و فرزانه تر از اين است ولى بيم آن دارم ديگرانى كه از قريش هستند چون در سرزمينها پراكنده شوند تباهى بسيار ببار آورند.

كسى كه از گماشتن آنان به اميرى منطقه يى مى ترسد كه مبادا طمع در پادشاهى ببندند و هر يك براى خود مدعى آن شوند چگونه نمى ترسد و آنان را به صورت شش تن مساوى اعضاى يك شورى قرار مى دهد كه هر شش تن خود را شايسته و آماده براى خلافت مى دانند و آيا چيزى از اين مهمتر و نزديكتر براى تباهى وجود دارد؟ و روايت شده است كه روزى هارون الرشيد دو پسر خود محمد و عبدالله ( امين و مامون ) را ديد كه با يكديگر بازى مى كنند و مى خندند، رشيد نخست از اين موضوع خوشحال شد ولى همين كه آن دو از نظرش ناپديد شدند گريست .

فضل بن ربيع به او گفت : اى امير المومنين ، چه چيزى به گريه ات واداشته است و حال آنكه جاى شادى است نه گاه اندوه ؟ گفت : اى فضل ، آيا اين شوخى و دوستى و مودت ميان اين دو را ديدى ؟ به خدا سوگند كه اين دوستى به كينه و دشمنى تبديل

خواهد شد و بزودى هر يك از اين دو حاضر است جان ديگرى را بگيرد و در ربايد كه پادشاهى عقيم است !

رشيد كه خلافت را براى آن دو به ترتيب و يكى را پس از ديگرى قرار داده بود چنين نگران بود، حال بنگر در مورد كسانى كه ترتيبى منظور نشده باشد و همگى چون دندانه هاى شانه در يك رديف قرار داشته باشند چگونه است !

من ( ابن ابى الحديد) به جعفر بن مكى گفتم : همه اين سخنان كه گفتى از قول محمد بن سليمان نقل كردى عقيده خودت چيست ؟

هرگاه حذام ( 180) سخنى گفت تصديقش كنيد كه سخن درست همان است كه او بگويد. ( 181)

( 136)

از سخنان آن حضرت ( ع )

( در اين خطبه كه با عبارت لم تكن بيعتكم اياى فلته ( 182) ( بيعت شما با من ناگهانى و بدون انديشه نبود) شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره چند لغت چند سطرى درباره روحيه بيشتر همراهان امير المومنين عليه السلام نوشته و گفته است :)

اينكه على مى گويد: ( من شما را به خاطر خدا مى خواهم و شما مرا به خاطر خودتان ) . بدين معنى است كه علمى از اطاعت و فرمانبردارى ايشان از خودش چيزى جز نصرت دين خدا و قيام به حدود آن و حفظ حقوق خداوند اراده نفرموده است و آنان را براى حفظ منافع شخصى خود نمى خواسته است و حال آنكه آنان او را براى بهره هاى نفسى خود از عطا و مقررى و تقرب به وى و فراهم آوردن اسباب جلب منافع دنيايى مى

خواسته اند. البته كه خواص ياران على عليه السلام او را به همان منظور مى خواسته اند كه خودش مى خواسته است يعنى اقامه حدود شريعت و زنده ساختن معالم آن .

( 137)

از سخنان آن حضرت ( ع ) درباره طلحه و زبير

( در اين خطبه كه با عبارت والله ما انكروا على منكرا ( 183) ( به خدا سوگند، آنان كارى را كه به راستى زشت و ناپسند باشد نتوانسته اند به من نسبت دهند) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و آوردن شواهدى براى آن و اشاره به اينكه مقصود طلحه و زبير و شركت كنندگان در جنگ جمل است بحث مختصر تاريخى و اجتماعى زير را آورده است . او مى گويد:)

على عليه السلام مى فرمايد: به خدا سوگند، آنان نتوانسته اند كارى را كه به راستى زشت و ناپسند باشد به من نسبت دهند بلكه چيزى براى من زشت و ناپسند شمرده اند كه دليل و حجت آن به زيان خودشان است نه به سود ايشان و آنان را رشك و دنياخواهى و برترى جويى در مقررى و عطا به اين كار واداشته است كه امير المومنين عليه السلام آن امور را در دين روا نمى دانست و مصلحت هم نمى ديد.

على ( ع ) سپس مى گويد: آنان ميان من و خودشان انصاف ندادند و كسى را كه منصف باشد و با انصاف حكم كند قرار ندادند و ناگهان از اطاعت بيرون شدند. و شگفتا! حقى را مى طلبند كه خودشان آن را رها كرده اند، يعنى با خروج خود به سوى بصره چنين تظاهر مى

كنند كه در طلب حق هستند و حال آنكه حق را در مدينه رها كرده اند.

سپس مى گويد: آنان خونى را مطالبه مى كنند كه خود آن را ريخته اند _ يعنى خون عثمان _ طلحه از سرسخت ترين مردم در برانگيختن بر ضد عثمان بود و زبير در اين مورد پس از او قرار داشت . روايت شده است كه عثمان مى گفته است : اى واى بر من از پسر زن خضرمى _ يعنى طلحه _ كه به او آن همه شمش هاى زر دادم و او آهنگ ريختن خون من دارد و مردم را بر ضد جان من تحريك مى كند. بار خدايا، او را از آن طلاها بهره مند مفرماى و فرجام هاى ستمش را به خودش برگردان !

كسانى كه درباره جنگ خانه عثمان تاليف و تصنيف كرده اند روايت مى كنند كه روز كشته شدن عثمان طلحه جامه را چنان به خود پيچيده بود كه از چشمهاى مردم پوشيده بماند و به خانه تيراندازى مى كرد و همچنين روايت كرده اند كه چون در خانه عثمان را بر كسانى كه او را محاصره كرده بودند بستند و نگذاشتند وارد خانه شوند طلحه آنان را به خانه يكى از انصار برد و آنان را به پشت بام رساند و آنان از آنجا از ديوار خانه عثمان فرود آمدند و او را كشتند.

همچنين روايت كرده اند كه زبير مى گفته است : عثمان را بكشيد كه آيين شما را دگرگون ساخته است . به او گفتند: پسرت بر در خانه اش از او حمايت مى كند. گفت : من ناخوش نمى دارم

كه عثمان كشته شود هر چند نخست و پيش از او پسرم را بكشند! همانا فردا عثمان به صورت لاشه يى ميان راه افتاده خواهد بود.

بدين سبب بود كه در جنگ جمل مروان گفت : به خدا سوگند، اينك كه طلحه را مى بينم و بر او چيره ام از خون نمى گذرم و او را در قبال عثمان مى كشم و همان كار را هم كرد و تيرى به كشاله ران يا زير زانويش زد و چندان خون از طلحه رفت كه مرد.

على عليه السلام سپس مى گويد: بر فرض كه من در ريختن خون عثمان شريك آنان باشم آنان هم كه شريك در جرم اند و براى آنان جايز و روا نيست كه خون او را مطالبه كنند و اگر بدون اينكه من شركت در آن كار داشته باشم خودشان آن را انجام داده اند پس در آن صورت از آنان بايد اين خون مطالبه شود نه از كس ديگرى غير از ايشان .

على عليه السلام فرض سوم را بيان كرده است و آن فرض اين است كه على به تنهايى و بدون مشاركت طلحه و زبير عثمان را كشته باشد و اين بدان سبب است كه هيچ كس چنين سخن ياوه يى نگفته است ، مردم در مورد كشته شدن عثمان دو فرض بيشتر نداشته اند يكى آنكه خون عثمان بر عهده على و طلحه و زبير است آن هم نه به اين صورت و معنى كه آنان به كشتن او مباشرت كرده باشند بلكه به اين معنى كه مردم را بر آن كار تحريض و ترغيب كرده و شورانده اند و

فرض دوم اين است كه على عليه السلام از اين اتهام برى است و طلحه و زبير از آن برى نيستند.

على ( ع ) سپس مى گويد: ( آغاز دادخواهى آنان بايد چنان باشد كه به زبان خود حكم كنند ) . منظور اين است كه اين گروهى كه بيعت را شكسته و خروج كرده اند مى گويند: ما براى امر به معروف و نهى از منكر و اظهار عدل و زنده كردن حق و از ميان بردن باطل قيام و خروج كرده ايم و آغاز عدل اين است كه به زبان خود حكم كنند كه بر آدمى واجب است نخست بر خويشتن قضاوت كند و سپس بر ديگرى و چون خون عثمان بر عهده ايشان هم هست واجب است پيش از آنكه آن را بر ديگران زشت بشمارند براى خود ناپسند ببينند.

آن گاه مى گويد: همانا خرد و بينش من همراه من است چيزى را بر مردم مشتبه نساخته ام و چيزى هم بر من مشتبه نشده است . يعنى رسول خدا ( ص ) هرگز براى من چيز مشتبهى بيان نفرموده است بلكه براى من توضيح داده و درست به من شناسانده است .

سپس فرموده است : آرى همين گروه آن گروه ستمگرند و چون آن را با اشاره و به صورت معرفه ايراد فرموده است دليل بر آن است كه با نص و تصريح به على عليه السلام گفته شده بوده است كه گروهى ستمگر بر او خروج مى كنند ولى وقت خروج و تمام صفات و نشانى هاى آنان داده نشده بوده است بلكه برخى از نشانه ها داده شده بوده

است و همينكه اصحاب جمل خروج كردند و على عليه السلام آن نشانه ها را ديد فرمود: اين گروه ستمگرند يعنى همان گروهى كه به خروج ايشان بر ضد من وعده داده شده ام و اگر چنين نبود آن را به صورت نكره و نامعين بيان مى داشت .

سپس برخى از نشانه ها را بيان كرده و گفته است اين كار روشن است و همه اين امور در نظر على و ديگران مويد آن است كه اين جماعت همان گروه ستمگرند كه به خروج آنان وعده داده شده است ، اينك باطل از ميان رفته و نابود شده است و زبانش پس از برانگيختن شر بريده شده است .

سپس سوگند مى خورد كه براى آنان حوضى را انباشته خواهد كرد كه كشنده آب آن خودش خواهد بود. اين سخن كنايه از جنگ و خونريزى است و اينكه كشته شدن و نابودى بهره طلحه و زبير مى شود و آنان از كنار آن حوض سيراب برنمى گردند و آن حوض مانند اين حوضهاى حقيقى نيست كه چون تشنه يى كنار آن برسد سيراب شود و تشنگى او برطرف گردد بلكه از كنار آن برنمى گردند مگر اينكه خوراك شمشيرها شده اند و ديگر كنار هيچ آب و بركه يى فرو نخواهد آمد كه همگى نابود شده اند و پس از آن هيچ آب سرد و گوارايى نمى نوشند.

عمرو بن ليث صفار امير خراسان سپاهى را براى جنگ با اسماعيل سامانى گسيل داشته بود، آن لشكر شكست خورد و پيش عمرو برگشت ، عمرو خشم برآورد و سخنان درشت به سرهنگان گفت . يكى از ايشان گفت

: اى امير، براى تو ديگى بزرگ پخته اند ما به لقمه يى از آن رسيديم و باقى آن براى تو اندوخته است ، چرا آن را رها مى كنى برو بازمانده آن را خودت بخور، عمرو ليث صفارى خاموش ماند و پاسخى نداد.

مقصود ما از آوردن داستان عمرو ليث مشاهبت و مناسبت ميان اين دو كنايه بود.

( ابن ابى الحديد پس از توضيح ديگر لغات و اصطلاحات خطبه مى گويد):

على عليه السلام مى فرمايد:

شما چنان بر من هجوم آورديد كه ناقه ها به كره هاى خود هجوم مى آورند و از من مى خواستيد بيعت شما را بپذيرم ، و من خوددارى كردم تا آنكه از اجتماع شما آگاه شدم و با شما بيعت كردم سپس على عليه السلام پس از آنكه طلحه و زبير را به پيمان شكنى و گسستن پيوند خويشاوندى و شوراندن مردم بر ضد خود توصيف كرده است بر آن دو نفرين كرده كه خداوند گرهى را كه آن دو زده اند باز فرمايد و قصد ايشان را استوار نكند و در آنچه كرده اند و آرزو بسته اند بدى ببينند.

آنچه كه آن دو را به وصف فرموده است راست و درست گفته است ؛ نفرين آن حضرت هم محقق شد و بدى اين جهانى آن دو را فرو گرفت نه بدفرجامى آن جهانى زيرا خداوند متعال به زبان رسول گرامى خود به آن دو وعده بهشت داده است و آنان به توبه يى كه انجام دادند و ياران ( معتزلى ) ما كه خدايشان رحمت كناد! در كتابها و آثار خود از قول آن دو نقل كرده اند مستحق

بهشت شده اند و اگر آن توبه نباشد كه از هلاك شدگان اند. ( 184)

( 138)

از سخنان آن حضرت ( ع ) كه اشاره به پيشگويى ها و خونريزيهاى آينده است

( در اين خطبه كه با عبارت يعطف الهوى على الهدى ( هواى نفس را به هدايت برمى گرداند) شروع مى شود، ابن ابى الحديد مى گويد:)

اين سخن ، اشاره است به وجود امامى كه خداوند متعال او را در آخر الزمان خلق خواهد كرد و در اخبار و روايات به وجود او وعده داده شده است . معنى اين سخن آن است كه هواى نفس را سركوب مى كند و آن را از اراده خويش دور مى سازد و به هدايت عمل خواهد كرد و هدايت بر او چيره و آشكار خواهد بود و در جملات بعدى اين خطبه هم مى گويد: ( احكامى را كه با راى و قياس و با گمان غالب صادر شود مقهور و مغلوب مى سازد و به قرآن عمل مى كند آن هم به روزگارى كه مخالفان و ستيزه گران با آن امام ، به هدايت عمل نكرده و فقط به هواى نفس عمل مى كنند و نه بر طبق قرآن بلكه فقط طبق راى خويش حكم مى كنند.)

( سپس مى فرمايد) ( تا آنكه جنگى سخت برپا مى شود كه دندانهاى آسياى خود را براى شما آشكار خواهد ساخت ) و اين كنايه از شدت جنگ است همچنان كه نقطه اوج خنده و دهان گشوده هنگامى است كه دندانهاى آسيا آشكار شود همچنين جملات بعد هم نمودارى از شدت جنگ است .

( ابن ابى الحديد سپس بحثى

ادبى درباره اعتراض _ آوردن جمله معترضه ميان كلام _ مطرح كرده و در آن شواهد بسيارى از كلام الله مجيد و اشعار شاعران متقدم ارائه داده است و پس از آن ضمن شرح بقيه اين خطبه و از آنجا كه با عبارت كانى به قد نعق بالشام ( گويى هم اكنون او را مى بينم كه در شام بانگ برداشته است ) شروع مى شود مطالب زير را آورده است .)

اين موضوع خبر دادن از كار عبدالملك بن مروان ( 185) و چگونگى ظهور او در شام و سپس پادشاهى او بر عراق و اشاره به كشته شدن بسيارى از اعراب است كه به روزگار حكومت عبدالرحمان بن اشعث و مصعب بن زبير روى داد. ( پس از آن ضمن توضيح پاره يى از لغات و استعارات مى گويد:)

ممكن است اين اشكال به ذهن خواننده خطور كند كه چگونه على ( ع ) فرموده است تا عقلهاى پوشيده اعراب به ايشان برگردد و از اين جمله چنين فهميده مى شود كه اين كار بايد به روزگار پسر مروان باشد و حال آنكه ظاهرا چنين نبوده است و عبدالملك در حالى كه پادشاه بوده درگذشته است و پادشاهى او با برگشت عقلهاى پوشيده اعراب نابود نشده است .

مى گويم : چنين پاسخت مى دهم كه مدت پادشاهى فرزندان عبدالملك هم در واقع پادشاهى خود اوست و پادشاهى از فرزندان مروان زايل نشد تا آنكه خرد و عقل پوشيده عرب به خودش برگشت و منظور از عرب در اينجا بنى عباس و ديگر ابو اعرابى است كه هنگام ظهور دولت آنان از ايشان پيروى كردند نظير:

قحطبه بن شبيب طائى و دو پسرش حميد و حسن و ( بنى رزتنى ) ( 186) كه طاهر بن حسين و اسحاق بن ابراهيم مصعبى هم از ايشان اند و از قبيله خزاعه شمرده مى شوند و ديگر اعرابى كه پيرو بنى عباس بوده اند. در مورد ابومسلم هم گفته شده است كه اصل او از عرب است و همه اين اشخاص و پدرانشان در حكومت اموى و مروانى از افراد مقهور و مستضعف و ناتوان بودند و هيچ كس از ايشان قيامى نكرد و هيچ كس براى دسترسى به پادشاهى از جاى نجست تا آنكه خداوند متعال خرد و حميت و غيرت اين اعراب را به آنان ارزانى داشت و براى خاطر دين و نجات مسلمانان از ستم مروانيان قيام كردند و آن دولتى را كه خداوند ناخوش مى داشت و نابودى آن را مقدر فرموده بود از ميان برداشتند.

امير المومنين عليه السلام به مسلمانان فرمان مى دهد كه پس از نابود كردن آن دولت به قرآن و سنت و راه و رسمى كه بر راه پيامبر استوار است يعنى راه و رسم دوران حكومت خودش متعهد و ملتزم باشند، گويا از اين بيم داشته است كه اين خبر يعنى منقرض شدن حكومت ستمگر بنى مروان پس از بازگشت خرد و انديشه عرب را چنان معنى كنند كه بايد از حاكمان حكومت جديد پيروى كنند و آنچه انجام دهند پسنديده است . بدين سبب آنان را اين چنين سفارش مى كند و مى گويد: چون دولت مروانيان منقرض شد بايد بر كتاب و سنت و همين راه و رسمى كه من يا از

آن شما جدا مى شوم متعهد و پايبند باشيد.

( 139)

از سخنان آن حضرت ( ع ) به هنگام شورى

در اين خطبه كه پس از مرگ عمر براى افراد شورى ايراد شده و با عبارت ( لن يسرع احد قبلى الى دعوه حق وصله رحم) ( هرگز كسى پيش از من به پذيرش دعوت حق و رعايت پيوند خويشاوندى پيشى و شتاب نگرفته است ) شروع مى شود ( ابن ابى الحديد بحث زير را ايراد كرده است .) ( 187)

از اخبار روز شورى و به ولايت رسيدن عثمان

قسمت اول

ما در مباحث گذشته درباره شورى چندان سخن گفتيم كه در آن كفايت است ( 188) و اينك مطالبى را مى آوريم كه در مباحث گذشته نياورده ايم و اين روايتى است كه آن را عوانه ( 189) از اسماعيل بن ابى خالد از شعبى در كتاب الشورى و مقتل عثمان نقل كرده است و ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى هم در بخش افزونيهاى كتاب السقيفه آن را آورده است . او مى گويد:

چون عمر زخم خورد تعيين حاكم و حكومت را در اختيار شورايى مركب از شش تن نهاد كه عبارتند: على بن ابى طالب ، عثمان بن عفان ، عبدالرحمان بن عوف ، زبير بن عوام ، طلحه بن عبيدالله و سعد بن مالك ( سعد بن ابى وقاص ) در آن روز طلحه در شام بود. عمر گفت : رسول خدا ( ص ) رحلت فرمود در حالى كه از اين شش تن خشنود بود و ايشان از ديگران براى اين حكومت سزاوارترند. عمر به صهيب بن سنان وابسته و برده آزاد كرده عبدالله بن جدعان كه گفته اند اصل او از شاخه هاى قبيله ربيعه بن نزار است كه به ( عنزه ) معروف بوده اند، فرمان داد تا

هنگامى كه آن گروه براى خود كسى از ميان خويش را به خلافت برنگزيده اند با مردم نماز گزارد و عمر ترديد نداشت كه حكومت به يكى از اين دو مرد يعنى على با عثمان خواهد رسيد. ( 190)

عمر گفت : اگر طلحه رسيد همراه ايشان خواهد بود وگرنه همان پنج تن از ميان خويش يكى را برگزينند. روايت شده است كه عمر پيش از آنكه بميرد سعد بن ابى وقاص را از عضويت شورى كنار نهاد و گفت : اين چهار تن ديگر صاحب راى خواهند بود، سعد را به حال خود بگذاريد كه براى امام امير و فرمانده باشد. سپس عمر گفت : اگر ابو عبيده بن جراح زنده مى بود درباره او بر دل من شك و ترديدى خطور نمى كرد، اينك اگر سه تن با حكومت كسى موافقت كردند شما هم با آنان هماهنگ باشيد و اگر اختلاف كردند با آن گروه باشيد كه عبدالرحمان بن عوف با آنهاست .

آن گاه عمر به ابو طلحه انصارى گفت : اى ابو طلحه ! به خدا سوگند، چه مدتهاى درازى است كه خداوند دين را به شما عزت و اسلام را نصرت بخشيده است ، اينك هم از ميان مسلمانان پنجاه مرد انتخاب كن و با آنان هر روز يك بار پيش اين گروه برويد و آنان را تشويق كنيد تا از ميان خود براى خودشان و امت مردى را به خلافت برگزينند.

سپس گروهى از مهاجران و انصار را جمع كرد و به آنان گفت : كه به ابو طلحه چه سفارشى كرده است و در وصيت خود نوشت كه آن كس كه

به خلافت رسد سعد بن ابى وقاص را با ابو موسى اشعرى به ولايت كوفه بگمارد كه عمر بر سعد بن ابى وقاص خشم گرفته و او را عزل كرده بود و دوست مى داشت براى به دست آوردن رضايت سعد به كسى كه پس از عمر خليفه مى شود چنين سفارشى كرده باشد. ( 191)

شعبى مى گويد: يكى از انصار كه او را متهم نمى دارم براى من چنين گفت _ احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد آن شخص سهل بن سعد انصارى بوده است _: كه چون على بن ابى طالب از پيش عمر بيرون آمد عباس بن عبدالمطلب كنارش بود و با هم مى رفتند، من پشت سر على مى رفتم شنيدم به عباس مى گويد: به خدا سوگند، كار از دست ما بيرون شد. عباس گفت : چگونه دانستى ؟ گفت : مگر سخن عمر را نشنيدى كه مى گفت : ( همراه گروهى باشيد كه عبدالرحمان بن عوف با آنان باشد) و اين به سبب آن است كه پسر عموى اوست وانگهى داماد عثمان و نظير اوست و اگر آن دو با هم باشند بر فرض كه دو تن ديگر با من باشند براى من كارى نمى توانند انجام دهند علاوه بر آنكه من فقط به يكى از آن دو اميدوارم ، و عمر با اين كار خود دوست مى داشت به ما بفهماند كه عبدالرحمان را در نظر او بر ما فضيلتى است و حال آنكه به خدايى خدا سوگند كه خداوند چنين فضيلتى براى آنان بر ما قرار نداده است همانگونه كه براى فرزندان ايشان هم بر فرزندان

ما فضيلتى قرار نداده است . همانا اگر عمر نميرد به او خواهم گفت كه در گذشته و حال چه بر سر ما آورده است و بدانديشى او را در مورد خودمان به او تذكر مى دهم و اگر بميرد كه بدون ترديد خواهد مرد، اين گروه هماهنگ خواهند شد كه حكومت را از ما برگردانند. اگر چنين كنند كه بدون ترديد چنين خواهند كرد، مرا چنان كه خوش ندارند خواهند ديد و به خدا سوگند، مرا رغبتى به حكومت و محبت دنيا نيست بلكه حكومت را براى آشكار ساختن عدالت و قيام به كتاب و سنت خواهانم .

گويد: در اين هنگام على برگشت مرا ديد من هم او را ديدم و فهميدم كه از اين كار من ناراحت شده است . گفتم : اى ابا حسن ، باكى نداشته باش . به خدا سوگند، اين سخنى را كه من از تو شنيدم در اين جهان تا با هم باشيم هيچ كس نخواهد شنيد. به خدا سوگند تا خداوند على را به جوار رحمت خود نبرد هيچ آفريده يى اين سخن را از من نشنيد.

عوانه مى گويد: اسماعيل از قول شعبى براى ما نقل كرد كه مى گفته است :

چون عمر مرد و او را كفن كردند و براى اينكه بر او نماز گزارده شود آماده اش كردند على بن ابى طالب جلو رفت و كنار سر عمر ايستاد و عثمان جلو رفت و كنار پاى عمر ايستاد؛ على عليه السلام فرمود: براى نماز اين چنين بايد ايستاد و عثمان گفت : نه كه چنين بايد ايستاد. عبدالرحمان گفت : چه زود اختلاف پيدا كرديد!

اى صهيب ، بر عمر نماز بگزار كه او تو را پسنديده است كه نمازهاى واجب را با مردم بگزارى . صهيب جلو رفت و بر جنازه عمر نماز گزارد.

شعبى مى گويد: اعضاى شورى وارد حجره يى شدند و همگى براى رسيدن بر خلافت آزمند و براى از دست دادن آن بخيل بودند؛ گروهى براى اين جهان و گروهى براى خير آن جهان . چون كار به درازا كشيد عبدالرحمان بن عوف گفت چه كسى از شما حاضر است خود را از خليفه شدن كنار بكشد و عوض آن مردى را براى خلافت بر اين امت انتخاب كند؟ من با كمال ميل حاضرم از خليفه شدن كنار بروم و آيا اجازه دارم براى شما كسى را انتخاب كنم ؟ همگان جز على بن ابى طالب گفتند: خشنوديم ، ولى على گفت : بايد بنگرم و بينديشم و نسبت به عبدالرحمان خوش گمان نبود. ابو طلحه انصارى روى به على ( ع ) كرد و گفت : اى ابا حسن ! به راى عبدالرحمان راضى شو، چه حكومت براى تو باشد چه براى غير تو. على ( ع ) به عبدالرحمان گفت : سوگند بخور و عهد و پيمان خدايى با من ببند كه فقط حق را برگزينى و از هواى دل پيروى مكنى و گرايش به دامادى و پيوند سببى و خويشاوندى نداشته باشى و جز براى خدا عمل نكنى و كوشش كنى كه براى اين است بهترين ايشان را برگزينى . عبدالرحمان براى على ( ع ) به خداوندى كه خدايى جز او نيست سوگند خورد و گفت : براى خودم و براى امت

كمال كوشش را خواهم كرد و هيچ گرايشى به هواى نفس و خويشاوندى سببى نخواهم داشت .

گويد: عبدالرحمان بيرون رفت و سه روز با مردم رايزنى كرد و سپس برگشت و مردم بر در خانه او جمع شدند و شمارشان بسيار شد و در اين شك نداشتند كه عبدالرحمان بن عوف با على بيعت خواهد كرد. جز خاندان بنى هاشم ، هواى دل قريش با عثمان بود، گروهى از انصار هواى على را دل داشتند و گروهى هواى عثمان را و اين گروه كمترين گروه انصار بودند و گروهى هم توجه نداشتند كه با كداميك از آن دو تن بيعت شود.

گويد: در اين هنگام مقداد بن عمرو پيش آمد مردم جمع بودند؛ او گفت : اى مردم آنچه مى گويم بشنويد! من مقداد بن عمرو هستم اگر شما با على بيعت كنيد مى شنويم و اطاعت مى كنيم و اگر با عثمان بيعت كنيد مى شنويم و سرپيچى مى كنيم . عبدالله بن ابى ربيعه مخزومى برخاست و بانگ برداشت : اين مردم ! شما اگر با عثمان بيعت كنيد مى شنويم و اطاعت مى كنيم و اگر با على بيعت كنيد مى شنويم و سرپيچى مى كنيم . مقداد به او گفت : اى دشمن خدا و اى دشمن رسول خدا و دشمن كتاب خدا! از چه هنگام و چه وقت صالحان و نكوكاران سخن تو را شنيده و مى شنوند! عبدالله بن ابى ربيعه هم ، به او گفت : اى پسر همپيمان فرومايه ! از چه هنگامى كسى چون تو چنين گستاخ شده است كه در كار قريش دخالت كند! عبدالله بن

سعد بن ابى سرح گفت : اى گروه اگر مى خواهيد قريش گفتار اختلاف و پراكندگى نشود با عثمان بيعت كنيد. عمار بن ياسر گفت : اگر مى خواهيد مسلمانان اختلاف و پراكندگى پيدا نكنند با على بيعت كنيد. سپس به عبدالله بن سعد روى كرد و گفت : اى تبهكار، فرزند تبهكار! آيا تو كسى هستى كه مسلمانان از تو خيرخواهى يا در كارهاى خود با او رايزنى كنند! در اين هنگام صداها بلند شد و منادى يى كه به درستى دانسته نشد كيست و قريشيان مى پندارند كه او مردى از خاندان مخزوم بوده است و انصار مى پندارند كه مردى سيه چرده و بلند قامت كه كسى او را نمى شناخته و بر مردم مشرف بوده است و با صداى بلند مى گفته است : اى عبدالرحمان ، خود را از اين كار آسوده گردان و آنچه در دل دارى انجام بده كه همان صحيح و صواب است .

شعبى مى گويد: عبدالرحمان بن عوف روى به على بن ابى طالب كرد و گفت : عهد و پيمان خداوند به همان سختى و استوارى كه خداوند از پيامبران عهد و پيمان گرفته است بر گردن تو باشد كه اگر با تو بيعت كنم بايد به كتاب خدا و سنت رسول خدا و راه و روش ابو بكر و عمر عمل كنى . على عليه السلام فرمود: نه كه به اندازه طاقت و ميزان علم و اجتهاد خود رفتار خواهم كرد. و مردم گوش مى دادند.

عبدالرحمان بن عوف روى به عثمان كرد و همان سخن را گفت . عثمان گفت : آرى ، هرگز

از همين راه برنمى گردم و چيزى از آن را فروگذار نخواهم كرد.

عبدالرحمان بن عوف باز روى به على كرد و آن سخن را سه بار تكرار كرد و براى عثمان هم سه بار تكرار كرد. پاسخ على ( ع ) همان گونه بود و پاسخ عثمان هم همان . عبدالرحمان به عثمان ، گفت : دست دراز كن و عثمان دست دراز كرد و عبدالرحمان با او بيعت كرد و آن گروه كه همگان جز على بن ابى طالب با عثمان بيعت كرده بودند برخاستند و بيرون رفتند و على با عثمان بيعت نكرد.

گويد: عثمان در حالى كه چهره اش شاد و رخشان بود پيش مردم آمد و على در حالى كه شكسته خاطر و چهره اش گرفته بود پيش مردم آمد و مى گفت : اى پسر عوف ، اين نخستين روز نيست كه پشت به پشت يكديگر داديد و ما را از حق خودمان بازداشتيد و ديگران را بر ما ترجيح داديد، همانا اين كار براى ما سنت شده است و راهى است كه شما آن را رها كرده ايد.

مغيره بن شعبه به عثمان گفت : به خدا سوگند، اگر با كسى ديگر غير از تو بيعت مى شد ما با او بيعت نمى كرديم . عبدالرحمان بن عوف به او گفت : به خدا سوگند دروغ مى گويى كه اگر با كس ديگرى هم بيعت مى شد تو با او بيعت مى كردى وانگهى اى پسر ( زن دباغ ) تو را با اين امور چه كار! به خدا سوگند اگر كس ديگرى غير از عثمان عهده دار خلافت مى شد

به منظور تقرب به او و طمع به دنيا به او نيز همين سخن را مى گفتى كه اينك گفتى . اى بى پدر، پى كارت برو! مغيره گفت : اگر حفظ حرمت امير المومنين نبود چيزها كه ناخوش مى دارى به گوش تو مى رساندم ، و هر دو رفتند.

شعبى مى گويد: و چون عثمان به خانه خود رفت بنى اميه چندان پيش او آمدند كه خانه از ايشان انباشته شد درب خانه را بر روى خود بستند. در اين هنگام ابو سفيان بن حرب گفت : آيا كسى غير از خودتان در اين خانه و پيش شما هست ؟ گفتند: نه . گفت : اى بنى اميه اينك خلافت را چون گوى به يكديگر پاس دهيد، سوگند به آن كس كه ابو سفيان به او سوگند مى خورد نه حسابى است و نه عذابى و نه بهشتى و نه دوزخى و نه برانگيخته شدن و نه قيامتى !

گويد: عثمان بر او بانگ زد و در قبال آنچه او گفته بود ناراحت شد و فرمان داد او را بيرون راندند.

شعبى مى گويد: عبدالرحمان بن عوف پيش عثمان آمد و گفت : چه كردى ! به خدا سوگند، كار خوبى نكردى كه پيش از آن كه به منبر روى و خداوند را ستايش و نيايش و امر به معروف و نهى از منكر كنى و به مردم وعده پسنديده دهى به خانه ات آمدى .

قسمت دوم

گويد: عثمان بيرون آمد و به منبر رفت حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و گفت : اين مقامى است كه تاكنون بر آن قيام نكرده ايم و

سخنى كه بايد در اين گونه موارد گفته شود فراهم نكرده ايم و به خواست خداوند بزودى فراهم خواهم ساخت و براى امت محمد از هيچ خيرى فروگذارى نمى كنم و از خداوند بايد يارى خواست و فرود آمد.

عوانه مى گويد: يزيد بن جرير، از شعبى ، از شقيق بن مسلمه نقل مى كند كه على بن ابى طالب چون به خانه خويش برگشت به اعقاب پدر خويش گفت : اى فرزندان عبدالمطلب ، اين قوم شما پس از رحلت پيامبر ( ص ) با شما دشمنى و ستيز كردند همان گونه كه در زمان زندگى رسول خدا با او دشمنى مى كردند و اگر قوم شما فرمانروا باشند شما هرگز به امارت نخواهيد رسيد و به خدا سوگند، گويا چيزى جز شمشير اين قوم را به حق بر نمى گرداند.

گويد: عبدالله بن عمر بن خطاب ميان ايشان بود و تمام سخن را شنيده بود پيش آمد و گفت : اى ابا حسن ، آيا مى خواهى برخى را با برخى ديگر فرو كوبى ! فرمود: واى بر تو! خاموش باش كه به خدا سوگند اگر پدرت و رفتار او نسبت به من در گذشته و حال نبود هرگز پسر عفان و پسر عوف با من ستيز نمى كردند. عبدالله برخاست و رفت .

گويد: مردم در مورد هرمزان و كشته شدنش به دست عبيدالله بن عمر فراوان سخن گفتند و آنچه كه على بن ابى طالب گفته بود به اطلاع عثمان رسيد. عثمان برخاست و به منبر رفت و پس از حمد ثناى خداوند گفت : اى مردم ، از مقدرات و قضاى خداوند (

!) اين است كه عبيدالله بن عمر هزاران را كشته است . او مردى مسلمان بود ولى وارثى جز خداوند و مسلمانان ندارد و من كه امام شمايم او را عفو كردم ، آيا شما هم از عبيدالله كه پسر خليفه ديروز شماست گذشت و عفو مى كنيد؟ گفتند: آرى . عثمان او را عفو كرد. چون اين خبر به على ( ع ) رسيد به ظاهر خنديد و سپس فرمود: سبحان الله ! براى نخستين بار اين عثمان است كه چنين مى كند آيا مى تواند از خون و حق مردى كه ولى او نيست در گذرد؟ به خدا سوگند كه اين كار شگفتى است . گويند: اين اولين كار عثمان بود كه مورد اعتراض قرار گرفت .

شعبى مى گويد: فرداى آن روز مقداد بيرون آمد، عبدالرحمان بن عوف را ديد، دستش را گرفت و گفت : اگر در اين كار كه كردى رضايت خدا را در نظر داشتى كه خداوندت پاداش اين جهانى و آن جهانى دهد و اگر قصد دنيا داشتى خداوند اموالت را بيشتر فرمايد. عبدالرحمان گفت : گوش بده خدايت رحمت كناد، گوش بده . گفت : به خدا سوگند گوش نمى دهم و دست خود را از دست عبدالرحمان بيرون كشيد و رفت و خود را به حضور على عليه السلام رساند و گفت : برخيز و جنگ كن تا ما همراه تو جنگ كنيم . على فرمود: خدايت رحمت كناد، به يارى چه كسانى جنگ كنم ! در اين هنگام عمار بن ياسر هم رسيد و با صداى بلند اين بيت را مى خواند:

( اى خبر دهنده مرگ

، برخيز و خبر مرگ اسلام را بگو كه معروف مرد و منكر آشكار شد ) .

( و سپس گفت :) به خدا سوگند اگر براى من يارانى مى بود با آنان جنگ مى كردم : به خدا قسم اگر يك تن با ايشان جنگ كند من نفر دوم آنان خواهم بود.

على عليه السلام فرمود: اى ابا يقطان ، به خدا سوگند من براى جنگ با آنان يارانى نمى يابم و دوست نمى دارم شما را به كارى كه توان آن را نداريد وادار كنم و در خانه خود باقى ماند و تنى چند از افراد خانواده اش پيش او بودند و هيچ كس از بيم عثمان پيش او نمى رفت .

شعبى مى گويد: اعضاى شورى با يكديگر اتفاق نظر كرده بودند تا در قبال كسى كه بيعت نكند متحد باشند و يك سخن بگويند، بدين سبب همگى برخاستند و به على گفت : برخيز و با عثمان بيعت كن . گفت : اگر اين كار را نكنم چه مى شود؟ گفتند: با تو جهاد و ستيز خواهيم كرد. گويد: او پيش عثمان رفت تا بيعت كند و مى فرمود: خدا و رسولش راست فرموده اند و چون بيعت كرد عبدالرحمان بن عوف پيش او آمد و از على ( ع ) پوزش خواست و گفت : عثمان دست و سوگند خود را در اختيار ما نهاد و تو چنان نكردى و چون دوست داشتم كار مسلمانان را استوار و همراه عهد و پيمان كنم خلافت را در او قرار دادم . فرمود: خاموش باش و سخنى ديگر گوى كه او را بر آن كار

برگزيدى تا خود پس از او به خلافت رسى . خداوند ميان شما همچون عطر منشم ( 192) برافشاند.

شعبى مى گويد: پس از اينكه با عثمان بيعت شد طلحه از شام رسيد و به او گفتند: اين كار را برگردان و در آن راى و انديشه خود را بنگر. گفت : به خدا سوگند اگر با بدترين خودتان بيعت مى كرديد راضى بودم تا چه رسد كه با بهترين خود بيعت كرده ايد.

گويد: پس از اين طلحه و دوستش ( زبير) چنان از عثمان برگشتند و بر او ستم ورزيدند كه او را كشتند، پس از آن هم مدعى شدند كه خون او را مى طلبند.

شعبى مى گويد: آنچه مردم از سوگند خوردن و سوگند دادن على عليه السلام ، اعضاى شورى را، نقل كردند كه به آنان مى گفته است ( آيا ميان شما كسى هست كه رسول خدا درباره اش چنين فرموده باشد؟) به روز بيعت نبوده است بلكه اندكى پس از آن رخ داده است و چنين بود كه على عليه السلام پيش عثمان رفت و گروهى از مردم و اعضاى شورى پيش او بودند و سخنانى زشت و نادرست از ايشان شنيده بود. به آنان فرمود: آيا ميان شما كسى هست كه چنين باشد؟ و همگان مى گفتند: نه . على فرمود: ولى من شما را در مورد خودتان خبر مى دهم ، اما تو اى عثمان ، در جنگ حنين گريختى و در جنگ احد پشت كردى ؛ و تو اى طلحه ، گفتى : اگر محمد بميرد ميان خلخالهاى پاهاى زنان او خواهيم دويد، همان گونه كه او نسبت

به زنان ما چنين كرد؛ اما تو اى عبدالرحمان صاحب قير اطهايى و تو اى سعد، اگر درباره تو چيزى گفته آيد درهم شكسته خواهى شد. على عليه السلام سپس بيرون رفت . عثمان گفت : آيا ميان شما هيچ كس نبود كه پاسخ او را بدهد؟ گفتند: تو را كه امير المومنين هستى چه چيزى از پاسخ دادن بازداشت ؟ و پراكنده شدند.

عوانه مى گويد: اسماعيل از قول شعبى نقل مى كند كه مى گفته است :

عبدالرحمان بن جندب از قول پدر خويش جندب بن عبدالله ازدى ( 193) نقل مى كند كه مى گفته است : روزى كه با عثمان بيعت شد من در مدينه بودم رفتم كنار مقداد بن عمرو نشستم ، شنيدم مى گفت : به خدا سوگند، هرگز چيزى كه بر سر اين خاندان آمده است نديده ام ، عبدالرحمان بن عوف كه نشسته بود گفت : اى مقداد، تو را با اين موضوع چه كار است ؟ مقداد گفت : به خدا سوگند كه من آنان را به سبب محبت به رسول خدا ( ص ) دوست دارم و من از قريش و دستيازى ايشان بر مردم به بهانه اينكه رسول خدا از ماست در شگفتم و آن گاه چگونه حكومت را از دست خاندانش بيرون مى كشند! عبدالرحمان گفت : به خدا سوگند كه من خود را براى شما سخت به زحمت افكندم و كوشيدم . مقداد گفت : همانا به خدا سوگند مردى از آن گروه را كه به حق فرمان مى دهد و به آن گرايش دارد رها كردى ، به خدا سوگند اگر براى من

يارانى وجود مى داشت با آنان همان گونه كه در جنگهاى بدر واحد جنگ كردم مى جنگيدم .

عبدالرحمان گفت : مادرت بر سوگت بگريد! اين سخن تو را مردم نشوند كه بيم آن دارم موجب فتنه و پراكندگى شوى .

مقداد گفت : كسى كه به حق و اهل حق و كسانى كه به راستى واليان امر هستند دعوت مى كند نمى تواند فتنه انگيز باشد ولى آن كس كه مردم را در باطل مى افكند و هواى دل را بر حق برمى گزيند فتنه انگيز و پراكنده كننده است .

گويد: چهره عبدالرحمان برهم آمد و به مقداد گفت : اگر بدانم كه مقصودت من هستم براى من و تو كارى خواهد بود. مقداد گفت : اى پسر مادر عبدالرحمان ! مرا تهديد مى كنى ؟ سپس برخاست و رفت .

جندب بن عبدالله مى گويد: من از پى مقداد رفتم و به او گفتم : اى بنده خدا من از ياران تو خواهم بود. گفت : خدايت رحمت كناد! اين كار كارى است كه براى آن دو سه مرد بسنده نيست .

جندب گفت : هماندم به خانه على عليه السلام رفتم و چون كنارش نشستم گفتم : اى ابا حسن ! به خدا سوگند قوم تو كار صحيحى نكردند كه خلافت را از تو برگرداندند. فرمود: صبرى پسنديده بايد و از خداوند بايد يارى جست .

من گفتم : به خدا سوگند كه تو صبور و شكيبايى . فرمود: اگر صبر كنم ؟ گفتم : من هم اكنون كنار مقداد و عبدالرحمان بن عوف نشسته بودم و چنين و چنان گفتند و مقداد برخاست من او را

تعقيب كردم و به او چنان گفتم و او آن پاسخ را داد. على عليه السلام فرمود: مقداد راست مى گويد: من چه كنم ؟ گفتم : ميان مردم برخيز و آنان را به حكومت خود فرا بخوان و به آنان بگو كه تو به پيامبر ( ص ) سزاوارترى و از مردم بخواه كه تو را بر اين گروهى كه به ستم بر تو پيروز شده اند يارى دهند و اگر ده تن از صد تن سخن تو را پذيرفتند و با آنان بر ديگران سخت بگير، اگر تسليم نظرت شدند چه بهتر وگرنه با آنان جنگ خواهى كرد و چه كشته شوى و چه زنده بمانى عذر تو موجه و در پيشگاه خداوند حجت تو روشن خواهد بود.

فرمود: اى جندب ، آيا گمان مى كنى از هر ده تن يك تن با من بيعت خواهد كرد؟ گفتم : آرى ، اين اميد را دارم . فرمود: نه ، به خدا سوگند، من اميدوار نيستم كه از هر صد تن يك تن با من بيعت كند و بزودى خبرت مى دهم كه مردم به قريش مى نگرند و مى گويند: آنان قوم و قبيله محمد ( ص ) هستند. قريش هم ميان خود مى گويند: خاندان محمد ( ص ) براى خود از اين جهت كه محمد ( ص ) از ايشان است فضيلتى مى بينند و چنين گمان دارند كه آنان براى خلافت از قريش سزاوارترند و از ديگر مردم شايسته ترند و اگر آنان حكومت را به دست گيرند هرگز به دست كس ديگرى غير از ايشان نخواهد رسيد و حال آنكه

اگر حكومت در اختيار كس ديگرى غير از ايشان باشد قريش آن را دست به دست خواهد داد. نه ، به خدا سوگند كه مردم با ميل و رغبت اين حكومت را هرگز با ما واگذار نمى كنند.

گفتم : اى پسر عموى پيامبر، فدايت گردم ! كه با اين سخن خود دلم را شكستى ، آيا اجازه مى دهى به شهر برگردم و اين سخن را براى مردم بگويم و آنان را به حكومت تو فراخوانم ؟ فرمود: اى جندب ، اينك زمان اين كار نيست .

( گويد:) من به عراق برگشتم و همواره فضل و برترى على عليه السلام را براى مردم بيان مى كردم ولى هيچ كس را نيافتم كه با من در اين باره موافق باشد بهترين سخنى كه مى شنيدم سخن كسى بود كه مى گفت : اين را رها كن و به چيزى كه براى تو سودبخش است بپرداز. و چون مى گفتم : همين سخن چيزى است كه براى من و تو سودبخش است از كنار من برمى خاست و رهايم مى كرد.

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در پى اين سخن از قول جندب چنين آورده است : اين سخنان مرا هنگامى كه وليد بن عقبه در كوفه بر ما ولايت داشت به او گزارش دادند، وى مرا احضار كرد و به زندان انداخت ؛ تا درباره من شفاعت كردند، سپس آرام ساخت .

جوهرى روايت مى كند و مى گويد: عمار بن ياسر در آن روز با صداى بلند مى گفت : اى گروه مسلمانان ! روزگارى ما چنان اندك و زبون بوديم كه ياراى سخن گفتن نداشتيم ،

خداوند با دين خود ما را عزت بخشيد و با رسول خود گرامى داشت . و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را اى گروه قريش ! تا چه هنگام اين حكومت را از اهل بيت پيامبر خود باز مى داريد؟ يك بار به جايى و بارى به جاى ديگر، من در امان نيستم كه خداوند اين حكومت را از دست شما بيرون نكشد و به غير از شما ندهد همان گونه كه شما آن را از دست اهل آن بيرون كشيديد و به دست نااهل سپرديد.

هاشم بن وليد مغيره به او گفت : اى پسر سميه ، منزلت خويش را نشناختى و پاى از گليم خود فراتر نهادى ! تو را به آنچه كه قريش براى خود مصلحت مى بيند چه كار؟ تو را نشايد كه در كار قريش و اميرى ايشان سخن گويى ، خود را از اين كار كنار بكش . قريش هم همگان سخن گفتند و بر عمار فرياد كشيدند و او را بسختى راندند. عمار گفت : سپاس خداوند پروردگار جهانيان را كه همواره ياران حق خوار و زبون اند. سپس برخاست و رفت .

( 140)

از سخنان آن حضرت ( ع ) در نهى از غيبت كردن از مردم

( در اين خطبه كه با عبارت ( و انما ينبغى لاهل العصمه و المصنوع اليهم فى السلامه ان برحموا اهل الذنوب و المعصيه) ( همانا براى آنان كه اهل عصمت اند و سلامت از گناه براى آنان فراهم است شايسته است كه بر بزهكاران و گنه پيشگان رحمت آورند) شروع مى شود هيچ گونه بحث تاريخى نيامده است ولى مبحثى بسيار خواندنى و

عبرت آموز درباره زشتى غيبت و بر شمردن عيب مردم در غياب ايشان در چهار فصل آورده است كه با راستى بسيار مفيد است : فصل نخست ، درباره سخنان خداوند و بزرگان در نكوهش غيبت و گوش دادن به آن است كه با بخشى از آيه دوازدهم سوره حجرات شروع مى شود و خداوند فرموده است ( و غيبت مكنيد برخى از شما برخى را) و سپس به ذكر احاديث و سخنان برخى از زهاد و لطايفى پرداخته و نيكو از عهده برآمده است . فصل دوم ، درباره حكم غيبت از لحاظ دين است كه آن را از جهات مختلف بررسى كرده و اين روايت را نيز آورده است كه معاذ بن جبل روايت مى كند و مى گويد: در حضور رسول خدا ( ص ) نام مردى برده شد؛ گروهى گفتند: چه مرد ناتوانى است . پيامبر ( ص ) فرمود: از دوست خويش غيبت كرديد. گفتند: همان چيزى كه در اوست گفتيم . فرمود: اگر چيزى كه در او نبود مى گفتيد بر او تهمت زده بوديد.

فصل سوم ، در علل و انگيزه هاى غيبت است و فصل چهارم در نشان دادن راه توبه از غيبت . اين تذكر براى اطلاع خوانندگان محترمى بود كه اگر علاقه مند باشند به متن مراجعه كنند.)

( 144)

از سخنان آن حضرت ( ع )

در اين خطبه كه با عبارت بعث رسله بما خصهم به من وحيه ( خداوند پيامبران خويش را با وحى كه ويژه آنان فرموده برانگيخته است ) شروع مى شود پس از توضيح مختصرى درباره مطالب كلامى خطبه بحث مختصر زير را

ايراد كرده است كه اگر چه طاهر آن به كلام بيشتر شباهت دارد ولى حاوى نكات تاريخى و اجتماعى است . )

اختلاف فرقه هاى اسلامى در اينكه ائمه بايد از قريش باشند

مردم در مورد شرط نسب براى امامت اختلاف نظر دارند، گروهى از ياران قديمى معتزله ما گفته اند: در امامت نسب به هيچ روى شرط نيست و امامت براى قرشى و غير قرشى سزاوار است به شرطى كه فاضل و داراى شرايط معتبر ديگر باشد و اجتماع كلمه مسلمانان در مورد پيشوايى او صورت گرفته باشد. خوارج نيز همين عقيده را دارند.

بيشتر مردم همچنين بيشتر ياران ما بر اين عقيده اند كه نسب در آن شرط است و امامت سزاوار كسى جز اعراب نيست و از ميان اعراب هم سزاوار قريش است . بيشتر ياران ( معتزلى ) ما مى گويند: معنى اين گفتار پيامبر ( ص ) كه فرموده است ( ائمه از قريش هستند) اين است كه اگر ميان قريش كسى پيدا شود كه براى امت شايسته باشد حق تقدم با اوست ولى اگر ميان قريش كسى كه شايسته امت است موجود نباشد شرط قرشى بودن ملاحظه نخواهد شد.

برخى از ياران ما گفته اند: معنى اين خبر اين است كه قريش هيچ گاه خالى از كسى كه شايسته امامت است نخواهد بود و با اين خبر اين موضوع را واجب دانسته اند كه در هر عصر و زمان كسى از قريش كه شايسته و سزاوار حكومت است وجود نخواهد داشت .

گروه بيشترى از زيديه معتقدند كه امامت فقط ويژه فرزندان و فرزند زادگان فاطمه ( ع ) و از نسل ابو طالب

است و براى هيچ كس ديگر غير از اين دو گروه روا نيست و امامت صحيح نخواهد بود مگر اينكه شخص فاضل زاهد عالم عادل شجاع و سياستمدار براى آن قيام كند و مردم را به آن فرا خواند. برخى از زيديه امامت را در افرادى كه فاطمى نباشند ولى از نسل على عليه السلام باشند جايز مى دانند ولى اين از اقوال شاذ و نادر ايشان است .

راونديه ( 194) خلافت و امامت را از ميان همه خانواده هاى قريش مخصوص عباس عموى پيامبر كه رحمت خدا بر او باد و فرزندانش مى دانند و اين عقيده و سخن به هنگام خلافت منصور دوانيقى و مهدى عباسى اظهار شده است .

اما اماميه امامت را ميان فرزند زادگان حسين عليه السلام مى دانند كه آن هم براى اشخاص معينى از ايشان و به اعتقاد اماميه امامت براى كسى ديگر غير از ايشان روا نيست .

كيسانيه هم امامت را در محمد بن حنفيه و فرزندان او مى دانند و برخى از ايشان آن را قابل انتقال به فرزندان ديگران هم دانسته اند.

اگر بگويى تو اين كتاب را بر مبناى قواعد معتزله و اصول ايشان شرح داده اى بنابراين ، اين سخن تو چيست كه تصريح بر آن است كه در نظر اماميه امامت از ميان قريش فقط سزاوار بنى هاشم است و اين موضوع اعتقاد و مذهب هيچ يك از معتزله نه قدماى ايشان و نه متاخران آنان است . مى گويم : اين موضوع مشكل است و مرا در آن نظر خاصى است و آن اين است كه اگر ثابت شود على عليه السلام آن

را فرموده است من هم همان عقيده را خواهم داشت كه براى من ثابت شده است كه پيامبر ( ص ) درباره على عليه السلام فرموده است ( او همراه حق است و به هر كجا كه رود حق با او خواهد بود) وانگهى ممكن است اين سخن را تاويل كرد و مطابق مذهب معتزله باشد و چنين معنى شود كه مراد از آن مرحله كمال امامت است همان گونه كه اين گفتار رسول خدا ( ص ) را كه فرموده اند ( نماز براى همسايه مسجد نيست مگر در مسجد) بايد به مرحله كمال نماز معنى كرد نه اينكه نمازى كه در خانه گزارده شود صحيح نيست .

( 146)

از سخنان على عليه السلام هنگامى كه عمر با او مشورت كرد كه به تن خويش بهجنگ ايرانيان برود.

( در اين خطبه كه با عبارت ( ان هذالامر لم يكن نصره و لاخذ لانه بكثره و لا بقله ) ( 195) ( همانا نصرت و زبونى در اين كار افزونى و كمى شمار افراد بستگى ندارد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد مباحث تاريخى زير را آورده است .)

جنگ قادسيه

بدان كه درباره اين موضوع كه اين سخنان را چه هنگامى براى عمر فرموده است اختلاف نظر است ؛ برخى گفته اند: در مورد جنگ قادسيه بيان داشته است و برخى گفته اند: در مورد جنگ نهاوند است . مدائنى در كتاب الفتوح خود سخن اول را پذيرفته است و طبرى در كتاب التاريخ الكبير خود سخن دوم را قبول كرده است و همان گونه كه روش ماست و در مورد بيان مطالب سيره و جنگها تاكنون معمول داشته ايم اشاره به مختصرى به اين دو جنگ خواهيم داشت .

جنگ قادسيه به سال چهاردهم هجرت بوده است . عمر به مسلمانان در مورد اين جنگ رايزنى كرد و در روايت ابو الحسن على بن محمد بن سيف مدائنى چنين آمده است : على عليه السلام به وى پيشنهاد كرد كه او شخصا نرود و گفت : اگر تو بروى ايرانيان را همتى جز درمانده كردن تو نخواهد بود كه مى دانند تو محور آسياى عربى و پس از آن براى اسلام دولتى نخواهد بود. كسان ديگرى غير از على عليه السلام به عمر پيشنهاد كردند كه خود برود و او نپذيرفت و راى و پيشنهاد على را پذيرفت . كسان ديگرى غير از مداينى روايت كرده اند كه اين راى را عبدالرحمان بن عوف

پيشنهاد كرد.

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى مى گويد: پس از آنكه براى عمر از حركت خويش انصراف حاصل آمد سعد بن ابى وقاص را بر مسلمانان امير قرار داد، يزدگرد هم رستم ارمنى را بر ايرانيان فرماندهى داد. سعد بن ابى وقاص ، نعمان بن مقرن را به رسالت پيش يزدگرد گسيل داشت . نعمان به حضور او در آمد و سخنى درشت گفت . يزدگرد گفت : اگر نه اين است كه رسولان را نمى كشند تو را مى كشتم . سپس توبره يى پر از خاك بر سرش نهادند و او را براندند و از دروازه هاى مداين بيرونش كردند و يزدگرد به او گفت : پيش سالار خود برگرد كه من براى رستم نوشته ام تا او و سپاهيان عربش را در خندق قادسيه به خاك بسپارد و پس از آن اعراب را به يكديگر گرفتار و سرگرم خواهم ساخت و ايشان را سخت تر از آنچه شاپور ذوالاكتاف زخمى ساخت زخمى خواهم كرد. نعمان بن مقرن پيش سعد برگشت و او را آگاه ساخت . سعد به او گفت : مترس كه خداوند سرزمين ايشان را در اختيار و ملك ما قرار داد و اين را به فال نيك مى گرفت كه خود خاكشان را به او داده اند.

ابو جعفر طبرى گويد: رستم از آغاز كردن به جنگ تن مى زد و آن را خوش نمى داشت و سلامت را ترجيح مى داد. يزدگرد چند بار او را به شتاب در جنگ واداشت و او همچنان نمى پذيرفت و مصلحت مى ديد كه كار به درازا كشد. شمار لشكريان سعد

بن ابى وقاص سى و اند هزار و شمار لشكريان رستم يكصد و بيست هزار بود. رستم از قادسيه تا مداين مردان را گماشته بود كه به فاصله كم ايستاده بودند و همين كه رستم سخن مى گفت آنان به يكديگر مى گفتند و همان دم آن سخن به آگاهى يزدگرد مى رسيد. در جنگ قادسيه طليحه بن خويلد و عمرو بن خويلد و عمرو بن معدى كرب و شماخ بن ضرار و عبده بن طبيب شاعر و اوس بن معن همراه مسلمانان بودند و ميان مردم برپا مى خاستند و براى آنان شعر مى خواندند و ايشان را به جنگ تحريض مى كردند. ايرانيان براى اينكه نگريزند خويشتن را با زنجيرها به يكديگر بسته بودند و آن گروه كه خود را بسته بودند حدود سى هزار تن بودند.

نخستين روزى كه دو گروه به جان يكديگر افتادند فيلهايى كه همراه لشكر رستم بود بر اسبها و سواركاران ( مسلمانان ) حمله بردند و آنان را زير پا گرفتند ولى گروهى از پيادگان در قبال فيلها ايستادگى كردند. شمار فيلها سى و سه بود كه فيل پادشاه يكى از آنها بود و فيلى سپيد و تنومند بود. مردان پياده با شمشير خرطوم فيلان را قطع كردند و نعره آنها بلند شد در اين روز كه نخستين روز جنگ بود پانصد تن از مسلمانان و دو هزار تن از ايران كشته شدند.

روز دوم ابو عبيده بن جراح با لشكرهاى مسلمانان از شام رسيد كه پشتيبان سعد بن ابى وقاص بودند و اين روز كه در آن جنگ دوم صورت گرفت بر ايرانيان دشوارتر از روز نخست بود

و از مسلمانان دو هزار تن و از مشركان ده هزار تن كشته شدند.

روز سوم از بامداد به جنگ پرداختند و روزى سخت بر عرب و عجم بود و هر دو گروه پايدارى كردند و آن روز و آن شب همچنان جنگ ادامه داشت و هيچ كس سخن نمى گفت و سخن آنان جز هياهو نبود و به اين سبب آن شب را ( شب هرير) نام نهادند.

همه اخبار و صداها از سعد بن ابى وقاص و رستم قطع شد و سعد فقط به نماز و دعا خواندن و گريستن روى آورده بود و مردم آن شب را خسته و فرسوده به صبح آوردند كه تمام آن شب ديده فرو نبسته بودند و جنگ همچنان تا هنگام ظهر ادامه داشت . در اين هنگام خداوند طوفانى سخت برانگيخت و اين به روز چهارم بود و گرد و خاك را به سوى ايرانيان جهت داد و آنان شكست خوردند و اعراب كنار تخت رستم رسيدند؛ رستم از تخت خود برخاست تا سوار بر شترى شود و پرچم فراز سرش بود، هلال بن علقمه بارى را كه رستم روى آن بود زد و با شمشير ريسمانهاى آن را بريد، يكى از دو لنگه بر هلال افتاد و ديگرى بر رستم و مهره هاى پشت او را درهم شكست ، رستم خود را به جانب آب كشاند و خويشتن را در آن انداخت و هلال هم بر او حمله برد و پايش را بگرفت و از آب بيرونش كشيد و او را زير سم اسبان افكند و خود بالاى تخت رفت و فرياد برآورد: من هلالم ، من

قاتل رستم هستم ! در اين هنگام ايرانيان شكست خورده و به هزيمت رفتند و گروهى از ايشان در آب سقوط كردند و حدود سى هزار تن از ايرانيان كشته شدند و اموال و جامه هاى آنان كه بسيار فراوان بود به غارت رفت . اعراب به كافور بسيارى دست يافتند و چون آن را نمى شناختند اهميتى ندادند و به وزن مساوى با نمك فروختند و از اين كار شاد بودند و مى گفتند: نمك خوبى از آنها گرفتيم و نمك ناپسندى به آنان داديم . مقدار بسيارى جام زرين و سيمين كه بيرون از حد شمار بود به دست آوردند و گاه مردى از اعراب دو جام زرين را به دوست خود مى داد تا از او يك جام سيمين بگيرد زيرا از سپيدى و رخشندگى آن بيشتر لذت مى برد و فرياد مى زد:

چه كسى حاضر است دو ( جام ) زرد را با يك ( جام ) سپيد عوض كند.

سعد بن ابى وقاص غنيمتها و آنچه را به دست آمده بود براى عمر فرستاد و عمر براى سعد نوشت ايرانيان را تعقيب مكن و همانجا كه هستى بمان و آن را جايگاه خويش قرار ده . سعد همانجا كه محل امروز كوفه است فرود آمد و نخست حدود مسجد آن را مشخص ساخت و سپس در آنجا خانه و جايگاههايى براى اعراب ساخت .

جنگ نهاوند

در مورد جنگ نهاوند، ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در كتاب تاريخ چنين آورده است : چون عمر مى خواست با ايرانيان و سپاههاى خسرو كه در نهاوند جمع بودند جنگ كند با اصحاب پيامبر (

ص ) رايزنى كرد. عثمان برخاست و پس از گفتن تشهد گفت : اى امير المومنين ! من چنين مصلحت مى بينم كه براى شاميان بنويسى از شام حركت كنند و بروند و براى يمنى ها بنويس از يمن حركت كنند و سپس خود همراه مردم اين دو شهر محترم ( مكه و مدينه ) به سوى دو شهر بصره و كوفه برو و به كمك نيروهاى مسلمانان با نيروى مشركان روياروى شو و اگر چنين كنى و با همه كسانى كه نزد تو و همراه تو هستند به جنگ آنان بروى شمار آنان هر چه باشد در نظر تو اندك خواهد آمد و تو نيرومندتر و پرشمارتر خواهى بود، تو پس از آن روز چيزى از خود باقى مخواه و ديگر از دنيا عزت و قدرتى نخواهى يافت و در هيچ پناهى نخواهى بود. اين روز را روزهايى از پى است ، تو خود به تن خويش و راى و ياران خود در آن حاضر باش و از آن غيبت مكن .

ابو جعفر طبرى مى گويد: طلحه برخاست و گفت : اى امير المومنين ! همانا كارها تو را استوار كرده است و سختيها تو را آزموده است و تجربه ها ورزيده ات ساخته است تو خود دانى ، اينك اين تو و اين انديشه تو، در دست تو وا نمانيم و كار خود را جز به تو وا نمى گذاريم . اينك فرمان بده تو را اجابت كنيم و ما را فرا خوان تا فرمانبردارى كنيم و دستور سوار شدن بده تا سوار شويم و به هرسو كه مى خواهى ما را روانه

كن تا روانه شويم كه تو عهده دار و سالار اين كارى و تو خود آزموده و محنت كشيده اى و هيچ چيز از فرجام كارها براى تو جز با نيكى و پسنديدگى نبوده است .

على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: اما بعد، همانا نصرت و زبونى در اين كار به بيشى و كمى افراد نيست همانا كه آيين خداوند است كه آن را ظاهر ساخته است و لشكر خداوند است كه آن را عزت بخشيده و با فرشتگان امداد فرموده است تا به اين پايه و مايه رسيده است وانگهى ما بر وعده خداوند چشم اميد داريم و خداوند وعده خود را برمى آورد و لشكر خود را نصرت مى بخشد. جايگاه تو در مورد ايشان همچون بند و رشته گلوبند است كه همه گوهرها را جمع مى كند و نگه مى دارد و اگر آن رشته پاره شود هرچه بر آن است پاشيده مى شود و به هر سو مى رود و سپس هرگز جمع نمى شود. اعراب هم هر چند امروز از لحاظ شمار اندك اند ولى در پناه اسلام ، عزيز و نيرومنداند. بر جاى خود باش و براى مردم كوفه كه سران و بزرگان عرب اند بنويس كه دو سوم آنان به جنگ بروند و يك سوم ايشان در شهر بمانند و براى مردم بصره بنويس كه با بخشى از نيروهاى خود آنان را مدد كنند و مردم شام و يمن را از جايگاه خود حركت مده كه اگر شاميان را حركت دهى روميان ، آهنگ حمله به زن و فرزند ايشان مى كنند و اگر يمنى ها را

از اين سرزمين و از يمن ايشان حركت دهى حبشيان آهنگ حمله به زن و فرزند آنان مى كنند و اگر خودت از اين سرزمين حركت كنى و بروى اعراب باديه نشين از هر سو پيمان شكنى مى كنند و چنان خواهد شد كه نگرانى تو از پشت سرت در مورد زنان و نواميس به مراتب مهمتر از آن خواهد بود كه در پيش روى دارى و ايرانيان هم فردا همين كه تو را ببينند خواهند گفت : اين مرد ريشه و امير عرب است و موجب شدت حمله آنان بر تو خواهد شد. اما آنچه كه درباره حركت مشركان گفتى ، خداوند حركت آنان را از تو ناخوشتر مى دارد و خودش تواناتر است كه آنچه را ناخوش مى دارد تغيير دهد. اما آنچه درباره شمار ايشان گفتى ما در جنگهاى گذشته با تكيه بر شمار و بسيارى نيرو جنگ نمى كرديم بلكه با صبر و پايدارى و انتظار نصرت مى جنگيديم . عمر گفت : آرى ، همين راى درست است و دوست مى داشتم همين كار را انجام دهم . اينك بر من اشاره كنيد كه چه كسى را به حكومت آن مرز بگمارم ؟ گفتند: تو خودت به مردم آشناترى آنان پيش تو آمده اند ايشان را ديده اى و با آنان گفتگو كرده اى . عمر گفت : آرى ، به خدا سوگند كار ايشان را به مردى وامى گذارم كه در قبال سرنيزه هاى نخستين دشمن پايدار و سخت استوار باشد. گفتند: اى امير المومنين او چه كسى است ؟ گفت : نعمان بن مقرن . گفتند: آرى كه

شايسته براى آن كار است .

نعمان بن مقرن در آن هنگام در بصره بود، عمر براى او نامه نوشت و او را به فرماندهى سپاه گماشت .

ابو جعفر طبرى مى گويد: عمر براى نعمان چنين نوشت : به نهاوند برو كه تو را سالار جنگ با فيروزان كه سالار سپاهيان كسرى است قرار دادم اگر براى تو حادثه يى آمد فرمانده حذيقه بن اليمان خواهد بود و اگر براى او حادثه يى پيش آمد نعيم بن مقرن فرمانده خواهد بود و اگر خداوند براى شما فتح و پيروزى نصيب فرمود غنايم را كه خداوند بر مردم ارزانى فرموده است ميان ايشان تقسيم كن و چيزى از آن پيش من مفرست و اگر قوم پيمان شكنى كردند ديگر نه مرا ببينى و نه من تو را. اينك طليحه بن خويلد و عمرو بن معدى كرب را به سبب آنكه به فنون جنگ آگاه اند همراه تو قرار دادم ؛ با آن دو مشورت كن ولى ايشان را بر كارى مگمار.

ابو جعفر طبرى مى گويد: نعمان همراه اعراب حركت كرد و به نهاوند رسيد و اين موضوع به سال هفتم خلافت عمر بود. دو گروه روياروى شدند و جنگ درگرفت . مسلمانان مشركان را تا كنار خندقها عقب راندند و آنان به شهرها و دژهاى خود پناهنده شدند و اين كار بر مسلمانان گران آمد. طليحه به نعمان گفت : پيشنهاد مى كنم و چنين مصلحت مى بينم كه گروهى از سواران را گسيل دارى و ايشان را تحريك كنى و چون تحريك شوند برخى از ايشان بيرون خواهند آمد و با شما درگير خواهند شد، شما

براى آنان راه بگشاييد، آنان طمع خواهند بست و به تعقيب شما مى پردازند و شما ناگاه برگرديد و حمله كنيد تا خداوند به آنچه دوست مى دارد ميان ما و ايشان حكم كند. نعمان اين كار را انجام داد و همان گونه بود كه طليحه پنداشته بود و ايرانيان از دژها و حصارهاى خود بيرون آمدند و چون مسلمانان را تعقيب كردند ناگاه نعمان با مردم حمله آورد و جنگى سخت كردند آنچنان كه شنوندگان نظير آن را نشنيده بودند. اسب نعمان لغزيد و او را با سر بر زمين كوفت و نعمان كشته شد. رايت را برادرش نعيم برداشت ، حذيفه پيش آمد و نعيم رايت را به او سپرد. مسلمانان كشته شدند امير خود را پوشيده داشتند و همچنان به جنگ ادامه دادند تا شب فرا رسيد و تاريك شد؛ مشركان برگشتند و مسلمانان آنان را تعقيب كردند مشركان سرگردان شدند و جنگ را رها كردند، مسلمانان تيغ بر آنان نهادند و بيرون از شمار از آنان كشتند، آنان به فيروزان كه در حال فرار بود رسيدند او به گردنه يى رسيد كه گروه بسيارى استر در حالى كه عمل بر آنان بود عبور مى كردند و بدين سان اجل او فرا رسيد و كشته شد و مسلمانان مى گفتند: خداوند را لشكرهايى از عمل است .

مسلمانان وارد نهاوند شدند و به هر چه كه در آن بود دست يافتند و غنايم اين جنگ بسيار بود و براى عمر گسيل داشتند كه چون غنايم را بديد بگريست . مسلمانان به او گفتند: امروز روز شادى و شادكامى است ، گريه تو از

چيست ؟ گفت : گمان مى كنم كه خداوند متعال اين گونه غنايم را از رسول خود كه سلام و درود بر او باد و از ابوبكر به سبب خيرى كه بر آنان اراده فرموده بود پوشيده داشته است و چنين مى بينم كه گشايش اين غنايم براى من به سبب شرى است كه نسبت به من اراده فرموده است ؛ بعيد نيست و چيزى نمى گذرد كه اين اموال مسلمانان و مردم را به فتنه دراندازد.

عمر سپس دستهاى خود را سوى آسمان برافراشت و دعا مى كرد و مى گفت :

بار خدايا، مرا در پرده عصمت قرار ده و به خويشتنم وا مگذار! و اين كلمات را مكرر ادعا مى كرد و همه آن اموال را ميان مسلمانان تقسيم كرد.

( 148) ( 196)

از سخنان على عليه السلام درباره اهل بصره

در اين خطبه كه با عبارت كل واحد منهما يرجو الامرله ( هريك از آن دو حكومت را براى خود اميدوار است ) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اينكه ضمير تثنيه ( آن دو) به طلحه و زبير برمى گردد مطالب زير را آورده است . او ضمن شرح اين جمله على عليه السلام كه فرموده است ( بدون ترديد اين يكى در صدد آن است كه جان آن يكى را بگيرد) مى گويد: سخنى درست است كه در آن هيچ شكى نيست كه ممكن نيست رياست را دو تن با يكديگر تدبير كنند و اگر هر يك از آن دو به چيزى كه مى خواست مى رسيد بر ديگرى شورش مى كرد و او را مى كشت زيرا كه پادشاهى

و ملك عقيم است مورخان نوشته اند كه طلحه و زبير پيش از شروع جنگ با يكديگر اختلاف داشتند و آن دو در مورد اينكه كداميك عهده دار پيشنمازى باشند اختلاف كردند تا آنجا كه عايشه به محمد بن طلحه و عبدالله بن زبير فرمان داد تا پايان جنگ يك روز اين و يك روز آن با مردم نماز بگزارند. ( 197)

وانگهى عبدالله بن زبير مدعى بود كه عثمان روز جنگ در خانه اش به خلافت او تصريح كرده است و دليلى كه عرضه مى داشت اين بود كه عثمان او را در پيشنمازى جانشين خود كرده و بار ديگر مدعى مى شد كه عثمان به خلافت او نص صريح كرده است . طلحه خواست فرمان دهد كه مردم بر او به امارت سلام دهند و از اين جهت كه از قبيله تيم بود خود را به عايشه مقرب مى دانست و زبير هم شوهر اسماء خواهر عايشه بود و سرانجام عايشه به مردم فرمان داد كه به هر دو به امارت سلام دهند. در مورد سرپرستى و فرماندهى جنگ هم با يكديگر اختلاف داشتند آن چنان كه در آغاز كار هر دو خواهان آن بودند و سپس هر دو از آن كناره گرفتند.

ما در بخشهاى گذشته اخبار بسيارى از جنگ جمل آورده ايم .

از اخبار جنگ جمل

ابو مخنف روايت مى كند و مى گويد: همين كه مردم براى نبرد صف كشيدند و روياروى شدند، على عليه السلام به ياران خود فرمود: هيچ كس از شما يك تير نيندازد و هيچ يك از شما نيزه يى نزند تا من فرمان دهم و پس از اينكه

آنان شروع به جنگ و كشتار كنند. ياران جمل شروع به تيرباران سخت و پياپى كردند، ياران امير المومنين ( ع ) فرياد برآوردند و گفتند: اى امير المومنين ! تيرهاى آنان ما را از پاى درآورد، جسد مردى را هم كه كشته شده بود كنار خيمه كوچكى كه على ( ع ) در آن بود آوردند و گفتند: اين فلانى است كه كشته شده است . فرمود: بار خدايا، گواه باش . سپس فرمود: اين را بر اين قوم حجت آوريد. در اين هنگام جسد مردى ديگر را كه كشته شده بود آوردند و گفتند: اين هم كشته شده است . على همچنان عرضه داشت : بار خدايا، گواه باش و افزود كه اين را هم بر اين قوم حجت آوريد. در اين هنگام عبدالله بن بديل بن ورقاء خزاعى كه از اصحاب بود در حالى كه جسد برادر خود عبدالرحمان را كه تيرى خورده و كشته شده بود بر دوش مى كشيد آمد و جسد را مقابل على ( ع ) بر زمين نهاد و گفت : اى امير المومنين ! اين برادر من است كه كشته شده است . در اين هنگام على عليه السلام انا لله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و زره پيامبر ( ص ) را كه نامش ذات الفضول بود خواست و پوشيد. دامن زره را به دست خويش از شكم خود بالاتر گرفت و به يكى از نزديكان خود فرمود: تا بر كمر او عمامه يى به صورت كمربند بست و سپس شمشير را بر شانه انداخت و رايت سپاه رسول خدا ( ص )

را كه نامش عقاب بود به فرزندش محمد سپرد و به دو فرزند گرامى خود حسن و حسين عليهما السلام فرمود: من به سبب قرب شما به رسول خدا ( ص ) شما را رها كردم و رايت را به برادرتان دادم .

ابو مخنف مى گويد: على عليه السلام گرد ياران خود گشت و اين آيه را تلاوت مى كرد: ( آيا مى پنداريد به بهشت وارد مى شويد و بر شما مثل آنچه بر كسانى كه پيش از شما درگذشته اند نرسيده است ! رنج و سختى بر آنان رسيد و متزلزل شدند تا آنجا كه پيامبر و آنان كه به او گرويده بودند گفتند: نصرت خداوند كجاست ؟ هان كه نصرت خداوند نزديك است .) ( 198) سپس گفت : خداوند بر ما و شما صبر ارزانى فرمايد و براى ما و شما نصرت و عزت مقدر دارد و براى ما و شما در هر كارى پشتيبان باشد.

سپس قرآنى را با دست خود برافراشت و فرمود: چه كسى اين قرآن را مى گيرد و ايشان را به آنچه در آن است فرا مى خواند؟ و در قبال اين كار بهشت براى او خواهد بود. پسرى جوان كه نامش مسلم بود برخاست كه جامه يى سپيد بر تن داشت ، گفت : من اين قرآن را مى گيرم . على ( ع ) به او نگريست و فرمود: اى جوانمرد! اگر اين قرآن را بگيرى نخست دست راست تو قطع مى شود، بايد آن را با دست چپ بگيرى كه آن هم قطع خواهد شد و سپس چندان شمشير بر تو زده مى شود

تا كشته شوى . جوان گفت : مرا صبر بر اين كار نيست . على ( ع ) براى بار دوم فرياد برآورد باز همان جوان برخاست و على ( ع ) همان سخن را تكرار كرد و آن جوان هم همان سخن را چند بار تكرار كرد. سرانجام جوان گفت : من اين قرآن را مى گيرم و آنچه تو گفتى در راه خدا اندك است . پس قرآن را گرفت و راه افتاد و همين كه ميان آنان رسيد فرياد برآورد و گفت : اين كتاب خدا ميان ما و شما حكم باشد. مردى بر او ضربتى زد و دست راست او را بريد، قرآن را به دست چپ گرفت ، ديگر ضربه اى زد و دست چپش را جدا كرد قرآن را در آغوش گرفت چندان بر او شمشير زدند كه كشته شد.

ام ذريح عبدى در اين باره چنين سروده است :

( بار خدايا مسلم با قرآنى كه مولاى ايشان به او سپرده بود به سوى آنان رفت و آنان را به ايمان و دادگرى فرا خواند و كتاب خدا را بر آنان تلاوت كرد كه آنان را به بيم نينداخت و در حالى كه مادرشان ( عايشه ) ايستاده بود لبه هاى شمشير خود را از خون او خضاب بستند. آرى عايشه آنان را به گمراهى فرمان مى دهد و ايشان را منع نمى كند) ( 199)

ابو مخنف مى گويد: در اين هنگام على عليه السلام به پسر خود محمد دستور داد رايت را پيش ببرد. او رايت را پيش برد و كشتار در هر دو گروه صورت گرفت و جنگ

برپا شد.

كشته شدن طلحه و زبير

گويد: در مورد طلحه چنين بود كه چون طرفداران و سپاه طلحه و زبير سستى گرفتند مروان گفت : جز امروز ديگر نخواهم توانست انتقام خون عثمان را از طلحه بگيرم و تيرى بر او انداخت كه به ساق پايش خورد و رگ بزرگ آن را دريد و خون از او مى رفت . طلحه از يكى از غلامان خود كه استر داشت يارى خواست ؛ او را سوار كرد و پشت به جنگ داد و به غلام خود مى گفت : اى واى بر تو، آيا جايى پيدا نمى شود كه بتوانم پياده شوم ، اين خونريزى مرا كشت ! غلامش به او مى گفت : بگريز و خود را نجات بده وگرنه آن قوم به تو خواهند رسيد. طلحه گفت : به خدا سوگند كشته شدن هيچ پيرمرد محترمى را ضايع تر از كشته شدن خودم نديده ام . سرانجام به يكى از خانه هاى بصره رسيد و فرود آمد و همانجا مرد.

و روايت شده است كه پيش از آن كه مروان به طلحه تير بزند او چند تير ديگر خورده بود و چند جاى بدن او زخمى بود.

ابوالحسن مدائنى روايت مى كند كه على عليه السلام از كنار بدن طلحه كه جان مى داد عبور كرد كرد و گفت : به خدا سوگند كه بسيار ناخوش مى داشتم شما را اين چنين در شهرها در خاك و خون افتاده ببينم ولى تقدير هر چيز كه حتمى شده باشد اتفاق خواهد افتاد و سپس به اين ابيات تمثل جست :

( و چون با شتاب آهنگ كارى مى كنى

نمى دانى در كدام سرزمين فروماندگى تو را در مى يابد، شخص بينوا نمى داند چه هنگام توانگرى اوست و توانگر نمى داند چه هنگام بينوا مى شود ... ) . ( 200)

اما زبير در وادى السباع در حالى كه از ميدان جنگ برمى گشت به دست اين جرموز غافلگير و كشته شد. او از آنچه كرده بود پشيمان بود و چگونگى كشته شدن او در بخشهاى گذشته اين كتاب بيان شد.

كلبى روايت مى كند و مى گويد: آن رگ طلحه كه تير خورده بود هرگاه دست خود را بر آن مى نهاد و آن را مى گرفت خون باز مى ايستاد و هرگاه دستش را برمى داشت خون روان مى شد. طلحه مى گفت : اين تيرى است كه خداوند متعال آن را فرستاده است و فرمان خدا سرنوشت محتوم است و هرگز چون امروز نديده ام كه خون مردى قرشى اين چنين تباه شود.

گويد: و هرگاه حسن بصرى اين موضوع را مى شنيد يا براى او حكايت مى كردند و مى گفت : ( اى كلاغك ناپسند، نتيجه كارت را بچش !)

ابو مخنف از عبدالله بن عون ، از نافع نقل مى كند كه مى گفته است : خودم از مروان بن حكم شنيدم مى گفت : طلحه را من كشتم . ابو مخنف همچنين مى گويد:

عبدالملك بن مروان مى گفت : اگر نه اين است كه پدرم به من گفت به طلحه تير زده و او را كشته است هيچ فرد تيمى را رها نمى كردم و او را در قبال خون عثمان مى كشتم . گويد: منظور عبدالملك بن مروان محمد

بن ابى بكر و طلحه بودند كه عثمان را كشته بودند و هر دو از قبيله تيم هستند.

ابو مخنف گويد: عبدالرحمان بن جندب ، از پدرش جندب بن عبدالله براى ما نقل كرد كه مى گفته است : از كنار طلحه گذشتم او را همراه گروهى ديدم كه جنگ مى كرد و همگى آنان زخمى شده بودند و مردم بر ايشان چيره شده بودند، طلحه را هم در حالى ديدم كه شمشير در دست داشت و زخمى شده بود و يارانش يكى يكى يا دو به دو از او جدا مى شدند و خود شنيدم كه طلحه مى گفت : اى بندگان خدا، شكيبايى كه پس از پايدارى و شكيبايى پيروزى و پاداش است . من به او گفتم : مادرت بر سوگت بگريد، بگريز بگريز! به خدا سوگند، نه پيروزى نصيب تو مى شود و نه پاداش داده مى شوى بلكه گناه كردى و زيانكار شدى .

آن گاه بر يارانش فرياد كشيدم و از گرد او پراكنده شدند و اگر مى خواستم او را نيزه بزنم زده بودم ، ولى به طلحه گفتم : به خدا سوگند، اگر بخواهم مى توانم روى همين خاك تو را بر زمين افكنم و به خاك و خون كشم . گفت : به خدا سوگند، در آن صورت در دنيا و آخرت نابود خواهى شد. گفتم : به خدا سوگند، در حالتى در آمده اى كه ريختن خون تو حلال است و تو از پشيمانان خواهى بود. او برگشت و فقط سه نفر همراهش بودند و ندانستم سرانجام كارش چگونه شده است ولى اين را مى دانم كه

مرده و هلاك شده است .

همچنين روايت شده كه طلحه در آن روز مى گفته است : هرگز گمان نمى كردم كه اين آيه كه خداوند متعال فرموده است ( بپرهيزيد از آن فتنه كه فقط به كسانى از شما كه ستم كرده اند نمى رسد _ بلكه همه گير است )، ( 201) درباره ما نازل شده باشد.

مدائنى مى گويد: هنگامى كه طلحه زخمى شده و پشت به ميدان جنگ كرده بود و در جستجوى جايى بود كه در آن فرود آيد به هر يك از ياران على عليه السلام كه از كنار او مى گذشت مى گفت : من طلحه هستم . چه كسى مرا پناه مى دهد؟ و اين سخن را مكرر مى گفت . مدائنى مى گويد: هرگاه اين سخن را براى حسن بصرى مى گفتند مى گفت : همانا كه او در جوار و پناه گسترده يى بوده است .

( 149)

از سخنان آن حضرت ( ع ) پيش از مرگش

( در اين خطبه كه با عبارت ( ايها الناس كل امرى ء لاق ما يفرمنه فراره ) ( اى مردم ، هر كس از چيزى بگريزد در گريز خود همان را خواهد ديد) شروع مى شود. ابن ابى الحديد ضمن شرح مطالب ، موضوعى مختصر در مورد تاريخ طبرى مطرح كرده است .)

ابن سخن دلالت بر آن دارد كه على عليه السلام چگونگى كشته شدن خود را از جميع جهات و به تفصيل نمى دانسته و پيامبر ( ص ) در اين مورد علم مجمل و مختصرى به او ارزانى فرموده است . اين موضوع ثابت است كه پيامبر (

ص ) به او فرموده است ( بزودى بر اين ضربه مى خورى ، و اشاره به فرق سرش فرموده است و اين از آن خضاب مى شود و اشاره به ريش على فرمود) اين هم ثابت شده است كه پيامبر ( ص ) به على فرموده است ( آيا مى دانى بدبخت ترين پيشينيان كيست ؟) عرضه داشت : آرى آنكه ناقه را پى كرد. فرمود ( آيا مى دانى بدبخت ترين پسينيان كيست ؟) عرضه داشت نه . فرمود ( آن كس كه بر سرت ضربه مى زند و ريش تو را خضاب مى كند ) .

سخن امير المومنين على عليه السلام همچنين دلالت مى كند بر اينكه پس از ضربه زدن ابن ملجم به طور قطع نمى دانسته است كه از ضربت او خواهد مرد مگر نمى بينى كه مى گويد ( اگر سلامت ماندم همان چيزى است كه شما آن را خواهانيد ( 202) و اهل و فرزندان خود را مخاطب قرار داده است و شايسته نبوده است كه بگويد اين همان چيزى است كه من خواهان آنم ، زيرا على عليه السلام آخرت را بيش از دنيا مى خواسته است . در كلام ديگرى هم كه از او نقل شده است تاكيد موضوعى كه گفتيم ديده مى شود و آن اين سخن اوست كه مى گويد: ( اگر زنده ماندم من خود صاحب خون خويشتنم و اگر مردم يك ضربه در مقابل ضربه ) .

همچنين اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است ( من امروز مايه عبرت شمايم و فردا از شما جدا مى شوم ) و سخنان ديگرى

كه نظير اين سخن باشد با سخن ما تناقضى ندارد و اين بدان جهت است كه منظور او از كلمه فردا همان فرداى واقعى نيست بلكه مقصود زمان آينده است همان گونه كه انسان سالم هم گاهى مى گويد: فردا من مى ميرم چرا بايد براى اين جهان آزمندى كنم . گاهى انسان در بيمارى سخت خود به زن و فرزندان خويش مى گويد: با شما بدرود مى كنم و از شما جدا مى شوم و بزودى خانه از من خالى مى ماند و شما بر دورى و جدايى من اندوهگين مى شويد و پس از من جايگاه مرا خواهيد شناخت . همه اين سخنان با گمان قوى است و صالحان و نكوكاران با اين سخنان مى خواهند ديگران را پند و اندرز دهند و شنوندگان را به جانب پرهيزگارى بكشند و آنان را از دوستى نسبت به دنيا و هواى نفس بازدارند. و اگر بگويى در مورد اين سخن على عليه السلام به ابن ملجم چه مى گويى كه به او فرمود:

( من پاداش دادن به او را مى خواهم و او كشتن مرا مى خواهد چه كسى پوزشخواه اين دوست مرادى توست ؟) ( 203)

و در مورد اين گفتار شيعيان خالص كه ( اى كاش او را بكشى ) و پاسخ او كه فرمود ( قاتل خود را چگونه بكشم ) يا اين پاسخ ديگرش كه فرمود ( او كه هنوز مرا نكشته است چگونه كسى را كه قاتل نيست بكشم ؟) و اينكه على ( ع ) در آن شب كه ابن ملجم او را ضربت زد در مورد مرغابيهايى كه پشت

سرش بانگ مى زدند فرمود: آنها را به حال خود بگذاريد كه نوحه گرانند و اينكه در همان شب فرمود: امشب رسول خدا را در خواب ديدم و پيش آن حضرت شكايت بردم و گفتم : اى رسول خدا، از امت تو چه سختيها و چه ناملايمتها كه نكشيدم . فرمود: برايشان نفرين كن . گفتم : بار خدايا، عوض آنان بهتر از ايشان را به من ارزانى فرماى و عوض من بدتر از من به آنان بده . و اين گفتار امير المومنين على كه ( من در حال جنگ كشته نمى شوم و همانا به صورت غافلگير كردن و ناگهانى كشته مى شوم ، مردى گمنام مرا خواهد كشت ) و در اين باره اخبار فراوانى از على عليه السلام رسيده است .

مى گويم : تمام اين اخبار دلالت بر آن نمى كند كه على ( ع ) موضوع را به صورت مفصل و از همه جهات بداند، مگر نمى بينى كه در اخبار و آثار چيزى كه دلالت كند بر وقت معين كشته شدن وجود ندارد و همچنين از جايگاهى كه در آن كشته مى شود سخنى نيست . ( 204) البته در مورد ابن ملجم ممكن است على ( ع ) دانسته باشد او همان كسى است كه او را خواهد كشت . ولى چنين نبوده است كه به صورت محقق دانسته باشد كه همين ضربت جان شريفش را خواهد گرفت و همچنين ممكن بوده است كه از اين ضربه بهبود يابد و برهد و بعدها كشته شدنش به دست ابن ملجم اتفاق بيفتد هر چند در دراز مدت باشد و

اين كار محال نيست كه نظير آن اتفاق افتاده است : عبدالملك بن مروان به روزگار حكومت معاويه عمر بن سعيد اشدق را به سبب كدورتى كه ميان آن دو بود زخمى كرد، عمرو از او گذشت كرد ولى بعدها قضاء و سرنوشت چنان بود كه عبدالملك به دست خود همانگونه كه گوسپند را مى كشتند سر عمرو بن سعيد اشدق را بريد. ( 205)

اما گفتار على عليه السلام در مورد مرغابيها كه فرموده است ( آزادشان بگذاريد كه نوحه گرانند) شايد مى دانسته است در آن شب ضربه مى خورد و زخمى مى شود هر چند نمى دانسته است كه از آن ضربه خواهد مرد، و نوحه گران گاه بر مقتول و گاه بر مجروح نوحه مى كنند، و آن خواب ديدن و نفرين كردن دلالت بر اين ندارد كه كسى علم به وقت معين آن داشته باشد و دلالت بر اين موضوع هم ندارد كه اجابت دعا و نفرين همان دم صورت بگيرد...

آرى چنان بود كه پس از مرگ على ( ع ) و از دست دادن او مقام و منزلت او براى ايشان آشكار شد و پس از اينكه حكومت ديگران را از پى حكومت او ديدند دانستند كه على ( ع ) با آن جنگهاى بزرگ فقط رضاى خداوند را مى خواسته است و اينكه در زمين كار ناپسند آشكار نگردد، هر چند گروهى به روزگار زندگى او مى پنداشتند كه او آهنگ پادشاهى و دنيا را دارد.

( 150)

از سخنان على عليه السلام درباره خونريزى ها و فتنه ها

( در اين خطبه كه با عبارت ( و اخذوا يمينا و شمالا

ظمنا فى مسالك الغى ) ( آهنگ چپ و راست كردند و در راههاى گمراهى كوچ كردند) شروع مى شود ابن ابى الحديد مى گويد:)

على عليه السلام گروهى از فرقه هاى گمراه را ياد مى كند كه به چپ و راست متمايل شدند و از راه مستقيم كه همان راه كتاب و سنت است گمراه گشتند، سپس درباره برخى از عبارات كه اشاره به وجود مهدى موعود صلوات الله عليه است توضيح مى دهد و همان عقيده معتزله را بيان مى كند كه خداوند اين امام را در آخر الزمان خواهد آفريد و مدتى پوشيده خواهد ماند و دعوت كنندگانى خواهد داشت كه مردم را به سوى او فرا خواهند خواند و فرمان او را تقرير مى كنند و آن امام پس از پوشيدگى و غيبت آشكار مى شود و كشورها را به تصرف مى آورد و دولتها را سركوب مى سازد و زمين را آماده و مهيا مى سازد و سپس درباره ياران امام زمان توضيح مى دهد و جملات و عبارات خطبه را شرح مى دهد كه آنان بر امور پيچيده و رازهاى نهانى آگاه مى شوند و هر بام و شام ساغر حكمت مى آشامند و معارف ربانى و اسرار خداوندى صبح و شب ايشان را سيراب مى كند و ايشان عارفانى هستند كه ميان زهد و حكمت و شجاعت را جمع كرده اند و به راستى شايسته اند كه انصار امامى باشند كه خدايش برگزيده است و او را در آخرين وقت جهان مى آفريند و خاتم اولياست و عصاى تكليف پيش او افكنده خواهد شد... ( 206)

مقصود و منظور امير

المومنين عليه السلام از اين گروه گمراه دشمنان قريشى و غير قريشى آن حضرت اند كه در جنگ صفين مقابل او ايستاده و جنگ كرده اند و همانها هستند كه رحم و پيوند خويشاوندى رسول خدا را بريده اند و ريسمان خدايى را گسسته اند و پايه هاى حكومت را به ديگران منتقل كرده اند؛ نظير: عمروعاص ، مغيره بن شعبه ، مروان بن حكم ، وليد بن عقبه ، حبيب بن مسلمه ، يسر بن ارطاه ، عبدالله بن زبير، سعيد بن عاص ، حوشب ذى الكلاع ، شرحبيل بن سمط، ابو الاعور سلمى و كسان ديگرى كه در بخشهاى گذشته و آنچه مربوط به صفين بوده است نامهاى ايشان را آورده و گفته ايم و همين گروه بودند كه امامت را از على عليه السلام به معاويه منتقل كردند و پايه حكومت را از جاى خود در آوردند و در جايى كه سزاوار نبود نهادند. ( 207)

( 154)

از سخنان آن حضرت ( ع )

اين خطبه با عبارت و ناظر قلب اللبيب به يبصرامده ( چشم دل خردمند چنان است كه با آن تا پايان كار را مى بيند) شروع مى شود.

ابن ابى الحديد مى گويد: اين گفتار امير المومنين دنباله گفتارى است كه سيد رضى كه خدايش رحمت كناد آن را نياورده است و پيش از اين سخنانى درباره قومى از گمراهان بوده است كه على عليه السلام شروع به نكوهش آنان و بيان صفات نكوهيده ايشان براى آنان كرده است .

گويد: على ( ع ) با عبارت نحن الشعار و الاصحاب ( ماييم ياران و لباس چسبيده به بدن ) به خودش اشاره مى كند و معمولا على

( ع ) همواره در اين گونه موارد لفظ جمع مى آورد و مراد او مفرد است . از كلمه ( شعار) كه به معنى جامه به بدن چسبيده و نزديكتر از جامه هاى ديگر به بدن است و مقصود او اين است كه وى از خواص ( ياران ) رسول خدا ( ص ) بوده است .

كلمات ( خزنه ) و ( ابواب ) را ممكن است به معنى گنجوران و دروازه هاى دانش دانست چرا كه رسول خدا ( ص ) در مورد على ( ع ) فرموده است ( من شهر دانشم و على در آن است ، هر كس خواهان دانش و حكمت است از در درآيد) و پيامبر در مورد على ( گنجور علم من ) و گاه ( گنجينه علم من ) تعبير فرموده است و نيز ممكن است مراد گنجوران بهشت و درها و دروازه هاى بهشت باشد، يعنى كسى جز آن كس كه به ولايت ما وفادار باشد وارد بهشت نمى شود و در خبرى شايع و مستفيض درباره على عليه السلام آمده است كه او تقسيم كننده بهشت و دوزخ است . ابو عبيد هروى ( 208) در كتاب الجمع بين الغريبين مى گويد: گروهى از پيشوايان ادب و عربيت آن را تفسير كرده و گفته اند از اين جهت كه دوستدار على از اهل بهشت و دشمن او از اهل دوزخ است به اين اعتبار على ( ع ) تقسيم كننده بهشت و دوزخ است . ابو عبيد مى گويد: گروهى ديگر گفته اند: على شخصا تقسيم كننده آتش و بهشت است ، قومى را

به بهشت در مى آورد و قومى را به دوزخ مى افكند. اين موضوع دوم كه ابو عبيد گفته است چيزى است كه با اخبار وارده در اين مورد مطابق است و على عليه السلام خطاب به آتش مى گويد: اين شخص از من است آزادش بگذار اين از توست ، او را فرو گير.

سپس على ( ع ) مى گويد: در خانه ها جز از درش وارد نبايد شد و خداوند متعال هم فرموده است ( نيكى آن نيست كه به خانه ها از پشت آن درآييد، نيكى آن است كه پرهيزگارى پيشه سازيد و به خانه ها از درهاى آن درآييد) ( 209).

ذكر احاديث و اخبارى كه در مورد فضايل على آمده است

قسمت اول

و بدان كه اگر امير المومنين عليه السلام بر خويشتن ببالد و در برشمردن مناقب و فضائل خويش آن هم با فصاحتى كه خدايش ارزانى داشته و او را به آن مخصوص فرموده است مبالغه كند و همه فصيحان عرب او را در اين مورد مساعدت كنند نمى تواند يك دهم فضائلى را كه رسول صادق خداوند كه درودهاى خداوند بر او باد در مورد او گفته است بيان دارد. منظورم از اين موضوع احاديث و اخبار شايع نيست كه اماميه با آنها به امامت او استناد مى كنند همچون حديث ( غدير) و ( منزلت ) و ( ابلاغ سوره براءه ) و موضوع ( در گوشى سخن گفتن ) و ( خيبر) و خبر ( خانه در مكه )، در آغاز دعوت ، و نظاير آن بلكه منظورم اخبار مخصوصى است كه پيشوايان علم حديث درباره او نقل كرده اند كه در حد بسيار كمتر از آن براى

غير از او نقل نشده است . من هم چيز اندكى از آنچه علماى حديث كه متهم به گرايش به على نيستند درباره اش گفته اند و همه آنان معتقدند كه ديگران بر او برترى دارند _ يعنى ابوبكر و عمر و عثمان _ نقل مى كنم . روايتى كه اين افراد از فضائل على نقل مى كنند بيش از روايات ديگران موجب آرامش نفس مى شود.

خبر اول : ( اى على همانا خداوند تو را به زينتى آراسته است كه بندگان را به زينتى خوشتر از آن در نظر خود نياراسته است و آن زينت نيكان و برگزيدگان پيشگاه الهى است و زهد در اين جهان است و تو را چنان قرار داده است كه تو از دنيا چيزى نمى گيرى و دنيا هم از تو چيزى نمى گيرد و محبت بينوايان را به تو ارزانى داشته است تو را چنان قرار داده است كه شاد و خشنودى كه ايشان پيروان تو باشند و آنان هم به امامت تو شادند ) .

اين حديث را حافظ ابو نعيم ( 210) كه در كتاب معروف حليه الاولياء آورده است .

ابو عبدالله احمد بن حنبل ( 211) در كتاب المسند خويش عبارت زير را نيز بر آن افزوده است كه ( خوشا به حال هر كس كه تو را دوست بدارد و تصديق كند و واى بر كسى كه تو را دشمن بدارد و تكذيب كند! ) .

خبر دوم : پيامبر ( ص ) به نمايندگان قبيله ثقيف فرمود ( آيا مسلمان مى شويد يا آنكه مردى را كه از من است _ يا فرموده است :

مردى را كه عديل و همسنگ من است _ بفرستم تا گردنهاى شما را بزند و فرزندانتان را به اسيرى و اموالتان را به تاراج ببرد! ) .

عمر مى گفته است : هيچ روزى جز آن روز آرزوى امارت نداشتم ! و سينه خود را براى آن كار جلو مى دارم به اين اميد كه پيامبر بگويد: او اين مرد است . ولى نگريستم و ديدم كه پيامبر دست على را گرفت و دو بار فرمود: ( آن مرد اين است ) .

اين حديث را هم احمد بن حنبل در كتاب مسند خويش در بخش فضايل على عليه السلام به اين صورت آورده است كه پيامبر ( ص ) فرمود: ( اى بنى وليعه ، ( 212) آيا بس مى كنيد يا آنكه مردى را كه همچون خود من است به سوى شما گسيل دارم كه فرمان مرا ميان شما اجرا كند، جنگجويان شما را بكشد و فرزندانتان را اسير كند!)

ابوذر مى گويد: در اين هنگام ناگهان سردى كف دست عمر را در تهيگاه خود احساس كردم و به من گفت : اى ابوذر! خيال مى كنى پيامبر چه كسى را منظور نظر دارد؟ گفتم : تو را منظور نمى دارد، منظور او همان پينه زننده كفش ( على عليه السلام ) است . گفت : آرى هموست .

خبر سوم : پيامبر فرموده است ( خداوند با من در مورد على عهدى فرمود. عرضه داشتم : پروردگارا آن را براى من بيان فرماى . فرمود: بشنو! على رايت هدايت و امام دوستان من و پرتو كسانى است كه با پرهيزگاران ملازم و همراه ساخته ام

، هر كس او را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كس او را فرمان برد مرا فرمان برده است ؛ او را بر اين مژده بده . گفتم : بار خدايا او را مژده دادم ، گفت : من بنده خدا و در قبضه قدرت خداوندم اگر عذابم كند در قبال گناهان من است و به من ستم نكرده است و اگر آنچه را به من وعده فرموده است به اتمام رساند او خود سزاوار و شايسته است . و من براى على دعا كردم و عرضه داشتم : پروردگارا دلش را پرتو افشان فرماى و بهار او را ايمان șΙȘϘʠقرار بده . خداوند فرمود: چنين كردم جز اينكه او را به آزمون و بلايى ويژه مى كنم كه هيچ يك از اولياى خود را بدان اختصاص نداده ام . عرضه داشتم : بار خدايا، او برادر و دوست من است ! فرمود: در علم من چنين مقدر شده و پيشى گرفته است كه آزمون شده و آزمون كننده است ) .

حديث فوق را حافظ ابو نعيم در حليه الاولياء از قول ابو برزه اسلمى آورده اӘʠو سپس با اسناد و با الفاظ ديگرى از قول انس بن مالك آن را چنين آورده است : ( همانا پروردگار جهانيان با من در مورد على عهدى فرموده است كه او رايت هدايت و منار ايمان و پيشواى اولياى من است و پرتو همه كسانى است كه مرا اطاعت كنند. همانا على فرداى رستاخيز امين من و صاحب رايت من است و كليدهاى گنجينه هاى رحمت پروردگارم در دست على خواهد بود ) .

خبر

چهارم : چنين است ( هر كه مى خواهد به نوح و عزم استوارش و به آدم درباره علمش و به ابراهيم در مورد حلمش و به موسى در مورد زيركى او و به عيسى در مورد زهدش بنگرد، به على بن ابى طالب بنگرد ) .

اين حديث را احمد بن حنبل در مسند و احمد بيهقى در صحيح خود ( 213) آورده اند.

خبر پنجم : ( هر كه را خوش مى آيد و شاد مى شود كه چون من زندگى كند و چون من بميرد و چوبدستى ياقوت نشانى را كه خداوند به قدرت خويش آفريده است در دست بگيرد و به آن بگويد: چه بشو و بشود، به دوستى و ولايت على بن ابى طالب چنگ زند ) .

حديث فوق را حافظ ابو نعيم در حليه الاولياء آورده است و ابن حنبل هم در مسند، در بخش فضائل على عليه السلام آن را آورده است ولى كلمات حديث احمد كه خدايش از او خشنود باد، چنين است ( هر كس دوست مى دارد به چوبدستى سرخى كه خداوند به قدرت خود در بهشت عدن كاشته است دست يابد به محبت على بن ابى طالب چنگ زند ) .

خبر ششم : چنين است ( سوگند به كسى كه جان من در دست اوست ، اگر نه اين است كه ممكن است گروهى از امت من درباره تو همان اعتقاد را پيدا كنند و بگويند كه مسيحيان درباره عيسى بن مريم مى گويند، امروز در مورد تو سخنى مى گفتم كه به هيچ گروهى از بزرگان مسلمانان نمى گذشتى مگر آنكه براى تبرك از زير

پاى تو خاك بر مى داشتند ) .

اين حديث را ابو عبدالله احمد بن حنبل در كتاب المسند خود آورده است .

خبر هفتم : پيامبر ( ص ) شامگاه عرفه پيش حاجيان آمد و به آنان فرمود: خداوند به وجود همه شما بر فرشتگان مباهات فرمود و به طور عموم شما را آمرزيد و به وجود على به خصوص مباهات فرمود و بر خود باليد و او را ويژه آمرزش خود قرار داد، اينك براى شما بدون اينكه رعايت خويشاوندى نزديك او را كرده باشم سخن مى گويم : همانا سعادتمند و به تمام معنى و به راستى سعادتمند كسى است كه على را در زندگى و پس از مرگش دوست بدارد ) .

اين خبر را ابو عبدالله احمد بن حنبل هم در كتاب مسند و هم در كتاب فضائل على عليه السلام آورده است .

خبر هشتم : اين خبر را هم ابو عبدالله بن حنبل در همان دو كتاب آورده است كه پيامبر فرموده است ( روز رستاخيز من نخستين كسى خواهم بود كه فرا خوانده مى شود و بر سمت راست عرش مى ايستم و حله يى مى پوشم ؛ من زير سايه عرش خواهم بود، سپس پيامبران را يكى پس از ديگرى فرا مى خوانند آنان هم بر سمت راست عرش مى ايستند و حله هايى مى پوشند؛ سپس على بن ابى طالب را به سبب قرابت و منزلت او در نظر من ، فرا مى خوانند و لواى من كه لواى حمد است به او سپرده مى شود، آدم و همه افراد پس از او زير همين پرچم خواهند بود) پيامبر

( ص ) آن گاه به على فرمود: تو با آن رايت حركت مى كنى تا آنكه ميان من و ابراهيم مى ايستى و بر تو حله پوشانده مى شود و بانگ سروشى از عرش به گوش مى رسد كه خطاب به من مى گويد: پدرت ابراهيم چه نيكو بنده يى است و برادرت على چه نيكو برادرى است ! بر تو مژده باد كه چون فرا مى خوانى فرا خوانده مى شوى و چون حله مى خواهى بر تو حله پوشانده مى شود و زنده مى شوى آن گاه كه زندگى بخواهى ) .

خبر نهم : اين خبر را حافظ ابو نعيم در حليه الاولياء آورده است كه پيامبر فرمودند ( اى انس ، براى من آب وضو فراهم آور) سپس برخاست و دو ركعت نماز گزارد و فرمود ( اى انس ، نخستين كس كه از اين در بر تو آيد امام پرهيزگاران و سرور مسلمانان و مهتر دين و خاتم اوصيا و رهبر سپيد چهرگان درخشان پيشانى است ) .

انس مى گويد: من گفتم پروردگارا آن شخص را مردى از انصار قرار بده ، و اين دعاى خود را نوشتم . در اين هنگام على ( ع ) آمد پيامبر ( ص ) فرمود ( اى انس ، چه كسى آمد؟) گفتم : على ، پيامبر شاد و خرم به سوى او برخاست و او را در آغوش كشيد و سپس عرق پيشانى و چهره او را با دست خود خشك فرمود. على عرضه داشت : اى رسول خدا سلام و درود خداوند بر تو باد! امروز مى بينم نسبت به من

كارهايى انجام مى دهى كه پيش از آن انجام نمى دادى ؟ فرمود ( چه چيز بايد مرا از اين كار باز دارد و حال آنكه تو از جانب من امانات مرا اداء خواهى كرد و صداى مرا به گوش ايشان مى رسانى و براى ايشان چيزهايى را كه پس از من درباره اش اختلاف كنند روشن مى سازى ) .

خبر دهم : پيامبر فرمودند ( سرور عرب ، على را براى من فرا خوانيد ) . عايشه گفت : مگر تو سرور عرب نيستى ؟ فرمود ( من سرور فرزندان آدمم و على سرور عرب است ) . چون على آمد پيامبر ( ص ) به انصار پيام داد پيش او آمدند، به آنان فرمود ( اى گروه انصار، آيا شما را به چيزى راهنمايى كنم كه تا به آن متمسك باشيد هرگز گمراه نگرديد!) گفتند: آرى اى رسول خدا. فرمود ( اين على است ، او را به دوستى من گرامى بداريد كه جبريل از جانب خداى عزوجل به من فرمان داده است آنچه را كه گفتم براى شما بگويم ) . اين خبر را هم حافظ ابو نعيم در حليه الاولياء آورده است .

خبر يازدهم : پيامبر خطاب به على فرمودند ( بر سرور مومنان و امام پرهيزگاران آفرين باد!) به على عليه السلام گفته شد: سپاسگزارى تو چگونه است ؟ گفت : بر آنچه به من ارزانى فرموده است خداى را مى ستايم و از او مى خواهم توفيق سپاسگزارى در آنچه عنايت خواهد فرمود به من بدهد و بر آنچه به من عطا فرموده است بيفزايد ) . اين خبر

را هم حافظ ابو نعيم در حليه الاولياء آورده است .

خبر دوازدهم : ( هر كه را خوش مى آيد كه چون من زندگى كند و چون من بميرد و در بهشت عدن كه پروردگار من آن را ساخته و پرداخته است ساكن شود بايد پس از من ولايت على را داشته باشد و دوستدار دوست على باشد و بايد كه به امامان پس از من اقتدا كند كه آنان عترت من اند، از طينت من آفريده شده اند و به آنان فهم و علم ارزانى شده است . اى واى بر دروغگويان و تكذيب كنندگان ، از امت من كه پيوند خويشاوندى مرا در مورد ايشان مى گسلند! خداوند شفاعت مرا بهره ايشان نخواهد كرد ) . اين خبر را هم مولف حليه الاولياء آورده است .

خبر سيزدهم : پيامبر ( ص ) خالد بن وليد را به سريه يى و على عليه السلام را به سريه ديگرى گسيل داشت و هر دو به جانب يمن رفتند. پيامبر ( ص ) فرمود ( اگر به يكديگر پيوستيد على امير همه مردم است و اگر از يكديگر جدا شديد هر يك از شما بر لشكر خود فرمانده خواهد بود ) .

قسمت دوم

قضا را هر دو گروه به يكديگر پيوستند و حمله بردند و زنانى را به اسارت و اموالى را به غنيمت گرفتند و تنى چند را كشتند؛ على از آن ميان كنيز دوشيزه يى را براى خود برگزيد. خالد به چهار تن از مسلمانان كه بريده اسلمى ( 214) هم از ايشان بود گفت : پيش از من سبقت بگيريد و حضور پيامبر برويد

و براى او در مورد على چنين و چنان بگوييد و كارهايى را براى على برشمرد. آنان خود را شتابان به حضور پيامبر رساندند، يكى از آنان از جانبى آمد و گفت : على چنين كرده است . پيامبر ( ص ) روى از او برگرداند؛ ديگرى از جانب ديگر آمد و گفت : على چنين كرده است . پيامبر روى از او برگرداند. سرانجام بريده آمد و گفت : اى رسول خدا على چنين كرده و كنيزك دوشيزه يى را براى خود برگزيده است . پيامبر چنان خشمگين شد كه چهره اش سرخ و برافروخته گرديد و چند بار فرمود ( على را براى من واگذاريد.) سپس فرمود ( همانا على از من است و من از على هستم و بهره او در خمس بيشتر از آن چيزى است كه گرفته است و او پس از من ولى هر مومنى است ) .

روايت فوق را ابو عبدالله احمد بن حنبل در مسند خود مكرر نقل كرده و آن را در كتاب فضائل على هم آورده است و بيشتر محدثان آن را نقل كرده اند.

خبر چهاردهم : پيامبر ( ص ) چنين فرموده است ( من و على چهارده هزار سال پيش از آن كه آدم آفريده شود نورى در پيشگاه خداوند بوديم و چون آدم آفريده شد اين نور در او به دو بخش قسمت شد: بخشى از آن منم و بخشى على است ) . اين روايت را احمد حنبل در مسند و هم در كتاب فضائل على عليه السلام آورده است ، مولف كتاب الفردوس ( 215) هم آن را آورده و

در آن چنين افزوده است : ( سپس به عبدالمطلب منتقل شديم ، پيامبرى از آن من شد و وصيت از آن على ) .

خبر يازدهم : پيامبر ( ص ) فرموده است ( اى على ، نگريستن به چهره تو عبادت است ، تو سرور اين جهان و سرور آن جهانى ، آن كس كه تو را دوست بدارد دوستدار من است و كسى كه مرا دوست بدارد، محبوب خداست و دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداوند است ، بدبختى از آن كسى است كه بر تو تكيه بورزد ) .

اين را هم احمد حنبل در مسند، آورده و گفته است : ابن عباس اين روايت را چنين تفسير مى كرده است كه هر كس به على عليه السلام بنگرد و بگويد، سبحان الله ، اين جوانمرد چه عالم و چه شجاع و چه فصيح است !

خبر دوازدهم : چون شب جنگ بدر فرا رسيد پيامبر ( ص ) فرمود ( چه كسى براى ما آب مى آورد؟ مردم خاموش ماندند، على برخاست و مشكى بر گرفت و كنار چاهى بسيار ژرف و تاريك آمد و در آن فرو شد تا آب بردارد، خداوند به جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل وحى فرستاد كه آماده يارى رساندن به محمد و برادرش و گروهش شويد، آنان از آسمان فرود آمدند و چنان هياهويى داشتند كه هر كس مى شنيد هراسان مى شد و چون كنار چاه رسيدند هر يك جداگانه براى بزرگداشت على ( ع ) بر او سلام دادند.

اين خبر را هم احمد حنبل در كتاب فضائل على عليه السلام آورده

و افزوده است در دنباله اين حديث به طريق ديگرى كه از قول انس بن مالك نقل شده چنين آمده است : پيامبر فرمودند ( اى على ، روز رستاخيز براى تو ناقه يى از ناقه هاى بهشت مى آورند سوار آن مى شوى و در حالى كه زانوى تو كنار زانوى من خواهد بود وارد بهشت خواهى شد )

خبر هفدهم : پيامبر ( ص ) براى مردم روز جمعه يى خطبه يى ايراد فرمود و ضمن آن چنين گفت ( اى مردم ، قريش را مقدم بداريد و بر قريش مقدم مشويد و از آنان بياموزيد و چيزى به ايشان مياموزيد. نيروى يك مرد قريشى دو برابر نيروى مردى از ديگر قبائل است و امانت يك مرد قريشى معادل امانت دو مرد از غير قريش است . اى مردم شما را به دوست داشتن نزديكان قريش به خودم سفارش مى كنم ؛ يعنى برادر و پسر عمويم على بن ابى طالب كه كسى جز مؤ من او را دوست نمى دارد و كسى جز منافق او را دشمن نمى دارد. هر كس او را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كس او را دشمن بدارد و با او كينه توزى كند بر من كينه ورزيده است و هر كس نسبت به من بغض و كينه داشته باشد خداوندش با آتش عذاب مى فرمايد ) .

اين را هم احمد حنبل كه خدايش از او خشنود باد! در كتاب فضائل على عليه السلام آورده است .

خبر هجدهم : پيامبر ( ص ) فرموده است ( صديقان سه تن هستند: حبيب نجار كه از

دورترين نقطه شهر دوان دوان آمد و مؤ من آل فرعون كه ايمان خويش را پوشيده مى داشت و على بن ابى طالب كه برتر از ايشان است ) ( 216). اين را هم احمد بن حنبل در كتاب فضائل على عليه السلام آورده است .

خبر نوزدهم : در مورد على پنج چيز به من ارزانى شده است كه آن پنج چيز براى من بهتر از جهان است و هر چه در قرآن قرار دارد: يكى آنكه او در پيشگاه خداوند عزوجل ايستاده است تا خداوند از بررسى حساب همه خلايق آسوده شود؛ دوم آنكه رايت محمد در دست اوست ، آدم و همه آدمى زادگان زير آن رايت قرار دارند؛ سوم آنكه بر كناره حوض من ايستاده است ، هر كس از امتم را كه بشناسد سيراب مى كند؛ چهارم اينكه او پوشاننده برهنگى من و تسليم كننده من به پيشگاه خداى من است ( عهده دار كفن كردن و به خاك سپردن من است )؛ پنجم اينكه در مورد او هرگز بيم ندارم كه پس از ايمان كافر شود و پس از ازدواج به حرام افتد ) .

اين را هم احمد در كتاب فضائل نقل كرده است .

خبر بيستم : گروهى از ياران از خانه هاى خود در مسجد رسول خدا ( ص ) داراى در بودند كه از آن آمد و شد مى كردند تا آنكه روزى پيامبر فرمودند ( همه درهايى را كه در مسجد است جز در خانه على ببنديد) و همه درها بسته شد. در اين باره گروهى اعتراض كردند و سخنانى گفتند و به اطلاع رسول خدا (

ص ) رسيد و ميان ايشان برخاست و فرمود ( گروهى در مورد بستن درهاى خانه ها و اينكه من در خانه على را به حال خود باقى گذاشته ام اعتراض كرده اند؛ همانا من نه بسته ام و نه گشوده ام و به من فرمانى داده شده است و از آن پيروى كرده ام .)

اين روايت را هم احمد بن حنبل مكرر در كتاب مسند و در كتاب الفضايل آورده است .

خبر بيست و يكم : پيامبر ( ص ) در جنگ طائف على را فرا خواند و با او آهسته سخن گفت و به درازا كشيد آن چنان كه گروهى آن را ناخوش داشتند و يكى از صحابه گفت : امروز در گوشى سخن گفتن او با پسر عمويش به درازا كشيد. اين سخن به اطلاع پيامبر ( ص ) رسيد گروهى از صحابه را جمع كرد و فرمود ( كسى گفته امروز آهسته سخن گفتن با پسر عموى خود را به درازا كشانده است ؛ همانا كه من با او نجوا نكرده ام كه خداوند با او نجوا فرموده است ) .

احمد بن حنبل كه خدايش رحمت كناد، اين حديث را در مسند آورده است .

خبر بيست و دوم : پيامبر ( ص ) فرموده است ( اى على ، در نبوت من بر تو چيره ام كه پس از من پيامبرى نيست و تو در هفت مورد بر همه مردم فضيلت دارى و در آن مورد هيچ كس از قريش هم منكر آن نيست : تو نخستين كس از ايشانى كه به خدا ايمان آوردى و از همه آن نسبت به

پيمان خداوند وفادارترى و فرمان خداوند را از همه آنان بهتر برپا مى دارى و در تقسيم به صورت مساوى و برابر از همگان برتر و در مورد رعيت از همگان دادگرتر و در قضاوت از همگان بيناتر و از لحاظ مزيت در پيشگاه خداوند، از همه برترى ) .

اين حديث را حافظ ابو نعيم در كتاب حليه الاولياء روايت كرده است .

خبر بيست و سوم : فاطمه ( ع ) به پيامبر عرض كرد مرا به همسرى مردى دادى كه بينواست و مالى ندارد. پيامبر فرمود ( من تو را به پيشگام ترين مسلمانان در مسلمانى و به بزرگترين ايشان از لحاظ بردبارى و عالم ترين ايشان تزويج كردم ، مگر نمى دانى كه خداوند يك بار بر جهان به ديده لطف سر كشيد و پدرت را از آن برگزيد و بار ديگر بر آن سر كشيد و شوهرت را از جهان برگزيد) اين را هم احمد حنبل در مسند نقل كرده است .

خبر بيست و چهارم : چون پس از بازگشت پيامبر ( ص ) از جنگ حنين ( سوره نصر) اذا جاء نصر الله و الفتح نازل شد، پيامبر فراوان( سبحان الله و استغفر الله ) مى گفت و سپس فرمود ( اى على ، همانا آن چيزى كه به آن وعده شده بودم فرا رسيد، پيروزى آمد و مردم گروه گروه وارد دين خدا شدند و هيچ كس از تو براى مقام من سزاوارتر نيست كه تو در اسلام از همگان پيشگام ترى و به من نزديكى و داماد منى و سرور زنان جهانيان در خانه تو است ، و وانگهى

به پاس تحمل رنجهاى فراوان ابو طالب در مورد من به هنگام نزول قرآن بسيار دوست مى دارم كه حق اين نعمت را در مورد فرزندان ابو طالب رعايت كنم )

اين موضوع را ابو اسحاق ثعلبى در تفسير قرآن خود آورده است . ( 217)

بدان كه ما اين اخبار را از اين جهت اينجا آورديم كه بسيارى از كسانى كه از على عليه السلام منحرف اند چون به اين گونه سخنان او در نهج البلاغه يا ديگر كلمات او مى رسند كه در آن از نعمت خداوند نسبت به خود و اختصاص خويش به پيامبر ( ص ) سخن گفته است و بدين گونه خود را از ديگران مشخص مى سازد، او را به تكبر و فخر فروشى و به خود باليدن متهم مى كنند، و پيش از ايشان هم گروهى از اصحاب پيامبر ( ص ) همين سخنان را مى گفتند؛ آن چنان كه به عمر گفتند: على را به سرپرستى جنگ و فرماندهى لشكر بگمار. گفت : او به خود بالنده تر از اين است . زيد بن ثابت هم مى گفته است : خودپسندتر از على و اسامه بن زيد نديده ام .

ما خواستيم با آوردن اين احاديث در شرح گفتارش كه فرموده است ( ما جامه چسبيده به بدن و اصحاب پيامبر و گنجوران و دروازه هاى آنيم )، به بزرگى و عظمت مقام او در نظر حضرت ختمى مرتبت اشاره كنيم و هر كس درباره او اين گونه احاديث گفته شده باشد اگر به آسمان عروج كند و در هوا پرواز كند و بر فرشتگان و پيامبران به سبب

اين تعظيم و گراميداشتى كه از او شده است فخر بفروشد نمى توان او را سرزنش كرد كه شايسته و سزاوار آن است در حالى كه على عليه السلام هيچگاه راه كبر و غرور و خودپسندى را در گفتار و كردار خود نپيموده است و نرمخوترين ، گرامى ترين ، افتاده ترين ، شكيباترين و گشاده ترين افراد بشر بوده است ، تا آنجا كه گروهى او را به بذله گويى و شوخى نسبت داده اند و اين دو از خوبيهايى است كه با تكبر و قدرت طلبى مغايرت دارد. همچنين بايد در نظر داشت كه اگر على ( ع ) گاهى از اين گونه سخنان بر زبان مى آورد همچون آه دردمند و گله اندوهگينى است كه براى آنكه لحظه يى نفسى بكشد بيان مى دارد و قصد او شكر نعمت است و اينكه اشخاص غافل را آگاه سازد كه خداوند چه فضيلتى به على ارزانى فرموده است و اين از باب امر به معروف است و تحريك و برانگيختن مردم به اعتقاد داشتن به حق و حقيقت درباره خودش و بازداشتن مردم از اينكه ديگرى را بر على فضيلت و برترى دهند بوده است و خداوند سبحان هم در قرآن از اينكه چنين كنند نهى كرده و در آيه سى و پنجم سوره ( يونس ) چنين فرموده است :

( آيا آن كس كه به حق هدايت مى كند سزاوارتر است پيروى شود يا آن كس كه به هدايت راه نمى يابد مگر اينكه هدايت شود، پس چيست شما را چگونه حكم مى كنيد؟ ) . ( 218)

( 156) ( 219)

قسمت اول

از سخنان آن حضرت (

ع ) خطاب به مردم بصره درباره خونريزيها

اين خطبه با عبارت ( فمن استطاع عند ذلك ان يعتقل نفسه على الله فليفعل ) ( در آن هنگام هر كس بتواند خويشتن را به اطاعت فرمان خداوند وادارد چنان كند) شروع مى شود.

( ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره چند لغت بحث مفصل زير را ايراد كرده است .)

فصلى در شرح حال عايشه و بيان برخى از اخبار او

در اين خطبه كلمه مبهم ( فلانه ) كنايه از ( ام المومنين ) عايشه است . پدرش ابوبكر است كه نسب او در مباحث گذشته بيان شد. مادرش ( ام رومان ) دختر عامر است و نسب عامر چنين است : عامر بن عويمر بن عبد شمس بن عتاب بن اذينه بن سبيع بن دهمان بن حارث بن غنم بن مالك بن كنانه .

پيامبر ( ص ) دو سال پيش از هجرت و پس از وفات خديجه ، در حالى كه عايشه هفت ساله بود او را عقد فرمود و در مدينه هنگامى كه عايشه نه سال و ده ماه داشت با او عروسى كرد. پيش از آن از عايشه براى ازدواج با جبير بن مطعم گفتگو مى شد و او را براى جبير نام مى بردند. پيامبر ( ص ) پس از مرگ خديجه عايشه را در حرير سپيدى در خواب ديد و فرمود ( اگر اين ازدواج از سوى خداوند مقدر شده باشد خودش آن را فراهم خواهد فرمود ) . اين خبر در كتابهاى صحيح حديث نقل شده است . مراسم عقد و مراسم عروسى او هر دو در ماه شوال بود و

به همين سبب عايشه دوست مى داشت كه مراسم عروسى خويشاوندان و دوستانش در ماه شوال باشد و مى گفت : مگر ميان همسران پيامبر ( ص ) كسى بهره مندتر از من بوده است و پيامبر ( ص ) هم مراسم عقد و هم عروسى مرا در ماه شوال قرار دادند و با اين سخن تصور برخى از زنان را كه مى پنداشتند عروسى مرد با همسرش در فاصله دو عيد فطر و قربان مكروه است رد مى كرد.

هنگامى كه پيامبر ( ص ) رحلت فرمود عايشه بيست ساله بود. او از پيامبر ( ص ) در مورد اينكه چه كنيه يى براى خود انتخاب كند اجازه گرفت ، پيامبر ( ص ) به او فرمود ( به نام پسرت عبدالله بن زبير كنيه خود را انتخاب كن ) و ابن زبير خواهر زاده عايشه است و به اين سبب كنيه او ام عبدالله است . عايشه در دين فقيه بود و اشعار فراوان مى دانست و از پيامبر ( ص ) بهره مند بود و پيامبر هم آشكارا به او گرايشى داشت و عايشه نسبت به پيامبر ( ص ) گستاخ بود و ناز مى فروخت و همواره سخن چينى و بدخلقى مى كرد تا آنكه در داستان ( ماريه قبطيه ) و رازى كه پيامبر با او گفت و او آن را با ديگر همسر پيامبر ( حفصه ) در ميان گذاشت و هر دو پشت به پشت دادند و عليه پيامبر ( ص ) رفتار كردند و درباره آن دو تن ( آياتى از) قرآن نازل شد كه در محرابها خوانده

مى شد ( 220) و متضمن تهديدى سخت بود و در آن آيات تصريح شده بود كه گناه واقع شده است و دل تباه گرديده است . همين بى پروايى و گستاخى موجب آمد تا در روزگار خلافت علوى از عايشه چنان كارى سر بزند كه زد و البته خداوند متعال او را بخشيده است و عايشه از اهل بهشت است و به اعتقاد ما طبق وعده پيشين اين موضوع صحيح است وانگهى توبه عايشه صحيح و مقبول است ( !) ( 221)

ابو عمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب در مورد عايشه ، از سعيد بن نصر، از قاسم بن اصبغ ، از محمد بن وضاح ، از ابوبكر بن ابى شيبه ، از وكيع ، از عصام بن قدامه ، از عكرمه ، از ابن عباس نقل مى كند كه پيامبر ( ص ) خطاب به همسران خويش فرموده است ( كداميك از شما صاحب شتر نرى است كه چهره اش پشمالوده است و اطراف آن گروهى بسيار كشته مى شوند و آن زن پس از اينكه نزديك به گمراهى و بدبختى مى رسد نجات پيدا مى كند؟) ( 222)

ابن عبدالبر مى گويد: اين حديث از معجزات و نشانه هاى نبوت رسول خدا ( ص ) است و مى افزايد: عصام بن قدامه هم كه از راويان اين روايت است مورد اعتماد و ثقه است و در مورد وثاقت راويان ديگر چنان است كه مشهورتر از آن اند كه گفته شود.

عايشه از پيامبر ( ص ) باردار نشد و از هيچيك از زنان آزاده پيامبر جز از خديجه و از هيچيك از كنيزان پيامبر

جز ازماريه براى رسول خدا فرزند متولد نشد.

به عايشه در روزگار پيامبر ( ص ) در مورد صفوان بن معطل سلمى تهمت زده شد و اين داستان مشهور است و خداوند متعال در مورد برائت عايشه از آن تهمت ( آياتى از) قرآن نازل فرمود كه خوانده مى شود و همه جا نقل مى گردد. به كسانى كه به عايشه تهمت زده بودند تازيانه و حد تهمت زده شد. ( 223) عايشه به سال پنجاه و هفت هجرت در شصت و چهار سالگى درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد و اين به روزگار حكومت و پادشاهى معاويه بود و مسلمانان شبانه بر جسدش نماز گزاردند. ابو هريره امام جماعت ايشان بود، پنج مرد از افراد خاندان ( محارم ) او براى خاكسپارى وارد گود شدند كه عبارتند: از عبدالله و عروه ، پسران زبير ( اين دو خواهر زاده عايشه اند) و قاسم و عبدالله پسران محمد بن ابى بكر و عبدالرحمان پسر عبدالرحمان بن ابى بكر ( كه اين سه تن برادر زادگان اويند ) .

تاريخ مرگ او هفده روز گذشته از رمضان آن سال بود.

اما اين گفتار على عليه السلام كه درباره عايشه فرموده است ( او را انديشه زنان فرو گرفت ) يعنى سست انديشى آنان او را فرو گرفت . در اخبار ( در مورد زنان ) آمده است ( هيچ قومى كه كار و فرماندهى خود را به زن واگذار كند رستگار نمى شود) و هم در خبر است كه ( دين و عقل زنان اندك است ) يا در آن قسمت ضعيف هستند، و بدين سبب گواهى

دو زن را در قبال يك مرد قرار داده اند و زن در اصل آفرينش چنين آفريده شده است كه به سرعت فريب مى خورد و خشمگين مى شود و بد گمان و بد تدبير است ، شجاعت در زنان وجود ندارد يا بسيار اندك است و سخاوت هم در زنان همين گونه است

اما كينه يى كه على ( ع ) از آن سخن گفته است نيازمند به شرحى است كه مى گويم : من اين خطبه را در محضر شيخ ابو يعقوب يوسف بن اسماعيل لعمانى ( 224) كه خدايش رحمت كناد هنگامى كه پيش او علم كلام مى خواندم ، طرح كردم و از عقيده اش در اين مورد پرسيدم . پاسخى مفصل به من داد كه نتيجه آن را نقل مى كنم .

بخشى از آن همان كلمات اوست و بخشى از آن كلمات خود من است زيرا اينك عين سخنان او را فراموش كرده ام ولى محصول گفتارش چنين بود:

آغاز كينه و ناسازگارى ميان عايشه و فاطمه ( ع ) آشكار شد و اين به آن سبب است كه پيامبر ( ص ) با عايشه پس از مرگ خديجه ازدواج فرمود و عايشه را جانشين خديجه كرد و فاطمه ( ع ) دختر خديجه است و اين طبيعى و معلوم است كه چون مادر دخترى مى ميرد و پدرش همسرى ديگر مى گيرد ميان آن زن و دختر كدورت و خشم و كينه آشكار مى شود و از اين كار چاره يى نيست ، زيرا زوجه محبت پدر دختر را معطوف به خود مى سازد و دختر هم گرايش و بذل

محبت پدر را به زن غريبه تحمل نمى كند و گويى خودش هووى آن زن است و در واقع نيز همين گونه است هر چند مادر آن دختر مرده باشد و اگر فرض كنيم كه مادر زنده مى بود بديهى است كه ميان او و همسر شوهرش آتش كينه و دشمنى زبانه مى كشيد و چون مادر مرده باشد آن دشمنى و كينه را دخترش ارث مى برد و در مثل آمده است كه ( دشمنى زن پدر و عروس ) و در رجزى هم همين موضوع سروده شده است كه مى گويد:

( مادر شوهر بر عروس برانگيخته است و عروس هم با تهمت بر او برانگيخته است .)

افزون بر اين چنين شد كه پيامبر ( ص ) به عايشه گرايش پيدا كرد و او را دوست مى داشت و هر اندازه كه گرايش پيامبر ( ص ) به عايشه افزوده مى شد ناراحتى فاطمه بيشتر مى شد، از سوى ديگر رسول خدا ( ص ) نسبت به فاطمه بزرگداشت و احترامى بيش از آنچه مردم گمان آن را داشتند و بيش از حرمتى كه مردان نسبت به دختران خود مبذول مى دارند مبذول مى داشت و در اين مورد از اندازه محبت معمولى پدران نسبت به فرزندان بيشتر بود، آن چنان كه پيامبر ( ص ) در حضور خواص و عوام ، چند بار نه يك بار و در موارد مختلف نه تنها در يك مورد، مى فرمود: فاطمه سرور زنان جهانيان و همتاى مريم دختر عمران است و چون بخواهد از صحراى قيامت عبور كند بانگ سروشى از سوى عرش به گوش مى

رسد كه مى گويد: اى مردم عرصات ! چشم فرو پوشيد تا فاطمه دختر محمد ( ص ) بگذارد. اين حديث از احاديث صحيح است و به هيچ روى از اخبار ضعيف نيست و پيامبر ( ص ) مى فرمود اينكه على را براى همسرى فاطمه برگزيده است پس از آن بوده است كه خداوند او را در آسمان با گواهى فرشتگان به همسرى او برگزيده است و چند بار نه يك بار فرموده است ( آنچه فاطمه را آزار دهد مرا آزار مى دهد و آنچه او را به خشم مى آورد مرا خشمگين مى سازد) و مكرر فرموده است ( فاطمه پاره يى از تن من است ، آنچه او را پريشان كند مرا پريشان كرده است ) . اين سخنان و مانند آن نيز موجب افزون شدن كينه عايشه مى شد و هر اندازه پيامبر فاطمه را بيشتر احترام و تكريم مى فرمود بر كينه او افزوده مى شد، و معلوم است نفوس بشرى به كمتر از اين نيست به يكديگر خشمگين مى شود تا چه رسد به اينگونه سخنان .

پس از آن ، تكدر و ناراحتى فاطمه به شوهرش على عليه السلام سرايت كرد و چه بسا كه زنان موجب انتقال كينه ها به سينه هاى مردان مى شوند خاصه از قديم و به صورت ضرب المثل گفته شده است كه ( زنان افسانه سرايان نيمه شبهايند ) . فاطمه ( ع ) از عايشه فراوان شكايت و گله گزارى مى كرد، زنان مدينه و همسايگان فاطمه هم هرگاه او را مى ديدند دورش را مى گرفتند و سخنانى از عايشه

براى او مى گفتند و سپس به خانه عايشه مى رفتند و سخنانى از قول فاطمه براى او نقل مى كردند و همان گونه كه فاطمه از عايشه پيش شوهر خود گله گزارى مى كرد عايشه هم پيش ابوبكر از فاطمه گله گزارى مى كرد و مى دانست كه شوهرش يعنى پيامبر ( ص ) گله گزاريهاى او را در مورد فاطمه نخواهد پذيرفت ، و اين موضوع در ابوبكر اثر گذاشت . پس از آن نيز ستايش پيامبر ( ص ) از على عليه السلام و نزديك و ويژه ساختن او موجب بروز حسد و رشك در ابوبكر و طلحه شد كه پدر و پسر عمويش بودند. عايشه پيش آن دو مى نشست و سخنان آن دو را گوش مى داد آن دو هم پيش عايشه مى آمدند و به سخنان او گوش مى دادند و سخنان او در ايشان و سخنان آن دو در او اثر مى گذاشت .

شيخ ابو يعقوب در پى سخنان خود چنين گفت : من على عليه السلام را هم از اين كار كاملا تبرئه نمى كنم او هم از اعتماد و آرامش پيامبر بر ابوبكر و اينكه او را ستايش مى فرمود ناراحت بود و دوست مى داشت كه از ميان همه مردم فقط خودش مخصوص به اين مزايا و صفات باشد و بديهى است هر كس از كسى بگسلد و رويگردان باشد از زن و فرزند وى نيز رويگردان است و بدين گونه كدورت و خشم ميان اين دو گروه استوار شد.

سپس داستان ( افك ) و تهمت زدن بر عايشه پيش آمد و هر چند على

عليه السلام در زمره تهمت زنندگان نبود ولى از كسانى بود كه به پيامبر ( ص ) پيشنهاد داد عايشه را طلاق دهد و اين به منظور پاك نگاه داشتن آبروى رسول خدا از گفتار منافقان و سرزنش كنندگان بود. هنگامى كه پيامبر ( ص ) با على در آن باره رايزنى فرمود، على گفت : عايشه همچون بند كفش توست ، وانگهى از خدمتكار عايشه بپرس و او را بترسان و اگر همچنان انكار كرد او را بزن . تمام اين سخنان على ( ع ) به اطلاع عايشه رسيد و همان گونه كه عادت مردم است چند برابر شده آن سخنان را از مردم شنيد و زنان هم سخنان بسيارى از على و فاطمه براى عايشه نقل كردند و گفتند آن دو در نهان و آشكار بر اثر اين پيشامد عايشه را نكوهش مى كنند و بدين گونه كار دشوارتر شد.

پس از آن پيامبر ( ص ) با عايشه آشتى كرد و به خانه او برگشت و ( آياتى از) قرآن در برائت عايشه نازل شد، و همانگونه كه هر انسانى پس از پيروزى از پى شكست و به قدرت رسيدن از پى ناتوانى و به تبرئه شدن پس از تهمت زبان درازى مى كند و گاه سخنان ياوه مى گويد عايشه هم همين گونه بود و همه سخنان او به اطلاع على و فاطمه رسيد و كار دشوار و پيچيده شد و دل هر يك از دو طرف بر خشم نسبت به يكديگر استوار گرديد. از اين گذشته ميان عايشه و على عليه السلام به روزگار زندگى پيامبر ( ص ) سخنانى

گفته شد و كارهايى پيش آمد كه همگى موجب تهييج و شدت موضوع شد. نظير اين كار كه پيامبر ( ص ) على را فرا خواند و از او خواست نزديك بيايد و على آمد و ميان پيامبر و عايشه كه چسبيده به يكديگر نشسته بودند نشست . عايشه گفت : آيا براى نشيمنگاهت جايى غير از ران من پيدا نكردى و اين كلمه را بدون آنكه به صورت كنايه بگويد ( 225) با لفظ زشتى بيان كرد و نظير آنچه روايت شده است كه پيامبر ( ص ) روزى با على ( ع ) راز مى گفت و به درازا كشيد، عايشه كه پشت سر ايشان حركت مى كرد خود را به آنان رساند و ميان ايشان در آمد و گفت : شما، چه مى گوييد كه اين همه به درازا كشانديد. و گفته شده است كه پيامبر ( ص ) آن روز بر عايشه خشمگين شد و آنچه كه در مورد ( كاسه تريد) نقل شده است كه عايشه به خدمتكار خود فرمان داد سر راه ايستاد و آن را واژگون كرد ( 226) و نظاير اين كارها كه ميان زن و خويشاوندان شوهرش صورت مى پذيرد.

وانگهى چنين بود كه فاطمه ( ع ) فرزندان متعددى چه دختر و چه پسر به دنيا آورد و حال آنكه عايشه هيچ فرزندى نياورد و پيامبر ( ص ) هم فرزندان و به ويژه پسران فاطمه را همچون پسران خود مى دانست و هر يك از آنان را ( پسرم ) مى گفت و مى فرمود ( پسرم را پيش خود بگذاريد او را از من

جدا و دور مسازيد)، ( پسرم چگونه است و چه مى كند ) . شيخ ابو يعقوب به من گفت : تصور تو چيست در مورد زنى كه از شوهرش فرزند ندارد و مى بيند كه شوهرش پسران دختر خود را همچون پسران خود مى داند و بر آنان همچون پدرى مهربان مهرورزى مى كند؟ آيا چنين زن و همسرى بر آن پسرها و پدر و مادرشان محبت خواهد داشت يا خشم و كينه مى ورزد! و آيا دوست خواهد داشت كه اين كار دوام داشته باشد يا تمام شود و از ميان برود!

قسمت دوم

وانگهى چنين اتفاق افتاد كه پيامبر ( ص ) درى را كه از خانه ابوبكر به مسجد باز مى شد بست و در خانه داماد خويش را باقى گذاشت و پدر عايشه را نخست براى تبليغ آيات سوره ( برائت ) به مكه گسيل فرمود و سپس او را از آن كار بر كنار ساخت و داماد خويش را گسيل داشت و اين كارها هم در نفس عايشه اثر بد گذاشت ، سپس چنين شد كه براى پيامبر ( ص ) از ماريه قبطيه ابراهيم متولد شد و على عليه السلام در آن مورد بسيار شاد شد و على نسبت به ماريه و احترام به او تعصب داشت و در محضر رسول خدا ( ص ) براى انجام كارهاى ماريه اقدام مى كرد و حال آنكه از ديگران رويگردان بود. براى ماريه نيز گرفتارى يى همچون گرفتارى عايشه پيش آمد و على عليه السلام او را از آن تهمت مبرا ساخت و خداوند متعال به دست على آن گرفتارى را برطرف

فرمود و اين موضوعى قابل رويت با چشم بود ( 227) و براى منافقان امكان نداشت كه در آن مورد ياوه سرايى هايى كه در مورد آيات قرآنى درباره برائت عايشه مى كردند انجام دهند و همه اين امور موجب مى شد سينه عايشه نسبت به على آكنده از كينه گردد و آنچه در دل داشت بيشتر استوار شود. و چون ابراهيم _ پسر رسول خدا ( ص ) _ مرد عايشه شادى خود را نهان مى كرد و به ظاهر اندوهگين مى نمود و على و فاطمه هم از اندوه سكوت كرده بودند و حال آنكه هر دو ترجيح مى دادند و مى خواستند كه ماريه با داشتن پسر بر عايشه برترى داشته باشد و اين كار براى آنان فراهم نشد. كارها همان گونه كه بود ادامه يافت و دلها بر همان حال كه بود از يكديگر رميده بود تا آنكه پيامبر ( ص ) بيمار شد، بيمارى يى كه در آن رحلت فرمود، فاطمه و على عليهما السلام مى خواستند و دوست داشتند كه در خانه خود از پيامبر پرستارى كنند و همسران پيامبر ( ص ) هم هر يك چنين خواسته يى داشتند. پيامبر ( ص ) به مناسبت محبت قلبى و گرايشى كه نسبت به عايشه داشت در خانه او بسترى شد و پيامبر ( ص ) خوش نمى داشت كه براى فاطمه و شوهرش در خانه آنان ايجاد زحمت كند وانگهى احساس مى فرمود كه آزادى او در خانه آنان به اندازه آزادى در خانه خودش نيست و ترجيح مى داد در خانه كسى بسترى شود كه دلش به او

گرايش دارد، و با توجه به نيازمندى بيمار به پرستارى بيشتر و مراقبت ساعتهاى خواب و بيدارى و مراقبتهاى ديگر، بسترى شدن در خانه خودش براى او از بسترى شدن در خانه دختر و دامادش مطلوب تر بود وانگهى هرگاه پيامبر ( ص ) از رودربايستى آن دو از خودش ياد مى كرد و در وجود خود همان احساس را نسبت به آن دو داشت و هر كسى دوست دارد تنها باشد و به هر حال از داماد و دختر رودربايستى دارد، و پيامبر ميل و گرايشى كه نسبت به عايشه داشت نسبت به زنان ديگر خود نداشت و در خانه او بسترى شد. عايشه از اين جهت مورد رشك قرار گرفت .

پيامبر ( ص ) از هنگامى كه به مدينه آمده بود اين چنين بيمار نشده بود. بيمارى آن حضرت درد سر و پيشانى بود كه يك روز يا بخشى از روز شدت پيدا مى كرد و سپس تسكين نسبى مى يافت و اين بيمارى به درازا كشيد. على عليه السلام در اين موضوع كه حكومت از او خواهد بود هيچ شك و ترديدى نداشت و چنين مى پنداشت كه هيچ كس در آن مورد با او ستيز نخواهد كرد و به همين جهت هنگامى كه پيامبر ( ص ) رحلت كرد و عمويش عباس به على گفت ( دست دراز كن تا با تو بيعت كنم و مردم بگويند عموى پيامبر با پسر عموى او بيعت كرد و در مورد حكومت تو هيچ كس مخالفت نورزد ) . على فرمود: عمو جان ! مگر در مورد حكومت كس ديگرى غير از من

اميد و آرزو دارد؟ عباس گفت : بزودى خواهى دانست . على فرمود: دوست ندارم كه اين بيعت پوشيده صورت گيرد بلكه دوست مى دارم آشكارا انجام شود. چون پيامبر ( ص ) در بيمارى خود سنگين شد اسامه را روانه فرمود و ابوبكر و بزرگان ديگرى از مهاجران و انصار را همراه او قرار داد، و اين موجب آن گرديد كه على عليه السلام بينديشد كه اگر پيامبر بميرد با اطمينان و بدون ترديد حكومت از او خواهد بود و چنين پنداشت كه در آن صورت مدينه به طور كلى از هر ستيزه جويى كه بخواهد در مورد حكومت با او ستيز كند خالى خواهد بود و على حكومت را به راحتى و آسودگى به دست خواهد آورد و بيعت مسلمانان با او تمام مى شود و بر فرض كه كسى آهنگ مخالفت كند در هم شكستن آن بيعت ممكن نخواهد بود. آن چنان كه مى دانيم ابوبكر با پيام فرستادن عايشه و آگاه ساختن او از اينكه پيامبر ( ص ) خواهد مرد از لشكر اسامه برگشت . موضوع نماز گزاردن ابوبكر هم معروف است . على عليه السلام اين موضوع را به عايشه نسبت داد كه او به بلال برده آزاد كرده پدرش فرمان داده است به ابوبكر بگويد با مردم نماز بگزارد، و چنانچه روايت شده است پيامبر فرموده بوده است ( يكى از مسلمانان با آنان نماز بگزارد) و شخص خاصى را معين نفرموده است . آن نماز نماز صبح بود، پيامبر ( ص ) كه در آخرين رمق زندگى بود در حالى كه ميان على و فضل بن عباس

حركت مى كرد از حجره بيرون آمد و همان گونه كه در دنباله خبر آمده است خود را به محراب رساند و در آن ايستاد و سپس به حجره خود بازگشت و هنگامى كه روز بر آمد رحلت فرمود. بدين ترتيب همان يك نماز را حجت و دليل حكومت ابوبكر قرار دادند و مى گفتند: كداميك از شما دوست مى دارد بر دو قدمى كه رسول خدا در نماز مقدم داشته است مقدم شود؟ و بيرون آمدن پيامبر ( ص ) را از حجره بر آن حمل نكردند كه مى خواسته است ابوبكر را از نماز گزاردن با مردم باز دارد، بلكه گفتند: براى آن آمده است كه مواظبت كند تا در حد امكان ابوبكر نماز بگزارد. با ابوبكر با توجه به همين نكته بيعت شد على عليه السلام نيز عايشه را متهم مى ساخت كه منشاء اين كار او بوده است .

على عليه السلام در خلوت اين موضوع را براى ياران خود بسيار نقل مى كرد و مى گفت اينكه پيامبر ( ص ) خطاب به زنان خود فرموده است ( شما همچون زنان اطراف يوسف هستيد.) براى انكار همين موضوع و ابراز خشم نسبت به عايشه بوده است كه او و حفصه براى تعيين پدران خويش مبادرت ورزيده اند و با آنكه پيامبر با بيرون آمدن خود از حجره و كنار زدن ابوبكر از محراب خواسته است آن كار را جبران كند ولى نشده است و اين كار با توجه به انگيزه هايى كه براى ابوبكر فراهم شده بود بنيان حكومت او را استوار ساخته بود و اينكه در نفوس مردم جا گرفته

بود و بزرگان مهاجران و انصار هم از او پيروى كردند، سودى نبخشيد و تقدير آسمانى هم بر اين كار موافقت كرد و دلها و خواسته هاى مردم بر آن قرار گرفت ، و اين كار در نظر على ( ع ) بزرگتر از هر حادثه بزرگ و بلاى بزرگ بود و بزرگترين مصيبت ، و اين كار را به كسى جز عايشه نسبت نمى داد و فقط متعلق به او مى دانست و بدين سبب در خلوتها و ميان ياران ويژه خود عايشه را نفرين و از او به پيشگاه خداوند تطالم مى كرد. آن گاه موضوع خوددارى على از بيعت همان گونه كه مشهور است پيش آمد تا سرانجام بيعت كرد، و از هنگام رحلت پيامبر ( ص ) از عايشه نسبت به على و فاطمه بسيار ناخوشايندها صورت گرفت و آن دو در كمال سختى شكيبايى مى كردند. عايشه به حكومت پدر پشتگرم بود و دستيازى مى كرد و منزلت او بزرگ شد. حال آنكه على و فاطمه زبون و مقهور شدند. فدك از فاطمه گرفته شد و او چند بار براى گفتگو در آن مورد از خانه خود بيرون آمد و به چيزى دست نيافت و در اين باره زنانى كه پيش او آمد و شد مى كردند و هر سخنى را كه ناخوش مى داشت از قول عايشه نقل مى كردند و از قول او و شوهرش هم سخنان ناخوش براى عايشه نقل مى كردند ولى ميان اين دو حالت تفاوت و فاصله بسيار بود كه عايشه غالب و فاطمه مغلوب و آن يكى فرمان دهنده و اين يكى فرمان

برنده بود و حالت انتقام گيرى و دشمن شاد شدن پديد آمد و هيچ چيز سخت تر و تلخ تر از شاد شدن دشمن نيست .

من به شيخ ابو يعقوب كه خدايش رحمت كند! گفتم : تو مى گويى كه عايشه پدرش را براى نماز خواندن تعيين كرده است و پيامبر ( ص ) او را معين نفرموده است ؟ گفت : من اين سخن را نمى گويم ولى على ( ع ) اين سخن را مى گفته است و تكليف من غير از تكليف اوست كه او حضور داشته است و من حاضر نبوده ام ، بلكه تنها به اخبارى كه به من رسيده است احتجاج مى كنم و آن اخبار متضمن اين معنى است كه پيامبر ( ص ) ابوبكر را براى نماز تعيين فرموده است و على ( ع ) به آنچه كه مى دانسته است يا بر گمان او غلبه داشته و بر كارى كه حضور داشته است احتجاج مى كند.

شيخ ابو يعقوب گفت : چون فاطمه ( ع ) درگذشت همه همسران پيامبر ( ص ) براى سوگ و تسليت نزد بنى هاشم آمدند جز عايشه كه نيامد و تظاهر به بيمارى كرد و از او براى على عليه السلام سخنى نقل كردند كه دلالت بر شادى او داشت .

پس از آن على ( ع ) با پدر عايشه بيعت كرد و عايشه از آن كار شاد شد و از اينكه بيعت صورت گرفت و خلافت مستقر و ستيز دشمن باطل شد چندان شادمانى كرد كه مورخان فراوان نقل كرده اند. در تمام مدت خلافت پدر عايشه و حكومت عمر

و عثمان كار همين گونه بود، دلها مى جوشيد و كينه ها چنان بود كه سنگ را آب مى كرد و هر چه بر على روزگار مى گذشت غم و اندوهش فزون مى شد و آنچه را در دل داشت آشكار مى ساخت ، تا آنكه عثمان كشته شد و عايشه بيش از همه مردم بر عثمان خشم گرفته و ديگران را بر او مى شورانيد و ستيز مى كرد و چون خبر كشته شدنش را شنيد، گفت : خدايش از رحمت خويش دور كند! عايشه آرزومند بود كه خلافت به طلحه برسد و حكومت همان گونه كه در آغاز بود به خاندان تيم برگردد ولى مردم از طلحه عدول كردند و به على ابن ابى طالب گرايش يافتند. چون عايشه اين خبر را شنيد فرياد برآورد ( اى واى ، عثمان مظلوم كشته شد!) و آنچه در دلها بود شعله بركشيد و از آن جنگ ( جمل ) و پيامدهاى آن پديد آمد.

اين خلاصه گفتار شيخ ابو يعقوب بود كه خدايش رحمت كند! او شيعه نبود و معتزلى استوارى بود جز اينكه در مسئله تفضيل بغدادى بود. ( 228)

اما اين گفتار على عليه السلام كه گفته است ( و اگر عايشه را فرا مى خواندند تا در مورد كس ديگرى غير از من آنچه نسبت به من انجام داد انجام دهد هرگز نمى پذيرفت ) منظور او عمر است . يعنى : اگر پس از كشته شدن عثمان آن هم با آن صورت عمر عهده دار خلافت مى شد و همان گونه كه من به خلافت رسيدم عمر به خلافت مى رسيد و به

عمر نسبت مى دادند كه خواهان كشته شدن عثمان بوده يا مردم را بر آن كار تحريض مى كرده است و از عايشه دعوت مى شد كه همراه گروهى از مسلمانان به يكى از شهرهاى اسلامى برود و بيعت را بشكند و فتنه برانگيزد، هرگز نمى پذيرفت . اين سخنى بر حق است زيرا عايشه نسبت به عمر كنيه يى را كه نسبت به على عليه السلام داشته نداشته است و مقتضيات نيز چنان نمى بود.

اما گفتار على ( ع ) كه گفته است ( با وجود اين همان حرمت نخستين براى او محفوظ است و حساب بر عهده خداوند است ) يعنى حرمتى كه به سبب ازدواج رسول خدا ( ص ) با او و محبت آن حضرت نسبت به او منظور بايد داشت و حساب او هم با خداوند است كه خداوند بسيار مهربان است . هيچ لغزشى از عفو او و هيچ گناهى بزرگتر از رحمت او نيست .

اگر بگويى اين سخن على عليه السلام دليل بر توقف او در مورد سرانجام عايشه است و حال آنكه شما مى گوييد او از اهل بهشت است چگونه ميان اين سخن و مذهب خودتان جمع مى كنيد؟

مى گويم : ممكن است على عليه السلام اين سخن را پيش از آن گفته باشد كه خبر توبه عايشه به حد تو رسيده باشد و اصحاب ما مى گويند و معتقدند كه او پس از كشته شدن امير المومنين توبه كرده و پشيمان شده است و مى گفته است دوست مى داشتم كه داراى ده پسر از پيامبر مى بودم و همگى مى مردند و جنگ جمل

هرگز صورت نمى گرفت . همچنين عايشه پس از كشته شدن على ( ع ) او را مى ستود و مناقب او را نقل و منتشر مى كرد ( !) وانگهى آنان روايت مى كنند كه عايشه پس از جنگ جمل چندان مى گريست كه روپوش او از اشك خيس مى شد و پشيمان شده بود و همواره از پيشگاه خداوند آمرزشخواهى مى كرد ولى موضوع توبه او پس از جنگ جمل آن چنان به اطلاع امير المومنين نرسيده بود كه ثابت شده باشد و آنچه از پشيمانى و توبه او كه در حد تواتر نقل شده است پس از كشته شدن امير المومنين تا هنگام مرگ عايشه است و كسى كه توبه كند گناهش آمرزيده است و در اعتقاد ما لازمه عدل قبول توبه است ؛ وانگهى ضمن رواياتى وقوع توبه به عايشه تاكيد شده است از جمله اين روايت و خبر مشهور است كه ( او در قيامت هم همسر رسول خدا ( ص ) است همان گونه كه در دنيا همسر آن حضرت بوده است ) و هنگامى كه چنين خبرى در حد شياع مى رسد بر ما واجب مى شود كه اثبات توبه او را بپذيريم بر فرض كه نقل هم نشده باشد تا چه رسد كه نقل توبه عايشه در حد تواتر يا نزديك آن است . ( 229)

( 157)

از سخنان آن حضرت ( ع ) درباره فتنه و ابتلاء

در حضور على ( ع ) مردى برخاست و گفت : ما را از فتنه آگاه كن ، و آيا در آن مورد از پيامبر ( ص ) پرسيده اى ؟

على عليه السلام فرمود: چون خداوند سبحان اين گفتار خود را نازل فرمود كه ( الم احسب الناس ان يتر كوا ان يقولو آمنا و هم لا يفتنون ) ( الم ، آيا مردم مى پندارند كه چون بگويند ايمان آورديم رها كرده مى شوند و به فتنه نمى افتند) ( 230) دانستم تا هنگامى كه رسول خدا ( ص ) ميان ما باشد فتنه اى بر ما نازل نخواهد شد بدين سبب به رسول خدا گفتم : اين فتنه كه خدايت از آن خبر داده است چيست ؟ فرموده اى على ! همانا كه امت من بزودى پس از من به فتنه مى افتند و آزموده مى شوند.

مى گويم : على عليه السلام درباره فتنه سخن مى گفته است و به همين سبب از امر به معروف و نهى از منكر ياد فرموده و گفته است ( بر شما باد تمسك به كتاب خدا) يعنى هرگاه فتنه پيش آمد و مردم درهم آميختند بر شما باد كه به كتاب خدا تمسك جوييد. به همين سبب هم كسى برخاست و از او درباره فتنه پرسيد.

اين خبر كه از پيامبر روايت شده _ و بسيارى از محدثان آن را از قول على ( ع ) نقل كرده اند در خور توجه است _ چنين است كه پيامبر ( ص ) به على ( ع ) فرموده اند ( خداوند جهاد با اشخاصى را كه در فتنه افتاده اند بر تو مقرر فرموده همان گونه كه جهاد با مشركان را بر من مقرر فرموده است ) . ( 231) على عليه السلام مى گويد: به پيامبر گفتم

: اى رسول خدا اين فتنه كه در آن جهان بر من مقرر شده است چيست ؟ فرمود: گروهى هستند كه گواهى و شهادت مى دهند كه پروردگارى جز خداوند يكتا نيست و من رسول خدايم ولى مخالف با سنت هستند. گفتم : اى رسول خدا، به چه سبب بايد با آنان جنگ كنم و حال آنكه آنان هم همان گواهى را مى دهند كه من مى دهم ؟ فرمود: به سبب بدعتهايى كه در دين پديد مى آورند و با امر حكومت مخالفت مى كنند. گفتم : اى رسول خدا، شما به من وعده شهادت مى دادى اينك از خداوند مسئلت كن كه در مورد شهادت من در پيشگاه تو شتاب فرمايد. فرمود: در آن صورت چه كسى بايد با پيمان گسلان و تبهكاران و بيرون شدگان از دين جنگ كند؟ همانا كه من به تو وعده شهادت داده ام و بزودى شهيد خواهى شد، بر سرت ضربه زده مى شود و ريشت از آن به خون خضاب خواهد شد، صبر تو در آن هنگام چگونه خواهد بود؟ گفتم : اى رسول خدا، آنكه جاى صبر نيست بلكه جاى شكر است . فرمود: آرى ، درست گفتى . اينك براى ستيز آماده شو كه با تو ستيز مى شود. گفتم : اى رسول خدا كاش اندكى براى من روشن فرمايى . فرمود: امت پس از من بزودى گرفتار فتنه و آزمون مى شود، قرآن را تاويل و به راى خود عمل خواهند كرد، باده را به نام نبيذ و رشوه را به نام هديه و ربا را به نام بيع حلال مى شمرند و

معانى قرآن را تحريف مى كنند و كلمه گمراهى پيروز مى شود ( آن گاه كه چنين شد) نخست در خانه ات بنشين تا زمانى كه عهده دار حكومت شوى و چون حكومت را بر عهده بگيرى سينه ها بر تو خواهد شوريد و كارها براى تو باژگونه مى شود؛ در آن هنگام تو در مورد تاويل قرآن جنگ خواهى كرد همان گونه كه درباره تنزيل آن جنگ كردى و اين حالت دوم آنان كمتر از حالت نخست ايشان نيست . گفتم : اى رسول خدا، نسبت به اين كسانى كه پس از تو دچار فتنه مى شوند چگونه عمل كنم و در كدام منزلت منظور كنم ؟ آيا به منزله فتنه يا به منزله برگشتن از دين ! فرمود: به منزلت فتنه يى كه در آن سرگشته خواهند بود تا آنكه عدل آنان را فرو گيرد.

گفتم : اى رسول خدا، آيا عدل از سوى ما آنان را فرو مى گيرد يا غير ما! فرمود: از سوى ما كه به ما آغاز شد و به ما ختم مى شود و خداوند پس از شرك دلها را به وسيله ما الفت خواهد بخشيد. گفتم : سپاس خدا را بر اين نعمتها كه از فضل خويش به ما ارزانى فرموده است .

بدان كه اين سخن على عليه السلام بدان گونه كه در نهج البلاغه آمده است دلالت بر اين دارد كه آيه ( الم احسب الناس ان يتر كوا... ) بعد از جنگ احد و در مدينه نازل شده است و اين مخالف گفته مفسران است ، زيرا آيه نخست سوره عنكبوت است و آن سوره به

اتفاق مفسران مكى است و حال آنكه جنگ احد در مدينه است و سزاوار است در اين مورد گفته شود كه اين آيه در مدينه نازل شده است و به آن سوره كه مكى است افزوده شده و به صورت يك سوره در آمده است و نسبت كلى بر آن غلبه يافته است از اين جهت كه بيشتر آن در مكه نازل شده است و نظير اين در قرآن بسيار است ( 232) مانند سوره نحل كه به اجماع مفسران مكى است ولى سه آيه آخر آن پس از جنگ احد در مدينه نازل شده است .

( 161) ( 233)

از سخنان آن حضرت ( ع )

اين خطبه با عبارت ( امره قضاء و حكمه و رضاه امان و رحمه ) ( امر او حكم جزم و حكمت است و رضاى او امان است و رحمت ) شروع مى شود و درباره خوف و رجاء و نكوهش دنياست و ضمن آن از چگونگى زندگى زاهدانه پيامبران بزرگوار: حضرت ختمى مرتبت ، موسى ، داود و عيسى صلوات الله عليهم اجمعين سخن رفته است . ( ابن ابى الحديد ضمن شرح و تفسير لغات و اصطلاحات و مثالها بحثى كوتاه در مورد دورى از زينت دنيا آورده است كه در آن شواهدى از زندگى حضرت ختمى مرتبت ( ص ) و امير المومنين على عليه السلام را ارائه داده است و ترجمه آن سودبخش تواند بود.)

اندكى از اخبار و رواياتى كه درباره دورى از زينت دنيا آمده است

در اخبار صحيح آمده است كه پيامبر ( ص ) فرموده است ( همانا كه من بنده ام ، همچون بردگان خوراك

مى خوردم و چون ايشان مى نشينم ) .

پيامبر ( ص ) بر روى زمين غذا مى خورد و چون بردگان دو ساق خود را بر زمين مى نهاد و روى آن دو زانو مى نشست و اينكه بر خر برهنه سوار مى شد، خود آيتى از فروتنى و شكسته نفسى بود و اينكه در آن حال كس ديگرى را هم پشت سر خويش سوار مى كرد نشانى استوارتر بر اين حالت است ( 234).

و در اخبار صحيح نهى از تصوير و نصب كردن پرده هايى كه در آنها اشكال و صورتها به كار رفته آمده است و هرگاه پيامبر ( ص ) پرده يى مى ديد كه در آن نقش و نگار بود فرمان مى داد سرهاى آن صورت ها را جدا كنند. در خبر آمده است ( هر كس نقش صورتى را ترسيم كند در قيامت به او تكليف مى شود كه در آن روح بدمد و چون بگويد نمى توانم ؛ عذاب خواهد شد ) .

اينكه امير المومنين على ( ع ) درباره پيامبر ( ص ) فرموده است كه ( هيچ سنگى بر سنگى ننهاد) همان چيزى است كه در اخبار صحيح آمده است كه پيامبر ( ص ) از دنيا بيرون شد در حالى كه هيچ خشتى بر خشتى ننهاد.

در اخبار على عليه السلام كه آنها را ابو احمد بن حنبل در كتاب فضائل آورده است و من آن اخبار را از قول قريش بن سبيع بن مهناى علوى ، از قول نقيب سادات طالبى ابو عبدالله احمد بن على بن معمر، از مبارك بن عبدالجبار احمد بن قاسم صيرفى

كه معروف به ابن طيورى است ، از محمد بن على بن محمد بن يوسف علاف مزنى ، از ابوبكر احمد بن جعفر بن حمدان بن مالك قطيعى ، از عبدالله پسر احمد بن حنبل كه خدايش رحمت كناد! نقل مى كنم .

احمد بن حنبل مى گويد: به على عليه السلام گفته شد: اى امير المومنين ، چرا پيراهنت را وصله مى زنى ؟ فرمود: براى آنكه دل خاشع شود و مومنان در اين كار هم به من اقتدا كنند.

احمد بن حنبل كه خدايش رحمت كناد! روايت كرده است كه على عليه السلام در حالى كه فقط ازارى بر تن و ردايى بر دوش داشت و تازيانه يى همراهش بود همچون عربى صحرانشين در بازارها مى گشت ، يك بار همچنان كه گشت مى زد به بازار كرباس فروشان رسيد و به يكى از آنان گفت : اى شيخ ، پيراهنى به من بفروش كه بهاى آن سه درهم باشد. همين كه شيخ او را شناخت از او چيزى نخريد و پيش يكى ديگر رفت كه چون او هم او را شناخت از او چيزى نخريد و پيش نوجوانى رفت و پيراهنى از او به سه درهم خريد؛ همين كه پدر آن نوجوان آمد و موضوع را به او گفت ، پدر يك درهم برداشت و به حضور على ( ع ) آمد تا به او بپردازد. على از او پرسيد: اين چيست ؟ گفت : اى مولاى من ، پيراهنى كه پسرم به تو فروخته است دو درهم ارزش داشته است . على عليه السلام آن را نپذيرفت و فرمود: با رضايت من چيزى

را به من فروخته است و مبلغى را كه مورد رضايت او بوده گرفته است .

همچنين احمد كه خدايش رحمت كناد! از قول ابو النوار كه در كوفه كرباس فروش بوده است نقل مى كند كه مى گفته است : على بن ابى طالب در حالى كه يكى از غلامانش همراهش بود در بازار پيش من آمد و اين به روزگار خلافتش بود؛ دو پيراهن از من خريد و به غلام خود فرمود هر كدام را مى خواهى انتخاب كن او يكى برداشت و على هم ديگرى را برداشت و پوشيد و آستين خود را كشيد و متوجه شد بلند است ، فرمود اين مقدار را قطع كن و من بريدم و آن را درهم پيچيد و رفت .

همچنين احمد كه خدايش رحمت كناد! از قول صمال بن عمير نقل مى كند كه مى گفته است : پيراهن على عليه السلام را كه در آن ضربت خورده بود ديدم ، كرباس سبيلانى ( 235) بود و ديدم كه خونش بر آن رسوب كرده بود همچون اثر و لكه روغن .

همچنين احمد كه خدايش رحمت كناد! مى گويد: هنگامى كه عثمان كسى را پيش على عليه السلام گسيل داشت تا او را فرا خواند، على را در حالى ديد كه عبايى را ازار خويش قرار داده و ريسمانى بر كمر بسته و به شتر خود رسيدگى مى كند.

در اين مورد اخبار فراوان است و همين مقدار كه ذكر كرديم كفايت است .

( 163)

از سخنان آن حضرت ( ع )

اين خطبه با عبارت ( ابتعئه بالنور المضى و البرهان الجلى ) ( خداوند او را با نور

رخشان و حجت آشكار مبعوث فرمود) شروع مى شود و ضمن آن آمده است ... و هجرته بطيبه .

مى گويم : ( طيبه ) نام مدينه است . نام پيشين آن يثرب بود و پيامبر ( ص ) آنرا طيبه ناميد، و از جمله چيزها كه مردم بدان سبب يزيد بن معاويه را كافر شمردند اين بود كه براى مخالفت با رسول خدا ( ص ) نام آن شهر را ( خبيثه ) نهاد. ( 236)

( 163)

از سخنان آن حضرت ( ع )

در اين خطبه كه خطاب به يكى از ياران على عليه السلام است كه از آن حضرت پرسيده بود چرا و چگونه قوم شما، شما را از اين مقام يعنى امامت بازداشتند و حال آنكه شما به آن سزاوار تريد؟ فرمود ( يا اخابنى اسدانك لقلق الوضين ترسل فى غير سدد و لك بعد زمامه الصهر ) ( اى برادر اسدى ، همانا كه نگران و مترددى و نفس خود را در راهى نادرست مى فرستى وانگهى تو را عهد و حرمت دامادى است ) . ( 237)

( ابن ابى الحديد) گويد: اينكه على عليه السلام به آن مرد اسدى گفته است ( تو را عهد و حرمت دامادى است ) بدين سبب است كه زينب ، دختر جحش ، همسر رسول خدا ( ص ) از قبيله بنى اسد است . زينب دختر جحش بن رباب بن يعمر بن صبره بن مره بن كثير غنم بن دودان بن اسد بن خزيمه است . مادر زينب اميمه ( 238) دختر عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف است كه عمه پيامبر ( ص )

بوده است و حق دامادى كه على عليه السلام در مورد آن اشاره فرموده است بر اين مسئله استوار است .

قطب راوندى اين موضوع را نفهميده است و در شرح خود بر نهج البلاغه گفته است ( امير المومنين على عليه السلام همسرى از بنى اسد داشته است ) . و اين درست نيست چرا كه بدون ترديد على عليه السلام همسرى از بنى اسد نداشته است و ما اينك فرزندان او و مادرهايشان را بر مى شمريم : حسن و حسين و زينب كبرى و ام كلثوم كبرى مادرشان فاطمه دختر سرور ما رسول خدا ( ص ) است ؛ مادر محمد خوله دختر اياس بن جعفر ( 239) از بنى حنيفه است ؛ ابوبكر و عبدالله مادرشان ليلى دختر مسعود نهشلى است كه از قبيله تميم است ؛ عمر و رقيه مادرشان كنيزى از اسيران بنى تغلب به نام صهباء است كه به روزگار خلافت ابوبكر و امارت خالد بن وليد در عين التمر اسير شد؛ يحيى و عون مادرشان اسماء بنت عميس حثعمى است ؛ اما جعفر و عباس و عبدالله و عبدالرحمان مادرشان ام البنين دختر حرام بن خالد بن ربيعه بن وحيد از بنى كلاب است ؛ رمله و ام الحسن مادرشان ام سعيد دختر عروه بن مسعود ثقفى است ؛ ام كلثوم و زينب صغرى و جمانه و ميمونه و خديجه و فاطمه و ام الكرام و نفيسه و ام سلمه و ام ابيها و امامه ، دختران على عليه السلام ، از كنيزان مختلف هستند.

اين شمار فرزندان على ( ع ) است و مادر هيچ يك از ايشان

از قبيله بنى اسد نيست و به ما هيچ خبرى نرسيده است كه امير المومنين عليه السلام همسرى از بنى اسد گرفته باشد و براى او فرزندى متولد شده باشد و قطب راوندى آنچه به خاطرش مى گذرد بدون تحقيق مى گويد.

مى گويم : منظور امير المومنين از نفوسى كه بخشش كردند، خود اوست و منظور از نفوسى كه بخل ورزيدند، به عقيده ما، نفوس كسانى از اهل شوراى پس از كشته شدن عمر است كه با خلافت على ( ع ) مخالفت كردند و به عقيده شيعيان و اماميه نفوس اهل سقيفه بنى ساعده است و در متن و خبر قرينه يى وجود ندارد كه اين سخن را به اهل سقيفه برگرداند و بهتر اين است كه اين سخن را به عبدالرحمان بن عوف برگردانيم كه على ( ع ) از گرايش او به عثمان متالم بود.

اما يك بيت شعرى كه در متن خطبه مورد استشهاد امير المومنين ( ع ) قرار گرفته سراينده آن امرو القيس بن حجر كندى است و نقل شده است كه امير المومنين عليه السلام فقط به يك مصراع از آن بيت استشهاد فرموده است و راويان خطبه آن را به صورت كامل يك بيت نقل كرده و آورده اند ( 240). اما داستان امرو القيس در مورد سرودن آن بيت چنين است كه پس از كشته شدن پدرش آواره شده و ميان قبايل عرب مى گشت تا آنكه به مردى از قبيله جديله طى كه نامش طريف بن مل ( 241) بود پناه برد و آن مرد او را پناه داد و گرامى داشت و نسبت به او

نيكى كرد. امرو القيس هم او را مدح گفت و پيش او ماند. طريف در مورد ساكنان دو كوهستان ( اجاء) و ( سلمى ) براى امرو القيس تعهدى نكرد و او ترسيد كه مبادا طريف نتواند از او چنان كه شايد و بايد دفاع كند از پيش او رفت و به خالد بن سدوس بن اصمع نبهانى پناه برد. بنى جديله به امرو القيس كه در پناه خالد بود حمله بردند و شتران او را تاراج كردند و كسى كه عهده دار اين غارت بود باعث بن حويص نام داشت .

چون اين خبر به اطلاع امرو القيس رسيد براى خالد نقل كرد و خالد به او گفت : اينك شتران سوارى خود را در اختيار من بگذار تا خود را به آن قوم برسانم و شتران تو را برگردانم . امرو القيس چنان كرد. خالد سوار شد و به آنان رسيد و گفت : اى بنى جديله ! شما شتران پناهنده مرا غارت كرده ايد. گفتند: او پناهنده تو نيست . خالد گفت : به خدا سوگند، پناهنده من است و اين ها شتران اوست كه همراه من است . گفتند اين چنين است ؟ خالد گفت : آرى . آنان خالد را از آن شتران پياده كردند و آنها را هم با خود بردند. برخى هم گفته اند كه خود خالد آن شتران را در ربود و امرو القيس اين بيت را سرود:

( داستان غارت شتران نخست را كه هياهوى آن برخاست رها كن و اينك داستانى را بگو كه تاراج شتران سوارى من است ... )

گويا منظور امير المومنين از استشهاد به

اين بيت اين بوده است كه داستان نخست ( سقيفه يا شورا) را رها كن و اينك داستان معاويه را بنگر كه مدعى خلافت است . ( 242)

مى گويم : از ابو جعفر يحيى بن محمد علوى نقيب بصره ( 243) هنگامى كه اين خطبه را پيش او مى خواندم پرسيدم : منظور على عليه السلام از اين سخن كه مى گويد ( خلافت چيز برگزيده يى بود كه نفسهاى گروهى بر آن بخل ورزيد و نفسهاى قوم ديگر آن را بخشيد و از آن گذشت ) چيست ؟ و آن قومى كه آن مرد اسدى گفته است ( شما را از خلافت كنار زدند و حال آنكه شما به آن سزاوار تريد) كيستند؟ آيا منظور روز سقيفه است يا روز شورا! ابو جعفر كه خدايش رحمت كناد! با آنكه شيعه و علوى بود مردى با انصاف و سخت خردمند بود، او گفت : مقصود روز سقيفه است . گفتم : دل من به من اجازه نمى دهد كه اصحاب پيامبر ( ص ) را چنين تصور كنم كه با پيامبر ( ص ) مخالفت و نص را رد كنند و ناديده بگيرند.

گفت : من هم روا نمى دارم كه به پيامبر ( ص ) نسبت دهم امر امامت را مهمل داشته باشد و مردم را سرگشته و بيهوده رها فرمايد و حال آنكه هيچ گاه از مدينه بيرون نمى رفت مگر آنكه اميرى بر آن مى گماشت و اين كار در حالى صورت مى گرفت كه پيامبر ( ص ) زنده بود و از مدينه هم چندان دور نبود، چگونه ممكن است براى پس

از مرگ كه قادر به جبران آنچه پيش بيايد نيست كسى را امير نكند.

سپس گفت : هيچ كس از مردم در اينكه پيامبر ( ص ) خردمند و كامل عقل بوده است ترديد ندارد؛ عقيده مسلمانان كه درباره او معلوم است ؛ يهوديان و مسيحيان و فلاسفه هم چنين گمان دارند كه او حكيمى در حكمت تمام است و داراى انديشه يى استوار، ملتى را برپا ساخته است و دين و آيينى فراهم آورده است و با عقل و تدبير خويش پادشاهى بزرگى را بنا نهاده است ، و اين مرد خردمند كامل ، خوى و غريزه اعراب را نيكو مى شناخته و خونخواهى و كينه توزى آنان را، هر چند پس از سالهاى دراز باشد، مى دانسته است كه هرگاه كسى مردى از خاندانى از قبيله را بكشد، اهل و خويشاوندان و نزديكان مقتول در جستجوى قاتل برمى آيند تا او را بكشند و انتقام خون خويش را بگيرند و اگر به خود قاتل دست نيابند برخى از نزديكان و افراد خانواده قاتل را مى كشند و اگر به هيچ يك از آنان دست نيابند فرد يا گروهى از قبيله قاتل را مى كشند هر چند از نزديكان قاتل نباشند و اسلام اين سرشت و خوى آنان را كه در طبيعت ايشان استوار بود چندان تغيير نداده بود و غرائز آنان همچنان به حال خود باقى بود. پس چگونه ممكن است شخص عاقل تصور كند كه پيامبر ( ص )، يعنى آن شخص عاقل كامل كه اعراب و به ويژه قريش را سوگوار كرده است كسى كه او را در ريختن آن خونها و

كشتن آنان و برانگيختن كينه ها يارى داده و نزديكترين پسر عمو و داماد اوست و پيامبر ( ص ) به خوبى مى دانسته است كه او هم بزودى مانند ديگر مردم خواهد مرد، پسر عموى خود را به حال خود رها كند در حالى كه دخترش در خانه اوست و از او دو پسر دارد، كه پيامبر از شدت محبت و دلبستگى ، آن دو را همچون پسران خويش مى دانسته است . آيا درست است كه او را پس از خود حاكم قرار ندهد و او را به جانشينى خود نگمارد و بر خلافت او تصريح نكند. مگر آن خردمند كامل نمى دانسته است كه اگر على و همسر و پسران او را به حال خود و به صورت رعيت و مردم عادى رها كند خونهاى ايشان را پس از خود در معرض ريختن قرار داده است ؟ بلكه در آن صورت خودش موجب كشته شدن و هدر رفتن خون ايشان خواهد بود، زيرا آنان پس از رحلت پيامبر محفوظ نخواهند بود و لقمه يى براى خورندگان و صيدى براى درندگان اند كه مردم آنان را خواهند ربود و به اهداف انتقامجويانه خود در مورد ايشان خواهند رسيد. حال آنكه اگر حكومت را در ايشان و كار را به دست آنان قرار دهد، با آن رياست ، خون و جان ايشان را محفوظ داشته است و بدان وسيله مردم را از تعرض به آنان بازداشته است ، و اين كار با تجربه و دقت نظر در موارد ديگر هم معلوم مى شود. به عنوان مثال ، نمى بينى اگر پادشاه بغداد يا جاى

ديگرى مردم را كشته و سوگوار كرده باشد و در دلهاى آنان كينه هاى بزرگ نسبت به خود برانگيخته باشد و براى پس از خود كار فرزندان و ذريه خويش را مهمل بدارد و به مردم اجازه دهد كه پادشاهى از ميان خود برگزينند و يكى از خود را بر آن منصب بگمارند و فرزندان خود را همچون افراد ديگر رعيت رها كند! بديهى است بقاى فرزندانش پس از او اندك خواهد بود و به سرعت هلاك مى شوند و مردم كينه توز و خونخواه از هر سو بر آنان هجوم مى برند و ايشان را مى كشند و تار و مار مى كنند، و حال آنكه اگر آن پادشاه يكى از پسران خويش را براى پادشاهى معين كند و ويژگان و خدمتكاران و بردگان او به حفظ كار فرزندش قيام كنند خون آنان و خويشاوندانشان محفوظ مى ماند و به سبب اهميت سلطنت هيچ يك از مردم به آنان دستيارى نمى كند و ابهت پادشاهى و نيروى سالارى و پاسدارى امارت مانع از آن خواهد بود.

آيا گمان مى كنى و چنين مى بينى كه اين موضوع از نظر رسول خدا ( ص ) پوشيده مانده و از خاطرش رفته است ! يا دوست مى داشته است كه ذريه و افراد خاندانش پس از او ريشه كن و درمانده شوند! در آن صورت شفقت آن حضرت نسبت به فاطمه كه در نظرش بسيار عزيز و محبوب دلش بوده است كجا مى رود؟

آيا معتقدى كه پيامبر دوست مى داشته است فاطمه را همچون يكى از بينوايان مدينه قرار دهد كه پيش مردم دست نياز بر آورد

و اينكه على را كه در نظرش بسيار گرامى و بزرگ بود و حال او در نظر پيامبر معلوم است همچون ابو هريره دوسى و و انس بن مالك انصارى قرار دهد كه اميران در مورد خون و آبرو و جان او و فرزندانش هرگونه مى خواهند فرمان دهند و او نتواند از خود دفاع كند و بر سرش صد هزار شمشير كشيده باشند تا سوز جگر خود را نسبت به او فرو نشاند، به ويژه كه آنان دوست مى داشتند خون على را با دندانهاى خود بياشامند و گوشت او را با دندانهاى خود پاره پاره كنند و بخورند؛ چرا كه فرزندان و برادران و پدران و عموهاى ايشان را كشته بود و چندان روزگارى از آن نگذشته بود و هنوز زخمها بهبود نيافته و بر آن پوست تازه برنيامده بود.

به نقيب ابو جعفر گفتم : همانا در آنچه گفتى نيكو از عهده برآمدى جز اينكه گفتار على عليه السلام دلالت بر آن دارد كه نصى در مورد او نبوده است . مگر نمى بينى كه مى گويد ( ما از لحاظ نسب والاتريم و وابستگى ما به رسول خدا استوارتر است )؟ و حجت و برهان را در نسب و شدت قرب قرار داده است و حال آنكه اگر نصى بر او شده بود به جاى اين سخن مى فرمود ( و من كسى هستم كه بر من تصريح شده و نام من برده شده است ) . خدايش رحمت كند! چنين پاسخ داد: على عليه السلام پاسخ آن مرد را از همان جهتى كه معتقد بوده و مى دانسته است داده است

نه از آن جهتى كه آن را نمى دانسته و به آن معتقد نبوده است . مگر نمى بينى كه مرد اسدى از او پرسيده است : چگونه قوم شما، شما را از اين مقام راندند و حال آنكه شما به آن مقام سزاوارتريد؟ و منظورش سزاوارتر بودن آنان از جهت عزت و خويشاوندى و اينكه در واقع پاره تن پيامبر بوده اند بوده است و آن مرد اسدى به هيچ روى تصور وجود نص را نمى كرده و به آن معتقد نبوده است و به خاطرش خطور نمى كرده و اگر اين موضوع در انديشه و خاطرش مى بود به على ( ع ) مى گفت : چرا مردم تو را از اين مقام كنار زدند و حال آنكه رسول خدا ( ص ) در مورد تو تصريح فرموده است . او چنين سخنى نگفته بلكه سخنى گفتى است كه در مورد همه افراد بنى هاشم است و پرسيده است : چگونه قوم شما را از اين كار كنار زدند و حال آنكه شما به اعتبار اينكه هاشمى و نزديكان رسول خداييد به آن سزاوارتر بوديد، و على ( ع ) پاسخى به او داده است كه مورد نظر مرد اسدى بوده است و گفته است : آرى با آنكه ما از ديگران به رسول خدا نزديكتريم اين كار را كردند و پيش از خود ديگرى را بر ما برگزيدند. اگر على عليه السلام به او پاسخ مى داد ( آرى با آنكه به من و نام من در زندگى رسول خدا ( ص ) تصريح شده است ) پاسخ او را نداده بود

كه آن مرد اسدى نپرسيده بود ( آيا در اين مورد بر تو نصى شده است !)، همچنين نپرسيده بود ( آيا رسول خدا در مورد خلافت كسى تصريح فرموده است يا نه !) بلكه پرسيده بود ( چرا قوم ، شما را از حكومت كنار زدند و حال آنكه شما به معدن و چشمه دين از آنان نزديك تر بوديد) و امير المومنين به او پاسخى كه منطبق سوال اوست داده و او را نرم ساخته است و اگر براى او تصريح به نص مى كرد و باطن امر را با تفصيل براى او نقل مى كرد او از على رويگردان مى شد و او را متهم مى كرد و سخنش را نمى پذيرفت و به تصديق گفتارش كشيده نمى شد و در تدبير كار مردم و رهبرى سزاوارتر است به گونه يى پاسخ داده شود كه موجب رويگردانى و طعنه نگردد.

( 165) ( 244)

از سخنان آن حضرت ( ع )

از جمله گفتار على ( ع ) براى عثمان بن عفان ، است ، گفته اند هنگامى كه مردم پيش امير المومنين عليه السلام آمدند و از آنچه بر عثمان عيب مى گرفتند شكايت كردند و از على ( ع ) خواستند از سوى آنان با عثمان گفتگو كند و از او بخواهد كه مردم را از خود خشنود گرداند. آن حضرت نزد عثمان رفت و به او چنين فرمود: ( ان الناس ورايى و قد استسفرونى بينك و بينهم و الله ما ادرى ما اقول لك !... )

( همانا مردم پشت سر من هستند و خواسته اند مرا ميان خودشان و تو سفير قرار دهند.

به خدا سوگند، نمى دانم به تو چه بگويم ! ... )( 245)

مى گويم ما ضمن مباحث گذشته انجام كارهايى را كه بر عثمان خرده گرفته و عيب شمرده اند به اندازه كافى بيان كرديم . ابو جعفر محمد بن جرير طبرى كه خدايش رحمت كند! در تاريخ بزرگ خود اين چنين آورده است : تنى چند از ياران پيامبر به يكديگر نامه نوشتند و بعضى از آنان براى بعضى ديگر نوشتند به اينجا بياييد كه جهاد راستين در مدينه است نه در روم . مردم نسبت به عثمان سركشى كردند و دشنامش مى دادند و اين موضوع به سال سى و چهارم هجرت بود. از صحابه نيز كسى جز چند تن ، از عثمان دفاع نمى كردند كه از آن جمله : زيد بن ثابت و ابو اسيد ساعدى و كعب بن مالك و حسان بن ثابت بودند.

مردم جمع شدند و با على عليه السلام مذاكره كردند و از او خواستند با عثما گفتگو كند. او پيش عثمان رفت و به او گفت ( مردم پشت سر من هستند ... )

طبرى نام اين خطبه را با همين الفاظ نقل كرده است و مى گويد: عثمان به على گفت : مى دانستم كه همين سخنان را خواهى گفت . به خدا سوگند، اگر تو در مسند حكومت و به جاى من مى بودى با تو چنين نمى گفتم و عتاب نمى كردم ، وانگهى من كار ناپسندى انجام نداده ام و كارهايى را عهده دار شده ام كه شبيه كارهاى عمر است . اى على ! تو را به خدا سوگند مى دهم مگر نمى

دانى كه مغيره بن شعبه حاكم كوفه بوده است ! گفت : آرى مى دانم . عثمان گفت : آيا نمى دانى كه عمر او را بر حكومت گماشته بود! گفت : آرى . عثمان گفت : پس چرا مرا در مورد اينكه ابن عامر را با توجه به پيوند خويشاوندى و نزديكى او به كار گماشته ام سرزنش مى كنى ؟ على عليه السلام فرمود: عمر پاى بر بيخ گوش و گردن كسى كه او را به حكومت مى گماشت مى نهاد و اگر به او خبر مى رسيد كه كارى ناپسند انجام داده است در مورد او سخت ترين عقوبت را معمول مى داشت و تو اين چنين نيستى ، بلكه ناتوانى و نسبت به نزديكان خود نرم و سستى .

عثمان گفت : آنان خويشاوندان تو هم هستند. على فرمود: آرى ، به جان خودم سوگند كه خويشاوندى ايشان با من نزديك است ولى فضل و برترى ميان ديگران است .

عثمان گفت : آيا نمى دانى كه عمر معاويه را به حكومت گماشت ! من هم او را به حكومت گماشته ام . على فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه نمى دانى كه معاويه بيشتر از يرفا، غلام عمر، از عمر مى ترسيد؟ گفت آرى ، همين گونه است .

على فرمود: ولى معاويه كارها را بدون نظر و اطلاع تو انجام مى دهد و به مردم مى گويد: اين كار به فرمان عثمان است و تو اين موضوع را مى دانى و هيچ گونه اعتراضى بر او نمى كنى .

على عليه السلام برخاست و رفت . عثمان هم از پى

او بيرون آمد و بر منبر نشست و براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين گفت : اما بعد، هر كار را آفتى و هر چيز را آسيبى است . آفت اين امت و آسيب اين نعمت گروهى عيبجو و طعنه زننده اند كه آنچه را خوش مى داريد براى شما آشكار مى سازند و آنچه را خوش نمى داريد از شما پوشيده مى دارند، آنان براى شما سخنى مى گويند و شما هم همان را مى گوييد، همچون شتر مرغ كه از نخستين بانگ زننده پيروى مى كند و خوشترين آبشخورها در نظرش دورترين آن است ، جز آب تيره ننوشند و جز گل آلودگى نخواهند.

همانا به خدا سوگند كارهايى را بر من عيب مى گيريد كه همان ها را براى پسر خطاب مى پسنديديد و به آن اقرار داشتيد در حالى كه او شما را لگدكوب مى كرد و با دست خود مى زد و با زبان خود شما را سركوب مى كرد ناچار در آنچه خوش و ناخوش مى داشتيد تسليم او بوديد. اما من با شما نرمى كردم و شانه فروتنى فرو آوردم و دست و زبان خويش را از شما بازداشتم ، نسبت به من گستاخ شديد. همانا به خدا سوگند، ياران من نزديكتر و جمع من بيشتر و نيرومندترند و اگر استمداد كنم پاسخ مثبت مى دهند. اينك افرادى نظير خودتان فراهم آورده ام و به شما دندان نشان خواهم داد و ممكن است شما موجب رفتارى از من شويد كه آن را خوش نمى دارم و سخنانى بگويم كه تاكنون نگفته ام . بنابراين زبان از من بداريد

و سرزنش و خرده گيرى از حاكمان را بس كنيد. شما چه حقى را از دست داده ايد؟ به خدا سوگند من در مورد رسيدن به كسانى كه پيش از من بوده اند كوتاهى نكرده ام و نمى ديدم كه در آن مورد اختلاف داشته باشيد. پس شما را چه مى شود، دردتان چيست ؟

در اين هنگام مروان بن حكم برخاست و گفت : اگر هم بخواهيد ميان خود و شما شمشير را حاكم مى كنيم . عثمان گفت : خاموش باش كه خدايت خاموش بدارد! مرا با ياران خودم واگذار. سخن گفتن تو در اين مورد چه معنى دارد؟ مگر به تو دستور نداده بودم كه سخن نگويى ( !) مروان خاموش شد و عثمان از منبر فرود آمد. ( 246)

( 166)

از سخنان آن حضرت ( ع ) در بيان شگفتيهاى آفرينش طاووس

اين خطبه با عبارت ( ابتدعهم خلقا عجيبا من حيوان و مولت ) ( خداوند متعال موجودات را از جانور و جماد زنده و مرده بيافريد)، شروع مى شود.d

( اگر چه هيچ بحث تاريخى مطرح نشده است ولى چند نكته در آن آمده است .)

مى گويم : طاووس در مدينه نبوده است و امير المومنين عليه السلام آن را در كوفه ديده است كه در آن هنگام هر چيز گزينه را به كوفه مى آورده اند و هداياى ارسالى پادشاهان از گوشه و كنار در آن جمع مى شده است .

( ابن ابى الحديد سپس از كتابهاى الحيوان جاحظ و شفاء ابن سينا پاره يى از ويژگيهاى اين پرنده را نقل كرده است كه از جمله عمر متوسط و چگونگى تخمگذارى آن

است .

در دنباله همين خطبه كه در وصف بهشت است او روايتى درباره امير المومنين عليه السلام آورده كه چنين است :)

زمخشرى در كتاب ربيع الابرار اين چنين روايت كرده است _ و مذهب زمخشرى در اعتزال و نصرت او در مورد عقايد ياران معتزلى ما معلوم است و انحراف او از شيعه و بى ارزش شمردن گفته هاى آنان نيز آشكار است ، او مى گويد: پيامبر ( ص ) فرموده است ( هنگامى كه مرا به معراج بردند جبريل دست مرا گرفت و بر فرشى از فرشهاى بهشت نشاند و گلابى يا بهى به من داد، همانگونه كه من آن ميوه را در دست خود مى چرخاندم از هم گشوده شد، دوشيزه يى از آن بيرون آمد كه زيباتر و نكوتر از آن نديده بودم ، بر من سلام داد. گفتم : تو كيستى ؟ گفت : راضيه مرضيه ام كه خداوند جبار مرا از سه آفريده است : بخش بالاى بدنم از عنبر و بخش وسط از كافور و بخش پايين از مشك است ، آنگاه مرا با آب حيات در آميخت و فرمود: چنين باش و چنان شدم و مرا براى برادر و پسر عمويت على بن ابى طالب آفريده است .)

( 167)

از سخنان آن حضرت ( ع )

اين خطبه با عبارت ( ليناس صغيركم يكبيركم و ليراف كبيركم بصغيركم ) ( بايد خرد و كوچك شما به بزرگ شما تاسى كند و بايد بزرگ شما به خرد شما مهر ورزد) ( 247) شروع مى شود، ( ابن ابى الحديد ضمن شرح جملات و كلمات آن چند نكته تاريخى را روشن

ساخته است ) .

گويد: على عليه السلام احوال ياران و شيعيان خود را پس از خود بيان مى كند و مى گويد: آنان پس از اجتماع و الفت پراكنده مى شوند و از اصل خود جدا مى گردند. يعنى پس از جدا شدن از من برخى از آنان به همان شاخه ها از ذريه رسول خدا كه من پس از خود به خلافت مى گمارم چنگ مى زنند و با آنان به هر راهى كه بروند مى روند و برخى اين چنين نخواهند بود. البته على عليه السلام فقط همان نوع اول را گفته است و نوع دوم را بيان نكرده است كه همان نوع اول دلالت بر وجود نوع دوم دارد.

سپس فرموده است : همانا تمام آن قوم را، چه آنان كه در عقيده خود نسبت به ما پايدار باشند و چه آنان كه پايدار نباشند، خداوند متعال براى روزى كه بدترين روز بنى اميه است جمع خواهد كرد. و همين گونه شد كه تمام شيعيان بنى هاشم چه آنانى كه بر دولت و ولايت على بن ابى طالب عليه السلام باقى و پايدار بودند و چه آنان كه از آن عقيده برگشته بودند همگى هنگام ظهور دولت هاشمى ( يعنى عباسيان ) در اواخر حكومت مروان حمار متحد شدند. سپس على عليه السلام سوگند مى خورد كه به ناچار آنچه در دست بنى اميه است پس از حكومت و برترى آنان آب خواهد شد همان گونه كه دنبه بر آتش ذوب مى شود.

آن گاه مى فرمايد: اگر سستى و فروگذارى شما نباشد هرگز كسانى كه فروتر از شمايند در شما طمع نمى بندند.

( 169)

از سخنان على عليه السلام پس از اينكه به خلافت با او بيعت شد و گروهى ازصحابه به او گفتند: مناسب و شايسته است گروهى كه مردم را براى كشتن عثمان جمعكردند عقوبت فرمايى ، و در پاسخ ايشان چنين فرمود:

( يا اخوتاه ان لست اجهل ما تعلمون و لكن كيف لى بقوه ) ( اى برادران من ، چنان نيستم كه آنچه را شما مى دانيد ندانم ولى چگونه مرا توان و ياراى آن است ... )

مى گويم : بدان كه اين سخن دلالت بر آن دارد كه در نفس على عليه السلام چنين بوده است تا محاصره كنندگان عثمان را عقوبت و كشندگان او را قصاص فرمايد، البته به شرطى كه كسى از آنان كه به كشتن او مباشرت داشته اند زنده باقى مانده باشد. و به همين جهت فرموده است ( چنين نيست كه آنچه را شما مى دانيد من ندانم ) و اعتراف كرده است كه او هم به وجوب آن دانا است و متعذر شده است كه آن چنان تمكن و قدرتى ندارد و درست هم فرموده است ، زيرا بيشتر مردم مدينه در آن كار شركت داشتند و از مردم مصر و كوفه گروهى بزرگ از سرزمينهاى خود آمده بودند و راههاى بسيار دور را به آن منظور پيموده بودند و گروهى از اعراب سبك سر صحرانشين هم به آنان پيوسته بودند و همچنان كه على ( ع ) گفته است كارى چون كارهاى جاهلى بود و اگر موضوع آرامى را دوباره برمى انگيخت مردم اختلاف پيدا مى كردند و مضطرب مى شدند.

گروهى مى گويند على ( ع )

درست رفتار كرده است و گروهى مى گويند خطا كرده است و گروهى هم در اين مورد متوقف اند و به صواب و خطاى آن حكم نمى كنند.

اگر على ( ع ) شروع به عقوبت مردم و گرفتن ايشان مى كرد در امان نبود كه فتنه يى ديگر و بزرگتر از فتنه نخست پديد آيد، و از لحاظ تدبير و آنچه كه شرع و عقل بر آن مقتضى است خوددارى از عقوبت تا آرام گرفتن فتنه و پراكنده شدن مردم و برگشتن هر قوم به سرزمين خودشان است . وانگهى على عليه السلام در آن موضوع تامل مى فرمود تا معاويه و ديگران به اطاعت او درآيند و پسران عثمان پيش او حاضر شوند و خون پدر خويش را مطالبه كنند و گروهى را مشخص كنند و بگويند چه كسانى عهده دار كشتن و چه كسانى عهده دار محاصره و چه كسانى عهده دار بالا رفتن از ديوار بوده اند؛ همان گونه كه به طور معمول دادخواهان در حضور امام و قاضى دادخواهى مى كنند و در آن هنگام امكان عمل كردن به حكم خداوند متعال فراهم مى بود. و كار بدين گونه انجام نپذيرفت ، بلكه معاويه و مردم شام از فرمان او سرپيچى كردند، وارثان عثمان هم به او پناهنده شدند و از حوزه حكومت امير المومنين جدا شدند و قصاص را نه از راه شرع بلكه آن را از راه زور مطالبه كردند و معاويه هم آن را همراه با تعصب دوره جاهلى قرار داد و هيچ يك از ايشان از راه درست وارد نشدند. در همان حال يا پيش از آن

موضوع طلحه و زبير و پيمان شكنى آن دو در مورد بيعت و غارت كردن آن دو اموال مسلمانان را در بصره و كشتن آن دو اشخاص صالح آن شهر را پيش آمد و كارهايى صورت گرفت كه همه آن امور امام ( ع ) را از اينكه قصاص را انجام دهد باز داشت و اعتماد لازم فراهم نشد و حال آنكه اگر كار بر قاعده درستى استوار مى شد و با آرامش و پذيرفتن اصل حكومت در طلب خونخواهى برمى آمدند، اصلاح مى شد ( همان گونه كه ) امير المومنين عليه السلام به معاويه فرمود ( اما اين كه تو قاتلان عثمان را مطالبه مى كنى نخست در اطاعت من در آى و سپس درباره آن قوم پيش من محاكمه طرح كن تا من تو و ايشان را به آنچه كتاب خدا و سنت رسول خدا حكم مى كند در آورم ) .

ياران معتزلى ما كه خدايشان رحمت كند! گفته اند كه اين پيشنهاد و گفتار على عليه السلام عين حق و صواب محض است زيرا لازم است نخست مردم به اطاعت امام در آيند و پيش او محاكمه برند؛ اگر بر حق حكم كند امامت او پابرجا باقى مى ماند و اگر به ستم حكم كند حكومت او در هم مى شكند و خلع او لازم مى شود.

اگر بگويى معنى اين گفتار على چيست كه فرموده است ( و اين كار را با مدارا تا آنجا كه ممكن باشد اصلاح مى كنم و چون چاره نيابم آخرين دوا داغ كردن است ) ( 248). مى گويم : معناى اين سخن آن نيست

كه از عقوبت قاتلان عثمان تا آنجا كه ممكن باشد خوددارى مى كنم و چون چاره يى نيابم آنان را عقوبت مى كنم . بلكه اين سخن را در آغاز حركت طلحه و زبير به بصره فرموده است ، در همان حال گروهى به او پيشنهاد كردند تا كسانى كه مردم را بر عثمان شورانده اند عقوبت فرمايد، على عليه السلام نخست همان عذرى را كه طرح فرموده است آورد و سپس گفت : من از جنگ با اين پيمان گسلان كه بيعت را درهم شكسته اند تا آنجا كه برايم ممكن باشد خويشتندارى مى كنم و با پيام دادن و ترساندن ايشان و كوشش در برگرداندن ايشان به اطاعت با بيم و اميد درنگ مى كنم و اگر چاره يى از جنگ نيابم آخرين دارو داغ كردن ( جنگ ) است ( 249) كه آخرين اقدام است كه چاره كار عاصيان است .

( 170)

از سخنان آن حضرت ( ع ) هنگام حركت اصحابجمل به بصره

اين خطبه با عبارت ( ان الله بعث رسولا هاديا بكتاب ناطق و امر قائم ... ) ( بدرستى كه خداوند رسولى راهنما با كتابى ناطق بر حق و فرمانى راست بفرستاد... ( 250))

( در اين خطبه ابن ابى الحديد پس از شرح و توضيح برخى از لغات و اصطلاحات چنين آورده است :)

على عليه السلام سوگند خورده است كه اگر آنان با خلوص و رغبت از حكومت اطاعت نكنند خداوند سلطان اسلام _ خلافت _ را از ايشان منتقل خواهد كرد و هرگز به سوى ايشان برنخواهد گشت و حكومت براى ديگران فراهم خواهد شد.

( ابن ابى الحديد پس

از آنكه لغت ( ارز) را به معنى جمع شدن آورده به اين حديث استناد مى كند كه ( همانا اسلام در مدينه مجتمع مى شود و پناه مى گيرد آنچنان كه مار در لانه خود ( 251)) )

اگر بگويى چگونه على عليه السلام فرموده است خلافت به ايشان برنخواهد گشت و حال آنكه با خلافت بنى عباس به آنان برگشته است ؟ مى گويم :

از اين جهت است كه آن شرط، يعنى عدم اطاعت ، صورت نگرفته است بلكه بيشتر ايشان از على ( ع ) بدون آنكه اكراه داشته باشند خالصانه اطاعت كردند و چون شرط صورت نگيرد مشروط صورت نخواهد گرفت .

گروهى هم بر اين اعتراض پاسخ ديگر داده و گفته اند: امير المومنين شيعيان طالبيه و علويه را مورد خطاب قرار داده و فرموده است : اگر از من اطاعت محض نكنيد خداوند خلافت را از اين خاندان منتقل خواهد فرمود و براى خاندان ديگرى فراهم خواهد شد. و همين گونه شد و خلافت به خاندان ديگرى از بنى هاشم ( يعنى عباسيان ) رسيد.

گروهى ديگر به گونه يى متفاوت پاسخ داده و گفته اند منظور على عليه السلام از كلمه ( ابدا) مبالغه بوده است ، آن چنان كه گفته مى شود اين وام دار را براى ابد زندانى كنيد، و مقصود از گروه ديگرى كه حكومت به آنان خواهد رسيد بنى اميه است ، گويى على ( ع ) فرموده است اگر چنان نكنيد خداوند خلافت را از ميان شما مى برد و در قومى ديگر كه دشمنان شما از مردم شام و بنى اميه هستند قرار مى دهد

و تا مدتى طولانى آن را به شما برنمى گرداند و همان گونه هم شد.

( 173)

از سخنان آن حضرت ( ع )

اين خطبه با عبارت ( الحمدلله الذى لاتوارى عنه سماء و لا ارض ارضا ) ( سپاس خداوندى را كه آسمان آسمانى را و زمين زمينى را از او پوشيده نمى دارد) شروع مى شود.

اين سخن دلالت بر آن دارد كه زمينهايى را بر فراز يكديگر ثابت مى كند همان گونه كه آسمانها چنان است و آيه ( خداوندى كه هفت آسمان آفريده و از زمين مانند آن آسمانها پديد آورده است )( 252) شاهد اين سخن است .

سپس امير المومنين ( ع ) مى فرمايد: ( و قد قائل انك على هذا الامريا بن ابى طالب لحريص ، فقلت انتم و الله لا حرص و ابعد) ( همانا گوينده يى به من گفت : بدرستى كه تو اى پسر ابى طالب ، بر اين كار ( خلافت ) حريصى . گفتم : به خدا سوگند كه شما آزمند تريد و حال آنكه از آن دورتريد ) .

اين از خطبه يى است كه على عليه السلام در آن موضوع روز شورا را كه پس از كشته شدن عمر تشكيل شد طرح فرموده است . كسى كه به او گفت ( همانا كه تو بر اين كار حريصى ) سعد بن ابى وقاص بود و با توجه به اينكه همو در مورد على ( ع ) روايت ( تو نسبت به من به منزلت هارون از موسى هستى ) را روايت كرده است عجيب است ، و على عليه السلام به همه آنان فرمود ( به خدا سوگند كه شما حريص

تر و دورتريد) و اين سخنى است كه عموم مردم آن را روايت كرده اند.

اماميه مى گويند: اين گفتار مربوط به روز سقيفه است و كسى كه به على عليه السلام گفته است تو بر اين كار حريصى ، ابو عبيده بن جراح بوده است و روايت نخست مشهورتر و آشكارتر است ( 253).

اما عبارت استعديك يعنى پروردگارا، من از تو بر قريش و كسانى كه آنان را يارى دادند انصاف و يارى مى طلبم .

على عليه السلام فرموده است ( آنان تنها برگرفتن حق من و سكوت از ادعاى ديگرى قناعت نكردند بلكه حق مرا گرفتند و مدعى شدند كه حق از ايشان است و بر من واجب است كه نزاع در آن مورد را رها كنم . اى كاش با اعتراف به اينكه حق من است حق مرا مى گرفتند كه در آن صورت مصيبت آن سبك و آسان مى بود ) .

بدان كه اخبار متواتر از على عليه السلام رسيده كه سخنان ديگرى نظير اين گفتار فرموده است ، چون اين سخن او كه گفته است ( من همواره از هنگامى كه خداوند رسول خويش را فرا گرفت و قبض روح كرد تا هنگامى كه مردم اين شخص را به امامت برگزيدند مظلوم بوده ام ) و اين گفتارش كه فرموده است ( بار خدايا قريش را زبون فرماى ، كه حق مرا از من باز داشتند و حكومت مرا غصب كردند! ) .

و اين گفتار آن حضرت كه ( پروردگارا من قريش را از سوى من كيفر دهد كه آنان در حق من ستم كردند و حكومت پسر مادرم ( برادرم

) را از من به زور بازگرفتند ) .

و گفتار او هنگامى كه شنيد كسى بانگ برداشته است : من مظلومم . فرمود بيا با يكديگر فرياد بر آوريم كه من هم همواره مظلوم بوده ام ) .

و اين گفتارش كه ( و همانا كه او ( ابوبكر) به خوبى مى داند كه منزلت و محل من در مورد خلافت همچون محور آسيا سنگ است ) .

و اين گفتارش كه ( ميراث خود را تاراج شده مى بينم ) .

و اين گفتارش كه ( آن دو مرد ظرف ما را واژگون ساختند و مردم را بر دوشهاى ما سوار كردند ) .

و اين سخن او ( همانا ما را حقى است كه اگر به ما داده شود مى گيريم و اگر از آن بازداشته شويم تحمل سختى مى كنيم اگر چه به درازا كشد ) . ( 254)

و اين گفتار آن حضرت كه ( همواره ديگرى را بر من برگزيدند و من از آنچه سزاوار و شايسته آن هستم بازداشته شده ام ) . ( 255)

و ياران ( معتزلى ) ما همه اين سخنان را بر آن حمل مى كنند كه على عليه السلام با توجه و استناد به برترى و شايستگى در مورد حكومت ادعا مى فرموده است و همين توجيه درست و حق است زيرا معنى كردن اين كلمات بر اينكه او با نص و تصريح استحقاق آن را داشته است موجب تكفير يا فاسق شمردن سرشناسان مهاجران و انصار است . ولى اماميه و زيديه اين سخنان را بر ظاهر آن تحمل مى كنند و بر كارى دشوار دست مى يازند، و

البته به جان خودم سوگند كه اين سخنان بسيار وهم انگيز است و چنين به گمان مى آورد كه سخن درست همان است كه شيعيان مى گويند؛ ولى بررسى اوضاع و احوال اين گمان را باطل مى كند و اين وهم را زايل مى سازد و واجب است كه اين سخنان را همچون آيات متشابه قرآنى دانست كه گاهى چيزهايى را كه براى خداوند متعال روا نيست به گمان مى آورد و معمولا اين آيات را به ظاهرش معنى نمى كنيم و آن ها را مورد عمل قرار نمى دهيم زيرا با بررسى دلايل عقلى چنين اقتضاء مى شود كه از ظاهر آن آيات عدول كنيم و با تاويلاتى كه در كتابهاى مورد نظر آمده است تاويل كنيم .

يحيى بن سعيد بن على حنبلى كه معروف به ابن عاليه ( 256) و از ساكنان ناحيه قطفتا ( 257) در بخش غربى بغداد بود و يكى از شاهدان عادل آن منطقه به شمار مى رفت براى من نقل كرد و گفت : حضور فخر اسماعيل بن على حنبلى فقيه ، معروف به غلام ابن المنى ، بودم _ اين فخر اسماعيل بن على داناترين حنبليان بغداد در فقه و مسائل مورد خلاف بود و تدريس مختصرى هم در منطق داشت و داراى بيانى شيرين بود من او را ديده بودم و حضورش رفته و سخنش را هم شنيده بودم ، به سال ششصد و ده درگذشت ، ابن عاليه مى گفت _ در همان حال كه ما پيش او بوديم و سخن مى گفتيم مردى از حنبليان وارد شد، او طلبى از يكى از مردم كوفه

داشته و براى وصول طلب خود به كوفه رفته بود و چنان اتفاق افتاده بود كه رفتن او به كوفه مقارن با زيارت روز غدير بود و در آن حال او در كوفه بوده است _ زيارت غدير يعنى روز هجدهم ذى حجه كه در آن روز در مزار امير المومنين عليه السلام آن چنان جمعيتى جمع مى شوند كه بيرون از حد شمار است .

ابن عاليه مى گفت : شيخ فخر اسماعيل شروع به پرسيدن از آن مرد كرد كه چه كسردى و چه ديدى ؟ آيا تمام طلب خود را گرفتى يا چيزى از آن بر عهده وام دار باقى ماند! و آن مرد پاسخ مى داد، تا آنكه به فخر اسماعيل گفت : اى سرور من ، اگر روز زيارتى غدير حضور مى داشتى مى ديدى كنار آرامگاه على بن ابى طالب چه رسوايى به بار آوردند و چه سخنان زشت و دشنامها كه به صحابه دادند آن هم آشكارا و با بانگ بلند و بدون هيچ گونه مراقبت و بيم و هراسى ! فخر اسماعيل گفت : آنان چه گناهى دارند؟ به خدا سوگند، كسى آنان را بر اين كار گستاخ نكرد و براى آنان اين در را نگشود مگر صاحب همان گور! آن مرد پرسيد: صاحب آن گور كيست ؟ فخر اسماعيل گفت : على بن ابى طالب است . آن مرد گفت : اى سرور من ، يعنى على اين سنت را براى آنان معمول داشته و ايشان را به آن راه برده و به آنان تعليم داده است ؟ فخر گفت : آرى به خدا سوگند. آن مرد

گفت : اى سرور من ، اگر على در اين كار محق بوده است چه لزومى دارد كه فلان و فلان ( ابوبكر و عمر) را دوست بداريم و اگر على بر باطل بوده است چه لزومى دارد و بر عهده ما نيست كه او را دوست ميداريم ! به هر حال سزاوار است كه يا از او يا از آن دو تبرى بجوييم ! ابن عاليه گفت : اسماعيل شتابان برخاست و كفشهايش را پوشيد و گفت : خداوند اسماعيل را لعنت كناد اگر پاسخ اين مساله را بداند و به اندرونى خود رفت . ما هم برخاستيم و برگشتيم .( 258)

گويد: اينكه امير المومنين فرموده است ( حال اين موضوع را كنار بگذار كه آنان به شمار همان گروهى كه وارد بصره شده اند از مسلمانان كشته اند) يعنى اگر فقط يك تن را كشته بودند براى من كشتن همه آنان روا بود تا چه رسد به شمار كسانى كه وارد بصره شده اند كشته اند.

و على عليه السلام راست فرموده است چرا كه آنان گروهى بسيار از دوستان على و گنجوران بيت المال را در بصره كشتند، نسبت به بعضى مكر ورزيدنϠو ™ƙǘǠرا غافلگير كردند و گروهى را پس از دستگيرى اعدام كردند.

جنگ جمل و حركت عايشه براى جنگ

قسمت اول

ابو مخنف روايت خود را از اسماعيل بن خالد، از قيس بن ابى حازم ، و كلبى روايت خود را از ابو صالح ، از ابن عباس ، و جرير بن يزيد از عامر شعبى ، و محمد بن اسحاق از جبيب بن عمير و همگى به اتفاق چنين نقل كرده اند كه چون عايشه و طلحه و زبير

از مكه آهنگ بصره كردند از كنار آب حواب _ كه در منطقه سكونت بنى عامر بن صعصعه است _ گذشتند و سگها چنان بر آنان پارس كردند كه شتران سركش و چموش هم رم كردند. يكى از آن ميان گفت : نفرين خدا بر حواب باد كه سگهايش چه بسيار است . همين كه عايشه نام حواب را شنيد گفت : آيا اينجا محل آب حواب است ؟ گفتند: آرى . گفت : مرا برگردانيد، برگردانيد. از او پرسيدند: به چه سبب ، چه پيش آمده است ؟ گفت : خودم از پيامبر ( ص ) شنيدم كه فرمود: ( گويى مى بينم كه سگهاى منطقه يى كه نامش حواب است بر يكى از زنان من پارس مى كنند) و سپس به من فرمود: اى حميراء بر حذر باش كه تو آن زن نباشى ) . زبير گفت : خدايت رحمت كناد! آرام بگير كه ما فرسنگهاى بسيارى از آب حواب گذشته ايم . عايشه گفت : آيا گواهانى دارى كه شهادت دهند كه اين سگهاى پارس كننده كنار آب حواب نيستند؟ طلحه و زبير پنجاه اعرابى را كه براى آنان جايزه يى تعيين كرده بودند فراخواندند كه براى عايشه سوگند خوردند و گواهى دادند كه آن آب ، آب حواب نيست . اين نخستين گواهى دروغ در اسلام بود. و عايشه به حركت خويش ادامه داد.

ابو مخنف مى گويد: عصام بن قدامه ، از عكرمه ، از ابن عباس نقل مى كند كه روزى پيامبر ( ص ) به زنانش كه در محضرش حاضر بودند فرمود ( اى كاش مى دانستم كداميك از

شما صاحب شتر پرمويى است كه سگهاى حواب بر آن زن پارس مى كنند و گروهى بسيار در سمت راست و چپش كشته مى شوند و همگى در آتش خواهند بود و آن زن پس از آنكه نزديك به هلاكت مى رسد نجات پيدا مى كند.) ( 259)

مى گويم : ياران معتزلى ، ما كه خدايشان رحمت كناد! گفتار پيامبر ( ص ) را كه فرموده است ( نجات پيدا مى كند) به نجات عايشه از آتش معنى مى كنند ولى اماميه آن را به نجات او از كشته شدن معنى مى كنند. معنى ما بهتر است زيرا جمله ( در آتش خواهند بود) در عبارت به فعل ( نجات پيدا مى كند) نزديكتر است تا جمله ( كشتگان برگرد او كشته مى شوند) و در اين مورد نزديكى آن جمله معتبرتر است . مگر نمى بينى كه دانشمندان علم نحو بصره با توجه به نزديكى عامل آن را معتبر مى شمرند.

ابو مخنف مى گويد: كلبى ، از ابو صالح ، از ابن عباس براى من نقل كرد كه زبير و طلحه شتابان عايشه را بردند تا به منطقه ( حفر ابوموسى ( 260)) كه نزديك بصره بود رسيدند، و به عثمان بن حنيف انصارى كه كارگزار على عليه السلام بر بصره بود نوشتند: دارالاماره را براى ما خالى كن . چون نامه ايشان به عثمان بن حنيف رسيد كسى نزد احنف بن قيس فرستاد و به او پيام داد كه اين قوم آهنگ ما كرده اند و همسر رسول خدا ( ص ) همراه ايشان است و همين گونه كه مى بينى مردم شتابان

در حال پيوستن به اويند ( نظرت چيست ؟) احنف گفت : اين گروه براى خونخواهى عثمان آهنگ تو كرده اند و حال آنكه همانها بودند كه مردم را بر عثمان شوراندند و خونش را ريختند و به خدا سوگند چنين مى بينم كه دست بردار نيستند تا آنكه ميان ما دشمنى درافكنند و خون ما را بريزند وانگهى به خدا سوگند، چنين گمان مى كنم كه بزودى در مورد تو كارهايى انجام خواهند داد كه ياراى ايستادگى در برابر آن ندارى و بايد كه آماده شوى و همراه كسانى از بصره كه همراه تو هستند آهنگ ايشان كنى كه تو امروز والى ايشانى و تو را فرمانبردارند. بنابراين ، با مردم آهنگ ايشان كن و پيش از آنكه آنان با تو در يك خانه قرار گيرند به جنگ ايشان مبادرت ورز كه در غير اين صورت مردم نسبت به ايشان فرمانبردارتر از تو خواهند بود.

عثمان بن حنيف گفت : انديشه درست همين انديشه توست ولى من شر را خوش ندارم و نمى خواهم جنگ با ايشان آغاز كنم و اميدوار به صلح و سلامت هستم تا آنكه نامه و راى و فرمان امير المومنين به من برسد و طبق آن عمل كنم .

پس از احنف بن قيس ، حكيم بن جبله عبدى ( 261) كه از خاندان عمرو بن وديعه بود پيش عثمان بن حنيف آمد. عثمان نامه طلحه و زبير را براى او خواند؛ او هم همان سخن احنف بن قيس را گفت و عثمان هم همان پاسخ را داد. حكيم گفت : اجازه بده تا من با مردم آهنگ ايشان كنم اگر

در اطاعت امير المومنين در آمدند چه بهتر وگرنه با آنان جنگ خواهم كرد.

عثمان گفت : اگر اعتقاد من به جنگ مى بود خودم آهنگ ايشان مى كردم .

حكيم گفت : همانا به خدا سوگند، اگر آنان در اين شهر بر تو درآيند دلهاى بسيارى از مردم متوجه ايشان مى شود و تو را از اين مجلس و جايگاه برمى دارند، و تو داناترى . عثمان سخنش را نپذيرفت . ( 262)

( ابو مخنف ) گويد: چون به على عليه السلام خبر رسيد كه آن قوم آهنگ بصره دارند و نزديك آن رسيده اند براى عثمان بن حنيف چنين نوشت :

از بنده خدا على امير المومنين به عثمان بن حنيف . اما بعد، همانا ستمگران نخست با خدا پيمان بستند و سپس آن را گسستند و آهنگ شهر تو دارند و شيطان ايشان را در جستجوى چيزى كه خداوند بر آن راضى نيست كشانده است و خداوند نيرومندتر و سخت عقوبت تر است . چون پيش تو رسيدند نخست ايشان را به اطاعت و بازگشت به وفادارى نسبت به عهد و ميثاقى كه داشتند و با آن از ما جدا شدند، فراخوان ؛ اگر پذيرفتند تا هنگامى كه پيش تو باشند با ايشان خوشرفتارى كن و اگر چيزى را جز دست يازيدن به ريسمان پيمان گسلى و ستيزه گرى نپذيرفتند با آنان جنگ كن تا خداوند ميان تو و ايشان حكم كند و او بهترين حكم كنندگان است . من اين نامه خويش را براى تو از ربذه نوشتم و به خواست خداوند متعال شتابان به سوى تو مى آيم . اين نامه را عبيدالله

بن ابى راقع به سال سى و شش نوشته است .

گويد: چون نامه على عليه السلام به عثمان بن حنيف رسيد ابو الاسود دوئلى و عمران بن حصين خزاعى ( 263) را فرا خواند و به هر دو فرمان داد پيش آن قوم بروند و خبر آنان را براى او بياورند و بپرسند كه چه چيز آنان را آنجا كشانده است ؟ آن دو حركت كردند و به حفر ابوموسى كه لشكرگاه قوم بود رسيدند و پيش عايشه رفتند و با او سخن گفتند و پندش دادند و به خداوند سوگندش دادند. عايشه به آنان گفت : با طلحه و زبير ديدار كنيد. آن دو از پيش او برخاستند و با زبير ديدار و گفتگو كردند، زبير به ايشان گفت : ما براى طلب خون عثمان اينجا آمده ايم و مردم را فرا مى خوانيم كه خلافت را به شورا واگذارند تا مردم براى خود كسى را برگزينند. آن دو به زبير گفتند: عثمان در بصره كشته نشده است كه خونش آنجا مطالبه شود و تو بخوبى مى دانى قاتلان عثمان چه كسانى و كجا هستند! و تو و دوست تو و عايشه از همه مردم بر او سخت گيرتر بوديد و از همگان بيشتر مردم را بر او شورانديد، اينك بايد از خويشتن دادخواهى كنيد؛ اما اينكه كار خلافت به شورا برگردد چگونه ممكن است و حال آنكه شما با على در حالى كه مختار بوديد و بدون زور و اجبار بيعت كرده ايد، وانگهى تو اى ابا عبدالله ، هنوز چيزى نگذشته است كه به هنگام رحلت رسول خدا ( ص ) به

دفاع از حق اين مرد قيام كردى ، دسته شمشيرت را در دست گرفته بودى و مى گفتى هيچ كس سزاوار و شايسته تر از على براى خلافت نيست و از بيعت با ابوبكر خوددارى كردى ، آن كار تو را با اين سخنت چه مناسبت است ؟

زبير به آنان گفت : برويد با طلحه ديدار كنيد.

آن دو برخاستند و پيش طلحه رفتند، او را سرسخت تر و خشمگين تر و در فتنه انگيزى و برافروختن آتش جنگ استوارتر ديدند. ( 264)

آن دو پيش عثمان بن حنيف برگشتند و به او خبر دادند، و ابو الاسود اين ابيات را براى او خواند.

( اى پسر حنيف به جنگ تو آمده اند، حركت كن و به آن قوم نيزه بزن و دلير و پايدار باش و سلاح پوشيده به مبارزه آنان برو و دامن بر كمر بزن )

عثمان بن حنيف گفت : آرى ، سوگند به دو حرم ( مكه و مدينه ) كه بدون ترديد چنين خواهم كرد. و به منادى خود فرمان داد ميان مردم فرياد برآورد كه سلاح برگيريد، سلاح ! مردم پيش او جمع شدند و ابو الاسود ابيات زير را سرود:

( زبير پيش ما آمد و سخن نزديك گفت و حال آنكه فاصله طلحه چون ستاره بلكه از آن هم دورتر است ... )

گويد: آن قوم همچنان سوى بصره پيش آمدند تا آنكه به مربد ( 265) رسيدند.

مردى از بنى جشم برخاست و گفت : اى مردم ، من فلان كس جشمى هستم ، اينك اين گروه سوى شما هجوم آورده اند، شگفت است كه از جايى آمده اند كه آنجا پرندگان

و جانوران وحشى و درندگان در امان اند و شگفت تر آنكه به طلب خون عثمان پيش شما آمده اند و حال آنكه كس ديگرى غير از ما عهده دار كشتن او بوده است . اينك از من فرمانبردارى كنيد و آنان را به همانجا كه از آن آمده اند برگردانيد. و اگر چنين نكنيد از جنگى تيز دندان و فتنه اى كر كه هيچ چيز را رها نمى كند و باقى نمى گذارد در امان نخواهيد بود.

گويد: گروهى از مردم بصره بر او ريگ زدند و او از سخن گفتن بازماند.

گويد: مردم بصره هم در مربد جمع شدند آن چنان كه آكنده از پيادگان و سواران شد. طلحه برخاست و به مردم اشاره كرد سكوت كنند تا خطبه ايراد كند، مردم پس از كوشش بسيار سكوت كردند و طلحه چنين گفت :

همانا عثمان بن عفان از پيشگامان مسلمانان و اهل فضيلت و از مهاجران نخست بود كه خداوند از ايشان خشنود و آنان از خداوند خشنود بودند و قرآن در مورد فضيلت آنان سخن گفته است ، و يكى از پيشوايان مسلمانان است كه پس از ابوبكر و عمر، دو صحابى رسول خدا ( ص )، بر شما حكومت كرد. او بدعتها و كارهايى انجام داده بود كه بر او خشم گرفتيم و پيش او رفتيم و خواستيم از ما پوزش بخواهد و چنان كرد. آنگاه مردى كه اينك حكومت اين امت را بدون رضايت و مشورت غصب كرده است بر او ستم و شورش كرد و او را كشت و قومى كه نه پرهيزگار بودند و نه نيكوكار او را بر آن كار

يارى دادند و عثمان در حالى كه توبه كرده و از اتهام برى بود ناروا كشته شد. اى مردم ! ما اينك پيش شما براى خونخواهى عثمان آمده ايم و شما را هم به خونخواهى او فرا مى خوانيم و اگر خداوند ما را بر قاتلان عثمان پيروزى دهد آنان را در قبال خون او مى كشيم و اين حكومت را به شورايى ميان مسلمانان وامى گذاريم و در آن صورت خلافت براى همه امت رحمت خواهد بود و هر كس حكومت را بدون رضايت عامه و مشورت با آنان در ربايد بايد حكومتش پادشاهى گزنده و بدعتى بزرگ است .

پس از او زبير برخاست و سخنانى همچون او گفت .

گروهى از مردم بصره برخاستند و به طلحه و زبير گفتند: مگر شما همراه كسانى كه با على بيعت كرده اند بيعت نكرده ايد؟ به چه سبب نسخت بيعت كرديد و سپس آن را شكستيد؟ گفتند: ما بيعت نكرده ايم و بيعت هيچ كس بر گردن ما نيست و ما مجبور به بيعت شديم . گروهى گفتند: راست و سخن درست مى گويند و براى وصول به پاداش از بيعت خود را كنار كشيدند. گروهى هم گفتند: راست و درست نمى گويند. و چنان شد كه هياهو برپا خاست .

گويد: سپس عايشه در حالى كه سوار بر شترش بود آمد و با صداى بلند گفت : اى مردم ، سخن كم گوييد و سكوت كنيد و مردم براى او خاموش شدند و او چنين گفت : همانا امير المومنين عثمان دگرگون شده و تغيير كرده بود ولى همواره اين گناه خود را با توبه مى

شست تا آنجا كه در حال توبه و مظلوميت كشته شد. همانا كارهايى كه بر او عيب گرفتند اين بود كه تازيانه مى زند و جوانان را به اميرى مى گمارد و مراتع و چراگاهها را خالصه قرار مى دهد. او را در ماه حرام و در شهر حرام و به ناروا سر بريدند همچنان كه شتر را مى كشند. همانا قريش تيرهاى خود را به هدف خود زد و با دستهاى خود دهان خويش را خون آلود كرد و از كشتن او به چيزى دست نيافت و راه درستى را در مورد او نپيمود. به خدا سوگند آن را به صورت بلاى سختى خواهند ديد كه خفته را بيدار مى كند و نشسته را برپا مى دارد و همانا قومى بر ايشان چيره مى شوند كه بر آنان رحمت نخواهند آورد و آنان را با سختى عذاب خواهند كرد.

اين مردم ، گناه عثمان به آن پايه نرسيده بود كه ريختن خونش روا باشد. نخست او را همان گونه كه جامه آلوده را مى شويند شستيد ( از او خواستيد توبه كند و چنان كرد) سپس بر او ستم كرديد و دست يازيديد و او را پس از توبه و بيرون شدنش از گناه كشتيد و بدون اينكه با مردم مشورت شود از سر غصب و ربودن خلافت با پسر ابو طالب بيعت كرديد. اى مردم ، مرا چنان مى پنداريد كه از تازيانه عثمان كه بر شما فرود مى آمد خشمگين شوم ولى از شمشيرهاى شما كه بر عثمان فرود آمد خشم نگيرم . همانا عثمان مظلوم كشته شد، در جستجوى قاتلانش باشيد و

چون بر آنان دست يافتيد بكشيدشان سپس تعيين حكومت را به شورايى كه آنان را امير المومنين عمر بن خطاب برگزيده بود واگذار كنيد و نبايد كسى كه شريك خون عثمان است عضو آن شورا باشد.

گويد: مردم نگران شدند و درهم آميختند. برخى مى گفتند: سخن درست همان است كه عايشه گفت و برخى مى گفتند: او را با اين امور چه كار است ! او زن و فرمان يافته است كه در خانه خود بنشيند. صداها برخاست و هياهو در گرفت تا آنجا كه كفش و ريگ به يكديگر پرتاب كردند و مردم به دو گروه متمايز تقسيم شدند:

گروهى با عثمان بن حنيف همراه شدند و گروهى با عايشه و ياران او.

گويد: اشعث بن سوار، از محمد بن سيرين ، از ابو الخليل براى ما نقل كرد كه مى گفته است : چون طلحه و زبير در مربد فرود آمدند پيش ايشان رفتم و ديدم پيش يكديگرند، به آنان گفتم : شما را به خدا و حرمت مصاحبت پيامبر ( ص ) سوگند مى دهم كه چه چيزى شما را به اين سرزمين ما آورده است ؟ نخست هيچ پاسخى ندادند؟ دوباره گفتم : به ما خبر رسيده است كه در اين سرزمين شما دنيا وجود دارد، به جستجوى آن آمده ايم .

گويد: محمد بن سيرين ، از احنف بن قيس هم روايت مى كند كه مى گفته است : طلحه و زبير را ديده است و گفتگو كرده و همين پاسخ را به او داده اند و گفته اند: ما به جستجوى دنيا آمده ايم .

قسمت دوم

مدائنى هم نظير آنچه ابو مخنف روايت

كرده آورده و گفته است كه على عليه السلام به روز جنگ جمل ، پيش از آنكه جنگ در بگيرد، ابن عباس را نزد زبير فرستاد: ابن عباس به او گفت : همانا امير المومنين به تو سلام مى رساند و مى گويد: مگر تو با رغبت و بدون اجبار با من بيعت نكردى ؟ اينك چه چيز تو را در مورد من چنين به ترديد انداخته است كه جنگ با مرا روا مى شمرى ؟ ابن عباس مى گويد: پاسخى نداشت جز اينكه به من گفت ما با داشتن بيم بسيار طمع هم داريم . و چيز ديگرى نگفت .

ابو اسحاق مى گويد: از محمد بن على بن حسين ( ع ) پرسيدم : به نظرت زبير در اين سخن خود چه مى خواسته است بگويد؟ فرمود: به خدا سوگند، ابن عباس را رها نكردم تا از او در اين باره پرسيدم . گفت : مقصودش اين بود كه ما با همه ترس و بيمى كه در آن هستيم طمع داريم عهده دار كارى شويم كه شما عهده دار آن هستيد.

محمد بن اسحاق مى گويد: جعفر بن محمد عليه السلام از قول پدرش ، از ابن عباس براى من نقل كرد كه مى گفته است : روز جنگ جمل على عليه السلام مرا با قرآنى باز كه نسيم ، برگ آن را حركت مى داد پيش طلحه و زبير فرستاد و به من گفت : به آن دو بگو اين كتاب خدا ميان ما و شما حكم باشد، چه مى خواهيد؟ آن دو را پاسخى نبود جز اينكه گفتند: ما همان چيزى را مى

خواهيم كه او مى خواهد. گويى مى گفتند: حكومت مى خواهيم ، من پيش على ( ع ) برگشتم و به او خبر دادم .

قاضى القضاه ( 266) كه خدايش رحمت كناد، در كتاب المغنى از وهب بن جرير نقل مى كند كه مردى از بصره به طلحه و زبير گفت : شما داراى فضيلت و افتخار مصاحبت هستيد به من بگوييد آمدن شما به اين راه و جنگ شما چيست ؟ آيا چيزى است كه پيامبر ( ص ) به شما فرمان داده است يا انديشه يى است كه خود داريد؟ طلحه خاموش ماند و به زمين نگاه مى كرد. زبير گفت : اى واى بر تو! به ما گفته اند اينجا درم و دينار بسيار است آمده ايم كه از آنها بگيريم و بهره مند شويم .

قاضى القضاه اين خبر را دليل آن قرار داده كه طلحه توبه كرده است و زبير هم به جنگ اصرار نداشته است ، و حال آنكه احتجاج به اين خبر در اين مورد بسيار سست است و اگر اين خبر و اخبار پيش درست باشد همانا كه دلالت بر حماقتى سخت و ضعفى بزرگ و نقص آشكار دارد. اى كاش مى دانستم چه چيزى آنان را نيازمند به اين گونه سخن گفتن كرده است ، و بر فرض كه در دل خود چنين بودند اى كاش آن را پوشيده مى داشتند.

اينك به دنباله خبر طلحه و زبير بازگرديم . ابو مخنف مى گويد: همين كه طلحه و زبير از مربد حركت و آهنگ عثمان بن حنيف كردند ديدند كه او و يارانش دهانه كوچه ها را گرفته

اند، آنان رفتند تا آنكه به محله دباغ ها رسيدند آنجا ياران عثمان بن حنيف با ايشان روياروى بودند. طلحه و زبير و يارانشان با نيزه به آنان حمله كردند. ناچار حكيم بن جبله بر آنان حمله كرد و او و يارانش چندان با آنان جنگ كردند كه ايشان را از همه كوچه ها بيرون كردند. زنها هم از فراز بامها بر آنان سنگ مى زدند. آنان آهنگ گورستان بنى مازن كردند و همانجا اندكى ايستادند تا سواران ايشان برسند سپس كنار بند آب بصره و از آنجا سوى زابوقه ( 267) رفتند و در شوره زارى كه ( دارالرزق ( 268)) آنجاست فرود آمدند.

گويد: عبدالله بن حكيم تميمى با نامه هايى كه طلحه و زبير براى او نوشته بودند پيش آن دو آمد و به طلحه گفت : اى ابو محمد، مگر اين ها نامه هاى تو نيست كه به ما نوشته اى ؟ گفت : آرى . عبدالله بن حكيم گفت : ديروز ما را به خلع عثمان و كشتن او فرا مى خواندى تا سرانجام او را كشتى ، اينك به خونخواهى او آمده اى ؟ به جان خودم كه هدف تو خونخواهى نيست چيزى جز اين دنيا را نمى خواهى ، آرام بگير، و اگر هدف تو اين است پس چرا هنگامى كه بيعت با على ( ع ) بر تو عرضه شد با رضايت و رغبت با او بيعت كردى و اينك بيعت خود را مى شكنى و آمده اى تا ما را هم در فتنه خويش در آورى . طلحه گفت : على هنگامى مرا به بيعت با خود

فرا خواند كه مردم با او بيعت كرده بودند و دانستم كه اگر آنچه را بر من عرضه مى كند نپذيرم كار من تمام نخواهد شد و كسانى كه با اويند بر من هجوم خواهند آورد.

ابو مخنف گويد: بامداد فرداى آن روز طلحه و زبير براى جنگ صف بستند، عثمان بن حنيف هم با ياران خود به مقابله آنان بيرون آمد، نخست آنان را به خدا و حق اسلام سوگند داد و بيعت آنان با على عليه السلام را فرا يادشان آورد. گفتند: ما خون عثمان را مطالبه مى كنيم . عثمان بن حنيف گفت : شما را با خونخواهى چه كار است ؟ پسران و پسرعموهاى او كه از شما در اين باره سزاوارترند كجايند؟ به خدا سوگند كه چنين نيست و شما كه اميد به حكومت داشتيد و براى رسيدن به آن كار مى كرديد همين كه ديديد مردم بر او جمع شدند بر او رشك برديد. مگر كسى از شما دو تن نسبت به عثمان زشت گفتارتر بوده است ؟ طلحه و زبير او را دشنام هاى ناپسند دادند و از مادرش نام بردند. او به زبير گفت : به خدا سوگند اگر حرمت صفيه و قرب منزلتش به پيامبر ( ص ) نبود و همو بود كه تو را به سايه پيامبر نزديك ساخت پاسخت را مى دادم ، اما تو اى پسر زن تندخو و سركش ( يعنى طلحه ) كار ميان من و تو سخت تر از مرحله گفتار است و همانا چيزهايى از كار شما را بازگو كردم كه شما را ناخوش آمد و نتيجه كارتان را چنان

كه شما را درمانده سازد نشانتان خواهم داد. بار خدايا گواه باش كه من حجت را بر اين دو مرد تمام كردم .

سپس بر آنها حمله كرد و مردم جنگى سخت كردند و سپس از يكديگر دست برداشتند و بر آن صلح كردند كه ميان ايشان پيمانى نوشته شود و چنين نوشته شد:

اين صلحنامه يى است كه عثمان بن حنيف انصارى و مومنانى كه همراه او و از شيعيان امير المومنين على بن ابى طالب هستند و طلحه و زبير و مومنان و مسلمانانى كه پيرو ايشانند بر آن صلح كردند، كه دار الاماره و بخش عمده بصره و امور مسجد و منبر و بيت المال در اختيار و تصرف عثمان بن حنيف باشد و براى طلحه و زبير و همراهان ايشان اين حق محفوظ است كه در هر جاى بصره كه خواهند فرود آيند و هيچ گروه مزاحم گروه ديگر در راه و بازار و آب انبار و آبشخور و موارد استفاده از آنها نگردد تا آنكه امير المومنين على بن ابى طالب برسد و آن گاه اگر خواستند در آن چيزى كه مردم درآمده اند درآيند و اگر خواستند هر گروه به هر كس مى خواهند بپيوندند و هر چه مى خواهند از صلح و جنگ يا بيرون رفتن و اقامت انجام دهند، و بر هر دو گروه عهد و پيمان خدايى به همان گونه و استوارتر پيمانى كه بر عهده پيامبرى از پيامبران است در مورد آنچه نوشته اند مى باشد.

چون صلحنامه نوشته و مهر شد، عثمان بن حنيف برگشت و داخل دارالاماره شد و به يارانش گفت : خدايتان رحمت كناد!

به خانه هاى خود و به اهل خويش بپيونديد و سلاح بر زمين نهيد و خستگان و زخميهاى خويش را مداوا كنيد و چند روز بر اين حال درنگ كردند.

سپس طلحه و زبير گفتند: اگر على برسد و ما بر اين حال ضعف و شمار اندك باشيم گردن ما را خواهد گرفت ، و تصميم گرفتند به قبايل پيام فرستند و از اعراب صحرانشين دلجويى كنند. به اين منظور به سرشناسان مردم و كسانى كه اهل شرف و رياست بودند پيام فرستادند و آنان را به خونخواهى عثمان و خلع على از خلافت و بيرون كردن عثمان بن حنيف از بصره فرا خواندند. قبايل ازد و ضبه و قيس بن عيلان همگى جز يكى دو مرد از هر قبيله كه كار آنان را خوش نداشتند و از طلحه و زبير كناره گرفتند با آن دو بيعت كردند. طلحه و زبير كسى را پيش هلال بن وكيع تميمى ( 269) فرستادند كه پيش ايشان نيامد. طلحه و زبير به خانه اش رفتند، خود را از آن دو پوشيده داشت . مادرش به او گفت : كسى همچون تو نديده ام ، دو پيرمرد قريش به ديدارت مى آيند و از آن دو خود را پوشيده مى دارى ؟ چندان گفت كه هلال پيش آن دو رفت و بيعت كرد، همراه او قبايل عمرو بن تميم همگى و بنى حنظله به جز بنى يرموع ، كه همگان شيعه على عليه السلام بودند، بيعت كردند. همچنين همه افراد بنى دارم جز تنى چند از بنى مجاشع كه اهل دين و فضيلت بودند بيعت كردند.

چون كار طلحه و زبير

استوار شد، در شبى تاريك و بارانى و طوفانى بيرون آمدند و يارانشان كه برايشان زره پوشانده بودند و روى آن جامه بر تن داشتند همراهشان بودند. آنان هنگام نماز صبح و سحرگاه به مسجد رسيدند؛ عثمان بن حنيف پيش از ايشان به مسجد رسيده بود و صفهاى نماز برپا بود. عثمان پيش رفت تا با مردم نماز گزارد، ياران طلحه و زبير او را كنار كشيدند و زبير را براى نماز پيش انداختند، در اين هنگام ( سبابجه )( 270) كه پاسداران و نگهبانان بيت المال بودند آمدند و زبير را از محراب بيرون كشيدند و خواستند عثمان بن حنيف را مقدم بدارند، ياران زبير بر آنان چيره شدند و او را مقدم داشتند و اين كار همچنان ادامه داشت تا نزديك طلوع خورشيد شد و مردمى كه در مسجد حاضر بودند برايشان بانگ زدند كه اى اصحاب محمد ( ص )، آيا از خدا نمى ترسيد كه آفتاب بر آمد! زبير چيره شد و با مردم نماز گزارد و چون نمازش تمام شد به ياران مسلح خود فرياد زد كه عثمان بن حنيف را بگيريد و او را پس از اينكه با مروان بن حكم با شمشير درگير شده بود گرفتند، و چون گرفتار شد او را تا پاى مرگ زدند و موهاى ابروان و مژه ها و هر موى كه بر سر و چهره اش بود از بن كندند. آن گاه سبابجه را كه هفتاد مرد بودند بگرفتند و آنان و عثمان بن حنيف را پيش عايشه بردند او به ابان پسر عثمان گفت : برخيز گردن عثمان بن حنيف را بزن

كه انصار پدرت را كشتند و بر آن كار يارى دادند. عثمان بن حنيف گفت : اى عايشه و اى طلحه و زبير! برادرم سهل بن حنيف كارگزار و جانشين على بن ابى طالب بر مدينه است و به خدا سوگند مى خورم كه اگر شما مرا بكشيد او ميان برادران و خويشان و وابستگان شما شمشير مى نهد و هيچيك از آنان را زنده نمى گذارد. ايشان از او دست بداشتند و ترسيدند كه سهل بن حنيف به جان خويشان و خاندان ايشان كه در مدينه اند درافتد.

آن گاه عايشه به زبير پيام فرستاد كه سبابجه را بكش كه به من خبر رسيده است با تو چه كرده اند. گويد: به خدا سوگند، زبير فرمان داد آنان را همان گونه كه گوسپند را مى كشند سر ببرند و پسرش عبدالله آن را بر عهده گرفت و آنان را كه هفتاد مرد بودند سر بريد. گروهى از آن پاسداران براى نگهبانى و پاسدارى از بيت المال ماندند و پايدارى كردند و گفتند: بيت المال را به شما تسليم نمى كنيم تا امير المومنين بيايد، زبير شبانه با گروهى آهنگ ايشان كرد و بر آنان حمله برد و پنجاه اسير از آنان گرفت و همگى را اعدام كرد.

ابو مخنف مى گويد: صقعب بن زهير براى ما نقل كرد كه كشته شدگان از سبابجه در آن روز چهار صد تن بودند. اين مكر و فريب طلحه و زبير نسبت به عثمان بن حنيف نخستين فريب در تاريخ اسلام است و سبابجه نخستين قوم از مسلمانان اند كه با زدن گردن اعدام شده اند. ( 271) او مى

گفت : عثمان بن حنيف را براى اينكه بماند يا به على بپيوندد آزاد گذاشتند و او كوچ كردن را برگزيد، رهايش كردند و او به على عليه السلام پيوست و همين كه او را ديد گريست و گفت : اى امير المومنين از تو جدا شدم در حالى كه پيرمردى بودم و امروز با چهره بدون ريش نزد تو برگشتم . على ( ع ) فرمود: انا لله و انااليه راجعون و سه مرتبه تكرار كرد.

مى گويم : سبابجه كلمه يى معرب است كه جوهرى آن را در كتاب الصحاح ( 272) خود آورده و گفته است آنان گروهى از مردم سند بودند كه در بصره به پاسبانى و نگهبانى زندان اشتغال داشتند و حرف ( ه ) براى بيان نسبت و عجمه بودن است و يزيد بن مفرغ حميرى هم آن را در شعر خود آورده است .

ابو مخنف همچنين مى گويد: چون به حكيم بن جبله خبر رسيد كه آن قوم نسبت به عثمان بن حنيف چه كردند بر آشفت و همراه سيصد تن از عبدالقيس براى مخالفت و جنگ با ايشان بيرون آمد. طلحه و زبير و يارانشان به جنگ او بيرون آمدند، عايشه را هم بيرون آوردند. اين روز به جنگ ( جمل اصغر) و روز جنگ با على به جنگ ( جمل اكبر) نام نهاده شد.

دو گروه با شمشير جنگ كردند. مردى از قبيله ازد از لشكر عايشه بر حكيم بن جبله تاخت و شمشيرى بر پايش زد و آن را قطع كرد و آن مرد ازدى هم از اسب خود فرو افتاد، حكيم همچنان كه بر يك پاى

زانو بر زمين زده بود پاى بريده خود را بر آن مرد كوبيد و او را بر زمين افكند و خود را به او رساند و او را كشت و همچنان از خشم بر او تكيه زد تا خودش هم مرد. در همان حال كسى از كنارش گذشت و گفت : چه كسى با تو چنين كرد؟ گفت : همين كس كه متكاى من است و چون نگريست آن مرد ازدى را زير او ديد. حكيم شجاعى نام آور بود.

گويد: همراه حكيم سه برادرش و همه كسانى كه همراهش بودند كه سيصد مرد از قبيله عبدالقيس و اندكى از ايشان از قبيله بكر بن وائل بودند كشته شدند.

چون بصره پس از كشته شدن حكيم و يارانش و بيرون كردن عثمان بن حنيف براى طلحه و زبير خالى و صاف شد آن دو براى اينكه كداميك امام جماعت باشند اختلاف پيدا كردند و هر يك مى خواست خودش امام جماعت باشد و بيم آن داشت كه اگر پشت سر ديگرى نماز بگزارد دليل بر تسليم شدن نسبت به او و رضايت به تقدم او باشد. عايشه ميان آن دو را چنين اصلاح كرد كه مقرر داشت يك روز عبدالله بن زبير با مردم نماز بگزارد و يك روز محمد بن طلحه .

ابو مخنف مى گويد: طلحه و زبير به بيت المال بصره درآمدند و چون اموال فراوانى را كه در آن بود ديدند زبير اين آيه را خواند ( خداوند غنيمتهاى بسيارى به شما وعده داده است كه خواهيد گرفت . اينك اين غنيمت را با شتاب براى شما آورد) ( 273).

سپس گفت : ما به

اين اموال از مردم سزاوارتريم و همه آن اموال را گرفتند و چون على عليه السلام پيروز شد همه آن اموال را به بيت المال برگرداند و ميان مسلمانان تقسيم كرد. ( 274)

ما در مباحث گذشته چگونگى جنگ جمل و كشته شدن زبير را در حالى كه از بيم يا به قصد توبه از جنگ مى گريخت آورده ايم و ما مى گوييم به قصد توبه بوده است . همچنين چگونگى كشته شدن طلحه و چيره شدن على عليه السلام بر عايشه و احسان نسبت به او و كسانى كه در جنگ اسير شده بودند و پس از جنگ بر آنان دست يافت ، به تفضيل آورده ايم .

فخر فروشى ميان دو تن از پسران على ( ع ) و طلحه

قاسم بن محمد بن يحيى بن طلحه بن عبيدالله تيمى كه ملقب به ابو بعره بود از سوى عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس ( 275) سرپرست شرطه كوفه بود، او با اسماعيل ( 276) پسر امام صادق عليه السلام گفتگو و بگو و مگويى كرد كه منجر به فخر فروشى به يكديگر و بيان كارهاى نياكان شد. قاسم بن محمد گفت : اى بنى هاشم ، فضل و احسان ما همواره بر شما و بر همه افراد بنى عبد مناف ريزش داشته است . اسماعيل گفت : كدام فضل و احسان را نسبت به خاندان عبد مناف مبذول داشته ايد؟

پدرت طلحه جد بزرگوارم را با اين گفتار خود به خشم آورد كه گفت : بدون ترديد محمد خواهد مرد و ما ميان خلخالهاى زنان او جولان خواهيم داد همان گونه كه او نسبت به زنان ما اين كار را كرد.

و خداوند براى اينكه بينى پدرت را به خاك بمالد اين آيه را نازل فرمود ( شما را نرسد كه پيامبر را رنجه سازيد و نه آنكه زنان او را پس از او هرگز به همسرى بگيريد) ( 277) و پسر عمويت ( ابوبكر) حق مادرم ( فاطمه عليها السلام ) را از فدك و چيزهاى ديگر ميراث او از پدرش را غصب كرد و او را محروم ساخت . و پدرت ( طلحه ) مردم را بر عثمان شوراند و او را محاصره كرد تا كشته شود، سپس بيعت با على را شكست و شمشير بر چهره اش كشيد و دلهاى مسلمانان را بر او تباه ساخت .

اينك فدايت گردم ! اگر نسبت به گروهى ديگر از فرزندان عبد مناف غير از اينان كه گفتم احسان و فضيلتى ارزانى داشته ايد بگو و مرا نسبت به آن آگاه كن .

بگو و مگو و فخر فروشى ميان عبدالله بن زبير و عبدالله بن عباس

عبدالله بن زبير با ام عمرو دختر منظور بن زبان فزارى ازدواج كرد. شبى كه براى زفاف پيش او رفت به او گفت : آيا مى دانى امشب چه كسى در حجله ات و پيش تو است ؟ ام عمرو گفت : آرى ، عبدالله بن زبير بن عوام بن خويلد بن اسد بن عبدالعزى است . ابن زبير گفت : چيزى ديگر جز اين نيست ؟ ام عمرو گفت : چه مى خواهى بگويى ؟ گفت : همراه تو كسى است كه ميان قريش چنان است كه سر نسبت به پيكر، يا دو چشم نسبت به سر. ام عمرو گفت : به خدا سوگند، اگر برخى از فرزندان عبد مناف اينجا حاضر مى

بودند خلاف اين سخن تو را مى گفتند. ابن زبير خشمگين شد و گفت : خوراك و آشاميدنى بر من حرام است تا آنكه بنى هاشم و كسان ديگرى از بنى عبد مناف را پيش تو بياورم كه نتواند اين موضوع را انكار كنند. ام عمرو گفت : اگر از من اطاعت مى كنى اين كار را مكن وگرنه خود دانى .

ابن زبير به مسجد رفت گروهى را ديد گرد يكديگر نشسته اند كه تنى چند از قريش از جمله عبدالله بن عباس و عبدالله بن حصين بن حارث بن عبدالمطلب بن عبد مناف هم ميان ايشان بودند. ابن زبير به آنان گفت : دوست مى دارم همراه من به خانه ام بياييد. آنان همگى برخاستند و چون بر در خانه ابن زبير رسيدند، ابن زبير گفت : اى زن ، جامه خود را بپوش ( پرده را بيفكن ) . چون همگى بر جاى نشستند نخست سفره خواست و صبحانه خوردند و چون فارغ شدند ابن زبير به آنان گفت : شما را براى سخنى كه با زن پشت اين پرده نشسته گفته ام فرا خوانده و جمع كرده ام ، اين زن چنين گمان مى كند كه اگر برخى از بنى عبد مناف پيش من باشند آنچه را گفته ام قبول نخواهند كرد و من همه شما را حاضر كرده ام و تو اين ابن عباس چه مى گويى ؟ من به او گفته ام كه در حجله اش همراه او كسى است كه اينك در قريش به منزله سر از بدن است يا به منزله دو چشم از سر، و او سخن

مرا رد كرد. ابن عباس گفت : چنين مى بينم كه مقصودت من هستم ، اگر مى خواهى بگويم مى گويم و اگر بخواهى خوددارى كنم خوددارى مى كنم . ابن زبير گفت : بگو و حتما بگو مگر چه مى خواهى بگويى ؟ مگر نمى دانى كه من پسر زبير يار نزديك رسول خدا ( ص ) هستم و مادرم اسماء ذات النطاقين و دختر ابوبكر صديق است و عمه ام خديجه سرور زنان جهانيان است و صفيه عمه رسول خدا ( ص ) مادر بزرگ من است و ام المومنين عايشه خاله من است ؟ آيا مى توانى اين چيزها را انكار كنى ؟ ابن عباس گفت : شرفى گرانقدر و افتخارى بلند منزلت را گفتى ، جز اينكه مى خواهى به كسى فخر بفروشى كه به فخر و برترى او فخر و برترى يافته اى . ابن زبير گفت : چگونه ؟ ابن عباس گفت : زيرا تو فخرى جز به رسول خدا ( ص ) ندارى و نگفتى و من به افتخار كردن به وجود او از تو سزاوارترم . ابن زبير گفت : اگر بخواهى در مورد كسانى كه پيش از پيامبرى بوده اند بر تو افتخار مى كنم . ابن عباس گفت : در اين صورت انصاف دادى و ( بيار آنچه دارى ز مردى و زور ) . اى حاضران شما را به خدا سوگند آيا ميان قريش عبدالمطلب شريفتر بوده است يا خويلد! گفتند: عبدالمطلب . گفت : آيا هاشم شريفتر بوده است يا اسد! گفتند: بدون ترديد هاشم . ابن عباس پرسيد: آيا عبد مناف شريفتر

بوده يا عبدالعزى ؟ گفتند: عبد مناف . ابن عباس اين دو بيت را براى او سرود:

( اى پسر زبير، با من در نسب و حسب فخر مى فروشى و حال آنكه رسول خدا در اين مورد به زيان تو حكم فرموده است و اين سخن شوخى نيست ، اى كاش بر كس ديگرى غير از ما فخر مى فروختى ولى خواستى از خورشيد همه نژادگان خود را فراتر بشمرى ) .

پيامبر ( ص ) به برترى و فضيلت ما حكم كرده آنجا كه فرموده است ( هيچ دو گروهى از يكديگر جدا نشده اند مگر آنكه من در بهترين آن دو گروه قرار داشته ام ) و نسب ما از تو پس از قصى بن كلاب جدا شده است . آيا ما در گروه برتر قرار داريم ؟ اگر بگويى آرى ، پس مغلوب شده اى و اگر بگويى نه ، كافر شده اى .

برخى از حاضران خنديدند. ابن زبير گفت : به خدا سوگند، اگر نه اين بود كه بر سفره و خوراك ما نشسته و حرمت يافته اى پيش از آنكه از اينجا برخيزى چهره ات را به عرق مى نشاندم ! ابن عباس گفت : به چه مناسبت و با چه چيز؟ اگر به باطل باشد بر حق غلبه نخواهد كرد و اگر به حق باشد كه حق از باطل بيمى ندارد.

آن زن پس پرده گفت : به خدا سوگند كه من ابن زبير را از چنين مجلسى نهى كردم ، نپذيرفت و چنين كرد كه مى بينيد.

ابن عباس گفت : اى زن ، خاموش باش و به شوى خويش بنگر

كه چه گرانقدر و چه خبرى گرامى است !

در اين هنگام آن گروه دست ابن عباس را كه در آن هنگام كور شده بود گرفتند و گفتند: اى مرد برخيز كه او را چند بار درمانده كردى . ابن عباس برخاست و اين شعر را خواند.

( اى قوم ما، كوچ كنيد و برويد كه اگر مرغ قطا را به حال خود بگذارند همانا آرام مى گيرد و مى خوابد) ( 278).

ابن زبير گفت : اى صاحب قطا ( خطاب به ابن عباس است ) پيش من بيا كه دست از من برنمى دارى تا آنكه اين سخن را بگويم ، و به خدا سوگند همه اقوام مى دانند كه من پيشگامى هستم كه وامانده نيستم و پسر حوارى ( زبير) و صديق ( ابوبكر) و آن كس هستم كه در شرف عميق سرافراز و شاد است و بهتر از برده آزاد شده است ( 279). ابن عباس گفت : آنچه در چنته داشتى بيرون افكندى ، آيا چيز ديگرى باقى نگذاشته اى ؟ اين سخن مردود از ناحيه مردى حسود است . اگر تو پيشگام هستى به سوى چه كسى پيشى گرفته اى و اگر افتخار مى كنى به چه كسى فخر مى كنى ؟ اگر اين افتخار را از خانواده خودت بدون در نظر گرفتن خاندان ما بدست آورده اى درست خواهد بود كه بايد بر ما فخر كنى و اگر اين افتخار را در پناه خاندان ما بدست آورده اى براى ما بر تو افتخار خواهد بود، و خاك بر دستها و دهانت باد! اما آنچه در مورد برده آزاد شده گفتى به

خدا سوگند كه او گرفتار و آزموده شد و پايدارى و شكيبايى كرد و نعمت به او ارزانى شد و سپاس داشت و به خدا سوگند كه مردى باوفا و گرامى بود و چنان نبود كه بيعتى را پس از استوارى بشكند و لشكرى را پس از آنكه به فرماندهى آن گماشته شود رها كند.

ابن زبير گفت : آيا زبير را به ترس و جبان بودن سرزنش مى كنى ! به خدا سوگند كه تو خود در مورد او خلاف اين مطلب را مى دانى .

ابن عباس گفت : به خدا سوگند من جز اين نمى دانم كه گريخت و حمله نكرد و جنگ را آغاز كرد و پايدار نماند و بيعت كرد و آن را به پايان نبرد و پيوند خويشاوندى را گسيخت و فضيلت را منكر شد و آهنگ كارى كرد كه شايسته آن نبود.

( اندكى از آنچه را كه اميد داشت به چنگ آورد و از راه و روش كريمان كوتاهى كرد و سرگشته شد ... )

ابن زبير گفت : اى بنى هاشم ، چيزى جز دشنام دادن و ضربه زدن باقى نمانده است . عبدالله بن حصين بن حارث گفت : اى پسر زبير، او را بلند كرديم و تو چيزى جز ستيز با او را نمى خواهى . به خدا سوگند، اگر از هم اكنون تا پايان زندگانى ات با او بگو و مگو كنى جز تشنه و گرسنه يى نخواهى بود كه دهانش را براى فرو بردن هوا مى گشايد نه از گرسنگى سير مى شود و نه از تشنگى رهايى مى يابد. حال اگر مى خواهى بگو يا

دست بردار.

و آن قوم برگشتند و رفتند.

( 174)

از سخنان آن حضرت ( ع )

( در اين خطبه كه آغاز آن در وصف رسول خدا ( ص ) است و با عبارت ( امين وحيه و خاتم رسله و بشير رحمته و نذير نقمته) ( امين وحى خداوند و خاتم پيامبران او مژده دهنده رحمت و بيم دهنده عقوبت اوست ) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از طرح مسائلى كلامى در مورد امامت و مسائلى فقهى در مورد كسى كه بر امام خروج مى كند يكى دو نكته آورده كه بيرون از بحث تاريخى نيست و چنين است .)

مى گويم : مسلمانان پيش از جنگ جمل احكام و چگونگى جنگ با اهل قبله و مسلمانان را نمى دانستند و فقه و احكام آن را از امير المومنين عليه السلام آموختند.

شافعى مى گويد: اگر على ( ع ) نبود احكام اهل بغى شناخته و دانسته نمى شد، و اينكه ضمن خطبه مى گويد: اين علم را جز مردمى كه اهل بصيرت و شكيبايى باشند نمى دانند) به اين سبب است كه در نظر مسلمانان جنگ با اهل قبله كارى بس بزرگ بود و هر كس به آن كار اقدام مى كرد با بيم و پرهيز به آن دست مى يازيد و على ( ع ) مى گويد، اين علم را همه كس نمى داند و قومى مخصوص بر آن هستند.

سپس به آنان مى فرمايد كه به هر چه فرمان مى دهد عمل كنند و از هر كار كه آنان را باز مى دارد باز ايستند و آنان را از صدور حكم و شتاب در آن

باره به امورى كه مشتبه است باز مى دارد تا آنكه خود توضيح دهد و روشن سازد. سپس در مورد دنيا و اينكه سراى جاودانه نيست و طريق وصول به سراى آخرت است و مدت توقف در آن بسيار اندك است توضيح داده است .

جزء نهم از شرح نهج البلاغه تمام شد و جزء دهم در پى آن خواهد آمد.

سپاس فراوان خداوند متعال را كه توفيق ترجمه مطالب تاريخى تا پايان اين جلد را به اين بنده گنهكار ارزانى فرموده اميدوارم به عنايت و رحمت خويش توفيق ترجمه اجزاء ديگر را فراهم فرمايد. بمنه و كرمه ، و صلى الله على سيدنا محمد النبى و آله الطيبين الاطهار.

مشهد مقدس : كمترين بنده درگاه علوى ؛ محمود مهدوى دامغانى بيستم رمضان 1410، بيست و هفتم فروردين 1369 شانزدهم آوريل 1990.

جلد 5

( 175 ) : از سخنان على عليه السلام درباره طلحة بن عبيدالله ( 1 )

توضيح

اين خطبه با عبارت قد كنت و ما اهدد بالحرب و لاارهب بالضرب ( از هنگامى كه بوده ام هيچ گاه از جنگ ترسانده نشده ام و از ضربه زدن بيم داده نشده ام ) شروع مى شود . ( ابن ابى الحديد پس از توضيح ادبى مختصرى مى گويد : )

على عليه السلام سپس مى فرمايد كه او همچنان بر وعده يى كه خداوندش به پيروزى داده معتقد و هم اكنون نيز به غلبه و پيروزى مطمئن است همچنان كه در گذشته بر اين حال بوده است . پس از آن شرح حال طلحه را بيان مى كند و مى گويد : اين او بود كه براى به اشتباه انداختن مردم و اينكه براى آنان چنين گمانى پيش آورد كه از خون عثمان برى است

و ايجاد شك و شبهه با تمام نيرو و كوشش مدعى خونخواهى عثمان شد .

و حال آنكه طلحه در مورد عثمان و اينكه مردم از هر سو بر او بشوراند و او را محاصره كند و براى چاره انديشى در جمع كردن مردم بر ضد او خويشتن را سخت رنجه ساخت و به زحمت انداخت و به خود وعده رسيدن به خلافت مى داد و آماده مى شد و كليدهاى انبارهاى بيت المال را تصرف كرد و با مردم ديدار مى كرد و دور او را گرفتند و چيزى نمانده بود ، جز دست يازيدن به خلافت .

آنچه ميان طلحه و عثمان بود

ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در كتاب التاريخ چنين آورده است : ( 2 )

عمر بن شبه ، از على بن محمد ، از عبدربه ، از نافع ، از اسماعيل بن ابى خالد ، از حكيم بن جابر نقل مى كرد كه على عليه السلام هنگامى كه عثمان را محاصره كرده بودند به طلحه فرمود : تو را به خدا سوگند مى دهم كه مردم را از عثمان و تعرض بر او باز دارى . طلحه گفت : نه ، به خدا سوگند مگر آنكه بنى اميه از خويشتن داد دهند .

طبرى همچنين روايت مى كند كه عثمان پنجاه هزار درم از طلحه طلبكار بود ، روزى عثمان به مسجد رفت ، طلحه به او گفت مال تو آماده است آن را بگير . عثمان گفت : اى ابومحمد ، آن مال به منظور كمك هزينه بر جوانمردى و مردانگى تو از آن خودت باشد .

وى گويد : عثمان در آن هنگام كه در محاصره بود

مى گفت پاداشى چون پاداش سنمار . ( 3 ) طبرى همچنين روايت مى كند كه طلحه زمينى را به هفتصدهزار درهم به عثمان فروخت ، عثمان آن را پول را فرستاد . طلحه گفت : كسى كه اين مقدار پول در خانه اش باشد و نداند كه تقدير خداوند نسبت به او چيست بدون ترديد مغرور و شيفته خواهد بود؛ آن شب را بيدار ماند و نمايندگان او در كوچه هاى مدينه آمد و شد مى كردند و آن پول را تقسيم مى كرد آن چنان كه شب را به صبح آورد ، در حالى كه يك درهم از آن باقى نماند .

طبرى مى گويد : اين موضوع را حسن بصرى روايت مى كرده و مى گفته است . شگفتا كه همين مرد سپس در جستجوى درهم و دينار ، يا سيم و زر به ديار ما آمد .

طبرى همچنين مى گويد : ابن عباس كه خدايش رحمت كناد! مى گفته است : هنگامى كه عثمان در محاصره بود و من به نيابت از عثمان سرپرستى حج را برعهده داشتم در صلصل ( 4 ) عايشه را ديدم ، به من گفت : اى ابن عباس ، تو را كه مردى سخنور و خردمندى به خدا سوگند مى دهم كه مبادا مردم را از يارى دادن طلحه بازدارى ، كه بينش آنان در مورد عثمان آشكار و راه و روش ايشان روشن شده است و از همه شهرها براى كارى كه شعله ور شده است آمده اند ، و آن چنان كه به من خبر رسيده طلحه كسانى را بر بيت المال گماشته و

كليدها را گرفته است و گمان مى كنم به خواست خداوند و به روش پسرعمويش ابوبكر ، رفتار خواهد كرد . گفتم : مادرجان ، بر فرض كه براى آن مرد ( عثمان ) حادثه يى پيش آيد مردم به كسى جز سالار ما على عليه السلام توجه نخواهند كرد و پناه نخواهند برد . عايشه گفت : اى ابن عباس ! سخنى ديگر گوى و خود را باش كه من نمى خواهم با تو ستيز و بگو و مگو كنم . ( 5 )

مدائنى در كتاب مقتل عثمان روايت مى كند كه طلحه سه روز از دفن عثمان جلوگيرى كرد و على عليه السلام پنج روز پس از كشته شدن عثمان بيعت مردم را پذيرا شد و حكيم بن حزام يكى از افراد خاندان اسد بن عبدالعزى و جبير بن مطعم بن حارث بن نوفل از على عليه السلام براى دفن عثمان يارى خواستند .

طلحه گروهى را با سنگريزه در راه آنان نشاند . تنى چند از وابستگان عثمان جنازه اش را بيرون آوردند و خواستند كنار محوطه يى در مدينه كه به حش كوكب معروف بود ( 6 ) به خاك بسپارند . يهوديان مردگان خود را آنجا دفن مى كردند ، همين كه جنازه را آوردند آن گروه شروع به ريگ زدن به تابوت كردند و مى خواستند جسد را بيرون بيندازند ، در اين هنگام على عليه السلام كسى را پيش مردم فرستاد و سوگندشان داد كه از آن كار دست بردارند و آنان دست برداشتند و همراهان جسد عثمان را بردند و در حش كوكب به خاك سپردند .

طبرى هم

نظير اين روايت را آورده است جز اينكه به نام طلحه تصريح نكرده است و افزوده است كه چون معاويه بر مردم چيره شد دستور داد آن ديوار را ويران كردند تا متصل به بقيع شد و به مردم فرمان داد مردگان خود را كنار گور عثمان به خاك بسپرند و آن محوطه به محل گورهاى مسلمانان پيوسته شد .

مدائنى در همان كتاب روايت مى كند كه عثمان در فاصله ميان نماز مغرب و عشاء دفن شد و كسى در تشييع جنازه اش جز مروان بن حكم و دختر عثمان و سه تن از بردگان آزادكرده اش شركت نكرد و دختر عثمان با صداى بلند شروع به نوحه گرى و گريستن كرد ، طلحه گروهى را آنجا در كمين نشانده بود كه ريگ در دست داشتند و فرياد كشيدند : نعثل ، نعثل ! همراهان جنازه گفتند : آهنگ آن محوطه كنيد . و او را همانجا به خاك سپردند .

واقدى روايت مى كند كه چون عثمان كشته شد درباره دفن او سخن گفتند ، طلحه گفت بايد در دير سلع يعنى گورستان يهوديان به خاك سپرده شود .

طبرى در تاريخ خود اين موضوع را آورده است ولى او از طلحه روايت مى كند كه گفته است : مردى گفت بايد در دير سلع دفن شود . حكيم بن حزام گفت به خدا سوگند ، تا هنگامى كه يكى از اعقاب قصى بن كلاب زنده باشد اين كار صورت نمى گيرد و نزديك بود فتنه درگيرد . ابن عديس بلوى به حكيم گفت اى شيخ ، هر جا كه عثمان دفن شود به تو چه

زيانى دارد ؟ حكيم گفت او جاى ديگرى جز بقيع غرقد دفن نخواهد شد جايى كه خويشاوندان و گذشتگان او دفن شده اند . حكيم بن حزام همراه دوازده مرد كه زبير بن عوام هم از ايشان بود جنازه عثمان را بيرون آوردند ولى مردم از دفن آن در بقيع جلوگيرى كردند ، ناچار او را در حش كوكب به خاك سپردند . ( 7 )

طبرى همچنين در تاريخ خود نقل مى كند كه به هنگام محاصره عثمان ، على عليه السلام در خيبر و مزارع خويش بود ، چون به مدينه آمد عثمان كسى نزد وى فرستاد و او را فرا خواند . و هنگامى كه پيش او آمد به او گفت : مرا بر تو حقوقى است ، حق اسلام و حق خويشاوندى و حق عهد و ميثاق ، وانگهى به خدا سوگند بر فرض اگر هيچيك از اين امور نبود و ما در دوره جاهلى مى بوديم باز هم براى بنى عبد مناف ننگ و عار است كه اين مرد تيمى يعنى طلحه حكومت را از چنگ ايشان بيرون بياورد . على عليه السلام به او فرمود : بزودى خبرش به تو خواهد رسيد . ( 8 ) آنگاه على ( ع ) برخاست و به مسجد رفت . اسامة بن زيد را آنجا نشسته ديد ، او را فرا خواند و در حالى كه آكنده از مردم بود . على عليه السلام برخاست فرمود اى طلحه اين چه كارى است كه پيش گرفته اى ؟ طلحه گفت : اى اباحسن ! پس از اينكه كار از كار گذشته ! على عليه

السلام بدون اينكه چيزى بگويد بيرون آمد و خود را كنار بيت المال رساند و فرياد برآورد كه اين در را بگشاييد ، نتوانستند بگشايند .

فرمود آن را بشكنيد و شكستند و فرمود اين اموال را بيرون بياوريد و شروع به بيرون آوردن اموال كردند و على ( ع ) به مردم عطا مى كرد ، اين خبر و كارى كه على ( ع ) انجام داده بود به كسانى كه در خانه طلحه بود رسيد و آنان شروع به آمدن پيش على كردند و چنان شد كه طلحه تنها باقى ماند ، و چون خبر به عثمان رسيد شاد شد . آن گاه طلحه بيرون آمد و آهنگ خانه عثمان كرد و اجازه خواست و چون وارد شد خطاب به عثمان گفت : اى اميرالمؤ منين ، از خداوند آمرزش مى خواهم و توبه مى كنم . قصد كارى كرده بودم كه خداوند ميان من و آن حائل شد . عثمان گفت : به خدا سوگند كه براى توبه و در حال آن نيامده اى بلكه شكست خورده آمده اى و اى طلحه خداوند به حساب تو خواهد رسيد .

آن گاه اميرالمؤ منين على عليه السلام در دنباله اين خطبه حال طلحه را تقسيم كرده و مى گويد : ( 9 ) او در مورد عثمان از سه حال بيرون نيست : يا معتقد به حلال بودن ريختن خون او ، يا معتقد به حرمت آن ، و يا در حال شك و ترديد بوده است ؛ اگر معتقد به حلال بودن ريختن خون او بوده است اينك براى او جايز نيست كه به

طرفدارى از انسانى كه ريختن خونش را حلال مى دانسته است بيعت را بشكند و پيمان گسلى كند ، و اگر معتقد به حرمت خون او بوده است بر او واجب بود كه مردم را از هجوم به عثمان بازدارد و در آن باره حجت و عذر آورد و اگر در آن مورد شك و ترديد داشته بر او واجب بوده است از آن كار كناره گيرد و به گوشه يى برود و حال آنكه چنين نكرد بلكه نخست او آتش فتنه را برافروخت و ديگرى آن را تيزتر كرد .

اگر بگويى ممكن است طلحه نخست معتقد به حلال بودن ريختن خون عثمان بوده و پس از كشته شدن عثمان عقيده اش دگرگون شده و معتقد گرديده است كه كشتن عثمان حرام بوده و واجب است قاتلان او را قصاص كنند .

مى گويم : اگر طلحه چنين اعترافى كرده بود على عليه السلام اين گونه تقسيم نمى كرد ، و اين را از آن جهت گفته است كه طلحه بر يك عقيده پايدار بوده است و اين تقسيم با اين فرض صحيح است و جاى هيچ گونه طعنه يى در آن نيست و طلحه بر همان حال بوده و هرگز از او نقل نشده است كه بگويد از آنچه نسبت به عثمان كردم پشيمان شدم .

اگر بگويى چگونه اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده است طلحه هيچيك از اين سه حالت را نداشت و به آن عمل نكرد در صورتى كه طلحه يكى از آن كارها را انجام داده است و آن يارى دادن قاتلان عثمان به هنگام محاصره اوست . مى گويم : مقصود على

( ع ) اين است كه اگر عثمان ظالم بوده است بر طلحه واجب است كه قاتلان او را پس از قتل عثمان يارى دهد و از آنان حمايت كند و از ايشان در قبال هر كس كه به آنان حمله كند دفاع كند و معلوم است كه طلحه چنين نكرده است و فقط هنگامى كه عثمان زنده بود چنان كرد و اين خارج از اين تقسيم است .

( 176 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

توضيح

در اين خطبه كه با عبارت ايها الناس غير المغفول عنهم ، و التاركون و الماءخوذ منهم هان ! اى مردمى كه غافل اند و از ايشان غافل نيستند ، فرمانهاى خدا را رها كرده اند و همه چيز از ايشان گرفته مى شود ( 10 ) شروع مى شود .

( ابن ابى الحديد ) مى گويد : على عليه السلام پس از مقدمه خطبه موضوع ديگرى را مطرح كرده و فرموده است اگر بخواهد مى تواند به هر يك از ايشان خبر دهد كه از كجا آمده و چگونه از منزل خود بيرون آمده است و كجا و چگونه خواهد رفت و از همه كارها و خوراك و آشاميدنى او و تصميمى كه در كارها گرفته است و آنچه در خانه خود اندوخته است آگاهش سازد . او سوگند مى خورد كه در آيه 49 سوره آل عمران آمده است : و مى توانم شما را از آنچه مى خوريد و آنچه در خانه هايتان باقى مى گذاريد خبر دهم .

آن گاه مى فرمايد : همانا بيم دارم كه در آن صورت با مبالغه و غلو درباره من به رسول خدا ( ص ) كافر

شويد و مرا بر آن حضرت برترى دهيد ، و بيم دارم كه در آن صورت در مورد من مدعى الوهيت شويد همان گونه كه مسيحيان در مورد مسيح ، پس از آنكه آنان را از امورى پوشيده آگاه ساخت ، مدعى شدند .

سپس مى فرمايد : همانا برخى از اين امور را به خواص ياران و اشخاص مورد اعتمادم كه در مورد آنان از غلو در امانم و مى دانم به پيامبر ( ص ) كافر نخواهند شد خواهم گفت و آنان مى دانند كه اين هم از نشانه هاى عظمت و معجزات رسول خدا ( ص ) است كه من ، كه يكى از پيروان و ياران اويم ، به اين منزلت بزرگ رسيده ام . آن گاه دوباره سوگند مى خورد كه جز به راستى سخن نخواهد گفت و پيامبر ( ص ) همه اين امور را به او فرموده است و او را به درمانده و تباه شدن گروهى از صحابه و ديگر مردم و رستگارى كسانى كه رستگار مى شوند و به سرانجام اين امر ، يعنى اسلام ، و اينكه حكومت و خلافت در آينده چه خواهد شد ، خبر داده است و پيامبر ( ص ) هيچ چيز از آنچه را كه بر سر على عليه السلام خواهد آمد رها نكرده و او را از آن آگاه فرموده و رازش را با او در ميان نهاده است .

درباره برخى از سخنان غلوكنندگان در مورد على ( ع )

بدان كه غيرممكن نيست كه برخى از نفسها داراى ويژگيهايى باشد كه با آن از امور پوشيده و غيبى آگاه شود . در اين مورد در مباحث گذشته به حد

كفايت بحث شده است . البته ممكن نيست كه هيچ نفسى بتواند همه امور غيبى و پوشيده را درك كند زيرا نيروى متناهى نمى تواند به امور نامتناهى چيره و محيط شود و هر نيرويى در هر در نفسى حادث و متناهى است . بنابراين ، لازم است سخن اميرالمؤ منين عليه السلام را به اين معنى ندانيم كه مقصودش اين است كه به همه امور غيبى داناست ، بلكه منظور اين است كه امورى محدود از امور غيبى و پوشيده را كه حكمت خداوند سبحان اقتضاى آن را دارد و او را براى دانستن آن شايسته دانسته است مى داند . در مورد رسول خدا ( ص ) هم همين گونه است و آن حضرت هم امورى محدود و معدود را مى دانسته اند نه آنكه بر همه امور نامتناهى دانا باشد .

با آنكه على عليه السلام از بيم كافر شدن به رسول خدا بسيارى از آنچه را كه مى دانست از مردم پوشيده داشت ، گروهى بسيار به كفر افتادند و در مورد على ( ع ) مدعى پيامبرى شدند و ادعا كردند كه او شريك رسالت پيامبر ( ص ) است و سپس مدعى شدند كه همو پيامبر بوده و فرشته ماءمور ابلاغ وحى اشتباه كرده است و پس از آن گفتند على ( ع ) همان كسى است كه براى مردم محمد ( ص ) را مبعوث كرده است . و درباره او مدعى به حلول و اتحاد شدند و هيچ نوع از گمراهى را رها نكردند مگر اينكه درباره اش گفتند و به آنان اعتقاد پيدا كردند و شاعر غلات

درباره على عليه السلام اشعارى سروده كه ضمن آن چنين گفته است :

كسى كه عاد و ثمود را با بلاهاى سخت خود نابود كرد و كسى كه بر فراز طور با موسى سخن گفت هنگامى كه او را ندا مى داد . . .

يكى ديگر از شاعران آنان چنين سروده است .

همانا و جز اين نيست كه آفريدگار همه آفريده ها كسى است كه پايه هاى حصار خيبر را به لرزه درآورد و فرو كشيد ، آرى ما او را به امامت و مولايى پسنديده ايم و براى او به سمت خدايى و پروردگارى سجده مى كنيم .

پاره يى از اخبار على عليه السلام به امور غيبى

در مباحث گذشته برخى از اخبار على عليه السلام به امور غيبى را بيان داشتيم . ( 11 ) از جمله شگفت ترين آنها موضوعى است كه آن را ضمن خطبه يى كه در آن از خونريزى هاى آينده سخن مى گويد و اشاره به قرمطيان است . ( 12 ) بيان كرده است .

آن حضرت چنين فرموده است مدعى عشق و محبت نسبت به ما هستند و حال آنكه بغض و كينه ما را در دل نهان دارند و نشانه اين موضوع آن است كه ايشان وارثان ما را مى كشند و از كارهاى ما رويگردانند ، جوانان ما را از خود طرد مى كنند . و آنچه از آن خبر داده همان گونه بوده است ؛ چرا كه قرمطيان گروهى بسيار از آل ابوطالب عليه السلام را كشتند و نامهاى آنان در كتاب مقاتل الطالبيين ابوالفرج اصفهانى آمده است . ( 13 )

ابوطاهر سليمان بن حسن جنابى سالار قرمطيان همراه لشكر خويش از نجف و

كربلا گذشت و درنگ نكرد و براى زيارت به هيچيك از اين دو مزار نرفت .

على ( ع ) ضمن همين خطبه در حالى كه به ستونى در مسجد كوفه كه به آن تكيه مى داد اشاره مى كرد چنين فرموده است گويى مى بينم حجرالاسود اينجا نصب شده است . اى واى بر ايشان ! فضيلت حجرالاسود در خودش نيست بلكه در جايگاه و اساس آن است . آرى حجرالاسود مدتى اينجا خواهد بود و سپس مدتى آنجا و به بحرين اشاره فرمود و سپس به جايگاه اصلى خود بر مى گردد .

در مورد حجرالاسود همان گونه كه على عليه السلام خبر داده بود اتفاق افتاد .

من به خطبه هاى مختلفى از على ( ع ) دست يافته ام كه در آنها پيشگويى هايى درباره خونريزى هاى آينده آمده است ، و آنها را چنان ديدم كه مشتمل بر چيزهايى است كه نسبت دادن آن به او جايز است و نيز مطالبى دارد كه نسبت دادنش به او جايز نيست . البته در بسيارى از آنها ديدم كه اختلال ظاهر است ولى اين مطالبى كه نقل مى كنم از آن خطبه هاى سست نيست بلكه از سخنان اوست كه در كتابهاى مختلف آمده است و از آن جمله اين موضوع است كه على عليه السلام بر منبر خطبه مى خواند و ضمن آن فرمود پيش از آنكه مرا از دست بدهيد از من بپرسيد . . . ( 14 ) . تميم بن اسمامة بن زهير بن دريد تميمى بر او اعتراض و گفتارش را قطع كرد و گفت : چند تار موى در

سر من موجود است ؟ على عليه السلام به او فرمود همانا به خدا سوگند اين را مى دانم و بر فرض كه تو را از آن آگاه كنم چه دليلى بر آن خواهد بود چگونه مى شمارى و تو را از سبب اين برخاستن و پرسيدنت خبر مى دهم كه به من گفته شده است بر هر تار مويت فرشته يى است كه تو را لعنت مى كند و شيطانى كه تو را به جنبش وا مى دارد و نشانه اين سخن آن است كه در خانه ات پسرك شيرخوارى است كه پسر رسول خدا ( ص ) ( امام حسين ( ع ) ) را مى كشد و ديگران را بر كشتن او تحريك مى كند .

اين موضوع همانگونه بود كه او گفته بود . تميم پسرى به نام حصين ( با صاد بدون نقطه ) داشت كه در آن هنگام نوزادى شيرخوار بود و چندان زيست كه سالار شرطه ابن زياد شد و ابن زياد او را پيش عمر بن سعد فرستاد و فرمان داد با امام حسين ( ع ) صبح روزى كه در شب پيش از آن حصين به كربلا آمد به شهادت رسيد . ( 15 )

همچنين از آن جمله است گفتار على عليه السلام بر براء بن عازب ( 16 ) كه روزى به او فرمود اى براء ممكن است در حالى كه تو زنده باشى حسين كشته شود و تو او را يارى نكنى ، براء گفت اى اميرالمؤ منين هرگز چنين مباد!

هنگامى كه امام حسين عليه السلام كشته شد براء اين موضوع را متذكر مى شد

و مى گفت چه اندوه بزرگى كه در ركاب او حاضر نشدم تا براى دفاع از او كشته شوم . ( 17 )

از اين پس هم به خواست خداوند به مطالبى كه تذكرش مفيد باشد و از اينگونه خبردادن از امور غيبى برسيم خواهيم نوشت .

( 177 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

توضيح

در اين خطبه كه با عبارت انتفعوا ببيان الله و اتعظوا بمواعظ الله و اقبلوا نصيحة الله ( از گفتار خداوند بهره مند شويد ، و از پندهاى خداوند پند گيريد ، و نصيحت خدا را فرا پذيريد ) شروع مى شود ( 18 ) هيچ گونه بحث تاريخى طرح نشده است . ابن ابى الحديد ضمن توضيح درباره لغات و اصطلاحات و ارائه شواهد از نثر و نظم چند بحث مستقل درباره چند موضوع ايراد كرده است كه اشاره به آنها براى خواهنندگان گرامى سودبخش است و از هر بحث به ترجمه يكى دو روايت بسنده مى شود تا مايه زيور اين كتاب باشد .

فصلى در قرآن و اخبارى كه در فضيلت آن آمده است

بدان اين بخش از اين خطبه از بهتر و نكوتر سخنانى است كه در بزرگداشت و اكرام قرآن وارد شده است و مردم در اين مورد فراوان سخن گفته اند . و از جمله سخنان ديگرى كه از اميرالمؤ منين عليه السلام در مورد قرآن نقل شده است كلامى است كه اين قتيبه در كتاب عيون الاخبار آن را آورده است و چنين است :

مثل مؤ منى كه قرآن مى خواند همچون نارنج است كه مزه و بوى آن خوش و پسنديده است و مثل مؤ منى كه قرآن نخواند چون خرماست كه مزه اش نيكوست و بويى ندارد . و مثل تبهكارى كه قرآن مى خواند چون ريحان خودروى است كه بويش خوش ولى مزه اش تلخ است و مثل تبهكارى كه قرآن نمى خواند همچون حنظل ( هندوانه ابوجهل ) است كه مزه اش تلخ و بويش گندناك است .

پيامبر ( ص ) فرمود همانا كه دلها

زنگ مى زند همان گونه كه آهن زنگ مى زند پرسيدند : اى رسول خدا ، چه چيزى مايه زدودن آن زنگار است ؟ فرمود خواندن قرآن و يادآوردن مرگ .

فصلى درباره اخبارى كه در شدت عذاب جهنم آمده است

اوزاعى ( 19 ) ضمن اندرزهاى خود به منصور چنين گفت : براى من از رسول خدا ( ص ) روايت شده كه فرموده است : اگر جامه يى از جامه هاى دوزخيان ميان آسمان و زمين ريخته شود و همه مردم زمين را مى سوزاند ، پس چگونه خواهد بود حال آن كس كه آن را بپوشانند ، و اگر دلوى از آب سوزان دوزخ بر همه آبهاى زمين فرو ريزد همه آبها را چنان بدبو و بدمزه مى كند كه هيچ آفريده را ياراى آشاميدن از آن نخواهد بود؛ پس چگونه است حال كسى كه بايد از حميم جهنم بياشامد ؟ و اگر تنها حلقه يى از زنجيرهاى آتشين بر كوهى نهاده شود آن كوه را همچون سرب ذوب و گداخته خواهد ساخت ؛ پس چگونه است آن كسى كه بر آن زنجير درافتد و اضافه آنرا هم برگردنش نهند .

ابوهريره از پيامبر ( ص ) نقل مى كند كه فرموده است اگر در اين مسجد صدهزار تن يا افزون از آن باشند و مردى از دوزخيان را پيش ايشان آورند و نفس بكشد و بازدم او به آنان برسد همانا كه مسجد و هر كس را در آن باشد به آتش مى كشد . ( 20 )

ابن ابى الحديد سپس فصلى مفصل در هفده صفحه در مورد اجتماعى بودن و عزلت آورده است ، و پس از اينكه توضيح مى دهد

كه اميرالمؤ منين ( ع ) همان گونه كه گاه به عزلت تشويق كرده است گاه از آن نهى فرموده است مى گويد : همگى اين فصل و مطالب عزلت را از سخنان ابوحامد غزالى در احياء علوم الدين نقل كرديم و هر جا لازم بود آن را تهذيب كرديم .

( 178 ) : از سخنان على عليه السلام درباره حكمين

در اين خطبه كه با عبارت فاجمع راى ملئكم على ان اختاروا رجلين ( راى جماعت اشراف شما بر اين قرار گرفت كه دو مرد را برگزينند ) شروع مى شود . ( 21 )

ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات به دو لطيفه تاريخى و نامه يى كه معاويه براى عمروعاص نوشته است پرداخته و مى گويد :

ثورى ، از ابوعبيدة نقل مى كند كه مى گفته است : بلال پسر ابوبردة پسر ابوموسى اشعرى كه قاضى بود حكم به جدايى زن و شوهرى داد . مرد گفت : اى خاندان ابوموسى ، همانا و جز اين نيست كه خداوند شما را براى ايجاد تفرقه ميان مسلمانان آفريده است .

معاويه براى عمروعاص هنگامى كه حاكم مصر بود و طبق شرطى كه با معاويه كرده بود چنين نوشت :

اما بعد ، گدايان حجازى و كسانى كه از عراق براى ديدار مى آيند بسيارند و پيش من چيزى بيش از آنچه به حجازيان عطا كنم نيست ، امسال با فرستادن خراج مصر مرا يارى ده .

عمرو براى او اين ابيات را در نامه نوشت :

. . . من به آسانى و بخشش حكومت مصر را بدست نياورده ام بلكه در آن هنگام كه جنگ دشوار چون آسيا در گردش بود شرط كردم ،

وانگهى اگر دفاع من در قبال ابوموسى اشعرى و گروه او نبود تو در حالى با آن روبه رو مى شدى كه چون كره شتر بانگ بر مى آوردى .

سپس در ظاهر نامه هم ابيات زير را مى نوشت و من اين ابيات را به خط ابوزكريا يحيى بن على خطيب تبريزى ( 22 ) كه رحمت خدا بر او باد! ديده ام .

اى معاويه از بهره من غافل مباش و از راههاى حق ! باز مگرد ، گويا فريب من ابوموسى اشعرى و آنچه را در دومة الجندل ( 23 ) صورت گرفته است از ياد برده اى . . . سرانجام او سالار خود را از حكومت خلع كرد ، همان گونه كه كفش از پا بيرون مى آورند و من حكومت را در تو به صورت موروثى پايدار ساختم همان گونه كه انگشترى در انگشتها پايدار است . به كسان ديگر همسنگ كوهها بخشيده اى و به من همسنگ خردل همانا كه فرداى قيامت دشمن و مدعى ماست و بزودى با دلايل خداوند و پيامبر برهان خواهد آورد ، و خون عثمان نجات دهنده ما نخواهد بود و از حق گريزگاهى نيست .

چون اين پاسخ به معاويه رسيد پس از آن درباره مصر و مطالبه چيزى از آن از عمروعاص هرگز سخنى نگفت .

عبدالملك بن مروان ، روح بن زنباع و بلال بن ابى بردة بن ابوموسى را با پيامى پيش زفر بن حارث كلابى ( 24 ) گسيل داشت و آن دو را برحذر داشت كه گول نخورند و در آن باره به روح بن زنباع ( 25 ) تاكيد بيشترى

كرد . روح گفت : اى اميرالمؤ منين ، در دومة الجندل پدربزرگ بلال فريب خورده است نه پدر من ، چرا مرا از گول خوردن مى ترسانى ، بلال خشم گرفت و عبدالملك خنديد .

( 179 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

در اين خطبه كه با عبارت لا يشغله شاءن و لا يغيره زمان و لا يحويه مكان و لا يصفه لسان ( مشغول نكند او را كارى و زمان او را تغيير ندهد و احاطه نكند او را جايگاهى و توصيف نكند او را زبانى ( 26 ) شروع مى شود ، ابن ابى الحديد پس از توضيحات لغوى و آوردن شواهد قرآنى و بيان مطلب كلامى به اين موضوع اشاره مى كند كه اميرالمؤ منين على عليه السلام امام و پيشواى همه متكلمان است و علم كلام پيش از او از هيچ كس تراوش نكرده است به نكته يى تاريخى اشاره مى كند كه چنين است .

اميرالمومنين عليه السلام اين خطبه را در آغاز خلافت خود و پس از كشته شدن عثمان ايراد فرموده است . بخشى از اين خطبه را در مباحث گذشته آورديم و امورى را كه موجب شد روز شورا عثمان را به خلافت برگزينند و از على ( ع ) عدول كنند بازگو كرديم .

او ضمن اين خطبه فرموده است اگر كار و احوال شما همان گونه كه به روزگار رسول خدا ( ص ) بود بازگردد و دلها و نيت ها اصلاح شود ، بدون ترديد نيكبخت و سعيد خواهد بود . سپس گفته است : اگر مى خواستم بگويم مى گفتم كه چرا بر من ستم شد و از ديگران عقب ماندم

ولى نمى خواهم و بازگو كردن آن را مصلحت نمى دانم .

( 181 ) ( 27 ) : از سخنان آن حضرت ( ع ) در نكوهش ياران خود

اين خطبه با اين عبارت احمدالله على ما قضى من امر ، و قدر من فعل ( خداى را بر هر كار كه مقرر و هر فعلى كه مقدر فرمود ستايش مى كنم ) ( 28 ) شروع مى شود و ضمن آن على عليه السلام خطاب به آنان مى گويد :

شگفتا كه معاويه سفلگان و فرومايگان را بدون به آنان مستمرى و كمك هزينه اى بدهد فرا مى خواند و از او پيروى مى كنند و من شما را كه بازمانده ام مردم و اسلام هستيد با پاره يى از مستمرى كمك هزينه فرا مى خوانم و از گرد من پراكنده مى شويد! .

ابن ابى الحديد مى گويد : اگر بگويى چگونه على عليه السلام فرموده است معاويه به سپاه خود چيزى نمى داده و آن حضرت به سپاهيان خود مستمرى مى داده است و حال آنكه مشهور آن است كه معاويه به ياران خود اموال فراوان مى بخشيده ، در پاسخ مى گويم : معاويه به لشكريان خود چيزى به عنوان مستمرى و كمك هزينه نمى داده است بلكه به سالارهاى قبيله هاى يمنى و ساكنان شام اموال گران و فراوان سالارها پيروان خود را از ميان اعراب فرا مى خوانده اند و آنان از سالارهاى خود اطاعت مى كرده اند . برخى از ايشان به سبب حميت و تعصب قبيله و برخى به پاس نعمتها و آشناييها از سالارها فرمان مى برده اند . گروهى هم به پندار ياوه خود به پاس دين و براى طلب خون عثمان از آنان

اطاعت مى كردند ، و به اين پيروان هيچ چيز كم و بيشى از عطاهاى معاويه نمى رسيد .

اما اميرالمومنين عليه السلام ميان همه سالارها و پيروان اموالى به عنوان مستمرى تقسيم مى كرد و به همه مساوى مى پرداخت و براى هيچ شريفى افزون بر آن نمى پرداخت و به اين كار عقيده نداشت و بدين گونه كسانى كه از يارى دادن او خوددارى مى كردند بيشتر از كسانى بودند كه او را يارى مى دادند و فرمانش را به كار بستند! زيرا گروهى از ياران على ( ع ) كه در زمره سالارها و اشراف بودند از اينكه آن حضرت مستمرى را ميان آنان و پيروان ايشان و مردم عادى يكسان تقسيم مى كند در باطن دلگير بودند و نهانى از يارى دادن على ( ع ) جلوگيرى مى كردند هر چند تظاهر به يارى دادن او مى كردند . پيروان اين سالارها همين كه احساس مى كردند آنان تمايلى به يارى دادن ندارند از نصرت خوددارى مى كردند و بدين گونه على ( ع ) از مستمرى و حقوقى كه به افراد مى پرداخت بهره يى نمى برد زيرا امكان نداشت كه پيروان و افراد عادى در حالى كه سالارهاى ايشان از نصرت خوددارى مى كردند على ( ع ) را يارى دهند و بدين گونه آنچه به ايشان مى داد تباه مى شد .

اگر بگويى چه فرقى ميان معونه و عطاء است ؟ مى گويم : پرداخت معونه كمك هزينه به سپاهيان مبلغى اندك بوده كه براى اصلاح و مرمت اسلحه و پرورش اسبها و مركوبها گاهى در اختيار آنان نهاده

مى شده است و اين غير از عطاء است . عطاء چيزى معين بوده كه ماه به ماه پرداخت مى شده و مصرف آن براى تهيه خوراك و هزينه اهل و عيال و پرداخت و امها بوده است .

در پى همين سخنان است كه على عليه السلام گويد شما هيچ سخن مرا نمى پذيرد ، چه آن را بپسنديد و چه نپسنديد ، گويى چاره يى جز مخالفت با آن نداريد .

سپس مى گويد بهترين چيزها در اين حال براى او رسيدن و ديدار مرگ است .

( 182 ) : اميرالمؤ منين على عليه السلام مردى از ياران خود را فرستاد . . .

اميرالمؤ منين على عليه السلام مردى از ياران خود را فرستاد تا در مورد گروهى از لشكر كوفه كه تصميم داشتند به خوارج بپيوندند و از على ( ع ) بيم داشتند تحقيق كند . همين كه آن مرد برگشت اميرالمومنين عليه السلام پرسيد آيا آرامش يافتند و برجاى ماندند يا پرسيدند و كوچ كردند ؟ آن مرد گفت :

اميرالمؤ منين على عليه السلام مردى از ياران خود را فرستاد تا در مورد گروهى از لشكر كوفه كه تصميم داشتند به خوارج بپيوندند و از على ( ع ) بيم داشتند تحقيق كند . همين كه آن مرد برگشت اميرالمومنين عليه السلام پرسيد آيا آرامش يافتند و برجاى ماندند يا پرسيدند و كوچ كردند ؟ آن مرد گفت :

اى اميرالمومنين ، رفتند و كوچ كردند . على ( ع ) فرمود بعدا لهم كما بعدت ثمود ( 29 ) دورى از رحمت خدا ايشان را باد همان گونه كه قوم ثمود از رحمت خدا دور ماند .

( ابن ابى الحديد ) گويد : داستان اين قوم را ضمن

مطالب تاريخى مباحث گذشته ، ذيل خطبه چهل و چهارم و گريز مصقلة بن هبيرة شيبانى ، آورده ايم ( 30 ) ثمود هرگاه نام قبيله باشد و غيرمنصرف است و هرگاه نام شخص يا شاخه يى از آن قبيله باشد منصرف است و گفته اند نسب ثمود چنين است : ثمود بن عابر بن ارم ( 31 ) بن سام بن نوح همچنين گفته اند : لغت ثمد به معنى آب اندك است و آن قبيله را از اين جهت ثمود نام نهاده اند كه آب مناطق مسكونى آنان كم بوده است ، منطقه سكونت آنان حجر بوده است كه ميان حجاز و شام تا وادى القرى گسترده بوده است .

( 183 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

توضيح

از نوف بكالى روايت شده كه گفته است : اميرالمؤ منين على عليه السلام اين خطبه را براى ما در كوفه ايراد فرمود و در آن حال بر گرسنگى كه آن را جعدة بن هبيره مخزومى براى او نصب كرده بود ايستاده بود؛ قبايى كوتاه و مويين بر تن داشت ؛ حمايل شمشيرش ليف خرما بود و كفشهايى از ليف ( خرما ) برپا داشت و از بسيارى سجده بر پيشانى او همچون پينه زانوى شتر ديده مى شد . آن حضرت كه سلام خداى بر او باد! چنين فرمود :

الحمدالله الذى اليه مصائر الخلق و عواقب الامر ( سپاس خداوندى را كه بازگشت همه مردم و سرانجام كارها به سوى اوست ) ( 32 )

نوف البكالى

جوهرى در كتاب صحاح مى گويد : بكالى به فتح اول است و او صاحب على عليه السلام بوده و سپس مى گويد : ثعلب گفته است كه او منسوب به بكاله كه نام قبيله يى است .

قطب راوندى در شرح نهج البلاغه خود گفته است : بكال و بكيل داراى يك معنى و نام شاخه يى از قبيله همدان است و اين كلمه بيشتر به صورت بكليل آمده است و كميت آن را در شعر خود به صورت بكيل آورده است .

صواب غير از چيزى است كه آن دو گفته اند . بنوبكال به كسر ب نام شاخه يى از قبيله حمير است كه اين شخص از آن قبيله است و نام پدرش خضاله است كه يار و صحابى على عليه السلام است و روايت درست كسر ب است . ابن كلبى نسبت اين قوم را در كتاب

خود چنين آورده است : نام و نسب جد اين گروه كه از حميريان هستند چنين است : بكال بن دعمى بن غوث بن سعد بن عوف بن عدى بن مالك بن زيد بن سهل بن عمرو بن قيس بن معاويه بن جشم بن عبد شمس بن وائل بن غوث بن قطن بن عريب بن زهير ايمن بن الهميسع بن حمير . ( 33 )

نسب جعدة بن هبيرة

جعدة بن هبيرة خواهرزاده اميرالمؤ منين عليه السلام است ؛ مادرش ام هانى دختر ابوطالب بن عبدالمطلب بن هاشم ( 34 ) و پدرش ابوهبيرة بن ابووهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بن يفظة بن مرة كعب بن لوى بن غالب است . جعده سواركارى دلير و مردى فقيه بوده و از سوى اميرالمومنين عليه السلام به ولايت خراسان گماشته شده است . او از صحابه يى است كه روز فتح مكه و همراه مادرش ام هانى به حضور پيامبر آمده است . پدرش ابوهبيرة بن ابووهب همان روز همراه عبدالله بن زبعرى به نجران گريخت .

اهل حديث روايت مى كنند كه روز فتح مكه ام هانى در خانه خويش بود .

شوهرش هبيرة و يكى از پسرعموهايش در حالى كه از مقابل على عليه السلام كه شمشير به دست در تعقيب ايشان بود مى گريختند وارد خانه شدند ، ام هانى براى دفاع از آن دو روبه روى على ( ع ) ايستاد و گفت چه قصدى نسبت به آنان دارى ؟

ام هانى هشت سال بود كه على ( ع ) را نديده بود ، على با دست به سينه ام هانى كوفت ولى او از جايش

تكان نخورد و گفت : اى على ، آيا پس از هشت سال فراق و جدايى از من آزرم نمى كنى كه مى خواهى به خانه ام درآيى و حرمت مرا بشكنى و شوهرم را بكشى . على گفت : پيامبر ( ص ) ريختن خون اين دو را روا دانسته است و چاره يى نيست و بايد ايشان را بكشم . ام هانى آن دست على را كه شمشير داشت گرفت و هبيره و آن مرد ديگر خود را به خانه يى انداختند و از آن خانه به خانه ديگرى رفتند و گريختند . ام هانى به حضور رسول خدا آمد و متوجه شد كه پيامبر ( ص ) مشغول غسل و شستشوى خويش از ديگ آبى كه بر كناره هاى آن اثر خمير باقى مانده است مى باشد و دخترش فاطمه او را با جامه خود از انظار پوشيده مى دارد . او درنگ كرد تا پيامبر ( ص ) جامه پوشيد و خود را با جامه بياراست و هشت ركعت نماز نافله و ظهر بگزارد و چون نمازش تمام شد فرمود : آفرين و خوشامد بر ام هانى باد! چه چيزى تو را از اين جا كشانده است ؟ ام هانى موضوع شوهر خود و پسرعمويش را و اينكه على عليه السلام با شمشير آخته به خانه اش درآمده است به عرض پيامبر رساند؛ در همين حال على عليه السلام فرا رسيد .

پيامبر ( ص ) در حالى كه مى خنديد فرمود : اى على با ام هانى چه كردى ؟ على گفت : اى رسول خدا ، از او بپرس كه

با من چه كرده است ؟ سوگند به كسى كه تو را به حق گسيل فرموده است او دست مرا كه شمشير در آن بود بگرفت و نتوانستم آن را از دست او بيرون بكشم ، مگر پس از كوشش بسيار و آن دو مرد از چنگ من گريختند .

پيامبر ( ص ) فرمود اگر ابوطالب پدر همه مردم بود همه ايشان شجاع و دلير مى بودند . آن كس را كه ام هانى امان و پناه داده است ما هم امان و پناه داديم و تو را بر آن دو راهى نيست .

گويند : هبيره به مكه برنگشت و آن مرد ديگر بازگشت و كسى متعرض او نشد . همچنين گويند : هبيرة همچنان در نجران اقامت كرد و همانجا در حالى كه كافر بود درگذشت .

محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود شعرى از او آورده است كه مطلع آن اين بيت است كه ضمن آن از ام هانى و مسلمان شدن او ياد كرده و گفته است كه چون ام هانى از آيين برگشته و مسلمان شده است از او دورى گزيده است .

آيا هند تو را به اشتياق آورده يا پرسش از او به سوى تو آمده است ؟ آرى اسباب جدايى و دگرگونى هاى آن اين چنين است . . .

ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد : ام هانى براى هبيرة ابووهب چهار پسر زاييد كه جعده و عمر و هانى و يوسف نام داشتند ، ابن عبدالبر مى گويد جعده همان است كه در مورد خود چنين سروده است : ( 35 )

اگر درباره من مى پرسى پدرم

از خاندان مخزوم است و مادرم از خاندان هاشم است كه بهترين قبيله است و چه كسى مى تواند در مورد دايى خود به من فخر بفروشد و دايى او همچون دايى من على بسيار بخشنده و عقيل مى باشد ؟

( ابن ابى الحديد سپس به توضيح لغات پرداخته و ضمن توضيح در مورد كلمه ثفنة پينه زانوهاى شتر ) مى گويد : سه تن به سبب كثرت سجود به لقب ذوالثفنات معروفند و ايشان حضرت على بن حسين سجاد و على بن عبدالله بن عباس و عبدالله بن وهب راسبى سالار خوارج هستند و طول سجده در پيشانى آنان اثر گذاشته و موجب بسته شدن پينه شده بود . دعبل خزاعى مى گويد :

سرزمين على و حسين و جعفر و حمزه و سجاد ذوالثفنات .

( در دنباله شرح خطبه مطالب ادبى و كلامى آمده است و سپس در مورد اقوامى كه نامهاى ايشان در متن خطبه آمده است مطالب تاريخى زير را مطرح كرده است . )

نسب عمالقه

عمالقه فرزندان لاوذ بن ارم ( 36 ) بن سام بن نوح هستند . آنان پادشاهان منطقه حجاز و يمن و سرزمين هاى اطراف بودند از جمله ايشان عملاق بن لاوذ بن سام و برادرش طسم بن لاوذ هستند . ديگر از ايشان جديس بن لاوذ برادر ديگرشان است . پس از مرگ عملاق بن لاوذ پادشاهى و قدرت در خاندان طسم قرار گرفت و چون عملاق بن طسم به پادشاهى رسيد سركشى كرد و تباهى بسيار در زمين ببار آورد و كار را بدانجا كشاند كه هر عروس را در شب زفافش و پيش از آنكه

به خانه شوهرش ببرند تصرف مى كرد و با او در مى آميخت و اگر دوشيزه بود دوشيزگى او را بر مى گرفت . چون همين كار را نسبت به زنى از خاندان جديس كه نامش غفيرة ، دختر غفار بود ، انجام داد آن زن پيش قوم خويش رفت و اين شعر را خواند :

هيچ كس زبون تر از جديس نيست ، آيا بايد با عروس چنين رفتار شود ( 37 ) از او پيروى كردند و تصميم گرفتند كه نامش اسود بن غفار بود به پاس او خشم گرفت و قومش هم بكشند . اسود خوراكى فراهم ساخت و عملاق شاه را به ميهمانى فرا خواند و سپس بر او و سران خاندان طسم حمله آورد و همه سالارهاى ايشان را كشت و از آن ميان فقط رياح بن مر نجات پيدا كرد و به ذوجيشان بن تبع حميرى پادشاه يمن پناهنده شد و از او فريادخواهى كرد و او را براى حمله كردن به جديس برانگيخت .

ذوجيشان همراه حميريان حركت كرد و خود را به سرزمين جو ، كه مركز يمامه است رساند و همه افراد جديس را از پاى درآورد و يمامه را ويران كرد و از افراد خاندانهاى طسم و جديس جز اندكى باقى نماند .

پس از طسم و جديس وبار بن اميم بن لاوذ بن ارم به پادشاهى رسيد . او با اهل و فرزندان خود به سرزمين وبار كه اينك معروف به رمل عالج است كوچ كرد و مدتى در زمين تباهى بار آوردند تا خدايشان نابود فرمود . پس از وبار عبد صحم بن اثيف بن لاوذ

به پادشاهى رسيد و او و پيروانش در طائف فرود آمدند و مدتى آنجا ساكن بودند و سپس از ميان رفتند .

نسب عاد و ثمود

از طوايف ديگرى كه شمار عمالقه شمرده مى شوند دو طايفه عاد و ثمودند . عاد نسبش چنين است : عاد بن عويص بن ارم بن سام بن نوح . عاد ماه را پرستش مى كرد و گفته مى شود كه او چندان زيست كه از نسل سوم خويش چهار هزار تن را درك كرد و هزار دوشيزه را به زنى گرفت و سرزمين او همان سرزمين احقاف است كه در قرآن از آن نام برده شده است و از ناحيه شحر عمان تا حضرموت ادامه داشته است و شداد بن عاد صاحب و سالار شهرى كه ذكر شده است از فرزندان اوست .

ثمود نسبش چنين است : ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح ، سرزمين ايشان ميان شام و حجاز و بر كرانه قرار داشته است .

نسب فراعنه : اين گفتار على عليه السلام كه مى فرمايد فراعنه و پسران فراعنه كجايند ؟ فراعنه جمع كلمه فرعون است و آنان پادشاهان مصر بوده اند و از جمله ايشان وليد بن ريان فرعون روزگار يوسف عليه السلام است و وليد بن مصعب كه فرعون روزگار موسى عليه السلام است و فرعون بن اعرج و او همان كسى است كه با بنى اسرائيل جنگ و بيت المقدس را ويران كرد .

نسب اصحاب الرس

اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است ساكنان شهرهاى رس كجايند ؟ گفته شده است : ايشان مردمى هستند كه شعيب پيامبر عليه السلام پيامبرشان بوده است . ايشان پرستندگان بتها بودند و چهارپايان بسيار داشتند و چاههاى آبى در منطقه آنان بود كه از آنها آب برمى داشتند .

رس چاهى

بسيارى فراخ و بزرگ بود كه آنان را در حالى كه بر گرد آن بودند فروكشيد و همگان هلاك شدند و سرزمين و خانه هاى ايشان هم به زمين فرو شد . و گفته شده است رس نام دهكده يى در فلج اليمامه بوده است و در آن قومى از بازماندگان ثمود زندگى مى كردند كه ستم يازيدند و نابود شدند . همچنين گفته شده است ايشان قومى از اعراب قديمى بوده اند كه ميان شام و حجاز ساكن بوده اند و عنقاء كودكان ايشان را مى ربود و مى كشت ؛ ايشان دعا كردند و خدا را فرا خواندند تا آنان را از اين گرفتارى برهاند . حنظلة بن صفوان براى ايشان مبعوث شد . او ايشان را به دين و آيين فرا خواند و آن را شرط كشتن عنقاء قرار داد و آنان اين شرط را پذيرفتند . صفوان دعا كرد و صاعقه يى بر عنقاء فرود آمد و او را كشت و اصحاب رس نسبت به حنظله وفادارى نكردند و پيمان خود را شكستند و او را كشتند و پس از آن هلاك شدند .

گفته شده است : ايشان همان اصحاب اخدودند و رس همان اخدود است .

نيز گفته شده است : رس نام سرزمينى در انطاكيه است كه حبيب نجار در آن سرزمين كشته شده است . برخى گفته اند : آنان پيامبر خود را تكذيب كردند و او را در چاهى افكندند و كلمه رس به معنى رمى و درانداختن است . و گفته شده است : رس ، نام رودى در اقليم باب و آغاز سرزمين هاى باب از

شهر طراز است و به رود كر مى پيوندند و در درياى خزر مى ريزد و آنجا پادشاهانى قدرتمند بوده اند كه خداوند ايشان را به سبب ستمى كه روا داشته اند هلاك فرموده است . ( 38 )

اما اين جمله كه مى فرمايد والصق الارض بجرانه بقية من بقايا حجته و خليفه من خلائف انبيائه و جلو سينه و گردنش را به زمين بگذارد ، باقى مانده يى از بقاياى حجت او و خليفه يى از خليفه هاى پيامبرانش چنين آورده است : اين كلام را هر طايفه يى به اعتقاد خويش تفسير كرده است . شيعه اماميه چنين مى پندارد كه مراد از اين حجت و خليفه مهدى موعود است كه ايشان منتظر اويند . صوفيان مى پندارند كه مقصود اميرالمومنين عليه السلام از اين كلمه ولى الله در زمين است و صوفيه معتقدند كه دنيا هيچ گاه از ابدال كه شمارشان چهل تن است و از اوتاد كه شمارشان هفت تن است و از قطب كه يك تن است خالى نمى ماند و هر گاه قطب درگذرد يكى از اوتاد هفت گانه به جاى او منصوب مى شود و يكى از ابدال چهل گانه به مرتبه اوتاد مى رسد و يكى از اوليايى كه خداوند آنان را برگزيده است به مرتبه ابدال مى رسد .

ياران معتزلى ما مى پندارند كه خداوند متعال امت را از گروهى مومنان عالم به عدل و توحيد خالى نمى دارد و اجماع به اعتبار گفته و اين علماء صورت مى گيرد ولى چون شناخت آن گروه ممكن نيست يا آنكه دشوار است ، اجماع علماى ديگر معتبر

شمرده شده است و حال آنكه اصل اجماع گفتار اين گروه است .

معتزله مى گويند : سخن اميرالمومنين عليه السلام به اين جماعت از علماء اشاره ندارد و نمى گويد كه آنان چه جماعتى هستند ولى حال هر يك از ايشان را توصيف مى كند و مى گويد صفات او چنين و چنان است .

فلاسفه مى پندارند مقصود و مراد آن حضرت از اين سخن شخص عارف است و فلاسفه را در مورد عرفان و صفات عارف سخنانى است كه كسى كه با آنان انس داشته باشد معنى آن را مى فهمد .

در نظر و به عقيده من بعيد نيست كه اميرالمومنين عليه السلام با اين سخن قائم آل محمد ( ص ) را اراده فرموده باشد كه پس از آنكه خداوند او را بيافريند در آخر زمان ظهور خواهد كرد ، هر چند هم اكنون هم موجود نباشد . در سخن على عليه السلام سخنى نيست كه دلالت بر وجود آن خليفه در آن زمان باشد و به هر حال همه فرقه هاى مسلمان در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه دنيا و تكليف جز با ظهور او منقضى نمى شود .

اما مقصود از جمله الا انه قد ادبر من الدنيا ما كان مقبلا هان ! آنچه از دنيا كه مايه سعادت و اقبال بود اينك پشت كرده و مايه ادبار گرديده است اين است كه هدايت و راه راست كه به روزگار رسول خدا ( ص ) و خلفاى آن حضرت آشكار و روى آور بود اينك با استيلاء معاويه و پيروانش پشت كرده است . البته در نظر ياران معتزلى ، معاويه

منسوب به الحاد و مطعون در دين است و پيامبر ( ص ) دين او را مورد طعن قرار داده است كه شيخ ما ابوعبدالله بصرى در كتاب نقض السفيانية خود كه در رد جاحظ نوشته است آن روايات را آورده است و فراوان است و بر اين موضوع دلالت دارد و ما آنها را در كتاب مناقضة السفانيه آورده ايم . احمد بن ابى طاهر ( 39 ) در كتاب اخبارالملوك خود چنين آورده است : معاويه شنيد موذن اذان مى گويد و سه مرتبه گفت اشهد ان لا اله الا الله همين كه موذن گفت اشهد ان محمدا رسول الله معاويه گفت : اى پسر عبدالله ! خدا پدرت را بيامرزد چه بلندهمت بودى و براى خود خشنود نشدى و نپسنديدى مگر اينكه نام تو مقارن با نام پروردگار جهانيان باشد!

آن گاه على ( ع ) مى فرمايد : اين اخوانى اين عمار . . . برادرانم كجايند ، عمار كجاست ؟ !

عمار بن ياسر ، نسب و برخى از اخبار او

وى عمار بن ياسر بن عامر بن كنانة بن قيس عنسى مذحجى است . كنيه اش ابواليقظان و همپيمان بنى مخزوم است . اينك بخشى و گزينه يى از اخبار او را از كتاب الاستيعاب ابى عمر بن عبدالبر محدث نقل مى كنيم .

ابوعمر مى گويد : ياسر ، پدر عمار ، عربى قحطانى از خاندان عنس قبيله مذحج است و پسرش عمار وابسته و از موالى بنى مخزوم است و چنين بود كه پدرش ياسر همراه دو برادر خود به نام مالك و حارث در جستجوى برادر ديگرشان به مكه آمدند . حارث و مالك به يمن برگشتند ولى

ياسر در مكه ماند و با ابوحذيفة بن مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم همپيمان شد . ابوحذيفه يكى از كنيزان خود را كه نامش سميه بود به ازدواج ياسر درآورد كه براى او عمار متولد شد . ابوحذيفه عمار را آزاد كرد و از همين جاست كه عمار وابسته بنى مخزوم است در حالى كه پدرش عربى آزاد و بدون وابستگى به كسى است . در اين مورد اهل سيره اختلافى ندارند ، به مناسبت همين پيمان و وابستگى كه ميان بنى مخزوم و عمار بوده است پس از اينكه غلامان عثمان عمار را چندان زدند كه گفته اند فتق گرفت و يك دنده از دنده هايش را شكستند . بنى مخزوم بر عثمان خشم گرفتند و جمع شدند و گفتند به خدا سوگند اگر عمار بميرد در قبال خونش كسى جز عثمان را نخواهيم كشت .

ابوعمر مى گويد : عمار بن ياسر از كسانى كه در راه خدا شكنجه شده است و سرانجام عمار با زبان خود آنچه را ايشان مى خواستند گفت در حالى كه دلش مطمئن به ايمان بود و اين آيه كه مى فرمايد مگر كسى كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد ( 40 ) در مورد او نازل شده است . اين موضوعى است كه مفسران بر آن اجماع دارند . ( 41 )

سپس عمار به حبشه هجرت كرد و به هر دو قبله نماز گزارد و او از نخستين مهاجران به مدينه بود . سپس در جنگ بدر و همه جنگهاى ديگر شركت جست و سخت كوشش و پايدارى كرد و پس از رحلت

رسول خدا ( ص ) در جنگ يماهه هم حاضر شد و در آن جنگ هم پايدارى كرد و يك گوش او در آن جنگ قطع شد .

ابوعمر مى گويد : واقدى ، از عبدالله بن نافع ، از پدرش ، از عبدالله بن عمر روايت مى كند كه مى گفته است روز جنگ يماهه عمار را ديدم بر فراز صخره يى از كوه برآمد و فرياد مى كشد اى گروه مسلمانان ! آيا از بهشت مى گريزيد ؟ من عمار بن ياسرم پيش من آييد . در همان حال به گوش بريده اش مى نگريستم كه روى زمين مى جهيد و او سخت ترين جنگ را انجام مى داد . ابوعمر مى گويد : عمار شخصى بيش از اندازه كشيده قامت و داراى چشمانى شهلا و فراخ شانه بود و مويهاى سپيد خويش را رنگ نمى كرد .

( ابوعمر ) گويد : به ما خبر رسيده كه عمار گفته است من همسن رسول خدا ( ص ) هستم و هيچ كس از اين نظر از من به او نزديكتر نيست . ابن عباس در تفسير اين آيه كه خداوند متعال مى فرمايد آيا آن كس كه مرده بود و او را زنده اش ساختيم و براى او پرتوى قرار داديم كه در پناه آن ميان مردم راه مى رود گفته است : مقصود عمار ياسر است و اين گفتار خداوند خداوند متعال كه مى فرمايد همچون كسى است كه مثل او در تاريكيهاست و از آن بيرون نيست ( 42 ) يعنى ابوجهل بن هشام .

همچنين گويد : پيامبر ( ص ) فرموده اند

همانا سراپاى وجود عمار تا سر استخوانهايش انباشته از ايمان است و به صورت تا گودى كف پايش نيز روايت شده است .

ابوعمر بن عبدالعزيز از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است : هيچيك از اصحاب پيامبر نيست كه اگر بخواهم درباره اش چيزى بگويم مى توانم بگويم جز عمار بن ياسر كه خود شنيدم پيامبر ( ص ) مى فرمود او سراپا تا گودى كف پاهايش انباشته از ايمان است .

ابوعمر همچنين مى گويد : عبدالرحمن بن ابزى ( 43 ) مى گفته است : هشتصد تن از كسانى كه در بيعت رضوان شركت كرده بوديم در جنگ صفين همراه على عليه السلام بوديم كه از جمع ما شصت و سه نفر كشته شدند و عمار بن ياسر در زمره ايشان بود .

ابوعمر مى گويد : از خالد بن وليد نقل شده است كه پيامبر فرموده اند هر كس عمار را دشمن بدارد و با او كينه توزى كند ، خدايش او را دشمن مى دارد ، خالد مى گفته است من از آن روز همواره او را دوست مى دارم .

ابوعمر مى گويد : از على بن ابى طالب عليه السلام روايت شده كه مى گفته است : روزى عمار آمد و براى شرفيابى به حضور پيامبر اجازه خواست ؛ پيامبر ( ص ) كه صداى او را شناخته بود فرمود خوشامد و آفرين بر پاكيزه يى كه خويشتن را پاكيزه مى دارد يعنى عمار اجازه دهيدش .

ابوعمر مى گويد : انس از پيامبر ( ص ) روايت مى كند كه فرموده است بهشت مشتاق چهار تن است على و عمار

و سلمان و بلال .

سپس مى گويد : فضاياى عمار براستى بسيار است كه آوردن آن سخن را به درازا مى كشاند . گويد : اعمش ، از ابوعبدالرحمن سلمى نقل مى كند كه مى گفته است : همراه على عليه السلام در جنگ صفين شركت كرديم ، عمار بن ياسر را ديدم كه به هيچ وادى و جانبى حركت نمى كرد مگر اينكه اصحاب محمد ( ص ) در پى او حركت مى كردند ، گويى او براى ايشان نشانه يى بود و خودم از او شنيدم كه در آن روز به هاشم بن عتبه مى گفت ؛ اى هاشم ! پيش برو كه بهشت زير درخشش شمشير است و اين بيت را مى خواند .

امروز ياران را كه محمد و حزب اويند ديدار مى كنم

به خدا سوگند . اگر ما را شكست دهند و به نخلستانهاى هجر عقب برانند باز هم مى دانيم كه ما بر حق هستيم و ايشان بر باطل اند . و سپس اين ابيات را خواند :

ما شما را در مورد تنزيل قرآن فرو كوفتيم و امروز در مورد تاءويل آن بر شما ضربه مى زنيم . . .

گويد : من ياران محمد ( ص ) را نديده بودم كه در هيچ جا آن چنان كشته شوند .

گويد : ابومسعود بدرى و گروهى كه هنگام احتضار حذيفه حضور داشتند سخن از فتنه پيش آمد . ابومسعود ( 44 ) و ديگران به حذيفه گفتند چون ميان مردم اختلاف پديد آيد ما را به پيروى از نظر چه كسى فرمان مى دهى ؟ گفت بر شما باد به پسر سميه

كه او تا گاه مرگ از حق جدا نمى شود يا آنكه گفت : او تا هنگامى كه باشد همراه حق حركت مى كند .

ابن عبدالبر مى گويد : برخى هم اين حديث را به طور مرفوع از حذيفه نقل كرده اند .

ابوعمر مى گويد : شعبى ، احنف نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ صفين عمار حمله كرد ، ابن جزء سكسكى و ابوالغاديه فزارى بر او حمله كردند ، ابوالغاديه بر او نيزه زد ، ابن جزء سر او را بريد .

مى گويم : در اين مورد خود ابوعمر بن عبدالبر كه خدايش رحمت كناد!

گوناگون سخن گفته است . او در بخش كنيه ها در كتاب استيعاب خود ابوالغاديه را نام برده و گفته است جهنى است و جهينه شاخه يى از قبيله قضاعه است . حال آنكه اينجا او را فزارى شمرده است و باز در همان بخش كنيه ها گفته است كه نام ابوالغاديه يسار و گفته شده است مسلم بوده است .

اين قتيبه در كتاب المعارف از قول خود ابوالغاديه روايت مى كند كه مى گفته است : خودش عمار را كشته است . او مى گفته نخست ، مردى بر عمار نيزه زد كه كلاهخود از سرش افتاد و من ضربتى زدم و سرش را جدا كردم ؛ ناگاه ديدم سر عمار است . چگونگى اين قتل با آنچه ابن عبدالبر روايت كرده است تفاوت دارد .

ابوعمر مى گويد : وكيع ، از شعبه ، از عبد بن مرة ، از عبدالله بن سلمه نقل مى كند كه مى گفته است : گويى هم اكنون

روز جنگ صفين است و به عمار مى نگرم كه روى زمين دراز كشيده بود و آب مى خواست ، براى او جرعه يى شير آوردند نوشيد و گفت امروز ياران را ديدار مى كنم و همانا پيامبر ( ص ) با من عهد فرموده و گفته است آخرين آشاميدنى من در اين جهان جرعه يى شير است . سپس دوباره آب خواست زنى كه داراى دستهاى بلندى بود ظرف شيرى با آب آميخته براى او آورد و عمار چون آن را آشاميد گفت : سپاس خداوند را بهشت زير پيكان نيزه ها قرار دارد . به خدا سوگند ، اگر چنان ما را فرو كوبند كه به نخلستانهاى هجر عقب بنشانند هر آينه مى دانيم كه ما بر حق هستيم و آنان بر باطل اند . سپس چندان جنگ كرد تا كشته شد .

ابوعمر مى گويد : حارثة بن مضراب ( 45 ) روايت مى كند و مى گويد نامه يى را كه عمر براى مردم كوفه نوشته بود خواندم و چنين بود :

اما بعد ، من عمار را به عنوان امير و عبدالله بن مسعود را به عنوان معلم و وزير پيش شما فرستادم و آن دو از زمره ياران نجيب محمد ( ص ) هستند ، سخن آن دو را بشنويد و به آن دو اقتداء كنيد و من با نيازى كه به وجود عبدالله بن مسعود داشتم شما را بر خودم ترجيح دادم و برگزيدم .

ابوعمر مى گويد : عمر بن خطاب از اين جهت گفته است آن دو از نجباى اصحاب پيامبرند ، كه رسول خدا ( ص ) فرموده

است هيچ پيامبرى نيست كه مگر هفت ياور نجيب و فقيه و وزير به او عنايت مى شود و به من چهارده تن عنايت شده است حمزه و جعفر و على و حسن و حسين و ابوبكر و عمر و عبدلله بن مسعود و سلمان و عمار و اباذر و حذيفة و مقداد و بلال .

ابوعمر مى گويد : اخبار در حد تواتر رسيده است كه پيامبر ( ص ) فرموده است عمار را گروه ستمگر خواهد كشت و اين از اخبار غيبى و نشانه هاى پيامبرى آن حضرت ( ص ) و از صحيح ترين احاديث است .

جنگ صفين در ربيع الاخر سال سى و هفت بود . على عليه السلام عمار را در جامه هايش بدون اينكه او را غسل دهد به خاك سپرد .

مردم كوفه روايت مى كنند كه على عليه السلام بر جنازه عمار نماز گزارده است و مذهب ايشان در مورد شهيدان همين گونه است كه آنان را غسل نمى دهند ولى بر آنان نماز گزارده مى شود .

ابوعمر بن عبدالبر مى گويد : سن عمار روزى كه كشته شد نود و چند سال بود و نيز گفته شده است : نود و يك يا نود و دو يا نود و سه سال داشته است . ( 46 )

ابوالهيثم بن التهيان و برخى از اخبارش

على عليه السلام سپس فرموده است ابن التهيان كجاست ؟ ! او ابوالهيثم بن التهيان است كه در كلمه دوم حرف ى مشدد و مكسور است ، نام اصلى او و پدرش هر دو مالك بوده است و نسبت پدرش چنين است : مالك بن عبيد بن عمرو بن عبدالاعلم بن

عامر الانصارى . ابوالهيثم يكى از نقيبان دوازده گانه انصار در شب بيعت عقبه است و گفته شده است كه او از انصار نبوده بلكه از قبيله بلى بن ابى الحارث بن قضاعة و هم پيمان بنى عبدالاشهل بوده است . به هر حال او يكى از نقيبان بيعت شب عقبه است و در جنگ بدر هم شركت كرده است .

ابوعمر عبدالبر در كتاب الاستيعاب خود مى گويد : درباره تاريخ مرگ او اختلاف است ؛ خليفه ، از اصمعى نقل مى كند كه مى گفته است از خويشاوندانش پرسيدم ، گفتند به روزگار زندگى رسول خدا ( ص ) درگذشته است .

ابوعمر مى گويد اين سخنى است كه از گوينده آن كسى پيروى نكرده و پذيرفته نشده است . و گفته شده است او به سال بيستم يا بيست و يكم درگذشته است و آنچه كه از همه بيشتر گفته شده است اين است كه جنگ صفين را درك كرده و همراه على عليه السلام بوده است و هم گفته شده است كه در جنگ صفين كشته شده است .

ابوعمر سپس مى گويد : خلف بن قاسم ، از حسن بن رشيق ، از دولابى ، از ابوبكر وجيهى ، از قول پدرش ، از صالح بن وجيه نقل مى كند كه مى گفته است : از جمله كسانى كه در صفين كشته شده اند عمار و ابوالهيثم و عبدالله بن بديل و گروهى از شركت كنندگان در جنگ بدر هستند كه خدايشان رحمت كناد!

آن گاه ابوعمر روايت ديگرى نقل مى كند و مى گويد : ابومحمد عبدالله بن محمد بن عبدالمومن ، از

عثمان احمد بن سماك ، از حنبل بن اسحاق بن على ، از ابونعيم نقل مى كند كه مى گفته است : نام ابوالهيثم مالك و نام پدرش عمرو بن حارث است و ابوالهيثم در جنگ صفين همراه على عليه السلام كشته شده است .

ابن عبدالبر مى گويد : اين سخن ابونعيم و كسان ديگرى جز اوست .

مى گويم : اين روايت صحيح تر از گفتار ابن قتيبه است كه در كتاب المعارف خود مى گويد : گروهى گفته اند كه ابوالهيثم در جنگ صفين همراه على عليه السلام بوده است و حال آنكه اهل علم اين سخن را نه مى شناسند و نه ثابت مى كنند .

تعصب ابن قتيبه معلوم است . چگونه مى گويد : اين سخن را اهل علم نه مى شناسند و نه ثابت مى كنند و حال آنكه ابونعيم و صالح بن وجيه هر دو گفته اند و ابن عبدالبر هم آن روايت كرده است و اينان همگى مشايخ بزرگ محدثان هستند . ( 47 )

شرح حال ذوالشهادتين خزيمة بن ثابت

على عليه السلام سپس فرموده است ذوالشهادتين كجاست ؟ ! ، او خزيمة بن ثابت بن فاكه ثعلبه خطمى انصارى از خاندان بنى خطمه از قبيله اوس انصار است و پيامبر ( ص ) در داستان مشهورى گواهى او را معادل گواهى دو مرد قرار داده است . ( 48 )

كنيه او ابوعماره است و در جنگ بدر و همه جنگهاى پس از آن شركت داشته است و روز فتح مكه رايت خاندان خطمه در دست او بوده است .

ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد : او در جنگ صفين همراه على بن

ابى طالب عليه السلام شركت كرده است و پس از اينكه عمار كشته شد ، خزيمة چندان جنگ كرد كه كشته شد .

ابن عبدالبر مى گويد : موضوع كشته شدن ذوالشهادتين در جنگ صفين از طرق مختلف نقل شده است كه ما در كتاب الاستيعاب از قول پسر پسرش ، يعنى محمد بن عمارة بن خزيمه ذوالشهادتين ، نقل كرده ايم . خزيمه در جنگ صفين همواره مى گفت : خودم از پيامبر ( ص ) شنيدم كه مى فرمود عمار را گروه ستمگر خواهد كشت و سپس چندان جنگ كرد كه كشته شد .

مى گويم : از شگفت ترين تعصبهاى زشتى كه بر آن آگاه شده ام يكى هم اين است كه ابوحيان توحيدى در كتاب البصائر مى گويد خزيمة بن ثابت كه با على عليه السلام در جنگ صفين كشته شده است خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين نبوده است بلكه مردى ديگر از انصار و صحابه است كه خزيمة بن ثابت نام داشته است .

اين ( سخن ) اشتباه است چرا كه كتابهاى حديث و نسب گواه آن است كه ميان اصحاب پيامبر ( ص ) ، چه از انصار و چه غير ايشان ، هيچ كس جز ذوالشهادتين ، خزيمة بن ثابت نام نداشته است و چه مى توان كرد كه گمراهى هوس را دارو و چاره اى نيست و بايد توجه داشت كه طبرى صاحب تاريخ پيش از ابوحيان برگفتن كتابهايى كه در مورد نامهاى صحابه تاءليف شده به خلاف آنچه اين دو گفته اند گواهى مى دهد . وانگهى يارى دهندگان و ياران اميرالمومنين چه نيازى دارند كه بخواهند شمار خويش

را با شمردن نام خزيمه و ابوالهيثم و عمار و جز ايشان بيفزايند .

اگر مردم نسبت به اين مرد ( على عليه السلام ) انصاف دهند و با ديده انصاف بر او بنگرند خواهند دانست كه اگر على ( ع ) تنها مى بود و همه مردم با او جنگ مى كردند او بر حق بود ، و همگان بر باطل .

سپس على عليه السلام مى فرمايد برادران ديگر آنان كه نظير ايشان بودند كجايند ؟ ! و مقصودش كسانى از صحابه هستند كه در صفين همراهش بودند و كشته شدند و همچون ابن بدليل و هاشم بن عتبه و كسان ديگرى غير از آن دو كه ما ضمن اخبار صفين از آنان نام برديم . ( 49 )

قيس بن سعد بن عباده و نسب او

قيس بن سعد بن عبادة دليم خزرجى از اصحاب پيامبر ( ص ) و كنيه او ابوعبدالملك است . او احاديثى از پيامبر ( ص ) روايت كرده است . قيس مردى بيش از اندازه كشيده قامت و داراى موهاى بلند و صاف و دلير و بخشنده بود . پدرش سعد سالار خزرجيان بود هموست كه انصار درباره اينكه پس از پيامبر ( ص ) به خلافت رسيد چاره انديشى كردند ، او هنگامى كه با ابوبكر بيعت شد با وى بيعت نكرد و به حوران رفت و همانجا مرد . گفته شد كه چون ايستاده و به هنگام شب در صحرا ادرار كرد جنيان او را كشتند و در اين مورد دو بيت شعر روايت مى كنند و گويند شبى كه سعد كشته شد و در اين مورد دو بيت شعر روايت مى كنند و

گويند شبى كه سعد كشته شد اين دو بيت شنيده شد بدون اينكه خواننده آن ديده شود و آن دو بيت چنين است :

ما سالار خزرج سعد بن عبادة را كشتيم و دو تير بر او پرتاب كرديم به قلبش برخورد و خطا نرفت

گروهى مى گويند : در آن هنگام امير شام كسى را به كمين او نشانده بود تا شبانگاه او را بكشد و شب كه سعد براى قضاى حاجت به صحرا رفته بود آن شخص او را به سبب اينكه از اطاعت خليفه سرپيچى كرده بود با دو تير كشت و يكى از متاءخران در اين باره چنين سروده است .

مى گويند سعد بن عباده را جنيان دلش را شكافتند! اى كاش دين و آيين خود را با مكر و تزوير درست نكنى . گناه سعد در اينكه ايستاده ادرار كرده است چيست ؟ آرى سعد با ابوبكر بيعت نكرده بود . . .

قيس بن سعد از بزرگان شيعيان اميرالمؤ منين عليه السلام و معتقد به محبت و ولايت اوست و در همه جنگها در التزام ركاب آن حضرت بود . قيس هر چند در مورد صلح امام حسن با معاويه بر امام حسن اعتراض كرد ولى از ياران و همراهان او بود و عقيده و ميل او نسبت به آل ابوطالب بود و در اعتقاد و دوستى خود مخلص شمرده مى شد . البته از امورى كه موجب تاءكيد اين موضوع مى شد بيرون رفتن كار از دست پدرش و گرفتاريهاى روز سقيفه و پس از آن بود كه از همه اين امور دلتنگ شده بود و اندوه خويش را در دل

نهان مى داشت تا آنكه در خلافت اميرالمؤ منين عليه السلام امكان اظهارنظر پيدا كرد و از قديم گفته شده است دشمن دشمنت دوست تو شمرده مى شود .

ابوايوب انصارى و نسب او

نام و نسبت ابوايوب انصارى چنين است : خالد بن يزيد بن كعب بن ثعلبه خرزجى . او از خاندان نجار است . در بيعت عقبه و جنگ بدر و ديگر جنگها حضور داشت و هنگامى كه پيامبر ( ص ) در هجرت از مكه به مدينه از محل سكونت خاندان عمرو بن عوف بيرون آمد در خانه او منزل فرمود و تا هنگامى كه مسجد و خانه ها را ساخت همچنان در خانه ابوايوب ساكن بود و سپس از آنجا به خانه خود منتقل شد ، و روزى كه پيامبر ( ص ) ميان ياران خود عقد برادرى مى بست ميان ابوايوب و مصعب بن عمير برادرى منعقد فرمود .

ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد : ابوايوب انصارى در همه جنگهاى على عليه السلام همراهش بوده است . او اين موضوع را از ابن كلبى و ابن اسحاق نقل مى كند و آن دو مى گفته اند كه ابوايوب در جنگ جمل و صفين همراه على ( ع ) بود و در جنگ خوارج هم سالار مقدمه و پيشتازان بوده است . ( 50 ) و گفته مى شود اين خطبه آخرين خطبه يى است كه اميرالمومنين عليه السلام آن را ايستاده ايراد فرموده است .

( 184 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

در اين خطبه كه با عبارت الحمدالله المعروف من غير رؤ ية ( سپاس خداوندى را كه خرد او را بدون ديدن شناخته است ) شروع مى شود ( 51 ) ابن ابى الحديد هيچ گونه بحث ضمنى و مستقلى در امور تاريخى نياورده است . او اقوالى را درباره تقوى و سپس حكايات مختصر لطيفى را

نقل كرده است . آن گاه خطبه يى از ابى الشحماء عسقلانى ( 52 ) نقل مى كند و در پى آن بحثى ايراد مى كند كه اگر چه تاريخى نيست ولى از لحاظ نقد ادبى در خور اهميت است و سزاوار نيست خوانندگان گرامى از چنان نقد و اظهارنظرى بى اطلاع بمانند . ابن ابى الحديد پس از نقل خطبه ابى شحباء چنين مى گويد :

اين بهترين خطبه يى است كه اين نويسنده ايراد كرده است و همان گونه كه مى بينى آشكارا تكلف از آن مى بارد و مصنوع بودن آن بسيار واضح است و خود خطبه گوياى اين مسئله است . من اين خطبه را از اين جهت آوردم كه بسيارى از افراد متعصب و پيرو هوس مى گويند بسيارى از نهج البلاغه سخن تازه پرداخته يى است كه گروهى از شيعه آن را جعل كرده اند و برخى از آن را به سيدرضى و كسان ديگر نسبت داده اند . اين گروه كسانى هستند كه تعصب چشمهاى ايشان را كور ساخته است و از راه روشن گمراه گشته و به كژراهه ها رفته اند و اين به سبب كمى شناخت ايشان از اسلوبها و سبكهاى گفتار است و من با كلامى مختصر اين فكر اشتباه را براى تو روشن مى كنم و مى گويم اين سخن او از دو حال بيرون نيست . يا آنكه مى گويند تمام نهج البلاغه جعلى و ساختگى است يا بخشى از آن .

فرض اول كه تمام آن مجعول باشد ، از روى ضرورت باطل است ؛ زيرا ما با تواتر اخبار از صحت اسناد برخى

از اين خطبه ها به اميرالمومنين على آگاهيم و همه يا بسيارى از محدثان و مورخان بسيارى از خطبه هاى نهج البلاغه را آورده اند و شيعه هم نيستند كه متهم و منسوب به غرض و هدف مخصوصى باشند . فرض دوم كه برخى از آن مجعول باشد بايد در آن دوگانگى احساس شود ، و هر كس به كلام و خطابه انس داشته باشد و اندكى از علم بيان بهره مند باشد و او را در اين كار ذوقى باشد ناچار ميان سخن سست و استوار و ميان سخن شيوا و شيواتر و سخن اصيل و ريشه دار و سخن تازه فرق مى گذارد و چون بر جزوه يى واقف شود كه متضمن سخن تنى چند از خطيبان يا دو نفر از ايشان باشد ميان سخن آنان فرق مى گذارد و سبك آن دو را از يكديگر تمييز مى دهد . مگر نمى بينى كه ما اگر قدرت شناخت و نقد و بررسى شعر داشته باشيم و ديوان ابوتمام را ورق بزنيم و ، در آن ميان يا چند قصيده از كس ديگرى ببينيم با ذوق خود مى شناسيم و مبانيت آن را با قصايد ابوتمام مى فهميم و متوجه مى شويم كه راه و روش و خرده كارى هاى او در آن قصيده نيست و مگر نمى دانى كه شعرشناسان و عالمان به همين سبب قصايد بسيارى را كه منسوب به او بوده و به نامش ساخته اند از ديوانش حذف كرده اند كه با راه و روش شعرى او مبانيت داشته است . در مورد ابونواس هم همين گونه رفتار كرده اند

و بسيارى از اشعار را كه از كلمات آنها معلوم شده كه از شعر او نيست حذف كرده اند و درباره شاعران ديگرى غير از آن دو نيز همين گونه رفتار كرده اند و در اين مورد به چيزى جز ذوق اعتماد نكرده اند .

اينك اگر در نهج البلاغه تاءمل كنى تمام آن را يكدست و از يك سرچشمه و آن را يكنواخت خواهى ديد كه سبك آن يكسان است و همچون يك عنصر خالص است كه هيچ آميزه اى ندارد و هيچيك از اجزاء آن مخالف اجزاء ديگر نيست و ماهيت آن تفاوتى ندارد و همچون قرآن مجيد است كه آغازش همچون ميانه اش و ميانه اش همچون پايان آن است و هر سوره و آيه اش از لحاظ راه و روش و فن و نظم چون ديگرى است . اگر بعضى از قسمتهاى نهج البلاغه صحيح و بعضى ساختگى بود با اين برهان براى تو روشن مى شد و حال آنكه گمراهى كسانى آشكار مى شود كه پنداشته اند اين كتاب يا بخشى از آن منسوب به على عليه السلام و ساختگى است .

وانگهى بدان ، كسى كه چنين ادعايى مى كند ادعاى چيزى كرده است كه او را ياراى آن نيست و براى ادعايش نهايت و اندازه يى متصور نيست زيرا اگر ما اين باب را بگشائيم و در اينگونه موارد شك و ترديد كنيم نبايد به درستى و صحت هيچ سخنى كه از رسول خدا ( ص ) نقل شده است اعتماد وثوق داشته باشيم و هر طعنه زننده اى مى تواند اشكال كند و بگويد اين سخن ساخته و ديگرى

پرداخته است و همينگونه سخنانى كه از ابوبكر و عمر نقل شده و خطبه ها و مواعظ و مسائل ادبى مورد شك و ترديد قرار مى گيرد ، و در مورد كسى كه در نهج البلاغه شك مى كند هر دليلى را كه مستند خود براى آنچه از پيامبر ( ص ) و ائمه اصحاب و تابعان و شعراء و مترسلان قرار دهد ارائه مى دهد . ياران اميرالمؤ منين عليه السلام هم مى توانند همان مستند را در مورد نهج البلاغه ارائه دهند و اين واضح و روشن است .

( 185 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

برج بن مسهر طايى كه از خوارج بود به گونه يى كه على عليه السلام بشنود شعار خوارج را بر زبان آورد كه حكم و فرمان نيست مگر خدا را و على ( ع ) فرمود اسكت قبحك الله يا اثرم ( خاموش شو خدايت از همه چيز زشت و محروم بدارد اى دندان پيشين افتاده ) ( 53 )

نام پدر اين شخص به ضمه ميم و كسره ه است و نسب اش چنين است .

برج بن مسهر بن جلاس بن وهب بن قيس بن عبيد بن طريف بن مالك بن جدعاء بن ذهل بن رومان بن جندب بن خارجة بن سعد بن قطرة بن طى بن داود بن زيد بن يشجب بن عريب بن زيد بن كهلان بن سباء بن يشجب بن يعرب بن قحطان است . او شاعرى مشهور از شعراى خوارج است ( 54 ) و شعار مخصوص خوارج را آن چنان بر زبان آورد كه اميرالمومنين عليه السلام بشنود و بدين سبب على ( ع ) او را از سخن

گفتن بازداشت ، و چون دندانهاى پيشين برج افتاده بود و با فرا خواندن او با آن لقب ( اثرم ) خواست او را تحقير كند همان گونه كه اگر به شخص يك چشم اعور بگويند در آن تحقير نهفته است .

( 186 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

توضيح

روايت شده است يكى از ياران اميرالمومنين عليه السلام كه نامش همام و مردى عابد بود ، گفت اى اميرالمومنين پرهيزكاران را چنان براى من وصف فرماى كه گويى خويشتن آنان را مى نگرم . على عليه السلام لحظه يى از پاسخ دادن به او درنگ كرد و سپس فرمود : اى همام از خداى بترس و نيكى كن همانا خداوند همراه آنانى است كه تقوى پيشه اند و همانان كه خود نكوكاران اند . ( 55 ) همام بن اين سخن قانع نشد و سخت اصرار ورزيد . على ( ع ) نخست حمد و ستايش خداوند را بجاآورد و بر پيامبر كه درود خداوند بر او و آلش باد درود فرستاد و سپس چنين فرمود :

اما بعد فان الله سبحانه و تعالى خلق الخلق ، حين خلقهم غنيا عن طاعتهم آمنا من معصيتهم ( اما بعد همانا خداوند سبحان و متعال هنگامى كه خلق را بيافريد از فرمانبردارى آنان بى نياز و از سرپيچى آنان در امان بود ( 56 )

نخست نسب همام را چنين آورده است : او همام بن شريح بن يزيد بن مرة بن عمرو بن جابر بن يحيى بن اصهب بن كعب بن حارث بن سعد بن عمرو بن ذهل بن مران بن صيفى بن سعدالعشيرة و از شيعيان على عليه السلام و دوستداران آن حضرت است

. همام مردى عابد و پارسا بود و به اميرالمومنين گفت : پرهيزكاران را براى من چنان توصيف فرماى كه در اثر توصيف تو چنان آگاه شوم كه گويى بر ايشان مى نگرم . ( 57 )

فضيلت سكوت و كم گويى

بدان كه سخن درباره خطر سخن و فضيلت سكوت و كم گويى بسيار گسترده است . ما ضمن مباحث گذشته بخشى از آن را بيان كرديم و اينك بخشى ديگر از آن را بيان مى كنيم .

پيامبر ( ص ) فرموده است آن كس كه سكوت مى كند نجات مى يابد و نيز فرموده است سكوت حكمت است و انجام دهندگان اين حكمت اندك اند .

سپس فصلى درباره اخبار و احاديثى كه در مورد آفات زبان آمده آورده است و ضمن آن اين روايت را نقل كرده است كه به راستى در آن بايد دقت كرد .

در جنگ احد رسول خدا از كنار شهيدى گذشت يارانش گفتند بهشت بر او گوارا باد! فرمود از كجا مى دانيد ؟ شايد در امورى كه به او ارتباط نداشته و بى معنى بوده است سخن گفته باشد .

( او به تفصيل در اين موارد به آيات قرآنى و اخبار نبوى و گفتار خردمندان و حكيمان استشهاد كرده است و سپس درباره خوف و آثار و اخبارى كه در آن باره آمده است به تفصيل سخن گفته و شواهدى هم از نظم از جمله از مبتنى و ابوتمام ارائه داده است و اشعارى از عرفا بيان داشته است . و بحث خود را درباره وجد و حالات عارفان دنبال كرده است و مى گويد ) : بسيارى از مردم بر اثر وجد

به هنگام شنيدن موعظه واعظى يا ترانه مطربى مى ميرند و اخبار در اين مورد بسيار است و ما به روزگار خويش كسانى را ديده ايم كه بر اثر اين حال ناگهان مرده اند .

( 190 ) ( 58 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

توضيح

اين خطبه با عبارت و لقد علم المستحفظون من اصحاب محمد صلى اللّه عليه و سلم انى ارد على الله و لا على رسوله ساعة قط ( 59 ) و بدرستى كه نگه دارندگان دين و كتاب از اصحاب محمد كه درود و سلام خدا بر او باد دانسته اند و مى دانند كه من هرگز و هيچ ساعتى بر خدا و رسولش رد و اعتراض نكردم ) شروع مى شود .

در مورد كلمه نگهدارندگان ممكن است مقصود خلفاى گذشته باشند كه به هر حال اسلام را حفظ كردند و به عنوان حافظ اسلام و پاسداران شريعت و آيين و حوزه آن برگزيده شدند و ممكن است مقصود عالمان و فاضلان صحابه باشند كه حفظ و حراست از كتاب به عهده آنان گذارده شده بوده است .

ظاهرا على عليه السلام در اين گفتار خود كه مى گويد من هرگز ساعتى به خدا و رسول خدا اعتراض و رد نكردم با رمز و عبارت پوشيده به امورى متذكر مى شود كه از ديگران سرزده است ؛ آن چنان كه روز حديبيه به هنگام نوشتن صلحنامه ( اين گونه رفتار ) از يكى از صحابه سرزد و آن شخص ( 60 ) نگارش صلحنامه را كارى ناپسند دانست و گفت : اى رسول خدا ، مگر ما مسلمان نيستيم ؟ فرمود : آرى .

گفت : مگر آنان كافر نيستند ؟ فرمود :

آرى . عمر گفت : پس چرا در آيين خود متحمل خوارى و زبونى مى شويم ؟ پيامبر ( ص ) فرمود : من به آنچه فرمان يافته ام عمل مى كنم . عمر برخاست و به گروهى از صحابه گفت : مگر محمد ( ص ) به ما وعده واردشدن به مكه را نداده بود ؟ حال آنكه اينك از ورود ما به مكه جلوگيرى شده است و پس از آنكه در دين و آيين خويش پستى و زبونى را متحمل شده ايم بر مى گرديم . به خدا سوگند ، اگر يارانى پيدا كنم هرگز اين زبونى را نمى پذيرم .

ابوبكر به آن شخص و گوينده گفت : اى واى بر تو! از گفتار و رفتار محمد ( ص ) پيروى كن و ملازم او باش كه به خدا سوگند او رسول خداوند است ، درود خداوند بر او و آلش باد! و خداوندش او را ضايع نخواهد ساخت . ابوبكر سپس به آن شخص گفت : آيا پيامبر به تو فرموده است كه امسال وارد مكه خواهد شد! عمر گفت : نه . ابوبكر گفت : بزودى داخل مكه خواهد شد . چون پيامبر ( ص ) مكه را گشود و كليدهاى كعبه را بدست گرفت ، عمر را فرا خواند و فرمود : اين آن چيزى كه به آن وعده داده شده بوديد .

بدان كه اين خبر صحيح است و هيچ شكى در آن نيست و همه مردم آن را روايت كرده اند و به نظر من كار زشت و سبكى نيست كه اين شخص براى اطمينان نفس خود و براى

راهنمايى خواستن چنين سؤ الى از پيامبر كرده باشد . ( 61 ) و حال آنكه خداوند متعال به خليل خود ابراهيم فرموده است مگر ايمان نياورده اى ؟ گفت : آرى ولى براى اينكه دلم اطمينان يابد ( 62 ) صحابه پيامبر ( ص ) در كارهاى مختلف به پيامبر مراجعه مى كردند و اگر نقطه ابهامى داشتند مى پرسيدند و مى گفتند : آيا اين نظر شماست يا دستور و نظر خداوند ؟ آن چنان كه دو سعد ( يعنى سعد بن معاذ و سعد بن عبادة ) كه رحمت خداوند بر آن دو باد! روز جنگ خندق كه پيامبر ( ص ) قصد آن را داشت كه با پرداختن بخشى از خرماى نخلستانهاى مدينه با احزاب صلح كند . به آن حضرت گفتند : آيا اين فرمان خداوند است يا نظر شخص شماست ؟

فرمود : نظر خود من است . گفتند : در اين صورت به خدا سوگند تا هنگامى كه قبضه هاى شمشيرهايمان در دستهاى ماست حتى يك دانه خرما به آنان نمى دهيم .

انصار هم در جنگ بدر به پيامبر ( ص ) كه در جايى كه آنان مصلحت نمى دانستند فرموده بود عرض مى كردند آيا اينجا با انديشه و راى خود فرود آمده اى يا آنكه در اين مورد وحى شده است ؟ فرمود : نه خودم انديشيده ام . گفتند : در اين صورت آن را به مصلحت نمى دانيم ، از اينجا كوچ فرماى و فلان جا فرود آى . ( 63 ) اما گفتار ابوبكر كه گفته است تسليم گفتار و انديشه محمد ( ص

) باش كه به خدا سوگند او رسول خداوند است دليلى بر شك و ترديد نيست بلكه تاءكيد و تثبيت بر عقيده قلبى اوست . ( 64 ) خداوند خطاب به پيامبر خود چنين فرموده است و اگر نه اين است كه پايدارت داشتيم نزديك بود گرايشى اندك به آنان بيابى و هيچ كس از افزوده شدن يقين و طماءنينه خويش بى نياز نيست ، و از اين گوينده ( عمر بن خطاب ) كارهاى ديگرى هم جز اين سرزده است ، مانند گفتار او به پيامبر ( ص ) كه آزادم بگذار تا گردن ابوسفيان را بزنم و سخن ديگرش بگذار گردن عبدالله بن ابى يا گردن حاطب بن ابى بلعته را بزنم و پيامبر ( ص ) او را از شتاب در اين كارها نهى مى فرمود .

همچنين هنگامى كه رسول خدا ( ص ) بر جنازه عبدالله بن ابى بن سلول نماز مى گزارد عمر كنار جامه آن حضرت را گرفت و كشيد و گفت چرا و چگونه براى سالار منافقان نماز مى گزارى و طلب آمرزش مى كنى در همه اين كارها هيچ دليلى بر وقوع كار زشت وجود ندارد ( ! ) كه او ( عمر ) خميره اش بر تندى و بدخويى و خشونت سرشته شده بود و آنچه مى گفت به مقتضاى سرشت و طبيعتش بود و به هر حال هر صورتى كه بوده است به اسلام از ولايت و خلافت او خير بسيارى رسيده است .

گويد : على عليه السلام فرموده است همانا با جان خويش را رسول خدا مواسات كردم . آرى ، اين كارى است

كه على ( ع ) بدون هيچ بحث و گفتگويى بدان ويژه است ، در جنگ احد و حنين كه مردم گريختند او پايدارى كرد و كسانى كه پيامبر پيش از او براى فتح خيبر گسيل فرموده بود گريختند و حال آنكه او زير درفش خويش چندان پايدارى كرد تا خيبر را گشود . محدثان روايت كرده اند كه چون در جنگ احد پيامبر ( ص ) سخت زخمى شد ، مردم گفتند : محمد كشته شد .

در همين حال فوجى از مشركان پيامبر را ديدند كه ميان كشتگان درافتاده است ، ولى هنوز زنده است . آن گروه آهنگ آن حضرت كردند . پيامبر به على فرمود : اين گروه را از من كفايت كن . على عليه السلام بر آن فوج حمله برد و سالارشان را كشت .

گروهى ديگر آهنگ پيامبر كرد : كه باز هم رسول خدا فرمود : اى على ، اين گروه را از من كفايت كن و او بر ايشان حمله كرد آنان را منهزم ساخت و سالارشان را كشت ، فوج سوم آهنگ حمله كردند . على ( ع ) همان گونه آنان را شكست داد . پس از اين موضوع پيامبر ( ص ) مكرر مى فرمود جبريل به من گفت : اى محمد! اين كار على مواسات راستين است و من گفتم : چه چيزى او را از اين كار باز مى دارد كه او از من است و من از اويم و جبريل گفت من هم از شما دو تن هستم .

همچنين محدثان روايت كرده اند كه مسلمانان در آن روز آواى كسى را از

سوى آسمان شنيدند كه ندا مى داد شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست پيامبر ( ص ) به حاضران فرمود آيا مى شنويد ؟ اين نداى جبريل است .

در جنگ حنين على عليه السلام همراه تنى چند از بنى هاشم پس از آنكه مسلمان پشت به جنگ دادند ، ايستادگى و از پيامبر دفاع كرد و مقابل پيامبر شروع به كشتن گروهى از ( قبيله ) هوازن كرد تا سرانجام انصار پيش او برگشتند و قبيله هوازن شكست خوردند و اموال ايشان به غنيمت گرفته شد . داستان جنگ خيبر هم مشهور است .

پس از اين موضوع على عليه السلام درباره پيامبر ( ص ) سخن گفته است و چنين اظهار داشته است همانا پيامبر قبض روح شد در حالى كه سرش بر سينه ام بود و جانش در كف دست من روان شد و من آن را بر چهره خويش كشيدم .

گفته شده است : هنگام رحلت رسول خدا ( ص ) اندكى خون از دهانش بيرون ريخت و على عليه السلام آن خون را به چهره خويش ماليد .

روايت شده است كه ابوطيبه خونگير در هنگام زندگانى رسول خدا اندكى از خون آن حضرت را آشاميد ( 65 ) و به ابوطيبة فرمود از اين پس شكمت هرگز گرسنه نمى شود .

اينكه على عليه السلام فرموده است خانه و اطراف آن به فغان آمد يعنى از فرشتگانى كه در خانه فرو آمده بودند بانگ ناله و فرياد برخاست و من آن را شنيدم و كس ديگرى از ساكنان خانه آن را نشنيد .

خبر رحلت رسول خدا ( ص )

در مورد داستان رحلت پيامبر ( ص )

چنين روايت شده است كه اواخر ماه صفر سال يازدهم هجرت بيمارى آن حضرت آشكار شد ، او سپاه اسامة بن زيد را مجهز كرد و به آنان فرمان داد به ناحيه بلقاء بروند همانجا كه زيد و جعفر كشته شده بودند و در سرزمين روم قرار داشت . همان شب پيامبر ( ص ) به زيارت بقيع رفت و فرمود به من فرمان آمرزشخواهى براى ايشان داده شده است ، و خطاب به خفتگان بقيع چنين فرمود : سلام بر شما باد! اى اهل گورها ، اين حالتى كه در آن هستيد بر شما گواراتر باد از آنچه مردم در آن قرار دارند! فتنه ها چون پاره هاى شب تاريك فرا آمدند كه آغازشان از پى پايانشان است و پيوسته به يكديگرند . سپس پيامبر ( ص ) مدتى طولانى براى مردگان بقيع طلب آمرزش كرد و پس از آن به ياران خود گفت جبرئيل همه ساله قرآن را يك بار بر من عرضه مى داشت و امسال آن را دوبار به من عرضه كرده است و براى آن سببى جز فرا رسيدن مرگ خويش نمى بينم .

سپس به خانه خويش برگشت . بامداد آن شب براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين فرمود :

اى مردمان ! براى من ناپديدشدن از ميان شما نزديك شده است هركس را وعده اى داده ام بيايد تا آن را برايش برآورم و هر كه را از من طلبى است بيايد تا آن را بپردازم . اى مردم ، بدانيد كه ميان خدا و كسى هيچ گونه پيوند و نسبى نيست كه بدان سبب خيرى بهره او قرار

دهد يا شرى را از او منصرف گرداند و فقط عمل است كه مايه آن خواهد بود . هان ! مبادا كسى برخلاف اين ادعا كند و آرزو داشته باشد و سوگند به كسى كه مرا به حق برانگيخته است هيچ چيز جز عمل همراه با رحمت خداوند رستگارى نمى بخشد و اگر من خود عصيان كنم همانا درمانده و سرگشته مى شوم . بارخدايا گواه باش كه من ابلاغ كردم .

آن گاه از منبر فرود آمد و با مردم نمازى مختصر و سبك گزارد و به خانه ام سلمه رفت و پس از آن به خانه عايشه رفت و زنان و مردانى به پرستارى او پرداختند . زنان عبارت بودند از : دخترش فاطمه ( ع ) و همسرانش ؛ مردان عبارت بودند از على عليه السلام و عباس و حسن و حسين عليهماالسلام كه در آن هنگام دو پسربچه بودند . گاهى نيز فضل بن عباس پيش آنان مى رفت . پس از آن هنگام بيمارى آن حضرت ميان مسلمانان چند اختلاف پيش آمد : نخستين ستيز هنگامى روى داد كه پيامبر فرمود براى من كاغذ و دوات بياوريد؛ و پس از آن موضوع خوددارى از حركت با لشكر اسامه بود و اين سخن عياش بن ابى ربيعه ( 66 ) كه آيا بايد اين نوجوان ( اسامة ) بر همه مهاجران و انصار فرماندهى كند . سپس بيمارى پيامبر ( ص ) شدت يافت . هنگامى كه بيمارى سبكتر بود خود پيامبر ( ص ) با مردم نماز مى گزارد و چون بيمارى سخت تر شد به ابوبكر دستور داد با مردم

نماز بگزارد ، و درباره شمار نمازهايى كه ابوبكر با مردم گزارده اختلاف است . شيعيان مى گويند ابوبكر فقط با مردم يك نماز گزارده است آن هم نمازى است كه پيامبر ( ص ) در حالى كه به على عليه السلام و فضل بن عباس تكيه داده بود آمد و در محراب ايستاد و ابوبكر را كنار زد . و حال آنكه خبر صحيح در اين مورد كه مشهورتر است و بيشتر نقل شده است و به عقيده من هم صحيح تر است آن است كه همان يك نماز نبوده است و ابوبكر پس از آن دو روز ديگر هم با مردم نماز گزارده است . آن گاه پيامبر ( ص ) رحلت فرمود ، برخى مى گويند پيامبر ( ص ) دو شب باقى مانده از صفر رحلت فرموده است و اين گفتارى است كه شيعيان بر آن عقيده اند ولى بيشتر مورخان بر اين عقيده اند كه پيامبر ( ص ) چند روزى از ماه ربيع الاول گذشته بود كه رحلت كرد .

درباره مرگ آن حضرت هم اختلاف شد؛ عمر آن را انكار كرد و گفت پيامبر هرگز نمرده است ( ! ) بلكه غيبتى كرده است و بزودى برمى گردد . ابوبكر او را از اين گفتار بازداشت و براى او آيات قرآن را كه متضمن معنى مرگ پيامبر ( ص ) بود خواند و عمر از عقيده خود به عقيده ابوبكر برگشت .

مسلمانان درباره اينكه پيامبر ( ص ) را كجا به خاك بسپرند اختلاف نظر پيدا كردند؛ برخى چنان مصحلت ديدند كه او را در مكه دفن كنند كه

زادگاهش بوده است ، برخى گفتند : بدون ترديد او را در مدينه در بقيع يا كنار شهيدان احد به خاك مى سپاريم و سرانجام بر آن اتفاق كردند كه جسد پيامبر را در همان حجره كه قبض روح شده است به خاك بسپرند ، و گروه گروه و بدون اينكه كسى بر آنان امامت كند بر جنازه آن حضرت نماز گزاردند . گفته شده است على عليه السلام چنين پيشنهاد كرد و از او پذيرفتند .

مى گويم : من از اين موضوع شگفت مى كنم زيرا نمازگزاردن بر جنازه پيامبر ( ص ) پس از بيعت با ابوبكر بوده است و نمى دانم چه چيز مانع آن شده است كه ابوبكر پيش برود و به عنوان امام نماز بگزارد! ( 67 )

همچنين درباره اينكه براى آن حضرت لحد بسازند يا شكافى در ديوار گور ايجاد كنند اختلاف پيدا كردند . عباس عموى پيامبر ( ص ) كسى را پيش ابوعبيدة بن جراح فرستاد كه براى مردم مكه گور مى كند و طبق عادات آنان لحد نمى ساخت و على عليه السلام مردى را پيش ابوطلحه انصارى فرستاد كه براى مردم مدينه گور مى كند و بر عادت آنان لحد مى ساخت ، و على عليه السلام عرضه داشت :

پرودگارا خودت براى پيامبرت برگزين ! ابوطلحه رسيد و براى پيامبر ( ص ) لحد ساخت و پيكر را به گور درآورند .

درباره اينكه چه كسانى وارد گور شوند ستيز كردند و على عليه السلام مردم را از آن كار منع كرد و فرمود : كسى جز من و عباس وارد گور نخواهد شد ولى با

واردشدن فضل پسر عباس و اسامة بن زيد وابسته و آزاد كرده خاندان پيامبر ( ص ) نيز موافقت كرد . در اين هنگام انصار بانگ برآوردند و زارى كردند تا اجازه دهد مردى از ايشان وارد گور شود ، اوس بن خولى را كه از شركت كنندگان در جنگ بدر بود وارد گور ساختند .

غسل پيامبر ( ص ) را على عليه السلام با دست خود عهده دار شد و فضل بن عباس آب مى ريخت .

محدثان از على عليه السلام روايت مى كنند كه مى گفته است : هيچ عضوى از اعضاى پيامبر ( ص ) را حركت نمى دادم مگر اينكه خودش حركت مى كرد و من هيچ گونه سنگينى احساس نمى كردم گويى كسى با من همراه بود و مرا يارى مى داد . بديهى است كه كسى جز فرشتگان نبوده اند .

اما موضوع آواى فرشته و شنيدن صدا را گروهى بسيار از محدثان از قول على عليه السلام روايت كرده اند . شيعيان روايت مى كنند كه على عليه السلام بر چشمهاى فضل بن عباس در آن هنگام كه بر پيكر پيامبر آب مى ريخت پارچه بست و پيامبر ( ص ) به او چنين وصيت كرده و فرموده بود بر بدن برهنه من هر كس جز تو نگاه كند كور خواهد شد . ( 68 )

( 191 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

توضيح

اين خطبه با عبارت يعلم عجيج الوحوش فى الفلوات و معاصى العباد فى الخلوات و اختلاف النينان فى البحار الغامرات ( خداوند از بانگ جانوران وحشى در بيابانها و گناهان بندگان در خلوت ها و آمد و شد ماهيان در درياهاى ژرف آگاه

است ) شروع مى شود و از خطبه هاى مفصل نهج البلاغه است . ( 69 )

اختلاف اقوال درباره عمر دنيا

على عليه السلام ضمن اين خطبه مى گويد : خداوند متعال محمد ( ص ) را هنگامى كه پايان عمر دنيا نزديك شده است مبعوث فرمود . مردم در اين باره بشدت اختلاف نظر دارند؛ گروهى را عقيده بر اين است كه تمام مدت عمر جهان پنجاه هزار سال است كه بخشى از آن تمام شده و بخشى از آن مانده است ، و در مورد آنچه سپرى شده و آنچه باقى مانده است نيز اختلاف نظر دارند . آنان براى اين ادعاى خود كه عمر جهان پنجاه هزار سال است به اين آيه كه مى فرمايد فرشتگان و روح در روزى كه مقدار آن پنجاه هزار سال است به سوى خداوند عروج مى كنند استناد كرده ( 70 ) و مى گويند كلمه روز در اين آيه اشاره به دنياست و عروج روح فرشتگان و آمد و شد ايشان براى ابلاغ اوامر خداوند به بندگان و پيامبران در اين جهان صورت مى گيرد ، و مى گويند اينكه برخى از مفسران آن روز را به قيامت تعبير و تفسير كرده اند درست و پسنديده نيست كه در روز رستاخيز براى فرشتگان و روح عروجى بسوى خداوند متعال نيست كه تكليف برداشته شده است وانگهى در مورد مومنان هم بايد روز مذكور به اندازه پنجاه هزار سال به طول انجامد يا آنكه فقط براى كافران است و براى مومنان چنان نيست . فرض نخست باطل است ؛ زيرا درنگ پنجاه هزار ساله در آن روز سخت تر از

عذاب دوزخ است و جايز نيست كه مومن چنين سختى يى را ببيند . فرض دوم باطل است ؛ زيرا جايز نيست كه زمان واحد براى شخصى طولانى و براى ديگرى كوتاه باشد مگر اينكه يكى از آن دو خواب باشد يا در حالتى شبيه خواب كه حركت زمان را احساس نكند و معلوم است كه حالت مومنان پس از برانگيخته شدن ايشان چنين نيست . ( 71 )

گفته اند اين آيه با آن ديگرى كه مى فرمايد تدبير كار را از آسمان به زمين انجام مى دهد و سپس در روزى كه مقدارش پنجاه هزار سال از سالهايى است كه مى شمريد به سوى خداوند عروج مى كند ( 72 ) تناقضى ندارد زيرا سياق كلام دلالت بر آن دارد كه با آن دنيا را اراده فرموده است و در خبر آمده است كه فاصله ميان زمين و آسمان مسير پانصد سال است و چون فرشته يى به زمين مى آيد سپس به آسمان باز مى گردد در همان روز مسير هزار سال را مى پيمايد . مگر نمى بينى كه خداوند مى فرمايد تدبير كار را از آسمان بسوى زمين انجام مى دهد ؟ يعنى فرشته با وحى و حكم و فرمان از آسمان به زمين فرود مى آيد و سپس به سوى خداوند رجوع و به آسمان صعود مى كند و جمع مسافت فرود و عروج او به اندازه مسير هزار سال است .

حمزة بن حسن اصفهانى ( 73 ) در كتاب خود ، تواريخ الامم آورده است كه يهوديان معتقدند شمار سالها از هنگام آغاز تا سال هجرت حضرت ختمى مرتبت

( ص ) چهار هزار و چهل و دو سال و سه ماه است .

مسيحيان بر اين عقيده اند كه شمار سالها پنجهزار و نهصد و نود سال و سه ماه است . پارسايان بر اين عقيده اند كه از روزگار كيومرث كه به اعتقاد ايشان پدر آدميان است تا هنگام مرگ يزدگرد پسر شهريار شاه چهار هزار و يكصد و هشتاد و دو سال و ده ماه و نوزده روز است ، و اين موضوع را به كتاب خود ، اوستا ، كه زرتشت آورده نسبت مى دهند .

يهوديان و مسيحيان اين موضوع را به تورات اسناد مى دهند ولى در مورد استنباط مدت چگونگى آن با يكديگر اختلاف دارند . مسيحيان و يهوديان چنين مى پندارند كه تمام مدت عمر اين جهان هفت هزار سال است ، بخشى از آن گذشته و بخشى باقى مانده است .

گفته شده است : يهوديان از آن مدت كاسته و آن را كوتاه كرده اند كه آنان مى پندارند شيخ و مرشد آنها كه منتظر اويند ، در آغاز هزاره هفتم خروج مى كند و اگر آن مدت را كوتاه نكنند و كاهش ندهند رسواشدن ايشان تسريع خواهد شد ولى به هر حال آنان نزد انسانهايى كه پس از ما خواهند آمد رسوا خواهند شد .

حمزه اصفهانى مى گويد : منجمان سخنانى گفته اند كه همه اين امور را فرا مى گيرد ، آنان چنان پنداشته اند از هنگامى كه ستارگان در جهان به حركت درآمده اند از آغاز برج حمل تا روزى كه متوكل پسر معتصم از سامراء به دمشق حركت كرده است تا آن را

پايتخت خويش قرار دهد و آن روز . نخستين روز محرم سال دويست و چهل و چهار هجرت بوده است چهار هزار هزار هزار سال و سيصد و بيست هزار سال طبق سالهاى خورشيدى است . آنان مى گويند : از طوفان نوح ( ع ) تا بامدادى كه متوكل به دمشق حركت كرده است سه هزار و هفتصد و سى و پنج سال و ده ماه و بيست و دو روز است .

ابوريحان بيرونى در كتاب الاثارالباقيه عن القرون الخالية مى گويد پارسيان و مجوسيان پنداشته اند كه عمر جهان دوازده هزار سال است ، به شمار برجها و ماهها و آنچه تا به حال ، هنگام ظهور زرتشت پيامبر ايشان ، گذشته سه هزار سال است و از هنگام ظهور زرتشت و آغاز تاريخ اسكندر دويست و پنجاه و هشت سال است و ميان تاريخ اسكندر و سالى كه ما مشغول نوشتن اين شرح بر نهج البلاغه هستيم ( يعنى سال 647 هجرى ) هزار و پانصد و هفتاد سال است و با اين حساب مدت زمان گذشته از اصل دوازده هزار سال چهار هزار سال و هشتصد و هجده سال است و به اعتقاد ايشان باقيمانده دنيا از گذشته آن بيشتر است .

ابوريحان همچنين در يكى از كتابهاى خود از قول هنديان نقل مى كند كه م؊ق؏șȘϙǠاند عمر دنيا عبارت است از آنكه در خانه نخست شطرنج عدد يك و در شماره دو عدد دو در خانه سوم عدد چهار و سپس تا آخر خانه ها دو برابر عدد قبلى گذارده شود .

اما مسلمانان معتقد به اخبار ، بيشترشان مى گويند كه

عمر جهان هفت هزار سال است و مى گويند ما در هزاره هفتم هستيم . حق مطلب اين است كه اين موضوع را هيچ كس جز خداوند يكتا نمى داند ، و خداوند سبحان فرموده است .

از تو درباره قيامت مى پرسند كه وقت رسيدن آن كى خواهد بود ؟ در چه چيزى تو از ياد كردن آن ، غايت و منتهاى آن سوى خداى توست . ( 74 ) همچنين فرموده است از تو مى پرسند چنان كه گويى از آن آگاهى ، بگو علم آن پيش خداوند است . ( 75 )

با وجود اين آيات همچنين در كتاب عزيز مى فرمايد قيامت نزديك شد ( 76 ) براى مردم حساب ايشان نزديك شد ( 77 ) فرمان خدا در مى رسد آن را به شتاب مخواهيد . ( 78 )

خلاصه آنكه ميزان گذشته و ميزان باقيمانده را نمى دانيم و فقط همان گونه كه به ما فرمان داده شده است معتقديم و مى شنويم و اطاعت مى كنيم ، همان گونه كه ما را اين چنين ادب آموخته اند ، وانگهى ممكن است آنچه از عمر جهان باقيمانده از لحاظ خداوند پاك باشد و از لحاظ ما نباشد ، همان گونه كه خداوند سبحان فرموده است آنان آن را دور مى بينند و ما آن را نزديك مى بينيم ( 79 ) و خلاصه سخن آنكه اين مسئله موضوعى پيچيده است و واجب است در آن مورد خاموش بود .

( 192 ) : از سخنان آن حضرت ( ع ) كه ياران خود را به آن سفارش مى كرد

اين خطبه با عبارت تعاهدوا امرالصلوة و حافظوا عليها و استكثروا منها . . . ( نگهدار كار نماز باشيد و بر آن

مراقبت كنيد و بسيار نماز بگزاريد . . . ) شروع مى شود ( 80 ) ( ابن ابى الحديد ضمن توضيح درباره لغات و اصطلاحات دو مبحث درباره اخبار و آثار نقل شده درباره نماز و فضيلت آن و اخبار نقل شده درباره زكات و صدقه و فضيلت آن آورده است كه براى تبرك و تيمن از هر مورد به ترجمه يكى دو روايت قناعت مى شود . )

بدان كه در مورد فضيلت نماز چندان روايت رسيده است كه از شمارش آن ناتوانيمن و اگر در آن مورد چيزى جز تكرار آن در قرآن مجيد و تاكيد و توصيه بسيار در آن نمى بود همان اندكى از آيات براى بيان فضيلت آن كافى بود و پيامبر ( ص ) فرموده است نماز ستون استوار دين است . هر كس آن را ترك كند بدون ترديد دين را ويران كرده است نيز آن حضرت فرموده اند رايت ايمان نماز است هر كس دل خويش براى آن فارغ گرداند و به حدود آن قيام كند همو مومن است .

ام سلمه گويد : پيامبر ( ص ) با ما سخن مى گفت و ما با او سخن مى گفتيم ولى همين كه وقت نماز فرا مى رسيد گويى او ما را نمى شناخت و ما او را نمى شناختيم .

در خبر آمده است كه هر گاه كارى رسول خدا ( ص ) را اندوهگين مى ساخت به نماز پناه مى برد . مردى به رسول خدا گفت : دعا فرماى تا خداوند دوستى با تو را در بهشت به من ارزانى فرمايد . رسول فرمود اينك براى

اجابت دعاى خود با سجده هاى بسيار مرا يارى ده .

همچنين در فضيلت زكات واجب و صدقه مستحبى روايات بسيار وارد شده است و اگر هيچ چيز نمى بود جز اينكه خداوند متعال در بيشتر آيات كه از نماز سخن به ميان آورده است زكات را هم قرين آن قرار داده است در فضيلت آن كافى بود .

بريده اسلمى روايت مى كند كه پيامبر ( ص ) فرمود هيچ قومى از پرداخت زكات كوتاهى نمى كند مگر اينكه خداوند باران را از آنان باز مى دارد .

پيامبر ( ص ) به يكى از زنان خويش فرمود لاشه گوسپندى را بر فقرا تقسيم كند . آن زن گفت : اى رسول خدا ، از آن چيزى جز گردنش باقى نمايند .

فرمود همه آن باقى ماند جز گردنش . شاعرى همين معنى را گرفته و چنين سروده است .

بر آنچه از مالش در راه خدا از دست رفته است مى گريد و حال آنكه فقط همين باقى مانده است .

( 193 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

توضيح

اين خطبه چنين آغاز مى شود والله ما معاوية بادهى منى و لكنه يغدر و يفجر و لولا كراهية الغدر لكنت من ادهى الناس ( به خدا سوگند كه معاويه زيرك تر از من نيست ولى غدر و مكر مى كند و اگر نه اين است كه غدر و مكر ناخوشايند است ، من از زيرك ترين مردم بودم ) . ( 81 )

سياست على ( ع ) و اجراى آن طبق سياست پيامبر ( ص )

قسمت اول

بدان كه گروهى از آنان كه حقيقت فضل اميرالمومنين عليه السلام را نمى شناسند چنين پنداشته اند كه عمر از او سياستمدارتر بوده است هرچند كه او از عمر داناتر بوده است . رئيس ابوعلى سينا نيز به اين موضوع در كتاب الشفاء كه در حكمت است تصريح كرده است . شيخ ما ابوالحسين بصرى هم بر همين عقيده است و در كتاب الغرر خود اشاره و تعريض اين چنين دارد . وانگهى دشمنان و كينه توزان نسبت به على عليه السلام به ياوه چنين پنداشته اند كه معاويه هم از على عليه السلام مدبرتر و سياستمدارتر بوده است ، ما قبلا در اين كتاب بحثى درباره بيان حسن سياست و صحت تدبير اميرالمومنين عليه السلام داشتيم و اينك مطالبى را كه آنجا نقل نكرده ايم و مناسب با اين خطبه است كه مشغول شرح آن هستيم مى آوريم .

بدان و توجه داشته باش كه سياستمدار به سياست نمى رسد مگر اينكه به راءى خود و آنچه كه مصلحت مى بيند و استوارى پايه هاى پادشاهى و كشور خويش را در آن مى داند عمل كند ، خواه مطابق با شرع باشد و خواه نباشد ، و هرگاه از لحاظ سياست

و تدبير به اين گونه كه گفتيم عمل نكند بسيار بعيد است كه كارهايش منظم گردد يا حكومت او استوار شود . اميرالمومنين على عليه السلام مقيد به قيود شريعت بود و مواظب به پيروى از آن و دور انداختن و اجتناب از آراء و سياستهاى جنگى و چاره انديشى ها و مكر و تزويرهايى كه با شرع موافق نباشد . بنابراين ، روش او در خلافت نيز مطابق با روش ديگران كه به اين حدود مقيد نبوده اند نيست . ما نمى خواهيم با اين سخن خود بر عمر بن خطاب اعتراض كنيم يا چيزى را كه او از آن منزه است به او نسبت دهيم ولى اين را مى گوييم كه عمر مجتهد بوده است و با استحسان و قياس و مصالحى كه به نظرش مى رسيده عمل مى كرده است و معتقد بوده است كه مى توان احكام عموم را با آراء و بررسى و استنباط اصولى مختص كرد و بدين گونه نسبت به دشمن خود مكر و كيد مى ورزيده است و به اميران خود هم فرمان مى داده است كه حيله و مكر كنند و خود با تازيانه هر كه را كه گمان مى كرد مستوجب است ادب مى كرد و از كسان ديگرى كه مرتكب گناهانى شده بودند و مستوجب تاءديب بودند گذشت مى كرد و همه اين امور را به قوت اجتهاد خود و آنچه مى انديشيد انجام مى داد ولى اميرالمؤ منين على عليه السلام اين عقيده را نداشت و به ظواهر نصوص عمل مى كرد و هرگز به اجتهاد و قياس رفتار نمى كرد بلكه امور

دنيايى را با امور دينى منطبق و همگان را يكسان مى دانست و هيچ كس را بر نمى كشيد و از مقامش نمى كاست مگر طبق نص كتاب . بدين سبب راه و روش آن دو در خلافت تفاوت داشت و سياست آنان از يكديگر جدا بود . عمر در عين حال بسيار خشن و بدون گذشت بود و حال آنكه على عليه السلام بسيار بردبار و باگذشت بود . در نتيجه خلافت عمر هم همراه با قوت و شدت بود و خلافت على ( ع ) همراه با نرمى و مدارا؛ وانگهى عمر مانند على عليه السلام گرفتار فتنه يى چون فتنه عثمان كه او را نيازمند به مداراى با ياران و لشكريان نمايد و بخواهد به سبب اضطرابى كه در پى فتنه عثمان پديد آمده است خود را به ياران و سپاهيانش نزديك تر سازد نبود . پس از داستان عثمان گرفتاريهاى جمل و صفين و نهروان پيش آمد و همه اين امور در اضطراب امور حاكم و سست شدن پايه هاى حكومتش مؤ ثر بوده است و حال آنكه براى عمر هيچيك از اين امور اتفاق نيفتاده است . بنابراين ، فاصله ميان آن دو حكومت در تدبير نظام مملكت و صحت تدبير خلافت بسيار است .

اگر بگويى : عقيده ات در قبال سياست پيامبر ( ص ) و تدبير آن حضرت چيست ؟ مگر پيامبر ( ص ) با آنكه فقط به نصوص و وحى عمل مى فرمود كارش استوار و منظم نبود ، و چون مى گوييد كه على هم فقط به نصوص عمل مى كرده است بايد تدبير و

سياستش همچون تدبير و سياست پيامبر استوار و منظم باشد . مى گويم سياست و تدبير پيامبر ( ص ) خارج از اين بحث است كه ما در آن گفتگو مى كنيم ، زيرا پيامبر ( ص ) معصوم است و غفلت در كارهاى او راه پيدا نمى كند و حال آنكه به عقيده ما هيچيك از اين دو مرد ( عمر و على ) واجب نيست كه معصوم باشند ، وانگهى بسيارى از مردم بر اين عقيده اند كه خداوند متعال به پيامبر اجازه فرموده است تا در مسائل شرعى و غير آن به راءى خويش عمل كند و به او فرموده است به آنچه مصلحت مى بينى حكم كن كه تو جز بر حق حكم نمى كنى . اينكه گفتم اعتقاد و مذهب يونس بن عمران است و با اين فرض سوال منتفى است كه پيامبر ( ص ) به مصلحتى كه خود تشخيص مى داده عمل مى فرموده است و منتظر وحى نمى مانده است .

بر فرض كه اين مذهب باطل باشد و اين سخن يونس بن عمران صحيح نباشد مگر چنين نيست كه گروهى بسيار از علماى فقه بر اين عقيده اند كه براى پيامبر ( ص ) جايز است كه در احكام و تدبير اجتهاد فرمايد همان گونه كه يكى از علما مى تواند اجتهاد كند ؟ قاضى ابويوسف كه خدايش رحمت كناد بر اين عقيده است و به اين گفتار خداوند متعال استناد كرده كه فرموده است تا با آنچه خداوندت ارائه مى دهد ميان مردم حكم فرمايى ( 82 ) و بر اين مذهب و عقيده هم سوال

ساقط است كه اجتهاد على عليه السلام مساوى با اجتهاد پيامبر ( ص ) نيست و تفاوت ميان اجتهاد آن دو مانند تفاوت ميان منزلت ايشان است .

ابوجعفر ابى زيد حسنى نقيب بصره كه خدايش رحمت كناد هر گاه با او در اين مورد سخنى مى گفتيم مى گفت : از نظر كسانى كه سيره پيامبر ( ص ) و سياست اصحاب آن حضرت را به روزگار زندگى اش خوانده باشند ، هيچ گونه تفاوتى ميان سيره و روش پيامبر با سيره و روش على نيست : همان گونه كه على عليه السلام همواره گرفتار مسائل ياران خود بود و با او مخالفت و سركشى مى كردند و پيش دشمنانش مى گريختند و گرفتار فتنه ها و جنگها بود ، پيامبر ( ص ) هم همين گونه بود و گرفتار نفاق منافقان و آزارهاى ايشان و مخالفت اصحاب با آن حضرت و گريختن آنان پيش دشمنانش بود و همان گونه گرفتار فتنه ها و جنگها بود .

نقيب ابوجعفر مى گفت : مگر نمى بينى كه قرآن عزيز انباشته از شكايت از آزار منافقان نسبت به پيامبر ( ص ) است ، همان گونه كه سخنان على ( ع ) انباشته از شكايت منافقان اصحاب خود است ؟ اينكه آنان او را آزار مى دهند و گرد او را گرفته اند و كاهلى و سستى مى كنند ؟ و اين شبيه اين گفتار خداوند متعال است كه فرموده است آيا آنان را كه از رازگفتن منع شدند نديدى كه باز به آنچه از آن منع شده اند باز مى گردند و با گناه و ستيز راز

مى گويند و براى سرپيچى از فرمان رسول و چون پيش تو مى آيند تو را تحيتى مى گويند كه خدايت آن چنان تحيت نگفته است و در دلهاى خود مى گويند : چرا خداوند ما را به آنچه مى گوييم عذاب نمى فرمايد ؟ جهنم آنان را كافى است كه در آن مى افتند و چه بد سرانجامى است . ( 83 ) و اين گفتار ديگر خداوند كه مى فرمايد همانا كه رازگفتن از شيطان است تا آنانى را كه گرويده اند اندوهگين سازد ( 84 ) و تمام سوره منافقون كه در وصف گروهى از ياران پيامبر است .

همچنين اين گفتار خداوند كه مى فرمايد گروهى از ايشان به تو گوش فرا مى دهند و چون از پيش تو بيرون مى روند به اهل كتاب به تمسخر مى گويند باز اين مرد چه مى گفت ؟ آنان كسانى هستند كه خداوند بر دلهايشان زنگار بسته است و هواى نفس خويش را پيروى كردند ( 85 ) و اين گفتار خداوند متعال است كه فرموده آنان را كه در دلهاشان مرض ( نفاق ) است مى بينى چنان به تو مى نگرند چون نگريستن كسى كه از مرگ بيهوش است . . . ( 86 ) و اين گفتار خداوند متعال آيا آنان كه در دلهايشان مرض است پنداشته اند كه خداوند كينه هاى آنان را آشكار نمى سازد و اگر بخواهيم آنان را به تو نشان مى دهيم بدان گونه كه سيماى ايشان را بشناسى و بدون ترديد از لحن گفتارشان آنان را خواهى شناخت . . . ( 87 ) و

اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد آن اعرابى كه همراهى نكردند بزودى به تو مى گويند نگهدارى اموال و زن و فرزندمان ما را ( از اين كار ) بازداشت اينك براى ما آمرزش بخواه . به زبانهايشان چيزى مى گويند كه در دلهايشان نيست . . . ( 88 ) آنان كه همراهى نكردند چون بسوى غنيمتها حركت كنيد كه بگيريد بزودى و مى گويند بگذاريد ما از شما پيروى كنيم . مى خواهند سخن خدا را دگرگون كنند . . . ( 89 ) و اين گفتار خداوند كسانى كه تو را از پس حجره ها به صداى بلند فرا مى خوانند بيشترشان نمى انديشند . . . ( 90 )

نقيب ابوجعفر مى گفت : همين اصحاب پيامبر ( ص ) بودند كه در مورد انفال ستيز كردند و آن را براى خود مطالبه كردند تا آنجا كه خداوند اين آيه را نازل كرد كه بگو انفال از آن خداوند و رسول است ، از خدا بترسيد و اصلاح ذات بين كنيد و خدا و رسول را فرمان بريد اگر مؤ منانيد ( 91 ) همين اصحاب پيامبرند كه روز جنگ بدر سستى كردند و روياروى شدن با دشمن را خوش نداشتند تا آنجا كه بيم آن مى رفت كه از جنگ خوددارى كنند و زبون شوند و اين موضوع پيش از رويارويى دو گروه بود و اين آيه درباره آنان نازل شد آنان در مورد حق آن هم پس از آنكه آشكار شده است با تو ستيز مى كنند ، گويى به چشم مى نگرند كه آنان را به سوى مرگ

مى برند . ( 92 )

( نقيب افزود ) برخى از همين اصحاب محمد ( ص ) هستند كه دوست مى داشتند بدون رويارويى با دشمن با كاروان روياروى شوند . آنان ميان راه دو مرد را ديدند و اسير كردند و از آنها درباره كاروان پرسيدند . گفتند : اطلاعى نداريم ولى لشكر قريش را پشت همين تپه هاى ريگى ديده ايم در آن هنگام پيامبر نماز مى گزارد ، ياران پيامبر ( ص ) شروع به زدن آن دو مرد كردند . آن دو همين كه كتك خوردند ، گفتند : كاروان پيشاپيش شما در حركت است ، به تعقيب آن برآييد . چون از زدن آنان خوددارى مى كردند باز مى گفتند به خدا سوگند ما كاروان را نديده ايم و فقط سواران و سلاح و لشكر را ديده ايم . دوباره شروع به زدن آنان كردند در همان حال كه كتك مى خوردند ، مى گفتند : كاروان پيشاپيش شماست ، دست از ما برداريد . در اين هنگام پيامبر ( ص ) نماز خود را تمام كرد و فرمود و وقتى راست مى گويند آنان مى زنيد و وقتى دروغ مى گويند دست از آنها مى داريد ، رهايشان كنيد كه ايشان چيزى جز سپاه اهل مكه را نديده اند و خداوند اين آيه را نازل فرمود . ( 93 ) و هنگامى كه خداوند به شما وعده داد كه يكى از دو طائفه از شماست و دوست مى داشتيد آنكه شوكتى ندارد از شما باشد و خداوند مى خواست با كلمات خود حق را ثابت كند . . .

( 94 )

مفسران در تفسير اين آيه گفته اند منظور از دو طائفه يكى كاروانى است كه از شام به همراهى و سرپرستى ابوسفيان به سوى مكه در حركت بود و مسلمانان به قصد تصرف آن حركت كرده بودند و ديگرى لشكر با شوكت قريش بود و پيامبر ( ص ) هم يكى از آن دو را به مسلمانان وعده داده بود و ياران پيامبر ( ص ) جنگ را خوش نداشتند و غنيمت را دوست مى داشتند .

نقيب ابوجعفر مى گفت : اصحاب محمد ( ص ) همانها هستند كه در جنگ احد از حضورش گريختند و او را رها كردند و به بالاى كوه گريختند و او را به حال خود گذاشتند تا آنجا كه دشمنان چهره آن حضرت را دريدند و دندانهاى پيشين او را شكستند و بر كلاهخودش چنان ضربتى زدند كه تا استخوانهاى جمجه اش نفوذ كرد و از اسب خود ميان كشتگان درافتاد و در همان حال با فرياد آنان را فرا مى خواند و از ايشان يارى مى خواست و هيچيك از ايشان جز همان كسى كه چون جان و خود پيامبر بود و سخت به او اختصاص داشت پاسخ نداد و اين است گفتار خداوند متعال كه فرموده است به ياد آوريد هنگامى كه از كوه بالا و دور مى رفتيد و نمى ايستاديد براى هيچ كس و پيامبر شما را از دنبال شما فرا مى خواند ( 95 ) يعنى پيامبر ( ص ) فرياد برآورده بود و فرياد او را فقط عقب ترين افراد در حال گريز مى شنيدند زيرا فقط جلو دورتر از آن

شده بودند كه فرياد پيامبر را بشنوند و نتيجه اش چنين بود كه صدا و فريادخواهى پيامبر ( ص ) فقط به گوش فراريانى كه در ساقه و عقب بودند برسد .

قسمت دوم

نقيب ابوجعفر مى گفت : گروهى از ياران پيامبر در همان روز احد از فرمان او سرپيچى كردند و چنان بود كه پيامبر ( ص ) گروهى از آنان را براى نگهبانى دهانه و در كوه گماشت و بيم داشت كه از آن نقطه سواران دشمن از پشت سر بر سپاه مسلمانان حمله آوردند . آن گروه كسانى بودند كه فرمانده ايشان عبدالله بن جبير بود و آنان با دستور و فرمان او مخالفت كردند و به جمع آورى غنيمت روى آوردند و پايگاه و مركز خود را رها كردند و از همان طريق شكست و سستى بر لشكر اسلام وارد شد . خالد بن وليد همراه گروهى از سواران از همانجا حمله آورد و از همان دره كه آنان موظف به پاسدارى بودند وارد ميدان جنگ شد و مسلمانان ناگاه متوجه آنان شدند كه از پشت سر شمشير در آنان نهاده اند و همين موجب شكست و گريز شد . اين است معنى گفتار خداوند كه مى فرمايد تا آنكه سستى و بددلى كرديد و در آن كار ستيز كرديد و پس از آنكه آنچه را دوست مى داشتيد به شما ارائه فرمود نافرمانى كرديد گروهى از شما اراده دنيا دارند و گروهى اراده آخرت . ( 96 )

نقيب ابوجعفر مى گفت : همين اصحاب پيامبرند كه در جنگ تبوك پس از صدور اوامر موكد از فرمان پيامبر سرپيچى كردند و او

را يارى ندادند و رها ساختند و همراهش حركت نكردند تا آنجا كه درباره ايشان اين آيه نازل شد : اى كسانى كه گرويده ايد ، شما را چه مى شود كه چون به شما گفته مى شود در راه خدا حركت كنيد و بيرون رويد سنگين مى شويد بر زمين . آيا به جاى آخرت به زندگى دنيا خشنود شديد و حال آنكه كالاى زندگى اين جهانى در قبال آخرت اندك است . اگر حركت نمى كنيد خداوند شما را عذاب مى كند عذابى دردناك . . . ( 97 ) مى بينى كه اين آيه خطاب به مومنان است نه منافقان و در اين آيه دليل روشن و واضح ديده مى شود كه اصحاب پيامبر و آنانى كه دعوت او را تصديق كرده بودند با پيامبر ( ص ) مخالفت و از فرمانش سرپيچى مى كردند و خداوند در مورد سرزنش و توبيخ آنان با اين گفتار ديگر خود تاءكيد كرده است كه مى فرمايد اگر كالايى نزديك و سفرى آسان بود همانا از تو پيروى مى كردند ولى اين مسافت بر آنان دور شد و بزودى سوگند خواهند خورد كه اگر مى توانستيم همراه شما بيرون مى آمديم .

خويشتن را هلاك مى كنند و خداوند مى داند آنان دروغگويان اند . ( 98 )

سپس خداوند متعال پيامبر ( ص ) را مورد عتاب قرار داده است كه چرا به آنان در مورد تخلف و خوددارى از شركت در جنگ اجازه داده است و پيامبر ( ص ) از اين جهت به آنان اجازه داد كه مى دانست آنان با بيرون آمدن اطاعت

و پيروى نخواهند كرد و چنين مصلحت ديد كه با اجازه دادن براى شركت نكردن در جنگ بر آنان منتى بگزارد چرا كه در غير آن صورت هم خوددارى مى كردند و بر جاى مى نشستند و منتى بر آنان نبود و خداوند متعال خطاب به پيامبر فرموده است خدايت ببخشايد ، چرا پيش از آنكه كسانى كه راست مى گويند براى تو آشكار شوند و دروغگويان را بشناسى به آنان اجازه دادى ؟ ( 99 ) يعنى اى كاش از اجازه دادن به آنان خوددارى مى كردى تا براى تو خوددارى كسانى كه خوددارى خواهند كرد و حركت و بيرون آمدن كسانى كه بيرون خواهند آمد و راستگو و دروغگوى ايشان معلوم مى شد ، همه مسلمانان ( اصحاب پيامبر ) به ظاهر به او وعده داده بودند كه همراهش حركت خواهند كرد و برخى از آنان قصد مكر داشتند و برخى تصميم قطعى گرفته بودند كه به آن وعده عمل نكنند و اگر پيامبر ( ص ) به آنان اجازه نمى فرمود كسانى كه تخلف مى كردند از كسانى كه تخلف نمى كردند شناخته مى شدند و راستگو از دروغگو شناخته مى شد . سپس خداوند متعال توضيح مى دهد كه كسانى كه پيامبر ( ص ) براى خوددارى از شركت در جنگ اجازه مى گرفتند از ايمان بيرون اند و خطاب به پيامبر فرموده است آنان به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده اند از تو در مورد جهادكردن با اموال و جانهاى خويش براى تخلف اجازه نمى گيرند و خداوند به پرهيزگاران داناست ، همانا كسانى از تو اجازه مى گيرند

كه به خدا و روز رستاخيز ايمان نياورده اند و دلهايشان در شك است و خود در ترديدشان سرگردان اند . ( 100 )

نيازى به ذكر آيات بسيارى كه مناسب اين معنى است نمى باشد كه هركس در قرآن عزيز تاءمل كند احوال آن حضرت ( ص ) را با اصحاب خويش خواهد دانست كه چگونه بوده است و خداوند متعال او را به جوار خويش منتقل نفرمود مگر اينكه او با منافقان كه بر خلاف آنچه در دل داشتند تظاهر به تصديق گفته هايش مى كردند در پيكار سختى بود ، چند بار مخالفت خود را براى او به صورت روياروى آشكار كردند آن چنان كه در حديبيه پيامبر ( ص ) مكرر فرمود سر بتراشيد و قربانى كنيد و آنان نه سر تراشيدند و نه قربانى كردند ، حتى هيچيك از ايشان به هنگام سخن پيامبر ( ص ) حركت نكرد ، ( 101 ) و برخى از آنان به پيامبر ( ص ) كه مشغول تقسيم غنايم بود گفتند : اى محمد! دادگرى كن كه تو دادگرى نمى كنى .

همچنين انصار روز جنگ حنين به صورت روياروى به پيامبر گفتند : آيا آنچه را كه خداوند در پناه شمشيرهايمان به ما ارزانى فرموده است مى گيرى و به خويشاوندان و نزديكان خود ، از مردم مكه ، مى پردازى ، و كار به آنجا كشيد كه پيامبر ( ص ) در بيمارى مرگ خويش خطاب به اصحاب خود فرمود براى من استخوان سرشانه و دواتى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد و سرپيچى كردند و نياوردند

و اى كاش به همين قناعت مى كردند و آنچه را مى گفتند كه پيامبر ( ص ) هم مى شنيد .

ابوجعفر كه خدايش رحمت كناد! از اين گونه سخنان بسيار مى گفت كه شرح آن طولانى مى شود و اندكى از آن نمودارى از خروار است . ابوجعفر مى گفت : اسلام در نظر بسيارى از ايشان شيرين نشد و در دلهايشان پايدار نگرديد مگر بعد از مرگ رسول خدا پيروزيهايى نصيب آنان شد و اموال و غنايم بدست آوردند و راههاى بدست آوردن مال براى آنان بسيار شد و مزه خوش زندگى را چشيدند و لذت دنيا را شناختند و لباسهاى نرم پوشيدند و خوراكهاى مطلوب خوردند و از زنهاى رومى بهره مند شدند و گنجينه هاى خسروان را مالك شدند و زندگى سخت و دشوار و ناپسند و خوردن سوسمار و خارپشت و موش صحرايى و پوشيدن جامه هاى مويينه و پشمينه و كرباس به خوردن باقلواهاى بادامى و پالوده هاى گوارا و پوشيدن ابريشم و ديبا شد و سپس در پناه فتوحى كه خداوند براى ايشان پيش آورد به صحت دعوت و صدق رسالت پيامبر ( ص ) استدلال كردند كه آن حضرت قبلا مكرر آنان را وعده داده بود كه بزودى گنجينه هاى خسرو و قيصر براى ايشان گشوده خواهد شد و چون ديدند كار به همان گونه كه پيامبر فرموده است صورت مى گرفت او را تعظيم و تبجيل كردند و شكهايى كه در دل داشتند و نفاق و استهزايى كه نهان مى داشتند تبديل به ايمان و يقين و اخلاص شد و چون زندگى براى آنان خوش و

آسان گرديد به دين و آيين تمسك جستند كه مايه فزونى دسترسى ايشان به دنيا شد ، ناموس دين را بزرگ شمردند و در تجليل از آن و اداى احترام نسبت به پيامبرى كه آن آيين را آورده است سخت كوشيدند . آن گاه پيشينيان منقرض شدند و جانشين آنان و نسل بعد با عقيده اى استوارتر آمد كه آنرا در اثر تربيت در دامن پدران از ايشان تقليد مى كرد و چون آن نسل منقرض شد نسل بعد بدان گونه بيامد و همين گونه ادامه يافت .

ابوجعفر نقيب همچنين مى گفت : اگر اين فتوح و نصرت و ظفرى كه خداوند به پاس وجود محمد ( ص ) به آنان ارزانى فرمود نمى بود و دولتى كه بهره آنان شد فراهم نمى آمد . همانا پس از مرگ رسول خدا ( ص ) دين اسلام منقرض مى شد ، همان گونه كه اكنون در كتابهاى تاريخ ، پيامبرى خالد بن سنان عيسى ( 102 ) ثبت است كه ظهور كرد و به دين و آيين فرا خواند ، و مردم فقط از ذكر داستان او خوششان مى آيد همان گونه كه از ذكر داستان و خواندن سرگذشت سران و پادشاهان و داعيان دينى كه كارشان سپرى شده است خوششان مى آيد ، آنان از ميان رفتند و اخبارشان باقى ماند .

ابوجعفر نقيب مى گفت : هركس در حال اين دو مرد يعنى پيامبر و على دقت كند مى بيند كه در بيشتر يا همه امورشان شبيه يكديگرند . براى مثال جنگهاى رسول خدا ( ص ) با مشركان همراه با پيروزى و شكست بود

، در جنگ بدر پيروز شد و حال آنكه در جنگ احد مشركان پيروز شدند ، در جنگ خندق مساوى بودند نه به سود پيامبر بود نه به زيان آن حضرت ، زيرا آنان از انصار ، سعد بن معاذ را كشتند سالار قبيله اوس ، و از ايشان سواركار معروف قريش عمروبن عبدود كشته شد و هماندم بدون ادامه جنگ از ميدان برگشتند و پس از آن پيامبر ( ص ) در جنگ فتح مكه با قريش جنگ كرد و پيروز شد .

جنگهاى على عليه السلام هم همين گونه بود : در جنگ جمل پيروز شد ، جنگ صفين براى او و معاويه يكسان بود . گروهى از سران سپاه على ( ع ) و گروهى از سران سپاه معاويه كشته شدند و سرانجام هر يك از نبرد ديگرى دست كشيد و پس از آن جنگ صفين با مردم نهروان جنگ كرد و پيروزى از او بود .

ابوجعفر نقيب مى گفت : شگفتى از اين است كه نخسيتن جنگ رسول خدا بدر است و پيامبر ( ص ) در آن پيروز بود ، نخستين جنگ على جنگ جمل است كه او هم در آن پيروز بود و پس از آن موضوع حكميت و نگارش عهدنامه و صلح در جنگ صفين بسيار نظير معاهده و صلحنامه حديبيه است . آن گاه در آخرين روزهاى زندگى على عليه السلام معاويه مدعى خلافت شد و مردم را به خويشتن دعوت مى كرد . مسيلمه و اسود عنسى هم در روزهاى آخر زندگى پيامبر ادعاى پيامبرى كردند و خود را پيامبر ناميدند . ادعاى معاويه بر على سخت

آمد همان گونه كه ادعاى آن دو بر پيامبر بسيار سخت بود و خداوند پس از وفات پيامبر ( ص ) كار آن دو را باطل فرمود همچنان كار معاويه و بنى اميه هم پس از مرگ على ( ع ) هم با غير قريش جز در جنگ نهروان جنگ نكرد . على عليه السلام با ضربه شمشير به شهادت رسيد و پيامبر ( ص ) هم در حالى كه مسموم شده بود به شهادت رسيد و درگذشت .

پيامبر ( ص ) تا هنگامى كه خديجه مادر فرزندانش زنده بود زنى ديگر نگرفت . على ( ع ) هم تا فاطمه مادر شريفترين فرزندانش زنده بود زن ديگرى نگرفت . پيامبر ( ص ) در سن شصت و سه سالگى رحلت فرمود و على عليه السلام هم در همان سن درگذشت .

نقيب مى گفت : اينك به اخلاق و خصائص آن دو بنگريد : او شجاع است و اين هم شجاع ؛ او فصيح و زبان آور است و اين هم همانگونه است ؛ او بخشنده و جواد است ؛ اين هم بخشنده و جواد است ؛ او عالم به شرايع و امور الهى است و اين عالم به فقه و شريعت و امور الهى دقيق و پيچيده ؛ او زاهد در اين دنيا و كم بهره از آن و بى توجه به آن است اين هم زاهد در اين جهان و رهاكننده آن و بى بهره از خوشيهاى آن است .

او خويشتن را در عبادت و نماز سخت به زحمت مى افكند و اين هم همان گونه است ، براى آن يكى از امور

دنياى زودگذر چيزى جز زنان مورد محبت نيست و اين يكى هم مانند اوست ، آن يكى نوه عبدالمطلب بن هاشم است و اين هم مانند اوست ؛ پدرانشان برادران پدر و مادرى هستند و حال آنكه ديگر فرزندان عبدالمطلب چنان نيستند؛ محمد ( ص ) در دامن پدر اين يكى ، يعنى ابوطالب پرورش يافته است و همچون يكى از فرزندان ابوطالب بوده است همين كه پيامبر ( ص ) جوان و بزرگ شد على را كه پسربچه يى بود از ميان پسران ابوطالب برگزيد و به قصد پاداش كار ابوطالب او را در دامن خود پرورش داد و موجب شد خلق و خوى آن دو و سرشت ايشان شبيه يكديگر گردد و با هم بياميزد و در صورتى كه دوست و همنشين از همنشينى تقليد و به او اقتداء مى كند . بنابراين ، در مورد تربيت و پرورش دادن به روزگارى دراز چه مى پندارى و واجب است كه اخلاق محمد ( ص ) همچون اخلاق ابوطالب باشد و اخلاق على عليه السلام هم چون اخلاق پدرش ابوطالب و محمد ( ص ) مربى او باشد و اينكه يكى كاملا مانند ديگرى باشد و داراى سرشت يكسان و طبيعت و خوى همانند باشند كه از يكديگر جدا نيست و يكى را بر ديگرى فضيلت و فرقى نخواهد بود ، جز اينكه خداى متعال محمد ( ص ) را به رسالت خود ويژه فرموده است و او را براى وحى خود برگزيده است و اين به سبب مصالح خلق است كه در آن مورد خداوند مقرر فرموده است ، و لطف خداوند نسبت

به محمد ( ص ) كاملتر و نفع او عام تر و تمام تر است و رسول خدا ( ص ) با موضوع رسالت از همگان ممتاز است ، و چون از پيامبرى بگذريم ديگر مورد امور بر مبناى اتحاد ميان آن دو خواهد بود و خود پيامبر ( ص ) هم در اين گفتار خود خطاب به على ( ع ) همين موضوع را گنجانيده و فرموده است : من از لحاظ نبوت بر تو فزونى دارم و تو بر مردم از هفت جهت برترى همچنين خطاب به على ( ع ) فرموده است منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون است نسبت به موسى جز اينكه پس از من پيامبرى نيست و بدين گونه پيامبر ( ص ) خويشتن را با نبوت از على ممتاز فرموده است و براى على همه فضائل و خصائص ديگر را به طور مشترك ميان خود و او بيان كرده است .

ابوجعفر نقيب كه خدايش رحمت كناد! مردى پردانش و درست انديش و باانصاف در گفتگو و بدون تعصب در مورد مذهب بود ، هر چند علوى بود به فضائل صحابه اعتراف داشت و بر شيخين ( ابوبكر و عمر ) ثنا مى گفت و اعتقاد داشت كه آن دو اركان و قواعد اسلام را كه هنگام زندگى پيامبر مضطرب بود استوار كردند و اين به سبب فتوح و غنيمتهايى بود كه در دولت آن دو براى عرب فراهم آمد . در مورد عثمان هم مى گفت . حكومت به روزگار او در كمال اقبال و علو درجه بود و فتوح به روزگارش بيشتر و غنايم بزگتر

بود جز اينكه او روش مورد احترام شيخين را مراعات نكرد و نتوانست راه ايشان را بپيمايد و در سرشت خود هم نرم و ضعيف بود و ديگران بر او غلبه كرده بودند . وانگهى نسبت به اهل و خويشاوندان خود بسيار پرمحبت بود ، از آن گذشته از مروان كه بسيار وزير بدى بود كارهايى به زيان عثمان سر زد كه دلها را بر او تباه ساخت و مردم را بر خلع و كشتن او واداشت .

سخن نقيب ابوجعفر حسنى درباره آنكه چرا مردم على ( ع ) را دوست مى دارند ( 103 )

خدا ابوجعفر حسنى نقيب را بيامرزاد كه هيچ عالم فاضلى نمى توانست منكر فضل و علم او شود و از سخن ، سخن خيزد .

بارى به او گفتم از چه روى مردمان على بن ابى طالب عليه السلام را دوست دارند و دلباخته اويند و خود را در راه عشق او به كشتن مى دهند ؟ و خواهش مى كنم در پاسخ من از دليرى و دانايى و سخنورى و ديگر ويژگيهايى كه خداى تبارك و تعالى بخش فراوان و پاك و پاكيزه آن را به على بن ابى طالب عليه السلام عطا فرموده است سخنى به ميان نياورى كه دليران و دانايان و سخنوران بسيارند .

ابوجعفر خنديد و گفت : وه ، كه چه عهد و پيمانى با من مى بندى و سخت مى گيرى ! آن گاه گفت : اينجا مقدمه يى لازم است كه نخست بايد آن دانسته شود و آن اين است كه بيشتر آدميان سرخورده و ضرب ديده دست روزگارند و نيز در اينكه بيشتر مستحقان محرومند شكى نيست . بسا دانشمندى كه از دنيا تهيدست و بى بهره است و بسا

نادانى كه در نهايت توانگرى و روزى گشادى ديده مى شود .

بسار رزمنده دلير جنگ آزموده اى كه از پايدار او در نبرد به مردمان سودها رسيده است ولى براى او آن قدر حقوق و شهريه يى كه پايمرد نيازمنديهاى او باشد نيست .

اما بسا ترسوى بزدل رزمنده از كارزارى كه از سايه خود مى ترسد مالك بخش بزرگى از دنيا و دارنده سهم فراوانى از مال و خواسته و تنخواه است . چه بسيار خردمند روشن راى دورانديش استوارى كه در تنگدستى است و چنين بزرگمردى به چشم خويش دلقك ديوانه يى را مى بيند كه ثروت و خوشى بر سر و روى او مى بارد و روزگار چون گاوى شيرده پستانهاى لبريز از شير خود را در دهان او گذارده است . چه بسيارند ديندارانى پرهيزگار كه به بهترين روى فرمان خداى تعالى را مى برند و او را از جان و دل به يگانگى مى ستايند اما از دنيا بى بهره و كم روزى اند و هم آنان مى بينند فلان يهودى يا نصرانى يا زنديق لامذهب بسيار مال دارد و خوش احوال است ، حتى آنكه در بيشتر اوقات همين طبقات شايسته و مستحق و محروم نيازمند طبقاتى مى شوند كه ابدا و به هيچ روى شايستگى و استحقاقى ندارند ، تا بدانجا كه احتياج و نيازمندى اين افراد شريف گزيده را به خوارى دست درازكردن پيش آن ناكسان و كرنش در برابرشان وامى دارد ، خواه براى ضرر و زيانى باشد يا براى طلب سود و منفعتى و طرفه تر آنكه در ميان همين طبقات مستحق هم آنكه استحقاقش كمتر

است به ميزان كمترى استحقاق از بيشترى رزق و روزى بهره مند است . ما به چشم خويش مى بينيم كه درودگرى چيره دست يا بنايى استادكار و دانا و يا نگارگرى بى همتا يا صورتگرى شيرينكار در نهايت تنگدستى و زمينگيرى و گمنامى و بيچارگى به سر مى برد اما افراد ديگرى از همان طبقه كه در آن حد از اعتبار و حذاقت نيستند و در همان رشته خود به پاى آن استادان حاذق بى همتاى شيرين كار نمى رسند بسيار فراخ روزى اند و نه تنها مردمان مراجعه شان به اين افراد فرودست زيادتر است كه براى آنان سر و دست مى شكنند و در نتيجه همين افراد دوم كسب و كارشان رونقى بيشتر دارد و روزگار خوشتر و گذران بهترى دارند .

تا اينجا كه گفتم حال و روز افراد برگزيده اجتماع و مستعدان و مستحقان و شايستگان بود ، اما حال كسانى كه از طبقه فاضله جامعه نيستند همچون بيشتر مردم خرده پا آشكار است . اينان نيز از كينه ورزى نسبت به دنيا و نكوهش آن و خشم حاصله از حسادتى كه بر همگنان و همسايگان خود مى ورزند خالى نيستند و در ميان همين مردم هيچ كس ديده نمى شود كه بدانچه دارد قانع و از زندگى خود خشنود باشد بلكه همو نيز همواره در مقام زيادت طلبى است و وضعيتى بالاتر از آنچه را كه دارد مى جويد .

سپس ابوجعفر نقيب فرمود : حال كه اين مقدمه را دانستى بدان كه معلوم و مسلم است كه على عليه السلام نه تنها مستحق محروم بود كه سرور مستحقان و محرومان

و سردسته و بزرگ آنان بود و باز معلوم و مسلم است كه كسانى كه مورد ستم قرار مى گيرند و دچار اهانت و ستمديدگى مى شوند همه هوادار يكديگر مى گردند و پشت به پشت هم مى دهند و همگى در برابر نامستحقان توانگر و دنيا و دوستانى كه جهان را در دست دارند و بر آن چنگ انداخته اند و به آرزوهاى خود رسيده اند قد علم مى كنند و همدست مى شوند ، زيرا كه همگى اين مستحقان و محرومان شايسته هم ، چنانكه در آنچه دلشان را به درد آورده و ناخشنودشان ساخته و نيش گزندش آنان را گزيده است شريك اند ، در غيرت و حميت و زيربار ستم نرفتن و ابراز خشم نسبت به عزيزان بى جهتى كه بر شايستگان و برگزيدگان اجتماع چيره گشته و بر آنان سرورى مى كنند و به منافع و مزايايى دست مى يابند و به مراتب و مقاماتى مى رسند كه حق اين شايستگان و محرومان است ولى بدان دست نمى يابند و نمى رسند نيز شريك و همدست و همداستان اند . پس هنگامى كه اينان يعنى اين گروه محروم كه همگى در طبقه اجتماعى و هوادارى از يكديگر برابرند به خاطر هم تعصب مى ورزند و جانفشانى مى كنند چگونه است كه وقتى از اين ميان يكى كه از همه والاتر و بالاتر و بزرگ مرتبه تر و اندازه فضائلش از همه بيشتر و شرف و بزرگوارى و كرامتش نه تنها در حد كمال كه از هر مقياسى برتر است و جامع و گردآورنده همه فضيلتها و حائز و دربردارنده همه

ويژگيها و ستودگيهاست محروم و محدود بماند و دنيا همه تلخيهاى خود را به او بچشاند و نه يكبار و دوبار و صدبار كه همواره و همه روزه آزار روزگار كام او را شرنگ ناكامى ناگوار سازد و از دنيا جز سختيهاى دلگداز و آزارهاى جانگزا و رنجهاى توانفرسا چيزى نبيند و ببيند آنكه فرودست اوست فرادست او شود و ناكسان فرومايه كه هيچ كس آنان را به چيزى نمى شمرد و دل كسى به حكمرانى آنها بار نمى داد و حكومت چنان اراذلى را بر نمى تافت و چشم نمى داشت در كار حكومت و فرمانروايى درآيند و فرمان شان بر على عليه السلام و فرزندان و خاندان و خويشان او روا شود و در آخر كار نيز اين ابرمرد در محراب عبادت خويش به دست همان ناكسان شهيد شود و فرزندانش پس از او كشته و حرم محترم او به اسيرى برده شود و حتى خويشان و عموزادگان او با همه فضيلت و زهد و عبادت و جوانمردى و آزادگى و جود و كرم و بهره برى مردمان از وجودهاى نازنينشان ، پيگيرى و ردگيرى شوند تا كشته يا آواره يا زندانى گردند .

مگر ممكن است كه بشريت سرتاسر بر دوستى اين ابرمرد يكدل و يك داستان نشود و به مهر او دل نبندد . مگر دلها مى توانند كه او را نخواهند و به او وابسته نشوند و عاشق او نگردند ؟ تا بدانجا كه در راه عشق او دلها آب شود و جانها فانى گردد كه اين همه به خاطر يارى دادن او و غيرت ورزيدن در راه او و ابراز

انزجار و تنفر از ستمى كه به او رسيده و نشان دادن ناخشنودى خود از آنچه بر سر او آورده اند مى باشد . اين معنى كه گفته شد در سرشت بشر سرشته و در نهاد او نهاده است .

در مقام تشبيه مى گويم كه اگر گروهى از مردم بر كنار گردابى ژرف يا رودخانه يى سيل آسا ايستاده باشند و ببينند كه كسى در آن آب بيفتد و شنا نداند و دست و پا زند مردمى كه بر لب ايستاده اند بنا بر سرشت انسانى و طبيعت بشرى خود بر او شديدا دلسوزى مى كنند و ترحم مى ورزند و دسته يى از همان مردم بى هيچ پاداشى نمى خواهند و توقع هيچ سپاسگزارى يا دستمزدى و حتى چشمداشت ثواب اخروى هم ندارند .

چه بسا كه در ميان همين دسته اى كه خود را به آب مى زنند كسان هم باشند كه دنياى ديگر را باور نمى دارند چرا كه كار دل است اين كارها . طبيعت بشرى و سرشت آدمى چنين است كه نوعدوست باشد و گوئيا هر يك از اينان كه خود را براى نجات آن غريق به آب مى افكند در دل خود مى انديشد كه اين خود اوست كه خود را براى نجات آن غريق به آب مى افكند در دل خويش مى انديشد كه اين خود اوست كه به آب افتاده و در حال غرق شدن است پس همان سان كه اگر خود او غريق مى بود براى نجات و رهايى خويش دست و پا مى زد هم اينك نيز براى رهاندن اين همنوع خود كه به چنين حالت

سخت ناگوارى دچار شده است دست و پا مى كند و خود را در معرض هلاكت قرار مى دهد . باز براى مثال اضافه مى كنم كه اگر پادشاهى به مردمان شهرى از مملكت خود ستمى سخت روا دارد اهل اين شهر همگى پشت به پشت را از آن پادشاه ستمگر بستانند حال اگر در ميان اين مردم ستمديده بزرگمرد والاتبار عاليمقامى باشد كه پادشاه بيشترين ستم را بر او كرده باشد و مال و منال او را گرفته و فرزندان و خاندان او را كشته باشد ، بسيار عادى و طبيعى است كه توجه مردمان و پشتگرمى آنان و گردن نهادنشان بر حكم چنين بزرگمردى برتر و بيشتر از هركس ديگر باشد و لذا مردم شهر به دور او گرد مى آيند و بدو پناه مى برند و او را رهبر واقعى خود مى شناسند؛ زيرا كه سرشت آدمى به نحو غيرقابل انكارى چنين امرى را ايجاب مى كند و آدمى نمى تواند جز اين كارى كند و از چنين رويه يى سرباز زند .

اين خلاصه گفتار نقيب ابوجعفر حسنى رحمه الله تعالى بود كه من آن را بازگو كردم . الفاظ از من است و معانى از او زيرا اينك كه من به نگارش اين كتاب مى پردازم عين كلمات او را به خاطر ندارم ولى آنچه گفتم معنى و مضمون سخنان اوست كه خداى او را رحمت كند . ( 104 )

نقيب ابوجعفر در مورد صحابه اعتقادى را كه بيشتر اماميه دارند نداشت و عقيده كسانى را كه آنان را منافق و كافر مى دانند سفيهانه مى دانست و مى گفت حكم

آنان جز حكم مسلمان مومنى است كه در برخى از كارها خلاف و سرپيچى كرده است و حكم درباره او به دست خداوند است اگر بخواهد عذابش مى كند و او را بر آن گناه مى گيرد و اگر بخواهد مى آمرزدش .

يك بار به او گفتم آيا معتقدى كه آن دو از اهل بهشت خواهند بود ؟ گفت : آرى به خدا سوگند كه چنين عقيده يى دارم كه آن دو را يا خداوند متعال به كرم خويش يا به شفاعت رسول ( ص ) يا به شفاعت على عليه السلام و سپس آن دو را به بهشت منتقل خواهد فرمود و در اين موضوع هيچ ترديدى ندارم و در ايمان آن دو به رسول خدا ( ص ) و صحت عقيده ايشان هيچ گونه شكى ندارم .

به او گفتم درباره عثمان چه مى گويى ؟ گفت : همچنين درباره عثمان . سپس گفت : خداوند او را بيامرزد! مگر نه اين است كه او هم يكى از ما و شاخه يى از درخت عبد مناف است ولى خويشاوندان او ميان ما و او دشمنى افكندند و او را براى ما تيره ساختند .

به نقيب گفتم : بنابر آنچه در مورد اينان معتقدى چنان لازم مى آيد كه داخل شدن معاويه را هم به بهشت جايز بشمرى كه از او هم چيزى جز مخالفت و ترك فرمان پيامبر ( ص ) سر نزده است .

گفت : هرگز كه معاويه اهل دوزخ است . نه به سبب مخالفت و جنگ او با على عليه السلام كه عقيده او درست و ايمانش بر حق نبود .

او از سران منافان است هم خودش و هم پدرش و دلش هرگز مسلمان نشد بلكه فقط به زبان مسلمان شد .

نقيب درباره سخنان و لغزشهاى معاويه گفت و آن قدر از سخنان او كه مقتضى فساد عقيده است بيان كرد كه اينجا جاى آوردن آنها نيست .

نقيب يك بار به من گفت : خدا نكند و امكان ندارد كه نام معاويه در رديف نام دو شيخ فاضل ابوبكر و عمر قرار بگيرد . به خدا سوگند ، آن دو همچون زر ناب اند و معاويه همچون درهم ناسره و پست . نقيب از من پرسيد : ياران شما ( معتزليان ) در مورد ابوبكر و عمر چه عقيده دارند ؟ گفتم : آنچه پس از اختلافات زياد ميان قديميهاى معتزله در مورد تفضيل و مسائل ديگر پديد آمده است و اينك بر آن پايدارند اين است كه على عليه السلام از همگان فاضل تر است و آنان به مناسبت مصلحتى افضل را رها كردند و نصى هم كه موجب شود عذرى باقى نماند وجود نداشته بلكه اشاره و ايماء بوده و متضمن هيچ گونه نص صريحى نبوده است و معتقدند گرچه على عليه السلام نخست نزاع كرد ولى سپس بيعت فرمود و خواسته آنان را پس از ردكردن پذيرفت و اگر على همچنان در ممانعت خود از بيعت پايدارى مى كرد هرگز معتقد به صحت بيعت و لزوم آن براى ديگران نبوديم و اگر على ( ع ) در آن مورد هم شمشير كشيده بود همان گونه كه در مورد ديگر شمشير كشيد معتقد به فاسق بودن و تباهى همه كسانى كه با او

مخالفت مى كردند مى بوديم ، هر كه مى خواست باشد ، ولى على ( ع ) سرانجام به بيعت راضى شد و به طاعت درآمد .

خلاصه اينكه ياران معتزلى ما مى گويند و معتقدند كه حكومت از آن على عليه السلام بوده و او مستحق و متعين است ولى اگر مى خواست خود عهده دار آن مى شد و اگر مى خواست ديگرى را بر آن ولايت مى دارد و چون مى بينيم كه بر ولايت ديگرى موافقت فرموده است ( ! ) ما هم از او پيروى كرده ايم و به آنچه او راضى شده است راضى شده ايم .

نقيب گفت : ميان من و شما چيز اندكى باقى مانده است . من معتقدم كه نص وجود داشته است و شما به آن اعتقاد نداريد . گفتم : براى ما آن چنان كه علم پيدا كنيم نص ثابت نشده است . آنچه هم كه شما مى گوييد فقط خودتان آن را نقل مى كنيد ولى در اخبار ديگر ما و شما شريكيم وانگهى براى آن تاءويلات معلومى است . نقيب در حالى كه دلگير شده بود به من گفت : فلانى ، اگر بخواهيم دنباله تاءويلات باشيم جايز است كه درباره لا اله الا الله ، محمد رسول الله هم معتقد به تاءويل شويم . مرا رها كن و دست از تاءويلات خنك بردار ، آن هم تاءويلاتى كه دلها و جانها مى داند مقصود و مراد آن تاءويلات نيست ، و متكلمان با تكلف و تعصب ايراد كرده اند ، و اينك در اين خانه فقط من و تو هستيم و شخص

سومى نيست كه يكى از ديگرى آزرم كند و بترسد و چون سخن ما اينجا رسيد گروهى وارد شدند كه نقيب از آنان بيم داشت و اين سخن را رها كرديم و به سخن ديگر پرداختيم .

مقايسه سياست على ( ع ) و معاويه با يكديگر و ايراد كلام جاحظ در آن باره

سخن درباره سياست معاويه اين است كه گروهى از دشمنان و سرزنش كنندگان على ( ع ) چنين پنداشته اند كه سياست او بهتر از سياست اميرالمومنين بوده است و در اين باره آنچه شيخ ما ابوعثمان جاحظ گفته است و ما آن را با همان الفاظ او مى آوريم كافى و بسنده است .

ابوعثمان جاحظ مى گويد : چه بسا افرادى را مى بينى كه خود را عاقل و تحصيلكرده و داراى فهم و تشخيص مى داند و با آنكه از عوام است خويشتن را از خواص مى داند چنين مى پندارد كه معاويه دورانديش تر و خردمندتر و پسنديده روشن تر و خوش فكرتر و دقيق تر از على عليه السلام بوده است و حال آنكه كار بدين گونه نيست و اينك مختصرى براى تو مى گويم تا بشناسى كه چگونه گرفتار خطا و اشتباه شده است و از كجا اين فكر نادرست براى او سرچشمه گرفته است .

على عليه السلام در جنگهاى خود چيزى را جز آنچه موافق قرآن و سنت باشد عمل نمى كرد و بكار نمى برد . ولى معاويه همان گونه كه گاهى مطابق كتاب و سنت عمل مى كرد مخالف آن هم عمل مى كرد و همه حيله ها و چاره انديشى ها را ، چه روا و چه ناروا ، بكار مى برد . او در جنگ همان روشى را

معمول مى داشت كه پادشاه هند در رويارويى با پادشاه ساسانى و خاقان چين در جنگ با شاه تركان معمول داشتند . حال آنكه على عليه السلام خطاب به سپاهيان خود مى گفت : شما جنگ را با آنان شروع مكنيد تا آنان با شما شروع كنند و هيچ گريخته اى را تعقيب مكنيد و هيچ زخمى اى را مكشيد و هيچ در بسته اى را مگشاييد . اين روش على ( ع ) است ، حتى در مورد سالارهاى سپاه دشمن همچون ذوالكلاع و ابوالاعور سلمى و عمروبن عاص و حبيب بن مسلمه و ديگران و همان گونه رفتار مى كند كه با افراد عادى و پيروان و اشخاص كم ارزش رفتار مى كند . حال آنكه نظاميان و جنگجويان اگر بتوانند شبيخون بزنند مى زنند و اگر بتوانند سر همه افراد دشمن را در حالى كه خواب باشند با سنگهاى گران بكوبند و اگر امكان داشته باشد كه اين كار را در يك لحظه انجام دهند يك ساعت هم تاءخير نمى كنند و اگر آتش زدن دشمن زودتر از غرق كردن آنان امكانپذير باشد معطل نمى شوند و آتش مى زنند و منتظر غرق كردن نمى شوند و اگر بتوانند جايى را ويران كنند ، براى محاصره معطل نمى گردند . آنان از نصب كردن منجنيق ها و بكاربردن عراده ها سنگ انداز و نقب زدن و كندن گودال و چاه و بهره گيرى از زره پوش و ساختن كمين خوددارى نمى كنند . همچنين در مورد لزوم زهرهاى گوناگون بكار مى برند و ميان مردم به دورغ شايعه پراكنى مى كنند و

نامه هاى حاكى از سخن چينى ميان لشكرهاى دشمن مى پراكنند و كارها را پيچيده نشان مى دهند و برخى را از برخى ديگر به بيم مى اندازند و كارها را پيچيده نشان مى دهند و برخى را از برخى ديگر به بيم مى اندازند و با هر تزوير و وسيله كه بتوانند آنان را مى كشند و ديگر توجه به اين ندارند كه اين كشتن چگونه و در چه حال و احوالى باشد . اينك ، خدايت حفظ فرمايد! اگر كسى در تدبير و چاره سازى هم بخواهد فقط به آنچه در قرآن و سنت آمده و مطابق آن است رفتار كند خويشتن را از بسيارى چاره انديشى ها كه بر پايه مكر و دروغ استوار است محروم كرده است و خدايت حفظ فرمايد! توجه داشته باش كه دروغ بيشتر از راست و حرام به مراتب بيشتر از حلال است . مثلا اگر نام انسانى را بگويند صدق است و او نام هر چيز ديگرى جز آن ندارد ولى اگر گفته شو او شيطان و سگ و خر و گوسفند و شتر و هر چيز ديگرى كه به خاطر مى گذرد هست در اين موضوع دروغگو خواهد بود ايمان و كفر ، طاعت و معصيت ، حق و باطل ، درستى و نادرستى ، صحيح و اشتباه هم همين گونه است . على ( ع ) دربند كشيده پارسايى بود او از گفتن هر سخنى جز آنچه مورد رضايت خداوند بود خوددارى مى كرد و از دستيازى و هجوم جز در آنچه كه رضايت خداوند در آن بود خوددارى مى كرد . او خشنودى

را فقط در چيزى مى ديد كه خداوند آن را دوست بدارد و از آن خشنود باشد و رضايت را جز در آنچه قرآن و سنت به آن هدايت كند نمى ديد و بدون اعتناء به آنچه كه افراد زيرك و داراى شيطنت و حيله گر و چاره انديش انجام مى دهند ، و چون مردم عوام فراوانى كارهاى نادر معاويه را در حيله گرى ها چاره سازى ها و فريب كارى ها مى ديدند و كارهايى را كه براى او آماده مى شد مشاهده مى كردند و از على ( ع ) چنان نمى ديدند .

با كوتاهى فكر و كمى دانش خود چنين مى پنداشتند كه اين به سبب برترى معاويه و كاستى على ( ع ) است و با همه اين كارها اگر درست بنگرى خدعه يى براى او جز برافراشتن قرآنها باقى نماند و فقط كسانى فريب خوردند كه با انديشه على عليه السلام و فرمان او مخالفت كردند .

اگر چنين مى پندارى كه معاويه به آنچه مى خواست رسيد و اختلاف انداخت حق با توست و راست مى گويى و ما در اين موضوع و در گول خوردن ياران على عليه السلام و شتاب و نافرمانى و ستيزه گرى آنان اختلافى نداريم ، بلكه سخن ما درباره فرق گذاردن ميان على ( ع ) و معاويه در زيركى و شيطنت يا صحت عقل و انديشه و فرق ميان حق و باطل است . وانگهى ما هيچ گاه صالحان را به زيركى و شيطنت ستايش نمى كنيم و نمى گوييم ابوبكر بن ابى قحافه و عمر بن خطاب زيرك و شيطان بودند

. هيچكس كه اندك خيرى در او باشد هرگز نمى گويد رسول خدا ( ص ) زيرك ترين عرب و عجم و حيله گرترين قريش و چاره سازترين فرد كنانه است ؛ زيرا اين كلمات براى ستايش آرزومندان حكومت و كسانى كه در پى دنيا و زيورش و استوارساختن پايه هاى آن باشند استعمال مى شود . اما كسانى كه در پى دنيا و زيورش و استوارساختن پايه هاى آن باشند و استعمال مى شود . اما كسانى كه اصحاب آخرت اند و اعتقاد دارند كه مردم با تدبير بشر اصلاح نمى شوند بلكه با تدبير خالق بشر اصلاح مى شوند آنان را هرگز به زيركى و شيطنت نمى ستايند و برتر و بهتر از اين كلمات به آنان اطلاق مى شود . مگر نمى بينى مغيرة بن شعبه كه يكى از زيركان اعراب است هنگامى كه سخن عمروبن عاص را كه او هم يكى از زيركان عرب است در مورد عمر بن خطاب رد مى كند و مى گويد اين تو هستى كه ادعا مى كنى كارى انجام دادى يا عمر را به شك و گمانى انداختى كه از تو متاءثر شد ، خيال نمى كنم عمر با هيچ كس تنها باشد مگر اينكه بر او رحم خواهد كرد و به خدا سوگند عمر عاقلتر از اين است كه نسبت به او خدعه مى شود و برتر از آن است كه نسبت به كسى عمر عاقلتر از اين است كه نسبت به او خدعه شود و برتر از آن است كه نسبت به كسى خدعه كند! مى بينى مغيرة بن شعبه با اينكه خودش

از اينكه به او زيرك مى گفتند لذت مى برد ولى عمر را به زيركى و شيطنت نمى ستايد . مغيرة مى دانست كه بر ائمه اين گونه كلمات كه براى اهل طهارت شايسته نيست اطلاق نمى شود و اگر بگويد از او پذيرفته نيست و اين نكته مورد توجه است . و بر همين منوال است سخن معاويه براى جمع سپاهيان و مردم همراه على ( ع ) كه براى ما قاتلان عثمان را بيرون بياوريد و بما بسپاريد ، ما تسليم شماييم . و اگر تمام كوشش خود را انجام دهى و از همه همفكران خود كمك بگيرى تا به راى صواب برسى ، خواهى دانست كه آرى معاويه در هر حال فريب دهنده است و على عليه السلام فريب خورده است .

اگر بگويى به هر حال معاويه به آنچه مى خواست و دوست داشت رسيد . مى گويم مگر ما اين كتاب خود را بر اين پايه تنظيم نكرده ايم كه على عليه السلام در مورد روزگار حكومت و ياران خويش چنان گرفتار فتنه بود كه هيچ پيشوايى پيش از او بدان گونه گرفتار نبود . ياران او گرفتار ستيز و اختلاف و شتاب و عجله براى رياست بودند و مگر جز اين است كه على عليه السلام از همين مورد صدمه ديد ؟ مگر نه اين است و خود اين موضوع را نمى دانيم كه سه نفر براى كشتن سه نفر توطئه و همدستى كردند : ابن ملجم داوطلب كشتن على عليه السلام و برك صريمى داوطلب كشتن عمروبن عاص و ديگرى كه عمروبن بكر تميمى بود داوطلب كشتن معاويه شد

ولى اتفاق چنين شد يا براى امتحان و گرفتارى چنين مقدر شده بود كه از آن ميان فقط على عليه السلام كشته شود .

بر فرض كه شما در مذهب و عقيده خود چنين پنداريد و قياس كنيد كه سلامت ماندن عمروعاص و معاويه به سبب حزم و دورانديشى ايشان بوده است و كشته شدن على عليه السلام از اين جهت بوده كه خود توجهى ايشان نفرموده است . ولى به هر حال اين موضوع هم براى شما ثابت است كه بر خلاف آنچه در دشمن او مى بيند اين پيشامد نوعى گرفتارى و آزمون سرنوشت و تقدير براى اوست و هر چيز ديگر هم جز اين تابع نفس است .

گفتار ابوعثمان جاحظ در اين مورد به پايان رسيد . و هركس با چشم انصاف به گفتارش بنگرد و از هواى نفس پيروى نكند درستى تمام گفتار او را درك خواهد كرد و اميرالمومنين به سبب اختلاف نظر يارانش و نافرمانى ايشان و اينكه ملتزم به راه عدل و شريعت بود به ظاهر عقب ماند و معاويه و عمروبن عاص براى استمالت و دلجويى از مردم با بيم و اميد از قاعده شرع سرپيچى مى كردند . در عين حال بايد به اين نكته توجه داشت كه اگر على عليه السلام آشناى انواع سياست و تدبير امور حكومت و خلافت نبود و در آن ورزيده نمى بود كسى جز اندكى از مردم كه آن هم فقط طالبان آخرت بودند گرد او جمع نمى شدند و مى بايست فقط آنان كه گرايشى به دنيا ندارند اطرافش باشند ولى مى بينيم هنگامى كه عهده دار كار شد چنان

تدبير امور كرد كه گروهى بيش از شمار و لشكرهاى فراوان گرد او جمع شدند و او توانست با دشمنان خود كه آن همه زيرك بودند جنگ كردند و در بيشتر جنگهايش پيروز شود وانگهى اگر ببينيم كار ميان او و معاويه نيز يكسان و مساوى بود بلكه على ( ع ) به پيروزى نزديكتر بود خواهيم دانست كه جايگاه على ( ع ) در شناخت تدبير حكومت بلندمرتبه است .

سخنان كسانى كه در سياست على ( ع ) خرده گرفته اند و پاسخ به آن

قسمت اول

كسانى كه در سياست على عليه السلام خرده گرفته اند امورى را دستاويز قرار داده اند كه از جمله آنها اين كارهاست .

آنان مى گويند : اگر هنگامى كه در مدينه با على ( ع ) بيعت شد معاويه را در شام تثبيت مى فرمود تا كار حكومت استوار و پابرجا شود و معاويه و مردم شام هم با او بيعت كنند و سپس معاويه را عزل مى كرد از جنگى كه ميان آن دو صورت گرفت آسوده مى شد و آن جنگ اتفاق نمى افتاد .

پاسخ اين اعتراض چنين است : از قرائن احوال در آن هنگام اميرالمومنين عليه السلام دانسته بود كه معاويه با او بيعت نخواهد كرد هرچند او را بر ولايت شام ابقا كند ، بلكه چنان بود كه ثابت داشتن او بر حكومت شام معاويه را بيشتر تقويت مى كرد و موجب امتناع بيشترش از بيعت مى شد و واقع امر اين است كسى كه اين اعتراض را طرح مى كند يا مى گويد مناسب بود على ( ع ) ضمن آنكه از معاويه مى خواست بيعت كند در همان حال او را در حكومت شام تثبيت مى فرمود

و در واقع آن دو با هم صورت مى گرفت ، يا مى گويد مناسب بود نخست او را بر حكومت شام ابقا مى كرد و سپس از او بيعت مى گرفت . اگر فرض اول صورت مى گرفت ممكن بود كه معاويه فرمان تثبيت خود را بر حكومت شام براى مردم بخواند و وضع خود را مستحكم سازد و در ذهن شاميان چنين القا كند كه اگر شايسته نمى بود على ( ع ) بر او اعتماد نمى كرد و سپس در مورد بيعت امروز و فردا و از انجام آن خوددارى مى كرد . اگر فرض دوم را در نظر بگيريم همانى است كه اميرالمومنين همان گونه رفتار فرموده است و اگر فرض سوم را در نظر بگيريم مثل فرض اول بلكه آن براى آنچه معاويه اراده كرده بود كه عصيان و ستيز كند آسوده تر بود . كسى كه از سيره و تاريخ آگاه باشد چگونه ممكن است تصور كند كه اگر على عليه السلام معايه را بر حكومت شام پايدار بدارد معاويه با او بيعت خواهد كرد و حال آنكه ميان آن دو خونها و كينه هاى كهن افزون از شمار است . اين على است كه در يك رويارويى برادر معاويه ، يعنى حنظله ، و دايى او ، يعنى وليد ، و پدربزرگش ، عتبه را كشته است ، سپس به روزگار خلافت عثمان ميان آن دو كدورتهايى پيش آمد آن چنان كه هر يك ديگرى را تهديد و نسبت به او خشونت مى كرد و معاويه با تهديد به على گفت من آهنگ شام دارم و اين شيخ

( يعنى عثمان ) را پيش تو مى گذارم ، به خدا سوگند ، اگر تار مويى از او كم شود با صدهزار شمشير بر تو ضربه خواهم زد . ما مختصرى را از آنچه ميان آن دو گذشته است در مباحث گذشته آورده ايم .

اما اين سخن ابن عباس كه به على عليه السلام گفت : او را در يك ماه ولايت بده و سپس براى هميشه عزل كن و آنچه مغيرة بن شعبه به آن اشاره كرد مطلبى بود كه آن دو چنان گمان مى كردند و در انديشه آنان چنان مى گذشت و على عليه السلام به حال خود و معاويه داناتر بود و مى دانست كه هيچ علاج و تدبيرى ندارد .

چگونه ممكن است در انديشه كسى بگذرد كه به معاويه و شيطنت و زيركى او آگاه باشد و بداند كه در اندرون سينه معاويه چه كينه يى از كشته شدن عثمان وجود داشته است و مسائلى را كه پيش از كشته شدن عثمان بوده است آگاه باشد ، آن گاه تصور كند كه معاويه تثبيت خود را به حكومت شام از سوى على مى پذيرد و بدان گونه فريب مى خورد و با على ( ع ) بيعت مى كند و دست تسليم به او مى سپرد .

معاويه گربزتر و زيركتر از آن بود كه بدان گونه با او مكر شود و على عليه السلام به معاويه آشناتر از كسانى است كه پنداشته اند اگر على از او استمالت مى كرد و بر حكومت شام پايدارش مى داشت بيعت مى كرد . به نظر و اعتقاد صحيح على عليه السلام

دارو و چاره يى براى آن كار جز شمشير نبود كه ناچار كار به آنجا مى كشيد و على عليه السلام كارى را كه در آخر صورت مى گرفت در اول قرار داد .

من اينجا خبرى را كه زبيربن بكار در كتاب الموفقيات خود آورده است نقل مى كنم تا هر كس آن را بخواند و بر آن آگاه شود بداند كه معاويه هرگز سر به فرمان و اطاعت على عليه السلام نمى نهاد و با او بيعت نمى كرد و تضاد و اختلاف ميان آن دو همچون اختلاف سپيد و سياه است كه هرگز با يكديگر جمع نمى شود و همچون سلب و ايجاب است كه مبانيت ميان آن دو هرگز از بين نمى رود .

زبير بن بكار چنين مى گويد : محمد بن محمد بن زكريا بن بسطام ، از محمد بن يعقوب بن ابى ليث ، از احمد بن محمد بن فضل بن يحيى مكى ، از پدرش ، از جدش فضل بن يحيى ، از حسد بن عبدالصمد ، از قيس بن عرفجة براى من نقل كرد كه چون عثمان محاصره شد مروان بن حكم دو پيك تندرو به شام و يمن گسيل داشت . حاكم يمن در آن هنگام يعلى بن منية بود او همراه هر يك از پيكها نامه يى فرستاد كه در آن چنين نوشته بود : اينك بنى اميه ميان مردم لكه سياه و نگون بخت اند . مردم بر سر راه در كمين ايشان نشسته اند و باران دروغ و تهمت بر آنان مى بارد و ايشان نشانه بهتان و سخنان ناروايند و شما مى دانيد

كه چه حادثه ناخوشايندى بر سر عثمان آمده و همچنان دنباله اش ادامه خواهد داشت و من بيم آن دارم كه اگر عثمان كشته شود تو ميان بنى اميه همچون ستاره ثريا باشى . اينك اگر به استوارى پايه هاى استوار يارى ندهيم و چنان نشويم و اگر عمود خانه سست شود ديوارهايش فرو مى ريزد . آنچه كه بر عثمان خرده گرفته شده اين است كه شام و يمن را در اختيار شما نهاده است و شكى نيست كه اگر برحذر نباشيد شما دو تن هم از پى او خواهيد بود . اما من از هر كس كه در اين باره رايزنى كند پذيرايى انديشه اش را پاسخ مى دهم و همچون يوزپلنگ منتظر فرصتم تا غفلت شكار را ببينم و بر او حمله برم ، و اگر بيم آن نبود كه مبادا پيكها اسير و نابود و نامه ها تباه شود براى شما كار را چنين تشريح مى كردم كه وحشتى براى شما باقى نماند . بر فرض كه كارى پيش آيد ، اينك در طلب آنچه كه شما دو تن ولى و سزاوار آنيد كوشش كنيد و بايد عمل بر اين نامه منطبق باشد ان شاءالله .

و در آخر نامه خود اين ابيات را نوشت .

. . . كار به گونه نخست برگشته است و اگر شما دو كوشش نكنيد سرانجام نيستى و نابودى است و اگر فرو نشستيد ديگر در مطالبه ميراث خود نباشيد . . . چون اين نامه به معاويه رسيد ميان مردم ندا داد و آنان را فرا خواند و براى ايشان سخنرانى كرد ، سخنرانى مردى كه

يارى و فريادرسى مى خواهد . در همان حال و پيش از آنكه براى مروان نامه بنويسد نامه ديگر مروان كه حاكى از خبر كشته شدن عثمان بود رسيد . مروان در اين نامه چنين نوشته بود :

اى ابا عبدالرحمان ! خداوند به تو قوت عزم دهد و صلاح نيت ارزانى دارد ، و بر تو براى شناخت و پيروى از آن توفيق كرامت فرمايد! من اين نامه را براى تو پس از كشته شدن عثمان ، اميرالمومنين عليه السلام مى نويسم . اى واى كه چگونه كشته شد! او را همان گونه كه از شتر سالخورده اى كه در مورد حمل بار از او نوميد مى شوند مى كشند ، كشتند؛ آن هم پس از آنكه بر اثر پيمودن مرحله ها و راه رفتن در نيمروز سوزان كف پايش ساييده و سوراخ شده بود . من اينك داستان او را بدون آنكه خلاصه كنم يا سخن درازى نمايم مى گويم كه آن قوم روزگارش را دراز و يارانش را اندك و بدنش را زار و نحيف يافتند و با كشتن او آرزو دارند به آنچه كه عثمان از آنان گرفته بود دست يازند و گروه گروه بر او شورش كردند و او را محاصره كردند از اقامه نماز جماعت و از بررسى به مظالم و نگريستن در كار امت باز داشته شد و چنان شد كه گويى او انجام دهنده كارهايى است كه آنان انجام داده اند . و چون اين كار ادامه يافت از فراز بام بر آنان مشرف شد و آنان را از خداوند بيم داد و سوگندشان داد و وعده هاى

پيامبر ( ص ) را فرايادشان آورد و گفتار رسول خدا را در مورد خود به آنان تذكر داد . ايشان فضل بن عثمان را منكر نشدند و انكار نكردند . سپس دروغها و ياوه هاى ساخته و پرداخته به او نسبت دادند تا آن را بهانه و دستاويز كشتن او قرار دهند . عثمان آنان را وعده داد كه از آنچه ناخوش مى دارند توبه كند و به آنچه خوش مى دارند عمل كند ولى نپذيرفتند ، نخست خانه اش را تاراج كردند و حرمتش را پاس نداشتند و بر او تاختند و خونش ريختند و از گرد او پراكنده شدند همچون پراكنده شدن ابرى كه بارانش تمام شود .

آن گاه آهنگ پسر ابوطالب كردند همچون هجوم و آهنگ گله ملخى كه چمنزار ببيند .

اينك اى ابا عبدالرحمان ، توجه داشته باش كه اگر خونخواهى براى خون عثمان از ميان بنى اميه قيام نكند آنان از صحنه چنان دور خواهند شد كه ستاره عيوق . اينك اى ابا عبدالرحمن ، اگر مى خواهى تو آن قيام كننده و خونخواه باشى ، باش . والسلام .

چون اين نامه به معاويه رسيد فرمان داد مردم جمع شوند و براى آنان خطبه يى خواند كه چشمها به گريه و دلها به طپش افتاد و بانگ ناله و شيون برخاست و چنان شد كه زنها هم آماده سلاح برداشتن شدند .

معاويه آن گاه براى طلحه بن عبيدالله و زبير بن عوام و سعد بن عاص و عبدالله بن عامر بن كريز و وليد بن عقبه و يعلى بن منية نامه نوشت منية نام مادر يعلى است و نام

پدرش امية است .

نامه يى كه معاويه براى طلحه نوشته بود چنين بود .

اما بعد ، تو از همه افراد قريش از قريشيان خون كمترى ريخته اى ، وانگهى آبرومند و بخشنده و سخن آورى و از لحاظ سابقه و پيشگامى همچون ديگرانى و در رديف آنان كه از تو داراى سابقه بيشترى هستند . همچنين پنجمين فرد از آنان هستى كه به بهشت مژده داده شده اند ، و براى تو فضيلت و شرف جانبازى روز احد محفوظ است . اينك خدايت رحمت كناد! به اين موضوع كه رعيت مى خواهد حكومت را به تو واگذارد پيشى بگير و نمى توانى از آن كار تخلف كنى و خداوند هم از تو راضى نخواهد شد مگر به قيام بر آن كار . اينك من كار را در ديار خودم و اينجا براى تو آماده ساخته ام . زبير هم از لحاظ فضيلت بر تو مقدم نيست و هر كدام شما كه بر دوست خود در اين كار پيشى گيرد همو پيشوا خواهد بود و پس از او حكومت براى ديگرى است ، خداوند راه هدايت شدگان و كاميابى موفقان را به تو ارزانى بدارد . والسلام .

معاويه براى زبير چنين نوشت :

اما بعد ، همانا كه تو زبير پسر عوامى و برادرزاده ( 105 ) خديجه و پسرعمه و حوارى و باجناق پيامبرى و داماد ابوبكر و سواركار مسلمانى و در راه خدا در مكه هنگامى كه شيطان بانگ برآورده بود جانبازى كردى ، ايمان تو را برانگيخت كه با شمشير كشيده همچون اژدهاى دمان بيرون آمدى و همچون شتر نر باز داشته شده پاى

بر زمين كوفتى و همه اين ها نشانه قوت ايمان و صدق يقين توست . وانگهى رسول خدا ( ص ) از پيش به تو مژده بهشت داده است و عمر هم تو را يكى از اعضاى شورى و شايستگان خلافت مسلمانان و امت قرار داده است . اى ابا عبدالله ، بدان كه رعيت اينك چون گله گوسپند پراكنده شده است و اين به سبب غيبت شبان است ، اينك خدايت رحمت كناد ، براى حفظ خونها و جبران پراكندگى و اصلاح ذات بين و وحدت سخن ، پيش از آنكه كار از دست برود و امت پراكنده گردد ، اقدام كن كه مردم بر لبه گودال و مغاكى ژرف قرار دارند و اگر دريافته نشود به اندك روزگارى سرنگون مى شود . اينك براى سامان اين امت كمر ببند و راهى به سوى پروردگارت بجوى ، و من كار حكومت را بر مردمى كه در سرزمين من هستند براى تو و دوستت ( طلحه ) آماده ساخته ام : بدين گونه كه حكومت از آن كسى از شما دو تن است كه پيشگام شود و پس از او براى دوستش . خداوند تو را از پيشوايان هدايت و جويندگان خير و پرهيزگارى قرار دهد! والسلام .

معاويه براى مروان بن حكم چنين نوشت :

اما بعد ، نامه ات كه متضمن خبر مشروح ( كشته شدن ) اميرالمومنين بود به دستم رسيد . اى واى كه نسبت به او چه كردند و از روى نادانى و گشتاخى نسبت به خدا و سبك شمردن حق او بر سر عثمان چه آوردند . ( اين كار )

براى رسيدن آرزوهايى بود كه شيطان ترسيم كرده بود . و در دام بطلان قرار داده بود تا آنان را در فتنه ها و هوسها نابود و تباه كند و در بيابانهاى پست گمراهى در افكند . به جان خودم سوگند ، شيطان گمان خويش را در مورد ايشان راست و درست يافت و با رشته هاى دام خود آنان را به دام افكند . اينك تو اى ابا عبدالله خود را باش . آرام حركت كن و برحذر باش و چون اين نامه مرا خواندى چون يوزپلنگ باش كه جز با مكر و فريب شكار نمى كند و فقط با حيله گرى با گوشه چشم مى نگرد و چون روباه باش كه جز به پويه دويدن رهايى نمى يابد و خود را از آنان پوشيده بدار ، همان گونه كه خارپشت به محض احساس كف دستها سرش را پوشيده و پنهان مى دارد ، و خويشتن را چنان خوار و زبون بدار كه آن قوم از نصرت و انتقامش نوميد شوند . در عين حال همان گونه كه مرغ كنار جوجه هايش در جستجوى ارزن است در جستجوى كارهاى ايشان باش و حجاز را بر كينه توزى برانگيز كه من شام را بر كينه توزى وامى دارم . والسلام .

معاويه آن گاه براى سعيد بن عاص چنين نوشت :

اما بعد ، نامه مروان كه همان ساعت وقوع بلاى بزرگ نوشته بود بسيار سريع به دست من رسيد . پيكهاى تيزرو با شتران تندرو و در حال جست و جهش ، همچون جهش مار از بيم تبر و اسير شدن به دست افسونگر و مارگير

آن را ، بياوردند . مروان همچون ديده بان پيشتاز است كه به اهل خويش دروغ نمى گويد .

اينك اى پسر عاص ! چگونه مى خواهى رهايى يابى ؟ اكنون هنگام گريز نيست ! اى خاندان اميه بدانيد كه بزودى از دورترين راهها ساده ترين زندگى را مطالبه خواهيد كرد و آنان كه آشناى شما بودند شما را نخواهند شناخت و كسانى كه خود را به شما پيوسته مى دانستند از شما خود را باز مى دارند . شما در دره ها پراكنده مى گرديد و در تمناى اندكى وسيله زندگى خواهيد بود .

همانا بر اميرالمومنين در مورد خرده گرفته شد و او در راه شما كشته شد . اينك چرا از يارى دادن او و مطالبه خونش فرو مى نشينيد و حال آن كه شما فرزندان نياى او و خويشاوندان و نزديكان و خونخواهان اوييد . اينك به پاره يى از زندگى درويشانه متمسك شده ايد كه همان هم بزودى و هنگامى كه قواى شما ضعيف گردد و زبون شويد از چنگ شما بيرون كشيده مى شود . اينك چون اين نامه مرا خواندى آرام همچون نفوذ بهبودى در پيكر ناتوان و همچون حركت ستارگان زير ابر به جنبش درآى ، و همچون مورچه كه در تابستان براى روزهاى سرد زمستان آذوقه فراهم مى آورد كوشش كن كه من شما را با افراد قبيله هاى اسد و تيم ( زبير و طلحه ) پشتيبانى داده ام .

معاويه در پايان نامه اش اين دو بيت را نوشت :

به خدا سوگند خون شيخ من - عثمان - بيهوده از ميان نمى رود تا آنكه مالك و

كاهل هم نابود شوند ، يعنى قاتلان آن پادشاه شريف كه از لحاظ تبار و بخشش بهترين فرد قبيله معد بوده است . ( 106 )

قسمت دوم

معاويه براى عبدالله بن عامر چنين نوشت :

اما بعد ، منبر مركب رهوار و رامى است كه مهترى آن آسان است و لگامش با تو ستيز نخواهد كرد و اين موضوع فراهم نمى شود مگر پس از آنكه خود را ميان امواج مهلكه ها درافكنى و به طوفانهاى مرگ درافتى . گويا شما خاندان اميه را همچون شتران پراكنده يى مى بينم كه چون شاخه هاى درختان اراك هستيد و آوازه خوانان به هر سوى آنان را مى كشند يا چون پرندگان كوچك منطقه خندمه هستيد كه از بيم عقاب سرگين مى اندازند . اينك خدايت رحمت كناد ، هم اكنون پيش از آنكه فساد و درماندگى شعله ور گردد و پيش از آنكه تازيانه جديد فرود آيد و تا زخم چركين نشده و سرباز نكرده است و پيش از آنكه شير شرزه حمله آورد و آرواره هايش شكار را فرو گيرد قيام كن و برپا خيز و مراقب كار باش همچون مراقبت گرگ سياه درمانده . با انديشه قرين باش و دام گستر و كوشش كن پيش از آنكه سراپاى بدن شتر را جرب فرا گيرد در جاهاى جرب قطران بمالى ( 107 ) بيشترين ساز و برگ تو مواظبت و و برحذر بودن و تيزترين سلاح تو بايد تحريك مردم باشد . از افراد بددل چشم بپوش و نسبت به لجوج مسامحه كن و دل افراد رمنده را بدست آور و با آنان كه به گوشه چشم

مى نگرند نرمى كن و عزم كسى را كه اراده كارى دارد قوى گردان و زودتر و شتابان خود را به گردنه برسان و همچون مار سرعت سير داشته باش و پيش از آنكه بر تو پيشى گيرند تو پيشى بگير و پيش از آنكه براى تو قيام كنند خود قيام كن و بدان كه تو را رها نمى كنند و مهمل نمى گذارند و من براى شما خير خواهى امين هستم .

معاويه پايين نامه خود اين ابيات را نوشت :

اى قيس بن عاصم سلام و رحمت خدا تا هر گاه كه رحمت مى فرمايد بر تو باد ، نابودشدن قيس نابودى يك تن نبود بلكه بنيان قومى فرو ريخت ( 108 )

معاويه براى وليد بن عقبه چنين نوشت .

اى پسر عقبه در جوش و خروش باش . لذت زندگى به هر حال بهتر از وزش بادهاى سوزان در نيمروز جوزا خواهد بود . همانا برادرت عثمان از تو سخت دور شد . اينك براى خويشتن در جستجوى سايه يى باش كه به آن پناه ببرى . چنين مى بينمت كه بر خاك خفته اى و چگونه ممكن است تو را خواب باشد كه خواب مبادت ! اگر اين كار حكومت براى كسى كه آهنگ آن دارد استوار شود همچون شترمرغان پراكنده خواهى شد كه از سايه پرنده يى بيم مى كنند و بزودى جام ناكامى را خواهى نوشيد و معنى بيم را خواهى فهميد . اينك تو را گشاده سينه و سست كمربند و حمايل و بى پروا مى بينم و در اندك مدتى ريشه و بنيان تو از جاى بركنده خواهد شد .

والسلام .

معاويه در پايان نامه خويش اين ابيات را براى او نوشت :

هر گاه نسيمى به هنگام گرماى نيمروز بورزد تو خواب نيمروزى و باده نوشى شامگاهى را بر مى گزينى با آنكه به خيال خود مى خواهى از بنى حكم خونخواهى كنى ولى از شخص خفته چه دور است كه بتواند خونخواهى كند .

معاويه براى يعلى بن اميه هم چنين نوشت :

خداوند در پناه خود بداردت و با توفيق خويش مؤ يدت فرمايد! اين نامه را براى تو بامدادشبى كه نامه مروان در مورد كشته شدن اميرالمومنين و شرح حال آن واقعه رسيد نوشتم . همانا مدت عمر اميرالمومنين چندان به درازا كشيد كه همه نيرويش كاسته شد و نشست و برخاستن او سنگين گرديد و لرزش بر اندام او آشكار شد و چون گروهى كه پايبند به موضوع پيشوايى و امانت و تقليد از ولايت نبودند آن حال را ديدند بر او شورش كردند و از هر سو بر او گرد آمدند و بزرگترين چيزى كه بر او عيب گرفتند و او را بر آن كار سرزنش كردند و فرمانروايى تو بر يمن و طول مدت آن بود و سپس كار براى آنان چنان شد كه او را كشتند ، همان گونه كه گوسپند صدمه ديده از شاخ را كه مشرف به مرگ است مى كشند و عثمان در آن حال روزه داشت و قرآن به دست نهاده و كتاب خدا را تلاوت مى كرد . به هر حال چه سوگ بزرگى از دست دادن داماد پيامبر و امام كشته شده بى گناه پيش آمد .

آنان خونش را ريختند و پرده حرمتش دريدند

، و تو خوب مى دانى كه بيعت او بر گردن ماست و خونخواهى او بر ما لازم و در كار دنيا كه ما را از حق منصرف كند خيرى نيست و در كارى كه ما را به دوزخ درآورد بهره يى نخواهد بود . خداوند از بهانه تراشى در مورد دين خشنود نمى گردد . اينك براى ورود به عراق كمر ببند .

اما شام را من براى تو كفايت كردم و كارش را استوار ساختم و براى طلحة بن عبدالله نوشته ام كه در مكه با تو ديدار كند تا آنكه راى شما در مورد آشكارساختن دعوت و خونخواهى اميرالمومنين عثمان مظلوم متحد شود . براى عبدالله بن عامر هم نوشتم كار عراق و همواركردن دشواريهاى آن را براى شما بر عهده بگيرد .

اى پسر اميه ! بدان كه آن قوم در همين آغاز كار آهنگ تو خواهند كرد تا ريشه مالى را كه در دست دارى از بن بر آرند و با مواظبت در آن مورد كار كن ، به خواست خداوند متعال .

معاويه در پايان نامه خود اين اشعار را هم نوشت :

خليفه محاصره شد و آنان را گاه به خداوند و گاه به قرآن سوگند مى داد و همانا گروههايى بر كينه توزى هماهنگ شدند و بدون آنكه عثمان جرمى داشته باشد در موردش بهتان زدند . . .

زبير بن بكار در كتاب خود مى گويد : مروان در پاسخ نامه معاويه براى او چنين نوشت :

اما بعد . نامه ات رسيد چه نيكو نامه اى از سالار عشيره و حمايت گر پيمانها و تعهدها . سپس به تو خبر مى

دهم كه قوم بر شاهراه استقامت هستند مگر گروههاى بسيار اندكى كه گفتار و سخن من ، آن هم بدون اينكه با آنان روياروى شوم ، ميان ايشان پراكندگى پديد آورده است و اين هم طبق فرمان تو صورت گرفته است .

اين عادت گنهكاران است ، و تيرى تيره رنگ از شاخهاى درخت است ، و من به هر حال سفره آنان را با چنان كينه توزى آميخته ام كه پوست از آن تباه مى شود كسى كه در مورد ما گمان كند كه دادخواهى خود را رها كرده ايم دروغ پنداشته است و چنان نيست كه خفتن و آرامش را دوست بداريم ، مگر همان مقدار كه سوار شتابان چرت مى زند تا آن گاه كه جمجمه ها قطع و از تن جدا شود جمجمه هاى فروهشته چون خوشه هاى خرما هنگام چيدن آنها فرا رسيده باشد . به هر حال من همچنان بر نيت صحيح خود پابرجايم و قصد من همچنان قوى است و ارحام و خويشاوندان را به سود خودم تحريك مى كنم . خون من در جوشش است بدون اينكه در سخن و كار بر تو پيشى بگيرم كه به هر حال تو پسر حرب و خونخواه همه خونها و كينه ها و سرفرازى هستى كه از پذيرش درماندگى خوددارى مى كنى .

اينك كه اين نامه را براى تو مى نويسم همچون آفتاب پرست صحرايم كه به هنگام نيمروز نگران خورشيد است يا همچون كفتارى كه از دام جسته است و از صداى نفس خود بيم مى كند و منتظرم ببينم عزم بر چه قرار مى گيرد و فرمان تو در

چه موردى مى رسد تا به آن عمل كنم و همان برنامه من باشد .

مروان در پايان نامه خود اين ابيات را نوشت :

آيا ممكن است عثمان كشته شود و اشكهاى ما فرو نريزد و شب را بدون آنكه بيم و هراس نداشته باشيم بخوابيم ! آيا ممكن است آب سرد بياشاميم و حال آنكه عثمان در حالى كه قرآن مى خواند و ركوع مى كرد با تشنگى مرد . سوگند به كسى كه تلبيه گويندگان به حج خانه او مى روند و بر آن طواف و سعى مى كنند و خداوند صاحب عرش مى شنود ، من نفس خويش را از هر چيزى كه در آن لذتى باشد باز مى دارم تا بر آن طمع نبندد ، و در قبال خون مظلوم هر كه را ظالم باشد مى كشم و اين فرمان خداوند است و از آن گريزى نيست .

گويد : عبدالله بن عامر هم براى معاويه چنين نوشت :

اما بعد ، همانا اميرالمومنين براى ما بال و پرى بود كه همه جوجه هايش زير بال و پر او پناه مى بردند و چون تير روزگارش هدف قرار داد ، همچون شترمرغان پراكنده شديم . من فكرم با تو مشترك بود ولى انديشه و فهمم سرگردان ، در جستجوى پناهگاهى بودم كه از خطاى حوادث به آن پناه برم و خويشتن را پوشيده دارم . اينك كه نامه تو به دست من رسيد از غفلتى كه درنگ و خفتن من در آن طولانى شده بود بيدار شدم و به خود آمدم . اكنون همچون كسى كه كنار بزرگراه سرگردان بوده و آن را نمى

يافته و اينك آن را يافته است و گويى آنچه را كه از دگرگون شدن روزگار براى من توصيف كردى به چشم مى بينم .

آنچه كه بايد به تو خبر دهم اين است كه مردم در اين كار و براى حكومت نه تن با تو هستند و يك تن بر ضد تو . به خدا سوگند مرگ در جستجوى عزت بهتر از زندگى در زبونى است . تو پسر حرب و جوانمرد همه جنگهايى و برگزيده خاندان عبد شمسى و همتها همگى به تو وابسته است و تو به جنبش درآورنده همتهايى . اينك كه قيام كرده اى هنگام نشستن نيست و من امروز برخلاف گذشته كه عافيت طلب و سلامت جو بودم و هنوز بر سويداى دلم تازيانه نكوهش فرو نياورده بودى دگرگون شده ام و تو چه نيكو مودبى براى عشيره هستى و من اينك منتظر فرمانهاى تو هستم كه به خواست خداوند بر آنها جامه عمل بپوشانم .

و در پايان نامه نوشت :

در زندگى آميخته با كاستى و زبونى خيرى نيست و مرگ بهتر از ننگ و زبونى است . ما خاندان عبد شمس گروهى سپيد چهره گرانقدر و سالاريم كه همگى در طلب خونهاييم . به خدا سوگند ، اگر كسى از اهل ذمه براى رسيدن به عزت پناهنده و همسايه ما مى بود از يارى دادن او خوددارى نمى كرديم . . .

وليد بن عقبه براى معاويه چنين نوشت :

اما بعد ، همانا تو استوا عقل ترين قريش و خوش فهم تر و صواب انديش ترين ايشانى . حسن سياست دارى و شايسته رياستى با شناخت پاى در معركه مى

نهى و سپس سيراب از آبشخور بيرون مى آيى آن كس كه با تو ستيزه گرى كند همچون باژگونه يى از ستاره عيوق است كه باد شمال او را براى فرو انداختن ميان درياى ژرف مى كشاند .

براى من نامه نوشته بودى و سخن از جامه لطيف پوشيدن و زندگى آسوده به ميان آورده و كنايه زده اى . انباشتن شكم من بيش از آنچه براى حفظ رمق باشد بر من حرام است تا آن گاه كه رگهاى گردن كشندگان عثمان را همچون شكافتن پوستهاى دباغى نشده با تيغهاى تيز نشكافتم . اما نرمى و مدارا چه بسيار دور است مگر همان وقت و نگرانى كه شخص مواظب بايد براى غافلگيرساختن بكار برد .

همانا كه ما هر چند تظاهر به مدارا مى كنيم هنوز نيت واقعى ما آشكار نشده است و خون را جز خون پاك نمى كند . ننگ مايه كاستى و ناتوانى مايه زبونى است . مگر ممكن است قاتلان عثمان از زندگى مرفه بهره مند شوند و آب سرد گوارا بياشامند و حال آنكه هنوز واديهاى خوف و گردنه هاى دشوار را نپيموده اند و هنوز با نگرانى عهد و پيمانى نبسته اند ؟ اگر چنين شد مرا پسر پدرم عقبه مدانيد . چنان جنگى براى ايشان برپا خواهم كرد كه زنان باردار بار خويش سقط كنند . فاصله ميان ما و تو بسيار است و ما در آبشخور مرگ درآمده ايم . من بر جان خويش براى مرگ پايبند زده ام همان گونه كه به شتر پايبند مى زنند تا نگريزد و بايد قاتل عثمان را بكشم يا عثمان دوم شوم

( همچون او كشته شوم ) و گمان نمى كردم كه با ترسى كه از استوارشدن حكومت اين قوم دارم كار تو تا اين حد باشد . و در انتهاى نامه نوشت :

خواب بر من حرام است اگر براى گرفتن انتقام خون پسر مادرم از بنى علات اقدام نكنم . . .

يعلى بن اميه براى معاويه چنين نوشت :

اى بنى اميه ، ما و شما همچون سنگ هستيم كه بدون ملاط بر يكديگر قرار نمى گيرد و چون شمشيريم كه بدون ضربه زننده چيزى را نمى برد . نامه ات كه حال و خبر آن قوم را نوشته بودى رسيد . اگر آنان عثمان را همچون گوسپند شاخ خورده به كارد آمده كشتند ، همانا كشنده او همچون شترى كه براى قربانى مى برند كشته خواهد شد . آن بانو كه من پسرش هستم بر من بگريد اگر درباره خون عثمان تنبلى و كوتاهى و سستى كنيم ، مگر آنكه گفته شود ديگر رمقى در من باقى نمانده است ، كه من پس از كشته شدن عثمان زندگى را تلخ مى بينم . اگر آن قوم آماده شبروى و كارزارند من هم آماده ام . اما اينكه نوشته اى آنان آهنگ گرفتن اموال مرا دارند ، مال آسان ترين چيزى است كه از دست مى دهم به شرط آنكه قاتلان عثمان را به ما تسليم كنند و اگر از اين كار خوددارى كنند من آن مال را در راه كارزار با آنان هزينه مى كنم و بدون ترديد براى ما و ايشان آوردگاهى خواهد بود كه در آن همان گونه كه قصاب شتران غارت شده

را مى كشد كشتار خواهد بود و در اندك مدتى گوشتهايش پاره پاره مى شود .

او در پايان نامه خود اين شعر را نوشت :

مردم براى چنين روزى سفارش كرده اند و گفته اند تا سرت كوبيده نشده است زبونى را مپذير .

زبير بن بكار مى گويد : همه آنان كه معاويه براى ايشان نامه نوشتند براى معاويه نامه نوشتند و او را تشويق و ترغيب به جنگ كردند ، مگر سعيد بن عاص كه بر خلاف ديگران براى او پاسخى نوشت كه اين چنين بود .

اما بعد ، حزم و دورانديشى در تاءمل و درنگ كردن است و اشتباه در شتاب كردن ، و در پيشگامى براى شروع ستيز و جنگ نافرخندگى نهفته است . تا آن گاه كه تير از كمان رها نشده است در اختيار تو خواهد بود و هرگز كسى نمى تواند شير دوشيده شده را به پستان بازگرداند . تو از حق اميرالمؤ منين بر ما و خويشاوندى نزديك ما با او و اينكه او ميان ما كشته شده است سخن مى گويى . دو خصلت از اين سه موضوع تذكرش مايه نقصان و كاستى است و سومى هم به دروغ بر ما بسته مى شود . اينك هم به ما فرمان مى دهى كه مطالبه خون عثمان كنيم ! اى ابا عبدالرحمان ، چه راهى را مى پيمايى ؟ شاهراه بسته و كار بر ضد تو استوار شده است و كسى ديگر جز تو با لگام آن را بر دست گرفته است . اينك ستيز خود را با آن كس كه اگر به حكومت دست يازد هيچ كس با

او برابر نيست ، رها كن . چنان سخن مى گويى كه گويى يكديگر را هم نمى شناسيم مگر جز اين است كه ما هم شاخه يى از قريش هستيم و بر فرض كه حكومت به ما نرسد حق بر ما تنگ نخواهد بود كه خلافتى در خاندان مناف است و به خدا سوگند مى خورم سوگند راستين كه اگر قصد و عزيمت تو بر آنچه كه نامه ات از آن حاكى است استوار شود تو را در دو حال خواهم ديد : نخست ، درمانده و وامانده از جوش و خروش خودت ، دوم آنكه فرض كن چنين پندارمت كه پس از خونريزى ها به پيروزى دست يابى آيا آن پيروزى در قبال انجام گناهان و كاستى دين ارزشى دارد و مى تواند بهاى آن باشد!

قسمت سوم

اما من ، نه بر ضد بنى اميه كارى انجام مى دهم و نه براى آنان . پهنه دورانديشى را خانه خويش و حجره خود را در زندان خويشتن قرار مى دهم و اسلام را تكيه گاه خود و جامه عافيت مى پوشم . اما تو اى ابا عبدالرحمان ، لگام مركوب خود را به شاهراه حقيقت برگردان و براى خاندان خود در جستجوى عافيت باش و عطوفت و مردم را بر قوم خويش برانگيز و بسيار دور مى بينم كه آنچه را به تو مى گويم بپذيرى و سرانجام مروان چشمه هاى فتنه را به جوشش آورد كه در سرزمينها روان گردد و همه را به آتش كشيد . گويى هم اكنون شما دو تن را مى بينم كه به هنگام رويارويى با پهلوانان چنين بهانه خواهيد

آورد كه سرنوشت بدين گونه بود و پشيمانى چه بدسرانجامى است و پس از اندك روزگارى كار براى تو روشن مى شود . والسلام .

اينجا پايان نامه هايى است كه آن قوم با معاويه رد و بدل كرده اند هر كس به مضمون اين نامه ها آگاه شود مى فهمد كه موضوع چنان نبوده است كه علاجى براى آن ممكن باشد و تدبيرى فراهم گردد ، و چاره جز شمشير نبوده است و على عليه السلام نسبت به آنچه انجام داده آشناتر و داناتر از همگان بوده است . ( 109 )

ابن سنان ( 110 ) در كتاب خود كه آن را عادل ناميده اين اعتراض را بدين گونه پاسخ داده و گفته است : همه مردم مى دانند كه در داستان شورا عبدالرحمان بن عوف به على عليه السلام پيشنهاد كرد كه خلافت را براى او قرار دهد مشروط بر اينكه او به كتاب خدا و سنت رسول خدا و روش ابوبكر و عمر عمل كند و على عليه السلام اين پيشنهاد را نپذيرفت و فرمود با اين شرط مى پذيرم كه به كتاب خدا و سنت پيامبر و اجتهاد و راءى خودم عمل كنم ، و مردم در سبب اين كار اختلاف نظر دارند؛ شيعيان مى گويند : على عليه السلام اين شرط را نپذيرفت به اين جهت كه روش ابوبكر و عمر را درست نمى دانست و ديگران مى گويند او چون خودش مجتهد بوده است آن شرط را پذيرفته است زيرا مجتهد از مجتهد تقليد نمى كند .

به هر حال و با توجه به اين دو عقيده اين موضوع طرح مى

شود كه كداميك از اين دو كار زيان بيشترى داشته است ، اينكه با عبدالرحمان به ظاهر پيمان بندد كه به روش ابوبكر و عمر عمل كند و پس از استقرار حكومتش با برخى از احكام مخالفت ورزد يا آنكه معاويه را به حكومت شام باقى بگذارد آن هم با آن همه ستم و ستيز و دستيازى به اموال و خونهاى مردم كه در مدت امارت معاويه بر شام از او سرزده بود و ترديد نيست كه بر هيچ كس اختلاف فاحش ميان اين دو و تفاوت ميان اين دو زيان پوشيده نيست . بنابراين ، آن كس كه براى خلافت و تسلط بر همه سرزمينهاى اسلام حاضر نيست به ظاهر سخنى بگويد كه ممكن است آن را تعبير هم كرد چگونه ممكن است پس از آنكه بنيان حكومتش استوار شده است به باقى داشتن ستمگر بر ستم و تقويت او كمك كند آن هم براى اينكه اطاعت مردم شام و فزوده شدن منطقه يى بر مناطق حكومت براى او فراهم شود ، هرگز! اين سخن كسى كه مى گويد كاش على ( ع ) معاويه را بر حكومت شام باقى مى گذاشت ، مثل اين است كه بگويد كاش على عليه السلام در كار دين سست و براى كار دنيا راغب مى بود و آن را استوار مى ساخت .

پاسخ به اين اعتراض آشكار و نادانى پرسنده و اعتراض كننده روشن است .

بدان كه حقيقت اين است كه على عليه السلام هرگز به خاطر سياست مخالفت با شرع را جايز نمى دانسته است ، خواه اين سياست به ظاهر براى امور دينى باشد يا

دنيايى ، مثلا در مورد امور دنيايى بر فرض آنكه گمان مى شد شخصى آهنگ فساد و تباهى در كار حكومت دارد على عليه السلام هرگز بدون اثبات قطعى آن حاضر به كشتن آن شخص و زندانى كردنش نبود و هرگز گنهكارى را به گمان و سخنى كه ثابت نشده بود مكافات نمى كرد بلكه مى فرمود اگر با اقرار متهم يا شواهد مسلم جرم قطعى شد بر او حد جارى خواهم كرد وگرنه معترض او نخواهم شد . حال آنكه افراد ديگر غير از على عليه السلام بر خلاف اين نظر داشتند : مذهب مالك بن انس اين است كه مى توان بر مصالح قطعى عمل كرد و براى امام و پيشوا جايز است و مى تواند يك سوم از امت را بكشد براى اينكه دوسوم ديگر اصلاح شوند ( ! ) بيشتر مردم اجازه مى دهند و مى گويند عمل به راى و گمان غالب جايز و صحيح است . اينك كه مذهب على عليه السلام چنان است كه گفتيم و معاويه در نظر او فاسق بود و براى او اين موضوع ثابت شده بود وانگهى به كار گماشتن افراد فاسق را جايز نمى دانست و از كسانى نبود كه معتقد باشد با مخالفت با احكام دينى قاعده حكومت را استوار كند ، روشن مى شود كه او بايد آشكارا معاويه را عزل مى كرد ، هرچند كه اين كار منجر به جنگ مى شد .

اينكه ما گفتيم پاسخ حقيقى و واقعى اين اعتراض است و اگر سخن ما پاسخ حقيقى اين اعتراض نباشد ، جايز است كسى به ابن سنان بگويد نپذيرفتن

شرط عبدالرحمان بن عوف هم نمونه ديگرى از بى تدبيرى است و مانند ابقاءنكردن معاويه بر حكومت شام است و اگر كسى در آن يكى كار على را اشتباه بداند در ديگرى هم راه او را اشتباه مى داند .

ابن سنان مى گويد : در اين مورد پاسخ ديگرى هم هست و آن اين است كه ما مى دانيم يكى از بدعتها و كارهاى عثمان كه مورد اعتراض قرار گرفت و به آنجا كشيده شد كه عثمان را محاصره كردند و كشتند مسئله حكومت معاويه بر شام بود ، آن هم با آن همه ستم و دشمنى و مخالفت با احكام دينى كه در مدت حكومت او بر شام از او سر زد . در اين باره با عثمان گفتگو شد او عذر و بهانه آورد كه عمر پيش از عثمان معاويه را به حكومت گماشته است ولى مسلمانان اين عذر او را نپذيرفتند و قانع نشدند مگر به اينكه او را از كار بركنار سازد . او نپذيرفت و كار به آنجا كشيد . على عليه السلام از مسلمانانى بود كه حكومت معاويه را سخت ناخوش مى داشت و بيشتر از همگان بر فساد دينى معاويه آگاه بود . حال اگر على عليه السلام آغاز خلافت خود را با تثبيت و ابقاى معاويه بر حكومت شام آغاز مى كرد ، آغاز كارش چنان بود كه انجام كار عثمان بدانگونه بود و منجر به خلع و كشتن او شد و بر فرض كه باقى داشتن معاويه بر حكومت از لحاظ شرعى و گناه مانعى هم نمى داشت از لحاظ سياست بسيار زشت بود و سبب

مهمى براى مخالفت و شورش ديگران مى شد و براى على عليه السلام ممكن نبود كه به مسلمانان بگويد حقيقت راى و انديشه من اين است كه پس از استقرار حكومت و اطاعت همه مردم از من معاويه را از حكومت شام عزل كنم و اينك كه او را بر حكومت باقى مى دارم به منظور گول زدن اوست و اينكه به سرعت به اطاعت درآيد و لشكرهايى هم كه پيش او مستقرند بيعت كنند و سپس او را عزل خواهم كرد و به مقتضاى عدل با او رفتار خواهم كرد .

و اگر اين موضوع را اظهار مى فرمود بلافاصله خبرش به معاويه مى رسيد و راءى و تدبيرى را كه شروع كرده بود ، به تباهى مى كشاند .

ديگر از اعتراضهايى كه به على ( ع ) شده است اين سخن آنان است كه چرا طلحه و زبير را رها كرد تا به مكه بروند و چرا به آنان اجازه عمرگزاردن داد و بدين وسيله امكان بازداشت آن دو را پيش از ظهور فتنه جمل از دست داد كه از او دور بودند .

پاسخ به اين اعتراض اين است كه راويان چگونگى بيرون آمدن طلحه و زبير از مدينه را با اختلاف نقل كرده اند ( به گونه اى كه مشخص نبوده ) كه آيا بيرون آمدن آن دو از مدينه با اجازه على بوده است يا نه . آن كس كه مى گويد آن دو بدون اجازه و اطلاع اميرالمومنين بيرون آمده اند حق ندارد اين اعتراض را طرح كند و آن كس كه مى گويد آن دو درباره عمرگزاردن از على (

ع ) اجازه گرفتند و به آنان اجازه فرمود ، بايد بداند كه در اين مورد روايت است كه آن حضرت به آن دو فرمود به خدا سوگند كه قصد عمره گزاردن نداريد بلكه آهنگ فريب دادن داريد و آن دو را از خداوند بيم داد كه مبادا براى فتنه انگيزى شتاب كنند . ( 111 ) وانگهى چه از لحاظ شرع و چه از لحاظ سياست براى على ( ع ) جايز نبود كه آن دو را زندانى كند . چرا كه از نظر شرع نمى توان انسانى را در مورد كارى كه هنوز انجام نداده است و به صرف گمان زندانى كرد ، زيرا ممكن است بدان كار اقدام نكند . از لحاظ سياست نيز درست نبوده است كه اگر در مورد آن دو كه از پيشگامان با فضيلت و بزرگان مهاجران بودند بدگمانى خود را آشكار و آنان را متهم مى ساخت موجب چنان سرزنش و نفرتى مى شد كه پوشيده نيست و مى گفتند على ( ع ) در مورد پيشوايى و ادامه حكومت خود اعتماد ندارد و به همين منظور سران و بزرگان قوم را متهم مى كند و حتى از بزرگان هم احساس امنيت نمى كند بويژه كه طلحه نخستين كسى بود كه با آن حضرت بيعت كرده بود و زبير هم همواره به يارى دادن على ( ع ) شهره بود و اگر آن دو را زندانى مى كرد و در مورد ايشان شك و بدگمانى خود را آشكار مى ساخت هيچ كس ديگر آرام نمى گرفت و احساس امنيت نمى كرد و همه مردم از اطاعت او

بيرون مى رفتند .

اگر اعتراض كنندگان بگويند اى كاش على آن دو را به حكومتى مى گماشت و بدانگونه آنان رǠبه صلح و صلاح درمى آورد و با برآوردن خواسته آنان آن دو را براى خود نگه مى داشت پاسخ داده مى شود كه فحواى سخن شما اين است كه از اميرالمومنين عليه السلام مى خواهيد در خلافت از خود راءى و تدبيرى نداشته باشد معاويه را غاصبانه بر حكومت شام بگمارد و طلحه و زبير را به زور به حكومت مصر و عراق منصوب كند . اين پيشنهادى است كه هيچ يك از خلفاى پيش از او نپذيرفتند و راضى نشدند كه از امامت فقط نامى و از خلافت فقط لفظى بر آنان باشد . شما مى دانيد كه عثمان را محاصره و با او جنگ كردند كه بعضى از اميران خود را عزل كند نپذيرفت ، چگونه از على انتظار داريد كه حكومت خود را با اين زبونى شروع كند و قدم در اين مرحله بگذارد ، و آشكار است كه صحيح نبوده است .

ديگر از اعتراضهاى ايشان اين است كه چرا اميرالمومنين محمد بن ابى بكر را به حكومت مصر گماشت و قيس بن سعد را از مصر عزل كرد و نتيجه چنان شد كه محمد در مصر كشته شد . پاسخ اين اعتراض چنين است كه ممكن نيست گفته شود محمد بن ابى بكر ، كه رحمت خدا بر او باد! شايسته حكومت مصر نبوده است . چرا كه محمد مردى دلير و پارسا و فاضل و نيك انديش و مدبر بوده و علاوه بر اين از مخلصان در محبت اميرالمومنين

عليه السلام و سخت كوش در اطاعت از او بوده است و از كسانى است كه هيچ گونه ترديد و بدگمانى در مورد خيرخواهى او نمى توان كرد كه او پسرخوانده و پرورده و همچون يكى از پسران على عليه السلام بود كه او را تربيت كرده و بر او مهربانى فرموده بود .

از اين گذشته مصريها نسبت به محمد ، كمال محبت را داشتند و ولايت او را بر خود از هر كس ديگر بهتر مى دانستند و چون مصريان عثمان را محاصره كردند از او خواستند عبدالله بن سعد بن ابى سرح را از حكومت مصر عزل كند و محمد بن ابى بكر را براى حكومت بر خود پيشنهاد كردند ، عثمان فرمان حكومت او را بر مصر نوشت و او همراه مصريان حركت كرد تا آنكه نامه عثمان به عبدالله بن سعد بن ابى سرح در مورد محمد بن ابى بكر و مصريان نوشته شد و اين موضوع معروف است و آنان همگى برگشتند و كشته شدن عثمان بدان گونه صورت گرفت .

بنابراين ، بهترين انديشه و تدبير اميرساختن محمد بن ابى بكر بر مصر بوده است كه ميل مصريان در مورد حكومت او و ترجيح دادن او را بر ديگران واضح و آشكار بود . وانگهى با توجه به خصال پسنديده اى كه در او بود شايسته و سزاوار حكومت مصر بود و گمان قوى مى رفت كه همه مصريان بر اطاعت از او هماهنگ شوند و بر محبت او يكدل و بر يارى دادنش فرمانبردار باشند . متاءسفانه كار را بر او تباه ساختند و چندان نگرانى پيش آوردند كه

كار آن چنان شد و بر اين كار نمى توان بر اميرالمومنين على ( ع ) خرده گرفت كه امام و رهبر در امور طبق مصلحتى كه گمان مى كند عمل مى كند و غيب را جز خداوند متعال كسى نمى داند . پيامبر ( ص ) در جنگ موته جعفر و زيد و عبدلله بن رواحه را امير قرار داد كه هر يك پس از ديگرى كشته شدند و لشكر مسلمانان گريخت و با بدترين حال به مدينه برگشتند آيا كسى را شايد كه بر پيامبر ( ص ) در اين مورد خرده بگيرد و بر تدبيرش طعنه زند!

ديگر از دستاويزهاى آنان اين سخن ايشان است كه جماعتى از اصحاب على عليه السلام از او جدا شدند و به معاويه پيوستند نظير عقيل بن ابى طالب برادرش و نجاشى شاعرش و رقبة بن مصقلة ( 112 ) يكى از سران و سرشناسان يارانش ، و اگر نه اين بود كه على ( ع ) آنان را به وحشت انداخته و دلجويى نكرده بود از او جدا نمى شدند و به دشمنش نمى پيوستند و اين كار مخالف حكم سياست است و مخالف با به دست آوردن دلهاى ياران و رعيت است .

پاسخ به اين اعتراض اين است كه اولا ما منكر اين موضوع نيستيم كه همه كسانى كه به حطام دنيا و زر و زيورش گرايش داشتند و لذت و خوشى اين جهانى را هدف قرار داده بودند به معاويه گرايش داشتند؛ معاويه اى كه هر نعمت پسنديده را ريخت و پاش مى كرد و آرزوهاى اين جهانى را بر مى آورد و تمام

خراج مصر را به عمرو بن عاص مى بخشيد و براى ذوالكلاع و حبيب بن مسلمه ضمانت مى كرد كه هر چه پيشنهاد كنند و بگويند برآورد . حال آنكه على عليه السلام در آنچه از بيت المال كه خود را امين حفظ آن مى دانست از دستور دين و فرمان آيين عدول نمى كرد ، كار به آنجا كشيد كه خالد بن معمر سدوسى به علباء بن الهيثم كه او را به جداشدن از على ( ع ) و پيوستن به معاويه تشويق مى كرد گفت اى علباء چرا در مورد خودت و عشيره ات از خدا نمى ترسى ؟ خود و خويشان نزديكت را باش ، تو پيش على چه اميد و آرزويى ممكن است داشته باشى ؟ على مردى است كه از او خواستم و پيشنهاد كردم كه فقط چند درهم بر مقررى حسن و حسين بيفزايد شايد اندكى از سختى زندگى خود را كاهش دهند ، نه تنها نپذيرفت كه خشمگين شد و انجام نداد .

اما در مورد عقيل سخن درستى كه راويان مورد اعتماد برآنند اين است كه او پيش معاويه نرفته است مگر پس از رحلت اميرالمومنين عليه السلام . البته او در مدينه ماند و در جنگ جمل و صفين شركت نكرد و اين با اجازه اميرالمومنين بود .

عقيل پس از موضوع حكميت براى على ( ع ) نامه نوشت و اجازه خواست كه با فرزندان و خانواده اش به كوفه بيايد و اميرالمومنين براى او نوشت كه در مدينه بماند و در خبرى مشهور آمده است كه معاويه سعيد بن عاص را به سبب شركت نكردن در

جنگ صفين سرزنش كرد ، او گفت اگر مرا فرا خوانده بودى نزديك مى يافتى ولى به مقابله عقيل و افراد ديگر بنى هاشم نشستم كه اگر براى جنگ با ما هجوم آوردند آماده باشيم و اگر آنان همه به جنگ رفته بودند ما هم همگى به جنگ مى آمديم .

اما نجاشى در ماه رمضان باده نوشى كرد و على عليه السلام او را حد زد و بيست تازيانه بر او بيشتر زد . نجاشى گفت : اين فزونى به چه سبب ؟ فرمود به سبب گستاخى تو در ماه رمضان به احكام خداوند . نجاشى گريخت و به معاويه پيوست .

قسمت سوم
قسمت چهارم

اما رقبة بن مصقله گروهى از اسيران بنى ناجيه را خريد و آزاد كرد و مال آن را پرداخت نكرد و پيش معاويه گريخت و اميرالمومنين عليه السلام فرمود كارى همچون كار سروران انجام داد و گريزى همچون گريز بندگان و تعطيل كردن اجراى حدود و روا و نارواكردن احكام دينى و تباه ساختن اموال مسلمانان براى كسى كه مى خواهد ملتزم به احكام دينى و جلب رضايت خداوند باشد سياست و دلجويى نيست و در مورد على عليه السلام نمى توان گمان برد كه در هيچ كار بزرگ و كوچكى آسان گيرى و گذشت كند .

ديگر از دستاويزها شبهه يى است كه خوارج به آن دامن زدند و گفتند او مرتكب كارى شده است كه مطابق با تدبير صحيح نبوده است . اعتراض نخست آنان در اين مورد چنين بود كه مى گفتند : على در مورد دين خدا و احكام آن مردان را حكم قرار داده است و حال آنكه خداوند

متعال مى فرمايد حكم جز براى خداوند نيست . ( 113 ) و اعتراض دوم ايشان آن بود كه مى گفتند : نشانه هاى غلبه و پيروزى بر معاويه براى على عليه السلام آشكار شده بود و چيزى نمانده بود كه گريبانش را به چنگ آورد و تصميم در آن مورد را رها كرد و به حكميت روى آورد . خوارج گاهى هم مى گفتند : تسليم شدن على ( ع ) به حكميت دليل شك و ترديدش در كار خود مى باشد . همچنين مى گفتند : چگونه به حكميت ابوموسى تن در داد و حال آنكه ابوموسى به سبب جلوگيرى از شركت مردم كوفه در جنگ جمل از نظر على تبهكار بود؛ از آن گذشته چگونه حكميت عمروبن عاص را كه تبهكارترين تبهكاران بود پذيرفت .

پاسخ به اين اعتراض چنين است : نخست آنكه تعيين حكم و برگزيدن مردان براى حكميت در كارهاى شرعى مانعى ندارد كه خداوند متعال در مورد اختلاف ميان زن و شوهرش به اين كار فرمان داده و فرموده است اگر از ناسازگارى ميان آن دو بيم داشتيد حكمى از كسان شوهر و حكمى از كسان زن گسيل داريد ( 114 ) و در مورد تعيين ميزان كفاره صيد نيز فرموده است چيزى كه بر آن دو عادل از ميان شما حكم كنند ( 115 )

اما اينكه گفته اند ، على ( ع ) چگونه پس از آشكارشدن نشانه هاى پيروزى تصميم داشتند پيروزى عراقيان و مشرف شدن معاويه و يارانش را بر هلاك ديدند و ناچار قرآنها را برافراشتند ياران على ( ع ) با اين كار فريب

خوردند و گفتند ديگر براى ما پافشارى در جنگ با آنان جايز نيست و هيچ كارى جز سلاح بر زمين نهادن و ترك جنگ و مراجعه به قرآنها و حكم آن جايز نيست . على ( ع ) به آنان فرمود اين فريب است و كلمه حقى است كه با آن اراده باطل كرده اند و به آنان فرمان داد فقط يك ساعت پايدارى كنند . نپذيرفتند و گفتند : به مالك اشتر پيام بده بازگردد .

على عليه السلام كسى را پيش اشتر فرستاد؛ اشتر گفت : اينك كه نشانه هاى فتح و پيروزى آشكار شده است چگونه برگردم ؟ آنان به على گفتند : بار ديگر به او پيام بفرست و چنان فرمود و او همان گونه پاسخ داد و درخواست كرد به او يك ساعت مهلت دهند . مردم به على ( ع ) گفتند : ميان تو و او عهد و سفارشى است كه پيام را نپذيرد ، اينك اگر كسى نفرستى كه او را بازگرداند با شمشيرهاى خويش تو را مى كشيم همان گونه كه عثمان را كشتيم يا آنكه تو را دستگير و به معاويه تسليم مى كنيم . فرستاده نزد اشتر رفت و گفت : آيا دوست دارى كه تو در اينجا پيروز شوى و لشكرهاى شاميان را در هم شكنى و اميرالمومنين عليه السلام در خيمه خود كشته شود! اشتر گفت : خداى فرخندگى بر آنان ارزانى ندارد ، آيا چنين خواهند كرد ، آن هم پس از اينكه گلوى معاويه را گرفته ام و او مرگ را آشكارا مى بيند برگردم ! اشتر بازگشت و عراقيان را

ناسزا و دشنام داد و سخنان درشت به آنان گفت و آنان هم پاسخ درشت دادند كه شهره است و و نقل شده است و ما بسيارى از آن را در مباحث گذشته خود آورده ايم . بنابراين ، وقتى كه اوضاع چنين تقصيرى از اميرالمومنين عليه السلام سرزده است و آيا ممكن است كسى را بر كارى مجبور شده و راءى و انديشه اش را در هم شكسته اند به كوتاهى يا بى تدبيرى نسبت داد! و با همين استدلال به اعتراض ديگر ايشان هم ، كه مى گويند پذيرفتن حكميت دليل بر شك و ترديد على در كار خودش است ، پاسخ مى دهيم : آرى اگر خود او اين كار را شروع مى كرد چنين بود ولى هنگامى كه ديگرى او را به اين كار فرا خواند و يارانش نيز آن را مى پذيرند على ( ع ) آنان را برحذر مى دارد و فرمان مى دهد بر حال و موضع خود پايدار بمانند و نمى پذيرند و براى آنان روشن مى سازد كه اين مكر و فريب است ؛ آگاه نمى شوند و كار چنان مى شود كه مى ترسد كشته يا دشمن تسليم شود ، پذيرش حكميت هيچ دليلى بر شك او نيست بلكه اين كار بر آن دلالت مى دارد كه ناچار با اين كار زيان بزرگى را از جان خود دور مى كند وانگهى اميد مى دارد كه شايد دو حكم به فرمان قرآن گردن نهند و حكم كنند و بدين گونه شبهه كسانى از يارانش كه خواهان حكميت بودند برطرف شود .

اما در مورد عمرو عاص ،

با توجه به آشكاربودن فسق او ، على ( ع ) هرگز به ( حكميت ) او راضى نبوده است و اين معاويه دشمن و مخالف على است كه عمرو را به حكميت برمى گزيند ، على او را ناخوش مى داشت و حكم او را نپذيرفت .

گفته شده است ابن عباس ، كه خدايش رحمت كناد! به اين اعتراض خوارج پاسخ داده و به آنان گفته است : در آن مورد كه خداوند فرموده است حكمى از كسان شوى و حكمى از كسان زن گسيل داريد . اگر زن يهودى باشد و حكمى يهودى گسيل دارد بايد از اين موضوع خشمگين شويم ؟

اما در مورد ابوموسى هم چنان بود كه اميرالمومنين عليه السلام او را خوش نمى داشت و تصميم گرفت ابن عباس را به جاى او بگمارد ، اصحابش نپذيرفتند و گفتند : نبايد هر دو حكم از قبيله مضر باشد! على فرمود : در اين صورت حكم باشد . گفتند : مگر اين آتش جنگ را كسى جز او برافروخته و مگر فرمانروايى اشتر كار را به اينجا كه مى بينى نكشانده است ؟ كسى جز ابوموسى نبايد باشد . على ( ع ) نپذيرفت آنان هم از او نپذيرفتند . آنان ابوموسى را ستودند و گفتند : جز با انتخاب او راضى نخواهيم شد و على ( ع ) به ناچار و با اظهار و اندوه او را حكم قرار داد .

ديگر از سخنان ايشان اين است كه به هنگام رحلت پيامبر ( ص ) هنگامى كه عباس به على گفت دست فراز آر تا با تو بيعت كنم و مردم

بگويند عموى پيامبر ( ص ) با پسرعموى پيامبر بيعت كرد و دو نفر هم در مورد تو اختلاف نخواهد كرد ، نپذيرفت و اين ترك راءى و تدبير ( درست ) بود . على فرمود مگر ممكن است كسى جز من بر خلافت طمع بندد ؟ و در همان هنگام بانگ غوغا و هياهو را بر در خانه شنيد كه مى گفتند : با ابوبكر بيعت شد .

پاسخ به اين اعتراض اين است كه صواب و فساد راءى در اين گونه موارد به آنچه كه گمان غالب بر آن قرار دارد استوار است و ترديد نيست كه به گمان على عليه السلام نمى گذشت كه كس ديگرى جز او را براى خلافت برگزينند و ترجيح دهند و اين به سبب امورى بود كه پيامبر ( ص ) آن را فرموده بود و على ( ع ) توهم ديگرى نداشت جز اينكه منتظر اويند تا از خانه بيرون آيد و در انجمن حاضر شود . شايد به ذهن على ( ع ) فقط اين چنين خطور مى كرد كه او خودش خليفه است يا آنكه با او مشورت خواهد شد كه خلافت به چه كسى واگذار شود . و هرگز تصور نمى كرد كه كار آن چنان باشتاب و ناگهانى و در آن هنگامه فتنه صورت گيرد و حتى با او و عباس مشورت نشود و با هيچيك از بنى هاشم رايزنى نكنند . آرى ، اگر على ( ع ) تصور و بيم آن را داشت كه حكومت از دستش بيرون مى رود و اگر پشت درهاى بسته و ديوار با او بيعت نشود

حكومت را از دست مى دهد خلافت تدبير رفتار كرده بود و حال آنكه على عليه السلام نيت خود و آنچه را در دل دارد آشكارا اظهار مى دارد و مى گويد ، مگر كسى غير از من در آن طمع بسته است ؟

سپس نيز فرمود من دوست ندارم اينجا با من بيعت شود بلكه دوست مى دارم كاملا آشكار صورت گيرد و بى پرده و آشكارا فرمود كه بيعت كردن با خود را به صورت پوشيده و پشت ديوارها و پرده ها ناپسند مى داند و واجب است آشكارا و در حضور مردم با او بيعت شود . همان گونه كه پس از كشته شدن عثمان همين كه از او خواستند در خانه اش با او بيعت كنند ، فرمود : نه ، بايد در مسجد باشد به هر حال على ( ع ) نه علم داشت و نه به خاطرش مى گذشت كه روزگار چه انديشه يى در سر دارد و اينكه در آن هنگام موضوعى اتفاق مى افتد كه عاقلان و انديشمندان احتمال وقوع آن را نمى دادند .

ديگر از دستاويزهاى آنان اين سخن است كه على عليه السلام پس از بيعت ابوبكر هم در طلب حق و خلافت خود كوتاهى كرد ، زيرا از بنى هاشم و بنى اميه و مردم ديگر چندان گرد او جمع شده بودند كه مى توانست شروع به ستيز و مطالبه خلافت كند و در اين كار كوتاهى كرد نه از بيم كه او شجاع ترين افراد بشر است ولى به سبب ضعف راءى و سستى تدبير چنان كرد و به همين سبب كامليه ( 116

) او و صحابه را تكفير كردند و گفتند صحابه كافر شدند از اين جهت كه بيعت با على را ترك كردند و على كافر شد از اين جهت كه ستيز و جنگ با آنان را رها كرد .

پاسخ اين اعتراض بر طبق مذهب ما اين است كه در مورد على عليه السلام نصى وجود نداشت و على ( ع ) با توجه به افضليت و قرابت ( با پيامبر ) و پيشگامى و جهاد و خصائص ديگر مدعى حكومت بود . پس از اينكه بيعت با ابوبكر صورت گرفت على عليه السلام چنين تشخيص داد كه آنچه بيشتر به صلاح اسلام است ترك نزاع است و بيم آن داشت كه اگر جنگ و نزاع كند فتنه اى پيش آيد كه همه اركان دين را سست و ويران سازد . بدين سبب حضور پيدا كرد و با رغبت بيعت فرمود . بر ما هم واجب است كه پس از بيعت و رضايت او نسبت به آن كسى كه آن حضرت عليه السلام راضى شده است راضى شويم و هر كه را او اطاعت فرموده است ما هم اطاعت كنيم زيرا كه على عليه السلام پيشوا و فاضل ترين كسى است كه پيامبر ( ص ) براى بعد از خود ، باقى گذارده است ( ! )

اما شيعيان را در اين مورد پاسخ ديگرى است كه معروف و منطبق بر قواعد خودشان است .

ديگر از سخنان ايشان آن است كه على عليه السلام با شركت در شوراى تعيين خليفه مخالف راءى صحيح رفتار كرده است زيرا با شركت در آن شورا خود را نظير و قرين

عثمان و آن چهار تن ديگر قرار داده است و حال آنكه خداوند متعال منزلت على را بر آن گروه و كسانى كه پيش از ايشان بوده اند برترى داده است ، و على ( ع ) با اين كار قدر خود را كاسته و جلال خوى را شكسته است .

آنها مى گويند مگر نمى بينى كه بسيار زشت و ناپسند است اگر ابوحنيفه يا شافعى كه رحمت خدا بر ايشان باد! خود را نظير كسى بدانند كه اندكى فقه مى داند و براى سيبويه و اخفش زشت و ناپسند است كه خود را با كسى برابر بدانند كه چند باب مختصر از نحو مى داند .

پاسخ اين است كه حضرت على عليه السلام هرچند از همه اعضاى آن شورا برتر بوده است ولى گمانش بر اين بود كه اگر اين يكى از آنان پس از عمر خليفه شود شايد به روش پسنديده رفتار نكند و برخى از كارهاى اسلام نابسامان شود و چون على عليه السلام سيره عمر را مى ستود و بر او واجب بود به مقتضاى گمان خويش در كارى كه عمر او را با آنان همراه ساخته است وارد شود . وانگهى توقع و انتظار داشته كه به خلافت برسد تا به حكم كتاب و سنت رفتار كرده و روشهاى پيامبر ( ص ) را زنده كند . بنابراين ، اعتماد به آنچه كه شرع آن را مقتضى بداند چيزى نيست كه موجب نقص و كاستى در راءى باشد ، بلكه هيچ تدبيرى صحيح تر و استوارتر از تدبير شرع نيست .

ديگر از اعتراضهاى آنان اين است كه مى گويند :

على ( ع ) كار درستى نكرده است كه به هنگام محصوربودن عثمان در مدينه مانده است و راى صحيح چنين حكم مى كند كه او از مدينه بيرون مى رفته تا بنى اميه نتوانند خون عثمان را بر گردن او بگذارند و اگر آن حضرت از مدينه دور مى بود از اين تهمت نارواى ايشان مبرا و پاكيزه مى ماند .

پاسخ به اين اعتراض اين است كه على عليه السلام با برائت خود از آن تهمت و خون عثمان هرگز گمان نمى كرد كه تبهكاران بنى اميه او را هدف چنان تيرى قرار دهند ، و غيب را كسى جز خداوند نمى داند ، و على ( ع ) چنان مصلحت مى ديد و اعتقاد داشت كه بودن او در مدينه براى يارى رساندن به عثمان در قبال محاصره كنندگان مفيدتر است و خود شخصا مكرر حاضر شد و مردم را از در خانه عثمان و هجوم به او بازداشت و دو پسر خود ( امام حسن و امام حسين ) و پسر برادرش يعنى عبدالله بن جعفر را پيش عثمان فرستاد و اگر حضور على عليه السلام در مدينه نبود عثمان مدتى پيش از آن كشته مى شد و كشتن عثمان به تاءخير نيفتاد مگر اينكه مردم از على ( ع ) آزرم مى كردند كه مى ديدند او را يارى مى دهد و از او حمايت مى كند .

ديگر از اعتراضهاى ايشان آن است كه مى گويند مقتضاى راى صحيح چنان بود كه چون عثمان كشته شد ، على ( ع ) در خانه خود را مى بست و از آمد و

شد مردم به خانه و پيش خويش جلوگيرى مى كرد . درست است كه در آن صورت اعراب دچار اضطراب مى شدند ولى سرانجام به حضور او باز مى گشتند . زيرا در آن حال حكم خلافت مشخص و معلوم بود كه به او بر مى گردد ، ولى او چنان نكرد بلكه در خانه خود را ( به روى مردم ) گشود و براى حكومت اظهار آمادگى كرد و براى آن دست گشود و بدين سبب اعراب از هر گوشه بر او شورش كردند .

قسمت پنجم

پاسخ اين است كه على عليه السلام در آن هنگام اعتقاد داشت قيام به كار حكومت بر او واجب است و سستى در آن باره براى او جايز نيست زيرا به گمان او ، كسى كه شايسته خلافت باشد وجود نداشت . بنابراين ، براى او جايز نبود كه در خانه خويش را ببندد و از پذيرش خلافت خوددارى كند . وانگهى چه چيزى او را در امان مى داشت از اينكه در آن صورت مردم با طلحه و زبير يا كسى ديگر كه على ( ع ) او را شايسته خلافت نمى دانست بيعت كنند . عبدالله بن زبير در آن هنگام به دروغ مى پنداشت به هنگام محصوربودن خلافت را به او واگذار كرده و او را ولى عهد قرار داده است . مروان هم طمع داشت كه به گوشه يى بگريزد و خود را داوطلب خلافت كند و او را پيروانى و يارانى از بنى اميه بود و اين شبهه را داشتند كه او پسرعموى عثمان است و به روزگار او تدبير كارهاى خلافت را برعهده

داشته است . از سوى ديگر معاويه هم آرزومند و اميدوار به خلافت بوده كه از بنى اميه و عموزادگان عثمان بود ، وانگهى بيست سال اميرى شام را بر عهده داشت . گروهى از بنى اميه هم در مورد پسران عثمان كه كشته شده بود تعصب داشتند و آهنگ آن داشتند كه خلافت را به آنان برگردانند . با توجه به اينكه مسلمانان از على مى خواستند خلافت را بپذيرد چه مانع شرعى براى وجود داشت كه از آن سرباز زند وانگهى مى دانست كه اگر از پريذيرش خلافت خوددارى كند ، كار حكومت به دست همان اشخاص خواهد افتاد . بدين سبب بود كه در خانه خود را گشود ، در عين حال براى اينكه از آنچه در دل مردم مى گذرد آگاه شود و بداند آيا آنان به حقيقت به او رغبت دارند يا نه در آن كار شتاب نكرد و درنگ كرد و پس از آنكه تصميم قطعى ايشان را ديد موافقت فرمود كه در آن حال موافقت بر او واجب بود و خودش در خطبه اى كه ايراد كرد در اين مورد مى فرمايد اگر حضور اين حاضران نبود و حجت به سبب وجود ياوران واجب نمى شد . . . همچنان ريسمانش را بر كوهان آن ناقه مى افكندم و آخرش را هم به جام نخستين سيراب مى كردم . ( 117 ) و اين تصريحى است كه از كلام او به آنچه ما گفتيم .

ديگر از اعتراضهاى ايشان اين است كه مى گويند : كاش هنگامى كه شريعه فرات را ، پس از آنكه معاويه به تصرف درآورده

بود ، به تصرف درآورد ، همان گونه كه معاويه آب را از اهل عراق بازداشت او هم از معاويه و شاميان باز مى داشت و در نتيجه تسليم مى شدند . ولى على ( ع ) نه تنها در اين باره پافشارى نكرد بلكه به آنان اجازه داد و براى ايشان راه گشود كه كنار آبشخور آيند و سيراب شوند و اين كار مخالف با تدبيرهاى جنگى است .

پاسخ به اين اعتراض چنين است : على ( ع ) آنچه را معاويه درباره شكنجه دادن بشر با تشنگى روا مى داشت حلال نمى شمرد و خداوند متعال در مورد كيفر گنهكارانى كه ريختن خون آنان را روا دانسته است نظير حد قتل يا زناى محصنه يا اعدام راهزنان و كسانى كه ستمگرانه خروج مى كنند اين شكنجه را روا نداشته است و اميرالمومنين على عليه السلام هيچ گاه از آن گروه نبوده است كه حكم و شريعت خدا را رها كند و براى پيروزى بر دشمن و شكست دادنش به كارى حرام متوسل شود و به همين سبب بود كه هرگز شبيخون زدن و فريبكارى و پيمان شكنى را نيز روا نمى دانست . وانگهى ممكن است على عليه السلام چنين پنداشته باشد كه اگر شاميان روا از آب محروم شوند انگيزه يى براى حمله هاى سخت از سوى آنان بر لشكرش گردد و ممكن است ميان آنان شمشير نهند و همه را از پاى درآوردند و به سبب كوشش بسيار براى ورود به كنار فرات عراقيان را بسختى شكست دهند و بستن آب به روى آنان از مهمترين انگيزه ها بود كه تن

به مرگ دهند و تا پاى جان بكوشند ، كيست كه برابر لشكرى گران و انبوه و خشمگين كه تشنگى بر آنان فشار مى آورد و آب را چون شكم ماهيها مى بينند ايستادگى كند ، آن هم در حالى كه ميان ايشان و آب فقط نظير خودشان بلكه به شمار كمتر و ساز و برگى اندك تر مانع و حايل باشند ؟

و به همين جهت بود كه چون معاويه ميان عراقيان و آب مانع شد و گفت آنان را از آمدن به كنار آب منع مى كنم و با تيغ تشنگى مى كشم . عمروبن عاص به او گفت : ميان ايشان و آب را رها كن آنان از گروه نيستند كه آب را ببينند و از دستيابى به آن خوددارى كنند . معاويه گفت : نه ، به خدا سوگند كه رها نمى كنم .

عمرو عاص انديشه او را نادرست دانست و گفت : آيا گمان مى كنى پسر ابى طالب و عراقيان در قبال تو مى ايستند و از تشنگى مى ميرند و حال آنكه آب در دسترس و شمشيرهاى ايشان در دستهاى آنان است ! معاويه لجبازى كرد و گفت : قطره يى آب به آنان نخواهم داد همانگونه كه عثمان را تشنه كشتند . چون عراقيان را تشنگى فرا گرفت ، على عليه السلام به اشعث و اشتر اشاره كرد تا حمله كنند و آن دو با كسانى كه همراهشان بودند حمله كردند و چنان ضربتى بر شاميان زدند كه موهاى پسربچه ها از بيم آن سپيد شد . معاويه و همفكرانش و كسانى كه از نظر او پيروى كرده

بودند گريختند همچون گريختن گوسپندانى كه پلنگان بر آنان حمله آورند و نهايت كوشش معاويه اين بود كه فقط بتواند سر خويش را بگيرد و خود را نجات دهد . عراقيان آب را متصرف شدند و شاميان را از آن كنار زدند و آنان به بيابان خشك عقب نشستند و على ( ع ) و يارانش شريعه فرات را به تصرف درآوردند . اگر على ( ع ) شاميان را به تشنگى گرفتار مى كرد چه تاءمينى داشت كه او و يارانش از سوى ايشان گرفتار چنان حمله سنگينى نشوند ؟ و مگر پس از مرگ بر اثر تشنگى كارى باقى مى ماند كه آدمى از آن بترسد ؟ مگر براى او پناهى جز شمشير باقى مى ماند كه با آن حمله كند و بر دشمن خود ضربه زند تا آنكه يكى از آن دو كشته شود .

ديگر از اعتراضهاى آنان اين است كه على ( ع ) مرتكب اشتباه شد كه در عهدنامه حكمين عنوان خلافت را از نام خود برداشت و اين از كارهايى بود كه او را نزد عراقيان خوار و سبك ساخت و شبهه را در دل شاميان قوى كرد .

پاسخ اين است كه على عليه السلام در اين مورد و درباره پيشنهاد دشمن همان گونه رفتار كرد كه پيامبر ( ص ) در صلحنامه حديبية : سهيل بن عمر و گفت : اگر ما تو را پيامبر خدا مى دانستيم هرگز با تو جنگ نمى كرديم و از آمدن تو و كنار بيت الحرام جلوگيرى نمى كرديم . پيامبر ( ص ) در آن روز به على ( ع )

كه نويسنده صلحنامه حديبيه بود فرمود : بزودى تو را هم به چنين كارى فرا مى خوانند ، بپذير . و اين از نشانه هاى پيامبرى و دلائل صدق رسول خدا ( ص ) است كه براى على هم دقيقا همان گونه اتفاق افتاد .

ديگر از اعتراضيهاى ايشان اين است كه مى گويند : على عليه السلام در اينكه مواظبت و پاسدارى از خويشتن را ترك فرموده با آنكه از بسيارى دشمنان خود آگاه بوده است راه صواب نپيموده است او شبانه با يك پيراهن و ردا بيرون مى آمد تا سرانجام ابن ملجم براى او در مسجد كمين ساخت و او را كشت و حال آنكه اگر از خويشتن مواظبت و پاسدارى مى كرد و جز با جماعت بيرون نمى آمد و شبها با پاسداران خود و چراغ حركت مى كرد آن چنان به او دست نمى يافتند .

پاسخ به اين اعتراض چنين است كه اگر اين كار خلاف تدبير و سياست است بنابراين تدبير و سياست عمر هم كه در نظر مردم در بالاترين موضع سياست و تدبير بوده است و تدبير معاويه هم از كه از نظر اعتراض كنندگان داراى تدبيرى استوار است مخدوش بوده است : زيرا آن مرد خارجى ديگر در همان شب كه اميرالمومنين عليه السلام ضربت خورد به معاويه ضربت زد و او را زخمى ساخت ، هر چند او را نكشت .

وانگهى همين اعتراض را بايد نسبت به پيامبر ( ص ) وارد دانست كه آن حضرت با داشتن آن همه دشمن در مدينه روز و شب تنها از خانه بيرون مى آمد و بر سر هر

سفره كه دعوت مى شد بدون هيچ گونه مواظبت و تدبيرى حاضر مى شد و مى خورد تا آنجا كه از دست زنى يهودى گوشت گوسپندى را كه به زهر آلوده كرده بود خورد و چنان بيمار شد كه بيم مرگ بر آن حضرت مى رفت و پس از آنكه بهبود نسبى يافت همواره از آن همچنان ناراحت بود و سرانجام نيز در اثر همان رحلت فرمود و به هنگام بيماريى كه منجر به مرگ او شد مى گفت من از همان خوراك مى ميرم .

در آن روزگاران عرب حراست و پاسدارى نداشت ، غافلگيرساختن و حمله ناگهانى را هم نمى شناخت و اين كار در نظر ايشان بسيار زشت بود و همواره غافلگيركننده را سرزنش مى كردند كه شجاعت غير از آن بود و غافلگيرساختن كار اشخاص ناتوان و مردان درمانده بود . وانگهى هيبت على ( ع ) چنان در سينه هاى مردم جاى گرفته بود كه هيچ كس را گمان آن نبود كه در جنگ با او پيشقدم شود يا او را غافلگير كند ، و على عليه السلام به چنان آوازه يى از دليرى رسيده بود كه هيچ يك از قدما و متاءخران نرسيده بودند ، آن چنان كه همه دليران عرب از نام او مى ترسيدند .

مگر نمى بينى كه عمرو بن معدى كرب مرد شجاع عرب كه در آن مورد ضرب المثل است به روزگار عمر كارى كرد كه عمر را ناخوش آمد و مكر و حيله يى ساخت كه عمر به بيم افتاد و براى او نوشت به خدا سوگند ، اگر بخواهى بر همين كار پايدار بمانى

مردى را گسيل مى دارم كه خود را در قبال او بسيار كوچك پندارى ، شمشيرش را بر فرق سرت مى نهد و از ميان را نهايت بيرون مى كشد . عمرو بن معدى كرب چون بر آن نامه آگاه شد گفت : به خدا سوگند ، عمر مرا به على بن ابى طالب تهديد كرده است .

به همين سبب است كه شبيب بن بجره همين كه ديد ابن ملجم پارچه ابريشمى بر سينه و شكم خود مى پيچد به او گفت : اى واى بر تو! چه قصد دارى ؟ گفت : مى خواهم على را بكشم . شبيب گفت : زنان گم كرده فرزند بر تو بگريند! آهنگ كارى شگرف كرده اى ، چگونه بر آن توانا خواهى بود ، و شبيب بعيد مى دانست كه ابن ملجم بتواند آنچه را قصد دارد انجام دهد و آن را كارى بسيار دشوار مى دانست .

در اين مورد و نظاير آن گمان غالب حاكم است و آن كس كه گمانش بر سالم ماندن است و چنين گمان مى برد كه با آزادى و طريق معمولى سالم مى ماند هيچ گونه حراست و پرهيزى بر او لازم نيست ، پرهيز و حراست بر كسى واجب است كه گمان كند اگر چنان نكند كشته مى شود .

با اين مطالب كه توضيح داديم فساد گفتار كسانى كه مى گويند تدبير و سياست على ( ع ) پسنديده نبوده است آشكار مى شود و معلوم مى گردد كه على در ميان همه مردم ، صاحب پسنديده ترين تدبير و سياست بوده است ولى تعصب و هواى نفس را چاره

يى نيست .

( 194 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

توضيح

اين خطبه با عبارت ايهاالناس لا تستوحشوا فى طريق الهدى لقلة اهله ( اى مردم در راه هدايت از كمى رهروان دلگير مشويد ) ( 118 ) شروع مى شود .

داستان صالح و ثمود

مفسران گفته اند كه چون قوم عاد نابود شدند قوم ثمود سرزمينهاى آنان را آباد كردند و جانشين آنان شدند و شمارشان بسيار بود و عمرى طولانى داشتند ، آن چنان كه كسى از ايشان خانه يى محكم و استوار براى خويش مى ساخت و در دوره زندگيش ويران مى شد . آنان خانه هايى در دل كوهها تراشيدند و در رفاه و آسايش بودند ، ولى سركشى كردند و در زمين تباهى به بار آوردند و بت پرستى پيشه ساختند .

خداوند صالح ( ع ) را به پيامبرى براى ايشان مبعوث فرمود . آنان قومى عرب بودند و صالح از كسانى بود كه از نظر نسب از طبقه متوسط بود در نتيجه فقط اندكى از مستضعفان به او گرويدند ، صالح ( ع ) آنان را بيم داد و برحذر داشت .

آنان معجزه اى از او خواستند؛ گفت : چه معجزه يى مى خواهيد ؟ گفتند روز عيد ( 119 ) با ما در جشن شركت كن تو خداى خويش را بخوان ما هم خداى خويش را مى خوانيم اگر دعاى تو برآورده شد ما از تو پيروى مى كنيم و اگر دعاى ما پذيرفته و برآورده شد تو از ما پيروى كن . فرمود : آرى ، و با ايشان بيرون آمد . آنان بتهاى خويش را فرا خواندند و از آنان خواستند پاسخ دهند و نيازشان را برآورند و پاسخى داده

نشد . سالارشان كه جندع بن عمرو بود به صخره اى كه به تنهايى كنار كوه قرار داشت اشاره كرد و نام آن صخره كائبة بود و به صالح گفت براى ما ناقه يى پشمالو و شكم بزرگ كه شبيه شتران بختى خراسان باشد از اين سنگ بيرون آور و اگر چنين كردى تو را تصديق مى كنيم و دعوتت را مى پذيريم .

صالح ( ع ) از آنان عهد و پيمانهاى استوار گرفت و گفت : اگر چنين كنم آيا ايمان مى آوريد و تصديق مى كنيد! گفتند آرى . صالح نخست نماز گزارد و سپس پروردگار خويش را فرا خواند ، آن سنگ چنان به ناله و اضطراب درآمد كه ناقه براى زاييدن كره خود چنان مى كند و ناگاه سنگ شكافته شد و ناقه اى شكم بزرگ و پشمالو و تنومند كه ده ماهه باردار بود از آن بيرون آمد و بزرگان ايشان نگاه مى كردند ، سپس از آن ناقه كره اى كه به بزرگى مادر بود زاييده شد . جندع و گروهى از قوم او به صالح ايمان آوردند ولى گروهى از سران ايشان مانع ايمان آوردن پيروان شدند . آن ناقه با كره خود علفها را مى چريد و آب مى آشاميد و روز در ميان ظاهر مى شد روزى كه نوبت او بود سر خود را داخل چاه مى كرد و سر بر نمى داشت تا همه آب چاه را مى آشاميد و سپس ميان پاى خود را مى گشود و آنان هر چه شير مى خواستند از او مى دوشيدند آنچنان كه همه ظرفهاى آنان آكنده از

شير مى شد و مى آشاميدند و اندوخته مى كردند . چون هوا گرم و تابستان مى شد او پشت دره مى رفت در نتيجه چهارپايان آن قوم مى گريختند و به اين سوى دره مى آمدند و چون هوا سرد مى شد و زمستان فرا مى رسيد آن ناقه به اين سوى دره مى آمد و دامهاى ايشان به سوى ديگر مى گريختند و اين كار بر ايشان دشوار آمد و دو زن به نامهاى عنيزة يا غنم و صدفة دختر مختار كه داراى دامهاى بسيار بودند و به آنان زيان بسيار مى رسيد ، كشتن و پى كردن ناقه را در نظر آن قوم آراستند و سرانجام آن را پى كردند . شخصى به نام قداراحمر ناقه را پى كرد و كشت و سپس گوشتش را تقسيم كردند و پختند .

كره ناقه به كوهى كه نامش قاره بود بالا رفت و سه بار نعره زد ، صالح ( ع ) به آنان مى گفت بكوشيد كره ناقه را بدست آوريد شايد عذاب از شما برداشته شود ، ولى آنان بر آن كار يارا نيافتند ، پس از سه بار نعره زدن كره شتر ، آن صخره دهان گشود و كره شتر در آن درآمد . صالح به ايشان گفت : فردا بامداد چهره هايتان زرد و پس فردا چهره هايتان سرخ و روز بعد از آن چهره هايتان سياه مى شود و سپس عذاب شما را فرو مى گيرد . ( 120 )

قوم چون آن نشانه ها را ديدند در صدد كشتن صالح برآمدند و خداوند او را از آنان نجات داد و

او به سرزمين فلسطين رفت . چون روز چهارم فرا رسيد و روز برآمد آنان صبر زرد به جاى حنوط بر خويش ماليدند و سفره هاى چرمى را چون كفن بر خود پيچيدند ، ناگهان بانگى آسمانى و فرورفتن و زلزله يى بسيار سخت ايشان را فرا رسيد كه دلهاى ايشان پاره شد و نابود گرديدند .

در حديث آمده است كه پيامبر ( ص ) در جنگ تبوك از ناحيه حجر عبور كرد و به ياران خود فرمود هيچيك از شما وارد اين شهر نشود و از آب آن مياشاميد و در سرزمين اين قوم عذاب شده وارد نشويد مگر آنكه فقط در حال گريستن از آن بگذاريد كه مبادا نظير آنچه بر سر ايشان آمده است بر شما برسد . ( 121 )

محدثان روايت كرده اند كه پيامبر ( ص ) به على عليه السلام فرمود : آيا مى دانى بدبخت ترين پيشينيان كيست ؟ گفت : آرى . آن كس كه ناقه ى صالح را پى كرد . پيامبر پرسيد : آيا مى دانى بدبخت ترين پسينيان كيست ؟ گفت : خدا و رسولش داناترند .

فرمود : آن كس كه بر اين سر تو ضربه زند و ريش تو را به خون بياميزد . ( 122 )

( 195 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

روايت شده است كه على ( ع ) اين خطبه را به هنگام دفن سيدة النساء فاطمه ( ع ) و كنار مرقد رسول خدا ، همچون كسى كه با آن حضرت راز گويد ، ايراد فرموده است با عبارت السلام عليك يا رسول الله عنى و عن ابنتك النازلة فى جوارك و السريعة اللحاق بك

( سلام بر تو اى رسول خدا ، از من و از دخترت كه در جوار تو فرود آمده و شتابان به تو پيوسته است ) ( 123 ) شروع مى شود .

مى گويم : اينكه سيدرضى كه خدايش رحمت كناد! از فاطمه زهرا به سيدة النساء مهمتر زنان تعبير كرده است ، اخبار متواتر از پيامبر ( ص ) نقل شده است كه فرموده اند فاطمة سيدة النساء العالمين عين حال يا عين همين لفظ يا لفظى كه همين معنى را دارد . چنانكه روايت شده است كه پيامبر ( ص ) فاطمه را به هنگام مرگ خود گريان ديد ، به او فرمود آيا خشنود نيستى كه مهتر زنان اين امت هستى ! همچنين روايت شده است كه پيامبر فرموده اند مهتران زنان جهانيان چهار تن هستند : خديجه دختر خويلد ، فاطمه دختر محمد ( ص ) ، آسيه دختر مزاحم ، و مريم دختر عمران .

اما اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است شتابان در پيوستن به تو نيز در حديث آمده است كه پيامبر ( ص ) فاطمه را هنگام مرگ خويشتن ديد كه مى گريد آهسته به او فرمود تو از همه اهل من شتابانتر و زودتر به من ملحق خواهى شد و فاطمه ( ع ) لبخند زد .

اما اين جمله كه اميرالمومنين ( ع ) فرموده است نفس تو ميان گلو و سينه ام بيرون آمد روايت شده است كه مقدار كمى خون به هنگام رحلت پيامبر ( ص ) از دهان آن حضرت بيرون آمده است . كسانى كه اين سخن را گفته اند پنداشته

اند بيمارى پيامبر ( ص ) ذات الجنب بوده و قرحه يى كه ميان پرده درونى دنده ها قرار داشته در آن هنگام تركيده و با آن جان مقدس پيامبر از تن بيرون آمده است . گروهى ديگر بر اين عقيده اند كه بيمارى آن حضرت تب و سرسام گرم بوده ولى چون رسول خدا مدهوش بوده است اهل خانه پنداشته اند كه ذات الجنب است و در همان حال بر لبهاى آن حضرت لدود ( 124 ) ماليده اند و اعراب كسانى را كه گرفتار ذات الجنب مى شدند با لدود معالجه مى كردند و چون پيامبر ( ص ) به هوش آمد و دانست بر او لدود ماليده اند فرمود خداوند آن بيمارى را بر من چيره نمى دارد . اينك هر كه را در خانه است لدود بماليد و آنان شروع به لدودماليدن به يكديگر كردند .

كسانى كه معتقدند بيمارى پيامبر ( ص ) ذات الجنب بوده است به اين موضوع استناد مى كنند كه روايت شده است پيامبر ترجيح مى داده اند تكيه داده باشند و امكان درازكشيدن روى پشت و دنده ها فراهم نبوده است . در اين مورد سلمان فارسى روايت مى كند و مى گويد : بامداد يك روز پيش از آنكه پيامبر ( ص ) رحلت فرمايند به حضورشان رسيدم . پيامبر به من فرمود : اى سلمان آيا نمى پرسى كه ديشب را از درد و بيخوابى من و على چگونه گذرانيديم . گفتم : اى رسول خدا ، اجازه مى فرماييد امشب را من به جاى على با شما بيدار بمانم ؟ فرمود : نه

، او براى آن كار سزاوارتر است .

گروهى ديگر پنداشته اند بيمارى مرگ رسول خدا ( ص ) در اثر خوردن همان لقمه زهرآلود بوده است و در اين مورد به اين گفتار آن حضرت استناد مى كنند كه فرموده است همان لقمه خيبر همواره با من همراه بود تا اينك كه رگ دلم را پاره كرد .

كسانى كه معتقد نيستند كه بيمارى پيامبر ( ص ) ذات الجنب بوده است سخن على عليه السلام را چنين تاءويل مى كنند كه مقصود آخرين نفسهايى است كه ميت مى كشد و ديگر نمى تواند هوا را وارد ريه خود كند و براى هيچ ميتى از آخرين بازدم كه آخرين حركات اوست گريزى نيست . گروهى هم مى گويند منظور از لفظ نفس و روح است و عرب فرقى ميان نفس و روح قائل نيست .

بدان كه در اين مورد اخبار مختلف است . گروهى بسيار از محدثان از قول عايشه روايت مى كنند كه گفته است : پيامبر ( ص ) در حالى كه ميان سينه و گلوى من قرار داشت رحلت فرمود : گروه بسيارى هم اين سخن را از على عليه السلام روايت مى كنند و در روايت ديگرى آمده كه على فرموده است جان شريفش در دست من بيرون آمد و من آن را بر چهره خويش كشيدم .

گرچه خداوند متعال به حقيقت اين حال داناتر است ولى در نظر من بعيد است كه اين هر دو خبر صحيح باشد ( 125 ) يا اينكه پيامبر ( ص ) به هنگام رحلت به هر دو ( يعنى على و عايشه ) متكى بوده

است . در اين موضوع اتفاق نظر است كه على ( ع ) به هنگام رحلت رسول خدا ( ص ) حاضر بوده است هموست كه پس از رحلت جسد مطهر را خوابانده و در شبهاى بيمارى از آن حضرت پرستارى فرموده است و ممكن و جايز است كه رسول خدا ( ص ) در آن هنگام به همسر خود عايشه و پسرعمويش على تكيه داده باشد و نظير اين كار در روزگار ما هم اتفاق مى افتد تا چه رسد به آن زمان كه زنان و مردان مختلط بوده و چندان استتارى از يكديگر نداشته اند .

اگر بگويى با اين سخن در مورد آيه حجاب چه مى گويى و اينكه مسلم است كه همسران رسول خدا پس از نزول اين آيه از مردم خود را پوشيده مى داشتند .

مى گويم : مورد اتفاق همه است كه عباس عموى پيامبر ( ص ) هنگام بيمارى آن حضرت در خانه عايشه ملازم ايشان بوده است و اين موضوع را هيچ كس انكار نكرده است با توجه به اينكه عباس به هيچ يك از همسران رسول خدا ( ص ) محرم نبوده است و بر همان قاعده كه عباس ملازم على عليه السلام هم حضور داشته است و اين را دوگونه مى توان تفسير كرد : نخست آنكه زنان پيامبر ( ص ) از عباس و على ( ع ) از آن جهت كه از خويشاوندان نزديك بوده اند در پس پرده قرار نمى گرفتند يا آنكه زنان روبند و روسرى داشته اند در حالى كه چهره هايشان ديده نمى شده است با مردان يكجا حاضر مى

شده اند . وانگهى عايشه به هنگام رحلت رسول خدا ( ص ) تنها در آن خانه نبوده است ، دخترش فاطمه هم كنار بالين و سرش بوده است .

ما موضوع بيمارى و وفات رسول خدا ( ص ) را در مباحث گذشته بيان كرده ايم . ( 126 )

روايت شده است كه فاطمه دختر امام حسين ( ع ) هنگامى كه شوهر و پسرعمويش حسن پسر امام حسن درگذشت خيمه يى بر سر گورش برپا كرد و يك سال همانجا ماند و چون سال تمام شد خيمه را جمع كرد و به خانه خويش بازگشت ، شنيد كه سروشى چنين مى گويد : آيا به آنچه در جستجويش بودند رسيدند ؟ سروشى ديگر گفت : نه ، نوميد شدند و بازگشتند .

ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل مى گويد ( 127 ) على عليه السلام كنار مرقد فاطمه ( ع ) به اين ابيات تمثل جست :

ابواروى را ياد كردم و شب را چنان به صبح آوردم كه گويى وكيل بازگرداندن اندوههاى گذشته ام ، براى اجتماع هر دو دوستى جدايى است و همه چيز فراق اندك است . بى گمان اينكه من يكى را پس از ديگرى از دست مى دهم دليل آن است كه دوستى جاودانه نمى ماند .

مردم مصراع اول بيت سوم را چنين مى خوانند :

بى گمان از دست دادن من فاطمه را پس از احمد .

جلد دهم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد تمام شد و جلد يازدهم از پى آن است .

بسم الله الرحمن الرحيم

سپاس خداى يگانه عادل را

( 198 ) ( 128 ) : از سخنان على عليه السلام خطاب به طلحه و زبير كه پس از بيعت با او در مورد خلافت ايراد كرده است .

توضيح

طلحه و زبير او را سرزنش كرده

بودند كه رايزنى با آن دو و يارى گرفتن از ايشان را رها كرده است .

اين خطبه با عبارت لقد نقمتما يسيرا و ارجاءتما كثيراء ( بدرستى كه چيز اندكى را ناخوشايند داشتيد و بسيارى از حق مرا را رها كرديد ) شروع مى شود . ( 129 )

على عليه السلام سوگند خورده است كه او را از نياز و رغبتى به خلافت نبوده است و بدرستى كه راست گفته است و مورخان و تمام سيره نويسان همين گونه نوشته اند . طبرى در تاريخ خود و ديگران هم در آثار خويش آورده اند كه مردم اطراف او را گرفتند و با اصرار از او مى خواستند اجازه دهد بيعت كنند و او در آينده خوددارى مى كرد و مى فرمود رهايم كنيد و در جستجوى كسى جز من باشيد ، كه پايدار و دلها براى آن شكيبا و مقاوم نخواهد بود گفتند : به خدايت سوگند مى دهيم ، مگر فتنه را نمى بينى ؟ مگر نمى بينى كه در اسلام چه پديد آمده است ، مگر از خدا نمى ترسى ؟ فرمود اينك به سبب آنچه از شما ديدم خواسته شما را مى پذيرم و بدانيد كه اگر خواسته شما را پذيرفتم در مورد شما آنچه را مى دانم انجام مى دهم و حال آنكه اگر رهايم كنيد من همچون يكى از شمايم بلكه از همه نسبت به كسى كه حكومت خود را به او واگذاريد سخن شنواتر و مطيع ترم ، گفتند : ما از تو جدا نمى شويم تا با تو بيعت كنيم . فرمود : اگر از اين كار گزيرى

نيست بايد در مسجد صورت گيرد كه بيعت من پوشيده نخواهد بود و نبايد جز با رضايت مسلمانان و در حضور جمع صورت گيرد . پس برخاست و در حالى كه مردم بر گرد او بودند وارد مسجد شدند و مسلمانان از هر سوى پيش او دويدند و گرد آمدند و بيعت كردند و طلحه و زبير هم ميان ايشان بودند . ( 130 )

مى گويم : اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است بيعت من پوشيده نخواهد بود و فقط در مسجد و حضور عموم مردم بايد صورت بگيرد شبيه گفتار او پس از رحلت پيامبر ( ص ) به عباس است كه چون عباس به او گفت : دست براى بيعت فراز آر . فرمود دوست مى دارم كه اين بيعت آشكارا صورت گيرد و خوش نمى دارم پشت پرده و ديوار با من بيعت شود .

على عليه السلام سپس مى گويد . كه اگر با او بيعت شود به كتاب خدا و سنت رسول خدا عمل خواهد كرد و نيازمند به رايزنى با طلحه و زبير و جز ايشان نخواهد بود و حكمى اتفاق نمى افتد كه او آن را نداند و مجبور به رايزنى با آن دو باشد و اگر چنان شود با آن دو و جز آن دو مشورت و رايزنى خواهد كرد و از آن كار خوددارى نخواهد كرد .

سپس على عليه السلام در مورد چگونگى تقسيم مقررى سخن گفته است كه او در اين مورد به روش و سنت رسول خدا ( ص ) عمل مى كند و راست گفته است كه پيامبر ( ص ) عطاء

و مقررى را ميان مردم به تساوى تقسيم مى فرمود و ابوبكر هم همان روش را داشت .

از اخبار طلحه و زبير

قسمت اول

پيش از اين ما مواردى را كه طلحه و زبير بر على عليه السلام خرده گرفته و گفته بودند نمى بينيم در كارى با ما رايزنى كند و در انديشه اى با ما گفتگو كند و كار را بدون رايزنى با ما انجام مى دهد و نسبت به ما استبداد مى ورزد آورده ايم . و حال آنكه دگرگونه اميد داشتند : طلحه مى خواست على او را به ولايت بصره بگمارد و زبير مى خواست او را به امارت كوفه منصوب كند . همين كه صلابت او در دين و قوت عزمش را در نپذيرفتن چرب زبانى و مراقبت او را در پرهيز از هر گونه زيركى و سياست بازى ديدند و متوجه شدند كه در همه كارهايش فقط كتاب خدا و سنت را در نظر مى گيرد رنجيده خاطر شدند و حال آنكه اين موضوع را از قديم مى دانستند كه خوى و سرشت على ( ع ) چگونه است كه عمر پيش از آن به طلحه و زبير گفته بود كه اگر اين مرد اصلع ( على عليه السلام ) به خلافت برسد همه شما را به شاهراه رخشان و راه راست راهنمايى خواهد كرد ، و پيامبر ( ص ) مدتها پيش از آن فرموده بود اگر خلافت را به على واگذاريد او را هدايت شده و هدايت كننده خواهيد يافت ولى خبر همچون معاينه و سخن چون گفتار نيست و وعده چون برآوردن نيست . اين بود كه آن دو از على

( ع ) برگشتند و دگرگون شدند و به بدگويى نسبت به او درافتادند و خرده گرفتند و نسبت به اداى حق او سستى كردند .

بدين سبب در صدد پيداكردن انگيزه هايى براى تاءويل كار خود برآمدند . نخست موضوع استبداد و رهاكردن رايزنى را مطرح ساختند و سپس موضوع تقسيم اموال و غنايم را به طور تساوى پيش كشيدند و عمر را ستايش كردند و روش او را پسنديده و راى او را درست دانستند و گفتند عمر پيشگامان و سابقه داران را برترى مى داد و على عليه السلام را گمراه دانستند و گفتند او خطا مى كند و با روش عمر كه روش پسنديده يى بود مخالفت مى كند و روش پيامبر ( ص ) با قرب روزگار ما به آن با روش عمر منافاتى نداشته است ، و با اين بهانه از سران مسلمانان كه عمر آنان را برترى مى داد و غنيمت را بر آنان بيشتر از ديگران مى بخشيد بر ضد على ( ع ) يارى خواستند و مردم دنياشيفتگانى هستند كه مال را سخت دوست مى دارند ، بدين گونه با دگرگون شدن آن دو دل بسيارى از مردم نسبت به على دگرگون شد و نيت آنان كه پيش از آن درست بود تباه گشت . عمر نخست در كار خويش بسيار موفق بود كه قريش و مهاجران و افراد سابقه دار را از خروج از مدينه منع كرد و آنانرا از آمد و شد و آميزش با مردم و مردم را از آمد و شد و آميزش با آنان بازداشت و معتقد بود كه معاشرت آنان با

يكديگر سرچشمه اصلى تباهى در زمين است . توجه داشت كه پيروزيها و غنيمتها مسلمانان را سرمست كرده است هرگاه سران و بزرگان از مركز هجرت دور و تنها شوند و مردم در سرزمينهاى دور با آنان معاشرت كنند اطمينانى نيست كه قيام كردن و طلب حكومت و تفرقه انداختن در نظرشان آراسته گردد و نظام دوستى و الفت گسسته شود . ولى عمر كه به هر حال خدايش از او خشنود باد! اين راى استوار را پس از اينكه ابولولوه او را كار زد نقص كرد و شكست و موضوع شورى را پيش آورد كه سبب اصلى هر فتنه اى شد كه پس از آن پديد آمد و تا پايان دنيا ادامه خواهد داشت .

ما اين موضوع را قبلا گفتيم و شرح داديم كه موضوع شورى و اينكه هر يك از آن شش تن خود را براى خلافت شايسته مى دانست چه تباهيها ببار آورد .

ابوجعفر طبرى در تاريخ خود آورده است كه عمر براى سرشناسان مهاجران قريش بيرون رفتن از مدينه و سفر به شهرها را بدون اجازه و مدتى معلوم ممنوع كرده بود . آنان از او زبان به شكايت گشودند چون خبر به او رسيد برخاست و خطبه خواند و گفت ! همانا من اينك براى اسلام سن و سالى چون سن و سال شتر را مثل مى زنم و همان گونه دندانهاى آنرا بر مى شمرم : نخست دندانهايش نورسته و كامل است ، آن گاه ثناياى او فرو مى افتد و سپس دندانى كه ميان دندانهاى ثنايا و نيش است فرو مى افتد ، سپس دندان هشت سالگى و

آن گاه دندان نه سالگى او . آيا براى چنين شترى جز كاستى و ناتوانى مى توان انتظار داشت ! همانا كه اسلام اينك چنان شده است و قريش مى خواهند اموال خدا را بگيرند و آنرا در آنچه در دل دارند هزينه سازند . همانا ميان قريش كسانى هستند كه انديشه تفرقه در ضمير مى پرورند و در صدد آن اند تا ريسمان طاعت را از گردن بيرون آورند ، ولى تا پسر خطاب زنده باشد اين كار صورت نخواهد گرفت من كنار دره آتش ايستاده ام حلقوم و گريبان قريش را استوار گرفته ام كه در آتش فرو نيفتند .

همچنين ابوجعفر طبرى در تاريخ خود مى گويد : چون عثمان به ولايت رسيد ، قريش و مهاجران را بر آنچه عمر فرو گرفته بود فرو نگرفت و آنان به ديگر شهرها و كشورها رفتند و همين كه به آنجا رسيدند و دنيا را ديدند و مردم ايشان را شناختند و ديدند كسانى كه داراى سابقه و پيشگامى در اسلام نبودند كنار زده و به فراموشى سپرده شدند و كسانى كه داراى فضل و سابقه بودند مشهور شدند و مردم به آنان گرايش پيدا كردند و در نتيجه به صورت گروهها و دسته ها درآمدند ، و خود را به آنان نزديكتر ساختند و ايشان را طمع انداختند ، و گفتند چه خوب است اينان به پادشاهى رسيد كه در آن براى ما هم بهره يى باشد . اين نخستين سستى بود كه بر اسلام رسيد و نخستين فتنه يى كه براى عوام پيش آمد .

همچنين ابوجعفر طبرى ، از شعبى نقل مى كند

كه مى گفته است : عمر نمرد تا آنكه قريش از او سخت ملول شدند كه ايشان را در مدينه محصور كرده بود آنان از او خواستند اجازه دهد به شهرهاى ديگر بروند و او خوددارى مى كرد و مى گفت : همانا بيمناك ترين چيزى كه از آن بر اين امت بيمناكم پراكنده شدن شما در سرزمينهاست . كار به آنجا كشيد كه كسى از او درباره شركت در جنگ و جهاد با ايرانيان و روميان اجازه مى خواست و آنها مهاجران قرشى بودند كه او ايشان را در مدينه بازداشته بود ، در همان جهادها كه همراه پيامبر ( ص ) شركت كرده اى آن قدر ثواب نهفته است كه تو را بسنده باشد و به مقام پسنديده و مورد رضايت حق برساند و همان براى تو از شركت در جهاد امروز بهتر است ، براى تو سودبخش تر از همه اين است كه نه تو دنيا را ببينى و نه دنيا تو را .

چون عمر مرد و عثمان به حكومت رسيد آنان را آزاد گذاشت و در سرزمينها پراكنده شدند و مردم به آنان گرايش يافتند و آنان با مردم معاشرت كردند و به همين سبب بود كه عثمان در نظر قريش محبوبتر از عمر بود .

اينك حسن انديشه عمر در بازداشتن مهاجران و افراد با سابقه خويش از معاشرت و آمد و شد با مردم و خروج ايشان از مدينه براى تو روشن شد ( ! ) و اين هم براى تو روشن شد كه عثمان اين محدوديت را شكست و در نتيجه مردم با آنان معاشرت كردند و ايشان را

به تباهى كشاندند و پادشاهى و فرماندهى و سالارى را در نظر آنان آراستند به ويژه با ثروت گرايانى كه براى آنان فراهم شده بود . و ثروت ابزار تباهى است و چه ابزارى ! و براى طلحه و زبير از آن ميان چنان ثروتى فراهم شد كه چنان توانگرى و آسايشى براى كس ديگرى غير از آن دو تن فراهم نشد . ( 131 ) با توجه به سابقه آن دو در اسلام گروهى بزرگ از مسلمانان آرزوى خلافت را در وجود آن دو بر مى انگيختند و رياست طلبى را در نظرشان مى آراستند ، به ويژه كه عمر هم آن دو را لايق و همچون خودش آن را سزاوار مقام خلافت دانسته و به عضويت شورى درآورده بود ، و هر كس كه به خويشتن اميدى دهد و بر آن آرزومند شود تا هنگامى كه در گور پنهان شود از اين اميد دست بر نمى دارد . از آن ميان طلحه چنان بود كه هنگام زنده بودن ابوبكر آرزوى خليفه شدن پس از او را داشت و براى خود اين شبهه را ايجاد كرده بود كه چون از عموزادگان ابوبكر است ، ابوبكر او را به جانشينى خود خواهد گماشت و بدين سبب خلافت عمر را خوش نداشت و به ابوبكر گفت : به خداى خودت چه پاسخى مى دهى و حال آنكه درشتخوى خشنى را بر ما والى كردى ؟ به روزگار خلافت عمر هم گروهى با طلحه بودند كه پيش او مى نشستند و پوشيده با او درباره خلافت سخن مى گفتند و به او اظهار مى داشتند اگر عمر

بميرد ناگهان با تو بيعت خواهيم كرد روزگار هر چه مى خواهد بر ضد ما انجام دهد . اين سخن به اطلاعليه السلام عمر رسيد و آن خطبه و سخن مشهور خود را ايراد كرد كه گروهى مى گويند بيعت ابوبكر ناگهانى و حساب نشده بود و اگر عمر بميرد چنين و چنان خواهيم كرد ، راست است كه بيعت ابوبكر چنان بود ولى خداوند شر آن را برطرف فرمود و از آن محفوظ داشت ، وانگهى ميان شما كسى همچون ابوبكر نيست كه گردنها به سوى او كشيده شود و هر كس بدون رايزنى با مسلمانان با كسى ديگر بيعت كند هر دو شايسته آن اند كه كشته شوند .

چون خلافت به عثمان رسيد با آن كه نخست به آن راضى شده بود آن را ناخوش دانست و آنچه را در دل ظاهر ساخت و مردم را چندان بر او شوراند تا كشته شد و چون عثمان كشته شد طلحه هيچ شك و ترديد نداشت كه حكومت از آن او خواهد بود و چون حكومت به على عليه السلام رسيد از آن مرد سر زد آنچه سر زد و آخرين دوا داغ كردن است .

اما زبير فقط علوى انديشه بود و بس و على را به شدت دوست مى داشت چندان كه همچون روان او شمرده مى شد و گفته مى شود كه چون على عليه السلام پس از روز سقيفه و آنچه در آن گذشت از مسلمان يارى خواست و شبها همسرش فاطمه ( ع ) را بر خرى سوار مى كرد و خود لگام آن را مى كشيد و دو پسرشان حسن

و حسين هم پيشاپيش حركت مى كردند آن گاه بر در خانه هاى انصار و ديگران مى آمد و از ايشان يارى و كمك مى خواست . چهل مرد به على ( ع ) پاسخ مثبت دادند على با آنان به شرط ايستادگى تا پاى جان بيعت كرد و به آنان فرمان داد تا سحرگاه در حالى كه سرهاى خود را تراشيده و سلاح همراه داشته باشند به حضورش آيند و چون سپيده دميد از آن گروه جز چهار تن كسى به حضورش نيامد و آن چهار تن زبير و مقداد و ابوذر و سلمان بودند . على ( ع ) بار ديگر شبانه بر در خانه آنان رفت و سوگندشان داد؛ گفتند : فردا صبح زود حضورت خواهيم بود . باز هم از ايشان جز چهار تن كسى نيامد كه همان چهار تن بودند . شب سوم على ( ع ) با آنان ديدار كرد نتيجه همان بود ، از ميان آن چهار تن زبير از همگان در نصرت على پايدارتر و در اطاعت او روشن بين تر بود . بارها سرش را تراشيد و در حالى كه شمشيرش را بر دوش داشت به حضور على آمد البته كه آن سه تن هم همين گونه رفتار مى كردند ولى بايد در نظر داشت كه زبير سالارشان بود . مردم اين خبر را هم در مورد زبير نوشته اند كه چون به خانه فاطمه ( ع ) هجوم بردند نخست به زبير حمله شد و شمشيرش را گرفتند و چندان به سنگ زدند كه شكسته شد . همچنين ويژه بودن زبير به على ( ع

) و خلوتهايى را كه با هم داشته اند نوشته اند و زبير همواره دوستدار على ( ع ) و متمسك به محبت و مودت با او بود تا هنگامى كه پسرش عبدالله بزرگ شد و به جوانى رسيد و به مادر گرايش يافت و بدان سوى شتافت و از محبت و دوستى نسبت به اين سو منحرف شد و محبت پدر به پسر معلوم است و بدين گونه زبير هم از محبت به على ( ع ) منحرف شد و به روزگار عمر هم ميان زبير و على عليه السلام امورى پيش آمد كه تا اندازه يى سبب كدورت و تيرگى گرديد . از جمله داستان بردگان آزاد كرده و وابستگان صفيه است و منازعه على و زبير در مورد ميراثى كه عمر به نفع زبير راى داد و على عليه السلام آن حكم را فقط به سبب قدرت و حكومت عمر به ظاهر پذيرفت بدون اينكه از لحاظ شرعى به آن موضوعى اعتراف داشته باشد و از اين بابت تكدرى در دل زبير باقى ماند .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد! در كتاب نقض العثمانيه سخنى از زبير نقل مى كند كه اگر درست باشد دليل بر انحراف شديد زبير از دوستى با اميرالمومنين عليه السلام است .

او مى گويد : گويند على عليه السلام و زبير مفاخره كردند؛ زبير گفت : من در حال بلوغ مسلمان شدم و تو در حال كودكى مسلمان شدى ؛ من نخستين كسى بودم كه در مكه شمشير كشيد و حال آنكه تو در آن هنگام در شعب ابى طالب زندگى مى كردى و

مردان تو را در پناه گرفته بودند و خويشاوندان نزديك از خاندان بنى هاشم هزينه زندگى تو را پرداخت مى كردند و من سواركار بودم و تو پياده و فرشتگان به شكل و سيماى من فرود آمدند ، وانگهى من حوارى رسول خدايم .

قسمت دوم

شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد : اين خبر ساخته و پرداخته است و ميان على ( ع ) و زبير چيزى از اين گفتگو صورت نگرفته است و اين خبر از مجعولات عثمانيان است و چنين سخنى ميان احاديث شنيده نشده و در كتابهاى تاريخ ديده نشده است . على عليه السلام مى توانست در پاسخ او بگويد ، كودك مسلمان برتر از شخص بالغ است . اما شمشير كشيدن تو در مكه به هنگام و در جاى خود نبوده است و خداوند در اين مورد چنين فرموده است آيا نمى بينى آنانى را كه به ايشان گفته شده دست برداريد . . . ( 132 ) تا آخر آيه و من در خوددارى از جنگ و اقدام بر آن طبق سنت رسول خدا عمل مى كنم . وانگهى كفالت مردان و خويشاوندان نزديك از على عليه السلام در آن دره براى على ( ع ) ننگى نيست كه پيامبر ( ص ) خود همچنان در آن دره بود و مردان و خويشاوندان عهده دار كفالت آن حضرت بودند . اما اينكه تو سواره جنگى كنى و من پياده ؛ اى كاش آن سواركارى تو در جنگ با عمروبن عبدود يا در جنگ احد هنگام جنگ با طلحة بن ابى طلحه يا در جنگ خيبر با رويارويى با مرحب سودبخش

مى بود . اسبى كه در آن روزگاران بر آن سوار مى شدى و جنگ مى كردى درمانده و زبون تر از بز گرفتار به گرى بود ، و آن كس كه فرشتگان بر او سلام دهند برتر از كسى است كه فرشتگان به صورت او فرود آيند چرا كه فرشتگان به صورت دحيه كلبى هم فرود آمده اند ، آيا اين موجب مى شود كه دحيه از من برتر باشد اما اينكه تو حوارى رسول خدا باشى اگر خصائص مرا در قبال اين خصيصه بر شمرى وقت و زمان را فرا خواهى گرفت و چه بسا سكوت كه از سخن گفتن رساتر است .

اينك به بحث نخست بر مى گرديم و مى گوييم همين كه طلحه و زبير از سوى على ( ع ) و رسيدن به امور دنيوى از جانب او نوميد شدند آنچه در دل نهان داشتند بيرون ريختند و پيش از آنكه از او جدا شوند با او بگو و مگو و ستيزى ناپسنديده كردند .

شيخ ما ابوعثمان جاحظ در اين باره چنين روايت مى كند :

طلحه و زبير پيش از آنكه آهنگ مكه كنند همراه محمد بن طلحه پيامى براى على ( ع ) فرستادند . آن دو به محمد گفتند : به على عنوان اميرالمومنين مده فقط به او ابوالحسن بگو و سپس پيام ما را بدين گونه به او برسان كه انديشه و گمان ما در مورد تو به سستى و نوميدى مبدل شد ، ما كار را براى تو رو به راه و حكومت را استوار ساختيم و مردم را از هر سو بر عثمان شورانديم تا

كشته شد و چون مردم براى اجراى حكومت به جستجوى تو درآمدند ما شتابان پيش تو آمديم و با تو بيعت كرديم و گردن همه اعراب را به سوى تو كشانديم و مهاجران و انصار در بيعت تو از ما پيروى كردند ولى همين كه زمام كار را بدست گرفتى با انديشه خود مستبد شدى و به ما اعتنايى نكردى و همچون زن سالخورده يى كه كسى رغبت ازدواج با او نمى كند ما را به حال خود رها كردى و خوارى و زبونى كه با كنيزكان مى شود نسبت به ما روا داشتى و كار خود را به اشتر و حكيم بن جبله و ديگر اعراب و زورمندان شهرستانها واگذار كردى ، داستان ما و آرزوهاى ما از تو و اميدهاى ما از ناحيه تو چنان شده است كه آن شاعر پيشين سروده است :

تو چنان آبشخورى شدى كه آب دادنش همچون سراب فريبنده در فلات سخت و استوار است .

چون محمد بن طلحه به حضور على آمد و اين پيام را گزارد فرمود پيش آن دو برگرد و بگو چه چيزى شما را خشنود مى كند ؟ او رفت و سپس بازگشت و گفت : مى گويند يكى از ما را والى بصره و ديگرى را والى كوفه كن . على فرمود : هرگز چنين مباد كه در آن صورت همه رويه زمين خواب خوش مى بيند و تباهى برانگيخته و همه شهرها از هر سو براى من بر هم مى ريزد . به خدا سوگند ، اينك كه آن دو در مدينه و پيش من هستند از ايشان در امان نيستم چگونه

در حالى كه آن دو را بر دو عراق ( كوفه و بصره ) والى گردانم در امان باشم ؟ پيش آن دو برو و بگو اى پيرمرد! از خشم و سطوت خداوند بترسيد و براى مسلمانان فريب و مكر برپا مكنيد كه شما اين سخن خداوند متعال را شنيده ايد كه فرموده است اين سراى ديگر را براى كسانى قرار داده ايم كه در زمين اراده بزرگ منشى و تباهى نكنند و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است ( 133 )

محمد بن طلحه برخاست و پيش آن دو برگشت و ديگر به حضور على باز نيامد . آن دو نيز چند روزى به حضور على نيامدند سپس پيش او آمدند و از او اجازه خواستند كه براى گزاردن عمره به مكه بروند . على ( ع ) پس از اينكه آن دو را سوگند داد كه بيعت او را نشكنند و نسبت به او فريب نسازند و اتحاد مسلمانان را دچار تفرقه نكنند و پس از انجام عمره به خانه هاى خود در مدينه برگردند به آنان اجازه داد ، آن دو را براى همه اين موارد سوگند خوردند و بيرون رفتند و كردند آنچه كردند .

شيخ ما ابوعثمان جاحظ همچنين روايت مى كند كه چون طلحه و زبير به مكه رفتند و مردم را به اين گمان انداختند كه براى عمره مى روند . على عليه السلام به ياران خود فرمود به خدا سوگند ، آهنگ عمره گزاردن ندارند كه آهنگ فريبكارى دارند و اين آيه را تلاوت فرمود كه هر كس پيمان بگسلد جز اين نيست كه نسبت به خويش پيمان گسلى (

ستم ) كرده است و آن كس كه به آنچه با خداوند بر آن پيمان بسته است وفا كند بزودى پاداشى بزرگ به او ارزانى مى دارد .

طبرى در تاريخ خود روايت مى كند كه چون طلحه و زبير با على عليه السلام بيعت كردند از او خواستند كه آنان را بر كوفه و بصره اميرى دهد . فرمود : شما پيش من باشيد كه حضور شما بر زيور من بيفزايد كه من از دورى شما دلتنگ مى شوم .

طبرى مى گويد : على عليه السلام پيش از بيعت كردن آن دو به ايشان فرمود اگر دوست مى داريد شما با من بيعت كنيد و اگر دوست مى داريد من با شما بيعت كنم گفتند : نه ، ما با تو بيعت مى كنيم . آن گاه پس از آن گفتند كه ما از ترس جان با او بيعت كرديم و مى دانستيم كه او با ما بيعت نخواهد كرد . سپس چهار ماه پس از كشته شدن عثمان به مكه رفتند و خروج كردند .

طبرى همچنين در تاريخ خود نقل مى كند كه چون مردم با على عليه السلام بيعت كردند و حكومت براى او استوار شد طلحه به زبير گفت : چنين مى بينم كه براى ما از اين حكومت چيزى بيشتر از سياهى پوزه سنگ نباشد . ( 134 )

طبرى همچنين در تاريخ خود نقل مى كند كه چون مردم پس از كشته شدن عثمان با على عليه السلام بيعت كردند ، على بر در خانه زبير آمد و اجازه خواست .

ابوحبيبة برده زبير مى گويد : چون به زبير خبر دادم

شمشيرش را از نيام بيرون كشيد و آن را برهنه زير تشك خود نهاد و گفت به على اجازه ورود بده و من اجازه دادم .

على آمد و سلام داد و همان گونه كه ايستاده بود بدون آنكه سخنى بگويد بازگشت .

زبير به من گفت : بدون ترديد براى كارى آمد كه انجام نداد و نگفت . برخيز و همانجا كه على ايستاده بود بايست و ببين آيا از شمشير چيزى مى بينى . من برخاستم و همانجا ايستادم و زبانه شمشير را ديدم و به زبير گفتم : هر كس كه اينجا بايستد زبانه شمشير را مى بيند . زبير گفت : آرى همين مسئله آن مرد را به شتاب واداشت .

شيخ ما ابوعثمان جاحظ نقل مى كند كه مصعب بن زبير براى عبدالملك چنين نوشت :

از مصعب بن زبير به عبدالملك بن مروان . سلام بر تو ، من همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم . اما بعد ،

اى جوانمرد كبودچشم ! بزودى خواهى دانست كه من پرده و حجاب همسرانت را خواهم دريد ، و شهرى را كه تو در آن ساكنى چنان خواهم كرد كه خرابى و ويرانى از هر گوشه آن آشكار گردد .

همانا در قبال خداوند بر عهده من است كه به اين كار وفا كنم مگر آنكه تو به كنى و بازگردى و به جان خودم سوگند كه تو همسنگ عبدالله بن زبير نيستى و مروان همسنگ زبير بن عوام كه حوارى و پسرعمه پيامبر است نيست . كار را به اهل آن بسپار كه اگر بتوانى خويشتن را نجات دهى بزرگترين غنيمتها

است .

والسلام .

عبدالملك مروان در پاسخ او چنين نوشت :

از بنده خدا عبدالملك اميرالمومنين به شخص زبونى كه هر كس او را به مصعب ( سركش ) ناميده بر خطا رفته است . سلام بر تو ، همراه خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم . اما بعد ،

آيا بيم مرا بيم مى دهى و تا امروز نديده ام و تا امروز نديده ام كه گنجشك عقاب را بيم دهد! آخر عقاب چه هنگامى با گنجشك روياروى مى شود كه از جنگجويان او پرده بردرد آيا شيران بيشه را به گرگان بيم مى دهى و حال آنكه شيران بيشه گرگان را يك باره فرو مى بلعند .

اما آنچه در مورد وفاى خود ذكر كردى ، به جان خودم سوگند كه پدرت هم مى خواست با افراد گمنام قريش براى تيم وعدى وفا كند و چون كارها بدست صاحب آن يعنى عثمان كه داراى نسب شريفش و تبار گرامى بود افتاد براى او غائله ها برانگيخت و دام ها بگسترد تا به خواسته خود در آن مورد رسيد؛ سپس مردم را به بيعت با على فرا خواند و خودش هم با او بيعت كرد و چون كارها براى على ( ع ) روبه راه شد و همگى در مورد او هماهنگ شدند ، همان حسد قديمى كه نسبت به خاندان عبد مناف داشت او را فرا گرفت و عهد على را شكست و بيعت او را آن هم پس از آنكه استوار كرده بود ، گسست و فكر و انديشه بدى كرد و خدايش بكشد چه انديشه نادرستى كرد ، ( 135 )

سرانجام گوشتهايش را كفتارها و درندگان در وادى السباع دريدند . به جان خودم سوگند ، اى كسى كه از خاندان عبدالعزى بن قصى هستى ، نيك مى دانى كه ما افراد خاندان عبد مناف همواره سروران و رهبران شما بوده ايم چه در دوره جاهلى و چه در اسلام ، ولى حسد و رشك تو را بر آنچه گفتى واداشته است و اين را از خويشاوندان دور به ارث نبرده اى بلكه از پدرت ميراث برده اى ، و گمان نمى كنم حسد تو و برادرت به چيز ديگرى جز همان نتيجه حسد پدرتان برسد كه فريب زشت جز صاحبش كس ديگرى را نابود نمى كند ( 136 ) و آنان كه ستم مى كنند بزودى خواهند دانست كه به چه كيفر گاهى بازگشت مى كنند ( 137 )

همچنين ابوعثمان مى گويد : حسن بن على عليهماالسلام پيش معاويه آمد و عبدالله بن زبير هم آنجا بود . معاويه دوست مى داشت ميان قريش فتنه انگيزى كند بدين سبب به امام حسن گفت : اى ابومحمد! آيا على از لحاظ سنى بزرگتر بود يا زبير ؟ حسن فرمود سن آن دو نزديك يكديگر ولى على از زبير مسن تر بود : خداوند على را رحمت فرمايد! عبدالله بن زبير بلافاصله گفت : و خداوند زبير را رحمت فرمايد! ابوسعيد پسر عقيل بن ابى طالب كه آنجا حضور داشت گفت : اى عبدالله چه معنى داشت كه ترحم اين مرد بر پدرش تو را اين چنين برانگيخت ؟ گفت : من هم براى پدرم طلب رحمت كردم . ابوسعيد گفت : گويا زبير را نظير

و مانند على مى دانى ؟ گفت : چه چيزى مانع از اين است ، كه هر دو از قريش هستند و هر دو مردم را براى حكومت خود فرا خواندند و كار براى ايشان انجام نيافت . ابوسعيد گفت : اى عبدالله ، اين سخن را رها كن كه مقام و منزلت على در قريش و نسبت به رسول ( ص ) چنان است كه مى دانى و چون على مردم را به پيروى از خويش فرا خواند از او پيروى شد و خود سالار بود ، حال آنكه زبير به كارى فرا خواند كه سالارش زنى ( عايشه ) بود و چون دو گروه روياروى شدند پيش از آنكه حق آشكار و پيروز شود و او را فرو گيرد يا باطل از ميان رود و رهايش كند بر پاشنه هاى خود برگشت و گريزان پشت به جنگ كرد و مردى كه اگر او را با يكى از اندامهاى زبير مقايسه مى كردند كوچكتر بود به او رسيد و گردنش را زد و جامه و سلاحش را برگرفت و سرش را با خود آورد . در حالى كه على همچنان بر عادتى كه در التزام پسرعمويش محمد ( ص ) داشت به پيشروى خويش ادامه داد . بنابراين ، خداوند على را قرين رحمت بدارد!

ابن زبير گفت : اى ابوسعيد ، اگر كسى ديگرى جز تو اين سخنان را مى گفت مى دانست ! ابوسعيد گفت : آن كس كه معترض آن شود از تو رويگردان است . معاويه ابوسعيد را از سخن گفتن بازداشت و همگان سكوت كردند .

عايشه از گفتگوى ايشان آگاه

شد . قضا را ابوسعيد از كنار خانه او گذاشت و عايشه او را ندا داد كه اى ابوسعيد ، تو آن سخنان را به خواهرزاده من گفته اى . ابوسعيد برگشت و نگريست و چيزى نديد . گفت : شيطان تو را مى بيند و تو او را نمى بينى عايشه خنديد و گفت : خدا پدرت را بيامرزد! چه اندازه زبانت تيز است .

( 199 ) : از سخنان على ( ع ) به هنگامى كه روزهاى جنگ صفين شنيد كه گروهى از يارانش شاميان را دشنام مى دهند ( 138 )

اين خطبه با عبارت انى اكره لكم ان تكونوا سبابين ( بدرستى كه براى شما خوش نمى دارم كه دشنام دهندگان باشيد ) شروع مى شود .

ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره لغت سب و تفاوت آن با لعن و اينكه على عليه السلام از دشنام دادن و بدزبانى ناراحت بوده است بحث زير را ايراد كرده است كه هر چند جنبه تاريخى ندارد ولى ترجمه آن براى خوانندگان سودبخش است .

مى گويم : اين موضوع آن چنان نيست كه برخى از حشويه پنداشته و گفته اند لعن هيچ كس كه بر او مسلمان بگويند جايز نيست ( 139 ) و بر هر كس كه كسى را لعنت مى كند خرده مى گيرند حتى برخى از ايشان در آن باره چنان تندروى كرده اند كه مى گويند كافر و ابليس را هم لعنت نمى كنم زيرا حق تعالى روز قيامت به هيچ كس نمى گويد چرا لعن نكردى بلكه مى فرمايد چرا لعنت كردى .

اين انديشه مخالف با نص كتاب خداوند است كه خدا فرموده است خداوند كافران را لعنت فرموده و براى آنان آتش دوزخ مهيا كرده است ( 140 )

همچنين خداوند متعال در مورد كافران فرموده

است آنان را خداوند لعنت مى كند و لعنت كنندگان نيز ايشان را لعنت مى كنند ( 141 ) و خداوند متعال درباره ابليس مى فرمايد همانا لعنت من تا روز دين بر تو خواهد بود . ( 142 ) نيز فرموده است آنان لعنت شدگان اند هر كجا درآيند ( 143 ) و در قرآن مجيد از اين نمونه ها بسيار است . وانگهى چگونه ممكن است مسلمان منكر تبرى شود آن هم از كسانى كه تبرى از ايشان واجب است ؟ مگر اين قوم اين سخن خداوند متعال را نشنيده اند كه فرموده است همانا براى شما در ابراهيم و كسانى كه همراه او بودند سرمشقى است كه آنان به قوم خود گفتند ما از شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد بيزاريم ، ما به شما كفر مى ورزيم و ميان ما و شما براى هميشه كينه و دشمنى آشكار است . ( 144 )

بديهى است در مورد كسى كه حالش مشتبه است بايد دقت كرد؛ اگر مرتكب گناهى كبيره شده باشد به آن وسيله مستحق لعن و بى زارى جستن است و هيچ اشكالى براى كسى كه چنان شخصى را لعنت كند و از او بى زارى جويد نيست . و اگر مرتكب گناه كبيره نشده باشد لعن كردن و تبرى جستن از او جايز نيست .

و از آياتى كه دلالت بر آن دارد كه كسى كه نام مسلمانى بر اوست اگر مرتكب گناه كبيره شود لعنت او جايز و گاهى واجب است گفتار خداوند متعال در داستان لعان است كه مى فرمايد گواهى يكى از ايشان چهار مرتبه سوگند

خداوند است كه او از راستگويان است و مرتبه پنجم بگويد لعنت خداوند بر او باد اگر از دروغگويان باشد . ( 145 ) خداوند متعال درباره كسى كه به ناحق به ديگران تهمت زند مى فرمايد كسانى كه بر زنان باايمان و غافل و پاكدامن تهمت زنند در دنيا و آخرت لعنت شده اند و براى آنان عذابى بزرگ است ( 146 ) دو آيه فوق درباره مسلمانان مكلف است و آيات پيش از آن دو در مورد كافران و منافقان است . به همين سبب بود كه اميرالمومنين عليه السلام ، معاويه و گروهى از ياران او را در قنوت نماز و پس از نماز لعن و نفرين مى كرد .

حال اگر بگويى : بنابراين ، آن سبى كه على عليه السلام از آن نهى فرموده چيست ؟ مى گويم : آنان نسبت به پدر و مادر ناسزا مى گفتند و گاه در نسب آنان طعنه مى زدند و گاه آنان را به پستى نسبت مى دادند يا به ترس و بخل متهم ساختند و انواع هجوم هاى ديگر كه شاعران آنها را بكار مى برند و اسلوب آن معلوم است .

اميرالمومنين عليه السلام آنان را از آن كار نهى فرموده است دوست نمى دارم كه شما اين گونه دشنام دهيد ، بلكه بهتر آن است كه اعمال واقعى و احوال حقيقى ايشان را بگوييد و سپس فرموده است به جاى اينكه آنان را دشنام دهيد بگوييد : بارخدايا خونهاى ما و خونهاى ايشان را حفظ فرماى . ( 147 )

( 200 ) : از سخنان آن حضرت ( ع ) در يكى از روزهاى جنگ صفين كه ديد پسرش امام حسن عليه السلام شتابان براى جنگ در حركت است . ( 148 )

اين خطبه چنين آغاز مى شود : املكوا عنى هذا الغلام لا

يهدنى ، فاننى انفس بهذين يعنى الحسن و الحسين عليهماالسلام على الموت لئلا ينقطع بهما نسل رسول الله صلى اللّه عليه و آله و سلم ( از سوى من اين جوان را باز داريد تا مرا نشكند . به درستى كه من نسبت به اين دو يعنى حسن و حسين عليهماالسلام در مورد مرگ بخل مى ورزم تا نسل رسول خدا ( ص ) منقطع و بريده نشود ) .

( ابن ابى الحديد گويد : ) اگر بپرسى و بگويى : آيا جايز است كه به حسن و حسين و فرزندان ايشان پسران رسول خدا گفته شود!

مى گويم : آرى ، خداوند متعال در قرآن ايشان را پسران پيامبر نام نهاده و در آيه مباهله فرموده است فرا خوانيم پسرانمان و پسرانتان را ( 149 ) و جز اين نيست كه در اين آيه معنى پسرانمان حسن و حسين است . وانگهى اگر در مورد فرزندان كسى وصيت به پرداخت مالى بشود فرزندان دختر نيز مشمول اين حكم هستند .

خداوند متعال عيسى ( ع ) را ذريه ابراهيم دانسته و در قرآن چنين فرموده است و از ذريه ابراهيم داود و سليمان و يحيى و عيسى . ( 150 ) اهل لغت در اين اختلاف ندارند كه فرزندان دختر هم از نسل مرد به شمار مى آيند . و اگر بگويى نسبت به اين آيه كه خداوند مى فرمايد محمد پدر هيچيك از مردان شما نيست ( 151 ) چه مى گويى ؟ مى گويم : من از تو مى پرسم كه آيا پدر ابراهيم فرزند خود و ماريه بوده است يا نه ! هر

پاسخى كه در اين مورد دهى همان پاسخ من در مورد حسن و حسين عليهماالسلام است . و پاسخ شامل در اين مورد آن است كه مراد زيد بن حارثه است زيرا اعراب بنابر عادت خود كه بردگان را پسرخوانده خويش مى خواندند به زيد بن حارثه زيد بن محمد مى گفتند و خداوند با اين حكم دوره جاهلى را باطل و از آن نهى فرموده است و گفته است محمد ( ص ) پدر هيچيك از مردان بالغ معروف ميان شما نيست كه كسى را پسرخوانده آن حضرت ندانند نه اينكه آن حضرت پدر كودكان خودش همچون ابراهيم و حسن و حسين عليهم السلام نيست .

اگر بپرسى كه آيا پسر و دختر آدمى بر طبق اصل حقيقى پسر شمرده مى شود يا طبق مجاز . مى گويم : هر دو ممكن است ؛ كسى مى تواند بگويد آرى ، اصل و حقيقت همين است و گاهى لفظ مشترك ميان دو مفهوم است ولى در يكى از آن دو مشهورتر است و اين مانعى نيست كه در مفهوم ديگرى هم منطبق بر حقيقت باشد كسى هم مى تواند بگويد كه حقيقت عرفى است و در اين مورد استعمال آن بيشتر است و مجازى است كه در عرف حقيقت شده است مانند استعمال كلمه آسمان براى باران و كلمه راويه براى مشك و انبان . برخى هم مى توانند بگويند مجازى است كه شارع آن را بكار برده است و اطلاق آن در هر صورت جايز و استعمال آن همچون مجازهايى است كه بكار مى رود .

ديگر از چيزهايى كه دلالت بر آن دارد كه فرزندان

فاطمه از ميان همه بنى هاشم به پيامبر اختصاص دارند اين است كه بدون ترديد براى پيامبر ( ص ) جايز و حلال نيست كه با دختران حسن و حسين عليهماالسلام و دختران ذريه ايشان ، هر چند فاصله ميان آنان دور باشد ، ازدواج كند و حال آنكه براى آن حضرت ازدواج با دختران افراد ديگر بنى هاشم و فرزندان ابوطالب حلال است و اين هم دلالت بر افزونى قرابت آنان دارد و ايشان فرزندان او شمرده مى شوند و اين خود دليل قرب آنان است . وانگهى آنان فرزندان برادر يا خواهر آن حضرت نيستند و آنچه مقتضى حرام بودن ازدواج رسول خدا با دختران ايشان است همان است كه آن حضرت پدر ايشان است و ايشان فرزندان اويند . اگر بگويى : اين سخن شاعر چه مى شود كه گفته است :

پسران ما ، نوه هاى پسرى هستند و حال آنكه پسران و دختران ما پسران مردان ديگرند .

همچنين حكيم عرب ، اكثم بن صيفى ( 152 ) ، ضمن نكوهش دختران گفته است : آنان دشمنان را مى زايند و از افراد دور ارث مى برند ، چيست ؟

مى گويم : آنچه را كه شاعر گفته است طبق مفهوم مشهورتر گفته است . در گفتار اكثم بن صيفى هم چيزى نيست كه دلالت بر نفى فرزندى ايشان كند بلكه مى گويد آنان دشمنان را مى زايند ، و گاه فرزند صلبى و پسر آدمى دشمن اوست كه خداوند متعال در اين مورد فرموده است همانا از همسران و فرزندان شما برخى دشمن شمايند ( 153 ) و خداوند متعال با وجود

دشمنى فرزندبودن آنان را نفى نفرموده است .

به محمد بن حنفيه ( ع ) گفته شد چرا پدرت ترا بر جنگ ترغيب و تشويق مى كند و در مورد حسن و حسين ( ع ) چنين نمى كند ؟ فرمود : آن دو چشمهاى اويند و من دست راست اويم و او را چشمهايش را با دستش حفظ مى كند .

( 201 ) : از سخنان آن حضرت به هنگامى كه يارانش در موضوع حكميت نگران و بر او معترض شدند ( 154 )

اين خطبه چنين آغاز مى شود : ايهاالناس انه لم يزل امرى معكم على ما احب حتى نهكتكم الحرب ( اى مردم همواره كار من با شما چنان بود كه دوست مى داشتم تا آنكه جنگ شما را سست كرد .

ابن ابى الحديد در شرح عبارت و هى لعدوكم انهك مى گويد :

قتل و كشتان ميان مردم شام بسيار بيشتر و سستى ميان آنان آشكارتر بود و اگر نه اين بود كه عراقيان در قبال برافراشتن قرآنها سست و از لحاظ عقيده تباه شدند ، شاميان ريشه كن مى شدند چرا كه مالك اشتر به معاويه رسيده و گردنش را گرفته بود و از نيروى شام چيزى جز حركتى شبيه حركت دم مارمولك پس از قطع آن باقى نمانده بود كه به چپ و راست مى جهيد . ولى بر مقدرات آسمانى نمى توان پيروز شد .

اما اين گفتار على عليه السلام كه مى فرمايد ديروز امير بودم و امروز ماءمور ما شرح حال ايشان ياران على ( ع ) را پيش از اين به تفصيل آورده و گفته ايم كه چون عمرو عاص و همراهانش همين احساس نابودى و پيروزى اهل حق را بر خود نمودند از راه فريب قرآنها را برافراشتند و

عراقيان اميرالمومنين عليه السلام را مجبور به ترك جنگ و دست بازداشتن از ادامه آن كردند و در اين باره چندگونه بودند .

برخى از ايشان چنان بودند كه با برافراشتن قرآنها گرفتار شبهه شدند و گمان كردند شاميان آن كار را براى فريب و حيله سازى نكردند بلكه آن را بر حق و براى فرا خواندن به احكام دين ، طبق كتاب خدا ، انجام داده اند و چنين پنداشتند كه تسليم شدن در قبال برهان و حجت شايسته و سزاوارتر از پافشارى در جنگ است .

برخى ديگر از جنگ خسته شده بودند و صلح را ترجيح مى دادند و همين كه آن شبهه به وجود آمد آن را براى توقف جنگ مناسب ديدند و با توجه به سلامت طلبى همان را دستاويز قرار دادند .

برخى از ايشان هم در باطن على عليه السلام را دوست نمى داشتند ولى به ظاهر او اطاعت مى كردند . همانگونه كه بسيارى از مردم به ظاهر از سلطان اطاعت مى كنند و در باطن او را دشمن مى دارند . آنان چون راهى براى خوارساختن و جلوگيرى از پيروزى پيدا كردند بر آن كار پيشى گرفتند . به همين سبب جمهور لشكريانش بر او جمع شدند و از او خواستند كه جنگ را رها و از ادامه آن خوددارى كند . على عليه السلام از پذيرفتن اين پيشنهاد مانند هر كسى كه فريب و مكر را بداند خوددارى فرمود و به آنان گفت اين مكر و فريب است و من بر آن قوم آشناتر از شمايم ، اينان اصحاب قرآن و دين نيستند . من در كودكى و

بزرگى با ايشان مصاحبت داشته ام و ايشان را شناخته ام و ديده ام كه رويگرداندن از دين و توجه به دنيا خوى ايشان است . اينك به برافراشتن قرآنها توجه مكنيد و بر ادامه جنگ استوار باشيد كه شما آنان را فرو گرفته ايد و از ايشان جز توانى اندك و رمقى سست باقى نمانده است . ولى ايشان نپذيرفتند و بر خوددارى از جنگ پافشارى كردند ، و به او فرمان دادند به ياران جنگجوى خود كه اشتر بر آنان فرماندهى داشت پيام فرستد تا بازآيند و او را تهديد كردند كه اگر چنان نكند او را به معاويه تسليم نخواهند كرد . على عليه السلام كسى پيش اشتر فرستاد و به او فرمان بازگشت و خوددارى از جنگ داد . اشتر از پذيرفتن اين پيام سر باز زد و گفت : چگونه برگردم و حال آنكه نشانه هاى پذيرفتن اين پيام سرباز زد و گفت : چگونه برگردم و حال آنكه نشانه هاى پيروزى آشكار شده است ؛ به على ( ع ) بگوييد فقط يك ساعت ديگر به من مهلت دهد و از آنچه پيش آمده بود خبر نداشت ، چون فرستاده با اين پيام نزد على ( ع ) برگشت آنان خشمگين شدند و به جنبش درآمدند و ستيز كردند و گفتند : پوشيده و نهانى به اشتر پيام فرستاده اى كه پايدارى كند و او را از خوددارى از جنگ نهى كرده اى و اگر او را هم اكنون برنگردانى تو را مى كشيم همان گونه كه عثمان را كشتيم . فرستادگان پيش اشتر آمدند و به او گفتند

: آيا خوش مى دارى كه اينجا پيروز شوى و حال آنكه پنجاه هزار شمشير بر اميرالمومنين كشيده شده است . اشتر پرسيد . چه خبر است ؟ فرستاده گفت : على عليه السلام را همه لشكريان محاصره كرده اند و او ميان ايشان روى زمين بر قطعه چرمى نشسته و خاموش است و درخشش شمشيرها بر سرش مى درخشد و آنان مى گويند اگر اشتر را برنگردانى تو را مى كشيم . گفت : اى واى بر شما! سبب اين كار چيست ؟ گفتند : برافراشتن قرآنها . اشتر گفت : به خدا سوگند ، هنگامى كه ديدم قرآنها برافراشته شد دانستم كه موجب پريشانى و فتنه خواهد شد .

اشتر سپس شتابان عقب نشينى كرد و برگشت و اميرالمومنين على عليه السلام را با خطر روياروى ديد كه يارانش او را به دو كار تهديد مى كنند كه يا به معاويه تسليمش كنند يا او را بكشند و از ميان همه لشكريان براى على عليه السلام ياورى جز دو پسرش و پسرعمويش و گروهى بسيار اندك شمارشان به دو تن نمى رسد ، باقى نمانده است . اشتر همين كه سپاهيان را ديد به آنان ناسزا گفت و دشنامشان داد و گفت : اى واى بر شما ، آيا پس از پيروزى و فتح اينك بايد زبونى و پراكندگى شما را فرو گيرد! اى سست انديشان ، اى كسانى كه شبيه زنان هستيد و اى سلفگان نابخرد! آنان هم به اشتر دشنام دادند و ناسزا گفتند و مجبورش كردند گفتند قرآنها را بنگر ، قرآنها را! بايد تسليم حكم قرآن شد و هيچ چيز

ديگر را مصلحت نمى دانيم . ناچار اميرالمومنين عليه السلام با ارتكاب و تسليم شدن به اين كار خطر بزرگ را دفع كرد و به همين سبب است كه مى فرمايد من امير بودم و اينك ماءمور شدم و نهى كننده بودم و اينك نهى شونده شدم پيش از اين در مورد حكميت و آنچه در آن گذشت به تفصيل سخن گفتيم و نيازى به تكرار آن نيست .

( 202 ) : از سخنان آن حضرت ( ع ) در بصره هنگامى كه براى عيادت علاء بن زياد حارثى كه از يارانش بود رفت و چون بزرگى خانه او را ديد چنين فرمود : ( 155 )

ما كنت تصنع بسعة هذه الدار فى الدنيا و انت اليها فى الاخرة كنت احوج ( با فراخى اين خانه در دنيا چه مى كنى و حال آنكه تو در آخرت به آن نيازمندترى ) !

بدان آنچه كه در مورد اين خطبه من از مشايخ روايت مى كنم و آن را به خط عبدالله بن احمد بن خشاب ، كه خدايش رحمت كناد! ديده ام اين است كه به پيشانى ربيع بن زياد حارثى تيرى اصابت كرد كه همه ساله درد آن بر مى گشت و او را سخت دردمند مى ساخت . على عليه السلام براى عيادت او آمد و فرمود : اى ابو عبدالرحمان خود را چگونه مى يابى ؟ گفت : اى اميرالمومنين ، خود را چنان مى يابم كه اگر اين درد جز با رفتن نور از چشم من تسكين پيدا نكند آرزو مى كنم نور چشمم از ميان برود . على عليه السلام پرسيد : بهاى نور چشم تو در نظرت چيست ؟ گفت : اگر همه دنيا از من باشد فداى آن مى كنم . على ( ع ) فرمود : ناچار خداوند متعال به همان مقدار به تو عطا

خواهد فرمود كه خداوند متعال به ميزان درد و سوك عنايت مى فرمايد و چندين برابر آن در پيشگاه الهى است . ربيع گفت : اى اميرالمومنين ، اجازه مى فرمايى از برادرم عاصم بن زياد شكايت كنم . فرمود چه شده است ؟ گفت : عباى پشمينه پوشيده و جامه نرم را رها كرده است و بدين گونه زن خويش را افسرده و فرزندان خود را اندوهگين ساخته است .

على فرمود : عاصم را پيش من فرا خوانيد . چون آمد چهره بر او ترش كرد و فرمود : اى عاصم واى بر تو! آيا چنين پنداشته اى كه خداوند متعال در عين حال كه بهره گيرى از خوشيهاى حلال را براى تو روا فرموده است آنچه را كه تو بهره مند شوى مكروه مى دارد ؟ نه ، تو ( نوع بشر ) در پيشگاه خداوند زبونتر و كم ارزش تر از اين هستى ( يعنى سخن بگويد در حالى كه از عمل كردن به آن كراهت داشته باشد ) مگر نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد اوست كه او دريا را به هم برآميخت ( 156 ) و سپس مى فرمايد از آن دو دريا لؤ لؤ و مرجان بيرون آورد ( 157 ) و در جاى ديگر فرموده است و از هر دو دريا گوشت تازه مى خوريد و زيورها استخراج مى كنيد كه مى پوشيد ( 158 ) همانا به خدا سوگند ، بخشيدن نعمتهاى خداوند با عمل بهتر از بخشيدن آن با سخن است و همانا خود شنيده ايد كه خداوند مى فرمايد و اما نعمت پروردگارت را بازگو

( 159 ) و نيز فرموده است چه كسى زيور خداوند را كه براى بندگانش فراهم آورده و ارزاق پسنديده را حرام كرده است ( 160 ) وانگهى خداوند مؤ منان را همان گونه مخاطب قرار داده است كه پيامبران را و به مومنان فرموده است اى كسانى كه گرويده اند ، از چيزهاى پاكيزه كه به شما روزى داده ايم بخوريد ( 161 ) و به پيامبران فرموده است اى پيامبران از چيزهاى پاكيزه بخوريد و كار پسنديده كنيد ( 162 ) و پيامبر ( ص ) به يكى از همسران خود فرمود مرا چه مى شود كه تو را پريشان موى و سمه نكشيده و بدون خضاب مى بينم .

عاصم گفت : اى اميرالمومنين ، به چه سبب تو خود به پوشيدن جامه خشن و خوردن نان خشك بدون خورش بسنده فرموده اى ؟ فرمود : خداوند متعال بر پيشوايان دادگر واجب فرموده است كه فقط به همان اندازه قوام ( قوت لايموت ) قناعت كنند تا فقر فقيران آنان را درمانده نسازد و به ستوه نياورد .

هنوز على ( ع ) از جاى برنخاسته بود كه عاصم آن پشمينه را دور افكند و جامه نرم پوشيد .

ربيع بن زياد همان كسى است كه برخى از بخشهاى خراسان را گشوده است و درباره هموست كه عمر گفته است مرا به مردى راهنمايى كنيد كه چون ميان قومى باشد ، نه به اميرى گمارده شود چنان باشد كه گويى او خود امير است . ربيع بسيار خير و متواضع بود و هموست كه چون عمر كارگزاران را احضار كرد ، ربيع خود را پيش

او گرسنه نشان داد و همراه عمر از خوراكهاى خشك خورد و عمر او را بر كارش باقى بداشت و ديگران را از كار بركنار كرد و ما اين حكايت را در مباحث گذشته آورده ايم .

زياد بن ابيه ، به ربيع بن زياد كه فرماندار بخشى از خراسان بود نوشت كه اميرالمومنين معاويه براى من نامه نوشته و ضمن آن به تو دستور داده است كه در مورد غنايم همه سيم و زر جدا كنى و دامها و اثاثيه و چيزهايى نظير آن را ميان لشكريان تقسيم كنى ، ربيع براى زياد پيام داد كه من كتاب خداوند را پيش و مقدم بر كتاب اميرالمومنين ( معاويه ) يافته ام . سپس ميان مردم ندا داد كه فردا پگاه براى گرفتن غنيمتهاى خود بياييد ، و خمس آن را برداشت و باقيمانده را بين مسلمانان تقسيم كرد و سپس دعا كرد كه خداوند جانش بستاند و به جمعه ديگر نرسد و درگذشت . ( 163 )

او ربيع بن زياد بن انس بن ديان بن قطر بن زياد بن حارث بن مالك بن ربيعة بن كعب بن مالك بن كعب بن حارث بن عمرو بن و علة بن خالد بن مالك بن ادد است .

اما علاء بن زياد كه سيد رضى كه رحمت خدا بر او باد! گفته است . من او را نمى شناسم شايد كس ديگر غير از من او را بشناسد . ( 164 )

( 203 ) : و از سخنان آن حضرت عليه السلام در پاسخ كسى كه از او درباره احاديث نوآورده و از اختلاف اخبارى كه ميان مردم است پرسيده بود . ( 165 )

توضيح

اين خطبه چنين آغاز مى شود : ان فى ايدى الناس حقا و باطلا و صدقا و كذبا ( همانا كه در دست مردم حق و باطل

و راست و دروغ موجود است ) .

خبر پاره يى از احوال منافقان پس از رحلت پيامبر ( ص )

بدان كه اين موضوع و اين تقسيم صحيح است . به روزگار پيامبر ( ص ) منافقانى بودند كه پس از او زنده ماندند و ممكن نيست گفته شود كه نفاق با مرگ پيامبر ( ص ) مرده است و علت اصلى پوشيده ماندن حال و نام منافقان پس از رحلت رسول خدا اين است كه آن حضرت همواره آياتى را كه در قرآن مشحون از نام و ياد ايشان است و نازل مى شد تلاوت مى فرمود و متذكر مى شد . مگر نمى بينى بسيارى از آيات قرآنى كه در مدينه نازل شده است آكنده از نام و ياد منافقان است و سبب اصلى در انتشار نام و پراكنده شدن و احوال و حركات ايشان قرآن است .

چون با رحلت رسول خدا ( ص ) وحى قطع شد ديگر كسى باقى نماند كه خطاهاى آنان را بازگو و آنان را در قبال كارهاش زشت شان سرزنش كند و ديگران را فرمان دهد تا از آنان پرهيز كنند و گاهى آشكارا و گاهى به صورت مجامله و مدارا با آنان رفتار كند . كسانى كه پس از پيامبر ( ص ) عهده دار حكومت شدند نسبت به همه مردم با مدارا و بر حسب ظاهر رفتار مى كردند و در حكم شرع و از لحاظ سياست دنيوى هم مى بايست همين گونه رفتار مى شد ، بر خلاف پيامبر ( ص ) كه تكليف آن حضرت با ايشان غير از اين بود . مگر نمى بينى كه خطاب به پيامبر ( ص ) گفته شده است

ديگر هرگز بر هيچ يك از آنان مى ميرد نماز مگزار و كنار گورش براى دعاكردن نايست . ( 166 ) اين آيه دلالت بر آن دارد كه پيامبر ( ص ) آنان را مى شناخته و بر ايشان آگاه بوده است و گرنه نهى كردن آن حضرت از نمازگزاردن بر آنان تكليف مالايطاق بوده است ، در حالى كه حاكمان پس از آن حضرت آنان را بدانگونه كه پيامبر مى شناخته است نمى شناخته اند ، وانگهى به خلفا چنان خطابى كه به پيامبر شده است نشده است و به مناسبت سكوت آنان پس از پيامبر منافقان گمنام ماندند و حداكثر كار ايشان اين بود كه آنچه در دل داشتند نهان مى داشتند و به ظاهر با مسلمانان بودند و مسلمانان هم بر اين طبق ظاهر با آنان معاشرت داشتند و رفتار مى كردند ، سپس براى مسلمانان شهرها و سرزمينها گشوده شد و غنايم چندان فراوان شد كه بر آن سرگرم شدند و به كارهايى كه به روزگار رسول خدا مى پرداختند نپرداختند . خلفا همان منافقان را هم همراه اميران به سرزمينهاى ايران و روم گسيل داشتند و دنيا آنان را از انجام كارهايى كه به روزگار پيامبر انجام مى دادند و بر آنان اعتراض مى شد بازداشت . برخى از منافقان هم درست اعتقاد و پاك نيت شدند و اين به سبب آن بود كه فتوحات را ديدند و دنيا ، نعمتها و اموال گران و گنجينه هاى گرانقيمت بر ايشان ارزانى داشت و گفتند اگر اين دين حق نمى بود ما به آنچه كه رسيديم نمى رسيديم و خلاصه آنكه

چون آنان كارهاى خود را رها كردند مردم هم آنان را به حال خويش گذاردند و چون در مورد آنان سكوت شد ايشان هم سكوت كردند و ديگر درباره مسلمانان و اسلام سخنɠƚϙXʙƘϠمگر در مورد دسيسه هاى پوشيده مانند جعل حديث و دروغ بستن كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه به آن اشاره فرموده است و از سوى مردمى كه داراى عقيده صحيح نبودند و مى خواستند گمراهى پديد آورند و عقايد و دلها را بر هم بريزند دروغهاى بسيارى با احاديث آميخته شد . پاره يى از ايشان قصدشان از جعل و ساختن احاديث دروغ بلندآوازه كردن افرادى بود كه براى ايشان غرض و سود دنيايى داشت .

گفته شده است كه بويژه در روزگار معاويه احاديث بسيارى از اين دست جعل شده است .

البته كه محدثان بزرگ و كسانى كه در علم حديث راسخ بودند در اين مورد سكوت نكرده اند بلكه بسيارى از اين احاديث جعلى را روشن كرده اند و مشخص ساخته اند كه مجعول است و راويان آنها مورد اعتماد نيستند . اما محدثان فقط در مورد راويانى كه از اصحاب نبوده اند گفته اند و اين گستاخى را نداشته اند هر چند گاهى بر كسانى هم كه اندكى افتخار مصاحبت پيامبر را داشته اند خرده گرفته اند نظير يسر بن ارطاة و نظاير او .

اگر بگويى : منظور از پيشوايان گمراه كه منافقان خود را به آنان نزديك مى ساختند و منافقانى كه پيامبر ( ص ) را ديده اند و با زور و بهتان در خدمت پيامبر روزگار گذراندند كيستند ؟ آيا اين موضوع تصريح به آنچه اماميه

معتقدند و مى گويند نيست !

مى گويم : اين مسئله آن چنان كه تو گمان كرده اى و ايشان پنداشته اند نيست ، بلكه منظور معاويه و عمروبن العاص هستند و كسانى كه در گمراهى از آن دو پيروى كردند . همچون خبرى كه گروهى در مورد معاويه روايت كرده اند كه پيامبر ( ص ) درباره او فرموده است بارخدايا ، او را از عذاب و حساب مصون دار و كتاب ( قرآن ) را به او بياموز يا رواياتى كه عمروبن عاص براى جادادن خود در دل معاويه نقل كرده است كه خاندان ابوطالب اولياى من نيستند دوست و ولى من خداوند و مومنان صالح هستند . همچون اخبار فراوانى كه به روزگار معاويه به قصد تقرب به او در فضائل عثمان جعل كردند . ما منكر فضل و سابقه عثمان نيستيم ولى مى دانيم پاره يى از اخبار كه درباره او نقل شد جعلى و دروغ است ؛ مثل خبر عمروبن مره ( 167 ) درباره او كه خبرى مجعول و مشهور است . عمروبن مره از كسانى است كه اندكى افتخار مصاحبت داشته و اهل شام بوده است .

ذكر برخى از آزار و شكنجه كه بر اهل بيت رسيده است

اينكه ما گفتيم ، پاره يى از اخبارى كه در مورد شخص فاضلى نقل شده ممكن است جعلى و ساخته و پرداخته باشد ، هيچ گونه صدمه اى به فضيلت آن شخص نمى زند زيرا ما با آنكه معتقديم على افضل مردمان است معتقديم برخى از اخبارى كه در فضائل او وارد شده ساخته و پرداخته شده است .

روايت شده است كه ابوجعفر محمد بن على باقر عليه السلام به يكى از

ياران خود فرموده است : اى فلان ، چه ستمى از قريش و اتحاد ايشان بر ضد ما ، بر ما رفته است و شيعيان و دوستداران ما از مردم چه كشيده اند! همانا رسول خدا ( ص ) رحلت فرمود در حالى كه خبر داده بود كه ما سزاوارترين مردم براى حكومت بر آنان هستيم ، ولى قريش چنان بر ضد ما دسته بندى كردند تا آنكه حكومت را از معدن آن بيرون كشيدند و با آنكه به بهانه حفظ حق ما و حجت ما با انصار دليل و برهان آوردند ولى قريشيان يكى پس از ديگرى حكومت را بدست گرفتند تا سرانجام حكومت به ما برگشت . بيعت ما گسسته و جنگ براى ما برپا شد و صاحب اصلى حكومت همواره راههاى دشوارى پيمود و بر گردنه هاى سخت برآمد تا كشته شد .

آن گاه با پسرش حسن ( ع ) بيعت شد و با او پيمان استوار بستند و سپس نسبت به او مكر و خدعه شد و ناچار تسليم گرديد . عراقيان بر او شورش كردند تا آنجا كه به تهيگاهش خنجر زدند و لشكرگاهش تاراج شد و خلخال كنيزكانش را درربودند . او با معاويه صلح كرد و بدان گونه خون خويش و اهل بيت خود را كه به راستى شمارشان نيز اندك بود نگاه داشت ، سپس بيست هزار تن از عراقيان با حسين عليه السلام بيعت كردند و سپ نسبت به او مكر ورزيدند و بر او خروج كردند در حالى كه بيعت با او بر گردن آنان بود او را كشتند . سپس همواره ما اهل بيت

زبون و درمانده و خوار و كاسته و نوميد و كشته شديم و اينك هم در حال بيم هستيم و بر خون خود و خون دوستان خويش در امان نيستيم . دروغگويان و منكران فضيلت ما براى دروغ و انكار خود دستاويزى هم يافتند و آن تقرب جستن به آن وسيله به دوستان خود و حاكمان و قاضيان بدسرشت و كارگزاران ناستوده در هر شهر و ديار بود ، براى آنان احاديث ساختگى و دروغ روايت كردند و از ما چيزهايى را نقل كردند كه نه گفته بوديم و نه انجام داده بوديم . اين بدان سبب بود كه كينه مردم را بر ما برانگيزند و بيشتر و بزرگتر مقطع اين كار به روزگار معاويه و پس از مرگ امام حسن عليه السلام بود . شيعيان ما را همه جا كشتند و با اندك گمان دستها و پاها بريده شد ، و هر كس متذكر دوستى و گرايش به ما مى شد زندانى و اموالش تاراج مى شد و خانه اش ويران . اين بلا همچنان سخت تر و افزون تر مى شد تا روزگار عبيدالله بن زياد قاتل امام حسين عليه السلام . سپس حجاج آمد و شيعيان را در قبال هر تهمت و بدگمانى فرو گرفت و آنان را قتل عام كرد و كار به آنجا رسيد كه اگر به مردى كافر و زنديق مى گفتند برايش خوشتر از آن بود كه به او شيعه على بگويند . سرانجام چنان شد كه مردانى خوشنام ، شايد هم راستگو و پارسا ، احاديث عجيب بسيارى در مورد برترى داشتن برخى از خليفگان گذشته نقل

مى كردند كه خداوند متعال چيزى از آن را نيافريده بود و صورت نگرفته و چنان نبوده است . در عين حال مى پنداشته كه آنها صحيح است و اين به سبب بسيارى ناقلان اين روايتها بوده كه به دروغ و كم پارسايى معروف نبوده اند .

ابوالحسن على بن محمد بن ابى يوسف مدائنى در كتاب الاحداث نقل مى كند كه معاويه سال پس از سال جماعت بخشنامه يى براى همه كارگزاران خود صادر كرد كه در آن آمده بود ذمه من از هر كس كه چيزى از فضائل ابوتراب و اهل بيت او را نقل كند برداشته است . و سخنوران در هر منطقه بر منابر على ( ع ) را لعنت مى كردند و از او تبرى مى جستند و به او و افراد خاندانش دشنام مى دادند .

در آن هنگام گرفتارترين مردم كوفيان بودند كه در آن شهر شيعيان از همه جا بيشتر ساكن بودند . معاويه زياد بن سميه را به حكومت گماشت و بصره را هم ضميمه آن كرد و او كه به شيعيان آشنا بود و به روزگار حكومت على عليه السلام خود از آنان شمرده مى شد ايشان را به سختى تعقيب كرد و آنان را زير هر سنگ و كلوخ كه يافت كشت و شيعيان را به بيم انداخت ؛ دستها و پاها را مى بريد و بر ديده ها ميل مى كشيد و آنان را بر تنه هاى درختان خرما بردار مى كشيد تا جايى كه ايشان را از عراق بيرون راند و پراكنده ساخت و در عراق هيچ شيعه نام آور باقى نماند .

آن گاه

معاويه به همه كارگزاران خويش در سراسر منطقه حكومت خود نوشت : گواهى هيچ يك از شيعيان على و اهل بيت او را مپذيريد و نوشت : بنگريد كه شيعيان و دوستان و هواداران عثمان را در منطقه حكومت خود و كسانى را كه فضايل و مناقب او را نقل مى كنند گرامى داريد و به خود نزديك سازيد و جايگاه نشستن آنان را به خود نزيك تر قرار دهيد و آنچه را كه هر يك از ايشان روايت مى كند همراه نام خود و پدر و عشيره اش براى من بنويسيد . آنان چنان كردند . چون معاويه براى آنان نقدينه و جامه و پاداش و زمين مى داد در بيان فضايل و مناقب عثمان زياده روى كردند و از ايشان ميان عرب و موالى شايع شد و به سبب چشم و هم چشمى براى رسيدن به دنيا و منزلت در هر شهر و ديار اين موضوع رايج شد ، آن چنان كه هيچ گمنام و فرومايه يى كه در فضيلت و منقبت عثمان روايتى نقل مى كرد و پيش يكى از كارگزاران عثمان مى آمد نبود مگر اينكه نامش را در ديوان مى نوشت و او را به خود نزديك مى ساخت و شفاعتش را مى پذيرفت و مدتها چنين بودند . معاويه سپس به كارگزاران خود نوشت كه حديث درباره عثمان فراوان و در هر شهر و هر سو پراكنده شده است ؛ اينك چون اين نامه من به شما رسيد مردم را به جعل روايت در مورد فضايل صحابه و خلفاى اولى فرا خوانيد و هيچ خبرى را كه هر كس

از مسلمانان درباره على نقل مى كند رها مكنيد مگر اينكه نظير آن را براى صحابه بسازيد و پيش من آوريد كه اين كار براى من خوشتر و مايه چشم روشنى بيشتر است و حجت و برهان ابوتراب و شيعيان او را بيشتر درهم مى شكند تا آنكه مناقب و فضيلت عثمان را روايت كنيد .

چون اين نامه او براى مردم خوانده شد ، اخبار بسيارى كه ساخته و پرداخته و خالى از حقيقت بود در مناقب صحابه منتشر شد و مردم در اين مورد چندان كوشش كردند كه اندك اندك روى منابر گفته شد و به مكتب داران القاء مى شد كه بسيارى از رواياتى كه از اين دست را به كودكان و پسربچه ها آموزش دهند . آنان نيز چنان كردند و همان گونه كه قرآن را به آنان مى آموختند آن روايات را هم آموزش دادند . سپس كار به آنجا كشيد كه به دختركان و زنان و خدمتگزاران و وابستگان خود نيز آموزش دادند و سالها بدين گونه گذشت .

معاويه سپس بخشنامه يى به همه كارگزاران خويش در همه شهرها نوشت : بنگريد ، در مورد هر كس كه با دليل ثابت شد على و اهل بيت او را دوست مى دارد نامش را از ديوان حذف كنيد و مقررى ساليانه و عطاى او را ببريد .

همراه اين بخشنامه نامه ديگرى هم بود كه هر كه را به دوستى اين قوم متهم مى دانيد شكنجه دهيد و خانه اش را ويران سازيد .

بلا و گرفتارى در هيچ جا بيشتر و دشوارتر از عراق نبود ، بويژه كوفه و چنان شد كه

مردى از شيعيان على ( ع ) اگر كسى پيش مى آمد كه به او اعتماد داشت او را به خانه و حجره خود مى برد و در خانه پس از آنكه او را سوگندهاى استوار مى داد در حالى كه از خدمتگزار و برده خود مى ترسيد راز و حديث خود را به او مى گفت . بدين گونه بسيارى از احاديث مجعول و بهتان رايج و منتشر شد و فقيهان و قاضيان و واليان بر اين روش بودند و از مردم گرفتارتر به اين بدبختى قاريان رياكار و سست بنيادهاى فريبكارى بودند كه خود را زاهد و خاشع نشان مى دادند و براى بهره گيرى از واليان احاديثى جعل مى كردند .

واليان هم جايگاه نشستن آنان را به محل خود نزديك مى ساختند و به منزلت و اموال و املاك مى رسيدند ، تا آنكه اين احاديث و اخبار به دست دين دارانى رسيد كه هرگز دروغ و بهتان را حلال نمى شمردند ولى چون گمان مى كردند كه آنها بر حق و صحيح هستند و پذيرفتند و روايت كردند و اگر مى دانستند آن احاديث باطل است هرگز روايت نمى كردند و به آن معتقد نمى شدند . كار همين گونه بود و چون حسن بن على عليه السلام رحلت فرمود گرفتارى و فتنه افزون شد و از شيعه و آن گروه از مردم هيچ كس باقى نماند جز آنكه در زمين سرگشته و بر جان خود بيمناك بود .

پس از شهادت حسين بن على عليهماالسلام كار پيچيده و دشوارتر شد .

عبدالملك بن مروان حاكم شد و بر شيعه سخت گرفت و

حجاج بن يوسف را بر شيعيان حاكم ساخت و شگفتا كه اهل صلاح و عبادت و دين هم با دشمنى به على و دوستى با دشمنان او و موالات با كسانى كه مدعى دشمنى على ( ع ) بودند به حجاج تقرب مى جستند و در مورد جعل روايت در فضيلت و سابقه و مناقب آنان و خرده گيرى و سرزنش و عيب و اظهار ستيز نسبت به على عليه السلام زياده روى كردند و كار به آنجا كشيد كه مردى در برابر حجاج ايستاد و گفته مى شود پدربزرگ اصمعى يعنى عبدالملك بن قريب بوده است او فرياد برآورد و گفت هان اى امير! خانواده من مرا عاق كردند و على نام نهادند و من فقيرى درمانده ام و محتاج بخشش اميرم . حجاج به او لبخند زد و گفت به سبب لطافتى كه به آن متوسل شدى تو را حاكم فلان جا كردم . ( 168 )

ابن عرفه كه معروف به نفطويه ( 169 ) و از افراد بزرگ و سرشناس محدثان است در تاريخ خود مطلبى نوشته كه با اين مسئله مناسبت دارد . او مى گويد : بيشتر احاديث مجعول در مورد فضايل صحابه به روزگار حكومت بنى اميه ، براى تقرب جستن به آنان هم با اين پندار كه بدان وسيله بينى بنى هاشم را به خاك مى مالند ، صورت گرفت مى گويم : نبايد از اين سخن چنين تصور كرد كه على عليه السلام از اينكه اصحاب و كسانى كه در حكومت بر او مقدم شده اند به نيكى و فضيلت ياد شوند ناراحت مى شده است ولى

معاويه و بنى اميه كه با سوءظن مى پنداشتند على عليه السلام دشمن كسانى است كه در حكومت بر او پيشى گرفته اند به خيال خود با اين كار با او مبارزه مى كرده اند ، و حقيقت كار چنان نبوده است . البته على ( ع ) معتقد بوده است كه از آنان برتر و افضل است و آنان در تصرف خلافت بر او پيشى گرفته و بر او ستم روا داشته اند بدون اينكه آنان را فاسق بداند و يا از آنان تبرى جويد .

اما درباره اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است و مردى كه چيزى از رسول خدا ( ص ) شنيده ولى آن چنان كه بايد و شايد آن را حفظ نكرده است و در آن گرفتار پندار خود و اشتباه شده است مى گويم : در اين مورد اصحاب معتزلى ، درباره خبرى كه عبدالله بن عمر آن را نقل كرده و گفته است مرده با گريستن اهل او بر او عذاب مى شود توضيح داده و گفته اند چون اين خبر براى ابن عباس به اين صورت نقل شد ، گفت ابن عمر گرفتار فراموشى شده است ؛ پيامبر ( ص ) از كنار گور مردى يهودى عبور فرمود و گفت همانا اهلش بر او مى گريند و او شكنجه و عذاب مى شود .

مى گويم : گفته اند اشتباه ابن عمر در مورد خبر چاه بدر هم بدين گونه است كه روايت را اين چنين نقل مى كرده است پيامبر ( ص ) كنار چاه بدر ( 170 ) ايستاد و فرمود آيا آنچه را كه

پروردگارتان وعده داده بود حق يافتيد! سپس فرمود آنان مى دانند چيزى را كه به آنان گفتم همان حق است همچنين مى گويند عايشه اين گفتار خداوند متعال را شاهد مى آورده كه فرموده است تو نمى توانى به مردگان سخن بشنوانى . ( 171 )

اما گروه سوم ، يعنى مردى كه حديثى را كه نسخ شده شنيده و ناسخ آن را نشنيده است ، فراوان اتفاق افتاده است و كتابهاى حديث و فقه آكنده از آن است همچون كسانى كه با استناد به خبرى كه روايت شده است خوردن گوشت خر را مباح دانسته اند و خبر ناسخ آن را نقل و روايت نكرده اند .

اما گروه چهارم ، دانشمندانى هستند كه در علم راسخ اند ، و اين سخن على ( ع ) كه مى فرمايد و ممكن است سخنى از پيامبر ( ص ) را نقل كنند كه داراى دو وجه است كه اين هم در زمره همان گروه دوم است البته جنس آن يكى ولى نوع آن متفاوت است و وهم غلط جنس است كه انواع مختلفى را شامل است .

بدان كه اميرالمومنين عليه السلام از ميان همه اصحاب ، كه رضوان خداوند بر ايشان باد! مخصوص به جلسات خصوصى و خلوتهايى با رسول خداوند است كه هيچ كس بر آنچه ميان آن دو گفتگو مى شده آگاه نبوده است ، على عليه السلام در مورد معانى قرآن و معانى گفتار رسول خدا ( ص ) فراوان از ايشان سؤ ال مى كرده است و هر گاه هم كه او سؤ ال نمى كرده است پيامبر ( ص ) خود آغاز

به تعليم و آموزش دادن او مى فرموده و هيچ يك از اصحاب پيامبر ( ص ) آن چنان نبوده است بلكه اقسام مختلف بودند! برخى از صحابه به واسطه هيبت ايشان از آن حضرت نمى پرسيدند و آنان همه كسانى هستند كه دوست مى داشتند عربى يا پرسنده يى بيايد و از پيامبر سؤ الى كند و آنان پرسش و پاسخ را بشنوند . برخى از اصحاب در مورد بحث و نظر كندذهن و كم همت بودند . برخى هم به تحصيل علم و فهم معانى قرآن و حديث سرگرم بودند يا به عبادت يا به كارهاى دنيايى . برخى نيز مقلد بودند و چنان اعتقاد داشتند كه آنچه بر ايشان واجب است سكوت و ترك سؤ ال است .

برخى هم چنان كينه جو و خرده گير بودند كه دين در نظرشان چنان ارزشى نداشت كه وقت خود را صرف پرسيدن از دقايق و مشكلات دينى كنند . وانگهى در مورد على عليه السلام علاوه بر اين موضوع خاص كه گفته شد بايد هوش سرشار و زيركى و پاك سرشتى و روشن ضميرى و درخشش ويژه او را نيز در نظر گرفت و چون زمينه آماده و پسنديده از يك سو و فاعل مؤ ثر از سوى ديگر دست به دست دهد و موانع هم مرتفع شود نتيجه به بهترين صورت ممكن حاصل مى گردد . به همين سبب است كه على عليه السلام همان گونه كه حسن بصرى گفته است ربانى و صاحب فضل اين امت است . به همين مناسبت فلاسفه او را امام همه امامان و حكيم عرب ناميده اند .

فصلى در مورد احاديثى كه شيعيان از يك سو و طرفداران ابوبكر از سوى ديگر جعل كرده اند

بدان كه اصل جعل احاديث دروغ در مورد فضائل از سوى شيعيان بوده است كه آنان در آغاز كار احاديث مختلفى در مورد سالار خود ( على عليه السلام ) ساختند و چيزى كه آنان را بر اين كار واداشت ستيزه جويى دشمنان ايشان بود ، نظير حديث سطل ( 172 ) و حديث رمانه ( انار ) و حديث جنگ على ( ع ) كنار چاهى كه در آن شياطين سكونت داشتند و آن چنان كه پنداشته اند به جنگ ذات العلم معروف است و حديث غسل دادن جنازه سلمان فارسى و در نورديدن زمين و حديث جمجمه و نظاير آن را كه جعل كردند . چون بكريه ( طرفداران ابوبكر ) آنچه را كه شيعه انجام دادند ديدند آنان هم در مقابل اين احاديث براى سالار خود احاديثى جعل كردند . نظير حديث اگر براى خود دوستى برمى گزيدم ابوبكر را انتخاب مى كردم كه آن را در قبال حديث بستن درهاى مسجد وضع كردند كه بدون ترديد اصل آن براى على عليه السلام بوده است و همان را هم بوبكريان براى او نقل كردند و نظير اين حديث مجعول كه پيامبر فرمودند براى من دوات و كاغذ سپيدى بياوريد تا در آن براى ابوبكر عهدى بنويسم كه در مورد او دو نفر هم اختلاف نكنند كه آن را در قبال حديثى كه پيامبر ( ص ) در بيمارى خود فرمودند براى من دوات و كاغذ سپيدى بياريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد جعل كرده اند و همان هنگام هم در محضر رسول خدا با يكديگر

اختلاف كردند و گروهى از ايشان گفتند درد بر پيامبر چيره شده است ، كتاب خدا ما را بسنده است .

و نظير اين حديث مجعول كه من از تو راضى هستم آيا تو از من راضى هستى و امثال آن . چون شيعه آنچه را كه بوبكريان جعل كردند ديدند دامنه جعل احاديث را گسترده تر كردند و حديث حلقه آهنين را كه پنداشته اند على عليه السلام در گردن خالد بن وليد پيچانده است و حديث لوحى كه پنداشته اند در گيسوان مادر محمد بن حنفيه قرار داشته است و حديث خالد نبايد كارى را كه به او فرمان داده ام انجام دهد و حديث صحيفه اى كه در سال فتح مكه در كعبه آويختند و حديث پيرمردى كه روز بيعت با ابوبكر به منبر رفت و در نتيجه مردم به بيعت كردن با او پيشى گرفتند و احاديث دروغ ديگرى كه مقتضى نفاق و كفر و گروهى از بزرگان صحابه و تابعين است جعل كردند و على ( ع ) در اين مورد فروترين طبقات است . بكريه هم مطاعن فراوان در مورد على و دو پسرش به دروغ ساختند و پرداختند . گاهى او را به سست عقلى و گاه به ضعف سياست و گاه به محبت دنيا و حرص بدان نسبت دادند ، و حال آنكه هر دو گروه از اين موارد بى نياز بودند و حال آنكه در فضائل ثابت و صحيح على عليه السلام فضائل درست ابوبكر آن قدر حقيقت نهفته است كه از تعصب بى نياز مى سازد .

تعصب هر دو گروه را از ذكر فضائل به نشر

رذائل و از برشمردن محاسن و شمردن زشتيها و معايب واداشته است . از خداوند متعال مسئلت مى كنيم كه ما را از گرايش به هواى دل و تعصب باز دارد و ما را همانگونه كه عادت كرده ايم بر محبت حق ، هر جا كه باشد و يافت شود . پايدار بدارد . هر كه خواهد از اين سخن به خشم آيد و هر كه خواهد به آن خشنود شود . بمنه و لطفه .

( 207 ) ( 173 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

توضيح

اين خطبه با عبارت و اشهد انه عدل عدل و حكم فضل ( گواهى مى دهم كه او خداوند عادل است كه دادگرى كند و داورى است كه حق را از باطل جدا كند شروع مى شود .

ابن ابى الحديد پس از بيان مقدمه يى نسبتا كوتاه در مورد اينكه پيامبر ( ص ) سرور همه بندگان خداوند است و آوردن شواهدى از حديث و طرح ادعاى گروهى كه با اين فرض مخالفت ورزيده و از قول پيامبر نقل كرده اند كه فرموده است مرا بر برادرم يونس بن متى تفضيل و برترى مدهيد و پاسخ به آن صورت كه اسناد اين خبر نادرست است و اگر درست هم باشد سخنى است كه پيامبر ( ص ) از قول عيسى عليه السلام نقل فرموده اند و توضيح درباره طهارت نسب پيامبر و اينكه هيچيك از نياكان مادرى و پدرى آن حضرت زنازاده نبوده اند مطالب تاريخى زير را بيان داشته است .

ذكر پاره يى از طعنه هاى نسب و سخنى از جاحظ در اين مورد

در سخن على عليه السلام رمزى است در مورد گروهى از صحابه كه در نسب ايشان سخن است . چنانكه گفته مى شود كه خاندان سعد بن ابى وقاص از تيره بنى زهرة بن كلاب نيستند و از بنى عدزه و از قحطانى ها هستند ، و يا اينكه گفته اند خاندان زبير بن عوام از سرزمين مصر و از قبطى هايند و از خاندان بنى اسد بن عبدالعزى نيستند .

هيثم بن عدى ( 174 ) در كتاب مثالب العرب مى گويد : خويلد بن اسد بن عبدالعزى به مصر آمد و از مصر با برده خود عوام برگشت و سپس او را

به پسرخواندگى گرفت و حسان بن ثابت ضمن آنكه خاندان عوام را هجو مى كند چنين مى گويد :

اى بنى اسد ، آل خويلد را چه مى شود كه همه روزه شوق آهنگ به قبط دارند ؟ . . . ( 175 )

همان گونه كه درباره گروهى ديگر هم از صحابه چنين گفته اند و ما اين كتاب را فراتر از آن مى داريم كه طعنه هايى را كه در نسب آنان زده شده است بياوريم ، تا نسبت به ما اين گمان برده نشود كه گفتگو در مورد نسب مردم را دوست مى داريم .

شيخ ما ابوعثمان جاحظ در كتاب مفاخرات قريش مى گويد : در يادكردن و بر شمردن عيوب در انسان خيرى نيست ، مگر در حد ضرورت ، و هرگز كتابهاى مثالب را نمى يابيم كه كسى جز افراد پست و وابسته و شعوبى نوشته باشد ، و افراد صحيح النسب و كم حسد را نديده ام كه چنان كتابهايى بنويسند ، و گاه چنان است كه نقل فحش ناپسندتر و زشت تر از خود فحش است و نقل دروغ ناپسندتر از دروغ .

وانگهى پيامبر ( ص ) فرموده اند از خفتگان در گور درگذريد و همچنين فرموده اند با دشنام دادن به مردگان زندگان را ميازاريد و در مثل آمده است از شر شنيدنش تو را كفايت كرد . نيز گفته اند آن كس كه پيامى را به تو مى رساند همو آن را به گوش تو خواهد رساند ، و گفته اند هر كس در جستجوى عيبى باشد آن را مى يابد و نابغه در اين مورد چنين سروده

است :

نمى توانى برادرى را كه در او خاك آلودگى فراهم نبينى داشته باشى ، آخر چه كسى كاملا مهذب و پاكيزه است ؟

ابوعثمان جاحظ مى گويد : به عمر بن خطاب خبر رسيد كه گروهى از راويان اشعار و آگاهان از اخبار بر مردم خرده مى گيرند و در مورد گذشتگان و نياكان ايشان آنان را سرزنش مى كنند . او روى منبر ايستاد و گفت : از برشمردن و يادكردن معايب و بحث و جستجو در مورد ريشه ها خوددارى كنيد كه اگر هم اكنون بگويم امروز از اين درهاى مسجد هيچ كس جز كسى كه هيچ عيب و ننگى در او نيست بيرون نرود يك تن از شما نمى تواند از اين درها بيرون رود . مردى از قريش ، كه خوش نداريم نامش را ببريم ، برخاست و گفت : اى اميرالمومنين در آن صورت من و تو بيرون مى رويم عمر گفت : ياوه مى گويى كه در آن صورت به تو خواهند گفت اى آهنگر ، پسر آهنگر! بر جاى خود بنشين .

مى گويم : مردى كه برخاست مهاجر پسر خالد بن وليد بن مغيره مخزومى بود .

عمر او را به دو سبب خوش نمى داشت يكى اينكه نسبت به پدرش خالد كينه داشت ، ديگر آنكه مهاجر به راستى از شيفتگان و معتقدان به على بود و حال آنكه برادرش عبدالرحمان پسر خالد بر خلاف او بود . در جنگ صفين مهاجر همراه على عليه السلام و عبدالرحمان همراه معاويه بود؛ در جنگ جمل نيز مهاجر همراه على عليه السلام بود و در آن روز يك چشمش از

حدقه بيرون آمده بود . ظاهرا ( اين ماجرا ) چنين است كه به عمر خبر رسيده بود كه مهاجر چنان مى گويد . پدربزرگ مهاجر يعنى وليد بن مغيره با همه جلال و شكوهى كه ميان قريش داشت و او را ريحانه قريش و عدل و بى همتا نام نهاده بودند هنر آهنگرى را نيكو مى دانست ، زره و برخى سلاحهاى ديگر را به دست خويش مى ساخت . اين موضوع را عبدالله بن قتيبة از قول خود وليد در كتاب المعارف آورده است . ( 176 )

ابوالحسن مدائنى هم اين خبر را در كتاب امهات الخلفاء روايت كرده و گفته است : در حضور جعفر بن محمد عليه السلام در مدينه آن را نقل كرده و ايشان فرموده است اى برادرزاده ، او را سرزنش مكن كه ترسيده است خودش را در مورد داستان نفيل بن عبدالعزى و صهاك زبير بن عبدالمطلب سرزنش كنند و سپس فرمود خدا عمر را رحمت كند كه از سنت تجاوز نمى كرد . و اين آيه را تلاوت كرد . آنان كه دوست دارند كار زشت ميان آنان كه ايمان آورده اند شايع شود ، براى ايشان عذابى دردناك خواهد بود ( 177 )

اما سخن ابن جرير آملى طبرستانى ( 178 ) در كتاب المسترشد كه مى گويد ، عثمان پدر ابوبكر صديق ( ابوقحافه ) با ام الخير دختر خواهر خود ازدواج كرده بود ، صحيح نيست بلكه ام الخير دختر عموى ابوقحافه بوده است . او دختر صخر بن عامر است و ابوقحافه پسر عمروبن عامر است و جاى شگفتى است كه فضلاى اماميه

بدون تحقيق در اين مورد و مراجعه به كتابهاى انساب از اين گفتار او پيروى كرده اند و چگونه تصور اين واقعه ميان قريش ممكن است كه نه مجوسى بوده اند و نه يهودى و در مذهب آنان ازدواج با خواهرزاده و برادرزاده روا نبوده است .

( 209 ) ( 179 ) : از خطبه هاى آن حضرت ( ع ) كه در صفين ايراد فرموده است ( 180 )

توضيح

اين خطبه با عبارت اما بعد جعل الله سبحانه الى عليكم حقا بولاية امركم و لكم على من الحق مثل الذى لى عليكم ( اما بعد ، همانا خداوند سبحان در قبال ولايت امر شما براى من بر شما حقى قرار داده است و براى شما هم نظر همان حق را بر عهده من قرار داده است ) شروع مى شود . ( در شرح اين خطبه بحث تاريخى مستقلى نيامده ولى دو مبحث اجتماعى آورده است كه خالى از نكات لطيف تاريخى نيست و به ترجمه برخى از آن نكات قناعت مى شود . )

فصلى در احاديث و اخبارى كه ملك را به صلاح مى آورد

در مورد واجب بودن اطاعت از صاحبان امر فراوان و به صورت گسترده آيات و اخبار و احاديث آمده است . خداوند سبحان مى فرمايد از خداوند اطاعت كنيد و از پيامبر و فرمانداران خود اطاعت كنيد ، ( 181 ) عبدالله بن عمر در اين مورد از رسول خدا روايت مى كند كه فرموده اند شنيدن و اطاعت كردن بر هر مسلمان در امورى كه خوش و ناخوش داشته باشد تا هنگامى است كه او را به گناه فرمان ندهند چون به گناه فرمان داده شد ديگر شنيدن و اطاعت كردن نيست . ( 182 )

از سخنان حكيمان است كه گفته اند . دلهاى رعيت گنجينه هاى حاكم است كه هر چه در آن نهد همان را باز خواهد يافت . و گفته شده است : دو صنف از مردم نسبت به يكديگر ستيز مى ورزند : سلطان و رعيت ، در عين حال ملازم و پيوسته اند اگر يكى از آن دو صالح باشد ديگرى به صلاح

مى رسد و اگر يكى تباه باشد ديگرى تباه مى شود .

گفته شده است ستم بر رعيت جلب كردن و فراهم آوردن بليه است ، مرگ پادشاه ستمگر نعمت وفور همگانى است ، و هيچ قحطى سخت تر از ستم سلطان نيست ، شگفتا از كسى كه رعيت خود را به تباهى مى كشد و حال آنكه مى داند شوكت او به اطاعت ايشان وابسته است .

آثارى كه در مورد عدل و انصاف آمده است

پيامبر ( ص ) فرموده اند خداوند آسمان را با سه چيز آراسته است : خورشيد و ماه و ستارگان و زمين را با سه چيز آراسته است : دانشمندان و باران و سلطان دادگر .

به نوشروان گفته شد : كدام سپر از همه استوارتر است ؟ گفت : دين . گفته شد : كدام ساز و برگ از همه نيرومندتر است ؟ گفت : دادگرى ( ! )

در خزانه يكى از خسروان ايران سبدى يافت شد كه چون آن را گشودند در آن دانه هاى انارى به بزرگى دانه هاى زردآلو ديدند كه در آن سبد نوشته يى بود چنين : اين دانه هاى انارى است كه ما در يافت خراج زمين آن به داد رفتار كرديم .

مردى از مصر براى دادخواهى پيش عمر آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، اين جايگاه كسى است كه به تو پناه آورده است . عمر گفت : آرى ، به بهترين پناهگاه پناه آورده اى ؛ اينك بگو كار تو چيست ؟ گفت : در مصر با پسر عمرو عاص مسابقه دادم و از بردم و او شروع به زدن من با تازيانه خويش كرد و مى گفت :

من پسر شخصى گرامى هستم ، و چون اين خبر به پدرش رسيد مرا زندانى كرد كه مبادا به حضور تو بيايم .

عمر به عمرو عاص نوشت : چون اين نامه من به دست تو رسيد و پسرت در مراسم حج حضور پيدا كنيد . چون عمرو عاص و پسرش آمدند ، عمر تازيانه بدست آن مرد مصرى داد و گفت او را همان گونه كه تو را زده است بزن . مرد مصرى شروع به زدن او كرد و مى گفت : بزن ، اميرزاده را بزن ! و اين سخن را تكرار مى كرد تا آنجا كه مرد مصرى گفت : اى اميرالمومنين ، داد خويش از او ستاندم . عمر در حالى كه به عمرو عاص اشاره مى كرد به مرد مصرى گفت اكنون جلو سر عمرو عاص تازيانه بزن . گفت : اى اميرالمومنين من كسى را مى زنم كه مرا زده است . عمر گفت : او را با اتكاء به قدرت و چيرگى پدرش زده است اينك اگر مى خواهى او را بزن و به خدا سوگند اگر چنان كنى هيچ كس تو را از آن باز نمى دارد تا هنگامى خودت دست از او بردارى . آنگاه عمر به عمرو عاص گفت : اى پسر عاص ، از چه هنگامى شما دوست مردم را بردگان خويش پنداشته ايد و حال آنكه مادران ايشان آنان را آزاده به دنيا آورده اند .

عدى بن ارطاة براى عمر بن عبدالعزيز نوشت ! اينجا قومى هستند كه تا آن را عذاب و شكنجه نرسد خراج خود را نمى پردازند . اينك اى

اميرالمومنين ، راى خويش را براى من بنويس . عمر بن عبدالعزيز براى او نوشت : جاى كمال شگفتى است كه براى من نامه مى نويسى و در آن براى آزاردادن آدميان اجازه مى خواهى گويا چنين مى پندارى كه اجازه دادن من براى تو سپرى از عذاب خداوند است يا خشنودى من تو را از خشم خداوند نجات مى دهد! نه ، هر كس آن چه را كه بر عهده اوست و پرداخت كرد بگير و هر كس خوددارى كرد او را به خداوند واگذار كه ديدار آنان با خداوند همراه گناهان خودشان براى من خوشتر است كه من خداوند را ديدار كنم و پاسخ عذاب دادن آنان با من باشد .

( 211 ) ( 183 ) : از سخنان آن حضرت ( ع ) ( 184 )

توضيح

اللهم انى استعديك على قريش و من اعانهم فانهم قد قطعوا رحمى و اكفئوا انائى . . . ( بارخدايا از تو يارى مى طلبم بر قريش و كسانى كه ايشان را يارى دادند ، كه آنان پيوند خويشاوندى مرا گسستند و ظرف و جايگاه مرا برگردانيدند ) مى گويم : نظير اين سخن باز هم اميرالمومنين عليه السلام نقل شده است ولى زمان ايراد آن به صورت دقيق گفته نشده است و حال و زمانى را كه مقصود او بوده است روشن نكرده اند . اصحاب معتزلى ما چنين مى گويند كه اين سخن را على عليه السلام پس از شورا و بيعت با عثمان ايراد كرده است و هيچ كس از ياران معتزلى ما در اينكه على عليه السلام در آن مورد دردمندانه دادخواهى كرده است ترديدى ندارد و بيشتر ياران ما خوش ندارند كه امثال اين سخنان را بر

تظلم و تاءلم آن حضرت از روز سقيفه حمل نمايند .

ابن ابى الحديد سپس براى اثبات اين نظريه خود وارد مبحثى كلامى آميخته با جدل مى شود و اصرار مى ورزد كه نص آشكارى در آن مورد نبوده است و با اشاره به ستيز و دشمنى قريش كه از كينه هاى جنگهاى بدر و حنين سرچشمه مى گرفته است و احتمال از ميان رفتن كلمه توحيد و اسلام مى رفته است كارى كه صحابه در مورد حكومت انجام دادند از عنايات خداوند متعال مى داند ( 185 ) و سپس موضوع ويژه يى را طرح مى كند كه جنبه تاريخى دارد به شرح زير است .

فصلى در اينكه اگر جعفر و حمزه زنده مى بودند حتما با على بيعت مى كردند

از ابوجعفر نقيب ، يحيى بن محمد بن ابى يزيد ، كه خدايش رحمت كناد! پرسيدم ! آيا معتقدى كه اگر حمزه و جعفر زنده مى بودند پس از رحلت رسول خدا ( ص ) با على ( ع ) به خلافت بيعت مى كردند! گفت : آرى ، سرعت آن دو در بيعت با على سريع تر از شعله ور شدن آتش در بوته خارهاى بيابانى بود . به او گفتم : من گمان مى كنم كه جعفر از على پيروى و با او بيعت مى كرد ولى در مورد حمزه چنين گمانى ندارم كه او را مردى سرافراز و گردنكش و قوى نفس و خودمحور و دلاورى ستيزه گر كه كس را يارى پيروزى بر او نبوده است مى بينم . وانگهى سن او بيشتر و عموى على بوده و آثار او در

جهاد معروف تر است ( 186 ) و خيال مى كنم براى خود در جستجوى خلافت بر مى آمد .

نقيب گفت : موضوع در مورد اخلاق و سجاياى او همين گونه است كه گفتى ولى حمزه مردى متدين و متين و داراى تصديق خالص به ساحت رسول خدا ( ص ) بود و اگر زنده مى ماند از احوال على عليه السلام با رسول خدا ( ص ) چيزها مى ديد كه نخوت او فرو مى شكست و كژروى او از ميان مى رفت و او را بر خويشتن مقدم مى داشت و در مورد على ( ع ) رضايت خداوند و پيامبر را در نظر مى گرفت هر چند مخالف ميل و خواسته اش مى بود .

نقيب سپس گفت : اين خلق و خوى بشرى حمزه كجا قابل مقايسه با اخلاق لطيف و روحانى على ( ع ) است ؟ على ( ع ) علاوه بر خلق و خوى حمزه داراى آن لطافت هم بوده است ، يعنى از آن جهات كه تو گفتى نفس حمزه و على يكى است ، وانگهى نفس هيولايى حمزه و خالى بودن آن از علوم كجا قابل مقايسه با نفس قدوسى على عليه السلام است كه به فطرات صحيح و نه از راه تعليم آن چنان به دقايقى دست يافت كه نفوس دقيق ترين فلاسفه الهى از درك آن عاجز بود . اگر حمزه زنده مى بود و آنچه را كه ديگران از على ( ع ) ديدند مى ديد بدون ترديد نسبت به على ( ع ) از سايه او هم پيروتر مى شد و از ابوذر

و مقداد هم از او بيشتر پيروى مى كرد .

اما اين گفتارت كه مى گويى حمزه عموى وى بوده و داراى سن بيشترى است ، مگر عباس همين حال را نداشته است و خود مى دانى كه چگونه تسليم او بود و هر چه پيشنهادى به او كرد ؟ ابوسفيان هم از لحاظ خويشاوندى چون عمو و از لحاظ سنى بزرگتر بوده است و خود مى دانى كه چه پيشنهادى به على ( ع ) كرد .

نقيب از ابوجعفر سپس گفت : همواره عموها نسبت به برادرزادگان خود خدمت انجام داده و پيرو ايشان بوده اند . مگر نمى بينى كه داود ، عبدالله ، صالح ، سليمان ، عيسى ، اسماعيل و عبدالصمد - پسران على بن عبدالله بن عباس - همگى نسبت به برادرزاده خود ، سفاح خدمت كردند و فرماندهان سپاهها و انصار و يارانش بودند ؟

مگر نمى بينى كه حمزه و عباس از برادرزاده خود يعنى پيامبر ( ص ) پيروى كردند و به رياست او خشنود شدند و دعوتش را تصديق كردند ؟ مگر نمى دانى كه ابوطالب رئيس و پيرمرد و مورد احترام بنى هاشم بود و پيامبر ( ص ) كودك پدر از دست داده يى بود كه تحت كفالت او و همچون يكى از فرزندان او به شمار مى آمد و سرانجام ابوطالب نسبت به او خضوع و به راستى دعوتش اعتراف كرد و فرمان او را گردن نهاد تا آنجا كه در مدح پيامبر شعر سرود ، همان گونه كه فروتر فراتر را مى ستايد ابوطالب در مدح پيامبر گفته است :

سپيد چهره يى كه به

وسيله آبروى او از ابر تقاضاى باران مى شود ، پناهگاه يتيمان و فريادرس بيوه زنان است . قحطى زدگان خاندان هاشم به او پناه مى برند و آنان در پيشگاهش در نعمت و بخشش قرار مى گيرند ( 187 )

اين راز و ويژگى كه در وجود محمد ( ص ) سرشته بود تا آنجا كه ابوطالب با همه اهميت و حالات خود ستايشگر اوست رازى بزرگ و خصيصه يى گرانقدر و مايه عبرت است كه انسانى فقير و بدون يار و ياور كه قادر به دفاع از خود نبوده است تا چه رسد به اينكه بر كس ديگرى پيروز شود گفتار و دعوتش در بدن و روح افراد همان اثر را بگذرد كه باده ناب در بدنها و افكار معتدل ، و كار چنان شود كه عموهايش از او فرمانبردارى كنند و مربى و كفيل او و كسى كه تا آخر عمر خود عهده دار پرداخت هزينه و خوراك و لباس او بوده است او را چنان ستايش كند كه شاعران ، اميران و پادشاهان را ستايش مى كنند ، و در نظر شخص با انصاف اين كار بزرگتر از شق القمر و تبديل عصا به اژدها و خبردادن به مردم از آنچه مى خورند و اندوخته مى كنند مى باشد .

نقيب كه خدايش رحمت كناد! به من گفت : چگونه مى گويى ، خيال مى كنم جعفر با او بيعت و از او پيروى مى كرد و تصور نمى كنم حمزه چنان مى كرد ؟ اگر اين سخن را از آن جهت مى گويى كه جعفر برادر على بوده است بايد توجه داشته

باشى كه جعفر هم از على ده سال بزرگتر و داراى مناقب و ويژگيهاى پسنديده بسيار بوده است و پيامبر ( ص ) درباره جعفر به اتفاق محدثان سخنى گرانقدر فرموده است و هنگامى كه جعفر و زيد بن حارثه و على به يكديگر تفاخر مى كردند و داورى پيش رسول خدا بردند ، آن حضرت به جعفر فرمود آفرينش و خوى تو شبيه خود من است و جعفر از شدت خوشحالى شرمسار شد ، پيامبر ( ص ) سپس به زيد بن حارثه فرمود اما تو دوست و وابسته مايى او هم شرمسار شد ، سپس به على فرمود اما تو برادر و دوست ويژه منى ، محدثان گفته اند على عليه السلام شرمسار نشد و گفته اند تكرار و پيوستگى تعظيمى كه پيامبر ( ص ) نسبت به على مبذول مى فرمود چنان بود كه اين گفتار آن حضرت براى على ( ع ) غير منتظره نبود و حال آنكه افراد ديگر گاهى مورد تعظيم قرار مى گرفتند و همان تعظيم در نظرشان بسيار پرارزش بود . مردم درباره اينكه كداميك از اين ستايشها بزرگتر است اختلاف نظر دارند .

من به نقيب گفتم در كتاب البصائر ابوحيان توحيدى مطلبى خواندم كه با اين گفتگوى ما مناسب است . توحيدى در فصل پنجم آن كتاب مى گويد : از قاضى القضاة ابوسعيد بن بشر بن حسين ( 188 ) كه در جدول و مباحثه از او تواناتر نديده بودم ضمن مناظره يى كه ميان او و عبدالله طبرى صورت گرفت و سخن درباره جناب جعفر بن ابى طالب و اسلام او و مقايسه فضيلت

او و برادرش على ( ع ) بود چنين شنيدم كه بشر بن حسين مى گفت : چون به دقت نظر شود دانسته مى شود كه مسلمان شدن جعفر پس از رسيدن به سن بلوغ بوده است و اسلام آوردن شخص بالغ پس از استبصار و آشكارساختن و شناخت صورت مى گيرد و بايد براى او ناپسندى آيينى كه در اوست و پسنديده بودن آيينى كه مى خواهد وارد آن شود روشن شده باشد و حال آنكه سن على به هنگامى كه مسلمان شده است مورد اختلاف است و چنين به نظر مى رسد كه مسلمانى على از راه يقين بوده است نه اينكه خود موضوع را روشن كرده باشد و حداكثر اين است كه مسلمان شدن على ( ع ) در اوان بلوغ اوست . اين هم معلوم است كه هر دو كشته شده اند و به طور قطع كشته شدن جعفر شهادت در جنگ موته است و حال آنكه در موضوع قتل على بسيار اختلاف نظر است . وانگهى خداوند متعال نسبت به جعفر اين عنايت را مبذول فرموده كه پيش از ظهور اختلاف هرج و مرج و اضطراب ريسمان وحدت او را به بهشت برده است ، و بر فرض كه اجماع بر اين قرار گيرد كه كشته شدن جعفر و على هر دو شهادت بوده است باز حالت جعفر به مراتب و بزرگتر است كه او در حال پيشروى در جنگ و بدون آنكه پشت به جنگ كند شهيد شده است و على غافلگير گرديده و بدون آنكه بداند آهنگ كشتن او شده است و تفاوت و فاصله زيادى است ميان

كسى كه ناگهان با مرگ غافلگير شود و كسى كه چنگالهاى مرگ را به چشم خويش و روياروى ببيند و با سينه و گلوى خود از آن استقبال كند و با ايمان و راستى براى ديدار خداوند بشتابد . مگر تو نمى دانى كه نخست دست راست جعفر قاطع شد و او پرچم را به دست چپ گرفت و چون دست چپش قطع شد رايت را به سينه خود فشرد . از اين گذشته قاتل جعفر به ظاهر و آشكارا مشرك بوده است و حال آنكه قاتل على از كسانى است كه شهادت به يگانگى خدا مى داده و نماز مى گزارده است و به خيال خود به قصد تقرب به او حمله كرده است و حال آنكه با نصى كه هيچ اختلافى در آن نيست قاتل جعفر كافر بوده است . مگر تو نمى دانى كه جعفر داراى دو بال است و دو هجرت كرده است هم به حبشه و هم به مدينه .

نقيب ابوجعفر ، كه خدايش رحمت كناد! گفت : شيخ تو فداى تو باد! بدان كه ابوحيان مردى ملحد و زنديق است و دوست مى دارد كه با دين بازى كند و آنچه را در دل دارد بگويد و آن را به گروهى كه هرگز نگفته اند و چون اعتقادى ندارند نسبت دهد . من به خدا سوگند مى خورم كه قاضى ابوسعد حتى يك كلمه از اين سخنان را هم نگفته است و اين مطلب از دروغها و ساخته و پرداخته هاى ابوحيان است ، همان گونه كه به قاضى ابوحامد مرورودى هم هر دروغ و ناپسندى را نسبت مى

دهد و از او هر چيز سست و بى ارزش را نقل مى كند .

نقيب سپس گفت : اى ابوحيان ، مقصود تو از اين سخن اين است كه بدان وسيله ميان اعقاب ابوطالب تفرقه افكنى و آنان را با خود درافكنى و حال آنكه احوال هرگونه كه باشد و بشود شرف و فخر از آن ايشان است و از آن خاندان بيرون نخواهد شد .

نقيب كه خدايش رحمت كناد سپس خنديد و تكيه داد و پاى خود را دراز كرد و گفت اين موضوع چيزى است كه نياز به سخن درازى ندارد كه اجماع مسلمانان بر بطلان آن است و ميان مسلمانان هيچ اختلافى نيست و در آنكه على ( ع ) از جعفر برتر است و ابوحيان اين موضوع را كه به آن اشاره كرده است از نامه ابوجعفر منصور دوانيقى به محمد بن عبدالله نفس زكيه ( 189 ) سرقت كرده است . منصور در آن نامه خطاب به او مى نويسد : بنى اميه پس از نمازهاى واجب پدرت را لعن مى كردند همان گونه كه كافران را لعنت مى كنند و ما بنى اميه را سركوب و آنان را تكفير كرديم و فضيلت او را روشن ساختيم و يادش را زنده كرديم . اينك تو همين كار ما را بر ضد ما حجت قرار داده اى و چنين پنداشته اى كه چون ما فضائل او را بيان مى كنيم او را بر حمزه و عباس و جعفر برترى مى دهيم ؟ آنان در حالى در گذشتند كه مسلمانان از آنان به سلامت ماندند و حال آنكه پدرت ( على عليه

السلام ) گرفتار خونها شد .

من به نقيب ، كه خدايش رحمت كناد ، گفتم : در اين صورت مسئله مورد اجماع نبوده است زيرا منصور معتقد به فضيلت على ( ع ) بر آنان نيست و حال آنكه تو ادعاى اجماع كردى . گفت : پيش از سخن اين مرد ، در اين مورد اجماع بوده است و هر سخنى كه پيش از آن اجماع صورت گرفته باشد به آن اعتنا نمى شود .

چون از پيش نقيب ابوجعفر بيرون آمدم همان روز در همين مورد با احمد بن جعفر واسطى - خدايش رحمت كناد - ! كه مردى خردمند ، بافضيلت و امامى مذهب بود گفتگو كردم ، گفت : نقيب ابوجعفر صحيح گفته ، مگر تو نمى دانى كه ياران معتزلى شما بر دو عقيده اند : گروهى مى گويند از همه مسلمانان از لحاظ ثواب ابوبكر برتر است و گروهى ديگر مى گويند على از همه مسلمانان از اين لحاظ برتر است ؟ و اصحاب امامى ما معتقدند كه على عليه السلام از لحاظ ثواب از همه مسلمانان برتر است ؛ زيديه هم همين عقيده را دارند ، اما اشعرى ها و كراميه و اهل حديث مى گويند اين منقبت از ابوبكر است ، پس از مجموع اين عقايد چنين استنباط مى شود كه ميزان ثواب حمزه و جعفر كمتر از على عليه السلام است . اما در مورد اماميه و زيديه و عموم معتزله بغداد و گروه بسيارى از معتزله بصره نيز موضوع روشن است . و در نظر ديگر مسلمانان اين است كه ترتيب تقدم و بيشتر بهره بردن از

ثواب چنين است : ابوبكر سپس عمر سپس عثمان و سپس على . بدين گونه مى بينى كه هيچ كس بر اين مذهب و عقيده نرفته است كه ثواب حمزه و جعفر بيش از على باشد و چون از ميان همه فرقه ها هيچ كس چنين چيزى نگفته است موضوع اجماعى كه نقيب مدعى آن است ثابت مى شود و اين در صورتى است كه افضل بودن را به بيشتر ثواب داشتن معنى كنيم كه همان چيزى است كه اين جدال درباره على و جعفر در همان مورد است ، و اگر افضل بودن را در مناقب و خصائص و فراوانى نصوصى كه دلالت بر تعظيم دارد بدانيم بخوبى معلوم است كه هيچ كس از مردم در آن مورد نمى تواند قابل مقايسه و نزديك با على باشد ، نه جعفر و نه حمزه و نه ديگران .

پس از آن كتابى از شيخ ما معتزله يعنى ابوجعفر اسكافى ( 190 ) به دست من افتاد كه در آن عقيده و مذهب بشر بن معتمر و ابوموسى و جعفر بن مبشر و ديگر پيشگامان معتزله بغداد را بررسى كرده است كه مى گويند افضل مسلمانان على بن ابى طالب و پس از او پسرش حسن و پس از او پسر ديگرش حسين سپس حمزه بن عبدالمطلب و پس از ابوجعفر بن ابى طالب و سپس ابوبكر و پس از او عمر و سپس عثمان بن عفان است .

اسكافى مى گويد مراد از افضل بودن اين است كه كداميك در پيشگاه خداوند گرامى تر و داراى پاداش بيشترى است و منزلت كداميك در رستاخيز والاتر است .

پس

از آن ، به كتابى از شيخ خودمان ابوعبدالله بصرى دسترسى يافتم كه اين موضوع را نوشته و به بغدادى ها نسبت داده بود و در آن آمده بود كه شيخ ابوالقاسم بلخى هم همين اعتقاد را داشته است و پيش از او هم شيخ ابوالحسين خياط كه شيخ همه متاءخران بغداد است همگى همين عقيده را دارند . من از اين اعتقاد شاد شدم و بر مسرتم بيشتر افزوده شد كه بسيارى از مشايخ ما همين عقيده را دارند و آن را در ارجوزه يى كه عقايد معتزله را در آن شرح داده ام گنجاندم و چنين سرودم .

بهترين خلق خدا پس از مصطفى ( ص ) و بزرگترين آنان از لحاظ شرف به روز مفاخره ، نخست سرور معظم و وصى و همسر بتول ، يعنى مرتضى على است و پس از او دو پسرش و سپس حمزه و جعفر و از پى ايشان عتيق مخلص و صديق و پس از او عمر آن فاروق دين خدا و شير دلير است و پس از او عثمان ذوالنورين و همين عقيده حق و بدون انحراف است .

( 212 ) : از سخنان آن حضرت ( ع ) درباره كسانى كه براى جنگ با او به بصره رفتند ( 191 )

اين خطبه با عبارت فقد مواعلى عمالى و خزان بيت مال المسلمين الذى فى يدى . . . پس بر كارگزاران من و خزانه داران بيت المال مسلمانان كه در تصرف من بود در آمدند شروع مى شود .

( ابن ابى الحديد گويد : ) ما پيش از اين آنچه را كه ( در اين باره ) گذشت شرح داديم و گفتيم كه لشكريان جمل گروهى از شيعيان اميرالمومنين عليه السلام را در بصره كشتند ، آن

هم پس از آنكه با مكر و فريب ايشان را امان داده بودند و اينكه برخى از شيعيان تسليم نشدند و در جنگ پايدارى كردند و چندان جنگيدند تا كشته شدند نظير حكيم بن جبله عبدى و ديگران .

در كتاب غريب الحديث ابومحمد عبدالله بن قتيبه شرح حديثى از حذيفة بن اليمان چنين خواندم كه حذيفه مى گفته است : پيامبر ( ص ) موضوع خروج عايشه را پيشگويى فرموده و ضمن آن چنين گفته است قبيله مضر همراه عايشه جنگ خواهد كرد كه خدايش در آتش افكند! و قبيله ازد عمان همراه او جنگ مى كند كه خداوند پايش را قطع كند! همانا قبيله قيس هم همواره براى دين خدا در جستجوى شر است تا آنگاه كه خداوند با فرشتگان بر آنان چيره مى شود و چنان درمانده مى شوند كه نمى توانند كناره هاى وادى را حراست كنند ( 192 )

مى گويم : اين حديث خود يكى از اعلام و نشانه هاى بارز پيامبرى سرور ما محمد ( ص ) است كه از اخبار غيبى است كه حذيفه از آن حضرت شنيده و دريافت كرده است .

درباره حذيفة بن اليمان سيره نويسان اجماع كرده اند كه او همان روزها كه عثمان كشته شده درگذشته است و خبر مرگ عثمان هنگام بيمارى حذيفة به حذيفه رسيد و حذيفه هم در حالى كه بيعت مردم با على ( ع ) هنوز به صورت كامل واقع نشده بود رحلت كرد و در جنگ جمل هم شركت نكرده است . ( 193 )

اين حديث هم نظر و عقيده اصحاب ما را مورد فسق اصحاب جمل ثابت مى

كند مگر كسانى كه توبه ايشان ثابت شده است و آنان سه نفرند . ( 194 )

( 213 ) : از سخنان على عليه السلام هنگامى كه از كنار جسد طلحة بن عبيدالله و عبدالرحمان بن عتاب بن اسيد كه در جنگ جمل كشته شده بودند عبور كرد ( 195 )

توضيح

اين خطبه چنين آغاز مى شود لقد اصبح ابومحمد بهذا المكان غريبا اما والله لقد كنت اكره ان تكون قريش قتلى تحت بطون الكواكب همانا كه ابومحمد ( طلحه ) در اين جايگاه غريب در افتاده است . همانا به خدا سوگند ، خوش نمى داشتم كه قريش كشتگان زير شكم هاى ستارگان درافتند .

عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد

او عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد بن ابى العبص بن اميه بن عبد شمس است . او از اصحاب نيست و در زمره تابعان شمرده مى شود . پدرش از مسلمانى است كه در فتح مكه مسلمانان شده است ، هنگامى كه پيامبر ( ص ) از مكه براى رفتن به حنين بيرون آمد عتاب را كارگزار مكه فرمود . او تا هنگام رحلت پيامبر ( ص ) امير مكه بود و پس از آن هم در تمام مدت خلافت ابوبكر صديق آن سمت را داشت . و او و ابوبكر در يك روز مردند و هيچ كدام از مرگ ديگرى آگاه نشد . عبدالرحمان پسر عتاب همان كسى است كه چون اميرالمومنين على عليه السلام از كنار جسدش كه در جنگ جمل كشته شده بود عبور كرد خطاب به او فرمود : تاسف و اندوه من در مورد توست اى سالار قريش . اين جوانمرد جوانمردان و خرد ناب خاندان عبد مناف بود . گروه خودم را كشتم و نفس خود را تسكين بخشيدم ، از مشكلات و گرفتاريهاى خودم به خدا شكايت مى كنم .

كسى به اميرالمومنين گفت : امروز او را چه نيكو مى ستايى ! فرمود : او را و مرا زنانى پرورش داده اند كه

تو را پرورش نداده اند .

كف دست عبدالرحمان را كه قطع شده بود عقابى در ربود و به يمامه انداخت كه چون انگشترش در دستش باقى بود دانسته شد كه آن دست از كيست و مردم يمامه از واقعه آگاه شدند . من در شرح نهج البلاغه قطب راوندى در اين فصل مسائل شگفتى ديدم كه خوش مى دارم برخى از آنها را بگويم ، ( 196 ) از جمله آن است كه در تفسير و شرح اين جمله كه فرموده است خون خود را از بنى عبد مناف گرفتم گفته است ، يعنى طلحه و زبير كه از خاندان عبد مناف بوده اند . اين اشتباه زشتى است ؛ زيرا طلحه از خاندان تيم بن مره و زبير از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى است و هيچ كدام از آن دو از خاندان عبد مناف نيستند كه پسران عبد مناف چهار تن بوده اند هاشم و عبد شمس و نوفل و عبدالمطلب و هركس از فرزندزادگان اين چهار نفر نباشد از خاندان عبد مناف نيست .

ديگر از سخنان او اين است كه مى گويد مروان بن حكم از بنى جمح است .

اين فقيه بزرگوار كه خدايش رحمت كناد! از شناخت انساب بسيار به دور است .

مروان از خاندان امية بن عبد شمس است و بنى جمح از بنى هصيص بن كعب بن لوى بن غالب هستند و نام اصلى جمح تيم بن عمروبن هصيص است و برادرش سهم بن عمروبن هصيص خاندان عمرو عاص هستند و اينها كجا و مروان بن حكم كجا .

ديگر آنكه كلمه اعيار به معنى گورخران را اغيار ديگران

خوانده و معنى كرده است و چنين كلمه اى روايت نشده است .

بنى جمح

بدان كه اميرالمومنين عليه السلام اين كلام را به عنوان نكوهش كسانى از بنى جمح كه همراه عايشه همسر رسول خدا ( ص ) به جنگ جمل آمده بودند ايراد فرموده است و گفته است گورخران بنى جمح از چنگ من گريختند و گروهى از افراد بنى جمح همراه عايشه بودند كه روز جنگ جمل گريختند و كسى از ايشان جز دو تن كشته نشدند . از جمله كسانى كه گريختند و جان به در بردند عبدالله طويل بن صفوان بن اميه بن خلف بن وهب حذاقة بن جمح است كه خودش شريف و پدرش هم والاتبار بودند . عبدالله طويل چندان زنده ماند كه همراه ابن زبير در مكه كشته شد .

ديگر از ايشان ، يحيى بن حكيم بن صفوان بن امية بن خلف است كه چندان زيست تا آنكه عمرو بن سعد اشدق هنگامى كه حاكم مدينه و مكه شد او را كارگزار خود در مكه قرار داد . عمرو در مدينه مقيم بود و يحيى در مكه اقامت داشت .

ديگر از ايشان عامر بن مسعود بن امية بن خلف است كه به سبب كوتاهى قامت و سياهى رنگش به كوزگرد مشهور بود و او چندان زندگى كرد زياد او را سرپرست صدقات بكر بن وائل قرار داد و عبدالله بن زبير عوام او را به سالارى كوفه گماشت .

ديگر از ايشان ايوب بن حبيب بن علقمه بن ربيعة بن اعور بن اهيب بن حذافة بن جمح است . او چندان زنده ماند كه به دست خوارج درقديد كشته شد

. اينها افرادى هستند كه من از حضور آنان در جنگ جمل همراه عايشه اطلاع دارم . از قبيله بنى جمح عبدالرحمان بن وهب بن اسيد بن خلف بن وهب بن حذافة بن جمح و عبدالله بن ربيعة دراج بن عنبس بن وهبان بن وهب بن حذافة بن جمح كه همراه عايشه بودند و كشته شده باشد . همچنين اگر به جاى كلمه اعيار كلمه اعيان ، كه در بعضى نسخ ذكر شده ، آمده است يعنى بزرگان و سرشناسان بنى جمح از چنگ من گريختند .

در سخن على ( ع ) ضمير به قريش بر مى گردد . يعنى آنان آهنگ خلافت كردند و بدون رسيدن به آن كشته شدند . اگر بگويى : آيا معتقدى كه طلحه و زبير شايستگى خلافت نداشته اند . كه در اين صورت مذهب و عقيده ياران معتزلى خود را رها كرده اى و اگر به اين مسئله معتقد نباشى با گفته اميرالمومنين عليه السلام كه فرموده است آنان شايسته خلافت نبودند مخالفت كرده اى .

مى گويم : آن دوتا هنگامى كه اميرالمومنين على عليه السلام به خلافت نرسيده بود شايستگى آن را داشته اند ولى همين كه اميرالمومنين در جستجوى خلافت برآمد و به آن رسيد ديگر هيچكس ، نه آن دو و نه غير ايشان ، شايستگى خلافت ( و حق خروج بر او را ) نداشته اند . همان گونه كه اگر اطاعت ظاهرى و رضايت على عليه السلام به حكومت كسانى كه پيش از او بوده اند نمى بود ( و عدم خروج آن حضرت بر آنان مطرح نبود ) ما به صحت و

درستى خلافت و حكومت آنان - ابوبكر ، عمر ، عثمان - هم حكم نمى كرديم .

( 214 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

در اين خطبه كه با عبارت قد احيا عقله و امات نفسه ( عارف عقل خويش را زنده گردانيد و شهوت نفس خويش را نابود كرد ) ( 197 ) شروع مى شود ، ابن ابى الحديد مى گويد در اين خطبه على عليه السلام عارف را توصيف مى كند و سپس چند مبحث عارفانه را به شيوه بسيار پسنديده خود تعريف مى كند و شواهد مختلف از اقوال سران و پيشگامان صوفيه ارائه مى دهد . او نخست فصلى درباره جهاد با نفس و اقوالى كه در آن باره آمده است مى آورد و مى گويد : بزرگان صوفيه معتقدند كه هر كس در آغاز كار صاحب مجاهده با نفس نباشد هيچ بويى از طريقت نبرده است . و ضمن همين مبحث درباره اهميت و ارزش گرسنگى سخن گفته است . آن گاه فصلى ديگر درباره انواع رياضتهاى نفسائى آورده و آن را به چهار گونه تقسيم كرده است . پس از آن درباره تاءثير گرسنگى در مورد پديدآمدن صفاى نفس سخن گفته و سرانجام سخنانى از فلاسفه و حكيمان در مورد مكاشفاتى كه از رياضت نفس پديد مى آيد آورده است و نخست سخنان و عقيده شيخ الرئيس ابوعلى سينا در كتاب الاشارات استناد كرده است و پس از آن سخنان قشيرى را از رساله قشيريه شاهد آورده است و اشعار عارفانه بسيار لطيف عرضه داشته است كه مى تواند تاءثير آن ابيات را در شعر و نثر عارفانه فارسى به وضوح ديد . اما چون

خارج از مباحث جلوه تاريخ است از ترجمه آن خوددارى شد ولى نبايد غافل بود كه از منابع بسيار سودبخش در شناخت اقوال و عقايد و تعاريف عرفانى است .

( 216 ) ( 198 ) : از سخنان آن حضرت ( ع ) پس از تلاوت آيه مباركه الهاكم التكاثر حتى زرتم المقابر ( 199 )

اين خطبه با عبارت ياله مراما ما ابعده و زورا ما اغفله شروع مى شود . ( 200 )

در اينجا ( ابن ابى الحديد ) اين مثل را به خاطر مى آورد كه مى گويد اى شترمرغ يا درست پرواز كن يا بال مگشا ، و به راستى هركس مى خواهد مردم را موعظه كند و بترساند و سنگ خاراى دل را جلا دهد و فرو كوبد و بى ارزشى دنيا و تصرف آن را نسبت به اهل خود بيان كند اين چنين موعظه با اين كلمات رسا بياورد وگرنه سكوت و خوددارى از سخن پوشاننده عيب است و خاموشى بهتر از منطقى است كه گوينده اش را رسوا سازد . هر كس به اين فصل بنگرد مى فهمد معاويه راست گفته كه درباره على عليه السلام اظهار داشته است به خدا سوگند هيچ كس جز او فصاحت را براى قريش پايه ننهاده است . سزاوار است همه فصيحان عرب در انجمنى گرد آيند و اين خطبه را براى آنان خوانده شود و همگان براى اين سخنان سجده كنند همان گونه كه شعرا براى شعر عدى بن رقاع ( 201 ) كه در وصف آهويى سروده است سجده كردند و چون به آنان اعتراض شد كه چرا سجده كرديد ؟ گفتند : ما مواضع سجده براى شعر را مى شناسيم همانگونه كه شما مواضع سجده را در آيات قرآنى مى دانيد .

من سخت در شگفتم

از بزرگمردى كه در مورد جنگ چنان خطبه ايراد مى كند كه دلالت بر آن دارد كه سرشت او در شجاعت چون طبيعت شيران و پلنگان و ديگر جانوران شكارى است و در همان مقام چون مى خواهد موعظه فرمايد سخنى مى آورد كه دليل بر آن است كه سرشت او همچون راهبان گليم پوش است گوشت نمى خورند تا چه رسد به اينكه خونى بريزند . اين بزرگمرد گاه به صورت بسطام بن قيس شيبانى و عتيبة بن حارث يربوعى و عامر بن طفيل عامرى است ( 202 ) و گاه به صورت سقراط دانشمند بزرگ يونانى و يوحناى معمدان اسرائيلى و مسيح بن مريم الهى است .

سوگند مى خورم به آن كه همگان به او سوگند مى خورند كه من از پنجاه سال پيش تا كنون بيش از هزار بار اين خطبه را خوانده ام و هيچ بار آن را نخوانده ام مگر آنكه در جان من بيم و خوف و موعظه پديد آمده و در دلم هراس و بر اندامم لرزه افكنده است و هرگز در آن دقت نكردم مگر آنكه مردگان از خويشاوندان و نزديكانم را فرياد آوردم و دوستان در گذشته خود را به خاطر آوردم و چنين پنداشتم كه من خود همان كسى هستم كه على عليه السلام حال او را در اين خطبه توصيف فرموده است .

چه بسيار گويندگان و واعظان و فصيحان كه در اين معنى سخن گفته اند و چه بسيار كه بر گفته هاى آنان طور مكرر آگاهى پيدا كرده و آن را خوانده ام و در هيچ كدام از آنها نظير اين تاءثير را

در نفس خود نديده ام . ممكن است اين موضوع به سبب عقيده من نسبت به گوينده اين سخن باشد و ممكن است بدان سبب باشد كه نيت گوينده شايسته و يقين او استوار و اخلاص او پاك و خالص است ناچار تاءثير گفتارش در نفوس بيشتر و نفوذ موعظه اش در دلها رساتر است . ( 203 )

پيامبر ( ص ) فرموده اند گور منزل نخست از منزلهاى آخرت است ؛ هركس از آن رهايى يابد منازل پس از آن آسان است و هركس از آن رهايى نيابد آنچه پس از آن است براى او بدتر است . ( 204 )

در حديث آمده است كه پيامبر ( ص ) از كنار گورستانى عبور مى فرمود و با صداى بلند چنين گفت اى ساكنان گورهاى وحشت افزا و جايگاههاى معطل ، آيا شما را به آنچه پس از شما رخ داده است آگاه سازم ! زنهاى شما ازدواج كردند و در خانه هايتان ديگران ساكن شدند و اموال شما تقسيم شد . اينك شما از آنچه بر سرتان آمد و ديديد خبر مى دهيد ؟ آن گاه فرمود : اگر به آنان براى پاسخ دادن اجازه داده مى شد هر آينه در پاسخ مى گفتند : تقوى را بهترين توشه يافتيم .

حسن بصرى به مردى كه در حال جان دادن بود نگريست و گفت كارى كه پايانش بدين گونه باشد شايسته است ( انسان ) از آغاز در آن زهد پيشه كند و كارى كه آغازش بدين گونه باشد سزاوار است كه از انجام آن بهراسد .

عبدة بن طبيب كه دزدى سياه چهره از دزدان

قبيله بنى سعد بن زيد بن منات بن تيم است اشعارى سروده است كه براى من مايه شگفتى است . ( 205 )

به خوبى مى دانم كه سرانجام كاخ من گودالى خاك آلود است كه چوبهاى به هم بسته ( تابوت ) مرا سوى آن مى برد . دختران و همسر و خويشاوندان نزديك من نخست بر من مى گريند و شيون مى كنند و سپس برمى خيزند و پراكنده مى شوند . . . . ( 206 )

( 217 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

اين سخن را على عليه السلام پس از تلاوت آيات 36 و 37 سوره نور كه مى فرمايد هر بامداد و شامگاه براى خداوند تسبيح مى كنند ، مردانى كه بازرگانى و خريد و فروش آنان را از ياد خدا باز نمى دارد بيان فرموده است . اين خطبه از خطبه هاى نسبتا بلند است و با عبارت ان الله سبحانه و تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب ( همانا خداوند سبحان و متعال ياد خود را مايه زدودن زنگار دلها قرار داده است ) شروع مى شود .

مى گويم : باطن اين سخنان على ( ع ) شرح حال عارفان است كه برگزيدگان خداوند از ميان بندگانش هستند و على ( ع ) همواره با كنايه از آنان ياد و به آنان اشاره مى فرمايد وانگهى در اين خطبه تصريح كرده و فرموده است تا آنجا كه ايشان چيزهايى مى بينند كه مردم نمى بيند و چيزهايى را مى شنوند كه مردم نمى شنوند و على عليه السلام در اين خطبه از جمله مقامات عارفان ، ذكر ، محاسبه نفس ، بكاء ، نحيب ، توبه

و پشيمانى و دعا و فاقه و حزن و زبونى را بيان فرموده است يعنى اندوهى كه سراپاى دلهاى ايشان را مجروح ساخته است .

( ابن ابى الحديد سپس فصلى مشبع در پنجاه و هفت صفحه در مورد بيان احوال عارفان ايراد كرده است كه به راستى بسيارخوب از عهده بيرون آمده است و براى اطلاع خوانندگان ارجمند فشرده يى از مبحث را ترجمه مى كنم . )

گويد : در مباحث و فصلهاى گذشته وعده داده بوديم كه به شرح مقامات عارفان خواهيم پرداخت و اين جا جايگاه آن است و مى گوييم مقام نخست از مقام عارفان و منزل نخست از منازل سالكان توبه است كه خداوند متعال فرموده است اى مومنان ! همگان به سوى خداوند توبه بريد شايد كه رستگار شويد ( 207 ) و پيامبر ( ص ) فرموده است توبه كننده واقعى از گناه چون كسى است كه او را گناهى نيست ، على عليه السلام فرموده است در پيشگاه خداوند هيچ چيز دوست داستنى تر از جوان توبه كننده نيست ، آن گاه شواهد بسيار سخنان صوفيه بزرگ چون يحيى بن معاذ و ابوحفص حداد و ابوعلى دقاق و ذوالنون مصرى و رابعه عدويه آورده است .

ديگر از مقامات عارفان مجاهده است كه در مباحث گذشته به حد كافى درباره اش سخن گفتيم .

سپس مقام عزلت و خلوت است كه در جزء قبل اين كتاب بحثى شايسته در آن مورد داشتيم .

پس آن مقام تقواست كه عبارت است از ترس از نافرمانى خداوند و ستم بر بندگان خداوند سبحان فرموده است همانا گرامى ترين شما نزد خداوند پرهيزگارترين شماست

. ( 208 )

ديگر از آن جمله مقام ورع است كه پرهيزكردن از موارد شبهه ناك است .

پيامبر ( ص ) به ابوهريره فرمود پارسا باش تا عابدترين مردم باشى .

ابوعبدالله جلاء گويد : كسى را مى شناسم كه سى سال در مكه مقيم بود و از آب زمزم جز آنچه كه با سطل و ريسمان خود بيرون مى كشيد نياشاميد .

گويند : خواهر بشر بن حارث پيش احمد بن حنبل آمد و گفت : ما روى پشت بامهاى خود پشم ريسى مى كنيم ، چراغهاى طاهريان كه عبور مى كنند بر پشت بام مى تابد و پرتو آن بر ما مى افتد؛ آيا براى ما رواست كه در پرتو چراغهاى آنان پشم ريسى كنيم ! احمد گفت : اى كنيزك خدا تو كيستى ؟ گفت خواهر بشر حافى . احمد گريست و گفت : پارسايى از خانه شما سرچشمه گرفته و بيرون تراويده است ؛ نه ، در پرتو چراغهاى آنان پشم ريسى مكن .

حسن بصرى وارد مكه شد جوانى از فرزندان على عليه السلام را ديد كه پشت به كعبه داده است و مردم را موعظه مى كند . حسن بصرى به او گفت : ملاك دين چيست ؟ گفت ؛ پارسايى . پرسيد آفت دين چيست ؟ گفت : آز و طمع . حسن از پاسخ او متعجب شد .

ديگر از مقامات عارفان زهد است و درباره حقيقت زهد سخن بسيار گفته اند .

سفيان ثورى گفته است : زهد در اين جهان كوتاهى آرزوست .

خواص ( 209 ) گفته است : زهد آن است كه دنيا را رها كنى و اهميت ندهى

كه چه كسى آن را مى گيرد .

احمد بن حنبل گفته است : زهد بر سه درجه است ؛ ترك حرام كه زهد عوام مردم است و ترك چيزهاى حلال غيرضرورى كه زهد خواص است و ترك آنچه كه تو را از خداوند باز مى دارد كه زهد عارفان است .

گفته شده است : خداوند متعال تمام خير را در خانه يى نهاده و كليد آن را در زهد قرار داده است و همه شر را در خانه يى نهاده و دوستى دنيا را كليد آن قرار داده است .

ديگر از مقامات عارفان سكوت است . ما ضمن مباحث پيش در اين مورد نكات سودبخشى نقل كرديم و اينك هم نكات ديگرى را مى گوييم .

پيامبر ( ص ) فرموده اند آن كس كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده است همسايه خود را آزار نمى دهد ، و آن كس كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده است بايد ميهمان خويش را گرامى دارد و آن كس كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده است بايد سخن پسنديده و خير گويد يا سكوت كند . ( 210 )

ديگر از مقامات عارفان خوف است كه خداوند متعال فرموده است فرا مى خوانند پروردگار خود را از خوف و به طمع ( آمرزش ) ( 211 ) و فرموده است پس از من بترسيد . ( 212 )

ابوعلى دقاق ( 213 ) مى گفته است : خوف داراى مراتبى است كه عبارت است از خوف و خشيت و هيبت . خوف از شرايط و لوازم ايمان است و خداوند متعال فرموده است اگر

مومن هستيد از ايشان خوف نداشته باشيد و از من خوف داشته باشيد ( 214 ) و خشيت از شروط علم است كه خداوند متعال فرموده است همانا بندگان عالم خدا از خداوند خشيت دارند ( 215 ) و هيبت از شروط معرفت است كه خداوند سبحان فرموده است خداوند شما را از خودش بيم مى دهد و برحذر مى دارد . ( 216 )

يكى از عارفان گفته است : هر كس از هر چيز بترسد از او مى گريزد و هر كس از خدا بترسد بايد به پيشگاه او بگريزد .

ابوسليمان دارانى ( 217 ) گفته است : خوف از هيچ دلى بيرون نمى رود مگر اينكه آن دل ويران مى شود .

ديگر از مقامات عارفان رجاء است . ما ضمن مباحث پيشين بخشى شايسته در مورد خوف و رجاء ايراد كرديم .

ابوعلى رودبارى ( 218 ) مى گويد : بيم و اميد همچون دو بال پرنده است كه اگر درست و برابر باشد پرواز پرنده كامل خواهد بود و هر گاه يكى از آن دو كاستى يابد پرواز پرنده دچار كاستى گردد و اگر هر دو از ميان برود پرنده در حد مرگ مى افتد .

از امام على بن حسين عليهماالسلام روايت شده كه فرموده است بارخدايا ، گويى اميد من به تو با گناهانم افزونى مى يابد بر اميد من به تو با اعمال خودم ، زيرا در اعمال خويش بايد به اخلاص اعتماد كنم و چگونه ممكن است من كه در معرض آفات هستم اخلاص را محرز كنم ، و در گناهان مى بينم كه بايد به عفو تو اعتماد كنم

و چگونه آن را نخواهى آمرزيد و حال آنكه موصوف به جود و بخششى .

مقامات ديگرى را كه ابن ابى الحديد براى عارفان برشمرده است از اين جهت كه در كمتر كتابى حتى از كتب صوفيه آمده است نام مى بريم . ( 219 )

حزن ، جوع ، خشوع و تواضع ، قناعت ، توكل ، يقين ، صبر ، مراقبت ، رضا ، استقامت ، اخلاص ، صدق ، حياء ، حريت ، ذكر ، فتوت ، فراست ، حسن خلق ، كتمان ، جود و سخاء ، و ايثار ، غيرت ، تفويض ، ولايت و معرفت ، دعا و مناجات ، تاسى ، فقر ، ادب ، محبت ، شوق ، زهد و كنارزدن دنيا .

( 219 ) ( 220 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

توضيح

اين خطبه با عبارت شيواى والله لان ابيت على حسك السعدان مسهدا ، او اجر فى الاغلال مصفدا ، احب الى من ان القى الله و رسوله يوم القيامة ظالما لبعض العباد ( به خدا سوگند ، اگر شب را با بيخوابى بر روى خار سعدان مغيلان بگذرانم يا مرا در حالى كه بند بر كشيده باشم در غل و زنجيرها بشكند براى من خوشتر از آن است كه روز رستاخيز در حالى كه به يكى از بندگان ستم كرده باشم خدا و رسولش را ديدار كنم ) ( 221 ) شروع مى شود .

( ابن ابى الحديد گويد : ) اشعث بن قيس نوعى از حلوا ساخت كه در آن تكلف به خرج داده بود و على عليه السلام از اين جهت كه اشعث او را دوست نمى داشت او هم اشعث را دوست نمى

داشت و اشعث با خودگمان بوده بود كه با اين كار براى رسيدن به غرضى دنيايى كه در سينه داشت از على استمالت و او را به سوى خود مايل مى گرداند و چون على ( ع ) موضوع را فهميده و دانسته بود هديه اشعث را رد كرد و اگر آن موضوع نمى بود هديه او را پذيرفته بود ، زيرا پيامبر ( ص ) هديه را قبول مى فرمود و على عليه السلام هم هداياى جماعتى از ياران خود را پذيرفته است آن چنان كه از يارانش كه با او انس داشت او را براى خوردن حلوا ( سمنو ) يى كه روز نوروز پخته بود دعوت كرد . على عليه السلام از آن خورد و پرسيد : اين حلوا را براى چه پخته بودى ؟ امروز نوروز است . على ( ع ) خنديد و گفت : اگر مى توانيد همه روز براى ما نوروز بگيريد .

وانگهى على عليه السلام از لحاظ لطائف الخلاق و پسنديدگى خويها بر قاعده يى بسيار پسنديده و استوار قرار داشت ولى از گروهى كه دشمنى آنان نسبت به خود آگاه بود نفرت داشت همچنين از هر كسى كه مى خواست بدين گونه در مورد اموال مسلمين او را بازى دهد و غيرممكن است كه ريگ سخت براى دندان نرم شود .

مى گويم : اگر درباره اين گفتار اميرالمؤ منين كه فرموده است آيا صله يا زكات يا صدقه است كه بر ما اهل بيت حرام است اعتراض كنى و بگويى فقط زكات واجب بر ايشان حرام است و صدقات مستحبى و پذيرفتن صلات بر آنان حرام

نيست ؛ مى گويم : منظور على عليه السلام از اهل بيت فقط همان پنج تن ، يعنى محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام است نه افراد ديگر بنى هاشم و فقط بر آن پنج تن پذيرفتن صله و صدقات مستحبى هم حرام است ولى در مورد افراد ديگر بنى هاشم چنين نيست و فقط زكات واجب بر آنان حرام است . ( 222 )

اگر بگويى ، چگونه ادعا مى كنى قبول كردن صلات بر آن پنج تن حرام است و حال آنكه حسن و حسين عليهماالسلام صله معاويه را مى پذيرفتند؛ مى گويم : هرگز ، پناه بر خدا كه آن دو بزرگوار صله معاويه را پذيرفته باشند! بلكه آنان بخشى از حقوق خود از بيت المال را كه معاويه به ايشان مى پرداخت مى پذيرفتند . وانگهى حق و سهم ذوى القربى كه در كتاب خدا منصوص است از آن ايشان بوده است و غير از آن هم سهم ديگرى از غنايم اسلام داشته اند .

ابن ابى الحديد سپس برخى ديگر از لغات و اصطلاحات را توضيح داده است و پس از آن به مناسبت ذكر نام عقيل در اين خطبه بحث زير را آورده است .

پاره يى از اخبار عقيل بن ابى طالب

عقيل پسر ابوطالب عليه السلام است و ابوطالب پسر عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف است . عقيل برادر پدر و مادرى اميرالمومنين عليه السلام است . ابوطالب چهار پسر داشته است . نخست طالب كه ده سال از عقيل بزرگتر بوده است و عقيل كه ده سال از جعفر بزرگتر بوده است و جعفر كه ده سال از على بزرگتر

بوده است و على كه از همه برادران كوچكتر و از همگان بلند مرتبه تر بوده است و نه تنها از آنان كه قدر و منزلت او پس از پسرعمويش از همه مردم برتر است .

ابوطالب عقيل را از ديگر پسران خويش بيشتر دوست مى داشت و به همين سبب بود كه چون در آن قحط سالى پيامبر ( ص ) و عباس پيش او آمدند تا فرزندان او را تقسيم كنند و بدان گونه از هزينه ابوطالب بكاهند به ايشان گفت : عقيل را براى من باقى بگذاريد و هر كدام را مى خواهيد بگيريد ، عباس جعفر را انتخاب كرد و پيامبر ( ص ) على عليه السلام را .

كنيه عقيل ابويزيد بوده است و پيامبر ( ص ) به او فرمود اى ابايزيد! من تو را به دو سبب دوست مى دارم : نخست دوستى يى به سبب خويشاوندى نزديكت با من و دوستى يى ديگر از آن سبب كه دوستى عمويم را نسبت به تو مى دانم . ( 223 )

مشركان عقيل را با زور به جنگ بدر آوردند همان گونه كه عباس را ، عقيل اسير شد ، فديه او پرداخت شد و به مكه برگشت و پس از آن پيش از حديبية به مدينه هجرت كرد و در جنگ موته همراه برادر خويش ، جعفر طيار ( ع ) شركت كرد ، و به روزگار حكومت معاويه در سال پنجاه هجرى در نود و شش سالگى درگذشت .

عقيل را در مدينه خانه يى معروف بوده است . او نخست به عراق و سپس به شام كوچ كرد و باز

به مدينه برگشت . او همراه برادر خود اميرالمومنين در هيچ يك از جنگهاى دوره خلافت آن حضرت شركت نكرد بدين معنى كه حضور خود و پسرانش را در جنگ پيشنهاد كرد ولى اميرالمومنين او را معاف فرمود و حضور در جنگ را بر او تكليف نكرد .

عقيل از همه قريش در مورد نسبت و جنگهاى گذشته داناتر بود و از همين روى قريش او را خوش نمى داشتند كه او معايب ايشان را بر مى شمرد . او را گليمى بود كه در مسجد پيامبر ( ص ) مى انداختند و عقيل روى آن نماز مى گزارد و مردم براى آگاهى از علم نسب و جنگهاى گذشته اعراب پيش او جمع مى شدند و مى پرسيدند و در آن هنگام چشمش كور شده بود او از همه مردم حاضرجواب تر بود و بشدت درگير مى شد . مى گفته اند در عرب چهار تن هستند كه در مورد علم نسب و افتخارات جنگهاى گذشته مردم آنان را حكم قرار مى داده اند و سخن آنان را مى پذيرفتند و آن چهار تن عبارتند از : عقيل بن ابى طالب و مخرمة بن نوفل زهرى و ابوالهجم بن حذيفه عدوى و حويط بن عبدالعزى عامرى .

مردم درباره اينكه آيا عقيل در حال زنده بودن اميرالمومنين عليه السلام به معاويه پيوسته است يا نه اختلاف نظر دارند . قومى مى گفته اند به هنگام زنده بودن على ( ع ) عقيل به معاويه پيوسته است و روايت مى كنند كه روزى معاويه در حالى كه عقيل پيش او نشسته بود گفت : اين ابويزيد اگر چنان

نمى دانست كه من بهتر از برادرش هستم پيش من نمى بود و او را رها نمى كرد و اقامت پيش ما را بر نمى گزيد . عقيل گفت : برادرم براى دين من بهتر است و تو براى دنياى من بهترى و من دنياى خويش را برگزيده ام ولى از خداوند مسئلت مى كنم فرجام پسنديده داشته باشم .

قومى ديگر مى گويند : عقيل پيش معاويه نرفت مگر پس از رحلت اميرالمومنين عليه السلام و در اين مورد به نامه يى استدلال مى كنند كه على ( ع ) در واپسين روزهاى خلافت از عقيل دريافت فرمود و پاسخى كه براى او نوشته است و ما ضمن مطالب پيشين آن را نقل كرده ايم ، همچنين در بخش نامه هاى على عليه السلام خواهد آمد . همين عقيده و گفتار در نظر من هم صحيح تر است .

مدائنى نقل مى كند كه روزى معاويه به عقيل گفت : آيا نيازى دارى كه براى تو آن را برآورم ؟ گفت آرى كنيز دوشيزه يى را خواستم بخرم ولى صاحبانش آن را به كمتر از چهل هزار درهم نفروختند . معاويه كه دوست داشت با عقيل شوخى كند گفت : اى عقيل تو كه كورى و با كنيز دوشيزه يى كه پنجاه درهم ارزش داشته باشد بى نياز مى شوى چه نيازى به كنيزى كه چهل هزار درهم ارزش دارد دارى ؟ گفت : آرزومندم با او همبستر شوم و پسرى بزايد كه چون او را به خشم آورى گردنت را با شمشير بزند . معاويه خنديد و گفت : اى ابايزيد ، با تو شوخى

كرديم و فرمان داد همان كنيز را براى او خريدند و از همان كنيز دوشيزه مسلم بن عقيل متولد شد . چون مسلم هجده ساله شد و در آن هنگام عقيل درگذشته بود به معاويه گفت اى اميرالمومنين مرا در فلان جاى مدينه زمينى است كه صدهزار درهم مى خرند و دوتس دارم اگر تو بخواهى آن را به تو بفروشم ، پولش را به من بده معاويه فرمان داد آن زمين را گرفتند و بهاى آن را به مسلم پرداختند .

چون اين خبر به امام حسين عليه السلام رسيد نامه يى به معاويه نوشت كه نوجوانى از بنى هاشم را فريفته اى و زمينى را كه در واقع از او نبوده است از او خريده اى اينك پولى را كه داده اى از آن نوجوان بگير و زمين ما را به خودمان برگردان .

معاويه به مسلم پيام فرستاد و چون آمد نامه امام حسين عليه السلام را براى او خواند و گفت مال ما را پس بده و زمينت را بگير چون ظاهرا چيزى را كه مالك نبوده اى فروخته اى . مسلم گفت : اين كار را بدون اينكه سرت را با شمشير بكوبم انجام نخواهم داد . معاويه در حالى كه از شدت خنده به پشت افتاده بود و پاهاى خويش را به هم مى ماليد گفت : پسركم ، به خدا سوگند ، اين سخنى است كه پدرت هنگامى كه مادرت را براى او خريدم گفت : معاويه آن گاه براى حسين ( ع ) نامه يى نوشت كه من زمين شما را به خودتان برگرداندم و آنچه را هم كه

مسلم گرفته است حلالش كردم .

امام حسين عليه السلام فرمود : اى آل ابوسفيان شما فقط مى خواهيد كرم و بخشش كنيد! ( 224 )

معاويه به عقيل گفت : اى ابايزيد! هم اكنون عمويت ابولهب كجاست ؟ گفت : چون به جهنم درآمدى به جستجوى او بپرداز او را خواهى يافت كه با عمه ات ام جميل دختر حرب بن اميه هم آغوش است .

همسر معاويه كه دختر عتبة بن ربيعة بود گفت : اى بنى هاشم ، دل من هرگز شما را دوست نمى دارد ، عمويم كجاست ؟ برادرم كجاست ! آنانى كه گردانهايشان از سپيدى چون جام سيمين بود بينى هايشان پيش از آنكه لبهايشان آب را ببيند آب را مى ديدند ؟ عقيل گفت : چون به دوزخ درآمدى به سمت چپ خويش برو .

معاويه از عقيل در مورد آهن گداخته يى كه على ( ع ) در اين خطبه به آن تصريح فرموده است پرسيد ، عقيل گريست و گفت : اى معاويه ، من نخست موضوع ديگرى از على ( ع ) را براى تو مى گويم و سپس در مورد پرسشى كه كردى پاسخ مى دهم .

براى حسين پسر على ( ع ) ميهمانى رسيد ، درهمى وام گرفت و نان خريد ، و نيازمند خورشى بود از قنبر خدمتكارشان خواهش كرد سر يكى از مشكهاى عسلى را كه براى آنان از يمن رسيده بود بگشايد و يك رطل عسل برگرفت ، و چون على ( ع ) آن مشكها را براى تقسيم خواست فرمود اى قنبر خيال مى كنم درباره اين مشك چيزى پيش آمده است .

قنبر موضوع را به او گفت : او خشمگين شد و فرمود : هم اكنون حسين را پيش من آوريد ، و چون آمد بر روى حسين تازيانه كشيد ، حسين گفت تو را به حق عمويم جعفر سوگند مى دهم و چون او را به حق جعفر سوگند مى دادند آرام مى گرفت : آن گاه على عليه السلام فرمود : چه چيزى تو را بر آن واداشت كه قسمت خود را پيش از ديگران بردارى ؟ گفت : مرا در آن حقى است هرگاه عطا فرمودى پس مى دهم . على فرمود : پدرت فداى تو باد! درست است كه تو را در آن حقى است ولى براى تو روا نبوده است كه از حق خود پيش از آنكه مسلمانان به حق خود برسند بهره مند شوى . همانا اگر نه اين است كه خود ديده ام كه پيامبر دندانهاى پيشين تو را مى بوسيد چنان بر دهانت مى زدم كه احساس درد كنى .

على عليه السلام آن گاه يك درهم را كه در گوشه رداى خويش بسته بود به قنبر داد و فرمود بهترين عسل را خريدارى كن و بياور .

عقيل گفت : به خدا سوگند گويى هم اكنون به دو دست على مى نگرم كه دهانه مشك را گشوده و برگردانده است و قنبر عسل را در آن مى ريزد . آن گاه على دهانه مشك را محكم بست و شروع به گريستن كرد و عرضه مى داشت . پروردگارا ، حسين را بيامرز كه نمى دانسته است .

معاويه گفت : از كسى سخن به ميان آوردى كه فضيلت او انكار

نمى شود .

خداى اباحسن را رحمت كناد كه از همه پيشينيان خود گوى سبقت در ربود و هر كه را كه پس از او آيد ناتوان ساخته است اينك داستان آهن گداخته را بگو .

عقيل گفت : آرى ، سخت درمانده شدم و گرفتارى و گرسنگى مرا فرا گرفت ، چيزى از او خواستم توجهى نكرد و تغييرى در او پديد نيامد . من كودكان خويش را جمع كردم و آنان را كه بينوايى و درماندگى بر چهره شان آشكار بود پيش او آوردم . فرمود : شامگاه پيش من آى تا چيزى به تو بدهم . شامگاه در حالى كه يكى از پسرانم دستم را گرفته بود و راهنمايى مى كرد پيش او آمدم . به فرزندم فرمان داد دور برود آن گاه به من گفت : بگير من در حالى كه طمع بر من چيره شده بود و مى پنداشتم كيسه پول است دست دراز كردم و دست خود را بر قطعه آهنى نهادم كه چون آتش بود هنوز آن را نگرفته رها كردم و چنان بانگى بر آوردم كه گاو نر زير دست قصاب بانگ مى كشد . على ( ع ) به من گفت : مادرت بر سوگت بگريد! اين آهنى است كه آتش اين جهانى آن را برافروخته است ، چگونه خواهد بود حال من و تو در فرداى قيامت اگر ما را با زنجيرهاى جهنم فرو بندند و سپس اين آيه را تلاوت فرمود . هنگامى كه غل ها بر گردنهاى ايشان است و زنجيرها را مى كشند ( 225 )

سپس به من گفت : براى تو پيش من

افزون از حقى كه خداوند براى تو واجب كرده است جز همين كه ديدى نيست . پيش خانواده ات برگرد .

معاويه شگفت زده مى گفت : هيهات ، هيهات ؟ كه زنان از زاييدن نظير او سترونند .

( 220 ) : از دعاهاى آن حضرت ( ع )

اين دعا با عبارت اللهم صن وجهى باليسار و لا تبذل جاهى بالاقتار ، فاسترزق طالبى رزقك . . . ( بارخدايا آبروى مرا با توانگرى نگهدار و حرمت مرا با تنگدستى بر باد مده كه ناچار از كسانى كه خود خواهان روزى تو هستند روزى طلب كنم . . . ) ( 226 ) شروع مى شود ( ابن ابى الحديد پس از شرح و تفسير يكى دو نكته لطيف ذكر كرده است كه در چهار چوبه تاريخ مى گنجد و در خور توجه است . )

روايت شده است كه عبدالله بن جعفر بن ابى طالب ( 227 ) كه معروف به جواد است در پايان عمر تنگدست شد و اين بدان سبب بود كه عبدالملك بن مروان به او ستم ورزيد . عبدالله روز جمعه يى به نماز جمعه رفت و دعا كرد و عرضه داشت :

پروردگارا ، تو مرا به كارى عادت داده اى كه من هم بر آن رفتار كرده ام اينك اگر آن موضوع سپرى شده است مرا پيش خود فرو گير ، عمر عبدالله به جمعه آينده نرسيد .

امام حسن بن على عليهماالسلام هم دعا مى كرد و مى گفت پروردگارا بر من وسعت ارزانى فرماى كه جز بسيار چيزى مرا در نمى گنجد .

( 221 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

اين خطبه با اين عبارت آغاز مى شود : دار بالبلاء محفوقة و بالغدر معروفه لا تدوم احوالها و لا يسلم نزالها ( سرايى است آكنده و فرو گرفته به بلا و معروف شده به غدر كه احوالش دائم نمى ماند و فروآمدگان در آن به سلامت نمى مانند ( 228 )

( ابن ابى

الحديد پس از معنى كردن برخى از مفردات و توضيح درباره برخى از اصطلاحات نمونه هايى از آثار و اشعارى را كه در نكوهش دنيا نقل شده آورده است و در مورد اشعار نخست چهارده بيت از ابونوراس شاهد آورده است كه ترجمه يكى دو بيت آن اين چنين است ) .

خداوند هر مسلمانى كه مرگ را ياد مى كند و پند مى گيرد و هر مؤ منى را كه از ياد مرگ مى ترسد و برحذر مى افتد رحمت فرمايد .

( سپس هفتاد بيت از سه قصيده شيواى سيدرضى را در مورد دنيا و دگرگونى حالات و زوال نعمتهاى آن شاهد آورده است كه ترجمه چند بيت از آن چنين است . )

مگر نه اين است كه ما نشانه تيرهايى هستيم كه تيرتراشى كوشا همواره رها مى كند هرگاه تيرى از كنار ما مى گذرد شاد مى شويم و اگر تيرى به ما اصابت كند بيتابى مى كنيم . . .

پندگرفتن ما از روزگار چه اندك است و شيفتگى ما به آرزوها چه استوار و پابرجاست . . . صاحب كاخ سديروحيره سپيد و صاحب ايوان كجايند ؟ آن شمشيرهاى بران خاندان بدر و آن نيزه هاى استوار بنى ريان كجاست ؟ . . .

مى گويم : اين نمونه كلام رسا و آزاده است و شگفتى نيست كه به هر حال اين شاخه هم از همان درخت و اين اخگر هم از آن كانون است .

( 222 ) : از دعاهاى آن حضرت ( ع ) ( 229 )

اين دعا با عبارت شيواى اللهم انك آنس الانسين لاوليائك و احضرهم بالكفاية للمتوكلين عليك ( بارخدايا ، تو انس گيرنده ترين انس گيرندگان نسبت به دوستان خودى

و حاضرترين ايشان به كفايت كردن امور متوكلان بر خود هستى ) شروع مى شود .

( ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات و ارئه شواهد از قرآن مجيد و شعر عرب در مورد اين جمله از اين دعا كه فرموده است بارخدايا مرا بر عفو خود بردار و عرضه فرماى و نه بر عدل خود به نكته يى تاريخى اشاره مى كند كه چنين است . )

پس از كشته شدن مروان بن محمد ( 230 ) زنى مروانى به يكى از زنان هاشمى گفت : چه خوب است عدل شما را فرو گيرد ما اين داستان را در مباحث پيشين آورده ايم آن زن هاشمى پاسخ داد : در آن صورت نبايد هيچيك از شما را زنده باقى بداريم كه شما با على عليه السلام جنگ كرديد و حسن عليه السلام را زهر خورانديد و حسين عليه السلام و زيد و پسرش را كشتيد و على بن عبدالله را زديد و ابراهيم امام را در جوال آهك خفه كرديد .

آن زن مروانى گفت : در اين صورت عفو شما ما را فرو گيرد . گفت : اين سخنى درست است . ( 231 )

جز يازدهم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد تمام شد .

جزء دوازدهم آن از پى خواهد آمد .

بسم الله الرحمن الرحيم

سپاس خداى يگانه عادل را

( 223 ) : از سخنان آن حضرت ( ع ) ( 232 )

توضيح

در اين خطبه كه با عبارت لله بلاد فلان فلقد قوم الاود و داودى العمد و اقام السنه ( مر خدا راست نيكويى فلان ، كه همانا كژى را راست گردانيد و درد كوهان را دوا كرد و سنت را برپا داشت ) شروع

مى شود . ( 233 )

نكته هايى از سخنان و اخلاق و روش عمر

قسمت اول

ما اينجا نكته هايى از سخنان و اخلاق و روش عمر را مى آوريم . ( 234 )

براى عمر مالى فراوان رسيد . عبدالرحمان بن عوف به او گفت اى اميرالمومنين ، اگر مصلحت مى دانى بخشى از اين اموال را براى كارها و حوادثى كه ممكن است پيش آيد در بيت المال نگهدار . عمر گفت : اين كلمه يى است كه شيطان آن را عرضه داشته است ، خداوند مرا از فتنه آن نگهدارد و از حجت آن بى نياز فرمايد ، آيا امسال از بيم سال آينده عصيان فرمان خداوند كنم ! بايد براى ايشان تقواى خداوندى را فراهم آورم كه خداوند سبحان فرموده است هركس از خدا بترسد خداوند براى او راه بيرون شدن از گناه قرار مى دهد و او را از جايى كه حساب نمى كند روزى مى بخشد . ( 235 )

ابوموسى اشعرى مردى نصرانى را به دبيرى برگزيد . عمر براى او نوشت او را از كار بركنار كن و مسلمانى را به جاى او بگمار . ابوموسى براى عمر مطالبى در مورد خوبى و ورزيدگى و ارزش آن مرد نوشت :

عمر در پاسخ او نوشت ما را نرسد كه ايشان را امير پنداريم در حالى كه خداوندشان خيانتكار دانسته است و نمى توانيم ايشان را بركشيم و بلندپايه سازيم در حالى كه خداوند آنان را فرومايه و پست قرار داده است و نبايد در مورد دين از آنان اميد خيرخواهى داشته باشيم كه خداوند و اسلام آنان را ناخوش داشته است و نبايد آنان را عزت دهيم و حال آنكه

به ما فرمان داده شده است كه بايد در كمال حقارت و كوچكى جزيه بپردازند .

ابوموسى نوشت كار اين سرزمين جز با او اصلاح نمى آيد .

عمر براى او نوشت : آن مرد نصرانى مرد و درگذشت . والسلام .

عمر به خانه پسرش عبدالله رفت ، گوشتى تازه آويخته ديد . پرسيد : اين گوشت چيست ؟ گفت : هوس كردم و آن را خريدم . گفت : مگر اشتها به هر چيز پيدا كنى آن را مى خورى ؟ براى اسراف بسنده است كه آدمى هر چه را اشتها مى كند بخواهد بخورد .

عمر از كنار مزبله يى گذشت كه يارانش از بوى بد مزبله رنجه شدند . گفت : اين دنياى شماست كه بر آن حرص مى ورزيد .

سعد بن ابى وقاص هنگام جنگ قادسيه قبا و شمشير و كمربند و شلوار و پيراهن و تاج و كفشهاى خسرو را براى عمر فرستاد . عمر به چهره كسانى كه پيش او بودند نگريست تنومندتر و كشيده قامت تر ايشان سرافة بن مالك بن جعشم مدلجى بود . اى سراقه برخيز و بپوش . سراقه مى گفته است : در حالى كه بر آن جامه ها طمع بسته بودم برخاستم و آنها را پوشيدم . عمر گفت : پشت كن . پشت كردم . گفت : اينك روى به من كن . چنان كردم . گفت : به به عربى از بنى مدلج كه قبا و شلوار و كمربند و شمشير و ديهيم و پاى افراز خسرو را پوشيده است ! اى سراقه چه روزهاى بسيار كه اگر چيزى به مراتب از اين كمتر

اسباب و جامه هاى خسرو در اختيار شما مى بود و براى خودت و قومت مايه شرف بود . اكنون جامه ها را از تن خود بيرون آور و من بيرون آوردم . عمر آن گاه گفت : بارخدايا ، تو اين امور را از پيامبر خود كه به مراتب در پيشگاهت گرامى تر و محبوب تر بود و هم از ابوبكر كه از من گرامى تر و محبوبتر بود بازداشتى ولى به من ارزانى فرمودى . خدايا به تو پناه مى برم كه اين نعمتها را براى فريب من ارزانى داشته باشى . سپس چندان گريست كه آنان كه حضور داشتند بر او رحمت آوردند .

آن گاه به عبدالرحمان بن عوف گفت : ترا سوگند مى دهم كه همين امروز اين جامه ها را بفروشى و پيش از آنكه شب فرا رسد ، بهاى آن را ميان مسلمانان تقسيم كنى . هنوز شب فرا نرسيده بود كه آن جامه ها فروخته و بهايش ميان مسلمانان تقسيم شد .

عمر شبها شبگردى مى كرد ، قضا را گروهى از فروشندگان دوره گرد كنار مصلى فرود آمدند . عمر به عبدالرحمن بن عوف گفت : موافقى كه من و تو از ايشان پاسدارى كنيم كه از دزد مصون مانند ؟ آن دو آن شب بيدار ماندند و نماز مى گزاردند . عمر صداى گريه كودكى را شنيد و به آن گوش داد . گريستن كودك طول كشيد ، عمر به آن سو رفت و به مادر پسرك گفت : از خدا بترس و با فرزند خود خوشرفتارى كن . سپس به جاى خويش برگشت ؛ چون همچنان

صداى كودك را مى شنيد دوباره پيش مادر برگشت و همان سخن را تكرار كرد ، هنگامى كه به جاى خود برگشت . باز همچنان صداى كودك را شنيد ، پيش مادرش برگشت و گفت : اى واى بر تو كه را بدمادرى مى بينم ديگر نمى خواهم ببينم پسرت بى آرامى كند .

آن زن گفت : اى بنده خدا ، امشب مرا آزار دادى ؛ چه كنم ؟ مى خواهم او را از شير بگيرم و خوددارى و بيقرارى مى كند . عمر گفت : چرا مى خواهى او را از شير بگيرى ؟ گفت : عمر براى كودكان شيرخوار مقررى نمى پردازد و براى كودكان از شيرگرفته مى پردازد . عمر پرسيد : اين پسر چند ماهه است ؟ گفت : دوازده ماهه عمر گفت : نه ، شتاب مكن و او را از شير باز مگير چون عمر نماز صبح گزارد از شدت گريه قراءت او براى مردم روشن نبود ، وقتى سلام داد ، گفت : اى واى از بدبختى عمر كه چه مقدار از فرزندان مسلمانان را كشته است ! آن گاه منادى خواست و گفت ندا دهد كه كودكان خود را با شتاب باز مگيريد و پيش از وقت فطام آنان را از شيرخوردن محروم مكنيد كه ما براى هر مولودى شهريه مقرر مى داريم .

عمر در حالى كه تشنه بود از كنار جوانى از انصار گذشت و از او آب خواست . او براى عمر آب آميخته با عسل آورد . او از آن نپذيرفت و نياشاميد و گفت : شنيده ام كه خداوند سبحان مى فرمايد شما

در زندگانى دنيايى خود از خوشيها بهره مند گشتيد جوان گفت : به خدا سوگند ، اين آيه در مورد تو نيست و تو اى اميرالمومنين ، مطالب پيش از اين بخش آيه را بخوان كه مى فرمايد و روزى كه كافران بر آتش عرضه مى شوند ( به آنان گفته مى شود ) شما در زندگانى . . . ( 236 ) مگر از ما كافرانيم ؟ عمر از آن آب با عسل آميخته آشاميد و گفت همه مردم از عمر داناترند .

عمر ضمن خطبه يى گفت : به من خبر نرسد كه كابين و مهريه زنى از كابين و مهريه همسران پيامبر ( ص ) تجاوز كند و اگر به من خبر برسد افزونى آن را از او باز مى گيرم و به شوهرش بر مى گردانم . زنى برخاست و گفت : به خدا سوگند خداوند اين حق را براى تو قرار نداده است و خداوند متعال مى فرمايد و اگر مال بسيارى مهريه او كرده ايد البته چيزى از مهريه او باز گيريد ( 237 ) عمر گفت : آيا شگفت نمى كنيد از امامى كه خطا مى كند و زنى كه به درستى سخن مى گويد ؟ آن زن با امام شما مسابقه داد و بر او پيروز شد و پيشى گرفت !

شبى عمر شبگردى مى كرد ، از كنار خانه يى گذشت از آن صدايى شنيد؛ بدگمان شد و از ديوار خانه بالا رفت ، مردى را كنار زنى ديد و خيك شرابى . عمر به آن مرد گفت : اى دشمن خدا ، آيا پنداشته اى كه خداوند

تو را در حال معصيت از انظار پوشيده مى دارد! گفت : اى اميرالمومنين ، شتاب مكن كه اگر من فقط در مورد خطا كرده ام تو در سه مورد خطا كرده اى كه خداوند متعال مى فرمايد تجسس مكنيد ( 238 ) و تو تجسس كردى و فرموده است به خانه ها از درهاى خانه ها وارد شويد ( 239 ) و حال آنكه تو از ديوار بالا آمدى و فرموده است چون وارد خانه ها شويد سلام دهيد ( 240 ) و حال آنكه تو سلام ندادى . عمر گفت : اينك اگر از تو بگذرم اميد خيرى در تو هست ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند كه تكرار نخواهم كرد . گفت : به حال خود باش و از اين كار بيرون شو كه تو را عفو كردم .

اموالى از عراق براى عمر رسيد ، او همراه يكى از بردگان خويش بيرون آمد و به شتران نگريست و چون آنها را بسيار ديد گفت : الحمدلله ، الحمدلله . . . برده اش مكرر و پياپى مى گفت : اين از فضل و رحمت خداوند است .

عمر گفت : اى بى مادر! دروغ مى گويى : خيال مى كنم چنان پنداشته اى كه اين از مواردى است كه خداوند سبحان فرموده است بگو به فضل و رحمت خدا شادى كنند و حال آنكه مقصود از آن هدايت است مگر نشنيده اى كه مى فرمايد آن بهتر از چيزهايى است كه جمع مى كنند ( 241 ) و اين اموال از همان چيزهاست كه گرد مى آورند .

ابن عباس كه خداى

از او خشنود باد! مى گويد : در آغاز خلافت عمر پيش او رفتم ، براى او روى سبدى كه از برگ خرما بافته شده بود يك صاع خرما ريخته و آورده بودند . او مرا به خوردن از آن خرما دعوت كرد . من فقط يك خرما خوردم عمر شروع به خوردن كرد و تمام آن خرما را خورد . آن گاه از ظرفى سفالى كه كنارش بود ˜Ƞآشاميد و بر تشكچه يى كه برايش گسترده بودند و به پشت خوابيد و حمد و سپاس خدا را گفت و چند بار تكرار كرد . آن گاه به من گفت : اى عبدالله از كجا مى آيى ؟ گفتم از مسجد . گفت : پسرعمويت را در چه حال رها كردى ؟ پنداشتم منظورش عبدالله عبدالله بن جعفر است . گفتم : در حالى كه با همسن و سالهاى خودش بازى مى كرد .

گفت : منظورم او نيست بلكه مقصودم سالار و بزرگ شما اهل بيت است . گفتم او را در حالى رها كردم كه با سطل بر نخلهاى فلان كس آب مى داد و در همان حال قرآن تلاوت مى كرد . گفت : اى عبدالله ، خون شتران تنومند قربانى برگردن تو باشد اگر پاسخ سوالى را كه از تو مى پرسم از من پوشيده دارى ؛ آيا هنوز در دل او چيزى از مسئله خلافت باقى مانده است ؟ گفتم : آرى . گفت : آيا مى پندارد كه پيامبر ( ص ) به خلافت باقى مانده است ؟ گفتم : آرى و اين مطلب را هم براى تو مى افزايم

كه از پدرم درباره آنچه على عليه السلام آن را ادعا مى كند پرسيدم ، گفت : راست مى گويد . عمر گفت : آرى ، پيامبر ( ص ) در مورد خلافت او سخنى فرمود ولى نه آن گونه كه حجتى را ثابت كند و عذرى باقى نگذارد ( ! ) آرى ، زمانى در آن باره چاره انديشى مى فرمود ، البته پيامبر در بستر بيمارى خود مى خواست به نام او تصريح فرمايد و من براى محبت و حفظ اسلام ( ! ) از آن كار جلوگيرى كردم و سوگند به خداى اين خانه كه قريش هرگز گرد على جمع نمى شدند و اگر على خليفه مى شد عرب از همه سو بر او هجوم مى آورد و پيمان مى گسست ، پيامبر ( ص ) فهميد كه من از آنچه در دل دارد آگاهم و از اظهار آن خوددارى كرد و خداوند هم جز از امضاى آنچه كه مقدر و محتوم بود خوددارى فرمود .

اين خبر را ، به صورت مسند ، احمد بن ابى طاهر مؤ لف كتاب تاريخ بغداد در كتاب خود آورده است .

عمر هرگاه حاكمى را به حكومت مى گماشت براى او فرمانى مى نوشت و گروهى از مسلمانان را گواه مى گرفت كه سوار بر ماديان نشود و گوشت چرب نخورد و جامه نرم و لطيف نپوشد و در خانه خود را در مورد برآوردن حاجات مسلمانان نبندد و سپس مى گفت پروردگارا گواه باش .

عمر نعمان عدى بن نضلة را بر دشت ميشان حكومت دارد . ( پس از آن ) شعرى كه نعمان سروده

به اطلاع عمر رسيد كه چنين بود :

چه كسى به حسنا ( 242 ) خبر مى برد كه به دوستش در دشت ميشان از جام بلور و خاتم كارى باده نوشانده مى شود . . .

آرى ، شايد همنشينى و باده نوشى ما در اين كاخ ويران ، اميرالمومنين را خوش نيايد .

عمر براى او چنين نوشت :

بسم الله الرحمن الرحيم ، حم ، تنزيل الكتاب من الله العزيز العليم ، غافر الذنب و قابل التوب شديد العقاب ، ذى الطول لا اله الا هو اليه المصير ( 243 ) اما بعد آن شعر تو را كه در آن مى گويى شايد اميرالمومنين را خوش نيايد شنيدم ، آرى به خدا سوگند كه مرا خوش نمى آيد ، اينك ترا عزل كردم پيش من آى .

چون نعمان پيش عمر آمد ، گفت : اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند من هرگز باده نوشى نكرده ام و اين شعرى است كه بر زبان من جارى شده است و من مردى شاعرم . عمر گفت : خود اين گمان را كرده ام ولى به هر صورت هرگز نبايد براى من عهده دار كار و حكومتى باش .

عمر مردى از قريش را به كارى گماشت و به او خبر رسيد كه آن مرد چنين سروده است :

باده يى به من بنوشان كه استخوانهايم را سيراب كند . تو را به خدا سوگند ، ابن هشام را هم چنان باده يى بياشامان .

عمر او را پيش خود احضار كرد . مرد قرشى با زيركى دانست و يك بيت ديگر سرود كه پيوسته به آن بيت باشد . همين كه

پيش عمر ايستاد ، عمر به او گفت : تو گوينده اين بيتى كه باده يى به من بنوشان كه استخوانهايم را سيراب كند ؟ گفت : آرى ، اى اميرالمومنين ولى گويا سخن چين بيت پس از آن را به اطلاع نرسانده است . عمر گفت : شعر پس از آن چيست ؟ گفت :

عسلى سرد آميخته با آب باران كه من نوشيدن باده را دوست نمى دارم .

عمر گفت : خدا را ، خدا را! آرى ، به كار خود بازگرد .

عمر مى گفته است . هر يك از كارگزاران من كه بر كسى ستم كند و ستم او به اطلاع من برسد و من او را تغيير ندهم ، اين منم كه بر او ستم كرده ام .

عمر براى سعد بن ابى وقاص نوشت : كلمه مترس به فارسى براى امان است و اگر اين كلمه را براى كسى كه زبان شما را نمى داند بگوييد بدون ترديد او را امان داده ايد .

عمر در مسجد نشسته بود ، مردى از كنارش گذشت و گفت : اى عمر ، واى بر تو از آتش ! عمر گفت : او را پيش من آوريد ، و چون نزديك آمد ، به او گفت : آن سخن را به چه سبب گفتى ؟ گفت : حاكم تو بر مصر كه با او شرطهايى كرده اى آنچه را كه به او فرمان داده اى رها كرده است و از آنچه او را بازداشته اى مرتكب آن مى شود . سپس بسيارى از كارهاى او را براى عمر برشمرد .

قسمت دوم

عمر دو مرد از انصار را

گسيل داشت و به آنان گفت : چون پيش او رسيديد درباره اش بپرسيد اگر اين مرد بر او دروغ بسته بود مرا آگاه كنيد و اگر چيزى ديديد كه شما را خوش نيامد هيچ مهلتش مدهيد و او را پيش من آوريد . آن دو رفتند و پرسيدند و دانستند كه آن مرد راست گفته است . بر در خانه حاكم رفتند و اجازه ورود خواستند . دربانش گفت امروز كسى را براى رفتن پيش او اجازه نيست . گفتند : بايد پيش ما آيد و گرنه در خانه اش را آتش مى زنيم . در همين حال يكى از آن دو شعله يى آتش حاضر كرد . دربان رفت و خبر داد و او پيش آن دو آمد .

گفتند : ما فرستادگان عمريم و بايد هم اكنون حركت كنى . گفت : مرا كارهايى است مهلتم دهيد تا آماده شوم و توشه برگيرم . گفتند : عمر ما را سوگند داده است كه تو را مهلت ندهيم . او را سوار كردند و پيش عمر آوردند . چون پيش عمر آمد و سلام داد عمر او را نشناخت و گفت : تو كيستى ؟ پيش از آن مردى سيه چرده بود و چون از نعمت و هواى خوش مصر بهره مند شده بود فربه و سپيدگون شده بود و گفت : من فلانى و كارگزار تو در مصر هستم . عمر گفت : اى واى بر تو كه آنچه از آن نهى كرده ام مرتكب شده اى و آنچه را به تو فرمان داده ام رها كرده اى . به خدا سوگند ،

اينك تو را عقوبتى كنم كه در آن داد خويش از تو بستانم ؛ عبايى مويين و چوبدستى و سيصد گوسپند از گوسپندان زكات حاضر كنيد . سپس به او گفت اين عبا را بپوش و اين چوبدستى را در دست بگير ، من پدرت را ديده بودم ، اين عبا و چوبدستى از عبا و چوبدستى پدرت بهتر است . اينك اين گوسپندان را به فلان چراگاه ببر و بچران .

قضا را از آن روز از روزهاى گرم تابستان بود . عمر گفت : شير اين گوسپندان را از رهگذران دريغ مدار مگر از افراد خاندان عمر و من هيچيك از افراد خاندان خويش را نمى شناسم كه چيزى از شير و گوسپندان زكات خورده و آشاميده باشد .

چون آن مرد حركت كرد عمر او را برگرداند و گفت : آيا آنچه گفتم فهميدى ! آن مرد خود را بر زمين افكند و گفت : اى اميرالمومنين ، من توان اين كار را ندارم اگر مى خواهى گردنم را بزن . عمر گفت : اگر تو را بر سر كارت برگردانم چگونه مردى خواهى بود ؟ گفت : به خدا سوگند ، پس از آن جز آنچه دوست مى دارى از كردار من به اطلاع تو نخواهد رسيد . عمر او را بر سر كار برگرداند و مردى پسنديده شد .

عمر مى گفت : به خدا سوگند ، فلان كس را از قضاوت عزل نمى كنم مگر انيكه به جاى او كسى را بگمارم كه چون تبهكار او را ببيند بيمناك شود .

روزى عمر در حالى كه پيراهنى پوشيده بود كه بر پشتش چهار

وصله داشت به مسجد رفت و شروع به خواندن قرآن كرد و چون به اين آيه رسيد و فاكهة وابا ( 244 ) پرسيد معنى اب چيست ؟ و خود گفت : اين تكلف است ، اى پسر خطاب ! تو را چه زيانى مى رسد كه معنى اب را ندانى .

گروهى از اصحاب پيامبر ( ص ) نزد حفصه آمدند و گفتند مناسب است با پدرت گفتگو كنى كه زندگى خود را بهتر و بانعمت بيشتر همراه سازد تا براى انجام و مراقبت كارهاى مسلمانان نيرومندتر گردد . حفصه پيش او آمد و گفت : مردمى از قوم تو با من سخن گفتند كه با تو گفتگو كنم تا بهتر زندگى كنى . عمر گفت : دختركم نسبت به پدرت غش به خرج دادى و براى قوم خود خيرخواهى كردى .

مردانى گزيده از گوشه و كنار جهان اسلام پيش عمر آمدند . عمر براى ايشان فرش مويين گسترد و خوراكى خشن براى آنان نهاد . حفصه دخترش كه ام المومنين بود به او گفت : ايشان افراد گرامى عرب و سرشناسان مردم اند ، از ايشان نيكو پذيرايى كن آنان را گرامى بدار . عمر گفت : اى حفصه ، به من خبر بده از نرمترين بسترى كه براى پيامبر گسترده اى و از بهترين خوراكى كه آن حضرت در خانه تو خورده است ؟ حفصه گفت : سال فتح خيبر عبايى چند لايه به ما رسيد من همان عبا را براى پيامبر ( ص ) مى گستردم و بر آن مى خوابيد ، شبى آن را دو لايه كردم كه قطورتر شد ،

پيامبر از من پرسيدند ديشب بستر من چه بود ؟ گفتم همان بستر هميشگى جز آنكه ديشب آن را دو لايه كردم كه كمى راحت و نرم تر باشد . فرمود : آن را به حال نخست برگردان كه نرمى آن مرا از نماز شب باز مى داشت .

از لحاظ خوراك هم يك صاع آرد جو با نخاله داشتيم روزى آن را غربال كردم و پختم ، پياله كوچكى هم روغن دنبه داشتيم كه بر آن ريختيم و در همان حال كه پيامبر ( ص ) مشغول غذاخوردن بود ابوالدرداء وارد شد و گفت : روغن دنبه را كم مى بينم . من هم پياله يى روغن دنبه دارم . پيامبر فرمودند : برو آن را بياور ، آورد و روى ظرف غذا ريخت و پيامبر خوردند و اين بهترين خوراكى بود كه پيامبر ( ص ) در خانه من خورد .

چشمان عمر پراشك شد و به حفصه گفت : به خدا سوگند براى اينان چيزى بر اين فرش مويين و اين خوراك نمى افزايم و حال آنكه بستر و خوراك پيامبر ( ص ) اين چنين بوده است . كه گفتى .

چون عتبة بن مرقد به آذربايجان رفت براى او حلوايى از خرما و روغن ( 245 ) آوردند كه چون آن را خورد شيرين و خوشمزه بود گفت : چه خوب است از اين براى اميرالمومنين عمر هم تهيه شود و براى او دو زنبيل بزرگ از آن فراهم آوردند كه با دو شتر به مدينه گسيل داشت . عمر گفت اين چيست ؟ گفتند : حلواى خرماست . از آن چشيد و

آن شيرين و خوشمزه يافت . به فرستاده گفت : همه مسلمانانى كه پيش شمايند از همين حلوا سير مى شوند ؟ گفت نه . عمر گفت : اين دو زنبيل را برگردان . و براى عتبه نوشت :

اما بعد ، حلوايى فرستاده بودى نتيجه زحمت و كوشش پدر و مادرت نيست ، مسلمانان را از همان چيزى سير كن كه خود و اطرافيان تو از آن سير مى شويد و چيزى را ويژه خود قرار مده كه ناپسنديده و شر خواهد بود . والسلام .

چون خبر فرودآمدن رستم به قادسيه به اطلاع عمر رسيد ، همه روزه از مدينه بيرون مى آمد و از صبحدم تا نيمروز از مسافرانى كه مى رسيدند درباره جنگ قادسيه مى پرسيد و سپس به خانه خود بر مى گشت . هنگامى كه مژده رسان خبر پيروزى را آورد عمر همان گونه كه با ديگر مسافران برخورد مى كرد با او برخورد كرد و پرسيد و او خبر فتح را داد . عمر مى گفت : اى بنده خدا درنگ كن و با من سخن بگو و او فقط مى گفت خداوند دشمن را شكست داد و عمر همچنان پياده مى دويد و مى پرسيد و مژده رسان سوار بر ناقه خود بود كه عمر را نمى شناخت و چون وارد مدينه شدند متوجه شد كه مردم به عمر با عنوان اميرالمومنين سلام مى دهند و شادباش مى گويند . مژده رسان در اين هنگام پياده شد و گفت : اى اميرالمومنين خدايت رحمت كناد! كاش به من مى گفتى و خود را معرفى مى كردى . عمر مى

گفت : اى برادرزاده ، بر تو چيزى نيست ، بر تو چيزى نيست .

ابوالعاليه نقل مى كند كه چون عمر به جابيه ( 246 ) آمد بر شترى كه رنگش به سياهى مى زد سوار بود ، قسمت بى موى جلو سرش مى درخشيد و شب كلاهى بر سر داشت و پاى او ميان دو لنگه بار شتر آويخته بود بدون آنكه ركابى داشته باشد ، زيرانداز او عبايى پرمو و بافت ناحيه منبج بود و عمر هرگاه سوار مى شد زيراندازش همان عبا بود و چون فرو مى آمد تشك و بسترش بود و باردان و خورجين او هم جوالى پشمى بود كه داخل آن را با ليف خرما انباشته بودند و هرگاه فرود مى آمد همان را پشتى و متكاى خود قرار مى داد ، پيراهنى كرباسى بر تن داشت كه هم چرك شده بود و هم گريبانش دريده ، گفت : سالار اين دهكده را فرا خوانيد ، او را فرا خواندند ، چون پيش عمر آمد : گفت : اين پيراهن مرا بشوييد و بدوزيد و تا وقتى كه خشك مى شود پيراهنى به من عاريه دهيد كه بپوشم ، پيراهنى كتانى برايش آوردند كه از خوبى آن شگفت كرد و پرسيد اين چيست ؟ گفتند كتان است . پرسيد كتان چيست ؟ برايش توضيح دادند . آن را پوشيد ، و چون پيراهنش شسته شد و آوردند آن را بيرون آورد و پيراهن خود را پوشيد ، سالار دهكده به او گفت : تو پادشاه عربى و اينجا سرزمينى كه سوارشدن بر شتر در آن صلاح نيست ، براى

او استرى آوردند و روى آن قطيفه يى انداختند ، بدون زين سوار شد ، استر شتابان به حركت درآمد . عمر به مردم گفت : آن را باز داريد و چون آن را باز داشتند گفت : پيش از سوارشدن بر اين گمان نمى كردم مردم سوار شيطان مى شوند ، شترم را بياوريد . چون آوردند از استر پياده و بر شتر خود سوار شد .

عمر اموال كارگزاران خائن را مصادره مى كرد ، اموال ابوموسى اشعرى را كه كارگزار عمر در بصره بود مصادره كرد و به او گفت : به من خبر رسيده است كه تو دو كنيزدارى و مردم را از دو ديگ خوراك مى دهى . ابوموسى را پس از مصادره اموالش به كارش برگرداند .

عمر اموال ابوهريره را نيز مصادره كرد و بر او سخت گرفت : ابوهريره كارگزار بحرين بود ، عمر به او گفت : مگر نمى دانى هنگامى كه تو را بر بحرين كارگزار كردم پابرهنه بودى و كفش بر پايت نبود ؟ اينك به من خبر رسيده است كه تو اسبهايى را به يكهزار و ششصد دينار فروخته اى . ابوهريره گفت : آرى ، چند اسبى داشتم كه زاييدند . عمر گفت : من درآمد و هزينه ات را معين و مشخص كردم و اين كه بدست آورده اى اضافه است . ابوهريره گفت : اين اموال از تو نيست و چنين حقى ندارى . عمر گفت : به خدا سوگند ، چنين حقى دارم و پشت تو را هم با تازيانه به درد خواهم آورد . سپس برخاست و چندان تازيانه بر

پشتش زد كه آن را خون آلود كرد ، و گفت اموالت را بياور و چون آورد ، ابوهريره گفت : اين اموال را در راه خدا حساب خواهم كرد . عمر گفت : اين در صورتى است كه آن را از حلال فراهم ساخته بودى و با كمال ميل مى دادى . به خدا سوگند ، اميمه ( 247 ) هرگز در مورد تو اميد نداشت كه اموال مناطق هجر و يمامه و دورترين نقاط بحرين را نه براى خدا و مسلمانان بلكه براى خودت گردآورى و بگيرى ، او در مورد تو پيش از آن اميد نداشت كه خرچرانى كنى و ابوهريره را از كار بركنار كرد .

او همچنين اموال حارث بن وهب ، يكى از افراد خاندان ليث بكر بن كنانة ، را هم مصادره كرد و به او گفت : شتران تنومند و بردگانى كه به صد دينار فروخته اى چيست ؟ گفت : مالى برداشتم كه افزون از هزينه ام بود و بازرگانى كردم . عمر گفت : به خدا سوگند ، ما تو را براى بازرگانى گسيل نداشتيم ، آن را پرداخت كن . حارث گفت به خدا سوگند از اين پس براى تو هيچ كارى را عهده دار نخواهم شد . عمر گفت : به خدا سوگند من از اين پس براى تو هيچ كارى را عهده دار نخواهم شد . عمر گفت : به خدا سوگند من از اين پس تو را به كارى نخواهم گماشت . سپس به منبر رفت و گفت : اى گروه اميران ! اگر از ما تصرف در اين اموال را براى

خود حلال مى دانستيم آن را براى شما حلال مى كرديم ولى اكنون كه آن را براى خود حلال نمى دانيم و خويشتن را باز مى داريم شما هم خود را از آن بازداريد . به خدا سوگند ، تنها مثلى كه براى شما يافتم شخص تشنه يى است كه وارد گرداب مى شود و به آبشخور و راه خروج آن نمى نگرد و همين كه سيراب شود غرق مى گردد .

عمر براى عمرو عاص كه كارگزار او بر مصر بود چنين نوشت :

اما بعد ، به من خبر رسيده است كه براى تو اموالى از شتر و گوسپند و خدم و غلامان فراهم آمده است و پيش از آن مالى نداشتى و اين اموال از مقررى تو نبوده است . از كجا براى تو فراهم شده است ؟ براى من از پيشگامان نخستين كسانى هستند كه از تو بهترند ولى من تو را به سبب غناى تو به كارگزارى گماشتم و اگر قرار باشد كار تو به سود خودت و زيان ما باشد چرا تو را بر گزينيم . براى من بنويس كه اين كمال تو از كجا فراهم شده است و در آن باره شتاب كن . والسلام .

عمرو بن عاص براى او در پاسخ چنين نوشت :

نامه اميرالمومنين را خواندم و همانا راست و درست گفته است . اما آنچه در مورد اموال من متذكر شده است ، من به شهر و سرزمينى آمده ام كه قيمتها در آن ارزان است و جنگ و فتوح در آن بسيار . من افزونيهايى كه از اين راه برايم باقى مانده است در آنچه اميرالمومنين

نوشته است مصرف كرده ام . اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند ، اگر خيانت كردن به تو براى ما حلال بود همين كه ما را امين مى شمردى موجب مى شد كه به تو خيانت نكنيم اينك رنجش خويش را نسبت به ما كوتاه كن كه ما را نسبى است كه اگر به آن مراجعه كنيم ما را از كاركردن براى تو بى نياز مى سازد .

اما آن پيشگامان نخستين كه براى تو وجود دارند اى كاش همانان را به كارگزارى برمى گزيدى و به خدا سوگند ، من در خانه تو را نكوبيدم .

عمر براى او نوشت :

من از اين خطنگارى و سخن پردازى تو چيزى نمى فهمم و مى دانم كه شما گروه اميران اموال را مى خوريد و به بهانه ها روى مى آوريد و همانا كه آتش مى خوريد و ننگ و عار كسب مى كنيد . اينك محمد بن مسلمه را پيش تو فرستادم كه نيمى از اموالى را كه در دست توست بگيرد . والسلام .

چون محمد بن مسلمه به مصر رسيد عمرو عاص براى او خوراكى فراهم ساخت و او را بر سفره فرا خواند . محمد از خوردن خوددارى كرد . عمرو گفت : تو را چه مى شود كه خوراك ما را نمى خورى ؟ گفت : براى من خوراكى فراهم آورده اى كه مقدمه شر است و اگر براى من خوراك ميهمان را فراهم مى ساختى مى خوردم . اين غذاى خود را از من دور ساز و مال خود را حاضر كن . فرداى آن روز كه عمرو عاص همه اموالش را آورد

محمد بن مسلمه نيمى را برداشت و نيمى ديگر را براى او نهاد . عمرو همينكه ديد محمد بن مسلمه آن همه اموال را برداشت گفت : اى محمد آيا مى توانم سخنى بگويم ؟ گفت : هر چه مى خواهى بگو . گفت : خدا لعنت كند روزى را كه در آن روز براى پسر خطاب كارگزارى را پذيرفتم . به خدا سوگند ، خودش و پدرش را ديدم كه هر كدام عبايى قطوانى بر تن داشتند كه به استخوان زانويشان نمى رسيد و بر گلوى هر يك گردنبندى از علف خشك بود در حالى كه همان هنگام عاص بن وائل در جامه هاى ديبا بود . محمد گفت : اى عمرو ساكت باش كه به خدا سوگند عمر از تو بهتر است اما پدر تو و پدر او هر دو در آتش اند . به خدا سوگند ، اگر مسلمان نمى شدى در پى مرغزارى براى چراندن گوسپندان مى بودى كه فراوانى شير آنها تو را شاد و كم شدن آن تو را اندوهگين مى كرد . عمرو عاص گفت : راست مى گويى و اين سخن مرا پوشيده بدار . محمد بن مسلمه گفت : چنين خواهم كرد .

قسمت سوم

يكى از كنيزكان عبيدالله بن عمر به شكايت از او پيش عمر آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، آيا داد مرا از ابوعيسى نمى ستانى ؟ عمر پرسيد : ابوعيسى كيست ؟ گفت : پسرت عبيدالله . عمر گفت : شگفتا ، مگر او كنيه ابوعيسى براى خود برگزيده است ! آن گاه عبيدالله را فرا خواند و گفت : ببينم مگر

تو كنيه ابوعيسى دارى ؟ عبيدالله خود را كنار كشيد و ترسيد . عمر دست او را گرفت و چنان به دندان گزيد كه فرياد كشيد سپس او را زد و گفت : اى واى بر تو مگر عيسى را پدرى است . مگر تو نمى دانى كه عرب چه كنيه هايى براى خود بر مى گزيند ، مثل ابوسلمه ، ابوحنظله ، ابوعرفطه ، ابومرة .

عمر هرگاه بر يكى از افراد خانواده خود خشم مى گرفت آرام نمى شد تا آن كه دست او را گاز بگيرد . گويند عبيدالله بن زبير هم همين گونه بوده است . همچنين گفته اند : از نسل عمر هيچ حاكم عادلى حكومت نكرده است .

مالك بن انس گويد : عمر بن خطاب هر دادگرى كه ميان فرزندانش بود به خود اختصاص داد و پس از او هر هيچ يك از نسل او اگر عهده دار حكومت شد عدالت پيشه نكرد .

عمر و واليانى كه پس از او بودند هرگاه بر گنهكاران و سركشان خشم مى گرفتند دستور مى دادند عمامه از سرش بردارند و او را مقابل مردم بر پاى بدارند چون زياد حاكم شد آنان را با تازيانه هم مى زد . مصعب پسر زبير علاوه بر تازيانه زدن سر آنان را هم مى تراشيد . چون بشر بن مروان بن حكومت رسيد سركشان و گنهكاران را زير شانه هايشان مى آويخت و بر كف دست آنان ميخ مى كوبيد .

براى يكى از لشكريان كه بشر بن مروان او را به رى تبعيد كرده و به مرزبانى گماشته بود خويشاوندانش نامه نوشتند و شوق ديدار خود

را از او متذكر شدند ، او در پاسخ ايشان نوشت .

اگر ترس از بشر و بيم شكنجه او نبود و اينكه سرزنش كننده دستهاى مرا در ميخ نبيند ، مرزبانى خود را رها و شما را ديدار مى كردم . . .

چون حجاج به حكومت رسيد گفت : اين كارها بازى و بازيچه است و گنهكاران و سركشان را با شمشير گردن مى زد .

زيد بن اسلم از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : عمر براى كارت خلوت كرد و به من گفت ، مواظب در باش كه كسى نيايد . زبير آمد ، همين كه او را ديدم خوشم نيامد؛ خواست وارد شود ، گفتم : عمر در پى انجام كارى است . به من توجهى نكرد و آهنگ واردشدن به خانه كرد . من دست بر سينه اش نهادم ، او به بينى من كوفت و آن را خون آلود كرد و برگشت و رفت ، من پيش عمر رفتم . گفت : چه بر سرت آمده است ؟ گفتم : زبير اين چنين كرد .

عمر كسى را پى زبير فرستاد و چون زبير آمد و وارد شد من هم رفتم و ايستادم تا ببينم عمر به او چه مى گويد . عمر به زبير گفت : چه چيزى تو را بر اين كار كه كردى واداشت . غلام مرا در برابر مردم خون آلود كردى ، زبير در حالى كه سخن او را با درشتى تكرار مى كرد كه خون آلود كردى گفت : اى پسر خطاب ، اينك براى ما در پرده قرار مى گيرى ! به

خدا سوگند كه نه رسول خدا و نه ابوبكر هيچ گاه از من روى پنهان نكردند .

عمر با حالت كسى كه عذرخواه باشد گفت : من در پى كارى از كارهاى خود بودم .

اسلم مى گويد : همين كه شنيدم عمر از او پوزش مى خواهد از اينكه حق مرا از او بگيرد نااميد شدم .

زبير رفت . عمر به من گفت : او زبير است و آثار او چنان است مى دانى ! گفتم : حق من حق توست .

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عبدلله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : در يكى از كوچه هاى مدينه همراه عمر بن خطاب پياده مى رفتم .

ناگهان به من گفت : ابن عباس ، من دوست تو على ( ع ) را مظلوم مى بينم . با خود گفتم : به خدا سوگند ، نبايد در پاسخ براى اين كلمه بر من سبقت بگيرد اين بود كه فورى گفتم : اى اميرالمومنين داد و او را بستان و حق او را به او برگردان . دستش را از ميان دستم بيرون كشيد در حالى كه مدتى همهمه مى كرد و پيشاپيش رفت سپس درنگ كرد من به او رسيدم . گفت : اى ابن عباس ، گمان نمى كنم چيزى آنان را از او باز داشته باشد جز اينكه قوم او سن و سالش را كم مى دانستند . با خود گفتم : اين گفتار از سخن نخست بدتر است . گفتم : به خدا سوگند ، خدا و رسولش ، او را كم سن و سال نشمردند آن

هنگامى كه به او فرمان دادند ابلاغ سوره براءة را از دوست تو ( ابوبكر ) بگيرد و خود عهده دار آن شود .

عمر از من روى برگرداند و شتابان رفت . من هم برگشتم .

زنى پيش عمر بن خطاب آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، شوهرم همه روز روزه مى گيرد و همه شب نماز مى گزارد و من خوش نمى دارم از او كه به اطاعت خدا عمل مى كند شكايت كنم . عمر گفت : شوهرت چه نيكو شوهرى است . آن زن گفتار خويش را تكرار كرد و عمر هم همان پاسخ را داد .

كعب بن سور ( 248 ) به عمر گفت : اى اميرالمومنين ، او از شوهر خود از اين جهت شكايت دارد كه از بسترش دورى مى كند ، عمر در اين هنگام موضوع را فهميد و گفت : تو را عهده دار حكميت ميان آن دو كردم .

كعب گفت : شوهرش را پيش من آريد؛ آوردند؛ به او گفت اين همسرت از تو شكايت دارد . گفت : آيا در خوراك و آشاميدنى ؟ گفت نه ، در اين هنگام زن چنين سرود :

اى قاضى خردمند و خوش فهم اين يار مرا مسجدش از بسترم فراموشى داده است و كثرت عبادتش در شب و روز او را نسبت به آغوش من بى رغبت و پارسا كرده است و من در همسردارى او را نمى ستايم .

شوهرش چنين سرود :

در مورد بستر و خلخال او آنچه كه در سوره نمل و هفت سوره بلند و سراسر كتاب خدا نازل شده است و آن بيمهاى آشكار مرا

بازداشته است .

كعب اين چنين سرود :

اى مرد ، در نظر هر عاقل اين زن را بر تو حقى است از هر چهار شبانه روز يك شبانروز از اوست اين حق را به او بپرداز و بهانه ها را كنار بگذار .

كعب بن سور آن گاه به عمر گفت : اى اميرالمومنين ، خداوند براى اين مرد داشتن دو يا سه يا چهار همسر را روا داشته است . سه شبانروز از خود اوست كه در آن پروردگارش را عبادت كند و يك شب و يك روز از اين زن است .

عمر گفت : به خدا سوگند نمى دانم از كداميك از اين دو كار تو بيشتر شگفت كنم ! از اينكه خواسته و كار اين زن را فهميدى يا از حكمى كه ميان اين دو كردى ؟ آماده شو كه تو را به قضاوت بصره گماشتم .

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عبدالله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : به قصد ديدن عمر بن خطاب از خانه بيرون آمدم ، او را ديدم كه بر خرى سوار است و قطعه ريسمان سياهى را لگام آن قرار داده بود ، كفشهاى پينه زده بر پاى داشت و ازار و پيراهنى كوچك بر تن داشت به گونه يى كه پاهايش تا زانوانش برهنه بود . من كنار او پياده راه افتادم و شروع به صاف كردن و كشيدن ازار كردم ولى هر قسمت را مى پوشاندم بخش ديگرى آشكار مى شد؛ او مى خنديد و مى گفت : اين جامه از تو اطاعت نمى كند . آن گاه به منطقه

بالاى مدينه رسيديم ، نماز گزارديم يكى از اهالى براى ما خوراكى آورد كه نان و گوشت بود ، معلوم شد عمر روزه است ، او گوشتهاى خوب را به سوى من مى انداخت و مى گفت : براى من و خودت بخور .

سپس به نخلستانى رفتيم عمر ردايش را به من داد و گفت اين را بشوى و پيراهنش را خود مى شست من هم ردايش را شستم و هر دو را خشك كرديم و نماز عصر گزارديم . او سوار شد و من هم پياده كنارش راه افتادم ، شخص سومى هم با ما نبود .

من گفتم : اى اميرالمومنين ، من در حال خواستگارى زنى هستم مرا راهنمايى كن . گفت : از چه كسى خواستگارى كرده اى ؟ گفتم فلان دختر فلان كس . گفت : نسب آنان همان گونه است كه دوست مى دارى و چنان است كه مى دانى ولى در اخلاق خويشاوندانش نوعى پستى ديده مى شود و ممكن است آن را در فرزندانت بيايى .

گفتم : در اين صورت مرا به آن زن نيازى نيست و او را نمى خواهم گفت : چرا از دختران پسرعمويت يعنى على خواستگارى نمى كنى ؟ گفتم در اين مورد كه تو بر من پيشى گرفتى ( 249 ) گفت : آن دختر ديگر . گفتم : او نامزد برادرزاده على ( ع ) است . عمر سپس گفت : اى ابن عباس ، اگر اين سالار شما على ( ع ) عهده دار حكومت شود از شيفتگى او به خودش مى ترسم كه گرفتارش سازد و اى كاش مى توانستم

پس از خودم شما را ببينم .

گفتم : اى اميرالمومنين ! تا آنجا كه مى دانم سالار ما هيچ تبديل و دگرگونى پيدا نكرده و در تمام مدت مصاحبت با رسول خدا ( ص ) آن حضرت را ناراحت و خشمگين نساخته است . عمر فورى سخن مرا قطع كرد و گفت : حتى در آن مورد كه مى خواست دختر ابوجهل را به همسرى بگيرد و بر سر فاطمه بياورد! ( 250 ) گفتم : خداوند متعال مى فرمايد و ما براى آدم عزم استوارى نيافتيم ( 251 ) سالار ما هم در اين مورد قصد خشمگين ساختن پيامبر را نداشت و اين گونه امور احساساتى است كه هيچ كس نمى تواند از خود بروز ندهد و گاهى ممكن است از كسى كه در دين خدا فقيه و به فرمان خدا دانا و عمل كننده هم هست بروز كند .

عمر گفت : اى ابن عباس ، هركس گمان كند كه مى تواند در درياى شما پا نهد و همراه شما در آن فرو رود تا به ژرفاى آن برسد گمانى ياوه دارد . براى خودم و تو از خداوند آمرزش مى خواهم ، به سخن ديگرى بپرداز . عمر آن گاه شروع به پرسيدن از مسائل و فتواهايى كرد و من پاسخ مى دادم و مى گفت : درست گفتى ، خدايت پاداش نيك دهاد! به خدا سوگند ، تو سزاوارترى كه از تو پيروى شود .

عبدالملك به ياران خود سركشيد و نگريست و آنان درباره روش عمر سخن مى گفتند . اين موضوع عبدالملك را خشمگين ساخت و گفت : خاموش باشيد درباره

روش عمر سخن مگوييد كه مايه نقصان منزلت واليان و موجب تباهى رعيت است .

ابن عباس مى گويد : پيش عمر بودم چنان آهى كشيد كه پنداشتم دنده هايش از يكديگر باز شد . اى اميرالمومنين اين آه را اندوهى سترگ از سينه ات بيرون آورد . گفت : اى ابن عباس ، به خدا سوگند كه همين گونه است ؛ انديشيدم و مى انديشم و نمى فهمم كه اين خلافت را پس از خود در چه كسى قرار دهم ! سپس به مى گفت : گويا تو دوست خودت را شايسته آن مى دانى ؟ گفتم : چه چيزى مانع اوست آن هم با در نظرگرفتن پيشگامى و جهاد و قرابت با رسول خدا و دانش او . گفت : راست گفتى ، ولى او مردى شوخ طبع است . گفتم : طلحه چطور ؟ گفت : مردى كه به انگشت بريده شده اش شيفته و مغرور است . گفتم : عبدالرحمان چگونه است ؟ گفت : مردى ضعيف كه اگر حكومت به او برسد مهر خلافت را در دست زنش خواهد نهاد . ( 252 ) گفتم زبير چگونه است ؟ گفت : مردى تند خود و خسيس كه كنار بقيع با كنار چاههاى آب براى يك صاع گندم چانه مى زند . گفتم : درباره سعد بن ابى وقاص چه مى گويى ؟ گفت فقط مرد اسب و سلاح است . گفتم عثمان چگونه است ؟ سه بار گفت : افسوس ! كه به خدا سوگند اگر به حكومت رسد فرزندان ابى معيط را بر گردن مردم سوار مى كند و سرانجام

هم عرب بر او مى شورد .

عمر سپس گفت : اى ابن عباس ، براى خلافت شايسته نيست جز مردى استوار عزم كه كم شيفته و مغرور شود و در راه خدا سرزنش ، سرزنش كننده او را فرو نگيرد .

وانگهى بدون زورگويى محكم و استوار و در عين حال بدون سستى و ناتوانى نرم و بدون اسراف بخشنده و بدون آنكه در حد عيب برسد ممسك باشد .

ابن عباس مى گويد : به خدا سوگند كه اين صفات خود عمر بود . او سپس ادامه مى دهد :

عمر پس از اندكى سكوت روى به من كرد و گفت : به خدا سوگند پرجراءت ترين اين گروه كه بتواند مردم را به احكام خدايشان و سنت پيامبرشان راه ببرد سالار توست . همانا اگر او عهده دار حكومت ايشان شود آنان را به راه راست و شاهراه روشن مى برد .

شبى در حالى كه عمر شبگردى مى كرد از پشت بامى صداى زنى را شنيد كه اين اشعار را مى خواند .

اين شب چه دراز و گسترده دامن است و دوستى كنار من نيست كه با او شوخى كنم به خدا سوگند اگر حرمت خداوند و بيم از عواقب نباشد اركان اين سرير لرزان مى شود آرى بيم از خدا و آزرم مرا از ارتكاب گناه باز مى دارد . . .

عمر گفت : لا حول ولا قوة الا بالله ، اى عمر نسبت به زنان مدينه چه كردى ؟ هماندم بر در خانه حفصه آمد و در زد ، حفصه گفت : چه چيزى تو را در اين ساعت بر در خانه ام آورده

است ؟ گفت : دخترم به من خبر بده زن چه مدتى مى تواند دورى شوهر غايب خود را تحمل كند ؟ گفت : حداكثر چهار ماه است . عمر همين كه بامداد كرد براى همه فرماندهان نظامى نوشت سپاهيان را در جنگ بيش از چهار ماه نگه ندارند و هيچ كس از زن خويش بيش از آن مدت غايب نباشد .

اسم روايت مى كند و مى گويد : شبى همراه عمر بودم كه در مدينه شبگردى مى كرد ناگاه شنيد زنى به دخترش مى گويد دخترم برخيز و پس از طلوع آفتاب اندكى آب با اين شير بياميز . دختر گفت : مگر نمى دانى اميرالمومنين عمر ديروز چه تصميمى گرفته است ؟ مادر پرسيد : چه تصميم و دستورى است ؟ دختر گفت : عمر ديروز به منادى خود فرمان داد ندا دهد كه شير را با آب نياميزند . گفت : تو جايى هستى كه نه اميرالمومنين تو را مى بيند و نه منادى او . گفت : به خدا سوگند ، من چنان نيستم كه از خليفه در ظاهر اطاعت و در باطن سرپيچى كنم . عمر اين سخنان را مى شنيد ، به من گفت اى اسلم اين در و خانه را درست شناسايى كن و به شبگردى خود ادامه داد و چون شب را به صبح آورد و به من گفت برو و ببين آن دو زن كه گفتگو مى كردند كيستند و آيا شوهر دارند . اسلم مى گويد : آنجا رفتم معلوم شد زن بيوه يى همراه دخترش هستند و آن كس كه سخن مى گفته دختر

او بوده است و مردى در آن خانه ندارند .

گويد : من پيش عمر آمدم و به او خبر دادم . عمر پسران خود را جمع كرد و گفت آيا كسى از ميان شما مى خواهد زن بگيرد كه دوشيزه يى نيكوكار را به ازدواج او درآورد و بدانيد اگر پدرتان را علاقه و كششى براى زن گرفتن بود كسى در اين مورد بر او پيشى نمى گرفت . عاصم پسر عمر گفت : من آماده ام . عمر فرستاد و آن دختر را به ازدواج پسرش عاصم درآوردند و آن زن براى عاصم دخترى مى زاييد كه كنيه اش ام عاصم و مادر عمر بن عبدالعزيز مروان است .

قسمت چهارم

عمر حج گزارد و چون به ضجنان رسيد ، گفت : پروردگارى جز خداى بلندمرتبه بزرگ نيست و هركس هر چه بخواهد عنايت مى كند ، به يادم مى آورم كه من با عبايى مويين در اين وادى شتران پدرم خطاب را مى چراندم او تندخو بود ، هرگاه كار مى كردم مرا به زحمت مى انداخت و اگر كوتاهى مى كردم مرا مى زد و حال آنكه امروز در حالى به شام مى رسانم كه ميان من و خدا كسى نيست و سپس به اين ابيات تمثل جست .

هيچ چيز از چيزهايى كه ديده مى شود بشاش باقى نمى ماند ، فقط خداوند جاودانه و باقى است و مال و فرزند هلاك مى شود ، گنجينه هاى هرمز و باغهاى جاويدان قوم عاد كه فراهم آورده بودند براى ايشان كارى نساخت و جاودانه نماندند . . .

محمد بن سيرين روايت مى كند كه عمر

در اواخر روزگار خويش گرفتار فراموشى شد آن چنان كه شمار ركعت نماز را فراموش مى كرد ، كسى را مقابل خويش قرار داده بود كه شمار ركعت را به او تلقين و اشاره كند كه ركوع يا قيام كند .

عبدالله بن بريده مى گويد : گاهى عمر دست كودكى را مى گرفت و مى گفت براى من دعا كن كه تو هنوز گناه نكرده اى ؟

عمر بسيار رايزنى مى كرد و در امور مسلمانان حتى با زنان مشورت مى كرد .

يحيى بن سعيد روايت مى كند كه عمر فرمان داد حسين بن على عليه السلام پيش او برود كه كارى داشت . حسين عليه السلام عبدالله بن عمر را ديد و پرسيد از كجا مى آيى ؟ گفت رفتم از پدرم اجازه بگيرم كه پيش او بروم اجازه نداد .

حسين ( ع ) هم برگشت . فرداى آن روز عمر حسين ( ع ) را ديد و گفت : ديروز چه چيزى تو را از آمدن پيش من بازداشت ؟ فرمود : من آمدم ولى پسرت عبدالله گفت به او براى آمدن پيش تو اجازه نداده اند ، بدان سبب من هم برگشتم . عمر گفت : مگر منزلت تو پيش من همچون اوست و مگر براى غير شما چنين افتخارى هست .

عمر روزى در حالى كه مردم برگرد او بودند گفت : به خدا سوگند ، من نمى دانم پادشاهم يا خليفه ؟ اگر پادشاه باشم در گرفتارى بزرگى در افتاده ام .

گوينده يى به او گفت : اى اميرالمومنين ، ميان آن دو فرق است و تو به خواست خداوند متعال عاقبت

به خيرى . عمر پرسيد : چگونه ؟ گفت : خليفه چيزى را به حق تو مى گيرد و در حق مصرف مى كند و خدا را شكر كه تو چنين هستى و حال آنكه پادشاه به مردم ستم مى كند ، مال كسى را مى گيرد و به ديگرى مى بخشد . عمر سكوت كرد و گفت : اميدوارم خليفه باشم .

مالك ، از نافع ، از ابن عمر نقل مى كند كه عمر سوره بقره را در مدت دوازده سال فرا گرفت ، و چون تمام آن را آموخت ، به شكرانه شترى پروار كشت .

حسن ( بصرى ) روايت مى كند كه مردى شوخ گاهى چيزى از ريش عمر براى خود مى گرفت ، يك روز كه آن مرد چنان كرد عمر دستش را گرفت و ديد درون دست خود چيزى دارد . عمر گفت : تملق و چاپلوسى از دروغ است و بر روى او تازيانه كشيد .

عمر گروهى از مردم را ديد كه از پى ابى بن كعب در حركت اند ، بر روى ابى ابن كعب تازيانه كشيد . ابى گفت : اى اميرالمومنين ، از خدا بترس . عمر گفت :

اين جمعيت پشت سرت چه كار دارند مگر نمى دانى موجب فريفته شدن كسى است كه از او پيروى مى شود و مايه خوارى پيرو است . ( 253 )

مردى پيش عمر آمد و گفت من در دوره جاهلى يكى از دخترانم را زنده به گور كردم ولى پيش از آنكه بميرد او را از زير خاك بيرون آوردم . سپس او همراه ما آيين اسلام را درك

كرد و مسلمان شد ولى بعد مرتكب گناهى شد و خودش كاردى برداشت كه خودكشى كند در حالى كه بعضى از رگهاى خويش را بريده بود به او رسيديم و معالجه اش كرديم و بهبود يافت و توبه يى پسنديده كرد . اينك از او خواستگارى كرده اند آيا به خواستگاران بگويم كه داستان او چه بوده است ؟ عمر گفت : مى خواهى چيزى را كه خداوند پوشيده داشته است آشكار كنى ؟ به خدا سوگند ، اگر به كسى از كار او خبر دهى تو را چنان عقوبت مى كنم كه مايه سرمشق همه مردم شهرهاى شوى ، او را همچون دختران پاكدامن و سالم عروس كن .

غيلان بن سلمه ثقفى هنگامى كه مسلمان شد ده زن داشت پيامبر ( ص ) به او گفت : از ميان زنان خود چهار تن را انتخاب كن و شش تن ديگر را طلاق بده . او چنان كرد و به روزگار حكومت چهار زن خود را طلاق داد و اموالش را ميان پسران خود تقسيم كرد . چون اين خبر به عمر رسيد او را احضار كرد و گفت : گمان مى كنم شيطان از راه استراق سمع خبر مرگ ترا شنيده و آن را به تو الهام كرده است و مى پندارى كه جز مدتى كوتاه زنده نخواهد ماند . به خدا سوگند ، بايد به زنان خود رجوع كنى و حتما اموال خود را پس بگيرى وگرنه ميزان ميراث زنان را از اموالت مى گيرم و به آنان مى دهم و فرمان خواهم داد گورت را همچون گور ابورغال ( 254 ) سنگسار

كنند . ( 255 )

حواله يى به عمر تسليم شد كه تاريخى پرداخت آن ماه شعبان بود . عمر گفت : كدام ماه شعبان ؟ شعبانى كه گذشته يا شعبانى كه در آن هستيم ؟ سپس اصحاب پيامبر ( ص ) را جمع كرد و گفت : براى مردم تاريخى وضع كنيد كه ملاك شان قرار گيرد ، يكى از ايشان گفت : تاريخ روم را ملاك قرار دهيد . گفتند : طولانى است و از روزگار ذوالقرنين نوشته شده است . ديگرى گفت ، بر مبناى تاريخ ايرانيان بنويسيد : گفتند : ايرانيان هر پادشاهى كه قيام مى كند تاريخ پيش از او رها مى كنند . على عليه السلام فرمود : تاريخ خود را از هنگامى قرار دهيد كه پيامبر ( ص ) از خانه شرك ( مكه ) به خانه نصرت ( مدينه ) كه جايگاه هجرت است ، هجرت كرد . عمر گفت چه نيكو اشارتى كرد و مبناى تاريخ هجرت پيامبر ( ص ) قرار گرفت و در آن هنگام دو سال و نيم از خلافت عمر گذشته بود .

مورخان گفته اند : عمر نخستين كسى است كه نمازهاى مستحبى ( تراويج ) ماه رمضان را به صورت جماعت معمول كرد و براى اين موضوع به شهرها هم نوشت و او بود كه در مورد باده گسارى هشتاد تازيانه زدن را اجراء كرد و خانه رويشد ثقفى را كه باده فروشى مى كرد آتش زد و به تن خويش در آن مورد قيام كرد و نخستين كسى است كه تازيانه برگرفت و با آن ادب كرد و پس از او

گفته شده است تازيانه از شمشير حجاج سهمگين تر بوده است . عمر نخستين كسى است كه كشورها را گشود ، تمام عراق و سواد و جبال و آذربايجان را گشود و بصره و كوفه و اهواز و فارس ! را به صورت شهر در آورد . همچنين همه شام جز اجنادين را كه در خلافت ابوبكر گشوده شده بود فتح كرد؛ نواحى جزيره و موصل و مصر و اسكندريه را گشود و هنگامى كه ابولؤ لؤ او را كشت سواران عمر حدود رى بودند .

او نخستين كسى است كه براى زمينها خراج قرار داده و مساحت آنها را مشخص كرد و جريه سرانه بر اهل ذمه شهرهايى كه مى گشود مقرر ساخت .

خراج ناحيه سواد به روزگار او يكصد و بيست ميليون درهم وافى بود كه هموزن دينار طلاست . او نخستين كس است كه شهرها را به صورت شهر درآورد كوفه و مصر را مبدل به شهر كرد و عربان را در آنها ساكن ساخت و نخستين كس است كه قاضيان را به قضاوت شهرها گماشت و دو اوين را مرتب كرد و نام مردم را بر حسب قبايل آنان نگاشت و براى آنان مقررى تعيين كرد . او نخست كسى است كه اموال كارگزاران را رسيدگى و مصادره كرد و گاه نيمى از آن را مى گرفت . عمر گروهى را كه به كار بيناتر بودند به كارگزارى مى گماشت و فاضل تر از ايشان را رها مى كرد و شغلى نمى داد و مى گفت : خوش نمى دارم دامن اين فاضلان به عمل و فرماندهى آلوده شود . او مسجد

رسول خدا خراب كرد و بازساخت و بر آن افزود و خانه عباس را ضميمه مسجد كرد . عمر كسى است كه يهوديان را از حجاز و جزيرة العرب بيرون راند و به شام تبعيد كرد و هموست كه بيت المقدس را گشود و در فتح آن شخصا حضور يافت و هموست كه مقام ابراهيم را كه متصل به كعبه بود به جايگاه امروزى آن منتقل ساخت . او در تمام سالهاى حكومت خود جز سال اول حج گزارد ، سال اول هم عبدالرحمان بن عوف را به امارات حج گماشت و عمر است كه از وادى عقيق ريگ آورد و در مسجد مدينه گسترد و پيش از آن مردم هر گاه سر از سجده بر مى داشتند ناچار بودند دستهاى خود را تكان دهند تا خاكش بريزد .

ابوهريره روايت مى كند كه پيش ابوموسى اشعرى با هشتصدهزار درهم نزد عمر رفتم ؛ گفت : چه آورده اى ؟ گفتم : هشتصدهزار درهم . گفت : به تو نگفته بودم كه يمانى احمقى هستى ؟ اى واى بر تو كه هشتادهزار درهم آورده اى . گفتم : اى اميرالمومنين من هشتصدهزار درهم آورده ام او با شگفتى تكرار مى كرد و سپس گفت : اى واى بر تو هشتصدهزار درهم يعنى چه قدر ؟ من شروع كردم براى او صدهزار صدهزار شمردن تا آنكه به هشتصدهزار درهم رسيدم آن را بسيار زياد شمرد و گفت : اى واى بر تو اين مال حرام است ؟ گفتم آرى آن شب را عمر بيدار ماند و خوابش نبرد چون اذان صبح گفتند همسرش به او گفت امشب

هيچ نخوابيدى ! گفت : چگونه بخواهم و حال آنكه براى مردم موضوعى پيش آمده كه نظير آن از هنگام ظهور اسلام پيش نيامده است . زن پنداشت بلايى بزرگ فرا رسيده است و از عمر پرسيد : موضوع چيست ؟ گفت : مالى سرشار كه ابوموسى فرستاده است . زن گفت : پس تو را چه مى شود ؟ عمر گفت : از كجا ايمنى دارم كه نميرم و اين مال پيش من نماند و آن را در موردش هزينه نكنم . عمر براى نماز صبح بيرون آمد و مردم پيش او جمع شدند ، به آنان گفت : در مورد اين مال تدبيرى انديشيده ام اينك مرا راهنمايى كنيد ، چنين انديشيده ام كه آن را در ميان مردم با ترازو و پيمانه تقسيم خدا ( ص ) شروع مى كنم و سپس به ترتيب قرابت ايشان و از بنى هاشم و پس از ايشان خداوند مطلب و عبد شمس و نوفل و سپس ديگر خاندانهاى قريش شروع كرد .

ابن عباس روايت مى كند و مى گويد : در يكى از سفرهاى عمر به شام همراه او بيرون رفتم ، روزى بر شتر خود تنها حركت مى كرد و من هم از پى او بودم ، به من گفت : اى ابن عباس ، از پسرعمويت پيش تو شكايت مى كنم ، از او خواستم همراه من سفر بيايد نپذيرفت و همواره مى بينم دلگير است ، تو خيال مى كنى دلگيرى او در چيست ؟ گفتم : اميرالمومنين ، تو خود مى دانى . گفت : گمان مى كنم از اينكه خلافت

را از دست داده است اندوهگين است . گفتم : آرى سبب اصلى همان است ، او چنين مى پندارد كه پيامبر ( ص ) حكومت را براى او مى خواسته است .

گفت : اى ابن عباس ، درست است كه پيامبر ( ص ) حكومت را براى او مى خواسته ولى وقتى خداوند متعال آن را اراده نفرموده و نخواسته است چه مى شود ( ! ) پيامبر ( ص ) چيزى مى خواست و خداوند غير آن را . مراد خداوند برآورده شد و مراد رسول خدا برآورده نشد ، مگر هر چه را كه رسول خدا بخواهد انجام مى شود . او مى خواست عمويش مسلمان شود ولى خداوند آن را اراده نفرموده و او مسلمان شد .

معنى اين خبر با لفظ ديگر هم از عمر نقل شده است و آن اين گفتار اوست كه گفته است رسول خدا ( ص ) در بيمارى خود اراده فرمود كه نام على را براى حكومت ببرد ، من او را از بيم فتنه و پراكنده شدن امر بازداشتم و پيامبر ( ص ) آنچه را در دل من بود دانست و از آن خوددارى كرد و خداوند هم آنچه را محتوم شده بود مقدر فرمود . ( 256 )

طبرى در تاريخ خود روايت مى كند كه عمر عتبة بن ابى سفيان را به حكومتى گماشت ، او از آنجا با اموالى برگشت . عمر به او گفت : اى عتبه ، اين اموال چيست ؟ گفت : با خودم اموالى برده بودم بازرگانى كردم . عمر گفت به چه مناسبت در اين راه با

خودت اموالى بردى ؟ و آنرا گرفت و در بيت المال نهاد . چون عثمان به حكومت رسيد به ابوسفيان گفت : اگر بخواهى بخواهى مى توانم آنچه را كه عمر از عتبه گرفته است به تو برگردانم . ابوسفيان گفت : از اين انديشه برحذر باش كه اگر با كار دوست و سالار پيش از خودت مخالفت كنى عقيده مردم درباره تو بد مى شود و همواره از اينكه كار كسانى كه پيش از تو بوده اند رد كنى بپرهيز كه كسانى كه پيش از تو باشند كارهاى تو را رد خواهند كرد .

ربيع بن زياد مى گويد : از بحرين اموالى براى عمر آوردم ، با او نماز عشا را خواندم سپس بر او سلام دادم . پرسيد : چه چيزى آورده اى ؟ گفتم : پانصدهزار . گفت : اى واى بر تو كه پنجاه هزار آورده اى . گفتم : نه پانصدهزار آورده ام . گفت : پانصدهزار چقدر است ؟ شروع به شمردن كردم و گفتم يك صدهزار ويك صد هزار ديگر و تا پانصد هزار شمردم . عمر گفت : خواب آلود هستى اينك به خانه ات برو ، فردا پگاه پيش من بيا . سپيده دم پيش او رفتم . باز پرسيد چه مقدار آورده اى ؟ گفتم همان اندازه كه گفتم .

پرسيد چه مقدار بود ؟ گفتم : پانصدهزار . گفت آيا حلال است ؟ گفتم آرى و من آن را جز از راه حلال نمى دانم . عمر با اصحاب در آن مورد رايزنى كرد؛ گفتند : دفتر ديوان را بياورند و آن مال را ميان

مسلمين تقسيم كرد . افزون آمد و پيش او باقى ماند ، او مهاجران و انصار را جمع كرد ، على بن ابى طالب هم ميان ايشان بوده عمر گفت : عقيده شما در مورد اين افزونى كه پيش ما باقى مانده است چيست ؟

مردم گفتند : اى اميرالمومنين ما تو را با عهده دارى ولايت خودمان از كارهاى خانواده و بازرگانى و صنعت بازداشته ايم ، بنابراين ، آن باقيمانده از تو باشد ، عمر به على نگريست و گفت تو چه مى گويى ؟ گفت : آنان راى خويش را به تو گفتند . گفت : تو عقيده خودت را بگو . على فرمود : هيچ گاه يقين خودت را گمان قرار مده . عمر مقصود او را نفهميد و گفت : آيا از عهده آنچه گفتى بيرون مى آيى ؟ فرمود : آرى به خدا سوگند كه از عهده آن بيرون مى آيم ، اى عمر ، آيا به ياد مى آورى كه پيامبر ( ص ) تو را براى جمع آورى زكات گسيل فرمود و تو پيش عباس بن عبدالمطلب رفته بودى و او از پرداخت زكات خوددارى كرده بود و ميان شما كدورتى بود ، هر دو پيش منت آمديد و گفتيد همراه ما پيش رسول خدا ( ص ) بيا و ما به حضور آن حضرت رفتيم و چون بى حوصله و گرفته بود بازگشتيم و فرداى آن روز به حضورش رفتيم و آسوده خاطر بود ، تو آنچه را كه عباس انجام داده بود و به پيامبر گزارش دادى ، فرمود اى عمر مگر نمى دانى عموى آدمى

برادر و نظير پدر است ما براى پيامبر گفتيم كه روز گذشته ايشان را افسرده ديديم و امروز شاد و آسوده اند ، فرمود آرى ، ديروز كه آمديد دو دينار از اموال زكات پيش من باقى مانده بود و افسردگى من بدان سبب بود و امروز كه آمده ايد آن دو درهم را براى مستحقان فرستادم و بدين سبب مرا خشنود و آسوده مى بينيد اينك به تو اشاره مى كنم كه از اين افزونى چيزى برندارى و آن را ميان فقراى مسلمانان تقسيم كنى . عمر گفت : راست مى گويى و به خدا سوگند براى هر دو مورد تو سپاسگزارم .

قسمت پنجم

ابوسعيد خدرى روايت مى كند و مى گويد : در نخستين حجى كه عمر در حكومت خود گزارد همراهش بوديم ، همين كه وارد مسجدالحرام و نزديك حجرالاسود رسيد آن را بوسيد و استلام كرد و گفت : من بخوبى مى دانم كه تو سنگى هستى نه زيانى مى رسانى و نه سودى مى بخشى و اگر خود نمى ديدم كه پيامبر ( ص ) تو را مى بوسد و استلام مى كند هرگز تو را نمى بوسيدم و استلام نمى كردم . على عليه السلام به او فرمود : اى اميرالمومنين ، نه چنين است كه حجرالاسود زيان و سود مى رساند و اگر تاويل اين آيه را از كتاب خدا مى دانستى متوجه مى شدى كه سخن من صحيح است ، خداوند متعال فرموده است و هنگامى كه خداى تو از بنى آدم و ذريه آنها از پشت ايشان برگرفت و آنان را گواه بر خود گرفت كه آيا

من پروردگار شما نيستم همگان گفتند آرى ( 257 ) و چون آنان را گواه گرفت و براى او اقرار كردند كه او پروردگار عزوجل است و آنان بردگانند ، ميثاق آنان را در منشورى نهاد و اين سنگ آن را فرو بلعيد ، اين سنگ را فرو بلعيد ، اين سنگ را دو چشم و زبان و دو لب است براى هر كس كه به آن وفا كند گواهى مى دهد و امين خداوند در اين جايگاه است . عمر گفت : خداوند مرا در سرزمينى كه تو در آن نيستى باقى ندارد .

مى گويم : در اخبار و روايات ضمن شرح حال و سيره عمر چيزهاى ديگرى هم يافته ايم كه شبيه و مناسب با همين گفتار او در مورد حجرالاسود است ، مثلا عمر فرمان داد درختى را كه بيعت شجره زير آن با پيامبر ( ص ) صورت گرفته بود قطع كنند و اين بدان سبب بود كه مسلمانان پس از وفات پيامبر ( ص ) زير آن درخت استراحت مى كردند و گاهى خواب نيمروزى آنان در آنجا بود . و چون اين كار تكرار شد عمر در آن مورد نخست ايشان را تهديد كرد و بيم داد و سپس فرمان به قطع آن داد .

همچنين مغيرة بن سويد مى گويد در يكى از حج هاى عمر همراهش بوديم در نماز صبح در ركعت نخست سوره فيل و در ركعت دوم سوره ايلاف را خواند و چون از نماز خويش فارغ شد ديد مردم آهنگ رفتن به مسجدى مى كنند كه آنجاست ، پرسيد : ايشان را چه مى شود

؟ گفتند مسجدى است كه پيامبر ( ص ) در آن نماز گزارده اند و مردم مبادرت به رفتن آنجا مى كنند ، آنان را ندا داد و گفت پيش از شما اهل كتاب بدين گونه نابود شدند كه آثار و نشانه هاى پيامبران خود را پرستشگاه قرار دادند ، هر كس به هنگام نماز به اين مسجد مى رسد نماز بگزارد و هر كس غير وقت نماز اينجا مى رسد از اينجا بگذرد .

مردى از مسلمانان پيش عمر آمد و گفت : هنگامى كه مدائن را گشوديم به كتابى دست يافتيم كه در آن پاره يى از علوم ايرانيان و همچنين كلامى خوش و شگفت انگيز بود . عمر تازيانه خواست و شروع به زدن آن مرد كرد سپس اين آيه را خواند كه ما براى تو بهترين قصه ها را بيان مى كنيم ( 258 ) و مى گفت : اى واى بر تو! مگر قصه و داستانى بهتر از كتاب خدا هست ؟ كسانى كه پيش از شما بودند به اين سبب هلاك شدند كه بر كتابهاى دانشمندان و كشيش هاى بزرگ خود روى آوردند و تورات و انجيل را رها كردند تا كهنه شدند و علمى كه در آنها بود از ميان رفت .

ليث بن سعد روايت مى كند و مى گويد : جنازه مرد جوانى را كه هنوز موى بر چهره اش نروييده بود و او را كشته و كنار راه انداخته بود پيش عمر آوردند؛ عمر در مورد او پرسيد و كوشش كرد و به هيچ خبرى دست نيافت و اين كار بر او دشوار آمد او دعا مى

كرد و مى گفت : بارخدايا ، مرا بر قاتل اين جوان پيروزى بخش ! چون نزديك به يك سال يا يك سال تمام از آن گذشت كودكى نوزاد را يافتند كه او را همانجايى كه جنازه جوان پيدا شده بود قرار داده بودند . نوزاد را به حضور عمر آوردند ، گفت : به خواست خداوند متعال به ( قاتل و ) خون آن مقتول دست يافتم .

عمر نوزاد را به زنى سپرد و گفت از او نگهدارى و هزينه اش را از ما دريافت كن ، و بنگر چه كسى او را از تو مى گيرد و هر گاه ديدى زنى او را مى بوسد و به سينه اش مى چسباند جاى او را به من نشان بده و مرا آگاه كن . پس از آن ، روزى كنيزى پيش آن زن آمد و گفت بانوى من مرا پيش تو فرستاده است كه اين كودك را با من پيش او فرستى تا او را ببيند و سپس پيش خودت برگرداند . گفت : آرى كودك را پيش او ببر خود نيز با تو مى آيم . كودك را برد و پيش زن جوانى رفتند كه كودك را گرفت به سينه خويش چسباند و شروع به بوسيدن او كرد و مى گفت : فدايت گردم ! معلوم شد آن زن جوان دختر پيرمردى از اصحاب رسول خدا ( ص ) و از انصار است ، آن زن پيش عمر آمد و باو خبر داد ، عمر شمشير خود را برداشت و سوى خانه آن زن جوان رفت . پدرش را ديد كه بر در

خانه نشسته است . به او گفت از احوال دخترت چه مى دانى ؟ گفت : او حق شناس ترين مردم نسبت به خدا و پدر خويش است ، وانگهى نماز و روزه او پسنديده است و به انجام امور دينى خويش قيام مى كند . عمر گفت : دوست دارم پيش او بروم و رغبت او در كار خير بيفزايم . پيرمرد به درون خانه رفت و بيرون آمد و گفت : اى اميرالمومنين وارد شو . عمر وارد خانه شد و دستور داد هر كس در آن خانه غير از پدرش بيرون رود . آن گاه درباره آن كودك پرسيد و زبان زن جوان بند آمد . عمر گفت : بايد به من راست بگويى و شمشير را بيرون كشيد . زن گفت : اى اميرالمومنين بر جاى و آرام باش كه به خدا سوگند ، به تو راست مى گويم . پيرزنى پيش من آمد و شد داشت و من او را همچون مادر خويش گرفته بودم و او هم در كارهاى من همچون مادر رفتار مى كرد و من براى او به منزله دختر بودم .

مدتى بر اين گونه گذشت ، سپس گفت : براى من سفرى پيش آمده است و دخترى دارم كه مى ترسم در غياب من تباه شود و دوست دارم او را به تو بسپارم و پيش تو باشد تا از سفر برگردم . آن پيرزن پسر بى موى خود را همچون زنان آراسته و پيراسته بود و پيش من آورد و من شك نداشتم كه او دختر است و او با من همان گونه رفتار مى

كرد كه زنى با زن ديگر ، تا آنكه روزى مرا در خواب غافلگير ساخت ؛ من خواب بودم ناگاه بيدار شدم و او با من آميخته بود دست خود را به كاردى كه كنارم بود بردم و او را با آن كشتم و دستور دادم جسدش را همانجا كه ديدى انداختند؛ و از او به اين كودك باردار شدم و چون او را زاييدم همانجا افكندم كه پدرش را انداخته بودم و به خدا سوگند ، خبر اين دو همين گونه است كه به تو گفتم .

عمر گفت : راست گفتى ، خداوند فرخنده داراد! و او را نصيحت كرد و اندرز داد و از خانه بيرون آمد .

عمرو بن عاص روزى نام عمر را آورد و بر او رحمت فرستاد و گفت كسى را از او پرهيزگارتر و به انجام حق عامل تر نديده ام . او در مورد اجراى حق از هيچ كس رودربايستى نداشت ، چه پسر باشد چه پدر . من نيمروزى در خانه خود در مصر بودم كه ناگاه كسى پيش من آمد و گفت : عبدالله و عبدالرحمان پسران عمر كه در حال جهاد بوده اند به مصر آمده اند . گفتم : كجا منزل كرده اند ؟ گفت : در فلان جا كه دورترين نقطه مصر بود . عمر هم براى من نوشته بود برحذر باش كه اگر كسى از اهل بيت من پيش تو آمد او را جايزه ندهى و با او به گونه يى رفتار كنى كه نسبت به ديگران چنان رفتار نمى كنى ، كه در آن صورت با تو چنان رفتار خواهم كرد

كه شايسته آنى .

من از آمدن عبدالله و عبدالرحمان افسرده شدم كه از ترس پدرشان نمى توانستم به آنان هديه يى دهم يا در خانه ايشان به ديدن آن دو بروم . به خدا سوگند ، در حالى كه در اين انديشه بودم كسى گفت عبدالرحمان بن عمر و ابوسروعه ( 259 ) بر در خانه اند و اجازه ورود مى خواهند . گفتم : هم اكنون وارد شوند . وارد شدند و شكسته خاطر بودند و گفتند : ما ديشب باده نوشى كرده و مست شده ايم بر ما فرمان خدا را جارى كن ، من نسبت به آن دو درشتى كردم آنان را از پيش خود طرد كردم و گفتم : پسر اميرالمومنين و ديگرى از شركت كنندگان در جنگ بدر است ! عبدالرحمان گفت : اگر بر ما حد باده نوشى جارى نسازى چون پيش پدرم بروم به او خواهم گفت كه حكم خدا را انجام ندادى . من دانستم كه اگر بر آن دو حد جارى نسازم عمر خشمگين مى شود و مرا عزل مى كند و ما گرفتار اين گيرودار بوديم كه ناگاه عبدالله بن عمر وادار شد برخاستم و خوشامد گفتم و خواستم او را در صدر مجلس خود بنشانم نپذيرفت و گفت پدرم مرا از آمدن پيش تو منع كرده است مگر اينكه چاره يى نيابم و اين از مواردى است كه چاره ندارم ؛ نبايد هرگز سر برادرم را در حضور مردم بتراشند ولى در مورد تازيانه زدن هرگونه مى خواهى رفتار كن در آن هنگام علاوه بر تازيانه زدن سر اشخاص گنهكار را هم مى تراشيدند

.

گويد : عبدالرحمان و ابوسروعه را در صحن خانه آوردم و تازيانه زدم ، عبدالله بن عمر برادرش را به حجره يى برد و سرش را ترشيد ، سر ابوسروعه هم تراشيده شد . و به خدا سوگند من يك كلمه هم براى عمر ننوشم و ناگهان نامه عمر براى من رسيد كه چنين بود :

از بنده خدا عمر اميرالمومنان ، به گنهكار پسر گنهكار . اى پسر عاصى از تو و گستاخى تو بر من و مخالفت با فرمان خودم شگفت زده شدم . من در مورد تو با بدريان و كسانى كه از تو بهترند مخالفت كردم و براى حكومت تو را كه گمنام بودى برگزيده م و تو را كه موخر و از پى همگان بودى مقدم داشتم . مردم به من در مورد گستاخى و مخالفت تو خبر مى دادند و اينك مى بينم همان گونه يى كه خبر داده اند ، و من در حالى كه عزل ترا خوش ندارم براى خود چاره يى از عزل تو نمى بينم .

اى واى بر تو! عبدالرحمان بن عمر را درون خانه خود سرش را مى تراشى و حال آنكه خوب مى دانى كه در اين كار مخالفت با من نهفته است و عبدالرحمان مردى از رعيت توست بايد با او همانگونه رفتار كنى كه با ديگر مسلمانان ، ولى تو گفته اى پسر اميرالمومنين است و حال آنكه بخوبى مى دانى كه در مورد ( اجراى حد و ) حقى كه از خداى عزوجل واجب است من نسبت به هيچ كس نرمش ندارم . اينك چون اين نامه به دست تو رسيد

او را فقط در عبايى بر پشت ستورى روانه كن تا نتيجه كردار نكوهيده خويش را ببيند .

عمرو عاص مى گويد : نخست نامه عمر را براى عبدالله خواندم و سپس عبدالرحمان را همان گونه كه پدرش گفته بود روانه كردم و براى عمر هم نامه نوشتم و در آن عذرخواهى كردم و گفتم عبدالرحمان را در صحن خانه تازيانه زده ام و به خداوند كه سوگندى از آن بزرگتر نيست سوگند مى خورم كه آنجا همان جايى است كه اجراى حدود در مورد مسلمان و ذمى صورت مى گيرد و آن نامه را همراه عبدالله بن عمر گسيل داشتم .

اسلم آزاد كرده عمر نقل مى كند كه عبدالله بن عمر برادرش را در حالى كه فقط عبايى بر تن داشت و از چموشى مركب و طول راه ياراى راه رفتن نداشت ، پيش عمر آورد . عمر گفت : اى عبدالرحمان ، چنين و چنان كردى ؛ تازيانه بياوريد ، تازيانه . عبدالرحمان بن عوف با عمر سخن گفت كه اى اميرالمومنين ، يك بار بر او حد جارى شده است . عمر توجهى به او نكرد و سخن درشت گفت . در اين هنگام تازيانه ها عبدالرحمان بن عمر را فرو گرفت . او شروع به فريادكشيدن كرد كه من بيمارم و به خدا سوگند تو قاتل من خواهى بود . عمر هيچ گونه رحمتى بر او نياورد تا آنكه تمام تازيانه را زدند . سپس او را به زندان انداخت و عبدالرحمان بيمار شد و پس از يك ماه درگذشت . ( 260 )

عثمان براى ابوموسى اشعرى نوشت : چون اين نامه

ام به دست تو رسيد حقوق مردم را بپرداز و هر چه باقى ماند براى من بفرست . او چنان كرد . زيد بن ثابت اموال را آورد و مقابل عثمان نهاد . يكى از پسران عثمان آمد و بازوبندى سيمين را برداشت و رفت ، زيد گريست ، عثمان گفت : چه چيز تو را به گريه واداشت ؟ زيد گفت : براى عمر هم همين گونه مالى آوردم يكى از پسر بچه هايش آمد و يك درهم برداشت عمر دستور داد از چنگ او بيرون كشيدند و پسر گريست و حال آنكه پسر تو چنين چيزى را برداشت و هيچ كس را نديدم كه سخنى بگويد . عثمان گفت : عمر خاندان و نزديكان خود را براى رضاى خداوند محروم مى ساخت و من به خاندان و خويشاوندانم براى رضاى خداوند مى بخشم ( ! ) و هرگز كسى را مثل عمر نخواهى ديد .

جويرية بن قدامه مى گويد : هنگامى كه عمر زخمى شده بود با عراقيان پيش او رفتم ديدم كه پارچه سياهى بر شكم خود بسته است و خون همچنان روان بود .

مردم به او گفتند ما را سفارشى و وصيتى كن ، گفت : بر شما باد به كتاب خدا كه تا هرگاه از آن پيروى كنيد كه گمراه نمى شويد؛ دوباره سخن خويش را تكرار كرديم ، گفت : در مورد مهاجران به شما سفارش مى كنم كه مردم بزودى افزون مى شوند و شمار مهاجران اندك مى شود و در مورد اعراب به شما سفارش مى كنم كه ايشان اصل و ريشه اى هستند كه بدان پناه

مى بريد و شما را در مورد اهل ذمه سفارش مى كنم كه در پيامبر شما هستيد و مايه روزى خانواده شما . برخيزيد و برويد . ( 261 ) و من چيز ديگرى از سخنان او را حفظ نكردم .

عمرو بن ميمون مى گويد : خودم از عمر در حالى كه به شش تن اعضاى شورا اشاره مى كرد هيچ كس از ايشان جز على بن ابى طالب و عثمان سخن نمى گفتند و عمر دستور داد بيرون بروند شنيدم كه به حاضران مى گفت : هرگاه اينان در مورد مردى اتفاق كردند هركس را كه مخالفت كرد گردنش را بزنيد . سپس گفت : اگر آن مردى را كه جلو سرش كم موست ( على عليه السلام را ) به ولايت بگمارند آنان را به راه راست مى برد . گوينده يى گفت : چه چيزى تو را از اينكه در مورد او عهدى كنى باز مى دارد ؟ گفت : خوش نمى دارم اين موضوع را در زندگى و مرگم بر دوش خود بگيرم .

مى گويم : جاحظ در كتاب البيان و التبيين گفته است : عمر اهل خواندن خطبه هاى طولانى نبوده و سخن او كوتاه بوده است و آن كسى كه خطبه هاى طولانى ايراد كرده على بن ابى طالب عليه السلام است ولى من خطبه هاى نسبتا مفصلى از عمر ديده ام كه ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ آورده است . ( 262 )

قسمت ششم

چون هرمزان سالار اهواز و شوشتر اسير شد او را پيش عمر آوردند و تنى چند از رجال مسلمان از جمله احنف بن

قيس و انس بن مالك با او بودند . هرمزان را با زر و زيور و به هياءت خودش وارد مدينه كردند در حالى كه تاج زرين بر سر و جامه هاى گرانقميت بر تن داشت . عمر را كنار مسجد خفته ديدند ، كنارش نشستند و منتظر بيدارشدنش ماندند هرمزان پرسيد : عمر كجاست ؟ گفتند همين عمر است .

گفت : بنابراين گويا پيامبر است . گفتند : نه ، او عمل يامبران را انجام مى دهد .

عمر از اين گفتگو بيدار شد و پرسيد : هرمزان است گفتند : آرى . گفت : تا هنگامى كه زيور و جامه سبكى بر او پوشاندند . عمر گفت : اى هرمزان ، سرانجام بد مكر و فريب را چگونه ديدى ؟ هرمزان با مسلمان يك بار مصالحه كرده و عهد شكسته بود . هرمزان گفت : اى عمر! در دوره جاهلى كه خداوند نه با شما بود و نه با ما ، ما بر شما پيروز مى شديم و چون خداوند همراه شما شد بر ما پيروز شديد . عمر گفت : عذر و بهانه تو در پيمان شكنى مكررت چيست ؟ گفت : بيم آن دارم كه اگر بگويم مرا بكشى . گفت : با كى بر تو نيست به من خبر بده . در اين هنگام هرمزان آب خواست كه چون كاسه آب را بر دست گرفت دستش شروع به لرزيدن كرد . عمر گفت : تو را چه مى شود ؟ گفت : بيم آن دارم كه در حال آب خوردن مرا بكشى . گفت تا اين آبرا نياشامى بر تو باكى

نيست . هرمزان آنرا از دست خود انداخت . عمر گفت : تو را چه مى شود ؟ دوباره آبش دهيد و ميان تشنگى و كشتن را جمع مكنيد . هرمزان گفت : چگونه ممكن است مرا بكشى و حال آنكه به امان دادى . عمر گفت : دروغ مى گويى . گفت : دروغ نمى گويم . انس گفت : اى اميرالمومنين راست مى گويد . عمر به انس گفت : اى واى بر تو! من قاتل مجزاءة بن ثور و براء بن مالك را امان مى دهم ! ؟ به خدا سوگند ، يا چاره يى بينديش يا تو را عقوبت خواهم كرد . انس گفت : مگر تو نگفتى تو را باكى نيست تا به من خبر بدهى و تو را باكى نيست تا آب بياشامى ؟ گروهى ديگر از مسلمانان هم مثل سخن انس گفتند عمر روى به هرمزان كرد و گفت با من خدعه مى كنى ؟ به خدا سوگند نمى توانى مرا فريب دهى مگر اينكه مسلمان شوى . او مسلمان شد و عمر براى او دو هزار درهم مقررى تعيين كرد و در مدينه ساكن ساخت .

عمر ، عمير بن سعيد انصارى را بر حمص گماشت . او يك سال درنگ كرد و خبرى از او نيامد . پس از يك سال عمر براى او نوشت : چون اين نامه ام به دست تو رسيد بيا و آنچه اموال مسلمانان كه جمع كرده اى بياور . عمير جوال خود را برداشت و توشه خويش را و ديگچه اش را در آن نهاد و پياله خويش را آويخت و

چوبدستى خود را به دست گرفت و پياده از حمص حركت كرد و تا مدينه پياده رفت و چون به مدينه رسيد رنگ چهره اش دگرگون و خاك آلود و مويش بسيار بلند شد . او بر عمر وارد شد و بر او سلام داد . عمر پرسيد : اى عمير حالت چگونه است ؟ گفت : همان گونه كه مى بينى ، مگر نمى بينى بدنم سالم است و خوبم و همه دنيا با من است كه آن را از دو شاخش گرفته ام و از پى خود مى كشم ؟ عمر كه پنداشت مالى با خود آورده است گفت : چه همراه دارى ؟ گفت : جوالم همراه من است كه توشه خويش در آن مى نهم و ديگچه ام همراه من است كه در آن خوراك مى خورم و جام سرم را با آن مى شويم و پياله ام كه آب وضو و آب آشاميدنى خود را در آن مى ريزم و چوبدستى من كه به آن تكيه مى دهم و اگر دشمنى پيش آيد با آن ، با او پيكار مى كنم . عمر پرسيد آيا پياده آمده اى ! گفت : آرى كه مرا ستورى نبود . عمر گفت : آيا ميان رعيت تو يك نفر هم نبود كه براى ثواب و رضاى خداوند ستورى به تو ببخشد تا سوار شوى ؟ گفت : آنان چنين كارى نكردند من هم از آنان نخواستم . گفت : چه بد مسلمانانى بوده اند كه از پيش ايشان بيرون آمده اى . عمير گفت : اى عمر از خدا بترس و جز نيكى

مگوى خداوندت از غيبت بازداشته است و من خود ديده ام نماز مى گزاردند . عمر پرسيد : در امارت خود چه كردى ؟ گفت : اين پرسش تو به چه منظور است ؟ عمر گفت : سبحان الله ! عمير گفت : اگر ترس اين را مى داشتم كه دوباره كارگزارى كنم به تو خبر نمى دادم ، من به آن شهر رفتم نيكان ايشان را جمع كردم و بر جمع آورى زكات گماشتم كه خود جمع كنند و در مورد خود به مصرف برسانند اگر چيزى سهم تو باشد به تو خواهد رسيد . عمر گفت : پس چيزى براى من نياورده اى ؟ گفت : نه . عمر گفت : فرمان حكومت عمير را دوباره بنويسيد . گفت : نه ، من از اين پس نه براى تو بلكه براى هيچ كس پس از تو هم كارگزارى نخواهم كرد . به خدا سوگند ، نمى دانم به سلامت جستم ، بلكه سلامت نيافتم كه به مردى نصرانى از اهل ذمه گفتم ، خدايت زبون سازد! و اين كارى است كه تو مرا بر آن واداشتى و ممكن است روزگار خود را براى يك روز كه براى تو عهده دار كار بودم تباه ساخته باشم . عمير سپس از عمر اجازه گرفت كه به خانه خويش برود و عمر اجازه داد . خانه عمير در ناحيه قباء و دور از مدينه بود . عمر چند روزى صبر كرد و او را مهلت داد : و سپس مردى به نام حارث را با صد دينار روانه كرد و گفت : پيش عمير بن سعد

برو اگر ديدى چيزى و وسايلى تازه دارند آن را پيش من بياور و اگر ديدى وضع سختى دارد اين صد دينار را به او بده . حارث حركت كرد و چون آنجا رسيد عمر را ديد كنار نخلستانى نشسته پيراهنش را وصله مى زند . حارث به عمير سلام داد . عمير گفت : فرود آى ، خدايت رحمت كناد! و فرود آمد . عمير پرسيد : از كجا مى آيى ؟ گفت از مدينه . پرسيد : اميرالمومنين را در چه حالى رها كردى ؟ گفت : خوب است . پرسيد مسلمانان در چه حالى بودند ؟ گفت خوب اند . پرسيد : آيا عمر حدود را اجراء نمى كند : گفت : چرا و يكى از پسران خود را به سبب گناهى كه مرتكب شده بود چنان تازيانه زد كه از ضربت آن مرد . عمير گفت : بارخدايا ، عمر را يارى فرماى كه من محبت او را نسبت به تو استوار مى بينم .

گويد : حارث سه روز پيش او مقيم بود و آن زن و شوهر در هر روز فقط يك گرده نان جو داشتند كه آن را هم به او مى دادند و خود از آن مى گذشتند و چنان شد كه به زحمت افتادند؛ ناچار عمير به حارث گفت اى مرد تو ما را به گرسنگى انداختى و اگر مصلحت مى دانى كه پيش ما بروى برو ، در اين هنگام حارث آن دينارها را بيرون آورد و به عمير داد و گفت : اميرالمومنين براى فرستاده است .

با آن اندكى بى نياز شو . عمير فرياد

برآورد : برگردان ، مرا به آن نيازى نيست . زن گفت : بگير و آن را در جاى خود مصرف كن . عمير گفت : چيزى ندارم كه اين دينارها را در آن نهم . آن زن از پايين دامن پيراهن خود قطعه يى پاره كرد و به او داد . عمير آن پول را در آن پارچه كهنه پيچيد و بيرون آمد و ميان بازماندگان شهيدان و فقيران تقسيم كرد . حارث پيش عمر آمد و به او خبر داد . گفت : خداوند عمير را رحمت كناد! چيزى نگذشت كه عمير درگذشت ، مرگش بر عمر دشوار آمد با گروهى از ياران خويش پياده به بقيع رفت و به آنان گفت هر يك براى خود آرزويى و حاجتى بخواهيم . هر يك حاجتى خواستند و چون نوبت عمر شد گفت : دوست مى دارم و آرزو مى كنم براى من مردى مانند عمير بن سعد باشد كه از او براى انجام كار مسلمانان يارى بخواهم .

بعضى از سخنان عمر

گفت : از آسايش برحذر باش كه مايه غفلت است .

گفت : زنان خود را در غرفه ها سكونت مدهيد و نوشتن را به آنان مياموزيد و با پوشيده نگه داشتن آنان براى اداره كردن ايشان كمك بگيريد و آنان را به كلمه نه عادت دهيد كه كلمه آرى آنان را براى طلب كردن و چيزخواستن گستاخ مى كند .

گفت : همت خود را اندك مداريد كه من هيچ چيزى را براى فرونشاندن مرد از كرامت چون ضعف همت نمى بينم .

و گفت : سه خصلت است كه در هر كس نباشد ايمان او را سودى

نمى بخشد ، حلم و بردبارى كه با آن نادانى نادان را كنار زند ، پارسايى كه او را از ارتكاب كارهاى حرام باز دارد و اخلاقى پسنديده كه با مردم مدارا كند .

خبر عمر با عمرو بن معدى كرب

ابوعبيدة معمر بن مثنى در كتاب مقاتل الفرسان چنين آورده است كه سعد بن ابى وقاص پس از فتح قادسيه عمرو بن معدى كرب را پيش عمر فرستاد . عمر از او پرسيد : سعد را چگونه و در چه حالى ترك كردى و رضايت مردم از او چگونه است ؟

گفت : اى اميرالمومنين او براى اشان همچون پدر است و براى آنان همچون مورچه همه چيز جمع مى كند ، گاه مردى عرب در جامه پشمى خويش و گاه شيرى در كنار خود و نبطى اى در جمع خراج ، او به تساوى تقسيم مى كند و در قضاوت عدالت مى كند و در جنگ پيروز است .

سعد بن ابى وقاص هم نامه نوشته و عمرو بن معدى كرب را ستوده بود . عمر به او گفت : گويا تو و سعد ستايش را به يكديگر وام مى دهيد . او نامه مى نويسد بر تو ثنا مى گويد و اينك تو آمده اى او را مى ستايى . عمرو گفت : من جز در مورد آنچه ديده ام ستايش نمى كنم . عمر گفت : اينك سخن سعد را رها كن و درباره قوم خودت مذحج به من خبر بده .

عمرو بن معدى كرب گفت : در همه شان خير و فضيلتى است . گفت : در مورد تيره علة بن خالد چه مى گويى ؟ گفت : آنان

سواركاران مايه آبرومندى مايند ، از همه ما بيشتر دشمن را تعقيب مى كنند و از همگان كمتر مى گريزند . پرسيد درباره تيره سعدالعشيرة چه مى گويى ؟ گفت : بزرگترين لشكرداران ما و گرانقدرترين سالارهاى ما هستند و از همه ما تندخوترند . پرسيد : تيره حارث بن كعب چگونه اند ؟ گفت : خردمندانى كه غفلت نمى كنند . پرسيد : تيره مراد چگونه اند ؟ گفت : نيكوكاران پرهيزگار و برافروزندگان جنگ ؛ قرارشان از همه ما بيشتر و آثارشان دورتر است .

عمر گفت : اينك از جنگ به من خبر بده . گفت : آن گاه كه دامن بر كمر زند تلخ است هر كس در جنگ پايدارى كند مشهور و شناخته مى شود هر كس در آن سستى كند نابود مى شود و همانگونه است كه شاعر گفته است :

جنگ در آغاز همچون دوشيزه جوانى است كه براى هر نادانى با زينت خويش راه مى رود ولى همين كه آتش آن برافروخته و شعله ور مى شود به صورت پيرزنى بيوه در مى آيد كه موهاى سپيد و سياه سرش را فرو پوشانده و براى بوييدن و بوسيدن ناخوشايند است .

عمر گفت : در مورد اسلحه به من خبر بده . گفت از هر چه مى خواهى بپرس .

گفت : نيزه ؟ عمرو گفت : برادر توست گاهى هم به تو خيانت مى كند . پرسيد : تير ؟ گفت : همچون نشانه هاى مرگ است ، گاه خطا مى كند و گاه به هدف مى خورد .

پرسيد : سپر چگونه است ؟ گفت : ابزار حفاظت است و

دوائر جنگ بر آن مى گردد .

پرسيد : زره چگونه است ؟ گفت : مايه سنگينى سواركار و مايه زحمت پياده و در عيسى حال دژى استوار است . پرسيد : گفت : آنجاست كه فرزندمردگى در خانه مادرت را مى كوبد . گفت مادر خوبت را . گفت : باشد ، مادر خودم را ، آرى قدرت اسلام مرا براى تو زبون و دست و پا بسته كرده است . ( 263 )

سليمان بن ربيعة باهلى در ارمنستان خود را سان ديد و فقط اسبهاى نژاده را مى پسنديد و اجازه شركت در جنگ مى داد . عمروبن معدى كرب سوار بر اسبى درشت و تنومند بود ، چون از برابر سليمان گذشت او را برگرداند و گفت اين اسب نژاده نيست كه پست و كم ارزش است . عمرو گفت : چنان نيست ولى درشت و تنومند بود ، چون از برابر سليمان گذشت او را برگرداند و گفت اين اسب نژاده نيست كه پست و كم ارزش است . عمرو گفت : چنان نيست ولى درشت و و تنومند است . سليمان گفت : نه ، پست و فرومايه است . عمرو گفت : آرى فرومايه به خوبى فرومايه را مى شناسد . اين سخن او را براى عمر نوشتند . عمر براى او نوشت : اما بعد ، اى پسر معدى كرب ! تو به امير خود آن سخن را گفته اى ، به من خبر رسيده است شمشيرى دارى كه آن را صمصامة مى نامى ، و مرا شمشيرى است كه آن را مصمم مى نامم و به خدا سوگند

مى خورم كه اگر آن را ميان دو گوش تو نهم برداشته نمى شود تا به مغز و فرق سرت برسد .

عمر براى سليمان بن ربيعة هم نامه نوشت و او را در مورد بردبارى نسبت به عمرو بن معدى كرب سرزنش كرد .

چون عمرو بن معدى كرب آن نامه را خواند ، گفت : خيال مى كنيد عمر چه كسى را در نظر داشته ( كه از او به شمشير مصمم تعبير كرده ) است ؟ گفتند : تو خود داناترى گفت : به خدا سوگند ، مرا به على تهديد كرده است . و چنان بود كه عمرو بن معدى كرب به روزگار رسول خدا ( ص ) يك بار گرفتار آتش خشم على ( ع ) شده بود و پس از آنكه مشرف به مرگ شد توانسته بود از چنگ او بگريزد و جان به در برد . اين موضوع هنگامى بود كه قبيله مذحج از دين برگشته بود و چنان بود كه پيامبر ( ص ) قروة بن مسيك مرادى را بر آن قبيله امارت داده بود و او بدرفتارى كرد ، عمرو بن معدى كرب به او اعلان جنگ كرد و با گروهى بسيار از افراد قبيله مذحج از طاعت او بيرون شد . فروه از پيامبر ( ص ) براى جنگ با ايشان استمداد و تقاضاى فرستادن لشكر كرد . پيامبر ( ص ) نخست خالد بن سعيد بن عاص را همراه گروهى روانه فرمود و پس از او خالد بن وليد را همراه گروهى ديگر فرستاد و براى بار سوم على بن ابى طالب عليه السلام را گسيل

فرمود و براى همگان فرمانى نوشته شد كه هر يك از شما امير گروهى است كه همراه اوست و چون همگان با هم جمع شديد على امير همگان خواهد بود . آنان در منطقه يى از يمن كه كسر نام داشت جمع و با دشمن روياروى شدند و جنگ كردند ، عمروبن معدى كرب كه مى پنداشت هيچيك از شجاعان عرب در مقابلش پايدارى نخواهد كرد آهنگ على عليه السلام كرد . على ( ع ) پايدارى كرد و بر او برترى يافت عمرو چيزى را كه تصور نمى كرد ديد از برابر على ( ع ) گريخت و پيش از آنكه كشته شود توانست نيمه جانى به در برد . همه سران مذحج هم با او گريختند و مسلمانان اموال آنان را تاراج كردند و در آن روز ريحانه دختر معدى كرب و خواهر عمرو اسير شدند . خالد بن سعيد بن عاص فديه او را از اموال خود پرداخت ، عمرو هم شمشير صمصامه ( 264 ) خود را به خالد بن سعيد داد ، آن شمشير همواره ميان بنى اميه بود و از يكى به ديگرى مى رسيد تا آنكه به روزگار مهدى عباسى كه نامش محمد و پسر منصور دوانيقى است در اختيار بنى عباس قرار گرفت . ( 265 )

احاديثى كه در فضيلت عمر وارد شده است ( 266 )

احاديثى كه در مورد فضائل عمر آمده است برخى در كتابهاى صحاح آمده و برخى در آن كتابها مذكور نيست ؛ از جمله آنچه در مسايند صحيح مذكور است حديثى است كه عايشه آن را روايت كرده و گفته است كه پيامبر ( ص ) فرمودند در امتهاى گذشته افرادى

بودند كه فرشتگان با آنان سخن مى گفتند اگر ميان امت من چنان كسى باشد عمر است كه بخارى و مسلم هر دو در صحيح خود آن را آورده اند . ( 267 )

سعد بن ابى وقاص روايت مى كند كه گروهى از زنان قريش حضور پيامبر بودند و با صداى بلند گفتگو مى كردند ، عمر اجازه ورود خواست آنان برخاستند و پشت پرده رفتند ، عمر در حالى وارد شد كه پيامبر لبخند مى زدند . عمر گفت : اى رسول خدا ، خداوند لبت را خندان دارد! فرمود : از اين زنانى كه پيش من بودند تعجب مى كنم كه چون صداى تو را شنيدند پس پرده و در حجاب شدند . عمر گفت : تو سزاوارترى كه از تو هيبت بدارند . سپس گفت : اى زنانى كه با خويشتن دشمنيد آيا مرا هيبت مى داريد و از رسول خدا هيبت نمى داريد ؟ گفتند : آرى ، تو سنگدل تر و خشن ترى . پيامبر ( ص ) فرمودند سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هرگز شيطان تو را در راهى نديده است مگر آنكه راهى جز راه تو را پيموده است اين را هم مسلم و بخارى در كتابهاى صحيح خود نقل كرده اند . ( 268 )

در غير كتابهاى صحيح هم احاديثى در فضيلت عمر نقل شده است كه از آن جمله است :

آرامش و سكينه بر زبان عمر سخن مى گويد .

خداوند متعال حق را بر دل و زبان عمر نهاده است .

همانا ميان دو چشم عمر فرشته يى است كه او را موفق

و به راه راست مى دارد .

اگر من ميان شما به پيامبرى مبعوث نمى شدم همانا كه عمر مبعوث مى شد ( ! )

اگر پس از من پيامبرى مى بود هر آينه عمر بود ( ! )

اگر بر زمين عذاب نازل مى شد كسى جز عمر از آن رهايى نمى يافت .

هرگاه جبريل در آمدن پيش من تاءخير مى كرد فقط مى پنداشتم كه به سوى عمر مبعوث شده است .

عمر چراغ اهل بهشت است .

از جمله همين احاديث است كه شاعرى براى پيامبر ( ص ) شعرى مى خواند ، عمر وارد شد پيامبر ( ص ) به شاعر اشاره فرمود ساكت شود . و همين كه عمر بيرون رفت به شاعر فرمود ساكت شود . و همين كه عمر بيرون رفت به شاعر فرمود بگو و تكرار كن او شروع كرد ، باز عمر وارد شد و پيامبر ( ص ) براى بار دوم به شاعر اشاره كرد سكوت كند . و چون عمر بيرون رفت شاعر از رسول خدا پرسيد كه اين مرد كيست ؟ فرمود اين عمر بن خطاب است و مردى است كه باطل را دوست نمى دارد . ( 269 )

از جمله آن احاديث اين است كه پيامبر ( ص ) فرموده است مرا با امتم سنجيدند بر آنان برترى داشتم . ابوبكر را سنجيدند برترى داشت ، عمر را سنجيدند برترى داشت و برترى داشت و برترى .

در مورد فضائل عمر احاديث بسيار ديگرى هم غير از اين احاديث نقل كرده اند ولى ما مشهورترها را آورديم . دشمنان عمر و كسانى كه او را خوش نمى دارند

درباره اين احاديث طعنه زده و گفته اند ، اگر عمر مورد الهام و گفتگوى فرشتگان قرار مى گرفت هرگز معاويه بدكاره را براى ولايت شام اختيار نمى كرد ، وانگهى خداوند متعال به او الهام مى فرمود و فرشته به او مى گفت كه در چه كارهاى ناپسندى از ستم و دستيازى به خلافت با زور و ترجيح دادن در تقسيم اموال و غنايم و گناهان آشكار خواهد افتاد .

همچنين گفته اند : چگونه شيطان راهى غير از راه عمر را مى پيمايد و حال آنكه عمر چند بار از جنگ گريخته است در جنگهاى احد و حنين و خيبر و گريختن از جنگ كارهاى شيطانى و از گناهان بزرگ و بدبخت كننده است .

نيز مى گويند : چگونه ادعا مى كنند كه آرامش و سكينه بر زبان عمر سخن مى گويند ؟ فكر مى كنى همين سكينه و آرامش در حديبيه موجب ستيز او با رسول خدا بود تا آنجا كه آن حضرت را خشمگين ساخت .

مى گويند : اگر فرشته بر زبان او سخن مى گفت يا ميان چشمانش فرشته يى بود كه او را به راه راست موفق مى داشت و اگر خداوند حق را بر دل و زبان او گمارده بود و در اين صورت او نظير رسول خدا ( ص ) بلكه افضل و برتر از ايشان بوده است . زيرا رسول خدا رسالت خويش را براى امت از زبان فرشته يى از فرشتگان ( جبريل ) ابلاغ مى كرده است و حال آنكه فرشته بر زبان عمر سخن مى گفته است و فرشته يى ديگر هم ميان دو

چشمش او را به راه راست موفق مى داشته است و در مورد اين فرشته دوم عمر بر پيامبر ( ص ) برترى داشته است و حال آنكه بدون ترديد در مواردى احكامى نادرست داده است و على بن ابى طالب و معاذ بن جبل و ديگران آن مساله را به او تفهيم كردند و كار به آنجا رسيد كه مى گفت اگر على نباشد عمر هلاك مى شود و صدور حكم چنان بر او دشوار مى شد كه به ابن عباس مى گفت اى غواص فرو شو و حكم را بگو و او گره از كارش مى گشود . در اين گونه موارد آن فرشته دومى كه او را موفق مى داشت و آن حقى كه بر دل و زبانش گماشته شده بود كجا بود ؟ و معلوم است كه پيامبر ( ص ) در بسيارى از وقايع منتظر نزول وحى مى ماند و بر مقتضاى اين اخبار عمر نيازمند به نزول فرشته نبوده است كه در همه وقت و همه حال دو فرشته با او بوده اند . فرشته يى از زبانش سخن مى گفته است و فرشته يى ديگر ميان چشمانش او را ارشاد مى كرده و موفق مى داشته است و آن دو فرشته با چيز سومى كه سكينه بوده تاءييد مى شده اند .

بنابراين . او از پيامبر ( ص ) برتر بوده است .

گويند : آن حديثى كه مضمون آن چنين است كه اگر من ميان شما مبعوث نمى شدم همانا عمر مبعوث مى شد لازمه اش اين است كه پيامبر ( ص ) براى عمر عذابى دردناك و

آزارى بزرگ باشد زيرا اگر پيامبر مبعوث نمى شد عمر به رسالت و پيامبرى مبعوث مى شد و هيچ مرتبتى برتر و والاتر از رتبه نبوت نيست . بنابراين ، كسى كه اين رتبه را كه رتبه يى از آن والاتر نيست از عمر زايل كرده باشد سزاوار است كه مبغوض ترين اشخاص روى زمين در نظر او باشد .

گفته اند : اما اينكه ، عمر چراغ بهشتيان باشد ، اقتضايش اين است كه اگر عمر تجلى نكند بهشت تاريك و بدون چراغ خواهد بود .

گفته اند : چگونه جايز است گفته شود اگر عذاب نازل شود كسى جز عمر از آن رهايى نمى يابد . و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد و خداوند در حالى كه تو ميان ايشان هستى آنان را عذاب نمى كند ( 270 )

گفته اند : چگونه جايز است گفته شود كه پيامبر ( ص ) باطل را دوست مى داشته و مشاهده مى فرموده است و عمر باطل نمى شنيده و مشاهده نمى كرده و دوست نمى داشته است ؟ آيا معنى اين سخن چنين نيست كه عمر را از چيزى كه رسول خدا را از آن منزه نمى دانند منزه بدانند .

گفته اند : جاى بسى شگفتى است كه پيامبر ( ص ) از امت اندكى برترى داشته باشد و ابوبكر هم همان گونه باشد و حال آنكه عمر به مراتب از آن دو برترى داشته باشد و مقتضى اين سخن آن است كه فضل عمر آشكارتر و بيشتر از فضيلت ابوبكر و رسول خدا ( ص ) باشد .

پاسخ به اين اعترافات اين است كه در

مورد كسى كه محدث و مورد الهام باشد منظور اين نيست كه در همه موارد چنان باشد بلكه ملاك در مورد بيشتر كارها و انديشه ها و پندارهاى اوست و توفيق عمر بسيار و در عموم كارها انديشه اش صحيح بوده است و هر كس در روش او تاءمل كند صحت اين موضوع را مى داند و اگر گمان او درباره اندكى از كارها درست نباشد نمى توان اصل موضوع را مشتبه دانست و آن را رد كرد .

اما فرار از جنگ ، عمر فقط به اين منظور گريخته كه به گروهى از لشكر بپيوندد ( ! ) و خداوند خود اين را استثناء فرموده است و بدين گونه او از گناه بيرون است . ( 271 )

اما در مورد بقيه اخبار گذشته ، مقصود از فرشته بيان صحت انديشه و زيركى عمر است و اين سخن مثل گونه است و آنچه ( در اعتراض به آن ) گفته اند دليل بر عيبى نمى تواند باشد .

اين گفتار پيامبر ( ص ) كه فرموده است اگر بر زمين عذاب نازل شود كسى جز عمر از آن رهايى نمى يابد سخنى است كه پيامبر ( ص ) آن را پس از گرفتن فديه از اسيران بدر فرموده است كه عمر نه تنها با گرفتن فديه موافق نبود كه از آن نهى كرده بود و خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود اگر نبود نوشته و فرمانى از خدا كه پيشى گرفت همانا در مورد آنچه گرفتيد شما را عذابى بزرگ مى رسيد ( 272 ) و چون قرآن در اين مورد سخن مى گويد و گواهى

مى دهد به طعنه كسى كه در اين خبر طعنه زند توجهى نمى شود .

اما سخن پيامبر ( ص ) كه عمر چراغ اهل بهشت است معناى آن چنين است كه چراغ قومى از اهل دنياست كه به سبب استفاده از پرتوافشانى و علم عمر از او بهره مند و مستحق بهشت شده اند .

اما حديث بازداشتن شاعر از ادامه شعر چنين است كه پيامبر ( ص ) بيم آن داشت كه او در شعر خودش سخنى منكر گفته باشد و عمر كه خشن بود بر او خشونت كند و مقصود پيامبر آن بود كه در آن صورت خودش با محبت به شاعر متذكر شود كه پيامبر ( ص ) مهربان و رئوف بوده است و خداوند متعال در مورد آن حضرت فرموده است نسبت به مومنان رئوف و مهربان است ( 273 )

اما در حديث رجحان مراد از آن گشودن و به تصرف آوردن سرزمين هاست و تاءويل اين گفتار آن است كه در خواب به رسول خدا چنين نشان داده شد كه خداوند برخى از سرزمين ها را براى او و نظير آنرا براى ابوبكر خواهد گشود و براى عمر چندبرابرش را خواهد گشود و همان گونه صورت گرفت . ( 274 )

بدان هركس به عيب گرفتن همت بگمارد آن را مى يابد و هر كس همت خود را در طعن بر مردم قرار دهد درهاى بسيارى براى او گشوده مى شود سعادتمند كسى است با خويشتن انصاف دهد و هوس را دور افكند و توشه تقوا براى خود فراهم سازد . و توفيق از خداوند بايد طلب كرد .

اخبارى كه درباره چگونگى مسلمان شدن عمر رسيده است

اما مسلمان شدن

عمر ، در بيشترين و استوارترين روايات آمده است كه چون عمر مسلمان شد شمار مسلمانان به چهل رسيد و مسلمان شدن او در سال ششم بعثت و در بيست و شش سالگى بوده است ( 275 ) و پسرش عبدالله در آن هنگام شش ساله بود .

صحيحترين روايتى كه درباره مسلمان شدن عمر نقل شده روايت انس بن مالك ، از خود عمر است كه مى گفته است : در حالى كه شمشيرم را بر دوش داشتم از خانه بيرون آمدم ، مردى از بنى زهره را ديدم پرسيد كجا مى روى ؟ گفتم : مى روم محمد را بكشم . گفت : چگونه از بنى هاشم و بنى زهره در امان خواهى بود ؟ به او گفتم تو را چنين مى بينم كه مسلمان شده اى و از آيين خود برگشته اى . گفت : آيا تو را به چيز شگفت ترى راهنمايى كنم ؟ همانا خواهرت و شوهرش مسلمان شده اند .

عمر حركت كرد و خروشان وارد خانه آن دو شد يكى از ياران پيامبر ( ص ) كه نامش خباب بن ارت بود پيش آن دو حضور داشت كه چون هياهوى عمر را شنيد خود را پنهان ساخت عمر گفت : اين آوايى كه در خانه شما شنيدم چه بود ؟ آنان سوره طه را پيش خباب مى خواندند شوهرخواهرش گفت : چيزى پيش ما نبود ، با خود سخنى مى گفتيم . عمر گفت : شايد شما دو نفر مسلمان شده ايد ؟ شوهرخواهرش گفت : اى عمر ، آيا تصور نمى كنى كه حق در غير آيين تو باشد

؟ عمر برجست و شوهرخواهر خود را سخت بر زمين كوبيد ، خواهرش آمد او را از شوهرش كنار زد . عمر با دست خود بر او سيلى زد و چهره خواهر خود را خونين كرد ، خواهرش با صداى بلند گفت حق در آيين توست و من گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست و محمد فرستاده اوست ، هر كارى مى خواهى انجام بده ، عمر همين كه نوميد شد ، گفت : اين نامه را كه پيش شماست بدهيد بخوانم عمر خط مى خواند ، خواهرش به او گفت : تو ناپاكى و اين كتاب را جز پاكان دست نمى زنند ، برخيز وضو بساز . او برخاست و بر خود آب ريخت و آن نامه را در دست گرفت و شروع به خواندن كرد طه . قرآن را بر تو فرو نفرستاديم كه رنجه گردى ، ليكن پند دادنى است براى هر كس كه بترسد تا اين گفتار خداوند كه مى فرمايد همانا كه من خدايم و خدايى جز من نيست مرا بپرست و براى ياد من نماز را برپادار . ( 276 )

عمر گفت : مرا پيش محمد ببريد . چون خباب اين سخن عمر را شنيد و رقت او را احساس كرد از حجره بيرون آمد و گفت : اى عمر ، مژده بر تو باد! كه من اميدوارم دعاى شب پنجشنبه رسول خدا ( ص ) درباره تو مستجاب شود و خودم شنيدم كه مى فرمود بار خدايا اسلام را با مسلمانى عمر بن خطاب يا عمروبن هشام ( يعنى ابوجهل ) عزيز فرماى .

گويد :

رسول خدا ( ص ) در آن هنگام در خانه يى بود كه كنار كوه صفا قرار داشت . عمر حركت كرد و كنار آن خانه رسيد حمزة بن عبدالمطلب و طلحة بن عبيدالله و تنى چند از خويشاوندان رسول خدا ( ص ) بر در خانه بودند . آنان همين كه عمر را ديدند كه مى آيد گويا ترسيدند و گفتند : اين عمر است كه مى آيد ، حمزه هم گفت : عمر است كه مى آيد اگر خداوند نسبت به او اراده خير فرموده باشد مسلمان مى شود و اگر چيز ديگرى اراده كند كشتن او بر ما آسان است . در اين هنگام پيامبر ( ص ) كه درون خانه بود و بر او وحى نازل مى شد شتابان بيرون آمد و خود را به عمر رساند و گريبان و جلو جامه اش را گرفت و حمايل شمشيرش را هم با دست ديگر گرفت و فرمود اى عمر ، گويا نمى خواهى بس كنى تا خداوند بر تو بدبختى و درماندگى فرو فرستد همانگونه كه بر وليد بن مغيرة فرو فرستاد سپس فرمود بارخدايا ، اين عمر است ، پروردگارا ، اسلام را با عمر عزت ببخش عمر گفت : گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست و گواهى مى دهم كه همانا تو فرستاده اويى . ساكنان آن خانه و كسانى كه بر در بودند چنان تكبيرى گفتند كه مشركانى كه در مسجد بودند شنيدند . ( 277 ) همچنين روايت شده است كه پيش از ظهور اسلام به عمر مژده و وعده داده شده بوده است .

در

يكى از صفات ابواحمد عسكرى كه خدايش رحمت كناد! ( 278 ) خواندم كه عمر به صورت مزدور همراه وليد بن مغيره براى بازرگانى كه سرمايه اش از وليد بود به شام رفت ، عمر در آن هنگام هيجده ساله بود ، او شتر وليد را به چرا مى برد و بارهاى او را بر مى داشت و از كالاهاى او نگهدارى مى كرد . چون به بلقاء رسيدند يكى از علماى روم عمر را ديد و شروع به نگريستن به او كرد و مدتى طولانى به او نگريست و سپس گفت : اى پسر ، گمان مى كنم نام تو عامر يا عمران يا چيزى نظير اين دو باشد ؟ گفت : نامم عمر است . گفت : هر دو رانت رانت را برهنه كن . چنان كرد بر يكى از آنها خال سياهى همچون كف دستى بود . آن مرد از عمر خواست سر خود را هم برهنه كند؛ او چنان كرد و معلوم شد جلو سرش بدون موست سپس آن عالم از عمر خواست كه با دست خود كارى انجام دهد و متوجه شد چپ دست است . آن گاه به عمر گفت : تو پادشاه عرب خواهى بود و سوگند به حق مريم عذراء كه چنين است . عمر در حالى كه او را استهزاء مى كرد خنديد . آن مرد گفت : مى خندى ؟ سوگند به حق مريم عذراء كه تو پادشاه عرب و پادشاه روم و پادشاه ايران خواهى بود . عمر در حالى كه سخن او را بى ارزش مى شمرد او را رها كرد .

عمر پس

از آن مى گفت : آن مرد رومى در حالى كه سوار بر خرى بود از پى مى آمد تا آنكه وليد كالاهاى خود را فروخت و با بهاى آن عطر و لباس خريد و آهنگ حجاز كرد و آن مرد همچنان از پى من مى آمد چيزى هم از من نمى خواست و همه روز بامداد دست مرا مى بوسيد همان گونه كه دست پادشاهان را مى بوسند و چون از مرزهاى شام گذشتيم و وارد حجاز شديم و آهنگ رفتن به مكه كرديم او از من وداع كرد و برگشت . وليد هم از من درباره او مى پرسيد و من چيزى به او نمى گفتم ، و خيال مى كنم آن عالم مرده است كه اگر زنده مى بود پيش ما مى آمد .

تاريخ مرگ عمر و اخبارى كه در اين مورد رسيده است

قسمت اول

اما تاريخ مرگ عمر چنين است كه ابولولؤ ة روز چهارشنبه چهار روز باقى مانده از ماه ذى حجة سال بيست و سه هجرت او را ضربت زد و روز يكشنبه اول ماه محرم سال بيست و چهار هجرت دفن شد و مدت حكومتش ده سال و شش ماه بود و به هنگام مرگ بنا بر مشهورترين روايات شصت و سه ساله بود .

عمر روز جمعه يى بر منبر ، پس از يادكردن از رسول خدا ( ص ) و ابوبكر ، گفت : من خوابى ديده ام كه مى پندارم مرگم فرا رسيده است . در خواب چنان ديدم كه پندارى خروسى دو بار بر من منقار زد و چون خواب بود خود را براى اسماء بنت عميس نقل كردم گفت : مردى عجم تو را مى

كشد . انديشيدم چه كسى را به جانشينى خود برگزينم سپس چنين ديدم كه خداوند آيين خود و خلافتى كه رسول خدا را براى آن برانگيخته است تباه نخواهد فرمود .

ابن شهاب روايت مى كند كه عمر معمولا به پسران غيرعرب كه به حد بلوغ رسيده بودند اجازه ورود به مدينه نمى داد ، تا آنكه مغيره حاكم كوفه بود از غلامى هنرمند نام برد كه پيش او بود و از عمر اجازه خواست او را به مدينه آورد . مغيره مى گفت اين غلام هنرهاى بسيارى دارد كه در آنها منافعى براى مردم است ، نظير : آهنگرى ، نقاشى و درودگرى . عمر به مغيره اجازه داد كه او را به مدينه بفرستد . مغيره براى ابولولؤ ة پرداخت صد درهم خراج ماهيانه را مقرر داشت . ابولولؤ ة پيش عمر آمد و از زيادى خراج خويش گله كرد . عمر پرسيد : تو چه كارهايى را پسنديده انجام مى دهى ؟ اșșęșĘĠة كارهايى را كه بخوبى از عهده آنها بر مى آمد براى عمر شمرد . عمر گفت : در قبال اين كارهاى تو خراج تو زياد نيست .

اين چيزى است كه بيشتر مردم از گفتگوى آن دو نقل كرده اند . برخى از مردم مى گويند : عمر فرياد كشيد و سخنان درشتى گفت و همگى متفق اند كه ابولولؤ ة روزى از كنار عمر مى گذشت ، عمر او را فرا خواند و گفت : براى من گفته اند كه مى گويى اگر بخواهم مى توانم آسيابى بسازم كه با باد بگردد و آرد كند ، گروهى هم با عمر

بودند . آن برده خشمگين و ترشروى به عمر نگريست و گفت : براى تو آسيابى خواهم نهاد كه مردم درباره اش سخن بگويند . همين كه رفت عمر روى به آن گروه كرد و گفت : شنيديد اين برده چه گفت ؟ خيال مى كنم هم اكنون مرا تهديد كرد .

چند شبى گذشت ، ابولولوه به خنجرى دو سر كه دسته اش ميان آن قرار داشت مسلح شد و در تاريكى سحر در گوشه يى از گوشه هاى مسجد به كمين ايستاد و همانجا منتظر ماند تا عمر به عادت هميشگى براى بيداركردن مردم براى نماز صبح آمد و همين كه نزديك او رسيد برجست و سه ضربه بر او زد كه يكى از آنها به زير ناف آهنگ مردمى كه در مسجد بودند كرد و هركس را كه سر راهش بود زخمى كرد آن چنان كه غير از عمر يازده مرد ديگر را نيز زخمى كرد و سپس با خنجر خويش خودكشى كرد كه عمر همين كه احساس كرد بى هوش خواهد شد گفت : به عبدالرحمان بن عوف بگوييد با مردم نماز بگزارد . سپس بيهوشى بر او غلبه كرد و از هوش رفت و او را برداشتند و به خانه بردند و عبدالرحمان بن عوف با مردم نماز گزارد .

ابن عباس مى گويد من همچنان در خانه عمر ماندم و او همچنان در بيهوشى بود تا آنكه هوا روشن شد همين كه هوا روشن شد به هوش آمد و به چهره كسانى كه گرد او بودند نگريست و پرسيد : آيا مردم نماز خواندند گفته شد : آرى . گفت :

هر كس نماز را ترك كند او را اسلامى نيست . آن گاه آب وضو خواست وضو گرفت و نماز گزارد . سپس گفت : اى ابن عباس ، بيرون رو بپرس چه كسى مرا كشته است .

من بيرون آمدم و چون در خانه را گشودم ديدم مردم جمع شده اند پرسيدم : چه كسى اميرالمومنين را ضربت زده است ؟ گفتند : ابولولوه برده مغيره . ابن عباس مى گويد : به درون خانه برگشتم ديدم عمر بر در خانه مى نگرد و لحظه شمارى مى كند تا خبرى را كه مرا براى آن فرستاده است بشنود . گفتم : اى اميرالمومنين ، چنين نقل مى كنند و مى پندارند كه دشمن خدا ابولولوه غلام مغيرة بن شعبه بوده است و او گروهى ديگر را هم خنجر زده و سپس خودكشى كرده است . عمر گفت : سپاس خداوندى را كه قاتل مرا چنان قرار نداد كه بتواند در پيشگاه خداوند با يك سجده كه براى او انجام داده باشد ، احتجاج كند؛ عرب چنان نيست كه مرا بكشد عمر سپس گفت : بفرستيد پزشكى بيايد زخم مرا ببيند . فرستادند و پزشكى از اعراب آوردند و او شربتى به عمر آشاماند كه از محل زخم بيرون ريخت و براى آنان كه حضور داشتند خون با آن شربت مشتبه شد . پزشكى ديگر آوردند ، او به عمر شير آشاماند كه همچنان به رنگ سپيد و لخته شده از محل زخم بيرون آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، وصيت خود را انجام بده . عمر گفت : به من راست گفت . و

اگر سخنى غير از اين مى گفت دروغ گفته بود . كسانى كه حضور داشتند چنان بر او گريستند كه صداى آنان را كسانى كه بيرون از خانه بودند شنيدند . عمر گفت : بر ما گريه مكنيد و هر كس گريان است از خانه بيرون رود كه پيامبر ( ص ) فرموده است ميت با گريه اهلش بر او شكنجه مى شود

از عبدالله بن عمر روايت است كه گفته است شنيدم پدرم مى گفت : ابولؤ لؤ ه نخست دو ضربه بر من زد كه پنداشتم سگى است تا آنكه ضربه سوم را زد .

همچنين روايت شده است كه عبدالرحمان بن عوف پس از آنكه ابولؤ لؤ ه مردم را زخمى كرد ، عباى پشمى سياه خود را روى او انداخت و ابولؤ لؤ ه چون ميان آن عبا گير كرد خود را كشت و عبدالرحمان سرش را بريد . در اين هنگام سران مهاجران و انصار و شركت كنندگان در جنگ بدر بر در خانه جمع شدند ، عمر به ابن عباس گفت : پيش ايشان برو و بپرس آيا اين كسى كه مرا زخم زد باطلاع شما چنين كرد . ابن عباس بيرون آمد و از ايشان پرسيد گفتند : نه به خدا سوگند ، و دوست مى داشتيم خداوند از عمر ما بكاهد و بر عمر بيفزايد .

عبدالله بن عمر مى گويد! پدرم براى فرماندهان لشكر مى نوشت كه هيچيك از گبركانى را كه به حد بلوغ رسيده اند پيش ما گسيل مداريد ، و همينكه ابولولوه او را زخم زد گفت : چه كسى با من چنين كرد ؟ گفتند

: غلام مغيرة گفت : نگفته بودم هيچيك از گبركان را پيش ما مياوريد ولى شما در اين مورد بر من غلبه كرديد .

محمد بن اسماعيل بخارى در كتاب صحيح خود از عمرو بن ميمون نقل مى كند كه مى گفته است : من براى نماز ايستاده بودم و سپيده دمى كه عمر مضروب شد ميان من و عمر فقط عبدلله بن عباس قرار داشت . عمر هنگامى كه از ميان صفها عبور مى كرد مى گفت : مستقيم و در يك خط بايستيد و چون ميان ما فاصله و كژى نمى ديد پيش مى رفت و تكبيرة الاحرام مى گفت و گاهى در ركعت اول همچنين در ركعت دوم براى اينكه مردم جمع شوند ( به جماعت برسند ) سوره يوسف يا سوره نحل را مى خواند . در آن روز همين كه عمر تكبيرة الاحرام گفت شنيدم ( 279 ) مى گويد : اين سگ مرا كشت يا اين سگ مرا خورد ، و اين همان وقتى بود كه آن گبرك با دشنه يى دو سر او را زخم زد ، او همان طور كه مى گريخت بر اشخاص سمت چپ و راست خود زخم مى زد آن چنان كه سيزده مرد را زخمى كرد كه شش تن از ايشان كشته شدند . مردى از مسلمانان كه چنين ديد گليمى را روى او انداخت و چون گبرگ پنداشت او را گرفته اند خود را كشت . عمر با دست خود دست عبدالرحمان بن عوف را گرفت و او را براى ادامه امامت نماز پيش برد . كسانى كه نزديك عمر بودند متوجه موضوع

شدند ولى كسانى كه در نواحى مسجد بودند متوجه نشدند و همين قدر كه صداى عمر قطع شد آنان شروع به گفتن سبحان الله كردند . عبدالرحمان نماز مختصرى گزارد و چون از مسجد برگشتند عمر گفت : اى ابن عباس ، بنگر چه كسى مرا ضربت زده است . او ساعتى بيرون رفت و گشت زد و برگشت و گفت : غلام مغيره . عمر پرسيد : همان چند پيشه و صنعتگر ؟ گفت : آرى . عمر گفت : خدايش بكشد! كه دستور دادم نسبت به او پسنديده رفتار كنند . خدا را شكر كه مرگ مرا به دست كسى كه مدعى اسلام باشد قرار نداده است . تو و پدرت دوست داشتيد كه گبركان بسيار شوند عباس بيشتر از همگان بردگان گبر داشت . ابن عباس گفت : اگر مى خواهى آنان را تبعيد و بيرون كنم ؟ عمر گفت : دروغ مى گويى آن هم پس از اينكه با زبان شما سخن مى گويند و به قبله شما نماز مى گزارند و همراه شما مراسم حج بجا مى آورند .

ابن عباس مى گويد : عمر را به خانه اش بردند ما هم همراهش رفتيم و مردم در چنان شورى بودند كه گويى پيش از آن روز سوگى به آنان نرسيده بود . يكى مى گفت : بر عمر باكى نيست . ديگرى مى گفت : براى او مى ترسم . براى او شربتى آوردند ، آن را آشاميد از محل زخم بيرون ريخت ، سپس شير برايش آوردند ، آن را هم آشاميد از شكمش بيرون ريخت ، دانستند كه خواهد

مرد ، مردم پيش او مى آمدند و او را مى ستودند . مردى جوان وارد شد و گفت : اى اميرالمومنين ، تو را از سوى خداوند مژده باد ، كه افتخار مصاحبت رسول خدا را داشتى و همان گونه كه مى دانى از پيشگامان اسلامى و سپس به حكومت رسيدى و دادگرى كردى سرانجام هم شهادت بهره تو شد . عمر گفت : با همه اينها دوست مى دارم سر و تن بيرون برم نه به سود من باشد و نه زيانم ، و چون آن جوان پشت كرد كه برود ردايش بر زمين كشيده مى شد؛ عمر گفت : اين جوان را پيش من برگردانيد و چون برگرداندند گفت : اى برادرزاده ، رداى خود را جمع كن كه براى حفظ آن بهتر و در پيشگاه پروردگارت مايه پرهيزگارى بيشترى است . آن گاه عمر خطاب به پسرش عبدلله گفت بنگر كه چه مقدار وام بر عهده من است . بررسى كردند و هشتاد و شش هزار درهم يا چيزى نزديك آن بود . عمر به عبدلله گفت : اگر اموال خاندان عمر آن را كفايت كرد كه از اموالشان ايشان پرداخت كن ، اگر كفايت نكرد از خاندان عدى بن كعب كمك بگير و اگر اموال ايشان هم كفايت نكرد از قريش كمك بخواه و به ديگران وامگذار و به هر حال از جانب من اين مال را پرداخت كن . اينك پيش عايشه برو و بگو عمر به تو سلام مى رساند و مگو اميرالمومنين كه من از امروز ديگر اميرمومنان نيستم آن گاه به او بگو عمر از تو

اجازه مى گيرد كه كنار دو سالار خويش به خاك سپرده شود . او رفت و سلام داد و اجازه خواست و پيش او رفت ، عايشه را ديد كه نشسته است و مى گريد . عبدالله بن عايشه گفت : عمر سلامت مى رساند و اجازه مى خواهد كنار دو سالارش به خاك سپرده شود . عايشه گفت : هر چند اين جايگاه را براى خود مى خواستم ولى اينك او را بر خود ترجيح مى دهم .

چون عبدلله برگشت حاضران گفتند : عبدالله آمد . عمر گفت : بلندم كنيد او را نشاندند و به مردى تكيه داد و به عبدالله گفت : چه خبر دارى ؟ گفت : اى اميرالمومنين همان چيزى كه دوست مى دارى ، عايشه اجازه داد . عمر گفت : سپاس خداى را ، هيچ چيزى براى من به اين اهميت نبود . چون جانم گرفته شد جنازه ام را ببر و باز بر عايشه سلام بده و بگو عمر بن خطاب اجازه مى خواهد؛ اگر اجازه داد مرا وارد خانه اش كنيد و اگر جنازه مرا نپذيرفت مرا به گورستان ديگر مسلمانان ببريد و ميان آنان به خاك سپاريد .

در اين هنگام حفصه دختر عمر در حالى كه زنان همراهش بودند وارد شد همين كه او را ديديم برخاستيم . او خود را كنار پدر رساند و ساعتى بر بالين او گريست ، سپس مردان ديگرى اجازه ورود خواستند . حفصه به حجره ديگرى رفت و ما صداى گريه اش را از آن خانه مى شنيديم .

مردان گفتند : اى اميرالمومنين ، وصيت كن و كسى را

به جانشينى خويش بگمار . گفت : من براى حكومت هيچ كس از اين چند تن يا از اين گروه را سزاوارتر نمى بينم كه پيامبر ( ص ) رحلت فرمود در حالى كه از ايشان راضى بود و على و عثمان و زبير و طلحه و عبدالرحمان بن عوف و سعد ( بن ابى وقاص ) را نام برد و گفت : عبدلله بن عمر هم در جلسات شما شركت مى كند ولى او را رايى نخواهد بود گويا عمر اين را براى تسليت و تسكين او مى گفت اگر امارت به سعدبن ابى وقاص رسيد كه شايسته آن است و گرنه هر كدامتان امير شديد از انديشه او يارى بخواهيد كه من او را نه به سبب ناتوانى و نه به سبب خيانت كنار گذاشتم . عمر سپس گفت : به خليفه پس از خودم درباره مهاجران نخستين به خير و نيكى سفارش مى كنم كه حق ايشان را بشناسد و حرمت آنان را بدارد و او را درباره انصار سفارش مى كنم ، كه آنان پيش از ( هجرت ) ايشان ايمان آوردند و مدينه را خانه ايمان دادند . بايد كارهاى پسنديده نيكان را پذيرا باشد و از خطاكارى ايشان در گذرد ، و او را نسبت به ساكنان شهرها به نيكى سفارش مى كنم كه آنان مايه حفظ اسلام و پرداخت كنندگان اموال و سبب خشم دشمن اند و نبايد از ايشان چيزى جز افزونى از حد نصاب اموالشان را آن هم با رضايت ايشان بگيرد و او را به اعراب سفارش مى كنم كه ايشان اصل و ريشه عرب

اند و ماده اسلام شمرده مى شوند و بايد چيزى از افزونى اموال ايشان گرفته شود و به بينوايان و مستمندان آنان پرداخت گردد و او را در مورد كسانى كه ذمى هستند و در پناه پيمان خداوند و رسول خدا قرار دارند سفارش مى كنم كه به پيمان آنان وفا كند و با كسانى كه در صدد جنگ با اهل ذمه اند جنگ كند و چيزى بيشتر از طاقت و توان بر آنان تكليف نكند .

گويد : چون عمر درگذشت جنازه اش را بيرون آورديم و حركت كرديم .

عبدالله بن عمر بر در حجره رسول خدا بر عايشه سلام داد و گفت : عمر بن خطاب اجازه ورود مى خواهد . عايشه گفت : در آوريدش . جنازه را داخل بردند و كنار دو سالارش دفن كردند . ( 280 )

ابن عباس مى گويد : من نخستين كس بودم كه پس از زخمى شدن عمر پيش او رفتم ، گفت : اين سه سخن را از من حفظ كن و به خاطر بسپار كه بيم آن دارم مردم مرا زنده نبينند : من در مورد احكام كلاله حكمى نمى دهم ، كسى را بر مردم خليفه نمى سازم و همه بردگان من آزادند . من به او گفتم : تو را به بهشت مژده باد كه افتخار مصاحبت پيامبر ( ص ) را آن هم براى مدتى طولانى داشته اى و عهده دار كار مسلمانان شدى و با قدرت از عهده آن برآمدى و امامت را ادا كردى .

عمر گفت : اما اينكه مرا به بهشت مژده مى دهى سوگند به خداوندى كه جز

او نيست اگر دنيا و هر چه در آن است از من باشد حاضرم در قبال ترس از آنچه در پيش است فدا كنم ، مگر آنكه خبر قطعى را در مورد خود بدانم و آنچه درباره زمامدارى مسلمانان گفتى بسيار دوست دارم كه از آن سر و تن بيرون روم نه به سود من باشد نه به زيانم ، آرى آنچه در مورد مصاحبت رسول خدا گفتى فقط همان مايه اميد است .

قسمت دوم

معمر ، از زهرى ، از سالم ، از عبدالله بن عمر نقل مى كند كه مى گفته است : پيش پدرم رفتم و گفتم شنيدم مردم سخنى مى گويند ، خواستم آن را براى تو بگويم ، آنان چنين مى پندارند كه تو كسى را به جانشينى خود نمى گمارى و حال آنكه اگر خودت ساربان و شبانى براى شتر و گوسپند داشته باشى كه آن را رها كند و پيش تو آيد چنين خواهى دانست كه تباه شده هستند و حال آنكه چوپانى مردم شديدتر است ، گويد : نخست سر خود را بر بالين نهاد و سپس برداشت و گفت : خداوند متعال دين خود را حفظ خواهد فرمود اگر من جانشينى تعيين نكنم پيامبر ( ص ) هم جانشين تعيين نفرمود ( 281 ) و اگر جانشين تعيين كنم ابوبكر جانشين معين كرد . به خدا سوگند ، همين كه پدرم نام پيامبر و ابوبكر را ميان آورد دانستم كه او كار هيچ كس را با كار رسول خدا عوض نخواهد كرد و كسى را به جانشينى نمى گمارد .

روايت شده است با آنكه عايشه اجازه داده

بود كه عمر در خانه اش دفن شود عمر گفت : پس از اينكه مردم او براى بار دوم اجازه بگيريد اگر اجازه داد چه بهتر و گرنه او را به حال خودش بگذاريد ، چرا كه بيم آن دارم مبادا از بيم قدرت من اجازه داده باشد . اين بود كه پس از مرگ او هم از عايشه اجازه گرفتند و اجازه داد .

عمرو بن ميمون نقل مى كند كه چون عمر زخمى شد كعب الاحبار پيش او آمد و اين آيه را تلاوت كرد همانا حق از پروردگارت توست و هرگز از شك كنندگان مباش ( 282 ) من پيش از اين به تو خبر دادم كه شهيد خواهى شد ، و مى گفتى ( 283 ) از كجا براى من كه در جزيرة العرب هستم شهادت نصيب خواهد شد .

ابن عباس روايت مى كند كه چون عمر زخمى شد و من رفتم و باخبر ابولؤ لؤ ه برگشتم ، حجره عمر آكنده از مردم بود و من نسبتا جوان بودم خوش نمى داشتم سر و گردن مردم را زير پا نهم و خودم را نزديك برسانم ، ناچار نشستم عمر هم بر خود ملافه يى پيچيده و سر خود را پوشانده بود ، كعب الاحبار آمد و گفت چه مناسب است اميرالمومنين دعا كند تا خداوند او را براى اين امت باقى بدارد تا كارهايى را انجام دهد و از جمله نام منافقان را گفت كه عمر بتواند آنان را ريشه كن سازد من به كعب الاحبار گفتم آنچه را گفتى خودت به او ابلاغ كن . گفت : من اين سخنان

را گفتم كه تو به او ابلاغ كنى . من جراءت پيدا كردم ، برخاستم و از روى دوش و شانه مردم گذشتم و كنار سر عمر نشستم و گفتم : تو مرا براى اين كار گسيل كرده بودى كه چه كسى تو را ضربت زده ، او غلام مغيره بوده و همراه تو سيزده تن ديگر را زخمى كرده است و اينك كعب الاحبار اينجاست و در اين موارد سوگند مى خورد .

عمر گفت : كعب را پيش من فرا خوانيد . او را فرا خواندند . گفت : چه مى گويى ؟ كعب گفت : چنين مى گويم . عمر گفت : به خدا سوگند ، دعا نخواهم كرد ولى اگر خداوند عمر را نيامرزد عمر بدبخت خواهد شد .

مسور بن مخرمة مى گويد : چون عمر زخمى شد براى مدتى طولانى مدهوش بود ، گفته شد اگر او زنده باشد با هيچ چيز مثل تذكردادن نماز نمى توانيد او را به هوش آوريد . گفتند : نماز ، نماز اى اميرالمومنين و نماز گزارده شده است ، عمر به هوش آمد و گفت نماز خدا نكند كه آن را ترك كنم ، براى كسى كه نماز را رها كند بهره يى در اسلام نيست ، عمر در حالى كه از زخمش خون مى تراويد نماز گزارد .

همچنين مسور بن مخرمه مى گويد : چون عمر زخم خورد شروع به بيتابى و دردمندى كرد . ابن عباس گفت : اى اميرالمومنين ، چنين نيست كه تو افتخار مصاحبت رسول خدا ( ص ) را داشتى و نيكو از عهده برآمدى و گرفتار فراق

آن حضرت شدى و او از تو خشنود بود و با ابوبكر مصاحبت كردى و حق صحبت او را نيكو داشتى و از تو جدا شد در حالى كه از تو خشنود بود ، سپس با مسلمانان مصاحبت و نسبت به آنان نيكى كردى و از آنان جدا مى شوى در حالى كه از تو خشنودند .

عمر گفت : اما آنچه در مورد مصاحبت پيامبر ( ص ) و ابوبكر گفتى آرى ، اين از چيزهايى است كه خداوند بر من منت نهاده است ، اما آنچه از بيتابى من مى بينى به خدا سوگند ، از اين جهت است كه حاضرم اگر تمام طلاق هاى زمين از من باشد فديه دهم پيش از آنكه عذاب خدا را ببينم در روايتى ديگر چنين است : كه گفت حاضرم در قبال هول مطلع فديه دهم ، و در روايت ديگرى آمده است كه گفت : مغرور كسى است كه شما او را فريفته باشيد ، اگر هر چه طلا و نقره كه بر روى زمين است از من باشد حاضرم در قبال هول مطلع فديه دهم . در روايت ديگرى است كه گفت : اى ابن عباس آيا در مورد اميرى بر من ثنا مى گويى ؟

مى گويم : در روايت ديگرى آمده است كه عمر گفت : سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بسيار دوست مى دارم همان گونه كه به امارت وارد شدم از آن بيرون روم و بر من گناه و گرفتارى نباشد . در روايتى ديگر آنچه آفتاب بر آن مى افتد از من باشد حاضرم در قبال نجات

از اندوه قيامت و مرگ بپردازم ، و چگونه كه هنوز به صحراى و جمع مردم نرسيده ام همچنين در روايتى ديگر آمده است : اگر دنيا و آنچه در آن است از من باشد حاضرم پيش از آنكه از سرانجام خود آگاه شوم در قبال بيمى كه پيش روى من است بپردازم .

ابن عباس مى گويد : در اين هنگام صداى ام كلثوم را شنيديم كه مى گفت : افسوس بر از دست دادن عمر! و زنانى همراه او مى گريستند ، صداى گريه فضاى خانه را انباشته كرده و به لرزه درآورد ، عمر گفت : اى واى مادر عمر ، كه خداى او را نبخشد و نيامرزد! من گفتم : به خدا سوگند : اميدوارم كه عذاب را فقط همان اندازه ببينى كه خداوند متعال مى فرمايد و هيچ كس از شما نيست جز آنكه به دوزخ وارد مى شود ( 284 ) و تا آنجا كه ما مى دانيم تو اميرمومنان و سرور مسلمانانى كه به حكم قرآن قضاوت و به طور مساوى تقسيم مى كنى . ( 285 )

ابن عباس مى گويد : اين سخن من عمر را خوش آمد ، نشست و گفت : اى ابن عباس ، آيا در اين باره براى من گواهى مى دهى ؟ من ترسيدم چيزى بگويم ، على عليه السلام ميان شانه ام زد و گفت گواهى بده .

در روايت ديگرى آمده است كه ابن عباس گفت : اى اميرالمومنين ، چرا بيتابى مى كنى كه به خدا سوگند ، اسلام تو مايه عزت و حكومت تو مايه پيروزى بود و دنيا را

انباشته از عدل و داد كردى . عمر گفت : اى ابن عباس ، آيا در اين باره براى من گواهى مى دهى ؟

راوى مى گويد : مثل اينكه ابن عباس خوش نداشت شهادت دهد و توقف كرد ، على عليه السلام به ابن عباس فرمود : بگو آرى ، من هم با تو هستم . ابن عباس گفت : آرى .

در روايت ديگرى آمده است كه ابن عباس گفته است : همچنان كه عمر بر پشت افتاده بود دست بر پوستش كشيدم و گفتم اين پوستى است كه آتش هرگز آن را لمس نخواهد كرد . عمر نگاهى به من افكند كه بر او رحمت آوردم و گفت : از كجا اين را مى دانى ؟ گفتم : با پيامبر ( ص ) مصاحبت كردى و حق صحبت را نيكو پنداشتى . . . تا آخر حديث . عمر گفت : اگر همه آنچه بر زمين است از من باشد حاضرم پيش از آنكه به عذاب خداوند برسم و آن را ببينم بپردازم تا از آن در امان بمانم .

در روايت ديگرى است كه ديديم صداى امام جماعت را نمى شناسيم ، ناگاه متوجه شديم كه عبدالرحمان بن عوف است و گفته شد : اميرالمومنين زخمى شد .

مردم برگشتند و عمر كه هنوز نماز صبح نگزارده بود همچنان در خون خود بود ، گفتند : اى اميرالمومنين ، نماز! سرش را بلند كرد و گفت : ترك نماز هرگز خدا نياورد ، هر كس نماز خويش را تباه سازد او را حظى در اسلام نيست . حركتى كرد كه برخيزد از زخمش خون جارى

شد ، گفت : برايم عمامه يى بياوريد ، آوردند ، زخم خود را با آن بست و نماز گزارد و ذكر گفت و سپس به پسرش عبدالله نگريست و گفت گونه ام را بر خاك بنه . عبدالله مى گويد : من به سخن او توجه نكردم و پنداشتم حواسش پرت است . براى بار دوم گفت : پسرجانم ، گونه ام را بر خاك بنه من انجام ندادم براى بار سوم گفت : اى بى مادر! گونه ام را بر خاك بنه . فهميدم كه عقل او بر جاى است و فقط از شدت درد نمى تواند خودش آن كار را انجام دهد . گونه اش را بر خاك نهادم ديدم اطراف موهاى ريش او بر خاك است و چندان گريست كه ديدم به گوشه چشمش گل چشبيده است گوش خود را تيز كردم تا بشنوم چه مى گويد! شنيدم مى گويد : اى واى بر مادر عمر و واى بر مادر عمر! اگر خداوند از او گذشت نفرمايد .

در روايتى آمده است كه على عليه السلام آمد و كنار بالين عمر ايستاد و فرمود : هيچ كس براى اينكه با كانامه او با خداوند ديدار كنم محبوب تر از اين جسد پيچيده در پارچه نيست !

از ام المومنين حفصه روايت شده است كه مى گفته است : شنيدم پدرم در دعايش مى گفت : پروردگارا ، كشته شدن در راه خودت و مرگى در شهر پيامبرت ( را نصيب من كن ) ! من گفتم : از كجا چنين چيزى ممكن است ؟ گفت : اگر خدا بخواهد خودش فراهم مى فرمايد

.

روايت شده كه كعب الاحبار به عمر مى گفته است : ما در كتابهاى خود در مورد تو چنين يافته ايم كه شهيد خواهى شد ، و عمر مى گفته : چگونه براى من كه ساكن جزيرة العرب هستم وصول به شهادت ممكن است .

مقدام بن معدى كرب مى گويد : چون عمر زخمى شد دخترش حفصه پيش او آمد و بانگ برداشت كه اى صحابى رسول خدا و اى پدر همسر رسول خدا ( ص ) و اى اميرالمومنين ! عمر به پسر خود عبدالله گفت : مرا بنشان كه مرا يارى شنيدن آنچه را كه مى شنوم نيست . عبدالله او را به سينه خود تكيه داد و نشاند . عمر به حفصه گفت : تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه از اين پس بر من مويه گرى و نوحه خوانى نكنى ، البته در مورد اشك ريختن چشمان تو هرگز اختيار ندارم ، و هيچ مرده يى نيست كه او را بر صفاتى كه در او نيست ستايش كنند مگر اينكه فرشتگان بر او خشم مى گيرند .

احنف مى گويد : شنيدم عمر مى گفت : افراد قريش سالارهاى مردم اند هر يك از ايشان به هر كارى دست زند گروهى از مردم از او پيروى مى كنند . چون عمر در گذشت و فرمان داده بود صهيب سه روز با مردم نماز بگزارد و به مردم خوراك داده شود تا افراد شورا بر خلافت يك تن هماهنگ شوند ، هنگامى كه سفره گستردند مردم از اينكه به سوى غذا دست دراز كنند خوددارى كردند .

عباس بن

عبدالمطلب گفت : اى مردم ، رسول خدا ( ص ) رحلت فرمود و ما پس از او غذا خورديم ، ابوبكر مرد پس از او غذا خورديم و آدمى را از خوردن چاره يى نيست و سپس دست دراز كرد و خوراك خورد ( ديگران پيروى كردند ) و من درستى سخن عمر را دانستم .

بسيارى از مردم شعرى را كه در حماسه ابوتمام آمده است نقل كرده و پنداشته اند كه سروشى از جنيان آن در مرثيه عمر سروده است و آن ابيات چنين است .

از سوى اسلام پاداش پسنديده بهره ات شد و دست خداوند در آن پهنه از هم دريده شده بركت دهاد .

هر كس هر اندازه تيزرو باشد و بر فرض كه بر بالهاى شترمرغ سوار شود و بخواهد به آنچه در گذشته انجام داده اى برسد باز هم عقب مى ماند . . .

آيا پس از كشته شده در مدينه كه زمين در سوگ او تيره و تار شد و درختان سترگ بر خود لرزيدند . . .

بيشتر مورخان اين ابيات را از مزرد برادر شماخ و برخى هم از خود شماخ مى دانند . ( 286 )

دنباله مباحث تاريخى از آغاز جلد سيزدهم ، به خواست خداوند متعال ترجمه خواهد شد . م

بسم الله الرحمن الرحيم

سپاس خداوند يگانه عادل را

( 224 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

درباره اين خطبه كه با عبارت و بسطتم يدى فكففتها و مدد تموها فقبضتها ( دست مرا گسترديد و من آن را باز داشتم و بكشيديد آن را و من آن را فرا گرفتم ) . ( 287 )

آغاز مى شود و از جمله سخنان على ( ع

) درباره چگونگى بيعت با آن حضرت است و نظير اين خطبه با الفاظ مختلف قبلا هم آمده است . ( ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره چند لغت و اصطلاح مى گويد : چگونگى بيعت با على عليه السلام پس از كشته شدن عثمان و چگونگى هجوم مردم بر آن حضرت براى بيعت و امور مربوط به آن در مباحث گذشته به تفصيل بيان شد و از اعاده آن بى نيازيم ) . ( 288 )

( 227 ) ( 289 ) : از سخنان آن حضرت ( ع ) خطاب به عبدالله بن زمعه

عبدلله بن زمعه به روزگار خلافت على ( ع ) به حضورش آمد و از او امالى خواست و آن حضرت به او چنين فرمود : ان هذا المال ليس لى و لا لك و انما هو فى ء للمسلمين ( 290 ) ( همانا كه اين مال از من و تو نيست و همانا غنيمتى است براى مسلمانان ) .

( ابن ابى الحديد مى گويد : عبدالله بن زمعة كه نام پدرش با فتح ميم صحيح است نه آن چنان كه قطب راوندى نقل كرده ، نسب او چنين است : عبدالله بن زمعة بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبدالعزى بن قصى ) .

اسود از استهزاءكنندگان پيامبر ( ص ) بود كه خداوند متعال شر آنان را از پيامبر ( ص ) با مرگ يا كشته شدن ايشان كفايت فرمود . ( 291 ) پسر اسود يعنى زمعة و برادرش عقيل در جنگ بدر در حالى كه كافر و با كافران بودند كشته شدند ، همچنين حارث پسر زمعة ( برادر عبدالله ) هم كه در جنگ بدر كشته شد . زمعه ملقب به

زادالركب ( توشه مسافران ) بود و اسود همان كسى است كه در مكه پس از جنگ بدر شنيد زنى براى شتر گم شده خود مى گريد ، اين ابيات را سرود :

آيا اگر شترى از او گم شده است مى گريد و او را از خواب شبانه باز مى دارد! بر شتر گريه مكن ، اما بر بدر بگرى كه در آن بختها كوتاه آمد . آرى پس از ايشان كسانى سالار شدند كه اگر جنگ بدر نمى بود سالار نمى شدند ( 292 )

عبدالله بن زمعه از شيعيان و ياران على عليه السلام بود ، و ابوالبخترى قاضى كه از منحرفان ، از على عليه السلام بوده است از فرزندزادگان اوست . نام و نسب ابوالبخترى چنين است : وهب بن وهب كبير بن عبدالله بن زمعة ، كه در دستگاه هارون الرشيد عهده دار قضاوت بوده و هموست كه براى هارون به باطل بودن امان نامه يى كه براى يحيى بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام نوشته بود فتوى داده است و دست او را گرفته و امان نامه را دريده است . ( 293 )

امية بن ابى الصلت ضمن مرثيه سرايى براى كشتگان بدر از زمعة بن اسود هم نام برده و چنين گفته است .

اى چشم بر نوفل و بر عمرو بگرى و بر زمعه هم بخل مورز ( 294 )

منظور نوفل بن خويلد از خاندان بنى اسد بن عبدالعزى است كه به ابن عدويه معروف بوده و على عليه السلام در جنگ بدر او را كشته است و مقصود از عمرو ابوجهل

بن هشام است كه او را عوف بن عفراء كشت و عبدالله بن مسعود سرش را بريد .

( 228 ) : از سخنان آن حضرت ( ع )

اين خطبه با عبارت الا و ان للسان بضعة من الانسان ، همانا كه زبان پاره يى از گوشت آدمى است ( 295 ) شروع مى شود ( ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره يى از لغات و روشن ساختن مرجع ضميرها ، نخست نكته يى را تذكر مى دهد كه اين خطبه را با همين لفظ ابومسلم خراسانى مورد استفاده قرار داده و در يكى از خطبه هاى مشهور خود آورده و سپس بحثى در مورد مشاهيرى كه به هنگام سخنرانى از ايراد سخن ناتوان شده و بازمانده اند آورده است كه برخى از آنها داراى لطافت خاصى است و به ترجمه آنها بسنده مى شود ) .

بدان كه اميرالمومنين عليه السلام اين سخن را در واقعه يى گفته كه لازمه آن ايراد اين سخن بوده است ، و چنين بوده كه به خواهرزاده خود جعدة بن هبيرة مخزومى فرمان داده است براى مردم سخنرانى كند . جعده همين كه به منبر رفته از سخن گفتن بازمانده و نتوانسته است چيزى بگويد . در اين حال اميرالمومنين عليه السلام خود برخاسته و بر فراز منبر برآمده و خطبه يى مفصل ايراد فرموده است كه سيدرضى كه خدايش رحمت كناد ، از آن خطبه فقط همين كلمات را آورده است .

شيخ ما ابوعثمان جاحظ در كتاب البيان و التبيين روايت مى كند ( 296 ) كه عثمان به منبر رفت ، زبانش بند آمد و همين قدر گفت همانا ابوبكر و عمر براى چنين مواردى قبلا

سخنانى آماده مى كردند ، و شما به امام دادگر نيازمندتريد تا امام سخنور و به زودى خطبه هاى مناسب براى شما ايراد خواهد شد . و از منبر فرود آمد .

جاحظ مى گويد : ابوالحسن مدائنى روايت مى كند كه يكى از پسران عدى بن ارطاة ( 297 ) به منبر رفت و همين كه مردم را ديد زبانش بند آمد و گفت : سپاس خداوندى را كه به اين جماعت خوراك و آشاميدنى ارزانى مى دارد .

روح بن حاتم ( 298 ) به منبر رفت ، همين كه مردم را ديد كه چشم بر او دوخته و گوش به او سپرده اند ، گفت : سرهايتان را فرو افكنيد و چشمهايتان را ببنديد كه نسختين سوارى دشوار است و چون خداوند عزوجل گشايش قفلى را آسان فرمايد آسان شود .

مصعب بن حيان برادر مقاتل بن حيان خطبه عقدى مى خواند ، زبانش بند آمد .

و گفت به مردگان خود لا اله الا الله تلقين كنيد مادر دختر گفت : خدا مرگت دهد! مگر ترا براى اين كار دعوت كرده بوديم ؟

مروان بن حكم مى خواست خطبه بخواند زبانش بند آمد و گفت بارخدايا ما تو را مى ستاييم و از تو يارى مى جوييم و به تو شرك نمى ورزيم .

عبدالله بن عمر بن كريز كه سخنور و امير بصره بود بر روى منبر زبانش بند آمد و اين كار بر او سخت گران آمد . زياد بن ابيه كه قائم مقام او بود گفت : اى امير بيتابى مكن كه اگر همه اينان را كه مى بينى بر اين منبر برپا دارى

بيشتر از تو گرفتار بندآمدن زبانشان خواهند شد . چون جمعه فرا رسيد عبدالله بن عامر دير آمد و زياد به مردم گفت : امروز امير گرفتار تب است . او به مردى از سران معروف قبايل گفت : برخيز و به منبر برو . او چون به منبر رفت زبانش بند آمد و فقط گفت : سپاس خداوندى را كه اينان را روزى مى دهد ، و ساكت ماند . او را از منبر پايين آوردند و يكى ديگر از سران مردم را به منبر فرستادند . او همين كه بر منبر ايستاد و روى به مردم كرد چشم وى بر سر طاس مردى افتاد و گفت : اى مردم ، اين مرد طاس مرا از صحبت باز مى دارد . خدايا اين مرد را لعنت فرماى ! او را نيز از منبر پايين آوردند .

سپس به وزاع يشكرى گفتند : برخيز بر منبر برو و سخن بگو . او همين كه به منبر رفت و مردم را ديد ، گفت : اى مردم ، من امروز خوش نداشتم به نماز جمعه آيم ، همسرم مرا بر اين كار واداشت و اينك شما را گواه مى گيرم كه او سه طلاقه است . او را هم از منبر پايين آوردند . زياد به عبدالله بن عامر گفت : چگونه ديدى ؟ اينك برخيز و براى مردم خطبه را ايراد كن . ( 299 )

( 230 ) ( 300 ) : از سخنان آن حضرت ( ع ) به هنگام غسل دادن و تجهيز جسد مطهر پيامبر ( ص )

توضيح

اين خطبه با عبارت بابى انت و امى يا رسول الله ! لقد انقطع بموتك ما لم ينقطع بموت غيرك . . . ( 301 ) ( اى رسول خدا

، پدر و مادرم فداى تو باد! بدرستى كه با مرگ تو چيزى بريده و منقطع شد كه به مرگ غير تو منقطع نشد . . . ( 302 )

برخى از اخبار و سيره پيامبر ( ص ) به هنگام مرگ آن حضرت

قسمت اول

در مورد رحلت رسول خدا كه درود خداوند بر او و خاندانش باد ، و آنچه كه سيره نويسان در آن باره نوشته اند در مباحث پيشين مطالبى آورديم و اينك بخشى ديگر از آن را به روايت محمد بن جرير طبرى ، در تاريخ خود ، مى آوريم .

ابوجعفر طبرى مى گويد : ابومويهبة ( 303 ) برده آزاد كرده رسول خدا ( ص ) روايت كرده و گفته است : نيمه شبى پيامبر ( ص ) به من پيام دادند و چون به حضورش رسيدم فرمود : اى ابامويهبة ، به من فرمان رسيده است براى اهل بقيع آمرزشخواهى كنم ، همراه من بيا . من همراه ايشان رفتم ، همين كه ميان گورها رسيد ايستاد و چنين فرمود : اى ساكنان گورها ، سلام بر شما باد! آنچه شما در آن هستيد بر شما گواراتر است از آنچه كه مردم در آن قرار دارند كه فتنه ها همچون پاره هاى شب سياه پياپى فرا مى رسد و فتنه اى از فتنه پيشين بدتر است . سپس به من نگريست و روى به من كرد و فرمود اى ابامويهبة ، كليد گنجينه هاى اين جهان و جاودانگى در آن و سپس بهشت را به من ارزانى داشتند و ميان گزينش آن و بهشت مختار شدم و من بهشت را برگزيدم گفتم : پدر و مادرم فداى تو باد! كليدهاى گنجينه هاى اين جهانى

و جاودانگى در آن و سپس بهشت را انتخاب فرماى . فرمود اى ابامويهبة ، نه كه من ديدار خداى خود را برگزيدم و آن گاه براى آرميدگان در بقيع آمرزشخواهى فرمود و برگشت و بيمارى او كه خداوندش در آن بيمارى او را به سوى خود فرا گرفت ، آغاز شد . ( 304 )

محمد بن مسلم شهاب زهرى ، از عبيدالله بن عتبة ، از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر چون آن شب از بقيع مراجعت فرمود مرا ديد و من در سر خود احساس درد مى كردم و مى گفتم واى سرم ، پيامبر فرمود : من هم سردرد دارم ، واى سرم . سپس به من فرمود چه زيانى داشت اگر پيش از من مى مردى و خودم براى تجهيز تو قيامت مى كردم ، تو را كفن مى پوشاندم و بر تو نماز مى گزاردم و به خاك مى سپردمت ؟ گفتم : به خدا سوگند و اگر چنان شود گويا ترا مى بينم كه به خانه من باز مى گشتى و با يكى از زنان خود همبستر مى شدى . پيامبر ( ص ) لبخند زد و با آنكه بيمارى او بدتر مى شد همچنان به خانه زنان خويش مى رفت تا آنكه بيمارى آن حضرت را بسترى كرد و از پاى درآورد و در خانه ميمونه بود . در اين هنگام همسران خود را فرا خواند و از آنان اجازه خواست كه در خانه من بسترى شود و اجازه داده شد و پيامبر ( ص ) در حالى كه به دو مرد از

افراد خانواده خود تكيه داده بود كه يكى فضل بن عباس و مردى ديگر بودند بيرون آمد و پاهايش به زمين كشيده مى شد و بر سرش دستمال بسته بود وارد خانه من شد .

عبيدالله بن عبدالله بن عتبه مى گويد : اين حديث را براى ابن عباس نقل كردم ، گفت : مى دانى آن مرد ديگر كيست ؟ گفتم : نه . گفت : على ابن ابى طالب بود ولى عايشه با آنكه مى توانست هيچ گاه نمى خواست و ياراى آن را نداشت كه از او به نيكى ياد كند .

عايشه در پى سخن خود مى گويد : سپس پيامبر ( ص ) بيتاب و بيمارى اش سخت شد و فرمود : هفت مشك كوچك آب كه از چاههاى مختلف فراهم شده باشد بر من بريزيد تا بتوانم پيش مردم بروم و با آنان عهد كنم . او مى گويد : رسول خدا را در طشتى كه از حفصه دختر عمر بود نشاندم و بر آن حضرت آب ريختم تا آنكه با دست خود اشاره فرمود بس است بس .

عطاء ، از قول فضل بن عباس كه خدايش رحمت كناد! روايت كند كه مى گفته است : چون بيمارى رسول خدا شروع شد پيش من آمدند و فرمودند بيرون بيا . همراهش بيرون رفتم ، متوجه شدم گرفتار تب است و دستمالى بر سر بسته است .

فرمود : دستم را بگير و دست آن حضرت را گرفتم تا بر منبر نشست . سپس فرمود : مردم را فرا خوان با صداى بلند مردم را فرا خواندم ، به حضورش گرد آمدند ،

چنين فرمود : اى مردم ، نخست همراه شما خداى را مى ستايم . همانا كوچ كردن از ميان شما براى من نزديك شده است ، اگر بر پشت كسى تازيانه زده ام ، اينك پشت من آماده است ، داد خويش بستاند . اگر نسبت به آبروى كسى تعرض كرده و دشنامى داده ام ، اينك آبروى من آماده است ، دادخواهى كند . اگر از كسى مالى گرفته ام ، اينك مال من آماده است ، از آن بر گيرد و نبايد هيچ كس بگويد كه من از ستيز پيامبر مى ترسم . همانا ستيزه در خوى و شاءن من نيست و همانا محبوب ترين شما در نظر من كسى است كه اگر حقى بر من دارد حق خود را بگيرد يا مرا حلال كند و من در حالى كه آسوده خاطر باشم خدا را ملاقات كنم و چنين مى بينم كه اين كار مرا كفايت نمى كند مگر آنكه ميان شما چند بار به آن اقدام كنم .

پيامبر ( ص ) از منبر پايين آمد و نماز ظهر گزارد و باز بر منبر رفت و همان سخن خود را ، در مورد نداشتن كينه و ستيز ، مطرح فرمود . مردى برخاست و گفت : اى رسول خدا ، مرا پيش تو سه درهم است . پيامبر فرمود : من هيچكس را تكذيب نمى كنم و از او سوگندى نمى خواهم ، طلب تو بابت چه چيزى بوده است ؟ گفت : اى رسول خدا آيا به ياد مى آورى كه روزى فقيرى از كنار شما گذشت ، به من فرمان دادى

سه درهمش بدهم و من به او پرداختم . پيامبر خطاب به من فرمود : اى فضل ، سه درهمش را بده . به آن مرد گفتم قبول است و او نشست . پيامبر ( ص ) سپس فرمود اى مردم هر كس چيزى بر عهده و پيش اوست بپردازد و نگويد مايه رسوايى در دنياست كه رسوايى دنيا سبك تر و آسانتر از رسوايى آخرت است . مردى برخاست و گفت : اى رسول خدا مرا سه درهم بر عهده است كه در راه خدا به ناحق برداشته ام .

فرمود : چرا چنين كردى ؟ گفت : نيازمند آن بودم . پيامبر به من فرمود : اى فضل از او بگير . سپس فرمود اى مردم ، هر كس از چيزى در نفس خويش بيم دارد برخيزد تا برايش دعا كنم مردى برخاست و گفت : اى رسول خدا ، من دروغگو و زناكار بدكاره و پرخوابم ، رسول خدا عرضه داشت بارخدايا ، به او راستى و صلاح ارزانى فرماى و هرگاه كه مى خواهد خواب را از او ببر! سپس مردى ديگر برخاست و گفت : اى رسول خدا ، من دروغگو و منافق و سخن چينم يا گفت : هيچ گناهى نيست مگر آنكه مرتكب مى شوم . عمر بن خطاب برخاست و گفت : اى مرد ، خود را رسوا كردى . پيامبر فرمود اى پسر خطاب ، رسوايى اين جهانى سبك و آسانتر از رسوايى آن جهانى است ، خدايا به او راستى و ايمانى ارزانى دار و كارش را به نكويى مبدل فرماى ! .

عبدالله بن مسعود روايت

مى كند و مى گويد : پيامبر و محبوب ما يك ماه پيش از رحلت خود خبر مرگ خويش را به ما داد و چنان بود كه ما را در خانه عايشه جمع فرمود و مدتى به ما نگريست و با شدت چشم به ما دوخت و سپس گريست و فرمود : خوش آمديد . خدايتان زنده بدارد و بر شما رحمت آورد و پناهتان دهد و نگهدارتان باشد! خدايتان بلندمرتبه قرار دهد و شما را بهره رساند ، روزيتان دهد و شما را هدايت فرمايد ، پيروز و سلامتتان بدارد و پذيراى شما به درگاه خويش باشد! اينك شما را به ترس از خدا سفارش مى كنم و از پيشگاه خداوند هم درباره شما استدعا مى كنم و خدا را بر شما خليفه قرار مى دهم و من براى شما از سوى خداوند مژده و بيم دهنده آشكارم ، بر بندگان و سرزمين هاى خداوند برترى و چيرگى مجوييد كه خداوند متعال براى من و شما فرموده است آن سراى جاودان آخرت را براى كسانى قرار داده ايم كه آهنگ برترى در زمين و تباهى ندارند و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است ( 305 ) گفتيم : اى رسول خدا مرگ تو چه هنگام خواهد بود ؟ فرمود : جدايى نزديك شده است و بازگشت به سوى خدا و بهشت برين و سدرة المنتهى و برترين دوست و زندگى و بهره گوار است . گفتيم : اى رسول خدا ، چه كسى تو را غسل خواهد داد ؟ فرمود خويشاوندان نزديكم به ترتيب قرابت خود . گفتيم : تو را در چه چيز كفن

كنيم ؟ فرمود اگر خواستيد در همين جامه كه بر تن دارم يا در پارچه سپيد مصرى يا در حله يى يمنى . گفتيم : چه كسى بر تو نماز بگزارد ؟ فرمود : چون مرا غسل داديد و كفن كرديد مرا در هين خانه بر سريرى كنار گورم نهيد و سپس همگان ساعتى بيرون رويد كه نخستين كس بر من نماز مى گزارد همنشين و دوست و محبوبم جبريل خواهد بود و پس از او ميكائيل و سپس اسرافيل و پس از او فرشته مرگ با لشگرهاى خود از فرشتگان ، آنگاه شما گروه گروه درآييد و بر من نماز گزاريد و سلام دهيد و با مدح و ستايش و ناله و فرياد آزارم مدهيد ، و بايد نخست مردان خاندانم و سپس زنان ايشان بر من نماز گزارند و پس از ايشان شما ، و از جانب من بر خودتان سلام دهيد بر هر يك از افراد خاندانم كه غايب هستند و سلام مرا ابلاغ كنيد ، و بر هر كس كه پس از من آيين مرا از شما پيروى كند سلام برسانيد . من شما را گواه مى گيرم كه هم اكنون بر هر كس كه از امروز تا روز رستاخيز از دين من پيروى و در آن باره با من بيعت كند سلام مى رسانم گفتيم : اى رسول خدا ، چه كسى تو را در گورت مى نهد ؟ فرمود : افراد خاندانم همراه بسيارى از فرشتگان كه شما را مى بينند و شما ايشان را نمى بينيد . ( 306 )

مى گويم : به راستى جاى شگفتى است از

آنان كه چگونه در آن ساعت نپرسيده اند اى رسول خدا ، پس از تو چه كسى عهده دار حكومت ماست كه ولايت امر مهمتر از سؤ ال درباره دفن و چگونگى نمازگزاردن بر رسول خداوند است و من نمى دانم در اين مورد چه بگويم !

همچنين ابوجعفر طبرى مى گويد : سعيد بن جبير روايت مى كند و مى گويد ابن عباس كه خدايش رحمت كناد! مى گفت : روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبه يى ! سپس چندان گريست كه اشك چشمش ريگها را خيس كرد ، به او گفتيم : آن روز پنجشنبه چه بود ؟ گفت : روزى بود كه بيمارى رسول خدا ( ص ) سخت شد و فرمود براى من لوحه و دوات يا فرمود استخوان كتف و دواتى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از من گمراه مشويد آنان ستيز كردند . فرمود برخيزيد و بيرون رويد و در حضور هيچ پيامبرى شايسته نيست نزاع شود آنان گفتند : او را چه مى شود ، آيا هذيان مى گويد ؟ ! بپرسيد چه مى گويد . آنان خواستند سخن خود را تكرار كنند فرمود : رهايم كنيد كه آنچه من در آنم بهتر از چيزى است كه مرا به آن فرا مى خوانيد و سپس در سه مورد سفارش كرد و فرمود مشركان را از جزيرة العرب بيرون كنيد ، و به نمايندگان همان گونه كه من جايزه مى دادم جايزه دهيد پيامبر ( ص ) در مورد وصيت سوم عمدا سكوت كرد در صورتى هم كه فرموده است من فراموش كردم .

همچنين ابوجعفر طبرى از

ابن عباس روايت مى كند كه مى گفته است : على بن ابى طالب عليه السلام از حضور پيامبر در بيمارى رحلت آن حضرت بيرون آمد .

مردم به او گفتند : اى اباالحسن ، پيامبر ( ص ) چگونه است ؟ گفت : سپاس خدا را كه بهبود يافته است . عباس دست او را گرفت و گفت : گويا نمى بينى و معتقد نيستى كه تو پس از سه روز ديگر بنده چوبدستى ( درمانده ) خواهى بود . من مرگ را در چهره فرزندان عبدالمطلب مى شناسم ، پيش رسول خدا برو از او بپرس حكومت براى چه كسى خواهد بود كه اگر براى ما مى باشد آن را بدانيم و اگر براى ديگران است در مورد ما به او سفارش فرمايد . على گفت : مى ترسم از او بپرسم و آن را از ما باز دارد كه در آن صورت هرگز مردم آن را به ما نخواهند داد .

و عايشه روايت مى كند و مى گويد پيامبر ( ص ) در حالى كه حجره انباشته از زنان بودم ام سلمه ، ميمونه ، اسماء بنت عميس حضور داشتند و عباس عموى پيامبر هم پيش ما بود ، مدهوش شد . همگان متفق شدند كه بر لبهاى آن حضرت لدود ( 307 ) بمالند .

عباس گفت من اين كار را نمى كنم . ديگران چنان كردند و چون پيامبر ( ص ) به هوش آمد و پرسيد چه كسى اين كار را با من انجام داده است ؟ گفتند : عمويت به ما گفت اين دارويى است كه از آن سرزمين براى

ما آورده اند و اشاره به جانب حبشه كرد . پيامبر فرمود براى چه اين كار را كرديد ؟ عباس گفت : اى رسول خدا ، ترسيديم كه گرفتار ذات الجنب شده باشى . حضرت فرمود : آن دردى است كه خداوند مرا گرفتارش نمى فرمايد هيچ كس در خانه باقى نماند مگر آنكه بر او لدود بمالند مگر عمويم گويند : ميمونه با آنكه روزه بود براى فرمان رسول خدا كه به منظور عقوبت آنان ، براى كارى كه كرده بودند ، صادر فرموده بود لدود ماليد .

ابوجعفرى طبرى گويد : در روايت ديگرى از عايشه نقل شده كه گفته است در بيمارى پيامبر ( ص ) بر لب آن حضرت لدود ماليديم ؛ فرمود : بر من لدود نماليد . گفتيم : اين به سبب ناخوش داشتن بيمار دارو راست . چون به خود آمد فرمود : هيچ كس نبايد در خانه باقى بماند مگر اينكه لدود بمالد غير از عمويم عباس كه حضور نداشته است .

طبرى مى گويد : كسى كه لدود را با دست خود بر لب و دهان رسول خدا ( ص ) ماليد اسماء بنت عميس بود .

مى گويم : به راستى تناقض اين روايات موجب شگفتى است ، در يكى از آنها آمده است كه عباس در آن كار شركت نداشته و به همين سبب پيامبر ( ص ) او را از اينكه به خود لدود بمالد معاف فرموده است و هر كس كه حضور داشته لدود به خود ماليده است ، در روايت ديگر آمده است كه عباس هم حضور داشته است . و در همين روايتى

كه متضمن حضور عباس است سخنان مختلف نقل شده است آن چنان كه عباس مى گويد : من به پيامبر ( ص ) لدود نماليدم و پس از آن مى گويد : پيامبر ( ص ) چون به خود آمد پرسيد چه كسى اين كار را با من انجام داده است ؟

گفتند : عمويت عباس و گفت اين دارويى است كه از سرزمين حبشه براى بيمار ذات الجنب براى ما آورده اند . پس چگونه است كه از سويى عباس مى گويد من اين كار را نكرده ام و از سوى ديگر هموست كه به اين كار اشاره كرده و گفته است دارويى است كه براى اين بيمارى از حبشه آورده اند .

من از نقيب ابوجعفر يحيى بن ابى زيد بصرى درباره اين موضوع سؤ ال كردم و پرسيدم : آيا در آن روز بر على بن ابى طالب هم لدود ماليده شد ؟ گفت : هرگز ، پناه بر خدا! اگر چنان شده بود عايشه براى خرده گيرى از على عليه السلام آن را نقل مى كرد . نقيب گفت : وانگهى فاطمه ( ع ) و دو پسرش هم در خانه پيامبر ( ص ) حاضر بوده اند آيا تصور مى كنى كه فاطمه و دو پسرش لدود ماليده اند ؟ هرگز چنين نبوده است . داستان لدود ماليدن را به اين صورت كسى براى تقرب جستن به بعضى ساخته و پرداخته است . آرى آنچه كه ممكن است صورت گرفته باشد اين است كه اسماء بنت عميس اين پيشنهاد را كرده و گفته است اين دارويى است كه جعفر بن ابى طالب

شوهر او از حبشه آورده و در اين موضوع ميمونه هم با او همفكر بوده است و چون لدود بر پيامبر ماليده اند همين كه به خود آمده آن كار را ناپسند دانست است و چون پرسيده است سخن اسماء و موافقت ميمونه دختر حارث را به عرض رسانده اند و آن حضرت دستور داده است همان دو بانو لدود بمالند نه كس ديگرى و بر همان دو لدود ماليده شد و نسبت به كس ديگرى چيزى نشده است و سخن باطل هيچگاه بر شخص دانا و آن كس كه بخواهد روشن شود پوشيده نمى ماند .

قسمت دوم

همچنين عايشه روايت مى كند كه فراوان از پيامبر ( ص ) مى شنيدم كه مى فرمود خداوند هيچ پيامبرى را قبض روح نمى فرمايد مگر اينكه او را از ميان زندگى و مرگ مخير مى فرمايد . چون پيامبر ( ص ) محتضر شد آخرين سخنى كه از او شنيدم اين بود بلكه به سوى برترين دوست و گفتم به خدا سوگند ، در اين صورت ما را انتخاب نخواهد فرمود و دانستم همان چيزى است كه پيش از اين مى فرمود .

ارقم بن شرحبيل ( 308 ) مى گويد : از ابن عباس كه خدايش رحمت كناد! پرسيدم آيا پيامبر ( ص ) وصيت فرمود ؟ گفت : نه . گفتم : پس چگونه بود ؟ گفت : پيامبر ( ص ) در بيمارى خود فرمود بفرستيد على را فرا خوانند عايشه گفت : چه خوب است به ابوبكر پيام دهيد و حفصه گفت : چه خوب است به عمر پيام دهيد ، و همگى در

محضر پيامبر جمع شدند ، اين خبرى است كه طبرى آن را با همين الفاظ در تاريخ خود آورده و نگفته است كه پيامبر ( ص ) آن دو را احضار كرده و پيغام فرستاده است .

ابن عباس مى گويد : پيامبر ( ص ) فرمود برگرديد اگر نيازى داشتم پى شما خواهم فرستاد و آنان برگشتند . گفته شد : اى رسول خدا نماز فرا رسيده است .

فرمود : به ابوبكر گوييد با مردم نماز گزارد . عايشه گفت : ابوبكر مردى رقيق است ، به عمر فرمان بده ! و پيامبر فرمود : به عمر بگوييد . عمر گفت : من هرگز تا ابوبكر حضور داشته باشد بر او مقدم نمى شوم . اين بود كه ابوبكر مقدم شد و در آن حال پيامبر ( ص ) در خود آرامش و سبكى يى احساس فرمود و از حجره بيرون آمد و همينكه ابوبكر صداى حركت پيامبر ( ص ) را شنيد كنار رفت و پيامبر ( ص ) جامه او را كشيد و او را همانجا كه بود قرار داد و رسول خدا ( ص ) نشست و قرائت نماز را از جايى كه ابوبكر درنگ كرده بود شروع فرمود .

مى گويم ( ابن ابى الحديد ) : مرا در مورد اين خبر سخنى است و در آن مورد ترديدهايى و اشتباهاتى بر من عارض مى شود كه چنين است .

در صورتى كه بر طبق اين روايت پيامبر خواسته اند به على ( ع ) پيام دهند بيايد تا به او وصيت فرمايد و عايشه بر على عليه السلام رشگ ورزيده و خواهش

كرده است پدرش احضار شود و حفصه هم حسد ورزيده و خواهش كرده است پدر او فرا خوانده شود و هر دو يعنى ابوبكر و عمر بدون آنكه از طرف پيامبر پيامى داده شود حاضر شده اند و بر طبق ظاهر شك نيست كه دخترانشان آن دو را احضار كرده اند و اين سخن پيامبر ( ص ) كه پس از حضور آن دو فرموده است : برويد اگر نيازى داشتم پى شما خواهم فرستاد ، گفتارى است كه نشانه از دل تنگى آن حضرت از حضور آنان و خشم نهايى آن حضرت است ، و نشانه آن است زنها متهم به احضار آن دو هستند . اين كردار و گفتار چگونه مطابقت دارد با آنچه گفته شده است كه چون پدر عايشه براى نمازگزاردن معين شد عايشه گفت پدرم مردى دل نازك است به عمر دستور بده نماز بگزارد . آن حرص و رشگ با اين گفتار و تقاضاى معاف كردن ابوبكر سازگار نيست و اين موضوع چنين به گمان مى آورد كه آنچه شيعه مى گويند كه نمازگزاردن ابوبكر به دستور عايشه بوده است درست است . البته كه من اين را معتقد نيستم و نمى گويم ولى دقت در اين خبر و مضمون آن چنين گمانى را به ذهن مى آورد . شايد هم اين خبر نادرست باشد! وانگهى در اين خبر چيز ديگرى هم هست كه عدلى مذهبان معتزله آن را جايز نمى دانند و آن اين گفتار پيامبر است كه به ابوبكر دستور دهيد و بلافاصله پس از آن بگويد به عمر دستور دهيد و اين نسخ حكمى است پيش

از آنكه وقت انجامش رسيده باشد . و اگر بگويى آنقدر زمان سپرى شده بود كه حاضران بتوانند به ابوبكر پيام دهند و در اين خبر هم چيزى جز اين نيامده كه پيامبر به حاضران فرموده است به ابوبكر بگوييد و در اين مورد زمان بسيار كمى لازم است كه فقط گفته شود اى ابوبكر با مردم نماز بگزار . مى گويم اشكال از اين سبب نيست ، بلكه اشكال در آن است كه ابوبكر به هر حال و هر چند به واسطه ماءمور نمازگزاردن بوده است و سپس اين امر پيش از گذشت وقتى كه ممكن است در آن نماز گزارد منسوخ شود .

و اگر بگويى چرا در آغاز سخن خود گفتى پيامبر ( ص ) مى خواسته است على بيايد تا به او وصيت فرمايد و چرا جايز نباشد كه براى ديگرى او را احضار فرموده باشد ، مى گويم : زمينه سخن ابن عباس لازمه آن است . مگر نمى بينى ارقم بن شرحبيل راوى اين خبر مى گويد : از ابن عباس پرسيدم : آيا رسول خدا ( ص ) وصيت فرموده است ؟ گفت : نه . گفتم : پس چگونه بوده است ؟ ابن عباس گفت : پيامبر ( ص ) در بيمارى رحلت خود فرمود : پى على بفرستيد و او را فرا خوانيد . آن زن را پيامبر استدعا كرد كه پيش پدرش بفرستد و ديگرى هم چنان خواست . و اگر ابن عباس از اين گفتار رسول خدا چنان استنباط نمى كرد كه مى خواهد به او وصيت فرمايد ، معنى نداشت كه در پاسخ ارقم

چنين بگويد .

قاسم بن محمد بن ابى بكر از قول عايشه روايت مى كند كه مى گفته است : پيامبر ( ص ) را در حال مرگ ديدم كه دست در قدح آبى كه كنارش بود مى كرد و سپس بر چهره خود آب مى ماليد و عرضه مى داشت : بارخدايا مرا بر سختى بى هوشى مرگ يارى فرماى . عروه از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر ( ص ) روز مرگش در آغوش من تكيه زده بود . مردى از خاندان ابوبكر پيش من آمد كه در دستش مسواكى سبز بود . پيامبر ( ص ) نگاهى به آن مسواك فرمود كه دانستم آن را مى خواهد . گفتم : آيا مى خواهى اين مسواك را به تو بدهم ؟ فرمود : آرى . مسواك را گرفتم و چندان جويدم نرم شد و آن را به پيامبر ( ص ) دادم . بسيار محكم با آن مسواك فرمود و آن را كنارى نهاد . ناگاه احساس كردم كه رسول خدا در آغوش من سنگين شد . بر چهره اش نگريستم ديدم چشمش به گوشه يى دوخته شد و مى فرمايد : بلكه برترين رفيق از بهشت . گفتم : مختار شدى و سوگند به كسى كه ترا بر حق مبعوث فرمود همورا برگزيدى ، و پيامبر ( ص ) رحلت فرمود . ( 309 )

طبرى مى گويد : در اين مورد اتفاق است كه از رحلت رسول خدا ( ص ) در دوشنبه يى از ماه ربيع الاول بوده است ( 310 ) ، ولى اختلاف است كه

در كدام دوشنبه آن ماه گفته شده است دوشنبه يى كه دو شب از آن ماه گذشته بوده يا دوشنبه يى كه دوازده روز از آن گذشته بوده است ، ( 311 ) و در مورد اينكه چه روزى آن حضرت را تجهيز كرده اند اختلاف است . برخى گفته اند : روز سه شنبه يعنى روز پس از وفات بوده است ، و هم گفته شده است : سه روز پس از رحلت دفن شده است كه مردم به سبب مشغول بودن به كار بيعت از جمع كردن جنازه آن حضرت غافل ماندند .

طبرى روايت از زياد بن كليب از ابراهيم نخعى نقل مى كند كه مويد اين موضوع است . مى گويد : ابوبكر سه روز از پس رحلت رسول خدا ( ص ) كنار پيكر آن حضرت آمد و شكم پيامبر ( ص ) آماس كرده بود . ابوبكر پارچه را از چهره پيامبر كنار زد و دو چشم آن حضرت را بوسيد و گفت : پدر و مادرم و فدايت باد كه در زندگى و مرگ پاكيزه و خوشبويى .

مى گويم ( ابن ابى الحديد ) : من از اين درشگفتم . فرض كن كه ابوبكر و كسانى كه با او بوده اند به كار بيعت سرگرم بوده باشند ، على بن ابى طالب و عباس و اهل بيت به چه چيز سرگرم بودند كه پيامبر ( ص ) سه شبانروز ميان آنان در پارچه باقى بماند و بر آن پيكر مطهر دست نزنند و آن را غسل ندهند .

و اگر بگويى روايتى كه طبرى نقل كرده است در مورد آن

سه روزى است كه پيش از بيعت بوده است زيرا الفاظ اين خبر از قول ابراهيم نخعى است و ابوبكر در مدينه نبوده و پس از سه روز آمده است ، و هيچكس جراءت نكرده است جامه از چهره پيامبر ( ص ) كنار زند!! تا آنكه شكم پيامبر ( ص ) آماس كرده است و اين ابوبكر بوده كه پارچه را از چهره پيامبر ( ص ) كنار زده و دو چشم ايشان را بوسيده و گفته است پدر و مادرم فداى تو باد كه در زندگى و مرگ پاكيزه و خوش بويى و سپس پيش مردم رفته و گفته است هر كس محمد را پرستش مى كرد همانا محمد درگذشت . . . تا آخر حديث ، مى گويم :

به جان خودم سوگند روايت را همينگونه هم كه نقل كرده باشد باز غيرممكن است ، زيرا پيامبر ( ص ) هنوز زنده بود كه ابوبكر از او جدا شده و به منزل خود در سنح رفته است و اين به روز دوشنبه بوده است و همان روزى است كه پيامبر ( ص ) رحلت فرموده است . البته ابوبكر حال پيامبر ( ص ) را نسبتا خوب و بهتر مى دانسته كه به سنح رفته است و همين موضوع را هم طبرى نقل مى كند . از سوى ديگر ميان سنح و مدينه فقط نيم فرسنگ فاصله است بلكه آن را بخشى از مدينه مى دانند ، چگونه ممكن است پيامبر ( ص ) روزهاى دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه مرده باقى بماند و ابوبكر نفهمد و حال آنكه فاصله ميان آنها

به اندازه سه فاصله پرتاب تير بوده است و چگونه ممكن است سه روز پيكر پاكش ميان افراد خاندانش افتاده باشد و هيچكس را يارى آن نباشد كه پارچه از چهره شريفش يكسو زند و حال آنكه ميان ايشان على بن ابى طالب عليه السلام حضور داشته كه روح و روان جارى ميان پهلوى رسول خدا ( ص ) است و عباس بوده كه همچون پدر آن حضرت بوده است و دو پسر فاطمه كه همچون پسران پيامبرند و ميان آنان فاطمه ( ع ) حاضر بوده كه پاره تن اوست . آيا ميان ايشان كسى نبوده است كه پارچه را از چهره آن حضرت بردارد و به فكر تجهيز بيفتد و مواظب باشد كه شكم پيامبر آماس نكند و رنگش سبز نشود و منتظر تشريف فرمايى ابوبكر بشوند كه او پارچه از چهره پيامبر يكسو افكند!

نه كه من اين سخن را تصديق نمى كنم و دل من به آن آرام نمى گيرد و صحيح آن است كه آمدن ابوبكر بر بالين پيامبر ( ص ) و كنارزدن پارچه از چهره آن حضرت و آنچه گفته است پس از آسوده شدن آنان از كار بيعت بوده است و همانگونه كه در روايت آخرى آمده است آنان سرگرم بيعت بوده اند .

اشكالى كه باقى مى ماند خوددارى و فرونشينى على عليه السلام از تجهيز جسد مطهر است آنان كه سرگرم بيعت بودند؛ چه چيزى على را از اين كار باز داشته است ؟

مى گويم : بر فرض صحت اين موضوع ، آنچه بر گمان من غلبه دارد اين است كه على ( ع ) آن كار

را براى زشت شمردن رفتار ابوبكر و يارانش انجام داده است و چون خلافت از دست على ( ع ) بيرون رفت و ديگرى را ترجيح دادند ، خواست پيامبر ( ص ) را به حال خود رها كند و در تجهيز آن حضرت كارى انجام ندهد تا براى مردم ثابت شود كه دنيا ايشان را از پيامبرشان سه روز باز داشت و كار به اين جا كشيد كه مى بينيد ، و على عليه السلام پس از داستان سقيفه به هر طريقى در مورد زشت نشان دادن كار ابوبكر خوددارى نمى كرد و به كوچكترين وسيله هم متوسل مى شد ، و چه بسيار كه در آن باره سخن فرموده است . شايد اين كار از جمله همان كارها باشد .

يا اگر اين روايت درست باشد ممكن است بنابر وصيتى كه پيامبر به او فرموده اند يا رازى كه فقط آن دو مى دانسته اند انجام شده باشد .

و اگر بگويى : در صورت درست بودن اين سخن ، چرا جايز نباشد بگوييم : على عليه السلام تجهيز جسد مطهر پيامبر را به تاءخير انداخته است براى اينكه راى او و راى مهاجران درباره كيفيت غسل و تكفين و امور ديگر هماهنگ شود ؟ مى گويم : روايت اولى آنچه از عبدالله بن مسعود روايت شده است اين احتمال را باطل مى كند كه پيامبر ( ص ) خطاب به آنان فرموده است : خويشاوندان نزديكم به ترتيب قرابت خويش عهده دار غسل من خواهند بود و من در همين جامه ام يا درياچه سپيد مصرى يا در حله يمنى كفن شوم .

ابوجعفر طبرى

مى گويد : كسانى كه عهده دار غسل پيامبر بودند ، على بن ابى طالب و عباس بن عبدالمطلب و فضل و قثم پسران عباس و اسامة بن زيد و شقران برده آزاد كرده پيامبر ( ص ) بوده اند . اوس بن خولى ، كه يكى از مردم خزرج است و از شركت كنندگان در جنگ بدر بوده است ، آمد و به على عليه السلام گفت : اى على ، ترا به خدا سوگند مى دهم كه بهره ما را از پيامبر ( ص ) حفظ فرمايى . على فرمود : وارد شو ، و او هنگام غسل پيامبر ( ص ) حضور داشت . اسامه و شقران آب مى ريختند و على عليه السلام كه جسد مطهر را به سينه خويش چسبانده و تكيه داده بود پيامبر را غسل مى داد ، در حالى كه پيراهن پيامبر بر تن آن حضرت بود و على ( ع ) به بدن مطهر دست نمى زد . عباس و دو پسرش فضل و قثم در برگرداندن جسد به اين سو و آن سو كمك مى كردند .

ابوجعفر طبرى مى گويد : عايشه روايت مى كند و مى گويد آنان در چگونگى غسل دادن اختلاف نظر پيدا كردند كه آيا جسد را برهنه كنند يا نه . خداوند چرت را بر آنان چيره فرمود آنچنان كه سر هر يك بر سينه اش قرار گرفت و سپس گوينده يى از گوشه خانه ، كه ندانستند كيست ، گفت : پيامبر را در حالى غسل دهيد كه جامه اش بر تن او باشد . برخاستند و پيامبر (

ص ) را در حالى كه جامه اش بر تن بود غسل دادند .

عايشه مى گفته است : چون به كار خويش روى آورم پشت نمى كنم ، پيامبر را كسى جز زنانش غسل ندادند .

مى گويم ( ابن ابى الحديد ) : در خانه محمد بن معد علوى در بغداد حضور يافتم .

حسن بن معالى حلى معروف به ابن الباقلاوى آنجا بود و آن دو اين خبر و اين احاديث را از تاريخ طبرى مى خواندند . محمد بن معد به حسن بن معالى گفت : به نظرت مقصود عايشه از اين سخن چيست ؟ گفت : بر جد تو ( على عليه السلام ) حسد ورزيده است .

آنهم بر آنچه كه افتخار مى كرده است كه عهده دار غسل رسول خدا بوده است !

محمد خنديد و گفت : بگذار به خيال خودش در موضوع غسل دادن جسد مطهر پيامبر با على تعارض كند . آيا مى تواند خود را در ديگر فضائل و خصائص على شريك سازد!

ابوجعفر طبرى مى گويد : سپس جسد مطهر پيامبر ( ص ) در سه پارچه كفن شد .

دو پارچه صحارى و يك برد يمنى ( 312 ) كه جسد را در آن پيچيدند و بر عادت اهل مدينه براى پيامبر ( ص ) گورى با لحد آماده ساختند و جسد را بر سريرى نهادند .

در مورد دفن آن حضرت هم اختلاف كردند ، يكى گفت : او را ميان مسجدش به خاك مى سپاريم . ديگرى گفت : او را در بقيع ميان يارانش به خاك مى سپاريم .

ابوبكر گفت : من شنيدم پيامبر ( ص )

مى فرمود : هر پيامبر هر جا كه قبض روح شد همانجا دفن مى شود . بستر رسول خدا را كه در آن قبض روح شده بود برداشتند وزير همان گور كندند .

مى گويم : چگونه در مورد جاى دفن پيامبر اختلاف پيدا كردند و حال آنكه پيامبر در روايت نخست به آنان فرموده بود : مرا بر سريرم در همين حجره كنار گورم نهيد و اين تصريح به آن است كه بايد در همان حجره ، كه ايشان را جمع فرموده و خانه عايشه بوده است ، به خاك سپرده شود . بنابراين يا بايد آن حديث درست نباشد يا اين كه يكى كه مى گويد با يكديگر اختلاف پيدا كردند كه پيامبر را كجا دفن كنند و ابوبكر به آنان گفت پيامبران همانجا كه مى ميرند دفن مى شوند ، چون جمع بين اين دو حديث ممكن نيست .

وانگهى اين خبر منافات دارد با آنچه كه نقل شده و حاكى از آن است كه جسد گروهى از پيامبر از جايى كه درگذشته اند براى دفن به جاى ديگر منتقل شده است و خود طبرى هم نام برخى از ايشان را ضمن اخبار پيامبران بنى اسرائيل آورده است . و بر فرض كه اين خبر صحيح هم باشد ، زيرا خبر دادن محض است نه امر ، مگر اينكه آنان از فحواى سخن رسول خدا اين موضوع را استنباط كرده باشد كه مقصود آن حضرت وصيت و امر به دفن كردن آنجا بوده است .

قسمت سوم

ابوجعفر طبرى مى گويد : سپس مردم وارد شدند و نخست مردان گروه گروه بر پيكر پيامبر نماز گزاردند

و پس از ايشان زنان و كودكان و پس از آن بردگان نماز گزاردند و هيچكس عهده دار امامت نبود و سپس در نيمه شب چهارشنبه پيكر پيامبر ( ص ) به خاك سپرده شد .

طبرى مى گويد : عمره دختر عبدالرحمان بن اسعد بن زراره از قول عايشه نقل مى كند كه مى گفته است . ما از دفن پيامبر ( ص ) آگاه نشديم مگر نيمه شب چهارشنبه كه صداى بيل و كلنگ را شنيديم .

مى گويم ( ابن ابى الحديد ) : اين هم خود از شگفتيهاى موجود در اين حديث است ، زيرا همانگونه كه در روايت آمده است ، پيامبر ( ص ) روز دوشنبه هنگامى كه روز كاملا برآمده بود رحلت فرموده و شب چهارشنبه ، در نيمه شب به خاك سپرده شده است و سه شبانه روز از مرگ آن حضرت نگذشته بوده است . ( 313 )

همچنين اين موضوع كه عايشه مى گويد از دفن پيامبر آگاه نشده تا آنكه صداى بيل ها را شنيده عجيب است . با آنكه دفن رسول خدا در خانه او انجام شده است ، فكر مى كنى كجا بوده است ؟ من در اين باره از جماعتى پرسيدم . گفتند : شايد در خانه مجاور خانه خويش و همراه گروهى از زنان بوده است و اين عادت خويشاوندان ميت است كه او هم همينگونه رفتار كرده و از حجره خويش كنار گرفته و در آن خانه رفته است . وانگهى حجره عايشه آكنده از مردان خويشاوند پيامبر بوده است و افراد ديگرى از اصحاب رسول خدا ، و اين موضوع به

صحت نزديك است و ممكن است همينگونه بوده باشد .

طبرى مى گويد : على بن ابى طالب عليه السلام و فضل بن عباس و برادرش قثم و شقران برده آزادكرده ايشان وارد گور رسول خدا ( ص ) شدند . در اين هنگام اوس بن خولى به على عليه السلام گفت : اى على ! ترا به خدا سوگند مى دهم كه رعايت بهره ما را از رسول خدا بفرمايى ، و على ( ع ) به او فرمود : تو هم فرود آى و او هم همراه ايشان وارد گور شد ، شقران قطيفه يى را كه رسول خدا مى پوشيد گرفت و در گور افكند و گفت : نبايد كسى پس از رسول خدا آن را بپوشد .

مى گويم : هر كس در اين اخبار تاءمل كند مى داند كه على عليه السلام اصل و اساس انجام كارهاى رسول خدا پس از مرگ آن حضرت و تجهيز ايشان بوده است . مگر نمى بينى كه اوس بن خولى كسى ديگر از آن گروه را مورد خطاب قرار نمى دهد و از كس ديگرى براى حضور در غسل و واردشدن در گور كسب اجازه نمى كند! آنگاه به بزرگوارى و بخشندگى و نيك سرشتى و گذشت على عليه السلام بنگر كه چگونه براى شركت كسى چون اوس بن خولى ، كه مردى بيگانه از انصار است ، در اين مراسم بخل نمى ورزد و حق او را رعايت مى كند و نيازش را بر مى آورد و چه تفاوت فاحشى ميان اخلاقى به اين شرافت و اخلاق و گفتار آن كسى ، كه مى

گويد چون به كارى روى آورم ديگر پشت نمى كنم ( 314 ) و پيامبر را كسى جز زنانش غسل نداده است ، وجود دارد! و اگر كس ديگرى غير از على عليه السلام و از افراد تندخو و خشن مى بود و اوس چنين تقاضايى مطرح مى كرد ، او را با درشتى از خود دور مى كرد و او نوميد باز مى گشت .

طبرى مى گويد : مغيرة بن شعبه همواره مدعى بود آخرين كسى است كه با پيكر پيامبر ( ص ) تجديد عهد كرده است و به مردم مى گفت : من انگشتر خويش را عمدا در گور افكندم و گفتم اى واى انگشترم در گور افتاد ، به اين منظور كه بر بدن رسول خدا دست كشم و آخرين كس باشم كه تجديد عهد كرده است .

طبرى سپس مى گويد : عبدالله بن حارث بن نوفل مى گويد : به روزگار حكومت عمر يا عثمان همراه على بن ابى طالب عليه السلام عمره گزاردم . او به خانه خواهر خود ام هانى دختر ابوطالب منزل كرد ، و چون اعمال عمره خود را انجام داد و برگشت براى او وسايل غسل فراهم شد و چون غسل فرمود تنى چند از عراقيان پيش او آمدند و گفتند : اى ابالحسن ! آمده ايم از موضوعى بپرسيم كه دوست داريم تو پاسخ دهى . فرمود : چنين گمان مى كنم كه مغيره براى شما گفته است كه او آخرين كسى است كه با پيامبر ( ص ) تجديد عهد كرده است ! گفتند : آرى و آمده ايم براى همين موضوع از

تو بپرسم . فرمود : دروغ گفته است . آخرين كسى كه با پيكر رسول خدا تجديد عهد كرده است قثم بن عباس است ، كه پس از همه ما از مرقد مطهر بيرون آمده است .

مى گويم ( ابن ابى الحديد ) : اصحاب معتزلى ما چه بر حق بر مغيره عيب گرفته و او را سرزنش و نكوهش كرده اند كه بر روشى ناپسند بوده است . گويى خداوند فقط چنين مقرر فرموده بوده است كه او همواره دروغگو باشد . مى بينيد او آخرين كس كه با پيامبر تجديد عهد كرده باشد نيست و بر فرض به گمان باطل خود آخرين كس باشد ، خودش اعتراف به دروغ مى كند و مى گويد : گفتم انگشترم از دستم افتاد ، و حال آنكه آن را عمدا فرو افكنده است . وانگهى مغيره كجا و رسول خدا ( ص ) كجا كه مغيره ادعاى قرب به آن حضرت و اينكه آخرين كسى است كه با او تجديد عهد كرده است داشته باشد . خداوند متعال و مسلمانان مى دانند كه اگر آن جنايتى را كه انجام داد انجام نداده و همراهان خود را با مكر و تزوير نكشته بود و سپس براى اينكه پناهگاهى بيابد و به رسول خدا پناه آورد نمى بود ، هرگز مسلمان نمى شد و پاى در مدينه نمى نهاد .

طبرى مى گويد : در مورد سن رسول خدا ( ص ) اختلاف نظر است . بيشتر بر اين عقيده اند كه به هنگام رحلت شصت و سه ساله بوده است . گروهى هم شصت و پنج و گروهى

شصت سال گفته اند . و اين چيزى است كه طبرى در تاريخ خود آن را ذكر كرده است .

محمد بن حبيب در كتاب امالى خود مى گويد : غسل پيامبر ( ص ) را على عليه السلام و عباس ، كه خدايش از او خشنود باد ، بر عهده داشتند و على عليه السلام پس از آن مى فرمود : هرگز عطرى خوشبوتر از بدن رسول خدا در آن روز نبوييده ام و چيزى درخشان تر از چهره اش نديده ام ، و دهان رسول خدا بازمانده چون دهان مردگان نديدم .

محمد بن حبيب مى گويد : على عليه السلام پس از پايان غسل پيامبر خم شد و چند بار چهره پيامبر ( ص ) را ببوسد و مدتى دراز بدرد بگريست و چنين فرمود : پدر و مادر من فداى تو باد : به درستى كه به مرگ تو منقطع شد آنچه منقطع و بريده نشد به مرگ غير تو ، از نبوت و خبردادن و خبر آسمانى . در مصيبت خود چنان ويژه شدى كه تسلى دهنده هر مصيبت ديگرى و سوگ تو چندان همگانى است كه مى گويى براى همه يكسان است . و اگر چنين نبود كه خود به شكيبايى فرمان داده و از بيتابى نهى فرموده اى ، هر آينه آب چشمه هاى اشك خود را بر تو روان مى ساختيم . ولى مرگ را نمى توان دفع كرد . اينك به تو از اندوه و ادبار و درد فتنه شكايت مى كنم كه آتش فتنه برانگيخته شده است و درد آن درد بزرگ است . پدر و مادر

فداى تو باد ، در پيشگاه خداى خود از ما ياد كن و ما را در ياد و همت خويش نگهدار .

سپس به چهره رسول خدا نگريست و خاشاكى در گوشه چشم آن حضرت ديد كه با زبان خود آن را پاك كرد و سپس پارچه را روى چهره پيامبر كشيد .

بسيارى از مردم ندبه و مويه گرى فاطمه عليهاالسلام ، به زور مرگ پدر بزرگوارش و روزهاى بعد را روايت كرده اند كه پاره يى از آن الفاظ مشهور است و از جمله اين كلمات است : واى پدرجان كه بهشت برين جايگاه اوست ، واى پدرجان كه پناهگاهش پيشگاه صاحب عرش است ، واى پدرجان كه جبريل به حضورش مى آمد ، واى پدرجان كه پس از امروز ديگر او را نخواهم ديد .

برخى از مردم مى گويند فاطمه ( ع ) اين مويه گرى را با نوعى از تظلم و دادخواهى و اندوه به سبب ستمى كه بر او رسيده بود مى آميخت و خداى به درستى اين كار داناتر است .

شيعيان روايت مى كنند كه گروهى از اصحاب طول گريستن فاطمه ( ع ) را ناپسند شمردند و او را از آن نهى كردند و فرمان دادند از كنار مسجد به گوشه يى از گوشه هاى مدينه رود ، و من اين را بعيد مى دانم و در حديث كم و بيشى و تحريف و تغيير وارد مى شود و من در مورد سران مهاجران چيزى جز خير نمى گويم .

( 231 ) : از سخنان آن حضرت عليه السلام ( 315 ) كه با عبارت الحمدالله الذى لا تدركه الشواهد لا تحريه المشاهد و لا تراه النواظر شروع مى شود

در اين خطبه كه از خطبه هاى طولانى نهج البلاغه است و با عبارت سپاس خداوندى را كه حواس پنجگانه

او را در نمى يابد و مكانها و انجمن ها او را محتوى نيست و بينندگان او را نمى بينند ( 316 ) آغاز مى شود ، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات بر مبناى معتقدات معتزليان شرحى كلامى مى دهد و هر چند در اين شرح هيچگونه مبحث تاريخى و اجتماعى طرح نشده است ولى اشاره به چند نكته درباره محتواى اين شرح براى خوانندگان گرامى خالى از بهره نيست .

ابن ابى الحديد ضمن آنكه مى گويد حيرت و سرگردانى در جلال و بزرگى ذات بارى تعالى و توقف و درماندگى در حد محدودى ، كه حيطه عمل كرد عقل بشرى است ، چيزى است كه همواره عقلاى خردمند و فاضل به آن معترفند ، اشعار بسيارى را كه خودش در اين باره سروده و به اصطلاح خود به آن نام مناجات داده است آورده است . اين شصت بيتى كه نقل كرده نمودارى است براى اظهارنظر نسبى درباره سبك شعر ابن ابى الحديد و ضمن آن بر فلاسفه و عقايد آنان در مورد بيان علت حرت فلك بر كسانى كه پنداشته اند پيامبر ( ص ) با چشم خويش خداوند را رؤ يت كرده است سخت تاخته است .

نكته ديگر آن است كه چون در اين خطبه اميرالمومنين على عليه السلام فرمان داده است به چگونگى دقت شود و نيز درباره ملخ سخن رفته است ، ابن ابى الحديد با استفاده از كتاب الحيوان جاحظ بحثى خواندنى درباره مورچه هاى بسيار ريز و شگفتيهاى زندگى مورچگان و زندگى ملخ طرح كرده است كه در عين آنكه آميخته به افسانه هايى است ولى

نكات خواندنى هم در آن آمده است . به عنوان مثال مواردى را كه مصرف اجزاء ملخ براى بيماريها سودمند است آورده و مى گويد خوردن ملخ براى عقرب گزيدگى سودبخش است و گفته اند اگر لاشه ملخ هاى كشيده قامت بر گردن كسى كه گرفتار تب و نوبه تبى كه هر چهار روز يك بار در بيمار ظاهر مى شود است آويخته شود سودمند خواهد بود . درباره چيرگى مورچه موريانه هم به محله ها و مناطقى از شهرها تا حدى كه مردم از آن محله كوچيده اند مطالبى آورده است ) .

( 232 ) : از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در توحيد

در اين خطبه كه با عبارت ما وحده من كيفه و لا حقيقته اصاب من مثله ( آن كس كه براى خدا بيان كيفيت كند او را يگانه ندانسته است و كسى كه براى او مثل و مانندى بيان كند به حقيقت نرسيده است . شروع مى شود ، اصول علم توحيد چندان جمع شده است كه خطبه هاى ديگر چنان نيست . ( 317 )

در اين خطبه هم كه از خطبه هاى مفصل نهج البلاغه است ، ابن ابى الحديد هيچگونه بحث تاريخى ايراد نكرده است ، ولى خطبه را در چند بخش توضيح داده و تفسير كرده است و مباحث كلامى بسيار ارزنده يى را مطرح كرده است و سى اصل از اصول مربوط به توحيد بارى تعالى را آورده است كه همگى از منبع زلال كلام على عليه السلام سرچشمه گرفته است ) . ( 318 )

( 233 ) : از سخنان آن حضرت عليه السلام اختصاص به وقايعى دارد كه پس از او واقع مى شود . ( 319 )

در اين خطبه كه با عبارت الا بابى و امى هم من عدة اسماؤ هم فى السماء معروفة و فى الارض مجهولة هان ! پدر و مادرم فداى ايشان باد كه از آن شمارند كه نامهايشان در آسمان شناخته شده است و در زمين مجهولند شروع مى شود ، ابن ابى الحديد چنين آورده است :

اماميه مى گويند منظور از آن شمار ائمه يازده گانه از فرزندان على عليه السلام است و ديگران مى گويند مقصود ابدال هستند كه اولياى خدا بر روى زمين مى باشند و ما ضمن مباحث گذشته در مورد قطب و ابدال به حد كافى توضيح داديم .

اينكه على عليه السلام مى گويد : نامهاى ايشان در آسمان معروف است يعنى

فرشتگان معصوم ايشان را مى شناسند و خداوند متعال نامهاى آنان را به فرشتگان آموخته است . و در زمين در نظر بيشتر مردم نامهاى ايشان پوشيده است يعنى بدان سبب كه گمراهى بر بيشتر بشر چيره است . ابن ابى الحديد سپس پاره يى از الفاظ و جملات را شرح داده و براى آن مثل هاى پسنديده آورده است .

( 235 ) ( 320 ) : از سخنان آن حضرت عليه السلام ( 321 )

توضيح

اين خطبه كه با عبارت فمن الايمان ما يكون ثابتا فى القلوب و منه ما يكون عوارى بين القلوب و الصدور ( برخى از نوع ايمان چيزى است كه در دل جايگزين و پايدار است و برخى از آن عاريت ميان دلها و سينه هاست . )

( ابن ابى الحديد ضمن شرح اين خطبه مى گويد ) : على عليه السلام ايمان را به سه گونه تقسيم فرموده است :

اول ، ايمان حقيقى كه با برهان و يقين در دلها جايگزين و پايدار است .

دوم ، ايمانى كه با برهان و يقين ثابت نيست بلكه با دليل جدلى فراهم آمده است .

سوم ، ايمانى كه به برهان و قياس جدلى مستند نيست بلكه فقط بر سبيل تقليد و حسن ظن به گذشتگان است .

( آنگاه پس از توضيحاتى درباره ديگر جملات اين خطبه اهميت اهل بيت و ذريه پيامبر ( ص ) را بيان كرده است . سپس در مورد اين گفتار اميرالمومنين عليه السلام كه در همين خطبه فرموده است : از من بپرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد كه من به راههاى آسمانى داناترم از راههاى زمينى ، توضيحى داده است كه ترجمه آن سودمند است . او مى گويد

) :

مردم همگى بر اين موضوع اجماع دارند كه اين سخن را هيچيك از اصحاب و هيچيك از عالمان بر زبان نياورده اند بجز على بن ابى طالب عليه السلام و موضوع اين اجماع را ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است .

مراد از اين سخن او كه همانا من به راههاى آسمانى داناترم از راههاى زمينى ، علوم ويژه يى است كه نسبت را تواتر اخبارى كه از امور غيبى داده و يك بار و صدبار نبوده ، ثابت كرده است ؛ تا آنجا كه هرگونه شك و ترديد را از ميان برده و معلوم شده است كه على عليه السلام آن را بر مبناى علم فرموده است و بر طريق اتفاق نبوده است ، و ما بسيارى از اين امور را در مباحث گذشته اين كتاب آورده ايم .

گروهى ديگر اين سخن را به گونه يى ديگر تاءويل كرده و گفته اند : مقصود على عليه السلام اين بوده است كه من به احكام شرعى و فتواهاى فقهى داناترم تا به امور دنيوى ، و از آن علوم به راههاى آسمانى تعبير كرده است كه احكام الهى است و از اين علوم به راههاى زمينى تعبير كرده است ولى همان تعبير نخستين كه ما كرديم آشكارتر است و فحواى كلام دلالت بر آن دارد كه مقصود همان است .

داستانى كه در بغداد براى يكى از واعظان پيش آمد

در مورد اين سخن على عليه السلام كه فرموده است از من بپرسيد ، يكى از اهل علم ، كه به او وثوق دارم ، داستانى برايم نقل كرد كه هر چند برخى كلمات عاميانه در آن است ، ولى متضمن نكاتى ظريف و

لطيف و ادبى است .

او گفت : در نخستين روزهاى حكومت الناصر لدين الله ابوالعباس احمد بن المستضى ء بالله ( 322 ) ، در بغداد واعظ مشهورى بود كه به مهارت و شناخت حديث و رجال معروف بود . پاى منبر او گروهى بسيار از عوام بغداد و برخى از فضلا جمع مى شدند . اين واعظ مشهور بود كه متكلمان و اهل نظر و بخصوص معتزله را بنا بر عادت حشويان و دشمنان عالمان علوم عقلى نكوهش مى كرد ، و براى جلب رضايت عامه و گرايش به آنان از شيعيان هم منحرف بود . گروهى از سران شيعه با يكديگر اتفاق كردند كه كسى را بر او بگمارند تا از پاى منبر او پرسشهايى كند و او را مغلوب و شرمسار و در همان مجلس ميان مردم رسوا سازد . براى اهل منبر هم اين يك مساءله عادى است كه قومى برخيزند و از مسائلى سؤ ال كنند كه در پاسخ آن به زحمت و تكلف افتند .

سران شيعه پرسيدند و جستجو كردند كه چه كسى را داوطلب انجام آن كار كنند . در بغداد شخصى را به نام احمد بن عبدالعزيز كزى ، كه زبان آور بود و اندكى هم به كلام معتزله اشتغال و گرايش به تشيع داشت و پررو بود و از ادبيات هم آگهى داشت ، معرفى كردند . من اين شخص را در اواخر عمرش ديده ام . پيرمردى بود كه مردم براى تعبير خوابهاى خود پيش او آمد و شد داشتند . آنان او را احضار كردند و از او خواستند آن كار را انجام دهد

و پذيرفت . روزى كه بر عادت هميشگى آن واعظ به منبر رفت و مردم هم از طبقات مختلف جمع شدند و مجلس آكنده از آنان شد ، واعظ شروع به سخنرانى كرد و طولانى سخن گفت و همينكه ضمن سخنرانى خود به بيان صفات بارى تعالى پرداخت ، احمد بن عبدالعزيز كزى برخاست و به شيوه متكلمان معتزلى از او چند پرسش عقلى كرد . معلوم است كه واعظ جواب نظرى صحيحى نداشت و او را با خطابه و جدل و الفاظ مسجع پاسخ داد و گفتگوى بسيارى ميان ايشان رد و بدل شد . واعظ در آخر كلام خود گفت چشمهاى معتزليان لوچ است و صداى من در گوشهاى ايشان همچون طبل و سخنان من در دلهاى ايشان همچون تيرهاست . اى كسى كه با مبانى اعتزال حمله مى آورى ، واى بر تو! چقدر جست و خيز مى كنى ! آن هم بر گرد كسى كه عقلها او را درك نمى كنند .

چقدر بگويم ، چقدر بگويم ! اين فضوليهاى بى مورد را رها كنيد .

مجلس به لرزه درآمد و مردم بانگ شادى برداشتند و صداها بلند شد و واعظ خوشحال و خوشدل شد و به فصل ديگرى وارد شد و شطحياتى همچون شطحيات صوفيان گفت و ضمن آن مكرر گفت : سلونى قبل ان تفقدونى ( از من بپرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد ) .

كزى برخاست و گفت : سرور من ما نشنيده ايم كه اين سخن را كسى جز على بن ابى طالب عليه السلام فرموده باشد و دنباله آن هم معلوم است . مقصود كزى از

دنباله خبر اين سخن على عليه السلام است كه فرموده است : اين سخن را پس از من جز مدعى نخواهد گفت . واعظ كه همچنان در سرمستى شادى خود بود و مى خواست فضل خود را در مورد شناختن رجال حديث و راويان اظهار دارد گفت : كدام على بن ابى طالب ؟ آيا على بن ابى طالب بن مبارك نيشابورى ؟ يا على بن ابى طالب بن اسحاق مروزى ؟ يا على بن ابى طالب بن عثمان قيروانى ؟ يا على بن ابى طالب سليمان رازى ؟ و بدينگونه نه نام هفت يا هشت تن از راويان حديث كه نامشان و نام پدرشان على بن ابى طالب بود بر شمرد . در اين هنگام كزى برخاست ، از سمت راست مجلس هم يكى برخاست و از سمت چپ مجلس هم يكى ديگر و آماده پاسخگويى به واعظ شدند و حاضر شدند براى حميت و غيرت جانفشانى كنند و براى كشته شدن خود آماده گرديدند .

كزى گفت : سرورم درنگ كن و اى فلان الدين بس كن ! گوينده آن سخن على بن ابى طالب همسر فاطمه سرور زنان جهانيان است كه بر هر دو سلام باد ، و اگر هنوز هم او را نمى شناسى او همان شخصى است كه چون پيامبر ( ص ) ميان پيروان خود و افراد عادى عقد برادرى بست ، ميان او و خود عقد برادرى بست و مسجل ساخت كه على نظير و مانند اوست . آيا در باروبنه شما چيزى از اين فضيلت منتقل شده است ؟ يا در زمين شما چنين گياهى رسته است ؟

همينكه

واعظ خواست با كزى سخن گويد ، آن كس در سمت راست مجلس ايستاده بود فرياد برآورد و گفت : اى سرور من فلان الدين ! محمد بن عبدالله هم ميان نامها بسيار است ولى ميان ايشان كسى نيست كه خداوند متعال در شاءن او فرموده باشد : صاحب شما هرگز در ضلالت و گمراهى نبوده است و هرگز به هواى نفس سخن نمى گويد و سخن او هيچ غير از وحيى كه به او وحى مى شود نيست . همچنين على بن ابى طالب ميان اسامى بسيار است ، ولى ميان ايشان كسى نيست كه صاحب شريعت درباره اش فرموده باشد : منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است ، جز اينكه پس از من پيامبرى نيست . و اين بيت را خواند :

آرى ممكن است ميان نامها و كنيه ها به شمار بسيارى كه مشترك است برخورد كنى ولى در سرشت و خوى از يكديگر مميزند .

واعظ به او توجه كرد كه پاسخش دهد و آن كس كه بر جانب چپ مجلس ايستاده بود فرياد برآورد و گفت : اى سرور فلان الدين ، سزاوار است كه تو او را نشناسى و تو در اينكه او را نشناسى معذورى :

چون بر شخص گول و كودن پوشيده بمانم ، عذرش موجه است و چشم كور مرا نمى بيند .

در اين حال مجلس مضطرب شد و همچون موج به حركت آمد و مردم به فتنه افتادند و عوام برجستند و بعضى به بعضى هجوم بردند و سرها برهنه و جامه ها دريده شد .

واعظ از منبر فرود آمد . او

را به خانه يى بردند و درش را بستند . ياران خليفه آمدند و فتنه را فرو نشاندند و مردم بازگشتند و به خانه ها و پى كار خود رفتند الناصر لدين الله غروب آن روز فرمان داد احمد بن عبدالعزيز كزى و آن دو مرد را كه با او برخاسته بودند و گرفتند چند روزى آنان را زندانى كرد تا آتش فتنه فرو كشيد ، و سپس ايشان را آزاد كرد .

( 238 ) ( 323 ) : از سخنان آن حضرت عليه السلام در نكوهش ابليس

توضيح

برخى از مردم اين خطبه را قاصعه نام نهاده اند . اين خطبه مشتمل بر نكوهش ابليس ، كه خدايش لعنت كند ، مى باشد كه تكبر ورزيد و سجده بر آدم عليه السلام را انجام نداد و او نخستين كس است كه تعصب را آشكار ساخت و از لجبازى پيروى كرد ، و نيز مشتمل بر تحذير مردم از پيمودن راه اوست .

در اين خطبه كه با عبارت الحمدالله الذى لبس العز و الكبرياء و اختارهما لنفسه دون خلقه ( 324 ) ( سپاس آن خدايرا كه جامه عزت و بزرگوارى را در پوشيد و آن دو را براى خود بدون خلق خويش برگزيده است ) ، شروع مى شود ، ابن ابى الحديد در يكصد و هفتاد صفحه مباحث مختلف لغوى و ادبى و تفسيرى و كلامى و برخى مطالب تاريخى ايراد كرده است ، او براى بيان مطلب خود در شرح اين خطبه تا آنجا كه توانسته است از آيات قرآنى بهره گرفته است و براستى همه مطالب آن در حد كمال و خواندنى است ، ولى چون فعلا قرار ما در ترجمه مطالب تاريخى است به همان قناعت

مى شود .

ابى ابى الحديد در مورد اينكه شيطان در آغاز چگونه بوده است ، اين مطلب را از تاريخ طبرى چنين نقل كرده است ) :

ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود روايات بسيارى را با سندهاى گوناگون از گروهى از صحابه نقل مى كند كه پادشاهى آسمان و زمين در اختيار ابليس بوده است ، و او از قبيله يى از فرشتگان بوده است كه نامشان جن بوده و از اين روى كه گنجوران بهشت بوده اند به اين نام ناميده شده اند ، و ابليس سالارشان بوده است . اصل آفرينش ايشان از آتش سوزان بوده است . طبرى مى گويد : نام ابليس حارث بوده است و روايت شده است كه جن ساكن زمين بودند و در آن تباهى بار آوردند و خداوند ابليس را همراه لشكرى از فرشتگان به سوى آنان گسيل فرمود ، كه آنان را كشتند و به جزيره هاى درياها تبعد كردند . آنگاه ابليس در خود احساس تكبر كرد و چون ديد كارى بزرگ كرده كه كس ديگرى جز او چنان نكرده است بر تكبر خود افزود . گويد : ابليس در عبادت سخت كوشا بود ، و گفته شده است : نام او عزرايل بوده و خداوند متعال او را پيش از آفرينش آدم قاضى و داور ساكنان زمين قرار داده است و اين كار مايه غرور او گرديد . شيفتگى به عبادت و كوشش و داورى او ميان ساكنان زمين موجب آمد كه مرتكب گناه شود و سرپيچى كند ، تا آنكه از او نسبت به آدم چنان كارى سر زد .

مى گويم

( ابن ابى الحديد ) : شايسته و سزاوار نيست كه اين اخبار و امثال آنرا مورد تصديق قرار دهيم ، مگر آنچه كه در قرن آن عزيزى ، كه باطل را از هيچ سو در آن راه نيست آمده باشد ، يا در سنت و نقل از قول كسى كه مراجعه به قول او لازم باشد . و در موارد ديگر دروغش بيشتر از راست است ، اين درهم گشوده است و هر كس هر چه بخواهد در امثال اين داستانها مى گويد .

( ضمن شرح اين جمله كه على عليه السلام فرموده است : و عليهما مدارع الصوف . ( بر تن موسى و هارون جبه هاى پشمى بود ) ، ابن ابى الحديد چنين مى گويد ) :

ابوجعفر محمد بن حرير طبرى در تاريخ خود مى گويد : چون خداوند موسى و هارون را برانگيخت و فرمان داد پيش فرعون بروند ، به مصر آمدند و بر در كاخ فرعون ايستادند و اجازه ورود خواستند . چند سال درنگ كردند . هر بامداد بر در كاخ مى آمدند و شامگاه برمى گشتند و فرعون از حال آنان آگاه نبود و كسى هم ياراى آن نداشت كه به فرعون درباره آن دو چيزى بگويد . موسى و هارون به نگهبانان و كسانى كه بر در كاخ بودند مى گفتند : ما فرستادگان پروردگار جهانيان به سوى فرعون هستيم ، تا آنكه سرانجام دلقك فرعون كه او را مى خنداند و با او شوخى مى كرد ، گفت : اى پادشاه مردى بر در كاخ ايستاده و سخنى شگفت و بزرگ مى گويد و

مى پندارد او را خدايى غير از تو است . فرعون با شگفتى پرسيد : بر در كاخ من ! گفت : آرى . فرعون گفت : او را بياوريد . موسى ( ع ) در حالى كه عصايش را در دست داشت و برادرش هارون همراهش بود وارد شد و گفت : من فرستاده و رسول پروردگار جهانيان به سوى تو هستم و سپس تمام خبر را نقل كرده است .

اگر بپرسى چه خاصيتى در پشم و پشمينه پوشى است و چرا صالحان آن جامه را بر غير آن ترجيح مى دهند ؟

مى گويم : در خبر وارد شده است كه چون آدم به زمين هبوط كرد نخستين جامه كه پوشيد از پشم گوسپندى بود كه خداوند برايش فرستاد و فرمانش داد آنرا بكشد ، گوشتش را بخورد و پشمش را بپوشد كه آدم از بهشت برهنه بر زمين آمده بود . آدم آن گوسپند را كشت ، حواء پشم آنرا رشت و دو جامه فراهم شد؛ يكى را آدم پوشيد و ديگرى را حواء و بدين سبب شعار اوليا پوشيدن جامه پشمينه شد و صوفيه هم به همين كلمه منسوبند .

( ابن ابى الحديد ضمن شرح اين جمله كه مى فرمايد : سپس خداوند به آدم عليه السلام و فرزندانش فرمان داد كه آهنگ آن سرزمين مكه و بيت الحرام كنند ، چنين مى نويسد ) :

اگر بپرسى مگر بيت الحرام به روزگار آدم عليه السلام موجود بوده است كه خداوند به آدم ( ع ) و فرزندانش فرمان دهد كه آهنگ آن كنند و حج گزارند ؟

مى گويم : آرى ارباب سيره

و مورخان اينچنين روايت كرده اند . از جمله ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود از ابن عباس نقل مى كند كه چون خداوند متعال آدم را بر زمين فرو فرستاد به او وحى فرمود كه مرا در زمين و برابر عرشم حرمى است . آنجا برو و براى من خانه يى بساز و بر گرد آن طواف كن ، همانگونه كه ديدى فرشتگان بر گرد عرشم طواف مى كنند ، و آنجاست كه من دعاى ترا و دعاى فرزندانى از ترا كه بر گرد آن طواف كنند برمى آورم .

آدم عرضه داشت : بارخدايا! من ياراى ساختن آنرا ندارم كه جاى آنرا نمى دانم . خداوند فرشته يى را براى او آماده و همراه ساخت و آن فرشته آدم را به سوى مكه برد . آدم در طول راه هر گاه سرزمينى خرم مى ديد ، كه او را از آن خوش مى آمد ، به فرشته مى گفت همانجا فرود آيد تا خانه را بسازد و فرشته مى گفت جايگاه آن خانه اينجا نيست ، تا آنكه او را به مكه آورد و آدم خانه كعبه را از سنگهاى پنج كوه ، كه عبارتند از طور سيناء و طور زيتون و لبنان و جودى و حراء بنا نهاد و پايه هاى اصلى خانه را از سنگهاى كوه حرا قرار داد . و چون از آن فراغت يافت فرشته او را به عرفات برد و همه مناسك را بدانگونه كه امروز مردم انجام مى دهند به او آموخت . آنگاه او را به مكه باز آورد و هفت بار بر گرد كعبه

طواف و به سرزمين هند برگشت و درگذشت .

همچنين طبرى در تاريخ روايت مى كند كه آدم از سرزمين هند چهل بار پياده حج گزارد . و نيز روايت شده است كه كعبه از آسمان فرود آمده و از ياقوت يا مرواريد طبق اختلاف روايات بوده و بر همان صورت باقى مانده است ، تا آنكه به روزگار نوح عليه السلام ، زمين با گناهان تباه شد و طوفان آمد و كعبه بر آسمان شد و ابراهيم عليه السلام اين بنا را بر پايه همان بناى قديمى بنا نهاد .

همچنين طبرى از وهب بن منبه روايت مى كند كه آدم ( ع ) پروردگار خويش را فرا خواند و عرضه داشت : بارخدايا آيا در اين زمين تو كس ديگرى جز من نيست كه ترا در آن تسبيح گويد و تقديس كند ؟ خداوند فرمود : همانا به زودى گروهى از فرزندانت را چنان قرار مى دهم كه در زمين مرا ستايش و تقديس كنند و بزودى آنجا خانه هايى قرار مى دهم كه براى يادكردن من برافراشته مى شود كه خلق من در آن مرا تسبيح مى گويند و نام من در آنها برده مى شود . و بزودى يكى از آن خانه ها را به كرامت خويش ويژه مى كنم و نام خويش اختصاص مى دهم و آنرا خانه خود مى نامم و جلال و عظمت خويش را در آن جلوه گر مى سازم و با آنكه در همه چيز موجود و جلوه گرم ، آن خانه را حرم امن قرار مى دهم كه به حرمت آن هر كس و هر چيز كه

بر گرد آن و فرود و فراز آن است محترم خواهد بود . هر كس به پاس حرمت من حرمت آن خانه را بدارد سزاوار كرامت من خواهد بود و هر كس اهل آن سرزمين را به وحشت اندازد و حرمت مرا بشكند سزاوار خشم من خواهد بود . و آن خانه را خانه يى قرار مى دهم كه فرزندان تو ژوليده موى و خاك آلود بر شتران و مركوبها از هر دره ژرف آهنگ آن مى كنند و با صداى بلند و فرياد تلبيه و تكبير مى گويند و هر كس قصد زيارت آن خانه كند و چيز ديگرى جز آنرا اراده نكند و به ديدار من آيد و خود را ميهمان من بداند ، نيازش را بر مى آورم و بر عهده شخص كريم است كه ميهمانان و كسانى را كه به حضورش مى آيند گرامى دارد . اى آدم تا هنگامى كه زنده اى آن را آباد دار و سپس امت ها و نسلها و پيامبران از ميان فرزندانت امتى پس از امتى و نسلى پس از نسلى آنرا آباد مى دارند . ( 325 )

گويد : سپس خداوند به آدم فرمان داد به سوى بيت الحرام كه براى او آنرا از آسمان به زمين آورده است برود و بر آن طواف كند ، همانگونه كه فرشتگان را ديده است كه بر گرد كعبه طواف مى كنند . خانه كعبه در آن هنگام از مرواريد يا ياقوت بود و چون خداوند قوم نوح را غرق كرد ، آنرا بر آسمان برد و اساس آن باقى ماند و خداوند محل آنرا براى ابراهيم

عليه السلام مشخص ساخت و او آن را بنا كرد .

( ابن ابى الحديد سپس در شرح جمله فاعتبروا بحال ولد اسماعيل و بنى اسحاق و بنى اسرائيل عليهم السلام . . . چنين آورده است ) :

ممكن است كسى بگويد : كسى از فرزندان اسحاق و فرزندان يعقوب بنى اسرائيل را نمى شناسم كه خسروان و سزارها آنان را از مناطق خوش آب و هوا و مراكز زندگى به صحرا و جاى رستن علف درمنه تبعيد كرده باشند ، مگر يهوديان خيبر و نضير و بنى قريظه و بنى قينقاع كه اينان گروههاى اندكى هستند و بشمار نمى آيند . وانگهى از فحواى خطبه چنين بر مى آيد كه مقصود ايشان نيستند ، زيرا مى فرمايد : آنان را به حال پشم ريسى و كرك ريسى رها كردند و يا ساكن خانه هاى گلى و كلوخ شدند ، در حالى كه ساكنان خيبر و بنى قريظه و بنى نضير داراى حصارها و برجها بودند و خلاصه آنكه كسانى كه خسروان و قيصرها آنان را از مناطق سبز و خرم به صحرا رانده اند و اهل پشم و كرك شده اند ، فرزندان اسماعيل ( ع ) هستند نه فرزندان اسحاق و يعقوب عليهماالسلام .

پاسخ اين اعتراض چنين است كه مقصود على عليه السلام . در اين جمله دقت به حال ايشان است چه مغلوب باشند و چه غالب . مغلوبان و شكست خوردگان فرزندان اسماعيل و غالبان و چيره شدگان فرزندان اس͘Ǚ و بنى اسرائيل هستند ، زيرا خسروان از فرزندان اسحاق هستند و بسيارى از اهل علم نوشته اند كه ايرانيان از فرزندان اسحاق

هستند و قيصرها هم از نسل همان بزرگوارند زيرا روميان فرزندزادگان عيص پسر اسحاق هستند ، و بدين صورت ضمائرى كه پس از تشتت و تفرق آمده است به بنى اسماعيل برمى گردد .

و اگر بگويى بنى اسرائيل را در اين موضوع چه دخالتى بوده است ؟ مى گويم : در آن هنگام كه ايشان پادشاهان شام بودند و به روزگار اجاب و ديگر پادشاهان آنان چند بار با اعرابى كه فرزندزادگان اسماعيل بودند جنگ كردند و ايشان را از سرزمين شام بيرون راندند و وادار به اقامت در صحراى حجاز كردند . و تقدير سخن على عليه السلام اين است كه از احوال فرزندزادگان اسماعيل با فرزندزادگان اسحاق و اسرائيل پند بگيريد و در آغاز سخن بطور عموم از آنان نام برده و سپس تخصيص فرموده و گفته است : خسروان و قيصران كه همگان در زمره فرزندزادگان اسحاق هستند ، و همه بنى اسرائيل را تخصيص نداده است ، از اين جهت كه اعراب پادشاهانى را كه از اعقاب يعقوب بودند نمى شناختند و لازم نبوده است كه على عليه السلام در اين خطبه نامهاى ايشان را بياورد ، بر خلاف فرزندزادگان اسحاق كه اعراب پادشاهان ايشان يعنى ساسانيان و روميان را مى شناخته اند .

( در همين خطبه به مناسبت آنكه سخن از دختركان زنده بگور شده آمده است ابن ابى الحديد بحث زير را در آن باره آورده است كه از لحاظ اجتماعى و اطلاع اسباب آن بسيار سودمند است ) .

فصلى درباره انگيزه هايى كه اعراب را به زنده به گور كردن دختران واداشت

در مورد بنات موءودة چنين بوده است كه قومى از اعراب دختران را زنده بگور مى كردند . (

326 ) گفته شده است آن گروه فقط بنى تميم بوده اند و سپس اين كار از آنان به همسايگان ايشان سرايت كرده است و هم گفته اند كه اين كار ميان بنى تميم و قيس و اسد و هذيل و بكر بن وائل معمول بوده است . گويند : و اين بدان سبب بود كه رسول خدا ، كه درود و سلام بر او و آلش باد ، بر آنان نفرين فرمود و عرضه داشت : پروردگارا گام خويش را استوار بر مضر بنه و قحطسالى همچون قحطساليهاى يوسف بر آنان قرار بده ، و آنان هفت سال گرفتار خشكسالى و قحطى شدند و كار به آنجا كشيد كه كرك شتران آميخته و آلوده به خون را مى خوردند و به آن علهز مى گفتند و از شدت تنگدستى و بينوايى دختران را در خاك مى كردند . و در اين مورد به اين آيه استدلال كرده اند كه خداوند فرموده است : فرزندانتان را از بيم فقر مكشيد ( 327 ) ، و در جاى ديگر فرموده است : و نكشيد فرزندان خود را ( 328 ) .

قومى ديگر گفته اند كه آنان دختران را به سبب تعصبى كه داشته اند مى كشته اند و چنين آورده اند كه قبيله تميم يك سال از پرداخت خراج به نعمان بن منذر خوددارى كردند . او برادر خود ريان را همراه لشكرى كه همه آنان از قبيله بكر بن وائل بودند به سوى ايشان گسيل داشت . چهارپايان و دامهاى آنانرا در ربودند و زنان و دختران را به اسيرى بردند . در اين مورد

يكى از قبيله بنى يشكر چنين سروده است :

چون رايت نعمان را ديدند كه در حال پيش آمدن است ، گفتند : اى كاش نزديكترين خانه و جايگاه ما عدن مى بود .

بنى تميم به حضور نعمان آمدند و از او تقاضاى عطوفت كردند . بر ايشان رحمت آورد ، و اسيران را به ايشان باز داد و گفت هر دخترى كه پدرش را برگزيد او را به پدرش باز دهند ، ولى اگر صاحب خود را برگزيد او را با صاحبش بگذارند .

همگان پدران خويش را برگزيدند ، جز دختر قيس بن عاصم كه او همان كسى را برگزيد كه او را سيره كرده بود و او عمرو بن مشمرخ يشكرى بود . در اين هنگام قيس بن عاصم منقرى تميمى نذر كرد كه براى او هيچ دخترى متولد نشود مگر اينكه او را زنده بگور كند ، يعنى او را در خاك خفه كند ، و چهره او را چندان زير خاك بپوشاند كه بميرد . و سپس گروهى از بنى تميم از او پيروى كردند و خداوند متعال به طريق سرزنش و ريشخند مى فرمايد : هنگامى كه از دختران زنده به گور شده سوال شود كه به چه گناهى كشته شدند ( 329 ) و حاكى از توبيخ كسى است كه آن كار را انجام داده است . نظير آيه 116 سوره مائده كه خطاب به عيسى ( ع ) است كه آيا تو به مردم چنين گفته اى !

و از اشعار گزيده فرزدق در هجو جرير اين ابيات است :

مگر نمى بينى كه ابومعبد زرارة از قبيله ما يعنى بنى

دارم است و آن كسى كه از زنده به گور كردن دختران منع كرد و فرزند را زنده نگه داشت و او را به خاك نسپرد از ماست . . .

و در حديث كه صعصعة بن ناجية بن عقال ، ( 330 ) چون به حضور رسول خدا ( ص ) رسيد ، و گفت : اى رسول خدا من در دوره جاهلى كار پسنديده انجام مى دادم .

آيا آن كارها امروز براى من پاداش و ثوابى دارد ؟ رسول خدا فرمود : چكار كرده اى ؟ گفت : دو ناقه خود را كه ده ماهه بردار بودند گم كردم . سوار شتر نرى شدم و به جستجوى آن دو پرداختم خانه يى دور افتاده به نظرم رسيد آهنگ آنجا كردم . ناگاه پيرمردى را ديدم كه كنار خانه نشسته است . از او درباره آن دو ناقه پرسيدم . گفت : چه داغ و نشانى دارند ؟ گفتم : داغ ميسم بنى دارم . گفت : آن دو پيش من هستند ، و خداوند گروهى از خويشاوندان ترا از قبيله مضر با آن دو زنده ساخت . من نشستم تا آن دو ناقه را براى من بياورد . در همين هنگام پيرزالى از درون خانه بيرون آمد . آن مرد به او گفت چه زاييد ؟ اگر پسر است در اموال خود ما شريك باشد و اگر دختر است او را زنده به گور كنيم . آن زن گفت : دختر زاييد . من به آن مرد گفتم : آيا اين نوزاد را مى فروشى ؟ گفت : مگر اعراب فرزندانشان را مى فروشند!

من گفتم : آزادى او را نمى خرم بلكه زندگى او را مى خرم . گفت : به چند مى خرى ؟ گفتم : هر چه شما مى گوييد . گفت : به دو ناقه و يك شتر نر ، گفتم : باشد ، به شرطى كه اين شتر نر من و نوزاد را به خانه ام ببرد . گفت : باشد فروختم . و من آن نوزاد دختر را از او به دو ناقه و يك شتر نجات دادم ، و همان دختر هم اينك به تو ايمان آورده است و اين براى من ميان عرب سنت و معمول شد كه هر دختر نوزادى را به دو ناقه ده ماهه باردار و يك شتر نر بخرم و تا كنون دويست و هشتاد دختر را نجات داده ام . پيامبر ( ص ) فرمود : چون آن كار را براى رضاى خداى انجام نداده اى براى تو سودى ندارد و اگر در مسلمانى خويش كار نيكو انجام دهى پاداش داده مى شوى . ( 331 )

زبير بن بكار در الموفقيات مى نويسد ابوبكر در دوره جاهلى به قيس بن عاصم منقرى گفت : چه چيزى ترا بر زنده به گور كردن دختران وا مى دارد ؟ گفت : ترس اينكه كسى مثل تو بر آنان سالار شود .

( ابن ابى الحديد سپس ضمن شرح اين عبارت از اين خطبه كه مى گويد : فاما الناكثون فقد قاتلت و اما القاسطون فقد جاهدت و اما المارقه فقد دوخت . . . اما با پيمان گسلان بدرستى كه جنگ كردم و با تبهكاران جهاد كردم و اما

خوارج را بدرستى كه نابود ساختم . . . چنين مى گويد ) :

اين موضوع ثابت شده و قطعى است كه پيامبر ( ص ) به على عليه السلام فرموده است : بزودى پس از من با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگ خواهى كرد . ( 332 ) منظور از ناكثين كسانى هستند كه جنگ جمل را پديد آوردند و بيعت على عليه السلام را شكستند و پيمان گسستند و مقصود از قاسطين مردم شامند كه در جنگ صفين شركت كردند و مقصود از مارقين خوارج هستند كه در نهروان با او جنگ كردند . و خداوند متعال درباره اين سه گروه چنين فرموده است : هر آنكس پيمان بگسلد همانا بر زيان و هلاك خويش اقدام كرده است ( 333 ) و نيز فرموده است : و اما ستمكاران آتشگيره دوزخ شده اند ( 334 ) و پيامبر ( ص ) فرموده اند از اصل و ريشه اين شخص قومى از دين چنان بيرون مى روند كه تير از كمان بيرون مى جهد . يكى از شما بر چوبه تير مى نگرد ، چيزى نمى يابد . و بر دنباله و پرهايى كه به آن است مى نگرد ، چيزى نمى يابد كه از ميان چرك و خون گذشته و نفوذ كرده است . و اين خبر خود يكى از نشانه هاى پيامبرى رسول خدا ( ص ) از اخبار مفصل آن حضرت به امور غيبى و نهانى است .

اما در مورد شيطان ردهة كه در اين عبارت على ( ع ) آمده است گروهى گفته اند مقصود ذوالثديه است كه سالار خوارج

بوده است . و در همين مورد خبرى را از پيامبر ( ص ) نقل مى كند و از جمله كسانى كه اين موضوع را گفته اند ، جوهرى مولف كتاب الصاح است . آنان مى گويند : ذوالثديه با شمشير كشته نشده است و خداوند روز جنگ نهروان بر او صاعقه يى فرو فرستاده است و على عليه السلام هم در اين سخن خود به همين موضوع تصريح كرده و فرموده است : بدرستى كه كفايت كردند مرا از او با فريادى كه طپش دل و سينه اش را شنيدم .

قومى ديگر گفته اند : شيطان ردهة يكى از شيطانهاى سركش و از ياران دشمن خدا ابليس است ، و آنان هم در اين باره خبرى از پيامبر ( ص ) نقل مى كنند و اينكه پيامبر ( ص ) از او به خدا پناه مى برده است .

لغت ردهه به معنى گودال در كوه است كه آب در آن جمع مى شود و اين هم نظير سخن پيامبر ( ص ) در مورد شيطان عقبه منى است كه از او به ازب العقبة تعبير فرموده اند . شايد هم ازب العقبة همان شيطان ردهه است كه گاهى از او به اين صورت و گاه به آن صورت تعبير شده است .

برخى ديگر گفته اند : شيطان ردهه شيطان سركشى است كه به صورت مار در مى آيد و در گودال زندگى مى كند و اين را از لفظ شيطان ، كه يكى از معانى آن مار است ، گرفته اند . نظير شيطان الحماطة كه حماطه نام درختى است كه مى گويند مارهاى

بسيارى بر آن زندگى مى كنند .

در اين بخش از گفتار على عليه السلام منظور از بقيه يى كه از ستمگران باقى مانده است ، معاويه و ياران اوست كه آن حضرت از عهده همه آنان بر نيامده بود و جنگ ميان او و ايشان با تزوير حكميت متوقف شده بود و بعد هم مى فرمايد : اگر خداوند مرا عمر دهد هر آينه بر آنان پيروز خواهم شد و دولت براى من بر ايشان خواهد بود .

پس از اين مبحث ابن ابى الحديد بحثى كلامى را كه ميان قاضى عبدالجبار معتزلى و سيدمرتضى درباره امامت ابوبكر صورت گرفته ، بدين معنى كه قاضى عبدالجبار در كتاب المغنى با استناد به آيه پنجاهم يا پنجاه و سوم بنا بر اختلاف شماره آيه سوره مائده اصرار مى ورزد كه در شاءن ابوبكر و يارانش نازل شده است او شايسته منصب امامت است . و سيدمرتضى در كتاب الشافى اين موضوع را مستندا رد مى كند . مطالعه اين احتجاج نشان دهنده دقت و نكته سنجى و عظمت علمى بزرگان مكتب تشيع در قبال بززگان معتزله است و نمودارى براى چگونگى بحث و احتجاج بدون ستيز و لجاج و بدور از هر نوع توهين و لعن و نفرين و بسيار آموزنده است ، ولى چون در حيطه كار اين بنده و جزء امور تاريخى نيست فعلا از ترجمه آن خوددارى شد و اميدوارم اهل نظر از استفاده از متن عربى غافل نباشند ، خداوند متعال به همه توفيق ارزانى فرمايد .

ابن ابى الحديد سپس ضمن شرح اين جمله از اين خطبه كه مى فرمايد : و قد

علمتم موضعى من رسول الله صلى اللّه عليه و آله بالقرابة القريبة و المنزلة الخصيصة ( و بدرستى كه شما جايگاه مرا از رسول خدا كه درود خداوند بر او و آل او باد به خويشاوندى بسيار نزديك و منزلتى بسيار ويژه مى دانيد ) .

پس از توضيح لغات و اصطلاحات دو مبحث تاريخى زير را آورده است ) :

پيوستگى على به پيامبر ( ص ) در دوره كودكى خود

اين خويشاوندى و قرابت بسيار نزديك ، كه ميان على ( ع ) و پيامبر ( ص ) بوده است ، ويژه اوست نه ديگر عموها . پيامبر ( ص ) او را در دامن خويش پرورانده است و على ( ع ) به هنگام اظهار دعوت پيامبر از آن حضرت حمايت كرده و يارى داده است بدون اينكه كسى ديگر از بنى هاشم چنان كرده باشد . وانگهى ميان آن دو چنان پيوند فرخنده يى صورت گرفته است كه چنان نسل فرخنده يى پديد آمده است كه در دامادهاى ديگر چنان نبوده است و ما اينك آنچه را كه سيره نويسان در اين باره نوشته اند مى آوريم :

طبرى در تاريخ خود مى گويد : ابن حميد از سلمه ، از محمد بن اسحاق ، از عبدالله بن نجيح ، از مجاهد نقل مى كند كه مى گفته است : از نعمتهاى خداوند و حسن صنع و اراده خير بارى تعالى نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام اين بود كه قريش را خشكسالى و قحطى دشوارى در رسيد . ابوطالب نانخور بسيار داشت و عائله مند بود . پيامبر ( ص ) به عباس بن عبدالمطلب ، كه از توانگرترين و آسوده

ترين افراد بنى هاشم بود ، فرمود : اى عباس ! برادرت ابوطالب عائله مند است و مى بينى كه از اين قحطسالى چه بر سر مردم آمده است . بيا برويم و بار او را سبك و از نانخورهاى او بكاهيم . من يك فرد از افراد خانواده اش را بر عهده مى گيرم و تو فرد ديگى را بر عهده بگير و هزينه آن دو را از او كفايت كنيم . عباس گفت : آرى . آن دو پيش ابوطالب رفتند و به او گفتند : مى خواهيم از بار تو و نانخورهاى تو بكاهيم تا اين سختى كه مردم گرفتار آن شده اند برطرف شود . ابوطالب گفت : عقيل را براى من بگذاريد و هر چه مى خواهيد بكنيد . پيامبر ( ص ) على را گرفت و او را به خانه خود برد و عباس جعفر را ، كه خدايش از او خشنود باد ، به خانه خود برد ، و بدينگونه على بن ابى طالب عليه السلام همواره تا هنگامى كه پيامبر ( ص ) را خداوند به رسالت برانگيخت با او بود و على ( ع ) از رسول خدا پيروى كرد و آن حضرت را تصديق و به پيامبرى او اقرار كرد . جعفر هم همواره در خانه عباس بود ، تا آنگاه كه مسلمان و از عباس بى نياز شد .

طبرى مى گويد : همچنين ابن حميد براى ما از سلمه ، از محمد بن اسحاق ، حديث كرد كه مى گفته است : هر گاه وقت نماز مى رسيد پيامبر ( ص ) به دره

هاى مكه مى رفت و على بن ابى طالب عليه السلام هم با او مى رفت و اين كار از ابوطالب و ديگر عموهايش پوشيده انجام مى شد و آن دو همانجا نمازهاى خود را مى گزاردند و چون شب مى شد باز مى گشتند و اين كار مدتها و تا هنگامى كه خداوند مقرر فرموده بود صورت مى گرفت .

سپس ابوطالب آنان را در حالى كه نماز مى گزاردند ديد و به پيامبر گفت : اى برادرزاده ! اين چه آيينى است كه مى بينم به آن گرويده اى ؟ فرمود : اى عموجان ! اين آيين خدا و فرشتگان و پيامبران او و آيين پدرمان ابراهيم است . يا فرموده است : و خداوند مرا با اين آيين به پيامبرى به سوى بندگان گسيل فرموده است . و تو اى عمو سزاوارترين كسى هستى كه من نصيحت را براى او ارزانى دارم و او را به هدايت فرا خوانم و سزاوارترين كسى هستى كه بايد تقاضاى مرا بپذيرد و مرا بر آن كار يارى دهد . ابوطالب گفت : اى برادرزاده ! اينك نمى توانم كه از آيين خود و پدرانم و آنچه ايشان بر آن بوده اند جدا شوم ، ولى به خدا سوگند تا هنگامى كه زنده باشم چيزى كه آنرا ناخوش بدارى به تو نخواهد رسيد .

طبرى مى گويد : و همينها كه نام بردم روايت مى كنند كه ابوطالب به على عليه السلام فرمود : پسرجان ، اين چه آيينى است كه برآنى ؟ گفت : پدرجان من ، به خدا و رسول خدا ايمان آورده ام و آنچه

را آورده است تصديق كرده ام و همراه او براى خدا نمازگزارده ام . آورده اند كه ابوطالب به على فرموده است : همانا كه او جز به خير و صلاح فرا نمى خواند ، همراهش باش . ( 335 )

همچنين طبرى در تاريخ خود مى گويد : احمد بن حسين ترمذى از عبدلله بن موسى از علاء از منهال بن عمر و از عبدالله بن عبدالله براى ما نقل كرد كه مى گفته اند : شنيديم على عليه السلام مى گفت : من بنده خدا و برادر رسول خدا و صديق اكبرم . اين سخن را پس از من كسى نمى گويد مگر دروغگوى افترازننده . من هفت سال پيش از مردم نماز گزارده ام . ( 336 )

در روايت كس ديگرى غير از طبرى آمده كه على فرموده است : من صديق اكبر و فاروق اول هستم كه پيش از ابوبكر مسلمان شده ام و هفت سال پيش از او نماز گزارده ام . گويا على ( ع ) راضى نبوده كه از عمر نام ببرد و او را شايسته اينكه با خود مقايسه كند نمى ديده است و اين بدان سبب است كه اسلام عمر متاءخر است .

فضل بن عباس كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : از پدرم پرسيدم پيامبر ( ص ) نسبت به كداميك از پسران خود محبت بيشترى داشت ؟ گفت : نسب به على بن ابى طالب عليه السلام . گفتم : پدرجان ! من در مورد پسرانش پرسيدم . گفت : پيامبر ( ص ) نسبت به على از همه پسران خود بيشتر محبت و

راءفت داشت : از هنگام كودكى على حتى يك روز هم نديديم از او جدا باشد ، مگر هنگامى كه براى خديجه به سفر مى رفت . و ما هيچ پدرى را نديده ايم كه نسبت به پسرى مهربان تر از پيامبر نسبت به على باشد و هيچ پسرى را هم مطيع تر از على نسبت به پيامبر نديده ايم .

حسين بن زيد بن على بن حسين عليهم السلام ( 337 ) مى گويد : از پدرم زيد عليه السلام شنيدم كه مى گفت : پيامبر ( ص ) قطعه كوچكى از گوشت يا خرما را نخست در دهان مى نهاد و ملايم مى كرد و سپس به دهان على عليه السلام ، كه كودكى خردسال و در دامنش بود ، مى نهاد و پدرم على بن حسين عليه السلام نسبت به من همينگونه رفتار مى فرمود و چيزى از گوشت ران كه بسيار گرم بود برمى داشت و آنرا در هوا سرد مى كرد ، يا بر آن مى دميد تا سرد شود ، سپس در دهان من مى نهاد . آيا بر من از حرارت يك لقمه مى ترسيد و از حرارت آتش دوزخ من نمى ترسيد . اگر آنچنان كه اين گروه مى پندارند برادرم به وصيت پدرم امام بود ، پدرم اين موضوع را به من مى گفت و مرا از آتش دوزخ حفظ مى فرمود .

جبير بن مطعم مى گويد : در حالى كه كودك و در مكه بوديم پدرم ، مطعم بن عدى ، به ما مى گفت : آيا محبت اين پسرك يعنى على را نسبت به محمد

( ص ) و پيرويش از او كه بيشتر از پدرش هست مى بينيد ؟ سوگند به لات و عزى دوست مى دارم او پسرم باشد ، ( 338 ) در قبال همه جوانان بنى نوفل .

سعيد بن جبير روايت مى كند و مى گويد : از انس بن مالك پرسيدم اين سخن عمر را درباره اين شش تن افراد شوروى كه مى گويد : پيامبر ( ص ) رحلت فرمود در حالى كه از ايشان راضى بود ، چگونه تعبير مى كنى ؟ مگر پيامبر از ديگر اصحاب خود راضى نبوده است ! گفت : پيامبر ( ص ) رحلت فرمود در حالى كه از بسيارى از اصحاب خود راضى بود ، ولى از اين شش تن رضايت بيشترى داشت . گفتم : پيامبر ( ص ) كداميك از اصحاب خود را ستوده تر مى دانست . گفت : هيچكس ميان ايشان نبود ، مگر اينكه پيامبر در موردى بر او خرده گرفته بود ، يا كارى از كارهاى او را ناستوده دانسته بود ، مگر دو تن كه آنان على بن ابى طالب ( ع ) و ابوبكر بن ابى قحافه بودند ، و آن دو از هنگامى كه خداوند آيين اسلام را آورده است هرگز مرتكب كارى نشدند كه رسول خدا ( ص ) را ناراحت سازند .

ذكر احوال رسول خدا ( ص ) در دوره كودكى و نوجوانى

قسمت اول

اينك شايسته است كه آنچه را درباره رسول خدا ( ص ) و حفظ و نگهداشت آن حضرت وسيله فرشتگان آمده است بيان داريم ، تا آنكه توضيحى و شرحى براى اين جمله على عليه السلام باشد كه در اين خطبه فرموده است :

و بدرستى كه خداوند از آن هنگام كه پيامبر ( ص ) از شير باز گرفته شده بود بزرگترين فرشته از فرشتگان خود را قرين او فرمود و نيز موضوع مجاورت آن حضرت در كوه حراء و همراه بودن على عليه السلام را با ايشان در آنجا توضيح دهيم و اينكه در آن هنگام هيچكس و هيچ خانواده جز رسول خدا و على و خديجه مسلمان نبودند و شنيدن شيون شيطان را و اينكه على عليه السلام وزير مصطفى صلوات الله عليه بوده است را بيان داريم . اما در مورد مقام نخست ، محمد بن اسحاق يسار در كتاب السيرة النبوية و محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود آورده اند كه حليمه دختر ابوذويب كه از قبيله بنى سعد است و مادر رضاعى رسول خدا ( ص ) است و آن حضرت را شير داده است مى گويد : از سرزمين خود همراه و پسر شيرخوارش با گروهى از زنان قبيله بنى سعد بن بكر در سالى كه از خشكى و قحطى هيچ چيز باقى نگذاشته بود و براى گرفتن كودكان شيرخوار به مكه آمده اند . گويد : من بر ماده خرى خاكسترى بسيار لاغر بيرون آمدم و همراه ما شتر ماده پيرى بود كه يك قطره شير هم نمى داد و همگى تمام شب را از گريه پسرك شيرخوارم كه از گرسنگى مى گريست نمى توانستيم بخوابيم . پستانهاى خودم آنقدر شير نداشت كه كودك را كفايت كند و ماده شتر ما هم شيرى نداشت كه به مصرف خوراك طفل برسد ، ولى به هر حال اميد گشايش و آسايش داشتيم

. من كه با همان ماده خر بودم به سبب لاغرى و سستى از كاروان عقب مى ماندم و اين كار بر آنان گران آمد . سرانجام به مكه رسيديم و در جستجوى كودكان شيرخواره برآمديم .

هيچيك از زنان كاروان ما نبود مگر محمد ( ص ) را بر او عرضه داشته بودند ، ولى همينكه گفته بودند اين پسر يتيم است ، از پذيرفتن او خوددارى كرده بود و اين بدان سبب است كه ما معمولا از پدر كودك انتظار خير و نيكى داريم و مى گوييم براى كودك يتيم از مادر و جدش چه كارى ساخته است و گرفتن محمد ( ص ) را خوش نداشتيم . هيچيك از زنانى كه همراهم بودند باقى نماند مگر اينكه كودك شيرخوارى را گرفت غير از من . و چون آهنگ بازگشت كرديم من به شوهرم گفتم : به خدا سوگند خوش نمى دارم از ميان همه همراهانم من بدون آنكه شيرخواره يى را گرفته باشم برگردم و به خدا سوگند مى روم و همان كودك يتيم را مى گيرم . گفت : عيبى ندارد كه اين كار را انجام دهى و شايد خداوند در وجود او براى ما بركتى قرار دهد .

اين بود كه رفتم و او را گرفتم و چاره نبود كه كودكى جز او پيدا نكردم . گويد : چون محمد ( ص ) را قبول كردم ، كنار بارهاى خود برگشتم و همينكه او را در دامن خويش نهادم هر دو پستانم چنان پرشير شد كه او و برادرش ( پسر خودم ) هر دو خوردند و سير شدند . پيش از

آن شبها از گريه كودكم به سبب گرسنگى نمى خوابيديم و آن شب راحت خفت . شوهرم برخاست و كنار ماده شتر رفت و چون نگريست پستانش را آكنده از شير ديد ، و چندان شير از آن دوشيد كه خودش و من خورديم و سيراب و سير شديم و آن شب را به بهترين وجه گذارديم . گويد : چون صبح كرديم ، شوهرم گفت : اى حليمه ! ترا به خدا سوگند مى دانى كه چه نوزاد فرخنده يى را گرفته اى ؟ گفتم : به خدا سوگند كه اميدوارم چنان باشد . آنگاه حركت كرديم . من بر همان ماده خرم سوار شدم و محمد ( ص ) را همراه خود داشتم و به خدا سوگند چنان به سرعت راه را مى پيمودم كه هيچيك از خرهاى ايشان به پاى ماده خر من نمى رسيد و چنان شد كه زنان همراه من مى گفتند : اى دختر ابوذؤ يب ! چه خبر است كمى آهسته تر رو و درنگ كن . مگر اين ماده خر تو همانى نيست كه بر آن از سرزمين خود بيرون آمدى ؟ مى گفتم : چرا ، به خدا سوگند همان است . و مى گفتند : در اين صورت به خدا سوگند كه براى آن شاءن خاصى است .

حليمه گويد : سرانجام به منازل خود كه در سرزمينهاى قبيله بنى سعد است رسيديم و من ميان تمام سرزمين عرب جايى را خشك تر از آنجا نمى دانم ، ولى از هنگامى كه او را با خود آورديم ، گوسپندهاى من شامگاه برمى گشتند در حالى كه

سير بودند و پستانهايشان آكنده از شير بود و مى دوشيديم و مى نوشيديم و در همان حال هيچكس ديگر يك قطره شير هم در پستانى نمى يافت كه بدوشد . چنان شد كه ساكنان محل به شبانهاى خود مى گفتند شما را چه مى شود ؟ شما هم دامهاى خود را همانجا بچرانيد كه شبان دختر ابوذؤ يب مى چراند و چنان مى كردند باز هم گوسپندانشان گرسنه و بدون يك قطره شير برمى گشتند و گوسپندان من سير و پرشير باز مى آمدند ، و ما همواره از جانب خداوند متعال خير و بركت و افزونى براى محمد ( ص ) مى ديديم ، تا آنكه دو سال او سپرى شد و من او را از شير گرفتم و چنان رشد و نمود مى كرد كه ديگر كودكان چنان نبودند و هنوز به دو سالگى نرسيده بود كه پسربچه چابكى بود . او را پيش مادرش آمنه دختر وهب برگردانديم و بسيار آرزومند بوديم كه همچنان ميان ما باشد كه بركات بسيارى از او ديده بوديم .

با مادرش گفتگو كرديم و به او گفتيم : چه خوب است او را تا هنگامى كه برومند شود پيش ما باقى بگذارى كه ما از بيمارى و بدى هواى مكه بر او مى ترسيم و چندان پافشارى كرديم كه او را با ما برگرداند .

ما با محمد ( ص ) به سرزمين بنى سعد برگشتيم و به خدا سوگند چند ماه پس از آن محمد ( ص ) همراه برادرش ميان برده هاى ما كه پشت خانه هايمان مى گشتند بودند و ناگاه برادرش دوان دوان

پيش ما آمد و به من و پدرش گفت هم اينك دو مرد كه جامه هاى سپيد بر تن داشتند پيش برادر قرشى من آمدند او را گرفتند و دراز دادند و شكمش را دريدند و درون شكمش را به هم ريختند . حليمه مى گويد : من و پدرش دوان دوان خود را پيش او رسانديم . محمد ( ص ) را ديديم با چهره گرفته . ( 339 ) من او را در آغوش كشيدم پدرش هم او را در آغوش كشيد و گفتيم : پسرجان ترا چه شده است ؟ گفت : دو مرد كه جامه سپيد بر تن داشتند پيش من آمدند و درازم دادند . سپس شكمم را دريدند و در آن چيزى را جستجو مى كردند كه ندانستم چه بود .

حليمه گويد : او را به خيمه خود آورديم و پدرش ( يعنى پدر رضاعى ) به من گفت : اى حليمه ! بيم آن دارم كه اين پسرك ديوزده باشد ، او را به خانواده اش برگردان . گويد : او را برداشتم و با خود پيش مادرش بردم . گفت : چه چيزى ترا بر آن واداشت كه او را بياورى ؟ اى دايه مهربان ، تو كه اصرار داشتى او پيش تو بماند!

گفتم : خداوند اين پسرم را به حد رشد رسانده است و آنچه بر عهده من بود انجام داده ام و اينك از پيشامدها بر او بيمناكم و همانگونه كه تو دوست مى دارى ، اينك او را به تو مى سپارم . مادرش گفت : شايد بر او از ديو و شيطان بيم

زده شده اى ؟ گفتم : آرى . گفت : هرگز كه به خدا سوگند شيطان را بر او راهى نيست و اين پسرم را شاءن خاصى است . آيا خبر او را به تو بگويم ؟ گفتم : آرى . نه گفت : چون به او باردار شدم ، چنين ديدم كه نورى از من سرزد كه كاخ هاى منطقه بصراى شام را روشن ساخت و در دوره باردارى هيچ حملى را به اين سبكى و آسانى نديده بودم و به هنگام ولادت چون بر زمين رسيد دستهايش را بر زمين نهاد و سرش را بسوى آسمان برافراشت . او را بگذار و خوش و سعادتمند برو .

طبرى در تاريخ خود از شداد بن اوس ( 340 ) روايت مى كند كه مى گفته است : رسول خدا ( ص ) درباره خويشتن سخن مى گفت و آنچه را كه در دوره كودكى در سرزمين قبيله بنى سعد بر سرش آمده بود بيان مى فرمود .

گويد : پيامبر فرمود چون متولد شدم ميان بنى سعد دوران شيرخوارى خود را گذراندم روزى كه همراه تنى چند از كودكان همسال خود از اهل خويش دور شده بوديم و در گوشه صحرا سنگهاى ريز را به هدف مى زديم ( يا تيله بازى مى كرديم ) سه تن جلو من آمدند كه طشتى زرين و آكنده از برف همراه داشتند ، آنان مرا از ميان يارانم گرفتند ، دوستانم گريزان خود را كنار صحرا رساندند ، سپس پيش آن سه نفر برگشتند و گفتند : هدف و خواسته شما در مورد اين پسربچه چيست ؟ او از

ما نيست و فرزند سرور قريش است كه ميان ما دوران شيرخوارگى خويش را گذرانده است . پسرى يتيم است كه پدر ندارد . كشتن او براى شما چه نتيجه يى دارد و چه بهره يى از آن مى بريد! و اگر بناچار كشنده اوييد ، هر كدام ما را كه مى خواهيد انتخاب كنيد و به جاى او بكشيد و اين پسربچه را رها كنيد كه يتيم است . و چون كودكان ديدند كه آن قوم پاسخى به آنان نمى دهند ، شتابان و گريزان به سوى افراد قبيله برگشتند كه آنان را آگاه سازند و يارى بطلبند .

در اين هنگام يكى از آن سه تن پيش آمد و مرا ملايم دراز داد و از پايين قفسه سينه تا زير نافم را شكافت ، من مى نگريستم و هيچ احساس ناراحتى نمى كردم .

او احشاء مرا بيرون آورد و با آن برف كه همراه داشتند نيكو شست و بر جاى خود برگرداند ، نفر دومى به اولى گفت : كنار برو . او كنار رفت و شخص دوم دست ميان قفسه سينه ام كرد قلب مرا بيرون آورد و من همچنان مى نگريستم او قلب مرا شكافت و لخته خون سياهى از آن بيرون آورد و دور انداخت . آنگاه دست خود را به جانب راست خويش دراز كرد ، گويى چيزى دراز كرد ، گويى چيزى را مى خواست بگيرد و ناگاه در دست او خاتمى از نور ديدم كه چشم بينندگان از پرتوش خيره مى ماند و دلم را با آن خاتم مهر كرد و سپس قلبم را به جاى خود نهاد

و من روزگاران درازى سردى و خوشى آنرا در دل خود احساس مى كردم . آنگاه نفر سوم به دومى گفت كنار برو و خود بر محل شكاف ، كه از زير قفسه سينه تا پايين نافم بود ، دست كشيد و آن زخم التيام يافت و دستم را گرفت و مرا با نرمى بلند كرد و به شخص اول ، كه سينه ام را شكافته بود ، گفت : او را با ده تن از امتش وزن كن و بسنج . چنان كرد و من از آن ده تن فزون بودم . گفت : رهايش كنيد كه اگر او را با همه افراد امتش بسنجيد بر همگان فزونى خواهد داشت .

آن سه تن در اين هنگام مرا به سينه خود چسباندند و سر و ميان دو چشم مرا بوسيدند و گفتند : اى حبيب خدا ، مترس و اگر بدانى چه خيرى براى تو اراده شده است چشمانت روشن خواهد شد . در همان حال ناگاه ديدم افراد قبيله همگان آمدند و مادرم يعنى مادر شيرى و دايه ام پيشاپيش آن حركت مى كند و با صداى بلند فرياد مى كشد : اى واى بر پسرك ضعيف من ! آن سه تن خم شدند و سر و ميان چشمهايم را بوسيدند و گفتند : اى آفرين و خوشا بر ضعيفى كه تو باشى ! آنگاه دايه ام بانگ برداشت و گفت : اى واى بر پسرك تنها و يكتاى من ! آن فرشتگان همچنان خم شدند و مرا بر سينه خود چسباندند و سر و ميان دو چشم مرا بوسيدند و گفتند : اى

آفرين و خوشا بر تنها و يكتايى كه تو تنها باشى . تو تنها نيستى كه خداى و فرشتگان و مومنان زمين همراه تو هستند . آنگاه دايه ام بانگ برداشت كه واى بر يتيم من از ميان همه يارانت مستضعف بودى و به سبب همين ضعف كشته شدى ! آن فرشتگان همچنان خم شدند و مرا بر سينه خود چسباندند و سر و ميان دو چشم مرا بوسيدند و گفتند : اى آفرين و خوشا بر يتيمى چون كه چه قدر در پيشگاه خداوند گرامى هستى ! اى كاش مى دانستى چه خبرى نسبت به تو اراده شده است . گويد : در اين هنگام افراد قبيله كنار وادى رسيدند و همينكه چشم مادر شيرى من بر من افتاد ، فرياد برآورد كه اى پسركم ! آيا هنوز ترا زنده مى بينم ! و آمد و خود را بر من افكند و به سينه اش چسباند . سوگند به كسى كه جان من در دست اوست همچنان كه در دامن دايه ام بودم و او مرا در آغوش گرفته بود و دستم در دست يكى از ايشان بود همچنان به فرشتگان مى نگريستم و مى پنداشتم كه اين قوم هم آنانرا مى بينند و معلوم شد كه اين گروه فرشتگان را نمى بينند . يكى از مردم قبيله گفت : اين پسر را آسيبى رسيده يا ديوزده شده است ؟ او را پيش كاهن فلان قبيله ببريد كه او را ببيند و علاج كند . گفتم : چيزى از آنچه مى گويند در من نيست . نفس من سالم و دلم صحيح است و

هيچ درد و تشويشى در من نيست . پدر رضاعى من كه شوهر دايه ام بود گفت : مگر نمى بينيد كه سخن او درست است و من اميدوارم پسرم را باكى نباشد .

و آن قوم هماهنگ شدند كه مرا پيش آن كاهن برند . مرا برداشتند و آنجا بردند و داستانم را براى او بازگو كردند . كاهن گفت : ساكت باشيد تا از اين پسر سخنش را بشنوم كه خود به كار خويش از شما داناتر است . من در آن هنگام پنج ساله بودم . كاهن از خودم پرسيد و موضوع را برايش نقل كردم . همينكه سخن مرا شنيد از جاى برجست و گفت : اى گروه اعراب ! اين كودك را بكشيد كه سوگند به لات و عزى اگر زنده بماند آيين شما را دگرگون مى سازد و با فرمان شما مخالفت خواهد كرد و چيزها براى شما مى آورد كه هرگز نشنيده ايد . دايه ام مرا از آغوش كاهن در ربود و گفت : اگر مى دانستم سخن تو اينچنين است هرگز او را پيش تو نمى آوردم . و مرا با خود بردند و نشانه آن شكاف در بدنم از زير قفسه سينه تا زير نافم همچون بند كفش باقى بود . ( 341 )

و روايت شده است كه يكى از ياران ابوجعفر محمد بن على باقر عليه السلام از او در مورد معنى و تفسير اين آيه كه خداوند عزوجل مى فرمايد : مگر آن كس از رسولان برگزيده كه از پيش رو و پشت سرش نگهبانان الهى فرشتگان در حركتند ، ( 342 ) پرسيد

. امام باقر عليه السلام فرمود : خداوند متعال به پيامبران خود فرشتگانى را مى گمارد كه كردارشان را مواظبت مى كنند و تبليغ رسالت او را به عرض خداوند مى رسانند ، و خداوند به هنگامى كه پيامبر ما ( ص ) از شتر باز گرفته شد ، فرشته يى گرانقدر را بر او موكل ساخت كه او را به انجام مكارم اخلاق و افعال پسنديده هدايت كند و از انجام خويهاى ناپسنديده و كارهاى بد باز دارد و او همان فرشته يى است كه پيامبر ( ص ) را ندا مى داد و مى گفت : اى محمد! اى رسول خدا سلام بر تو باد و آن حضرت نوجوان بود و هنوز به درجه پيامبرى نرسيده بود و مى پنداشت كه آن بانگ سلام از سنگها و زمين است و دقت مى فرمود و چيزى نمى ديد .

طبرى در تاريخ از محمد بن حنفيه ، از پدرش على عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است : از پيامبر ( ص ) شنيدم مى فرمود : هرگز جز دوبار آهنگ انجام كارهاى دوره جاهلى را كه ديگران انجام مى دادند نكردم و در هر مورد خداوند متعال ميان و من و انجام آن كار حائل شد و ديگر هرگز آهنگ كارى ناپسند هم نكردم تا خداوند به رسالت خويش بر من كرامت ارزانى داشت . و چنان بود كه شبى به نوجوانى از اهل مكه كه در منطقه بالاى مكه همراه من گوسپند مى چراند . گفتم : چه خوب است گوسپندهاى مرا هم بنگرى و مواظبت كنى تا من هم به

مكه بروم و در مجالس افسانه سرايى آن همانگونه كه ديگر جوانان مى روند بروم . به آهنگ اين كار آمدم و چون به نخستين خانه از خانه هاى مكه رسيدم صداى دايره و نى شنيدم .

قسمت دوم

پرسيدم چه خبر است ؟ گفتند : فلان كس با دختر فلان كس عروسى مى كند . نشستم كه تماشا كنم . خداوند بر گوشم خواب را فرو كوفت و چنان خوابيدم كه فقط تابش آفتاب بيدارم كرد . پيش رفيق خود برگشتم . پرسيد چه كردى ؟ گفتم : هيچ و موضوع را براى او نقل كردم . شبى ديگر هم به او همانگونه گفتم . گفت باشد . من بيرون آمدم و چون وارد مكه شدم همانگونه كه دفعه قبل صورت گرفته بود ، صداى دايره و نى شنيدم و نشستم كه تماشا كنم . همچنان خداوند خواب را بر گوش من چيره ساخت و خوابيدم و چيزى جز تابش آفتاب مرا از خواب بيدار نكرد و پيش دوستم برگشتم و موضوع را به او گفتم ، و ديگر پس از آن آهنگ كار ياوه يى نكردم تا خداوند به رسالت خويش گرامى داشت . ( 343 )

محمد بن حبيب ( 344 ) در كتاب امالى خويش مى گويد : پيامبر ( ص ) فرموده است به ياد مى آورم كه پسربچه يى هفت ساله بودم و ابن جدعان ( 345 ) در مكه براى خود خانه يى مى ساخت . من هم همراه كودكان در دامن خود خاك و سنگ مى بردم . من دامنم را پر از خاك كردم و عورتم برهنه شد .

سروشى از فراز سرم گفت : اى محمد! ازار خويش را فرو افكن . سرم را بلند كردم چيزى نديدم و فقط صدا را مى شنيدم .

خوددارى كردم و ازار خود را فرو نينداختم . ناگاه گويى كسى بر پشم ضربتى زد كه بر روى در افتادم و ازار و لنگ من فرو افتاد . خاكهايش ريخت و مرا پوشيده داشت .

برخاستم و به خانه عمويم ابوطالب رفتم و ديگر برنگشتم .

اما حديث مجاورت پيامبر ( ص ) در غار حراء مشهور و در كتابهاى صحيح آمده است كه آن حضرت در هر سال يك ماه را در غار حراء مجاور مى شد و در آن ماه هر كس از بينوايان را كه پيش او مى رفت خوراك مى داد ، و چون مدت مجاورت خود را در حراء سپرى مى فرمود نخستين كارى كه پس از بازگشت انجام مى داد اين بود كه حتى پيش از رفتن به خانه خود كنار كعبه مى آمد و هفت بار يا بيشتر طواف مى فرمود و سپس به خانه خود مى رفت . در سالى كه خداوند آن حضرت را به پيامبرى گرامى داشت ماه رمضان را در غار حراء مقيم بود ( 346 ) و خانواده اش يعنى خديجه و على و خدمتكارى همراهش بودند . جبريل عليه السلام پيام رسالت را آورد .

پيامبر مى فرموده است : جبريل در حالى كه من دراز كشيده و خفته بودم پيش من آمد و تافته يى آورد كه بر آن نوشته يى بود . گفت : بخوان . گفتم : چيزى نمى خوانم . چنان فشار داد كه

پنداشتم مرگ است . سپس رهايم كرد و فرمود : بخوان بنام پروردگارت كه بيافريد تا آن كه مى فرمايد : و به آدمى آنچه را نمى داند آموخت ( 347 ) و خواندم و جبريل بازگشتت و من به خود آمدم . گويى در دلم كتابى نوشته شده بود و سپس تمام حديث را نقل كرده است .

اما اين موضوع كه اسلام حتى در يك خانه جز خانه يى كه در آن پيامبر و على و خديجه ساكن بودند وجود نداشته است ، خبر مشهور عفيف كندى است كه پيش از اين آنرا نقل كرديم و اينكه ابوطالب به او گفت : آيا مى دانى اين كيست ؟ عفيف گفت : نه .

گفت : اين پسر برادرم محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است و اين يكى پسرم على است و اين زن كه پشت سرشان حركت مى كند خديجه دختر خويلد و همسر برادرزاده ام محمد است و به خدا سوگند مى خورم كه من بر روى تمام زمين كسى را كه بر آيين باشد جز همين سه تن نمى شناسم .

اما داستان شيون شيطان ، چنين است كه ابوعبدالله احمد بن حنبل در مسند خود از على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است : در سپيده دم آن شبى كه رسول خدا را به معراج برده بودند ، در حجر اسماعيل همراه پيامبر بودم .

نماز مى گزارديم . چون او از نمازش و من از نمازم فارغ شديم ، من بانگ شيون سختى شنيدم و گفتم : اى رسول خدا ، اين شيون چيست ؟ فرمود :

مگر نمى دانى ! شيون شيطان است . دانسته است كه ديشب مرا به آسمان و معراج برده اند و از اينكه ديگر در اين سرزمين مورد پرستش قرار گيرد نوميد شده است . از پيامبر ( ص ) روايت ديگرى هم ، كه شبيه اين است ، روايت شده است و آن اين است كه چون آن هفتاد تن انصار شب بيعت عقبه بيعت كردند ، از گردنه ، همان دل شب ، صداى بسيار بلندى شنيده مى شد كه مى گفت : اى مردم مكه اين مذمم ( يعنى نكوهيده ، منظورش حضرت محمد ( ص ) بوده است ) و از دين برگشتگانند كه بر جنگ با شما هماهنگ شده اند . پيامبر ( ص ) به انصار فرمود : آيا مى شنويد چه مى گويد ؟ اين ازب العقبه يعنى شيطان گردنه است و اين كلمه به صورت ازبب العقبه هم روايت شده است .

سپس روى به جانب صدا كرد و فرمود : اى دشمن خدا ، بشنو! به خدا سوگند من براى ستيز با تو آماده ام .

و از جعفر بن محمد صادق عليه السلام روايت شده فرموده است : على عليه السلام هم ، پيش از آنكه پيامبر ( ص ) مبعوث شود ، همران آن حضرت ، پرتو را مى ديد و صدا را مى شنيد و پيامبر به على فرموده است : اگر نه اين بود كه من خاتم پيامبرانم تو در پيامبرى شريك بودى ، اينك هم اگر پيامبر نيستى همانا كه تو وصى و وارث پيامبرى ، سرور همه اوصيا و امام همه پرهيزگارانى .

اما

خبر وزارت را طبرى در تاريخ خود ، از عبدالله بن عباس ، از على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است : چون اين آيه نازل شد كه و بيم بده خويشاوندان نزديك خود را ( 348 ) پيامبر ( ص ) مرا فرا خواند و فرمود : اى على ! خداوند فرمان داده است كه نخست خويشاوندان نزديك را بيم دهم . سينه ام تنگى گرفته است و مى دانم هر گاه آنان را به اسلام فرا خوانم ناخوشايندى از ايشان خواهم ديد ، تا آنكه جبريل عليه السلام پيش من آمد و فرمود : اى محمد اگر آنچه را كه به آن فرمان داده شده اى انجام ندهى ، خدايت عذاب مى كند . اينك براى ما يك صاع گندم خمير كن و ران گوسپندى را بپز و كاسه يى را از شير آكنده ساز و سپس اعقاب عبدالمطلب را جمع كن تا با آنان سخن گويم و آنچه را به آن ماءمور شده ام به ايشان تبليغ كنم . من همانگونه كه فرمان داد رفتار كردم و آنان را ، كه حدود چهل مرد بودند يا يكى كمتر و بيشتر ، فرا خواندم . از عموهاى پيامبر ( ص ) آن غذا را كه من پخته بودم خواست . آوردم و همينكه بر زمين نهادم پيامبر نخست پاره گوشتى را برداشت و آنرا با دندان به چند قطعه تقسيم فرمود و در گوشه هاى سينى نهاد و سپس فرمود : در پناه نام خدا بخوريد . شروع به خوردن كردند و چندان خوردند كه به چيز

ديگرى نيازمند نشدند . و سوگند به خدايى كه جان على در دست اوست ، هر يك از ايشان معمولا همان مقدارى را كه براى جمع ايشان آوردم مى خورد . سپس پيامبر به من فرمود : اى على اين قوم را بياشامان ! و من همان كاسه شير را آوردم . همگان از آن آشاميدند و سيراب شدند و به خدا سوگند مى خورم كه فقط يك مرد از ايشان معمولا همان مقدار شير مى آشاميد . و همينكه پيامبر ( ص ) خواست با آنان سخن بگويد ، ابولهب پيشى گرفت و گفت : اين صاحب شما يعنى پيامبر ( ص ) سخت فرداى آن روز به من فرمود : اى على ديروز آن مرد همانگونه كه شنيدى در سخن گفتن بر من پيشى گرفت و آن قوم پيش از آنكه من سخنى بگويم پراكنده شدند .

امروز هم براى ما همانگونه خوراكى فراهم ساز و آنان را پيش من جمع كن .

چنان كردم و آنان را جمع ساختم . پيامبر آن خوراك را خواست پيش آوردم و همچون روز گذشته عمل فرمود و آنان چندان خوردند كه به چيز ديگرى نياز نداشتند . سپس پيامبر فرمود : به ايشان آشاميدنى بياشامان و من همان كاسه شير را آوردم همگى چندان نوشيدند كه سيراب شدند و سپس پيامبر با آنان چنين فرمود : اى فرزندان عبدالمطلب به خدا سوگند من هيچ جوانى را در عرب نمى شناسم كه براى قوم خود چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام آورده باشد و همانا كه من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده

ام و خداوند فرمان داده است شما را بر آن آيين دعوت كنم . كداميك از شما در اين كار مرا يارى مى دهد و وزارتم را بر عهده مى گيرد تا در قبال آن برادر و وصى و جانشين من ميان شما باشد ؟ همگان از سخن بازماندند و پاسخ ندادند . من گفتم من ، و در آن ميان از همه آنها كوچكتر و كم و سن و سال تر بودم ، ولى پاهاى من و شكمم از آنان استوارتر و ستبرتر بود و افزودم كه اى رسول خدا! من وزير تو در آن كار خواهم بود . پيامبر ( ص ) سخن خويش را تكرار فرمود و آنان همچنان سكوت كردند و من گفتار خود را تكرار كردم . پيامبر ( ص ) گريبان مرا با محبت بدست گرفت و فرمود : اين برادر و وصى و جانشين من ميان شماست . از او بشنويد و فرمان بريد . آن قوم برخاستند و مى خنديدند و به ابوطالب مى گفتند : به تو فرمان داد تا از پسرت سخن بشنوى و فرمانبردارى كنى . ( 349 )

وانگهى از نص كتاب و سنت اين گفتار خداوند متعال كه از قول حضرت موسى بيان فرموده است كه عرضه داشت و براى من از خويشانم وزيرى قرار بده كه هارون برادرم باشد و نيروى مرا با او استوار فرماى و او را در كار من شريك گردان ( 350 ) چنين استنباط مى شود كه على وزيرى رسول خدا ( ص ) است ، زيرا پيامبر ( ص ) در خبرى كه روايت آن مورد

قبول فرق اسلامى است به على فرموده است : منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون از موسى است جز اينكه پس از من پيامبرى نيست . و بدينگونه تمام مراتب هارون نسبت به موسى را براى على عليه السلام جمع فرموده است و در اين صورت او وزير رسول خدا و استواركننده بازو و نيروى اوست و اگر نه اين است كه پيامبر ( ص ) خاتم پيامبرى هم شريك بود .

همچنين ابوجعفر طبرى در تاريخ خود نقل مى كند كه مردى اميرالمومنين گفت : اى اميرالمومنين ! به چه دليل تو از پسرعمويت ارث مى برى آنهم بدون اينكه از عمويت ارث ببرى ! على عليه السلام سه مرتبه فرمود : هان بشنويد! تا آنكه همگى آماده شدند و گوش فرا دادند سپس فرمود : پيامبر ( ص ) فرزندان و فرزندزادگان عبدالمطلب را كه خويشاوندانش بودند در مكه جمع فرمود و چنان بود كه هر يك از ايشان به تنهايى يك بزغاله را مى خورد و ديگى بزرگ شير مى آشاميد .

پيامبر ( ص ) فقط يك مد حدود يك كيلو خوراك فراهم فرمود . همگى خوردند و سير شدند و آن خوراك همچنان بر جاى بود ، گويى اصلا دست نخورده است و سپس كاسه كوچكى شير خواست كه همگان نوشيدند و سيراب شدند و آن شير همچنان بر جاى بود ، گويى هيچ چيز از آن نياشاميده اند . سپس فرمود : اى فرزندان عبدالمطلب ! من نخست ويژه شما برانگيخته شده ام و پس از آن براى همگان .

اينك كداميك از شما با من بيعت مى كند كه

در قبال آن برادر و دوست و وارث من باشد ؟ هيچكس بر نخاست و من كه از افراد كم سن و سال آن قوم بودم برخاستم .

فرمود : بنشين و سخن خود را سه بار تكرار فرمود و هر بار فقط من بر مى خواستم و مى فرمود بنشين . بار سوم دست بر دست من زد من بيعت كردم و از آن گاه من از پسرعمويم ميراث بردم بدون اينكه از عمويم ميراث بردم . ( 351 )

( در آخرين بخش اين خطبه كه اميرالمومنين على عليه السلام موضوع پيوستگى و ملازمت خود با رسول خدا ( ص ) را بيان فرموده است ، ضمن آن از معجزه يى كه كفار قريش از پيامبر ( ص ) خواسته اند تا درختى را فرا خواند ، كه با ريشه هايش از جاى خود كنده شود و بيايد و مقابل پيامبر بايستد ، سخن گفته است . ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات چنين آورده است ) :

اما موضوع درختى كه پيامبر ( ص ) آنرا فرا خواند و به حضورش آمد حديثى است كه بسيارى از محدثان آنرا در كتابهاى خويش آورده اند و متكلمان هم آنرا ضمن بيان معجزات رسول خدا ( ص ) نقل كرده اند و بيشتر آنان اين موضوع را همانگونه كه در اين خطبه اميرالمومنين آمده است آورده اند . برخى هم اين موضوع را به صورت مختصر نقل كرده اند كه پيامبر ( ص ) درختى را فرا خواند و آن درخت در حالى كه زمين را مى شكافت به حضورش آمد .

بيهقى اين موضوع

را در كتاب دلائل النبوة آورده است و محمد بن اسحاق بن يسار در كتاب سيره و مغازى به صورت ديگرى نقل كرده است . محمد بن اسحاق مى گويد : ركانة بن عبد يزيد بن هاشم عبدالمطلب بن عبد مناف از همه قريش نسبت به پيامبر ( ص ) خشن تر بود . روزى در يكى از دره هاى مكه تنها به رسول خدا برخورد . پيامبر ( ص ) به او فرمود : اى ركانة آيا حاضر نيستى از خدا بترسى و آنچه را كه من تو را به آن فرا مى خوانم بپذيرى ؟ ركانه گفت : اگر بدانم آنچه كه مى گويى حق است از تو پيروى مى كنم . پيامبر فرمود . آيا اگر با تو كشتى بگيرم و ترا بر زمين زنم قبول مى كنى كه آنچه من مى گويم حق است ؟ گفت : آرى . فرمود : برخيز تا با تو كشتى بگيرم . ركانه برخاست و همينكه پيامبر به او حمله آورد او را ، بدون اينكه از خودش اختيارى داشته باشد ، بر زمين زد . ركانه گفت : اى محمد ، اين كار را تكرار كن . تكرار كرد و باز هم ركانه را بر زمين زد . ركانه گفت : اى محمد ، اين شگفت است كه چنين مرا بر زمين مى زنى ! پيامبر ( ص ) فرمودند : اگر بخواهى كه از خدا بترسى و از آيين من پيروى كنى شگفت تر از اين را به تو نشان مى دهم . ركانه گفت : آن چيست ؟ فرمود : همين درختى

را كه مى بينى براى تو فرا مى خوانم كه بيايد . ركانه گفت : آنرا فرا خوان و پيامبر ( ص ) چنان فرمود و آن درخت حركت كرد و آمد و مقابل رسول خدا ( ص ) ايستاد . آنگاه پيامبر ( ص ) فرمود : به جاى خود بر گرد و درخت به جاى خود برگشت . ركانة پيش قوم خود برگشت و گفت : اى خاندان عبد مناف ، با اين دوست خود با تمام مردم روى زمين مسابقه جادوگرى دهيد كه هرگز جادوگرتر از او نديده ام و داستان را براى آنان گفت . ( 352 )

( ابن ابى الحديد سپس بحث مفصل زير را ايراد كرده است ) :

سخن درباره اسلام آوردن ابوبكر و على و ويژگى هاى هر يك از آن دو

قسمت اول

شايسته سزاوار است در اين مورد خلاصه آنچه را كه شيخ ابوعثمان جاحظ ( 353 ) در كتاب المعروف العثمانية خود ، درباره تفضيل اسلام ابوبكر بر اسلام على عليه السلام ، آورده است بيان كنيم ، زيرا در اين خطبه على عليه السلام به نقل از قريش مى گويد ، كه چون او پيامبر ( ص ) را تصديق كرده است ، آنان گفته اند : معلوم است كه كار تو را كسى جز اين تصديق نمى كند . زيرا على را كوچك و كم و سن و سال مى دانستند و كار پيامبر را هم كوچك مى شمردند و مى گفتند : در ادعاى او فقط پسربچه يى كم و سن و سال هماهنگ شده است ، و شبهه عثمانيه هم كه جاحظ آنرا تقرير كرده است از همين سخن و شبهه سرچشمه گرفته است و خلاصه آن

اين است كه ابوبكر در حالى كه چهل ساله بوده است مسلمان شده است و على عليه السلام در حالى كه هنوز بالغ نشده بوده است اسلام آورده است و بنابراين اسلام ابوبكر افضل است . سپس پاسخها و اعتراضات شيخ ابوجعفر اسكافى ( 354 ) را در كتاب معروف خود كه نامش نقض العثمانيه است مى آوريم و سخن ميان آن دو از بحث درباره اسلام آن دو گذشته است و به بحث درباره افضليت و ويژگيهاى ايشان كشيده است . و اين موضوع خالى از فايده بزرگى نيست ، وانگهى لطافتى دارد كه نبايد اين كتاب از آن خالى بماند و سخن جاحظ و اسكافى به رساله و خطابه شبيه تر است و از بهترين نمونه هاى كتابت و نگارش اين است و اين كتاب ما براى همين كار است . ( 355 )

ابوعثمان جاحظ گويد : عثمانيه مى گويند افضل امت و سزاوارترين ايشان به امامت ابوبكر بن ابى قحافه عليه ما عليه ( 356 ) است كه اسلام آوردن او چنان بوده است كه هيچكس به روزگار مسلمانى او اسلام نياورده بوده است ! و چنين است كه مردم درباره نخستين كسى كه مسلمان شده است اختلاف نظر دارند . گروهى گفته اند ابوبكر است ، گروهى گفته اند زيد بن حارثه است و گروهى گفته اند خباب بن ارت است .

و چون اين اخبار و شمار احاديث و رجال آنرا بررسى مى كنيم و به صحت اساتيد آنان مى نگريم ، مى بينيم خبر تقدم اسلام ابوبكر عمومى تر و رجال آن بيشتر و سندهايش صحيح تر است و خود

ابوبكر هم در اين مورد مشهورتر و الفاظ در مورد او آشكارتر است . وانگهى اشعار صحيح و اخبار فراوانى در اين باره به هنگام زندگى رسول خدا ( ص ) و پس از رحلت آن حضرت نقل شده است و ميان اشعار و اخبار فرقى نيست به شرطى كه در اصل آن اتفاق باشد و به صورت صحيح نقل شده باشد ، ولى ما به اين موضوع فعلا كارى نداريم و آنرا كنارى مى نهيم ، زيرا به جهت ديگر توانا هستيم و بر آن اعتماد داريم و به همان كمترين چيزى كه در مورد ابوبكر گفته شده است قناعت مى كنيم و حكم مدعى را مى پذيريم . و مى گوييم گروهى را مى بينيم كه مى گويند ابوبكر پيش از زيد و خباب مسلمان شده است و گروهى مى گويند آن دو پيش از او مسلمان شده اند و ميانگين اين كار از همه به عدالت نزديكتر و براى جلب محبت همگان بهتر است و موجب رضايت مخالف هم مى شود و آن اين است كه بگوييم : قبول مى كنيم كه آنان همگى با هم مسلمان شده اند و آنچنان كه شما مى پنداريد اخبار در مورد اسلام هر يك از ايشان برابر و يك اندازه است و هيچيك از دو طرف اين قضيه بر ديگرى برترى ندارد و ما با قبول اين مساءله با استدلال به آنچه در حديث وارد شده است و به آنچه پيامبر ( ص ) در مورد او نسبت به غير او روشن ساخته است به امامت او حكم مى كنيم .

گويند : از جمله چيزها

كه در مورد تقدم اسلام ابوبكر روايت شده است ، روايتى است كه ابوداود و ابن مهدى از شعبة ، و ابن عيينة از جريرى از ابوهريره نقل مى كنند كه ابوبكر خود مى گفته است : من به خلافت از همه شما سزاوارترم .

مگر نخستين كس نيستم كه نمازگزارده است .

عباد بن صهيب از يحيى بن عمير از محمد بن منكدر نقل مى كند كه رسول خدا ( ص ) فرموده است : خداوند مرا به هدايت و دين حق مبعوث فرمود و براى همه مردم . گفتند : دروغ مى گويى و ابوبكر گفت راست مى گويى .

يعلى بن عبيد روايت مى كند كه مردى پيش ابن عباس آمد و از او پرسيد : چه كسى نخستين مسلمان از ميان مردم است ؟ ابن عباس گفت : مگر اين سخن شعر حسان بن ثابت را نشنيده اى كه مى گويد :

هر گاه مى خواهى شادى و كار پسنديده يى از برادرى مورد اعتماد به ياد آورى ، برادر خود ابوبكر را به آنچه انجام داد ياد كن . نفر دومى و پيروى كننده پسنديده ديدار و نخستين كس از مردم كه پيامبر را تصديق كرده است . ( 357 )

و ابومحجن چنين سروده است :

تو ، به اسلام آوردن پيشى گرفتى و خداوند گواه است و تو در آن خيمه برافراشته ظاهرا يعنى در جنگ بدر حبيب بودى .

و كعب بن مالك گفته است :

اى برادر تيمى ، تو به دين احمد پيشى گرفتى و به هنگام سختى در غار دوست و مصاحب پيامبر بودى .

ابن ابى شيبة ، از عبدالله بن ادريس

و كيع ، از شعبه ، از عمرو بن عمره نقل مى كند كه مى گفته است : نخعى مى گفته است : ابوبكر نخستين كسى است كه مسلمان شده است .

هيثم ، از يعلى بن عطاء از عمرو بن عنبسة نقل مى كند كه مى گفته است : به حضور پيامبر ( ص ) كه در بازار عكاظ بودند رسيدم و پرسيدم : چه كسى با تو بر اين آيين بيعت كرده است ؟ فرمود : آزاده يى و برده يى و من در آن هنگام چهارمين مسلمان بودم . برخى از اصحاب حديث گفته اند : منظور از آزاده ابوبكر و منظور از برده بلال است .

ليث بن سعد ، از معاوية بن صالح ، از سليم بن عامر ، از ابوامامه نقل مى كند كه مى گفته است : عمرو بن عنبسه براى من نقل كرد كه از پيامبر ( ص ) ، كه در عكاظ بوده اند ، پرسيده است : چه كسى از تو پيروى كرده است ؟ فرموده است : آزاده و برده يى كه ابوبكر و بلال باشند .

عمرو بن ابراهيم هاشمى از عبدالملك بن عمير از اسيد بن صفوان كه از اصحاب پيامبر است نقل مى كند كه گفته است : چون ابوبكر در گذشت على عليه السلام آمد و فرمود : اى ابابكر ، خدايت رحمت كناد كه از ميان مردم نخستين مسلمان بودى .

عباد ، از حسن بن دينار ، از بشر بن ابى زينب از عكرمه برده آزاد كرده ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : چون بنى هاشم را ملاقات

مى كنم ، مى گويند : على بن ابى طالب نخستين كسى است كه مسلمان شده است و چون آنانى را كه مى دانند ملاقات مى كنم مى گويند : ابوبكر نخستين كسى است كه مسلمان شده است .

ابوعثمان جاحظ مى گويد : عثمانيه مى گويند : اگر كسى بگويد شما را چه مى شود كه نام على بن ابى طالب را در اين طبقه نمى آوريد و حال آنكه فراوانى افرادى كه اسلام او را مقدم مى دارند و بسيارى از روايات را در آن باره مى دانيد ؟ مى گوييم : روايت صحيح و گواهى استوار را مى دانيم كه او در حالتى كه كودك فريفته و طفل صغيرى بوده است اسلام آورده است و نقل كنندگان اين احاديث را تكذيب نمى كنيم ، در عين حال نمى توانيم اسلام او را به اسلام افراد بالغ ملحق سازيم ، زيرا كسانى كه گفته اند سن او را به هنگام مسلمان شدن پنج سال پنداشته اند و كسانى كه بيشتر گفته اند پنداشته اند كه در آن هنگام نه ساله بوده است . قياس اين است كه ميانگين اين دو روايت گرفته شود و حق اين كار از باطل آن چنين شناخته مى شود كه سالهاى خلافت على و عثمان و عمر و ابوبكر و مدت توقف پيامبر ( ص ) را در مدينه و مكه حساب كنيم و چون اين كار را انجام دهيم معلوم مى شود كه همان صحيح است كه على در هفت سالگى مسلمان شده است . ضمنا اين مساءله مورد اجماع است كه على عليه السلام در ماه رمضان

سال چهلم هجرت كشته شده است . ( 358 )

شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد : اگر نه اين است كه جهل و نادانى بر مردم غلبه دارد و آنان تقليد از ديگران را دوست مى دارند ، نيازمند به آن نبوديم كه دلايل و سخنان عثمانيه را نقض كنيم و خلاف آنرا بياوريم . همه مردم مى دانند كه دولت و زور و قدرت طرفدار سخنان ايشانند و همه كس مى داند كه شيوخ و علما و اميران چه قدرتى داشته اند و سخنان عثمانيان آشكار و قدرت ايشان پيروز بوده است . از كرامت حكومت برخوردار بوده اند و تقيه هم نداشته اند . وانگهى چه جوايزى تعيين مى كردند كه افراد اخبار و رواياتى در فضيلت ابوبكر نقل كنند و بنى اميه هم در اين باره بسيار تاءكيد داشتند و محدثان هم براى رسيدن به آنچه در دست بنى اميه بود چه بسيار احاديث كه ساختند و پرداختند . بنى اميه در تمام مدت حكومت خود براى به فراموشى سپردن نام على عليه السلام و فرزندانش و خاموش كردن پرتو ايشان از هيچ كوششى فروگذار نبودند و همواره فضائل و مناقب و سوابق ايشانرا پوشيده مى داشتند و مردم را بر دشنام و ناسزاگفتن و لعن كردن آنان بر منابر وا مى داشتند و همواره از شمشير خون علويان فرو مى چكيد و شمارشان اندك و دشمنشان بسيار بود .

در آن مدت علويان يا كشته و اسير بودند يا گريزان و سرگردان و خوار و زبون و بيمناك مواظب خويشتن . حتى كار به آنجا كشيد كه به فقيه و محدث و

قاضى و متكلم تذكر داده مى شد و آنانرا به سختى بيم مى دادند و تهديد مى كردند كه نبايد چيزى از فضائل علويان بر زبان آورند ، و به هيچكس اجازه نمى دادند گرد ايشان بگردد و چنان شد كه محدثان در چنان تقيه يى قرار گرفتند كه چون مى خواستند از على عليه السلام حديثى نقل كنند با كنايه و بدون تصريح به نام او نقل مى كردند و مى گفتند : مردى از قريش چنين گفت و مردى از قريش چنين كرد ، و نام او را بر زبان نمى آوردند .

وانگهى به خوبى مى بينيم كه همه نقيض گويان در نقض فضائل شخص على عليه السلام كوشش كرده اند و هر گونه حيله سازى و تاءويلات نادرست را موجه دانسته اند ، اعم از خارجيان از دين بيرون شده و ناصبيان كينه توز و افراد به ظاهر پايدار ولى گنگ و زبان بسته و ناشيان ستيزه گر و منافقان دروغگو و عثمانيان حسود در آن مورد اعتراض ها كرده و طعن ها زده اند ، و چه بسيار معتزليانى كه با وجود دانستن مبانى و شناخت موارد شبهه و مواضع طعن و انواع تاءويلات در جستجوى چاره براى باطل كردن مناقب على و تاءويل نادرست از فضائل مشهور او برآمده اند .

گاه آنها را به چيزهايى كه احتمال داده نمى شود تاءويل كرده اند و گاه با مقايسه كردن با موارد ديگر خواسته اند از قدر و منزلت آن بكاهند ، با وجود همه اين كارها فضائل او همواره بر قوت و رفعت خود و وضوح و روشنى فزونى گرفته است

. و مى دانى كه معاويه و يزيد و مروانيانى كه پس از آن دو بودند در تمام مدت پادشاهى خودشان ، كه بيش از هفتاد سال طول كشيده است ، از هيچ كوششى در واداشتن مردم به دشنام دادن و لعن كردن و پوشيده نگهداشتن فضائل و مناقب و سوابق او خوددارى نكردند .

خالد بن عبدالله واسطى از حصين بن عبدالرحمان ، از هلال بن يساف ، از عبدالله بن ظالم نقل مى كند كه مى گفته است : چون با معاويه بيعت شد مغيرة بن شعبه خطيبانى را برپا داشت كه على عليه السلام را لعن كنند . سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل مى گفت : آيا اين مرد ستمگر را نمى بينيد كه به لعن كردن مردى از اهل بهشت فرمان سليمان بن داود ، از شعبه ، از حر بن صباح نقل مى كند كه مى گفته است : شنيدم عبدالرحمان بن اخنس مى گفت : حضور داشتم كه مغيرة بن شعبه خطبه خواند و از على عليه السلام نام برد و دشنامش داد .

ابوكريب مى گويد : ابواسامه از قول بن مثنى نخعى ، از رياح بن ثابت براى ما نقل كرد كه مى گفته است : در حالى كه مغيرة بن شعبه در مسجد بزرگ كوفه نشسته بود و گروهى پيش او بودند ، مردى به نام قيس بن علقمه پيش او آمد . مغيره روى به او كرد و شروع به دشنام دادن على ( ع ) كرد .

محمد بن سعيد اصفهانى ، از شريك ، از محمد بن اسحاق ، از عمر بن على بن

حسين ، از پدرش على بن حسين عليهماالسلام روايت مى كند كه مى گفته است : مروان به من گفت : ميان آن قوم هيچكس به اندازه سالار شما على عليه السلام از سالار ما عثمان دفاع نكرد . گفتم : پس شما را چه مى شود كه او را از روى منبرها دشنام مى دهيد ؟ گفت : كار و حكومت ما بدون آن مستقيم و روبراه نمى شود .

ابوغسان مالك بن اسماعيل نهدى از ابن ابى سيف نقل مى كند كه مى گفته است : مروان خطبه مى خواند و حسن عليه السلام پايين منبر نشسته بود . مروان به على عليه السلام دشنام داد . حسن فرمود : اى مروان واى بر تو آيا اين كسى را كه دشنام دادى بدترين مردم است ؟ گفت : نه ، كه بهترين مردم است .

همچنين ابوغسان مى گويد : عمر بن عبدالعزيز مى گفت : پدرم خطبه مى خواند و همواره نيكو سخن مى گفت ولى همينكه به يادكردن از نام على و دشنام دادن به او مى رسيد زبانش بند مى آمد و رنگ چهره اش زرد و حالش دگرگون مى شد .

در اين باره با او گفتگو كردم . گفت : تو اى حال مرا فهميده اى ؟ اگر اين گروه آنچه را كه پدرت از على مى داند بدانند ، حتى يك مرد هم از ما پيروى نخواهد كرد .

ابوعثمان گويد ابواليقظان ( 359 ) براى ما نقل كرد كه روز عرفه مردى از پسران عثمان پيش هشام بن عبدالملك آمد و گفت : امروز روزى است كه خليفگان در آن

لعن كردن ابوتراب را مستحب مى دانستند .

عمرو بن قناد ، از محمد بن فضيل ، از اشعث بن سوار نقل مى كند كه مى گفته است : عدى بن ارطاة ( 360 ) على عليه السلام را بر منبر دشنام داد . حسن بن بصرى گريست و گفت : امروز مردى دشنام داده شد كه در اين جهان و جهان ديگر برادر پيامبر ( ص ) است .

عدى بن ثابت از اسماعيل بن ابراهيم نقل مى كند كه مى گفته است : من و ابراهيم بن يزيد در مسجد كوفه كنار درهاى بنى كده براى نماز جمعه نشسته بوديم .

مغيره بيرون آمد و شروع به خطبه نماز جمعه كرد . نخست خدا را ستايش كرد و سپس در آنچه مى خواست سخن گفت و آنگاه در پوستين على عليه السلام در افتاد .

ابراهيم بر زانو ياران من زد و گفت : بيا خودمان سخن گوييم كه ديگر در نماز جمعه نيستيم ، مگر نمى شنوى كه اين چه مى گويد! ( 361 )

عبدالله بن عثمان ثقفى مى گويد : ابن ابى سيف براى ما گفت : يكى از پسران عامر بن عبدالله بن زبير به فرزندش مى گفت : پسركم از على ( ع ) جز به نيكى نام مبر كه بنى اميه هشتاد سال بر منابر خود او را لعنت كردند و خداوند با اين كار بر رفعت على افزود . دنيا هرگز چيزى را بنا نمى كند مگر اينكه خودش آنرا ويران مى كند ، ولى دين هرگز چيزى را نمى سازد كه ويران كند .

عثمان بن سعيد مى گويد مطلب بن

زياد ، از ابوبكر بن عبدالله اصفهانى براى ما نقل كرد كه براى بنى اميه پسرخوانده زنازاده يى بنام خالد بن عبدالله بود كه همواره على عليه السلام را دشنام مى داد . روز جمعه يى در حالى كه براى مردم خطبه مى خواند گفت : به خدا سوگند كه رسول خدا هرگز على را به حكومتى نگماشت كه مى دانست چگونه است ، ولى چاره نداشت كه دامادش بود . در اين هنگام سعيد بن مسيب كه در حال چرت زدن بود چشمش را گشود و گفت : اى واى بر شما! اين خبيث چه گفت ، كه من ديدم مرقد مطهر رسول خدا شكاف برداشت و آن حضرت مى فرمود : اى دشمن خدا دروغ مى گويى .

قسمت دوم

قتادة روايت مى كند و مى گويد : اسباط بن نصر همدانى از قول سدى نقل مى كرد كه مى گفته است : در مدينه كنار محله احجارالزيت بودم . ناگاه شترسوارى آمد و ايستاد و على عليه السلام را دشنام داد . مردم گرد او جمع شدند و او را مى نگريستند .

در همين حال كه او دشنام داد ، سعد بن ابى وقاص رسيد و گفت : بارخدايا اگر اين مرد بنده شايسته و نيكوكار ترا دشنام مى دهد ، هم اكنون بدبختى و زبونى او را به مسلمانان نشان بده . چيزى نگذشت كه شترش رم كرد و او بر زمين افتاد و گردنش در هم شكست .

عثمان بن ابى شبيه ، از عبدالله بن موسى ، از فطر بن خليفه ، از ابوعبدالله جدلى نقل مى كند كه مى گفته است

: به حضور ام سلمه كه خدايش رحمت كناد رسيدم . به من گفت : آيا كار به آنجا رسيده است كه به رسول خدا دشنام داده مى شود و شما زنده ايد ؟

گفتم : چگونه ممكن است و كجا چنين چيزى بوده است ؟ مگر به على عليه السلام و هر كس او را دوست بدارد دشنام داده نمى شود .

عباس بن كار ضبى گويد : ابوبكر هذلى ، از زهرى نقل مى كند كه مى گفته است : ابن عباس به معاويه گفت : آيا از دشنام دادن به اين مرد خوددارى نمى كنى ؟ گفت : نه ، تا آنگاه كه كودكان بر آن پرورش يابند و بزرگ شوند و بزرگان پير و شكسته گردند ، و چنان شد كه چون عمر بن عبدالعزيز از دشنام دادن به على خوددارى كرد ، گفتند : ترك سنت كرده است .

گويد : از ابن مسعود به صورت موقوف يا مرفوع ( 362 ) نقل شده كه خطاب به مردم مى گفته است : در چه حال خواهيد بود ، چون فتنه يى شما را فرا رسد كه كودك در آن بزرگ و بزرگ در آن شكسته و فرتوت شود و آن فتنه ميان مردم چنان جريان يابد كه آنرا سنت پندارند و چون چيزى از آن تغيير كند گويند سنت دگرگون شده است .

ابوجعفر اسكافى مى گويد : اين را مى دانيد كه چه بسا اتفاق مى افتد كه برخى از پادشاهان سخنى يا آيينى پديد مى آورند و فقط به منظور خاص و هواى دل خودشان است و مردم را بر آن كار

وا مى دارند ، آنچنان كه چيز ديگرى غير از آنرا نمى شناسند . آنچنان كه حجاج بن يوسف مردم را وادار به خواندن قرآن به قراءت عثمان و ترك قراءت ابن مسعود و ابى بن كعب كرد و در آن مورد بيم و تهديدى به مراتب كمتر از آنچه خودش و ستمگران بنى اميه و سركشان بنى مروان در مورد على و فرزندان و شيعيانش انجام دادند انجام داد و با آنكه او فقط حدود بيست سال حكومت كرد هنوز حجاج نمرده بود كه همه مردم عراق فقط به قراءت عثمان متفق شدند و فرزندانشان رشد كردند و هيچ قراءت ديگرى غير از قراءت عثمان را نمى شناختند و اين به سبب آن بود كه پدران از آن خوددارى مى كردند و معلمان هم از تعليم آن خويشتن دارى ، چنان شد كه اگر قراءت عبدالله بن مسعود يا ابن ابى كعب بر آنان خوانده مى شد آنرا نمى شناختند . حتى بر آن گمان ناخوش و مسخره مى بردند ، زيرا بر آن عادت نداشتند و مدتى هم در جهالت بودند . و چون بر رعيت به زور غلبه كنند و ايام چيرگى بر ايشان طولانى شود و ترس و بيم ميان ايشان رايج شود و تقيه آنانرا فرا گيرد ، ناچار به سكوت و زبونى هماهنگ مى شوند و روزگار همواره از بينش آنان مى گيرد و انديشه آنان را مى كاهد و از سرشت ايشان مى شكند تا به آنجا كه بدعتى را كه پديد آورده اند بر سنتى كه مى شناخته اند ترجيح مى نهند ، بلكه آن بدعت ،

سنت اصيل را به فراموشى مى سپارد . و مى دانيم كه حجاج و كسانى كه امثال او را ولايت مى دادند چون عبدالملك و وليد و ديگر فرعون هاى بنى اميه و بنى مروان كه پيش و بعد از آنان بودند و در پوشيده داشتن محاسن و فضايل على عليه السلام و فرزندان و شيعيان او و ساقط كردن قدر و منزلت ايشان به مراتب حريص تر و كوشاتر بودند از ساقطكردن قراءت عبدالله بن مسعود و ابن ابى كعب ، زيرا به هر حال آن قرائت ها سبب زوال پادشاهى و تباهى حكومت و روشن شدن وضع زشت ايشان نمى شد و حال آنكه در مشهورشدن فضل على عليه السلام و فرزندان آن حضرت و آشكارساختن محاسن آنان هلاك و نابودى ايشان قرار داشت و موجب مى شد حكم قرآن مجيد كه آنرا يك سو نهاده بودند بر آنان چيره شود .

بدين سبب در پوشيده داشتن فضائل على عليه السلام سخت كوشش مى كردند و مردم را بر پوشيده نگه داشتن آن مجبور مى ساختند ، ولى خداوند متعال در مورد او و فرزندانش جز درخشش و پرتوافشانى بيشتر چيز ديگرى را نخواست و به خواست خدا محبت ايشان در دلها در حد شيفتگى و شدت و نام آنان در حد كمال شهوت و فراوانى و حجت آنان در حد وضوح و كمال قوت و شاءن و فضيلت آنان برتر و قدر و منزلت ايشان بزرگتر شد . و در نتيجه اهانت زمامداران عزيزتر شدند و آنچه آنان خواستند ياد ايشان را بميرانند بيشتر زنده شد و هر شر و بدى كه نسبت

به على عليه السلام و فرزندانش اراده كردند مبدل به خير و نيكى شد و در نتيجه آنقدر از فضائل و خصائص و مزاياى او و سوابق آن حضرت براى ما نقل مى شود و به دست ما مى رسد كه هيچيك از پيشگامان از او مقدم نيستند و هيچكس با او برابر نيست و هر كس بخواهد همپايه او شود هرگز به او نمى رسد ، و حال آنكه قاعده بر اين است كه اگر على به شهرت كعبه و همچون آثار و احاديث محفوظه هم مى بود ، با اين مبارزه يى كه آنرا وصف كرديم ، حتى يك كلمه درباره فضائل او بدست ما نرسد .

اسكافى سپس چنين مى گويد : اما آنچه كه جاحظ در مورد امامت ابوبكر به آن استناد كرده است ، كه او نخستين كسى است كه مسلمان شده است ، اگر اين خبر صحيح و استدلال به آن درست مى بود ، خود ابوبكر روز سقيفه به آن استناد مى كرد و ما نمى بينيم كه او چنان كرده باشد ، زيرا ابوبكر دست عمر و ابوعبيده بن جراح را گرفت و به مردم گفت : من براى شما به خلافت يكى از اين دو راضى هستم و با هر يك از آن دو كه مى خواهيد بيعت كنيد . و اگر اين احتجاج جاحظ درست مى بود هرگز عمر نمى گفت بيعت ابوبكر گرفتارى يى بود كه خداوند شر آنرا حفظ فرمود .

وانگهى لازم بود يكى از مردم چه در دوره امامت و پيشوايى ابوبكر و چه پس از آن همين ادعا را مى كرد كه

او به سبب اينكه نخستين مسلمانان است بايد پيشوا باشد و ما هيچكس را نمى شناسيم كه چنين ادعايى در مورد او كرده باشد ، علاوه بر اينكه عموم و جمهور محدثان چيزى جز اين ننوشته اند كه ابوبكر پس از چند مرد اسلام آورده است كه از جمله ايشان على بن ابى طالب و برادرش جعفر و زيد بن حارثه و ابوذر غفارى و عمرو بن عنبسة سلمى و خالد بن سعيد بن عاص و خياب بن ارت هستند ، و چون در روايات صحيح و اسانيد مورد اعتماد و استوار تاءمل كنيم ، همه آنها را چنين مى يابيم كه گوياى اين موضوع است كه على عليه السلام نخستين مسلمان است كه اسلام آورده است .

اما روايت از ابن عباس كه ابوبكر نخستين مسلمان از ميان صحابه است همانا كه از او بر خلاف اين موضوع بيشتر روايت كرده اند و مشهورتر است . از جمله روايتى است كه آنرا يحيى بن حماد از ابوعوانه و سعيد بن عيسى از ابوداود طياليسى از عمرو بن ميمون از ابن عباس آورده اند كه گفته است : نخستين كس از مردان كه نماز گزارده على عليه السلام است .

و حسن بصرى روايت كرده و گفته است : عيسى بن راشد ، از ابوبصير ، از عكرمة از ابن عباس ، براى ما روايت كرد ، كه گفته است : خداوند متعال استغفار براى على عليه السلام را در قرآن بر هر مسلمانى واجب فرموده ، در آنجا كه گفته است : پروردگارا براى ما و براى برادران ما كه در ايمان بر ما پيشى گرفته

اند غفران خود را عنايت فرماى . ( 363 ) بنابراين همگان كه پس از على اسلام آورده اند براى على عليه السلام طلب غفران مى كنند .

و سفيان بن عيينة ، از ابن ابى نجيح ، از مجاهد ، از ابن عباس ، روايت مى كند كه مى گفته است : پيشى گيرندگان سه تن هستند : يوشع بن نون كه به ايمان آوردن موسى ( ع ) از همگان سبقت گرفت و صاحب يس كه به گرويدن به عيسى ( ع ) پيشى گرفت و على بن ابى طالب كه به گرويدن به محمد كه كه بر آن دو سلام باد پيشى گرفت .

و اين گفتار ابن عباس در مورد سبقت على ( ع ) به اسلام و اين احاديث ثابت تر و شهره تر از حديث شعبى است ، علاوه بر اينكه از خود شعبى هم خلاف آن روايت شده است و چنين است كه ابوبكر هذلى و داود بن ابى هند از شعبى نقل مى كنند كه مى گفته است : پيامبر ( ص ) در مورد على عليه السلام فرموده اند : اين نخستين كسى است كه به من ايمان آورده و مرا تصديق كرده است و همراه من نماز گزارده است . اسكافى مى گويد : از ديگر اخبارى كه در كتابهاى صحيح و با سندهاى استوار ، در مورد سبقت اسلام على عليه السلام آمده است ، روايتى است كه شريك بن عبدالله از سليمان بن مغيرة از زيد بن وهب از عبدالله بن مسعود نقل كرده كه مى گفته است : نخستين چيزى كه از كار رسول

خدا ( ص ) ديدم آن بود كه با تنى چند از عموها و خويشاوندانم و گروهى از قوم خودم به مكه آمدم . كار ما عطرفروشى بود ما را پيش عباس بن عبدالمطلب بردند وقتى پيش او رسيديم كنار چاه زمزم نشسته بود .

در همان حال كه ما پيش او نشسته بوديم ناگاه مردى از در صفا وارد شد و پيش آمد .

دو جامه سپيد بر تن داشت . زلفى تا نيمه گوشها داشت . موهايش مجعد و بينى او عقابى و زيبا ، چشمانش مشكى و شهلا و ريش او پرپشت و دندانهايش رخشان بود . رنگ چهره اش سپيدى بود كه به سرخى مى زد ، گويى ماه شب چهاردهم بود .

بر سمت راشتش نوجوانى در حد بلوغ يا به بلوغ رسيده و خوش سيما حركت مى كرد و پشت سر آن دو ، بانويى حركت مى كرد كه زيبايى هاى خود را پوشيده بود . نخست آهنگ حجرالاسود كردند . آن مرد و آن نوجوان حجر را استلام كردند و پس از آنان ، آن بانو استلام كرد . آنگاه آن مرد هفت بار گرد خانه طواف كرد . آن نوجوان و آن بانو همراهش طواف كردند . پس از آن روى به حجر اسماعيل آوردند . آن مرد ايستاد و دستهاى خود را بلند كرد و تكبير گفت . نوجوانان كنار او و آن بانو پشت سرشان ايستادند و آن دو هم دستهاى خود را برافراشتند و تكبير گفتند .

آن مرد قنوت طولانى خواند و به ركوع رفت كه آن دو نيز چنان كردند . سپس مرد از ركوع برخاست

و مدتى همچنان ايستاده درنگ كرد و نوجوان و زن هم همانگونه رفتار كردند . ما كه چيزى را ديديم كه براى ما ناآشنا بود كه در مكه انجام آنرا نديده بوديم ، روى به عباس كرديم و به او گفتم : اى اباالفضل ! ما چنين آيينى را تا كنون ميان شما نمى شناختيم . گفت : برادرزاده من محمد بن عبدالله است و اين نوجوان هم پسر برادر ديگرم ، يعنى على بن ابى طالب ، است و اين زن هم خديجه دختر خويلد و همسر محمد است و به خدا سوگند بر روى زمين كسى جز اين سه نفر متدين به اين دين نيست .

در حديثى هم كه موسى بن داود ، از خالد بن نافع ، از عفيف بن قيس كندى نقل كرده است همچنين مالك بن اسماعيل نهدى و حسن بن عنبسة وراق و ابراهيم بن محمد بن ميمونه ، همگى از سعيد بن جشم ، از اسد بن عبدالله بجلى ، از يحيى بن عفيف بن قيس از پدرش ، آنرا نقل كرده اند چنين آمده كه عفيف مى گفته است : من در دوره جاهلى عطرفروش بودم . به مكه آمدم و پيش عباس بن عبدالمطلب منزل كردم . در همان حال كنار عباس نشسته بودم و به كعبه مى نگريستم و خورشيد ميان آسمان حلقه زده بود . جوانى كه زيبايى گويى ماه در چهره اش خانه داشت آمد .

نگاهى به آسمان افكند و به خورشيد نگريست . سپس روى به جانب كعبه آورد و چون نزديك آن رسيد استوار بر پاى ايستاد كه نماز گزارد .

از پى او نوجوانى آمد كه چهره اش چون شمشير يمانى مى درخشيد و پشت سر آن دو ايستاد . آن جوان به ركوع آمد و آن دو هم چنان كردند و سپس براى سجده آهنگ زمين كرد ، آن دو هم با او سجده كردند . من به عباس گفتم : اى اباالفضل ، سخت كارى است ! گفت : آرى . سوگند به خدا كه چنين است . آيا مى دانى اين جوان كيست ؟ گفتم : نه . گفت : برادرزاده من است . اين محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است . آيا مى دانى اين نوجوان كيست ؟ گفتم : نه . گفت : اين برادرزاده ديگر من است . اين على بن ابى طالب بن عبدالمطلب است . آيا مى دانى اين زن كيست ؟ گفتم ، نه . گفت : اين دختر خويلد بن اسد بن عبدالعزى است . اين خديجه همسر همين محمد است . و اين محمد چنين مى گويد كه خداى او خداى آسمان و زمين است و همان خداوند او را بر اين آيين فرمان داده است و او همينگونه كه مى بينى بر آن آيين است و مى پندارد كه پيامبر است و او بر را بر اين اعتقاد همين نوجوان يعنى على كه پسرعموى اوست و همين زن كه خديجه و همسر اوست تصديق كرده اند و من روى تمام زمين كسى را بر اين آيين جز همين سه نفر نمى شناسم . عفيف ( 364 ) مى گويد به عباس گفتم : شما چه مى كنيد و چه مى گوييد ؟ گفت

: منتظريم ببينيم شيخ چه مى كند و منظور او و برادرش ابوطالب بود .

عبيدالله بن موسى و فضل بن دكين و حسن بن عطيه همگى ، از خالد بن طهمان ، از نافع بن ابى نافع ، از معقل بن يسار ، ( 365 ) نقل مى كنند كه مى گفته است : مشغول مواظبت از پيامبر ( ص ) بودم . فرمود : آيا موافقى از فاطمه ( ع ) ديدار كنيم ؟ گفتم : آرى ، اى رسول خدا! برخاست و در حالى كه به من تكيه داده بود راه مى رفت و فرمود : سنگينى بدن مرا كسى غير از تو فرشتگان بر دوش مى كشند و پاداش آن براى تو خواهد بود . معقل مى گويد : به خدا سوگند كه گويى از سنگينى پيامبر ( ص ) چيزى بر من نبود . به حضور فاطمه عليهاالسلام رسيديم . پيامبر به او فرمودند : چگونه يى و خود را چگونه مى يابى ؟ گفت : اندوهم بسيار و غم من شديد است كه زنان به من گفتند : پدرت ترا به همسرى فقيرى داد كه مالى ندارد! پيامبر فرمود : آيا خشنود نيستى كه تو را به همسرى نخستين و قديمى ترين مسلمان امت خود در آوردم كه علمش از همه بيشتر و خردش و بردبارى او از همگان برتر است ؟

گفت : آرى اى رسول خدا خشنودم .

اين خبر را يحيى بن عبدالحميد و عبدالسلام بن صالح هم ، از قيس بن ربيع ، از ابوايوب انصارى ، با همين الفاظ يا نظير آن روايت كرده اند .

قسمت سوم

عبدالسلام

بن صالح ، از اسحاق ازرق ، از جعفر بن محمد ( ع ) ، از پدرانش نقل مى كند كه چون پيامبر ( ص ) فاطمه را به على تزويج فرمود : زنان پيش او رفتند و گفتند : اى دختر رسول خدا! فلان و بهمان از تو خواستگارى كردند و پدرت آنان را پاسخ داد و ترا به ازدواج بينوايى درآورد كه مالى ندارد . و چون پيامبر ( ص ) به ديدار فاطمه آمد ، اثر آنرا در چهره او ديد و فاطمه هم موضوع را براى پدر بازگو كرد . رسول خدا فرمود : اى فاطمه ! خداوند به من فرمان داد و من تو را به كسى كه پيش از همه مسلمان شده است و از همگان علم بيشتر و خرد و بردبارى فزونتر دارد و تزويج كردم و تو را بدون فرمان آسمانى به ازدواج او در نياوردم . مگر نمى دانى كه او در اين جهان و آن جهان برادر من است !

عثمان بن سعيد ، از حكم بن ظهير ، از سدى نقل مى كند كه ابوبكر و عمر هر دو از فاطمه ( ع ) خواستگارى كردند . پيامبر ( ص ) به هر دو پاسخ منفى داد و فرمود : به اين كار فرمان داده نشده ام . و چون على عليه السلام خواستگارى كرد ، پيامبر فاطمه ( ع ) را به او تزويج فرمود و به او گفت : من ترا به همسرى كسى درآوردم كه اسلامش از همه قديمى تر است ، و سپس دنباله حديث را نقل مى كند و مى

گويد : اين خبر را جماعتى از صحابه ، از جمله اسماء دختر عميس و ام ايمن و ابن عباس و جابر بن عبدالله نقل كرده اند .

اسكافى مى گويد : محمد بن عبدالله بن ابى رافع ، از پدرش ، از جدش ابورافع نقل مى كند كه مى گفته است : به ربذه رفتم تا از ابوذر توديع كنم . چون خواستم برگردم به من و مردمى كه همراهم بودند گفت : به زودى فتنه يى خواهد بود . از خدا بترسيد و بر شما باد به ملازمت پير گرانقدر على ابن ابى طالب ، از او پيروى كنيد كه من خود شنيدم پيامبر ( ص ) به او فرمود : تو نخستين كسى هستى كه به من ايمان آورده اى و نخستين كس هستى كه روز قيامت با من دست خواهى داد . تو صديق اكبر و فاروقى هستى كه ميان حق و باطل فرق مى گذارى و تو سالار مومنانى و مال سالار كافران است . تو برادر و وزير منى و بهترين كسى هستى كه پس از خود باقى مى گذارم . وام مرا خواهى پرداخت و عده هاى مرا برآورده خواهى ساخت .

گويد : ابن ابى شيبة ، از عبدالله بن نمير ، از علاء بن صالح ، از منهال بن عمرو ، از عباد بن عبدالله اسدى ، نقل مى كند كه مى گفته است : شنيدم ، على بن ابى طالب مى گفت : من بنده خدا و برادر رسول خدايم . من صديق اكبرم . اين سخن را كسى غير از من نمى گويد ، مگر دروغگو

، و من هفت سال پيش از همه مردم نماز گزاردم .

معاذه دختر عبدالله عدويه مى گويد : شنيدم كه على عليه السلام بر منبر بصره خطبه مى خواند و مى گفت : من صديق اكبرم . پيش از آنكه ابوبكر ايمان آورد ، ايمان آوردم و پيش از آنكه او مسلمان شود مسلمان شدم .

حبة بن جوين عرنى نقل مى كند كه از على عليه السلام شنيده كه مى فرموده است : من نخستين مردى هستم كه همراه رسول خدا اسلام آورده است . اين روايت را ابوداود طياليسى از شعبه ، از سفيان ثورى ، از سلمة بن كهيل ، از حبة بن جوين روايت كرده است .

عثمان بن سعيد خراز ، على بن حرار ، از على بن عامر ، از ابوالحجاف ، از حكيم وابسته زاذان نقل مى كند كه مى گفته است : از على شنيدم كه مى فرمود : من هفت سال پيش از همه مردم نماز گزاردم . در آن هنگام ما سجده مى كرديم و در نمازها ركوع نمى كرديم و نخستين نمازى كه در آن ركوع كرديم نماز عصر بود ، و من گفتم : اى رسول خدا اين چيست ؟ فرمود : به انجام آن فرمان داده شده ام .

اسماعيل بن عمرو ، از قيس بن ربيع ، از عبدالله بن محمد بن عقيل ، از جابر بن عبدالله نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر ( ص ) روز دوشنبه نماز گزارد و على روز سه شنبه يعنى يك روز پس از آن نماز گزارد . و در روايت ديگرى از انس

بن مالك نقل شده است كه پيامبر ( ص ) روز دوشنبه به پيامبرى مبعوث شد و على روز سه شنبه پس از آن مسلمان شد .

و ابورافع روايت مى كند كه پيامبر ( ص ) نخستين نمازى كه گزارد نماز صبح روز دوشنبه بود . خديجه آخر همان روز نماز گزارد و على عليه السلام سه شنبه يى كه فرداى آن روز بود نماز گزارد .

اسكافى مى گويد : و با روايات مختلف فراوان از زيد بن ارقم و سلمان فارسى و جابر بن عبدالله و انس بن مالك نقل شده است كه على عليه السلام نخستين كسى است كه مسلمان شده است و اسكافى آن روايات را با اسامى راويان نقل كرده است . سلمة بن كهيل از قول راويان خود كه ابوجعفر اسكافى آنان را در كتاب خود نام مى برد نقل مى كند كه پيامبر ( ص ) خطاب به مسلمانان فرموده اند : نخستين كس از شما كه كنار حوض بر من وارد مى شود و نخستين كس از شما كه مسلمان شده است على بن ابى طالب است .

ياسين بن محمد بن ايمن ، از ابوحازم وابسته آزاد كرده ابن عباس ، از ابن عباس ، نقل مى كند كه مى گفته است : از عمر بن خطاب شنيدم مى گفت : از على بن ابى طالب دست برداريد كه من از رسول خدا ( ص ) شنيدم مى فرمود : او را خصلتهايى است كه اى كاش يكى از آنها در همه خاندان خطاب مى بود و براى من دوست داشتنى تر از همه چيزهايى است كه خورشيد

بر آن مى تابد . و چنان بود كه روزى من و ابوبكر و عثمان و عبدالرحمان بن عوف و ابوعبيدة ، همراه تنى چند از ياران رسول خدا ( ص ) در جستجوى آن حضرت بوديم ، تا آنكه بر در خانه ام سلمه رسيديم على را ديديم كه بر دستگيره در تكيه داده است . گفتيم : مى خواهيم به حضور پيامبر برسيم . گفت : بر جاى باشيد كه آن حضرت در خانه است . در اين هنگام پيامبر ( ص ) بيرون آمد و ما بر گرد آن حضرت براه افتاديم . پيامبر ( ص ) به على عليه السلام تكيه داد و با دست خويش بر دوش او زد و فرمود : اى على مژده بر تو باد كه با مخاصمه مى شود و تو با هفت خصلت بر مردم برترى دارى كه هيچكس ياراى ستيز در هيچ مورد از آن هفت خصلت را با تو ندارد . تو نخستين مسلمان از ميان مردمى و از همه مردم به ايام الله داناترى . . . و سپس دنباله حديث را گفته است .

گويد : ابوسعيد خدرى هم از پيامبر ( ص ) نظير اين حديث را نقل مى كند . گويد : ابوايوب انصارى از رسول خدا ( ص ) روايت مى كند كه فرموده است : همانا كه فرشتگان بر من و على عليه السلام هفت سال درود مى فرستادند و اين بدان سبب بود كه در آن هفت سال هيچ مردى جز او با من نماز نگزارد .

ابوجعفر اسكافى مى گويد : اما آنچه كه جاحظ نقل كرده

و گفته است : پيامبر ( ص ) فرموده است : همانا كه از من آزاده يى و برده يى پيروى كرده اند . در اين حديث نامى از ابوبكر و بلال نيامده است ، وانگهى چگونه ممكن است درست باشد و حال آنكه ابوبكر بلال را پس از ظهور اسلام در مكه خريده است و همينكه بلال اسلام خود را ظاهر ساخت امية بن خلف شروع به آزار او كرد و اين موضوع به هنگامى نبوده كه اسلام و دعوت پيامبر ( ص ) پوشيده باشد و در آغاز كار اسلام هم نبوده است و گفته شده است : منظور از آزاده على بن ابى طالب و از برده زيد بن حارثه است .

محمد بن اسحاق هم همين روايت را نقل كرده و هم گفته است كه اسماعيل بن نصر صفار ، از محمد بن ذكوان ، از شعبى ، نقل مى كند كه مى گفته است : حجاج بن حسن بصرى در حالى كه گروهى از تابعين پيش او بودند و سخن از على عليه السلام مى رفت ، گفت : اى حسن تو درباره على چه مى گويى ؟ گفت : چه بگويم ! او نخستين كسى است كه روى به قبله نماز گزارد و دعوت رسول خدا ( ص ) را پذيرفت ، و همانا على را منزلتى در پيشگاه خداوند و قرابتى به رسول خدا ( ص ) است و او را سوابقى است كه هيچكس نمى تواند آنرا رد كند . حجاج سخت خشمگين شد و از روى تخت برخاست و درون يكى از حجره ها رفت و فرمان

داد ما برگرديم .

شعبى مى گويد : ما گروهى بوديم كه هيچكس از ما نبود كه براى تقرب به حجاج به على عليه السلام دشنام ندهد ، جز حسن بصرى كه خدايش رحمت كناد .

محرز بن هشام ، از ابراهيم بن سلمه ، از محمد بن عبيدالله ، نقل مى كند كه مى گفته است : مردى به حسن بصرى گفت : چگونه است كه ترا نمى بينيم بر على ( ع ) ستايش كنى ؟ گفت : آخر چگونه ممكن است كه شمشير حجاج خونبار است . همانا كه او نخستين كسى است كه اسلام آورده است و همين شما را بس است .

اسكافى مى گويد : اينها اخبار و روايات بود .

اما اشعارى كه روايت شده بسيار معروف و فراوان و منتشر است و از جمله اين گفتار و سروده عبدالله بن ابى سفيان بن حارث بن عبدالمطلب است كه آنرا در پاسخ وليد بن عقبة بن ابى معيط سروده است .

همانا پس از محمد ( ص ) ولى امر على است كه در همه جنگها همراهش بوده است ، آرى او به حق وصى و همتاى رسول خدا و نخستين كسى است كه نماز گزارده و تسليم شده است ( 366 )

از ميان همه خويشاوندان فقط او وصى رسول خدا و سواركار دلبر آن حضرت از ديرباز و نخستين كسى است كه از ميان همه مردم جز برگزيده زنان خديجه نماز گزارده است ، و خداوند صاحب نعمتهاست .

و ابوسفيان حرب بن امية بن عبد شمس هنگامى كه با ابوبكر بيعت شد چنين سرود :

هرگز نمى پنداشتم كه حكومت از بنى هاشم

بويژه از ابوالحسن به ديگرى منتقل شود . مگر او نخستين كسى نيست كه سوى قبله آنان نماز گزارده و داناترين مردم به سنتها و احكام نيست !

و ابوالاسود ضمن تهديد طلحه و زبير چنين سروده است :

همانا كه على در مكه نخستين عبادت كنندگان بود و در آن هنگام خداوند عبادت نمى شد .

سعيد بن قيس همدانى ضمن رجزهاى خود در جنگ صفين چنين سروده است :

اين على و پسرعموى مصطفى است و بنابر آنچه روايت شده نخستين كسى است كه دعوت پيامبر را پذيرفته است . او امام است و به هر كس گمراه شود اهميتى نمى دهد .

زفر بن يزيد بن حذيفه اسدى چنين سروده است :

على را احاطه كنيد و ياريش دهيد كه او وصى است و در اسلام نخستين نختستينهاست . . .

گويد : اشعار هم هنگامى كه هر دو گروه آنرا مكرر و به صورت اتفاق نقل كرده باشند دليل و برهان است .

اما سخن جاحظ كه مى گويد ميانگين كارها اين است كه اسلام ابوبكر و ديگران را با هم قرار بدهيم ، با اين سخن برهان و حجت خويش را در مورد پيشوايى ابوبكر و امامت او باطل كرده است ، زيرا جاحظ نخست به سبقت اسلام ابوبكر استدلال كرده است و اينك از آن برگشته است .

ابوجعفر اسكافى مى گويد : بايد به آنان گفته شود : ما را نيازى به اثبات پيشى گرفتن على عليه السلام به مسلمان شدن نيست ، زيرا شما خود در اين موضوع با ما متفق هستيد كه او پيش از همه مردم مسلمان شده است و اين ادعاى شما كه

او مسلمان شده ، ولى طفل بوده است ادعايى است كه حجتى ندارد و قابل قبول نيست .

و اگر بگوييد : اين ادعاى شما هم كه او مسلمان شده و بالغ بوده است حجتى ندارد و قابل قبول نيست ، در پاسخ شما مى گوييم : اسلام على كه به عقيده و حكم خودتان ثابت شده است و حال آنكه اگر در آن حال كودك بوده باشد ، در حقيقت غيرمسلمان بوده است ، زيرا نام ايمان و اسلام و كفر و طاعت و معصيت مخصوص بالغان است و بر كودكان و ديوانگان اطلاق نمى شود و اينك كه هم ما و هم شما نام مسلمان را بر او اطلاق مى كنيم ، اصل اين است كه اين اطلاق ، اطلاق حقيقى است ، وانگهى چگونه ممكن است اطلاق حقيقى نباشد و حال آنكه پيامبر ( ص ) به او فرموده است : تو نخستين كسى كه به من ايمان آورده است و نخستين كسى كه مرا تصديق كرده است و به فاطمه هم فرموده است : من تو را به كسى كه اسلامش از همگان قديمى تر است تزويج كردم .

و اگر بگويند : پيامبر ( ص ) على را از جهت عرض و نه از جهت تكليف به اسلام فرا خوانده است ، مى گوييم : در اين صورت شما را در اصل فرا خواندن رسول خدا على را با ما موافقيد و حكم دعوت و فرا خواندن ، حكم و امر و تكليف است و سپس مى گوييد : اين كار عرضى است و قائم به وجود غير است ، بنابراين بايد

براى دعوت على به اسلام دليل و حجتى داشته باشيد .

اگر بگوييد : پيامبر ( ص ) على را از باب تعليم و تاءديب به اسلام فرا خوانده است ، همانگونه نه كه نظير اين موضوع در مورد اطفال عمل مى شود و مورد اعتماد است ، مى گوييم : اين موضوع در صورتى صحيح است كه اسلام كاملا در خانواده على ( ع ) جايگزين شده بود و على در خانه يى كه بر آن اسلام حاكم بود متولد مى شد و پرورش مى يافت ، ولى در شهر و محيطى كه شرك و كفر بر آن حاكم است چنين چيزى واقع نمى شود ، خاصه به هنگامى كه اسلام معروف و شناخته شده ميان آنان نبوده است و بر اين بايد افزود كه سنت و روش پيامبر ( ص ) ، دعوت كودكان مشركان به اسلام و تفرقه انداختن ميان آنان و پدرانشان ، پيش از آنكه به حد بلوغ برسند نبوده است . وانگهى شاءن طفل اين است كه از افراد خانواده و پدر خويش پيروى مى كند و بر حالتى كه در محل ولادت و رشد و پرورش او حاكم است گرايش دارد و منزلت و موقعيت پيامبر ( ص ) هم در آن هنگام همراه با سختى و گرفتارى و تنهايى بوده است و اين امور را كسى نمى پذيرد و گام در آن نمى نهد مگر اينكه اسلام در نظرش با حجت و برهان ثابت شده باشد و يقين همراه با شناخت و علم در دل او جايگزين شده باشد .

و اگر بگويند : على عليه السلام با پيامبر

( ص ) انس و الفت داشته است و از راه مساعدت و كمك كردن به پيامبر با آيين ايشان موافقت كرده است ، مى گوييم : هر چند كه على ( ع ) با پيامبر ( ص ) پيش از پدر و مادر و برادران و برادران و عموها و خويشاوندش الفت داشت ، ولى اين الفت او را از آنچه بر آن پرورش يافته بود بيرون نكرده بود ، كه اسلام به آن مرحله نرسيده بود كه هر صبح و شام نامش را بشنود و به گوش او بخورد ، زيرا اسلام عبارت است از خلع شريك و تبرى از هر كس به خداوند شرك مى ورزد و چنين چيزى در اعتقاد طفل جمع نمى شود .

و شگفت تر از اين سخن عباس بن عبدالمطلب بن عفيف بن قيس كندى است كه مى گويد : ما منتظريم ببينيم شيخ چه مى كند! هنگامى كه عباس و حمزه منتظر تصميم و راءى ابوطالب مى مانند ، چگونه ممكن است پسرش با او مخالفت كند و اقليت را بر اكثريت و خوارى و زبونى را بر عزت و خوف را بر امنيت ، بدون شناخت و علم ترجيح دهد و برگزيند .

قسمت چهارم

اما اين گفتار جاحظ كه مى گويد : عمر اميرالمومنين على را به هنگامى كه اسلام آورده است ، كسانى كه از همه كمتر گفته اند پنج سال دانسته اند و كسانى كه از همه بيشتر گفته اند نه سال دانسته اند . نخستين پاسخى كه به او داده مى شود اين است كه اخبارى كه در مورد سن على عليه السلام ،

به هنگام كه مسلمان شده است ، رسيده است بر پنج نوع است كه بيان مى داريم .

دسته نخست كسانى هستند كه گفته اند : على عليه السلام در پانزده سالگى مسلمان شده است . اين مورد را براى ما ، احمد بن سعيد اسدى ، از اسحاق بن بشر قرشى ، از اوزاعى ، از زمرة بن حبيب ، از شداد بن اوس ، نقل كرد كه مى گفته است : از خباب بن ارت ( 367 ) در مورد اسلام على پرسيدم گفت : در پانزده سالگى مسلمان شد و من خود او را ديدم كه پيش از همگان ، در حالى كه در بلوغ خود استوار بود ، با پيامبر ( ص ) نماز مى گزارد . همچنين عبدالرزاق ، از معمر ، از قناده ، از حسن ، نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين كس كه مسلمان شد على بن ابى طالب در سن پانزده سالگى بود .

دسته دوم كسانى هستند كه گفته اند على در سن چهارده سالگى مسلمان شده است . اين موضوع را ابوقتاده حرانى ، از ابوحازم اعرج ، از حذيفة بن اليمان ، نقل مى كند كه مى گفته است : در حالى كه ما سنگ مى پرستيديم و باده نوشى مى كرديم ، على از نوجوانان چهارده ساله بود كه شب و روز در خدمت پيامبر ايستاده بود و نماز مى گزارد و در آن هنگام قريش پيامبر ( ص ) را دشنام مى دادند و نسبت به او سفلگى مى كردند و هيچكس جز على ( ع ) از او دفاع

نمى كرد . همچنين ابن ابى شيبة ، از جرير بن عبدالحميد نقل مى كند كه مى گفته است : على در چهارده سالگى مسلمان شده است .

دسته سوم كسانى هستند كه گفته اند على ( ع ) در يازده سالگى مسلمان شده است . اين موضوع را اسماعيل بن عبدالله رق ، ǘҠم͙ŘϠبن عمر ، از عبدالله بن سمعان ، از جعفر بن محمد ، از پدرش محمد بن على باقر عليهم السلام ، نقل مى كند كه على عليه السلام هنگام مسلمان شدن يازده ساله بوده است . همچنين عبدالله بن زياد مدنى از محمد بن على باقر ( ع ) نقل مى كند كه فرموده است : نخستين كس به خدا ايمان آورد على بن ابى طالب در سن يازده سالگى بود و در بيست و چهار سالگى به مدينه هجرت كرد .

دسته چهارم كسانى هستند كه گفته اند آن حضرت در ده سالگى مسلمان شده است . اين موضوع را نوح بن دراج ، از محمد بن اسحاق نقل مى كند كه مى گفته است : نخستين نرينه كه ايمان آورد و نبوت پيامبر را تصديق كرد على بن ابى طالب عليه السلام بود كه ده سال داشت و پس از او زيد بن حارثه و سپس ابوبكر مسلمان شدند و آن گونه كه به ما خبر رسيده است ، از ابوبكر در آن هنگام سى و شش ساله بوده است .

دسته پنجم افرادى هستند كه مى گويند على ( ع ) در نه سالگى مسلمان شده است . اين موضوع را حسن بن عنبسة وراق ، از سليم آزاد كرده

شعبى ، از شعبى ، روايت مى كند كه مى گفته است : نخستين كس از مردان كه مسلمان شد على بن ابى طالب در نه سالگى بود و به هنگام رحلت رسول خدا ( ص ) بيست و نه سال داشت .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد : اين اخبار را اينچنين كه مى بينى يا جاحظ مى دانسته است يا قصد ستيز داشته است .

اما اين سخن او كه مى گويد : قياس بر اين است كه حد وسط و ميانگين روايات را بگيريم و بگوييم على در هفت سالگى مسلمان شده است ، نوعى زورگويى است ، و مثل اين است كه مردى بگويد از مرد ديگرى ده درهم طلبكارم . آن مرد منكر شود و بگويد فقط چهار درهم طلبكار است . بگوييم : سزاوار است و قياس بر اين است كه ميانگين آن را بگيريم و بگوييم هفت درهم بدهكار است . وانگهى بر مبناى پيشنهاد خود جاحظ بايد در مورد ابوبكر كه گروهى او را كافر و گروهى او را امام عادل شمرده اند بگوييم ميانگين اين اقوال را مى گيريم و اين همان منزلت بين المنزلتين است و در نتيجه تبهكار ستمگرى بوده است و همينگونه در همه موارد اختلاف .

اما اين سخن جاحظ كه مى گويد : حق و باطل در مورد سن على به هنگام مسلمان شدن او بدينگونه شناخته مى شود كه سالهاى خلافت خود على و عثمان و عمر و ابوبكر و هجرت و مدت اقامت پيامبر ( ص ) را پس از مبعوث شدن در مكه حساب كنيم ، بايد به او گفته

شود : اگر روايات در اين مورد همگى متفق بودند ، براى اين سخن راهى وجود داشت ، ولى مردم در اين روايات به صورتهاى مختلف و گوناگون سخن گفته اند . گفته شده است : پيامبر ( ص ) پس از بعثت در مكه پانزده سال درنگ فرموده اند ، و اين مدت را ابن عباس روايت كرده است . و گفته شده است : سيزده سال درنگ فرموده اند ، كه اين را هم ابن عباس روايت كرده است ، و بيشتر مردم همين مدت را روايت كرده اند ، و گفته شده است : ده سال درنگ فرموده است ، كه اين را عروة بن زبير نقل كرده است ، و گفته حسن بصرى و سعيد بن مسيب هم همين گونه است . ( 368 ) و در مورد سن رسول خدا به هنگام رحلت نيز اختلاف است .

قومى گفته اند : شصت و پنج سال بوده است ، و قومى گفته اند : شصت و سه سال ، و شصت سال هم گفته شده است . همچنين در مورد سن على عليه السلام هم به هنگام رحلت اختلاف است شصت و هفت و شصت و پنج و شصت و سه و پنجاه و نه گفته شده است .

با اين همه اختلاف اقوال ، تحقيق اين موضوع چگونه ممكن است و آنچه واجب است پذيرفتن سخن ايشان است كه على قبل از همه اسلام آورده است ، و مسلمان جز بر بالغ اطلاق نمى شود ، همانگونه كه اسم كافر جز بر بالغ اطلاق نمى شود . علاوه بر آنكه افراد يازده

ساله يعنى مردان مناطق گرمسير و حجازبالغند و فرزند از آنان پديد مى آيد . آنچنان كه راويان روايت كرده اند كه عمروبن عاص از پسرش عبدالله فقط دوازده سال بزرگتر بوده است كه در اين صورت لازم است در كمتر از يازده سالگى هم بالغ شده باشد . همچنين روايت شده است كه محمد بن على بن عبدالله بن عباس ، از پدرش على بن عبدالله يازده سال كوچكتر بوده است . وانگهى در اين صورت لازم است جاحظ عبدالله بن عباس را به هنگام رحلت حضرت پيامبر ( ص ) مسلمان حقيقى و مطيع نسبت به اسلام و پاداش داده شده از سوى خداوند نداند كه او در آن هنگام ده ساله بوده است . اين موضوع را هشيم ، از سعيد بن جبير ، از ابن عباس ، نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر ( ص ) رحلت فرمود و من ده ساله بودم .

جاحظ مى گويد : اگر بگويند شايد على در هفت يا هشت سالگى به مرحله يى از هوش و زيركى و خردمندى و حدس زدن درست و كشف كردن سرانجام كارها رسيده است كه به يارى آن شناخت آنچه را كه بر شخص بالغ واجب و اقرار به آن جايز بوده است داشته است ، به آنان پاسخ داده مى شود كه ما طبق ظواهر احوال و آنچه كه طبايع كودكان را بر آن سرشته است قضاوت مى كنيم و نمى توانيم با استناد به شايد و ممكن است بسنده كنيم و ما نمى دانيم . شايد همان گونه كه مى گوييد داراى فضيلت زيركى

بوده است و شايد هم در آن داراى كاستى بوده است .

جاحظ مى گويد : اين سخن در صورتى درست است كه على عليه السلام در عالم غيب در هفت و هشت سالگى اسلامى چون اسلام افراد بالغ آورده باشد و گرنه حكم ظاهرى در اينگونه موارد اين است كه او و امثال او كه مسلمان مى شوند ، به سبب تربيت مربى و تلقين قيم و زحمت و پرورش پرورش دهندگان است .

اما در وادى تحقيق چنين ادعايى كه كودكى در هفت هشت سالگى اسلام شخص بالغ دارد جايز نيست ، كه اگر على در هفت يا هشت سالگى مسلمان شده باشد بايد چگونگى تفاوت ميان پيامبران و كاهنان و فرستادگان و جادوگران و تفاوت ميان پيامبر و منجم را بداند . و بايد حيله گرى افراد زرنگ را از موضع حجت باز شناسد ، و بايد درست بداند كه اشخاص مدعى نبوت چگونه امور را بر اشخاص عاقل مشتبه مى سازند و عقلهاى تاريك را به كژى مى كشانند . وانگهى به طور درست بشناسد كه ممكن چيست و ممتنع كدام است و چه چيزى به صورت اتفاق و چه چيزى با اسباب پديد مى آيد و ميزان كاربرد قواى مختلف و حيله گرى و فريب سازى و مكر را بشناسد و بداند چه چيزهايى است كه احتمال داده نمى شود جز خداوند سبحان آنها را آفريده باشد و بداند چه چيزها در حكمت خداوند جايز است و چه چيزها جايز نيست و چگونه بايد خود را از هوس و خدعه حفظ كند . و بودن على عليه السلام بر اين حال با

توجه به كمى سن و نوباوگى و كمى تجربه و ممارست به آن خرق عادت است و غيرممكن ، زيرا تركيب خلقت افراد عادى چنين نيست و معمولا كسى به شناخت پيامبر و تميزدادن آن از كسى كه به دروغ ادعاى پيامبرى مى كند نمى رسد ، مگر اينكه همه اين علوم و معارفى را كه شمرديم بداند و اسبابى را كه برشمرديم آماده داشته باشد . و اگر على عليه السلام داراى چنين صفت و خاصيت در آن سن و سال بوده باشد بايد حجتى براى عامه مردم و يكى از معجزات نبوت باشد و خداوند او را به چنين چيز عجيبى مخصوص نمى فرمايد مگر اينكه بخواهد به وجود او احتجاج فرمايد و او را برهانى براى قطع بهانه شاهد و غايب قرار دهد . و اگر خداوند متعال خود در قرآن تصريح نمى فرمود كه حكمت را در كودكى به يحيى بن زكريا عطا فرموده و عيسى را در گهواره به سخن گفتن واداشته است ، حكم در مورد آنان هم همچون حكم درباره پيامبران ديگر و افراد بشر بود ، و چون قرآن در اين باره در مورد على عليه السلام چيزى نفرموده است و خبرى هم كه حجت قاطع و برهان قائم باشد نرسيده است ، معلوم است كه ما درباره طبيعت او همانگونه حكم مى كنيم كه براى طبيعت دو عمويش حمزه و عباس ، و حال آنكه آن دو به معدن خير از او نزديكتر بودند ، يا همچون طبيعت جعفر و عقيل كه همگى از مردان بزرگ و سران خويشاوندان او بوده اند . و اگر كسى

در مورد برادرش جعفر يا عموهايش حمزه و عباس هم چنين حكمى كند در مورد آنان هم همين اعتراض را مطرح مى سازيم .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، پاسخ مى دهد و مى گويد : اين سخنان و اعتراضهاى جاحظ همگى مبنى بر اين است كه على عليه السلام در هفت يا هشت سالگى مسلمان شده باشد و حال آنكه ما به صورت روشن گفتيم كه او در پانزده يا چهارده سالگى و در حالى كه بالغ بوده است مسلمان شده است ، و بر فرض كه بر ادعاى دشمنان تسليم شويم و روايت مشهور آنان را كه بيشتر بر آن عقيده اند بپذيريم ، كه على عليه السلام در ده سالگى مسلمان شده است ، باز هم آنچه كه جاحظ گفته است لازم نخواهد بود ، زيرا طفل ده ساله عقلش جمع و جور است و از مبادى معارف و علوم چندان آگاه است كه به بسيارى از امور عقلى پى مى برد و هر گاه كودك مميز باشد در مورد عقليات مكلف است ، هر چند كه مكلف بودن او به امور شرعيات متوقف بر حد و نهايت زمانى خاصى است . بنابراين موضوع عجيبى نيست كه على عليه السلام در ده سالگى در مورد معجزه و شناخت آن عاقل باشد و همان او را به اقرار نبوت پيامبر ( ص ) واداشته است و مسلمان نشده است آن هم اسلام كسى كه عارف به آن است نه اسلام مقلد و پيرو .

وانگهى اگر آن چيزها كه جاحظ به رشته كشيده و بر شمرده است و گفته است

مسلمان بايد فرق ميان سحر و نجوم و نبوت و آنچه را در حكمت جايز و غيرجايز است و آنچه را كه جز خداوند كسى آنرا پديد نياورده است و فرق ميان آن و چيزى را كه اشخاص باقدرت مى توانند آنرا پديد آورند بشناسد و خدعه و فريب و نيرنگ سازى و اشتباه اندازى را تشخيص دهد و فقط در آن صورت اسلام او صحيح است ، مورد قبول باشد ، بايد گفت : بنابراين نه اسلام ابوبكر و عمر درست است و نه افراد ديگرى غير از آن دو ، زيرا تكليفى هم كه در اين مورد بر عهده آنها بوده است ، شناخت اجمالى مبادى علوم و معارف است ، نه دقايق و پيچيدگى آنها .

وانگهى اسلام هرگز نيازمند آن نيست كه مسلمان با مردان جنگ كرده و فاتح شده باشد و همه امور را آزموده و با دشمنان و مدعيان مناظره و ستيز كرده باشد ، بلكه اسلام نيازمند صحت غريزه و كمال نسبى عقل و سلامت فطرت شخص مسلمان است . مگر نمى بينى اگر كودكى در خانه يى پرورش يابد كه با مردان و دشمنان و مدعيان مباحثه و ستيزى نكرده باشد و عقل او به نسبت در حد كمال باشد و علوم بديهى را كسب كرده و براى او محرز نكرده باشد نسبت به امور عقلى مكلف است !

قسمت پنجم

اما اين گمان و پندار جاحظ كه على عليه السلام در اثر تربيت مربى و تلقين قيم و زحمت پرورش دهنده خويش مسلمان شده است ، آرى ، سوگند به جان خودم كه محمد ( ص ) مربى و

قيم و پروراننده اوست ولى على هرگز از پدرش ابوطالب و برادرانش طالب و عقيل و جعفر و از عموها و افراد خاندان خويش منقطع نبوده است ، بلكه همواره با آنان آمد و شد و معاشرت داشته است ، در عين حال كه خدمتگزار پيامبر ( ص ) بوده است . بنابراين چرا على ( ع ) گرايشى به شرك و پرستش بتها نشان نداد در صورتيكه او با برادران و پدر و عموها و خويشاوندان خود كه بسيار بودند معاشرت ممتد داشت ؟ و حال آنكه محمد ( ص ) يك فرد تنها بود و تو مى دانى كه كودك وقتى داراى خويشاوندانى است كه با اكثريت با ايشان است و ميان آنان يك نفر داراى مذهب و روش ويژه يى است و كسى از خويشاوندان با او موافقت نمى كند كودك به گرايش به اكثريت تمايل بيشترى دارد و از راى اندك و نادر آن يك تن دورى مى گزيند . وانگهى على ( ع ) در شهر و ديار اسلام متولد نشده است ، بلكه در سامان شرك زاييده و ميان مشركان پرورش يافته است و بتها را مشاهده كرده و به چشم خويش بستگان نزديك و خويشاوندان خود را ديده است كه بتها را مى پرستيده اند . اگر چنان بود كه على در شهر و ديار اسلام زندگى مى كرد ، شايد براى اين گفتار جاحظ راهى مى بود و گفته مى شد : او ميان مسلمانان متولد شده است و مسلمانى او بر اثر تلقين دايه و شنيدن سخن اسلام و مشاهده شعارهاى اسلامى بوده است ، زيرا

سخنى جز آن نشنيده و چيز ديگرى به خاطرش خطور نكرده است ، ولى چون در مورد على عليه السلام چنين نبوده است ثابت مى شود كه اسلام على اسلام شخص مميز و عارف است و مى دانسته است در چه راهى وارد مى شود و گام مى نهد ، و اگر چنين نمى بود پيامبر ( ص ) او را در آن مورد ستايش نمى فرمود كه بگويد : ترا به تزويج كسى در آوردم كه اسلامش از همگان قديمى تر است و سخن خود را اينگونه ادامه نمى داد كه علمش از همه آنان بيشتر و حلمش بزرگتر است و حلم به معنى عقل است و اين دو موضوع نهايت فضيلت براى على است . اگر چنان بود كه اسلام على بدون تميز و شناخت مى بود ، پيامبر ( ص ) اسلام او را ضميمه علم و حلم نمى فرمود كه على عليه السلام را به آن دو توصيف فرموده است ، و چگونه ممكن است پيامبر ( ص ) على را ، در موضوعى كه در آن ثوابى براى او نبوده و ترك آن عقابى برايش متصور نبوده است ، ستايش مى فرمايد و اگر اسلام على به سبب تلقين و تربيت مى بود خودش در آن مورد ، در حضور جمع و روى منبر و ميان دشمن در حال جنگ با او ، افتخار نمى فرمود و ميان گروهى منافق كه از يارى دادنش دست برداشته بودند چنين نمى گفت كه من بنده خدا و برادر رسول خدا و صديق اكبر و فاروق اسم اعظم هستم و هفت سال پيش

از همه مردم نماز گزارده ام و پيش از آنكه ابوبكر مسلمان و مومن شود من مسلمان و مؤ من شده ام ، و آيا به شما خبر رسيده است كه كسى از مردم آن روزگار اين موضوع را منكر شود يا بر او خرده بگيرد و اين موضوع را براى كس ديگرى مدعى شده باشد يا به او گفته باشد تو كودكى بودى كه به سبب تربيت و تلقين پيامبر ( ص ) مسلمان شده اى همانگونه كه به طفل زبان فارسى يا تركى تعليم داده مى شود آن هم در دوره شيرخوارگى ! بديهى است در اين صورت براى او افتخارى نبود . وانگهى بايد در نظر داشت كه على عليه السلام اين سخن را به هنگامى گفته است كه با مردم بصره و شام و نهروان جنگ مى كرده است و دشمنان از هر سو بر او خرده مى گرفته اند و شاعران او را هجو مى گفته اند ، آنچنان كه نعمان بن بشير چنين سروده است :

همانا ابوتراب خلافت را از راه دور جستجو مى كند و در گمراهى شتاب مى ورزد ، معاويه پيشوا و امام است و تو از امامت فقط چون آبنما و سراب هستى .

يكى از خوارج در نكوهش على عليه السلام چنين سروده است :

ما براى او در تاريكى ابن ملجم را گماشتيم تا به او پاداش مرگ و پايان نامه سرنوشت را بدهد . اى اباحسن اين ضربه را بر سر خود از دست مردى بزرگوار بگير كه ثواب او پس از مرگش خواهد بود .

و عمران بن حطان خارجى ضمن ستايش قاتل على

عليه السلام چنين سروده است :

خوشا آن ضربه از آن مرد پرهيزگار كه مى خواست با آن به رضوان خداوند عرش برسد . هر گاه او را ابن ملجم ياد مى كنم چنين گمان مى كنم كه در پيشگاه خداوند ترازويش بسيار آكنده از حسنات است .

اين سرايندگان اگر راهى براى كوبيدن حجت و برهانى كه على به آن افتخار مى كرد ، و آن تقدم اسلامش بر همگان است ، مى يافتند از آن شروع مى كردند و چيزهاى بى معنى را رها كردند .

ما اشعارى را كه شاعران در ستايش على در مورد سبقت او بر اسلام سروده اند آورديم و چگونه هيچيك از اين شاعران دشمن و در حال جنگ با او در اسلام ردكردن آن موضوع چيزى نسروده اند ؟ و حال آنكه على عليه السلام ، در مورد احكام كنيزانى كه داراى فرزند هستند ، سخن و فتوايى بر خلاف عمر داده بود ، شاعران مخالف با او همين موضوع را در شعر خود آورده و بر او خرده گرفته اند . چگونه ممكن است از خرده گرفتن بر او در چيزى كه خود به آن افتخار مى كرده است ، در صورتى كه از نظر آنان داراى ارزش و فخر نباشد ، چشم بپوشند و حال آنكه بر فتواى آن حضرت در مورد كنيزكان خرده گرفته اند .

از اين گذشته به جاحظ مى گوييم : عقيده خودت را در مورد عبدالله بن عمر كه پيامبر ( ص ) در جنگ احد اجازه شركت در جهاد را به او ندادند و در جنگ خندق اجازه فرمودند به ما بگو .

آيا آنچه را كه تو از شروط صحت و فضيلت اسلام بر شمردى تميز مى داده است ؟ و آيا فرق ميان پيامبر و مدعى پيامبرى و تفاوت ميان سحر و معجزه و ديگر چيزها را كه به تفصيل بر شمردى مى دانسته است ؟

اگر جاحظ گستاخى كند و بگويد آرى ، به او گفته خواهد شد : على عليه السلام براى اين موضوع سزاوارتر از ابن عمر است كه بدون هيچگونه نه خلافى ميان اشخاص عاقل ، على عليه السلام از او زيركتر و روشنتر بوده است و چگونه ممكن است در اين باره شك كرد و حال آنكه خودتان روايت كرده اند كه ابن عمر پس از داشتن عمر طولانى ، تفاوتى ميان چوب و ترازو نمى نهاد و پس از مدتها تجربه ، فرقى ميان امام و هدايت و امام گمراهى نمى نهاد كه از بيعت با على عليه السلام خوددارى كرد ، و حال آنكه شبانه بر در خانه حجاج رفت تا براى عبدالملك بيعت كند كه آن شب را بدون امام نخوابد كه به تصور خود از پيامبر ( ص ) چنين روايت مى كرد كه فرموده اند : هر كس بميرد و او را امامى نباشد به مرگ جاهلى مرده است

و كار كوچك ساختن و به زبونى كشيدن ابن عمر از سوى حجاج به آنجا كشيد كه پاى خود را از تشك و زير لحاف بيرون آورد و گفت دست خود را بر آن بنه . اين است شناخت ابن عمر از چوب و ترازو و اين است تشخيص و گزينش او در مورد امامان .

و حال على عليه

السلام در هوش و زيركى و رخشندگى تشخيص و صحت و گمان و حدس معلوم و مشهور است . اگر جايز باشد كه اسلام ابن عمر اسلامى صحيح باشد و در مورد او گفته شود امورى را كه جاحظ بر شمرده و خواسته است زبان آورى و ژاژخايى خويش را آشكار سازد ، مى دانسته است ، بدون ترديد على عليه السلام به شناخت اين امور سزاوارتر و به صحت اسلام شايسته تر است .

و اگر جاحظ بگويد : ابن عمر اين چيزها را نمى دانسته است ، بنا به ادعاى خودش اسلام او را باطل ساخته است و به رسول خدا ( ص ) طعنه زده است كه پيامبر ( ص ) حكم به صحت اسلام ابن عمر فرموده و اجازه شركت در جنگ خندق را به او داده است و پيامبر مكرر مى فرموده است : من جز به شخص بالغ و عاقل اجازه شركت در جنگ را نمى دهم و به همين سبب در جنگ احد اجازه شركت به او نفرمود .

از اين گذشته به جاحظ پاسخ داده مى شود كه آنچه ما در مورد بلوغ على عليه السلام مى گوييم ، حدى است كه در آن تكليف عقلى پسنديده بلكه واجب است .

و بلوغ على در ده سالگى عجيب تر از تولد فرزند شش ماهه نيست كه اهل علم آنرا صحيح دانسته اند و درستى آنرا از قرآن استنباط كرده اند ، ( 369 ) هر چند خارج از حد عادت و معمول است . همچنين تولد فرزند پس از دو سال طول كشيدن مدت باردارى هم با آنكه خارج از

حد معمول است مورد تصويب فقيهان و مردم است .

و روايت شده است كه چون معاذ بن جبل عمر را از سنگساركردن زن باردارى منع كرد ، عمر آن زن را آزاد كرد و او پسرى زاييد كه دو دندان پيشين آن كودك روييده بود . پدر طفل گفت : به خداى كعبه سوگند كه اين پسر خود من است ، و اين كار سنتى شد كه فقيهان به آن عمل مى كنند . عادت هم بر اين جارى است كه دختر در دوازده سالگى خون حيض مى بيند و كمترين سنى كه زن قاعده مى شود همين دوازده سالگى است ، ولى به صورت اندك مشاهده شده است كه برخى از زنان در ده سالگى يا نه سالگى قاعده شده اند و فقيهان اين موضوع را گفته و پذيرفته اند .

شافعى در مورد لعان گفته است : اگر زن از شوهرى كه كمتر از ده سال داشته باشد ، فرزندى بياورد ، آن فرزند از آن مرد نيست ، زيرا پسرانى كه به ده سال نرسيده باشند اولاددار نمى شوند ، ولى اگر ده سال داشته باشد جايز است كه آن فرزند از خود او باشد ، البته اگر مرد اقرار به كودك نكند ، ميان زن و شوهر احكام لعان جارى مى شود .

فقيهان همچنين گفته اند كه زنان منطقه تهامه به سبب شدت گرمايى كه در سرزمين آنان است در نه سالگى حيض مى شوند .

جاحظ مى گويد : اگر هر كس تقوى پيشه و پرهيزكننده از هوس باشد باطل بودن اين ادعا را نپذيرد ، مگر به اين دليل كه على

عليه السلام اين ادعا را نفرموده و با دشمن در اين باره ستيز نكرده است بايد به همين قانع شود ، زيرا على عليه السلام كه با همه مردان و با اشخاصى كه نظير و همتاى خود بوده اند و با اهل شورى بگو و مگو داشته است و به روزگار خويش چنين ادعايى نفرموده است و هرگاه چنين ادعايى براى او ثابت نشده باشد و مردم روزگارش اين موضوع را ثبت نكرده باشند براى فرزندانش سست تر و ضعيف تر است .

وانگهى نقل شده است كه على عليه السلام در هيچ موردى و مجلسى اين ادعا را فرموده باشد و خطبه يى در اين خصوص ايراد كرده باشد و به آن استدلال فرموده باشد . اينك با توجه به اينكه پيامبر ( ص ) به اعتقاد شما على را براى شما راهنما و پناهگاه قرار داده است و او را براى مردم به امامت نصب كرده است ، وقتى هيچكس و خودش چنين ادعايى نكرده اند ، و كسى نگفته است كه دليل بر امامت او اين است كه پيامبر ( ص ) او را به اسلام و تصديق قبل از بلوغ دعوت فرموده باشد ، بايد اين ادعا را رها كرد . خاصه كه اگر چنين مى بود آيت و حجتى براى مردم و فرزندانش در روزگار خودش و پس از او محسوب مى شد كه براى طلحه و زبير و عايشه از همه دلايل ديگر از قبيل فضائل و سوابق خويشاوندى نزديك او كوبنده تر مى بود .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : بر شخصى

همچون جاحظ با توجه به علم و فضل او پوشيده نيست كه به دروغ چنين چيزى مى گويد ، ولى چه مى توان كرد كه آنچه مى گويد از روى تعصب و ستيز است و حال آنكه عموم مردم افتخاركردن على ( ع ) به پيشى گرفتن از همگان به مسلمان شدن را نقل كرده و گفته اند : پيامبر ( ص ) روز دوشنبه به پيامبرى مبعوث شد و على روز سه شنبه مسلمان شد ، و خود على عليه السلام همواره مى فرمود : من هفت سال پيش از همه مردم نماز گزاردم ، و من نخستين كس هستم كه اسلام آورده است . و على عليه السلام خود به اين موضع افتخار مى كرد و اولياء و مادحان و شيعيان على در عصر خودش و پس از وفات او اين افتخار را براى او بر شمرده اند ، و اين موضوع از هر شهره يى شهره تر است و اندكى از آن را قبلا بر شمرديم . و هيچكس از مردم را نمى شناسيم كه به اسلام على عليه السلام به ديده سستى و سبكى بنگرد و هيچكس چنين گمان ياوه يى نبرده است كه على عليه السلام مسلمان شده است . مسلمانى نوجوانى شيفته و كودكى خردسال ، و جاى شگفت است كه افرادى چون حمزه و عباس منتظر بمانند كه ابوطالب چه مى كند و به راى او عمل كنند ولى پسر ابوطالب بدون هيچ اميد و بيمى با او مخالفت كند و اقليت را بر اكثريت و زبونى را بر عزت بدون علم و شناخت فرجام آن برگزيند و

ترجيح دهد .

وانگهى چگونه ممكن است جاحظ و عثمانيان منكر اين موضوع شوند كه رسول خدا ( ص ) على ( ع ) را به اسلام دعوت فرموده و تصديق را بر او تكليف كرده باشد!

و حال آنكه در خبرى صحيح آمده است كه پيامبر ( ص ) در آغاز دعوت و پيش از ظهور كلمه اسلام و انتشار آن در مكه از على خواست كه خوراكى فراهم آرد و فرزندان عبدالمطلب را به حضور پيامبر ( ص ) فرا خواند ، و على عليه السلام چنان كرد . فرزندان عبدالمطلب در آن روز به حضور پيامبر آمدند ، ولى آن حضرت به سبب سخنى كه عمويش ابولهب گفت آنان را به اسلام دعوت نكرد و بيم نداد و براى روز ديگر على ( ع ) را همچنان مكلف كرد كه غذايى فراهم آرد و آنان را براى بار دوم فرا خواند و چنان كرد و آنان غذا خوردند و پيامبر با آنان سخن گفت و به اسلام فرا خواندشان و على را هم همراه ايشان ، از آن جهت كه او هم از اعقاب عبدالمطلب بود ، به دين اسلام فرا خواند و براى هر كس كه با پيامبر همكارى كند و يارى دهد تضمين فرمود كه او را برادر خود در دين و وصى خود پس از مرگ و خليفه خود پس از رحلت قرار دهد . همگى از پذيرفتن آن خواسته خوددارى كردند و فقط على عليه السلام آن را پذيرفت و عرضه داشت كه من تو را بر آنچه آورده اى يارى مى دهم و با تو بيعت و همكارى مى

كنم . و چون پيامبر ( ص ) از ديگران خوددراى از يارى و سرپيچى كردن را ديد و از او يارى و فرمانبردارى را مشاهده فرمود به آنان گفت : اين برادر من و وصى خليفه ام پس از من است . برخاستند و در حالى كه مى خنديدند و مسخره مى كردند : به ابوطالب مى گفتند : اينك از پسرت فرمانبردارى كن كه محمد او را بر تو امير ساخت . آيا ممكن است به كودكى كه فقط مميز است و به شيفته يى كه هنوز عاقل نيست و گفته و تكليف شود كه خوراكى فراهم سازد و آن قوم را فرا خواند ، و آيا ممكن است كه كودكى پنج يا هفت ساله را بر راز نبوت امين قرار داد و آيا كسى جز عاقل و خردمند را در زمره پيرمردان و كامل مردان دعوت مى كنند ، آيا ممكن است كه پيامبر ( ص ) دست خود را در دست او نهد و با او بيعت فرمايد و برادرى و وصايت و خلافت خويش را به او واگذار كند و او شايسته براى آن كار و در حد تكليف نباشد و ياراى تحمل و دوستى خدا و دشمنى با دشمنان خدا را نداشته باشد! و چگونه است كه آن كودك به ادعاى شما پس از مسلمان شدن هرگز با كودكان هم سن و سال خود انس نداشت و به شكل آنان در نيامد و هرگز ديده نشد كه با كودكان همبازى شود و حال آنكه او هم يكى از ايشان و در طبقه آنان بود و معرفت و شناخت او

هم مى بايست همچون يكى از آنان باشد .

قسمت ششم

و چگونه است كه حتى يك ساعت هم از وقت خود را به گرايش به نوجوانان صرف نكرد كه گفته شود انگيزه نوجوانى و كودكى و شيفتگى و كم سن و سالى و اسباب دنيايى او را به ورود در جرگه نوجوانان و بازى كردن واداشت ، بلكه او در فقط در حالى مى بينيم كه بر اسلام خود مصمم و استوار است و گفته و عقيده خويش را با كار و عمل خود محقق مى سازد و اسلام خود را با پاكدامنى و پارسايى به مرحله تصديق مى رساند و از همه كسانى كه در محضر پيامبر بودند او به رسول خدا پيوست و او امين و انيس پيامبر ( ص ) در اين جهان و آن جهان است .

و على عليه السلام شهوت خود را سركوب و انگيزه هاى خود را مقهور و خويشتن را بر آن شكيبا ساخت كه اميد به فرجام پسنديده و پاداش آن جهانى داشت و على خود را در سخنان و خطبه هاى خويش آغاز كار و گشايش حال خويش را بيان فرموده است و مى گويد : هنگامى اسلام آورده است كه رسول خدا ( ص ) درختى را به حضور خود فرا خوانده است و آن درخت در حالى كه زمين را مى شكافته است به حضورش آمده است و قريش گفته اند جادوگرى است كه جادويش سبك است و على عليه السلام عرضه داشته است كه اى رسول خدا من نخستين كس هستم كه به تو ايمان مى آورد . من به خدا و رسولش ايمان

مى آورم و تو را در آنچه آورده اى تصديق مى كنم و گواهى مى دهم كه درخت اين كار خود را به فرمان خداوند و به عنوان تصديق نبوت و برهان درستى دعوت تو انجام داده است . در اين صورت آيا ايمانى صحيح تر و استوارتر و قرص بنيان تر از چنين ايمانى وجود دارد ؟ ولى چه مى توان كرد كه شدت خشم و كينه عثمانيان و تعصب و انحراف جاحظ را چاره يى نيست .

وانگهى اگر شخص منصف با دقت بنگرد و هوس را يك سو نهد ، نعمت خدا را بر على خواهد دانست كه او چه هنگام و با چه وضعى اسلام آورده است و اگر الطاف ويژه يى كه او به آن مخصوص بوده و هدايتى كه خداوند به او ارزانى داشته است نمى بود ، او هم همچون يكى ديگر از خويشاوندان نزديك و افراد خاندان پيامبر ( ص ) بود ، كه با آنكه همچون على با او معاشرت و آميزش داشتند ، ولى هيچيك دعوت او را نپذيرفتند مگر پس از سالها و برخى از خويشاوندان نزديك رسول خدا هرگز دعوتش را پذيرا نشدند . مثلا جعفر طيار عليه السلام با آنكه پيوسته به رسول خدا بود ولى در آن هنگام مسلمان نشد و عتبة بن ابى لهب با آنكه پسرعمو و داماد پيامبر ( ص ) يعنى شوهر دخترش بود ، هرگز آن حضرت را تصديق نكرد ، بكله از دشمنان سرسخت رسول خدا شمرده مى شد . ( 370 )

خديجه را پسرانى از شوهران ديگر بود كه با آن حضرت در يك خانه

مى زيستند و ناپسريهاى او بودند ، ولى در آن هنگام مسلمان نشدند . ابوطالب كه در واقع همچون پدر پيامبر ( ص ) و كفيل و ناصر او بود و همواره از آن حضرت حمايت مى كرد و كسى است كه اگر او نمى بود براى پيامبر هيچ ركنى برقرار نمى شد ، بر طبق بيشتر روايات مسلمان نشده است . عباس كه عمو و همتاى پدر محمد ( ص ) بود و از لحاظ سن و سال و محل و تولد و چگونگى پرورش همانندش بود ، پس از روزگارى دراز دعوت او را پذيرفت ، و ابولهب كه عموى پيامبر و همچون گوشت و خون او بود نه تنها هرگز مسلمان نشد بلكه از دشمنان سرسخت او بود .

بنابراين چگونه ممكن است اسلام على عليه السلام را معلول الفت و تربيت و قرابت و پرورش و تلقين و خانه مشترك و طول معاشرت و انس و خلوت و همخونى دانست و حال آنكه همه اين حالات براى همه آنان كه نام برديم يا براى بيشتر آنان فراهم بوده است و با وجود آن گروهى از ايشان همچنان بر انكار و كفر خود اصرار ورزيدند و بر همان حال مردند و گروهى بسيار دير و پس از درنگ بسيار و در حالى كه ديگران از آنان سبقت گرفته بودند و در پايان كار مسلمان شدند و ديگران فضيلت و منزلت را از آنان در ربودند .

و آيا دقت و تاءمل منصفانه در حال على عليه السلام نشان دهنده اين موضوع نيست كه او به سبب مشاهده نشانه ها و معجزات و احساس بوى

دل انگيز پيامبرى و بينش از پرتو رسالت و يقين پايدارى كه در دلش جايگزين شد و از روى علم و نظر صحيح نه از روى تقليد و تعصب مسلمان شده است و اگر بيم و اميدى هم داشته است فقط متعلق به امور آخرتى بوده است .

جاحظ گفته است : بر فرض كه على عليه السلام به هنگامى كه مسلمان شده است بالغ بوده باشد ، باز هم اسلام ابوبكر و زيد بن حارثه و خباب بن ارت از اسلام او برتر و بافضيلت تر بوده است ، زيرا اسلام كسى كه مستعد پذيرش آن نبوده است و بر آن عادت و آمادگى نداشته و تمرين نكرده است برتر از اسلام نوجوانى است كه در آن پرورش يافته و رشد كرده است و اسلام در نظرش با محبت جلوه گر شده است و اين بدان سبب است كه دوستى و محبت مربى بار انديشه و اضطراب نفس و شور دل را از دوش على ( ع ) برداشته است و حال آنكه زيد و خباب و ابوبكر گرفتار سختى تاءمل و دقت و سخنى انتقال از دينى كه به آن الفت داشته اند به آيين جديد بر كسى پوشيده نيست و در صورتى كه على عليه السلام به هنگام مسلمان شدن بالغ و داراى همين شروط هم بوده باشد باز هم اسلام آنان از اسلام او برتر است ، زيرا كسى كه مسلمان مى شود و مى داند پشتيبانى چون ابوطالب و مدافعانى چون بنى هاشم دارد و ميان بنى عبدالمطلب داراى موقعيت خاص است ، همچون برده و همپيمان و پيرو و مزدور

نيست و نمى توان او را همچون يكى از افراد عادى قريش دانست . مگر نمى دانى كه قريش به طور خصوصى و مردم مكه به صورت عمومى ياراى آزار پيامبر ( ص ) را تا هنگامى كه ابوطالب زنده بود نداشتند! وانگهى آن گروه علاوه بر اينكه با رسول خدا چند الفتى نداشته اند گرفتار كارها و انديشه هاى خود هم بوده اند و حال آنكه على عليه السلام همواره در محضر رسول خدا بوده و پيوسته نشانه هاى نبوت را مى ديده و در منزل وحى مى زيسته است و براهين براى او آشكارتر بوده و گرفتاريها در قلب او كمتر خلجان داشته است و معلوم است كه به ميزان سختى و مشقت فضيلت و پاداش بزرگتر و بيشتر است .

ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : سزاوار است اشخاص منصف اين فصل را بدقت بنگرند و در گفته هاى جاحظ و ابوبكر اصم ( 371 ) در يارى دادن عثمانيان و كوشش آن دو در كاستن قدر فضائل على عليه السلام دقت كنند كه چگونه مى خواهند از ارزش آن دو در كاستن قدر فضائل على عليه السلام دقت كنند كه چگونه مى خواهند از ارزش آن بكاهند . گاهى مى خواهند معنى آن را باطل سازند و گاه مى خواهند از ارزش آن بكاهند و با اين فريب سازى و داستانسرايى آميخته با سجع خويش هيچكارى از پيش نمى بردند . و اگر دقت كنى خواهى دانست كه فقط الفاظ بدون معنى درهم بافته است كه بر آن رنگ ستيز و گرفتارى آشكار است ، وگرنه چگونه

ممكن است كه حيله و مكر حسود و ستيز و دشمنى عيب گيرنده براى كسى كه قدرش از هر گونه نقصى منزه است و فضائلش از پرتو خورشيد تابناكتر اثر بگذارد! و اين سخن جاحظ كجا مى تواند با دلائل آسمانى و براهين انبياء پهلو بزند كه هر كوچك و بزرگ و هر دانا و نادان كه نام على عليه السلام را شنيده و چگونگى مبعث پيامبر ( ص ) را دانسته باشد بخوبى مى داند كه على در سرزمين اسلام متولد نشده و در دامن ايمان پرورش نيافته است پيش خود برده است و على هفت سال همراه پيامبر بوده است و پس از آن جبرئيل رسالت را به او ابلاغ كرده است . پيامبر ( ص ) در آن هنگام على را كه بالغ و داراى عقل كامل بوده به اسلام فرا خوانده است و او پس از مشاهده معجزه و اعمال نظر و انديشه مسلمان شده است . و اينكه در سخن على ( ع ) آمده است كه هفت سال پيش از همه مردم نماز گزارده است ، منظورش همان فاصله ميان هشت تا پانزده سالگى خويش بوده است و بديهى است كه در آن مدت نه پيامبر ( ص ) مدعى بوده و نه كس را به اسلام دعوت مى فرموده است . پيامبر ( ص ) بر مبناى آيين ابراهيم عليه السلام و دين حنيف ، خدا را پرستش مى فرموده است و از مردم كناره گيرى داشته و گوشه نشين و خواهان خلوت بوده و در كوه حرا گسسته از همگان مى گذرانده است و على عليه السلام

همچون پيرو و شاگردى براى آن حضرت بوده است . و چون على به حد بلوغ رسيد و فرشتگان به حضور پيامبر آمدند و او را به پيامبرى مژده دادند ، على را به اسلام فرا خواند و او با كمال دقت و شناخت دلائل و معجزات دعوت رسول خدا را پذيرفت . بنابراين چگونه جاحظ مى گويد كه اسلام على چنان نبوده كه مستعد براى آن باشد! و اگر قرار باشد كه اسلام على از اسلام ديگران فضيلت كمترى داشته باشد ، آنهم به اين سبب كه پيش از دعوت به اسلام در مورد تعبد و خداپرستى با رسولان خدا تمرين مى كرده است ، بايد طاعت و عبادت بسيارى از مكلفان افضل و برتر از طاعت و عبادت پيامبر ( ص ) و ديگر معصومان باشد ، زيرا به عقيده عدلى مذهبان معتزله عصمت عبارت از لطف ويژه خداوند است كه هر بنده يى به آن اختصاص يابد ، مرتكب كار قبيح نمى شود و هر كس به اين لطف مخصوص گردد طاعت و عبادت بر او آسانتر است و طبق سخن جاحظ لازم است كه پاداش و اجر او كمتر از ثواب كسى كه بدون چنان لطفى طاعت و بندگى مى كند ، مى باشد . از اين گذشته چگونه جاحظ مى گويد كه اسلام على ( ع ) روز سه شنبه يى مسلمان شد كه روز پيش از آن يعنى دوشنبه پيامبر به رسالت مبعوث شده است و كسى كه حال او چنين باشد در آن فاصله اندك دلايل و حجتهاى رسالت چندان به گوش او نرسيده و معجزات پيامبرى را

چندان مشاهده نكرده است و زمان چنان طولانى نبوده است كه اندوه ترك آيين و سنگينى تكليف را از دوشش برداشته باشد ، بلكه بدين گونه فضل او و حسن انتخاب او براى خودش آشكارتر مى شود كه در حال بلوغ و پس از ستيز كوتاهى با انگيزه هاى نفسانى مسلمان شده است و پس از شنيدن آن مسلمان خود را به تاءخير نينداخته است .

وانگهى ، جاحظ در كتاب عثمانيه خود مى گويد : ابوبكر پيش از آنكه مسلمان شود شخصى نام آور و معروف و سالار بوده است . گروه بسيارى از مردم پيش او جمع مى شدند ، شعر مى خواندند و در مورد تاريخ و اخبار مذاكره مى كردند و به باده نوشى مى پرداختند . و ابوبكر دلائل پيامبرى و براهين پيامبران را شنيده و به سرزمينهاى بسيارى سفر كرده بود و اخبار كاهنان و حيله گريهاى جادوگران را مى شناخته و اخبار ايشان به او رسيده بوده است . بنابراين كه احوالش اينچنين باشد بايد كشف شدن امور براى او آشكارتر و پذيرش اسلام بر او آسانتر باشد و گرفتاريها بر دلش كمتر خلجان كند و همه اين امور از چيزهايى است كه بايد ابوبكر را به مسلمانى يارى مى داد و راه را براى او آسان مى ساخت ، و از جمله همين امور است كه چون پيامبر فرمود : ديشب به بيت المقدس رفتم ، ابوبكر درباره مسجد اقصى و جايگاههاى بيت المقدس سؤ ال كرد و چون قبلا آنجا را ديده بود گفتار پيامبر ( ص ) را تصديق كرد و حقيقت كار پيامبر براى او

روشن شد و به سبب شناختى كه از مسجد اقصى و بيت المقدس داشت ، كار بر او آسان گرديد . در اين صورت طبق ادعاى جاحظ ، اسلام ابوبكر هم از اينكه از پيش براى آن آماده نبوده باشد بيرون است ، و باز در همين باره شما خودتان از پيامبر ( ص ) روايت مى كنيد كه فرموده است : هيچكس را به اسلام دعوت نكردم مگر اينكه او را ترديدى و درنگى بود ، مگر آنچه از ابوبكر صورت گرفت كه بدون هيچ درنگى يقين بر او هجوم آورد و مسلمان شد و معرفت يافت . بنابراين چگونه اين اسلام را مقايسه مى كنيد با اسلام كسى كه فقط خودش بوده است و عقلش و فقط با كمى سن خود به انديشه خويش پناه برده است و بدون اتلاف وقت مسلمان شده است ! علاوه بر نوجوانى چه انگيزه ها كه در دلش خلجان داشته است و ميان گروهى پرورش يافته است كه بر ضد آيينى بوده اند كه آن را پذيرفته است و حال آنكه بر اشخاصى كه هم سن و سال و نظير او بوده اند دوستى و گرايش به لهو و لعب است ، ولى على عليه السلام به آنچه از دلائل دعوت پيامبر كه برايش روشن شد پناه برد و اسلام خود را به تاءخير نينداخت كه در نتيجه مقصر و مرتكب معصيت باشد ، شهوت خود را سركوب كرد و بر خواسته ها و انگيزه هاى خويش غلبه يافت و از عادت و چيزى كه به آن پرورش يافته بود به سبب صحت نظر و لطافت فكر

و تيزبينى فهم بيرون آمد .

استنباط او بسيار گرانقدر است و فضلش رجحان و برترى دارد و منزلت و ارزش اسلامش بسيار شريف است . او دنيا هيچ بهره يى نبرد و نه در جوانى و نه در پيرى به نعمتى از آن دست نيازيد . نفس خود را از هوس باز داشت و با تقوى و پرهيزگارى شور جوانى خويش را در هم شكست و به جاى سرگرم شدن به اندوختن نعمت دينا به كار دين پرداخت . اندوه آخرت دل او را به خود مشغول داشت و ميل و رغبت خود را متوجه آخرت فرمود . آرى ، اسلام آوردن على به گونه يى است كه هيچكس چنان اسلامى نياورده است و راه او همان راه پيامبران است ، تا شناخته شود كه منزلت او نسبت به پيامبر ( ص ) همان منزلت هارون به موسى عليهماالسلام است و على ( ع ) هر چند كه پيامبر نبوده است ولى راه آنان را مى پيموده و روش ايشان را پيروى مى كرده است . حال او همچون حال ابراهيم عليه السلام است كه اهل علم نوشته اند : ابراهيم ( ع ) را در كودكى مادرش در سردابى جا داده بود ، تا كسى بر وجودش آگاه نشود . چون ابراهيم پرورش يافت و رشد كرد و خردمند شد ، به مادرش گفت : خداى من كيست ؟ گفت : پدرت خداى تو است . ابراهيم پرسيد : خداى پدرم كيست ؟ مادرش او را از سخن گفتن باز داشت و روى بر او ترش كرد ، تا آنكه ابراهيم ( ع )

از شكاف سرداب سركشيد و ستاره يى را ديد و گفت : اين پروردگار من است . و چون ستاره ناپديد شد ، فرمود : من غروب كنندگان را دوست نمى دارم . و چون ماه را رخشان ديد گفت : اين پروردگار من است . و همينكه غروب كرد ، گفت : اگر پروردگار من مرا هدايت نفرمايد هر آينه از قوم گمراهان خواهم بود .

و همينكه خورشيد غروب كرد ، گفت : اى قوم ، من از شركى كه شما مى ورزيد بيزارم . من روى خويش را براى آن كس كه آسمانها و زمين را آفريده است ، باايمان خالص متوجه مى سازم و من از مشركان نيستم . و خداوند متعال خود در اين مورد چنين مى فرمايد : بدينگونه ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم ، تا از يقين كنندگان باشد . ( 372 )

قسمت هفتم

اسلام صديق اكبر عليه السلام يعنى حضرت اميرالمومنين على هم بر همين منوال بوده است . ما نمى گوييم كه على در فضيلت همپايه ابراهيم است ، ولى از روش او پيروى مى كرده است بر همان منوال كه خداوند متعال فرموده است كه همانا سزاوارترين مردم نسبت به ابراهيم كسانى هستند كه از او پيروى كرده اند و اين پيامبر و كسانى كه ايمان آورده اند ، و خداوند ولى مومنان است . ( 373 )

اما اينكه جاحظ بهانه تراشى كرده است كه چون على را پشتيبانى همچون ابوطالب و مدافعانى چون بنى هاشم بوده است ، ثواب و فضيلت اسلام ابوبكر و بلال به سبب محنتى كه داشته اند برتر

است ، در اين صورت بايد ثواب و فضيلت اسلام آن دو از اسلام خود پيامبر ( ص ) هم بيشتر باشد ، زيرا ابوطالب پشتيبان او بوده است و بنى هاشم مدافعان آن حضرت هم بوده اند . و همين مقدار براى نشان دادن نادانى ستيزه گرى چون جاحظ كافى است كه نمى تواند قدر و منزلت على عليه السلام را كاهش دهد ، مگر به كاستن قدر و منزلت رسول خدا ( ص ) . وانگهى هيچكس در دشمنى نسبت به پيامبر ( ص ) سخت گيرتر از برخى خويشاوندان نزديك آن حضرت نبوده است ، آن هم به ترتيب نزديكى خود ، مانند ابولهب عمويش و زن او يعنى ام جميل كه دختر حرب بن اميه و از اعقاب عبد مناف است و عقبة بن ابى معيط كه او هم از عموزادگان پيامبر است و نضر بن حارث كه او هم از اعقاب عبدالدار و از عموزادگان پيامبر است و كسان ديگرى جز ايشان كه بر شمردن نام آنان سخن را به درازا مى كشاند و همه آنها در راه پيامبر سنگ و خار مى ريختند و رازها و اخبار پوشيده اش را نقل مى كردند و بر او سنگ مى زدند و امعاء و احشاء و كثافتهاى درون شكم دامهاى خود را كه مى كشتند ، بر آن حضرت پرتاب مى كردند و آنان على عليه السلام را هم همچون پيامبر آزار مى دادند و در اندوهگين ساختن و تمسخر او سخت كوشش مى كردند و ابوبكر چنان خويشاوندانى نداشت كه او را بدانگونه آزار دهند . و از سوى ديگر

به سبب الفت و اتحاد و اتفاقى كه ميان پيامبر ( ص ) و على وجود داشت ، منافقان در مدينه از آزار رسول خدا ( ص ) خوددارى مى كردند كه به هر حال فرمانده لشكر و امير مدينه بود و فرمانش مطاع و حكمش جارى بود و منافقان از ترس شمشير و براى حفظ خون خود از پيامبر ( ص ) مى ترسيدند و از اظهار دشمنى نسبت به ايشان خوددارى مى كردند ، ولى كينه و ستيز خود را نسبت به على عليه السلام اظهار مى داشتند و پيامبر ( ص ) در اين مورد ضمن خبرى كه در تمام كتابهاى صحاح آمده فرموده است : ترا جز مومن دوست نمى دارد و كسى جز منافق ترا دشمن نمى دارد . و گروه بسيارى از بزرگان صحابه ضمن خبرى كه ميان محدثان مشهور است چنين گفته اند : ما منافقان را فقط با كينه توزى نسبت به على بن ابى طالب مى شناختيم . از اين گذشته اگر قرار بود پشتيبانى ابوطالب موثر باشد ، چرا در مورد جعفر عليه السلام چنين نبود و آزارها او را از وطنش بيرون راند ، تا آنجا كه بر دريا نشست و به حبشه هجرت فرمود ؟ شايد جاحظ چنين گمان ياوه يى دارد كه ابوطالب على را يارى مى داده و از يارى جعفر خوددارى مى كرده است .

جاحظ مى گويد : ابوبكر را در مسلمان شدنش فضيلت ديگرى است كه پيش از مسلمان شدن داراى دوستان بسيار و آبرومند و توانگر و آسوده بوده است . به سبب اموالش مورد تعظيم بوده و

از انديشه او استفاده مى شده است . ابوبكر با مسلمان شدن از عزت توانگرى و داشتن دوستان فراوان به خوارى تنگدستى و ناتوانى تنهايى افتاده است ، و اين غير از مسلمان شدن كسى است كه حركت و قدرتى نداشته و پيرو بوده و كسى از او پيروى نمى كرده است ، و از سخت ترين امورى كه شخص كريم گرفتار آن مى شود دشنام شنيدن پس از خوشامد و ضربه خوردن پس از هيبت و سختى پس از آسانى است . وانگهى ابوبكر يكى از داعيان دعوت پيامبر ( ص ) و در همه احوال پيرو آن حضرت بوده است . بنابراين بيم او بيشتر و ناخوشايندها نسبت به او سريعتر بوده است ، و از كسانى بوده است كه مطالبه از او راحت تر صورت مى گرفته و در مورد انتقامجويى و خونخواهى به سبب شهرت و بلندآوازگى هدف قرار مى گرفته است و حال آنكه از گناه افراد كم سن و سال به سبب گمنامى و نوجوانى چشم پوشى مى شود .

شيخ ما ابوجعفر ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : آنچه درباره فراوانى مال و دوستان و نام آورى و شهره بودن و بزرگسالى ابوبكر گفته شده است ، همگى بر زيان ابوبكر است و نه بر سود او . اين بدان سبب است كه هر كس سيره و روش عرب را بداند ، متوجه اين نكته است كه از اخلاق عرب و حفظ دوستى و وفادارى به پيمان و احترام نسبت به ثروتمندان و سالخوردگان است ، كه در همه اين امور ، به هنگام گرفتاريها مى

توان اعتماد كرد و آنها را پشتوانه شمرد و به همين سبب است كه عرب هرگاه بر دوست خود قدرت مى يافت ، او را زنده نگه مى داشت و آزرم مى كرد و در واقع سبب نجات و عفو او مى شد . از سوى ديگر بايد در نظر داشت كه اگر سن و سال على عليه السلام او را مشهور ساخته بود و اگر نام على به سبب رويارويى با مردان و سفرهاى فراوان زبانزد نبود ، ولى در پناه نام ابوطالب بسيار زبانزد شده بود و شما مى دانيد كه خاندان تيم در بلندآوازگى همچون خاندان بنى هاشم نبودند و ابوقحافه قابل مقايسه با ابوطالب نبود و با اين حساب شهرت جوان بر پير و نام آورى نوجوان بر شخص سالخورده برترى مى يابد . اين هم معلوم است كه بار على بر گردن مشركان به مراتب سنگين تر از ديگران است كه هاشمى بوده است و پدرش هم از پيامبر حمايت مى كرده است و مانع ستم بر او بوده است . و اين على است كه درهاى مخالفت و ستيز با عرب را گشود و با آشكارساختن اسلام و نماز خود آنان را خوار شمرد و با افراد خاندان و عشيره خود مخالفت و از پسرعموى خويش در آيينى كه از پيش شناخته شده نبود و نظيرى نداشت پيروى كرد . و خداوند متعال در مورد احوال آن قوم مى فرمايد : تا بيم دهى گروهى را كه پدران ايشان بيم داده نشده اند و آنان بى خبرانند . ( 374 ) و على عليه السلام افزون بر اين كار

همواره مصاحب رسول خدا ( ص ) بوده است و پيامبر همه اندوه خود را بر او شكايت مى فرموده است و على همنشين و انيس خلوت و دوست همه روزگاران پيامبر بود و همه اين امور موجب مى شد كه اعراب بر ضد او تحريض شوند و دشمنى كنند .

و شما گروه عثمانيان براى ابوبكر فضيلتى ثابت مى كنيد و مى گوييد : از مكه تا مدينه مصاحب آن حضرت بوده است و با ايشان در غار به سر برده است و به همين اندازه كه شريك پيامبر در هجرت و انيس آن حضرت در وحشت بوده است ، براى او معتقد به مرتبتى شريف و حالتى جليل هستيد . اين مقدار مصاحبت كجا قابل مقايسه با مصاحبت على عليه السلام در خلوتهاى پيامبر ( ص ) است ، آن هم هنگامى كه در شب و روز براى رسول خدا همدمى جز او نبوده است . پيامبر ( ص ) هنگام اقامت در مكه فقط همراه على خدا را پوشيده عبادت مى كرد ، و حاجتهاى خود را آشكارا به على مى فرمود و على همانگونه كه برده يى براى صاحب خود خدمت مى كند خدمتگزار بود و همچون پسرى مهربان نسبت به پدر ، نسبت به رسول خدا مهربانى و عطف توجه مى كرد ، تا آنجا كه چون از عايشه پرسيدند محبوب ترين مردم در نظر رسول خدا ( ص ) چه كسى بود ؟ گفت : از مردان على و از زنان فاطمه . ( 375 )

جاحظ مى گويد : ابوبكر پيش از هجرت از كسانى بود كه در مكه شكنجه

اش مى دادند . نوفل بن خويلد كه به ابن عدويه معروف است او را دوبار در مكه چنان زد كه آغشته به خون شد و او را با طلحة بن عبيدالله در يك ريسمان و بند بست . و عمير بن عثمان بن مرة بن كعب بن سعد بن تيم بن مره ، آن دو را همچنان بسته ميان آفتاب نيمروز قرار داد و به همين سبب به ابوبكر و طلحه قرينين دو هم بند مى گفتند و اگر شكنجه ديگرى جز همين يك بار نمى بود ، باز رسيدن به مقام و منزلت او دشوار بود ، و بر فرض كه فقط يك روز هم بوده باشد منزلتى بسيار بزرگ است ، و حال آنكه على بن ابى طالب مرفه و آسوده بوده است . نه او در جستجوى كسى بوده است . و نه كسى در جستجوى او ، و منظور از اين سخن اين نيست كه در سرشت او شهامت و چالاكى و در غريزه او شجاعت وجود نداشته است ، ولى در آن هنگام هنوز شجاعت و شهامت او به مرحله كمال و تمام نرسيده بود و معمولا خونخواهان و انتقام جويان نسبت به نوجوانان و كسانى ، كه هنوز حالت كودكى و فريفتگى دارند ، چشم پوشى و حوصله مى كنند ، تا آنكه به مردان ملحق شوند و از حالت كودكى بيرون آيند .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : سخن گفتن و ادعاكردن ممكن و آسان است ، بويژه براى افرادى مثل جاحظ كه بر زبانش از دين و عقل او

رقيبى گماشته نيست و هر گونه ادعاى ياوه يى از او بعيد نيست . سخن او بيهوده و معنى آن سست و مطلب آن سجع و گفتارش لهو و لعب است . هر سخنى و خلاف آن را مى گويد و هر عقيده و ضد آن را نيكو بيان مى كند . او را از نفس خود اندرزگويى نيست و ادعاى او را حد و مرزى وجود ندارد وگرنه چگونه ممكن است اينچنين گستاخى كند و بگويد در آن هنگام على نه در طلب كسى بوده است و نه كسى در طلب او ، و حال آنكه ما با اخبار صحيح روشن ساختيم و با احاديث مرفوع و مسند توضيح داديم كه على به هنگامى كه مسلمان شد بالغ كامل بود و با دل و زبان خويش مشركان قريش را كنار مى نهاد و بر دلهاى مشركان سخت سنگين بود . وانگهى على اين اختصاص را دارد كه در دره ابوطالب در حصر بود و ابوبكر داراى اين فضيلت نيست ، و در آن روزگاران سياه تنها او همدم خلوتهاى پيامبر ( ص ) بود و چه جرعه هاى تلخ اندوه كه از ابولهب و ابوجهل مى آشاميد و پذيراى هر ناخوشايندى بود . على ( ع ) در تحمل هر آزارى با پيامبر خود شريك بود و بار سنگين را بر دوش مى كشيد و كارى بس سنگين را عهده دار بود . چه كسى شبانه از دره ابوطالب دزدانه بيرون مى آمد و در حالى كه خود را از نظرها پوشيده مى داشت پيش بزرگانى از قريش ، همچون مطعم بن عدى و

ديگران كه ابوطالب او را گسيل مى داشت و پيام مى فرستاد ، مى رفت و از آنجا جوالهاى سنگين آرد و گندم را بر دوش مى كشيد و براى بنى هاشم مى برد ، در حالى كه از دشنام ايشان همچون ابوجهل و ديگران در كمال بيم بود كه اگر بر او دست مى يافتند خونش را مى ريختند .

آيا به هنگام محاصره در دره ابوطالب ، على چنان مى كرد يا ابوبكر ؟ على عليه السلام حال خود را در آن هنگام بيان كرده و ضمن خطبه يى چنين فرموده است و آن خطبه بسيار مشهور است :

مشركان پيمان بستند كه با ما هيچ داد و ستدى نكنند و به ما زن ندهند و از ما زن نگيرند ، و جنگ شعله هاى خود را به زيان ما شعله ور مى ساخت . آنان ما را به دامنه كوهى دشوار محصور كردند . مومن ما فقط اميد ثواب داشت و كافر ما هم براى دفاع از اصل و نسب خويش با ما همكارى مى كرد .

در آن حال همه قبائل بر ضد بنى هاشم متحد شده بودند و عبور رهگذران و رساندن خواروبار به ايشان را مانع شده بودند و آنان هر صبح و شام از شدت گرسنگى منتظر مرگ بودند و هيچ راه و چاره يى براى گشايش كار خود نداشتند .

عزم آنان سستى گرفته و اميدشان بريده شده بود ، و تنها كسى كه اندوه اين گرفتاريها را پس از پيامبر ( ص ) متحمل مى شد فقط على عليه السلام بود . و هرگز كسى كه بخواهد اين فضيلت كسى

را كه در اين گرفتارى شكيبا بوده است بيان كرد . اين محنت و گرفتارى سه سال براى آنان ادامه داشت تا سرانجام با داستان صحيفه كه داستانى مشهور است گشايش يافت . ( 376 )

جاحظ چگونه براى خود مى پسندد كه در مورد على عليه السلام بگويد پيش از هجرت آسوده و مرفه بوده است ، نه در جستجوى كسى بوده و نه كسى در جستجوى او! و حال آنكه على ( ع ) همان كسى است كه در آن بسترى خفته است كه جان خويش را فداى رسول خدا كرده است و با خون خويش او را نگهدارى كرده و ضربات شمشير و سنگ را به جاى آن حضرت تحمل كرده است . آيا وصف كننده و ستايشگر ، هر اندازه هم كه سخن را به درازا كشاند مى تواند ، حق اهميت اين فضيلت و ارزش اين خصيصه را روشن سازد ؟

اما اين سخن جاحظ كه مى گويد : ابوبكر در مكه شكنجه شده است ، تا آنجا كه ما مى دانيم شكنجه فقط نسبت به بردگان و مزدوران و افرادى كه خانواده و خويشاوندانى نداشته اند كه از آنان دفاع كنند صورت مى گرفته است . و شما در مورد ابوبكر دوگونه سخن مى گوييد : گاهى او را شخص زبون فرومنزلت و خوار و مستضعفى مى دانيد و گاه او را سالارى بزرگ كه مورد احترام بوده است و از او پيروى مى شده است . اينك به يكى از اين دو سخن خود اعتماد و بسنده كنيد تا ما با شما بر همان مبنا كه براى خود انتخاب مى

كنيد سخن بگوييم . اگر در شكنجه و عذاب شدن فضيلتى باشد ، بدون ترديد عمار و خباب و بلال و هر كس ديگرى كه او را در مكه شكنجه داده اند ، از ابوبكر برتر است كه آنان به مراتب بيشتر و سخت تر شكنجه شده اند و در مورد شكنجه شدن آنان آيات قرآنى نازل شده كه در مورد ابوبكر نازل نشده است ، نظير اين گفتار خداوند متعال كه فرموده است : و آنان كه پس از آنكه به ايشان ستم شد در راه خدا هجرت كردند ( 377 ) و گفته اند اين آيه در مورد خباب و بلال نازل شده است .

در مورد عمار اين آيه نازل شده است كه مگر كسى كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد ( 378 ) ، و پيامبر ( ص ) هر گاه از كنار عمار و پدر و مادرش ، كه آنان را بنى مخزوم كه هم پيمان ايشان بودند شكنجه مى كردند ، عبور مى كرد مى فرمود : اى خاندان يا سر بر شما باد به شكيبايى كه وعده گاه شما بهشت است . و بلال را بر پشت روى ريگهاى گرم مى خواباندند و او فقط ، احد ، احد مى گفت ، و ما نشنيده ايم كه از ابوبكر در اين گونه شكنجه ها نامى باشد ، و بر فرض كه آنچه درباره شكنجه او روايت مى كنيد راست باشد ، در اين صورت على عليه السلام را بر ابوبكر حق نعمتى بزرگ است كه هر دو شكنجه گر او يعنى نوفل بن خويلد و عمير

بن عثمان را به روز جنگ بدر كشته است . او نخست بر نوفل ضربتى زد كه ساق پايش را قطع كرد . نوفل گفت : تو را به حق خدا و پيوند خويشاوندى سوگند مى دهم . على گفت : خداوند هر پيوند سببى را جز در مورد كسانى كه تابع محمد ( ص ) باشند قطع فرموده است و سپس ضربتى ديگر بر نوفل زد كه بر جاى سرد شد . على سپس آهنگ عمير بن عثمان تميمى كرد و او را در حال گريز ديد و راه گريز هم بر او بسته شده بود . چنان ضربتى بر زير دنده هاى او زد كه بالاتنه اش را قطع و او دو نيمه ساخت و آن نيمه بدنش جلو پايش افتاد . و چنين نبوده است كه ابوبكر در پى انتقام از آن دو نباشد ، بلكه در آن مورد كوشش هم كرده ، ولى ياراى آن را نداشته است كه كار على عليه السلام را انجام دهد و فضيلت على ( ع ) با اين كار خود آن هم به جاى ابوبكر آشكارا مى شود .

قسمت هشتم

جاحظ مى گويد : ابوبكر را مراتبى است كه در آن نه على و نه هيچكس ديگر با او شريك نيست و آن عبارت از اعمال او پيش از هجرت است ، و مردم به خوبى مى دانند كه شهرت و فضيلت على عليه السلام و آزمايش و رويارويى او با سختيها از روز جنگ بدر شروع شده است و او به روزگارى جنگ و رويارويى را شروع كرده است كه شمار مسلمانان و مشركان تقريبا

برابر بوده است و مسلمانان طمع داشته اند كه فتح و پيروزى ميان آنان به نوبت باشد . وانگهى خداوند متعال به مسلمانان اعلام فرموده است كه فرجام پسنديده و پيروزى از پرهيزگاران است ، و حال آنكه ابوبكر پيش از هجرت هم مغدب و رانده شده و پراكنده خاطر بوده است ، آن هم به روزگارى كه اسلام و مسلمانان را ياراى جنبش نبوده است و به همين جهت است كه ابوبكر به روزگار خلافت خود گفته است : خوشا به حال كسى كه به هنگام سستى و ضعف اسلام مرده است . ( 379 )

ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : هيچ شكى ندارم كه باطل و ناحق نسبت به جاحظ خيانت كرده و زبونى و گمراهى او را به سرگشتگى كشانده است و ندانسته و بدون شناخت اين سخنان را گفته است ، و به ياوه پنداشته است كه على ( ع ) پيش از هجرت گرفتار و دست به گريبان سختيها نبوده است و از روز جنگ بدر گرفتار تكليفهاى دشوار و محنت شده است . جاحظ موضوع محاصره دره ابوطالب و سختيهايى را كه به على رسيده است فراموش كرده است و حال آنكه در مدت محاصره بنى هاشم ، ابوبكر آسوده و مرفه بوده است . آنچه مى خواسته مى خورده است و با هر كس دوست مى داشته همنشينى مى كرده است . آسوده خاطر و دل آرام و خوش بوده است ، در حالى كه على دستخوش گرفتاريها و چاره انديشى براى برطرف كردن بيمهاى هراس انگيز بوده است . گرسنگى و تشنگى

را تحمل مى كرد و هر بامداد و شامگاه منتظر كشته شدن خود بود ، زيرا تنها كسى كه پوشيده براى بدست آوردن خوراكى اندك از پيرمردان و خردمندان به تن خويش اقدام مى كرد همو بود ، تا بتواند رمق پيامبر ( ص ) و بنى هاشم را كه در محاصره بودند حفظ كند . و هيچگاه از هجوم و حمله ناگهانى دشمنان رسول خدا بر خود در امان نبودند و اگر ابوجهل بن هشام و عقبة بن ابى معيط و وليد بن مغيرة و عتبة بن ربيعة و ديگر سركشان و فرعونهاى قريش بر او دسترسى پيدا مى كردند از كشتن او فروگذار نبودند . در آن روزگار على به خود گرسنگى مى داد و خوراك خود را به پيامبر ( ص ) مى خورانيد و خود را تشنه مى داشت و سهم آب خويش را به رسول خدا ارزانى مى داشت و هرگاه پيامبر ( ص ) بيمار مى شد پرستارش بود و چون آن حضرت تنها مى ماند على همدمش بود . ابوبكر از همه اين امور بركنار و آسوده بود و هيچ درد و رنجى از آنچه بر سر بنى هاشم مى رسيد و از آن همه سختى چيزى بهره او نبود ، بلكه از اخبار و احوال ايشان چيزى به صورت اجمال نه به صورت تفصيل مى دانست و سه سال انجام هرگونه معامله و ازدواج و همنشينى با بنى هاشم ممنوع بود و آنان در محاصره و زندانى بودند و از بيرون آمدن از آن دره و انجام كارهاى خويش ممنوع بودند . چگونه است كه جاحظ اين

فضيلت را به حساب نمى آورد و اين خصيصه را كه شبيه و نظيرى ندارد فراموش مى كند! آرى ، او همين قدر كه خطابه و سخن پردازيش روبراه شود ديگر اعتنايى ندارد كه چه معانى را تباه ساخته است و چه خطايى بر او بر مى گردد . اما اين سخن جاحظ كه مى گويد : مسلمانان در جنگ بدر مى دانستند كه فرجام پسنديده و پيروزى از پرهيزگاران است ، متضمن معنى پيچيده يى است كه جاحظ در نظر داشته است . و آن اين است كه در آن جهاد فضيلتى براى على عليه السلام نيست ، زيرا پيامبر ( ص ) به او اعلام فرموده كه پيروز است و فرجام كار از اوست و اين دسيسه هاى جاحظ و سخن چينها و ريشخندهاى اوست و آنچه گفته است بر حق نيست ، زيرا پيامبر ( ص ) به صورت اجمالى و به همه اصحاب خويش اعلام فرموده است كه پيروزى از آنان است و به هيچيك از ايشان گفته نشده و نمى دانسته است كه كشته نخواهد شد ، نه على و نه غير او . و بر فرض اين موضوع درست باشد كه پيامبر ( ص ) به على اعلام فرموده باشد كه كشته نمى شود ، ولى ديگر نفرموده است كه هيچ عضوى از اعضاى او جدا نمى شود . با آنكه درد زخم را در جسد خود احساس نمى كند و ضربه هاى سخت نمى خورد ، و با توجه به اينكه پيامبر ( ص ) پيش از جنگ بدر و در آن هنگام كه در مكه ساكن بود

به ياران خود فرموده بود كه نصرت و غلبه سرانجام ايشان خواهد بود و پس از هجرت هم همين سخن را تكرار كرده بود ، اگر قرار باشد كه براى على و ديگر مجاهدان پس از هجرت براى جهاد ايشان فضيلتى منظور نشود ، آن هم به اين بهانه كه پيامبر ( ص ) به آنان اعلام پيروزى فرموده است ، همينگونه در خبر آمده است كه آن حضرت به ابوبكر هم پيش از هجرت وعده نصرت داده و فرموده است كه من به كشتن اين گروه مبعوث شده ام و خداوند به زودى اموال ايشان را به ما ارزانى مى دارد و سرزمينهاى آنان را در اختيار ما مى گذارد ، بنابراين براى ابوبكر و كسان ديگرى غير از او ك8Kتحمل سختيها كرده اند فضيلتى نخواهد بود و اين سخن در هر دو مورد يكسان و متفق خواهد بود .

جاحظ در پى اين سخن خود مى گويد : فرق بسيارى است كه ميان گرفتاريهاى ياران پيامبر ( ص ) در هنگامى كه روياروى مشركان و مردم مكه در جنگ بدر ايستاده بودند و مردم مدينه كه صاحبان نخلستانها و برج و بارو و شجاعت و مواسات و ايثار شمار فراوان و اهل كار استوار بودند با ايشان بودند ، به روزگارى كه آنان را در مكه شكنجه و دشنام مى دادند و كتك مى خوردند و پراكنده مى شدند و گرسنه و تشنه بودند و مقهور و بدون جنب و جوش و زبون بدون قدرت و بينوايان بدون مال بودند و پوشيده مى زيستند و نمى توانستند دعوت خود را اظهار كنند . ميان

اين دو حالت فرق واضحى است . مسلمانان به هنگام اقامت در مكه همچنان بودند كه لوط نبى ( ع ) كه از فرط درماندگى عرضه داشت : اى كاش مرا در قبال شما نيرويى مى بود يا به كرانه و ركنى قوى گريزم . ( 380 ) پيامبر ( ص ) مى فرموده اند : از برادرم لوط شگفت مى كنم كه چگونه با آنكه به سوى خداوند متعال پناه برده بود ، باز مى گفت به ركنى قوى گريزم . و اين حال يك روز و دو روز و يك ماه و دو ماه و يك سال و دو سال نبود ، بلكه سالهاى پياپى بود . و پس از رسول خدا ( ص ) محنت و سختى ابوبكر از همگان بيشتر بود كه او هم در مكه همان اندازه كه پيامبر اقامت فرمود ، يعنى سيزده سال ، اقامت داشت و اين مدت ميانگين اقوالى است كه درباره مدت اقامت پيامبر ( ص ) در مكه گفته شده است .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، در پاسخ گفته است : چنين مى بينم كه دليل جاحظ براى اينكه ابوبكر از همه محنت و سختى بيشترى داشته است فقط موضوع اقامت او در مكه به اندازه اقامت پيامبر ( ص ) است ، و حال آنكه اين دليل تنها به ابوبكر مختص نيست ، كه على عليه السلام ، همچنين طلحه و زيد و عبدالرحمان و بلال و خباب و كسان ديگرى هم همان اندازه مقيم مكه بوده اند و بر عهده جاحظ است كه دليل ديگرى ارائه دهد

كه دلالت بر آن داشته باشد كه محنت و سختى ابوبكر از همگان بيشتر و دشوارتر بوده است . بنابراين احتجاج جاحظ خودبخود بى ارزش است . وانگهى بايد به جاحظ گفته شود ترا چه مى شود كه موضوع خوابيدن و شب زنده دارى على عليه السلام در بستر پيامبر ( ص ) در شب هجرت را بى اهميت جلوه مى دهى و از آن نام نمى برى . آيا آنرا فراموش كرده اى يا خود را به فراموشى زده اى ! در صورتى كه آزمايش بزرگ و فضيلت سترگ همان است كه هرگاه آدمى در آن بنگرد و بينديشد ، ضمن آن فضائل مختلف و مناقب گوناگون ديگرى را هم مى بيند . و چنان بود كه چون مشركان آگاهى قطعى حاصل شد كه پيامبر ( ص ) تصميم گرفته است از ميان آنان برود و پيش ديگران هجرت فرمايد ، آهنگ شتاب در كشتن او كردند و پيمان بستند كه بر آن حضرت در بسترش شبيخون زنند و با شمشيرهاى بسيارى كه هر يك در دست يكى از سالارهاى خاندانهاى مختلف قريش قرار داشته باشد بر او ضربت بزنند تا خون او ميان همه خاندآنها و قبائل تباه شود و بنى هاشم نتوانند خون رسول خدا را از يك قبيله و خاندان قريش مطالبه كنند . و پيمان بستند و سوگند خوردند و هماهنگ شدند كه در آن شب آن كار را انجام دهند .

و چون پيامبر ( ص ) از كار آنان آگاه شد ، مطمئن ترين افراد را در نظر خويش كه او را برگزيده ترين مردم مى دانست فرا خواند

و يقين داشت كه او بخشنده ترين مردم درباره جان و خون خويش در راه خداوند است و شتابانتر از همگان پاسخ مثبت مى دهد و فرمان بردارتر است . آنگاه به او فرمود : قريش پيمان بسته و سوگند خورده اند كه امشب بر من شبيخون زنند . تو در بستر من برو و در خوابگاه من بخواب و برد حضرمى مرا بر خود بيفكن كه چنين پندارند كه من از خانه خود بيرون نرفته ام و من به خواست خداوند متعال بيرون خواهم شد .

پيامبر ( ص ) در عين حال على را از هر گونه حيله گرى و چاره انديشى منع كرد و او را از اينكه به يكى از انواع چاره گريها و پيش گيريهايى كه مردم براى حفظ جان خود مى كنند دست يازد بازداشت و در واقع او را وادار فرمود كه خويشتن را عرضه لبه هاى تيز شمشير ، آن هم از دست مردمى تندخو و كينه توز كند ، و على ( ع ) در كمال شنوايى و فرمانبردارى و خوش نفسى آن را پذيرفت و در كمال شكيبايى و براى رضاى خداوند متعال در بستر پيامبر ( ص ) آرميد و با جان خود در حالى كه منتظر كشته شدن خويش بود از رسول خدا حمايت كرد . و هيچ منزلتى براى هيچ صابرى فراتر از بخشيدن جان نيست و كسى به فراتر از آن نمى رسد ، كه بخشيدن جان و گذشت از آن نهايت بخشندگى است . و اگر پيامبر ( ص ) او را شايسته آن كار نمى دانست بر آن كار نمى

گماشت ، و اگر نقصى در شكيبايى و شجاعت و خيرخواهى او براى پسرعمويش وجود مى داشت و پيامبر ( ص ) او را براى آن كار مى گزيد ، دليل بر آن بود كه پيامبر در اختياركردن او گرفتار اشتباه شده است و براى هيچ مسلمانى جايز نيست كه چنين پندارى داشته باشد و همه مسلمانان در اين مساءله اتفاق نظر دارند كه پيامبر ( ص ) همواره بهترين كار را انجام مى داده اند و بهترين گزينش را داشته اند .

و از اين گذشته ، هرگاه كسى با دقت بر اين كار على ( ع ) بنگرد چند فضيلت ديگر هم در آن مى بيند كه به شرح زير است :

از جمله آنكه علاوه بر آنكه على ( ع ) مورد اعتماد براى انجام كار بوده است ولى تاءمينى نداشته است كه آن راز فاش نشود و تدبير تباه نگردد و موضوع براى دشمنان آشكار نگردد و بنابراين رازدارى شخص على ( ع ) هم مورد تاءييد و اعتماد بوده است .

ديگر آنكه اين احتمال مى رفته است كه با وجود رازدارى و مورد اعتمادبودن در نظر كسى كه على را براى آن كار برگزيده است ، تاءمينى از ترس به هنگام غافلگيرشدن و فرا رسيدن خطر نبوده باشد و از بستر بگريزد و از ناچارى به جستجوى رسول خدا برآيد و بر او دست يابد و پيامبر ( ص ) از احتمال چنين موضوعى هم درباره على آسوده خاطر بوده است .

ديگر آنكه هر چند مورد اعتماد و رازدار و شجاع دلير بوده است ، اين احتمال داده مى شده است كه

نتواند توقف در بستر را تحمل كند ، كه اين موضوعى غير از شجاعت است و مى دانيم سخت تر از حال كسى است او را بسته باشند و از حركت بازداشته باشند ، زيرا كسى كه بسته و از حركت بازداشته شده است مى داند راهى براى گريز ندارد و حال آنكه على راه گريز و دفاع از خود داشته است و در عين حال نه گريخته و نه از خود دفاع كرده است .

ديگر آنكه با وجود جمع بودن همه چيزهايى كه گفته شد اين احتمال مى رفته است كه به هنگام شكنجه و عقوبت صبرش تمام شود و تراوشى از او سرزند و به آنچه مى داند اقرار كند و بگويد پيامبر ( ص ) از فلان راه بيرون رفته است و پيامبر تعقيب و گرفتار شود و على ( ع ) چنين هم نكرد و به همين سبب است كه علماى مسلمان گفته اند : هيچكس از بشر را نمى شناسيم كه به فضيلتى چون فضيلت على عليه السلام در آن شب رسيده باشد . مگر قضيه حضرت ابراهيم و حضرت اسحاق به هنگامى كه ابراهيم ( ع ) از او خواست كه تسليم براى كشته و قربانى شدن بشود ، ( 381 ) و اگر چنين نبود كه كسى بر پيامبران فضيلت ندارد ، مى گفتيم آزمايش و گرفتارى على عليه السلام بزرگتر و ارزشمندتر بوده است ، زيرا روايت است كه چون ابراهيم ( ع ) به اسحاق فرمان داد براى كشته شدن بر زمين بخوابد و اسحاق ( ع ) اندكى درنگ كرد و بر حال خود گريست

و چون پدرش مى دانست كه او را در آن مورد ترديد و درنگى است ، به گفته قرآن مجيد به او گفت : پس بنگر كه تو خود چه مى بينى ، در صورتى كه حال على عليه السلام بر خلاف اين بوده است و هيچ درنگى و خوددارى نفرموده است . رنگش دگرگون نشده و اعضاى بدنش به لرزه نيفتاده است . و مى دانيم كه اصحاب پيامبر ( ص ) در مواردى آرايى مخالف با نظر و فرمان آن حضرت اظهار مى كردند و پيامبر در پاره يى از امور نظر خود را رها و پيشنهاد ايشان را قبول مى كرد ، آن چنان كه در جنگ خندق پيامبر ( ص ) پيشنهاد فرمود با پرداخت يك سوم خرماى مدينه با احزاب صلح فرمايد و اصحاب پيشنهاد كردند آن كار را رها فرمايد و چنان كرد ( 382 ) و اين قاعده و روش پيامبر ( ص ) با آنان بود .

على عليه السلام هم مى توانست ، بهانه يى بياورد و درنگ كند و بگويد : اى رسول خدا بهتر آن نيست كه من همراه تو باشم تا تو را از دشمن حمايت كنم و با شمشير خود از تو دفاع كنم تا در بيرون رفتن خود از همچو منى بى نياز نيستى ، و يكى از بردگان خويش را در بستر شما بخوابانيم ، تا دشمن با ديدن او چنان پندارد كه تو بيرون نرفته اى و مركز خويش را رها نفرموده اى . و على ( ع ) چنين نگفت و هيچ درنگ و توقفى نكرد و فرمان را

انجام داد . البته اين بدان جهت بود كه هم پيامبر ( ص ) و هم على عليه السلام مى دانستند كه هيچكس بر اين مشقت ياراى تحمل ندارد و هيچكس خود را در اين ورطه نمى اندازد ، مگر كسى كه خداوندش بر صبر بر آن كار مخصوص فرموده باشد تا آن فضيلت را نائل شود . و براى على عليه السلام كارهاى بسيارى نظير اين كار بوده است ، همچون روزى كه عمرو بن عبدود باز صداى خويش را بلند كرد و هماورد خواست . على عليه السلام برخاست و فرمود من به مبارزه با او مى روم . پيامبر ( ص ) به او فرمود : اين عمرو است ! على ( ع ) عرض كرد : آرى ، و من على هستم . پيامبر ( ص ) فرمان داد براى جنگ با او برود و همينكه على عليه السلام بيرون رفت پيامبر فرمود : اينك تمام ايمان به مبارزه تمام بيرون شد ، و همچون جنگ احد كه على پيامبر ( ص ) را ، از هجوم پهلوانان قريش كه آهنگ كشتن آن حضرت را كرده بودند ، حمايت كرد و آنان را چنان راند كه جبريل عليه السلام فرمود : اى محمد اين مواسات است . پيامبر فرمود : او از من و من از اويم و جبريل فرمود : من هم از شما دو تن هستم .

قسمت نهم

و اگر بخواهيم جنگها و مواردى را كه على عليه السلام جان خود را در راه خداوند متعال عرضه داشته است برشمريم سخن را به درازا كشانده ايم .

جاحظ مى گويد :

اگر كسى بخواهد در مورد على عليه السلام به خفتن و شب زنده دارى در بستر رسول خدا ( ص ) احتجاج كند ، ميان موضوع غار و بستر فرقى آشكار است ، زيرا در مورد غار و همراهى و مصاحبت ابوبكر با پيامبر قرآن سخن گفته است و بدينگونه چيزى همچون نماز و زكات و ديگر امورى كه قرآن نقل كرده است مى باشد و حال آنكه كار على عليه السلام و خفتن او در بستر پيامبر ( ص ) هر چند كه صحيح و ثابت هم باشد باز در قرآن ذكر نشده است و به روش روايات و اخبار است و اين همسنگ آن نيست . ( 383 )

شيخ ما ابوجعفر ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : اين سخنى بى تاءثير است كه حديث خفتن على ( ع ) در بستر پيامبر ( ص ) با تواتر ثابت شده است و فرقى ميان آن و آنچه در نص كتاب آمده است نيست و كسى جز ديوانه يا غير مسلمان اين سخن را نمى گويد . مگر موضوع آنكه نمازهاى واجب روزانه پنج است و نصاب زر چه اندازه است و اينكه خروج باد مبطل طهارت است و امورى نظير اينها كه حكمش با تواتر معلوم است در قرآن آمده است ؟ و آيا مخالف نص كتاب است ؟ اين چيزى است كه هيچ خردمند رشيدى نمى گويد . وانگهى خداوند متعال در قرآن از ابوبكر نام نبرده بلكه فرموده است هنگامى كه به همنشينى خود مى گفت و از طريق اخبار و آنچه در سيره آمده است دانسته ايم كه

مقصود ابوبكر است ، و اهل تفسير گفته اند : اين گفتار خداوند متعال كه فرموده است خدا مكر فرمود و خداوند بهترين مكركنندگان است ، ( 384 ) كنايه از على عليه السلام است كه نسبت به تو مكر ورزيدند ، تا تو را باز دارند يا بكشند يا بيرونت كنند ، آيا بدسگالى كردند و خدا هم سگالش كرد و خدا بهترين سگالش كنندگان است . ( 385 )

اين آيه در شب هجرت نازل شده است . مكر و سگالش كافران تقسيم كردن شمشيرها ميان قبايل قريش بود و مكر خداوند خوابيدن على عليه السلام در بستر پيامبر بود و هيچ فرقى در اين دو مورد نيست كه از هر دو به صورت كنايه ياد شده است نه به صورت تصريح . و تمام مفسران نقل كرده اند كه اين گفتار خداوند و از مردمان كسى است كه جان خود را براى كسب رضاى خداوند مى فروشد ( 386 ) در مورد على عليه السلام و خفتن او در بستر پيامبر نازل شده است و اين نظير همان گفتار خداوند است كه فرموده است : هنگامى كه به همنشين خود مى گفت و ميان آن دو فرقى نيست .

جاحظ مى گويد : فرقى ديگر كه وجود دارد اين است كه بر فرض خوابيدن على عليه السلام در بستر پيامبر ( ص ) همچون بردن ابوبكر در غار باشد ، براى على نمى توان طاعت بزرگى منظور كرد ، زيرا ناقلان اخبار نقل كرده اند كه پيامبر ( ص ) به على فرموده است : بخواب كه هيچ چيزى كه آن را ناخوش داشته

باشى به تو نخواهد رسيد و هيچ ناقلى نقل نكرده كه پيامبر ( ص ) براى مصاحبت ابوبكر با او در غار به او چنين سخنى فرموده باشد ، يا به او گفته باشد : هزينه كن و بردگان را آزاد ساز كه هرگز فقير نخواهى شد و ناخوشايندى به تو نخواهيد رسيد . ( 387 )

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : اين ديگر دروغ محض و تحريف و افزودن چيزى را كه نيست در روايت است . آنچه كه معروف و منقول است ، اين است كه پيامبر ( ص ) به على ( ع ) فرموده است : برو و در بستر من بخواب و برد حضرمى مرا بر خود افكن كه اين قوم بزودى مرا گم مى كنند و بستر مرا نمى بينند . شايد چون تو را در بسترم ببينند ، تا صبح موجب آرامش ايشان شود .

و چون تو شب را به صبح آوردى ، صبح زود ، در پرداخت امانتهاى من اقدام كن .

و چيزى كه جاحظ گفته نقل نشده است . اين موضوع را ابوبكر اصم جعل كرده و جاحظ از او گرفته است و آنرا اصلى نيست ، و اگر اين سخن درست مى بود هيچ ناخوشايندى از دست مشركان بر سر على عليه السلام نمى رسيد و حال آنكه اين مساءله مورد اتفاق است كه بر على ( ع ) سنگ پرتاب شد و پيش از اينكه بفهمند او كيست ، او را زدند تا آنكه داد و فرياد برآورد و آنان به على گفتند : جنب و جوش

ترا ديديم و هياهويت را شنيديم . ما به محمد سنگ مى زديم و تكان نمى خورد و جنب و جوشى نداشت . و مقصود از كلمه ناخوشايند و مكروه در آن عبارت پيامبر ( ص ) بر فرض كه گفته باشد مراد آن است كه از كشته شدن محفوظى ، و بر فرض كه على از كشته شدن محفوظ مى بود ، چه دليلى دارد كه از كتك خوردن و زبون شدن و قطع شدن برخى از اعضاى خود مصون و كاملا سالم بماند ؟ مگر خداوند متعال به پيامبر خويش نفرموده است : آنچه را كه از سوى پروردگارت به تو نازل شده است تبليغ كن و اگر چنان نكنى رسالت او را تبليغ نكرده اى و خداوند تو را از مردم در پناه قرار دهد ( 388 ) با وجود اين بدان جهت است كه حفظ و عصمت فقط از كشته شدن بوده است و همينگونه مكروه و ناخوشايندى كه على عليه السلام از آن در امان بوده است بر فرض درستى سخن جاحظ كشته شدن است و بس .

از اين گذشته ، به جاحظ گفته خواهد شد : در اين صورت براى همراه بودن ابوبكر با پيامبر ( ص ) در غار نيز فضيلتى نخواهد بود ، زيرا به نقل قرآن مجيد پيامبر ( ص ) به او فرمود اندوهگين مباش كه خداوند با ماست ، ( 389 ) و هر كس كه خدا با او باشد بدون هيچ ترديد از هر بدى و ناخوشايندى در امان است . و چگونه ادعا مى كنى كه هيچكس نقل نكرده است كه پيامبر

( ص ) به ابوبكر در مورد توقف در غار چنين فرموده باشد : هر پاسخى كه جاحظ در اين مورد بدهد همان پاسخ ما هم خواهد بود .

اضافه بر اين به او مى گوييم : اين اعتراضى كه تو طرح كرده اى شامل حال پيامبر هم مى شود ، زيرا خداوند متعال او را وعده فرموده است كه دين او آشكار خواهد شد و پيروزى از اوست و بنا به ادعاى تو ، او هم در قبال تحمل آن همه ناخوشايند و آزارى كه ديد نبايد پاداشى دريافت فرمايد ، زيرا يقين به سلامت و پيروزى پيدا فرموده است .

جاحظ مى گويد : هر كس منكر اين باشد كه ابوبكر همدم رسول خدا ( ص ) در غار بوده است بدون ترديد كافر شده است ، زيرا نص قرآن را منكر شده است ، وانگهى دقت كن كه در اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد : همانا خداوند با ماست ، چه فضيلتى براى ابوبكر نهفته است كه او شريك پيامبر در همراه بودن خداوند با آن حضرت و فرو فرستادن آرامش بوده است ، و بسيارى از مردم مى گويند : اين آيه مخصوص به ابوبكر است ، كه او به سبب رقت طبع بشرى كه گرفتار آن شده است ، نيازمند به نزول آرامش و سكينه بوده است و پيامبر ( ص ) نيازى به آن نداشته است ، زيرا مى دانسته است كه از جانب خداوند متعال حراست مى شود و نزول سكينه بر آن حضرت معنى ندارد و اين در مساءله غار فضيلت سوم ابوبكر است .

شيخ ما ابوجعفر

اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : شگفت است كه جاحظ چيزهايى را به خود مى بندد كه در قبال آن ياراى تحمل مطاعن شيعه را پندارند كه اين آيه بيشتر از آنكه از توسل به اين دليل بى نياز بوده است . شيعيان چنين مى پندارند كه اين آيه بيشتر از آنچه موجب فضيلت ابوبكر باشد ، موجب كاستى و سرزنش و عيب اوست ، زيرا چون در آيه خطاب به او آمده است اندوهگين مباش ، دليل بر آن است كه نااميد شده و بر جان خويش ترسيده و اندوهگين شده است . و اين حالت از صفات مومنان صابر نيست و ضمنا مسلم است كه اندوه او طاعت و پسنديده نيست ، زيرا خداوند از طاعت كسى را نهى نمى كند و اگر گناه نمى بود ، از آن نهى نمى فرمود ، و اين گفتار كه خداوند با ماست يعنى خداوند داناى به حال ماست و مى داند چه شك و يقينى در دل داريم ، همانگونه كه كسى به مصاحب خود مى گويد : نيت ناپسند و بد مكن كه خداوند متعال آنچه را نهان و آشكار بداريم مى داند ، و نظير اين گفتار خداوند متعال است : و نه كمتر از آن و نه بيشتر از آن ، جز اينكه هر كجا كه باشند خداوند با آنان است . ( 390 ) يعنى خداوند در همه حال به آنان عالم است . اما در مورد نزول آيه چنين است و خداوند او را با لشكرهايى كه شما نمى بينيد تاءييد كرد . ( 391 )

آيا تصور مى كنى آن كسى كه با لشكرهاى ناديده مويد شده است ابوبكر بوده است يا رسول خدا ( ص ) ؟

و اينكه جاحظ مى گويد : پيامبر ( ص ) از آن بى نياز بوده است ، صحيح نيست كه هيچكس از الطاف و توفيق و تاءييد و تثبيت قلب خود بى نياز نيست . وانگهى خداوند متعال در بيان داستان جنگ حنين فرموده است : زمين با همه گشادگى بر شما تنگ شد و روى به گريز نهاديد . سپس خداوند سكينه خود را بر رسول خويش و مومنان فرو فرستاد . ( 392 ) اما موضوع مصاحبت بر چيزى جز رفاقت و همراه بودن دلالت ندارد و همين كلمه گاه براى موردى كه ايمان ندارد نيز استعمال شده است ، آنچنان كه خداوند متعال فرموده است مصاحب و دوست او در حالى كه با او گفتگو مى كرد ، گفت : آيا به آن كسى كه تو را از خاك آفريده است كافر شدى . ( 393 ) و ما هر چند معتقد به اخلاق ابوبكر و ايمان صحيح او و فضيلتش هستيم ، ولى به آنچه جاحظ از دلايل سست احتجاج كرده است احتجاج نمى كنيم و به آنچه كه موجب شود مطاعن و زيركيهاى شيعه دامنگير شود استدلال نمى كنيم .

جاحظ مى گويد : بر فرض كه خفتن در بستر پيامبر ( ص ) فضيلت باشد ، كجا قابل مقايسه با فضائل ابوبكر در مكه است ، از آزادكردن بندگانى كه شكنجه مى شدند و اتفاق اموال و فراوانى افرادى كه به دعوت او مسلمان شدند ، با در

نظرگرفتن فرقى كه ميان اطاعت جوان كم سن و سالى كه عزت او در گرو عزت سالارش مى باشد ، با اطاعت پيرمردى سالخورده و خردمند كه عزت و سالارى او وابسته به دوست و عشيره خودش نيست وجود دارد .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : در مورد فراوانى افرادى كه دعوت كسى را پذيرفته اند فضيلت آن به كسانى كه دعوت را پذيرفته اند بر مى گردد ، نه به آن كس كه آنان را دعوت كرده است و براى مثال مى دانيم افرادى كه دعوت حضرت موسى عليه السلام را پذيرفتند بيشتر از افرادى هستند كه دعوت حضرت نوح عليه السلام را پذيرا شدند و حال آنكه ثواب نوح ( ع ) به مناسبت صبر او در قبال دشمنان و تحمل اخلاق نكوهيده و سركشى آنان بيشتر است .

اما آنچه در مورد انفال مال گفته است ، كجا مى توان سختى و محنت توانگر را با سختى و محنت بى نوا مقايسه كرد ، و كجا مى توان اسلام كسى را با ثروت و دولت مسلمان شده است و اگر گرسنه شود هر چه مى خواهد مى خورد و اگر خسته شود سوار مى شود و اگر برهنه ماند جامه مى پوشد و به هر حال به توانگرى و مال خويش تكيه دارد و در سختيهاى دنيا از ثروت خود بهره مند مى شود ، با اسلام كسى مقايسه كرد كه خوراك روزانه خود را نمى يابد و بر فرض كه بيابد آنرا به خود اختصاص نمى دهد و فقر شعار اوست ، در همين مورد

گفته شده است : فقر شعار مومن است ، و خداوند متعال به موسى فرموده است : اى موسى ، چون فقر را ببينى كه مى آيد ، بگو : درود و خوشامد بر شعار نيكوكاران . ( 394 ) و هم در حديث آمده است : فقيران پانصد سال پيش از توانگران وارد بهشت مى شوند ( 395 ) و پيامبر ما كه درود خدا بر او و خاندانش باد عرضه مى داشت : بار خدايا ، مرا در زمره فقيران محشور فرماى . و به همين سبب خداوند محمد ( ص ) را فقير مبعوث فرمود و با فقر بسيار شاد و كامياب بود و چنان رنج و تنگدستى و دشوارى و گرسنگى را تحمل فرمود كه سنگ بر شكم خود مى بست ، و همين فضيلت فقر تو را كفايت است كه در دين خدا براى هر كس كه بر آن صبر كند فضيلت است ، و دنياجويان طالب فقير نيستند كه فقر با احوال دنيا و مردمش سازگار نيست و شعار مردم آخرت است .

اما اينكه جاحظ پنداشته است طاعت و فرمانبردارى على از اين جهت بوده است كه عزت او وابسته به عزت محمد ( ص ) و خاندانش بوده است و طاعت ابوبكر چنين نبوده است ، اين راه را براى جاحظ مى گشايد كه بگويد جهاد حمزه و عبيدة بن حارث و هجرت جعفر به حبشه هم به همين سبب بوده است ، بلكه مى تواند بگويد حمايت مهاجران از پيامبر ( ص ) هم به همين سبب بوده است كه دولت ايشان در پناه دولت محمد (

ص ) و حكومت آنان وابسته به يارى دادن آن حضرت بوده است و اين كار منجر به الحاد مى شود و دروازه زندقه را مى گشايد و به اسلام و پيامبرى كشيده مى شود .

جاحظ گويد : بر فرض كه آنچه را مى خواهند بپذيريم و فضيلت خفتن در بستر را همچون فضيلت مصاحبت در غار قرار دهيم ، ديگر فضائل ابوبكر معارضى نخواهد داشت .

شيخ ما ابوجعفر ، كه خدايش رحمت كناد ، گويد : ما برترى فضيلت خوابيدن در بستر پيامبر ( ص ) را به هم صحبتى در غار بيان كرديم و براى هر كس كه داد دهد واضح است و اينك تاكيدى ديگر را در مباحث گذشته نگفته ايم بيان مى كنيم و مى گوييم : به دو دليل ديگر هم خفتن در بستر پيامبر ( ص ) بر مصاحبت در غار برترى دارد .

نخست آنكه از ديرباز با آن حضرت مصاحبت داشته اين انس و الفت شدت پيدا كرده است و چون پيامبر ( ص ) در آن شب از او جدا شد آن انس و الفت را از دست داد و حال آنكه ابوبكر به آن دست يافت بنابراين رنجى كه على از تحمل فراق و دورى كشيد موجب افزونى ثواب اوست كه ثواب و پاداش به ميزان مشقت بستگى دارد .

دو ديگر آنكه ابوبكر از پيش هم ترجيح مى داد از مكه بيرون رود . يك بار هم تنهايى بيرون رفته بود و كراهت او از ماندن در مكه افزون شده بود و همينكه همراه رسول خدا بيرون رفت كارى موافق طبعش و خواسته دلش بود .

بنابراين او را فضيلتى همچون فضيلت كسى كه مشقت بزرگى را تحمل كرده و تن خود را عرضه شمشيرها قرار داده است و سر خود را آماده سنگ خوردن كرده است نخواهد بود كه عبادت هر چه آسان تر باشد ثواب آن كمتر است .

جاحظ مى گويد : فضيلتى را كه ابوبكر در مسجدى كه بر در خانه خود در محله بنى جمح ساخته بود بايد در نظر گرفت و چنان است كه او مسجدى ساخته بود و در آن نماز مى گزارد و مردم را به اسلام فرا مى خواند . او صدايى خوش و چهره يى زيبا داشت و چون قرآن مى خواند مى گريست و همه رهگذران از مرد و زن و كودك و برده مى ايستادند و گوش مى دادند و چون در راه خدا آزار ديد و از آن مسجد او را منع كردند از پيامبر ( ص ) براى هجرت اجازه گرفت و رسول خدا او را اجازه فرمود و چون براى رفتن به مدينه روى در راه نهاد كنانى ( 396 ) او را ديد و به او پناه داد و گفت : به خدا سوگند نمى گذارم چون تو كسى از مكه بيرون رود . ابوبكر برگشت و به كار خود در مسجد خويش پرداخت . قريش پيش كنانى كه او را پناه داده بود رفتند و مردم را بر او شوراندند . كنانى به ابوبكر گفت : مسجدت را رها كن به خانه خويش برو و آنچه مى خواهى انجام بده .

قسمت دهم

شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد : چگونه است كه بنى جمح ، عثمان

بن مظعون را كه ميان ايشان داراى قدرت و عزت بوده است آزار مى دادند و مى زدند و اينگونه كه شما مى گوييد ابوبكر را آزاد گذشته اند كه مسجدى بسازد و آنچنان عمل كند ؟ وانگهى خود شما از ابن مسعود روايت مى كنيد كه گفته است : هرگز آشكارا نگزارديم تا آنكه عمر بن خطاب مسلمان شد و آنچه در مورد ابوبكر براى ساختن مسجد نقل مى كنيد بايد پيش از اسلام عمر باشد و اين چگونه است ؟

اما آنچه درباره خوش آوازى و زيبارويى ابوبكر مى گوييد ، چگونه است كه واقدى و غير او روايت كرده اند كه عايشه مردى از عرب را كه گونه هاى كم گوشت و سوخته و چشمان گود داشت و گوژپشت بود و نمى توانست ازار خود را نگهدارد ديد و گفت : شبيه تر از اين به ابوبكر نديده ام . در اين توصيف ما چيزى را كه دليل بر زيبايى او باشد نمى بينيم .

جاحظ مى گويد : و چون ابوبكر پناه و جوار كنانى را نپذيرفت و گفت : پناه و جوارى غير از خدا نمى خواهم ، چنان آزار و شكنجه و زبونى و پستى ديد كه از آن آگاهيد و اين در همه كتابهاى سيره موجود است ، و سرانجام هم آن همه مشقت خودش و خاندانش براى موضوع مصاحبت او در غار تحمل كردند . قريش به جستجوى او پرداخت و صد شتر جايزه قرار داد ، همان مقدار كه براى پيداكردن پيامبر ( ص ) قرار داده بودند . ابوجهل اسماء دختر ابوبكر را ديد و از او

پرسيد ، كه چون پوشيده داشت ، چنان بر رخسارش سيلى زد كه گوشواره از گوشش بيرون پريد . ( 397 )

شيخ ما ابوجعفر ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : اين سخن از لحاظ اضطرابى كه در معنى آن است هم از نظر الفاظ با هذيان گفتن مست يكسان است و چنين بوده است كه تا هنگامى كه ابوطالب زنده بود و از پيامبر حمايت مى كرد قريش بر آزار پيامبر قادر نبود و چون ابوطالب درگذشت قريش به تعقيب و جستجوى پيامبر ( ص ) پرداخت تا آن حضرت را بكشد ، و رسول خدا ( ص ) روزى به قبيله بنى عامر و روزى به ثقيف و روزى به بنى شيبان پناه مى برد و جراءت نمى فرمود در مكه آشكارا اقامت فرمايد ، تا آنكه مطعم بن عدى آن حضرت را پناه داد و پس از آن هم آهنگ مدينه فرمود . قريش از شدت كينه يى كه داشت چون نتوانست به پيامبر دست يابد صد شتر جايزه تعيين كرد . ديگر چه معنى دارد كه براى ابوبكر صد شتر جايزه تعيين كند ، كه او به گفته شما پناهندگى را رد كرده و ميان آنان تنها و بدون ناصر و حامى مانده و هر چه مى خواستند مى توانستند نسبت به او انجام دهند . ظاهرا عثمانيان يا نادان ترين يا دروغگو و وقيح ترين مردمند . اين سخن كه جاحظ مى گويد در هيچ سيره و خبرى نيامده است و هيچكس آنرا نشنيده است و پيش از جاحظ كسى آنرا نگفته است .

جاحظ مى گويد : فضيلت

ديگر ابوبكر حسن احتجاج او و فرا خواندن مردم به اسلام است تا آنجا كه طلحه و زبير و سعد و عثمان و عبدالرحمان بدست او مسلمان نشدند و او از همان ساعتى كه مسلمان شد مردم را به خدا و رسولش فرا خواند .

شيخ ما ابوجعفر ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : اين سخن چه شگفت انگيز است كه عثمانيان براى ابوبكر دعا مى كنند و مى گويند به نرمى و با احتجاج پسنديده مردم را به اسلام فرا مى خوانده است ، در حالى كه ابوبكر هنگامى كه مسلمان شد پسرش عبدالرحمان در خانه او زندگى مى كرد و ابوبكر نتوانست او را با رفق و مدارا و احتجاج پسنديده مسلمان كند ، يا آنكه با زور و اجبار و قطع هزينه اش او را به قبول اسلام واداد . وانگهى ابوبكر در نظر پسرش آنقدر احترام و منزلت نداشته است كه از فرمان او اطاعت كند و به آنچه او را فرا مى خواند بپذيرد ، در صورتى كه روايت شده است كه ابوطالب روزى پيامبر ( ص ) را گم كرد و بيم آن داشت كه قريش آن حضرت را غافلگير سازند و همراه پسرش جعفر بيرون آمد و به جستجوى پيامبر پرداختند . آن حضرت را در يكى از دره هاى مكه پيدا كردند كه به نماز ايستاده بود و على ( ع ) هم در سمت راست او ايستاده بود . همينكه ابوطالب آن دو را ديد به جعفر گفت : برو پهلوى پسرعمويت نماز بگزار . جعفر سمت چپ رسول خدا ( ص ) ايستاد

و چون شمارشان سه تن شد پيامبر ( ص ) اندكى پيش رفت و آن دو برادر اندكى عقب رفتند ، در اين هنگام ابوطالب گريست و چنين گفت :

همانا على و جعفر به هنگام پيشامدهاى دشوار و حادثه هاى سنگين مايه اعتماد منند . خوددارى مكنيد و پسرعمويتان را كه برادرزاده پدر و مادرى من است يارى دهيد . به خدا سوگند من از يارى او خوددارى نمى كنم و هيچيك از پسران نژاده من از يارى او خوددارى نمى كند .

راويان مى گويند : جعفر از همان روز مسلمان شد كه پدرش به او فرمان داد و او فرمان پدر را اطاعت كرد ، در صورتيكه ابوبكر نتوانست پسر خود عبدالرحمان را به اسلام در آورد و او سيزده سال در مكه به كفر خود باقى بود و پس از آن در جنگ احد همراه مشركان بود و ميان لشكر آنان فرياد مى كشيد كه من عبدالرحمان پسرعتيقم ، آيا هماوردى هست ؟ و پس از آن هم همچنان بر كفر خود باقى بود تا آنكه در سال فتح مكه ، كه همه قريش خواه و ناخواه مسلمان شدند ، او هم مسلمان شد و در آن هنگام هيچ يك از افراد قريش چاره و راهى جز مسلمان شدن نداشت .

از اين گذشته مدارا و حسن احتجاج ابوبكر نسبت به پدرش ابوقحافه هم هيچ اثرى نداشته است و با آنكه هر دو در يك خانه ساكن بودند ، اى كاش ابوبكر مى توانست با مدارا او را به اسلام فرا خواند تا مسلمان شود و خودتان مى دانيد كه ابوقحافه تا روز فتح

مكه مسلمان نشد و همچنان بر كفر خود باقى ماند . پسرش ابوبكر در آن روز او را كه پيرى فرتوت و موهاى سرش همچون پنبه و ابر يكسره سپيد بود به حضور پيامبر آورد . رسول خدا را خوش نيامد و فرمود : اين سپيدى موهايش را تغيير دهيد . او را خضاب كردند و بار ديگر به حضور پيامبر آوردند و مسلمان شد . ابوقحافه فقيرى گرسنه و درمانده و ابوبكر مردى توانگر و ثروتمند بود و نتوانست با نيكى كردن و پرداخت اموال به پدر خويش از او استمالت كند و او را به اسلام درآورد . همچنين همسر ابوبكر يعنى مادر پسر ديگرش عبدالله ، كه نامش نملة و دختر عبدالغرى بن اسد بن عبدود و از قبيله بنى عامر است ، مسلمان نشد و همچنان بر كفر خود در مكه باقى ماند و ابوبكر هجرت كرد و او همچنان كافر بود و چون اين نازل شد كه و هرگز به نگهدارى زنان كافر دست ميازيد ( 398 ) ابوبكر طلاقش داد . بنابراين كسى كه از مسلمان كردن ديگران و بيگانگان ناتوان تر است ، و كسى كه پدر و فرزند و همسرش سخن او را نه با مدارا و نه با بيم دادن از قطع هزينه و زور نپذيرند ، ديگران سخن او را كمتر مى پذيرند و بيشتر با او مخالفت مى كنند .

جاحظ مى گويد : اسماء دختر ابوبكر گفته است : من از هنگامى كه پدرم را شناخته ام متدين بوده است . روزى كه مسلمان شد نزد ما آمد و ما را به اسلام دعوت

كرد و درنگ نكرديم و مسلمان شديم و بيشتر همنشينان او مسلمان شدند و به همين سبب گفته اند : كسانى كه با دعوت ابوبكر مسلمان شده اند ، بيشتر از كسانى هستند كه با شمشير مسلمان شده اند! و در اين مورد عددى نشمرده اند بلكه منظور اهميت قدر و منزلت كسانى است كه به دست او مسلمان شده اند ، كه تنها پنج تن از اعضاى شورى كه هر يك شايسته خلافت بوده اند و همگى همتاى على عليه السلام و رقباى او براى رياست و امامت شمرده مى شدند مسلمان شده اند و ارزش آنان بيشتر از همه مردم است . ( 399 )

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : لطفا به ما بگوييد در آن روز كه ابوبكر مسلمان شده است كداميك از افراد خانواده اش با او مسلمان شده اند ؟ همسرش و پسرش عبدالرحمان و پدرش ابوقحافه و خواهرش ام فروة كه مسلمان نشدند . عايشه هم در آن هنگام هنوز متولد نشده بود و او پنج سال پس از مبعث پيامبر ( ص ) متولد شده است ، محمد بن ابى بكر هم كه بيست و سه سال پس از مبعث و به سال حجة الوداع متولد شده است و اسماء دختر ابوبكر كه جاحظ اين خبر را از قول او نقل مى كند ، به هنگام مبعث رسول خدا ( ص ) چهار ساله و طبق برخى از روايات دو ساله بوده است . بنابراين چه كسى از خانواده ابوبكر به هنگام مسلمان شدن ابوبكر مسلمان شده است ! از نادانى

و دروغ و ستيز به خدا پناه مى بريم .

بنابراين چگونه ممكن است سعد بن ابى وقاص و زبير و عبدالرحمان به دعوت ابوبكر مسلمان شده باشند و حال آنكه نه از قبيله اويند و نه هم سن و سال او و نه از دوستان و همنشينان او . پيش از آن هم ميان ايشان دوستى و رفاقت استوارى نبوده است ، و چگونه ابوبكر عتبه و شبيه پسران ربيعه را رها كرد و نتوانست با مدارا و دعوت پسنديده آنان را به اسلام درآورد و شما خود پنداشته ايد كه آن دو به سبب علم و خوش محضرى ابوبكر همواره با او نشست و برخاست داشته اند ، و چگونه است كه نتوانسته است جبير بن مطعم را به اسلام درآورد و حال آنكه شما مدعى هستيد كه ابوبكر او را تربيت كرده و آماده ساخته است و جبير علم به انساب قريش و آثار و اخبار آنان را از ابوبكر آموخته است . چگونه است كه ابوبكر از مسلمان كردن اين اشخاص كه برشمرديم ، با وجود آنكه دوستى او با ايشان بدينگونه كه گفتيم بوده است ، عاجز مانده است و كسانى را كه با آنان چندان انس و شناختى نبوده است به اسلام دعوت كرده است ؟ و چگونه است كه عمر بن خطاب را كه از همه مردم به او نزديكتر و شبيه تر و در بيشتر خلق و خوى خود نظير او بوده است نتوانسته است مسلمان كند . و اگر انصاف دهيد به خوبى مى دانيد كه اسلام اين گروه جز با دعوت پيامبر ( ص ) نبوده

است و بدست آن حضرت مسلمان شده اند و اگر در مورد روش پسنديده دعوت به اسلام بينديشيد ، براى ابوطالب با آنكه به تصور شما مشرك بوده است ، چند برابر اين فضيلتى كه براى ابوبكر متذكر شده ايد موجود است كه خودتان روايت مى كنيد ابوطالب به على عليه السلام گفت : پسركم همراه پسرعمويت باش كه او تو را جز به كار خير فرا نمى خواند ، و به جعفر گفت : كنار پسرعمويت نماز بگزار ، و جعفر با همين سخن ابوطالب مسلمان شد و به پاس ابوطالب همه اعقاب عبد مناف در مكه بر نصرت پيامبر ( ص ) دست بدست دادند و از ميان بنى مخزوم و بنى سهم و بنى جمح مشخص شدند و به پاس ابوطالب افراد بنى هاشم بر سختى محاصره شدن در دره ابوطالب صبر و پايدارى كردند و به سبب توجه ابوطالب به محمد ( ص ) و دعوت او ، همسرش فاطمه دختر اسد مسلمان شد . بنابراين ابوطالب با مداراتر و فرخنده تر از ابوبكر و ديگران بوده است و ابوبكر جز يك پسر كه همان عبدالرحمان باشد نداشته است و نه تنها نتوانسته است او را مسلمان كند بلكه پس از اينكه اسلام را نپذيرفته است ابوبكر موفق نشده است كه او را همچون يكى از مشركان ديگر مكه كه آزارشان نسبت به پيامبر كمتر بوده است تربيت كند تا آنجا كه اين آيه در مورد او نازل شده است كه مى فرمايد : و آنكه به پدر و مادرش گفت اف بر شما باد ، آيا مرا بيم و وعده

مى دهيد كه از گور بيرون آورده مى شوم و حال آنكه پيش از من امتهايى درگذشته اند ، و پدر و مادرش از خدا فريادخواهى مى كردند و مى گفتند اى واى بر تو ، ايمان بياور كه وعده خداوند حق است ، و او مى گفت اين چيزى جز افسانه هاى گذشتگان نيست ( 400 ) و حسن مدارا و توفيق آدمى به اين شناخته مى شود كه نخست كار اهل خانه خود را روبراه كند و سپس خويشاوندان خود را به ترتيب نزديكى آنان فرا خواند ، آنچنان كه رسول خدا ( ص ) انجام داد و همينكه مبعوث شد نخستين كسى را كه به اسلام فرا خواند همسر او خديجه بود ، سپس پسرعموى خويش على عليه السلام را كه تحت تكفل پيامبر ( ص ) بود و پس از او آزاد كرده خود زيد و خدمتكار خويش ام ايمن را به اسلام دعوت فرموده است و آيا هيچكس از وابستگان پيامبر را ، كه در پناه آن حضرت بوده اند ، ديده ايد كه به مسلمان شدن پيشى نگيرد ؟ و آيا هيچيك از اينان را كه بر شمرديم در پذيرفتن اسلام درنگ كردند! آرى حسن تدبير و مداراى در دعوت اينچنين است و بايد اضافه كرد كه پيامبر ( ص ) تنگدست و فقير و به هنگام بعثت ظاهرا در زمره نانخورهاى خديجه بوده است و حال آنكه ابوبكر در نظر شما مردى توانگر بوده است و پدر و پسر و همسرش تنگدست بوده اند و بر طبق قاعده فطرت و عقل ، توانگر سزاوارتر است كه پيروى شود

. همانا مدارا و دقت و حسن دعوت به اسلام كارى است كه مصعب بن عمير در مورد سعد بن معاذ انجام داد و كارى است كه سعد بن معاذ نسبت به بنى عبدالاشهل به هنگام دعوت آنان به ا8K . دعوت او مسلمان شده اند بسيار بعيد است كه بتوان او را به مدارا و حسن دعوت و بردبارى وصف كرد .

جاحظ مى گويد از اين گذشته ابوبكر گروهى از كسانى را كه در راه خدا شكنجه مى شده اند و شش برده بوده اند كه از جمله ايشان بلال و عامر بن فهيره و زبيرة نهديه و دخترش بوده اند خريده و آزاد كرده است ، همچنين از كنار كنيزكى گذشت كه عمر بن خطاب او را شكنجه مى داد كه او را هم از عمر بن خطاب خريد و آزاد كرد و ابوعيسى را هم آزاد كرد و خداوند متعال اين آيات را در مورد او نازل فرمود اما آن كس كه عطا و پرهيزگارى كرد و به نيكويى تصديق كرد ما هم كار او را سهل و آسان مى كنيم ، ( 401 ) تا آخر سوره . شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : بلال و عامر بن فهيره را رسول خدا ( ص ) آزاد فرموده است و اين موضوع را واقدى و ابن اسحاق و كسان ديگرى غير از آن دو نقل كرده اند و اما چهارده برده ديگرى كه گفته ايد بر فرض كه ادعاى شما را بپذيريم ، در آن حال به سبب نفرتى كه صاحبان ايشان از آنان داشتند

، بهاى همه شان چيزى بيش از صد درهم يا حدود آن نبوده است و چه افتخارى در اين مبلغ وجود دارد ، اما اين آيات كه شاهد آورده ايد ، ابن عباس مى گويد : يعنى براى او تكرار آن را آسان مى كنيم و كس ديگر غير از ابن عباس گفته است : اين آيه در شاءن مصعب بن عمير نازل شده است . ( 402 )

جاحظ مى گويد : و شما به خوبى مى دانيد كه ابوبكر در مورد اموال خودش كه چهل هزار درهم بود چگونه رفتار كرد و همه را در راه گرفتاريهاى اسلام هزينه ساخت ، و ابوبكر كم عائله و سبك بار نبوده است و بدينگونه يكى از راحتيها را كه كمى عائله است نداشته است بلكه داراى پسران و دختران و همسر و خدم و حشم بوده است و پدر و مادر خويش و فرزندان آنان را تحت تكفل داشته است .

وانگهى پيامبر ( ص ) پيش از اسلام در نظر ابوبكر مشهور نبوده است كه در ترك مواسات با آن حضرت بيم ننگ و عارى داشته باشد . بنابراين انفاق او به صورتى كه انجام يافته فضيلتى است كه نظيرى براى آن نمى يابيم و پيامبر ( ص ) فرموده اند : هيچ مالى مرا بدانگونه كه مال ابوبكر سودمند بود سود نرساند .

قسمت يازدهم

شيخ ما ابوجعفر ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : به ما خبر بدهيد دريچه گرفتاريهايى ابوبكر اين اموال را انفاق و در چه راهى هزينه كرده است كه جايز نيست اين موضوع پوشيده بماند و كهنه و از خاطرها

زدوده شود و به فراموشى سپرده شود . شما كه بر چيزى از آن بيشتر از آزادكردن همان شش برده آن هم به تصور خودتان دسترسى پيدا نكرده ايد كه شايد بهاى آن به صد درهم در آن زمان نمى رسيده است ، و چگونه براى او ادعاى انفاقهاى بزرگ مى شود در حالى كه هنگام بيرون رفتن پيامبر ( ص ) به سوى مدينه دو شتر براى ايشان خريد و در چنان حالى بهاى آنرا گرفت و اين موضوع را همه محدثان نقل كرده اند و خودتان هم روايت مى كنيد كه ابوبكر هنگام در مدينه توانگر و آسوده بوده است و از عايشه هم روايت مى كنيد كه مى گفته است : ابوبكر هجرت كرد و ده هزار درهم داشت و مى گوييد خداوند در مورد او اين آيه را نازل فرموده است : و نبايد صاحبان ثروت و نعمت شما درباره خويشاوندان خود و در راه بى نوايان و مهاجران در راه خدا از انفاق كوتاهى كنند ( 403 ) و مى گوييد اين آيه در شاءن ابوبكر و مسطح بن اثاثه نازل شده است پس آن فقر ابوبكر كه پنداشته ايد اموال خود را چنان انفاق كرد كه فقط يك عبا براى او باقى ماند كه خود را در آن مى پيچيد كجاست ؟ و شما روايت مى كنيد كه خداوند متعال را در آسمانها فرشتگانى است كه فقط عبايى به خود پيچيده اند و پيامبر ( ص ) در شب معراج آنان را ديد و از جبريل درباره آنان پرسيد و جبريل فرمود : اينان فرشتگانى هستند كه به ابوبكر

بن ابى قحافه كه دوست تو در زمين است تاءسى جسته اند و او بزودى همه اموالش را بر تو هزينه مى كند تا آنجا كه فقط عبايى بر گردن خويش خواهد داشت ، و از سوى ديگر خودتان روايت مى كنيد كه چون خداوند آيه نجوى را نازل كرد و فرمود : اى كسانى كه ايمان آورده ايد ، چون با رسول خدا نجوى مى كنيد پيش از رازگفتن خود صدقه يى بپردازيد كه آن براى شما بهتر است . ( 404 ) هيچكس جز على بن ابى طالب به اين دستور عمل نكرد . با آنكه خودتان اقرار به فقر و تنگدستى او داريد و ابوبكر با آنكه در گشايش بود از پرداخت صدقه رازگويى با سؤ ال كردن خوددارى كرد و خداوند مومنان را در اين باره سرزنش كرده و فرموده است : آيا از اينكه پيش از نجوى و رازگويى خود صدقه بپردازيد از فقر ترسيديد و اينك با آنكه چنان نكرديد خداوند شما را بخشيد . ( 405 ) و خداوند متعال صدقه ندادن را خطايى دانسته كه توبه آنان را پذيرفته است و آن خوددارى ايشان از صدقه دادن است . با اين وضع چگونه ابوبكر سخاوت داشته است كه چهل هزار درهم را بپردازد و از تقديم صدقه مناجات با پيامبر ( ص ) كه دو درهم بوده است خوددارى كند .

اما آنچه در مورد بسيارى افراد عائله و نفقه ايشان گفته اند دليلى بر فضيلت ابوبكر نيست ، زيرا نفقه آنان بر او واجب بوده است . با آنكه سيره نويسان نوشته اند كه ابوبكر بر پدرش

چيزى انفاق نمى كرد و او مزدور ابن جدعان بود كه بر سفره اش مى ايستاد و مگسها را مى راند .

جاحظ مى گويد : و شما به خوبى مى دانيد كه ياران پيامبر ( ص ) در مكه با مشركان چگونه برخورد كردند و بسيارى از آنان كارهاى پسنديده انجام دادند نظير آن كار حمزه كه با كمان خود بر سر ابوجهل كوبيد و آنرا دريد و ابوجهل در آن هنگام سالار بطحاء و سرور كفر و پرحمايت ترين مردم مكه بود . و شما مى دانيد كه چون در مكه شايعه پراكنى كردند كه محمد ( ص ) كشته شد ، زبير شمشير خود را كشيد و به رويارويى مشركان آمد و عمر بن خطاب همينكه مسلمان شد : گفت : از امروز ديگر خداوند پوشيده عبادت نخواهد شد . و سعد بن ابى وقاص با استخوان چانه شترى بر يكى از مشركان ضربه زد و او را خون آلود كرد ، و در مورد اين فضائل براى على بن ابى طالب هيچ سهمى نبوده است و خداوند متعال فرموده است : كسانى از شما پيش از فتح مكه انفاق و جنگ كرده اند با آنانى كه پس از آن انفاق و جنگ كرده اند برابر نيستند و آنان از اينان درجه بزرگترى دارند ، و هر گاه خداوند متعال كسانى را كه قبل از فتح مكه انفاق كرده اند فضيلت داده باشد و پس از فتح مكه هم ديگر هجرتى نبوده است ، گمان شما درباره كسى كه نه تنها پيش از هجرت بلكه از هنگام بعثت رسول خدا تا هنگام هجرت

و پس از آن انفاق كرده است چيست . ( 406 )

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : ما فضيلت و سوابق صحابه را منكر نيستيم و همچون اماميه هم نيستيم كه هوى و هوس آنان را بر انكاركردن امور معلوم وادارد ، ولى منكر فضيلت هر يك از صحابه بر على بن ابى طالب هستيم و چيز ديگرى را انكار نمى كنيم و تعصب جاحظ را هم براى عثمانيان كه مى خواهد به سود آنان فضائل و مناقب على ( ع ) را رد كند و باطل سازد ناپسند مى شمريم . اما حمزه در نظر ما داراى فضيلتى بزرگ و مقامى جليل است و او سرور همه شهيدانى است كه به روزگار رسول خدا ( ص ) شهيد شده اند . فضل عمر و زبير و سعد هم قابل انكار نيست ، ولى در آنچه گفته شده است دليلى بر آنكه رتبه على عليه السلام از آنان كمتر باشد يا از غير ايشان فروتر باشد وجود ندارد ، ولى اين سخن جاحظ كه مى گويد در همه فضائل براى على عليه السلام هيچ سهمى وجود ندارد ، تعصب زشت و ستم ناپسند است و ما پيش از اين درباره آثار و مناقب و خصائص على عليه السلام پيش از هجرت امورى را بيان كرديم كه بزرگتر و شريف تر و بافضيلت تر از همه مناقبى است كه براى اين اشخاص ذكر شده است . وانگهى مورخان و سيره نويسان مى گويند : همان ضربتى و زخمى كه سعد بن ابى وقاص زد و همان شمشيرى كه زبير

كشيد ، موجب اصلى محاصره شدن پيامبر ( ص ) و بنى هاشم در دره ابوطالب شد و همان موجب آمد كه جعفر ناچار با ياران خود به حبشه هجرت كند . كشيدن شمشير به هنگامى كه هنوز به مسلمانان فرمان شمشير كشيدن داده نشده است جايز نيست . خداوند متعال مى فرمايد : آيا نمى نگرى و شگفت نمى كنى از حال آنانى كه به ايشان گفته شد هم اكنون از جنگ خوددارى كنيد و نماز را برپا داريد و زكات را بپردازيد ، و چون جنگ بر ايشان نوشته و مقرر شد برخى از آنان از مردم همگانگونه مى ترسيدند كه از خدا . ( 407 ) بنابراين روشن است كه براى تكليف اوقات معينى است . گاهى كشيدن شمشير صواب و صلاح نيست و گاهى نه تنها مصلحت كه واجب است . اما گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد : آنانى از شما كه پيش از فتح انفاق كردند . . . ، ما قبلا در مورد ادعاى ايشان درباره انفاق مال ابوبكر توضيح داديم ، اينك هم مى گوييم : خداوند متعال در اين آيه تنها انفاق مال را بيان نفرموده ، بلكه آنرا قرين با جنگ و جهاد فرموده است و چون ابوبكر اهل جنگ و جهاد نبوده است ، اين آيه او را شامل نمى شود و حال آنكه على عليه السلام پيش از فتح مكه هم جنگ و جهاد و هم انفاق مال كرده است . جهاد على كه به ضرورى معلوم و قطعى است ، انفاق او هم بر حسب حال و متناسب با فقر و تنگدستى

او بوده است و هموست كه با احتياج و نيازمندى خوراك خود را به فقير و اسير و يتيم خورانيده است و يك سوره كامل قرآن درباره اين كار او و همسرش و دو پسرش نازل شده است و هموست كه فقط چهل درهم داشت ، شبانه يك درهم را آشكارا صدقه داد ( 408 ) و روز بعد هم يك درهم را آشكارا و يك درهم را نهانى صدقه داد و اين گفتار خداوند متعال در شاءن او نازل شد : كسانى كه اموال خود را شبانه و روزانه پوشيده و آشكار انفاق مى كنند ، ( 409 ) و هموست كه پيش از آنكه نجوى كند صدقه پرداخت و تنها او بود كه از ميان تمام مسلمانان چنان كرد و هموست كه در حال ركوع انگشترى خويش را صدقه داد و خداوند متعال درباره اش اين آيه را نازل فرمود : همانا جز اين نيست كه ولى شما خداوند است و رسول او و از كسانى كه ايمان آورده اند آنانى كه نماز را برپا مى دارند و در حال ركوع زكات مى پردازند . ( 410 )

جاحظ مى گويد : بزرگترين دليلى كه معتقدان به تفضيل على عليه السلام به آنان استدلال مى كنند ، كشتن على پهلوانان را و فرورفتن او در آغوش پيكار است و حال آنكه در اين كار فضيلت بزرگى نيست ، زيرا اگر بسيارى كشتار هماوردان و رفتن با شمشيرها كشيده به مبارزه پهلوانان از آزمونهاى بسيار سخت و فضائل بسيار مهم و دليل بر رياست و تقدم باشد ، لازمه اش چنين مى شود كه براى

زبير و ابودجانة و محمد بن مسلمه و ابن عفراء و براء بن مالك !! فضيلتى فراهم باشد كه براى رسول خدا ( ص ) چنان فضيلتى فراهم نيست ، زيرا پيامبر ( ص ) بدست خويش جز يك مرد را نكشته است و در جنگ بدر در آوردگاه حاضر نشده و در صفها قدم نگذارده است و در سايبان و بر كنار از آوردگاه و همراه آن حضرت ابوبكر بوده است . وانگهى تو مرد شجاعى را مى بينى كه هماوردان را مى كشد و پهلوانان را بر زمين مى كوبد و كسانى در لشكر از لحاظ رتبت از او برترند ، در حالى كه جنگ مبارزه يى نكرده اند ، و آنان سالارها و مستشاران در جنگ هستند و مى دانيم كه گرفتارى سالارها چندان زياد است كه بايد به همه امور عنايت كنند و بررسى نمايند و ديگران چنان گرفتارى ندارند . وانگهى همه چيز از سالار مطالبه مى شود و مدار كارها بر او مى گردد و جنگجويان در پناه او جنگ مى كنند و بينش مى يابند و دشمن با شنيدن نام او منهزم مى شود و چنان است كه اگر لشگر پايدارى كند ولى او بگريزد پايدارى لشكر اثرى ندارد و شكست بهره او خواهد شد و اگر همه لشكر تباهى بار آوردند و او خود را حفظ كند پيروز مى شود و به اين جهت است كه پيروزى و شكست فقط به سالار قوم نسبت داده مى شود . بنابراين فضيلت ابوبكر در توقف او در سايبان و همراه رسول خدا بودن در جنگ بدر بزرگتر از جهاد

على عليه السلام و كشتن او پهلوانان قريش را خواهد بود!!

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه رحمت خدا بر او باد ، مى گويد : بدون ترديد سخن پردازى به جاحظ ارزانى شده و از معقول محروم مانده است ، البته اگر اين سخنى را كه گفته است از روى اعتقاد و جدى گفته باشد و مقصودش شوخى بذله گويى و نشان دادن توان ژاژخايى نباشد و نخواسته باشد سخن آورى و باريك انديشى خود را در مورد جدل و ستيز ارائه دهد .

آيا جاحظ نمى داند كه پيامبر ( ص ) شجاع ترين فرد بشر است و در جنگها خوض كرده و جاهايى پايدارى فرموده است كه عقل از سر افراد مى پريده است و دلها به حنجره ها مى رسيده است ، كه از جمله آنها جنگ احد است و ايستادگى آن حضرت پس از آنكه همه مسلمانان گريختند و فقط چهار تن با ايشان باقى ماندند كه على و زبير و طلحه و ابودجانه بودند . پيامبر ( ص ) جنگ كرد و چندان تير انداخت كه تيرهايش تمام شد و سرهاى برگشته كمانش شكست و زه آن قطع شد ، پيامبر به عكاشة بن محصن فرمان داد كه زه كمان را وصل كند ، گفت : اى رسول خدا اين زه كوتاه شد و به سر كمان نمى رسد ، فرمود تا همانجا كه مى رسد ، زه كمان را كشيدم تا آنكه علاوه بر آنكه به سر كمان رسيد يك وجب هم افزون آمد كه بر زبانه برگشته سركمان بستم و پيامبر ( ص ) آنرا از من گرفت و

همچنان تير انداخت تا سرانجام ديدم كه كمانش شكست . در اين هنگام ابى بن خلف به مبارزه آمد . برخى از اصحاب پيامبر گفتند : اگر بخواهيد و اجازه فرماييد يكى از ما به جنگ او برود . نپذيرفت و زوبينى را از دست حارث بن صمه گرفت و از ميان اصحاب خود چنان بيرون پريد كه گفته اند از بيم همچون پشه و مگسى كه بر سرين شتر نشسته باشد پريديم و خود را كنار كشيديم . و پيامبر به ابى بن خلف چنان زوبين زد كه چون گاو نر بانگ بركشيد . اگر هيچ چيز دليل بر پايدارى آن حضرت به هنگامى كه يارانش گريختند و او را تنها گذاشتند جز همين آيه نباشد كه خداوند فرموده است : بياد آوريد هنگامى را كه مى گريختيد و به هيچكس توجه نداشتيد و رسول شما را از پى شما فرا مى خواند . بودن پيامبر ( ص ) در پى آنان آن هم در حالى كه ايشان مى گريختند و به هيچكس توجه نداشتند ، دليل پايدارى رسول خدا و نگريختن اوست . در جنگ حنين هم پيامبر ( ص ) فقط همراه نه تن از افراد خاندان و ياران خويش ايستادگى فرمود و حال آنكه همه مسلمانان گريختند و فقط همان نه تن بر گرد آن حضرت بودند . عباس لگام استر رسول خدا را گرفته بود و على با شمشير كشيده پيشاپيش ايشان حركت مى كرد و ديگران بر گرد استر پيامبر و بر سمت چپ و راست بودند و ديگر مهاجران و انصار گريخته بودند و هر چه آنان بيشتر

مى گريختند ، آن حضرت كه درود خدا بر او و خاندانش باد پيش مى رفت و استوارتر مى تاخت و با سينه و گلوى خويش در قبال شمشيرها و تيرها جلو مى رفت و آنگاه مشتى شن برگرفت و بر مشركان پرتاب كرد و فرمود چهره هايتان زشت باد .

و اين خبر مشهور از على عليه السلام كه خود دليرترين انسان است نقل شده كه فرموده است : هر گاه كار دشوار مى شد و تنور جنگ سخت برافروخته مى گرديد ما به رسول خدا پناه مى برديم و او را در پناه خويش قرار مى داديم . بنابراين جاحظ چگونه مى گويد پيامبر در معركه جنگ در نيامده و با صفهاى نبرد آشنا نشده است ، و چه دروغى بزرگتر از دروغ كسى كه پيامبر ( ص ) را به گوشه گيرى از جنگ و خوددارى از شركت در آن نسبت دهد! وانگهى ، چه تناسبى ميان ابوبكر و پيامبر ( ص ) در اين معنى است كه او را با رسول خدا ( ص ) مقايسه مى كند و رسول خدا ( ص ) رئيس ملت و اسلام و صاحب دعوت و فرمانده و سالار جنگ بوده است و همگان ، چه ياران آن حضرت و چه دشمنانش ، او را به سالارى و سرورى مى شناخته اند و تمام امور و اشارات متوجه به او بوده است . اين رسول خدا ( ص ) است كه قريش و عرب را سخت خشمگين ساخته و با تبرى از ايشان جگرهايشان را آتش زده است . دين آنان را مورد نكوهش قرار داده

است و نياكان ايشان را گمراه دانسته است . از آن گذشته آنان را با كشتن سران و بزرگانشان سوگوار كرده است و اگر از شركت مستقيم در صحنه جنگ خوددارى و كناره گيرى فرموده است ، حق او بوده است و اين شان فرماندهان و سالارهاى جنگ است ، زيرا قوام لشكر به بقاى ايشان وابسته است و هر گاه پادشاه نابود شود تمام لشكر نابود مى شود و هر گاه او سالم بماند ، بر فرض كه لشكر شكست بخورد ، امكان باقى ماندن حكومت فراهم است و لشكرى ديگر آماده مى سازد و به همين سبب حكيمان و خردمندان پادشاه را از اينكه به تن خويش جنگ كند منع كرده اند و اسكندر را كه به تن خويش به جنگ قوسر پادشاه هند رفت و تخطئه كرده و گفته اند جانب احتياط و دورانديشى را رعايت نكرده است .

قسمت دوازدهم

اينك جاحظ به ما بگويد : ابوبكر را در اين معنى چه دخالتى است و كداميك از دشمنان اسلام او را چنان سرشناس مى دانسته است كه آهنگ كشتن او كند ؟ و مگر نه اين است كه او هم يكى از افراد معمولى مهاجران و در زمره عبدالرحمان بن عوف و عثمان بن عفان بوده است ، بلكه عثمان بن عفان به مراتب از او مشهورتر و شريفتر بوده است و چشمها بيشتر به او دوخته شده بوده است و دشمن نسبت به عثمان كينه توزتر و ستيزه گرتر بوده است . و بر فرض كه ابوبكر در يكى از اين آوردگاها كشته مى شد ، مگر كشته شدن او موجب سستى

و ناتوانى و زبونى اسلام مى شد . يا اگر ابوبكر كشته مى شد بيم آن مى رفت كه آثار اسلام كهنه و چراغ فروزان آن خاموش شود كه جاحظ مى گويد حكم او چون حكم رسول خدا ( ص ) است و پرهيز از جنگ و كناره گيرى از آن همچون آن حضرت براى او لازم است ! به راستى كه بايد از بدبختى به خدا پناه ببريم ، و حال آنكه همه افراد عاقل و آشنا به اخبار و تاريخ مى دانند كه احوال پيامبر ( ص ) در جنگها چگونه بوده است و آن حضرت كجا وقوف كرده است و كجا جنگ فرموده است و به چه مناسبت آن روز در سايبان نشسته است . و به هر حال توقف ايشان توقفى بوده است كه در آن تدبير امور رياست جنگ را بر عهده داشته است و مايه پشتيبانى و اعتماد لشكريان بوده است . كارهاى اصحاب خود را شناسايى مى كرده و كوچك و بزرگ ايشان را حراست مى فرموده است و خوددارى آن حضرت از حركت پيشاپيش سپاه به اين سبب بوده است كه لشكريان هر گاه مى دانستند پيامبر ( ص ) پشت صف و در انتهاى لشكر است مطمئن مى بودند و دلهايشان نگران حال او نبود و موجب نمى شد كه با توجه به حراست از پيامبر و رويارويى و درگيرى با دشمن باز مانند . وانگهى پيامبر در آن حال مايه دلگرمى بيشتر ايشان بود و به او پناه مى بردند و به حضورش باز مى گشتند و توجه داشتند كه هر گاه پيامبر ( ص

) پشت سرشان باشد كارهى آنان را مورد بررسى قرار مى دهد و مى داند هر يك كجا ايستاده اند و همه كس چه به هنگام حمله و چه به هنگام گريز و چه در خوشبختى و چه در بدبختى متوجه آن حضرت خواهد شد . و توقف رسول خدا ( ص ) به صلاح كار لشكريان بود و براى حفظ آنان بهتر و به دورانديشى نزديك تر بود ، و چون پيامبر ( ص ) تدبيركننده همه كارهاى لشكريان و فرمانده همگان بود دشمنى همواره در جستجوى آن حضرت بود .

وانگهى مگر نمى بينيد كه علمدار سپاه همواره در جايى پايدارى مى كند و مصلحت جنگ هم در توقف و پايدارى اوست و فضيلت علمدار در آن است كه در بيشتر حالات از پيشروى و قرارگرفتن در صف مقدم خوددارى كند ، وانگهى در جنگ براى سالار چند حالت پيش مى آيد .

نخست آنكه پشت جبهه و آخر صحنه بايستيد كه مايه اعتماد و نيروى لشكريان باشد و پناه آنان شمرده شود و تدبير كارهاى جنگ را بر عهده بگيرد و مواضع خلل و سستى را شناسايى و براى آن چاره انديشى كند .

حالت دوم اين است كه ميان لشكر قرار گيرد تا بتواند ضعيف را يارى دهد و افراد سست را تشجيع و ترغيب كند .

حالت سوم حالتى است كه چون دو گروه برخورد كنند و شمشيرها آخته شود ، او هر گاه مصلحت بداند يكجا توقف كند يا آنكه به تن خويش جنگ كند كه اين آخرين حالت است و در اين حالت شجاعت شجاع دلير و زبونى ترسوى بزدل روشن مى

شود .

بنابراين مقام رياست رسول خدا ( ص ) كجا قابل مقايسه و تناسب با منزلت ابوبكر است كه اين دو منزلت را بتوان مساوى دانست و مناسب .

اگر چنان مى بود كه ابوبكر در رياست پيامبر ( ص ) همكارى مى داشت و فضيلتى همچون فضيلت نبوت از سوى خداوند به او ارزانى شده بود و قريش و اعراب همانگونه كه در جستجوى پيامبر ( ص ) بودند و در جستجوى او مى بودند و او تدبير برخى كارهاى اسلامى و بسيج كردن لشكرها و تجهيز افراد را براى اعزام به سريه ها و كشتن دشمنان را عهده دار مى بود ، يعنى همان كارهايى را كه پيامبر تدبير مى فرمود او هم بر عهده مى داشت ، شايد جاحظ مى توانست چنين حرفى بزند ، ولى حال ابوبكر چنان است كه مى دانيد و او از همه مسلمانان ضعيف ل تر بوده است و از همه مسلمانان ، عرب را كمتر سوگوار ساخته است ، هرگز تيرى نزد و شمشيرى نكشيد و خونى نريخت و او يكى از افراد دنباله رو بوده است و نه مشهور بوده و شناخته شده و نه جستجوگر و جستجوشونده . بنابراين چگونه جايز است كه مقام و منزلت او را همچون مقام و منزلت پيامبر ( ص ) قرار داد! در جنگ احد پسرش عبدالرحمان همراه مشركان به جنگ آمده بود . ابوبكر او را ديد . خشمگين برخاست و شمشيرش را باندازه انگشتى از نيام بيرون كشيد ، و مى خواست به مبارزه پسرش برود . پيامبر ( ص ) فرمودند : اى ابوبكر شمشيرت را

غلاف كن و ما را از وجود خودت بهره مند بدار ، و پيامبر ( ص ) به ابوبكر اين سخن را نفرمود مگر اينكه مى دانست او شايسته و مرد جنگ و رويارويى با مردان نيست و اگر به جنگ برود كشته خواهد شد .

وانگهى جاحظ چگونه مى گويد : در مباشرت به جنگ و رويارويى با هماوردان و كشتن سران و دليران مشركان فضيلتى نيست ؟ و مگر ستون اسلام جز بر اين پايدار شده است ، و آيا دين به چيز ديگرى جز اين كار ثابت و مستقر شده است خيال مى كنى جاحظ اين سخن خداوند متعال را نشنيده كه فرموده است : همانا خداوند كسانى را كه در صفى استوار كه گويى چنان بنيانى محكم هستند در راه او جنگ مى كنند دوست مى دارد ( 411 ) و مقصود از محبت خداوند متعال اعطاى ثواب است ، و هر كس در صف جهاد پايدارتر و كوشاتر و جنگ كننده تر باشد در پيشگاه خداوند محبوب تر است و معنى افضل هم آن است كه ثواب آن شخص بيشتر باشد و على عليه السلام در اين صورت محبوب ترين مسلمانان در پيشگاه خداوند است كه پايدارترين ايشان در آن صف استوار بوده است . به اجماع همه امت اسلامى هيچگاه از جنگ نگريخته است و با هر هماوردى كه نبرد كرده است او را كشته آيا مى پندارى كه جاحظ اين سخن خداوند متعال را نشنيده كه فرموده است : و خداوند مجاهدان را بر نشستگان فضيلت و پاداش گران بخشيده است ( 412 ) و گويى اين گفتار خداوند

را نشنيده كه فرموده است : همانا خداوند از مؤ منان جانها و اموالشان را مى خرد كه بهشت براى آنان باشد ، آنان در راه خدا پيكار مى كنند ، مى كشند و كشته مى شوند ، و عده يى بر آن حق در تورات و انجيل و قرآن و سپس خداوند اين خريد و فروش را با اين گفتار خود تاءكيد كرده و فرموده است : و چه كسى به عهد خود وفادارتر از خداوند است ! پس مژده باد بر شما به اين معامله كه انجام مى دهيد و آن كاميابى بزرگ است . ( 413 ) و خداوند متعال فرموده است : اين بدان سبب است كه آنان را هر تشنگى و رنج و گرسنگى كه در راه خدا برسد و هر گامى بردارند كه كافران را به خشم آورد و هر چيزى كه نسبت به دشمن يابند ، براى آنان عملى صالح نوشته مى شود . ( 414 )

موقوف مردم در جهان گوناگون است ، و برخى از برخى ديگر فضيلت بيشترى دارند . آن كس كه سوى هماوردان مى رود و ضربه هاى شمشير و نيزه را پذيرا مى شود به مناسبت شدت برخورد با دشمن بر دوشهاى آنان سنگين تر از كسى است كه فقط در معركه حاضر شده است و پيشروى نمى كند . همچنين آن كس كه در معركه جنگ حاضر است و پيشروى نمى كند و فقط در جايى ايستاده است كه در تيررس قرار دارد و ممكن است ضربات تير و پيكان به او برسد ، برتر و پرفضيلت تر از كسى كه در

جايى مى ايستد كه از تيررس دور است ، و اگر اشخاص ناتوان و ترسو به سبب ترك جنگ و كمى گشاده دستى در آن مستحق رياست باشند و گفته شود در آن مستحق رياست باشند و گفته شود در آن كار شبيه پيامبر ( ص ) هستند ، بايد پربهره ترين افراد براى رياست حسان بن ثابت باشد ( 415 ) و اگر قرار باشد فضيلت على عليه السلام ، در مورد جهاد ، به اين بهانه كه پيامبر از همگان كمتر جهاد فرموده است باطل شود ، آن هم به گونه يى كه جاحظ پنداشته است ، با اين قياس ، فضيلت ابوبكر هم در انفاق باطل مى شود ، زيرا پيامبر ( ص ) از همگان كمتر ثروت داشته است .

و هر گاه در كار عرب و قريش تاءمل كنى و به اخبار سيره بنگرى و بخوانى خواهى دانست كه قريش و عرب همواره در جنگها به جستجوى پيامبر ( ص ) بودند و آهنگ كشتن او را داشتند و اگر به آن حضرت دسترس پيدا نمى كردند ، به جستجوى على عليه السلام و در صدد كشتن او بودند كه از ميان همه مسلمانان ، در همه احوال پيامبر ( ص ) شبيه تر و نزديك تر بودند و از همگان شديدتر از پيامبر دفاع مى كرد و دشمنان همواره آهنگ على مى كردند و مى دانستند هر گاه او را بكشند كار حكومت پيامبر ( ص ) را سست و شوكت آن حضرت را شكسته خواهند كرد كه على برترين كسى بود كه با نيرو و دليرى و بى باكى

و پيشروى و دلاورى پيامبر را نصرت مى داد ، مگر نمى بينى كه عتبة بن ربيعه در جنگ بدر چه مى گويد .

او همراه برادرش شيبة و پسر خود وليد به ميدان آمده بود ، پيامبر تنى چند از انصار را به جنگ آنان فرستاد . آن سه تن نسب انصاريان را پرسيدند ، كه چون نسب خود را بيان كردند ، گفتند : برگرديد و پيش قوم خود برويد ، و سپس بانگ برداشتند و گفتند : اى محمد! افرادى از قوم خودمان را كه هم شاءن ما باشند بفرست و در اين هنگام پيامبر ( ص ) به خويشاوندان خود فرمود : اى بنى هاشم ، برخيزيد و حقى را كه خداوند در قبال باطل آنان به شما ارزانى فرموده است يارى دهيد . على برخيز ، حمزه برخيز ، عبيدة برخيز . مگر نمى بينى كه هند دختر عتبه مادر معاويه چه جايزه يى براى كشتن على در جنگ احد قرار داد! زيرا على و حمزه در كشتن پدرش عتبة در جنگ بدر همكارى كرده بودند . مگر اين شعر هند را كه در سوگ خويشاوندان خود سروده است نشنيده اى كه مى گويد :

براى من در مورد پدرم عتبه و عمويم و محبوب سينه ام بردارم ، كه پرتو چهره اش چون ماه تمام بود ، صبرى باقى نمانده است . اى على با كشتن آنان پشتم را شكستى .

و اين بدان سبب بود كه على عليه السلام برادر هند ، وليد عتبه را كشته بود و در كشتن پدرش عتبه شركت داشت ، ولى عمويش شيبه را حمزه به

تنهايى كشته بود .

جبير بن مطعم به برده خود وحشى ، به روز جنگ احد مى گفت : اگر محمد را بكشى آزاد خواهى بود ، و اگر على را بكشى آزاد خواهى بود و اگر حمزه را بكشى آزاد خواهى بود . وحشى گفت : اما محمد را كه يارانش مواظبت مى كنند .

اما على مردى مواظب است كه در جنگ فراوان به اين سو و آن سو مى نگرد ، ولى من بزودى حمزه را مى كشم و در كمين او نشست و بر او زوبين پراند و او را كشت .

اينكه گفتيم : حال على عليه السلام در اين مورد بسيار نزديك و مناسب حال پيامبر ( ص ) بوده است ، از اين جهت است كه در سيره و اخبار مى بينيم كه رسول خدا ( ص ) تا چه اندازه بر او مهر مى ورزيده است و بر او بيم داشته است و براى حفظ و سلامت او دعا مى فرموده است ، آنچنان كه در جنگ خندق همينكه على به مبارزه عمرو رفت ، رسول خدا در حضور اصحاب هر دو دست خود را به سوى آسمان برافراشت و چنين عرضه داشت : بارخدايا! تو در جنگ احد حمزه را از من گرفتى و در جنگ بدر عبيدة را . پروردگارا! اينك و در اين جنگ على را براى من حفظ فرماى بارخدايا مرا تنها مگذار و تو خود بهترين وارثانى ( 416 ) و به همين سبب هم بود كه چون عمرو بن عبدود مردم مسلمان را به مبارزه فرا مى خواند و اين كار را چند بار

تكرار كرد و هماورد طلبيد و همگان سكوت مى كردند و على عليه السلام پيشقدم مى شد و از پيامبر ( ص ) كسب اجازه مى كرد ، آن حضرت سكوت مى كرد و از اجازه دادن خوددارى مى فرمود . سرانجام پيامبر فرمود : او عمرو بن عبدود است ! و على عرضه داشت : من هم على هستم . در اين هنگام پيامبر ( ص ) على را پيش خود فرا خواند او را بوسيد و عمامه خويش را بر سر او بست و همچون كسى كه بخواهد با ديگرى بدرود كند چند گام او را بدرقه فرمود و با اضطراب منتظر نتيجه ماند . و همينكه على عليه السلام به ميدان رفت ، پيامبر ( ص ) دستهاى خود را برافراشت و رو به قبله ايستاد و به دعاكردن مشغول شد و مسلمانان بر گرد آن حضرت چنان سكوت كرده و خاموش بودند كه گويى پرنده بر سرشان نشسته است ، تا آنكه گرد و خاك برخاست و از درون آن بانگ تكبير شنيدند و دانستند كه على ( ع ) عمرو را كشته است . در اين هنگام بود كه پيامبر و مسلمانان چنان تكبيرى گفتند كه صداى آنرا در آن سوى خندق مشركان شنيدند . به همين سبب حذيفة بن اليمان گفته است : اگر فضيلت على عليه السلام در مورد كشتن عمرو در جنگ خندق ميان همه مسلمانان تقسيم شود همگان را زير پوشش خود قرار مى دهد . ( 417 ) و ابن عباس در تفسير آيه بيست و پنجم سوره احزاب كه مى فرمايد : و خداوند

براى مؤ منان جنگ را كفايت فرمود ، گفته است : يعنى به وجود على بن ابى طالب . ( 418 )

قسمت سيزدهم

جاحظ مى گويد : وانگهى بايد اين موضوع را در نظر گرفت كه رفتن شخص شجاع با شمشير به مبارزه هماوردان چنان نيست كه كسانى كه از باطن كار آگاه نيستند مى پندارند ، زيرا در آن حال كه پهلوانى با شمشير كشيده به جنگ هماورد مى رود ، امور ديگرى هم در سر دارد كه مردم آنها را نمى بينند و فقط طبق ظاهر و آنچه از پيشروى و شجاعت او مى بينند قضاوت مى كنند . چه بسا انگيزه آن پهلوان براى آن مبارزه فقط هيجان باشد و بس چه بسا از نوجوانى و شيفتگى سرچشمه بگيرد و گاه ممكن است از اجبار و تعصب و حميت باشد و گاه به سبب دوستى شهرت باشد .

گاهى هم اين مساءله در سرشت كسى نهفته است ، همچون طبيعت كسى كه سنگدل يا مهربان است و طبيعت كسى كه بخشنده يا بخيل است . ( 419 )

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : به جاحظ گفته مى شود : به نظر تو رفتن على بن ابى طالب با شمشير به جنگ هماوردان منطبق بر كداميك از اين حرفها كه مى زنى مى باشد ؟ هر كدام را كه بگويى دشمنى تو نسبت به خدا و رسولش آشكار مى شود ، و اگر رفتن على عليه السلام به جنگ با آنان منطبق بر هيچيك از اين حرفها كه زدى نباشد و منطبق بر نيت نصرت دادن و پيشى

گرفتن براى كسب ثواب جهاد و پاداش اخروى و عزت بخشيدن به دين باشد ، در همه چيزها كه گفتنى ستيزه گرى و از طريق انصاف بيرون شده اى و به امام مسلمانان طعنه زده اى . وانگهى اگر بشود چنين گمانى نسبت به على عليه السلام برد ، همين خيال پردازى را مى توان نسبت به همه بزرگان مهاجر و انصار كه اهل جنگ و كشتار بوده اند و با جان خود پيامبر ( ص ) را يارى داده اند و با خون خود او را جاحظ كرده اند و پسران و پدران خويش را فداى آن حضرت كرده اند تعميم داد و گفت شايد منطبق بر يكى از علتهايى كه گفته شده است باشد و اين طرز تفكر مايه طعن دين و جماعت مسلمانان است .

و اگر جايز مى بود كه چنين گمانى نسبت به على عليه السلام و ديگران برده شود ، رسول خدا به نقل از قول خداوند متعال به شركت كنندگان در جنگ بدر نمى فرمود : هر چه مى خواهيد انجام دهيد كه شما را آمرزيدم و به على عليه السلام در مورد مبارزه او با عمرو بن عبدود نمى فرمود : تمام ايمان در قبال كفر برپا خاست و نيز در مورد طلحه نمى فرمود : كارى انجام داد كه او را به بهشت خواهد برد .

وانگهى به ضرورت مى دانيم كه دين و آيين پيامبر ( ص ) چنين بوده است كه على عليه السلام را فقط براى جهاد و نصرت دادن دين تعظيم مى كرده است . بنابراين كسى كه تصور كند جهاد على عليه السلام

در راه خدا نبوده است و انگيزه ديگرى از آن انگيزه ها كه بر شمرده داشته است و كيد و مكر شيطانى و افراط در دشمنى على او را بر آن كار واداشته است و چنان سخنانى بر زبان آورده است ، بدون ترديد به رسول خدا ( ص ) طعنه زده است و حال آنكه اين سخنان را درباره كسى گفته است كه خداوند فرمان به دوستى او داده است و از دشمنى و ستيزكردن با او نهى فرموده است . آيا گمان مى كنى آنچه در مورد كار على عليه السلام به گمان جاحظ و عثمانيان رسيده است بر پيامبر ( ص ) پوشيده مانده است و رسول خدا على را بدون آنكه سزاوار ستايش باشد ستايش فرموده است .

جاحظ مى گويد : كسى كه داراى نفس معتدل و مختار باشد ، جنگ او طاعت و فرار او معصيت است . چون نفس او معتدل و همچون ترازويى است كه شاهين و دو كفه آن مستقيم است ، و اگر چنان نباشد ، اقدام به جنگ و گريزش از آن موضوعى است كه در سرشت او قرار دارد و خوى اوست .

شيخ ما ابوجعفر ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد در پاسخ جاحظ گفته مى شود : در اين صورت شايد ابوبكر هم كه به تصور چهل هزار درهم اتفاق كرده است پاداشى نداشته باشد ، زيرا ممكن است نفس او غيرمعتدل بوده و سرشت و خوى او بخشش بوده است و شايد بيرون آمدن او با پيامبر ( ص ) به روز هجرت و حضورش در غار ثوابى نداشته باشد

، زيرا انگيزه هايى چون دوست داشتن بيرون شدن از مكه و خوش نداشتن درنگ در آن شهر و فراهم بودن وسايل وجود داشته است . و شايد زحمات پيامبر ( ص ) در دعوت به اسلام و مواظبت آن حضرت بر نمازهاى پنجگانه و در دل شب تدبير كارهاى امت براى او ثوابى نداشته باشد ، زيرا ممكن است نفس آن حضرت هم غيرمعتدل بوده باشد و در سرشت او محبت رياست و عبادت سرشته شده باشد ، و ما از مذهب و روش ابوعثمان جاحظ شگفت مى كنيم كه مى گويد : معارف و شناختها ضرورى است و بر طبق خوى و سرشت انجام مى گيرد و نيز از عقيده او كه چيزى از چيز ديگر سرچشمه مى گيرد و اينك سخنى شگفت تر از او مى شنويم كه مى پندارد و مى گويد : جهاد على عليه السلام و كشتن او مشركان را پاداشى ندارد ، زيرا سرشت او اين چنين بوده است و آنرا از روى خوى و عادت انجام داده است ، و اين نمونه يى از اعتقاد او در مورد شناخت و سرچشمه گيرى امور از يكديگر است .

جاحظ مى گويد : براى على ( ع ) آنچنان كه شيعيان او پنداشته اند ، در كشتن هماوردان چندان فضيلت و طاعتى موجود نيست ، زيرا از پيامبر ( ص ) روايت شده است كه به على فرموده است : بزودى پس از من با پيمان گسلان و تبهكاران و از دين بيرون شدگان جنگ خواهى كرد . بنابراين همينكه پيامبر ( ص ) به او وعده داده است كه

پس از رحلت آن حضرت زنده خواهد بود ، على ( ع ) مطمئن شده است كه از دليران و هماوردان به سلامت مى ماند و دانسته است كه پيروز و كشنده آنان خواهد بود و با اين حساب جنگ طلحه و زبير و جهادهاى آنان از جهاد على پرارزش تر است . ( 420 )

شيخ ما ابوجعفر ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : اين اعتراض جاحظ در واقع به پيامبر ( ص ) است ، زيرا خداوند متعال به پيامبر فرموده است : و خداوندت از مردم مصون مى دارد ( 421 ) ، در اين صورت نبايد جهاد پيامبر هم فضيلتى داشته باشد و اطاعتى بزرگ شمرده شود ، و بسيارى از مردم روايت كرده اند كه پيامبر فرموده است : به دو شخصى كه پس از من باقى خواهند بود ، يعنى ابوبكر و عمر ، اقتدا كنيد . بنابراين واجب مى آيد كه ارزش جهاد آن دو از ميان برود ، و پيامبر ( ص ) به زبير فرموده است : به زودى با على جنگ خواهى كرد ، در حالى كه نسبت به او ستم خواهى كرد . ( 422 ) و بدينگونه به زبير فهمانده است كه در زندگى آن حضرت نخواهد مرد . و در قرآن خطاب به طلحه آمده است : و شما را نرسد كه پيامبر خدا را آزار دهيد و نرسد كه پس از رحلت او همسرانش را به همسرى بگيريد ( 423 ) و گفته اند اين آيه در مورد طلحه نازل شده است و بدينگونه به او فهمانده شده است

كه پس از پيامبر زنده خواهد ماند و بدينگونه لازم مى آيد كه براى طلحه و زبير هم فضيلتى در جهاد نباشد . وانگهى آنچه در نظر ما در مورد خبرى كه از پيامبر ( ص ) نقل كرده است ، اين است كه رسول خدا ( ص ) اين موضوع را هنگامى به على عليه السلام فرموده است كه جنگها همه تمام شده بوده است و مردم گروه گروه در دين خدا وارد مى شده اند و همه عرب تسليم شده يا پرداخت جزيه مقرر را پذيرفته اند .

جاحظ مى گويد : كسانى كه خواسته اند على را نصرت دهند و معتقد به تفضيل او بر ديگران هستند و به نبرد او با هماوردان استناد مى كنند ، در اين مورد مبالغه كرده اند و حال آنكه خود حاضر نبوده اند . از جمله آنكه در مورد عمرو بن عبدود و شجاعت او مبالغه كرده اند و او را از عامر بن طفيل و عتبة بن حارث و بسطام بن قيس شجاع تر دانسته اند و حال آنكه ما اخبار و احاديث مربوط به جنگهاى فجار و جنگهاى ميان قريش و قبيله دوس و حلف الفضول را شنيده ايم و در آن ميان سخنى از عمرو بن عبدود نيست .

قسمت چهاردهم

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : موضوع عمرو بن عبدود و شجاعت او مشهورتر از آن است كه لازم باشد در آن مورد حجت آورده شود . بايد به كتابهاى سيره و مغازى نظرى افكند و بايد به مرثيه هاى شاعران قريش كه پس از كشته شدنش

سروده اند نگريست . و از جمله اخبارى است كه محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود آورده است . او مى گويد : چون عمرو بن عبدود در ناحيه مذاد از خندق گذشت و هماورد خواست و على بن ابى طالب عليه السلام ضمن جنگ تن به تن او را كشت ، مسافع بن عبد مناف بن زهرة بن حذاقة بن جمح ضمن گريستن بر عمرو او را چنين مرثيه گفته است :

عمرو بن عبد نخستين سواركارى بود كه در منطقه مذاد از خندق پريد و همو سواركار وادى بدر مليل بود . . .

هبيرة بن ابى وهب مخزومى هم ضمن پوزشخواهى و بهانه تراشى از اينكه از جنگ على بن ابى طالب گريخته و عمرو را تنها رها كرده است ، چنين سروده و بر عمرو بن عبدود گريسته و او را مرثيه گفته است :

به جان خودت سوگند كه من به محمد و يارانش از بيم و ترس كشته شدن پشت نكردم ، ولى سنجيدم و ديدم كه شمشير و تير من بر فرض كه پايدارى كنم سودى ندارد . . .

همچنين هبيرة در سوگ عمرو ابيات زير را سروده است :

همانا برگزيدگان خاندان لوى بن غالب بخوبى مى دانند كه چون حادثه يى پيش آيد سواركار دليرش عمرو است . . .

حسان بن ثابت انصارى هم ضمن يادكردن از عمرو چنين سروده است :

همانا بامداد جنگ بدر با گروهى روياروى شدى كه ضربات كارساز بر تو زدند . . .

و همو در اين باره چنين سروده است :

عمرو كه چون شمشير برنده بود ، جوانمرد و دلير قريش و پيشانى او

همچون شمشير صيقل داده شده بود . . .

اين اشعار نمونه يى از اشعارى است كه در مورد او سروده شده است ، و اما آثار و اخبار در كتابهاى سيره و جنگهاى دليران آمده است و هيچيك از بزرگان اين علم از عمرو بن عبدود نام نبرده اند مگر اينكه گفته اند كه سواركار و دلير قريش بوده است . حسان بن ثابت هم كه خطاب به او گفته است : همانا در بامداد جنگ بدر با گروهى روياروى شدى از اين سبب است كه او در جنگ بدر همراه مشركان بود و تنى چند از مسلمانان را كشت و سپس گريخت و خود را به مكه رساند و هموست كه كنار كعبه عهد كرد كه هيچكس از او سه حاجت نخواهد خواست ، مگر اينكه يكى را برآورده خواهد كرد . كارها و دليريهاى او هم در جنگهاى فجار مشهور است و كتابهاى مربوط به جنگها و وقايع از آن سخن گفته اند . البته او را همواره آن سه دلاور مشهور كه عتبه و بسطام و عامر بوده اند نام نبرده اند ، زيرا آن سه تن مردمى صحرانشين و اهل تاراج بوده اند و قريش شهرنشين و ساكنان مناطق آباد بوده اند و معتقد به غارت كردن و تاراج اعراب ديگر نبوده اند و فقط به حمايت از حرم و شهر خود مى پرداخته اند و بدين سبب است كه نام عمروبن عبدود همچون نام ايشان بلندآوازه نبوده است . و به جاحظ گفته مى شود اگر عمروبن عبدود به حساب نمى آمده است ، پس چگونه است كه چون همراه

شش تن ديگر از سواركاران از خندق عبور كرد و مقابل اصحاب پيامبر ( ص ) كه سه هزار تن بودند ايستاد و آنان را چند بار به مبارزه خواست هيچكس داوطلب جنگ با او نشد و هيچيك از آنان جراءت نكرد كه جان خويش را با او در افكند ، تا آنجا كه عمرو ايشان را سرزنش كرد و با صداى بلند گفت : مگر شما تصور نمى كنيد هر كس از ما كشته شود و به دوزخ مى رود و هر كس از شما كشته شود به بهشت مى رود! آيا هيچكس از شما مشتاق نيست به بهشت برود يا دشمن خود را به دوزخ فرستد ؟ ولى مسلمانان همگى ترسيدند و خاموش ماندند و از ترس از رويارويى با او خوددارى كردند و در اين صورت يا بايد عمرو همانگونه كه گفته شده است شجاع ترين مردم بوده باشد ، يا مسلمانان همگى ترسوترين و سست و درمانده ترين اعراب بوده باشند . و همه مردم نوشته اند كه چون مسلمانان از جنگ با او خوددارى كردند ، او با اسب خود به جست و خيز پرداخت و شروع به دورزدن و رفتن به چپ و راست كرد و سپس مقابل مسلمانان ايستاد و چنين سرود :

همانا از بس كه بر همه آنان بانگ زدم كه آيا هماوردى نيست صدايم گرفت . . .

و همينكه على عليه السلام به مبارزه عمرو رفت در پاسخش چنين سرود :

شتاب مكن كه پاسخ دهنده تو بدون آنكه ناتوان باشد پيش تو آمد . . .

و سوگند به جان خودم كه در مورد اين سخن جاحظ

يكى از اشخاص نادان انصار بر او پيشى گرفته است و چنان است كه هنگام بازگشت پيامبر ( ص ) از جنگ بدر ، يكى از نوجوانان انصار ، كه همراه ايشان در جنگ بدر شركت كرده بود گفت : ما گروهى درمانده و موى ريخته ( طاس ) را كشتيم ! پيامبر ( ص ) به او فرمودند : اى برادرزاده چنين مگو كه آنان برجستگان و دليران بودند .

جاحظ مى گويد : همچنين در مورد وليد بن عتبة بن ربيعه كه در جنگ بدر به دست على كشته شده است مبالغه كرده اند و حال آنكه ما نمى دانيم كه وليد هرگز در جنگى پيش از بدر شركت كرده و از او نامى برده شده باشد . ( 424 )

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : هر كس اخبار قريش و آثار مردان آن قبيله را تنظيم كرده و نوشته است وليد را به شجاعت و دليرى ستوده است و علاوه بر شجاعت با همه جوانمردان كشتى مى گرفت و همه آنان را بر زمين مى زد و اينكه او در جنگى پيش از بدر شركت نكرده است ، دليل بر آن نيست كه دلاور و شجاع نباشد . على عليه السلام هم در جنگى پيش از جنگ بدر شركت نكرده بود و مردم آثار دليرى او را در همان جنگ ديدند .

جاحظ مى گويد : ابوبكر هم در جنگ احد همانگونه كه على پايدارى كرده است پايدارى كرده و همراه رسول خدا باقى مانده است و بنابراين در آن مورد هيچيك را بر ديگرى افتخار و

فضيلتى نيست . ( 425 )

شيخ ما ابوجعفر ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : در مورد پايدارى ابوبكر در جنگ احد بيشتر مورخان و سيره نويسان منكر آن هستند و جمهور ايشان روايت مى كنند كه همراه پيامبر ( ص ) كسى جز على و طلحه و زبير و ابودجانه باقى نمانده اند ، و گاهى در رواياتى از قول ابن عباس نقل شده است كه نفر پنجمى هم بوده كه عبدالله بن مسعود است . برخى از سيره نويسان نفر ششمى هم نوشته اند كه مقداد بن عمرو است . يحيى بن سلمه بن كحيل مى گويد : به پدرم گفتم : روز احد چند تن يا رسول خدا پايدارى كردند ؟ گفت : فقط دو تن . پرسيدم آنان كه بودند ؟ گفت : على و ابودجانة .

بر فرض كه طبق ادعاى جاحظ ابوبكر در جنگ احد پايدارى كرده باشد ، آيا جايز است كه گفته شود كه او همچون على پايدارى كرده است و هيچيك را بر ديگرى فخرى نيست و حال آنكه جاحظ مى داند كه على عليه السلام در آن جنگ چه آثار مهمى داشته است و همو همه پرچمداران را كه از خاندان عبدالدار بودند از پاى درآورده است ، و از جمله آنان طلحة بن ابى طلحه بوده كه چون پيامبر ( ص ) در خواب ديد قوچى را از پى خود مى كشد ، تاءويل و تعبير فرمود كه ما قوچ و دليرترين مرد لشكر دشمن را خواهيم كشت ، و همينكه على عليه السلام در جنگ تن به تن او را كشت پيامبر

( ص ) تكبير گفت و فرمود : اين قوچ لشكر بود ، طلحة بن ابى طلحه نخستين كشته يى بود كه از مشركان كشته شد .

وانگهى على ( ع ) در آن روز چه بسيار حمايت كرد و حال آنكه مردم گريختند و رسول خدا را رها كردند و هر گروهى از لشكر قريش كه آهنگ حمله به پيامبر مى كردند ، رسول خدا مى فرمود : اى على ! اين گروه را از من كفايت كن . و على بر آنان حمله مى كرد و سالارشان را مى كشت و ايشان را به گريز وامى داشت ، تا آنجا كه مسلمانان و مشركان صدايى از آسمان شنيدند كه مى گفت : شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست . و تا آنجا كه پيامبر ( ص ) از قول جبريل سخنى را كه گفته بود بيان فرمود .

آيا آثار و كارهاى ابوبكر هم اينچنين بوده است كه جاحظ مى گويد هيچيك را بر ديگرى فخرى نيست .

بارخدايا ميان ما و قوم ما به حق حكم فرماى كه تو بهترين حكم كنندگانى . ( 426 )

جاحظ مى گويد : براى ابوبكر در اين جنگ كارى شايسته و مشهور است ، كه پسرش عبدالرحمان در حالى كه پوشيده از آهن و سواره بود ، از لشكر مشركان براى مبارزه بيرون آمد و هماورد مى طلبيد و مى گفت : من عبدالرحمان پسر عتيقم ، ابوبكر برخاست و با شمشير كشيده آهنگ او كرد . پيامبر ( ص ) به او فرمودند : شمشيرت را غلاف كن و جاى خويش برگرد و ما را از

خودت بهره مند بدار .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : اى جاحظ بيان اين مقام مشهور براى ابوبكر سودى براى تو ندارد ، كه اگر اماميه آن را بشنوند ، آن را بر نكوهيده هاى ديگر خود مى افزايند ، زيرا گفتار پيامبر ( ص ) كه به ابوبكر فرموده است برگرد ، نشانه آنست كه ابوبكر ياراى مبارزه با هيچكس نداشته است ، به اين دليل كه او ياراى مبارزه با پسرش را نداشته است . و تو مى دانى كه پسر نسبت به پدر چه توجه و احترامى دارد و در هر حال بر او مهربان است و از او گذشت مى كند و دست باز مى دارد ، بنابراين بديهى است كه او ياراى جنگ با بيگانه را هرگز ندارد .

وانگهى اين گفتار پيامبر ( ص ) كه ما را از خود بهره مند بدار اعلان اين مطلب است كه اگر ابوبكر به جنگ برود كشته مى شود و پيامبر ( ص ) به حال ابوبكر از جاحظ داناتر بوده است . بنابراين حال اين مرد كجا قابل مقايسه با حال مردى است كه خود آتش جنگ را بر مى فروزد و با شمشير آخته به سوى شمشير مى رود و سران و فرماندهان و دليران و سواركان و پيادگان دشمن را مى كشد .

جاحظ مى گويد : اين را هم بايد در نظر گرفت كه اگر چه آثار و كارهاى ابوبكر در جنگ همچون آثار ديگران نيست ، ولى او كمال كوشش خود را كرده است و آنچه مى توانسته و ياراى آنرا داشته

است انجام داده است و هر گاه تا حد امكان كار كرده باشد حالتى شريفتر از حالت او نيست . ( 427 )

شيخ ما ابوجعفر ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : اين سخن جاحظ كه ابوبكر توان خود را مبذول داشته است راست است ، ولى اين گفتار جاحظ كه مى گويد : هيچ حالى شريف تر از حال او نيست ، خطا است . زيرا حالت آن كس كه توانش تا آن اندازه است كه در كشتن مشركان اعمال مى كند ، شريف تر از حالت كسى است كه توانش به آن پايه نمى رسد . مگر نمى بينى كه حال مرد در جهاد از حال زن برتر است و حال شخص بالغ نيرومند شريف تر از حال پسربچه ناتوان است .

اينها بخشى از مطالبى بود كه شيخ ما ابوجعفر محمد بن عبدالله اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد ، در كتاب نقض العثمانيه آورده است . در اينجا به همين اندازه قناعت مى كنيم و در مباحث آينده هر گاه مقتضى باشد مطالب ديگرى از سخنان او را خواهيم آورد . ( 428 )

( 239 ) : از سخنان آن حضرت عليه السلام ( 429 )

توضيح

عبدالله بن عباس هنگامى كه عثمان در محاصره بود از سوى او پيامى براى على عليه السلام آورد كه عثمان تقاضا كرده بود آن حضرت به مزرعه خويش در ينبع برود تا هياهوى مردم در مورد خليفه شدن او كاسته شود . عثمان پيش از اين هم يك بار ديگر تقاضا را كرده بود . على عليه السلام به ابن عباس چنين فرمود :

يابن عباس ! ما يريد عثمان الا ان يجعلنى جملا ناضحا بالغرب اقبل

و ادبر بعث الى ان اخرج ثم بعث الى ان اقدم ثم هو الان يبعث الى ان اخرج والله لقد دفعت عنه حتى خشيت ان اكون آثما .

اى پسر عباس ! عثمان چيزى جز اين نمى خواهد كه مرا همچون شتر آب كشنده با دلو بزرگ قرار دهد كه روى آورم و پشت كنم . نخست به من پيام داد بيرون بروم . سپس پيام داد برگردم ، اينك پيام مى فرستد كه بيرون روم . به خدا سوگند چندان از او دفاع كردم كه ترسيدم گنهكار باشم .

( ابن ابى الحديد در اين خطبه پس از توضيح لغات و اصطلاحات در مورد آخرين جمله اين خطبه چنين مى گويد ) : احتمال مى رود كه منظور اميرالمومنين اين باشد كه من در دفاع از عثمان چندان كوشش و مبالغه كردم كه ترسيدم به سبب همين مبالغه و بسيارى دفاع از او گنهكار باشم كه دفاع از او به سبب جرائم و بدعتهايى كه پديد آورده است روا و شايسته نيست و اين تاءويلى است كه منحرفان از عثمان هم همين را پذيرفته اند . و ممكن است مقصود اين باشد كه چندان از او دفاع كردم كه خود را در معرض هلاك انداختم و ممكن بود مردمى كه بر او شوريده بودند مرا بكشند و ترسيدم كه در به خطر انداختن جان خويش و در افكندن خودم در آن ورطه خطرناك گنهكار باشم . و ممكن است مقصود اين باشد كه در دفاع از عثمان با مردم كشش و كوشش كردم تا آنجا كه ترسيدم به سبب آنكه مردم را با تازيانه و دست

خود زده و از او دور كرده ام و با گفتار خويش عثمان را يارى داده ام ، مرتكب گناه شده باشم ، يعنى در اين مورد بيش از آنچه لازم بوده است انجام داده ام .

وصيت عباس پيش از مرگ خود به على ( ع )

در كتابى كه ابوحيان توحيدى آنرا در ستايش جاحظ تاءليف كرده است چنين خواندم كه گفته است : من از نوشته و خط صولى ( 430 ) نقل مى كنم كه گفته است : جاحظ مى گفته است : عباس بن عبدالمطلب در بيمارى مرگ خويش به على بن ابى طالب عليه السلام چنين سفارش و توصيه كرد و گفت : پسرجانم ! من آماده كوچ كردن از دنيا به پيشگاه خداوندم . خداوندى كه نياز من به عفو و گذشت او بيشتر از نياز من به نصيحت و رايزنى براى تو است ، ولى چه كنم كه هنوز نبض من مى زند و پيوند خويشاوندى ريشه دار است و هر گاه حق عمو بودن را انجام دهم پس از آن به چيزى اهميت نمى دهم . همانا كه اين مرد عثمان چند بار درباره تو پيش من آمده است و سخن گفته است و با نرمى و درشتى در مورد كار تو با من مبارزه كرده است واز او در مورد تو چيزى افزون تر از آنچه از تو درباره او ديده ام نديده ام ، چه به سود تو و چه به زيانت . و چنان نيست كه تو از كمى دانش صدمه ببينى ، ولى از نپذيرفتن نصيحت صدمه خواهى ديد . اينك با همه اين امور رايى كه به تو مى سپارم و با

آن تو را بدرود مى گويم اين است كه زبان و دست خويش و عيبجويى و ستيز خود را از او بازدارى كه تا هنگامى كه تو نسبت به او آغاز نكنى او نسبت به تو آغاز نخواهد كرد و از چيزهايى كه به او نرسد پاسخى نخواهد داد . و در آن صورت تو دست يازنده و او درنگ كننده خواهد بود و تو عيبجو و او خاموش به حساب خواهد بود ، و اگر اعتراض مى كنى و مى گويى او در مقام و منصبى نشسته است كه من سزاوارتر از اويم تو به آن كار نزديك شده بودى ، ولى خودت به دست خويش و به پاى خود بر سر خويش چنين آوردى كه در گذشته نزديك به سوى ايشان رفتى يعنى در شورى شركت كردى و پنداشتى كه آنان طوق خلافت را زيور گردن و انگشترى آن را زيور انگشت تو خواهند كرد و از پى تو گام برخواهند داشت و سعادت خود را در تو خواهند ديد و خواهند گفت : ما را از تو چاره يى نيست و نمى توانيم از تو به ديگرى عدول كنيم . و اين از اشتباهات بزرگ و خطاهاى تو بود كه هيچ عذرى در آن مورد از تو پذيرفته نيست . اينك كه به دست خويش كاخ خود را ويران ساخته اى و راى و نصيحت عموى خود را در بيابان انداخته اى تا باد آن را چون خس و خاشاك به اين سو و آن سو برد ، بهترين و دورانديشانه ترين كار را كه مصلحت است انجام بده . با اين

مرد ستيز و جدل مكن و نبايد اخبارى از تو به او برسد كه او را خشمگين سازد ، كه اگر او به تو دندان نشان دهد ، ياراى بسيارى خواهد داشت و اگر تو با او ستيز كنى جز زيان نخواهى ديد و به چيزى جز زبونى نخواهى رسيد . و توجه داشته باش چه كسى در شام طرفدار اوست و چه بسيار كسانى كه اينجا برگرد اويند و فرمانش را اطاعت مى كنند و سخن او را انجام مى دهند . مبادا به مردمى كه گرد اويند و فرمانش را اطاعت مى كنند و سخن او را انجام مى دهند . مبادا به مردمى كه گرد تو مى گردند فريفته شوى كه مدعى دوستى تو و محبت نسبت به تو هستند ، كه آنان يا دوستان جاهل و يا ارباب حاجت و همنشينان هستند كه فقط روياروى و در همان مجلس رعايت حرمت مى كنند . آرى اگر مردم هم نسبت به تو همان گمان را داشتند كه تو نسبت به خوددارى ، حكومت از آن تو مى بود و زمام كار در دست تو ، ولى اين سخنى است كه از آن روز كه رسول خدا بيمار شد از دست بشد و چون آن حضرت رحلت فرمود سخن گفتن درباره آن حرام گرديد . اينك بر تو باد تا از كارى كه رسول خدا ( ص ) تو را براى آن در نظر گرفت ولى به انجام نرسيد كناره گيرى كنى . خودت هم چند بار براى رسيدن به آن اقدام كردى و درست نشد ، و هر كس با روزگار درافتد

مغلوب مى شود و آن كس كه بر چيز ممنوعى حرص ورزد و به رنج مى افتد . با وجود اين به عبدالله سفارش كرده ام از تو اطاعت كند و او را به پيروى از تو برانگيخته ام ، و محبت و دوستى ترا در كام او ريخته ام و او را در مورد تو همانگونه كه گمان مى داشتم يافته ام . به هر حال كمان خود را به زه مكن مگر پس از اعتماد بر آن و چون ترا خوش آمد به زبانه هاى كمان بنگر كه استوار باشد و كمان خود را آماده تير نهادن مكن ، مگر پس از علم از آمادگى آن و تير را از كمان رها مكن ، مگر آنكه بدا6Utéگئبود كه م8K . منابع و گروهى از بيم و شمشير و گروهى از تعصب و براى انتقام جويى يا دشمنى با گروهى ديگر از دشمنان و افراد ضداسلام ، مسلمان شده اند .

و اين را هم بدان هر خونى را كه پيامبر ( ص ) ريخته بود ، چه به شمشير على عليه السلام و چه به شمشير ديگران ، عرب پس از رحلت پيامبر ( ص ) همه آن خونها را به حساب على ( ع ) گذاشتند ، زيرا ميان وابستگان پيامبر ، بنابر سنت و عادت و آيين اعراب ، هيچكس سزاوارتر از على نبود كه آن خونها را به حساب او بگذارند .

و اين عادت عرب است كه نخست خون كشته شدگان خود را از شخص قاتل مطالبه مى كند و هر گاه قاتل بميرد يا انتقام گرفتن از او دشوار و

غيرممكن شود ، آن را از برجسته ترين افراد خاندان قاتل مطالبه مى كند .

هنگامى كه گروهى از بنى تميم يكى از برادران عمروبن هند را كشتند ، يكى از دشمنان شعرى سرود و ضمن آن عمرو را تحريض كرد كه به جاى آن گروه ، زرارة بن عدس ، سالار بنى تميم را بكشد و حال آنكه او نه تنها قاتل نبود كه در آن كار حضور هم نداشت ، و هر كس در جنگها و درگيريهاى ميان اعراب بنگرد آنچه را گفتيم خواهد شناخت .

من از ابوجعفر يحيى بن ابى زيد نقيب ، كه خدايش رحمت كناد ، پرسيدم و به او گفتم : بسيار شگفت مى كنم از اينكه چگونه على عليه السلام آن مدت دراز پس از رحلت پيامبر ( ص ) زندگى كرده و ميان خانه خود يا جاى ديگرى غافلگير و كشته نشده است آن هم با توجه به كينه هاى سوزانى كه در دلها و جگرها نسبت به او بوده است .

نقيب فرمود : اگر نه اين بود كه على چهره بر حضيض خاك نهاد و خود خويشتن را به گمنامى و فراموشى سپرد و به عبادت و نمازگزاردن و دقت و نگرش به معانى قرآن پرداخت و از آن حال نخست بيرون آمد و شمشير را يكسو افكند و همچون دليرى كه از آن دليريها كناره گيرى مى كند و چون راهبى كه در كوهها به عبادت مى پردازد يا به سياحت اكتفاء مى كند رفتار نمى فرمود كشته مى شد ، وانگهى ، بناچار از آن قومى كه حكومت را بر عهده گرفتند فرمان برد و

در قبال ايشان زبون تر و فروتن تر از كفش و پاى افزار گرديد ، به همين سبب آنان باطنى او را رها كردند و در مورد او خاموش ماندند ، عرب هم بدون رضايت باطنى متوليان حكومت جراءت چنان كارى را نداشتند ، و چون حاكمان در مقابل آن رفتار على عليه السلام انگيزه و دليلى براى كشتن او نداشتند از او دست برداشته شد و اگر چنين نبود ، كه به آن دژ استوار پناه برده بود ، بدون ترديد كشته مى شد .

به نقيب گفتم : آيا آنچه در مورد خالد گفته مى شود كه ماءمور بوده است او را در نماز بكشد صحيح است ؟ گفت : گروهى از علويان آن را گفته اند ، وانگهى روايت شده است كه مردى پيش زفر بن هذيل ( 431 ) شاگرد برجسته و مصاحب ابوحنيفه آمد و از او پرسيد عقيده ابوحنيفه در اين مورد كه كسى پيش از سلام نماز سخنى بگويد يا كارى انجام دهد يا حدثى از او سرزند چيست ؟ گفت : جايز است كه ابوبكر در تشهد نماز خود پيش از سلام دادن سخن گفت خالد را از كشتن على عليه السلام منع كرد آن مرد پرسيد : ابوبكر چه گفته است ؟ زفر گفت : تو را با آن چه كار . آن مرد سخن خود را براى بار دوم و سوم تكرار كرد . زفر گفت : بيرونش كنيد ، بيرونش كنيد ، كه گمان مى كنم او از اصحاب ابوالخطاب ( 432 ) باشد .

من به نقيب گفتم : عقيده خود تو در اين باره

چيست ؟ گفت : من آن را بعيد مى دانم ، هر چند اماميه آن را روايت كرده باشند . و افزود كه اين موضوع را از خالد بعيد نمى دانم ، چون شجاعت آن كار را داشته است و نسبت به على عليه السلام هم سخت كينه توز بوده است ولى چنين كارى را از ابوبكر بعيد مى دانم ! كه مردى پارسا بوده است و چنين نيست كه ميان گرفتن خلافت و بازداشت فدك و خشمگين ساختن فاطمه ، ديگر كشتن على عليه السلام را هم مرتكب شود! پناه بر خدا از اين كار و هرگز مباد .

من گفتم : آيا خالد توان كشتن على عليه السلام را داشته است ؟ گفت : آرى و چرا توان آن را نداشته باشد و حال آنكه او مسلح و شمشير بدست بوده است و على عليه السلام بدون سلاح و غافل بوده و نمى دانسته است نسبت به او چه قصدى شده است . مگر ابن ملجم او را غافلگير نكرده و نكشته است ، در صورتى كه خالد از ابن ملجم شجاع تر بوده است .

من از نقيب پرسيدم : اماميه در اين مورد چه روايت كرده اند و الفاظ آن چيست ؟ خنديد و گفت :

چه بسيار كسانى كه عالم به چيزى هستند ، در عين حال خود مى پرسند .

و گفت : از اين موضوع دست از سر ما بردار . تو در اين مورد چه در حفظ دارى ؟ گفتم : شعر متبنى را ، براى او خواندم . خوشش آمد و گفت : مى دانى مصراع اول شعرى كه خواندى

چيست و از كيست ؟ گفتم از محمد بن هانى مغربى است و مصراع نخست آن چنين است :

همه روز مى كوشم كه تجربه خويش را افزون كنم .

چند بار مرا تحسين كرد و گفت اينك از اين بحث درگذريم و آنچه را در آن بوديم بخوانيم و تمام كنيم و من در آن هنگام كتاب جمهرة النسب ابن كلبى را كه پيش او مى خواندم . به خواندن آن برگشتيم و از گفتگو در مورد مطلبى كه پيش آمده بود منصرف شديم .

( 240 ) : از سخنان آن حضرت عليه السلام است كه در آن آنچه را كه پس از هجرت پيامبر ( ص ) تا هنگامى كه به ايشان پيوسته است انجام داده است بازگو فرموده است

در شرح اين خطبه كه با عبارت فجعلت اتبع ماءخذ رسول الله صلى الله عليه و آله و شروع به پيروى كردن از راهى كه رسول خدا ( ص ) رفته بود كردم ( 433 ) شروع مى شود ، ابن ابى الحديد چنين آورده است ) :

محمد بن اسحاق در كتاب المغازى خود مى نويسد : پيامبر ( ص ) هيچيك از مسلمانان جز على بن ابى طالب و ابوبكر ابى قحافه را از تصميم خود در مورد هجرت آگاه نفرمود . على را از خروج خود آگاه فرمود و فرمانش داد تا در بستر پيامبر ( ص ) بخوابد و بدانگونه نسبت به مشركان خدعه ورزد كه چنان پندارند كه رسول خدا از جاى خود حركت نكرده است و به تعقيب او نپردازند تا مسافت طى شده ميان رسول خدا و ايشان زياد شود ، و نيز فرمان داد على عليه السلام پس از رفتن رسول خدا ( ص ) در مكه بماند وديعه هايى را كه مردم پيش آن حضرت نهاده بودند به صاحبان آنها برگرداند ، و

گروهى از مردان مكه به سبب شناختى كه از امانت دارى پيامبر ( ص ) داشتند ، امانتهاى خود را بايشان مى سپردند . اما ابوبكر همراه آن حضرت بيرون رفت .

من از ابوجعفر يحيى بن ابى زيد نقيب حسنى كه خدايش رحمت كناد ، پرسيدم كه اگر قريش بر اين راى هماهنگ شده بودند تا با شمشيرهايى ، كه در دست افراد مختلفى از قبايل قريش باشد ، پيامبر را بكشند تا خون آن حضرت ميان خاندانهاى قريش ضايع شود و خاندان عبد مناف نتوانند آن را مطالبه كنند و آنچنان روايت شده است شيطان اين فكر را به آنان القاء كرده بود ، چرا آن شب را منتظر ماندند تا صبح شود و در اين مورد روايت شده است كه آنان از ديوار بالا رفتند و شخصى را ديدند كه قطيفه سبزرنگ حضرمى را بر خود پيچيده است و ترديد نكردند كه او پيامبر است ، در عين حال تا صبح درنگ كردند و ديدند كه آن شخص على است . و اين موضوع عجيبى است ، زيرا آنان هماهنگ شده بودند كه پيامبر را همان شب بكشند . پس چه پيش آمده است كه همان شخصى را كه قطيفه را بر خود پيچيده بود نكشتند . و اينكه منتظر رسيدن روز شده اند دليل آنست كه نمى خواسته او را در آن شب بكشند .

نقيب در پاسخ گفت : آنان از روز قبل تصميم گرفته بودند كه در آن شب پيامبر را بكشند و همگى هماهنگ شده بودند تا آن كار را از خاندان عبد مناف پوشيده بدارند . كسانى كه آن

تصميم را گرفته و بر آن متحد شده بودند عبارتند از : نضر بن حارث از خاندان عبدالدار ، ابوالبخترى بن هشام و حكيم بن حزام و زمعة بن الاسود بن مطلب كه اين سه تن از خاندان اسد بن عبدالعزى بودند ، ابوجهل و برادرش حارث و خالد بن وليد بن مغيره كه اين سه تن از خاندان مخزوم بودند و نبيه و منبه پسران حجاج و عمروبن عاص كه اين سه تن از خاندان سهم بودند ، و امية بن خلف و برادرش ابى كه اين دو از خاندان جمح بودند . هنگام شب اين خبر به آگاهى عتبة بن ربيعة بن عبد شمس رسيد كه برخى از ايشان را ديدار كرد و از آن كار آنان را نهى كرد و گفت : خاندان عبد مناف از خون محمد ( ص ) گذشت و خوددارى نخواهند كرد . شما او را دربند و زنجير كشيد و در يكى از خانه هاى خود زندانى كنيد و منتظر بمانيد تا مرگش فرا رسد ، همانگونه كه شاعران ديگر مى ميرند . عتبة بن ربيعه سالار و سرور خاندان عبد شمس بود كه از خاندان عبد مناف و پسر عموها و خويشاوندان پيامبر ( ص ) شمرده مى شوند . بدين سبب بود كه ابوجهل و يارانش در آن شب از كشتن پيامبر خوددارى كردند و سپس چون گمان مى كردند پيامبر در خانه است از ديوار بالا رفتند و چون كسى را ديدند كه قطيفه سبز حضرمى را بر خود پيچيده است شك نكردند كه پيامبر است و شروع به رايزنى درباره كشتن او كردند

.

ابوجهل آنان را بر آن كار تشويق مى كرد و آنان گاه قصد آن مى كردند و باز خوددارى مى نمودند . سپس برخى از آنان به ديگران گفتند : بر او سنگ بزنيد و شروع به آن كار كردند و على ( ع ) از اين پهلو به آن پهلو مى شد و آهسته اظهار درد مى كرد و چون خداوند متعال اراده فرموده بود كه على به سلامت ماند و نجات يابد ، آنان تا سپيده دم همچنان مردد ماندند و در آن هنگام على عليه السلام از بسيارى سنگ زدن آنان مشرف به مرگ شده بود . اگر پيامبر ( ص ) در آن هنگام به مدينه نمى رفت و همچنان در مكه و ميان ايشان مى ماند ، بر فرض كه آن شب او را نمى كشتند شب بعد آن حضرت را مى كشتند ، هر چند كه منجر به بروز جنگ ميان آنان و خاندان عبد مناف مى شد ، زيرا ابوجهل چنان نبود كه از كشتن پيامبر دست بدارد كه مردى بدون بصيرت و داراى عزمى استوار در ريختن خون آن حضرت بود .

من به نقيب گفتم : آيا رسول خدا و على مى دانستند كه عتبه آنان را از كشتن پيامبر باز داشته است ؟ گفت ، نه آن دو در آن شب آگاه نبودند و آن موضوع را بعدها دانستند ، و پيامبر ( ص ) به روز جنگ بدر همينكه راى و نظر عتبه را ديد كه مى خواست از شعله ور شدن آتش جنگ جلوگيرى كند فرمود : اگر در اين قوم خيرى باشد در

همان صاحب شتر نر سرخ است . و بر فرض كه تصور كنيم على عليه السلام از سخن عتبه به مشركان آگاه بوده است ، چيزى از فضيلت او در خفتن بر بستر پيامبر كاسته نمى شود ، زيرا اعتمادى نداشته است كه آنان سخن عتبه را مى پذيرفتند ، بلكه گمان كشته شدن و نابودى قوى تر بوده است .

على عليه السلام پس از آنكه وديعه هاى مردم را پرداخت ، سه روز پس از هجرت پيامبر ( ص ) از مكه بيرون آمد و پاى پياده آهنگ مدينه فرمود و پاهايش آماس كرد و هنگامى به حضور پيامبر رسيد كه در ناحيه قباء به خانه كلثوم بن هدم فرود آمده بود . على ( ع ) با پيامبر در همان خانه سكونت فرمود . ابوبكر هم در قباء و ساكن خانه حبيب بن يساف بود . آنگاه پيامبر از قباء حركت فرمود و ابوبكر و على همراهش بودند و پيامبر در مدينه و در خانه ابوايوب خالد بن يزيد انصارى منزل فرمود و اقدام به ساختن مسجد كرد .

( 242 ) ( 434 ) : از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در مورد حكمين و نكوهش مردم در شام .

در اين خطبه كه با عبارت جفاة طغام عبيد اقزام ( 435 ) سفلگان فرومايه و بردگان پست شروع مى شود ، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات و بيان مطالبى درباره ابوموسى اشعرى بحث زير را درباره او آورده است . ) :

فصلى درباره نسب ابوموسى و عقيده معتزله درباره او

ما اينك به نقل از كتاب الاستيعاب عبدالبر محدث نسب ابوموسى و مختصرى از احوال و روش او را نقل مى كنيم و سپس مطالبى از كتابهاى ديگر خواهيم آورد

.

ابن عبدالبر مى گويد : نام و نسب ابوموسى چنين است : عبدالله بن قيس بن سليم بن حضارة بن حرب بن عامر بن غنز بن بكر بن عامر بن عذر بن وائل بن ناجية بن جماهر بن اشعر . اين اشعر همان نبت بن ادد بن زيد بن يشجب بن عريب بن كهلان بن سباء بن يشجب بن يعرب بن قحطان است . مادر ابوموسى اشعرى زنى از قبيله عك است كه مسلمان شد و در مدينه درگذشت .

درباره اينكه ابوموسى از كسانى است كه به حبشه هجرت كرده يا نكرده است اختلاف است و صحيح آن است كه او از مهاجران به حبشه نيست ، ولى او اسلام آورد و به سرزمين قوم خود مراجعت كرد و همچنان مقيم آنجا بود و سپس او گروهى از افراد قبيله اشعر به حضور پيامبر آمدند و چون آمدن آنان همزمان با آمدن جعفر بن ابى طالب و يارانش با دو كشتى از حبشه بود و همگى با هم در خيبر به حضور پيامبر رسيدند ، گروهى پنداشته اند كه ابوموسى هم از هجرت كنندگان به حبشه بوده است .

و گفته شده است : ابوموسى هرگز به حبشه هجرت نكرده بوده است ، بلكه همراه گروهى از اشعرى ها با يك كشتى مى آمدند ، ولى باد و طوفان كشتى آنان را به حبشه برد و آنان از حبشه همراه با جعفر و يارانش بيرون آمدند و چون همه با هم رسيدند ، گروهى پنداشتند كه او هم از مهاجران به حبشه است .

ابن عبدالبر مى گويد : پيامبر ( ص ) او را به حكومت

زبيد كه از نواحى يمن است گماشت و عمر هنگامى كه مغيره را از بصره عزل كرد ابوموسى را به حكومت آن شهر گماشت ، و تا سالهاى نخستين خلافت عثمان همچنان حاكم بصره بود ، تا آنكه عثمان او را عزل كرد و عبدالله بن عامر بن كريز را به حكومت گماشت . در آن هنگام ابوموسى ساكن كوفه شد و چون مردم كوفه سعيد بن عاص را ناخوش داشتند و او را از كوفه بيرون كردند خودشان ابوموسى را برگزيدند و در آن مورد به عثمان نامه نوشتند و تقاضا كردند كه همو را والى ايشان گرداند و عثمان او را از حكومت كوفه عزل كرد و او بدين سبب همواره نسبت به على ( ع ) خشمگين و از او دلگير بود ، تا آنجا كه از او كارهايى سر زد كه حذيقة بن اليمان درباره او آن سخن را گفت ، و حذيفه در مورد ابوموسى روايتى كرده است كه در آن مطالبى است كه خوش نمى دارم بگويم به هر حال خدايش بيامرزد . ( 436 )

مى گويم ( ابن ابى الحديد ) : سخنى كه ابن عبدالبر اشاره كرده و آن را نگفته است اين است كه در حضور حذيفة سخن از تدين ابوموسى رفت . حذيفه گفت : شما اينچنين مى گوييد ، ولى من گواهى مى دهم كه او دشمن خدا و رسول خدا و در اين جهان و به روز رستاخيز در حال ستيز با آنان است . روزى كه معذرت خواهى و بهانه تراشى ستمگران را سود نمى بخشد و براى آنان لعنت و بدفرجامى

است ، و حذيفه به منافقان آشنا بوده و پيامبر ( ص ) كار آنان و نامهايشان را پوشيده به او فرموده بود .

و روايت شده است كه از عمار در مورد ابوموسى سوال شد . گفت : از خذيفه درباره او سخنى بس بزرگ و شگفت انگيز شنيدم . شنيدم كه مى گفت : صاحب آن شب كلاه سياه ، و سپس عمار روى ترش كرد و لبهاى خويش را به دندان گزيد ، آنچنان كه از آن كار او دانستم كه ابوموسى در زمره افرادى بوده كه در آن شب روى گردنه بوده اند ( آهنگ رم دادن شتر پيامبر و قصد جان آن حضرت را داشته اند ) .

سويد بن غفله مى گويد : به روزگار حكومت عثمان بر كناره رود فرات همراه ابوموسى بودم . براى من خبرى از پيامبر ( ص ) نقل كرد و گفت : شنيدم آن حضرت مى فرمود : همانا بنى اسرائيل اختلافى پيدا كردند كه همچنان ادامه يافت تا آنكه دو داور گمراه برانگيختند كه هم خودشان و هم هر كس از آن دو پيروى كردند گمراه شدند . كار امت من هم چنان خواهد شد كه دو داور بر مى گزينند كه آن دو گمراه مى شوند و هر كه را از ايشان پيروى كند گمراه مى سازند . سويد مى گويد : به ابوموسى گفتم : برحذر باش كه تو يكى از آن دو داور نباشى ! گويد : ابوموسى پيراهن خويش را از تن خود بيرون آورد و گفت : از آن كار به سوى خداوند بيزارى مى جويم ، همانگونه كه

از اين پيراهن خويش .

اما آنچه معتزله درباره ابوموسى اعتقاد دارند ، من همان را مى گويم كه ابومحمد بن متويه در كتاب الكفاية گفته است .

او ، كه خدايش رحمت كناد ، گفته است : اما ابوموسى به سبب كارى كه انجام داده گناهش بزرگ است و كار او منجر به زيانى شده است كه پوشيده نيست و على عليه السلام در قنوت خويش بر او و كسان ديگرى نفرين مى كرد و مى گفت : بارخدايا ، نخست معاويه و دو ديگر عمرو عاص و سديگر ابواعور سلمى و چهارمين تن ابوموسى را لعنت فرماى . و از على عليه السلام روايت است كه در مورد ابوموسى مى فرموده است : نخست رنگ علم گرفت ، رنگ گرفتنى و سپس از آن بيرون كشيده شد بيرون كشيدنى .

ابن متويه مى گويد : و ابوموسى همان كسى است كه از پيامبر ( ص ) روايت كرده كه فرموده است : ميان بنى اسرائيل دو داور گمراه بودند و بزودى ميان امت من هم دو داور گمراه خواهند بود ، كه هر كس هم از آن دو پيروى كند گمراه است .

به او گفتند : مبادا كه تو يكى از آن دو داور باشى ؟ مى گفت : نه ، يا سخنى مى گفت كه چنان معنى مى داد . و چون گرفتار آن مساءله شد ، درباره او گفته مى شد كه گرفتارى و بلا به زبان بسته است . در مورد توبه او هم چيزى بدانگونه كه درباره توبه ديگران ثابت شده است ، ثابت نشده است ، هر چند شيخ ابوعلى در

پايان كتاب حكمين مى گويد كه او در بيمارى حسن بن على ( ع ) به حضور اميرالمومنين على عليه السلام آمد و على ( ع ) از او پرسيد : آيا براى عيادت ما آمده اى يا براى شماتت ؟ گفت : كه براى عيادت آمده ام ، و حديثى در فضيلت عيادت نقل كرد .

ابن متويه مى گويد : اين نشانه سست و ضعيفى در مورد توبه اوست . سخن ابن متويه اينجا به پايان مى رسد و من آنرا نقل كردم براى اينكه بدانى به عقيده معتزله او از كسانى است كه مرتكب گناه كبير شده است و حكم او همچون حكم نظاير اوست كه در گناه كبيره بيفتند و بر همان حال بميرند .

ابن عبدالبر مى گويد : در تاريخ مرگ ابوموسى اختلاف است . گفته شده است : به سال چهل و دوم ، و هم سالهاى چهل و چهارم ، پنجاهم و پنجاه و دوم گفته شده است .

در مورد گور او هم اختلاف است . برخى گفته اند در مكه مرده و آنجا خاك شده است و برخى گفته اند در كوفه مرده و آنجا به خاك سپرده شده است .

( 243 ) : از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در آن آل محمد ( ص ) را ياد فرموده است . ( 437 )

هم عيش العلم و موت الجهل يخبركم حلمهم عن علمهم و ظاهرهم عن باطنهم وصمتهم عن حكم منطقهم لا يخالفون الحق و لا يختلفون عليه و هم دعائم الاسلام و ولائج الاعتصام ، بهم عاد الحق الى نصابه و انزاح الباطل عن مقامه و انقطع لسانه عن منبته ، عقلو الدين عقل و عاية و رعايه لا عقل سماع و رواية ، فان رواة العلم كثير و

رعاته قليل .

ايشان مايه زندگى دانش و مرگ نادانى هستند . خردشان شما را از دانش آنان خبر مى دهد و خاموشى ايشان از حكمت و راستى گفتارشان . در حق خلاف و بر آن اختلاف نمى كنند . آنان اركان اسلامند و دژهاى پناه بردن . به وجود ايشان حق به نصاب خويش بازگشت و باطل از جاى خويش بركنده شد و زبانش از بن بريده شد تعقل كردند دين را تعقلى از روى دانايى و نگهداشت آن ، نه تعقلى از راه شنيدن و روايت كردن ، كه روايت كنندگان علم بسيارند و رعايت كنندگانش اندكند .

( در اين خطبه هيچگونه بحث تاريخى مطرح نشده است ، ولى تيمن و تبرك و عرض ادب به ساخت مقدس ايشان موجب آمد كه تمام متن عربى و ترجمه فارسى آن را بياورم به اميد آنكه خداوند متعال ، ابن ابى الحديد و خوانندگان ارجمند و اين بنده گنهكار و پدر و مادر و همسر و فرزندان و افراد خاندانش را در زمره دوستداران و چاكران آل محمد صلوات الله عليهم اجمعين محشور فرمايد . )

سپاس و ستايش فراوان خداوند متعال را كه توفيق ترجمه مطالب تاريخى بخش خطبه ها را كه پايان جلد سيزدهم شرح نهج البلاغه ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر 1961 ميلادى است باين بنده خود ارزانى فرمود ، آرزومندم به كرم خويش توفيق ترجمه مطالب تاريخى بخش نامه ها و كلمات قصار را هم عنايت فرمايد .

پى نوشتها

از 1 تا 50

1 - استاد سيد عبدالزهراء حسينى در مصادر نهج البلاغه ، ج 2 ، ص 419 مى نويسد : ظاهرا اين خطبه دنباله

خطبه هاى 22 و 135 است كه قبلا در مورد مصادر آنها توضيح داده شد و شيخ طوسى هم در امالى ، ج 1 ، ص 172 آن را آورده است . خوارزمى هم در مناقب ص 117 نظير همين را نقل كرده است . همچنين رجوع كنيد به استناد نهج البلاغه امتياز عليخان عرشى ، ترجمه دكتر سيد مرتضى آيت الله زاده شيرازى ، تهران ، اميركبير ، 1363 . م .

2 - به تاريخ طبرى ، ج 1 ، ص 3046 و 3047 ، چاپ اروپا . مراجعه شود .

3 - معمارى رومى كه قصر خورنق را براى نعمان ساخت و چون آن را تمام كرد نعمان از بيم آنكه براى ديگرى چنان بنايى بسازد او را از فراز قصر به زمين انداخت و درجا درگذشت . به مجمع الامثال ميدانى ، ج 1 ، ص 159 مراجعه فرماييد . م .

4 - به ضم اول و سوم و سكون دوم نام ناحيه يى در هفت ميلى مدينه است و پيامبر ( ص ) سال فتح مكه در آن منزل فرموده است .

5 - به تاريخ طبرى ، ج 1 ، ص 3040 ، چاپ اروپا مراجعه شود .

6 - نام جايى نزديك بقيع است . ياقوت در معجم البلدان مى گويد : عثمان آن را خريد كه ضميمه بقيع كند و چون كشته شد جسدش را آنجا انداختند و سپس كنار آن به خاكش سپردند .

7 - به تاريخ طبرى ، ج 1 ، ص 3046 ، 3047 ، چاپ اروپا . مراجعه شود .

8 - به تاريخ طبرى ، ترجمه مرحوم

ابوالقاسم پاينده ص 2332 مراجعه شود كه تفاوتهاى مختصرى دارد . م .

9 - در متن غلط چاپى حال كه به صورت مال چاپ شده است از چاپ اول تهران اصلاح شد . م .

10 - با استفاده از شرح ابن ابى الحديد ترجمه شد . م .

11 - براى نمونه به مباحث طرح شده در خطبه هاى 46 و 138 مراجعه فرماييد . م

12 - استاد محمد ابوالفضل ابراهيم در پاورقى نوشته است مذهب قرامطه منسوب به سالار بزرگ ايشان حسن بن بهرام جنابى است كه در شهر جنابه از شهرهاى فارس آرد فروش بوده و از آنجا تبعيد و در بحرين ساكن شده است و اعراب را به مذهب خود فرا خوانده و كارش بالا گرفته است و بر هجر و احساء و قطيف و ديگر نواحى بحرين پيروز شده است و يارانش او را سيد لقب داده اند . او مردى شجاع و بسيار زيرك بود و به سال 301 در حمام به دست يكى از خدمتگزاران صقلابى خود كشته شد .

براى اطلاع بيشتر از اين موضوع و اينكه آنان منسوب به حمدان قرمط هستند به مقاله هوار ( Huart ) در دائرة المعارف الاسلامية ، ج 8 ، ص 77 و به همان منبع ، ج 7 ، مقاله كارادو ( Vaux de Carra ) ص 117 و بحث مفصل استاد دكتر ذبيح الله صفادر تاريخ ادبيات در ايران ، ج 1 ، ص 255 - 251 ، تهران ، 1335 ش ، مراجعه شود . م .

13 - براى اطلاع به مقاتل الطالبيين ، ص 450 - 466 ، چاپ

1385 ق ، نجف مراجعه فرماييد . م

14 - اين گفتار على عليه السلام در خطبه 92 آمده است و در خطبه 235 هم خواهد آمد . م

15 - اين موضوع در امالى شيخ صدوق آمده است كه خالى از سهوى در آن نيست و مفيد در ارشاد بدون ذكر نام تميم و حصين آن را نقل كرده است ؛ طبرسى هم به پيروى از مفيد در اعلام الورى از كسى نام نبرده است . به بحارالانوار ، ج 44 ، ص 257 ، چاپ جديد ، پاورقى و توضيح استاد محمدباقر بهبودى مصحح محترم مراجعه فرماييد . م

16 - از انصار و قبيله اوس و از ياران على عليه السلام در جنگهاى جمل ، صفين و خوارج و در گذشته به سال 72 هجرى است . به شماره 618 الاصابة ابن حزم ، ج 1 ، ص 142 مراجعه فرماييد . م

17 - شيخ مفيد ( ره ) اين خبر را در ارشاد ، ص 156 آورده است . براى اطلاع از نمونه هاى ديگرى در اين باره به بحارالانوار ج 44 ، ص 268 - 250 چاپ جديد مراجعه شود . م

18 - اين خطبه از خطبه هاى مفصل است كه اميرالمؤ منين عليه السلام آن را همان روهايى كه با او بيعت شد و پس از كشته شدن عثمان ايراد فرمود . زمخشرى بخشى از اين خطبه را در جزء نخست ربيع الانوار آورده است و بخش پايانى آن را كه با عبارت همانا ظلم سه گونه است شروع مى شود ، كلينى ( ره ) به صورت همانا گناهان سه گونه

است در اصول كافى ج 2 ، ص 443 ، و برقى در المحاسن ، ص 6 و صدوق در امالى ، مجلس 44 و عياشى در تفسير عياشى ، ج 2 ، ص 262 آورده است ، مصادر نهج البلاغه ، ج 2 ، ص 430 و استناد نهج البلاغه امتياز عليخان عرشى ( ترجمه ) ، ص 68 مراجعه فرماييد . م

19 - عبدالرحمان بن عمرو ( 158 - 88 ه . ق ) منسوب به اوزاع كه نام شاخه يى از قبيله همدان است . به الاعلام ، ج 4 ، ص 94 مراجعه فرماييد . م

20 - ابوجعفر محمد بن حسن فنال نيشابورى به سال 508 قمرى اين روايت را بدون ذكر راوى آورده است به روضة الواعظين ، ترجمه اين بنده ، ص 797 ، تهران ، نشر نى ، 1366 ش مراجعه فرماييد . م

21 - اين خطبه خطاب به خوارج است و طبرى آن را در تاريخ طبرى ، ج 5 ، ص 48 ضمن حوادث سال 37 آورده است و مفصلتر از اين است مصادر نهج البلاغه ، ج 2 ، ص 432 . م

22 - خطيب ( 502 - 421 ) از شاگردان ابوالعلاء معمرى است . براى اطلاع از آثار او و كتابهايى كه شرح حالش در آنها آمده است به معجم المولفين عمر رضا كحاله ، ج 14 ، ص 214 مراجعه فرماييد . م

23 - نام جايى است در مرز شام و عراق كه حكميت و صدور حكم آنجا صورت گرفته است . م

24 - زفر از اميران ناحيه جزيره و سالار قبيله

قيس است كه گريخته و در قرقيسياء متحصن شده بود و به الاعلام زركلى ، ج 3 ، ص 78 مراجعه فرماييد . م

25 - روح سالار يمانيان شام و امير فلسطين و از فقها و خطيبان بوده كه به سال 84 هجرى درگذشته است . به منبع پيشين ، همان جلد ، ص 63 مراجعه فرماييد . م

26 - به نقل استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى خطيب در مصادر نهج البلاغه ، ج 2 ، ص 435 شيخ صدوق بخشى از اين خطبه را در خصال ، ج 2 ، ص 163 ، و ابن شاكر ليثى فصل اول آن را در عيون الحكم والمواعظ ، و زمخشرى در ربيع الابرار ( نسخه خطى ) ص 162 آورده اند . م

27 - در خطبه 180 كه با عبارت لا تدركه العيون بمشاهدة العيان و لكن تدركه القلول بحقائق الايمان ( چشمها به مشاهده آشكار او را در نمى يابد ولى دلها او را با حقايق ايمان در مى يابد ) هيچ گونه بحث و اشاره تاريخى نيامده است و به توضيح كلامى پرداخته است . لازم به تذكر است كه ذعلب يمانى از آن حضرت پرسيد : اى اميرالمؤ منين ، آيا پروردگار خود را ديده اى ! على ( ع ) فرمود : آيا پرستش مى كنم چيزى را كه نبينم . ذعلب گفت : چگونه ديده اى ؟ آن گاه اين سخنان را ايراد فرمود .

اين گفتگو در چند كتاب معتبر شيعيان كه همگى پيش از نهج البلاغه تاءليف شده آمده است : كلينى آن را در اصول كافى ، ص 32

، شيخ صدوق در امالى ، مجلس 55 ، و التوحيد ، ص 324 و 320 ، شيخ مفيد در ارشاد ص 131 ، با اختلافى اندك در الفاظ آورده اند .

به ص 68 استناد نهج البلاغه امتياز عليخان عرشى ، ترجمه دكتر سيد مرتضى آيت الله زاده شيرازى ، تهران ، اميركبير 1363 ، و مصادر نهج البلاغه ، ج 2 ، ص 437 مراجعه فرماييد . م

28 - اين خطبه را كه اميرالمؤ منين عليه السلام براى تشويق مردم به حركت به مصر و يارى دادن محمد بن ابى بكر ايراد فرموده است و نپذيرفته اند ، ابراهيم بن هلال ثقفى ( در گذشته به سال 283 هجرى ) در الغارات ، ج 1 ، ص 291 چاپ مرحوم محدث ارموى و طبرى در تاريخ طبرى ، ج 6 ، ص 60 آورده اند . به حواشى مرحوم محدث ارموى در منبع مذكور و همچنين مصادر نهج البلاغه ، ج 2 ، ص 439 ، و استناد نهج البلاغه ( ترجمه ) ص 69 مراجعه فرماييد . م

29 - براى اطلاع از منابع اين خطبه به مصادر نهج البلاغه و اساتيد ، ج 1 ، ص 451 مراجعه فرماييد . م

30 - به همين كتاب ، ج 2 ، ص 57 - 48 مراجعه شود . م

31 - اين كلمه در متن به صورت آدم است كه بدون ترديد غلط چاپى است در چند صفحه بعد صحيح آن آمده است . م

32 - اين خطبه كه از خطبه هاى مفصل و شماره آن هم متفاوت است ( يعنى 180 و 182 و 183

ضبط شده است ) شايد آخرين خطبه يى باشد كه حضرت امير ايستاده ايراد فرموده و پس از آن مضروب ساخته شده است . زمخشرى بخشى از آن را در ربيع الابرار و ابن شاكر واسطى لبيثى ( درگذشته حدود 455 ه . ق ) در عيون الحكم والمواعظ بخشى ديگر را آورده اند . به مصادر نهج البلاغه ، ج 2 ، ص 452 مراجعه فرماييد . م

33 - به جمهرة انساب العرب ابن حزم ، ص 475 و 396 ، دارالمعارف مصر ، چاپ 1391 قمرى ، و نهاية الارب فى معرفة انساب العرب ، قلقشندى ، ص 168 چاپ بغداد ، 1378 ق مراجعه فرماييد . م

34 - نام ام هانى ، فاخته يا هند بوده است . معرفى ، مختصرى از او در طبقات ابن سعد ، ج 8 ، ص 32 ، و شرح حالش در الاصابة ابن حجر عسقلانى ، ج 4 ، ص 503 آمده است . م

35 - رجوع كنيد به استيعاب ، ص 782 ، و الاصابة ، ابن حجر عسقلانى ، ج 4 ، حاشيه ص 503 ، براى اطلاع بيشتر در مورد داستان ابووهب مخزومى و تعقيب اميرالمومنين عليه السلام و گفتگوى حضرت ختمى مرتبت و ام هانى ، در منابع بسيار كهن ، به مغازى واقدى ترجمه اين بنده ، ج 2 ، ص 634 و 649 و طبقات ابن سعد ، ج 2 ، بخش 1 ، ص 104 ترجمه آن . و سيره ابن هشام ، ج 4 ، ص 62 ، چاپ مصر ، 1355 ه . ق . مراجعه

فرماييد . البته در اين منابع تفاوتهاى مختصرى با آنچه ابن ابى الحديد آورده است . به چشم مى خورد . م

36 - در متن پس از لاوذ كلمه ابن از قلم افتاده است از چاپ تهران صحيح شد .

37 - براى اطلاع بيشتر در اين مورد و اين اشعار به اخبارالطوال ابوحنيفه دينورى ، ترجمه اين بنده ، ص 39 و نهاية الارب نويرى ترجمه اين بنده ، ج 10 ، ص 316 ، مراجعه فرماييد . م

38 - نظير همين مطالب در تفاسير قرآن مجيد ذيل آيه چهلم سوره فرقان آمده است ، به عنوان مثال به تبيان شيخ طوسى ، ج 7 ، ص 433 و مجمع البيان طبرسى ج 8 - 7 ، ص 170 و تفسير ابوالفتوح رازى ، ج 8 ، ص 272 مراجعه فرماييد و در اين منبع اخير به تفصيل بحث شده است . م

39 - آيا اين شخص همان احمد بن طيفور ( ابى طاهر ) است كه در گذشته به سال 280 هجرى است و شرح حال و آثارش در الاعلام ج 1 ، ص 138 زركلى آمده است ؟ م

40 - سوره نحل ، بخشى از آيه 106 .

41 - در كتاب ا لجامع الاحكام القرآن قرطبى ، ج 10 ، ص 180 آمده است كه اين آيه در مورد عمار نازل شده است و مفسران بر اين عقيده اند؛ زيرا عمار اندكى خود را به آنچه ايشان فرا مى خواندند نزديك ساخت و در حال اجبار و كراهت آنچه را مى خواستند گفت و سپس از اين موضوع به حضور پيامبر ( ص

) شكايت كرد . پيامبر از او پرسيدند : دل خود را چگونه ديدى ؟ گفت : مطمئن به ايمان . فرمود اگر باز هم چنان كردند همان گونه بگو .

42 - سوره انعام ، آيه 122 . در تفسير قرطبى از ابن عباس نقل شده كه اين آيه درباره حمزة عبدالمطلب نازل شده است و ابوجهل و صحيح آن است كه در مورد هر مومن و كافرى صادق است .

43 - عبدالرحمن ابزى از ياران محترم پيامبر ( ص ) و مورد عنايت حضرت امير و از قاريان و حافظان بنام قرآن است . براى شرح حالش به اسدالغابة ابن اثير ، ج 3 ، ص 279 ، مراجعه فرماييد . م

44 - عقبة بن عمرو معروف به ابومسعود كه به سبب سكونت در منطقه بدر ملقب به بدرى است . او از اصحاب پيامبر ( ص ) است و شرح حالش در اسدالغابة ، ج 5 ، ص 296 آمده است . م

45 - نام اين شخص در ميزان الاعتدال ذهبى به صورت حارثه بن مضرب آمده و از راويان قرن اول هجرت است . به همان منبع ، شماره 1662 مراجعه شود . م

46 - در صورتى كه عمار به گفته خودش هم سن حضرت ختمى مرتبت ( ص ) بوده است در سال يازدهم هجرت 63 ساله بوده و قاعده بر اين است كه در سال 37 هجرت نود سال بلكه چيزى كمتر از آن داشته باشد . همچنين براى اطلاع بيشتر از فضايل عمار ياسر در منابع شيعى به بحث مستوفاى مرحوم مجلسى در بحارالانوار ج 22 ، ص 354

- 315 ( چاپ جديد ) مراجعه فرماييد . م

47 - منظور از ابونعيم ، فضل بن دكين ملائى ( 219 - 130 ه . ق ) از راويان بسيار معتبر حديث و مورد احترام شيعيان و اهل سنت است و نبايد او را با ابونعيم اصفهانى مؤ لف حلية الاولياء اشتباه كرد . به دانشنامه ايران و اسلام ، ص 117 مراجعه فرماييد . م

48 - ابن اثير مى گويد پسر ذوالشهادتين ، يعنى عماره ، نقل مى كند كه پيامبر ( ص ) از سواء بن قيس محاربى اسبى خريد ، سواء منكر شد ، خزيمه در آن مورد به سود پيامبر ( ص ) گواهى داد . پيامبر به او فرمودند تو كه همراه ما نبودى چه چيزى تو را بر آن داشت كه به سود من گواهى دهى ؟ گفت : من در مورد آنچه كه آورده اى تو را تصديق كرده ام و مى دانم و يقين دارم كه چيزى جز حق نمى گويى و بدين سبب گواهى دادم . پيامبر ( ص ) فرمودند : خزيمة بن ثابت به نفع و زيان هر كس گواهى دهد همان گواهى او كافى است . اسدالغابة ، ج 2 ، ص 114 .

49 - ابن ابى الحديد سپس توضيحاتى درباره چند لغت و اصطلاح داده است . م

50 - ابوايوب انصارى به سال 50 يا 51 هجرى در حال جهاد با روميان كفر شهر قسطنطنيه در گذشت و همانجا به خاك سپرده شد . به اسدالغابة ابن اثير ، ج 5 ، ص 143 مراجعه فرماييد . م

از 51 تا 120

51 - بخشى از

اين خطبه را كه از خطبه هاى مفصل است زمخشرى در ربيع الابرار آورده است . به مصادر نهج البلاغه ، ج 2 ، ص 460 مراجعه فرماييد . م

52 - ظاهرا كنيه اين شخص به اين صورت كه در متن آمده است صحيح نيست و صحيح آن همان است كه ابن خلكان در وفيات الاعيان ، ج 1 ، ص 368 ، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد ، مصر 1367 ق و زركلى در الاعلام ج 2 ، ص 210 به نقل از او آورده اند حسن بن عبدالصمد بن شخباء عسقلانى به سال 482 ه . ق از نويسندگان و خطباى مشهور است . م

53 - به نقل استاد سيد عبدالزهراء حسينى در مصادر نهج البلاغه اين خطبه را ابوهلال عسØљɠدر گذشته به سال 395 قمرى در الصناعتين ، ص 285 آورده است . اين خطبه از كوتاهترين خطبه هاى نهج البلاغه است . م

54 - ابن برج مسهر بن جلاس را نبايد با برج بن مسهر بن جلاس طائى شاعر سالخورده دوره جاهلى كه حدود 30 سال قبل از هجرت در گذشته است و شرح حال مختصرى از او در المؤ تلف والمختلف آمدى ، ص 60 ، چاپ كرنكو ، 1354 ، ق ، مصر والاعلام زركلى ، ج 2 ، ص 16 آمده است اشتباه كرد . م

55 - سوره نحل ، بخشى از آيه 128 .

56 - شماره اين خطبه در نهج البلاغه چاپ مرحوم فيض الاسلام 184 و در اختيار مصباح السالكين ابن ميثم 186 ولى در نهج البلاغه ترجمه فارسى حدود قرن پنجم و ششم به تصحيح

استاد محترم دكتر عزيزالله جوينى به شماره 193 آمده و در كتاب مصادر نهج البلاغه و اسانيده به شماره 191 آمده است . اين خطبه را سالهاى دراز پيش از سيد رضى ( ره ) ابان بن ابى عياش به نقل سليم بن قيس هلالى در كتاب سليم بن قيس ، ص 211 و شيخ صدوق در امالى ، مجلس سى و چهارم خود و بخشى از آن را ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار ج 2 ، ص 352 و حرانى در تحف العقول آورده اند . بر اين خطبه چند شرح نوشته شده است . و لطفا به مصادر نهج البلاغه ، ج 2 ، ص 64 مراجعه فرماييد . م

57 - ابن ابى الحديد سپس به توضيح لغات و اصطلاحات پرداخته است و جملاتى را كه ماءخوذ و مقتبس از آيات قرآنى بوده با ارائه آيه روشن كرده است . نظر به اهميت و شهرت فراوان اين خطبه به مباحث مفصلى كه ابن ابى الحديد در بيش از سى صفحه آورده است اشاره يى لازم است تا خواننده گرامى از آن آگاه گردد و در صورتى كه بخواهد بتواند به متن مراجعه كند . م

58 - در خطبه هاى 187 ، 188 و 189 هيچ گونه بحث تاريخى و اجتماعى طرح نشده است . م

59 - شماره اين خطبه در ترجمه فارسى نهج البلاغه از حدود قرن پنجم و ششم هجرى ، 197 ، و در كتاب مصادر نهج البلاغه و اسانيده به شماره 195 ثبت است و به نقل از همين ماءخذ مفيد آن را در امالى يا مجالس خود آورده

است . به استناد نهج البلاغه امتياز عليخان عرشى ترجمه دكتر آيت الله زاده شيرازى ص 70 مراجعه فرماييد . م

60 - اين شخص عمر بن خطاب است . براى اطلاع بيشتر در اين مورد به سيره ابن هشام ج 3 ، ص 331 ، چاپ مصر ، 1355 ق و مغازى واقدى ترجمه اين بنده ، ص 460 و نهاية الارب نويرى ترجمه اين بنده ج 2 ، ص 204 مراجعه فرماييد . م

61 - خود عمر اين عقيده را ندارد و متوجه خطاى بزرگ خود مى باشد . به نهاية الارب ترجمه اين بنده ، ج 2 ، ص 205 و مغازى ترجمه اين بنده ، ص 461 مراجعه فرماييد و ببينيد به ابن عباس در اين باره چه مى گويد . م

62 - سوره بقره ، بخشى از آيه 261 .

63 - براى اطلاع بيشتر در اين دو به مغازى واقدى ( ترجمه ) ، ص 340 - 359 مراجعه فرماييد . م

64 - با همه احترامى كه اين بنده براى ابن ابى الحديد قائلم ولى ناچارم توجه خوانندگان گرامى را به سخن خود عمر در اين مورد جلب كنم كه مى گويد ارتبت ارتيابا لم ارتبه منذ اسلمث چنان شكى كردم كه از هنگام مسلمان شدن چنان شكى نكرده بودم . در پى همين سخن مى گويد : اگر يارانى پيدا مى كردم از دين بيرون مى رفتم ، به متن عربى مغازى واقدى ، ص 607 و ترجمه آن ، ص 461 مراجعه فرماييد . م

65 - لابد از سوراخ شاخ خونگيرى . م

66 - عياش كه نام اصلى او

عمرو و ملقب به ذوالرمحين است پسرعموى خالد بن وليد و از پيشگامان مسلمانان است . كه در سال پانزدهم هجرت درگذشته است . به الاصابة ابن حجر ، شماره 6123 مراجعه فرماييد . م

67 - براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ارشاد شيخ مفيد ، صفحات 101 - 98 مراجعه فرماييد . م

68 - اين موضوع در كتابهاى معتبر اهل سنت هم آمده است . براى نمونه به طبقات ابن سعد ج 2 ، بخش 2 ، ص 61 ، چاپ ادواردساخاو مراجعه فرماييد . م

69 - شرح اين خطبه كه از خطبه هاى مفصل نهج البلاغه است اگر چه مطالب تاريخى ندارد ولى متضمن بحثهائى درباره مدت عمر دنياست كه اطلاع از آن براى خوانندگان سودمند است . م

70 - سوره معارج آيه چهارم . به تبيان شيخ طوسى و كشاف زمخشرى و مجمع البيان سه تفسير بسيار معروف و مورد توجه در قرن هفتم مراجعه شد . چنين مطالبى كه مراد از كلمه يوم عمر دنيا باشد به چشم اين بنده نخورد . م

71 - اين مسئله از همان زمان رسول خدا مطرح بوده و پاسخ داده است كه براى مومن آن زمان كمتر از فاصله ميان نماز ظهر و عصر است . به تبيان ج 10 ، ص 115 ، و كشاف ، ج 4 ، ص 157 مراجعه شود . م

72 - سوره سجده ، آيه 5 .

73 - حمزه اصفهانى ( 360 - 280 ه . ق ) از ادبا و مورخان بزرگ و معروف بر كثرت آثار و تاليفات است . به الاعلام ، ج 2 ،

ص 309 مراجعه فرماييد . م

74 - سوره نازعات ، آيات 42 و 43 .

75 - سوره اعراف ، بخشى از آيه 187 .

76 - سوره قمر ، آيه 1 .

77 - سوره انبياء ، آيه 1 .

78 - سوره نحل ، آيه 1 .

79 - سوره معارج ، آيه 6 . 80 - به نقل استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى خطيب در مصادر نهج البلاغه ج 3 ص 85 ، شيخ كلينى ( ره ) اين خطبه را در اصول كافى كتاب الجهاد ج 5 ، ص 36 آورده است . م

81 - به نقل مرحوم امتياز عليخان عرشى اين خطبه را كلينى ( ره ) در اصول كافى ، ص 332 آورده است . م

82 - سوره نساء ، بخشى از آيه 105 .

83 - سوره مجادله ، آيه 8 .

84 - سوره مجادله آيه 10 .

85 - سوره محمد ، آيات 16 و 20 و 29 .

86 - سوره محمد ، آيات 16 و 20 و 29 .

87 - سوره محمد ، آيه 29 .

88 - سوره فتح ، آيات 11 و 12 و 15 .

89 - سوره فتح ، آيات 11 و 12 و 15 .

90 - سوره حجرات ، آيه 4 .

91 - سوره انفال آيه 1 .

92 - سوره انفال ، آيه 5 .

93 - براى اطلاع بيشتر در اين مورد به مغازى واقدى ( ترجمه ) ، ص 39 مراجعه فرماييد . م

94 - سوره انفال ، آيه 7 .

95 - سوره آل عمران ، بخشى از آيه 153 .

96 - سوره آل عمران ، آيه 152 .

97

- سوره توبه ، آيات 40 - 38 .

98 - سوره توبه ، آيات 40 - 38 .

99 - سوره توبه ، آيه 42 .

100 - سوره توبه ، آيات 45 - 44 .

101 - تفصيل اين موضوع در عموم كتابهاى سيره و مغازى آمده است . براى مثال به مغازى واقدى ( ترجمه ) ، ص 466 مراجعه فرماييد . م

102 - براى اطلاع بيشتر در مورد اين بزرگوار به طبقات ابن سعد ، ترجمه اين بنده ، ص 298 تهران ، نشر نو ، 1365 و تاريخ الخميس بكرى ، ج 1 ، ص 119 ، و الاعلام زركلى ، ج 2 ، ص 338 ، مراجعه فرماييد . م

103 - ترجمه سه صفحه از اين گفتگو در شماره چهارم گلچرخ به تاريخ پيوست و سوم مهرماه 1364 به قلم برادر بزرگوارم استاد محترم جناب دكتر احمد مهدوى دامغانى دامت افاضاته منتشر شده است كه بدون هيچ گونه تغييرى نقل مى شود . م

104 - پايان ترجمه برادر بزرگوارم استاد محترم جناب دكتر احمد مهدوى دامغانى دامت افاضاته . م

105 - در متن پدرزاده است كه صحيح نيست از چاپ اول تهران تصحيح و ترجمه شد . م

106 - اين دو بيت از امروالقيس است . به ديوان او ، ص 134 مراجعه كنيد .

107 - علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد . م .

108 - اين ابيات از عبدة بن طبيب است كه در مرثيه قيس بن عاصم سروده است به الشعروالشعراء ص 707 مراجعه شود .

109 - كتاب الموفقيات زبيربن بكار كه به نقل ( زركلى در الاعلام ) چهار

جلد آن چاپ شده است . از كتابهايى است كه نثر آن به اصطلاح فنى و آكنده از صنايع لفظى و معنوى و نظير كارهاى جاحظ است ؛ ترجمه لغات و يافتن معادل آنها دشوار است بويژه براى افراد كم مايه يى نظير اين بنده ، بدين جهت ممكن است نارساييها و زلاتى در ترجمه از ديده اهل فضل به چشم آيد كه انتظار راهنمايى دارم ، و در عين حال اميدوارم خلاف واقع ترجمه نشده باشد . م

110 - امير ابومحمد عبدالله بن سنان از سرداران و شاعران معروف شيعه و مؤ لف كتاب سرالفصاحة و آثار ديگر است كه در سال 466 ه . ق به وسيله زهر كشته شده است . به الكنى الالقاب مرحوم محدث قمى ، ج 2 ، ص 194 مراجعه شود . م

111 - براى اطلاع بيشتر در اين مورد در كتابهاى مقدم بر شرح نهج البلاغه به بحث مستوفاى شيخ مفيد ( ره ) در ( كتاب الجمل ) ، نبرد جمل ترجمه اين بنده ، ص 98 و 99 تهران ، نشر نى ، 1367 ش مراجعه فرماييد . م 112 - ظاهرا اشتباه است و منظور مصقلة بن هبيرة شيبانى است كه داشتان او به تفصيل ضمن شرح خطبه چهل و چهارم آمده است . م

113 - سوره انعام ، بخشى از آيه 57 .

114 - سوره نساء ، بخشى از آيه 35 .

115 - سوره مائده ، بخشى از آيه 95 .

116 - كامليه : پيروان مردى از رافضيان كه به ابوكامل معروف بود و چنين مى پنداشت كه صحابه به سبب ترك بيعت

با على ( ع ) و على به سبب ترك جنگ با آنان كافر شده اند ، به الفرق بين الفرق ، ص 39 مراجعه فرماييد . م

117 - بخشى از خطبه سوم كه آن را شقشقيه و مقمصه مى نامند .

118 - به نقل استاد سيد عبدالزهراء حسينى در مصادر نهج البلاغه ، ج 3 ، ص 91 ، اين خطبه ( پيش از سيدرضى ) در كتابهاى المحاسن برقى و الغيبة نعمانى و المسترشد طبرى و الارشاد مفيد آمده است . م

119 - روزى مشخص . م

120 - براى اطلاع بيشتر از داستان صالح ( ع ) در كتابهاى مقدم بر شرح نهج البلاغه به صفحات 78 تا 82 قصص در قرآن مجيد ( برگرفته از تفسير سورآبادى ( ص 82 - 78 تهران ، 1347 ش و در كتابهاى پس از آن نهاية الارب نويرى ، ترجمه اين بنده ج 8 ، ص 84 - 70 ، تهران ، 1364 ش مراجعه فرماييد ، ضمنا خوانندگان گرامى توجه دارند كه داستان صالح ( ع ) و قوم ثمود و ناقه در بيست و يك سوره قرآن به اجمال و تفصيل آمده است و مى توان به تفاسيرمراجعه كرد . م

از 121تا 180

121 - براى اطلاع بيشتر در اين مورد به بحث نسبتا مفصل واقدى در مغازى ترجمه اين بنده ، ص 767 - 766 ، تهران ، مركز نشر دانشگاهى ، 1366 ش مراجعه فرماييد . م

122 - براى اطلاع بيشتر از منابع اين حديث كه در اسدالغابه ابن اثير و تاريخ بغداد خطيب هم آمده است به فضائل الخمسه من الصحاح السنة

، سيدمرتضى فيروزآبادى ج 3 ، ص 68 - 64 مراجعه فرماييد كه از منابع متعدد نقل كرده اند .

123 - براى اطلاع از منابع شيعيان و اهل سنت كه اين خطبه را پيش از سيدرضى و پس از او نقل كرده اند به بحث مفصل استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى در مصادر نهج البلاغه و اسانيده مراجعه شود كه ماءخذ اين خطبه را در كافى كلينى ( ره ) ، ج 1 ص 458 و المجالس شيخ مفيد ، ص 165 و امالى شيخ طوسى ، ج 1 ، ص 108 و دلائل الامامه طبرى ، ص 47 و كشف الغمة اربلى ، ج 2 ، 14 ارائه داده اند . م

124 - دارويى است . م

125 - اين موضوع چنان است كه در كتابهاى كهن دو فصل جداگانه دارد . مثلا محمد بن سعد در طبقات دو عنوان جداگانه دارد و به آن كتاب و ترجمه آن كتاب به قلم اين بنده ، ج 2 ، بخش دوم ، ص 51 - 49 مراجعه فرماييد . م

126 - ابن ابى الحديد سپس درباره پاره يى از لغات به ويژه كلمه رهينة و اينكه ابن ثوابه كاتب و صابى دبير دانشمند قرن چهارم هم اين كلمه را در آثار خود از امام ( ع ) گرفته اند توضيحات نسبتا مفصلى داده است و سپس نامه ابوبكر به على عليه السلام را در مورد خلافت به روايت ابوحامد مرورودى از قول ابوحيان توحيدى در چند صفحه نقل مى كند كه چون خود ابن ابى الحديد آنرا مجعول و ساخته و پرداخته ابوحيان مى داند و

دلائل بسيار استوارى در جعلى بودن آن ارائه مى دهد و مى افزايد كه اين خوى نكوهيده ابوحيان است كه در كتاب البصائر هر چه را كه مى خواهد بگويد و منسوب به او ندانند به دروغ به استادش ابوحامد نسبت مى دهد از ترجمه آن خوددارى شد . م

احمد بن عامر بن بشر بن حامد مرورودى شافعى در بصره ساكن بود از فقيهان بنام قرن چهارم است و تاريخ مرگش مورد اختلاف و ظاهرا سال 362 ق است ابوحيان توحيدى از گزيده ترين شاگردان اوست به معجم المولفين عمررضا كحاله ، ج 1 ، ص 258 ، مراجعه فرماييد . م

على بن محمد بن عباس شيرازى نيشابورى در بغداد! از مشايخ فلاسفه و صوفيه و ادبا و متهم به الحاد و زندقه و درگذشته حدود 380 ق در شيراز است . به الكنى والالقاب ج 1 ، ص 58 ، مرحوم محدث قمى مراجعه فرماييد . م

127 - در الكامل ، ج 4 ، ص 30 ، چاپ استاد محمد ابوالفضل ابراهيم ، بيت اول نيامده و بيت دوم را از نسخه ر نقل كرده . شعر از ابوخراش هذلى است .

128 - خطبه 196 كه با عبارت ايهاالناس انما الدنيا دار مجاز و الاخرة دار قرار ( اى مردمان بدرستى كه دنيا سراى گذشتن است و آخرت سراى قرارگرفتن ) شروع مى شود .

ابن ابى الحديد موضوعى را از قول ابوالعباس محمد يزيد مبرد در كتاب الكامل نقل مى كند كه او از قول اصمعى آورده كه مى گفته است عربى در باديه براى ما خطبه خواند كه همين خطبه است با يكى

دو تفاوت لفظى و افزونى مختصرى كه شامل صلوات بر رسول خدا و دعا براى خليفه ( منصور دوانيقى ) و پسرعمويش جعفر بن سليمان والى مدينه است ، ابن ابى الحديد سپس مى گويد بيشتر مردم معتقدند كه همين خطبه اميرالمومنين على عليه السلام است و ممكن است كه آن اعرابى خطبه را حفظ كرده باشد و همانگونه كه مردم سخنان ديگر را نقل مى كنند و هم سخن اميرالمومنين را با اندك تفاوت حفظ و ايراد كرده است .

پس از آن لغات و تعبيرات خطبه را توضيح مى دهد . م

اين خطبه را ( پيش از سيدرضى ) اين قتيبه در عيون الاخبار ، ج 2 ، ص 253 ، و ابن عبدربه در عقدالفريد ، ج 2 ، ص 200 ، و بيهقى در المحاسن والمساوى ، ج 2 ، ص 31 ، و ديگران آورده اند ، به استناد نهج البلاغه ، ترجمه ، ص 71 ، مراجعه فرماييد . الكامل ، ج 4 ، ص 108 چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم .

م

در خطبه 197 كه از مشهورترين گفتار على عليه السلام است و در منابع مقدم بر نهج البلاغه چون امالى صدوق و معاصر آن چون مجالس مفيد به نقل از امام باقر ( ع ) آمده است و هيچ گونه بحث تاريخى و اجتماعى طرح نشده است و ابن ابى الحديد فقط به توضيح درباره چند لغت قناعت كرده است . م

129 - اين خطبه را به نقل از ابن ابى الحديد ، ابوجعفر اسكافى ، از بزرگان معتزله در كتاب نقض العثانية آورده است . م

130 - تاريخ طبرى

، ج 5 ، ص 152 المطبعة الحسينيه با تصرف .

131 - براى اطلاع از نمونه ثروت اين دو مرد به نهاية الارب نويرى ، ترجمه اين بنده ، ج 5 ، ص 159 و 165 مراجعه فرماييد كه مى گويد : درآمد روزانه طلحه هزار من گندم بود و ثروت زبير پنجاه و نه ميليون و هشتصدهزار درهم . م

132 - سوره نساء ، بخشى از آيه 77 .

133 - سوره قصص ، آيه 83 .

134 - تاريخ طبرى ، ج 1 ، ص 3069 ، چاپ اروپا و كلمه غيرواضح است و با تسامح ترجمه شد .

135 - سوره مدثر ، آيات 18 و 19 .

136 - سوره فاطر ، آيه 42 .

137 - سوره شعراء ، آيه آخر .

138 - اين خطبه را نصر بن مزاحم در كتاب صفين و ابوحنيفه دينورى در اخبارالطوال ، ص 205 ، ترجمه اين بنده ، نشر نى ، تهران ، 1366 ش آورده اند . براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه و اسانيده ، ج 3 ، ص 102 ، مراجعه فرماييد . م

139 - براى اطلاع به بحث غزالى در كيمياى سعادت ذيل آفت ششم به زبان ص 478 و محجة البيضاء فيض ( ره ) ، ج 5 ، ص 219 ، مراجعه فرماييد كه پاسخ غرالى داده شده است . م

140 - سوره احزاب ، آيه 64 .

141 - سوره بقره ، بخشى از آيه 159 .

142 - سوره ص ، آيه 78 .

143 - سوره احزاب ، بخشى از آيه 61 .

144 - سوره ممتحنه ، آيه 4 .

145 -

سوره نور ، آيه 6 .

146 - سوره نور ، آيه 22 .

147 - ابن ابى الحديد سپس مبحثى كلامى كوتاه درباره نيايش آورده است كه خارج از بحث ماست . م

148 - طبرى در تاريخ خود ج 6 ، ص 34 ، ( ذيل وقايع سال 37 ) نظير همين سخن را آورده است ( به نقل از مصادر نهج البلاغه ، ج 3 ، ص 103 ) . م

149 - سوره آل عمران ، بخشى از آيه 61 .

150 - سوره انعام ، بخشى از آيه 84 .

151 - سوره احزاب ، بخشى از آيه 40 .

152 - اكثم ( در گذشته به سال نهم هجرى ) همراه صد تن از قوم خود به قصد مسلمان شدن حركت كرد؛ در راه مدينه درگذشت . به الاعلام زركلى ج 1 ، ص 344 مراجعه فرماييد . م

153 - سوره تغابن ، بخشى از آيه 14 .

154 - اين خطبه را نصر بن مزاحم در صفين ص 484 و ابن قتيبه در الامامه والسياسة ، ج 1 ، ص 118 ، و مسعودى در مروج الذهب ، ج 2 ، ص 400 آورده اند . ( به نقل از مصادر نهج البلاغه ) . م

155 - در قوت القلوب مكى ، ج 1 ، ص 531 ، عقدالفريد ابن عبدر به ، ص 329 و اختصاص مفيد ، ص 152 و تلبيس ابليس ، ابن جوزى ، ص 194 و ربيع الابرار زمخشرى آمده است . ( به نقل از مصادر نهج البلاغه ، سيد عبدالزهرا حسينى ، ج 3 ، ص 110 ) .

م

156 - سوره رحمان ، آيه 9 .

157 - سوره رحمان ، آيه 22 .

158 - سوره فاطر ، آيه 12 .

159 - سوره ضحى ، آيه 11 .

160 - سوره اعراف ، بخشى از آيه 33 .

161 - سوره بقره ، بخشى از آيه 172 .

162 - سوره مومنون ، آيه 51 .

163 - ربيع از اعدام حجر بن عدى سخت افسرده بود . نويرى در نهاية الارب اين موضوع و چگونگى دعاكردن و مرگ ربيع را به گونه ديگر آورده كه آموزنده تر است به نهاية ترجمه اين بنده ، ج 7 ، ص 107 مراجعه فرماييد . آيا مزار خواجه ربيع معروف مشهد ، آرامگاه اين بزرگوار نيست ؟ م .

164 - اين اشتباه نساخ است يا اشتباه و سهوالقلم سيدرضى .

165 - براى اطلاع از منابع اين خطبه كه در كافى كلينى ، ج 2 ، ص 62 و تحف العقول حرانى ، ص 136 ، و خصال صدوق ، ج 1 ، ص 333 ، و الامتاع و الموانسه ، ج 3 ، ص 197 آمده است به مصادر نهج البلاغه ، ج 3 ، ص 115 ، مراجعه فرماييد . م

166 - آيه 84 سوره توبه .

167 - براى اطلاع بيشتر در مورد عمروبن مره به اسدالغابة ابن اثير ، ج 4 ، ص 131 ، مراجعه فرماييد . م

168 - خوانندگان گرامى توجه دارند كه مدائنى ( 255 - 135 ه . ق ) از دانشمندان پركار است كه ابن نديم دويست و چند كتاب او را نام برده است و در تاريخ ، اهل نظر او را

بر ديگران مقدم مى دارند به الاعلام زركلى ج 5 ، ص 140 مراجعه فرماييد .

169 - ابن عرفه متولد به سال 244 و درگذشته به سال 333 هجرى است . به الكنى و الالقاب ، ج 3 ، ص 218 مرحوم محدث قمى ( ره ) مراجعه شود . م

170 - چاهى كه اجساد كشته شدگان كفار در آن افكنده بودند .

171 - سوره نمل ، بخشى از آيه 80 . خوانندگان گرامى توجه دارند كه در اين گونه مباحث به اظهارنظر يك تن يا گروه نمى توان بسنده كرد و بايد به كتابهاى درايه مراجعه كرد . م

172 - آنچه كه تذكر آن را براى خوانندگان گرامى سودبخش مى بينم اين است كه به عنوان مثال همين حديث سطل را بزرگان اهل سنت ، چه پيش از ابن ابى الحديد و چه پس از او ، بدون هيچ اظهارنظر و استغرابى نقل كرده اند . براى نمونه به مناقب ابن مغازلى ( درگذشته به سال 483 ) ، ص 94 ، و به اخطب خوارزم به نقل مولف طرايف در ص 22 و به قندوزى در ينابيع الموده ، ص 142 به نقل از انس بن مالك مراجعه فرماييد . م

173 - در شرح خطبه 204 كه با عبارت و كان من اقتدار جبروته و بديع لطائف صنعته ان جعل من ماء البحر الزاخر المتراكم المتقاصف يبسا جامدا ( از قدرت جبروت و لطيف تر صنع بديع او آن است كه از آب درياى موج كننده بر هم نشسته به هم شكننده زمين خشك و جامد را بيافريد ) شروع مى شود هيچ

گونه بحث تاريخى نيامده است ولى از لحاظ چگونگى آفرينش زمين و اطلاع از اقوال مختلف حكماى قديمى در خور كمال توجه است و برخى از دانشمندان با اين خطبه به حركت و گردش زمين استناد مى كنند .

اين خطبه را به نقل استاد سيد عبدالزهراء حسينى در مصادر نهج البلاغه ج 3 ، ص 117 ، زمخشرى در ربيع الابرار ، جزء اول آورده است . م

در خطبه هاى 205 و 206 هيچ گونه مطلب تاريخى نيامده است . م

174 - هيثم بن عدى ( 207 - 114 ه . ق ) موالى ، اديب و نسب شناس است . براى اطلاع از شرح حال و آثار او و اينكه كتاب مثالب او به دو صورت كبير و صغير بوده است به الاعلام ، ج 9 ، ص 114 ، و معجم الادباء ، ج 7 ، ص 261 ، چاپ مارگليوث مراجعه فرماييد . م

175 - براى اطلاع از بقيه اين ابيات كه شش بيت است به ديوان احسان ، ص 140 ، چاپ بيروت ، 1966 م مراجعه فرماييد . م

176 - المعارف ، ص 250 .

177 - سوره نور ، آيه 19 .

178 - محمد بن جرير آملى دانشمند شيعى قرن چهارم هجرى كه سال مرگش با سال مرگ محمد بن جرير طبرى ( سال 310 ه . ق ) يكى است . به معجم المولفين عمر رضا كحاله مراجعه شود . م

179 - در خطبه 208 كه در واقع يكى از دعاهاى اميرالمومنين عليه السلام است . كه فراوان مى خوانده اند هيچگونه بحث تاريخى طرح نشده است . م

180

- ابن ابى الحديد پس از بيان گفتار جاحظ كه هيچ كس از عيب در نسب خويشاوندان خود كاملا مبرا نيست غير از حضرت ختمى مرتبت ، و پس از توضيح چند جمله ديگر از خطبه بحثى در دوازده صفحه در مورد بيان بعضى از احوال اوليا و عارفان مى آورد كه از جهات مختلف در خور اهميت است و پاره يى از حالات و مقامات را تعريف كرده و شواهدى از گفتار صوفيان بزرگ ارائه داده است . او در مورد مقام محبت بسيار پسنديده از عهده بر آمده است و ترجمه آن خارج از بحث ماست . م

از 181تا 240

181 - سوره نساء ، آيه 59 .

182 - اين خطبه كه غالبا با خطبه بعد ضميمه است در روضه كافى ص 352 ، به نقل از حضرت باقر ( ع ) آمده است . براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه ، ج 3 ، ص 129 ، مراجعه فرماييد . م

183 - مردى از ياران على عليه السلام با گفتارى طولانى كه در آن ستايش بسيار از آن حضرت بود و فرمانبردارى خود را بيان مى داشت پاسخ داد و على ( ع ) چنين فرمود ان من حق من عظم جلال الله سبحانه فى نفسه و جل موضعه من قلبه ان يصغر عنده لعظم ذلك ما سواه ( همانا براى كسى كه جلال و شكوه خداوند در دل او بزرگ و جايگاهش در انديشه او والاست اين است كه در قبال چنان عظمتى هر چه جز اوست در نظرش كوچك باشد ) . در شرح اين خطبه - 210 - كه در

واقع دنباله خطبه قبلى است ، هيچ گونه بحث تاريخى ايراد نشده است ولى در آن نكات پسنديده بسيار در مورد آداب و سياست آمده است كه براى اطلاع خوانندگان گرامى توضيح مى دهم كه درباره كوچك شمردن هر چيز غير از خدا را در برابر خداوند ، و گريز از ستايش خواهى و اهميت مشورت شواهدى ارائه شده است . ( اين خطبه در روضه كافى ، ص 352 آمده است ) م .

184 - براى اطلاع در مورد منابع اين سخن به خطبه 26 مصادر نهج البلاغه و اسانيده ج 2 ، ص 413 و ج 3 ص 132 مراجعه فرماييد . م

185 - شايد مطالعه پاره يى از موارد خطبه هاى اخير در ذهن خواننده گرامى موضوع شيعه بودن ابن ابى الحديد را جايگزين كرده باشد ولى با دقت در اين مورد مى بينيد كه اين عقيده به هيچ وجه نمى تواند عقيده شيعى باشد . م

186 - جناب حمزه در جنگ احد به شرف شهادت رسيده و در ديگر جنگها شركت نكرده است . چگونه از على ( ع ) معروف تر بوده است كه شجاعتش در جنگهاى خندق و خيبر و غيره و زبانزد خاص و عام است . م

187 - براى اطلاع بيشتر در مورد ابيات ديگر اين قصيده مفصل به زهرة الادباء فى شرح لامية شيخ البطحاء جعفر نقدى ، چاپ 1356 قمرى ، نجف مراجعه فرماييد . م

188 - به شرح حال اين مرد كه لابد از معتزله است در منابع مورد دسترس بر نخوردم ، راهنمايى اهل فضل موجب سپاس خواهد بود . م

189 - اين

بزرگوار از فرزندزادگان حضرت مجتبى و متولد به سال 93 و مقتول به سال 145 بدست عيسى بن موسى عباسى است . به نقل ابن خلدون در تاريخ ، ج 2 ، ص 190 ، مالك و ابوحنيفه امامت او را از خلافت منصور صحيح تر مى دانسته اند . همچنين به الاعلام زركلى ، ج 7 ، ص 90 مراجعه فرماييد . م

190 - ابوجعفر محمد بن عبيدالله معتزلى معروف به اسكافى ( درگذشته به سال 240 هجرى ) از معتزله بغداد است . به تاريخ بغداد ج 5 ، ص 416 ، مراجعه فرماييد . م

191 - اين گفتار اميرالمومنين دنباله گفتار قبلى است و برخى آن را از نامه هاى او مى دانند و منابع اين خطبه و خطبه قبل ضمن منابع خطبه 26 بيان شده است . به مصادر نهج البلاغه ، ج 3 ، ص 133 ، مراجعه شود . م

192 - زمخشرى در كتاب الفائق ، ج 3 ، ص 32 ، و ابن اثير در النهاية فى غريب الحديث ، ج 2 ، ص 170 و همان كتاب ، ج 4 ، ص 98 ، هم درباره اين حديث و مشكلاتش توضيح داده اند . م

193 - ابن اثير در اسدالغابة ، ج 1 ، ص 392 ، و قهپايى در مجمع الرجال ، ج 2 ، ص 89 ، مرگ حذيفه را چهل روز پس از مرگ عثمان دانسته اند . م

194 - طلحه و زبير و عايشه . م

195 - اين خطبه را ابوالفرج اصفهانى در الاغانى ، ج 21 ، ص 246 ، و مبرد

در الكامل ج 1 ، ص 126 ، و ابن عبدربه در عقدالفريد ج 2 ، ص 279 ، و بيهقى در المحاسن و المساوى ج 2 ، ص 53 ، آورده اند ( به نقل از مصادر نهج البلاغه ، ج 3 ، ص 135 ) . م

196 - خوانندگان گرامى توجه دارند كه ابن ابى الحديد در مقدمه نيز به اين موضوع اشارتى دارد و معلوم مى شود كه شرح نهج البلاغه قطب راوندى در كمال شهرت و مورد استفاده فراوان بوده است كه ابن ابى الحديد شرح خود را با آن مقايسه و گاه گاه آن را نقد و بررسى مى كند . م

197 - آنچه قابل تذكر است اين است كه در ترجمه فارسى نهج البلاغه از قرن پنجم و ششم كه به همت استاد دكتر عزيزالله جوينى چاپ شده است آمده است كه اين خطبه در وصف رسول خدا ( ص ) است و انصاف مطلب اين است كه رسول خدا ( ص ) نمونه اكمل و اسوه هر عارف است . م

198 - در خطبه 215 كه از خطبه هاى كوتاه و در تحريض اصحاب خود بر جهاد ايراد فرموده است ، ابن ابى الحديد هيچ گونه بحث تاريخى و اجتماعى نياورده است . م

199 - آيات اول و دوم سوره يكصد و دوم . اين خطبه را على بن محمد بن شاكر ليثى در كتاب عيون الحكم و المواعظ آورده است . براى اطلاع بيشتر در اين مورد به مصادر نهج البلاغه و اسانيده ج 3 ، ص 145 ، مراجعه فرماييد . م

200 - ابن ابى الحديد

در آغاز شرح اين خطبه برخى لغات و اصطلاحات را توضيح داده و به اختلاف مفسران در تاويل اين دو آيه اشاره كرده است . م

201 - از شاعران قرن اول هجرى ( درگذشته حدود 95 هجرى ) و از ويژگان وليد بن عبدالملك است . براى اطلاع از شرح حال و شعر او ، به الشعر و الشعراء ، ص 515 ، چاپ 1969 م ، بيروت مراجعه فرماييد . م

202 - از دليران نام آور عربند . م

203 - ابن ابى الحديد سپس به شرح و تفسير خود بر مى گردد و دو فصل جداگانه هم مطرح مى سازد ، نخست فصلى در مورد اشعار و حكاياتى كه درباره قبرها و مردگان سروده و گفته شده است و اين فصل را با ابياتى از مرثيه سيدرضى درباره ابواسحاق صابى يكى ديگر از دوستانش شروع مى كند و سپس ابياتى از ابوالعلاء معرى و شاعران ديگر شاهد مى آورد كه همگى خواندنى و در خور كمال تامل است آنگاه احاديثى از رسول خدا ( ص ) و اصحاب در همين مورد عرضه مى دارد . م

204 - او سپس فصل ديگرى را درباره اشعار و حكاياتى كه در وصف مرگ و احوال مردگان است مى آورد و بر همان شيوه اشعار و احاديثى را طرح مى كند . م

205 - شرح حال مختصر و برخى از ابيات اين شاعر مسلمان ( درگذشته حدود سال 25 هجرت ) در كتب تذكره آمده است . به الاعلام ج 4 ، ص 322 مراجعه فرماييد . م

206 - ابن ابى الحديد شرح اين خطبه را با ارائه

ابياتى از دو قصيده استوار سيدرضى ( ره ) كه قصيده دوم را در رثاء مادرش سروده است به پايان برده است .

207 - سوره نور ، بخشى از آيه 21 .

208 - سوره آل عمران ، بخشى از آيه 102 .

209 - ابوالسحاق ابراهيم بن احمد خواص از صوفيان بزرگ قرن سوم هجرى ( درگذشته به سال 291 يا 248 ه . ق ) و داراى تاليفات متعدد است به تاريخ بغداد ج 6 ، ص 7 ، مراجعه فرماييد . م

210 - به نقل از محجة البيضاء ، ج 5 ، ص 194 حاشيه ، اين حديث در صحيح مسلم ج 1 ، ص 49 ، آمده است . م

211 - سوره سجده ، آيه 16 .

212 - سوره بقره ، بخشى از آيه 40 .

213 - حسين بن على نيشابورى معروف به دقاق از صوفيان قرن چهارم در گذشته به سال 405 هجرى است . م

214 - سوره آل عمران ، بخشى از آيه 175 .

215 - سوره فاطر ، بخشى از آيه 28 .

216 - سوره آل عمران ، بخشى از آيه 28 .

217 - ابوسليمان در گذشته به سال 215 هجرى از قدماى مشايخ صوفيه است . به نفحات الانس ص 39 ، مراجعه شود . م

218 - محمد بن احمد رودبارى در گذشته به سال 323 ه . ق از شاهزادگان ساسانى و از صوفيه بزرگ قرن چهارم هجرى و داراى كتابهاى سودمندى در فقه و حديث است . به تاريخ بغداد مراجعه فرماييد . م

219 - براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد

، ج 11 ، ص 273 - 181 ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، ملاحظه خواهيد فرمود كه ابن ابى الحديد در اين باره با چه تفصيلى داد سخن داده است . مقامات عارفان در بسيارى از امهات كتب ايشان به مراتب مختصرتر از اين است و شمارش از ده نمى گذرد ، در كتاب گرانقدر رساله قشيريه هم كه پنجاه و پنج فصل است از آن فصول به مقامات تعبير نشده است ، هر چند كه ظاهرا خود رساله قشيريه از منابع عمده ابن ابى الحديد در تنظيم و تاليف اين فصل بوده است . عزالدين محمود بن على كاشانى ( درگذشته به سال 735 هجرى ) مقامات صوفيه را فقط در ده فصل و عنوان آورده است . رجوع كنيد به مصباح الهداية و مفتاح الكفاية ، ص 404 - 366 كه به همت استاد فقيد مرحوم علامه همايى چاپ شده است . م

220 - در خطبه 218 هيچ گونه بحث تاريخى مطرح نشده است و ابن ابى الحديد در قبال شيوايى و فصاحت كلام اميرالمومنين عليه السلام از هرگونه شرح و تفسيرى اظهار عجز كرده است .

221 - اين خطبه را به صورتى مفصل تر شيخ صدوق در امالى ص 369 ، با سند خويش از حضرت صادق آورده است . سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص و زمخشرى در ربيع لابرار آورده اند به مصادر نهج البلاغه ، ج 3 ، ص 159 مراجعه فرماييد . م

222 - در اين مورد بايد به كتابهاى فقهى شيعه مراجعه شود و نبايد به اين گفتار قناعت كرد كه ظاهرا پرداخت زكات واجب و

فطريه به سادات به سادات فقير جايز است . م

223 - اين حديث در منابع كهن از جمله در طبقات محمد بن سعد ج 4 ، بخش اول ، ص 30 آمده است . از عبارت ابن سعد چنين استنباط مى شود كه عقيل پس از بازگشت از موته گرفتار بيمارى شده و در ديگر جنگها شركت نكرده است آيا عارضه مربوط به چشم او و كورشدنش بوده است ؟ م

224 - اين موضوع كه مدائنى آن را نقل كرده است نمى تواند درست باشد ، هر چند سال تولد جناب مسلم بن عقيل ضبط نشده است ولى ترديد نيست كه شهادت آن بزرگوار روز نهم ذى حجة الحرام سال 60 هجرت بوده است و به نقل از ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبين ص 62 ، چاپ نجف ، 1385 ق ، دو پسر جناب مسلم به نامهاى محمد و عبدالله و به نقل شريف على بن محمد عمرى در المجدى ، ص 307 ، چاپ استاد محترم دكتر احمد مهدوى دامغانى ، قم ، 1409 ق ، محمد و عبدالله از شهيدان كربلايند و اگر عمر آنان را حدود پانزده سال فرض كنيم ، مسلم سلام الله عليه نمى تواند به هنگام شهادت بيست ساله بوده باشد ، خاصه كه ابن ابى الحديد خود مى گويد رفتن عقيل به شام و پيش معاويه پس از سال چهلم هجرت بوده است . م

225 - سوره غافر ، آيه 71 .

226 - اين دعا را قطب راوندى در كتاب الدعوات با افزونيهايى آورده است . سيد يمانى هم آن را در الطراز ج 1 ، ص

119 با تفاوتهايى آورده است خود ابن ابى الحديد هم در بخش كلمات قصار و حكم آن را با مغايرتهايى نقل كرده است و اين دعا ميان اهل بيت عليهم السلام چنان مشهور بوده كه حضرت سجاد در دعاى مكارم الاخلاق آن را آورده اند . براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه ، ج 3 ، ص 160 مراجعه فرماييد . م

227 - عبدالله بن جعفر ( 180 - 1 ه . ق ) از شدت بخشش و كرم به بحرالجود معروف بوده است او همسر حضرت زينب است . براى اطلاع بيشتر به الاصابة ، صفحه 4582 مراجعه فرماييد . م

228 - متقى هندى در كنزالعمال ج 3 ، ص 511 از دينورى و ابن عساكر اين خطبه را آورده است . سبط ابن جوزى هم در تذكرة الخواص ، ص 122 اين خطبه را آورده است و مى گويد معروف به بالغه است . به مصادر نهج البلاغه ، ج 3 ، ص 167 مراجعه شود . م

229 - به نقل از استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى خطيب در مصادر نهج البلاغه ، ج 3 ، ص 170 ، اين دعا را سماهيجى در صحيفة العلوية الاولى با افزونيهايى آورده است و در مصباح شيخ طوسى ، آمده است كه حضرت سجاد اين دعا را ضمن نوافل روز جمعه مى فرموده است . م

230 - آخرين خليفه مروانى . م

231 - ابن ابى الحديد سپس در ده صفحه نمونه هايى از ادعيه فصيحه ابوحيان توحيدى ارائه داده است كه ترجمه آن خارج از بحث ما قرار دارد ولى آنچه كه مايه شگفتى

اين بنده شد اين است كه ابن ابى الحديد ضمن شرح خطبه 211 از قول ابوجعفر نقيب ابوحيان را ملحدى زنديق مى داند و دفاعى هم نمى كند و اينجا ده صفحه از ادعيه او را مى آورد! م

232 - بعضى از فرازهاى اين خطبه را طبرى در تاريخ طبرى آورده . استناد نهج البلاغه ( ترجمه ) ص 73 مراجعه فرماييد . م

233 - ابن ابى الحديد ضمن اصرار بر آنكه اين خطبه درباره ستايش از عمر بن خطاب ايراد شده است تمام جلد دوازدهم را مخصوص بررسى حالات عمر قرار داده است و در دويست و نود صفحه در آن باره مطالبى ايراد داشته است ، برخى از اين مطالب جنبه تاريخى دارد كه به ترجمه آن قناعت مى شود برخى از مطالب هم به طور كلى از جنبه تاريخى بيرون است كه از آن جمله بحث نود و پنج صفحه يى مطاعن عمر و پاسخ آنهاست و اين بنده در جلدهاى پيشين هم از ترجمه اين گونه مباحث خوددارى كرده ام .

تذكر اين نكته لازم است كه ميان شارحان نهج البلاغه در اين مورد كه مقصود از كلمه فلان عمر بن خطاب باشد اختلاف نظر است . ابن ميثم مى گويد گفته شده است مقصود عمر است و هم گفته شده است مقصود كس ديگرى از اصحاب است ، قطب راوندى هم مى گويد مقصود كسى از اصحاب است . در ترجمه نهج البلاغه از قرن پنجم و ششم كه به همت استاد محترم دكتر عزيزالله جوينى چاپ شده است مقصود از فلان را حضرت ختمى مرتبت دانسته است ولى ابن ابى

الحديد مى گويد به نقل از فخار بن معد موسوى به خط خود سيدرضى زير كلمه فلان نوشته بوده است و به هر حال موضوع قابل تاءمل است ، و نبايد مطالب خطبه شقشقيه را هم از نظر دور داشت . م

234 - اين فصل بسيار مفصل و در يكصد و هشت صفحه است ، گزينه هايى از آن ترجمه شد . م

235 - سوره طلاق ، بخشى از آيات 3 و 4 .

236 - سوره احقاف ، آيه 20 .

237 - سوره نساء ، بخشى از آيه 20 .

238 - سوره حجرات ، بخشى از آيه 12 .

239 - سوره بقره ، بخشى از آيه 189 .

240 - سوره نور ، بخشى از آيه 61 .

از 241تا 300

241 - سوره يونس ، آبه 58 .

242 - نام معشوقه است . م

243 - سوره غافر ، آيات 1 و 2 .

244 - سوره عبس ، آيه 31 . انواع ميوه هاى خوش و مرغزارها . م

245 - خبيص نوعى حلواست ( كه در فارسى به آن افروشه گويند . م ) .

246 - ناحيه اى در شام . م

247 - همسر ابوهريره . م

248 - كعب بن سور از قبيله ازد است . گفته شده محضر پيامبر ( ص ) را درك كرده است . از اين هنگام كه عمر او را به قضاوت بصره گماشت همچنان در آن شهر بود تا در جنگ جمل همراه عايشه شد و لگام شتر او را در دست داشت و كشته شد . به اسدالغابة ، ج 4 نت ص 242 و به نبرد جمل ، ص 235 ،

نشر نى ، تهران 1367 ، مراجعه فرماييد . م

249 - اين موضوع كه عمر دختر على ( ع ) را به همسرى گرفته باشد و ترديد است و از ديرباز مورد گفتگو بوده و كتابها و رساله هايى در رد آن نوشته شده است و بايد به آنها مراجعه كرد . م

250 - ابن ابى الحديد قبلا در اين مورد به تفصيل سخن گفته است . م

251 - سوره طه ، آيه 115 .

252 - عجيب است كه در مساءله شورا عمر دستور مى دهد اگر سه نفر يك سو و سه نفر سوى ديگر بودند آن كس را كه عبدالرحمان با اوست خليفه سازيد . م

253 - هنگامى كه اميرالمومنين عليه السلام از صفين به كوفه برگشت حرب بن شرحيل در التزام ركابش پياده چند قدمى رفت . فرمود : برگرد كه اين كار موجب فريفته شدن والى و مايه زبونى مومن است . براى اطلاع به نهج البلاغه ، ص 1229 چاپ مرحوم فيض الاسلام ، چاپ اول به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، ج 19 ، ص 235 ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر ، 1963 مراجعه فرماييد . م

254 - نام شخصى افسانه اى است كه گويند از مردم ثقيف طائف بود و ابرهه را به مكه راهنمايى كرد و مردم بعدها گورش را سنگباران كردند . به دانشنامه ايران و اسلام ، مراجعه فرماييد . م

255 - ابن ابى الحديد سپس برخى از سخنان عمر را آورده است كه هيچ گونه جنبه تاريخى در آنها نيست و بيرون از محدوده كار ماست . م

256 - ابن

ابى الحديد سپس مباحثى اصولى و كلامى از قول نقيب ابوجعفر آورده است كه چرا مردم نص پيامبر ( ص ) در مورد على عليه السلام را ناديده گرفتند و آن را منسوخ دانستند كه بيرون از مباحث تاريخى است . م

257 - سوره اعراف ، آيه 172 . اين موضوع در منابع كهن آمده است به اخبار مكه ابوالوليد ارزقى ، ترجمه اين بنده ، ص 243 ، چاپ 1368 ، ش ، تهران و به تفسير برهان ج 2 ، ص 48 ، كه آن را از امالى شيخ طوسى نقل كرده است مراجعه فرماييد . م

258 - سوره يوسف ، آيه 3 .

259 - كنيه عقبة حارث بن نوفل بن عبدمناف است ، كه از اهل بدر نيست و اندك زمانى از اصحاب بوده و سال فتح مكه مسلمانان شده بوده است . به اسدالغابه ج 5 ، ص 208 مراجعه فرماييد . م

260 - سه تن از پسران عمر نام عبدالرحمان داشته اند . به نقل ابن اثير در اسدالغابة اين موضوع مربوط به عبدالرحمان اوسط است . البته روايتى را كه عمرو عاص نقل مى كند با توجه به آنچه ابن ابى الحديد ضمن شرح خطبه 203 آورده است با احتياط پذيرفت . م

261 - خوانندگان عزيز ملاحظه مى فرمايند ، مردى در آستانه مرگ حاضر نيست در مورد عترت و سنت كه به هر حال قرآن ملازم با آن سخن است سخنى بر زبان آورد . به راستى عترت پيامبر ( ص ) مظلوم اعادى خود بوده اند . م

262 - ابن ابى الحديد در اين قسمت چند خطبه

عمر را آورده است . م

263 - اين خبر در عقدالفريد ، ج 1 ، ص 94 و 179 ، چاپ مصر ، 1367 ق با تفاوتهاى مختصر لفظى آمده است . م

264 - براى اطلاع بيشتر در مورد اين شمشير به عقدالفريد ، ج 1 ، ص 180 ، چاپ مصر مراجعه فرماييد . م

265 - ابن ابى الحديد سپس در بحثى مفصل كه پنجاه و هفت صفحه است الفاظ مشكلى را كه در احاديث منقول از عمر آمده است با استفاده از كتابهاى ابن قتيبه و ابوعبيد قاسم بن سلام توضيح داده است كه جنبه تاريخى ندارد و با مراجعه به كتابهايى چون الفائق زمخشرى و النهاية ابن اثير هم مى توان نمونه هاى آن را ديد . م

266 - اين حديث در كتاب اللولوء و المرجان نيامده است و چگونه ممكن است از نظر استاد محمد فواد عبدالباقى پوشيده مانده باشد . م

267 - اين حديث اگر چه به مباحث كلامى و اعتقادى نزدكيتر است تا مطالب تاريخى ولى نمودارى از گرفتارى هاى مسلمانان در مورد احاديث ساخته و پرداخته است و ترجمه مى شود تا خوانندگان گرامى و منصف خود قضاوت فرمايند و به گرفتارى ابن ابى الحديد هم در اين تاءليف گرانقدر پى ببرند كه در فضاى اجتماعى قرن هفتم بيش از اين نمى توانسته است توضيح دهد . م

268 - اين حديث را بخارى در باب صفات ابليس و لشكريان او آورده است . به اللولوء و المرجان فيما اتفق عليه الشيخان ، ج 3 ، ص 128 مراجعه فرماييد . م

269 - برخواننده گرامى پوشيده نيست كه جعل

كنندگان اين حديث و نظاير آن به مفهوم مخالف آن توجه نداشته اند اين است كه رسول خدا ( ص ) باطل را دوست مى داشته اند ولى عمر آن را دوست نمى داشته است . م

270 - سوره انفال ، بخشى از آيه 33 .

271 - سوره انفال ، آيه 16 . لطفا براى اطلاع بيشتر به تفسير تبيان شيخ طوسى ، ج 5 ، ص 92 ، چاپ نجف و تفسيرابواالفتوح ، ج 5 ، ص 385 ، چاپ مرحوم شعرانى مراجعه فرماييد . م

272 - سوره انفال ، آيه 68 .

273 - سوره توبه ، آيه 128 .

274 - هر چند بر خواننده بصير ضعف اين تاءويل ابن ابى الحديد و شايد گرفتارى او براى چنين تاءويلى پوشيده نيست ولى تذكر اين نكته لازم است كه فتوحات دوره حكومت عثمان در شمال آفريقا و شرق ايران و شبه جزيره هند كمتر از فتوحات عمر نبوده است . م

275 - ظاهرا در اينكه عمر به سال بيست و سوم هجرت در شصت و سه سالگى كشته شده است ترديدى نيست ، در اين صورت به سال ششم بعثت كه سى سال پيش از مرگ اوست نمى تواند بيست و شش ساله باشد . م

276 - سوره طه ، آيات 1 تا 15 .

277 - در كتابهاى مقدم بر شرح نهج البلاغه اين موضوع با اندك تفاوتهاى لفظى و كم و بيشهايى آمده است . رجوع كنيد به طبقات ابن سعد ، ج 3 ، بخش اول ، ص 194 - 191 چاپ ادوارد زاخاو ، بريل ، 1321 ه . ق و دلائل

النبوة بيهقى ، جلد دوم ص 8 - 3 ، چاپ عبدالرحمن محمد عثمان ، مدينه ، 1389 ه . ق و همچنين رجوع كنيد به هر دو كتاب به قلم اين بنده . م

278 - حسين بن عبدالله عسكرى ( 382 - 293 ه . ق ) ، مردى اديب و لغوى و اخبارى كه داراى تاليفات فراوانى است . به معجم المولفين ، ج 3 ، ص 239 ، مراجعه فرمايد . م

279 - استاد محمد ابوالفضل ابراهيم در پاورقى ، مقدمه اين روايت را هم از صحيح بخارى آورده اند كه نشان دهنده توجه عمر به بيوه زنان و مستمندان عراق است و قبلا هم طرح شده است و ترجمه اش ضرورى نيست . م

280 - استاد محمد ابوالفضل ابراهيم دنباله حديث را در پاورقى آورده كه درباره چگونگى شوراست و قبلا در مباحث اين كتاب مكرر آمده است و ترجمه آن چند سطر ضرورتى ندارد . م

281 - سبحان الله ! مگر در چند صفحه قبل نبود كه در روايت اقرار كرد كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله خواستند به نام على ( ع ) تصريح فرمايند و من نگذاشتم ، ان يوم الفصل كان ميقاتا . م

282 - سوره بقره ، آيه 147 .

283 - در متن اشتباه چاپى است ، از چاپ اول تهران تصحيح و ترجمه شد . م

284 - سوره مريم ، بخشى از آيه 71 ، در تفاسير گفته شده است مقصود عبور از پل صراط است . م

285 - پروردگارا ما را از خوشامدگويان و چرب زبانان قرار مده ، اين عمر بود كه

تقسيم مساوى ميان مسلمانان را بر هم ريخت . م

286 - نمونه شعر اين دو برادر و برادر ديگرشان جزء بن ضرار را ابن قتيبه در الشعر و الشعراء ص 235 - 232 ، چاپ بيروت ، 1969 م آورده است و بيت اول اين ابيات هم با اندك تفاوتى همانجا ثبت است . ابن اثير نيز در اسدالغابه ، ج 4 ، ص 74 ، مى گويد : اين اشعار از شماخ يا از برادرش مزرد است . همچنين به ترجمه نهاية الارب ج 4 ، ص 315 ، مراجعه شود . م

ابن ابى الحديد سپس مبحثى مفصل درباره مطاعن عمر آورده كه حدود يكصد صفحه است و تا پايان جلد دوازدهم را در بر گرفته است . او مطالب قاضى عبدالجبار ، در كتاب المغنى . و اعتراضات سيدمرتضى را بر او ، در كتاب الشافى ، و پاسخهاى آن دو به يكديگر را ملاك كار خويش قرار داده است و در مواردى هم خود اظهارنظر كرده است و با آنكه مشتمل بر مطالب تاريخى ارزنده بسيارى از جمله چگونگى در هم ريختن نظام مالى و تقسيم غنايم و داستان ننگين زناى مغيرة بن شعبه و ميدان دادن به تبهكارى چون زياد بن سميه است ، ولى چون در واقع جنبه كلامى آن بر جنبه تاريخى غلبه دارد از ترجمه اش خوددارى شد .

287 - اين خطبه را شيخ مفيد در الارشاد ص 142 ، و در الجمل ، خويش آورده است و ثقفى هم الغارات ج 1 ، ص 310 ، آن را نقل كرده است . براى اطلاع بيشتر به استناد

نهج البلاغه ( ترجمه ) ، ص 74 و مصادر نهج البلاغه و اسانيده ، ج 3 ، ص 172 مراجعه فرماييد . م

288 - ضمن شرح خطبه سوم كه معروف به شقشقية است همچنين در شرح خطبه هاى ديگر در اين باره توضيح داده شده است . م

289 - در خطبه هاى 225 و 226 كه درباره پرهيزگارى و توصيفى از حضرت ختمى مرتبت است هيچ گونه بحث تاريخى مطرح نشده است . م

290 - اين خطبه را آمدى در غررالحكم ص 29 ، ذيل حرف الف آورده است و چون الفاظ آن متفاوت است لابد آمدى آن را از مصدر ديگرى غير از نهج البلاغه نقل كرده است . به مصادر نهج البلاغه ، ج 3 ، ص 178 ، مراجعه شود . م

291 - براى اطلاع بيشتر در مورد اين استهزاءكنندگان و مكافاتهايى كه به ايشان رسيد به بحث بيهقى در دلائل النبوة ( ترجمه ) ج 2 ، ص 69 ، چاپ 1361 ، مركز انتشارات علمى و فرهنگى مراجعه فرماييد . م 292 - اين ابيات در مغازى واقدى ، ج 1 ، ص 123 ، چاپ مارسدن جونز شش بيت است . براى اطلاع بيشتر به همان كتاب ( ترجمه ) ، ص 92 چاپ مركز نشر دانشگاهى مراجعه فرماييد . م

293 - براى اطلاع بيشتر در مورد جناب يحيى كه از بزرگان اهل بيت در عصر خود و از راويان حضرت صادق است و چگونگى فتواى ابوالبخترى به بحث مستوفاى ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين ، ص 321 - 309 مراجعه فرماييد . م

294 - اين بيت در

سيره ابن هشام ، ج 2 ، ص 407 ، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد آمده است .

295 - اين خطبه را كلينى ( ره ) ، در روضه كافى ، ص 396 ، و آمدى در دو جا از غررالحكم آورده اند ، زمخشرى هم آن را در ربيع الابرار ، اوايل جزء اول نقل كرده است و ظاهرا اين خطبه بخشى از خطبه مفصلى است . به مصادر نهج البلاغه ، ج 3 ، ص 179 ، مراجعه فرماييد . م

296 - البيان و التبيين ، ج 2 ، ص 250 .

297 - عدى بن ارطاه ( درگذشته 102 ه . ق ) از اميران مروانيان است كه از سوى عمر بن عبدالعزيز به حكومت بصره گماشته شد . به الاعلام زركلى ، ج 5 ، ص 8 ، مراجعه فرماييد . م

298 - روح بن حاتم ( درگذشته 174 ه . ق ) اميرى از خاندان مهلبى مورد توجه عباسيان است . به وفيات الاعيان ابن خلكان ج 2 ، ص 64 ، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد مراجعه شود . م

299 - اين مورد و موارد ديگر همگى از البيان و التبيين جاحظ نقل شده است . م

300 - در شرح خطبه 229 هيچ گونه مبحث تاريخى ايراد نشده است . م

از 301 تا 355

301 - اين خطبه را محمد بن حبيب ( درگذشته به سال 245 ه . ق يعنى يكصد و چهارده سال پيش از تولد سيدرضى ) در امالى خود نقل كرده است . زجاج نيز ( درگذشته به سال 311 ه . ق ) آن را در امالى ،

ص 112 ، و شيخ مفيد در امالى ، ص 60 ، آورده اند . به مصادر نهج البلاغه و اسانيده ، مراجعه فرماييد . م

302 - ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره يى از لغات و اصطلاحات و آوردن شواهدى از اشعار در مرائى دو بيت از سروده هاى خود در آورده است .

303 - طبرى در تاريخ ، ج 1 ، ص 1780 ، چاپ اروپا ، او را در زمره بردگان آزاد كرده پيامبر ( ص ) و از متولدين در مزينة دانسته است كه رسول خدا او را خريد و آزاد فرمود .

304 - تاريخ طبرى ، ج 1 ، ص 1799 ، چاپ اروپا .

305 - از سوره قصص آيه 83 ، در منابع ديگر پس از اين آيه ، آيه 60 سوره زمر هم آمده است كه پيامبر تلاوت فرمود . به نهاية الارب ج 3 ، ص 328 ، ترجمه اين بنده مراجعه فرماييد . م

306 - براى اطلاع از نظير اين روايت در منابع شيعى لطفا به روضة الواعظين ، فتال نيشابورى ، ترجمه اين بنده ، ص 128 ، تهران ، نشر نى ، 1366 ش مراجعه فرماييد . م

307 - روغن آميخته با داروهاى مختلف .

308 - براى اطلاع در مورد ارقم كه ابوزرعه و گروهى ديگر او را موثق دانسته اند به ميزان الاعتدال ذهبى ، ج 1 ، ص 171 ، چاپ على محمد بجاوى ، مصر مراجعه فرماييد . م

309 - به راستى از خاندان زبير جاى تعجب نيست كه از روى كينه توزى نسبت به على عليه السلام چنين روايات

سست را به خاله خود عايشه نسبت دهند و جعل كنند . براى اطلاع بيشتر در مورد اين روايت به ترجمه طبقات ابن سعد ج 2 ، ص 280 ، به قلم اين بنده نشر نو ، تهران ، 1369 ش مراجعه فرماييد . م

310 - گروهى از بزرگان علماى شيعه از جمله شيخ مفيد در الارشاد ، ص 90 ، چاپ 1377 ق ، تهران ، وفات پيامبر را دوشنبه بيست و هشتم صفر و طبرسى در اعلام الورى در دوشنبه چند روز مانده از صفر و فتال نيشابورى در ترجمه روضة الواعظين ، ص 125 ، تهران ، 1366 ش ، نشر نى ، دوشنبه بيست و هشتم صفر مى دانند . م

311 - بنا به استخراج زامباور در معجم الانساب و الاسرات الحاكمه ، ص 523 ، روز اول محرم سال يازدهم هجرى 19 مارس 632 ميلادى بوده است . بنابراين وفات پيامبر ( ص ) اواخر ارديبهشت يا اوائل خرداد ماه بوده است . م

312 - صحارى منسوب به صحار كه دهكده يى از يمن است ، اين اخبار همگى در صفحات 1800/1831 ، ج 1 تاريخ طبرى چاپ اروپا آمده است .

313 - اين دقت و نقد و بررسى كه ابن ابى الحديد مبذول فرموده است بسيار آموزنده و در خور توجه است و بايد روايات را اينچنين بررسى كرد . م

314 - معادل ضرب المثل مرغ يك پا دارد . م

315 - لازم به تذكر است كه اين خطبه در ترجمه نهج البلاغه از قرن پنجم و ششم ، چاپ استاد دكتر عزيزالله جوينى به شماره 185 و در

مصادر نهج البلاغه به شماره 183 و در نهج البلاغه مرحوم فيض الاسلام به شماره 227 و در اختيار مصباح السالكين ابن ميثم به شماره 226 ثبت است در يكى دو خطبه بعد هم اين اختلاف ديده مى شود . م

316 - اين خطبه را طبرسى در احتجاج ص 305 ج 1 مختصرتر آورده است . زمخشرى هم در ربيع الابرار در باب دواب البر و البحر بخشى از اين خطبه را آورده است و به ص 467 ج 3 مصادر نهج البلاغه مراجعه شود .

317 - شماره اين خطبه در مصادر نهج البلاغه 184 و در ترجمه نهج البلاغه 186 است در نهج البلاغه مرحوم فيض الاسلام هم به شماره 228 ثبت است اين اختلاف را كه در نسخه هاى ابن ابى الحديد و كيدرى و ميثم بحرانى از لحاظ شماره گذارى ديده مى شود استاد سيد عبدالزهراء حسينى ضمن همين خطبه بيان كرده اند و منابع خطبه را هم كافى كلينى ( ره ) و احتجاج طبرسى است بيان فرموده اند . م

318 - مناسب است سخن سيدمرتضى ( ره ) متكلم بزرگ شيعه را به اطلاع خوانندگان ارجمند برسانم . اودرج 1 ، ص 103 امالى خود مى نويسد ، بدان كه اصول توحيد و عدل از سخنان و خطبه هاى حضرت اميرالمومنين على عليه السلام برگرفته شده است و هر كس در آنچه از علم كلام نقل شده است دقت كند و بنگرد خواهد ديد كه آنچه متكلمان تاءليف و تدوين كرده اند برگرفته از همين سخنان و خطبه ها و شرح و تفصيل آن است .

319 - شماره اين خطبه

در مصادر نهج البلاغه 185 و در ترجمه نهج البلاغه 187 است ، اين خطبه را ابوالحسن مدائنى در كتاب صفين خود آورده است و مى گويد : على عليه السلام پس از جنگ نهروان خطبه يى ايراد كرد و ضمن آن چنين فرمود . بعضى از الفاظ مدائنى با اين خطبه تفاوت دارد و از اين خطبه هم افزون تر است ، در آخر خطبه ، مدائنى مى گويد : مردى از بصريان به مردى از كوفيان كه كنارش نشسته بود ، گفت : گواهى مى دهم كه على دروغگوست و بر خدا و رسولش دروغ مى بندد ، مرد كوفى گفت : از كجا مى گويى و چه مى دانى ؟ گويد : به خدا سوگند هنوز على ( ع ) از منبر فرو نيامده بود كه آن مرد فلج شد و او را به خانه اش بردند و همان شب درگذشت . به ج 2 ، ص 479 ، مصادر نهج البلاغه مراجعه فرماييد . م

320 - در خطبه 234 كه شرح آن فقط يك صفحه است هيچگونه بحث تاريخى مطرح نشده است .

321 - شماره اين خطبه در مصادر 187 است و منابع آن به نقل استاد سيد عبدالزهراء حسينى در ج 3 ، ص 19 چنين است ؛ ثعالبى در ص 32 الايجاز و الاعجاز آنرا با اختلافى اندك و ابوجعفر صفار درگذشته به سال 290 هجرى يعنى يكصد و ده سال پيش از تنظيم نهج البلاغه در ص 31 ، و ص 202 بصائرالدرجات و شيخ صدوق در ج 1 ، ص 164 ، عيون اخبارالرضا و درج 2

، ص 164 خصال آورده اند ، ضمنا به منابع خطبه 91 كه درج 2 ، ص 187 ، مصادر آمده است نيز مراجعه فرماييد . م

322 - الناصر لدين الله ، متولد دهم رجب 553 هجرى است و در سال 575 پس از مرگ پدرش به خلافت رسيد و چهل و هفت سال خلافت كرد ، به صفحه 448 تاريخ المخلفاء ، سيوطى ، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد ، مصر ، 1389 ق ، مراجعه فرماييد . م

323 - در خطبه هاى 236 و 237 هيچگونه بحث تاريخى مطرح نشده است . م

324 - اين خطبه طولانى ترين خطبه نهج البلاغه است ، سيد بن طاووس اين خطبه را از نسخه يى كه در سال 280 هجرى نوشته شده نقل كرده است و در ص 196 كتاب اليقين خود آنرا آورده است . كلينى هم در ص 168 ، ج 4 ، فروغ كافى فصلى از اين خطبه را آورده است . صدوق هم در ص 152 ، ج 1 ، الفقيه و زمخشرى در ربيع الابرار و ماوردى در ص 97 اعلام النبوة بخشى از آن را نقل كرده اند . همچنين به ص 58 ، ج 3 ، مصادر نهج البلاغه مراجعه فرماييد . م

325 - گويا كتاب اخبار مكه ابوالوليد ازرقى كه پيش از طبرى يا معاصر آن تاليف شده در اختيار ابن ابى الحديد نبوده است . لطفا براى اطلاع بيشتر در مورد سابقه كعبه معظمه و بيت الحرام به صفحات 25 - 42 ترجمه اخبار مكه به قلم اين بنده ، تهران ، نشر بنياد ، 1368 ش

، مراجعه فرماييد . م

326 - ابن ابى الحديد در چند سطر بعد راجع به كيفيت اين كار توضيح مى دهد كه ملاحظه خواهيد كرد . م

327 - آيه 31 ، سوره بنى اسرائيل .

328 - بخشى از آيه 12 ، سوره ممتحنه .

329 - آيات 8 و 9 ، سوره تكوير .

330 - شرح حال مختصرى از صعصعه همراه با همين داستان با تفاوتى اندك در ص 21 ، ج 3 ، اسدالغابة ابن اثير آمده و افزوده است : فرزدق در شعر خود او را ستوده و گفته است : از زنده به گور كردن دختران جلوگيرى مى كرد . م

331 - اين موضوع در ص 133 ، ج 3 ، الفائق زمخشرى هم آمده است ، ضمنا ابن اثير در اسدالغابة مى نويسد : پيامبر به او فرمودند : آرى اين كار پسنديده براى تو است و اگر خداوند بر تو منت گزارد پاداشت عنايت مى كند . م

332 - براى اطلاع از منابع اين حديث در آثار اهل سنت به بحث مستوفاى استاد محترم سيدمرتضى حسينى فيروزآبادى در صفحات 363/358 ، ج 2 ، فضائل الخمسه من الصحاح السته مراجعه فرماييد . م

333 - بخشى از آيه دهم ، سوره فتح .

334 - آيه پانزدهم ، سوره جن .

335 - صفحه 314 ، ج 2 ، تاريخ طبرى ، چاپ المعارف .

336 - صفحه 310 ، ج 2 ، تاريخ طبرى ، چاپ المعارف .

337 - جناب حسين بن زيد پس از كشته شدن پدر بزرگوارش و برادر گراميش يحيى ، تحت كفالت حضرت صادق قرار گرفت و بسيار بهره مند

شد و از شدت گريستن به ذوالدمعه ملقب شد . آن بزرگوار در هفتاد و شش سالگى درگذشت . به ص 159 المجدى چاپ استاد محترم دكتر احمد مهدوى دامغانى قم 1409 ق . مراجعه فرماييد . ضمنا نقل چنين روايتى از جناب ذوالدمعه بدون ذكر ماءخذ در مورد ادعاى پدر بزرگوارش چندان نمى تواند مورد اعتماد قرار گيرد . م

338 - در متن غلط چاپى است از چاپ سنگى تهران اصلاح و ترجمه شد . م 339 - موضوع شكافتن سينه حضرت ختمى مرتبت از لحاظ بزرگان علماى شيعه مورد ترديد است و آنرا نپذيرفته اند ، براى اطلاع لطفا به ص 458 ، ج 7 ، تفسير ابوالفتوح رازى چاپ مرحوم آقاى شعرانى و به توضيح اين بنده در ص 304 ، ج 2 ، ترجمه دلايل النبوه بيهقى چاپ تهران 1361 ش مراجعه فرماييد . م

340 - ميان اصحاب حضرت ختمى مرتبت دو تن شداد بن اوس هستند كه يكى از ايشان برادرزاده حسان بن ثابت است و چون مدتها مقيم مدينه بوده است ظاهرا بايد راوى اين روايت همو باشد ، به ص 387 ، ج 2 ، اسدالغابه مراجعه فرماييد . م

341 - اين خبر با شرح و تفصيل بيشترى در صفحات 165 - 161 ، ج 2 ، تاريخ طبرى چاپ معروف آمده است . به صفحات 94/88 ترجمه نهاية الارب فى فنون الادب به قلم اين بنده 1364 اميركبير تهران مراجعه شود . م

342 - در تفاسير تبيان و مجمع البيان و ابوالفتوح و برهان ذيل آيه 27 ، سوره جن چنين حديثى نقل نشده است يا از

چشم اين بنده پوشيده مانده است . م

343 - تاريخ طبرى ، ص 279 ، ج 2 ، چاپ معاف و لطفا به صفحات 201/199 ترجمه ج 1 دلائل النبوة بيهقى به قلم اين بنده ، 1361 ش تهران مراجعه شود .

344 - محمد بن حبيب كه بيشتر به ابن حبيب معروف است از دانشمندان پركار قرن سوم و درگذشته به سال 245 هجرى است . به ص 307 ، ج 6 ، الاعلام زركلى مراجعه شود . م

345 - عبدالله بن جدعان كه چند سال از زندگى حضرت پيامبر را پيش از هجرت درك كرده است و تاريخ تولد و مرگش روشن نيست . از اشراف و افراد بخشنده مكه است يعقوبى در تاريخ خود او را از براى مكه مى داند . به ص 204 ، ج 4 ، الاعلام زركلى مراجعه فرماييد . م

346 - خوانندگان گرامى توجه دارند كه در بسيارى از منابع شيعى بعثت در بيست و هفتم رجب ثبت شده است . م

347 - آيات اول تا پنجم ، سوره علق .

348 - آيه 214 سوره شعراء .

349 - اين موضوع به تفصيل در صفحات 321/319 ، ج 2 ، تاريخ طبرى ، چاپ المعارف و صفحات 75/74 ، ج 19 ، تفسير طبرى ، چاپ بولاق آمده است .

350 - آيات 31/29 ، سوره طه

351 - تاريخ طبرى ، صفحات 321/322 ، ج 2 .

352 - سيره ابن هشام ، ص 418 ، ج 1 ، چاپ مصر و براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به صفحات 278/284 ، ج 3 ، ترجمه نهاية الارب فى فنون الادب به

قلم اين بنده تهران ، اميركبير ، 1365 ش و به ص 368 ، ج 17 ، بحارالانوار چاپ جديد ، بوصيرى هم در ابيات 73 و 72 قصيده برده اين موضوع را آورده است به ص 76 شرح قصيده برده به تصحيح آقاى على محدث ، تهران 1361 مراجعه شود . م

353 - عمرو بن بحر كه بيشتر به جاحظ معروف است از دانشمندان پركار و از مشهورترين چهره هاى ادبى و كلامى قرن سوم هجرى است . او متولد به سال 163 و درگذشته به سال 255 در بصره است . بسيارى از آثار او چون الحيوان ، البيان و التبيين ، التاج و البخلاء مكرر و به صورت بسيار پسنديده چاپ شده است . از ديرباز كتابهاى مستقلى درباره او و آثارش تاليف شده است از جمله ابوحيان توحيدى تقريطالجاحظ را نوشته است كه ياقوت حموى آنرا ديده است . او پيشواى گروه جاحظيه است كه از شاخه هاى فرقه معتزله است و از بزرگان معتزله بصره شمرده مى شود . به مقاله مفصل هارتمان ( Hartman . R ) در دائرة المعارف الاسلاميه و به ص 239 ، ج 5 ، الاعلام مراجعه فرماييد . م

354 - ابوجعفر محمد بن عبدالله اسكافى درگذشته به سال 240 هجرى يعنى پانزده سال پيش از جاحظ از چهره هاى درخشان معتزله بغداد و از دانشمندان پركارى كه تنها در علم كلام هفتاد كتاب تاءليف كرده است و قاضى عبدالجبار معتزلى اين موضوع را نوشته است . اسكافى معتقد به تفضيل اميرالمومنين على عليه السلام بر همگان پس از پيامبران است . به مقدمه فاضلانه

استاد شيخ محمدباقر محمودى بر كتاب المعيار و الموازنه اسكافى ، چاپ 1402 ق ، بيروت مراجعه فرماييد . م

355 - درست است كه اين بحث تاريخى نيست ، ولى اين بنده ضمن مطالعه آن به نكات فراوان تاريخى برخورد م و چون بحث ميان دو تن از بزرگان معتزله معاصر يكديگر است و هيچگونه طعن و لعنى در آن نيامده است ، ترجمه آن لازم به نظرم رسيد و مطالعه آن براى خوانندگان گرامى هم بسيار سودبخش است ، زيرا نشان دهنده عظمت و مظلوميت على عليه السلام است و ضمنا تلاش حكومتهاى اموى و مروانى و بنى عباس را در پوشيده و نگه داشتن مقام شامخ او و القاى اينگونه شبهات ارائه مى دهد و خداوند را بندگانى است كه همواره حق را مى گويند و مى نويسند كه اسكافى را مى توان از آن جمله دانست . م

از 356 تا 437

356 - همين تعبير عينا در متن آمده است . شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، جز 13 ، ص 216 ، سطر 4 . م

357 - اين ابيات در ص 174 ديوان حسان بن ثابت بيروت ، 1386 ق ، شش بيت است ، ضمنا براى اطلاع از بى اعتبارى حسان به ص 131 و صفحات بعد نبرد جمل ، شيخ مفيد 1367 ش ، نشر نى مراجعه فرماييد . م

358 - به راستى جاى شگفتى است كه مردى چون جاحظ در مورد مساءله يى به اين روشنى ديده بر هم نهد . آخر كسى نبوده است از او بپرسد اين موضوع در صورتى درست است

كه ميزان سن اميرالمومنين بدون هيچ اختلافى مشخص باشد . اگر آنچه را كه اهل بيت گفته اند از آن روى كه به امور خانوادگى خود از ديگران داناتر بوده اند بپذيريم ، ابن عبدالبر در ص 57 ، ج 3 ، الاستيعاب در حاشيه الاصابة از قول حضرت صادق سن على عليه السلام را به هنگام شهادت شصت و پنج يا شصت و سه سال مى نويسد و سيد بزرگوار على بن محمد علوى عمرى در ص 10 المجدى چاپ استاد دكتر احمد مهدوى دامغانى مى نويسد شصت و پنج سال صحيح تر است . در اين صورت بر فرض كه اختلاف اقوال در مورد اقامت حضرت ختمى مرتبت در مكه و مدينه را ناديده بگيريم و همان بيست و سه سال مشهور را بپذيريم و جمع فاصله بعثت تا شهادت على ( ع ) را پنجاه و سه سال بدانيم و سن ايشان به هنگام بعثت حداقل ده و حداكثر دوازده سال بوده است . م

359 - ابواليقضان يعنى عثمان بن عمير كه از راويان قرن دوم هجرى است . به شماره 5550 در ص 50 ، ج 3 ، ميزان الاعتدال ذهبى مراجعه فرماييد . م

360 - عدى بن ارطاة : از امراى مروانيان كه از سوى عمر بن عبدالعزين حاكم بصره بود و به سال 102 بدست معاويه بن يزيد بن مهلب در واسط كشته شد به ص 8 ، ج 5 ، الاعلام زركلى مراجعه فرماييد . م

361 - خوانندگان گرامى توجه دارند كه گتگو كردن در حال ايراد خطبه نماز جمعه براى ماءموم حرام است و منظور ابراهيم اين

بوده است كه اين خطبه ديگر خطبه نماز جمعه نيست و سخن گفتن در آن جايز است . م

362 - حديث موقوف حديثى است كه از مصاحب شخص معصوم نقل شده باشد . حديث مرفوع آن است كه از وسط يا آخر سلسله يك تن حذف شده باشد . به ص 112 علم الحديث استاد كاظم شانه چى ، مشهد 1344 ش مراجعه فرماييد . م

363 - بخشى از آيه دهم ، سوره حشر .

364 - عفيف كه از قبيله كنده و پسرعمو يا عموى اشعث بن قيس كندى است در زمره صحابه حضرت ختمى مرتبت است و آنچه در خور اهميت است اين است كه اين موضوع را كه در اين روايت آمده است ابن عبدالبر در الاستيعاب ص 163 ، حاشيه ج 3 ، الاصابة و ابن اثير در ص 414 ، ج 3 ، اسدالغابة و ابن حجر عقلانى در ص 487 ، ج 2 ، الاصابة آورده اند . م

365 - براى اطلاع از احوال او كه از اصحاب پيامبر ( ص ) و بعد ساكن بصره بوده است به ص 398 ، ج 4 ، اسدالغابة مراجعه كنيد . م

366 - نمونه هاى ديگرى از اين ابيات ذيل خطبه دوم از صفحات 141 تا 150 ، ج 1 ، متن عربى و صحفات 54 - 59 ، ج 1 ، جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه آمده است . م

367 - خوانندگان گرامى توجه دارند كه با جاحظ در نخستين سخن خود گفت : خياب بن ارت از كسانى است كه گفته شده است نخستين مسلمان بوده است و اقرار

آن بزرگوار را به نفع على ( ع ) مى بينيد . م 368 - براى اطلاع بيشتر در اين مورد و ميزان عمر پيامبر ( ص ) در منابع كهن به طبقات ابن سعد ص 363 - 366 ترجمه ، ج 2 ، به قلم اين بنده تهران ، نشر نو ، 1369 ش مراجعه فرماييد . م

369 - خوانندگان گرامى توجه دارند كه در آيه 233 سوره بقره آمده است و مادران فرزندان خود را دو سال كامل شير دهند و در آيه 15 ، سوره احقاف آمده است مدت حمل و از شير بازگرفتن او سى ماه است كه چون بيست و چهار ماه از سى ماه كاسته شود . شش ماه براى حمل صحيح است و براى اطلاع بيشتر به صفحات 175/172 ، ج 4 ، تفسير برهان سيدهاشم بحرانى 1394 ق ، قم مراجعه فرماييد . م

370 - براى اطلاع بيشتر در مورد رفتار ناپسند عتبة كه منجر به نفرين كردن رسول خدا ( ص ) بر او شد و او در يكى از سفرهاى خود به چنگ و دندان شيرى گرفتار و كشته آمد . به ص 78 ترجمه ج 2 دلائل النبوة بيهقى به قلم اين بنده تهران 1361 ش ، مركز انتشارات علمى و فرهنگى مراجعه فرماييد . م

371 - ابوبكر اصم از دانشمندان پركار قرن دوم و سوم هجرى و مورد توجه معتزله بوده است . براى اطلاع از آثار او به ص 214 الفهرست ابن نديم چاپ مرحوم رضا تجدد مراجعه فرماييد . م

372 - آيه 75 ، سوره انعام .

373 - آيه 68 ،

سوره آل عمران .

374 - آيه ششم ، سوره يس .

375 - ممكن است اين اظهارنظر اسكافى در نظر خوانندگان ارجمند بعيد باشد ، لطفا براى اطلاع بيشتر به ص 319 ، ج 2 ، صحيح ترمذى و به صفحات 189/185 ، ج 2 ، فضائل الخمسه استاد معظم سيدمرتضى حسينى فيروزآبادى مراجعه شود كه از منابع متعدد استخراج فرموده است . م

376 - براى اطلاع بيشتر در مورد محاصره بنى هاشم ، در منابع كهن اهل سنت به صفحات 205/207 ، ترجمه ، ج 1 ، طبقات ابن سعد به قلم اين بنده ، تهران ، نشر نو 1365 ش ، مراجعه فرماييد . م

377 - آيه 41 سوره نحل ، و براى اطلاع بيشتر به ص 188 اسباب النزول واحدى مراجعه فرماييد . م

378 - بخشى از آيه 106 ، سوره نحل .

379 - صفحات 40/39 العثمانيه با اندكى تصرف و اختصار .

380 - آيه 82 ، سوره هود . 381 - خوانندگان گرامى توجه دارند كه در نظر ما شيعيان و گروه بسيارى ديگر از مسلمانان ذبيح حضرت اسماعيل عليه السلام است و براى اطلاع بيشتر بايد به تفاسير قرآن مجيد ذيل آيات 105/100 سوره والصافات مراجعه كرد . م

382 - براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ص 154 ، ترجمه ج 2 ، نهاية الارب به قلم اين بنده تهران ، اميركبير 1365 ش مراجعه فرماييد . م

383 - ص 44 ، العثمانية .

384 - آيه 30 ، سوره انفال .

385 - آيه 30 سوره انفال .

386 - آيه 207 ، سوره بقره .

387 - ص 45 ، العثمانية .

388

- آيه 67 ، سوره مائده .

389 - بخشى از آيه 20 ، سوره توبه .

390 - بخشى از آيه 7 ، سوره مجادله .

391 - بخشى از آيه 40 ، سوره توبه .

392 - آيات 25 - 26 ، سوره توبه .

393 - آيه 37 ، سوره كهف .

394 - اين حديث همراه احاديث ديگرى در صفحه 2397 احياء علوم الدين غزالى چاپ دارالشعب قاهره و صفحه 320 ج 7 ، محجة البيضاء فيض كاشانى چاپ استاد على اكبر غفارى با استخراج منابع آنها در پاورقى به تفصيل آمده است . م

395 - اين حديث همراه احاديث ديگرى در صفحه 2401 احيا علوم الدين غزالى چاپ دارالشعب قاهره و صفحه 324 ، ج 7 ، محجة البيضاء فيض كاشانى چاپ استاد على اكبر غفارى با استخراج منابع آنها در پاورقى ها به تفصيل آمده است . م

396 - يعنى مالك بن الدغنة يكى از افراد قبيله بنى حارث بن بكر بن عبدبن منات ، ظاهرا مسلمان نشده است ، ابن اثير در اسدالغابه از او نام نبرده است .

397 - ص 29 ، العثمانيه با تصرف و اختصار .

398 - بخشى از آيه 10 ، سوره ممتحنه .

399 - ص 32/31 ، العثمانيه با تصرف و اختصار .

400 - آيه 17 ، سوره احقاف و به ص 521 ، ج 3 ، تفسير كشاف زمخشرى و ص 159 ج 10 تفسير ابوالفتوح رازى چاپ مرحوم شعرانى مراجعه فرماييد . م

401 - آيات 7 - 5 ، سوره والليل .

402 - براى اطلاع از اقوال ديگرى كه در مورد شاءن نزول اين آيات گفته شده

است به تفسير مجمع البيان و تبيان مراجعه فرماييد . م

403 - آيه 22 ، سوره نور

404 - آيه 12 سوره مجادله ، طبرى در ص 14 ، ج 28 تفسير طبرى و واحدى در ص 308؛ اسباب النزول و فخر رازى در تفسير خود ذيل آيات مذكور و ديگران آورده اند كه فقط على عليه السلام بآن عمل كرده است و براى اطلاع بيشتر به ص 293 ، ج 1 فضائل الخمسه استاد محترم سيدمرتضى حسينى فيروزآبادى مراجعه فرماييد . م

405 - آيه 13 سوره مجادله ، طبرى در ص 14 ، ج 28 تفسير طبرى و واحدى در ص 308 ، اسباب النزول و فخر رازى در تفسير خود ذيل آيات مذكور و ديگران آورده اند كه فقط على عليه السلام بآن عمل كرده است و براى اطلاع بيشتر به ص 293 ، ج 1 فضائل الخمسه استاد محترم سيدمرتضى حسينى فيروزآبادى مراجعه فرماييد . م

406 - ص 37 العثمانيه با تصرف و اختصار .

407 - بخشى از آيه 77 سوره نساء ، براى اطلاع بيشتر به عموم تفاسير قرآن مجيد ذيل آيه مذكور مى توان مراجعه كرد . م

408 - جاى بسى شگفتى است كه استاد ابوالفضل ابراهيم در پاورقى نوشته است پاره يى از غلوكنندگان شيعه پنداشته اند كه درباره على ( ع ) و اهل بيت سوره هاى مختلفى نازل شده است و به كتاب فصل الخطاب مرحوم محدث نورى ارجاع داده است . اى كاش استاد ابوالفضل ابراهيم به ص 197 ، ج 4 ، تفسير كشاف زمخشرى ذيل سوره هل اتى و به ص 296 اسباب النزول واحدى

و به ص 530 ، ج 5 ، اسدالغابة ابن اثير ذيل شرح حال فضة نوبيه مراجعه مى كرد و مى ديد كه آنان همينگونه نوشته اند و چنين شتابزده قضاوت نمى كرد . م

409 - آيه 247 سوره بقره و براى اطلاع از منابع اهل سنت كه همين سخن را گفته اند به ص 247 ، ج 1 ، فضائل الخمسه استاد محترم حسينى فيروزآبادى مراجعه فرماييد . م

410 - آيه 55 سوره مائده ، براى اطلاع بيشتر كه شان نزول آن درباره حضرت على عليه السلام در منابع اهل سنت به ص 123 ، اسباب النزول واحدى و ص 624 ، ج 1 ، تفسير كشاف مراجعه شود .

411 - آيه 4 ، سوره صف .

412 - آيه 95 ، سوره نساء

413 - آيه 112 ، سوره توبه .

414 - آيه 121 ، سوره توبه .

415 - خوانندگان گرامى توجه دارند كه حسان بن ثابت ضرب المثل در ترسوبودن است براى اطلاع بيشتر به ص 6 ، ج 2 اسدالغابه مراجعه شود . م

416 - آيه 89 ، سوره انبياء .

417 - براى اطلاع بيشتر از روايات ديگر به بحث مرحوم علامه مجلسى در صفحات 7 - 1 ج 39 بحارالانوار چاپ جديد مراجعه فرماييد . م

418 - براى اطلاع بيشتر از اين مورد در منابع اهل سنت به تفسير در المنثور سيوطى ذيل آيه 25 ، سوره احزاب و در منابع شيعه به ص 350 ، ج 7 و 8 مجمع البيان طبرسى چاپ صيدا مراجعه فرماييد . م

419 - ص 47 ، العثمانيه با تصرف و اختصار .

420 - صفحات 50/49

، العثمانيه . 421 - بخشى از آيه 67 ، سوره مائده .

422 - اين خبر را حاكم نيشابورى در ص 366 ، ج 3 ، مستدرك و ابن حجر عسقلانى در ص 6 ، ج 3 ، الاصابة آورده اند . م

423 - آيه 53 ، سوره احزاب ، قرطبى در تفسير خود ذيل آيه ، اين موضوع را متذكر شده است . م

424 - صفحه 59 ، العثمانيه .

425 - صفحه 62 ، العثمانيه .

426 - بخشى از آيه 89 ، سوره اعراف .

427 - ص 62 ، العثمانيه

428 - استاد عبدالسلام هارون كتاب العثمانيه را همراه با آنچه از كتاب نقض اسكافى پيدا كرده است ، به صورت علمى و محققانه در دارالكتاب العربى به سال 1955 ميلادى چاپ كرده است .

429 - اين خطبه در مصادر نهج البلاغه به شماره 238 و در ترجمه نهج البلاغه كه به تصحيح آقاى دكتر عزيزالله جوينى منتشر شده است به شماره 218 ثبت شده است . بخشى از اين خطبه را ابن عبدربه در ص 309 ، ج 4 عقدالفريد و مبرد در ص 11 ، ج 1 الكامل و ابن قتيبه در ص 34 ، ج 1 ، الامامة و السياسة آورده اند م .

430 - ظاهرا يعنى ابراهيم بن عباس صولى درگذشته به سال 243 قمرى كه از نويسندگان و دبيران مشهور قرن سوم هجرى است به ص 42 ، ج 1 ، معجم المولفين عمر رضا كحاله مراجعه فرماييد . م 431 - زفر بن هذيل عنبرى يكى از فقها و عابدان قرن دوم و درگذشته به سال 158 قمرى است

به شماره 2867 ، ص 71 ، ج 2 . ميزان الاعتدال ذهبى مراجعه فرماييد . م

432 - محمد بن مقلاص اسدى معروف به ابوالخطاب از غلات شيعه و معاصر حضرت باقر و حضرت صادق و لعنت شده و مطرود است . به ص 60 ، ج 1 ، الكنى و الالقاب مرحوم محدث قمى مراجعه شود . م

433 - شماره اين خطبه در مصادر نهج البلاغه 234 و در ترجمه نهج البلاغه 237 ، است اين خطبه را ابن اثير هم در جلد پنجم النهاية فى غريب الحديث آورده است .

434 - در خطبه 241 هيچگونه مطلب تاريخى نيامده است .

435 - در اينكه آيا اين گفتار اميرالمومنين عليه السلام به صورت خطبه ايراد شده يا نامه يى بوده كه خطاب به اصحاب خود مرقوم فرموده است اختلاف است ، و مطالب آنرا پيش از سيدرضى ، با كاستى و افزونى هايى ابن قتيبه در الامامه و السياسه و ابراهيم بن هلال ثقفى در الغارات و طبرى در المسترشد و كلينى در رسائل آورده اند . به ص 390 ، ج 1 ، مصادر نهج البلاغه مراجعه فرماييد . م

436 - صفحات 380/658/659 الاستيعاب .

437 - شماره اين خطبه در ترجمه نهج البلاغه 240 و در مصادر نهج البلاغه 237 و در ترجمه مرحوم فيض الاسلام 239 است . بخشى از آن ضمن خطبه 145 مصادر و 147 شرح ابن ابى الحديد آمده است و مصادر آن ذيل خطبه 145 مصادر نهج البلاغه ذكر شده است م .

جلد 6

بسم الله الرحمن الرحيم ، الحمدلله الواحد العدل

بخش گزيده اى از نامه ها و پيامهاى كتبى مولاى ما امير المومنين على عليه السلام

به دشمنان و دوستانش و كارگزارانش در سرزمينها و شهر ستانهاى زير فرمان آن حضرت

( 1 ) از نامه هاى آن حضرت به مردم كوفه هنگام حركت از مدينه به بصره ( 1 )

توضيح

( در اين نامه كه با عبارت من عبد الله على امير المومنين الى اهل الكوفه : جبهه الانصار و سنام العرب ( از بنده خدا ، على امير المومنين به مردم كوفه ، گزيده ترين ياران و برجستگان عرب ) شروع مى شود ، ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره برخى از لغات و اصطلاحات و لطايف آن و اعتراض به قطب راوندى ، كه كوفى را دارالهجره دانسته است ، بحث تاريخى زير را آورده است ) :

اخبار على عليه السلام به هنگام حركت به بصره و فرستادگان و پيامهاى او به مردم كوفه

قسمت اول

محمد بن اسحاق از قول عموى خود ، عبد الرحمان بن يسار قرشى ، چنين روايت كرده است كه چون على عليه السلام در حال حركت به بصره در ربذه فرود آمد ، محمد بن جعفر بن ابى طالب و محمد بن ابى

بكر صديق را به كوفه گسيل داشت و براى آنان اين نامه را نوشت .

ابن اسحاق عبارت زير را هم در همين نامه افزوده است :

براى من داشتن برادرانى چون شما و يارانى براى دين ، نظير شما ، بسنده است - در راه خدا سبك بار و سنگين بار حركت كنيد و با اموال و جانهاى خود جهاد كنيد كه آن براى شما بهتر است ، اگر دانا باشيد . ( 2 ) .

ابو مخنف مى گويد : صقعب براى من نقل كرد كه خود ، از عبد الله بن جناده شنيدم كه مى گفت : چون على عليه السلام در ربذه فرود آمد ، هاشم بن عتبه بن ابى وقاص را پيش ابو موسى اشعرى كه در آن هنگام امير كوفه بود ، گسيل داشت كه مردم را براى حركت

بسيج كند و همراه او براى ابو موسى چنين مرقوم فرمود :

از بنده خدا على ، امير المومنين ، به عبد الله بن قيس . و سپس من هاشم بن عتبه را پيش تو گسيل داشتم تا مسلمانانى را كه پيش تو هستند نزد من روانه كنى تا آهنگ قومى كنند كه بيعت مرا گسسته و شيعيان مرا كشته اند ، و در اسلام اين كار بزرگ را پديد آورده اند ، اينك چون هاشم پيش تو رسيد مردم را با او روانه كن كه من تو را بر آن شهرى كه در آن هستى به حكومت مستقر نكرده ام ، مگر اينكه از ياران من بر حق و بر اين كار باشى . والسلام .

در روايت محمد بن اسحاق چنين آمده است ، كه چون محمد بن جعفر و محمد بن ابوبكر به كوفه رسيدند ، از مردم خواستند بسيج شوند و حركت كنند . گروهى از مردم كوفه شبانه پيش ابوموسى رفتند و گفتند : با راى خويش ما را راهنمايى كن كه در مورد بيرون شدن همراه اين دو مرد و پيوستن به على عليه السلام چه كنيم . ابو موسى گفت : راه آخرت اين است كه در خانه هاى خود بنشينيد و راه دنيا اين است كه با آن دو برويد . و بدين گونه مردم كوفه را از حركت با ايشان منع كرد . چون اين خبر به دو محمد رسيد نسبت به ابو موسى درشتى كردند و او گفت : به خدا سوگند كه بيعت عثمان بر گردن على و من و شما هنوز باقى است و اگر

بخواهيم جنگى انجام دهيم ؛ با هيچكس غير از كشندگان عثمان جنگ نخواهيم كرد . آن دو از پيش ابو موسى بيرون رفتند و به على پيوستند و خبر را به او گزارش دادند .

روايت ابومخنف چنين است كه مى گويد : چون هاشم بن عتبه به كوفه آمد ، ابو موسى ، سائب بن مالك اشعرى را فرا خواند و با او رايزنى كرد . او به ابوموسى گفت : از آنچه براى تو نوشته شده است پيروى كن ، ولى ابوموسى نپذيرفت و آن نامه را پوشيده بداشت و كسى را پيش هاشم گسيل و او را تهديد كرد و بيم داد .

سائب مى گويد : پيش هاشم رفتم و از انديشه ابوموسى آگاهش ساختم و او براى على عليه السلام نامه زير را نوشت :

براى بنده خدا ، على امير المومنين ، از هاشم بن عتبه . و سپس اى امير المومنين ! من نامه ات را براى اين مرد سر سخت دور از دوستى كه كينه و دغلى از او آشكار است ، آوردم . مرا به زندان تهديد كرد و از كشتن بيم داد ، من اين نامه را همراه محل بن خليفه ، كه از افراد قبيله طى و از ياران و شيعيان توست ، براى تو فرستادم .

او از آنچه پيش ماست آگاه است ، هر چه مى خواهى از او بپرس و نظر خويش را براى من بنويس . والسلام .

گويد : چون محل نامه هاشم را به حضرت على عليه السلام آورد ، نخست به آن حضرت سلام كرد و سپس گفت : سپاس خداوندى كه

حق را به اهل آن رساند و آن در جايگاه خود نهاد و اين كار را گروهى ناخوش مى دارند ، كه به خدا سوگند پيامبرى محمد را هم ، كه درود خدا بر او و خاندانش باد ، ناخوش مى داشتند ، آن چنان كه با او مبارزه و جنگ كردند و خداوند مكر آنان را به گلوى خودشان برگرداند و بدبختى و درماندگى را به ايشان مقرر فرمود . اى امير المومنين ! به خدا سوگند كه همراه تو ، با ايشان در همه جا جنگ خواهيم كرد و اين به منظور حفظ حرمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در افراد خاندان او خواهد بود ، كه مردم پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دشمن ايشان شدند .

على عليه السلام به او خير مقدم و سخن پسنديده فرمود و او را پهلوى خود نشاند و آنگاه نامه هاشم را خواند و درباره مردم و ابوموسى اشعرى از او پرسيد ، كه در پاسخ گفت : به خدا سوگند اى امير المومنين ، به او اعتماد ندارم و ايمن نيستم كه اگر يارانى پيدا كند كه ياريش دهند ، برخلاف تو قيام نكند .

على عليه السلام فرمود : به خدا سوگند در نظر من هم امين و خير خواه نيست . تصميم گرفتم بركنارش سازم . اشتر پيش من آمد و از من خواست او را همچنان بر حكومت كوفه باقى بدارم و گفت : مردم كوفه به او خشنودند و بدين سبب او را پايدار بداشتم .

ابو مخنف مى گويد : على عليه

السلام پس از رسيدن محل بن خليفه ، كه از مردم طى بود ، عبد الله بن عباس و محمد بن ابى بكر را پيش ابوموسى گسيل داشت و همراه آن دو نامه زيرا را براى او نوشت :

از بنده خدا على ، امير المومنين ، به عبدالله بن قيس . و سپس ، اى جولاهى زاده پست فرومايه ( 3 ) ، به خدا سوگند چنين مى پنداشتم و مى ديدم كه دورى تو از وصول به خلافت كه خداوندت شايسته آن ندانسته و براى تو بهره اى در آن قرار نداده است ، ترا از اينكه فرمان مرارد و بر من خروج كنى باز مى دارد . اينك ابن عباس و ابن ابى بكر را پيش تو فرستادم . آن دو را در امور مربوط به كوفه و مردمش آزاد بگذارد و از كارگزارى ما در حالى كه سرزنش و رانده شده اى كناره بگير . بايد چنين كنى وگرنه به آن دو فرمان داده ام كه با تو جنگ كنند ، كه خداوند چاره سازى خيانت پيشگان را به سامان نمى رساند و اگر آن دو بر تو پيروز شوند ، ترا پاره پاره خواهند كرد . و سلام بر آن كس كه نعمت را پاس دارد و به پيمان و بيعت خويش وفادارى كند و به اميد عافيت عمل نمايد .

ابو مخنف مى گويد : و چون خبر و چگونگى كار ابن عباس و محمد بن ابى بكر به على عليه السلام نرسيد و ندانست كه آن دو چه كرده اند ، از منزل ربذه حركت كرد و به ذوقار فرود

آمد . آنگاه پسر خويش حسن عليه السلام و عمار بن ياسر و زيد بن صوحان و قيس بن سعد بن عباده را همراه نامه اى براى مردم كوفه به آن شهر گسيل فرمود . آنان حركت كردند و چون به قادسيه رسيدند ، مردم ايشان را استقبال كردند و چون وارد كوفه شدند ، نامه على عليه السلام را كه چنين بود براى مردم كوفه خواندند :

از بنده خدا على امير المومنين ، به مسلمانانى كه ساكن كوفه اند . و سپس ، من كه به اين راه بيرون آمده ام ، يا مظلوم هستم و يا ظالم ؛ يا ستمگرم يا بر من ستم شده است .

اينك هر كس را كه اين نامه ام به او مى رسد ، به خدا سوگند مى دهم كه حركت كند و پيش من آيد . اگر مظلوم هستم ياريم دهد و اگر ظالم و ستمگرم مرا به پوزش خواهى وادارد . والسلام .

ابو مخنف مى گويد : موسى بن عبد الرحمان بن ابى ليلى ، از قول پدرش براى من نقل كرد كه مى گفته است : همراه حسن و عمار ياسر از ذوقار حركت كرديم و چون به قادسيه رسيديم ، حسن و عمار آنجا فرود آمدند و منزل ساختند . ما هم با ايشان فرود آمديم .

عمار حمايل شمشير خويش را به گردن آويخت و شروع به پرس و جو درباره مردم كوفه و احوال ايشان كرد و شنيدم مى گفت : در نفس خود هيچ اندوهى بزرگتر و مهم تر از اين ندارم ، كه اى كاش جسد عثمان را از گورش بيرون

آورده و با آتش سوزانده بوديم .

گويد : و چون حسن و عمار وارد كوفه شدند ، مردم پيش ايشان فراهم آمدند .

حسن برخاست و سپس گفت : اى مردم ما آمده ايم تا شما را به خداوند و كتابش و سنت پيامبرش فراخوانيم و به سوى كسى دعوت كنيم كه فقيه تر فقيهان مسلمانان است و دادگرتر از همه كسانى كه آنان را دادگر مى دانيد ، و برتر از همه كسانى كه آنان را برترى مى دهيد . او وفادارترين كسى است كه با او بيعت كرده ايد . كسى است كه قرآن بر او عيبى نگرفته و سنت او را به نادانى منسوب نساخته است ، و كمى سابقه او را بر جاى خود نشانده است . شما را به سوى كسى فرا مى خوانيم كه خداوند او را به رسول خويش با دو قرابت مقرب ساخته است ؛ يكى قرابت دين و ديگرى قرابت خويشاوندى نزديك . به سوى كسى كه از همه مردم در هر فضيلتى پيشى گرفته است . به سوى كسى كه خداوند رسول خود را به وجود او از مردم - كه از يارى دادنش خود دارى مى كردند - بى نياز ساخته است . او به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزديك شد ، در حالى كه مردم از او دور بودند و با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نماز گزارد ، در حالى كه مردم مشرك بودند و همراه او پايدارى و جنگ و مبارزه كرد ، در حالى كه مردم مى گريختند و خاموش مى ماندند . او

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را تصديق كرد ، در حالى كه ديگران تكذيبش مى كردند . كسى كه هيچ روايتى بر رد كارهاى او نيامده و هيچ سابقه و پيشى گرفتنى همپايه سابقه و پيشى گرفتن او نيست . اينك او از شما يارى مى طلبد و شما را به حق فرا مى خواند و فرمانتان مى دهد كه به سويش حركت كنيد كه او را يارى دهيد و با او همكارى كنيد . براى جنگ با گروهى كه بيعت او را گسسته اند ، و ياران صالح او را كشته اند و كارگزارانش را پاره پاره كرده اند و بيت المال او را به تاراج برده اند . اينك خدايتان رحمت كند ، آهنگ محضر او كنيد ، و امر به معروف و نهى از منكر كنيد و كارهايى را كه صالحان فراهم مى آوردند فراهم آوريد .

ابو مخنف مى گويد : جابر بن يزيد ، از تميم بن حذيم ناجى براى من نقل كرد كه مى گفته است : حسن بن على عليه السلام و عمار بن ياسر پيش ما آمدند تا مردم را براى بردن پيش على عليه السلام حركت دهند . نامه على هم همراهشان بود و چون از خواندن آن نامه فارغ شدند ، حسن كه جوانى كم سن و سال بود ( 4 ) برخاست و گفت : به خدا سوگند من از كمى سن و سال او و دشوارى آن كار براى او بيمناك بودم . از هر سو چشم به او دوختند و مى گفتند : بار خدايا سخن پسر دختر پيامبران را

استوار بدار . حسن عليه السلام دست خود را به ستونى نهاد و بر آن تكيه داد و به سبب بيمارى كه داشت دردمند بود و چنين گفت : سپاس خداوند نيرومند درهم شكننده را ، خداوند يكتاى چيره و بزرگ و بلند مرتبه يكسان است از شما آن كس كه سخن را پوشيده بدارد يا آن را آشكار سازد و آنكه در تاريكى شب خويشتن پوشيده مى دارد و آنكه در روز آشكار كننده خود است . ( 5 ) او را بر اين آزمون پسنديده و نعمتها كه ظاهر است و بر آنچه خوش و ناخوش مى داريم ، از آسايش و سختى مى ستايم . و گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست كه او را انبازى نيست و محمد بنده و فرستاده اوست كه خداوند با پيامبرى او بر ما منت گزارده است و او را به رسالت خويش ويژه فرموده است و وحى خود را بر او نازل كرده و او را بر همه خلق خود برگزيده و به سوى آدميان و پريانم گسيل داشته است ، به روزگارى كه بتها عبادت مى شد و از شيطان فرمانبردارى مى گرديد و خداى رحمان انكار مى شد . و درود و سلام خدا بر او و خاندانش باد و خدايش او را برترين پاداش ، كه به مسلمانان ارزانى مى دارد ، عنايت كند . و سپس همان من چيزى جز آنچه مى شناسيد براى شما نمى گويم . همانا امير المومنين ، على بن ابى طالب ، كه خداوند كارش را به سامان بدارد و نصرتش را عزت

بخشد ، مرا پيش شما گسيل فرموده و شما را به راه درست و راست و عمل به كتاب خدا و جهاد در راه خدا فرا مى خواند و اگر چه ممكن است در حال حاضر در اين دعوت چيزى كه ناخوش مى داريد باشد ، ولى در آينده و آخرت به خواست خداوند چيزى كه خوش مى داريد در آن نهفته خواهد بود . و شما به خوبى مى دانيد كه على مدتى به تنهايى با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نماز گزارده است و در ده سالگى خويش او را تصديق كرده است ، وانگهى همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در همه جنگهاى او شركت كرده است .

كوشش و جهاد او در راه رضاى خداوند و فرمانبردارى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و آثار پسنديده اش در اسلام ، چنان است كه خبرش به شما رسيده است و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همواره از او خشنودى بوده است و اين خشنودى تا هنگامى ادامه داشته است كه على چشمهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را پس از رحلت آن حضرت به دست خويش بست و تنهايى و در حالى كه فرشتگان يارانش بودند او را غسل داد و فضل ، پسر عمويش ، برايش آب مى آورد و على جسد مطهر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را وارد گور كرد . و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام در مورد پرداخت ديون و بر آوردن

وعده هايى كه داده بود وصيت فرمود و كارهاى ديگرى را هم بر عهده اش واگذاشت . و همه اين امور از منتهاى خداوند بر على عليه السلام بود؛ و به خدا سوگند كه با اين همه هرگز على مردم را براى بيعت با خود فرا نخواند تا آنكه مردم بر او چنان هجوم بردند كه شتران تشنه به آبشخور حمله مى آوردند و در كمال ميل و رغبت با او بيعت كردند . سپس گروهى بدون آنكه او كار خلافى انجام داده و بدعتى آورده باشد ، فقط به سبب رشك و ستم بر او ، بيعت او را گسستند . اينك اى بندگان خدا ، شما را موظف به تقواى خداوندى و فرمانبردارى از او لازم است و بايد كوشش و پايدارى كرد و از خداوند متعال يارى خواست و بايد به آنچه كه امير المومنين شما را به آن فرا مى خواند توجه كرد .

خداوند ما و شما را با همان عصمتى كه دوستان و فرمانبرداران خود را حفظ مى فرمايد ، حفظ كند و تقواى خود را به ما و شما الهام فرمايد و ما و شما را در جنگ با دشمنان خويش يارى دهد و از خداوند بزرگ براى خودم و شما آمرزش مى خواهم . امام حسن سپس به ناحيه رحبه رفت و براى پدرش امير المومنين منزلى تهيه كرد .

جابر مى گويد : به تميم گفتم : چگونه آن جوان توانست اين مقدار كه نو نقل كردى سخن بگويد ؟ گفت : آن مقدار از سخنان او كه فراموش كرده ام بيشتر از اين مقدارى است كه نقل

كردم و من بخشى از آنچه شنيدم ، حفظ كردم .

گويد : چون على عليه السلام به ذوقار فرود آمد ، عايشه براى حفصه نوشت : اما بعد ، به تو خبر مى دهم كه على در ذوقار فرود آمد است و چون خبر ساز و برگ و شمار ما به او رسيده است ، همانجا ترسان و بيمناك درنگ كرده ، و اينك همچون اسب سرخ خون آلود است كه اگر گامى پيش نهد ، پاهايش قطع مى شود و اگر گامى پس رود ، كشته مى شود . حفصه ، دختر عمر ، كنيزكان خويش را فرا خواند تا ترانه بخوانند و دايره بزنند و به آن دستور داد در ترانه خود چنين بگويند : خبر تازه چيست ، خبر تازه اين است كه على در سفر همچون اسب سرخ خون آلود است ، اگر گامى پيش نهد ، پاهايش قطع مى شود و اگر گامى پس رود ، كشته مى شود .

قسمت دوم

زنان و دختران طلقاء ( اسيران جنگى آزاد شده قريش در فتح مكه ) شروع به آمد و شد و به خانه حفصه و اجتماع در آنجا براى شنيدن اين ترانه كردند .

اين خبر به آگاهى ام كلثوم دختر على عليه السلام رسيد ، جامه هاى بلند خويش را پوشيد و روبند انداخت و همراه گروهى از زنان ، ناشناس بر آن وارد شد و پس از چند دقيقه رو بند را از چهره گشود . همين كه حفصه او را ديد شرمسار او را ديد شرمسار شد و انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد . ام كلثوم

گفت : اگر شما دو نفر - حفصه و عايشه - امروز پشت به پشت داده و با على عليه السلام ستيز مى كنيد ، همانا پيش از اين نسبت بر برادرش - پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم - چنين كرديد و خداوند درباره شما آنچه را كه بايد نازل فرمود ( 6 ) .

حفصه گفت : خدايت رحمت كناد ، كافى است و دستور داد نامه را دريدند و از پيشگاه خداوند طلب آمرزش كرد . ابومخنف مى گويد : اين موضوع را جرير بن يزيد از قول حكم و حسن بن دينار از قول حسن بصرى روايت كرده اند .

واقدى و مداينى هم نظير آن را آورده اند؛ گويد : سهل بن حنيف هم در اين درباره اين اشعار را سروده است ؛ ( 7 )

مردان را در جنگ و ستيز خود با مردان معذور مى داريم ، ولى زنان را به دشنام و ستيزه چه كار . . .

گويد : كلبى از قول ابوصالح براى ما نقل كرد كه مى گفته است : چون على عليه السلام در ذوقار منزل كرد و گروهى اندك از لشكريانش با او بودند ، زبير در بصره به منبر رفت و گفت : آيا هزار سوار فراهم نيست كه همراه آنان به قرارگاه على بروم و بر او شبيخون زنم يا سپيده دمى غافلگيرش كنم ، پيش از آنكه نيروهاى امدادى براى او برسد . هيچكس پاسخى به او نداد . سر گشته از منبر فرود آمد و گفت : به خدا سوگند اين همان فتنه اى است كه از آن سخن مى

گفتيم . يكى از وابستگان زبير به او گفت : اى ابا عبد الله خدايت رحمت كناد ، اين كار را فتنه مى دانى و با وجود اين در آن شركت و جنگ مى كنى ؟ زبير گفت : اى واى بر تو ، آرى به خدا سوگند كه بينش پيدا مى كنيم ولى در آن شكيبا نيستيم . آن وابسته انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و همان شب گريخت و سوى على عليه السلام رفت و موضوع را به او خبر داد . على عرضه داشت : پروردگارا تو خود او را فروگير .

ابومخنف مى گويد : و چون حسن بن على عليه السلام از خطبه خود فارغ شد ، عمار بن ياسر برخاست ، نخست حمد و ثناى خدا و درود بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر زبان آورد و سپس چنين گفت : اى مردم ! برادر پيامبرتان و پسر عموى او از شما مى خواهد براى يارى دين خدا حركت كنيد ، و اينك خداوند شما را در مورد دو چيز در بوته آزمايش قرار داده است . نخست در مورد حرمت و حق دين شما و ديگر رعايت حق مادرتان عايشه - و بديهى است كه حق دين شما واجب تر و رعايت حرمت آن بزرگتر است . اى مردم بر شما باد ملازمت با امامى كه لازم نيست ادبى به او آموخته شود ، فقيهى كه لازم نيست فقه و دانشى به او تعليم داده شود ، نيرومندى كه در جنگ درماندگى ندارد ، كسى كه در اسلام داراى چنان سابقه اى

است كه هيچكس را فراهم نيست . و اگر شما به حضورش رويد به خواست خداوند كار شما را براى شما روشن مى سازد .

گويد : و چون ابوموسى سخنان حسن و عمار را شنيد ، برخاست و به منبر رفت و چنين گفت : سپاس خداوندى را كه ما را به وجود محمد گرامى داشت و پس از پراكندگى ما را جمع فرمود ، و پس از دشمنى و ستيز ما را برادران دوستدار يكديگر قرار داد ، و خونها و اموال ما را محترم و تصرف در آن را حرام فرمود؛ و خداوند سبحان فرموده است : اموال خود را ميان خودتان به ناحق مخوريد . ( 8 ) و نيز فرموده است : و هر كس مومنى را به عمد بكشد ، سزايش جهنم است و جاودانه در آن است . ( 9 ) اينك اى بندگان خدا از خدا بترسيد ، و سلاح خويش بر زمين نهيد و از جنگ با برادران خويش خوددارى كنيد .

و سپس اى مردم كوفه ! اگر نخست از خدا فرمان بريد و سپس از من اطاعت كنيد ، گروهى برجسته از برجستگان عرب خواهيد شد كه هر نگران و درمانده اى به شما پناه خواهد آورد و هر بيمناكى ميان شما احساس امنيت خواهد كرد ، همانا على از شما مى خواهد حركت كنيد تا با مادرتان عايشه و طلحه و زبير كه دو حوارى رسول خدايند و مسلمانانى كه همراه ايشان هستند جنگ و جهاد كنيد . و من به اين فتنه ها آگاه ترم ؛ كه چون روى مى آورد شبهه انگيز است

و چون پشت مى كند نقاب از چهره بر مى دارد . من بيم دارم كه دو لشكر شما به يكديگر حمله برند و جنگ كنند و كشتگان چون پلاس پوسيده در كرانه زمين در افتند و گروهى از مردم باقى بمانند كه نه امر به معروف كنند و نه نهى از منكر . همانا فتنه اى پوشيده و سركش شما را فرار سيده است كه نمى توان دانست از كجا سرچشمه گرفته است ، آن چنان كه خردمند را سرگشته مى سازد . گويى هم اكنون سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مى شنوم كه فتنه ها را تذكر مى داد و به من مى فرمود : اگر تو در آن دراز كشيده و به صورت خفته باشى بهتر از آن است كه نشسته باشى و اگر در آن نشسته باشى بهتر از آن است كه ايستاده باشى و اگر ايستاده باشى بهتر از آن است كه در آن بدوى . بنابر اين شمشيرهايتان را در نيام كنيد و پيكانهاى نيزه ها و تيرها را از آن در آوريد و زه هاى كمانهاى خود را باز كنيد و كار قريش را به خودش واگذاريد ، تا شكاف و رخنه آن ترميم شود . و اگر چنين كردند ، سودش براى آنان است و اگر نپذيرفتند ، زيان اين جنايت بر خودشان است ، چربى و پيه آن در پوست خودش خواهد بود و اينك نسبت به من خير خواهى كنيد و غل و غش مورزيد و از من فرمان بريد و سركشى مكنيد تا رشد و هدايت شما براى شما

روشن شود و اشراه اين فتنه كسانى را فرو گيرد و در آن درافتند كه آن را مرتكب شده اند .

عمار بن ياسر برخاست و گفت : تو شنيدى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چنين مى فرمود ؟ گفت : آرى و متعهد به درستى آنچه گفتم هستم . عمار گفت : بر فرض كه راست بگويى ، همانا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فقط تو يك نفر را منظور داشته و بدينگونه بر تو حجت گرفته است ، اينك به خانه ات بنشين و در فتنه وارد مشو . اما من گواهى مى دهم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم على را به جنگ با پيمان گسلان فرمان داده و نام آنان را براى او گفته است و هم او را به جنگ با تبهكاران فرمان داده است و اگر بخواهى ، براى تو گواهانى بر پاى مى دارم كه گواهى دهند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فقط ترا به تنهايى از اين كار نهى فرموده و بر حذر داشته است كه در فتنه واد مشوى . سپس به ابوموسى گفت : اگر راست مى گويى دست خود را بر آنچه شنيده اى به من بده . و ابوموسى دست خود را سوى او دراز كرد . عمار به او گفت : خداوند بر هر كس كه با او ستيز و جهاد مى كنيد ، پيروز شود . سپس دست او را كشيد و ابوموسى از منبر فرود آمد .

محمد بن جرير طبرى در تاريخ روايت مى كند كه

چون خبر عايشه و طلحه و زبير به على عليه السلام در مدينه رسيد ، كه ايشان آهنگ عراق كرده اند ، شتابان بيرون آمد و اميدوار بود كه ايشان را دريابد و برگرداند . چون ربذه رسيد آگاه شد كه آنان بسيار دور شده اند ، اين بود كه چند روزى در ربذه اقامت كرد . و خبر ايشان رسيد كه آهنگ بصره كرده اند ، على عليه السلام شاد شد و فرمود مردم كوفه مرا بيشتر دوست مى دارند و سران و روى شناسان عرب ميان ايشانند ، و براى آنان نامه نوشت كه من شما را بر مردم ديگر شهرها برگزيدم و خود از پى اين نامه ام .

ابوجعفر محمد بن جرير ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : على عليه السلام از ربذه براى مردم كوفه چنين نوشت : اما بعد ، من شما را برگزيدم و ترجيح دادم ميان شما منزل كنم .

اين به سبب شناختى است كه از مودت و محبت شما نسبت به خدا و رسولش دارم ، هر كس پيش من آيد و مرا يارى دهد حق را پاسخ داده است و آنچه را بر عهده اوست ، پرداخت است .

ابوجعفر طبرى مى گويد : نخستين كسانى كه على عليه السلام از ربذه به كوفه گسيل داشت ، محمد بن ابى بكر و محمد بن جعفر بودند . مردم كوفه پيش ابوموسى كه در آن هنگام امير شان بود براى رايزنى آمدند ، كه آيا با على ابى طالب عليه السلام بيرون بروند ؟ او به آنان گفت : راه آخرت اين است كه خود

دارى كنيد ، راه دنيا اين است كه بيرون رويد . اين گفتار ابوموسى به اطلاع آن دو رسيد ، پيش او آمدند و درشتى كردند ، و او هم بر آنان درشتى كرد و گفت : تا هنگامى كه يكى از كشندگان عثمان زنده باشد ، جنگ كردن همراه على براى تو حلال نيست .

خواهر على بن عدى كه از خاندان عبد العزى بن عبد شمس است ، و برادرش على بن عدى از شيعيان على عليه السلام و در زمره لشكر او بود ، اينچنين سروده است :

بار خدايا شتر على را از پاى در آور ، و ناقه اى كه او را بر خود مى كشد فرخنده مدار . مگر در مورد على بن عدى كه اين نفرين بر او نيست .

ابوجعفر طبرى مى گويد ، سپس على عليه السلام تصميم گرفت از ربذه به بصره برود . رفاعه بن رافع ( 10 ) برخاست و گفت : اى امير المومنين چه تصميمى دارى و ما را كجا مى برى ؟

فرمود : آنچه آهنگ و نيت آن را داريم ، اصلاح است ، به شرط آن كه از ما بپذيرند و تسليم آن شوند . گفت : اگر نپذيرفتند ؟ فرمود : آنان را فرا مى خوانيم و آن مقدار حقى كه اميدواريم به آن خشنود شوند به ايشان مى دهيم . گفت : اگر خشنود نشدند ؟ فرمود تا هنگامى كه آنان دست از ما بدارند ، ما آنان را رها مى كنيم . گفت : اگر ما را رها نكردند ؟

فرمود : از خويشتن در قبال آنان دفاع مى كنيم

. گفت : آرى كه در آن صورت پسنديده ترين كارهاست .

حجاج بن غزيه انصارى برخاست و گفت : و به خدا سوگند ترا با عمل خود خشنود خواهم ساخت ، همانگونه كه امروز مرا به سخن خود خشنود فرمودى و سپس اين ابيات را سرود :

او را درياب ، او را درياب ، پيش از آنكه از دست بشود ، ما را با خود به سوى اين بانگ ببر ، اگر از مرگ بترسم ، جانم آرم نگيرد .

به خدا سوگند ، همانگونه كه خداوند ما را انصار نام نهاده است ، او را يارى خواهيم داد .

ابوجعفر طبرى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : على عليه السلام به سوى بصره حركت كرد ، روايت او همراه پسرش محمد بن حنفيه بود . بر ميمنه لشكرش عبد الله بن عباس و بر ميسره آن عمر بن ابى سلمه فرماندهى داشتند . على عليه السلام در حالى كه سوار بر ناقه اى سرخ موى بود و اسبى سياه را يدك مى كشيد ، در قلب سپاه بود . در فيد به جوانى از قبيله بنى سعد بن ثعلبه كه نامش مره بود برخورد ، آن نوجوان پرسيد اينان كيستند ؟ گفته شد : اين امير المومنين است . گفت : سفرى فانى و نابود شونده است كه در آن خونهايى از مردم فانى مى شود . على عليه السلام سخن او را شنيد فراخواندش ، و گفت : نه ، نشانه شناسم . على عليه السلام او را رها كرد ، و در فيد فرود آمد . قبايل اسد و طى ء

به حضورش آمدند و خود را در اختيار او نهادند ، فرمود : همينجا و بر جايگاه خود باشيد كه اينك همين مهاجران كافى هستند .

مردى از كوفه به فيد رسيد و به حضور على عليه السلام آمد ، فرمود : تو كيستى ؟ گفت : عامر بن مطرف . فرمود : ليثى هستى ؟ گفت : نه ، شيبانيم . فرمود : از پشت سر خود - كوفه به من خبر بده . گفت : اگر اراده صلح دارى ، ابوموسى با تو خواهد بود و اگر اراده جنگ دارى ، با تو نخواهد بود . فرمود : هيچ قصدى جز صلح ندار ، مگر اينكه آن را نپذيرند .

طبرى مى گويد : عثمان بن حنيف هم به حضور على عليه السلام آمد و به دستور طلحه و زبير تمام موهاى سر و ريش و ابروهاى او را از بن كنده بودند . عثمان گفت : اى امير المومنين تو مرا در حالى كه ريش داشتم فرستاده بودى و اينك بدون ريش به حضورت باز آمدم . فرمود : به مزد و خير رسيدى . و سپس گفت : اى مردم ! همانا طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعت و پيمان مرا گسستند ، و مردم را بر من شوراندند و از شگفتيها اين است كه آن دو از ابوبكر و عمر فرمانبر دارى كردند و نسبت به من مخالفت ورزيدند . به خدا سوگند هر دو به خوبى مى دانند كه من از آن دو خليفه فروتر نيستم .

بار خدايا آنچه را ايشان پيوسته اند گسسته بدار ، و

آنچه را در پندار خويش استوار كرده استوار مدار و در آنچه مى كنند بدى بهره ايشان قرار بده .

ابوجعفر مى گويد : محمد بن ابى بكر و محمد بن جعفر به حضور على برگشتند و او را در حالى كه به ذوقار رسيده بود ديدند و خبر را به او گزارش دادند . على عليه السلام به عبد الله بن عباس فرمود : تو به كوفه برو و ابوموسى را به فرمانبردارى دعوت كن و او را از سركشى و مخالفت برحذر دار و مردم را به حركت وادار كن . عبد الله بن عباس حركت كرد و چون به كوفه رسيد با ابو موسى ديدار كرد . سالارهاى مردم كوفه هم جمع شدند .

ابوموسى برخاست و براى ايشان سخنرانى كرد و گفت : اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مصاحبت نداشته اند ، به خدا و احكام خداوند آگاه ترند . و همانا شما را برگردن من حقى است . كه آن را به شما مى پردازم و آن اين است كه به شما فرمان مى دهم سلطه خداوند را سبك مشمريد ، و بر خدا گستاخى مكنيد ، و هر كه را از مدينه در اين مورد و براى حكومت پيش شما آمده است ، بگيرند و به مدينه برگردانيد تا آنكه امت نسبت به امامت كسى كه به آن خشنود است هماهنگ شوند . به هر حال اين فتنه اى سخت دشوار است ، كه خفته در آن بهتر از بيدار دراز كشيده بهتر از نشسته و نشسته بهتر از ايستاده و ايستاده بهتر از سواره است

. شما استوانه و مايه اى از مايه هاى عرب باشيد ، شمشيرهايتان را در نيام كنيد و سر نيزه هاى خود را باز كنيد و زه هاى كمانهايتان را بگشاييد ، تا اين فتنه از ميان بر خيزد و كار سامان گيرد .

قسمت سوم

ابو جعفر طبرى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گويد : ابن عباس پيش على عليه السلام برگشت و موضوع را گزارش داد . على عليه السلام پسر خويش حسن عليه السلام و عمار بن ياسر را فراخوند و آن دو را به كوفه گسيل داشت . چون آن دو به كوفه رسيدند ، نخستين كسى كه پيش ايشان آمد مسروق بن اجدع بود كه بر آن دو سلام كرد . سپس رو به عمار آورد به گفت : اى ابواليقظان ، امير المومنين - عثمان - را به چه سبب كشتيد ؟ گفت : بدين سبب كه دشنام مى داد و آبروى ما را مى برد و ما را مى زد . گفت : به خدا سوگند بدانگونه كه عقوبت شده بوديد ، عقوبت نكرديد . و حال آنكه اگر صبر و شكيبايى مى كرديد براى شكيبايان پسنديده تر بود .

آنگاه ابو موسى آمد و با حسن ديدار كرد و او را كنار خود نشاند و خطاب به عمار گفت : اى ابواليقظان آيا تو هم در آن بامداد ، همراه ديگران بر امير المومنين - عثمان - ستم ورزيدى و خويشتن را در زمره تبهكاران در آوردى ؟ عمار گفت : چنين نكرده ام ، ولى از آن كار بدم نيامد و چرا تو اينك با من

چنين به بدى رفتار مى كنى ؟ در اين هنگام امام حسن عليه السلام سخن آن دو را قطع كرد ، و به ابوموسى اى ابو موسى ! چرا مردم را از يارى ما باز مى دارى كه به خدا سوگند ما اراده اى جز اصلاح نداريم .

امير المومنين على كسى نيست كه در مورد بتوان از او بيم داشت . ابوموسى گفت : پدر و مادرم فداى تو باد ، راست گفتى اما با آن كس كه رايزنى مى شود بايد امين باشد . من خود از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود : بزودى فتنه اى خواهد بود كه . . . تا آخر حديث ؛ عمار را بد آمد و خشمگين شد و گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين سخن را فقط براى تو فرموده است .

مردى از بنى تميم برخاست و به عمار گفت : اى برده ساكت باش ، تو ديروز با غوغاى مردم بودى و امروز امير ما را سفله مى شمرى . در اين هنگام زيد بن صوحان و گروهش برجستند و به يارى عمار سخن گفتند . ابو موسى شروع به باز داشتن مردم از حمله و دشمنان كرد و آنان را از پديد آوردن فتنه منع مى كرد ، و سپس حركت كرد و به منبر رفت . در اين هنگام زيد بن صوحان ، در حالى كه دو نامه از عايشه همراه داشت ، پيش آمد يكى از عايشه كه فقط براى زيد نوشته بود و ديگرى خطاب به عموم مردم كوفه كه آنان

را از يارى دادن على عليه السلام منع كرده و فرمان داده بود بر زمين بنشينند و در خانه هاى خويش آرام گيرند .

زيد بن صوحان خطاب به مردم گفت : اى مردم اين زن را بنگريد كه به او فرمان داده شده است در خانه خود بنشيند و به ما فرمان داده شده است جنگ كنيم تا فتنه اى باقى نماند ، و اينك او كارى را كه خود مامور آن است به ما واگذار مى كند و كارى را كه مربوط به ماست او مرتكب مى شود . شبث بن ربعى برخاست و به زيد گفت : اى عمانى احمق ترا با اين سخنان چه كار ؟ در گذشته در جلولاء دزدى كردى و خداى دستت را بريد ، و اينك به مادر مومنان دشنام مى دهى . زيد در حالى كه دست بريده خود را تكان مى داد ، به ابو موسى اشاره كرد و گفت : اى عبد الله بن قيس مگر تو مى توانى از امواج رود خانه فرات جلوگيرى كنى ، چيزى را كه به آن نمى رسى رها كن . سپس اين آيه را تلاوت كرد : آيا مردم مى پندارند كه فقط به اينك بگويند ايمان آورده ايم رها كرده مى شوند . . . و تا آخر آيه دوم خواند . ( 11 ) آنگاه فرياد بر آورد كه به سوى امير المومنين كه نمودار سرور پيامبران است حركت كنيد ، و همگان به سوى او برويد . در اين هنگام حسن بن على عليه السلام برخاست و گفت : اى مردم دعوت امام خود را

پذيرا شويد و سوى برادران خود حركت كنيد ، كه بزودى افرادى كه براى اين كار حركت كنند فراهم مى شوند . به خدا سوگند اگر خردمندان عهده دار اين كار شوند براى حال و آينده بهتر و پسنديده تر است .

اينك دعوت ما را پذيرا شويد و ما را در كارمان يارى دهيد ، خداوندتان به صلاح آورد .

عبد خير خيوانى هم برخاست و گفت : اى ابوموسى درباره اين دو مرد - طلحه و زبير - به من خبر بده ، كه آيا با على بيعت كرده اند ؟ گفت : آرى ، بيعت كرده اند . عبد خير گفت : آيا على مرتكب كار و گناهى شده است كه شكستن بيعت او روا باشد ؟ گفت : نمى دانم . گفت : هرگز ندانى ، اينك كه تو نمى دانى ما ترا رها مى كنيم تا بدانى . وانگهى زبير در بصره اند ، معاويه در شام است و گروه چهارم در حجاز نشسته اند ، نه غنيمتى مى خواهند و نه جنگ مى كنند . ابو موسى گفت : آنان بهترين مردمند . عبد خير گفت : اى ابو موسى ساكت باش كه دغلى تو بر تو چيره شده است .

ابو جعفر طبرى مى گويد : و چون اخبار مربوط به اختلاف مردم با يكديگر در كوفه به اطلاع على عليه السلام رسيد به اشتر نخعى فرمود : تو در مورد ابو موسى شفاعت كردى كه او را بر كوفه مستقر دارم ، اينك برو و آنچه را تباه كردى اصلاح كن . اشتر برخاست و آهنگ كوفه كرد . هنگامى

وارد كوفه شد كه مردم در مسجد اعظم بودند . اشتر از كنار هر قبيله كه مى گذشت آنان را فرا مى خواند ، و مى گفت : از پى من به كاخ بياييد . چون اشتر به قصر رسيد و ناگاه وارد آن شد ابوموسى در مسجد مشغول سخنرانى براى مردم بود و آنان را از حركت باز مى داشت و عمار با او بگو و مگو مى كرد ، و حسن عليه السلام به او مى گفت : اى بى مادر از كار ما كناره گيرى كن و از منبر ما دور شو .

ابو جعفر طبرى مى گويد : ابو مريم ثقفى روايت كرده و گفته است : به خدا سوگند من هم آن روز در مسجد بودم كه ناگهان غلامان ابوموسى شتابان وارد مسجد شدند و خود را به ابوموسى رساندند و فرياد آوردند كه امير اينك اشتر آمد و وارد كاخ شد و ما را زد و بيرون كرد . ابوموسى از منبر فرود آمد و خود را به كاخ رسانيد . اشتر بر او بانگ زد كه اى بى مادر كاخ ما بيرون شو كه خداى جانت را بيرون آورد كه به خدا سوگند از ديرباز از منافقان بوده اى .

گفت : تا شامگاه مهلتم بده . اشتر گفت : مهلتت دادم و امشب را نبايد در كاخ بگذرانى . مردم به منظور تاراج لوازم و اثاثيه ابوموسى آمدند و اشتر آنان را منع كرد ، و گفت : امر را از اميرى بر شما عزل و بيرون كردم و مردم از آن كار دست برداشتند .

ابو جعفر مى گويد

: شعبى از ابوالطفيل روايت مى كند كه مى گفته است ، على عليه السلام فرمود : از كوفه دوازده هزار و يك تن به مدد شما مى آيند . به خدا سوگند من روى تپه ذوقار ايستادم و آنان را يكى يكى بر شمردم نه يك كمتر بود و نه افزون . ( 12 ) .

فصلى در نسب و اختيار عايشه

اينك سزاوار است همينجا اندكى درباره نسب و اخبار عايشه و آنچه ياران متكلم ما درباره او مى گويند سخن بگوييم . بر عادت خودمان كه هرگاه به نام يكى از صحابه مى رسيم همين گونه رفتار مى كنيم .

اما نسبت پدرى او چنين است كه او دختر ابوبكر بود . ما ضمن مباحث گذشته نسب ابوبكر را آورده ايم . مادرش ام رومان است و او دختر عامر بن عويمر عبد شمس بن عتاب بن اذينه بن سبيع بن دهمان بن حارث بن تميم بن مالك بن كنانه است .

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مكه دو سال ، و گفته شده است سه سال قبل از هجرت در حالى كه او شش يا هفت ساله بود ، او را به عقد خويش در آورد . و در حالى كه او نه سال داشت و در اين مورد اختلافى نيست با او عروسى فرمود .

قبلا از عايشه براى همسرى با جبير بن مطعم نام برده مى شد و به اصطلاح نامزد او بود . در اخبار صحيح آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از رحلت خديجه ، رضى الله عنها ، عايشه را در خواب ديد كه در

جامه حرير است و فرمود : اگر اين موضوع خواست خداوند باشد خودش آن را مقدر خواهد فرمود . سه سال پس از رحلت خديجه و در ماه شوال او را عقد فرمود ، و هجده ماه پس از هجرت به مدينه در ماه شوال با او عروسى فرمود .

ابن عبد البر در كتاب الاستيعاب مى گويد : عايشه دوست مى داشته است كه زنان خويشاوندان و دوستانش در ماه شوال به خانه شوهر بروند . مى گفته است ميان همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هيچكس بهتر و پر حظتر از من نبوده است ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا در ماه شوال عقد كرده است و در ماه شوال با من عروسى فرموده است .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : اين خبر را براى يكى از مردم خواندند . گفت عايشه روابط ميان خود و خويشاوندان و افراد خاندان شوهرش را چگونه مى ديده است .

ابو عمر بن عبد البر در همان كتاب مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هنگامى كه رحلت فرمود ، عايشه هجده ساله بود . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نه سال با او زندگى كرد و با دوشيزه اى جز و ازدواج نفرموده است . عايشه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى انتخاب كنيه اجازه خواست ، فرمودند : به نام پسرت عبد الله كنيه خود را انتخاب كن . يعنى عبدالله بن زبير كه خواهر زاده اوست و بدين سبب كنيه اش ام عبد الله

بوده است .

عايشه زنى فقيه و دانا به امور و مسائل ميراث و شعر و پزشكى بوده است . روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : فضيلت عايشه بر زنان همچون فضيلت تريد بر ديگر خوراكيهاست . ياران معتزلى ما در اين روايت مقصود از كلمه زنان را همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى دانند ، زيرا در نظر ايشان فاطمه ، عليها السلام ، افضل از عايشه است ، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است كه و سرور زنان جهانيان است .

به سال ششم هجرى و هنگام بازگشت از جنگ بنى مصطلق ، متهم به صفوان بن معطل سلمى شد كه همراهش بود و تهمت زنندگان و اهل افك درباره او ياوه سرايى كردند . قرآن به برائت او از آن اتهام نازل شد .

گروهى از شيعيان پنداشته اند آياتى كه در سوره نور است ، در مورد عايشه نازل نشده است ، بلكه درباره ماريه قبطيه و تهمتى است كه در مورد اسود قبطى به او زده اند ( 13 ) .

ولى تواتر اخبارى كه در مورد نزول آن آيات درباره عايشه آمده است ، ادعاى آنان را منكر مى شود سپس در مورد او و حفصه و آنچه ميان ايشان و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد سخنى كه پوشيده و به صورت راز به آن به : دو فرموده و آن را فاش كرده بودند ، امورى پيش آمد كه قرآن عزيز آن را بيان كرده است ( 14 ) و

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مدتى از آن دو و همه زنان خويش كناره گرفت و بعد با آنان آشتى كرد و حفصه را طلاق داد و سپس به او رجوع فرمود . آنگاه ميان عايشه و فاطمه عليه السلام پيامهايى رد و بدل شد و سخنانى كه سينه را دردمند مى كند . ميان عايشه و على عليه السلام نيز نوعى كنيه و ستيز پديد آمد ، و اشاره على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در داستان افك ، به اينك كنيز عايشه را بزنند و از او قرار بگيرند و اينكه زنان براى تو بسيارند بر آن كنيه افزوده شد .

پس از آن داستان نماز گزاردن ابوبكر با مردم - در بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم - پيش آمد و شيعه چنين مى پندارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آن كار فرمان نداده بود ، و ابوبكر به دستور دخترش عايشه با مردم نماز گزارد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه بيماريش سنگين بود و به ديگران تكيه داده بود ، آمد و او را از محراب كنار زد . البته بيشتر محدثان چنين پنداشته اند كه آن كار به فرمان و گفته رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم صورت گرفته است ، ولى در مورد بقيه امور آن اختلاف دارند برخى مى گويند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را از محراب كنار زد و خود با مرد نماز گزارد ، برخى

مى گويند آن حضرت مانند ديگر مردم به ابوبكر اقتدا فرمود ، و برخى مى گويند مردم به ابوبكر اقتدا كرده و با او نماز گزاردند و حال آنكه ابو بكر به نماز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اقتدا كرده بود .

پس از اين در داستان عثمان و شوراندن مردم بر او آن كارها برفت كه در جاى خويش آورده ايم ، و از پى آن داستان جنگ جمل پديد آمد .

متكلمان درباره حال عايشه و همه آنانى كه در جنگ جمل حاضر شده اند مختلف سخن گفته اند . اماميه معتقدند شركت كنندگان در جنگ جمل همگى كافر شده اند ، چه سالارها و چه پيروان . گروهى از حشويان و عامه گفته اند : آنان اجتهاد كرده اند و گناهى ندارند و نه به خطاى ايشان و نه به خطاى على عليه السلام و يارانش حكم مى كنيم . برخى از اينان مى گويند : ما مى گوييم و معتقديم كه شركت كنندگان در جنگ جمل خطا كرده اند ولى خطاى در خور آمرزش ، همچون خطاى مجتهد در پاره اى از مسائل فرعى ، آن هم در نظر كسانى كه معتقد به اشبه بوده اند ، و بيشتر اشعريان بر اين عقيده اند .

ياران معتزلى ما مى گويند همه شركت كنندگان در جنگ جمل - آنان كه با طلحه و زبير و عايشه بوده اند - هلاك شده اند ، مگر كسانى كه توبه ايشان ثابت شده است . و معتقدند كه عايشه و همچنين طلحه و زبير از كسانى هستند كه توبه آنان ثابت شده است .

عايشه در

جنگ جمل براى على عليه السلام اقرار به خطا و از او تقاضاى عفو كرد ، و روايات متواتر سيده است كه اظهار پشيمانى كرده و مى گفته است : اى كاش ده پسر از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى داشتم كه هر يك از ايشان به فضيلت عبد الرحمن بن حارث بن هشام ( 15 ) بود و شاهد مرگ ايشان مى بودم ، و جنگ جمل وجود نمى داشت . و مى گفته است اى كاش پيش از جنگ جمل مى مردم ، و هرگاه از روى جنگ جمل ياد مى كرد ، چندان مى گريست كه رو سرى و روبندش خيس مى شد .

زبير همينكه على عليه السلام مطالبى را فرايادش آورد ، در حالى كه معترف به خطاى خود بود از ميدان جنگ برگشت . اما طلحه در همان حال كه زخمى در ميدان افتاده بود ، سوار از كنارش گذشت ، طلحه به او گفت بايست و چون آن سوار ايستاد ، طلحه از او پرسيد از كدام گروهى ؟ گفت : از ياران امير المومنين على هستم . طلحه گفت : مرا بنشاند ، طلحه گفت : دست خود را پيش آور تا با تو براى امير المومنين بيعت كنم و بيعت كرد . ( 16 )

شيوخ معتزله ما مى گويند : كسى را نشايد كه بگويد اين اخبار آحاد كه درباره توبه ايشان رسيده است نمى تواند با علم قطعى ما به معصيت ايشان تعارض داشته باشد ، زيرا حكم به توبه براى مكلف در همه موارد طبق گمان غالب صادر مى شود

، نه به طور قطع .

مگر نمى بينى كه ما در مورد كسى كه به ظاهر توبه خود را آشكار مى سازد ، حكم به كذب و نفاق نمى كنيم . بنابر اين روشن مى شود كه قبول توبه در همه موارد طبق گمان كفايت مى كند و بدين گونه جايز است بگوييم كه گمان توبه اينان كفايت مى كند كه با اعظم قطعى به معصيت ايشان تعارض داشته است .

( 3 ) ( 17 ) از نامه آن حضرت به شريح بن حارث قاضى خود ( 18 )

توضيح

روايت شده است كه شريح بن حارث ، قاضى امير المومنين عليه السلام به روزگار خلافت او خانه اى به هشتاد دينار خريد . اين خبر به على عليه السلام رسيد ، شريح را خواست و به او فرمود : به من خبر رسيده است كه خانه اى به هشتاد دينار خريده اى و قباله نوشته اى و گواهان در آن مورد به گواهى گرفته اى ؟ گفت : آرى اى امير المومنين چنين بوده است .

گويد : على عليه السلام خشمگين به او نگريست و سپس چنين گفتش . . .

در اين نامه ابن ابى الحديد بحث تاريخى زيرا در مورد شريح آورده است .

نسب شريح و ذكر پاره اى از اخبار او

او ، شريح بن حارث بن منتجع بن معاويه بن جهم بن ثور بن عفير بن عدى بن حارث بن مره بن ادد كندى است ، و گفته شده است هم پيمان كنده و از قبيله بنى رائش است . ابن كلبى گفته است ، نام پدرش حارث نيست بلكه نسب او شريح بن معاويه بن ثور است . گروهى هم گفته اند ، او شريح بن هانى است . و گروهى ديگر گفته اند ، او شريح بن شراحيل است . ولى صحيح آن است كه او شريح بن حارث است و كنيه ابو اميه داشته است . او را عمربن خطاب به قضاى كوفه گمارد و او شصت سال پيوسته قاضى بود و كار قضاوتش جز سه سال در فتنه ابن زبير تعطيل نشد . در آن سه سال از قضاوت امتناع كرد و سپس از حجاج تقاضا كرد او را از قضاوت معاف داد و حجاب

استعفاى او را پذيرفت و ديگر تا گاه مرگ در خانه نشست . او عمرى دراز داشت . گويند يكصد و شصت و هشت سال و برخى ديگر گويند يكصد سال بزيست . و به سال هشتاد و هفتم هجرت در گذشت .

شريح مردى سبكسر و شوخ بوده است . دو مرد پيش او آمدند و يكى از آن دو به آنچه مدعى او ادعا كرده بود ، ضمن سخنانش بدون اينكه متوجه شود ، اقرار كرد . شريح به زيان او حكم كرد ، آن مرد به شريح گفت : چه كسى پيش تو در اين مور گواهى داده است ؟ گفت : خواهر زاده دايى تو - يعنى خودت .

و گفته شده است زنش پيش او آمده و مى گريست و از خصم خود تظلم مى كرد ، شريح اعتنايى نكرد تا آنكه كسى آنجا حاضر بود گفت : اى قاضى آيا به گريه او نمى نگرى ؟ شريح گفت : برادران يوسف هم شامگاه در حالى كه مى گريستند پيش پدر خود آمدند .

على عليه السلام هم شريح را با آنكه در مسائل فقهى بسيارى با او مخالف بود و آن موارد در كتابهاى فقهاء آمده است ، همچنان بر قضاوت باقى بداشت .

شريح و قضاوت ديگرى از قاضيان عثمان در همان آغاز كار و اختلاف از على عليه السلام اجازه گرفتند ، فرمود : اينك همانگونه كه قضاوت مى كرديد ادامه دهيد تا مردم همگى هماهنگ شوند ، يا من هم همانگونه كه يارانم مردند ، بميرم .

على عليه السلام يك بار بر شريح خشم گرفت و او را از كوفه

دور ساخت ، عين حال او را از قضاوت عزل نكرد و فرمان داد در بانقيا اقامت كند ، كه دهكده اى نزديك به كوفه بود و بيشتر ساكنانش يهودى بودند . او مدتى آنجا مقام كرد تا على عليه السلام از او خشنود شد و او را به كوفه برگرداند . ( 19 )

ابو عمر بن عبد البر در كتاب الاستيعاب مى گويد : شريح دوره جاهلى را هم درك كرده و از صحابه شمرده نمى شود ، بلكه از تابعان است . او شاعرى نكوگوى و كوسه بود و موى بر چهره نداشت . ( 20 )

( 6 ) ( 21 ) از نامه آن حضرت به معاويه ( 22 )

توضيح

در اين نامه كه قبلا هم بخشى از آن ضمن بيان چگونگى پيام فرستادن امير المومنين عليه السلام همراه جريربن عبدالله بجلى براى معاويه آمده است و همه سيره نويسان آن را نقل كرده اند و شيوخ متكلمان معتزلى هم در كتابهاى خود آن را آورده اند ، ابن ابى الحديد پس از ايراد مباحثى كلامى ، مطلبى مختصر درباره چگونه حضور جرير بن عبد الله پيش معاويه آورده است كه چنين است :

جرير بن عبد الله بجلى پيش معاويه

ما ضمن مباحث گذشته شرح اين موضوع را كه على عليه السلام جرير را پيش معاويه گسيل فرمود به تفصيل آورده ايم . زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مى گويد كه چون على عليه السلام جرير را پيش معاويه گسيل داشت ، جرير از كوفه بيرون آمد و تصور نمى كرد كه هيچكس براى رفتن پيش معاويه بر او پيشى بگيرد . ( 23 ) خود شمى گويد : همين كه پيش معاويه رسيدم او را در حالى ديدم كه براى مردم خطبه مى خواند ، و آنان بر گرد او مى گريستند و بر گرد پيراهن خون آلوده عثمان كه به نيزه اى همراه انگشتان قطع شده همسرش ، نائله دختر فرافصه ، آويخته بود ، شيون مى كردند . من نامه على عليه السلام را به او دادم .

در راه مردى همراه من بود كه پا به پاى من حركت مى كرد و چون توقف مى كردم توقف مى كرد ، در اين هنگام برابر معاويه ظاهر شد و اين ابيات را براى او خواند :

همانا پسر عموهايت عبد المطلب بدون آنكه دروغ باشد پير شما را كشتند

و تو سزاوارترين كسى براى قيام ، قيام كن .

و ما همه اين ابيات را در مباحث گذشته آورده ايم .

گويد : سپس نامه ديگرى از وليد بن عقبه بن ابى معيط را كه برادر مادرى عثمان بود و از كوفه به طور پوشيده براى معاويه نوشته بود به او داده و آغاز آن نامه چنين بود : اى معاويه همانا شانه و گردن پادشاهى به تصرف غير در آمده است و نيستى آن نزديك است و ما اين ابيات را ضمن مباحث گذشته آورده ايم .

جرير بن عبد الله گويد معاويه به من گفت : اينك همينجا بمان كه مردم از مرگ و كشتن عثمان به هيجان آمده اند و صبر كن تا آرام بگيرند . و من چهار ماه ماندم . آنگاه نامه اى ديگر از وليد بن عقبه براى معاويه رسيد كه در آغازش اين ابيات را نوشته بود : تو با نامه نوشتن براى على مى خواهى كار را اصلاح كنى و حال آنكه مثل تو همچون زنى است كه مى خواهد پوستى را كه بر آن كرم افتاده و فاسد شده است دباغى كند . . . ( 24 )

گويد : چون اين نامه براى معاويه رسيد دو صفحه كاغذ سپيد را به هم چسباند و آن را در هم پيچيد و عنوان آن را چنين نوشت : از معاويه بن ابى سفيان به على بن ابى طالب و به من داد . من كه نمى دانستم چيست پنداشتم پاسخ نامه است . معاويه مردى از قبيله عبس را همراه من كرد و من نمى دانستم چه چيزى همراه دارد

. از شام بيرون آمديم و چون به كوفه رسيديم مردم در مسجد جمع شدند و ترديد نداشتند كه آن نامه كه همراه من است ، طومار بيعت مردم شام است . ولى همينكه على عليه السلام آن را گشود ، نوشته اى در آن نديد . در اين هنگام آن مرد عبسى برخاست و گفت : از قبايل قيس و غطفانيها و عبسيها چه كسانى حضور دارند؛ و سپس گفت : من به خدا سوگند مى خورم كه خود ديدم زير پيراهن عثمان بيشتر از پنجاه هزار مردم محترم جمع شده اند و ريشهاى ايشان از اشكهايشان خيس بود و همگان با يكديگر پيمان بسته و سوگند خورده اند كه كشندگان عثمان را در صحرا و دريا بكشد و من به خدا سوگند مى خورم كه پسر ابوسفيان آنان را با سپاهى كه چهل هزار اسب خايه كشيده - اخته - همراه خواهد داشت ، براى حمله به شما حركت خواهد داد و خيال مى كنيد چه دليرانى در آن سپاه خواهند بود .

آنگاه آن مرد عبسى نامه اى از معاويه را به على عليه السلام تسلم كرد ، على عليه السلام آن را گشود و در آن اين ابيات را ديد :

مرا كارى و خبرى فرا رسيده است كه در آن اندوه جان نهفته است و مايه بريده شدن بينى افراد نژاده است ، سوگ امير المومنين و لرزشى چنان سنگين كه گويى كوههاى استوار براى آن فرو مى ريزد .

و اين اشعار را هم در گذشته آورده ايم .

( 7 ) همچنين از نامه آن حضرت به معاويه ( 25 )

در اين نامه كه با عبارت اما بعد فقد اتتنى موعظه موصله و

سپس پند نامه اى بافته شده مرا رسيده است شروع مى شود ، ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره اى از لغات و اصطلاحات چنين نوشته است :

اين نامه را على عليه السلام در پاسخ نامه اى كه معاويه ضمن جنگ صفين بلكه در اواخر آن براى آن حضرت نوشته است مرقوم داشته است ، و نامه معاويه اينچنين است :

از بنده خدا معاويه بن ابى سفيان به على بن ابى طالب ، عليه السلام ( 26 ) ؛ اما بعد خداوند متعال در كتاب استوار خويش مى فرمايد : همانا به تو و به كسانى كه پيش از تو بوده اند وحى شده است كه اگر شرك بورزى عمل ترانا بود مى سازد و بدون ترديد از زيان كاران خواهى بود . ( 27 )

و من ترا از خداوند برحذر مى دارم كه مبادا ارزش كار و سابقه خود را با تفرقه و شكستن ستون اين امت و پراكندگى آنان از ميان ببرى . از خدا بترس و موقف قيامت را ياد آور و خويشتن را از اسرافى كه در فرو شدن در خون مسلمانان پيش گرفته اى بيرون آور كه من خود از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود : اگر مردم صنعاء و عدن بر كشتن يك مرد عادى از مسلمانان هماهنگى كنند خداوند همه آنان را با چهره در آتش فرو مى افكند . بنابر اين ، حال آن كس كه سران مسلمانان و سروران مهاجران را بكشد چگونه است ، تا چه رسد به كسى كه آسياى جنگ او پيران سالخورده و جوانان

برومند ساده دل را كه همگى اهل قرآن و عبادت و ايمان و مومن و مخلص خداوند ، و مقر و عارف به حق رسول اويند ، از پاى در آورد . اينك اى ابوالحسن ! اگر تو براى خلافت و حكومت جنگ مى كنى ، به جان خودم سوگند اگر خلافت تو درست مى بود ، شايد بهانه ات در اين جنگ با مسلمانان به قبول نزديك مى بود . ولى خلافت تو درست نيست ، و چگونه ممكن است صحيح باشد حال آنكه مردم شام در آن در نيامده اند و به آن خشنود نيستند .

از خداوند و فرو گرفتنهاى او پرهيز كن و از خشم و حمله او بترس ، شمشير خود را در نيام كن و از مردم نگهدار كه به خدا سوگند جنگ آنان را فرو خورده است . ( 28 ) از آنان جز جثه اندكى همچون آب ته گودال باقى نگذارده است و از خداوند بايد يارى جست .

على عليه السلام در پاسخ نامه او چنين مرقوم فرمود :

از بنده خدا على ، امير المومنين ، به معاويه بن ابى سفيان . اما بعد ، از سوى تو پند نامه اى پيوسته و نامه اى با زيور الفاظ آراسته به من رسيد كه آن را از روى گمراهى خود نوشته و با انديشه بد خويش گسيل داشته اى . نامه مردى است كه نه او را بينشى است كه هدايت كند و نه رهبرى كه راه راست را به او بنمايد . هوس او را فرا خوانده و پاسخش داده و گمراهى او را در پى خود كشاند

و او هم از پى او روان شد . سخن ياوه و پر هياهو مى گويد و بدون آنكه راه را بشناسد ، به گمراهى در افتاده است . اما اينكه به من در مورد تقوى و پرهيزگارى فرمان داده اى ، اميدوارم من از پرهيزكاران باشم و به خدا پناه مى برم كه از آن گروهى باشم كه چون ايشان را به ترس از خدا فرمان مى دهند غرور و خود پسندى آنان را وادار به گناه مى كند . ( 29 ) اما اينكه مرا برحذر داشته اى كه مبادا كارها و سابقه ام در اسلام نابود شود ، به جان خودم سوگند اگر چنان بود كه من بر تو ستم كرده بودم ، حق داشتى كه مرا بر حذر دارى . ولى من مى بينم كه خداوند شوند ( 30 ) و چون به دو طايفه مى نگرم ، طايفه ستمگر را طايفه اى مى بينم كه تو از ايشانى ، زيرا بيعت با من بر گردن تو لازم است ، هر چند كه تو در شام باشى . همچنان كه بيعت عثمان بر گردن تو لازم شد و حال آنكه بيعت با او در مدينه صورت گرفت ، و تو در آن هنگام از سوى عمر امير شام بودى ؛ همانگونه كه بيعت با عمر بر عهده برادرت يزيد بن ابى سفيان لازم شد و او در آن هنگام از سوى ابوبكر بر شام امير بود . اما شكستن ستون وحدت امت ؛ من سزاوار ترم كه ترا از آن كار نهى كنم . اينكه مرا از كشتار اهل ستم بيم

داده اى ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا به جنگ با آنان و كشتار ايشان فرمان داده است و خطاب به اصحاب خود فرموده است : ميان شما كسى هست كه در مورد تاويل قرآن جنگ مى كند ، همانگونه كه من در مورد تنزيل قرآن جنگ كردم و به من اشاره فرمود ، و من سزاوار ترم و شايسته ترين كسى هستم كه بايد فرمان آن حضرت را پيروى كنم .

اما اين سخن تو كه بيعت من از اين جهت كه مردم شام در آن در نيامده اند ، صحيح نيست ، اين چه سخنى است كه يك بيعت است كه به عهده حاضر و غايب خواهد بود و نمى توان آن را تكرار كرد و پس از انعقاد آن ديگر حق اعتراض باقى نمى ماند ، اگر كسى خود را از آن بيرون بكشد بر امت طعنه زده است و هر كس از پذيرفتن آن خود دارى و امروز و فردا كند ، منافق است ؛ اينك بر جاى خود باش و جامه ستم از تن خويش دور افكن و آنچه را كه ياراى آن را ندارى رها كن كه پيش من براى تو چيزى جز شمشير نيست ، تا آنكه با كوچكى تسليم فرمان خداوند شوى و خواهى نخواهى در بيعت وارد شوى . والسلام .

( 9 ) ( 31 ) نامه آن حضرت عليه السلام به معاويه ( 32 )

توضيح

در اين نامه كه با عبارت فاراد قومنا قتل نبينا و اجتياح اصلنا و هموا بنا الهموم و فعلوا بنا الاقاعيل و منعونا العذب و احلسونا الخوف و اضطروناالى جبل و عر و اوقدو النا نار الحرب . ( قوم ما آهنگ

كشتن پيامبرمان و كندن ريشه ما را كردند ، چه بد انديشه ها كه درباره ما انديشه كردند و چه كارها كه كردند؛ ما را از زندگى خوش باز داشتند و جامه بيم بر ما پوشاندند و ناچارمان ساختند به كوهى دشوار پناه بريم و براى ما آتش جنگ بر افروختند . ) شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات ، مباحث مفصل تاريخى زير را در بيش از سيصد صفحه آورده است كه از ترجمه آن گريزى نيست .

ابن ابى الحديد چنين مى گويد : واجب است در اين فصل درباره موضوعات زير سخن بگوييم ؛ آنچه درباره هماهنگى قريش در مورد آزار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و بنى هاشم و شوراندن مردم بر ايشان و محاصر كردن آنان در دره آمده است . سخن درباره مومنان و كافران بنى هاشم كه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن دره محاصره شدند و اينكه آنان چه كسانى بودند؛ شرح جنگ بدر؛ شرح جنگ موته ؛ شرح جنگ احد .

هماهنگى قريش بر ضد بنى هاشم و محاصره آنان در دره

قسمت اول

اينك درباره فصل اول آنچه را كه محمد بن اسحاق بن يسار در كتاب السيره و المغارى آورده است نقل مى كنيم ، كه كتاب مورد اعتماد در نظر همه مورخان و ارباب حديث است و مصنف آن شيخ همه مردم است .

محمد بن اسحاق كه خدايش رحمت كناد مى گويد : هيچكس از مردم در ايمان آوردن به خدا و پيامبرى محمد صلى الله عليه و آله و سلم بر على عليه السلام پيشى گرفته باشد؛ ابن اسحاق مى گويد :

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه فقط على همراه او بود پوشيده از مردم بيرون مى رفتند و نمازها را در يكى از دره هاى مكه مى گزاردند و چون روز را به شب مى رساندند ، بر مى گشتند .

مدتها همينگونه رفتار مى كردند و شخص سومى با آنان نبود تا آنكه ابوطالب روزى در مدتها همينگونه رفتار مى كردند و شخص سومى با آنان نبود تا آنكه ابوطالب روزى در حالى كه آن دو نماز مى گزاردند ، ايشان را ديد و به محمد صلى الله عليه و آله و سلم گفت : اى برادر زاده ! اين كارى كه انجام مى دهيد ، چيست ؟ فرمود : اى عمو اين دين خدا و دين فرشتگان و رسولان او دين پدرمان ابراهيم است و افزود كه خداوند مرا به پيامبرى براى بندگان بر انگيخته است و تو اى عمو جان سزاوارتر كسى هستى كه من يابد خير خواهى خود را بر او عرضه دارم و او را به هدايت فرا خوانم ، و شايسته تر كسى هستى كه بايد آن را بپذيرد و مرا بر آن كار يارى دهد . نقل است كه ابو طالب گفته است : اى برادر زاده من نمى توانيم از آيين خود و آيين پدران خويش و آنچه ايشان بر آن بوده اند ، جدا شوم . ولى به خدا سوگند تا هنگامى كه من زنده باشم هيچ ناخوشايندى به تو نخواهد رسيد . آورده اند كه ابو طالب به على فرموده است : پسر جان اين چيست كه انجام مى دهى ؟

گفتن پدر جان من به خدا و پيامبرش ايمان آورده ام و آنچه را آورده است ، تصديق كرده ام و براى خداوند نماز مى گزارم و از گفتار پيامبرش پيروى مى كنم . چنين گفته اند كه ابو طالب به او فرموده است ، بدون ترديد محمد صلى الله عليه و آله و سلم هرگز ترا جز به كار خير دعوت نمى كند ، همراه او باش .

ابن اسحاق مى گويد : سپس زيد بن حارثه برده آزاد كرده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مسلمان شد و او نخستين كسى است كه پس از على بن ابى طالب عليه السلام اسلام آورده و همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نماز گزارده است .

پس از او ابوبكر بن ابى قحافه مسلمان شد و سومى آن دو بود؛ آنگاه عثمان بن عفان و طلحه و زبير و عبد الرحمان و سعد ابن ابى و قاص مسلمانن شدند و آنان همان هشت تنى هستند كه در مكه پيش از همه مردم ايمان آوردند . پس از آن هشت تن ابو عبيده بن جراح و ابوسلمه بن عبدالاسد و ارقم بن ابى ارقم مسلمان شدند و سپس اسلام در مكه منتشر و نامش بر زبانها افتاد و آشكار شد و خداوند به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمان داد ، با صداى بلند آنچه را كه مامور است اظهار كند . مدت پوشيده ماندن پيامبرى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تا هنگامى كه مامور به آشكار ساختن دين شد آن چنان كه به من رسيده است

سه سال بوده است . ( 33 )

محمد بن اسحاق مى گويد : در آن هنگام قريش اين كار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به طور كلى زشت نمى شمرد ، ولى همينكه بتها و الهه هاى ايشان را نام برد و بر آنان خرده گرفت ، اين كار را گناه بزرگ و بسيار زشت شمردند و بر دشمنى و ستيز با او هماهنگ شدند .

ابو طالب عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به دفاع از او قيام كرد و خود را متوجه او ساخت تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم امر خدا را آشكار ساخت و هيچ چيز او را از آن كار باز نمى داشت .

ابن اسحاق مى گويد : چون قريش طرفدارى ابوطالب از پيامبر صلى الله عليه و آله و قيام او را در دفاع و خود دارى او را از تسليم كردن آن حضرت ديدند ، گروهى از اشراف قريش پيش او رفتند كه از جمله ايشان عتبه بن ربيعه و برادرش شيبه و ابوسفيان بن حرب و ابوالبخترى بن هشام و اسود بن مطلب و وليد بن مغيره و ابوجهل عمرو بن هشام و عاص بن وائل و نبيهه و منبه دو پسر حجاج و ديگر امثال ايشان كه از سران قريش بودند و بهاو گفتند : اى ابوطالب اين برادرزاده ات خدايان ما را دشنام مى دهد و بر دين ما خرده مى گيرد و خرد ما را سفلگى و انديشه هاى ما را گمراهى مى شمرد؛ يا او را از ما باز دار و كفايت كن

، يا آنكه ميان ما و او را آزاد بگذار . ابو طالب با آنان سخنى نرم گفت و به صورتى پسنديده برگرداند . آنان از حضور ابوطالب باز گشتند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم راه خويش را ادامه مى داد و دين خدا را آشكار مى كرد و مردم را بر آن فرا مى خواند .

پس از آن كينه و ستيز ميان قريش و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم افزون شد ، بدانگونه كه قريش ميان خود درباره پيامبر صلى الله عليه و آله بسيار سخن مى گفتند و يكديگر را به ستيز با آن حضرت وا مى داشتند و براى بار دوم پيش ابو طالب رفتند و به او گفتند : اى ابو طالب تو ميان ما داراى سن و سال و شرف و منزلتى و ما از تو خواهش كرديم برادر زاده ات را زا در افتادن با ما باز دارى ولى تو او را از آن كار باز نداشتى و به خدا سوگند ما نمى توانيم نسبت به دشنام دادن به نياكان خود و نابخرد شمردن خرد خويش و عيب گرفتن از خدايان خود شكيبا باشيم ؛ اينك يا او را از ما باز دار يا اينكه با او و تو جنگ خواهيم كرد تا آنكه يكى از دو گروه نابود شود ، و برگشتند . فراق و ستيز آن قوم بر ابو طالب گران آمد و از سوى ديگر راضى نبود و نمى توانست خود را راضى كند كه برادرزاده را يارى ندهد و او را به ايشان تسليم كند . بدين سبب

به پيامبر صلى الله عليه و آله پيام داد و چون آمد به او گفت : اى برادرزاده قوم تو پيش من آمدند و چنين و چنان گفتند ، اينك نسبت به من و خودت مدارا كن و كارى را كه ياراى آن را ندارم بر من بار مكن .

گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله چنان گمان برد كه براى عمويش تغيير عقيده اى پيش آمده است و او را يارى نخواهد داد و تسليم خواهد كرد و پنداشت كه ابوطالب از يارى دادن و دفاع از او ناتوان شده است ، بدين سبب فرمود : اى عمو جان ! به خدا سوگند كه اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپم نهند كه اين كار را رها كنم رها نخواهم كرد تا آنكه خداوند آن را ظاهر و پيروز فرمايد يا من نابود شوم . سپس بغض گلويش را گرفت و گريان برخاست . همين كه پيامبر صلى الله عليه و آله پشت فرمود ، ابوطالب او را صدا كرد و گفت : اى برادر زاده برگرد و پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت ، ابو طالب به او گفت : برو و هر چه دوست مى دارى بكن كه به خدا سوگند هرگز در قبال هيچ چيز ترا تسليم نخواهم كرد . ( 34 )

ابن اسحاق مى گويد : ابوطالب در مورد اينكه قريش بر جنگ با او هماهنگ شده بودند و اين به سبب قيام ابوطالب به حضرت محمد صلى الله عليه و آله بود اشعار زير را سروده است : به خدا سوگند تا

هنگامى كه به خاك سپرده شوم ، آنان با همه توان خويش به تو دست نخواهند يافت . كار خويش را انجام بده كه بر تو بيمى نيست و از اين خبر چشم تو روشن و بر و مژده باد . مرا هم به آيين خود دعوت كردى و مى گويى خير انديش منى ، آرى كه راست مى گويى و پيش از اين هم همواره امين بوده اى . . . ( 35 )

محمد بن اسحاق مى گويد : پس از اينكه قريش دانست كه ابو طالب از تسليم رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنان و يارى ندادن آن حضرت خود دارى مى كند و مصمم به دشمنى و دورى كردن از قريش است عماره بن وليد بن مغيره مخزومى را كه زيباترين جوان قريش بود با خود پيش ابوطالب بردند و به او گفتند : اى ابوطالب ! اين عماره بن وليد زيبا و دليرترين جوان قريش است ، او را براى خود و به فرزندى خويش بپذير و از آن تو باشد و اين برادر زاده ات را كه با دين تو و آيين نيا كانت مخالفت است و يگانگى و جماعت قوم ترا به پراكندگى كشانده است به ما بسپارد تا او را بكشيم و در اين صورت مردى در قبال مردى ديگر است . ابو طالب گفت : به خدا سوگند كه نسبت به من انصاف نمى دهيد ، فرزند خودتان را به من مى دهيد كه او را براى شما پرورش دهم و فرزندم را به شما بدهم كه او را بكشيد ! به خدا سوگند

كه اين كار هرگز صورت نخواهد گرفت . مطعم بن عدى بن نوفل كه از دوستان باصفاى ابو طالب بود به او گفت : اى ابوطالب به خدا سوگند ترا چنان نمى بينم كه از قوم خود پيشنهادى را بپذيرى و به جان خودم سوگند آنان كوشش كردند كه از آنچه تو خوش نمى دارى خود را كنار كشند ، ولى مى بينم كه تو نسبت به ايشان انصاف نمى دهى . ابو طالب گفت : به خدا سوگند نه آنان نسبت به من انصاف دادند و نه تو انصاف مى دهى ، ولى چنان است كه تو تصميم بر زبون ساختن من و يارى دادن آن قوم بر ضد من گرفته اى ، هر چه مى خواهى بكن .

گويد : در اين هنگام كينه ها به جوش آمد و آن قوم دشمنى را آغاز كردند و به يكديگر گفتند و از يكديگر يارى خواستند و قرار بر اين نهادند كه بر هر مسلمانى كه در هر قبيله باشد هجوم برند؛ و در هر قبيله مسلمانانى را كه ميان ايشان بودند گفتند و شكنجه مى دادند و كوشش مى كردند آنان را از دين برگردانند ، و خداوند متعال پيامبر صلى الله عليه و آله را در پناه عمويش ابو طالب محفوظ داشت . ابو طالب چون ديد قريش چگونه رفتار مى كند ، ميان بنى هاشم و بنى عبد المطلب قيام كرد و آنان را به دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله و حمايت از آن حضرت فرا خواند كه پذيرفتند ، جز ابولهب كه بر اين كار با آن هماهنگ نشد

، و ابوطالب او اشعارى مى سرود و مى فرستاد و تقاضاى يارى مى كرد . از جمله قطعه است كه مطلع آن چنين است : سخنى از ابولهب به ما رسيده است كه در آن مورد مردانى هم ياريش مى دهند ، و قطعه ديگر كه مطلع آن چنين است : آيا گمان مى برى كه من زبون شده ام و غائله هاى تو پس از سپيد شدن موهايم به سبب سالخوردگى مرا فرو مى گيرد ، و قطعه اى ديگر كه مطلع آن چنين است : ما عذر همه اقوام را مى پذيريم و هر عذرى هم كه تو بگويى و بياورى .

محمد بن اسحاق مى گويد : هرگز از ابولهب خيرى ظاهر نشده است جز آنچه روايت شده است كه چون خويشاوندان ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى خواستند او را بگيرند و شكنجه دهند و از اسلام او را برگردانند گريخت و به ابوطالب پناه برد . مادر ابوطالب كه مادر عبدالله پدر رسول خدا صلى الله عليه و آله هم هست از قبيله بنى مخزوم است و ابوطالب به همين جهت به ابوسلمه پناه داد . مردانى چند از بنى مخزوم پيش ابوطالب رفتند و به او گفتند : بر فرض كه برادر زاده ات محمد را از تسليم كردن به ما باز مى دارى ، اينك ترا چه مى شود كه اين يكى را از ما باز مى دارى . گفت : او به من پناه آورده است و خواهر زاده من است و من اگر از خواهر زاده خود حمايت نكنم از برادر زاده خويش هم حمايت نكرده ام .

در اين هنگام صداهاى ايشان بلند شد و صداى ابوطالب هم بلند شد .

ابولهب كه هرگز نه پيش از اين موضوع و نه پس از آن ابوطالب را يارى نداده است از جاى برخاست و گفت : اى گروه قريش به خدا سوگند نسبت به اين مرد محترم بسيار سخن مى گوييد و همواره در مورد پناه دادن او اعتراض مى كنيد ، شما را به خدا سوگند مى دهم بس كنيد و دست از او برداريد وگرنه ما هم همراه او قيام مى كنيم تا به آنچه مى خواهد برسد . آنان گفتند : اى ابو عتبه از هر كارى كه تو ناخوش داشته باشى منصرف مى شويم و برخاستند و رفتند . ابولهب دوست ايشان بود و بر ضد رسول خدا صلى الله عليه و آله ، و ابوطالب آنان را وادارد . ابوطالب هم كه اين سخن را از ابولهب شنيد بر او طمع بست و اميدوار شد كه شايد در يارى دادن به پيامبر صلى الله عليه و آله همراه او قيام كند و براى تشويق او اين ابيات را سرود :

همانا مردى كه ابوعتبه عمويش باشد بايد از اينكه بر او ستمها فرو ريزد در امان باشد . . . ( 36 )

قسمت دوم

همچنين قصيده ديگرى خطاب به ابولهب سروده است كه ضمن آن گفته است : براى محمد صلى الله عليه و آله نزد تو خويشاوندى نزديك است او هم پيمان و وابسته تو نيست بلكه از نژاده ترين افراد خاندان هاشم است . . . ( 37 )

محمد بن اسحاق مى گويد : چون سختى و گرفتارى و

شكنجه بر مسلمانان افزون و طولانى شد و كار به آنجا رسيد كه بسيارى از مسلمانان به زبان به اعتقاد و دل از اسلام برگشتند ، و چون آنان را شكنجه مى دادند مى گفتند : گواهى مى دهيم كه اين خداوند است و لات و عزى الهه هستند ، و چون از آنان دست بر مى داشتند باز به اسلام بر مى گشتند .

آنان را زندانى مى كردند و به ريسمان مى بستند و در گرماى آفتاب روى سنگها و شنها مى افكندند و روزگار سختى آنان همچنان ادامه داشت و مشركان قريش به سبب قيام ابوطالب در حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله به او دست نمى يافتند . قريش هماهنگ شدند كه پيمانى و همنشينى نكنند . آن پيمان نامه را نوشتند و براى آنكه تاكيد بيشترى در آن بشود آن را درون كعبه آويختند . نويسنده آن پيمان نامه منصور بن عكرمه بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار بن قصى بود ، و چون عهد نامه را نوشتند همه افراد خاندان هاشم و مطلب از ديگران جدا شدند و همگى در آن دره با ابوطالب همراه شدند و فقط ابولهب از آنان كناره گرفت و به قريش پيوست و آن قوم را بر ضد خويشاوندان خويش يارى داد .

محمد بن اسحاق مى گويد : كار بر بنى هاشم سخت شد و دسترسى به خوراك نداشتند ، مگر آنچه پوشيده و نهانى براى آنان برده مى شد كه بسيار اندك بود و كفاف قوت روزانه شان نبود . قريش آنان را سخت به وحشت انداخته بودند ، آن

چنان كه هيچكس از ايشان آشكار نمى شد و هيچكس هم پيش ايشان نمى رفت ، و اين سخت ترين حالتى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت آن حضرت در مكه مى ديدند .

محمد بن اسحاق مى گويد : دو يا سه سال بر آن حال بودند و درمانده شدند و قريش كوشش مى كردند چيزى به آنان نرسد مگر اندك خوراكى كه برخى از قريش به منظور رعايت پيوند خويشاوندى به آنان مى رساندند . ابوجهل بن هشام ، حكيم بن حزام بن خويلد بن اسد بن عبدالعزى را همراه غلامى ديد كه انبان گندمى بر دوش مى كشد .

حكيم مى خواست آن گندم را براى عمه خويش خديجه خويلد كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن دره و در حال محاصر بود ببرد . ابوجهل به او در آويخت و گفت : آيا گندم براى بنى هاشم يم برى ؟ به خدا سوگند تو و گندمت نبايد از جاى خود تكان بخوريد تا ترا در مكه رسوا سازم . در اين هنگام ابوالبخترى ، يعنى عاص بن هشام بن حارث بن اسد بن عبد العزى ، رسيد و به ابوجهل گفت : موضوع ميان تو و او چيست ؟ ابوجهل گفت : او گندم براى بنى هاشم مى برد . ابوالبخترى گفت : اى فلانى گندمى از عمه اش پيش او امانت بوده و پيام داده است كه برايش بفرستد آيا از اينكه گندم خودش را براى او روانه كند ، جلوگيرى مى كنى ؟ آزادش بگذار . ابوجهل نپذيرفت و كار به آنجا كشيد

كه هر يك به ديگرى دشنام داد . ابوالبخترى استخوان چانه شترى را برداشت و چنان ضربتى به ابوجهل زد كه سرش را شكست و سخت او را درهم كوبيد . ابوجهل برگشت كه خوش نمى داشت پيامبر صلى الله عليه و آله و بنى هاشم از آن موضوع آگاه شوند و آنان را سرزنش كند و شاد شوند .

و چون خداوند متعال اراده فرمود كه موضوع آن پيمان نامه از ميان برود و بنى هاشم از آن سختى و تنگنا گشايش يابند هشام بن عمر و بن حارث بن حبيب بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لوى در آن باره به بهترين وجه قيام كرد ، و چنان بود كه پدرش عمرو بن حارث برادر مادر نصله بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بود و بدين سبب از پيوستگان به بنى هاشم شمرده مى شد و ميان قوم خود يعنى خاندان عامر بن لوى مردى پيوستگان به بنى هاشم شمرده مى شد و ميان قوم خود يعنى خاندان عامر بن لوى مردى شريف شمرده مى شد . او معمولا در حالى كه شترى را گندم بار كرده بود ، شبانه حركت مى كرد و خود را به دهانه دره اى كه بنى هاشم در آن محاصره بودند مى رساند ، و چون بر دهانه دره مى رسيد لگام از سر شتر بر مى داشت و ضربه اى به پهلوى شتر مى زد و شتر وارد دره مى شد و بار ديگر شتر را خرما بار مى كرد و همانگونه مى فرستاد . هشام پيش زهير بن ابى اميه بن مغيره

مخزومى رفت و به او گفت : اى زهير ! آيا راضى هستى كه خود خوراك بخورى و آشاميدنى بياشامى و جامه هاى بپوشى و با زنان همبستر شوى و داييهاى تو چنان باشند كه مى دانى ؛ نتوانند چيزى خريد و فروش كنند و نتوانند با كسى ازدواج كنند و كسى از ايشان زن نگيرد و هيچكس با ايشان پيوندى نداشته و كسى به ديدار شان نرود .

همانا سوگند مى خورم كه اگر آنان داييهاى ابوالحكم بن هشام بودند و تو از او مى خواستى همين كارى را كه از تو خواسته است انجام دهد هرگز موافقت نمى كرد و پاسخ مثبت به تو نمى داد . او گفت : اى هشام واى بر تو ! من چه كنم كه فقط يك مردم و به پاسخ مثبت به تو نمى داد . او گفت : اى هشام واى بر تو ! من چه كنم كه فقط يك مردم و به خدا سوگند اگر مرد ديگرى همراه من مى بود در شكستن مفاد اين پيمان نامه قطع كننده پيوند خويشاوندى اقدام مى كردم . هشام گفت : من مرد ديگرى هم يافته ام . پرسيد : اى كيست ؟ گفت : خودم . زهير گفت شخص سومى را هم براى ما جستجو كن . هشام پيش مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف رفت و به او گفت : اى مطعم آيا راضى هستى كه دو خانواده بزرگ از نسل عبد مناف از سختى و گرسنگى بميرند و تو در آن كار شاهد و موافق با قريش باشى ؟ همانا به خدا سوگند اگر

در اين مورد به قريش فرصت دهيد خواهيد ديد كه در انجام بديهاى ديگر نسبت به شما شتابان خواهند بود . مطعم گفت : اى واى بر تو من يك تنم چه مى توانم بكنم ؟ هشام رفت : من براى اين كار شخص دوم هم پيدا كرده ام . مطعم پرسيد ، او كيست ؟ هشام گفت : خودم . مطعم گفت : شخص سومى هم پيدا گفت : شخص چهارمى هم پيدا كن . هشام پيش ابوالبخترى رفت و همانگونه كه با مطعم سخن گفته بود با او هم سخن گفت : ابوالبخترى گفت : آيا كسى ديگرى هم در اين باره كمك خواهد كرد ؟ گفت : آرى ، و آن اشخاص را نام برد . ابوالبخترى گفت : شخص پنجمى هم براى اين كار پيدا كن . هشام پيش زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبد العزى رفت و با او سخن گفت : زمعه گفت : آيا در اى باره كس ديگرى هم كمك خواهد كرد ؟

گفت : آرى و ايشان را نام برد . آن گروه قرار گذاشتند شبانه در منطقه بالاى مكه كنار كوه حجون جمع شوند . چون آنجا جمع شدند با يكديگر پيمان بستند و هماهنگ شدند كه موضوع آن عهدنامه را بشكنند . زهير گفت : من اين كار را آغاز مى كنم و نخستين كس از شما خواهم بود كه در اين باره سخن خواهم گفت . فرداى آن شب همينكه در انجمنهاى خود حاضر شدند ، زهير بن ابى اميه كه حله اى گرانبها پوشيده بود ، نخست هفت بار گرد

كعبه طواف كرد و سپس روى به مردم آورد و گفت : اى اهل مكه آيا سزاوار است كه ما خوراك بخوريم و آشاميدنى بياشاميم و جامه بپوشيم و حال آنكه بنى هاشم در شرف هلاك باشند ، به خدا سوگند من از پاى نمى نشينم تا اين عهدنامه كه مايه قطع پيوند خويشاوندى و ستم است دريده شود . ابوجهل كه گوشه مسجد نشسته بود گفت : دروغ مى گويى ، به خدا سوگند كه دريده نخواهد شد . زمعه بن اسود به ابوجهل گفت : به خدا سوگند تو دروغگوترى و به خدا سوگند كه هنگامى كه اين پيمان نوشته شده ، راضى نبوديم . ابوالبخترى هم گفت : آرى به خدا سوگند زمعه راست مى گويد ، ما به اين عهد نامه راضى نيستم و به آنچه در آن نوشته شده است اقرار نداريم . مطعم بن عدى گفت : آرى به خدا سوگند اين دو راست مى گويند و هر كس جز اين بگويد دروغ مى گويد . ما از آن عهدنامه و هر چه در آن نوشته شده است به پيشگاه خداوند بيزارى مى جوييم . هشام بن عمرو هم همچون ايشان سخن گفت . ( 38 ) ابوجهل گفت : اين كارى است كه پيشا پيش و شبانه قرارش گذاشته شده است . در اين هنگام مطعم بن عدى برخاست و آن پيمان نامه را پاره كرد ، و ديدند كه موريانه همه آن را بجز كلمه باسمك اللهم را از ميان برده است . گويند نويسنده آن پيمان نامه كه منصور بن عكرمه بود دستش شل شده بود

، و چون آن پيمان نامه دريده شد بنى هاشم از محاصره در آن دره بيرون آمدند .

محمد بن اسحاق مى گويد : ابوطالب همچنان ثابت و پايدار و شكيبا در نصرت پيامبر صلى الله عليه و آله بود و از آن حضرت حمايت و در دفاع از او قيام مى كرد تا آنكه در آغاز سال يازدهم بعثت در گذشت و در اين هنگام بود كه قريش نسبت به آزار پيامبر صلى الله عليه و آله طمع بست و تا حدودى به هدف خود نائل آمدند و پيامبر صلى الله عليه و آله ترسان از مكه بيرون رفت و خود را بر قبايل عرب براى پناهندگى عرضه مى فرمود و كار بدان گونه بود تا سرانجام در پناه مطعم بن عدى وارد مكه شد و پس از آن موضوع بيعت خزرجيان ، در شب عقبه پيش آمد .

گويد : از جمله اشعار ابوطالب كه در آن از پيامبر صلى الله عليه و آله و قيام خود به دفاع از آن حضرت سخن گفته است اين ابيات است :

شب زنده دار و بى خواب ماندم و حال آنكه ستارگان غروب كردند ، آرى شب زنده دار ماندم و اندوه ها به سلامت نيابند ، اين به سبب ستم عشيره اى بود كه ستم و نافرمانى كردند و سرانجام اين نافرمانى ايشان براى آنكه خطرناك است ، آنان پرده هاى حرمت برادر خويش را دريدند و همه كارهاى آنان نكوهيده و چركين است . . .

و هموار اشعار زير را هم سروده است .

آنان به احمد گفتند تو مردى ياوه گوى و ناتوان هستى ، هر

چند كه احمد براى آنان حق و راستى را آورده است و دروغى براى ايشان نياورده است . . .

عبدالله بن مسعود روايت كرده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله از كشتن كافران در جنگ بدر فارغ شد و فرمان داد جسد آنان را در چاه افكندند ، به ياد بيتى از اشعار ابوطالب افتاد و يادش نيامد . ابوبكر عرضه داشت ، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله شايد اين بيت او در نظر دارى كه مى گويد :

به خدايى خدا سوگند كه اگر كوشش ما تحقق پذيرد شمشيرهاى ما اشراف و بزرگان را فرو مى گيرد .

پيامبر صلى الله عليه و آله خوشحال شد و فرمود آرى به خدايى خدا كه چنين است .

و از اشعار ديگر ابوطالب اين ابيات اوست :

هان ! پيامى از من كه بر حق است به لوى برسانيد هر چند كه پيام پيام دهنده سودى نمى رساند و كار ساز نيست . . . ( 39 )

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : دوست ما على بن يحيى البطريق كه خدايش رحمت كناد مى گفت : اگر ويژگى و راز نبوت نيم بود هرگز كسى چون ابوطالب كه شيخ و سالار و شريف قريش است برادر زاده خود محمد صلى الله عليه و آله را كه جوانى پرورش يافته در دامن او و يتيمى تحت كفالت او و به منزله فرزندش بوده است ، چنين مدح نمى گفته است : خاندان هاشم كه همگى يكى پس از ديگرى سالارهاى قبيله كعب بن لوى هستند به او پناه مى برند يا بدينگونه نمى

ستوده است كه بگويد :

سپيده چهره اى كه از ابر به آبروى او طلب باران مى شود ، فرياد رس يتيمان و پناه بيوه زنان ، درماندگان خاندان هاشم برگرد او مى گردند و آنان پيش او در نعمت و بخششها قرار دارند .

كه با اين اسلوب شعر افراد عادى و رعيت را نمى ستايند بلكه ويژه ستايش پادشاهان و بزرگان است ، و هنگامى كه در نظر بگيرى كه سراينده اين شعر ابوطالب است ، آن پيرمرد بزرگوار و پر شكوه ، و آن را درباره محمد صلى الله عليه و آله سروده است كه جوانى پناهنده به او بود و از شر قريش در سايه او مى آسوده است و ابوطالب او را از هنگامى كه پسر بچه اى بوده است بر دوش و در آغوش خويش پرورانده است و پيامبر صلى الله عليه و آله از زاد و توشه او مى خورده و در خانه اش مى زيسته است متوجه ويژگى و راز نبوت و بزرگى كار پيامبر صلى الله عليه و آله مى شوى كه خداوند متعال در جانها و دلها چه منزلت بلند و پايگاه جليلى براى آن حضرت نهاده است .

همچنين در كتاب امالى ابوجعفر محمد بن حبيب ( 40 ) كه خدايش رحمت كناد خوانده ام كه ابوطالب هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله را مى ديد ، گاهى مى گريست و مى گفت : هرگاه او را مى بينم از برادرم ياد مى كنم ، و عبد الله برادر پدر و مارى ابوطالب بود كه به شدت مورد علاقه و محبت ابوطالب و عبد المطلب

بوده است . ابوطالب بسيارى از شبها كه معلوم بود پيامبر صلى الله عليه و آله كجا خفته است و بيم داشته كه مبادا مورد حمله قرار گيرد .

شبانه او را از خوابگاهش بلند مى كرد و پسر خود على را به جاى او مى خواباند . شبى على به او گفت : پدر جان من كشته مى شوم . ابوطالب در پاسخ او اين ابيات را خواند :

پسر جانم شكيبا باش كه شكيبايى خردمندانه است و هر زنده اى فرجامش براى مرگ است . . . ( 41 )

على عليه السلام در پاسخ او چنين سرود :

آيا در يارى دادن احمد مرا به شكيبايى فرمان مى دهى و به خدا سوگند آنچه كه من گفتم از بى تابى نبود ، بلكه دوست داشتم كه تو گواه يارى دادنم باشى و بدانى كه همواره فرمانبردارت هستم . و من به پاس خداوند و براى رضاى او همواره چه در كودكى و چه در جوانى و هنگام بالندگى در يارى دادن احمد كه پيامبر صلى الله عليه و آله ستوده هدايت است كوشش مى كنم . ( 42 )

سخن درباره مومنان و كافران بنى هاشم

فصل دوم درباره تفسير و شروح اين گفتار على عليه السلام است كه فرمود است :

مومن ما در قبال اين كار خواهان پاداش بود و كافر ما از ريشه و تبار خود حمايت مى كرد؛ كسى از قريش كه مسلمان مى شد از اين آزارى كه ما گرفتارش بوديم بركنار بود ، به سبب هم سوگندى كه او را پس مى داشت يا خويشاوندى كه در دفاع از او قيام مى كرد و آنان از كشته شدن

در امان بودند .

مى گوييم : بنى هاشم كه پس از حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال قريش در آن دره محاصره شدند دو گروه بودند . برخى مسلمان و برخى كافر؛ على عليه السلام و حمزه بن عبد المطلب مسلمان بودند ، در مورد جعفر بن ابى طالب اختلاف است كه آيا در آن دره محاصره شده است يا نه ؛ گفته شده است در آن هنگام او به حبشه هجرت كرده بوده است و در آن محاصره حضور نداشته است و همين گفتار صحيح است . از مسلمانانى كه در آن دره با بنى هاشم در محاصره بود عبيده بن حارث بن مطلب بن عبد مناف است . او هر چند از بنى هاشم نيست ولى در حكم ايشان است ، زيرا خاندان مطلب و خاندان هاشم همواره متحد بودند و نه در دوران اسلام و نه در دوره جاهلى از يكديگر جدا نشدند .

عباس ، كه خدايش رحمت كناد ، همراه ايشان در آن دره بود ولى بر آيين قوم خود بود . عقيل و طالب پسران ابوطالب هم ؛ و نوفل بن حارث بن عبد المطلب و ابو سفيان برادرش و حارث پسر نوفل هم همچنان بودند . جز اينكه حارث نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله سخت خشمگين بود و بر آن حضرت كينه مى ورزيد و با اشعار خود ايشان را نكوهش مى كرد ، ولى هرگز راضى به كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله نبود و با قريش هم در مورد خون آن حضرت فقط براى حفظ حرمت نسبت موافقت نمى

كرد . سرور و سالار و پيرمرد همه محاصره شدگان ابوطالب بن عبد المطلب بود و همو كفيل و حمايت كننده اصلى بود .

اختلاف نظر درباره ايمان ابوطالب

قسمت اول

مردم درباره ايمان ابوطالب اختلاف دارند . اماميه و بيشتر زيديه معتقدند كه ابوطالب مسلمان مرده است . برخى از مشايخ معتزلى ما هم همين عقيده را دارند كه شيخ ابوالقاسم بلخى و ابوجعفر اسكافى و كسانى ديگر از ايشانند .

بيشتر مردم و اهل حديث و عموم مشايخ بصرى ما و ديگران معتقدند كه او بر دين قوم خود مرده است ، و در اين باره حديث مشهور را نقل مى كنند كه پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام مرگ ابوطالب به او فرمود : اى عموجان كلمه اى بگو كه من خود در پيشگاه خداوند براى تو در آن مورد گواهى دهم . گفت : اگر نه اين است كه عرب خواهند گفت ابوطالب هنگام مرگ بى تابى كرد چشمت را با گفتن آن روشن مى كردم .

و روايت شده است كه ابوطالب گفته است من بر آيين مشايخ هستم .

و نقل شده است كه او گفته است من بر آيين عبد المطلب هستم و چيزهايى ديگر هم گفته شده است .

بسيارى از محدثان روايت كرده اند كه اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد :

پيامبر صلى الله عليه و آله و مومنانى را كه با اويند نسزد كه براى مشركان هر چند خويشاوند باشند آمرزش خواهى كنند . پس از اينكه براى آنكه روشن شده است كه ايشان دوزخى هستند ، و آمرزش خواهى ابراهيم براى پدرش فقط به سبب وعده اى بود كه به او داده بود

و چون براى او روشن شد كه وى دشمن خداوند است ، از او بيزارى جست . . . ( 43 ) در مورد ابوطالب نازل شده است زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مرگ ابوطالب براى او آمرزش خواهى فرموده بود .

و نيز روايت كرده اند كه اين گفتار خداوند كه فرموده است : همانا كه تو نمى توانى هر كه را دوست مى دارى هدايت كنى . ( 44 ) درباره ابوطالب نازل شده است .

و روايت كرده اند كه على عليه السلام پس از مرگ ابوطالب به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد كه عموى گمراهت درگذشت ، در مورد او چه فرمان مى دهى ؟

و نيز اينچنين حجت آورده اند كه هيچكس نقل نكرده كه ابوطالب را در حال نماز ديده باشد و نماز چيزى است كه فرق ميان مسلمان و كافر را روشن مى كند . همچنين مى گويند على و جعفر چيزى از ميراث ابوطالب نگرفتند . از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت مى كنند كه فرموده است : خداوند به من وعده فرموده است كه به سبب آنچه ابوطالب در حق من انجام داده است از عذابش بكاهد و او بر كرانه آتش است . همچنين روايت مى كنند كه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته شد چه خوب است براى پدر و مادر خويش آمرزش خواهى كنى ، فرمود : اگر قرار باشد براى آن دو آمرزش خواهى كنم ، بى شك براى ابوطالب آمرزش خواهى مى كردم كه او براى من نيكيهايى

انجام داده است كه آن دو انجام نداده اند ، و همانا كه عبد الله و آمنه و ابوطالب سنگريزه هايى از سنگريزه هاى دوزخند . ( 45 ) .

اما كسانى كه پنداشته اند ابوطالب مسلمان بوده است برخلاف اين روايت مى كنند و خبرى را به امير المومنين عليه السلام اسناد مى دهند كه گفته است ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : جبرئيل عليه السلام به من فرمود خداوند شفاعت ترا در شش مورد مى پذيرد؛ شكمى كه ترا حمل كرده و او آمنه دختر وهب است ، و پشتى كه ترا بر خود داشته و او عبد الله پسر عبد المطلب است ، و دامنى كه ترا كفالت كرده و او ابوطالب است ، و خانه اى كه ترا پناه داده و او عبد المطلب است ، و برادرى كه در دوره جاهلى داشتى ، و پستانى كه ترا شير داده است او حليمه دختر ابو ذويب است ؛ گفته شد : اى رسول خدا آن برادرت چه كار پسنديده داشت ؟ فرمود بخشنده بود ، خوراك و نعمت به ديگران ارزانى مى داشت .

مى گويم : از نقيب ابو جعفر يحيى بن ابى زيد به هنگامى كه اين خبر را پيش او مى خواندم پرسيدم كه آيا پيامبر صلى الله عليه و آله را در دوره جاهلى برادرى پدرى يا مادرى يا پدر و مادرى بوده است ؟ گفت : نه . منظور از برادرى ، دوستى و محبت است . گفتم : او كه خطاب برادرى به او شده كه بوده است ؟ گفت :

نمى دانم .

همچنين مى گويند : همگان از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كنند كه فرموده است ما از پشتهاى پاكيزه به شكمهاى پاك منتقل شده ايم ، و با توجه به اين سخن واجب است كه همه نياكان آن حضرت از شرك پاك باشند كه اگر بت پرست مى بودند ، پاك بودند .

و مى گويند : آنچه در قرآن درباره ابراهيم و پدرش آرزو اينكه او مشركى گمراه بوده ، آمده است در مذهب ما زيانى نمى زند ، زيرا آزر عموى ابراهيم بوده و پدرش تارخ بن ناحور است . وانگهى در قرآن از عمو گاهى به پدر نام برده است شده است ، آنچنان كه فرموده است : آيا حضور داشتيد هنگامى كه يعقوب را مرگ فرا رسيد و هنگامى كه به پسرانش گفت : چه چيزى را پس از من پرستش و عبادت خواهيد كرد ؟ گفتند : خداى ترا و خداى پدرانت ابراهيم و اسماعيل را در زمره پدران و نياكان بر شمرده است و حال آنكه و از نياكان يعقوب نيست ، بلكه عموى اوست .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : اين احتجاج در نظر من سست است ، زيرا مراد از گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : از پشتهاى پاكيزه به ارحام پاك منتقل شده ايم مقصود پاك دانستن نياكان پدرى و مادرى از زنا و ازدواج حرام است نه چيز ديگر ، و اين مقتضى سياق سخن است ، زيرا عرب در اين مورد و اينكه در نسب كسى يا ازدواج او شبهه اى باشد بر

يكديگر خرده مى گرفتند . و اينكه گفته اند اگر بت پرست مى بودند طاهر نبودند صحيح نيست و به آنان گفته مى شود چرا چنين مى گوييد كه اگر بت پرست مى بودند پشت و نسب ايشان ظاهر نمى بود كه اين دو با يكديگر منافاتى ندارد . اگر پيامبر صلى الله عليه و آله آنچه را كه ايشان مى پندارند اراده فرموده بود سخن از اصلاب و ارحام نمى آورد ، بلكه به جاى آن از عقايد سخن مى آورد . وانگهى عذرى هم كه در مورد ابراهيم و پدرش آورده اند در مورد ابوطالب صحيح نيست ، زيرا او هم عموى پيامبر صلى الله عليه و آله است و پدر آن حضرت نيست و هنگامى كه در نظر آنان مشرك بودن عمو يعنى آزر جايز باشد ، اين سخن آنان در مورد اسلام ابوطالب نمى تواند حجت باشد .

همچنين در مورد مسلمانى نياكان به روايتى كه از جعفر بن محمد عليه السلام رسيده است حجت مى آوردند كه فرموده است : خداوند عبد المطلب را روز قيامت در حالى مبعوث مى فرمايد . كه بر او چهره و پرتو پيامبران و فره پادشاهان است . ( 46 )

روايت شده است كه عباس بن عبد المطلب در مدينه از پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيده : درباره ابوطالب چه اميدى دارى ؟ فرمود : از خداوند عزوجل براى او همه خيرها را اميد دارم .

و روايت شده است كه يكى از رجال شيعه كه ابن بن محمود است ( 47 ) براى على بن موسى الرضا عليه السلام نوشت : فدايت گردم

من در اسلام ابوطالب شك كرده ام ؛ حضرت رضا براى او نوشت : هر كس با رسول خدا صلى الله عليه و آله ستيز ورزد آن هم پس از آنكه هدايت براى او روشن شود و راهى غير از راه مومنان را پيروى كند . . . ( 48 ) تا آخر آيه و پس از آن نوشت : اگر تو به ايمان ابوطالب اقرار نداشته باشى ، سرانجامت به سوى آتش است .

همچنين از محمد بن على الباقر عليه السلام روايت شده است كه چون از ايشان درباره آنچه مردم مى گويند كه ابوطالب بر كرانه آتش است پرسيدند ، فرمود : اگر ايمان ابوطالب سپس فرمود : مگر نيم دانيد كه امير المومنين عليه السلام در زنده بودن خود فرمان مى داد همه ساله به نيابت از عبد الله و ابوطالب حج بگزارند و سپس در وصيت نامه خود هم وصيت فرمود كه از سوى آنان حج گزارده شود . ( 49 ) .

و روايت شده است ككه سال فتح مكه ابوبكر دست . پدرش ابوقحافه را كه پيرى فرتوت و نابينا بود گرفته بود و در پى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله مى آورد ، پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : چه خوب بود اين پيرمرد را به حال خود مى گذاشتى تا ما پيش او بياييم . گفت : اى رسول خدا خواستم با اين كار خداوند او را پاداش دهد ، همانا سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است من از اسلام عمويت ابوطالب بيشتر شاد شدم تا اسلام

پدرم كه مى دانستم مايه روشنى تو است . فرمود : آرى ، راست مى گويى .

و روايت شده است كه از على بن حسين عليه السلام در اين مورد پرسيدند . فرمود : جاى بسى شگفتى است كه چنين سوالى مى كنيد - زيرا خداوند نهى فرموده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله زن مسلمانى را به همسرى شوهر كافر باقى بدارد و فاطمه دختر اسد از زنان پيشگام در مسلمانى است و تا هنگامى كه ابوطالب در گذشت او همچنان همسرش بود .

گروهى از زيد به روايت مى كنند كه محدثان حديثى را كه به ابو رافع برده آزاد كرده پيامبر صلى الله عليه و آله اسناد داده اند كه مى گفته است : در مكه خودم شنيدم ابوطالب مى گفت : محمد برادر زاده ام برايم نقل كرد كه مى گفته است : در مكه خودم شنيدم ابوطالب مى گفت : محمد برادرزاده ام برايم نقل كرده اند كه مى گفته است : در مكه خودم شنيدم ابوطالب مى گفت : محمد برادر زاده ام برايم نقل كرد كه خدايش او را با فرمان به رعايت پيوند خويشاوندى گسيل فرموده است و محمد در نظر من راستگوى امين است .

گروهى گفته اند اين گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : من و كفالت كننده يتيم چون اين دو انگشت من در بهشتيم منظورش از كفالت كننده يتيم ، ابوطالب است .

اماميه مى گويند آنچه كه عامه روايت كرده اند كه على عليه السلام و جعفر از ميراث ابوطالب چيزى نگرفته اند حديث مجعولى است و مذهب

اهل بيت برخلاف آن است . به عقيده ايشان مسلمان از كافر ارث مى برد ولى كافر از مسلمان ارث نمى برد ، هر چند از نظر نسب نزديكترين درجه را داشته باشند .

و گفته اند ما هم به موجب همين سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده است ميان اهل دو دين ميراث بردن نيست حكم مى كنيم كه توارث باب تفاعل است ، و ظاهرش اين است كه براى هر دو طرف است ولى در ميراث اينچنين نيست و ما حكم مى كنيم كه فقط يك طرف يعنى طرفى كه مسلمان است ، ارث مى برد نه اينكه هر دو از يكديگر ارث مى برند .

گويند : از سوى ديگر محبت پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوطالب چيزى معلوم و مشهور است و اگر ابوطالب كافر مى بود ، محبت نسبت به او براى پيامبر صلى الله عليه و آله روا نبود ، كه خداوند متعال فرموده است : هرگز قومى را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند چنان نخواهى يافت كه نسبت به كسانى كه با خدا و رسولش دشمنى مى كنند دوستى ورزند . . . ( 50 ) تا آخر آيه .

گويند : و اين حديثى مشهور و متواتر است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به عقيل فرموده است : من ترا دو گونه دوست مى دارم ، يكى دوستى خودم نسبت به تو و ديگر دوستى به سبب آنكه پدرت ترا دوست مى داشت ( 51 )

گويند : خطبه نكاح مشهورى كه ابوطالب به هنگام ازدواج محمد صلى الله

عليه و آله و خديجه ايراد كرده است چنين است : سپاس خداوندى را كه ما را از ذريه ابراهيم و نسل اسماعيل قرار داده است و براى ما سرزمينى محترم و خانه اى كه بر آن حج مى گزارند معين فرموده است و ما را حاكمان بر مردم قرار داده است . و سپس همانا محمد بن عبد الله برادر زاده ام جوانى است كه هيچ جوانمردى از قريش با او سنجيده نمى شود مگر اينكه محمد از لحاظ نيكى و فضيلت و خرد و دور انديشى و انديشه بر او برترى دارد؛ هر چند از لحاظ مال تهى دست است . و مال سايه از ميان رونده و عاريتى است كه باز گرفته مى شود . اينك او را به خديجه دختر خويلد رغبتى است و در خديجه هم چنين رغبتى موجود است و هر كابين كه دوست داشته باشيد بر عهده من است و به خدا سوگند كه براى محمد از اين پس خبرى شايع و كارى بس بزرگ خواهد بود .

گويند : آيا ابوطالب را چنان مى بينى كه با آنكه از خبر شايع و كار بس گران محمد صلى الله عليه و آله از پيش آگاه بوده است و خود از خردمندان است باز ممكن است با او ستيز و او را تكذيب كند ، اين كارى نادرست از لحاظ عقلهاست .

گويند : و از ابو عبدالله جعفر بن محمد عليه السلام روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : اصحاب كهف ايمان خود را پوشيده و كفر را آشكار مى داشتند ، خداوند پاداش ايشان

را دو چندان داد؛ ابوطالب هم ايمان خويش را پوشيده و كفر را آشكار مى داشت خدايش پاداش او را دو چندان ارزانى خواهد داشت . ( 52 )

قسمت دوم

و در حديث مشهور آمده است كه جبرئيل عليه السلام در شبى كه ابوطالب رحلت كرد به پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : از مكه بيرون رو كه ياورت در گذشت .

گويند : حديث كرانه آتش را همه مردم فقط از يك شخص روايت كرده اند و او هم مغيره بن شعبه است و دشمنى و كينه او با بنى هاشم و به ويژه با على عليه السلام مشهور و معلوم است و داستان فسق او پوشيده نيست .

گويند : و رواياتى با سندهاى فراوان كه بعضى به عباس بن عبد المطلب و بعضى به ابوبكر بن ابى قحاقه مى رسد نقل شده است كه ابوطالب نمرده است تا آنكه لا اله الا اللّه ، محمد رسول الله گفته است . و اين خبر هم مشهور است كه ابوطالب هنگام مرگ سخنى آهسته مى گفته است ، عباس گوش خود را نزديك او برده و گوش داده است و سپس سر خود را بلند كرده و به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته است ، اى برادر زاده ! به خدا سوگند عمويت كلمه توحيد گفت ولى صدايش ضعيف تر از آن است كه به تو برسد .

و از على عليه السلام روايت شده كه گفته است : ابوطالب نمرد تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله را از خود راضى كرد .

اماميه مى گويند : اشعار ابوطالب هم دلالت بر آن

دارد كه مسلمان بوده است و هرگاه كلامى متضمن اقرار به اسلام باشد فرقى ندارد كه نظم باشد يا نثر ، مگر نمى بينى اگر مردى يهودى ميان گروهى از مسلمانان شعرى بالبداهه بسرايد كه متضمن اقرار او به پيامبر محمد صلى الله عليه و آله باشد حكم مى كنيم كه مسلمان است ، همانگونه كه به نثر بگويد اشهد ان محمدا رسول الله ، از جمله اشعار ابوطالب اين شعر اوست :

آنان كار بزرگى را از ما اميد دارند كه براى رسيدن به آن ضربه هاى شمشير و نيزه زدن با نيزه هاى استوار لازم است ، گويا اميد دارند كه ما براى كشته شدن محمد سخاوت ورزيم و نيزه هاى گندم گون بر افراشته به خون آغشته نشود ، سوگند به خانه خدا كه دروغ مى گوييد مگر آنكه جمجمه هايى را بشكافى و ميان حطيم و زمزم در افتد . . .

و از اشعار ابوطالب كه در موضوع صحيفه اى كه قريش در مورد قطع رابطه با بنى هاشم نوشتند سروده است ابيات زير است :

آيا نمى دانيد كه ما محمد را پيامبرى همچو موسى يافته ايم كه نامش در كتابهاى پيشين آمده است و ميان بندگان بر او محبتى است و در كسى كه خداوندش به محبت مخصوص فرموده است هيچ ستمى نيست . . .

تا آنجا كه مى گويد :

و ما هرگز از جنگ خسته نمى شويم مگر آنكه جنگ از ما خسته شود و هرگز از پيش آمدن مصيبتها گله نمى گزاريم . . .

و در همين مورد ابيات زير را هم سروده است :

خيالهاى خود را درباره محمد

به سفلگى آلوده مكنيد و فرمان گمراهان تيره بخت را پيروى مكنيد . آرزو دارد كه او را بكشيد و حال آنكه اين آرزوى شما همچون خوابهاى شخص خفته است و به خدا سوگند او را نخواهيد كشت مگر جدا شدن و خراشيدن جمجمه ها و چهره ها را ببينيد . . . - تا آنجا كه مى گويد پيامبرى كه او را از پيشگاه پروردگارش وحى مى رسد و هر كس بگويد نه ، دندان ندامت بر هم خواهد فشرد . ( 53 )

ديگر از اشعار او ابياتى است كه در مورد شكنجه عثمان بن مظعون سروده است و به پاس او خشم گرفته و چنين گفته است :

آيا از ياد كردن روزگار بى امان افسرده شده اى و همچون شخص اندوهگين گريه مى كنى يا از ياد كردن مردمى سفله و فرومايه كه آن كسى را كه به دين فرا مى خواند در پرده ستم فرو مى گيرند ، خداى جمع شما را زبون كناد مگر نمى بينيد كه ما براى عثمان بن مظعون خشمگين شده ايم . . . تا آنجا كه مى گويد - يا آنكه به كتاب شگفتى كه بر پيامبرى كه همچون موسى يا يونس است نازل شده است ايمان آوريد . ( 54 )

و گويند : روايت شده است كه ابوجهل بن هشام هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در سجده بود سنگى برداشت و قصد كرد آن را بر سر پيامبر صلى الله عليه و آله بكوبد . سنگ بر دستش چسبيد و نتوانست قصد خود را انجام دهد . ( 55 ) ابوطالب در

اين باره ضمن ابيات ديگرى چنين سروده است :

اى پسر عموها به خود آييد و از گمراهى برخى ياوه سرايان پرهيز و بس كنيد و گرنه از بدبختيهايى كه بر سر شما خواهد رسيد بيمناكم ، همانگونه كه پيش از شما اقوام عاد و ثمود آن را چشيدند و چيزى از آنان باقى نماند . و از اين شگفت تر براى شما موضوع سنگى است كه بر دست آن مرد چسبيد كه با آن آهنگ مرد شكيباى پرهيزكار راستگو را داشت . . .

گويند : مشهور است كه مامون خليفه عباسى مى گفته است به خدا سوگند ابوطالب با سرودن اين ابيات خود مسلمان شده است :

پيامبر صلى الله عليه و آله ، يعنى پيامبر خداوند را يارى مى دهم با شمشيرهاى سيمگونى كه همچون برق مى درخشد . من از رسول خدا صلى الله عليه و آله دفاع و حمايت مى كنم ، حمايت شخصى كه بر او مشفق است . . .

گويند : در سيره چنين آمده است و بيشتر مورخان آن را نقل كرده اند كه چون عمرو بن عاص به حبشه رفت كه براى جعفر بن ابى طالب و يارانش پيش نجاشى حيله سازى كند چنين سرود :

دخترم مى گويد : آهنگ كجا دارى كجا ، و جدايى از من در نظر ناستوده نيست ؟

مى گويم : رهايم كن و آزادم بگذار كه من در مورد جعفر آهنگ رفتن پيش نجاشى دارم . . .

عمرو عاص را دشمن پسر دشمن مى ناميدند زيرا پدرش چنان بود كه در مكه هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله از كنارش مى گذشت مى

گفت به خدا سوگند من ترا سرزنش مى كنم و دشمن مى دارم و در مورد و اين آيه نازل شد كه : همانا دشمن بد گوى تو دم بريده و مقطوع النسل است ( 56 ) .

گويند : ابوطالب براى نجاشى شعرى سرود و گسيل داشت و او را به گرامى داشتن جعفر و يارانش و روى گرداندن از آنچه عمرو عاص درباره او و يارانش مى گويد تشويق كرد و از جمله آنها اين ابيات است .

اى كاش بدانم جعفر در برابر عمرو عاص و ديگر دشمنان نزديك پيامبر صلى الله عليه و آله ميان مردم چگونه است ؛ آيا احسن نجاشى جعفر و يارانش را شامل شده است يا در اثر فتنه انگيزيهاى آن فتنه انگيز از آن كار باز مانده است . ( 57 ) و قصيده اى مفصل است .

گويند : از على عليه السلام روايت شده است كه گفته است پدرم به من گفت : پسر جان ملازم و همراه پسر عمويت باش كه در پناه او از همه گرفتارى حال و آينده - اين جهانى و آن جهانى - به سلامت خواهى ماند ، و سپس اين ابيات را براى من خواند :

همانا و ثيقه و اعتماد در پيوستن به محمد است ، در مصاحبت با او استوار باش .

از اشعار ديگر ابوطالب كه با همين معنى مناسب دارد اين شعر اوست :

همانا على و جعفر در پيشامدها و گرفتاريهاى روزگار مورد اعتماد مانند ، كوتاهى مكنيد ، پسر عموى خود را كه پسر برادر پدرى و مادرى من است يارى دهيد ، به خود سوگند كه من

از يارى پيامبر صلى الله عليه و آله خود دارى نمى كنم و هيچيك از پسران والاتبارم از يارى او خود دارى نمى كند . ( 58 ) .

مى گويند : روايت شده است كه چون ابوطالب در گذشت ، على عليه السلام به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و مرگ پدر را به اطلاع آن حضرت رساند . پيامبر صلى الله عليه و آله سخت افسرده و اندوهگين شد و فرمود : برو خودت او را غسل بده و چون او را بر تابوت نهاديد مرا آگاه كن . على چنان كرد . پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى رسيد كه جنازه ابوطالب بر دوش مردان برده مى شد ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى عموجان پيوند خويشاوندى را رعايت كردى و پاداش پسنديده داده خواهى شد و همانا كه مرا در كودكى پرورش دادى و كفالت فرمودى و در بزرگى يارى دادى و همكارى كردى . آنگاه تا كنار گور جنازه را تشييع فرمود و كنار بزرگى يارى دادى و هما كرى كردى . آنگاه تا كنار گور جنازه را تشييع فرمود و كنار جسد ايستاد و گفت : همانا به خدا سوگند براى تو چنان آمرزش خواهى و شفاعتى خواهم كرد كه آدمى و پرى از آن شگفت كنند .

اماميه مى گويند : براى مسلمان جايز نيست كه عهده دار غسل كافر شود و براى پيامبر صلى الله عليه و آله هم جايز نيست كه براى كافر ترحم آورد و دعاى خير كند و او را به آمرزش خواهى و شفاعت وعده دهد .

و على عليه السلام از اين جهت عهده دار غسل ابوطالب شده است كه طالب و عقيل هنوز مسلمان نشده بودند و جعفر هم در حبشه بود و هنوز نماز گزاردن بر جنازه ها واجب نشده بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله بر جنازه خديجه هم نماز نگزارد ، بلكه مراسم عبارت از تشييع و رقت و دعا كردن بوده است .

گويند : و از اشعار ابوطالب كه خطاب به برادر خود حمزه ، كه كينه اش ابويعلى بوده ، سروده است اين ابيات است :

اى ابايعلى ! بر دين احمد شكيبا باش و دين را آشكار ساز كه شكيبا و موفق باشى ، برگرد كسى باش كه از پيشگاه خداى خود بر حق و با راستى و عزم استوار آمده است . واى حمزه ! كافر مباش ، هنگامى كه گفتى مومنى ، مرا شاد ساخت و براى رسول خدا صلى الله عليه و آله فقط به پاس خداوند ياور باش . . .

گويند : و از اشعار مشهور او اين ابيات است :

تو محمد پيامبرى ، دلاور نيرومند و سالار سروران گرامى كه همگان پاك و پاك زاده اند ، از تبارى كه ريشه اى هاشم بخشنده يگانه است . . . ( 59 )

گويند : همچنين از اشعار مشهور ابوطالب كه خطاب به محمد صلى الله عليه و آله سروده و آن حضرت را به آشكار ساختن دعوت فرمان داده و دلاورى خويش را هم در آن نهفته است ، ابيات زير است :

مبادا دستهايى كه به حمله پرداخته و هياهو ، ترا از حقى كه بر آن قيام

كرده اى باز دارد كه اگر به آنان گرفتار شوى دست تو دست من است و جان من فداى جان تو در سختيها خواهد بود .

و از همين جمله اشعار او ابيات زيرا است و گفته شده است سراينده اين ابيات طالب پسر ابوطالب است :

چون گفته شود گزيده تر مردم و نژاده ترين ايشان كيست . . . تا آنجا كه مى گويد گزيده ترين فرد خاندان هاشم احمد است كه پيامبر خداوند در اين دوره فترت است . ( 60 )

و از همين جمله اشعار او اين ابيات اوست :

همانا خداوند محمد نبى را گرامى فرموده است و گرامى ترين خلق خدا ميان مردم احمد است . خداوند نام او را براى تجليل و از نام خويش مشتق فرموده است .

آرى دارنده عرش محمود است و اين محمد است . ( 61 )

و ابيات زير هم از ابوطالب است ، برخى هم آن را از على عليه السلام دانسته اند :

اى گواه خداوند براى من گواهى بده كه من بر آيين احمد مرسلم و هر كس در دين گمراهى است من هدايت يافته ام . ( 62 )

قسمت سوم

اماميه مى گويند : همه اين اشعار در حكم يك چيز متواتر است ، زيرا بر فرض كه يك يك آن به صورت متواتر نباشد مجموعه آن بر يك موضوع مشترك و واحد دلالت مى كند و آن تصديق به نبوت محمد صلى الله عليه و آله است و مجموع آن خبرى متواتر را ثابت مى كند . همانگونه كه هر چند هر يك از دليريها و جنگهاى على عليه السلام با شجاعان به صورت

جداگانه نقل شده است ، ولى از مجموعه آن يك خبر متواتر به دست ما مى رسد و آن عليم ضرورى ما به شجاعت اوست . همينگونه است آنچه كه درباره سخاوت حاتم و برد بارى احنف و معاويه و تيزهوش اياس و نابسامانى ابونواس و موارد ديگر آمده است .

و مى گويند : همه اينها را يك طرف بگذاريد ، درباره قصيده لاميه ابوطالب چه مى گوييد كه شهرت آن همچون شهرت قصيده قفانبك ( 63 ) است و اگر روا باشد و بتوان در قصيده ابوطالب يا بعضى از ابيات آن شك كرد مى توان و روا خواهد بود كه در قصيده قفانبك يا برخى از ابياتش شك كرد . اينك ما بخشى از آن قصيده را مى آوريم :

از هر سرزنش كننده كه بر ما به بدى طعنه زند و ياوه سرايى كند به پروردگار خانه كعبه پناه مى برم و از هر تبهكارى كه از ما غيبت كند و در آيين ما آنچه را كه ما قصد آن را نداريم ملحق سازد . سوگند به خانه خدا دروغ پنداشته ايد كه ممكن است بدون آنكه در راه حفظ محمد نيزه بزنيم و جنگ كنيم بر او چيره شوند . او را چندان يارى مى دهيم كه همگى بر زمين افتيم و پسران و همسران خويش را به فراموشى مى سپريم . . . - تا آنجا كه مى گويد پروردگار بندگان با نصرت خود او را تاييد مى فرمايد و دين حقى را كه باطل نيست ، آشكار مى سازد .

در كتابهاى سيره و مغازى نقل شده است كه چون عتبه

بن ربيعه يا شيبه در جنگ بدر توانست پاى عبيده بن حارث بن مطلب را قطع كند ، بلافاصله على و حمزه به يارى او شتافتند و او را از چنگ عتبه رها كرد و عتبه را كشتند و عبيده را با خود از آوردگاه بيرون آوردند و به سايبانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله زير آن بود بردند و در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بر زمين نهادند . مغز ساق پاى عبيده بيرون مى ريخت ، در همان حال گفت : اى رسول خدا اگر ابوطالب زنده بود مى دانست كه در اين اشعار خود راست گفته است :

به خانه خدا سوگند به دروغ پنداشته ايد كه بدون آنكه براى حفظ محمد نيزه بزنيم و جنگم كنيم دست از او بر مى داريم . او را چندان يارى مى دهيم كه بر گردش بر زمين افتيم و پسران و همسران را به فراموشى مى سپريم .

گويند : پيامبر صلى الله عليه و آله براى عبيده و ابوطالب آمرزش خواهى فرمود . عبيده همراه پيامبر صلى الله عليه و آله تا منطقه صفراء رسيد ، آنجا در گذشت و همانجا به خاكش سپردند .

اماميه مى گويند : و روايت است كه مردى اعرابى در قحط سالى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا در حالى به حضورت آمده ايم كه براى كودكى كه شير خواره باشد باقى نمانده است و نه ماده شترى كه پستانش قطره شيرى تراوش كند ، و سپس اين ابيات را براى آن حضرت خواند :

در حالى به

حضورت آمده ايم كه از پستان زنان از بى شيرى خون مى تراود و مادر كودك شير خوار ، كودك خود را فراموش كرده است . . . - تا آنجا كه مى گويد - و از چيزهايى كه مردم مى خوردند چيزى جز حنظل بى ارزش و گياه - علف بى مايه - براى ما وجود ندارد و چاره اى جز گريز به حضورت براى ما نيست و مگرنه اين است كه گريز مردمان به پيشگاه رسولان است .

پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه رداى خود را از پى مى كشيد برخاست و به منبر رفت و نخست خداى را سپاس و ستايش كرد و عرضه داشت : بار خدايا بارانى فرياد رس و گوارا و خوش و فراوان و دانه درشت و پيوسته و همه جا گير بر ما فرو فرست كه زمين را با آن زنده سازى و گياهان را برويانى و پستانها را پر شير فرمايى . خدايا آن را بارانى فورى و سودمند و بدون آنكه به تاخير افتد قرار بده .

گويند : به خدا سوگند هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله دستهاى خود را كه برافراشته بود پايين نياورده بود كه آسمان ابرهاى پر باران خود را آشكار ساخت و باران سيل آسا فرو باريد ، و مردم آمدند و فرياد مى كشيدند : اى رسول خدا بيم از غرق شدن است ؛ غرق شدن .

پيامبر صلى الله عليه و آله عرض داشت : پروردگارا ، باران بر اطراف ما ببارد نه بر خود ما . و ابرها از آسمان مدينه بر كنار رفت و

بر گرد آن همچون تاجى حلقه زد . پيامبر صلى الله عليه و آله چنان لبخند زد كه دندانهاى او آشكار شد ، و فرمود : پاداش ابوطالب را خداوند ارزانى فرمايد كه اگر زنده مى بود چشمش روشن مى شد ، اينك چه كسى اشعار او را براى ما مى خواند ؟ على برخاست و گفت : اى رسول خدا شايد اين ابيات را اراده فرموده اى كه گفته است : سپيده چهره اى كه به آبروى و از ابر طلب باران مى شود ؟ فرمود : آرى . و على عليه السلام چند بيت از آن قصيده را براى ايشان خواند و پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان كه بر منبر بود براى ابوطالب استغفار مى فرمود . سپس مردى از قبيله كنانه برخاست و ابيات زير را براى پيامبر صلى الله عليه و آله خواند :

ستايش تراست و ستايش از آن كسى است كه سپاسگزارى كند و ما به سبب آبروى پيامبر صلى الله عليه و آله با باران سيراب شديم . او خداوند را كه آفريدگار اوست فراخواند و چشم به رحمت او دوخت و جز ساعتى بلكه كمتر طول نكشيد كه ما دانه هاى درشت باران را ديديم . . .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند : اگر شاعرى نيكو سروده باشد تو نيكو سرودى .

اماميه مى گويند : ابوطالب اسلام خود را آشكار نساخت كه اگر آن را آشكار مى ساخت امكان يارى دادن پيامبر صلى الله عليه و آله براى او آنچنان كه فراهم بود فراهم نمى شد و همچون يكى از مسلمانانى مى بود كه

از آن حضرت پيروى كرده بودند ، مانند ابوبكر و عبد الرحمان بن عوف و ديگران ، و امكان يارى دادن و دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله را نمى داشت ابوطالب از اين جهت امكان دفاع و حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله را داشت كه ظاهرا بر آيين قريش بود ، هر چند در باطن مسلمان بود . همان طور كه اگر انسانى مثلا در باطن شيعه و ساكن يكى از شهرهايى باشد كه مذهب كراميه دارند و او در آن شهر داراى احترام و سابقه باشد ، و گروهى اندك از شيعيان در آن شهر سكونت داشته باشند كه همواره از مردم و بزرگان و سران شهر آزار ببينند؛ تا هنگامى كه آنان مرد تظاهر به مذهب كراميه كند و بدانگونه از آن چند تن شيعه دفاع كند . ولى اگر تشيع خود را آشكار سازد و با مردم آن شهر ستيز كند حكم او هم همچون حكم يكى از آن شيعيان مى شود و همان آزار و زيانى كه به آنان مى رسد به او هم مى رسد و نمى تواند آنچنان كه در نخست بوده است از آنان دفاع كند .

مى گويد ( بن ابى الحديد ) : اما در نظر من اين موضوع مشتبه است و اخبار هم با يكديگر تعارض دارد و خداوند به حقيقت حال او آگاه است كه چگونه بوده است . ( 64 ) در سينه من نامه محمد بن عبد الله نفس زكيه ( 65 ) به منصور خارخار مى كند كه در آن نوشته است : من پس گزيده

ترين گزيدگان و پسر سرور اهل بهشتم و من پسر بدترين بدان و پسر سالار دوزخيانم . و اين سخن گواهى او به كفر ابوطالب است و محمد نفس زكيه در واقع پسر ابوطالب است و نمى توان او را به دشمنى با ابوطالب متهم كرد و روزگارش به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك است و زمان چندان به دراز نكشيده است كه اين خبر ساختگى باشد .

خلاصه آنكه درباره مسلمانى ابوطالب همچنين درباره مردن او بر آيين قوم خود اخبار فراوانى رسيده است و جرح و تعديل در اين موضوع به تعارض پرداخته است ، همچون تعارض دو دليل با يكديگر در نظر حاكم شروع كه ناچار اقتضاى آن توقف است و من در كار ابوطالب متوقفم .

اما اينكه گفته اند نقل نشده كه ابوطالب نماز گزارده باشد ، ممكن است در آن هنگام هنوز نماز واجب نموده است ، بلكه مستحب بوده و هر كس مى خواسته است نماز مى گزارده است و هر كس نمى خواسته است نمى گزارده است و نماز در مدينه واجب شده است . ممكن است اصحاب حديث بگويند اگر اينگونه كه شما مى گوييد جرح و تعديل تعارض داشته باشند ، در نظر دانشمندان اصول فقه ، جانب جرح ترجيح دارد و بايد آن را پذيرفت ، زيرا آن كس كه كسى را جرح مى كند بر كارى آگاه است كه معدل و كسى كه آن شخص را عادل مى داند بر آن آگاه نيست .

البته ممكن است به ايشان چنين پاسخ داده شود كه اين سخن در اصول فقه درست است ، به

شرطى كه در قبال تعديل مجمل ، طعن مفصلى وجود داشته باشد . مثال آن چنين است كه مثلا شعبه از قول مردى حديثى را نقل كند و با روايت خود از آن مرد او را توثيق كرده باشد و بديهى است كه اگر احوال آن مرد در نظر شعبه پوشيده باشد و ظاهرش منطبق بر عدالت باشد براى توثيق او كافى است ، و در مقابل شعبه مثلا دار قطنى - نامه محدثى است - بر آن مرد طعنه زند و بگويد اهل تدليس بوده يا فلان گناه را مرتكب شده است و بدينگونه در قبال تعديل مجميل ، طعن مفصلى زده باشد . حال آنكه در مورد ابوطالب و مساله ايمان و كفر او روايات مفصلى كه با يكديگر متعارض است رسيده و هيچكدام مجمل نيست ، زيرا گروهى به تفصيل روايت مى كنند كه ابوطالب به هنگام مرگ شهادتين گفته است و گروهى ديگر به تفصيل روايت مى كنند كه گفته است من بر آيين مشايخ هستم .

و همينگونه به شيعيانى كه مى گويند روايات ما درباره اسلام ابوطالب ارجح است پاسخ داده مى شود؛ زيرا ما حكمى را كه ايجاب است روايت مى كنيم و بر اثبات آن شاهد مى آوريم و گواهى مى دهيم ؛ و حال آنكه مدعيان ما بر نفى گواهى مى دهند ، و در مورد نفى شهادتى نيست و اين بدان جهت است كه به هر حال اين گواهى در هر دو مورد براى اثبات چيزى است يا اثبات ايمان يا اثبات كفر ، البته دو اثباتى كه با يكديگر متضاد هستند .

در اين عصر يكى

از سادات طالبى ( 66 ) كتابى درباره اسلام ابوطالب تصنيف كرده است . او كتاب خود را براى من فرستاد و تقاضا كرد كه چيزى به خط خودم به نظم يا نثر بنويسم و به صحت موضوع كتاب گواهى دهم و استوار و وثاقت دلايل او را تاييد كنم .

من چون در مساله ايمان ابوطالب متوقفم و راى قاطعى ندارم ، نخواستم در آن باره حكم قاطعى بدهم . از سوى ديگر براى خود جايز و روا ندانستم كه از تعظيم ابوطالب خود دارى كنم كه به خوبى مى دانم اگر ابوطالب نمى بود هيچ پايه اى براى اسلام استوار نمى شد ، و مى دانم كه حق ابوطالب تا هنگام قيامت بر گردن هر مسلمانى واجب است . بر پشت جلد آن كتاب اين ابيات را كه سروده ام نوشتم :

اگر ابوطالب و پسرش - على عليه السلام نبودند هرگز پيكره دين آشكار و پايدار نمى شد . آن يكى در مكه پناه داد و حمايت كرد و اين يكى در مدينه با مرگ پنجه در افكند . عبد مناف - يعنى ابوطالب - كفالت را عهده دار شد و چون در گذشت على در كار تمام و كامل در آمد . . . تا آنجا كه مى گويد ياوه سرايى نادان و اينك شخص بينايى خود را به كورى بزند به بزرگى ابوطالب زيانى نمى رساند ، همانگونه كه پندار كسى كه پرتو روزى را تاريكى پندارد به روشنى و پرتو بامداد زيانى نمى رساند .

بدينگونه حق بزرگداشت او را به تمام پرداختم و از ابوطالب تجليل كردم و در عين حال

در كارى كه در آن متوقف بودم حكم قطعى نكردم .

داستان جنگ بدر

قسمت اول

فصل سوم در شرح داستان جنگ بدر است . ما اين موضوع را نخست از كتاب المغارى محمد بن عمر واقدى ( 67 ) نقل مى كنيم و سپس اضافاتى را كه محمد بن اسحاق ( 68 ) در كتاب المغازى خود و احمد بن يحى بن جابر بلاذرى ( 69 ) در كتاب تاريخ الاشراف خود آورده اند نقل خواهيم كرد .

واقدى مى گويد : چون به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر رسيد كه كاروان قريش از مكه به آهنگ شام بيرون آمده است و قريش همه اموال خويش را در آن كاروان جمع كرده است ، ياران خود را بر آن كار فرا خواند و به قصد فرو گرفتن كاروان در آغاز شانزده همين ماه هجرت خويش همراه يكصد و پنجاه و گفته اند دويست مرد بيرون آمد ، ولى با كاروان روياروى نشد و به كاروان كه به سوى شام مى رفت نرسيد . اين همان است كه به جنگ ذوالعشيره معروف است . پيامبر صلى الله عليه و آله از آنجا بدون اينكه جنگى انجام دهد به مدينه برگشت . چون زمان برگشت آن كاروان از شام فرا رسيد پيامبر صلى الله عليه و آله ياران خود را براى فرو گرفتن آن كاروان فراخواند و طلحه بن عبيد الله و سعيد بن زيد بن عمر و بن نفيل را ده شب پيش از خروج خود از مدينه براى تجسس از حبر كاروان گسيل داشت و آن دو بر شخصى به نام كشد جهنى در منطقه اى كه موسوم

به نخبار و در ساحل دريا و پس از ذوالمروه است فرود آمدند . او آن دو را پناه داد و پذيرايى كرد و ايشان در پناه و سايه خيمه اى مويين بودند و همچنان بر جاى خود ثابت ماندند تا كاروان از آنجا گذشت .

كشد جهنى آن دو را بر نقطه بلندى از زمين برد و آن دو بر آن قوم و چيزهايى كه كاروان با خود مى برد نگريستند . كاروانيان پيش از آن از كشد مى پرسيدند آيا كسى از جاسوسان محمد را نديده اى ؟ او در پاسخ مى گفت : پناه بر خدا مى برم جاسوسان محمد در نخبار چه مى كند ! چون كاروان از آن منطقه گذشت آن دو آن شب را همانجا گذراندند و فرداى آن شب بيرون آمدند و كشد هم براى بدرقه آنان بيرون آمد و آن دو را به ذوالمروه رساند . كاروان هم شتابان راه ساحلى را پيش گرفت و شب و روز از بيم تعقيب در حركت بود . طلحه و سعيد همان روزى به مدينه رسيدند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بدر با قريش رويا روى شده بود ، آنان براى رسيدن به پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون آمدند و در تربان پيامبر صلى الله عليه و آله را ملاقات كردند . تربان ميان ملل و ساله و بر كنار شاهراه است و محل زندگى عروه بن اذينه شاعر بوده است . پس از اين هنگام ، كشد كه طلحه و سعيد به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته بودند كه با آنان نيكو رفتار

كرده است ، به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد . رسول خدا صلى الله عليه و آله به او خير مقدم گفت و گرامى داشت و فرمود : آيا ميل دارى ينبع را در اختيارت قرار دهم ؟ گفت : من سالخورده ام و عمرم سپرى شده است ، لطف كن و آن را در اختيار برادرزاده ام بگذار و پيامبر صلى الله عليه و آله جنان فرمود . ( 70 )

گويند : پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان را فرا خواند و آماده ساخت و فرمود : اين كاروان قريش است كه اموال ايشان در آن است ، شايد خداوند آن را غنيمت به شما ارزانى فرمايد . براى آن كار آنان كه بايد شتاب گيرند شتاب گرفتند و كار چنان شد كه گاه پسرى با پدر خود در مورد اينكه كداميك بروند قرعه كشى كردند . از جمله كسانى كه در اين بار با پدر خود در مورد اينكه كداميك بروند قرعه كشى كردند . از جمله كسانى كه در اين بار با پدر خويش قرعه كشيد سعد بن خيثمه بود . سعد به پدرش گفت : اگر چيز ديگرى جز بهشت مى بود ترا ويژه آن مى كردم و بر تو انثار مى داشتم و من در اين راه آرزوى بهشت دارم و اميد شهادت . پدرش خيثمه گفت : مرا براى اين كار ترجيح بده و خودت همراه و با زنان خويش باش ؛ سعد نپذيرفت . خيثمه گفت : فرزندم ! ناچار بايد يكى از ما دو تن اينجا بماند ، قرعه كشيدند و قرعه به

نام سعد بر آمد و سعد در جنگ بدر شهيد شد . گروه بسيارى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله از همراهى با آن حضرت خود دارى كردند و بيرون شدن او را از مدينه خوش نمى داشتند و در اين مورد سخن و گفتگو بسيار شد . گروهى از اهل بينش و افراد داراى حسن نيست هم از همراهى با پيامبر صلى الله عليه و آله خود دارى كردند كه نمى پنداشتند جنگى در پيش باشدت بلكه گمان آن داشتند كه اين سفر براى كسب غنيمت است و اگر گمان مى كردند كه جنگ خواهد بود هرگز تخلف نمى كردند . از جمله ايشان اسيد بن حضير است . چون رسول خدا صلى الله عليه و آله باز آمد ، اسيد گفت : سپاس خداوندى را كه ترا شاد و بر دمشنت پيروز گردانيد ، و سوگند به آنكه ترا به حق فرستاده است ، من به منظور حفظ جان خود از همراهى با تو باز نايستادم ، بلكه اصلا نمى پنداشتم كه تو با دشمن برخورد مى كنى و گمان نمى بردم كه جز گرفتن كاروان مساله ديگرى هم خواهد بود . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : راست مى گويى .

گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون آمد و چون ناحيه معروف به بقع ( 71 ) كه همان خانه هاى سقيا و در واقع متصل به مدينه است رسيد ، فرود آمد و لشكرگاه ساخت و جنگجويان را سان ديد و از ميان ايشان عبد الله بن عمر ، اسامه بن زيد ، رافع بن

خديج ، براء بن عازب ، اسيد بن ظهير ، زيد بن ارقم و زيد بن ثابت را برگرداند و به آنان اجازه شركت در جنگ نداد .

واقدى مى گويد : ابوبكر بن اسماعيل از پدرش از عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش براى من نقل كرد كه مى گفته است : در آن روز پيش از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله ما را سان ببيند برادرم عمير بن ابى و قاص را ديدم كه خويش را مخفى مى كند . گفتم : برادر ترا چه مى شود ؟ گفت : بيم آن دارم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرا ببيند و سن مرا كم بشمرد و برگرداند و من دوست دارم بيرون بيايم ، شايد خداوند شهادت را روزى من فرمايد . گويد : چون از مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله عبور كرد سن او را كم شمرد و فرمود : برگرد . عمير گريست و پيامبر صلى الله عليه و آله به او اجازه شركت در جنگ فرمود .

گويد : سعد بن ابى و قاص مى گفته است : به سبب كوچكى او من حمايل شمشيرش را گره مى زدم و بر او مى بستم و او در حالى كه شانزده ساله بود در بدر شهيد شد . ( 72 )

واقدى گويد : چون پيامبر صلى الله عليه و آله در كنار خانه هاى سقيا فرود آمد به ياران خود فرمان داد از چاه آنان آب بردارند و خود از آب آن چاه نوشيد و نخستين كس بود كه از آن آب نوشيد و

كنار آن چاه نماز گزارد و سپس براى مردم مدينه دعا كرد و چنين عرضه داشت : پروردگارا همانا ابراهيم بنده و دوست و پيامبر تو براى مردم مكه دعا كرد و من ، محمد ، كه بنده و پيامبر تو هستم ترا براى مردم مدينه فرا مى خوانم كه در پيمانه و كشت و كار و ميوه هاى آنان بركت دهى ؛ خدايا مدينه را براى ما دوست داشتنى قرار بده و وبايى - تب و نوبه اى - را كه در آن است به منطقه خم ببر؛ پروردگارا من ميان دو سنگلاخ مدينه را - اين سو و آن سوى آن را - محترم و جاى امان قرار دادم همانگونه كه دوست تو ابراهيم مكه را آنچنان قرار داد .

واقدى مى گويد : خم در حدود 3 ميلى جحفه قرار داد .

پيامبر صلى الله عليه و آله ، عدى بن ابى الزغباء و بسبس بن عمرو را پيشاپيش گسيل فرمود . در اين هنگام عبد الله بن عمرو بن حزام به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا از آنكه اينجا فرود آمدى و سپاه خويش را سان ديدى بسيار شاد شدم و فال فرخنده زدم ، چه اينجا لشكرگاه ما كه بنى سلمه هستيم بود ، در آن جنگى كه ميان ما و مردم حسيكه صورت گرفت .

واقدى مى گويد : منظور همان حسيكه الذباب است ، و ذباب نام كوهى كنار مدينه است و يهوديان آنجا خانه و سكونت داشتند . ( 73 )

عبد الله بن عمرو بن حزام گفت : اى رسول خدا

ما هم همينجا سپاه خود را سان ديديم و به هر كس كه ياراى حمل سلاح داشت ، اجازه شركت در جنگ داديم و كسانى را كه كوچك بودند و ياراى حمل سلاح نداشتند برگردانديم . سپس به جنگ يهوديان حسيكه كه عزيزترين يهوديان آن روزگار بودند رفتيم و آنان را آنچنان كه مى خواستيم كشتيم ، و نتيجه آن شد كه يهوديان ديگر تا امروز براى ما خوار و زبونند ، و اى رسول خدا آرزومندم ما و قريش هم كه روياروى مى شويم ، خداوند چشمت را روشن فرمايد .

واقدى مى گويد : چون روز بر آمد ، خلاد بن عمرو بن جموح به خانه خود در خرباء برگشت ، پدرش عمرو بن جموح به او گفت : فكر مى كردم رفته ايد . خلاد گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله مردم را در بقع سان مى بيند . عمرو گفت : چه فال فرخنده اى ، به خدا سوگند اميدوارم غنيمت يابيد و به مشركان قريش پيروز شويد؛ همينجا محل فرود آمدن ما بود روزى كه به حسيكه مى رفتيم .

گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله نام آنجا را تغيير داد و سقيا نام نهاد و خلا؛ گويد : در نظر داشتم آن چاه را بخرم كه سعد بن ابى وقاص آن را به دو شتر نر جوانه خريد و هم گفته اند براى آن هفت وقيه پرداخت كرد . چون به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته شد كه سعد آن را خريده است فرمود معامله پرسودى انجام داده است .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى

الله عليه و آله دوازده شب گذشته از رمضان از سقيا كوچ فرمود و مسلمانانى كه همراهش رفتند سيصد و پنج تن بودند و هشت تن هم عقب ماندند كه پيامبر صلى الله عليه و آله سهم آنان را هم از غنايم عنايت فرمود . شمار شترانى كه همراه مسلمانان بود هفتاد شتر بود ، كه هر دو تن يا سه و چهار تن به ترتيب از يك شتر استفاده مى كردند .

پيامبر صلى الله عليه و آله و على بن ابى طالب عليه السلام و مرثد بن ابى مرثد و بعضى به جاى مرثد زيد بن حارثه را نام برده اند از يك شتر استفاده مى كردند و به نوبت سوار مى شدند . حمزه بن عبد المطلب و زيد بن حارثه و ابوكبشه و انسه بردگان آزاد كرده رسول خدا صلى الله عليه و آله هم از يك شتر استفاده مى كردند . عبيده بن حارث و طفيل و حصين پسران حارث و مسطح بن اثاثه هم يك شتر داشته كه شتر آبكش و متعلق به عبيده بن حارث بود و آن را از ابو داود مازنى خريده بود . معاذ و عوف و معوذ پسران عفراء و ابوالحمراء وابسته ايشان هم يك شتر داشتند . ابى بن كعب و عماره بن حزام و حارثه بن نعمان هم بر يك شتر سوار مى شدند و خراش بن صمه و قطبه بن عامر بن حديده و عبد الله بن عمرو بن حزام هم يك شتر داشتند . عتبه بن غزوان و طليب بن عمير يك شتر داشتند كه متعلق به عتبه بود و عبس

نام داشت . مصعب بن عمير و سويبط بن حرمله و مسعود يك شتر داشتند ، عبد الله بن كعب و ابوداوود مازنى وسليط بن قيس شتر نرى داشتند كه از عبد الله بن كعب بود . عثمان بن عفان و قلامه و عبد الله پسران مظعون و سائب بن عثمان هم به نوبت بر يك شتر سوار مى شدند .

ابوبكر و عمرو عبد الرحمان بن عوف هم يك شتر داشتند ، سعد بن معاذ و برادرش و برادر زاده اش حارث بن اوس و حارث بن انس يك شتر آبكش داشتند كه از سعد بن معاذ بود و ذيال نام داشت . سعيد بن زيد و سلمه بن سلامه بن وقش و عباد بن بشر و رافع بن يزيد ( 74 ) بر شترى آبكش كه از سعيد بن زيد بود سوار مى شدند و چيزى جز يك صاع خرمت زاد و توشه نداشتند .

واقدى مى گويد : معاذ بن رفاعه ( 75 ) از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است همراه پيامبر صلى الله عليه و آله به جنگ بدر رفتيم . هر سه تن به نوبت سوار يك شتر مى شديم . من و برادرم خلاد بن رافع شتر نوجوانه اى داشتيم ، عبيده بن يزيد بن عامر هم با ما بود و به نوبت سوار مى شديم . حركت كرديم و چون به روحاء رسيديم شتر ما درمانده شد و به زانو در آمد و رنجه شد . برادرم گفت : بار خدايا اگر ما را بر همين شتر تا مدينه برگردانى نذر مى كنم آن را در

راه تو قربان كنم ؛ در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار مات گذشت و ما بر آن حال بوديم .

گفتيم : اى رسول خدا شتر ما رنجه شده است و به زانو در آمده است . آب خواست ، مضمضه كرد و در ظرفى وضو گرفت و فرمود : دهانش را بگشاييد ، چنان كرديم ، از آن آب در دهان شتر ريخت و بر سر و گردن و شانه و كوهان و پاشنه و دمش پاشيد و فرمود : سوار شويد . پيامبر صلى الله عليه و آله حركت كرد و رفت و ما پايين تر از جايى كه منصرف نام داشت به آن حضرت رسيديم ، و شترمان ما را مى برد . در بازگشت از بدر همينكه به مصلى رسيديم زانو به زمين زد . برادرم شتر را كشت و گوشتش را پخش كرد و صدقه داد .

واقدى مى گويد : روايت شده است كه سعد بن عباده در جنگ بدر بر بيست شتر مردم را سوار كرد ، يا او را بر بيست شتر به بدر برده بودند . يعنى هر چندى بر شتر يكى از همراهان سوار مى شد . ( 76 )

گويد : از سعد بن ابى وقاص نقل شده است كه مى گفته است : همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله به بدر رفتيم و هفتاد شتر همراهمان بود كه هر دو و سه و چهار تن به نوبت بر شترى سوار شدند و من در ميان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله از بزرگترين چاره انديشان و توانگر بودم

و از همگان بر پياده روى تواناتر و تيراندازتر بودم . در رفت و برگشت يك گام هم سوار نشدم .

واقدى مى گويد هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از سقيا حركت كرد عرضه داشت : بار خدايا اينان پاى بر هنگان پياده اند ، سوار شان فرماى . برهنگانند ، جامه بر ايشان بپوشان .

گرسنگانند ، سيرشان فرماى . بى نوايانند ، به فضل خود بى نياز شان فرماى .

گويد : هيچيك از مسلمانان از جنگ بدر برنگشت مگر اينكه اگر مى خواست سوار شود ، مركوب داشت . به هر مرد يك يا دو شتر رسيد و هر آن كس كه برهنه بود جامه دار شد و به زاد و توشه قريش دست يافتند . چون فديه اسيران را گرفتند هر نيازمندى از ايشان بى نياز و توانگر شد .

قسمت دوم

گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قيس بن ابى صعصعه را كه نام و نسب پدرش عمر بن يزيد بن عوف بن مبذول است به فرماندهى گماشت و به او فرماندهى پيادگان گماشت و به او فرمان داد مسلمانان را بشمرد .

قيس آنان را كنار چاه ابوعبيده ( 77 ) فرود آورد و شمرد و به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر داد .

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از بيوت السقيا حركت فرمود ، دره عقيق را پيمود و سپس راه مكيمن ( 78 ) را پيمود و چون به ريگزار ابن ازهر رسيد زير درختى كه آنجا بود فرود آمد . ابوبكر برخاست و از چند سنگى كه آنجا بود

محراب و سجده گاهى فراهم آورد كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنجا نماز گزارد ، و تا صبح دوشنبه همانجا بود . آنگاه آهنگ ملل و تربان كرد كه ميان حفيره و ملل است .

واقدى مى گويد سعد بن ابى وقاص مى گفت : هنگامى كه در تربان بوديم پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : اى سعد اين آهو را ببين . من تيرى در كمان نهادم ، پيامبر برخاست و چانه خود را ميان شانه و گوش من نهاد و عرضه داشت : پروردگارا تير او را استوار بدار و به هدف بنشان . تير من به گلوى آهو خورد . پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد ، من دويدم و آهو خورد . پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد ، من دويدم و آهو را كه هنوز رمق داشت گرفتم و سرش را بريدم و لاشه اش را با خود برديم و چون در فاصله نزديكى فرود آمديم پيامبر صلى الله عليه و آله دستور فرمود گوشت آن را ميان يارانش تقسيم كردند .

واقدى مى گويد : همراه ياران رسول خدا فقط دو اسب بود ، يكى از مرثد بن ابى مرثد غنوى و ديگرى از مقداد بن عمرو بهرانى ، هم پيمان بنى زهره . و گفته شده است اسب ديگر از زبير بوده است . در اينكه بيش از دو اسب نبوده است اختلافى نيست ، و اين هم قطعى است كه يك اسب از مقداد بوده است . از قول ضباعه دختر زبير از مقداد روايت شده كه گفته است

: در جنگ بدر همراه من اسبى بود كه سبحه نام داشت . سعد بن مالك غنوى هم از پدران خود نقل مى كند كه مرثد بن ابى مرثد غنوى در جنگ بدر شركت كرد و بر اسبى به نام سيل سوار بود .

واقدى مى گويد : قريش همراه كاروان خود به شام رسيد . كاروان مركب از هزار شتر بود با سرمايه هاى بزرگ . در مكه هيچ مرد و زن قرشى باقى نمانده بود كه يك مثقال طلا يا هر چه بيشتر كه داشته بود همراه كاروان كرده بود و برخى از زنان سرمايه هاى بسيار اندك فرستاده بودند . گفته اند در آن كاروان پنجاه هزار دينار سرمايه بوده است ، برخى هم كمتر گفته اند . و گفته اند بيشترين سرمايه اى كه در آن كاروان بوده به خاندان سعيد بن العاص و ابواحيحه مربوط بوده است . بدين صورت كه يا سرمايه خودشان و يا سرمايه ديگران بر مبناى سود نصف به نصف بوده است . و به هر حال بيشترين سهم سرمايه كاروان از ايشان بوده است و گفته اند خاندان مخزوم در آن كاروان دويست شتر و چهار يا پنج هزار دينار سرمايه داشته اند و هم گفته شده است كه حارث بن عامر بن نوفل در آن كاروان هزار دينار سرمايه داشت است .

واقدى مى گويد : هشام بن عماره بن ابى الحويرث برايم نقل كرد كه خاندان عبد مناف در آن كاروان ده هزار مثقال طلا سرمايه داشتند و محل بازرگانى ايشان شهر غزه از شام بوده است .

واقدى مى گويد : عبد الله بن جعفر

از ابوعون برده آزاد كرده مسور ، از مخرمه بن نوفل براى من نقل كرد كه مى گفته است : چون به شام رسيديم مردى از قبيله جذام به ما رسيد و به ما خبر داد كه محمد در آغاز حركت ما مترصد فرو گرفتن كاروان بوده است و هم اكنون هم او را در حالى پشت سر گذاشته كه منتظر بازگشت ماست . او گفت : محمد بر ضد ما با همه مردم طول راه هم پيمان شده و سوگند خورده است . مخرمه گويد : ما از شام ترسان بيرون آمديم كه از كمين مى ترسيديم بدين سبب بود كه چون از شام بيرون آمديم ضمضم بن عمرو را گسيل داشتيم . ( 79 )

واقدى مى گويد : عمرو بن عاص هم در آن كاروان بوده است . او پس از آن چنين مى گفته است : همينكه به زرقاء كه از ناحيه شام و در دو منزلى اذرعات است رسيديم و آهنگ مكه داشتيم ، مردى از قبيله جذام ما را ديد و گفت محمد هنگام آمدن شما قصد حمله به كاروان شما را با ياران خود داشت . گفتيم : متوجه نشديم . گفت : آرى اين چنين بود ، يك ماه در كمين بود و سپس به يثرب برگشت ، شما آن روز كه محمد قصد حمله به شما را داشت سبكبار بوديد و امروز او آماده تر است كه متعرض شما شود و بر شما روز مى شمرد ، شمردنى . مواظب كاروان خود باشيد و رايزنى و چاره انديشى كنيد كه به خدا سوگند نمى بينم شما ساز

و برگ و اسلحه و شمار كافى داشته باشيد . در اين هنگام بود كه تصميم خود را گرفتند و ضمضم بن عمرو را گسيل داشتند . ضمضم در كاروان بود ، قريش هنگامى كه از كنار دريا مى گذشتند به او كه دو شتر نر جوان همراه داشت برخوردند و او را به بيست مثقال ( 80 ) اجير كردند . ابوسفيان به او گفت برود و به قريش خبر دهد كه محمد حتما قصد حمله به كاروان دارد و به او دستور داد بينى شتر خويش را ببرد و به هنگام ورود به مكه پالان و جهاز آن را واژگون كند و جلو و پشت پيراهن خود را پاره كند و فرياد بر آورد : كمك . . . كمك ! گفته اند ضمضم بن عمرو را از تبوك گسيل داشته اند ، در آن كاروان سى مرد قرشى بودند كه از جمله ايشان عمرو عاص و مخرمه بن نوفل را نام برده اند .

واقدى مى گويد : پيش از آمدن ضمضم به مكه ، عاتكه دختر عبد المطلب خوابى ديده بود كه او را ترسانده و در سينه اش بزرگ آمده بود . عاتكه به عباس بن عبد المطلب پيام فرستاد و چون آمد به او گفت : اى برادر ! به خدا سوگند خوابى ديده ام كه مرا ترسانده است و بيم آن دارم كه مصيبت و شرى بر قوم تو رسد و آنچه را كه براى تو مى گويم پوشيده بدار . خواب ديدم شتر سوارى آمد و كنار ابطح ايستاد و با صداى بسيار بلند فرياد بر آورد كه

: اى فيبكاران تا سه روز ديگر به كشتارگاههاى خود برويد و اين موضوع را سه بار فرياد كشيد و چناد ديدم كه مرد پيش او جمع شدند ، او به مسجد در آمد و مردم هم از پى او بودند . آنگاه شترش او را برفراز كعبه برد و او همچنان سه بار صداى بلند همان سخن را تكرار كرد و سپس شترش او را بر قله كوه ابوقيس برد ، آنجا هم همان سخن را سه بار با صداى بلند گفت و سپس سنگى از كوه ابوقيس برگرفت و آن را رها كرد . سنگ همچنان فرو مى آمد و چون به دامنه كوه رسيد پاره پاره شد و هيچ خانه و حجره اى در مكه باقى نماند مگر اينكه پاره اى از آن سنگ در آن افتاد .

واقدى مى گويد : پس از آن عمرو عاص مى گفته است من هم همه اين امور را در خواب ديدم و در خانه خودمان هم پاره اى از آن سنگ را ديدم كه از ابوقبيس جدا شده بود . و همه اين امور مايه عبرت بود ولى خداوند در آن هنگام اراده نفرموده بود كه مسلمان شويم و اسلام ما را تا هنگامى كه اراده فرموده بود به تاخير انداخت .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : يكى از ياران ما مى گفت : آيا براى عمرو عاص كافى نبود كه از طريق استهزاء و مسخرگى و سبك شمردن خرد مسلمانان و از روى نفاق بگويد كه من خود آشكارا پاره سنگ را در خانه هاى مكه ديدم كه به آن بسنده نكرده

و به صراحت مى گويد خداوند متعال نمى خواست و اراده نفرموده بود كه ما در آن هنگام مسلمان شويم .

واقدى مى گويد : در هيچيك از خانه هاى و حجره هاى بنى هاشم و بنى زهره چيزى از پاره هاى آن سنگ نيفتاد . گويد : عباس گفت : خوابى شگفت است و اندوهگين بيرون رفت . وليد بن ربيعه را كه با او دوست بود ديد و آن خواب را براى او بازگو كرد و از او خواست آن را پوشيده بدارد ، ولى اين سخن ميان مردم پراكنده شد . عباس مى گويد : بامداد فردايش كه براى طواف كعبه رفتم ، ابوجهل همراه گروهى از قريش درباره آن خواب گفتگو مى كردند . ابوجهل از من پرسيد : داستان اين خواب عاتكه چيست ؟ گفتم : چه بوده است و موضوع چيست ؟ گفت : اين خاندان عبد المطلب ! به اين بسنده نكرديد و خوشنود نشديد كه مردان شما پيشگويى كنند كه اينك زنان شما هم پيشگويى - پيامبرى - مى كنند . عاتكه مى پندارد كه چنين و چنان در خواب ديده است . ما سه روز منتظر مى مانيم و به شما فرصت مى دهيم . اگر آنچه گفته است حق باشد كه صورت خواهد گرفت ولى اگر سه روز بگذرد و چنان اتفاقى نيفتد عهدنامه اى بر ضد شما خواهيم نوشت كه شما دروغگوترين خاندان در عرب هستيد ! عباس به او گفت : ما و شما در مجد و بزرگوارى با يكديگر همپايه بوديم . گفتيد : سقايت با ما باشد ، گفتيم : به آن

اهميتى نمى دهيم پرده دارى از آن شما باشد . سپس گفتيد : رياست ندوه - انجمن خانه - با ما باشد ، گفتيم : مهم نيست شما عهده دار فراهم ساختن خوراك و خوراندن آن به مردم باشيد . پس از آن گفتيد : رفاده و مواظبت از ضعيفان با ما باشد ، گفتيم : مهم نيست ؛ شما هر چه را كه با آن مى توانيد به ضعيفان كمك كنيد فراهم آوريد و چون ما و شما مردم را خوراك مى داديم و مسابقه به اوج خود رسيد و ما و شما چون دو اسب مسابقه بوديم و ما به بزرگى پيشى مى گرفتيم ، ناگاه گفتيد : ميان ما پيامبرى مردى وجود دارد؛ بس نكرديد و گفتيد : پيامبر زن هم داريد . نه سوگند به لات عزى كه اين ديگر هرگز نخواهد بود .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : سخن ابوجهل را پيوسته و مرتب نمى بينم ، زيرا در صورتى كه همه اين صفات و خصال پسنديده را كه مايه شرف و مباهات قبايل بر يكديگر است براى عباس مى پذيرد ، چگونه مى گويد مهم نيست و اهميت نمى دهيم .

وانگهى چگونه مى گويد همينكه ما و شما براى مردم خوراك فراهم ساختيم ، و حال آنكه سخن ابوجهل در صورتى منظم بود كه مى گفت براى ما در قبال اين افتخارات شما چه افتخاراتى وجود دارد . و بعد هم مى گويد ما همچون دو اسب مسابقه بوديم و بر مجد پيشى گرفتيم و مسابقه به اوج خود رسيد و سواران شانه به شانه پيش مى

تاختند و حال آنكه هيچ چيزى را بيان نمى كند و افتخارات خود را نمى شمرد و شايد ابوجهل سخنانى گفته است كه نقل نشده است .

واقدى مى گويد : عباس مى گفته است به خدا سوگند از من كارى جز انكار ساخته نبود و بدين سبب منكر شدم كه عاتكه اصلا چنان خوابى ديده باشد . چون روز را به شب رساندم هيچ زنى كه نسبش به عبد المطلب برسد باقى نماند مگر آنكه پيش من آمد ، و همگى به من گفتند : نخست راضى شديد كه اين تبهكار - ابوجهل - در پوستين مردان شما درافتد و ياوه سرايى كند و اينك درباره زنانتان سخن مى گويد و تو در اين باره هيچ غيرت ندارى . گفتم : به خدا سوگند از اين جهت سخنى نگفتم كه براى سخن او ارزشى قائل نيستم و اينك به خدا سوگند مى خورم كه فردا مترصدش هستم و اگر تكرار كرد ، از سوى شما از عهده اش برخواهم آمد .

چون فرداى آن روز كه عاتكه خواب ديده بود فرا رسيد ، ابوجهل گفت : يك روز سپرى شد . روز بعد گفت : امروز دو روز گذشت . روز سوم گفت : اين هم روز سوم و چيزى ديگرى باقى نمانده است . ( 81 ) عباس مى گويد : بامداد روز روم در حالى كه سخت خشمگين و آتشى بودم دوست داشتم ابوجهل را ببينم و گذشته را جبران كنم و مخصوصا آنچه را زنها گفته اند به او بگويم . به خدا سوگند همانگونه كه به سوى ابوجهل مى رفتم ناگاه ديدم

شتابان از طرف در بنى سهم از مسجد بيرون رفت . ابوجهل مردى سبك و داراى چهره خشن و بد زبان و تيز چشم بود . همينكه ديدم شتابان از در بنى سهم بيرون مى رود ، با خود گفتم خدايش لعنت كناد ، همه اين بازيها از بيم آن است كه من دشنامش خواهم داد . معلوم شد او ناگهان صداى ضمضم بن عمرو را شنيده است كه مى گفته است : اى معشر قريش ! اى آل بن غالب ، كالا و كاروان خود را دريابيد كه محمد همراه ياران خود متعرض آن شده است ، كمك كمك ! به خدا سوگند خيال نمى كنم بتوانيد آن را دريابند .

ضمضم ميان دره مكه چنين فرياد مى كشيد . او هر دو گوش شتر خود را بريده و جهاز آن را باژ گونه كرده بود و جلو و پشت پيراهن خويش را دريده بود و مى گفت : من پيش از آنكه وارد مكه شوم همچنان كه بر شتر خود بودم خوابم برد و به خواب ديدم در وادى مكه از سوى بالا به پايين خون روان است . ترسان از خواب بيدار شدم و آن را براى قريش خوش نداشتم و بر دلم چنان گذشت كه براى جانهاى ايشان مصيبتى خواهد بود .

واقدى مى گويد : عمير بن وهب جمحى مى گفته است : من هرگز چيزى شگفت انگيزتر از كار ضمضم نديده ام ، شيطان بر زبان او سخن مى گفت و تصريح مى كرد كه گويى ما از خود هيچ اختيارى نداشتيم ، آنچنان كه همگى بر شتران هموار و سر

كش بيرون آمديم .

حكيم بن حزام هم مى گفته است : آن كسى كه آمد و از ما خواست كه براى نجات كاروان حركت كنيم انسان نبود كه بدون ترديد شيطان بود . به او گفته شد : اى ابوخالد چگونه بود ؟ مى گفت : من از اين جهت شگفت مى كنم كه هيچ اختيارى از خود نداشتيم .

قسمت سوم

واقدى مى گويد : مردم آماده شدند و چنان بود كه از كار يكديگر غافل شدند و مردم بر دو گونه بودند ، گروهى خود عازم شدند و گروهى كسى را به جاى خود گسيل مى داشتند . قريش از خواب عاتكه ترسان شدند و گروهى كسى را به جاى خود گسيل مى داشتند . قريش از خواب عاتكه ترسان شدند و بنى هاشم شاد گرديدند ، و سخنگوى بنى هاشم گفت : هرگز نه چنان است كه شما پنداشته ايد كه ما دروغ مى گوييم و عاتكه دروغ مى گويد . قريش سه روز و گفته اند دو روز بر جاى ماندند و خود را مجهز مى ساختند و سلاحهاى خود را بيرون مى آوردند و سلاح مى خريدند و خود را مجهز مى ساختند و سلاحهاى خود را بيرون مى آوردند و سلاح مى خريدند و نيرومندان ايشان ناتوانا را تقويت مى كردند . سهيل بن عمرو همراه تنى چند از سران قريش برخاست و گفت : اى گروه قريش ! اين محمد و جوانان از دين برگشته شما و مردم يثرب كه همراه اويند بر كاروان و كالاهاى شما حمله آورده اند ، اينك هر كس مركب مى خواهد اين مركب آماده

و هر كس نيرو و يارى مى خواهد ، آماده است . زمعه بن اسود برخاست و گفت : سوگند به لات و عزى كه هيچ كارى و خطرى بزرگتر از طمع محمد و اهل يثرب براى شما وجود ندارد كه مى خواهند متعرض كاروانى شوند كه همه گنجينه و اندوخته شما در آن است . همگان آماده شويد و هيچكس از شما باز نايستد و هر كس نيرو و توان ندارد ، اينك فراهم است . به خدا سوگند اگر محمد و يارانش كاروان شما را فرو گيرند چيزى شما را از اينكه به خانه هايتان در آيند باز نمى دارد و به ناگاه خواهيد ديد به خانه هايتان وارد شدند . طعيمه بن عدى گفت : اى گروه قريش به خدا سوگند كارى بزرگتر از اين براى شما پيش نيامده است كه كاروان و كالاهاى شما را كه در واقع همه اموال و گنجينه هاى شماست حلال بشمرند و فرو گيرند . به خدا سوگند كه من هيچ مرد و زنى از نسل عبد مناف را نمى شناسم مگر اينكه در اين كاروان سرمايه دارد ، از چند نخود طلا گرفته تا هر چه بيشتر . اينك هر كس امكانات حركت ندارد ، ما امكانات داريم ، مركب كه سوارش كنيم و زاد و توشه كه در اختيارش نهيم . طعيمه بيست تن را بر بيست شتر روانه كرد و به آنان زاد و توشه داد و هزينه خانواده آنان را هم پرداخت كرد .

حنظه و عمرو پسران ابوسفيان برخاستند و مردم را به خروج تشويق كردند ولى هيچگونه تعهدى براى فراهم ساختن

مركب و پرداخت هزينه نكردند . به آن دو گفته شد آيا در اين مورد تعهدى براى روانه و سوار كردن كسى نمى كنيد ؟ گفتند : به خدا سوگند كه ما ثروتى نداريم و همه اموال از ابوسفيان و در اختيار اوست .

نوفل بن معاويه ديلمى پيش توانگران قريش رفت و با آنان درباره پرداخت هزينه و فراهم ساختن مركب گفتگو كرد . و چون با عبدالله بن ابى ربيعه سخن گفت : او پانصد دينار به او داد و گفت : هر گونه صلاح مى دانى هزينه كن . با حويطب بن عبد العزى هم گفتگو كرد و از او هم دويست يا سيصد دينار گرفت و آن را هزينه فراهم ساختن سلاح و مركب كرد .

واقدى مى گويد : گفته اند هيچكس از قريش از حركت خود دارى نكرد ، مگر اينكه به جاى خويش كسى را گسيل داشت . قريش پيش ابولهب رفتند و به او گفتند تو يكى از سروران قريشى و اگر تو از حركت باز ايستى افراد ديگر قوم آن را دستاويز قرار مى دهند . ابولهب گفت : سوگند به لات و عزى كه نه خو مى آيم و نه كسى را گسيل مى دارم . ابوجهل پيش او آمد و گفت : اى ابو عتبه ، برخيز كه به خدا سوگند ما فقط براى آيين تو و نيا كانت به خشم آمده ايم و براى جنگ بيرون آمد و نه كسى را به جاى خود گسيل داشت . هيچ چيز جز ترس از خواب عاتكه ، مانع بيرون آمدن ابولهب نشد و او مى گفت خواب

عاتكه دست را بسته است و تحقق خواهد يافت . گفته شده است ابو لهب به جاى خود عاص بن هشام بن مغيره را گسيل داشته و چنين بوده است كه از او طلبى داشته است . به او گفته است تو برو و طلب من از تو براى خودت باشد و عاص به جاى او رفته است .

محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود گفته است : طلب ابولهب از عاص بن هشام چهار هزار درهم بود ، و او در پرداخت وام خود چندان امروز فردا كرد كه مفلس شد .

ابو لهب آن را به او بخشيد به شرط آنكه به جاى او برود و عاص به جاى او رفت .

واقدى مى گويد : عتبه و شيبه زره هاى خود را بيرون آوردند ، و سرگرم اصلاح آنها و ديگر سلاحهاى خود شدند . برده آنان عداس به آن دو نگريست و پرسيد چه مى كنيد ؟ گفتند : آيا آن مردى را كه از تاكستان خودمان در طائف همراه تو برايش انگور فرستاديم به خاطر دارى ؟ گفت : آرى . گفتند : براى جنگ با او بيرون مى رويم . عداس گريست و گفت : بيرون مرويد كه به خدا سوگند او پيامبر است . آن دو نپذيرفتند و بيرون رفتند .

عداس هم همراهشان رفت و در بدر با آن دو كشته شد .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : داستان فرستادن انگور و تاكستان پسران ربيعه را در طائف سيره نويسان نوشته اند و طبرى در مكه در گذشت ، قريش نسبت به آزار دادن پيامبر صلى الله عليه

و آله طمع بست و كارها انجام داد كه به روزگار زندگى ابوطالب انجام نمى داد .

پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه بر جان خود بيمناك بود ، به قصد مهاجرت در اجراى فرمان پروردگارش از مكه بيرون رفت و آهنگ طائف كرد ، به اين اميد كه مردم آن شهر را به اسلام فراخواند و دعوتش را بپذيرند و اين كار در ماه شوال سال دهم بعثت بود . رسول خدا صلى الله عليه و آله ده روز و گفته شده است يك ماه آنجا درنگ كرد و هيچيك از اشراف ثقيف را از ياد نبرد و پيش آنان رفت و گفتگو فرمود ، ولى پاسخ مثبت ندادند و به آن حضرت گفتند از سرزمين ايشان بيرون رود و به سرزمينهاى ناشناس و جايى كه او را نشناسند برود .

در همان حال سفلگان خويش را تحريك كردند و آنان چندان سنگ به آن حضرت زدند كه هر دو پايش زخمى و خون آلوده شد . زيد بن حارثه هم همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه خود را سپر قرار مى داد تا آنجا كه سرش شكسته شد . شيعيان روايت مى كنند كه على بن ابى طالب هم در هجرت به طائف همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است ، پيامبر صلى الله عليه و آله اندوهگين از پيش ثقيفيان برگشت . او پيش عبد ياليل و مسعود و حبيب پسران عمرو بن عمير كه در آن هنگام سران قبيله ثقيف بودند رفته بود و كنارشان نشسته و آنان را به خدا و يارى دادن خود

فراخوانده بود و تقاضا كرده بود با او بر ضد قريش قيام كنند . يكى از آنان گفته بود : من بر در خانه كعبه پليدى كرده باشم اگر خداوند ترا به پيامبرى فرستاده باشد؛ ديگرى گفته بود : مگر خداوند كس ديگرى جز تو پيدا نكرد كه به پيامبرى بفرستد؛ سومى گفته بود : به خدا سوگند من با تو كلمه اى سخن نمى گويم كه اگر همانگونه كه مى گويى پيامبر خدا باشى گرانقدرتر از آنى كه من سخنت را نپذيرم يا پاسخ به آن دهم و اگر بر خداوند دروغ مى بندى در شان من نيست كه با تو سخن بگويم . پيامبر صلى الله عليه و آله از پيش ايشان اندوهگين برخاست و از خير ايشان نااميد شد . در اين هنگام كودكان و سفلگان ثقيف جمع شدند و بر سر پيامبر صلى الله عليه و آله فرياد مى كشيدند و دشنامش مى دادند و او را از پيش خود مى راندند و مردم هم جمع شدند و از آن حضرت در شگفت بودند . سر انجام چندان با سنگ و دشنام آن حضرت را راندند كه با تاكستانى كه از عتبه و شيبه پسران ربيعه بود پناه برد ، قضا را آن دو درهم در تاكستان بودند . همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد تاكستان شد ، سفلگان ثقيف باز گشتند و پيامبر صلى الله عليه و آله به سايه تاكى پناه برد و همانجا نشست ، دو پسر ربيعه مى ديدند و مى نگريستند كه چه بر سر آن حضرت از سفلگان رسيده است .

طبرى مى گويد

: آنچنان كه براى من گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همينكه آرام گرفت چنين عرضه داشت : پروردگارا من از ناتوانى و اندكى چاره خويش و زبونيم در نظر مردم به پيشگاه تو شكايت مى كنم . اى مهربان ترين مهربانان ، تو پروردگار مستضعفانى و تو خود پروردگار منى ، بار خدايا مرا به چه كسى وا مى گذارى ! به بيگانه اى دور كه با من ترشرويى مى كند يا دشمنى كه او را بر كار من چيره فرموده اى ؟ بار خدايا ! اين همه اگر از خشم تو بر من سرچشمه نگيرد ، بر من آسان است و مهم نمى گيرم كه عافيت تو بر من گشاده تر است .

بار خدايا ! به پرتو چهره تو كه همه تاريكيهاى را با آن روشن مى فرمايى پناه مى برم .

بار خدايا ! اگر خشم تو مرا فرو نگيرد و غضب تو بر من وارد نشود كار دنيا و آخرت سامان مى گيرد . بار خدايا ! ترا از سوى من چندان پوزش خواهى است تا خشنود شوى و هيچ توان و نيرويى جز به يارى تو نيست .

و چون عتبه و شيبه ديدند چه بر سر پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است ، حس خويشاوندى آنان به حركت آمد ، غلام مسيحى خود را كه نامش عداس بود فرا خواندند و به او گفتند : خوشه اى انگور در اين بشقاب بگذارد و پيش اين مرد ببر و به او بگو از آن بخورد . عداس چنان كرد و آن ظرف انگور را به حضور

پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و پيش او نهاد . رسول خدا چون دست بر انگور نهادم نام خدا را بر زبان آورد و شروع به خوردن فرمود . عداس گفت : به خدا سوگند كه اين كلمه را مردم اين شهر زبان نمى آورند . پيامبر صلى الله عليه و آله به او گفت : تو از كدام سر زمين و بر چه آيينى ؟ گفت : من نصرانى و از مردم نينوايم . فرمود : از شهر آن بنده صالح خدا يونس بن متى ؟ عداس گفت : تو از كجا مى دانى يونس بن متى كيست ؟ فرمود : او برادر من است ، او پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است و من پيامبرم . عداس بر دست و پاى رسول خدا افتاد و دست و سر پيامبر صلى الله عليه و آله را مى بوسيد . گويد : در اين هنگام يكى از پسران ربيعه به ديگرى گفت : اين غلامت را بر تو نباه ساخت . چون عداس پيش ايشان باز آمد گفتند : اى عداس واى تو ! ترا چه پيش آمد كه بر سر و دست و پاى اين مرد بوسه مى زدى ؟ گفت : اى سرور من در زمين بهتر و گزينه تر از اين كسى نيست كه مرا از كارى آگاه ساخت كه جز پيامبر صلى الله عليه و آله از آن آگاه نيست . ( 82 )

واقدى مى گويد : قريش براى بيرون رفتن به جنگ كنار بت هبل با تيرهاى خود فال زدند . اميه بن خلف و عتبه

و شيبه با تيرهاى امر كننده و نهى كننده قرعه كشيدند ، تير نهى كننده بيرون آمد ، تصميم گرفتند در مكه بمانند ، ولى ابوجهل به آنها پيچيده و گفت : من قرعه نكشيدم و هرگز از نجات كاروان خود باز نمى ايستم .

واقدى مى گويد : زمعه را بيرون آورد و قرعه كشيد . تيرى كه از خروج نهى مى كرد بيرون آمد . آن را خشمگين بركنارى افكند و دوباره تيرى بيرون كشيد كه مثل همان بود ، آن را شكست و گفت : به مانند امروز تيرى اينچنين دروغگو نديده ام . سهيل بن عمرو در همان حال از كنار او گذشت . و گفت : چه شده است كه چنين خشمگين مى بينمت ؟ زمعه به او خبر داد كه موضوع چيست . سهيل گفت : اى ابو حكيمه دست بردار كه هيچ چيز دروغگوتر از اين تيرها نيست . عمير بن وهب هم به من گفت تيرهايش چنين بوده است ، و در حالى كه در اين باره سخن مى گفتند حركت كردند .

واقدى مى گويد : موسى بن ضمره بن سعيد از قول پدرش برايم نقل كرد كه ابوسفيان به ضمضم گفته است چون پيش قريش رسيدى به آنان بگو با تيرها قرعه نكشند .

واقدى مى گويد : محمد بن عبد الله از زهرى از ابوبكر بن سليم بن ابى خيثمه برايم نقل كرد كه مى گفته است از حكيم بن حزام شنيدم كه مى گفت : هيچگاه به جايى كه برايم از بدر ناخوشايندتر باشد . نرفته ام و در هيچ موردى هم پيش از حركت آن

همه دليل براى من روشن نشده است . سپس چنين افزود كه چون ضمضم رسيد و بانگ بيرون شدن برداشت با تيرهاى خود قرعه كشيدم ، مرتبا تيرهايى بيرون مى آمد كه خوش نمى داشتم .

بر همان حال بيرون آمدم . چون به مرالظهران ( 83 ) رسيديم ، ابن الحنظليه ( 84 ) چند شتر كشت كه يكى از آنها نيم جانى داشت و جست و خيز كرد و هيچ خيمه اى از خيمه هاى لشكرگاه باقى نماند مگر اينكه به خون آغشته شد و اين دليلى روشن بود . تصميم به بازگشت گرفتم و ابن الحنظليه و شومى او را به خاطر مى آوردم و تصميم به بازگشت در من شدت پيدا مى كرد و با همه اين احوال به راه خود ادامه دادم . حكيم بن حزام مى گفته است : و چون به ثنيه البيضاء - گردنه سپيد ، كه گردنه اى است كه هنگام بازگشت از مدينه از آن كه فرود آيى به فخ مى رسى - رسيديم عداس را ديديم كه بر آن گردنه نشسته است و مردم از كنارش مى گذشتند . در اين هنگام دو پسر ربيعه از كنار ما گذشتند ، عداس برجست و پاهاى آن دو را كه در ركاب بود گرفت و گفت : پدر و مادرم فداى شما باد ، به خدا سوگند كه او پيامبر خداوند است ، درود خدا بر او باد ، و شما جز به سوى كشتارگاه خود نمى رويد . از دو چشم عداس بر گونه هايش اشك فرود مى ريخت . آنجا هم آهنگ بازگشت كردم ولى

باز به راه خود ادامه دادم . در اين هنگام عاص بن منبه بن حجاج از كنار عداس گذشت ، و چون عتبه و شيبه رفته بودند ، ايستاد و از اعداس پرسيد : چرا گريه مى كنى ؟ گفت : وضع اين دو سرورم كه سروران مردم اين وادى هستند مرا به گريه واداشته است كه آن دو به سوى كشتارگاههاى خود مى روند و مى خواهند با پيامبر خدا جنگ كنند . عاص گفت : مگر محمد پيامبر خداوند است ؟ در اين هنگام عداس به هيجان آمد و موهايش سيخ شد و با گريه گفت : آرى به خدا سوگند كه او رسول خدا براى همه مردم است . گويد : عاص بن منبه مسلمان شد و همچنان با شك و ترديد با آنان بود و سرانجام همراه مشركان كشته شد . در مورد عداس برخى گفته اند بازگشته و در بدر حاضر نبوده است ، برخى هم گفته اند در بدر حاضر بوده و كشته شده است . واقدى مى گويد سخن نخست در نظر ما ثابت شده است .

واقدى مى گويد : پيش از جنگ بدر سعد بن معاذ بريا عمره به مكه آمد و بر اميه بن خلف وارد شد . ابوجهل پيش او آمد و گفت : اين شخص را كه به محمد پناه و به ما اعلان جنگ داده است به حال خود وا مى گذارى ؟ سعد به ابوجهل گفت : هر چه مى خواهى بگو ، به هر حال راه كاروان شما از كنار ما مى گذرد . اميه بن خلف به سعد گفت :

خاموش باش و به ابوالحكم كه سرور مردم اين سرزمين است چنين مگو . سعد بن معاذ گفت : اى اميه تو اينچنين سخن مى گويى ؟ همانا به خدا سوگند شنيدم كه محمد مى گفت : اميه بن خلف را حتما خواهم كشت . اميه گفت : تو خود اين سخن را شنيدى ؟ سعد بن معاذ گفت : آرى . اين سخن بر دلش نشست و از آن ترسيد و بدين جهت چون بانگ كوچ براى جنگ بدر برخاست ، اميه بن خلف از اينكه با آنان برود خود دارى كرد ، عقبه بن ابى معيط و ابوجهل پيش و آمدند ، عقبه همراه خود عود سوزى آورد كه در آن مواد خوشبو بود و ابوجهل هم سرمه دان و ميل سرمه همراه داشت . عقبه آن عود سوز را زير دامن اميه نهاد و گفت بخور بده و عود بسوزان كه تو زن هستى . ابوجهل هم گفت : سرمه بكش كه تو زن هستى . اميه گفت : براى من بهترين شترى را كه در ين وادى موجود است بخريد و براى او شتر نرى را به سيصد دينار خريدند كه از شتران بنى حشير بود . مسلمانان در جنگ بدر آن شتر را به غنيمت گرفتند و آن در سهم حبيب بن يساف قرار گرفت .

قسمت چهارم

واقدى مى گويد گفته اند هيچكس از رفتن به سوى كاروان و بدر به اندازه حارث بن عامر كراهت نداشت . او مى گفت : اى كاش قريش تصميم به نشستن و انصراف بگيرد و هر چند اموال من و اموال همه خاندان عبد

مناف در كاروان از ميان برود . به او مى گفتند : تو سرورى از سروران قريشى ، مگر نمى توانى ايشان را از خروج باز دارى ؟ گفت : مى بينم كه قريش در اين باره تصميم قطعى گرفته اند و هيچكس بدون علت از رفتن خود دارى نمى كند . به همين سبب نمى خواهم با آنان مخالف كنم ، وانگهى دوست ندارم قريش آنچه را مى گويم بداند . ضمنا ابوجهل هم مردى شوم و براى قوم خود نا مبارك است ، سرنوشتى براى او نمى بينم جز اينكه قوم خويش را دستخوش سلطه مردم يثرب قرار خواهد داد . حارث بخشى از اموال خود را ميان فرزندان خويش تقسيم كرد و در دلش چنين افتاده بود كه به مكه بر نخواهد گشت . ضمضم بن عمرو كه حارث بر او حق نعمت فراوان داشت پيش حارث آمد و گفت : اى ابو عامر خوابى ديده ام كه آن را خوش نمى دارم ، من سوار شتر خود ميان خواب و بيدارى و گويى در بيدارى چنين ديدم كه در اين وادى شما از بالا به پايين خود جارى است . حارث گفت : هيچكس به راهى ناخوشتر از اين راه كه من مى روم نرفته است . ضمضم گفت : به خدا من براى تو چنين مصلحت مى بينم كه باز نشينى . حارث گفت : اگر اين سخنت را پيش از آنكه بيرون مى آمدم شنيده بودم يك گام هم بر نمى داشتم ، اينك از اين سخن درگذر و به آگهى قريش مرسان كه آنان هر كسى را كه

از حركت بازشان دارد متهم مى سازند . ضمضم اين خبر را در بطن ياجج ( 85 ) به حارث داده بود . گويند : خردمندان قريش رفتن به بدر را ناخوش داشتند و برخى به سراغ برخى ديگر رفتند . از جمله كسانى كه در آن كار درنگ مى كردند و ترديد داشتند حارث بن عامر و اميه بن خلف و عتبه و شيبه دو پسر ربيع و حكيم بن حزام و ابوالبخترى و على بن اميه بن خلف و عاص بن منبه بودند . سرانجام ابوجهل آنان را متهم به ترس كرد .

عقبه بن ابى معيط و نضر بن حارث بن كلده هم ابوجه را يارى مى دادند و آنان را به خروج تشويق مى كردند و مى گفتند اين ترس و بيم و خود دارى از خروج كار زنان است ، و مى گفتند همگى هماهنگ شويد . قريش هم مى گفتند نبايد هيچكس از دشمنان را پشت سر خود - در مكه - باقى بگذاريد .

واقدى مى گويد : از چيزهايى كه دليل بر كراهت حارث بن عامر و عتبه و شبيه براى بيرون شدن به جنگ بدر دارد يكى هم اين است كه نه هيچيك آنان به كسى مركبى داد و نه كسى را سوار كردند . اگر كسى از هم پيمانها كه در شمار ايشان بود و مركب نداشت پيش آنان مى آمد و مركب از آنان مى خواست مى گفتند : اگر مال دارى و مى خواهى حركت كنى چنان كن ، وگرنه بر جاى خود باش و اين موضوع در حدى بود كه قريش هم دانستند .

واقدى

مى گويد : و چون قريش تصميم به خروج و حركت گرفتند از دشمنى و ستيز ميان خود و قبيله بنى بكر ياد آوردند و ترسيدند كه آنان بر كسانى كه در مكه باقى مى گذارند حمله آورند ، و از همه بيشتر عقبه بن ربيعه از اين موضوع بيم داشت و مى گفت : اى گروه قريش بر فرض كه شما بر آنچه مى خواهيد پيروز شويد ، ما نسبت به كسانى كه اينجا مى مانند و زنان و كودكان و افراد ناتوان هستند تامين نداريم . در اين باره نيك بينديشيد و رايزنى كنيد . ابليس به صورت سراقه بن جعشم مدلجى براى ايشان ظاهر شد و گفت : اى گروه قرش ! شما شرف و مكانت مرا در قوم من مى دانيد ، من متعهد مى شوم اگر قبيله كنانه بخواهند كارى را كه ناخوش داريد نسبت به شما انجام دهند از عهده بر آيم . عتبه آرام گرفت و ابوجهل به او گفت : ديگر چه مى خواهى ؟ اين سالار كنانه است كه پناه افرادى كه باقى مى مانند خواهد بود . عتبه گفت : ديگر چيزى نيست و من بيرون خواهم آمد .

واقدى مى گويد : آنچه ميان بنى كنانه و قريش بود ، چنين است كه پسر بچه اى از حفض بن احتف يكى از افراد خاندان بنى معيط بن عامر بن لوى به جستجوى شتر گم شده اى بيرون شد . او پسركى بود كه بر سر زلف و كاكل و بر تن جامه اى زيبا داشت و خوش چهره بود . پسرك از كنار عامر بن

يزيد بن عامر بن ملوح بن يعمر كه يكى از سران بنى كنانه و ساكن ضجنان - نام كوهى نزديك مكه - بوده است گذشت . عامر به او گفت : پسر تو كيستى ؟ گفت : پس حفص بن احنفم . عامر گفت : اى بنى بكر مگر شما از قريش خونى نمى خواهيد ؟ گفتند : چرا گفت : هر كس اين پسر را به جاى مردى هم بكشد حسابش را كامل گرفته است . مردى از بنى بكر كه خونى از قريش مى خواست آن پسر را تعقيب كرد و كشت . قريش در آن باره اعتراض و گفتگو كردند . عامر بن يزيد گفت : ما خونهاى بسيارى بر عهده شما داريم ، چه مى خواهيد ؟ اگر مى خواهيد ديه هايى را كه ما از شما مى خواهيم بپردازيد تا ما هم آنچه را بر عهده ماست بپردازيم . و اگر مى خواهيد اين خونى است كه ريخته شده است و مردى در قبال مردى . و اگر مى خواهيد شما از آنچه بر ما داريد بگذريد ما هم از آنچه بر شما داريم مى گذريم . خون آن پسربچه در نظر قريش خوار آمد و گفتند : راست مى گويد : مردى به مردى . و خون او را مطالبه نكردند . در اين ميان بردار آن پسر مكرر بن حفص در مرالظهران به طور ناگهانى به عامر بن يزيد برخورد كه سوار بر شتر خويش بود . عامر بن يزيد سالار بنى بكر بود ، مكرر همين كه عامر را ديد گفت : اينك پس از آنكه به

اصل چيزى رسيده ام چرا در جستجوى آثارش باشم . او كه شمشير به دست داشت شتر خود را خواباند و بر عامر حمله كرد و او را كشت و شبانه به مكه آمد و شمشير عامر بن يزيد را بر پرده هاى كعبه آويخت . بامداد آن شب كه قريش شمشير عامر را بر پرده هاى كعبه ديدند دانستند مكرر بن حفص او را كشته است كه قبلا از او در اين باره سخنى شنيده بودند . بنى بكر هم از كشته شدن سالار خويش افسرده و بى تاب شدند و آماده بودند كه در قبال او دو يا سه تن از سران قريش را بكشند . در همين حال خبر كاروان و فرياد خواهى رسيد و بدين سبب بود كه قريش از بنى بكر نسبت به زنان و كودكان كه در مكه مى ماندند نگران بودند و چون سراقه از زبان شيطان چنان گفت قريش گستاخ شدند .

واقدى مى گويد : قريش شتابان بيرون رفتند و همراه خود زنان آوازه خوان همراه با ساز و برگ نوازندگى بردند . ساره كنيز عمرو بن هاشم بن عبد المطلب و عزه كنيز اسود بن مطلب و فلانه كنيز اميه بن خلف را همراه بردند و آنان در همه منازل طول راه آواز مى خواندند . قريش شتران پروار مى كشتند . با سپاه و به قصد جنگ حركت كردند . نهصد و پنجاه جنگجو بودند؛ صد اسب هم براى خودنمايى و تكبر يدك مى كشيدند ، همانگونه كه خداوند متعال در كتاب خود فرموده است و مباشيد چون آن كافران كه از خانه هاى خود

به قصد سركشى و نمايش به مردم بيرون آمدند ( 86 ) و ابوجهل مى گفت : آيا محمد مى پندارد كه او و اصحابش از ما به همان بهره مى رسند كه در نخله رسيدند؛ به زودى خواهد دانست كه ما كاروان خود را حفظ مى كنيم يا نه .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : سريه نخله ، سريه اى است كه پيش از جنگ بدر صورت گرفت و اميرش عبد الله بن جحش بود و در آن سريه عمرو بن حضرمى هم پيمان بنى عبد شمس كشته شد ، او را واقد بن عبد الله تميمى با تيرى كه به او زد كشت . حكم بن كيسان و عثمان بن عبد الله بن مغيره هم اسير شدند و مسلمانان شتران ايشان را كه پانصد شتر بود به غنيمت در ربودند . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن غنايم را به پنج بخش كرد و ايشان را كه پانصد شتر بود به غنيمت در ربودند . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن غنايم را به پنج بخش كرد و چهار صد شتر را ميان مسلمانانى كه در آن سريه شركت داشتند و شمارشان دويست تن بود تقسيم فرمود كه به ره مرد دو شتر رسيد . ( 87 )

واقدى مى گويد : اسبها در اختيار توانگران و نيرومندان ايشان بود ، سى اسب در خاندان مخزوم بود . شمار شتران هفتصد بود . اسب سواران همگى زره بر تن داشتند و شمارشان صد بود ، علاوه بر آن ميان پيادگان هم كسانى زره داشتند .

واقدى مى

گويد : ابوسفيان همراه كاروان همچنان پيش مى آمد . او و يارانش همين كه نزديك مدينه رسيدند به شدت ترسيدند ، به نظر آنان مدت خبر بردن ضمضم و بيرون آمدن قريش بسيار دير شده بود . چون شبى فرا رسيد كه فرداى آن كنار آب بدر مى رسيدند شتران متوجه رسيدن به آب بودند ، كاروانيان آن شب را در محلى دورتر از بدر مانده بودند و در اين فكر بودند كه اگر مورد حمله قرار نگيرند فردا صبح در بدر باشند . ولى شتران براى رسيدن به آب آرام نداشتند . ناچار به آنان پاى بند زدند ، حتى به برخى از شتران دو پاى بند زدند ولى آنان از شوق رسيدن به آب نعره مى كشيدند . با اينكه نيازى نداشتند ، كه روز قبل آب خورده بودند . كاروانيان مى گفتند : عجيب است كه اين شتران از هنگام بيرون آمدن از مكه تا كنون چنين نكرده بودند . كاروانيان نقل مى كردند كه در آن شب چنان تاريكى سختى ما را فرا گرفت كه هيچ چيز نمى ديديم .

واقدى مى گويد : بسبس بن عمرو و عدى بن ابى الزغباء هم كه براى كسب خبر به بدر آمده بودند در قبيله مجدى بن عمر فرود آمدند و چون كنار آب بدر رسيدند شتران خود را نزديك چاه خواباندند و مشكهاى خود را به منظور آب گيرى برداشتند؛ در همين حال شنيدند دو زن جوان كه نام يكى از ايشان برزه و از زنان جهينه بودند با يكديگر سخن مى گويند . برزه درباره يك درهمى كه از زن ديگر

طلب داشت سخن مى گفت . او مى گفت صبر كن كاروان فردا يا پس فردا اينجا رسيد . مجدى بن عمر هم كه حرف او را شنيد گفت راست مى گويد . ( 88 ) بسبس و عدى همين كه اين سخن را شنيدند حركت كردند كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگردند و در عرق الظبيه ( 89 ) به حضور رسول خدا رسيدند و خبر را به اطلاع رساندند .

واقدى مى گويد : كثير بن عبد الله بن عمرو بن عوف مزنى از قول پدرش از جدش كه يكى از بسيار گريه كنندگان بود نقل مى كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرموده است : موسى عليه السلام اين تنگه روحاء را همراه هفتاد هزار تن از بنى اسرائيل پيموده است و همگان در مسجدى كه در عرق الظبيه است نماز گزارده اند .

واقدى مى گويد : عرق الظبيه در دو ميلى ( حدود 3 كيلومتر ) روحاء بر جانب مدينه و در سمت راست جاده به طرف مدينه است .

واقدى مى گويد : ابوسفيان صبح زود آن شب ، در حالى كه از كمين مى ترسيد ، پيش از كاروان به بدر آمد و به مجدى بن عمر گفت : آيا احساس نكردى كسى اينجا باشد ، و كسى را نديده اى ؟ تو مى دانى كه در مكه هيچ مرد و زن قرشى نيست مگر آنكه از بيست درهم تا هر چه بيشتر در اين كاروان سرمايه گذارى كرده است و با ما فرستاده است ، اگر تو اخبار دشمن را از ما پوشيده

بدارى تا دنيا دنياست و دريا خروشان ، هيچكس از قريش با تو آشتى نخواهد كرد . مجدى گفت : به خدا سوگند من هيچكس را كه نشناسم اينجا نديدم و در فاصله ميان تو تا مدينه هم دشمنى نيست كه اگر مى بود بر ما پوشيده نمى ماند ، وانگهى من بر تو پوشيده نمى داشتم . فقط دو سوار ديدم كه اينجا آمدند و شتران خود را خواباندند - مجدى در همين حال اشاره به جايى مى كرد كه شتران آن دو زانو بر زمين زده بودند - و با مشكهاى خود آب برداشتند رفتند . ابوسفيان خود را به جايى كه شتران خوابيده بودند رساند و چند پشكل را شكافت و چون هسته خرما داشت ، گفت : به خدا سوگند اين نشانه علوفه يثرب است و اين دو تن جاسوسان محمد بوده اند و از ياران او ، و من اين قوم را نزديك مى بينم . اين بود كه كاروان را به سرعت راند و بدر را سمت چپ خويش قرار داد و به طرف ساحل پيش رفت . قريش هم از مكه پيش مى آمدند ، در هر آبشخور فرو مى آمدند ، شتران پروار مى كشتند و هر كسى را كه پيش ايشان مى آمد اطعام مى كردند . همچنانكه در راه بودند عتبه و شيبه خود را عقب مى كشيدند و در حال شك و ترديد بودند ، ضمن گفتگو يكى از آن دو به ديگرى گفت : آيا خواب عاتكه دختر عبد المطلب را به خاطر دارى ، من از آن ترسيدم و بيم دارم .

ديگرى گفت : دوباره آن را براى من بگو و او شروع به گفتن كرد؛ در همين حال ابوجهل به ايشان رسيد و پرسيد : درباره چه چيز گفتگو مى كرديد ؟ گفتند : درباره خواب عاتكه . ابوجهل گفت : شگفتا از فرزندان عبد المطلب به اين بسنده نكردند كه مردانشان براى ما پيامبرى و پيشگويى كنند كه اينك زنان ايشان هم براى ما پيامبرى و پيشگويى مى كنند . به خدا سوگند اگر به مكه برگرديم با آنان چنين و چنان خواهيم كرد . عتبه گفت : براى آنان حق خويشاوندى نزديك محفوظ است آنگاه يكى از آن دو برادر به ديگرى گفت : آيا عقيده ندارى برگرديم ؟ ابوجهل گفت : اينك كه مقدارى از راه پيموده ايد مى خواهيد برگرديد و قوم خود را يارى ندهيد و آنان را خوار سازيد ، آن هم پس از اينكه خونهايى را كه طلب داريد مقابل چشم مى بينيد ؟ شايد تصور مى كنيد كه محمد و يارانش به ملاقات خصوصى شما مى آيند ، به خدا سوگند هرگز چنين نيست . وانگهى يكصد و هشتاد تن همراه منند كه همگان خويشاوندان و افراد خانواده من هستند كه چون بار بگشايم و فرود آيم چنان مى كنند ، و چون بار بندم و حركت كنم همانگونه رفتار مى كنند . اگر شما دو نفر مى خواهيد برگرديد چنان كنيد . عتبه و شيبه گفتند : به خدا سوگند كه خود و قوم خود را به هلاك مى افكنى .

پس از آن عتبه به برادرش شيبه گفت : اين ابوجهل مردى شوم و نافرخنده است

وانگهى خويشاوندى ما را با محمد ندارد . از طرفى فرزند من هم همراه محمد است ، بيا برگرديم و به سخن او اعتنا مكن .

مى گويم : مقصود از اين سخن عتبه كه مى گويد فرزندم همراه محمد است ، ابوحذيفه پسر عتبه است كه مسلمان شده بود و در جنگ بدر در التزام ركاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود .

واقدى مى گويد : شيبه گفت : اى ابوالوليد اينك پس از آنكه مقدارى راه را پيموده ايم اگر برگرديم مايه سرزنش و دشنام است و همچنان به راه ادامه دادند . شامگاه به جحفه ( 90 ) رسيدند؛ جهيم بن صلت بن مخزمه بن مطلب بن عبد مناف خوابيد و خوابى ديد و گفت : ميان خواب و بيدارى بودم ، ديدم مردى كه سوار بر اسب بود و شترى هم همراه داشت آمد و كنار من ايستاد و گفت : عتبه بن ربيعه و شيبه بن ربيعه و زمعه بن اسود و اميه بن خلف و ابوالبخترى و ابوالحكم - ابوجهل - و نوفل بن خويلد همراه مردانى ديگر از اشراف قريش بودند و نامش را برد كشته شدند و سهيل بن عمرو اسير شد و حارث بن هشام از برادرش گريخت . در همين حال گوينده اى مى گفت : به خدا سوگند ايشان را همان گروهى مى پنداريم كه به كشتارگاههاى خود مى روند . آنگاه ديدم آن مرد ضربتى زير گلوى شتر خود زد و آن را ميان لشكر رها كرد - و هيچ قيمه اى از خيمه هاى لشكرگاه باقى نماند مگر اينكه از خون

آن شتر آغشته شد - ( 91 ) .

قسمت پنجم

ابوجهل گفت : اين هم پيشگو و پيامبرى ديگر از فرزندان عبد مناف ! به زودى فردا خواهى دانست چه كسى كشته خواهد شد ، ما يا محمد و يارانش . قريشيان هم به جهيم گفتند : شيطان در خواب ترا بازى داده است و به زودى فردا خلاف آنچه را كه در خواب ديده اى خواهى ديد . گويد : عتبه با برادر خود شيبه خلوت كرد و گفت : آيا نمى خواهى برگردى ؟ اين خواب هم مانند خواب عاتكه است و همچون سخن عداس است و به خدا سوگند عداس به ما دروغ نگفته است و به جان خودم سوگند كه اگر محمد دروغگو باشد افراد ديگرى در عرب هستند كه شر او را از ما كفايت كنند ، و اگر راستگو باشد ما كامياب ترين اعراب به وجود او خواهيم بود كه خويشاوندان نزديك و پاره تن اوييم .

شيبه گفت : چنان است كه تو مى گويى ، آيا مى توانيم از ميان مردم لشكرگاه برگرديم ؟ در همين حال كه آن دو چنين مى گفتند ابوجهل رسيد و پرسيد آهنگ چه داريد ؟ گفتند : بازگشت ؛ مگر خواب عاتكه و خواب جهينم بن صلت و سخنان عداس را به ما نشنيدى ؟ گفت : شما دو تن قوم خود را خوار و زبون خواهيد كرد . آن دو هم به ابوجهل گفتند : به خدا سوگند كه تو خود و قومت را به هلاك خواهى انداخت ؛ و با وجود اين بر همان حال به راه خود ادامه دادند .

واقدى

مى گويد : و چون ابوسفيان كاروان را در برد و دانست كه آن را و مردم همراهش را از خطر نجات داده است ، قيس بن امرو القيس را كه از مكه همراه كاروان بود و از كاروانيان به حساب مى آمد پيش قريش گسيل داشت و به آنان فرمان بازگشت داد و گفت : كاروان و كالاهاى شما از خطر جست ، خود را با مردم يثرب درگير مكنيد و به كشتن مدهيد ، كه شما را خواسته و هدفى غير از اين نبوده است . بيرون آمده ايد كه كاروان و اموال خود را پاس داريد و خداوند آن را نجات بخشيده است . ابوسفيان به قيس گفت : و اگر اين موضوع را نپذيرفتند بايد موضوع ديگرى را كه برگرداندن كنيزكان آوازه خوان است حتما انجام دهند . قيس بن امرو القيس آنچه با قريش گفتگو كرد از بازگشت خود دارى كردند و گفتند كنيزكان آوازه خوان را به زودى بر مى گردانيم ، و ايشان را از جحفه برگرداندند .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : نمى دانم مقصود ابوسفيان از فرمان دادن به برگرداندن كنيزكان آوازه خوان چه بوده است و حال آنكه خود ابوسفيان در جنگ احد آنان را همراه خود برد تا قريش را به خونخواهى تحريض كنند و آواز بخوانند و دايره و دف بزنند ، چگونه از اين كار در جنگ بدر نهى مى كند و حال آنكه خود در جنگ احد آن را انجام مى دهد . من خيال مى كنم هر كس در اين كار تامل كند مى داند كه براى قريش

در جنگ بدر امكان انتقام گيرى فراهم نبوده است زيرا ميان آنان سستى و زبونى و كار را بر ديگرى واگذاشتن و خوش نداشتن جنگ و دوست داشتن بازگشت و دون همتى و سست رايى ريشه دوانده بود ، وانگهى بنى زهره و كسان ديگرى هم از ميان راه بازگشتند و اختلاف نظر آنان درباره جنگ چنان بود كه اگر با مردمى ترسو و غير شجاع هم رو به رو مى شدند ، پاره اى از اين گرفتاريها كه بر شمرديم براى شكست ايشان كافى بود ، تا چه رسد به اينكه آنان مى خواستند با افراد قبيله هاى اوس و خزرج كه شجاع ترين قبايل عربند رو به رو شوند . على بن ابى طالب عليه السلام و حمزه بن عبد المطلب هم كه شجاع ترين افراد بشرند و گروهى از مهاجران كه همگى دليران نامدارند با اوس و خزرج بودند و سالار همگان محمد بن عبد الله بوده است كه رسول خدا و فراخوانده به حق و عدل و توحيد و مويد به نيروى خداوندى است ، بگذر از اينكه همانگونه كه قرآن فرموده است فرشتگان آسمان هم در جنگ بدر به يارى مسلمانان شتافته اند .

واقدى مى گويد : فرستاده ابوسفيان در هده كه نام جايى در هفت ميلى ( 92 ) گردنه عسفان و سى و نه ميلى مكه است پيش ابوسفيان برگشت و به او خبر داد كه قريش رفتند .

ابوسفيان گفت : واى بر قوم من ! اين كار عمرو بن هشام - ابوجهل - است كه خوش نمى دارد برگردد زيرا بر مردم رياست مى كند و ستم

مى ورزد و ستمكارى مايه كاستى و نافرخندگى است و اگر ياران محمد نيكو و با درستى حركت كنند ما زبون شديم و آنان وارد مكه هم خواهند شد .

واقدى مى گويد : ابوجهل گفت : به خدا سوگند بر نمى گرديم تا وارد بدر شويم - بدر در دوره جاهلى يكى از محلهاى اجتماع اعراب بود و بازارى داشت - و بايد آنجا برسيم و سه روز اقامت كنيم ، پرواريها بكشيم و اطعام كنيم و شراب بياشاميم و نوازندگان براى ما بنوازند و آواز بخوانند تا آنكه عرب همواره از ما بترسيد .

قريش همينكه از مكه بيرون آمدند فرات بن حيان عجلى را پيش ابوسفيان فرستادند تا خبر بيرون آمدن و مسيرشان را به اطلاع او برساند و بگويد چه چيزها فراهم ساخته اند ، ولى او از راهى رفت كه غير از راه ابوسفيان بود كه ابوسفيان از راه كناره و ساحلى بر مى گشت و فرات از شاهراه معمولى رفت .

فرات در جحفه به مشركان قريش پيوست و گفتار ابوجهل را شنيد كه مى گفت بر نمى گرديم ، فرات به ابوجهل گفت : من در قبال تو ديگر رغبتى به آنان ندارم و آن كسى كه امكان خونخواهى خود را نزديك ببيند و برگردد ناتوان است ؛ اين بود كه فرات با قريش رفت و ابوسفيان را رها ساخت . فرات روز جنگ بدر زخمهاى بسيارى برداشته و پياده گريخت و مى گفت : هيچ كارى را اينچنين نافرخنده نديدم و همانا كه ابوجهل و كار او نافرخنده است .

واقدى مى گويد : اخنس بن شريق كه نام اصلى او

ابى است و هم پيمان بنى زهره بود به بنى زهره گفت : خداوند كاروان و اموال شما را نجات داد ، و سالارتان مخرمه بن نوفل هم رهايى يافت . شما براى اين بيرون آمديد كه از او و اموالش دفاع كنيد ، محمد هم مردى از شما و پسر خواهرتان است ، اگر پيامبر باشد شما با انتساب به او از همگان نيك بخت تر خواهيد بود و اگر دروغگو باشد ، بگذاريد كس ديگرى غير از شما عهده دار كشتن او باشد كه بهتر از آن است كه خودتان خواهر زاده خويش را بكشيد ، برگرديد ، شما مهم نيست بيرون رويد ، آنچه را كه اين مرد يعنى ابوجهل مى گويد رها كنيد كه او هلاك كننده قوم خود و شتابان در تباهى ايشان است .

بنى زهره از اخنس بن شريق كه ميان ايشان مورد احترام بود و راى او را فرخنده مى دانستند اطاعت كردند و به او گفتند اينك براى بازگشت چه چاره انديشى كنيم تا بتوانيم باز گرديم ؟ اخنس گفت : امروز را همراه ايشان مى رويم ، منه شبانگاه خود را از شتر خويش فرو مى افكنم و شما بگوييد اخنس را چيزى گزيد ، و چون به شما گفتند برويد و حركت كنيد بگوييد ما نمى توانيم از اين دوست و سالار خود جدا شويم تا ببينيم زنده مى ماند يا مى ميرد و اگر مرد او را به خاك بسپريم و همينكه آنان رفتند ما به مكه بر مى گرديم . بنى زهره همينگونه رفتار كردند و فردا كه ايشان را در ابواء در

حال بازگشت ديدند ، براى مردم روشن شد كه بنى زهره باز گشته اند ، و هيچكس از بنى زهره در جنگ بدر شركت نكرد . آنان صد تن بودند و گفته اند كمتر از صد بوده اند و همين صحيح تر است . برخى هم گفته اند ايشان سيصد تن بوده اند بوده اند ولى اين موضوع ثابت شده نيست .

واقدى مى گويد : عدى بن ابى الزغباء در حالى كه از بدر به مدينه بر مى گشت و سواران و مسافران بر گرد او پرا كنده بودند چنين سرود :

اى بسبس براى جنگ سينه شتران را برپا دار ، همانا اشراف قوم باز داشته نمى شوند ، بردن آنان به شاهراه زيركانه تر است ، خداوند نصرت فرمود و اخنس گريخت . ( 93 )

واقدى مى گويد : ابوبكر بن عمر بن عبد الرحمان بن عبد الله بن عمر بن خطاب برايم نقل كرد و گفت بنى عدى نخست كه بانگ حركت كردن برخاسته بود با قريش بيرون آمده بودند ولى چون به گردنه لفت ( 94 ) رسيدند سحرگاه خود را به كنار دريا كشاندند و آهنگ مكه كردند . ابوسفيان با آنان برخورد كرد و گفت : اى بنى عدى ! چگونه برگشته ايد ؟ نه همراه كاروانيد و نه همراه سپاه . گفتند : تو براى قريش پيام فرستاده كه برگردند . گروهى برگشتند و گروهى رفتند . و بدينگونه هيچكس از بنى عدى هم در جنگ بدر شركت نكرد . و گفته اند ابوسفيان با آنان در مرالظهران برخورد كرد و اين سخن را گفت .

واقدى گويد : و

اما پيامبر صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد و صبح زود چهاردهم رمضان در عرق الظبيه بود . در اين هنگام مردى عرب از سوى تهامه آمد . ياران پيامبر صلى الله عليه و آله به او گفتند : آيا مى دانى ابوسفيان بن حرب كجاست ؟ گفت : از او خبرى ندارم . گفتند : بيا به رسول خدا سلام كن . گفت : مگر ميان شما كسى رسول خداوند است ؟ گفتند : آرى . مرد عرب پرسيد : كدامتان رسول خداييد ؟ گفتند : اين . او به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : آيا تو رسول خدايى ؟ فرمود : آرى . گفت : اگر راست مى گويى در شكم اين ماده شتر من چيست ؟ - كره اش نر است يا ماده - سلمه بن سلامه بن وقش به مرد عرب گفت : خودت با او نزديكى كرده اى و از تو بار دارد است . پيامبر صلى الله عليه و آله را اين سخن سلمه بن سلامه بن وقش خوش نيامد و از او روى برگرداند .

واقدى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد و شب چهار شنبه نيمه رمضان در روحاء بود و به ياران خود فرمود : اينجا سجاسج يعنى وادى روحاء و بهترين واديهاى عرب است . پيامبر صلى الله عليه و آله در روحاء نماز شب گزارد و چون سر از ركوع ركعت آخر برداشت كافران را لعنت و بر ايشان نفرين فرمود و عرضه داشت : پروردگارا ! اجازه مفرماى ابوجهل بن

هشام كه فرعون اين امت است و زمعه بن اسود بگريزند . خدايا ! چشم پدر زمعه را بر او بگريان ، خدايا ! چشم پدرش را كور فرماى ، بار خدايا ! سهيل بن عمرو مگريزد . سپس براى قومى از قريش دعا فرمود و چنين عرض داشت : بار خدايا ! سلمه بن هشام و عياش بن ابى ربيعه و مومنان مستضعف را رها فرماى . در آن هنگام براى وليد بن وليد ( 95 ) دعا نفرمود ، وليد در جنگ بدر اسير شد و چون پس از جنگ بدر به مكه برگشت مسلمان شد و آهنگ مدينه كرد ، او را گرفتند و زندانى كردند و در آن هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله براى او هم دعا فرمود .

واقدى مى گويد : خبيب بن يساف مردى شجاع بود كه از اسلام آوردن خود دارى كرده بود ولى چون پيامبر صلى الله عليه و آله براى بدر بيرون آمدند ، او و قيس بن محرث كه نام پدرش را حارث هم گفته اند در حالى كه بر آيين خود بودند بيرون آمدند و در عقيق به پيامبر رسيدند . خيبب سراپا پوشيده در آهن بود و روى خود را هم با مغفر پوشانده بود .

پيامبر صلى الله عليه و آله او را از زير مغفر شناخت و به سعد بن معاذ كه كنارش بود فرمود اين خبيب بن يساف نيست ؟ سعد گفت : آرى . خبيب جلو آمد و تنگ ناقه پيامبر صلى الله عليه و آله را به دست گرفت ، پيامبر صلى الله عليه و آله به

او و قيس بن محرث فرمود : چه چيزى شما را همراه ما بيرون آورده است ؟ خبيب گفت : خواهر زاده و در پناه ما هستى ، ما همراه قوم خود براى غنيمت بيرون آمده ايم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : كسى كه بر آيين ما نيست نبايد با ما بيرون آيد .

خبيب گفت : قوم من مى داند كه من در جنگ دلير و آزموده و جنگجويم ، اينك اسلام نمى آوردم و براى كسب غنيمت همراه تو جنگ مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : نه ، نخست مسلمان شو و سپس جنگ كن . چون به روحاء رسيدن ، خبيب به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا من تسليم فرمان خداى جهانيان شدم و گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى . پيامبر صلى الله عليه و آله خوشحال شد و فرمود : در جنگ شركت كن و او در جنگ بدر و ديگر جنگها پر كار بود . اما قيس بن حارث - محرث - آنجا مسلمان نشد و به مدينه برگشت و چه پيامبر صلى الله عليه و آله از بدر مراجعت فرمود مسلمان شد و در جنگ احد شركت كرد كشته شد .

واقدى مى گويد : چون پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه بيرون آمد يك يا دو روز روزه گرفت و سپس منادى آن حضرت ندا داد كه اى گروه سركشان من روزه گشادم شما هم روزه بگشاييد و اين بدان سبب بود كه پيش از آن فرمان داده

بود روزه بگشايند و نگشاده بودند .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : اين راز نبوت و ويژگى آن است و هرگاه كسى دقت كند مى بيند كه دوستى پيامبر صلى الله عليه و آله و دوستى اطاعت از او و پذيرش فرمانش چنان بوده كه كار دشوارى مثل روزه گرفتن را براى آنان مقرر فرموده است و آنان چنان با محبت و توجه آن را مى پذيرند كه چون آن حكم را از ايشان بر مى دارد و وجوب آن را - در سفر - ساقط مى فرمايد ، آن كار را خوش نمى دارند و از خود ساقط نمى كنند مگر پس از تاكيد تمام . اين موضوع مهم تر از معجزات و كارهاى خارق العاده است ، بلكه خود اين معجزه اى مهم تر از شكافتن دريا و مبدل ساختن عصا به اژدهاست .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان به راه خود ادامه داد و همينكه نزديك بدر رسيد از خبر آمدن قريش آگاه شد و مردم را از حركت قريش آگاه فرمود و با آنان رايزنى كرد و نظرشان را خواست . ابوبكر برخاست و سخن گفت و نيكو گفت : سپس عمر برخاست و سختى نيكو گفت و چنين افزود كه اى رسول خدا ، اين قريش است كه به خدا سوگند از هنگامى كه عزت يافته اند هيچگاه زبون نشده اند و از هنگامى كه كافر شده اند ايمان نياورده اند و به خدا سوگند كه عزت خود را از دست نمى دهد و با تو به سختى جنگ خواهد كرد . بايد

براى آن آماده شوى و ساز و برگش را فراهم سازى . سپس مقداد بن عمر و برخاست و گفت : اى رسول خدا ! براى انجام فرمان خدا حركت فرماى و ما همراه تو هستيم . به خدا سوگند ما آنچنان كه بنى اسرائيل به پيامبر خود گفتند : تو و خدايت برويد و جنگ كنيد و و ما اينجا نشستگانيم ( 96 ) نمى گوييم بلكه عرضه مى داريم ، تو و خدايت برويد و جنگ كنيد و ما هم همراه شما جنگ كنندگانيم . سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است اگر ما را به بركت الغماد ببرى همراه تو خواهيم آمد . برك الغماد در فاصله پنج شب راه از مكه از راه كناره و هشت شب راه از مكه از ره كناره و هشت شب راه از مكه در راه يمن قرار دارد .

پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخى پسنديده به مقداد داد و براى او دعاى خير فرمود . آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله زا فرمود : اى مردم آرى خود را به من بگوييد و مقصود آن حضرت انصار بودند ، كه گمان مى فرمود انصار جز در مدينه او را يارى نمى دهند و اين به آن سبب بود كه انصار شرط كرده بودند كه همانگونه كه از خود و فرزندان خود دفاع مى كنند از آن حضرت دفاع خواهند كرد ، اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله باز هم فرمود : رايزنى كنيد و آرى خود را به من عرضه داريد . در اين هنگام سعد بن

معاذ برخاست و گفت : من از جانب انصار پاسخ مى دهم و اى رسول خدا گويى ما را اراده فرموده اى ؟ فرمود : آرى . سعد گفت : شايد لازم باشد از كارى كه به تو وحى شده است با وحى به كار ديگرى روى آورى ، به هر حال ما به تو ايمان آورده ايم و ترا تصديق كرده و گواهى داده ايم كه آنچه آورده اى و براى آن آمده اى بر حق است و عهد و پيمان استوار خود را به شنيدن و فرمانبردارى با تو بسته ايم . اينك اى پيامبر خدا به هر كارى كه اراده فرموده اى قيام كن و سوگند به كسى كه ترا به حق گسيل فرموده است اگر پهنه اين دريا را بپيمايى و در آن فرو شوى همگان با تو خواهيم بود حتى اگر فقط يك تن از ما باقى بماند . اينك به هر كس كه مى خواهى بپيوند و از هر كس كه مى خواهى بگسل و آنچه از اموال ما مى خواهى بگير كه هر چه را بگيرى براى ما خوشتر از آن است كه باقى بگذارى . سوگند به كسى كه جان من در دست اوست با آنكه اين راه را هرگز نپيموده ام و مرا به آن علمى نيست اگر فردا با دشمن خويش روياروى شويم ناخوش نمى داريم كه ما در جنگ شكيبا و به هنگام رويا رويى راست و استواريم و شايد خداوند كارى از ما به تو ارائه دهد كه چشمت به آن روشن شود .

قسمت ششم

واقدى مى گويد : محمد بن صالح بن عمر

بن قتاده از محمود بن لبيد نقل مى كرد كه در آن روز سعد بن معاذ گفت : اى رسول خدا گروهى از قوم ما در مدينه مانده اند كه محبت ما نسبت به تو از آنان بيشتر نيست و ما مطيع تر و راغب تر از آنان به جهاد نيستيم . اگر ، اى رسول خدا ! آنان مى پنداشتند كه تو با دشمن رويا روى مى شوى هرگز از همراهى با تو باز نمى ايستادند ولى آنان پنداشتند كه فقط كاروان خواهد بود و بس . اينك براى تو سايبانى مى سازيم و مركوبهاى ترا پيش تو آماده مى داريم ، آنگاه ما با دشمن روياروى مى شويم ، اگر كار بر گونه اى ديگر شد ، تو سوار مركبهاى خود مى شوى و به كسانى كه پشت سر ما - در مدينه - هستند مى پيوندى . پيامبر صلى الله عليه و آله به او پاسخى پسنديده داد و فرمود : اميد است كه خداوند خير مقدر فرمايد .

واقدى مى گويد : چون سعد راى خود را اظهار داشت و سخنش تمام شد پيامبر فرمود : در پناه بركت خداوند حركت كنيد كه خداوند پيروزى بر يكى از دو طايفه - كاروان يا قريش - را به من وعده فرموده است . به خدا سوگند گويى هم اكنون بر كشتارگاههاى آن قوم مى نگرم .

واقدى مى گويد : گفته اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن هنگام محل كشته شدن آنان را به ما نشان داد و فرمود اينجا محل كشته شدن فلان است و اينجا محل كشته شدن

بهمان ، و هيچكس از هما محلى كه پيامبر صلى الله عليه و آله نشان داده بود مستثنى نگشت . گويد : در اين هنگام مسلمانان دانستند كه با جنگ رويا روى خواهند بود و كاروان گريخته است و به سبب گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله آرزوى پيروزى داشتند .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله آن روز درفشها را كه سه درفش بود برافراشت و سلاحها را آشكار ساخت و حال آنكه از مدينه بدون اينكه درفش برافراشته باشد بيرون آمده بود . پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان كه با قتاده بن نعمان و معاذ بن جبل در حال حركت بود به سفيان ضمرى برخورد ، پيامبر صلى الله عليه و آله از او پرسيد : تو كيستى ؟ ضمرى گفت : شما كيستند ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : تو به ما خبر بده ما هم به تو خبر مى دهيم . گفت : باشد اين به آن . پيامبر فرمود : آرى . ضمرى گفت : از هر چه مى خواهيد بپرسيد . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : درباره قريش به ما خبر بده . ضمرى گفت : به من خبر رسيده است كه ايشان فلان روز از مكه بيرون آمدند ، اگر اين خبر درست باشد آنان بايد كنار همين وادى باشند . ( 97 ) ضمرى گفت حالا بگوييد شما كيستيد ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده ما از آب هستيم و با دست خود به عراق اشاره فرمود . ضمرى گفت :

عجب از آب هستيد ! كدام آب ؟ آب عراق يا جاى ديگر ! و پيامبر صلى الله عليه و آله پيش باران خود برگشت . واقدى مى گويد هر دو گروه آن شب را سپرى كردند بدون اينكه هر يك از جاى ديگرى آگاه باشد كه ميان آنان تپه هاى نسبتا مرتفع شنى قرار داشت .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار دو كوه عبور كرد و پرسيد نام آن دو چيست ؟ گفتند : مسلح و مخرى . فرمود : چه كسانى در آن ساكنند ؟ گفتند : بنى ناز و بنى حراق . ( 98 ) از آنجا گذشت و آن دو كوه را سمت چپ خويش قرار داد . در اين هنگام بسبس بن عمرو و عدى بن ابى الزغباء به حضور ايشان رسيدند و گزارش كار قريش را دادند .

پيامبر صلى الله عليه و آله شامگاه شب جمعه هفدهم رمضان در وادى بدر فرود آمد - يعنى غروب پنجشنبه شانزدهم رمضان - . على عليه السلام و زبير و سعد بن ابى و قاص و بسبس بن عمرو را روانه كرد كه از كنار آب بررسى كنند و براى آنان به كوه كوتاهى اشاره كرد و فرمود : اميدوارم كنار چاهى كه در دامنه همين كوه كوتاه قرار دارد خيرى به دست آوريد . آنان به آن سو رفتند و كنار همان چاه شتران آبكش و سقاهاى قريش را ديدند و آنان را اسير كردند ، برخى از آنان گريختند و از جمله كسانى كه گريخت و او را شناختند عجير بود . عجير نخستين

كسى بود كه خبر پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش را براى قريش آورد و فرياد كشيد كه اى آل غالب ! اين ابن ابى كبشه - پيامبر صلى الله عليه و آله - و ياران اويند و سقاهاى شما را به اسيرى گرفتند . لشكر از اين خبر به جنب و جوش افتاد و خبرى را كه آورد خوش نداشتند .

واقدى مى گويد : حكيم بن حزام مى گفته است در آن هنگام در خيمه خود بوديم و مى خواستيم از گوشت شتر كباب تهيه كنيم و سرگرم آن كار بوديم كه ناگاه خبر را شنيديم و اشتهاى ماكور شد و برخى به ديدار برخى ديگر مى رفتند . عتبه بن ربيعه مرا ديد و گفت : اى ابو خالد ! هيچكس را نمى شناسم و نمى دانم كه راهى شگفت تر از راه ما بپيمايد ، كاروان ما نجات يافته است و ما به قصد ظلم و ستم به سرزمين قومى آمده ايم و آن را كارى دشوار مى بينم در عين حال كسى كه اطاعت نشود رايى ندارد - چه بگويم كه كسى فرمان نمى برد - و اين نافرخندگى ابوجهل است . آنگاه عتبه به من گفت : آيا بيم آن دارى كه ايشان بر ما شبيخون زنند ؟ گفتم : من از اين كار احساس ايمنى نمى كنم ، مگر تو احساس امان مى كنى ؟ گفت : چاره چيست ؟ گفت : امشب را پاسدارى مى دهيم تا صبح شود و بينديشيد و تصميم بگيرند . عتبه گفت : آرى راى درست همين است . گويد :

آن شب را تا صبح پاسدارى داديم . ابوجهل گفت : اين فرمان عتبه است كه از جنگ با محمد و يارانش كراهت دارد ، و به راستى شگفت آور است ، مگر شما گمان مى كنيد كه محمد و يارانش متعرض شما مى شوند ؟ به خدا سوگند من با خويشاوندان خود گوشه اى جمع مى شويم ، هيچكس هم از ما پاسدارى نكند . او به گوشه اى رفت و بر او باران هم مى باريد . عتبه گفت : به هر حال اين مرد مايه شومى و نافرخندگى است .

واقدى مى گويد : از سقاهايى كه كنار آن چاه بودند ، يسار ، غلام سعيد بن عاص و اسلم ، غلام منبه بن حجاج و ابو رافع ، غلام اميه بن خلف اسير شدند و آنان را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بردند . آن حضرت به پا ايستاده و در حال نماز بود . مسلمانان از ايشان پرسيدند كيستند ؟ گفتند : ما سقاهاى قريشيم كه براى آب بردن فرستاده اند ، مسلمانان از ايشان پرسيدند كيستند ؟ گفتند : ما سقاهاى قريشى كه براى آب بردن فرستاده اند . مسلمانان اين خبر را خوش نمى داشتند كه اميدوار بودند آنان سقاهاى ابوسفيان باشند ، آنان را زدند و چون ايشان را به ستوه آوردند گفتند : ما از افراد كاروان و سقاهاى ابوسفيانيم و كاروان پشت اين تپه است و چون اين سخن را گفتند از زدن آنان خود دارى كردند . پيامبر صلى الله عليه و آله نماز خود را سلام داد و فرمود : عجيب

است وقتى كه به شما راست مى گويند آنان را مى زنيد و هنگامى كه دروغ مى گويند آنان را رها مى كنيد . ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند : اى رسول خدا ايشان مى گويند قريش آمده اند . فرمود : كاملا درست مى گويند ، قريش از شما بر كاروان خود ترسيده اند و براى حفظ آن آمده اند . آنگاه خود روى به سقايان فرمود و پرسيد : قريش كجايند ؟ گفتند : پشت اين تپه ها كه مى بينيد . فرمود : شمارشان چند است ؟ گفتند : بسيارند . فرمود : شمارشان چند است ؟ گفتند : نمى دانيم . فرمود : چند شتر مى كشند ؟

گفتند : يك روز ده شتر و يك روز نه شتر . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : شمارشان ميان نهصد و هزار است . سپس به سقاها فرمود : چه اندازه از مردم مكه بيرون آمده اند ؟ گفتند : هر كس كه توان داشته ، بيرون آمده است . پيامبر صلى الله عليه و آله روى به مردم كرد و فرمود : مكه پاره هاى جگر خود را به سوى افكنده است . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس از ايشان پرسيد : آيا كسى هم برگشته است ؟ گفتند : آرى ابن ابى شريق - با بنى زهره برگشته است . پيامبر فرمود : با آنكه خود كامياب و رهنمون شده نيست آنان را كامياب ساخته است ، هر چند تا آنجا كه مى دانم كه خدا و كتاب خدا ستيزه گر است . پيامبر

صلى الله عليه و آله سپس پرسيد : آيا كس ديگرى هم غير از ايشان برگشته است ؟ گفتند : آرى ، خاندان و اعقاب عدى بن كعب هم برگشته اند . پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را رها كرد و به ياران خود فرمود : راى خود را در مورد اين جايگاه كه در آن فرود آمده ايم بازگو كنيد و به من بگوييد . حباب بن منذر برخاست و گفت : اى رسول خدا آيا اينجا كه فرود آمده اى جايگاهى است كه خداوندت فرمان داده و فرود آورده است ؟ اگر چنين است كه ما را نشايد گامى از آن فراتر يا عقب تر رويم ، اگر چاره انديشى و جنگ و رايزنى است سخن گوييم . رسول خدا فرمود : حتما جنگ و رايزنى و چاره انديشى است . حباب گفت : در آن صورت اينجا لشكرگاه مناسبى نيست . ما را به نزديكترين آبهاى اين قوم ببر كه من به همه جا و چاههاى آن دانايم ، آنجا چاهى است كه شيرينى آب آن را مى دانم وانگهى آبش چندان فراوان است كه فروكش نخواهد كرد ، كنار آن حوضى مى سازيم و در آن ظرفها را قرار مى دهيم و آب مى آشاميم و جنگ مى كنيم و دهانه چاههاى ديگر را با خاك انباشته مى كنيم .

واقدى مى گويد : ابن عباس مى گفته است : جبرئيل عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد و گفت : راى درست همان است كه حباب مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله

فرمود : اى حباب راى درست زدى ، و برخاست و پيشنهادهاى او را انجام داد .

واقدى مى گويد : خداوند آن شب را بر انگيخت - باران آمد - دره بدر در جانب مسلمانان نرم و ملايم بود و راه رفتن براى آنان دشوار نبود و حال آنكه در جانب قريش چنان نبود و با آمدن باران قادر به حركت و كوچ كردن از آن نبودند و ميان دو لشكر تپه ها و بر آمدگيهاى شنى بود .

واقدى همچنين مى گويد : در آن شب بر مسلمانان خواب چيره شد و آسوده خوابيدند و باران چندان نبود كه آنان را آزار دهد . زبير بن عوام مى گويد : خداوند آن شب چنان خواب را بر مسلمانان چيره ساخت كه من با آنكه سخت پايدارى مى كردم و زمين زيرم ناهموار بود ولى طاقت نياوردم و جز خواب چاره نبود . پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش هم بر همان حال بودند . سعد بن ابى وقاص مى گويد : چنان خوابم گرفت كه چانه ام روى سينه ام مى افتاد و ديگر چيزى نفهميدم و به پهلو دراز كشيدم . رفاعه بن رافع به مالك هم مى گويد : چنان خواب بر من چيره شد كه خوابيدم و محتلم شدم و آخر شب غسل كردم .

واقدى مى گويد : هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از گرفتن سقاها از جايگاه نخست به جاى ديگر كوچ فرمود عمار بن ياسر و عبد الله بن مسعود را براى بررسى به اطراف لشكرگاه قريش روانه فرمود . آن دو گرد قريش

دورى زدند و برگشتند و گفتند : اى رسول خدا ! قريش سخت ترسيده اند و بيمناكند ، آسمان هم كه بر ايشان به شدت مى بارد و آنچنان ترسيده اند كه چوب اسبها مى خواهند شيهه بكشند ، بر چهره شان مى زنند تا آرام گيرند .

واقدى مى گويد : قريش چون صبح كردند منبه ( 99 ) بن حجاج كه مردى كف بين و پى شناس بود گفت : اين رد پاى پسر سميه است و اين ديگرى نشان پاى ابن ام عبد - عمار و عبد الله بن مسعود - است و هر دو را مى شناسم . همانا محمد همراه با سفلگان خودمان و سفلگان اهل يثرب آهنگ ما كرده است و سپس اين بيت را خواند :

گرسنگى اجازه خوابيدن و آسايش شبانه را به ما نمى دهد ، ناچار بايد بميريم يا بميرانيم . ( 100 )

ابو عبد الله گويد : به محمد بن يحيى بن سهيل بن ابى خيثمه گفتم : منبه چنان گفته است كه گرسنگى اجازه خوابيدن و آسايش شبانه را به ما نمى دهد . گفت : به جان خودم سوگند كه گرسنه بودند . پدرم برايم نقل كرد كه از نوفل بن معاويه شنيده كه مى گفته است : شب جنگ بدر ده شتر كشته بوديم و در يكى از خيمه هاى سر گرم درست كردن كباب جگر و كوهان و گوشتهاى پاكيزه بوديم ولى از شبيخون مى ترسيديم و تا هنگامى كه سپيده دميد پاسدارى داديم . چون صبح شد شنيدم كه منبه مى گويد : اين نشان پاى پسر سميه و اين مسعود

است و شنيدم اين بيت را مى خواند .

تس اجازه خوابيدن و آسايش را به ما نمى دهد ، ناچار بايد بميريم يا بميرانيم .

اى گروه قريش ! بنگريد فردا اگر با محمد و يارانش رو به رو شديم جوانان و جوانمردان دلير خود را بپاييد كه كشته نشوند ، مردم مدينه را بكشيد كه ما اگر جوانان خود را به مكه برگردانيم از گمراهى خود بر مى گردند و از آيين پدران خود جدا نمى شوند .

واقدى مى گويد : چون پيامبر صلى الله عليه و آله كنار چاه فرود آمد براى ايشان سايبانى از چوبهاى خرما ساخته شد ، سعد بن معاذ با شمشير آويخته به گردن بر در سايبان ايستاد و پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر وارد آن شدند .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : من از موضوع ساختن سايبان شگفت مى كنم كه از كجا براى آنان ممكن بوده است شاخه و چوب خرما به اندازه اى كه سايبانى بسازند داشته باشند يا همراه خود آورده باشند . سرزمين بدر هم نخلستانى ندارد و اگر مقدار اندكى هم چوب خرما با آنان بوده است جنبه سلاح داشته است . گفته شده است در دست هفت تن از مسلمانان چوبهاى خرما در عوض شمشير بوده است ، و ديگران همگى مسلح به شمشير و تير و كمان بوده اند . اين هم سخن نادرى است و صحيح آن است كه هيچيك از مسلمانان بدون سلاح نبوده است ، مگر اينكه چند شاخه اى همراهشان بوده است كه با انداختن پارچه اى بر آن سايه اى فراهم مى

كرده اند ، وگرنه به من امكانى براى ساختن و برپا كردن سايبانى از چوبها و شاخه هاى خرما در آنجا نمى بينم .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از آنكه قريش فرود آيند اصحاب خود را به صف كرد . قريش در حالى ظاهر شدند كه پيامبر صلى الله عليه و آله ياران خود را به صف كرده بود و آرايش جنگى مى داد . ياران پيامبر صلى الله عليه و آله حوضى كنده بودند و از هنگام سحر در آن آب ريخته بودند و ظرفها را در آن انداخته بودند . پيامبر صلى الله عليه و آله رايت خويش را به مصعب بن عمير داد و او آن را پيش برد و جايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داده بود قرار داد . پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاد و به صفها نگريست ، صفها را رو به مغرب مرتب فرموده و آفتاب را پشت قرار داده بود . مشركان چون آمدند ناچار رو به خورشيد ايستادند . پيامبر صلى الله عليه و آله بر كناره نزديكتر و سمت چپ لشكرگاه كرده بود و مشركان بر كناره دورتر كه سمت راست بود قرار گرفتند . در اين هنگام مردى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و عرضه داشت كه اى رسول خدا ! اگر اين كار را طبق و حى انجام داده اى بر همين حال باش وگرنه من چنين مصلحت مى بينم كه بر بخش بالاى اين وادى بروى و مى بينم بر افروز آن نسيمى به جنبش مصلحت مى

بينم كه بر بخش بالاى اين وادى بروى و مى بينم بر فراز آن نسيمى به جنبش آمده است و مى پندارم براى يارى تو وزيدن گرفته است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اينك كه صفهاى خود را مرتب و درفش خود را مستقر داشته ام آن را تغيير نمى دهم ، سپس دعا فرمود و خداوندش با فرشتگان ياريش داد - و جبرئيل عليه السلام اين آيه را نازل كرد ياد آوريد هنگامى را كه از خداى خود مى خواستيد ياريتان كند ، اجابت فرمود شما را ، كه من هزار فرشته را كه از پى يكديگرند به يارى شما مى فرستم . - ( 101 )

قسمت هفتم

واقدى مى گويد : عروه زبير روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن هنگام صفها را استوار و بر يك خط مرتب فرموده بود . سواد بن غزيه اندكى جلوتر از صفها قرار داشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله با چوبه تيرى به شكم او زد و فرمود : سواد ! در خط و رديف بايست .

سواد گفت : سوگند به كسى كه ترا بر حق مبعوث فرموده است به دردم آوردى و اينك قصاص مرا بازده . پيامبر صلى الله عليه و آله شكم خويش را برهنه فرمود و گفت : انتقام بگير و قصاص كن . سواد ، رسول خدا را در آغوش كشيد و ايشان را بوسيد . فرمود : چه چيزى ترا بر اين كار واداشت ؟ گفت : اى رسول خدا ! مى بينى كه فرمان خدا در رسيده است ،

از كشته شدن ترسيدم ، خواستم آخرين عهد من با تو چنين باشد كه در آغوشت كشم و ببوسم .

واقدى مى گويد : موسى بن يعقوب از ابوالحويرث ، از محمد بن جبير بن مطعم ، از قول مردى از قبيله اود برايم نقل كرد كه مى گفته است : شنيدم على عليه السلام بر منبر كوفه ضمن خطبه اى فرمود : همچنان كه سرگرم آب كشيدن از چاه بدر بودم بادى سخت وزيدن گرفت كه به آن شدت نديده بودم و چون آن سپرى شد ، بادى ديگر وزيد كه فقط همان باد نخست را به آن شدت ديده بودم . نخست جبرئيل عليه السلام بود كه همراه هزار فرشته در خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار گرفت ، دومى ميكائيل بود كه با هزار فرشته بر ميمنه سپاه مستقر شد و سومى اسرافيل بود كه با هزار فرشته بر ميسره سپاه مستقر شد . چون خداوند دشمنان را منهزم ساخت رسول خدا مرا بر اسبى سوار فرمود ، كه شتابان رم كرد و مرا با خود برداشت . من خود را روى گردن اسب خم كردم و خداى خود را فراخواندم . مرا نگهداشت و توانستم مستقر شوم . مرا با اسب سوارى چه كار كه من صاحب گوسفندم - شتر سوارم ؟ - و چون بر اسب مستقر شدم با اين دست خود چندان بر دشمنان نيزه زدم كه تا زير بغلم خون آلوده شد .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : بيشتر راويان روايت بالا را اين چنين نقل كرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و

آله مرا بر اسب خود سوار فرمود ولى صحيح همين است كه ما مى آوريم ، زيرا در جنگ بدر پيامبر صلى الله عليه و آله از خود اسبى نداشته است و در آن جنگ در حالى كه سوار بر شتر بوده حاضر شده است ، ولى همينكه صفها درگير شدند و گروهى از سوار كاروان مشركان كشته شدند پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را بر يكى از اسبهايى كه از ايشان گرفته شده بود سوار كرد .

واقدى مى گويد : فرمانده ميمنه لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله ابوبكر و فرمانده ميسره على عليه السلام . فرمانده ميمنه قريش هبيره بن ابى وهب مخزومى و فرمانده ميسره ايشان عمرو بن عبدود ، و گفته شده است زمعه بن اسود بوده است ، و هم گفته اند زمعه فرمانده اسب سواران بوده است ، همچنين گفته اند كسى كه فرمانده سوار كاران بوده حارث بن هشام است . گروهى هم گفته اند هبيره فرمانده ميمنه نبوده است بلكه حارث بن عامر بن نوفل فرمانده ميمنه بوده است .

واقدى مى گويد : محمد بن صالح ، از يزيد بن رومان و ابن ابى حبيبه براى من نقل كرد كه مى گفته اند : بر ميمنه و ميسره سپاه رسول خدا در جنگ بدر هيچكس فرماندهى نداشته است و از كسى نام برده نشده است ، همچنين بر ميمنه و ميسره مشركان فرمانده خاصى نبوده است و نام هيچكس را در اين مورد نشنيده ايم . واقدى مى گويد : در نظر ما هم سخن صحيح همين است .

پرچم بزرگ پيامبر صلى

الله عليه و آله كه همان روايت مهاجران است در جنگ بدر به دست مصعب بن عمير بود ، و رايت قبيله خزرج با حباب بن منذر ، و رايت قبيله اوس به دست سعد بن معاذ بود . قريش هم سه رايت داشتند : رايتى همراه ابوعزيزه و رايتى همراه منذر بن حارث و رايتى هم همراه طلحه بن ابى طلحه بود .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز براى مسلمانان خطبه خواند و پس از ستايش و نيايش خداوند چنين فرمود : اما بعد ، من شما را به چيزى بر مى انگيزم كه خدايتان بر آن بر انگيخته است و از چيزى نهى مى كنم كه خدايتان از آن باز داشته است .

پروردگار كه منزلتش بسيار بزرگ است به حق فرمان مى دهد و صدق و درستى را دوست مى دارد . خداوند اهل خير را در قبال كار خير و به نسبت منزلتهاى ايشان پاداش مى دهد و آنان بر حسب منزلت در پيشگاه خدا نام برده مى شوند و فضيلت و برترى مى يابند . اينك شما در منزلى از منازل حق قرار گرفته ايد ، و خداوند چيزى را در اين منزل از هيچكس نمى پذيرد مگر اينكه فقط براى رضاى او باشد . شكيبايى در گرفتارى و سختى از چيزهايى است كه خداوند به وسيله آن اندوه را مى زدايد و از غم رهايى مى بخشد و با شكيبايى رستگارى در آخرت را به دست مى آوريد . پيامبر خدا ميان شماست ، شما را هشدار و فرمان مى دهد ، پس

امروز شرم كنيد از اينكه خداوند بر كار ناپسندى از شما آگاه شود و در آن مورد بر شما خشم گيرد كه خداى متعال مى فرمايد : همانا خشم خداوند به مراتب بزرگتر از خشم شما بر خودتان است ( 102 ) توجه كنيد به آنچه در كتاب خود به شما فرمان داده است و آياتى كه به شما ارائه فرموده است و پس از زبونى به شما عزت بخشيده است . به كتاب خدا تمسك جوييد تا خدايتان از شما خشنود گردد . براى خداى خود عهده دار كارى شويد كه با آن سزاوار رحمت و آمرزش خداوند شويد كه آن را به شما وعده فرموده است ، كه وعده خداوند حق و گفتارش راست و شكنجه اش شديد است . همانا كه من و شما و همگان متوكل به خداوند زنده و پاينده ايم ، تكيه بر او داده ايم و بر او پناه برده و توكل كرده ايم ، و بازگشت به سوى اوست و خداوند من و همه مسلمانان را بيامرزد .

واقدى مى گويد : همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله قريش را ديد كه پيش مى آيند و نخستين كس كه آشكار شد ، زمعه بن اسود بود كه سوار بر اسبى بود و پسرش هم از پى او روان بود . زمعه با اسب خويش گردشى كرد تا جايى براى فرود آمدن لشكر در نظر گيرد ، پيامبر صلى الله عليه و آله به پيشگاه خداوند چنين عرضه داشت : بار خدايا ! تو بر من كتاب نازل فرمودى و به من فرمان جنگ دادى و تصرف يكى

از دو گروه - كاروان يا قريش - را به من وعده فرمودى و تو خلاف وعده نمى فرمايى . پروردگارا ! اين قريش است كه با همه نخوت و غرور خود براى ستيز با تو و تكذيب فرستاده ات پيش مى آيد ، بار خدايا ! نصرتى را كه وعده فرمودى عنايت فرماى . خدايا ! همين بامداد نابود شان فرماى . در اين هنگام عتبه بن ربيعه بر شترى سرخ موى آشكار شد ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اگر در يكى از اين قوم خيرى باشد در همين صاحب شتر سرخ موى است و اگر قريش از او فرمان برند رستگار و كامياب خواهند شد .

واقدى مى گويد : ايماء بن رحضه يكى از پسران خود را هنگامى كه قريش از كنار سرزمين او مى گذشتند همراه ده شتر پروار پيش آنان فرستاد و پيام داد اگر دوست مى داريد شما را از لحاظ نيرو و سلاح كمك كنيم و ما آماده اين كاريم و انجام مى دهيم .

قريش به او پيام دادند پيوند خويشاوندى را رعايت كردى و آنچه بر عهده ات بود انجام دادى ، به جان خودمان سوگند اگر با مردم عادى جنگ كنيم در مقابل ايشان ضعفى نداريم . و اگر چنانچه محمد مى پندارد قرار باشد با خدا جنگ كنيم هيچكس را يارا و توان جنگ با خدا نيست .

واقدى مى گويد : خفاف پسر ايماء بن رحضه مى گفته است : براى پدرم هيچ چيز بهتر و دوست داشتنى تر از اصلاح ميان مردم نبود و همواره عهده دار اين كار بود ،

همينكه كاروان قريش از پيش ما گذشت مرا با ده شتر پروار كه به ايشان هديه داده بود روانه كرد ، من شتران را پيشاپيش بردم و پدرم از پى من مى آمد ، من شتران را تسليم قريش كردم پذيرفتند و ميان قبايل توزيع كردند . در اين هنگام پدرم رسيد و با عتبه بن ربيعه كه در آن زمان سالار قريش به حساب مى آمد ملاقات كرد و به او گفت : اى ابوالوليد اين چه راهى است كه مى رويد ؟ گفت : به خدا سوگند نمى فهمم ، من مغلوب شده ام . پدرم گفت : تو سالار عشيره اى ، چه چيز مى تواند مانع تو باشد كه با اين مردم برگردى و پرداخت خونبهاى هم سوگند خود ( 103 ) و كالاها و شترانى را كه در نخله گرفته اند بر عهده بگيرى و سپس ميان قوم خود تقسيم كنى . به خدا سوگند شما از محمد بيش از اين چيزى مطالبه نمى كنيد و اى ابو وليد به خدا قسم شما در جنگ با محمد و اصحاب او فقط خود را به كشتن مى دهيد .

واقدى مى گويد : ابن ابى الزناد از قول پدرش برايم نقل كرد كه مى گفته است نشنيده ام هيچكس بدون مال حركت كرده باشد ، مگر عتبه بن ربيعه .

واقدى همچنين مى گويد : محمد بن جبير بن مطعم روايت مى كند كه چون قريش فرود آمدند پيامبر صلى الله عليه و آله عمر بن خطاب را پيش ايشان گسيل داشت و فرمود : برگرديد اگر كس ديگرى غير از شما عهده

دار جنگ با من شود بهتر است و آن را بيشتر دوست مى دارم و اگر من عهده دار جنگ با ديگران غير از شما بشوم برايم بهتر و دوست داشتنى تر است . حكيم بن حزام گفت : او منصفانه پيشنهاد كرده است . از او بپذيريد و به خدا سوگند اينك پس از آنكه او منصفانه پيشنهاد كرده است شما بر او پيروز نخواهيد شد . ابوجهل گفت : اينك كه خداوند آنان را در اختيار ما گذاشته است هرگز بر نمى گرديم و نقد را با نسيه عوض نمى كنيم و از اين پس هيچكس متعرض كاروان ما نخواهد شد .

واقدى مى گويد : تنى چند از قريش كه حكيم بن حزام هم در زمره ايشان بود پيش آمدند و خود را كنار حوض رساندند . مسلمانان خواستند ايشان را از آن دور كنند .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : آزادشان بگذاريد ، آنان كنار حوض آمدند و آب آشاميدند . هر كس از ايشان كه آب آشاميد كشته شد ، مگر حكيم بن حزام .

واقدى مى گويد : سعيد بن مسيب هم مى گفت : چون خداوند براى حكيم بن حزام اراده خير فرموده بود او دو بار از مرگ رهايى يافت ؛ يك بار گروهى از مشركان به قصد آزار پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بودند ، رسول خدا صلى الله عليه و آله از كنارشان عبور فرمود و سوره يس را خواند و مشتى خاك بر سرشان افشاند و هيچكس از آنان جز حكيم بن حزام از كشته شدن نجات پيدا نكرد . بار ديگر

روز جنگ بدر بود كه همراه گروهى از مشركان خود را كنار حوض رساند ، هر كس از مشركان كه كنار حوض آمد كشته شد مگر حكيم بن حزام كه زده ماند .

واقدى مى گويد : و چون قريش آرام گرفتند و مطمئن شدند عمير بن وهب جمحى را كه تيرهاى قرعه كشى را در اختيار داشت فرستادند و گفتند : شمار ياران محمد را براى ما تخمين بزن . او اسب خود را گرد لشكرگاه مسلمانان به حركت آورد و سمت بالا و پايين دره را بررسى كرد كه كمين و نيروى امدادى نداشته باشند . برگشت و گفت : نه نيروى امدادى دارند و نه در كمين كسى دارند و شمارشان سيصد تن است يا اندكى افزون و هفتاد شتر و دو اسب دارند . آنگاه خطاب به قريش گفت : اى گروه قريش ناقه ها و شتران آبكش يثرب مگر سختى را همراه خود مى كشند ، اين قوم هيچ پناهگاه و مدافعى جز شمشيرهاى خود ندارند ، مگر نمى بينيد چگونه خاموش مانده اند و سخن نمى گويند و فقط زبانهاى خود را همچون زبان افعيها بيرون مى آورند ، به خدا سوگند نمى بينم هيچيك از ايشان كشته شوند مگر اينكه يكى را خواهد كشت و اگر قرار باشد از شما به شمار ايشان كشته شوند پس از آن خيرى در زندگى نيست ، نيكو رايزنى كنيد و بينديشيد .

واقدى مى گويد : يونس بن محمد ظفرى از قول پدرش برايم نقل كرد كه چون عمير بن وهب اين سخنان را به قريش گفت آنان ابواسامه جشمى را كه سوار

كار دليرى بود فرستادند . او گرد پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش گشتى زد و برگشت : پرسيدند چه ديدى ؟ گفت : به خدا سوگند نه مردم چابك و دليرى ديدم و نه شمارى و نه سازى و برگ و اسلحه اى ؛ اما قسم به خدا مردمى را ديدم كه آهنگ بازگشت پيش زن و فرزند خود را ندارند ، تن به مرگ داده اند و هيچ مدافع و پناهگاهى جز شمشيرهايشان ندارند ، كبود چشمانى هستند كه گويى زير سپرهايشان همچون سنگ استوارند . ابواسامه سپس گفت : مى ترسم كه نيروهاى امدادى يا گروهى در كمين داشته باشند . او بالا و پايين دره را بررسى كرد و برگشت و گفت : نه كمين دارند و نه نيروى امدادى ، نيكو بينديشيد و رايزنى كنيد .

واقدى مى گويد : چون حكيم بن حزام سخنان عمير بن وهب را شنيد ميان مردم راه افتاد و خود را پيش عتبه بن ربيعه رساند و گفت : اى ابوالوليد ! تو بزرگ و سرور قريشى و فرمانت اطاعت مى شود . آيا مى توانى كارى انجام دهى كه با توجه به آنچه در جنگ عكاظ انجام داده اى تا پايان روزگار از آن به نيكى ياد شود ؟ عتبه كه در آن هنگام سالار مردم بود به حكيم بن حزام گفت : آن چه كار است ؟ گفت : اينكه با مردم برگردى و خون بهاى هم پيمان خود و غرامت كالاهايى را كه محمد در سريه نخله گرفته است بپردازى كه شما چيزى از محمد غير از همان خون بها

و غرامت كالا را نمى خواهيد . عتبه گفت : پذيرفتم و تو خود در اين مورد وكيل منى . سپس عتبه بر سر شتر خويش نشست و ميان مشركان قريش حركت كرد و گفت : اى قوم ، فرمان مرا بپذيريد و با اين مرد و يارانش جنگ مكنيد و گناه و ترس آن را هم بر گردن من بيندازيد و بر سر من ببنديد ، گروهى از ايشان خويشاوندى نزديك با ما دارند و همواره بر قاتل پدر يا برادر خود نظر مى افكنيد و اين موجب كينه و ستيز مى شود ، وانگهى بر فرض كه همه ياران محمد را بكشيد اين در صورتى خواهد بود كه آنان به شمار خودشان از شما كشته باشند . از اين گذشته من ايمن نيستم كه شما شكست نخوريد ، شما كه چيزى جز خون بهاى آن كشته خود و غرامت كالاهاى غارت شده را نمى خواهيد ، من خود پرداخت آن را بر عهده مى گيرم . اى قوم اگر محمد دروغگو باشد گرگهاى عرب شر او را از شما كفايت مى كنند و اگر پادشاه شود شما در سلطنت برادر زاده خود بهره مند خواهيد بود و اگر پيامبر صلى الله عليه و آله باشد كامياب ترين مردم خواهيد بود . اى مردم ، پند مرا رد مكنيد و راى و انديشه مرا بيخردانه مدانيد .

ابوجهل همينكه سخن عتبه را شنيد بر او رشك برد و با خود گفت اگر مردم بر اثر سخنان عتبه برگردند ، عتبه سالار قوم خواهد شد ، و عتبه از همگان گوياتر و زبان آورتر و زيباتر

بود . عتبه سپس خطاب به مردم گفت : شما را در مورد حفظ اين چهره هاى تابان چون چراغ سوگند مى دهم كه برابر آن چهره ها كه همچون چهره مارهاست قرار ندهيد . و چون عتبه از سخن خويش فارغ شد ابوجهل گفت : عتبه از اى سبب به شما چنين مى گويد كه محمد پسر عموى اوست و از سوى ديگر بيم دارد و خوش نمى دارد كه پسرش و پسر عمويش كشته شوند . اى عتبه ! فزون از قدر خود سخن گفتى و اينك كه حلقه را تنگ و كار را دشوار مى بينى ترسيدى و مى خواهى ما را زبون سازى و فرمان به بازگشت مى دهى . نه ، به خدا سوگند بر نمى گرديم تا خداوند ميان ما و محمد حكم كند . در اين هنگام عتبه خشمگين شد و گفت : اى كسى كه نشيمنگاهت زرد است ، به زودى خواهى دانست كداميك از ما ترسوتر و نافرخنده تريم . قريش هم به زودى خواهد دانست كداميك ترسو و تباه كننده قوم خود است و اين شعر را خواند :

آيا من ترسويم كه چنين فرمان مى دهم ، ام عمرم را به گريستن مژده بده . ( 104 )

قسمت هشتم

واقدى مى گويد : در اين هنگام ابوجهل پيش عامر بن حضرمى ، برادر عمرو بن حضرمى كه در سريه نخله كشته شده بود رفت و به او گفت : اين هم پيمان تو - عتبه - مى خواهد با مردم گردى ، و پنداشته است كه تو خون بها مى پذيرى ، شرم نمى دارى كه

با آنكه به قاتل برادرت دست يافته اى خون بها بگيرى ؟ اينك برخيز و خون خود را فراياد آور و انتقام خويش را بگير . عامر بن حضرمى برخاست سر خود را برهنه كرد و بر سر خويش خاك پاشيده ( 105 ) و فرياد بر آورد : واى بر عمرو بن ! با اين كار عتبه را كه هم پيمان او بود مورد نكوهش قرار داد و راى پسنديده اى را كه عتبه مردم را به آن فراخوانده بود باطل ساخت . عامر سوگند خورد كه باز نخواهد گشت مگر آنكه كسى از ياران محمد را بكشد . ابوجهل به عمير بن وهب گفت مردم را برانگيز و حمله كن . عمير حمله كرد و آهنگ مسلمانان نمود تا صف آنان درهم ريخته شود ، ولى مسلمانان در صف خود پايدار ماندند و تكان نخوردند . در اين هنگام عامر بن حضرمى پيش آمد و حمله آورد و آتش جنگ برافروخته شد .

واقدى مى گويد : نافع بن جبير از حكيم بن حزام نقل مى كرد كه مى گفته است چون ابوجهل آن راى عتبه را تباه ساخت و عامر بن حضرمى اسب براند و آتش جنگ را بر افروخت ، نخستين كس از مسلمانان كه به جنگ او آمد مهجع غلام عمر بن خطاب بود كه عامر او را كشت و نخستين كشته انصار حارثه بن سراقه بود كه او را حبان بن عرقه كشت . ( 106 ) .

واقدى مى گويد : عمر به هنگام حكومت خود در دار الحكومه به عمير بن وهب گفت : تو در جنگ بدر ما

را براى مشركان بررسى مى كردى ، گويى هم اكنون پيش چشم من است كه سوار بر اسبت و در دره بالا و پايين مى رفتى و به مشركان خبر مى دادى كه ما نه نيروى امدادى داريم و نه كمين . گفت : آرى ، اى امير المومنين همينگونه بود و بدتر آنكه اين من بودم كه آتش جنگ را بر افروختم . سپاس خدا را كه اسلام را آورد و ما را به آن هدايت فرمود ولى شرك و كفرى كه در آن گرفتار بوديم گناهش بزرگتر از شركت در جنگ بدر بود . عمر گرفت : آرى همينگونه است ، راست مى گويى .

واقدى مى گويد : عتبه بن ربيعه با حكيم بن حزام گفتگو كرد و گفت هيچكس جز ابوجهل با پيشنهاد من مخالف نخواهد بود ، پيش او برو و او بگو عتبه پرداخت خون بها هم سوگند خويش و غرامت كالاهاى كاروان را بر عهده مى گيرد . حكيم مى گويد : پيش ابوجهل رفتم مشغول ماليدن عطر و مواد خوشبو بود ، زره او كنارش بود .

گفتم : عتبه بن ربيعه مرا پيش تو فرستاده است . ابوجهل خشمگين بر من نگريست و گفت : عتبه كس ديگرى را پيدا نكرد كه بفرستد ؟ گفتم : به خدا سوگند اگر كس ديگرى جز او مى خواست مرا بفرستد نمى پذيرفتم و من به قصد اصلاح ميان مردم پذيرفتم ، وانگهى عتبه سالار و سرور عشيره است . دوباره خشمگين شد و گفت : تو هم به او سالار مى گويى ! گفتم : هم من اين را مى

گويم و هم تمام قريش . ابوجهل به عامر بن حضرمى فرمان داد بانگ خون خواهى بردارد . عامر سر خود را برهنه كرد و بانگ برداشت و گفت : عتبه خمار است ، شرابش دهيد ! مشركان هم اين شعار را تكرار كردند و بانگ برداشتند عتبه خمار است ، شرابش دهيد . ابوجهل از اين كار مشركان نسبت به عتبه شاد شد . حكيم گويد : من پيش منبه بن حجاج رفتم به او هم همان سخنى را كه به ابوجهل گفته بودم گفتم . او را نرمتر و بهتر از ابوجهل يافتم . گفت : چيزى كه عتبه به آن فرا مى خواند و كارى كه تو انجام مى دهى بسيار خوب است . او قبلا سوار بر شتر ميان لشكر حركت كرده بود و آنان را به خود دارى از جنگ فرا خوانده بود كه نپذيرفته بودند ، به همين سبب برافروخته شده و از شتر پياده شده بود . عتبه زره خود را پوشيد . براى او به جستجوى كلاه خود بر آمدند ولى ميان لشكر كلاه خودى چنان بزرگ پيدا نشد كه سر عتبه بزرگ و درشت بود . او كه چنين ديد ، عمامه اى بزرگ بر سر خود بست و پياده در حالى كه ميان برادرش شبيه و پسرش وليد حركت مى كرد به ميدان آمد و آهنگ نبرد كرد . در همان حال ابوجهل در صف سوار بر ماديانى ايستاده بود . عتبه همينكه از كنار او گذشت شمشير خود را بيرون كشيد ، مرد گفتند به خدا سوگند ابوجهل را خواهد كشت ، عتبه با

شمشير پى پاشنه هاى اسب ابوجهل را قطع كرد ، اسب از عقب بر زمين افتاد . عتبه به ابوجهل گفت : پياده شو كه امروز هنگام سوارى نيست و همه قوم تو سوار نيستند؛ ابوجهل پياده شد . عتبه گفت : به زودى معلوم مى شود كداميك از ما در اين بامداد براى عشيره خود شوم تر است . حكيم مى گويد : با خود گفتم به خدا سوگند كه تا كنون چنين روزى نديده ام .

واقدى مى گويد : در اين هنگام عتبه هماورد خواست و مسلمانان را به جنگ فراخواند . پيامبر صلى الله عليه و آله در سايبان بود و يارانش در صفهاى خود ايستاده بودند .

پيامبر صلى الله عليه و آله كه دراز كشيده بود خوابش برد . قبلا فرموده بود تا اجازه نداده ام جنگ را شروع مكنيد و اگر به شما حمله آوردند فقط تير بارانشان كنيد و شمشير مكشيد ، مگر آنكه شما را فرو گيرند . ابوبكر گفت : اى رسول خدا اين قوم نزديك شدند و به ما رسيدند .

رسول خدا صلى الله عليه و آله بيدار شد و خداوند متعال شمار مشركان را در خواب به پيامبر صلى الله عليه و آله اندك نشان داده بود و هر يك از دو گروه در نظر ديگرى كم جلوه مى كرد . پيامبر صلى الله عليه و آله بيمناك شد ، دستهاى خود را برافراشت و از خداوند مسالت كرد تا پيروزى را كه وعده فرموده است عنايت فرمايد و چنين عرضه داشت : بار خدايا ! اگر اين گروه بر من پيروز شود ، شرك

و كفر پيروز مى شود و دينى براى تو بر پا نمى شود ابوبكر مى گفت : به خدا سوگند كه خداوند ياريت مى دهد و سپيدروى خواهى شد . عبد الله بن رواحه گفت : اى راهنمايى كنم ولى عرض مى كنم كه خداوند بزرگتر و شكوه مندتر از آن است كه وعده اى را كه فرموده است يا چيزى را كه از او مسالت شود ، بر آورد نفرمايد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى پسر رواحه ! با آنكه مى دانم كه خداوند هيچگاه خلاف وعده نمى فرمايد ، بايد از درگاهش مسالت كنم . در اين هنگام عتبه روى به جنگ آورد . حكيم بن حزام گفت : اى ابو وليد آرم باشد ، آرام . تو نبايد در كارى كه خود از آن نهى مى كردى آغازگر باشى .

واقدى مى گويد : خفاف بن ايماء مى گفته است در جنگ بدر با آنكه مردم آماده حمله بودند ديدم ياران پيامبر صلى الله عليه و آله شمشيرها را بيرون نكشيدند ولى كمانهاى خود را آماده كرده بودند و صفهاى آنان پيوسته به يكديگر بود و برخى جلو برخى ديگر همچون سپر ايستاده بودند و ميان ايشان هيچ فاصله اى نبود . حال آنكه ديگران - سپاه مشركان - همينكه ظاهر شدند شمشيرهايشان را بيرون كشيدند ، من از اين موضوع شگفت كردم . پس از آن مردى از مهاجران در آن باره پرسيدم ، گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به ما فرمان داده بود تا ما را فرو نگرفته اند ، شمشيرهاى خود را

بيرون نكشيم .

واقدى گويد : چون مردم آماده حمله شدند و آهنگ جنگ كردند اسود بن عبد الاسد مخزومى همينكه نزديك حوض آب مسلمانان رسيد ، گفت : با خداى عهد كرده ام كه بايد از حوض آنان آب بخورم يا آن را ويران كنم ، هر چند در آن راه كشته شوم . اسود با شتاب حركت كرد و همينكه نزديك حوض رسيد ، حمزه بن عبد المطلب با او روياروى شد و ضربتى به او زد كه يك پايش را از مچ قطع كرد . اسود پيش رفت كه سوگند خود را بر آورد كنار حوض ايستاد و از آب آن آشاميد و با پاى سالم خود حوض را ويران كرد ، حمزه او را تعقيب كرد و ميان حوض او را كشت و مشركان همچنان كه در صفهاى خود ايستاده بودند به اين منظره مى نگريستند .

واقدى مى گويد : مردم به يكديگر نزديك شدند ، آنگاه عتبه و شيبه و وليد بيرون آمدند و از صف فاصله گرفتند و هماورد خواستند . سه جوان از انصار كه معاذ و معوذ و عوف پسران عفراء و حارث ( 107 ) بودند بيرون آمدند و گويند نفر سوم ايشان عبد الله بن رواحه بود ، و آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه آنان همان سه پسر عفراء هستند .

پيامبر صلى الله عليه و آله از اين موضوع آزرم فرمود كه خوش نمى داشت در نخستين رويا رويى مشركان با مسلمانان انصار عهده دار آغاز جنگ باشند و خوش مى داشت كه زحمت آن بر عهده پسر عموها و خويشاوندان خودش

باشد . رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنان فرمان داد به جايگاه خود برگردند و براى ايشان طلب خير فرمود . آنگاه منادى مشركان بانگ برداشت كه اى محمد هماوردان ما را از خويشاوندان خودمان گسيل كن . پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به بنى هاشم فرمود : اى بنى هاشم ! برخيزند و براى حق و حقيقتى كه خداوند كه خداوند پيامبرتان را بر آن برانگيخته است ، جنگ كنيد كه اينان باطل خويش آمده اند نور خدا را خاموش كنند . حمزه بن عبد المطلب و على بن ابى طالب و عبيده بن حارث بن مطلب بن عبد مناف برخاستند و به سوى آنان رفتند . عتبه گفت : سخن بگوييد تا شما را بشناسم - چون كلاه خود نقابدار پوشيده بودند ايشان را نشناختند - و اگر همتاى ما بوديد با شما نبرد خواهيم كرد .

محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود خلاف اين خبر روايت كرده و گفته است بنى عفراء و عبد الله بن رواحه به نبرد عتبه و شيبه و وليد رفتند . عتبه و همراهانش به ايشان گفتند : شما كيستند ؟ گفتند : گروهى از انصار . گفتند : برگرديد كه ما را نيازى به نبرد با شما نيست . سپس منادى ايشان ندا داد كه اى محمد ! هماوردان همتاى ما را از ميان قوم خودمان بفرست ، و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى فلان برخيز ، اى فلان برخيز ، و اى فلان برخيز . ( 108 )

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : اين

روايت از روايت واقدى مشهورتر است . در روايت واقدى هم مطلبى است كه درستى روايت محمد بن اسحاق را تاكيد مى كند و آن اين سخن اوست كه منادى مشركان ندا داد كه اى محمد هماوردان همتاى ما را پيش ما روانه كن اگر بنى عفراء با آنان سخن نگفته بودند و آنان ايشان را برنگردانده بودند ، معنى نداشت كه منادى ايشان چنين ندا دهد . وانگهى سخن يكى از قريشيها هم نسبت به يكى از انصار فخر مى كرده است دلالت بر همين دارد . او به مرد انصارى مى گفته است : من از قومى هستم كه مشركان ايشان رضى نشدند ، مومنان قوم ترا بكشند .

واقدى مى گويد : حمزه گفت : من حمزه بن عبد المطلب شير خدا و شير رسول خدايم . عتبه گفت : همتايى گرامى ، من هم شير حلفاء - بيشه يا همان پيمانان - هستم ، اين دو تن كه همراه تواند كيستند ؟ على بن ابى طالب و عبيده بن حارث بن مطلب ، گفت : دو همتاى گرامى .

واقدى مى گويد : ابن ابى الزناد برايم نقل كرد كه پدرم مى گفت : براى عتبه كلمه اى سبكتر از اين نشنيده ام كه بگويد شير حلفايم و او حلفا را به معنى بيشه گرفته است .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : كلمه حلفا به دو صورت ديگر هم روايت شده است كه حلفاء و احلاف است و گفته اند منظور عتبه اين بوده است كه من سرور و شير شركت كنندگان در حلف المطيبين هستم . خاندانهايى كه در آن

پيمان شركت كرده بودند پنج خاندان بن فهر . گروهى هم اين تاويل را رد كرده و گفته اند به ايشان حلفاء و احلاف نمى گفته اند ، بلكه اين دو كلمه بر دشمنان و مخالفان ايشان گفته مى شده است كه براى مقابله با ايشان پيمان بسته شده است و آنان پنج خاندان هستند كه عبارتند از اعقاب عبد الدار و مخزوم و سهم و جمح و عدى بن كعب . گروهى هم در تفسير سخن عتبه عتبه گفته اند مقصودش اين بوده است كه من سالار حلف الفضول هستم و آن پيمانى است كه پس از حلف المطيبين بسته شده است و در خانه ابن جدعان صورت گرفته است و پيامبر صلى الله عليه و آله هم به هنگامى كودكى خود در آن شركت فرموده است . سبب انعقاد اين پيمان چنين بود كه مردى از يمن كالايى به مكه آورد ، عاص بن وائل سهمى از آن را خريد و در پرداخت بهاى آن چندان امروز و فردا كرد كه آن مرد را به ستوه آورد . ناچار ميان حجر اسماعيل برپا خاست و قريش را سوگند داد كه از او رفع ستم كنند . بنى هاشم و بنى اسد و بنى زهره و بنى تميم در خانه ابن جدعان جمع شدند و پس از اينكه دستهاى خود را در آب زمزم كه با آن اركان كعبه را شسته بودند فرو بردند پيمان بستند كه هر مظلومى را در مكه يارى دهند و از او رفع ستم كنند و تا دنيا برپاست دست ستمگر را كوتاه و از هر كار ناپسندى جلوگيرى

كنند . اين پيمان به سبب فضل و برترى آن به حلف الفضول معروف شده است و پيامبر صلى الله عليه و آله هم از آن ياد كرده و فرموده است : من در آن شركت كردم و آن را از همه شتران سرخ موى كه از من باشد دوست تر مى دارم و اسلام هم چيزى جز استوارى بر آن نيفزوده است .

اين تفسير هم صحيح نيست زيرا خاندان عبد شمس كه عتبه از ايشان است در آن شركت نداشته اند بنابر اين روشن مى شود كه آنچه واقدى نقل كرده ، صحيح و ثابت تر است .

واقدى مى گويد : سپس عتبه به پسرش وليد گفت برخيز ، وليد برخاست و على عليه السلام مقابل او آمد و آن دو از نظر سنى كوچك ترين افراد آن شش تن بودند . دو ضربه رد و بدل كردند و على بن ابى اطالب عليه السلام وليد را كشت . سپس عتبه برخاست ، حمزه آهنگ او كرد .

دو ضربه رد و بدل كردند و حمزه عتبه را كشت . آن گاه شيبه برخاست و عبيده كه مسن ترين ياران پيامبر صلى الله عليه و آله بود آهنگ او كرد ، شيبه با زبانه شمشير ضربتى به پاى عبيده زد كه عضله ساق پايش را قطع كرد . در اين حال حمزه و على به شيبه حمله كردند و او را كشتند و عبيده را بر دوش بردند و كنار صف رساندند ، در حالى كه مغز استخوان ساق عبيده فرو مى ريخت گفت : اى رسول خدا ، آيا من شهيد نيستم ؟ فرمود

: آرى كه شهيدى .

عبيده گفت : همانا به خدا سوگند اگر ابوطالب زند بود مى دانست كه من نسبت به شعرى كه سروده است سزاوار ترم ، آنجا كه مى گويد :

سوگند به خانه خدا دروغ مى گوييد ، ما محمد را رها نمى كنيم تا آنكه در دفاع از او نيزه بزنيم و تير بيندازيم . او را تسليم نمى كنيم تا آن هنگام كه برگرد او كشته شويم و در راه او از پسران و همسران خود خواهيم گذشت . ( 109 )

و اين آيه در مورد آن گروه نازل شده است : اين دو گروه درباره پروردگارشان به مخاصمه برخاسته اند . ( 110 )

محمد بن اسحاق روايت مى كند كه عتبه با عبيده بن حارث و شيبه با حمزه بن عبد المطلب و وليد با على مبارزه كرده اند ، حمزه و على به شيبه و وليد مهلت ندادند و آن دو را فورا كشتند . عبيده و عتبه هر يك به ديگرى ضربتى زد كه هر دو زمين گير شدند و در اين هنگام حمزه و على با شمشيرهاى خود به عتبه حمله كردند و او را كشتند و يار خود را بر دوش كشيدند و كنار صف بردند .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : اين روايت موافق است با آنچه امير المومنين على عليه السلام در سخن خود خطاب به معاويه فرموده است : كه همان شمشير كه با آن برادر و دايى و پدر مادرت را از پاى در آوردم هنوز پيش من است ؛ و در مورد ديگرى فرموده است : فرود آمدن آن

شمشير را بر برادر و دايى و پدر و مادرت به خوبى مى شناسى و آن ضربه و شمشير از برخورد به ستمگران دور نيست .

بلاذرى همين روايت واقدى را برگزيده و گفته است : حمزه عتبه را كشته است و على عليه السلام وليد را كشته و در كشتن شيبه هم شركت داشته است .

قسمت نهم

متقضاى سن آن سه تن هم در قبال آن سه تن ديگر همين است ، كه شيبه از آن دو بزرگتر بوده است و با عبيده كه از دو يار خود بزرگتر بوده است مبارزه كند و وليد كه كوچكتر بوده است با على عليه السلام كه كوچكتر بوده است جنگ كند و عتبه كه از لحاظ سن ميان شيبه و وليد بوده است با حمزه كه همين حال را داشته است جنگ كند . وانگهى عتبه از آن دو تن ديگر دليرتر بوده است و مقتضاى حال آن است كه هماوردش دليرترين آن سه تن باشد و در آن هنگامى حمزه معروف به دلير و دلاورى بوده است و على عليه السلام در آن هنگام بسيار مشهور به شجاعت نبوده و شهرت كامل او پس از جنگ بدر بوده است .

در عين حال كسانى كه بخوانند روايت ابن اسحاق را بپذيرند كه گفته است حمزه يا شيبه جنگ كرده است مى توانند به اين ابيات هند عتبه كه پدرش را مرثيه گفته است ، استناد كنند :

دو چشم من ! با اشك ريزان خود بر بهترين فرد قبيله خندف كه هرگز دگرگون نشد بگرييد . بنى هاشم و بنى مطلب كه خويشاوندان نزديكش بودند او را فراخواندند و

سوزش شمشيرهاى خود را به او چشاندند . . .

هنگامى كه هند در اين ابيات گفته است كه بنى هاشم و بنى مطلب سوزش شمشيرهاى خود را به پدرش چشانده اند ثابت مى شود كه كسى كه با عتبه نبرد كرده است عبيده بوده است و اوست كه از خاندان و اعقاب مطلب است ، او عتبه را زخمى كرد و زمين گير ساخت ، سپس حمزه و على عليه السلام بر او هجوم بردند و او را كشتند .

شيعيان چنين روايت مى كنند كه حمزه به جنگ با عتبه پيشى گرفت و او را كشت و اشتراك على عليه السلام و حمزه در مورد كشتن شيبه است آن هم پس از اينكه عبيده بن حارث او را زخمى كرد . اين موضوع را محمد بن نعمان - شيخ مفيد - در كتاب الارشاد آورده است و اين موضوع برخلاف چيزى است كه در نامه هاى امير المومنين على عليه السلام به معاويه آمده است ، و اين امر در نظر من در اين مورد مشتبه است . همچنين محمد بن نعمان از قول امير المومنين على عليه السلام روايت مى كند كه آن حضرت ضمن ياد كردن از جنگ بدر مى فرموده است ( 111 ) من و وليد بن عتبه ضربتى رد و بدل كرديم ، ضربه او خطا كرد و چون من ضربه را وارد كردم او دست چپش را سپر قرار داد كه شمشير آن را بريد و گويى هم اكنون به پرتو انگشترش در دست راستش مى نگرم . سپس ضربتى ديگر بر او زدم و كشته بر زمين افكندش

و چون اسلحه او را از تنش بيرون آوردم در بدنش اثر زعفران معطر ديدم و دانستم كه تازه داماد است .

واقدى مى گويد : و روايت شده است كه چون عتبه بن ربيعه هماورد خواست پسرش ابوحذيفه براى نبرد با او برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : بنشين و بر جاى خود باش و چون آن اشخاص به جنگ عتبه رفتند ، ابوحذيفه هم بر پدر خويش ضربتى زد .

واقدى همچنين از قول ابن ابى الزناد از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است شيبه از عتبه سه سال بزرگتر بوده است و حمزه از پيامبر صلى الله عليه و آله چهار سال و عباس از آن حضرت سه سال بزرگتر بوده اند . ( 112 )

واقدى مى گويد : در جنگ بدر ابوجهل هم از خداوند پيروزى خواست و گفت : بار خدايا هر كدام از ما را كه پيوند خويشاوندى را بيشتر بريده و چيزهاى غير معلوم براى ما آورده است همين بامداد نابود فرماى و خداوند متعال در اين مورد اين آيه را نازل فرموده است : اگر فتح و ظفر مى خواهيد همانا براى شما رسيد و اگر از كفر باز ايستيد براى شما بهتر است . ( 113 )

واقدى مى گويد : عروه از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ بدر براى مهاجران شعار با بنى الرحمن و براى خزرجيان شعار يا بنى عبد الله و براى اوسيان شعار يا بنى عبيد الله را مقرر فرمود .

گويد : زيد بن على بن

حسين ، عليه السلام ، روايت كرده است كه شعار پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ بدر يا منصور امت اى يارى داده شده بميران بوده است .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله از كشتن ابوالبخترى منع فرموده بود ، زيرا پيش از هجرت كه پيامبر صلى الله عليه و آله سخت از مشركان آزار مى ديد ، روزى ابوالبخترى سلاح بر تن كرد و گفت : امروز هيچ كسى متعرض محمد صلى الله عليه و آله نخواهد شد مگر اينكه شمشير بر او خواهم نهاد ، و پيامبر صلى الله عليه و آله سپاسگزار اين موضوع بود . ابوداود مازنى كه تسليم شوى از كشتن تو نهى فرموده است ، گفت پس تو از من چه مى خواهى ، اگر محمد از كشتن من نهى كرده است ، من هم در مورد او چنين كارى كرده بودم ، اما اينكه خود را تسليم كنم ، سوگند به لات و عزى كه زنان مكه هم مى دانند من تسليم نمى شوند و مى دانم كه تو مرا را نمى كنى ، اينك هر چه مى خواهى انجام بده . ابوداود تيرى بر او انداخت و گفت : پروردگارا اين تير ، تير تو و ابوالبخترير بنده تو است ، خدايا اين تير را در محلى كه او را خواهد كشت قرار بده . با آنكه ابوالبخترى زره پوشيده بود تير زره او را درهم دريد و او را كشت . واقدى مى گويد و گفته شده است ، مجذر بن زياد بدون اينكه ابوالبخترى را بشناسد او را كشته

است .

مجذر در اين بار ابياتى سروده است كه از آنها فهميده مى شود او قاتل ابوالبخترى است . ( 114 )

در روايت محمد بن اسحاق آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ بدر از كشتن ابوالبخترى كه نام و نسبش وليد بن هشام بن حارث بن اسد بن عبدالعزى است ، نهى فرموده بود كه او در مكه مردم را از آزار دادن پيامبر صلى الله عليه و آله باز مى داشت ، خودش هم آزارى نمى رساند و از كسانى بود كه براى شكستن پيمان نامه اى كه قريش بر ضد بنى هاشم نوشته بودند ، اقدام كرد . مجذر بن زياد بلوى هم پيمان انصار با او روياروى شد و به او گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله ما را از كشتن تو منع فرموده است . همراه ابوالبخترى يكى از همكارانش به نام جناده بن مليحه بود كه از مكه با او همراه شده بود . ابوالبخترى گفت : آيا اين همكار من هم در امان است ؟ مجذر گفت : به خدا سوگند ما دوست ترا رها نمى كنيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله ما را فقط از كشتن خودت به تنهايى منع كرده است . ابوالبخترى گفت : در اين صورت به خدا سوگند كه من و او هر دو مى ميريم ، نبايد زنان مكه درباره من بگويند كه دوست و همكار خود را به سبب حرص زنده ماندن رها كرده ام ؛ ناچار مجذر با او نبرد كرد . ابوالبخترى چنين رجز مى خواند :

فرزند زن آزاده هيچگاه دوست

خود را رها نمى كند ، مگر آنكه بميرد يا راه نجات خود را بيابد .

و به نبرد پرداختند و مجذر او را كشت . آنگاه پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و خبر داد و گفت : سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است ، كوشش كردم كه تن به اسيرى دهد و او را پيش تو آورم ، ولى چيزى جز جنگ را نپذيرفت ، ناچار جنگ كردم و كشتمش .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله از كشتن حارث بن عامر بن نوفل هم نهى فرموده و گفته بود اسيرش كنيد و مكشيدش . او خوش نمى داشت به بدر بيايد و او را با زور آورده بودند خبيب بن يساف با او روياروى شد و بدون اينكه او را بشناسد ، حارث را به قتل رساند ، چون اين خبر به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد فرمود : اگر پيش از آنكه كشته شود بر او دست مى يافتم او را براى زنهايش رها مى كردم . پيامبر صلى الله عليه و آله از كشتن زمعه بن اسود هم نهى فرموده بود ، ثابت بن جذع بدون اينكه زمعه را بشناسد او را كشت .

واقدى مى گويد : عدى بن ابى الزغباء روز بدر چنين رجز مى خواند :

انا عدى و السحل

امشى بها مشى الفحل

من عدى هستم و همراه زره راه مى روم ، راه رفتن مرد نيرومند .

و مقصودش از كلمه سحل زره خودش بود . پيامبر صلى الله عليه و آله - كه اين رجز را شنيده بود -

پرسيد : عدى كيست ؟ مردى از مسلمانان گفت : اى رسول خدا منم ! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : نشانى ديگر چيست ؟ گفت : پسر فلانم . فرمود : نه تو عدى نيستى . آنگاه عدى بن ابى الزغباء برخاست و گفت : اى رسول خدا منم ، فرمود : ديگر چه ؟ گفت : والسحل . . . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد : سحل يعنى چه ؟ گفت : يعنى زره من . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : عدى بن ابى الزغباء چه عدى خوبى است .

واقدى مى گويد : هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه هجرت فرمود عقبه بن ابى معيط در مكه - براى تهديد پيامبر صلى الله عليه و آله - چنين سروده بود :

اى كسى كه سوار بر ناقه گوش بريده از پيش ما هجرت كردى ، پس از اندكى مرا سوار بر اسب خواهى ديد ، نيزه خود را از خون شما پياپى سيراب خواهم كرد و شمشير هر گونه شبهه اى را از شما خواهد زدود .

چون اين سخن او به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد ، عرضه داشت بار خدايا او را بر روى در افكن و بكش . روز جنگ بدر پس از آنكه مردم گريختند اسب او رم كرد . عبد الله بن سلمه عجلانى او را اسير گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله به عاصم بن ابى الافلح فرمان داد گردنش را زد .

واقدى مى گويد : عبدالرحمان بن عوف مى گفته

است : روز بدر پس از گريز مردم من مشغول جمع كردند زره ها بودم ، ناگاه اميه بن خلف كه در دوره جاهلى با من دوست بود مرا ديد . نام من در دوره جاهلى عبد عمرو بود و همينكه اسلام آمد و به عبد الرحمان ناميده شدم ولى اميه بن خلف هرگاه مرا مى ديد ، همچنان عبد عمرو صدا مى كرد و مى گفت من به تو عبد الرحمان نمى گويم زيرا مسيلمه در منطقه يمن نام رحمان بر خود نهاده است و من ترا عبد الرحمان نمى گويم ، من هم پاسخش نمى دادم و سر انجام به من عبد الاله مى گفت . روز جنگ بدر او را همراه پسرش على ديدم كه شتابان همچون شترى كه آن را برانند در حال گريز است . ( 115 ) مرا صدا كرد كه اى عبد عمرو ! پاسخش ندادم . صدا زد كه اى عبدالاله پاسخش دادم . گفت : شما را نيازى به شير فراوان نيست ؟ ( 116 ) ما براى تو بهتر از اين زره هايت هستيم ، گفتم حركت كنيد . هر دو را پيش انداختم و مى بردم . اميه بن خلف همينكه ديد نسبتا امنيتى كرده است به من گفت : امروز مردى را ميان شما ديدم كه به سينه خود پر شترى مرغى زده بود ، او كيست ؟ گفتم : حمزه بن عبد المطلب بود . گفت : همو بود كه بر سر ما اين همه بلا آورد ، ( 117 ) سپس گفت : آن كوچك اندام كوته قامت كه دستارى سرخ

بر سر بسته بود كيست ؟ گفتم : مردى از انصار است به نام سماك بن خرشه .

گفت : اى عبدالاله او هم از كسانى بود كه به سبب كارهايش ما امروز قربانيان شما شديم ! عبدالرحمان بن عوف مى گويد : در همان حال كه او و پسرش را جلو خود مى بردم ، ناگاه چشم بلال كه مشغول خمير كردن بود بر او افتاد . با شتاب و چالاكى دست خود را از خمير بيرون كشيد و پاك كرد و فرياد بر آورد كه اى گروه انصار اين اميه بن خلف سرو سالار كفر است ! و خطاب به اميه گفت : در اين حال انصار چنان به اميه هجوم آوردند كه شتران تازه زاييده به كره هاى خود و اميه را بر پشت افكندند ، من خود را روى او تكيه دادم تا از او حمايت كنم . خباب بن منذر آمد و با شمشير خود گوشه بينى اميه را بريد ، همينكه اميه بينى خود را از دست داد به من گفت مرا با ايشان واگذار . عبدالرحمان مى گويد : در اين حال اين سخن حسان را به ياد آوردم كه مى گويد : آيا پس از اين ، بينى بريده .

گويد : در اين هنگام خبيب بن يساف پيش آمده و ضربتى بر او زد و او را كشت .

اميه هم به خبيث بن يساف ضربتى زد كه دستش را از شانه قطع كرد ولى پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به پيكر خبيب وصل فرمود كه بهبود يافت و گوشت بر آورد . پس از اين

جريان خبيب بن يساف با دختر اميه بن خلف ازدواج كرد و چون همسرش نشانه آن ضربت را ديد گفت : خداوند دست آن مردى را كه چنين ضربتى زده شل مدارد ! خبيب گفت : به خدا سوگند من آن مرد را به كام مرگ در آوردم . خبيب مى گفته است : چنان ضربتى بر دوش او زدم كه تا تهيگاه او را دريد با وجود آنكه زره بر تن داشت و گفتم : بگير كه من پسر سيافم ! آنگاه اسلحه و زره او را برداشتم . در اين هنگام على پسر اميه پيش آمد كه خباب بر او حمله كرد و پايش را قطع كرد . على بن اميه چنان فريادى كشيد كه نظيرش شنيده نشده بود . سپس عمار با او رو ياروى شد و ضربه ديگرى بر او زد و او را كشت . و گفته شده است عمار او پيش از آنكه خباب ضربه بزند ديده است و چند ضربه رد و بدل كرده اند و عمار او را كشته است . اما همان گفتار نخست در نظر ما صحيح تر است كه عمار پس از آنكه پاى على قطع شده است به او ضربتى زده و او را كشته است .

واقدى مى گويد : در مورد چگونگى كشته شدن اميه بن خلف به گونه ديگرى هم شنيده ايم و چنين است كه عبيد بن يحيى از معاذ بن رفاعه از قول پدرش براى من نقل كرد كه مى گفته است : روز جنگ بدر اميه بن خلف را كه ميان مشركان مقام و منزلتى داشت احاطه كرديم

. من و او هر دو نيزه در دست داشتيم و نخست چندان نيزه به يكديگر زديم كه سر نيزه هاى ما از كار افتاد ، سپس دست به شمشير برديم و چندان ضربه زديم كه شمشيرها كند شد . من ناگهان متوجه شكافى در زره او شدم كه زير بغل او بود ، شمشير خود را همانجا فرو كردم و او را كشتم و شمشير از سوى ديگر در حالى كه آلوده به پيه و چربى بود سر برون آورد .

واقدى مى گويد ، در اين باره گونه ديگرى هم شنيده ايم : محمد بن قدامه بن موسى از قول پدرش از عايشه دختر قدامه بن مظعون براى من نقل كرد كه روزى صفوان بن اميه بن خلف به قدامه بن مظعون گفت : آيا روز بدر ، تو مردم را به پدرم شوراندى ؟ قدامه گفت : به خدا سوگند من چنان نكردم و اگر هم كرده بودم از كشتن يك مشرك پوزش نمى خواستم . صفوان پرسيد : پس چه كسى مردم را بر او شوراند ؟ قدامه گفت : گروهى از جوانان انصار بر او حمله بردند كه معمر بن حبيب بن عبيد بن حارث هم ميان ايشان بود . و همو شمشيرش را بلند مى كرد و بر او فرو مى آورد . صفوان گفت : اى بوزينه ! ( معمر مردى زشت روى بود ) حارث بن حاطب كه اين سخن را شنيد سخت خشمگين شد و پيش مادر صفوان بن اميه رفت و گفت : صفوان چه در جاهليت و چه در اسلام دست از آزار ما بر

نمى دارد . حارث سخن صفوان را كه به معمر لقب بوزينه داده بود براى او نقل كرد .

مادر صفوان به او گفت : اى صفوان ! آيا به معمر كه از شركت كنندگان در جنگ بدر است دشنام مى دهى ، به خدا سوگند تا يك سال هيچ گونه كرامتى را از تو نمى پذيرم . صفوان گفت : مادر جان به خدا سوگند هرگز اين كار را تكرار نخواهم كرد و من بدون توجه و منظور كلمه اى بر زبان آورده ام .

قسمت دهم

واقدى مى گويد : محمد بن قدامه از قول پدرش از عايشه دختر قدامه نقل مى كرد كه در مكه در حالى كه مادر صفوان بن اميه به خباب بن منذر مى نگريست به او گفتند : اين همان كسى است كه در جنگ بدر پاى على بن اميه را قطع كرده است . مادر صفوان گفت : ما را از خاطره و يد افرادى كه در شرك و كافرى كشته شده اند رها كنيد . خداوند على - پسرم - را با ضربه شمشير خباب بن منذر خوار و زبون ساخت و خباب را با كشتن على گرامى فرمود ، على هنگامى كه از اينجا رفت ظاهرا مسلمان بود و حال آنكه با شرك و كفر كشته شد .

اما محمد بن اسحاق مى گويد : عبد الرحمان بن عوف مى گفته است دست اميه بن خلف دو پسرش على را به صورت دو اسير در جنگ بدر به دست گرفتم . در همان حال كه با آن دو حركت مى كردم بلال ما را ديد . اميه در مكه

همواره بلال را شكنجه مى داد ، او را هنگامى كه ريگها داغ و سوزان مى شد بر پشت روى شنها مى خوابانيد و سپس فرمان مى داد سنگ بزرگ داغى را روى سينه اش مى نهادند و مى گفت همواره در اين شكنجه خواهى بود مگر آنكه از آيين محمد بر گردى و بلال فقط مى گفت احد احد و هيچ كلمه اى بر آن نمى افزود . بدين سبب همينكه بلال او را ديد فرياد بر آود كه اين سر و سالار كفر ، اميه بن خلف است . و به اميه گفت اگر تو رهايى يابى ، من رهايى نخواهم يافت . عبدالرحمان بن عوف مى گويد به بلال گفتم : اى بلال ! اين اسير من است . گفت : اگر او رهايى يابد ، من رهايى نخواهم يافت . گفتم : اى پسر كنيزك سياه ، گوش بده . گفت : اگر او رهايى يابد ، من رهايى نخواهم يافت و با تمام نيرو فرياد بر آورد كه اى انصار خدا ! اين اميه بن خلف سر و سالار كفر است ، اگر او رهايى يابد ، من رهايى نخواهم يافت . آنان چنان ما را در بر گرفتند كه چون حلقه دست بند بود . من از او دفاع مى كردم ، در اين هنگام عمار بن ياسر با شمشير به على پسر اميه ضربتى زد كه به پاى او برخورد و آن را قطع كرد و على بر زمين افتاد . اميه چنان فريادى كشيد كه هرگز نظيرش را نشنيده بودم . دست از او برداشتم و گفتم

: خود را نجات بده ، گرچه اميدى به نجات نيست و به خدا سوگند من ديگر براى تو نمى توانم كارى انجام دهم . گويد : آنان با شمشيرهاى خود اميه و پسرش را پاره پاره كردند و از آن كار آن آسوده شدند . گويد : عبد الرحمان بن عوف مى گفته است خدا بلال را رحمت كناد ، زره هايى كه جمع كرده بودم از دستم رفت و اسير من را هم او از ميان برد . ( 118 ) واقدى مى گويد : زبير بن عوام مى گفته است در جنگ بدر عبيده بن سعيد بن عاص را در حالى كه سوار بر اسب بود و سلاح كامل پوشيده بود و فقط چشمهايش ديده مى شد ديدم . دختر كوچك بيمارى همراه داست كه شكمش بر آمده بود و مى گفت : من پدر دخترك شكم بر آمده ام . زبير مى گويد : من نيزه كوتاهى در دست داشتم و با آن به چشم او زدم ، در افتاد . پاى خود را بر گونه اش نهادم و نيزه كوتاه خود را بيرون كشيدم و حدقه چشم او هم بيرون آمد . پيامبر صلى الله عليه و آله آن نيزه كوتاه را از من گرفت و بعدها آن را پيشاپيش او مى بردند و بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله آن را همچنان پيشاپيش ابوبكر و عمر و عثمان مى بردند .

واقدى مى گويد : همينكه مردم حمله كردند و به هم در آويختند عاصم بن ابى عوف بن صبيره سهمى همچون گرگى پيش آمد و مى گفت

: اى گروه قريش بر شما باد كه محمد را بگيريد ، همان قطع كننده پيوند خويشاوندى و تفرقه اند از ميان جماعت و آورنده آيين ناشناخته ، كه اگر او رهايى يابد من رهايى نيابم . در اين هنگام ابودجانه به مقابله او شتافت و دو ضربه رد و بدل كرد و ابودجانه با ضربه خويش او را كشت و ايستاد تا جامه و سلاح او را بردارد . در همين حال عمر بن خطاب از كنار ابودجانه گذشت و گفت : حالا جامه و سلاح او را رها كن ، تا دشمن مغلوب شود و متن براى تو در اين مورد گواهى مى دهم .

واقدى مى گويد : معبد بن وهب يكى از افراد خاندان عامر لوى پيش آمد و بر ابودجانه ضربتى زد كه نخست همچون شتر زانو بر زمين زد و سپس برخاست و با شمشير خود چند ضربه به معبد زد كه كار ساز نيامد . در اين هنگام معبد در گودالى كه پيش رويش قرار داشت و آن را نديده بود ، فرو افتاد . ابودجانه خود را بر او افكند و سرش را بريد و جامه و سلاحش را برگرفت .

واقدى مى گويد : در آن روز چون بنى مخزوم كشته شدن ياران خود را ديدند ، گفتند كسى به ابوجهل دسترسى نخواهد يافت كه عتبه و شيبه پسران ربيعه مغرور شدند و عجله كردند و خويشاوندان ايشان از آنان پشتيبانى نكردند . بنى مخزوم ابوجهل را احاطه كردند و او را همچون درخت پر خارى كه دسترسى به آن ممكن نباشد ، ميان خويش گرفتند ، سپس

چنين انديشيدند كه سلاح و جامه او را بر كس ديگرى بپوشانند و آن را بر عبد الله بن منذر بن ابى رفاعه پوشاندند . على عليه السلام بر او حمله كرد و او را كشت و تصور مى كرد كه ابوجهل است و برگشت و مى گفت : من پسر عبد المطلبم . سپس آن جامه را بر ابوقيس بن فاكه بن مغيره پوشاندند . حمزه كه مى پنداشت همو ابوجهل است بر او حمله كرد و او را كشت و ضمن ضربه زدن من مى گفت : بگير كه من پسر عبد المطلبم . سپس بر حرمله بن عمرو پوشاندند . على عليه السلام بر او حمله كرد و را كشت . خواستند آن را بر خالد بن اعلم بپوشانند خود دارى كرد و نپذيرفت . معاذ بن عمرو بن جموح مى گويد : در آن روز نگاه كردم ديدم ابوجهل همچون درخت پر خارى است كه دسترسى به او دشوار است و مشركان مى گويند هيچ كس به ابوالحكم دسترسى نخواهد يافت ، دانستم كه خود اوست و گفتم : به خدا سوگند امروز يا بايد در اين راه كشته شوم يا به ابوجهل دست يابم .

به جانب او رفتم و همينكه فرصتى دست داد كه غافلگيرش كنم بر او حمله بردم و ضربتى زدم كه پايش را از ساق قطع كرد و چنان شد كه او را به دانه اى تشبيه كردم كه از زير سنگ آسيا بيرون مى جهد . در همين هنگام پسرش عكرمه بر من حمله آورد و ضربتى بر دوشم زد كه دستم را از شانه بريد

و فقط به پوستش آويخته ماند . آن دستم را كه بر پوستش آويخته بود نخست پشت سرم آويختم و چون ديدم آزارم مى دهد زير پاى خود نهادم و آن را از بن كندم . سپس عكرمه را ديدم كه در جستجوى پناهگاهى است ، اگر دستم درست مى بود همانجا او را مى كشتم . معاذ به روزگار حكومت عثمان در گذشته است .

واقدى مى گويد : روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير ابوجهل را به معاذ بخشيد و آن شمشير امروز هم در اختيار خاندان معاذ بن عمرو است . گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله بعدها به عكرمه پسر ابوجهل پيام داد و پرسيد پدرت را چه كسى كشت ؟ او گفت : همان كسى كه من دستش را قطع كردم . و بدين سبب بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير ابوجهل را به معاذ بخشيد كه عكرمه پسر ابوجهل دستش را در جنگ بدر قطع كرده بود .

واقدى مى گويد : بنى مغيره در اين موضوع شك نداشتند كه شمشير ابوجهل بهره معاذ بن عمرو شده و همو در جنگ بدر قاتل ابوجهل بوده است .

واقدى مى گويد : درباره چگونگى كشته شدن و گرفتن جامه و سلاح ابوجهل روايتى ديگر هم شنيده ام . عبدالحميد بن جعفر از عمر بن حكم بن ثوبان از عبدالرحمان بن عوف نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله شب جنگ بدر ما را آرايش نظامى داد و شب را در حالى به صبح آورديم كه در

صفهاى خود بوديم . دو پسر نوجوان كنار من بودند كه هر دو به سبب كم سن و سالى حمايل شمشير خود را بر گردن خويش آويخته بودند . يكى از آن دو به من نگريست و گفت : عمو جان ! كدام يك از آنان ابوجهل است ؟ گفتم : اى برادرزاده ! با او چه كار دارى ؟ گفت : به من خبر رسيده است كه به پيامبر صلى الله عليه و آله دشنام مى دهد ، سوگند خوردم كه اگر او را ببينم بكشمش يا در آن راه كشته شوم . من به ابوجهل اشاره كردم ، نوجوان ديگر هم به من نگريست و همان سخن را گفت و براى او هم به ابوجهل اشاره كردم و نشانش دادم . گفتم : شما كه هستيد ؟ گفتند : دو پسر حارث .

گويد : آن دو چشم از ابوجهل بر نمى داشتند و چون جنگ درگرفت آهنگ او كردند و او را كشتند و ابوجهل هم آن دو را كشت .

واقدى مى گويد : محمد بن عوف از ابراهيم بن يحيى بن زيد بن ثابت نقل كرد كه روز جنگ بدر عبدالرحمان بن عوف به جانب چپ و راست خويش نگريست و چون آن دو را ديد گفت : اى كاش كنار من كسانى تنومندتر از اين دو نوجوان مى بودند . چيزى نگذشت كه عوف به عبدالرحمان نگريست و گفت : ابوجهل كدام يك از ايشان است ؟ عبدالرحمان گفت : آنجا كه مى بينى . گويد : عوف همچون جانور درنده اى به سوى ابوجهل خيز برداشت و برادرش هم به

او پيوست و به آنان نگاه مى كرد كه شمشير مى زند بعد هم ديدم پيامبر صلى الله عليه و آله كه از ميان كشتگان مى گذشت از كنار آن دو گذشت و آنان كنار جسد ابوجهل بر زمين افتاده بودند .

واقدى مى گويد : محمد بن رفاعه براى من گفت : از پدرم شنيدم كه منكر چيزى بود كه مردم درباره كمى و سن سال پسران عفراء مى گويند . پدرم مى گفت : در جنگ بدر كوچكترين آن دو برادر سى و پنج ساله بود ، چگونه اين سخن درست است كه شمشيرش را بر گردنش آويخته باشد ! واقدى مى گويد : همان گفتار نخست كه آنها نوجوان بوده اند درست تر است .

محمد بن عمار بن ياسر از قول ربيع معوذ نقل مى كند كه مى گفته است به روزگار حكومت عمر بن خطاب همراه گروهى از زنان انصار پيش اسماء مادر ابوجهل رفتيم . پسرش عبدالله بن ابى ربيعه براى او از يمن عطرى فرستاده بود و او آن را همراه با ديگر چيزهاى گرانبها مى فروخت . ما هم از او مى خريديم . همينكه شيشه هاى مرا پر كرد وز كرد . همان گونه كه از ديگران را وزن كرد و گفت : طلب خود را بايد بنويسيم . گفتم : آرى بر اين بنويس كه بر عهده ربيع دختر معوذ است . گفتم : نه ، دختر كسى هستم كه بنده خود را كشته است . گفت : به خدا را كشته است . گفتم : نه ، دختر كسى هستم كه بنده خود را كشته است

. گفت : به خدا سوگند هرگز چيزى به تو نمى فروشم .

گفتم : به خدا سوگند من هم هرگز چيزى از تو نمى خرم كه به خدا سوگند عطر تو چندان خوب نيست ، و حال آنكه پسرم ! به خدا سوگند عطرى به آن خوبى نبوييده بودم ، ولى خشمگين شدم .

واقدى مى گويد : چون جنگ پايان يافت ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد بگردند جسد ابوجهل را پيدا كنند . ابن مسعود مى گويد : من او را يافتم كه هنوز رمقى داشت ، پاى خود را بيخ گلويشس نهادم و گفتم : سپاس خداوند را كه ترا خوار و زبون ساخت . گفت : خداوند برده اى را كه فرزند كنيزكى است - ابن مسعود -زبون ساخته است ، اى چوپانك گوسپندان ، بر جايگاه بلندى بر آمده اى . آنگاه پرسيد : دولت و اقبال از كيست ؟ گفتم : از خداوند و رسول اوست . كلاه خودش پشت سرش افتاده بود و گفتم : من كشنده تو هستم .

گفت : نخستين بنده اى نيستى كه سرور خود را كشته است ، همانا سخت ترين چيزى كه امروز آن را ديده ام اين است كه تو مرا مى كشى ، مگر ممكن نبود مردى از هم پيمانان يا پاكان و افراد شركت كننده در پيمان مطيبين عهده دار كشتن من باشد . عبدالله بن مسعود ضربتى بر او زد كه سرش برابرش افتاد ، سپس جامه و سلاح و زره و كلاهخود او را برداشت . ( 119 ) و با خود آورد و مقابل پيامبر

صلى الله عليه و آله نهاد و گفت : اى پيامبر خدا مژده بده كه دشمن خدا ، ابوجهل ، كشته شد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى عبدالله ! واقعا چنين است ؟ سوگند به كسى كه جان در دست اوست اين موضوع براى من خوشتر از داشتن شتران سرخ موى است ، يا سخنى نظير اين فرموده است . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس فرمود : روزى بر سر سفره ابن جدعان ابوجهل را به گوشه اى پرت كردم كه نشانه زخم بر زانويش مانده است ، بر بدنش نگريستند و آن نشان را ديدند .

واقدى مى گويد : روايت شده است كه ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى در آن ساعت كه ابن مسعود آمده ، در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است . ابوسلمه اندوهگين شد و روى به ابن مسعود كرد و گفت : ابوجهل را تو كشتى ؟ گفت : آرى خداوند او را كشت .

ابوسلمه پرسيد : مقصودم اين است كه تو عهده دار كشتن او بودى ؟ گفت : آرى . ابوسلمه گفت : اگر مى خواست ترا در آستين خودش جاى مى داد . ابن مسعود گفت : به خدا سوگند كه من او را كشتم و برهنه كردم . ابوسلمه پرسيد : چه نشانى در بدنش بود ؟ گفت : خال سياه درشتى ميان ران راست او بود . ابوسلمه كه آن نشانه را شناخت به ابن مسعود گفت : چگونه او را برهنه كردى و حال آنكه قريشى ديگرى جز او را برهنه نكردند . ابن مسعود

گفت : به خدا سوگند ميان قريش و هم پيمانهاى آنان هيچ كس نسبت به خدا و رسولش از او دشمن تر نبود ، و من از چيزى كه نسبت به او انجام داده ام پوزش خواهى نمى كنم .

ابوسلمه سكوت كرد .

واقدى مى گويد : پس از آن از ابوسلمه شنيده مى شد كه از اين سخن خود كه به طرفدارى ابوجهل گفته بود استغفار مى كرد .

پيامبر صلى الله عليه و آله از كشته شدن ابوجهل خوشحال شد و عرضه داشت : بار خدايا آنچه را به من وعده فرموده بودى ، بر آوردى ، پروردگارا ! نعمت خود را بر من تمام فرماى ! ( 120 )

گويد : خاندان ابن مسعود ( 121 ) مى گفته اند شمشير ابوجهل كه نقره شان است پيش ماست و آن را عبدالله بن مسعود در جنگ بدر به غنيمت گرفته است .

قسمت يازدهم

واقدى مى گويد : اصحاب ما بر اين عقيده متفقند كه معاذ بن عمرو و دو پسر عفراء نخست ابوجهل را از پاى در آورده اند و ابن مسعود هنگامى كه او هنوز رمقى داشته است گردنش را زده است و بدين ترتيب همگى در كشتن ابوجهل شركت داشته اند .

واقدى مى گويد : و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله كنار كشته دو پسر عفراء درنگ كرد و فرمود خداوند دو پسر عفراء را رحمت فرمايد كه هر دو در كشتن فرعون اين امت و سالار پيشوايان كفر شركت كردند . پرسيدند : اى رسول خدا چه كسى همراه آن دو ابوجهل را كشته است ؟ فرمود :

فرشتگان و ابن مسعود كه سرش را بريد و او هم در كشتن او شريك است .

واقدى مى گويد : معمر از زهرى نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ بدر فرمود : بار خدايا شر نوفل بن عدويه را كه همان نوفل بن خويلد و از خاندان اسد بن عبدالعزى است از من كفايت فرماى . نوفل در آن روز از اينكه كشته شدگان قوم خود را كه در نخستين برخورد كشته شده بودند ، ديده بود ، ترسان بود . او پيش آمد و با صداى بسيار بلند كه ظاهرا آميخته با نشاط بود گفت : اى گروه قريش امروز روز سرافرازى و سربلندى است ، ولى همينكه ديد قريش گريزان شد خطاب به انصار فرياد مى كشيد كه شما را چه نيازى به ريختن خونهاى ماست مگر اينها را كه كشته ايد نمى بينيد ؟ مگر شما نيازمند به شير نيستند ، جبار بن صخر او را به اسيرى گرفت و پيشاپيش خود او را مى آورد ، نوفل كه چشمش به على عليه السلام افتاد كه جانب او مى آيد ، به جبار گفت : اى برادر انصارى ترا به لات و عزى سوگند اين مرد كيست كه مى بينم آهنگ من دارد ، جبار گفت : اين على بن ابى طالب است . نوفل گفت : به خدا سوگند تا به امروز مردى به اين چالاكى ميان قوميش نديده ام . على عليه السلام به او حمله كرد و با شمشير ضربتى بر او زد ولى شمشير على در سپر چرمين نوفل لحظه اى گير

كرد ، سپس آن را بيرون كشيد و دو ساق پايش را هدف قرار داد كه چون دامن زرهش بالا بود هر دو را قطع كرد و سپس او را كشت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : چه كسى از نوفل بن خويلد خبر دارد ؟ على عليه السلام فرمود من او را كشتم . پيامبر صلى الله عليه و آله تكبير گفت و فرمود : سپاس خداوندى كه نفرين مرا در مورد او بر آورد .

واقدى مى گويد : عاص بن سعيد بن عاص هم براى جنگ آمد . او و على عليه السلام و رياروى شدند و على او را كشت . عمر بن خطاب به سعيد پسر عاص مى گفت : چرا ترا از خود روى گردان مى بينم ، آيا مى پندارى من پدرت را كشته ام ! سعيد گفت : بر فرض كه تو خردمندتر و امانت دارترند ، هيچ كسى ستمى بر ايشان روا نمى دارد مگر اينكه خداوند پوزه اش را بر خاك مى مالد و او را بر روى مى افكند .

واقدى مى گويد : و روايت شده است كه عمر به سعيد بن عاص گفته است : چرا ترا روى گردان مى بينم ، گويى من پدرت را در جنگ بدر كشته ام ، و اگر هم كشته بودم از كشتن مشركى پوزش خواهى نمى كردم كه عاص بن هاشم بن مغيره دايى خودم را به دست خود كشتم .

و از كتابى غير كتاب واقدى نقل مى كنم كه عثمان به عفان و سعيد بن عاص به روزگار حكومت عمر بن خطاب پيش

او رفتند . سعيد بن عاص گوشه اى نشست ، عمر به او نگريست و گفت : چرا ترا افسرده و روى گردان مى بينم ، گويى پدرت را كشته ام ! نه من او را نكشتم ، بلكه ابوالحسن او را كشت . على عليه السلام هم حاضر بود ، فرمود : بار خدايا آمرزش مى خواهم ! سپس فرمود شرك و آنچه در آن بود از ميان رفت و اسلام امور پيش از محو كرده است ، اينك چرا دلها را به هيجان مى آورى و عمر سكوت كرد . سعيد گفت : همتايى گرامى پدرم را كشته است و اين براى من خوشتر از آن است كه اگر او را كسى كه از خاندان عبد مناف نيست ، مى كشت .

واقدى مى گويد : على عليه السلام مى گفته است : روز جنگ بدر پس از بر آمدن روز و هنگامى كه صفهاى ما و مشركان درهم آويخت ، من به تعقيب يكى از مشركان پرداختم .

ناگاه مردى از مشركان را روى تپه اى ديدم كه مقابل سعد بن خيثمه ايستاده و جنگ مى كنند و آن مرد مشرك سعد را كشت . آن مشرك كه سوار بر اسب و سراپا پوشيده در آهن بود و نشانى بر سينه داشت از اسب فرود آمد مرا شناخت و صدا كرد كه اى پسر ابوطالب به نبرد من بيا . من كه او را نشناختم آهنگ او كردم . او هم از بالاى تپه به سوى من فرود آمد ، من كه كوتاه قامت بودم كمى به عقب برگشتم . تا او از ارتفاع

پايين آيد كه بر من مسلط نباشد . او گفت : اى پسر ابوطالب گريختى ! گفتم : اى پسر مرد دزد و فرومايه به زودى پابرجا خواهم بود . و چون هر دو پاى من استوار و مستقر شد ، ايستادم . او پيش آمد و همينكه به من نزديك شد ، پربتى به من زد كه آن را با سپر خويش گرفتم .

شمشير در سپرم گير كرد . ضربتى بر دوش او زدم . با اينكه زره بر تن داشت شمشيرم زره را درى و او به لرزه در آمد . پنداشتم همين ضربت من او را خواهد كشت . ناگاه از پشت سر خويش برق شمشير ديدم ، سرم فرو آوردم . شمشير كاسه سر دشمن را همراه با كلاه خودش بريد . كسى كه ضربه زد مى گفت : بگير كه من پسر عبد المطلبم . چون به پشت سرم نگريست عمويم حمزه را ديدم و معلوم شد كسى كه كشته شده طعيمه بن عدى است .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : در روايت محمد بن اسحاق بن يسار هم چنين آمده است كه طعيمه بن عدى را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است و سپس گفته است و گفته مى شود او را حمزه كشته است . در روايات شيعه چنين آمده است كه طعميه را على بن ابى طالب عليه السلام با نيزه كشته است و گفته است به خدا سوگند از اين پس هرگز در مورد خداوند با ما ستيز نخواهى كرد . محمد بن اسحاق هم اين موضوع را روايت كرده است .

محمد

بن اسحاق روايت كرده و گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله از سايبان بيرون آمد و به مردم و صحنه جنگ نگريست و مسلمانان را تشويق كرد و فرمود : هر كس در قبال كار درستى كه انجام دهد ارزش دارد . سپس فرمود : سوگند به كسى كه جان محمد در دست اوست امروز هر كه با اين گروه پايدارى و شكيبايى و جنگ كند و پيش رود و پشت به جنگ ندهد كشته نخواهد شد ، مگر اينكه خداوند او را به بهشت وارد خواهد كرد . عمير بن حمام كه از قبيله بنى سلمه بود و چند دانه خرما در دست داشت و مشغول خوردن آنها بود گفت : به به ! براى ورود به بهشت چيزى جز اينكه اينان مرا بكشند ، نيست . آن چند خرما را از دست افكند و شمشير را به دست گرفت و با آن قوم چندان جنگ كرد كه كشته شد .

محمد بن اسحاق مى گويد : عاصم بن عمرو بن قتاده برايم نقل كرد كه عوف بن حارث كه همان عوف بن عفراء است روز بدر به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اى رسول خدا ! چه چيزى خداوند را از بنده اش به خنده وا مى دارد ؟ فرمود : اينكه سر برهنه و بدون زره به دشمن دست يازد . عوف ( 122 ) زرهى را كه بر تن داشت ، بيرون آورد و كنارى افكند و شمشير برگرفت و با آن قوم چندان جنگ كرد كه كشته شد .

واقدى و ابن اسحاق مى گويند :

پيامبر صلى الله عليه و آله مشتى شن برگرفت و بر مشركان پاشاند و فرمود : چهره هايتان زشت باد . پروردگارا ! دلهاى ايشان را بيمناك و پاهايشان را لرزان كن . و چنان دش كه مشركان بدون آنكه به چيزى توجه كنند ، روى به گريز نهادند و مسلمانان آنان تعقيب مى كردند و مى كشتند و اسير مى گرفتند .

واقدى مى گويد : هبيره بن ابووهب مخزومى چون فرار قريش را ديد ، پشتش شكست و بر جاى خود ميخكوب شد ، آنچنان كه قادر به حركت نبود . ابواسامه جشمى هم پيمانش پيش او آمد و زره او را گشود و او را همراه خود برد . و گفته شده است ابوداود مازنى شمشيرى به او زد كه زرهش را دريد و او بر زمين افتاد و همان گونه باقى ماند . ابوداود او را رها كرد و رفت . مالك و ابواسامه پسران زهير جشمى كه هم پيمان هبيره بودند از او حمايت كردند و او را از معركه بيرون بردند و نجاتش دادند . پيامبر فرمود : آن دو سگى كه هم پيمانش بودند از او حمايت كردند و او را در ربودند .

واقدى مى گويد : عمر بن عثمان از قول عكاشه بن محصن نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ بدر شمشيرم شكست . پيامبر صلى الله عليه و آله چوبى به من داد كه ناگاه در دست من به صورت شمشير بلند و درخشان در آمد و با آنان تا هنگامى كه خداوند مشركان را شكست داد جنگ كردم . آن شمشير تا

هنگام مرگ عكاشه همچنان در اختيار او بود .

گويد : تنى چند از مردان خاندان عبدالاشهل روايت كرده اند كه شمشير سلمه بن اسلم بن حريش روز جنگ بدر شكست و بدون سلاح باقى ماند . پيامبر صلى الله عليه و آله چوبى از شاخه هاى نخلهاى ابن طاب - نوعى از نخل است - به روزگار عمر - كشته شد ، در اختيارش بود .

واقدى مى گويد : حارثه بن سراقه در حالى كه با دهان خود مشغول آب خوردن از حوض بود ، تيرى ناشناس از مشركان گلويش خورد و او را كشت و مردم در پايان آن روز ناچار از همان حوض كه آبش با خون او آويخته بود آشاميدند . خبر و چگونگى كشته شدن او به مادر و خواهرش كه در مدينه بودند رسيد . مادرش گفت : به خدا سوگند بر او نخواهم گريست تا پيامبر صلى الله عليه و آله بيايد و از او بپرسم . اگر پسرم در بهشت باشد هرگز بر او نمى گريم و اگر در آتش باشد ، به خدايى خدا سوگند كه بر او سخت خواهم گريست ؛ و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از بدر برگشت مادر حارثه به حضورش آمد و گفت : اى رسول خدا ! جايگاه پسرم در در دل من مى دانى ، خواستم بر او بگريم ، گفتم چنين نمى كنم تا از رسول خدا بپرسم ، اگر پسرم در بهشت باشد بر او نخواهم گريست و اگر در بهشت نباشد و در دوزخ باشد بر او نخواهم گريست و شيون مى كنم . پيامبر

صلى الله عليه و آله فرمود : دست كم گرفته اى ! خيال مى كنى فقط يك بهشت است ؟ بهشتى بسيارى است و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست او در فردوس برين است .

مادر حارثه گفت : هرگز بر او نخواهم گريست .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله در اين هنگام ظرف آبى خواست . دست در آن كرد و مضمضه فرمود و آن ظرف آب را به مادر حارثه بن سراقه داد كه از آن آشاميد و سپس به دختر خود داد كه او هم از آن آشاميد . آنگاه پيامبر به آنان فرمان داد كه باقيمانده آن آب را در گريبان خود بريزند ، چنان كردند و از حضور پيامبر برگشتند ، در حالى كه هيچ كس در مدينه از آن دو بانو چشم روشن تر و شادتر نبود .

واقدى مى گويد : حكيم بن حزام مى گفʙǠاست : روز بدر چون شكست خورديم من شروع به دويدن كردم و گفتم : خداوند ابن الحنظليه - ابوجهل - را بكشد كه مى پندارد روز به پايان رسيده است و به خدا سوگند كه همچنان بر حال خود باقى است .

حكيم مى گفته است : چيزى را دوست نمى داشتم مگر اينكه شب فرار سد و تعقيب مسلمانان از ما كاستى پذيرد . عبيدالله و عبدالرحمان پسران عوام كه بر شتر نرى سوار بودند به حكيم رسيدند ، عبدالرحمان به برادرش عبيدالله گفت : پياده شو تا حكيم را سوار كنيم . عبيدالله لنگ بود و ياراى راه رفتن نداشت ، به برادر گفت :

مى بينى كه من ياراى راه رفتن ندارم . عبدالرحمان گفت : به خدا چاره اى نداريم ، بايد اين مرد را سوار كنيم كه اگر بميريم عهده دار جمع آورى و هزينه زن و فرزندمان خواهد بود و اگر زنده بمانيم هزينه همه ما را بر عهده مى گيرد . اين بود كه عبدالرحمان و برادر لنگش پياده شدند و حكيم را سوار كردند و خود پياده از پى شتر حركت مى كردند . حكيم همينكه نزديك مكه و به مرالظهران رسيد گفت : به خدا سوگند همين جا نشانه و چيزى ديدم كه هيچ كس نمى بايست پس از ديدن آن بيرون مى رفت ، ولى شومى ابوجهل ما را از پى خود كشاند .

حكيم افزود : اينجا چند شتر كشته شد و هيچ خيمه اى باقى نماند مگر اينكه ديديم كه تو و قومت به راه خود ادامه داديد ما هم همراه شما آمديم كه در قبال شما از خود راى و فرمانى نداشتيم .

واقدى مى گويد : عبدالرحمان بن حارث از مخلد بن خفاف از پدرش نقل مى كرد كه مى گفته است : در جنگ بدر قريش زره بسيار داشتند و چون روى به گريز نهادند زره ها را به زمين مى افكندند و مسلمانان كه ايشان را تعقيب مى كردند زره هايى را كه آنان مى انداختند جمع مى كردند . من خودم در آن روز سه زره برداشتم و به خانه ام آوردم كه پيش ما باقى بود . مردى از قريش كه بعدها يكى از آن زره ها را پيش ما ديد شناخت و گفت : اين

زره حارث بن هشام است .

واقدى مى گويد : محمد بن حميد از عبدالله بن عمرو بن اميه براى من نقل كرد كه مى گفته است : يكى از افراد قريش كه در آن جنگ گريخته بود به من گفت : با خود مى گفتم هيچ نديده ام كه از چنين جنگى كسى غير از زنها بگريزد .

قسمت دوازدهم

واقدى مى گويد : قباث بن اشيم كنانى مى گفته است : همراه مشركان در جنگ بدر شركت كردم و من به كمى شمار محمد مى نگريستم و شمارشان به چشم من كم مى آمد و با توجه به شمار بسيارى از سواران و پيادگانى كه همراه ما بودند من هم همراه ديگران گريختم و به هر سو كه مى نگريستم مشركان را در حال گريز مى ديدم و با خود مى گفتم : شگفت است كه هرگز نديده ام از چنين جنگى كسى غير از زنها بگريزند . مردى هم با من همراه شد ، در همان حال كه او با من مى آمد گروهى پشت سر به ما نزديك مى شدند ، به آن مردى كه همراه بود گفتم : آيا ياراى دويدن و قيام دارى ؟ گفت : نه ، به خدا سوگند . او عقب ماند و از پاى در آمد و من شتابان گريختم و بامداد در غيقه بودم كه بر سمت چپ سقيا قرار دارد ، فاصله آن تا فرع يك شب راه است و فاصله فرع تا مدينه هشت چاپار است . من پيش از طلوع خورشيد آنجا رسيدم و چون به راههاى فرعى آشنا بودم و از تعقيب مى

ترسيدم راه اصلى را نپيمودم و از آن كناره گرفتم . مردى از خويشاوندانم در غيقه مرا ديد و پرسيد : پشت سرت چه خبر بود ؟ گفتم : خبرى نبود ! كشته شديم ، اسير داديم و شكست خورديم و گريختيم . اينك آيا تو مركوبى دارى ؟ او مرا بر شترى سوار كرد و زاد و توشه به من داد و من در جحفه به راه اصلى رسيدم و سپس رفتم تا وارد مكه شدم . در غميم چشمم به حيسمان بن حابس خزاعى افتاد ، دانستم كه او براى اعلان كشته شدن قرشيان به مكه مى رود ، اگر مى خواستم از او پيشى بگيرم مى توانستم ولى خود را عقب كشيدم تا قسمتى از روز را از من جلو افتاد . من هنگامى وارد مكه شدم كه خبر كشتگان ايشان به آنان رسيده بود ، حيسمان را لعنت مى كردند كه خبر خوشى براى ما نياورده است . من در مكه ماندم . پس از جنگ خندق محبت اسلام در دلم افتاده بود ، با خود گفتم : چه خوب است به مدينه بروم و بينم محمد چه مى گويد .

به مدينه رفتم و سراغ پيامبر را گرفتم . گفتند آنجا در سايه ديوار مسجد همراه گروهى از ياران خود نشسته است . آنجا رفتم و من او را ميان ايشان نمى شناختم ، سلام دادم . پيامبر فرمود ! اى قباث بن اشيم تو بودى كه در جنگ بدر مى گفتى هرگز چنين كارى نديده ام فقط زنها از اين جنگ مى گريزند . گفتم : گواهى مى دهم كه

تو رسول خدايى و اين ام را هرگز به كسى نگفته ام حتى آن را بر زبان نياورده ام بلكه فقط در دل خود گفتم و اگر تو پيامبر نمى بودى خدايت بر آن آگاه نمى كرد . دست فراز آر تا با تو بيعت كنم ، و مسلمان شدم .

واقدى مى گويد : روايت شده است كه چون مشركان به بدر رفتند از جمله كسانى كه با ايشان همراهى نكردند و در مكه باقى ماندند دو جوان افسانه سرا بودند كه در ذوطوى در نور مهتاب براى مردم تا ديرگاهى از شب گذشته افسانه مى سرودند و شعر مى خواندند و قصه مى گفتند . شبى در همان حال آوايى نزديك شنيدند و گوينده را نديدند و چنين مى سرود :

حنيفيان چنان سوگى در بدر فزودند كه پايه هاى حكومت خسرو و قيصر از آن شكسته خواهد شد . سنگهاى سخت كوهها از آن به خروش آمد و قبايل ميان و تير و خيبر هراسان شدند دو كوه ابوقبيس و احمر به لرزه در آمد و پارچه هاى حريرى كه دليران هم سن و سال بر سينه مى بستند گشوده شد .

واقدى مى گويد : اين ابيات را براى من عبدالله بن ابى عبيده از محمد بن عمار بن ياسر خواند و نقل كرد . گويد : و چون آنان صدا را شنيدند و كسى را نديدند ، در جستجوى گوينده بر آمدند و هيچ كس را نديدند . هراسان خود را به حجر اسماعيل رساندند و گروهى از پيرمردان و بزرگان افسانه سرا را ديدند و اين خبر را به آنان دادند .

ايشان

گفتند : اگر اينچنين كه مى گوييد بوده است ، محمد و يارانش را حنيفان مى نامند .

گويد : هيچ يك از جوانانى كه در ذوطوى بودند باقى نماند مگر آنكه از ترس تب بر آورد . دو يا سه شب بيشتر نگذشت كه حيسمان خزاعى خبر اهل بدر و كسانى را كه كشته شده بودند آورد . او شروع به خبر دادن كرد و گفت : عتبه و شيبه پسران ربيعه كشته شدند و دو پسر حجاج و ابوالبخترى و زمعه بن اسود كشته شدند . گويد : در آن هنگام صفوان بن اميه در حجر اسماعيل نشسته بود ، گفت : اين شخص نمى فهمد چه مى گويد ، درباره من از و بپرسيد . گفتند : آيا از صفوان بن اميه خبرى دارى ؟ گفت : آرى او كه همين جا در حجر نشسته است ولى پدر و برادرش را كشته ديدم . سهيل بن عمرو و نضر بن حارث را هم ديدم كه اسير شده و با ريسمان بسته بودند .

واقدى مى گويد : و چون به نجاشى خبر كشته شدن قريش و پيروزى كه خداوند به رسول خود ارزانى فرموده بود رسيد ، دو جامه سپيد پوشيد و بيرون آمد و بر خاك نشت و حمزه بن ابى طالب و يارانش را احضار كرد و پرسيد : كدام يك از شما منطقه بدر را مى شناسد ؟ به او خبر دادند . گفت : من خود آنجا را مى شناسم و مدتى در اطراف آن گوسپند چرانى مى كردم ، با دريا نصف روز راه است ولى مى خواست با

گفته شما مطمئن تر شوم . خداوند پيامبر خويش را در بدر يارى فرمود ، خداى را بر اين نعمت ستايش كنيد .

سردارانش گفتند : خداوند كارهاى پادشاه را رو به راه فرمايد . اين كارى است كه تا كنون انجام نمى دادى كه دو جامه سپيد بپوشى و بر خاك بنشينى ! گفت : من از گروهى هستم ( 123 ) كه چون خداوند بر ايشان نعمتى عنايت فرمايد بر تواضع و فروتنى خود مى افزايند . و گفته شده است كه نجاشى گفت : عيسى بن مريم عليه السلام هرگاه نعمتى بر او ارزانى مى شد ، بر تواضع خود مى افزود .

واقدى مى گويد : و چون قريش به مكه برگشت ، ابوسفيان بن حرب برپا خاست و گفت : اى گروه قريش ! بر كشتگان خود مگوييد و بر ايشان نوحه سرايى مكنيد و هيچ شاعرى بر آنان مرثيه نسرايد ، تظاهر به چالاكى و بردبارى كنيد كه چون بر ايشان بگرييد و مرثيه بسراييد اين كار خشم شما را آرامش مى بخشد و شما را از دشمنى با محمد و يارانش سست مى كند . وانگهى اگر به محمد و يارانش خبر برسد ، شاد مى شدند و شما را سرزنش مى كنند و اين دشمن شادى ، خود از آن سوگ بزرگتر است ، و شايد بتوانيد انتقام خون خود را بگيرند . اينك روغن ماليدن و گرد آمدن با زنان بر من حرام خواهد بود تا با محمد جنگ كنم . قريش مدت يك ماه شكيبايى و درنگ كرد ، نه شاعرى بر كشتگان مرثيه گفت و نه

نوحه سرايى نوحه اى سرود .

واقدى مى گويد : اسود بن مطلب نابينا شده بود و بر فرزندان كشته شده اش سخت افسرده اندوهگين بود . دوست مى داشت بر آنان بگريد و قريش او را از اين كار باز مى داشت . هر دو روز يك بار به غلامش مى گفت : شراب بردار و مرا به دره اى ببر كه ابوحكيمه - يعنى پسرش زمعه كه در جنگ بدر كشته شده بود - در آن راه مى رفت .

غلامش او را كنار آن راه مى برد و مى نشست . چندان باده به او مى آشامند كه سياه مست مى شد و بر ابو حكيمه و برادرانش مى گريست و خاك بر سر خود مى افشاند و به غلام خويش مى گفت : اى واى بر تو ! بايد اين كار را پوشيده بدارى كه خوش نمى دارم قريش بر اين حال من آگاه كه مى بينم جمع نمى شوند بر كشتگان خود بگريند .

واقدى مى گويد : مصعب بن ثابت از عيسى بن معمر ، از عباد بن عبدالله بن زبير ، از عايشه براى من نقل كرد كه مى گفته است : قريش چون به مكه برگشتند گفتند : بر كشتگان خود مگوييد كه خبر به محمد و يارانش برسد و شاد شوند و شما را سرزنش كنند و در پى آزادى اسيران خود كسى را گسيل مداريد كه براى فديه گرفتن پافشارى بيشترى خواهند كرد .

گويد : از اسود بن مطلب سه تن از پسرانش كشته شده بودند كه عبارتند از زمعه و عقيل و نوه اش حارث پسر زمعه

. او دوست مى داشت بر كشتگان خود بگريد ، در همان حال نيمه شبى صداى گريه و شيونى شنيد . او كه كور بود به غلامش گفت : برو بنگر آيا قريش بر كشتگان خود مى گريند . اگر چنان است من هم بر ابوحكيمه ، يعنى زمعه ، بگريم كه دلم آتش گرفته است . غلام رفت و برگشت و گفت : زنى است كه بر شتر گم شده خود مى گريد اسود اين ابيات را سرود :

از اينكه شترى از او گم شده است مى گريد و بى آرامى او را از خواب باز مى دارد .

بر شتر گريه مكن بر بدر گريه كن كه چهره ها را كوچك كرد و زبون ساخت . اگر مى گريى بر عقيل گريه كن و بر حارث كه شير شيران بود . بر همه گريه كن و به ستوه ميان كه ابوحكيمه را مانندى نيست . بر بدر و كشته شدگانى كه سران خاندانهاى هصيص و مخزوم و ابوالوليد بودند ، آرى پس از ايشان كسانى به سالارى رسيدند كه اگر جنگ بدر نمى بود هرگز به سالارى نمى رسيدند .

واقدى مى گويد : زنان قريش پيش هند دختر عتبه رفتند و به او گفتند : آيا نمى خواهى بر پدر و عمو و دايى و خويشاوندانت بگريى ؟ گفت : هرگز ، و آنچه مرا از آن باز مى دارد اين است كه به محمد يارانش خبر مى رسد و آنان زنان خزرج شاد مى شوند و ما را نكوهش مى كنند ، نه ، به خدا سوگند ، بر آنان نخواهم گريست تا

انتقام خون خود را از محمد و يارانش بگيرم . بر من حرام باد كه بر سر خويش روغن بمالم تا آنگاه كه با محمد جنگ كنيم . وانگهى به خدا سوگند اگر بدانم با گريستن اندوه از دلم زدوده مى شود خواهم گريست ، ولى اندوه دلم زدوده نخواهد شد مگر اينكه به چشم خويش خون كسانى را كه عزيزان را كشته اند ببينم . هند بر همان حال باقى بود ، نه بر سر خود روغن ماليد و نه به بستر ابوسفيان نزديك شد تا آنكه جنگ احد سپرى شد .

واقدى مى گويد : به نوفل بن معاويه ديلى كه همراه قريش در جنگ بدر شركت كرده بود و در آن هنگام پيش خانواده خود بود خبر رسيد كه قريش بر كشتگان خود مى گويد ، او خود را به مكه رساند و گفت : اى گروه قريش ! گويا خرد شما كاسته و انديشه شما ويران شده است و از زنان خود فرمانبردارى مى كنيد . مگر بر كشته شدگانى چون كشتگان شما مى شود گريست ! آنان فراتر از گريه اند ، وانگهى اين گريستن دشمنى شما را نسبت به محمد و يارانش كاهش مى دهد و خشم شما را فرو مى نشاند . و سزاوار نيست كه خشم شما از ميان برود تا آنكه انتقام خون خود را از دشمن خويش بگيرند . ابوسفيان بن حرب كه سخن او را شنيد گفت : اى ابو معاويه ، خلاف واقع به تو گفته اند ، به خدا سوگند تا امروز هيچ زنى از خاندان عبد شمس بر كشته شده خود نگريسته

و هيچ شاعرى نخواسته است مرثيه بگويد ، و من آنان را از اين كار باز داشته ام تا هنگامى كه انتقام خون خويش را از محمد و يارانش بگيريم و من خونخواه انتقام گيرنده هستم ، پسرم حنظله و سران اين سرزمين كشته شده اند و اين سرزمين به سبب فقدان ايشان افسرده است .

قسمت سيزدهم

واقدى مى گويد : معاذ بن محمد انصارى از قول عاصم بن عمر بن قتاده براى من نقل كرد كه چون مشركان كه سران و بزرگانشان كشته شده بودند به مكه برگشتند ، عمير بن وهب بن عمير جمحى آمد و در حجر اسماعيل كنار صفوان بن اميه نشست . صفوان به او گفت : پس از كشته شدن كشتگان بدر زندگى زشت است . عمير گفت : آرى ، به خدا سوگند كه پس از آنان در زندگى خيرى نيست ، و اگر وام نمى داشتم كه راهى براى پرداخت آن ندارم و اگر زن و فرزندانم نبودند كه چيزى ندارم كه براى آنان بگذارم ، مى رفتم و محمد را مى كشتم تا چشم خود را از او پر كنم - آرام بگيرم - و به من خبر رسيده است كه او آزادانه در بازارها مى گردد ، من بهانه اى هم دارم و مى گويم براى ديدن و پرداخت فديه پسر اسيرم آمده ام . صفوان از اين سخن او شاد شد و گفت : اى ابواميه ممكن است ببينيم كه اين كار را مى كنى ؟ گفت : آرى ، سوگند به پروردگار اين خانه . صفوان گفت : پرداخت وام تو بر عهده من

است و زن و فرزندان تو همچون زن و فرزند خودم خواهند بود ، و تو مى دانى كه در مكه هيچ كس چون من بر زن و فرزند خود گشايش نمى دهد . عمير گفت : اى ابووهب ابن را مى دانم . صفوان گفت : نانخورهاى تو همراه نانخورهاى من خواهند بود ، چيزى براى من فراهم نخواهد بود مگر اينكه براى آنان هم فراهم خواهد بود و پرداخت وام تو بر عهده من است . صفوان شتر خويش را در اختيار عمير گذاشت و او را مجهز ساخت و براى زن و فرزندانش هزينه اى همچون را در اختيار عمير گذاشت و او را مجهز ساخت و براى زن و فرزندانش هزينه اى همچون هزينه زن و فرزند خود مقرر داشت و عمير فرمان داد شمشيرش را تيز و زهر آلوده كنند . چون آهنگ رفتن به مدينه كرد به صفوان گفت : چند روزى پوشيده بدار تا من به مدينه برسم . عمير رفت و صفوان هم از او سخنى به ميان نياورد .

عمير چون به مدينه رسيد بر در مسجد فرود آمد ، شتر خود را پاى بند زد و شمشير خود را برداشت و بر دوش افكند و آهنگ رسول خدا صلى الله عليه و آله كرد . در اين هنگام عمر بن خطاب همراه تنى چند از مسلمانان نشسته بودند و از نعمت خداوند نسبت به مسلمانان در بدر سخن مى گفتند . عمر همينكه عمير را با شمشير ديد ترسان شد و به ياران خود گفت : اين سگ را مواظب باشيد كه عمير بن وهب است

، همان دشمن خدا كه در جنگ بدر بالا و پايين مى رفت و بر ضد ما تحريك مى كرد و شمار ما را براى دشمن تخمين مى زد و به آنان مى گفت كه ما داراى نيروى امدادى و كمين نيستيم . ياران عمر برخاستند و عمير را گرفتند . عمر بن خطاب پيش پيامبر رفت و گفت : اى رسول خدا ! اين عمير بن وهب است كه با اسلحه وارد مسجد شده است و او همان حيله گران پاكى است كه نمى توان بر چيزى از او ايمنى داشت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : او را پيش من آور ، عمر رفت با يك دست حمايل شمشير او با دست ديگر دسته شمشيرش را گرفت و او را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد .

پيامبر صلى الله عليه و آله همينكه او را ديد به عمر فرمود : از او فاصله بگير . چون عمير به پيامبر نزديك شد گفت : بامدادتان خوش باد ! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : خداوند ما را با درودى غير از درود تو گرامى داشته و آن سلام است كه درود بهشتيان است . عمير گفت : خودت هم تا همين اواخر آن را مى گفتى ! پيامبر فرمود : خداوند بهتر از آن را به ما ارزانى فرموده است . اينك بگو چه چيزى موجب آمدن تو شده است ؟ گفت : درباره اسيرى كه پيش شما دارم آمده ام كه فديه اى مناسب تعيين كنيد و معامله خويشاوندى انجام دهيد كه خود خانواده دار

و اهل عشيره ايد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اين شمشير چيست ؟ گفت : خداوند شمشيرها را زشت و تباه سازد و مگر كارى براى ما انجام داد . وقتى كه پياده شدم فراموش كردم آن را از گردن خود باز كنم و به جان خودم سوگند كه كار و منظورى ديگر دارم .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى عمير ! راست بگو چه چيزى ترا اينجا كشانده است ؟ گفت : فقط در مورد اسير خودم آمده ام . پيامبر فرمود : اى عمير ! در حجر اسماعيل با صفوان بن اميه چه شرط كردى ؟ عمير ترسان شد و پرسيد : چه شرطى براى او كرده ام ؟ فرمود : عهده دار كشتن من شدى كه در قبال اين كار او وام ترا بپردازد و هزينه زن و فرزندت را بر عهده دار كشتن من شدى كه در قبال اين كار او وام ترا بپردازد و هزينه زن و فرزندت را بر عهده بگيرد ، و خداوند مانع ميان من و تو است . عمير گفت : گواهى مى دهم كه تو رسول خدا و راستگويى ، و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يگانه نيست . اى رسول خدا ما به وحى و آنچه از آسمان به تو مى رسيد تكذيب داشتيم ، تكذيب داشتيم ، و حال آنكه اين سخن فقط ميان من و صفوان بوده است و هيچ كس جز من و او بر آن گاه نشده است و به او گفتم كه چند شبانه روز اين سخن را پوشيده بدارد

و اينك خداوندت بر آن آگاه ساخته است . من به خدا و رسولش ايمان آوردم و گواهى مى دهم آنچه را كه آورده اى حق است و سپاس خداوندى كه مرا بر اين راه كشاند . همينكه خداوند عمير را هدايت فرمود ، مسلمانان شاد شدند . عمر بن خطاب گفت : هنگامى كه عمير آشكار شد ، خوكى در نظرم دوست داشتنى تر از او بود و اينك در نظرم از يكى از فرزندانم دوست داشتنى تر است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : به برادرتان قرآن بياموزيد و اسيرش را رها كنيد . عمير گفت : اى رسول خدا ! من در راه خاموش كردن نور خدا كوشا بود مخ ، سپاس خداى را كه مرا هدايت فرمود ، اينك اجازه فرماى به قريش پيوندم و آنان را به خدا كوشا بودم ، سپاس خداى را كه مرا هدايت فرمود ، اينك اجازه فرماى به قريش بپيوندم و آنان را به خدا و رسولش فراخوانم شايد خداوند هدايت فرمايد و ايشان را از هلاك نجات بخشد . پيامبر اجازه فرمود و عمير به مكه رفت .

صفوان از هر مسافرى كه از مدينه مى آمد ، درباره عمير بن وهب سوال مى كرد و مى پرسيد : آيا در مدينه اتفاقى نيفتاده است ؟ و به قريش هم مى گفت بر شما مژده باد كه واقعه اى رخ مى دهد كه اندوه جنگ بدر را از شما خواهد زدود . مردى از مدينه آمد و چون صفوان درباره عمير از او پرسيد ، گفت : عمير مسلمان شد . صفوان

و مشركان مكه او را نفرين مى كردند و مى گفتند : عمير از دين برگشته است . صفوان سوگند خود كه هرگز با عمير سخن نگويد و كار سودمندى برايش انجام ندهد و عيال او را از خود طرد كرد .

عمير چون به مكه آمد به خانه خويش رفت و پيش صفوان نيامد و اسلام خويش را آشكار ساخت . چون اين خبر به صفوان رسيد گفت : همينكه نخست پيش من نيامد دانستم و مردى هم به من خبر داده بود كه او دگرگون شده است ، از اين پس يك كلمه با او سخن نمى گويم و هيچ سودى به او و خاندانش نخواهم رساند . عمير پيش صفوان كه در حجر اسماعيل نشسته بود آمد و گفت : اى ابو وهب ! صفوان از او روى برگرداند . عمير گفت : تو سرورى از سروران قريشى آيا مى پندارى آيين قبلى ما كه سنگ را پرستش و براى آن قربانى مى كرديم دين و آيين بود ؟ گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار يگانه نيست و محمد بنده و فرستاده اوست و صفوان يك كلمه هم پاسخش نداد ، و همراه عمير گروه بسيارى مسلمان شدند .

واقدى مى گويد : پنج تن از جوانان ( 124 ) قريش مسلمان شده بودند ، پدرانشان آنان را زندانى كرده بودند و آنان همراه خويشاونندان خود در حال شك و ترديد و بدون اينكه اسلامشان خالص باشد به بدر آمده بودند . اين پنج تن عبارتند از قيس بن وليد بن مغيره ، ابوقيس بن فاكه بن مغيره ، حارث بن زمعه بن

اسود ، على بن اميه بن خلف ، عاص بن منبه بن حجاج . آنان همينكه به بدر آمدند و كمى ياران پيامبر را ديدند گفتند : اينان را دينشان فريفته است و در مورد آنان اين آيه نازل شد : هنگامى كه منافقان و آنان كه در دلشان بيمارى است گفتند اين گروه را دين ايشان فريفته است ( 125 ) و سپس اين آيه هم درباره آنان نازل شد كه مى فرمايد : آنانى كه فرشتگان در حالى ايشان را قبض روحى مى كنند كه نسبت به خود ستمگرند و فرشتگان مى گويند شما در چه حالى بوديد ؟ مى گويند : ما در زمين مردمى ناتوان و درمانده بوديم ، فرشتگان مى گويند : مگر زمين خدا پهناور نبود كه در آن هجرت كنيد ( 126 ) و دو آيه بعد هم در همين مورد نازل شده است .

گويد : اين آيات را مهاجرانى كه به مدينه آمده بودند براى مسلمانانى كه ساكن مكه بودند نوشتند . جندب بن ضمره خزاعى گفت : ديگر حجت و بهانه اى براى اقامت من در مكه باقى نماند ، او كه بيمار بود به خانواده خود گفت : مرا از مكه بيرون بريد شايد رحمتى يابم . پرسيدند كدام طرف را بيشتر دوست دارى ؟ گفت : مرا به تنعيم ببريد . او را آنجا بردند . تنعيم در راه مكه و مدينه قرار دارد و فاصله اش تا مكه چهار ميل است . ( 127 )

جندب بن ضمره ضمره عرضه داشت پروردگارا ! من به نيت مهاجرت به سوى تو بيرون آمدم و خداوند

اين آيه را نازل فرمود : هر كس از خانه خود در حال هجرت به سوى خدا و رسولش بيرون آيد . . . ( 128 ) مسلمانانى كه در مكه بودند و ياراى بيرون آمدن داشتند بيرون آمدند . ابوسفيان همراه مردانى از كافران قريش ايشان را تعقيب كرد و برگرداند و زندانى آمدند . ابوسفيان همراه مردانى از كافران قريش ايشان را تعقيب كرد و برگرداند و زندانى كرد و گروهى از ايشان پس از آنكه گرفتار شدند از دين برگشتند و خداوند متعال در مورد ايشان اين آيه را نازل فرمود : برخى از مرددم مى گويند به خدا ايمان آورديم و چون در راه خدا آزارى ببينند عذاب خلق را با عذاب خدا برابر مى بينند . . . ( 129 ) كه تمام اين آيه و آيه بعد در اين مورد است . مهاجرانى كه در مدينه بودند اين آيات را هم براى مسلمانان مكه نوشتند . و چون اين نامه و آياتى كه در مورد ايشان نازل شده بود ، به ايشان رسيد گفتند : پروردگارا با تو عهد مى كنيم كه اگر از اين گرفتارى رهايى يابيم ، هيچ چيزى را با تو برابر نگيريم ، و براى بار دوم از مكه بيرون آمدند . ابوسفيان و مشركان به تعقيب ايشان پرداختند ولى به آنان دسترسى نيافتند كه از راه كوهستانها خود را به مدينه رسانده بودند .

در نتيجه نسبت به مسلمانانى كه به مكه برگردانده شده بودند سختى و گرفتارى بيشتر شد .

آنان را مى زدند و شكنجه مى كردند و مجبور مى ساختند كه اسلام را

رها كنند . در اين هنگام ابن ابى سرح هم از مدينه گريخت و مشرك شد و به قريش گفت : محمد را ابن قمطه ( 130 ) كه برده اى مسيحى است آموزش مى دهد و من هنگامى كه براى محمد قرآن مى نوشتم هر چه را كه مى خواستم تغيير مى دادم و خداوند در اين مورد اين آيه را نازل فرمود : همانا مى دانيم كه آنان مى گويند كه پيامبر را انسانى تعليم مى دهد ، زبان آن كس كه به او چنين چيزى را نسبت مى دهند زبانى عجمى است و اين قرآن به زبان عربى روشن است . ( 131 )

سخن درباره فرود آمدن فرشتگان روز جنگ بدر و نبرد كردن آنان با مشركان

قسمت اول

مسلمانان در اين مورد اختلاف نظر دارند . جمهور ايشان مى گويند فرشتگان به صورتى حقيقى فرود آمده اند ، همانگونه كه مثلا جاندارى يا سنگى از بالا به پايين فرود مى آيد . گروهى از ارباب معنى در اين مورد سخن ديگر گفته اند .

دسته اول هم با يكديگر در موردى اختلاف دارند و آن شركت فرشتگان در جنگ است كه برخى مى گويند فرود آمدند و جنگ كردند و برخى مى گويند فرود آمدند ولى جنگ نكردند و هر دسته در تاييد سخن خود رواياتى نقل مى كنند .

واقدى در كتاب المغازى مى گويد : عمر بن عقبه ، از قول شعبه برده آزاد كرده ابن عباس ، از قول ابن عباس براى من نقل كرد كه چن مردم در جايگاههاى خود ايستادند پيامبر را ساعتى خواب در ربود يا حالت وحى بر آن حضرت آشكار شد و چون از آن حال بيرون آمد به مومنان

مژده فرمود كه جبرئيل عليه السلام همراه لشكرى از فرشتگان بر ميمنه مردم و ميكائيل با لشكرى ديگر بر ميسره مردم است و اسرافيل همراه لشكر ديگرى كه هزار تن هستند آماده است . ابليس هم به صورت سراقه بن جعشم مدلجى در آمده بود و مشركان را تحريض مى كرد و به آنان مى گفت : كسى بر ايشان چيره نخواهد شد . همينكه مشركان را تحريص مى كرد و به آنان مى گفت : كسى بر ايشان چيره نخواهد شد . همينكه چشم آن دشمن خدا به فرشتگان افتاد به هزيمت برگشت و گفت : من از شما بيزارم كه مى بينم آنچه را نمى بينيد . ( 132 ) حارث بن هشام كه ابليس چنان بر سينه حارث كوفت كه مى ديد ، چون اين سخن او را شنيد با او گلاويز شد . ابليس چنان بر سينه حارث كوفت كه از اسب فرو افتاد ، و ابليس گريخت كه ديده نشود و خويشتن به دريا افكند و در همان حال دستهاى خود را بر افراشت گريخت كه ديده نشود و خويشتن را به دريا افكند و در همان حال دستهاى خود را برافراشت و گفت : پروردگارا وعده اى كه به من دادى چه شد ؟ در اين هنگام ابوجهل روى به ياران خود آورد و ايشان را بر جنگ تحريض كرد و گفت : درماندگى و يارى ندادن سراقه شما را نفريبد كه او با محمد و يارانش قرار گذاشته و پيمان بسته است . چون به قديم برگرديم خواهد دانست با قوم او چه خواهيم كرد ، كشته شدن

عتبه و شيبه و وليد هم شما را به بيم نيندازد كه براى جنگ شتاب كردند و به خود شيفته شدند ، و به خدا سوگند مى خورم كه امروز بر نمى گرديم تا محمد و يارانش را ريسمان پيچ كنيم . نبايد كسى از شما كسى از ايشان را بكشد بلكه آنان را اسير بگيريد تا به ايشان بفهمانيم كه چه كرده اند و چرا از آيين شما برگشته و از آيين پدرى خود دورى جسته اند .

واقدى مى گويد : عتبه بن يحيى از معاذ بن رفاعه بن رافع از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است ما آن روز با ابليس بانگى چون بانگ گاو مى شنيديم كه فرياد بدبختى و درماندگى برداشته بود و به صورت سراقه به جعشم در آمده بود و گريخت و به دريا فرو شد و دستهاى خود را سوى آسمان بر افراشت و مى گفت : خداوندا ، وعده اى كه به من دادى بر آورده فرماى ! قريش پس از اين جريان سراقه را سرزنش مى كردند و او مى گفت : به خدا سوگند من هيچ يك از اين كارها را نكرده ام .

واقدى مى گويد : ابواسحاق اسلمى از حسن بن عبيد الله ، برده آزاد كرده بنى عباس ، از عماره ليثى برا يمن نقل كرد كه مى گفته است : پيرمردى از ماهى گيران قبيله كه روز جنگ بدر كنار دريا بوده مى گفته است : صداى بسيار بلندى شنيدم كه مى گويد : اى واى بر اين جنگ . و آن صدا همه صحرا را پر كرد .

نگريستم ، ناگاه سراقه بن جعشم را ديدم ، نزديكش رفتم و گفتم : پدر و مادرم فداى تو باد ، ترا چه مى شود پاسخى به من نداد و سپس ديدم به دريا در آمد و هر دو دست خود را برافراشت و گفت : پروردگارا ، وعده اى كه به من دادى چون شد . با خود گفتم سوگند به خانه خدا كه سراقه ديوانه شده است و اين به هنگام نيمروز بود كه خورشيد به سوى باختر ميل كرده بود و هنگامى بود كه قريش در جنگ بدر شكست خورده بود .

واقدى مى گويد : گفته اند فرشتگان در آن روز داراى عمامه هايى از نور بودند به رنگهاى سبز و زرد و سرخ و دنباله آن را ميان دوش خود افكنده بودند پيشانى اسبهاى ايشان كاكل داشت .

واقدى مى گويد : محمد بن صالح از عاصم بن عمر از محمود بن لبيد نقل مى كرد كه روز جنگ بدر پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمود فرشتگان بر خويش نشان زده اند شما هم نشان بزنيد و مسلمانان بر كلاهخود و شب كلاه خويش پشم زدند .

واقدى مى گويد : محمد بن صالح براى من نقل كرد كه چهار تن از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله ميان صفها داراى نشان بودند . حمزه بن عبدالمطلب پر شتر مرغ زده بود و على عليه السلام دستار پشمى سپيد و زبير دستارى زرد و ابودجانه دستارى سرخ داشتند . زبير مى گفته است : فرشتگان روز بدر بر اسبهاى ابلق فرود آمدند و عمامه هاى زرد داشتند و از

اين جهت شيبه زبير بودند .

واقدى مى گويد : از سهيل بن عمرو روايت شده كه گفته است : روز جنگ بدر مردان سپيد چهره اى كه نشان بر خود زده بودند و بر اسبان ابلق سوار بودند ميان آسمان و زمين ديدم كه مى كشتند و اسير مى گرفتند .

واقدى مى گويد : ابو اسيد ساعدى پس از اينكه چشمش كور شده بود مى گفت : اگر هم اكنون با شما در بدر مى بودم و چشم مى داشتم ، دره اى را كه فرشتگان از آن بيرون آمدند به شما نشان مى دادم و در آن هيچ شك و ترديد نداشتم . اسيد از قول مردى از قبيله بنى غفار نقل مى كرده كه به او گفته است : روز جنگ بدر من و پسر عمويم كه مشرك بوديم بر فراز كوهى رفتيم تا به صحنه جنگ بنگريم و ببينيم كدام گروه پيروز مى شود تا با آنان شروع به تاراج كنيم ، در همين حال ابرى را ديدم كه به ما نزديك شد و از آن صداى همهمه اسبها و برخورد لگامهاى آهنى شنيده مى شد و شنيدم گوينده اى مى گويد : حيزوم ( 133 ) به پيش ! پسر عمويم از ترس بند دلش پاره شد و مرد . من هم نزديك بود بميرم .

به هر صورت بود خود را نگاه داشتم و با چشم خود مسير ابر را تعقيب كردم . ابر به سوى پيامبر و يارانش رفت و برگشت و ديگر از آن صداها كه شنيده بودم خبرى نبود .

واقدى مى گويد : خارجه بن ابراهيم بن محمد

بن ثابت بن قيس بن شماس از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله از جبرئيل عليه السلام پرسيد : چه كسى روز بدر مى گفت : حيزوم به پيش ؟ جبريل عليه السلام گفت : اى محمد ! من همه اهل آسمان را نمى شناسم .

قسمت دوم

واقدى مى گويد : عبدالرحمان بن حارث از پدرش از جدش عبيده بن ابى عبيده از ابورهم غفارى از قول يكى از پسر عموهايش برايم نقل كرد كه مى گفته است : همراه يكى ديگر از پسر عموهايم كنار آبهاى بدر بوديم همينكه شمار اندك همراهان محمد و بسيارى قريش را ديديم با يكديگر گفتيم همينكه شمار اندك همراهان محمد و بسيار قريش را ديديم با يكديگر گفتيم همينكه شمار اندك همراهان محمد و بسيارى قريش و يارانش مى كنيم و چيزى به تاراج مى بريم . اين بود كه به كناره چپ لشكرگاه محمد رفتيم و با خود مى گفتيم اينان يك چهارم قريشند . در همان حال كه بر كناره چپ لشكرگاه حركت مى كرديم ناگهان ابرى آمدى و ما را فرو گرفت . چشم به سوى آن ابر بستيم ، آواى مردان و صداى سلاح شنيديم و گوينده اى به اسب خود مى گفت : حيزوم به پيش ! و به يكديگر مى گفتند : آهسته تر تا ديگران هم برسند . آنان بر ميمنه لشگرگاه رسول خدا فرود آمدند . سپس ابرى ديگر همچون آن يكى از پى آمد و همراه پيامبر شدند . و چون به ياران محمد نگريستيم آنان را دو برابر قريش

ديديم . پسر عمويم مرد ، اما من خود را نگه داشتم و اين خبر را به پيامبر صلى الله عليه و آله دادم و مسلمان شدم .

واقدى مى گويد : و از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه فرموده است : هيچ گاه شيطان كوچكتر و ناتوان تر و درمانده تر و خشمگين تر از روز عرفه ديده نشده است مگر روز بدر ، كه او به روز عرفه نزول رحمت و گذشت خداوند را از گناهان بزرگ ديده است .

گفته شد اى رسول خدا در جنگ بدر چه ديده است ؟ فرمود : او جبريل عليه السلام را ديد كه فرشتگان را سرپرستى و تقسيم مى كرد .

واقدى مى گويد : همچنين روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به روز بدر فرموده است : اين جبرئيل عليه السلام است كه به صورت دحيه كلبى در آمده است و باد را مى راند ، من با باد صبا پيروز شدم و حال آنكه قوم عاد با باد دبور نابود شدند .

واقدى مى گويد : عبدالرحمان بن عوف مى گفته است : روز بدر امير المومنين نخست دو مرد را ديدم كه يكى بر جانب راست و ديگرى بر جانب چپ پيامبر به شدت جنگ مى كردند ، سپس مردى از پيش رو و مردى در پشت سر آن حضرت آشكار شدند كه همچنان سخت جنگ مى كردند .

واقدى مى گويد : سعد بن ابى وقاص هم نظير همين را روايت كرده و گفته است : دو مرد را در بدر ديدم كه يكى سمت راست و ديگرى سمت

چپ پيامبر جنگ و از آن حضرت دفاع مى كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله با خشنودى از پيروزى الهى گاهى به اين و گاهى به آن مى نگريست .

واقدى مى گويد : اسحاق بن يحيى از حمزه بن صهيب از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است نمى دانم چه اندازه دستهاى بريده و ضربه هاى استوار نيزه در جنگ بدر ديدم كه از محل آن خونى بيرون نمى آمد .

واقدى همچنين مى گويد : ابو برده بن نياز مى گفته است : روز جنگ بدر سه سر آوردم و مقابل پيامبر نهادم و گفتم : اى رسول خدا دو تن را من كشتم ، اما در مورد سومى مردى بلند بالا و سپيد چهره را ديدم كه به او ضربت زد و او بر خود پيچيد و بر زمين افتاد و من سرش را بر گرفتم . پيامبر فرمود : آرى او فلان فرشته بوده است .

واقدى مى گويد : ابن عباس ، كه خدايش رحمت كناد ، مى گفته است : فرشتگان جز به روز بدر جنگ نكردند . ابن ابى حبيبه از داود بن حصين از عكرمه از ابن عباس نقل مى كرد كه مى گفته است : به روز جنگ بدر فرشتگان به صورت كسانى كه مسلمانان آنان را مى شناختند در مى آمدند و مردم را به پايدارى تشويق مى كردند و مى گفتند : نزديك مشركان رفتيم ، شنيديم مى گفتند : اگر مسلمانان حمله كنند پايدارى نخواهيم كرد ، بنابر اين چيزى نيستند و اهميتى ندارند ، بر آنان حمله بريد . و اين

همان گفتار خداوند است كه مى فرمايد : هنگامى كه خداى تو به فرشتگان وحى فرمود كه من همراه شمايم كسانى را كه ايمان آورده اند قوى و پايدار سازيد و هر آينه به زودى بر دل آنان كه كافرند ترسى خواهم افكند . ( 134 ) تا آخر آيه .

واقدى مى گويد : موسى بن محمد از پدرش برايم نقل كرد كه مى گفته است : سائب بن ابى حبيش اسيد به روزگار عمر بن خطاب مى گفته است : به خدا سوگند در جنگ بدر كسى از مردم مرا اسير نكرد . مى گفتند : چه كسى ترا اسير كرد ؟ مى گفت : همينكه قريش روى به گريز نهاد ، من هم گريختم . مردى بلند بالا و سپيده چهره كه بر اسبى ابلق ميان زمين و آسمان حركت مى كرد به من رسيد و مرا ريسمان پيچ كرد و عبد الرحمان بن عوف رسيد مرا ريسمان پيچ ديد . ميان لشكر ندا داد كه چه كسى اين مرد را اسير كرده است ؟ هيچ كس مدعى نشد كه مرا اسير كرده باشد . عبدالرحمان مرا به حضور پيامبر برد . پيامبر از من پرسيد : اى پسر ابى حبيش چه كسى ترا اسير كرده است ؟ گفتم : او را نشناختم و نمى شناسمش و خوش نداشتم آنچه را ديده ام بگويم : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : او را فرشته اى بزرگوار اسير گرفته است ، اى پسر عوف اسيرت را با خود ببر . سائب مى گفته است اين سخن را همچنان به خاطر داشتم و

اسلام من به تاخير افتاد و سرانجام مسلمان شدم .

واقدى مى گويد : حكيم بن حزام مى گفته است : روز بدر چنان ديدم كه در وادى خلص در آسمان كليمى سياه آشكار شد كه سراسر افق را پوشاند - وادى خلص همان ناحيه روثيه است - ناگاهى سراسر وادى از مورچه آكنده شد ، در دلم افتاد كه اين چيزى است كه از آسمان براى تاييد محمد نازل شده است . چيزى نگذشت كه شكست ما صورت گرفت و آنان فرشتگان بودند .

واقدى مى گويد : گفته اند كه چون جنگ در گرفت پيامبر صلى الله عليه و آله دستها خود را برافراشت و از خداوند خواست تا پيروزى را كه وعده فرموده است عنايت كند و عرضه داشت : بار خدايا ! اگر اين گروه پيروز شوند شرك پيروز مى شود و آيينى براى تو پايدار نمى ماند . ابوبكر مى گفت : به خود خدا سوگند كه خداوندت نصرت مى دهد و چهره ات را سپيد مى فرمايد . خداوند متعال هزار فرشته از پى يكديگر را كنار شانه ها و رو به روى دشمن فرود آورد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند : اى ابوبكر ! مژده باد اين جبرئيل عليه السلام است كه با عمامه زرد لگام اسب خويش را گرفته و ميان آسمان و زمين آشكار گرديده است . سپس فرمود : چون جبريل عليه السلام بر زمين فرود آمد نخست ساعتى از نظر پنهان شد ، آنگاه دوباره آشكار شد در حال كه بر دندانهايش غبار نشسته بود و مى گفت : چون خدا را فراخواندى

پيروزى خدايى براى تو رسيد .

واقدى مى گويد : موسى بن يعقوب از قول عمويش برايم نقل كرد كه مى گفته است : از ابوبكر بن سليمان بن ابى خيثمه شنيدم كه مى گفت : خود شنيدم كه مروان بن حكم از حكيم بن حزام درباره جنگ بدر مى پرسيد و آن پيرمرد خوش نداشت پاسخ دهد تا آنكه اصرار كرد . حكيم گفت : روياروى شديم ، جنگ كرديم ، ناگاه از آسمان صداى مهيبى چون ريختن سنگ بر طشت شنيدم و پيامبر صلى الله عليه و آله مشتى ريگ بر گرفت و به سوى ما پرتاب كرد و ما گريختيم .

واقدى مى گويد : عبدالله بن ثعلبه بن صغير هم گفته است : از نوفل بن معاويه دولى شنيدم كه مى گفت : روز بدر در حالى كه صداهايى چون ريختن و كوفتن سنگ به طشتها از رو به رو و پشت سر خود مى شنيدم و ترسى شديد از آن بر ما چيره بود گريختيم .

اما درباره كسى كه گفته اند فرشتگان فرود آمدند ولى جنگ نكردند ، زمخشرى در كتاب تفسير قرآن خود كه به كشاف معروف است مى گويد : گروهى جنگ كردن فرشتگان را در جنگ بدر منكر شده و گفته اند ، اگر يك فرشته با همه بشر جنگ كند همگان از پايدارى در قبال او عاجز خواهند بود و فرشته با اندكى از نيروى خود همان را درمانده و ريشه كن مى سازد . كه در خبر آمده است جبريل عليه السلام هم شهرهاى قوم لوط را به گوشه بال خويش برگرفت و بر آسمان برد واژگون

ساخت ، آنچنان كه زير و زبر شد . بنابر اين مگر نيروى هزار مرد از قريش چه اندازه است كه براى مقاومت در برابر آنان و جنگ با ايشان نياز به هزار فرشته از آسمان به اضافه نيروى سيصد و سيزده مرد از بنى آدم باشد . اين گروه خطابى را كه در آيه مباركه آمده و فرموده است : به بالاى گردنها ضربه بزنيد ( 135 ) امر و خطاب به مسلمانانى مى دانند نه امر به فرشتگان .

اين گروه در تاييد گفتار خود رواياتى هم نقل مى كنند و مى گويند فرود آمدن فرشتگان فقط براى اين بوده است كه شمار مسلمانان در چشم مشركان افزون شود و مشركان در آغاز كار آنان را اندك مى ديدند خداوند هم فرموده است : و شما را در چشم ايشان اندك مى نمود . ( 136 ) اين براى آن بود كه مشركان بر آنان طمع بندند و بر جنگ با ايشان گستاخ شوند و همينكه آتش جنگ در گرفت ، خداوند با شمار فرشتگان ، شمار مسلمانان را در چشم مشركان افزون نمود تا بگريزند و پايدارى نكنند . همچنين مى گويند فرشتگان به صورت آدميانى فرود آمدند كه مسلمانان ايشان را مى شناختند و فرشتگان همان سخنانى را به مسلمانان مى گفتند كه معمولا در آن هنگام براى پايدار كردن و قوت بخشيدن به دلها گفته مى شود ، مانند اين سخن فرشتگان كه مشركان چيزى نيستند ، نيرويى ندارند ، دل و حوصله ندارند و اگر به آنان حمله كنيد آنان را شكست خواهيد داد و نظير اين .

ممكن است كسى

بگويد ، در صورتى كه خداوند قادر است كه سيصد انسان را در چشم قريش چنان كم نشان دهد كه آنان را صد نفر تصور كنند ، همان گونه هم قادر است كه پس از درگيرى آنان را در چشم ايشان بسيار نشان دهد ، آنچنان كه ايشان را دو هزار يا بيشتر تصور كنند ، بدون آنكه نيازى به فرستادن فرشتگان باشد . و اگر بگويى شايد در فرو فرستادن فرشتگان لطفى براى مكلفان نهفته باشد ، مى گويم اين تصور در جنگ كردن آنان هم هست ولى اصحاب معانى اين سخن را بر ظاهرش حمل نمى كنند و آنان را در تاويل اين موضوع سخنى است كه اينجا موضع باز گو كردن آن نيست .

سخن درباره آنچه در غنيمتها و اسيران پس از گريزان و برگشتن قريش به مكه انجام شده است

قسمت اول

واقدى مى گويد : چون مسلمانان و مشركان برابر يكديگر صف كشيدند پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند : هر كس ، كسى را بكشد او را چنين و چنان خواهد بود و هر كس كسى را به اسيرى بگيرد ، براى او چنين و چنان خواهد بود . چون مشركان شكست خوردند و گريختند مردم سه گروه بودند . گروهى كنار خيمه پيامبر صلى الله عليه و آله برجاى ماندند ، ابوبكر هم با پيامبر صلى الله عليه و آله در خيمه بود . گروهى به تاراج و جمع آورى غنيمت روى آوردند و گروهى به تعقيب دشمن پرداختند و افراد دشمن را به اسارت خود در آوردند و بدان گونه به غنيمت رسيدند . سعد بن معاذ كه از كسانى بود كه كنار خيمه پيامبر صلى الله عليه و آله درنگ كرده بود عرضه داشت

: اى رسول خدا پارسايى و ترس موجب آن نشد كه ما دشمن را تعقيب نكنيم ، بلكه ترسيديم كه اگر محل اقامت شما را خالى كنيم و تنها بگذاريم گروهى از سواران يا پيادگان مشركان به اينجا حمله آوردند . كنار خيمه شما روى شناسان مردم از مهاجر و انصار ايستاده اند و شمار مردم هم بسيار است و اگر به اين گروه بسيار بخشى براى يارانت چيزى باقى نمى ماند . كشتگان و اسيران زيادند و غنايم اندك است ، و اختلاف پيدا كردند و خداوند عز و جل اين آيه را نازل فرمود : درباره انفال از تو مى پرسند بگو انفال از خدا و رسول است . . . ( 137 ) تا آخر آيه . مسلمانان برگشتند و براى آنان چيزى از غنيمت منظور نبود . سپس خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود : و بدانيد از هر چيز كه غنيمت به دست آريد همانا يك پنجم آن از خدا و رسول است . . . ( 138 ) و بر آن مبنا غنايم را ميان ايشان تقسيم فرمود .

واقدى مى گويد : عباده بن وليد بن عباده از قول جد خود عباده بن صامت روايت مى كند كه مى گفته است : غنايم جنگ بدر را براى خدا و رسولش تسليم كرديم و در جنگ بدر پيامبر خمس غنايم را برنداشت تا آنكه بعد آن آيه نازل شد كه بدانيد از هر چه كه غنيمت به دست آريد . . . پيامبر صلى الله عليه و آله در نخستين غنيمتى كه پس از جنگ بدر به دست آمد

خمس برداشت .

واقدى مى گويد : از ابواسيد ساعدى هم روايتى نظير اين نقل شده است : عكرمه روايت مى كند كه مردم در مورد غنايم جنگ بدر اختلاف كردند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد همه غنيمتها را در محلى جمع كنند و هيچ چيز باقى نماند مرگ آنكه يكجا جمع شد .

دليران پنداشتند پيامبر صلى الله عليه و آله غنايم را به آنان خواهد داد بدون آنكه سهمى براى اشخاص ناتوان منظور شود . ولى پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد بدون آنكه سهمى براى اشخاص ناتوان منظور شود . ولى پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد غنايم ميان آنان به صورت مساوى تقسيم شود . سعد بن ابى وقاص گفت : اى رسول خدا آيا به كار و دليرى كه ايشان را حمايت كرده است همان گونه مى پردازى كه به اشخاص ناتوان ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : مادرت سوگوارت شود ، مگر چنين نيست كه فقط به پاى ضعيفان پيروزى نصيب شما شده است .

واقدى مى گويد : محمد بن سهل بن خيثمه روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد همه اسيران و جامه ها و سلاح و هر چه به غنيمت گرفته اند يكجا جمع شود . سپس در مورد اسيران قرعه كشيد . جامه و سلاح كشته شدگانى را كه قاتل ايشان شناخته شده بودند به همان كس كه او را كشته بود بخشيد و آنچه را كه از لشكرگاه به دست آمده بود ميان همه مسلمانان به تساوى تقسيم فرمود .

واقدى مى

گويد : عبدالحميد بن جعفر برايم نقل كرد كه از موسى بن سعد بن زيد بن ثابت پرسيدم : پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ بدر در مورد اسيران و جامه هاى جنگى و ديگر غنايم چگونه رفتار فرمود ؟ گفت : منادى پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز ندا داد هر كس دشمنى را كشته است جامه و سلاح مقتول از آن اوست و هر كس دشمنى را اسير كند آن اسير از خود اوست . آنگاه فرمان داد آنچه از لشكرگاه بدون جنگ به دست آمده است ميان همگان به تساوى تقسيم شود . به عبد الحميد گفتم : جامه و سلاح ابوجهل را پيامبر به جامه كسى داد ؟ گفت : هم گفته اند به معاذ بن عمرو بن جموح و هم گفته اند به عبدالله بن مسعود داده است .

گويد : على عليه السلام زره وليد بن عتبه و كلاهخود و مغفرش را برداشت و حمزه اسلحه عتبه را برداشت و عبيده بن حارث اسلحه شيبه را و پس از مرگ عبيده به وارث او رسيد .

واقدى مى گويد : غنايم بدر بر مبناى سيصد و هفده سهم تقسيم شد كه سيصد و سيزده مرد بودند و همراه ايشان دو اسب بود كه چهار سهم براى آن دو اسب منظور شد .

علاوه بر آن هشت سهم براى كسانى كه در جنگ بدر حاضر نشده بودند - و عذر موجه داشتند - منظور شد . سه تن از ايشان از مهاجران اند و هيچ اختلافى در آن باره نيست و ايشان عثمان بن عفان است كه پيامبر

صلى الله عليه و آله او را براى مواظبت از همسرش رقيه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله كه بيمار بود در مدينه باقى گذاشت و همان روز كه زيد بن حارثه با مژده فتح به مدينه آمد رقيه درگذشت . دو تن ديگر طلحه بن عبيدالله و سعد بن زيد بن عمرو بن فضيل بودند كه پيامبر آن دو را براى كسب خبر از كاروان گسيل فرموده بود . پنج تن هم از انصار بودند : ابولبابه بن عبدالمنذر كه به جانشينى در مدينه گماشته شده بود؛ و عاصم بن عدى كه به جانشينى در قبا و ساكنان در قبا و ساكنان منطقه بالاى مدينه گماشته شده بود؛ و حارث بن حاطب كه براى انجام كارى به قبيله بنى عمرو بن عوف فرستاده شده بود؛ و خوات بن جبير و حارث بن صمه كه در روحاء بيمار و از لشكر باز مانده شدند . و در مورد اين پنج تن هم اختلافى نيست ولى در مورد چهار تن ديگر اختلاف است . آنچنان كه روايت شده است پيامبر صلى الله عليه و آله بارى سعد بن عباده سهمى از غنايم كنار نهاد و فرمود بر فرض كه در اين جنگ شركت نكرده است ولى بسيار راغب به شركت بود . سعد بن عباده مردم را براى حركت به بدر تشويق مى كرد و گرفتار مارگزيدگى شد و مانع حركت او گرديد .

و روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى سعيد بن مالك ساعدى هم سهمش را كنار گذاشت . او هم آماده حركت به بدر بود كه بيمار و در

مدينه بسترى شد و پس از حركت پيامبر به بدر در گذشت و پيش از مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله را وصى خود كرد .

و روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى دو مرد ديگر از انصار كه نامشان برده نشده است سهمى از غنايم منظور فرمود : واقدى مى گويد : در اين مورد و اسامى اين چهار تن اختلاف نظر است و همچون آن هشت تن مورد اجماع نيست .

گويد : در اين موضوع هم اختلاف است كه آيا براى مسلمانان كه در جنگ بدر كشته شده اند سهمى از غنايم منظور شده است يا نه ؟ بيشتر مورخان گفته اند سهمى منظور نشده است . برخى هم گفته اند براى آنان سهمى منظور شده است . ابن ابى سبره از يعقوب بن زيد از پدرش نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى چهارده تنى كه در جنگ بدر شهيد شدند سهمس معين فرمود و عبد الله بن سعد بن خيثمه مى گفته است ما سهم پدرم را كه پيامبر به هنگام تقسيم غنايم بارى او مقرر داشته بود و آن را عويمر بن ساعده براى ما آورد گرفتيم . سائب بن ابى لبانه هم مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله براى مبشر بن عبدالمنذر سهمى از غنايم مقرر فرمود و معز بن عدى سهم او را براى ما آورد .

واقدى مى گويد : شترانى كه در جنگ بدر مسلمانان به غنيمت گرفتند يكصد و پنجاه شتر بود همراه مقدار زيادى چرم و پوست دباغى شده كه آن را براى بازرگانى

آورده بودند و قطيفه اى سرخ كه همه را به غنيمت گرفته بودند . در اين ميان يكى گفت : آن قطيفه سرخ كجاست كه آن را نمى بينم لابد پيامبر آن را برداشته است . خداوند اين آيه را نازل فرمود : و نيايد از هيچ پيامبرى كه خيانت در غنيمت كند . ( 139 ) در همان حال مردى به حضور پيامبر آمد و گفت : اى رسول خدا ! فلان كس آن قطيفه را برداشته است .

پيامبر صلى الله عليه و آله از آن مرد پرسيد ، گفت : چنين كارى نكرده ام . آن كس كه خبر آورده بود گفت : اى رسول خدا اين نقطه را حفر كنيد ، گويد زمين را كنديم و قطيفه بيرون آورده شد . گوينده اى دو يا چند بار گفت : اى رسول خدا براى فلان كس - آنكه قطيفه را برداشته بود - آمرزش خواهى فرماى . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : درباره مجرمان چنين چيزى مخواهيد - آزادم بگذاريد - ( 140 )

واقدى مى گويد : مسلمانان ده اسب از سوار كاران قريش به غنيمت گرفتند . شتر ابوجهل هم از چيزهايى بود كه به غنيمت گرفتند ، كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را در سهم خود قرار داد . آن شتر همواره در زمره شتران پيامبر بود و رسول خدا براى جنگ سوار بر آن مى شد تا آنكه در حديبيه آن را در زمره شتران باقى قرار داد . مشركان از پيامبر خواستند در قبال صد شتر به ايشان بدهد . فرمود : اگر

او را جزء شتران قربانى قرار نداده بودم ، اين كار را مى كردم .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله از غنايم پيش از تقسيم اندكى را ويژه خود قرار داده بود ، از جمله شمشير ذوالفقار را كه از منبه بن حجاج بود براى خود انتخاب فرمود .

پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام حركت به جنگ بدر شمشيرى را كه سعد بن عباده به آن حضرت بخشيده بود و غصب ( بسيار تيز ) نام داشت همراه داشت .

گويد و شنيدم ، ابن ابى سبره مى گفت : از صالح بن كيسان شنيدم كه مى گفت : رسول خدا در جنگ بدر شمشيرى نداشت و نخستين شمشيرى كه بر شانه آويخت همان شمشير منبه بن حجاج بود كه در جنگ بدر به غنيمت گرفته بود .

بلاذرى مى گويد : ذوالفقار از آن عاص بن منبه بن حجاج بود و گفته شده است از منبه يا از شيبه بوده است و آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه از عاص بن منبه بوده است .

واقدى مى گويد : ابواسيد ساعدى هرگاه نام ارقم بن ابى ارقم به ميان مى آمد مى گفت : گرفتارى من از او فقط يكى نيست كه مكرر است . پرسيدند چگونه است ؟ گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ بدر نخست به مسلمانان فرمودند هر غنيمتى كه در دست آنان است پس دهند . من شمشير ابوعائد مخزومى را كه نامش مرزبان ( 141 ) و گرانبها بود پس دادم و طمع وا مى داشتم كه پيامبر صلى الله

عليه و آله آن را به خودم بر گرداند ، ولى ارقم در آن باره با پيامبر سخن گفت و رسول خدا اگر چيزى از او خواسته مى شد محروم نمى فرمود و آن شمشير را به او غنايت فرمودند . پسرك چابكى از من از خانه بيرون رفت ، ماده غولى او را ربود و بر پشت گرفت و با خود برد ، به ابواسيد گفتند مرگ به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله غول بوده است ؟ مى گفت : آرى ولى ديگر نابود شده اند . به هر حال پسر كم در همان حال ارقم را ديد و شتابان و گريان از او كمك و پناه خواست . ارقم گفت : تو كيستى ؟ پسرم داستان را به او گفت ، ولى ماده غول گفت : من دايه اين پسر و آنچه پسرم آن ماده غول را تكذيب كرد ارقم گوش نداد و تا كنون به او دسترس پيدا نشده است . يكى از اسبهاى من هم ريسمانش را پاره كرد و از خانه من گريخت . ارقم آن را در غابه - بيشه - گرفت و سوارش شد و چون نزديك مدينه رسيد آن اسب گريخت . گريختن و از دست دادن آن اسب هم بر من دشوار است و تا اين ساعت هم بر آن دست نيافته ام .

گويد : عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : او در جنگ بدر از پيامبر استدعا كرد شمشير عاص بن منبه را به او بدهند و پيامبر چنان فرمودند . گويند

پيامبر صلى الله عليه و آله بردگانى را كه در جنگ بدر حضور داشتند و سه برده بودند - برده ابى بلتعه و برده عبدالرحمان بن عوف و برده سعد بن معاذ - چيزى از غنايم دادند ولى سهم ويژه اى براى آنان معين نفرمودند . پيامبر صلى الله عليه و آله شقران برده خود را بر اسيران گماشت و اسيران آن قدر به او دادند كه اگر آزاد مى بود از غنايم سهمش آن اندازه نمى شد .

عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش روايت مى كند كه مى گفته است : در جنگ بدر به سهيل بن عمرو تيرى زدم كه به رگ پايش خورد و آن را بريد . او را از رد خون تعقيب كردم . ديدم مالك بن دخشم او را گرفته است و كاكل او را در دست دارد .

گفتم : اين اسير من است كه من او را با تير زده ام . مالك گفت : اسير من است كه او را گرفته ام . هر دو پيش پيامبر آمديم ، آن حضرت سهيل را گرفت كه از هر دوى ما باشد . قضا را سهيل در روحاء گريخت ، پيامبر صلى الله عليه و آله با صداى بلند به مردم دستور داد به جستجوى او بپردازند و فرمود هر كس او را پيدا كرد بكشدش . خود پيامبر صلى الله عليه و آله او را پيدا كرد و نكشت .

واقدى مى گويد : ابوبرده بن نيار ، از مشركان ، اسيرى به نام معبد بن وهب گرفت از قبيله بنى سعد بن لث بود .

عمر بن خطاب او را ديد و پيش از آنكه مردم پراكنده شوند عمر آنان را كشتن اسيران تشويق مى كرد . او در دست هيچ كس اسيرى نمى ديد مگر اينكه به كشتن اسير اشاره مى كرد . معبد در همان حال كه در دست ابو برده اسير بود عمر را ديد و گفت : اى عمر چنين مى پنداريد كه شما پيروز شديد ، نه ، سوگند به لات و عزى كه چنين نيست . عمر گفت : اى مسلمانان ، اى بندگان خدا بنگريد . و به معبد گفت : تو با آنكه در دست ما اسيرى طعنه هم مى زنى و او را از ابو برده گرفت و كشت . و گويند خود ابو برده معبد را كشته است .

واقدى مى گويد : ابوبكر بن اسماعيل از پدرش از عامر بن سعد روايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز بدر فرمود : به سعد بن ابى وقاص خبر كشته شدن برادرش را ندهيد كه همه اسيرانى را كه در دست شما هستند خواهد كشت .

واقدى مى گويد : و چون اسيران را آوردند سعد بن معاذ را خوش نيامد ، پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود گويا بر تو دشوار آمده اس كه اسير شده اند ؟ گفت : آرى ، اى رسول خدا ! اين نخستين جنگى بود كه با مشركان روياروى شديم ، دوست مى داشتم خداوند خوارشان فرمايد و آتش كشتار ميان ايشان گرم گردد .

قسمت دوم

واقدى مى گويد : نضر بن حارث را مقداد در جنگ بدر اسير گرفت و

چون پيامبر صلى الله عليه و آله از بدر بيرون آمد و به منطقه اثيل رسيد اسيران را بر او عرضه داشتند . پيامبر به نضر نگريست و نگاه خود را بر چهره او دوخت . نضر به مردى كه كنارش بود گفت : به خدا سوگند كه محمد كشنده من است . دو چشمى به من نگريست كه مرگ در آن دو بود .

آن كس كه كنار او بود ، گفت : به خدا سوگند اين جز بيم تو چيزى ديگرى نيست . نضر به مصعب بن عمير گفت : اى مصعب تو از همه كسانى كه اينجا هستند به لحاظ خويشاوندى به من نزديكترى ، با سالار خودت گفتگو كن كه مرا هم چون يكى ديگر از يارانم قرار دهد كه به خدا سوگند اگر چنين نكنى او قاتل من خواهد بود . مصعب گفت : تو درباره كتاب خدا و درباره پيامبرش چنين و چنان مى گفتى . نضر گفت : محمد ، مرا همچون يكى از يارانم قرار دهد اگر آنان كشته شدند ، مرا هم بكشند و اگر بر آنان منت مى نهد ، بر من هم منت نهد . مصعب گفت : تو ياران محمد را شكنجه مى دادى . نضر گفت : به خدا سوگند اگر قريش ترا اسير مى گرفت تا هنگامى كه من زنده بودم هرگز كشته نمى شدى . مصعب گفت : آرى به خدا سوگند كه مى دانم راست مى گويى ولى من مثل تو نيستم ، چون اسلام پيمانها را بريده است .

واقدى مى گويد : اسيران را به پيامبر صلى الله عليه

و آله عرضه داشتند ، چون نضر بن حارث را ديد فرمود : گردنش را بزنيد . مقداد گفت : اى رسول خدا اين اسير من است . فرمود : بار خدايا مقداد را با فضل خود بى نياز فرماى ، اى على برخيز و گردن نظر را بزن و على برخاست و گردنش را زد و اين كار در اثيل بود . خواهرش او را با اين ابيات مرثيه گفت : اى سوار همانا اثيل آبشخور شتران به روز پنجم است و تو مردى موفقى ، از سوى من به كسى كه آنجا كشته شد درود ابلاغ كن ، درودى جاودانه كه تا هنگامى كه سرعت شتران تيزرو ادامه دارد ادامه داشته باشد . . . ( 142 )

واقدى مى گويد : روايت شده است كه چون اين شعر به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد رقت كرد و فرمود : اگر اين شعر را پيش از كشتن او شنيده بودم او را نمى كشتم . ( 143 )

واقدى مى گويد : چون سهيل بن عمرو اسير شد عمر بن خطاب گفت : اى رسول خدا دستور فرماى دندانهاى پيشين و زبان او را قطع كنند تا ديگر نتواند عليه تو خطبه ايراد كند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : هرگز او را مثله نمى كنم كه با آنكه پيامبرم خداوند مرا مثله فرمايد . وانگهى شايد در آينده كارى انجام دهد كه آن را ناخوش نداشته باشى .

چون خبر رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به مكه رسيد سهيل بن عمرو برخاست و خطبه اى همچون خطبه

ابوبكر در مدينه ايراد كرد ، آنچنان كه گويى همان را مى شنود و بازگو مى كند و چون اين موضوع به اطلاع عمر رسيد گفت : گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى ! و منظورش پيشگويى آن حضرت در اين مورد بود كه فرموده بود شايد در آينده كارى انجام دهد كه آن را ناخوش نداشته باشى .

واقدى مى گويد : على عليه السلام مى گفته است : روز جنگ بدر جبريل عليه السلام به حضور پيامبر آمد و او را مخير گردانيد كه اسيران را بكشد يا از ايشان فديه بگيرد ولى در ازاى فديه گرفتن به شمار اسيران در سال بعد از مسلمانان شهيد خواهند شد . پيامبر صلى الله عليه و آله اصحاب خود را فراخواند و فرمود اين جبرئيل عليه السلام است كه شما را در مورد اسيران مخير مى كند كه گردنشان زده شود يا از آنان فديه گرفته شود ولى در سال آينده از شما به شمار ايشان شهيد خواهند شوند به بهشت خواهند رفت و بدين گونه پيامبر از ايشان فديه گرفت و به شمار اسيران در سال بعد در جنگ احد از مسلمانان شهيد شدند .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : اگر اين حديث درست مى بود مسلمانان مورد عتاب قرار نمى گرفتند و خداوند متعال نمى فرمود : نشايد پيامبر را كه براى او اسيرانى باشد تا آنكه بسيارى را در زمين بكشد ، شما نعمت اين جهانى را مى خواهيد و خداوند نعمت آخرت را و خدا نيرومند درست كردار است . و پس از اين آيه فرموده است : و

اگر نوشته اى از خداوند كه - بر لوح تقدير - پيشى گرفته است نمى بود شما را در آنچه گرفتيد نوشته اى از خداوند كه - بر لوح تقدير - پيشى گرفته است نمى بود شما را در آنچه گرفتيد عذابى بزرگ مى رسيد . ( 144 ) زيرا اگر اين موضوع را بر آنان حلال فرموده بود و گرفتن فديه را هم برا ايشان روا دانسته و فرموده بود كار پسنديده اى است ديگر درست نبود كه اين كار را بر آنان زشت بشمرد و بفرمايد ناپسند است .

واقدى مى گويد : و چون اسيران زندانى شدند و شقران بر آنان گماشته شد ، طمع به زندگى و زنده ماندن بسته و گفتند مناسب است به ابوبكر پيام فرستيم كه از همگان بيشتر رعايت پيوند خويشاوندى ما را مى كند . به او پيام فرستادند پيش ايشان آمد . گفتند : اى ابوبكر مى دانى كه ميان ما پيوندهاى پدرى و پسرى و برادرى و عمويى و پسر عمويى است و به هر حال دورترين ما هم باز پيوند نزديك دارد . با سالار خود گفتگو كن كه بر ما منت نهد و از ما فديه بپذيرد . گفت : آرى به خواست خداوند از هيچ خيرى درباره شما فرو گذار نخواهم كرد . ابوبكر پيش رسول خدا برگشت . اسيران گفتند : پيش عمر بن خطاب هم بفرستيد كه او همان كسى است كه مى دانيد و در امان نيستيم كه كار را تباه نكند ، شايد بدين گونه دست از شما بدارد . به او پيام دادند . پيش ايشان آمد

. اسيران همان سخنانى را كه براى ابوبكر گفته بودند ، براى او هم گفتند : او گفت : از هيچ شرى درباره شما فرو گذار نخواهم كرد . عمر همينكه به حضور پيامبر برگشت متوجه شد ابوبكر پيش آن حضرت است و مردم هم گرد ايشان ايستاده اند و ابوبكر خشم پيامبر را تسكين مى داد و آرامش مى ساخت و مى گفت : اى رسول خدا پدر و مادرم فداى تو باد . اين اسيران خويشاوندان قوم تواند ، ميان آنان پيوند پدرى و پسر و برادرى و عمويى و عموزادگى است و دورترين آنان به تو نزديكند . بر آنان منت گزار كه خداى بر تو منت گزارد . يا آنكه از ايشان فديه بگير كه مايه افزايش نيروى مالى مسلمانان شود و شايد خداوند دلهاى آنان را هم متوجه تو فرمايد . ابوبكر سپس برخاست و به گوشه اى رفت و پيامبر صلى الله عليه و آله خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود . ابوبكر سپس برخاست و به گوشه اى رفت و پيامبر صلى الله عليه و آله خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود . آنگاه عمر آمد و جاى ابوبكر نشست و گفت : اى رسول خدا ايشان دشمنان خدايند كه ترا تكذيب كردند و ترا از مكه بيرون و با تو جنگ كردند ، اين گردنهاى ايشان را بزن كه همگان سران كفر و پيشوايان گمراهى اند و خداوند بدين گونه اسلام را عزت و آرامش و شرك را زبونى بخشد . پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود

. دوباره ابوبكر بر جاى نسخت آمد و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد ! اينان قوم تواند . كه پدران و پسران و عموها و برادران و پسر عموها ميان ايشان هستند و دورترين آنان به تو نزديك است ، بر آنان منت گزار يا از ايشان فديه بگير كه آنان قوم و عشيره تو هستند و تو نخستين كسى مباش كه آنان را ريشه كن مى سازد و اگر خداوندشان هدايت فرمايد بهتر از آن است كه نابودشان فرمايد . رسول خدا همچنان سكوت فرمود و پاسخى به او نداد . ابوبكر برخاست و به گوشه اى رفت و عمر برخاست و بر جاى او نشست و گفت : اى رسول خدا منتظر چه هستى ! گردنهايشان را بزن تا خداوند اسلام را آرامش بخشد و اهل شرك را زبون فرمايد . آنان دشمنان خدايند كه ترا تكذيب و از مكه بيرون كردند . اى رسول خدا ! دلهاى مومنان را شفا بخش كه اگر بر ما چيره مى شدند ، هيچ فرصتى به ما نمى دادند . عمر برخاست و به گوشه اى رفت و نشست . باز ابوبكر آمد و همان سخن گفته بود گفت ، و پيامبر پاسخى نفرمود . او رفت و عمر آمد و همان گونه كه سخن گفته بود گفت ، و پيامبر پاسخ نفرمود . آنگاه پيامبر برخاست و به خيمه خويش رفت و ساعتى درنگ فرمود و سپس بيرون آمد و مردم درباره اسيران سخن مى گفتند .

گروهى مى گفتند سخن درست همان است كه ابوبكر گفت و گروهى ديگر مى گفتند سخن

درست همان است كه عمر گفت . پيامبر صلى الله عليه و آله چون از خيمه بيرون آمد به مردم درباره اين دو دوست خود چه مى گوئيد ؟ آنان را آزاد بگذاريد كه براى هر كدام مثلى است . ابوبكر مانند ميكائيل ميان فرشتگان است كه خوشنودى و عفو خداوند را براى بندگان فرو مى آورد و مثل او ميان پيامبران همچون ابراهيم است كه ميان قوم خود از عسل نرمتر - و شيرين تر - بود . قومش براى او آتش افروخت و او را در آن افكند با وجود اين فقط مى گفت : زهى شرم بر شما و بر آنچه غير از خدا مى پرستيد آيا نمى انديشيد . ( 145 ) و به پيشگاه خداوند عرضه مى داشت : هر كس از من پيروى كند از من است و هر كه مرا نافرمانى كند ، تو بخشاينده و مهربانى . ( 146 ) و همچون عيسى است كه عرضه مى داشت : اگر عذابشان كنى بندگان تواند و اگر آنان را بيامرزى همانا كه تو عزيز و صواب كارى . ( 147 ) مثل عمر ميان فرشتگان مانند جبرئيل عليه السلام است كه به خشم و غضب خداوند بر دشمنان خدا نازل مى شود و مثل او ميان پيامبران مانند نوح است كه بر قوم خود از سنگ هم سخت تر بود كه عرضه مى داشت : پروردگارا بر زمين هيچ كس از كافران را باقى مگذار . ( 148 ) و بر ايشان چنان نفرينى كرد كه خداوند همه اهل زمين را غرق كرد و مثل موسى است كه

مى گفت : اى پروردگار ما ! نا پيدا كن نشان اموال ايشان را و سخت كن دلهاى ايشان را تا ايمان نياورند و ببينند عذاب دردناك . ( 149 ) پيامبر صلى الله عليه و آله سپس خطاب به مسلمانان فرمود شما مردمى تنگدست هستيد ، بنابر اين هيچ يك از اين اسيران از دست شما رهايى نيابد مگر به پرداخت فديه يا آنكه گردنش زده شود . عبدالله بن مسعود عرض كرد : اى رسول خدا بجز سهيل بن بيضاء .

واقدى مى گويد : موضوع سخن عبدالله بن مسعود را ابن ابى حبيبه اين چنين روايت كرده است و اين گمان ياوه اى است ، زيرا سهيل بن بيضاء از مهاجران به حبشه است و در بدر حضور نداشته است بلكه او را برادرى به نام سهل بوده و منظور عبد الله بن مسعود همان برادر سهيل است . ( 150 )

گويد : عبدالله بن مسعود گفت : من او را در مكه ديدم كه اسلام خود را آشكار ساخته بود . پيامبر صلى الله عليه و آله سكوت فرمود . عبدالله بن مسعود مى گفته است : هيچ ساعتى بر من سبب اين پيشنهاد و سخن گفتن در قبال خدا و رسولش بر من سنگ فرو افتد . سپس پيامبر صلى الله عليه و آله سر خود را بلند كرد و فرمود : غير از سهيل بن بيضاء . ابن مسعود مى گويد : و هيچ ساعتى بر من روشنى بخش تر براى چشمهايم از آن نبوده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله موافقت خود را اعلام فرمود . گويد

: پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آن فرمود : خداوند متعال گاه دلى را چنان سخت قرار مى دهد كه از سنگ هم سخت تر است و گاه دلى را چنان نرم قرار مى دهد كه از سر شير هم نرم تر است . آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله فديه پرداختن آنان را پذيرفت و بعد فرمود : اگر روز بدر عذاب نازل مى شد ، هيچ كس جز عمر از آن رهايى نمى يافت . واقدى مى گويد : و اين بدان سبب بود كه عمر مى گفت اسير را بكش و فديه مپذير و سعد بن معاذ هم مى گفت اسيران را بكش و فديه مپذير .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : مرا در اين مورد سخنى است ، نخست در اصل متن حديث كه در آن آمده است پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده اند مثل ابوبكر مثل عيسى است كه عرض داشته است : اگر آنان را عذاب كنى بندگان تواند و اگر آنان را بيامرزى همانا كه تو نيرومند درست كردارى . اين آيه از سوره مائده است و سوره مائده در آخر عمر حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله نازل شده است و پس از آن فقط سوره توبه نازل شده است و جنگ بدر در سال دوم هجرت بوده است . و اين چگونه ممكن است ! مگر آنكه بگوييم اين آيات در مكه يا در مدينه پيش از جنگ بدر نازل شده است و هنگامى كه عثمان قرآن را جمع مى كرده است آن را ضميمه سوره

مائده كرده است . البته ممكن است اين كار صورت گرفته باشد ولى مشكل است و بايد در اين مساله با دقت بنگريم .

اما در مورد سهيل بن بيضاء ، چنين به نظر مى رسد كه مذهب موسى بن عمران را در نظر داشته كه پيامبر صلى الله عليه و آله در وقايع به هر گونه كه مى خواسته حكم مى فرموده است و به آن حضرت گفته شده است به هر چه مى خواهى حكم كن كه جز بر حق حكم نمى كنى ، و اين مذهب متروكى است ؛ مگر اينكه بگوييم هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از پيشنهاد اين مسعود سكوت فرموده اند وحى بر ايشان نازل شده است كه غير از سهيل بن بيضاء و پيامبر صلى الله عليه و آله پس از وحى فرموده است : غير از سهيل بن بيضاء .

اما آن حديثى كه در آن آمده است كه اگر عذاب نازل مى شد كسى جز عمر رهايى نمى يافت ، خود واقدى و محدثان ديگر انفاق نظر دارند كه سعد بن معاذ هم همان گونه مى گفت كه عمر اظهار مى داشت ، بلكه او نخستين كسى بود كه اين راى را پيشنهاد كرد و در آن هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله در سايبان بود و جمع مشركان آنچنان پراكنده نشده بودند . بنابر اين چگونه عمر به تنهايى به اين موضوع اختصاص پيدا كرده است بدون آنكه سعد در آن شريك باشد . شايد بتوان گفت كه شدت عمر در تحريض بر كشتن اسيران و اصرار او به پيامبر صلى الله

عليه و آله بيشتر بوده است و اين راى به او نسبت داده شده است ، هر چند ديگرى هم با او شريك بوده است .

واقدى مى گويد : معمر از زهرى از محمد بن جبير بن مطعم از پدرش نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ بدر فرموده است : اگر مطعم بن عدى زنده مى بود ، همه اين اسيران گنديده را به او مى بخشيدم . گويد : مطعم بن عدى را بر پيامبر صلى الله عليه و آله حق نعمتى بود كه چون رسول خدا از طائف برگشت مطعم او را پناه داد .

قسمت سوم

واقدى مى گويد : محمد بن عبدالله - برادر زاده زهرى - از زهرى ، از سعيد بن مسيب براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز بدر ابوعزه عمرو بن عبدالله بن عمير جمحى را كه شاعر بود امان داد و او را بدون دريافت فديه آزاد فرمود . ابوعزه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : من پنج دختر بينوا دارم كه چيزى ندارند . اى محمد ، به پاس آنان بر من مرحمت فرماى ؛ و پيامبر صلى الله عليه و آله پذيرفت . ابوعزه گفت : من عهد استوار مى بندم كه ديگر با تو جنگ نكنم و مردم را بر ضد تو جمع نسازم و پيامبر صلى الله عليه و آله او را رها فرمود . ولى همينكه قريش مى خواست براى جنگ احد بيرون آيد صفوان بن اميه پيش ابوعزه آمد و گفت : همراه ما بيا . ابوعزه گفت

: من با محمد عهد بسته ام كه هرگز به جنگ او نروم و مردم بر ضد او جمع نكنم و او بر من منت نهاده و بدون دريافت فديه آزادم كرده است و بر هيچ كس جز من منت ننهاده است و از آنان فديه گفته است يا آنان را كشته است . صفوان براى او تعهد كرد كه اگر كشته شود دخترانش را همراه دختران خود جمع خواهد كرد و اگر زنده بماند به او چندان مال خواهد داد كه تمام نشود . ابوعزه براى فراخواندن جمع كردن قبايل عرب بيرون آمد و سپس همراه قريش به جنگ احد آمد و اسير شد و هيچ كس غير او از قريش اسير نشد . او گفت : اى محمد مرا به زور آوردند و مرا دختركانى است بر من منت بنه . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : آن عهد و ميثاق كه با من بستى كجاست ، نه به خدا سوگند ديگر نخواهى توانست در مكه دست به گونه هاى خود بكشى و بگويى دو بار محمد را مسخره كردم ! و فرمان قتل او را صادر فرمود .

گويد : سعيد بن مسيب مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز فرمود : مومن از سوراخى دوبار گزيده نمى شود ، اى عاصم بن ثابت او را ببر و گردنش را بزن . عاصم او را برد و گردنش را زد .

واقدى مى گويد : روز جنگ بدر پيامبر صلى الله عليه و آله دستور فرمود چاهها را كور كردند و سپس جسد همه كشتگان مشركان

را در آنها افكندند ، جز لاشه اميه بن خلف را كه چون بسيار فربه بود همان روز آماس كرده بود و چون خواستند او را حركت دهند گوشتش فرو مى ريخت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : همانجا رهايش كنيد .

ابن اسحاق مى گويد : جسد اميه بن خلف ميان زرهش چنان ورم كرد كه همه آن را انباشته كرد و چون خواستند او را حركت دهند از هم فرو پاشيد . همانجا رهايش كردند و چندان خاك و سنگ بر او ريختند كه زير آن پنهان شد . ( 151 )

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله به لاشه نگريست كه به سوى چاه مى بردند ، عتبه هم مردى فربه و آبله رو بود . در اين هنگام چهره ابوحذيفه پسر عتبه درهم شد .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : ترا چه مى شود ، مثل آنكه از آنچه بر سر پدرت آمده است ناراحتى ؟ گفت : اى رسول خدا صلى الله عليه و آله به خدا سوگند كه اينچنين نيست ، ولى من براى پدرم عقل و شرفى مى ديدم و اميدوار بودم همان عقل و شرف او را به اسلام هدايت فرمايد . و چون اين آرزو بر آورده نشد و آنچه را بر سرش آمد ديدم افسرده شدم و به خشم آمدم .

ابوبكر هم گفت : اى رسول خدا ! به خدا سوگند كه عتبه در عشيره خود از ديگران بهتر بود و با زور به اين راه كشانده شد و سرنوشت شوم و مرگ او را به اين معركه

انداخت .

پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : سپاس خداوند را كه چهره ابوجهل را خوار ساخت و او را كشت و ما را از او آسوده فرمود . هم اجساد مشركان را در چاه انداختند ، در حالى كه آنان كشته شده و بر زمين افتاده بودند . پيامبر صلى الله عليه و آله ميان كشتگان حركت مى كرد و ابوبكر نام هر يك از آنان را مى گفت . پيامبر صلى الله عليه و آله سپاس و ستايش خداوند را بر زبان مى آورد و عرضه مى داشت : سپاس خدايى را كه آنچه را به من وعده فرمود بر آورد كه پيروزى بر يكى از اين دو گروه - كاروان يا لشكر قريش - را به من نويد داده بود . سپس كنار چاه ايستاد و نام يك يك آنان را بر زبان آورد و چنين گفت : اى عتبه بن ربيعه ، اى شيبه بن ربيعه ، اى اميه بن خلف ، اى ابوجهل بن هشام ! آيا آنچه را كه خداوندتان وعده فرموده بود راست و حق ديديد ؟ من كه آنچه را خدايم وعده داده بود به حق و درست ديدم ، شما چه بد مردمى براى پيامبرتان بوديد ، مرا تكذيب كرديد و مردم تصديقم كردند ، بيرونم كرديد و مردم پناهم دادند و شما با من جنگ كرديد و حال آنكه مردم ياريم دادند . حاضران گفتند : اى رسول خدا ! با مردمى كه مرده اند سخن مى گويى ؟ فرمود : همانا دانستند كه آنچه خدايشان وعده فرمود حق است .

اين اسحاق در كتاب

مغازى خود مى گويد : عايشه هم اين خبر را نقل مى كرده و مى گفته است مردم مى گويند : پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : همانا آنچه را براى ايشان گفتم شنيدند . و حال آنكه چنين نبوده و پيامبر صلى الله عليه و آله گفته است : همانا دانستند آنچه خدايشان وعده فرموده است حق است .

محمد بن اسحاق مى گويد : حميد طويل از انس بن مالك براى من نقل كرد كه مى گفته است : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله كشتگان را مورد خطاب قرار داد مسلمانان گفتند : اى رسول خدا ! آيا قومى را كه گنديده شده اند مورد خطاب قرار مى دهى ؟ فرمود : شما از آنان شنواتر نيستند ولى ايشان ياراى پاسخ دادن به من را ندارند .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : ممكن و جايز است كه كسى به عايشه بگويد وقتى كه جايز و ممكن باشد كه آنان با آنكه مرده اند بدانند و علم پيدا كنند همان گونه هم ممكن است كه ايشان بشنوند ، و اگر عايشه بگويد من نگفتم آنان امير المومنين حالى كه مرده اند علم پيدا مى كنند ، بلكه ارواح آنان به پيكرهايشان باز مى گردد و در همان حال كه در چاه - گور - هستند ، عذاب را مى بينند و علم پيدا مى كنند كه آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنان بيم و وعيد مى داد بر حق است . به عايشه پاسخ داده مى شود هرگاه ارواح آنان باز گردد چه

مانعى دارد كه گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله را هم بشنوند و بنابراين راهى براى انكار سخن مردم كه گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است آنچه را به ايشان گفتم شنيدند باقى نمى ماند .

البته ممكن است سخن عايشه را به طريق سخنان فلاسفه تاييد كرد كه مى گويند نفس پس از مفارقت از بدن امكان علم پيدا كردن دارد ولى امكان شنيدند ندارد ، زيرا احساس منوط به داشتن ابزار حس است و پس از مرگ ابزارها و اندامها فاسد مى شود ، اما علم نيازمند به اندام نيست كه نفس ، فقط با جوهر خود مى تواند علم پيدا كند .

واقدى مى گويد : شكست قريش و پشت به جنگ دادن آنان هنگام زوال خورشيد و نيمروز بود . پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان در بدر ماند و به عبدالله بن كعب دستور داد غنايم را جمع و بار كند و به تنى چند از ياران خود فرمود او را يارى دهند ، و چون نماز عصر را در بدر گزارد حركت كرد و پيش از نماز مغرب در اثيل فرود آمد و شب را همانجا گذارند . شمارى اندك از يارانش زخمى بودند در اثيل فرود آمد و شب را همانجا گذراند . شمارى اندك از يارانش زخمى بودند و فرمود : امشب چه كسى از ما پاسدارى مى كند ؟ قوم خاموش ماندند ، مردى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد : تو كيستى ؟ گفت : ذكوان بن عبدقيس . فرمود : بنشين . آنگاه سخن خود را تكرار

فرمود ، مردى برخاست : پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد تو كيستى ؟ گفت : ابن عبدالقيس . فرمود : بنشين . اندكى درنگ فرمود و براى بار سوم سخن خود را تكرار كرد ، مردى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد : تو كيستى ؟ گفت : ابوسبع ( 152 ) . پيامبر صلى الله عليه و آله سكوت و درنگ كرد و سپس فرمود : هر سه تن برخيزند . ذكوان بن قيس به تنهايى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : دو تن ديگر كجايند ؟ ذكوان گفت : اى رسول خدا فقط خود من بودم كه امشب هر سه بار پاسخ دادم .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : خدايت حفظ كند و ذكوان آن شب را شب زنده دارى و پاسدارى كرد و اواخر شب پيامبر صلى الله عليه و آله از اثيل كوچ فرمود .

واقدى مى گويد : و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله نماز عصر را در اثيل گزارد و چون ركعت نخست را خواند لبخند زد و چون سلام داد از سبب لبخندش پرسيدند ، فرمود : ميكائيل در حالى كه بر بالش گرد و خاك نشسته بود از كنارم گذشت و بر من لبخند زد و گفت : من در تعقيب آن قوم بودم . در همين حال جبرئيل عليه السلام در حالى كه سوار بر ماديانى بود كه موهاى كاكلش گره خورده بود و گرد و غبار دندانهاى پيشين او را فرو گرفته بود پيش من آمد و گفت : اى

محمد ! خداى من مرا پيش تو گسيل داشته و فرمان داده است تا راضى نشوى از تو جدا نشوم ، آيا راضى شدى ؟ گفتم : آرى .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان اسيران را با خود مى آورد و چون به منطقه عرق الظبيه رسيد به عاصم بن ثابت بن ابى الافلح فرمان داد گردن عقبه بن ابى معيط بن ابى عمرو بن اميه بن عبدشمس را بزند . عقبه را عبدالله بن سلمه عجلانى اسير گرفته بود .

عقبه گفت : اى واى بر من ! اى گروه قريش چرا فقط بايد من از ميان كسانى كه اينجايند كشته شوم ؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : به سبب دشمنى تو با خدا و رسولش . عقبه گفت : اى محمد منت نهادن تو بهتر است مرا هم مانند يكى ديگر از افراد قوم من قرار بده ، اگر آنان را كشتى مرا هم بكش و اگر بر ايشان منت نهادى بر من هم منت بنه و اگر از ايشان فديه گرفتى من هم يكى از ايشان خواهم بود . اى محمد چه كسى سرپرست كودكان من خواهد بود ؟ فرمود : آتش . اى عاصم او را ببر و گردنش را بزن و عاصم چنان كرد . و پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به عقبه فرمود : به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم چه بد مردى بودى ، كافر به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و كتاب خدا و آزار دهنده پيامبرش بودى ، خداوند را كه

ترا كشت و چشم مرا از كشتن تو روشن فرمود سپاسگزارم .

محمد بن اسحاق مى گويد : عكرمه برده آزاد كرده ابن عباس ، از ابورافع نقل كرده كه مى گفته است : من برده عباس بن عبدالمطلب بودم ، اسلام ميان ما نفوذ پيدا كرده بود .

عباس و همسرش ام الفضل مسلمان شده بودند . عباس هيبت قوم خود را مى داشت و مخالفت با آنان را خوش نمى داشت و اموال بسيار داشت كه ميان قومش پراكنده بود و به همين سبب اسلام خود را پوشيده مى داشت . ابولهب دشمن خدا از رفتن به جنگ بدر خود دارى كرده بود و به جاى خويش عاص بن هشام بن مغيره را فرستاده بود و چنين بود كه هر كس به بدر نرفته بود از سوى خود كسى را گسيل داشته بود . و چون خبر كشته شدن افراد قريش در بدر رسيد خداوند ابولهب را خوار و زبون ساخت و ما در دل خويش احساس قدرت و عزت مى كرديم .

ابورافع گويد : من مردى ضعيف بودم كه تير مى تراشيدم و معمولا كنار حجره زمزم تيرها را مى تراشيدم ، و به خدا سوگند در حالى كه نشسته بودم و تير مى تراشيدم و ام الفضل هم كنار من نشسته بود و از خبرى كه رسيده بود خوشحال بوديم ناگهان ابولهب كه براى بدى و شر گام بر مى داشت آمد و كنار حجره زمزم نشست و پشت او به پشت سرم قرار داشت . همان گونه كه او نشسته بود گفته شد ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب كه همراه مشركان در

جنگ بدر شركت كرده بود آمده است . ابولهب به ابوسفيان بن حارث گفت : اى برادر زاده پيش من بيا كه به خدا سوگند خبر درست پيش تو است . ابو رافع مى گويد : ابوسفيان كنار ابولهب نشست و مردم هم گرد او ايستاده بودند .

ابولهب گفت : اى برادر زاده به من بگو كار مردم چگونه بود ؟ گفتن به خدا قسم خبرى نبود ، همينكه با آنان روياروى شديم شانه هاى خود را در اختيارشان گذاشتم ، به هر گونه كه خواستند ما را كشتند و اسير كردند . به خدا سوگند با وجود اين مردم را سرزنش نمى كنيم كه مردانى سپيده چهره را بر اسبان ابلق ميان زمين و آسمان ديديم كه هيچ چيز را باقى نمى گذاشتند و هيچ چيز در برابر شان ياراى مقاومت نداشت . ابورافع مى گويد : در همين حال من ريسمانهاى كنار حجره زمزم را تكان دادم و گفتم : به خدا سوگند كه آنان فرشتگان بودند . ابولهب دست يازيد و مرا بر زمين افكند ( 153 ) و زانوها خود را روى خود را روى سينه ام نهاد و شروع به زدن من كرد و من مردى ناتوان بودم . در اين هنگام ام الفضل برخاست و يكى از چوبهاى حجره را برداشت و چنان بر سر ابولهب زد كه سر او را بسيار بد شكست و خطاب به ابولهب گفت : اينك كه سالار ابورافع - عباس - غايب است او را ناتوان و زبون پنداشته اى . ابولهب برخاست و خوار و زبون پشت كرد و رفت و به

خدا سوگند فقط هشت شب زنده ماند و خداوند او را گرفتار عدسه كرد و كشت . ( 154 )

پسرانش لاشه او را دو يا سه شبانه روز به حال خود رها كردند و به خاك نسپردند تا آنكه در خانه خود متعفن شد و قريش از بيمارى عدسه و واگيرى آن همان گونه بيم داشتند كه مردم از طاعون . سرانجام مردى از قريش به پسران ابولهب گفت : اى واى بر شما آزارم نمى داريد كه لاشه پدرتان در خانه اش متعفن شده است و او را به خاك نمى سپاريد ! گفتند : ما از سرايت اين بيمارى بيم داريم . گفت : برويد من هم همراهتان مى آيم ، و به خدا سوگند كه جسدش را غسل ندادند و ترسيدند به آن دست بزنند و فقط از دور مقدارى آب بر او پاشيدند و سپس آن را بيرون آوردند و بالاى مكه بردند و در شكافى افكندند و آن قدر شن و سنگ از دور بر آن پاشيدند كه پوشيده شد .

محمد بن اسحاق مى گويد : عباس در جنگ بدر حاضر شد و با ديگر اسيران اسير گرديد . او را ابواليسر كعب بن عمرو كه فردى از قبيله بنى سلمه بود اسير گرفت . چون شب فرا رسيد در بند بودند پيامبر صلى الله عليه و آله نتوانست در آن شب بخوابد تا آنكه يارانش پرسيدند كه اى رسول خدا شما را چه مى شود كه نمى خوابيد ؟ فرمود : صداى ناله عباس را مى شنوم ، برخاستند و بندهاى عباس را گشودند و پيامبر صلى الله عليه

و آله خوابيد . ( 155 )

قسمت چهارم

گويد؛ ابن عباس ، كه خدايش رحمت كند ، مى گفته است : ابواليسر مردى كوچك اندام و عباس مردى كشيده قامت و تنومند بود . پيامبر صلى الله عليه و آله به ابواليسر فرمود : چگونه عباس را اسير گرفتى ؟ گفت : اى رسول خدا ، مردى مرا در اسير گرفتن او يارى داد كه پيش از آن او را نديده بودم و آن مرد چنين و چنان بود . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : ترا بر آن كار فرشته اى بزرگوار يارى داده است .

محمد بن اسحاق مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله در همان آغاز جنگ بدر فرموده بود نبايد هيچ كس از بنى هاشم كشته شود . مى گويد : اين موضوع را زهرى براى من از عبدالله بن ثعلبه هم سوگند بنى زهره و همچنين عباس بن عبدالله بن معبد بن عباس از قول يكى از خويشاوندان خود از عبدالله بن عباس ، كه خدايش رحمت كند ، براى من نقل كردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به اصحاب خود فرموده است : مى دانم كه مردانى از بنى هاشم و خاندانهاى ديگر را به زور به جنگ آورده اند ، ما را نيازى به كشتن آنان نيست . هر كس از شما با كسى از بنى هاشم روياروى شد او را نكشد و هر كس با ابوالبخترى روياروى شد او را نكشد و هر كس با عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله روياروى شد او را نكشد كه او با زور

و اكراه به جنگ آمده است . ابوحفذيه پسر عتبه بن ربيعه گفت : آيا بايد پدران و برادران و خويشاوندان خود را بكشيم و عباس را رها كنيم ؟ به خدا سوگند اگر من با او رويا روى شوم با شمشير بر چهره اش خواهم زد . پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخن را شنيد و به عمر بن خطاب فرمود : اى ابوحفص - عمر مى گويد : به خدا سوگند اين نخستين بار بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به من كنيه ابوحفص داد - آيا بايد چهره عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله را شمشير زد ؟ عمر گفت : اى رسول خدا ! اجازه فرماى با شمشير گردن ابوحذيفه را بزنم كه به خدا سوگند منافق شد .

گويد : ابوحذيفه پس از آنان مى گفته است ، به خدا سوگند من از عذاب خداوند درباره آن سخن كه روز بدر گفتم در امان نيستم ، مگر اينكه خداوند با روزى كردن شهادت اين گناه مرا بپوشاند ، و او در جنگ يمامه شهيد شد .

محمد بن اسحاق مى گويد : چون پيامبر صلى الله عليه و آله با ابوبكر و عمر و سعد بن معاذ درباره اسيران رايزنى فرمود عمر نسبت به اسيران خشونت بسيار نشان داد و گفت : اى رسول خدا در آنچه اشاره مى كنم از من اطاعت فرماى كه من از هيچ خير خواهى در مورد شما فرو گذار نيستم ! نخست عمويت عباس را پيش نياور و به دست خود گردنش را مورد شما فرو گذار نيستم ! نخست

عمويت عباس را پيش بياور به دست خود گردنش را بزن و عقيل را هم به برادرش على بسپار تا گردنش را بزند و هر اسيرى را به نزديكترين خويشاوندش بسپر تا او را بكشد . پيامبر صلى الله عليه و آله اين پيشنهاد را بسيار ناخوش داشت و آن را نپسنديد .

محمد ابن اسحاق مى گويد : و چون اسيران را به مدينه آوردند رسول خدا صلى الله عليه و آله به عباس فرمود : اى عباص فديه خودت و دو برادر زاده ات عقيل بن ابى طالب و نوفل بن حارث را بپردازد و چون توانگرى فديه هم پيمان خود عتبه بن عمرو را هم پرداخت كن .

عباس گفت : اى رسول خدا من مسلمان بودم و اين قوم به زور مرا آوردند . فرمود : خداوند به اسلام تو داناتر است و اگر آنچه مى گويى بر حق است خداوندت پاداش خواهد داد ولى ظاهر كار تو اين است كه بر ضد مايى ، و اينك فديه بپرداز . هنگامى كه عباس اسير شده بود پيامبر صلى الله عليه و آله بيست وقيه طلايى را كه همراه داشت از او گرفته بود .

عباس گفت : همان را از فديه من حساب كن . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : آن غنيمتى است كه خداوند به ما ارزانى فرموده است . گفت : اى رسول خدا من مالى ندارم . فرمود : آن مالى كه هنگام بيرون آمدن از مكه به همسرت ام الفضل دختر حارث سپردى و هيچ كس با شما دو تن نبود ، كجاست ؟ بعد هم به

ام الفضل گفتى : اگر در اين سفر كشته شدم از اين مال چه مقدار از آن فضل و چه مقدار از آن عبدالله و چه مقدار از آن قثم باشد . عباس گفت : سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است هيچ كس غير از من و ام الفضل اين موضوع را نمى داند و علم كه تو رسول خدايى ، و عبا فديه خود و دو برادر زاده و هم پيمانش را پرداخت كرد .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله از اثيل ، زيد بن حارثه و عبدالله بن رواحه را براى مژده دادن به مردم به مدينه گسيل فرمود . آنان روز يكشنبه هنگام ظهر به مدينه رسيدند .

عبد الله بن رواحه در منطقه عقيق از زيد بن حارثه جدا شد تا به بخشهاى بالاى مدينه رود .

عبدالله بن رواحه بانگ برداشت كه اى گروه انصار شما را مژده باد به سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله و كشته و اسير شدن مشركان ، هر دو پسر ربيعه هر دو پسر حجاج و ابوجهل و زمعه بن اسود و اميه بن خلف كشته شدند و سهيل بن عمر و كه داراى دندانهاى نيش آشكار بود با گروهى بسيار اسرار شد . عاصم بن عدى مى گويد : برخاستم و عبدالله بن رواحه را كنارى كشيدم و گفتم : اى پسر رواحه ! آيا آنچه مى گويى حقيقت دارد ؟ گفت : آرى به خدا سوگند و به خواست خدا فردا رسول خدا صلى الله عليه و آله خواهد آمد و اسيران در بند كشيده

شده همراهش خواهند بود . عبدالله بن رواحه سپس به يك يك خانه هاى انصار در منطقه بالاى مدينه مراجعه كرد و كودكان هم همراهش مى دويدند و مى گفتند : ابوجهل تبهكار كشته شد تا آنكه به خانه هاى خاندان اميه بن زيد رسيدند .

زيد بن حارثه هم در حالى كه سوار بر ناقه قصواى پيامبر صلى الله عليه و آله بود براى مژده دادن به ديگر مردم مدينه آمد و چون به مصلاى مدينه رسيد ، همچنانكه سوار بر ناقه بود ، فرياد بر آورد كه عتبه و شيبه پسران ربيعه و دو پسر حجاج و ابوجهل و ابوالبخترى و زمعه بن اسود و اميه بن خلف كشته شدند و سهيل بن عمرو نيش دار همراه گروه بسيارى اسير شد . مردم سخن زيد را تصديق نمى كردند و مى گفتند : زيد گريخته است و اين سخن مسلمانان را خشمگين ساخت و به بيم انداخت . گويد : زيد هنگامى به مدينه رسيد كه در بقيه مردم از صاف كردن گور رقيه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بر مى گشتند ، مردى از منافقان به اسامه بن زيد گفت : سالار شما و كسانى كه همراهش بودند كشته شده اند و مردى از منافقان به ابولبابه بن عبدالمنذر گفت : ياران شما چنان پراكنده شدند كه ديگر هرگز جمع نخواهند شد و بزرگان اصحاب شما و خود محمد كشته شده اند و اين ناقه محمد است و آن را مى شناسيم و اين زيد بن حارثه هم از ترس نمى داند چه مى گويد و گريزان آمده است .

ابولبابه به او گفت : خداوند اين سخن ترا تكذيب فرمايد . يهوديان هم گفتند : زيد گريزان آمده است . اسامه بن زيد مى گويد : من آمدم و با پدر خويش خلوت كردم و به او گفتم آيا آنچه مى گويى بر حق است ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند پسركم راست مى گويم و من قول يدى شدم و پيش آن منافق برگشتم و گفتم : تو شايعه پراكنى و ياوه سرايى نسبت به رسول خدا و مسلمانان مى كنى چون رسول خدا صلى الله عليه و آله بيايد بدون ترديد ترا پيش او مى بريم و گردنت را خواهد زد . گفت : اى ابو محمد ! اين چيزى بود كه شنيدم مردم مى گفتند .

واقدى مى گويد : اسيران در حالى كه شقران بر آنان گماشته بود آمدند . كسانى را كه شمرده و نام برده اند چهل و نه اسيرند ، اما شمار ايشان بدون هيچ شك هفتاد تن بوده است كه نام ديگران برده نشده است . مردم به استقبال پيامبر صلى الله عليه و آله رفتند و در روحاء شاد باش پيروزى گفتند . روى شناسان خزرج هم به استقبال شتافتند . سلمه بن سلامه بن وقش به آنان گفت : چيزى نبود كه قاتل شاد باش باشد ، به خدا سوگند فقط گروهى ناتوان كله طاس را كشتيم . پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد و فرمود : اى برادر زاده آنان سرشناسان بودند كه اگر آنان را مى ديدى از ايشان مى ترسيدى و هر فرمانى مى دادند ، اطاعت مى

كردى و ارگ كارهاى خود را با كار آنان مى سنجيدى ، كوچك مى شمردى و با وجود اين چه بد مردمى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خود بودند . سلمه گفت : از خشم خدا و پيامبرش به خدا پناه مى برم و اى رسول خدا شما از هنگامى كه در روحاء بوديم همچنان از من روى گردانى .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : آن سخنى كه به مرد عرب گفتى كه خودت با ناقه ات در آميخته اى و ناقه از تو آبستن است ناسزا و دشنام دادى و چيزى كه آن نمى دانستى بر زبان آوردى .

اما آنچه درباره اين قوم گفتى بدون توجه يا به عمد نعمتى بزرگ از نعمتهاى خدا را كوچك شمردى . پيامبر صلى الله عليه و آله عذر سلمه را پذيرفت و او از بزرگان اصحاب بود .

واقدى مى گويد : زهر روايت مى كند كه ابوهند بياضى ، برده آزاد كرده و وابسته فروه بن عمرو ، رسول خدا صلى الله عليه و آله را ملاقات كرد و خيكى كه از خرماى آميخته با كشك و روغن پر بود به ايشان هديه داد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : همانا ابوهند مردى از انصار است ، به او زن بدهيد و از خانواده اش زن بگيريد .

واقدى همچنين مى گويد : اسيد بن حضير هم به ديدار رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا سپاس خداوندى كه ترا پيروز و چشمت را روشن فرمود . اى رسول خدا ، به خدا

سوگند كه من گمان نمى كردم با دشمن روياروى مى شوى و مى پنداشتم فقط موضوع كاروان است و به همين سبب در بدر شركت نكردم . اگر گمان مى كردم رويا رويى با دشمن است ، هرگز از شركت در آن باز نمى ايستادم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : راست مى گويى .

گويد : عبدالله بن قيس هم در تربان به ديدار پيامبر صلى الله عليه و آله شتافت و عرضه داشت : اى رسول خدا سپاس و ستايش خدا را بر سلامت و پيروزى تو ، من آن هنگام كه شما رفتيد تب داشتم و آن تب تا ديروز از تنم بيرون نرفت و اينك به ديدارت شتافتم . فرمود : خدايت پاداش دهاد .

واقدى مى گويد : سهيل بن عمرو كه همراه مالك بن دخشم كه او را به اسيرى گرفته بود حركت مى كرد ، چون تو كه ميان سقيا و ملل است رسيدند ، به مالك گفت : براى قضاوت حاجت آزادم بگذار . مالك همچنان كنار او ايستاد ، سهيل گفت : شرم دارم ، اندكى از من فاصله بگير . مالك فاصله گرفت ، سهيل دست خويش را از بند بيرون كشيد و راه خود را گرفت و رفت . چون دير كرد مالك بن دخشم روى به مردم كرد و فرياد بر آورد و مردم به تعقيب سهيل پرداختند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم به تن خويش به تعقيب او پرداخت و فرود هر كس او را پيدا كند بكشدش . قضا را پيامبر صلى الله عليه و آله خود

او را يافت كه خويش را ميان خار بن ها مخفى كرده بود ، فرمان داد دستهايش را به گردنش بستند و او را به مركب خود بست و سهيل تا رسيدن به مدينه يك قوم هم سوار نشد . ( 156 )

واقدى مى گويد : اسحاق بن حازم بن عبدالله بن مقسم از جابر بن عبدالله انصارى برايم نقل كرد كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه سوار بر ناقه قصواى خود بود اسامه بن زيد را ديد . او را سوار كرد و جلو خود نشاند . در همان حال سهيل بن عمرو دستهايش به گردنش بسته بود و كنار ناقه حركت مى كرد و چون اسامه سهيل را ديد گفت : اى رسول خدا اين ابويزيد است ؟ فرمود : آرى اين همان است كه در مكه نان اطعام مى كرد .

بلاذرى مى گويد : اسامه بن زيد كه در آن هنگام نوجوانى بود گفت : اى رسول خدا اين همان كسى است كه در مكه به مردم ثريد - تريت - مى داد و آن را با سين تلفظ كرد .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : اين نوعى لكنت معكوس است . چون معمولا سين را به صورت ث تلفظ مى كنند ولى اسامه ث را به سين تلفظ كرده است . بعضى هم مى گويند اسامه گفت : اين كسى است كه به مردم در مكه شريد مى دهد و آن را شين ضبط كرده اند .

بلاذرى همچنين مى گويد : مصعب بن عبدالله زبيرى از قول مشايخ خود نقل مى

كرد كه چون اسامه در آن روز سهيل بن عمرو را ديد گفت : اى رسول خدا اين همان است كه در مكه به مردم تريد مى خوراند ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : آرى ، اين ابويزيد است كه در مكه خوراك اطعام مى كرد ولى در راه خاموش كردن پرتو خداوند كوشش مى كرد و خداوند بر او چيره شد .

گويد : اميه بن ابى الصلت ثقفى ( 157 ) درباره او چنين سروده است :

اى ابايزيد ، دهش و بخشش ترا گسترده مى بينم و آسمان جود تو باران فراوان فرو مى ريزد .

گويد : مالك بن دخشم كه سهيل را در جنگ بدر اسير گرفته بود در مورد او چنين سروده است :

سهيل را اسير گرفتم و از ميان همه امتها كسى را با او عوض نمى كنم . خندف - نام مادر قبيله قريش - مى داند كه به هنگام زور و ستم جوانمردترين جوانانش سهيل است . با شمشير بران خويش بر او چندان ضربه زدم كه خميده شد و خود را در برابر اين لب شكرى به زحمت انداختم .

سهيل چون لب بالايش شكافته بود ، دندانهاى نيش او آشكار و به همين سبب به ذوالانياب مشهور بود .

قسمت پنجم

واقدى مى گويد : چون اسيران به مدينه رسيدند سوده ، دختر زمعه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله ، براى شركت در سوگوارى خاندان عفراء براى عوف و معوذ پيش آنان رفته بود و اين پيش از آن بود كه حكم حجاب نازل شود . سوده مى گويد : كسى پيش ما آمد و

گفت : اينك اسيران را آوردند ، من به خانه خود رفتم كه پيامبر صلى الله عليه و آله هم آنجا بود . ناگاه ابويزيد سهيل بن عمرو را ديدم كه در گوشه خانه نشسته و دستهايش به گردنش بسته است و به خدا سوگند همينكه آنچنان ديدم نتوانستم طاقت بياورم و گفتم : اى ابويزيد ، چگونه تسليم سخن شديد و تن به اسيرى داديد ، اى كاش با بزرگوارى مى مرديد و به خدا سوگند ناگاه سخن پيامبر صلى الله عليه و آله مرا به خود آورد كه از درون حجره مى فرمود : اى سوده آيا بر ضد حق مبعوث فرموده است همينكه ابويزيد را ديدم كه دستهايش به گردنش بسته است نتوانستم خوددارى كنم و اين سخن را بر زبان آوردم

واقدى مى گويد : خالد بن الياس براى من از قول ابوبكر بن عبدالله بن ابى جهم نقل كرد كه مى گفته است : در آن روز خالد بن هشام بن مغيره و اميه بن ابى حذيفه وارد خانه ام سلمه هم در سوگوارى خاندان عفراء شركت كرده بود . به او گفتند اسيران آمدند . او آمد و به خانه خود رفت و با آن دو هيچ سخنى نگفت و برگشت و پيامبر صلى الله عليه و آله را در خانه عايشه پيدا كرد و گفت : اى رسول خدا اين پسر عموهاى من خواسته اند به خانه من بيايند و از ايشان ميزبانى كنم و سرشان روغن بمالم و از اندوه ايشان بكاهم و من دوست نمى دارم پيش از اجازه گرفتن از شما هيچ يك از اين كارها

را انجام دهم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : من هيچ يك از اين كارها را ناخوش نمى دارم ، هر چه مصلحت مى دانى انجام بده . ( 158 )

واقدى مى گويد : محمد بن عبدالله از زهرى برى من نقل كرد كه ابوالعاص بن ربيع مى گفته است : در دست گروهى از انصار اسير بودم ، خدايشان خير دهاد كه چون چاشت يا شام مى خورديم نان را كه پيش آنان كمياب بود و بيشتر خوراكشان خرما بود به من اختصاص مى دادند و خودشان خرما مى خوردند . گاه سهم كسى فقط پاره نانى مى شد همان را به من مى داد . وليد بن وليد بن مغيره هم همين گونه مى گفته و مى افزوده است آنان ما را كه بر مركبهاى خود سوار مى كردند و خود پياده مى رفتند .

محمد بن اسحاق در كتاب خود مى گويد : ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى بن عبد شمس داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و شوهر زينب دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود . ابوالعاص در زمره چند تنى از مردان مكه بود كه مشهور به ثروت و امانت و بازرگانى بودند ، ابوالعاص پسر هاله دختر خويلد و خواهر خديجه بود . ربيع بن عبدالعزى شوهر هاله بود . ابوالعاص براى خاله خود خديجه همچون پسر بود و خديجه پيش از بعثت از پيامبر صلى الله عليه و آله تقاضا كرد زينب را به ازدواج ابوالعاص در آورد و پيامبر صلى الله عليه و آله مخالف خواسته خديجه رفتار نمى فرمود و

دختر خود زينب را به ازدواج او در آورد . چون خداوند محمد صلى الله عليه و آله را به پيامبرى گرامى داشت خديجه و همه دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن حضرت ايمان آوردند و گواهى كه هر چه آورده است بر حق است و آيين او را پذيرفتند ، اما ابوالعاص به شرك خود باقى ماند . پيامبر صلى الله عليه و آله همچنين پيش از بعثت يكى از دو دختر خود رقيه يا ام كلثوم را به همسرى عتبه بن ابى لهب در آورد . چون وحى بر آن حضرت نازل شد و قوم خود را به فرمان خدا فرا خواند از او دورى جستند و به يكديگر گفتند شما محمد را از غم و اندوه رهانيده ايد ، دخترانش را به همسرى گرفته ايد و هزينه آنان را از دوش او برداشته ايد ، دخترانش را پيش او برگردانيد و او را به آنان سرگرم و اندوهگين سازيد . آنان پيش ابوالعاص بن ربيع رفتند و گفتند : از همسرت دختر محمد جدا شو ، ما هر دخترى از قريش را كه بخواهى به همسرى تو در مى آوريم . گفت : هرگز خداوند چنين نخواهد و من از همسر خود جدا نمى شوم و هيچ دوست ندارم كه به جاى او زنى ديگر از قريش همسر من باشد . و رسول خدا صلى الله عليه و آله هرگاه از ابوالعاص نام مى برد او را از لحاظ رعايت حق دامادى ستايش مى فرمود . آنان سپس پيش آن تبهكار ، عتبه بن ابى لهب ، رفتند

و به او گفتند : دختر محمد را طلاق بده و ما هر دخترى از قريش را كه بخواهى به همسرى تو در مى آوريم . او گفت : اگر دختر ابان بن سعيد بن عاص يا دختر سعيد بن عاص را به ازدواج من در آوريد از او جدا مى شوم . آنان دختر سعيد بن عاص را به همسرى او در آوردند و او كه هنوز با دختر پيامبر صلى الله عليه و آله عروسى نكرده بود او را طلاق داد و خداوند بدين گونه به قصد گرامى داشتن آن دختر و زبون ساختن عتبه او را از چنگ عتبه نجات داد و پس از عتبه عثمان بن عفان با او ازدواج كرد . پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه قادر به اجراى اين حكم نبود كه آن دو را از يكديگر جدا فرمايد . ناچار زينب با مسلمانى خويش همچنان به زندگى با ابوالعاص كه بر شرك خود بود ادامه مى داد ، تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت فرمود و زينب در مكه همراه ابوالعاص ماند . چون قريش به جنگ بدر آمدند ، ابوالعاص هم با آنان آمد و همراه ديگر اسيران اسير شد و او را به حضور پيامبر آوردند و با اسيران ديگر همانجا بود و چون اهل مكه براى فديه اسيران خود اموالى فرستادند ، زينب هم براى فديه اسير خود يعنى شوهرش اموالى فرستاد كه ضمن آن گلو بندى بود كه خديجه مادرش شب زفاف به او هديه داده بود . همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله آن

را ديد بر حال زينب سخت رقت آورد و به مسلمانان فرمود : اگر مصلحت بدانيد اسيرش را رها كنيد و فديه اى را كه فرستاده است براى او برگردانيد . مسلمانان گفتند : آرى اى رسول خدا چنين مى كنيم . ما جانها و اموال خويش را فداى تو مى سازيم . و آنچه را كه زينب فرستاده بود براى او برگرداندند و ابوالعاص را به پاس زينب بدون دريافت فديه آزاد ساختند . ( 159 )

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : من اين خبر را در حضور ابوجعفر يحيى بن ابى زيد بصرى ، كه خدايش رحمت كناد ، خواندم ، گفت : آيا گمان مى كنى ابوبكر و عمر اين موضوع را نمى دانسته اند و آنجا حضور نداشته اند ؟ آيا اقتضاى كرم و احسان اين نبوده است كه آن دو هم دل فاطمه را در مورد فدك خشنود سازند و از مسلمانان بخواهند كه آن را به فاطمه ببخشند . مگر منزلت فاطمه در نظر رسول خدا صلى الله عليه و آله از منزلت زينب خواهرش كمتر بوده است و حال آنكه فاطمه بانوى بانوان جهانيان است . و تازه اين در موردى است كه براى فاطمه حقى به ارث يا بخشش فدك را به او ثابت نشده باشد . من به ابوجعفر نقيب گفتم : فدك به موجب خبرى كه ابوبكر جايز نبوده است كه آن را از ايشان بگيرد . نقيب گفت : فديه ابوالعاص بن ربيع هم حقى از حقوق مسلمانان بوده است و پيامبر صلى الله عليه و آله آن را از ايشان گرفت

. گفتم . رسول خدا صلى الله عليه و آله صاحب شريعت است و حكم ، حكم اوست و ابوبكر چنان نيست . گفت : من كه نگفتم ابوبكر آن را به زور از مسلمانان مى گرفت و به فاطمه مى داد بلكه مى گويم اى كاش از مسلمانان مى خواست كه از حق خود در آن مورد منصرف مى شدند و آن را مى بخشيدند همان گونه كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد فديه ابوالعاص رفتار فرمود . آيا مى پندارى اگر ابوبكر مى گفت اين دختر پيامبر شماست و آمده است چند خرما بن مى خواهد ، آيا به اين كار خشنود نيستيد ؟ آيا مسلمانان فاطمه را از آن منع و محروم مى ساختند ؟ گفت : قاضى القضاه عبدالجبار بن احمد هم همين گونه گفته است كه ابوبكر و عمر بر طبق ميزان كرم و بزرگداشت كار پسنديده نكرده اند ، هر چند كه از لحاظ دينى كارشان پنسديده باشد .

محمد بن اسحاق مى گويد : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله ابى العاص را رها فرمود ، آن چنان كه ما تصور مى كنيم از او عهد گرفت يا با و شرط فرمود يا آنكه خود ابوالعاص قول داد كه زينب را به مدينه خواهد فرستاد . اين موضوع را نه پيامبر صلى الله عليه و آله و نه ابوالعاص آشكار نساختند ولى پس از آنكه ابوالعاص آزاد شد و به مكه رفت پيامبر صلى الله عليه و آله اندكى بعد زيد بن حارثه و مردى از انصار را به مكه گسيل داشت و فرمود

فلان جا باشيد . ( 160 ) زينب خواهد آمد ، با او همراهى كنيد و او را پيش من آوريد . آن دو به سوى مكه حركت كردند و اين يك ماه پس از جنگ بدر بود ، يا حدود يك ماه ، و چون ابوالعاص به مكه رسيد به زينب گفت مى تواند به پدر ملحق شود و زينب آماده شد .

محمد بن اسحاق مى گويد : از خود زينب براى من نقل شده كه مى گفته است : در همان حال كه من براى پيوستن به پدرم آماده مى شدم هند دختر عتبه مرا ديد و گفت : اى دختر محمد ! به من خبر رسيده است كه مى خواهى پيش پدر خويش بروى . گفتم : چنين قصدى ندارم . گفت : اى دختر عمو از من پوشيده مدار و گر ترا نيازى به مال يا چيز ديگرى است كه براى سفرت لازم است من مى توانم بر آورم . از من آزرم مكن كه ميان زنان كينه هايى كه ميان مردان موجود است وجود ندارد . زينب مى گفته است : به خدا سوگند در آن هنگام او را راستگو ديدم و گمان كردم آنچه مى گويد عمل خواهد كرد ولى از او ترسيدم و منكر شدم كه چنان قصدى دارم . چون آماده شدم و از كارهاى خود آسوده گرديدم برادر شوهرم كنانه بن ربيع مرا راه انداخت .

محمد بن اسحاق مى گويد : كنانه بن ربيع براى زينب شترى آورد و او را سوار كرد و كمان و تيردان خويش را برداشت و روز روشن لگام شتر را

به دست گرفت و زينب هم ميان كجاوه اى بود كه براى او فراهم شده بود . زنان و مردان قريش در اين باره به گفتگو پرداختند و يكديگر را سرزنش كردند و ترسيدند كه دختر محمد بر آن حال از ميان ايشان كوچ كند و قريش شتابان به تعقيب او پرداختند و در ذوطوى به او رسيدند . نخستين كسانى كه به زينب رسيدند هبار بن اسود بن عبدالمطلب بن اسد بن عبدالعزى بن قصى و نافعه بن عبدالقيس فهرى بودند . هبار با نيزه زينب را كه در هودج بود سخت به وحشت انداخت . زينب بار دار بود گرفتار خونريزى شد و پس از بازگشت به مكه كودك خود را سقط كرد و همين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه خون هبار را حلال فرمود .

كناد ، خواندم ، گفت : در صورتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله خون هبار را حلال فرموده باشد آن هم به جرم اينكه زينب را ترسانده و موجب سقط كودكش شده است بديهى و روشن است كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله زنده مى بود خون كسانى را كه فاطمه را ترساندند تا كودكش را سقط كند حلال مى فرمود : گفتم : آيا اين موضوع را كه گروهى مى گويند فاطمه چندان وحشت كرد كه محسن را سقط كرد از قول تو روايت كنم ؟ گفت : نه تاييد آن و نه بطلانش را از قول من نقل كن . زيرا در اين مورد متوقفم و اخبار در نظر متعارض يكديگرند .

واقدى مى گويد : كنانه بن

ربيع زانو بر زمين زد و تيردان خويش را مقابل خود نهاد .

تيرى از آن گرفت و در چله كمان خود نهاد و گفت : به خدا سوگند مى خورم امروز هيچ مردى به هودج زينب نزديك نخواهد شد مگر اينكه او را هدف تير قرار خواهم داد .

ناچار مردم از گرد او دور شدند .

گويد : در اين هنگام ابوسفيان بن حرب همراه بزرگان قريش آمد و گفت : اى مرد تيرهاى خود را نگه دار تا با تو سخن گوييم . كنانه از تير اندازى خود دارى كرد .

ابوسفيان جلو آمد و كنار او ايستاد و گفت : كار درست و پسنديده نكردى كه آشكارا و در قبال چشم مردم اين زن را با خود بيرون آوردى و حال آنكه خودت از بدبختى و سوگ ما و آنچه از محمد پدر اين زن به ما رسيده است آگاهى و اينك كه دختر محمد را آشكار مى خواهى پيش او ببرى مردم چنين گمان مى كنند كه اين نشانه زبونى و سستى ماست و به جان خودم سوگند كه ما را نيازى به باز داشت اين زن از پيوستن به پدرش نيست . وانگهى از اين زن خونى نمى خواهيم ، اكنون او را برگردان و چون هياهو آرام گرفت و مردم گفتند او را برگردانديم ، آرام و پوشيده او را ببر و به پدرش ملحق ساز .

كنانه بن ربيع زينب را به مكه برگرداند و زينب چند شب در مكه ماند و چون هياهو آرام شد ، او را بر شترش سوار كرد و شبانه بيرون آورد و به زيد بن حارثه

و همراهش سپرد و آن دو او را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بردند .

محمد بن اسحاق مى گويد : سليمان بن يسار از ابواسحاق دوسى از ابوهريره نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله سريه اى را براى تصرف كاروانى از قريش كه در آن كالاها و تنى چند از قريش بودند گسيل فرمود . من هم از افراد آن سريه بودم . پيامبر فرمود : اگر به هبار بن اسود و نافع بن عبدقيس دست يافتيد هر دو را در آتش بسوزانيد .

فرداى آن روز كسى را پيش ما گسيل داشت و فرمود : به شما دستور داده بود كه اگر آن دو مرد را گرفتيد بسوزانيد و سپس انديشيدم كه براى هيچ كس جز خداوند متعال شايسته و سزاوار نيست كسى را با آتش عذاب كند ، بنابراين اگر بر آن دو دست يافتيد آن دو را بكشيد و مسوزانيد .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : اين حق براى جبريان وجود دارد كه كسى از ايشان بگويد ، مگر اين نسخ چيزى پيش از رسيدن وقت عمل به آن نيست و عدليان - معتزله - اين را روا نمى شمرند . اين سوال دشوارى است و پاسخى براى آن وجود ندارد مگر اينكه اصل اين خبر را دفع كنيم يا به ضعف يكى از راويانش يا ابطال احتجاج به آن از اين روى كه خبر واحد است يا به گونه ديگرى ، و آن اين است كه ما براى پيامبر در احكام شريعت قائل به اجتهاديم و بسيارى از مشايخ

ما هم بر همين عقيده اند و مذهب قاضى ابويوسف ، دوست ابوحنيفه ، هم همين گونه است . به علاوه حديث سوره براءه و نخست فرستادن آن با ابوبكر و سپس گسيل داشتن على عليه السلام و گرفتن آن را از او در بين راه و خواندن آن برى اهل مكه هم همين گونه است ، با آنكه در آغاز ابوبكر مامور بود كه آن نامه را بريا مردم بخواند .

اما بلاذرى در اين مورد چنين روايت كرده است كه هبار بن اسود از كسانى بوده است كه هنگامى بردن زينب از مكه به مدينه متعرض او شده است و رسول خدا صلى الله عليه و آله به همه افراد سريه هايى كه گسيل داشته فرموده است اگر بر او دست يافتند او را بسوزانند و سپس فرموده است با آتش جز خداوند شكنجه نمى كند و فرمان داد اگر بر او دست يافتند هر دو دست و هر دو پايش را قطع كنند و او را بكشند و بر او دست نيافتند . روز فتح مكه هم هبار گريخت و سپس در مدينه ، و گفته شده است در جعرانه - نام جايى است - پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله از جنگ حنين فراغت يافت ، به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و مقابل ايشان ايستاد شهادتين بر زبان آورد و اسلامش پذيرفته شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمان داد هيچ كس متعرض او نشود . سلمى كنيز پيامبر صلى الله عليه و آله به هبار گفت : خداوند هيچ چشمى

را به تو روشن مدارد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : آرام بگير كه اسلام امور پيش از خود را محو كرده است .

قسمت ششم

بلاذرى مى گويد : زبير بن عوام مى گفته است : پس از آن همه خشونت پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به همان آن حضرت را مى ديدم كه با آزرم و بزرگوارى سر خود را پايين مى افكند و هبار از ايشان پوزش مى خواست و آن حضرت از او . ( 161 )

محمد بن اسحاق مى گويد : ابوالعاص همچنان بر شرك خود در مكه باقى ماند و زينب نزد پدرش در مدينه مقيم بود و اسلام ميان آن دو جدايى اندخته بود - بر يكديگر حرام بودند - تا آنكه پيش از فتح مكه ابوالعاص با اموال خود و اموالى كه قريش به مضاربه به او داده بودند براى بازرگانى به شام رفت و او مردى امين بود و چون از بازرگانى خود در شام آسوده شد و بازگشت به سريه اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله گسيل فرموده بود برخورد كه اموالش را گرفتند و خودش از چنگ ايشان گريخت . آن گروه اموال او را با خود به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند . ابوالعاص شبانه بيرون آمد و خود را به مدينه و خانه زينب رساند و از او پناه خواست و زينب او را پناه داد . ابوالعاص در طلب اموالى كه افراد آن سريه از او گرفته بودند آمده بود . همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله تكبيره الاحرام نماز صبح را

فرمود و مردم هم تكبير گفتند و اقتدا كردند زينب از صفه زنان با صداى بلند گفت : اى مردم من ابوالعاص را پناه داده ام . پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آنكه نماز صبح را گزارد و سلام داد روى به مردم كرد و فرمود : اى مردم آيا شما هم آنچه را من شنيدم ، شنيدند ؟ گفتند : آرى . فرمود : همانا سوگند به كسى كه جان محمد در دست اوست ، من هم از آنچه گذشت تا همان هنگام كه شما صدا را شنيديد اطلاع نداشتم و البته هر كس مى تواند به ديگرى پناه دهد . پيامبر صلى الله عليه و آله آنگاه پيش دختر خود زينب رفت و فرمود : دختر جان ! او را گرامى بدار و پسنديده ميزبانى كن و مبادا به تو دست يابد كه تو بر او حلال نيستى .

سپس پيام داد افراد آن سريه كه اموال ابوالعاص را گرفته بودند پيش ايشان آيند و به آنان فرمود : وضعيت اين مرد را نسبت به ما مى دانيد و اموالى از او گرفته ايد ، اگر احسان كنيد و اموالش را برگردانيد ما اين كار را دوست مى داريم و اگر نخواهيد غنيمتى است كه خداوند به شما ارزانى فرموده است و شما سزاوارتر بر آن هستيد . گفتند : اى رسول خدا اموالش را به او بر مى گردانيم . و همه اموال و كالاهاى او را به او پس دادند . و چنان بود كه مردى ريسمانى را و ديگرى مشك آب خشكيده و ديگرى آفتابه حتى چوبهاى سر

مشكهاى او را مى آورد و مى داد و همه اموال و كالاهاى او را پس دادند و هيچ چيزى را از دست نداد .

ابوالعاص آنگاه به مكه رفت و چون به شهر رسيد همه اموال افراد قريش را كه براى مضاربه به او داده بودند به ايشان باز گرداند و چون از آن كار آسوده شد به آنان گفت : اى گروه قريش آيا براى كسى از شما مالى پيش من مانده است كه نگرفته باشد ؟ گفتند : نه و خدايت پاداش دهاد كه ترا با وفا و كريم يافته ايم . گفت : اينك گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداوند يكتا نيست و محمد رسول خداست . به خدا سوگند چيزى مرا از مسلمان شدن باز نداشت مگر بيم از اين تصور شما كه من مى خواهم اموال شما را بخورم و با خود ببرم . اينك كه خداوند اموالتان را به سلامت به شما برگرداند گواهى مى دهم كه مسلمان شده و از آيين محمد پيروى كرده ام ، و سپس شتابان بيرون آمد و خود را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساند .

محمد بن اسحاق مى گويد : داود بن حصين از عكرمه از ابن عباس براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از شش سال زينب را با همان عقد و نكاح نخست و بدون عقد مجدد به الوالعاص برگرداند . ( 162 )

واقدى مى گويد : و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از كار اسيران فراغت يافت و خداوند عزوجل در جنگ بدر ميان كفر و ايمان

مشخص فرمود . مشركان و منافقان و يهوديان زبون شدند و در مدينه هيچ يهودى و مناقفى باقى نماند مگر اينكه خاضع شد . گروهى از منافقان مى گفتند اى كاش با محمد بيرون مى رفتيم و به غنيمتى مى رسيديم . يهوديان با خود مى گفتند او همان كسى است كه نشانه هايش را در كتابهاى خود ديده ايم و به خدا سوگند از اين پس پرچمى براى او برافراشته نمى شود مگر اينكه پيروز خواهد شد .

كعب بن اشرف گفت : امروز دل زمين بهتر از روى آن است ! اينان همه اشراف و سروران مردم و پادشاهان عرب و اهل منطقه امن و حرم بودند كه كشته شدند . كعب به مكه رفت و به خانه وداعه بن ضبيره وارد شد و آنجا اشعارى در نكوهش مسلمانان و مرثيه كشته شدگان مشركان در بدر سرود و از جمله چنين گفت :

آسياب بدر براى نابودى اهل آن به گردش آمد ، كه براى امثال بدر بايد گريست و اشك ريخت . بزرگان مردم بر گرد حوض آن كشته شدند . از خير و نيكى دور نباشيد همانا پادشاهان كشته شدند . مردمى كه من در قبال به قدرت رسيدن ايشان زبون مى شوم مى گويند ابن اشرف به صورت كعبى كه بى تابى مى كند در آمده است . . .

واقدى مى گويد : اين ابيات را عبد الله بن جعفر و محمد بن صالح و ابن ابى الزناد براى من املاء كردند ، چون كعب بن اشرف اين ابيات را سرود ، مردم در مكه آنها را از او فرار گرفتند و

بهانه قرار دادند و مرثيه سرايى هاى خود را كه قبلا از بيم شماتت مسلمانان حرام كرده بودند ، آشكار ساختند . پسركان و دختركان در مكه اين ابيات را مى خواندند و قريش يك ماه بر كشتگان خود مويه كرد و هيچ خانه اى در مكه باقى نماند مگر آنكه در آن سوگوارى و مويه بود . زنان موهاى خود را آشفته كردند ، گاه اسب و شتر مرد كشته شده را مى آوردند و ميان خود برپا مى داشتند و بر گردش مويه مى كردند . زنان سوگوار به كوچه ها مى آمدند و در كوچه ها پرده زده بودند و پشت آن سو گوارا مى كردند و مردم مكه خواب عاتكه و جهيم بن صلت را تصديق مى كردند .

واقدى مى گويد : كسانى از قريش كه براى پرداخت فديه اسيران به مدينه آمدند چهارده و گفته شده است پانزده مرد بوده اند و نخستين كس كه آمد مطلب بن ابووداعه بود و بقيه هم سه شب پس از او به مدينه آمدند .

گويد : اسحاق بن يحيى براى من نقل كرد كه از نافع بن جبير پرسيدم ميزان فديه اسيران چه قدر بود ؟ گفت : از همه بيشتر چهار هزار درهم بود و سپس سه و دو هزار و هزار درهم ، مگر نسبت به گروهى كه مال نداشتند و پيامبر صلى الله عليه و آله بر آنان منت نهاد و ايشان را بدون دريافت فديه آزاد فرمود .

پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد ابووداعه فرموده بود او را در مكه پسر زيرك توانگرى است كه فديه او

را هر چه گران باشد خواهد پرداخت . چون او به مدينه آمد فديه خود را چهار هزار درهم پرداخت . ابووداعه نخستين اسيرى بود كه فديه اش پرداخت شد و قريش به مطلب پسر ابووداعه كه او را در حال آماده شدن براى رفتن پيش پدرش ديدند ، گفتند : شتاب مكن كه مى ترسيم در مورد اسيران كار ما را خراب كنى و چون محمد درماندگى ما را ببيند ميزان فديه را بالا ببرد و گران كند و بر فرض كه تو توانگرى همه قوم به توانگرى تو نيستند . او گفت : من تا هنگامى كه شما براى پرداخت فديه نرفته ايد نخواهم رفت و بدين گونه با آنان خدعه كرد و همينكه آنان غافل شدند شبانه بر مركب خود سوار شد و در چهار شب خود را به مدينه رساند و فديه پدر خويش را چهار هزار درهم پرداخت كرد . چون قريش او را در اين مورد نكوهش كردند گفت : من نمى توانستم پدر خود را در حال اسيرى رها كنيم و شما آسوده و بى خيال باشيد . ابوسفيان بن حرب گفت : اين پسر نوجوان به خويش و انديشه خود شيفته است و كار را بر شما تباه مى كند ، من كه به خدا سوگند براى پسرم عمرو فديه نخواهم پرداخت ، اگر چه يك سال هم در اسارت بماند مگر اينكه محمد خود او را آزاد كند . به خود سوگند چنين نيست كه از همه شما تهيدست تر باشم ولى دوست ندارم كارى را كه موجب دشوارى براى شما مى شود انجام دهم و

عمرو هم مانند يكى از ديگر از اسيران خواهد بود .

واقدى مى گويد نام كسانى كه براى آزادى اسيران آمدند چنين است ، از خاندان عبد شمس ، وليد بن عقبه بن ابى معيط و عمرو بن ربيع برادر ابوالعاص بن ربيع ، از خاندان نوفل بن عبدمناف ، جبير بن مطعم ، از خاندان عبدالدار بن قصى ، طلحه بن ابى طلحه ، از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى ، عثمان بن ابى حبيش ، از خاندان مخزوم عبدالله بن ابى ربيعه و خالد بن وليد و هشام بن وليد بن مغيره و فروه بن سائب و عكرمه بن ابى جهل ، از خاندان جمع ابى خلف و عمير بن وهب از خاندان سهم مطلب بن ابى وداعه و عمرو بن قيس ، از خاندان مالك بن حسل ، مكرز بن حفص بن احنف ، همه ايشان براى پرداخت فديه خويشاوندان و وابستگان خود به مدينه آمدند . جبير بن مطعم مى گفته است از همان هنگام كه براى پرداخت فديه به مدينه رفتم اسلام در دل من جا گرفت و چنان بود كه شنيدم پيامبر ، كه درود خداوند بر او و خاندانش باد ، در نماز مغرب سوره والطور را خواند و از همان لحظه اسلام در دل من رخنه كرد .

سخن درباره نام اسيران بدر و كسانى كه آنان را اسير كردند

واقدى مى گويد : از بنى هاشم عباس بن عبدالمطلب كه او را ابواليسر كعب بن عمرو اسير كرد و عقيل بن ابى طالب كه او را عبيد بن اوس ظفرى اسير كرد و نوفل بن حارث بن عبدالمطلب كه او را جبار بن صخر اسير كرد و هم

پيمانى از بنى هاشم كه از قبيله فهر بود به نام عتبه ، چهار تن .

از خاندان مطلب بن عبد مناف ، سائب بن عبيد و عبيد بن عمرو بن علقمه ، دو تن كه هر دو را سلمه بن اسلم بن حريش اشهلى اسير كرد .

واقدى مى گويد : اين موضوع را ابن ابى حبيبه براى من نقل كرد و گفت براى آزادى آن دو كسى نيامد و چون مالى نداشتند پيامبر صلى الله عليه و آله بدون دريافت فديه آزادشان فرمود .

از خاندان عبد شمس بن عبد مناف ، عقبه عقبه بن ابى معيط كه به فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله او را عاصم بن ثابت بن ابى الافلح گردن زد ، او را عبد الله بن ابوسلمه عجلانى اسير كرده بود . حارث بن ابى و جزه بن ابى عمرو بن اميه را سعد بن ابى وقاص اسير كرده بود و وليد بن عقبه بن ابى معيط براى پرداخت فديه او آمد و چهار هزار درهم فديه او را پرداخت كرد .

واقدى مى گويد : هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد اسيران را رد كنند و سپس ميان اصحاب خود قرعه كشيد ، ابن حارث باز هم در سهم سعد بن ابى وقاص كه خودش او را اسير كرده بود قرار گرفت . عمرو بن ابى سفيان كه على بن ابى طالب عليه السلام او را اسير كرد در قرعه كشى در سهم رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله او را بدون دريافت فديه با

سعد بن نعمان بن اكال از بنى معاويه كه براى عمره به مكه رفته بود و زندانى شد و مشركان رهايش نمى كردند مبادله فرمود .

محمد بن اسحاق در كتاب المغازى خود روايت مى كند كه عمرو بن ابى سفيان را على عليه السلام در جنگ بدر اسير كرد ، مادر عمرو ، دختر عقبه بن ابى معيط بود . عمرو همچنان در دست پيامبر صلى الله عليه و آله باقى ماند و به ابوسفيان گفتند آيا فديه پسرت عمرو را نمى پردازى ؟ گفت : آيا بايد هم خون بدهم و هم مال ؟ پسرم حنظله را كشتند حالا فديه عمرو را هم بدهم تا رهايش كنند ، در دست آنان باشد و تا هر وقت مى خواهند او را نگهدارند . در همان حال كه عمرو در مدينه زندانى بود ، سعد بن نعمان بن اتكال از قبيله بنى عمرو بن عوف كه پيرمردى بود و از آنچه ابوسفيان نسبت به او انجام دهد بيم نداشت ، همراه يكى از زنان خود براى انجام عمره به مكه آمد . قريش هم عهد كرده بودند كه متعرض حاجيان و عمره گزاران نشوند ، ولى ابوسفيان او را گرفت و در مكه به عوض پسر خود عمرو زندانى كرد و براى گروهى از مردم مدينه اين شعر را فرستاد :

اى خويشاوندان ابن اكال فرياد خواهى او را پاسخ دهيد شما كه پيمان بسته ايد اين سرور سالخورده را رها نكنيد . ولى خاندان عمرو بن عوف زبون و فرو مايه اند اگر اين قيد و بند را از اسير خود بر ندارند .

چون اين اشعر

و خبر به اطلاع خاندان عمرو بن عوف رسيد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفتند و خبر را به اطلاع ايشان رساندند و تقاضا كردند عمرو پسر ابوسفيان را در اختيار ايشان بگذارد تا او را با سعد بن نعمان مبادله كنند و رسول خدا صلى الله عليه و آله چنان فرمود و آنان عمرو را به مكه و پيش ابوسفيان و او هم سعد را آزاد كرد . حسان بن ثابت در پاسخ ابوسفيان چنين سروده است :

اگر سعد آزاد مى بود آن روز مكه پيش از آنكه اسير شود بسيارى از شما را مى كشت ، با شمشير تيز برنده و كمانى كه از چوب نبع ساخته شده است و چون تير از آن رها مى شود بانگ ناله اش بر مى خيزد .

ابوالعاص بن ربيع را خراش بن صمه اسير كرد و برادرش عمرو بن ربيع براى پرداخت فديه او آمد . فديه هم پيمانى از ايشان به نام ابوريشه را نيز عمرو بن ربيع پرداخت و عمرو بن ازرق را هم عمرو بن ربيع آزاد كرد . عمرو بن ازرق پس از قرعه كشى در سهم تميم ، برده آزاد كرده خراش بن صمه ، قرار گرفته بود . عقبه بن حارث حضرمى را عماره بن حزم اسير كرد ولى پس از قرعه كشى در سهم ابى بن كعب قرار گرفت و عمرو بن ابوسفيان بن اميه فديه او را پرداخت . و ابوالعاص بن نوفل بن عبد شمس كه عمار بن ياسر او را اسير كرد و براى آزادى و پرداخت فديه او پسر عمويش آمد ،

جمعا هشت تن .

از خاندان نوفل بن عبد مناف ، عدى بن خيار كه خراش بن صمه او را اسير كرد و عثمان بن عبد شمس برادرزاده عتبه بن غزوان كه هم پيمان ايشان بود و او را حارثه بن نعمان اسير كرده بود ، و ابوثور كه او را ابو مرثد غنوى اسير كرده بود ، جمعا سه تن كه هر سه تن را جبير بن مطعم با پرداخت فديه آزاد كرد .

از خاندان عبدالدار بن قصى ابوعزيز بن عمير كه او را ابو اليسر اسير گرفت اما در قرعه كشى در سهم محرز بن نضله قرار گرفت . واقدى مى گويد : ابوعزيز برادر پدر و مادرى مصعب بن عمير بود و مصعب به محرز بن نضله گفت : او را ارزان از دست ندهى كه مادرى بسيار توانگر در مكه دارد . ابوعزيز به مصعب گفت : اى برادر سفارش تو نسبت به برادرت چنين است ؟ مصعب گفت : محرز برادر من است نه تو ، و مادرش براى فديه او چهار هزار درهم فرستاد و اين پس از آن بود كه پرسيده بود بيشترين مبلغى كه براى افراد قريش فديه پرداخته اند چقدر است ، گفته بود چهار هزار درهم و او چهار هزار درهم را فرستاد .

اسود بن عامر بن حارث بن سباق كه او را حمزه بن عبدالمطلب اسير كرده بود ، جمعا دو تن كه براى آزادى و پرداخت فديه آن دو طلحه بن ابى طلحه به مدينه آمد .

از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى ، سائب بن ابى حبيش بن مطلب بن اسد بن عبدالعزى

كه او را عبدالرحمان بن عوف اسير كرد و عثمان بن حويرث بن عثمان بن اسد بن عبد العزى كه او را حاطب بن ابى بلتعه اسير كرد ، و سالم بن شماخ كه او را سعد بن ابى وقاص اسير كدر و براى پرداخت فديه اين سه تن عثمان بن ابى حبيش آمد و براى هر يك چهار هزار درهم فديه پرداخت .

از خاندان تميم بن مره مالك بن عبدالله بن عثمان كه او را قطبه بن عامر بن حديده اسير گرفت و او در مدينه به حال اسيرى در گذشت .

از خاندان مخزوم ، خالد بن هشام بن مغيره كه او را سواد بن غزيه اسير كرد ، و اميه بن ابى حذيفه بن مغيره كه او را بلال اسير كرد ، و عثمان بن عبدالله بن مغيره كه در جنگ نخله گريخته بود و او را واقد بن عبدالله تميمى در جنگ بدر اسير كرد و به او گفت : سپاس خداوندى را كه امروز مرا بر تو كه در جنگ نخله گريختى پيروز فرمود . براى پرداخت فديه اين سه تن عبدالله بن ابى ربيعه آمد و براى هر يك چهار هزار درهم فديه داد . وليد بن وليد بن مغيره كه او را عبدالله بن جحش اسير كرد ، براى پرداخت فديه او دو برادرش خالد و هشام پسران وليد آمدند . هشام مى خواست براى فديه او سه هزار درهم بپردازد ولى عبدالله بن جحش از پذيرفتن آن خود دارى كرد . خالد به برادر خود هشام گفت : چون وليد برادر مادرى تو نيست چنين مى كنى و

حال آنكه به خدا سوگند هر چه عبد الله بگويد براى آزادى وليد انجام مى دهم . چون فديه او را به چهار هزار درم پرداختند ، او را با خود آوردند و چون به ذوالحليفه رسيدند وليد گريخت و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت و مسلمان شد . به او گفتند : كاش پيش از آنكه فديه ات پرداخت مى شد مسلمان مى شدى ! گفت : خوش نداشتم تا همچون افراد قوم خود فديه نپرداخته ام ، مسلمان شوم .

واقدى مى گويد : و گفته شده است وليد بن وليد را سليط بن قيس مازنى اسير گرفته است ، و قيس بن سائب كه او را عقيده بن حساس اسير كرد و چون مى پنداشت ثروتمند است او را مدتى پيش خود باز داشت تا آنكه برادرش فروه بن سائب براى پرداخت فديه او آمد و مدتى ماند و سرانجام همان چهار هزار درم را پرداخت ولى مقدارى از فديه او كالا بود .

از خاندان ابو رفاعه ، صيفى بن ابى رفاعه بن عائذ بن عبدالله بن عمير بن مخزوم ، كه او را مردى از مسلمانان اسير كرد و چون مالى نداشت مدتى همانجا ماند و سرانجام آن مرد او را رها كرد . و ابولمنذر بن ابى رفاعه بن عائذ كه واقدى ننوشته است چه كسى او را اسير كرده است و فديه او دو هزار درهم پرداخت شد . و عبدالله بن سائب بن عائذ بن عبدالله كه كينه اش ابوعطاء بود و او را سعد بن ابى وقاص اسير كرد و فديه او هزار درهم

پرداخت شد . و مطلب بن حارث بن عبيد بن عمير بن مخزوم كه او را ابو ايوب انصارى اسير كرد و چون مالى نداشت پس از مدتى ابوايوب او را آزاد كرد . و خالد بن اعلم عقيلى هم پيمان بنى مخزوم و همدست كه اين بيت را سروده و گفته است :

چنان نيستيم كه از پاشنه هاى پاى ما خون بريزد بلكه همواره بر پشت پاهايمان خون مى چكد - يعنى هيچ گاه پشت به جنگ نمى دهيم و هميشه روياروييم - .

محمد بن اسحاق مى گويد : همو نخستين كسى بود كه پشت به جنگ داد و گريخت ، او را خباب بن منذر بن جموح اسير كرد و براى پرداخت فديه او عكرمه بن ابى جهل آمد ، جمعا ده تن .

از خاندان جمح عبدالله بن ابى بن خلف كه او را فروه بن ابى عمرو بياضى اسير كرد پدرش ابى بن خلف براى پرداخت فديه او آمد و فروه مدتى از قبول فديه خود دارى كرد ، و ابوعزه عمرو بن عبدالله بن وهب كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را بدون دريافت فديه آزاد فرمود . او شاعرى بد زبان بود و پيامبر صلى الله عليه و آله پس از اينكه در جنگ احد او را اسير گرفتند كشت . واقدى ننوشته است چه كسى او را در جنگ بدر اسير كرده است . وهب بن عمير بن وهب كه او را رفاعه بن رافع زرقى اسير گرفت و پدرش عمير بن وهب براى پرداخت فديه او آمد كه چون مسلمان شد پيامبر صلى الله عليه

و آله پسرش را بدون دريافت فديه آزاد فرمود ، و ربيعه بن دراج بن عنبس بن وهبان بن وهب بن حذاقه بن جمح كه فقير بود و چيزى اندك از او گرفته و آزاد شد واقدى ننوشته است چه كسى او را اسير كرده است ، وفا كه ، برده آزاد كرده اميه بن خلف ، كه سعد بن ابى وقاص اسيرش كرد ، جمعا پنج تن .

از خاندان سهم بن عمرو ، ابووداعه بن ضبيره و او نخستين اسيرى بود كه فديه اش پرداخت شد . پسرش مطلب براى پرداخت فديه او آمد و چهار هزار درهم پرداخت و واقدى ننوشته است چه كسى او را اسير كرده است . و فروه بن قيس بن عدى بن حذاقه بن سعيد بن سهم كه او را ثابت بن اقزم اسير گرفت و عمرو بن قيس براى پرداخت فديه او آمد و چهار هزار درهم پرداخت كرد . و حنظله بن قبيظه بن حذاقه بن سعد كه عثمان بن مظعون او را اسير كرد و حجاج بن حارث بن قيس بن سعد بن سهم كه او را نخست عبدالرحمان بن عوف اسير كرد و گريخت و سپس ابوداود مازنى او را به اسيرى گرفت ، جمعا چهار تن .

از خاندان مالك بن حسل ، سهيل بن عمرو عبد شمس بن عبدود بن نصر بن مالك ، كه او را مالك بن دخشم اسير كرد و براى پرداخت فديه و مكرز حفص بن احنف آمد و در مورد مبلغ به توافق رسيد كه چهار هزار درهم بپردازد . گفتند : مال را بياور ، گفت :

آرى اينك مردى را به جاى مردى ديگر يا پايى را به جاى پاى ديگر در بند كنيد - مرا به جاى او بگيريد - چنان كردند و سهيل را آزاد ساختند و مكرز بن حفص را پيش خود باز داشتند ، تا آنكه سهيل از مكه مال را فرستاد . ( 163 ) و عبدالله بن زمعه بن قيس بن نصر بن مالك كه او را عمير بن عوف ، برده آزاد كرده سهيل بن عمرو ، اسير گرفته بود ، و عبدالعزى بن مشنوء بن وقدان بن عبدشمس بن عبدود كه او را نعمان بن مالك اسير كرد .

نام عبدالعزى را پس از اينكه مسلمان شد پيامبر صلى الله عليه و آله به عبدالرحمان تغيير داد ، جمعا سه تن .

از خاندان فهر طفيل بن ابى قنيع كه جمعا چهل و شش اسيرند .

در كتاب واقدى آمده است اسيرانى كه شمار و نامشان شناخته شده است چهل و نه تن بوده اند ولى واقدى توضيح ديگرى درباره اين جمله خود نداده است .

واقدى همچنين از قول سعيد بن مسيب نقل مى كند كه گفته است : شمار اسيران هفتاد تن بوده است و شمار كشته شدگان بيش از هفتاد است جز اينكه اسيران معروف و شناخته شده همينها كه نام برديم هستند و مورخان نامهاى اسيران ديگر را ثبت نكرده اند .

سخن درباره كسانى از مشركان كه در بدر اطعام كردند

واقدى مى گويد : آنچه مورد اتفاق است و در آن خلافى نيست اين است كه آنان نه تن بوده اند ، از خاندان عبد مناف ، حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف ، و عتبه و شيبه پسران

ربيعه بن عبد شمس .

از خاندان اسد بن عبدالعزى ، زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد و نوفل بن خويلد كه معروف به ابن العدويه است .

از خاندان مخزوم ، ابوجهل عمرو بن هشام بن مغيره .

از خاندان جمح ، اميه بن خلف .

از خاندان سهم ، نبيه و منبه پسران حجاج كه همين نه تن هستند .

واقدى مى گويد : سعيد بن مسيب مى گفته است : هيچ كس در بدر اطعام نكرد مگر آنكه كشته شد . واقدى همچنين مى گويد : گروهى ديگر را هم در زمره اطعام كنندگان در بدر نام برده اند كه در مورد آنان اختلاف است ، مثل سهيل بن عمرو و ابوالبخترى و كسان ديگرى غير آن دو . گويد : اسماعيل بن ابراهيم از موسى بن عقبه براى من نقل كرد كه مى گفته است : نخستين كس كه براى مشركان شتر كشت ابوجهل بود كه در مرالظهران ده شتر كشت و پس از او اميه بن خلف در عسفان نه شتر كشت . سپس سهيل بن عمرو در قديه ده شتر كشت . از آنجا به سوى آبهاى كنار دريا رفتند ، راه را گم كردند و همانجا يك روز ماندند و شيبه براى ايشان نه شتر كشت . سپس به ابواء رسيدند و قيس جمحى براى آنان نه شتر كشت و پس از و عتبه ده شتر كشت و سپس حارث بن عمرو براى آنان نه شتر كشتند و ابوالبخترى كنار آب بدر ده شتر و پس از او مقيس بن ضبابه هم كنار آب بدر نه شتر كشتند و آنگاه جنگ آنان

را به خود مشغول داشت .

واقدى مى گويد : ابن ابى الزناد مى گفت : به خدا سوگند گمان نمى كردم كه مقيس ياراى كشتن يك شتر داشته باشد .

واقدى سپس افزوده است كه من قيس جمحى را نمى شناسم ، ولى ام بكر از قول پسرش مسور بن مخزمه نقل مى كند كه مى گفته است معمولا چند تن در طعام دادن شركت مى كردند كه به نام يكى از ايشان نسبت داده و در مورد ديگران سكوت مى شد .

محمد بن اسحاق روايت مى كند كه عباس بن عبدالمطلب هم در بدر از اطعام كنندگان بوده است و همچنين طعيمه بن عدى كه او و حكيم و حارث بن عامر بن نوفل با يكديگر نوبت داشتند و ابوالبخترى هم با حكيم بن حزام نوبت داشت . نضر بن حارث بن كلده بن علقه بن عبد مناف بن عبدالدار هم از اطعام كنندگان بود .

ابن اسحاق مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شدن حارث بن عامر را خوش نمى داشت و روز جنگ بدر فرمود : هر كس از شما بر او دست يافت او را براى يتيما خاندان نوفل رها كند . قضا را او در معركه كشته شد .

سخن درباره مسلمانانى كه در جنگ بدر شهيد شدند

واقدى مى گويد : عبدالله بن جعفر براى من نقل كرد و گفت : از زهرى پرسيدم در بدر چند تن از مسلمانان كشته شدند ؟ گفت : چهار ده تن ؛ شش تن از مهاجران و هشت تن از انصار .

گويد : از خاندان مطلب بن عبد مناف ، عبيده حارث كه او را شبيه بن ربيعه كشته

است و در روايت واقدى عتبه او را كشته است و پيامبر صلى الله عليه و آله عبيده را در منطقه صفراء به خاك سپردند .

از خاندان زهره ، عمير بن ابى وقاص كه او را عمرو بن عبدود سوار كار احزاب كشه است و عمير بن عبدود ذوالشمالين هم پيمان بنى زهره بن خزاعه كه او را ابواسامه جشمى كشته است .

از خاندان عدى بن كعب ، عاقل بن ابوالبكير كه اصل او از قبيله سعد بن بكر و هم پيمان بنى عدى است و او را مالك بن زهير جشمى كشته است و مهجع برده آزاد كرده عمر بن خطاب كه او را عامر بن حضرمى كشته است و گفته شده است مهجع نخستن كسى از مهاجران است كه كشته شده است .

از خاندان حارث بن فهر ، صفوان بن بيضاء كه او را طعيمه بن عدى كشته است و اينان شش تنى هستند كه از مهاجران در جنگ بدر شهيد شده اند .

از انصار ، از خاندان عمرو بن عوف ، مبشر بن عبدالمنذر كه او را ابو ثور كشته است و سعد بن خيثمه كه او را عمرو بن عبدود و نيز گفته شده طعيمه بن عدى كشته است و از خاندان عمرو بن نجار ، حارثه بن سراقه كه حبان بن عرقه تيرى به او زد كه به حنجره اش خورد و او را كشت .

از خاندان مالك بن نجار ، عوف و معوذ دو پسر عفراء كه آن دو را ابوجهل كشته است .

از خاندان سلمه بن حرام ، عمير بن حمام بن جموح كه او را خالد بن

اعلم عقيلى كشته است و گفته مى شود عمير بن حمام نخستين شهيد از انصار است و نيز گفته شده است نخستين شهيد انصار حارث بن سراقه است .

از خاندان زريق ، بن معلى كه او را عكرمه بن ابى جهل كشته است .

از خاندان حارث بن خزرج ، يزيد بن حارث بن قسحم كه او را نوفل بن معاويه ديلى كشته است و اين هشت تن شهيدان انصارند .

واقدى مى گويد : عكرمه از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : انسه برده آزاد كرده پيامبر صلى الله عليه و آله هم در جنگ بدر كشته شده است .

و روايت شده است كه معاذ بن ماعص در جنگ بدر زخمى شد و از همان زخم در مدينه در گذشت و عبيد بن سكن هم زخمى شد و زخمش چركين گرديد و چون به مدينه آمد از همان زخم در گذشت .

سخن درباره كسانى از مشركان كه در بدر كشته شدند و نام كشندگان ايشان

واقدى مى گويد : از خاندان عبد شمس بن عبد مناف . حنظله پسر ابوسفيان بن حرب كه او را على بن ابى طالب عليه السلام كشه است . و حارث بن حضرمى كه او را عمار بن ياسر كشته است . و عامر بن حضرمى كه او را عاصم بن ثابت بن ابى الافلح كشته است . و عمير بن ابى عمير و پسرش كه از اموالى خاندان عبد شمس بودند عمير بن ابى عمير را سالم برده آزاد كرده ابوحذيفه كشته است و واقدى نام كشنده پسر او را ننوشته است . و عبيده بن سعيد بن عاص كه او را زبير بن عوام كشته است . و

عاص بن سعيد بن عاص كه او را على عليه السلام كشته است . و عقبه بن ابى معيط را به فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله عاصم بن ثابت گردن زد و او را اعدام كرد .

بلاذرى روايت كرده است كه او را پس از اعدام بر دار كشيدند و او نخستين بردار كشيده در اسلام است و ضرار بن خطاب درباره او چنين سروده است :

اى چشم بر عقبه بن ابان كه شاخه تنومند قبيله فهر و سوار كار همه دليران بود بگرى . ( 164 )

و عتبه بن ربيعه كه او را حمزه بن عبدالمطلب كشته است و شيبه بن ربيعه كه او را عبيده بن حارث و حمزه و على كشته اند و هر سه در كشتن او شريكند . و وليد بن عتبه بن ربيعه كه و را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است . و عامر بن عبدالله هم پيمان ايشان كه او را هم على عليه السلام كشته است و نيز گفته شده است سعد بن معاذ او را كشته است ، جمعا دوازده تن .

از خاندان نوفل بن عبد مناف ، حارث بن نوفل كه او را خبيب بن يساف ( 165 ) كشته است ، و طعيمه بن عدى كه كنيه اش ابوالريان بوده است به روايت واقدى ، حمزه بن عبد المطلب و به روايت محمد بن اسحاق ، على عليه السلام او را كشته اند . بلاذرى روايت غريبى نقل كرده و گفته است طعيمه بن عدى در جنگ بدر اسير شد و پيامبر صلى الله عليه و آله به

دست حمزه او را اعدام كرد ، جمعا دو تن .

از خاندان اسد بن عبدالعزى ، زمعه بن اسود كه او را ابودجانه كشته است و هم گفته اند كه او را حارث بن جذع كشته است ، و پسرش حارث بن زمعه كه او را على ، عليه السلام ، كشته است . و عقيل بن اسود بن مطلب كه او را على و حمزه كشته اند و هر دو در كشتن او شركت داشته اند . واقدى مى گويد : ابومعشر براى من نقل كرد كه على ، عليه السلام ، به تنهايى او را كشته است و هم گفته اند ابو داود مازنى به تنهايى او را كشته است ، و ابوالبخترى كه همان عاص بن هشام است و او را مجذر بن زياد ، و گفته اند ابواليسر كشته اند . و نوفل بن خويلد بن اسد بن عبدالعزى كه همان ابن العدويه است و او را على عليه السلام كشته است ، جمعا پنج تن .

از خاندان عبدالدرار بن قصى ، نضر بن حارث بن كلده كه على عليه السلام به فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله او را با شمشير گردن زد . نضر را مقداد بن عمرو اسير كرده بود و او به مقداد وعده داده بود كه با فديه گرانى خود را آزاد خواهد كرد و چون او را پيش آوردند كه گردنش را بزنند . مقداد گفت : اى رسول خدا ، من عائله مندم و دين را هم بسيار دوست مى دارم . پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت : پروردگارا مقداد

از فضل خود بى نياز فرماى ، اى على برخيز و گردنش را بزن . و زيد بن مليص ، كه برده آزاد كرده عمرو بن هاشم بن عبد مناف بود و اصل او از خاندان عبد الدار است او را على عليه السلام و نيز گفته شده است بلال كشته اند ، جمعا دو تن .

از خاندان تيم بن مره ، عمير بن عثمان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مره كه او را على عليه السلام كشته است و عثمان بن مالك بن عبيدالله بن عثمان كه صهيب او را كشته است ، جمعا بلاذرى عثمان بن مالك را نام نبرده است .

از خاندان مخزوم بن يقظه ، از اعقاب مغيره بن عبدالله بن عمير بن مخزوم ، ابوجهل عمرو بن هشام بن مغيره كه معاذ بن عمرو بن جموح و معوذ و عوف پسران عفراء بر او ضربت زدند و عبدالله بن مسعود سرش را از تن جدا كرد . و عاص بن هاشم بن مغيره ، دايى عمر بن خطاب ، كه او را عمر كشته است . ( 166 ) و عمرو بن يزيد بن تميم تميمى هم پيمان ايشان كه او را عمار بن ياسر و هم گفته شده است على عليه السلام كشته است . از اعقاب وليد بن مغيره ، ابوقيس وليد بن وليد برادر خالد بن وليد كه او را على ، عليه السلام ، كشته است . و از اعقاب فاكه بن مغيره ، ابوقيس فاكه بن مغيره كه او را حمزه بن عبدالمطلب و گفته شده است حباب بن منذر كشته

اند .

از اعقاب اميه بن مغيره ، مسعود بن ابى اميه كه او را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است . از اعقاب بن عبدالله بن عمير بن مخزوم ، از تيره بنى رفاعه ، اميه بن عائذ بن رفاعه كه سعد بن ربيع او را كشته است ، و ابوالمنذر بن ابى رفاعه كه سعد بن عدى عجلانى او را كشته است ، و عبدالله بن ابى رفاعه كه على عليه السلام او را كشته است و زهير بن ابى رفاعه كه ابو اسيد ساعدى او را كشته است ، و سائب بن ابى رفاعه كه عبدالرحمان بن عوف او را كشته است .

از اعقاب ابوالسائب مخزومى ، كه همان صيفى بن عائذ بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است ، سائب بن ابى السائب كه او را زبير بن عوام كشته است . و اسود بن عبدالاسد بن هلال بن عبدالله بن عمربن مخزوم كه او را حمزه بن عبدالمطلب كشته است و هم پيمانى جبار بن سفيان كه برادر عمرو بن سفيان است و او را ابوبرده بن نياز كشته است .

از اعقاب عمران مخزوم ، حاجز بن سائب بن عويمر بن عائذ كه على عليه السلام ، او را كشته است . بلاذرى روايت مى كند كه ابن حاجز و برادرش عويمر بن سائب را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است ، و عويمر بن عمرو بن عائذ بن عمران مخزوم كه نعمان بن ابى مالك او را كشته است ، جمعا نوزده تن .

از خاندان جمح بن عمرو بن هصيص ، اميه بن خلف كه او

را خبيب بن يساف و بلال با يكديگر كشته اند .

واقدى مى گويد : معاذ بن رفاعه بن رافع مى گفته است او را ابورفاعه بن رافع كشته است ، و على بن اميه خلف كه او را عمار بن ياسر كشته است ، و اوس بن مغيره بن لوذان كه او را على عليه السلام و عثمان بن مظعون كشته اند و هر دو در كشتن او شركت داشته اند ، جمعا سه تن .

از خاندان سهم ، منبه بن حجاج كه او را على عليه السلام كشت و نيز گفته شده است ابواسيد ساعدى او را كشته است ، و نبيه بن حجاج كه او را على عليه السلام كشته است و عاص بن منبه بن حجاج كه او را هم على عليه السلام كشته است ، و ابوالعاص بن قيس بن عدى بن سعد بن سهم كه ابودجانه او را كشت . واقدى مى گويد : ابومعشر براى من از قول اصحاب خود نقل كرد كه او را هم على عليه السلام كشته است ، و عاص بن ابى عوف بن صبيره بن سعيد بن سعد كه او را ابودجانه كشته است ، جمعا پنج تن .

و از خاندان عامر بن لوى از اعقاب مالك بن حسل ، معاويه بن عبد قيس كه از هم پيمانان ايشان است و عكاشه بن محصن او را كشته است و هم پيمانى ديگر به نام معبد بن وهب از قبيله كلب كه او را ابودجانه كشته است ، جمعا دو تن .

بنا به روايت واقدى همه مشركانى كه در جنگ بدر كشته يا اعدام شده

اند پنجاه و دو مردند كه على عليه السلام از اين گروه بيست و چهار تن را كشته يا در كشتن آنها شركت داشته است . ( 167 )

روايات بسيارى نقل شده است كه شمار مشركان كشته شده در بدر هفتاد تن بوده اند ولى آنانى كه شناخته و نام برده شده اند همين ها هستند كه نام برديم .

در روايات شيعه آمده است كه زمعه بن اسود بن مطلب را على كشته است ولى روايات مشهور حاكى از آن است كه او حارث بن زمعه را كشته است و زمعه را ابودجانه كشته است . ( 168 ) .

سخن درباره مسلمانانى كه در جنگ بدر حاضر شدند

واقدى مى گويد : شمار آنان و هشت نفر كه غايب بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله سهم آنان را از غنايم پرداخت ، سيصد و سيزده مرد بوده است ، واقدى مى گويد : كه همين شمار در اغلب روايات آمده است . او افزوده است كه در جنگ بدر از مسلمانان هيچ كس غير از افراد قرشى و هم پيمان ايشان و افراد انصار و هم پيمان يا وابستگان ايشان شركت نكرده است . همچنين مشركانى كه در جنگ بدر شركت كردند فقط قرشى يا هم پيمان يا وابسته ايشان بودند .

گويد : شمار مسلمانان قرشى و وابستگان و هم پيمان ايشان هشتاد و شش تن و شمار انصار و وابستگان و هم پيمان ايشان دويست و بيست و هفت تن بودند . تفصيل اسامى مسلمانانى كه در بدر شركت داشتند در كتابهاى محدثان آمده است و من از نقل آن در ين موضع خود دارى مى كنم . ( 169

)

داستان جنگ احد

قسمت اول

فصل چهارم در شرح جنگ احد است و ما به عادت خود كه در جنگ بدر داشتيم ، نخست آن را از كتاب مغازى واقدى ، كه خدايش رحمت كناد ، مى آوريم و سپس افزونيهايى را كه ابن اسحاق و بلاذرى آورده اند ، به مقتضاى حال ذكر مى كنيم .

واقدى مى گويد : چون مشركانى كه در بدر شركت كرده بودند به مكه باز گشتند ، كالاهايى را كه ابوسفيان بن حرب همراه كاروان از شام آورده بود و دارالندوه موجود ديدند . قريش همواره همين گونه رفتار مى كردند . ابوسفيان به سبب حاضر نبودن صاحبان كالا آن را از جاى خود تكان نداد و پراكنده نساخت .

اشراف قريش ، اسود بن عبدالمطلب بن اسد ، جبير بن مطعم ، صفوان بن اميه ، عكرمه بن ابى جهل ، حارث بن هاشم ، عبدالله بن ابى ربيعه و حويطب بن عبدالعزى پيش ابوسفيان رفتند و گفتند : اى ابوسفيان بنگر اين كالاهايى را كه آورده و نگه داشته اى ، مى دانى كه اموال مردم مكه و كالاهاى قريش است و همگى خوشحال خواهند بود كه بتوانند با آن لشكرى گران به جنگ محمد گسيل دارند و خود به خوبى مى دانى كه چه كسانى از پدران و پسران و خاندان ما كشته شده اند . ابوسفيان گفت : قريش به اين كار راضى هستند ؟ گفتند : آرى . گفت : من نخستين كس هستم كه به اين خواسته پاسخ مثبت مى دهم و خاندان عبد مناف هم با من هم عقده اند و به خدا سوگند كه من خود

خونخواه سوگوار و كنيه توزم كه پسرم حنظله و اشراف قوم من در بدر كشته شده اند . اموال و كالاهاى آن كاروان همچنان بر جاى ماند تا آماده خروج براى احد شدند و آن شدند و آن هنگام آنها را فروختند و تبديل به طلا كردند . همچنين گفته شده است كه آنان به ابوسفيان گفتند كالاها كالاها را بفروش و سودش را كنار بگذار . شمار شتران آن كاروان هزار شتر بود و ارزش اموال پنجاه هزار دينار . قريش معمولا در بازرگانى خود از هر دينار يك دينار سود مى برد و مقصد بازرگانى ايشان در شام ، غزه بود و از آن به جاى ديگر نمى رفتند .

ابوسفيان كالاهاى خاندان زهره را به بهانه اينكه آنان از ميان راه جنگ بدر برگشته اند توقيف كرده بود . ابوسفيان آماده پرداخت اموال خاندان مخرمه بن نوفل و اعقاب پدرى او و خاندان عبد مناف بن زهره بود ولى مخرمه از پذيرش آن خود دارى كرد ، مگر اينكه همه اموال بنى زهره پرداخت شود . اخنس هم اعتراض كرد و گفت : چرا بايد از ميان همه فقط كالاهاى بنى زهره تسليم نشود . ابوسفيان گفت : چون ايشان از همراهى با قريش برگشته اند . اخنس گفت : اين تو بودى كه به قريش پيام فرستادى برگرديد كه ما كاروان را از خطر رهانديم و بيهوده بيرون نرويد و ما برگشتيم ؛ و بدين گونه بنى زهره اصل سرمايه خويش از گرفتند . برخى از مردم مكه هم كه ناتوان بودند و عشيره و حمايت كننده اى نداشتند تمام سرمايه و

سود خود را گرفتند .

واقدى مى گويد : اين مساله نشان مى دهد كه آن قوم فقط سود سرمايه خود را براى هزينه لشكركشى پرداخته اند در مورد ايشان اين آيه را نازل فرموده است : همانا آنان كه كافرند مالهاى خود را هزينه مى كنند كه از راه خدا باز دارند . . . تا آخر آيه . ( 170 )

واقدى مى گويد : چون تصميم به حركت گرفتند ، گفتند : ميان اعراب مى رويم و از ايشان يارى مى جوييم كه پرستندگان بت منات از فرمان ما سرپيچى و از يارى ما خود دارى نمى كنند ، آنان از همه عرب پيوند خويشاوندى ما را بيشتر رعايت مى كنند و از احابيش - هم پيمانان قريش از قبيله قاره - وفادارتر و فرمانبردار ترند . و بر اين عقيده شدند كه چهار تن را براى دعوت اعراب بفرستند و آنان ميان قبايل بروند و از ايشان يارى بجويند . عمرو بن عاص و هبيره بن وهب و ابن زبعرى و ابوعزه جمحى را نامزد اين كار كردند . ابوعزه نپذيرفت و گفت : محمد در جنگ بدر بر من منت نهاده است و من هم سوگند خورده و پيمان بسته ام كه هرگز دشمنى را بر ضد او يارى ندهم . صفوان بن اميه پيش او رفت و گفت : براى انجام اين كار برو . او نپذيرفت و گفت : من در جنگ بدر با محمد پيمان بسته ام كه هرگز دشمنى را بر ضد او يارى ندهم و من بايد به پيمانى كه با او بسته ام وفادار باشم .

او بر من منت نهاده و آزادم كرده است و حال آنكه نسبت هيچ اسير چنان نكرده است يا او را كشته است يا از او فديه گرفته است صفوان به او گفت : همراه ما بيا ، اگر به سلامت ماندى آنچه مال بخواهى به تو خواهم داد و اگر كشته شدى زن و فرزند و نانخورهاى تو همراه نانخورهاى خود من خواهند بود ، ولى ابوعزه همچنان نپذيرفت . فرداى آن روز صفوان و جبير بن مطعم با يكديگر پيش او رفتند و صفوان همان سخن خود را تكرار كرد و او نپذيرفت . جبير بن مطعم به ابوعزه گفت : نمى پنداشتم چندان زنده بمانم كه ببينم ابو وهب صفوان پيش تو آيد و تقاضايى كند و تو نپذيرى ، حرمت او را پاس دار . ابوعزه گفت : خواهم آمد . گويد : ابوعزه ميان قبايل عرب بيرون شد و آنان را فرامى خواند و جمح مى كرد و اين ابيات را مى سرود :

اى پسران رزمنده و پايدار پرستندگان منات ، شما حمايت كنندگانيد و پدرتان هم حمايت كننده است - از اعقاب حام پسر نوح هستيد - مرا تسليم نكنيد كه اسلام همه جا را فرا گيرد و تسليم كردن روا نيست و نصرت خود را براى سال آينده به من وعده مدهيد . ( 171 )

گروههاى جنگجو همراه ابوعزه حركت كردند و اعراب را برانگيختند و گرد آوردند و چون به مردم ثقيف رسيدند آنان هم جمح شدند و آمدند . چون قريش تصميم به حركت گرفت و اعرابى كه با آنان همراه بودند آماده و فراهم شدند

براى بردن زنان اختلاف نظر پيدا شد . صفوان بن اميه گفت : زنان را با خود ببريد و من نخستين كس خواهم بود كه اين كار را مى كنم و زنان شايسته تر هستند تا كشتگان بدر را به ياد شما آوردند و شما را حفظ كنند . موضوع بدر موضوعى تازه است و ما مردى خونخواه و تن به مرگ داده ايم نمى خواهيم به ديار خود برگرديم مگر اينكه انتقام خون خود را بگيريم يا در آن راه كشته شويم . عكرمه بن ابى جهل و عمروعاص به صفوان گفتند : ما نخستين كسان هستيم كه دعوت ترا مى پذيريم . نوفل بن معاويه ديلى در اين باره مخالفت كرد و گفت : اى گروه قريش اين كار شما درست نيست كه زنهاى خود را به مقابله دشمنتان ببريد ، و من در امان نيستم كه پيروزى از ايشان نباشد و در آن صورت درباره زنان خود رسوا مى شويد . صفوان گفت : جز آنچه گفته ام هرگز نخواهد شد ، نوفل پيش ابوسفيان بن حرب رفت و سخن خود را به او گفت : هند دختر عتبه فرياد بر آورد و به نوفل گفت : تو روز جنگ بدر جان به سلامت بردى و پيش زنانت برگشتى ، آرى ما حتما مى آييم تا جنگ را ببينيم . در جنگ برد كنيزكان آوازه خوان را از جحفه برگرداندند و بسيارى از دوستان محبوب كشته شدند . ابوسفيان به نوفل گفت : من با قريش مخالفت نمى كنم كه يكى از ايشانم . هر كارى انجام دهند من هم انجام مى

دهم ، و زنان را با خود بردند .

ابوسفيان دو زن خود را همراه برد ، هند دختر عتبه بن ربيعه و اميه دختر سعد بن وهب بن اشيم بن كنانه را صفوان بن اميه هم دو زن خود را همراه برد ، برزه دختر مسعود ثقفى را كه مادر عبدالله اكبر است و بغوم دختر معذل از قبيله كنانه را كه مادر عبدالله اصغر است .

طلحه بن ابى طلحه هم همسر خود سلافه دختر سعد بن شهيد را كه از قبيله اوس است و مادر چهار پسرش مسافع و حارث و كلاب و جلاس است . عكرمه بن ابى جهل هم همسر خود ام حكيم دختر حارث بن هشام را با خود برد و حارث بن هشام هم همسر خود حجاج را كه مادر عبدالله بن عمروعاص است همراه برد و محمد بن اسحاق گفته است نام آن زن ريطه بوده است . خناس دختر مالك بن مضرب كه از خاندان مالك بن حسل است همراه پسر خود ابوعزيز بن عمير كه برادر مصعب بن عمير و از خاندان عبدالدار است بيرون آمد . حارث بن سفيان بن عبدالاسد هم همسرش رمله دختر طارق بن علقمه كنانى را همراه برد . كنانه بن على بن ربيعه بن عبدالعزى بن عبد شمس بن عبد مناف هم همسر خود ام حكيم دختر طارق را همراه برد . سفيان بن عويف همسر خود قتليه دختر عمرو بن هلال را همراه برد . نعمان بن عمرو و برادر مادريش جابر كه معروف به مسك الذئب است ، مادر خود دغنيه را همراه بردند . غراب بن سفيان بن

عويف هم همسر خود عمره دختر حارث بن علقمه كنانى را با خود برد و او همان زنى است كه چون پرچم قريش سرنگون شد آن را دوباره برافراشت و قريش گرد پرچم خود جمع شدند و حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :

اگر پرچم آن زن حارثى نمى بود قريش چنان به بردگى مى افتاد كه در بازارها به كمترين ارزش فروخته مى شدند .

گويند : سفيان بن عويف با ده تن از پسران خويش براى جنگ احد بيرون آمد و افراد قبيله بنى كنانه هم بسيار جمع شده بودند . روزى كه از مكه بيرون آمدند پرچمهاى ايشان سه پرچم بود كه در دارالندوه آن را فراهم كرده و برافراشته بودند . پرچمى را سفيان بن عويف براى بنى كنانه بر دوش مى كشيد و پرچم احابيش را مردى از خودشان بر دوش مى كشيد و پرچم قريش كه طلحه بن ابى طلحه بر دوش داشت .

واقدى مى گويد : و گفته شده است كه قريش و همه افراد كه به آنان پيوسته بودند از بنى كنانه و احابيش و ديگران همگى يك پرچم داشتند كه طلحه بن ابى طلحه بر دوش مى كشيد و همين در نظر ما ثابت تر است .

گويد : قريش هنگامى كه بيرون آمد با كسانى كه به ايشان پيوسته بودند سه هزار تن بودند . از ثقيف صد تن همراهشان بود ، و با ساز و برگ و سلاح بسيار بيرون آمدند .

دويست اسب را يدك مى كشيدند و هفتصد تن از ايشان زره بر تن داشتند و سه هزار شتر همراهشان بود .

همينكه

قريش مصمم به حركت شدند ، عباس بن عبدالمطلب نامه اى نوشت و آن را بست و مهر و موم كرد و مردى از بنى غفار را اجير كرد و با او شرط كرد كه در سه شبانه روز خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله برساند . عباس در آن نامه به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داده بود كه قريش تصميم به حركت به سوى تو گرفته اند هر چه مى خواهى به هنگام رسيدن آنان انجام دهى انجم بده . شمارشان سه هزار تن است كه دويست اسب يدك مى كشند ، هفتصد تن زره دار هستند و شمار شترانشان سه هزار است و سلاح بسيار فراهم ساخته اند .

آن مرد غفارى چون به مدينه رسيد پيامبر صلى الله عليه و آله را در مدينه نيافت و چون دانست كه آن حضرت در قباء است آنجا رفت و بر در مسجد قباء پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد كه در حال سوار شدن بر خرد خود بود . نامه را به ايشان سپرد . ابى بن كعب نامه را براى پيامبر صلى الله عليه و آله خواند و آن حضرت از ابى خواست مطلب را پوشيده بدارد . پيامبر صلى الله عليه و آله به منزل سعد بن ربيع رفت و پرسيد : در خانه كسى هست ؟ سعد گفت : نه ، خواسته خود را بيان فرماى . رسول خدا صلى الله عليه و آله موضوع نامه عباس را به او فرمود . سعد گفت : اى رسول خدا اميدوارم در اين كار خير باشد

.

در مدينه يهوديان و منافقان شروع به شايعه پراكنى و ياوه سرايى كردند و گفتند خبر خوشى براى محمد نرسيده است . پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آنكه از سعد بن ربيع خواست كه موضوع را پوشيده بدارد به مدينه برگشت . و همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله از خانه سعد بن ربيع بيرون آمد ، همسر سعد به او گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به تو چه فرمود ؟ گفت : اى بى مادر ترا با اين چه كار ! او گفت : من سخنان شما را گوش مى دادم و آن موضوع را براى سعد بازگو كرد . سعد انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و سپس گريبان همسرش را گرفت و گفت : ديگر نبينم كه سخنان ما را دزديده گوش كنى ، مخصوصا وقتى كه من به رسول خدا مى گويم خواسته خود را بيان فرماى . وى آنگاه همراه او دوان دوان در پى پيامبر صلى الله عليه و آله حركت كرد تا كنار پل به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و همسرش از نفس افتاده بود . سعد گفت : اى رسول خدا زن من از آنچه فرموده بودى پرسيد من از او پوشيده داشتم . او گفت : من خود سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را شنيدم و تمام خبر را براى من نقل كرد ، ترسيدم كه از اين زن چيزى و از آن سخن مطلبى آشكار شود و گمان برى ككه من راز ترا آشكار ساخته ام . پيامبر فرمود : او

را رها كن ، و خبر ميان مردم شايع شد كه قريش حركت كرده است .

در اين هنگام عمرو بن سالم خزاعى همراه تنى چند از خزاعه ، كه چهار تن بودند ، از مكه بيرون آمدند و هنگامى كه قريش در ذوطوى بودند به آنان رسيدند . عمرو بن سالم و همراهانش آن خبر را به رسول خدا صلى الله عليه و آله دادند و برگشتند و قريش را از دور در رابغ ديدند كه فاصله اش تا مدينه چهار شب راه است و خود را از آنان پوشيده داشتند .

واقدى مى گويد : و چون ابوسفيان به ابواء رسيد ، خبر دار شد كه عمرو بن سالم و همراهانش عصر روز پيش از آنجا آهنگ مكه كرده اند . گفت : به خدا سوگند مى خورم كه آنان پيش محمد رفته اند و خبر مسير ما و شمارمان را به او داده اند و او را از ما بر حذر داشته اند و مسلمانان هم اكنون در دژهاى استوار خود جاى گرفته اند و گمان نمى كنم در اين راه كه مى رويم بتوانيم چيزى از آنان به چنگ آوريم . صفوان بن اميه گفت : اگر آنان به مقابله ما نيايند ما آهنگ نخلستانهاى اوس و خزرج مى كنيم و آنها را از بن در مى آوريم و آنان را در حالى ترك مى كنيم كه اموالشان از ميان رفته است ، و اين كار را هرگز نمى كنند و اگر به مقابله ما آيند شمار و سلاح ما از شمار و سلاح ايشان بيشتر است .

وانگهى ما اسب داريم و ايشان

اسب ندارند و ما با كينه و خونخواهى جنگ مى كنيم و حال آنكه آنان از ما خونى نمى خواهند .

واقدى مى گويد : ابوعامر فاسق هم از همان هنگام كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت فرمود همراه پنجاه تن از قبيله اوس به مكه و پيش قريش رفت و قريش را تحريض مى كرد و مى گفت آنان بر حق هستند و آنچه محمد آورده باطل است . چون قريش به جنگ بدر آمد ، ابوعامر با آنان همراهى نكرد و چون قريش آهنگ جنگ احد كرد ، همراه آنان آمد و به قريش گفت : اگر من پيش قوم خود برسم حتى دو تن از آنان با شما مخالفت نخواهند كرد ، وانگهى پنجاه تن از ايشان همراه من هستند . قريش سخنان او را تصديق كردند و به يارى دادنش طمع بستند .

واقدى مى گويد : زنان در حالى كه با خود دايره زنگى داشتند بيرون آمدند و در هر منزلى كه مى رسيدند مردان را تحريض مى كردند و كشته شدگان در بدر را به يادشان مى آوردند و قريش هم در هر آبشخور فرو مى آمد و از شترانى كه در كاروان ابوسفيان بوده است مى كشتند و مى خوردند و با مصرف زاد و توشه فراوانى كه جمح كرده بودند خود را تقويت مى كردند .

قسمت دوم

واقدى مى گويد : و چون قريش از ابواء مى گذشت گروهى از آنان گفتند شما زنان را همراه خود آورده ايد و ما بر آنان بيمناكيم . بياييد گور مادر محمد را نبش كنيم كه به هر حال

زنان ناموسند و اگر يكى از زنان شما اسير شد ، به محمد خواهى گفت اينك استخوانهاى مادرت با ماست و اگر او آن چنان كه مدعى است نسبت به مادرش نيكوكار باشد ، زنان اسير شما را با آن مبادله خواهد كرد و اگر بر زنان شما دست نيابد ، باز هم در قبال استخوانهاى مادرش ، اگر نسبت به او مهربانى باشد ، مال بسيارى خواهد داد . ابوسفيان با خردمندان قريش در اين باره رايزنى كرد و گفتند : اصلا در اين باره هيچ سخنى مگو كه اگر ما چنين كنيم بنى بكر و خزاعه همه مردگان ما را از گور بيرون مى كشند .

واقدى مى گويد : قريش بامداد روز پنجشنبه كه همين روز بيرون آمدن ايشان از مكه بود در ذوالحليفه بودند ، و خروج ايشان از مكه روز پنجم شوال سى و دومين ماه هجرت پيامبر بود . چون به ذوالحليفه رسيدند سوارانى از آنان بيرون آمدند و در زمين پستى فرود آمدند . پيامبر صلى الله عليه و آله شب پنجشنبه دو جاسوس به نام آن و مونس پسران فضاله را گسيل فرمود و آن دو در عقيق به قريش برخوردند و همراه آنان آمدند و همينكه سواران قريش در آن زمين فرود آمدند ، آن دو خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله رساندند و خبر دادند . مسلمانان ميان آن زمين كه نامش وطاء بود و احد و جرف تا عرضه ، كه امروز به آن عرصه البقل مى گويند ، زراعت كاشته بودند و ساكنان آن مناطق افراد قبايل بنى سلمه و حارثه

و ظفر و عبدالاشهل بودند . در آن روزگار در جرف آب نسبتا روى زمين بود ، هر چند مقدارش كم بود و شترهاى آبكش ساعتى معطل مى شدند ولى پس از اينكه معاويه قناتهاى منطقه غابه را حفر كرد ، آبهاى اين منطقه فروكش كرد . مسلمانان شب پنجشنبه ابزار و وسايل كشاورزى خود را به مدينه منتقل كرده بودند . مشركان كه آمدند شتران و اسبهاى خود را ميان زراعت مسلمانان رها كردند ، در آن هنگام زراعت خوشه بسته و نزديك درو كردن بود . اسيد بن حضير در منطقه عرض بيست شتر آبكش و ابزار كشاورزى خود رعايت احتياط را كرده بودند . مشركان روز پنجشنبه را تا شب همانجا ماندند ، شب جمعه شتران خويش را علف تازه و همان ساقه هاى جو دادند و روز جمعه اسبها و شتران را در مزارع رها كردند ، آنچنان كه وقتى از منطقه عرض بيرون شدند ، در آن هيچ سبزه اى نبود .

واقدى مى گويد : و چون قريش فرود آمدند و بارهاى خود را گشودند و آرام گرفتند ، پيامبر صلى الله عليه و آله پنهانى حباب بن منذر بن جموح را براى كسب خبر گسيل فرمود . او ميان ايشان رفت و آنان را تخمين زد و به هر چه مى خواست نظر افكند . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرموده بود هنگامى كه برگشتى نزد هيچ يك از مسلمانان به من گزارش مده مگر اينكه دشمن را اندك ببينى . حباب برگشت و در خلوت به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : شمارشان

را سه هزار تن يا كمى بيشتر و كمتر تخيمن زدم ، اسبهاى آنان دويست اسب است و افرادى را كه زره داشتند حدود هفتصد تن تخمين زدم . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد : آيا زنى هم ديدى ؟ گفت : آرى زنانى ديدم كه همراه خود دايره و طبل داشتند . فرمود : مى خواهند زنان آن قوم را تحريض كنند و كشته شدگان بدر را فرياد شان آوردند و خبر آنان اين گونه به من رسيده است و هيچ سخنى درباره ايشان مگو ، خداوند ما را بسنده و بهترين كارگزار است .

بار خدايا به تو پناه مى برم و به نيروى تو اميدوارم .

واقدى مى گويد : سلمه بن سلامه بن وقش روز جمعه از مدينه بيرون رفت ، چون نزديك عرض رسيد ناگاه به طليعه سواران مشركان برخورد كه ده سوار بودند و آنان از پى او تاختند . سلمه بالاى تپه اى در سنگلاخ مدينه ايستاد و گاهى به آنان سنگ مى انداخت و گاهى تير تا آنكه از گرد او پراكنده شدند و چون سواران پشت كردند سلمه به مزرعه خود كه پايين عرض بود رفت و شمشير و زره آهنى خود را كه گوشه مزرعه زير خاك پنهان كرده بود بيرون آورد و دوران دوان خود را به قبيله عبدالاشهل رساند و آنچه را ديده بود به قوم خود خبر داد .

واقدى مى گويد : رسيدن قريش روز پنجشنبه پنجم شوال و جنگ احد روز شنبه هفتم شوال بود . سران و روى شناسان اوس و خزرج ، سعد بن معاذ اسيد بن حضير ،

و سعد بن عباده شب جمعه را از بيم شبيخون مشركان همراه گروهى كه همگى مسلح بودند در مسجد و كنار خانه پيامبر صلى الله عليه و آله گذارندند و آن شب مدينه را پاسدارى دادند تا شب را به صبح آوردند . پيامبر صلى الله عليه و آله شب جمعه خوابى ديد و چون صبح شد و مردم جمع شدند براى ايشان خطبه اى ايراد فرمود .

واقدى مى گويد : محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده از محمود بن لبيد براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر منبر ظاهر شد و پس از ستايش خداوند چنين فرمود : اى مردم ! من خوابى ديده ام ، به خواب چنين ديدم كه گويى من در دژى استوار قرار دارم و شمشيرم ذوالفقار قبضه شكسته و شكاف برداشته است و ديدم گاو نرى كشته شد و من قوچى را از پى خود مى كشم . مردم گفتند : اى رسول خدا خواب خود را چگونه تعبير فرمودى ؟ فرمود : آن زره و دژ استوار مدينه است و همانجا درنگ كنيد ، اما شكستن شمشيرم از جاى دسته اش اندوه و سوگى است كه به خود من مى رسد ، گاوى هم كه كشته شد نشانى از كشته شدن برخى از ياران من است . قوچى كه از پى خود مى كشم سالار و دلاور لشكر دشمن است كه به خواست خداوند متعال او را خواهيم كشت .

واقدى مى گويد : از ابن عباس روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند : اما شكستن

شمشير نشانه كشته شدن مردى از اهل بيت من است .

واقدى مى گويد : مسور بن مخرمه روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرموده است : در خواب در شمشير خود رخنه اى ديدم و آن را خوش نداشتم ، و آن نشانه زخمى بود كه چهره آن حضرت رسيد .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : آرى خود را به من بگوييد و خود به مناسبت همين خوابى كه ديده بود چنان مصلحت مى دانست كه از مدينه بيرون نرود و دوست مى داشت كه با راى او موافقت شود و همان گونه كه آن خواب را تعبير فرموده بود ، در مدينه بماند . عبدالله بن ابى برخاست و گفت : اى رسول خدا ما در جاهليت در همين شهر جنگ مى كرديم . زنان و كودكان را در اين خانه ها قرار مى داديم و مقدارى سنگ در اختيارشان مى نهاديم و به خدا سوگند گاهى مدت يك ماه پسر بچه ها براى مقابله با دشمن پاره سنگ فراهم مى آوردند و خانه هاى اطراف مدينه را به گونه اى متصل به يكديگر مى ساختيم كه از هر سو چون حصارى مى بود . زنان و كودكان از فراز كوشكها و پشت بامها به دشمن سنگ مى انداختند و ما خودمان در كوچه ها با شمشير جنگ مى كرديم . اى رسول خدا شهر ما دست نخورده است و هرگز از هم پاشيده نشده است . ما هرگاه در برابر دشمن از مدينه بيرون رفته ايم آنان بر ما پيروز شده اند

و هرگاه دشمن بر ما وارد شده است بر او پيروز شده ايم . اينك اى رسول خدا دشمن را به حال خود رها فرماى كه اگر همانجا اقامت كنند چنان است كه در بدترين زندان اقامت كرده اند و اگر بازگردند خوار و زبون بر مى گردند و به خيرى دست نمى يابند . اى رسول خدا اين راى مرا بپذير و بدان كه من اين انديشه را از بزرگان و خردمندان قوم خود ارث برده ام و آنان خردمندان كار آزموده و مرد ميدان جنگ بوده اند .

واقدى مى گويد : انديشه و راى پيامبر صلى الله عليه و آله و راى بزرگان آن حضرت از مهاجر و انصار هم همين گونه و چون انديشه عبدالله بن ابى بود و پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به مسلمانان فرمود : در مدينه درنگ كنيد ، زنها و كودكان را در كوشكها بگذاريد و اگر دشمن بر ما وارد شد در كوچه هاى مدينه كه ما به پيچ و خم آن از دشمن آشناتريم با آنان جنگ مى كنيم و از فراز بامها و كوشكها آنان را سنگ باران خواهند كرد . خانه هاى مدينه را هم از هر سو پيوسته به يكديگر ساخته بودند و همچون دژى استوار بود .

در اين هنگام نوجوانانى كه در جنگ بدر شركت نكرده بودند و رغبت به شهادت داشتند و رويارويى با دشمن را دوست مى داشتند ، گفتند : ما را به رويا رويى دشمن ما ببر و از پيامبر صلى الله عليه و آله خواستند به مقابله دشمن بيرون رود . برخى از كامل

مردان خير خواه مانند حمزه بن عبدالمطلب و سعد بن عباده و نعمان بن مالك بن ثعلبه و كسانى ديگر از اوس و و خزرج هم گفتند : اى رسول خداييم داريم كه دشمن گمان برد ما از ترس رويارويى با آنان بيرون رفتن از مدينه را خوش نمى داريم و اين موجب گستاخى ايشان شود . شما در جنگ بدر فقط همراه سيصد مرد بودى خداوندت به آنان پيروزى بخشيد و حال آنكه امروز مردمى بسياريم و آرزوى چنين روزى را داشته ايم و خداوند آن را در كنارمان فراهم آورده است . اين گروه جامه جنگى پوشيده و شمشير بسته بودند و همچون دليران مى نمودند و پيامبر صلى الله عليه و آله اصرار آنان را در اين باره خوش نمى داشت .

ابوسعيد خدرى گفت : اى رسول خدا ! به خدا سوگند كه يكى از دو كار پسنديده و خير بهره ما خواهد شد . يا خداوند ما را بر آنان پيروز مى فرمايد كه همان چيزى است كه مى خواهيم و خداوند آنان را براى ما زبون مى فرمايد و اين جنگ هم مانند جنگ بدر مى شود و جز گروهى اندك و پراكنده از دشمن باقى نمى ماند؛ فرض ديگر اين است كه خداوند شهادت را به ما ارزانى مى دارد . به خدا سوگند براى ما مهم نيست كدام يك صورت بگيرد كه هر دو خير است . به ما خبر نرسيده كه پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخى به او فرموده باشد ، ابوسعيد سكوت كرد . حمزه بن عبدالمطلب گفت : سوگند به كسى كه بر

محمد صلى الله عليه و آله قرآن را نازل فرموده است من امروز چيزى نخواهم خورد تا با شمشير خود بيرون از مدينه با آنان به چالاكى نبرد كنم و گفته مى شود كه حمزه روز جمعه و شنبه روزه بود و با حال روزه با دشمن نبرد كرد .

نعمان بن مالك بن ثعلبه ، كه از بنى سالم است ، گفت : اى رسول خدا من گواهى مى دهم كه آن گاو كشته شده كه در خواب ديده اى نشانى از كشتگانى از ياران تو است و به خواست خدا من هم از آنانم ، چرا ما را از بهشت محروم مى فرمايى ؟ هر چند سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست من وارد بهشت خواهم شد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : به چه چيزى وارد بهشت مى شوى ؟ گفت : من خدا و رسولش را دوست مى دارم ، روز جنگ هم نمى گريزم . فرمود : راست مى گويى ، و او در آن روز به شهادت رسيد .

اياس بن اوس بن عتيك گفت : اى رسول خدا ! ما فرزندان عبدالاشهل هم جزئى از همان گاو كشته شده ايم . اى رسول خدا ! اميدواريم ما ميان آن قوم كشته شويم و آنان ميان ما ، ما به بهشت رويم و آنان به دوزخ روند . وانگهى اى رسول خدا من دوست نمى دارم قريش پيش اقوام خود برگردند و بگويند محمد را در كوشكها و حصارهاى يثرب محاصره كرديم و اين مايه گستاخى ايشان گردد ، آنان تمام كشتزارهاى ما را پايكوب كرده

و از ميان برده اند . اگر هم اكنون از آبروى خود دفاع نكنيم ديگر امكان كشاورزى نداريم و چرا محصور شويم ؟ و حال آنكه در دوره جاهلى اعراب به جنگ ما مى آمدند و تا با شمشيرهاى خود به سراغ آنان نمى رفتيم و آنانم را از خود نمى رانديم طمع ايشان بريده نمى شد . امروز ما بر اين كار سزاوار تريم كه خداوند ما را به وجود تو مدد فرموده است و سرنوشت خويش را شناخته ايم و نبايد خويشتن را در خانه هاى خود محصور كنيم .

خيثمه ، پدر سعد بن خيثمه برخاست و گفت : اى رسول خدا قريش يك سال درنگ كرد و در اين مدت اعراب را از صحراها ، و هم پيمانان غير عرب خود را جمع كرد و حالى كه اسبها را يدك مى كشند و شتران را باره خود ساخته اند ، كنار ما فرود آمده اند و ما را در خانه هايمان محاصره كرده اند ، اگر همين گونه بر گردند و با آنان مقابله نشود چنان بر ما گستاخ خواهند شد كه بر ما مكرر حمله مى آورند و بر اطراف ما ويرانى بار مى آورند و جاسوسان و كمينها براى ما مى گمارند . وانگهى زراعت ما را از ميان برده اند و اگر عراب اطراف ببينند كه ما براى جنگ با اينان بيرون نرفتيم ، در ما طمع مى بندند ، و شايد خداوند ما را بر آنان پيروز فرمايد و اين لطف عادت خداوند است كه بر ما ارزانى مى فرمايد ، يا صورت ديگرى اتفاق مى افتد كه

آن شهادت است . در جنگ بدر با آنكه به شركت در آن سخت آرزومند بودم و با پسرم قرعه كشيدم ، قرعه من پوچ در آمد و قرعه او بيرون آمد كه شهادت روز او شد و من خود بر شهادت حريص تر بودم . ديشب پسرم را به بهترين صورت در خواب ديدم كه ميان جويبارها و درختان ميوه بهشت مى خراميد و به من گفت : به ما بپيوند و در بهشت با ما رفاقت كن كه من آنچه را پروردگارم به من وعده فرموده بود بر حق يافتم . و اى رسول خدا ، به خدا سوگند كه مشتاق همدمى با او در بهشت شده ام ، سالخورده ام و استخوانهايم پوك شده و شيفته ديدار خداوند خويشم ، دعا فرماى تا خداوند شهادت را روزى من فرمايد و همدمى سعد را در بهشت به من ارزانى فرمايد . رسول خدا صلى الله عليه و آله براى او همچنان دعا فرمود و خيثمه در جنگ احد شهيد شد .

قسمت سوم

انس بن قتاده گفت : اى رسول خدا ، به يكى از دو كار پسنديده و خوب دست مى يابيم ، يا شهادت يا پيروزى و غنيمت پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : من بر شما از هزيمت مى ترسم .

و چون آنان چيزى جز بيرون رفتن از مدينه و جنگ را نپذيرفتند ، پيامبر صلى الله عليه و آله روز جمعه نماز جمعه گزارد را موعظه و امر به كوشش فرمود ، و به آنان خبر داد تا هنگامى كه صبر و شكيبايى داشته باشند پيروز خواهند بود .

مردم از اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان فرمود كه به جنگ خواهد رفت ، شاد شدند . گروه بسيارى هم از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله اين موضوع را ناخوش داشتند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد براى رويارويى با دشمن آماده شوند و سپس با مردم نماز عصر را گزارد . مردم و ساكنان نواحى بالاى مدينه از هر سوى گرد آمده بودند و زنان بر پشت بامها و كوشكها رفته بودند . تمام افراد قبيله عمرو بن عوف و وابستگان ايشان و قبيله نبيت و وابستگان ايشان سلاح پوشيده آمده بودند . پيامبر صلى الله عليه و آله وارد خانه خود شد ، ابوبكر و عمر هم همراه آن حضرت رفتند و در پوشيدن لباس و بستن عمامه به ايشان كمك كردند . مردم از كنار حجره تا منبر پيامبر صلى الله عليه و آله براى آن حضرت صف بسته بودند و منتظر بيرون آمدن ايشان بودند . سعد بن معاذ و اسيد بن حضير پيش مردم آمدند و گفتند : هر چه مى خواستيد به رسول خدا صلى الله عليه و آله پيشنهاد كرديد و گفتيد و او را به اكراه وادار به خروج كرديد و حال آنكه فرمان از آسمان بر او نازل مى شود كار را به خود آن حضرت واگذاريد و به هر چه مجرمانتان مى دهد كار كنيد و ميل و خواسته او را در هر چه مى بينيد ، اطاعت كنيد . در همان حال كه مردم در اين گفتگو بودند برخى مى گفتند سخن درست همان است

كه سعد مى گويد و برخى معتقد به بيرون رفتن از مدينه بودند و برخى هم آن را خوش نمى داشتند پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه جامه هاى جنگى خويش را پوشيده بود بيرون آمد . پيامبر صلى الله عليه و آله زرهى روى جامه هاى خود پوشيده بود و كمر خود را با حمايل چرمى شمشير خويش بسته بود . بعدها اين كمربند چرمى در دست خاندان ابورافع برده آزاد كرده پيامبر صلى الله عليه و آله باقى ماند . پيامبر صلى الله عليه و آله عمامه بسته و شمشير بر دوش آويخته بود ، و همينكه از خانه بيرون آمد همگى پشيمان شدند و از اصرارى كه ورزيده بودند پوزش خواستند و گفتند شايسته نبوده است كه با تو مخالفت كنيم ، اندك به هر گونه كه مى خواهى رفتار فرماى ، و در خور ما نيست كه ترا به كارى او داريم در صورتى كه فرمان به دست خداوند و سپس دست تو است . حضرت فرمود : شما را به آن كار فرا خواندم ، مخالفت كرديد . اكنون بدانيد براى پيامبر صلى الله عليه و آله پس از اينكه جامه جنگى پوشيد روا نيست كه جامه جنگ را از تن خود بيرون آورد تا خداوند ميان او و دشمنان حكم فرمايد . كه جامه جنگ را از تن خود بيرون آورد تا خداوند ميان او و دشمنانش حكم فرمايد . گويد : پيامبران پيش از آن حضرت هم هرگاه جامه جنگى و سلاح مى پوشيد آن را از تن بيرون نمى آوردند تا خداوند ميان آنان

و دشمن حكم فرمايد . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس به مسلمانان فرمود : بنگريد آنچه به شما فرمان مى دهم همان را پيروى كنيد ، در پناه نام خدا حركت كنيد و در صورتى كه شكيبايى ورزيد پيروزى از آن شما خواهد بود .

مى گويد ( ابن الحديد ) : هر كس به احوال مسلمانان در اين جنگ و درنگ و سستى و اختلاف نظرشان درباره بيرون شدن از مدينه يا اقامت در آن و ناخوش داشتن پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون رفتن از مدينه و سپس بيرون شدن با دلتنگى دقت كند و بنگرد كه چگونه همان كسانى كه به بيرون رفتن از مدينه راى داده بودند پشيمان شدند و سپس گروه بسيارى از شركت در جنگ خود دارى كردند و به مدينه برگشتند ، خواهد دانست كه اصلا امكان پيروز شدن بر دشمن براى آنان فراهم نبوده است كه شرط نخست پيروزى به عزم استوار و كوشش و اتفاق سخن و بينش در جنگ بستگى دارد . هر كس در اين باره تامل كند مى بيند كه احوال مسلمانان در اين جنگ كاملا بر عكس احوال ايشان در جنگ بدر است . احوال قريش در جنگ بدر شبيه احوال مسلمانان در جنگ احد بوده است و به همين سبب قريش در بدر شكست خورده است .

واقدى مى گويد : مالك بن عمرو نجارى همان روز جمعه در گذشت و چون پيامبر وارد خانه خود شد و جامه جنگ پوشيده بيرون آمد ، جنازه مالك را در محلى كه جنازه ها را مى گذاشتند نهاده بودند و پيامبر صلى

الله عليه و آله بر جنازه او نماز گزارد و سپس مركب خود را خواست و براى رفتن به احد سوار شد .

واقدى مى گويد : در آن هنگام جعيل بن سراقه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله كه آهنگ احد داشت آمد و گفت : اى رسول خدا به من گفته شده است كه تو فردا كشته مى شوى .

جعيل سخت غمگين بود و آه سرد مى كشيد ، پيامبر صلى الله عليه و آله با دست خود به نرمى به سينه او زد و فرمود : مگر همه روزگار فردا نيست گويد : آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله سه نيزه خواست و سه پرچم بست ، لواى قبيله او يوسف را به اسيد بن حضير و لواى خزرج را به حباب بن منذر بن جموح و نيز گفته شده است به سعد بن عباده و لواى مهاجران را به على بن ابى طالب عليه السلام و هم گفته شده است به مصعب بن عمير سپرد .

آنگاه اسب خود را خواست و سوار شد ، كمان را بر دوش افكند و نيزه به دست گرفت . پيكان نيزه ها را در آن روزگار مس اندود مى ساختند . مسلمانان هم سلاح پوشيده بودند و صد تن از ايشان بر روى جامه زره پوشيده بودند . همينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله سوار شد ، دو سعد ، يعنى سعد بن معاذ و سعد بن عباده ، پيش روى آن حضرت مى دويدند و هر دو زره بر تن داشتند و مردم بر جانب چپ و راست پيامبر صلى

الله عليه و آله حركت مى كردند .

پيامبر صلى الله عليه و آله منطقه بدايع و كوچه هاى حسى را پيمود و به شيخان رسيد . شيخان نام دو كوشك بود كه در دوره جاهلى پيرمردى كور و پيرزنى كور كه افسانه سرايى مى كردند در آنها زندگى مى كردند و به همين سبب شيخان نام داشت . پيامبر صلى الله عليه و آله همينكه بالاى گردنه رسيد ، برگشت و نگريست و فوجى گران را ديد كه هياهو داشتند . فرمود : اينان كيستند ؟ گفتند : هم پيمانان يهودى ابن ابى هستند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : ما از اهل شرك براى جنگ با مشركان يارى نمى جوييم . پيامبر صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد و در شيخان سپاه خويش را سان ديد . گروهى از نوجوانان را ملاحظه فرمود كه عبدالله بن عمر بن خطاب ، زيد بن ثابت ، اسامه بن زيد ، نعمان بن بشير ، زيد بن ارقم ، براء بن عازب ، اسيد بن ظهير ، عرابه بن اوس ، ابو سعيد خدرى ، سمره بن جندب و رافع بن خديج از جمله آنان بودند .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله همه آنان را رد فرمود . رافع بن خديج مى گويد من كه دو موزه بر پى كرده بودم به قدر بلندى وانمود كردم ، ظهير بن رافع هم به پاس خاطر من گفت : اى رسول خدا رافع تير انداز است و پيامبر صلى الله عليه و آله به من اجازه شركت داد

. همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله به من اجازه فرمود ، سمره بن جندب به مرى بن سنان شوهر مادر خود گفت : پدر جان ! پيامبر صلى الله عليه و آله رافع بن خديج را اجازه فرمود و مرا برگرداند و حال آنكه من حاضرم با رافع كشتى بگيرم . مرى گفت : اى رسول خدا رافع بن خديج را اجازه شركت در جنگ دادى و پسر مرا برگرداندى و حال آنكه پسر من با او كشتى مى گيرد و او را به زمين مى زند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود كشتى بگيرند و كشتى گرفتند . سمره ، رافع را بر زمين زد و پيامبر صلى الله عليه و آله او را هم اجازه فرمود . ( 172 )

واقدى مى گويد : ابن ابى آمد و در گوشه لشكرگاه فرود آمد . هم پيمانان او و منافقانى كه همراهش بودند به او گفتند تو راى صحيح دادى و براى او خير خواهى كردى و به او خبر دادى كه راى نيكان گذشه ات همين گونه بوده است و با اينكه راى خود محمد هم همچون راى تو بود ولى از پذيرفتن آن خود دارى كرد و از اين نوجوانانى كه همراه اويند اطاعت كرد . مسلمانان به نفاق و دورويى ابن ابى برخوردند ، رسول خدا صلى الله عليه و آله آن شب را در همان شيخان گذراند . ابن ابى هم شب را ميان ياران خود گذراند .

پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه از سان ديدن سپاه آسوده شد ، خورشيد غروب كرد . بلال

اذان مغرب را گفت و پيامبر صلى الله عليه و آله با ياران خود نماز گزارد و سپس اذان عشا را گفت و حضرت نماز عشا را گزارد . رسول خدا صلى الله عليه و آله ميان بنى نجار فرود آمده بود و محمد بن مسلمه را همراه پنجاه مرد به پاسدارى گماشت و آنان بر گرد لشكر پاسدارى مى دادند و پيامبر آخر شب آهنگ حركت كرد . مشركان چه هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آخر شب حركت كرد و چه هنگامى كه در شيخان فرود آمده بود او را ديده بودند ، و اسبها و ديگر مركوبهاى خود را جمع كردند و عكرمه بن ابى جهل را همراه گروهى از سواران به سرپرستى پاسداران گماشتند . اسبهاى آنان در آن شب همواره شيهه مى كشيدند و آرام نمى گرفتند ، پيشاهنگان ايشان چندان نزديك شدند كه به سنگلاخ متصل به مدينه رسيدند ولى سواران آنان برگشتند و از آنجا فراتر نيامدند كه هم از آن سنگلاخ و هم از محمد بن مسلمه بيم داشتند .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله پس از اينكه نماز عشاء را گزارد فرمود : امشب چه كسى نگهبانى از ما را بر عهده مى گيرد ؟ مردى گفت : من رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد : تو كيستى ؟ گفت : ذكوان بن عبد قيس . فرمود : بنشين . دوباره سخن خود را تكرار فرمود ، مردى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد : تو كيستى ؟ گفت : ابوسبع . فرمود : بنشين

. و براى بار سوم سخن خود را تكرار فرمود . مردى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : تو كيستى ؟ گفت : پسر عبد قيس . پيامبر صلى الله عليه و آله اندكى درنگ فرمود و سپس گفت هر سه برخيزند ، ذكوان برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد دو دوست تو كجايند ؟ ذكوان گفت : من خود بودم كه هر سه بار پاسخ دادم . برو كه خدايت حفظ فرمايد . ( 173 )

مى گويد ( ابن الحديد ) : اين موضوع عينا در جنگ بدر هم آمده بود و ظاهر حال اين است كه اينجا تكرار شده و مربوط به يك جنگ است و ممكن است در دو جنگ اتفاق افتاده باشد ، ولى بعيد مى نمايد .

واقدى مى گويد : ذكوان زره پوشيد و سپر خود را برداشت و آن شب برگرد لشكر مى گشت و گفته شده است كه فقط از پيامبر صلى الله عليه و آله پاسدارى مى داده و از ايشان جدا نشده است . گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد و چون آخر شب برخاست و هنگام سحر فرمود : راهنمايان كجايند و چه كسى ما را در راه هدايت مى كند و از پشت ريگزارها ما را كنار دشمن مى رساند ؟ ابوخيثمه حارثى گفت : من اين كار را انجام مى دهم و نيز گفته شده است اوس بن قيظى يا محيصه عهده دار آن شده است .

واقدى مى گويد : در نظر ما صحيح تر و ثابت تر همان ابوخيثمه است . او

پيامبر صلى الله عليه و آله را كه بر اسب خود سوار بود همراهى كرد ، نخست محله بنى حارثه را پيمود و سپس وارد محله اموال شد و از ميان كشتزار و نخلستان مربع بن قيظى كه مردى كور و منافق بود گذشت و همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كشتزار او شد ، مربع برخاست و خاك بر چهره مسلمانان مى پراند و مى گفت : اگر تو پيامبر خدايى وارد كشتزار من مشو كه و ورود به آن را براى تو حلال نمى دارم .

محمد بن اسحاق مى گويد : گفته شده است كه مربع مشتى خاك برداشته و گفته است : اى محمد ! به خدا سوگند اگر مى دانستم كه اين خاك بر چهره ديگران برخورد نمى كند با آن به چهره تو مى زدم .

واقدى مى گويد : سعد بن زيد اشهلى با كمانى كه در دست داشت بر سر او زد و سرش را شكافت و خون جارى شد . برخى از افراد بنى حارثه كه مانند مربع منافق بودند خشمگين شدند و گفتند : اى بنى عبدالاشهل اين كار از دشمنى شما با ما سر چشمه مى گيرد كه هيچ گاه آن را رها نمى كنيد . اسيد بن حضير گفت : به خدا سوگند كه چنين نيست بلكه سر چشمه آن نفاق شماست و به خدا سوگند همين است كه نمى دانم پيامبر صلى الله عليه و آله موافق است يا نه وگرنه گردن او و گردن همه كسانى را كه انديشه شان مانند اوست مى زدم . گويد : پيامبر صلى الله عليه

و آله آنان را از بگومگو بازداشت و همگان خاموش شدند .

محمد بن اسحاق مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : رهايش كنيد كه مربع بن قيظى كور چشم كور دل است . ( 174 )

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد و در همان حال كه مى رفتند اسب ابوبرده بن نيار دم خود را بلند كرد و به قلاب شمشير او برده گير كرد و شمشيرش بيرون كشيده شد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى شمشير دار ، اينك شمشير خويش را غلاف كن كه مى پندارم امروز به زودى شمشيرها فراوان بيرون كشيده خواهد شد ، گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله فال نيك زدن را دوست مى داشت و فال بد زدن را خوش نمى داشت . گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله از شيخان يك زره بر تن داشت و چون به احد رسيد زره ديگر و مغفر و بالاى مغفر كلاه خود پوشيد ، و همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله از شيخان حركت كرد مشركان سپاه خود را آراستند و موضع گيرى كردند و در جايى كه امروز زمين ابن عامر قرار دارد ، رسيدند و درنگ كردند . پيامبر صلى الله عليه و آله هم چون به احد رسيد ، جايى كه امروز پل است ، وقت نماز صبح فرا رسيد . پيامبر صلى الله عليه و آله مشركان را مى ديد ، به بلال فرمان داد اذان بگويد و نماز صبح را با ياران خود

در حالى كه صف بسته بودند گزارد .

قسمت چهارم

عبدالله بن ابى با فوجى كه او همچون شتر مرغ پيشاپيش آنان مى دويد ، از آنجا برگشتند . عبدالله بن عمرو بن حرام از پى آنان رفت و بانگ برداشت و گفت : من خدا و دين و پيامبرتان را فرايادتان مى آورم مگر شما شرط و پيمان نبستيد . كه همچنان كه از خود و زن و فرزندتان دفاع مى كنيد از او هم دفاع كنيد ؟ ابن ابى گفت : من گمان نمى كنم كه ميان آنان جنگى صورت گيرد و تو هم اى ابوجابر اگر از من اطاعت كنى بايد برگردى كه اهل راى و خرد همگان برگشته اند . ما از او درون شهر خويش دفاع مى كنيم و من راى درست را به او گفتم ولى او فقط اطاعت از نوجوان را پذيرفت . عبدالله بن ابى پيشنهاد عبدالله بن عمرو را نپذيرفت و خود و يارانش وارد كوچه هاى مدينه شدند . عبدالله بن عمرو به آنان گفت خدايتان شما را از رحمت خود دور فرمايد ، همانا خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله و مومنان را از كمك شما بى نياز خواهد فرمود . ابن ابى در حالى كه مى گفت : آيا باز هم با من مخالفت و از كودكان اطاعت خواهد كرد به مدينه برگشت . عبدالله بن عمرو هم شتابان و دوان دوان برگشت و خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله كه در حال آراستن صفهاى خود بود رساند و همينكه گريه از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شدند

، عبدالله بن ابى شاد شد و سرزنش آشكار ساخت و گفت : محمد از من نافرمانى و از كسانى كه انديشه ندارند فرمانبردارى كرد .

پيامبر صلى الله عليه و آله شروع به آراستن صفهاى ياران خويش كرد ، پنجاه مرد تير انداز را به سرپرستى عبدالله بن جبير بر كوه عينين ( 175 ) گماشت و گفته شده است فرمانده آنان سعد بن ابى وقاص بوده است و حال آنكه همان عبدالله بن جبير درست است . كوه احد را پشت سر خويش و دهانه عينين را بر جانب چپ و مدينه را روبه روى خود قرار داد . مشركان آمدند و مدينه را پشت سر خويش و احد را روبه روى خود قرار دادند ، و گفته شده است پيامبر عليه السلام عينين را پشت سر خويش قرار داده و پشت به آفتاب ايستاده است و مشركان رو به آفتاب بوده اند . ولى همان سخن اول در نظر ما ثابت است كه احد پشت سر پيامبر قرار داشت است و آن حضرت روى به مدينه بوده است .

گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله نهى فرمود كه پيش از فرمان او كسى جنگ را آغاز كند . عماره بن يزيد بن سكن گفت : با آنكه كشتزارهاى اوس و خزرج مورد چرا قرار گرفته و از ميان رفته است هنوز هم ضربه نزنيم . مشركان صفهاى خود را آراستند . بر ميمنه خود خالد بن وليد و بر ميسره خود عكرمه بن ابى جهل را گماشتند . دويست سوار كار داشتند كه بر آنان صفوان بن اميه و گفته شده است

عمرو بن عاص را گماشتند و تير اندازند خود كه يك صد تن بودند عبدالله بن ابى ربيعه را فرماندهى دادند . رايت خود را بر طلحه بن ابى طلحه سپردند نام ابوطلحه عبدالله بن عبدالعزى بن عثمان بن عبدالدار بن قصى است .

در اين هنگام ابوسفيان فرياد بر آورد كه اى پسران عبدالدار ما مى دانيم كه شما براى پرچمدارى از ما سزاوارتريد و آنچه روز بدر بر سر ما آمد از سرنگونى پرچم بود و مسلمانان هم از پرچم خود به پيروزى رسيدند ، اينك شما فقط مواظب پرچم خود باشيد و ما را با محمد واگذاريد كه ما قومى خونخواه و تن به مرگ داده ايم و خونى را كه هنوز تازه است مطالبه مى كنيم . و گفت : چون پرچمها سرنگون شود ديگر دوام و قوامى نخواهد بود . بنى عبدالدار از سخنان ابوسفيان خشمگين شدند و گفتند مگر ما پرچم خويش را رها مى كنيم ، هرگز چنين نخواهد بود و در مورد حفاظت پرچم به زودى خواهى ديد و به نشانه خشم نيزه هاى خود را به جانب او گرفتند و ابوسفيان را احاطه كرد و اندكى دشمن درشتى نسبت به او نشان دادند . ابوسفيان گفت : آيا مى خواهيد پرچمى ديگر هم قرار دهيم ؟ گفتند : آرى ، ولى آن را بايد مردى از بنى عبدالدار بر دوش كشد و هرگز جز اين نخواهد بود .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله هم در حالى كه پياده حركت مى فرمود صفها را مى آراست كه كاملا مستقيم باشد و مى گفت :

فلانى اندكى جلو بيا ، و فلانى اندكى عقب برو و اگر شانه مردى را مى ديد كه از صف بيرون است آن را عقب مى كشيد ، همان گونه كه چوبه هاى تير را راست مى كنند آنان را بر يك خط قرار مى داد و چون صفها همه مستقيم شد ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : لواى مشركان را كدام خاندان بر دوش مى كشند ؟ گفته شد خاندان عبدالدار .

فرمود : ما در وفادارى از آنان شايسته تريم . مصعب بن عمير كجاست ؟ گفت : اينجا هستم .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : پرچم را بگير ، او پرچم را گرفت و پيشاپيش رسول خدا صلى الله عليه و آله مى برد .

بلاذرى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم را از على عليه السلام گرفت و به مصعب بن عمير كه از خاندان عبدالدار بود سپرد . ( 176 )

واقدى مى گويد : سپس پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و براى مردم خطبه خواند و آن حضرت ، كه سلام و درود خدا بر او باد ، چنين فرمود : اى مردم شما را سفارش مى كنم به آنچه خداى من در كتاب خود مرا سفارش فرموده است و آن عمل به طاقت و دورى جستن از محرمات اوست . امروز شما در منزل مزد گرفتن و اندوختن هستيد ، البته آنانى كه وظيفه خويش را فرياد آرند و جان بر شكيبايى و باور و كوشش و اندوه زدايى گمارند كه جهاد با دشمن سخت و ناخوش است و كسانى

كه بر آن شكيبايى ورزند اندك هستند ، مگر آنان كه براى هدايت خويش مصمم باشند . همانا خداوند همراه كسى است كه او را فرمانبردار باشد و شيطان همراه كسى است كه خدا را نافرمانى كند . كردار خود را با صبر و شكيبايى در جهاد آغاز كنيد و بدين گونه آنچه را كه خدايتان وعده فرموده است اختلاف و ستيزه گرى و پراكندگى مايه سستى و ناتوانى و از چيزهايى است كه خداوند دوست نمى دارم و در آن صورت يارى و پيروزى ارزانى نمى فرمايد و اى مردم ! بر دل من چنين خطور كرده است كه هر كس از كار حرام براى به دست آوردن رضايت خدا منصرف شود خداوند گناهش را مى آمرزد و هر كس يك بار بر من درود فرستد خداوند و فرشتگانش بر او ده بار درود مى فرستند . هر كس ، چه مسلمان و چه كافر ، نيكى كند مزدش بر عهده خداوند است كه در اين جهان يا آن جهان پرداخت خواهد شد . و هر كس به خدا و روز رستاخيز گرديده است بر اوست كه در نماز جمعه حاضر شود ، بجز كودكان و زنان و بيماران و بردگان . و هر كس خود را از نماز جمعه بى نياز بداند خداوند از او بى نيازى مى جويد و خداى بى نياز ستوده است . هيچ كارى را نمى دانم كه شما را به خداوند نزديك كند مگر اينكه آن را به شما گفته ام كه به آن عمل كنيد و هيچ كارى را نمى دانم كه شما را به دوزخ نزديك

كند مگر اينكه شما را از آن باز داشته ام . همانا جبريل امين عليه السلام بر روح من القاء فرموده است كه هيچ كس نمى ميرد مگر اينكه به كمال روزى خود مى رسد و هيچ چيز بترسيد و در طلب روزى خود پسنديده اقدام كنيد و دير رسيدن روزى شما را بر آن وادار نكند كه با سرپيچى از فرمان خدا در طلب آن بر آييد كه به نعمتهايى كه در پيشگاه خداوند است نمى توان رسيد جز به فرمانبردارى از او . و خداوند حلال و حرام را براى شما روشن فرموده است ، البته ميان حلال و حرام امورى محل شبهه است كه بسيارى از مردم آن را نمى دانند مگر كسانى كه در پرده عصمت قرار گيرند . هر كس آن امور شبهه ناك را ترك كند دين و آبروى خويش را حفظ كرده است و هر كس در آن بيفتد همچون چوپانى است كه كنار قرقگاهى است و ممكن است در آن منطقه ممنوعه بيفتد و مرتكب گناه شود . و هيچ پادشاهى نيست مگر اينكه او را قرقگاهى است و قرقگاه خداوند كارهايى است كه آنها را حرام فرموده است . هر مومنى نسبت به مومنان ديگر چون سر نسبت به پيكر است كه چون به درد آيد همه بدن به خاطر آن به درد مى آيد و سلام بر شما باد .

واقدى مى گويد : ابن ابى سبره از خالد بن رباح از مطلب بن عبدالله براى من نقل كرد كه نخستين كسى كه آتش جنگ را در ميان دو گروه بر افروخت ابوعامر بود كه نام

اصلى او عبد عمرو است . او با پنجاه تن از قوم خود كه همراهش بودند و گروهى از بردگان قريش پيش آمد و بانگ برداشت كه اى اوسيان ! من ابوعامرم . افراد قبيله اوس گفتند : درود و خوشامد بر تو مباد اى تبهكار . گفت : پس از رفتن من بر سر قوم من شر و بدى رسيده است . گويد : بردگان مردم مكه هم با او بودند ، آنان و مسلمانان ساعتى به يكديگر سنگ انداختند و سرانجام ابوعامر و يارانش پشت به جنگ دادند و گفته شده است كه بردگان جنگ نكرده اند و قريش به آنان فرمان داده بودند كه فقط از اردوگاه پاسدارى كنند .

واقدى مى گويد : پيش از آنكه دو گروه با يكديگر بر خورد كنند زنان مشركان جلو صفهاى ايشان دايره زنگى و طبل مى زدند و سپس به پشت صفها برگشتند . همينكه مشركان به مسلمانان نزديك شدند زنها عقب رفتند و پشت صفها قرار گرفتند و هر مردى را كه پشت به جنگ مى داد تحريض مى كردند كه برگردد و كشته شدگان بدر را فراياد شان مى آوردند . قزمان كه از منافقان مدينه بود از شركت در جنگ احد خود دارى كرده بود ، فرداى آن روز - صبح شنبه - زنان بنى ظفر او را سرزنش كردند و گفتند : اى قزمان ! همه مردان به جنگ رفتند و تو باقى ماندى ، از آنچه كرد شرمگين نيستى ؟ آزرم كن كه گويى تو زنى كه همه قومى تو بيرون رفته اند و تو باقى مانده اى و شروع

به حفاظت و تيمار او كردند . قزمان كه معروف به شجاعت بود به خانه خود رفت كمان و تيردان و شمشير خود را برداشت و شتابان بيرون رفت . هنگامى به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد كه آن حضرت سرگرم مرتب كردن صفهاى مسلمانان بود . او از پشت صفها آمد و خود را به صف اول رساند و در آن جاى گرفت . او نخستين كس از مسلمانان بود كه تير انداخت . تيرهايى كه او مى انداخت همچون نيزه برد و كارهايى برجسته انجام داد و سرانجام خود كشى كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله هرگاه از او نام مى برد ، مى فرمود : از دوزخيان است . گويد : چون مسلمانان روى به گريز نهادند او نيام شمشير خود را شكست و مى گفت : مرگ پسنديده تر از گريز است . اى اوسيان ! شما هم براى حفظ تبار خود جنگ كنيد و همين گونه كه من رفتار مى كنم رفتار كنيد . گويد : او با شمشير كشيده خود را ميان مشركان مى انداخت ، آنچنان كه مى گفتند كشته شد دوباره آشكار مى شد و مى گفت : من جوانمرد قبيله ظفرم و هفت تن از مشركان را كشت و زخمهاى بسيار برداشت و بر زمين افتاد . در اين هنگام قتاده بن نعمان از كنارش گذشت و او را صدا زد و گفت : اى ابوالغيداق ! قزمان گفت : گوش به فرمانم .

قتاده گفت : شهادت بر تو گوارا باد . قزمان گفت : اى ابوعمرو به خدا سوگند من براى

دين جنگ نكردم ، بلكه فقط براى حفظ خودمان كه ديگر قريش آهنگ ما نكند و كشتزار ما را پايمال نسازد . گويد : چون زخمهايش او را آزار مى داد خود را كشت . و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : خداوند اين دين را به مرد تبهكارى تاييد فرمود . ( 177 )

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله روى به تير اندازان كرد و فرمود : شما مواظب پشت سر ما باشيد كه مى ترسم از پشت سر مورد حمله قرار گيريم . بنابراين شما در جاى خود استوار بمانيد و حركت مكنيد ، حتى اگر ديديد كه ما آنان را چنان شكست داديم كه وارد لشكرگاه ايشان شديم ، باز هم از جاى خود جدا مشويد و اگر ديديد كشته مى شويم ، باز هم بر جاى بمانيد و لازم نيست از ما دفاع كنيد . بار خدايا من ترا بر ايشان گواه مى گيرم ، و فرمود : سواران و اسبهاى دشمن را تير باران كنيد كه اسب و سوار در قبال تير نمى تواند پيشروى كند . مشركان دو گروه اسب سوار داشتند ، گريه بر جانب راست ، به فرماندهى خالد بن وليد ، و گروهى بر جانب چپ ، به فرماندهى عكرمه بن ابى جهل .

پيامبر صلى الله عليه و آله هم براى سپاه خود ميمنه و ميسره قرار داد و لواى بزرگ را به مصعب بن عمير سپرد و لواى اوسيان را به اسيد بن حضير و لواى خزرج را به سعد بن عباده و نيز گفته شده است به حباب

بن منذر سپرد . تير اندازان همچنان پشت سر مسلمانان را حمايت مى كردند و سواران دشمن را تير انداز مى گفته است من به تيرهاى خودمان نگاه مى كردم كه هيچ كدام به هدر نمى رفت يا به اسب مى خورد يا به سوار . دو گروه به يكديگر نزديك شدند . مشركان طلحه بن ابى طلحه را كه پرچمدارشان بود پيش فرستادند و صفهاى خود را آراستند و زنها پشت سر مردان ايستاده بودند و كنار شانه هاى آنان دايره و دف مى زدند . هند و يارانش شروع به تحريض مردان كردند و آنان را به جنگ وا مى داشتند و نام كشته شدگان بدر را بر زبان مى آوردند و چنين مى سرودند :

ما دختران طارقيم كه روى تشكچه ها راه مى رويم ، اگر پيشروى كنيد دست در آغوش شما مى آوريم و اگر پشت به جنگ كنيد از شما دورى مى جوييم .

دورى كسى كه دوستدار و شيفته شما نيست .

واقدى مى گويد : طلحه به ميدان آمد و هماورد خواست و بانگ برداشت چه كسى با من مبارزه مى كند ؟ على عليه السلام فرمود : آيا با من نبرد مى كنى ؟ گفت : آرى . آن دو ميان دو صف به نبرد پرداختند و پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه دو زره و مغفر و كلاهخود پوشيده بود ، زير پرچم نشسته بود و مى نگريست . همينكه آن دو روياروى شدند على عليه السلام چنان ضربتى با شمشير بر سر طلحه زد كه سر او را شكافت و به رويش او رسيد

. طلحه به خاك افتاد و على عليه السلام برگشت . گفتند : چرا سرش را جدا نكردى ؟ گفت : چون به زمين افتاد ، عورتش را برهنه به من نشان داد - نمايان شد - خويشاوندى مرا به شفقت واداشت وانگهى يقين دارم كه خداوند او را خواهد كشت . و او پهلوان سپاه دشمن بود .

واقدى مى گويد : و روايت شده است كه نخست طلحه به على عليه السلام حمله كرد و با شمشير ضربتى بر او زد كه على آن را با سپر خويش گرفت و آن ضربه كارى نكرد و سپس على عليه السلام بر طلحه كه زره و مغفر داشت حمله كرد و ضربتى با شمشير بر او زد كه هر دو پاى او را قطع كرد و چون خواست سرش را ببرد طلحه او را به حق خويشاوندى سوگند داد كه چنان نكند و على او را رها فرمود و سرش را نبريد .

واقدى مى گويد : و گفته شده است كه على عليه السلام سر او را بريده است و نيز گفته اند يكى ديگر از مسلمانان در آوردگاه بر او گذاشت و سرش را بريد . چون طلحه كشته شد رسول خدا صلى الله عليه و آله شاد شد و تكبير بلندى گفت و همه مسلمانان با او تكبير گفتند و سپس ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله بر فوجهاى مشركان حمله بردند و چنان بر چهره هاى ايشان زدند كه صفهاى مشركان از هم پاشيده شد و كسى جز همان طلحه بن ابى طلحه كشته نشد .

قسمت پنجم

واقدى مى گويد : پس

از كشته شدن طلحه برادرش عثمان بن ابوطلحه ، كه كينه اش ابوشيبه بود ، پرچم را گرفت و چنين رجز مى خواند :

بر پرچمدار است كه به شايستگى نيزه را خون آلود كند يا آن را درهم شكند .

و همچنان با پرچم پيشروى مى كرد . زنان پشت سر و همچنان دايره و دف مى زدند و بر جنگ تحريض و ترغيب مى كردند . حمزه بن عبدالمطلب ، كه رحمت خدا بر او باد ، چنان ضربتى بر دوش او زد كه دوش و دست او را قطع كرد و شمشير تا تهيگاهش رسيد و ريه اش آشكار شد . حمزه در حالى كه مى گفت : من پسر ساقى حاجيانم ، برگشت . پس از او پرچم را برداشتم ابو سعيد بن ابى طلحه گرفت . سعد بن ابى وقاص تيرى بر او زد كه به سبب برهنه بودن گلوى او با آنكه زره بر تن داشت ولى مغفرش بى دامنه بود و گلويش را نپوشانده بود ، به حنجره اش خورد و زبانش چون زبان سگ بيرون افتاد .

واقدى مى گويد : و روايت شده است ، همينكه ابو سعد بن ابى طلحه رايت را به دست گرفت زنان پشت سرش ايستادند و مى گفتند :

اى بنى عبدالدار ضربه بزنيد ، اى پشتيبانان درماندگان ضربه بزنيد ، با شمشيرهاى بران ضربه بزنيد .

سعد بن ابى وقاص مى گويد : بر او حمله كردم ، نخست دست راست او را بريدم . او پرچم را با دست چپ گرفت ، بر دست چپش ضربه زدم و آن را بريدم . او پرچم

را با دو بازوى خود گرفت و خود را روى آن خم كرد ، من با گوشه كمان خود مغفر او را از زرهش جدا كردم و آن را پشت سرش افكندم و سپس ضربتى بر او زدم و او را كشتم و شروع به بيرون آوردن زره و ديگر جنگ ابزار او كردم ، سبيع بن عبدعوف و تنى چند همراه او به من حمله آوردند و مرا از آن كار بازداشتند . جامه هاى جنگى او بهترين نوع جامه هاى مشركان بود ، زرهى فراخ و مغفر و شمشيرى بسيار خوب ، ولى به هر حال ميان من و آن كار مانع شدند . واقدى مى گويد همين خبر دوم صحيح تر است .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : چه تفاوت فاحشى ميان على و سعد بن ابى وقاص است . سعد درباره جامه جنگى متاسف مى شود و بر از دست دادن آن اندوهگين مى شود ، و آن يكى در جنگ خندق عمرو بن عبدود را كه سواركار و دلير نامدار قريش است مى كشد و از برهنه كردن بيرون آوردن جامه هاى جنگى او چشمپوشى مى كند و چون به او مى گويند چرا جامه هاى جنگى او را كه بهترين است رها كردى ، مى گويد : خوش نداشتم جامه هاى جنگى او را كه اينجا غريب است از تنش بيرون آورم . گويى حبيب ( 178 ) در اين شعر خود على عليه السلام را در نظر داشته كه مى گويد :

همان شيران ، شيران بيشه به روز نبرد همت ايشان در مورد از پاى در

آوردن دليران است نه درباره ابزار جنگى و جامه .

واقدى مى گويد : پس از ابوسعد بن ابى طلحه پرچم مشركان را مسافع بن ابى طلحه در دست گرفت . عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح تيرى بر او زد كه سبب مرگ او شد . او را كه هنوز زنده بود پيش مادرش سلافه دختر سعد بن شهيد كه همراه زنان به احد آمده بود بردند . پرسيد : چه كسى به تو تير زد ؟ گفت : نمى دانم . همين قدر شنيدم كه مى گويد : بگير كه من پسر اقلح هستم . مادرش گفت : آرى به خدا سوگند اقلحى بوده است ، يعنى از خاندان من بوده است و مادر مسافع از قبيله اوس بوده است .

واقدى مى گويد : و روايت شده است كه چون عاصم به او تير انداخت ، گفت : بگير كه من پسر كسره هستم و اين عنوانى بود كه در دوره جاهلى به آنان داده بودند و به آنان فرزندان كسر الذهب مى گفتند . او به مادرش گفت : نفهمديم چه كسى بر من تير زد جز اينكه شنيدم مى گويد : بگير كه من پسر كسره ام . سلافه گفت : به خدا سوگند از قبيله اوس بوده است ، يعنى از قبيله خودم . در آن هنگام سلافه عهد كرد كه بايد در كاسه سر عاصم بن ثابت شراب بياشامد و براى هر كس سر عاصم را بياورد صد شتر جايزه قرار داد .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : و چون مشركان در جنگ رجيع عاصم بن ثابت را

كشتند خواستند سرش را جدا كنند و پيش سلافه ببرند . آن روز گروه بسيارى زنبوران عسل از بدان و سر عاصم حمايت كردند و چون شب فرا رسيد ، پنداشتند زنبورها در شب نخواهند بود . سيلى گران آمد بدن و سر او را با خود برد و همه مورخان در اين مورد اتفاق نظر دارند .

واقدى مى گويد : پس از مسافع ، پرچم را برادرش كلاب بن طلحه بن ابى طلحه در دست گرفت . او را طلحه بن عبيدالله كشت . سپس پرچم را ارطاه بن عبدشرحبيل بر دوش كشيد و على بن ابى طالب عليه السلام او را كشت . آنگاه شريح بن قانط پرچم را برداشت و كشته شد و دانسته نشد قاتل او كيست . سپس پرچم را صواب ، غلام خاندان عبدالدار ، در دست گرفت و در مورد قاتل او اختلاف است . گفته شده است على بن ابى طالب عليه السلام او را كشته است و نيز گفته شده است سعد بن ابى وقاص و گفته شده است قزمان او را كشته است و اين صحيح تر اقوال است .

واقدى مى گويد : قزمان خود را به صواب رساند و بر او حمله كرد و دست راستش را قطع كرد . او پرچم را به دست چپ گرفت . دست چپش را هم قطع كرد . صواب پرچم را با دو بازو و ساعد خود گرفت و خود را روى پرچم خم كرد و گفت : اى خاندان عبدالدار آيا پسنديده كوشش كردم ؟ و قزمان بر او حمله كرد و او را كشت .

واقدى

مى گويد : گفته اند كه خداوند متعال پيامبر صلى الله عليه و آله خويش و يارانش را در هيچ موردى مانند جنگ احد پيروزى نداده است ولى مسلمانان از فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله سرپيچى كردند و به ستيز پرداختند . در صورتى كه پرچمداران مشركان همه كشته شدند و آنان چنان پراكنده شدند كه پشت سر خود را نگاه نمى كردند و زنان ايشان پس از آنكه دايره و طبل مى زدند ، بانگ شيون برداشته بودند .

واقدى مى گويد : گروه بسيارى از صحابه كه در جنگ احد شركت داشته اند هر يك نقل كرده اند كه به خدا سوگند هند و زنانى را كه همراهش بودند ديديم كه در حال گريزند و براى اسير گرفتن آنان هيچ مانعى نبود ، ولى از تقدير خداوند گريزى نيست .

خالد بن وليد هرگاه مى خواست آهنگ جانب چپ لشكر رسول خدا صلى الله عليه و آله كند تا از آنجا نفوذ كند و از سمت سفح به مسلمانان حمله كند ، تير اندازان او را با تير باران بر مى گرداندند . اين كار چند بار تكرار شد . سرانجام در مسلمانان از جانب تير اندازان رخنه افتاد و با آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان فرمان داده بود كه به هيچ صورت جاى خود را ترك نكنيد و اگر ديديد كشته مى شويم ما را يارى مى دهيد ، همينكه مسلمانان مشركان را كه در حال گريز بودند تعقيب كردند و سلاح بر آنان نهادند و ايشان را از لشكرگاه بيرون راندند و شروع به غارت كردند

، برخى از تير اندازان به برخى ديگر گفتند چرا بى جهت و بدون لزوم اينجا مانده ايد ؟ خداوند دشمن را شكست داد و اين برادران شما لشكرگاه ايشان را غارت مى كنند ، شما هم به لشكرگاه مشركان وارد شويد و با برادران خودتان غنيمت بگيريد . برخى ديگر گفتند : رسول خدا صلى الله عليه و آله به شما فرموده است مواظب پشت سر ما باشيد و اگر ما به جمع غنيمت پرداختيم شما در آن كار با ما شركت مكنيد براى ديگر گفتند : مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله اين نبوده است ، اينك كه خداوند دشمن را زبون ساخت و شكست داد وارد لشكرگاه شويد و با برادران خود به غارت بپردازيد . و چون در اين مورد اختلاف نظر پيدا كردند ، عبدالله بن جبير فرمانده ايشان كه در آن روز با پوشيدن جامه سپيد مشخص بود براى آنان خطبه خواند و ايشان را به اطاعت از فرمان پيامبر تشويق كرد و گفت : نافرمانى نكنيد ، ولى آنان سرپيچى كردند و رفتند و جز شمار اندكى كه به ده تن نمى رسيدند با او باقى ماندند كه از جمله ايشان حارث بن انس بن رافع بود . او مى گفت : اى قوم پيمان پيامبرتان را ياد آوريد و از فرمانده خود اطاعت كنيد . نپذيرفتند و به لشكرگاه مشركان رفتند و به غارت پرداختند و دهانه كوه را رها كردند . صفهاى مشركان شكسته شد و بار و بنه آنان از هم پاشيد ، مسير باد هم تغيير كرد . هنگامى كه صفهاى مشركان درهم

ريخت باد صبا مى وزيد ولى به صورت دبور تغيير كرد . خالد بن وليد به خالى شدن دهانه كوه و اندكى افرادى كه آنجا باقى مانده بودند نگريست و با سواران خود به آنجا حمله برد . عكرمه بن ابى جهل هم با سواران خود او را همراهى كرد و از پى او روان شد و هر دو با سواران خويش به تير اندازان حمله كردند . تير اندازانى كه باقى مانده بودند چندان تير انداختند تا همگى از پاى در آمدند . عبدالله بن جبير چندان تير انداخت كه تيرهايش تمام شد ، سپس چندان نيزه زد كه كه نيزه اش شكست . آنگاه نيام شمشير خود را شكست و با شمشير چندان جنگ كرد كه كشته شد . جعيل بن سراقه و ابو برده بن نيار هم پس از اينكه كشته شدن عبدالله بن جبير را ديدند گريختند و آن دو آخرين افرادى بودند كه برگشتند و به مسلمانان پيوستند .

واقدى مى گويد : رافع بن روايت مى كند و مى گويد همينكه خالد تيراندازن را كشت با سواران خود به ما حمله آورد و عكرمه بن ابى جهل هم از پى او بود . آنان با ما به جنگ پرداختند صفهاى ما از هم گسيخت . ابليس كه به صورت جعيل بن سراقه در آمده بود ، سه بار فرياد كشيد كه محمد كشته شده است . اين موضوع كه ابليس به صورت جعيل در آمده بود براى او كه همراه مسلمانان به سختى جنگ مى كرد گرفتارى بزرگى شد . جعيل كنار ابوبرده بن نيار و خوات بن جبير جنگ

مى كرد . رافع بن خديج گويد : به خدا سوگند ما هيچ بن نيار و خوات بن جبير جنگ مى كرد . رافع بن خديج گويد : به خدا سوگند ما هيچ پيروزى سريعتر از پيروزى مشركان بر خودمان در آن روز نديده ايم . مسلمانان آهنگ كشتن جعيل بن سراقه كردند و مى گفتند : اين همان كسى است كه فرياد بر آورد محمد كشته شده است . خواب بن جبير و ابوبرده بن نيار به نفع او گواهى دادند و گفتند : هنگامى كه آن فرياد بر آمده است جعيل كنار آن دو سر گرم جنگ بوده است و فرياد بر آورنده كسى غير او بوده است . ( 179 )

واقدى مى گويد : رافع بن خديج مى گفته است ما به سبب بدنفسى خودمان و سرپيچى از فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله گرفتار شديم و مورد حمله قرار گرفتيم ، و مسلمانان درهم ريختند و از ترس و شتاب بدون آنكه بدانند چه مى كنند شروع به كشتن و ضربت زدن به خودشان كردند . در آن روز اسيد بن حضير دو زخم برداشت كه يكى را ابوبرده بدون اينكه بفهمد چه كار مى كند به او زده بود و گفته بود بگير كه من جوانمرد انصارى هستم . ابوزغنه هم در ميدان جنگ سرگرم حمله بود ، ناشناخته و نادانسته به ابوبرده دو ضربت زد و گفت : بگير كه من ابوزغنه ام ، و سپس او را شناخت . پس از آن هرگاه ابوبرده او را مى ديد مى گفت : ببين با من چه كردى

. ابوزغنه مى گفت : تو هم بدون آنكه بفهمى اسدى بن حضير را زخمى كردى ، ولى اين زخم در راه خدا بوده است . چون اين موضوع را به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتند فرمود : آرى در راه خدا بوده است و اى ابوبرده پاداش آن براى تو خواهد بود ، آن چنان كه گويى يكى از مشركان به تو زخم زده باشد و هر كس كشته شده باشد شهيد است .

واقدى مى گويد : دو پيرمرد فرتوت ، حسيل بن جابر - اليمان - و رفاعه بن وقش ، همراه زنان بالاى پاشت بامها بودند . يكى از آن دو با محبت به ديگرى گفت : اى بى پدر ! من و تو چرا مى خواهيم زنده بمانيم و به خدا سوگند همين امروز و فردا خواهد بود كه ما در كام مرگ فرو خواهيم شد و از عمر ما جز اندكى باقى نمانده است ، چه خواب است شمشيرهاى خود را برداريم و به پيامبر صلى الله عليه و آله ملحق شويم ، شايد خداوند شهادت را روزى ما فرمايد . گويد : آن دو به رسول خدا صلى الله عليه و آله پيوستند . رفاعه بن وقش را مشركان كشتند ، ولى حسيل بن جابر را ، هنگامى كه مسلمانان درهم ريختند ، بدون اينكه او را بشناسند ، بر او شمشير مى زند . پسرش حذيفه مى گفت : اين پدر من است ، مواظب پدرم باشيد ! ولى كسى توجه نداشت تا كشته شد . حذيفه خطاب به مسلمانان گفت : خدايتان بيامرزد كه

او مهربان ترين مهربانان است . ( 180 ) آخر چه كار كرديد ! پيامبر صلى الله عليه و آله براى حذيفه آرزوى خير بيشترى فرمود و فرمان داد خونبهاى او را از اموال مسلمانان بپردازند . و گفته شده است كسى كه حسيل بن جابر - اليمان - را كشته است عتبه بن مسعود بوده است و حذيفه خونبهاى پدر خود را به مسلمانان بخشيد .

واقدى مى گويد : حباب بن منذر بن جموح فرياد مى كشيد كه اى خاندان سلمه ! گروهى از مردم به سوى او آمدند و گفتند : گوش به فرمانيم اى فراخواننده به سوى خدا گوش به فرمان ! جبار بن صخر بدون آنكه بفهمد ضربتى سنگين بر سر او زد . سرانجام مسلمانان شعار خودشان را ، كه بميران بميران بود ، آشكار ساختند . از جمله به يكديگر دست برداشتند .

واقدى مى گويد : نسطاس غلام ضرار بن اميه از كسانى بود كه در جنگ احد همراه مشركان شركت كرد ، سپس اسلام آورد و مسلمانى پسنديده بود . او مى گفته است : من از كسانى بودم كه آن روز در لشكرگاه باقى ماندم و از همه بردگان كسى جز وحشى و صواب ، غلام خاندان عبدالدار ، در جنگ شركت نكرد . گويد : ابوسفيان خطاب به قريش فرياد بر آورد كه غلامان خود را براى حفظ اموار بگماريد و بايد آنان براى نگهبانى بارهاى شمار قيام كنند . ما بارهاى را يكجا جمع كرديم و بر شتران پاى بند زديم و قريش براى جنگ و آرايش نظامى خود رفتند و ميمنه و ميسره خود

را تشكيل دادند . ما روى بارها را با سفره هاى چرمى پوشانديم ، قوم به يكديگر نزديك شدند و ساعتى جنگ كردند .

ناگاه ياران ما گريختند و مسلمانان وارد لشكرگاه ما شدند و ما كنار بارها بوديم . مسلمانان ما را محاصره كردند و من هم از جمله كسانى بودم كه اسير شدم . مسلمانان لشكرگاه را به بدترين صورت غارت كردند و مردى از آنان گفت : اموال صفوان بن اميه كجاست ؟ گفتم : او چيزى جز اندازه هزينه خود برنداشته كه آن هم در همين بارهاست . او مرا با خود كشيد و ما از آنكه از صندوقچه يكصد و پنجاه مثقال طلا بيرون آوردم . ياران ما گريخته بودند و ما از آنان نااميد شده بوديم ، زنها هم سخت به وحشت افتاده و در خيمه ها آماده تسليم شدن بودند ، و اموال تاراج شده در دست مسلمانان قرار گرفت .

نسطاس مى گفته است : در همان حال كه ما تسليم بوديم ناگاه متوجه كوه شدم كه سوارانى شتابان از آنجا مى آيند ، وارد آوردگاه شدند و كسى هم نبود كه آنان را برگرداند . تير اندازان دهان كوه را رها كرده و براى تاراج آمده بودند و تيراندازان به تاراج سرگرم بودند من آنان را مى ديدم كه كمانها و تيردانها را زير بغل گرفته و چيزى كه به تاراج برده بودند در دست داشتند . سواران ما همينكه حمله آوردند به گروهى كه در كمال آسودگى خيال سرگرم تاراج بودند هجوم بردند و چنان شمشير بر آنان نهادند كه از ايشان كشتارى سخت كردند و مسلمانان

به هر سو پراكنده شدند و آنچه را به تاراج برده بودند ريختند و رها كردند و از اردوگاه ما دور شدند . اسيران ما را هم رها كردند و ما همه كالاهاى خود را پيدا كرديم ، بدون آنكه چيزى از آن را از دست داده باشيم ، طلاها را هم در آوردگاه يافتيم . من متوجه مردى از مسلمانان شدم كه صفوان بن اميه با او چنان درگير شده و ضربتى به او زده بود كه پنداشتم مرد . چون نزديك او رسيدم هنوز رمقى داشت . با خنجر خود بر آن مسلمان ضربتى زدم كه در افتاد و سرش را بريدم . بعد كه درباره او پرسيدم گفتند : مردى از خاندان ساعده بوده است ، و سپس خداوند مرا به اسلام هدايت فرمود .

قسمت ششم

واقدى مى گويد : ابن ابى سبره از اسحاق بن عبدالله از عمر بن حكم برايم روايت كرد كه مى گفته است : هيچ يك از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را نمكى شناسم كه در جنگ احد چيزى غارت كرده يا زرى به دست آورده باشد و پس از هجوم دوباره مشركان برايش باقى مانده باشد مگر دو تن كه يكى از ايشان عاصم بن ثابت بن اقلح است كه هميانى در لشكرگاه پيدا كرد كه در آن پنجاه دينار بود و آن را از زير پيراهن به تهيگاه خود بست .

عباد بن بشر هم كيسه چرمى با خود آورد كه در آن سيزده مثقال طلا بود و آن را در گريبان پيراهن خود كه كمرش را بسته و بالاى آن زره پوشيده بود

انداخته بود . آن دو آنها را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند و آن حضرت از آن خمس بر نداشت و به خودشان بخشيد .

واقدى مى گويد : يعقوب بن ابى صعصعه از موسى بن ضمره از پدرش نقل مى كرد كه چون شيطان ازب العقبه ( 181 ) بانگ برداشت كه محمد بدون ترديد كشته شده است و اين به خواست خداوند بود . مسلمانان بر دست و پاى بمردند و از هر سو پراكنده شدند و به كوه بر رفتند . نخستين كس كه مژده سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله را داد كعب بن مالك بود . كعب مى گويد : من پيامبر صلى الله عليه و آله را شناختم و فرياد بر آوردم كه اين رسول خداوند است و پيامبر صلى الله عليه و آله با انگشت خويش به دهانش اشاره مى كرد كه خاموش باشم .

واقدى مى گويد : عميره ، دختر عبدالله بن كعب بن مالك ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : پدرم مى گفت چون مردم از هم پاشيده شدند من نخستين كس بودم كه پيامبر صلى الله عليه و آله را شناختم و به مسلمانان مژده دادم كه زنده و برپاست . من پيامبر صلى الله عليه و آله را از چشمهايش از زير مغفر شناختم و بانگ برداشتم كه اى گروه انصار مژده دهيد كه اين پيامبر صلى الله عليه و آله است و رسول خدا صلى الله عليه و آله به من اشاره مى كرد كه خاموش باش . گويد : پيامبر صلى الله عليه

و آله كعب را فراخواند ، جامه هاى جنگى او را گرفت و پوشيد و جامه هاى جنگى خود را به كعب پوشاند . كعب در آن روز جنگ نمايانى كرد كه هفده زخم برداشت .

واقدى مى گويد : ابن ابى سبره از خالد بن رباح از اعرج نقل مى كرد كه مى گفته است : چون شيطان فرياد كشيد كه همانا محمد كشته شد ، ابوسفيان بن حرب گفت اى گروه قريش كدام يك از شما محمد را كشته است ؟ ابن قمئه گفت : من او را كشتم . گفت : بايد بر بازوى تو بازوبند و نشان ببنديم ، همان گونه كه ايرانيان نسبت به دليران خود انجام مى دهند . آنگاه ابوسفيان همراه ابوعامر فاسق در آوردگاه شروع به گردش كرد كه ببيند آيا جسد پيامبر صلى الله عليه و آله ميان كشتگان هست . چون به جسد خارجه بن زيد بن ابوزهير رسيدند ، ابوعامر به ابوسفيان گفت : مى دانى اين كيست ؟ گفت : نه . گفت : ابن خارجه بن زيد سالار قبيله حارث بن خزرج است و چون از كنار جسد عباس بن عباده بن نضله كه كنار جسد خارجه بود گذشتند ، پرسيد : اين را مى شناسى ؟ گفت : نه . گفت : اين ابن قوقل است ، شريفى از خاندان شرف است . سپس از كنار جسد ذكوان بن عبد قيس گذشتند .

گفت : اين هم از سروران ايشان است . و چون از كنار جسد حنظله پسر ابوعامر گذشتند ابوسفيان ايستاد و پرسيد : اين كيست ؟ گفت : اين براى

: از همه ايشان گرامى تر و عزيزتر است ، اين پسرم حنظله است . ابوسفيان گفت : ما جايگاه كشته شدن محمد را نمى بينم . اگر كشته شده بود جسدش را مى ديديم . ابن قمئه دروغ گفته است . در اين هنگام ابوسفيان خالد بن وليد را ديد از او پرسيد آيا كشته شدن محمد براى تو روشن است ؟ گفت : نه .

خودم او را ديدم كه همراه تنى چند از يارانش از كوه بالا مى رفتند . ابوسفيان گفت : اين درست است ، ابن قمئه ياوه مى گويد و پنداشته كه محمد را كشته است .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : اين جنگ را از مغازى واقدى بر نقيب ابويزيد ، كه خدايش رحمت كناد ، خواندم و گفتم : در اين جنگ بر سر ايشان چه آمده است ؟ و آن را بسيار بزرگ مى شمرم . گفت : به چه سبب و از چه رو آن را بزرگ مى شمرى . موضوع چنين بوده است كه پس از كشته شدن پرچمداران قريش افرادى كه در قلب لشكر مسلمانان بوده اند به قلب لشكر مشركان حمله برده اند آنان را درهم شكسته اند و اگر دو پهلوى لشكر اسلام كه به فرماندهى اسيد بن حضير و حباب بن منذر بود ايستادگى مى كردند ، مسلمانان شكست نمى خوردند ولى افراد دو پهلوى لشكر مسلمانان هم به قلب لشكر مشركان حمله بردند و خود را ضميمه افراد قلب لشكر كردند و لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله فقط به صورت يك فوج در آمد و در

همان حال افراد قلب لشكر قريش ايستادگى استوارى كردند . چون افراد دو پهلوى لشكر قريش ديدند كسى در برابر آنان نيست حمله خود را از پشت لشكر مسلمانان آغاز كردند و گروهى بسيار از ايشان آهنگ تير اندازانى كردند كه قرار بود پشتيبان لشكر مسلمانان باشند و همه آنان را كشتند و شمار تير اندازان كه پنجاه تن بود تاب ايستادگى در قبال خالد و عكرمه را كه با دو هزار تن حمله كرده بودند نداشت . وانگهى گروه بسيارى از آن پنجاه تن هم براى شركت در تاراج مركز خود را رها كرده بودند و به غارت روى آورده بودند .

نقيب ابو يزيد ، كه خدايش رحمت كناد ، گفت : آن كسى كه در آن روز مسلمانان را شكست داد و به كمال پيروزى دست يافت خالد بن وليد بود . خالد سوار كارى دلير بود كه سوار كاران آزموده و خونخواه بسيار همراهش بودند . او كوه را دور زد و از دهانه اى كه تير اندازان مى بايست آن را حفظ كنند به پشت سر مسلمانان نفوذ كرد . افراد قلب لشكر مشركان هم پس از شكست برگشتند و مسلمانان را احاطه كردند و مسلمانان ميان ايشان محاصره شدند و همگى به يكديگر در آويختند و چنان شد كه از بسيارى گرد و خاك مسلمانان يكديگر را نمى شناختند و برخى از ايشان با شمشير به پدر يا برادر خود حمله مى برد و بيم و شتاب هم دست به دست داد و پس از اينكه نخست پيروز بودند شكست بر ايشان افتاد و نظير اين كار همواره در جنگها

صورت مى گيرد .

به او ، كه خدايش رحمت كناد ، گفتم : پس از اينكه مسلمانان شكست خوردند و هر كس كه بايد بگريزد گريخت پيامبر صلى الله عليه و آله در چه حالى بود ؟ گفت : با تنى چند از ياران خود كه از آن حضرت حمايت مى كردند پايدارى كردند و يك گروه از مسلمانان هم پس از فرار برگشتند و بدان گونه گروه مسلمانان از مشركان شناخته شدند و مسلمانان بر يك جانب بودند و باز جنگ در گرفت و دو گروه درگير شدند . پرسيدم : پس از آن چه شد ؟ گفت : مسلمانان همچنان از پيامبر صلى الله عليه و آله دفاع و حمايت مى كردند ولى شمار مشركان بر ايشان بيشى مى گرفت و همچنان از مسلمانان مى كشتند تا آنجا كه فقط اندكى از روز باقى مانده و پيروزى همچنان از مشركان بود . پرسيدم : سپس چه شد ؟ گفت : كسانى كه باقى مانده بودند دانستند كه ياراى ايستادگى با مشركان ندارند و به كوه بر رفتند و پناه گرفتند .

به نقيب گفتم : پيامبر صلى الله عليه و آله چه كرد ؟ گفت : آن حضرت هم بر كوه شد .

گفتم : آيا مى توان گفت كه آن حضرت هم فرار كرده است ؟ گفت : فرار در مورد كسى گفته مى شود كه در دشت و صحرا از مقابل دشمن كاملا بگريزد ، اما كسى كه در دامنه كوه سرگرم جنگ است و كوه بر او مشرف است ، اگر در دامنه كوه براى خود موفقيتى نبيند و بر فراز كوه

رود گريخته ناميده نمى شود . نقيب ، كه خدايش رحمت كناد ساعتى خاموش ماند و سپس گفت : حال بر همين گونه بوده است كه گفتم ، اگر مى خواهى اين عمل را فرار بگويى ، بگو ، كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز هجرت در حالى كه از شر مشركان مى گريخت از مكه هجرت فرمود و هيچ عيب و كاستى بر او در اين مورد نيست .

به نقيب گفتم : واقدى از قول يكى از صحابه روايت مى كند كه مى گفته است در جنگ احد تا هنگامى كه دو گروه از يكديگر جدا شدند پيامبر صلى الله عليه و آله يك وجب هم از جاى خود تكان نخورد . گفت : كسى را كه اين روايت را نقل كرده است رهايش كن ، هر چه مى خواهد بگويد ، سخن صحيح همين است كه من براى تو گفتم و سپس افزود آخر چگونه ممكن است گفته شود پيامبر صلى الله عليه و آله تا هنگامى كه دو گروه از يكديگر دست برداشته اند همچنان بر جاى خود ايستاده بوده است ؟ و حال آنكه دو گروه از يكديگر جدا نشدند ، مگر پس از آنكه ابوسفيان پيامبر صلى الله عليه و آله را كه بالاى كوه بود مورد خطاب قرار داد و آن سخنان را گفت و همينكه دانست پيامبر صلى الله عليه و آله زنده و برفراز كوه است و سواران نمى توانند به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله بالا روند و اگر هم پيادگان بخواهند به كوه بروند به پيروزى بر پيامبر صلى الله عليه

و آله دست نخواهد يافت ، زيرا بيشتر ياران پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه تا پاى جاى ايستادگى مى كردند همراهش بودند ، و مشركان نمى توانستند از ايشان يك تن را بكشند مگر اينكه دو تن يا سه تن از خودشان كشته شود و مسلمانان چون راه گريزى نداشتند و بر فراز كوه محصور بودند ايستادگى و از جان خود پاسدارى مى كردند ، از رفتن بالاى كوه خود دارى كردند و به همان اندازه كه در جنگ از مسلمانان كشته بودند قناعت كردند و اميدوار شدند كه در جنگ ديگرى پيروزى كامل بر پيامبر صلى الله عليه و آله خواهند يافت ، و بازگشتند و آهنگ مكه كردند .

واقدى از ابوسبزه از اسحاق بن عبدالله بن ابى فروه از ابوالحويرث از نافع بن جبير نقل مى كند كه مى گفته است : از مردى از مهاجران شنيدم كه مى گفت : در جنگ احد حضور داشتم و خود ديدم كه تير از هر جانب مى آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله وسط ميدان ايستاده بودم و تيرها همه از كنارش مى گذشت و به ايشان نمى خورد . عبدالله بن شهاب زهرى را ديدم كه فرياد مى كشيد مرا به محمد راهنمايى كنيد كه اگر او از اين معركه جان به در برد من جان به در نخواهم برد . در همان حال پيامبر صلى الله عليه و آله بدون اينكه هيچ كسى با او باشد ، كنار عبدالله بن شهاب بود ، و عبدالله از آنجا گذشت و صفوان بن اميه او را ديد و گفت

: خاك بر سرت ! مرگ نمى توانستى به محمد ضربتى بزنى و اين غده را قطع كنى و حال آنكه خداوند او را در دسترس تو قرار داد . ابن شهاب به صفوان گفت : تو او را ديدى ؟ گفت : آرى و تو كنارش بودى . ابن شهاب گفت : به خدا سوگند كه او را نديدم و به خدا سوگند مى خورم كه او از ما محفوظ نگه داشته شده است . ما چهار تن بوديم كه پيمان براى كشتن او بستيم و به جستجوى او پرداختم ولى موفق نشديم .

واقدى مى گويد : ابن ابى سبره ، از نمله بن ابى نمله ( 182 ) كه نام اصلى ابونمله عبدالله بن معاذ و معاذ برادر مادر براء بن معرور است - براى من نقل كرد كه مى گفته است : چون مسلمانان در جنگ احد پراكنده و منهزم شدند ، پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم كه فقط تنى چند از يارانش از مهاجر و انصار همراهش بودند و آن حضرت را با خود كنار دره بردند .

مسلمانان در آن هنگام نه پرچم بر افراشته اى داشتند و نه جمعى بودند ، و فوجهاى مشركان مى آمدند و مى رفتند و جمع و پراكنده مى شدند و كسى آنان را دفع نمى كرد ، يعنى هيچ كس را نمى ديدند كه با آنان روياروى شود .

واقدى مى گويد : ابراهيم بن محمد بن شرحبيل عبدرى - يعنى عبدالدارى - از قول پدر خويش براى من نقل كرد كه مى گفته است : لواى مسلمانان را مصعب بن عمير

بر دوش داشت و چون مسلمانان به جولان آمدند مصعب همچنان پايدار بود . ابن قئمه كه سوار بر اسب بود پيش آمد و ضربتى بر دست راست او زد كه آن را قطع كرد ، مصعب اين آيه را تلاوت كرد : و نيست محمد مگر پيامبرى كه پيش از وى پيامبران گذشته شدند . ( 183 ) و لوار را به دست چپ گرفت و خود را روى آن خم كرد ، ضربت ديگرى بر او زد و دست چپش هم قطع شد . مصعب با دو بازوى خود پرچم را به سينه خويش فشرد و همان آيه را تلاوت مى فرمود . براى بار سوم با نيزه بر او حمله شد و چنان ضربه اى بود كه نيزه شكست و مصعب در افتاده و رايت سقوط كرد . همان دوم دو مرد از خاندان عبدالدار براى گرفتن پرچم پيشى گرفتند - سويبط بن حرمله و ابوالروم . پرچم را ابوالروم گرفت و تا هنگام بازگشت مسلمانان به مدينه در دست او بود .

واقدى مى گويد : و گفته اند چون جنگ سخت و پيامبر صلى الله عليه و آله زخمى شد و دشمن آن حضرت را احاطه كرد ، مصعب بن عمير و ابودجانه از آن حضرت دفاع مى كردند و چون زخم پيامبر صلى الله عليه و آله بسيار شد فرمود : چه كسى جان خود را مى فروشد ؟ پنج جوان انصارى به يارى آمدند كه عماره بن زياد بن سكن هم از ايشان بود . او چندان جنگ كرد تا آنكه از كار باز ماند . گروهى از مسلمانان

باز آمدند و چندان پيكار كردند كه دشمنان خدا را پراكنده ساختند . پيامبر صلى الله عليه و آله به عماره بن زياد فرمود نزديك من بيا و او را كه چهارده زخم بر تن داشت به پاهاى خود تكيه داد و عماره در گذشت . پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان را بر مى انگيخت و به جنگ تحريض مى فرمود . گروهى از مشركان مسلمانان را هدف تير قرار مى دادند كه از جمله ايشان حيان بن عرقه و ابواسامه جشمى بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله به سعد بن ابى وقاص فرمود : تير بينداز پدر و مادرم فدايت . حيان بن عرقه تيرى انداخت كه به دامت جامه ام ايمن خورد و آن را بر گرداند و بدن ام ايمن كه براى آب دادن به زخميها در معركه آمده بود برهنه و نمايان شد . حيان سخت خنديد و اين موضوع بر پيامبر صلى الله عليه و آله گران آمد و تيرى بدون پيكان را برداشت و به سعد بن ابى وقاص داد و فرمود همين تير را بينداز . سعد چنان كرد و آن تير به گودى گلوى حيان خورد و او پشت افتاد و عورتش آشكار شد . سعد بن ابى وقاص مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله چنان خنديد كه دندانهايش آشكار شد و سپس فرمود سعد انتقام ام ايمن را گرفت ، خداوند دعايت را مستجاب و تير ترا استوار بدارد . در آن هنگام مالك بن زهير جشمى ، كه برادر ابواسامه بود ، مسلمانان را سخت تير باران مى

كرد . او و ريان بن عرقه شتابان خود را پشت صخره ها پنهان مى كردند و به ياران پيامبر صلى الله عليه و آله تير مى انداختند و بسيارى از ياران پيامبر را كشتند .

در همان حال سعد بن ابى وقاص مالك بن زهير را ديد كه سرش را از پشت سنگى بيرون آورد تا تير بيندازد . سعد تيرى به او زد كه به چشمش خورد و از پشت سرش بيرون آمد .

مالك بن زهير با تمام قامت به آسمان جهيد و سقوط كرد و خداوند عزوجل او را كشت .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله آن روز با كمان خود چندان تير انداخت كه زه آن پاره شد و قتاده بن نعمان آن را گرفت و آن كمان پيش او بود . در آن روز چشم قتاده تير خورد و از حدقه بيرون آمد و بر گونه اش آويخته ماند . قتاده مى گويد : به حضور پيامبر رفتم و گفتم : اى رسول خدا همسرى جوان و زيبا دارم ، دوستش مى دارم و دوستم دارد ، مى ترسم كه اين زخم چشم مرا ناخوش بدارد . پيامبر صلى الله عليه و آله چشم مرا بر جاى خود نهاد و چون حال نخست و بينا شد و هيچ ساعتى از شب يا روز ناراحتى ندارد . قتاده پس از آنكه سالخورده شده بود مى گفت : اين چشم من قوى تر است و از چشم ديگرش زيبا بود .

قسمت هفتم

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله به تن خويش جنگ فرمود و چندان تير

انداخت كه تيرهايش تمام شد و سر كمانش شكست و پيش از شكستن سر كمان زده آن هم پاره شد و كمان آن حضرت در حالى كه فقط يك وجب از زه آن آويخته بود ، در دستش باقى ماند . عكاشه بن محصن كمان را گرفت كه زهش را متصل كند ، پس از آنكه دقت كرد گفت : اى رسول خدا ! اين زه نمى رسد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : آن را بكش خواهد رسيد .

عكاشه مى گويد : سوگند به كسى كه او را به حق مبعوث فرموده است همان زه را كشيدم و توانستم دو يا سه بار هم آن را به كنار كمان پيچ بدهم . پيامبر صلى الله عليه و آله كمان را گرفت و دوباره شروع به تير اندازى فرمود و ابوطلحه همچون سپرى پيشاپيش و جلو پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داشت تا آنكه ديدم كمان شكست و قتاده بن نعمان آن را گرفت .

واقدى مى گويد : در جنگ احد ابوطلحه تيرهاى تيردان خود را بيرون آورد و جلو پيامبر صلى الله عليه و آله نهاد خودش هم تير انداز و داراى صداى بسيار بلندى بود و پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود : همانا صداى ابوطلحه ميان لشكر بهتر از چهل مرد است . در تيردان ابوطلحه پنجاه تير بود كه مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله ريخته بود و فرياد مى كشيد كه اى جانم فداى تو باد ! و همچنان تير مى انداخت . پيامبر صلى الله عليه و آله پشت سر ابوطلحه

ايستاده بود و سر خود را از فاصله سر و دوش ابو طلحه بيرون مى آورد و به هدف و جايى كه تير اصابت مى كرد و مى نگريست ، تا تيرهاى ابوطلحه تمام شد و او به پيامبر مى گفت : گلوى من فداى گلوى تو باد خداى مرا فداى تو گرداند . گويند پيامبر گاهى قطعه چوبى از زمين بر مى داشت و مى فرمود : اى ابوطلحه تير بينداز ، و ابوطلحه آن را همچون تير چون خوبى به كار مى برد .

واقدى مى گويد : تيراندازان نامبردار ميان اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله عبارت بودند از سعد بن ابى وقاص ، ابوطلحه ، عاصم بن ثابت ، سائب بن عثمان بن مظعون ، مقداد بن عمرو ، زيد بن حارثه ، حاطب بن ابى بلتعه ، عتبه بن غزوان ، خراش بن صمه ، قطبه بن عامر بن حديده ، بشر بن براء بن معرور ، ابونائله سلكان بن سلامه و قتاده بن نعمان .

واقدى مى گويد : ابورهم غفارى را تيرى به گلو خورد . به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و رسول خدا صلى الله عليه و آله آب دهان خود را به زخم ماليد كه كاملا بهبود يافت و پس از آن ابورهم منحور - گلو بريده - مشهور شد .

ابو عامر و محمد بن عبدالواحد زاهد لغوى ( 184 ) كه غلام ثعلب بوده است ، و محمد بن حبيب در امالى خود روايت كرده اند كه چون بيشتر ياران پيامبر صلى الله عليه و آله روز احد از حضور آن

حضرت گريختند ، فوجهاى دشمن بسيار آهنگ با پيامبر صلى الله عليه و آله كردند . فوجى از اعقاب عبدمنات بن كنانه ، كه چهار پسر سفيان بن عويف ، يعنى خالد و ابوالشعثاء و ابوالحمراء و غراب ، ميان ايشان بودند ، حمله آوردند . پيامبر صلى الله عليه و آله به على فرمود : اين فوج را از من كفايت كن . على عليه السلام به آن فوج كه حدود پنجاه تن بودند حمله كرد . على پياده بود و چندان ضربت زد كه پراكنده شدند و باز جمع شدند و على عليه السلام همچنان با شمشير نبرد مى كرد تا آنكه هر چهار پسر سفيان بن عويف را كشت و شش تن ديگر را هم كه نام ايشان معلوم نيست كشت . جبريل عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اى محمد ! اين مواسات است و فرشتگان از مواسات اين جوانمرد در شگفتند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : چه چيزى او را از مواسات باز مى دارد كه او از من از اويم . جبريل عليه السلام فرمود : من هم از شمايم . گويد : در آن هنگام سروشى از سوى آسمان بدون اينكه شخصى ديده شود شنيده شد كه چند باز چنين مى گفت :

شمشير جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست .

و چون از رسول خدا پرسيدند اين كيست كه چنين مى گويد ؟ فرمود : جبريل است .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : اين خبر را گروهى از محدثان نقل كرده اند و از اخبار مشهور است

و در برخى از نسخه هاى مغازى محمد بن اسحاق آن را ديدم و در برخى از نسخه هاى مغازى نيامده است . از شيخ خود عبدالوهاب بن سكينه ، كه خدايش رحمت كناد ، درباره اين خبر پرسيدم ، گفت : خبر صحيحى است . گفتم : چرا در كتابهاى صحاح نيامده است ؟ گفت : مگر كتابهاى صحاح تمام اخبار صحيح را نقل كرده است ، چه بسيار از احاديث صحيح را كه مولفان و گرد آورندگان كتابهاى صحاح از قلم انداخته اند . ( 185 )

واقدى مى گويد : عثمان بن عبدالله بن مغيره مخزومى در حالى كه اسب ابلق خود را به تاخت و تاز در آورده و مجهز به همه سلاحها بود ، به قصد گرفتن و كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى آن حضرت آمد ، اين هنگامى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى دره مى رفت . عثمان بن عبدالله فرياد مى كشيد كه اگر تو رستگار شوى و جان به سلامت برى من جان به سلامت نخواهم برد . پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاد ، قضا را اسب عثمان در يكى از گودالهايى كه ابوعامر فاسق براى مسلمانان كنده بود فرو شد و بر روى در آمد و عثمان از آن پايين افتاد . اسب از گودال بيرون آمد و يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله آن را گرفت . حارث بن صمه به جنگ عثمان بن عبدالله رفت ، ساعتى با شمشير جنگ كردند و حارث پاى عثمان را كه زره خود را تا

كمر بالا زده بود ، قطع كرد و عثمان به زانو در آمد و حارث سرش را بريد و جامه هاى جنگى او را كه زرهى خوب و مغفر و شمشير نيكو بود برداشت و شنيده نشده است لباس جنگى كسى ديگرى از مشركان غير از او را بيرون آورده باشند . پيامبر صلى الله عليه و آله به جنگ آن دو مى نگريست و پرسيد : كه آن مرد كيست ؟ گفتند : عثمان بن عبدالله بن مغيره است . فرمود : سپاس خداوندى كه او را هلاك فرمود .

عثمان بن عبدالله را عبدالله بن جحش در سريه نخله اسير كرده و به مدينه و حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورده بود و او فديه پرداخته و پيش قريش برگشته بود و با آنان در جنگ احد شركت كرد و كشته شد . عبيد بن حاجز عامرى كه از افراد خاندان عامر بن لوى بود همينكه كشته شدن عثمان بن عبدالله بن مغيره را ديد همچون جانورى درنده شتابان پيش آمد و ضربتى بر دوش حارث بن صمه زد كه حارث زخمى بر زمين افتاد و يارانش او را از معركه بيرون بردند . ابودجانه به جنگ عبيد بن حاجز رفت و ساعتى با يكديگر مبارزه كردند و هر يك با سپر شمشير ديگرى را رد مى كرد ، سرانجام ابودجانه كمر عبيد را گرفت و او را محكم بر زمين كوبيد و همچنان كه گوسپند را مى كشند سرش را با شمشير بريد و برگشت و به پيامبر صلى الله عليه و آله پيوست .

واقدى مى گويد : روايت شده است

كه سهل بن حنيف با تير اندازى شروع به دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : به سهل تير بدهيد كه تير اندازى براى او سهل و آسان است . گويند پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوالدرداء نگريست كه ايستادگى مى كند و حال آنكه مردم از هر سو مى گريزند ، فرمود عويمر - ابوالدرداء - نيكو سوارى است .

واقدى مى گويد : برخى هم گفته اند كه ابوالدارداء در جنگ احد حضور نداشته است . ( 186 )

واقدى مى گويد : حارث بن عبدالله بن كعب بن مالك مى گويد كسى كه خود شاهد بوده است براى من نقل كرد كه ابو سبره بن حارث بن علقمه با يكى از مشركان به جنگ پرداخت و رويا روى شد . ضربه هايى رد و بدل كردند كه هر يك خود را از ضربه ديگرى حفظ مى كرد ، گويى دو جانور درنده بودند كه گاه حمله مى كردند و گاه از حمله باز مى ايستادند . سپس دست به گريبان شدند و هر دو بر زمين افتادند ولى ابوسبزه توانست روى رقيب بنشيند و با شمشير سر او را بريد ، همان گونه كه گوسپند را سر مى برند ، و از روى جسد او برخاست در همين حال خالد بن وليد در حالى كه سوار بر اسب سياهى با پيشانى و ساقهاى سپيد بود و نيزه بلندى در دست داشت رسيد و چنان از پشت سر به ابو سبزه نيزه زد كه پيكان آن از سينه ابوسبزه بيرن آمد و

او مرده بر زمين افتاد و خالد بن وليد برگشت و گفت : من از ابوسليمانم .

واقدى مى گويد : در آن روز طلحه بن عبيدالله براى دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله جنگى سخت كرد . طلحه مى گفته است ، ديدم كه چون ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گريختند و دشمنان بسيار شدند ، پيامبر صلى الله عليه و آله را از هر سو احاطه كردند و من نمى توانستم در كدام سمت ايستادگى كنم ، آيا جلو باشم يا به سمت چپ و راست يا مواظب پشت سر پيامبر ، ناچار با شمشير گاه از اين سو و گاه از آن سو ، دفاع مى كردم تا مشركان از گرد رسول خدا صلى الله عليه و آله پراكنده شدند . پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز به روايتى فرمود : همانا بهشت بر طلحه واجب شد .

به روايتى ديگر فرمود : همانا طلحه آنچه را بر عهده داشت ، انجام داد .

واقدى مى گويد : روايت شده است كه سعد بن ابى وقاص از طلحه نام برد و گفت : خدايش رحمت كناد ، كه در جنگ احد از همه ما بيشتر از رسول خدا صلى الله عليه و آله دفاع كرد .

گفتند : اى ابواسحاق چگونه بود ؟ گفت : او همواره به رسول خدا صلى الله عليه و آله پيوسته بود و حال آنكه ما گاهى از كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله پراكنده مى شديم و گاه به حضورش بر مى گشتيم و خودم طلحه را ديدم كه بر گرد

پيامبر صلى الله عليه و آله مى گرديد و خود را براى آن حضرت همچون سپرى قرار داده بود .

واقدى همچنين مى گويد : كه از طلحه پرسيدند اى ابومحمد بر سر اين انگشت تو چه آمده است ؟ گفت : مالك بن زهير جشمى ، كه تيرش خطا نمى كرد ، تيرى به قصد پيامبر صلى الله عليه و آله انداخت ، دست خود را سپر چهره رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دادم ، تير او به انگشت كوچكم خورد و آن را شل كرد .

واقدى مى گويد : طلحه همينكه تير خورد گفت : آخ ! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اگر بسم الله مى گفت در حالى كه مردم مى ديدند وارد بهشت مى شد و سپس فرمود : هر كس دوست دارد به مردى از اهل بهشت كه در دنيا گام بر مى دارد بنگرد به طلحه بن عبيدالله نظر افكند . طلحه از كسانى است كه تعهد خود را انجام داد . ( 187 ) طلحه خودش مى گفته است : هنگامى كه مسلمانان به هزيمت رفتند و برگشتند ، در آن فاصله مردى از خاندان عامر بن لوى كه نامش شيبه بن مالك بن مضرب بود و بر اسبى سرخ و سپيد پيشانى سوار و سراپا پوشيده از آهن بود و نيزه خود را بر زمين مى كشيد پيش آمد و فرياد مى كشيد كه من داراى مهره هاى سپيد دريايى هستم ، محمد را به من نشان دهيد . من نسخت اسب او را پى كردم كه از پا در آمد ،

آنگاه نيزه اش را گرفتم و به او نيزه اى زدم كه به حدقه چشمش فرو شد و همچون گاو بانگ بر آورد ، از جاى خود تكان نخوردم تا آنكه پاى خود را بر گونه اش نهادم و جامه مرگ بر او پوشاندم .

واقدى مى گويد : در جنگ احد دو ضربه بر سر طلحه خورده بود كه به شكل صليب در آمده بود . مردى از مشركان آن دو ضربه را بر او زده بود يكى در حالى كه به او روى آورده بود و ديگرى در حالى كه از او برگشته بود و از زخمهاى او خون جارى بود . ابوبكر مى گويد : همينكه پيش پيامبر صلى الله عليه و آله صلى الله عليه و آله آمدم فرمود : مواظب پسر عمويت باش . به سراغ طلحه رفتم كه بيهوش افتاده بود و خون روان بود . بر چهره اش آب زدم به هوش آمدند و پرسيد رسول خدا صلى الله عليه و آله در چه حال است و چه كرد ؟ گفتم : خوب است و همان حضرت مرا پيش تو گسيل فرموده است . گفت : سپاس خدا را هر مصيبتى پس از او بزرگ است .

واقدى مى گويد : ضرار بن خطاب فهرى مى گفته است : در يكى از سفرهاى عمره طلحه بن عبيدالله او را ديدم كنار مروه سرش را مى تراشيد و به نشان آن دو ضربه كه به شكل صليب بود مى نگريستم ، ضرار افزوده است به خدا سوگند من آن دو ضربه را بر او زده بودم . او به رويارويى من

آمد ، ضربتى بر او زدم سپس با اينكه از كنار من گذشته بود ، دوباره بر او حمله كردم و ضربتى ديگر بر سرش زدم .

واقدى مى گويد : در جنگ جمل پس از اينكه على عليه السلام گروهى را كشت و وارد بصره شد ، مردى عرب پيش آن حضرت آمد و برابرش ايستاده و سخن گفت و به طلحه دشنام داد . على عليه السلام بر او بانگ زد و او را از ادامه سخن باز داشت و فرمود : تو در جنگ احد نبودى تا اهميت خدمت او به اسلام و مقام او را در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله درك كرده باشى . آن مرد سر شكسته و خاموش شد . يكى ديگر از قوم پرسيد خدمت و گرفتارى او در جنگ احد چگونه بود كه خدايش رحمت كناد ؟ على عليه السلام فرمود : آرى ، خدايش رحمت كناد ، خودم او را ديدم كه خويشتن را سپر رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار داده بود و شمشيرها پيامبر صلى الله عليه و آله را فرا گرفته بود و تير از هر سو مى رسيد و او همچون سپرى براى رسول خدا صلى الله عليه و آله بود كه با جان خود از او دفاع مى كرد . مرد ديگرى گفت : جنگ احد چنان جنگى بود كه در آن ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله كشته شدند و پيامبر صلى الله عليه و آله زخمى شد .

على عليه السلام فرمود : شهادت مى دهم كه خودم شنيدم پيامبر صلى الله عليه و

آله مى فرمود : كاش من هم همراه ياران خود در دامنه كوه كشته مى شدم . سپس على عليه السلام فرمود : در آن روز من در ناحيه اى دشمن را مى راندم و دور من يكه و تنه به گروهى خشن از دشمن كه سلاح كامل بر تن داشتند و عكرمه بن ابى جهل هم با آنان بود برخوردم ، با شمشير كشيده خود را ميان ايشان انداختم ، آنان مرا احاطه كردند ، من هم چندان شمشير زدم تا توانستم از ميان ايشان بيرون آيم و دوباره حمله كردم و توانستم از همانجا كه حمله كرده بوم باز گردم ، ولى مرگ و اجل من به تاخير افتاد و خداوند متعال كار شدنى را مقدر فرموده و به انجام مى رساند .

واقدى مى گويد : جابر بن مسلم از عثمان بن صفوان از عماره بن خزيمه از قول كسى كه به حباب بن منذر بن جموح مى نگريسته است برايم نقل كرد كه مى گفته است : او چنان گردا گرد دشمن بر مى آمد و حمله مى كرد كه گويى بر گله گوسپندان حمله مى كند و دشمنان چنان او را محاصره كرده بودند كه گفته شد حباب كشته شد و همان دو او در حالى كه شمشير در دست داشت آشكار شد و دشمن از گرد او پراكنده شد . او بر هر گروهى كه حمله مى كرد به سوى جمع خود مى گريختند و سرانجام حباب پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و حباب در آن روز با دستار سبزى كه بر مغفر خود بسته بود مشخص

بود .

قسمت هشتم

واقدى مى گويد : روز جنگ احد عبدالرحمان پسر ابوبكر - كه همراه مشركان بود - سوار بر اسب به ميدان آمد و در حالى كه سراپا پوشيده از آهن بود و چيزى جز دو چشمش ديده نيم شد مبارز طلبيد و بانگ برداشت كه من عبدالرحمان پسر عتيق هستم چه كسى به نبرد مى آيد ؟ ابوبكر برخاست و شمشير خود را بيرون كشيد و گفت : من با او نبرد مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : شمشيرت را در نيام كن و به جاى خود برگرد و ما را از خود بهره مند ساز .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : من براى شماس بن عثمان مثلى بهتر از سپر نمى شناسم ، مقصود آن حضرت آن بود كه در آن روز او بسيار پسنديده از آن حضرت دفاع كرده بود . پيامبر به هر سو كه مى نگريست شماس را رو به روى خود مى ديد كه با شمشير خود دفاع مى كند و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از هر سو محاصره شد ، شماس خود را همچون سپرى قرار داد تا به شهادت رسيد و اين است معناى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : براى شماس مثلى بهتر از سپر نمى يابم .

واقدى مى گويد : پس از آنكه مسلمانان در اثر حمله خالد بن وليد از پشت سر به آنان گريختند ، نخستين كس از مسلمانان كه پس از گريز بازگشت قيس به محرث بود كه همراه گروهى از انصار كه تا محله بنى

حارثه عقب نشسته بودند برگشت . آنان كه شتابان برگشته بودند با مشركان رو به رو شدند و خود را ميان آنان انداختند و به جنگ پرداختند و هيچ يك نگريختند تا همگان شهيد شدند . قيس به محرث همچنان به مشركان با شمشير خود ضربت مى زد و تنى چند از آنان را كشت . سرانجام او را از هر طرف با نيزه مورد هجوم قرار دادند و كشتند ، چهارده زخم عميق نيزه و ده زخم شمشير روى بدنش ديده مى شد .

واقدى مى گويد : عباس بن عبده بن نظله كه معروف به ابن قوقل بود و خارجه بن زيد بن ابى زهير و اوس بن ارقم بن زيد هم با يكديگر بودند . عباس بن عباده فرياد مى كشيد و مى گفت : اى گروه مسلمانان شما را به خدا كه خدا و پيامبرتان را فرياد آوريد ، اين گرفتارى را فقط به سبب نافرمانى از پيامبرتان دچار شده ايد ، به شما وعده پيروزى داد ولى پايدارى و شكيبايى نكرديد . عباس سپس مغفر و زره مرا نمى خواهى ؟ خارجه گفت : نه ، من هم مى خواهم همان كارى را بكنم كه تو مى خواهم همان كارى را بكنم كه تو مى خواهى انجام دهى ، آن دو خود را ميان دشمن انداختند . عباس مى گفت : اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله كشته شود و كسى از ما زنده بماند ، عذر ما در پيشگاه خداوند چيست ؟ خارجه مى گفت : هيچ عذر و بهانه اى در پيشگاه خداوند نخواهيد داشت . عباس

را سفيان بن عبد شمس سلمى كشت ، عباس هم دو زخم كارى به او زده بود ، سفيان از معركه گريخت و يك سالى از آن دو زخم رنجه بود و بعد بهبود يافت . خارجه را نيزه داران احاطه كردند و بيش از ده زخم برداشت و در ميدان افتاد . صفوان بن اميه از كنار او گذشت و او را شناخت و گفت اى از سران ياران محمد است و سر را كه هنوز رمقى داشت بريد . اوس بن ارقم هم كشته شد .

صفوان گفت : خبيب بن يساف را كه ديده است ؟ و همچنان در جستجوى او بود و بر او دست نيافت . او پيكر خارجه را مثله كرد و گفت : اين از كسانى بود كه در جنگ بدر مردم را بر پدرم - اميه بن خلف - شوراند و افزود : هم اكنون كه بزرگانى از ياران محمد را كشتم ، تسكين يافتم كه من ابن قوقل و ابن ابى زهير و اوس بن ارقم را كشتم .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد فرمود : چه كسى اين شمشير را از من مى گيرد كه حق آن را ادا كند ؟ گفتند : اى رسول خدا حق آن چيست ؟ فرمود : با آن دشمن را ضربه بزند . عمر گفت : اى رسول خدا ، من . پيامبر صلى الله عليه و آله از او روى برگرداند و دوباره سخن خود را تكرار فرمود . زبير برخاست و گفت : من ، پيامبر صلى الله عليه و آله

از او هم روى برگرداند و چنان شد كه عمر و زبير دلتنگ شدند . پيامبر صلى الله عليه و آله براى بار سوم سخن خود را فرمود ، ابودجانه گفت : من ، و حق آن را ادا مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير را به او داد و ابودجانه در رويارويى با دشمن حق آن را چنان كه بايد ادا كرد . يكى از آن دو مرد عمر يا زبير گفت : بايد ببينم اين مرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير را به او داد و مرا محروم ساخت چه مى كند . گويد : از پى او رفتم و به خدا سوگند هيچ كس را نديدم كه بهتر از او با آن شمشير جنگ كند . او را ديدم كه چندان با آن شمشير ضربت زد كه كند شد و چون ترسيد كه ضربه آن كارى نباشد آن را با سنگ تيز كرد و باز شروع به ضربت زدن به دشمن كرد تا آن شمشير همچون داس خميده شد . گويد : هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير را به ابودجانه داد او ميان دو صف با ناز و غرور راه مى رفت . پيامبر صلى الله عليه و آله كه متوجه شد فرمود خداوند اين گونه راه رفتن را خوش مى دارد مگر در اين گونه موارد . گويد : چهار تن از ياران پيامبر به هنگام جنگ و حمله نشان داشتند ، يكى ابودجانه بود كه دستارى سرخ مى بست و قوم او مى دانستند هرگاه آن دستار را بر

سر مى بندد نيكو جنگ مى كند . على عليه السلام با پارچه پشمى سپيدى نشان مى زد ، و زبير با دستارى زرد ، و حمزه با پر شتر مرغ نشان مى زدند .

ابودجانه مى گفته است : در آن روز زنى از دشمن را ديدم كه حمله مى كرد و سخت هجوم مى برد . من كه او را مرد مى پنداشتم شمشير را براى زدن او بالا بردم ، ولى همينكه دانستم زن است دست نگه داشتم و خوش نداشتم كه با شمشير رسول خدا صلى الله عليه و آله به زنى ضربه بزنم و آن زن عمره دختر حارث بود .

واقدى مى گويد : كعب بن مالك مى گفته است . در جنگ احد زخمى شدم و بر زمين افتادم ول همينكه ديدم مشركان ، مسلمانان كشته شده و در افتاده را به بدترين وضع مثله مى كنند برخاستم و خود را از ميان كشته شدگان بيرون كشيدم و به گوشه اى پناه بردم .

در همان حال خالدبن اعلم عقيلى در حالى كه كاملا مسلح بود به مسلمانان حمله آورد و مى گفت آنان را احاطه كنيد همان گونه كه پشم و كرك گوسپند را در بر گرفته است . او كه سراپا پوشيده در آهن بود فرياد مى كشيد كه اى گروه قريش ! محمد را مكشيد ، او را اسير بگيرند تا به او نشان دهيم كه چه كارها كرده است . در همين حال قزمان آهنگ او كرد او چنان ضربتى با شمشير بر دوش او زد كه ريه اش آشكار شد و من آن را ديدم .

قزمان شمشيرش را بيرون كشيد و رفت . مرد ديگرى از مشركان كه فقط دو چشم او را مى ديدم آشكار شد ، قزمان بر او حمله كرد و ضربتى زد كه او را دو نيم كرد و معلوم شد وليد بن عاص بن هشام مخزومى بوده است . كعب مى گفته است : در آن روز با خود مى گفتم مردى به اين شجاعت در شمشير زدن نديده ام ولى سرانجام او آن چنان شد . به كعب مى گفتند : سرانجام او چه شد ؟ مى گفت : خود كشى كرد و دوزخى شد .

واقدى مى گويد : ابوالنمر كنانى مى گفته است : روز جنگ احد من همراه مشركان بودم ، مسلمانان پراكنده شدند . در آغاز كار وزش باد به سود مسلمانان بود ، من باده برادر خود در جنگ شركت كرده بودم كه چهار تن از ايشان كشته شدند و ما پراكنده شديم و پشت به جنگ داديم و من به ناحيه جماء رسيده بودم و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله به تاراج لشكرگاه پرداختند . ناگاه ديدم سواران ما برگشتند و حمله كردند ، گفتم به خدا سوگند سواران چيزى ديده اند كه حمله مى كنند ، ما هم پياده چنان حمله كرديم كه چون سواران بوديم . مسلمانان را ديدم كه درهم افتاده اند و به يكديگر ضربت مى زنند و بدون اينكه صف و پرچمى داشته باشند جنگ مى كنند و نمى دانند به چه كسى ضربت مى زنند . پرچم مشركان بر دوش يكى از مردان خاندان عبدالدار بود و من شعار ياران پيامبر

صلى الله عليه و آله را كه بميران بميران بود مى شنيدم و با خود مى گفتم يعنى چه ؟ و پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم كه يارانش برگرد اويند و تيرها از چپ و راست و رو به روى آن حضرت مى باريد و پشت سرش فرو مى ريخت . من در آن هنگام پنجاه تير انداختم و برخى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را تير زدم و سپس خداوند مرا به اسلام هدايت فرمود .

واقدى مى گويد : عمرو بن ثابت وقش از كسانى كه نسبت به اسلام شك و ترديد داشت و چون قوم او درباره اسلام با او سخن مى گفتند مى گفت : اگر بدانم آنچه مى گوييد حق است لحظه اى در پذيرش آن درنگ نمى كنم . روز جنگ احد در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در احد بود او مسلمان شد و شمشير خود را برداشت و خود را به مسلمانان رساند و چندان جنگ كرد كه سخت زخمى شد و ميان كشتگان در افتاد ، چون او را پيدا كردند هنوز رمقى داشت . پرسيدند چه چيزى ترا به ميدان آورد ؟ گفت : اسلام . من به خدا و رسولش ايمان آوردم و شمشير خويش را برداشتم و در معركه حاضر شدم و خداوند شهادت را بهره من فرمود . عمرو در دستهاى مسلمانان در گذشت . و صلى الله عليه و آله فرمود : او بدون ترديد از اهل بهشت است .

واقدى مى گويد : ابو هريره در حالى كه مردم گرد او جمع بودند

مى گفته است به من خبر دهيد از مردى كه حتى يك سجده هم براى خدا نكرده است و وارد بهشت شده است ؟ و مردم سكوت كردند . ابوهريره مى گفت : او عمرو بن ثابت بن وقش از قبيله عبدالاشهل است .

واقدى مى گويد : مخيرق يهودى از دانشمندان يهود بود . روز شنبه اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در احد بود . به يهوديان گفت : به خدا سوگند شما مى دانيد كه محمد پيامبر است و يارى دادن او بر شما واجب است . يهوديان گفتند : اى واى تو ، امروز شنبه است .

گفت : ديگر شنبه معنايى ندارد ، سلاح خود را برگرفت و خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله رساند و جنگ كرد و كشته شد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : مخيرق بهترين يهوديان است . هنگامى كه مخيرق به احد مى رفت وصيت كرد و گفت : اگر من كشته شدم اموال من همه از محمد صلى الله عليه و آله است كه به هر گونه مى خواهد در راه خدا هزينه كند و آن اموال منشا اصلى صدقات پيامبر صلى الله عليه و آله شد .

واقدى مى گويد : حاطب بن اميه مردى منافق بود . پسرش يزيد بن حاطب از مسلمانان راستين بود كه در جنگ احد همراه پيامبر صلى الله عليه و آله شركت كرد و سخت زخمى شد . قوم او ، او را در حالى كه هنوز رمقى داشت به خانه اش منتقل كردند . پدرش كه ديد اهل خانه بر او

مى گريند گفت : به خدا سوگند كه شما اين كار را بر سر او آورديد . گفتند : چگونه ؟ گفت : او را فريفتيد و به خودش مغرور كرديد تا بيرون رفت و كشته شد . اينك هم فريبى ديگر پيش گرفته و او را به بهشت وعده مى دهيد ، آرى به بهشتى مى رود كه بر آن گياهان گور خواهد رست . گفتند : خدايت بكشد . گفت : كشته شده اوست ، و هرگز به اسلام قرار نكرد . ( 188 )

واقدى مى گويد : قزمان برده و مزدورى از خاندان ظفر بود كه نمى دانستند از چه قبيله اى است ، او كه فقير و بدون زن و فرزند بود ، به شجاعت معروف بود و در جنگهايى كه ميان آنان صورت گرفته بود مشهور شده و دوستدار ايشان بود . او در جنگ احد شركت داشت و جنگى نمايان كرد و شش يا هفت تن از مشركان را كشت و زخمى شد . به پيامبر گفتند : قزمان سخت زخمى شده است ، لابد شهيد است . فرمود : نه ، كه از دوزخيان است . مسلمانان پيش قزمان آمدند و گفتند : اى ابوالغيداق شهادت بر تو گوار باد . گفت : به چه چيز مرا مژده مى دهيد ، به خدا سوگند ما فقط براى حفظ حسب و نسب جنگ كرديم .

گفتند : ترا به بهشت مژده مى دهيم . گفت : به دانه سپنج و گياهانى كه بر گور مى رويد ، به خدا سوگند كه ما براى بهشت و دوزخ جنگ نكرديم و فقط

براى حفظ حسب و نسب خود جنگ كرديم . سپس تيرى از تيردان خود بيرون آورد و شروع به ضربه زدن به خود كرد و چون ديد پيكان آن موثر نيست شمشير خود را برداشت و خود را با شكم روى آن انداخت به طورى كه سرش از پشت او بيرون آمد و چون اين موضوع را به پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند فرمود : او از دوزخيان است .

واقدى مى گويد : عمرو بن جموح مردى لنگ بود . روز جنگ احد چهار پسر داشت كه چون شير همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگها شركت مى كردند . خانواده عمرو مى خواستند او را از شركت در جنگ باز دارند و گفتند تو لنگى و بر تو تكليفى نيست و پسرانت همراه پيامبر صلى الله عليه و آله رفته اند . عمرو گفت : بسيار خوب ! كه آنان به بهشت بروند و من پيش شما بنشينم ! همسرش هند دختر عمرو بن حزام مى گويد : او را ديدم كه سپرش را برداشته و در حالى كه پشت به ما كرده است مى گويد : پروردگارا مرا با خوارى و نا اميدى پيش خانواده ام بر مگردان . يكى از خويشاوندان از پى رفت تا با او سخن گويد كه از شركت در جنگ خود دارى كند ، نپذيرفت و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و گفت : اى رسول خدا قوم من مى خواهند مرا از اين راه و بيرون آمدند با تو باز دارند ، به خدا سوگند آرزومندم با همين پاى

لنگ خود در بهشت گام بردارم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : خداوند ترا معذور داشته است و جهاد بر تو واجب نيست . او اصرار كرد . پيامبر صلى الله عليه و آله به قوم او و پسرانش فرمود : بر شما واجب نيست او را منع كنيد ، شايد خداوند شهادت را روزى او فرمايد . او را آزاد گذاشتند و او در آن روز شهيد شد . ابوطلحه مى گفته است : همينكه مسلمانان منهزم و پراكنده شدند و سپس برگشتند عمرو بن جموح را در رده نخست ديدم كه لنگ لنگان قدم بر مى داشت و مى گفت : به خدا سوگند مشتاق بهشتم و يكى از پسرانش را ديدم كه در پى او مى دويد و هر دو شهيد شدند .

عايشه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز همراه گروهى از زنها براى كسب خبر بيرون آمده بود و در آن هنگام هنوز احكام حجاب نازل نشده بود . چون كنار سنگلاخ مدينه رسيد و از محله بنى حارثه به جانب صحرا سرا زير شد ، هند دختر عمرو بن حزام و خواهر عبدالله بن عمرو بن حزام را ديد كه جنازه شوهرش عمرو بن جموح و بردارش عبدالله بن عمرو - پدر جابر بن عبدالله - و پسرش خلاد را بر شترى سرت چه خبر است ؟ هند گفت : خير است ، رسول خدا صلى الله عليه و آله سلامت است و با سلامتى او هر مصيبتى اندك و قابل تحمل است ، البته خداوند گروهى از مومنان را به شهادت نايل

فرمود ، و اين آيه را تلاوت كرد : خداوند كافران را با خشم آنان باز برد و پيروزى نيافتند و خداوند مومنان را از جنگ كفايت فرمود و خداوند قوى و عزيز است . ( 189 )

قسمت نهم

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : هر چند اين روايت همين گونه وارد شده است ولى به نظر من همه اين آيه را نخواه بلكه گفته باشد و خداوند كافران را به خشم آنها باز برد وگرنه چگونه ممكن است سخن او همان سخن خداوند باشد كه پس از جنگ خندق نازل شده و جنگ خندق پس از جنگ احد بوده است و بدين سبب به راستى بعيد است كه چنين گفته باشد .

گويد : عايشه به هند گفت : اين جنازه ها كيستند ؟ گفت : بردارم و پسرم و همسرم كه كشته شده اند . پرسيد : آنها را كجا مى برى ؟ گفت : به مدينه تا به خاك سپارم و شتر خويش را هى كرد ، ولى شتر به زانو در آمد . عايشه گفت : شايد به سبب سنگينى اجساد طاقت حمل آنها را ندارد ؟ هند گفت : نه ، اين چيزى نيست ، كه گاهى به اندازه بار دو شتر را مى كشد خيال مى كنم سبب ديگرى دارد . گويد : بر شتر نهيب زد ، حيوان به پا خاست ولى همينكه روى او را به جانب مدينه كرد باز زانو بر زمين زد و چون روى شتر را به جانب احد كرد . شتابان آهنگ رفتن به احد كرد . هند پيش پيامبر صلى الله عليه

و آله برگشت و موضوع را به عرض رساند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : شتر مامور است ، آيا عمرو بن جموح هنگام خروج از منزل سختى نگفت ؟ هند گفت : چون آهنگ احد كرد ، روى به قبله ايستاد و عرضه داشت پروردگارا مرا به خانه ام بر مگردان و شهادت روزى من فرماى . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : به همين سبب اين شتر حركت نمى كند ، اى گروه انصار ميان شما افرادى هستند كه چون خدا را سوگند دهند ، خداوند سوگندشان را مى پذيرد و يكى از ايشان همين عمرو بن جموح است . آنگاه به هند فرمود : اى هند از هنگامى كه برادرت كشته شده است فرشتگان بر او سايه افكنده و منتظرند كه كجا به خاك سپرده مى شود . سپس پيامبر صلى الله عليه و آله همينجا منتظر ماند تا آن سه جنازه را در گور نهادند و فرمود : اى هند شوهرت عمرو و پسرت خلاد و برادرت عبدالله در بهشت دوستان يكديگرند . هند گفت : اى رسول خدا دعا فرمود كه شايد خداوند مرا هم با ايشان قرار دهد .

واقدى مى گويد : جابر بن عبدالله مى گفته است : در جنگ احد گروهى صبوحى زدند و شهيد شدند و پدر من هم از ايشان بود . ( 190 )

و جابر مى گفته است : نخستين شهيد مسلمانان در جنگ احد پدرم بود كه او را سفيان بن عبد شمس پدر ابوالاعور سلمى كشت و پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از هزيمت مسلمانان

بر او نماز گزارد . همچنين جابر مى گويد : چون پدرم به شهادت رسيد عمه ام شروع به گريستن كرد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : چه چيزى او را به گريستن واداشته است كه فرشتگان با بالهاى خود بر پيكر عبدالله سايه افكنده اند تا دفن شود .

عبدالله بن عمرو بن حزام مى گفته است : چند روز پيش از جنگ احد مبشر بن عبدالمنذر يكى از شهيدان بدر را در خواب ديدم كه به من مى گفت : تو چند روز ديگر پيش ما خواهى آمد . گفتم : تو كجايى ؟ گفت : در بهشت هستم و هرجا مى خواهيم مى خراميم . گفتم : مگر تو در جنگ بدر كشته نشده اى ؟ گفت : چرا ولى بعد زنده شدم .

چون عبدالله اين خواب را براى پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرد ، فرمود : اى ابوجابر اين نشانه شهادت است . ( 191 )

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد فرمود : عبدالله بن عمرو بن حزام و عمرو بن جموح را در يك گور به خاك بسپريد . و گفته مى شود آن دو را در حالى يافتند كه به شدت مثله و پاره پاره شده بودند ، آن چنان كه همه اندامهاى آنان را بريده بودند و بدنهاى ايشان شناخته نمى شد . بدين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : آن دو را در يك گور دفن كنيد . و گفته شده است از جهت دوستى و محبتى كه ميان آن دو بوده

است پيامبر صلى الله عليه و آله چنان دستورى داده و فرموده است : اين دو را كه در اين دنيا دوست يكديگر بودند ، در يك گور دفن كنيد . عبدالله بن عمرو بن حزام مردى سرخ و سپيد و ميانه بالاى و داراى سر طاس بود و عمرو بن جموح مردى كشيده قامت بود و جسد آن دو را با همين نشانيها شناختند . گور آنان در مسير سيل قرار داشت و شكافته شد ، بر آنها دو پارچه خط دار گفتن كرده بودند كه همچنان بر جاى بود . به چهره عبدالله زخمى رسيد بود كه دستش روى آن قرار داشت و چون دستش را از روى زخم برداشتند ، خون جارى شد و همينكه دستش را روى آن نهادند ، خون بند آمد .

واقدى مى گويد : جابر بن عبدالله مى گفته است : جسد پدرم را چهل و شش سال پس از دفن او - كه گورش بر اثر سيل شكافته شد - ديدم كه گويى خواب بود و در چهره و اندام او هيچ بيشى و كمى ديده نمى شد . از جابر پرسيدند : آيا كفنهاى او را هم ديدى ؟ گفت : او فقط در قطيفه پشمى كفتن شده بود كه سر و چهره و بالا تنه اش را پوشانده بود و بر پاهاى او بوته هاى اسپند ريخته بودند كه آن قطيفه و بوته هاى اسپند همچنان بر حال خود بودند . جابر با اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مشورت كرد كه بر بدن پدرش مشك و مواد خوشبو بريزد و آنان مخالفت كردند

و گفتند هيچ تغييرى ندهيد .

گفته مى شود : هنگامى كه معاويه مى خواست قناتى را براى مدينه احداث كند ، كه همان قنات نظامه است ، جارچى او در مدينه جار كشيد تا هر كس در جنگ احد شهيدى داشته است حاضر شود . مردم كنار گورهاى شهيدان خود آمدند و ايشان را تر و تازه ديدند ، به پاى يكى از شهيدان بيل خورد و خون تازه بيرون آمد ، ابو سعيد خدرى چنان ناراحت شد كه گفت : پس از اين كار زشت ، هيچ كار زشت شمرده نخواهد شد .

گويد : عبدالله بن عمرو بن حزام و عمرو جموح را در يك گور و خارجه بن زيد بن ابى زهير و سعد بن ربيع را هم در يك گور يافتند . گور عبدالله و عمرو چون در مسير قنات بود به جاى ديگر منتقل شد ، گور خارجه و سعد كه از مسير آن بركنار بود به حال خود باقى ماند و بر آن خاك ريختند و صاف كردند . گويد : هر يك وجب كه از خاك مى كندند ، بوى مشك بر مى خاست .

گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله به جابر فرمود : اى جابر آيا به تو مژده اى بدهم ؟ گفت : آرى كه پدر و مادرم فداى تو باد . فرمود : خداوند متعال پدرت را زنده كرد و با او سخن گفت و فرمود هر تقاضايى كه از خداى خود دارى بكن . عرضه داشت بار خدايا آرزومندم كه باز گردم و همراه پيامبرت جنگ كنم و كشته شوم . باز زنده

شوم و همراه پيامبرت جنگ كنم . حق تعالى فرمود : قضاى محتوى من آن است كه آنان به جهان برنگردند .

واقدى مى گويد : نسيبه دختر كعب كه همسر غزيه بن عمرو و مادر عماره بن غزيه و عبدالله بن زيد است ، خودش و شوهرش و دو پسرش در جنگ احد شركت كردند . او از آغاز روز مشك آبى برداشت و زخميان را آب مى داد و در آن روز ناچار به جنگ كردن شد و نيكو پايدارى كرد و دوازده زخم نيزه و شمشير برداشت . ام سعد دختر سعد بن ربيع مى گفته است : پيش او رفتم و گفتم : خاله جان ! داستان خودت را براى من بگو .

گفت : من از آغاز صبح به احد رفتم تا ببينم مردم چه مى كنند . مشك آبى همراه داشتم ، به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم كه ميان ياران خود بود و مسلمانان بر كار سوار بودند و وزش باد هم به سود ايشان بود . همينكه مسلمانان گريختند ، من گرد رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گشتم و شروع به جنگ كردم گاه با شمشير و گاه با تير و كمان از پيامبر صلى الله عليه و آله دفاع مى كردم تا آنكه سخت زخمى شدم . ام سعد مى گويد : بر شانه اش نشانه زخم عميقى را ديدم كه همچنان گود بود ، پرسيدم : اى ام عماره چه كسى اين زخم را به تو زده است ؟ گفت : هنگامى كه مسلمانان از گرد رسول خدا صلى الله عليه

و آله پراكنده شدند ، اين قمئه ، در حالى كه فرياد مى كشيد : محمد را به من نشان دهيد اگر او برهد من رهايى نخواهم يافت مصعب بن عمير و تنى چند كه همراهش بودند به مقابله او پرداختند . من هم همراه آنان بودم و او اين ضربه را به من زد ، با وجود اين من هم بر او چند ضربه زدم ولى دشمن خدا دو زره بر تن داشت و كارگر نيفتاد . من گفتم : دستت چه شده است ؟ گفت : در جنگ يمامه همينكه اعراب مسلمانان را به هزيمت راندند و انصار بانگ برداشتند گرد آييد و گرد آمدند ، من هم با ايشان بودم تا آنكه كنار حديقه الموت ( بوستان مرگ ) ( 192 ) رسيديم و ساعتى آنجا جنگ كرديم و ابودجانه بر در آن باغ كشته شد . من وارد باغ شدم و قصدم اين بود كه دشمن خدا مسيلمه را بكشم ، مردى راه را بر من بست و ضربتى به دستم زد كه آن را بريد و به خدا سوگند آن ضربه مرا از كار باز نداشت و اعتنايى به آن نكردم تا آنكه كنار جسد مسيلمه رسيدم كه كشته افتاده بودم . در همان حال پسرم عبدالله بن زيد مازنى را ديدم كه شمشير خود را با جامه خويش پاك مى كند ، پرسيدم : آيا تو او را كشتى ؟ گفت : آرى ، براى سپاس خداى عزوجل سجده كردم و برگشتم .

واقدى مى گويد : ضمره بن سعيد از قول مادربزرگ خود كه در جنگ احد براى آب

دادن حضور داشته است نقل مى كرد كه مى گفته است : خودم شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز مى فرمود : مقام نسبيه دختر كعب در امروز بهتر و برتر از مقام فلان و بهمان است .

پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز او را مى ديد كه جامه خود را استوار بر كمر خويش بسته و سخت جنگ مى كند و نسبيه در آن جنگ سيزده زخم برداشت .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : اى كاش راوى اين روايت از آن دو تن پوشيده و با كنايه سخن نمى گفت كه گمانها به امور مختلف و متشابه نرود ! ( 193 ) و از امانت محدث آن است كه حديث را همان گونه كه گفته شده است نقل كند و چيزى از آن پوشيده ندارد ، چرا اين راوى نام اين دو مرد را پوشيده داشته است .

همان بانو مى گويد : و چون مرگ نسيبه فرا رسيد من از كسانى بودم كه او را غسل داديم و نشانه هاى زخمهاى او را يك يك شمردم ، سيزده نشان زخم بود ، و گويى هم اكنون مى بينم كه ابن قمئه چگونه ضربتى بر دوش او زد كه بزرگترين زخم او بود و يك سال آن را معالجه مى كرد ، و بلافاصله پس از جنگ احد منادى پيامبر صلى الله عليه و آله براى شركت در جنگ حمراء الاسد جار كشيد ، نسيبه جامه خود را محكم بر خود بست كه حركت كند ولى از شدت خونريزى از زخمهايش نتوانست . ما شب قبل

را براى زخم بندى زخميها درنگ كرده بوديم ، و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از حمراء الاسد برگشت به خانه خود نرفت تا آنكه عبدالله بن كعب مازنى را براى احوالپرسى از او فرستاد ، و چون عبدالله با خبر سلامتى او برگشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله شاد شد .

واقدى مى گويد : عبدالجبار بن عماره بن غزيه براى من نقل كرد كه ام عماره مى گفته است خود خويشتن را جايى ديدم كه مردم از اطراف پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده شدند و جز تنى چند كه شمارشان به ده نمى رسيد باقى نماندند ، من و پسرانم و شوهرم بر گرد رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم از او دفاع مى كرديم و مردم در حال گريز از كنار او مى گذشتند .

من سپر نداشتم ، پيامبر صلى الله عليه و آله مردى را ديد كه سپر داشت و مى گريخت ، فرمود : اى سپر دار ! سپرت را به كسى بده كه جنگ مى كند ، او سپرت را انداخت و من آن را برداشتم و با آن براى پيامبر صلى الله عليه و آله سپردارى مى كردم و سواران دشمن بر ما حمله آوردند و اگر آنان هم پياده مى بودند از عهده آنان بر مى آمديم . در همان حال مردى كه بر اسب سوار بود به من حمله آورد و ضربتى زد كه چون با سپر آن را رد كردم ، كارگر نيفتاد ، او پشت كرد و من پى اسب او را زدم كه بر پشت در

افتاد . پيامبر صلى الله عليه و آله شروع به فرياد كشيدن كرد و گفت : اى پسر عماره مادرت را درياب ، پسرم مرا يارى داد و آن مرد را كشتم .

واقدى مى گويد : ابن ابى سبره از عمرو بن يحيى از پدرش از عبدالله بن زيد مازنى نقل مى كرد كه مى گفته است : روز جنگ احد من بر بازوى چپ خود زخمى برداشتم و مردى كه كشيده قامت و همچون خرمابنى بود آن زخم را بر من زد ، ولى بر من نپيچيد و از كنارم گذشت . خونريزى بازوى من بند نمى آمد ، پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : زخم خود را ببند . مادرم كه پارچه هايى را براى بستن زخم آماده داشت و آن را به بند كمر خود بسته بود پيش آمد و زخم مرا بست . پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان ايستاده بود و مى نگريست ، مادرم همينكه زخم را بست گفت : پسركم برخيز و بر دشمن ضربه بزن . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى ام عماره چه كسى اين تاب و توان ترا دارد . در همين حال مردى كه بر بازوى من زخم زده بود باز آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود اى ام عماره همين شخص ضارب پسر تو است . مادرم به مقابله او رفت و شمشير بر ساق پايش زد كه به زانو در آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله چنان لبخند زد كه دندانهايش آشكار شد و فرمود : انتقام خود

را گرفتى و ما با سلاح خود بر آن مرد هجوم برديم و او را كشتيم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : سپاس خداوندى را كه ترا پيروزى داد و چشمت را روشن فرمود و خونبهاى ترا به تو نشان داد .

واقدى مى گويد : موسى بن ضمره بن سعيد از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : به روزگار خلافت عمر بن خطاب براى او عباهاى زنانه اى آوردند كه يكى از آنها بسيار خوب و فراخ بود . يكى از حاضران گفت : ارزش اين عبا چنين و چنان است و خوب است آن را براى صفيه دختر ابى عبيد كه همسر عبدالله بن عمر است و از ازدواج آن دو چيزى نگذشته است بفرستى . عمر گفت : آن را براى كسى مى فرستم كه از او سزاوارتر است و ام عماره ، نسيبه دختر كعب است . و شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد مى فرمود : هرگاه به چپ و راست مى نگريستم او را مى ديدم كه براى دفاع از من جنگ مى كند .

واقدى مى گويد : مروان بن سعيد بن معلى روايت مى كند و مى گويد از ام عماره پرسيدند : آيا زنان قريش هم همراه مردان و همسران خود در جنگ و كشتار شركت كردند ؟ گفت : پناه به خدا مى برم ، نه ، به خدا سوگند من هيچ زنى از آنان را نديدم كه تيرى بيندازد يا سنگى بزند ولى همراه آنان دايره و طبل بود كه مى زدند و كشته شدگان

بدر را نام مى بردند و سرمه دان و دو كنان همراه داشتند و هرگاه مردى پشت به جنگ و سستى مى كرد يكى از زنها سرمه دان و دو كدانى به او مى داد و مى گفت تو همچون زن هستى . من خودم ايشان را ديدم كه دامن خود را به كمر زده بودند و مى گريختند و مردانى كه اسب داشتند آنان را به فراموش سپردند و خودشان را بر پشت اسبها از معركه نجات دادند و زنها پياده از پى ايشان مى دويدند و ميان راه به زمين مى افتادند . و خودم هند دختر عتبه را كه زنى سنگين و زن بود ديدم كه از ترس سواران همراه زنى ديگر در گوشه اى نشسته بود و قدرت راه رفتن نداشت ، تا آنكه قريش برگشتند و شمارشان بر ما افزون شد و به ما رساندند آنچه را كه رساندند . ما اين گرفتارى را كه در آن روز به سبب سرپيچى تير اندازان خودمان از فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله بر سر ما آمد در پيشگاه خدا حساب خواهيم كرد .

قسمت دهم

واقدى مى گويد : ابن ابى سبره از عبدالرحمان بن عبدالله بن ابى صعصعه از حارث بن عبدالله از عبدالله بن زيد بن عاصم براى من نقل كرد كه مى گفته است : همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ احد شركت كردم ، همينكه مردم از اطراف پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده شدند من خود را نزديك آن حضرت رساندم . فرمود : اى پسر عماره ! گفتم : آرى .

فرمود :

سنگ بينداز . من در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله سنگى به مردى از مشركان انداختم كه به چشم اسب او خورد ، اسب چنان بر خود پيچيد كه سرانجام بر زمين خورد و سوار خود را در افكند و من چندان سنگ بر او انداختم كه رويش تلى از سنگ پديد آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله مى نگريست و لبخند مى زد . ناگهان پيامبر صلى الله عليه و آله متوجه زخمى بر دوش مادرم شد و فرمود مادرت ، مادرت ! زخمش را ببند . خداوند بر شما خاندان بركت خويش را فرو ريزد ، همانا مقام مادرت امروز بهتر از مقام فلان و بهمان بود و مقام ناپدريت - يعنى شوهر مادرش - از مقام فلان بهتر بود ، خداى خاندان شما را رحمت فرمايد . مادرم گفت : اى رسول خدا ، براى ما دعا فرماييد تا خداوند ما را در بهشت رفيقان تو قرار دهد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : بار خدايا ! آنان را رفيقان من در بهشت قرار بده . مادرم گفت : ديگر اهميت نمى دهم كه از دنيا چه بر سر من آيد .

واقدى مى گويد : حنظله بن ابى عامر با جميله دختر عبدالله بن ابى بن سلول ازدواج كرد و مراسم زفاف او در شبى بود كه بامدادش جنگ احد اتفاق افتاد . حنظله از پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه گرفته بود كه آن شب را پيش همسر خود بگذراند و پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه فرموده بود . حنظله چون

نماز بامداد را گزارد آهنگ رفتن به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله كرد .

جميله به او چسبيد و حنظله بازگشت و با او بود و پس از نزديكى با او بيرون آمد . جميله پيش از آنكه شوهرش كه با او نزديكى كرده است قرار داد . بعدها از جميله پرسيدند : چرا بر او گواه گرفتى ؟ گفت : چنان به خواب ديدم كه آسمان شكافته و حنظله وارد آن شد و آسمان به هم آمد . با خود گفتم اين نشان شهادت است ، و گواه گرفتم كه او با من نزديكى كرده است . جميله از حنظله به عبدالله بن حنظله بار دار شد و بعدها ثابت بن قيس او را به همسرى گرفت و محمد بن ثابت بن قيس از او متولد شد . حنظله بن ابى عامر سلاح خويش را برداشت و در احد خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله رساند و رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن هنگام صفها را مرتب مى فرمود . چون مشركان پراكنده شدند ، حنظله بن ابى عامر راه را بر ابوسفيان بن حرب بست و با شمشير اسب او را پى كرد . ابوسفيان بر زمين افتاد و شروع به فرياد كشيدن كرد كه اى گروه قريش من ابوسفيان بن حرب هستم و مى خواست صداى خود را به مردنى كه مى گريختند و توجهى به او نداشتند برساند . حنظله هم مى خواست سرش را ببرد تا آنكه اسود بن شعوب او را ديد و با نيزه بر حنظله حمله كرد و نيزه اى

كارگر بر او زد . حنظله در همان حال كه نيزه بر او بود به سوى اسود برگشت ولى اسود ضربت ديگر بر او زد و او را كشت . ابوسفيان پياده گريخت و به يكى از سواران قريش رسيد كه او پياده بر او زد و او را كشت . ابوسفيان پياده گريخت و به يكى از سواران قريش رسيد كه او پياده شد و ابوسفيان را بر ترك خود سوار كرد و اين معنى اشعارى است كه ابوسفيان سروده و پايدارى و صبر خود را و اينكه فرار نكرده در آن گنجانيده است و آن ابيات را محمد بن اسحاق آورده است كه چنين شروع مى شود :

اگر مى خواستم اسب سياه تندروى مرا از معركه نجات مى داد و نعمتها را براى ابن شعوب حمل نمى كردم . . .

واقدى مى گويد : ابو عامر راهب از كنار پيكر پسر خويش حنظله كه كنار پيكر حمزه بن عبد المطلب و عبدالله بن جحش افتاده بود گذشت و گفت : هر چند كه پيش از كشته شدن تر از اين مرد - يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله - بر حذر مى داشتم ، ولى به خدا سوگند كه تو نسبت به پدر نيكو كار بودى و در زندگى خود نيك خلق بودى و مرگت همراه مرگ بزرگان و گزيدگان قومت بود . اگر خداوند به اين كشته يعنى حمزه خير دهد يا به يكى ديگر از ياران محمد صلى الله عليه و آله خير دهد ترا هم پاداش عنايت خواهد كرد . سپس فرياد بر آورد كه اى گروه قريش

! هر چند كه حنظله با من و شما مخالفت كرد و در اين راه خيرى نديد ولى نبايد مثله شود و بدين سبب بود كه ديگران را مثله كردند و حنظله را رها كردند و مثله نشد .

هند دختر عتبه نخستين كس بود كه جسد ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را مثله كرد و به زبان ديگر هم فرمان مثله كردن و بريدن گوش و بينى كشتگان را داد ، و هيچ زنى باقى نماند مگر اينكه از آن اعضاى بريده براى خود دو دستبند و دو بازوبند و دو خلخال درست كرد ، جز جسد حنظله كه او را مثله نكردند و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : فرشتگان را ديدم كه پيكر حنظله بن ابى عامر را ميان آسمان و زمين با آب ابر و در سينيهاى سيمين غسل مى دهند . ابو اسيد ساعدى مى گويد : رفتم و پيكر او را ديدم كه از سرش آب مى چكيد من به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشتم و خبر دادم . پيامبر صلى الله عليه و آله كسى را پيش زن حنظله فرستاد و پرسيد . گفته بود ، هنگامى كه از خانه بيرون آمد جنب بود .

واقدى مى گويد : وهب بن قابوس مزنى با برادرزاده اش حارث بن عقبه بن قابوس با گوسپندانى كه همراه داشتند از كوه مزينه فرود آمدند و چون مدينه را خلوت ديدند سبب آن را پرسيدند كه مردم كجايند ؟ گفتند : به احد رفته اند و رسول خدا صلى الله عليه و آله براى جنگ با مشركان

كه مردم كجايند ؟ گفتند : به احد رفته اند و رسول خدا صلى الله عليه و آله براى جنگ با مشركان قريش در احد است . آن دو گفتند : ديگر نبايد معطل شد و بيرون آمدند و خود را در احد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساندند و ديدند كه دو گروه سرگرم جنگ هستند و پيروزى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و ياران اوست . آن دو هم همراه مسلمانان به تاراج پرداختند كه ناگاه سواران قريش همراه خالد بن وليد و عكرمه بن ابى جهل بر مسلمانان از پشت سر حمله آوردند و مردم درهم ريختند ، آن دو جنگى سخت كردند . در اين هنگام گروهى از كافران روى آوردند ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : چه كسى از عهده اين گروه بر مى آيد ؟ وهب بن قابوس گفت : من ، اى رسول خدا ! و برخاست و چندان بر ايشان تير انداخت كه بازگشتند . وهب هم باز آمد . در اين هنگام گريه ديگر از دشمنان آشكار شدند ، پيامبر فرمود : چه كسى با اين فوج نبرد مى كند ؟ وهب سخنان گفت : من ، اى رسول خدا ! و برخاست و با شمشير چندان جنگ كرد كه عقب نشستند و بازگشت . و فوجى ديگر پيش آمد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : چه كسى از عهده ايشان بر مى آيد ؟ باز هم فوجى ديگر پيش آمد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : چه كسى از عهده

ايشان بر مى آيد ؟ باز هم وهب گفت : من ، اى رسول خدا ! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : برخيز و ترا به بهشت مژده باد . مزنى شاد برخاست و گفت : به خدا سوگند كه هيچ فرو گذار نخواهم كرد و با شمشير خود را ميان آنان افكند و ضربه مى زد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمانان به او مى نگريستند و او از آن سوى فوج بيرون رفت و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : بار خدايا بر او رحمت آور . مزنى باز ميان آن فوج برگشت و اين كار را چند بار تكرار كرد . سرانجام دشمن او را احاطه كرد و شمشيرها و نيزه هاى ايشان او را فرو گرفت و كشته شدن و نشان بيست زخم نيزه كه هر يك به تنهايى كشنده بود بر پيكرش يافتند و او را به بدترين صورت مثله كردند . سپس برادر زاده اش برخاست و جنگى همچون جنگ عموى خويش كرد تا كشته شد . عمر بن خطاب مى گفته است بهترين مرگى كه دوست دارم بر آن بميرم ، همان مرگ مزنى است .

واقدى مى گويد : بلال بن حارث مزنى مى گفته است در جنگ قادسيه همراه سعد بن ابى وقاص از خواب برخاست - ظاهرا مقصود خواب نيروى است - پيش او رفتم و آن جوان را هم با خود بردم . سعد گفت : تو بلال هستى ؟ گفتم : آرى ، گفت : خوش آمد ، اين كيست كه همراه تو است ؟ گفتم

: مردى از قوم من است . سعد بن آن جوان گفت : تو با آن مزنى كه روز جنگ احد كشته شد چه نسبتى دارى ؟ گفت : برادر زاده اويم .

سعد گفت : خوش آمدى و درود بر تو باد ، خدا چشمت را روشن بدارد ، من از آن مرد در جنگ احد حالتى ديدم كه هرگز از هيچ كس نديده ام . مشركان از هر سو ما را احاطه كرده بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله ميان ما بود و فوجهاى دشمن از هر سو پديد مى آمدند .

پيامبر صلى الله عليه و آله چشم به مردم دوخته بود و مى فرمود : چه كسى از عهده اين فوج بر مى آيد و هر با امير المومنين مزنى مى گفت : من ، اى رسول خدا . و هر بار فوجى از به عقب مى راند . فراموش نمى كنم آخرين بار كه او گفت : من حاضرم ، پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود برخيز و ترا به بهشت مژده باد . او برخاست ، من هم از پى او روان شدم ، خدا مى داند كه من هم آن روز مانند او خواهان شهادت بودم ، ما خود را ميان ايشان انداختيم و صف آنان را درهم شكستيم و باز ميان آنان برگشتيم و آنان او را ، كه خدايش رحمت كناد ، كشتند . و به خدا سوگند دوست مى داشتم كه من هم همراه او كشته شدم ، ولى مرگ من به تاخير افتاد .

سعد بن ابى وقاص همان دم سهم او

را از غنايم پرداخت كرد و بيشتر هم داد و به او گفت : اگر مى خواهى همراه ما باش و اگر مى خواهى پيش اهل خود برگرد .

بلال مى گويد : آن جوان دوست داشت برگردد و برگشت .

واقدى مى گويد : سعد بن ابى وقاص مى گفته است : گواهى مى دهم كه خودم پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم بر بالين مزنى كه شهيد شده بود ، ايستاده است و مى فرمود : خداى از تو خوشنود باد كه من از تو خوشنودم . آنگاه با آنكه آن حضرت زخمى و ايستادن برايش دشوار بود ، همچنان كنار گور او ايستاد تا او را كه بردى بر تن داشت كه داراى خط و نشان سرخ بود در گور نهادند و پيامبر صلى الله عليه و آله آن بردر را با دست خويش بر سر و روى او انداخت و بقيه اش را روى بدنش كشيد كه تا نيمه ساق پايش رسيد و سپس به ما فرمان داد بوته هاى اسپند جمع كرديم و در همان حال كه او در گور بود ، روى پاهايش را با آن پوشانديم . آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت . سعد مى گفته است : هيچ حالى براى من بهتر از آن نيست كه چون او بميرم و خدا را بر همان حال ديدار كنم كه مزنى خدا را ديدار كرد .

واقدى مى گويد : پيش از جنگ احد يتيمى از انصار كه در مورد خرما بنى با ابولبابه بن عبدالمنذر اختلاف داشت ، داورى پيش رسول خدا صلى الله عليه و

آله آورد و پيامبر صلى الله عليه و آله كه حق را با ابولبابه خواست آن را به يتيم بدهد ، نپذيرفت . پيامبر صلى الله عليه و آله به ابولبابه فرمود آن را به پسرك ببخش و در قبال آن براى تو خرما بنى در بهشت خواهد بود ، باز هم نپذيرفت . ثابت بن دحداحه ( 194 ) گفت : اى رسول خدا اگر مصلحت مى دانى من خرمابنى از خود به يتيم بدهم . فرمود : در قبال آن خرمابن را از او به نخلستانى خريد و آن را به پسرك داد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : چه بسيار خرمابنهاى پر بار كه براى پسر دحداحه در بهشت خواهد بود . براى او اين احتمال مى رفت كه با دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله به شهادت خواهد رسيد و او در جنگ شهيد شد .

واقدى مى گويد : ضرار بن خطاب كه سوار بر اسب بود و نيزه هاى بلند همراه خود مى كشيد از صف مشركان جلو آمد و به عمرو بن معاذ كارى زد . عمرو به تعقيب او پرداخت ولى بر روى در افتاد . ضرار با نيشخند به او گفت : مردى را كه حورالعين را به همسرى تو در آورد نبايد از دست بدهى و نابود كنى ، ضرار مى گفته است : در جنگ احد ده تن از ياران محمد را به ازدواج حورالعين در آوردم .

واقدى مى گويد : از مشايخ حديث پرسيدم كه آيا ضرار ده تن را كشته شد ؟ گفتند : خبرى كه به ما رسيده

اين است كه او سه تن را كشته است . ضرار در جنگ احد هنگامى كه مسلمانان مى گريختند با نيزه خود ضربتى آرام به عمر بن خطاب زد و گفت : اى پسر خطاب ، اين براى تو نعمت قابل سپاسگزارى است و من نمى خواهم ترا بكشم .

واقدى مى گويد : ضرار بن خطاب بعدها هرگاه موضوع جنگ احد را بيان مى كرد از انصار نام مى برد و براى آنان طلب رحمت و آمرزش مى كرد و شجاعت و ارزش آنان و استقبال ايشان را از مرگ مى ستود و مى گفت : اشراف قوم من در جنگ بدر كشته شدند . پرسيدم : ابوجهل را چه كسى كشته است ؟ گفتند : ابن عفراء . پرسيدم : اميه بن خلف را چه كسى كشته است ؟ گفتند : خبيب بن يساف ، پرسيدم : عقبه بن ابى معيط را چه كسى كشته است ؟ گفتند : عاصم بن ثابت . و در مورد هر كس كه پرسيدم چه كسى او را كشته است يكى از انصار را نام بردند . و چون پرسيدم : سهيل بن عمرو را چه كسى اسير كرده است ! گفتند : مالك بن دخشم . چون به جنگ احد آمديم با خود گفتم اگر مسلمانها در حصارهاى مرتفع خود بمانند كه ما را به آن دسترسى نيست ناچار چند روزى مى مانيم و بر مى گرديم ، ولى اگر از احصارهاى خود بيرون آيند ، انتقام خود را مى گيريم كه شمار ما بيشتر از شمار ايشان است وانگهى ما مردمى خونخواه هستيم ، زنها را

هم با خود آورده ايم كه كشتگان جنگ بدر را به ياد ما آوردند و ما داراى اسبهاى بسيارى هستيم كه آنان ندارند و اسلحه و ساز و برگ ما از اسلحه ايشان افزون است . سرانجام تقدير چنان شد كه بيرون آمدند و رويا روى قرار گرفتيم و به خدا سوگند در قبال آنان پايدارى نكرديم شكست خورديم و پشت به جنگ داديم و گريختيم . من با خود گفتم اينكه از جنگ بدر هم سخت تر شد . و به خالد بن وليد گفتم : بر اين قوم حمله كن . گفت : مگر راهى براى حمله مى بينى ! ناگاه متوجه شدم كوهى كه تير اندازان بر آن بود خالى است .

قسمت يازدهم

گفتم : اى خالد به پشت سرت نگاه كن ، او سر اسب را برگرداند و ما هم همراه او حمله كرديم و چون به كوه رسيديم هيچ كسى را كه اهميتى داشته باشد ، بر آن نديديم . تنى چند ديديم كه ايشان را كشتيم و به لشكرگاه مسلمانان وارد شديم . آنان آسوده خاطر سر گرم تاراج كردن لشكرگاه ما بودند كه ما اسبها را بر ايشان تاختيم و آنان از هر سو گريزان شدند و ما شمشير بر آنان نهاديم و هر گونه خواستيم انجام داديم . من به جستجوى بزرگان اوس و خزرج كه كشندگان ياران ما بودند پرداختم . هيچ كس را نديدم كه گريخته بودند ولى به اندازه دوشيدن ناقه اى طول نكشيد كه انصار يكديگر را فراخواندند و برگشتند و با ما در آويختند . ما كه سوار بر اسب بوديم در قبال

آنان ايستادگى كردم و ايشان هم در قبال ما ايستادگى كردند و جانفشانى نمودند و اسب مرا پى كردند و من پياده شدم و ده تن از ايشان را كشتم . از يكى از آنان مرگ دردناكى را بر خود تصور كردم ، او كه با من دست به گريبان شده بود و از من جدا نمى شد ، چندان ايستادگى كرد كه من بوى خون را استشمام كردم . تا آنكه نيزه ها از هر سو او را فرو گرفت و از پاى در آمد . سپاس خداى را كه آنان را با شهيد شدن به دست من گرامى فرمود و مرا با كشته شدن به دست آنان خوار نفرمود .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد فرمود : چه كسى از ذكوان بن عبدقيس خبر دارد ؟ على عليه السلام فرمود : من سوارى را ديدم كه از پى او اسب مى تاخت تا به او رسيد و مى گفت من رهايى نمى يابم اگر تو رهايى يابى ، و با اسب بر ذكوان كه پياده بود حمله برد و ضربتى بر او زد و مى گفت : بگير كه من پسر علاجم ! و ذكوان را كشت . من به سوار حمله كردم و با شمشير ضربتى بر پايش زدم كه آن را از نيمه رانش قطع كردم و سپس او را از اسب پايين كشيدم و كشتم و ديدم ابوالحكم بن اخنس بن شريق بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى است .

واقدى مى گويد : على عليه السلام مى گفته است : چون در

جنگ احد مردم روى به گريز نهادند اميه بن ابى حذيفه بن مغيره در حالى كه زره بر تن داشت و سرا پا پوشيده از آهن بود و جز دو چشم او چيزى ديده نمى شد ، جلو آمد و گفت : امروز در قبال جنگ بدر .

مردى از مسلمانان به مقابله او پرداخت ، اميه او را كشت . من آهنگ اميه كردم و با شمشير به فرق سرش زدم او كلاهخود بر سر داشت و زير كلاهخود مغفر پوشيده بودت ضربت من به سبب كوتاهى قامتم كارگر نيفتاد و او با شمشير بر من ضربتى زد كه آن را با سپر خويش گرفتم و شمشيرش در سپرم گيرد كرد ، او به زمين افتاد و چندان كوشش كرد كه شمشير خود را از سپرم بيرون كشيد و همچنانكه بر زانو در آمده بود ، شروع به شمشير زدن كرد .

من متوجه شدم كه قسمتى از زره او كه زير بغلش بود پاره است ، شمشير را همانجا فرو بردم او در افتاد و مرد و من برگشتم . واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد ضمن رجز خواندن و شعار دادن نسب خويش را بيان مى كرد و مى فرمود : من پسر عاتكه ها هستم ( 195 ) و نيز مى فرمود : من پيامبرى هستم كه هرگز دروغ نگفته است : من پسر عبدالمطلبم .

واقدى مى گويد : در آن روز عمر بن خطاب همراه گروهى از مسلمانان در گوشه اى نشسته بود . انس بن نضر بن ضمضم عموى انس بن مالك از كنار

آن گذشت و پرسيد : چه چيزى شما را از كار فرو نشانده است ؟ گفتند : پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شده است .

گفت : زندگى پس از او به چه كار شما مى آيد ؟ برخيزند و همان گونه كه او كشته شد شما هم كشته شويد . سپس خود برخاست و با شمشير چندان جنگ كرد كه كشته شد . عمر بن خطاب مى گفته است آرزومندم كه خداوند او را به صورت امتى يكتا مبعوث كند ، گويد تنها بر چهره او نشان هفتاد ضربه بود و شناخته نشد تا آنكه خواهرش او را شناخت .

واقدى مى گويد : گفته اند كه مالك بن دخشم بر خارجه بن زيد زهير گذشت كه كنارى نشسته بود و سيزده كارى بر امعاء و احشاء او خورده بود . مالك گفت : چه نشسته اى مگر نمى دانى محمد كشته شده است ؟ خارجه گفت : بر فرض كه محمد صلى الله عليه و آله كشته شده باشد ، خداوند زنده است نه كشته مى شود و نه مى ميرد . محمد صلى الله عليه و آله رسالت پروردگار خويش را تبليغ فرمود ، تو برو از دين خود پاسدارى كن .

گويد : مالك بن دخشم بر سعد بن ربيع هم كه دوازده زخم كارى كشنده بر داشته بود گذشت و گفت : آيا مى دانى كه محمد كشته شده است ؟ سعد گفت : گواهى مى دهم كه محمد صلى الله عليه و آله رسالت پروردگار خويش را تبليغ فرمود ، تو از دين خودت پاسدارى و براى آن جنگ كن

كه خداوند زنده اى است كه نمى ميرد .

محمد بن اسحاق مى گويد : ( 196 ) محمد بن عبدالله بن عبدالرحمان بن ابى صعصعه مازنى كه از قبيله بنى نجار است براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد فرمود : چه كسى مى رود ببيند بر سر سعد بن ربيع چه آمده است ، آيا در زمره زندگانى است يا از مردگان ؟ مردى از انصار گفت : اى رسول خدا من اين كار را انجام مى دهم . او را ميان كشتگان پيدا كرد كه هنوز رمقى داشت . آن مرد به سعد گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمان داده است جستجو كنم و ببينم تو از زندگانى يا از مردگان . سعد گفت : من از مردگانم ، سلام مرا به پيامبر صلى الله عليه و آله برسان و بگو سعد مى گويد خدايت به تو از جانب ما بهترين پاداشى را كه از سوى امتى به پيامبرش مى دهد عنايت فرمايد ، و از سوى من به قوم خودت هم سلام برسان و به آنان بگو سعد بن ربيع مى گويد تا هنگامى كه چشمى از شما باز است اگر به پيامبر صلى الله عليه و آله شما آسيبى برسد هيچ عذرى در پيشگاه خداوند نخواهيد داشت . گويد هنوز از كنار او حركت نكرده بودم كه در گذشت . به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمدم و خبر دادم . فرمود : بار خدايا از سعد بن ربيع راضى باش .

واقدى مى گويد : عبدالله

بن عمار از حارث بن فضيل خطمى براى من نقل كرد كه به هنگامى كه مسلمانان پراكنده و بر دست و پاى مرده بودند ، ثابت بن دحداحه شروع به فرياد كشيدن كرد و گفت : اى گروه انصار پيش من آييد ، پيش من كه من ثابت بن دحداحه ام ، بر فرض كه محمد صلى الله عليه و آله كشته شده باشد ، خداوند زنده اى است كه هرگز نمى ميرد ، شما براى حفظ دين خود جنگ كنيد كه خداوند زنده اى است كه هرگز نمى ميرد ، شما براى حفظ دين خود جنگ كنيد كه خداوند ياور و پيروزى بخش شماست . تنى چند از انصار برخاستند و به او پيوستند و او با مسلمانانى كه همراهش شده بودند شروع به حمله كرد . فوجى گران از دشمن كه سران ايشان همچون خالد بن وليد و عمرو بن عاص و عكرمه بن ابى جهل و ضرار بن خطاب همراهشان بودند به مقابله ايشان آمدند و نبرد كردند . خالد بن ابى جهل و ضرار بن خطاب همراهشان بودند به مقابله ايشان آمدند و نبرد كردند . خالد بن وليد با نيزه به ثابت حمله كرد و چنان نيزه اى زد كه ثابت كشته در افتاد و آن افراد انصار هم كه با او بودند كشته شدند .

گفته مى شود : اين گروه آخرين افراد مسلمان بودند كه در جنگ احد كشته شدند .

عبدالله زبعرى ( 197 ) ضمن قصيده اى موضوع جنگ احد را چنين سروده است :

هان ! كه بايد از دو چشمت اشكها ريزان شود كه در ريسمان جوانى

گسستگى آشكار شد . . .

ابن زبعرى همچنين در قصيده مشهور ديگرى اينچنين سروده است : ( 198 ) اى غراب البين - كلاغى كه بانگ جدايى سر مى دهد - شنيدى و بگو و همانا بر كارى كه انجام يافته است مويه گرى مى كنى ، همان خير و شر را نهايتى است و گور توانگر و بينوا يكسان و هموار است ، هر خير و نعمتى زوال مى يابد و پيشامدهاى روزگار همه را بازى مى دهد . . . ( تا آنجا كه مى گويد ) اى كاش سالارهاى پير من كه در بدر بودند - كشته شدند - اينك بيتابى خزرج را از بر خورد ضربه هاى نيزه مى ديدند . . . ( 199 )

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : بسيارى از مردم معتقدند كه اين بيت اين قصيده كه مى گويد : كاش سالارهاى پير من كه در بدر بودند . . . از يزيد بن معاويه است ، كسى كه خوش نمى دارم از او نام ببرم . به من گفت : اى بيت از يزيد است . به او گفتم : يزيد هنگامى كه سر امام حسين را پيش او بردند به اين شعر تمثل جسته است و سراينده شعر ابن زبعرى است . دلش به اين گفته من آرام نگرفت تا آنكه برايش توضيح دادم و گفتم مگر نمى بينى كه مى گويد خزرج از ضربه هاى نيزه بيتاب و توان شد . و از امام حسين عليه السلام افراد قبيله خزرج دفاع نكرده و در جنگ شركت نداشته اند ، و اگر شعر

از يزيد مى بود ، شايسته بود بگويد بنى هاشم از ضربه هاى نيزه بيتاب و توان شدند .

يكى از حاضران گفت : شايد اين بيت را يزيد پس از داستان حره گفته باشد . گفتم : آنچه نقل شده اين است كه يزيد اين شعر را هنگامى كه سر امام حسين عليه السلام را پيش او برده اند خوانده است . همچنين نقل شده است كه اين شعر از ابن زبعرى است بنابراين جايز نيست آنچه را كه نقل شده است رها كنيم و به آنچه نقل نشده است استناد شود . ( 200 )

درباره اين شعر اين را هم بگويم كه من در حالى نوجوانى كه در نظاميه بغداد تحصيل مى كردم به خانه عبدالقادر داود واسطى معروف به محب رفتم و او سرپرست كتابخانه نظاميه بود ، باتكين رومى هم كه به تازگى والى اربل شده بود و جعفر بن مكى حاجب هم در خانه او بودند . داستان جنگ احد و شعر ابن زبعرى و اينكه مسلمانان به كوه پناه بردند و شب فرا رسيد و ميان ايشان و مشركان حايل شد ، به ميان آمد . جعفر بن مكى به اين دو بيت ابوتمام تمثل جست كه گفته است :

اگر تاريكى و قله كوهى كه به آن پناه بردند نمى بود گردنهاى ايشان بدون قله - سر - مى شد ، آرى بايد فرا رسيدن تاريكى و كوه ذرود را سپاسگزارى باشند و آنان دوستداران تاريكى و كوه ذرود هستند . ( 201 ) باتكين گفت : مگو بلكه اين آيه را تلاوت كن : همانا كه خداوند وعده خود

را براى شما راست گردانيد ، هنگامى كه شما به فرمان خداوند آنان را با شتاب مى كشتيد تا آنگاه كه سستى و نزاع در كار كرديد و پس از آنكه آنچه را دوست مى داشتيد به شما نمود ، نافرمانى كرديد . برخى از شما دنيا را مى خواهد و برخى آخرت را ، سپس خداوند شما را از ايشان باز گرداند تا شما را بيازمايد همانا خداوندتان عفو فرمود كه خداوند بر مومنان داراى بخشايش است . ( 202 ) و باتكين مسلمانانى پاك نهاد بود و حال آنكه جعفر كه خداوند نسبت به او مسامحه فرمايد ، درباره دين او سخنها و طعنه ها گفته مى شد .

جلد چهاردهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان يافت و جلد پانزدهم از پى خواهد آمد .

سخن درباره كسانى از قريش كه براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستد و آنچه در آوردگاه جنگ احد بر آن حضرت آوردند

بسم الله الرحمن لرحيم

واقدى مى گويد : از ميان افراد قريش عبدالله بن شهاب زهرى و ابن قميئه ( 203 ) كه يكى از خاندان حارث بن فهر بود و عتبه بن ابى وقاص زهرى و ابى بن خلف جمحى با يكديگر هم پيمان شدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را بكشند . چون در جنگ احد خالد بن وليد از پشت سر به مسلمانان حمله كرد و صفها در هم آميختند و مشركان بر مسلمانان شمشير نهادند ، عتبه بن ابى وقاص چهار سنگ به رسول خدا صلى الله عليه و آله زد و دندانهاى پيشين آن حضرت را شكست و چهره رسول خدا را چنان درهم كوفت كه حلقه هاى مغفر در گونه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله فرو

شد و هر دو لب آن حضرت زخمى گرديد .

واقدى مى گويد : و روايت شده است كه عتبه دندانهاى پيامبر صلى الله عليه و آله را شكسته است ولى آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه كسى كه بر گونه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ زده و آنها را زخمى كرده است ابن قميئه بوده است و آن كس كه بر لب پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ زده و دندانهاى آن حضرت را شكسته است عتبه بن ابى وقاص بوده است .

واقدى مى گويد : ابن قميئه روز جنگ احد پيش آمد و مى گفت : مرا به محمد راهنمايى كنيد ، سوگند به كسى كه به او سوگند مى خورند اگر او را ببينم مى كشمش . او كنار رسول خدا رسيد و شمشير خود را بالا برد و در همان حال عتبه بن ابى وقاص هم به پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ انداخت و پيامبر صلى الله عليه و آله سوار بر اسب بود و چون دو زره پوشيده بود سنگين بود و از اسب در گودالى كه پيش روى اسب قرار داشت در افتاد .

واقدى مى گويد : و چون پيامبر صلى الله عليه و آله در آن گودال افتاد ، هر دو زانويش خراشيده و زخمى شد . ابوعامر فاسق ميان آوردگاه گودالهايى كنده بد كه شبيه خندقهاى مسلمانان بود و پيامبر صلى الله عليه و آله بدون آنكه متوجه باشد ، كنار يكى از آنها ايستاده بود كه در آن افتاد و زانوهايش زخمى شد . شمشير ابن قميئه كارگر

واقع نشد . ولى سنگينى شمشير و ضربه موجب به زمين افتادن رسول خدا گرديد و پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه على عليه السلام دست او را گرفته بود و طلحه از پشت سر كمك مى كرد خود را از گودال بيرون كشيد و بر پاى ايستاد .

واقدى مى گويد : ضحاك بن عثمان از حمزه بن سعيد از ابو بشر مازنى نقل مى كند كه مى گفته است : من كه نوجوانى بودم در جنگ احد حضور داشتم . ابن قمئيه را ديدم كه شمشير خود را فراز سر رسول خدا برد و ديدم پيامبر صلى الله عليه و آله با دو زانوى خود در گودالى كه پيش پايش بود افتاد و از نظر پوشيده ماند . من كه نوجوان بودم شروع به فرياد كشيدن كردم تا آنكه ديدم مردم به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله دويدند و نگريستم كه طلحه بن عبيدالله كمربند پيامبر صلى الله عليه و آله را گرفت تا از جاى برخاست .

واقدى مى گويد : و گفته شده است آن كسى كه چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را زخمى كرده است ابن شهاب زهرى بوده است و كسى كه دو دندان رسول خدا را شكسته و لبهاى ايشان را زخمى كرده است عتبه بن ابى وقاص بوده است و آن كسى كه گونه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله را چنان زخمى كرد كه حلقه هاى مغفر در آن فرو شد ابن قميئه بوده است . از شكاف زخمى كه بر پيشانى پيامبر صلى الله عليه و آله رسيده بود

چندان خون روان شد كه ريش آن حضرت را از خون خيس كرد . سالم ، برده آزاد كرده و وابسته ابوحذيفه ، خون را از چهره رسول خدا مى زدود و مى گفت : چگونه ممكن است مردمى كه نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خود كه ايشان را به سوى خدا فرا مى خواند اين چنين مى كنند رستگار شوند . در اين هنگام خداوند متعال اين گفتار خود را نازل فرمود كه مى فرمايد : نيست براى تو از امر چيزى يا توبه دهد ايشان را يا عذاب كند ايشان را كه ستمكارانند . ( 204 )

واقدى مى گويد : سعد بن ابى وقاص روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن هنگام فرمود : خشم خداوند بر قومى كه دهان رسول خدا را خون آلود كردند شديد است . خشم خداوند بر قومى كه چهره رسول خدا را زخم و خونى كردند سخت است . خشم خداوند بر مردى كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را بكشد ، سخت است .

سعد مى گويد : اين نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله تا حدودى خشم مرا نسبت به بردارم تسكين داد و چندان به كشتن او حريص بودم كه به هيچ چيز چنان حرصى نداشتم و هر چند تا آنجا كه مى دانستم مردى بدخو و نسبت به پدر سركش و نافرمان بود ، دوبار صفهاى مشركان را شكافتم و به جستجوى برادرم پرداختم تا او را بكشم ولى او همچون روباه از من مى گريخت . بار سوم پيامبر صلى الله عليه

و آله به من فرمود : اى بنده خدا چه مى خواهى ؟ آيا مى خواهى خودت را به كشتن دهى ؟ و من خود دارى كردم . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس عرضه داشت پروردگارا امسال را بر هيچ يك از كسانى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ زده و او را زخمى كرده بود به پايان نرسيد . عتبه بن ابى وقاص مرد ، در مورد ابن قميئه اختلاف است ، برخى گفته اند او در آوردگاه كشته شده است و برخى گفته اند او در جنگ احد تيرى به مصعب بن عمير زد كه به مصعب خورد و او را كشت و در همان حال مى گفت : بگير كه من پسر قميئه ام . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : خداوند خوار و زبونش فرمايد . ابن قميئه در حالى كه مى خواست ماده بزى را بدوشد ، ماده بز او را شاخ زد و كشت و جسد او را ميان كوهها پيدا كردند و اين به سبب نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله بر او بود . ابن قميئه هنگامى كه پيش ياران خود برگشته بود گفته بود كه او محمد صلى الله عليه و آله را كشته است . او يكى از افراد خاندان ادرم و از قبيله بن فهر بود .

بلاذرى نام عبدالله بن حميد بن زهير بن حارث بن اسد بن عبدالعزى بن قصى را هم در زمره كسانى كه در جنگ احد براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستند آورده است . ( 205

)

بلاذرى همچنين مى گويد كه آن كسى كه پيشانى پيامبر صلى الله عليه و آله را زخمى كرد شكست ابن شهاب بوده است كه همان عبدالله بن شهاب زهرى است و او نياى محدث و فقيه مشهور محمد بن مسلم بن عبيدالله بن عبدالله بن شهاب است . ابن قميئه هم مردى بى دندان و داراى چانه كوتاه و ناقص بود . نه بلاذرى و نه واقدى نام اصل ابن قميئه را ننوشته اند .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : از نقيب ابو جعفر درباره نام او پرسيدم ، گفت : عمرو بوده است . گفتم : آيا همان عمرو بن قميئه شاعر است ؟ گفت : نه ، كس ديگرى است . ( 206 )

گفتم : بنى زهره را چه چيز واداشته است كه در جنگ احد با آنكه داييهاى پيامبر صلى الله عليه و آله شمرده مى شوند ، ( 207 ) آن كارهاى گران را انجام دادند ، به ويژه ابن شهاب و عتبه بن ابى وقاص . گفت : اى برادر زاده ، ابوسفيان آنان را تحريك كرد و به هيجان آورد و به انجام بدى وادار كرد ، كه آنان در جنگ بدر از ميان راه به مكه برگشتند و در آن جنگ حاضر نشدند . ابوسفيان كالاهاى ايشان در كاروان را توقيف كرد و به ايشان نپرداخت و سفلگان مردم مكه را بر ايشان شوراند و آنان بنى زهره را سرزنش مى كردند كه چرا باز گشته اند و آنان به ترس و محافظه كارى در كار محمد صلى الله عليه و آله متهم مى كردند و

چنان اتفاق افتاد كه ابن شهاب و عتبه در جنگ احد حضور داشتند و از آنان چنان كارها سر زد .

بلاذرى مى گويد : عتبه بن ابى وقاص همان روز جنگ احد گرفتار دردى سخت شد كه پس از تحمل رنج بسيار در گذشت و ابن قميئه در معركه كشته شد و هم گفته شده است كه او را بزى شاخ زد و از آن درگذشت .

بلاذرى مى گويد : واقدى چگونه مرگ ابن شهاب زهرى را ننوشته است و گمان مى كنم فراموش كرده است . يكى از افراد قريش براى من نقل كرد كه عبدالله بن شهاب را در راه بازگشت به مكه افعى گزيد و مرد . بلاذرى مى گويد : از يكى از افراد خاندان بنى زهره در مورد ابن شهاب پرسيدم ، منكر آن شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر او نفرين فرموده باشد يا آنكه او پيشانى پيامبر صلى الله عليه و آله را شكسته باشد و گفتند : آن كس كه چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را زخمى كرده است عبدالله بن حميد اسدى بوده است .

عبدالله بن حميد فهرى را هر چند واقدى در زمره كسانى كه براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستند نام را شكسته باشد و گفتند : آن كس كه چهرء پيامبر صلى الله عليه و آله را زخمى كرده است عبدالله بن حميد اسدى بوده است .

عبدالله بن حميد فهرى را هر چند واقدى در زمره كسانى كه براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستند نام نبرده است ولى چگونگى كشته

شدن او را نقل كرده است .

واقدى مى گويد : عبدالله بن حميد بن زهير همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد كه از ضربت ابن قميئه از اسب سقوط كرد ، در حالى كه سرا پا پوشيده از آهن بود ، اسب خود را به تاخت و تاز در آورد و مى گفت : من پسر زهيرم ، محمد را به من نشان دهيد كه به خدا سوگند او را مى كشم يا در آن راه كشته مى شوم . ابودجانه راه را بر او بست و گفت : پيش بيا و با كسى كه با جان خود جان محمد را حفظ مى كند جنگ كن . ابودجانه اسب او را پى كرد و اسب به زانو در آمد و سپس با شمشير بر او ضربه زد و گفت : بگير كه من پسر خرشه ام ! و او را كشت . پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاده بود و بر او مى نگريست و مى فرمود : بار خدايا از پسر خرشه راضى باش كه من از او خوشنودم . اين روايت واقدى است كه بلاذرى هم آن را نقل كرده و گفته است ، عبدالله بن حميد را ابودجانه كشته است . ( 208 )

اما محمد بن اسحاق مى گويد : كسى كه عبد الله بن حميد را كشته است على بن ابى طالب عليه السلام است و شيعه هم همين عقيده را دارند . ( 209 )

واقدى و بلاذرى هر دو گفته اند : كه گروهى را عقيده بر اين است كه عبدالله حميد در جنگ بدر كشته

شده است و همان سخن نخست صحيح است كه و در جنگ احد كشته شده است و بسيارى از محدثان روايت كرده اند كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله بر زمين افتاد و برخاست به على عليه السلام فرمود : اين گروه را كه آهنگ من دارند كفايت كن . و على بر آنان حمله كرد و ايشان را به هزيمت راند و از ميان ايشان عبدالله بن حميد را كه از خاندان اسد بن عبدالعزى بود كشت . آنگاه گروهى ديگر بر پيامبر صلى الله عليه و آله حمله آوردند ، باز به على فرمود : ايشان را از من كفايت كن . و على بر آنان حمله برد و آنان از برابرش گريختند و على عليه السلام از ميان آنان اميه بن ابى حذيفه بن مغيره مخزومى را كشت .

گويد : در مورد ابى بن خلف واقدى نقل مى كند كه او در حالى كه اسب خود را به شدت مى تاخت پيش آمد و چون نزديك رسول خدا رسيد گروهى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله راه را بر او بستند كه او را بكشند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : كنار رويد و خود در حالى كه زوبين در دست داشت برخاست و بر او زوبين انداخت و زوبين به فاصله اى كه ميان كلاهخود و زره ابى خلف قرار داشت برخورد و او را از اسب در افكند و يكى از دنده هايش شكست . گروهى از مشركان او را كه بد حال بود در ربودند و با خود بردند و چون به

مكه بر مى گشتند ميان راه مرد . گويد در مورد او اين آيه نازل شد كه تو تير نينداختى آنگاه كه تير انداختى بلكه خداى تير انداخت ( 210 ) گويد منظور پرتاب كردن زوبين بر اوست .

واقدى مى گويد : يونس بن محمد ظفرى از عاصم بن عمر از عبدالله بن كعب بن مالك از پدرش براى من نقل كرد كه مى گفته است : ابى بن خلف براى پرداخت فديه پسرش به مدينه آمد و پسرش در جنگ بدر اسير شده بود . ابى به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : مرا اسبى است كه هر روز پيمانه بزرگى ذرت مى دهمش تا ترا بر آن بكشم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : نه كه به خواست خداوند متعال من ترا در حالى كه سوار بر آن خواهى بود مى كشم .

و گفته شده است : ابى اين سخن را در مكه گفته بود و چون در مدينه به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد فرمود : نه كه به خواست خداوند متعال من او را در حالى كه سوار بر آن اسب است خواهم كشت .

گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله هيچ گاه در جنگ به پشت سر خود بر نمى گشت و توجهى نمى فرمود ، در جنگ احد به ياران خود فرمود : بيم آن دارم كه ابى بن خلف مرا از پشت سر مورد حمله قرار دهد ، هرگاه او را ديديد مرا آگاه كنيد . ناگاه ابى در حالى كه بر اسب خود با تاخت مى آمد آشكار

شد و پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد و شناخت و با صداى بلند فرياد كشيد كه اى محمد اگر تو نجات يابى من نجات نخواهم يافت . ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند : اى رسول خدا هر كار كه مى خواستى به هنگام آمدن ابى انجام دهى انجام بده كه فرا رسيد و اگر اجازه فرمايى يكى از ما بر او حمله برد پيامبر صلى الله عليه و آله نپذيرفت و ابى نزديك آمد .

پيامبر صلى الله عليه و آله زوبين را از حارث بن صمه گفت و سپس همچون شتر خشمگين به جنبش در ابوطالب آمد و همچون مگس از اطراف او پراكنده شديم و هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به تلاش و كوشش مى افتاد . هيچ كس چون نبود و زوبين را به گردن ابى ، كه بر اسبش سوار بود ، پر تاب فرمود . ابى از اسب سقوط نكرد ولى همچون گاو خوار مى كشيد و به خرخر افتاد . يارانش به او گفتند : اى ابا عامر ترا باكى نيست و اگر اين زوبين به چشم يكى از ما مى خورد چندان زيانى نمى رساند . گفت سوگند به لات و عزى كه اين ضربت كه بر من رسيد اگر به همه مردم ذوالمجاز ( 211 ) مى رسيد همگى مى مردند ، مگر محمد نگفته است او را خواهم كشت .

قريش او را از معركه با خود بردند و اين كار آنان را از تعقيب رسول خدا صلى الله عليه و آله باز داشت و آن حضرت با عمده ياران

خود به دامنه كوه رسيد .

واقدى مى گويد : و گفته شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله زوبين را از زبير گرفت و در همان حال كه پيامبر صلى الله عليه و آله داشت زوبين را مى گرفت ، ابى بر رسول خدا حمله ور شد كه شمشير زند . مصعب بن عمير با او روياروى شد و خود را ميان او و پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داد و با شمشير به چهره ابى زد و پيامبر صلى الله عليه و آله هم متوجه نقطه برهنه اى از گردن او شد كه ميان زره و خود قرار داشت و زمين را به آنجا پراند و ابى در حالى كه خوار مى كشيد در افتاد .

واقدى همچنين مى گويد : عبدالله بن عمر مى گفته است : ابى بن خلف در بطن رابغ ( 212 ) به هنگام باز گشت قريش به مكه در گذشت . عبدالله بن عمر مى گفته است : مدتى پس از آن در حالى كه ساعتى از شب گذشته بود ، از بطن رابغ مى گذشتم ، ناگاه ديدم آتشى بر افروخته شد كه از آن ترسيدم ، نزديك رفتم و ديدم مردى كه در زنجير بسته بود از آن بيرون آمد و فرياد مى كشيد عطش عطش . صداى مرد ديگرى را شنيدم كه مى گفت : آبش مده ، اين ابى خلف است كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را كشته است . من گفتم : هان كه از رحمت خدا دور باشى .

و گفته مى شود كه ابى در سرف

( 213 ) در گذشته است .

سخن درباره فرشتگان كه آيا در جنگ احد فرود آمده و جنگ كرده اند يا نه

واقدى مى گويد : زبير بن سعيد از عبدالله بن فضل براى من نقل كرد كه مى گفه است : پيامبر صلى الله عليه و آله لواى لشكر خود را به مصعب بن عمير داد و سپس عمير داد و سپس فرشته اى به صورت مصعب آن را گرفت . پيامبر صلى الله عليه و آله در پايان آن روز مى فرمود : اى مصعب به پيش ! فرشته به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و گفت : من مصعب نيستم . و رسول خدا دانست او فرشته اى است كه با او تاييد شده است .

واقدى مى گويد : از ابومعشر هم شنيدم كه همين سخن را مى گفت .

گويد : عبيده دختر نايل از قول عايشه دختر سعد بن ابى وقاص از قول سعد برايم نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ احد مى ديدم به سوى من تير زده مى شود ولى مردى سپيد و خوش چهره كه او را نمى شناختم آن را از من بر مى گرداند و بعدها چنان پنداشتم كه او فرشته بوده است .

واقدى مى گويد : ابراهيم بن سعد از قول پدرش از جدش سعد بن ابى وقاص براى من نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ احد دو مرد را ديدم كه جامه هاى سپيد بر تن دارند ، يكى بر جانب راست و ديگرى بر جانب چپ رسول خدا به سختى نبرد مى كردند .

آن دو را نه پيش از آن و نه پس از آن ديدم .

گويد : عبدالملك

بن سليمان از قطن بن وهب از عبيد بن عمير برايم نقل كرد كه مى گفته است چون قريش از جنگ احد برگشتند ضمن گفتگو درباره پيروزيهاى خود در انجمنهاى خويش مى گفتند اسبان ابلق و مردان سپيد چهره اى را كه در جنگ بدر مى ديديم نديديم .

گويد : عبيد بن عمير مى گفته است : فرشتگان در جنگ احد جنگ نكردند .

واقدى مى گويد : ابن ابى سبره از عبدالمجيد بن سهيل از عمر بن حكم براى من نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ احد حتى يك فرشته هم به يارى رسول خدا نيامد و امداد و حضور فرشتگان در جنگ بدر بود و نظير همين سخن از عكرمه هم نقل شده است .

گويد : مجاهد مى گفته است : فرشتگان در جنگ احد حاضر شدند ولى جنگ نكردند و آنان فقط در جنگ بدر جنگ كردند .

گويد : و از ابو هريره روايت است كه گفته است : خداوند مسلمانان را وعده فرموده بود كه اگر پايدارى كنند آنان را مدد رساند و چون پراكنده شدند ، فرشتگان در آن روز جنگ نكردند .

سخن در چگونگى كشته شدن حمزه بن عبدالمطلب رضى الله عنه

واقدى مى گويد : وحشى - قاتل حمزه - برده دختر حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف بوده است و هم گفته اند برده جبير بن مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف بوده است . دختر حارث به او گفت : پدرم در جنگ بدر كشته شده است ، اگر تو يكى از اين سه تن را بكشى آزاد خواهى بود . محمد ، على بن ابى طالب يا حمزه بن

عبدالمطلب را كه من در اين قوم كسى جز اين سه تن را همپاى و همتاى پدرم نمى بينم . وحشى گفت : در مورد محمد خودت هم مى دانى كه من بر او دست نخواهم يافت و يارانش او را هرگز رها نمى كنند ، در مورد حمزه هم به خدا سوگند اگر او در حال خفته بودنش هم ببينم ياراى بيدار كردنش را ندارم ، اما در مورد على او را تعقيب و جستجو خواهم كرد . وحشى مى گويد : به روز جنگ احد در جستجوى على بودم كه در همان حالى على ظاهر شد ، او را مردى آزموده و دورانديش ديدم كه فراوان اطراف خود را مى پايد . با خود گفتم : اين كسى نيست كه من در جستجويش باشم ، ناگاه متوجه حمزه شدم كه سر از پاى نشناخته حمله مى كند . پشت سنگى براى او كمين كردم . چشم حمزه كم نور بود و صداى نفس او كه با خشم بيرون مى آمد شنيده مى شد . سباع بن ام نيار ( 214 ) راه را بر حمزه بست ، مادر سباع كه كنيز شريف بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى بود در مكه كودكان را ختنه مى كرد ، كنيه سباع ابو نيار بود . حمزه به او گفت اى پسر زن برنده چوچوله ها ! كار تو هم به آنجا كشيده است كه بر ما حمله كنى و مردم را بر ضد ما يارى دهى ! پيش آى ، حمزه او را چند قومى با خود كشيد و سپس او را افكند و

زانو بر سينه اش نهاد و سرش را بريد همان گونه كه سر گوسپند را مى برند . آنگاه مرا ديد و به سوى من خيز برداشت و همينكه به مسيل پايش لغزيد و در همين حال من زوبين خود را به حركت در آوردم و رها كردم و چنان به تهيگاه حمزه خورد كه از مثانه اش بيرون آمد . گروهى از يارانش گرد او جمع شدند و شنيدم كه او را صدا مى زنند و مى گويند ابو عماره ! و او پاسخ نمى دهد . گفتم : به خدا سوگند كه اين مرد مرده است ، و سوگ هند را در مرگ پدر و برادر و عمويش به ياد آوردم . ياران حمزه همينكه يقين به مرگ او پيدا كردند از كنار جسدش پراكنده شدند و مرا نديدند . من دويدم و شكم حمزه را دريدم و جگرش را بيرون كشيدم و خود را به هند دختر عتبه رساندم و گفتم : اگر قاتل پدرت را كشته باشم به من چه مى دهى ؟ گفت : هر چه مى خواهى بخواه . گفتم : اين جگر حمزه است . آن را به دندان گزيد و پاره اى از آن را جويد و از دهان بيرون انداخت و نفهميدم كه نتوانست بجود و بخورد يا خوشش نيامد ! آنگاه زر و زيور و جامه هاى خود را بيرون آورد و به من داد و گفت : چون به مكه رسيديم ترا ده دينار خواهد بود . سپس به من گفت : جاى كشته شدنش را به من نشان بده و نشانش دادم .

اندامهاى نرينه و گوشها و بينى او را بريد و از آنها براى خود گوشوار و دستبند و خلخال درست كرد و آنها را و جگر حمزه را با خود به مكه آورد .

واقدى مى گويد : عبدالله بن جعفر از ابن ابى عون از زهرى از عبيدالله بن عدى بن خيار براى من نقل كرد كه مى گفته است : به روزگار عثمان بن عفان در شام به جهاد رفتيم .

پس از نماز عصر به شهر حيص رسيديم و پرسيديم : وحشى كجاست ؟ گفتند : در اين ساعت نمى توانيد او را ببينيد كه هم اكنون سر گرم باده گسارى است و تا صبح شراب مى آشامد . ما كه هشتاد تن بوديم به خاطر ديدار او شب را همانجا مانديم . پس از آنكه نماز صبح را خوانديم به خانه وحشى رفتيم . پيرمردى فرتوت شده بود و براى او تشكچه اى كه فقط خودش روى آن جا مى گرفت گسترده بودند . به او گفتيم درباره كشتن حمزه و مسلمه براى ما حرف بزن ، خوشش نيامد و سكوت كرد . گفتيم : ما فقط به خاطر تو ديشب را اينجا مانده ايم . گفت : من برده جبير بن مطعم بن عدى بودم . چون مردم براى جنگ احد راه افتادند مرا خواست و گفت : حتما به ياد دارى و ديدى كه طعيمه بن عيد را در جنگ بدر حمزه بن عبدالمطلب كشت و از آن روز تا كنون زنهاى ما گرفتار اندوه شديدى هستند ، اگر حمزه را بكشى آزاد خواهى بود . من با مردم بيرون آمدم

و با خود چند زوبين داشتم ، هرگاه از كنار هند دختر عتبه مى گذشتم مى گفت : اى ابادسمه ! امروز بايد انتقام بگيرى و دلها را خنك كنى . چون به احد رسيديم حمزه را ديدم كه سخت به مردم حمله مى كند و سر از پا نمى شناسد ، من براى او پشت درختى كمين كردم ، حمزه مرا ديد و آهنگ من كرد ولى همان دم سباع خزاعى راه را بر او بست ، حمزه آهنگ او كرد و گفت : تو هم اى پسر برنده چوچوله ها كارت به آنجا كشيد كه به ما حمله كنى ، جلو بيا .

حمزه به او حمله كرد و پاهايش را كشيد و او را بر زمين كوبيد و كشت و شتابان آهنگ من كرد ولى گودالى پيش پاى او قرار داشت كه لغزيد و در آن افتاد . من زوبينى پرتاب كردم كه به زير نافش خورد و از ميان دو پايش بيرون آمد و او را كشت . خود را به هند دختر عتبه رساندم و خبر دادم . او جامه هاى گرانبها و زر و زيور خود را به من داد ، بر ساقهاى پاى هند دو خلخال از مهره هاى ظفار ( 215 ) بود و دو دستبند سيمين و چند انگشترى بر انگشتان پاى خود داشت كه همه را به من بخشيد .

اما در مورد مسيلمه ، ما وارد حديقه الموت شديم و همينكه مسيلمه را ديدم بر امير المومنين او زوبين پرتاب كردم . در همان حال مردى از انصار هم بر او شمشير زد و خداى تو

داناتر است كه كدام يك از ما دو تن او را كشته ايم ، البته من شنيدم كه زنى از بالاى ديوار فرياد مى كشيد كه مسيلمه را آن برده حبشى كشت .

عبيدالله بن عدى - راوى اين روايت - مى گويد : به وحشى گفتم : آيا مرا

مى شناسى ؟ نگاهش را به من دوخت و گفت : تو پسر عدى از عاتكه دختر عيص نيستى ؟ گفتم : چرا ، گفت به خدا سوگند من پس از اينكه ترا از گهواره ات برداشتم و با قنداق به مادرت دادم كه شيرت دهد ديگر نديده ام هنوز لاغر و سپيدى پاهايت را در نظر دارم كه گويى همين امروز بوده است .

محمد بن اسحاق در كتاب مغازى روايت مى كند كه هند در آن روز خود را بالاى سنگى كه مشرف بر آوردگاه بود رساند و با صداى بلند اين ابيات را خواند :

ما شما را در قبال جنگ بدر مكافات كرديم و جنگ پس از جنگ داراى سوزش و التهاب است ، مرا از عتبه و برادرم و عمويش و پسر نوجوانم ياراى شكيبايى نيست ، خود را تسكين دادم و نذرم را بر آوردم ، اى وحشى جوشش سينه ام را شفا بخشيد در تمام عمر سپاسگزارى از وحشى بر عهده من است تا آنگاه كه استخوانهايم در گورم از هم بپاشد .

هند دختر اثاثه بن مطلب بن عبد مناف او را چنين پاسخ داده است :

اى هند ! تو در جنگ بدر و جز آن خوارى و زبون شدى اى دختر مرد فرو مايه و مكار كافر . . .

محمد بن

اسحاق مى گويد : و از جمله اشعار ديگرى كه هند دختر عتبه در جنگ احد رجز خوانى كرده است اين ابيات است :

در جنگ احد خود را از حمزه تسكين دادم و شكمش را از ناحيه جگرش دريدم ، اين كار اندوه گران و دردانگيز مرا زدود ، جنگ شما را همچون باران آميخته با تگرگ فرو گرفت ما همچون شيران بر شما حمله آورديم .

محمد بن اسحاق مى گويد : صالح بن كيسان براى من نقل كرد كه گفته اند ، عمر بن خطاب به حسان ثابت گفت : اى اباالفريعه ! اى كاش شنيده بودى كه هند چه مى گفت ، به اى كاش سرمستى او را ديده بودى كه چگونه روى سنگى ايستاده بود و رجز خوانى مى كرد ، او اى كاش مى شنيدى كه چگونه كارى را كه نسبت به حمزه انجام داده است باز گو مى كرد . حسان گفت : به خدا سوگند همان هنگام كه در كوشك و برج بودم ، زوبين را ديدم كه در هوا به حركت آمد و با خود گفتم : اين سلاح از اسلحه عرب نيست و گويا همان زوبين به حمزه پرتاب شده است و ديگر چيزى نمى دانم . اينك برخى از گفتار هند را براى من بگو تا شر او را از شما كفايت كنم . عمر برخى از اشعار هند را براى حسان خواند و حسان ابيات زير را در هجو هند دختر عتبه سرود :

آن زن فرو مايه سرمستى و شادى كرد و خوى او فرو مايگى است كه با كفر سر مستى كرده است .

. .

حسان همچنين ابيات زير را هم در نكوهش هند سروده است :

اين كودكان فرو مايه كه در ريگزارهاى اجياد و ميان خاكها افتاده اند و بر خاك مى غلتند از كيست ؟ . . .

با ابيات ديگرى كه چون فحش و دشنام است از آوردن آنى مى گذرم .

واقدى از قول صفيه دختر عبد المطلب نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ احد ما زنها در برجها و پشت بامها مدينه بوديم ، حسان بن ثابت هم همراه ما در برج فارع ( 216 ) بود ، تنى چند از يهود به سوى برج آمدند و آهنگ برجها كردند . من به حسان گفتم : اى ابن فريعه كارى بكن . گفت : به خدا سوگند من نمى توانم جنگ كنم . در همين حال يك يهودى شروع به بالا آمدن از برج كرد . من به حسان گفتم : شمشيرت را به من بده و ترا كارى نباشد ، چنان كرد ، من گردن آن يهودى را زدم و سرش را ميان ديگران پرتاب كردم كه چون آن را ديدند پراكنده شدند . صفيه مى گويد : در آغاز روز همچنان كه در برج فارع و مشرف بر برجهاى ديگر بودم مى نگريستم ، ناگاه زوبينها را ديدم ، با خود گفتم مگر دشمن زوبين هم دارد و نمى دانستم كه همين زوبين به برادرم - حمزه - پرتاب شده است . صفيه مى گويد : در آخر روز طاقت نياوردم و خودم را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساندم ، من همان هنگام كه در برج

بودم از طرز رفتار حسان كه به دورترين نقطه برج پناه برد دانستم كه مسلمانان است برگشت و كنار ديوار برج ايستاد . همينكه من همراه گروهى از زنان انصار نزديك رسيديم ، ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را پراكنده ديدم و نخستين كسى را كه ديدم برادر زاده ام على بود . او به من گفت : عمه جان برگرد كه برخى از جنازه ها برهنه اند . گفتم : رسول خدا در چه حال است ؟ گفت : خوب است . گفتم : او را به من نشان بده تا ببينمش ، على اشاره اى پوشيده كرد و من خود را پيش آن حضرت كه زخمى شده بود رساندم .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله روز احد شروع به پرس و جو درباره حمزه كرد و مى فرمود : عمويم چه كرد ؟ از حمزه چه خبر ؟ حارث بن صمه به جستجوى او رفت و چون دير كرد ، على بن ابى طالب عليه السلام به آن منظور رفت و در همان حال اين ابيات را مى خواند : پروردگارا حارث بن صمه از دوستان وفادار و نسبت به ما معتهد است در پى كار مهمى سر گشته و گم گشته است گويا در جستجوى بهشت است . تا آنكه على عليها السلام پيش حارث رسيد و حمزه را كشته ديد برگشت و پيامبر صلى الله عليه و آله را آگاه ساخت . ( 217 ) پيامبر صلى الله عليه و آله پياده آمد و كنار جسد حمزه ايستاد و فرمود : هرگز جايى كه براى

من خشم برانگيزتر از اينجا باشد نايستاده ام . در اين هنگام صفيه آشكار شد ، پيامبر صلى الله عليه و آله به زبير فرمود : مادرت را از من دور كن و در همان حال مشغول كندن گور براى حمزه بودند . زبير به مادر گفت : مادر جان ! بر گرد كه برخى از جنازه ها برهنه اند . گفت : من تا پيامبر صلى الله عليه و آله را نبينم بر نمى گردم و همينكه آن حضرت را ديد گفت : اى رسول خدا برادرم حمزه كجاست ؟ فرمود : ميان مردم است . صفيه گفت : تا او را نبينم بر نمى گردم . زبير مى گويد : من مادر خود را همانجا روى زمين نشاندم تا جسد حمزه به خاك سپرده شد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اگر نه اين بود كه زنان ما افسرده مى شدند ، جسد عمويم را به خاك نمى سپردم و براى درندگان و پرندگان مى گذاشتم تا روز قيامت از ميان شكم و چينه دان آنان محشور شود .

واقدى مى گويد : و روايت شده است كه چون صفيه آمد ، انصار ميان او و پيامبر حائل شدند . رسول خدا فرمود : رهايش كنيد و آزادش بگذاريد . صفيه آمد و كنار پيامبر نشست و هرگاه كه او بلند مى گريست پيامبر صلى الله عليه و آله هم بلند مى گريست و هرگاه آهسته مى گريست پيامبر صلى الله عليه و آله هم آهسته گريه مى كرد . فاطمه عليها السلام هم شروع به گريستن كرد كه پيامبر صلى

الله عليه و آله هم از گريه او گريست و سپس فرمود : هرگز مصيبتى به بزرگى سوگ حمزه بر من نرسيده است . آنگاه خطاب به صفيه و فاطمه فرمود : شما را مژده باد كه هم اكنون جبريل عليه السلام به من خبر داد كه براى ساكنان آسمانهاى هفتگانه چنين نوشته اند كه حمزه بن عبدالمطلب شير خدا و شير رسول خداست .

واقدى مى گويد : و چون پيامبر صلى الله عليه و آله ديد كه حمزه را به سختى مثله كرده اند سخت اندوهگين شد و فرمود : اگر بر قريش پيروز شوم سى تن از ايشان را مثله خواهم كرد و خداوند اين آيه را بر او نازل فرمود : اگر مكافات مى كنيد همان گونه و اندازه مكافات كنيد كه مكافات شده ايد و اگر شكيبايى كنيد به مراتب براى شكيبايانن بهتر است . ( 218 ) پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : حتما شكيبايى مى كنيم و هيچ يك از قريش را مثله نفرمود .

واقدى مى گويد : ابوقتاده انصارى برخاست و چون اندوه شديد پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد به دشنام دادن به قريش كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار به او فرمود بنشين . ( 219 ) سپس فرمود : اى ابو قتاده قريش اهل امانت هستند هر كس بى مورد و ياوه به آنان دشنام دهد خداوند دهانش را به خاك مى مالد . شايد هم اگر عمر طولانى داشته باشى اعمال و كارهاى خودت را در قبال اعمال و كارهاى ايشان كوچك بشمارى ، اگر نه

اين بود كه قريش سر مست مى شد ، خبر مى دادم كه چه منزلتى در پيشگاه خداوند دارد . ابو قتاده گفت : اى رسول خدا ، به خدا سوگند كه چون آنان نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خدا چنين كردند من به پاس خاطر خدا و رسولش خشم گرفتم . فرمود : آرى راست مى گويى كه بد مردمى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خود بودند .

واقدى مى گويد : پيش از آنكه جنگ احد شروع شود ، عبدالله بن جحش گفت : اى رسول خدا ! مى بينى كه كار اين قوم به كجا كشيده است ، من از خداوند چنين مسالت كردم و عرضه داشتم بار خدايا سوگندت مى دهم كه چون فردا با دشمن رويا روى شويم آنان مرا بكشند و شكم مرا بدرند و مرا مثله كنند و تو از من بپرسى به چه سبب با تو چنين كردند و من عرضه دارم در راه تو . اينك اى رسول خدا ! از تو تقاضاى ديگرى دارم و آن اين است كه پس از من سر پرستى اموالم را بر عهده بگيرى . فرمود : آرى . عبدالله به جنگ رفت و كشته شد و به بدترين صورت مثله شد . او با حمزه در يك گور به خاك سپرده شد و پيامبر صلى الله عليه و آله سرپرستى ميراث او را بر عهده گرفت و براى مادرش مزرعه اى در خيبر خريد . ( 220 )

واقدى مى گويد : حمنه دختر جحش و خواهر عبدالله پيش آمد ، پيامبر فرمودند : اى

حمنه خود دار باش و سوگ خود را در پيشگاه خدا محاسبه كن . گفت : اى رسول خدا در كدام مورد ؟ فرمود : نسبت به دايى خودت حمزه . حمنه گفت : انالله و انااليه راجعون ، خدايش رحمت فرمايد و بيامرزد و شهادت بر او گوارا باد . پيامبر صلى الله عليه و آله دوباره فرمود : سوگ خود را در پيشگاه خدا محاسبه كن . پرسيد : در چه مورد و براى چه كسى ؟ فرمود برادرت عبدالله . حمنه همچنان انالله گفت و افزود : خدايش رحمت فرمايد و بيامرزد و شهادت بر او گوارا باد . پيامبر صلى الله عليه و آله براى بار سوم فرمود : سوگ خود را در پيشگاه خداوند محاسبه كن . پرسيد در چه مورد و براى چه كسى ؟ فرمود : در مورد شوهرت مصعب بن عمير . حمنه گفت : واى بر اندوه من ، و گفته اند ؟ گفته است : واى بر بيوگى .

محمد بن اسحاق در كتاب خود مى گويد : حمنه فرياد بر آورد و ولوله انداخت .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : شوهر براى زن چنان منزلتى دارد كه هيچ كس را چنان منزلتى نيست . ابن اسحاق هم اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را همين گونه نقل كرده است .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : شوهر براى زن چنان منزلتى دارد كه هيچ كس را چنان منزلتى نيست . ابن اسحاق هم اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را

همين گونه نقل كرده است .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله به حمنه فرمود : چرا چنين گفتى ؟ گفت : يتيمى پسرانش را به ياد آوردم و مرا به بيم انداخت . پيامبر صلى الله عليه و آله دعا فرمود كه خداوند متعال سرپرست و جانشين پسنديده اى براى آنان فراهم فرمايد . حمنه سپس با طلحه بن عبيدالله ازدواج كرد و محمد بن طلحه را براى او زاييد ، طلحه بن عبيدالله از همه مردم نسبت به فرزندان مصعب مهربان تر و خوش رفتارتر بود .

سخن درباره كسانى كه در جنگ احد با پيامبر صلى الله عليه و آله پايدارى كردند

واقدى مى گويد : موسى بن يعقوب از قول عمه اش از مادرش از مقداد نقل مى كند كه مى گفته است : روز جنگ احد همينكه مردم براى جنگ صف كشيدند پيامبر صلى الله عليه و آله زير پرچم مصعب بن عمير نشست و چون پرچمداران قريش كشته و مشركان در حمله اول فرارى شدند و مسلمانان بر لشكر آنان حمله بردند و تاراج كردند ، براى بار دوم مشركان حمله آوردند و مسلمانان بر لشكرگاه آنان حمله بردند تاراج كردند ، براى بار و دوم مشركان حمله آوردند و مسلمانان را از پشت سر غافلگير ساختند . مصعب بن عمير كه پرچمدار پيامبر صلى الله عليه و آله بود كشته شد . رايت خزرج را سعد بن عباده در دست گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله بود كشته شد . رايت خزرج را سعد بن عباده در دست گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله زير آن ايستاد و يارانش گرد او ايستاد بودند . پيامبر صلى الله

عليه و آله پرچم مهاجران را به ابوالروم داد ( 221 ) كه يكى از افراد خاندان عبدالدار بود ، مقداد مى گويد : رايت اوسيان را همراه اسيد بن حضير ديدم . مشركان ساعتى جنگ و كشتار كردند و صفها از هم پاشيده و درهم آميخته بود و مشركان همان شعار خود را كه زنده باد عزى و زنده باد هبل بود تكرار مى كردند و به خدا سوگند كشتارى سخت از ما كردند و نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله هم آنچه توانستند انجام دادند . سوگند به كسى كه به او را به حق مبعوث فرموده است پيامبر صلى الله عليه و آله از جاى خود يك وجب هم تكان نخورد و همچنان رويا روى دشمن باقى ماند . گاهى گروهى از يارانش پيش او مى رفتند و گاه پراكنده مى شدند و من همواره رسول خدا را بر پا مى ديدم كه يا با كمان خود تير مى انداخت يا سنگ پرتاب مى كرد ، تا آنكه دشمنان كناره گرفتند و دو گروه از يكديگر جدا شدند . گروهى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله ايستادگى كردند فقط چهارده مرد بودند ، هفت تن از مهاجران و هفت تن از انصار .

مهاجران عبارت بودند از على عليه السلام و ابوبكر و عبدالرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقاص و طلحه بن عبيدالله و ابو عبيده تن جراح و زبير بن عوام ، و انصار عبارت بودند از حباب بن منذر و ابودجانه و عاصم بن ثابت بن ابى الافلح و حارث بن صمه و سهل بن

حنيف و سعد بن معاذ و اسيد بن حضير .

واقدى مى گويد : و روايت شده است كه سعد بن عباده و محمد بن مسلمه هم در آن روز پايدارى كردند و نگريختند و افرادى كه اين موضوع را روايت مى كنند ، آن دو را به جاى سعد بن معاذ و اسيد بن حضير نام مى برند .

واقدى مى گويد : هشت تن هم در آن روز با پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت ايستادگى تا مرگ را كردند كه سه تن از مهاجران و پنج تن از انصار بودند . مهاجران ، على عليه السلام و طلحه زبير بودند و انصار ابودجانه و حارث بن صمه و حباب بن منذر و عاصم بن ثابت و سهل بن حنيف بودند هيچ يك از ايشان در جنگ احد كشته نشد و ديگر مسلمانان همگى گريختند و پيامبر صلى الله عليه و آله از پى آنان ايشان را فرا مى خواند و برخى از مسلمانان نزديك مهراس ( 222 ) رسيدند . واقدى همچنين مى گويد : عتبه بن جبير ، از يعقوب بن عيمر بن قتاده برايم نقل كرد كه مى گفته است ، به روز جنگ احد سى مرد همراه پيامبر صلى الله عليه و آله پايدارى كردند و هر يك از ايشان مى گفت : جان و آبروى من فداى جان و آبروى تو باد ، و سلام بر تو باد ، سلام جاودانه نه براى بدرود .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : در مورد عمر بن خطاب اختلاف است كه آيا در جنگ احد پايدارى كرده است يا نه

. ولى همه راويان اتفاق نظر دارند كه عثمان پايدارى نكرده است . واقدى مى گويد : عمر پايدارى نكرده است ، ولى محمد بن اسحاق و بلاذرى او را در زمره كسانى قرار داده اند كه پايدارى كرده و نگريخته است و همگان در اين مورد اتفاق نظر دارند كه ضرار بن خطاب فهرى با نيزه بر سر عمر زد و گفت : اى پسر خطاب ، شكر اين نعمت را داشته باشد كه سوگند خورده ام هيچ مردى از قريش را نكشم .

اين موضوع را محمد بن اسحاق و ديگران هم روايت كرده اند و در آن اختلاف ندارند ولى اختلاف نظر در اين است كه آيا ضرار بن خطاب به عمر در حالى كه مى گريخته و بيمناك بوده است نيزه اى ملايم زده يا در حالى كه ثابت قدم و پيشرو بوده است . كسانى كه مى گويند در حال فرار بوده است نگفته اند كه عمر هنگام گريز عثمان گريخته باشد يا به سويى كه عثمان رفته است رفته باشد ، بلكه مى گويند براى پناه بردن به كوه مى گريخته است و اين عيب و گناهى نيست ، زيرا سرانجام همه آنانى هم كه با پيامبر ايستادگى كردند به كوه پناه بردند و از دامنه آن بالا رفتند . البته فرق است ميان كسانى كه در آخر كار و پس از فروكش كردن آتش جنگ به كوه رفته اند و آنانى كه ضمن جنگ گريخته اند و به كوه پناه برده اند . اگر عمر در آخر كار به كوه پناه برده باشد ، همه مسلمانان حتى پيامبر صلى

الله عليه و آله همين گونه رفتار كرده اند . ولى اگر عمر هنگامى كه آتش جنگ شعله ور بوده است به كوه پناه برده باشد ، بدون ترديد گريخته است . ( 223 )

ولى راويان اهل حديث در اين اختلاف ندارند كه ابوبكر نگريخته است و پايدار مانده است ، هر چند از او هيچ گونه مشاركت در جنگ و كشت و كشتارى نقل نشده است ولى خود همان پايدارى جهاد است و در همان حد است .

اما راويان شيعه روايت مى كنند كه كسى جز على و طلحه و زبير و ابودجانه و سهل بن حنيف و عاصم بن ثابت پايدارى نكرده است . برخى از راويان شيعه هم روايت كرده اند كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله چهارده مرد از مهاجران و انصار پايدارى كرده اند ولى ابوبكر و عمر را از آن گروه نمى شمارند . بسيارى از ارباب حديث روايت كرده اند كه عثمان سه روز پس از احد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد ، پيامبر صلى الله عليه و آله از او پرسيد : مگر به كجا رسيده بودى و تا كجا عقب نشسته بودى ؟ گفت : تا ناحيه اعرض . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : عجب گسترده گريخته اى !

واقدى روايت مى كند : به روزگار حكومت عثمان ميان او و عبدالرحمن بن عوف كدورت و بگو مگويى صورت گرفت ، عبدالرحمان بن عوف به وليد بن عقبه پيام فرستاد كه بيايد و چون آمد گفت : پيش برادرت برو و آنچه را به تو مى گويم از

قول من به او ابلاغ كن كه كسى ديگر جز ترا نمى دانم كه اين پيام را به او برساند . وليد گفت : انجام خواهم داد . گفت : به عثمان بگو عبدالرحمان به تو مى گويد من در جنگ بدر شركت كردم و تو شركت نكردى و روز جنگ احد پايدارى كردم و تو گريختى و در بيعت رضوان - شجره - من حضور داشتم و تو حضور نداشتى . چون وليد اين پيام را گزارد ، عثمان گفت : برادرم راست گفته است . من از شركت در جنگ بدر بازماندم و به پرستارى دختر پيامبر صلى الله عليه و آله كه بيمار بود سرگرم بودم و پيامبر صلى الله عليه و آله سهم مرا از غنيمت منظور فرمود و به منزله كسانى بودم كه در جنگ بدر حضور داشتند . روز جنگ احد هم گريختم و پشت به جنگ دادم ولى خداوند در كتاب محكم خود از اين گناه در گذشته و عفو فرموده است . اما در مورد بيعت رضوان من به مكه رفته بودم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرا فرستاده بود و خود فرموده بود كه عثمان در اطاعت خدا و رسول اوست و با دست چپ خود از سوى من با دست راست خويش بيعت فرمود و دست چپ پيامبر صلى الله عليه و آله از دست راست من بهتر است و چون وليد اين پاسخ را براى عبدالرحمان آورد ، عبدالرحمان گفت : برادرم راست گفته است .

واقدى مى گويد : عمر به عثمان بن عفان نگريست و گفت : اين از كسانى است

كه خداوند گناهش را عفو كرده است يعنى كسانى كه به هنگام رويا روى شدن دو لشكر از جنگ گريخته و پشت به جنگ داده اند از چيزى كه عفو فرمود ديگر مواخذه نمى فرمايد . گويد : مردى از عبدالله بن عمر درباره عثمان پرسيد ، گفت : او در جنگ احد مرتكب گناهى بزرگ شده است و خداوند او را عفو فرموده است و حال آنكه ميان شما مرتكب گناهى كوچك شد و شما او را كشتيد . كسانى كه مى گويند عمر در جنگ احد گريخته است ، به اين روايت استدلال مى كنند كه گفته شده است به روزگار حكومت عمر زنى آمد و يكى از بردهايى را كه پيش عمر بود مطالبه كرد . همراه او يكى از دختران عمر هم آمد و بردى مطالبه كرد ، عمر به آن زن برد بخشيد و دختر خويش را از آن محروم كرد . چون در اين باره از او پرسيدند ، گفت : پدر آن زن روز احد پايدارى كرد و پدر اين يكى روز جنگ احد گريخت و پايدارى نكرد .

و واقدى مى گويد روايت مى كند : كه عمر خودش مى گفته است : همينكه شيطان فرياد آورد كه محمد كشته شد گفتم : بايد به كوه پناه برم و بالا روم گويى همچون بز كوهى بودم . برخى همين سخن را حجت و دليل گريز عمر مى دانند و در نظر من - ابن ابى الحديد - اين حجت نيست ، زيرا دنباله خبر چنين است كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم و پيامبر

صلى الله عليه و آله اين آيه را تلاوت مى فرمود : و محمد جز پيامبر نيست كه پيش از او پيامبران بودند و در گذشتند ( 224 ) و ابوسفيان در دامنه كوه همراه فوج خود بود و كوشش مى كرد كه بالاى كوه برسد . پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت بار خدايا ايشان را نسزد كه بر ما برترى جويند و آنان پراكنده شدند ، و اين نشانه آن است كه بالا رفتن عمر بر كوه پس از آن بوده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به كوه رفته و اين موضوع براى عمر به منقبت شبيه تر است تا نكوهش .

همچنين واقدى نقل مى كند و مى گويد : ابن ابى سبزه از ابوبكر بن عبدالله بن ابى جهم ، كه نام اصلى ابوجهم عبيد است ، براى من نقل كرد كه خالد بن وليد در شام مى گفت : سپاس خداوندى را كه مرا به اسلام هدايت فرمود ، همانا خودم عمر بن خطاب را به هنگام فرار مسلمانان و گريز ايشان ديدم كه هيچ كس همراه عمر نبود و من همراه فوجى گران و كاملا مسلح بودم ، از آن فوج هيچ كس جز من عمر را نشناخت و ترسيدم اگر همراهان را متوجه كنم آهنگ او كنند و من به عمر نگريستم كه آهنگ كوه داشت .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : ممكن است اين درست باشد و در اين مساله خلافى نيست كه عمر جنگ را رها كرده و آهنگ كوه كرده است ولى ممكن است اين كار در پايان كار

و پس از نااميد شدن مسلمانان از پيروزى صورت گرفته باشد كه در آن هنگام همگى آهنگ كوه كردند . وانگهى خالد در مورد عمر بن خطاب متهم است و ميان آن دو كينه و ستيز بوده است و بعيد نيست كه خالد حركات عمر را مورد نكوهش قرار دهد .

صحت اين خبر هم كه خالد از كشتن عمر خود دارى كرد معلوم است كه به سبب خويشاوندى نسبى ميان آنان بوده است . عمر و خالد از سوى مادر خويشاوندند ، مادر عمر حنتمه دختر هاشم بن مغيره است و خالد هم پسر وليد بن مغيره است ، بنابر اين مادر عمير دختر عموى خالد و خويشاوند نزديك اوست و خويشاوندى مايه عطوفت و مهربانى است . در سال ششصد و هشت در دروازه دواب بغداد به خانه و حضور محمد بن معد علوى موسوى ، فقيه معروف شيعه ، كه خدايش رحمت كناد ، رفتم . كناد ، رفتم . كسى پيش او مغازى واقدى را مى خواند و چون اين عبارت را خواند كه واقدى از قول ابن ابى سبره از خالد بن رباح از ابوسفيان آزاد كرده ابن ابى احمد نقل مى كرد كه او گفته است از محمد بن مسلمه شنيدم كه مى گفت : همين دو گوشم شنيد و همين دو چشم من ديد كه روز جنگ احد مردم به سوى كوه مى گريختند و پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را فرا مى خواند و آنان توجهى نمى كردند و شنيديم پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود : اى فلان و اى فلان پيش من

آييد ، من رسول خدايم و هيچ يك از آن دو هم اعتنايى نكردند و رفتند . در اين هنگام ابن معد به من اشاره كرد كه گوش بده ، گفتم : مگر در اين عبارت چه چيزى است ؟ گفت : اين فلان و بهمان كنايه از عمر و ابوبكر است . گفتم : و جايز است كه كنايه از آن دو نباشد بلكه كنايه از دو تن ديگر باشد . گفت : ميان صحابه كسى جز آن دو نيست كه در مورد فرار و ديگر كارهاى نكوهيده نام برده نشوند و گوينده ناچار از به كار بردن كنايه باشد و فقط همان دو تن هستند كه اين گونه اند . گفتم : اين گمان بيش نيست . گفت : از اين جدل و ستيز خود رهايمان كن . ابن معد سپس سوگند ياد كرد كه واقدى منظورش ابوبكر و عمر بوده است و اگر كس ديگرى غير از آن دو بود به طور صريح مى گفت ، و ديدم كه بر چهره اش نشانه هاى ناراحتى از مخالفت من با عقيده اش آشكار شد .

واقدى روايت مى كند : چون ابليس فرياد بر آورد كه محمد كشته شد ، مردم پراكنده شدند و برخى از آنان به مدينه رسيدند و نخستين كس كه در مدينه شد و خبر داد كه محمد كشته شد ، سعد بن عثمان پدر عباده بن سعد بود . پس از او مردان ديگرى وارد شدند و چون به خانه هاى خود رفتند زنها گفتند : اى واى كه از التزام ركاب پيامبر گريخته ايد . ابن ام مكتوم

هم كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى پيشنمازى در مدينه باقى گذاشته بود به ايشان گفت : از حضور پيامبر صلى الله عليه و آله گريخته اند ؟ سپس گفت : مرا به راه احد ببريد ( 225 ) و چون او را به راه احد بردند ، شروع به پرسيدن از هر كسى كه با او بر مى خورد كرد تا آنكه قومى ديگر رسيدند و او از سلامتى پيامبر آگاه شد و برگشت . از جمله كسانى كه گريخته بودند عمر و عثمان ( 226 ) و حارث بن حاطب و ثعلبه بن حاطب و سواد بن غزيه و سعد بن عثمان و عقبه بن عثمان بودند . در اين ميان خارجه بن عمر خود را به ملل ( 227 ) رسانده بود و اوس بن قيظى همراه تنى چند از بنى حارثه خود را به شقره ( 228 ) رسانده بودند . ام ايمن آنان را ديد بر چهره شان خاك پاشاند و به يكى از ايشان گفت : بيا اين دوك را بگير و دوك بريس ! كسانى كه معتقد به فرار كردن عمر هستند به روايت ديگرى هم كه واقدى در مغازى آورده است استدلال مى كنند . واقدى در موضوع صلح حديبيه مى نويسد كه عمر در آن هنگام به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : مگر به ما نمى گفتى كه به زودى وارد مسجد الحرام مى شوى و كليد كعبه را مى گيرى و همراه كسانى كه در عرفات و قوت مى كنند وقوف خواهى كرد ؟ و حال آنكه هنوز

قربانيهاى ما كنار كعبه نرسيده و قربانى نشد است .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : آيا به شما گفتم در اين سفر اين چنين خواهى بود ؟ عمر گفت : نه . پيامبر فرمود : همانا به زودى وارد مسجد الحرام مى شويد و من كليد كعبه را مى گيرم و من و شما سرهاى خود را در مكه مى تراشيم و با وقوف كنندگان در عرفات وقوف مى كنيم . سپس پيامبر صلى الله عليه و آله روى به عمر فرمود و گفت : آيا روز احد را فراموش كرده ايد هنگامى كه به كوه بالا مى رفتيد و به هيچ كس توجه نداشتيد و من در پى شما ، شما را فرا مى خواندم . آيا جنگ احزاب را فراموش كرده ايد ، هنگامى كه دشمن از منطقه بالا و پايين آمدند و چشمها تيره شد و دلها به حنجره ها رسيد آيا روز فلان را فراموش كرده ايد و همچنين شروع به بر شمردن فرمود . مسلمانان گفتند : خداى و رسولش درست گفته اند و تو اى رسول خدا به خدا داناتر از مايى ، و چون پيامبر صلى الله عليه و آله عمره القضا را انجام داد و سر خود را تراشيد فرمود : اين است آنچه به شما وعده دادم و چون روز فتح مكه فرا رسيد و پيامبر كليد كعبه را گرفت فرمود : عمر بن خطاب را پيش من فراخوانيد و چون عمر آمد پيامبر فرمود : اين آن چيزى كه به شما گفتم . آنان مى گويند اگر عمر در جنگ احد نگريخته بود

، پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به او نمى فرمود آيا روز جنگ احد را فراموش كرده ايد هنگامى كه بر كوه بالا مى رفتيد و مى گريختيد و بر كسى توجه نمى كرديد .

سخن درباره آنچه براى مسلمانان پس از رفتن به كوه پيش آمده است

قسمت اول

واقدى مى گويد : موسى بن محمد بن ابراهيم از قول پدرش براى من نقل كرد كه چون ابليس ، كه نفرين خدا بر او باد ، براى آنكه مسلمانان را اندوهگين سازد ، بانگ برداشت كه محمد كشته شده است ، مسلمانان به هر سو پراكنده شدند . مردم از كنار پيامبر صلى الله عليه و آله مى گذشتند و هيچ كس از ايشان به آن حضرت توجه نمى كرد و حال آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله در پى آنان ، ايشان را صدا مى كرد . كار به آنجا كشيد كه گروهى از مسلمانان تا مهراس گريختند و عقب نشستند . پيامبر صلى الله عليه و آله هم براى اينكه ياران خود را فراخواند ، آهنگ دامنه كوه كرد و به دامنه كوه رسيد و يارانش در كوه پراكنده بودند و درباره چگونگى كشته شدن كشتگان خويش و خبر كشته شدن پيامبر صلى الله عليه و آله كه به ايشان رسيده بود ، سخن مى گفتند . كعب بن مالك مى گويد : من نخستين كس بودم كه با وجود آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله مغفر داشت او را شناختم و در همان حال كه در دامنه كوه بودم بانگ برداشتم كه اين رسول خداست كه زنده است و آن حضرت با دست خود به دهان خويش اشاره مى فرمود كه من

ساكت و خاموش شوم . آنگاه جامه هاى جنگى مرا پوشيد و جامه هاى جنگى خود را بيرون آورد .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه ميان دو سعد ، يعنى سعد بن عباده و سعد بن معاذ ، حركت مى فرمود بر ياران خويش در دامنه كوه وارد شد و در حالى كه زره بر تن داشت اندكى خميده به جلو حركت مى فرمود و معمولا پيامبر صلى الله عليه و آله همواره چنان راه مى رفت ، و گفته شده است ، آن حضرت بر طلحه بن عبيدالله تكيه داده بوده است .

واقدى همچنين مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله به سبب زخمهايى كه برداشته بود ، نماز ظهر آن روز را نشسته گزاردند . طلحه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : من هنوز نيرويى دارم ، برخيز تا ترا بر دوش برم . و آن حضرت را بر دوش گرفت و كنار صخره اى كه بر دهانه دره قرار داشت برد و ايشان را بالاى آن صخره رساند . پيامبر صلى الله عليه و آله همراه كسانى كه با ايشان پايدارى كرده بودند به سوى ياران خويش رفت . مسلمانان كه از دور ايشان را ديدند پنداشتند قريش هستند و پشت به ايشان كردند و بر كوه گريختند ابو جانه با عمامه سرخ خود شروع به اشاره كردند به آنان كرد كه او را شناختند و همگان يا گروهى از ايشان برگشتند .

واقدى مى گويد : و روايت شده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله همراه چهارده

تنى كه با آن حضرت ايستادگى كرده بودند آشكار شد و آنان هفت تن از مهاجران و هفت تن از انصار بودند ، ديگر مسلمانان كه آنان را از مشركان مى پنداشتند ترسان شروع به فرار كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوبكر كه كنارش ايستاده بود لبخند مى زد و مى فرمود به آنان اشاره كن و ابوبكر شروع به اشاره كردن نمود ، ولى آنان بر نمى گشتند تا آنكه ابو جانه عمامه سرخى را كه بر سر داشت ، برداشت و به كوه بالا رفت و شروع به فرياد كشيدن و علامت دادن كرد تا شناختند . و چنان بود كه ابوبرده بن نيار تيرى بر كمان نهاده و قصد كرده بود پيامبر صلى الله عليه و آله را - كه نشناخته بود - هدف قرار دهد و ياران آن حضرت را بزند و چون مسلمانان سخن گفتند و پيامبر صلى الله عليه و آله ايشان را فراخواند ، دست نگه داشت . مسلمانان از ديد پيامبر صلى الله عليه و آله چنان شاد شدند كه كه گويى هيچ رنج و اندوهى بر ايشان نرسيده است و از سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلامتى همراهانش از چنگ مشركان مسرور شدند .

واقدى مى گويد : سپس قومى از قريش هم بر كوه بالا رفتند و بر مسلمانان كه در دامنه بودند ، مشرف گرديدند . رافع بن خديج مى گفته است من در آن هنگام كنار ابو مسعود انصارى او كشته شد گان قوم خويش را ياد مى كرد و از ايشان مى پرسيد و به او

خبر مى دادند كه سعد بن ربيع و خارجه بن زهير كشته شده اند و او انالله و انا اليه راجعون بر زبان مى آورد و بر ايشان رحمت مى فرستاد . مسلمانان هم از يكديگر در مورد دوستان و خويشاوندان خود مى پرسيدند و به يكديگر خبر مى دادند . در همين حال خداوند مشركان را بر گرداند كه آن اندوه را از ايشان بزدايد و چون ناگاه فوجهاى دشمن را بالاى كوه و فراتر از خويش ديدند آنچه را گفتگو مى كردند فراموش كردند .

پيامبر صلى الله عليه و آله ما را فراخواندند و تشويق به جنگ كردند و به خدا سوگند گويى هم اكنون به فلان و بهمان مى نگرم كه در پهنه كوه ترسان مى گريختند . واقدى همچنين مى گويد : عمر مى گفته است چون شيطان بانگ برداشت كه محمد كشته شد من همچون ماده بزى به كوه گريختم نيست كه پيش به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم كه اين آيه را تلاوت مى فرمود محمد جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبران بودند و در گذشتند ( 229 ) و ابوسفيان در دامنه كوه بود . رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه خداى خود را فرا مى خواند و دعا مى كرد عرضه مى داشت پروردگارا ايشان را نسوزد كه بر ما برترى جويند ، و مشركان پراكنده شدند .

واقدى مى گويد : ابواسيد ساعدى مى گفته است ، پيش از آنكه خواب بر ما چيره شود خود را در دامنه كوه چنان افسرده و تسليم مى ديديم كه

هر كس به ما حمله مى كرد تسليم مى شديم و خداوند خواب را بر ما چيره فرمود و چنان خوابيديم كه سپرهايمان بدون توجه به يكديگر شاخ به شاخ مى شد و سپس خواب از سر ما پريد و چنان شديم كه گويى پيش از آن بر ما اندوهى نرسيده است . گويد : زبير بن عوام مى گفته است : خواب چنان ما را فرا گرفت كه هيچ مردى از ما نبود مگر اينكه چانه اش روى سينه اش قرار داشت ، و همان طور كه ميان خواب و بيدارى بودم شنيدم معتب بن قشير كه از منافقان بود مى گويد : اگر ما فرماندهى مى داشتيم اينجا كشته نمى شديم كه در همين هنگام خداوند متعال در مورد او همين آيه را نازل فرمود . ( 230 ) گويد : ابواليسر مى گفته است ، در آن هنگام همراه تنى چند از قوم خود كنار پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم و خداوند براى اينكه در امان باشيم خوب را بر ما چيره ساخت و هيچ كس نماند مگر اينكه خرخر مى كرد و سپرها روى يكديگر مى افتاد و خود ديدم شمشير بشر بن البراء بن معرور از دستش بر زمين افتاد و متوجه نشد و پس از اينكه به خود آمد آن را برداشت و دشمن پايين تر از ما و زير پايمان قرار داشت . شمشير ابوطلحه هم از دست او افتاد ، بر منافقان و اهل شك و ترديد در آن روز خواب چيره نشد و خواب فقط بر اهل يقين و ايمان چيره شد و در

همان حال كه مومنان چرت مى زدند ، منافقان هر چه در دل داشتند مى گفتند .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : از ابن نجار ( 231 ) محدث درباره اين موضوع پرسيدم و به او گفتم از داستان جنگ احد چنين استنباط مى شود كه در آغاز كار دولت و پيروزى از مسلمانان بوده است و سپس كار بر زيان آنان گرديده و شيطان فرياد بر آورده است كه محمد كشته شد و بيشتر مسلمانان گريختهاند و سپس بيشترشان به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشته اند و مدتى طولانى كه تا آخر روز طول كشيده است جنگهاى بسيار كرده اند .

آنگاه از سر ناچارى به كوه پناه برده اند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم همراه ايشان آهنگ دامنه كوه كرده است و سپس دو گروه از يكديگر جدا شده اند . هر كس كه در داستان احد تامل كند همين گونه استنباط مى كند ، ولى برخى رواياتى كه واقدى نقل مى كند دلالت بر گونه اى ديگر دارد ، نظير اين روايت او كه چون ابليس بانگ برداشت كه محمد كشته شد پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان را صدا مى كرد و كسى بر آن حضرت توجه نمى كرد و همگى به كوه بالا مى رفتند و آن حضرت هم ناچار آهنگ كوه فرمود و هنگامى به آنان رسيد كه پراكنده بودند و درباره افرادى كه كشته شده بودند مذاكره مى كردند . اين روايت دليل آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله هم از همان اول جنگ و همينكه شيطان

بانگ برداشت كه محمد كشته شده به كوه رفته است و چنين فهميده مى شود كه بانگ برداشتن شيطان هنگامى بوده است كه خالد بن وليد از دهانه كوه و از پشت سر مسلمانان بر آنان حمله آورده است و مسلمانان سر گرم تاراج بوده اند و در هم ريخته اند و اين چگونه بوده است ؟

ابن نجار گفت : شيطان دوباره بانگ برداشت كه محمد كشته شد . يك بار در آغاز جنگ در يك بار در پايان روز و هنگامى كه فوجهاى دشمن از هر سو پيامبر صلى الله عليه و آله را احاطه كرده بودند و ياران آن حضرت كشته شده بودند و جنگ چنان آنان را از ميان برده بود كه جز اندكى كه بيش از ده تن نبودند با او باقى نمانده بودند . اين بانگ برداشتن بار دوم از بار نخست پيامبر صلى الله عليه و آله به دامنه كوه پناه نبرد . بلكه ايستادگى فرمود و يارانش هم از او حمايت كردند . با آنكه در بار نخست پيامبر صلى الله عليه و آله مشقت بسيار سنگينى را از ضربات ابن قميئه و عتبه بن ابى وقاص و كسانى ديگرى جز آن دو متحمل شد ولى صحنه جنگ را رها نفرمود و اين دفعه دوم بانگ برداشتن شيطان بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله دانست مصلحتى براى باقى ماندن در صحنه پيكار باقى نمانده است و به دامنه كوه پناه برد .

گفتم : آيا در دفعه دوم هم مسلمانان با مشركان همچنان درگير بوده اند تا شيطان بانگ برداشته است كه محمد كشته شد ؟ گفت

: آرى ، مشركان پيامبر صلى الله عليه و آله را احاطه و ياران باقى مانده آن حضرت را محاصره كرده بودند و مسلمانان با آنان در آويخته بودند و به سبب كمى شمارشان ميان مشركان گم شده بودند . گروهى از مشركان پنداشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله را كشته اند ، چون كمتر با آن حضرت رويا روى شدند و شيطان هم بانگ برداشت كه محمد كشته شد؛ و حال آنكه آن حضرت كشته نشده بود ولى كار بر مشركان مشتبه شده بود و پيامبر صلى الله عليه و آله را كس ديگرى مى پنداشتند . بيشترين دفاع را در اين حال از پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام و ابودجانه و سهل بن حنيف انجام دادند و خود پيامبر صلى الله عليه و آله هم از خود دفاع مى فرمود آن چنان كه گروهى را به دست خويش گاه با شمشير و گاه با تير زخمى ساخت ولى به سبب گرد و خاك بسيار و آميختگى مردم با يكديگر قريش ، پيامبر را يكى از مسلمانان مى پنداشتند و اگر آن حضرت را درست مى شناختند به راستى كار دشوار مى شد ولى خداوند متعال پيامبر صلى الله عليه و آله را از ايشان محفوظ داشت و چشمهاى مشركان را از او منصرف فرمود . و همواره همان سه تن كه بر شمردم از آن حضرت دفاع كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله به تدريج خود را به دامنه كوه رساند و اندك اندك خويش را بر فراز كوه كشاند و آن سه تن هم

از پى او بودند و به او پيوستند .

گفتم : پس چرا قومى از مشركان به كوه رفتند و چرا چنين كردند و برگشتند ؟ گفت : آنان به خيال خود براى جنگ با مسلمانان باز مانده به كوه رفتند ، نه در جستجوى پيامبر ، زيرا مى پنداشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شده است . و همين هم موجب شد كه سريع تر از كوه بر گردند كه با خود گفتند به خواسته اصلى خود رسيديم و محمد را كشتيم ، ديگر چه اصرارى بر سخت گيرى نسبت به اوس و خزرج و ديگر ياران اوست ، خاصه كه خالى از خطر براى خودشان هم نبود و ممكن بود كشته شوند .

گفتم : وقتى كارى براى آنان خطرناك باشد چرا از ابتدا به كوه بروند ؟ گفت : مثل اين است كه نخست چيزى به خاطرات مى رسد و انگيزه اى ترا به انجام كارى وا مى دارد و همينكه آن را شروع مى كنى افكار و انگيزه هاى ديگرى پيدا مى كنى كه از تصميم نخست منصرف مى شوى و آن را تمام نمى كنى .

گفتم : اين درست است ولى چرا آنان آهنگ مدينه و تاراج آن را نكردند ؟ گفت : عبدالله بن ابى همراه سيصد جنگجو در مدينه بود ، وانگهى گروه بسيارى از اوس و خزرج كه مسلمان بودند و در جنگ شركت نكرده بودند و گروهى ديگر از منافقان و يهوديان هم در آن شهر بودند كه همگى شجاع و نيرومند بودند و زن و فرزندشان در مدينه بودند و بديهى است كه آنان

همگى از آن شهر دفاع مى كردند و قريش در امان نبودند كه پس از حمله به مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله همراه با يارانش از پشت سر به ايشان حمله نكند و آنان از دو سو مورد هجوم و محاصره قرار گيرند و راى درست اين بود كه از هجوم به مدينه و حمله به آن منصرف شوند .

واقدى مى گويد : ضحاك بن عثمان از حمزه بن سعيد براى من نقل كرد كه چون دو گروه از يكديگر جدا شدند و ابو سفيان تصميم به بازگشت گرفت ، در حالى كه بر ماديانى با چشم سياه فراخ سوار بود ، جلو آمد و كنار ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كه در دامنه كوه بودند ايستاد و با صداى بلند فرياد بر آورد كه زنده و بلند مرتبه باد هبل . و سپس گفت : پسر ابى كبشه -يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله - كجاست ؟ امروز در قبال جنگ بدر و روزگار نوبت به نوبت است . در روايت ديگرى آمده است كه او ابوبكر و عمر را صدا كرد و گفت : پسر ابى قحافه كجاست ؟ پسر خطاب كجاست ؟ و سپس افزود : پيروزى در جنگ نوبتى است .

حنظله اى در قبال حنظله اى ، يعنى كشته شدن حنظله بن ابى عامر در قبال كشته شدن حنظله بن ابى سفيان گفت : زنده و بلند مرتبه باد هبل ، عمر گفت : خداوند بلند مرتبه تر و شكوه مندتر است . و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به عمر

فرمود : در پاسخش بگو خداوند بلند مرتبه تر و شكوه مندتر است . ابوسفيان سپس گفت : ما را عزى نعمت را تمام كرد از او درگذر و دشنامش مده ، و سپس گفت : روزگار به نوبت و جنگ و پيروزى در آن نوبتى است . ( 232 ) عمر گفت : چنين نيست كه كشتگان ما در بهشت خواهند بود و كشتگان شما در آتش . ابوسفيان گفت : شما چنين بگوييد و در اين صورت ما زيان كرده ايم و بيمناك خواهيم بود . ابوسفيان سپس گفت : اى پسر خطاب پيش من بيا تا با تو سخن گويم . عمر برخاست . ابوسفيان گفت : ترا به حق دينت سوگند مى دهم به من بگويى آيا ما محمد را كشته ايم ؟ گفت : به خدا نه كه او هم اكنون سخن ترا مى شنود . ابوسفيان گفت : آرى تو در نظر من از ابن قميئه راستگوترى . ابوسفيان سپس با صداى بلند فرياد كشيد و گفت : ميان كشتگان خود كسانى را مى بينيد كه آنان را مثله و پاره پاره كرده اند ، اين كار به خواست بزرگان ما نبوده است . سپس تعصب جاهلى او را گرفت و گفت : البته پس از صورت گرفتن آن را ناراحت نشديم و سرانجام بانگ برداشت كه سر سال آينده وعده گاه ما و شما در منطقه بدر الصفراء . عمر درنگ كرد و منتظر ماند ببيند رسول خدا چه مى فرمايد و پيامبر به عمر فرمود : بگو باشد . ابوسفيان برگشت و با ياران خود شروع به

كوچيدن كرد .

پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان ترسيدند كه آنان به مدينه هجوم بردند و زنان و كودكان كشته شوند . پيامبر صلى الله عليه و آله به سعد بن ابى وقاص فرمود : برو خبر ايشان را براى ما بياور ، اگر ديدى بر شتران خود سوار شدند و اسبها را يدك كشيدند ، آهنگ مكه دارند و اگر بر اسبها سوار شدند و شتران را يدك كشيدند ، آهنگ حمله به مدينه دارند . و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست اگر آهنگ مدينه كنند به سوى آنان حركت و با ايشان جنگ خواهم كرد .

قسمت دوم

سعد مى گويد : شروع به دويدن كردم و با خود تصميم گرفتم اگر چيزى ديدم كه موجب ترس باشد ، همان دم پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگردم . اين بود كه از همان نخست به حالت دويدن حركت كردم و در پى مشركان رفتم و چون به محل عقيق ( 233 ) رسيدند ، من از دور آنان را مى دويدم و تامل مى كردم و ديدم كه سوار بر شتران شدند و اسبها را يدك كشيدند . گفتم : اين نشان كوچ كردن به سرزمينهاى خودشان است . گويد : مشركان در عقيق اندكى توقف و درباره هجوم به مدينه رايزنى كردند ، صفوان بن اميه به ايشان گفت : شما گروهى از آن قوم را كشته ايد و اينك كه پيروزى يافته ايد و خسته و فرسوده هم هستيد ، برگرديد و وارد مدينه مشويد ، وانگهى نمى دانيد چه پيش مى آيد ، روز

جنگ بدر هم با اينكه شما شكست خورديد و آنان پيروز شدند ، به خدا سوگند كه شما را تعقيب نكردند .

گفته شده است پيامبر صلى الله عليه و آله هم فرموده است كه صفوان بن اميه ايشان را از رفتن به مدينه باز داشته است .

سعد بن ابى وقاص همينكه آنان در حال برگشت ديد كه وارد صحراى عقيق شدند با سيمايى افسرده به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و گفت : اى رسول خدا آن قوم آهنگ مكه كردند ، شتران را سوار شدند و اسبها را يدك كشيدند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : چه مى گويى ؟ سعد گفت : همين كه گفتم . سعد مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله با من خلوت كرد و پرسيد : آيا آنچه مى گويى راست است ؟ گفتم : آرى . فرمود : پس چرا ترا چنين افسرده مى بينم ؟ گفتم : خوش نداشتم براى رفتن و برگشت آنان به مكه با چهره شاد پيش مسلمانان بيايم - نشانى از ناتوانى ما مى بود - پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : سعد كار آزموده است .

واقدى مى گويد : ابن ابى سبره از يحيى بن شبل از ابوجعفر برايم نقل كرد كه گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله به سعد بن ابى وقاص - هنگامى كه مى رفت - فرمود : اگر ديدى مشركان آهنگ مدينه كردند ، فقط آرام به خودم بگو و موجب تضعيف و شكستن روحيه و بازوى مسلمانان نشوى . او رفت و چون

ديد سوار بر شتران شدند و اسبها را يدك كشيدند برگشت و نتوانست خويشتن دارى كند و از شادى فرياد بر آورد و برگشت آنان را اعلام كرد .

واقدى مى گويد : به عمرو بن عاص گفته شد ، روز جنگ احد مشركان و مسلمانان چگونه از يكديگر جدا شدند ؟ گفت : چه منظورى داريد و از آن موضوع چه مى خواهيد ! خداوند متعال اسلام را آورد و كفر و كافران را نابود فرمود . سپس گفت : چون دوباره بر مسلمانان حمله كرديم و گروهى از ايشان را كشتيم ، آنان نخست به هر سو پراكنده شدند و سپس گروهى از ايشان باز گشتند؛ قريش رايزنى كردند و گفتند : اينك كه پيروزى از ماست بهتر است برگرديم كه به ما خبر رسيده است عبدالله بن ابى همراه يك سوم از مردم برگشته است و گروهى از اوس و خزرج هم از شركت در جنگ خود دارى كرده اند و در امان نيستم كه آنان بر ما حمله نكنند ، وانگهى گروهى از ما زخمى هستيم و اسبهاى ما هم به سبب تير خوردگى از كار مانده اند . اين بود كه رفتيم و هنوز به روحاء ( 234 ) نرسيده بوديم كه گروهى از آنان به سراغ ما آمدند و ما هم برگشتيم .

واقدى مى گويد : اسحاق بن يحيى بن طلحه ، از قول عايشه براى من نقل كرد كه مى گفته است ، شنيدم ابوبكر مى گفت : در جنگ احد چون سنگ بر چهره پيامبر صلى الله عليه و آله خورد دو حلقه از مغفر به گونه آن

حضرت فرو شد ، من شتابان و دوان دوان خود را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساندم ، در همان حال ديدم كسى هم از سوى مشرق چنان شتابان مى آيد كه گويى در حال پرواز است . گفتم : خدا كند طلحه بن عبيدالله باشد و چون با هم پيش پيامبر صلى الله عليه و آله رسيديم ، ديدم ابوعبيده بن جراح است . او بر من پيشدستى كرد و گفت : اى ابوبكر ! ترا به خدا سوگند مى دهم كه بگذار اين حلقه ها را از چهره صلى الله عليه و آله من بيرون بكشم . ابوبكر مى گويد : او را به حال خود گذاشتم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : مواظب دوست خود هم باشيد و مقصود آن حضرت ، طلحه بن عبيدالله بود . ابو عبيده يكى از آن حلقه ها را با دندان پيشين خود گرفت و آن را بيرون كشيد . حلقه چنان استوار شده بود كه ابو عبيده بر پشت به زمين افتاد و يكى از دندانهايش هم كنده شد و سپس حلقه ديگر را با دندان ديگرش گرفت و بيرون كشيد كه آن هم كنده شد و به اين سبب ابو عبيده ميان مردم معروف به اثرم - بى دندان پيشين - بود . و گفته شده است كسى كه آن دو حلقه را از گونه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون كشيد عقبه بن وهب بن كلده بود و هم گفته اند ابو اليسره بوده است . واقدى مى گويد : در نظر ما صحيح تر

آن است كه عقبه بن وهب بن كلده بوده است .

واقدى مى گويد : ابو سعيد خدرى مى گفته است : روى جنگ احد به چهره پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ خورد و دو حلقه از مغفر به گونه هايش فرو شد و چون آن دو حلقه را بيرون كشيدند ، از محل زخم همچون دهانه مشك خون بيرون مى زد . مالك بن سنان شروع به مكيدن محل زخم كرد و چون دهانش آكنده شد آن را بيرون ريخت . پيامبر فرمود : هر كس دوست دارد به كسى بنگرد كه خونش با خون من آميخته شده است به مالك بن سنان بنگرد . به مالك گفتند : خون مى آشامى ؟ گفت : آرى ، خون رسول خدا را مى آشامم . و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : خون هر كس به خون من بياميزد آتش دوزخ به او نخواهد رسيد .

واقدى مى گويد : ابو سعيد خدرى مى گفته است ، من از جمله كسانى بودم كه از محل شيخان بر گردانده شديم و اجازه جنگ به ما داده نشد . ميان روز به ما خبر رسيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله صدمه ديده است و مردم از گردش پراكنده شده اند . من همراه نوجوانان بنى خدره خود را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسانديم تا از سلامت ايشان آگاه شويم و خبر آن را براى خانواده هاى خود ببريم . در بطن قنات ( 235 ) مردم را پراكنده ديديم ولى ما را همت و هدفى جز ديدن پيامبر صلى

الله عليه و آله نبود و مى خواستيم ايشان را ببينيم . همينكه چشم پيامبر صلى الله عليه و آله به من افتاد فرمود : سعد بن مالك هستى ؟ گفتم : آرى پدر و مادرم فدايت باد . نزديك رفتم و زانوهايش را بوسيدم و آن حضرت سوار بر اسب بود به من فرمود : خداوند در سوگ پدرت پاداش دهد ، و چون به چهره اش نگريستم در هر گونه اش زخمى به اندازه درهمى ديدم و بر پيشانى او هم نزديك رستنگاه موهايش شكافى بود و از لب پايين ايشان خون مى چكيد و دندانهاى سمت راست هم از ريشه شكسته بود ، بر زخم ايشان چيز سياهى بود ، پرسيدم چيست ؟ گفتند : بورياى سوخته است . پرسيدم ، چه كسى گونه هاى او را زخمى كرده است ؟ گفتند : ابن قميئه . گفتم ، پيشانى او را كه شكسته است ؟

گفتند : ابن شهاب ، پرسيدم ، لبش را چه كسى زخمى كرده است ؟ گفتند : عتبه بن ابى وقاص .

من پيشاپيش پيامبر صلى الله عليه و آله شروع به دويدن كردم تا بر در خانه اش رسيدم و نتوانست پياده شود تا آنكه كمكش كردند و آنان وقت بود كه هر دو زانويش را زخمى ديدم و بر دو سعد ، يعنى سعد بن عباده و سعد بن معاذ ، تكيه داده بود تا وارد خانه اش شد . چون آفتاب غروب كرد و بلال براى نماز مغرب اذان گفت ، بر همان حال كه بر دو سعد تكيه داده بود ، براى نماز بيرون آمد

و سپس به خانه اش برگشت . مردم در مسجد چراغ و آتش بر افروخته بودند و خستگان و زخميان را زخم بندى مى كردند . بلال اذان نماز عشا را گفت و آن به هنگامى بود كه سرخى روز از سمت مغرب هم كاملا غروب كرده بود ولى پيامبر صلى الله عليه و آله براى نماز بيرون نيامد و بلال همچنان بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بود و چون يك سوم از شب گذشت بلال صدا زد كه اى رسول خدا نماز ! پيامبر صلى الله عليه و آله كه معلوم شد خوابيده بوده است . براى نماز بيرون آمد و متوجه شدم سبك تر و راحت تر از هنگامى كه به خانه رفت حركت مى كند . من هم با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز عشاء را گزاردم و پيامبر صلى الله عليه و آله را دادم خانه اش شد و من پيش خانواده ام برگشتم و خبر سلامتى پيامبر صلى الله عليه و آله را دادم كه خدا را سپاس گزاردند و خوابيدند . سران و روى شناسان اوس و خزرج در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله ماندند كه پاسدارى دهند زيرا از شبيخون و باز گشت قريش بيم داشتند .

واقدى مى گويد : فاطمه عليها السلام همراه تنى چند از زنان بيرون آمده بود و چون چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد آن حضرت را در آغوش كشيد و شروع به پاك كردن خون از چهره پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود و مى گفت : خشم خداوند

بر مردمى كه چهره پيامبرش را خونين و زخم كنند شديد است . على عليه السلام هم رفت و از مهراس آبى آورد و به فاصله فرمود : اين شمشير غير قابل نكوهش را از من بگير . پيامبر صلى الله عليه و آله با ريش به خون خضاب بسته شده به على عليه السلام نگريست و فرمود : اگر تو امروز نيكو جنگ كردى ، عاصم بن ثابت و حارث بن صمه و سهل بن حنيف هم نيكو جنگ كردند و شمشير ابو جانه هم غير قابل نكوهش است . واقدى اين موضوع را بدينگونه روايت كرده است :

محمد بن اسحاق مى گويد كه على عليه السلام براى فاطمه دو بيت شعر خواند كه چنين بود :

اى فاطمه ! اين شمشير غير قابل نكوهش است و من فرو مايه و ترسو نيستم به جان خودم سوگند در يارى دادن احمد و فرمانبردارى از خداوندى كه به بندگان مهربان است سخت كوشيدم .

و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اگر امروز جنگ راستين و پسنديده كردى ، سماك بن خرشه و سهل بن حنيف هم با تو نيكو پايدارى و جنگ كردند .

واقدى مى گويد : و چون على عليه السلام آب را آورد پيامبر صلى الله عليه و آله كه سخت تشنه بود ، خواست آب بياشامد ، نتوانست وانگهى بويى از آب استشمام كرد كه آن را ناخوش داشت و فرمود : مزه آب تغيير كرده است . چون خون در دهانش جمع شده بود ، مضمضمه فرمود و آب را از دهان خويش بيرون ريخت و فاطمه عليها السلام با

آن آب خونهاى چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را شست . محمد بن مسلمه همراه زنها كه چهارده زن بودند و فاطمه عليها السلام هم با آنها بود و از مدينه خوراك و آشاميدنى بر پشت خود آورده بودند و زخميان را آب مى دادند و زخم بندى مى كردند به جستجوى آب رفت .

واقدى مى گويد : كعب بن مالك مى گفته است ، خودم عايشه و ام سليم را ديدم كه روز جنگ احد مشكهاى آب را بر دوش مى كشيدند و حنمه دختر جحش تشنگان را آب مى داد و زخميان را زخم بندى مى كرد . محمد بن مسلمه پيش زنها آبى نيافت و تشنگى پيامبر صلى الله عليه و آله هم شدت پيدا كرد ، ناچار با مشك خود به سراغ آب رفت و از قنات حسى كه امروز - قرن سوم هجرى - كنار قصرهاى بنى تميم قرار دارد ، آب گوارا و شيرين براى پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و رسول خدا از آن نوشيد و براى او دعاى خير فرمود .

خون چهره پيامبر صلى الله عليه و آله بند نمى آمد و آن حضرت مى فرمود از اين پس هرگز دشمن چنين بر ما چيره نخواهد شد تا آنكه ركن كعبه را استعلام كنيم . چون فاطمه ديد خون بند نيم آيد ، شروع به شستن زخمها كرد و على عليه السلام با سپر آب مى ريخت و چون بند نيامد ، قطعه بوريايى برداشت و آن را سوزاند تا خاكستر شد و آن را روى زخمها پاشيد و خون بند آمد .

گفته شده است با پشم سوخته چنين فرمود . پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آن زخمهاى چهره اش را با استخوانهاى پوسيده معالجه مى فرمود و نشان آن از ميان رفت و سختى و نشانه ضربه ابن قميئه را بر دوش خود حدود يك ماه و بيشتر تحمل كرد ، ولى براى از ميان رفتن نشان زخمهاى چهره اش همچنان از استخوان پوسيده استفاده مى فرمود .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از آنكه به مدينه بر گردد فرمود : چه كسى خبر سعد بن ربيع را براى ما مى آوريد ؟ كه من او را در آن گوشه - و با دست خود اشاره فرمود - ديدمش كه دوازده زخم نيزه خورده بود . محمد بن مسلمه و گفته مى شود ابى بن كعب به آن سو رفت ، كسى كه رفته بود مى گويد : من براى شناسايى كشتگان ميان ايشان مى گشتم كه ناگاه سعد بن ربيع را ديدم كه بر خاك افتاده است ، صدايش زدم ، پاسخ نداد .

سپس گفتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا پيش تو فرستاده است ، آهى كشيد و چون مرغ نيم بسمل به پرپر آمد و گفت : رسول خدا زنده است ؟ گفتم : آرى و به ما خبر داد كه به تو دوازده زخم نيزه خورده است . گفت : آرى ، دوازده ضربه نيزه كارى خورده ام . از سوى من به انصار كه قوم تو هستند سلام برسان و بگو خدا را و آنچه در شب عقبه با رسول

خدا پيمان بسته اند ، به خدا سوگند اگر تا هنگامى كه چشمى از شما باز است به رسول خدا صدمه اى برسد شما را در پيشگاه خداوندى عذرى نخواهد بود . هنوز من از پيش او تكان نخورده بودم كه در گذشت . من پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشتم و خبر دادم و خود ديدم كه آنان حضرت رو به قبله ايستاد و دستهاى خود را برافراشت و عرضه داشت : بار خدايا سعد بن ربيع را در حالى كه از او خشنود باشى به حضور بپذير .

واقدى مى گويد : سمداء ( 236 ) دختر قيس هم كه از زنان خاندان دينار بود بيرون آمد .

دو پسرش نعمان بن عبد عمرو و سليم بن حارث در جنگ احد همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و شهيد شدند . چون خبر مرگ دو پسرش را به او دادند ، پرسيد پيامبر صلى الله عليه و آله در چه حال است ؟ گفتند : خوب و خدا را شكر همان گونه است كه تو دوست دارى . گفت : به من نشانش دهيد تا خود او را ببينم و پيامبر صلى الله عليه و آله را به او نشان دادند گفت : اى رسول خدا هر مصيبتى در قبال سلامت تو ناچيز و در خور تحمل است ، و شترى برداشت و جنازه دو پسرش را بر آن نهاد و آهنگ مدينه كرد . در راه عايشه او را ديد و پرسيد چه خبر است .

او را خبر داد و گفت : رسول خدا سلامت است و نمرده است و

خداوند گروهى از مومنان را به درجه شهادت رساند و خداوند آنان را كه كافرند با خشم خودشان برگرداند و خيرى نديدند . عايشه گفت اينها جنازه هاى كيست ؟ گفت : دو پسرم ، و بدون معطلى شتر راهى كرد و به راه انداخت تا كنار گور ببرد .

واقدى مى گويد : پس از بازگشت قريش جسد حمزه بن عبدالمطلب نخستين جسدى بود كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد شد ، يا از جمله نخستين جسدها بود كه آوردند . پيامبر صلى الله عليه و آله بر او نماز گزارد و فرمود : فرشتگان را ديدم كه او را غسل مى دهند و اين بدان سبب بود كه حمزه جنب بوده است . ( 237 ) پيامبر صلى الله عليه و آله اجساد شهيدان را غسل نداد و فرمود : آنان را با خونها و زخمهايشان بپيچيد كه هر كس در راه خدا مجروح شود روز قيامت با همان زخم برانگيخته مى شود كه رنگ آن رنگ خون و بوى آن بوى مشك خواهد بود و فرمود آنان را همين گونه بگذاريد كه من روز قيامت گواه ايشان خواهم بود .

قسمت سوم

حمزه نخستين كسى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر او چهار تكبير فرمود و نماز گزارد و سپس ديگر شهيدان را آوردند . هر شهيدى را كه مى آوردند كنار جسد حمزه مى نهادند و پيامبر بر آن شهيد و حمزه نماز مى گزارد و بدينگونه هفتاد مرتبه بر حمزه نماز گزارد كه شمار شهيدان هفتاد بود . و گفته شده است : هر نه شهيد

را كه مى آوردند و كنار حمزه مى نهادند بر آنان و حمزه نماز گزارده مى شد و اين كار هفت بار تكرار شد و گفته شده است پيامبر صلى الله عليه و آله پنج يا هفت يا نه تكبير بر او فرمود .

واقدى مى گويد : در اين مورد روايت مختلف است ، طلحه بن عبيدالله و ابن عباس و جابر بن عبدالله مى گويند : پيامبر صلى الله عليه و آله بر كشتگان احد نماز گزارد و فرمود : من خود گواه اين گروهم و ابوبكر گفت : مگر ما برادران ايشان نيستيم كه همچون ايشان اسلام آورديم و همچون آنان جهاد كرديم . فرمود : آرى ، ولى اين گروه بهره و نصيبى از اين جنگ نبردند وانگهى نمى دانم شما پس از من چه كار خواهيد كرد ! ابوبكر گريست و گفت : مگر ما بعد از تو زنده خواهيم بود ؟

و حال آنكه انس بن مالك و سعيد بن نسيب مى گويند : پيامبر صلى الله عليه و آله بر شهيدان احد نماز نگزارد .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله به خويشاوندان شهيدان فرمود : گورها را گشاد و گود و خوب بكنيد ، و هر دو يا سه تن را با هم در يك گور دفن كنيد و هر كدام را كه بيشتر قرآن مى دانستند ، زودتر به خاك بسپريد . در مورد حمزه همچنان كه در گور بود دستور فرمود قطيفه اش را بر او بكشند و آن قطيفه كوتاه بود و چون به سرش مى كشيدند ، پاهايش آشكار مى شد و

چون بر پاهايش مى كشيدند ، چهره اش برهنه مى ماند . مسلمانان گريستند : اى رسول خدا عموى رسول خدا كشته مى شود و پارچه اى براى كفن او پيدا نمى شود . فرمود : آرى شما در سرزمينى سنگلاخ و بدون درخت و كشتزار زندگى مى كنيد و به زودى شهرهاى بزرگ و ييلاقها گشوده مى شود و مردم آنجا كوچ مى كنند و سپس به خويشاوندان خود پيام مى دهند كه بروند و حال آنكه اگر بدانند مدينه براى ايشان بهتر است . سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هيچ كس بر سختى و گرفتارى زندگى مدينه پايدارى نخواهد كرد ، مگر اينكه من به روز رستاخيز شفيع يا گواه او خواهم بود .

واقدى مى گويد : به روزگار خلافت عثمان براى عبدالرحمان بن عوف پارچه و خوراك آوردند ، گفت : اما براى حمزه و مصعب كه هر دو بهتر از من بودند ، كفن يافت نشد .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار جسد مصعب بن عمير كه شهيد شده بود و در قطيفه اى كهنه پيچيده شده بود عبور كرد و فرمود : ترا در مكه ديدم در حالى كه هيچ كس حله بهتر و گيسوى پاكيزه تر از تو نداشت و اينك خاك آلوده و ژوليده موى در چنين قطيفه اى ! هستى ! و سپس دستور فرمود ، به خاكش بسپارند . برادرش ابوالروم و عامر بن ربيعه و سويبطه بن عمرو بن حرمله وارد گور او شدند و به خاكش سپردند و على عليه السلام و زبير و

ابوبكر و عمر وارد گور حمزه شدند و در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله كنار گور نشسته بود حمزه را به خاك سپردند .

واقدى مى گويد : مردم يعنى بيشتر آنان شهيدان خويش را به مدينه بردند و گروهى از آنان در بقيع كنار خانه زيد بن ثابت و گروهى در محله بنى سلمه به خاك سپرده شدند .

در اين هنگام منادى رسول خدا صلى الله عليه و آله ندا داد كه شهيدان را به همانجا كه كشته شده اند برگردانيد ، ولى چون مردم شهيدان خود را به خاك سپرده بودند هيچ جنازه اى بر گردانده نشد ، مگر يك تن كه هنگام رسيدن فرمان هنوز دفن نشده بود و آن هم شماس بن عثمان مخزومى است كه او را در حالى كه هنوز رمقى داشت به مدينه آوردند و به خانه عايشه بردند . ام سلمه گفت : پسر عموى مرا به خانه كس ديگرى غير از من مى برند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : او را به خانه ام سلمه ببريد و چنان كردند و او در خانه خاك كردند ، در همان جامه كه بر تن داشت . او يك شبانه روز زنده مانده بود و چيزى نخورد ، پيامبر صلى الله عليه و آله نه او را غسل داد و نه بر او نماز گزارد .

واقدى مى گويد : گورهايى كه در احد كنار يكديگر قرار دارد و گروه بسيارى از مردم آن را گورهاى شهيدان احد مى پندارند ، چنان نيست ، طلحه بن عبيدالله و عباد بن تميم مازنى مى گفته

اند آنها گورهاى گروهى از اعراب است كه در خشكسال روزگار حكومت عمر ، كه به سال خاكستر معروف است ، آنجا زندگى مى كردند و همانجا مردند و به خاك سپرده شدند . اين ابى ذئب و عبدالعزيز بن محمد هم مى گفته اند ما اين گورهايى را كه كنار يكديگر است ، نمى شناسيم و بدون ترديد گورهاى مردمى از باديه نشينان است و مى گفتند ما گور حمزه و گور عبدالله بن حزام و گور سهل بن قيس را مى شناسيم و گرو ديگرى نمى شناسيم .

واقدى مى گويد : رسول خدا صلى الله عليه و آله هر سال به زيارت گورهاى شهيدان احد مى رفت و چون به دامنه كوه مى رسيد صداى خود را بلند مى فرمود و مى گفت : سلام بر شما باد بر آنچه شكيبايى كرديد و خانه آخرت چه نيكوست . ابوبكر و عمر و عثمان هم هر سال يك بار همين كار را مى كردند و معاويه هم هرگاه براى انجام يا عمره از مدينه مى گذشت به زيارت ايشان مى رفت .

گويد : فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله هر دو سه روز يك بار به زيارت شهدا مى رفت و كنار گور آنان مى گريست و دعا مى كرد . سعد ابن ابى وقاص هم هرگاه به مزرعه خود در غابه مى رفت از پشت گورهاى شهيدان مى گذشت و سه بار مى گفت سلام بر شما باد و مى گفت هيچ كس تا روز قيامت بر ايشان سلام نمى دهد مگر اينكه پاسخش را مى دهند . گويد :

پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار گور مصعب بن عمير گذشت ، توقف فرمود و براى او دعا كرد و آيه بيست و چهارم سوره احزاب را تلاوت كرد كه مى فرمايد : از مومنان مردانى هستند كه عهدى را كه با خداوند متعال كرده بودند به راستى انجام دادند ، گروهى پيمان خويش را تمام و جان فدا كردند و گروهى از ايشان منتظرند و هيچ گونه تغيير و تبديلى ندادند ، آنگاه فرمود : اينان فرداى قيامت در پيشگاه خداوند گواهان خواهند بود ، كنار گور آنان و به زيارت ايشان بياييد و بر ايشان سلام كنيد و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هيچ كس تا روز قيامت بر ايشان سلام نمى دهد مگر اينكه پاسخش مى دهند . ابوسعيد خدرى هم كنار گور حمزه مى ايستاد و دعا مى كرد و قرآن مى خواند و همين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را مى گفت . ام سلمه هم ، كه رحمت خدا بر او باد ، در هر ماه يك روز آنجا رفت و بر شهيدان سلام مى داد و تمام روزش را همانجا مى ماند . يك روز كه همراه غلامش نبهان آمده بود ، نبهان بر شهيدان سلام نداد ، ام سلمه گفت : اى بدبخت به اينان سلام نمى دهى ! به خدا سوگند تا روز قيامت هيچ كس بر آن سلام نمى دهد مگر اينكه پاسخش مى دهند .

گويد : ابو هريره و عبدالله بن عمر هم به زيارت شهيدان مى رفتند و بر آنان سلام مى دادند . فاطمه

خزاعى مى گويد : روزى همراه يكى از خواهران خود بر گور حمزه سلام داديم و از ميان گور آوايى شنيديم كه سلام و رحمت خدا بر شما باد ، و هيچ كس نزديك ما نبود . ( 238 )

واقدى مى گويد : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از دفن ايشان آسوده شده ، اسب خود را خواست و سوار شد و مسلمانان كه عموما زخمى بودند بر گرد آن حضرت راه افتادند و هيچ قبيله اى به اندازه دو قبيله بنى سلمه و بنى عبدالاشهل زخمى نداشتند . چون كنار مدينه رسيدند پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : به صف بايستيد . مردان در دو صف ايستادند و زنها كه شمارشان چهارده زن بود پشت سر مردان ايستادند . پيامبر صلى الله عليه و آله دستهايش را بر افراشت و به پيشگاه خداوند چنين عرضه داشت :

بار خدايا ! ستايش همه اش از آن تو است ، بار خدايا ! آنچه را كه تو بگسترى و بگشايى كسى نيست كه آن را ببندد ، و براى آنچه تو ارزانى دارى منع كننده اى نيست ، و آنچه را كه تو باز دارى كسى عطا كننده آن نخواهد بود . آن كس را كه گمراه سازى ، راهنمايى برايش نيست و آن كس را كه هدايت فرمايى گمراه كننده اى براى او نيست . آنچه را دورسازى ، كسى نزديك كننده نيست و آنچه را نزديك فرمايى ، دور كننده اى براى او نيست . بار خدايا من از بركت و رحمت و فضل و عافيت تو مسالت مى كنم

. پروردگارا من از تو نعمت پايدارى را كه نابود و دگرگون نمى شود ، مسالت مى كنم . خدايا ايمنى و توانگرى روز بيم و بينوايى را از پيشگاهت مسالت مى كنم . خدايا از شر آنچه ارزانى فرموده و باز داشته اى به تو پناه مى برم . پروردگارا ما را مسلمان بميران ، خدايا ايمان را محبوب ما قرار بده ، و آن را در دل ما بياراى و زينت بخش و كفر و تبهكارى و سركشى را براى ما و در نظرمان ناخوشايند فرماى و ما را از رهنمون شدگان قرار بده . خدايا كافران اهل كتاب را كه پيامبران ترا تكذيب مى كنند و خلق را از راه تو باز مى دارند شكنجه فرماى . خدايا پليديد و عذاب بر ايشان فرو فرست آمين .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله در سمت راست محل بنى حارثه اندكى فرود آمد و سپس به محله بنى عبدالاشهل رسيد كه بر كشتگان خود مى گريستند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : ولى حمزه گريه كنندگانى ندارد . زنان براى ديدن پيامبر صلى الله عليه و آله افتاد گفت : اى رسول خدا هر سوگى پس از سلامت تو قابل تحمل و اندك است . كبشه دختر عتبه بن معاويه بن بلحارث بن خزرج - كه مادر سعد بن معاذ است - دوان دوان خود را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساند كه سوار بر اسب خود توقف فرموده بود و سعد بن معاذ لگام اسب را در دست داشت ، سعد گفت :

اى رسول خدا مادرم آمده است . فرمود : خوش آمده است . مادر سعد به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك شد و گفت : اينك كه ترا سالم مى بينم سوگ اندك شد . پيامبر صلى الله عليه و آله درباره كشته شدن پسرش عمرو بن معاذ او را تسليت گفت و افزود اى مادر سعد بر تو مژده بد و به خانواده شهيدان هم مژده بده كه آنان همگى در بهشت دوستان يكديگرند و شفاعت آنان هم درباره افراد خاندان نشان پذيرفته است - از آن قبيله دوازده تن شهيد شده بودند - مادر سعد گفت : اى رسول خدا براى بازماندگان آنان دعاى فرماى . رسول خدا عرضه داشت : پروردگار اندوه دلهاى ايشان را بزداى و مصيبت ايشان را جبران فرماى و بازماندگان ايشان را نكو حال فرماى .

پيامبر صلى الله عليه و آله سپس خطاب به سعد بن معاذ فرمود : اى ابا عمرو لگام اسب را رها كن ، و او چنان كرد و مردم هم از پى پيامبر صلى الله عليه و آله حركت كردند . آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به سعد بن معاذ فرمود : اى ابا عمرو زخميهاى خاندان تو بسيارند ، و هيچ مجروحى از آنان نيست مگر آنكه روز قيامت با زخم به ظاهر تازه مبعوث مى شود ، رنگ زخمش رنگ خون بوى آن بوى مشك است ، و هر كس زخمى است در خانه خود قرار گيرد و زخم خويش را مداوا كند . سوگند مى دهم كه ديگر همراه من تا خانه ام نياييد ، سعد

ميان زخميان با صداى بلند جار كشيد كه خواست پيامبر صلى الله عليه و آله چنين است كه هيچ مجروحى از بنى عبدالاشهل پيامبر صلى الله عليه و آله را نبايد همراهى كند . مجروحان بنى عبدالاشهل ، كه سى مرد بودند ، از همراهى پيامبر صلى الله عليه و آله را نبايد همراهى كند . مجروحان بنى عبدالاشهل ، كه سى مرد بودند ، از همراهى پيامبر صلى الله عليه و آله خود دارى كردند و آن شب را آتش افروختند و مجروحان خود را مداوا كردند . سعد بن معاذ خود پيامبر صلى الله عليه و آله را تا خانه آن حضرت همراهى كرد و سپس پيش زنان خود برگشت و آنها را به جانب خانه پيامبر صلى الله عليه و آله برد و هيچ زنى از خاندان عبدالاشهل باقى نماند مگر اينكه بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و فاصله ميان نماز مغرب و عشا را گريستند و چون پيامبر صلى الله عليه و آله پس از خوابيدن براى نماز شب برخاست و يك سوم از شب گذشته بود ، صداى گريستن آنان را شنيد و پرسيد : اين چيست ؟ گفتند : زنان انصار بر حمزه مى گريند . رسول خدا خطاب به زنان فرمود : خداى متعال از شما و فرزندانتان خوشنود باد و به زنان فرمان داد به خانه هاى خود برگردند .

مادر سعد بن معاذ مى گويد : پس از اينكه مدت زيادى از شب گذشته بود به خانه هاى خود برگشتيم و مردان ما همراهمان بودند و از آن پس هيچ كس از

زنهاى ما بر مرده اى نمى گريست مگر آنكه قبلا بر حمزه مى گريست و اين سنت تا امروز همچنين است . گفته مى شود ، بعد از سعد بن معاذ ، معاذ بن جبل ، زنان بنى سلمه و عبدالله بن رواحه زنان بلحارث بن خزرج را براى گريستن و نوحه سرايى آوردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود من چنين چيزى نمى خواستم و فرداى آن روز زنان را به شدت از نوحه سرايى منع فرمود .

واقدى مى گويد : ابن ابى و منافقانى كه همراهش بودند ، از آنچه بر مسلمانان رسيده بود اظهار شادى و آنان را سرزنش مى كردند و نكوهيده ترين گفتار را مى گفتند ! عبدالله بن ابى پيش پسرش كه زخمى شده بود آمد ، او زخمهاى خود را داغ مى كرد و و به خدا سوگند گويى مى ديدم كه كار چنين مى شود . پسرش گفت : آنچه خداوند براى رسول خود و مسلمانان پيش آورد به خواست خودش خير خواهد بود . يهوديان هم سخنان زشت آشكار ساختند و گفتند محمد فقط خواهان پادشاهى است كه هرگز هيچ پيامبرى در مورد خود و يارانش چنين زخمى نشده است . منافقان هم شروع به خود دارى از يارى دادن پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش كردند و مردم را به پراكنده شدن از حضور پيامبر فرمان مى دادند و به اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفتند : كسانى از شما كه كشته شدند اگر پيش ما بودند كشته نمى شدند و كار به آنجا كشيد كه عمر بن

خطاب اين موضوع را در چند جا شنيد و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و براى كشتن يهوديان و منافقانى كه اين سخن را از ايشان شنيده بود ، اجازه خواست . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : اى عمر ! خداوند دين خود را آشكار و پيامبرش را عزيز خواهد كرد ، يهوديان داراى عهد و در ذمه هستند و من آنان را نمى كشم . عمر گفت : در مورد اين منافقان كه اين سخن را مى گويند ، چه مى گويى ؟ فرمود : مگر آنان آشكارا شهادت به وحدانيت خدا و اينكه من رسول خدايم نمى دهند ؟ گفت : چرا ، ولى اين كار را از بيم شمشير انجام مى دهند و اينك كارشان براى ما روشن شده است و در قبال اين شكست خداوند كينه هاى آنان را براى ما روشن ساخته است . پيامبر فرمود : من از كشتن هر كس كه لا اله الا اللّه و محمد رسول الله بگويد نهى شده ام ، و اى پسر خطاب ! قريش ديگر هرگز به مانند امروز بر ما چيره نخواهد شد و دست نخواهند يا زيد و ما ركن كعبه - حجر الاسود - را استلام خواهيم كرد .

ابن عباس روايت مى كند : پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمود : اين برادران شما كه در جنگ احد كشته شدند ، ارواح ايشان به صورت پرندگانى سبز رنگ در آمد كه به جويبارهاى بهشت مى روند و از ميوه هاى بهشتى مى خورند و به قنديلهاى زرين

كه در سايه عرش آويخته است پناه مى گيرند و چون پاكيزگى و بوى خوش و گوارايى خوراك و آشاميدنى خود را ديدند و دانستند كه بازگشت ايشان چگونه جايى است گفتند اى كاش برادران مى دانستند كه خداوند چگونه ما را گرامى داشته و ما در چه نعمتى به سر مى بريم تا در جهاد و به هنگام جنگ سستى و خود دارى نكنند . خداوند متعال به ايشان فرمود ، من از سوى شما اين موضوع را به آنان ابلاغ مى كنم و اين آيه را نازل فرمود : و كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند مردگان مى پنداريد كه ايشان زندگانند و در پيشگاه پروردگارشان روزى داده مى شوند . ( 239 ) .

سخن درباره آنچه بر مشركان پس از بازگشت به مكه گذشت

واقدى مى گويد : موسى بن شيبه از قطن بن وهيب ليثى براى من نقل كرد كه چون دو گروه از يكديگر جدا شدند دست بداشتند و قريش آهنگ مكه كردند ، شتران را سوار شدند و اسبها را يدك كشيدند . وحشى ، غلام جبير بن مطعم ، بر مركب خود چهار روزه خود را به مكه رساند تا مژده شكست و كشته شدن مسلمانان را بدهد . چون به گردنه و دروازه حجون رسيد با صداى بلند فريد بر آورد و چند بار گفت : اى گروه قريش ! تا مردم پيش او جمع شدند و بيم آن داشتند كه خبر ناخوش آورده باشد و چون وحشى جمع آنان را كافى ديد ، گفت : مژده دهيد كه از ياران محمد چنان كشتارى كرديم كه در هيچ حمله اى چنان كشتارى نكرده ايم

. محمد را هم زخمى و زمين گير كرديم و سر و سالار لشكر ، حمزه بن عبدالمطلب را كشتيم . مردم از هر سو پراكنده شدند و شروع به اظهار شادى و در مورد كشته شدن ياران پيامبر كردند .

جبير بن مطعم با وحشى خلوت كرد و گفت : بنگر چه مى گويى ! وحشى گفت : به خدا سوگند راست گفتم : جبير پرسيد : حمزه را تو كشتى ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند كه بر او زوبين پراندم كه به شكمش خورد و از ميان رانهايش بيرون آمد و هر چه او را صدا كردند ، پاسخ نداد و من جگر حمزه را گرفته ام و با خود پيش تو آوردم كه آن را ببينى .

جبير گفت : اندوه زنهاى ما را از ميان بردى و سوزش دلهاى ما را خنك كردى و به زنان خود فرماى داد كه به استعمال بوى خوش و روغن باز گردند .

واقدى مى گويد : عبدالله بن ابى اميه بن مغيره مخزومى همينكه مشركان در آغاز جنگ احد شكست خوردند و گريختند همچنان گريزان به راه خود ادامه و خوش نداشت كه به مكه آيد . به طائف رفت و به مردم ثقيف گفت : ياران محمد پيروز شدند و ما شكست خورديم و من نخستين كسى هستم كه پيش شما آمده است و سپس براى آنان خبر آمد كه قريش پيروز شده است و دولت براى او برگشته است .

واقدى مى گويد : قريش آهنگ مكه كرد و پيروز وارد آن شهر شد و شادى دل آنان در آن هنگام به اندازه

اندوه و دلتنگى آنان در جنگ بدر بود و اندوه و خشمى كه بر دل مسلمانان رسيد همچون شادى و نشاط ايشان در جنگ بدر بود . خداوند متعال فرموده است و اين روزگاران را ميان مردمان مى گردانيم ( 240 ) و خداوند سبحان فرموده است چون به شما مصيبتى رسيد كه دو برابر آن را رسانده بوديد ، گفتيد اين چگونه و از كجاست ، بگو از نزد خود شماست ( 241 ) منظور اين است كه شما در جنگ بدر هفتاد تن از قريش را كشتيد و هفتاد تن اسير گرفتيد كه دو برابر مصيبت شما در احد بود ، و اينكه گفتيد اين از كجا و چگونه بود و حال آنكه ما وعده داده شده به نصرت و نزول فرشتگان بوديم و ميان ما پيامبر سرپيچى نشود ، مگر نمى بينى كه خداوند مى فرماى آرى اگر صبر كنيد و پرهيزگار باشيد شما را همان دم پروردگارتان به پنج هزار فرشته نشاندار يارى خواهد رساند ( 242 ) و اين كار را مشروط به آن شرط فرموده است .

سخن درباره چگونگى كشته شدن ابوعزه جمحى و معاويه بن مغيره بن ابى العاص بناميه بن عبد شمس

واقدى مى گويد : نام و نسبت ابو عزه چنين است ، عمر و بن عبدالله بن عمير بن وهب بن حذافه بن جمح . پيامبر صلى الله عليه و آله او را در جنگ احد اسير گرفت و در آن جنگ اسيرى جز او گرفته نشد . او گفت : اى محمد ! بر من منت بنه . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : همانا كه مومن از يك سوراخ دوبار گزيده نمى شود ، ديگر به مكه

بر نخواهى گشت كه به گونه هاى خود دست بكشى و بگويى دوبار محمد را مسخره كردم ، و به عاصم بن ثابت فرمان داد واقدى مى گويد : در مورد اسير شدن او روايت ديگرى هم شنيده ايم ، بگير بن مسمار براى من نقل كرد كه چون مشركان از احد بازگشتند ، ساعتى از آغاز شب را در حمراء الاسد فرود آمدند و سپس كوچ كردند و ابوعزه را كه خواب مانده بود ، همانجا رها كردند . چون روز بر آمد ، مسلمانان آنجا رسيدند و او را كه تازه بيدار شده و سرگردان به هر سو مى گريخت گرفتند . كسى كه او را اسير كرد عاصم بن ثابت بود و پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمان داد گردنش را بزند .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : به نظر من همين روايت صحيح است ، زيرا مسلمانان در جنگ احد حال آن را نداشته اند كه به سبب سختى و شكستى كه به آنان وارد شده بود ، در آوردگاه را از مشركان به اسيرى بگيرند .

اما در مورد معاويه بن مغيره ، بلاذرى روايت مى كند او همان كسى است كه بينى جسد حمزه را بريد و او را مثله كرد و از معركه گريخت و به راه خود ادامه داد و شب را جايى نزديك مدينه گذراند و چون صبح شد به مدينه آمد و خود را به منزل عثمان بن عفان كه پسر عموى تنى او بود رساند . در خانه را زد ، ام كلثوم دختر پيامبر صلى الله عليه و آله

كه همسر عثمان بود گفت : عثمان در خانه نيست . معاويه بن مغيره گفت : خودت و مرا به هلاك افكندى ، چه چيزى ترا به اينجا آورده است ؟ گفت : اى پسر عمو هيچ كس از تو به من نزديك تر و خويشاوندتر نيست ، پيش تو آمده ام كه پناهم دهى . عثمان او را به خانه خود برد و در گوشه اى پناهش داد و براى اينكه از پيامبر براى او امان بگيرد به حضور ايشان برگشت .

شنيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد : معاويه بن مغيره در مدينه است و امروز صبح در شهر بوده است او را جستجو كنيد . يكى از حاضران گفت : او از خانه عثمان بيرون نيست ، آنجا او را پيدا كنيد . اصحاب وارد خانه عثمان شدند ، ام كلثوم به جايى كه عثمان او را پنهان كرده بود اشاره كرد و او را كه زير شكم ماده خرى خود را پنهان كرده بود پيدا كردند و به حضور پيامبر آوردند . عثمان همينكه معاويه بن مغيره را ديد پيامبر گفت : سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است من فقط براى اين به حضورت آمده ام كه براى او امان بخواهم . او را به من ببخش و پيامبر صلى الله عليه و آله او را به عثمان بخشيد و سه روز به او مهلت داد و سوگند خود كه اگر پس از سه روز در مدينه و اطراف آن ديده شود او را خواهد كشت . عثمان رفت و براى او شترى خريد

و او را آماده ساخت و گفت : حركت كن و برو .

پيامبر صلى الله عليه و آله هم به حمراء الاسد حركت فرمود و معاويه تا روز سوم در مدينه ماند تا اخبار پيامبر را به دست آورد و به اطلاع قريش برساند . چون روز چهارم فرا رسيد ، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : معاويه امروز صبح را همين نزديكيها بوده است او را جستجو كنيد . به تعقيب او پرداختند و به او كه راه را اشتباه كرده بود رسيدند . دو تن كه شتابان تر از ديگران به تعقيب او پرداختند ، زيد بن حارثه و عمار بن ياسر بودند كه او را در جماء ( 243 ) پيدا كردند .

زيد با شمشير او را زد و عمار گفت : مرا هم در اين مورد حقى است و او هم بر معاويه بن مغيره تير انداخت و هر دو او را كشتند و خبرش را به مدينه آوردند . همچنين گفته شده است به معاويه در هشت ميلى مدينه رسيدند و زيد و عمار چندان بر او تير زدند كه كشته شد . ابن معاويه بن مغيره پدر عايشه مادر عبدالملك بن مروان است . بلاذرى مى گويد ، واقدى هم نظير همين روايت را در كتاب خود آورده است . بلاذرى همچنين مى گويد ، ابن كلبى گفته است معاويه بن مغيره به روز جنگ احد بينى حمزه را كه شهيد شده بود بريد و او نزديك احد دستگير شد و سه روز پس از بازگشت قريش او را در احد كشتند و فرزندى جز دخترى

به نام عايشه نداشت كه مادر عبدالملك بن مروان است . گويد و گفته شده است كه على عليه السلام معاويه بن مغيره را كشته است . ( 244 )

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : به نظر من روايت ابن كلبى صحيح تر است ، زيرا هزيمت مشركان در حمله نخست و پس از كشته شدن پرچمداران ايشان كه همگى از خاندان عبدالدار بودند ، صورت گرفت و كشته شدن حمزه پس از آن و هنگام حمله خالد بن وليد و سواران از پشت سر مسلمانان بوده است . و در اين هنگام بود كه صفها در هم ريخت و با يكديگر در آويختند و برخى ، برخى را كشتند . بنابر اين چگونه ممكن است كه معاويه بن مغيره توانسته باشد هم بينى حمزه را ببرد و هم در فرار نخست مشركان گريخته باشد و اين موضوع متناقض است ، زيرا اگر او در آغاز حرب گريخته بود ديگر امكان اينكه هنگام كشته شدن حمزه حضور داشته باشد ، نبوده است . سخن صحيح همان است كه ابن كلبى مى گويد كه معاويه بن مغيره در تمام مدت جنگ حضور داشته است و بينى جسد حمزه را هم بريده است و پس از بازگشت قريش او به سبب كارى كه داشته است ، از آنان عقب مانده است و به دست مسلمانان افتاده و كشته شده است .

سخن درباره كشته شدن مجذر بن ذياد ( 245 ) بلوى و حارث بن يزيد ( 246 ) بنصامت

واقدى مى گويد : مجذر بن ذياد بلوى هم پيمان بنى عوف بن خزرج بود و در جنگ بدر همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله شركت كرده بود . پيش از آمدن

پيامبر به مدينه و در دوره جاهلى براى مجذر داستانى به شرح زيد اتفاق افتاده بود كه حضير پدر اسيد بن خضير به قبيله بن عمرو بن عوف آمد و با سويد بن صامت و خواب بن جبير و ابولبابه بن عبدالمنذر و به قولى با سهل بن حنيف گفتگو كرد و گفت : چه خوب است به ديدار من بياييد تا شما را شراب بياشامانم و شترى براى شما بكشم و چند روزى پيش من بمانيد .

گفتند : آرى فلان روز خواهيم آمد و در روز موعود پيش او ماندند به طورى كه گوشتها رم به فساد گذاشته بود . سويد بن صامت در آن هنگام پيرى فرتوت بود ، و چون سه روز سپرى شد ، گفتند : مى خواهيم پيش زن و فرزند خود برگرديم ، حضير گفت : هر چه مى خواهيد ، اگر دوست داريد بيشتر بمانيد و اگر دوست داريد ، برگرديد . دو همراه سويد كه جوان بودند ، سويد بن صامت را كه سياه مست بود سوار بر شترى كردند و راه افتادند .

چون به سنگلاخ حومه مدينه و نزديك قبيله بنى عيينه رسيدند ، سويد كه همچنان سياه مست بود براى ادرار كردن بر زمين نشست . يكى از افراد خزرج او را ديد و خود را به مجذر رساند و گفت : آيا غنيمت باد آورده اى نمى خواهى ؟ گفت : چيست ؟ گفت : سويد بن صامت بدون سلاح و سياه مست اينجاست . مجذر با شمشير برهنه و كشيده آهنگ آنجا كرد ، آن دو جوان كه بدون اسلحه بودند ، همينكه

مجذر را ديدند ، گريختند . دشمنى ميان اوس و خزرج شديد بود ، آن دو جوان شتابان مى گريختند و آن پيرمرد همچنان بى حركت بر جاى ماند . مجذر بر سر او ايستاد و گفت : خداوند ترا در اختيار من قرار داد .

سويد گفت : با من چه مى خواهى انجام دهى ؟ گفت : مى خواهم بكشمت . گفت : ضربه شمشيرت را پايين تر از مخچه و بالاتر از گردن بزن و چون پيش مادرت برگشتى بگو سويد بن صامت را كشتم . مجذر او را كشت و كشتن او موجب جنگ بعاث ( 247 ) شد . چون پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه آمد هم حارث پسر سويد بن صامت و هم مجذر مسلمان شدند و در جنگ بدر شركت كردند . حارث بن سودى در جنگ بدر در جستجوى آن بود كه مجذر را در معركه در قبال خون پدرش بكشد ، ولى در آن هنگام نتوانست مقصود خود را عمل كند . در جنگ احد همينكه مسلمانان درهم ريختند ، حارث از پشت سر مجذر خود را به او رساند و گردنش را زد . پيامبر صلى الله عليه و آله از احد به مدينه برگشت و بلافاصله آهنگ حمراء الاسد فرمود چون از حمراء الاسد برگشت ، جبريل عليه السلام به حضور پيامبر آمد و به او خبر داد كه حارث بن سويد ، مجذر را غافلگير كرده و كشته است و فرمان داد كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را قصاص كند و بكشد . در همان روز كه جبريل

عليه السلام اين خبر را به پيامبر صلى الله عليه و آله داد با آنكه روز بسيار گرمى بود براى رفتن به قباء سوار شد و معمولا پيامبر صلى الله عليه و آله در چنان هوايى سوار نمى شد و به قباء نمى رفت و آن حضرت روزهاى شنبه و دوشنبه به قباء مى رفت . همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله به قباء رسيد به مسجد رفت و چند از آمدن ايشان در آن ساعت متعجب شدند . نشست و شروع به سخن گفتن و احوالپرسى با مردم فرمود تا آنكه حارث بن سويد كه ملافه اى رنگ شده با ورس - زرد رنگ - بر تن داشت ، پيدا شد .

همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله او را ديد عويم بن ساعده را فراخواند و به او فرمود : حارث را بگير و بر در مسجد گردنش را به قصاص خون مجذر بن ذيان بزن كه روز جنگ احد حارث او را كشته است . عويم حارث را گرفت . حارث گفت : بگذار با پيامبر سخن بگويم و پيامبر مى خواست سوار شود و خر خود را خواسته بود كه بر در مسجد آورند . حارث چنين گفت : اى رسول خدا به خدا سوگند من او را كشته ام ولى چنين نبوده است كه از اسلام دل خويش بسپرم . اينك از كارى كه كرده ام به پيشگاه خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله توبه مى كنم و خونبهاى او را مى پردازم و دو ماه پياپى روزه مى گيرم و برده اى آزاد مى سازم

و شصت فقير را اطعام مى كنم . اى رسول خدا من به سوى خدا توبه مى كنم و شروع به گرفتن ركاب پيامبر صلى الله عليه و آله كرد ، پسران مجذر هم حاضر بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان چيزى نفرمود . چون سخنان حارث تمام شد پيامبر فرمود : اى عويم او را پيش ببر و گردنش را بزن . پيامبر سوار شد و عويم بن ساعده حارث را بر در مسجد برد و گردنش را زد .

واقدى مى گويد : و گفته شده است كسى كه كشته شدن مجذر را به دست حارث در جنگ احد به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رساند ، خبيب بن يساف بود كه هنگامى كه حارث مجذر را كشت ديد و به حضرت آمد خبر داد . پيامبر صلى الله عليه و آله براى تحقيق در آن مورد سوار شد و در همان حال كه سوار بر خر خويش بود جبريل عليه السلام بر آن حضرت نازل شدئ و ايشان را آگاه كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله به عويم امر فرمود گردنش را زد . حسان بن ثابت در اين مورد چنين سروده است :

اى حارث ! گويى هنوز در خواب آلودگى و چرت دوره جاهلى خود هستى ، واى بر تو شايد از جبريل عليه السلام غافل بوده اى . . . ( 248 )

بلاذرى هم اين موضوع را ذكر كرده ، ولى گفته است جلاس بن سويد در جنگ احد مجذر را كشته است و او را غافلگير كرده است ، اما شعر حسان

دليلى گويا بر آن است كه حارث بن سويد - برادر جلاس - مجذر را كشته است . ( 249 )

واقدى و بلاذرى هر دو گفته اند كه پس از آنكه مجذر ، سويد به صامت را شمشير زد ، مجذر اندكى زنده بود و سپس مرد . او پيش از آنكه بميرد ، خطاب به فرزندان خود اين ابيات را سرود :

به جلاس و عبدالله اين پيام را برسان كه اگر سالخورده هم شدى مبادا آن دو را خوار و زبون بگيرى ، اگر با جذاره برخوردى او را بكش همچنين قبيله عوف را پسنديده يا ناپسند .

بلاذرى مى گويد : جذره و جذاره نام دو برادر است كه پسران عوف بن حارث بن خزرج بودند .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : اين روايات بدين گونه است كه مى بينى ، ولى ابن ماكولا ( 250 ) در كتاب الاكمال خود مى نويسد : حارث بن سويد پس از اينكه مجذر را در جنگ احد غافلگير كرد او را كشت و در حالى كه كافر شده بود به مكه گريخت . او اين موضوع را در حرف ميم كتاب خود نقل كرده است و اين موضوع به نظرم صحيح تر است .

سخن درباره همه مسلمانانى كه در جنگ احد در گذشته اند

واقدى مى گويد : سعيد بن مسيب و ابوسعيد خدرى نقل كرده اند كه از انصار هفتاد و يك تن در جنگ احد شهيد شده اند ، مجاهد هم همين گونه گفته است .

گويد : چهار تن هم از قريش - مهاجران - شهيد شده اند كه بدين شرح است : حمزه بن عبدالمطلب كه او را وحشى كشت ،

عبدالله بن جحش بن رئاب كه او را ابوالحكم بن اخنس بن شريق كشت ، شماس بن عثمان بن شريد از خاندان مخزوم كه او را ابى بن خلف كشت ، مصعب بن عمير كه او را ابن قميئه كشت .

گويد : گروهى نفر پنجمى را هم افزوده اند كه سعد آزاد كرده و وابسته حاطب از خاندان اسد بن عبدالعزى است . برخى هم گفته اند : ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى هم در جنگ احد زخمى شد و پس از چند روز از همان زخم در گذشت .

واقدى مى گويد : گروهى هم گفته اند دو پسر هبيب از خاندان سعد بن ليث كه عبدالله و عبدالرحمان نام داشته اند و دو مرد از خاندان مزينه كه وهب بن قابوس و برادزاده اش حارث بن عتبه بن قابوس بوده اند شهيد شده اند و بدينگونه جمع شهيدان مسلمان در آن روز حدود هشتاد و يك تن بوده اند . تفصيل اسامى انصارى كه شهيد شده اند در كتابهاى محدثان آمده است ( 251 ) و اينجا محل بر شمردن آنها نيست .

سخن درباره كشته شدگان مشركان در جنگ احد

واقدى مى گويد : از افراد خاندان عبدالدار ، طلحه بن ابى طلحه كه رايت قريش را بر دوش داشت و او را على بن ابى طالب عليه السلام در جنگ تن به تن كشت ، و عثمان بن ابى طلحه كه او را حمزه بن عبدالمطلب كشت . و ابو سعيد بن ابى طلحه كه او را سعد بن ابى وقاص كشت ، و مسافع بن طلحه بن ابى طلحه كه او را عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح كشت ،

و كلاب بن طلحه بن ابى طلحه كه او را زبير بن عوام كشت ، و حارث بن طلحه بن ابى طلحه كه او را عاصم بن ثابت كشت ، و جلاس بن طلحه بن ابى طلحه كه او را طلحه بن عبيدالله كشت ، و ارطاه بن عبدشرحبيل كه او را على بن ابى طالب عليه السلام كشت و قارظ ( 252 ) بن شريح بن عثمان بن عبدالدار - كه نامش به صورت قاسط هم آمده است - و واقدى مى گويد معلوم نشد چه كسى او را كشته است و بلاذرى مى گويد على عليه السلام او را كشته است . و صواب ، برده آزاد كرده خاندان عبدالدار ، كه او را هم على عليه السلام و به قولى ديگر قزمان كشته اند ، و ابوعزيز بن عمير برادر مصعب بن عمير كه او را هم قزمان كشته است ، جمعا يازده تن .

از خاندان اسد بن عبدالعزى ، عبدالله بن حميد بن زهير بن حارث اسد كه به روايت واقدى ابود جانه و به روايت محمد بن اسحاق على بن ابى طالب عليه السلام او را كشته اند .

بلاذرى مى گويد ابن كلبى گفته است كه عبدالله بن حميد در جنگ بدر كشته شده است .

از بنى زهره ، ابوالحكم بن اخنس بن شريق كه على بن ابى طالب عليه السلام او را كشت و سباع بن عبدالعزى خزاعى كه نام اصلى پدرش عمرو بن نضله بن عباس بن سليم است ، و پسر ام انمار خونگير مكه بوده است و او را حمزه بن عبدالمطلب كشت ، دو تن

.

از خاندان مخزوم ، اميه بن ابى حذيفه بن مغيره كه او را على عليه السلام كشت و هشام بن ابى اميه بن مغيره كه او را قزمان كشت ، و وليد بن عاص بن هشام كه او را هم قزمان كشت ، و خالد بن اعلم عقبلى كه او را هم قزمان كشت و عثمان بن عبدالله بن مغيره كه او را حارث بن صمه كشت ، پنج تن .

از خاندان عامر بن لوى ، عبيد بن حاجز كه او را ابودجانه كشت ، و شيبه بن مالك بن مضرب كه او را طلحه بن عبيدالله كشت ، دو تن .

از خاندان عامر بن لوى ، عبيد بن حاجز كه او را ابودجانه كشت ، و شيبه بن مالك بن مضرب كه او را طلحه بن عبيدالله بن عبيدالله كشت ، دو تن .

از خاندان جمح ، ابى بن خلف كه او را پيامبر صلى الله عليه و آله كشت و ابوعزه كه او را به فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله عاصم بن ثابت گردن زد ، دو تن .

از خاندان عبدمنات بن كنانه ، خالد بن سفيان بن عويف ، و ابوالشعثاء بن سفيان بن عويف ، و ابوالحمراء بن عويف ، و غراب بن سفيان بن عويف كه اين چهار برادر را به روايت محمد بن حبيب ، على بن ابى طالب عليه السلام كشته است . واقدى در مورد اين كشته شدگان مشركان - چهار برادر - شخص معينى را به عنوان قاتل ايشان ثبت نكرده است ولى پيش از اين فصل ضمن مطالب ديگر گفته است كه

ابوسبره بن حارث بن علقمه يكى از پسران سفيان بن عويف را كشته است ، و رشيد فارسى وابسته بنى معاويه يكى ديگر از پسران سفيان را ديده است كه سراپا پوشيده در آهن مى گويد : من پسر عويف هستم ، سعد آزاد كرده و وابسته حاطب راه را بر او بست . ابن عويف بر او ضربتى استوار زد كه او را دو نيمه كرد . در اين هنگام رشيد فارسى بر ابن عويف حمله كرد و ضربتى بر دوش او زد كه زره را دريد و او را دو نيم كرد و گفت : بگير كه من غلام فارسى هستم ! پيامبر صلى الله عليه و آله كه او را مى ديد و سخنش را مى شنيد ، فرمود : اى كاش مى گفتى غلام انصارى هستم . گويد : در اين هنگام برادر مقتول كه يكى ديگر از پسران سفيان بن عويف بود همچون سگ بر رشيد حمله كرد و مى گفت : من پسر عويف ام . رشيد ضربتى بر سرش زد كه با وجود داشتن مغفر سرش را از هم شكافت و گفت : بگير كه من غلام انصارى ام ، پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد و فرمود : احسنت اى ابا عبدالله و با آنكه رشيد پسرى نداشت ، پيامبر به او كنيه داد .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : بلاذرى براى اين چهار تن كشنده اى را نام نبرده است و آنان را در زمره كشتگان قريش در احد شمرده است . همچنين ابن اسحاق هم از قاتل اين چهار تن نام

نبرده است . بنابراين ، اگر روايت واقدى صحيح باشد ، على عليه السلام فقط يكى از اين چهار برادر را كشته است و اگر روايت محمد بن حبيب صحيح باشد هر هر چهار تن از كشته شدگان به دست على عليه السلام هستند . من در يكى از كتابهاى ابوالحسن مداينى هم خواندم كه على عليه السلام هر چهار پسر سفيان بن عويف را در جنگ احد كشته است و از خود على هم شعرى را در اين مورد روايت كرده است .

از خاندان عبد شمست ، معاويه بن مغيره بن ابى العاص كه در يكى از روايت نقل است كه او را هم على عليه السلام كشته است و هم گفته شده است كه او را زيد بن حارثه و عمار بن ياسر كشته اند . بنابراين جمع كشته شدگان مشركان در جنگ احد بيست و هشت تن هستند كه على عليه السلام با توجه به اتفاق و اختلاف روايات دوازده تن از آنان را كشته است و نسبت كشته شدگان تقريبا همان نسبت كشته شدگان در جنگ بدر به دست اوست كه نزديك به نصف است .

سخن درباره تعقيب پيامبر صلى الله عليه و آله از مشركان پس از بازگشت از احد واينكه با همه ضعفى كه از لحاظ مزاجى داشت مى خواست با آنان در افتد

واقدى مى گويد : به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر رسيد كه مشركان تصميم گرفته اند به مدينه باز گردند و آن را غارت كنند . پيامبر دوست مى داشت به آنان قدرتى نشان دهد . چون نماز صبح يكشنبه هشتم شوال را گزارد ، همه روى شناسان اوس و خزرج همراه او بودند كه آن شب را براى پاسدارى از شبيخون بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله گذرانده بودند

. سعد بن عباده و سعد بن معاذ و حباب بن منذر و اوس بن خولى و قتاده بن نعمان همراه گروهى ديگر در زمره ايشان بودند . چون پيامبر از نماز صبح بازگشت به بلال فرمان داد ميان مردم جار زند كه پيامبر به شما فرمان مى دهد كه دشمنتان را تعقيب كنيد و نبايد كسى جز شركت كنندگان در جنگ ديروز با ما بيايد . سعد بن معاذ حركت كرد و پيش قوم خود برگشت كه فرمان حركت دهد . زخميان بسيار بودند ، آن چنان كه بيشتر بلكه همه افراد خاندان عبدالاشهل زخمى بودند . سعد بن معاذ پيش ايشان رفت و گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان مى دهد و مى خواست آن را مداوا كند گفت : مى شنويم و خدا و رسولش را فرمانبرداريم و سلاح خود را برداشت و اعتنايى به مداواى زخمهاى خود نكرد و به رسول خدا صلى الله عليه و آله پيوست . سعد بن عباده هم پيش قوم خود يعنى بنى ساعده آمد و به آنان فرمان حركت داد كه جامه و سلاح پوشيدند و به پيامبر پيوستند . ابوقتاده پيش مردم خراب كه سرگرم مداواى زخمهاى خود بودند آمد و گفت : منادى پيامبر به شما فرمان تعقيب دشمن را مى دهد ، آنان هم به برداشتن سلاح روى آوردند و اعتنايى به زخم خويش نكردند آن چنان كه از بنى سلمه چهل زخمى بيرون آمدند . طفيل بن نعمان سيزده زخم و خراش بن صمه و كعب بن مالك ده و چند زخم داشتند و قطبه بن عامر بن

خديج در دست خود نه زخم داشت . آنانم در حالى كه سلاح بر تن داشتند كنار گور ابوعتبه به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و براى آن حضرت صف كشيدند و چون پيامبر به ايشان ، كه عموما زخمى بودند ، نگريستند فرمودند : بار خدايا بر بنى سلمه رحمت آور .

واقدى مى گويد : عتبه بن جبيره از قول مردانى از قول خود براى من نقل كرد كه عبدالله بن سهل و رافع بن سهل از خاندان عبدالاشهل از احد برگشتند و زخمهاى بسيارى داشتند و حال عبدالله و زخمهايش و خيم تر بود . فرداى آن روز كه سعد بن معاذ پيش قوم خود آمد و خبر آورد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان به تعقيب دشمن داده است يكى از آن دو به ديگرى گفت : به خدا سوگند كه اگر شركت در جنگ و همراهى پيامبر را رها كنيم زيان است و به خدا سوگند مركوبى هم نداريم كه سوار شويم و نمى دانيم چه كنيم . عبدالله گفت : راه بيفت برويم . رافع گفت : به خدا سوگند توان راه رفتن ندارم . بردارش گفت : حركت كن ، خود را آرام آرام مى كشانيم . گويد : آن دو بيرون آمدند و خود را افتاد و خيزان مى كشاندند . رافع سست و ناتوان شد ، عبدالله گاهى او را بر دوش خود مى كشيد و گاهى پياده حركت مى كرد و شامگاه كه مسلمانان مشغول بر افروختن آتش بودند آن دو به حضور پيامبر رسيدند . عباد بن بشر كه پاسدارى آن

شب را بر عهده داشت آن دو را به حضور پيامبر آورد پيامبر آورد و پيامبر از آن دعاى خير كرد و فرمود اگر زندگى شما به دراز كشد ، صاحب ستوران و مركوبهايى از شب و استر و شتر خواهيد شد ، هر چند براى شما خوب نخواهد بود .

واقدى مى گويد : جابر بن عبدالله گفت : اى رسول خدا ! جارچى جار مى زند كه نبايد با ما كسى جز شركت كنندگان در جنگ ديروز بيايد ، من ديروز بسيار خواهان شركت در جنگ بودم ولى پدرم مرا براى سر پرستى خواهرهايم گذاشت و به من گفت : پسرم براى تو شايسته نيست ايشان را كه دختركان ناتوانى هستند و مردى همراهشان نيست رها كنى . من با رسول خدا صلى الله عليه و آله مى روم ، شايد خداوند شهادت را بهره من قرار دهد . من پيش خواهرانم ماندم و با آنكه من آروزى شهادت داشتم پدرم آن را بر من برگزيد . اينك اى رسول خدا اجازه فرماى تا من همراهت بيابم ، پيامبر صلى الله عليه و آله او را اجازه فرمود جابر مى گويد : هيچ كس جز من كه در جنگ روز گذشته شركت نكرده باشد همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله نبود و تنى چند از مردانى كه در جنگ روز گذشته شركت نكرده باشد همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله نبود و تنى چند از مردانى كه در جنگ احد حضور پيدا نكرده بودند از آن حضرت اجازه خواستند كه موافقت نفرمود پيامبر در اين هنگام پرچم خود را كه

از روز گذشته همچنان بسته بود خواست و آن را به على عليه السلام سپرد و گفته شده است به ابوبكر سپرد سپس از خانه بيرون آمد و زخمى بود ، بر دو گونه اش زخم دو حلقه مغفر بود و پيشانى او نزديك رستنگاه موها شكافته بود ، دندان ايشان شكسته بود و لبش از درون آماس داشت ، دوش راست او از ضربه ابن قميئه آسيب ديده و دردمند بود و دو زانويش آماس كرده بود . پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مسجد شد و دو ركعت نماز گزارد . مردم جمع شده بودند و اهالى مناطق بالاى مدينه هم كه از فرمان و داد خواهى آگاه شده بودند ، آمدند . پيامبر صلى الله عليه و آله خواست اسبش را بر در مسجد آوردند ، طلحه بن عبيدالله كه صداى منادى را شنيده بود ، بيرون آمده و منتظر بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله چه هنگامى حركت مى فرمايد . بر در مسجد به پيامبر صلى الله عليه و آله برخورد كه زره و مغفر پوشيده بود و جز چشمهاى آن حضرت چيز ديگرى از چهره اش ديده نمى شد . پيامبر فرمود : اى طلحه سلاح تو كجاست ؟ گفت : همين جا . طلحه مى گويد : دوان دوان رفتم ، زره پوشيدم و سپر بر دوش افكندم و شمشيرم را به دست گرفتم و نه زخم داشتم ولى به زخمهاى خود اهميت نمى دادم ، بلكه بيشتر نگران زخمهاى پيامبر صلى الله عليه و آله بودم . پيامبر روى به طلحه كرد و پرسيد

: فكر مى كنى دشمن در چه منطقه اى باشد ؟ گفت : گمان مى كنم در سياله باشند .

پيامبر فرمود : خود من هم چنين گمان مى كنم . اى طلحه آنان ديگر هرگز مثل ديروز بر ما پيروز نمى شوند و خداوند مكه را براى ما مى گشايد . گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله سه تن از قبيله اسلم را به عنوان پيشاهنگ در پى مشركان گسيل فرمود . يكى از آنان عقب ماند و بند كفش يكى از آن دو تن ديگر پاره شد و سومى خود را به قريش رساند كه با هياهو سرگرم رايزنى براى بازگشت به مدينه بودند و صفوان بن اميه ايشان را از آن كار باز مى داشت . در اين هنگام آن مرد مسلمان كه بند كفش او پاره شده بود به همراه خود رسيد و قريش آن دو را ديدند و به آن دو برخوردند و پيامبر صلى الله عليه و آله آن دو را در يك گور به خاك سپرد و آن دو قرين يكديگرند . واقدى مى گويد : اسامى آنان سليط و نعمان بوده است .

واقدى مى گويد : جابر بن عبدالله گفته است : خوراك عمده ما در آن روز خرما بود و سعد بن عباده سى شتر خرما به حمراء الاسد آورد و شتران پروار هم با خود آورد و در روز دوم و سوم آنها را كشتند و پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمان داد همه جمع كردند .

چون شامگاه فرا رسيد دستور داد هر مرد خرمنى آتش بر افروزد . جابر مى

گويد : ما در آن شب پانصد خرمن آتش بر افروختيم ، آن چنان كه از راه دور ديده مى شد و آوازه لشكرگاه و آتشهاى ما همه جا رسيد و اين خود از چيزهايى بود كه خداوند با آن دشمن ما را به روى درافكند و به بيم انداخت .

واقدى مى گويد : معبد بن ابى معبد خزاعى كه در آن هنگام هنوز مشرك بود به حضور پيامبر آمد . قبيله خزاعه نسبت به پيامبر در حال آشتى بودند . او گفت : اى محمد ! اين صدمه اى كه به تو و يارانت رسيد بر ما گران آمد و دوست مى داشتيم كه خداوند ترا بلند آوازه مى كرد و اين مصيبت بر غير تو مى بود . معبد آنگاه حركت كرد و ابوسفيان و قريش را در روحاء ( 253 ) ديد كه با يكديگر مى گفتند نه محمد را كشتيد و نه دختران نارپستان را به اسيرى گرفتيد و پشت سر خود سوار كرديد و چه بد كرديد و هماهنگ بودند كه به مدينه باز گردند . سخنگوى ايشان كه عكرمه بن ابوجهل بود مى گفت : ما كارى در خور نكرديم ، اشراف ايشان را كشتيم و پيش از آنكه آنان را درمانده و ريشه كن سازيم و كار را تمام كنيم و برگشتيم . همينكه معبد پيش ابوسفيان رسيد ، ابوسفيان گفت : خبر صحيح پيش معبد است . اى معبد چه خبر دارى ؟ گفت : محمد و يارانش را پشت سر گذاشتم كه همچون آتش در پى شما بودند و همه افراد قبيله هاى اوس و خزرج

هم كه ديروز از همراهى با او خود دارى كرده بودند ، اينك همراه او شده اند و پيمان بسته اند كه برنگردند تا آنكه خود را به شما برساند و از شما انتقام بگيرند و آنان به سبب آنچه بر قوم ايشان رسيده است و به سبب اينكه اشراف آنان را كشته ايد سخت خشمگين شده اند .

گفتند : اى واى بر تو چه مى گويى ؟ گفت : به خدا سوگند خيال مى كنم پيش از كوچ كردن از اينجا پيشانى و يال اسبهاى ايشان را خواهيد ديد ، و آنچه از ايشان ديدم مرا به سرودن ابياتى واداشت گفتند : آن ابيات چيست ؟ و معبد اشعار زير را براى آنان خواند :

چون گروه اسبها نژاده همچون سيل روى زمين به راه افتاد از هياهوى آنان نزديك بود ناقه من از پاى در آيد .

اسبها شتابان مى تاختند و شيران بلند بالايى را همراه مى بردند كه به هنگام جنگ پايدارند و از آن گروه نبودند كه بدون نيزه و سلاح باشند .

با خود گفتم ، واى بر پسر حرب از برخورد با ايشان و هنگامى كه به حمله و هجوم بپردازند . ( 254 )

صفوان بن اميه هم پيش از آن با سخنان خود آن قوم را به انصراف واداشت .

صفوان به آنان گفت : اى قوم من ! حمله مكنيد كه مسلمانان خشمگين شده اند و بيم دارم خزرجيانى كه در جنگ احد شركت نكرده اند براى حمله به شما جمع شوند . اينك كه پيروزى از شماست بازگرديد ، چه من ايمن نيستم كه اگر به جنگ برگرديد كار

بر زيان شما نباشد . گويد : به همين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله هم مى فرمود صفوان بن اميه هر چند خودش رهنمون شده نيست ولى ايشان را در اين باره هدايت كرد و سپس فرمود : و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست اگر بر مى گشتند از آسمان بر سرشان سنگ مى باريد و همچون روزگار گذشته نيست و نابود مى شدند . گويد مشركان از بيم تعقيب شتابان و ترسان گريختند .

گروهى از مردم عبدالقيس كه آهنگ مدينه داشتند به ابوسفيان بر خوردند ، ابوسفيان به ايشان گفت : آيا حاضريد پيامى را كه مى دهم به محمد برسانيد و به يارانش ابلاغ كنيد و چون در آينده به بازار عكاظ بياييد شتران شما را از كشمش بار كنم ؟ گفتند : آرى . گفت : هر جا كه محمد را ديديد به او و يارانش بگوييد ما تصميم گرفته ايم به سوى شما برگرديم و ما از پى شما خواهيم بود . ابوسفيان به سوى مكه رفت و آن گروه در حمراء الاسد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و پيام ابوسفيان را ابلاغ كردند . پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش گفتند : خداوند ما را بسنده و بهترين كار گزارى است و در اين مورد خداوند آياتى در قرآن نازل فرمود . ( 255 ) معبد هم مردى از خزاعه را به حضور پيامبر فرستاد و به ايشان اطلاع داد كه ابوسفيان و يارانش ترسان و بيمناك باز گشته اند ، پيامبر صلى الله عليه و آله پس

از سه شبانه روز به مدينه باز گشت .

در شرح جنگ موته كه آن را هم به شيوه گذشته خود ازفصل پنجم كتاب واقدى نقل مى كنيم و آنچه را محمد بن اسحاق هم آورده است بر آن ميافزاييم

قسمت اول

واقدى مى گويد : ربيعه بن عثمان از عمر بن حكم براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله حارث بن عمير ازدى را در سال هشتم هجرت با نامه اى پيش امير بصرى گسيل فرمود .

حارث چون به موته رسيد شرحبيل بن عمرو غسانى به او برخورد و پرسيد آهنگ كجا دارى ؟ گفت : به شام مى روم . گفت : شايد از فرستادگان محمدى ؟ حارث گفت : آرى .

شرحبيل فرمان داد او را به ريسمانى بستند و گردنش را زدند . هيچ يك از فرستادگان رسول خدا صلى الله عليه و آله جز او را نكشته اند و چون اين خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد سخت بر او گران آمد . مردم را فراخواند و خبر كشته شدن حارث را داد . مردم شتابان آماده شدند و در جرف لشكرگاه ساختند . پيامبر صلى الله عليه و آله چون نماز ظهر را گزارد بر جاى نشست و يارانش هم گرد او نشستند . نعمان بن محض يهودى هم آمد و همراه مردم ايستاد ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود زيد بن حارثه فرمانده مردم در اين جنگ است ، اگر او كشته شد ، جعفر بن ابى طالب فرمانده خواهد بود و اگر او كشته شد ، عبدالله بن رواحه امير خواهد بود و اگر او كشته شد مسلمانان بايد از ميان خود مردى را به فرماندهى برگزينند و او را امير خود قرار دهند .

نعمان بن مهض گفت : اى اباالقاسم

! اگر پيامبر باشى همه اينان را كه نام بردى چه كم باشند چه بسيار ، كشته خواهند شد ، پيامبران بنى اسرائيل چون كسى را به فرماندهى مى گماشتند و مى گفتند اگر او كشته شد فلان كس امير خواهد بود ، اگر صد تن را هم بدين گونه نام مى بردند همگان كشته مى شدند . سپس آن مرد يهودى به زيد بن حارثه گفت : وصيت خود را انجام بده كه اگر محمد پيامبر باشد ، هرگز پيش او بر نخواهى گشت .

زيد گفت : گواهى مى دهم كه او پيامبرى راستگو است . چون تصميم به حركت گرفتند ، پيامبر صلى الله عليه و آله پرچمى به دست خويش بست و آن را به زيد بن حارثه داد ، آن پرچم سپيد بود . مردم به حضور فرماندهانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله تعيين فرموده بود آمدند تا از آنان بدرود كنند و براى ايشان دعا كنند . لشكر آنان مركب از سه هزار تن بود ، همينكه آنان به لشكرگاه خود رفتند و حركت كردند ديگر مسلمانان فرياد برداشتند كه خدا بلا را از شما بگرداند و به سلامت و با غنيمت و حال نيكو برگرداند . عبدالله بن رواحه در پاسخ ايشان گفت : اما من از خداوند نخست آمرزش مى خواهم و سپس ضربتى استوار و خونبار ، يا ضربه سريع نيزه و زوبينى كه در جگر و احشاء نفوذ كند ، كه چون از كنار گورم بگذرند ، بگويند خداى اين جنگجوى هدايت شده را كامياب فرمايد .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) :

محدثان اتفاق دارند كه امير نخست ، زيد بن حارثه بوده است ولى شيعيان منكر اين هستند و مى گويند امير نخست جعفر بن ابى طالب بوده است و پيامبر فرموده است : اگر او كشته شد زيد بن حارثه امير است و اگر او كشته شد عبدالله بن رواحه امير خواهد بود . و در اين باره رواياتى نقل كرده اند . من هم در اشعارى كه محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود نقل مى كند شواهدى براى گفتار شيعيان يافته ام و از جمله اشعارى است كه ابن اسحاق از حسان بن ثابت نقل مى كند :

در آن هنگام كه در مدينه مردم خفته و آرميده بودند شبى دشوار و درد و اندوه كه موجب بى خوابى بود به سراغ من آمد . . . ( تا آنجا كه مى گويد ) خداوند شهيدانى را كه از پى يكديگر در موته شهيد شدند از رحمت خود دور مداراد كه جعفر ذوالجناحين و زيد و عبدالله بودند و در حالى كه شمشيرهاى مرگ به اهتزاز در آمده بود ، از پى يكديگر در آمدند . . . ( 256 )

همچنين كعب بن مالك انصارى هم در قصيده اى كه مطلع آن اين بيت است : ( 257 )

چشمها خفتند و آرميدند و حال آنكه اشك چشم تو فرو مى ريزد . . . ( چنين مى گويد ) اندوه بر آن چند تنى است كه روزى در موته پياپى به جنگ رفتند و همانجا استوار ماندند و به جاى ديگر منتقل نشدند . . . هنگامى كه با جعفر هدايت مى شدند و

رايت او پيشاپيش آنان بود و چه نيكو پيشاهنگى . تا آنكه صفها در هم ريخت و جعفر در آوردگاه كشته بر خاك افتاد .

واقدى مى گويد : ابن ابى سبره از اسحاق بن عبدالله بن ابى طلحه از رافع بن اسحاق از زيد بن ارقم براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى آنان خطبه خواند و چنين سفارش فرمود : به شما سفارش مى كنم نسبت به خدا پرهيزگار و نسبت به مسلمانانى كه همراه شمايند خير انديش باشيد . به نام خدا و در راه خدا جهاد و با كسانى كه به خدا كافرند جنگ كنيد . مكر و فريب و غل و غش مكنيد ، و هيچ كودكى را مكشيد و چون با دشمن مشرك بر خورديد نخست او را به يكى از اين سه چيز دعوت كنيد و هر كدام را پذيرفتند از آنان بپذيرند و دست از ايشان بداريد . آنان را به مسلمان شدن دعوت كن ، اگر پذيرفتند فورى بپذير و دست از آن بدار و از آنان دعوت كن تا از سرزمين خود به سرزمينهاى مهاجران است و همان وظايفى كه بر مهاجران است خواهد بود ، و اگر مسلمان شدند ولى سكونت در سرزمينهاى خود را ترجيح دادند به ايشان بگو كه حكم آنان هم مانند حكم ديگر اعرابى است كه مسلمان شده اند ، يعنى احكام خدا در موردشان اجراء مى شود و براى آنان از فى ء و عنايم سهمى نخواهد بود مگر اينكه همراه مسلمانان در جنگ شركت كنند . اگر از پذيرفتن خود دارى كردند ، آنان

را به پرداخت جزيه دعوت كن ، اگر پذيرفتند ، بپذير و دست از ايشان بردار و اگر نپذيرفتند از خدا يارى بخواه و با آنان كارزار كن . اگر مردم حصار يا شهرى را محاصره كردى و آنها از تو خواستند كه در قبال حكم خدا تسليم شوند ، آنان را به حكم خدا امان مده بلكه به حكم خودت امان بده ، زيرا نمى دانى آيا آنچه مى كنى مطابق با حكم خداوند است يا نه . همچنين اگر مردم حصار يا شهرى را محاصره كردى و خواستند كه ايشان را در ذمه خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دهى مپذير و بگو ذمه خودت و پدرت و يارانت را بپذيرند ، كه اگر شما پيمان و ذمه خود و پدرانتان را بكشيد بهتر از آن است كه ذمه خدا و رسولش را بشكند .

واقدى مى گويد : ابوصفوان از خالد بن يزيد براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى بدرقه سپاهيان موته بيرون آمد و چون به دروازه وداع رسيد ، توقف فرمود و سپاهيان هم برگرد او ايستادند . فرمود : به نام خدا جهاد كنيد و با دشمن خدا و دشمن خودتان در شام جنگ كنيد . آنجا مردانى را در صومعه هايى مى بينيد كه از مردم كناره گرفته اند ، متعرض ايشان نشويد ، البته گروهى ديگر را هم خواهيد يافت كه شيطان در سرشان لانه گرفته است ، آنان را با شمشيرها ريشه كن سازيد . هرگز زن و كودك و پير فرتوت را مكشيد و هيچ خرمابن

و درختى را مبريد و هيچ بنايى را ويران مكنيد .

واقدى مى گويد : و چون عبدالله بن رواحه با پيامبر صلى الله عليه و آله بدرود كرد ، گفت : اى رسول خدا ! چيزى براى من بگو و فرمانى بده كه آن را از تو حفظ كنم . فرمود : فردا به سرزمينى مى روى كه سجده كردن در آن اندك است ، فراوان سجده كن . عبدالله عرض كرد : اى رسول خدا بيشتر بهره مندم فرماى . فرمود : خدا را فرياد آور كه در هر چه بخواهى يار و مددكار توست . عبدالله بن رواحه برخاست و رفت و بازگشت و گفت : اى رسول خدا ، خداوند فرد است و عدد فرد را دوست مى دارد . پيامبر فرمود : اى پسر رواحه هرگز عجزى نخواهى داشت كه اگر ده كار بد مى كنى يك كار پسنديده هم انجام دهى . عبدالله گفت : ديگر و از اين پس از چيزى از تو سوال نخواهم كرد .

محمد بن اسحاق مى گويد : عبدالله بن رواحه به هنگام وداع با رسول خدا صلى الله عليه و آله با شعرى كه سروده بود با آن حضرت بدرود كرد كه از جمله آن اين بيت است :

خداوند نيكهايى را كه به تو ارزانى فرموده است همچون موسى عليه السلام پايدار بدارد و پيروزى اى همچون پيروزى آنان بهره فرمايد . . .

محمد بن اسحاق همچنين مى گويد : و چون عبدالله بن رواحه با مسلمانان بدرود كرد ، گريست . گفتند : اى عبدالله ! چه چيز ترا به گريه واداشته است

، گفت : به خدا سوگند مرا محبت به دنيا و شوقى بر آن نيست ولى شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله اين آيه را تلاوت مى فرمود : و هيچ كس از شما نيست مگر آنكه وارد دوزخ - يا پل صراط - مى شود ( 258 ) و نمى دانم چگونه ممكن است كه پس از وارد شدن از آن بيرون آيم .

واقدى مى گويد : زيد بن ارقم مى گفته است : من يتيم بودم و تحت تكفل عبدالله بن رواحه و در خانه او زندگى مى كردم . هرگز نديده ام كه سرپرست يتيمى بهتر از او باشد . من همراهش به موته رفتم . او به من علاقه مند بود و من هم به او علاقه داشتم ، او مرا پشت سر خود بر شترش سوار مى كرد . شبى همچنان كه بر شتر و ميان دو لنگه بار سوار بود ، اين ابيات را خواند :

اينك كه چهار روز مرا در راهى كه ريگزار بود بر خود كشاندى و رساندى نعمتهاى تو افزون و بدى از تو دور باد كه اين آخرين سفر من است و ديگر پيش خانواده خود بر نمى گردم ، مسلمانان بر مى گردند و مرا در سرزمين شام مى گذارند كه اقامت در آن گوار است . . .

زيد بن ارقم مى گويد : چون اين شعر را از او شنيد گريستم . با تازيانه اش به من زد و گفت : اى فرو مايه ، ترا چه مى شود ، اگر خداوند به من شهادت را روزى فرمايد و از دنيا

و رنج آن و اندوهها و پيشامدهايش آسوده شوم ، تو به راحتى در حالى كه به تنهايى ميان دو لنگه بار شته نشسته اى باز مى گردى . ( 259 )

واقدى مى گويد : مسلمانان به راه خود ادامه دادند و در وادى القرى فرود آمدند و چند روزى آنجا ماندند و سپس حركت كردند و در موته فرود آمدند و به ايشان خبر رسيد كه هر قل پادشاه روم با صد هزار سپاه از قبايل بكر و بهراء و لخم و جذام و ديگران كنار آبى از آبهاى بلقاء فرود آمده است و مردى از قبيله بلى بر ايشان فرماندهى دارد .

مسلمانان دو شب آنجا ماندند و در كار خود نگريستند و گفتند : بايد نامه اى به حضور پيامبر بنويسيم و اين خبر را به اطلاعش برسانيم كه فرمان به بازگشت ما دهد يا نيروى امدادى گسيل فرمايد . در همان حال كه مردم سرگرم اين گفتگو بودند ، عبدالله بن رواحه پيش آنان آمد و ايشان را تشجيع كرد و گفت : به خدا سوگند ما با مردم به اتكاء شمار بسيار و بسيارى اسب و سلاح جنگ نكرده ايم بلكه فقط در پناه و اتكاء به اين دينى كه خداوند ما را با آن گرامى داشته است جنگ كرده ايم . اينك هم حركت و جنگ كنيد كه به خدا سوگند ما جنگ بدر را ديده ايم در حالى كه فقط دو اسب با ما بوده است ، و همانا يكى از دو كار خوب اتفاق مى افتد يا بر آن پيروز مى شويم ، همان چيزى است كه خداى

ما و رسولش به ما وعده داده اند و وعده او را خلافى نيست با شهادت است كه به برادران خود ملحق خواهيم شد و در بهشت با آنان رفاقت خواهيم كرد و مردم با اين سخن ابن رواحه دلير شدند .

قسمت دوم

واقدى مى گويد : ابوهريره گفته است : در جنگ موته حضور داشتم ، همينكه ديديم مشركان چندان شمار و ساز و برگ و سلاح و اسب و ديبا و حرير دارند كه ما را ياراى جنگ با آنان نيست ، برق از چشم من پريد . ثابت بن ارقم گفت : اى ابو هريره ترا چه مى شود ، گويى لكشرى گران ديده اى ؟ گفتم : آرى . گفت : تو در بدر با ما نبودى ما هرگز به شمار نصرت نيافته ايم .

واقدى مى گويد : دو گروه روياروى شدند . زيد بن حارثه لواى مسلمانان را در دست گرفت و جنگ كرد تا كشته شد ، او را با ضربه نيزه ها كشتند . سپس رايت را جعفر به دست گرفت و از اسب سرخى كه داشت پياده شد و آن را پى زد و سپس چندان جنگ كرد تا كشته شد .

واقدى مى گويد : گفته شده است مردى از روميان چنان ضربتى با شمشير به جعفر زد كه او را دو نيم ساخت ، نيمى از بدنش روى تا كى كه آنجا بود افتاد و بر آن نيمه سى يا سى و چند زخم يافتند .

واقدى مى گويد : نافع از ابن عمر روايت مى كند كه مى گفته است : در بدن جعفر بن ابى طالب

نشان هفتاد و دو زخم شمشير و نيزه يافتند . بلاذرى مى گويد : هر دو دست او قطع شد و بدين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : خداوند به جاى آن دو دست ، دو بال به او عنايت فرمود كه با آنها در بهشت پرواز مى كند . و به همين سبب به طيار موسوم شده است .

واقدى مى گويد : آنگاه رايت را عبدالله بن رواحه در دست گرفت ، اندكى درنگ كرد و سپس حمله و جنگ كرد تا كشته شد ، و چون او كشته شد مسلمانان به بدترين صورت به هر سو گريختند و سپس بازگشتند و پرچم را ثابت بن ارقم در دست گرفت و انصار را با فرياد فراخواند ، گروهى اندك از انصار پيش او جمع شدند . ثابت بن ارقم به خالد بن وليد گفت : اى ابا سليمان ! اين پرچم را بگير . خالد گفت : نه خودت آن را در دست داشته باش كه در جنگ بدر شركت داشته اى و از تو سن و سالى گذشته است . ثاب گفت : اى مرد آن را بگير كه به خدا سوگند من آن را جز براى تو نگرفته ام . خالد آن را گرفت و ساعتى حمله كرد و مشركان از هر سو بر او حمله آوردند و گروهى بسيار او را محاصره كردند ، خالد با مسلمانان شروع به عقب نشينى كرد و آنان را از ميدان جنگ بيرون كشيد . واقدى مى گويد : و روايت شده است كه خالد با مسلمانان پايدارى كردند و منهزم نشدند

و صحيح همان است كه خالد با مردم عقب ننشينى كرد .

واقدى مى گويد : محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده نقل كرد كه چون دو گروه در موته رويا روى شدند ، پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه بر منبر نشست و فاصله ميان مدينه و شام براى او برداشته شد و پيامبر صلى الله عليه و آله به آوردگاه ايشان مى نگريست . فرمود : هم اكنون رايت را زيد بن حارثه در دست گرفت ، ابليس پيش او آمد ، زندگى را در نظرش آراست و مرگ را در نظرش ناخوش نشان داد . زيد گفت : هم اكنون بايد در دل مومنان ايمان استوار گردد و تو آمده اى دنيا را در نظرم بيارايى و دوست داشتنى جلوه دهى . پيامبر فرمود : زيد همچنان پيش رفت تا شهيد شد ، آنگاه رسول خدا بر او درود فرستاد و به مسلمانان فرمود براى او آمرزش خواهى كنيد هر چند كه او دوان دوان به بهشت در آمد .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : رايت را جعفر بن ابى طالب گرفت و ابليس پيش او آمد تا او را به زندگى آزمند سازد و مرگ را در نظرش ناخوش سازد . جعفر گفت : اينكه هنگامى است بايد ايمان در دل مومنان استوار گردد و تو آرزوى دنيا دارى ، و پيش رفت و شهيد شد .

پيامبر صلى الله عليه و آله براى او دعاى خير فرمود و بر او درود فرستاد و سپس به مسلمانان گفت : براى برادرتان استغفار كنيد ، هر چند

كه شهيدى است كه وارد بهشت شد و با دو بال از ياقوت در هر جاى بهشت كه مى خواهد پرواز مى كند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اينك رايت را عبدالله بن رواحه گرفت و با اعتراض وارد شد ، اين موضوع بر انصار گران آمد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اينك زخمها بر پيكرش رسيد ، گفته شد : اى رسول خدا اعتراض او چه بود ؟ فرمود : چون زخمها بر پيكرش رسيد اندكى درنگ كرد و خويشتن را عتاب نمود و دلير شد و به شهادت رسيد و به بهشت در آمد و بدين گونه ناراحتى از دل قوم عبدالله بن رواحه بيرون آمد .

محمد بن اسحاق مى گويد : چون پيامبر صلى الله عليه و آله شهيد شدن جعفر و زيد را بيان فرموده در مورد عبدالله بن رواحه سكوت كرد تا آنجا كه چهره انصار تغيير كرد و پنداشتند از عبدالله كارى كه ناخوش مى دارند سرزده است . پيامبر سپس فرمود : رايت را عبدالله بن رواحه گرفت و چندان جنگ كرد تا شهيد شد؛ سپس فرمود : در خواب مقام آن سه در بهشت براى من آشكار شد و از آنان را بر سه تخت زرين ديدم كه تخت عبدالله بن رواحه اندكى كژى داشت ، گفتم : اى كژى براى چيست ؟ گفتند : آن دو بدون هيچ ترديد پيش رفتند و اين يكى اندكى ترديد و درنگ كرد و سپس به جنگ رفت .

همچنين محمد بن اسحاق روايت مى كند كه چون جعفر بن ابى طالب رايت

را در دست گرفت جنگى سخت كرد و چون جنگ او را فرو گرفت و خون آلود كرد ، از اسب سرخ رنگ فرود آمد و آن را پى كرد و سپس با آن قوم چندان جنگ كرد كه كشته شد .

جعفر ، كه خدايش از او خوشنود باد ، نخستين كسى است كه در اسلام اسب خود را پى كرده است . ( 260 )

محمد بن اسحاق مى گويد و چون پرچم را عبدالله بن رواحه در دست گرفت نخست اندكى ترديد و درنگ كرد و سپس خود را به پذيرفتن مرگ واداشت و پيش رفت و چنين مى گفت :

اى نفس سوگندت مى دهم كه با ميل بر ژرفاى مرگ فرود آى وگرنه به زودى ناچار با كراهت خواهى پذيرفت ، ترا چه مى شود كه مى بينم بهشت را ناخوش مى دارى آن هم اينك كه مردم درهم ريخته اند و هياهو بسيار است . . .

در پى آن اين رجز را خواند :

اى نفس بر فرض كه كشته نشوى ، خواهى مرد ، اين كبوتر مگر است كه آوا سر داده است ، آنچه بخواهى اگر درست عمل كنى ، به تو عطا مى شود و هدايت مى شوى و اگر تاخير روا دارى گمراه و بدبختى .

عبدالله بن رواحه از اسبش فرود آمد و جنگ كرد ، در اين هنگام يكى از پسر عموهايش قطعه گوشتى براى آورد و گفت : نيروى خود را استوار كن ، آن را از دست پسر عمويش گرفت و با دهان خود اندكى از آن را گاز زد ، در همين حال بانگ هياهوى

مردم را شنيد كه از گوشه اى برخاست . گفت : اى پسر رواحه ! تو بايد هنوز در دنيا باشى ، آن قطعه گوشت را از دست خود انداخت و شمشيرش را برداشت و پيش رفت و چندان جنگ كرد تا كشته شد .

واقدى مى گويد : داود بن سنان برايم نقل كرد كه از ثعلبه بن ابى مالك شنيدم كه خالد بن وليد چنان شتابان با مردم عقب نشست كه آنان را بر گريز و فرار از جنگ سرزنش مى كردند و مردم خالد را شوم و نافرخنده مى شمردند .

گويد ابو سعيد خدرى هم روايت مى كرده است كه چون خالد بن وليد همراه مردم گريخت ، همينكه مردم مدينه آگاه شدند در جرف به رويارويى آنان رفتند ، خاك بر چهره شان مى پاشاندند و مى گفتند : اى گريختگان آيا در راه خدا از جنگ گريخته ايد ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : آنان فرار كنندگان نيستند و به خواست خداوند حمله كنندگان خواهند بود .

واقدى مى گويد : عبدالله بن عبدالله بن عتبه مى گفته كه هيچ لشكرى به اندازه لشكر موته از مردم مدينه سرزنش نشنيد . مردم مدينه با بدى به آنان برخوردند و كار چنان بود كه بعضى از آنان بر در خانه خود رفتند و در زدند ، زنهايشان در را نگشودند و گفتند مگر نمى شد با ياران خودت پيشروى مى كردى و كشته مى شدى ! بزرگان ايشان از شرمسارى در خانه هاى خود نشستند و بيرون نيامدند تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله كسى را پيش آنان

فرستاد كه به آنان بگويد شما حمله كنندگان در راه خداييد و آنان از خانه بيرون آمدند .

واقدى مى گويد : مالك بن ابى الرجان از عبدالله بن ابى بكر بن حزم از ام جعفر دختر محمد بن جعفر از قول مادر بزرگش اسماء بنت عميس - همسر جعفر طيار - براى من نقل كرد كه مى گفته است : روزى كه جعفر و يارانش كشته شده بودند من بامداد آرد خود را خمير كردم و نان خورشى حدود چهل رطل فراهم ساختم ، ( 261 ) و چهره پسرانم را شستم و بر سرشان روغن ماليدم كه ناگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به خانه من آمد و فرمود : اى اسماء پسران جعفر كجايند ؟ آنها را پيش پيامبر صلى الله عليه و آله آوردم ، نسخت آنان را در آغوش كشيد و بوييد . آنگاه چشمهاى پيامبر صلى الله عليه و آله اشك آلود شد و گريست . من گفتم ، اى رسول خدا شايد از جعفر به تو خبير رسيده است ؟ فرمود : آرى امروز او كشته شد . من برخاستم و شروع به ضجه زدن كردم و زنان را پيش خود جمع كردم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى اسماء ! سخن ناسزا نگويى و بر سينه خود مكوبى . سپس رسول خدا به خانه دختر خود فاطمه رفت كه مى گفت : واى از سوك عمويم ! پيامبر فرمود : آرى بايد بر كسى همچون جعفر گريه كنندگان بگريند . سپس فرمود : براى خانواده خوراكى فراهم سازيد كه امروز از خود بى

خوداند .

واقدى مى گويد : محمد بن مسلم از يحيى بن ابى يعلم براى من نقل كرد كه مى گفته است از عبدالله بن جعفر شنيدم مى گفت : به خاطر دارم رسول خدا پيش مادرم آمد و خبر مرگ پدرم را آورد . من به پيامبر صلى الله عليه و آله مى نگريستم و آن حضرت در حالى كه اشكهايش از ريش او فرو مى چكيد بر سر من و برادرم دست مى كشيد . سپس عرضه داشت بار خدايا جعفر براى وصول به بهترين پاداش پيشگام شد ، خدايا خودت به بهترين نحوى كه در مورد يكى از بندگان اعمال مى فرمايى ، خود بهترين جانشين براى فرزندان او باش . سپس فرمود : اى اسماء ! ترا مژده اى بدهم ؟ اسماء گفت : آرى پدر و مادرم فدايت باد . فرمود : خداوند براى جعفر دو بال قرار داد كه با آنها در بهشت پرواز مى كند . مادرم گفت : پدر و مادرم فدايت باد اين موضوع را به مردم هم اعلام فرماى . پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و دست مرا در دست گرفت و با دست ديگر بر سرم دست مى كشيد و به منبر رفت و مرا هم جلو خويش بر پله پايين تر نشاند ، اندوه در چهره اش نمايان بود . پيامبر سخن گفت و فرمود : مرد با داشتن برادر و پسر عمو احساس فزونى و بيشى مى كند ، همانا جعفر شهيد شد و خداوند براى او دو بال قرار داد كه با آنها در بهشت پرواز مى كند . سپس

از منبر فرود آمد و به خانه خود رفت و مرا هم با خود برد و دستور داد خوراكى براى ما بسازند و پى برادرم فرستاد و ما در خانه و حضور رسول خدا غذاى بسيار خوبى خورديم . سليم خدمتكار رسول خدا مقدارى جو را دستان كرد و پوست آن را گرفت . سپس آن را تف داد و روغن زيتون و فلفل هم بر آن افزود . سه شبانه روز همراه پيامبر و ميهمان ايشان بوديم و به خانه هر يك از همسران خويش كه مى رفت ، همراهش بوديم . سپس به خانه خود برگشتيم . پس از آن روزى پيامبر صلى الله عليه و آله پيش من آمد و من سر گرم تعيين ارزش و فروش ميشى از گوسپندهاى برادرم بود . فرمود : پروردگارا به دست او بركت بده . عبدالله بن جعفر مى گويد : پس از آن هيچ چيز نخريدم و نفروختم مگر اينكه در آن بركت داده شد و سود بردم .

فصلى در بيان پاره اى از مناقب جعفر بن ابى طالب

قسمت اول

ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين مى گويد : كنيه جعفر بن ابى طالب ابوالمساكين - پدر بينوايان - بود . او برادر سوم از فرزندان ابوطالب است كه بزرگترين ايشان طالب و پس از او عقيل و پس از او جعفر و سپس على بوده است و هر يك از ديگرى ده سال بزرگتر بوده و على عليه السلام از همه برادران كوچكتر بوده است . مادر همگى فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبدمناف است و او نخستين زن هاشمى است كه براى مردى هاشمى فرزند آورده است . فضايل فاطمه بنت اسد

بسيار است . تقرب او به پيامبر صلى الله عليه و آله و تعظيمى كه پيامبر از او مى فرموده است ، پيش هم كه محدثان معلوم است .

ابوالفرج براى جعفر ، كه خدايش از او خوشنود باد ، فضيلت بسيارى نقل كرده است ( 262 ) و در آن باره احاديث بسيار هم وارد شده است . از جمله آنكه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله خيبر را فتح فرمود ، جعفر بن ابى طالب هم از حبشه باز آمد . پيامبر صلى الله عليه و آله او را در آغوش كشيد و شروع به بوسيدن ميان دو چشمش را كرد و فرمود : نمى دانم از كدام كار بيشتر شاد باشم ، از آمدن جعفر يا فتح خيبر .

گويد : خالد حذاء از عكرمه از ابو هريره نقل مى كند كه مى گفته است : پس از رسول خدا هيچ كس با فضيلت تر از جعفر بن ابى طالب بر مركبى سوار نشده و كفش نپوشيده است . گويد : عطيه از ابو سعيد خدرى نقل مى كند كه مى گفته است ، پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود : بهترين مردم به ترتيب حمزه و جعفر و على هستند .

جعفر بن محمد عليه السلام از قول پدرش روايت مى كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرموده اند مردم از اشجار گوناگون آفريده شده اند ولى من و جعفر از يك شجره يا از يك طينت آفريده شده ايم . گويد : با اسناد به رسول خدا نقل شده كه به جعفر فرموده است :

تو از لحاظ خلق و خوى شبيه منى .

ابو عمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب گفته است سن جعفر عليه السلام روزى كه كشته شد چهل و يك سال بوده است .

ابو عمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب گفته است سن جعفر عليه السلام روزى كه كشته شد چهل و يك سال بوده است .

ابو عمر مى گويد : سعيد بن مسيب نقل مى كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود : براى من جعفر و زيد و عبدالله بن رواحه در خيمه اى كه از در و مرواريد بود ممثل شدند كه هر يك بر سريرى - تخته اى - قرار داشتند ، در گردن زيد و ابن رواحه خميدگى و كژى اى ديدم و حال آنكه گردن جعفر راست و بدون خميدگى بود . سبب آن را پرسيدم ، گفته شد : چون مرگ آن دو فرا رسيد ، از آن روى برگرداندند ولى جعفر چنان نكرد .

ابو عمر همچنين مى گويد : از شعبى روايت شده كه گفته است ، از عبدالله بن جعفر شنيدم مى گفت : هرگاه از عمويم على عليه السلام چيزى مى خواستم و عنايت نمى فرمود همينكه مى گفتم ترا به حق جعفر ، به من عنايت مى كرد .

ابو عمر همچنين در حرف ز ضمن شرح حال زيد بن حارثه مى نويسد : چون خبر كشته شدن جعفر و زيد در موته به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد گريست و فرمود : دو برادر و دو همدم و دو هم سخن من بودند . ( 263 )

و بدان اين

سخنانى كه سيد رضى ، كه خدايش رحمت كناد ، آورده است - يعنى نامه شماره نهم - برگرفته از نامه اى است كه على عليه السلام در پاسخ نامه اى كه معاويه نوشته و همراه ابومسلم خولانى فرستاده بود ، نوشته است و سيره نويسان آن را در كتابهاى خود آورده اند . نصر بن مزاحم در كتاب صفين از عمر بن سعد از ابو ورقاء نقل مى كند كه مى گفته است : ابو مسلم خولانى فرستاده بود ، نوشته است و سيره نويسان آن را در كتابهاى خود آورده اند . نصر بن مزاحم در كتاب صفين از عمر بن سعد از ابو ورقا نقل مى كند كه مى گفته است : ابو مسلم خولانى همراه گروهى از قاريان - پارسايان - شام پيش از حركت امير المومنين على عليه السلام به صفين پيش معاويه آمدند و به او گفتند به چه سبب و با چه انگيزه با على جنگ و ستيز مى كنى و حال آنكه ترا نه چنان مصاحبت و نه سابقه هجرت و نه سابقه ايمان و نه آن خويشاوندى نزديك اوست . معاويه گفت : من مدعى نيستم كه مرا در اسلام حق صحبتى و هجرتى و قربتى چون اوست ، ولى شما خودتان به من خبر دهيد آيا نمى دانيد كه عثمان مظلوم كشته شده است ؟ گفتند : آرى ، چنين است . معاويه گفت : بنابر اين على قاتلان عثمان را به ما بسپرد تا آنان را در قبال خون عثمان بكشيم و ديگر جنگى ميان ما نخواهد بود . گفتند : براى او نامه

اى بنويس تا يكى از ما آن را پيش او ببرد ، او همراه ابو مسلم خولانى نامه زير را نوشت : ( 264 )

از معاويه بن ابى سفيان به على بن ابى طالب ، سلام بر تو . من نزد تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم ، و سپس ، خداوند به علم خود محمد را برگزيد و او را امين بر وحى خود و رسول به سوى خلق خويش قرار داد و براى او از مسلمانان يارانى برگزيد كه خداوند با ايشان او را تاييد فرمود كه منزلت هر يك از ايشان در پيشگاه او به ميزان فضيلتهاى ايشان در اسلام بود . برترين اين ياران در اسلام و خير خواه ترين ايشان براى خدا و رسولش همان خليفه پس از پيامبر بود و سپس خليفه او و سپس آن خليفه سوم مظلوم عثمان ! كه تو بر همه آنان رشك بردى و بر همه شان ستم ورزيد و سركشى كردى . اين موضوع را از نگاه خشم آلود و گفتار ناهنجار و آههاى دردمندانه و بلند تو و درنگ كردن تو از بيعت با آنان مى ديديم و مى فهميديم و سرانجام همچون شترى نر كه در بينى آن حلقه افكنده باشند با زور كشانده شدى و با اكراه بيعت كردى . وانگهى نسبت به هيچ يك از آنان بيشتر از پسر عمويت عثمان اين كار را نكردى و حال آنكه او به سبب خويشاوندى و دامادى بيش از آن سزاوار بود كه با او چنين نمى كردى .

پيوند خويشاوندى او را گسستى و نكوييهاى او را

زشت شمردى و مردم را گاه آشكار و گاه نهان چنين كردى تا آنكه شتران و اسبهاى نژاده با سواران بر او حمله كردند ، و در حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله بر او اسلحه كشيدند و عثمان كنار تو كشته شد و تو بانگ ناله فرايد را از خانه او مى شنيدى و با هيچ گفتار و كردارى تهمت را او خود دور نكردى . و به راستى سوگند مى خورم كه اگر فقط يك اقدام در باز داشتن مردم از حمله به او مى كردى هيچ كس از مردمى كه اينجا و پيش ما هستند از تو بر نمى گشتند و موجب مى شد كه همه كناره گيرى تو از عثمان و ستم ترا بر او از ميان ببرد . موضوع ديگرى كه از نظر ياران عثمان مورد اتهام هستى پناه دادن تو كشندگان عثمان راست كه آنان اينك ياران و ويژگان و دست و بازوى تو هستند . براى من گفته شده است كه تو خود را از خون عثمان برى مى دانى ، اگر در او موضوع راست مى گويى دست ما را بر كشندگان او باز بگذار تا آنان را به قصاص خون عثمان بكشيم . و در آن صورت ما براى بيعت با تو از همه مردم شتابان تر خواهيم بود ، وگرنه براى تو و يارانت چيزى جز شمشير نخواهد بود .

سوگند به خداوندى كه جز او خدايى نيست ما در كوهستانها و ريگزارها و در خشكى و دريا كشندگان عثمان را جستجو مى كنيم تا خداوند آنان را به دست ما بكشد يا جان

ما به خدا بپيوندد . والسلام .

نصر بن مزاحم مى گويد : هنگامى كه ابومسلم خولانى اين نامه را به حضور على عليه السلام آورد ، ايستاد و پس از حمد و ثناى خداوند خطاب به على عليه السلام چنين گفت : اما بعد ، تو به كارى قيام كردى و كارى را به عهده گرفتى كه به خدا سوگند دȘӘʠندارم كه براى كس ديگرى غير از تو باشد به شرط آنكه از خويشتن انصاف دهى . عثمان در حالى كه مسلمان و محروم و مظلوم بود كشته شد . قاتلانش را به ما بسپار كه تو امير مايى و اگر كسى از مردم با تو مخالفت كرد دستهاى همه ما ياور تو و زبان همه ما گواه تو است و ترا حجت و عذر خواهد بود .

على عليه السلام به او گفت : فردا بامداد براى گرفتن پاسخ نامه ات پيش من بيا . ابو مسلم رفت و فرداى آن روز براى گرفتن پاسخ آمد . او مردم را كه از موضوع نامه آگاه شده بودند ديد كه شيعيان سلاح پوشيده و مسجد را پر كرده بودند و فرياد مى كشيدند كه همه ما قاتل عثمانيم و اين سخن را تكرار مى كردند . به ابومسلم اجازه داده شد و چون وارد شد على عليه السلام پاسخ نامه معاويه را به او سپرد . ابو مسلم گفت : گروهى را ديدم كه با وجود آنان ترا فرمانى نيست . على فرمود : موضوع چيست ؟ گفت : به اين قوم خبر رسيده است كه تو مى خواهى قاتلان عثمان را به ما تسليم كنى

، سلاح پوشيده و جمع شده اند و فرياد مى كشند كه همگان كشندگان عثمان هستند . على فرمود : به خدا سوگند من براى يك چشم بر هم زدن هم تصميم نداشته ام كه آنان را به شما تسليم كنم ، من همه جوانب اين كار را سنجيدم و براى خود شايسته نديدم كه ايشان را به تو ياد ديگرى تسليم كنم . ابو مسلم نامه را گرفت و مى گفت : اينك پيكار و زد و خورد پسنديده آمد .

قسمت دوم

پاسخ على عليه السلام به نامه معاويه چنين بود :

بسم الله الرحمن الرحيم . از بنده خدا على امير المومنين به معاويه بن ابى سفيان . اما بعد ، آن مرد خولانى براى من نامه ات را آورد كه در آن از محمد صلى الله عليه و آله و نعمتهايى كه خداوند از وحى و هدايت بر او ارزانى فرموده است ياد كرده بودى .

سپاس خداى را كه وعده او را راست قرار داد و با نصرت او را تاييد كرد و قدرتش را بر سرزمينها استوار كرد و او را بر دشمنان و ستيزه گران از قوم خودش كه او را دشمن مى داشتند و بر او تاختند و دروغگويش خواندند و با او مبارزه كردند و براى را براى جنگ با او آماده كردند و تمام كوشش خود را انجام دادند و كارها را بر او دشوار ساختند پيروز فرمود . حق آمد و فرمان خدا پيروز شد و آنان آن را ناخوش مى داشتند . از همگان در تحريك مردم بر ضد او افراد خاندان و اقوام خودش بيشتر پافشارى

مى كردند مگر آنان كه خداوندشان در پرده عصمت بداشت . ( 265 ) و گفته بودى كه خداوند از مسلمانان يارانى را براى او برگزيد و او را با ايشان تاييد و فرمود و منزلت آنان در نظر پيامبر و پيشگاه خداوند به ميزان فضايل ايشان در اسلام بود و پنداشته اى كه افضل آنان در اسلام و خير خواه ترين ايشان نسبت به خدا و پيامبرش آن خليفه نخست و جانشين او بوده اند ، به جان خودم سوگند كه مكانت آن دو در اسلام بزرگ است و سوگ آن دو بر اسلام زخمى سنگين شمرده مى شود ، خداوند آن دو را رحمت فرمايد و به بهتر از آنچه عمل كرده اند پاداش دهد . و توشه بودى كه عثمان هم در فضيلت همچون آنان بوده است . اگر عثمان نيكو كار بوده است به زودى پروردگار آمرزنده اى را خواهد ديد كه هيچ گناهى را اگر بخواه بيامرزد ، بزرگش نمى دارد . و به جان خودم سوگند اگر قرار باشد خداوند مردم را به اندازه فضايل آنان در اسلام و خير خواهى ايشان براى پيامبر و خداوند پاداش دهد اميدوارم كه بهره ما در اين مورد فزون تر باشد . همانا هنگامى كه محمد صلى الله عليه و آله به ايمان به خدا و يكتا پرستى دعوت فرمود ، اهل بيت نخستين كسان بوديم كه به او ايمان آورديم و او را تصديق كرديم و سالها به طور كامل بر آن حامل بوديم و در پهنه زمين از اعراب كسى جز ما خدا را عبادت نمى كرد . قوم ما

خواستند پيامبر را بكشند و ما را ريشه كن سازند ، قصدهاى بزرگ نسبت به ما كردند و اندوهها بهره ما ساختند ، خواربار و آب شيرين را از ما باز داشتند ، و ما را قريب ترس و بيم كردند و جاسوسان بر ما گماشتند و ما را به رفتن به كوهى سخت و ناهموار واداشتند ، و براى ما آتش جنگ بر افروختند ، و ميان خود عهد نامه اى نبستند كه با ما خوراكى نخورند و آبى نياشامند و با ما ازدواج نكنند و خريد فروشى انجام ندهند . و از آنان در امان نخواهيم بود مگر اينكه محمد صلى الله عليه و آله را به آنان بسپريم تا او را بكشند و مثله اش كنند ، و ما از ايشان فقط در موسم حج امان داشتيم تا موسم ديگر .

خداوند را بر دفاع از محمد و حراست از او بداشت كه درباره حفظ حرمت او با تير و شمشير در همه ساعتهاى وحشتناك و شب و روز قيامت كنيم ، مومن ما از اين كار خود آرزوى پاداش داشت و كافر ما براى حفظ ريشه بر آن قيام مى كرد . و آن كسانى از قريش كه مسلمان شده بودند ، از اين غم و اندوه بر كنار بودند ، برخى از ايشان هم پيمان بودند كه آزارشان ممنوع بود و برخى داراى قوم و عشيره بودند كه از ايشان دفاع مى كردند و به هيچ كس از آنان چنان گزندى كه از قوم ما به ما رسيد نرسيد و آنان از كشته شدن هم در امن و نجات بودند .

اين حال تا هنگامى كه خداوند مى خواست ادامه داشت ، سپس خداوند متعال پيامبرش را به هجرت فرمان داد و پس از آن هم اجازه جنگ با مشركان داد . و چون آتش جنگ افروخته مى شد و هماوردند به نبرد فراخوانده مى شدند اهل بيت پيامبر بر مى خاستند و پيش مى رفتند . پيامبر صلى الله عليه و آله با آنان ديگر ياران خود را از لبه شمشير و پيكان محفوظ مى داشت . عبيده در جنگ بدر كشته شد و حمزه در جنگ احد و جعفر و زيد در جنگ موته شهيد شدند ، و كسى كه اگر مى خواستم از او نام مى بردم - يعنى خود امير المومنين - مى خواست همچون آنان در ركاب پيامبر شهيد شود ، آن هم نه يك بار ، ولى عمر آنان زودتر سر آمد و مرگ او به تاخير افتاد ، و خداوند نسبت به ايشان نيكى خواهد فرمود و به سبب كارهاى پسنديده كه انجام دادند بر آنان منت خواهد گزارد . من هيچ كس را نديده و نشنيده ام كه در گرفتارى و خوشى و سختى و هنگام درماندگى و موطن دشوار همراه پيامبر صلى الله عليه و آله خير انديش تر و فرمانبردارتر و شكيباتر از اين گروهى كه نام بردم باشد . البته در مهاجران خير فراوان و شناخته شده بوده است و خداوندشان بهتر از كردارهايشان ايشان را پاداش دهاد . و از رشك بردن من نسبت به خلفا و درنگ و خود دارى من از بيعت با ايشان و ستيزه و ستم من نام بردى .

درباره ستيز و ستم پناه بر خدا اگر چنان بوده باشد . اما در مورد خود دارى از بيعت با آنان و ناخوش داشتن فرماندهى ايشان ، عذرى از مردم نمى خواهم ، زيرا هنگامى كه خداوند متعال پيامبر صلى الله عليه و آله را ، كه درود و سلام خدا بر او باد ، قبض روح فرمود ، قريش گفتند : بياد امير از ما باشد و انصار گفتند : بايد امير از ما باشد . قريش پاسخ دادند كه چون محمد صلى الله عليه و آله از ماست ما به حكومت سزاوارتريم ، انصار اين حق را براى آنان شناختند و حكومت و قدرت را به ايشان تسليم كردند . بنابر اين در صورتى كه قريش به سبب اينكه محمد صلى الله عليه و آله از آنان است بر انصار مقدم و سزاوارتر براى حكومت باشند ، بدون ترديد شايسته ترين مردم براى حكومت نزديكترين مردم به آن حضرت است ، و در غير اين صورت نصيب انصار از همگان بيشتر است . به هر حال من نمى دانم آيا اصحاب خودم - مهاجران - از اينكه حق مرا گرفته اند به سلامت دين خود باقى مانده اند يا انصار ستم روا داشته اند . ولى آنچه مى دانم و شناخته ام اين است كه حق من گرفته شده است و من حق خود را براى آنان رها كردم و خداوند از ايشان بگذرد . اما آنچه درباره عثمان و اينكه من پيوند خويشاوندى او را گسستم و مردم را بر او شوراندم گفته اى . عثمان كارى كرد كه خبرش به تو

رسيده است و مردم با او كارى را كردند كه ديدى و تو به خوبى مى دانى كه من از كار عثمان بر كنار بودم ، مگر اينكه بخواهى تهمت بزنى كه در آن صورت هر تهمتى كه مى خواهى بزن . اما آنچه در مورد قاتلان عثمان گفته و پيشنهاد كرده اى . من در آن باره نگريستم و همه جوانب آن را سنجيدم و صلاح نمى بينم كه آنان را به تو يا غير تو تسليم كنم و به جان خودم سوگند كه اگر تو از گمراهى و ستيز خود دست بر ندارى ، پس از اندك مدتى خواهى دانست كه آنان به جستجوى تو بر مى آيند و به تو فرصت و زحمت آنان پردازى . هنگامى كه ابوبكر بر مردم ولايت و حكومت يافت پدرت پيش من آمد و گفت : سزاوارتر به مقام محمد و شايسته تر از همه مردم به اين حكومتى و من براى تو متعهد مى شوم كه در قبال هر كس كه مخالفت كند بايستيم . دست بگشاى تا با تو بيعت كنم ، و من اين كار را نكردم . تو خوب مى دانى كه پدرت آن سخن را گفت و همان گونه مى خواست و اين من بودم كه به سبب نزديكى روزگار مردم به زمان كفر و بيم بروز تفرقه ميان مسلمانان از پذيرش آن خود دارى كردم . پدرت بيش از تو حق مرا مى شناخت .

اگر تو هم همان قدر كه پدرت حق مرا مى شناخت آن را بشناسى به هدايت خواهى رسيد و اگر چنان نكنى خداوند به زودى مرا

از تو بى نياز مى فرمايد .

والسلام .

( 10 ) نامه آن حضرت به معاويه

در اين نامه - كه با عبارت و كيف انت صانع اذا تكشفت عنك جلابيب ما انت فيه من دنيا قد تبهجت بزينتها و خدعت بلذتها . . . ( و چه خواهى كرد آنگاه كه اين جامه هاى اين جهانى كه در آن هستى و خود را با زيور خود آراسته و با خوشى خويش فريبا ساخته است ، از تو برداشته شود . . . ) ( 266 ) شروع مى شود - ابن ابى الحديد ، پس از توضيح درباره لغات و اصطلاحات و اشاره به اينكه اين نامه در پاسخ نامه اى از معاويه نوشته شده است كه ابن ابى الحديد آن را در كتاب ابوالعباس يعقوب بن احمد صيمرى ديده است و اينكه به نامه ديگرى هم از على عليه السلام به معاويه كه متضمن همين معانى است دست يافته است ، بحث تاريخى مختصرى آورده كه چنين است :

از نقيب ابوزيد پرسيدم كه آيا معاويه همراه مشركان در جنگ بدر شركت داشته است ؟ گفت : آرى ، سه تن از پسران ابوسفيان در جنگ بدر شركت كردند كه حنظله و عمرو و معاويه اند . يكى از ايشان كشته و ديگرى اسير شد و معاويه از معركه پياده گريخت و چون به مكه رسيد پاها و ساقهايش متورم شده بود و دو ماه خويشتن را مداوا كرد تا بهبود يافت .

نقيب ابو زيد گفت : در اين موضوع كه على عليه السلام حنظله را كشته و برادرش عمرو را اسير كرده است هيچ كس اختلاف نكرده است . وانگهى كسانى

كه بسيار بزرگتر و مهم تر از آن دو برادرشان - معاويه - بودند ، از بدر پياده گريختند كه از جمله ايشان عمرو بن عبدود سوار كار جنگ احزاب است كه در بدر شركت داشت و با آنكه پيرمردى بود پياده گريخت و او را در حالى كه زخمى شده بود از معركه بيرون برده بودند و هنگامى كه به مكه رسيد مشرف بر مرگ بود . او در جنگ احد شركت نكرد و چون بهبود يافت ، در جنگ خندق شركت كرد و كشنده دليران او را كشت و همان كسى كه روز جنگ بدر عمرو بن عبدود از چنگ او گريخته بود ، در جنگ خندق او را به چنگ آورد .

نقيب ، كه خدايش رحمت كناد ، سپس به من گفت : آيا سخن طنز و لطيف اعمش را نشنيده اى ؟ گفتم : نمى دانم چه چيز را در نظر دارى . گفت : مردى از اعمش پرسيد آيا معاويه از اهل بدر است ؟ و آن مرد در آن باره با يكى از دوستان خود مناظره مى كرد ، اعمش گفت : آرى ولى همراه مشركان و از آن طرف شركت كرده بود .

ابن ابى الحديد سپس خطبه را به روايت نصر بن مزاحم در كتاب وقعه صفين آورده است و پاسخ معاويه را هم از همان كتاب نقل كرده است .

( 11 ) از وصيت آن حضرت به لشكرى كه آن را به سوى دشمن گسيل فرمود

در اين گفتار - كه با عبارت فاذا نزلتم بعدو او نزل بكم ( 267 ) ( و چون شما كنار دشمن فرو آييد يا دشمن كنار شما فرو آيد . . . ) شروع مى شود

- ابن ابى الحديد پس از شرح لغات و اصطلاحات و آوردن شواهدى از گفتار شبيب خارجى و يكى از پادشاهان موضوع مختصر زير را كه خالى از لطف و جنبه تاريخى نيست آورده است .

هنگامى كه قحطبه از خراسان با سپاهى كه خالد بن برمك هم از ايشان بود حركت كرد . روزى بر پشت بام خانه اى در دهكده اى كه فرود آمده بودند نشسته بودند و چاشت مى خوردند . به صحرا نگريستند و گله هاى آهو را ديدند كه از صحرا آمدند و آن چنان نزديك شدند كه گويى وارد لشكرگاه گرديدند . خالد به قحطبه گفت : اى امير ميان مردم جار بزن كه اى لشكر خدا سوار شويد ، كه دشمن به تو نزديك شده است و هنوز عموم سپاهيان و ياران تو از زيبن بستن و لگام نهادن آسوده نشده با پيشاهنگان سوار دشمن بر مى خورند و آنان را خواهند ديد .

قحطبه ترسان از جاى خود برخاست ولى چيزى كه او را بترساند نديد و گرد و خاكى مشاهده نكرد . به خالد گفت : اين چه انديشه است ؟ خالد گفت : اى امير خود را با من سرگرم مدار و جار بزن ، مگر اين گله هاى پراكنده جانواران وحشى را نمى بينى كه از جايگاه خود گريخته و چندان به ما نزديك شده اند كه مى خواهند خود را ميان مردم بيندازند ، اين دليل آن است كه از پى لشكرى گران در حركت است . گويد : به خدا سوگند هنوز از زين و لگام بستن فارغ نشده بودند كه گرد و غبار

را ديدند و به سلامت ماندند و اگر چنان آماده نمى شدند ، همه لشكر درمانده مى شد .

( 12 ) از وصيت آن حضرت به معقل بن قيس رياحى هنگامى كه او را با سه هزار تن به عنوان مقدمه به شام گسيل فرمود .

در اين وصيت و سفارش - كه با اين عبارت شروع مى شود : اتق الله الذى لا بدلك من لقائه ( بپرهيز از خداوندى كه ترا از ديدارش گريزى نيست . . . ) ( 268 ) - ابن ابى الحديد نخست چند سطرى درباره معقل بن قيس نوشته است كه از مردان نامدار و دليران كوفه بوده و داراى رياست و احترام و عمار ياسر او را همراه هرمزان براى ابلاغ خبر فتح شوشتر پيش عمر گسيل داشته است . معقل از شيعيان و سر سپردگان على عليه السلام بوده است و آن حضرت او را به نبرد بنى ساقه فرستاده است كه گروهى از ايشان را كشته و اسير گرفته است . معقل با مستورد بن علقه از قبيله تيم الرباب هم جنگ كرد و هر يك ديگرى را كنار دجله كشت و ما خبر آن دو را در مباحث گذشته آورديم . ( 269 )

ابن ابى الحديد سپس به نقل احاديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد چگونگى جنگ كردن و نصايحى از ابوبكر بن ابى قحانه به يزيد بن ابى سفيان و عكرمه بن ابى جهل هنگامى كه آنان را با سپاه به شام و عمان گسيل داشت آورده است و از كتابهاى قديم ايران و هند نيز يكى دو شاهد ارائه داده است .

( 13 ) از نامه اى از آن حضرت به دو امير از اميران سپاهش

توضيح

در اين نامه - كه با اين عبارت و قد امرت عليكما و على من فى حيزكما مالك بن الحارث الاشتر . . . ( همانا بر شما و كسانى كه در حوزه شمايند مالك بن حارث اشتر را فرمانده كردم .

. . ) ( 270 ) شروع مى شود - ابن ابى الحديد پيش از شرح لغات و اصطلاحات بحت تاريخى زير را آورده است :

فصلى در نسب اشتر و پاره اى از فضايل او

نام و نسب او مالك بن حارث بن عبد يغوث بن مسلمه بن ربيعه بن خزيمه بن سعد بن مالك بن نخع بن عمرو بن عله بن خالد بن مالك بن ادد است . مالك مردى سوار كار و دلير و سالارى از سران و بزرگان شيعه است و سخت پايبند دوستى و يارى دادن امير المومنين على عليه السلام بوده است و على عليه السلام پس از مرگ مالك فرموده است : خداوند مالك را رحمت فرمايد . او براى من همان گونه بود كه من براى پيامبر صلى الله عليه و آله بودم .

هنگامى كه على عليه السلام در قنوت نماز بر پنج تن نفرين و لعنت فرمودآن پنج تن معاويه و عمروعاص و ابولاعور سلمى و حبيب بن مسلمه و بسر بن ارطاه بودند ، معاويه هم بر پنج تن لعن و نفرين مى كرد و حسن و حسين ، عليهم السلام ، و عبدالله بن عباس و اشتر بودند .

روايت شده است كه چون على عليه السلام پسران عمويش عباس را بر حجاز و يمن و عراق والى ساخت ، مالك اشتر گفت : پس چرا ديروز ( در گذشته ) آن پيرمرد ( عثمان ) را كشتيم . چون اين سخن او به اطلاع على عليه السلام رسيد مالك را احضار كرد و پس از مهربانى نسبت به او و عذر خواهى فرمود : آيا من حسن يا حسين يا يكى از فرزندان برادرم

جعفر يا برادرم عقيل و يكى از پسرانش را ولايت داده ام ؟ من از اين جهت پسران عمويم عباس را ولايت دادم كه خود شنيدم او چند بار از پيامبر اميرى ولايت را مطالبه كرد ، پيامبر صلى الله عليه و آله به او گفت : اى عمو ، اگر تو به جستجوى امارت باشى موكل و نيازمند به حفظ آن خواهى بود و اگر آن به جستجوى تو بر آيد بر آن رنجه خواهى شد . وانگهى پسرانش را در دوره حكومت عمر و عثمان مى ديدم از اينكه پسران اسيران آزاد شده فتح مكه به حكومت مى رسند و كسى از آنان به حكومت نمى رسند دلگيرند . خواستم بدين گونه پيوند خويشاوند را رعايت كنم و آنچه را در دل دارند زايل سازم . اينك هم اگر ميان همان پسران اسيران آزاد شده افرادى بهتر از پسران عباس مى شناسى بياور . اشتر در حالى كه آنچه در سينه داشت از ميان رفته بود از حضور على عليه السلام بيرون رفت .

محدثان حديثى را نقل كرده اند كه دليل است بر فضيلت بزرگى براى مالك اشتر ، كه خدايش رحمت كناد ، و آن شهادت و گواهى قاطع پيامبر صلى الله عليه و آله بر مومن بودن اوست .

اين حديث را ابوعمر بن عبدالبر در كتاب استيعاب در حرف جيم در باب جندب آورده است . ( 271 )

ابو عمر نقل مى كند هنگامى كه مرگ ابوذر در ربذه فرا رسيد همسرش ام ذر گريست ، ابوذر گفت : چه چيز ترا به گريه واداشته است ؟ گفت : به چه

سبب نگريم كه تو در فلاتى از زمين مى ميرى و من جامه و پارچه اى كه كفن ترا كفايت كند ندارم و مرا چاره اى از كفن كردن تو نيست . ابوذر گفت : گريه مكن و بر تو مژده باد كه من خود شنيدم كه رسول خدا ، كه درود بر او و خاندانش باد ، مى فرمود : ميان هيچ زن و شوى مسلمان دو يا سه فرزند نمى ميرد كه آنان شكيبايى ورزند و سوگ خود را در راه خدا حساب كنند و هرگز دوزخ و آتش را نبينند و سه فرزند از ما مرده اند . همچنين از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه خطاب به گروهى كه من هم ميان ايشان بودم فرمود : بدون ترديد يك از شما در سرزمين فلات دور افتاده اى مى ميرد كه گروهى از مومنان بر جنازه اش حاضر مى شوند همه آنان در شهر و دهكده و ميان جماعتى در گذشته اند و هيچ ترديد ندارم كه آن مرد من هستم و به خدا سوگند كه نه دروغ مى گويم و نه به من دروغ گفته شده است ، اينكه هم به راه بنگر .

ام ذر مى گويد : گفتم از كجا ، و حال آنكه حاجيان همه رفته اند و راهها را پيموده اند . ابوذر گفت : برو و بنگر . ام ذر مى گويد : بر تپه هاى ريگى بالا مى رفتم و مى نگريستم و باز براى پرستارى كركس مى نمودند و مركوبهايشان را شتابان پيش من رسيدند و ايستادند و گفتند : اى كنيزك خدا

ترا چه مى شود ؟ گفتم : مردى از مسلمانان در حال مرگ است آيا او را كفن مى كنيد ؟ گفتند : او كيست ؟ گفتم : ابوذر . گفتند : صحابى رسول خدا ؟ گفتم : آرى . گفتند : پدر و مادرمان فداى او باد ، و شتابان خود را پيش او رساندند و كنارش در آمدند . ابوذر به آنان گفت : مژده بر شما باد كه من خود از رسول خدا شنيدم خطاب به گروهى كه من هم از آنان بودم ، فرمود : مرى از شما در سرزمين فلاتى مى ميرد و گروهى از مومنان بر جنازه اش حاضر مى شوند . هم آنان جز من در شهر يا دهكده و ميان جمعيت در گذشته اند و به خدا سوگند كه دروغ نمى گويم و به من دروغ گفته نشده است و اگر خودم يا همسرم پارچه و جامه اى مى داشتيم كه براى كفن من كافى مى بود ، جز در پارچه خودم يا او كفن نمى شدم و اينك شما را به خدا سوگند مى دهم كه هر كس از ميان شما كه امير يا سالار گروه يا مامور بريد يا نقيب است مرا كفن نكند . همسر ابوذر مى گويد : ميان آن جماعت هيچ كس نبود كه مشمول يكى از مواردى كه ابوذر گفته بود نباشد ، مگر جوانى از انصار و همو بود كه به ابوذر گفت : اى عموجان من ترا در همين رداى خودم و دو جامه اى در جامه دان من و بافته مادرم است كفن من ترا در همين رداى

خودم و دو جامه اى كه در جامه دان من و بافته مادرم است كفن خواهم كرد . ابوذر گفت : آرى تو مرا كفن و چون مرد كسانى كه حاضر شده بودند او را غسل دادند و همان جوان انصارى او را كفن كرد و همراه آنان كه همگى يمانى بودند او را به خاك سپردند .

ابو عمر بن عبدالبر قبل از نقل اين حديث و در آغاز بحث مى گويد : كسانى كه هنگام مرگ ابوذر به طور اتفاق در ربذه حاضر شدند گروهى بودند كه حجر بن ادبر و مالك بن حارث اشتر همراهشان بودند .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : حجر بن ادبر همان حجر بن عدى است كه معاويه او را كشت و او از افراد بسيار بزرگ و مشهور شيعه است . مال اشتر هم ميان شيعيان معروفتر از ابوالهذيل ميان معتزله است .

كتاب استيعاب را در حضور شيخ ما ، عبدالوهاب بن سكينه محدث مى خواندند من هم حضور داشتم همينكه خواننده كتاب به اين خبر رسيد ، استاد من عمر بن عبدالله بن دباس كه من همراه او براى شنيدن حديث مى رفتم ، گفت : شيعه پس از اين حديث هر چه كه مى خواهد بگويد خواهد گفت و آنچه شيخ مفيد و سيد مرتضى گفته اند ، چيزى جز برخى از معتقدات حجر بن عدى و مالك اشتر در مورد عثمان و كسان پيش از او - ابوبكر و عمر - نيست . شيخ عبدالوهاب بن سكينه به و اشاره كرد ساكت شود و او سكوت كرد .

ما آثار و مقامات مالك اشتر

را در جنگ صفين ضمن مباحث گذشته آورده ايم .

اشتر همان كسى است كه در جنگ جمل با عبدالله بن زبير دست به گريبان شد و مدتى همچنان كه هر دو سوار بر اسبهايشان بودند ، ستيز كردند و سرانجام هر دو بر زمين افتادند و عبدالله بن زبير زير اشتر قرار گرفت و فرياد مى كشيد كه من و مالك را با هم بكشيد ولى از شدت درگيرى و گرد و خاك فهميده نشد ابن زبير چه مى گويد : ( مردم مالك را به اشتر مى شناختند و از نامش آگاه نبودند . ) اگر ابن زبير مى گفت من و اشتر را بكشيد بدون ترديد هر دو كشته مى شدند . اشتر در اين باره اين اشعار را سروده است :

اى عايشه ! اگر اين نبود كه سه روز بود گرسنه بودم خواهر زاده ات را كشته مى يافتى . بامدادى كه نيزه ها از هر سو او را فرو گرفته بود و بانگ هياهو چون فرو ريختن دژها بود ، او فرايد مى كشيد من و مالك را بكشيد ، سيرى و جوانى او موجب نجات او از چنگ من شد كه من پيرمرد نسبتا ناتوان بودم .

و گفته مى شود در جنگ جمل عايشه عبدالله بن زبير را گم كرد و از او پرسيد ، گفتند : آخرين بارى كه او را ديديم با اشتر گلاويز بود . عايشه گفت : واى بر اندوه بى پسر شدن اسماء .

اشتر در سال سى و نهم هجرت كه از سوى على عليه السلام به حكومت مصر مى رفت ، در راه در

گذشت . گفته شده است به او شربت مسمومى خورانده شد و هم گفته اند اين موضوع صحيح نيست و او به مرگ طبيعى در گذشته است .

ستايش امير المومنين على عليه السلام در اين عهدنامه از مالك اشتر با همه اختصارش به جايى رسيده است كه با سخن طولانى هم نمى توان به آن رسيد : و به جان خودم سوگند كه اشتر شايسته اين مدح است ، دلير و نيرومند و بخشنده و سالار و بردبار و فصيح و شاعر بود و نرمى و درشتى را با هم داشت . گاه خشم و درشتى درشت بود ، و گاه نرمى و مدار نرمى مى كرد .

( 14 ) از سفارش از آن حضرت به لشكر خويش پيش از ديدار دشمن ( 272 )

توضيح

در اين سفارش كه با عبارت لا تقاتلونهم حتى يبدوكم فانكم بحمدالله على حجه . . . با آن جنگ مكنيد تا آنان بر شما دست يازند - شروع كنند - كه سپاس خداى را شما بر حجت هستيد . . . ) شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره اى از لغات و اصطلاحات و بيان نكاتى در مورد صرف و نحو ، مباحث زير را آورده است : از مواردى كه اين معنى در شعر آمده است اين گفتار شاعر است كه مى گويد :

همانا از بزرگترين گناهان كبيره در نظر من كشتن بانوى آزاده سپيد جوان است ، كشتار و كشته شدن براى ما مردان مقرر شده است و براى پرده نشينان دامن بر زمين كشاندن - خراميدن - است . ( 273 )

پس از اينكه على عليه السلام در جنگ جمل پيروز شد ، چون از در خانه همسر عبدالله

بن خلف خزاعى عبور فرمود ، آن زن گفت : اى على ! اى قاتل ياران محبوب ، خوشامد بر تو مباد ، خداوند فرزندانت را يتيم كند كه فرزندان عبدالله بن خلف را يتيم كردى . على عليه السلام پاسخى نداد ، ولى ايستاد و اشاره به گوشه اى از خانه آن زن كرد ، زن متوجه اشاره على شد و سكوت كرد و بازگشت . او در خانه خود عبدالله بن زبير و مروان بن حكم را پنهان كرده بود . على عليه السلام به آنجا اشاره فرمود كه آن دو پنهان بودند ، يعنى اگر بخواهم آن دو را بيرون مى كشم ، و آن زن همينكه فهميد سكوت كرد و برگشت و على عليه السلام بردبار و بزرگوار بود .

عمر بن خطاب هرگاه فرماندهان لشكرها را گسيل مى داشت مى گفت : به نام خدا و يارى و بركت خداوند و به اميد تاييد و نصرت خداوند برويد ، شما را به پرهيز از خداوند و پاى بندى به حق و صبر سفارش مى كنم . در راه خدا با كسانى كه به خدا كافرند جنگ كنيد و ستم و عدوان مكنيد كه خداوند ستمگران را دوست نمى دارد . هنگام رويارويى با دشمن ترسو نباشيد و به هنگام حمله و هجوم كسى را مثله مكنيد و چون پيروز شديد در كشتار زياده روى مكنيد . هيچ مرد فرتوت و زن و كودكى را مكشيد و بر حذر باشيد كه به هنگام رويارويى و گرمى حمله ها و هجوم اين افراد را لگدكوب مكنيد . به هنگام غارت كردن غل و

غش مورديد ، جهاد را از اغراض اين جهانى پاك داريد ، و بر شما مژده باد به سودهاى معنوى در معامله اى كه انجام داده ايد كه آن رستگارى بزرگ است .

قومى با اكثم بن صيفى درباره جنگ با گروهى ديگر مشورت كردند و از او خواستند آنان را نصيحت و به چيزى سفارش كند ، او گفت : مخالفت با اميران خود را كم كنيد و پايدار باشيد كه دور انديش تر و شكيباتر دو گروه نيرومندتر است و چه بسا شتاب مايه درنگ و عقب ماندگى است . قيس بن عاصم منقرى ( 274 ) هرگاه به جنگ مى رفت ، سى تن از پسرانش او را همراهى مى كردند و به آنان مى گفت : هان از ستم و سركشى بپرهيزند كه هيچ قومى ستم نمى كردند و به آنان مى گفت : هان از ستم و سركشى بپرهيزند كه هيچ قومى ستم نمى كند مگر آنكه خوار و زبون مى شود و گاه نسبت به برخى از فرزندانش ستم مى شد و از ترس زبونى انتقام گيرى نمى كرد .

ابوبكر به روز جنگ حنين گفت : امروز از كمى جمعيت و به سبب اندكى مغلوب نخواهيم شد و شمار مسلمانان در آن جنگ دوازده هزار تن بود و به زشت تر صورتى گريختند و خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود : و روز جنگ حنين كه بسيارى شما ، شما را شيفته كرد و براى شما كارى نساخت ( 275 ) و گفته شده است با ستم پيروزى نيست و با آزمندى سلامتى نيست و با تكبر ستايشى و

با بخل ورزى سرورى نيست .

داستان فيروز پسر يزدگرد هنگام جنگ او با شاه هياطله

از سخنان پسنديده كه در بدفرجامى ستم گفته شده است مطلبى است كه ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار آلوده است : كه چون فيروز ، پسر يزدگرد ، پسر بهرام به پادشاهى رسيد با لشكرهاى خود آهنگ سرزمين هياطله كرد . چون به سرزمين ايشان رسيد ، پادشاه آنان ، كه نامش اخشنوار بود ، به شدت از او ترسيد و با وزيران و ياران خود در كار او رايزنى كرد . مردى از آنان به اخشنوار گفت : اگر براى من به خدا سوگند خورى و عهدى كنى كه آرام بگيرم و بدانم اندوه خاطرم را در مورد زن و فرزندانم كفايت مى كنى و نسبت به آنان محبت مى ورزى ، كارى مى كنم كه آنان را به ورطه هلاك مى كشانم ، در آن صورت تو دستها و پاهاى مرا قطع كن و مرا در راه فيروز بينداز و چون او و يارانش از كنار من بگذرند ، من كار ايشان را از تو كفايت خواهم كرد . اخشنوار به او گفت : در صورتى كه تو خود هلاك شوى و در پيروزى ما شريك نباشى از صلاح حال و سلامت ما چه بهره اى مى برى ؟ گفت : من به آنچه از دنيا دوست مى داشته ام رسيده ام و يقين دارم كه از مرگ چاره اى نيست و باقى مانده روزگار اندك است . بر فرض كه مرگ چند صباحى ديرتر برسد ، بدين سبب دوست مى دارم كارنامه عمر خود را با بهترين اعمال كه خير خواهى نسبت به پادشاه خودم

و درمانده ساختن دشمن است به پايان برم و خود به بهره و سعادت جهان ديگر برسم و اعقاب من به شرف برسند . اخشنوار نسبت به او چنان كرد او را به جايى كه گفته بود برد و در راه افكند . فيروز با سپاهيان خود از كنارش گذشت و از حالش پرسيد . او به فيروز گفت : اخشنوار اين كار را كه مى بيند بر سرش آورده است و او بسيار متاسف است كه نمى تواند پيشاپيش سپاه فيروز در جنگ با اخشنوار و ويران كردن سرزمين او شركت كند ولى شاه را به راهى كه نزديكتر و پوشيده تر است راهنمايى خواهد كرد ، به گونه اى كه اخشنوار بدون آنكه متوجه شود مورد هجوم قرار خواهد گرفت و خداوند به دست شان از او انتقام خواهد گرفت ، و افزود در اين راهى كه مى گويم هيچ ناخوشايندى جز اينكه دو روز در بيابان سپرى كنيد نيست و سپس به آنچه دوست مى داريد دست خواهيد يافت .

با آنكه وزيران فيروز به او سفارش كردند كه از آن مرد بر حذر باشد و او را متهم ساختند و سخنان ديگر هم گفتند ، ولى او با راى ايشان مخالفت كرد و همان راهى را كه آن مرد پيشنهاد كرده بود پيمود . پس از دو روز به جايى از بيابان رسيدند كه نه آب همراه داشتند و نه بيرون رفتن از آن بيابان ممكن بود و نزديكى آنان هم نشانى از آب نبود و براى آنان روشن شد كه ايشان را فريب داده اند . در آن بيابان به جستجوى

آب از چپ و راست پرداختند ، تشنگى بيشتر آنان را كشت و فقط شمارى اندك با فيروز به سلامت ماندند . اخشنوار با سپاه خود به ايشان رسيد و آنان را در حال درماندگى و سختى و كمى شمار فرو گرفت و ايشان پس از تحمل درماندگى و رنج بسيار تسليم شدند .

فيروز اسد شد و به اخشنوار پيشنهاد كرد بر او و باقيماندگان سپاهش منت گزارد و آزادشان سازد و فيروز عهد و پيمان الهى مى كند كه ديگر هرگز تا زنده باشد با آنان جنگ نكند و ميان كشور خود و كشور ايشان مرزى را مشخص كند كه سپاهيان از آن نقطه تجاوز نكنند . اخشنوار راضى شد و او را رها كرد و ميان دو كشور مرزى مشخص كردند كه هيچ يك از آن تجاوز نكنند ( آنجا سنگى نهادند ) .

فيروز مدتى بر آن عهد باقى ماند ، ولى كبر و سركشى او را بر آن واداشت كه به جنگ هياطله باز گردد و ياران خود را بر آن كار فراخواند . ايشان او را منع كردند و گفتند تو با او پيمان بسته اى و ما بر تو از فرجام بد ستم و مكر مى ترسيم ، علاوه بر اينكه در اين كار ننگ و عار نهفته است و موجب ياوه گويى است .

فيروز گفت : من براى او شرط كرده ام كه از آن سنگ در نگذرم ، اينك مى گويم آن سنگ را بر گردونه اى قرار دهند و پيشاپيش ما ببرند .

گفتند : پادشاها ! عهد و پيمانى كه مردم ميان يكديگر مى نهند بر مبناى

آنچه در سينه پنهان دارند نيست و فقط بر خواست دل پيمان دهنده استوار نمى باشد بلكه بر مبناى چيزى است كه طرف مقابل آشكارا بيان مى دارد و تو براى او عهد و پيمان و سوگند را بر مبناى چيزى كه مى شناسد ، تعهد كرده اى نه بر مبناى چيزى كه به خاطر او نگذشه است .

فيروز نپذيرفت و به جنگ او رفت و چون به سرزمين هياطله رسيد و دو لشكر براى جنگ صف كشيدند ، اخشنوار به فيروز پيام داد كه از صف بيرون آيد تا با او سخن گويد .

فيروز پيش او رفت ، اخشنوار گفت : گمان نمى كنم هيچ چيز جز غيرت و غرور از آنچه بر سرت آمده است ترا بر اين كار واداشته باشد و به جان خودم سوگند اگر ما نسبت به تو آن گونه كه تو مى انديشيدى ، رفتار مى كرديم با التماس چيزهاى بزرگترى را مى خواستى .

ما نسبت به تو آغاز به ستم و ظلم نكرديم و فقط مى خواستيم ترا از خويشتن دفع كنيم و از حريم خود دفاع كنيم ، و حال آنكه شايسته بود در قبال مى خواستيم ترا از خويشتن دفع كنيم و از حريم خود دفاع كنيم ، و حال آنكه شايسته بود در قبال آنكه ما بر تو و همراهانت منت نهاديم و از شكستن عهد و ميثاقى كه به صورت استوار پذيرفتى ، غيرت بيشترى داشته باشى تا شكستى كه از ما به تو رسيده است ، در صورتى كه ما شما را كه اسير بوديد رها ساختيم و در حالى كه مشرف بر

هلاك بوديد بر شما منت نهاديم و در حالى كه بر ريختن خون شما توانا بوديم ، خون شما را حفظ كرديم . وانگهى ما ترا مجبور به پذيرفتن شرطى كه براى ما پذيرفتى نكرديم و اين تو بودى كه چنان پيشنهادى دادى ما متعهد شدى . اينك در اين مورد بينديش و بنگر كه كدام يك داراى ننگ و عار بيشتر و زشت تر است . اينكه مردى در پى كارى باشد و بر آن دست و پيروزى نيابد و راهى را رفته باشد كه به سبب بغى و ستم به نتيجه نرسيده است و دشمن بر او پيروز شده باشد و او و همراهانش را كه در بدبختى و تباهى بوده اند دستگير كرده باشد ، در عين حال بر آنان منت نهاده و با شرطى كه خودشان پيشنهاد كرده اند با آنان صلح كرده باشد ، اگر شخص مغلوب با سرنوشت ناخوشايند خود صبر و از شكستن پيمان و غدر و مكر خود دارى كند ، بهتر از آن نيست كه گفته شود پيمان شكنى و سست عهدى كرده است ؟ و گمان مى كنم چيزى كه موجب فزونى لجبازى تو شده است اعتمادى است كه بر بسيارى سپاهيان خود دارى و به شمار و ساز و برگ ايشان متكى هستى ، و حال آنكه من در اين موضوع هيچ ترديد ندارم كه همه يا بيشتر سپاهيان تو اين كار را ناخوش مى دارند كه ايشان را با خود آورده اى و مى دانند كه به ناحق آنان را بر اين راه ناخوش مى دارند كه ايشان را با خود آورده اى

و مى دانند كه به ناحق آنان را بر اين راه كشانده اى و به چيزى فراخوانده اى كه خداوند را خشمگين مى كند و در جنگ با ما بينش و شناختى ندارند و نيت آنان در مورد خير خواهى تو تباه است . اينك بنگر كسى كه با چنين حال جنگ مى كند ، چه ارزش دارد و بعيد است دشمن را درمانده سازد . وانگهى خودش مى داند ، بر فرض كه پيروز شود ، همراه ننگ و عار است و اگر كشته شود مسيرش دوزخ است . من ترا به همان خداوندى كه او را بر خود كفيل قرار دادى سوگندت مى دهم و نعمتى را كه بر تو و همراهانت ارزانى داشتم فريادت مى آورم كه پس از نااميد شدن شما از زندگى و قرار گرفتن شما در پرتگاه مرگ - شما را رها ساختم - و ترا فرا مى خوانم كه به بهره و سعادت خودت در وفاى عهد بنگرى و به شيوه نيا كانت كه در اين باره در آنچه خوش و ناخوش مى داشتند رفتار كنى كه فرجام پسنديده و حسن اثر آن را در خود ديدند . با همه اين احوال تو نمى توانى مطمئن باشى كه بر ما پيروز مى شوى و به خواسته خود در مورد ما مى رسى و تو در صدد كارى هستى كه ديگرى هم در مورد تو در صدد همان كار است ، و دشمنى را به جنگ فرا مى خوانى كه شايد پيروزى بر تو نصيب او شود . بنابر اين ، اين پند و خير انديشى را كه بر

تو عرضه داشتم بپذير كه من در حجت آوردن بر تو مبالغه كردم و در پوزش خواهى و متوجه ساختن تو پيشگام شدم . ما به خداوندى كه حجت بر او عرضه داشتيم پشت گرم هستيم و به آنچه از عهد خداوند كه با ما بستى اعتماد داريم ، بر فرض كه تو بر بسيارى سپاهيان و شمار افزون ياران خود مستظهر باشى . و بر تو باد كه اين نصيحت را بپذيرى و به خدا سوگند كه هيچ يك از ياران تو بيشتر از آن در خير خواهى تو مبالغه نمى كند و افزون از آن نمى گويد ، و نبايد به بهانه آنكه اين سخن را من مى گويم از به كار بستن آن محروم بمانى زيرا در نظر خردمندان صدور مصالح و منافع از سوى دشمنان چيزى از ارزش آن نمى كاهد ، همان گونه كه صدور كارهاى زيان بخش از سوى دوستان چيزى از زيان و صدمه آن كاهش نمى دهد . اين را هم بدان كه اين گفتگوى من با تو از ناتوانى و كمى سپاه من سرچشمه نمى گيرد بلكه دوست دارم كه برهان و استظهار خود را بيفزايم و از خداوند متعال يارى و نصرت يابم ، و من تا هنگامى كه راه به عافيت و سلامت داشته باشم هيچ گاه چيز ديگرى را بر آن دو ترجيح نمى دهم .

فيروز گفت : من از كسانى نيستم كه تهديد و بيم دادن و ترس آنان را از كار باز مى دارد ، و اگر آنچه را كه در طلب آن هستم عذر و فريب بدانم هيچ كس از

خودم شايسته تر و سزاوارتر نيست كه خويشتن را از آن كنار خواهم كشيد و خداوند مى داند كه من براى تو عهد و ميثاقى جز آنچه در ضمير داشته ام نكرده ام و مبادا كه مغرور شوى و آن حال ضعف و درماندگى و كمى سپاهيان ما را كه در گذشته ديدى گولت بزند .

اخشنوار به فيروز گفت : مبادا اين خدعه و فريبى كه ساز كرده اى و آن سنگ را پيشاپيش خود حركت مى دهى ؛ ترا مغرور سازد كه اگر قرار بر اين باشد كه مردم عهد و پيمان را بر مبناى اظهار موضوعى و پوشيده داشتن نيت خود ببندند ، نبايد هيچ كس به هيچ عهد و امان اعتماد كند و نبايد هيچ تعهدى را بپذيرند؛ پيمانها بر مبناى همان چيزى است كه آشكار مى گويند و بر نيت كسى است كه پيمان براى او بسته مى شود . و برگشت .

فيروز به ياران خود گفت : اخشنوار خوش گفتار بود و من براى اسبى هم كه زير او بود هيچ مانندى ميان اسبها نديدم ، كه در تمام مدتى كه ايستاده بوديم ، پايش را تكان نداد . و سمهاى خود را بلند نكرد و شيهه نكشيد و هيچ كارى كه موجب قطع گفتگو شود انجام نداد . اخشنوار هم به ياران خود گفت : همان گونه كه ديديد من با فيروز ايستادم و سخن گفتم و او تمام سلاحها را بر تن داشت ، با وجود آن تكان نخورد و پاى خود را از ركابش بيرون نكشيد و پشت خود را خم نكرد و به چپ راست توجه

نكرد ، در حالى كه من چند بار بر اسب خود حركت كردم و اين پا و آن پا نمودم و به پشت سر خود نگريستم و چشم به مقابل خود دوختم و او همچنان پابرجا و بر يك حال بود و اگر گفتگوى او با من نبود ، تصور مى كردم مرا نمى بيند . فيروز و اخشنوار اين سخنان را از اين جهت مى گفتند كه ميان مردم منتشر شود و با گفتگو درباره آن سرگرم شوند و درباره حقيقت گفتگوى آن دو نينديشند . روز دوم اخشنوار صحيفه اى را كه فيروز عهد خويش را بر ايشان بر آن نوشته بود بيرون آورد و بر نيزه اى نصب كرد تا لشكريان فيروز آن را ببينند و مكر و فريب او را بشناسند و از پيروى هواى نفس او خود را بيرون كشند ، همينكه آن عهدنامه را ديدند ميان ايشان اختلاف افتاد و لشكرگاه آنان درهم ريخت و اندكى درنگ كردند و سپس روى به گريز نهادند و گروهى بسيار از ايشان كشته شدند و فيروز هم هلاك شد .

اخشنوار گفت : چه نيكو و راست گفته است آن كس كه گفته است ، براى آنچه مقدر شده است باز دارنده اى نيست ، و هيچ چيز چون هوس و لجبازى منافع انديشه را از ميان نمى برد و هيچ چيز تباه تر از پند و خير خواهى به كسى كه پذيراى آن نباشد نيست به ويژه كه ياراى صبر بر ناخوشايندى آن نداشته باشد . و هيچ چيز سرعت عقوبت و بد فرجامى ستم و فريب را ندارد و هيچ چيز

به اندازه تكبر و خود شيفتگى موجب ننگ و رسوايى نيست .

( 17 ) ( 276 ) از نامه اى از آن حضرت در پاسخ نامه معاويه به او ( 277 )

توضيح

در اين نامه كه با عبارت و اما طلبك الى الشام فانى لم اكن لاعطيك اليوم ما منعتك امس ( اما خواستن تو شام را از من ، من چيزى را كه ديروز از تو باز داشته ام امروز آن را به تو نمى بخشم ) شروع مى شود . پس از توضيح پاره اى از لغات و اختلاف نسخه ها چند نكته تاريخى را طرح كرده است كه به اين شرح است :

مقتضاى حفظ ترتيب چنين بوده است كه امير المومنين عليه السلام در سخن خود هاشم را در قبال عبدشمس قرار دهد كه هر دو برادر و پسران عبد مناف بوده اند ، و اينكه اميه در قبال عبدالمطلب و حرب در قبال ابوطالب و ابوسفيان در رديف و قبال امير المومنين عليه السلام قرار گيرند ، كه هر يك در طبقه و رديف ديگرى است ، ولى چون على عليه السلام در جنگ صفين در برابر معاويه قرار گرفته است ناچار شده است هاشم را رديف و برابر اميه بن عبد شمس قرار دهد .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : على عليه السلام در اين سخن خود تعريض زده و فرموده است : مهاجر همچون اسير آزاد شده نيست . و ممكن است بپرسى مگر معاويه از طلقاء - اسيران آزاد شده - بوده است ، مى گويم آرى ، هر كس كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مكه با شمشير بر او وارد شده باشد در واقع برده و اسير بوده است و هر

كس از آن گروه را كه بر او منت نهاده و آزادش فرموده است ، چه اسلام آورده باشد مانند معاويه و چه اسلام نياورده باشد مانند صفوان بن اميه ، همگى از بردگان آزاد شده - طلقاء - شمرده مى شوند ، و همين گونه اند همه كسانى كه در جنگهاى پيامبر صلى الله عليه و آله اسير شده اند و پيامبر با گرفتن فديه نظير سهيل بن عمرو يا بدون گرفتن فديه نظير ابو عزه جمحى آنان را آزاد فرموده است يا اسيرى را با آنان مبادله فرموده است نظير عمرو بن ابى سفيان . همه آنان در زمره بردگان آزاد شده به شمار مى آيند .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : اگر بپرسى معنى اين گفتار على عليه السلام چيست كه فرموده است ولا الصريح كاللصيق ( آن كه والاتبار و نژاده است چون وابسته و خود را چسبانده نيست ) آيا در نسبت معاويه شبهه اى است كه على عليه السلام اين سخن را به او مى گويد ؟ مى گويم هرگز على عليه السلام اين موضوع را اراده نفرموده است ، بلكه منظور نسبت به اسلام است .

صريح يعنى كسى كه از روى اعتقاد و اخلاص اسلام آورده است و لصيق كسى است كه زير شمشير و براى منافع دنيايى مسلمان شده است و در چند جمله بعد تصريح فرموده و گفته است شما از كسانى هستيد كه يا از بيم يا براى دنيا مسلمان شده ايد . ( 278 )

و اگر بگويى معنى اين گفتار على عليه السلام چيست كه فرموده است : چه بد پسر است

پسرى كه از نيا كانى پيروى كند كه در آتش دوزخ در افتاده اند مگر مسلمان را به كفر نياكانش سرزنش مى كنند ؟ مى گويد آرى ، در صورتى كه از آثار نياكان خود پيروى كند و روش ايشان را داشته باشد و امير المومنين معاويه را از اين جهت سرزنش نفرموده است كه نياكانش كافرند ، بلكه از اين جهت كه پيرو ايشان سرزنش كرده است .

بيان برخى از آنچه ميان على و معاويه در جنگ صفين بوده است

نصر بن مزاحم بن بشار عقيلى در كتاب صفين گفته است كه اين نامه را على عليه السلام دو يا سه روز پيش از شب هرير براى معاويه نوشته است . نصر مى گويد : و چون على عليه السلام اظهار داشت كه فردا بامداد بر معاويه حمله و با او جنگ خواهد كرد و اين سخن شايع شد ، شاميان به هراس افتادند و دلشكسته شدند . معاويه بن ضحاك بن سفيان پرچمدران قبيله بنى سليم در حالى كه همراه معاويه بود ، مردم شام را خوش نمى داشت و بر آنان كينه مى ورزيد و در بر هواى على بن ابى طالب و عراقيان داشت و اخبار معاويه را براى عبدالله بن طفيل عامرى كه همراه عراقيان بود مى نوشت و او آن را به على عليه السلام گزارش مى داد .

چون سخن عليه السلام شايع شد و شاميان از آن به بيم افتادند ، معاويه بن ضحاك را متهم نمى ساخت كه داراى فضل دليرى و زبان آور بود ، او شبانه براى اينكه يارانش بشنوند چنين سرود :

اى كاش امشب بر ما جاودانه باقى بماند و ما فردايى از پى آن نبينيم

، و اى كاش اگر بامدادان ما را فرا رسد ما را راه گريز و بر شدن به كهكشان باشد ، براى گريز از على كه او در همه روزگار و مادام كه لبيك گويان لبيك مى گويند هيچ وعده اى را خلاف نمى كند ، براى من پس از آن در هيچ سرزمينى قرار نخواهد بود هر چند از جابلقا هم فراتر روم . . .

شاميان چون شعر او را شنيد او را پيش معاويه آوردند كه تصميم به كشتن او داشت ولى قومش از او مراقبت كردند معاويه او را از شام تبعيد كرد . معاويه بن ضحاك به مصر رفت و معاويه بن ابى سفيان از تبعيد او و رفتن او به مصر پشيمان شد و گفت : همانا شعر او براى مردم شام سخت تر از ديدار و رويارويى با على است ، خدايش بكشد او را چه مى شود ، اگر آن سوى جابلقاى هم برود از على در امان نخواهد بود ، و به شاميان مى گفت : آيا مى دانيد جابلقا كجاست ؟ مى گفتند : نه . مى گفت : شهرى در دورترين نقطه مشرق است كه پس از آن چيزى نيست .

نصر مى گويد : چون مردم اين سخن على عليه السلام را كه گفته بود بامداد بر آنان خواهم تاخت . . . بازگو مى كردند ، اشتر اين ابيات را سرود :

بامدادان لحظه سرنوشت ساز فرا مى رسد كه براى صلح و سلامت جويى مردانى و براى جنگ مردانى ديگرند ، مردان جنگ دليران استوارى هستند كه خويشتن را ناگهان در آوردگاه مى افكنند

، و بيمها آنان را سست نمى كند ، سوار كار سراپا مسلح را هنگامى كه ميان فرومايگان و درماندگان مى گريزد با شمشير خود فرو مى كوبند ، اى پسر هند ! كمربندهايت را براى مرگ استوار ببند و آرزوها ترا از حقيقت بيرون نبرد ، اگر زنده بمانى سپيده دمان كارى خواهد بود كه از بيم آن دليران خويشتندارى و پرهيز مى كنند . . .

گويد : چون شعر اشتر به آگهى معاويه رسيد ، گفت : شعرى ناهنجار از شاعرى ناهنجار كه سالار و بزرگ مردم عراق و برافروزنده آتش جنگ ايشان و آغاز و انجام فتنه است . اينك چنين مصلحت مى بينم كه سخن خود را با على تكرار كنم و از او بخواهم كه مرا در شام مستقر دارد ، هر چند كه اين موضوع را براى او نوشته ام و نپذيرفته و پاسخ نداده است . اينك براى بار دوم مى نويسم و در دل شك و رحمت بر مى انگيزم . عمرو بن عاص ، در حالى كه مى خنديد ، گفت : اى معاويه تو كجا و فريب داد على كجا . معاويه گفت : مگر ما همگى فرزند زادگان عبد مناف نيستيم ؟ گفت : چرا ولى نبوت از ايشان است و نه از تو ، اگر هم مى خواهى بنويسى ، بنويس . معاويه همراه مردى از قبيله سكاسك به نام عبدالله بن عقبه كه از پيكهاى عراقيان بود ، اين نامه را براى على عليه السلام نوشت :

اما بعد ، اگر تو مى دانستى كه جنگ در مورد ما و تو به اينجا

رسيد كه رسيده است و اگر ما مى دانستيم كه چنين مى شود ، با يكديگر به جنگ نمى پرداختيم ، و هر چند كه در اين كار بر عقل و خرد ما چيره شدند ولى هنوز چندان باقى مانده است كه بر آنچه گذشته است پشيمان باشيم و نسبت به آنچه باقى مانده است به فكر اصلاح باشيم و سازش . من از تو خواسته بودم بدون اينكه ملزم به بيعت و فرمانبردارى از تو باشم ، شام را به من واگذارى . اين كار را نپذيرفتى و خداوند آنچه را كه تو باز داشتى به من ارزانى فرمود . امروز هم همان چيزى را كه ديروز خواسته بودم از تو مى خواهم . من از زندگى آرزويى جز همان آرزو كه تو دارى ندارم ، از مرگ هم افزون از آنچه تو بيم دارى بيم ندارم . به خدا سوگند سپاهيان كاسته شده اند و مردان از ميان رفته اند و ما فرزندان عبدمناف بر يكديگر فضيلتى نداريم ، جز اين فضيلت كه عزيزى خوار و آزاده اى برده نگردد ، والسلام .

چون نامه معاويه به على عليه السلام رسيد آن را خواند و گفت : جاى شگفتى از معاويه و نامه اوست و دبير خود عبيدالله بن ابى رافع را خواست و فرمود پاسخ معاويه را اين چنين بنويس :

اما بعد ، نامه ات رسيد . گفته اى كه اگر تو و ما مى دانستيم كه اين جنگ چه بر سر تو و ما آورده است هيچ يك با ديگرى درگير نمى شديم . من اگر در راه خدا كشته شوم و

باز زنده شوم و باز كشته شوم و اين كار هفتاد بار تكرار شود باز هم از كوشش در راه خدا و پيكار با دشمنان خدا باز نمى ايستم . اما اينكه گفته اى از عقل و خرد ما چندان باقى مانده است كه بر آنچه گذشته است پشيمان شويم . عقل من هيچ گاه كاستى نداشته و بر آنچه اتفاق افتاده است پشيمان نيستم . اينكه شام را از من خواسته اى ، من چنان نيستم كه چيزى را كه ديروز از تو باز داشته ام امروز به تو بدهم . اما اينكه ما يكديگر در بيم و اميد يكسان باشيم و تو در شك خود همچون من در يقين خودم باشى صحيح نيس و مردم شام هم نسبت به دنياى خود حريص تر از مردم عراق نسبت به آخرت خود نيستند . اما اين سخن تو كه ما فرزندان عبدمناف را بر يكديگر فضل و برترى نيست ، هر چند به جان خودم سوگند كه ما همگى پسران يك پدريم ، ولى هرگز اميه چون هاشم و حرب چون عبدالمطلب نيست و مهاجر با برده جنگى آزاد شده و كسى كه بر حق است با آن كس كه بر باطل است ، مساوى نيست . وانگهى فضيلت پيامبرى در دست ماست كه بدان وسيله نيرومند را خوار و زبون را نيرومند ساخته ايم ، والسلام .

چون نامه على عليه السلام به معاويه رسيد ، چند روزى آن را از عمر و بن عاص پوشيده داشت ، سپس او را خواست و نامه را برايش خواند . عمرو او را سرزنش كرد . هيچ

كس از قريش - كه همراه معاويه بودند - همچون عمرو بن عاص از آن روزى كه با على روياروى شده بود و على عليه السلام از خون او در گذشته بود ، در تعظيم على كوشا نبود . عمرو در مورد آنچه به معاويه اشاره كرده بود اين اشعار را سرود :

اى پسر هند ! جاى بسى شگفتى از تو و آنانى است كه به تو اين پيشنهادها را مى دهند . اى بى پدر ، آيا در فريب دادن على جمع مى بندى ؟ اين آهن سرد به آهن كوفتن است . اميدوارى او را با شك سرگردان كنى و آرزو مى كنى كه با تهديد تو بترسد ، او پرده و كنار زده و جنگى را دامن است كه از بيم آن موهاى سر كودك سپيد مى شود . . .

چون اين اشعار او به اطلاع معاويه رسيد ، و گفت : شگفتا از تو كه مرا سست راى مى دانى و در بزرگداشت على مى كوشى با آنكه ترا رسوا ساخت است .

عمرو عاص گفت : اينكه ترا سست راى خوانده ام همان گونه بوده است و اما بزرگداشت من از على تو به بزرگى او از من آگاه ترى ولى پوشيده مى دارى و من آن را آشكار مى سازم ، اما رسوايى من ، هر كس كه ياراى رويارويى با على داشته باشد ، رسوا نمى شود .

( 18 ) از نامه آن حضرت به عبدالله بن عباس كه كار گزارش بر بصره بوده است ( 279 )

توضيح

در اين نامه كه با اين عبارت شروع مى شود و اعلم ان لبصره مهبط ابليس و مغرس الفتن . . . ( و بدان كه بصره جاى فرود آمدن ابليس

و جاى رويش آشوبهاست . . . ) ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات ، به مناسبت آنكه على عليه السلام در اين نامه نسبت به بنى تميم سفارش فرموده است ، بحث تاريخى اجتماعى زير را آورده است :

فصلى درباره بنى تميم و ذكر برخى ازفضايل ايشان

قسمت اول

ابو عبيده معمر بن مثنى در كتاب التاج گفته است ، بنى تميم را فضايلى است كه هيچ كس در آن با ايشان شريك نيست ، و براى قبيله بنى سعد بن زيد مناه سه خصلت است كه همه اعراب آن را مى شناسند :

نخست ، فراوانى شمار ايشان است . آن چنان كه شمارشان بر بنى تميم فزونى دارد و دشت و كوهستان را انباشته اند و از لحاظ فزونى نفرات ، معادل قبيله مضر هستند و بن مغراء ( 280 ) چنين سروده است : خاندان و تبار من از بهتر و گزيده تر قبيله كعب است چه از لحاظ سوار كارى و چه از لحاظ اعقاب ، معادل و همسنگ تميم است .

فرزدق هم در مورد ايشان اين ابيات را سروده است :

اگر بدانى در ريگزارهاى مويسل ( نام سرزمين و آبى است ) و ميان دهكده هاى عمان تا ذوات حجور چه كسانى سكونت دارند ، خواهى دانست كه قبايل بسيارى از آل سعد آنجا ساكن هستند كه تسليم فرمان هيچ اميرى نشده اند .

همچنين فرزدق گفته است : بر قبيله سعد گريه كن كه در ناحيه يبرين ( 281 ) مقيم بود و نزديك بود شمارش بر هم مردم فزونى گيرد .

و به همين سبب به سعدالاكثرين هم ناميده شده اند و در مثل آمده است در

هر وادى بنى سعد زندگى مى كنند ( 282 )

خصلت دوم اين قبيله اين است كه در دوره جاهلى اجازه حركت از عرفات در اختيار خاندان بنى عطارد بوده است و آنان اين موضوع را از يكديگر به ارث مى برده اند و تا هنگام ظهور اسلام همانگونه بوده است . چون در موسم حج مردم در منى جمع مى شده اند ، هيچ كس براى رعايت احكام دين و حفظ سنت از جاى خود حركت نمى كرده است تا آنكه سالار خاندان كرب بن صفوان حركت كند و اجازه دهد . در همين مورد اوس بن مغراء چنين سروده است : مردم براى وقوت در عرفات آهنگ جاى خود نمى كنند تا گفته شود اى خاندان صفوان حركت كنيد .

فرزدق هم در اين مورد چنين سروده است :

بامدادان روز عيد قربان چون در محصب منى به يكديگر رسيديم ، از همانجا كه در عرفات وقوف مى كنند ، مردم را چنان مى بينى كه چون ما حركت كنيم آنان هم بر گرد ما حركت مى كنند و چون ما به مردم اشاره كنيم وقوف مى كنند .

خصلت سوم اين است كه ايشان شريف ترين خاندان عرب هستند كه پادشاهان لخم آنان را به شرف رسانده اند . منذر بن ماء السماء ( 283 ) روزى كه نمايندگان قبايل عرب پيش او بودند ، دو جامه و برد پدرش محرق بن منذر را آورد و گفت : اين دو برد را بايد عزيزترين و گرامى ترين اعراب از لحاظ تبار بپوشد . مردم خاموش ماندند . احيمر بن خلف بن بهدله بن عوف بن كعب

بن سعد بن زيد مناه بن تميم گفت : من شايسته آن دو جامه ام . پادشاه گفت : به چه سبب ؟ گفت : به اين سبب كه قبيله مضر گرامى ترين و نيرومندترين و پرشمارترين قبيله عرب است و تميم از لحاظ شمار از همه شاخه هاى آن افزون و برترين ايشان است و شمار اصلى و خاندان شريف بنى تميم در اعقاب بهدله بن عوف است كه او جد من است . پادشاه گفت : اين درباره اصل و عشيره ات پذيرفته است ولى در مورد عترت و نزديكان وضع تو چگونه است ؟ گفت : من پدر ده پسر و برادر ده برادر و عموى ده تن . او آن دو برد - جامه - را به او سپرد و زبرقان بن بدر در اين شعر بر شمرده شدن فضايل پوشيد .

ابو عبيده مى گويد : آنان را در اسلام هم خصلتى است كه چنين است . قيس بن عاصم منقرى همراه تنى چند از بنى سعد بن حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و رسول خدا درباره او فرمود : اين سالار مردم باديه نشين است . و بدين گونه او را سالار قبايل خندف و قيس كه در باديه ها سكونت دارند توصيف فرمود .

ابوعبيده مى گويد : براى قبيله بنى حنظله من مالك بن زيد مناه بن تميم خصال فراوانى است و خاندان دارم بن مالك بن حنظله گزيده ترين خاندان مضر است و زراره هم داراى عدس بن زيد بن دارم برگزيده ترين خاندان بنى تميم است و حاجب بن زراره هم داراى كمانى بود

كه از سوى تمام افراد قبيله مضر در گرو خسرو ساسانى بود و در اين باره چنين سروده شده است :

خسرو سوگند خورده است كه با هيچ يك از مردم مصالحه نكند مگر آنكه حاجب بن زراره كمان خويش را در گرو او نهد .

و از جمله ايشان در خاندان مجاشع بن دارم ، صعصعه بن ناجيه بن عقال بن محمد بن سفيان بن مجاشع است . او نخستين كسى است كه دختركان بى گناهان را كه اعراب از بيم تنگدستى و فقر زنده به گور مى كردند زنده مى ساخت . هنگامى كه اسلام ظهور كرد ، او سيصد دختر را از خانواده هاى ايشان خريد و آزاد كرد و پرورش و تربيت آنان را بر عهده گرفت .

غالب بن صعصعه هم كه پدر فرزدق شاعر است ، از همين خاندان و قبيله است .

غالب همان كسى است كه ميزبانى صد ميهمان ناشناس و پرداخت ده خونبها را براى قومى كه آنان را نمى شناخت بر عهده گرفت . اين داستان چنين است كه افراد خاندان كلب بن وبره ميان خود و در انجمنهاى خويش افتخار مى كردند و مى گفتند ما خردمندان و برگزيدگان عرب هستيم و از لحاظ تبار و كرم كسى با ما برابرى و ستيز نمى كند . پيرمردى از ايشان گفت : اعراب به اين موضوع براى شما اقرار ندارند كه خود داراى تبارى نژاده و كارهاى پسنديده و خردمندانى هستند . شما صد تن از افراد خود را در بهترين صورت و با جامه هاى مرتب گسيل داريد و آنان از قبايل اعراب كه از كنارشان مى گذرند

بخواهند كه از ايشان پذيرايى كنند و پرداخت ده خونبها را بر عهده بگيرند و نسبت و تبار خويش را هم نگويند . هر كس آن صد نفر را ميهمان و پذيرايى كند و آن ده خونبها را بپردازد همو آن بزرگوار و كريمى است كه در فضل او ستيزى نمى شود . آن صد تن بيرون آمدند و خود را به سرزمينهاى قبايل بنى تميم و اسد رساندند و ميان يك يك قبايل و آبها حركت كردند و هيچ كس را پيدا نكردند كه آنچه را مى خواهند بر آورد . چون پيش اكثم بن صيفى رسيدند و از او تقاضا كردند ، گفت : شما كيستيد و كشته شدگان كيستند و داستان شما چيست ؟ زيرا با اختلافى كه در گفتار داريد شما را داستانى است ، آنان از پيش او رفتند و از كنار قتيبه بن حارث بن شهاب يربوعى گذشتند و خواسته خود را از او خواستند .

پرسيد : شما كيستيد ؟ گفتند : از قبيله كلب بن وبره ايم . گفت : من خود از قبيله كلب خونخواهى و در صورتى كه ماههاى حرام تمام شود و شما در اين سرزمين باشيد و سواران من به شما برسند مادرانتان را به مرگ شما سوگوار مى كنم و شما را درمانده مى سازم . ايشان ترسان از پيش او رفتند و از كنار عطارد بن حاجب بن زراره عبور كردند و تقاضاى خود را طرح كردند . گفت : سخنى آشكار بگوييد و خواسته خود را بگيرند .

گفتند : اين يكى پيش از آنكه چيزى به شما بدهد چيزى از شما

خواست و رهايش كردند و رفتند . و چون از كنار خاندان مجاشع بن دارم گذر مى كردند به صحرايى انباشته از شتر رسيدند كه غالب بن صعصعه سرگرم قطران ماليدن به شترى بود . از او تقاضاى ميزبانى و پرداخت خونبها كردند . گفت : پيش از آنكه فرود آييد شتران مورد نياز خود را از ميان اين شتران به اندازه خونبها جدا كنيد ، سپس فرود آييد . ايشان فرود آمدند و موضوع را به او گفتند و افزودند خداوندت ارشاد فرمايد كه چه سالار بزرگى هستى ، ما را از رنج و تعب آسوده كردى و اگر مى دانستيم از نخست تو مى آمديم و آهنگ تو مى كرديم .

همين داستان منظور نظر فرزدق است كه مى گويد : شما را به خدا سوگند چشمهاى چه كسى مانند غالب را ديده است كه صد ميهمان را پذيرايى كند و هيچ سخنى نگويد . . .

ابو عبيده مى گويد : از قبيله بنى يربوع بن حنظله و از خاندان رياح بن يربوع عتاب بن هرمى بن رباح ، ردافت پادشاهان ، يعنى پادشاهان خاندان منذر ، را بر عهده داشته است .

ردافت پادشاه چنين بوده است كه در باده نوشى پس از شاه او مى نوشيده است و هرگاه پادشاه حضور نداشته است عهده دار كارهاى او در مجلس مى شده است ، و اين منصب را پسرانش يكى پس از ديگرى به ارث بردند و تا هنگام ظهور اسلام اين مقام پا برجا بوده است . لبيد بن ربيعه ( 284 ) چنين مى گويد : گزيدگان گرامى خاندان غالب و هم

نشينان و همتاهاى پادشاهان قوم و قبيله من هستند .

نخستين كسى كه فردى از مشركان را كشته است از خاندان يربوع بوده است و او واقدبن عبدالله بن ثعلبه بن يربوع هم سوگند عمر بن خطاب است كه در سريع نخله عمرو بن حضرمى را كشت و عمر بن خطاب ضمن مباهات به اين موضوع چنين سروده است : در سريه نخله هنگامى كه واقد جنگ را بر افروخت ، نيزه هاى خود را از خون عمرو بن حضرمى سيراب ساختيم و عثمان بن عبدالله هم ميان ما اسير شد و غل و زنجير و تازيانه با او ستيز مى كرد . ( 285 )

افراد بخشنده و شهره به جود اعراب هم از آن قبيله بوده اند . پيشتازترين اعراب در جود ، خالد بن عتاب بن ورقاء رياحى بوده است . فرزدق پيش سليمان بن عبدالملك ( 286 ) رفت ، و سليمان او را به سبب بسيار افتخار كردن بر خود خوش نمى داشت و با فرزدق ترشويى كرد و خود را به ناشناسى زد و در شب سخن گفت و كار را به آنجا رساند كه به او گفت : اى بى مادر تو كيستى ؟ فرزدق گفت : اى امير المومنين آيا مرا مى شناسى ؟ من از قبيله اى هستم كه باوفاتر و بردبارتر و سرورتر و بخشنده تر و شجاع تر و شاعرتر عرب از ايشان است . سليمان گفت : به خدا سوگند بايد بر آنچه گفتى حجت آورى وگرنه پشتت را - با تازيانه - به درد مى آورم و ترا از خانه و ديارت تبعيد مى

كنم . فرزدق گفت : باوفاترين فرد عرب حاجب بن زراره است كه كمان خود را از سوى همه اعراب گرو گذارد و به آنچه تعهد كرده بود وفا كرد . بردبارترين عرب احنف بن قيس است كه در بردبارى به او مثل زده مى شود . سرورتر همه اعراب - باديه نشين - قيس بن عاصم است كه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او فرمود : اين سالار مردم باديه است . دلير و شجاع ترين عرب قريش بن هلال سعدى است . بخشنده ترين عرب خالد بن عتاب بن ورقاء رياحى است .

اما شاعرترين عرب من هستم كه اينك پيش توام . سليمان گفت : چه چيزى ترا پيش ما آورده است ؟ براى تو پيش ما چيزى نيست ، برگرد . سليمان از شنيدن آن سخنان درباره عزت فرزدق كه ياراى رد كردن آن را نداشت غمگين شد و فرزدق ضمن اشعارى اين بيت را هم گفته است :

ما پيش تو براى نيازى كه براى ما پيش آمده باشد و به تو نيازمند باشيم يا به سبب بينوايى و اندكى خاندان مجاشع نيامده ايم .

قسمت دوم

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : اگر فرزدق عتيبه بن حارث بن شهاب يربوعى را هم نامه مى برد و مى گفت دليرترين اعراب است غير قابل رد كردن بود . مى گويند اعراب باديه مى گفته اند : اگر ماه بر زمين افتد كسى جز عتيبه بن حارث نمى تواند با شتاب آن را بگيرد و اين به سبب مهارت او در نيزه زدن بوده است . به عتيبه لقب شكارچى دليران

و زهر كشنده سوار كاران داده بودند ، و هموست كه بسطام بن قيس را كه سوار كار نامى و دلير قبيله ربيعه بود به اسيرى گرفت و بسطام مدتى پيش او در بند ماند تا آنكه عتيبه فديه كامل از او گرفت و موهاى جلو سرش را بريد و سپس او را رها كرد ، آن هم با اين شرط كه ديگر با بنى يربوع جنگ نكند . در كتابهاى طبقات دليران و جنگجويان نام عتيبه بن حارث مقدم بر همه آمده است ولى فرزدق از او با اينكه از قبيله تميم است نام نبرده است ، زيرا جرير هم ، چون از بنى يربوع است ، به او افتخار مى كرده است و دشمنى فرزدق با جرير او را از بردن نام عتيبه باز داشته است .

ابو عبيده مى گويد : براى خاندان عمرو بن تميم هم خصالى است كه همه اعراب براى آنان قبول دارند و هيچ كس در آن باره با ايشان ستيز نمى كند . يكى از آن آن خصال اين است كه گرامى ترين افراد از لحاظ عمو و عمه و جد پدرى و جده از آن خاندان است و او هند بن ابى هاله است . نام اصلى ابى هاله ، نباش بن زراره است و او يكى از افراد خاندان عمرو بن تميم است . خديجه دختر خويلد پيش از آنكه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله شود ، همسر ابوهاله بوده است و هند را براى او آورده است . پس از آن خديجه را پيامبر صلى الله عليه و آله به همسرى گرفت و

هند پسر بچه اى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را به فرزندى خويش پذيرفت .

سپس خديجه براى پيامبر صلى الله عليه و آله قاسم و طاهر و زينب و رقيه و ام كلثوم و فاطمه را آورد هند بن ابى هاله برادر مادر ايشان است . هند بن ابى هاله داراى پسرى به نام هند شد ، و اين پسر از لحاظ جد و جده كه پيامبر و خديجه باشند و از لحاظ عمو و عمه يعنى پسران و دختران رسول خدا گرامى ترين افراد است .

ديگر از خصال ايشان اين است كه اكثم بن صيفى ( 287 ) از ايشان است . او از خاندان اسد بن عمرو بن تميم است و به روزگار خويش حكيم عرب بوده است و در دوره جاهلى امثال و حكم و مواعظ فراوانى كه ميان مردم متداول بوده است از او نقل شده است . از ديگرى ويژگيهاى ايشان اين است كه ذوالاعو از هم از ايشان است كه او را خراجى بر عهده مردم مضر بود و آن را به او مى پرداختند . او چندان پير شد كه بر سريرى مى نشاندند و از كنار آبهاى اعراب عبور مى دادند و خراج را به او پرداخت مى كردند . اسود بن يعفر نهشلى كه كور بود چنين سروده است :

بر خلاف آنچه تو مى پيمايى من دانسته ام كه راه همان راه ذوالاعواز است .

هلال بن احوز مازنى هم كه در اسلام بر همه تميم سرورى كرده است و كسى جز او بر آن قبيله سرورى نكرده است از ايشان است .

گويد

: خالد بن عبدالرحمان بن وليد بن مغيره مخزومى وارد مسجد كوفه شد ، به گروهى رسيد كه ابوالصقعب تيمى هم كه از قبيله تيم الرباب بود ميان ايشان نشسته بود و خالد بن عبدالرحمان او را نمى شناخت . ابوالصقعب از داناترين مردم بود و خالد ، همينكه علم و گفتارش را شنيد ، بر او رشك برد و گفت : از كدام قبيله اى ؟ گفت : از تيم الرباب هستم . خالد بن عبدالله پنداشت فرصتى يافته است . گفت : بنابراين به خدا سوگند تو نه از تيره سعد كه از همه بيشترند هستى و نه از تيره حنظله كه گرامى ترين افراد هستند و نه از تيره عمرو كه شديدترين مردمند . ابوالصقعب گفت : تو از كدام قبيله اى ؟ گفت : از بنى مخزوم . گفت : به خدا سوگند نه از خاندان برگزيده هاشم هستى و نه از بنى اميه كه جوياى خلافت بودند و نه از خاندان عبدالدار كه پرده داران كعبه بوده اند ، پس به چه چيز افتخار مى كنى ؟ گفت : ما ريحانه قبيله قريش هستيم . ابوالصقعب گفت : چه استناد زشتى كردى ، آيا مى دانى چرا مخزوم را ريحانه قريش گفته اند ؟ براى اينكه زنان ايشان در نظر مردان گرم و دلپذير بودند و بدين گونه او را محكوم ساخت .

ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل ( 288 ) روايت كرده است كه معاويه بن ابى سفيان به احنف بن قيس و جاريه بن قدامه و تنى چند از مردان سرشناس بنى سعد كه همراه آن دو بودند سخنى

درشت گفت تا آنان را خشمگين سازد . آنان هم به او پاسخى زشت دادند .

همسر معاويه ، فاخته دختر قرظه ، در حجره اى نزديك آنان بود و سخن ايشان را شنيد .

فاخته كه مادر عبدالله بن معاويه است همينكه آنان رفتند گفت : اى امير المومنين از اين اشخاص سبكسر سخنى شنيدم كه تو به روى خود نياوردى و نزديك بود من بيرون آيم و بر آنان حمله آورم . معاويه گفت : قبيله مضر بزرگتر و مشهورتر قبايل عرب است و تميم مشهورتر ساخته مضر است و سعد شهره تر ساخته تميم است و اين گروه روى شناس ترين افراد قبيله سعد هستند .

همچنين ابو العباس روايت مى كند كه عبدالملك بن مروان روزى از بنى دارم سخن به ميان آورد ، يكى از همنشين هاى او گفت : اى امير المومنين آن قوم از لحاظ كثرت نسل و فراوانى ذريه بهره مند هستند ، و به اين سبب شهره شده اند . عبدالملك گفت : چرا اين سخن را مى گويى و حال آنكه از ايشان لقيط بن زراره و قعقاع بن معبد بن زراره و محمد بن عمير بن عطارد بن حاجب بن زراره در گذشته اند و هيچ فرزندى باقى نگذاشته اند ، در حالى كه به خدا سوگند عرب هرگز اين سه تن را فراموش نمى كند . ( 289 )

ابوالعباس مبرد همچنين مى گويد اصمعى گفته است : جنگى در باديه در گرفت كه دامنه اش به بصره هم كشيد و كار نخست به دشوارى كشيد ، سپس درباره صلح گفتگو شد و همگان در مسجد جامع

جمع شدند . مرا كه نوجوانى بودم پيش ضرار بن قعقاع كه از بنى دارم بود فرستادند كه پيام ببرم . اجازه گرفتم اجازه داده شد و همينكه وارد شدم ديدم جامه كوتاه لنگ مانندى بر تن دارد و مشغول مخلوط كردن دانه و علف براى بزى شيرى است كه در خانه داشت . خبرش دادم كه قوم جمع شده اند ، درنگ كرد تا آن بز خوراكش را خورد و ظرف را شست و فرياد بر آورد كه اى كنيزك براى ما چاشت بياور . كنيزك روغن و خرما آورد . ضرار مرا هم به خوردن دعوت كرد . خوش نداشتم كه با او چيزى بخورم و او را كثيف پنداشتم . چون هر چه مى خواست خورد ، برخاست و با مقدارى گل كه در گوشه خانه بود دستهايش را پاك كرد و شست و گفته : اى كنيزك براى من آب بياور . كنيز آب آورد آن را آشاميد و باقيمانده اش را به صورت خود ريخت و سپس گفت : سپاس خدا را ، آب فرات همراه خرماى بصره و روغن زيتون شام ، چه هنگام مى توانيم شكر اين نعمتها را بگزاريم . سپس گفت : رداى مرا بياور ، كنيزك ردايى عدنى ( 290 ) براى او آورد كه آن را روى همان جامه لنگ مانند كه بر تن داشت پوشيد . اصمعى مى گويد : من به سبب زشتى - كهنگى - جامه هاى او خود را از او كنار كشيدم ، ضرار همينكه وارد مسجد شد نخست دو ركعت نماز گزارد و سپس پيش آن قوم رفت

. هيچ حلقه اى از مردم باقى نماند مگر آنكه براى بزرگداشت او همگى برخاستند . او نشست و تمام خونبهايى را كه ميان قبايل بود پذيرفت كه از اموال خودش بدهد و برگشت .

ابوالعباس مبرد مى گويد : ابو عثمان مازنى از قول ابوعبيده براى من نقل كرد كه مى گفته است : پس از كشته شدن مسعود بن عمرو عتكى ( 291 ) زياد بن عمور بن اشرف عتكى به بازار مال فروشان بصره آمد كه از بنى تميم انتقام بگيرد . او ياران خود را به صف كرد .

در ميمنه افراد قبيله بكر بن وائل و در ميسره افراد قبيله عبدالقيس را قرار داد كه اعقاب لكيز بن اقصى بن دعمى بن جديله بن اسد بن ربيعه هستند . زياد بن عمرو هم در قلب ياران خود ايستاد . چون اين خبر به احنف بن قيس رسيد ، گفت : اين زياد بن عمرو نوجوان و خواهان نام است و اهميت نمى دهد كه خود را به چه گرفتارى افكند . احنف ياران خود را فراخواند و در حالى كه بنى تميم جمع شده بودند ، حارثه بن بدر غدانى هم پيش او آمد .

احنف همينكه او را ديد به حاضران گفت : برخيزيد از سالار خود استقبال كنيد . سپس را كنار خود نشاند و با او رايزنى كرد . آنان افراد قبايل سعد و رباب را در قلب لشكر خود جاى دادند و فرمانده ايشان عبس بن طلق طعان بود كه معروف به اخوكهمس و از افراد خاندان صريم بن يربوع بود . آنان در مقابل و روبه روى زياد

بن عمرو و همراهان ازدى او بودند . حارثه بن بدر غذانى هم به سرپرستى افراد بنى حنظله و مقابل قبيله بكر بن وائل قرار گرفت . قبيله عمرو بن تميم را هم برابر افراد عبدالقيس قرار دادند . حارثه بن بدر براى احنف اين ابيات را خواند :

عبس يعنى اخوكهمس در جنگ بازار مال فروشان كوفتن ازديان را به زودى از تو كفايت مى كند ، عمرو هم با آرامى افراد قبيله لكيز بن اقصى و هر چه را فراهم ساخته ايد كفايت خواهد كرد . ما هم با ضربه هايى كه موى نوجوانان را سپيد خواهد كرد ، قبيله بكر را از تو كفايت مى كنيم .

لكيز بن اقصى همان قبيله عبدالقيس هستند . گويد همينكه آنان روياروى ايستادند ، احنف به ايشان پيام داد كه اى مردم قبيله ازد يمن و اى مردم قبيله ربيعه بصره ، به خدا سوگند كه شما براى ما محبوب تر از افراد قبيله تميم كوفه ايد ، وانگهى شما همسايگان ماييد و بايد دست در دست با دشمن مقابله كنيم و اين شما بوديد كه در گذشته نسبت به ما جنگ را آغاز كرديد و حريم ما را زير پا نهاديد و بر ما آتش افروختيد ما از خويشتن دفاع كرديم و تا هنگامى كه به خير و آشتى راهى باشد نيازى به جنگ و شر نداريم .

اينك با ما راست باشيد و راهى درست بر گزينيد . زياد بن عمرو به احنف پيام داد يكى از اين سه پيشنهاد را بپذير ، اگر مى خواهى تو و قومت تسليم فرمان ما شويد ، و اگر

مى خواهى بصره را براى ما بگذار و تو و قومت هر كجا مى خواهيد كوچ كنيد ، و اگر مى خواهيد خونبهاى كشته شدگان ما را بپردازيد و از خونبهاى كشته شدگان خود بگذريد و خونبهاى مسعود هم بادى ده برابر پرداخت شود .

مبرد مى گويد : مقصودش اين بوده است كه بايد خونبهاى مسعود چون خونبهاى پادشاهان و وابستگان در دوره جاهلى پرداخت شود . در روزگار جاهلى اگر كسى از افراد خانواده پادشاه كشته مى شد خونبهاى او ده خونبها بود .

احنف پيام داد به همين زودى يكى از اين پيشنهادها را مى پذيريم ، امروز برگرديد . آنان پرچمهاى خود را به اهتزاز در آوردند و رفتند . فرداى آن روز احنف كسى را پيش آنان فرستاد و پيام داد شما ما را به پذيرش پيشنهادهايى مختار قرار داده ايد و راه ديگرى براى ما نيست . اما تسليم شدن به فرمان شما در حالى كه هنوز از زخمها خون مى چكد چگونه ممكن است . اينكه سرزمين خود را ترك كنيم ، اين كار همانند كشته شدن است كه خداوند متعال مى فرمايد : و اگر ما بر آنان مى نوشتيم - مقرر مى داشتيم - كه خويشتن را بكشيد يا از ديار خويش رويد جز گروهى اندك آن را انجام نمى دادند . ولى پيشنهاد سوم شما كه بر عهده گرفتن مال است ، ما خونبهاى خونهاى خود را باطل مى كنيم - مى بخشيم - براى كشتگان شما خونبها مى پردازيم ، با توجه به اينكه مسعود هم مردى از مسلمانان است و خداوند سنت جاهلى را از

ميان برده است قوم هماهنگ شدند كه شمشيرها را غلاف كنند و ديگر كشته شدگان از قبيله هاى ازد و ربيعه را خونبها دهند و موضوع خونبهاى مسعود هم فعلا متوقف بماند . احنف ضمانت پرداخت خونبهاى كشتگان را رد كرد و اياس بن قتاده مجاشعى را به عنوان ضمانت پرداخت خونبهاى كشتگان را رد كرد و اياس بن قتاده مجاشعى را به عنوان گروگان به آنان سپرده تا آن مال را بپردازد . قوم بر آن راضى شدند ، فرزدق به اين موضوع افتخار كرده و خطاب به جرير اين چنين سروده است :

آن كس كه براى آن دو لشكر عرب كه از نسل معد بن عدنان بودند در جنگى كه به جمجمه ها ضربت مى زدند خود را گروگان قرار داد از ماست . . .

و گفته مى شود افراد قبيله تميم و باديه نشينان ايشان و هم سوگندان آنان از ايرانيان و هنديان و سنديان بيش از هفتاد هزار تن بودند و جرير در همين مورد چنين سروده است :

از يمنى ها و دار و دسته محرق و ازديان بپرس كه چون خبر مرگ مسعود را به ما دادند هفتاد هزار مرد مسلح زره پوشيده و غرق در آهن به جانب ايشان آمدند .

احنف بن قيس مى گويد ، پرداخت ديه هاى براى من بسيار و سنگين شد و ميان اردوگاههاى بنى تميم آن اندازه شتر پيدا نكردم ، ناچار به سودى يبرين و صحراها بنى تميم رفتم و آنجا به جستجو پرداختم و مقصود خود را مسالت كردم ، مرا به خيمه اى راهنمايى كردند . پيرمردى كه لنگى بر كمر

داشت و ريسمانى بر آن بسته بود آنجا نشسته بود ، بر او سلام دادم و نسب خود را گفتم . به من گفت : رسول خدا ، كه درود خدا بر او و آلش باد ، چه كرد ؟ گفتم : رحلت فرمود : پرسيد : عمر بن خطاب كه عرب را حفظ و احاطه مى كرد چه كرد ؟ گفتم : در گذشت . گفت : بنابر اين پس از آن دو چه خيرى در شهر نشينى شما باقى مانده است ؟ احنف مى گويد : تعهدى را كه براى پرداخت خونبها به قبيله هاى ازد و ربيعه كرده بودم براى او گفتم . به من گفت : همين جا بمان . شامگاه ساربانى آمد كه هزار شتر با خود پيش او آورد . آن مرد به من گفت : اين شترها را براى خود بگير . پس از آن ساربان ديگرى با همان مقدار شتر آمد ، گفت : اين هزار شتر را هم بگير . گفتم : نيازى به آنان نيست .

احنف مى گويد : با هزار شتر كه گرفتم از پيش او برگشتم و به خدا سوگند تا اين ساعت نفهميده ام كه او كه بود . ( 292 )

( 24 ) ( 293 ) از وصيت آن حضرت كه با اموال او چه كنند و آن را پس از بازگشت ازصفين مرقوم فرموده است ( 294 )

در اين وصيت كه با اين عبارت شروع مى شود هذا ما امر به عبدالله على بن ابى طالب امير المومنين ( 295 ) فى ماله ابتغاء وجه الله ليولجه به الجنه و يعطيه به الامنه ( اين چيزى است كه بنده خدا على بن ابى طالب ، امير المومنين ، درباره اموال خود دستور مى دهد و براى خشنودى

خدا و اينكه او را به بهشت در آورد و امانش دهد . )

ابن ابى الحديد در شرح خطبه ، نخست چنين اظهار داشته است : طرفداران عثمان در اين مورد عتاب آغاز كرده و گفته اند ابوبكر مرد و دينار و درهمى باقى نگذارد و حال آنكه على عليه السلام در گذشت و اموال بسيارى از خود به جا گذارد و مقصود ايشان نخلستانها است . در پاسخ آنان گفته مى شود ، همگان مى دانند كه على عليه السلام با دسترنج خود و به تن خويش در مدينه و ينبع و سويعه آبهاى فراوانى استخراج كرده و به عنوان صدقه جاريه براى مسلمانان وقف فرموده است و در حالى كه چيزى از آن در اختيارش باشد نمرده است .

مگر نمى بينى كه كتابهاى اخبار و سيره متضمن منازعه زيد بن على و عبدالله بن حسن در مورد سرپرستى اوقاف و صدقات على عليه السلام است ، و على عليه السلام هيچ چيزى نه كم و نه بيش براى فرزندانش به ارث نگذاشته است جز بردگان و كنيزكانش و هفتصد درهم از مقررى خود كه آن را هم براى خريدن خادمى براى اهل خانه خويش كنار نهاده بود و بهاى آن خادم بيست و هشت دينار بود . به حساب آنكه هر صد درهم چهار دينار باشد و در آن هنگام چنين معامله مى شده است . وانگهى اگر ابوبكر چيزى ميراث ننهاده است ، نه كم و نه بيش ، بدين سبب است كه چندان زندگى نكرده است ، اگر او هم بيشتر زنده مى ماند بدون ترديد ميراث باقى مى نهاد .

مگر نمى بينى كه عمر براى ام كلثوم چهل هزار درهم مهر قرار داد و به او پرداخت كرد و اين بدين سبب است كه اينان عمرى درازتر داشتند ، بر گروهى از ايشان سودهاى بازرگانى فرو ريخت و گروهى ديگر از صحابه به آبادى زمين و كشاورزى پرداختند و گروهى ديگر از سهم غنايم و منافع عمومى داراى روزى و ثروت فراوان شدند . و امير المومنين على عليه السلام ثروت بيشترى داشته است از اين سبب كه به دست خويش كار و كشاورزى و آبيارى و احداث نخلستان مى فرمود و همه اين كارها را به نفس شريف خويش انجام مى داد . وانگهى هيچ چيز از آن را نه كم و نه بيشى براى خود و روزگار خود و اعقاب خود نيندوخت و اموالش همه وقف و صدقه بود . پيامبر صلى الله عليه و آله هم رحلت فرمود ، در حالى كه داراى زمينهاى زراعتى فراوانى در خيبر و فدك و محل سكونت بنى نضير بود و داراى نخلستان و آب و زمين بسيار ديگرى در طائف بود كه فقط طبق خبر واحدى ، كه آن را ابوبكر نقل كرده است ، پس از رحلت آن حضرت صدقه و وقف بر مسلمانان بوده است . بنابر اين اگر بتوان به سبب دارا بودن آب و زمين و نخلستان بر على عليه السلام عيب گرفت ، نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله هم همين سخن را بايد گفت و اين كفر و الحاد است و اگر فرض شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را صدقه قرار داده

و وقف فرموده است ، همان طور كه گفته شد اين خبر را كسى جز يك تن از مسلمانان - ابوبكر - روايت نكرده است و حال آنكه در مورد اموال على عليه السلام به روزگار زنده بودنش اين موضوع در نظر همه مسلمانان مدينه ثابت شده بود كه وقف و صدقه است و در اين صورت بر آن حضرت هيچ تهمتى در اين باره وارد نيست و او از هر تهمتى به دور است .

ابن ابى الحديد سپس مى گويد : على عليه السلام ولايت و سرپرستى اموال صدقه و وقف خود را به پسر خود حسن عليه السلام واگذار كرده و به او اجازه داده است از در آمد آن به صورت پسنديده ، يعنى دور از اسراف ، بهره مند شود و به ميزان نياز خود همان گونه كه كارگزاران زكات از منافع واصل آن بهره مى برد ، بهره مند باشد . همان گونه كه خداوند متعال در مورد مصرف زكات و صدقات فرموده است و براى كار گزاران آن . ( 296 )

على عليه السلام سپس فرموده است : اگر حسن مرد و حسين پس از او زنده بود سرپرستى امور صدقات با حسين عليه السلام است و بايد آن را در همان مصارفى كه حسن عليه السلام صرف مى كرده است صرف كند . على عليه السلام تصريح فرموده است كه براى اين دو پسرش هم سهم آنان را منافع صدقات همچون فرزندان ديگر محفوظ است . اين سخن را از اين جهت فرموده است كه ممكن است كسى گمان كند آن دو چون سرپرست و ناظر مصرف نافع

آن صدقات هستند ، از اينكه سهمى چون ديگر فرزندان داشته باشند محروم هستند و بايد منافع آن بين ديگر فرزندانى كه سرپرستى صدقات را بر عهده ندارند تقسيم شود .

سپس درباره علت اعطاى سرپرستى صدقات به اين دو فرموده است كه به سبب شرافتى كه آن دو از لحاظ نسبت به رسول خدا دارند اين كار را انجام داده ام و خواسته ام با قرار دادن اين سرپرستى براى دو نوه پيامبر به رسول خدا تقرب جويم و در اين سخن رمز و اعتراضى نهفته است نسبت به كسانى كه فرماندهى حكومت را از خاندان پيامبر در ربودند آن هم با وجود داشتن كسى كه براى حكومت شايسته بوده است . يعنى سزاوارتر و لايق تر براى مسلمانان اين بوده است كه پس از رسول خدا به منظور تقرب به پيامبر و گرامى داشتن حرمت و اطاعت او و احترام به منزلت آن حضرت ، حكومت را براى افراد خاندان پيامبر بگذارند و اجازه ندهند كه وارثان رسول خدا رعيت باشند و اشخاص دور و كسانى كه از شجره و ريشه پيامبر نيستند بر آنان حاكم باشند . مگر نمى بينى اگر سلطان و حاكم مسلمانان از خاندان پيامبر باشد هيبت و حرمت رسالت و نبوت در سينه هاى مردم بزرگتر و بيشتر است و در صورتى كه سلطان اعظم مسلمانان از صاحب شريعت داراى نسب دورى باشد در سينه هاى مردم چنان هيبت و جلالى نسبت به مقام پيامبرى احساس نمى شود .

سپس شرط كرده است كه كسى كه سرپرست اين اموال و صدقات است بايد درختان را همچنان پا برجا بدارد و

از در آمد ميوه هاى آن هزينه كند و نبايد درختان خرما و ديگر درختان ميوه دار را قطع كند كه از فروش چوب آن بهره مند گردد و اين كار موجب خرابى نخلستان و از بين رفتن ارزش زمين مى گردد . ابن ابى الحديد در ادامه چند نكته فقهى درباره كنيزكان فرزند دار يا حامله را كه امير المومنين در اين وصيت خود مورد اشاره قرار داده اند طرح كرده است كه خارج از بحث ماست .

( 25 ) از عهدنامه اى از آن حضرت كه براى كسانى كه به كار گزارى جمع آورى صدقات مى گمارد مى نوشت

ما - سيد رضى ( ره ) اينجا عباراتى از آن مى آوريم تا معلوم شود كه آن حضرت ستون حق را همواره بر پاى مى داشته است .

در اين عهدنامه كه با عبارت انطلق على تقوى الله وحده لا شريك له ( با ترس و پرهيز از خداوند يكتايى كه انبازى ندارد حركت كن ) شروع مى شود ، هر چند كه هيچ گونه بحث تاريخى مطرح نشده است ، ولى نشان دهنده اعتقاد پاك زمامدار معصوم در مساله مهم اقتصادى است كه چگونه در كمال نرمى و مهربانى بايد با پرداخت كننده زكات بر خورد كرد و هيچ گونه درشتى و تند خويى و تنگ نظرى انجام نداد .

ضمنا توضيح اين نكته هم سود بخش است كه پيش از سيد رضى و پس از او اين عهدنامه در منابع مهم فقهى و تاريخى نقل شده است . به نقل استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى خطيب ، ثقه الاسلام كلينى آن را در فروع كافى ، جلد سوم ، صفحه 536 در كتاب الزكاه با عنوان ادب كار گزار زكات از بريدن بن معاويه از

قول امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرموده است : امير المومنين عليه السلام كارگزار زكاتى را از كوفه براى جمع آورى زكات به دشتها و صحراهاى اطراف گسيل فرمود و اين عهدنامه را براى او مرقوم فرمود .

بريد بن معاويه مى گويد : امام صادق عليه السلام گريست و فرمود : اى بريد ! به خدا سوگند هيچ حرمتى براى خداوند باقى نماند مگر آنكه پس از شهادت على عليه السلام دريده شد و به كتاب خدا و سنت پيامبر در اين جهان پس از او عمل نشد و هيچ حدى اجرا نشد و تا امروز به چيزى از حق عمل نشده است .

ديگر از كسانى كه پيش سيد رضى آن را نقل كرده اند ، ابراهيم بن هلال ثقفى در كتاب الغارات است كه مجلسى آن را در كتاب الزكاه بحار الانوار و محدث نورى در مستدرك الوسائل ، صفحه 516 آورده اند .

همچنين شيخ مفيد آن را دو المقنعه صفحه 542 و محمد بن ادريس در السرائر صفحه 107 نقل كرده اند .

ديگر از راويان اين عهد نامه شيخ طوسى ( ره ) در تهذيب الاحكام ، جلد 1 ، صفحه 386 است . اين عهدنامه را زمخشرى هم در ربيع الا برار در باب پنجاه و دوم به صورتى كه اندكى با نقل سيد رضى تفاوت دارد - و لابد دليل بر آن است كه از منبع ديگر غير از نهج البلاغه نقل مى كند - آورده است .

( 27 ) ( 297 ) از عهد نامه آن حضرت به محمد بن ابى بكر است هنگامى كه او را به حكومت مصر گماشت

توضيح

در اين عهدنامه كه چنين شروع مى شود فاخفض لهم جناحك و الن الهم جانبك و ابسط لهم و جهك

( 298 ) ( بال فروتنى براى آنان بگستر و براى ايشان نرمخو و گشاده روى باش ) ابن ابى الحديد پس از توضيح معانى لغات و تركيبات ، چند لطيفه تاريخى - اجتماعى آورده است كه ترجمه آن براى خوانندگان گرامى سود بخش است .

ابن ابى الحديد مى گويد : روايت شده است كه فضيل بن عياض ( 299 ) همراه يكى از دوستان خود در صحرايى بودند . قطعه نان خشكى خوردند و از آبگيرى با دست خود جرعه اى آب نوشيدند . فضيل پاى خود را در آن آب نهاد ، از خنكى آن و حال خوش خود لذت برد و به دوست خود گفت : اگر شاهان و شاهزادگان بدانند كه ما در چه زندگى خوش و با لذتى به سر مى بريم بر ما رشك خواهند برد .

ابن ابى الحديد مواردى از اين عهدنامه را كه ديگران از آن اقتباس كرده اند آورده است و از جمله در توضيح اين جمله كه على عليه السلام فرموده است : در قبال راضى و خشنود كردن هيچ كس از خلق خدا ، خدا را به خشم مياور . . . مى گويد ، مبرد در كتاب الكامل نظير اين موضوع را روايت كرده و گفته است كه چون حسن بن زيد بن حسن ( 300 ) به ولايت مدينه گماشته شد به ابن هرمه ( 301 ) گفت : من مانند كسانى نيستم كه دين خود را به اميد مدح و ثناى تو بفروشند با از بيم هجو و نكوهش تو چنان كنند كه خداوند عزوجل از اينكه مرا از ذريه پيامبر

خود قرار داده است ، همه مدايح را به من ارزانى فرموده و از كارهاى نكوهيده بركنار داشته است . از حقوق خداوند بر من اين است كه در مورد احكام و حقوق خداوند چشم پوشى نكنم و به خدا سوگند مى خورم كه اگر ترا پيش من مست بياورند ، دو حد مى زنم ، حد شراب خوردن و حد مستى و چون پيش من محترم هستى بر حد تو خواهم افزود ، و ترك باده نوشى نيز براى رضاى خداى عزوجل باشد تا بر آن كار يارى داده شوى و به خاطر مردم آن كار را ترك مكن كه به مردم واگذار خواهى شد ، اين هرمه اين ابيات را سرود :

پس رسول خدا مرا از باده نوشى نهى فرمود و مرا با آداب افراد گرامى مودب ساخت ، او مرا گفت از بيم خدا نه از بيم مردم خود دار باش و آن را رها كن ، چگونه ممكن است از باده نوشى شكيبايى پيشه سازم كه محبت من به آن در استخوانم ريشه دوانده است ، چه كنم كه خوشى حلال را بر خود ناخوش و ناگوار مى بينم و خوشى دل من در همان حرام پليد است .

ابن ابى الحديد سپس در توضيح بخش آخر اين عهدنامه كه امير المومنين عليه السلام فرموده است امام هدايت و امام پستى يكسان نيستند آورده است اشاره امام هدايت به خود امير المومنين است و امام پستى به معاويه بر مى گردد . على عليه السلام معاويه را امام ناميده است همان گونه كه خداوند هم در قرآن پيشوايان گمراهى را ائمه ناميده

است و فرمود است : آنان را امامانى قرار داده ايم كه به آتش - دوزخ - فرا مى خوانند و سپس او را به صف ديگرى موصوف كرده است كه دشمنى پيامبر صلى الله عليه و آله است و مقصود اين نيست كه معاويه به هنگام جنگ قريش با پيامبر صلى الله عليه و آله دشمن پيامبر بوده است ، بلكه مقصود آن است كه هم اكنون هم او دشمن خداوند است زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرموده است :

دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست . پيش از آن هم در اول همين خير چنين آمده است : دوست تو دوست من است و دوست من دوست خداست و تمام اين خبر مشهور است ؛ ( 302 ) وانگهى دلايل نفاق معاويه از گفتارهاى ياوه و كردارهاى ناپسند او مشهور و آشكار است و ياران معتزلى ما در اين باره مطالب بسيار نوشته اند كه بايد در كتابهاى ايشان جستجو شود ، به ويژه كتابهاى شيخ ما ابو عبدالله و دو شيخ ديگر ابو جعفر اسكافى و ابوالقاسم بلخى و ما برخى از آن را در مباحث گذشته آورديم .

سپس على عليه السلام مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : من بر امت خودم از مومن و مشرك بيم ندارم ، يعنى مشركى كه شرك خود را آشكار مى سازد؛ زيرا مومن را خداوند با ايمانش از اينكه مردم را گمراه كند باز مى دارد و مشركى هم كه شرك خود را اظهار مى دارد خداوند زبونش مى فرمايد

و دل مردم را از پيروى كردن از او باز مى دارد و به سبب اظهار كفر دلهاى مردم به گفتارش آرام و سكون نمى يابد . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس فرموده است : ولى بر امت خويش از منافقى مى ترسم كه ايمان و كارهاى به ظاهر آراسته را آشكار مى سازد و كفر و گمراهى خود را نهان مى دارد ، وانگهى زبان آور است . با زبان خود چيزى مى گويد كه درستى آن را مى شناسيد و در نهان رفتارى دارد كه اگر بر آن آگاه شويد آن را زشت مى شماريد و هر كس كه بدين گونه منافق باشد ، دل مردم به او توجه مى كند و آرام مى گيرد كه آدمى به ظاهر امور حكم مى كند ، در نتيجه مردم از منافق پيروى و تقليد مى كنند و او آنان را گمراه مى سازد و در تباهى مى اندازد .

نامه المعتضد بالله

قسمت اول

از جمله نامه هاى پسنديده نامه اى است كه ابوالعباس احمد بن موفق ابو احمد طلحه بن متوكل معروف به المعتضد بالله ( 303 ) در سال دويست و هشتاد و چهار و هنگامى كه عبيدالله بن سليمان وزير او بوده است ، نوشته است و من آن را با اختصار از تاريخ ابوجعفر محمد بن جرير طبرى نقل مى كنم :

ابو جعفر طبرى مى گويد : در اين سال معتضد تصميم به لعنت كردن معاويه بن ابى سفيان بر منابر گرفت و دستور داد نامه اى نوشته شود و آن را براى مردم بخوانند .

وزيرش عبدالله بن سليمان او را از آشوب عامه

مردم ترساند و گفت : بيم دارد كه فتنه درگيرد و معتضد به گفتار او اعتنا نكرد . نخستين كارى كه معتضد در اين باره انجام داد اين بود كه فرمان داد عامه مردم به كار خود بپردازند و از جمع شدن و اظهار تعصب و سخن گفتن و گواهى دادن نزد سلطان خود دارى كنند مگر اينكه در راهها و مجامع عمومى بنشينند و سخن گويند باز داشت و دستور داد در اين مورد نامه اى نوشته و چند نسخه از آن فراهم شود و در جانب مدينه السلام - بغداد - در بازارها و محله ها خوانده شود و اين كار به روز چهار شنبه شش روز باقى مانده از جمادى الاولى آن سال انجام گرفت . و از روز جمعه چهار روز باقى مانده از آن ماه داستان سرايان و نقالان را و كسانى را كه حلقه وار مى نشستند ، از نشستن در دو جانب بغداد و جمع شدن در دو مسجد منع كردند .

در مسجد جامع هم جار زده شد كه مردم اجتماع نكنند و داستان سرايان و حلقه نشينان را از تشكيل اجتماع باز داشتند و جار زده شد كه حرمت و ذمه از هر كس كه برا مناظره و جدل جمع شود برداشته است . و به كسانى هم كه در مساجد جامع به مردم آب مى دادند و عادت آنان بر اين قرار گرفته بود كه به هنگام آب دادن براى معاويه طلب رحمت و آمرزش مى كردند ! فرمان داده شد كه چنان نكنند و بر معاويه رحمت نفرستند و او را به نيكى ياد نكنند

. مردم مى گفتند نامه اى را كه معتضد فرمان داده است در مورد لعن معاويه بنويسند ، روز جمعه پس از نماز جمعه بر منبر خوانده خواهد شد ، به همين سبب همينكه نماز جمعه تمام شد ، مردم به سوى ايوان بلند مسجد آمدند تا خواندن آن نامه را بشنوند ولى نامه خوانده نشد . گفته شد عبيدالله بن سليمان ( 304 ) خليفه را از آن كار منصرف كرده است ، بدين معنى كه يوسف بن يعقوب قاضى را خواسته و گفته است ، در مورد منصرف ساختن معتضد چاره اى بينديشند . قاضى يوسف ( 305 ) پيش معتضد رفت و با او سخن گفت و اظهار داشت بيم آن دارم كه عامه مردم به هنگام شنيدن مطالب اين نامه شورش كنند و فتنه اى برپا شود . معتضد گفت : اگر چنين كنند بر ايشان شمشير مى نهم . قاضى گفت : اى امير المومنين نسبت به طالبيان - علويان - كه هر روز در ناحيه اى خروج مى كنند و مردمى بسيار به سبب خويشاوندى نزديك آنان با پيامبر صلى الله عليه و آله به ايشان متمايل مى شوند چه مى كنى ، آن هم با اينهمه ستايش كه در اين نامه از ايشان شده است . همينكه مردم آن را بشنوند به ايشان متمايل پس از شنيدن اين سخنان قاضيث يا چيزهاى نظير اين كه گفته بود خود دارى كرد و با او پاسخى نداد و پس از آن درباره آن نامه هم دستورى نداد .

در آن نامه پس از ستايش خدا عزوجل و درود و سلام بر

محمد و خاندانش چنين آمده بود : اما بعد ، به امير المومنين خبر رسيده است كه گروهى از عامه در دين خود گرفتار شبهه و در اعتقاد خويش دچار فساد شده اند و با غلبه هوس دچار تعصبى شده اند كه بدون شناخت و تامل از آن سخن مى گويند و بدون بينش و برهان از پيشوايان گمراه سخن مى گويند ( 306 ) و از سنتهاى پسنديده به بدعتهاى ناشى از هوس گرايش يافته اند و خداى عزوجل فرموده است : گمراهتر از آن كس كه هوس خويش را بدون هدايت خدا پيروى كند كيست ؟ و همانا خداوند قومى را كه ستمگران اند هدايت نمى فرمايد وانگهى اين كار را براى خروج از جماعت و شتاب به سوى فتنه و برگزيدن تفرقه و اختلاف كلمه انجام مى دهند و براى اظهار دوستى با كسى كه خداوند متعال كه خداوند دوستى را از او بريده و عصمت را از او باز داشته و از دين بيرونش كرده و لعنت و نفرين را براى او واجب فرموده است چنين مى كنند ، و كسى را كه خداوند او را زبون و كارش را سست و ناتوان قرار داده است بزرگ مى شمارند . آن هم كسى را كه از خاندان بنى اميه است كه شجره ملعونه اند ، و براى مخالفت و ستيز با كسى كه خداوند به وسيله او ايشان را از هلاكت نجات داده و نعمت را بر ايشان تمام كرده است و از خاندان بركت و رحمت است و خداوند هر كه را كه خواهد خاص رحمت خود مى فرمايد و

خداوند داراى فضل و كرم بزرگ است .

امير المومنين - معتضد - آنچه را كه شنيده بود بزرگ دانست و چنان ديد كه خود دارى از انكار و زشت شمردن آن موجب حرج در دين است و مايه تباهى كسانى مى شود كه خداوند كارشان را به او سپرد است و موجب اهمال در مستقيم ساختن مخالفان و روشن جاهلان و اقامه دليل بر شك كنندگان و جلوگيرى از كار دشمنان است كه خداوند همه اين امور را بر او واجب فرموده است .

اينك اى گروه مسلمانان ! امير المومنين به شما خبر مى دهد كه چون خداى عزوجل محمد صلى الله عليه و آله را با دين خويش برانگيخت و به او فرمان داد كه كار خود و فرمان خدا را آشكار سازد ، آن حضرت نخست از افراد خانواده و عشيره خود آغاز كرد و به آنان مژده و بيم داد و آنان را به آيين خداى خود فراخواند و پندشان داد و ارشادشان فرمود؛ كسانى كه دعوت او را پذيرفتند و سخنش را تصديق و از فرمانش پيروى كردند تنى چند از پسران پدرش - خويشاوندان نزديكش - بودند كه همانان هم دو گروه بودند ، برخى از ايشان به آنچه او از جانب پروردگار خويش آورده بود مومن بودند و برخى اگر چه مومن نبودند ولى چون او را عزيز مى شمردند و بر او مهر مى ورزيدند سخن او را تاييد مى كردند و ياريش مى دادند . بنابر اين مومن ايشان پيامبر را با بصيرت و بينش يارى مى داد و كافر ايشان براى حفظ حميت و حرمت او

را يارى مى دادند . كسانى را كه با پيامبر ستيز و دشمنى و كارشكنى مى كردند دفع و از ياران و يارى دهندگان او حمايت مى كردند و از كسانى كه نصرت او را مى پذيرفتند بيعت مى گرفتند و از اخبار دشمنان پيامبر تجسس مى كردند و در غياب پيامبر صلى الله عليه و آله همچون هنگام حضور او براى كارهاى او تدبير و چاره انديشى مى كردند ، تا آنكه مدت به سر آمد و گاه هدايت فرا رسيد و آنان هم با بينشى پايدار در دين خدا و اطاعت حق تعالى و تصديق پيامبر و گرويدن به آن حضرت در آمدند و اين كار را با بهترين حالت هدايت و رغبت انجام دادند . خداوند ايشان را اهل بيت رحمت و دين قرار داد و پليدى را از ايشان بزدود و آنان را پاكيزه فرمود و معدن حكمت و وارثان نبوت و خلافت قرار داد و خداوند براى آنان فضيلت را مقرر داشت و طاعت و فرمانبردارى از ايشان را بر بندگان لازم فرمود . شمار بيشتر و عمده افراد عشيره پيامبر صلى الله عليه و آله با او ستيز ورزيدند و او را تكذيب كردند و به جنگ با او پرداختند ( 307 ) و او را سرزنش مى كردند و آزار مى دادند و تهديد مى كردند و دشمنى خود را آشكار مى ساختند و به جنگ او رفتند و كسانى را كه آهنگ پيوستن پيامبر را داشتند از آن كار باز داشتند و پيروانش را آزار دادند . از ميان ايشان كسى كه بيش از همه با او

دشمنى و ستيز و مخالفت مى كرد و در هر نبردى پيشگام بود و سالار آنان در هر فتنه و جمع كردن لشكر بود و هيچ پرچمى بر ضد اسلام بر افراشته نشد مگر اينكه او صاحب آن پرچم و رهبر آن گروه بود ابوسفيان بن حرب است كه سالار جنگ احد و خندق و جنگهاى ديگرى جز آن دو بود و پيروان او از خاندان بنى اميه بودند كه در كتاب خدا و هم به زبان پيامبر صلى الله عليه و آله در موارد متعدد لعنت شده اند كه نفاق و كفر ايشان در علم خدا و حكم او مقرر شده بود . ابوسفيان ، كه خدايش لعنت شده اند كه نفاق و كفر ايشان در علم خدا و حكم او مقرر شده بود . ابوسفيان ، كه خدايش لعنت كناد ، همچنان با كوشش نبرد كرد و با حيله گرى دشمنى كرد و لشكر براى جنگ فراهم آورد تا آنكه شمشير او را مغلوب ساخت و فرمان خدا غلبه يافت و آنان ناخوش مى داشتند ، ناچار به ظاهر به اسلام پناه آورد و كفر را همچنان نهان مى داشت و از آن خود را بيرون نكشيده بود . پيامبر صلى الله عليه و آله او و پسرانش را با آنكه به حال او و ايشان آگهى داشت پذيرفت و سپس خداوند متعال در قرآن آيتى بر پيامبر خويش نازل فرمود كه ضمن آن شرح حال آنان را بيان فرمود و آن آيه اين گفتار خداوند متعال است كه مى فرمايد و شجره ملعونه در قرآن ( 308 ) و در اين مورد

هيچ كس را خلاف نيست كه خداوند از اين آيه آنان را اراده فرمود است .

از مطالبى كه در اين مورد در سنت آمده است و افراد و مورد اعتماد آن را روايت كرده اند گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره ابوسفيان است كه او را سوار بر خرى ديد كه مى آمد ، معاويه لگام خر را گرفته بود و برادرش يزيد خر را مى راند ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود خداوند آن سوار و قائد و سائق را لعنت فرمايد . ( 309 )

ديگر از اين موارد مطلبى است كه راويان از قول ابوسفيان روايت كرده اند كه به روز بيعت با عثمان گفت : اى بنى عبدشمس خلافت را ميان خود پاس دهيد ، همچون پاس دادن گوى كه به خدا سوگند نه بهشتى هست و نه دوزخى . و اين كفر صريح است كه به سبب آن لعنت خدا به او مى رسد ، همان گونه كه بر كسانى از بنى اسرائيل كه كافر شدند و لعنت خداوند به زبان داود و عيسى پسر مريم بر آن نازل شد كه عصيان ورزيده و تعدى كردند . ( 310 )

ديگر مطلبى است كه از او نقل شده است كه پس از كور شدن بر بلندى احد ايستاد و به كسى كه دست او را گرفته بود مى برد گفت : همين جا به محمد سنگ زديم و يارانش را كشتيم .

ديگر سخنى است كه ابوسفيان پيش از فتح مكه و پس از ديدن سپاه پيامبر صلى الله عليه و آله به عباس گفت : همانا پادشاهى

برادرزاده ات بزرگ و استوار شده است . عباس به او گفت : واى بر تو پادشاهى نيست پيامبرى است . ( 311 )

ديگر سخنى است كه روز فتح مكه هنگامى كه بلال را بر فراز كعبه ديد كه اذان مى گويد و اشهد ان محمدا رسول الله را با صداى بلند اعلان مى كند ، گفت : خداوند عتبه بن ربيعه را سعادتمند فرمود كه شاهد اين موضوع نيست .

ديگر از آن جمله موضوع خوابى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله ديد و افسرده شد و گفته اند كه پس از آن خواب پيامبر صلى الله عليه و آله خندان ديده نشد و چنان بود كه در خواب تنى چند از بنى اميه را ديده بود كه بر منبرش مى جهند ، همچون جهيدن بوزينگان . ( 312 )

قسمت دوم

و هم آن جمله اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله حكم بن ابى العاص را در حالى كه حركت آن حضرت را در راه رفتن خود تقليد مى كرد ديده بود تبعيد كرد و خداوند به نفرين پيامبر نشانى دائم در حكم بن ابى العاص پديد آورد . وقتى پيامبر او را ديد كه خود را مى لرزاند و حركات آن حضرت را تقليد مى كند گفت : بر همين حال باش . و همه عمر را بر اين حال باقى ماند . و افزون بر اين ، پسرش مروان نخستين فتنه را در اسلام پديد آورد كه هر خون ناحق كه در آن فتنه و پس از آن در اسلام ريخته شد ، نتيجه كار مروان بود .

ديگر از

آن جمله آن است كه خداوند متعال بر پيامبر صلى الله عليه و آله خويش نازل فرمود كه شب قدر از هزار ماه بهتر است و گفته اند منظور از هزار ماه پادشاهى بنى اميه بوده است . ( 313 )

ديگر اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله معاويه را احضار فرمود كه بيايد چيزى بنويسد ، او انجام فرمان پيامبر را معطل گذاشت و غذا خوردن خويش را بهانه آورد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : خداوند شكمش را سير نفرمايد و چنان شد كه هرگز سير نمى شد و مى گفت به خدا سوگند به سبب سيرى از غذا خوردن دست نمى كشم بلكه به سبب خستگى از آن دست مى كشم . ( 314 )

و هم از آن جمله اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : از اين دره مردى از امت من مى آيد كه بر غير دين من محشور مى شود و معاويه آشكار شد .

و هم اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود : هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد . ( 315 )

و هم از آن جمله اين حديث مرفوع مشهور است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است :

معاويه در تابوتى آتشين در پايين ترين طبقه دوزخ است و فرياد مى كشد يا حنان و يا منان و در پاسخ او گفته مى شود : هم اكنون ! و حال آنكه پيش از اين نافرمانى كردى و از تبهكاران بودى ( 316 )

و هم از آن جمله است ،

اقدام معاويه به جنگ با على بن ابى طالب كه مقام او در اسلام از همه مسلمانان برتر و در مسلمانى از همگان پيش قدم تر و از همگان موثرتر و نام آورتر بود . معاويه با باطل خود درباره حق على ستيز مى كرد و با گمراهان و سركشان با على و يارانش جنگ مى كرد . او و پدرش همواره درباره خاموش كردن نور خدا و انكار دين پروردگار چاره سازى مى كردند؛ و خداوند نمى خواهد جز آنكه نور خويش را كامل و رخشان فرمايد هر چند كافرن را ناخوش آيد . ( 317 ) ، تو ايشان را به بهشت فرا مى خوانى و آنان ترا به دوزخ فرا مى خوانند؛ آنان را برگزيده و نسبت به جهان ديگر كافر بودند و از قيد اسلام بيرون شده بودند . معاويه خون حرام را حلال مى شمرد و سرانجام عمار در فتنه و گمراهى و گرفتارى كه معاويه پيش آورده بود كشته شد و خون او و خون گروهى بى شمار از مسلمانان برگزيده كه از دين خدا دفاع مى كردند و حق او را يارى مى دادند ريخته شد .

معاويه در دشمنى خدا كوشا بود و مى كوشيد تا بر خداوند عصيان شود و اطاعت نشود و احكام خداوند باطل گردد و استوار نشود و كلمه گمراهى و دعوت باطل برتر فرمانش چيره است و فريب سازى هر كس كه با خدا دشمنى و ستيز كند مغلوب و درهم شكسته است ، و گناهان آن جنگها و جنگهايى را كه پس از آن بود و خونهايى را كه ريخته شد برگردن

گرفت ، و روشهاى ناپسندى را پيش آورد كه نه تنها گناه آن بلكه گناه هر كس هم كه به آن عمل كرد بر عهده اوست . انجام كارهاى حرام را بر كسانى كه انجام مى دادند حلال كرد و حقوق را از اهل آن باز داشت ، آرى آرزوها او را فريب داد و مهلت او را به گناه انداخت و مقامش را نيست و نابود كرد .

ديگر راز چيزهايى كه خداوند به سبب آن لعنت را بر او واجب كرده است كشتن گروهى از برگزيدگان اصحاب و تابعان اهل دين و فضيلت است ، چون عمرو بن حمق خزاعى و حجر بن عدى كندى و كسان ديگرى همچون ايشان ، آن هم براى اينكه قدرت و پادشاهى و چيرگى از آن او باشد . ( 318 )

وانگهى ادعاى او كه زياد پسر سميه برادر اوست و اينكه او را پسر پدر خويش يعنى ابوسفيان دانست و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد : پسر خواندگان را به نام پدرانشان بخوانيد كه اين به نزد خدا منصفانه تر است . ( 319 ) و پيامبر خداى صلى الله عليه و آله فرموده است : هر كس جز پدر خويش را دعوى كند و به غير از نسب خويش انتساب جويد ملعون است و نيز فرموده است : فرزند از بستر است و زنا كار را بهره سنگ است .

معاويه آشكارا با حكم خداوند متعال و پيامبرش مخالفت ورزيده و فرزند را جز براى بستر قرار داد و سنگ را براى غير زنا كار ، و با اين كار خود در مورد ام حبيبه همسر

رسول خدا صلى الله عليه و آله و زنانى ديگر چنان كرد كه مويها و چهره هاى آنان را بر كسانى كه نامحرم بودند محرم ساخت و قرابتى را اثبات كرد كه خداوند آن را دور فرموده بود و چنين خللى در دين و چنين تبديلى در اسلام واقع نشده بود . ( 320 ) ديگر از كارهاى معاويه اين بود كه پسر خود يزيد شراب خواره دائم الخمر خرواسلام باز ميمون باز ، يوز باز را به خلافت خدا بر بندگان خدا برگزيد و براى او با زور و بيم و تهديد و به هراس افكندن و سطوت از مسلمانان برگزيده بيعت گرفت و معاويه خود بر نادانى و به هراس افكندن و سطوت از مسلمانان برگزيده بيعت گرفت و معاويه خود بر نادانى و پليدى و سفلگى او آگاه بود و خود همواره كفر و تبهكارى و مستى و كارهاى ناشايسته او را مى ديد . و چون يزيد ، كه خدايش لعنت كناد ، قدرت يافت و به آنچه مى خواست تسلط يافت ، به خونخواهى مشركان و انتقام جويى براى ايشان از مسلمانان آغاز كرد و در واقعه حره به جان مسلمانان افتاد و با مردم مدينه چنان جنگى كرد كه در اسلام زشت تر و ناپسندتر از آن نبود كه به گمان خويش خشم خود را فرو نشاند و از دوستان خداوند انتقام گرفت و براى دشمنان خدا خونخواهى كرد و در حالى كه كفر و شرك خود را آشكار كرد چنين سرود : اى كاش پيران من كه در جنگ بدر بدند حضور مى داشتند و بى تاب خزرجيان

را از ضربه شمشير مى ديدند .

و اين سخن كسى است كه به خدا و دين و پيامبر و كتاب او اعتقادى ندارد و به آنچه از پيش خداوند آمده است ايمان ندارد .

بدترين و ناپسندترين و بزرگترين گناهى كه مرتكب شد ريختن خون حسين بن على عليه السلام بود ، آن هم با موقعيت حسين نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و مكان و منزلت او در دين و فضيلت و گواهى دادن پيامبر صلى الله عليه و آله براى او و بردارش كه سرور جوانان بهشت خواهند بود و اين كار را براى نشان دادن گستاخى خود نسبت به خداوند و كفرر نسبت به دين و دشمنى نسبت به پيامبر و عترت آن حضرت و سبك شمردن حرمت ايشان انجام داد ، گويى با كشتن حسين و خاندان او گروهى از كافران ترك و ديلم را كشته است و از عذاب و سطوت خداوند هيچ بيم و باك نداشت و خداوند متعال ريشه و شاخه عمر او را ببريد و از بن بر آورد و آنچه را در دست داشت از او سلب كرد و عقوبت و شكنجه اى را كه به سبب نافرمانى خدا سزاوارش شده بود برايش آماده فرمود .

اين به جاى خود و افزون بر اين آنكه بنى مروان احكام كتاب خدا و فرمانهاى پروردگار را دگرگون كردن و اموال خدا را ويژه خود قرار دادند و خانه خدا را ويران كردند و حرمت آن را شكستند و منجنيقها نصب كردند و آتش به كعبه در افكندند . آنان از سوزاندن و ويران كردن كعبه و از شكستن

حرمت آن فرو گذارى نكردند و از كشتن پناهندگان و سركوب كردن ايشان خود دارى نكردند و كسانى را كه خداوند به سبب آن امانشان داده بود به بيم و هراس افكندند و پراكنده ساختند ، تا آنجا كه عذاب خداوند براى ايشان مقرر شد و زمين را آكنده از جور و ستم كردند و بر همه بندگان خدا در سرزمينهاى خدا ستم روا داشتند . در اين هنگم سزاوار انتقام خدا شدند و خشم و سطوت خداوند بر ايشان فرود آمد و خداوند كسانى از خاندان وراثان پيامبر را كه براى خلافت خود ويژه فرموده بود ، براى مقابله با آنان آماده فرمود . همان گونه كه با نياكان مومن و مجاهد ايشان گروهى را براى مقابله با آنان آماده فرمود . همان گونه كه با نياكان مومن و مجاهد ايشان گروهى را براى مقابله با آنان آماده فرمود . همان گونه كه با نياكان مومن و مجاهد ايشان گروهى را براى مقابله با نياكان كافر آنان آماده فرموده بود .

خداوند به دست ايشان خونهاى آنان را كه مرتد شده بودند ريخت ، همان گونه كه خون نياكان آنان در حالى كه مشرك بودند ريخته بود و خداوند دنباله گروهى را كه ستم كرده بودند قطع فرمود و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را . ( 321 )

اى مردم همانا خداوند فرمان داده كه اطاعت شود و دستور داده كه بايد اجرا شود و حكم فرموده كه بايد به كار بسته شود ، و خداوند متعال چنين فرموده است : همانا خداوند كافران را لعنت فرموده و براى آنان آتش دوزخ را آماده كرده است

( 322 ) و نيز فرموده است : آنان را خداوند لعنت مى كند و لعنت كنندگان آنان را لعنت مى كنند ( 323 ) .

بنابر اين اى مردم آن كسانى را كه خداوند و پيامبرش لعنت كرده اند ، لعنت كنيد و از كسانى دورى بجوييد كه به قرب به خداوند دست نمى يابيد مگر به دورى گزيدن از ايشان . بار خدايا ابوسفيان بن حرب بن اميه و معاويه بن ابى سفيان و يزيد بن معاويه و مروان بن حكم و پسران او و فرزند زادگانش را لعنت فرماى . با خدايا پيشوايان كفر و رهبران گمراهى و دشمنان دين و پيكان كنندگان با پيامبر و تعطيل كنندگان احكام و تغيير دهندگان كتاب و ريزندگان خون حرام را لعنت فرماى . بار خدايا ما از دوستى با دشمنان تو و از چشم پوشى براى گنهكاران به سوى تو تبرى مى جوييم ، همان گونه كه خود فرموده اى : گروهى را كه به خدا و روز رستاخيز گرويده اند نخواهى يافت كه با ستيزگران و رسولش دوستى كنند . ( 324 )

اى مردم ! حق را بشناسيد تا اهل آن را بشناسيد و راههاى گمراهى را بنگريد تا رهروان آن را بشناسيد ، آنجا كه خدايتان فرمان درنگ داده است ، درنگ كنيد و آنچه را خدايتان فرمان داده است انجام دهيد . امير المومنين براى شما از خداوند يارى مى جويد و توفيق شما را از پيشگاهش مسالت مى كند و براى هدايت شما به خداوند اميد مى بندد و خدايش بسنده است و بر او توكل مى كند و نيرويى جز

خداوند برتر و بزرگ نيست .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : طبرى اين از همين گونه و به صورت نامه آورده است ولى به عقيده من اين خطبه است ، زيرا آنچه را بخوانند و براى مردم خوانده شود خطبه است و نامه نيست . نامه مطلبى است كه براى اميرى يا كار گزارى يا نظاير آنها نوشته شود ، البته گاهى نامه اى را بر منبر مى خوانند كه در اين صورت به منزله خطبه است و در واقع خطبه نيست بلكه نامه اى است كه براى مردم خوانده مى شود . مطالب اين سخن به منظور اينكه بخشنامه باشد ، انشاء شده است تا همه جا فرستاده و براى مردم خوانده شود و اين پس از آن است كه براى مردم بغداد خوانده شده است . ضمنا مسئله اى كه نامه بودن آن را تاييد مى كند و سخن طبرى را استوار مى سازد ، اين است كه در پايان آن چنين آمده است : اين را عبيدالله بن سليمان به سال دويست و هشتاد و چهار نوشته است و چنين چيزى در خطبه ها معمول نيست بلكه در نامه ها متداول است ؛ ولى طبرى نگفته است كه دستورى براى نوشتن آن به شهرها صادر شده است ، حتى نگفته است كه چنين تصميمى .

گرفته شده باشد و مى گويد فقط تصميم بر آن گرفته شد كه آن را در مساجد بغداد بخوانند .

( 28 ) از نامه اى از آن حضرت در پاسخ معاويه ، و اين نامه از نيكوترين نامه هاست

توضيح

در اين نامه كه با عبارت اما بعد فقد اتانى كتابك تذكر فيه اصطفاء الله محمدا صلى الله عليه و آله لدينه ( 325 ) (

اما بعد ، نامه ات به من رسيد كه در آن برگزيدن خداوند محمد صلى الله عليه و آله را براى دين خود ياد آور شده بودى ) آغاز مى شود و ضمن آن على عليه السلام مرقوم داشته است : و چنين پنداشته اى كه برترين مردم در اسلام فلان است و فلان ، و سخنى گفته اى كه اگر هم درست باشد ترا از آن بهره اى نيست و اگر نا درست باشد ترا از آن زبانى نيست . ترا با برتر و فروتر و سالار و رعيت چه كار . وانگهى آزاد شدگان و فرزندان آزاد شدگان را چه رسد كه ميان مهاجران نخستين و ترتيب درجه ايشان فرق نهند .

( ابن ابى الحديد پيش از شروع اين نامه موضوع گفتگوى خود را با نقيب ابوجعفر يحيى بن ابى زيد ( 326 ) آورده است كه داراى نكاتى ارزنده است . او مى گويد : ) از نقيب ابو جعفر سوالى كردم و گفتم : من اين پاسخ على عليه السلام را منطبق بر همان نامه مى دانم كه معاويه آن را با ابومسلم خولانى براى او فرستاده است ، و اگر اين همان جواب باشد ، بنابر اين ، جوابى را كه سيره نويسان نقل كرده اند و نصر بن مزاحم آن را در كتاب صفين آورده است نمى توان صحيح دانست ، و اگر همان كه آنان آورده اند صحيح باشد در اين صورت اين يكى نمى تواند پاسخ آن باشد . گفت : چنين نيست كه هر دو ثابت و روايت شده است و هر دو كلام امير المومنين

عليه السلام و الفاظ همان حضرت است و به من گفت : بنويسم و من گفتار نقيب را كه چنين گفت نوشتم .

نقيب ، كه خدايش رحمت كناد ، گفت : معاويه همواره بر على عيب مى گرفت و مى گفته كه ابوبكر و عمر با او چگونه رفتار كرده اند و حق او را به زور گرفته اند و اين موضوع را با حيله گرى و به عمد در نامه هاى خود مى نوشت و در پيامهاى خود مى گنجاند تا بتواند آنچه را در سينه على عليه السلام نهفته است بر زبان و قلم او آورد و همينكه على عليه السلام آن را نوشت و بر زبان آورد از آن براى تحريك مردم شام دليل آورد و به پندار ياوه خود اين موضوع را هم بر گناهان على در نظر شاميان بيفزايد . تهمتى كه شاميان به على عليه السلام مى زدند اين بود كه او عثمان را كشته است يا مردم را براى كشتن او تحريك كرده است . و طلحه و زبير را هم كشته و عايشه را به اسيرى گرفته است و خونهاى مردم بصره را ريخته است ، و فقط يك اتهام و خصلت ديگر باقى مانده بود و آن اين بود كه در نظر ايشان ثابت شود كه على عليه السلام از ابوبكر و عمر هم تبرى مى جويد و آن دو را به ستم و مخالفت با فرمان رسول خدا در موضوع خلافت نسبت مى دهد و اينكه آن دو با زور و ستم بر خلافت دست يازيده اند و حق او را غصب كرده اند .

بديهى است كه چنين اتهامى بهانه بزرگى بود كه نه تنها مردم شام را بر او تباه مى كرد بلكه عراقيان را هم كه ياران و لشكريان و خواص او بودند بر او مى شوراند ، زيرا عراقيان هم به امامت شيخين - ابوبكر و عمر - اعتقاد داشتند مگر گروهى اندك از خواص شيعه . معاويه نامه اى را كه همراه ابو مسلم خولانى فرستاد بدين منظور فرستاده بود كه على را خشمگين سازد و به خيال خودش او را وادار كند كه در پاسخ اين جمله او كه نوشته بود ابوبكر افضل مسلمانان است ، چيزى بنويسد كه متضمن طعن و سرزنشى بر ابوبكر باشد ، ولى پاسخ على عليه السلام غير واضح بود و در آن هيچ گونه تصريحى به ستم و جور ابوبكر و عمر نبود و تصريحى هم به برائت آنان نداشت ، گاهى بر آن دو بخشيدم . بدين جهت بود كه عمرو بن عاص به معاويه پيشنهاد كرد نامه ديگرى براى على عليه السلام بنويسد كه نظير همان نامه نخست باشد تا ضمن تحقير على ، او را تحريك كند و خشم او را وادار به نوشتن سخنى كند كه آن دو به آن استناد كنند و مذهب و عقيده اش را درباره ابوبكر و عمر زشت نشان دهند .

عمروعاص به معاويه گفت : على مردى است متكبر و لاف زننده و از تقريظ و تمجيدى كه از ابوبكر و عمر انجام دهى ، به ستوه مى آيد - و چيزى مى نويسد - بنابر اين ، تو نامه بنويس . معاويه نامه اى نوشت و آن را

همراه ابو امامه باهلى كه از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله بود براى على عليه السلام فرستاد و پيش از آن تصميم داشت كه آن را همراه ابوالدار داء بفرستد و نامه معاويه به على عليه السلام چنين بود :

از بنده خدا معاويه بن ابى سفيان به على بن ابى طالب

اما بعد ، همانا خداوند متعال و بزرگوار محمد صلى الله عليه و آله را براى رسالت خويش برگزيد و او را به وحى خويش و ابلاغ شريعت خود مخصوص فرمود و وسيله او از كورى نجات داد و از گمراهى هدايت فرمود و سپس او را ستوده و پسنديده به پيشگاه خويش فرا گرفت . . . ( تا آنجا كه مى نويسد ) همانا بر ابوبكر رشكبردى و بر خود پيچيدى و آهنگ تباه كردن كار او كردى ، در خانه خود نشستى و گروهى از مردم را گمراه ساختى تا در بيعت كردن با او تاخير كنند . آنگاه خلافت عمر را هم ناخوش داشتى و بر او رشك بردى و مدت حكومتش را طولانى شمردى و از كشته شدنش شاد شدى و در سوگ او شادى خود آشكار كردى و براى كشتن پسرش كه قاتل پدر خود را كشته بود چاره انديشى كردى . رشك تو بر پسر عمويت عثمان از همگان بيشتر بود ، زشتيهاى او را منتشر ساختى و كارهاى پسنديده اش را پوشيده بداشتى و نخست در فقه و سپس در دين و روش او طعنه زدى ، آنگاه عقل او را سست شمردى و اصحاب و شيعيان سفله خود را بر او شوراندى تا آنجا

كه او را با اطلاع و در حضور تو كشتن و با دست و زبان خود او را يارى ندادى . و هيچ يك از آن خلفا باقى نماند مگر اينكه بر او ستم كردى و از بيعت با او خود دارى و درنگ كردى تا آنكه با بندهاى ستم و زور به سوى او برده شدى ، همان گونه كه شتر بينى مهار شده را مى كشند . . .

نقيب ابو جعفر گفت : و چون اين نامه همراه ابوامامه باهلى به على عليه السلام رسيد با او هم همان گونه گفتگو فرمود كه با ابومسلم خولانى و همراه او اين پاسخ را براى معاويه نوشت - يعنى همين نامه شماره 28 را .

نقيب گفت : عبارت همچون شتر يا جانور نر بينى مهار شده در اين نامه بوده است نه در نامه اى كه همراه ابومسلم خولانى بوده است و در آن عبارت ديگرى است كه چنين است بر خلفا رشك بردى و ستم ورزيدى . اين را از نيم نگاه تو و سخن زشت و آههاى سرد تو و درنگ تو از بيعت با خلفا دانستيم . ( 327 )

نقيب گفت : بسيارى از مردم اين دو نامه را از يكديگر نمى شناسيد و مشهور در نظرشان همان نامه ابومسلم خولانى است . ولى اين الفاظ را هم در همان نامه افزوده اند و حال آنكه صحيح آن همان چيزى است كه گفته شد يعنى در نامه اى است كه ابو امامه آن را آورده است . مگر نمى بينى كه على عليه السلام در اين نامه به آن پاسخ داده است

. بديهى است اگر چنين چيزى در نامه ابومسلم مى بود آنجا پاسخ مى داد .

سخن ابوجعفر نقيب به پايان رسيد .

( ابن ابى الحديد سپس به شرح الفاظ و تركيبات اين نامه پرداخته است و امثال و كنايات را روشن ساخته است و آنگاه مباحث زير را كه خالى از جنبه هاى تاريخى و اجتماعى نيست آورده است . )

ازدواجهاى ميان بنى هاشم عبد شمس

سزاوار است كه اينجا ازدواجهاى ميان بنى هاشم و بنى عبدشمس را ياد آور شويم .

پيامبر صلى الله عليه و آله دو دختر خود رقيه و ام كلثوم را به همسرى عثمان بن عفان بن ابى العاص در آورد و دخترش زينب را در دوره جاهلى به همسرى ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى بن عبدشمس در آورد . ابولهب بن عبدالمطلب ، ام جميل دختر حرب بن اميه را در دوره جاهلى به زنى گرفت ، و پيامبر صلى الله عليه و آله ام حبيبه دختر ابوسفيان بن حرب را به همسرى خود در آورد ، و عبدالله بن عمرو بن عثمان فاطمه دختر حسين بن على عليه السلام را به همسرى گرفت .

شيخ ما ابوعثمان از قول اسحاق بن عيسى بن على بن عبدالله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است به ابو جعفر منصور دوانيقى گفتم : اكفاء ما براى ازدواج كردن چه كسانى هستند ؟ گفت : دشمنان ما . پرسيدم : آنان كيستند ؟ گفت : بنى اميه .

اسحاق بن سليمان بن على مى گويد : به عباس بن محمد گفتم اگر دختران قبيله ما بسيار و پسران ما اندك شوند و از بى شوهر ماندن دختران بيمناك

شويم آنان را به كدام يك از قبيله هاى قريش بدهيم ، او براى من اين بيت را خواند :

خاندان عبد شمس همچون خاندان هاشم اند وانگهى برادران پدر و مادرى هستند .

دانستم چه چيز را اراده كرده است و سكوت كردم .

ابوب بن جعفر بن سليمان مى گويد از هارون الرشيد در اين باره پرسيدم ، گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به افراد خاندان بنى عبد شمس دختر داد و رعايت اصول دامادى ايشان را مى ستود و مى فرمود : در مورد داماد خود نكوهيده نيستيم و دامادى ابوالعاص بن ربيع را نكوهيده نمى داريم .

شيخ ما ابوعثمان مى گويد : چون دو دختر پيامبر كه يكى پس از ديگرى همسر عثمان بودند در گذشتند پيامبر صلى الله عليه و آله به اصحاب خود فرمود : چرا عثمان را منتظر مى داريد مگر پدرى كه دخترى بى شوهر يا برادرى كه خواهرى بى شوهر داشته باشد ميان شما نيستند ؟ من دو دختر خود را به همسرى او در آورد و اگر دختر سومى هم مى داشتم ، همان كار را مى كردم . گويد ، عثمان بن عفان به همين سبب به ذوالنورين ملقب شد .

على عليه السلام سپس خطاب به معاويه نوشته است ، چگونه شرف شما مى تواند چون شرف ما باشد ، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از ماست و تكذيب كننده ، يعنى ابوسفيان بن حرب ، از شماست كه دشمن رسول خدا و تكذيب كننده آن حضرت و جمع كننده لشكر براى جنگ با او بوده است . اين سه

تن كه در قبال يكديگر بوده اند ، يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال ابوسفيان و على عليه السلام در قبال معاويه و حسين عليه السلام در قبال يزيد ، ميانشان دشمنى هميشگى و پايدار بوده است ، و اينكه على عليه السلام فرموده است : اسدالله از ماست يعنى حمزه و اسدالاحلاف از شماست ، يعنى عتبه بن ربيعه و شرح اين موضوع ضمن جنگ بدر داده شد .

قطب راوندى گفته است : منظور از مكذب يعنى هر كس از قريش كه با پيامبر صلى الله عليه و آله ستيز و او را تكذيب كند و مقصود از اسدالا حلاف يعنى اسد بن عبدالعزى و افزوده است اين بدان سبب است كه خاندان اسد بن عبدالعزى يكى از خاندانهايى بودند كه در حلف المطيبين شركت داشتند و آن خاندانها ، خاندان اسد بن عبدالعزى و خاندان عبد مناف و خاندان تميم و خاندان زهره و خاندان حارث بن فهر بودند ، و اين سخنى شگفت است كه قطب راوندى توجه نكرده است كه لازم بوده است على عليه السلام در قبال پيامبر صلى الله عليه و آله شخص تكذيب كننده اى از بنى عبد شمس را قرار دهد ، و بدون دقت گفته است مكذب هر كس از قريش است كه با ستيز پيامبر را تكذيب كند و حال آنكه چنان نيست كه در قبال هر تكذيب كننده از قريش معاويه سرزنش شود . ( 328 ) راوندى گفته است : منظور از اسدالاحلاف ، اسد بن عبدالعزى است و اين مايه نكوهش معاويه نيست ، وانگهى خاندان عبد مناف هم

در آن پيمان - حلف المطيبين - بوده اند و على و معاويه هر دو از خاندان عبد مناف اند ، ولى راوندى با عرضه داشتن مطالبى كه نمى داند بر خود ستم روا مى دارد .

منظور از اين سخن على عليه السلام كه فرموده است : و دو سرور جوانان بهشت از ما هستند يعنى حسن و حسين ، عليهما السلام ، و اينكه فرموده است : و كودكان آتش از شمااند ، مقصود همان سخن پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام اعدام كردن عقبه بن ابى معيط در جنگ بدر است . عقبه بن ابى معيط براى جلب عطوفت پيامبر گفت : اى محمد چه كسى براى كودكان من خواهد بود ؟ و پيامبر فرمود : آتش . عقبه از خاندان عبد شمس است و چون راوندى ندانسته است كه مراد از اين سخن چيست ، گفته است كودكان آتش يعنى فرزندان كوچك مروان بن حكم كه به هنگام بلوغ كافر و دوزخى شدند و هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخن را فرمود آنان كوچك بودند و سپس بزرگ شدند و كفر را برگزيدند . شبهه اى نيست كه راوندى پيش از خود هر گونه كه مى خواهد سخن مى گويد : و اينكه على عليه السلام فرموده است : بهترين زنان جهانيان از ماست يعنى فاطمه ، عليها السلام ، كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مورد نص صريح فرموده است و هيچ خلافى در آن نيست . و اينكه فرموده است : حماله الحطب از شماست يعنى ام جميل دختر حرب بن اميه

همسر ابولهب كه در مورد او نص قرآنى وارد شده است .

و سپس مى فرمايد : به ضميمه موارد بسيار ديگر كه به سود ما و زيان شماست يعنى اگر بخواهم مى توانم بسيارى از اين موارد را بگويم ولى به همين مقدار كه گفتم بسنده مى كنم .

( ابن ابى الحديد سپس مبحث مفصل زيرا را آورده است كه به ترجمه مطالب تاريخى و نمونه هايى از شعرها مى پردازيم . )

فضل بنى هاشم بر بنى عبد شمس

قسمت اول

سزاوار است اينجا فضل بنى هاشم بر بنى عبد شمس را در دوره جاهلى بيان كنيم .

برخى از فضايل و امتيازات ايشان در اسلام هم بيان مى شود . استقصاى فضايل ايشان برون از حد شمار است و بديهى است كه انكارش ممكن نيست ، چه فضيلتى بالاتر از آن كه تمام اسلام يعنى محمد ، صلى الله عليه و آله ، و آن حضرت هاشمى است . ضمن همين مبحث آنچه را هم كه بنى اميه براى فضيلت خود حجت آورده اند بيان مى كنيم و مى گوييم شيخ ما ابوعثمان ( 329 ) مى گويد ، شريفترين مناصب و خصال قريش در جاهليت لواء و نداوت و سقايت و رفادت و سرپرستى زمزم و پرده دارى بوده است و اين مناصب در دوره جاهلى از خاندانهاى بنى هاشم و عبدالدار و عبدالعزى بوده است و بنى عبد شمس را در آن بهره اى نبوده است .

جاحظ مى گويد : با در نظر گرفتن اين موضوع كه شرف عمده اين مناصب در اسلام هم به بنى هاشم اختصاص يافته است ، زيرا اين پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه

چون مكه را فتح فرمود و كليد كعبه در دست او قرار گرفت و آن را به عثمان بن طلحه عنايت كرد ، بنابر اين شرف آن به كسى بر مى گردد كه كليد را صاحب شده است نه به كسى كه بعد كليد را به او داده اند . همچنين لواء را پيامبر صلى الله عليه و آله به مصعب بن عمير داد ، بنابر اين آن كسى كه مصعب لواء را از دست او دريافت كرده است به شرف و مجد سزاوارتر است و شرف رسول خدا موجب مزيد شرف خاندان او ، يعنى بنى هاشم ، است .

گويد : محمد بن عيسى مخزومى امير يمن بود ، ابى بن مدلج او را هجوم كرد و ضمن آن چنين گفت :

همانا نبوت و خلافت و سقايت و مشورت در خاندان ديگرى غير از شماست .

گويد : شاعرى از فرزند زادگان كريز بن حبيب بن عبد شمس كه در خدمت محمد بن عيسى بود و از جانب او ابن مدلج را هجوم گفت و او هم ضمن آن چنين سروده است :

. . . چيزى جز تكبر و كينه توزى نسبت به پيامبر و شهيدان ميان شما نيست ، برخى از شما تقليد كننده لرزان و برخى تبعيد شده و برخى كشته اى هستند كه اهل آسمان لعنتش مى كنند ، براى ايشان سرپرستى زمزم و هبوط جبريل و مجد سقايت رخشان است .

شيخ ما ابو عثمان مى گويد : منظور از شهيدان على و حمزه و جعفر است و منظور از تقليد كننده لرزان حكم بن ابى العاص است كه از راه رفتن

پيامبر صلى الله عليه و آله تقليد مى كرد .

روزى پيامبر برگشت و او را در آن حل ديد و بر او نفرين فرمود و عقوبت خداوند او را چنان فرو گرفت كه تا آخر عمر مى لرزيد . تبعيد شدگان هم دو تن هستند حكم بن ابى العاص و معاويه بن مغيره بن ابى العاص كه يكى پدر بزرگ پدرى عبد الملك بن مروان و ديگرى پدر بزرگ مادرى اوست . پيامبر صلى الله عليه و آله معاويه بن مغيره را از مدينه تبعيد فرمود و به او سه روز مهلت داد ، ولى خداوند او را سر گردان كرد و همچنان سر گردان باقى ماند تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام و عمار بن ياسر را از پى او گسيل فرمود و آن دو او را كشتند .

كشته شدگان بسيارند چون شيبه و عتبه پسران ربيعه و وليد بن عتبه و حنظله بن ابى سفيان و عقبه بن ابى معيط و عاص بن سعيد ابن اميه و معاويه بن مغيره و كسان ديگر .

ابو عثمان مى گويد : نام اصلى هاشم عمرو بوده است و هاشم لقب اوست و به قمر هم مى گفته اند . مطرود خزاعى ( 330 ) در اين باره چنين سروده است :

مدعى را به سوى ماه درخشان روان و كسى كه در قحط سال به آنان از كوهان شتران خوراك مى دهد ، فرا خواندم .

مطرود اين بيت را به اين مناسبت سرود كه ميان او و يكى از افراد قريش بگو مگويى پيش آمد و مطرود او را براى محاكمه پيش

هاشم فراخواند .

ابن زبعرى هم ضمن ابياتى چنين سروده است :

عمرو بلند پايه و برتر براى قوم خويش نانهاى خشك را در ترديد شكست و فراهم آورد و حال آنكه مردان مكه قحطى زده و لاغر بودند .

همين گونه كه مى بينى ابن زبعرى در اين بيت همه اهل مكه را به لاغرى و قحطى زدگى توصيف كرده است و فقط هاشم را آن كسى دانسته است كه براى آنان نان را در ترديد ريز كرده و شكسته است و همين لقب بر نام اصل او غلبه پيدا كرده است ، آنچنان كه جز با اين لقب شناخته نمى شده است . حال آنكه عبد شمس را هيچ لقب پسنديده اى نيست و كارهاى ارزنده اى انجام نداده است كه در اثر آن شايسته داشتن لقبى مناسب گردد ، وانگهى عبدشمس داراى پسرى نبوده است كه بازوى او را بگيرد و مايه رفعت منزلت و مزيد شهرتش گردد ولى هاشم داراى پسرى چون عبدالمطلب است كه بدون هيچ گفتگويى سالار وادى مكه و از همگان زيباتر و بخشنده تر و كمال تر بوده است . او سالار زمزم و ساقى حاجيان و كسى است كه موضوع فيل و پرندگان ابابيل را بيان داشته است ؛ و پسر عبد شمس اميه است كه به خودى خود ارزش نداشته است و داراى لقبى نبوده است بلكه در پناه نام پسرانش از او نام برده مى شود ، در حالى كه عبدالمطلب داراى نام و لقب شريف است و او را شيبه الحمد مى گفته اند . مطرود خزاعى در مدح او مى گويد : اى شيبه الحمد

! كه روزگارش به عنوان بهترين اندوخته براى اندوخته گران او را ستوده است . . .

حذاقه بن غانم عدوى ضمن مدح ابولهب به پسر خود خارجه بن حذاقه توصيه مى كند كه خود را به بنى هاشم وابسته و ضمن ابياتى چنين سروده است :

. . . پسران شيبه الحمد گرامى كه همه كارهايش ستوده است و تاريكى شب را همچون ماه تمام روشن مى سازد . . .

و ضمن همين ابيات از ابولهب ، يعنى عبدالعزى پسر عبدالمطلب ، به صورت ابو عتبه نام برده است كه داراى دو پسر به نامهاى عتبه و عتيبه است . عبدى هم در دوره جاهلى هنگامى كه مى خواهد درباره خود مبالغه كند مى گويد :

ميان مردم خاندانى چون خاندان ما نمى بينى غير از فرزندان عبدالمطلب .

شرف عبد شمس وابسته به شرف پدرش عبد مناف بن قصى و نوادگان خود يعنى فرزندان اميه است و حال آنكه شرف هاشم در خود او و به سبب پدرش عبد مناف و به سبب پسرش عبدالمطلب است و اين چيز روشنى است ، همان گونه كه آن شاعر در سخن خود توضيح داده و گفته است :

همانا عبد مناف گهرى است كه آن گهر را عبدالمطلب آراسته است .

ابو عثمان - جاحظ - مى گويد : ما نمى گوييم عبدشمس شريف نبوده است ولى شرف درجاتى دارد ، و خداوند متعال به عبدالمطلب در روزگار خودش كراماتى ارزانى فرموده است و به دست او كارهايى را جارى كرده و كرامتش را چنان آشكار فرموده است كه نظير آن جز براى پيامبران مرسل صورت نگرفته است . در سخن

او به ابرهه سالار است كه نظير آن جز براى پيامبران مرسل صورت نگرفته است . در سخن او به ابرهه سالار فيل و بيم دادن او را به پروردگار كعبه و اينكه خداوند سخن او را محقق فرمود و فيل را از حركت و باز داشت و لشكريان ابرهه را با پرندگان ابابيل نابود و با سنگهاى سجيل همچون علف نيم خورده فرمود برهانى شگفت و كرامتى گران نهفته است و آماده سازى براى ظهور پيامبرى محمد صلى الله عليه و آله بوده اند و آغاز كرامتى است كه خداوند براى او اراده فرموده است و خواسته است كه اين درخشش و شكوه پيش از ظهور محمد صلى الله عليه و آله براى او باشد تا در همه آفاق شهره شود و جلال محمدى در سينه خسروان و فراعنه و ستمگران جاى گيرد و معاند را مغلوب كند و گرد نادانى را از نادان بزدايد . بنابر اين ، چه كسى مى تواند با مردانى كه نياكان محمد صلى الله عليه و آله بوده اند همسنگى و همتايى كند ، و بر فرض كه موضوع نبوت را كه خداوند در پناه آن عبدالمطلب را گرامى داشته است كنار نهيم و فقط به بيان اخلاق و كردار و خويهاى پسنديده او بسنده كنيم ، كمتر انسانى به پاى او مى رسد و چيزى همتاى او نخواهد بود . و اگر بخواهيم كراماتى را كه خداوند متعال به عبدالمطلب ارزانى داشته است از جوشيدن چشمه هاى آب از زير سينه و زانوهاى شترش در سرزمين خشك بى گياه و آنچه به هنگام قرعه كشى و تير

بيرون آوردن و ديگر صفات شگفت انگيز براى او رخ داده است بر شمريم امكان پذير است ، ولى دوست داريم برهان و دليلى جز چيزهايى كه در قرآن مجيد موجود است و در شعر كهن جاهلى و غير آن آمده و بر زبان خواص و عوام و راويان اخبار و بردارندگان آثار جارى است عرضه نداريم .

گويد : ديگر از چيزهايى كه غير از موضوع فيل در قرآن مجيد مذكور است ، اين گفتار خداوند متعال است كه مى فرمايد : لا يلاف قريش ( براى گرد آمدن و الفت قريش ) ( 331 ) و راويان در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه نخستين كسى كه اين كار را براى قريش انجام داده هاشم بن عبد مناف بود و چون او در گذشت عبد شمس در آن كار جانشين او شد و چون او در گذشت نوفل كه از ديگر برادران كوچكتر بود آن را بر عهده گرفت . و چنين بود كه هاشم مردى بود كه بسيار به سفر و بازرگانى مى رفت ، زمستان به يمن و تابستان به شام مى رفت . او سران قبايل عرب و برخى از پادشاهان يمن و شام را نظير خاندان عباهله در يمن و يكسوم در حبشه و اميران رومى شام را شريك سود بازرگانى خود قرار داد و بخشى از سود را براى آنان قرار داد و براى ايشان شترانى همراه شتران خود مى برد و بدين گونه زحمت سفر را از دوش آنان بر مى داشت به شرط آنكه آنان هم زحمت دشمنانش را از دوش او در رفت و برگشت بردارند

و اين به صلاح كامل هر دو طرف بود . آن كه در جاى خود اقامت كرده بود سود مى برد و مسافر هم محفوظ بود . بدين گونه قريش اموال خود را همراه او مى كردند و به نعمت رسيدند و از نقاط دور دست بالا و پايين حجاز خير به آنان مى رسيد و نيكو حال و داراى زندگى مرفه شدند . جاحظ مى گويد : حارث بن حنش سلمى كه دايى هاشم و مطلب و عبد شمس است موضوع ايلاف را چنين بيان كرده است : برادرك من هاشم فقط برادر تنها نيست بلكه كسى است كه ايلاف را فراهم آورده و براى كسى كه نشسته است ، قيام كننده است . همچنين مى گويد : گفته شده است معنى و تفسير اين گفتار خداوند كه مى فرمايد : و آنان را از خوف امان داد يعنى خوف اين برادران كه در حال غربت و دورى از وطن و همراه داشتن اموال از ميان قبايل و دشمنان عبور مى كردند ، و اين همان تفسيرى است كه ما از آن در چند سطر پيش سخن گفتيم . برخى هم به چيز ديگرى غير از اين تفسير كرده و گفته اند هاشم پرداخت مالياتى را از سوى قبايل مقرر كرده بود كه به او بپردازند تا آن را هزينه حمايت از مردم مكه كند كه دزدان قبايل و گرگ صفتان عرب و كسانى كه اهل غارت و خواهان اموال بودند ، حرمتى براى حرم و ماه حرام قايل نبودند و مردم منطقه حرم از ايشان در امان نبودند ، نظير قبايل طى و

خثعم و قضاعه و قضاعه و برخى از افراد قبيله بلحارث بن كعب . به هر حال ، ايلاف ، به هر گونه كه بوده است ، هاشم قيام كننده بر آن بوده است نه برادرانش .

ابو عثمان جاحظ مى گويد : ديگر از مسائل قابل ذكر موضوع حلف الفضول و بزرگى و شكوه آن پيمان است كه شريفترين پيمان ميان همه اعراب بوده است و گرامى ترين قرار دادى است كه عرب در تمام طول تاريخ خود پيش از اسلام بسته است و در اين پيمان هم براى خاندان عبد شمس بهره و شركتى نبوده است . پيامبر صلى الله عليه و آله كه در مورد حلف الفضول سخن مى گفته است چنين اظهار فرموده است : من در خانه عبدالله بن جدعان شاهد پيمانى بودم كه اگر در اسلام هم به چنان پيمانى فراخوانده شوم مى پذيرم و در بزرگى و شرف اين پيمان همين بس است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حال نوجوانى در آن شركت كرده است . عتبه بن ربيعه هم مى گفته است اگر مردى از آنچه قوم او برآنند بيرون آيد به حلف الفضول مى پيوندم به سبب آنچه از كمال و شرف آن مى بينم و از قدر و فضيلت آن آگاهم .

گويد : به سبب فضيلت اين پيمان و فضيلت اعضاى آن به حلف الفضول مرسوم شده است و آن قبايل هم فضول ناميده شده اند . اعضاى اين پيمان عبارت بودند از بنى هاشم و بنى مطلب و بنى اسد بن عبدالعزى و بنى زهره و بنى تميم بن مره كه در

خانه ابن جدعان حرام پيمان بستند و در حالى كه بر پا و ايستاده بودند با يكديگر دست دادند كه همواره ياور مظلوم باشند و تا جهان بر جاى است براى پرداخت و گرفتن حق مظلوم قيام كنند و در مورد اموال و امور زندگى با يكديگر مواسات و گذشت داشته باشند . شرف ابتكار اين پيمان در خانه او منعقد شد و اما زبير از اين جهت كه او بود كه براى انعقاد اين پيمان قيام كرد و مردم را بر آن فراخوند و تحريض كرد و همو آن را حلف الفضول نام نهاد . و چنان بود كه چون آواى آن شخص زبيدى مظلوم را شنيد كه بر فراز ابو قبيس رفته و بهاى كالاى خود را مطالبه مى كرد و پيش از آفتاب در حالى كه قريش در انجمنهاى خود بودند ، فرياد مى كشيد : آى مردان ! به مظلومى كه در مكه از اهل و ديار خود دور است و نسبت به كالاى او ستم شده است يارى كنيد . . . به غيرت آمد و سوگند خورد كه ميان خود و خاندانهايى از قريش پيمانى منعقد كند كه قوى را از ستم نسبت به ضعيف و اهل مكه را از جور نسبت به غريب باز دارد و سپس چنين سرود :

سوگند مى خورم كه پيمانى بر ضد آنان منعقد سازم ، هر چند همگى اهل يك سرزمين هستيم و چون آن پيمان را منعقد سازيم بر آن نام فضول مى نهيم . . .

بنابر اين بنى هاشم آن پيمان را حلف الفضول نام نهادند و هم ايشان از ميان

همه قبايل آن را پديد آوردند و بر حفظ آن قيام كردند و گواه بر آن بودند و در اين صورت گمان تو نسبت به كسانى كه حاضر بوده اند و در آن باره قيام نكرده اند ، چيست .

جاحظ مى گويد : زبير بن عبدالمطلب مردى شجاع و بلند نظر و گريزان از زبونى و زيبا و سخنور و شاعر و بخشنده و سرور بود و هموست كه اين ابيات را سروده است :

اگر قريش و پيروان ايشان نمى بودند ، هرگز مردان جامه توانگران را تا هنگام مرگ هم نمى پوشيدند ، جامه آنان لنگى يا عبايى كثيف همچون خيكچه روغن بود . . .

قسمت دوم

گويد : بنى هاشم بهاى كالاهاى آن مرد زبيدى را كه بر عهده عاص بن وائل بود پرداختند و براى آن مرد بارقى هم بهاى كالاهايش را از ابى بن خلف گرفتند و آن مرد در اين مورد چنين سروده است :

اى بنى جمح ! حلف الفضول ستم شما را بر من نپذيرفت و حق با زور گرفته مى شود .

و هم ايشان بودند كه آن زن زيبا را كه قتول داشت و دختر بازرگانى خثعمى بود و نبيه بن حجاج همينكه زيبايى او را ديده بود با زور او را گرفته بود ، از چنگ او خلاص كردند و در آن باره نبيه بن حجاج چنين سروده است :

اگر حلف الفضول و لرزم و بيم از آن نمى بود خود را به خانه هاى معشوقه نزديك مى ساختم و گرد خيمه هايشان مى گشتم . . .

افراد پيمان حلف الفضول از ستم كردن مردان بسيارى جلوگيرى كردند

و در مكه معمولا كسى جز مردان نيرومند كه داراى قدرت و مال و منال بودند ستم نمى كرد و از جمله ايشان همين كسانى بودند كه داستان ايشان را گفتيم .

جاحظ مى گويد : براى هاشم فضيلت ديگرى هم هست كه براى هيچ كس نظيرش شمرده نشده است و چنان كارى انجام نداده است و داستان آن چنين است كه سران قبايل قريش در حالى كه پشت به پشت داده بودند براى جنگ با قبيله بنى عامر بيرون رفتند و چنين بود كه حرب بن اميه سالار بنى عبدشمس بود و زبير بن عبدالمطلب سالار بنى هاشم و عبدالله بن جدعان سالار بنى تميم و هشام بن مغيره سالار بنى مخزوم بودند و بر هر قبيله اى سالارى از خودشان امير بود و در واقع خود را هم طراز يكديگر مى دانستند و براى هيچ يك رياست بر همگان محقق نمى شد . با وجود اين ، خاندان بنى هاشم به شرفى رسيدند كه دست هيچ كس به آن نرسيد و هيچ كس بدان طمع نبست . و چنين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : در حالى كه نوجوان بودم در جنگ فجار شركت كردم و براى عموها و عموزادگان خويش تير مى تراشيدم . بودن پيامبر صلى الله عليه و آله ميان آنان هر گونه فجورى را از آنان منتفى ساخت و با آنكه اين جنگ به جنگ فجار مشهور است ، ثابت شد كه ستم از جانب كسانى بوده است كه با آنان جنگ كرده اند و قريش و بنى هاشم به يمن و بركت آن حضرت و

به سبب آنكه خداوند متعال مى خواست كار پيامبر خويش را عزت بخشد و بزرگ دارد ، غلبه كننده و برتر شدند و خداوند هرگز او را در مكر و ستم حاضر نمى ساخت و شركت پيامبر در حرب فجار موجب نصرت و حضورش مايه برهان و حجت شد .

جاحظ مى گويد : وانگهى شرف بنى هاشم به يكديگر پيوسته است و از هر كجا كه بشمرى شرف ايشان از بزرگى به بزرگى رسيده است و بنى عبد شمس چنان نيستند كه حكم بن ابى العاص در دوره اسلام مردى فرو مايه بود و در دوره جاهلى هم پر توى نداشت . و اميه به خودى خود ارزش نداشت و او را كه زبون و زن باره بود نام پدرش بر كشيد و در اين مورد سخن نفيل بن عدى ، جد عمر بن خطاب ، به هنگامى كه حرب بن اميه و عبدالمطلب بن هاشم پيش او به حكميت رفته بودند كه كدام يك شريفتر و والاتبار ترند قابل توجه است . او كه از اين كار حرب با عبدالمطلب شگفت كرده بود خطاب به حرب گفت : پدر تو آلوده دامن و پدر او پاك دامن است و خودش فيل را از وارد شدن به شهر محترم - مكه - باز داشته است .

و چنين بد كه اميه مزاحم زنى از خاندان بنى زهره شد . مردى از ايشان ضربه شمشيرى به اميه زد . بنى اميه و پيروان ايشان خواستند بنى زهره را از مكه بيرون كنند ، قيس بن عدى سهمى كه مردى گرانقدر و غيرتمند و سختكوش و ستم ناپذير

بود و بنى زهره داييهاى او بودند به حمايت از آنان قيام كرد و فرياد بر آورد كه اى شب صبح شو ! ( 332 ) و اين سخن او به صورت مثل در آمد و بانگ برداشت كه هم اكنون آن كس كه مى خواست كوچ كند ، مقيم خواهد بود و در اين داستان وهب بن عبد مناف بن زهره پدر بزرگ - مادرى - رسول خدا چنين سروده است :

اى اميه بر جاى باش و آرام بگير كه ستم مايه نابودى است ، مبادا روزگار شر آن را براى تو به چنگ و فراهم آورد . . .

ابو عثمان جاحظ مى گويد : از اين گذشته اميه در دوره جاهلى كارى كرد كه هيچ يك از اعراب انجام نداده است و آن اين بود كه يكى از زنان خود را در زندگى خويش به همسرى پسر خويش ابو عمرو در آورد و ابو معيط از او متولد شد . در اسلام نسبت به كسانى كه پس از مرگ پدران خود همسران آنها را به زنى گرفته اند سرزنش شده است . ( 333 ) اما اينكه كسى به روزگار زنده بودن پدر خويش همسر او را به زنى بگيرد و با او هم بستر شود و پدر شاهد چنين موضوعى باشد چيزى است كه هرگز نبوده است .

جاحظ مى گويد : معاويه هم به سود بنى هاشم و زيان خود و قوم خود اقرار كرده است و چنان بود كه به او گفته شد در جاهليت كدام يك از دو خانواده شما يا بنى هاشم سرور بود ؟ گفت : آنان در

يك مورد از ما برتر بودند و سرورى داشتند ولى شمار سروران ما از ايشان بيشتر بود كه ضمن اقرار به آن موضوع ادعايى هم كرده است كه و معلوم است كه با اقرار خود مغلوب است و در ادعاى خويش هم ستيزه گر است .

جحش بن رئاب اسدى هم هنگامى كه پس از مرگ عبدالمطلب به مكه آمد و ساكن شد ، گفت : به خدا سوگند با دختر گرامى ترين شخص وادى ازدواج مى كنم و با نيرومندتر ايشان هم پيمان و هم سوگند مى شوم . او با اميه دختر عبدالمطلب ازدواج كرد و با ابوسفيان بن حرب هم پيمان شد و ممكن است كه نيرومند قريش گراميترين ايشان نباشد ولى ممكن نيست گفته شود گراميتر آنان گرامى تر ايشان نيست . ابوجهل هم در اين مورد به زبان خود و بنى مخزوم كه قوم او بودند حكم كرده و گفته است ما با آنان چندان ستيز و هم چشمى كرديم تا همپايه ايشان و چون اين دو انگشت شديم . بنى هاشم ناگاه گفتند ، پيامبر از ماست . مى بينيد كه نخست اقرار به تقصير كرده است ، سپس مدعى شده است كه با ايشان مساوى شده اند و مى گويد همواره در صدد رسيدن به مقام ايشان بوده و بعد مدعى مى شود كه به آنان رسيده است . در اقرار خود محكوم و در ادعاى تساوى ستيز گر است ، هنگامى كه معاويه از او درباره بنى هاشم پرسيد ( 334 ) ، گفت : آنان بيشتر اطعام مى كند و بيشتر بر سرها شمشير مى زنند و

اين دو خصلت بيشترين شرف را در بر دارند .

ابو عثمان جاحظ مى گويد : و شگفت است كه حرب بن ايمه بخواهد با شرف عبد المطلب برابرى كند و خود را همتاى او بداند . حرب به صورت يكى از پناه بردگان به خلف بن اسعد كه جد طلحه الطلحات ( 335 ) است سيلى زد . آن شخص پيش خلف آمد و شكايت آورد ، خلف برخاست و پيش حرب كه كنار حجر اسماعيل نشسته بود رفت و بدون هيچ گفت و گويى بر چهره او سيلى زد و آب از آب تكان نخورد . سپس ابوسفيان بن حرب پس از مرگ پدرش جانشين او شد و ابوالازيهر دوسى كه ميان قبيله ازد داراى منزلى بزرگ بود با او هم سوگند و هم پيمان شد . ميان ابوالازيهر و خاندان بنى مغيره در مورد ازدواجى بگو و مگو و محاكمه بود . در حالى كه ابوالازيهر روى صندلى ابوسفيان در بازار ذوالمجاز نشسته بود ، هشام بن وليد آمد و گردنش را زد . ابوسفيان در مورد پرداخت ديه يا قصاص گرفتن از بنى مغيره هيچ اقدامى نكرد و حسان بن ثابت ضمن متذكر شدن همين موضوع چنين سروده است :

همه اهل دو سوى بازار ذوالمجاز سپيده دم حاضر و فراهم آمدند ، ولى پناهنده پسر حرب در آن هنگام نه روز آمد و نه شب . . . - يعنى كشته شده بود . ( 336 )

اينها كه گفتيم بخشى پسنديده از گفته هاى شيخ ما جاحظ بود .

اينك ما از كتاب انساب قريش زبير بن بكار مطالبى را كه متضمن شرح

گفته هاى مجمل جاحظ است مى آوريم كه سخنان جاحظ به صورت اشاره است و مشروح نيست .

زبير مى گويد : عمر بن ابكر عدوى ، كه از خاندان عدى بن كعب بود ، از قول يزيد بن عبدالملك بن مغيره بن نوفل از قول پدرش براى من نقل كرد كه قريش بر اين موضوع توافق كردند كه هاشم پس از مرگ پدرش عبد مناف عهده دار منصب سقايت و يارى دادن به حاجيان باشد ، و اين بدان سبب بود كه عبد شمس مردى عائله مند و داراى فرزند بسيار بود و همواره سفر مى كرد و كمتر در مكه مى ماند . و هاشم مردى توانگر و سبك بار بود . چون هنگام حج فرا مى رسيد هاشم ميان قريش برپا مى خاست و مى گفت : اى گروه قريش ! شما همسايگان خدا و ساكنان كنار خانه او هستيد و در اين هنگام زايران خانه خدا براى بزرگداشت خانه او پيش شما مى آيند و بدين سبب ميهمانان خدا شمرده مى شوند و سزاوارترين ميهمان براى گرامى داشتن ميهمانان خدايند و خداوند شما را به اين كار ويژه گرامى فرموده است ، وانگهى به بهترين صورت كه ممكن است كسى از همسايه و پناه آورنده خود حمايت كند شما را حفظ و حمايت فرموده است . اينك ميهمانان خدا و زايران خانه او را گرامى داريد كه آنان ژوليده موى و خاك آلوده و در حالى كه از لاغرى چون چوبه هاى تير شده اند از هر شهر و ديار پيش شما مى آيند . سخنان زشت و ياوه شنيده اند و

بر خار مغيلان قدم نهاده اند . توشه آنان كاستى پذيرفته و بر جامه آنان شپش افتاده است . آنان را يارى دهيد و پذيرايى كنيد . گويد : قريش هم بر اين كار يارى مى دادند و برخى از خانوداه ها به اندازه توانايى خود فقط چيز اندكى مى بخشيدند و هاشم در هر سال مال بسيارى كنار مى نهاد . گروهى از توانگران قريش هم به صورت پسنديده اى در اين باره يارى مى دادند آنچنان كه گاه هر يك صد مثقال طلاى هر قلى ( 337 ) مى بخشيدند . هاشم فرمان داده بود حوضهايى از پوست و چرم بسازند و در محل چاه زمزم پيش از آنكه حفر شود بگذارند و آنها را از آب چاههاى مكه پر آب مى كرد و حاجيان از آن حوضها آب مى نوشيدند . هاشم از يك روز پيش از روز ترويه - هشتم ذى حجه كه آب به منى و عرفات مى بردند - حاجيان را در مكه و منى و مشعر و عرفه خوراك مى داد و براى آنان تريد و گوشت و چربى و آرد تف داده و خرما فراهم مى ساخت و براى آنان به منى آب مى برد و در آن روزگاران اندك بود و همينكه حاجيان از منى مى رفتند پذيرايى و ميهمانى هم تمام مى شد و مردم به شهرهاى خود مى رفتند .

زبير بن بكار مى گويد : هاشم را به همين سبب كه براى مردم ترديد فراهم مى كرد هاشم نام نهادند ، در حالى كه نام اصلى او عمرو بود و سپس به سبب خصايص

عالى و برترى كه در او بود ، او را به عمروالعلاء ملقب ساختند . هاشم نخستين كسى بود كه دو سفر به حبشه و شام را سنت نهاد ، و هنگامى كه با چهل تن از قريش به ناحيه غزه رفته بود بيمار شد و همانجا در گذشت و او را به خاك سپردند و ميراث او را براى فرزندانش آوردند . گفته شده است كه ميراث او را براى فرزندانش آورد ابورهم عبدالعزى بن ابى قيس عامرى از خاندان عامر بن لوى بود .

زبير بن بكار مى گويد : به هاشم و مطلب دو ماه تمام - ماه شب چهاردهم - مى گفتند و به عبد شمس و نوفل دو درخشان مى گفتند . در مورد اينكه كدام يك از پسران عبد مناف از ديگران از لحاظ سن بزرگتر بوده است اختلاف نظر است و آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه هاشم از ديگران بزرگتر بوده است . آدم بن عبدالعزيز بن عمر بن ثابت است اين است كه هاشم از ديگران بزرگتر بوده است . آدم بن عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز بن مروان - ظاهرا خطاب به يكى از خلفاى عباسى - چنين سروده است :

اى امين خدا ! من سخن شخص متدين و نيكوكار و والاتبار را مى گويم ، كه به عبد شمس توهين مكن كه او عموى عبدالمطلب است ، عبد شمس برادر از پى هاشم است و آن دو برادر تنى يكديگر و از يك پدر و مادرند .

زبير بن بكار مى گويد : محمد بن حسن از محمد بن طلحه از عثمان بن

عبدالرحمان از قول عبدالله بن عباس براى من نقل كرد كه مى گفته است : نخستين كسى كه سفر و كوچ بازرگانى را معمول ساخت و براى آن بار بست هاشم بود و به خدا سوگند كه قريش پيش از آن هيچ بار و ريسمانى براى سفر نبسته بود و هيچ شترى را براى بار نهادن به زانو در نياورده بود و اين كار را فقط به يارى هاشم انجام داد . و به خدا سوگند نخستين كسى كه در مكه آب شيرين به مردم آشاميديد و در خانه كعبه را زرين ساخت عبدالمطلب بود .

زبير بن بكار مى گويد : هر چند قريش مردمى بازرگان بودند ولى منطقه بازرگانى ايشان از مكه تجاوز نمى كرد و اين اقوام غير عرب بودند كه براى ايشان كالا مى آوردند و قريش آن را از ايشان مى خريد و سپس ميان خود يا به اعراب بودند كه براى ايشان كالا مى فروخت ، تا آنكه هاشم بن عبدمناف به شام رفت و در سرزمين قيصر فرود آمد و هر روز گوسپندى مى كشت و ديگى آكنده از تريد فراهم مى ساخت و مردم را دعوت مى كرد و از آن مى خوردند . هاشم از لحاظ زيبايى و اندام مى ساخت و مردم را دعوت مى كرد و از آن مى خوردند . هاشم از لحاظ زيبايى و اندام در حد كمال بود . به قيصر گفته شد كه جوانى از قريش اينجا آمده است كه نخست نان را ريز مى كند و سپس بر آن آب گوشت مى ريزد و گوشت بر آن مى نهد و

مردم را به غذا خوردن فرا مى خواند . گويد : روميها و افراد غير عرب آب گوشت را در بشقاب مى ريختند و سپس گوشت را چون خورشت در آن مى نهادند . قيصر هاشم را احضار كرد و چون او را ديد و با او سخن گفت شيفته هاشم شد و گاهى به او پيام مى داد كه به حضورش برود و هاشم چنان مى كرد . هاشم چون توجه قيصر را ديد از او خواست اجازه دهد كه قريش براى بازرگانى به سرزمين او بروند و براى آنان امان نامه اى بنويسد و قيصر چنان كرد . بدين گونه بود كه هاشم ميان قريش بلند مرتبه شد . زبير بن بكار مى گويد : هاشم روز اول ذى حجه صبح زود بر مى خاست و در حالى كه كنار در كعبه به ديوار تكيه مى داد ، براى مردم سخنرانى مى كرد و مى گفت : اى گروه قريش شما سروران عرب و از همه اعراب زيباترى و خردمندتر و والاتبارتر هستيد و از لحاظ پيوند خويشاوندى از همگان به يكديگر نزديكتريد . اى گروه قريش ! شما همسايگان خانه خداييد ، خداوند با ولايت خويش شما را گرامى داشته است و از ميان همه فرزندان اسماعيل شما را به همسايگى و پناه خويش ويژه فرموده است . اينك ميهمانان وزيران خانه او را گرامى داريد كه از هر شهر و ديار خاك آلوده و موى ژوليده به شهر شما مى آيند و سوگند به پروردگار اين خانه كه اگر ثروت من تكافوى اين كار را مى كرد زحمت آن را از

شما كفايت مى كرد و اينك من مقدارى از اموال حلال و پاكيزه خود را كه به ستم و با قطع پيوند خويشاوندى فراهم نشده است و به حرام آميخته نيست ، براى پذيرايى حاجيان مى گذارم و هر يك از شما هم كه مى خواهد چنين كند ، انجام دهد .

فقط شما را به احترام اين خانه سوگند مى دهم و از شما مى خواهم كه هيچ كس از شما براى گرامى داشتن و ضيافت زايران خانه خدا جز مال حلال نپردازد ، اموالى را بدهد كه با ستم و قطع پيوند خويشاوندى و غضب فراهم نشده است .

قسمت سوم

گويد : افراد قريش از اموال پاكيزه و حلال خود به اندازه توانايى خويش كنار مى نهادند و آن را پيش هاشم مى آوردند و او آن را در دارالندوه براى پذيرايى حاجيان جمع مى كرد .

زبير مى گويد : از جمله مرثيه هايى كه مطرود خزاعى براى هاشم سروده است اين ابيات اوست :

همينكه هاشم كه از رحمت خدا دور نباشد در غزه در گذشت جود و بخشش در شام نابود شد .

ابيات زير را هم همو سروده است :

. . . اى چشم ! بر آن پدر زنان افسرده ژوليده موى گيه كن كه اينك همه شان با اندوه چون دختر كانش بر او مى گريند ، من هم شب زنده دارى مى كنم و از اندوه بر ستارگان شب مى نگرم و مى گريم و دختركان من هم از اندوه مى گريند . زبير بن بكار مى گويد : ابراهيم بن منذر از واقدى از عبدالرحمان بن حارث از عكرمه از ابن

عباس براى من نقل كرد كه مى گفته است : نخستين كسى كه خونبها را صد شتر تعيين كرد عبدالمطلب بود و اين سنت او ميان قريش و عرب معمول شد و پيامبر صلى الله عليه و آله هم آن را تاييد و مقرر فرمود .

گويد : مادر عبدالمطلب ، سلمى دختر عمرو بن زيد بن لبيد ، از قبيله بنى نجار انصار است و سبب ازدواج هاشم با او چنين بود كه در يكى از سفرهاى بازرگانى خود به مدينه بر خانه عمرو بن زيد فرود آمد . سلمى براى او خوراكى آورد و هاشم را شيفته خود كرد .

هاشم او را از پدرش خواست او را از پدرش خواستگارى كرد و پدر او را به همسرى هاشم در آورد و با او شرط كرد كه سلمى بايد فرزندان خود را پيش خانواده خويش بزايد . هاشم با سلمى ازدواج كرد و دو سال با او در مدينه بود و سپس همسر خود را به مكه آورد و چون حامله و سنگين شد او را با خود به مدينه برد و پيش خانواده اش گذاشت و خود به شام رفت و در همين سفر در غزه در گذشت . چون عبدالمطلب متولد شد ، مادرش به سبب چند تار موى سپيد كه در كنار شقيقه هايش داشت و به هنگام تولد همان گونه بود او را شيبه الحمد نام نهاد ، عبدالمطلب شش يا هشت سال آغاز زندگى خويش را در مدينه بود .

در آن هنگام مردى از تهامه كه از مدينه مى گذشت متوجه چند پسر بچه شد كه تير اندازى مى كنند

و يكى از آن كودكان هرگاه تيرش به هدف مى خورد مى گويد من پسر هاشم بن عبدمناف سالار بطحايم . آن مرد از او پرسيد : اى پسر تو كيستى ؟ گفت : پسر هاشم بن عبد مناف ام . پرسيد : نامت چيست ؟ گفت : شيبه الحمد . آن مرد بازگشت و چون به مكه رسيد ، مطلب بن عبد مناف - برادر هاشم و عموى شيبه الحمد - را ديد كه در حجر اسماعيل نشسته است ، به او گفت : اى اباالحارث برخيز و پيش من بيا . مطلب برخاست و پيش او رفت . آن مرد گفت : بايد بدانى كه من هم اكنون از مدينه مى آيم ، آنجا پسر بچه هايى را ديدم كه تير اندازى مى كردند و بقيه داستان را هم براى او گفت و افزود كه آن پسر بچه تير اندازترين كودكى بود كه من ديده ام . مطلب گفت : آرى به خدا سوگند از او غافل مانده ام و اينك به خانه خود و مزرعه خود بر نمى گردم مگر آنكه نخست پيش او بروم . مطلب از مكه بيرون رفت و خود را به مدينه رساند . بعد از ظهرى به مدينه رسيد و با مركوب خويش به محله بنى نجار رفت و متوجه شد كه پسر بچه ها در ميدان سرگرم بازى اند . همينكه به برادر زاده خود نگريست از آنان پرسيد كه آيا اين پسر هاشم است ، آنان كه او را شناخته بودند گفتند : آرى برادر زاده تو است و اگر مى خواهى او را با

خود ببرى هم اكنون تا مادرش متوجه نشده است ببر كه اگر مادرش بفهمد - و اجازه ندهد - ما ناچاريم كه ميان تو اين پسر حايل شويم . مطلب شتر خود را خواباند و كودك را فراخواند و به او گفت : اى برادر زاده ، من عموى توام و مى خواهم تو پيش قومت ببرم . به خدا سوگند كه شيبه الحمد عموى خود را دروغ ندانست و همان دم بر ناقه نشست و مطلب هم سوار شد و آن را بر انگيخت و برفت . و چون مادر شيبه الحمد موضوع را دانست با اندوه بر پسر خويش از جاى برخاست تا كارى انجام دهد . به او گفتند كه او عمويش بوده و كودك را پيش قوم خويش برده است .

گويد : مطلب ، شيبه الحمد را با خود برد و نيمروزى در حالى كه او پشت سرش سوار بود و مردم در دكانها و انجمنهاى خود نشسته بودند ، وارد مكه شد . مردم شروع به خوشامدگويى كردند و از او پرسيدند : اين پسرك كيست كه همراه تو است ؟ مى گفت : بنده اى كه براى خود از يثرب خريده ام . مطلب او را به بازار حزوره برد و براى او حله اى خريد و سپس او را به خانه خود و پيش همسر خويش خديجه ، دختر سعد بن سهم ، برد .

او موهاى شيبه الحمد را آراست و حله اى ديگر بر او پوشاند . مطلب شامگاه او را با خود آورد و در مجلسى كه فرزندان عبد مناف مى نشستند نشاند و داستان او

را گفت : ولى آورد و در مجلسى كه فرزندان عبد مناف مى نشستند نشاند و داستان او را گفت : ولى مردم پس از آن هرگاه شيبه الحمد را مى ديدند كه در كوچه هاى مكه آمد و شد مى كند و از همگان زيباتر است مى گفتند اين عبدالمطلب است كه مطلب گفته بود اين برده من است و همين نام بر او باقى ماند و شيبه فراموش شد .

زبير بن بكار در اين باره روايت ديگرى هم نقل مى كند و مى گويد : سلمى مادر عبدالمطلب ميان مطلب و پسر خويش حايل شد و ميان آن دو در آن مورد بگو و مگويى رخ داد و مطلب پيروز آمد و اين چنين سرود : در حالى كه پسر بچه هاى قبيله نجار برگرد شيبه الحمد تير اندازى مى كردند و مسابقه مى دادند ، او را شناختم . . .

شعرى را هم كه حذاقه سروده است و آن را شيخ ما ، ابو عثمان جاحظ ، آورده بود زبير بن بكار هم در كتاب نسب خويش آورده و ابيات ديگرى هم افزون از آن نقل كرده است ، و ضمن آن چنين آورده است : افراد كامل و دو مويه ايشان بهترين افراد كامل هستند و نسل ايشان همچون نسل پادشاهان است كه نابود نمى شود و كاستى نيم پذيرد . . .

زبير بن بكار مى گويد : در مورد سبب سرودن اين شعر ، محمد بن حسن از محمد بن طلحه از پدرش براى من چنين نقل كرد كه گروهى از مسافران قبيله جذام كه به حج آمده بودند و

از مكه بر مى گشتند ، در بخش بالاى مكه مردى از همراهان خود را گم كردند و او را از دست دادند . آنان با حذاقه عذرى برخوردند ، او را با ريسمان بستند و با خود بردند . ميان راه ، عبدالمطلب ، كه در آن تاريخ كور شده بود ، از طايف بر مى گشت و پسرش ابولهب براى عصا كشى همراهش بود ، حذاقه همينكه چشمش به عبدالمطلب افتاد او را صدا زد ، عبدالمطلب به پسرش گفت : اين كيست ؟ گفت : حذاقه است كه با ريسمان بسته شده و همراه گروهى از مسافران است . عبدالمطلب گفت : خود را به آنان برسان و بپرس كه موضوع او و ايشان چيست . ابولهب خود را به آنان رساند و ايشان موضوع را به او گفتند . او پيش پدر برگشت و خبر داد . عبدالمطلب به ابولهب گفت : چه چيزى - پول و كالايى - همراه دارى ؟ گفت : به خدا سوگند كه چيزى همراه ندارم . عبدالمطلب گفت : اى بى مادر پيش ايشان برو و خود را گروگان بگذار و آن مرد را آزاد كن . ابولهب پيش آنان رفت و گفت : شما ميزان مال و چگونگى بازرگانى مرا مى دانيد و من براى شما سوگند مى خورم كه بيست اوقيه زر و ده شتر و يك اسب به شما خواهم پرداخت و اينك رداى مرا گروگان بپذيريد . آنان پيشنهاد او را پذيرفتند و حذافه را آزاد كردند . چون ابو لهب حذافه را همراه خود آورد و نزديك عبدالمطلب رسيدند ،

عبدالمطلب صداى ابولهب را شنيد ولى صداى حذافه را نشنيد و بر ابولهب فرياد كشيد و گفت : سوگند به حق پدرم كه تو سركشى ، برگرد كه بى مادرى . ابولهب گفت : پدر جان اين مرد همراه من است .

عبدالمطلب گفت : اى حذافه صداى خودت را به گوش من برسان . او گفت : اى ساقى حاجيان ، پدر و مادرم فدايت باد ، من اينجا هستم و اينك مرا پشت سر خود بر مركوبت سوار كن و عبدالمطلب چنان كرد تا وارد مكه شدند و حذاقه آن شعر را سرود .

زبير بن بكار مى گويد : عبدالله بن معاذ از معمر از ابن شهاب براى من نقل كرد كه مى گفته است نخستين مسئله كه از عبدالمطلب سر زد و بر زبانها افتاد و موجب شهرت او شد اين بود كه افراد قريش از بيم اصحاب فيل از منطقه حرم گريختند و عبدالمطلب كه هنوز نوجوانى بود ( 338 ) گفت : به خدا سوگند من از حرم خداوند بيرون نمى روم كه عزت را در جاى ديگر جستجو كنم . او كنار خانه كعبه نشست و قريش همگى از پيش او رفتند و عبدالمطلب اين ابيات را سرود :

بار خدايا ! هر كس از حريم خود دفاع مى كند ، تو هم حرم را حمايت فرماى ، هرگز مبادا كه صليب و قدرت ايشان بر قدرت تو پيروز شود . ( 339 )

عبدالمطلب همچنان در حرم پايدار ماند تا خداوند فيل و اصحاب آن را نابود فرمود ، قريش برگشتند و عبدالمطلب به سبب پايدارى خود و بزرگداشتى كه نسبت

به حرم خدا معمول داشته بود در نظر ايشان سخت بزرگ شد .

در همان روزگار كه پسر بزرگ عبدالمطلب ، يعنى حارث ، به سن بلوغ رسيده بود ، عبدالمطلب خوابى ديد كه به او گفته شد چاه زمزم را كه چيز پوشيده و نهانى آن پير بزرگ است حفر كن . عبدالمطلب بيدار شد و عرضه داشت بار خدايا اين موضوع را براى من روشن فرماى ، بار ديگر در خواب ديد كه مى گويند تكتم را حفر كن ، ميان چرك و خون و جايى كه كلاغ كنار لانه مورچگان و مقابل بتهاى سرخ رنگ منقار بر زمين مى زند . ( 340 ) عبدالمطلب برخاست و به مسجد الحرام رفت و نشست و منتظر نشانه هايى كه به او داده شده بود ماند . در اين هنگام ماده گاوى را كه در منطقه حزوره مى كشتند پس از بريدن گلويش از چنگ سلاخ گريخت و با نيمه جانى كه داشت خود را داخل مسجد الحرام انداخت و در محل زمزم بر زمين افتاد و مرد و گوشت آن را بردند . در اين هنگام كلاغى آمد و ميان چرك و خونى كه آنجا كنار لانه مورچگان ريخته بود به جستجو پرداخت . عبدالمطلب برخاست و به كندن آن نقطه پرداخت . قريش پيش او آمدند و گفتند : اين چه كارى است كه انجام مى دهى ، ما ترا نادان نمى دانستيم چرا در مسجد ما چاه مى كنى ؟ عبدالمطلب گفت : من اين چاه را خواهم كند و با هر كس كه مرا از آن باز دارد ستيز خواهم كرد

. او همراه پسر خود حارث ، كه در آن هنگام پسر ديگرى هم جز او نداشت ، شروع به كندن چاه كرد و مردم آن دو را سفله نادان مى دانستند عبدالمطلب والاگهر و راستگو و كوشش كننده در حفظ دين و آيين ايشان است آنان را از آزار او باز مى داشتند . چون كندن چاه عبدالمطلب را به رنج افكند و خسته ساخت ، نذر كرد كه اگر خداوند به او ده پسر عنايت فرمايد يكى از ايشان را در راه خدا قربان كند ، و همچنان به كندن ادامه داد تا آنكه به چند شمشيرها دست يافت ، گفتند : از آنچه يافته اى به ما هم بده . گفت : نه كه اين شمشيرها از خانه خداوند است و همچنان به كندن ادامه داد تا آب جوشيدن گرفت و آن را مرتب ساخت كه آب هدر نرود و سپس بر فراز آن حوضى ساخت و خودش و پسرش از چاه آب مى كشيدند و آنرا پر مى كردند و حاجيان از آن حوض آب مى نوشيدند ولى گروهى از قريش شبانه آن حوض را از رشك و حسد ويران مى كردند و هر بامداد عبدالمطلب آن را مرمت مى كرد . چون اين كار را بسيار انجام دادند ، عبدالمطلب به پيشگاه خداوند دعا و تضرع كرد ، در خواب به او گفته شد بگو بار خدايا من آب اين حوض را براى شست و شو و غسل كننده حرام كردم و براى آشاميدن حلال و روا مى دارم ، شر ايشان از تو كفايت خواهد شد . عبدالمطلب هنگامى

كه قريش در مسجد آمد و شد داشتند برخاست و آنچه در خواب ديده بود گفت و برگشت . پس از آن هيچ يك از قريش آن حوض را خراب نمى كرد مگر اينكه به دردى گرفتار مى آمد و ناچار حوض و سقايت عبدالمطلب را براى خودش رها كردند .

عبدالمطلب سپس زنان ديگرى را به همسرى گرفت و براى او ده پسر متولد شد .

عبدالمطلب گفت : بار خدايا من نذر كرده بودم كه يكى از اين پسران را براى تو قربان كنم و اينك ميان ايشان قرعه مى كشم تا قرعه به نام هر يك كه تو مى خواهى در آيد . ميان ايشان قرعه كشيد و قرعه به نام عبدالله بن عبدالمطلب پدر رسول خدا صلى الله عليه و آله در آمد كه محبوبترين پسر او بود . عبدالمطلب عرضه داشت پروردگارا آيا كشتن او را بيشتر دوست مى دارى يا كشتن صد شتر را و عبدالمطلب به جاى عبدالله صد شتر قربانى كرد . عبدالله زيباترين مردى بود كه در قريش ديده شده است .

زبير بن بكار همچنين از قول ابراهيم بن منذر از عبدالعزيز بن عمران از عبدالله بن عثمان بن سليمان از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : چون چاه زمزم حفر شد و عبدالمطلب به آنچه بايد رسيد ، قريش در خود نسبت به او احساس رشك و حسد كردند . خويلد بن اسد بن عبدالعزى عبدالمطلب را ديد و گفت : اى پسر سلمى آبى فراوان به تو ارزانى شد و دل دشمنان را از رشك پاره پاره كردى . عبدالمطلب گفت :

اى پسر اسد تو در فضيلت آن شريكى ، به خدا سوگند هيچ كس در آن مورد به من نيكى و محبت و همراه من قيام نخواهد كرد مگر اينكه با او پيوند خويشاوندى سببى پيدا خواهم كرد .

خويلد بن اسد اين ابيات را سرود :

اين سخن را مى گويم و سخن من دشنام و مايه ننگ ايشان نيست كه اى پسر سلمى تو حفر كننده زمزم هستى . همان چاهى كه ابراهيم آن را براى پسر هاجر - اسماعيل - حفر كرده است و در نتيجه كوبيدن پاى جبريل عليه السلام به روزگار آدم پديد آمده است .

عبدالمطلب گويد : هيچ ميراث بر علم و دانش را نديدم مگر اينكه پيش مى افتد ، جز خويلد بن اسد .

قسمت چهارم

زبير بن بكار مى گويد : موضوعى كه در اين شعر درباره پاى كوبيدن جبريل عليه السلام آمده چنين است كه سعيد بن مسيب مى گويد : ابراهيم عليه السلام اسماعيل و مادرش را به مكه آورد و به آن دو گفت از برگ و بر درختان بخوريد و از آب جمع شده در دره ها بياشاميد و از آن دو جدا شد و چون آبها تمام شد و تشنه شدند ، مادر اسماعيل به او گفت : تو از اين كوه بالا برو و در اين وادى كوششى كن و به هر حال من شاهد مرگ تو و تو شاهد مرگ من نباشى . اسماعيل چنان كرد . در اين هنگام خداوند متعال فرشته اى را از آسمان بر مادر اسماعيل فرو فرستاد و به او فرمان داد دعا كند . دعاى او را

مستجاب فرمود و فرشته و با بالهاى خود به محل چاه زمزم كوبيد و گفت : از اين آب بياشاميد ، و آن روان بود و اگر اسماعيل و مادرش آن را بر حال خود مى گذاردند ، همچنان جارى مى بود ولى هاجر از تشنگى ترسيد و بر گرد آن گودالى كند و سنگ چين كرد و چوب آب فروكش كرد آن دو محل آن را با سنگ مشخص ساختند . ( 341 ) سپس مردم نابود شدند و سيلها محل آن را زير خاك و شن پوشاند ، تا آنكه به عبدالمطلب در خواب گفته شد چاه زمزم را حفر كن و نكوهش مكن و آن را از ديگران باز مدار كه گروه بزرگ حاجيان را سيراب مى كند . سپس بار ديگر در خواب ديد به او مى گويند چاهى از كه داراى آب خوشگوار است حفر كن كه بر خلاف ميل دشمنان به تو ارزانى شده است .

براى بار سوم در خواب ديد كه مى گويد تكتم را حفر كن ، ميان بتهاى سرخ و كنار لانه مورچگان . او همان گونه كه در خواب ديده بود شروع به كندن چاه كرد و قريش به استهزاء او آغاز كردند ، تا آنكه نشان سنگ چين چاه آشكار شد و در آن دو آهوى زرين و شمشيرى مرصع پيدا شد . عبدالمطلب قرعه كشيد و به نام كعبه در آمد و آنها نخستين زيورى بود كه كعبه به آن آراسته شد .

زبير مى گويد : حرب بن اميه بن عبد شمس نديدم عبدالمطلب بود و عبيد بن ابرص همسن او بود .

عبيد به يكصد و بيست سالگى رسيد و عبدالمطلب پس از او بيست سال ديگر زنده ماند . زبير مى گويد : برخى از اهل علم گفته اند ، عبدالمطلب در نود و پنج سالگى در گذشته است و گفته شده است در عبدالمطلب پرتو پيامبرى و هيبت پادشاهى ديده مى شد و شاعر در مورد او چنين سروده است :

من سوگند به لات و خانه اى كه با آن شير ژيان عبدالمطلب استوار است چنانم . زبير بن بكار مى گويد : عمويم مصعب بن عبدالله برايم نقل كرد كه روزى عبدالمطلب در حال پيرى و پس از كور شدن چشمش بر گرد خانه كعبه طواف مى كرد .

مردى به او تنه زد ، گفت : اين كه بود ؟ گفتند : مردى از بنى بكر است . گفت : چه چيز مانع او بود كه خود را از من كنار كشد ، او كه مى ديد كه من نمى توانم - نمى بينم - تا خود را از او كنار بكشم .

و هنگامى كه ديد پسرانش به ده پسر رسيدند گفت : مرا از عصا چاره اى نيست ولى اگر عصاى بلند در دست بگيرم براى من دشوار است و اگر عصاى كوتاه به دست بگيرم راست است كه بر آن مسلط خواهم بود ولى پشت من خميده خواهد شد و خميدگى پشت خوارى و زبونى است . پسرانش گفتند كار ديگرى هم ممكن است انجام داد و آن اين است كه هر روز يكى از ما همراه تو باشد تا بر او تكيه دهى و نيازهاى خود را بر آورى و طواف

كنى .

زبير بن بكار مى گويد : مكارم عبدالمطلب افزون از آن است كه به شمار آيد ، بدون هيچ سخن ، او چه از لحاظ خويش و چه از نظر پدر و خانواده و زيبايى و كمال و رخشندگى و كارهاى پسنديده سرور قريش بوده است . يكى از افراد بنى كنانه او را ستوده و چنين گفته است :

. . . سوگند به حق كسى كه كوههاى بلند را برافروخته است و زمين را گسترده و آسمان را بر فرازشان قرار داده است ، براى اداى حق پسر سلمى - عبدالمطلب - ثناگوى او هستم و مدايح خود را به او هديه مى كنم .

زبير بن بكار مى گويد : اما ابوطالب پسر عبدالمطلب كه نام اصلى او عبد مناف است ، عهده دار كفالت رسول خدا صلى الله عليه و آله و حامى او در قبال قريش و ياور و رفيق او و سخت بر آن حضرت مهربان و وصى عبدالمطلب در مورد پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است و به روزگار خويش سالار بنى هاشم بوده است . هيچ كس از قريش در جاهليت بدون مال سيادت و سرورى نداشته است جز ابوطالب و عتبه بن ربيعه .

زبير بن بكار مى گويد : ابوطالب نخستين كسى است كه در دوره جاهلى در مورد خون عمرو بن علقمه كه كشته شده بود قسامه ( 342 ) را معمول كرد و در اسلام هم سنت شد و مورد تاييد قرار گرفت . منصب سقايت در دوره جاهلى در اختيار ابوطالب بود و سپس آن را به برادر خويش عباس سپرد .

زبير

بن بكار مى گويد : ابوطالب شاعر نغز گفتار بود ، همنشين او در دوره جاهلى مسافر بن عمرو بن اميه بن عبد شمس بود كه گفتار بيمارى استسقاء شد و براى معالجه به حيره رفت و در هباله در گذشت و ابوطالب در مرثيه او اشعارى سروده است :

مسافران پيش ما برگشتند و حال آنكه دوست من در گور و خاك نهفته است ، چه بسيار دوست و همنشين و پسر عمو و ياران مهربان كه مرگ بر آن جنگ انداخت . . .

زبير مى گويد : چون مسافر بن عمرو در گذشت ، ابوطالب با عمرو بن عبدود بن ابى قيس بن عبدود بن نصر بن مالك بن حسل بن عامر بن لوى همنشينى داشت و به همين سبب بود كه در جنگ خندق عمرو بن عبدود به على عليه السلام كه براى مبارزه با او رفته بود گفت : پدرت با من دوست بود .

زبير بن بكار مى گويد : محمد بن حسن از نصر بن مزاحم از معروف بن خر بود براى من نقل كرد كه ابوطالب ايام جنگ فجار در آن حاضر مى شد و پيامبر صلى الله عليه و آله هم كه در آن هنگام نوجوانى بود همراهش بود . هرگاه ابوطالب مى آمد ، افراد قبيله قيس به هزيمت مى رفتند و هرگاه نمى آمد بنى كنانه به هزيمت مى رفتند . بدين سبب آنان به ابوطالب گفتند . لطفا از ميان ما غايب مباش و او چنان كرد .

زبير بن بكار مى گويد : اما زبير بن عبدالمطلب از اشراف و روى شناسان قريش بود و او

همان كسى است كه بنى قصى او را بر بنى سهم مستثنى ساختند و آن هنگامى بود كه عبدالله بن زبعرى بنى قصى او را هجو كرد و آنان عتبه بن ربيعه بن عبدشمس را پيش بنى سهم فرستادند . عتبه به آنان گفت : قوم شما خوش نداشتند كه در مورد شما عجله كنند و مرا در مورد اين فرو مايه اى كه آنان را بدون هيچ گناهى كه درباره او مرتكب شده باشند ، هجو كرده است فرستاده اند تا بگويم اگر اين كار را با انديشه شما كرده است كه راى شما چه بد رايى بوده است و اگر بدون ميل شما و بى راى شما بوده است او را تسليم آنان كنيد . بنى سهم گفتند : به خدا پناه مى بريم كه آن كار با موافقت راى ما بوده باشد . عتبه گفت : پس او را به ايشان تسليم كنيد . يكى از افراد بنى سهم گفت : اگر مى خواهيد اين كار را مى كنيم به شرط آنكه هر كس از شما هم كه ما را هجوم كرده است او را به ما تسليم كنيد .

عتبه گفت : تنها چيزى كه مانع من است كه با تو هم عقيده باشم اين است كه زبير بن عبدالمطلب اينكه از مكه غايب و در طائف است و مى دانى كه او به زودى در اين مورد تصميم مى گيرد و خواهد گفت . در عين حال من زبير را خطرى براى ابن زبعرى نمى بينم و ابن زبعرى نمى تواند همسنگ زبير باشد . يكى از بنى سهم گفت :

اى قوم او را به ايشان تسليم كنيد و به جان خودم سوگند زبير باشد . يكى از بنى سهم گفت : اى قوم او را به ايشان تسليم كنيد و به جان خودم سوگند براى شما هم آنچه بر عهده شماست بر عهده ايشان خواهد بود . در اين باره سخن بسيار شد و همينكه عاص بن وائل چنين ديد ريسمان پوسيده اى خواست و عبدالله بن زبعرى را با آن بست و او را به عتبه سپرد . عتبه او را همچنان بسته با خود پيش قوم خويش آورد . حمزه بن عبدالمطلب عبدالله بن زبعرى را آزاد كرد و بر او جامه پوشاند . گروهى از قريش ابن زبعرى را بر ضد بنى سهم كه قوم او بودند تحريك كردند و گفتند : اينك كه آنان ترا تسليم كردند آنان را هجوم كن ، او چنين سرود :

به جان خودم سوگند كه عشيره من كار ناپسندى انجام نداده اند و اگر با برادران خود مصالحه كرده اند ، آنان را سرزنش نمى كنم . . .

گويد : و چون زبير بن عبدالمطلب از طائف آمد قصيده معروف خود را سرود كه ضمن آن مى گويد : اگر قبايل قريش نمى بود ، هرگز مردان تا هنگام مرگ جامه عزت نمى پوشيدند و ما بخشى از آن را در مباحث گذشته آورديم .

زبير بن بكار سپس ابيات ديگرى از سروده هاى زبير بن عبدالمطلب را آورده است و در پى مطالب خود گفته است : زبير بن عبدالمطلب مردى خردمند و داراى فكر و نظر بوده است . پيش او آمدند و گفتند

: فلان مرد ستمگر قريش در گذشت . گفت : با چه عقوبت و چگونه ؟ گفتند : به مرگ طبيعى . گفت : به هر حال اگر آنچه شما درباره ظلم و ستم او مى گوييد بر حق باشد ، براى مردم معاد و باز گشتى است كه در آن حق مظلوم از ظالم گرفته مى شود .

گويد : كنيه زبير بن عبدالمطلب ابوطاهر بود و به همين سبب صفيه دختر عبدالمطلب مدتى به پسر خويش زبير بن عوام كنيه ابو طاهر داده بود ، و زبير بن عبدالمطلب پسرى به نام طاهر داشت كه از نوجوان ظريف مكه بود و در نوجوانى در گذشت و پيامبر صلى الله عليه و آله به نام او پسر خويش را طاهر نام گذارى فرمود و صفيه هم نام پسر خود را به حرمت نام برادر خويش زبير نهاد . صفيه در مرثيه برادر خود زبير چنين سروده است :

اگر مى خواهى بر مرد گرامى و كريمى گريه كنى ، به زبير سراپا نيكى گريه كن كه در گذشت . . .

گويد : ضرار بن خطاب هم زبير بن عبدالمطلب را چنين مرثيه سروده است و بر او گريسته است :

اى ضباع بر پدرت گريه كن ، گريه اندوهگين دردمند . . . پدرى كه چون ستاره رخشان پرتوش بر پرتو ستارگان فزونى داشت . . .

اما زبير بن بكار در كتاب انساب قريش داستان قتول خثعمى را كه زنى زيبا بود و او را نبيه بن حجاج سهمى از پدرش به زور گرفته بود ، چنين آورده است : مردى از قبيله خثعم براى بازرگانى به

مكه آمد ، دخترش به نام قتول كه از زيباترين زنان بود همراهش بود . نبيه بن حجاج سهمى او را به زور از چنگ پدرش كشيد و به خانه خود برد . به پدر گفتند متوسل به افراد پيمان حلف الفضول شو . او پيش ايشان شكايت برد . آنان پيش نبيه آمدند و گفتند : دختر اين مرد را بيرون بياور . در آن هنگام نبيه به ناحيه دور افتاده اى از مكه پناه برده بود و آن دختر هم همراهش بود . آنان به نبيه گفتند : اگر چنين نكنى ما كسانى هستيم كه ما را شناسى . نبيه گفت : اى قوم اجازه دهيد يك امشب را از او بهره مند شوم ! گفتند : خدايت زشت بدارد كه چه نادانى نه ، به خدا سوگند كه به اندازه يك بار دوشيدن زن شيرده هم مهلت نمى دهيم . نبيه قتول را پيش آنان آورد و ايشان او را به پدرش سپردند و نبيه در اين مورد قصيده بلندى سروده است كه ضمن آن مى گويد :

يارانم شامگاه رفتند و نتوانستم بر قتول سلامى دهم و نتوانستم از ايشان وداع كنم ، وداعى پسنديده .

داستان بارقى را هم زبير بن بكار چنين آورده است : كه مردى از تيره ثماله قبيله ازد به مكه آمد و كالايى به ابى بن خلف جمحى فروخت . و او در پرداخت بهاى آن امروز و فردا مى كرد و ابى بن خلف مردى نكوهيده و بد آميزش بود . آن مرد ثمالى پيش افراد حلف الفضول آمد و به ايشان خبر داد . گفتند

: پيش او برگرد و بگو كه پيش ما آمده اى ، اگر حق ترا داد كه چه بهتر وگرنه پيش ما برگرد . آن مرد پيش ابى خلف رفت و به او گفت كه اهل حلف الفضول چه گفتنداند . ابى حق را به او داد و آن مرد ثمالى چنين سرود :

آيا سزاوار است كه ابى بن خلف در مكه به من ستم ورزد و حال آنكه نه قوم من و نه يارانم پيش من هستند ، قوم خودم قبيله بارق را صدا زدم كه پاسخم دهند ولى ميان من و قوم من چه بيابانها و صحراهايى فاصله است ، اى بنى جمح ، حلف الفضول به شما اجازه ستم به من نمى دهد و حق با زور گرفته مى شود .

اما داستان حلف الفضول و شرف و اهميت آن را هم زبير بن بكار در كتاب خود چنين آورده است : بنى سهم و بين جمح اهل ستم و ستيز بودند و چون بسيار ستم كردند ، بنى هاشم و بنى مطلب و بنى اسد و بنى زهره و بنى تميم جمع شدند كه پيمان بندند و هم سوگند شوند كه از هر ستمى در مكه جلوگيرى كنند و نسبت به هيچ كس ستم نشود مگر اينكه از او دفاع كنند و حق او را بگيرند . پيمان ايشان در خانه عبدالله بن جدعان صورت گرفت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : همانا در خانه عبدالله بن جدعان در پيمانى حضور يافتم كه دوست نمى دارم آن را در قبال داشتن شتران سرخ موى عوض كنم و اگر

امروز هم به چنان پيمانى فراخوانده شوم اجابت خواهم كرد و اسلام چيزى جز استوارى بر آن نمى افزايد .

زبير بن بكار مى گويد : مردى از بنى اسد براى گزاردن عمره به مكه آمد و كالايى همراه داشت كه آن را عاص بن وائل سهمى از او خريد و در خانه خود نهاد و سپس روى پنهان كرد . آن مرد اسدى كالاى خود را مطالبه كرد ولى عاص را نديد . پيش بنى سهم آمد از آنان يارى خواست ، با او درشتى كردند و دانست كه راهى براى به دست آوردن مال خود ندارد . او ميان قبايل قريش راه افتاد و از ايشان يارى خواست ، ياريش نداند . او كه چنين ديد هنگامى كه قريش در انجمنهاى خود نشسته بودند ، روى كوه ابو قبيس رفت و با صداى بلند چنين گفت : اى مردان ! مظلومى را كه كالاى او را در مكه گرفته اند و او از اهل و ياران خود دور افتاده است يارى دهيد . اى آل فهر كه ميان حجر اسماعيل و حجر الاسود نشسته ايد ، محرم خاك بوده ژوليده مويى را كه هنوز عمره خود را نگزارده است ، كمك كنيد . آيا كسى نيست كه انصاف دهد و از بنى سهم آنچه را كه پنهان كرده اند ، بگيرد ؟ مگر خوردن مال عمره گزار حلال است ؟ اين كار بر قريش گران آمد و در آن باره سخن گفتند ! افراد پيمان مطيبين گفتند به خدا سوگند اگر در اين باره قيام كنيم احلاف خشمگين مى شوند . احلاف هم گفتند

: اگر در اين كار قيام كنيم مطيبين خشمگين مى شوند . افراد برخى از خاندانهاى قريش گفتند بياييد پيمان تازه اى ببنديم كه مظلوم را بر ضد ظالم يارى دهيم و تا جهان بر پاست چنان باشيم . خاندانهاى هاشم ، مطلب ، اسد ، تميم و زهره در خانه عبدالله بن جدعان جمع شدند . رسول خدا صلى الله عليه و آله هم كه در آن هنگام بيست و پنج ساله و جوان بود و هنوز بر او وحى نازل نشده بود همراه ايشان بود . آنان هم سوگند شدند كه در مكه نسبت به هيچ غريب و و مقيم آزاده و برده اى ستم نشود مگر اينكه همراه و ياور او باشند تا حق او را بگيرند و داد او را از خويشتن و ديگران بستانند .

آنان كنار چاه زمزم رفتند و ديگى را از آب پر كردند و كنار كعبه رفتند و اركان آن را با آن آب شستند و آن آب را جمع كردند و نوشيدند . آنگاه پيش عاص بن وائل رفتند و به او گفتند : حق اين مرد را بده و او آن را پرداخت . آنان روزگار بر اين حال بودند و در مكه به هيچ كس ستمى نمى شد مگر اينكه حق او را برايش مى گرفتند . عتبه بن ربيعه بن عبد شمس مى گفته است اگر قرار باشد مردى به تنهايى از قوم خود بيرون رود و كنار كشد ، من از ميان خاندان عبدشمس خود را كنار مى كشيدم و به پيمان حلف الفضول مى پيوستم .

قسمت پنجم

زبير بن بكار مى گويد

: محمد بن حسن از محمد بن طلحه از موسى بن محمد از پدرش نقل مى كرد كه اساس آن پيمان بر اين موضوع استوار بود كه ميان همه مردم مكه و احابيش - حبشيان و افراد غير عرب - هر مظلومى كه از آنان يارى بخواهد بايد ياريش دهند تا از او رفع ستم شود و مالش را بر او بر گردانند و داد او را بستانند يا آنكه عذرى موجه داشته و اينكه امر به معروف و نهى از منكر كنند و در امور زندگى يكديگر را يارى دهند .

زبير بن بكار مى گويد : و گفته شده است سبب نام گذارى اين پيمان به حلف الفضول اين است كه در روزگاران گذشته تنى چند از سران عرب پيمانى براى جلوگيرى از ستمها بسته بودند و نامشان فضيل و فضال و مفضل بود و چون اين پيمان موجب زنده ساختن آن پيمان كه متروك مانده بود گرديد به آن حلف الفضلول گفتند .

زبير مى گويد : محمد بن جبير بن مطعم كه از دانشمندان قريش بود پيش عبدالملك بن مروان رفت ، عبدالملك به او گفت : اى ابا سعيد ، آيا ما خاندان عبد شمس و شما در حلف الفضول شركت نداشتيم ؟ محمد بن جبير گفت : امير المومنين خود داناتر است . عبدالملك گفت : بايد حقيقت آن را به من خبر دهى . محمد گفت : اى امير المومنين ! به خدا سوگند كه نه ، ما و شما از آن بيرون بوديم ، و ما و شما در جاهليت و در اسلام متحد و دست ما با دست

دشمن يكى بوده است .

زبير مى گويد : محمد بن حسن از ابراهيم بن محمد از يزيد بن عبدالله بن هادى ليثى از قول محمد بن حارث براى من نقل كرد كه ميان حسين بن على ، عليهما السلام ، و وليد بن عتبه بن ابى سفيان در مورد مزرعه اى در ناحيه ذوالمروه بگو مگويى بود . وليد در آن هنگام كه روزگار خلافت معاويه بود امير مدينه بود . حسين عليه السلام فرمود : گويا وليد مى خواهد با حكومت خود بر من قدرت نشان دهد ، به خدا سوگند مى خورم كه اگر در مورد حق من انصاف ندهد شمشيرم را به دست مى گيرم و ميان مسجد خدا مى ايستم و افراد حلف الفضول را فرا مى خوانم . چون اين سخن به اطلاع عبدالله بن زبير رسيد گفت : به خدا سوگند مى خورم كه اگر حسين افراد حلف الفضول را فراخواند من هم شمشير بر مى دارم و همراه مى كنم تا داد خود را بستاند يا هر دو با يكديگر بميريم . اين سخن به اطلاع عبدالرحمان بن عثمان بن عبيدالله تميمى رسيد او هم همين گونه گفت . چون سخن ايشان به اطلاع وليد بن عتبه رسيد ، نسبت به امام حسين عليه السلام از خويشتن انصاف داد تا امام حسين راضى شد .

زبير بن بكار مى گويد : براى امام حسين عليه السلام با معاويه هم داستانى نظير اين پيش آمده است كه چنان است كه ميان حسين عليه السلام و معاويه در مورد زمينى كه از حسين عليه السلام بود بگو مگويى صورت گرفت .

حسين عليه السلام به معاويه گفت : يكى از اين سه پيشنهاد مرا بپذير ، يا حق مرا خريدارى كن يا آن را به من برگردان يا آنكه در اين مورد عبدالله بن عمر يا عبدالله بن زبير را حكم قرار بده و در غير آن صورت راه چهار مى خواهد بود كه صيلم است . معاويه پرسيد : صيلم چيست ؟ گفت : افراد حلف الفضول را ندا مى دهم و برخاست و خشمگين بيرون رفت . چون از كنار عبدالله بن زبير عبور كرد موضوع را به اطلاع او رساند ، عبدالله بن زبير گفت : به خدا سوگند اگر افراد حلف الفضول را فراخوانى ، اگر دراز كشيده باشم مى نشينم و اگر نشسته باشم همان دم بر مى خيزم و اگر ايستاده باشم همان دم راه مى افتم و اگر در حال راه رفتن باشم همان دم شروع به دويدن مى كنم و جان خود را فداى جان تو و همراه آن مى كنم مگر اينكه او داد ترا بدهد . چون اين سخنها به اطلاع معاويه رسيد ، گفت : ما را نيازى به صيلم نيست و به حسين عليه السلام پيام داد كسى را بفرست و مال خود را بگير كه ما آن را از تو خريدارى كرديم .

زبير بن بكار مى گويد : اين داستان را على بن صالح از قول پدر بزرگم عبدالله بن مصعب از قول پدرش برايم نقل كјϠكه مى گفته است : حسين عليه السلام خشمگين از پيش معاويه بيرون رفت و عبدالله بن زبير را ديد و با او در مورد آنچه ميان

او و معاويه پيش آمده بود گفتگو كرد و فرمود كه معاويه را براى انتخاب يكى از پيشنهادهاى خود مخير كرده است . ابن زبير سخنانى را كه گذشت به امام حسين گفت ، و سپس پيش معاويه رفت و گفت : حسين را ملاقات كرد و گفت : ترا در انتخاب يكى از سه پيشنهاد خود مخير كرده است و راه چهارم صيلم است . معاويه گفت : خيال مى كنم حسين را در حالى كه خشمگين بوده است ملاقات كرده اى . ما را به صيلم نيازى نيست آن سه پيشنهاد را بگو .

گفت : نخست اينكه من يا ابن عمر را ميان خودت و او حكم قرار دهى . معاويه گفت : ترا حكم ميان خودم و او قرار دادم ، يا ابن عمر را يا هر دوى شما را حكم قرار مى دهم . ابن زبير گفت : يا آنكه به حق او قرار كنى و سپس آن را از او بخواهى . گفت : هر اقرار كردم و هم از او چنين مسالتى مى كنم . اين زبير گفت : يا آنكه آن را از او بخرى . گفت : آن را از او خريدم . اينك بگو كه صيلم چيست ؟ ابن زبير گفت : اينكه افراد حلف الفضول را ندا دهد و در آن صورت من نخستين كسى هستم كه به او پاسخ مى دهم . معاويه گفت : ما را نيازى به اين كار نيست .

و چون سخن حسين به اطلاع عبدالله بن ابى بكر و مسور بن مخرمه رسيد آنان به او همان را گفتند كه

ابن زبير گفته بود .

اما داستان جوشيدن آب از زير پاهاى شتر عبدالمطلب در سرزمين خشك كويرى را محمد بن اسحاق بن يسار در كتاب سيره آورده و چنين گفته است كه : چون عبدالمطلب موفق به استخراج آب از چاه زمزم شد ، قريش بر او رشك بردند و گفتند : اى عبدالمطلب ! اين چاه نياى ما اسماعيل است و ما را در آن حقى است ، بايد ما را با خويشتن در آن شريك گردانى . گفت : چنين كارى نمى كنم كه اين لطفى است كه از ميان همه شما به من ارزانى شده است و من ويژه آن شده ام . قريش گفتند : ما ترا رها نمى كنيم و در آن باره با تو مخاصمه خواهيم كرد . گفت : ميان من و خودتان حكمى قرار دهيد تا پيش او حكميت بريم . گفتند : كاهنه قبيله بنى سعد بن هذيم را حكم قرار مى دهيم . عبدالمطلب پذيرفت و آن زن كاهنه در مناطق مرتفع شام ساكن بود . عبدالمطلب همراه تنى چند از بنى عبد مناف سوار شد و از هر قبيله از قبايل قريش هم گروهى سوار شدند و سرزمين مسير ايشان بيابانهاى خشك بود . در يكى از بيابانهاى ميان حجاز و شام آب همراه عبدالمطلب و خويشاوندان او تمام شد و سخت تشنه شدند ، از قوم خود آب خواستند . آنان از آب دادن خود دارى كردند و گفتند ما در بيابانيم و بر جان خويش بيمناكيم كه همان بر سر ما آيد كه بر شما آمد . عبدالمطلب كه چنين ديد و

بر جان خود و همراهانش ترسيد به ياران خود گفت : چه مصلحت مى بينيد ؟ گفتند : انديشه ما پيرو انديشه تو است . به آنچه خوش دارى فرمان بده . گفت : من چنين مى بينم كه هم اكنون هر كس براى خويش گورى حفر كند كه هنوز نيرويى باقى است و هر يك از ما كه مرد ديگر يارانش او را به خاك بسپرند تا آنكه فقط جسد يك تن بر خاك بماند كه تباهى يك تن آسانتر از تباهى همه مسافران است . گفتند : نيكو گفتى و هر يك از ايشان برخاست و براى خود گورى كند و سپس منتظر مرگ نشستند . در اين هنگام عبدالمطلب گفت : اين هم كه ما اين چنين تسليم مرگ شويم و براى جستجوى آب در زمين حركتى نكنيم كمال عجز است . برخيزند و بگرديد شايد خداوند در بخشى از اين زمين به ما آبى ارزانى دارد ، حركت كنيد . و آنان حركت كردند . آن افراد قبايل قريش به ايشان مى نگريستند كه چه مى كنند ، عبدالمطلب هم كنار مركب خود آمد و سوار شد و همينكه شتر برپا خاست از زير پايش چشمه آبى شيرين جوشيدن گرفت . عبدالمطلب تكبير گفت و يارانش هم تكبير گفتند ، و فرود آمد و خود و يارانش آب نوشيدند و ظرفهاى - مشكهاى - خويش را پر آب كردند و سپس افراد قبايل قريش را فراخواند و به ايشان گفت : بياييد آب برداريد كه خداى بر ما آب عنايت كرد . آنان هم آشاميدند و برداشتند و گفتند : خداوند

به سود تو قضاوت فرمود و هرگز درباره زمزم با تو مخاصمه نمى كنيم ، همان كس كه در اين فلات اين آب را به تو ارزانى فرمود ، زمزم را به تو عنايت فرموده است ، و خوشبخت به سوى سقايت خويش برگرد و بدون اينكه پيش كاهنه بروند همگى برگشتند و او را با زمزم رها كردند . ( 343 )

صاحب كتاب واقدى ( 344 ) روايت مى كند كه عبدالله بن جعفر بن ابى طالب در حضور معاويه با يزيد بن معاويه مفاخره كرد و به يزيد گفت : به كدام يك از نياكان خود به من افتخار مى كنى ؟ آيا به حرب كه ما او را پناه داديم يا به اميه كه مالك او شديم يا به عبد شمس كه ما او را تحت تكفل داشتيم ؟ معاويه گفت : نسبت به حرف بن اميه اين چنين گفته مى شود ؟ گمان نمى كردم به روزگار حرب كسى است كه ظرف خويش را براى او باژ گونه كرد و رداى خويش را بر او پوشاند . معاويه به يزيد گفت : پسركم آرام بگير عبدالله از اين جهت به تو فخر مى فروشد كه تو از اويى و او از تو است . عبدالله بن جعفر آزرم كرد و گفت : اى امير المومنين دو دست نظير يكديگر با هم بگو مگو مى كنند و دو برادر با يكديگر كشتى مى گيرند ، و چون عبدالله بن جعفر رفت ، معاويه به يزيد گفت : پسركم از ستيز با بنى هاشم بر حذر باش كه آنان آنچه را كه مى

دانند فراموش نمى كنند و نادان نمى شوند و دشمن ايشان فحش و ناسزايى براى ايشان نمى يابد .

گويد : مقصود از اين سخن عبدالله بن جعفر كه گفته است آيا به حرب كه او را پناه داديم اين است كه قريش هرگاه سفر مى كردند چون به گردنه نزديك مكه مى رسيدند كسى حق نداشت از آن عبور كند تا افراد قر شى نخست عبور كنند . شبى حرب بيرون رفت و چون به گردنه رسيد ، مردى از خاندان حاجب بن زراره تميمى با او برخورد . حرب سينه خود را صاف و سرفه اى كرد و گفت : من حرب بن اميه ام . آن مرد تميمى هم همان كار را كرد و گفت : من پسر حاجب بن زراره و از حرب پيشى گرفت و از گردنه عبور كرد . حرب گفت : خداوند هرگز چنين نخواهد ، ديگر تا من زنده باشم نبايد و نمى توانى وارد مكه شوى . آن مرد تميمى مدتى درنگ كرد و به مكه نيامد ولى چون مكه محل بازرگانى او بود مشورت كرد كه از شر حرب به چه كسى پناه برد . گفته شد به عبدالمطلب يا پسرش زبير پناهنده شو . او سوار بر ناقه خود شد و شبانه به مكه آمد و شتر خود را بر در خانه بيرون بن عبدالمطلب خواباند . ناقه بانگ برداشت و زبير بيرون آمد و پرسيد آيا پناه آورده اى كه پناه داده شوى يا خواهان ميهمانى هستى كه از تو پذيرايى شود ؟ و او اين ابيات را سرود كه - خلاصه اش -

چنين است :

بر گردنه با حرب رويا روى شدم . . . او را پشت سر نهادم و پيش از و او از گردنه گذشتم و من همواره در سفرها چنين بوده ام . . . او را واگذاشتم كه چون سگ به تنهايى عوعو كند و خود را پيش سرور و سالار مكارم اخلاقى و افتخار رساندم . . . آرى زبير با شمشير كه آهن آب داده و تيز و كشنده است از من دفاع خواهد كرد .

زبير به او گفت به خانه وارد شو - به خانه ات برو - كه ترا پناه دادم و چون صبح شد زبير برادر خود غيداق را فراخواند و هر دو در حالى كه شمشير بر دوش آويخته بودند بيرون آمدند و آن مرد تميمى هم همراه ايشان بيرون آمد . زبير و غيداق گفتند ما به هر كس پناه دهيم پيشاپيش او حركت نمى كنيم ، تو پيشاپيش ما حركت كن تا چشمهاى ما ترا ببيند و مراقب باشد كه مبادا از پشت سر مورد حمله قرار گيرى و آن مرد تميمى همچنان كوچه هاى مكه را مى پيمود تا وارد مسجد الحرام شد . حرب همينكه او را ديد ، گفت عجب كه تو اينجايى و پيش آمد و سيلى بر چهره او زد . زبير فرياد كشيد ، مادرت بر سوگت بگريد در حالى كه او را پناه داده ام سيلى بر او مى زنى ؟ حرب خم شد و سيلى ديگرى بر چهره آن مرد تميمى زد ، زبير شمشيرش را كشيد و بر حرب كه پيش او بود حمله كرد .

حرب گريخت و زبير هم دوان دوان از پى او مى رفت و بر نمى گشت تا آنكه حرب ناچار خود را به خانه عبدالمطلب افكند . عبدالمطلب پرسيد : چه پيش آمده است ؟ گفت : زبير ، عبدالمطلب گفت : بنشين و ظرفى را كه هاشم در آن تريد مى ساخت كنار او باژگونه نهاد . مردم جمع شدند . ديگر پسران عبدالمطلب هم در حالى كه شمشير در دست داشتند به زبير پيوستند و كنار خانه پدرشان ايستادند . در اين هنگام عبدالمطلب از و رداى خويش را كه داراى دو حاشيه بود بر حرب پوشاند و او را پيش ايشان فرستاد و دانستند كه پدرشان او را جوار و پناه داده است .

اما معنى و مقصود عبدالله بن جعفر از اين سخن كه گفته است يا به اميه كه مالك او شديم اين است كه عبدالطلب با اميه بن عبدشمس در مورد دو اسب شرط بندى كردند و قرار نهادند كه اسب هر يكى برنده شد ديگرى صد شتر و ده برده و ده كنيز بپردازد و يك سال خدمتكار باشد و موهاى جلو پيشانى او زده شود . اسب عبدالمطلب مسابقه را برد ، عبدالمطلب صد شتر و ده برده و ده كنيز را گرفت و ميان قريشيان تقسيم كرد و چون خواست موهاى جلو پيشانى او را قطع كند حرب گفت : به جاى اين كار ده سال خدمتكاران عبدالمطلب پذيرفت و اميه پس از آن ده سال از حشم و خدمتكاران عبدالمطلب بود كه در قبال خوراك او را خدمت مى كرد .

اما معنى اين گفتار او كه

گفته است يا به عبدشمس كه او را تحت تكفل داشتيم اين است كه عبد شمس تهيدست و بدون مال بود و برادرش هاشم او را تحت تكفل داشت و به او كمك مى كرد و اين موضوع تا هنگام مرگ هاشم ادامه داشت .

و در كتاب الاغانى ابوالفرج آمده است كه معاويه به دغفل نسب شناس گفت : آيا عبدالمطلب را ديده اى ؟ گفت : آرى . گفت : او را چگونه ديدى ؟ گفت : مردى تيز هوش و گرامى و زيبا و رخشان كه گويى بر چهره اش پرتو پيامبرى بود . ( 345 ) معاويه پرسيد : آيا اميه بن عبد شمس را ديده اى ؟ گفت : آرى . پرسيد : او را چگونه ديدى ؟ گفت : مردى نزار و گوژ پشت و كور كه برده اش ذكوان عصاكش او بود . معاويه گفت : او پسرش ابو عمرو بوده است . دغفل گفت : شما چنين مى گويد ولى قريش را عقيده بر آن بود كه او برده اوست .

قسمت ششم

اين موضوع را از كتاب هاشم و عبدشمس تاليف ابن ابى روبه دباس نقل مى كنم ، او مى گويد : هشام بن كلبى از قول پدرش نقل مى كند كه نوفل بن عبدمناف در مورد زمينهايى كه به صورت چند ميدان بود به عبدالمطلب ستم روا داشت و عبدالمطلب با همه بنى هاشم همدست بود و از گروهى از قول خويش يارى خواست كه در آن مورد كوتاهى كردند . عبدالمطلب از داييهاى خود كه افراد خاندان نجار مدينه بودند يارى خواست .

هفتاد سوار با او

از مدينه آمدند و به نوفل گفتند : اى ابا عدى ! به خدا سوگند كه جوانمردى تا اين اندازه خوش چهره و تنومند و خوش نفس و پاك سرشت و به دور از همه بديها نديده ايم و مقصودشان عبدالمطلب بود و خويشاوندى نزديك او را نسبت به ما مى دانى و زمينهايى از او گرفته اى . دوست داريم حق او را پس دهى . نوفل پس داد و عبدالمطلب چنين سرود :

خاندانهاى ما زن و بنى عدى و ذبيان بن تيم اللات از پذيرش ستم بر من خود دارى كردند . . .

و گويد همين موضوع سبب هم پيمانى و هم سوگندى قبيله خزاعه با عبدالمطلب شد . ابواليقظان سحيم بن حفص نقل مى كند كه عبدالمطلب به هنگام مرگ خود پسرانش را كه ده پسر بودند جمع كرد . ايشان را امر به معروف و نهى از منكر كرد و پندشان داد و گفت : هان كه از سركشى و ستم بر حذر باشيد و به خدا سوگند كه خداوند هيچ چيزى را شتابانتر براى عقوبت و عذاب از سركشى و ستم نيافريده است و من هيچكس را كه با سركشى و ستم بر آن باقى مانده باشد جز اين برادران شما از خاندان عبد شمس نديده ام .

وليد بن هشام بن محذم ( 346 ) روايت مى كند كه روزى عثمان بن عفان گفت : دوست مى دارم مردى را ببينم كه پادشاهان را ديده باشد و براى من از گذشته سخن بگويد . براى او نام مردى را كه در حضر موت بود بردند . عثمان او را احضار

كرد و سخنان مفصلى با او گفت كه آوردن آن را رها كنيم ، تا آنكه عثمان از او پرسيد : آيا عبدالمطلب بن هاشم را ديده اى ؟ گفت : آرى ، مردى ديدم با ظاهرى پسنديده و قامتى كشيده و سپيده چهره كه داراى ابروان پيوسته به يكديگر بود ، ميان دو چشمش سپيدى رخشانى به نظر مى رسيد ، گفته مى شد در او فرخندگى و بركت است و همان گونه بود . عثمان پرسيد : آيا اميه بن عبد شمس را هم ديده اى ؟ گفت : آرى ، مردى ديدم سيه چرده و زشت و كوته قامت و كور و گفته مى شد كه شوم و نافرخنده است و همان گونه هم بود . عثمان گفت : در مورد تو بايد گفت : آواز دهل شنيدن از دور خوش است ( 347 ) و دستور داد بيرونش كردند .

هشام بن كلبى مى گويد : اميه بن عبد شمس به هنگام نوجوانى اموال حاجيان را مى دزديد و او را نگهبان و پاسدار نام نهادند - از باب تمسخر و بر عكس نهند نام زنگى كافور -

ابن ابى روبه در اين كتاب خود مى گويد : نخستين كشته از بنى عبد شمس كه به دست بنى هاشم كشته شد ، عفيف بن ابى العاص بن اميه است كه او را حمزه بن عبدالمطلب كشت و من - ابن ابى الحديد - بر اين خبر در همين كتاب دست نيافتم .

گويد : و از چيزهايى كه مويد اين است كه اميه بن عبدشمس همچون برده و خدمتكار عبدالمطلب بوده است شعرى است

كه ابوطالب به هنگام محاصره در شعب و هم پشتى خاندانهاى عبد شمس و نوفل بر ضد او و رسول خدا صلى الله عليه و آله سروده و ضمن آن چنين گفته است :

پدرشان از دير باز برده پدر ما بود ، فرزندان كنيزك درشت چشمى - كبود چشمى - كه سحر و جادو بر آن چيره است . . . ( 348 )

اينك به دنبال نقل سخنان ابو عثمان جاحظ بر مى گرديم و گاهى آن را با توضيحات خود يا ديگران كه مناسب آن باشد مى آميزيم .

ابوعثمان جاحظ مى گويد : اگر بنى اميه بگويند وليد بن يزيد بن عبدالملك بن مروان بن حكم بن ابى العاص بن اميه بن عبد شمس بن عبدمناف بن قصى از خاندان ماست و يزيد خليفه اى است كه نسل چهارم است و پدر و پدر بزرگ و جدش مروان هم خليفه بوده اند ، در پاسخ ايشان مى گوييم كه بنى هاشم ، واثق پسر معتصم پسر هارون پسر مهدى پسر منصور را دارند - پنج پشت - و منصور پسر محمد كامل و او پسر على سجاد ( 349 ) است كه در هر شبانه روز هزار ركعت نماز مى گزارد و به سبب عبادت و فضيلت به سجاد مشهور شد و او زيباترين فرد قريش و خوش چهره ترين آنان بود . و شبى كه على بن ابى طالب عليه السلام كشته شد متولد شد و نام و كنيه آن حضرت را بر او نهادند و بعدها عبدالملك مروان به او گفت : نه ، به خدا سوگند كه اين نام و كنيه

را براى تو تحمل نمى كنم ، بايد يكى از تغيير دهى . او كنيه خود را به ابومحمد تغيير داد و او فرزند عبدالله است كه درياى علم و دانشمند قريش و فقيه در دين و معلم تاويل بوده است و او پسر عباس است كه خردمند و بردبار قريش بوده است و او پسر شيبه الحمد است كه همان عبدالمطلب و سرور همه ساكنان وادى است و او پسر عمرو است كه همان هاشمى است كه براى مردم تريد فراهم مى كرد و هموست كه از شدت زيبايى به قمر معروف بوده است كه براى مردم تريد فراهم مى كرد و هموست كه از شدت زيبايى به قمر معروف بوده است و همگان به او اقتدا مى كرده اند و از راى او هدايت مى شده اند ، و او پسر مغيره است كه همان عبد مناف است و او پسر زيد است كه بيشتر به قصى و مجمع معروف بوده است ، سيزده پشت كه همگى سرور و سالار بوده اند . هيچ يك از آنان از سرورى محروم نشده اند و از رسيدن به غايت و نهايت بزرگى باز نمانده اند ، و هيچ يك از ايشان نيست مگر اينكه ملقب به لقبى است كه از كردار پسنديده يا سرشت پاك او مشتق است و كسى از اين سيزده نسل نيست مگر آنكه خليفه يا از لحاظ مقام همچون خليفه است و كسى از اين سيزده نسل نيست مگر آنكه خليفه يا از لحاظ مقام همچون خليفه است و در روزگاران گذشته سرور و سالار و زاهد نامدار و فقيه گرانقدر

و خردمند با وقار بوده است و اين موضوع براى هيچ كس جز ايشان فراهم نيست . وانگهى پنج پشت خليفه اند و اين بيشتر از چيزى است كه بنى اميه بر شمرده اند ، لذا مروان كجا قابل مقايسه با منصور است كه منصور همه سرزمينها و افطار را به تصرف خويش در آورد و بيست و دو سال همه اطراف را در اختيار داشت و حال آنكه خلافت مروان آنچنان نبوده است . فقط نه ماه خلافت كرد و سپس همسرش عاتكه دختر يزيد بن معاويه ! ؟ ( 350 ) از اين جهت كه به خالد پسرش كه از شوهر اول او بود دشنام داده و گفته بود اى پسر زنى كه نشيمنگاهش تر است ، او را كشت . اگر مروان با مدت كم خلافت و اختلاف بسيارى كه وجود داشته است و آشوبى كه در شهرها ديده مى شده است ، صرف نظر از گرفتاريهاى اطراف ، بتوان خليفه دانست ، ابن زبير براى اطلاق نام خليفه از او شايسته تر است كه همه نقاط اسلامى جز بخشى از اردن را به تصرف آورد ، و چون پادشاهى عبدالملك مروان به پادشاهى مروان متصل شد در نظر مردم پيوسته به نظر آمد و سستى حكومت مروان از ديدگاه كسانى كه علم نداشته پوشيده ماند . وانگهى سالهاى حكومت مهدى عباسى سالهاى خوشى و سلامت بود و حال آنكه سالهاى حكومت عبدالملك هم در كشش و كوشش گذشت و پادشاهى يزيد بن عبدالملك هم هرگز چون پادشاهى هارون نبوده و پادشاهى وليد چون پادشاهى معتصم نبوده است .

مى گويد ( ابن

ابى الحديد ) : خداوند جاحظ را رحمت فرمايد كه اگر امروز زنده مى بود نه پشت از خلفاى بنى هاشم را پشت در پشت مى شمرد كه بدين گونه است ، مستعصم پسر مستنصر پسر طاهر پسر مستضى ء پسر مستنجد پسر مقتفى پسر مستظهر پسر مقتدر . و از اين گذشته ، خلفاى طالب مصر امروز ده پشت شمرده مى شوند؛ آمر پسر مستعلى پسر مستنصر پسر طاهر پسر حاكم پسر عزيز پسر معتز پسر منصور پسر قائم پسر مهدى .

ابو عثمان جاحظ مى گويد : بنى هاشم بر آنان افتخار مى كنند كه سالهاى پادشاهى ايشان بيشتر و مدتش طولانى تر است و تا امروز - روزگار جاحظ - مدت پادشاهى آنان به نود و چهار سال رسيده است . همچنين بنى هاشم بر بنى اميه افتخار مى كنند كه پادشاهى را از طريق ميراث و اينكه اقوام و خويشاوندان رسول خدايند به ارث برده اند و پادشاهى ايشان در رستنگاه پيامبرى است و اسباب و وسايل حكومت ايشان غير از اسباب بنى مروا است ، بلكه بنى مروان را هيچ خويشى سببى و نسبى با پيامبر صلى الله عليه و آله نبوده است مگر اينكه بگويند ما هم قرشى هستيم و در اين اسم در ظاهر با قريش مساوى هستند و روايتى كه نقل شده است ائمه از قريش هستند بر هر قرشى اطلاق دارد ، و حال آنكه اسباب خلافت معروف است و آنچه هر گروه ادعا مى كنند معلوم است ، و هر يك از گروهها راهى را پذيرفته اند . گروهى از مردم آن را به دليل آنكه

هم اسباب قرابت و سابقه و وصيت در على عليه السلام جمع است خلافت را براى او مى دانند . و اگر اين صحيح باشدت اصولا خاندان ابوسفيان و خاندان مروان را نرسد كه در آن مورد ادعايى داشته باشند و اگر خلافت بر مبناى وراثت و استحقاق عباس از لحاظ عمو بودن و حق خويشاوندى باشد ، باز هم براى آل ابوسفيان و مروان ادعايى باقى نمى ماند . اگر جز به سوابق و اعمال و جهاد به چيز ديگرى بستگى نداشته باشد در آن صورت براى ايشان هيچ قدم موثر در عمل ارزنده مشهودى وجود ندارد و هيچ سابقه اى براى آنان نيست و هيچ چيزى كه بدان سبب مستحق خلافت باشند ، ندارند و اگر آنچه آنان را از رسيدن به خلافت به شدت ممنوع و محروم ساخته است نمى بود ، شايد كار براى آنان آسانتر بود . و به خوبى دانستيم كه ابوسفيان در دشمنى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و جنگ و ستيز كردن با آن حضرت و جمع كردن سپاه بر ضد ايشان چگونه سر سخت بوده است و چگونگى اسلام او را به هنگامى كه براى رهايى از شمشير اسلام آورد مى دانيم و معنى سخن او به هنگامى كه بلال بر فراز كعبه اذان گفت همگى روشن است . وانگهى بايد دانست كه ابوسفيان دست عباس ، كه خدايش رحمت كناد ، مسلمان شد و اين عباس بود كه مردم را از كشتن او باز داشت و او را پشت سر خورد سوار كرد و به حضرت رسول خدا صلى الله عليه و

آله آورد و از ايشان مسالت كرد او را شريف و گرامى و بلند آوازه فرمايد . اين نعمتى بزرگ و محبتى گران و مقامى بلند بود كه عباس معمول داشت و داستان جنگ حنين هم غير قابل انكار است . ( 351 ) در قبال اينهمه احسان ، پاداش بنى هاشم از سوى فرزندان ابوسفيان اين چنين بود كه با على عليه السلام جنگ و حسن عليه السلام را مسموم كردند و حسين عليه السلام را كشتند و زنان او را سر برهنه بر شتران چموش سوار كردند و چون نتوانستند تشخيص دهند كه على بن حسين به حد بلوغ رسيده يا نرسيده است كشف عورتش كردند . ( 352 ) همچنان كه اين كار را نسبت به ذريه مشركان كه با جنگ به خانه هايشان رفته باشند انجام مى دهند . و معاويه پسر بن ارطاه را به يمن فرستاد و او دو پسر كوچك عبيدالله بن عباس را كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بودند كشت و عبيدالله بن زياد و جنگ طف - عاشورا - نه تن از صلب على عليه السلام و هفت تن از صلب عقيل را كشت و به همين جهت مرثيه سراى ايشان چنين سروده است : اى چشم ! با اندوه اشك بريز و اگر مويه مى كنى بر آل پيامبر صلى الله عليه و آله مويه كن ، نه تن از صلب على و نه تن از صلب عقيل كشته شدند .

وانگهى بنى اميه چنين پنداشته اند كه عقيل معاويه را بر ضد على عليه السلام يارى داده است . اگر در اين سخن خود

دروغگويند كه دروغ خود چه كژى و كاستى بزرگى است ، و اگر راستگو باشند ، چه پاداشى به عقيل درباره آنچه كرده است داده اند كه پس از امان دادن به مسلم بن عقيل با مكر و فريب گردنش را زدند و هانى بن عروه را هم به جرم اينكه او را پناه و يارى داده است با او كشتند و به همين سبب شاعر چنين سروده است :

اگر تا كنون نفهميده اى كه مرگ چيست ، در بازار به پيكر هانى و پسر عقيل بنگر .

دلاورى را مى بينى كه شمشير چهره اش را دريده است و ديگرى را كشته از فراز بام بر زمين افتاده . ( 353 )

و هند - مادر معاويه - كبد حمزه را خورد . بنابراين زن جگر خواره و همچنين پناهگاه و مركز اصلى نفاق از ايشان است . و آن كس كه با چو بدستى بر لب و دندانهاى حسين عليه السلام كوبيد از ايشان است . قاتل ابوبكر بن عبدالله بن جعفر به روز عاشورا و قاتل عون بن عبدالله بن جعفر به روز حره از ايشان است . روز حره همچنين از بنى هاشم فضل بن عباس بن ربيعه بن حارث بن عبدالمطلب و عباس بن عتبه بن ابى لهب بن عبدالمطلب و عبدالرحمان بن عباس بن ربيعه بن حارث بن عبدالمطلب كشته شدند .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : ابو عثمان جاحظ به روزگار واثق ميان مدت پادشاهى بنى اميه و بنى هاشم مقايسه كرده و گفته است بنى هاشم بر آنان برترى دارند ، زيرا مدت پادشاهى ايشان دو سال

بيشتر از بنى اميه است . اگر امروز جاحظ زنده مى بود چه مى گفت كه پادشاهى بنى هاشم پانصد و شانزده سال طول كشيده است و اين مدت حدود سى سال از مدت پادشاهى سومين خاندان پادشاهان ايران بيشتر است . همچنين اگر طول مدت پادشاهى مايه افتخار باشد ، براى بنى هاشم حدود بيست و هفتاد سال در مصر پادشاهى بوده است ، و علاوه بر آن پيش از آنكه به مصر منتقل شوند در مغرب هم پادشاهى داشته اند .

ابو عثمان جاحظ مى گويد : بنى هاشم به بنى اميه مى گويند ، مردم مى دانند كه شما در مورد ما چه كشتار و تار و مارى كرديد . آن هم نه به سبب گناهى كه نسبت به شما انجام داده باشيم ، على بن عبدالله بن عباس را دوباره تازيانه زديد ، يك بار به بهانه اينكه چرا با دختر عمه خود جعفريه ، كه قبلا همسر عبدالملك بوده است ، ازدواج كرده است و بار ديگر به تهمتى كه در مورد قتل سليط به او زديد . ابو هاشم عبدالله بن محمد بن على بن ابى طالب عليه السلام را مسموم كرديد ، و گور زيد را شكافتيد و پيكرش را بر دار كشيديد و سر بريده اش را در صحن خانه افكنديد كه آن را لگد كوب كنند و مرغهاى خانگى بر مغزش منقار زدند آنجا كه شاعرى چنين سروده است :

خروس را بايد از شقيقه زيد برانم چه مدت درازى كه مرغان بر آن پا ننهاده اند همچنين شاعر شما چنين سروده است :

براى شما پيكر زيد را

بر تنه خرما بنى بر دار كشيديم و هرگز مهدى اى نديده ايم كه بر چوبه اى بر دار شود ، شما از سفلگى على را با عثمان مقايسه كرديد و حال آنكه عثمان از على بهتر و پاكيزه تر است .

قسمت هفتم

و روايت شده است كه يكى از اصحاب اهل بيت ، عليهم السلام ، به پيشگاه خداوند عرضه داشت بار خدايا اگر اين شاعر دروغگوست ، سگى از سگهاى خود را بر او چهره گردان . روزى كه او به سفرى مى رفت در راه شيرى او را شكار كرد و دريد .

و شما امام جعفر صادق عليه السلام و يحيى بن زيد را كشتند و قاتل يحيى را خونخواه مروان و ناصر دين نام نهادند و افزون بر اين سليمان بن حبيب بن مهلب به گفته و فرمان شما نسبت به عبدالله ابو جعفر منصور پيش از آنكه به خلافت رسد ، چنان كرد كه كرد و مروان به محمد نسبت به ابراهيم امام چنان كارى كرد كه سرش را در جوال آهك فرو كرد تا مرد . و اگر شما براى ما اين شعر را بخوانيد كه :

كشته شدگان در كدى و كشته شدگان در كثوه - نام در محل است - كه هنوز دفن نشده اند اشك ديدگان را فرو ريختند و چه بسيار كسانى كه كنار دو رودخانه زاب و كنار رودخانه ابى فطرس كشته شدند . ( 354 )

ما به شما پاسخ مى دهيم كه كشتارگاه حسين و زيد و آن را كه كنار مهراس كشته شد - يعنى حمزه - و آن ديگرى را كه در حران

در غربت و فراموشى به خاك سپرده شد - يعنى ابراهيم امام - را به ياد آوريد . ( 355 )

وانگهى شما شما خود احوال پدرتان مروان و ناتوانى او را مى دانيد ، او مردى بود كه نه فقد مى دانست و نه به زهد و صلاح و روايت اخبار شناخته شده بود و نه افتخار مصاحبت داشته است و نه همتى بلند ، و جز اين نيست كه نخست سرپرستى امور روستايى از روستاهاى داربجرد را از سوى ابن عامر عهده دار شد و سپس هم از سوى معاويه والى بحرين شد .

وانگهى مروان هم ياران و پيروان خود را جمع كرده بود كه عبدالله بن زبير بيعت كند و عبيدالله بن زياد او را از آن كار باز داشت . مروان در جنگ مرج راهط كه در اطاعت از او سرهاى مردم از دوش جدا مى شد و فرو مى افتاد چنين مى گفت :

آنان را زيانى جز كشته شدن افراد نيست و هر كدام از دو امير قريش پيروز شود مهم نيست .

اين سخن ، سخن كسى است كه شايستگى حكومت بر يك چهارم منطقه و يك پنجم جايى را ندارد . مروان يكى از كسانى است كه به سبب سخن ناهنجارى جان باخته و به دست زنان كشته شده است . اما پدر مروان ، حكم بن عاص ، كسى است كه چگونگى راه رفتن پيامبر صلى الله عليه و آله را تقليد مى كرد و در ساعات خلوت پيامبر صلى الله عليه و آله سخنان آن حضرت را دزدانه گوش مى داد و پيامبر صلى الله عليه و آله

او را تبعيد و نفرين فرمود و او در راه رفتن و خود مى لرزيد . ابوبكر و عمر هم همچنان او را در حال تبعيد باقى گذاشتند و از برگرداندن او به مدينه خود دارى كردند و شفاعت عثمان را در آن باره نپذيرفتند . چون عثمان خليفه شد ، او را به مدينه برگرداند كه از همگان بر او نافرخنده تر بود و پدر مروان بزرگترين بهانه براى كشته شدن و خلع عثمان از خلافت شد . اما عبدالملك بن مروان پدر خليفگان مروانى كه بنى اميه بر آنان افتخار مى كنند و مى بالند از همه مردم در كفر ريشه دارتر بود كه يكى از نياكانش - جد پدرى او - همين حكم بن عاص بوده است و نياى مادرى او معاويه بن مغيره بن ابى العاص است كه او را هم پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه تبعيد فرمود و فقط سه روز به او مهلت داد و خداوند او را سرگردان فرمود كه متردد در حومه مدينه ماند و نمى توانست راه خود را تعيين كند و سرانجام على عليه السلام و عمار را به جستجوى او گسيل فرمود و آن دو او را كشتند . بنابر اين شما ريشه دارترين مردم در كفر و ما - بن هاشم - ريشه دارترين مردم در ايمان هستيم و امير المومنين على عليه السلام از همگان به ايمان سزاوارتر و قديمى تر است .

ابو عثمان جاحظ مى گويد : ديگر از چيزهايى كه بنى هاشم به آن افتخار مى كنند ، اين است كه مى گويند هيچ كس به خاطر

ندارد كه مدت نود سال طاعون ديده نشده باشد مگر در نود سالى كه از خلافت ايشان گذشته است . و مى گويند اگر دعوت و حكومت ما هيچ بركتى جز اينكه اميران ولايات از شكنجه كار گزاران خراج به آويختن و برهنه كردن و از ميان بردن آنان و عذاب دادن با بيدار نگاه داشتن خود دارى كرده اند ، اين خود خير و بركت بسيار است . در مورد طاعون كه از ميان رفته است و عرب از طاعون به نيزه جن تعبير كرده اند عمانى راجز ( 356 ) چنين سروده است :

همانا خداوند نيزه هاى جن - طاعون - را از ميان برداشته و شكنجه تهمت زدن و مال اندوزى كرده است .

ابوعثمان جاحظ مى گويد : بنى هاشم همچنين بر بنى اميه افتخار مى كنند كه كعبه را ويران نكرده اند و قبله را تغيير نداده اند و پيامبر صلى الله عليه و آله و رسول پروردگار را فروتر از خليفه ندانسته اند و بر گردن اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله داغ بردگى نزده اند و اوقات نماز را دگرگون نكرده اند و بر كف دست مسلمانان مهر نزده اند ، و روى منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله چيزى نخورده و نياشاميده اند و حرم را تاراج نكرده اند و زنان مسلمان را در شهرهاى اسلامى به اسارت نگرفته اند .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : از كتاب افتراق هاشم و عبد شمس تاليف ابوالحسين محمد بن على بن نصر معروف به ابن ابى روبه دباس نقل مى كنم كه گفته است :

بنى اميه به روزگار پادشاهى خود براى نماز عيد اذان و اقامه مى كنم كه گفته است : بنى اميه به روزگار پادشاهى خود براى نماز عيد اذان و اقامه مى گفتند و پس از نماز خطبه مى خواندند و در نمازهاى خود در ركوع و سجود تكبير را بلند نمى گفتند . هشام بن عبدالملك برده خايه كشيده اى داشت كه هرگاه هشام كه در مقصوره - محل داراى نرده - نماز مى گزارد به سجده مى رفت ، لا اله الا اللّه مى گفت و مردم آن را مى شنيدند و به سجده مى رفتند ، و در يكى از خطبه هاى نماز جمعه و عيد مى نشستند و در ديگرى بر مى خاستند . كعب مروان بن حكم را ديد كه نشسته خطبه مى خواند ، گفت : به اين بنگريد كه نشسته خطبه مى خواند و حال آنكه خداوند متعال به پيامبرش مى فرمايد و ترا ايستاده رها مى كنند ( 357 )

همو مى گويد : نخستين كس كه به هنگام خطبه خواندن نشست معاويه بود و نخستين كس كه در نماز عيد اذان و اقامه گفت بشر بن مروان بود . كار گزاران بنى اميه از اهل ذمه اى كه مسلمان مى شدند همچنان جزيه مى گرفتند و مى گفتند اينها براى فرار از جزيه مسلمان شده اند . و از اسب زكات مى گرفتند چه بسا كه وارد خانه كسى مى شدند كه اسبش مرده يا آن را فروخته بود ولى همينكه چشم ايشان به ريسمان و افسار مى افتاد مى گفتند : اينجا اسبى بوده است ، زكاتش

را بده . و چنان سرگرم خطبه نماز جمعه مى شدند كه وقت فضيلت نماز را به تاخير مى انداختند و چندان خطبه را طول مى دادند كه وقت نماز عصر هم سپرى و نزديك آفتاب زردى مى شد . اين كار را وليد و يزيد پسران عبدالملك و حجاج كارگزار بنى مروان انجام مى دادند . حجاج گروهى سلاخ شمشير به دست بر سر مردم گماشته بود كه نمى توانستند نماز جمعه را در وقت آن بجا آورند . حسن بصرى مى گفته است شگفتا كه آن مرد ريز چشم شبكور به ولايت ما آمد و ما را از اين خودمان باز داشت ، بر منبر ما و خطبه را چنان طولانى مى خواند كه مردم به خورشيد مى نگريستند و او مى گفت شما را چه مى شود كه به خورشيد مى نگريد ، به خدا سوگند ما براى خورشيد نماز نمى گزاريم ، براى خداى خورشيد نماز مى گزاريم ؛ مگر نمى توانيد به او بگوييد اى دشمن خدا ، خداوند را حقوقى در شب است كه در روز آن را نمى پذيرد و حقوقى در روز است كه در شب آن را نمى پذيرد . حسن بصرى سپس مى گفت : چگونه مى توانستند چنين بگويند كه بالاى سر هر يك گبرك تنومندى با شمشير ايستاده بود .

گويد : خليفگان اموى و مروانى زن و فرزند خوارج عرب و غير عرب را به اسيرى مى گرفتند و هنگامى كه قريب و زحاف ، كه دو تن از سران خوارج بودند ، كشته شدند ، زياد زن و فرزندشان را به اسيرى

گرفت و يكى از دختران ايشان را به شقيق بن ثور سدوسى داد و دختر ديگرى را به عباد بن حصين داد . دخترى از عبيده بن هلال يشكرى و دخترى از قطرى بن فجاءه مازنى اسير شدند . قطرى در سهم عباس بن وليد بن عبدالملك قرار گرفت ، نام آن دختر ام سلمه بود . عباس به اعتقاد خودش با او معاويه كنيز زر خريد مى كرد و با او هم بستر شد و آن زن مومل و محمد و ابراهيم و احمد و حصين پسران عباس را براى او زاييد . و اصل بن عمرو القنا اسير شد ، او را به بردگى گرفتند . سعيد صغير حريرى هم اسير شد ، او را به هم به بردگى گرفتند . مادر يزيد بن عمر بن هبيره هم از زنان اسير شده عمان بود كه مجاعه آنان را به اسيرى گرفته بود . بنى اميه هرگاه مردى وام دار مى شد . ، او را مى فروختند و معتقد بودند كه او برده مى شود . معن پدر عمير بن معن كاتب آزاد و وابسته خاندان بن عنبر بود و او را در قبال وامى كه داشت فروختند و ابو سعيد بن زياد بن عمرو عتكى او را خريد . حجاج على بن بشير بن ماحور را هم به سبب اينكه فرستاده مهلب را كشته بود به بردگى به مردى از قبيله ازد فروخت .

اما در مورد كعبه چنين بود كه حجاج به روزگار حكومت عبدالملك آن را ويران كرد . وليد بن يزيد هرگاه كه از مستى به هوش مى آمد ،

نماز به سوى غير قبله مى گزارد و چون تذكرش دادند اين آيه را خواند : به هر كجا روى كنيد همانجا روى خداوند است . ( 358 )

حجاج در كوفه ضمن خطبه از كسانى كه در مدينه مرقد رسول خدا صلى الله عليه و آله را زيارت مى كنند سخن گفت و افزود مرگ بر ايشان باد كه بر چوبهاى پوسيده ويران طواف مى كنند ، كاش بر گرد كاخ امير المومنين عبدالملك طواف كنند ، مگر نمى دانند كه خليفه شخص بهتر از رسول اوست ! ( 359 )

گويد : بنى اميه بر گردن مسلمانان داغ بردگى مى زدند ، همان گونه كه بر اسب داغ مى نهند . مسلم بن عقبه با همه مردم مدينه كه ميان ايشان باقيماندگان صحابه و فرزندان ايشان و صالحان تابعان بودند با اين شرط بيعت كرد كه همگان برده خانه زاد امير المومنين ! يزيد بن معاويه باشند غير از على بن حسين عليه السلام كه از او به عنوان برادر و پسر عموى يزيد ! بيعت گرفت . گويد : همچنين بر كف دست مسلمانان داغى مى نهادند كه نشان بردگى ايشان باشد همان گونه كه بر اسيران جنگى رومى و حبشه اى داغ مى نهادند . خطباى بنى اميه به سبب آنكه خطبه نماز جمعه را به دراز مى كشاندند روى منبر چيزى مى خوردند و مى آشاميدند و مسلمانان هم زير منبر مى خوردند و مى آشاميدند . ( 360 )

دنباله اين افتخار كردن بنى هاشم و بنى اميه كه پنجاه صفحه ديگر شرح اين خطبه را در بردارد گاه موضوعاتى خارج از

بحث تاريخى است و به جدل و مناظره بيشتر شيبه است ، به اين جهت براى خوانندگان گرامى گزينه اى از بقيه بحث كه به نظر قاصر اين بنده بيشتر جنبه تاريخى دارد ، ترجمه مى شود و به لطايف آن قناعت خواهد شد .

جاحظ مى گويد : اگر افتخار به درست انديشى و سخن پسنديده باشد ، چه كسى مثل عباس بن عبدالمطلب و پسرش عبدالله بن عباس است و اگر در سرورى و اصالت راى و حكمت و ارزش گران باشد ، چه كسى همچون عبدالمطلب است و اگر افتخار به فقه و علم و شناخت تاويل و قياس استوار و زبان آورى و ايراد خطبه هاى طولانى باشد چه كسى همتاى على بن ابى طالب عليه السلام و عبدالله بن عباس است .

گفته اند ، عبدالله بن عباس هنگام كه عثمان در محاصره بود در مكه خطبه اى ايراد كرد كه اگر تركان و ديلمان آن را مى شنيدند بدون ترديد مسلمانان مى شدند . در مورد اين عباس ، حسان بن ثابت چنين سروده است :

هرگاه با سخنان گزيده اى كه هيچ حشوى در آن نمى بينى سخن گويد ، جاى هيچ سخنى براى سخنگو باقى نمى گذارد . سخن او هر چه را در دلهاست بسنده و كافى است و براى هيچ نيازمندى هيچ جد و هزلى در گفتار باقى نمى گذارد . ( 361 )

او دريا و دانشمند راستين است و عمر به روزگار جوانى ابن عباس به هنگام اظهار راى كردن مى گفت : اى درهم شكننده در درياى انديشه فرو شو و گهر بيرون آور و او

را بر همه پيشينيان مقدم مى دانست .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : جاحظ فقط مى خواهد از على عليه السلام روى گردان باشد ، مگر نمى توانست آنچه را درباره عبدالله بن عباس گفته است در مورد على بگويد ؟ و به جان خودم سوگند كه اگر مى خواست بگويد مى توانست گفتارى فراخ تر بگويد ، مگر غير اين است كه مردم آداب خطبه خواند و فصاحت را از على عليه السلام آموخته اند و مگر عبدالله ، بن عباس ، كه خدايش رحمت كناد ، فقه و تفسير قرآن را از غير على آموخته است . چه مى توان كرد ، خدا جاحظ را رحمت كناد كه بصره و محيط آن بر دانش و انديشه او چيرگى يافته است .

جاحظ مى گويد : و اگر افتخار در دليرى و بى باكى و كشتن هماوردان و از پاى در آوردن سواران باشد چه كسى همچون حمزه بن عبدالمطلب و على بن ابى طالب است .

احنف هرگاه از حمزه نام مى برد ، لقب اكيس به او مى داد و راضى نمى شد كه فقط كلمه شجاع را براى او به كار برد . عرب براى بيان دليرى چهار لغت داشت كه به ترتيب نشان دهنده چهار مرتبه شجاعت بود ، نخست كلمه شجاع را به كار مى برد و اگر فراتر بود كلمه بطل و اگر فراتر بود كلمه به همه و اگر از آن فراتر بود كلمه اكيس را به كار مى برد .

قسمت هشتم

عجاج ( 362 ) هم گفته است : او اكيسى است كه در بذل جان و

تن سخاوتمند است . وانگهى بيشتر زخميها و كشته شدگان به دست آن دو سران و بزرگان شما - بنى اميه - هستند . آن چنان كه حمزه و على عليه السلام عتبه و وليد و شيبه را كشتند و در كشتن شيبه با عبيده بن حارث شركت كردند . على عليه السلام حنظله پسر ابوسفيان را هم كشته است . اما نياكان و پادشاهان مروانى شما همان گونه اند كه عبدالله بن زبير هنگامى كه خبر كشته شدن برادرش مصعب به او رسيد گفت : كه به خدا سوگند ما چون خاندان ابوالعاص از شكم بارگى نمى ميريم و به خدا سوگند هيچ كس از آنان در دوره جاهلى و اسلام كشته نشده است ، و ما فقط با ضربه هاى نيزه و زير سايه هاى شمشير با كشته شدن ، مى ميريم .

جاحظ مى گويد : گويا عبدالله بن زبير كشته شدن معاويه بن مغيره بن ابى العاص را از اين جهت كه در غير ميدان جنگ كشته شد به حساب نياورده است . همچنين كشته شدن عثمان بن عفان را كه در محاصره كشته شده است و كشه شدن مروان به حكم را كه به صورت خفه شدن به دست زنان صورت گرفته به حساب نياورده است . جاحظ مى گويد : عبدالله بن زبير به كشته شدگان خاندان اسد بن عبدالعزى افتخار كرده است ، زيرا شان عرب چنين بوده است كه به كشته شدگان خود چه قاتل باشند و چه مقتول افتخار كنند . مگر نمى بينى كه بسيارى كشته شدگان فقط ميان خاندانهايى است كه معروف به دليرى و

نيرومندى و فراوانى رويارويى با دشمن و شركت در جنگها باشند ، همچون خاندانهاى ابوطالب و زبير و مهلب .

جاحظ مى افزايد : مخصوصا در خاندان زبير هفت پشت كشته شده اند كه در خانواده هاى ديگر چنين چيزى مشاهده نمى شود . عماره و حمزه دو پسر عبدالله بن زبير در جنگ قديه به دست خوارج كشته شدند . عبدالله بن زبير در جنگ با حجاج كشته شد .

برادرش مصعب بن زبير در جنگ دير جاثليق به شرافت دهنده ترين صورت در رويارويى با عبدالملك بن مروان كشته شد . زبير در وادى السباع در حالى كه از جنگ جمل روى گردان شده بود ، كشته شد و پدرش عوام بن خويلد در جنگ فجار كشته شد و پدرش خويلد بن اسد بن عبدالعزى در جنگ خزاعه كشته شد كه هفت تن پشت در پشت هستند .

جاحظ مى گويد : ميان بنى اسد بن عبدالعزى كشتگان فراوان ديگرى غير از اينان هستند . منذر بن زبير در مكه به دست شاميان در جنگ حجاج كشته شد . او سوار بر استرى سرخ به كوه مى گريخت و در همان حال كشته شد و يزيد بن مفرغ حميرى در هجويه اى كه عبيدالله بن زياد را به سبب فرار در جنگ بصره مورد نكوهش قرار داده است ، به كشته شدن منذر اشاره كرده است . عمرو بن زبير را هم برادرش عبدالله بن زبير كشته است ، با آنكه در پناه و جوار برادر ديگرش عبيده بن زبير بوده است و عبيده براى او كارى انجام نداد و شاعرى عبيده را مورد نكوهش قرار

داده و او را به كشتن برادرش عبدالله بن زبير بر انگيخته و ضمن سرود ابياتى خطاب به او چنين گفته است :

با شمشير خود ضربتى بزن كه شهره شود و امانت و وفادارى خود را انجام بده .

بحير بن عوام برادر زبير بن عوام هم به دست سعد بن صفح دوسى جد مادرى ابو هريره در ناحيه يمامه همراه دو برادرش اصرم و بعلك پسران عوام كشته شدند .

گروهى از نام آوران خاندان اسد در جنگ با پيامبر صلى الله عليه و آله به روز بدر كشته شده اند ، از جمله ايشان زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبدالعزى است كه از اشراف مكه بود و روز بدر كشته شد . پدرش اسود چنان بود كه به قدرت و شوكت او در مكه مثل مى زدند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم ضمن بيان احوال كسى كه ناقه صالح عليه السلام را كشته است فرموده اند : مردى پر شوكت و قدرت همچون ابو زمعه بود . كنيه زمعه بن اسود ابو حكيمه بود . حارث بن اسود بن مطلب - برادر زمعه - هم در جنگ بدر كشته شد . عبدالله بن حميد بن زهير بن حارث به اسود بن مطلب بن اسد هم به روز بدر كشته شد . نوفل بن خويلد هم در جنگ بدر به دست على عليه السلام كشته شد . يزيد بن عبدالله بن زمعه در جنگ حره به دست مسرف بن عقبه گردن زده شد . مسرف به او گفت : بايد با امير المومنين يزيد با شرط بندگى و اينكه غلام

زر خريد او خواهى بود بيعت كنى . او گفت : با او بيعت مى كنم به اينكه برادر و پسر عموى او باشم و مسرف گردنش را زد . اسماعيل بن هبار بن اسود هم شبانه كشته شد .

او كه براى پاسخ دادن به كسى كه از او فريادرسى مى كرد بيرون آمده بود ، كشته شد .

مصعب بن عبدالله بن عبدالرحمان متهم به كشتن او شد ، معاويه او را پنجاه بار سوگند داد و رهايش ساخت و شاعرى در اين باره چنين سروده است :

هرگز در شب پاسخ فراخواننده اى را نخواهم داد كه از غافلگير شدن مى ترسم همان گونه كه ابن هبار غافلگير شد . . .

عبدالرحمان بن عوام بن خويلد هم به روزگار خلافت عمر بن خطاب در يكى از جنگها كشته شد . پسرش عبدالله ( 363 ) روز جنگ خانه عثمان همراه عثمان كشته شد . بنابر اين عبدالله بن عبدالرحمان بن عوام بن خويلد كشته پسر كشته پسر كشته است يعنى نسل چهارمى كه هر چهار پشت كشته شده اند . ديگر از كشته شدگان ايشان عيسى پسر مصعب بن زبير است كه در ناحيه مسكن در جنگ با عبدالملك بن مروان مقابل ديدگان پدر خويش كشته شد . ( 364 ) كنيه مصعب ابو عيسى و ابو عبدالله بوده است و شاعر در آن مورد چنين سروده است :

آرى كه بايد ابوعيسى و بر خود عيسى همه وابستگان قريش از هر طبقه بگريند .

ديگر از كشته شدگان ايشان مصعب بن عكاشه بن مصعب بن زبير است كه در جنگ قديد با خوارج كشته شد و

شاعر از او ياد كرده و چنين سروده است :

اى زنا مويه گر ! برخيزند و بر مردانى كه در قديد كشته شده اند و بر كاسته شدن شمار ايشان بگرييد و هيچ كس را با مصعب همسنگ مدانيد . . .

ديگر از ايشان خالد بن عثمان بن خالد بن زبير است كه همراه محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن خروج كرد و ابو جعفر منصور او را كشت و پيكرش را بر دار كشيد . عتيق بن عامر بن عبدالله بن زبير كه به نام جد مادرى خود ابوبكر عتيق نام داشت نيز در جنگ قديد كشته شد .

مى گويد ( ابن ابى الحديد ) : اين هم از كارهاى نارواى جاحظ است كه چيزى را به زور به ديگران مى بندد . اى كاش كشته شدگان كربلا را نام مى برد كه بيست سرور از يك خاندان بودند كه در يك ساعت كشته شدند و اين چيزى است كه نظيرش در جهان و ميان عرب و عجم اتفاق نيفتاده است . چون حذيفه بن بدر در جنگ هباءه ( 365 ) همراه سه يا چهار تن از افراد خانواده اش كشته شد اعراب او را بسيار بزرگ شمردند و مثلها در آن مورد زده شد ، و چون موضوع كربلا پيش آمد ، چنان سيلى بود كه همه چشمه سارها را در خود فرو برد .

و اى كاش جاحظ كشته شدگان از خاندان ابوطالب را مى شمرد كه به روزگار او شمار ايشان چندين برابر كشته شدگان خاندان اسد كه او نام برده است ، بوده اند .

ابوعثمان جاحظ مى گويد :

و اگر فخر و فضيلت در بخشش و سخاوت باشد چه كسى همتاى عبدالله بن جعفر بن ابى طالب و عبيدالله بن عباس بن عبدالطملب است .

بنى اميه در اين مورد ممكن است اعتراض كنند و بگويند عبدالله بن جعفر چيزهايى را مى بخشيده است كه معاويه و يزيد او مى بخشيده اند ، بنابر اين ، او از بخشش ما بخشنده شده است . بنى اميه گفته اند ، معاويه نخستين كس بر روى زمين است كه يك ميليون در هم بخشيده است و پسرش يزيد نخستين كسى است كه آن را چند برابر كرده است . آنان مى گويند معاويه به حسن و حسين پسران على عليه السلام در هر سال به هر يك هزار هزار درهم جايزه مى داده است و به عبدالله بن عباس و عبدالله بن جعفر هم همان گونه مى پرداخته است و چون معاويه مرد و يزيد بر جاى او نشست عبدالله بن جعفر پيش او رفت و گفت : امير المومنين معاويه براى رعايت پيوند خويشاوندى من هر سال هزار هزار درهم مى پرداخت . يزيد گفت : اينك براى تو دو هزار هزار درهم خواهد بود . عبدالله بن جعفر به يزيد گفت : پدر و مادرم فدايت باد . و سپس گفت : همانا كه من اين سخن را براى هيچ كس پيش از تو نگفته ام ، و يزيد گفت : بنابر اين براى تو چهار هزار هزار درهم خواهد بود .

اين اعتراض بى ارزش است كه ، بر فرض صحت سخنان آنان ، اين گونه بخششها ، جود و سخاوت و رعايت پيوند

خويشاوندى نيست ، زيرا اين اشخاص كه معاويه بر آنان بذل و بخشش مى كرده است از آن طبقه بوده اند كه از ايشان بر پادشاهى خويش بيم داشته است و از موقعيت آنان در دلهاى مردم و حق ايشان بر خلافت آگاه بوده است و در اين مورد چاره انديشى مى كرده و افزونيهايى را برا حفظ دولت و پادشاهى خود معمول مى داشته است ، آنچنان كه ما آنچه را كه خلفاى بنى هاشم - عباسيان - به فرمانروايان و دبيران و پسر عموهاى خود مى پرداخته اند ، هرگز جود و سخاوت نمى شمريم . مامون به حسن بن سهل ده هزار هزار درهم از در آمد غله را اختصاص داد و آن را از كرامت او نمى شمرند . همچنين هر چيزى كه در باب دلجويى و معامله سياسى و به منظور تدبير كار حكومت پرداخت مى كنند و اگر چنين نباشد بايد آنچه را كه خليفه به عنوان حقوق به سپاهيان خود پرداخت مى كند در زمره جود او به حساب آورد .

پرداختهايى كه در قبال عمل و به صورت مزد و براى دفع امور ناخوش صورت مى گيرد چيزى است و جود و بخشش چيزى ديگرى است . وانگهى عطايى كه معاويه و يزيد بر آن گروه مى داده اند بخشى اندك از حقوق ايشان بوده است كه بخش بيشترى از حق آنان را ضايع كرده اند . اگر بخواهم عطاهاى پادشاهان بنى عباس و پادشاهان بنى اميه را مقايسه كنم بنى اميه و ياران ايشان سخت رسول خواهند شد كه زنان خليفگان عباسى از مردان اموى بيشتر اموال

مى بخشيده اند ، آنچنان كه اگر بذل و بخشش ام جعفر را به تنهايى در نظر بگيريم ، بيشتر از همه بذل و بخشش بنى مروان است و اين موضوع معروف است . اگر خيرات و بخشش زنان ديگرى چون خيزران و سلسبيل ( 366 ) بر شمرده شود ، طومارهاى بسيارى آكنده خواهد شد . خالص كنيز عباسيان را در جود و بخشش فراتر از همه بخشندگان بنى اميه مى پنداريم و اگر مى خواهى وابستگان و دبيران ايشان را نام ببرى ، عيسى بن ماهان و پسرش على و خالد بن برمك و پسرش يحيى و پسران او جعفر و فضل و دبير ايشان منصور بن زياد و محمد بن منصور و فتى العسكر را نام ببر كه براى هر يك از ايشان بذل و بخششى مى يابى كه بر همه بذل و بخشش خاندان عبد شمس فرنى دارد .

اما پادشاهان اموى برخى چنان بوده اند كه بر غذا دادن هم بخل مى ورزيده اند و جعفر بن سليمان همواره اين موضوع را مى گفته است . معاويه افراد پرخور را ارگ بر سفره اش مى نشستند خوش نمى داشت . منصور دوانى قى هرگاه از خليفگان اموى نام مى برد ، مى گفت : عبدالملك ستمگرى بود كه هيچ اهميتى نمى داد كه چه مى كنى ، وليد ديوانه اى بود ، همت سليمان فقط شكم و فرجش بود ، عمر بن عبدالعزيز يك چشمى ميان كوران بود ، مرد آن قوم فقط هشام بود . منصور از پسر عاتكه - يزيد بن عبد الملك - نام نمى برد ، در

مورد هشام هم با آنكه او را استثنا مى كرد ، مى گفت او لوچ و دزد بود ، همواره پرداخت شهريه سپاهيان را از اين ماه به آن ماه و ماه بعد موكول مى كرد تا جايى كه حقوق يك سال آنان را براى خود تصرف كرد . ابوالنجم عجلى ( 367 ) براى او ارجوزه اى سرود و مطلع آن چنين بود سپاس خداوند بخشنده بسيار عطا كننده را و هشام براى تحسين او همواره كف مى زد ، همينكه به وصف خورشيد رسيد و گفت خورشيد در افق همچون چشم لوچ است ( 368 ) ، دستور داد پس گردن او زدند و او را بيرون انداختند و اين نشانه و نادانى است . ابراهيم بن هشام مخزومى دايى هشام بن عبدالملك مى گفته است از او جز دوبار خطا نديدم يكى اين بود كه سراينده اى خطاب به شترى كه هشام بر آن سوار بود ، چنين سرود ، : اى شتر تنومند همانا سوار تو گرامى ترين سوارى است كه شتران بر خود برده اند و هشام گفت : آرى راست گفتى ! و ديگر آنكه گفت : به خدا سوگند روز قيامت از دست سليمان - برادرش - به امير المومنين عبدالملك شكايت خواهم برد ، و اين نشان ناتوانى و نادانى بسيار است .

قسمت نهم

جاحظ مى گويد : هشام مى گفته است به خدا سوگند من آزرم مى كنم كه به كسى پيش از چهار هزار درهم بدهم و سپس به عبدالله بن حسن چهار هزار دينار پرداخت و آن را به حساب جود و بخشش خود گذاشت

و حال آنكه با آن كار پادشاهى و جان خود و آنچه را در دست داشت حفظ كرد . برادرش مسلمه بن عبدالملك به هشام گفت : آيا با آنكه بخيل و ترسويى طمع دارى به خلافت برسى ؟ گفت : در عوض بردبار و عفيف هستم . و مى بينيد كه خودش اعتراف به بخل و ترسو بودن كرده است و آيا خلافت با يكى از اين دو عيب استقامت مى يابد و بر فرض كه بر پا بماند جز با خطر بزرگ و گرفتارى نخواهد بود و اگر از فساد و انقراض سالم بماند از عيب مصون نخواهد بود .

منصور هم در سخن خود عمر بن عبدالعزيز را بر ديگر خليفگان اموى برترى داده است از او به يك چشم ميان كوران تعبير كرده است ، و شما امويان چنين مى پنداريد كه او زاهد و پارسا و پرهيزكار بوده است . عمر بن عبدالعزيز چگونه اين چنين بوده است و حال آنكه خبيب بن عبدالله بن زبير را صد تازيانه زد و در روزى سرد و زمستانى مشك آب سردى بر سرش ريخت و گرفتار كزاز و فلج شد و مرد . ( 369 ) عمر بن عبدالعزيز نه اقرار به خون او كرد و نه حق اولياى او را پرداخت و نه داد خواهى كرد . خبيب از كسانى نبوده است كه حدود شرعى و احكام آن و قصاص بر او لازم شده باشد و گفته مى شود كه براى اجراى آن مطيع بوده است و همان تازيانه زدن جان او را مى گرفته است و بر فرض كه بگوييد تازيانه

زدن او براى تعزيز و ادب كردنش لازم بوده است ، ديگر چه بهانه و دليلى براى ريختن آب سرد در روز زمستانى آن هم پس از صد تازيانه وجود دارد .

و چون به عبدالعزيز خبر رسيد كه سليمان بن عبدالملك مى خواهد كسى را به جانشينى خود معرفى كند ، آمد و در جايى كه آمد و شد پيش سليمان بود نشست و به رجاء بن حبوه گفت : ترا به خدا سوگند مى دهم كه در مورد خلافت و فرمانروايى از من نام نبرى و به من اشاره نكنى كه به خدا سوگند مرا بر اين كار تاب و توان نيست . رجاء گفت : خدا ترا بكشد كه چه قدر بر آن حريصى .

و هنگامى كه وليد بن عبدالملك خبر مرگ را آورد و به عمر بن عبدالعزيز گفت : اى ابوحفص حجاج مرد . عمر گفت : مگر نه اين است كه حجاج يكى از افراد خاندان ما بود ! و هنگام خلافت خود گفت : اگر نه اين است كه بيعت يزيد بن عاتكه بر گردن مردم است ، خلافت پس از خود را در شورايى مركب از اسماعيل بن اميه بن عمر بن سعيد اشدق ، و قاسم بن محمد بن ابى بكر كه متدين و دلير قريش است و سالم بن عبدالله بن عمر قرار مى دادم . براى عمر بن عبدالعزيز هيچ زيان و گناهى نبود و هيچ كاستى نداشت كه على بن عبدالله بن عباس و على بن حسين را هم در آن شورا قرار دهد ، و بديهى است كه او نمى خواسته است كسى

از قبيله تيم و عدى را در آن راهى باشد بلكه كار براى امويان تدبير مى كرده است ، لى اشكال در اين است كه گويا در نظرش هيچ كس از بنى هاشم شايستگى عضويت آن شورا را نداشته است . از اين گذشته او كار را بدان گونه مى خواسته است كه با برادرش ابوبكر بن عبدالعزيز بيعت شود و چنان شد كه او را مسموم كردند و كشته شد . و چون عبدالله بن حسن به حسن پيش او آمد و عمر بن عبدالعزيز كمال و سخن آورى و نسب و موقعيت و احترام او را در دل مسلمانان و سينه مومنان مى دانست اجازه نداد حتى يك شب در شام بماند و به او گفت : پيش خاندان خودت برگرد كه بهترين چيزى كه براى آنان مى برى سلامت و برگشت خود تو پيش ايشان است و من از طاعونهاى شام بر تو بيمناكم ، و به زودى نيازهاى ترا همان گونه كه مى خواهى و دوست مى دارى بر مى آوريم و برايت مى فرستيم . عمر بن عبدالعزيز خوش نمى داشت مردم شام عبدالله بن حسن بن حسن را ببينند يا سخن او را بشنوند كه مبادا تخم دوستى در سينه هاى آنان بيفشاند يا نهال دوستى در دلشان بنشاند .

وانگهى عمر بن عبدالعزيز به جبر از همه خلق خدا معتقدتر بوده است تا آنجا كه در آن مورد از جهميه ( 370 ) هم جلوتر و از هر غايتى پيشتر افتاده و صاحب ننگ و عار شده است و با آنكه به علم كلام نادان بوده است و با

اهل نظر كم آميزش داشته است در آن باره كتابها مى نوشته است . شوذب خارجى ( 371 ) از او پرسيد اگر پدر و خويشاوندانت در نظرت تبهكارند ، آنان را لعن نمى كنى بلكه از پدرت به نيكى ياد مى كنى ؟ عمر به او گفت : تو چه هنگامى فرعون را لعن كرده اى ؟ گفت : به خاطر ندارم كه او را لعن كرده باشم . عمر بن عبدالعزيز گفت : چگونه براى تو رواست كه از لعن فرعون خود دارى كنى و براى من روا نيست كه از لعن پدر و نياكان خويش خود دارى كنم ؟ و بدين گونه پنداشت كه بر او پيروز شده است و برهان او را باطل كرده است ، و افراد متوسطى هم كه از عالم فروتر و از جاهلى فراترند ، چنين پنداشته اند . حال آنكه چه شباهتى ميان خاندان مروان و ابوسفيان با فرعون است و اينان قومى هستند كه گروهى پيرو و شيعه ايشان بوده اند و گروه بسيارى معتقد به فضيلت آنان بوده اند و كارشان مورد شبهه بوده است ، در صورتى كه فرعون بر خلاف آنان شيعه و پيرو و نسل و دوستدارانى در آن روزگار نداشته و گمراهى او مورد شبهه نبوده است . وانگهى عمر بن عبدالعزيز در مورد خويشاوندان خويش متهم بوده است و مى بايست آن اتهام را با تبرى جستن از ايشان از خود بزدايد و حال آنكه شوذب خارجى متهم به طرفدارى از فرعون نبوده است و امساك از لعن و تبرى جستن از فرعون در برنامه خوارج شناخته شده نبوده

است و چگونه اين دو موضوع در نظر بن عبدالعزيز يكسان آمده است .

مردى از خويشاوندان عمر بن عبدالعزيز پيش او از وام سنگين و عائله مندى خود شكوه كرد ، عمر براى او بهانه آورد . آن مرد گفت : اى كاش در مورد عبدالله بن حسن هم بهانه مى آوردى . عمر بن عبدالعزيز گفت : مگر لازم بوده است : مگر آنچه به او پرداخته ام برخى از حق او نبوده است ؟ او گفت : چرا از پرداخت همه حقوق او خود دارى كردى ؟ عمر بن عبدالعزيز دستور داد او را بيرون كردند و او بر همان گرفتارى بود و محروم از عطاى عمر ماند در گذشت .

وانگهى همان كار گزاران خويشاوندانش ، كار گزاران و اميران و بر شهرها بودند ، آنچه موجب حسن شهرت نسبى او شده است و كارش را بر اشخاص كم اطلاع مشتبه ساخته ، اين است كه او پس از قومى كه عموم شرايع دين و سنتهاى پيامبر صلى الله عليه و آله را دگرگون ساخته بودند به حكومت رسيده است و مردم پيش از او چنان ستم و جور و بى اعتنايى به اسلام خوار و سبك شمردن احكام را ديده بودند كه آنچه از او مى ديدند در مقايسه با قبل اندك و كوچك به نظر مى رسيد . چون عمر بن عبدالعزيز پاره اى از آن كارهاى زشت را كاست او را در شمار خلفا و رهبران شايسته و رو به راه شمردند . در اين باره همين موضوع كافى است كه خليفگان اموى و مروانى ، على عليه السلام را

بر منابر خود لعن مى كردند و همينكه عمر بن عبدالعزيز از اين كار جلوگيرى كرد و او را نيكوكار دانستند ، و سخن كثير ( 372 ) شاهد بر اين مورد است كه خطاب به او چنين سروده است :

به ولايت رسيدى و بدون اينكه از مردم بترسى و از سخن گنهكار پيروى كنى از دشنام دادن به على خود دارى كردى .

اين شعر دليل بر آن است كه دشنام دادن به على عليه السلام چنان عادت زشتى بوده است كه او را به سبب خود دارى از آن ستوده اند . هنگامى كه خالد بن عبدالله قسرى ( 373 ) حاكم مكه شد هرگاه خطبه مى خواند على و حسن و حسين ، عليهم السلام ، را لعن مى كرد .

عبيدالله بن كثير سهمى چنين سرود :

خداى لعنت كناد هر كس از پيشوايان و رعيت را كه بر على و حسين دشنام مى دهد ، آيا بايد بر آنان كه نياكان و عموهايشان همگى گرامى و پاكيزه بوده اند دشنام داد . . .

عبدالله بن وليد بن عثمان بن عفان كه از دشنام دهندگان بود هنگامى كه هشام بن عبدالملك بر منبر عرفات و روز عرفه خطبه مى خواند برخاست و گفت : اى امير المومنين امروز روز است كه خلفا لعن كردن ابو تراب را مستحب مى دانستند . هشام گفت : ما براى اين كار نيامده ايم . بنابر اين مى بينى كه لعن كردن على عليه السلام ميان آنان آشكارا و معمول بوده است ، و همين عبدالله بن وليد بن عثمان بن عفان ضمن دشنام دادن به على عليه

السلام مى گفت : او هر دنياى پدرى و مادرى من ، يعنى عثمان و زبير را كشته است .

مغيره كه كارگزار معاويه بود ، روز به صعصعه بن صوحان گفت : برخيز و على را لعنت كن . او برخاست و گفت : اى مردم اين امير شما به من فرمان مى دهد كه على را لعن كنم ، او را لعنت كنيد كه خدايش لعنت كناد ! و از ضمير او مغيره را در نظر داشت .

اما در مورد عبدالملك و نادانى او همين بس كه شرايع دين و اسلام را دگرگون ساخت و در عين حال مى خواست در پناه نام همين دين كار مردم و ياران خويش را بر عهده بگيرد . درباره نادانى او همين بس كه مى پنداشت بهترين تدبير در منع بنى هاشم از خلافت اين است كه بر منابر او على عليه السلام را لعن كنند و مجالس او آن حضرت را متهم به تبهكارى سازند و اين مساله موجب روشنى چشم دشمن و كاستى و گفت : اى مردم به خدا سوگند كه من خليفه ناتوان و خليفه چرب زبان و خليفه درمانده نيستم و اين كسانى كه او از آنان چنين ياد مى كند خليفگان پيش از او و پيشوايان اويند كه به پايمردى ايشان به اين مقام رسيده اند و به سبب پيش افتادن آنان و اينكه چنين حكومتى را تاسيس كرده اند به رياست دست يافته اند و اگر سپاهيان مرتب و كارهاى استوار و عادت مردم به چنين حكومتى نمى بود ، هر آينه عبدالملكاز همگان به اين مقام دورتر و براى

رسيدن به چنين شرفى به هلاكت مى افتاد . منظور عبدالملك از خليفه ناتوان عثمان و از خليفه چرب زبان معاويه و از خليفه درمانده يزيد بن معاويه است و گفتن چنين سخنى مايه درهم شكستن سلطنت او و نشانه دشمنى او با خاندان خود و تباه ساختن دلهاى پيروان اوست . و اگر او هيچ بى خردى ديگر نمى داشت جز همينكه براى اظهار قدرت خود چاره اى جز اظهار ناتوانى رهبران خود نداشته باشد ، براى اثبات ناشايستگى او كافى است .

اينها كه بر شمرديم مطالبى است كه بنى هاشم در مورد افتخارات خود گفته اند .

ابن ابى الحديد سپس مطالبى را كه بنى اميه در مورد افتخارات خود بر شمرده اند در سيزده صفحه - در چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر - آورده است و سپس در بيست و پنج صفحه پاسخهايى را كه جاحظ داده است و مواردى را هم كه خود افزوده ، بيان كرده كه در واقع خارج از موضوع تاريخ است و بايد آن را در موضوع جدل و مناظره به حساب آورد و چون در عين حال حاوى نكاتى ظريف در مورد ائمه بزرگوار شيعه آن هم از زبان جاحظ و ابن ابى الحديد است و بيان فضايل آل ابى طالب و علويان به هنگام تسلط بنى عباس است به ترجمه همان نكات قناعت مى شود كه مشت نمونه خروار است .

پاسخ به افتخاراتى كه بنى اميه براى خود بر شمرده اند

قسمت اول

بنى هاشم در پاسخ بنى اميه گفته اند : آنچه درباره زيركى و مكر بر شمرده ايد ، از صفات افراد تبهكار است و از صفات خردمندان نكوكار و پسنديده نيست . آنچنان

كه ابوبكر و عمر در كمال تدبير و درست انديشى بوده اند و هيچ كس به آن دو صفت مكار و زيرك نمى دهد و هر مكر و حيله اى كه معاويه و عمروعاص نسبت به على عليه السلام كردند ، على از آن دو بر آن داناتر و آگاهتر بود و بديهى است جنگجويى كه جز كارهاى درست و حلال را براى خود جايز نمى داند هرگز در حيله گرى به پاى كسى كه مقيد به حلال و حرام نيست نمى رسد . شما چهار تن را از حيله گران و سياستمداران شمرده ايد - معاويه و زياد و عمروعاص و مغيره بن شعبه را - و هيچ يك از ايشان در نظر مسلمانان در زمره پرهيزكاران شمرده نمى شوند و حيله گرى و مكر هرگز از صفات اشخاص صالح نيست .

مگر نيم بينيد با آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به هر مكر و خدعه و مكيدت و سياست محيط است ولى هرگز جايز نيست كه گفته شود آن حضرت مكارتر و زيرك تر مردم بوده است .

اما آنچه درباره پادشاهان دادگر و زاهد خود - عمر بن عبدالعزيز - گفته ايد ، مى دانيد كه على بن ابى طالب عليه السلام از خاندان ماست و به زهد و ديندارى او مثل زده مى شود و اگر پارسايان و زاهدانى را كه پادشاه نبوده اند و از خليفگان شمرده نمى شوند بر شمريد ، شما كجا كسانى همچون على بن حسين ، زين العابدين ، و على بن عبدالله بن عباس داريد ، بخصوص على بن حسين بن على بن ابى طالب

عليه السلام كه به او على سراپا خير و سپيدروى و عابد گفته مى شد و به هيچ چيز خداوند را سوگند نداد مگر آنكه حق تعالى سوگند او را بر آورد و شما كجا همچون موسى بن جعفر داريد و كجا همچون على بن محمد الرضا - حضرت هادى - داريد كه در تمام مدت عمر خود با آنكه اموال و املاك فراوان داشت ، پشمينه پوشيد .

اما اگر بخواهيد در فقه و علم و تفسير و تاويل سخنى بگوييد ، شما يك تن هم نداريد و حال آنكه براى ما كسى همچون على بن ابى طالب عليه السلام و ديگرانى چون عبدالله بن عباس و زيد محمد - حضرت باقر - پسران على و جعفر بن محمد هستند كه علم و فقه جعفر بن محمد دنيا را انباشته كرده است و گويند ابو حنيفه و سفيان ثورى هر دو از شاگردان او بوده اند و در اين باره شاگردى همين دو نفر كافى است تا آنجا كه گفته اند ابوحنيفه و سفيان ، زيدى مذهب بوده اند .

و چه كسى همچون على بن حسين ، زين العابدين ، است كه شافعى در رساله اثبات خبر واحد مى گويد : على بن حسين را افقه اهل مدينه است چنين يافتم كه به اخبار واحد استناد فرموده است . و چه كسى همچون محمد بن حنيفه و پسرش ابو هاشم است كه همه مبانى علوم مربوط به توحيد و عدل را تقرير كرده اند و معتزله مى گويند ما بر همه مردم در پناه دانش ابو هاشم اول و ابوهاشم دوم برترى جستيم و پيروز

شديم .

و اگر دليرى و شجاعت و دلاورى را بگوييد ، چه كسى همچون على بن چه كسى همچون حمزه بن عبدالمطلب است كه شير خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است ، و چه كسى همچون حسين بن على عليه السلام است كه درباره جنگ او در عاشورا گفته شده است هرگز كسى را در قبال لشكر بى شمار و در حالى كه از ميان همه برادران و خويشاوندان و ياران خود تنها مانده باشد به شجاعت او نديده ايم كه همچون شير ژيان بود و سواران را درهم مى شكست . و گمان تو در مورد بزرگ مردى كه از ظلم پذيرى و تسليم شدن خود دارى كرد چيست ؟ ابر مردى كه خود و پسران و برادران و عموزادگانش با آنكه به ايشان امان داده شد و سوگندهاى استوار براى آنان خوردند كه در امان خواهند بود ، چندان جنگ كردند كه كشته شدند . حسين عليه السلام است كه براى عرب سنت خود دارى از تسليم و زبونى را معمول فرمود و چنان شد كه پس از او پسران زبير و خاندان مهلب و كسان ديگرى جز ايشان از او پيروى كردند . ( 374 )

و كجا شما را كسانى چون محمد و ابراهيم پسران عبدالله و چون زيد بن على است و شما سخنى را كه زيد به هنگام بيرون شدن از مجلس هشام گفت به ياد داريد كه گفت : زندگى را كسى دوست مى دارد كه زبون باشد . چون اين سخن او به اطلاع هشام رسيد گفت : سوگند به پروردگار كعبه كه

خروج خواهد كرد . زيد قيام به شمشير و نهى از منكر كرد و براى بر پا داشتن شعاير خدا دعوت كرد و شكيبا و در راه خدا كشته شد .

بنى هاشم مى گويند : سه پسر عمو از خاندان ما معاصر يكديگر بوده اند كه نام هر سه على بوده است و هر سه از لحاظ فقه و پارسايى و خرد و تجربه و رفعت مقام ميان مردم شايسته خلافت بودند و ايشان على بن حسين و على بن عبدالله بن عباس و على بن عبدالله بن جعفراند ، ( 375 ) و هرسه كامل و تمام و جامع خصال پسنديده و برتر بوده اند . لبابه دختر عبدالله بن عباس كه همسر على بن عبدالله بن جعفر بوده است . مى گويد : هرگز او را خندان و ترشروى نديدم و هيچگاه سخنى نمى گفت كه نيازمند پوزش خواهى شود و هرگز برده اى را نزد و هيچ گاه بيش از يك سال برده اى را نگه نمى داشت - آزادش مى كرد .

و گويند : پس از اين سه پسر عمو سه پسر ايشان هم كه نام هر سه محمد بود ، همان گونه كه نام پدران ايشان على بود ، و هر يك با توجه به خصال پسنديده و گهر نسب و تبار خود شايسته خلافت بوده اند و ايشان محمد بن على بن حسين بن على - حضرت باقر - و محمد بن على بن عبدالله بن عباس و محمد بن على بن عبدالله بن جعفر بوده اند .

گويند : محمد بن على بن حسين هيچ گاه به هيچ گرفتار

و بيمارى كلمه اعوذ بالله را نمى شنوند - اين كلام را به زبان نمى آورد يا چنان نمى گفت كه شخص گرفتار بشنود - و همواره غلام و كنيز خود را از اينكه به شخص فقير كلمه سائل را بگويند ، منع مى فرمود . او سرور همه فقيهان حجاز است و مردم فقه را از او و پسرش جعفر آموخته اند ، و هموست كه ملقب به باقر يعنى شكافنده علم است و هنگامى كه هنوز آفريده نشده بود ، پيامبر صلى الله عليه و آله به وجود مژده داد و او را به اين لقب ملقب فرمود ( 376 ) و به جابر بن عبدالله وعده ديدار او را داد و فرمود اى جابر او را در كودكيش خواهى ديد و چون او را ديدى سلام مرا به او ابلاغ كن . جابر چندان زنده ماند كه او را ديد و آنچه را كه به آن سفارش شده بود ، ابلاغ كرد .

بنى هاشم به بنى اميه مى گويند اينكه شما از عاتكه دختر يزيد بن معاويه نام مى بريد و به او مى باليد ، ما فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله را نام مى بريم كه خود بانوى بانوان جهانيان است و مادرش خديجه نيز سرور زنان جهانيان است و شوهرش على بن ابى طالب سرور همه مسلمانان است و پسر عموى ديگرش جعفر است كه داراى دو بال و دو هجرت است و دو پسرش حسن و حسين سرور جوانان بهشت اند و جد پدرى آن دو ابوطالب بن عبدالمطلب است كه از همگان دادرس تر

و خردمندتر و خوش نفس تر و حمايت كننده تر است . پيامبر صلى الله عليه و آله را در قبال تمام قريش حمايت كرد و سپس بنى هاشم و بنى مطلب و برادر زادگان خود را از خواهر زادگان خويش يعنى بنى مخزوم حفظ كرد و او يكى از كسانى است كه در عين تنگدستى و بينوايى سيادت و سالارى كرده اند . ابوطالب در عين حال شاعرى توانا و خطيبى سخن آور است ، و چه كسى مى تواند با فرزندان ابوطالب مفاخره كند كه مادرشان فاطمه دختر اسد بن هاشم است و او نخستين زن هاشمى است كه براى شوهرى هاشم فرزند آورده است و آن بانو كسى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در دامنش پرورش يافته است و آن حضرت او را مادر صدا مى كرد و خود براى خاك سپردنش در گور او رفت و حقوق او را همچون حقوق مادر رعايت مى فرمود . چه كسى مى تواند در شرف همتاى مردانى شود كه از سوى پدر و مادر به هاشم نسب مى رسانند .

گويند ، و از شگفتيها اين است ، كه او چهار پسر آورده است كه هر يك از ديگرى ده سال بزرگتر بوده است ، طالب و عقيل و جعفر و على . و چه كسى از قريش و غير قريش مى تواند همچون بنى طالب ده پشت پياپى را بشمرد كه هر يك عالم و زاهد و پارسا و شجاع و بخشنده و پاك سرشت و پاكيزه باشند . برخى از ايشان خليفه و برخى شايسته آن مقام بوده اند و

ايشان عبارتند از حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على ، عليهم السلام ، و چنين فضيلتى براى هيچ خاندانى از عرب و عجم فراهم نمى شود .

بنى هاشم به بنى اميه مى گويند و اگر شما به اين موضوع مباهات مى كنيد كه عبدالله بن يزيد از شماست ، در پاسخ مى گوييم حسن بن على ، كه سرور جوانان بهشت است ، از ماست ، كه از همه مردم گرامى تر و پاكيزه تر است . علاوه بر آن دليرى و بينش و فقه و صبر و حلم و عزت نفس را داراست و برادرش حسن نيز سرور جوانان بهشت و از همه مردم بلند مرتبه و از نظر خلق و خوى و شكل ظاهرى شبيه ترين افراد به رسول خداوند است و پدرشان على بن ابى طالب عليه السلام است .

شيخ ما ابوعثمان جاحظ مى گويد : على چنان كسى است كه ترك مدح و وصف او رساتر از توصيف اوست و به اين كتاب را گنجايش آن نيست و نياز به تاليف كتابى مخصوص دارد . عموى حسن و حسين جعفر ذوالجناحين و مادرشان فاطمه و مادر بزرگ ايشان خديجه و داييهاى ايشان قاسم و عبدالله و ابراهيم و خاله هاى ايشان زينب و رقيه و ام كلثوم و مادر بزرگهاى ديگرشان آمنه دختر وهب يعنى مادر پيامبر صلى الله عليه و آله و فاطمه دختر اسد بن هاشم هستند ، و جد ايشان رسول خدا ، صلوات الله عليه ، است و زبان هر كس را كه بخواهد

افتخار كند بند مى آورد و بر همه چيره است . هر فضيلتى را كه مى خواهى بگو و هر چه را مى خواهى كن كه آنان را داراى آن فضيلت خواهى ديد .

بنى هاشم مى گويند و اگر افتخار به نيرو و قوت و درهم شكستن پهلوانان و فرو گرفتن دليران باشد ، شما كجا همچون محمد بن حنفيه داريد و خود اخبار او را شنيده ايد كه دامن زرهى را كه بلند بود جمع كرد و با يك حركت و كشش آنرا قطع كرد ، و خودتان داستان پهلوانى را كه پادشاه روم براى افتخار كردن به اعراب پيش معاويه فرستاده بود شنيده ايد و اينكه محمد بن حنيفه نشست و قرار شد كه آن پهلوان او را از زمين بلند كند و او نتوانست ، گويى كوهى را مى خواست تكان دهد . سپس پهلوان رومى بر زمين نشست تا محمد او را از جاى برادر و محمد او را بلند كرد و بالاى سر خود برد و بر زمين نشست تا محمد او را از جاى بردارد و محمد او را بلند كرد و بالاى سر خود برد و بر زمين كوبيد . اين نيرو همراه با شجاعت مشهور و فقه در دين و بردبارى و صبر و سخن آورى و علم به جنگها و خون ريزيهاى آينده و خبر دادن از امور پوشيده بود ، تا آنجا كه مدعى شدند او مهدى است .

قسمت دوم

بنى هاشم مى گويند : وانگهى ميان قبيله و خاندان ما مردان ديگرى هستند كه شما امثال ايشان را هرگز نداريد ، كه از جمله ايشان

اميران ناحيه ديلم و طبرستان هستند يعنى ناصر كبير ، حسن اطروش بن على بن حسن بن عمر بن على بن عمر اشرف بن زيد العابدين ، و او كسى است كه ديلم و طبرستان به دست او اسلام آورد . و ناصر صغير كه احمد بن يحيى بن حسن بن قاسم بن ابراهيم بن طباطبا است و برادرش محمد بن يحيى كه ملقب به مرتضى است و پدرشان يحيى بن حسين ملقب به هادى است . از اعقاب ناصر كبير بايد از جعفر بن محمد بن حسن ناصر كبير نام برد كه ملقب به ثائر بوده است . ايشان اميران نواحى طبرستان و گيلان و گرگان و مازندران و نواحى ديگر بوده اند و مدت يكصد و سى سال بر آن مناطق حكومت كردند و به نام خود درهم و دينار زدند و به نام ايشان بر منبرها خطبه خوانده شد و با پادشاهان سامانى جنگ كردند و لشكرهاى آنان را درهم شكستند و فرماندهان سامانى را كشتند . هر يك از اين افراد به مراتب مهم تر و دادگرتر و با انصاف تر و پارساتر و سخت گيرتر در امر به معروف نهى از بنى اميه است ، ديگر از افرادى كه همچون ايشان شمرده مى شوند ، داعى كبير و داعى صغير ، دو امير ناحيه ديلم هستند كه لشكرها كشيدند و افرادى را براى خود بر كشيدند .

بنى هاشم مى گويند : همچنين پادشاهان مصر و آفريقا كه دويست و هفتاد سال حكومت كردند ، از ما هستند كه بسيارى از زمينها را گشودند و آنچه را كه روميان پس گرفته

بودند از آنان باز پس گرفتند و كارهاى پسنديده بزرگ انجام دادند . و ميان ايشان دبيران و شاعران و اميران فرماندهان بوده اند ، نخستين ايشان عبيدالله بن ميمون بن محمد بن اسماعيل بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن ابى طالب عليه السلام معروف به مهدى و آخرين ايشان عبدالله بن ابى القاسم بن ابى ميمون بن مستعلى بن مستنصر بن طاهر بن حاكم بن عبدالعزيز بن مغر بن منصور بن قائم بن مهدى است كه به عاضد مشهور بوده است .

و اگر بنى اميه بخواهند به پادشاهان اموى اندلس كه از اعقاب هشام بن عبدالملك بوده اند افتخار كنند ، مى گوييم اين ما بوديم كه پادشاهى شما را در اندلس منقرض ساختيم همان گونه كه پادشاهى شما را در شام و تمام مشرق زمين منقرض ساختيم و چنان بود كه هنگام پادشاهى سليمان بن حكم بن سليمان بن عبدالرحمان بر قرطبه ، على بن حميد بن ميمون بن احمد بن على بن عبدالله بن عمر بن ادريس بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام بر سليمان كه ملقب به الظافر بود خروج كرد و او را كشت و پادشاهى او را نابود كرد و قرطبه را كه پايتخت امويان بود به تصرف خود در آورد . اين على بن حميد ملقب به ناصر شد و پس از او برادرش قاسم كه ملقب به معتلى بود به حكومت قيام كرد . بنابر اين ما در مشرق و مغرب شما را كشته ايم و پادشاهى شما را از ميان برده ايم ، و هركجا باشيد

در كمين شما هستيم و شما را تعقيب كرده و كشته و پراكنده ساخته ايم و افتخار به حكم همه ملتها از آن غالب بر مغلوب است .

وانگهى افراد ديگرى داشته ايم كه براى شما نظير آن نيست و نبوده است . . .

و از جمله مردان ما محمد بن ابراهيم طباطبا دوست و همدم ابوالسرايا است كه مردى سخت پارسا و عابد و فقيه بود و در نظر افراد خاندان خود و زيديه منزلتى بزرگ داشت . . . و از جمله مردان ما نقيب ابو احمد حسين بن موسى است - پدر سيد رضى و سيد مرتضى - كه به روزگار خويش شيخ خاندان ابى طالب و بنى عباس بود و پادشاهان و خلفا در همه سرزمينها سخن او را مى پذيرفتند و از او اطاعت مى كردند و دو پسرش على و محمد كه همان مرتضى و رضى هستند و هر دو در ادب و فقه و كلام يگانه روزگار بوده اند ، علاوه بر آنكه رضى ادبيى دلير و سخت با عزت نفس بوده است . . . ( 377 ) و از مردان ما قاسم بن ابراهيم طباطبا است كه سخت پارسا و فراخواننده به سوى خدا و صاحب مصنفات است و از داعيان به توحيد و عدل و ستيز با ستمگران است و اميران يمن از اعقاب اويند . . . ( 378 )

و از مردان ما محمد بن محمد بن زيد بن على بن حسين دوست و همدم ابوالسرايا است كه شاعرى اديب و فقيه بود و در جوانى به سرورى رسيد ، امر به معروف و نهى

از منكر مى كرد و چون اسير شد و او را پيش مامون بردند او را گرامى داشت و فضل و نسب او را رعايت كرد . و از مردان ما عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام است كه معروف به عبدالله محض بوده است و پدرش حسن بن حسن و مادرش فاطمه دختر حسين بن على است . هرگاه گفته مى شد زيباترين مردم كيست ؟ گفته مى شد : عبدالله بن حسن ؛ و چون پرسيده مى شد شريف ترين مردم كيست ؟ مى گفتند : عبدالله بن حسن . ( 379 )

ديگر از مردان ما برادر عبدالله ، حسن بن حسن و عمويش زيد بن حسن و پسرانش محمد و ابراهيم و موسى و يحيى هستند . كار محمد و ابراهيم معروف و فضيلت آن دو غير قابل انكار است كه در فقه و ادب و پارسايى و شجاعت و سرورى نام آور بودند . يحيى هم كه سالار ديلم است ، نيكو مذهب و ميان خاندان خود مقدم و از هر عيبى كه بر امثال او گرفته مى شده است ، دو بوده است . او از راويان حديث است كه از محدثان بزرگ و بيش از همه از جعفر بن محمد عليه السلام روايت كرده است و چون مرگ حضرت صادق فرا رسيد ، او را هم از جمله اوصياى خود ، همراه فرزند بزرگوارش موسى بن جعفر ، قرار داد . موسى بن عبدالله بن حسن هم جوانمردى نجيب و شكيبا و دلير و بخشنده و شاعر بود .

ديگر از مردان ما حسن

مثلث است ، يعنى حسن بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب ، عليه السلام . كه مردى عابد و فاضل و پارسا بود و در امر به معروف و نهى از منكر همان روش اهل بيت را داشت . ابراهيم بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام كه از سران و روى شناسان اهل بيت بوده است و گفته شده است شبيه ترين مرد روزگار خويش به پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است .

ديگر از مردان ما عيسى و يحيى پسران زيد هستند كه از لحاظ دليرى و زهد و فقه و پارسايى از گزيده تر مردم روزگار خويش بودند .

ديگر از مردان ما يحيى بن عمر بن يحيى بن حسين بن زيد شهيد و صاحب دعوت است كه فقيهى فاضل و دليرى سخن آور و شاعر بوده است و گفته مى شود مردم هيچ گاه هيچ يك از طالبيان را كه مردم را به بيعت با خويش فرا مى خوانده اند به اندازه يحيى دوست نمى داشته اند و براى هيچ يك از ايشان به مانند او مرثيه سروده نشده است . ( 380 ) و از مردان ما محمد بن قاسم بن على بن عمر بن ( 381 ) على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام است كه در طالقان خروج كرد و از اين جهت كه جز جامه پشمينه سپيد نمى پوشيد به صوفى مشهور شد . او عالم فقيه و زاهدى متدين و نيكو مذهب و معتقد به عدل و توحيد بود .

و از مردان ما محمد بن صالح

بن عبدالله بن موسى بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام است كه از جوانمردان و دليران بى باك و شاعران ظريف خاندان ابوطالب است ، و اشعارى لطيف از او باقى مانده است . ( 382 )

ديگر از مردان ما احمد بن عيسى بن زيد است كه مردى فاضل و عالم و ميان عشيره خود محترم و معروف به فضل بوده است او از محدثانى است كه از قول او هم حديث نقل كرده اند . ( 383 )

و از مردان ما موسى بن جعفر بن محمد عليه السلام است كه معروف به العبد الصالح است كه جامع فقه و دين و پارسايى و بردبارى و شكيبايى است و فرزند برومندش على بن موسى عليه السلام است كه شايسته خلافت بوده و خطبه وليعهدى به نامش خوانده شده است ، او عالم تر و سخاوتمندتر و گرامى تر و مردم از لحاظ اخلاق بوده است .

سپاس فراوان خداوند متعال را كه توفيق ترجمه تا پايان اين جلد را كه جلد پانزدهم از شرح نهج البلاغه است به اين ذره ارزانى فرمود و سپاس ديگر آن است كه پايان اين جلد به نام نامى و شرف سامى سلطان سرير ارتضاء حضرت امام على بن موسى الرضا ، صلى الله عليه و على آبائه المعصومين و ابنائه المنتجبين ، شايسته عنوان ختامه مسك گرديد .

اميدوارم عنايت آن حضرت كه امام روف و غوث الامه و غياثها است شامل حال همه مسلمانان واقعى و شيعيان مخلص گردد و به پايمردى آن امام معصوم رحمت خداوند اين بنده ناتوان و پدر و مادر و

وابستگانش را فرا گيرد . بمنه و كرمه .

محمود مهدوى دامغانى

مشهد ، سحرگاه جمعه نوزدهم رمضان المبارك 1411 ق ، شانزدهم فروردين 1370 و پنجم آوريل 1991

پى نوشتها

از 1 تا 70

1- اين نامه را ابن اسحاق در آثار خود آورده است و ابن ابى الحديد آن را نقل كرده است كه ملاحظه خواهيد فرمود . ابن قتيبه در الامامه و السياسه ، جلد 1 ، صحفه 7 ، و شيخ مفيد در الجمل ، صحفه 131 و زمخشرى بخشى از آن را در ربيع الا برار ، و شيخ طوسى در الامالى ، جلد 2 ، صحفه 359 ، با تفاوتهاى اندكى اين نامه را آورده اند . به مصادر نهج البلاغه ، جلد 3 ، صحفه 194 ، مراجعه فرماييد . م

2- سوره توبه ، آيه 41 .

3- در متن دشنام ديگرى بود و با تسامح ترجمه شد . م

4- جاى تعجب است كه اين راوى چنين مى گويد ، تولد حضرت مجتبى به سال سوم هجرت و اين دعوت به سال 36 هجرت بوده است ، معمولا به مرد 33 ساله جوان كم سن و سال گفته نمى شود . م

5- سوره رعد ، آيه 12 ، و براى اطلاع بيشتر به تفسير ابو الفتوح ، جلد 6 ، صفحه 466 ، مراجعه فرماييد . م .

6- منظور آيات سوم تا پنجم سوره شصت و ششم ( تحريم ) است كه به نقل بسيارى از محدثان و مورخان و مفسران اهل سنت در مورد عايشه و حفصه نازل شده است . م

7- علاوه بر اين اشخاص شيخ مفيد در الجمل اين موضوع را آورده است ،

به صفحه 168 ترجمه آن ( تهران ، نشرنى ، 1367 ) مراجعه فرماييد . م

8- سوره بقره ، بخشى از آيه 188 .

9- سوره نساء ، بخشى از آيه 93 .

10- رفاعه از قبيله خزرج انصار است كه در جنگ جمل و صفين در التزام على عليه السلام بوده است ؛ به اسد الغابه ، جلد 2 ، صفحه 179 مراجعه فرماييد . م

11- يعنى آيات اول و دوم سوره عنكبوت .

12- به تاريخ طبرى ، جلد اول ، صفحات 3173-3172 و صفحه 2425 ترجمه تاريخ طبرى به قلم مرحوم ابوالقاسم پاينده ، و نبرد جمل ، ( تهران : نشر نى ، 1367 ) صفحه 178 مراجعه فرماييد . م

13- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به تفسير قمى از قرن چهارم هجرى ، جلد 2 ( نجف : 1387 ق ) صفحه 99 ، و تفسير برهانى سيد هاشم بحرانى ، جلد 3 ، ( قم : 1393 ق ) صفحه 126 ، و نبرد جمل شيخ مفيد ( تهران : نشرنى ، 1367 ) صفحه 92 ، پانوشت شماره 2 مراجعه فرماييد . م

14- يعنى آيات 3 تا 5 سوره تحريم ؛ و به تفسير ذيل آيات فوق مراجعه فرماييد . م

15- عبد الرحمن كه برادرزاده ابوجهل و ربيب عمر بن خطا است از دشمنا سر سخت اهل بيت و از شيفتگان عثمان است و روز جنگ خانه عثمان به سختى زخمى شد و در حكومت معاويه در گذشت .

به اسد الغابه ، جلد 3 ، صفحه 284 مراجعه فرماييد؛ اگر عايشه در اين سخن حسن نيت مى داشت مى گفت

اى كاش پسرانى به فضيلت حسن و حسين مى داشتم وانگهى در جلوگيرى از دفن حضرت مجتبى عليه السلام آن هم چهارده سال پس از جنگ جمل آن همه بازى در نمى آورد؛ در اين مورد به تاريخ يعقوبى ، جلد 2 ( بيروت : 1379 ق ) صفحه 225 مراجعه شود . خدا كند توبه اين بانو مقبول درگاه حق باشد . م .

2 . ظاهر آيه مبارك 22 سوره نساء چنين است كه خداوند متعال فرموده است : براى آنانى كه چندان مرتكب گناه مى شوند كه مرگ يكى از ايشان فرا مى رسيد و مى گويد هم اكنون توبه كردم ، توبه نخواهد بود . م

16- 2 . ظاهر آيه مبارك 22 سوره نساء چنين است كه خداوند متعال فرموده است : براى آنانى كه چندان مرتكب گناه مى شوند كه مرگ يكى از ايشان فرا مى رسيد و مى گويد هم اكنون توبه كردم ، توبه نخواهد بود . م

17- در نامه دوم هيچگونه بحث تاريخى و اجتماعى مطرح نشده است و ابن ابى الحديد فقط در هفت سطر آن را شرح زده است . م

18- داستان خريد خانه شريح را پيش از سيدرضى ، شيخ صدوق در امالى خود ، صفحه 187 با اسناد متصل از قول جناب عبد العظيم حسنى با تفاوت اندكى آورده است . براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه و اسانيده ، جلد 3 ، صفحه 199 مراجعه فرماييد . م

19- براى اطلاع بيشتر به جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ، جلد 2 ، صفحه 266 ، خطبه 56 مراجعه فرماييد . م

20- در

الاستيعاب ، صفحه 590 و ضمن آن نوشته است ، شريح در صد سالگى به سال هشتاد و هفتم هجرى در گذشته و شصت سال از روز گار عمر تا روزگار عبد الملك بن مروان قاضى بوده است .

21- در نامه هاى چهارم و پنجم مطلب تاريخى نيامده است .

22- اين نامه ار پيش از سيدرضى ، نصر بن مزاحم در كتاب صفين ، صفحه 29 و اين قتيبه در الامامه و السياسه ، جلد 1 ، صفحه 93 ، و ابن عبدربه در عقد الفريد ، جلد 4 ، صفحه 322 آورده اند . براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه ، جلد 3 ، صفحه 210 مراجعه فرماييد . م

23- به مباحث ذيل خطبه چهل و سوم هم در جلد دوم همين كتاب مراجعه فرماييد . م

24- اين ابيات با افزونيهايى در لسان العرب ذيل حلم آمده است .

25- براى اطلاع از منابع اين نامه كه آن را اعثم كوفى در فتوح و مبرد در كامل و ديگران با تفاوتهاى اندكى آورده اند . به مصادر نهج البلاغه ، جلد 3 ، صفحه 211 مراجعه فرماييد . م

26- بعيد به نظر مى رسد كه جمله عليه السلام در اصل نامه بوده باشد . م

27- سوره زمر ، آيه 65 .

28- اين جملات مويد آن است كه اين نامه در روزهاى آخر جنگ صفين نوشته شده است . م

29- مقتبس از سوره بقره ، آيه 206 .

30- سوره حجرات ، آيه 8 .

31- در نامه هشتم هيچگونه مطلب تاريخى نيامده است .

32- براى اطلاع كامل از منابعى كه اين نامه را آورده اند و

بزرگانى چون نصر بن مزاحم و ابن عبدربه و بلاذرى و شيخ مفيد و اخطب خوارزم از جمله ايشانند به مصادر نهج البلاغه ، جلد 3 ، صفحه 217 مراجعه فرماييد . م

33- سيره ابن هشام ، جلد اول ، صفحه 265 .

34- سيره ابن هشام ، جلد 1 ، صفحات 276-278 .

35- به ديوان ابوطالب ، صفحه 176 و ديوان شيخ الاباطح ، صفحه 12 مراجعه شود .

36- ديوان ابوطالب ، صفحه 90 .

37- ديوانن ابوطالب ، صفحه 162 .

38- هشام از كسانى است كه در اصطلاح مولفه قلوبهم بوده است و پيامبر صلى الله عليه و آله از غنايم حنين به او بخشيده اند .

به اسد الغابه ابن اثير مراجعه فرماييد . م

39- براى اطلاع بيشتر از اين ابيات گذشته به ديوان ابوطالب ، صفحات 111 ، 137 ، 149 مراجعه شود . م

40- منظور ابن حبيب مورخ ، شاعر و نسب شناس قرن سوم هجرى و در گذشته به سال 245 قمرى است . براى اطلاع بيشتر از آثارش به الا علام زركلى ، جلد 6 ، صفحه 307 مراجعه فرماييد . م

41- 2و2 . ديوان ابوطالب ، صفحه 41 .

42- 2 . ديوان ابوطالب ، صفحه 41 .

43- سوره توبه ، آيات 113 و 114 .

44- سوره قصص ، بخشى از آيه 56 .

45- خوانندگى گرامى توجه دارند كه اين اصرار در مورد كفر حضرت ابوطالب سلام الله عليه نمونه اى ديگر از كينه توزيهاى بنى اميه و مروانيان نسبت به حضرت امير المومنين على عليه السلام است كه بدينگونه به خيال خود ننك كافرزادگى را از خود بزدانيد و عجيب

است كه هيچ مطلبيى در مورد كفر با ايمان خطاب و عفان بيان نمى شود ، و به همين سبب از دير باز كتابهاى مستقلى درباره ايمان ابوطالب تاليف شده است كه جوابگوى اين ياوه سراييهاست . م

46- اين روايت با چند سلسله سند و با اندك تفاوتى در اصول كافى كلينى آمده است و به بحار الانوار علامه مجلسى ، جلد 15 ، صفحه 156 چاپ جديد مراجعه فرماييد . م

47- نام پدر اين شخص محمد است نه محمود كه در مجمع الرجال قهپايى ، جلد 1 ، صفحه 28 و جامع الرواه اردبيلى ، جلد 1 ، صفحه 15 معرفى شده است و اين روايت را مرحوم مجلسى در بحار الانوار چاپ جديد ، جلد 35 ، صفحه 110 آورده است . م

48- سوره نساء ، بخشى از 114 .

49- اين روايت را مرحوم مجلسى ، رضوان الله تعالى عليه ، از كتاب اثبات ايمان ابوطالب تاليف فخار بن مد موسى نقل فرموده است و ليث مرادى مى گويد از حضرت صادق صلى الله عليه و آله پرسيدم و چنين پاسخ فرمود و افزود كه امير المومنين به نيابت از عبد الله و آمنه و ابوطالب كسانى را به حج گسيل مى فرمود . به بحار الانوار چاپ جديد ، جلد 35 ، صفحه 112 مراجعه فرماييد . م

50- سوره مجادله ، آيه 22 .

51- اين حديث را شيخ صدوق ( ره ) در علل الشرايع ، صفحه 156 و خصال ، جلد 1 ، صفحه 38 آورده است . م

52- اين حديث به نقل ار كافى كلينى ، و امالى صدوق در

بحار الانوار چاپ جديد ، جلد 35 ، صفحه 72 آمده است . م

53- ديوان ابوطالب ، صفحات 155-158 .

54- ديوان ابوطالب ، صفحه 173 .

55- براى اطلاع بيشتر از اين معجزه به ترجمه نهايه الارب فى فنون الادب ، جلد 1 ، به قلم ين بنده ، ( تهران : امير كبير ، 1364 ش ) صفحه 207 مراجعه فرماييد . م

56- سوره كوثر ، آخرين آيه .

57- ديوان ابوطالب ، صفحه 25 .

58- ديوان ابوطالب ، صفحه 42 .

59- ديوان ابوطالب ، صفحات 70-72 .

60- 2 . ديوان ابوطالب ، صفحات 50-75 .

61- 2 . ديوان ابوطالب ، صفحات 50-75 .

62- 2 . ديوان ابوطالب ، صفحات 50-75 .

63- منظور معلقه لاميه هشتاد و دو بيتى امرو القيس است . براى اطلاع بيشتر به شرح القصائد العشر خطيب تبريزى ، چاپ دكتر فخر الدين قباوه ، حلب 1973 م ، صفحات 19-94 مراجعه شود . م

64- شيخ مفيد رساله اى در باب ايمان ابوطالب تاليف كرده است كه در مجموعه نفائس المخطوطات ، شماره 3 ، مجموعه 1 ، به سال 1956 در نجف چاپ شده است .

65- محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على عليه السلام ملقب به ارقط و مهدى و نفس زكيه كه در كوفه به قصد خونخواهى پدر خويش به منصور خروج كرد و با دويست و پنجاه مرد امير مدينه را باز داشت كرد . مردم آن شهر با او بيعت كردن ، منصور وليعهد خود عيسى بن موسى را به جنگ او گسيل داشت و او در سال 145 كشته شد . ( نقل

از مقاتل الطالبيين ) .

66- منظور از شخص مذكور سيد شمس الدين ابو على فخار بن معد موسوى است . فخار به كسر اول و بدون تشديد دوم است . و از دانشمندان نسب شناس نيمه دوم قرن ششم و سالها نخست قرن هفتم و در گذشته به سال 603 و معاصر و دوست ابن ابى الحديد است . كتاب او كه اخيرا چاپ شده است الحجه على الذاهب الى تكفير ابى طالب نام دارد؛ به اعيان الشيعه مرحوم امين ، جلد 8 ، صفحه 393 مراجعه فرماييد . م

67- محمد بن عمر واقدى مولف المغارى در گذشته به سال 207 هجرى قمرى است و معلوم مى شود در نظر ابن ابى الحديد هم ارزنده ترين بوده است . براى اطلاع بيشتر از شرح حال و آثار و روش كار تحقيقى او به مقدمه ما رسدنم جونز جلد اول مغازى چاپ 1966 ميلادى دانشگاه آكسفورد ترجمه آن به قلم اين بنده مراجعه فرماييد . م

68- محمد بن اسحاق بن يسار متولد به سال 85 و در گذشته به سال 151 هجرى است . براى اطلاع بيشتر به مقدمه سيره ابن هشام ، جلد 1 ، به قلم مصطفى السقاء و ديگر همكارانش مراجعه شود . م

69- بلاذرى در گذشته به سال 279 هجرى است ، امروز اين كتاب او بيشتر به انساب الاشراف معروف است . به الاعلام زركلى ، جلد 1 ، صفحه 252 مراجعه شود . م

70- اين خبر در الاصابه ، جلد 3 ، صفحه 377 هم آمده است .

از 71 تا 160

71- ياقوت حموى مى گويد : بقع نام چاهى در مدينه است

. ياقوت همچنين حديثى از عايشه مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله آب شيرين را از محل خانه هاى سقيا بر مى داشت و سقيا دهكده بزرگى از توابع فرع است و ميان آن دو در راه جحفه اندكى بيش از سى كيلومتر است . ابن فقيه مى گويد سقيا از پايين ترين واديهاى تهامه است .

72- ابن ابى الحديد به شيوه خود ، مطالب واقدى را گاه تلخيص كرده است و برخى از جملات رانياورده است . م

73- ياقوت ، حسيكه را به صورت مصغر ضبط كرده و گويد نام جايى در راه ذباب است و كلمه ذباب را با كسر اول نوشته و گفته است نام كوهى در مدينه است كه در مغازى و اخبار سخن از آن رفته است .

74- در مغازى چاپ مارسدن جونز ، جلد 1 ، صحفه 24 ، نام حارث بن خزمه هم آمده است . م

75- در مغازى چاپ مارسدن جونز ، جلد 25 آمده است كه عبيد بن يحيى از قول معاذ . م

76- خوانندگان گرامى بايد توجه بفرمايند كه اصلا موضوع شركت سعدبن عباده در جنگ بدر از دير باز مورد اختلاف و ترديد است . موسى بن عقبه و محمد بن اسحاق او را از شركت كنندگان در جنگ بدر نمى دانند؛ در پاره اى از منابع آمده است كه پيش از حركت گرفتار مار گزيدگى شد و به فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله از حركت خود دارى كرد . براى اطلاع بيشتر به شماره 3173 الاصابه ابن حجر عسقلانى مراجعه فرماييد . م

77- نام اين چاه در مغازى

است و به نقل از طبقات ابن سعد در پاورقى در حدود دو كيلومترى مدينه بوده است . م

78- ياقوت اين كلمه را به صورت مصغر ضبط كرده و و مى گويد همان عقيق مدينه است . در مغازى به صورت مكتمن است .

79- اين مرد را براى استمداد از قريش فرستاده اند كه كاروان را دريابند . در صفحات بعد تفصيل آن را ملاحظه خواهيد فرمود . م

80- در متن تميز معدود ذكر شده است . م

81- ابن ابى الحديد اندكى تلخيص كرده است . از متن مغازى چاپ مارسدن جونز ترجمه كردم . م

82- تاريخ طبرى ، جلد 2 ، چاپ صفحه 345 و سيره ابن هشام ، جلد 2 ، چاپ مصر ، صفحه 62 .

83- مرالظهران نام جايى در يك منزلى مكه است . معجم البلدان ، جلد 8 ، صفحه 21 مراجعه شود . م

84- از كنيه هاى ابوجهل است . به پانوشت صفحه 34 ، جلد 1 ، مغازى واقدى ، مراجعه فرماييد . م

85- نام جايى در حدود 12 كيلومترى مكه است ، معجم البلدان ، جلد هشتم ، صفحه 490 . م

86- سوره انفال ، بخشى از آيه 48 .

87- براى اطلاع بيشتر از اين سريه به ترجمه مغازى واقدى ، جلد 1 ، صفحات 9-14 ، به قلم اين بنده مراجعه فرماييد . م

88- در مغازى واقدى آمده است كه آن زن گفت هم اكنون هم كاروان در منطقه روحاء است . م

89- در چند سطر بعد توضيح مى دهد كه نام جايى در 3 كيلومترى روحاء است . م

90- دهكده بزرگى در راه مدينه و

چهار منزلى مكه است . به معجم البلدان ، جلد 3 ، صفحه 62 مراجعه شود . م

91- ميان دو خط تيره از مغازى واقدى ترجمه و افزوده شد . م

92- واحد مسافت ( برابر هزار گام با يك سوم فرسنگ ) ؛ مقدار منتهاى درازى بصر ( مد بصر ) از زمين ، ( نيز ) هر يك از ستونهايى كه براى تعيين مسافتى ، در اصل 1000 گام ( قدم و سپس فرسنگ ) در جادها نصب مى كردند . ( نقل از فرهنگ فارسى دكتر محمد معين ) .

93- اين ابيات در سيره ابن هشام جلد 2 ، صفحه 297 چاپ مصر سه بيت است و مى گويد آن را هنگام بازگشت پيامبر صلى الله عليه و آله از بدر كه اسيران همراهش بودند سروده است و صحيح تر به نظر مى رسد . م

94- به فتح يا كسر حرف اول و سكون دوم ، نام گردنه اى ميان راه مكه و مدينه است ، معجم ما استعجم بكرى ، صفحه 494 . م

95- در متن وليد بن مغيره آمده است كه قطعا اشتباه است ، از مغازى تصحيح شد . به اسد الغابه ، جلد 1 ، صفحه 92 مراجعه فرماييد . م

96- بخشى از آيه 24 ، سوره مائده .

97- ابن ابى الحديد اندكى تلخيص كرده است . در متن مغازى تفاوتهاى مختصرى ديده مى شود . به ترجمه مغازى ، جلد 1 ، صفحه 38 مراجعه فرماييد . م

98- اين دو گروه از شاخه هاى قبيله بنى غفار هستند در سيره ابن هشام ، جلد 2 ، صفحه 266

نامشان آمده است ، ضمنا تفاوتهاى مختصرى ميان متن فوق و متن مغازى ديده مى شود . م

99- در مغازى واقدى به صورت نبيه و منبه آمده است و اين دو برادر بوده اند . م

100- آنچه در پاورقى آمده است به متن منتقل و ترجمه شد . م

101- آيه 9 از سوره انفال ؛ آنچه ميان دو خط تيره است در پاورقى بود كه به متن منتقل شد . م

102- سوره غافر ، بخشى از آيه 10 .

103- مقصود ديه عمرو بن حضرمى است كه در سريه نخله كشته شده بود . م

104- متن المغازى صيح تر است و از آن ترجمه شد . م

105- متن المغازى صحيح تر است و از آن ترجمه شد ، در متن فوق آمده است بر نشيمنگاه خود خاك پاشيد ! م

106- واقدى در مغازى گويد : برخى هم گفته اند اول كشته انصار عمير بن حمام بوده است كه خالد بن اعلم عقيلى او را كشته است ، ولى مردم مكه همگى همان حبان بن عرقه را قاتل او مى دانند . م

107- عفراء نام مادر اين سه برادر و حارث نام پدر ايشان است و بيشتر به نام مادر خويش -بنى عفراء - معروفند . به اسد الغابه ، جلد 4 ، صفحه 379 مراجعه فرماييد . م

108- در سيره ابن هشام ، جلد 2 ، صفحه 265 چنين است ، عبيده برخيز ، حمزه برخيز ، على برخيز .

109- مصراع سوم با توجه به متن مغازى واقدى ترجمه شد . م

110- سوره حج ، آيه 19 .

111- به ارشاد شيخ مفيد ، تهران ، 1377

ق ، صفحات 34 و 33 مراجعه فرماييد . م

112- ابن ابى الحديد به شيوه خود گاهى سلسله سند را حذف كرده است . م

113- سوره انفال ، بخشى از آيه 19 .

114- براى اطلاع از ابيات مجذر كه پنج بيت و يك مصراع است به سيره ابن هشام ، جلد 2 ، مصر 1355 ق ، صفحه 282 ، مراجعه فرماييد . م

115- در مغازى ، جلد 1 ، صفحه 82 آمده است ، سوار بر شترى خاكسترى بود كه ظاهرا صحيح نيست و عبارت فوق گوياتر است . م

116- ابن هشام مى گويد مقصودش اين بوده كه براى آزادى خود شتران شيرده خواهم پرداخت . م

117- جاى شگفتى است كه ابوالبخترى مردى چون حمزه عليه السلام را نشناسد ، ظاهرا اين گونه مطالب از سوى عبدالرحمان و ديگر افراد براى كاستن مقام على عليه السلام ساخته و پرداخته شده است . م

118- سيره ابن هشام ، جلد 2 ، صفحه 272 .

119- عبارت فوق با متن مغازى اندكى تفاوت دارد و چند سطرى تلخيص شده است . م

120- 1و2 . متن درست نيست و درهم ريختگى دارد ، از مغازى واقدى تصحيح و ترجمه شد . م

121- 1و2 . متن درست نيست و درهم ريختگى دارد ، از مغازى واقدى تصحيح و ترجمه شد . م

122- نام اين شخص در نسخه هاى ديگر عوذ است ، ظاهرا صحيح تر است زيرا نام دو بردرش معوذ و معاذ است . م

123- متن با آنچه در متن مغازى آمده است اندك تفاوتى داشت و از مغازى ترجمه شد . م

124- ابن ابى الحديد موضوعات را

مقدم و موخر آورده است ، در مغازى چاپ مارسدن جونز آمده است كه هفت تن بوده اند و بيش از پنج تن را نام نبرده است . م

125- سوره انفال ، آيه 49 .

126- سوره نساء ، آيات 97-99 .

127- امروز تنعيم كنار شهر مكه است .

128- سوره نساء ، آيه 100 .

129- سوره عنكبوت ، آيات 10 و 11 .

130- در تفسير قرطبى ، جلد 10 ، صفحه 177 آمده است كه نام اين شخص جبر يا يعيش بوده است .

131- سوره نحل ، آيه 103 .

132- سوره انفال ، بخشى از آيه 48 .

133- نام اسب جبريل است . به منتهى الارب ذيل حزم مراجعه فرماييد . م

134- سوره انفال ، آيه 12 .

135- 1و2 . سوره انفال ، بخشهايى از آيات 12 و 44 .

136- 1و2 . سوره انفال ، بخشهايى از آيات 12 و 44 .

137- سوره انفال ، آيه 1 .

138- سوره انفال ، آيه 44 .

139- سوره آل عمران ، بخشى از آيه 159 .

140- متن شرح نهج البلاغه بدون ترديد مخدوش است با توجه به متن مغازى ترجمه شد . م

141- معلوم مى شود از هديه هاى اميران ايرانى يا ايرانيان يمن بوده است . م

142- اين ابيات در مغازى واقدى چاپ مارسدن جونز نيامده است . لابد در نسخه مغازى كه در اختيار اين ابى الحديد بوده وجود داشته است . ده بيت از اين مرثيه در سيره ابن هشام ، جلد 3 ، چاپ مصر ، 1355 ق ، صفحه 44 ، و نهايه الارب نويرى ، جلد 17 ، و ترجمه آن به قلم

اين بنده ، جلد 2 ، صفحه 49 و در اغانى ، جلد 1 ، صفحه 19 و حماسه ، چاپ اروپا ، صفحه 437 آمده است . م

143- ابن هشام در سيره ، جلد 3 ، صفحه 45 اين موضوع را با احتياط و ترديد نقل كرده است و مى گويد : چنين گفته مى شود و خدا داناتر است . م

144- سوره انفال ، آيات 68 و 69 .

145- سوره انبياء ، آيه 67 .

146- سوره ابراهيم ، آيه 36 .

147- سوره مائده ، آيه 126 .

148- 1و2 . سوره انفال ، بخشهايى از آيات 12 و 44 .

149- سوره يونس ، آيه 88 .

150- متن اشتباه چاپى داشته است . از متن مغازى واقدى ترجمه شد . م

151- سيره ابن هشام ، جلد 2 ، صفحه 279 .

152- در نسخه ها به صورت ابوسبيع است . از مغازى واقدى و استيعاب تصحيح شد . م

153- در سيره ابن هشام آمده است كه ابولهب سيلى محكمى به من زد ، من هم به او حمله كردم ، او مرا بلند كرد و بر زمين كوبيد و روى بدنم زانو زد و شروع به زدن من كرد .

154- ابوذر خشنى مى گويد : عدسه قرحه اى كشنده همچون طاعون است . ابن منظور هم در لسان العرب ذيل لغت عدس مى گويد : عدسه دانه هاى ريز كشنده اى همچون طاعون است كه كمتر كسى از آن جان سالم به در مى برد و همين حديث ابورافع را هم نقل مى كند . م

155- اين خبر در تاريخ طبرى ، جلد 2 ، چاپ

معارف ، صفحه 462 و الاغانى ، جلد 4 ، چاپ دارالكتب ، صفحه 206 هم آمده است . م

156- بلاذرى هم در انساب الاشراف ، جلد 1 ، چاپ معارف ، صفحه 303 اين خبر را آورده است . م

157- اميه بن ابى الصلت از شاعران بزرگ و خردمند كه كتابهاى آسمانى پيش از قرآن را خوانده بود و بت پرستى را رها كرده بود ولى پس از ظهور پيامبر صلى الله عليه و آله از رشك همچنان كافر باقى ماند . براى اطلاع بيشتر به الشعر و الشعراء ابن قتيبه ، چاپ بيروت ، 1969 ميلادى ، صفحه 369 ، مراجعه فرماييد . م

158- خوانندگان گرامى توجه داشته باشند كه اين بانوى گرامى در آن تاريخ همسر حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله نبوده است و ادب آن بزگوار سرمشق همگان بايد باشد . م

159- سيره ابن هشام ، جلد 2 ، صفحه 296 .

160- در سيره ابن هشام آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به آن دو فرمود در يا جج منتظر زينب بمانيد . ياجج نام دو جا است . يكى در هشت ميلى و ديگرى دورتر از آن است .

از 161 تا 240

161- انساب الاشراف ، جلد 1 ، صفحه 398 با اختلاف اندكى در روايت . م

162- سيره ابن هشام ، جلد 2 ، صفحه 304 .

163- عبارات واقدى در مغازى چاپ مارسدن جونز با آنچه در متن آمده است اندك تفاوتى دارد . م

164- انساب الاشراف ، جلد 1 ، صفحه 297 .

165- نام پدرش در سيره ابن هشام به صورت اسام است . اين

حجر در الاصابه مى گويد : او گاهى به يساف تبديل شده است .

166- عبارت متن شرح نهج البلاغه در اين چاپ و هم در چاپ اول تهران درهم ريخته است . از متن مغازى واقدى چاپ مارسدن جونز ، صفحه 150 ترجمه شد؛ عمر بن خطاب هم مكرر مى گفته است كه من دايى خود را كشتم . م

167- در مغازى واقدى ، جلد 1 ، صفحه 152 ، بيست و دو تن آمده است . م

168- اين عبارت هم روشن نبود و غلط چاپى داشت . اصلاح شد . م

169- به ترجمه مغازى واقدى ، جلد 1 ، به قلم اين بنده ، چاپ مركز نشر دانشگاهى ، صفحات 114 و 124 مراجعه فرماييد . م

170- سوره انفال ، بخشى از آيه 36 .

171- متن مغازى واقدى صحيح تر است و اشعار با توجه به آن ترجمه شد . م

172- در مغازى واقدى ، جلد 1 ، صفحه 216 آمده است كه مادر سمره زنى از بنى اسد بود . م

173- به طورى كه خوانندگان گرامى ملاحظه فرموده اند اين داستان عينا در شبى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از بدر مراجعه مى فرمودند نيز آمده است و به احتمال مربوط به همان جاست نه اينجا . م

174- سيره ابن هشام ، جلد 3 ، صفحه 9 .

175- عينين ، نام كوهى در احد است ؛ معجم ما استعجم بكرى ، صفحه 688 .

176- انساب الاشرف ، جلد 1 ، صفحه 317 .

177- در سيره ابن هشام ، جلد 3 ، صفحه 37 از قول ابن اسحاق چنين آمده است :

عاصم

بن عمر بن قتاده براى من نقل كرد كه ميان ما مردى غريب بود كه نمى دانستيم كيست . نامش قزمان بود و پيامبر صلى الله عليه و آله هرگاه از او نام مى برد ، مى فرمود : از دوزخيان است . گويد : در جنگ احد جنگى نمايان كرد و به تنهايى هفت يا هشت تن از مشركان را كشت . مردى دلير بود ، زخمها بسيار او را بر زمين افكند و او را ميان قبيله بنى ظفر بردند . مردانى از مسلمانان به او مى گفتند به خدا سوگند امروز رنج بسيار ديدى بر تو مژده باد . مى گفت : به چه چيزى بر من مژده باشد كه به خدا سوگند من براى حفظ تبار قوم خود جنگ كردم و اگر چنان نمى بود ، هرگز جنگ نمى كردم . گويد : و چون درد زخمهايش سنگين و دشوار شد تيرى از تيردان خود كشيد و خود را با آن كشت .

اين موضوع در سيره ابن هشام ، جلد 3 ، چاپ مصر ، 1355 ق ، صفحه 93 آمده است .

178- يعنى بن اوس طايى ، معروف ابوتمام ، شاعر بزرگ نيمه اول قرن سوم هجرى در گذشته به سال 231 . م

179- متن با آنچه در مغازى واقدى چاپ مارسدن جونز آمده تفاوتها و كاستيهايى دارد ، شايد ابن ابى الحديد به عادت خود تلحيض كرده است . م

180- سوره يوسف ، بخشى از آيه 93 .

181- ازب العقبه يكى از نامهاى شيطان است ؛ به النهايه ابن اثير ، جلد 1 ، صفحه 28 مراجعه فرماييد .

م

182- سلسله سند از متن مغازى واقدى نقل و اصلاح شد . م

183- سوره آل عمران ، بخشى از آيه 143 .

184- اين مرد اديب ، كه بيشتر به غلام ثعلب مشهور است ، از ابيورد و خراسان و متولد به سال 261 و در گذشته به سال 345 قمرى و داراى تاليفات ارزنده است . به الاعلام زركلى ، جلد 7 ، صفحه 132 مراجه فرماييد . م

185- طبرى هم در تاريخ طبرى ، جلد 2 ، صفحه 197 اين خبر را آورده است . به فضائل الخمسه من الصحاح السته ، جلد 2 ، صفحه 317 هم مراجعه فرماييد . م

186- متن درهم ريخت است ، از مغازى واقدى اصلاح و ترجمه شد . م

187- اين منظور در السان العرب ذيل لغت نحب اين حديث را آورده و گفته است به معنى پايدارى در جنگ است يا تعهد اينكه تا پاى مرگ ايستادگى كند .

188- اين خبر در سيره ابن هشام ، جلد 3 ، صفحه 37 از قول عاصم بن عمر بن قتاده چنين آمده است كه مردى به نام حاطب بن اميه بن رافع بود و پسرى به نام زيد داشت كه در جنگ احد سخت زخمى شد . او را كه در حال مرگ بود به خانه اش آوردند . اهل خانه جمع شدند . مردان و زنان مسلمان به او مژده بهشت مى دادند .

حاطب كه پيرى فرتوت در جاهليت بود ، نفاق خود را آشكار ساخت و گفت : او را به چه چيز مژده مى دهيد ، به بهشتى از سپنج و گياهانى كه بر گور مى

رويد ، به خدا سوگند اين پسر را فريب داديد و به خودش مغرور كرديد .

189- سوره احزاب ، آيه 25 .

190- بر فرض كه اين موضوع صحيح باشد . بايد توجه داشت كه در آن تاريخ هنوز مسكرات حرام نشده بوده است . م

191- متن شرح نهج البلاغه داراى غلطهاى چاپى است كه از مغازى واقدى اصلاح و ترجمه شد . م

192- نام بوستانى در سرزمين يمامه كه محل اقامت مسيلمه كذاب بوده است ؛ معجم البلدان ياقوت حموى ، جلد 3 ، صفحه 237 . م

193- آيا چنين آزادى وجود داشته است ؟ و اگر تصريح مى كرد در امان بود ؟ م

194- متن شرح نهج البلاغه با متن مغازى اندك اختلافى دارد ، از مغازى ترجمه شد . م

195- نام سه تن از مادر بزرگهاى پيامبر صلى الله عليه و آله عاتكه است . عاتكه دختر هلاك كه مادر عبد مناف است ، و عاتكه دختر مره كه مادر هاشم است ، و عاتكه دختر اوقص كه مادر وهب پدر آمنه است ، ولى عمه دومى و دومى عمه سومى بوده است ؛ النهايه ابن اثير ، جلد 3 ، صفحه 66 . م

196- سيره ابن هشام ، جلد 3 ، مصر ، 1355 ق ، صفحه 100 .

197- عبدالله بن زبعر بن قيس سهمى قرشى شاعر قريش در دوره جاهلى و اسلام و از دشمنان سر سخت مسلمانان است . او پس از فتح مكه ظاهرا مسلمانان شده و حدود سال پانزدهم هجرت در گذشته است . به الاعلام ، جلد 4 ، صفحه 218 مراجعه فرماييد . م

198- ابن اسحاق

در پاسخ قصيده قبلى ابن زبعرى پاسخ حسان بن ثابت را كه قصيده مفصلى است آورده است و اين قصيده در ديوان او هم آمده است . براى اطلاع بيشتر به سيره ابن هشام ، جلد 3 ، چاپ مصر ، 1355 ق ، صفحه 149 ، و ديوان حسان ، بيروت ، 1368 ق ، صفحه 15 مراجعه فرماييد . م

199- اشعار ابن زبعرى در متن فوق با آنچه در سيره ابن هشام ، جلد 3 ، صفحه 143 آمده است اندك است اندك تفاوت لفظى دارد و برخى از مصراعها مقدم و موخر است . در سيره ، پاسخ حسان به اين ابيات هم آمده است . م

200- در حاشيه نهج البلاغه ( چاپ اول ، تهران ) موضوعى به قلم بزرگوارى به نام بدايع نگار آمده است كه ترجمه آن براى خوانندگان گرامى خالى از بهره نيست ، ايشان چنين نوشته است :

مصنف اين كتاب يعنى ابن ابى الحديد خطبه بليغى از معتضد عباسى نقل مى كند كه معتضد ضمن بر شمردن كارهاى نكوهيده و زشتيهاى بنى اميه اين شعر را از يزيد بن معاويه دانسته است كه چون مژده فتح واقعه حره را به او دادند آن را سروده است . در آن جنگ سران انصار و اشراف مدينه كشته شدند . ظاهرا هنگامى كه ابن ابى الحديد اظهار نظر فوق را كرده است هنوز به اين خطبه معتضد آگاه نشده بوده است وگرنه نمى گفت كه نمى توان آنچه را نقل شده است رها كرد و به آنچه گفته نشده است استناد جست . و به نظر من - مرحوم

بدايع نگار - اين بيت از خود يزيد بن معاويه است ، زيرا معتضد خليفه عباسى آن را از او دانسته است و به آن تصريح كرده است وانگهى بعيد است كه اضافه تخصيصى پيران من مربوط ابن زبعرى باشد .

همچنين در ابيات اين زبعرى كلمه اسل قبلا آمده است و تكرار آن براى شاعر بزرگى چون ابن زبعرى شايسته نيست .

براى اطلاع بيشتر خوانندگان گرامى توضيح مى دهد كه ابن ابى الحديد خطبه بليغ معتضد عباسى را كه مرحوم بدايع نگار فرموده است به صورت نامه مفصلى ، از معتضد كه به سال دويست و هشتاد و چهار هجرى نوشته شده است ، ضمن شرح نامه و عهد حضرت امير المومنين على عليه السلام به جناب محمد بن ابى بكر ، رضوان الله تعالى عليه ، در شرح نهج البلاغه ، جلد 15 ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر ، 1962 ميلادى ، صفحات 171 تا 180 از تاريخ طبرى آورده است . شماره نامه حضرت امير به محمد بن ابى بكر بيست و هفت است . م

201- اين دو بيت در ديوان ابى تمام ، جلد 3 ، صفحه 139 آمده است و قصيده در مدح معتصم است و در آن فتح خرميه را ياد كرده است .

202- سوره آل عمران ، آيه 152 .

203- مولف تاج العروس مى گويد قميه بر وزن سفينه و پسرش عمرو بن قميئه شاعر بوده و در جنگ احد دندانهاى پيشين رسول خدا را شكسته است .

204- سوره آل عمران ، آيه 128 .

205- انساب الاشراف ، جلد 1 ، 319 .

206- در يكى دو صفحه

قبل اظهار نظر زبيدى مولف تاج العروس را در پاورقى ملاحظه فرموديد كه خلاف نظر نقيب ابو جعفر است . م

207- چون حضرت آمنه مادر پيامبر صلى الله عليه و آله هم از بنى زهره است چنين تعبير كرده است . م

208- انساب الاشراف ، جلد 1 ، صفحه 324 .

209- سيره ابن هشام ، جلد 3 ، صفحه 82 .

210- سوره انفال ، آيه 17 .

211- نام يكى از بازارهاى معروف اعراب كه بر جانب راست عرفات بوده است ، معجم ما استعجم بكرى ، صفحه 508 . م

212- بطن رابغ دشتى پايين تر از جحفه و در ده ميلى مكه است .

213- سرف بر وزن كتف نام جايى در هفت ميلى مكه است كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنجا يا ميمونه دختر حارث ازدواج فرمود و ميمونه بعدها همانجا در گذشت . به نقل از ياقوت .

214- در مغازى واقدى ام انمار ثبت شده است . م

215- ظفار : نام شهرى از يمن كه مهره هاى گرانقيمت دارد .

216- فارع : نام برجى نزديك باب الرحمه كه از درهاى مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله است . به وفاء الوفاء سمهودى ، جلد 2 ، صفحه 354 مراجعه فرماييد . م

217- عبارات واقدى اندكى تلخيص شده است . م

218- سوره نحل ، بخشى از آيه 126 .

219- همچنان برخى از عبارات واقدى كه در مغازى چاپ مارسدن جونز آمده است تلخيص شده است . م

220- خوانندگان گرامى توجه دارند كه جناب عبدالله پسر عمه پيامبر صلى الله عليه و آله و خواهر زاده حمزه است . م

221- در متن و

هم در چاپ اول تهران ابوالردم ثبت است كه ظاهرا اشتباه است و ابوالروم صحيح است . به اسد الغابه ابن اثير ، جلد 5 ، صفحه 194 مراجعه فرماييد كه او را برادر پدرى مصعب بن عمير مى داند . م

222- سمهودى در وفاء الوفاء ، جلد 2 ، صفحه 379 مى گويد : آبى كنار دره احد كه باران در گودالهاى بزرگ جمع مى شود و مهراس نام همان گودالهاست . م

223- عبارت متن مخدوش است با مراجعه به چاپ اول تهران اصلاح و ترجمه شد . م

224- سوره آل عمران ، بخشى از آيه 143 .

225- اين ام مكتوم نابينا بوده است . م

226- لطفا به ترجمه مغازى واقدى ، جلد 1 ، صفحه 200 ، به قلم اين بنده و انساب الاشراف تن جلد 1 ، صفحه 326 هم مراجعه فرماييد . م

227- ملل نام منزلى در بيست و هشت ميلى مدينه و در راه مكه است ؛ معجم البلدان ، جلد 8 ، صفحه 153 . م

228- شقره : به فاصله دو روز راه از مدينه و در راه فيد است ؛ وفاء الوفاء ، جلد 2 صفحه 330 . م

229- سوره آل عمران ، بخشى از آيه 143 .

230- يعنى بخشى از آيه 154 ، سوره آل عمران ، كه حاكى همين مضمون است . م

231- محب الله بن محاسن بغدادى ، متولد به سال 578 قمرى و در گذشته به سال 643 قمرى مورخ و محدث بزرگ شافعى و داراى تاليفات ارزنده است . براى اطلاع از شرح حالش به دانشنامه ايران و اسلام ، صفحه 891 مراجعه

فرماييد . م

232- در متن اينجا و يكى دو سطر بعد درهم ريختگى داشت و مخدوش بود از متن مغازى واقدى ، جلد 1 ، چاپ مارسدن جونز ، صفحه 297 ترجمه شد . م

233- عقيق نام جايى در مدينه كه داراى چشمه سار و نخلستان است - به نقل از ياقوت .

234- روحاء نام جايى در چهل ميلى مدينه است .

235- نام يكى از مسيلهاى مدينه است ؛ وفاء الوفاء سمهودى ، جلد 2 ، صفحه 363 .

236- نام اين بانو در مغازى واقدى و اسد الغابه ابن اثير به صورت سميراء ضبط شده است . م

237- در مباحث گذشته واقدى نقل كرد كه جناب حمزه در آن روز صائم و روزه دار بوده است و اين روايت كه اينك مى گويد در خور تامل است . م

238- ابن ابى الحديد همچنان مطالب واقدى را تلخيص كرده است . م

239- سوره آل عمران ، آيه 169 ، در بسيارى از تفاسير صدر همين حديث را آورده اند مثلا به تفسير تبيان شيخ طوسى ، جلد 3 ، صفحه 45 و به تفسير كشاف زمخشرى ، جلد 1 ، صفحه 479 مراجعه فرماييد . م

240- سوره آل عمران ، آيه 140 .

از 241 تا 300

241- سوره آل عمران ، آيه 165 .

242- سوره آل عمران ، آيه 125 .

243- جماء نام سه منطقه در مدينه است .

244- انساب االاشراف ، جلد 1 ، صفحه 337 با تصرف و تلخيص .

245- اين كلمه به هر دو صورت زياد و ذياد آمده است .

246- بدون ترديد اشتباه و صحيح آن سويد است ، در چاپ اول تهران هم به

اشتباه يزيد چاپ شده است . م

247- براى اطلاع از چگونگى بعاث كه ميان اوس و خزرج بوده است به ايام العرب فى الجاهليه ، چاپ قاهره ، صفحه 73 مراجعه شود . م

248- چهار بيت در ديوان حسان ، چاپ بيروت ، صفحه 185 آمده است . م

249- انساب الاشراف ، جلد 1 ، صفحه 323 .

250- على بن هبه الله ، معروف به اين ماكولا كه گلپايگانى بوده است . او به سال 421 يا 422 هجرى قمرى در بغداد متولد شد و به سال 475 كشته شد . مهم ترين اثر او همين كتاب الاكمال است . براى اطلاع بيشتر از شرح حال و آثارش به معجم المولفين ، جلد 7 ، صفحه 257 و مقاله واده ( Vadet ) در صفحه 825 دانشنامه ايران و اسلام مراجعه فرماييد . م

251- براى اطلاع در اين مورد به ترجمه مغازى واقدى ، جلد 1 ، صفحه 216 به قلم اين بنده و به سيره ابن هشام ، جلد 3 ، چاپ مصطفى السقاء ، مصر ، 1355 ق ، صفحه 129 مراجعه فرماييد . م

252- در برخى از نسخ مغازى واقدى به صورت قارط ثبت است .

253- نام سرزمينى كه از عدى بن حاتم بود و در حدود چهل ميلى مدينه قرار داشت .

254- براى اطلاع بيشتر از ديگر ابيات به سيره ابن هشام ، جلد 3 ، صفحه 109 مراجعه فرماييد كه آنجا شش بيت است . م

255- در ترجمه مغازى واقدى ، صفحه 250 چنين آمده است ، و خداوند اين آيه را نازل فرمود : الذين استجابوالله و الرسول من

بعد ما اصابهم القرح ( آنان كه خداى و رسول را پس از زخمى شدن اجابت كردند ) و نيز اين آيه را هم در همين مورد نازل فرموده است : الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم ( آنانى كه مردم به ايشان گفتند ، مردم براى جنگ با شما سپاهيان را گرد آوردند ) كه آيات 170 و 171 سوره آل عمران است . م

256- 1و2 . به سيره ابن هشام ، جلد 4 ، چاپ مصر ، 1355 ق ، صفحه 26 مراجعه شود ، كه برخى از الفاظ اندكى تفاوت دارد .

257- 1و2 . به سيره ابن هشام ، جلد 4 ، چاپ مصر ، 1355 ق ، صفحه 26 مراجعه شود ، كه برخى از الفاظ اندكى تفاوت دارد .

258- سوره مريم ، بخشى از آيه 71 . براى اطلاع بيشتر به تفسير تبيان شيخ طوسى ( ره ) ، جلد 7 ، صفحه 126 ، چاپ نجف مراجعه فرماييد . م

259- در مغازى واقدى ، پس از اين آمده است : كه عبدالله بن رواحه شبى فرود آمد و دو ركعت نماز گزارد و پس از آن دعا كرد و مرا صدا زد . گفتم : آرى . گفت : به خواست خداوند متعال در اين سفر شهادت روزى من خواهد شد . م

260- در سيره ابن هشام در دنباله اين مطلب آمده است كه اين رجز را مى خواند : خوشا بهشت و نزديك شدنش كه گوارا و آب خنك است . . .

261- متن در چاپ مصر و چاپ اول تهران نادرست است از مغازى

واقدى ، چاپ مارسدن جونز ، صفحه 766 ترجمه شد . م

262- جناب جعفر بن ابى طالب ، نخستين شهيد خاندان ابوطالب است و نخستين كسى است كه ابوالفرج اصفهانى كتاب خود را با شرح حال و آغاز كرده است . م

263- الاستيعاب ، صفحات 82 و 191 .

264- اين نامه در كتاب وقعه صفين ، چاپ محمد عبدالسلام هارون ، مصر ، 1382 ق ، صفحه 86 ، و العقد الفريد ، جلد 3 ، صفحه 107 و ترجمه آن به نام پيكار به قلم استاد پرويز اتابكى ، صفحه 123 آمده است . م

265- در وقعه صفيتن ، صفحه 88 چند سطر ديگر آمده است كه در متن فوق نيست .

266- به نقل استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى خطيب ، اين نامه را پيش از سيد رضى نصلر بن مزاحم در كتاب صفين و بعد از او بن عساكر در تاريخ دمشق ضمن شرح حال معاويه از كلبى نقل كرده اند و اابن ميقم هم در شرح نهج البلاغه خود ، جلد 4 ، صفحه 371 آورده اند . به مصادر نهج البلاغه واسانيده ، جلد 3 ، صفحه 220 مراجعه فرماييد . م

267- اين نامه را پيش از سيد رضى ، نصر بن مزاحم در صفين صفحه 123 و ابن شعبه حرانى در تحف العقول صفحه 191 و دينورى در اخبار الطوال صفحه 166 با افزونيهايى آورده اند . به مصادر نهج البلاغه و اسانيده ، جلد 3 ، صفحه 224 مراجعه فرماييد . م

268- به نقل مرحوم امتياز عليخان عرشى اين عهد را نصر بن مزاحم در صفين و ثقفى در

الغارات آورده اند . م

269- به شرح خطبه پنجاه و هفتم و ترجمه آن در جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ، جلد 2 ، صفحه 298 مراجعه فرماييد . م

270- به نقل مرحوم امتيار عليخان عرشى اين نامه در صفين ، صفحه 81 و در تاريخ طبرى ، جلد 5 ، صفحه 238 آمده است . م

271- حديث چنين شروع مى شود : على بن مدينى از يحيى بن سليم از عبدالله بن خثيم از مجاهد از ابراهيم بن اشتر از پدرش از ام ذر همسر ابوذر . به الاصابه ابن حجر ، جلد 1 ، صفحه 214 حاشيه مراجه كنيد كه استيعاب در حاشيه آن چاپ شده است .

272- اين نصيحت و سفارش را افراد پيش از سيد رضى در حد تواتر نقل كرده اند . نصر بن مزاحم در صفين ، صفحه 203 و محمد بن حرير طبرى در تاريخ طبرى ، جلد 6 ، چاپ ليدن ، صفحه 3282 ، و كلينى در فروع كافى ، جلد 5 ، صفحه 38 و مسعودى در مروج الذهب ، جلد 2 ، صفحه 731 و اعثم كوفى در كتاب الفتوح ، جلد 3 ، صفحه 44 . لطفا به مصادر نهج البلاغه ، جلد 3 ، صفحه 229 نيز مراجعه فرماييد . م

273- دينورى در اخبارالطوال ، صفحه 353 ، ترجمه آن به قلم اين بنده مى گويد اين ابيات را شاعرى در مورد اعدم عمره دختر نعمان بن بشير انصارى همسر زيبا و جوان مختار ثقفى كه مصعب بن زبير او را اعدام كرد سروده است و به جاى دو بيت سه

بيت است . استاد محمد ابوالفضل ابراهيم در پاورقى مى گويد اين اشعار منسوب به عمر بن ابى ربيعه است كه در صفحه 490 ملحقات ديوانش آمده است . م

274- در متن به صورت قيس بن عامر آمده كه بدون ترديد اشتباه است . قيس بن عاصم منقرى صحيح است و در چاپ سنگى تهران به همين صورت آمده است . او از دليران دوره جاهلى است كه در سال نهم هجرى مسلمان شد و به سال بيستم هجرت در بصره در گذشت . به اعلام زركلى ، جلد 6 ، صفحه 57 مراجعه فرماييد . م

275- سوره توبه ، بخشى از آيه 25 . زمخشرى در تفسير كشاف ، جلد 2 ، صفحه 182 مى گويد گفته اند ابوبكر شيفته شد و چنان گفت . م

276- در نامه هاى پانزدهم هيچ گونه مطلب تاريخى قابل توجهى طرح نشده است . م

277- به نقل مرحوم امتياز عليخان عرشى در استناد نهج البلاغه اين نامه را پيش از سيد رضى ، نصر بن مزاحم در صفين ، صفحات 79 و 252 و ابن قتيبه در الامامه و السياسه ، صفحه 115 و دينورى در اخبارالطوال ، صفحه 199 و مسعود در مروج الذهب ، جلد 2 ، صفحه 48 و بيهقى در المحاسن و المساور ، جلد 1 ، صفحه 38 آورده اند و به نقل استاد عبدالزهراء حسينى ، اعثم كوفى هم در الفتوح ، جلد 3 ، صفحه 259 آن را آورده است . م

278- ابن ابى الحديد پيش از اين ضمن شرح خطبه بيست و پنجم ، جلد 1 ، چاپ محمد ابوالفضل

ابراهيم ، صفحه 336 ، مطالبى درباره رو سپيگرى هند ، مادر معاويه ، به نقل از ربيع الا برار زمخشرى آورده است كه معاويه را به چهار تن نسبت مى دادند . اشعارى هم از حسان بن ثابت آورده است . لطفا به آنجا مراجعه شود . م

279- به نقل استاد سيد عبدالزهراء حسينى خطيب در مصادر نهج البلاغه ، جلد 3 ، صفحه 242 ، ابوهلال ، عسكرى در كتاب الصناعتين صفحه 277 جملاتى از اين نامه را آورده است . و باقلانى هم در اعجاز القرآن ، جلد 1 ، صفحه 103 بخشى از آن را نقل كرده است . م

280- از شاعران دوره جاهلى و اسلام كه تا روزگار حكومت معاويه بن ابى سفيان زنده بوده است . براى اطلاع بيشتر به الا صابه ، جلد 1 ، صفحه 115 ، ذيل شماره 498 ، و الشعر و الشعراء ، چاپ بيروت ، 1969 ميلادى ، صفحه 577 مراجعه فرماييد . م

281- يبرين ، از ريگزارهاى بزرگ اطراف يمامه است . به معجم البلدان ، جلد 8 ، چاپ مصر ، صفحه 494 مراجعه فرماييد . م

282- اين سخن را اضبط بن قريع عوف گفته است . از قوم خويش كارهايى را كه ناخوش مى داشت ديد و از سرزمين آنان هجرت كرد و از ديگران هم همان كارها را ديد گفت و در هر سرزمين بنى سعد بن زيد هستند . به مجمع الامثال مدانى ، جلد 2 ، صفحه 82 ، ذيل شماره 2797 مراجعه فرماييد . م

283- از پادشاهان لخمى كه در عراق و حيره حكومت داشتند و

حدود 125 پيش از هجرت در گذشته است . به الاعلام زركلى ، جلد 8 ، صفحه 230 مراجعه فرماييد . م

284- از شاعران بزرگ دوره جاهلى و اسلام كه به حضور پيامبر آمد و مسلمان شد . او عمرى طولانى داشت و به سال چهل و يكم هجرت در يكصد و چهل سالگى در گذشته است . به الشعر و الشعراء ابن قتيبه ، بيروت ، 1969 ميلادى ، صفحه 194 و اسد الغابه ، جلد 4 ، صفحه 262 مراجعه فرماييد . م

285- عثمان بن عبدالله بن مغيره در جنگ نخله اسير شد . به ترجمه مغازى صفحه 11 مراجعه فرماييد . م

286- سليمان بن عبدالملك در جمادى الاخر سال نود و شش به خلافت رسيد و پس از دو سال و هشت ماه در گذشت . به ترجمه اخبار الطواصفحه نشر نى : تهران ، 1364 ) صفحه 371 مراجعه فرماييد . م

287- اكثيم بن صيفى به سالم نهم هجرت هجرت قوم خود براى آمدن به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله حركت كرد و در راه در گذشت . به اسدالغابه ، جلد 1 ، صفحه 112 و الاعلام زركلى ، جلد 1 ، صفحه 344 مراجعه فرماييد . م

288- الكامل ، جلد 1 ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر ، صفحه 65 .

289- الكامل ، صفحه 308 .

290- عدن نام بندر و جزيره در يمن كه پارچه هاى عدنى منسوب به آن است .

291- مسعود بن عمرو را عبيدالله بن زياد پس از اينكه خودش به شام گريخت به جانشينى خود در بصره گماشت . او روى منبر

ايستاد كه بيعت بگيرد ، مردى ايرانى بر او تير زد و او را كشت . برخى گفتند خوارج او را كشتند و برخى گفتند قبيله تميم . براى اطلاع بيشتر به تاريخ طبرى ذيل وقايع سال شصت و پنجم هجرت مراجعه فرماييد . م

292- كامل مبرد ، جلد 1 ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر ، صفحه 140 .

293- در نامه هاى 19-20-21-22-23 هيچ گونه مطلب تاريخى و اجتماعى مطرح نشده است . در شرح نامه بيستم ، كه خطاب به زياد بن ابيه است ، ابن ابى الحديد گفته است موضوع نسب زياد و چگونگى استلحاق او به معاويه را بعدا به تفصيل خواهد آورد . در شرح نامه بيست و يكم هم مى گويد ، خداوند فرجام زياد را زشت بدارد كه احسان و محبت على عليه السلام را چنان با بدى مكافات كرد كه لازم به شرح دادن نيست كه از كوزه همان برون تراود كه در اوست .

294- به نقل استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى خطيب ، در مصادر نهج البلاغه و اسانيده ، جلد 3 ، صفحه 254 اين وصيت را پيش از سيد رضى ، ثقه الاسلام كلينى در فروع كافى ، جلد 7 ، صفحه 97 در كتاب وصايا با سند خود از عبدالرحمان بن حجاج نقل كرده است كه او اين وصيت را براى حضرت موسى بن جعفر فرستاده است . پس از سيد رضى هم شيخ الطائفه طوسى آن را در التهذيب ، جلد 2 ، صفحه 375 آورده است . م

295- در نهج البلاغه ، ترجمه استاد دكتر سيد جعفر شهيدى عنوان امير

المومنين نيامده است . م

296- سوره توبه ، بخشى از آيه 59 .

297- در عهد نامه شماره 26 كه آن هم در همين مورد است و به نقل استاد سيد عبدالزهراء حسينى قاضى نعمان مغربى در دعائم الاسلام ، جلد 1 ، صفحه 252 آن را به صورت تلخيص شده آورده است و گفته است كه كارگزار مذكور مخنف بن سليم ازدى است ، هيچ تاريخى طرح نشده است . م

298- اين عهدنامه را ثقفى در الغارات ، جلد 1 ، صفحات 224 ، 225 ، 227 و 250 آورده است و ابن شعبه در تحف لعقول ، صفحه 176 و شيخ مفيد در المجالس ، صفحه 137 و شيخ طوسى در امالى ، 101 آورده اند . براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه و اسانيده ، جلد 3 ، صفحه 265 و استناد نهج البلاغه ، صفحه 80 مراجعه فرماييد . م

299- فضيل بن عياض متولد به سال 105 و در گذشته به سال 187 هجرى از بزرگان صوفيه و زاهدان كه شرح حال و سخنان او در بيشتر كتابهاى طبقات الصوفيه آمده است و براى نمونه به طبقات الصوفيه خواجه عبدالله انصارى ، چاپ دكتر محمد سرور مولايى ، تهران ، 1362 ، صفحه 32 مراجعه فرماييد . م

300- حسن بن زيد بن حسن بن على ، عليهما السلام ، متولد به سال 83 در گذشته به سال 168 هجرى كه به روزگار حكومت منصور عباسى پنج سال حاكم مدينه بود و سپس مورد خشم او قرار گرفت و زندانى شد .

مهدى عباسى او را از زندان بيرون آورد . به الاعلام

زركلى ، جلد 2 ، صفحه 205 مراجعه فرماييد . م

از 301 تا 340

301- ابن هرمه ، از شاعران قريش متولد به سال 90 هجرت در مدينه كه تاريخ مرگش معلوم نيست ولى مدفون در گورستان بقيع است : به مقاله شارل پلا در دانشنامه ايران و اسلام ، صفحه 917 مراجعه فرماييد . م

302- براى اطلاع به مستدرك الصحيحين حاكم نيشابورى ، جلد 3 ، صفحه 127 و به بحث مستوفاى استاد محترم سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى در فضائل الخمسه ، جلد 2 ، صفحات 200 تا 212 مراجعه فرماييد . م

303- احمد بن طلحه بن متوكل معروف به المعتضد بالله متولد به سال 242 يا 243 هجرى كه به ساصفحه 279 هجرى به خلافت رسيد و سال 289 در گذشت . به تاريخ الخلفاء سيوطى ، چاپ قاهره ، 1969 ميلادى صفحه 368 مراجعه فرماييد . م

304- عبيدالله بن سليمان از ماه صفر 277 تا هنگام مرگ خود كه به سال 288 بوده است وزارت معتمد و معتضد را بر عهده داشته است . به معجم الانساب و الاسرات الحاكمه ، زامباور ، صفحه 7 مراجعه فرماييد . م

305- قاضى يوسف متولد به سال 208 هجرى و در گذشته به سال 297 نخست قاضى بصره و واسط بود و سپس بر بخش شرقى بغداد به قضاوت گماشته شد . از محدثان مشهور است و كتابى به نام سنن از آثار اوست . به تاريخ بغداد خطيب ، جلد 14 ، صفحه 310 مراجعه فرماييد . م

306- جاى بسى تاسف است كه رفتار خليفگان عباسى كه با آن هم استقبال عمومى روى كار آمدند و

از پيشتيبانى ايرانيان بر خورد دار بودند ، به اينجا كشيده شود كه در مركز خلافت آنان مردم به هنگام آب آشاميدن بر معاويه رحمت آورند ! و صد سال پيش از اين تاريخ هم اين بيت ابو عطاء افلح بن يسار سندى كه گفته است : ياليت جور بنى مروان عادلنا - وليت عدل بنى العباس فى النار در كوچه و بازار به گوش مى خورد . خداوند همه را عبارت بين قرار دهد . م

307- كسى جرات نداشته است از معتضد بپرسد در آن مناقب كه بر شمردى سهم عباس چيست ؟ او كه در جنگ بد با مشركان بود و اسير شد و با آنكه گفت مسلمانم پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند ظاهر كار تو اين است كه بر ضد ما در جنگ شركت كرده ام و فديه از او گرفته و آزاد شد . آن مناقب از آن على و حمزه و جعفر ، سلام الله عليهم اجمعين است . م

308- سروه هفدهم ، بخشى از آيه 60 ، گروهى از مفسران همچون على بن ابراهيم قمى و عياش و شيخ طبرسى و سيد هاشم بحرانى در تفاسير خود آورده اند كه منظور از شجره ملعونه بنى اميه اند . برخى ديگر چون شيخ طوسى و ابوالفتوح رازى چيزى در اين باره ننوشته اند . م

309- ابن ابى الحديد ضمن شرح خطبه هشتاد و سوم اين موضوع را از كتاب المخاخرات زبير بن بكار آورده است ؛ به جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ، جلد 3 ، صفحه 304 مراجعه فرماييد . م

310- مضمون آيه هشتاد و دوم

سوره مائده است .

311- اين موضوع را واقدى در مغازى و ابن سعد در طبقات آورده اند . به ترجمه طبقات ، جلد 2 ، 168 به قلم اين بنده مراجعه فرماييد . م

312- اين موضوع را ابن ابى حاتم و ابن مردويه و بيهقى در دلائل النبوه و ابن عساكر و فخر راز ذيل تفسير آيه 62 سوره بنى اسرائيل آورده اند . به السبعه من السف استاد محترم سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى ، صفحه 206 مراجعه فرماييد . م

313- اين موضوع را ترمذى در صحيح خود ضمن تفسير سوره قدر و محمد بن جرير طبرى در تفسير طبرى ، جلد 30 ، صفحه 167 و حاكم نيشابورى در مستدرك الصحيحين ، جلد 3 ، صفحه 170 و گروهى ديگر از مفسران بزرگ آورده اند . به السبعه من السلف ، صفحه 201 مراجعه فرماييد . م

314- اين موضوع را مسلم در صحيح خود و ابو داود در مسند خود و متقى در كنزالعمال ، جلد 6 صفحه 87 آورده اند . به السبعه من السلف ، صفحه 186 مراجعه فرماييد . م

315- اين موضوع را ذهبى در ميزان الاعتدال ، جلد 2 ، صفحه 17 و 129 و ابن حجر در تهذيب التهذيب ، جلد 5 ، صفحه 110 و جاهاى ديگر و نيز ديگران آورده اند . براى اطلاع بيشتر به السبعه من السلف ، صفحه 200 مراجعه فرماييد . م

316- سوره يونس ، آيه 91 .

317- سوره توبه ، بخشى از آيه 32 .

318- براى اطلاع بيشتر از موضوع اعدام اين دو بزرگوار به ترجمه اخبار الطوال ، نشرنى ،

تهران ، 1364 ، صفحه 271 و ترجمه نهايه الارب ، جلد 7 تهران ، امير كبير ، 1364 ، صفحه 95 و طبقات ابن سعد ، جلد 6 چاپ بريل ، صفحه 151 مراجعه فرماييد . م

319- سوره احزاب ، آيه 5 .

320- براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ترجمه نهايه الارب ، جلد 7 ، تهران ، امير كبير ، 1364 ، صفحه 74 مراجعه فرماييد . م

321- سوره انعام ، آيه 45 .

322- سوره احزاب ، بخشى از آيه 64 .

323- سوره بقره ، بخشى از آيه 159 .

324- سوره مجادله ، آيه 22 .

325- به نقل استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى در مصادر نهج البلاغه ، جلد 3 ، صفحه 274 . اين نامه را ابوالعباس فلقشندى در صبح الاعشى ، جلد 1 ، صفحه 229 و شهاب الدين احمد نوبرى در نهايه الارب ، جلد 7 ، صفحه 233 و اعثم كوفى در الفتوح ، جلد 2 ، صفحه 961 با افزونيهايى آورده اند . م

326- ابو جعفر نقيب را در پاورقيهاى گذشته مكرر معرفى كرده ام كه متولد 548 و در گذشته 613 و از ادباى طراز اول نيمه دوم قرن ششم و دهه نخست قرن هفتم است . آنچه لازم است گفته شود اين است كه دكتر مصطفى جواد كتابى به نام ابو جعفر النقيب تاليف كرده است . م

327- براى اطلاع از تمام مطالب نامه معاويه به وقعه صفين نصر بن مزاحم ، مصر ، 1382 ق ، صفحه 86 و ترجمه آبه قلم استاد پرويز اتابكى مراجعه فرماييد . م

328- بر خوانندگان گرامى روشن است

كه حق با ابن ابى الحديد است زيرا ابولهب عموى پيامبر و على است و تكذيب كننده اى است كه در نكوهش او سوره اى نازل شده است . م

329- منظور از ابو عثمان ، عمرو بن بحر معفرو به حافظ دانشمند پركار قرن دو نيمه اول قرن سوم هجرى است . م

330- نام اين شاعر و چند بيت از او در معجم الشعراء مرزبانى ، چاپ كرنكو ، قاهره ، بدون تاريخ ، صفحه 375 آمده است . م

331- آيه نخست ، سوره ايلاف كه در مكه نازل شد و گروهى از مفسران و قاريان آن را دنباله سوله فيل و هر دو را يك سوره دانسته اند . به كشف الاسرار ميبدى ، جلد 10 ، صفحه 624 و تفسير ابوالفتوح ، جلد 12 ، چاپ مرحوم شعرانى ، صفحه 179 مراجعه فرماييد . م

332- اصبح ليل ضرب المثلى است كه در شدت گرفتارى و شب بسيار سخت گفته مى شود . به مجمع الامثال ميدانى ، جلد 1 ، صفحه 404 ، ذيل شماره 2132 مراجعه فرماييد . م

333- اشاره است به موضوع طرح شده در سوره نساء ، آيه 22 ، مى فرمايد زنانى را كه پدران شما به همسرى داشته اند به ازدواج خود در مياوريد مگر آنچه گذشته است كه كارى زشت و مغبوض خداوند است . م

334- دغفل ، كه از مشهورترين نسب شناسان عرب است ؛ به سال 65 هجرى در گذشته است . او به فرمان معاويه عهده دار تعليم يزيد شد . براى اطلاع بيشتر به الاعلام زركلى ، جلد 3 ، صفحه 18 مراجعه

فرماييد . م

335- از افراد بخشنده عرب و مورد توجه بنى اميه كه به سال 65 هجرى در سجستان در گذشت . به الاعلام ، جلد 3 ، صفحه 331 مراجعه فرماييد . م

336- از اين قصيده در ديوان حسان بن ثابت ، چاپ بيروت ، 1386 ق ، پنج بيت آمده است . م

337- طلا و در هم منسوب به هر قل پادشاه روم .

338- اين موضوع با توجه به آنكه تولد پيامبر صلى الله عليه و آله در عام الفيل بوده است و عبدالمطلب در هشت سالگى پيامبر صلى الله عليه و آله در نود پنج سالگى يا هشتاد و پنج سالگى در گذشته است نمى تواند صحيح باشد ، بلكه در آن هنگام عبدالمطلب پيرى خردمند بوده است . م

339- بيهقى هم در دلائل النبوه اين موضوع را آورده است به صفحه 75 ترجمه جلد اول آن به قلم اين بنده مراجعه فرماييد . م

340- براى اطلاع بيشتر در اين مورد در متون كهن به سيره ابن هشام ، جلد 1 ، مصر ، 1355 ق ، صفحه 151 و ترجمه طبقات ابن سعد ، جلد 1 ، صفحه 70 و ترجمه دلائل النبوه بيهقى ، جلد 1 ، صفحه 81 و ترجمه نهايه الارب ، جلد 1 ، صفحه 56 مراجعه فرماييد كه اختلافات لفظى و موضوعى اندكى هم با يكديگر دارد . م

از 341 تا 383

341- موضوع چاه و آب زمزم در منابع ديگر چون قصص قرآن مجيد سور آبادى و كشف الاسرار ميبدى و تفسير ابوالفتوح رازى به صورتى شيواتر و بهتر نقل شده است . م

342- قسامه ، به فتح

اول و بدون تشديد ، يعنى سوگند دادن پنجاه تن از اهل شهر و محله اى كه در آن كشته اى يافت شود و قاتلش معلوم نباشد و اولياى مقتول هم ادعايى درباره شخص خاصى نداشته باشند . براى اطلاع بيشتر بايد به كتب فقه و به عنوان مثال دعائم الاسلام قاضى نعمان مغربى ، جلد 2 ، صفحه 427 مراجعه كرد . م

343- به سيره ابن هشام ، جلد 1 ، مصر ، 1355 ق ، صفحه 152 و ترجمه اخبار مكه ابوالوليد ازرقى ، به قلم اين بنده ، ( تهران ، نشر بنياد ، 1368 ) صفحه 337 مراجعه فرماييد . م

344- آيا منظور اين سعد كاتب واقدى است كه آثار واقدى همه پيش او بوده است ؟ م

345- اين گفتگو در كتاب الاغانى به اين صورت است كه معاويه به او گفت از بزرگان قريش چه كسانى را ديده اى ؟ گفت : عبدالمطلب بن هاشم و اميه بن عبدشمس را ديده ام . معاويه گفت : آن دو را براى من توصيف كن . گفت : عبدالمطلب سپيد چهره و بلند بالا و خوش چهره و بر پيشانى او پرتو پيامبرى و پادشاهى بود . ده پسرش همچون شيران بيشه بر گرد او مى گشتند . تفاوتهاى لفظى اندك ديگرى هم دارد .

346- ذهبى در ميزان الاعتدال ، جلد 4 ، صفحه 349 ، ذيل شماره 9415 اين شخص را به صورت وليد بن هشام قحذمى نام برده و او را ثقه مى داند . م

347- مثلى كه در متن آمده يكفيك من شر سماعه است يعنى شنيدن آن بس

است . ميدانى در مجمع الامثال ، جلد 1 ، صفحه 194 ، ذيل شماره 1026 آن را آورده است . شايد مثل فارسى فوق را بتوان به جاى آن به كار برد . م

348- ميان ابياتى كه ابن ابى الحديد نقل فرموده است و ابياتى كه در ديوان شيخ الاباطح ابى طالب ، صفحه 22 به روايت ابن جنى آمده است تفاوتهاى لفظى مختصر و تقدم و تاخر ديده مى شود . م

349- اين شخص را نبايد با حضرت امام على بن حسين زين العابدين كه به سجاد هم مشهور هستند اشتباه كرد . م

350- در چاپ مصرو چاپ سنگى تهران همين گونه است ، و جاى شگفتى است كه استاد محمد ابوالفضل ابراهيم متوجه اشتباه بودن اين مطلب نشده است . عاتكه دختر ابوهشام بن عتبه و همسر يزيد بن معاويه و مادر خالد بن يزيد است . براى اطلاع بيشتر به ترجمه تاريخ طبرى ، صفحه 3252 و ترجمه نهايه الارب ، جلد 6 ، صفه 79 مراجعه فرماييد . م

351- مقصود اظهار مسرت ابوسفيان از شكست مسلمانان در آن جنگ است و اينكه گفت اميدوارم تا كنار دريا بگريزند براى اطلاع بيشتر به صفحه 694 ترجمه مغازى واقدى به قلم اين بنده مراجعه فرماييد . م

352- اين موضوع در صورت صحت قرينه اى است كه تولد حضرت سجاد در سال 38 هجرى نبوده است ، زيرا در آن صورت سن ايشان در واقعه كربلا بيست و دو سال مى شده است . به زندگانى على بن الحسين عليه السلام به قلم استاد دكتر سيد جعفر شهيدى ، صفحات 34-29 هم مراجعه

فرماييد . م

353- اين دو بيت در لسان العرب ، جلد 6 صفحه 174 به سليم بن سلام حنفى نسبت داده شده است و الفاظ آن اندكى تفاوت دارد . شيخ مفيد در ارشاد ، تهران ، 1377 ق ، صفحه 199 هشت بيت آورده و آن را از عبدالله بن زبير اسدى دانسته است و ظاهرا سخن او صحيح تر است . م

354- اين دو بيت از قصيده اى است كه عبدالله بن عمر عبلى از شاعران بنى اميه درباه كشته شدگان امويان و مروانيان در جنگهاى بنى عباس با ايشان سروده است . م

355- اين دو بيت از قصيده است كه سديف خطاب به ابوالعباس سفاح سروده است : براى اطلاع بيشتر از هر دو مورد به بحث ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ، جلد 7 ، صفحه 122 و جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ، جلد 3 ، صفحه 380 ، ذيل خطبه 104 مراجعه فرماييد . م

356- محمد بن ذويب معروف به عمانى از شاعران قرن دوم هجرى و پيوسته به دربار هارون الرشيد است . به الشعر و الشعراء ابن قتيبه ، بيروت ، 1969 ، صفحه 643 مراجعه فرماييد . م

357- سوره جمعه ، بخشى از آيه 11 .

358- بخشى از آيه 115 سوره بقره است . خوانندگان گرامى توجه فرمايند كه در مورد شان نزول اين آيه و اينكه براى نماز در تاريكى بيابانهاست و يا آنكه اين حكم نسخ شده است ، مفسران بزرگ سنى و شيعه به تفصيل سخن گفته اند . براى نمونه به تفسير كشاف زمخشرى ، جلد 1 ، تهران

، انتشارات آفتاب ، صفحه 307 و تفسير تبيان شيخ طوسى ، جلد 1 ، چاپ نجف ، صفحه 321 مراجعه فرماييد . م

359- اين كارگزاران بنى مروان كوشش از مقام شامخ پيامبر صلى الله عليه و آله به هر صورت بكاهند و نظير اين مطلب ار نويرى از خالد بن عبدالله قسرى حاكم مكه نقل كرده است . به ترجمه نهايه الارب ، جلد 6 ، ( تهران : امير كبير ، 1364 ) صفحه 247 مراجعه فرماييد . م

360- خوانندگان گرامى توجه دارند كه خطبه هاى نماز جمعه به جاى دو ركعتى است كه از آن حذف شده است و احكام آن همچون نماز است و انجام كارى كه در نماز جايز نيست در آن هم جايز نيست . براى اطلاع بيشتر بايد به كتابهاى فقه و براى نمونه مى توان به دعائم الاسلام ، جلد 1 ، صفحه 183 مراجعه كرد . م

361- در ديوان حسان ، چاپ بيروت ، 1386 ق ، صفحه 212 به جاى دو بيت ، سه بيت آمده است . م

362- عبدالله بن روبه معروف به عجاج در گذشته حدود سال 90 هجرى از شاعران مخضرم كه در دوره جاهلى و اسلام شعر سروده و هجو كسى را نكرده است . براى اطلاع بيشتر به الشعر و الشعراء ابن قتيبه ، بيروت ، 1969 ميلادى ، صفحه 492 مراجعه فرماييد . م

363- در متن و در چاپ سنگى اين نام ( ( ( عبدالرحمان ) ) ) ضبط شده است ولى به قرينه جمله بعد معلوم است كه صحيح نيست و عبدالله صحيح است . م

364- براى

اطلاع بيشتر در اين مورد به ترجمه اخبار الطوال ، صفحه 355 و ترجمه نهايه الارب ، جلد 6 ، صفحه 102 مراجعه فرماييد . م

365- جنگ هباءه از جنگهاى معروف اعراب در دوره جاهلى است . براى اطلاع بيشتر از آن به ترجمه نهايه الارب جلد 10 ، ( تهران : امير كبير ، 1367 ) صفحه 334 مراجعه فرماييد . م

366- خيزران ، در گذشته به سال 173 هجرى ، همسر مهدى عباسى و مادر هادى و هارون الرشيد است ، خالصه كنيز او بوده است . به شرح حال سلسبيل دسترسى نيافتم . به اعلام النساء عمر رضا كحاله ، جلد 1 ، صفحه 395 و الاعلام زركلى ، جلد 2 ، صفحه 375 مراجعه فرماييد . م

367- فضل يا مفضل بن قدامه معروف به ابوالنجم از شاعران بزرگ قرن اول و دوم هجرى است كه مرگش را به سال 130 هجرت نوشته اند . به الاغانى ابوالفرج اصفهانى ، جلد 10 ، چاپ دارالثقافه ، صفحه 150 مراجعه فرماييد . م

368- در الاغانى آمده است كه ابوالنجم پيش از آنكه اين مصراع را تمام كند متوجه لوچ بودن هشام شد و خاموش ماند . هشام گفت : آن را تمام كن و همينكه گفت او را با پس گردنى بيرون انداختند . م

369- عمر بن عبدالعزيز اين كار را در سال 93 هجرى به فرمان وليد بن عبدالملك اتجام داده است . به ترجمه نهايه الارب ، جلد 6 ، صفحه 252 و ترجمه تاريخ طبرى مرحوم پاينده ، صفحه 3868 مراجعه فرماييد . م

370- جهميه ، پيروان جهم بن صفوان

هستند كه در ميان جبريون مهم ترين گروهند . براى اطلاع از عقايد ايشان به توضيح الملل ، چاپ استاد محترم دكتر سيد محمد رضا جلالى نابينى ، جلد 1 ، صفحه 111 مراجعه فرماييد . م

371- بسطام يشكرى معروف به شوذب مقتول به سال 101 هجرى قمرى از سران خوراج كه بر عمر بن عبدالعزى خروج كرد . به الاعلام زركلى ، جلد 2 ، صفحه 24 مراجعه فرماييد . م

372- كثير عزه از شعراى بزرگ قرن اول اوايل قرن دوم در گذشته به سال 105 هجرى . براى اطلاع بيشتر از شرح حال او و شانزده بيت ديگر از اين قصيده به الشعر و الشعراء ابن قتيبه ، چاپ بيروت ، 1969 ميلادى ، صفحه 412 مراجعه فرماييد . م

373- خالد از اميران سفاك مروانيان كه متهم به زندقه بوده است . او دو بار در فاصله سالهاى 81 تا 86 و 93 تا 96 هجرى حاكم مكه بود و سرانجام به دست يوسف بن عمر ثقفى و به فرمان وليد بن يزيد كشه شد . به معجم الانساب زامباور ، صفحه 28 و الاعلام زركلى ، جلد 2 ، صفحه 338 مراجعه فرماييد . م

374- در اين مورد به گفتگوى عبدالله بن زبير با مادرش اسماء دختر ابوبكر كه ابوالفضل بيهقى در تاريخ بيهقى چاپ مرحوم دكتر فياض ، مشهد ، 1356 ش ، صفحه 237 آورده است و به ترجمه اخبار الطوال به قلم اين بنده ، ( تهران : نشرنى ، 1364 ) ، صفحه 355 و به ترجمه نهايه الارب ، جلد 6 ، ( تهران : امير كبير

1364 ) صفحه 102 مراجعه فرماييد . م

375- براى اطلاع از شمار فرزندان و فضايل على بن عبدالله و شعرى كه در ستايش او سروده داست به المجدى ، على بن محمد علوى ، چاپ استاد محترم دكتر احمد مهدوى دامغانى ، قم ، 1409 ق ، صفحه 298 مراجعه فرماييد . م

376- براى اطلاع بيشتر در مورد اين حديث كه در حد تواتر است به بحث مستوفاى علامه مجلسى ، رضوان الله عليه ، در بحار الانوار ، جلد 46 چاپ جديد ، صفحات 228-223 مراجعه فرماييد . م

377- براى اطلاع بيشتر از شرح حال نقيب ابو احمد كه متولد به 304 و در گذشته به 400 هجرى است و مرثيه ابوالعلاء معرى در مرگ او در منابع فارسى لطفا به مقاله اين بنده با عنوان سيد رضى و سيد مرتضى در نشريه دانشكده الهايت مشهد ، شماره پنجم ، زمستان 1352 ش ، مراجعه فرماييد . م

378- متولد به سال 169 و در گذشته به سال 246 هجرى كه بيست و سه رساله از تاليفات او در منابع ذكر شده است . به الاعلام زركلى ، جلد 6 ، صفحه 5 مراجعه فرماييد . م

379- براى اطلاع بيشتر از شرح حال اعقاب امام حسن عليه السلام در منابع فارسى به بحث مفصل مرحوم محدث قمى در كتاب منتهى الامال ، جلد 1 ، چاپ علميه تهران ، 1321 ش ، صفحات 202-175 مراجعه فرماييد . م

380- اين بزرگوار به ابوالحسين طالبى هم مشهور است . مقتول به سال 250 هجرى است . اين رومى هم براى او مرثيه سروده است . به الاعلام

زركلى ، جلد9 ، صفحه 200 مراجعه فرماييد . م

381- در متن و هم در چاپ تهران عمر بن حسين آمده كه درست نيست . از المجدى تصحيح شد و به الاعلام زركلى ، جلد 7 صفحه 225 مراجعه فرماييد . م

382- در مورد نسب اين ابزرگوار هم در متن و در چاپ سنگى تهران ظاهرا اشتباهى رخ داده است كه به صورت محمد بن على بن صالح آمده است . ازمقاتل الطالبيين ابوالفرج اصفهانى ، چاپ كاظم المظفر ، نجف ، 1385 ق ، صفحه 397 تصحيح شد . شرح حال و نمونه هايى از شعر او در همان كتاب آمده است . م

383- احمد بن عيسى در بصره پوشيده زندگى مى كرده است و در همان شهر به سال 247 به روزگار متوكل در گذشته است . به المجدى چاپ استاد محترم دكتر احمد مهدوى دامغانى ، قم ، 1409 ق ، صفحه 188 مراجعه فرماييد . م

جلد 7

( 29 ) : از نامه هاى آن حضرت به مردم بصره ( 1 )

نامه با اين عبارت شروع مى شود : و قد كان من انتشار حبلكم و شقاقكم مالم تغبوا عنه همانا موضوع گسستن ريسمان طاعت و ستيز شما چيزى است كه از آن نمى توانيد غافل باشيد .

در اين نامه ، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات نكته اى درباره سخنرانى مشهور زياد بن ابيه در بصره آورده است كه ترجمه آن نشان دهنده ستيز او با راه و شيوه على عليه السلام است .

مى گويد ، زياد در آن خطبه خود گفت : به خدا سوگند بى گناه را به گناه گنهكار و نيكوكار را در قبال فرومايه و پدر

را به گناه پسر و همسايه را به گناه همسايه فرو خواهم گرفت ، مگر اينكه تسليم فرمان من شويد . ابوبلال مرداس بن اديه ( 2 ) كه در آن هنگام پيرى سالخورده بود برخاست و با صداى لرزان و آهسته گفت : اى امير ! خداوند بر خلاف آنچه تو گفتى به ما خبر داده است و بر خلاف حكم تو حكم كرده و فرموده است هيچ نفسى بار ديگرى را بر دوش نگيرد ( 3 ) ، زياد گفت : اى ابوبلال من آنچه را كه تو مى دانى ، مى دانم ما به حق خود بر شما دست نمى يابيم مگر اينكه در باطل فرو شويم فرو شدنى .

به روايت رياشى ( 4 ) ، زياد گفت : هر آينه دوست را به گناه دوست و مقيم را به گناه كوچ كننده و روى آورنده را به گناه پشت كننده و درست را به گناه نادرست خواهم گرفت تا كار چنان شود كه هر يك از شما به برادر خود بگويد : اى سعيد بگريز و خود را برهان كه سعيد هلاك شد ، مگر آنكه كارتان براى من روبه راه و مستقيم شود . ( 5 )

( 31 ) : از سفارش آن حضرت به حسن بن على عليهماالسلام كه هنگام بازگشت از صفين درحاضرين نوشته است ( 6 )

قسمت اول

شرح حال حسن بن على و برخى از اخبار او

زبير بن بكار ( 7 ) در كتاب انساب قريش گفته است : حسن بن على عليه السلام نيمه رمضان سال سوم هجرت متولد شد و پيامبر صلى الله عليه و آله او را حسن نام نهاد ، و چند شب از ربيع الاول سال پنجاهم هجرت گذشته ، رحلت فرمود

.

همو گويد : روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله حسن و حسين را كه خداى از ايشان خشنود باد به روز هفتم تولدشان نام نهاد و نام حسين مشتق از حسن است .

گويد : جعفر بن محمد صلى الله عليه و آله روايت كرده است كه فاطمه عليهاالسلام به روز هفتم تولد حسن و حسين موهاى سرشان را تراشيد و وزن كرد و به اندازه آن نقره تصدق فرمود .

زبير مى گويد : زينب دختر ابورافع ( 8 ) روايت مى كند كه فاطمه عليهاالسلام در بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله ، كه در آن رحلت فرمود ، دو پسرش را به حضور آن حضرت آورد و عرض كرد : اى رسول خدا اين دو پسران تو هستند چيزى به آنان ارزانى فرماى . پيامبر فرمود : هيبت و سرورى من از آن حسن و جراءت و بخشندگى من از آن حسين خواهد بود .

محد بن حبيب ( 9 ) در امالى خود روايت مى كند كه حسن عليه السلام پانزده بار پياده حج گزارد ، در حالى كه اسبهاى يدك همراه او برده مى شد ، و دو بار همه مال خود را بخشيد و سه بار ديگر مال خود را با خداى متعال قسمت فرمود و چنان بود كه كفش و موزه خود را هم يكى را مى بخشيد و يكى را نگه مى داشت .

و همين ابوجعفر محمد بن حبيب روايت مى كند كه حسن عليه السلام به شاعرى چيزى عطا فرمود . مردى از همنشينانش گفت : سبحان الله ! به

شاعرى كه نسبت به خدا عصيان مى ورزد و بهتان مى سرايد عطا مى كنى ؟ فرمود : اى بنده ، اى بنده خدا بهترين موردى كه از مال خود ببخشى موردى است كه با آن آبروى خويش را حفظ كنى وانگهى از راههاى جستجوى خير ، خوددارى و پرهيزكردن از شر است .

محمد بن حبيب همچنين روايت مى كند كه ابن عباس كه خدايش رحمت كناد مى گفته است نخستين زبونى كه بر عرب رسيد ، مرگ حسن عليه السلام بود .

ابوالحسن مدائنى روايت مى كند كه چهار بار به حسن عليه السلام شرنگ زهر نوشانده شد و خود فرموده است : مكرر مسموم شده ام ولى هيچ بار به چنين سختى نبوده است .

حسين عليه السلام به او گفت : به من بگو چه كسى بر تو پوشانيده است ؟ فرمود : بگويم كه او را بكشى ؟ گفت : آرى . فرمود : خبرت نمى دهم كه اگر همانى است كه خود گمان مى برم ، خداوند انتقامى سخت تر خواهد گرفت وگرنه دوست نمى دارم بى گناهى براى من كشته شود .

ابوالحسن مدائنى همچنين مى گويد : معاويه ابن عباس را در مكه ديد و به او گفت : شگفتا از مرگ حسن كه با نوشيدن جرعه اى از آب چاه رومه ( 10 ) بيمار شد و درگذشت !

ابن عباس خاموش ماند . معاويه گفت : خدايت اندوهگين و بدحال مداراد . ابن عباس گفت : تا خداوند تو را زنده داشته باشد مرا بدحال نمى دارد ! معاويه فرمان داد صدهزار درهم به او

پرداخت شود ! ! ( 11 )

همچنين ابوالحسن مدائنى مى گويد : نخستين كسى كه خبر مرگ حسن را در بصره داد ، عبدالله بن سلمه بود كه آن را به زياد بن ابيه گفت . حكم بن ابى العاص ثقفى آن خبر را اعلان كرد و مردم گريستند . در آن هنگام ابوبكره ( 12 ) بيمار و بسترى بود و چون شيون مردم را شنيد پرسيد چه خبر است ؟ همسرش ميسه دختر سخام ثقفى گفت : حسن بن على مرده است و سپاس خداى را كه مردم را از او راحت ساخت . ابوبكره گفت : اى واى بر تو ، خاموش باش ، كه خداوند او را از شر بسيارى آسوده ساخت و مردم با مرگ او خير بسيارى را از دست دادند ، خداوند حسن را رحمت فرمايد .

ابوالحسن مدائنى مى گويد : رحلت امام حسن به سال چهل و نهم بود و بيماريش چهل روز طول كشيد و عمرش چهل و هفت سال بود . معاويه ، زهرى براى جعده دختر اشعث همسر آن حضرت فرستاد به او پيام داد : اگر حسن را با اين زهر بكشى ، صدهزار درهم براى تو خواهد بود و ترا به همسرى پسرم يزيد در مى آورم . چون حسن عليه السلام درگذشت آن مال را به جعده داد ولى او را به همسرى يزيد در نياورد و گفت : بيم دارم به پسر من هم همانگونه كه نسبت به پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتار كردى ، رفتار كنى .

ابوجعفر محمد بن حبيب از قول

مسيب بن نجية ( 13 ) نقل مى كند كه مى گفته است : شنيدم اميرالمومنين على عليه السلام مى گفت : مى خواهم درباره خود و افراد خانواده ام با شما سخن بگويم . عبدالله ، برادرزاده ام اهل بازى و بخشندگى است . حسن ، جوانمردى از جوانمردان بزرگوار قريش و سفره دار است و اگر كار دشوار هم شود ، در جنگ براى شما كارى انجام نخواهد داد ، اما من و حسين ما از شماييم و شما از ما هستيد .

محمد بن حبيب مى گويد ، ابن عباس روايت كرده و گفته است : پس از سال جماعت ، حسن بن على عليه السلام پيش معاويه رفت كه در مجلسى تنگ و پرازدحام نشسته بود و حسن عليه السلام پايين پاى معاويه نشست . معاويه نخست آنچه مى خواست بگويد گفت و سپس گفت : شگفتا از عايشه كه مى پندارد من در منصبى كه شايسته آن نيستم قرار گرفته ام و اين خلافت حق من نيست ، خدايش بيامرزد او را با اين موضوع چه كار است .

در اين خلافت پدر اين شخص كه در اين جا نشسته است ، با من ستيز كرد و حال آنكه خداوند او را پيش خود برد . حسن فرمود : اى معاويه به نظر تو اين كار شگفتى است ؟ گفت : آرى به خدا سوگند . فرمود : آيا ترا به كارى كه از اين شگفت تر است خبر بدهم ؟ گفت : آرى ، آن چيست ؟ فرمود : اين كه تو در صدر مجلس بنشينى و من كنار

پاى تو نشسته باشم . معاويه خنديد و گفت : اى برادرزاده شنيده ام وام دارى . فرمود : آرى كه وام دارم . معاويه پرسيد : چه مبلغ ؟ فرمود : صدهزار . معاويه گفت : دستور داديم سيصدهزار پرداخت شود ، صدهزار براى وام تو و صدهزار كه ميان افراد خانواده ات پخش كنى و صدهزار مخصوص خودت اينك با احترام برخيز و صله خويش را دريافت كن . چون حسن عليه السلام از مجلس بيرون رفت ، يزيد بن معاويه به پدرش گفت : به خدا سوگند هرگز نديده بودم كه مردى با تو چنين برخورد كند كه او برخورد كرد و فرمان دهى سيصدهزار به او بپردازند . معاويه گفت : پسركم ، اين حق ، حق ايشان است و هر كس از ايشان كه پيش تو آمد ، بر او ريخت و پاش كن .

همچنين محمد بن حبيب روايت مى كند كه على عليه السلام فرموده است : حسن چندان ازدواج كرده و طلاق داده است كه مى ترسم دشمنى برانگيزد . محمد بن حبيب مى گويد : هر گاه حسن عليه السلام مى خواست يكى از زنان خود را طلاق دهد ، كنارش مى نشست و مى فرمود آيا اگر چنين و چنان چيزى به تو بدهم خشنود مى شوى ؟ آن زن يا مى گفت چيزى نمى خواهم يا مى گفت آرى ، و حسن عليه السلام مى گفت آن براى تو فراهم است و چون از كنار او بر مى خاست و مى رفت آنچه را كه نام برده بود ، همراه طلاق نامه اش براى

او مى فرستاد .

ابوالحسن مدائنى مى گويد : حسن بن على عليه السلام ، هند دختر سهيل بن عمرو را به همسرى خود گرفت ، و چنان بود كه هند پيش از آن همسر عبدالله بن عامر بن كريز بود و چون عبدالله او را طلاق داد ، معاويه براى ابوهريره نوشت تا از او براى يزيد بن معاويه خواستگارى كند . حسن عليه السلام ، ابوهريره را ديد و پرسيد : كجا مى روى ؟ گفت : به خواستگارى هند دختر سهيل بن عمرو براى يزيد بن معاويه مى روم . حسن عليه السلام فرمود : براى من از او خواستگارى كن . ابوهريره پيش هند رفت و موضوع را گفت . هند گفت : تو از آن دو يكى را براى من انتخاب كن . ابوهريره گفت : حسن را براى تو انتخاب مى كنم ، و او به ازدواج امام حسن درآمد . عبدالله بن عامر پس از آن به مدينه آمد و به حسن عليه السلام گفت : مرا پيش هند امانتى است ، امام حسن او را همراه خود به خانه برد . هند آمد و مقابل عبدالله بن عامر را به حال خود و جدايى از هند سخت رقت آمد .

حسن فرمود : اگر مى خواهى از او براى تو جدا شوم ؟ كه خيال نمى كنم براى خودتان محللى بهتر از من بيابيد . عبدالله گفت : نه و سپس به هند گفت : آن وديعه مرا بياور . هند دو سبد كوچك را كه محتوى گوهر بود آورد . عبدالله آن دو را گشود و

از يكى از آنها مشتى گوهر برداشت و سبد ديگرى را براى هند گذاشت . هند پيش از آنكه همسر عبدالله بن عامر بشود ، همسر عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد بود . هند مى گفته است : سرور همه شوهران من حسن و بخشنده تر ايشان عبدالله بن عامر و محبوب ترين آنان در نظر من عبدالرحمن بن عتاب بودند .

ابوالحسن مدائنى همچنين روايت مى كند كه حسن عليه السلام با حفصه دختر عبدالرحمن بن ابى بكر ازدواج كرد . منذر بن زبير كه در هواى حفصه بود ، چيزى درباره او به حسن عليه السلام گفت و امام حسن او را طلاق داد . از او خواستگارى كرد ، حفصه نپذيرفت و گفت : او مرا شهره ساخت . عاصم بن عمر بن خطاب از حفصه خواستگارى كرد كه پذيرفت . باز منذر چيزى درباره عشق خود به حفصه به عاصم گفت و عاصم او را طلاق داد . منذر از او خواستگارى كرد . به حفصه گفته شد ، تقاضايش را بپذير ، گفت : نه ، به خدا سوگند اين كار را نخواهم كرد و حال آن كه او دو بار با من چيزى كرده است ، نه به خدا سوگند كه او هرگز مرا در خانه خود نخواهد ديد .

مدائنى از جوير بن اسماء نقل مى كند كه مى گفته است : چون حسن بن على عليه السلام رحلت فرمود و جنازه را بيرون آوردند ، مروان بن حكم گوشه تابوت را بر دوش گرفت .

امام حسين عليه السلام به مروان گفت : امروز جنازه او را

بر دوش مى كشى و حال آنكه ديروز او را خشمگين مى ساختى و جرعه كين بر او مى نوشاندى مروان گفت : آرى ، اين كار را نسبت به كسى انجام مى دادم كه در بردبارى همسنگ كوهها بود .

مدائنى از يحيى بن زكريا از هشام بن عروة نقل مى كند كه حسن عليه السلام به هنگام مرگ خويش فرمود : مرا كنار مرقد رسول خدا صلى الله عليه و آله به خاك بسپريد ، مگر آنكه بيم فتنه و شر داشته باشيد . چون خواستند چنان كنند ، مروان بن حكم گفت : هرگز ، نبايد عثمان در حش كوكب نام جايى كنار گورستان بقيع به خاك سپرده شود و حسن آنجا ، بنى هاشم و بنى اميه جمع شدند ، گروهى بنى هاشم و گروهى ديگر بنى اميه را يارى دادند و سلاح آوردند . اوهريره به مروان گفت : آيا بايد از دفن حسن و كنار مرقد پيامبر جلوگيرى شود و حال آنكه من خود شنيدم رسول خدا مى فرمود حسن و حسين دو سرور جوانان بهشت اند . مروان گفت : دست از ما بدار كه حديث پيامبر از آن هنگام كه غير تو و ابوسعيد خدرى كسى ديگر آن را در حفظ ندارد ، ضايع شده است و تو خود به هنگام جنگ خيبر مسلمان شده اى . ابوهريره گفت : راست مى گويى ، من هنگام جنگ خيبر مسلمان شدم ولى همواره ملازم پيامبر بودم و از آن حضرت جدا نمى شدم و همواره و با او اهتمام از او سؤ ال مى كردم تا آنجا كه

دانستم آن حضرت چه كسانى را دوست و چه كسانى را دشمن مى دارد و چه كسانى را مقرب فرموده و چه كسانى را رانده است و فضيلت چه كسى را قبول و از آن چه كسى را نفى كرده است و براى چه كسى دعا و براى چه كسى نفرين فرموده است . چون عايشه مردان و سلاح را ديد و ترسيد كه شر و فتنه ميان ايشان بزرگ و منجر به خون ريزى شود ! گفت : خانه ، خانه من است و اجازه نمى دهم هيچ كس آنجا به خاك سپرده شود ، حسين عليه السلام هم بجز دفن برادرش كنار مرقد جدش ، چيزى ديگر را نمى پذيرفت ، محمد بن حنفيه گفت : اى برادر اگر حسن عليه السلام بدون قيد و شرطى وصيت كرده بود كه او را اين جا دفن كنيم تا پاى جان و مرگ مى ايستاديم و همين جا او را به خاك مى سپرديم ، ولى او را استثناء كرد و فرمود مگر آن كه از شر و فتنه بترسيد و چه شر و فتنه اى سخت تر از آنچه هم اكنون در آن هستيم ديده مى شود ، و حسن عليه السلام را در بقيع به خاك سپردند .

ابوالحسن مدائنى مى گويد : خبر سوگ حسن عليه السلام پس از دو شبانروز از مدينه به بصره رسيد . جارود بن ابى سبرة ( 14 ) در اين باره چنين سروده است :

هرگاه شرى است در يك شبانروز خبرش مى رسد و حال آنكه اگر خيرى است چهل شبانروزه مى رسد ، گويى

هر گاه پيك شر با خبرى سخت و بد به سوى ما مى آيد با شتاب بيشترى راه مى پيمايد .

ابوالحسن مدائنى همچنين روايت مى كند كه پس از صلح امام حسن عليه السلام با معاويه و آمدن معاويه به كوفه ، گروهى از خوارج بر معاويه خروج كردند . معاويه به امام حسن عليه السلام پيام فرستاد و تقاضا كرد كه به جنگ خوارج برود . امام حسن فرمود : سبحان الله ! من جنگ با تو را كه براى من حلال است ، براى صلاح حال امت و الفت ميان ايشان رها كردم ، اينك چنين مى پندارى كه حاضرم تا تو و براى خاطر تو با كسى جنگ كنم . معاويه براى مردم كوفه سخنرانى كرد و گفت : اى مردم كوفه ! آيا مى پنداريد من براى نماز و زكات و حج با شما جنگ كردم ، نه كه خود مى دانستم شما نماز مى گزاريد و زكات مى پردازيد و به حج مى رويد ، بلكه براى آن با شما جنگ كردم كه بر شما و گردنهاى شما فرمان روايى كنم و خداوند اين را به من ارزانى داشت هر چند كه شما ناخوش مى داريد . همانا هر مال و جانى كه در اين فتنه از ميان رفته است ، رايگان و بر هدر شده است و هر شرطى كه كرده ام زيرپا مى نهم و مردم را جز سه چيز به صلاح نمى آورد ، پرداخت حقوق و عطا به هنگام خويش و گسيل داشتن سپاهها به وقت ضرورت و جنگ با دشمن در سرزمين او كه

اگر با آنان جنگ نكنيد آنان با شما جنگ خواهند كرد ، و از منبر فرود آمد .

مدائنى مى گويد : مسيب بن نجيه به امام حسن گفت : شگفتى من از تو پايان نمى پذيرد كه با معاويه بيعت كردى در حالى كه چهل هزار سپاهى با تو بودند و از او براى خود عهد و پيمان استوار و آشكار نگرفتى و تعهدى ميان خودش و تو كرد و اينك شنيدى كه چه گفت . به خدا سوگند كه از اين سخنان كسى جز تو را اراده نكرد ، امام حسن به مسيب فرمود : عقيده ات چيست ؟ گفت : اينكه به حال نخست برگردى كه او پيمان ميان خود و تو را شكسته است . فرمود : اى مسيب من اين كار را براى دنيا نكردم كه معاويه به هنگام جنگ و رويارويى پايدارتر و شكيباتر از من نيست ، بلكه مصلحت شما را اراده كردم و اينكه از ريختن خون يكديگر دست بداريد ، اينك به تقاضاى پروردگار خشنود باشيد تا نيكوكارتان آسوده باشد و از ستم تبهكارى چون معاويه خلاصى پيش آيد .

قسمت دوم

مدائنى مى گويد : عبيدة بن عمرو كندى به حضور امام حسن عليه السلام آمد ، امام حسن همراه قيس بن سعد بن عبادة بود ، ضربه شمشيرى بر چهره اش خورده بود ، امام حسن پرسيد : اين زخم كه بر چهره ات مى بينم چيست ؟ گفت : هنگامى كه همراه قيس بودم چنين شد . در اين هنگام حجر بن عدى به امام حسن نگريست و گفت : دوست مى دارم تو

پيش از اين مرده بودى و چنين كارى صورت نمى گرفت كه ما بر خلاف ميل خود و اندوهگين برگشتيم و دشمنان شاد و با آنچه كه دوست مى دارند ، برگشتند . چهره امام حسن گرفته شد ، امام حسين عليه السلام با گوشه چشم و به خشم به حجر بن عدى نگريست و او خاموش شد . آن گاه امام حسن فرمود : اى حجر همه مردم آنچه را كه تو دوست مى دارى ، دوست ندارند و عقيده آنان همچون عقيده تو نيست ، و آنچه كه من كردم فقط براى اين بود كه تو و امثال تو باقى بمانيد و خداوند هر روز در شاءنى است .

مدائنى مى گويد : سفيان بن ابى ليلى نهدى پيش امام حسن آمد و گفت : سلام بر تو اى زبون كننده مؤ منان ! امام حسن فرمود : بنشين خدايت رحمت كناد ، براى پيامبر صلى الله عليه و آله موضوع پادشاهى بنى اميه آشكار شد و در خواب چنين ديد كه آنان يكى پس از ديگرى بر منبر او فرا مى روند و اين كار بر رسول خدا گران آمد و خداوند در اين باره آيتى از قرآن نازل كرد و خطاب به پيامبر چنين فرمود : و آن خوابى را كه به تو نموديم جز براى آزمايش مردمان قرار نداديم و آن درخت نفرين شده در قرآن . ( 15 ) و از پدرم على كه رحمت خدا بر او باد شنيدم كه مى فرمود : به زودى خلافت اين امت را مردى فراخ گلو و شكم گنده برعهده گرفت .

( 16 ) پرسيدم او كيست ؟ فرمود : معاويه است ، و پدرم به من گفت : قرآن از پادشاهى بنى اميه و مدت آن خبر داده است و خداوند متعال مى فرمايد شب قدر بهتر از هزار ماه است ، و افزود كه اين هزار ماه مدت پادشاهى بنى اميه است . ( 17 )

مدائنى مى گويد : چون سال صلح فرا رسيد ، امام حسن عليه السلام چند روزى در كوفه ماند و سپس آماده رفتن به مدينه شد . مسيب بن نجيه فرازى و ظبيان بن عماره ليثى براى توديع با او رفتند ، امام حسن فرمود : سپاس خداوندى را كه بر فرمان خود چيره است ، اگر همه خلق جمع شوند تا آنچه را كه كائن است ، جلوگيرى كنند نمى توانند .

امام حسين عليه السلام فرمود : من آنچه را كه صورت گرفت ، خوش نمى داشتم و آسايش و خوشى من همان ادامه راه پدرم بود ، تا آنكه برادرم مرا سوگند داد و از او اطاعت كردم در حالى كه گويى تيغها بينى مرا مى برد . مسيب گفت : به خدا سوگند اين كار بر ما دشوار نيست كه به هر حال آنان با هر چه بتوانند در صدد جلب دوستى ما خواهند بود ولى بيم ما از آن است كه بر شما ستم شود و عهد شما را بشكنند . امام حسين فرمود : اى مسيب ما مى دانيم كه تو نسبت به ما محبت دارى و امام حسن فرمود : از پدرم شنيدم كه مى فرمود از رسول خدا صلى الله

عليه و آله شنيدم فرمود : هر كس هر قومى را دوست داشته باشد با آنان خواهد بود . مسيب و ظبيان هر دو از امام حسن عليه السلام خواستند كه از تصميم خود برگردد فرمود : راهى براى اين نيست و فرداى آن روز از كوفه حركت كرد و چون به ناحيه دير هند رسيد به كوفه نگريست و به اين بيت تمثل جست ، چنان نيست كه با دلتنگى از خانه يارانم گزينم كه آنان از عهد و پيمان من پاسدارى مى كنند ، و سپس به مدينه رفت .

مدائنى مى گويد : پس از آنكه امام حسن كوفه را ترك كرد ، معاويه به وليد بن عقبه كه قبلا اشعارى در تحريض معاويه به خون خواهى عثمان سروده و ضمن آن گفته بود از جاى تكان نمى خورى و وامانده اى ، گفت : اى ابووهب آيا از جاى جنبيدم ؟ گفت : آرى و برترى جستى .

مدائنى از ابراهيم بن محمد از زيد بن اسلم نقل مى كند كه مى گفته است : مردى در مدينه به حضور امام حسن عليه السلام رسيد ، نامه اى در دست امام بود ، آن مرد پرسيد : اين نامه چيست ؟ فرمود : نامه معاويه است و در آن بيم داده كه فلان كار را انجام خواهد داد . آن مرد گفت : تو كه توان داشتى چرا ايستادگى نكردى ؟ حسن عليه السلام فرمود : آرى ، ولى بيم آن داشتم كه روز قيامت هفتاد يا هشتادهزار كشته در حالى كه از رگهاى ايشان خون بيرون جهد پيش خداى دادخواهى

برند كه خونشان به چه سبب ريخته شده است !

مدائنى مى گويد : حصين بن منذر رقاشى ( 18 ) مى گفته است ، به خدا سوگند كه معاويه به هيچ يك از عهود خود نسبت به حسن ( ع ) وفا نكرد . حجر بن عدى و يارانش را كشت و براى پسرش يزيد بيعت گرفت و امام حسن را مسموم ساخت .

مدائنى مى گويد : ابوالطفيل ( 19 ) روايت كرده و گفته است : امام حسن عليه السلام به يكى از وابستگان خود فرمود : آيا معاوية بن خديج را مى شناسى ؟ گفت : آرى ، فرمود : هر گاه او را ديدى به من بگو . هنگامى كه معاوية بن خديج از خانه عمرو بن حديث بيرون مى آمد ، آن مرد او را ديد و به امام حسن گفت : اين است . امام حسن ( ع ) ، معاوية بن خديج را خواست و به او فرمود : تو هستى كه پيش پسر هند جگرخواره ، على را دشنام مى دهى ! به خدا سوگند اگر كنار حوض كوثر برسى كه نخواهى رسيد ، على را خواهى ديد كه دامن بر كمر زده و آستينهايش را بالا زده است و منافقان را از كنار حوض بيرون مى راند .

مدائنى مى گويد : اين خبر را قيس بن ربيع هم از بدر بن خليل از قول همان وابسته امام حسن عليه السلام نقل كرده است .

مدائنى همچنين مى گويد : سليمان بن ايوب از اسود بن قيس عبدى براى ما نقل كرد كه مى گفته

است ، حسن عليه السلام روزى حبيب بن مسلمه ( 20 ) را ديد و فرمود : اى حبيب چه راههاى بسيارى كه در غير اطاعت خدا پيموده اى . حبيب گفت : ولى راهى را كه به سوى پدرت پيمودم ، اين چنين نبود ، فرمود : آرى به خدا سوگند ، ولى تو براى نعمت اندك و نابودشونده اين جهانى از معاويه پيروى مى كردى و هر چند او كارهاى اين جهانى تو را برپاى داشت ولى تو را از جهان ديگر فرو نشاند و بر فرض كه كار بد انجام مى دهى اگر سخن نيكو بگويى ، شايد در زمره آنان باشى كه خداوند فرموده است كارى پسنديده و كارى ناپسند را در هم آميختند . ( 21 ) ولى تو چنانى كه خداوند فرموده است : نه چنان است بلكه چرك گرفته و غالب شده بر دلهاى آنها آنچه كه كسب مى كردند . ( 22 )

مدائنى مى گويد : زياد يكى از اصحاب امام حسن را كه نامش در امان نامه بود ، تعقيب و جستجو مى كرد ، امام حسن براى زياد چنين مرقوم فرمود :

از حسن بن على به زياد ، اما بعد ، تو از امانى كه ما براى ياران خود گرفته ايم آگاهى ، فلان كس براى من متذكر شده است كه تو متعرض او شده اى ، دوست مى دارم كه چيزى جز خير به او عرضه مدارى . والسلام .

چون اين نامه به زياد رسيد و اين موضوع پس از آن بود كه معاويه ، او را به پدر خود منسوب

كرده بود ، زياد از اينكه امام حسن او را به ابوسفيان نسبت نداده است ، خشمگين شد و در پاسخ چنين نوشت :

از زياد بن ابى سفيان به حسن ، اما بعد ، نامه ات كه درباره تبهكارى كه شيعيان تبهكار تو و پدرت او را در پناه خود گرفته اند ، نوشته بودى به من رسيد . به خدا سوگند كه در جستجوى او خواهم بود حتى اگر ميان پوست و گوشت تو باشد ، و همانا بهترين گوشتى از مردم كه دوست دارم آن را بخورم ، گوشت تو و گروهى است كه تو از آنانى . والسلام .

چون امام حسن اين پاسخ را خواند ، آن را براى معاويه فرستاد و چون معاويه آن را خواند ، خشمگين شد و براى زياد چنين نوشت :

از معاوية بن ابى سفيان به زياد ، اما بعد ، تو را دو انديشه است ، انديشه اى از ابوسفيان و انديشه اى از سميه ، انديشه تو از ابوسفيان بردبارى و دورانديشى است و حال آنكه انديشه ات از سميه هرگز چنان نيست . حسن بن على كه بر او درود باد ، براى من نوشته است متعرض يكى از يارانش شده اى . متعرض او مشو و من در آن باره براى تو اختيارى قرار نمى دهم . وانگهى حسن از كسانى نيست كه بتوان او را خوار و زبون شمرد ، جاى شگفتى از نامه تو به اوست كه او را به پدرش يا مادرش نسبت نداده اى و اين موردى است كه جانب او را مى گيرم و حق

را به او مى دهم . والسلام . ( 23 )

مى گويم ابن ابى الحديد در مجلس يكى از بزرگان كه من هم حضور داشتم ، سخن در اين باره رفت كه على عليه السلام به فاطمه عليهاالسلام شرف يافته است . يكى از حاضران مجلس گفت : هرگز كه فاطمه عليهاالسلام به على عليه السلام شرف يافته است . ديگر حضار پس از آنكه منكر اين سخن شدند در آن باره به گفتگو پرداختند . صاحب مجلس از من خواست تا عقيده خود را در اين مورد بگويم و توضيح دهم على يا فاطمه كدام يك افضل اند . من گفتم : اينكه كدام يك از آن دو افضل مردم است دارا باشد ، چون علم و شجاعت و نظاير آن ، على افضل است و اگر منظور از افضل كسى باشد كه رتبه اش در پيشگاه خدا برتر است . باز هم على است . زيرا راءى و عقيده ياران متاءخر ما معتزليان بر اين قرار گرفته است كه على عليه السلام از ميان همه مردان و زنان و همه مسلمانان پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله رتبه اش در پيشگاه خداوند برتر است و فاطمه عليهاالسلام با آنكه سرور همه جهانيان است به هر حال بانويى از مسلمانان است . وانگهى حديث مرغ بريان ( 24 ) دلالت بر آن دارد كه على محبوب ترين خلق خدا در پيشگاه بارى تعالى است و فاطمه عليهاالسلام هم يكى از خلق خداوند است و آن چنان كه محققان علم كلام و تفسير كرده اند ، منظور از محبوب ترين مردم

در پيشگاه خداوند سبحان كسى است كه به روز رستاخيز پاداش او از همگان بيشتر و بزرگ تر است .

ولى اگر منظور از افضل شرافت نسب و والاتبارى است ، شك نيست كه فاطمه افضل است ، زيرا پدرش سرور همه آدميان از گذشتگان و آيندگان است و ميان نياكان على عليه السلام هيچ كس نظير و مانند رسول خدا نيست ، و اگر منظور از فضيلت ، شدت محبت و قرابت پيامبر است ، بديهى است كه فاطمه افضل است كه دختر اوست و رسول خدا نسبت به او داراى محبت سخت بوده است و فاطمه عليهاالسلام پاره تن رسول خداست و بدون هيچ شبهه اى دختر از لحاظ نسب نزديكتر از پسرعمو است .

اما سخن درباره اينكه كدام يك به ديگرى شرف يافته است ، حقيقت موضوع چنين است كه اسباب شرف و برترى على عليه السلام بر مردم چندگونه است ، بخشى از آن متعلق به فاطمه عليهاالسلام و بخشى متعلق به پدر فاطمه صلوات الله عليه است و بخشى ديگر متعلق به خود على است . آنچه كه متعلق به خود على عليه السلام است ، مسائلى چون شجاعت و پاكدامنى و بردبارى و قناعت و پسنديدگى اخلاق و گذشت و بزرگوارى اوست و آنچه كه متعلق به رسول خداست علم و دين و عبادت و پارسايى و خبردادن از امور غيبى و پيشى گرفتن به اسلام است .

و آنچه وابسته به فاطمه عليهاالسلام است ، موضوع ازدواج با اوست كه بدين گونه علاوه بر قرابت نسبى شرف خويشاوندى سببى و دامادى هم بر او افزوده شده است

و مهمتر از آن اين است كه فرزندان و ذريه على از فاطمه در واقع ذريه پيامبر صلى الله عليه و آله و اجزايى از پيكر شريف و ذات آن حضرت بوده اند ، كه فرزند از نطفه مرد و خون زن است كه جزئى از ذات پدر و مادر است و اين موضوع همواره در فرزندزادگان و نسلهاى آينده هم خواهد بود ، و اين سخن و عقيده شرف يافتن على عليه السلام از پيوند با فاطمه عليهاالسلام .

اما شرف يافتن فاطمه از پيوند با على چنان است كه هر چند دختر سرور همه جهانيان بوده است ولى همسرى على بر او شرف ديگرى بر شرف نخست افزوده است .

آيا اگر پدرش به عنوان مثال او را به همسرى انس بن مالك با ابوهريره درمى آورد ، چنين شرف و بزرگى و جلالى را كه اينك داراست مى داشت ؟ همچنين اگر ذريه زهرا از ابوهريره و انس بن مالك مى بودند ، هرگز احوال ايشان در شرف به حال كنونى ايشان نمى رسيد .

ابوالحسن مدائنى مى گويد : امام حسن عليه السلام بسيار ازدواج كرد ، با خولة دختر منظور بن زبان فرازى ازدواج كرد كه براى او حسن بن حسن را آورد . ام اسحاق دختر طلحة بن عبيدالله را به همسرى گرفت كه براى او پسرى آورد و او را طلحه نام نهاد . ( 25 )

ام بشر دختر ابومسعود انصارى را كه نام ابومسعود عقبة بن عمر است به همسرى گرفت كه زيد را براى او آورد . جعده دختر اشعث بن قيس را به همسرى

گرفت و جعده همان است كه امام حسن را مسموم كرد . هند دختر سهيل بن عمرو و حفصه دختر عبدالرحمان بن ابى بكر و زنى از قبيله كلب و زنى از دختران عمرو بن اهتم منتصرى و زنى از قبيله ثقيف را به همسرى گرفت كه براى او عمر را آورد . زنى از دختران علقمة بن زراره و زنى از بنى شيبان از خاندان همام بن مره گرفت و چون گفته شد آيين خوارج دارد ، طلاقش داد و فرمود خوش نمى دارم آتش زنه اى از ريگهاى دوزخ را بر گردن خويش بياويزم .

مدائنى مى گويد : دختر مردى را خواستگارى فرمود . آن مرد گفت : با آنكه مى دانم تنگدست و بسيار طلاق دهنده زنها و سخت گير و دلتنگ هستى ، به تو دختر مى دهم كه از همه مردم والاگهرترى و پدر و نياى تو از همگان برترند .

مى گويم ابن ابى الحديد سخن آن مرد در مورد تنگدستى و بسيار طلاق دادن امام حسن درست است ولى در مورد سختگيرى و دلتنگى درست نيست كه امام حسن عليه السلام از همه مردم خوش خوى تر و سينه گشاده تر بوده است .

مدائنى مى گويد : زنان حسن بن على را شمردم ، هفتاد زن بودند . ( 26 )

مدائنى مى گويد : چون على عليه السلام رحلت فرمود ، عبدالله بن عباس پيش مردم آمد و گفت : ( 27 ) همانا اميرالمؤ منين كه درود خدا بر او باد درگذشت و جانشينى باقى گذاشته است ، اگر خوش مى داريد ، پيش

شما آيد وگرنه كسى را بر كسى چيزى نيست . مردم گريستند و گفتند بايد كه پيش ما آيد ، امام حسن عليه السلام بيرون آمد و براى مردم خطبه خواند و چنين فرمود : اى مردم ! از خدا بترسيد كه ما اميران و اولياى شماييم و ما همان اهل بيتى هستيم كه خداوند متعال درباره ما فرموده است جز اين نيست كه خداوند مى خواهد پليدى را از خاندان شما بزدايد و شما را پاك كند ، پاك كردنى . ( 28 ) و مردم با او بيعت كردند .

قسمت سوم

امام حسن عليه السلام در حالى كه جامه سياه بر تن داشت پيش مردم آمد ( 29 ) و سپس عبدالله بن عباس را همراه قيس بن سعد بن عباده و دوازده هزار تن به عنوان پيشاهنگ به سوى شام گسيل فرمود ، پس از آن خود به قصد مداين بيرون آمد و در ساباط به او سوءقصد شد و بر او خنجر زدند و باروبنه اش را به تاراج بردند . امام حسن وارد مداين شد و اين خبر به معاويه رسيد و آن را شايع ساخت . ياران امام حسن كه ايشان را با عبدالله بن عباس اين موضوع را براى حسن عليه السلام نوشت و امام براى مردم سخنرانى و ايشان را توبيخ كرد و فرمود : با پدرم چندان ستيز كرديد كه به اجبار تن به حكميت داد و پس از آن شما را به جنگ با شاميان فرا خواند ، نپذيرفتيد ، تا او به كرامت خدا پيوست و با من به اين شرط بيعت كرديد كه

با هر كس كه با من صلح كند ، صلح كنيد و با هر كس كه با من جنگ كند جنگ كنيد ؛ اينك به من خبر رسيده است كه گروهى از افراد خانواده دار شما پيش معاويه رفته اند و با او بيعت كرده اند ، مرا از شما همين بس است و در دين و جانم مرا فريب مدهيد .

امام حسن عبدالله بن حارث بن نوفل بن حرث بن عبدالمطلب را كه مادرش ، هند دختر ابوسفيان حرب بود ، براى پيشنهاد صلح پيش معاويه گسيل فرمود و شرط كرد كه بايد معاويه به كتاب خدا و سنت پيامبر عمل كند و براى كسى پس از خود بيعت نگيرد و پس از او كار خلافت با نظر شورايى تعيين شود همه مردم در امان باشند .

حسن عليه السلام در اين مورد نامه اى نوشت ، حسين عليه السلام نخست نپذيرفت و امام حسن با او گفتگو فرمود تا راضى شد ، و معاويه به كوفه آمد .

ابوالحسن مدائنى گويد : ابوبكر بن اسود براى ما نقل كرد كه ابن عباس براى حسين عليه السلام چنين نوشت :

اما بعد ، همانا مسلمانان حكومت خود را پس از على عليه السلام به تو سپردند ، اينك براى جنگ دامن به كمر بزن و با دشمنت پيكار كن و خود را به ياران خود نزديك ساز و دين افراد متهم را با آنچه به دين تو صدمه نزند خريدارى كن ، و با افراد شريف و خانواده دار دوستى و موالات كن تا عشاير ايشان را به صلاح آورى و در نتيجه

مردم هماهنگ شوند . ( 30 ) برخى از چيزهايى را كه مردم ناخوش مى دارند تا هنگامى كه از حق تجاوز نكند و انجام آن مايه ظهور عدل و عزت دين گردد به مراتب بهتر از چيزهايى است كه مردم دوست مى دارند ولى انجام دادن آن مايه ظهور ستم و عزت تبهكاران و زبونى مؤ منان مى گردد ، به آنچه از پيشوايان دادگر رسيده است ، اقتدا كن و ايشان نقل شده است كه دروغ جز در دو مورد جايز نيست و آن جنگ و اصلاح ميان مردم است ، و جنگ خدعه است و تا هنگامى كه در جنگ باشى و حقى را باطل نكنى ، در آن باره دست تو باز است .

و سبب آنكه مردم از پدرت على عليه السلام به معاويه رغبت كردند ، اين بود كه در قسمت غنايم ميان ايشان نيكو رفتار نفرمود و عطاى آنان را مساوى قرار داد و اين كار بر آنان گران آمد ، و بدان تو با كسانى جنگ مى كنى كه در آغاز اسلام با خدا و پيامبرش جنگ كردند و چون فرمان خدا پيروز شد و شرك نابود و يكتاپرستى حاكم و دين نيرومند شد ، به ظاهر ايمان آوردند ، در حالى كه اگر قرآنى مى خواندند ، آياتش را مسخره مى كردند و چون براى نماز برمى خاستند ، با كسالت و تنبلى آن را مى گزاردند و فرائض را با ناخوشايندى انجام مى دادند ؛ و چون ديدند جز پرهيزكاران نيكوكار در دين عزتى نمى يابند ، خود را به شكل نيكوكاران درآوردند تا مسلمانان

به آنان خوش گمان شوند و همچنان تظاهر كردند تا آنكه سرانجام مردم ايشان را در امانات خود شريك ساختند و گفتند حساب آنان با خدا باشد ، اگر راست مى گويند برادران دينى ما هستند و اگر دروغ گويند ، با دروغى كه مى گويند خودشان زيان كارتر خواهند بود . اينك تو گرفتار آنان و فرزندان و نظايرشان شده اى ، و به خدا سوگند كه در طول عمرشان چيزى جز گمراهى بر آنان فزون نشده است و چيزى جز خشم آنان بر متدينان پيشى نگرفته است ، با آنان جنگ كن و به هيچ خوارى راضى مشو و به هيچ زبونى تسليم مشو . على تا هنگامى كه مجبور و ناچار نشد به حكميت تن در نداد ، و آنان اگر مى خواستند به درستى حكم كنند به خوبى مى دانستند كه هيچ كس شايسته تر از او به حكومت نيست و چون به هواى نفس حكم كردند ، على به حال جنگ بيرون مرو ، مگر آنكه مرگ ميان تو و آن حايل شود ، والسلام .

مدائنى مى گويد ، و حسن عليه السلام براى معاويه چنين نوشت :

از بنده خدا حسن اميرمؤ منان به معاوية بن ابى سفيان ، اما بعد ، همانا خداوند متعال محمد را كه درود خدا بر او و خاندانش باد ، رحمت براى همه جهانيان مبعوث فرمود ، و حق را با او پيروز و شرك را سركوب فرمود و همه عرب را به او عزت بخشيد و به ويژه قريش را با او شرف رساند و در اين باره فرموده است همانا

كه قرآن ذكر و مايه شرف براى تو و قوم تو است ( 31 ) و چون خداوند او را به پيشگاه خود فرا خواند ، عرب در مورد حكومت پس از او با يكديگر ستيز كردند . قريش گفتند ما عشيره و اولياى پيامبريم و در مورد حكومت با ما ستيز مكنيد و عرب اين حق را براى قريش شناخت و حال آنكه قريش همان چيزى را كه عرب براى او رعايت كرد ، در مورد ما انكار كرد . افسوس كه قريش با آنكه در دين صاحب فضيلت و در مسلمانى پيشگام بودند نسبت به ما انصاف ندادند ، و چيزى كه مايه شگفتى است فقط ستيز آنان با ما براى حكومت است ، آن هم بدون آنكه حق پسنديده اى در دنيا و اثر ارزنده اى در اسلام داشته باشند . به هر حال وعده گاه ، پيشگاه خداوند است ، از خداوند مساءلت مى داريم در اين جهان چيزى را كه موجب كاستى ما در آن جهان است ، به ما ارزانى مفرمايد ، و چون خداوند روزگار على را به سر آورد ، مسلمانان پس از او مرا به حكومت برگزيدند ، اينك اى معاويه از خداى بترس و بنگر و كارى كن كه خونهاى امت محمد صلى الله عليه و آله حفظ و كارش قرين صلاح شود ، والسلام .

امام حسن عليه السلام اين نامه را همراه حارث بن سويد تيمى كه از قبيله تيم الرباب بود و جندب ازدى فرستاد و آن دو پيش معاويه رفتند و او را به بيعت با امام حسن عليه السلام فرا

خواندند كه پاسخى به ايشان نداد و جواب نامه را اين چنين نوشت :

اما بعد ، آنچه را كه در مورد رسول خدا صلى الله عليه و آله گفته بودى ، فهميدم و او سزاوارترين همه متقدمان متاءخران به فضل و فضيلت است . سپس از نزاع مسلمانان درباره حكومت پس از او سخن گفته اى و تصريح به تهمت ابوبكر صديق و عمر و ابوعبيده امين و ديگر صلحاى مهاجران كرده اى كه اين را از تو ناخوش داشتم ، ( 32 ) آرى امت چون درباره حكومت ستيز كردند ، سرانجام قريش را سزاوارتر ديدند ، و قريش و انصار و مسلمانان بافضيلت چنين مصلحت ديدند كه از ميان قريش كسى را كه از همه به خدا داناتر و از او ترسنده تر و بركار تواناتر است برگزينند و ابوبكر را برگزيدند و هيچ كوتاهى نكردند ، و اگر كس ديگرى غير از ابوبكر را مى شناختند كه بتوانند به مانند او بر كار قيام كند و از حريم اسلام دفاع كند ، كار حكومت را به ابوبكر نمى سپردند . امروز هم ميان من و تو حال بر همان منوال است و اگر من خود بدانم كه تو در كار اين امت تواناتر و محتاطتر و داراى سياست بهترى هستى و در قبال دشمن مدبر و براى جمع غنايم تواناترى خودم حكومت را پس از پدرت به تو تسليم مى كردم . پدرت بر ضد عثمان كوشش كرد تا آنكه عثمان مظلوم كشته شد و خداوند خونش را از پدرت مطالبه فرمود و هر كه خداى در تعقيب او باشد ،

هرگز از چنگ حق نمى تواند بگريزد .

آن گاه على به زور حكومت امت را براى خود بيرون كشيد و آنان را به پراكندگى كشاند . افرادى از پيشگامان مسلمانان كه از لحاظ شركت در جهاد و سبقت گرفتن به اسلام نظير او بودند ، با او مخالفت كردند ، ولى مدعى او شد كه آنان بيعت را گسسته اند ، با آنان جنگ كرد كه خونها ريخته شد و كارهاى ناروا صورت پذيرفت . آن گاه در حالى كه بيعتى را بر ما مدعى نبود ، آهنگ ما كرد و خواست با زور و فريب بر ما حكومت كند ، ما با او و او با ما جنگ كرديم و سرانجام قرار شد تا او مردى را بگزيند و ما مردى را بگزينيم تا به آنچه موجب صلح است و برگشت جماعت به الفت است ، حكم كنند و در اين باره از آن دو حكم و از خود و على عهد استوار گرفتيم كه بر آنچه آن دو حكم كنند ، راضى شويم . و چنان كه خود مى دانى دو حكم به زيان او حكم دادند و او را از خلافت خلع كردند ، به خدا سوگند كه او به آن حكم راضى نشد و براى فرمان خدا شكيبايى نكرد ، اينك چگونه مرا به كارى دعوت مى كنى كه منطبق بر حق پدرت مى دانى و حال آنكه او را از آن بيرون شده است ! كار خويش و دين خود را باش ، والسلام .

مدائنى مى گويد : معاويه به حارث و جندب گفت برگرديد كه ميان من

و شما چيزى جز شمشير نيست و آن دو برگشتند . معاويه با شصت هزار سپاهى آهنگ عراق كرد و ضحاك بن قيس فهرى را به جانشينى خود بر شام گماشت . حسن عليه السلام همچنان در كوفه مقيم بود . و آن بيرون نيامد تا هنگامى كه به او خبر رسيد ، معاويه از پل منبج ( 33 ) گذشته است . در اين هنگام حجر بن عدى را گسيل فرمود تا كارگزاران را به پاسدارى وادارد و مرد را فرا خواند كه شتابان جمع شدند ، براى قيس بن سعد عباده پرچمى به فرماندهى دوازده هزار سپاهى برافراشته شد و بر كوفه مغيرة بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب را به جانشينى خود گماشت و چون به ناحيه دير عبدالرحمان فرود آمد به قيس فرمان حركت داد و با او وداع و سفارش كرد ، قيس از كرانه فرات و آباديهاى فلوجه گذشت تا به مسكن رسيد ، امام حسن هم آهنگ مداين كرد و چون به ساباط ( 34 ) رسيد ، چند روزى درنگ كرد و چون خواست سوى مداين رود برخاست و براى مردم خطبه خواند و چنين فرمود :

اى مردم ! شما با من به اين شرط بيعت كرديد كه با هر كس صلح كردم ، صلح كنيد و با هر كس جنگ كردم ، جنگ كنيد و من به خدا سوگند بر هيچ كس از اين امت در خاور و باختر كينه اى ندارم و همانا هماهنگى و دوستى و ايمنى و صلاح ميان مردم كه آن را ناخوش مى داريد به مراتب بهتر از چيزى است

؟ در مورد پراكندگى و كينه توزى و دشمنى و ناامنى دوست مى داريد . پدرم على مى فرمود فرمان روايى معاويه را ناخوش مداريد كه اگر از او جدا شويد خواهيد ديد كه سرها چون هنداونه ابوجهل از دوشها قطع خواهد شد .

مردم گفتند : اين سخن نشان آن است كه مى خواهد خود را خلع و حكومت را به معاويه تسليم كند و سخن او را بريدند و بر او هجوم بردند و باروبنه اش را تاراج كردند تا آنجا كه جبه خزى را كه بر دوش داشت ربودند و كنيزى را كه همراهش بود ، گرفتند .

مردم دو گروه شدند ، گروهى طرفدار بودند و گروه بيشتر بر ضد او بودند . امام حسن عرضه داشت پروردگارا از تو بايد يارى خواست و فرمان به حركت داد ، مردم حركت كردند ، مردى اسبى آورد و حسن عليه السلام بر آن سوار شد و گروهى از يارانش او را احاطه و از نزديك شدن مردم جلوگيرى كردند و به راه افتادند . سنان بن جراح اسدى پيش از امام حسن خود را به مظلم ساباط رساند و چون امام حسن نزديك او رسيد ، جلو آمد تا به ظاهر با امام سخن بگويد ، ناگاه خنجرى بر ران امام زد كه تا نزديك استخوان را دريد و امام حسن عليه السلام مدهوش شد و يارانش به سنان بن جراح حمله بردند . عبيدالله طايى او را بر زمين افكند و ظبيان بن عمارة خنجر را از دست او بيرون آورد و ضربتى بر او زد و بينى او را

قطع كرد و سپس سنگى بر سرش كوفت و او را كشت . امام حسن عليه السلام به هوش آمد ، زخم را كه از آن خون بسيار رفته بود و امام را ناتوان ساخته بود بستند و او را به مداين بردند كه سعد بن مسعود عموى مختار بن ابوعبيد حاكم آنجا بود ، و امام حسن در مداين چندان درنگ كرد كه زخمش بهبود يافت .

مدائنى گويد : حسن عليه السلام بزرگترين فرزند على عليه السلام است و سرورى بخشنده و بردبار و خطيب بود . پيامبر صلى الله عليه و آله سخت او را دوست مى داشت ، روزى مسابقه اى ميان او و حسين عليه السلام ترتيب داد كه حسن برنده شد . پيامبر او را بر روى ران راست خود نشاند و حسين را بر ران چپ خويش جاى داد . گفته شد : اى رسول خدا كدام يك را بيشتر دوست مى دارى ؟ فرمود : همان چيزى را مى گويم كه پدرم ابراهيم فرمود كه چون گفتندش كدام يك از دو پسرت را بيشتر دوست مى دارى ؟ گفت : بزرگتر را و او كسى است كه فرزندم محمد صلى الله عليه و آله از او متولد مى شود .

همو از زيدبن ارقم نقل مى كند كه مى گفته است : روزى پيامبر صلى الله عليه و آله خطبه مى خواند حسن عليه السلام كه كوچك بود و برده اى بر تن داشت آمد ، پايش لغزيد و بر زمين افتاد ، با آنكه مردم او را بلند كردند ، رسول خدا سخن خود را قطع

فرمود و شتابان از منبر فرود آمد و او را گرفت و بر دوش خود نهاد و فرمود : فرزند فتنه است ، نفهميدم چگونه خود را به او برسانم . سپس به منبر رفت و خطبه را تمام فرمود . ( 35 )

قسمت چهارم

همچنين مدائنى روايت مى كند كه عمرو بن عاص ، امام حسن عليه السلام را در طواف ديد ، گفت : اى حسن ! مى پنداشتى كه دين جز به تو و به پدرت پايدار نمى ماند ، اينك مى بينى كه خداوند او را با معاويه پايدار كرد و آن را پس از كژى استوار و پس از پوشيدگى آشكار فرمود . پنداشتى كه خداوند به كشتن عثمان راضى خواهد بود ، و آيا درست است كه تو در حالى كه جامه اى نازك و لطيف تر از پوسته درونى تخم مرغ بر تن دارى و قاتل عثمان هستى ، همچون شترى كه بر گرد سنگ آسياب مى گردد ، بر گرد كعبه طواف كنى ؟ به خدا سوگند بهترين راه براى اصلاح تفرقه و همواركردن كار اين است كه معاويه ترا از ميان بردارد و به پدرت ملحق سازد .

امام حسن عليه السلام به عمرو عاص فرمود : همانا دوزخيان را نشانه هايى است كه با آنها شناخته مى شوند كه از جمله ستيز و دشمنى با دوستان خدا با دشمنان خداوند است . به خدا سوگند كه تو خود مى دانى كه على هرگز يك لحظه هم در مورد خدا و دين شك و ترديدى نكرد ، و اى پسر مادر عمرو ، به خدا سوگند

اگر بس نكنى تهيگاه تو را با نيزه هايى استوارتر از نيزه هاى قعضبى ( 36 ) هدف قرار مى دهم و سوراخ مى كنم و از هجوم و ياوه سرايى نسبت به من برحذر باش كه من چنانم كه خود مى دانى ناتوان و سست نيستم و گوشتم براى خوردن گوارا نيست ، و من گوهر گرانبهاى گردنبند قريش هستم و نسبم شناخته شده است و به كسى جز پدر خويش نسبت داده نمى شوم ، و تو خود چنانى كه مى دانى و مردم هم مى دانند ، تنى چند از مردان قريش مدعى پدرى تو شدند و سرانجام فرومايه ترين و بى حسب ترين و قصاب ايشان بر تو غلبه پيدا كرد .

بنابراين از من دور باش كه تو پليدى و ما اهل بيت طهارتيم و خداوند پليدى را از ما زدوده است و ما را پاك فرموده است پاك كردنى ، عمرو خاموش شد و اندوهگين بازگشت .

ابوالحسن مدائنى مى گويد : پس از صلح معاويه از حسن بن على تقاضا كرد براى مردم خطبه بخواند ، نپذيرفت . معاويه سوگندش داد كه چنان كند و براى او صندلى نهاده شد و بر آن نشست و چنين فرمود :

سپاس خداوندى را كه در ملك خود يكتا و در پروردگارى خويش بى همتاست ، به هركس كه خواهد پادشاهى را ارزانى مى دارد و از هر كس كه خواهد باز مى ستاند ، و سپاس خداوندى را كه مؤ من شما را به وسيله ما گرامى داشت و گروهى از پيشينيان شما را وسيله ما از شرك بيرون آورد

و خونهاى گروهى ديگر از شما را وسيله ما حفظ فرمود . آزمون و كوشش ما در مورد شما از ديرباز تاكنون پسنديده بوده است ، چه سپاسگزار باشيد و چه نباشيد . اى مردم ! همانا پروردگار على هنگامى كه او را پيش خود باز برد از همگان به او داناتر بود ، فضايلى را ويژه او ساخت كه هرگز نمى توانيد به شمار آوريد يا سابقه اى همچون سابقه او بيابيد . افسوس و افسوس كه از ديرباز كارها را براى او باژگونه كرديد و سرانجام خداوندش او را بر شما برترى داد ، آرى كه در جنگ بدر و ديگر جنگها دشمن شما بود ، جرعه هاى ناگوار بر كام شما ريخت و جامهاى خون بر شما آشامانيد ، گردنهاى شما را زبون ساخت و از بيم او آب دهانتان به گلويتان مى گرفت و بنابراين شما در كينه توزى نسبت به او قابل سرزنش نيستيد . به خدا سوگند كه امت محمد تا هنگامى كه سران و رهبران ايشان از بنى اميه باشند ، آسايشى نخواهند ديد و اينك خداوند فتنه اى را براى شما گسيل فرموده است كه از آن رهايى نمى يابيد تا نابود شويد و اين به سبب فرمانبردارى شما از افراد سركش و گرايش شما به شيطانهايتان خواهد بود .

من نكوهيدگى و ناروايى حكمرانى شما را در آنچه گذشته و در آنچه باقى مانده است در پيشگاه خدا حساب و براى رضاى او تحمل مى كنم . سپس فرمود اى مردم كوفه ! همانا ديروز تيرى از تيرهاى خداوند كه همواره بر دشمنان خدا برخورد مى

كرد و مايه درماندگى تبهكاران قريش بود ، از شما جدا شد ، او همواره راه گلو و نفس كشيدن تبهكاران را گرفته بود ، هرگز در اجراى كار خدا نكوهش نشد و به دزدى اموال خدا ادا كرد ، قرآن او را فرا خواند و پاسخش داد و او را رهبرى كرد و على از آن پيروى كرد ، در راه خدا سرزنش سرزنش كننده او را از كار باز نمى داشت ، درودها و رحمت خدا بر او باد ، و از صندلى فرود آمد .

معاويه با خود گفت : نمى دانم ، خطايى شتابان كردم يا كارى درست . من از خطبه خواندن حسن چه اراده كرده بودم .

ابوالفرج على بن حسين اصفهانى مى گويد : ابومحمد حسن بن على نوعى سنگينى در گفتار داشته است . محمد بن حسين اشنانى از محمد بن اسماعيل احمسى از مفضل بن صالح از جابر براى من نقل كرد كه مى گفته است ، در گفتار حسن عليه السلام نوعى تندگويى بوده است و سلمان فارسى كه خدايش رحمت كناد مى گفته ، ارثى بوده است كه از عموى خود موسى بن عمران عليه السلام برده است . ( 37 )

ابوالفرج مى گويد : امام حسن عليه السلام با زهر مسموم و شهيد شد ، معاويه هنگامى كه مى خواست براى پسرش يزيد به وليعهدى بيعت بگيرد ، دسيسه ساخت و زهرى براى خوراندن به امام حسن عليه السلام و سعد بن ابى وقاص فرستاد و آن دو به روزگارى نزديك به يكديگر درگذشتند . ( 38 ) كسى كه عهده دار

مسموم ساختن امام حسن عليه السلام شد ، همسرش ، جعده دختر اشعث بن قيس بود كه در قبال مالى كه معاويه به او پرداخت كرد و گفته اند نام آن زن سكينه يا عايشه يا شعث بوده و صحيح همان كه نامش جعده بوده است .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : عمرو بن ثابت گفته است ؛ يك سال نزد ابواسحاق سبيعى آمد و شد مى كردم تا از خطبه اى كه حسن بن على پس از رحلت پدرش خوانده است بپرسم و سبيعى ( 39 ) براى من نقل نمى كرد . يكى از روزهاى زمستان پيش او رفتم ، در حالى كه جامه كلاه دار خود را پوشيده بود همچنين غولى در آفتاب نشسته بود . به من گفت : تو كيستى ؟ نام و نسب خود را گفتم ، گريست و گفت : پدر و خانواده ات چگونه اند ؟ گفتم : خوب هستند . گفت : در چه مورد و براى چه چيزى يك سال است كه پيش من آمد و شد دارى ؟ گفتم : براى شنيدن خطبه حسن بن على عليه السلام پس از رحلت پدرش .

گفت : هبيرة بن مريم برايم نقل كرد ( 40 ) كه حسن عليه السلام پس از رحلت اميرالمؤ منين على عليه السلام چنين خطبه ايراد كرد : همانا در شب گذشته مردى قبض روح شد كه پيشينيان در عمل بر او پيشى نگرفتند و متاءخران هرگز به او نرسيدند ، او همراه پيامبر صلى الله عليه و آله جنگ مى كرد و همواره خويشتن را سپر بلاى آن حضرت قرار

مى داد ، ( 41 ) رسول خدا او را همراه رايت خويش گسيل مى فرمود ، جبرئيل از جانب راست و ميكائيل از جانب چپ او را در كنف حمايت مى گرفتند و باز نمى گشت تا هنگامى كه خداوند فتح را بر او ارزانى مى داشت . او در شبى رحلت كرد كه عيسى بن مريم عليه السلام در چنان شبى به آسمان برده شد و يوشع بن نون ( 42 ) در چنان شبى رحلت كرد . هيچ زرينه و سيمينه اى جز هفتصد درهم از مقررى خود را باقى نگذاشت كه مى خواست با آن خدمتكارى براى خانواده خود فراهم آرد .

آن گاه عقده گلويش را فشرد و گريست و مردم هم با گريستند .

حسن بن على عليه السلام سپس چنين ادامه داد : اى مردم هر كس مر مى شناسد كه مى شناسد و هر كس مرا نمى شناسد ، من حسن پسر محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم ، من پسر بشير و نذيرام و پسر فراخواننده به سوى خدا به فرمان او و فرزند چراغ فروزان ام ، من از خاندانى هستم كه خداوند پليدى را از ايشان زدوده است و آنان را پاك فرموده است پاك كردنى ، من از آنانى هستم كه خداوند در كتاب خويش دوستى آنان را واجب داشته و فرموده است و هر كس كار پسنديده را جستجو كند و انجام دهد ما به نيكى او مى افزاييم ، ( 43 ) انجام دادن كار پسنديده ، دوستى ما خانواده است .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : چون

سخن امام حسن به اينجا رسيد ، عبدالله بن عباس برخاست و مردم را به بيعت كردن با او فرا خواند كه همگى پذيرفتند و گفتند او را چه اندازه كه دوست مى داريم و از همگان به خلافت سزاوارتر است و مردم با امام حسن بيعت كردند و او از منبر فرود آمد .

ابوالفرج مى گويد : معاويه مردى از قبيله حمير را به كوفه و مردى از بنى قين را به بصره براى جاسوسى و گزارش اخبار گسيل داشت . هر دو جاسوس معاويه شناخته و بازداشت و كشته شدند ، و حسن عليه السلام براى معاويه چنين نوشت :

اما بعد ، مردان را به جاسوسى پيش من گسيل مى دارى ، گويى جنگ و رويارويى را دوست مى دارى ، من در اين ترديد ندارم و به خواست خداوند متعال منتظر آن باش ، وانگهى به من خبر رسيده است ، به چيزى شاد شده اى كه هيچ خردمندى به آن شاد نمى شود يعنى كشته شدن اميرالمومنين على عليه السلام و همانا مثل تو در اين مورد همان است كه آن شاعر سروده است : همانا داستان ما و كسانى از ما كه مى ميرند داستان كسى است كه شامگاه رفته است و ديگرى در خوابگاه مانده است كه بامداد برود .

معاويه چنين پاسخ داد :

اما بعد ، نامه ات رسيد و آنچه را نوشته بودى فهميدم ، من از حادثه اى كه پيش آمده است آگاه شدم ، نه شاد گرديدم و نه اندوهگين و نه شماتتى كردم و نه افسرده شدم و همانا پدرت على

جان چنان است كه اعشى بن قيس بن ثعلبه سروده و گفته است تو همان جواد و بخشنده و همان كسى هستى كه چون دلها سينه ها را انباشته سازند .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : عبدالله بن عباس هم از بصره نامه اى به معاويه نوشت و ضمن آن گفت : گسيل داشتن تو آن مرد قينى را به بصره و انتظار تو كه قريش را غافلگير كنى ، همان گونه كه بر يمانى ها پيروز شدى اشتباه بود و چنان است كه امية بن ابى الاسكر سروده است به جان خودت سوگند كه داستان من و آن خزاعى كه در شب آمده است ، همچون داستان ماده بزى است كه با سم خويش در جستجوى مرگ خود زمين را مى كند .

معاويه در پاسخ او نوشت : اما بعد ، حسن بن على هم براى من نامه اى نظير نامه تو نوشته است و به گونه اى كه سوءظنى و بدانديشى را درباره من محقق نمى سازد و تو مثلى را كه در مورد من و خودتان زده اى ، درست نگفته اى و حال آنكه مثل ما همانى است كه آن مرد خزاعى در پاسخ امية بن ابى الاسكر سروده و گفته است :

به خدا سوگند من راستگويم و نمى دانم با چه چيزى براى كسى كه به من بدگمان است متعذر شوم .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : نخستين كارى كه امام حسن عليه السلام انجام داد ، اين بود كه حقوق جنگجويان را دوبرابر كرد و على عليه السلام اين كار را در جنگ جمل كرده است و

حال آنكه امام حسن همينكه به خلافت رسيد ، آن را انجام داده است و خليفگان پس از او نيز از او پيروى كرده اند .

گويد : حسن عليه السلام براى معاويه همراه حرب بن عبدالله ازدى ( 44 ) چنين نوشت :

از حسن بن على اميرالمومنين به معاوية بن ابى سفيان ، سلام بر تو ، همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم ، اما بعد ، همانا كه خداوند متعال محمد را رحمت براى همه جهانيان و منتى بر همه مؤ منان و براى همه مردمان گسيل فرموده است تا هر كه را زنده دل است بيم دهد و عذاب بر كافران محقق گردد . ( 45 ) او رسالتهاى پروردگار را تبليغ فرمود و به فرمان خدا قيام كرد و پس از آنكه خداوند به وسيله او حق را پيروز و شركت را نابود فرمود روزگار پيامبر را بدون اينكه در اجراى فرمانش كوتاهى و سستى كرده باشد به پايان رساند . خداوند به وسيله او قريش را به شرف ويژه رساند و فرمود همانا قرآن و دين مايه شرف و قوم تو است . ( 46 ) چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود عرب در مورد حكومت ستيز كرد ، قريش گفتند ما نزديكان و افراد خاندان قبيله اوييم و براى شما جايز و روا نيست كه در مورد حكومت و حق پيامبر صلى الله عليه و آله با ما ستيز كنيد . اعراب ديدند كه سخن درست همان است كه قريش مى گويند و در اين مورد حق با ايشان

است و تسليم نظر آنان شدند و حكومت را به ايشان واگذار كردند . و ما با قريش با همان دليل كه خود براى اعراب برهان آورده بودند ، حجت آورديم ولى قريش نسبت به ما انصافى را كه عرب نسبت به ايشان داده بود نداد . مگر نه اين است كه قريش با همين حجت و برهان حكومت را از عرب گرفتند ولى چون ما كه افراد خانواده محمد صلى الله عليه و آله و اولياى واقعى اوييم همان دليل را آورديم و از ايشان انصاف خواستيم از ما فاصله گرفتند و همگى بر ستم و ستيز و دشمنى ما هماهنگى كردند . وعده گاه ما پيشگاه خداوند است و خداى ولى و نصرت دهنده است . و ما از اينكه ستيزكنندگان در مورد حقوق ما و حكومت پيامبر ما ، با ما ستيز كردند ، سخت شگفت كرديم هر چند كه آنان داراى فضيلت و سابقه در اسلام بودند . براى حفظ دين و اينكه منافقان و دشمنان رسول خدا راهى براى ايجاد رخنه و فساد در دين نيابند ، از هر گونه ستيزى خوددارى كرديم ، و امروز بايد شگفت كنندگان از ستيز تو در مورد كارى كه به هيچ وجه سزاوار آن نيستى شگفت كنند كه نه فضيلت شناخته شده اى در دين دارى و نه كار پسنديده اى در اسلام . تو فرزند يكى از سران احزاب و پسر دشمن ترين قريش نسبت به رسول خدا و كتاب اويى ، و خداوند حساب تو را خواهد رسيد و به زودى به جهان ديگر برگردانده مى شوى و خواهى دانست سرانجام

پسنديده از چه كسى است . و به خدا سوگند كه با فاصله اندكى خداى خود را ملاقات خواهى كرد و سزاى تو را در قبال كارهايى كه انجام داده اى خواهد داد و خداوند نسبت به بندگان ستمگر نيست . همانا على كه رحمت خدا در همه حال بر او باد چه آن روزى كه قبض روح شد و چه آن روزى كه خداى با اسلام بر او منت نهاد و چه روزى كه زنده مى شود هنگام رحلت خويش كار مسلمانان را پس از خود به من واگذار فرمود و مرا بر آن ولايت داد و من از خداوند مساءلت مى كنم كه در اين جهان سپرى شونده چيزى به ما ندهد كه مايه كاستى و محروم ماندن از كرامت آن جهانى در پيشگاه او شود . چيزى كه مرا وادار به نوشتن نامه براى تو كرد ، اتمام حجت ميان خودم و پروردگار بزرگ در مورد كار تو بود و اگر به آنچه در اين نامه است عمل كنى به بهره بزرگ خواهى رسيد و كار مسلمانان به صلاح خواهد پيوست و اينك سركشى و اصرار در باطل را رها كن و همان گونه كه مردم با من بيعت كرده اند ، تو هم بيعت كن و همانا كه خودت مى دانى من در پيشگاه خداوند و در نظر هر كس كه حافظ دين خود و متوجه به خداوند است و در نظر هر كس كه دل متوجه به پروردگار دارد ، به حكومت از تو سزاوارترم . از خداى بترس ، دشمنى و ستيز را كنار بگذار و خون مسلمانان را

حفظ كن و به خدا سوگند كه براى تو خيرى ندارد كه با خداوند در حالى روياروى شوى كه بيش از اين خون مسلمانان بر گردنت باشد . به صلح و اطاعت درآى و در مورد حكومت با كسانى كه شايسته آن هستند ، ستيز مكن ، تا خداوند بدين گونه آتش فتنه را خاموش فرمايد و وحدت كلمه ارزانى دارد و موجب اصلاح گردد . و اگر چيزى جز پافشارى و ادامه در گمراهى خود را نپذيرى ، با مسلمان آهنگ تو خواهم كرد و با تو خواهم جنگيد تا خداوند كه بهترين حكم كنندگان است ، ميان ما حكم فرمايد .

معاويه در پاسخ به امام حسن چنين نوشت :

از بنده خدا معاويه اميرالمؤ منين به حسن بن على ، سلام خدا بر تو باد ، نخست همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم ، اما بعد ، نامه ات به من رسيد و آنچه را در مورد فضيلت محمد رسول خدا نوشته بودى فهميدم ، كه او از همگان و همه گذشتگان و آيندگان كه كهن بوده يا تو خواهند بود و چه كوچك و چه بزرگ به فضيلت سزاوارتر است . آرى به خدا سوگند كه رسالت خويش را تبليغ كرد و خيرخواهى و هدايت فرمود و خداوند به وسيله او مردم را از نابودى رهايى بخشيد و از كوردلى به روشن بينى و از نادانى و گمراهى به هدايت رساند . خداى او را شايسته ترين پاداش دهاد به شايسته ترين پاداشى كه از سوى امتى به پيامبرش مى دهد . درودهاى خداوند بر او

باد روزى كه متولد شد و روزى كه به پيامبرى برانگيخته شد و روزى كه قبض روح شد و روزى كه دوباره زنده مى شود .

قسمت پنجم

از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و ستيز مسلمانان در مورد حكومت پس از آن حضرت و غلبه جستن آنان بر پدرت سخن گفته بودى ، و به تهمت ابوبكر صديق و عمر فاروق و ابوعبيدة امين و حوارى ( 47 ) پيامبر صلى الله عليه و آله و افرادى صالح از مهاجران و انصار تصريح كرده اى ( 48 ) و اين كار را براى تو نپسنديدم كه تو مردى هستى كه در نظر ما و مردم ، هيچ گمان بدى به تو برده نمى شود و بى ادب و فرومايه نيستى و من دوست مى دارم كه سخن استوار بگويى و همچنان شهره به نيكنامى باشى .

اين امت هنگامى كه پس از رحلت پيامبر خود اختلاف پيدا كرد ، چنان نبود كه فضيلت و سابقه و خويشاوندى نزديك شما و اهميت شما را ميان مسلمانان و در اسلام نداند ، و امت چنين مصلحت ديد كه به سبب نسبت قريش و انصار و ديگر مردم همچنين عامه مردم چنان مصلحت ديدند كه خلافت را به كسى از قريش بدهند كه اسلامش از همگان قديمى تر و از همه به خدا داناتر و در پيشگاه او محبوب تر و براى اجراى فرمان خدا از هماگان نيرومندتر بوده است و بدين سبب ابوبكر را برگزيدند . اين انديشه متدينان و خردمندان و خيرخواهان امت بود ، ولى همين موضوع در سينه هاى شما نسبت به

آنان بدگمانى پديد آورد و حال آنكه آنان متهم نيستند و در آنچه كردند ، اشتباه نكردند و اگر مسلمانان مى ديدند كه ميان شما كسى هست كه چون ابوبكر باشد و بتواند مقام او را حايز شود و از حريم اسلام دفاع كند ، همو را انتخاب مى كردند و از او روى گردان نمى شدند ولى آنان در كارى كه كردند صلاح اسلام و مسلمانان را در نظر داشتند . و خداوند آنان را از سوى اسلام و مسلمانان پاداش عنايت فرمايد .

دعوتى را هم كه براى آشتى و صلح كرده بودى ، فهميدم ، ولى حالى كه امروز ميان من و تو است ، همان حالتى است كه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ميان شما و ابوبكر بوده است ، و اينك اگر بدانم كه تو براى رعيت هوشيارتر و براى امت محتاطتر و داراى سياستى پسنديده تر و در جمع اموال تواناتر و در قبال دشمن چاره انديش تر هستى ، بدون درنگ به آنچه فرا خوانده اى پاسخ مى دادم و تو را شايسته آن مى دانستم ، ولى به خوبى مى دانم كه مدت ولايت من طولانى تر از تو بوده است و تجربه ام نسبت به اين امت از تو قديمى تر است و از تو بزرگترم و سزاوارتر است كه تو همين پيشنهاد را از من بپذيرى و به اطاعت من درآيى و پس از من حكومت از تو خواهد بود و آنچه در بيت المال عراق موجود است ، هر مبلغى كه باشد از آن تو خواهد بود و به هر

كجا كه دوست مى دارى با خود ببر ، وانگهى خراج هر يك از بخشهاى عراق را كه بخواهى به عنوان كمك هزينه از تو خواهد بود كه همه سال كارگزار امين تو آن را جمع كند و براى تو بفرستد و براى تو اين حق محفوظ است كه هرگز نسبت به تو خلاف ادب رفتار نكنيم و بدون رايزنى با تو كارى انجام ندهيم و فرمانهاى تو را كه در آن اطاعت خدا را ملحوظ داشته باشى رد نكنيم ، خداوند ما و تو را بر طاعت خود يارى دهد كه او شنوا و برآورنده دعاست ، والسلام .

جندب مى گويد : چون اين نامه معاويه را براى امام حسن آوردم ، گفتم : اين مرد آهنگ تو خواهد كرد و تو اين كار را آغاز كن تا با او در سرزمين خودش و محل حكومتش جنگ كنى ، و اگر تصور مى كنى كه او بدون آنكه از ما جنگى بزرگتر از جنگ صفين ببيند ، تسليم فرمان تو مى شود . به خدا سوگند كه هرگز چنين نخواهد بود .

فرمود : آرى همين گونه خواهم كرد . ولى پس از آن با من رايزنى نكرد و سخن مرا به فراموشى سپرد .

گويند ، و معاويه براى حسن عليه السلام چنين نوشت :

اما بعد ، همانا خداوند هر چه خواهد ميان بندگان خويش انجام مى دهد ، هيچ چيز مواخذكننده فرمان او نيست و او سريع الحساب است . اينك برحذر باش كه مبادا مرگ تو دست سفلگان مردم باشد و از اينكه بتوانى در ما راه طعنه اى

بيابى ، نااميد باش و اينك اگر از آنچه در نظر دارى منصرف شوى و با من بيعت كنى ، آنچه را كه به تو وعده داده ام وفا خواهم كرد و شرطها كه كرده ام ، انجام مى دهم و در اين مورد همان گونه خواهم بود كه اعشى بنى قيس بن ثعلبه ( 49 ) سروده و گفته است :

و اگر كسى امانتى را به تو سپرد ، بر آن وفادار باش كه چون درگذشتى و مردى شهره به وفادارى شوى ، بر دوست خود هنگامى كه توانگر است ، رشك مبر و آن گاه كه تهى دست مى شود بر او ستم روا مدار .

وانگهى خلافت پس از من ، از تو خواهد بود كه تو سزاوارترين مردم نسبت به آن هستى ، والسلام .

امام حسن براى معاويه چنين نوشت :

اما بعد ، نامه ات به من رسيد كه هر چه خواسته بودى نوشته بودى ، من پاسخ تو را از بيم آنكه آغازگر ستم بر تو نباشم ، رها كردم و به خدا از آن پناه مى برم . از حق پيروى كن ، خواهى دانست كه من اهل حق هستم و اگر سخنى بگويم كه دروغ گفته باشم گناهش بر من است ، والسلام .

چون اين نامه حسن عليه السلام به معاويه رسيد و آن را خواند براى كارگزاران و اميران خود در نواحى مختلف نامه اى يكسان نوشت و متن آن نامه چنين بود :

از بنده خدا معاويه اميرالمؤ منين به فلان پسر و فلان و مسلمانانى كه پيش اويند ، سلام بر

شما باد ، همراه شما خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم ، و سپس سپاس خداوندى را كه زحمت دشمن شما را كفايت كرد و خليفه شما را كشت ، خداوند به لطف و كار پسنديده خود يكى از بزرگان خويش را براى غافلگيركردن على بن ابى طالب برانگيخت كه او را غافلگير كرد و كشت و يارانش را گرفتار پراكندگى و اختلاف نظر كرد . اينك نامه هاى بزرگان و سران ايشان به ما مى رسد كه براى خود و عشاير خويش امان مى طلبند ، چون اين نامه من به شما رسيد همگى با تمام سپاهيان و ساز و برگ پسنديده و كوشش پيش من آييد ، همانا شما انتقام خون را گرفتيد و به آرزوى خويش رسيديد و خداوند اهل ستم و ستيز را نابود فرمود ، و سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد .

گويد : لشكرها پيش معاويه جمع شدند و او همراه آنان آهنگ عراق كرد . خبر حركت معاويه و رسيدن او به پل منبج به امام حسن رسيد و به تكاپو برآمد و حجر بن عدى را گسيل فرمود تا به كارگزاران و مردم فرمان آماده شدن براى حركت دهد ، و منادى هم نداى جمع شدن مردم را در مسجد داد و مردم با شتاب جمع شدند .

حسن عليه السلام گفت : هر گاه گروهى جمع و راضى شدند مرا خبر كنيد . سعيد بن قيس همدانى پيش امام حسن آمد و گفت : براى سخن گفتن بيرون آى و حسن عليه السلام بيرون آمد و به منبر رفت

و پس از سپاس و ستايش خداوند متعال چنين گفت : همانا خداوند جهاد را بر خلق خود مقرر فرموده است و خود آن را دشوار ( 50 ) نام نهاده است و سپس به مؤ منان مجاهد فرموده است ، شكيبا باشيد كه خداوند با شكيبايان است . واى مردم ، شما به آنچه دوست داريد ، نمى رسيد مگر با شكيبايى در آنچه دشوار مى داريد . به من خبر رسيده است كه معاويه آگاه شده است كه ما آهنگ حمله به او داريم و بدين سبب به جنب و جوش آمده است ، اينك خدايتان رحمت آورد به لشكرگاه خود در نخيله برويد تا بنگريم و بنگريد و چاره انديشى كنيم و شما هم چاره انديشى كنيد .

گويد : در سخن امام حسن عليه السلام اين موضوع احساس مى شد كه بيم دارد مردم آن را نپذيرند ، و مردم خاموش ماندند و هيچ كس از ايشان سخنى نگفت و پاسخى نداد .

عدى بن حاتم كه چنين ديد برخاست و گفت : سبحان الله ! من پسر حاتم هستم و اين حالت شما چه اندازه زشت است ، مگر نمى خواهيد به خواسته امام و پسر دختر پيامبر خود پاسخ بگوييد . سخنوران مضر و مسلمانان و سخن آوران مصرى كجايند آنان كه به هنگام صلح زبان هايشان دراز بود و اينك كه هنگام جنگ و كوشش فرا رسيده است همچون روبهان گريزانند ، مگر از عقوبت خدا و ننگ و عار بيم نداريد .

عدى بن حاتم سپس روى به امام حسن كرد و گفت : خداوند آنچه را

به صلاح است ، به تو ارزانى دارد و از همه ناخوشيها تو را دور دارد و به هر كارى كه آن را مى پسندى موفق دارد ، ما سخن تو را شنيديم و متوجه فرمانت شديم ، شنيديم و اطاعت كرديم و در هر چه بگويى و بينديشى فرمان برداريم و من اينك آهنگ لشكرگاه خويش دارم و هر كه دوست مى دارد با من باشد ، به من بپيوندد . او حركت كرد و از مسجد بيرون شد و بر مركب خود كه كنار در مسجد بود سوار شد و به نخيله رفت و به غلام خود فرمان داد چيزهايى را كه لازم داشت ، برايش ببرد و عدى بن حاتم نخستين كس بود كه به لشكرگاه رفت . قيس بن سعد بن عبادة انصارى و معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تيمى برخاستند و ضمن سرزنش مردم آنان را تشويق و تحريض كردند و با امام حسن هم سخنانى همچون سخنان عدى بن حاتم گفتند و پذيرش فرمان و اطاعت خود را اعلام كردند . امام حسن عليه السلام به ايشان گفت : خدايتان رحمت كناد كه راست مى گوييد و از هنگامى كه شما را مى شناسم ، همواره به صدق نيت و وفادارى و اطاعت و دوستى پسنديده شما را شناخته ام ، خدايتان پاداش پسنديده دهاد و سپس از منبر فرود آمد .

مردم بيرون شدند و در لشكرگاه فراهم آمدند و براى حركت آماده شدند و حسن عليه السلام هم به لشكرگاه آمد و مغيرة بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب را به جانشينى خود بر

كوفه گماشت و او را فرمان داد تا مردم را برانگيزاند و پيش امام عليه السلام گسيل دارد و مغيرة مردم را تشويق مى كرد و گسيل مى داشت تا آنجا كه لشكرگاه انباشته از لشكريان شد .

حسن عليه السلام با لشكرى گران و ساز و برگى پسنديده حركت كرد و در دير عبدالرحمان فرود آمد و سه روز درنگ فرمود تا مردم همگى جمع شدند . آن گاه عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب را فرا خواند و به او گفت : اى پسرعمو ! من دوازده هزار تن از دليران عرب و قرآن خوانان كوفه را همراه تو مى فرستم كه هر يك از ايشان همسنگ گردانى است ، همراه ايشان حركت كن و نسبت به آنان نرمخو و گشاده رو و فروتن باش و ايشان را به خود نزديك بدار كه باقى ماندگان افراد مورد اعتماد اميرالمؤ منين على هستند . از كنار رود فرات همراه ايشان به راه خود ادامه بده و چون از فرات گذشتى به راه مسكن ( 51 ) برو تا مقابل معاويه برسى و اگر با او روياروى شدى ، از پيشروى او جلوگيرى كن تا من پيش تو برسم كه شتابان از پى تو خواهم آمد و بايد همه روز از تو به من خبر برسد و با اين دو تن يعنى قيس بن سعد بن عباده و سعد بن قيس رايزنى كن و چون به معاويه رسيدى تو جنگ را با او آغاز مكن ، مگر اينكه او جنگ را آغاز كند كه در آن صورت بايد با او جنگ كنى و اگر تو كشته

شدى قيس بن سعد بن عباده فرمانده لشكر خواهد بود و اگر او هم كشته شد ، سعيد بن قيس فرمانده مردم خواهند بود .

عبدالله بن عباس حركت كرد نخست به شينور ( 52 ) و سپس به شاهى ( 53 ) رسيد و همچنان از كرانه فرات پيش مى رفت و از فلوجه ( 54 ) گذشت و به مسكن رسيد .

امام حسن عليه السلام حركت كرد و از منطقه حمام عمر گذشت و به دير كعب رسيد و شب را آنجا ماند و صبح زود روز بعد حركت كرد و نزديك پل ساباط فرود آمد . صبح روز بعد مردم را فرا خواند و چون همگان جمع شدند ، به منبر رفت و براى آنان سخنرانى كرد و چنين اظهار فرمود :

سپاس خداوند را سپاسى كه همه سپاس گويندگان سپاس مى گويند و گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار يكتا نيست ، همان گونه كه همه گواهى دهندگان گواهى مى دهند و گواهى مى دهم كه محمد فرستاده خداوند است كه خداوند او را به حق مبعوث فرموده است و او را امين وحى خود قرار داده است و درود خدا بر او و خاندانش باد . و سپس به خدا سوگند ، اميدوارم كه به لطف و منت خداوند ، من خيرخواه ترين خلق خدا نسبت به خلق باشم و بر هيچ مسلمانى خشم و كينه ندارم و براى كسى آهنگ فتنه انگيزى و بدى ندارم ، همانا آنچه را كه شما از اتحاد و هماهنگى خوش نداريد ، براى شما بهتر از چيزى است كه آن را

در پراكندگى خوش مى داريد و همانا كه من براى شما خير بيشترى از آنچه كه شما براى خود مى پنداريد ، در نظر دارم .

بنابراين با فرمان من مخالفت مكنيد و انديشه مرا رد مكنيد ، خداى من و شما بيامرزد ، و من و شما را به آنچه كه دوست مى دارد و خشنودى او در آن است هدايت فرمايد و از منبر فرود آمد .

گويد : در اين هنگام مردم به يكديگر نگريستند و گفتند : به نظر شما مقصود او از ايراد اين سخنان چه بود ؟ برخى گفتند : گمان مى كنيم مى خواهد با معاويه صلح كند و كار حكومت را به او واگذارد ، و به خدا سوگند كه اين مرد كافر شده است و ناگاه به خيمه و خرگاه امام حسن عليه السلام حمله كردند و آن را به غارت بردند تا آنجا كه سجاده او را از زير پايش كشيدند و عبدالرحمان بن عبدالله بن جعال ازدى بر او حمله كرد و رداى امام حسن را از دوشش ربود و امام حسن در حالى كه شمشير بر دوش داشت بدون ردا به زمين نشست و مركب خود را خواست و سوار شد و گروهى از خواص شيعيان او را احاطه كردند و كسانى را كه آهنگ حمله داشتند ، كنار راندند و امام حسن را به سبب سخنانى كه گفته بود مورد اعتراض قرار دادند و ضعيف شمردند . حسن عليه السلام فرمود : افراد قبيله هاى ربيعه و همدان را فرا خوانيد ، ايشان فرا خواندند و آنان اطراف امام حسن را گرفتند

و مردمى را كه قصد حمله داشتند كنار زدند و گروههاى ديگرى هم از مردم با افراد قبيله هاى ربيعه و همدان همراهى كردند . همين كه امام حسن عليه السلام به ناحيه مظلم ساباط رسيد ، مردى از خاندان نصر بن قعين از قبيله بنى اسد كه نامش جراح بن سنان بود و دشنه اى همراه داشت ، برخاست و لگام اسب امام حسن را گرفت و گفت الله اكبر ! اى حسن نخست پدرت مشرك شد و سپس تو شرك ورزيدى و با آن دشنه ضربتى به حسن عليه السلام زد كه بر ران امام خورد و تا استخوان شكافت و حسن عليه السلام پس از آنكه با شمشيرى كه در دست داشت ضربتى به جراح بن سنان زد و با او دست به گريبان شد ، بر زمين افتاد و هر دو گلاويز بودند . عبدالله بن اخطل طايى برجست و دشنه را از دست جراح بن سنان بيرون كشيد و با آن ضربتى به جراح زد و ظبيان بن عماره هم بينى جراح را قطع كرد و سپس با پاره خشتى چندان بر سر و چهره اش زدند كه كشته شد .

امام حسن عليه السلام را بر تخت روان به مداين بردند كه سعيد بن مسعود ثقفى از سوى او حاكم آنجا بود ، على عليه السلام سعيد را به حكومت مداين گماشته بود و امام حسن هم او را مستقر فرموده بود . حسن همان جا ماند و به معالجه خود پرداخت .

از آن سوى معاويه به راه خود ادامه داد و به دهكده اى به نام حلوبيه

در مسكن فرود آمد و عبيدالله بن عباس هم حركت كرد و مقابل معاويه فرود آمد . فرداى آن روز معاويه گروهى از سواران خود را به جنگ عبيدالله فرستاد ، عبيدالله با همراهان خود بيرون آمد و آنان را فرو كوفت و به لشكرگاه خودشان عقب راند . چون شب فرا رسيد معاويه به عبيدالله بن عباس پيام فرستاد كه حسن در مورد صلح به من پيام فرستاده است و حكومت را به من واگذار خواهد كرد ، اگر تو هم اكنون به اطاعت من درآيى از فرماندهان خواهى بود و در غير اين صورت از پيروان شمرده خواهى شد ، وانگهى اگر اين تقاضاى مرا بپذيرى ، بر عهده من است كه يك ميليون درهم به تو بپردازم نيمى از آن را هم اكنون مى پردازم و نيم ديگر را هنگامى كه وارد كوفه شدم پرداخت خواهم كرد .

قسمت ششم

عبيدالله بن عباس شبانه حركت كرد و به لشكرگاه معاويه وارد شد و معاويه هم به آنچه وعده داده بود ، وفا كرد . چون سپيده دميد مردم منتظر ماندند كه عبيدالله بن عباس براى گزاردن نماز جماعت با آنان بيرون آيد كه نيامد و چون هوا روشن شد به جستجوى او پرداختند و او را نيافتند . ناچار قيس بن سعيد بن عباده با آنان نماز گزارد و پس از نماز براى مردم خطبه خواند و آنان را به پايدارى فرا خواند و عبيدالله بن عباس را نكوهش كرد ( 55 ) و به مردم فرمان حركت به سوى دشمن و شكيبايى داد كه پذيرفتند و به او گفتند در پناه نام

خدا ما را به جنگ دشمن ما ببر . قيس از منبر فرود آمد و با آنان به سوى دشمن حركت كرد . بسر بن ارطاة به مقابله پرداخت و فرياد برآورد كه اى مردم عراق ! واى بر شما ، امير شما هم اكنون پيش ماست و بيعت كرده است و امام شما ، حسن مصالحه كرده است ، براى چه خويشتن را به كشتن مى دهيد .

قيس بن سعد بن عباده به مردم گفت : يكى از اين دو پيشنهاد را بپذيريد يا آنكه بدون حضور امام جنگ كنيد ، يا آنكه به گمراهى بيعت كنيد . بدون حضور امام جنگ مى كنيم و به جنگ بيرون شدند و مردم شام را چنان فرو كوفتند كه به لشكرگاهشان عقب نشستند . معاويه براى قيس بن سعد نامه اى نوشت و او را اميدوار كرد و به سوى خود فرا خواند . قيس در پاسخ نوشت : نه به خدا سوگند هرگز با من ملاقات نخواهى كرد مگر آنكه ميان من و تو نيزه خواهد بود . چون معاويه از او نوميد شد ، براى او چنين نوشت :

اما بعد ، همانا كه تو يهودى و يهودى زاده اى ، خود را بدبخت مى كنى و در موضوعى كه به تو مربوط نيست به كشتن مى دهى ، اگر آن گروهى كه خوشتر مى دارى ، پيروز شود ، تو را از خود مى راند و نسبت به تو حيله و مكر روا مى دارد و اگر آن گروه كه ناخوش مى دارى ، پيروز شود ، تو را فرو مى گيرد

و مى كشد . پدرت هم اين چنين بود كه كمان ديگران را به زه كرد و تير به هدف نزد و خطا كرد و آتش افروزى مى كرد و سرانجام قومش او را يارى ندادند و مرگش فرا رسيد و در منطقه حوران غريب و رانده شده از وطن درگذشت ، والسلام .

قيس بن سعد عباده در پاسخ معاويه چنين نوشت :

اما بعد ، همانا كه تو بت و بت زاده اى هستى كه با زور و به ناچارى به اسلام درآمدى ، و مدتى ترسان به حال مسلمانى بودى و سپس از اسلام به ميل خود بيرون رفتى و خداوند براى تو در اسلام بهره اى قرار نداد . اسلام تو چيزى كهن و نفاق تو چيز تازه اى نيست كه همواره با خدا و رسولش در جنگ بوده اى و گروهى ديگر از گروههاى مشركان و دشمن خدا و پيامبر و بندگان مؤ من بوده اى . از پدرم نام برده اى و حال آنكه به جان خودم سوگند كه او به هدف خود رسيد و كمان خويش را به زه كرد و كسانى كه ارزشى نداشتند و به پاى او نمى رسيدند ، بر او رشك بردند . و به ياوه پنداشته اى كه من يهودى و يهودى زاده ام و حال آنكه خودت مى دانى و مردم هم مى دانند كه من و پدرم دشمنان دينى بوديم كه به ناچار از آن بيرون آمدى و انصار دينى هستيم كه به آن درآمدى و گرويدى ، والسلام .

چون معاويه نامه قيس بن سعد را خواند نسبت به او

خشمگين شد و خواست پاسخ دهد . عمرو عاص به او گفت : خوددارى كن كه اگر براى او نامه بنويسى پاسخى سخت تر از اين به تو خواهد داد و اگر او را به حال خود رها كنى ، او هم به آنچه مردم بپذيرند ، تن خواهد داد و معاويه از قيس خويشتن دارى كرد .

گويد : آن گاه ، معاويه ، عبدالله بن عامر و عبدالرحمان بن سمره را براى گفتگو درباره صلح پيش امام حسن فرستاد . آن دو او را به صلح فرا خواندند و بر آن كار ترغيب كردند و شرطهايى را كه معاويه پذيرفته بود ، به او عرضه داشتند كه هيچ كس براى كارهاى گذشته تعقيب نخواهد شد و عليه هيچ يك از شيعيان على رفتارى ناخوشايند صورت نخواهد گرفت و از على عليه السلام جز به نيكى ياد نخواهد شد ، همچنين به اطلاع امام حسن رساندند كه معاويه ديگر شرطهاى او را پذيرفته است ، و امام حسن پيشنهاد صلح را پذيرفت . قيس بن سعد با همراهان خود به كوفه برگشت و امام حسن هم به كوفه بازگشت و معاويه آهنگ كوفه كرد . روى شناسان شيعه و بزرگان اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام به حضور امام حسن آمدند و از اندوه كارى كه صورت گرفته بود ، مى گريستند و او را نكوهش مى كردند .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : ( 56 ) محمد بن احمد بن عبيد ، از قول فضل بن حسن بصرى از قول ابن عمرو ، از قول مكى بن ابراهيم ، از قول سرى بن

اسماعيل ، از شعبى ، از سفيان بن ابى ليلى براى من موضوع زير را نقل كرد ، همچنين محمد بن حسين اشناندانى و على بن عباس مقانعى ، از عباد بن يعقوب و عمرو بن ثابت ، از حسن بن حكم ، از عدى بن ثابت ، از سفيان ابى ليلى همين موضوع را براى من نقل كردند كه مى گفته است ؛ پس از بيعت حسن بن على با معاويه ، به حضور حسن عليه السلام رفتم و او را كنار خانه اش يافتم و گروهى پيش او بودند . من گفتم : سلام بر تو اى خواركننده مؤ منان ، فرمود : اى سفيان سلام بر تو باد . من فرود آمدم و ناقه خود را پاى بند زدم و رفتم و كنارش نشستم . فرمود : اى سفيان چه گفتى ؟ گفتم : سلام بر تو اى خواركننده مؤ منان . فرمود : چرا نسبت به ما چنين مى گويى ؟ گفتم : پدر و مادرم فداى تو باد ، اين تو بودى كه با بيعت با اين ستمگر و تسليم كردن حكومت به نفرين شده و پسر هند جگرخواره ما را زبون ساختى و حال آنكه صدهزار تن با تو بودند كه در پاى تو مى مردند و خداوند هم امر مردم را براى تو جمع فرموده بود . امام حسن فرمود : اى سفيان ما خاندانى هستيم كه چون حق را بدانيم به آن متمسك مى شويم و من شنيدم على مى فرمود : از پيامبر شنيدم كه مى فرمود : روزگار سپرى نخواهد شد تا آنكه حكومت اين

امت بر مردى گشاده دهان و فراخ گلو خواهد رسيد كه مى خورد و سير نمى شود و خداوند به او نمى نگرد و نمى ميرد مگر هنگامى كه براى او در آسمان هيچ عذر و بهانه اى باقى نمى ماند و روى زمين هيچ يار و ياورى ؛ و بدون ترديد آن مرد معاويه است و مى دانم كه خداوند مشيت و فرمان خود را عمل مى فرمايد .

در اين هنگام موذن اذان گفت ، برخاستيم و كنار كسى كه شير مى دوشيد ، ايستاديم . امام حسن ظرف شير را از او گرفت ، همچنان ايستاده نوشيد و سپس به من هم نوشاند و به سوى مسجد حركت كرديم . از من پرسيد : اى سفيان چه چيزى تو را اين جا آورده است ؟ گفتم : سوگند به كسى كه محمد را به هدايت و دين حق برانگيخته است فقط محبت شما . فرمود : اى سفيان بر تو مژده باد كه شنيدم ، على مى فرمود : شنيدم رسول خدا مى فرمود : اهل بيت من و كسانى كه ايشان را دوست مى دارند كنار من بر حوض وارد مى شوند ، همچون اين دو انگشت يعنى دو انگشت سبابه يا انگشت سبابه و وسطى كه يكى از آن دو بر ديگرى فضيلت دارد ، اى سفيان بر تو مژده باد ، و دنيا نيكوكار و تبهكار را در بر مى گيرد تا آن گاه كه خداوند امام حق را از خاندان محمد صلى الله عليه و آله برانگيزد .

مى گويم - ابن ابى الحديد - منظور از اين

جمله كه پيامبر فرموده است و در زمين هيچ يار و ياورى ندارد . ، اين است كه هيچ كس روى زمين نمى تواند دين مرا به سود معاويه تاءويل و تفسير كند و بدان گونه براى كارهاى زشت او عذر و بهانه اى بتراشد .

و اگر مى پرسى : اين سخن امام حسن كه فرموده است . بدون ترديد آن شخص معاويه است . ، آيا ضمن حديث پيامبر است يا تفسيرى است كه على عليه السلام يا امام حسن از آن كرده اند . مى گويم : ظاهر مطلب آن است كه از سخنان امام حسن است و به گمان او شخصى كه داراى آن صفات است معاويه است هر چند براى نسبت دادن اين سخن به پيامبر و على هم مانعى وجود ندارد .

و اگر بپرسى : امام حق از خاندان محمد صلى الله عليه و آله كيست ؟ مى گويم : اماميه چنين مى پندارند كه مقصود همان امام ايشان است كه آنان معتقدند هم اكنون زنده و موجود است و ياران معتزلى ما مى پندارند كه او مردى از نسل فاطمه عليهاالسلام است كه خاندان او را در آخر زمان خواهد آفريد .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : معاويه به راه خود ادامه داد تا آنكه در نخيله فرود آمد و مردم را جمع كرد و پيش از آنكه وارد كوفه شود ، براى ايشان خطبه بلندى ايراد كرد كه هيچ يك از راويان تمام آن را نقل نكرده اند و بخشهايى از آن نقل شده است و ما هم آنچه از آن را يافته ايم ، نقل

مى كنيم .

شعبى مى گويد : معاويه در خطبه خود گفت : كار هيچ امتى پس از پيامبرش به اختلاف نمى كشد مگر اينكه اهل باطل آن امت بر اهل حق پيروز مى شوند ، سپس متوجه اشتباه خود شد و گفت غير از اين امت كه چنين و چنان است .

ابواسحاق سبيعى مى گويد ، معاويه در همين خطبه خود كه در نخيله ايراد كرد گفت : همانا همه شرطها كه براى حسن بن على تعهد كرده ام ، زير قدم من است و به آن وفا نخواهم كرد .

ابواسحاق مى گويد : به خدا سوگند كه معاويه سخت فريب كار بود .

اعمش از عمرو بن مرة ، از سعيد بن سويد نقل مى كند كه مى گفته است : معاويه در نخيله با ما نماز جمعه گزارد و پس از آن خطبه خواند و گفت : به خدا سوگند من با شما براى اين جنگ نكردم كه نماز بگزاريد و روزه بگيريد و به حج رويد و زكات بپردازيد كه خودتان اين كارها را انجام مى داديد ، همانا كه با شما جنگ كردم براى اينكه به شما فرمان روايى كنم و با آنكه خوش نمى داريد ، خداوند اين را به من ارزانى فرمود .

گويد : هر گاه عبدالرحمان بن شريك ، اين حديث را نقل مى كرد مى گفت : به خدا سوگند اين كمال بى شرمى است .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : ابوعبيد محمد بن احمر ، از قول فضل بن حسن بصرى ، از يحيى بن معين ، از ابوحفص لبان ،

از عبدالرحمان بن شريك ، از اسماعيل بن ابى خالد ، از حبيب بن ابى ثابت براى من نقل كرد كه مى گفته است : معاويه پس از ورود به كوفه سخنرانى كرد ، حسن و حسين عليهماالسلام پاى منبر بودند . معاويه از على نام برد و دشنامش داد و سپس به حسن دشنام داد . حسين عليه السلام برخاست كه پاسخ دهد ، حسن دست او را گرفت و او را نشاند و خود برخاست و گفت : اى كسى كه از على به زشتى نام بردى ، من حسن ام و پدرم على است و تو معاويه اى و پدرت صخر است ، مادر من فاطمه است و مادر تو هند است ، پدربزرگ تو عتبة بن ربيعة است ، مادربزرگ من خديجه و مادربزرگ تو قتيله است ، خداوند هر يك از ما را كه فرومايه تر و گمنام تر و در گذشته و حال بدتر و از لحاظ كفر و نفاق ريشه دارتر هستيم ، لعنت فرمايد ، گروههايى از مردمى كه در مسجد بودند آمين گفتند .

فضل مى گويد : يحيى بن معين : مى گفت من هم آمين مى گويم ، ابوالفرج اصفهانى مى گويد : ابوعبيد گفت : فضل هم افزود كه من هم آمين مى گويم ، و على بن حسين اصفهانى هم آمين مى گويد مى گويم ، من هم عبدالحميد بن ابى الحديد مصنف اين كتاب آمين مى گويم .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : معاويه پس از سخنرانى در نخيله در حالى وارد كوفه شد كه خالد بن عرفطه پيشاپيش او حركت

مى كرد و حبيب بن حماد هم رايت او را بر دوش مى كشيد . پس از رسيدن به كوفه از درى كه باب الفيل ناميده مى شد وارد مسجد شد و مردم پيش او جمع شدند .

ابوالفرج مى گويد : ابوعبيد صيرفى و احمد بن عبيدالله بن عمار ، از محمد بن على بن خلف ، از محمد بن عمرو رازى ، از مالك بن سعيد ، از محمد بن عبدالله ليثى ، از عطاء بن سائب ، از قول پدرش براى من نقل كردند كه روزى در حالى كه على عليه السلام بر منبر كوفه بود ، مردى درآمد و گفت : اى اميرالمؤ منين خالد بن عرفطه درگذشت . فرمود : نه ، به خدا سوگند كه نمرده است و نخواهد مرد تا آنكه از اين در وارد مسجد شود و اشاره به باب الفيل كرد و افزود : كه با او پرچم گمراهى خواهد بود و آن را حبيب بن حماد بر دوش خواهد داشت . گويد : مردى از جاى برجست و گفت : اى اميرالمومنين من حبيب بن حماد هستم و شيعه توام . على عليه السلام فرمود : بدون ترديد همين گونه است كه گفتم ، و به خدا سوگند خالد بن عرفطه در حالى كه فرمانده مقدمه سپاهيان معاويه بود ، وارد كوفه شد و پرچم او را حبيب بن حماد بر دوش داشت .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : مالك بن سعيد مى گفت : اعمش هم براى من اين حديث را نقل كرد و گفت : صاحب اين خانه و اشاره به خانه سائب

كرد برايم نقل كرد كه خودش از على عليه السلام اين سخن را شنيده است .

قسمت هفتم

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : و چون صلح ميان حسن عليه السلام و معاويه برقرار شد ، معاويه كسى را پيش قيس بن سعد بن عباده فرستاد و او را براى بيعت كردن فرا خواند .

قيس كه مردى بسيار بلندقامت بود ، پيش او آمد و چنان بود كه قيس بر اسبهاى بلندقامت هم كه مى نشست پاهايش بر زمين كشيده مى شد و بر صورت او يك تار مو نبود و به او مرد بى ريش انصار مى گفتند . چون خواستند او را پيش معاويه درآورند ، گفت : من سوگند خورده ام كه با او ملاقات نكنم مگر اينكه ميان من و او نيزه يا شمشير باشد .

معاويه فرمان داد نيزه و شمشيرى آوردند و در ميانه نهادند تا سوگند قيس برآورده شود .

ابوالفرج مى گويد : و روايت شده است كه چون امام حسن با معاويه صلح كرد ، قيس بن سعد همراه چهارهزار سواركار كناره گرفت و از بيعت خوددارى كرد . چون امام حسن بيعت فرمود ، قيس را براى بيعت آوردند ، او روى به امام حسن كرد و پرسيد : آيا من از بيعت تو آزادم ؟ فرمود : آرى . براى قيس صندلى نهادند ، معاويه بر سرير خود نشست و امام حسن هم با او نشست . معاويه از او پرسيد : اى قيس آيا بيعت مى كنى ؟ گفت : آرى ، ولى دستش را روى ران خود نهاد و براى بيعت دراز نكرد

. معاويه از تخت فرود آمد و كنار قيس رفت و دست خود را بر دست او كشيد و قيس همچنان دست خود را به سوى معاويه دراز نكرد .

ابوالفرج مى گويد : پس از آن معاويه به امام حسن گفت ، سخنرانى كند و چنين مى پنداشت كه نخواهد توانست . امام حسن برخاست و سخنرانى كرد و ضمن آن فرمود : همانا خليفه كسى است كه بر طبق احكام كتاب خدا و سنت پيامبر عمل كند و كسى كه با ستم رفتار كند ، خليفه نيست ، بلكه مردى است كه به پادشاهى رسيده است ، اندكى بهره مند مى شود و سپس از آن جدا مى شود ، لذت آن قطع مى گردد و رنج و گرفتارى آن باقى مى ماند و نمى دانم من ، شايد آن آزمايشى است شما را و بهره اى تا هنگامى . ( 57 )

گويد : امام حسن به مدينه برگشت همان جا اقامت فرمود و چون معاويه خواست براى پسر خود يزيد بيعت بگيرد ، هيچ موضوعى براى او دشوارتر و سنگين تر از حسن بن على و سعد بن ابى وقاص نبود و هر دو را مسموم كرد و از آن سم درگذشتند .

ابوالفرج مى گويد : احمد بن عبيدالله بن عمار ، از عيسى بن مهران ، از عبيد بن صباح خراز ، از جرير ، از مغيره نقل مى كند كه معاويه براى دختر اشعث بن قيس كه همسر امام حسن بود ، پيام فرستاد كه اگر حسن را مسموم كنى من تو را به همسرى يزيد درمى آورم

و براى او يكصدهزار درهم فرستاد . او ، امام حسن عليه السلام را مسموم كرد .

معاويه مال را به او بخشيد ولى او را به همسرى يزيد نگرفت . پس از امام حسن ، مردى از خاندان طلحه آن را به همسرى گرفت و براى او فرزندانى آورد هر گاه ميان ايشان و ديگر افراد قريش بگو و مگويى صورت مى گرفت ، آنان را سرزنش مى كردند و مى گفتند شما پسران كسى هستيد كه شوهر خود را مسموم ساخت .

گويد : احمد ، از يحيى بن بكير ، از شعبه ، از ابوبكر حفص نقل مى كرد كه حسن بن على و سعد بن ابى وقاص به روزگارى نزديك به يكديگر درگذشتند ( 58 ) و اين ده سال پس از حكومت معاويه بود و روايت مى كنند كه معاويه هر دو را مسموم كرده است .

ابوالفرج مى گويد : احمد بن عون ، از عمران بن اسحاق برايم نقل كرد كه مى گفته است : من هم در خانه و پيش امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بودم ، حسن عليه السلام به آبريزگاه رفت و برگشت و گفت چندبار به من زهر نوشانده شد ولى هيچ گاه چون اين بار نبوده است ، پاره اى از جگرم را انداختم و با چوبى كه همراه داشتم آن را زير و رو كردم .

حسين عليه السلام پرسيد چه كسى به تو زهر نوشانيده است ؟ فرمود : با او مى خواهى چه كنى ، لابد مى خواهى او را بكشى ، اگر همانى است كه من مى پندارم

خداوند از تو سخت انتقام تر است و اگر او نباشد ، خوش نمى دارم كه بى گناهى به خون من گرفتار آيد .

ابوالفرج مى گويد : امام حسن عليه السلام در مرقد فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله در بقيع دفن شد وصيت كرده بود كه كنار مرقد پيامبر صلى الله عليه و آله به خاك سپرده شود ، مروان بن حكم از آن كار جلوگيرى كرد و گفت : چه بسا جنگ كه از صلح و آشتى بهتر است . ( 59 )

مگر مى شود كه عثمان در بقيع دفن شود و حسن در حجره پيامبر صلى الله عليه و آله ، به خدا سوگند اين هرگز نخواهد بود . بنى اميه هم همگى سلاح پوشيدند و سوار شدند .

مروان مى گفت شمشير مى كشم و نزديك بود ، فتنه انگيخته شود و حسين عليه السلام چيزى جز به خاكسپارى امام حسن عليه السلام را كنار پيامبر نمى پذيرفت . عبدالله بن جعفر گفت : اى ابا عبدالله تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه يك كلمه هم سخنى مگو . و جسد را به بقيع بردند و مروان برگشت .

ابوالفرج مى گويد : زبير بن بكار روايت كرده است كه حسن عليه السلام به عايشه پيام فرستاد كه اجازه دهد تا كنار مرقد پيامبر دفن شود . عايشه گفت : آرى ، ولى همين كه بنى اميه اين موضوع را شنيدند جامه جنگى خواستند و آنان و بنى هاشم به يكديگر اعلان جنگ دادند و اين خبر به حسن عليه السلام

رسيد و به بنى هاشم پيام داد ، اگر چنين باشد مرا نيازى به دفن در آنجا نيست . مرا كنار مرقد مادرم فاطمه به خاك بسپريد و او را كنار مرقد فاطمه عليهاالسلام به خاك سپردند .

ابوالفتوح مى گويد : يحيى بن حسن ( 60 ) مولف كتاب النسب مى گويد در آن روز عايشه سوار بر استرى شد و بنى اميه مروان بن حكم و ديگر وابستگان خود را براى جنگ كردن فرا خواندند و منظور از سخن كسى كه گفته است روزى بر استر و روزى بر شتر نر همين موضوع است .

مى گويم ابن ابى الحديد در روايت يحيى بن حسن چيزى نيست كه بتوان بر عايشه اعتراض كرد ، زيرا او نگفته است عايشه مردم را به جنگ فرا خوانده است بلكه گفته است بنى اميه چنين كرده اند و جايز است كه بگوييم عايشه براى آرام ساختن فتنه سوار شده است ، خاصه كه روايت شده است چون حسن عليه السلام از او براى دفن خويش اجازه گرفت ، موافقت كرد و در اين صورت اين داستان از مناقب عايشه شمرده مى شود . ( 61 )

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : جويرية بن اسماء مى گويد : چون امام حسن عليه السلام رحلت فرمود و جنازه اش را بيرون آوردند ، مروان آمد و خود را زير تابوت رساند و آن را بر دوش كشيد . امام حسين عليه السلام به او گفت : امروز تابوت را بر دوش مى كشى و حال آنكه ديروز جرعه هاى خشم بر او مى آشامانيدى ؟ مروان گفت :

آرى اين كار را نسبت به كسى انجام مى دهم كه بردبارى او همسنگ كوههاست .

و مى گويد : حسين عليه السلام براى نمازگزاردن بر پيكر حسن عليه السلام ، سعيد بن عاص را كه در آن هنگام امير مدينه بود ، جلو انداخت و فرمود اگر نه اين بود كه اين كار سنت است ، تو را براى نماز مقدم نمى داشتم .

ابوالفرج مى گويد : به ابواسحاق سبيعى گفته شد چه هنگام مردم زبون شدند ؟

گفت : در آن هنگام كه امام حسن درگذشت و معاويه زياد را به خود ملحق ساخت و حجر بن عدى كشته شد .

و گويد : مردم در مورد سن امام حسن به هنگام وفات اختلاف نظر دارند . گفته شده است چهل و هشت ساله بوده است و اين موضوع در روايت هشام بن سالم از جعفر بن محمد عليه السلام روايت شده است ، و گفته شده است چهل و شش ساله بوده است و اين هم در روايت ابوبصير از حضرت صادق نقل شده است .

گويد : سليمان بن قتة ( 62 ) كه از دوستداران امام حسن بوده است ، در مرثيه او چنين سروده است :

خداوند سخن كسى را كه خبر مرگ حسن را آورد ، تكذيب فرمايد ، هر چند با هيچ بهايى نمى توان آن را تكذيب كرد ، تو دوست يگانه و ويژه ام بودى و هر قبيله از خويشتن مايه آرامشى دارند ، در اين ديار مى گردم و تو را نمى بينم و حال آنكه كسانى در اين ديار هستند كه همسايگى

آنان مايه غبن و زيان است ، به جاى تو آنان نصيب من شده اند ، اى كاش فاصله ميان من و ايشان تا كناره خليج عدن بود .

ابن ابى الحديد سپس به شرح ديگر جملات اين نامه پرداخته و سخن خود را با استناد به آيات قرآنى و شواهد شعرى آراسته است و مواردى را كه متاءثر از احاديث نبوى است ، روشن ساخته است . او ضمن شرح همين نامه ، پنجاه و هشت بيت از سروده هاى خود را در مناجات آورده است . فصلى هم در مورد وصف دنيا و فناى خلق بيان كرده است و ضمن اين شرح لطيفه هاى تاريخى هم گنجانيده است كه از آن جمله اين لطيفه است :

ماءمون خليفه عباسى به نامه هايى دست يافت كه محمد پسر اسماعيل پسر حضرت صادق عليه السلام براى مردم كرخ بغداد و افراد ديگرى از نواحى اصفهان نوشته بود و آنان را براى بيعت با خود فرا خوانده بود . ماءمون آن نامه ها را آورد و به محمد داد و پرسيد آيا اين نامه ها را مى شناسى ؟ محمد از شرمسارى سر به زير افكند ، ماءمون گفت : تو ايمنى ، اين گناه را به حرمت على و فاطمه عليهاالسلام بخشيد . به خانه خويش برو و هر گناهى كه مى خواهى انجام بده كه ما همچنين عفوى براى تو برمى گزينيم .

در مورد چگونگى رزق و روزى چنين مى نويسد :

ابوحيان روايت مى كند كه محمد بن عمر واقدى براى ماءمون رقعه اى نوشت و در آن وامدارى و عائله مندى

و كم صبرى خود را متذكر شد . ماءمون بر آن رقعه نوشت : تو مردى هستى كه دو صفت در تو وجود دارد سخاوت و آزرم ، سخاوت تو موجب شده است تا آنچه در دست دارى از ميان برود ، و شرم و آزرم سبب شده است كه به اين سختى كه متذكر شده اى ، گرفتار آيى . اينك براى تو صدهزار درهم فرمان داديم ، اگر ما مقصود تو را فهميده ايم و آنچه مى خواستى ، داده ايم ، بذل و بخشش خود را بيشتر كن و اگر از عهده بر نيامده ايم به سبب ستم تو بر خودت است و به ياد دارم آن گاه كه سرپرست منصب قضاوت رشيد بودى ، براى من حديثى را از قول محمد بن اسحاق ، از زهرى ، از انس بن مالك نقل مى كردى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به زبير فرموده است : اى زبير گنجينه ها و كليدهاى روزى كنار عرش خداوند است و خداوند متعال روزى بندگان را به ميزان هزينه و انفاق ايشان فرو مى فرستد هر كس هزينه و انفاقش را افزون كند ، روزيش افزون مى شود و هر كس آن را اندك دارد ، روزيش اندك مى شود .

واقدى مى گويد : اين حديث را فراموش كرده بودم و اينكه ماءمون آن را فرايادم آورد براى من خوشتر از صله اى بود كه بخشيد .

ابن ابى الحديد درباره روزى و رزق حساب نشده كه گاهى آن به جستجوى آدمى مى پردازد و بدون زحمت و كوشش به دست مى آيد

، سه داستان زير را درباره عمادالدوله بويهى آورده است :

پس از شكست و گريز ابن ياقوت از شيراز ، عمادالدوله ابوالحسن بن بويه در حالى كه دستش از مال تهى بود ، آهنگ ورود به شيراز كرد . در صحرا پاى اسبش به سوراخى رفت و عمادالدوله از اسب فرود آمد ، غلامانش دويدند و پاى اسب را از سوراخ بيرون كشيدند ، نقبى فراخ پيدا شد . عمادالدوله دستور داد آن را حفر كنند و در آن اموال فراوان و گنجينه هاى بسيارى از ابن ياقوت را يافتند . روزى ديگر در خانه خود در شيراز كه پيش از او ابن ياقوت در آن سكونت داشت ، بر پشت دراز كشيده بود ، مارى در سقف ديد ، به غلامان خود دستور داد بالا روند و مار را بكشند . مار از آنان گريخت و وارد چوبها و پروازهاى سقف شد . عمادالدوله فرمان داد پروازها را بشكنند و مار را بيرون آورند و بكشند ، همين كه چوبها را كندند بيش از پنجاه هزار دينار ذخيره ابن ياقوت را كه آنجا اندوخته بود ، پيدا كردند .

عمادالدوله به بريدن پارچه و دوختن جامه براى خود و خانواده اش نياز پيدا كرد . به او گفتند : اينجا خياط ورزيده اى است كه معروف به ديندارى و نيكى است و براى ابن ياقوت جامه مى دوخته است ولى كر است و هيچ چيز نمى شنود . دستور داد احضارش كردند ، هنگامى كه آمد ترس و بيم داشت و چون او را پيش عمادالدوله بردند با او سخن گفتند كه مى

خواهم براى ما جامه هايى چنين و چنان بدوزى . خياط شروع به لرزيدن كرد و زبانش بند آمد و گفت اى مولا من به خدا سوگند چيزى جز چهار صندوق از ابن ياقوت پيش من نيست ، سخن دشمنانم را در مورد من مپذير . عمادالدوله شگفت كرد و فرمان داد صندوقها را آوردند ، همه آنها را انباشته از زر و زيور و گوهر يافت كه امانت ابن ياقوت بود . ضمن شرح جمله اذا تغير السلطان تغير الزمان ، چون سلطان دگرگون شود ، روزگار دگرگون مى شود ، چنين آورده است :

قسمت هشتم

در كتابهاى ايرانيان چنين آمده است كه انوشيروان همه كارگزاران منطقه سواد را جمع كرد . انوشيروان مرواريدى درشت در دست داشت كه آن را مى گرداند و به ايشان گفت : چه چيزى در برداشت حاصل زيان بخش تر است و آن را بيشتر از ميان مى برد ، هر يك از شما آنچه را كه من در دل دارم بگويد ، اين مرواريد را در دهانش مى نهم .

برخى گفتند قطع آبيارى ، برخى گفتند نيامدن باران ، برخى گفتند بسيارى باد جنوب و نبودن باد شمال . انوشروان به وزير خويش گفت : تو بگو كه گمانم چنين است كه عقل تو معادله عقل همه رعيت يا افزون از آن است . او گفت : دگرگون شدن انديشه پادشاه درباره رعيت و انديشه ظلم و ستم بر آنان . انوشروان گفت : درود خدا بر پدرت ، به سبب اين عقل و خرد تو است كه پدران و نياكانم تو را به اين منزلت

رسانده اند و مرواريد را در دهان او نهاد .

ضمن شرح جمله اى كه اميرالمؤ منين فرموده است زنان را به طمع ميندازيد كه ياراى شفاعت براى ديگران پيدا كنند ، اين داستان را آورده است :

زبير بن بكار روايت كرده است كه چون موسى عباسى ( 63 ) به خلافت رسيد ، مادرش خيزران در امور بسيارى سخن مى گفت و در مورد حوايج مردم شفاعت مى كرد ، موسى هم با هر چه كه او مى خواست ، موافقت مى كرد . چون چهار ماه از خلافت او گذشت ، مردم بر در خانه مادرش جمع مى شدند و به او طمع مى بستند و چنان بود كه هر بامداد گروههايى بر در خانه خيزران گرد مى آمدند ، تا آنكه روزى در موردى با موسى سخن گفت كه راهى براى برآوردن خواسته اش نبود . موسى براى مادرش دليلى آورد ، ولى او گفت : چاره اى از برآوردن اين خواسته من نيست . موسى گفت : انجام نخواهد داد .

خيزران گفت : من برآوردن اين حاجت را براى عبدالله بن مالك تضمين كرده ام . موسى خشمگين شد و گفت : اى واى بر من از دست اين پسر زن بدكاره ، دانستم كه او اين كار را مى خواهد به خدا سوگند نه براى تو و نه براى او اين كار را نخواهم كرد . خيزران گفت : به خدا سوگند از اين پس هرگز حاجتى از تو نخواهم خواست . موسى گفت : به خدا سوگند كه هيچ اهميت نمى دهم . خيزران خشمگين برخاست ،

موسى گفت : بر جاى خود بايست و سخن مرا گوش كن ، به خدا سوگند من از خويشاوندى خود با پيامبر صلى الله عليه و آله برى خواهم بود كه اگر به من خبر برسد كسى از ويژگان و فرماندهان سپاه و دبيران و خدمتكارانم بر در خانه تو آمده اند گردنش را نزنم و اموالش را مصادره نكنم ، اينك هر كس كه مى خواهد چنين كند . آخر تجمع هر بامداد اين گروهها بر در خانه تو چه معنى دارد ، مگر تو دوكدانى ندارى كه سرگرمت كند ، مگر قرآنى كه تو را تذكر دهد ، مگر خانه اى ندارى كه تو را محفوظ بدارد ، هان برحذر باش كه ديگر دهانت را براى حاجت مسلمان يا كافرى ذمى نگشايى . خيزران برگشت و نمى انديشيد كه چه مى كند ولى ديگر تا هنگام مرگ موسى هيچ سخنى نه تلخ و نه شيرين با او نگفت .

ضمن شرح اين جمله كه فرموده است فان المراة ريحانة و ليست بقهرمانه همانا زن گل بهارى است و پهلوان نيست ابن ابى الحديد اين داستان را نقل كرده است :

اين سخن را حجاج بن يوسف ثقفى اقتباس كرده و به وليد بن عبدالملك گفته است ، ابن قتيبة در كتاب عيون الاخبار مى گويد : حجاج نخستين بارى كه از عراق به شام آمد در حالى كه عمامه اى سياه بر سر و زره بر تن و كمانى عربى ( 64 ) و تيردانى همراه داشت ، پيش وليد وارد شد . ام البنين دختر عبدالعزيز بن مروان كه همسر وليد بود

نگران شد و به وليد پيام فرستاد كه اين عرب تمام مسلح كيست كه پيش توست و حال آنكه تو فقط پيراهن بر تن دارى ؟ وليد پيام داد كه اين حجاج است . ام البنين فرستاده را پيش او برگرداند و او به وليد گفت : ام البنين مى گويد به خدا سوگند اگر ملك الموت با تو خلوت كند ، براى من خوشتر از آن است كه حجاج . وليد كه با حجاج شوخى مى كرد اين سخن را به او گفت . حجاج گفت اى اميرالمؤ منين شوخى كردن و خوش منشى با زنان را با سخنان ياوه بگذران كه زن گل بهارى است و پهلوان نيست ، و زنان را بر راز خود و چگونگى ستيز و حيله گرى با دشمنان آگاه مساز . چون وليد ام البنين رفت در حالى كه با او شوخى مى كرد ، سخن حجاج را براى او نقل كرد . ام البنين گفت : اى اميرالمؤ منين خواسته من اين است كه به حجاج فرمان دهى فردا براى سلام پيش من آيد . وليد چنان كرد و فردا حجاج آمد . ام البنين نخست مدتى از پذيرفتن او خوددارى كرد و حجاج همچنان بر پاى ايستاده بود ، سپس ام البنين اجازه داد و او را به حضور پذيرفت و گفت : آيا تو هستى كه به سبب كشتن عبدالله بن زبير و پسر اشعث به اميرالمؤ منين منت مى نهى ! همانا به خدا سوگند اگر خدا نمى دانست كه تو بدترين آفريده اويى تو را به سنگ باران كردن كعبه و به كشتن

پسر اسماء ذات النطاقين كه نخستين مولود مسلمانان در مدينه بوده است ، گرفتار نمى فرمود . اما اينكه اميرالمومنين را از شوخى كردن و خوش منشى با زنان و برآوردن لذتها و خواسته هايش منع كرده اى ، اگر قرار باشد زنان از كسى چون تو اندوه زدايى كنند ، چه درست گفته اى و بايد سخنت را پذيرفت ولى اگر قرار باشد از كسى چون او اندوه بزدايند ، نبايد هرگز سخنت را بپذيرد . همانا به خدا سوگند در آن هنگامى كه تو در سخت ترين حالت بودى و نيزه هاى ايشان بر تو سايه افكنده بود و ستيز و جنگ ايشان تو را بر جاى داشته بود ، زنان اميرالمؤ منين از مصرف عطر گيسوهاى خود كاستند و آن را براى پرداخت حقوق سواران و سپاهيان شام فروختند ، و اميرالمؤ منين براى آنان محبوب تر از پسران و پدران ايشان بود و خداوند تو را از دشمن اميرالمؤ منين به سبب محبت ايشان بر او نجات داد . خداى بكشد آن كسى را كه هنگامى كه نيزه غزاله را نام يكى از زنان خارجى ميان شانه هايت ديد ، چنين سرود : نسبت به من شيرى و حال آنكه در جنگها همچون شترمرغ ماده خاكسترى رنگى كه از صداى سوت مى گريزد .

برخيز و برو ، حجاج برخاست و رفت .

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين جمله كه على عليه السلام در اين نامه فرموده است عشيره خود را گرامى بدار كه آنان بال و پر تو هستند . ، اين داستان را آورده است :

ابوعبيدالله محمد

بن موسى بن عمران مرزبانى روايت كرده است كه وليد بن جابر بن ظالم طايى ( 65 ) از كسانى بود كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و مسلمان شد و سپس در زمره ياران على عليه السلام درآمد و در جنگ صفين شركت كرد و از مردان نام آور در آن جنگ بود او پس از استقرار حكومت براى معاويه ، پيش او آمد . معاويه او را نمى شناخت ، وليد همراه ديگر مردم پيش معاويه آمده بود و چون نوبت او شد ، معاويه از او خواست نسب خويش را بگويد . چون نسب خود را گفت و خويش را معرفى كرد ، معاويه گفت : تو همان مرد شب هرير هستى ؟ گفت : آرى ، معاويه گفت : به خدا سوگند هنوز آوارى رجزى كه تو در آن شب مى خواندى در گوش من است ، آن شب صداى تو از همه صداهاى مردم بلندتر بود و چنين مى خواندى . پدر و مادرم فدايتان باد سخت حمله كنيد كه حكومت فردا از آن كسى است كه پيروز شود ، اين پسرعموى مصطفى و شخص برگزيده اى است كه همه سران عرب در بلندى رتبه او سرگشته اند ، و چون نسب او بيان شود ، هيچ عيب و ننگى ندارد ، نخستين كسى است كه نماز گزارده و روزه گرفته است و خود را به خداوند نزديك ساخته است .

وليد گفت : آرى من اين رجز را خواند . معاويه گفت : به چه سبب گفتى ؟ گفت : بدين سبب كه ما در

خدمت مردى بوديم كه هيچ خصلتى كه موجب خلافت و هيچ فضيلتى كه موجب تقدم باشد نبود مگر اينكه همه اش در او جمع بود . او نخستين كسى بود كه مسلمان شد و دانش او از همگان بيشتر و بردباريش بر همه افزون بود ، از همه سواران گزيده پيشى مى گرفت و به گرد او نمى رسيدند ، بر آرمان خود مى رسيد و بيم لغزش او نمى رفت ، راه هدايت را روشن ساخت و پرتوش كاستى نپذيرفت و راه ميانه و راست را پيمود و آثارش كهنه نشد و چون خداوند ما را با از دست دادن او آزمود و حكومت را به هر يك از بندگان خويش كه خواست محول فرمود ما هم چون ديگر مسلمانان در آن حكومت درآمديم و دست از حلقه طاعت بيرون نكشيديم و گوهر رخشان اتحاد و جماعت را تيره نكرديم . با آنچه كه ما از براى تو ظاهر شد ، بايد بدانى كه دلهاى ما به دست خداوند است و خدا بيش از تو مالك دلهاى ماست ، اينك صفاى ما را بپذير و از كدورت ها درگذر و كينه هاى پوشيده را برمينگيز كه آتش با آتش زنه افروخته مى شود . معاويه گفت : اى مرد طايى گويا مرا با اوباش عراق كه اهل نفاق و معدن ستيز هستند تهديد مى كنى . وليد گفت : اى معاويه به هر حال همان عراقيها بودند كه موجب شدند آب دهانت از بيم به گلويت بگيرد و تو را چنان در تنگنا افكندند و از شاهراه بيرون راندند كه به ناچار از دست

آنان به قرآنها پناه بردى و در حالى كه كسى را به قرآن فرا مى خواندى كه او به قرآن تصديق داشت و تو آن را تكذيب مى كردى و او به قرآن ايمان داشت و تو به آن كافر بودى و از تاءويل قرآن چيزهايى را مى شناخت كه تو منكرش بودى . معاويه خشمگين شد و به اطرافيان خود نگريست و ديد كه بيشتر بلكه عموم ايشان از افراد قبيله مضر هستند و تنى چند از يمانيان حضور دارند . معاويه به وليد گفت : اى خائن بدبخت چنين مى پندارم كه اين آخرين سخنى بود كه بر زبان آوردى ، در اين هنگام عفير بن سيف بن ذى يزن كه بر درگاه معاويه بود و از مقصود و مراد معاويه و ايستادگى وليد آگاه شد ترسيد كه معاويه او را بكشد ، اين بود كه وارد شد و روى به يمانيان كرد و گفت : روهايتان سياه باد با اين زبونى و اندكى ، بينى هايتان بريده و چهره هايتان دژم باد و خداوند اين بينى را از بن بريده دارد . سپس به معاويه نگريست و گفت : اى معاويه به خدا سوگند من اين سخن را به سبب محبت به عراقيان يا گرايش به ايشان نمى گويم ولى به هر حال حميت خشم را از ميان مى برد ، من در گذشته ديروز تو را ديدم كه با آن مرد ربيعى يعنى صعصعة بن صوحان سخن مى گفتى و حال آنكه او در نظر تو داراى جرمى بيشتر از اين بود و دل تو را بيشتر ريش كرده بود و

در برشمردن صفات ناپسند تو و دشمنى با تو و شركت بيشتر در جنگ با تو كوشاتر بود ، او را زنده نگه داشتى و آزاد كردى و اينك به پندار خودت براى بى ارزش كردن جماعت ما تصميم به كشتن اين گرفته اى و ما اين چنين تلخ و شيرين را تحمل نمى كنيم . وانگهى به جان خودم سوگند كه اگر قحطانيان تو را به قوم خودت وامى گذاشتند يارى نمى دادند بدون ترديد زبون و گمنام مى شدى و تيزى شمشيرت كند و تخت تو واژگون مى شد . اينك برجاى باش و ما را با همه بى ادبى كه در ماست تحمل كن تا سركشى افراد ما براى تو آسان شود و افراد رمنده ما براى تو آرام گيرند ، كه ما در برابر زبونى دوستى نمى كنيم و ياراى نوشيدن جام خوارى را نداريم و سخن چينى و فتنه انگيزى را تحمل نمى كنيم و از خشم درنمى گذريم . معاويه گفت : آرى كه خشم شيطان است ، آسوده باش كه ما نسبت به دوست تو ناخوشايندى انجام نخواهيم داد و خشمى درباره او به كار نمى بنديم و حرمتى از او نمى شكنيم ، او را با خود ببر و چنين نخواهد بود كه بردبارى ما ديگران را فراگيرد و شامل حال او نشود . عفير دست وليد را گرفت و او را به خانه خويش برد و گفت : به خدا سوگند تو بايد با اموال بيشترى از معدى كه از معاويه دريافت كرده است به ديار خويش برگردى .

عفير همه يمانيانى را كه در دمشق

بودند ، جمع كرد و مقرر داشت كه هر مردى دو دينار بر مقرريش افزوده شود و آن مبلغ به چهل هزار دينار رسيد . عفير آن مبلغ را به سرعت از بيت المال گرفت و به وليد بن جابر داد و او را به عراق گسيل داشت . ( 66 )

( 33 ) : از نامه آن حضرت به قثم بن عباس كه كارگزارش بر مكه بوده است

توضيح

در اين نامه كه با اين عبارت شروع مى شود ، اما بعد فان عينى بالمغرب كتب الى ، اما بعد همانا جاسوس من در مغرب براى من نوشته است .

ابن ابى الحديد چنين مى گويد : معاويه پنهانى گروهى از داعيان خود را به مكه گسيل داشته بود تا مردم را به اطاعت از او فرا خوانند و اعراب را از يارى دادن اميرالمؤ منين على بازدارند و در دلهاى ايشان اين شبهه را بيفكنند كه على عليه السلام يا قاتل عثمان است يا از يارى دادن او خوددارى كرده است و به هر حال كسى كه مرتكب قتل يا از يارى دادن خوددارى كرده باشد ، شايسته خلافت نيست ، و به آنان گفته بود به زعم او اخلاق پسنديده و روش خوب معاويه را ميان مردم منتشر سازند . بدين سبب اميرالمؤ منين عليه السلام اين نامه را به كارگزار خويش در مكه نوشته است تا او را بر آن كار آگاه فرمايد تا به مقتضاى سياست رفتار كند و در اين نامه چيزى در مورد آنكه اگر بر آنان دست يافت چه كند ، تصريح نفرموده است . مقصود از مغرب سرزمين شام است ، يعنى خبرگزاران على عليه السلام كه در شام و پيش معاويه بوده

اند ، چنين گزارش داده اند و چون شام از سرزمينهاى غربى است آن را مغرب ناميده است . ابن ابى الحديد پس از توضيح جمله هاى نامه بحث كوتاه زير را درباره قثم آورده است .

قثم بن عباس و پاره اى از اخبارش

مادر قثم بن عباس همان مادر ديگر برادران اوست . ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب از قول عبدالله بن جعفر روايت مى كند كه مى گفته است من و عبيدالله بن قثم ، پسران عباس سرگرم بازى بوديم ، پيامبر صلى الله عليه و آله سواره از كنار ما گذشت و فرمود اين نوجوان را بلند كنيد و به من بدهيد ، منظور قثم بود . او را بلند كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله او را پشت سر خود نشاند و مرا هم جلو مركب خود سوار كرد و براى ما دعا فرمود ، قثم در سمرقند به شهادت رسيد .

ابن عبدالبر همچنين مى گويد : عبدالله بن عباس روايت كرده است كه قثم آخرين كسى است كه با پيامبر صلى الله عليه و آله يعنى با پيكر مقدس آن حضرت تجديد عهد كرده است ، بدين معنى كه او آخرين كسى بود كه از گور پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون آمد . مغيرة بن شعبه مدعى بود كه او چنين بوده است ، على عليه السلام منكر اين موضوع شد و فرمود : نه چنين است بلكه آخرين كسى كه از گور بيرون آمد قثم بن عباس بود .

ابن عبدالبر مى گويد : ( 67 ) قثم از طرف على عليه السلام والى مكه بود . على عليه السلام

خالد بن عاص بن هشام بن مغيره مخزومى را كه از سوى عثمان والى مكه بود ، عزل فرمود و ابوقتاده انصارى را بر آن شهر گماشت و سپس او را بركنار ساخت و قثم بن عباس را به جاى او گماشت و قثم تا هنگامى كه على عليه السلام به شهادت رسيد ، همچنان حاكم مكه بود .

ابن عبدالبر مى گويد : اين سخن خليفه است ، ( 68 ) ولى زبير بن بكار گرفته است على عليه السلام قثم بن عباس را به حكومت مدينه گماشته است .

ابن عبدالبر مى گويد : قثم در سمرقند شهيد شد . قثم همراه سعيد بن عثمان بن عفان به روزگار معاويه به سمرقند رفت و آنجا شهيد شد .

گويد : قثم شبيه رسول خدا بوده است و داود بن مسلم ( 69 ) در مدح او چنين سروده است :

اى ناقه من اگر مرا به قثم برسانى از رنج بار و سفر آزاد خواهى شد ، اگر فردا مرا به او برسانى ، توانگرى بهره من مى شود و تنگدستى از ميان مى رود كه دريا در دست اوست و ماه تمام در چهره اش خانه دارد و گرانقدر است . . .

( 34 ) : از نامه آن حضرت به محمد بن ابى بكر . . .

از نامه آن حضرت به محمد بن ابى بكر هنگامى كه از دلتنگى او به سبب عزل او از حكومت مصر با انتصاب اشتر آگاه شد ، اشتر هم ضمن حركت خود به مصر پيشاز رسيدن به آن شهر درگذشت . ( 70 )

در اين نامه كه با عبارت اما بعد فقد بلغنى موجدتك من تسريح الا

شتر الى عملك اما بعد ، همانا خبر دلتنگى تو از فرستادن اشتر براى تصدى كار تو به من رسيد شروع مى شود ، ابن ابى الحديد نخست بحث زير را مطرح كرده است :

محمد بن ابى بكر و برخى از اخبار او

مادر محمد كه خدايش رحمت كناد ، اسماء دختر عميس و از قبيله خثعم است .

او خواهر ميمونه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله و خواهر لبابه مادر فضل و عبدالله و همسر عباس بن عبدالمطلب است . اسماء از زنانى است كه به حبشه هجرت كرده است و در آن هنگام سفر جعفر بن ابى طالب عليه السلام بود و براى او همان جا محمد و عبدالله و عون را آورد و سپس همراه جعفر به مدينه هجرت كرد و چون جعفر در جنگ موته شهيد شد ، ابوبكر اسماء را به همسرى گرفت و اسماء براى او همين محمد بن ابى بكر را آورد . پس از مرگ ابوبكر ، على عليه السلام اسماء را به همسرى گرفت و اسماء براى على عليه السلام يحيى را آورد و در اين موضوع هيچ خلافى نيست .

ابن عبدالبر در الاستيعاب مى گويد : ابن كلبى گفته است نام مادر عون پسر على عليه السلام اسماء بنت عميس بوده ولى هيچ كس جز او اين سخن را نگفته است .

و هم روايت شده است كه اسماء بنت عميس همسر حمزة بن عبدالمطلب هم بوده است و براى او دخترى به نام امة الله يا اءمامة آورده است . محمد بن ابى بكر از كسانى است كه به روزگار

زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله متولد شده است . ابن عبدالبر در الاستيعاب مى گويد : محمد بن ابى بكر در سال حجة الوداع به آخر ذيعقده و هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آهنگ حج فرموده بود در ذوالحليفه متولد شد ، عايشه او را محمد نام نهاد و پس از آنكه قاسم پسر محمد متولد شد به او كنيه ابوالقاسم داد و اصحاب پيامبر در اين كار مانعى نمى ديدند يعنى اينكه نام و كنيه رسول خدا را بر كسى نهند . محمد بن ابى بكر سپس در دامن على عليه السلام تربيت شد و در كنف حمايت او بود تا آنكه در مصر كشته شد . على عليه السلام بر او محبت مى كرد و او را مى ستود و برترى مى داد . محمد كه خدايش رحمت كناد اهل عبادت و اجتهاد بود و از كسانى است كه در محاصره عثمان دست داشت و چون پيش عثمان رفت ، عثمان به او گفت : اگر پدرت تو را در اين حال مى ديد خوشحال نمى شد . محمد بيرون آمد و پس از او كس ديگرى وارد شد و عثمان را كشت و هم گفته شده است كه محمد به كسانى كه همراهش بودند ، اشاره كرد و آنان او را كشتند .

ابن ابى الحديد سپس ديگر الفاظ و جملات نامه را توضيح داده و ضمن آن گفته است اگر بپرسى چه چيزى در دست على عليه السلام بوده است كه براى محمد بن ابى بكر بهتر و كم زحمت تر از حكومت مصر باشد

كه او را بر آن بگمارد ، مى گويم تمام مناطق اسلامى غير از شام در اختيار على بوده است و ممكن است على عليه السلام چنين تصميمى داشته است كه محمد را به حكومت يمن ، خراسان ، ارمينيه يا فارس بگمارد . سپس على عليه السلام در اين نامه شروع به ستودن مالك اشتر فرموده است و على عليه السلام سخت به او اعتماد داشته است ، همان گونه كه اشتر هم به راستى دوستدار و فرمانبردار بوده است . پس از آن على عليه السلام براى اشتر دعا كرده است كه خداوند از او راضى باشد و من ابن ابى الحديد شك ندارم كه خداوند با اين دعاى على او را مى آمرزد و از گناهان اشتر درمى گذرد و او را به بهشت مى برد و در نظر من فرقى ميان دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام نيست ، و خوشا به حال آن كس كه به چنين دعايى از على عليه السلام يا به كمتر از آن دست يابد .

( 35 ) : از نامه آن حضرت به عبدالله بن عباس پس از كشته شدن محمد بن ابى بكر

در اين نامه كه با عبارت اما بعد فان مصر قد افتتحت و محمد بن ابى بكر رحمه الله قد استشهد ، اما بعد ، همانا كه مصر گشوده شد و آن را گرفتند و محمد بن ابى بكر كه خدايش رحمت كناد شهيد شد . شروع مى شود ، ابن ابى الحديد پيش از شروع به شرح الفاظ اين نامه مساءله اى را در مورد فصاحت اميرالمؤ منين طرح كرده است كه هر چند جنبه ادبى دارد ولى اطلاع از آن براى خوانندگان

گرامى سودمند خواهد بود . مى گويد : به فصاحت بنگر كه چگونه زمام و گردن خود را در اختيار اين بزرگ مرد نهاده است ، وانگهى به اين كلماتى كه همگى به صورت منصوب و پياپى در كمال سلامت و آسانى و بدون هيچ گونه تعقيد تكليف به كار رفته است ، دقت كن كه چگونه تا آخر نامه همه فواصل به صورت منصوب آمده است و حال آنكه تو و هر شخص فصيحى چون شروع به ايراد خطبه و نگارش نامه كنيد ، كلمات و فواصل گاه مرفوع و گاه منصوب و گاه مجرور خواهد بود و اگر بخواهند همه فواصل را فقط با يك اعراب آورند آثار تكليف در نامه ظاهر مى شود و نشان تعقيد آشكار مى گردد . اين نوع از اعراب و بيان ، خود يكى از انواع اعجاز قرآن است كه عبدالقاهر ( 71 ) آن را بيان داشته و گفته است به عنوان مثال در سوره نساء و سوره مائده كه يكى پس از ديگرى است اگر بنگرى در نخستين همه فواصل منصوب است و حال آنكه در دومى اصلا فاصله منصوب نيست و اگر آن دو سوره را با يكديگر بياميزند ، نشان تركيب در آن دو آشكار مى شود و گويى هيچ يك به ديگرى نمى آميزد . . .

سبحان الله از اين همه مزاياى گرانبها و خصايص شريف كه به اين مرد ارزانى شده است ، چگونه ممكن است پسرى از اهالى مكه كه فقط ميان افراد خانواده خود پرورش يافته و با حكيمان هيچ آميزشى نداشته است ، در حكميت و دقايق

علوم الهى از افلاطون و ارسطو جلوتر باشد و با دانشمندان اخلاق و آداب نفسانى هيچ معاشرتى نداشته است كه هيچ يك از قريش به چنين علومى شهره نبوده اند و او در اين مورد از سقراط هم شهره تر است . او ميان شجاعان تربيت نشده است زيرا مردم مكه بازرگان بودند و اهل جنگ نبودند اما از هر كس كه روى زمين گام برداشته ، شجاع تر بوده است . به خلف احمر ( 72 ) گفته شد : آيا عنبسه و بسطام دليرتر بوده اند يا على بن ابى طالب ؟ گفت : عنبسه و بسطام را بايد با مردم مقايسه كرد ، نه با كسى كه از مردم فراتر است . گفتند : به هر حال بگو ، گفت : به خدا سوگند كه اگر على بر سر آنان فرياد مى كشيد ، پيش از آنكه به آنان حمله كند ، مى مردند . على عليه السلام فصيح تر از سحبان و قس ( 73 ) بود و حال آنكه قريش سخن آورترين قبيله عرب نيست و قبايل ديگر از ايشان سخن آورتر بوده اند ، گفته اند سخن آورترين قبيله عرب جرهم بوده است ، هر چند خردمندى نداشته اند . و على عليه السلام پارساتر و پاك دامن ترين مردم است و حال آنكه قريشيان مردمى آزمند و دنيادوست بودند . آرى جاى شگفتى نيست آن هم در مورد كسى كه محمد صلوات الله عليه و آله مربى و پرورش دهنده او بوده است ، وانگهى عنايت خداوندى هم او را يار و ياور بوده است ، بايد از

او چنين حالاتى ظاهر شود .

سپس پاره اى از جملات و تاءثير آيات قرآنى را در آن بيان كرده است . ( 74 )

( 38 ) : از نامه آن حضرت به مردم مصر هنگامى كه اشتر را بر آنان حكومت داد ( 75 )

در اين نامه كه با اين عبارت شروع مى شود . من عبدالله على اميرالمؤ منين ، الى القوم الذين غضبوالله حين عصى فى ارضه از بنده خدا على اميرمؤ منان به قومى كه براى خدا خشم آمدند ، هنگامى كه خداوند را در زمين او نافرمانى كردند . ، ابن ابى الحديد بحث زير را طرح كرده است :

تاءويل و تفسير اين فصل بر من دشوار است زيرا مردم مصر كسانى هستند كه عثمان را كشته اند و هر گاه اميرالمؤ منين عليه السلام گواهى دهد كه آنان براى خدا و به پاس او خشم گرفته اند ، آن هم به هنگامى كه در زمين خدا را نافرمانى مى كرده اند ، شهادت قطعى به عصيان عثمان و ارتكاب كار خلاف از جانب اوست ، هر چند با دشوارى ممكن است چنين گفت كه درست است خدا را نافرمانى كرده اند ولى اين نافرمانى از سوى شخص عثمان نبوده است ، بلكه از سوى اميران و خويشاوندان و واليان او بوده است و آنان بوده اند كه حق خدا را از ميان برده اند و به سبب ولايت آنان و فرمان روايى ايشان بر نيكوكار و تبهكار و مقيم و مسافر پرده هاى ستم و خيمه هاى آن برافراشته شده و تبهكارى شايع گرديده و كار پسنديده از ميان رفته است . ولى گفته خواهد شد بر فرض كه اين چنين باشد ، آنانى كه به پاس

خدا خشم گرفتند ، كارشان به كجا انجام پذيرفت ، مگر نه اين است كه كار به آنجا كشيد كه ايشان مسافت ميان مصر و مدينه را پيمودند و عثمان را كشتند ، و وضع ايشان از دو حال بيرون نيست يا آن كه با كشتن عثمان اطاعت فرمان خدا را رها كرده اند ، در اين صورت عثمان ، سركش و سزاوار كشته شدن بوده است ، يا آن كه ايشان با كشتن عثمان خداوند را به خشم آورده اند و نافرمانى كرده اند ، در اين صورت عثمان بر حق بوده است و ايشان سركشان تبهكار هستند ، و چگونه ممكن است على عليه السلام از ايشان تبجيل كند و آنان را صالحان خطاب كند . ممكن است به اين اشكال چنين پاسخ داد كه آنان به پاس خدا خشم گرفته اند و از مصر آمده اند و اين كار عثمان را كه امير تبهكار را به اميرى گماشته است ، مورد اعتراض قرار داده اند و آن را زشت شمرده اند و او را در خانه اش محاصره كرده اند به اين اميد كه مروان را به ايشان بسپارد تا او را زندانى يا ادب كنند كه چنان نامه اى در مورد ايشان نوشته بوده است . و چون عثمان محاصره شد ، كينه توزان و دشمنان او از مردم مدينه و ديگر نقاط بر او طمع بستند و بيشتر مردم بر او شورش كردند و شمار مصريها به نسبت ديگر مردمى كه در محاصره او شركت كردند اندك بود . وانگهى ايشان از عثمان مى خواستند خود را از خلافت خلع

كند و مروان و افراد ديگرى از بنى اميه را به ايشان بسپارد و حاكمان ولايات را عزل و به جاى ايشان كسان ديگرى را منصوب كند و در آن هنگام در جستجوى جان او و كشتن او نبودند ، ولى مردمى از ايشان و غيرايشان از ديوار خود را به خانه عثمان رسيدند و برخى از بردگان عثمان آنان را با تير زدند و تنى چند از ايشان زخمى شدند و ضرورت كار را به آنجا كشاند كه از ديوار به خانه فرود آيند و عثمان را احاطه كنند و يكى از آنان با شتاب خود را به عثمان رساند و او را كشت و آن قاتل هم همان دم كشته شد . ما همه اين امور را در مباحث گذشته آورده و شرح داده ايم و از تبهكارى و سركشى اين قاتل نمى توان به تبهكارى ديگران حكم كرد و اما آنان فقط منظورشان نهى از منكر بود و ايشان نه تنها مرتكب قتل نشدند بلكه قصد آن را هم نداشتند و جايز است گفته شود كه ايشان به پاس خداوند خشم گرفته اند و اينكه قصد آن را هم نداشتند و جايز است گفته شود كه ايشان به پاس خداوند خشم گرفته اند و اينكه بر آنان ستايش شود و آنان را بستايند .

سپس اشتر را وصف كرده است و پس از آن به ايشان گفته است در فرمانهايى كه اشتر مى دهد ، آنچه را كه مطابق با حق است از او فرمانبردارى كنند و اين از شدت ديندارى و استوارى على عليه السلام است كه در مورد اشتر هم

كه از محبوب ترين افراد پيش اوست ، قيد مطابقت فرمان با حق را به كار برده است ، پيامبر صلى الله عليه و آله هم فرموده است : در كارى كه معصيت خداوند است از هيچ مخلوقى فرمانبردارى جايز نيست .

ابوحنيفه مى گويد : ربيع ( 76 ) در دهليز كاخ منصور دوانيقى و در حضور مردم از من پرسيد : اميرالمومنين يعنى منصور در كار پادشاهى خود پياپى به من فرمان مى دهد و من در اين باره بر دين خود بيمناكم تو چه مى گويى ؟ گويد : من به ربيع گفتم : مگر اميرالمؤ منين به غير حق هم فرمان مى دهد ؟ گفت : هرگز ، گفتم : بنابراين عمل كردن به حق براى تو اشكالى ندارد . ابوحنيفه مى گويد : ربيع مى خواست مرا شكار كند ، اما من او را شكار كردم .

كسى كه در اين مقام در حضور مردم حق را گفته است ، حسن بصرى است و چنان بود كه عمر بن هبيرة امير عراق به هنگام حكومت يزيد بن عبدالملك در حضور مردم كه از جمله ايشان شعبى و ابن سيرين بودند به حسن بصرى گفت : اى اباسعيد ! اميرالمؤ منين گاه به من فرمانى مى دهد كه مى دانم اجراى آن مايه نابودى دين من است ، در اين باره چه مى گويى ؟ حسن گفت : من چه بگويم ، خداوند مى تواند تو را از شر يزيد حفظ فرمايد ولى يزيد هرگز نمى تواند تو را از عذاب خدا حفظ كند . اى عمر ! از خدا بترس

و آن روزى را به ياد بياور كه شب آن آبستن قيامت است و فرشته اى از آسمان فرود مى آيد و تو را از تخت فرماندهى به حجره هاى كاخ و سپس از آن به بستر بيمارى فرو مى كشد و از بستر تو را به گور منتقل مى كند و آن گاه هيچ چيز جز عمل تو براى تو كارساز نخواهد بود . عمر بن هبيره در حالى كه زبانش بند آمده بود ، گريان برخاست و رفت .

گفتار اميرالمؤ منين على عليه السلام در مورد مالك اشتر كه فرموده است : او شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است ، لقب خالد بن وليد هم بوده است و اختلاف است كه چه كسى او را به اين لقب ، ملقب ساخته است . قول ضعيفى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله خالد را به اين لقب مفتخر فرموده اند ولى صحيح آن است كه ابوبكر به سبب كشتارى كه خالد از اهل رده كرد و مسيلمه كذاب را هم كشت او را به اين لقب ، ملقب ساخت .

ابن ابى الحديد ، در شرح اين عبارت كه على عليه السلام خطاب به مردم مصر مرقوم فرموده است من در مورد او شما را بر خود ترجيح دادم ، مى گويد : عمر هم هنگامى كه عبدالله بن مسعود را به كوفه فرستاد در نامه خويش به ايشان همين گونه نوشت و اين بدان سبب بود كه عمر در احكام از عبدالله بن مسعود استفتاء مى كرد و على عليه السلام هم با اشتر بر دشمنان حمله مى كرد و دل

سپاهيان را با بودن او ميان ايشان محكم مى ساخت و چون او را به مصر روانه فرمود ، طبيعى است كه مردم مصر را بر خود ترجيح داده است .

( 39 ) : از نامه آن حضرت است به عمرو عاص ( 77 )

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود : فانك قد جعلت دينك تبعا لدينا امرى ظاهر غيه همانا كه تو دين خود را پيرو دنياى مردى قرار دادى كه گمراهيش آشكار است . . . ابن ابى الحديد پيش از آنكه كلمات و جملات را شرح دهد چنين مى گويد :

آنچه كه على عليه السلام درباره معاويه و عمرو عاص فرموده است ، عين حق و حقيقت است و بغض و خشم على عليه السلام نسبت به آن دو موجب نشده است كه در نكوهش آنان مبالغه كند ، آن چنان كه ديگر سخن آوران به هنگام هيجان و خشم مبالغه مى كنند و هر چه مى خواهند به زبان مى آورند . در نظر هيچ يك از خردمندان با انصاف در اين موضوع ترديد نيست كه عمرو عاص دين خود را پيرو دنياى معاويه قرار داده است و عمرو با معاويه بيعت نكرد مگر طبق قرارى كه با تضمين نهاده بود و معاويه تعهد قطعى كرده بود كه حكومت مصر را در آينده به او خواهد سپرد . وانگهى اموال فراوان و زمينهاى حاصلخيز بسيار در حال به او واگذار كند و به دو پسر و غلامان عمرو عاص چندان بدهد كه چشم ايشان را پر كند .

اما سخن على عليه السلام درباره معاويه كه فرموده است : گمراهى او آشكار است ، هيچ شكى در آشكاربودن ستمگرى و

گمراهى او نيست و هر ستمگرى گمراه است . و اينكه فرموده است : پرده دريده است ، همچنين بوده است كه او بسيار سبكى مى كرده و همنشينان ياوه گو و افسانه سرا داشته است و معاويه هيچ گاه موقر نبوده است و قانون رياست را رعايت نمى كرده است مگر وقتى كه به جنگ اميرالمؤ منين على آمد ، آن هم براى آنكه نيازمند به رعايت ناموس دين و آرامش و وقار بوده است . وگرنه در روزگار عثمان بسيار پرده درى كرد و موسوم به انجام دادن هر زشتى بود . به روزگار عمر از بيم او اندكى خوددارى مى كرد و همان روزگار هم جامه هاى ابريشمى و ديبا مى پوشيد و در جامهاى زرين و سيمين مى آشاميد و سوار بر مركبهايى مى شد كه زين آراسته به سيم و زر داشت و جلهاى ديبا و پارچه هاى ابريشمى رنگارنگ بر آنها مى نهاد ، در آن روزگار جوان بود و جوانى مى كرد و مستى جوانى و حكومت و قدرت در او جمع بود ، مردم در كتابهاى سيره نقل كرده اند كه او به روزگار حكومت عثمان در شام باده نوشى مى كرده است ، ولى پس از رحلت اميرالمؤ منين على عليه السلام و استقرار حكومت براى او ، مساءله مورد اختلاف است . گفته شده است پوشيده باده نوشى مى كرده است و هم گفته شده است كه ديگر باده نوشى مى كرده است و هم گفته شده است كه ديگر باده نوشى نكرده است ، ولى در اينكه موسيقى گوش مى داده و طرب و

شادى مى كرده است و در آن باره اموال و صله ها مى پرداخته است ، هيچ شكى و اختلافى نيست .

ابوالفرج اصفهانى روايت مى كند كه يكى از سفرهاى معاويه به مدينه به روزگار حكومتش عمرو عاص به او گفت : برخيز بر در خانه اين مردى كه شرفش نابود شده است و پرده اش دريده شده است ، يعنى عبدالله بن جعفر برويم و بايستيم و به آوازخواندن كنيزكانش گوش دهيم . آن دو شبانه برخاستند و در حالى كه وردان غلام عمرو عاص همراهشان بود در خانه عبدالله بن جعفر ايستادند و به آواز گوش دادند .

عبدالله كه وجود آن دو را احساس كرده بود در را گشود و معاويه را سوگند داد كه وارد خانه شود . معاويه وارد شد و بر سرير عبدالله نشست ، عبدالله براى او دعا كرد و خوراكى اندك براى او آورد و معاويه خورد . چون انس گرفتند ، عبدالله گفت : اى اميرالمؤ منين آيا به كنيزكان خودت اجازه مى فرمايى كه ترانه خود را بخوانند كه تو با آمدن خود آن را قطع كردى . گفت : آرى حتما بخوانند . كنيزكان صداى خود را بلند كردند و معاويه نخست اندك اندك جنبشى داشت تا آنكه ناگاه با پاى خود روى سرير ضرب شديدى گرفت . عمرو عاص گفت : اى مرد برخيز كه اين مردى كه براى نكوهش و اظهار شگفتى از وضع او آمدى از تو نكوحال تر است . معاويه گفت : آرام باش كه بزرگوار همواره خوش است .

( 40 ) : و از نامه آن حضرت به يكى از كارگزارانش ( 78 )

در اين نامه كه چنين آغاز مى

شود : اما بعد فقد بلغنى عنك امرء ان كنت فعلته فقد اسخطت ربك و عصيت امامك ، اما بعد ، خبر انجام دادن كارى از تو به من رسيده است كه اگر آن را انجام داده باشى ، خداى خود را به خشم آورده اى و امام خود را نافرمانى كرده اى . ابن ابى الحديد ضمن شرح اين نامه يكى دو لطيفه نقل كرده است كه ترجمه آن موجب مسرت است . مردى ران شترى را براى عمر هديه آورد ، از او پذيرفت . پس از چند روز آن مرد براى رسيدگى به دعواى خود با خصم خويش به حضور عمر آمد و ضمن سخن مى گفت اى اميرالمؤ منين ميان من و او چنان حكم كن و موضوع را برش بده كه ران شتر را مى برند . عمر عليه او حكم كرد و سپس برخاست و براى مردم سخنرانى كرد و گرفتن هدايا را بر قاضيان و واليان حرام كرد .

مردى به مغيره چراغى بلورين هديه داد و ديگرى به او استرى هديه داد . پس از آن ميان آن دو تن در كارى خصومتى پيش آمد كه داورى پيش مغيره آوردند . آن كس كه چراغ هديه داده بود مى گفت : كار من از چراغ روشن تر است اين سخن را بسيار گفت ، مغيره گفت : اى واى بر تو ، استر به چراغ لگد مى زند و آن را مى شكند .

عمر از كنار ساختمانى كه با گچ و آجر براى يكى از كارگزارانش ساخته مى شد ، گذشت و گفت : اين درهم

هاست كه به هر صورت بايد گردنهاى خود را از زمين بيرون بكشد . اين سخن را از على عليه السلام هم روايت كرده اند ، و عمر مى گفته است بر هر كارگزارى دو امين گماشته شده است كه آب و گل اند .

و چون ابوهريره از حكومت بحرين برگشت ، عمر به او گفت : اى دشمن خدا و كتاب خدا مال خداوند را مى دزدى ؟ ابوهريره گفت : من دشمن خدا و كتاب خدا نيستم بلكه دشمن كسى هستم كه با آن دو دشمنى كند و اموال خدا را هم ندزديده ام . عمر با تركه اى كه در دست داشت بر سر ابوهريره زد و ضربه دوم را با تازيانه زد و ده هزار درهم از او غرامت گرفت . پس از آن ، او را احضار كرد و گفت : اى اباهريرة ! اين ده هزار درهم را از كجا آوردى ؟ گفت : اسبهاى من زاييدند و مستمرى و سهام من از غنايم پياپى مى رسيد ، عمر گفت : هرگز به خدا سوگند چنين نبوده است و او را چند روزى به حال خود گذاشت و سپس به او گفت : آيا عهده دار عملى نمى شوى ؟ گفت : نه ، عمر گفت : اى اباهريره كسى كه از تو بهتر است ، عهده دار كارگزارى شده است ، اباهريره پرسيد : او كيست ؟ عمر گفت : يوسف صديق ، ابوهريره گفت : يوسف براى كسى كارگزارى كرد كه سر و پشتش را تازيانه نزد و با آبروى او بازى نكرد و اموالش را

از چنگ او بيرون نياورد ، نه به خدا سوگند كه براى تو هرگز كارگزارى نمى كنم .

( 41 ) : از نامه آن حضرت به يكى از عاملان خود ( 79 )

توضيح

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود : اما بعد فانى كنت اشركتك فى امانتى ، اما بعد ، من تو را در امانت خويشتن شريك ساخته بودم ، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغت و اصطلاحات ، بحث زير را آورده است .

اختلاف نظر در اينكه اين نامه براى چه كسى نوشته شده است

مردم درباره اينكه اين نامه براى چه كسى نوشته شده است ، اختلاف كرده اند ، بيشتر ايشان گفته اند آن شخص عبدالله بن عباس كه خدايش بيامرزد ، بوده است و در اين مورد به برخى از الفاظ نامه استناد كرده اند ، نظير اين عبارت و از هر كس به خويشتن نزدكيتر ساختم و ميان افراد خاندانم هيچ كس از تو بيشتر مورد اعتماد نبود . ، و ابن گفتار على عليه السلام كه و چون ديدى روزگار پسرعمويت را بيازرد . ، و اينكه براى بار دوم گفته است با پسرعمويت ستيز كردى و باژگونه شدى . و براى بار سوم فرموده است با پسرعمويت يارى نكردى . ، و اين سخن كه جز تو را پدر مباد تت و اين سخنى است كه جز براى او از سوى على عليه السلام گفته نمى شود و براى ديگران مى فرموده است تو را پدر مباد . و اين سخن كه اى كسى كه در نظر ما از خردمندان شمرده مى شد . ، و اين سخن كه اگر حسن و حسين چنين مى كردند . همه دليل بر آن است كه اين نامه براى چه كسى نوشته شده است كه در نظر على عليه السلام همچون حسن و حسين عليهماالسلام بوده است . كسانى كه

اين عقيده را دارند ، روايت مى كنند كه عبدالله بن عباس را در پاسخ اين نامه نامه اى براى على عليه السلام نوشته كه چنين بوده است :

اما بعد ، نامه ات به من رسيد كه آنچه را از بيت المال بصره برداشته ام بر من گناهى بزرگ شمرده بودى و حال آنكه به جان خودم سوگند كه حق در بيت المال بيشتر از چيزى است كه برداشته ام ، والسلام .

گويند على عليه السلام در پاسخ او نوشت :

اما بعد ، اين از شگفتيهاست كه نفس تو كار را چنان در نظرت بيارايد كه تصور كنى براى تو در بيت المال حقى بيشتر از حق يك مرد از مسلمانان وجود دارد .

بنابراين اگر باطل تو را اين چنين اميدوار سازد و مدعى چيزى شوى كه هرگز از گناه رهايت نمى كند و حرام را براى تو حلال قرار مى دهد ، به راستى هدايت شده كاميابى خواهى بود ! اينك به من خبر رسيده است كه مكه را وطن خود ساخته و در آن رحل اقامت انداخته اى ، كنيزكان كم سن و سال مكه و مدينه و طائف را مى خرى خود را با چشم خويش آنان را برمى گزينى و مال ديگرى را به بهاى آنان مى پردازى . خدايت هدايت كناد ، به سعادت خود برگرد و به سوى پروردگار خود بازگرد و توبه كن و از اموال مسلمانان خود را بيرون آر و به سوى ايشان بازگرد كه به زودى از كسانى كه با ايشان الفت گرفته اى جدا مى شوى و آنچه را گرد

آورده اى رها مى سازى و در شكافى كه آماده و داراى فرش و تشك نيست ، پنهان مى شوى . در آن حال از دوستان جدا گشته و در خاك مسكن گرفته اى و با پرداخت حساب روياروى خواهى بود ، از آنچه از خود بازگذاشته اى بى نياز و نسبت به آنچه پيش فرستاده باشى نيازمندى ، والسلام .

گويند ابن عباس در پاسخ نوشت :

اما بعد ، همانا كه براى من بسيار سخن گفتى و به خدا سوگند اگر من خدا را ديدار كنم در حالى كه همه گنجينه هاى زمين را از زرينه و سيمينه زرناب تصرف كرده باشم ، براى من خوشتر از آن است كه با او در حالى ديدار كنم كه خون مردى مسلمان برعهده ام باشد ، والسلام .

ديگران كه گروهى اندك اند ، مى گويند ، اين غيرممكن است و هرگز نبوده است و عبدالله بن عباس از على عليه السلام جدا نشده است و با او ستيز و مخالفتى نكرده است و همواره تا هنگامى كه على عليه السلام كشته شد ، امير بصره بوده است .

اينان مى گويند : يكى از چيزهايى كه به اين كار دلالت دارد ، مطلبى است كه ابوالفرج على بن حسين اصفهانى نقل مى كند و آن نامه اى است كه ابن عباس پس از كشته شدن اميرالمؤ منين عليه السلام از بصره به معاويه نوشته است ، ما هم پيش از اين نامه را نقل كرده ايم . اين گروه مى گويند چگونه ممكن است كار بدان گونه باشد و حال آنكه معاويه نتوانسته است

او را فريب دهد و به سوى خود بكشد و خود مى دانيد كه او چگونه بسيارى از كارگزاران اميرالمؤ منين عليه السلام را فريب داد و با بخشيدن اموال ، آنان را به خود جلب كرد و آنان هم ميل به او پيدا كردند و على عليه السلام را رها ساختند . معاويه اختلاف و تفاوتى را كه ميان آن دو پديد آمده بود ، مى دانست و به همين سبب هم ابن عباس را استمالت نكرد و به سوى خود نكشيد و هر كس سيره خوانده باشد و تاريخ بداند از ستيز ابن عباس با معاويه پس از رحلت على عليه السلام آگاه است و مى داند كه معاويه چه سخنان كوبنده و ستيز سختى از ابن عباس شنيده و ديده است ، و چه ستايشى از على عليه السلام مى كرده و همواره فضايل و خصايص او را بازگو مى كرده است ، به علاوه مناقب و مآثر فراوانى از على عليه السلام از سوى ابن عباس انتشار يافته است و اگر ميان ايشان گرد كدورتى مى بود ، حال بدين گونه نبود بلكه برعكس آنچه كه تاكنون مشهور و مشهود است ، مى بود . در نظر خود من هم ابن ابى الحديد اين بهتر و درست تر به نظر مى رسد .

قطب راوندى مى گويد : اين نامه به عبيدالله بن عباس نوشته شده است ، نه عبدالله بن عباس و اين درست نيست زيرا عبيدالله كارگزار على عليه السلام بر يمن بوده است . و داستان او را با بسر بن ارطاة در مباحث گذشته بيان كردم و

چيزى هم درباره او نقل نشده است كه اموالى را برداشته يا از اطاعت بيرون رفته باشد .

به هر حال موضوع اين نامه براى من دشوار است . اگر چيزهايى را كه نقل شده است ، تكذيب كنم و بگويم اين نامه جعلى است كه آن را بر على عليه السلام بسته اند با همه راويانى كه درباره صدور اين نامه سخن گفته اند و در بيشتر كتابهاى سيره آن را آورده اند ، مخالفت كرده ام ؛ و اگر اين نامه را مربوط به عبدالله بن عباس بدانم ، آنچه كه از ملازمت اطاعت او از اميرالمؤ منين عليه السلام در زمان زندگى و پس از شهادت او مى دانم مرا از اين كار بازمى دارد ؛ و اگر آن را براى كس ديگرى غير از عبدالله بن عباس بدانم ، نمى دانم به كدام يك از خويشاوندان على عليه السلام برگردانم و اين نامه هم نشان مى دهد كه مخاطب آن از خويشاوندان و پسرعموهاى اميرالمؤ منين است و به هر حال من در اين موضوع متوقفم . ( 80 )

( 42 ) : از نامه آن حضرت به عمر بن ابى سلمه مخزومى كه والى بحرين بود و او را ازكار برداشت و به جاى او نعمان بن عجلان زرقى را گماشت . ( 81 )

توضيح

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود اما بعد فانى قدوليت النعمان بن عجلان الزرقى على البحرين و نزعت يدك بلاذم لك و لا تثريب عليك . . . اما بعد ، من نعمان بن عجلان زرقى را بر بحرين گماشتم و دست تو را از آن بركنار كردم بدون هيچ سرزنش و نكوهشى كه بر تو باشد ، ابن ابى الحديد در شرح آن آورده است :

عمر بن ابى سلمه و نسب و برخى از اخبار او

عمر بن ابى سلمه ربيب رسول خدا صلى الله عليه و آله است ، پدرش ابوسلمة بن عبدالاسد بن هلال بن عبدالله بن عمر مخزوم بن يقظة است . ( 82 ) كنيه عمر ، ابوحفص بوده است . او به سال دوم هجرت در حبشه متولد شد و هم گفته اند به هنگام رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ، عمر بن ابى سلمه نه ساله بوده است . او به روزگار حكومت عبدالملك مروان در سال هشتاد و سوم هجرى در مدينه درگذشت . او از پيامبر صلى الله عليه و آله حديث حفظ كرده بود و سعيد بن مسيب و ديگران از او روايت كرده اند و همه اين امور را ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است .

نعمان بن عجلان و نسب و برخى از اخبار او

نعمان بن عجلان زرقى از انصار و از خاندان زريق است . او پس از شهادت حمزة عبدالمطلب كه خدايش بيامرزاد خولة ، همسر حمزه را به همسرى گرفت .

ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد : ابن نعمان زبان آور و سخنگو و شاعر انصار بود ، مردى سرخ روى و كوته قامت بود و در نظر كوچك مى آمد ، ولى سرور بود هموست كه به روز سقيفه چنين سروده است :

شگفتا كه گفتيد منصوب كردن سعد بن عباده حرام است ولى نصب كردن خودتان ابوبكر را حلال . . . ( 83 )

( 44 ) : از نامه آن حضرت است به زياد بن ابيه . . .

توضيح

از نامه آن حضرت است به زياد بن ابيه ، به على عليه السلام خبر رسيده بودكه معاويه براى زياد نامه نوشته است و مى خواهد او را فريب دهد و به خود ملحق سازد اورا برادر خود بداند . ( 84 )

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود و قد عرفت ان معاوية كتب اليك يستزل لبك و يستفل غربك چنين دانسته ام كه معاويه براى تو نامه نوشته است تا خرد تو را بلغزاند و تصميم عزم ترا سست كند . ، ابن ابى الحديد پس از شرح لغات و اصطلاحات و نشان دادن مواردى كه از قرآن متاءثر است و استناد به برخى از احاديث ، مبحث مفصلى درباره نسبت زياد بن ابيه و برخى از اخبار و نامه هاى او ايراد كرده است كه موضوعات تاريخى و اجتماعى آن ترجمه مى شود .

نسب زياد بن ابيه و پاره اى از اخبار او و نامه هايش

قسمت اول

زياد ، پسر عبيد است و برخى از مردم عبيد را عبيد بن فلان گفته اند و او را به قبيله ثقيف نسبت داده اند ولى بيشتر مردم معتقدند كه عبيد برده بوده است و همچنان رزوگار زياد زنده بوده و سرانجام زياد او را خريده و آزاد كرده است و ما به زودى آنچه را در اين باره آمده است ، خواهيم نوشت .

اينكه زياد را به غير پدرش نسبت داده اند به دو سبب است ، يكى گمنامى پدرش و ديگر ادعاى ملحق شدن او به ابوسفيان . گاهى به او زياد بن سميه مى گفته اند و سميه نام مادر اوست كه كنيزى از كنيزكان حارث بن كلدة بن عمرو بن

علاج ثقفى ، طبيب عرب بوده است و همسر عبيد . گاهى هم به او زياد بن ابيه و گاه زياد بن امه مى گفته اند . و چون معاويه او را به خود ملحق ساخت ، بيشتر مردم به او زياد بن ابى سفيان مى گفتند كه مردم پيرو و همراه پادشاهان هستند زيرا بيم و اميد از آنان مى رود ، و پيروى مردم از دين در قبال پيروى از ايشان از پادشاهان همچون قطره اى در قبال اقيانوس است ، ولى آنچه كه پيش از پيوستن او به ابوسفيان به او گفته مى شد زياد بن عبيد بود و در اين هيچ كس شك نكرده است .

ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب از قول هشام بن محمد بن سائب كلبى از پدرش از ابوصالح از ابن عباس نقل مى كند كه عمر ، زياد را براى اصلاح فسادى كه در يمن اتفاق افتاده بود ، به آنجا گسيل داشت و چون برگشت پيش عمر خطبه اى ايراد كرد كه نظير آن شنيده نشده بود . ابوسفيان و على عليه السلام و عمروبن عاص هم حاضر بودند .

عمروبن عاص گفت : آفرين بر اين غلام كه اگر قرشى مى بود با چوبدستى خود عرب را راه مى برد . ابوسفيان گفت : بدون ترديد او قرشى است و من كسى را كه او را در رحم مادرش نهاده است ، مى شناسم . على عليه السلام فرمود : او كيست ؟ گفت : خودم ، على گفت : اى ابوسفيان آرام باش . ابوسفيان اين ابيات را خواند :

اى على

! به خدا سوگند اگر بيم اين شخص از دشمنان كه مرا مى بيند نبود ، صخر بن حرب كار خود را آشكار مى ساخت و از گفتگو درباره زياد بيم نمى داشت ، مجامله كردن من با قبيله ثقيف و رهاكردن ميوه دل را ميان ايشان طولانى شده است .

ابن عبدالبر مى گويد : منظورش از بيم اين شخص ، عمر بن خطاب است . ( 85 )

احمد بن يحيى بلادزى هم مى گويد : زياد در حالى كه نوجوان بود ، در محضر عمر بن خطاب سخنانى ايراد كرد كه همه حاضران را به شگفت انداخت . عمروبن عاص گفت : آفرين كه اگر قرشى مى بود با چوبدستى خود عرب را راه مى برد . ابوسفيان گفت : به خدا سوگند كه او قرشى است . و اگر او را مى شناختى ، مى دانستى كه از اهل خودت هم بهتر است . عمرو عاص گفت : پدرش كيست ؟ گفت : نطفه اش را من در شكم مادرش نهاده ام . عمرو گفت : چرا او را به خود ملحق نمى سازى ؟ گفت : از اين گورخرى كه نشسته است ، بيم دارم كه پوستم را بدرد .

محمد بن عمر واقدى هم مى گويد : در حالى كه ابوسفيان پيش عمر نشسته بود و على هم حضور داشت زياد ، سخنانى نيكو بر زبان آورد . ابوسفيان گفت : مناقب جز در شمايل زياد آشكار نمى شود . على عليه السلام پرسيد از كدام خاندان بنى عبد مناف است ؟ ابوسفيان گفت : او پسر من است

. على پرسيد : چگونه ؟ گفت : به روزگار جاهلى با مادرش زنا كردم . على فرمود : اى ابوسفيان خاموش باش كه عمر در اندهگين ساختن شتابان است ، گويد : زياد از گفتگوى ميان آن دو آگاه شد و در دلش بود .

على بن محمد مدائنى مى گويد : به روزگار حكومت على عليه السلام ، زياد از سوى او به ولايت فارس يا يكى از نواحى فارس گماشته شد . آنجا را نيكو اداره كرد و خراج آن را به خوبى جمع آورى كرد و آن را پايگاه خويش قرار داد . معاويه كه اين موضوع را دانست براى او چنين نوشت : اما بعد ، گويا دژهايى كه شبها به آن پناه پناه مى برى ، همانگونه كه پرندگان به لانه خود پناه مى برند ، تو را فريفته است . به خدا سوگند اگر اين است كه در مورد تو منتظر كارى هستم كه خداوند از آن آگاه است ، همانا از جانب من براى تو همان چيزى صورت مى گرفت كه آن بنده صالح سليمان عليه السلام گفته است همانا با سپاههايى كه آنان را ياراى مقابله با ايشان نيست به سوى ايشان مى آييم و آنان را از آن ديار در حالى كه كوچك و زبون شده باشند ، بيرون مى كنيم ( 86 ) ، در پايين نامه هم اشعارى نوشت كه از جمله آنها اين بيت بود :

پدرت را فراموش كرده اى كه به هنگامى كه عمر والى مردم بود و براى مردم خطبه مى خواند پس از خشم آرام گرفت .

چون

آن نامه به زياد رسيد ، برخاست و براى مردم خطبه خواند و گفت شگفتا از پسر هند جگرخواره و سر نفاق ، مرا تهديد مى كند و حال آنكه ميان من و او پسرعموى رسول خدا و همسر سرور زنان جهانيان و پدر دو نوه پيامبر و صاحب ولايت و منزلت و برادرى با صدهزار تن از مهاجران و انصار و تابعان قرار دارد . به خدا سوگند بر فرض كه از همه اينان بگذرد و به من برسد مرا سرخ روى گستاخ و ضربه زننده اى با شمشير خواهد ديد و سپس نامه اى براى على عليه السلام نوشت و نامه معاويه براى زياد ، چنين نوشت :

اما بعد ، همانا من تو را ولايت قرار دادم به آنچه ولايت دادم و تو را شايسته آن ديدم و همانا از ابوسفيان به روزگار عمر لغزشى سر زد كه از آرزوهاى سرگشته و دروغ بود و به هر حال تو با ادعاى او نه سزاوار ميراثى و نه مستحق نسب و معاويه همچون شيطان رجيم است كه از روبه رو و پشت سر و چپ و راست به سوى آدمى مى آيد ، از او برحذر باش ، برحذر باش ، برحذر والسلام .

ابوجعفر محمد بن حبيب روايت مى كند كه على عليه السلام زياد را به ناحيه اى از نواحى فارس ولايت داد و او را برگزيد و چون على عليه السلام كشته شد ، زياد بر سر كار خويش باقى ماند و معاويه از جانب او بيمناك شد و سختى ناحيه او را هم مى دانست و ترسيد كه زياد

، حسن بن على عليه السلام را يارى دهد ، براى زياد چنين نوشت :

از اميرالمؤ منين معاوية بن ابى سفيان به زياد بن عبيد ، اما بعد ، همانا تو بنده اى هستى كه كفران نعمت كرده اى و براى خود نقمت خواسته اى و حال آنكه سپاسگزارى براى تو بهتر از كفران نعمت بود . درخت ريشه مى دواند و از اصل خود شاخه شاخه مى شود و تو كه برايت مادرى بلكه پدرى هم نباشد ، هلاك شدى و ديگران را به هلاك افكندى و پنداشتى كه از چنگ من بيرون مى روى و قدرت من تو را فرو نمى گيرد . هيهات چنان نيست كه هر خردمندى ، خردش را به صواب انجامد و هر انديشمندى در رايزنى خيرخواهى كند . تو ديروز برده اى بودى و امروز اميرى هستى ، آرى مقامى كه نبايد كسى مثل تو اى پسر سميه به آن برسد ؛ اينك چون اين نامه من به تو رسيد ، مردم را به اطاعت فرا خوان و بيعت بگير و شتابان پاسخ مثبت بده كه اگر اين چنين كنى خون خود را حفظ كرده اى و خويشتن را دريافته اى و در غير اين صورت ، با اندك كوشش و با ساده ترين وضع تو را درمى ربايم و سوگند استوار مى خورم كه تو را با پاى پياده از فارس تا شام خواهند آورد و بر گرد تو گروهى نى و سرنا خواهند زد و تو را در بازار برپا مى دارم و به صورت برده مى فروشم و تو را همان جا برمى گردانم

كه بوده اى و از آن بيرون آمده اى ، والسلام .

چون اين نامه به دست زياد رسيد ، سخت خشمگين شد و مردم را جمع كرد و به منبر رفت و خدا را ستايش كرد و چنين گفت : اين پسر هند جگرخواره و قاتل شير خدا يعنى حمزه و كسى كه آشكاركننده خلاف و پنهان دارنده نفاق و سالار احزاب است و كسى كه مال خود را در خاموش كردن نور خدا هزينه كرده است ، براى من نامه نوشته و شروع به رعد و برق زدن از ابرى كرده است كه آبى در آن وجود ندارد و به زودى بادها آن را به صورت رنگين كمان در خواهد آورد . آنچه دليل بر ضعف اوست ، تهديدكردن پيش از قدرت يافتن است ، آيا تصور كرده است به سبب مهربانى به من بيم مى دهد و حجت تمام مى كند ، هرگز بلكه راه نادرستى را مى پيمايد و براى كسى هياهو راه انداخته كه ميان صاعقه هاى تهامه پرورش يافته است . چرا و چگونه بايد از او بترسم و حال آنكه ميان من و او پسر دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و پسرعموى او همراه صدهزار تن از مهاجران و انصار قرار دارد . به خدا سوگند اگر او براى جنگ با معاويه به من اجازه دهد و مرا سوى او گسيل دارد ، چنان مى كنم كه ستارگان را در روز ببيند روزش را شام سياه مى سازم و آب خردل بر بينى و دهانش مى مالم . امروز در قبال او بايد سخن گفت

و فردا بايد مجتمع شد و به خواست خدا رايزنى پس از اين خواهد بود ، و از منبر فرود آمد و براى معاويه چنين نوشت :

اما بعد ، اى معاويه نامه ات به من رسيد و آنچه را در آن بود ، فهميدم و تو را همچون غريقى يافتم كه امواج او را فرو گرفته است و به هر جلبك چنگ مى زند و به اميد زنده ماندن به پاى قورباغه خود را مى آويزد . كسى كفران نعمت كرده و خواهان نقمت است كه با خدا و رسولش ستيز كرده و تباهى در زمين پرداخته است . اما دشنام دادن تو مرا ، اگر نه اين بود كه مرا خردى است كه از تو باز مى دارد و اگر بيم آن نبود كه سفله و نادان خوانده شوم ، زبونيهايى را كه براى تو ترسيم مى كردم كه با هيچ آبى شسته نشود . اما اينكه مرا به سميه سرزنش كرده اى ، اگر من پسر سميه ام ، تو پسر جماعه اى ، اما اينكه پنداشته اى با كمترين زحمت و به ساده ترين صورت مرا درمى ربايى ، آيا ديده اى كه گنجشكان كوچك باز را بترسانند يا شنيده اى كه بره ، گرگ را دريده و خورده باشد . اينك كار خود را باش و تمام كوشش خود را انجام بده كه من جز به آنچه تو ناخوش دارى فرو نمى آيم و جز در مواردى كه تو را بد آيد كوشش نخواهم كرد و به زودى خواهى دانست كدام يك از ما براى ديگرى فروتنى مى كند و

كدام يك بر ديگر هجوم مى آورد ، والسلام .

چون نامه زياد به معايه رسيد ، او را افسرده و اندوهگين ساخت و به مغيرة بن شعبه پيام داد و او را خواست و با او خلوت كرد و گفت : اى مغيرة مى خواهم با تو در موضوعى كه مرا اندوهگين ساخته است ، رايزنى كنم . در آن كار براى من خيرخواهى كن و نظر اجتهادى خود را به من بگو و در اين رايزنى براى من باش تا من هم براى تو باشم و من تو را براى گفتن راز خود برگزيدم و در اين مورد تو را بر پسران خويش ترجيح دادم . مغيره گفت : آن راز چيست ؟ و به خدا سوگند مرا در فرمانبردارى از خود روان تر از آب در سراشيبى و بهتر از شمشير رخشان در دست شجاع دلير خواهى يافت . معاويه گفت : اى مغيره ! زياد در فارس اقامت گزيده و براى ما همچون افعى خش خش مى كند و او مردى روشن راءى و بازانديشه و استوار است و هر تيرى كه مى افكند به هدف مى زند و اينك كه سالارش درگذشته است ، چيزى را كه از او در امان بودم ، مى ترسم كه انجام دهد و نيز بيم آن دارم كه حسن را يارى دهد ، چگونه ممكن است به او دست يافت و چه چاره اى براى اصلاح انديشه او بايد انديشيد ؟ مغيره گفت : اگر نمردم خودم اين كار را اصلاح مى كنم ، زياد مردى است كه شرف و شهرت و رفتن به

منابر را دوست مى دارد و اگر با مهربانى از او چيزى بخواهى و نامه اى نرم براى او بنويسى ، او به تو مايل تر خواهد بود و اعتماد بيشترى خواهد داشت و براى او نامه بنويس و من خود رسالت اين كار را برعهده مى گيرم . معاويه براى زياد چنين نوشت :

از اميرالمؤ منين معاوية بن ابى سفيان به زياد بن ابى سفيان ! اما بعد ، گاهى هوس آدمى را به وادى هلاك مى افكند و تو مردى هستى كه در مورد گسستن پيوند خويشاوندى و پيوستن به دشمن ضرب المثل شده اى . بدگمانى تو و كينه ات نسبت به من سبب شده است تا خويشاوندى نزديك مرا بگسلى و پيوند رحم را قطع كنى و چنان حرمت و نسب مرا بريده اى كه پندارى برادر من نيستى و صخر بن حرب پدرت نيست و پدر من نيست . چه تفاوتى ميان من و تو است كه من خون پسر ابى العاص عثمان را مطالبه مى كنم و تو با من جنگ مى كنى . آرى رگ سستى از جانب زنان به تو رسيده است و چنان شده اى كه آن شاعر گفته است .

همچون پرنده اى كه تخم خويش را در بيابان رها كرده است و بال بر تخم پرنده ديگرى گسترده است .

و من چنين مصلحت ديدم كه بر تو مهربانى كنم و تو را به بدرفتارى تو نگيرم و پيوند خويشاوندى تو را پيوسته دارم و در كار تو درصدد كسب ثواب باشم ، وانگهى اى ابامغيره اگر تو در اطاعت از آن قوم

به ژرفاى دريا روى و چندان شمشير زنى كه تيغه آن از كار افتد ، باز هم بر دورى خود از ايشان خواهى فزود كه بنى عبد شمس در نظر بنى هاشم ناپسندتر از كارد تيز براى گاو به زمين خورده و دست و پاى بسته براى كشتن هستند خدايت رحمت كناد به اصل خويش بازگرد و به قوم خود بپيوند و همچون كسى مباش كه بر بال و پر ديگرى پيوسته است و تو بدين گونه نسبت خود را هم گم كرده اى و به جان خودم سوگند كه اين كار را چيزى جز لجبازى بر سر تو نياورده است ، آن را از خود كنار افكن كه اينك بر كار خود و حجت خويش آگاه گشتى . اگر جانب مرا دوست مى دارى و به من اعتماد مى كنى ، حكومتى به حكومتى خواهد بود و اگر جانب مرا خوش نمى دارى و به گفتار من اعتماد نمى كنى ، كار پسنديده آن است كه نه به سود من باشى و نه زيان ، والسلام .

مغيره همراه آن نامه حركت كرد و به فارس آمد و چون زياد او را ديد وى را به خود نزديك ساخت و مهربانى كرد . مغيره نامه را به او داد ، زياد به نامه دقيق شد و شروع به خنديدن كرد و چون از خواندن آن آسوده شد ، آن را زير پاى خويش نهاد و گفت : اى مغيره بس است كه من به آنچه در انديشه دارى آگاه شدم ، اينك از سفرى دور و دراز آمده اى برخيز و بار فرو نه

و آسوده گير . مغيره گفت : آرى خدايت بيامرزد ، تو هم لجبازى را كنار بگذار و پيش قوم خود برگرد و به برادرت بپيوند و بر كار خويش بنگر و پيوند خويشاوندى را مگسل . زياد گفت : من مردى با گذشت و در كار خودم داراى روش ويژه اى هستم ، بر من شتاب مكن و تو نسبت به من كارى را آغاز مكن تا من نسبت به تو آغاز كنم .

قسمت دوم

زياد پس از دو يا سه روز مردم را جمع كرد و به منبر رفت و حمد و ستايش را به جاى آورد و گفت : اى مردم تا آنجا كه ممكن است بلا را از خود دفع كنيد و از خداوند مسئلت كنيد كه صلح و عافيت را براى شما باقى بدارد . من از هنگامى كه عثمان كشته شده است در كار مردم نظر افكندم و درباره آنان انديشيدم ، ايشان را همچون قربانيهايى يافتم كه در هر عهد كشته مى شوند و اين دو جنگ يعنى جمل و صفين چيزى افزون از صدهزار تن را نابود كرده است و هر يك پنداشته است كه طالب حق و پيرو امامى است و در كار خود كاملا روشن است ، اگر چنين باشد قاتل و مقتول در بهشته خواهند بود . هرگز چنين نيست و اين كار به راستى مشكل است و مايه اشتباه قوم شده است و من بيمناكم كه كار به صورت نخست برگردد ، و چگونه بايد آدمى دين خود را سلامت بدارد ، من در كار مردم نگريستم و پسنديده تر ( 87 )

فرجام را صلح ديدم . به زودى در كارهاى شما چنان خواهم كرد كه عاقبت و انجام آن را بپسنديد و من هم به خواست خداوند طاعت شما را ستوده داشته ام و مى دارم و از منبر فرود آمد ، و پاسخ نامه معاويه را چنين نوشت :

اما بعد ، اى معاويه نامه تو همراه مغيرة بن شعبه به من رسيد و آنچه را در آن بود فهميدم . سپاس خداوندى را كه حق را به تو شناساند . و تو را به پيوند خويشاوندى برگرداند و من از كسانى نيستم كه كار پسنديده را نشناسد و از حسب هم غافل نيستم و اگر بخواهم آن چنان كه لازم است و با دليل و حجت پاسخت را بدهم سخن به درازا مى كشد و نامه طولانى مى شود . همانا اگر اين نامه ات را با عقيده صحيح و نيت پسنديده نوشته باشى و قصد نيكى كرده باشى ، در دل من درخت دوستى خواهى كاشت و پذيرفته خواهد شد و اگر قصد فريب و حيله گرى و نيت تباه داشته باشى نفس از آنچه مايه نابودى است سرباز مى زند .

من روزى كه نامه ات را خواندم كارى انجام دادم و سخنانى ايراد كردم ، همان گونه كه خطيب كار را با سخنان خود آماده مى سازد و چنان شد كه همه حاضران را در حالتى درآوردم كه نه اهل رفتن باشند و نه اهل آمدن ، همچون افراد سرگشته در بيابانى كه راهنماى آنان ايشان را گمراه كرده باشد و من به امثال اين كار توانايم . و در پايين

نامه اين ابيات را نوشت :

هنگامى كه خويشاوندانم نسبت به من انصاف ندهند ، خود را چنان مى يابم كه هر گاه زنده باشم زبونى را از كنار خويش مى رانم . . . اگر تو به من نزديك شوى ، من هم به تو نزديك مى شوم و اگر تو از من دورى بجويى ، در آن حال مرا هم دورى كننده خواهى يافت .

معاويه همه چيزهايى را كه زياد از او خواسته بود پذيرفت و به خط خود براى او چيزى نوشت كه به آن اعتماد كند . زياد به شام و پيش معاويه رفت و معاويه او را به خود نزديك ساخت و بر حكمفرمايى ولايتى كه داشت گماشت و سپس او را به حكومت عراق منصوب كرد .

على بن محمد مدائنى روايت مى كند : پس از رفتن زياد به شام پيش معاويه ، وى تصميم گرفت زياد را به خود ملحق سازد برادر خويش بداند . آن گاه مردم را جمع كرد و به منبر رفت و زياد را هم با خود بالاى منبر برد و او را بر پله اى پايين تر از پله اى كه خود مى نشست ، نشاند . نخست حمد و ستايش خدا را به جا آورد و سپس گفت : اى مردم من نسب خانواده خودمان را در زياد مى بينم ، هر كس در اين مورد شهادتى دارد برخيزد و گواهى دهد . گروهى برخاستند و گواهى دادند كه زياد پسر ابوسفيان است و گفتند پيش از مرگ ابوسفيان از او شنيده اند كه به اين موضوع اقرار كرده است

. آن گاه ابومريم سلولى كه در دوره جاهلى مى فروش بود برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين ! من گواهى مى دهم كه ابوسفيان به طائف و پيش ما آمد ، من براى او گوشت و نان و شراب خريدم ، چون خورد و نوشيد گفت : اى ابومريم براى من و روسپى فراهم آور . من از پيش او بيرون آمدم و پيش سميه رفتم و گفتم : ابوسفيان از كسانى است كه جود و شرف او را مى شناسى به من فرمان داده است براى او روسپى فراهم سازم ، آيا تو حاضرى ؟ گفت : آرى ، هم اكنون عبيد با گوسپندانش برمى گردد عبيد شبان بود و همين كه شامى خورد و سر بر زمين نهاد و خوابيد پيش او خواهم آمد . من پيش ابوسفيان برگشتم و خبر دادمش ، چيزى نگذشت كه سميه دامن كشان آمد و پيش ابوسفيان و در بستر او رفت و تا بامداد پيش او بود . چون سميه رفت به ابوسفيان گفتم : اين همخوابه ات را چگونه ديدى ؟ گفت : خوب همخوابه اى بود اگر زير بغلهايش بوى گند نمى داد . زياد از فراز منبر گفت : اى ابومريم مادرهاى مردان را شماتت و سرزنش مكن كه مادرت سرزنش شماتت مى شود ، و چون سخن و گفتگوى معايه با مردم تمام شد ، زياد برخاست و مردم سكوت كردند . زياد نخست حمد و ثناى خدا را به جاى آورد و سپس گفت : اى مردم معاويه و شاهدان چيزهايى را كه شنيديد گفتند و من حق و

باطل اين موضوع را نمى دانم ، معاويه و شاهدان به آنچه گفتند داناترند و همانا عبيد پدرى نيكوكار و سرپرستى قابل سپاسگزارى بود ، و از منبر فرود آمد .

شيخ ما ابوعثمان جاحظ روايت مى كند كه زياد در آن هنگام كه حاكم بصره بود از كنار ابوالعريان عدوى كه پيرمردى كور و سخن آور و تيززبان بود گذشت . پرسيد : اين هياهو چيست ؟ گفتند : زياد بن ابى سفيان است . ابوالعريان گفت : به خدا سوگند ابوسفيان پسرى جز يزيد و معاويه و عتبه و عنبسه و حنظله و محمد نداشت ، اين زياد از كجا آمده است ؟ اين سخن به آگهى زياد رسيد ، و كسى به او گفت چه خوب است زبان اين سگ را درباره خودت ببندى . زياد دويست دينار براى او فرستاد . فرستاده زياد به ابوالعريان گفت : پسرعمويت امير زياد براى تو دويست دينار فرستاده است كه هزينه كنى . گفت : پيوند خويشاونديش پيوسته باد ، آرى به خدا سوگند كه او به راستى پسرعموى من است . فرداى آن روز كه زياد با همراهان خود از كنار او گذشت ايستاد و بر ابوالعريان سلام داد . ابوالعريان گريست ، به او گفته شد چه چيزى تو را به گريه واداشت ؟ گفت : صداى ابوسفيان را در صداى زياد شنيدم و شناختم ! چون اين خبر به معاويه رسيد براى ابوالعريان چنين نوشت :

دينارهايى كه براى تو فرستاده شد ، تو را مهلت نداد و به رنگهاى ديگر درآورد .

ديروز زياد با دار و دسته اش از

كنار تو گذشت ، ناآشنا بود و فرداى آن همان چيزى كه نمى شناختى آشنا شد ، آفرين بر زياد اى كاش زودتر اين كار را مى كرد كه قربانى چيزى بود كه از آن مى ترسيد .

چون اين ابيات را كه نامه معاويه بود بر ابوالعريان خواندند گفت : اى غلام پاسخ او را بنويس و چنين سرود :

اى معاويه براى ما صله اى مقرر دار تا جانها با آن زنده شود ، و اى پسر ابوسفيان نزديك است كه ما را فراموش كنى ، اما زياد و نسب او در نظر من صحيح است و در مورد حق بهتان نمى زنم ، هر كس كار خير كند هماندم نتيجه اش به او مى رسد و اگر كار شر انجام دهد هر جا كه باشد نتيجه اش به او خواهد رسيد .

جاحظ همچنين روايت مى كند كه زياد براى معاويه نامه نوشت و براى حج گزاردن از او اجازه خواست . معاويه براى او نوشت من تو را اجازه دادم و به سمت اميرالحاج منصوب كردم و اجازه هزينه يك ميليون درهم دارى . در همان حال كه زياد براى رفتن به حج آماده مى شد به برادرش ابوبكره خبر رسيد . ابوبكره از هنگام حكومت عمر كه زياد در گواهى دادن براى زناى مغيرة كار را مشتبه كرد با او قهر بود و سوگندهاى گران خورده بود كه با زياد هرگز سخن نگويد . در اين هنگام ابوبكره براى ديدن زياد وارد كاخ شد ، پرده دار كه او را ديد خود را شتابان پيش زياد رساند و گفت :

اى امير ، اينك برادرت ابوبكره وارد كاخ شد . زياد گفت : خودت او را ديدى ؟ گفت : آرى پيدايش شد آمد . در آن هنگام پسركى كوچك در دامن زياد بود كه با او بازى مى كرد ، ابوبكره آمد و مقابل زياد ايستاد و خطاب به آن كودك گفت : اى پسر چگونه اى ؟ همانا پدرت در اسلام مرتكب گناهى بزرگ شد ، مادرش را به زنا نسبت داد و خود را از پدر خويش نفى كرد و حال آنكه به خدا سوگند من نمى دانم كه سميه هرگز ابوسفيان را ديده باشد . اينك پدرت مى خواهد گناهى بزرگتر از آن مرتكب شود ، مى خواهد فردا به موسم حج برسد و خود را به ام حبيبة دختر ابوسفيان كه از زنان پيامبر و مادر مؤ منان است برساند . اگر پدرت از ام حبيبه اجازه بخواهد كه او را ببيند و او اجازه دهد كه به عنوان برادرى از او ديدار كند اى واى از اين كار زشت و مصيبت بزرگ براى پيامبر ، و اگر ام حبيبه به او اجازه ندهد ، چه رسوايى بزرگى براى پدرت خواهد بود و برگشت . زياد گفت : اى برادر خداى از اين خيرخواهى پاداشت دهد ، چه خشنود باشى و چه خشمگين . زياد براى معاويه نامه نوشت كه من از رفتن به حج منصرف شدم و اميرالمؤ منين هر كس را دوست مى دارد ، گسيل فرمايد و معاويه برادرش عتبة بن ابى سفيان را فرستاد .

اما ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب چنين مى گويد

: كه چون معاويه به سال چهل و چهارم مدعى شد زياد برادر اوست و او را به صورت برادر به خود ملحق ساخت ، دختر خود را به همسرى محمد پسر زياد درآورد تا با اين كار صحت اين موضوع را تاءييد كند . ابوبكره برادر مادرى زياد بود و سميه مادر هر دو بود . ابوبكره سوگند خورد كه هرگز با زياد سخن نگويد و گفت اين مرد مادرش را به زناكارى نسبت داد و خود را از پدر خويش نفى كرد و حال آنكه به خدا سوگند من اطلاع ندارم كه سميه ابوسفيان را هرگز ديده باشد . اى واى بر او ، با ام حبيبه چه خواهد كرد تت مگر نمى خواهد او را ببيند ، اگر ام حبيبه خود را از پوشيده بدارد و او را نپذيرد ، زياد را رسوا كرده است و اگر با او ديدار كند ، واى از اين مصيبت كه حرمت بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله را دريده است .

زياد همراه معاويه حج گزارد و به مدينه رفت و چون مى خواست پيش ام حبيبة برود ، سخن ابى بكره را به خاطر آورد و از آن كار منصرف شد و هم گفته اند ام حبيبه او را نپذيرفت و به زياد اجازه ورود به خانه اش را نداد ، و هم گفته شده است كه زياد حج گزارد و به سبب سخن ابوبكره به مدينه نرفت و مى گفت خداوند ابوبكره را پاداش دهاد كه به هر حال نصيحت و خيرخواهى را رها نمى كند .

همچنين ابوعمر بن عبدالبر در

همان كتاب نقل مى كند كه گروهى از بنى اميه كه عبدالرحمان بن حكم ميان ايشان بود به هنگامى كه معاويه زياد را به خود پيوند داده بود ، پيش معاويه آمدند . عبدالرحمان گفت : اى معاويه اگر هيچ كس جز زنگيان نيابى گويا با همان هم مى خواهى از اندكى و زبونى بر شمار خودت بر ما يعنى خاندان ابى العاص فزونى بگيرى . معاويه روى به مروان كرد و گفت : اين فرومايه را از مجلس ما بيرون كن . مروان گفت : آرى به خدا سوگند كه او فرومايه است و طاقت آن را ندارد .

معاويه گفت : به خدا سوگند اگر گذشت و بردبارى من نمى بود ، مى ديدى كه طاقت آن را دارد ، گويا مى پندارد شعر او ددر مورد من و زياد به اطلاع من نرسيده است . آن گاه مروان گفت : شعر او را براى من بخوان و معاويه شعر او را براى مروان خواند كه چنين است :

هان بن معاوية بن حرب بگو دستها از آنچه كرده است بسته و تنگ شده است ، آيا از اينكه گفته شود پدرت پاكدامن بوده است خشمگين مى شوى و از اينكه بگويند پدرت زناكار بوده است خشنود مى گردى ، گواهى مى دهم كه پيوند خويشاوندى تو با زياد چون پيوند فيل و كره خر است و گواهى مى دهم كه سميه به زياد بار گرفت بدون آنكه ضحر ابوسفيان به او نزديك شده باشد . ( 88 )

معاويه سپس گفت : به خدا سوگند از او راضى نخواهم شد مگر آنكه

پيش زياد رود و از او پوزش خواهى و رضايتش را جلب كند . عبدالرحمان براى پوزش خواهى زياد پيش زياد رفت و اجازه ورود خواست ، اجازه اش نداد . قريش با زياد در اين باره گفتگو كردند ، و چون عبدالرحمان وارد شد ، سلام داد . زياد از تكبر و خشم با گوشه چشم به او نگريست و چشم زياد همواره فروهشته بود ، زياد به او گفت : تو خود سراينده ابياتى هستى كه سروده اى ؟ عبدالرحمان گفت : چه چيزى را ؟ گفت : چيزى گفته اى كه قابل بازگفتن نيست . گفت : خداوند كار امير را به صلاح آورد . براى كسى كه به صلاح برمى گردد و پوزش خواه است ، گناهى نيست ، وانگهى براى كسى هم كه گنه كرده است ، گذشت پسنديده است ، اينك بشنو از من كه چه مى گويم ، گفت : بگو و عبدالرحمان اين ابيات را خواند :

اى ابا مغيره از اشتباه و سخن ناهنجار خود در شام به سوى تو توبه مى كنم ، من خليفه را در مورد تو چنان به خشم آوردم كه از بسيارى خشم مرا هجو گفت . . . ، زياد گفت : تو را مردى احمق و شاعرى تبه زبان مى بينم كه در حال خشم و رضا هر چه به زبانت مى رسد ، مى گويى . به هر حال اينك شعرت را شنيديم و پوزشت را پذيرفتيم ، نيازت را بگو . گفت : نامه اى در مورد خشنودى از من براى اميرالمؤ منين يعنى معاويه بنويس .

زياد گفت : چنين مى كنم و دبير خويش را خواست و براى او رضايت نامه نوشت . عبدالرحمان نامه او را گرفت و پيش معاويه رفت ، معاويه چون آن نامه را خواند گفت : خداوند زياد را لعنت كند كه متوجه معنى فلان شعر او نشده است و از عبدالرحمان راضى شد و او را به حال خود برگرداند . ابن ابى الحديد سپس ابياتى از يزيد بن مفرغ حميرى و هجو او از عبيدالله و عباد پسران زياد را كه زياد مدعى پدرى آنان بود ، آورده و گفته است مى گويند اشعارى هم كه عبدالرحمان بن حكم منسوب است از يزيد بن مفرغ است . آن گاه مى نويسد : ابن كلبى روايت كرده است كه زياد مدعى پدرى عباد شد و او را به خود ملحق ساخت ، همان گونه كه معاويه هم زياد را به خود ملحق ساخت و هر دو مورد هم ادعايى بيش نبود . گويد : چون به زياد اجازه گزاردن حج داده شد و آماده مى شد كه حركت كند و خويشاوندان خويشى خود را به او عرضه مى داشتند ، عباد كه پينه دوز بود آمد و خود را به زياد نزديك ساخت و با او به گفتگو پرداخت . زياد گفت : واى بر تو ، تو كيستى ؟ گفت : من پسر تو هستم . گفت : اى واى بر تو كدام پسرم . عباد گفت : تو با مادرم فلان زن كه از فلان عشيره بود زنا كردى و مادرم مرا زاييد و من ميان بنى قيس بن ثعلبه و برده

زر خريد ايشان بودم و هم اكنون هم برده ايشانم .

قسمت سوم

زياد گفت : به خدا سوگند راست مى گويى و من مى دانم چه مى گويى و كسى فرستاد كه او را از بنى قيس خريد و آزاد كرد و زياد مدعى پدرى او شد و او را به خود ملحق ساخت و به سبب او از افراد قبيله قيس بن ثعلبه دلجويى مى كرد و به آنان صله مى پرداخت . كار عباد چندان بالا گرفت كه معاويه پس از مرگ زياد ، او را حاكم سيستان كرد و برادرش عبيدالله بن زياد را به ولايت بصره گماشت . عباد ، ستيره دختر انيف بن زياد كلبى را كه به روزگار خود سالار قبيله كلب بود به همسرى گرفت و شاعرى خطاب به انيف اشعار زير را سروده است :

اين پيام را به ابوتركان برسان كه آيا خواب بودى يا گوشت كر و سنگين است كه دخترى پاكيزه نسب را كه نياكانش از خاندان عليم و معدن كرم و بزرگوارى هستند به همسرى برده و بنى قيس درآوردى ، مگر عباد و تبارش را نمى شناختى .

حسن بصرى مى گفته است : سه چيز در معاويه بود كه اگر فقط يكى از آن سه را هم مرتكب شده بود ، كار درمانده كننده اى بود . نخست اينكه همراه سفلگان بر اين امت شورش كرد و حكومت را به زور درربود . دو ديگر پيوستن زياد را به خويشتن آن هم بر خلاف سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : فرزند از بستر است و براى

زناكار سنگ .

و سوم كشتن حجر بن عدى واى بر او از كشتن حجر و ياران حجر .

شرقى بن قطامى ( 89 ) روايت كرده و گفته است : سعيد بن سرح وابسته و آزادكرده حبيب بن عبد شمس ، شيعه على بن ابى طالب عليه السلام بود . چون زياد به حكومت كوفه آمد به جستجوى او پرداخت و او را به بيم افكند . سعيد بن سرح خود را به حضور امام حسن رساند و به ايشان پناهنده شد . زياد برادر و فرزندان و همسر سعيد را گرفت و زندانى كرد و اموال سعيد را مصادره و خانه اش را ويران كرد . حسن بن على عليه السلام براى زياد چنين نوشت :

اما بعد ، تو به مردى از مسلمانان كه هر چه براى ايشان و برعهده ايشان است ، براى او هم خواهد بود هجوم برده اى ، خانه اش را ويران كرده اى ، اموالش را گرفته اى و همسر و افراد خانواده اش را به زندان افكنده اى ، اگر اين نامه من به دست تو رسيد ، براى او خانه اش را بساز و مال و زن و فرزندش را به او برگردان و شفاعت مرا در موردش بپذير كه من او را پناه داده ام ، والسلام .

زياد در پاسخ چنين نوشت :

از زياد بن ابى سفيان به حسن بن فاطمة ! اما بعد ، نامه ات كه در آن نام خودت را پيش از نام من نوشته بودى رسيد . تو چيزى مى خواهى و نيازمندى ، و من دولتمرد هستم

و تو رعيتى ولى چنان به من فرمان مى دهى كه مى گويى همچون فرمان سلطان بر رعيت بايد اطاعت شود . در مورد تبهكارى كه با بدانديشى او را پناه داده اى و به كار او راضى هستى ، براى من نامه نوشته اى و به خدا سوگند كه تو درباره او بر من پيشى نخواهى گرفت هر چند ميان پوست و گوشت تو جاى داشته باشد و من اگر بر تو دست يابم نه با تو مدارا مى كنم و نه تو را رعايت خواهم كرد و همانا دوست داشتنى ترين گوشتى كه مى خواهم آنرا بخورم ، گوشتى است كه تو از آنى . اينك او را در قبال گناهش به كسى تسليم كن كه از تو بر او سزاوارتر است ، بر فرض كه او را عفو كنم چنان نيست كه شفاعت تو را درباره او پذيرفته باشم و اگر او را بكشم فقط به سبب آن است كه پدر تبهكار تو را دوست مى دارد ، والسلام

چون اين نامه به حسن عليه السلام رسيد آن را خواند و لبخند زد و موضوع را براى معاويه نوشت و نامه زياد را هم ضميمه آن كرد و به شام فرستاد . براى زياد هم فقط دو كلمه نوشت كه چنين بود از حسن بن فاطمه به زياد بن سميه ، اما بعد ، همانا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : فرزند از بستر است و براى زناكار سنگ است . والسلام .

و چون معاويه نامه اى را كه زياد براى حسن عليه السلام نوشته بود خواند

، شام بر او تنگ شد و براى زياد چنين نوشت :

اما بعد ، حسن بن على نامه تو را كه در پاسخ نامه او را در مورد ابن سرح نوشته بودى براى من فرستاده است بسيار از تو شگفت كردم و دانستم كه تو داراى دو منش و انديشه اى يكى از ابوسفيان و ديگرى از سميه . آنچه از ابوسفيان است ، بردبارى و دورانديشى است و آنچه از سميه است چيزهايى شبيه به خود اوست . از جمله اين كارها نامه تو به حسن است كه در آن پدرش دشنام داده اى و او را تبهكار شمرده اى و حال آنكه به جان خودم سوگند كه تو در تبهكارى از پدر سزاوارترى . اما اينكه حسن براى نشان دادن برترى خود بر تو نام خود را مقدم بر نام تو نوشته است ، اگر درست بينديشى چيزى از تو نمى كاهد ، اما اينكه او در فرمان دادن بر تو مسلط باشد ، براى كسى همچون حسن اين تسلط حق است . اما نپذيرفتن تو شفاعت او را بهره و ثوابى بوده است كه از خود كنار زده اى و آن را براى كسى واگذار كرده اى كه از تو به آن ثواب شايسته تر است . اينك چون اين نامه من به دست تو رسيد ، آنچه از سعيد بن ابى سرح در دست دارى رها كن ، خانه اش را بساز و اموالش را بر او برگردان و متعرض او مباش و من براى حسن كه بر او درودباد نوشته ام كه سعيد را مخير كند ، اگر مى

خواهد پيش او بماند و اگر مى خواهد به سرزمين خود برگردد ، و تو را هيچ تسلطى بر او نيست نه زبانى و نه به گونه ديگر . اما اينكه نامه ات براى حسن را به نام خودش با اضافه به نام مادرش نوشته اى و او را به پدرش نسبت نداده اى ، حسن از كسانى نيست كه به او اهانت شود ، اى بى مادر ، مى دانى كه او را به چه مادر بزرگوارى نسبت داده اى ، مگر نمى دانستى كه او فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله است و انتساب به او اگر مى دانستى و مى انديشيدى براى حسن افتخارآميزتر است ، معاويه پايين نامه اشعارى هم نوشت كه از جمله اين ابيات است :

همانا حسن پسر آن كسى است كه پيش از او بود و چون حركت مى كرد مرگ هم با او همراه بود ، مگر شير ژيان جز مانند خود ، چيزى مى زايد و اينك حسن شبيه و نظير همان شير است ، و چون بخواهند خرد و بردبارى او را بسنجند ، خواهند گفت همسنگ دو كوه يذبل و ثبير است

ابن ابى الحديد سپس موضوعى را درباره برنده شدن عباد پسر زياد در اسب دوانى آورده است كه خارج از مسائل تاريخى است و در ادامه چنين گفته است :

نخستين بار كه زياد بركشيده شد ، آن بود كه ابن عباس به هنگام خلافت على عليه السلام او را به جانشينى خود در بصره گماشت . اشتباهها و سستيهايى از او به اطلاع على عليه السلام رسيد

و براى او نامه هايى نوشت و او را ملامت و سرزنش كرد و از جمله آنها نامه اى است كه سيدرضى كه خدايش بيامرزد ، بخشى از آن را آورده است و ما هم ضمن مطالب گذشته همان مقدارى را كه سيدرضى آورده است ، شرح داديم .

و على عليه السلام ، سعد وابسته خويش را پيش زياد گسيل فرمود تا او را به فرستادن بيشتر اموال بصره به كوفه تشويق كند . ميان سعد و زياد بگو مگو و ستيز درگرفت و سعد كه پيش على عليه السلام برگشت از زياد شكايت كرد و بر او عيب گرفت ، على عليه السلام براى زياد چنين نوشت :

اما بعد ، سعد مى گويد كه تو با ستم او را دشنام و بيم داده اى و با تكبر و جبروت با او رويارويى كرده اى چه چيزى تو را به تكبر واداشته است و حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است كبر رداى خداوند است و هر كس با رداى خداوند ستيز و برابرى كند خدايش در هم مى شكند ( 90 ) و به من خبر داده است كه تو در يك روز از خوراكهاى گوناگون و بسيار فراهم مى سازى و همه روزه بر خويشتن روغن مى زنى . چه زيانى براى تو دارد كه چند روزى خداى را پاس داشته و روزه بدارى و بخشى از خوراكى را كه در اختيار توست ، در راه خدا صدقه دهى و نان بدون نان خورش خورى كه اين كار شعار صالحان است . آيا در حالى كه در

نعمتها مى چرى ، طمع به لطف خدا دارى ، خوراك خود را به همسايه و بينوا و ناتوان و فقير و يتيم و بيوه زن اختصاص بده تا براى تو پاداش صدقه دهندگان حساب شود . به من خبر داده اند كه در گفتار ، سخن صالحان و نكوكاران را بر زبان مى آورى و در كردار ، كردار خطاكاران دارى و اگر چنين مى كنى بر خويشتن ستم روا مى دارى و عمل خود را نابود مى سازى . به بارگاه خدايت توبه كن تا كارت به صلاح انجامد . در كار خود ميانه رو باش و افزونيها را براى روز نيازمندى خود رستاخيز به پيشگاه خدايت پيشكش كن ، وانگهى روز در ميان بر سر و موى خويش روغن بزن كه من شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود : روز در ميان روغن بماليد و فراوان چنان مكنيد .

زياد براى على عليه السلام چنين نوشت :

اما بعد ، اى اميرالمؤ منين ! سعد پيش من آمد هم در سخن و هم در كردار بى ادبى كرد كه او را از بر خويش راندم و سزاوار بيش از اين بود . اما آنچه درباره اسراف و مصرف كردن خوراكهاى رنگارنگ و نعمتهاى گوناگون فرموده اى ، اگر آن گزارشگر راستگوست خدايش پاداش صالحان ارزانى دارد و اگر دروغگوست خدايش از عقوبت دشوار دروغگويان حفظ فرمايد ، اما اين سخن او كه من دادگرى را توصيف و جز آن عمل مى كنم ، در اين صورت من از زيان كاران خواهم بود . اى اميرالمؤ منين در اين

سخن كه فرمودى به مقتضاى مقامى كه در آن هستى قضاوت فرماى ، دعوى بدون گواه چون تير بدون پر و پيكان است ، اگر در آن باره دو شاهد عدل آورد ، درست است وگرنه دروغ و ستم او براى تو روشن مى شود .

ابن ابى الحديد سپس برخى از كلمات و خطبه هاى زياد را آورده است كه براى نمونه و از باب آن كه

مرد بايد كه گيرد اندر گوش

ور نوشته است پند بر ديوار

به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود .

از سخنان اوست :

نسبت به خراج دهندگان نيكويى كنيد كه تا آنان فربه باشند شما فربه خواهيد بود .

خردمند كسى نيست كه چون به كارى درافتاد به چاره انديشى پردازد ، خردمند كسى است كه پيش از درافتادن در كار چاره سازى كند كه در آن نيفتد .

هرگز نامه كسى را نخواندم مگر آنكه اندازه خردش را از آن دانستم .

ديركردن در پاداش نيكوكار پستى و فرومايگى است و شتاب در عقوبت گنهكار خطا و سبكى است .

شعبى روايت مى كند كه چون زياد خطبه بدون حمد و ثناى خدا و درود به پيامبر را در بصره ايراد كرد و به همين سبب به خطبه بتراء مشهور است و از منبر فرود آمد ، همان شب صداى مردم را شنيد كه از خود پاسدارى مى كردند ، گفت : اين چيست ؟ گفتند : اين شهر گرفتار فتنه است ، آن چنان كه گاه زنى از مردم شهر را جوانان تبهكار مى گيرند و به او مى گويند فقط حق دارى

سه بار فرياد بكشى ، اگر كسى پاسخت را داد كه هيچ وگرنه براى ما هر كارى را كه انجام دهيم سرزنشى نيست . زياد خشمگين شد و گفت : پس من چكاره ام و براى چه آمده ام . چون صبح شد ميان مردم جار زده شد كه جمع شوند و چون جمع شدند گفت : اى مردم من از آنچه شما در آن هستيد ، اطلاع يافتم و بخشى از آن را شنيدم . اينك شما را بيم و يك ماه مهلت مى دهم كه مدت لازم براى پيمودن مسافت تا خراسان و حجاز و شام است و پس از آن هر كس را پيدا كنيم كه پس از نماز عشاء از ΘǙƙǠخود بيرون آمده باشد ، خونش هدر خواهد بود . مردم برگشتند و مى گفتند : اين سخن هم همانند سخنانى اميرانى است كه پيش از او آمده اند . چون مدت يك ماه سپرى شد ، سالار شرطه خويش عبدالله بن حصين يربوعى را خواست كه چهارهزار پاسبان داشت و به او گفت : سواران و پيادگان خويش را آماده ساز و چون نماز عشاء را گزاردى و كسى كه قرآن مى خواند بتواند دو سه جزو قرآن بخواند و بانگ طبل از قصر بلند شد ، راه بيفت و هر كس را كه ديدى از پسرم عبيدالله گرفته تا هر كس ديگر سرش را براى من بياور ، و اگر در موردى براى كسب اجازه يا شفاعت به من مراجعه كنى گردنت را خواهم زد .

گويد : بامداد آن شب هفتصد سر بريده بر در كاخ ريخته بود

، شب دوم پنجاه سر آورد و شب سوم فقط يك سر آورد و پس از آن چيزى نياورد و چنان شد كه مردم همينكه نماز عشاء مى گزاردند ، شتابان به خانه هاى خود برمى گشتند و چنان بود كه برخى كفشهاى خود را رها مى كردند .

عايشه براى زياد مى خواست نامه بنويسد و نمى دانست عنوان آنرا چه بنويسد ، اگر مى نوشت زياد بن عبيد يا زياد بن ابيه را خشمگين مى ساخت و اگر مى نوشت زياد بن ابى سفيان مرتكب گناه مى شد ، ناچار نوشت از ام المؤ منين به پسرش زياد ، همين كه زياد عنوان نامه را خواند خنديد و گفت ام المؤ منين براى انتخاب اين عنوان به زحمت افتاده است .

( 45 ) : از نامه آن حضرت به عثمان بن حنيف انصارى . . .

توضيح

از نامه آن حضرت به عثمان بن حنيف انصارى كه كارگزارش بر بصره بود به آن حضرت خبر رسيده بود كه به هر ميهمانى گروهى از مردم بصره دعوت شده و رفتهاست . ( 91 )

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود : اما بعد ، يابن حنيف فقد بلغنى ان رجلا من فتية اهل البصره دعاك الى ماءدبة فاسرعت اليها اما بعد ، اى پسر حنيف ! به من خبر رسيده است يكى از جوانمردان بخشنده بصره تو را به سفره ميهمانى دعوت كرده است و شتابان پذيرفته اى ، ابن ابى الحديد شرح اين نامه را چنين شروع كرده است :

عثمان بن حنيف و نسب او

نام پدرش با ضمه حاء است و او پسر واهب بن عكم بن ثعلبة بن حارث انصارى و از قبيله اوس و برادر سهل بن حنيف است . كنيه اش ابوعمرو يا ابوعبدالله بوده است .

نخست براى عمر كارگزارى كرد و سپس براى على عليه السلام ، عمر او را براى تعيين مساحت زمينهاى عراق و جمع آورى خراج آن گماشت و او ميزان خراج و جزيه مردم عراق را تعيين كرد . و على عليه السلام او را به حكومت بصره گماشت كه چون طلحه و زبير به بصره آمدند او را از آن شهر بيرون كردند . عثمان بن حنيف پس از رحلت على عليه السلام ساكن كوفه شد و به روزگار حكومت معاويه در همان شهر درگذشت .

ابن ابى الحديد سپس به توضيح و شرح لغات و آوردن شواهدى از شعر پرداخته است و در شرح اين جمله از اين نامه كه فرموده است

: بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء ، فشحت عليها نفوس قوم و سخت عليها آخرين ، آرى ، از همه آنچه كه آسمان بر آن سايه افكنده است ، فدك در دست ما بود ، گروهى بر آن بخل ورزيدند و گروهى ديگر درباره آن سخاوت ورزيدند ، مبحثى مفصل در هفتاد و پنج صفحه در مورد فدك ايراد كرده كه به ترجمه مطالب تاريخى آن بسنده مى شود .

آنچه در سيره و اخبار درباره فدك آمده است

قسمت اول

بدان كه ما شرح اين كلمات را در سه فصل بيان مى كنيم ، فصل نخست درباره آنچه كه در حديث و خبر در مورد فدك آمده است ، فصل دوم در اينكه آيا از پيامبر صلى الله عليه و آله ارث برده مى شود يا نه . فصل سوم در اينكه آيا فدك از سوى رسول خدا به فاطمه عليه السلام واگذار و بخشيده شده است يا نه .

فصل اول : در مورد اخبار و احاديثى كه از قول اهل حديث اهل سنت و در كتابهاى ايشان نقل شده است ، نه كتابهاى شيعه و رجال ايشان كه ما با خويشتن شرط كرده ايم كه از آنها چيزى نياوريم ( 92 ) و همه آنچه را در اين فصل مى آوريم و آنچه از اختلاف و اضطرابى كه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است ، بيان مى داريم از نوشته ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفة و فدك ( 93 ) است . و اين ابوبكر جوهرى محدثى پارسا و مورد اعتماد و اديب بوده است كه ديگر محدثان

او را ستوده و مصنفاتش را روايت كرده اند .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ( 94 ) ، از حيان بن بشر ، از يحيى بن آدم از ابن ابى زائدة ، از محمد بن اسحاق ، از زهرى نقل مى كند كه مى گفته است : گروهى از مردم خيبر كه باقى مانده بودند ، متحصن شدند و سپس از رسول خدا خواستند كه در قبال حفظ جان و خون ، آنان را تبعيد كند ، و چنان فرمود : چون مردم دهكده فدك ( 95 ) اين موضوع را شنيدند ، آنان هم با همان شرط تسليم شدند و سرزمين ايشان مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله شد كه در آن اسب و ركابى زده نشده بود بدون جنگ تسليم شده بودند .

ابوبكر جوهرى مى گويد : محمد بن اسحاق همچنين روايت مى كند ( 96 ) كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله از فتح خيبر آسوده شد ، خداوند بر دل مردم فدك بيم انداخت و فرستادگان ايشان در خيبر يا ميان راه يا پس از رسيدن پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه به حضورش آمدند و پيامبر صلى الله عليه و آله پيشنهادشان را پذيرفت و بدين گونه فدك مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله شد كه براى گشودن آن جنگى صورت نگرفت و با نيمى از فدك مصالحه كردند . گويد : روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال فدك صلح فرمود و خدا داناتر است كه چگونه بوده است .

گويد مالك

بن انس ، از قول عبدالله بن ابى بكر بن عمرو بن حزم روايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال نيمى از زمينهاى فدك با آنان صلح فرمود و كار همان گونه بود تا آنكه عمر آنان را تبعيد كرد و عوض نيمه ديگر به آنان شتر چيزهاى ديگر پرداخت .

كس ديگرى غير از مالك بن انس مى گويد : هنگامى كه عمر مى خواست ايشان را تبعيد كند ، كسانى را براى تقويم اموال آنان فرستاد كه ابوالهيثم بن التهيان و فروة بن عمرو و حباب بن صخر و زيد بن ثابت بودند . آنان نخلستانها و سرزمين فدك را تقويم كردند ، عمر بهاى نيمه اى را كه از ايشان بود ، پرداخت كه پنجاه هزار درهم بود و آن را از اموال عراق كه براى عمر رسيده بود ، پرداخت و ايشان را به شام تبعيد كرد .

ابوبكر جوهرى مى گويد : محمد بن زكريا براى من ، از جعفر بن محمد بن عماره كندى ، از پدرش ، از حسين بن صالح بن حى ، از قول دو مرد از بنى هاشم ، از قول زينب دختر على بن ابى طالب عليه السلام ، و جعفر بن محمد بن على بن حسين هم ، از پدرش ، همچنين عثمان بن عمران عجيفى ، از نائل بن نجيح بن عمير بن شمر ، از جابر جعفى ، از ابوجعفر محمد بن على عليه السلام ، همچنين احمد بن محمد بن يزيد ، از عبدالله بن محمد بن سليمان ، از پدرش ، از عبدالله بن

حسن بن حسن ، همگى نقل كرده اند : چون به فاطمه عليهاالسلام خبر رسيد ، ابوبكر تصميم به منع از تصرف فدك گرفته است ، چادر خويش را پوشيد و همراه تنى چند از زنان قوم خود و دختركانش حركت فرمود و چگونگى حركت و راه رفتن او را راه رفتن پيامبر هيچ تفاوت نداشت . به مسجد و پيش ابوبكر آمد و انبوه مهاجران و انصار حاضر بودند ، ميان او و ايشان پرده اى سپيد قبطى آويخته شد . فاطمه عليهاالسلام ناله اى اندوهناك برآورد كه همگان فرياد گريه شان برآمد . مدتى طولانى سكوت فرمود تا آنان از گريستن آرام گرفتند و سپس چنين فرمود :

سخن خود را با ستايش آن كس كه از همگان به ستايش و نعمت و بزرگوارى شايسته تر است آغاز مى كنم ، سپاس و ستايش خداوند را در قبال آنچه از نعمت ارزانى داشته و به آنچه الهام فرموده است ، و خطبه اى طولانى و پسنديده را نقل كرده اند كه در پايان آن چنين فرموده است : از خداى آن چنان كه شايسته اوست ، بترسيد و در آنچه به شما فرمان داده است ، او را فرمان بريد كه از ميان بندگان دانشمندان از خدا بيم مى ورزند . و خداوندى را كه به سبب عظمت و نورش هر كه در آسمانها و زمين است براى تقرب به او وسيله اى جستجو مى كند ، سپاس داريد و ما وسيله خداوند ميان خلق خدا و ويژگان او و محل قدس و حجت خداونديم و ما وارثان پيامبران خداييم ، سپس گفت

: من فاطمه دختر محمدم ، اين سخن را مى گويم و تكرار مى كنم و اين سخن را ياوه و بيهوده نمى گويم ، اينك با گوشهاى شنوا و دلهاى موافق گوش دهيد و اين آيه را تلاوت فرمود همانا رسولى از خودتان براى شما آمد كه پريشانى شما بر او گران و بر نجات شما آزمند و به مؤ منان رئوف و مهربان است . ( 97 ) و اگر با ديده انصاف بنگريد پدرم را فراتر از پدران خود و او را برادر پسرعمويم ، نه مردان ديگر خواهيد يافت .

آن گاه سخنان طولانى ديگرى نقل كرده است كه ما در فصل دوم آن را خواهيم آورد و در پايان گفته است : و شما اينك تصور مى كنيد كه براى من ارثى وجود ندارد آيا حكم جاهلى را مى جويند و براى كسانى كه يقين داشته باشند چه كسى از خداوند نيكو حكم تر است . ( 98 ) هان اى گروههاى مسلمانان ! بايد ميراث پدرم با زور از من ربوده شود ؟ اى پسر ابوقحافه چگونه است كه خداوند مقرر فرموده است تو از پدرت ميراث ببرى ولى از پدرم ميراث نبرم ، عجب كار شگفتى آورده اى ( 99 ) اينك آن را لگام زده براى خود بگير تا روز حشر تو به ديدارت آيد . بهترين حكم ، خداوند است و محمد صلى الله عليه و آله سالار و وعده گاه قيامت خواهد بود و آن گاه كه رستاخيز برپاى شود اهل باطل زبان خواهند كرد . ( 100 ) براى هر خبرى وقتى معين است

و به زودى خواهيد دانست ( 101 ) كه چه كسى را عذابى خواهد رسيد كه زبونش مى سازد و عذاب جاودانه بر او خواهد بود ( 102 ) ، فاطمه عليهاالسلام آن گاه روى به سوى قبر پدرش كرد و به اين ابيات هند دختر اثاثه تمثل جست :

همانا كه پس از تو كارها و هياهوهايى صورت گرفت كه اگر تو حضور مى داشتى سخنى فزون گفته نمى شود ، چون تو درگذشتى و توده هاى ريگ و خاك حائل تو شد برخى از مردان آنچه را در سينه داشتند براى ما آشكار ساختند ، مردانى نسبت به ما تحقير و ترش رويى كردند و اينك كه تو از ما غائبى حق ما غصب مى شود .

گويد : تا آن روز آن همه مرد و زن گريه كننده ديده نشده بود ، فاطمه عليهاالسلام سپس بر جاى مسجد كه ويژه انصار بود ، توجه كرد و فرمود : اى كسانى كه بازمانده كسانى هستيد كه بازوهاى دين و پاسداران اسلام بوده اند و خود نيز چنان بوده ايد ، اين سستى در يارى دادن و خوددارى از كمك به من و چشم پوشى از حقوق من و چرت زدن در مورد دفع ستم از من چيست ؟ مگر رسول خدا صلى الله عليه و آله نمى فرمود : بايد حرمت و حقوق آدمى در فرزندانش رعايت شود چه زود و با شتاب بدعتها كه پديد آورديد ، بر فرض كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرموده باشد ، بايد شما دين او را بميرانيد . آرى كه به جان خودم

سوگند مرگ او مصيبت بزرگى است كه رخنه و شكاف آن ، فراخ و غيرقابل جبران است .

زمين از اين مصيبت تيره و تار و كوهها لرزان و آرزوها بر باد شد . پس از او ، حريم تباه و پرده حرمت دريده و مصونيت از ميان برداشته شد . آرى اين گرفتارى و سوگى است كه كتاب خدا پيش از مرگ او آن را اعلان كرده و پيش از فقدانش شما را از آن آگاه فرموده است و خداوند متعال چنين مى گويد محمد جز پيامبرى نيست كه پيش از او پيامبران درگذشتند ، آيا اگر بميرد يا كشته شود شما بر پاشنه هاى خود برخواهيد گشت و هر كس چنان كند هرگز زيانى به خدا نمى رساند و خداوند به زودى سپاسگزاران را پاداش مى دهد . ( 103 ) هان اى انصار ! بايد ميراث پدرم به تاراج برده شود و حال آنك شما مى بينيد و مى شنويد ، صداى فريادخواهى و فرا خواندن را مى شنويد و به شما مى رسد ، و شما داراى شمار و ساز و برگ هستيد ، اين خانه و ديار از آن شماست و شما نخبگانى هستيد كه خدايتان انتخاب فرموده است و گزيدگانى هستيد كه خدايتان برگزيده است .

شما جنگ و ستيز را با عرب آغاز كرديد و با آنان چندان نبرد كرديد تا آسياى اسلام به يارى شما به گردش آمد و كارش سامان گرفت و سرانجام آتش جنگ خاموش شد و فوران شرك آرام گرفت و دعوت به باطل تسكين يافت و نظام دين استوار شد ، اينك پس

از آن پيشتازى و شدت و شجاعت خود را كنار كشيديد و سستى و ترس بر شما چيره شد ، آن هم در قبال مردمى كه سوگندهاى خود را گسستند ، آن هم پس از عهدكردن و طعنه زدن در دين شما ، با پيشوايان كفر جنگ كنيد كه براى آنان سوگند استوارى نيست ، شايد بس كنند ( 104 ) هان كه شما را چنان مى بينم كه به سستى و صلح جويى گرايش يافته ايد و آنچه را كه شنيديد ، منكر شديد . و روا داشتيد آنچه را كه انجام داديد ، بر فرض كه شما و همه كسانى كه در زمين هستند كافر شويد ، همانا خداوند بى نياز ستوده است . من آنچه را كه به شما گفتم با توجه به زبونى و خفتى است كه شما را فرو گرفته است و ضعف يقين و سستى نيزه ها كه بر شما عارض شده است . اينك همان را داشته باشيد ، در حالى كه پشت به جنگ مى دهيد و كفشهايتان دريده است كنايه از درماندگى و گريز و ننگ بر شما باقى و داغ زبونى بر جامه هاى شماست ، هر چه مى خواهيد انجام دهيد كه به آتش برافروخته خداوند كه بر دلها سر مى كشد خواهيد رسيد و آنچه مى كنيد در مقابل چشم خداوند است ، و آنان كه ستم مى كنند به زودى خواهند دانست كه به كدام بازگشت گاه باز مى گردند . ( 105 )

ابوبكر جوهرى مى گويد : محمد بن زكريا ، از محمد بن ضحاك ، از هشام بن محمد

، از عوانة بن حكم براى من نقل كرد كه چون فاطمه عليهاالسلام آن سخنان خود را با ابوبكر گفت ، ابوبكر نخست ستايش و نيايش خدا را به جاى آورد و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد و چنين گفت : اى برگزيده ترين زنان و اى دختر بهترين پدران به خدا سوگند من از راءى رسول خدا تجاوز نكرده ام و فقط فرمان او را به كار بسته ام و ديده بان به اهل خود دروغ نمى گويد . تو سخن گفتى و ابلاغ كردى و درشتى و سختى در گفتار كردى ، خداوند ما و تو را بيامرزد ، وانگهى من مركب و وسايل شخصى و كفشهاى پيامبر صلى الله عليه و آله را به على عليه السلام تسليم كردم ، اما در مورد چيزهاى ديگر من خود از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود از ما گروه انبيا سيمينه و زرينه و زمين و خانه و ملك و آب ارث برده نمى شود بلكه از ما ايمان و حكمت و علم و سنت به ارث مى برند . ، و من به آنچه فرمان داده است عمل كردم و براى رسول خدا خيرخواهى ورزيديم و توفيق من جز به خدا نيست بر او توكل كرده ام و به سوى او پناه مى برم . ( 106 )

ابوبكر جوهرى مى گويد : هشام بن محمد ، از پدرش روايت مى كند كه مى گفته است : فاطمه عليه السلام به ابوبكر فرمود : ام ايمن گواهى مى دهد كه رسول خدا صلى الله

عليه و آله فدك را به من عطا فرموده است . ابوبكر گفت : اى دختر رسول خدا به خدا سوگند كه خداوند كسى را نيافريده است كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله يعنى پدرت براى من محبوب تر باشد و روزى كه پدرت رحلت فرمود ، دوست مى داشتم آسمان بر زمين مى افتاد و به خدا سوگند اگر عايشه فقير باشد بهتر است تا تو فقير باشى ، وانگهى آيا تصور مى كنى منى كه حق سرخ و سپيد را مى پردازم نسبت به حق تو كه دختر رسول خدايى ستم مى كنم . اين مال از پيامبر صلى الله عليه و آله نيست بلكه مالى از اموال عمومى مسلمانان است كه پيامبر صلى الله عليه و آله با درآمد آن مردان را سوار مى فرمود و در راه خدا آن را هزينه مى كرد و اينك كه رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت فرموده است من همان گونه كه او رفتار مى فرمود ، در آن مورد رفتار مى كنم . فاطمه گفت : به خدا سوگند ديگر هرگز با تو سخن نخواهم گفت .

ابوبكر گفت : به خدا سوگند من هرگز درباره تو پريشان گويى نمى كنم . فاطمه فرمود : به خدا سوگند كه خدا را به زيان تو فرا مى خوانم نفرينت مى كنم ابوبكر گفت : به خدا سوگند كه من خدا را به سود تو فرا مى خوانم براى تو دعا مى كنم . و چون مرگ فاطمه فرا رسيد ، وصيت فرمود كه ابوبكر بر او نماز نگزارد . بدن

فاطمه شبانه به خاك سپرده شد و عباس بن عبدالملك بر او نماز گزارد و فاصله ميان مرگ او و پدرش هفتاد و دو شب بود .

ابوبكر جوهرى مى گويد : محمد بن زكريا براى من ، از قول جعفر بن محمد بن عماره با همان اسناد روايت نخستين روايت كرد كه چون ابوبكر سخنان فاطمه عليهاالسلام را شنيد بر او گران آمد و به منبر رفت و گفت : اى مردم ! اين توجه و گرايش به هر سخن چيست ! اين آرزوها به روزگار رسول خدا صلى الله عليه و آله كجا بود ؟ هان ، هر كس كه شنيده است بگويد و هر كس گواهى مى دهد گواهى دهد . همانا او يعنى على عليه السلام روباهى است كه گواهش دم اوست و پيوسته به هر فتنه است ، اوست كه مى گويد بگذاريد به حال نخستين و فتنه و آشوب برگردد . از فرد ناتوان و زنها يارى مى جويند ، همچون ام طحال كه خويشاوندانش روسپى گرى را براى او خوش مى داشتند . همانا من اگر بخواهم مى گويم و اگر بگويم درمانده مى سازم ، ولى من تا آن گاه كه رهايم كنند ، ساكت خواهم ماند . سپس روى به انصار كرد و گفت : اى انصار ! سخنان سفلگان شما به اطلاع من رسيده است ، و حال آنكه شايسته ترين افرادى كه بايد عهد پيامبر را رعايت كنند شماييد كه او پيش شما آمد و شما بوديد كه پناه و يارى داديد ، همانا كه من بر هيچ كس كه سزاوار نباشد دست و

زبان نمى گشايم و از منبر فرود آمد و فاطمه عليهاالسلام هم به خانه اش برگشت .

قسمت دوم

مى گويم ، اين سخنان ابوبكر را بر نقيب ابويحيى جعفر بن يحيى بن ابى زيد بصرى خواندم و به او گفتم : ابوبكر به چه كسى تعريض زده است ؟ تعريض نيست كه تصريح كرده است . گفتم : اگر تصريح مى كرد كه از تو نمى پرسيدم . خنديد و گفت : به على بن ابى طالب عليه السلام گفته است . گفتم : يعنى تمام اين سخنان را براى على گفته است ؟ گفت : آرى پسركم موضوع پادشاهى است . پرسيدم سخن انصار چه بوده است ؟ گفت : ايشان با صداى بلند نام على را بر زبان مى آوردند به بيعت با او فرا مى خواندند و ابوبكر از پريشان شدن كار حكومت خودشان مى ترسيده است . سپس لغات مشكل كلام ابوبكر را از نقيب پرسيدم برايم توضيح داد ( 107 ) و گفت : اينكه شاهد روباه دم اوست ، مثلى است براى كسى كه گواهى جز پاره اى از تن خويش نداشته باشد و درباره اصل آن گفته اند ، روباه مى خواست شير را بر گرگ بشوراند ، به شير گفت گرگ گوسپندى را كه تو براى خود نگه داشته بودى دريد و خورد و من حضور داشتم . شير گفت : چه كسى در اين باره براى تو گواهى مى دهد ؟ روباه دم خود را كه خون آلود بود بلند كرد . شير هم كه گوسپند را از دست داده بود گواهى او را پذيرفت و

گرگ را كشت . و ام طحال نام زنى روسپى در دوره جاهلى است كه به بسيارى زناكارى او مثل زده مى شده است و مى گفته اند فلان زناكارتر از ام طحال است .

ابوبكر جوهرى مى گويد : محمد بن زكريا ، از قول ابن عايشه ، از قول پدرش ، از عمويش براى من نقل كرد كه چون فاطمه عليهاالسلام با ابوبكر سخن گفت ، ابوبكر نخست گريست و سپس گفت : اى دختر رسول خدا از پدرت دينار و درهمى به ارث برده نمى شود و فرموده است از پيامبران ميراثى برده نمى شود . فاطمه گفت : فدك را پيامبر صلى الله عليه و آله به من بخشيده است . ابوبكر گفت : در اين باره چه كسى گواهى مى دهد ؟ على بن ابى طالب عليه السلام آمد و گواهى داد ، ام ايمن هم آمد و گواهى داد . در اين هنگام عمر بن خطاب و عبدالرحمان بن عوف آمدند و گواهى دادند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درآمد فدك را تقسيم مى فرموده است . ابوبكر گفت : اى دختر رسول خدا تو و على و ام ايمن و عمر و عبدالرحمان همگى راست گفتيد و چنان بوده است كه اين مال تو از پدرت به آن صورت بوده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از درآمد فدك هزينه زندگى و خوراك شما را پرداخت مى كرده و باقى مانده آن را تقسيم مى فرموده است ، و به گروهى در راه خدا مركوب مى داده است . اينك تو مى خواهى

با آن چه كار كنى ؟ فاطمه گفت : مى خواهم همان كار را انجام دهم كه پدرم انجام مى داد . ابوبكر گفت : خدا گواه تو بر من خواهد بود كه من هم همان گونه رفتار كنم كه پدرت رفتار مى فرمود . فاطمه گفت : خدا را كه چنان عمل خواهى كرد ؟ ابوبكر گفت : خدا را كه چنان عمل مى كنم ، فاطمه عرضه داشت بارخدايا گواه باش ، و ابوبكر درآمد غله فدك را مى گرفت و به اندازه كفايت به ايشان مى پرداخت و باقى مانده آن را تقسيم مى كرد . ابوبكر و عثمان و على هم همين گونه عمل مى كردند ، و چون معاويه به حكومت رسيد پس از رحلت امام حسين عليه السلام ، يك سوم آن را به مروان بن حكم و يك سوم را به عمرو و پسر عثمان و يك سوم آن را به پسر خود يزيد داد و آنان همچنان فدك را در دست داشتند تا آنكه در دوره حكومت مروان تمام فدك در اختيارش قرار گرفت و آن را به پسر خويش عبدالعزيز بخشيد . عبدالعزيز هم آن را به پسر خود عمر بن عبدالعزيز بخشيد و چون عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد ، نخستين دادى كه داد برگرداندن فدك بود . حسن پسر امام حسن عليه السلام و گفته شده است امام على بن حسين عليه السلام را خواست و آن را به ايشان برگرداند و در مدت حكومت عمر بن عبدالعزيز كه دو سال و نيم بود فدك در دست فرزندان فاطمه عليهاالسلام بود . چون

يزيد بن عاتكه به حكومت رسيد ، فدك را از ايشان بازستد و همچنان در دست بنى مروان دست به دست مى گشت تا آنكه حكومت آنان سپرى شد . چون ابوالعباس سفاح به حكومت رسيد ، فدك را به عبدالله بن منصور آن را از ايشان بازستد . پسرش مهدى عباسى آن را به فرزندان فاطمه برگرداند و پس از او موسى و هارون آن را بازستدند و همچنان در دست ايشان بود تا ماءمون به حكومت رسيد و آن را به فاطمى ها برگرداند .

ابوبكر جوهرى مى گويد : محمد بن زكريا ، از قول مهدى بن سابق براى من نقل كرد كه ماءمون براى رسيدگى به مظالم نشست ، نخستين نامه كه به دستش رسيد بر آن نگريست و گريست و به كسى كه بالاسرش ايستاده بود گفت : جار بزن كه وكيل فاطمه كجاست ؟ پيرمردى برخاست كه دراعه بر تن و عمامه بر سر و كفشهاى دوخت تعز شهرى از يمن بر پاى داشت و پيش آمد و با ماءمون در مورد فدك به مناظره پرداخت . ماءمون براى او و او براى ماءمون حجت مى آورد ، سرانجام ماءمون فرمان داد قباله فدك به نام ايشان نوشته شود و سند نوشته شد و بر او خواندند و آن را امضا كرد .

در اين هنگام دعبل خزاعى در حضور ماءمون برخاست و قصيده معروف خود را كه مطلعش اين بيت است براى او خواند :

با برگرداندن ماءمون فدك را به بنى هاشم چهره روزگار خندان شد . ( 108 )

و همچنان فدك در دست اولاد فاطمه

عليهاالسلام بود تا روزگار متوكل كه او آن را به عبدالله بن عمر بازيار بخشيد . در فدك يازده نخل باقى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به دست خويش كاشته بود و بنى فاطمه خرماى آن نخلها را مى چيدند و در موسم به حاجيان هديه مى دادند و حاجيان هم اموال گران و فراوان به ايشان مى دادند . عبدالله بن عمر بازيار ، مردى به نام بشران بن ابى اميه ثقفى را به مدينه فرستاد تا به فدك برود و آن نخلها را قطع كند . او چنان كرد و چون به بصره برگشت ، فلج شد . ( 109 )

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از سويد بن سعيد و حسن بن عثمان ، از قول وليد بن محمد ، از زهرى ، از عروه ، از عايشه نقل مى كند كه عايشه مى گفته است : فاطمه عليهاالسلام به ابوبكر پيام فرستاد و ميراث خود از پيامبر صلى الله عليه و آله را مطالبه فرمود و او در آن هنگام آنچه را كه در مدينه و فدك از پيامبر صلى الله عليه و آله بود و همچنين باقى مانده خمس خيبر را مطالبه مى كرد . ابوبكر گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است از ما ارث برده نمى شود آنچه از ما باقى بماند صدقه است . و آل محمد هم بايد از درآمد آن بهره مند شوند . و من به خدا سوگند چيزى از صدقات رسول خدا را از همان حالى كه در عهد او بوده است

تغيير نمى دهم و در آن مورد همان گونه رفتار مى كنم كه پيامبر رفتار مى فرمود . ابوبكر از اينكه چيزى از آن را به فاطمه تسليم كند ، خوددارى كرد و بدين سبب فاطمه از ابوبكر دلگير شد و بر او خشم گرفت و تا هنگامى كه درگذشت با ابوبكر سخن نگفت . فاطمه پس از پدرش شش ماه زنده بود و چون درگذشت على عليه السلام شبانه پيكرش را به خاك سپرد و ابوبكر را آگاه نكرد .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد ، از قول اسحاق بن ادريس ، از قول محمد بن احمد ، از معمر ، از زهرى ، از عروه ، از عايشه براى ما نقل كرد كه مى گفته است ، فاطمه عليهاالسلام و عباس پيش ابوبكر آمدند و ميراث خود از پيامبر صلى الله عليه و آله را مطالبه كردند و موضوع آن ، زمين فدك و سهم خيبر بود . ابوبكر به آن دو گفت : من شنيدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود : از ما ارث برده نمى شود ، آنچه از ما باقى بماند صدقه است . و ديده ام رسول خدا چگونه انجام مى داده است ، تغيير نمى دهم و همان گونه عمل خواهم كرد . فاطمه بر ابوبكر خشم گرفت و تا هنگامى كه درگذشت با ابوبكر سخن نگفت . ( 110 )

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد ، از قول عمر بن عاصم و موسى بن اسماعيل ، از حماد بن سلمه ، از كلبى ، از ابوصالح ، از ام هانى نقل

مى كند كه مى گفته است فاطمه عليهاالسلام به ابوبكر گفت : هنگامى كه تو بميرى چه كسى از تو ارث مى برد ، گفت : فرزندان و همسرم . فرمود : پس به چه سبب تو بايد به جاى ما از پيامبر ارث ببرى ؟ ابوبكر گفت : اى دختر رسول خدا از پدرت خانه و مال و سيم و زرى باقى نمانده است كه ارث برده شود .

فاطمه گفت : سهمى كه خداوند براى ما قرار داده است و اينك در دست تو قرار گرفته است . ابوبكر گفت : من شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود : اين روزى و طعمه اى است كه خداوند به ما ارزانى فرموده است و هنگامى كه من مردم ميان همه مسلمانان خواهد بود .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد ، از قول ابوبكر بن ابى شيبه ، از محمد بن افضل ، از وليد بن جميع ، از ابوالطفيل براى ما نقل كرد كه مى گفته است ، فاطمه عليهاالسلام به ابوبكر پيام فرستاد كه آيا تو از پيامبر صلى الله عليه و آله ميراث مى برى يا خاندان او ؟ گفت : نه كه اهل و خاندانش ارث مى برند . فاطمه گفت : پس سهم رسول خدا صلى الله عليه و آله چه مى شود ؟ ابوبكر گفت : من شنيدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود : خداوند به پيامبر خويش روزى اى نصيب فرمود . سپس خداوند او را قبض روح فرمود و آن را براى كسى قرار داد كه پس از

پيامبر به حكومت رسد و پس از پيامبر من به ولايت رسيده ام و مى خواهم آن را به مسلمانان برگردانم . فاطمه فرمود : تو خود به آنچه از پيامبر شنيده اى داناترى .

مى گويم ابن ابى الحديد در اين حديث چيز عجيبى ديده مى شود و آن اين است كه فاطمه از ابوبكر مى پرسد : تو از پيامبر ارث مى برى يا خانواده اش ؟ و ابوبكر مى گويد : البته كه خانواده اش ، و اين دليل بر آن است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله ارث برده مى شود و خانواده اش از او ارث مى برند و اين تصريح مخالف با آن چيزى است كه ابوبكر خود آن را نقل مى كرده است كه از ما پيامبران ارث برده نمى شود . وانگهى از اين حديث فهميده مى شود كه ابوبكر از گفتار پيامبر چنين استنباط كرده است كه منظور از پيامبر در عبارت رسول خدا ، خود آن حضرت است و با آنكه به صورت نكره آمده است تصور و برداشت ابوبكر چنان بوده است . همان گونه كه پيامبر ( ص ) در خطبه اى فرمود : خداوند بنده اى را براى انتخاب دنيا و آنچه در پيشگاه پروردگارش هست مخير فرمود و آن بنده آنچه را كه در پيشگاه خداوند است برگزيد و ابوبكر گفت : نه كه ما جانهاى خود را فداى تو مى كنيم .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد ، از قول قعنبى ، از عبدالعزيز بن محمد ، از محمد بن عمر ، از ابوسلمه براى ما نقل

كرد كه فاطمه فدك را از ابوبكر مطالبه فرمود ، ابوبكر گفت : من شنيدم كه پيامبر مى فرمود : از پيامبر ارث برده نمى شود . ، هزينه زندگى هر كس را كه پيامبر برعهده داشته است ، من برعهده مى گيرم و بر هر كس پيامبر صلى الله عليه و آله اتفاق مى فرموده است ، من هم انفاق خواهم كرد . فاطمه فرمود : اى ابوبكر چگونه است كه دختران تو از تو ارث خواهند برد ولى دختران پيامبر از او ارث نمى برند ؟ ابوبكر گفت : همين است .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد ، از قول محمد بن عبدالله بن زبير ، از فضيل بن مرزوق ، از بحترى بن حسان نقل مى كرد كه مى گفته است : براى اينكه كار ابوبكر را زشت سازم به زيد بن على عليه السلام گفتم : چگونه ابوبكر فدك را از دست فاطمه عليهاالسلام بيرون كشيد ؟

گفت : ابوبكر مرد مهربانى بود و خوش نمى داشت كارى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله انجام مى داده است تغيير دهد . فاطمه پيش او رفت و گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فدك را به من بخشيده است . ابوبكر گفت : آيا تو را در اين باره گواهى هست ؟ فاطمه عليهاالسلام همراه على عليه السلام آمد و على به سود فاطمه گواهى داد . سپس ام ايمن هم آمد و خطاب به آن دو به گفته ابوزيد يعنى به عمر و ابوبكر گفت : آيا گواهى مى دهيد كه من اهل بهشت هستم ؟

گفتند : آرى همين گونه است . ام ايمن گفت : و من گواهى مى دهم كه پيامبر صلى الله عليه و آله فدك را به فاطمه بخشيده است ، ابوبكر گفت : اى فاطمه ! مردى ديگر يا زنى ديگر بايد گواهى دهند تا مستحق آن شوى كه به سود تو حكم شود . گويد : ابوزيد پس از نقل اين خبر گفت : به خدا سوگند اگر قضاوت كردن در اين باره به من هم واگذار مى شد ، همان گونه كه ابوبكر گفته است مى گفتم همان راءى را مى دادم . ( 111 )

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد ، از قول محمد بن صباح ، از يحيى بن متوكل ابوعقيل ، از كثير نوال براى ما نقل كرد كه مى گفته است به ابوجعفر محمد بن على عليه السلام گفتم : خدا مرا فدايت گرداند آيا معتقدى كه ابوبكر و عمر در مورد حق شما بر شما ستم كرده اند ، يا چيزى از حق شما را از ميان برده اند ؟ فرمود : نه ، سوگند به كسى كه قرآن را بر بنده خويش نازل مى فرمود تا براى جهانيان بيم دهنده باشد كه آنان به اندازه دانه خردل هم به ما ستم نكرده اند . گفتم : فدايت شوم آيا آنان را دوست داشته باشم ؟ فرمود : آرى ، در دنيا و آخرت و هر گناهى در اين باره رسيد بر گردن من . سپس امام باقر فرمود : خداوند سزاى مغيره و بنان را بدهد كه آن دو بر ما اهل بيت دروغ بسته اند

.

جوهرى مى گويد : و ابوزيد ، از قول عبدالله بن نافع و قعنبى ، از مالك از زهرى ، از عروه ، از عايشه براى ما نقل كرد كه مى گفته است : پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله همسران آن حضرت خواستند عثمان بن عفان را پيش ابوبكر بفرستند و ميراث خود را مطالبه كنند با يك هشتم سهم خود را بخواهند من يعنى عايشه به آنان گفتم : مگر پيامبر صلى الله عليه و آله نفرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاريم صدقه است .

قسمت سوم

ابوبكر جوهرى مى گويد : همچنين ابوزيد ، از عبدالله بن نافع و قعنبى و بشر بن عمر ، از مالك ، از ابوالزناد ، از اعرج ، از ابوهريره ، از قول پيامبر صلى الله عليه و آله همسران آن حضرت خواستند عثمان بن عفان را پيش ابوبكر بفرستند و ميراث خود را مطالبه كنند يا يك هشتم سهم خود را بخواهند من يعنى عايشه به آنان گفتم : مگر پيامبر صلى الله عليه و آله نفرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاريم صدقه است .

ابوبكر جوهرى مى گويد : همچنين ابوزيد ، از عبدالله بن نافع و قعنبى و بشر بن عمر ، از مالك ، از ابوالزناد ، از اعرج ، از ابوهريره ، از قول پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كرد كه فرموده است : وراث من نبايد دينار و درهمى تقسيم كنند ، آنچه باقى بگذارم پس از خرج زنان ،

هزينه عيالم هر چه باقى بماند ، صدقه است .

مى گويم ابن ابى الحديد اين حديث غريبى است ، زيرا مشهور آن است كه حديث منتفى بودن ارث را هيچ كس جز ابوبكر به تنهايى نقل نكرده است .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد ، از حزامى ، از ابن وهب ، از يونس ، از ابن شهاب ، از عبدالرحمان اعرج براى ما نقل كرد كه از ابوهريره ( 112 ) شنيده است كه مى گفته است ، خودم شنيده پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود : سوگند به كسى به كسى كه جان من در دست اوست ، از ميراث من چيزى تقسيم نمى شود ، آنچه باقى گذارم ، صدقه خواهد بود . گويد : اين صدقات اوقاف به دست على عليه السلام بود كه عباس تصرف كرد و دعواى ميان على و عباس هم سر همين بود و عمر از اينكه آن را ميان دو تقسيم كند ، خوددارى كرد تا آنكه عباس از آن كناره گفت و على عليه السلام آن را در اختيار گرفت و سپس در اختيار امام حسن و امام حسين بود و پس از آن در اختيار على بن حسين عليه السلام و حسن بن حسن عليه السلام بود كه هر دو آن را اداره مى كردند و پس از آن هم در اختيار زيد بن على عليه السلام قرار گرفت .

ابوبكر جوهرى گويد : ابوزيد ، از قول عثمان بن عمر بن فارس ، از يونس ، از زهرى ، از مالك بن اوس بن حدثان براى ما نقل كرد

كه مى گفته است : روزى پس از برآمدن آفتاب عمر بن خطاب مرا احضار كرد ، پيش او رفتم بر تختى كه روى ريگها بود و فرشى گسترده نبود بر پشتى چرمى نشسته بود . به من گفت : اى مالك گروهى از قوم تو كه خانواده دارند به مدينه آمده اند ، براى ايشان پرداخت مالى را فرمان داده ام ، آن را اى مرد خودت تقسيم كن ، در همين حال يرفا خدمتكار عمر آمد و گفت : عثمان و سعد و عبدالرحمان و زبير اجازه آمدن پيش تو را مى خواهند ، آيا اجازه مى دهى ؟ گفت : آرى و اجازه داد و ايشان آمدند . اندكى بعد يرفا آمد و گفت : على و عباس اجازه ورود مى خواهند ، اجازه مى دهى ؟ گفت : آرى ، بگذار بيايند . چون آن دو وارد شدند ، عباس گفت : اى اميرالمؤ منين ميان من و اين يعنى على قضاوت كن و آن دو درباره املاك فراوانى كه خداوند به رسول خود از اموال بنى نضير ارزانى فرموده بود ، اختلاف نظر و دعوا داشتند . عباس و على پيش عمر به يكديگر سخن درشت گفتند ، آسوده ساز . در اين هنگام عمر گفت : شما را به خدايى سوگند مى دهم كه آسمانها و زمين به فرمان او برجاى است ، آيا مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاريم ، صدقه است . ، و مقصود پيامبر خودش بوده است ؟

گفتند : آرى چنين فرموده است . آن گاه عمر روى به عباس و على كرد و گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم آيا اين موضوع را مى دانيد ؟ گفتند : آرى . عمر گفت : من اينك در اين باره براى شما توضيح مى دهم ، كه خداوند تبارك و تعالى در اين فى ء و غنيمت ، پيامبر خود را به چيزى ويژه فرموده است كه به ديگرى آن را اعطا نفرموده است و خداوند در اين باره چنين مى فرمايد آنچه را كه خداوند از اموال آنان غنيمت داد ، از آن پيامبر اوست كه شما براى آن هيچ اسب و اشترى نتاختيد : و خداوند رسولان خود را بر هركه خواهد چيره مى فرمايد و خداى بر هر كارى تواناست . ( 113 ) و اين مخصوص پيامبر صلى الله عليه و آله بود و پيامبر هم آن را ميان شما هزينه مى فرمود و كسى ديگر را بر شما ترجيح نداد و ميان شما پايدار داشت و اين اموال باقى مانده است و پيامبر صلى الله عليه و آله هزينه ساليانه اهل خود را نخست از آن پرداخت مى كرد و اضافه و باقى مانده را در راه خدا و همان گونه كه ديگر اموال خدا را هزينه مى كرد ، مصرف مى فرمود ، و در تمام مدت زندگى خود چنين فرمود . چون رحلت كرد ، ابوبكر گفت : من والى هستم و همان گونه كه پيامبر در آن باره عمل مى فرمود ، عمل كرد ، و حال آنكه در آن هنگام شما

دو تن عمر به عباس و على نگريست چنان مى پنداشتيد كه ابوبكر در آن مورد ستمگر و تبهكار است و خدا مى داند كه او نيكوكار راستگو و به راه راست و پيرو حق بود . چون خداوند عمر ابوبكر را به سر آورد . گفتم من سزاوارترين مردم به ابوبكرم و به رسول خدا و آن را دو يا چند سال از حكومت خود در دست داشتم و همان گونه كه رسول خدا و ابوبكر عمل مى كردند ، عمل كردم ، و شما دو تن و در آن حال به عباس و على نگريست مى پنداشتيد كه من در آن باره ستمگر و تبهكارم و خداوند مى داند كه نيكوكار و به راه راست و پيرو حق هستم . پس از آن هر يك پيش من آمديد و سخن شما در واقع يكى بود . تو اى عباس پيش من آمدى و بهره خود را از برادرزاده ات يعنى از پيامبر را مطالبه كردى و على هم آمد و بهره همسرش را از مال پدرش مطالبه كرد . به شما گفتم پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود ، آنچه باقى گذاريم ، صدقه است . و چون تصميم گرفتم به شما دو تن واگذارم ، گفتم بر شما عهد و پيمان و ميثاق الهى است كه همان گونه عمل كنيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر و من عمل كرده ايم وگرنه با من سخن مگوييد . گفتيد با همين شرط به ما واگذار ، و من با همان شرط

به شما واگذار كردم . آيا اينك داورى ديگرى از من مى خواهيد ، به خدايى كه آسمانها و زمين به فرمان او پابرجاى است . تا هنگامى كه قيامت برپاى شود قضاوت ديگرى ميان شما نخواهم كرد ، اينك هم اگر از اداره آن ناتوانيد ، به خودم برگردانيد و من زحمت شما دو تن را كفايت مى كنم .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد ، از قول اسحاق بن ادريس ، از عبدالله بن مبارك ، از يونس ، از زهرى نقل مى كند كه مالك بن اوس بن حدثان خبر بالا را براى او هم همين گونه نقل كرده است . زهرى مى گويد : اين موضوع را براى عروة نقل كردم ، گفت : مالك بن اوس راست گفته است ، من خودم شنيدم عايشه مى گفتت : همسران پيامبر صلى الله عليه و آله عثمان بن عفان را پيش ابوبكر فرستادند تا ميراث آنان را از غنايمى كه خداوند ويژه پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داده است ، مطالبه كند و من آنان را از اين كار بازداشتم و گفتم آيا از خداى نمى ترسيد ، آيا نمى دانيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود : از ما ارث برده نمى شود ، آنچه باقى بگذاريم ، صدقه است . و مقصود پيامبر وجود خودش بود و البته آل محمد از درآمد آن مال بهره مند مى شوند و همسران پيامبر به آنچه گفتم تسليم شدند .

مى گويم ابن ابى الحديد در اين احاديث مشكلاتى است . بدين معنى كه حديث نخست متضمن

آن است كه عمر گروهى از جمله عثمان را سوگند داده و گفته است شما را به خدا سوگند مى دهم ، مگر نمى دانيد كه رسول خدا فرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه را باقى بگذاريم ، صدقه است . و مقصودش از اين گفتار وجود خودش بود ؟ و آن گروه كه عثمان هم در زمره ايشان بود گفتند : آرى . چگونه عثمان كه بر طبق اين گفتار خود از اين موضوع آگاه بوده ، حاضر شده است فرستاده همسران پيامبر پيش ابوبكر بشود و از او بخواهد كه ميراث ايشان را بدهد ، مگر اينكه گفته شود عثمان و سعد و عبدالرحمان و زبير سخن عمر را از باب تقليد از ابوبكر و بر مبناى حسن ظن در آنچه او روايت كرده است ، تصديق كرده اند و آن را علم شمرده اند كه گاهى بر گمان هم نام علم اطلاق مى شود .

و اگر كسى بگويد چرا اين حسن ظن عثمان به روايت ابوبكر در آغاز كار وجود نداشته است تا نمايندگى همسران پيامبر صلى الله عليه و آله را براى مطالبه ميراث ايشان نپذيرد ؟ گفته مى شود جايز است در آغاز كار نسبت به آن روايت شك داشته باشد و سپس به سبب مشاهده نشانه ها و دلايلى كه مقتضى تصديق آن بوده است ، آن را تصديق كرده باشد و براى همه مردم اين حال اتفاق مى افتد .

اين جا اشكال ديگرى هم وجود دارد و آن اين است كه بر طبق اين روايت عمر ، على و عباس را

سوگند داده است كه آيا آن خبر را مى دانند و ايشان گفته اند آرى ، در صورتى كه آن دو از اين خبر آگاه بوده اند ، چگونه ممكن است عباس و فاطمه براى طلب ميراث خود بدان گونه كه در روايات قبلى آمده است و ما هم آن را نقل كرديم پيش ابوبكر بروند ؟ آيا جايز است بگويم عباس خبر ارث نبردن از پيامبر را مى دانسته و سپس ارثى را كه مستحق آن نيست مطالبه كند ؟ و آيا ممكن است گفته شود على از آن خبر آگاه بوده و به همسر خويش اجازه فرموده است كه مالى را كه مستحق آن نيست ، مطالبه كند و از خانه خود به مسجد آيد و با ابوبكر نزاع كند و آن گونه سخن بگويد ، بديهى است كه اين كار فاطمه بدون اجازه و راءى على صورت نگرفته است ، وانگهى اگر از پيامبر صلى الله عليه و آله ارثى برده نمى شود ، تسليم كردن وسايل شخصى و مركوب و كفشهاى پيامبر صلى الله عليه و آله به على اشكال مى پذيرد زيرا على كه اصلا وارث پيامبر نبوده است و اگر از اين جهت كه همسر على در مظان ارث بردن بوده است ، آن هم بر فرض نبودن خبر نفى ميراث آنها را به على تسليم كرده است ، باز هم اين كار جايز نيست . زيرا خبرى كه ابوبكر نقل مى كند مانع از ارث بردن از پيامبر است ، چه اندك و چه بسيار .

و اگر كسى بگويد متن خبر چنين بوده است كه از ما

گروه پيامبران سيم و زر و زمين و آب و ملك و خانه به ارث برده نمى شود .

در پاسخ او گفته مى شود از مضمون اين كلام چنين فهميده مى شود كه هيچ چيز از پيامبران ارث برده نمى شود ، زيرا عادت عرب بر اين جارى است و مقصود اين نيست كه فقط از همين اجناس ارث برده نمى شود ، بلكه اين تصريح بر اطلاق كلى دارد كه از هيچ چيز پيامبران ارث برده نمى شود .

وانگهى در دنباله خبر تسليم كردن مركوب و وسايل شخصى و كفشهاى پيامبر ( ص ) آمده است كه آن حضرت فرموده است : از ما ارث برده نمى شود ، آنچه باقى گذاريم ، صدقه است . و نفرموده است از چه چيزها ارث برده نمى شويم . و اين اقتضاى نفى ارث بردن از همه چيز را دارد .

اما در خبر دوم كه آن را هشام بن محمد كلبى از پدرش نقل مى كند نيز اشكالى وجود دارد . او مى گويد : فاطمه عليهاالسلام فدك را طلب كرد و گفت آن را پدرم به من بخشيده است و ام ايمن هم در اين باره براى من گواهى مى دهد . ابوبكر در پاسخ گفته است : اين مال از پيامبر صلى الله عليه و آله نبوده است و مالى از اموال عمومى مسلمانان بوده است كه از درآمد آن پيامبر به افراد نظامى مركوب مى داده و در راه خدا هزينه مى فرموده است . بنابراين مى توان از ابوبكر پرسيد آيا براى پيامبر صلى الله عليه و آله جايز

بوده است كه به دختر خود يا به كس ديگرى ملك مخصوصى از اموال عمومى مسلمانان را ببخشد ؟ آيا در اين مورد بر پيامبر از سوى خداوند متعال وحى شده است يا به اجتهاد راءى خويش آن هم به عقيده كسانى كه چنين اجتهادى را براى پيامبر جايز مى دانند عمل فرموده است يا آنكه اصلا براى پيامبر انجام دادن اين كار جايز نبوده است ؟ اگر ابوبكر پاسخ دهد كه براى پيامبر جايز نبوده است ، سخنى بر خلاف عقل و خلاف اعتقاد مسلمانان گفته است ، و اگر بگويد جايز بوده است ، به او گفته خواهد شد پس در اين صورت فاطمه عليهاالسلام تنها به ادعا كفايت نكرده و فرموده است ام ايمن هم براى من گواهى مى دهد .

و لازم بوده است در پاسخ گفته شود گواهى ام ايمن به تنهايى پذيرفته نيست و اين خبر متضمن اين پاسخ نيست . بلكه مى گويد پس از ادعاى فاطمه و اينكه چه كسى براى او گواهى مى دهد ، ابوبكر مى گويد اين مالى از اموال خداوند است و از پيامبر صلى الله عليه و آله نبوده است و اين جواب درستى نيست .

اما خبرى كه آن را محمد بن زكريا از عايشه نقل مى كند ، در آن هم اشكالى نظير اشكال خبر قبلى است ، زيرا در صورتى كه على عليه السلام و ام ايمن براى فاطمه عليهاالسلام گواهى داده باشند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فدك را به او بخشيده است ، در اين صورت امكان راستى سخن فاطمه و سخن عبدالرحمان و عمر

همه با هم فرام باشد نيست و تاءويلى هم كه ابوبكر كرده و گفته است همگى راست مى گوييد ، درست نيست كه اگر فدك را پيامبر به فاطمه بخشيده باشد ديگر اين سخن ابوبكر كه گفته است پيامبر هزينه شما را از آن پرداخت مى كرد و باقى مانده آن را تقسيم مى كرد و به افراد در راه خدا از آن مركوب مى داد . نمى تواند درست باشد كه منافى با هبه بودن فدك است و معنى هبه و بخشيدن اين است كه مالكيت فدك به فاطمه منتقل شده است و او مى تواند هرگونه بخواهد در آن تصرف كند و كس ديگر را در آن حقى نيست . چيزى كه اينگونه باشد ، چگونه بخشى از درآمد آن تقسيم مى شده است و بخشى ديگر هزينه فراهم كردن مركوب مى شده است . بر فرض كه كسى بگويد پيامبر صلى الله عليه و آله پدر فاطمه بوده است و حكم تصرف آن حضرت در اموال دخترش مثل تصرف در اموال خودش و بيت المال مسلمانان است و ممكن است پيامبر صلى الله عليه و آله به حكم پدرى در اموال فاطمه چنين تصرفى مى فرموده است .

به اين فرض چنين پاسخ داده مى شود كه بر فرض تصرف پيامبر در اموال فاطمه به عنوان مال فرزندش ، اين موضوع مالكيت فاطمه را نفى نمى كند و چون پدر بميرد ، براى هيچ كس تصرف در آن مال جايز نيست زيرا هيچ كس ديگر پدر او نيست كه بتواند تصرف پدران در اموال فرزندان را اعمال كند ، وانگهى عموم يا

بيشتر فقيهان تصرف پدر را در اموال فرزند جايز نمى شمارند .

قسمت چهارم

اشكال ديگر سخن عمر به على و عباس است كه مى گويد در آن هنگام ابوبكر را ستمگر تبهكارى مى پنداشتيد و در مورد خودش هم همين را مى گويد كه شما مرا هم ستمگر تبهكارى مى پنداشتيد ، اگر درست باشد كه آن دو چنين پندارى داشته اند چگونه اين تصور ايشان با آنكه ادعاى عمر علم داشته اند كه پيامبر فرموده است از من ارث برده نمى شود . ، ممكن است به وجود آمده باشد . به راستى كه اين سخن از شگفتى ترين شگفتى هاست ، و اگر چنين نبود كه حديث خصومت عباس و على و قضاوت خواستن ايشان از عمر در كتابهاى صحيح حديث كه مورد اتفاق است نقل شده است ، من شگفت نمى كردم و هر يك از اين مواردى كه گفتيم صحت آن را مخدوش مى ساخت ، ولى اين حديث در كتابهاى صحاح نقل شده است و در آن ترديدى نيست .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد ، از قول ابن ابى شيبة ، از علية ، از ايوب ، از عكرمه ، از مالك بن اوس بن حدثان براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عباس و على پيش عمر آمدند و عباس گفت ميان من و اين فلان و بهمان شده قضاوت كن و مردم گفتند ميان ايشان قضاوت كن . عمر گفت قضاوت نمى كنم كه هر دو مى دانند پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود ،

هر چه باقى بگذاريم ، صدقه است .

مى گويم ، پذيرفتن اين حديث هم مشكل است ، زيرا آنها براى نزاع در ميراث نيامده بودند بلكه در مورد سرپرستى صدقات و اوقاف رسول خدا صلى الله عليه و آله كه كداميك توليت آن را برعهده داشته باشد ، نه اينكه كدام يك به ارث ببرد ، آمده بودند و خصومت و نزاع هم بر سر توليت اوقاف بوده است ، آيا جوابش اين است كه بگويد هر دو مى دانند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود !

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد ، از يحيى بن كثير پدر غسان ، از شعبة ، از عمر بن مره ، از ابوالبخترى براى ما نقل كرد كه مى گفته است ، عباس و على براى داورى پيش عمر آمدند و عمر به طلحه و زبير و عبدالرحمان بن عوف و سعد گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم آيا شنيده ايد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود : هر مال پيامبر ، صدقه وقف است مگر آنچه كه از آن هزينه و روزى اهل خود را بپردازد و از ما ارث برده نمى شود . ! و آنان همگى گفتند : آرى شنيده ايم . عمر افزود : كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را صدقه مى داد و افزون بر آن را تقسيم مى فرمود و پس از اينكه رحلت فرمود ابوبكر دو سال عهده دار آن بود و همان گونه رفتار كرد كه پيامبر رفتار مى

فرمود و شما دو تن مى گفتيد ابوبكر در اين كار ستمگر و خطاكار است و حال آنكه درست عمل مى كرد .

پس از ابوبكر كه من عهده دار آن شدم ، به شما گفتم اگر مى خواهيد به شرط آنكه مانند پيامبر و با رعايت عهد او در آن عمل كنيد خودتان سرپرستى آن را بپذيريد ، گفتيد آرى و اينك به داورى پيش من آمده ايد . اين يكى عباس مى گويد : نصب خودم از برادرزاده ام را مى خواهم ، و اين يكى على عليه السلام مى گويد نصيب همسرم را مى خواهم ، و به خدا سوگند جز همان كه گفته ام قضاوت ديگرى ميان شما نخواهم كرد .

مى گويم ابن ابى الحديد پذيرفتن اين حديث هم مشكل است ، زيرا بيشتر روايات و نظر بيشتر محدثان حاكى از آن است كه آن روايت را هيچ كس جز ابوبكر به تنهايى نقل نكرده است ، و فقها در اصول فقه در مورد پذيرش خبرى كه آن را فقط يك تن از صحابه نقل كرده باشد به همين مورد استناد مى كنند . شيخ ما ابوعلى گفته است : در روايت هم مانند شهادت فقط روايتى پذيرفته مى شود كه حداقل دو تن آن را نقل كرده باشند ، فقيهان و متكلمان همگى با او مخالفت كرده اند و دليل آورده اند كه صحابه روايت ابوبكر به تنهايى را كه گفته است ما گروه پيامبران ارث برده نمى شويم .

پذيرفته اند ، يكى از ياران ابوعلى با تكلف بسيار خواسته است پاسخى پيدا كند و گفته است :

روايت شده است كه ابوبكر روزى كه با فاطمه عليهاالسلام احتجاج مى كرد ، گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم هر كس در اين باره از پيامبر چيزى شنيده است بگويد ، و مالك بن اوس بن حدثان روايت مى كند كه او هم سخن پيامبر را شنيده است ، و به هر حال اين موضوع حاكى از آن است كه عمر از طلحه و زبير و عبدالرحمان و سعد استشهاد كرده است و آنان گفته اند آن را از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده ايم ؛ اين راويان به روزگار ابوبكر كجا بوده اند هيچ نقل نشده است كه يكى از ايشان به روز احتجاج فاطمه عليهاالسلام و ابوبكر چيزى از اين موضوع نقل كرده باشند .

ابن ابى الحديد سپس روايات ديگر را هم همين گونه بررسى و نقد كرده است و مى گويد : مردم چنين مى پندارند كه نزاع فاطمه عليهاالسلام با ابوبكر فقط در دو چيز بوده است ، ميراث و اينكه فدك به او بخشيده شده است و حال آنكه من در احاديث ديگر به اين موضوع دست يافته ام كه فاطمه عليهاالسلام در چيز سومى هم نزاع كرده و ابوبكر او را از آن هم محروم كرده است و آن سهم ذوى القربى است . ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از هارون بن عمير ، از وليد بن مسلم ، از صدقه پدر معاويه ، از محمد بن عبدالله ، از محمد بن عبدالرحمان بن ابى بكر ، از يزيد رقاشى ، از انس بن

مالك روايت مى كرد كه فاطمه عليهااالسلام پيش ابوبكر آمد و گفت : خودت مى دانى كه در مورد اوقاف و صدقات و آنچه خداوند از غنايم در قرآن با عنوان سهم ذوى القربى ياد فرموده است نسبت به ما ستم روا داشته اى و اين آيه را تلاوت مى فرمود : و بدانيد كه از هر چيز كه غنيمت و فايده ببريد همانا يك پنجم آن از خدا و پيامبر و خويشاوندان اوست . . . ( 114 ) ، ابوبكر گفت : پدر و مادرم فداى تو و پدرى كه از او متولد شده اى ، من در مورد كتاب خدا و حق رسول خدا و خويشاوندان او مى شنوم و فرمانبردارم و من هم كتاب خدا را كه تو مى خوانى ، مى خوانم ولى از اين آيه چنان نمى فهمم كه بايد آن سهم از خمس به صورت كامل به شما پرداخت شود . فاطمه فرمود : آيا آن سهم براى تو و خويشاوندان توست ؟ گفت : نه كه مقدارى از آن را براى شما هزينه مى كنم و باقى مانده اش را در مصالح مسلمانان هزينه مى سازم . فاطمه گفت : اين حكم خداوند متعال نيست . ابوبكر گفت : حكم خداوند همين است ولى اگر رسول خدا در اين باره با تو عهدى فرموده يا حقى را براى شما واجب داشته است ، من تو را تصديق و تمام آن را به تو و اهل تو تسليم مى كنم . فاطمه گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مورد عهد خاصى با من نفرموده

است ، به جز اينكه هنگامى كه اين آيه نازل شد شنيدم مى فرمود : اى آل محمد مژده باد بر شما كه ثروت براى شما آمد . ، ابوبكر گفت : علم من در مورد اين آيه به چنين چيزى نمى رسد كه تمام اين سهم را به طور كامل به شما بدهم ولى براى شما به اندازه اى كه بى نياز شويد و از هزينه شما هم چيزى بيشتر آيد ، خواهد بود . اينك اين عمر بن خطاب و ابوعبيدة بن جراح حضور دارند از ايشان بپرس و ببين هيچ كدام با آنچه مطالبه مى كنى موافق هستند ؟ فاطمه عليهاالسلام به عمر نگريست و همان سخنى را كه به ابوبكر گفته بود به او هم گفت : عمر هم همان گونه كه ابوبكر گفته بود پاسخ داد فاطمه عليهاالسلام شگفت كرد و چنين گمان مى برد كه آن دو در اين باره با يكديگر مذاكره و توافق كرده اند .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد ، از قول هارون بن عمير ، از وليد ، از ابن ابى لهيعة ، از ابوالاسود ، از عروه نقل مى كرد كه فاطمه از ابوبكر ، فدك و سهم ذوى القربى را مطالبه فرمود كه ابوبكر نپذيرفت و آن دو را در زمره اموال خداوند قرار داد .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد ، از احمد بن معاويه ، از هيثم ، از جويبر ، از ابوالضحاك ، از حسن بن محمد بن على بن ابى طالب عليه السلام براى ما نقل كرد كه ابوبكر سهم ذوى القربى را از فاطمه و

بنى هاشم بازداشت و آن را در راه خدا و براى خريد اسب و سلاح قرار داد .

ابوبكر جوهرى مى گويد : همچنين ابوزيد ، از حيان بن هلال ، از محمد بن يزيد بن ذريع ، از محمد بن اسحاق براى ما نقل كرد كه مى گفته است : از ابوجعفر محمد بن على عليه السلام پرسيدم هنگامى كه على عليه السلام به حكومت عراق و مردم رسيد در مورد سهم ذوى القربى چگونه رفتار كرد ؟ گفت همان روشى را كه ابوبكر و عمر داشتند معمول داشت ، گفتم : چگونه و به چه سبب شما اين حرفها را مى گوييد . گفت : به خدا سوگند ، اهل و خويشاوندان على بيرون از راءى او چيزى نمى گويند . پرسيدم پس چه چيزى او را بازداشته است ؟ فرمود : خوش نمى داشت كه بر او مدعى شوند كه مخالفت ابوبكر و عمر مى كند . ابوبكر جوهرى مى گويد : مومل بن جعفر براى من ، از قول محمد بن ميمون ، از داود بن مبارك نقل كرد كه مى گفته است : در بازگشت از حج همراه گروهى پيش عبدالله بن موسى بن عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن رفتيم و مسائلى را از او پرسيدم ، گفت : اين سؤ ال را از پدربزرگم عبدالله بن حسن كرده اند و او پاسخ داده است كه مادرم يعنى حضرت فاطمه زنى به تمام معنى راستگو و دختر پيامبر مرسلى بود كه در حال خشم بر كسى درگذشت و ما هم به سبب خشم او ، خشمگين

هستيم و هرگاه او راضى شود ، ما هم راضى خواهيم شد .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوجعفر محمد بن قاسم مى گويد : على بن صباح گفت : ابوالحسن شعر كميت ( 115 ) را به روايت مفضل ( 116 ) براى ما اين چنين خواند : به اميرالمؤ منين على عشق مى ورزم و در عين حال راضى به دشنام دادن به ابوبكر و عمر نيستم ، هر چند كه فدك و ميراث دختر پيامبر را ندادند اما نمى گويم كافر شده اند ، خداوند خود مى داند كه آنان براى روز رستاخيز چه بهانه اى به هنگام پوزش خواهى فراهم آورده اند .

ابن صباح مى گويد : ابوالحسن از من پرسيد آيا معتقدى كه كميت در اين شعر خود آن دو را تكفير كرده است ؟ گفتم : آرى . گفت : همچنين است .

ابن ابى الحديد سپس يكى دو روايت ديگر در مورد مراجعه فاطمه عليهاالسلام براى دريافت ميراث خود به ابوبكر و خطبه اى از او را نقل كرده است و اشعارى از مهيار ديلمى را آورده است كه بيرون از مباحث تاريخى است و بر شيعيان تاخته و دفاع از ابوبكر و عمر پرداخته است . در فصل دوم كه موضوع ميراث بردن يا نبردن از پيامبر صلى الله عليه و آله را مورد بررسى قرار داده است ، مطالب سيدمرتضى رحمه الله را از كتاب الشافى در اعتراض به قاضى عبدالجبار معتزلى و رد مطالب كتاب المغنى او را به تفصيل آورده است كه بحث كلامى مفصل و خواندنى و بيرون از چارچوب مطالب تاريخى

است . همين گونه است فصل سوم كه آيا فدك از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله به فاطمه عليهاالسلام بخشيده شده است يا نه كه مشتمل بر مباحث دقيق كلامى و فقهى و اصولى است و گاهى نكته اى لطيف به چشم مى خورد كه از جمله آنها اين لطيفه است كه ابن ابى الحديد آن را آورده است .

مى گويد : خودم از على بن فارقى كه مدرس مدرسه غربى در بغداد بود پرسيدم : آيا فاطمه در آنچه مى گفته است ، راستگو بوده است ؟ گفت : آرى . گفتم : چرا ابوبكر فدك را به او كه راست مى گفته است ، تسليم نكرده است ؟ خنديد و جواب بسيار لطيفى داد كه با حرمت و شخصيت و كمى شوخى كردن او سازگار بود . گفت : اگر آن روز به مجرد ادعاى فاطمه فدك را به او مى داد ، فرداى آن روز مى آمد و خلافت را براى همسر خويش مدعى مى شد و ابوبكر را از مقامش بركنار مى كرد و ديگر هيچ بهانه اى براى ابوبكر امكان نداشت زيرا او را صادق دانسته بود و بدون هيچ دليل و گواهى فدك را تسليم كرده بود . و اين سخن درستى است بر فرض كه على بن فارقى آن را به شوخى گفته باشد . قاضى عبدالجبار هم سخن خوب و پسنديده اى از قول شيعيان بيان كرده است و در آن باره اعتراضى نكرده است .

مى گويد : كار پسنديده اين بوده است كه صرف نظر از دين ، كرامت ، ابوبكر و

عمر را از آنچه مرتكب شدند ، باز مى داشت و به راستى اين سخن را پاسخى نيست كه شرط كرامت و رعايت حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله و پاس عهد آن حضرت را مى داشتند و بر فرض كه مسلمانان از حق خود از فدك نمى گذشتند ، به فاطمه چيزى پرداخت مى شد كه دلش را خشنود سازند و اين كار براى امام بدون مشورت با مسلمانان هم در صورتى كه مصلحت بداند جايز است . به هر حال امروز فاصله زمانى ميان ما و ايشان بسيار شده است و حقيقت حال را نمى دانيم و كارها به خدا باز مى گردد .

ابن ابى الحديد سپس به شرح عبارت ديگر اين نامه پرداخته است و مشكلات لغوى و ادبى آن را توضيح داده است و هيچ گونه مطلب تاريخى در آن نيامده است .

جزء شانزدهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان يافت و جلد هفدهم از پى خواهد آمد . ( 117 )

اول خرداد 1370

هفتم ذى قعدة الحرام 1411

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله الواحد العدل

( 47 ) : از وصيت آن حضرت است به حسن و حسين عليهماالسلام پس از آنكه ابن ملجم كه نفرين خدا بر او باد او را ضربت زد ( 118 )

توضيح

در اين وصيت كه چنين آغاز مى شود : اوصيكما بتقوى الله و الا تبغيا الدنيا و ان بغتكما شما را سفارش مى كنم به بيم از خدا و اينكه دنيا را مجوييد هر چند دنيا پى شما آيد .

ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات به مناسبت سفارش اكيدا اميرالمؤ منين عليه السلام در مورد همسايه بحثى اخلاقى در اين زمينه آورده است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود .

فصلى در اخبارى كه در حقوق همسايه وارد شده است

على عليه السلام در مورد همسايگان سفارش فرموده است . و اينكه فرموده است سفارش پيامبر شماست و به صورت خبر مرفوع از قول عبدالله بن عمر هم نقل شده است كه چون گوسپندى كشت پرسيد : آيا به همسايه يهودى ما چيزى از آن هديه داده اند ؟ كه من شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود : جبريل همواره و چندان مرا در مورد همسايه سفارش فرمود تا آنجا كه گمان بردم به زودى همسايه از همسايه ارث خواهد برد .

در حديث آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : هر كس به خداى و روز رستاخيز ايمان آورده است بايد كه همسايه خويش را گرامى دارد . و از همان حضرت روايت است : همسايه بد در محل اقامت ، درهم شكننده پشت است . نيز از همان حضرت نقل شده است : از گرفتاريهاى سخت ، همسايه بدى است كه با تو در محل اقامت باشد ، اگر كارى پسنديده بيند آن را پوشيده مى دارد به خاك مى سپارد و اگر كار زشتى ببيند

آن را پراكنده و فاش مى سازد .

و از جمله دعاها اين دعاست : بارخدايا از مالى كه مايه آزمون و گرفتارى باشد و از فرزندى كه بر من گران جانى كند و از زنى كه زود آدمى را پير كند و از همسايه اى كه با چشم و گوش خود مرا بپايد و اگر كار پسنديده اى بيند پوشيده دارد و اگر كارى نكوهيده را شنود آن را منتشر سازد ، به تو پناه مى برم .

ابن مسعود در حديثى از قول پيامبر نقل مى كند : سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بنده تسليم و مسلمان نمى شود تا گاهى كه دل و زبانش شود و همسايه اش از بديهاى او در امان باشد . گفتند مقصود از بديها چيست ؟ فرمود : تندخويى و ستم .

لقمان به فرزند خود فرموده است : پسركم بارهاى سنگين سنگ و آهن بر دوش كشيده ام چيزى را سنگين تر از سنگينى همسايه بد احساس نكرده ام .

و شعرى سروده اند كه هان كسى پيدا مى شود كه خانه اى را كه به سبب ناخوش داشتن يك همسايه به فروش مى رسد ، بسيار ارزان خريدارى كند ؟

اصمعى گفته است : شاميان با روميان همسايه بودند ، دو خصلت نكوهيده پستى و كم غيرتى را از آنان گرفتند و مردم بصره با خزر همسايه شدند ، دو خصلت كم وفايى و زناكارى را از ايشان گرفتند ، و مردم كوفه كه همسايه مردم سواد شدند ، دو خصلت سخاوت و غيرت را از آنان گرفتند .

گفته مى

شده است هر كس بر همسايه خود دستيازى كند از بركت خانه خود محروم مى شود و هر كس همسايه خود را آزار دهد ، خداوند خانه اش را ميراث مى برد .

ابوالهجم عدوى ( 119 ) ، خانه خود را كه در همسايگى سعيد بن عاص بود به صدهزار درهم فروخت ، چون مشترى بهاى خانه را آورد ، ابوالهجم گفت : اين بهاى خانه است ، بهاى همسايگى آن را هم بايد بدهى . خريدار گفت : چه همسايگى ؟ گفت : همسايگى سعيد بن عاص را . مشترى گفت : هرگز كسى براى همسايگى پول داده و آن را خريده است ؟ گفت : خانه ام را پس بده و پول خود را بردار . من همسايگى مردى را از دست نمى دهم كه اگر در خانه مى نشينم . احوال مرا مى پرسد و هرگاه مرا مى بيند سلامم مى دهد و هرگاه از او غايب مى شوم حفظالغيب مى كند و هرگاه به حضورش مى روم مرا به خود مقرب مى دارد و هرگاه چيزى از او مى خواهم حاجت مرا برمى آورد و در صورتى كه چيزى از او نخواهم او مى پرسد كه آيا چيزى نمى خواهى و اگر گرفتارى براى من رسد از من گره گشايى مى كند . چون اين خبر به سعيد بن عاص رسيد ، صدهزار درهم براى او فرستاد و گفت : اين پول خانه ات و خانه هم از آن خودت باشد .

حسن بصرى گفته است : حسن همسايگى در خوددارى از آزار همسايه نيست ، بلكه حسن همسايگى شكيبايى

بر آزار همسايه است .

زنى پيش حسن بصرى آمد و از نياز خود شكايت كرد و گفت : من همسايه توام .

حسن پرسيد : ميان من و تو چند خانه فاصله است ؟ آن زن گفت : هفت خانه . حسن نگريست زير تشكش هفت درهم بود ، همان را به او داد و گفت : نزديك بوده است كه هلاك شويم .

ابومسلم خراسانى صاحب دولت ، اسبى بسيار تندرو را سان ديد و به ياران خود گفت : اين اسب براى چه كارى خوب است ؟ آنان گفتند : براى شركت در مسابقه اسب دوانى و شكار گورخر و شترمرغ و تعقيب كسى كه از جنگ گريخته است . گفت : خوب و مناسب نگفتيد براى گريز از همسايه بد شايسته است .

در حديث مرفوعى از رسول خدا كه از جابر نقل شده چنين آمده است : همسايگان سه گونه اند ، همسايه اى كه يك حق دارد و همسايه اى كه دو حق دارد و همسايه اى كه سه حق . همسايه اى كه فقط يك حق دارد ، همسايه مشركى است كه خويشاوند نباشد كه حق او فقط همسايگى است . همسايه مسلمانى كه خويشاوند نباشد ، او را دو حق است و همسايه مسلمان خويشاوند كه او را سه حق است ، و كمترين پاس داشتن حق همسايگى اين است كه همسايه ات را با بوى ديگ غذاى خود ناراحت نسازى مگر اينكه كاسه اى از آن براى او فرستى . ( 120 )

( 49 ) : از نامه آن حضرت است به معاويه ( 121 )

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود : اما بعد ان

الدنيا مشغلة عن غيرها ، و سپس همانا دنيا سرگرم دارنده از غير آن آخرت است . ابن ابى الحديد چنين آورده است : اين گفتار نظير مثلى است كه گفته شده است سرگرم به دنيا همچون كسى است كه آب دريا را بياشامد كه هر چه بيشتر مى آشامد تشنگى او افزون مى شود و اصل در اين مورد ، اين گفتار خداوند است كه فرموده است : اگر براى آدمى دو صحراى انباشته از زر باشد به جستجوى سومى است و چشم آدمى را چيزى جز خاك انباشته نمى سازد و اين از آياتى است كه تلاوت آن نسخ و متروك شده است .

نصر بن مزاحم اين نامه را آورده و گفته است كه اميرالمؤ منين آن را براى عمرو بن عاص نوشته است و در روايت او افزونى هايى هست كه سيدرضى آن را ذكر نكرده است و چنين است : اما بعد ، دنيا بازدارنده آدمى از آخرت است ( 122 ) و دنيادار با حرص و آز گرفتار آن است ، به هيچ چيزى از آن نمى رسد مگر آنكه براى او آزمندى بيشترى گشوده مى شود و گرفتارى هايى براى او مى آورد كه رغبت او را به آن مى افزايد .

دل بسته به دنيا با آنچه به دست آورد از آنچه به آن نرسيده است بى نياز نمى شود ، سرانجام هم جدايى از آنچه جمع كرده است خواهد بود سعادتمند كسى است كه از غير خود پند و عبرت گيرد ، اينك اى ابا عبدالله مزد خويش را تباه مساز و در باطل معاويه شريك

مشو كه معاويه مردم را خوار و زبون ساخته و حق را به تمسخر گرفته است ، والسلام .

نصر بن مزاحم مى گويد : اين نخستين نامه اى است كه على عليه السلام به عمرو عاص نوشته است و عمرو عاص پاسخ داده است كه تو بايد به حق برگردى و شوراى پيشنهادى ما را بپذيرى ، و على عليه السلام پس از آن نامه درشتى به عمرو عاص نوشت و در همان نامه مثل او را چون سگى ( 123 ) دانسته است كه از پى مرد حركت مى كند و در نهج البلاغه آمده است . ( 124 )

( 51 ) : از نامه آن حضرت به كارگزارانش بر جمع خراج ( 125 )

در اين نامه كه با اين عبارت آغاز مى شود : اما بعد فان من لم يحذر ما هو سائر اليه ، لم يقدم لنفسه ما يحرزها . اما بعد ، هر كس از آنچه به سوى آن خواهد رفت رستاخيز برحذر نباشد ، براى خود چيزى كه او را از عذاب محفوظ بدارد از پيش نفرستاده است .

ابن ابى الحديد چنين گفته است : اميرالمؤ منين عليه السلام جمع كنندگان خراج را منع كرده است كه مبادا وسايل لازم و ضرورى خراج دهندگان را براى گرفتن خراج بفروشند ، همچون جامه ها و مركب و گاوهايى را كه براى شخم زدن لازم دارند و برده اى كه عهده دار خدمتگزارى و امربرى است . همچنين آنان را نهى فرموده است كه مبادا براى وصول خراج ، خراج دهنده را بزنند . ابن ابى الحديد در پى اين سخن خود مى نويسد :

عدى بن ارطاة نامه اى به عمر بن

عبدالعزيز نوشت و از او اجازه خواست كه كارگران و موديان را شكنجه دهد . عمر بن عبدالعزيز براى او نوشت : گويى من براى تو سپرى از عذاب خداوند هستم و پنداشته اى كه خشنودى من تو را از خشم خداوند مى رهاند ؟ بر هر كس حجت تمام شد و بدون فشار اقرار كرد ، او را به پرداخت آن وادار كن ، اگر توانا بود از او وصول كن و اگر از پرداخت خوددارى كرد او را به زندان بيفكن و اگر توان پرداخت نداشت پس از سوگنددادن او به خدا كه توان پرداخت ندارد ، آزادش كن كه اگر آنان با جنايات خود خدا را ملاقات كنند براى من خوشتر است كه من با خونهاى آنان ، خدا را ملاقات كنم .

( 52 ) : از نامه آن حضرت است به اميران شهرها درباره وقت نماز ( 126 )

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود : اما بعد فصلوا بالناس الظهر حتى تفى ء الشمس مثل مربض العنز اما بعد ، نماز ظهر را با مردم هنگامى بگزاريد كه خورشيد به مغرب بازگردد همچون آغل بز .

هر چند ابن ابى الحديد در اين نامه هيچ گونه موضوع تاريخى نقل نكرده است ولى بحثى فقهى و دقيق در مورد اختلاف فقهاى مذاهب مختلف اسلامى درباره زمان فضيلت گزاردن نمازها آورده است كه براى اطلاع از آراى مذاهب مختلف بسيار سودمند است . او نخست عقيده ابوحنفيه و سپس عقيده شافعى و مالك را نقل مى كند و پس از بيان آنها در فصلى جداگانه عقيده شيعه اماميه را از كتاب المقنعة شيخ مفيد آورده است و چگونگى پيداكردن وقت ظهر را به طريق نصب شاخص

از قول او بيان مى دارد .

( 53 ) : از نامه آن حضرت كه آن را براى مالك اشتر . . .

توضيح

قسمت اول

از نامه آن حضرت كه آن را براى مالك اشتر كه خدايش رحمت فرمايد به هنگامى كه پس از آشفته شدن كار مصر بر محمد بن ابى بكر امير آن ديار او را به امارت مصرگماشته ، نوشته است . اين نامه مفصل ترين عهدنامه است و از همه نامه هاى آن حضرت زيباييهاى بيشترى دارد .

در اين عهدنامه كه چنين آغاز مى شود : بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما امر به عبدالله على اميرالمؤ منين مالك بن حارث الاشتر به نام خداوند بخشنده مهربان اين فرمانى است از بنده خدا على اميرمؤ منان به مالك اشتر پسر حارث ( 127 )

ابن ابى الحديد شرح آن را در صد صفحه آورده است كه بخشى از آن توضيح لغات و صنايع لفظى و معنوى و بيرون از مقوله تاريخ است و بخشى ديگر گزينه هايى اخلاقى است و كلمات قصارى كه از قول اشخاص مختلف آورده است . اين بنده در ترجمه اين صد صفحه به لطايفى از آن كه خالى از جنبه تاريخى نيست ، بسنده مى كنم .

ابن ابى الحديد مى نويسد : على عليه السلام به او فرموده است : به خاطر دارى كه خودت اخبار حاكمان را گوش مى دادى ، گروهى را مى ستودى و برخى را نكوهش مى كردى ؟ اينك به زودى مردم درباره چگونگى حكمرانى تو سخن خواهند گفت ، برحذر باش كه بر تو خرده گرفته نشود و نكوهيده نشوى ، آن چنان كه خودت كسانى را كه سزاوار نكوهش بودند ، عيب و نكوهش

مى كردى . نيكوكاران را با خوشنامى كه خداوند درباره ايشان به زبان بندگانش جارى مى سازد مى توان شناخت و در مورد تبهكاران هم همين گونه است .

و گفته شده است زبانهاى مردم قلمهاى خداوند سبحان درباره پادشاهان است .

سپس به او فرمان مى دهد كه هرگاه ابهت و عظمت رياست و امارت در نظرش مى آيد و جلوه گر مى شود ، بزرگى و توان خداوند را در از ميان بردن و به وجودآوردن و زنده ساختن و ميراندن به ياد آورد كه تذكر اين موضوع جوشش غرور و تكبر را فرو مى نشاند و با چنين تذكرى به فروتنى مى گرايد .

اميرالمؤ منين على عليه السلام سپس به او نشان مى دهد كه قانون اميرى كوشش در جلب رضايت عامه مردم است كه اگر عامه مردم از امير راضى باشند ، نارضايتى خواص براى او زيانى ندارد و حال آنكه اگر عامه ناراضى شوند ، رضايت خواص براى او سودى نخواهد داشت . و اين مثل آن است كه اگر در شهر ده بيست تن از توانگران و ثروتمندان در التزام والى قرار مى گيرند و او را خدمت كنند و با او افسانه سرايى نمايند و به ظاهر براى او همچون دوست شوند ، همه اينان و نظايرشان از اطرافيان امير و شفاعت كنندگان و مقربان درگاهش در صورتى كه عامه مردم او را نپسندند نمى توانند براى او كارى انجام دهند نمى توانند براى او كارى انجام دهند ، وانگهى براى خواص مى توان بدل و جايگزين فراهم كرد و حال آنكه براى عامه جايگزين و بدل

نيست و اگر عامه مردم بر او بشورند همچون دريا خواهند بود كه چون طوفانى شود هيچ كس را ياراى ايستادگى در قبال آن نيست و حال آنكه خواص چنين نيستند .

ابن ابى الحديد سپس فصلى درباره نهى از ذكر عيبهاى مردم و آنچه در اين مورد آمده ، آورده است و فصلى ديگر در لزوم نشنيدن سخن چينى بيان كرده است كه يكى دو مورد آن چنين است : مصعب بن زبير ، احنف را بر كارى مورد عتاب قرار داد . احنف آن را انكار كرد ، مصعب گفت : مردى مورد اعتماد به من خبر داده است . احنف گفت : اى امير ، هرگز شخص مورد اعتماد سخن چينى نمى كند .

خسروان ساسانى به كسى اجازه نمى دادند كه سكباج بپزد ، و آن را ويژه مطبخ پادشاه مى دانستند . سخن چينى پيش انوشروان چنين گزارش كرد كه فلانى ، ما را كه گروهى بوديم به خوراكى دعوت كرد كه سكباج در آن بود تت انوشروان بر رقعه او نوشت : خيرخواهى تو را مى ستاييم و دوست تو را در مورد بد انتخاب كردن برادرانش نكوهش مى كنيم .

هنگامى كه وليد بن عبدالملك جانشين پدر خود در دمشق بود ، مردى پيش او آمد و گفت : اى امير مرا نصيحتى است . گفت : بگو ، گفت : يكى از همسايه هاى من پوشيده از ماءموريت جنگى خود برگشته است . وليد گفت : تو با اين كار خود ما را آگاه ساختى و همسايه بدى هستى ، اينك اگر مى خواهى كسى را همراه

تو براى تحقيق بفرستيم ، اگر دروغگو باشى آزارت خواهيم داد و اگر راستگو باشى تو را خوش نخواهيم داشت و اگر ما را به حال خود رها كنى ، رهايت مى كنيم . گفت : اى امير تو را به حال خود رها مى كنم . گفت : برگرد و پى كارت برو .

نظير اين داستان از عبدالملك هم نقل شده است كه كسى از او خواست در خلوت با او سخن بگويد . عبدالملك به همنشينان خود گفت : اگر مناسب مى دانيد بيرون برويد و آنان بيرون رفتند و همين كه آن مرد آماده سخن گفتن شد ، عبدالملك به او گفت : نخست آنچه را مى گويم گوش كن ، برحذر باش كه مرا ستايش نكنى كه من از تو به خويشتن آشناترم ، و اگر مى خواهى مرا تكذيب كنى كه براى كسى كه او را تكذيب مى كنند ، راءيى نيست و اگر مى خواهى درباره كسى سخن چينى كنى ، من سخن چينى را دوست نمى دارم . آن مرد گفت : آيا اميرالمؤ منين اجازه بازگشت مى دهد ؟ گفت : هرگاه مى خواهى برو . يكى از شاعران چنين سروده است : به جان خودت كه دشمن امير او را دشنام نداده است ، بلكه آن كس كه آن خبر را به امير مى رساند او را دشنام داده است .

ابن ابى الحديد در شرح اين جمله كه اميرالمؤ منين فرموده است : همانا كه بخل و ترس و آزمندى گرچه خوى هاى مختلفى است ولى در سوءظن داشتن نسبت به خدا هر سه

مشترك هستند ، مى گويد : سخنى پرارزش و فراتر از سخن همه حكيمان است .

مى فرمايد اين سه خوى و خصلت داراى فصل مشتركى است كه سوءظن نسبت به خداوند است ، زيرا شخص ترسو با خود مى گويد اگر جلو بروم و اقدام كنم ، كشته مى شوم ، و بخيل مى گويد اگر خرج كنم و ببخشم ، فقير مى شوم ، و آزمند مى گويد اگر كوشش و جديت نكنم آنچه را كه مى خواهم به آن برسم ، از دست مى دهم ، و بازگشت اين امور و ريشه آن در بدگمانى نسبت به خداوند است كه اگر آدمى نسبت به خدا خوش گمان و يقين او راست باشد به خوبى مى داند كه اجل و روزى و توانگرى و نيازمندى همه مقدر است و هيچ يك از آنها بدون قضاى خداوند متعال نخواهد بود .

ضمن شرح جمله همانا بدترين وزيران تو آنانى هستند كه پيش از تو وزير اشرار بوده اند پس از استشهاد به يكى دو آيه قرآن مجيد ، داستان تاريخى زير را آورده است : مردى از خوارج را پيش وليد بن عبدالملك آوردند ، وليد از او پرسيد درباره حجاج چه مى گويى ؟ گفت : مى خواهى چه بگويم ، مگر جز اين است كه او يكى از خطاهاى تو و شررى از شعله تو است ، خداوند تو را و همراه تو حجاج را لعنت كناد و شروع به دشنام دادن به آن دو كرد . وليد به عمر بن عبدالعزيز نگريست و گفت : درباره اين مرد چه مى گويى

؟ عمر گفت : چه بگويم ، مردى است كه شما را دشنام داده است ، اگر مى خواهيد دشنامش دهيد همان گونه كه به شما دشنام داده است و يا او را عفو كنيد . وليد خشمگين شد و به عمر بن عبدالعزيز گفت : تو را جز خارجى نمى پندارم . عمر بن عبدالعزيز گفت : من هم تو را جز ديوانه اى نمى پندارم و برخاست و خشمگين بيرون رفت . خالد بن ريان سالار شرطه وليد ، خود را به عمر بن عبدالعزيز رساند و گفت : چه چيزى تو را واداشت كه با اميرمؤ منان اين گونه سخن بگويى ؟ من دسته شمشيرم را در دست داشتم و منتظر بودم چه هنگامى فرمان به زدن گردنت مى دهد . عمر گفت : بر فرض كه به تو فرمان مى داد آن را انجام مى دادى ؟ گفت : آرى . چون عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد ، خالد بن ريان در حالى كه شمشير خود را حمايل كرده بود آمد و بالاسر او ايستاد . عمر به او نگريست و گفت : اى خالد شمشيرت را كنار بگذار كه تو در هر فرمانى كه ما بدهيم فرمان بردارى . مقابل عمر دبيرى نشسته بود كه دبيرى وليد را هم عهده دار بود ، به او هم گفت : قلمت را بر زمين بگذار كه با آن هم سود مى رسانى و هم زيان ، بارخدايا من اين دو را فرو نهادم آنان را به رفعت مرسان و به خدا سوگند خالد و آن دبير از آن پس تا هنگامى

كه مردند ، فرومايه و زبون بودند .

غزالى در كتاب احياء علوم الدين مى نويسد : همين كه زهرى به درگاه خليفه پيوست و با قدرتمندان درآميخت يكى از برادران دينى او برايش چنين نوشت :

اى ابابكر ، خداوند ما و تو را از فتنه ها به سلامت دارد ، تو گرفتار حالتى شده اى كه براى هر كس كه تو را مى شناسد ، شايسته است براى تو دعا كند و بر تو رحمت آورد . كه تو پيرى سالخورده شده اى نعمتهاى خداوند نسبت به تو از آنچه از كتاب خود به تو فهمانده و از سنت پيامبرش آموزش داده ، بسيار سنگين است و بار گرانى بر دوش توست . خداوند از علما اين چنين عهد و پيمان نگرفته بلكه فرموده است : براى آنكه آن را بر مردم روشن سازيد و پوشيده مداريدش ( 128 ) ، و بدان ساده ترين كارى كه مرتكب شده اى و سبك ترين گناهى كه بر دوش كشيده اى ، اين است كه انيس تنهايى ستمگران شده اى و با نزديك شدن به كسى كه حق را انجام نمى دهد ، راه گمراهى را آسان پيموده اى . ستمگران با نزديك ساختن تو به خودشان باطلى را رها نكرده اند ، بلكه تو را به صورت محورى درآورده اند كه سنگ آسياب ستم ايشان بر گرد تو مى گردد و تو را پلى قرار داده اند كه براى رسيدن به گناه خود از آن مى گذرند و نردبانى براى وصول به گمراهى خويش گرفته اند . وانگهى در پناه نام تو در دل

عالمان شك مى افكنند و دلهاى نادانان را در پى خود مى كشند ، آنچه كه براى تو آباد كرده اند در قبال آنكه دين و حال خوش تو را به تباهى داده اند ، چه بسيار چيزها كه از تو بهره بردارى كرده اند و در امان نيستى كه از آن گروه باشى كه خداوند درباره شان فرموده است : پس از ايشان گروهى جانشين آنان شدند كه نماز را تباه ساختند و از شهوتها پيروى كردند و به زودى به گمراهى خواهند افتاد . ( 129 ) اى ابابكر تو با كسى معامله مى كنى كه نادان نيست و فرشته اى بر تو موكل است كه غافل نمى ماند ، دين خود را كه دردمند شده است ، مداوا كن و زاد و توشه خويش را فراهم ساز كه سفرى دور و دراز در پيش است و هيچ چيز بر خدا در زمين و آسمان پوشيده نمى ماند ، ( 130 ) والسلام . ( 131 )

ضمن شرح اين جمله ثم رضهم على الا يطروك ، و سپس ايشان را چنان تربيت كن كه تو را تملق نگويند و در حضورت ستايش نكنند ، چنين آورده است :

در خبر آمده است : بر چهره ستايشگران چاپلوس خاك بپاشيد .

مردى در حضور على عليه السلام او را ستود و فراوان مدح كرد ، آن مرد در نظر على به نفاق متهم بود . به او فرمود : من فروتر از آن هستم كه گفتى و فراتر از آنم كه در دل دارى .

به روز بيعت با عمر بن عبدالعزيز ،

خالد بن عبدالله قسرى برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين خلافت هر كس را آراسته باشد ، تو خلافت را آراسته اى و هر كس را به شرف رسانده باشد ، اينك تو خلافت را به شرف رساندى ، تو همان گونه اى كه شاعر گفته است :

و اذالدر زان حسن وجوه

كان للدر حسن وجهك زينا ( 132 )

عمر بن عبدالعزيز گفت : به اين دوست شما سخنورى ارزانى شده و از خرد محروم شده است و فرمان داد بنشيند .

ضمن شرح اين جمله ثم الصق بذوى المروآت و الا حساب . . . ، آن گاه به كسانى توجه كن كه از خاندانهاى بامروت و والاگهرند . ، ابن ابى الحديد نامه اى را كه اسكندر به ارسطو نوشته است و پاسخ ارسطو را به او نقل كرده چنين گفته است :

و شايسته است در اين مورد پاسخى را كه ارسطو براى اسكندر در باب محافظت و نگهدارى افراد خانواده دار و والاتبار نوشته و پيشنهاد كرده است كه آنان را به رياست و اميرى ويژه دارد و از آنان به مردم عامه و سفلگان مراجعت نكند ، بياوريم كه تاءييدى در مورد سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام و وصيت اوست .

چون اسكندر ايران شهر را كه همان عراق و كشور خسروان است ، گشود و داراى پسر دارا را كشت ، براى ارسطو كه در يونان بود چنين نوشت :

اى حكيم ! از ما بر تو سلام باد و سپس هر چند گردش افلاك و علتهاى آسمانى چندان ما را در كارها

كامياب كرده است كه مردم مسخر فرمان ما شده اند ولى به سبب نياز ما به حكمت و دانش تو ، اينك آن را بهتر احساس مى كنيم ، ما منكر فضل تو نيستيم و اقرار به منزلت تو داريم و در مشورت با تو و اقتداء به انديشه تو و اعتماد به امر و نهى تو احساس آرامش مى كنيم كه مزه آن نعمت را چشيده ايم و بركت آن را آزموده ايم . آن چنان كه به سبب گوارابودن آن در نظر ما و رسوخ آن در ذهن و خرد ما ، پند و اندرز تو براى ما همچون غذا شده است و همواره بر آن اعتماد مى كنيم و رشته فكر خود را با آن مدد مى دهيم ، همچون جويبارها كه از بارش باران درياها مدد مى گيرد و همان گونه كه شاخه ها بر تنه و ريشه درخت متكى است و چون نيروگرفتن انديشه هاى پسنديده از يكديگر است . و همانا چندان فتح و ظفر و پيروزى براى ما صورت گرفته است و چندان دشمن را درمانده ساخته ايم كه گفتار از وصف آن ناتوان است و زبان آن كس كه نعمت به او ارزانى شده است ، از سپاس كوتاه است و فرو ماند . از جمله اين فتوح آن است كه از سرزمينهاى سوريه و جزيره گذشتيم و به بابل و سرزمين پارس رسيديم و همين كه نزديك آن ديار و مردمش بوديم چيزى نگذشت كه تنى چند از پارسيان سر پادشاه خود را براى من هديه آوردند ، به اميد آنكه در پيشگاه ما به حظ

و بهره اى رسند . ما به سبب بى وفايى و كمى رعايت حرمت و بدرفتارى ايشان فرمان داديم آنان را بر دار آويختند . سپس دستور داديم و همه شاهزادگان و آزادگان و افراد شريف را جمع كردند . مردانى ديدم تنومند و سخت باخرد كه انديشه و ذهن و ايشان آماده و وضع ظاهر و سخن آنان پسنديده بود و سخن و انديشه شان دليل بر دليرى و نيرومندى آنان بود و چنين به نظر مى رسيد كه اگر قضاى خداوند ما را بر ايشان پيروز نمى كرد و غلبه نمى داد ، راهى براى پيروزشدن ما بر آنان وجود نداشت و ممكن نبود كه تسليم شوند . ما اين كار را دور از خرد و مصلحت نمى بينيم كه بن و ريشه همه آنان را قطع كنيم و آنان را به گذشتگان ايشان ملحق سازيم تا بدين گونه دل از گناهان و فتنه انگيزيهاى ايشان در امان قرار گيرد ولى چنين مصلحت ديديم كه در اعمال اين نظريه در مورد كشتن ايشان بدون مشورت با تو شتاب نكنيم ، بنابراين در اين باره كه راءى تو را خواسته ايم ، نظر خود را پس از بررسى صحت آن و سنجيدن آن با انديشه روشن خود ، براى ما گزارش كن و سلام اهل سلام بر ما و بر تو باد .

قسمت دوم

ارسطو براى اسكندر چنين نوشت :

براى شاه شاهان و بزرگ بزرگان ، اسكندر در پيروزى بر دشمنان تاءييد شده است و چيرگى بر پادشاهان به او هديه داه مى شود ، از كوچكترين بندگان و كمترين بردگانش ارسطو طاليس

كه اقراركننده به سجده است و تواضع در سلام و اعتراف به فرمان بردارى دارد . . .

همانا براى هر سرزمين به ناچار بخشى از فضايل موجود است و سهم سرزمين فارس دليرى و نيرومندى است و اگر تو اشراف ايشان را بكشى ، افراد فرومايه را به جاى ايشان جايگزين مى كنى و منازل بر كشيدگان را به سفلگان ارزانى مى دارى و اشخاص بى ارزش و پست را به مراتب اشخاص گرانقدر چيره مى سازى ، و پادشاهان هرگز به بلايى سخت تر از اين گرفتار نمى شوند كه سفلگان بر كشور چيره و اشخاص بى آبرو عهده دار كارها شوند كه از هر چيز براى خوارى پادشاهى آنان خطرناك تر است . بنابراين به تمام معنى از اين كار برحذر باش و مبادا براى فرومايگان امكان چيرگى را فراهم آورى كه اگر از اين پس كسى از آنان بر لشكر و مردم سرزمين تو خروج كند آن چنان ايشان را فرو خواهد گرفت كه هيچ روش پسنديده اى باقى نخواهد ماند . از اين انديشه به انديشه ديگر برگرد و به همان آزادگان و بزرگان اعتماد كن و كشورشان را ميان ايشان تقسيم كن و هر كس را كه به هر ناحيه ، هر چند كوچك باشد ، مى گمارى عنوان پادشاهى بده و بر سرش تاج شاهى بگذار ، زيرا بر هر كس نام پادشاه نهاده شود و تاج بر سر نهد ، به نام و تاج خود چنان مى بالد كه حاضر براى فروتنى در قبال كس ديگرى نيست و هر يك از آن پادشاهان گرفتار مسائل ميان خود

و همسايه اش مى شود كه چگونه پادشاهى خود را حفظ كند و به فراوانى مال و سپاه خود سرگرم مى شود و بدين گونه آنان كينه هاى خود را نسبت به تو و خونهايى را كه برعهده تو داشته اند ، فراموش مى كنند و جنگ و ستيز ايشان به جاى آنكه متوجه تو باشد ميان خودشان خواهد بود و خشم ايشان نسبت به تو مبدل به خشم آنان از خودشان مى شود ، و هر چه بصيرت ايشان افزون شود براى تو ، روبه راه تر مى شوند اگر بر ايشان نزديك شوى به تو نزديك مى شوند و اگر از ايشان دورى جويى هر يك مى خواهد به نام تو عزت و قدرت يابد تا آنجا كه ممكن است يكى از ايشان به نام تو بر ديگرى بشورد و او را با لشكر تو بترساند و به اين گونه كارها سرگرم خود خواهند بود و به تو نمى پردازند و موجب ايمنى خاطر است كه پس از بيرون آمدن تو كارهاى نو پديد نياوردند ، هر چند كه به روزگار امانى نيست و به گردش دهر اعتمادى نه .

و چون مايه افتخار و حق واجب بود كه پاسخ آنچه را كه پادشاه از من پرسيده است بدهم ، اينك آن را كه محض نصيحت است عرضه داشتم هر چند كه پادشاه خود داراى بينش برتر و روش استوارتر و انديشه فراتر است و در آنچه به لطف از من يارى خواسته و مرا مكلف به روشن كردن آن و رايزنى فرموده است خود داراى همتى بيشتر است ، كه شاه همواره

در شناخت بهره نعمتها و نتيجه پسنديده كارها و استوارساختن پادشاهى و آسايش حال و درك آرزوها داراى قدرتى فراتر از حد قدرت بشر است . و درودى بى پايان كه آن را حد و نهايتى نباشد بر شاه باد .

گويند اسكندر به راءى ارسطو عمل كرد و شاهزادگان و بزرگ زادگان ايرانى را بر نواحى ايرانشهر به جانشينى خود گماشت و ايشان همان طبقه ملوك الطوايف هستند كه پس از او بر جاى بودند و كشور ميان ايشان بخش شده بود تا آنكه اردشير بابكان آمد و پادشاهى را از دست ايشان بيرون كشيد .

در شرح فصلى از اين عهدنامه كه در مورد گزينش قاضى است ، ابن ابى الحديد پس از شرح لغات و اصطلاحات و اشاره به اينكه اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است :

همانا كه اين دين اسير بود ، در مورد قاضيان و حاكمان عثمان است كه در حكومت او به حق قضاوت نمى كردند بلكه در طلب دنيا و به هواى نفس قضاوت مى كرده اند و حال آنكه اصحاب معتزلى ما مى گويند خداوند عثمان را بيامرزاد كه مردى ضعيف بود ، خويشاوندانش بر او چيره شدند و كارها را بدون اطلاع او انجام مى دادند ! و گناه ايشان بر خودشان است و عثمان از آنان برى است ؛ فصلى لطيف و آميخته به طنز درباره قضاوت و آنچه بر ايشان لازم است و ذكر برخى از كارهاى نادر ايشان آورده است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود .

در حديث مرفوع آمده است كه قاضى در حالى

كه خشمگين است نبايد قضاوت كند ، همچنين در حديث مرفوع آمده است كه هر كس گرفتار قضاوت ميان مسلمانان مى شود بايد در نگريستن و اشاره كردن و نشست و برخاست خود ميان ايشان به عدالت رفتار كند .

ابن شهاب زهرى پيش وليد يا سليمان رفت . او پرسيد : اى پسر شهاب ! اين چيست كه مردم شام آن را روايت مى كنند ؟ زهرى گفت : اى اميرالمؤ منين چه حديثى ؟ گفت : آنان روايت مى كنند كه هرگاه خداوند بنده اى را به شبانى رعيت مى گمارد ، حسنات را براى او مى نويسد و سيئات را نمى نويسد . گفت : اى اميرالمؤ منين دروغ گفته اند ، پيامبر به خدا نزديكتر است يا خليفه ؟ گفت : بدون ترديد پيامبر . ابن شهاب گفت : خداوند متعال در آيه بيست و ششم از سوره ص به پيامبر خود داود چنين مى فرمايد : اى داود ، ما تو را در زمين خليفه قرار داديم ، پس ميان مردم به حق حكم كن و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از خدا گمراه كند ، كسانى كه از راه خدا گمراه شوند براى آنان عذابى سخت است . سليمان گفت : همانا مردم ، ما را از دين خودمان فريب مى دهند .

ابن ارطاه خواست بكر بن عبدالله عدوى عهده دار قضاوت شود . بكر گفت : به خدا سوگند من قضاوت را نيكو نمى دانم ، اگر در اين سخن خود راستگو باشم ، براى تو روا نيست كسى را كه قضاوت را نيكو

نمى داند به قضاوت بگمارى و اگر دروغگو باشم ، فاسق هستم و به خدا سوگند روا نيست كه فاسق را به قضاوت بگمارى .

ابن شهاب زهرى گفته است سه چيز است كه چون در قاضى باشد ، قاضى نيست ، اينكه نكوهش را خوش نداشته باشد و ستايش را خوش داشته باشد و از عزل خود بترسد .

محارب بن زياد به اعمش گفت : عهده دار قضاوت شدم افرا خانواده ام گريستند و چون بركنار شدم باز هم گريستند و نمى دانم به چه سبب بود ؟ گفت : از اين روى بود كه چون قاضى شدى ، آن را خوش نمى داشتى و از آن بى تابى مى كردى و اهل تو به سبب بى تابى تو گريستند و چون بركنار شدى ، بركنارى را خوش نداشتى و از آن بى تابى كردى و باز هم اهل تو به سبب بى تابى تو گريستند . گفت : راست گفتى .

گروهى را براى گواهى دادن در مورد نخلستانى پيش ابن شبرمه قاضى آوردند .

آنان كه به ظاهر عادل هم بودند ، شهادت دادند . ابن شبرمه آنان را امتحان كرد و گفت : در اين نخلستان چند نخل خرماست ؟ گفتند : نمى دانيم . شهادت آنان را رد كرد . يكى از آنان به او گفت : اى قاضى ! سى سال است در اين مسجد قضاوت مى كنى به ما بگو در اين مسجد چند ستون است ؟ قاضى سكوت كرد و گواهى ايشان را پذيرفت .

مردى ، كنيزى را كه از مردى خريده بود ، مى

خواست به سبب حماقت كنيز پس دهد ، كارشان به مرافعه پيش اياس بن معاويه كشيد . اياس از آن كنيز پرسيد كدام پاى تو درازتر است ؟ گفت : اين يكى . اياس پرسيد آيا شبى را كه مادرت تو را زاييد به ياد دارى ؟ گفت : آرى . اياس گفت : حتما پس بده ، پس بده .

و در خبر مرفوع از روايت عبدالله بن عمر آمده است كه امتى كه ميان ايشان به حق قضاوت نشود ، مقدس و پاك نخواهد بود . ، و باز در حديث مرفوع از روايت ابوهريره آمده است هيچ كس نيست كه ميان مردم حكم دهد مگر اينكه روز قيامت او را در حالى مى آورند كه دستهايش بر گردنش بسته است ، دادگرى او را مى گشايد و ستم او را به همان حال رها مى كند .

مردى از على عليه السلام پيش عمر داورى آورد . على در حضور عمر نشسته بود ، عمر به او نگريست و گفت : اى اباالحسن برخيز و كنار مدعى خود بنشين . برخاست و كنار مدعى نشست ، و دلايل خود را عرضه كردند . آن مرد برگشت و على عليه السلام هم به جاى خود برگشت . عمر متوجه تغيير در چهره على شد و گفت : اى اباالحسن چرا تو را مغير مى بينم مگر چيزى از آنچه صورت گرفت خوش نداشتى ؟ گفت : آرى عمر پرسيد چه چيز را ؟ گفت : در حضور مدعى مرا احترام كردى و با كنيه ام خواندى ، اى كاش مى گفتى اى على

برخيز و كنار مدعى خود بنشين . عمر ، على را در آغوش كشيد و شروع به بوسيدن چهره اش كرد و گفت : پدرم فداى شما باد كه خداوند به يارى شما ما را هدايت فرمود و به وسيله شما ما را از ظلمت به نور منتقل كرد .

در بغداد مردى شهره به صلاح و پارسايى به نام رويم بود كه سرانجام عهده دار قضاوت شد . جنيد گفت : هر كس مى خواهد راز خود را به كسى بگويد كه آن را فاش نكند به رويم بگويد كه چهل سال محبت دنيا را نهان داشت تا سرانجام بر آن دست يافت .

ابوذر كه خداى از او خشنود باد مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله شش روز پياپى به من فرمود آنچه را به تو مى گويم بينديش و عمل كن ، روز هفتم فرمود تو را به ترس از خداوند در نهان و آشكار كارهايت سفارش مى كنم و هرگاه بدى كردى پس از آن به نيكى كن و از هيچ كس چيزى مخواه حتى اگر تازيانه ات بر زمين افتاد خود آن را بردار و عهده دار امانت مشو و اميرى و ولايت مپذير و هيچ يتيمى را كفالت مكن و هرگز ميان دو كس قضاوت و داورى مكن .

ضمن شرح آن بخش از عهدنامه كه درباره خراج است و با اين جمله آغاز مى شود : و تفقد امرالخراج بما يصلح اهله ، و در كار خراج چنان بنگر كه خراج دهندگان را به صلاح مى آورد ، ابن ابى الحديد چنين آورده است :

به انوشروان گزارش داده شد كه كارگزار اهواز ، خراجى افزون از حد معمول فرستاده است و چه بسا كه اين كار با اجحاف نسبت به رعيت صورت گرفته باشد .

نوشروان نوشت : اين اموال بر هر كس كه از او گرفته شده است ، برگردانده شود كه اگر پادشاه اموال خود را با گرفتن اموال مردم افزايش دهد همچون كسى است كه براى استوارساختن بام خانه خويش از بن خانه و ساختمان خود خاك بردارى كند .

بر انگشترى نوشروان نوشته شده بود : هر جا كه پادشاه ستم ورزد ، آبادى نخواهد بود .

عهدنامه شاپور پسر اردشير براى پسرش

قسمت اول

در عهدنامه شاپور پسر اردشير براى پسرش سخنانى ديدم كه شبيه سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام در اين عهدنامه است و آن اين سخنان شاپور است :

بدان كه پايدارى فرمانروايى تو به پيوستگى درآمد خراج است و آن فراهم نشود جز به آبادى سرزمينها و رسيدن به كمال هدف ، در اين راه نيكوداشتن احوال خراج گزاران با دادگرى ميان ايشان و يارى دادن آنان است كه پاره اى از كارها سبب پاره اى ديگر از كارهاست و عوام مردم ساز و برگ خواص اند و هر صنف را به صنف نياز است . براى كار خراج ، بهترين دبيرى را كه ممكن باشد ، برگزين و بايد كه اهل بينش و پاكدامنى و كفايت باشند ، و با هر يك از آنان ، مردى ديگر بفرست كه بر او يارى رساند و زودتر آسوده شدن از جمع كردن خراج را ممكن سازد و اگر آگاه شدى كه يكى از ايشان خيانت و ستمى كرده

است ، او را عقوبت و در عقوبت او مبالغه كن .

برحذر باش كه بر سرزمينى پرخراج ، كسى جز مرد بلندآوازه بزرگ منزلت را نگمارى و هيچ يك از فرماندهان سپاه خود را كه آماده جنگ و سپر در قبال دشمنان هستند ، بر كار خراج مگمار كه شايد گرفتار خيانت يكى از ايشان يا تباه ساختن كار ولايت از سوى او شوى و در اين حال اگر آن مال را بر او ببخشى و از تبهكارى او چشم بپوشى مايه هلاك و زيان تو و رعيت مى شود و انگيزه تباهى ديگرى مى گردد و اگر او را مكافات كنى ، تباهش كرده اى و سينه اش را تنگ ساخته اى و اين كار از دورانديشى به دور و اقدام بر آن نكوهيده است ، در عين حال كه كوتاهى در اين باره هم ناتوانى است . و بدان كه برخى از خراج دهندگان پاره اى از زمين و ملك خود را به اختيار برخى از ويژگان و اطرافيان شاه مى نهد و اين كار به دو منظور صورت مى گيرد كه براى تو شايسته است آن هر دو منظور را خوش نداشته باشى ، يا براى جلوگيرى از ستم عاملان خراج و ظلم واليان است كه اين نمودار بدرفتارى عاملان و ناتوانى پادشاه در امورى است كه زير فرمان اوست ، يا براى خوددارى از پرداخت آنچه بر ايشان واجب است صورت مى گيرد و اين كارى است كه با آن آداب رعيت تباهى و اموال پادشاه نقصان مى پذيرد ، از اين كار برحذر باش و هر دو را عقوبت

فرماى ، چه آن كس را كه مال خود را در اختيار نهاده است چه آن را كه پذيرفته است .

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين جمله كه فرموده است : ثم انظر فى حال كتابك ، و سپس در احوال دبيران خود بنگر مطالبى اجتماعى درباره مصاحبان شاه و آداب دبيرى و پند و اندرز وزيران گذشته آورده است كه براى نمونه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود . گفته شده است همان گونه كه دليرترين مردان نيازمند به سلاح است و تيزروترين اسبها تازيانه و تيزترين تيغها نيازمند سوهان دندانه دار است ، خردمند و دورانديش ترين پادشاهان نيز نيازمند وزير صالح اند .

و گفته مى شده است ، صلاح دنيا به صلاح پادشاهان و صلاح پادشاهان به صلاح وزيران وابسته است و همان گونه كه براى پادشاهى ، كسى جز مستحق پادشاهى ، شايسته نيست . همان گونه وزارت هم به صلاح نمى انجامد جز به كسى كه سزاوار وزارت باشد .

و گفته اند ، مثل پادشاه شايسته و نيكوكار كه وزيرش فاسد باشد ، همچون آب صاف شيرينى است كه در آن تمساح وجود داشته باشد ، كه آدمى هر چند شناگر و تشنه و دل بسته به آن آب باشد از بيم جان خود نمى تواند در آن آب درآيد .

شارح ضمن شرح وظايف حاكم نسبت به طبقات ضعيف جامعه كه با اين عبارت آغاز مى شود : الله الله فى الطبقة السفلى ، خدا را خدا را ، در مورد طبقه پايين ، چنين آورده است :

يكى از خسروان به تن خويش

به دادرسى مى نشست و به كسى جز خود اعتماد نمى كرد و به جايى مى نشست كه صداى دادخواه را بشنود و چون مى شنيد او را بار مى داد . قضا را گرفتار كرى و ناشنوايى شد . منادى او ندا داد كه اى مردم پادشاه مى گويد اگر من گرفتار ناشنوايى در گوش خود شده ام ، گرفتار نابينايى در چشم خويش نيستم از اين پس هر دادخواه جامه سرخ بپوشد ، و شاه در جايى مى نشست كه بر آنان اشراف داشته باشد . براى اميرالمؤ منين على عليه السلام حجره اى بود كه آن را خانه قصه ها نام نهاده بود ، مردم رقعه هاى خود را در آن خانه مى انداختند ، واثق عباسى از خليفگان بنى عباس هم همين گونه رفتار مى كرد .

ضمن شرح اين جمله كه فرموده است : فلا تطولن احتجابك عن رعيتك ، فراوان خود را از رعيت خويش در پرده قرار مده . ، فصلى درباره حجاب و پرده دارى و اخبار و اشعارى كه در اين باره آمده ، آورده است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود .

گروهى از اشراف كه از جمله ايشان سهيل بن عمرو و عيينة بن حصن و اقرع بن حابس بودند ، بر در خانه عمر آمدند . آنان را نپذيرفتند ، پس از مدتى حاجب بيرون آمد و گفت : عمار و سلمان و صهيب كجايند ؟ و آنان را اجازه ورود به خانه داد . چهره هاى آن گروه اشراف دگرگون و نشانه هاى خشم بر آن آشكار شد

، سهيل بن عمرو به آنان گفت : چرا چهره هايتان دگرگون مى شود ، آنان و ما را به اسلام فرا خواندند ، ايشان پيشى گرفتند و ما تاءخير و درنگ كرديم و اگر امروز بر در خانه عمر بر ايشان رشك مى بريد ، فردا در قيامت به ايشان رشك بيشترى خواهيد برد .

معاويه ، ابوالدراء را نپذيرفت ، به او گفتند معاويه روى از تو پنهان داشت و تو را نپذيرفت . گفت : آن كس كه به درگاه پادشاهان آمد و شد كند ، گاه زبون و گاه گرامى مى شود و هر كس به درى بسته مصادف شود ، كنار آن درى گشوده خواهد يافت كه اگر چيزى بخواهد بر او داده مى شود و اگر دعا كند برآورده مى گردد . اگر معاويه خود را در پرده قرار داد و روى پنهان كرد ، پروردگار معاويه روى پنهان نمى دارد .

دو مرد از معاويه اجازه ورود خواستند ابتدا به يكى از ايشان كه منزلت شريف ترى داشت ، اجازه داد و سپس به ديگرى . دومى كه وارد مجلس معاويه شد ، جايى فراتر از جاى اولى نشست . معاويه گفت : خداوند ما را ملزم به ادب كردن شما كرده است ، همان گونه كه ملزم به رعايت شماييم ، اينكه ما آن يكى را پيش از تو اجازه ورود داديم ، نمى خواستيم محل نشستن او پايين تر از محل نشستن تو باشد ، برخيز كه خداوند براى تو وزنى بر پاى ندارد .

ضمن شرح اين جمله ثم ان للوالى خاصة و بطانة فيهم

استئثار و تطاول و قلة انصاف فى معاملة وانگهى والى را ويژگان و نزديكانى است كه در آنان خوى برترى جويى و دست يازى و بى انصافى در معامله وجود دارد . ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره اى از لغات و اصطلاحات ، فصلى در مورد سيره و روش عمر بن عبدالعزيز و پاكى او در دوره خلافت آورده است كه هر چند خبرهاى تاريخى كمتر در آن طرح شده است ولى حاوى نكات آموزنده اى است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود .

عمر بن عبدالعزيز اموالى را كه خاندان مروان به ستم از مردم ستانده بودند ، به مردم برگرداند . بدين سبب مروانيان او را نكوهش كردند و كينه اش را به دل گرفتند و گفته شده است او را مسموم كرده اند و عمر بن عبدالعزيز از آن درگذشته است .

جويرية بن اسماء ، از قول اسماعيل بن ابى حكيم نقل مى كند كه مى گفته است پيش عمر بن عبدالعزيز بوديم ، چون پراكنده شديم منادى او نداى جمع شدن در مسجد داد . به مسجد رفتم ، ديدم عمر بن عبدالعزيز بر منبر است . او نخست حمد و ستايش خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : همانا آنان يعنى خليفگان اموى پيش از او عطاهايى به ما داده اند كه نه براى ما گرفتن آن روا بوده است و نه براى آنان بخشيدن آن اموال بر ما جايز بوده است . و من اينك مى بينم كه در آن مورد كسى جز خداوند از من حساب نخواهد خواست و

به همين سبب نخست از خودم و سپس خويشاوندان نزديكم شروع مى كنم . اى مزاحم ! بخوان و مزاحم شروع به خواندن نامه هايى كرد كه همگى اسناد اقطاعات در نواحى مختلف بود . آن گاه عمر آن قباله ها را گرفت و با قيچى ريزريز كرد و اين كار تا هنگام اذان ظهر ادامه داشت . فرات بن سائب روايت مى كند كه فاطمه دختر عبدالملك بن مروان كه همسر عمر بن عبدالعزيز بود گوهرى گرانبها داشت كه پدرش به او بخشيده بود و هيچ كس را چنان گوهرى نبود . چون عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد به او گفت : يكى از اين دو پيشنهاد را انتخاب كن يا آن گوهر و زيورهاى خود را به بيت المال مسلمانان برگردان يا به من اجازه بده از تو جدا شوم كه خوش نمى دارم من و تو و آن گوهر و زيور در يك خانه جمع باشيم . فاطمه گفت : من تو را انتخاب مى كنم و نه تنها بر آن گوهر بلكه اگر چند برابر آن هم از من بود ، و دستور داد آن گوهر را به بيت المال برگردانند . چون عمر مرد و يزيد بن عبدالملك خليفه شد به خواهرش فاطمه گفت : اگر مى خواهى آن را به تو برگردانم ؟ گفت : هرگز نمى خواهم كه من به هنگام زندگى عمر بن عبدالعزيز با ميل از آن گذشت كرده ام ، اينك پس از مرگ او آنها را پس بگيرم ! نه به خدا سوگند يزيد بن عبدالملك كه چنين ديد آنها را ميان فرزندان

و زنان خويش تقسيم كرد .

سهيل بن يحيى مروزى ، از پدرش ، از عبدالعزيز نقل مى كند ( 133 ) كه مى گفته است همين كه جسد سليمان را به خاك سپردند ، عمر بن عبدالعزيز به منبر رفت و گفت : اى مردم من بيعت شما را از گردن خود برداشتم . مردم يك صدا فرياد برآوردند كه ما تو را برگزيده ايم ، عمر بن عبدالعزيز به خانه اش رفت و فرمان داد پرده ها و فرشهاى گرانبهايى را كه براى خليفگان گسترده مى شد ، جمع كردند و به بيت المال بردند . آن گاه منادى او بيرون آمد و گفت هر كس از دور و نزديك كه فريادخواهى و دادرسى از اميرالمؤ منين دارد بيايد . مردى از اهل ذمه حمض كه همه موهاى سر و ريش او سپيد بود ، برخاست و گفت : اى اميرمؤ منان ! از تو مى خواهم به حكم كتاب خدا حكم كنى . عمر بن عبدالعزيز پرسيد كار تو چيست و چه مى خواهى ؟ گفت : عباس بن وليد بن عبدالملك ، ملك را غصب كرده است ، عباس نشسته بود . عمر بن عبدالعزيز به او گفت : اى عباس چه مى گويى ؟ گفت : اميرالمؤ منين وليد آن را به من بخشيده و در اين قباله نوشته است .

عمر بن عبدالعزيز به آن مرد ذمى گفت : تو چه مى گويى ؟ گفت : اى اميرالمؤ منين از تو مى خواهم حكم كتاب خدا را رعايت كنى . عمر گفت : آرى به جان خودم سوگند كتاب

خدا سزاوارتر براى پيروى از كتاب وليد است ، اى عباس ملك او را برگردان . و عمر بن عبدالعزيز هيچ مظلمه اى را در دست اهل بيت خود باقى نگذاشت و يكى يكى پس داد .

ابن درستويه از يعقوب بن سفيان از جويرية بن اسماء نقل مى كند كه مى گفته است : پيش از آن كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت برسد ، ملك آباد و معروف سهله در منطقه يمامه در اختيارش بود كه ملكى بسيار بزرگ و غلات بسيار داشت و زندگى عمر بن عبدالعزيز و خانواده اش درآمد آن اداره مى شد . همين كه عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد به وابسته خود مزاحم كه مرد فاضلى بود گفت : تصميم گرفته ام سهله را به بيت المال مسلمانان برگردانم . مزاحم گفت : آيا مى دانى شمار فرزندان تو چند است ؟ آنان اين همه اند . گويد : چشمهاى عمر بن عبدالعزيز به اشك نشست و اشك سرازير شد و با انگشت ميانه خود اشكهايش را پاك كرد و مى گفت : آنان را به خدا مى سپارم و به او وامى گذارم . مزاحم از پيش عمر نزد عبدالملك پسر عمر بن عبدالعزيز رفت و گفت : آيا مى دانى پدرت چه تصميمى گرفته است ؟ او مى خواهد سهله را به بيت المال مسلمانان برگرداند . عبدالملك گفت : تو به او چه گفتى ؟ گفت : شمار فرزندانش را يادآور شدم و او شروع به گريستن كرد و گفت آنان را به خدا وامى گذارم . عبدالملك گفت : از لحاظ دينى چه

بدوزيرى هستى . آن گاه از جاى برخاست و به درگاه پدر آمد و به حاجب گفت : براى او اجازه بخواهد . حاجب گفت : او هم اكنون براى خواب نيمروزى سر بر بالش نهاده است . عبدالملك گفت : براى من از او اجازه بخواه . گفت : آيا بر او رحم نمى كنيد ، در همه ساعات شبانه روز جز همين ساعت براى استراحت ندارد ، عبدالملك با صداى بلند گفت : اى بى مادر براى من اجازه ورود بگير . عمر بن عبدالعزيز گفتگوى آنان را شنيد و گفت : به عبدالملك اجازه ورود بده . همين كه عبدالملك وارد شد گفت : پدر چه تصميمى گرفته اى ؟ گفت : مى خواهم سهله را به بيت المال مسلمانان برگردانم .

عبدالملك گفت : تاءخير مكن و هم اكنون برخيز . عمر دست به سوى آسمان برافراشت و گفت : سپاس خداوندى را كه ميان فرزندانم كسى را قرار داده است كه مرا در كار دينم يارى دهد . سپس گفت : آرى پسرجان ، نماز ظهر كه بگزارم به منبر مى روم و آشكارا و در حضور مردم آن را برمى گردانم . عبدالملك گفت : چه كسى ضامن آن است كه تا ظهر زنده بمانى وانگهى چه كسى ضامن آن است كه بر فرض تا ظهر زنده بمانى ، نيت تو دگرگون نشود . عمر بن عبدالعزيز همان دم برخاست و بر منبر رفت و براى مردم خطبه خواند و سهله را برگرداند .

قسمت دوم

گويد : چون عمر بن عبدالعزيز بنى مروان را به برگرداندن مظالم واداشت ،

عمر بن وليد بن عبدالملك براى او نامه اى با لحن درشت نوشت كه برخى از آن چنين بود :

همانا تو بر خليفه هاى پيش از خود عيب مى گيرى و به سبب كينه با آنان و دشمنى نسبت به فرزندان ايشان ، به روشى غير از روش ايشان كار مى كنى و پيوند خويشاوندى را كه خداوند فرمان به پيوستگى آن داده است ، بريدى و به اموال و ميراثهاى قريش دست يازيدى و با زور و ستم آن را در زمره اموال بيت المال درآوردى . اى پسر عبدالعزيز از خدا بترس و مراقب باش كه اهل بيت خود را به ظلم و ستم كردن بر ايشان ويژه كردى ، آرى سوگند به خدايى كه محمد صلى الله عليه و آله را به آن همه خصايص مخصوص فرموده است با اين ولايت خود كه از نخست هم آن را براى خود مايه گرفتارى مى دانستى ، از خداوند دورتر شدى ، از پاره اى كارهاى خود دست كوتاه كن و بدان كه در ديدگاه و اختيار پروردگار نيرومند درهم شكننده هستى و هرگز تو را بر اين كارها كه در آن هستى ، رها نمى فرمايد .

گويند : عمر بن عبدالعزيز پاسخ او را چنين نوشت :

اما بعد ، نامه ات را خواندم و هم اكنون پاسخت را همان گونه مى دهم . اى پسر وليد ، آغاز كارت چنين بود كه مادرت نباته كنيزى از قبيله سكون يمن بود كه در بازارهاى حمص مى گشت و به دكانها سر مى زد و خداوند به كار او داناتر است ،

سرانجام او را ذبيان بن ذبيان در زمره غنايم مسلمانان خريد و به پدرت هديه داد كه به تو باردار شد ، چه حامل و محمول نكوهيده اى ، و هنگامى كه پرورش يافتى ستمگرى ستيزگر بودى و اينك مى پندارى كه من از ستمگرانم زيرا تو را و خاندانت را از غنايم خداوند كه حق خويشاوندان نزديك پيامبر و بينوايان و بيوه زنان است ، محروم ساخته ام ، و حال آنكه ستمگرتر و رهاكننده تر پيمان خداوند كسى است كه تو را در كودكى و سفلگى به فرماندهى لشكر مسلمانان گماشت كه ميان ايشان به راءى خود حكومت كنى و در اين كار انگيزه اى جز دوستى پدر نسبت به فرزندش وجود نداشت . اى واى بر تو و واى بر پدرت كه روز قيامت دشمنان شما چه بسيارند ، و ستمگرتر و بى وفاتر به پيمان خدا از من آن كسى است كه حجاج بن يوسف را بر دوپنجم اعراب حكومت داد تا خونهاى حرام را بريزد و به حرام اموال را بگيرد ، و ستمگرتر و پيمان شكننده تر از من نسبت به عهد خداوند كسى است كه قرة بن شريك را كه عربى صحرانشين و بى ادب بود بر مصر گماشت و به او در مورد موسيقى و باده نوشى و لهو و لعب اجازه داد ، و باز ستمگرتر و پيمان شكن تر از من كسى است كه عثمان بن حيان را بر حجاز حاكم ساخت كه بر منبر رسول خدا شعرخوانى كند و كسى است كه براى عاليه همان زن بربرى سهمى از خمس قرار داد . بنابراين

اى پسر نباته آرام باش و اگر اين كار بزرگ برگرداندن غنايم به اهل آن صورت بگيرد و آسوده شوم ، به تو و افراد خانواده ات بيشتر خواهم پرداخت و شما را به شاهراه برمى گردانم كه مدتى دراز است حق را رها كرده و كوره راهها را مى پيماييد .

آنچه كه از اين مهمتر است و اميدوارم آن را عمل كنم ، فروختن تو به بردگى است و تقسيم كردن بهاى تو ميان بينوايان و يتيمان و بيوه زنان كه هر يك از ايشان را بر تو حقى است و سلام بر ما ، و سلام خدا هرگز به ستمگران نرسد .

اوزاعى روايت مى كند و مى گويد : هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز مستمرى هاى ويژه اى را كه خليفگان پيش از او براى افراد خاندانش مقرر داشته بودند قطع كرد ، عنبسة بن سعيد در اين باره با او سخن گفت و اظهار داشت : اى اميرالمؤ منين ما را حق خويشاوندى است . عمر بن عبدالعزيز گفت : اگر اموال شخصى من فراوان شد . از شما خواهد بود ، اما در اين اموال عمومى حق شما هم در آن ، همان حق كسى است كه در دورترين نقطه برك الغماد ( 134 ) زندگى مى كند و فقط دورى او مانع از آن است كه حق خود را بگيرد . به خدا سوگند معتقدم كه اگر چنان شود كه همه مردم زمين همين نظر شما را در مورد اين اموال پيدا كنند بدون ترديد عذابى نابودكننده از جانب خداوند بر ايشان نازل خواهد شد .

اسماعيل بن

ابى حكيم مى گويد : روزى عمر بن عبدالعزيز به حاجب خود گفت : امروز كسى جز مروانيان را به حضور نمى پذيرم . چون مروانيان گرد آمدند ، عمر بن عبدالعزيز به آنان گفت : اى بنى مروان به شما شرف و بهره فراوان و اموال بسيار رسيده است و چنين مى پندارم كه نيمى بلكه دوسوم اموال اين امت در دست شماست ، آنان خاموش ماندند . گفت : در اين مورد پاسخ مرا نمى دهيد ؟ مردى از ايشان گفت : نظر تو چيست ؟ گفت : مى خواهم آن را از چنگ شما بيرون كشم و به بيت المال مسلمانان برگردانم . مردى ديگر از ايشان گفت : به خدا سوگند اين كار نخواهد شد تا ميان سرها و بدنهاى ما جدايى افتد ، و به خدا سوگند ما از گذشتگان خود را تكفير نمى كنيم و فرزندان خود را به فقر نمى اندازيم . عمر بن عبدالعزيز گفت : به خدا سوگند اگر خودتان مرا در اين مورد يارى ندهيد كه حق را به حق دار رسانم ، چهره شما را خوار و زبون خواهم ساخت از حضور من برخيزيد و برويد .

نوفل بن فرات مى گويد : بنى مروان پيش عاتكه دختر مروان بن حكم از عمر بن عبدالعزيز شكايت كردند و گفتند : او بر گذشتگان و پيشينيان ما عيب مى گيرد و اموال ما را از باز مى گيرد . عاتكه كه در نظر مروانيان بزرگ بود ، اين موضوع را به عمر بن عبدالعزيز گفت . عمر گفت : عمه جان ، رسول خدا كه

درود بر او و خاندانش باد رحلت فرمود و براى مردم جويبارى پرآب و آبشخور باقى گذاشت ، پس از آن حضرت دو مرد عهده دار آن جويبار شدند كه چيزى از آن را ويژه خود و خاندان خود قرار ندادند ، سپس شخص سومى عهده دار شد كه از آن رود جدايى كرد و پس از او مردم از آن براى خودجويها جدا كردند تا آنجا كه آن رود بزرگ را به صورت خشك رودى درآوردند كه قطره اى آب در آن باقى نماند . سوگند به خدا كه اگر خدايم باقى گذارد همه اين جويها را خواهم بست تا آب به همان جويبار برگردد . عاتكه گفت : در اين صورت هم نبايد در حضور تو آنان دشنام داده شوند . گفت : چه كسى آنان را دشنام مى دهد ، كسى شكايت خود را طرح و گزارش مى كند و من آن را رسيدگى و مالش را به او برمى گردانم .

وهيب بن ورد مى گويد : مروانيان بر در خانه عمر بن عبدالعزيز جمع شدند و به يكى از پسرانش گفتند : به پدرت بگو اجازه ورود به ما بدهد و اگر اجازه نداد ، پيامى از ما به او برسان . عمر بن عبدالعزيز به آنان اجازه ورود نداد و گفت : بگو پيام خود را بگويند . آنان گفتند : به پدرت بگو خليفگان پيش از تو قدر و منزلت ما را مى شناختند و به ما عطا مى كردند . و حال آنكه پدرت ما را از آنچه كه در اختيار اوست محروم ساخته است . او

پيش پدر برگشت و پيام ايشان را رساند ، عمر بن عبدالعزيز گفت : پيش آنان برو و بگو من اگر عصيان پروردگارم كنم از عذاب روز برزگ سخت مى ترسم . ( 135 )

سعيد بن عمار از قول اسماء دختر عبيد نقل مى كند كه مى گفته است : عنبسة بن سعيد بن عاص پيش عمر بن عبدالعزيز آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ، خليفگان پيش از تو عطاهايى به ما مى دادند كه تو آن را از ما برداشته اى و من عائله مندم و آب و زمينى دارم ، اجازه فرماى به آنجا روم و هزينه نان خورهاى خود را به دست آورم . عمر گفت : آرى ، محبوب ترين شما در نظر ما كسى است كه هزينه خود را از ما كفايت كند . عنبسه بيرون رفت همين كه نزديك در رسيد عمر بن عبدالعزيز او را صدا كرد كه اى ابوخالد ، ابوخالد برگشت ، عمر به او گفت : از مرگ بسيار ياد كن كه اگر در فقر و گرفتارى باشى ، زندگى را بر تو آسان مى دارد و اگر در فراخى و آسايش باشى ، آن را بر تو اعتدال مى بخشد .

عمر بن على بن مقدم مى گويد : پسرك سليمان بن عبدالملك به مزاحم گفت : مرا با اميرالمؤ منين كارى است ، مزاحم براى او اجازه گرفت و او را به حضور عمر بن عبدالعزيز برد . پسرك گفت : اى اميرالمؤ منين ، چرا زمين مرا گرفته اى ؟ گفت : پناه به خدا كه من زمينى را

كه بر طبق مقررات اسلامى از آن كسى باشد بگيرم . پسرك گفت : اين قباله من است و آن را از آستين خود بيرون آورد و عمر آن را خواند و گفت : اصل اين زمين از چه كسى بوده است ؟ گفت : از مسلمانان . عمر بن عبدالعزيز گفت : پس در اين صورت مسلمانان بر آنان سزاوارترند . پسرك گفت : قباله ام را پس بده . عمر گفت : اگر اين قباله را پيش من نياورده بودى آن را مطالبه نمى كردم اما اينك كه آن را پيش من آورده اى ، اجازه نمى دهم كه با آن چيزى را كه از تو نيست مطالبه كنى ، پسرك گريست ، مزاحم با توجه به اينكه سليمان بن عبدالملك ، عمر بن عبدالعزيز را بر برادران خود مقدم داشته بود و او را به خلافت گماشته بود ، به عمر بن عبدالعزيز گفت : با پسر سليمان چنين رفتار مى كنى ؟ عمر گفت : اى مزاحم ، واى بر تو ، من در مورد او همان محبتى را احساس مى كنم كه نسبت به فرزندان خودم ولى نفس من از انجام دادن چنين كارى خوددارى مى كند .

اوزاعى روايت مى كند و مى گويد : هشام بن عبدالملك و سعيد بن خالد بن عمر بن عثمان بن عفان به عمر بن عبدالعزيز گفتند : اى اميرالمؤ منين ، در مورد كارهاى مربوط به دوره حكومت خود هرگونه مى خواهى رفتار كن ولى نسبت به خليفگانى كه پيش از تو بوده اند و كارهايى به سود و زيان خويش كرده

اند ، دخالت مكن كه بى نياز از آنى كه به خير و شر آنان كارى داشته باشى . عمر بن عبدالعزيز گفت : شما را به خدايى كه به پيشگاه او برمى گرديد ، سوگند مى دهم كه اگر مردى بميرد و فرزندان كوچك و بزرگ از خود باقى بگذارد و بزرگان ، كوچكان را فريب دهند و اموال ايشان را بخورند و فرزندان كوچك به بلوغ شكايت بزرگترها را در مورد اموالشان پيش شما آورند ، شما چگونه رفتار مى كنيد ؟ گفتند : حقوق آنان را به تمام و كمال بر آنان مى گردانيم .

عمر بن عبدالعزيز گفت : من هم بسيارى از حاكمانى را كه پيش از من بوده اند ، چنين ديده ام كه مردم را در پناه قدرت و حكومت خود گول زده اند و اموال مردم را به پيروان و ويژگان و خويشاوندان خود بخشيده اند ، اينك كه من به حكومت رسيده ام براى اين شكايت پيش من آمده اند و مرا چاره اى جز آن كه اموال ضعيف را از قوى بگيرم و افراد ناتوان را در قبال زورمندان يارى دهم نيست ، آن دو گفتند : خداوند اميرمؤ منان را موفق بدارد .

ابن ابى الحديد ضمن شرح بقيه موارد اين عهدنامه مطلب تاريخى در خور توجهى نياورده است . بحثى پاكيزه در مورد قتل عمد و خطا و شبه عمد و شبه خطا آورده است و سپس پاره اى از نصايح بزرگان اعراب در پايان اين شرح بخشى از كارنامه اردشير بابكان را كه مشتمل بر نامه او به فرزندان و جانشينان اوست

، آورده است .

( 54 ) : از نامه آن حضرت به طلحه و زبير . . .

توضيح

از نامه آن حضرت به طلحه و زبير كه آن را همراه عمران بن حصين خزاعىگسيل فرموده است ( 136 ) و اين نامه را ابوجعفر اسكافى در كتاب مقامات نقل كرده است . ( 137 )

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود اما بعد ، فقد علمتما و ان كتمتما انى لم اردالناس حتى ارادونى ، اما بعد ، هر چند پوشيده داريد خود به خوبى مى دانيد كه من از پى مردم نرفتم تا آنان از پى من آمدند . ، ابن ابى الحديد پيش از شروع در شرح چنين آورده است :

عمران بن حصين

عمران بن حصين بن عبيد بن خلف بن عبد بن نهم بن سالم بن عاضرة بن سلول بن حبشية بن سلول بن كعب بن عمرو خزاعى كه به نام پسرش بجيد كنيه ابوبجيد داشته است همراه ابوهريره در سال فتح خيبر مسلمان شد . او از افراد فاضل و فقيه صحابه بوده است .

مردم بصره از قول خود او نقل مى كنند كه مى گفته است ، فرشتگان موكل بر آدميان را مى ديده است و با او سخن مى گفته اند ولى همين كه اين موضوع را نقل كرده و افتخار ورزيده است ، آن حال از ميان رفته است .

محمد بن سيرين مى گويد : فاضل تر اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله كه ساكن بصره شدند ، عمران بن حصين و ابوبكره بردند . عبدالله بن عامر بن كريز از او خواست قضاوت بصره را بپذيرد و او چندى پذيرفت و سپس استعفاء داد و عبدالله بن عامر آن را

پذيرفت . عمر بن حصين به سال پنجاه و دوم هجرت در بصره درگذشته است . ( 138 )

ابوجعفر اسكافى

محمد بن عبدالله اسكافى كه شيخ ماست ، قاضى عبدالجبار معتزلى در طبقات المعتزله او را در زمره طبقه هفتم معتزليان همراه عباد بن سليمان صميرى و زرقان و عيسى بن هيثم صوفى برشمرده است . او در طبقه هفتم به ترتيب از آغاز تا اسكافى از اين اشخاص نام برده است : ابومعن ثمامة بن اشرس ، ابوعثمان جاحظ ، ابوموسى عيسى بن صبيح المردار ، ابوعمران يونس بن عمران ، محمد بن شبيب ، محمد بن اسماعيل بن عسكرى ، عبدالكريم بن روح عسكرى ابويعقوب يوسف بن عبدالله شحام ، ابوالحسين صالحى ، جعفر بن جرير و جعفر بن ميسر ، ابوعمران بن نقاش ، ابوسعيد احمد بن سعيد اسدى عباد بن سليمان و ابوجعفر اسكافى . قاضى عبدالجبار افزوده است كه اسكافى مردى عالم و فاضل بوده است و هفتاد كتاب در علم كلام تصنيف كرده است .

اسكافى كتاب العثمانية جاحظ را در زنده بودن جاحظ رد كرده است كتاب نقض العثمانية گويند : جاحظ وارد بازار كتابفروشان و صحاف ها شد و پرسيد : اين پسرك عراقى كه به من خبر رسيده است متعرض من شده و بر كتابم نقض نوشته است كيست ؟ ابوجعفر اسكافى هم آنجا نشسته بود خود را از او پوشيده داشت كه جاحظ او را نبيند . ابوجعفر اسكافى طبق قواعد معتزله بغداد معتقد به تفضيل بود و در آن مبالغه مى كرد ، او گرايش به على عليه السلام داشت و محقق و منصف

و كم تعصب بود . ( 139 )

على عليه السلام در اين نامه مى گويد : من خواهان حكومت و ولايت بر مردم نبودم تا آنكه آنان خود از من چنين تقاضايى كردند و من دست طلب و آز براى حكومت به سوى مردم دراز نكردم و هنگامى اين كار را كردم كه آنان مرا به اميرى و خلافت خواستند و همگى به زبان گفتند با تو بيعت كرده ايم و آن گاه دست به سوى ايشان دراز كردم ، و مسلمانان و عامه مردم با زور و اجبار و اينكه من به آن كار آزمند باشم با من بيعت نكردند و چنين نبود كه اموالى را ميان ايشان پراكنده ساخته باشم . سپس خطاب به طلحه و زبير فرموده است : اگر شما با ميل و رضايت خود با من بيعت كرده باشيد ، بر شما واجب است كه به اطاعت برگرديد زيرا دليلى براى شكستن بيعت خود نداريد و اگر مى گوييد با زور و در حالى كه مجبور شده ايد با من بيعت كرده ايد معنى زور و اجبار اين است كه شمشير برهنه بر گردن باشد كه چنين اتفاقى هرگز نيفتاده است و براى شما هم چنين ادعايى ممكن نيست . اگر مى گوييد نه با رضايت خود و نه با زور و بلكه در حالى كه بيعت با من را خوش نداشته ايد ، بيعت كرده ايد ، فرق است ميان آن كه كسى چيزى را خوش نداشته باشد يا اينكه او را مجبور كرده باشند . وانگهى امور شرعى مبتنى بر ظاهر است و بر شما با اظهار

بيعت و درآمدن در آنچه كه مردم به آن درآمده اند ، اطاعت از من واجب مى شود و اينكه شما ناخوش داشتن بيعت خود را پوشيده نگه داشته ايد ، اعتبارى ندارد . وانگهى اگر بيعت مرا مسلمانان خوش نداشته اند همه مهاجران در اين ناخوش داشتن برابر بوده اند و چه چيزى فقط شما دو تن را از ميان مهاجران به تقيه و پوشيده داشتن نيت واداشته است . و سپس فرموده است : اگر در آغاز كار از بيعت خوددارى مى كرديد ، پسنديده تر از اين بود كه نخست به بيعت درآييد و سپس آن را بشكنيد .

آن گاه على عليه السلام گويد : اما شبهه اى كه در مورد من كرده ايد و مى گوييد عثمان را من كشته ام ، من كسانى از مردم مدينه را كه نه با من بيعت كرده اند و نه با شما موافق اند يعنى كسانى را همچون محمد بن مسلمه و اسامة بن زيد و عبدالله بن عمر را كه نه على و نه طلحه را يارى دادند ، حكم قرار مى دهم . يعنى گروهى را كه به طرفدارى از على يا از طلحه و زبير متهم نبودند ، و بر هر چه حكم كنند اطاعت از آن بر هر كدام ما واجب مى شود ، و هيچ شبهه اى نيست كه آنان اگر مى خواستند بر طبق واقع حكم كنند به برائت على عليه السلام از خون عثمان حكم مى كردند و راءى مى دادند كه طلحه عهده دار انجام دادن كارهايى بود كه به محاصره كردن و كشتن عثمان

منجر شد و زبير هم او را بر آن كار يارى داد هر چند در اظهار دشمنى و ستيز همچون طلحه نبوده است .

على عليه السلام سپس آن دو را از اصرار بر گناه منع كرده و فرموده است : شما مى ترسيد كه اگر به طاعت برگرديد و از جنگ باز ايستيد ننگ و عار بر شما خواهد بود ، و حال آنكه اگر اين كار را نكنيد هم ننگ و عار و هم آتش دوزخ را خواهيد داشت . ننگ و عار از اين جهت كه چون شكست بخوريد و بگريزيد از آن مصون نمى مانيد و باطل بودن ادعاى شما هم به زودى براى مردم روشن مى شود ، آتش دوزخ هم براى سركشانى است كه بدون توبه بميرند و بديهى است تحمل ننگ به تنهايى سبك تر و بهتر از تحمل ننگ و عار و آتش دوزخ است . ( 140 )

( 56 ) : از سخنان آن حضرت به شريح بن هانى به هنگامى كه او را به فرماندهى مقدمه سپاه خود به شام گماشت . ( 141 )

توضيح

در اين سخنان كه چنين آغاز مى شود : اتق الله فى كل مساء و صباح ، در هر شامگاه و بامداد از خدا بترس ، ابن ابى الحديد چنين نوشته است :

شريح بن هانى

شريح بن هانى بن يزيد بن نهيك بن دريد بن سفيان بن ضباب كه نام اصلى ضباب ، سلمة بن حارث بن ربيعة بن حارث بن كعب از قبيله مذحج است . كنيه هانى پدر شريح در دوره جاهلى ابوحكم بود زيرا ميان مردم حكميت مى كرد ، و چون به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد ، او را به نام همين كه پسرش كنيه ابوشريح ارزانى داشت . اين شريح از بزرگان ياران على است كه همراه او در همه جنگها شركت كرد و چندان زنده ماند كه به روزگار حجاج در سيستان كشته شد . شريح دوره جاهلى و اسلام را درك كرده و كنيه اش ابوالمقدام بوده است . تمام مطالب را ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب ( 142 ) آورده است . ( 143 )

( 59 ) : از نامه آن حضرت است به اسود بن قطبه فرمانده لشكر حلوان

توضيح

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود : اما بعد فان الوالى اذاختلف هواه منعه ذلك كثيرا من العدل اما بعد ، چون والى را هواها گوناگون شود ، او را از بسيارى از عدالت بازدارد . ، ابن ابى الحديد چنين آورده است :

اسود بن قطبه

تاكنون بر نسب اسود بن قطبه آگاه نشده ام ، در بسيارى از كتابها خوانده ام كه او حارثى و از قبيله حارث بن كعب است ، و اين موضوع را به تحقيق نمى دانم . آنچه گمان بيشتر من است ، اين است كه او اسود بن زيد بن قطبه بن غنم انصارى از خاندان عبيد بن عدى است . ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب ( 144 ) از او نام برده و گفته است موسى بن عقبه او را از شركت كنندگان در جنگ بدر دانسته است . ( 145 )

( 61 ) : از نامه آن حضرت به كميل بن زياد نخعى . . .

توضيح

از نامه آن حضرت به كميل بن زياد نخعى كه از سوى اوعامل هيت بود و بر او خرده مى گيرد كه چرا سپاهيان دشمن را كه از منطقه او براى غارت وحمله عبور كرده اند ، واگذارده و نرانده است ( 146 )

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود : اما بعد فان تضييع المرء ما ولى و تكلفه ما كفى لعجز حاضر اما بعد ، تباه ساختن و رهاكردن آدمى آنچه را كه برعهده او نهاده اند و عهده دار شدن كارى را كه از او بسنده شده است ، ناتوانى آشكار است . ، ابن ابى الحديد چنين مى گويد :

كميل بن زياد و نسب او

كميل بن زياد بن سهيل بن هيثم بن سعد بن مالك بن حارث بن صهبان بن سعد بن مالك بن نخع بن عمرو بن وعلة بن خالد بن مالك بن ادد ، از اصحاب و شيعيان ويژه على عليه السلام است كه حجاج او را به سبب تشيع همراه ديگر شيعيان كشته است . ( 147 ) كميل بن زياد ، حاكم منصوب على عليه السلام بر شهر هيت بود . كميل ضعيف بود و گشتيهاى معاويه را كه بر اطراف عراق هجوم مى آوردند و غارت مى كردند و از كنار منطقه حكومت او مى گذشتند ، دفع نمى كرد و براى جبران اين ضعف خود چاره انديشى مى كرد كه بر نواحى مرزى منطقه حكمفرمايى معاويه مانند قرقيسيا و ديگر دهكده هاى كناره فرات حمله برد . على عليه السلام اين كار او را ناپسند شمرده و فرموده است : يكى از ناتوانى هاى آشكار اين

است كه حاكم آنچه را بر عهده اوست ، رها كند و آنچه را كه برعهده او نيست ، عهده دار شود .

( 62 ) : از نامه آن حضرت به مردم مصر كه چون مالك اشتر را به حكومت آن جا گماشت همراه او براى ايشان گسيل فرمود ( 148 )

توضيح

در اين نامه كه چنين شروع مى شود : اما بعد ، فان الله سبحانه بعث محمدا صلى الله عليه و آله نذيرا للعالمين اما بعد ، همانا كه خداوند سبحان محمد صلى الله عليه و آله را بيم دهنده براى همه جهانيان مبعوث فرمود . ابن ابى الحديد نخست به شرح و معنى كردن پاره اى از لغات و اصطلاحات نامه پرداخته است و ضمن آن به يكى دو نكته اشاره كرده كه ترجمه آن لازم است مى گويد : در اصل نامه اى كه براى اشتر نوشته شده است به نام ابوبكر تصريح شده است ولى مردم اينك آن را به صورت فلان مى نويسند و از نوشتن نام او خوددارى مى كنند ، همان گونه كه در آغاز خطبه شقشقيه هم چنين نوشته اند كه همانا به خدا سوگند جامه خلافت را فلان پوشيد . و حال آنكه لفظ اصلى آن چنين بوده است كه همانا به خدا سوگند جامه خلافت را پسر ابى قحافه پوشيد .

ابن ابى الحديد مى گويد : منظور از جمله فامسك بيدى يعنى از بيعت با او خوددارى كردم تا آنكه ديدم مردم از دين برمى گردند ، يعنى اهل رده همچون مسيلمه و سجاح و طليحة بن خويلد و ديگر كسانى كه زكات نمى پرداختند ، هر چند درباره كسانى كه زكات نمى پرداخته اند اختلاف نظر است كه آيا از اهل رده شمرده مى شوند يا نه .

آن گاه

مى نويسد : ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ نقل مى كند كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود ، افراد قبيله هاى اسد و طى ء و غطفان بر طليحة بن خويلد گرد آمدند بجز گروهى اندك از خواص مسلمانان كه از آن سه قبيله بودند . افراد قبيله اسد در منطقه سميراء جمع شدند . افراد قبيله ثعلبة بن اسد و افرادى از قبيله قيس كه نزديك ايشان بودند در ناحيه ابرق جمع شدند كه از نواحى ربذه بود ، گروهى هم از قبيله بنى كناية به ايشان پيوستند و چون آن دهكده ها گنجايش ايشان را نداشت به دو گروه تقسيم شدند ، گروهى در ابرق ساكن شدند و گروهى به ذوالقصه رفتند ، و نمايندگانى پيش ابوبكر فرستادند و از او خواستند كه مسلمانى آنان را با گزاردن نماز و پرداخت نكردن زكات بپذيرد . خداوند براى ابوبكر اراده حق فرمود و ابوبكر در پاسخ گفت : اگر پاى بند و ريسمان يكى از شتران زكات را هم ندهند در آن باره با ايشان پيكار خواهم كرد .

نمايندگان آن قوم پيش ايشان برگشتند و به آنان از كمى شمار مردم مدينه خبر دادند و آنان را به طمع فتح مدينه انداختند . مسلمانان و ابوبكر از اين موضوع آگاه شدند ، ابوبكر به مسلمانان گفت : آن سرزمين كافرستان است و نمايندگان ايشان هم شمارتان را اندك ديدند و شما نمى دانيد كه آيا شب به شما حمله خواهند كرد يا روز ، فاصله نزديك ترين گروه ايشان هم با شما فقط يك چاپار است ،

وانگهى اميدوار بودند كه پيشنهادشان را بپذيريم و با آنان صلح كنيم كه ما نپذيرفتيم و اعلان جنگ كرديم ، بنابراين آماده شويد و ساز و برگ فراهم آوريد . اين بود كه على عليه السلام به تن خويش بيرون آمد و پاسدارى يكى از دروازه هاى مدينه را برعهده گرفت . زبير و طلحه و عبدالله بن مسعود و ديگران هم بيرون آمدند و بر دروازه هاى سه گانه مدينه به پاسدارى ايستادند چيزى نگذشت كه آن قوم آغاز شب حمله آوردند و گروهى را هم در منطقه ذوحسى باقى گذاردند كه وظايف پشتيبانى را برعهده بگيرند . همين كه آن قوم به دروازه هاى مدينه رسيدند مسلمانان را در حال پاسدارى ديدند ، مسلمانان كسى را پيش ابوبكر فرستادند و خبر دادند . ابوبكر پيام فرستاد ، بر جاى خود باشيد و آنان همان گونه عمل كردند . ابوبكر همان دم با گروهى از مردم مدينه كه بر شتران آبكش سوار بودند بيرون آمد و دشمن پراكنده شد و مسلمانان آنان را تعقيب كردند تا به منطقه ذوحسى رسيدند . در اين هنگام گروهى از دشمنان كه كمين ساخته بودند ، از كمين بيرون آمدند و مشگهاى خالى را كه باد كرده و با ريسمان به يكديگر بسته بودند با پاهاى خود به سوى شتران پرتاب كردند ، مشگها با ريسمان دست و پاگير شتران شد و در حالى كه مسلمانان سوار بودند ، شتران رم كردند كه شتر آنان را به مدينه برگرداندند ولى هيچ يك از مسلمانان از شتر بر زمين نيفتادند و كسى كشته نشد . مسلمانان آن شب را

بيدار ماندند و خود را مهيا ساختند و سپس با آرايشى جنگى بيرون رفتند ، همين كه سپيده دميد بدون آنكه از مسلمانان صدايى شنيده شود با آنان در ميدان قرار گرفتند و مسلمانان بر آنان شمشير نهادند و همچنان در باقى مانده تاريكى شب پيكار كردند ، آن چنان كه هنوز خورشيد ندميده بود كه دشمنان همگى پشت به جنگ دادند و مسلمانان بر همه مركوبهاى ايشان دست يافتند و پيروز به مدينه برگشتند . ( 149 )

مى گويم : اين است موضوعى كه على عليه السلام به آن اشاره كرده و فرموده است به روزگار ابوبكر در جنگ شركت و پايدارى فرموده است ، و گويا اين سخن ، پاسخ كسى است كه گفته است على عليه السلام براى ابوبكر كار و همراه او پيكار مى كرده است . و على عليه السلام عذر خود را در اين باره بيان كرده و فرموده است چنان نيست كه او پنداشته است بلكه اين كار از باب دفع ضرر از دين و نفس بوده است و اين كار واجب است چه براى مردم امامى باشد چه نباشد .

ابن ابى الحديد سپس مى گويد : اكنون كه به سخن از ابوبكر در كلام على عليه السلام رسيديم ، مناسب است آنچه را كه قاضى عبدالجبار معتزلى در كتاب المغنى در مورد مطاعنى كه به ابوبكر زده اند و پاسخهايى را كه داده است و اعتراض هاى سيدمرتضى را در كتاب الشافى بر قاضى عبدالجبار بياوريم و نظر خود را هم بگوييم و سپس مطاعن ديگرى را كه قاضى عبدالجبار نياورده است ، خواهيم آورد

.

چون مبحث كلامى خاص است ، بر طبق شيوه قبلى از ترجمه آن معذورم ، وانگهى براى افرادى كه بخواهند در منابع فارسى از آن آگاه شوند عرض مى كنم كه به كتاب ناسخ التواريخ مرحوم سپهر ، جلد خلفا مراجعه فرمايند .

ابن ابى الحديد سپس در دنباله شرح اين نامه و آنجا كه اميرالمؤ منين فرموده است و يكى از آن تبهكاران ميان شما باده نوشى كرد و در آيين اسلام تازيانه خورد . ، ضمن اعتراض بر قطب راوندى كه گفته است : مقصود مغيرة بن شعبه است ، مى گويد : راوندى متوجه نشده است ، مغيره متهم به زنا شد و حد بر او جارى نشد و نامى از او درباره باده نوشى نيامده است . پيش از اين هم داستان مغيره را به تفصيل آورده ايم وانگهى مغيره در جنگ صفين نه همراه على عليه السلام بوده است و نه همراه معاويه . كسى را كه على عليه السلام در نظر داشته است وليد بن عقبة بن ابى معيط است كه از دشمنان سرسخت على عليه السلام بوده و معاويه و مردم شام را از همگان بيشتر به جنگ على تشويق مى كرده است . ابن ابى الحديد بحثى مفصل درباره وليد بن عقبه آورده است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود .

اخبار وليد بن عقبة

قسمت اول

ما اينك خبر مربوط به وليد بن عقبه و باده نوشى او را از كتاب الاغانى ابوالفرج اصفهانى نقل مى كنيم . ابوالفرج مى گويد : سبب حكومت وليد بن عقبه از سوى عثمان بر كوفه را احمد بن عبدالعزيز

جوهرى ( 150 ) براى من از قول عمر بن شبه ( 151 ) ، از عبدالعزيز بن محمد بن حكيم ، از خالد بن سعيد بن عمرو بن سعيد ، از قول پدرش چنين نقل كرد ، كه هيچ كس با عثمان روى تخت او جز عباس بن عبدالمطلب و ابوسفيان بن حرب و حكم بن ابى العاص ! و وليد بن عقبه نمى نشست ، تخت عثمان فقط گنجايش خودش و يكى از ايشان را داشت . روزى وليد پيش عثمان آمد و كنار او بر تخت نشست ، در اين هنگام حكم بن ابى العاص وارد شد ، عثمان به وليد اشاره كرد و او به احترام حكم برخاست و كنار رفت . چون حكم برخاست و رفت وليد به عثمان گفت : اى اميرالمؤ منين همين كه ديدم عمويت را بر پسر مادرت ترجيح دادى حكم عمو و وليد برادر مادرى عثمان بودند دو بيت سرودم كه همچنان در سينه ام خلجان مى كند . عثمان گفت : حكم شيخ قريش است ، آن دو شعر چيست . او گفت :

چيز تازه اى ديدم كه عموى آدمى از برادرش به او نزديك تر باشد ، آرزو كردم كه عمرو و خالد هر چه زودتر جوان و برومند شوند و به روز سختى مرا عمو بخوانند .

يعنى عمرو و خالد پسران عثمان ، گويد : عثمان را دل بر او سوخت و گفت تو را به حكومت كوفه گماشتم و او را به كوفه فرستاد . ( 152 )

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از

قول عمر بن شبه ، از قول برخى از اصحاب ما ، از ابن داءب براى من نقل كرد كه چون عثمان ، وليد بن عقبه را بر كوفه حاكم ساخت ، او به كوفه آمد در حالى كه سعد بن ابى وقاص حاكم كوفه بود .

آمدن او به كوفه به اطلاع سعد رسيد و نمى دانست كه او امير كوفه شده است . سعد پرسيد وليد چه مى كرد ؟ گفتند : در بازار ايستاده بود و با مردم سخن مى گفت و ما چيزى از كار او را ناپسند نديديم . چيزى نگذشت كه نيمروز آمد و از سعد اجازه ورود خواست ، اجازه داد ، وليد همين كه وارد شد به اميرى بر سعد سلام داد و همراه او نشست . سعد پرسيد اى ابووهب چه چيز موجب آمدن تو شده است ؟ گفت : ديدار تو را خوش مى داشتم . سعد پرسيد آيا پيامى هم آورده اى ؟ گفت : من محترم تر از انجام دادن چنين كارى هستم . ولى آن قوم به حفظ منطقه حكومت خود نيازمند بودند و مرا براى آن كار فرستاده اند و اميرالمؤ منين مرا به حكومت كوفه گماشته است . سعد مدتى سكوت كرد و سپس گفت : نه به خدا سوگند نمى دانم آيا تو پس از ما اصلاح مى شوى يا ما پس از تو تباه مى شويم ، و سپس اين بيت را خواند :

هان اى كفتار ، لاشه مرا به هر سو بكش و بخور و تو را مژده باد به گوشت مردى كه امروز يارانش حضور

ندارند . ( 153 )

وليد گفت : به خدا سوگند كه در مورد شعر ، من از تو سخن آورترم و بيشتر حفظ دارم و اگر بخواهم پاسخت را مى دهم ولى به سببى كه خود مى دانى از آن خوددارى مى كنم . آرى به خدا سوگند من ماءمور به محاسبه تو و بازرسى كارگزاران تو هستم .

وليد سپس كارگزاران سعد بن ابى وقاص را احضار و آنان را زندانى كرد و برايشان سخت گرفت . ( 154 ) آنان به سعد بن ابى وقاص نامه نوشتند و از او يارى و فريادرسى خواستند . سعد با وليد درباره آنان سخن گفت ، وليد گفت : آيا كار پسنديده را قدرشناسى مى كنى ؟ گفت : آرى . وليد آنان را آزاد ساخت . ( 155 )

احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از عمر بن شبه ، از ابوبكر باهلى ، از هشيم ، از عوام بن حوشب نقل مى كرد و مى گفت : كه چون وليد پيش سعد آمد ، سعد به او گفت : به خدا نمى دانم كه تو پس از ما زيرك شده اى يا پس از تو احمق شده ايم . وليد گفت : اى ابواسحاق ، بى تابى مكن و دلگير مباش كه پادشاهى است ، گروهى بامداد از آن بهره مى برند و گروهى شامگاه ! سعد گفت : آرى به خدا سوگند شما را چنان مى بينم كه به زودى خلافت را به پادشاهى مبدل خواهيد ساخت .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : جوهرى از عمر بن شبه ، از هارون معروف ،

از ضمرة بن ربيعة ، از ابن شوذب نقل مى كند كه مى گفته است : وليد نماز صبح را با مردم كوفه از شدت مستى چهار ركعت گزارد و سپس روى به ايشان كرد و گفت : آيا بيشتر بخوانم ؟ عبدالله بن مسعود گفت : از امروز همواره ما با تو در زيادت دلتنگى خواهيم بود .

ابوالفرج ، از قول احمد ، از عمر بن شبه ، از محمد بن حميد ، از جرير ، از اجلح ، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : حطيئه ( 156 ) درباره وليد چنين سروده است :

حطيئه روزى كه خداى خود را ديدار كند ، گواهى مى دهد كه وليد سزاوارتر به غدر و تزوير است در حالى كه سياه مست بود و نماز مردم تمام شده بود ، بانگ برداشت كه آيا بيشتر بخوانم و نمى فهميد . . . ، حطيئه اين ابيات را هم سروده است : در نماز سخن گفت و بر ركعات آن افزود و آشكارا نفاق را ظاهر ساخت .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : محمد بن خلف وكيع ، از قول حماد بن اسحاق ، از قول پدرش و او از قول ابوعبيدة و هشام بن كلبى و اصمعى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : وليد زناكار و باده نوش بود . در كوفه باده نوشى كرد و در حالى كه مست بود براى نماز صبح در مسجد كوفه حاضر شد و با مردم چهار ركعت نماز گزارد و به سوى آنان برگشت و گفت : آيا بيشتر بخوانم ؟

و در حالى كه در نماز اين شعر را مى خواند كه دل به عشق رباب چسبيده است با آنكه او و رباب هر دو سالخورده شده اند . ، و سپس در گوشه محراب استفراغ كرد .

گروهى از كوفيان پيش عثمان رفتند و داشتان او را گفتند و گواهى به باده نوشى او دادند . او را به حضور عثمان آوردند ، عثمان به مردى از مسلمانان فرمان داد او را تازيانه بزند و چون آن مرد نزديك آمد ، وليد گفت : تو را به خدا و حق خويشاوندى نزديك من به اميرالمؤ منين سوگند مى دهم ، و آن مرد از تازيانه زدن به او خوددارى كرد . على بن ابى طالب عليه السلام كه ترسيد بدين گونه اجراى حد تعطيل شود ، برخاست و به دست خويش او را حد زد . وليد گفت : تو را به خدا و حق خويشاوندى سوگند مى دهم ، اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود : اى ابووهب ساكت باش كه بنى اسرائيل به سبب اجرانكردن حدود نابود شدند . و چون او را تازيانه زد و از آن كار آسوده شد ، فرمود : از اين پس قريش مرا جلاد خواهد خواند . اسحاق مى گويد : مصعب بن زبير براى من نقل كرد كه پس از شهادت دادن به باده نوشى و تازيانه خوردن وليد ، وليد گفت : خدايا آنان گواهى دروغ به زيان من دادند ، ايشان را از هيچ امير و هيچ اميرى را از ايشان خشنود مدار . گويد : بعدها حطئية شاعر هم اشعار خود را

در مدح وليد تغيير داد و چنين سرود :

حطيئة هنگامى كه خداى خود را ديدار كند گواهى مى دهد كه عذر وليد بر حق است .

ابوالفرج مى گويد : اين موضوع را كه مى گويم از روى نسخه كتاب هارون بن رباب كه به خط خودش نوشته است نقل مى كنم ، او از قول عمر بن شبه مى نويسد كه مى گفته است : مردى پيش ابوالعجاج كه قاضى بصره بود عليه يكى از افراد خاندان ابومعيط گواهى داد ، و گواه در آن هنگام مست بود . آن مرد معيطى به قاضى گفت : اى قاضى ! خدايت عزيز بدارد اين شاهد از شدت مستى نمى تواند هم اكنون چيزى از قرآن بخواند . شاهد گفت : چنين نيست كه قرآن مى خوانم . قاضى گفت : بخوان . او همان شعرى را كه وليد در نماز خوانده بود خواند كه به دل به عشق رباب شيفته و آويخته است با آنكه او و رباب پير شده اند . و به طور نامفهوم خواند . ابوالعجاج كه مردى احمق بود ، پنداشت كه اين كلام قرآن است و مكرر گفت : خداى و رسولش راست گفته اند ، اى واى بر شما كه چه بسيار مى دانيد و عمل نمى كنيد .

ابوالفرج مى گويد : احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از قول عمر بن شبه ، از مدائنى ، از مبارك بن سلام ، از فطر بن خليفه ، از ابوالضحى نقل مى كند كه مى گفته است : گروهى از مردم كوفه در پى پيداكردن لغزشى از وليد بن

عقبه بودند كه از جمله ايشان ، ابوزينب ازدى و ابومورع بودند . روزى به نماز آمدند ، وليد به نماز نيامد از سبب آن با نرمى پرسيدند و دانستند كه باده نوشى كرده است ، خود را به خانه وليد افكندند ، ديدند از شدت مستى در حال استفراغ است او را كه سياه مست بود ، برداشتند و بر تخت نهادند و انگشترى او را برداشتند . وليد چون به هوش آمد ، از اهل خود درباره انگشترى پرسيد .

گفتند : نمى دانيم ، ولى دو مرد را ديديم كه پيش تو آمدند و تو را برداشتند و بر تخت نهادند . گفت : نشانيهاى آن دو را بگوييد . گفتند : يكى از ايشان مردى زيبا و كشيده قامت و گندم گون بود و ديگرى چهارشانه و فربه بود و عبايى سياه و نشان دار بر تن داشت . وليد گفت : يكى ابوزينب و ديگرى ابومورع بوده است .

گويد : آن گاه ابوزينب و دوستش عبدالله بن حبيش اسدى و علقمة بن يزيد بكرى و كسان ديگرى جز آن دو را ديدند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند . گفتند : پيش اميرالمؤ منين عثمان بفرستيد و آگاهش كنيد ، برخى هم گفتند : او گواهى و سخن شما را در مورد برادرش نخواهد پذيرفت . آنان پيش عثمان رفتند و گفتند : ما براى كارى پيش تو آمده ايم و آن را از گردن خود برمى داريم و برهده تو مى گذاريم و هر چند به ما گفته اند كه آن را نمى پذيرى . عثمان گفت

: موضوع چيست ؟ گفتند : وليد را از باده اى كه نوشيده بود ، چنان مست خراب يافتيم كه انگشترى او را از دستش بيرون آورديم و نفهميد . عثمان ، على را خواست و او را آگاه ساخت . على فرمود : چنين مصلحت مى بينم كه او را احضار كنى و هرگاه اين گروه در حضور خودش بر او گواهى دادند ، او را حد بزنى . عثمان به وليد نامه نوشت ، وليد آمد . ابوزينب و ابومورع و جندب ازدى و سعد بن مالك اشعرى گواهى به باده نوشى او دادند . عثمان به على عليه السلام گفت : برخيز و او را تازيانه بزن . على عليه السلام به پسر خويش حسن فرمود : برخيز و او را تازيانه بزن . حسن گفت : اين كار در خور تو نيست ، اجازه فرماى ديگرى آن را از تو كفايت كند . ( 157 ) على عليه السلام به عبدالله بن جعفر گفت : برخيز و او را بزن و او را با تازيانه اى كه از دوال چرمى و داراى دو سر بود او را تازيانه زد كه چون چهل تازيانه زد ، على عليه السلام فرمود بس است .

ابوالفرج مى گويد : احمد بن عبدالعزيز ، از عمر بن شبه ، از مدائنى ، از وقاصى ، از زهرى نقل مى كرد كه مى گفته است : گروهى از مردم كوفه در مورد كار وليد پيش عثمان آمدند ، عثمان گفت : آيا هر مردى كه به امير خود خشم مى گيرد بايد اتهام باطل به او

بزند ، فردا صبح شما را اين جا ببينم سخت عذاب خواهم كرد . آنان به عايشه پناه بردند ، فردا صبح عثمان از حجره عايشه صداى هياهو و سخنان درشت شنيد و گفت : گويا تبهكاران و از دين بيرون شدگان عراق پناهگاهى جز خانه عايشه نمى يابند . عايشه كه اين سخن را شنيد كفش پيامبر صلى الله عليه و آله را بلند كرد و گفت : اى عثمان سنت صاحب اين كفش را رها كرده اى ، مردم كه اين بگو و مگو را شنيدند آمدند و مسجد را انباشته كردند . يكى مى گفت : عايشه نيكو كرده است ، ديگرى مى گفت : زنان را با اين امور چه كار است . كار به ستيز كشيد تا آنجا كه شروع به زدن يكديگر با كفشها كردند و گروهى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله پيش عثمان آمدند و به او گفتند : از خدا بترس و حدود را معطل مساز و برادرت را از حكومت بر ايشان بركنار كن و چنان كرد . ( 158 )

ابوالفرج مى گويد : احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از عمر بن شبه ، از عبدالله بن محمد بن حكيم ، از خالد بن سعيد همچنين ابراهيم ، از عبدالله همگى براى من نقل كردند كه ابوزبيد طائى ( 159 ) هنگام حكومت وليد بر كوفه همنشين او بود و چون عليه وليد گواهى به باده نوشى دادند و در حالى كه از كار بركنار شده بود از كوفه بيرون رفت ، ابوزبيد به ياد روزگار همنشينى با او چنين سرود :

چه كسى اين كاروان شتران را مى بيند كه در بيابانها كجا مى روند و آواى آنان همچون چرخ ريسه است . . . اى اباوهب كنيه وليد بدان كه من برادر تو هستم ، برادر دوستى و صميميت در تمام مدت زندگى خود تا هرگاه كه كوهها از هم فرو پاشد .

ابوالفرج ، از قول احمد جوهرى ، از عمر بن شبه نقل مى كند كه مى گفته است : چون وليد بن عقبه به حكومت كوفه آمد ، ابوزبيد پيش او آمد ، وليد او را در خانه متعلق به عقيل بن ابى طالب كه بر در مسجد كوفه بود سكونت داد ، آن همان خانه اى است كه به دارالقبطى معروف بوده است . يكى از اعتراضهاى مردم كوفه بر وليد اين بود كه ابوزبيد مسيحى از خانه خود بيرون مى آمد و از ميان مسجد مى گذشت و آن را گذرگاه قرار داده بود .

ابوالفرج مى گويد : محمد بن عباس يزيدى ، از قول عمويم عبدالله ، از ابن حبيب ، از ابن اعرابى برايم نقل كرد كه مى گفته است : هنگامى كه عثمان ، وليد را بر حكومت كوفه گماشت ، ابوزبيد پيش او آمد و وليد او را در خانه عقيل بن ابى طالب كه كنار در مسجد بود منزل داد ، ابوزبيد پس از چندى از وليد خواست آن خانه را به او بدهد ، وليد آن را به او بخشيد و اين نخستين مايه سرزنش كردن اهل كوفه از وليد شد ، كه ابوزبيد از خانه خود بيرون مى آمد و از ميان

مسجد مى گذشت و پيش وليد مى رفت و پيش او افسانه سرايى و باده نوشى مى كرد و مست بيرون مى آمد و همچنان از مسجد مى گذشت و همين مساءله موجب مى شد كه مردم به باده نوشى وليد پى ببرند .

ابوالفرج مى گويد : عثمان ، وليد را به سرپرستى صدقات و زكات بنى تغلب گماشته بود ، به شعرى از وليد كه در آن آلودگى و مستى و سركشى ظاهر بود ، آگاه شد و او را بركنار ساخت . گويد : و چون وليد را به ولايت كوفه گماشت ، وليد ، ابوزبيد طايى را به خود نزديك ساخت و ابوزبيد هم اشعار بسيارى در مدح او سرود . وليد ، ربيع بن مرى بن اوس بن حارثه بن لام طايى را به سرپرستى مراتع خالصه ميان جزيره و حيره گماشته بود ، قضا را جزيره گرفتار خشكسالى شد . در آن هنگام ابوزبيد هم ميان قبيله بنى تغلب ساكن بود ، شتران ايشان را با خود براى چريدن به كنار آن مراتع آورد . ربيع جلوگيرى كرد و به ابوزبيد گفت : اگر بخواهى فقط شتران خودت را اجازه مى دهم . ابوزبيد پيش وليد شكايت آورد . وليد سرپرستى مراتع ميان قصورالحمر از ناحيه شام تا حيره را در اختيار ابوزبيد نهاد و در اقطاع او قرار داد و از ربيع بن مرى پس گرفت . ابوزبيد در اين باره شعرى در ستايش وليد سروده است و از شعر چنين فهميده مى شود كه آن مراتع اختصاصى در اختيار مرى بن اوس يعنى پدر ربيع بوده است

نه در اختيار خود ربيع . در روايت عمر بن شبه هم همين گونه است .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، ا زعمر بن شبه ، از رجال حديث او ، از قول وليد نقل مى كرد كه مى گفته است : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مكه را فتح فرمود ، مردم مكه پسربچه هاى خود را به حضور آن حضرت مى آوردند ، پيامبر صلى الله عليه و آله براى آنها دعا مى كرد و بر سر آنان دست مى كشيد . مرا هم در حالى كه بر سرم ماده خوشبويى خلوق ماليده بودند به حضور پيامبر بردند ولى چون مادرم خلوق بر سرم ماليده بود ، پيامبر بر سر من دست نكشيد . ( 160 )

قسمت دوم

ابوالفرج مى گويد : اسحاق بن بنان انماطى ، از حنيش بن ميسر ، از عبدالله بن موسى ، از ابوليلى ، از حكم ، از سعيد بن جبير ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : وليد بن عقبه به على بن ابى طالب عليه السلام گفت : سنان نيزه ام از سنان تو تيزتر و زبانم از زبان تو گشاده تر و براى لشكر از تو ارزشمندترم . على عليه السلام فرمود اى فاسق خاموش باش ، و درباره آن دو اين آيه نازل شد كه آيا آن كس كه مؤ من است ، همچون كسى است كه تبهكار است ، هرگز برابر نيستند . ( 161 )

ابوالفرج مى گويد : احمد بن عبدالعزيز ، از عمر بن شبه

، از محمد بن حاتم ، از يونس بن عمر ، از شيبان ، از يونس ، از قتاده در مورد اين گفتار خداوند كه فرموده است : اى كسانى كه گرويده ايد ، اگر تبهكارى خبرى براى شما آورد آن را تصديق مكنيد تا تحقيق كنيد . ( 162 ) نقل مى كرد كه مى گفته است : آن تبهكار وليد بن عقبه بوده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى جمع آورى زكات به قبيله بنى المصطلق گسيل فرمود ، آنان همين كه وليد را ديدند آهنگ استقبال از او كردند ، او ترسيد و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و گفت آنان از اسلام برگشته و مرتد شده اند . پيامبر صلى الله عليه و آله خالد بن وليد را براى اطلاع از احوال آنان گسيل فرمود و به او گفت شتاب نكند و با درنگ تحقيق كند . خالد شبانه كنار آن قبيله رسيد ، جاسوسان خود را پوشيده ميان ايشان فرستاد ، آنان برگشتند و خبر آوردند كه ايشان مسلمان هستند و صداى اذان و نمازشان را شنيده اند . چون خالد شب را به صبح آورد ، پيش ايشان رفت و چيزها ديد كه بسيار پسنديد و پيش رسول خدا برگشت و خبر داد اين آيه نازل شد .

مى گويم ابن ابى الحديد ابن عبدالبر مؤ لف كتاب الاستيعاب درباره حديثى كه وليد بن عقبه در مورد خود و خلوق ماليدن بر سرش آورد ، نكته پسنديده اى را متذكر شده و مى گفته است سخنى نادرست و مضطرب و

شناخته نشده است و ممكن نيست كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى جمع آورى زكات گسيل فرموده است هنگام فتح مكه پسركى نابالغ باشد . ابن عبدالبر مى گويد : موضوع ديگرى كه به نادرستى اين سخن دلالت دارد اين است كه زبير بن بكار و دانشمندان ديگرى غير از او نوشته اند كه وليد و برادرش عمارة براى برگرداندن خواهر خود كه به مدينه هجرت كرده بود از مكه بيرون آمدند و هجرت خواهرشان در مورد صلحى كه ميان پيامبر و مردم مكه بود يعنى پيش از فتح مكه صورت گرفته است ، از كسى كه در فتح مكه پسركى خلوق بر سر ماليده باشد ، چنين كارى ساخته نيست . ابن عبدالبر هم مى گويد : ميان دانشمندان تاءويل قرآن كريم هيچ اختلافى نيست كه آيه اگر تبهكارى براى شما خبرى آورد . ، در مورد وليد و به هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى جمع آورى زكات گسيل فرمود نازل شده است و او بر بنى مصطلق دروغ بست و گفت آنان مرتد شده اند و از پرداخت زكات خوددارى مى كنند . ابن عبدالبر مى گويد : همچنين درباره وليد و على عليه السلام در داستان مشهورى كه ميان ايشان اتفاق افتاده است ، اين آيه نازل شده است آيا آن كس كه مؤ من است . . . ، گويد : از كسى كه روز فتح مكه كودك باشد چنين كارها صورت نمى گيرد و واجب است در اين حديث دقت كرد كه روايت جعفر بن برقان ، از ثابت

، از حجاج ، از ابوموسى همدانى است و ابوموسى راوى شناخته اى است كه حديث او درست نيست .

اينك به مطالب كتاب ابوالفرج اصفهانى برگرديم ، ابوالفرج مى گويد : احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از عمر بن شبه ، از عبدالله بن موسى ، از نعيم بن حكيم ، از ابومريم ، از على عليه السلام براى من نقل كرد كه مى گفته است : زن وليد بن عقبه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و از وليد شكايت كرد كه او را مى زند . پيامبر فرمود : برگرد و به او بگو پيامبر مرا پناه داده است . او رفت و ساعتى بعد برگشت و گفت دست از من بر نمى دارد . پيامبر صلى الله عليه و آله قطعه اى از جامه خود به او داد و فرمود پيش او برگرد و بگو رسول خدا مرا پناه داده است . او رفت و ساعتى بعد برگشت و گفت : بيشتر مرا مى زند . پيامبر صلى الله عليه و آله دست به سوى آسمان بلند كرد و دو يا سه بار عرضه داشت . بارخدايا وليد را فروگير . ابوالفرج مى گويد : وليد هنگام حكومت خود بر كوفه جادوگرى را از نزديكان خود قرار داده بود كه مردم را مى فريفت ، او چنان نمايش مى داد كه اگر دو گردان با يكديگر سرگرم نبرد بودند ، يكى از آن دو گردان شكست مى خورد و مى گريخت . آن جادوگر به وليد مى گفت : حالا دوست مى دارى كارى كنم كه گروه مغلوب

بر گروه غالب چيره شود ؟

وليد مى گفت : آرى . روزى جندب ازدى در حالى كه شمشير همراه داشت آمد و به تماشاگران گفت : براى من راه بگشاييد و چون راه گشودند چندان بر جادوگر شمشير زد كه او را كشت . وليد مدت كمى جندب را زندانى كرد و سپس آزادش ساخت .

ابوالفرج مى گويد : احمد از عمر ، از قول رجال او روايت مى كند كه چون جندب آن جادوگر را كشت ، وليد او را زندانى كرد . دينار بن دينار به او گفت : چرا اين مرد را كه گناهش فقط كشتن جادوگرى است كه در دين محمد صلى الله عليه و آله جادوگرى را آشكار ساخته است ، به زندان افكندى ؟ دينا رفت و او را از زندان بيرون آورد . وليد كسى را فرستاد كه دينار را كشت .

ابوالفرج مى گويد : عمويم حسن بن محمد ، از خراز ، از مدائنى ، از على بن مجاهد ، از محمد بن اسحاق ، از يزيد بن رومان ، از زهرى و ديگران نقل مى كرد كه مى گفته اند هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از جنگ بنى المصطلق برمى گشت ، مردى از مسلمانان پياده شد و لگام شتران را گرفت و آنان را از پى خود مى كشاند و رجز مى خواند . پس از او مرد ديگرى چنان كرد ، در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم گرفت با ياران خويش مواسات فرمايد ، پياده شد و رجز خواند و چنين مى فرمود

: جندب و چه جندبى و آن زيد كه دستش قطع مى شود بهتر است . ، ياران پيامبر عرضه داشتند : اى رسول خدا ، اين گونه حركت براى ما سودى ندارد و نگرانيم كه مبادا چيزى تو را بگزد و گرفتارى براى تو پيش آيد . پيامبر سوار شد ، آنان نزديك رسول خدا حركت مى كردند و مى گفتند : سخنى فرمودى كه معنى آن را نفهميديم . فرمود : كدام سخن ؟ گفتند : چنان مى فرمودى . رسول خدا گفت : آرى ، دو مرد ميان اين گروه هستند كه يكى از ايشان ضربتى مى زند كه ميان حق و باطل را روشن مى كند ، و ديگرى نخست دستش در راه خدا قطع مى شود و سپس خداوند جسد او را هم به دستش ملحق مى فرمايد . مقصود از زيد ، زيد بن صوحان است كه در جنگ جلولاء يك دست او در راه خدا قطع شد و سپس به روز جنگ جمل همراه على عليه السلام كشته شد ، و مقصود از جندب همين مرد است كه روزى پيش وليد بن عقبه آمد ، جادوگرى به نام ابوشيبان پيش او بود و چشم بندى مى كرد . پرده صفاق و روده هاى مردم را از شكم آنان بيرون مى كشيد و باز برجاى مى نهاد ، جندب از پشت سرآمد و شمشير بر او زد و او را كشت و اين چنين سرود :

وليد و ابوشيبان و ابن حبيش را كه بر شيطان سوار و فرستاده فرعون به سوى هامان است لعنت مى كنم .

ابوالفرج

مى گويد : و روايت شده است كه آن جادوگر در حضور وليد به درون ماده گاو زنده اى مى رفت و بيرون مى آمد . جندب او را ديد كه چنين مى كند به خانه خود رفت و شمشير برداشت و بازگشت و همين كه جادوگر به درون ماده گاو رفت ، جندب اين آيه را خواند كه شما كه مى بينيد و بصيرت داريد ، جادوگرى مى كنيد . ( 163 ) و شمشير بر ميان ماده گاو زد و گاو و ساحر را دو نيمه كرد . مردم وحشت كردند ، وليد جندب را زندانى كرد و در مورد او به عثمان نامه نوشت .

ابوالفرج مى گويد : احمد بن عبدالعزيز ، از حجاج بن نصير ، از قره ، از محمد بن سيرين نقل مى كند : كه مى گفته است : جندب بن كعب ازدى قاتل آن جادوگر را در كوفه به زندان بردند ، سرپرست زندان مردى مسيحى بود كه از سوى وليد منصوب شده بود .

او جندب بن كعب را مى ديد كه شبها نماز شب مى گزارد و روزها روزه است . مردى را به نگهبانى از زندان گماشت و خود بيرون آمد و از مردم پرسيد فاضل ترين مردم كوفه كيست ؟ گفتند : اشعث بن قيس . شبى به ميهمانى به خانه اشعث رفت ، ديد كه در شب مى خوابد و چون صبح فرا مى رسد ، چاشت مى خورد . از خانه او بيرون آمد و پرسيد ديگر چه كسى از فاضلان كوفه است ، گفتند : جرير بن عبدالله .

به خانه او رفت او را هم چنان ديد كه شبها مى خوابد و بامداد چاشت خود را طلب مى كند . زندانبان مسيحى رو به قبله ايستاد و گفت : پروردگار من ، پروردگار جندب است و آيين من ، آيين جندب است و مسلمان شد .

ابوالفرج مى گويد : چون عثمان ، وليد را از كوفه بر كنار كرد ، سعيد بن عاص را به حكومت آن شهر گماشت . سعيد چون به كوفه آمد ، گفت : اين منبر را بشوييد كه وليد مرد پليدى بوده است و از منبر بالا نرفت تا آن را شستند . ابوالفرج اصفهانى مى گويد : وليد از لحاظ سنى از سعيد بن عاص بزرگتر و از او بخشيده تر و نرمتر بود و مردم كوفه از او خشنودتر بودند . يكى از شاعران كوفه گفته است : پس از وليد ، سعيد براى ما آمد كه از پيمانه خواهد كاست و بر آن نخواهد افزود .

شاعر ديگرى گفته است : از بيم وليد به سوى سعيد گريختيم ، همچون مردم حجر كه نخست ترسيدند و سپس هلاك شدند ، هر سال اميرى نو يا مستشارى از قريش بر ما گماشته مى شود ، ما را آتشى است كه مى ترسيم و مى سوزيم ، ولى گويا آنان را نه آتش دوزخى است و نه از آن بيم دارند .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : وليد بن عقبه كمى بالاتر از شهر رقه درگذشت . قضا را ابوزبيد طايى هم همان جا درگذشت و هر دو كنار يكديگر به خاك سپرده شدند و اشجع

سلمى كه از كنار گور آن دو گذشته ، چنين سروده است :

بر استخوانهاى از كنار گور ابوزبيد گذشتم كه در زمين خشك و سختى بود ، وليد نديم راستين او بود ، گور ابوزبيد هم كنار گور وليد قرار گرفت ، و نمى دانم مرگ از ميان اشجع يا حمزه يا يزيد كدام يك را زودتر مى ربايد . گفته شده است ، حمزه و يزيد برادران اشجع سلمى ( 164 ) بوده اند و هم گفته شده است همنشينانش بوده اند .

ابوالفرج مى گويد : احمد بن عبدالعزيز ، از محمد بن زكريا غلابى ، از عبدالله بن ضحاك ، از هشام بن محمد ، از پدرش نقل مى كرد كه مى گفته است : وليد بن عقبه كه مردى بخشنده بودت ، پيش معاويه آمد . به معاويه گفتند : وليد بر در است ، گفت : به خدا قسم بايد خشمگين گردد و بدون آنكه چيزى به او داده شود ، برگردد كه هم اكنون آمده است بگويد : چنين وام و چنان تعهدى دارم ، به او اجازه ورود بده . اجازه دادند ، معاويه احوال او را پرسيد و با او سخن گفت و ضمن گفتگو اظهار داشت به خدا سوگند دوست داريم به مزرعه تو در وادى القرى بيابيم كه اميرالمؤ منين را هم به شگفتى واداشته است .

اگر مصلحت بدانى كه آن را به پسرم يزيد ببخشى ، چنين كن . وليد گفت : آن مزرعه از يزيد است . وليد پس از آن پيش معاويه آمد و شد مى كرد . روزى به

او گفت : اى اميرالمؤ منين مناسب است در كار من بنگرى كه هزينه هاى سنگين و وام دارم . معاويه گفت : آزرم نمى كنى و شخصيت و نسبت خود را زيرپا مى گذارى ، هر چه مى گيرى ريخت و پاش مى كنى و همواره از وام شكوه مى دارى . وليد گفت : چنان خواهم كرد و از جاى برخاست و آهنگ جزيره كرد و خطاب به معاويه چنين سرود :

هرگاه چيزى از تو خواسته مى شود ، مى گويى نه چون چيزى مى خواهى ، مى گويى بياور ، گويا از كارهاى خير خوددارى مى كنى و با آنكه كنار فرات هستى ، سيراب نمى شوى و كسى را نمى آشامانى مگر نمى خواهى تا هنگام مرگ كلمه نه را ترك و به آرى گرايش پيدا كنى ؟

و چون حركت او به جانب جزيره به اطلاع معاويه رسيد ، از كار او ترسيد و برايش نوشت بازگرد . وليد براى او چنين نوشت :

همچنان كه تو خود فرمان دادى ، عفت به خرج مى دهم و از آمدن به حضورت تقاضاى عفو دارم ، هر چه مى خواهى بدهى يا امساك كنى نسبت به كس ديگرى غير از من انجام بده ، من ركاب خويش را از آمدن پيش تو باز مى دارم و چون كارى مرا به بيم اندازد همچون بركشيدن شمشير از نيام هستم . وليد به حجاز رفت و معاويه براى او جايزه اى فرستاد .

ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب در مورد وليد مى نويسد : براى او اخبارى است كه به طور قطع

حكم به بدى او و زشتى كارهايش مى شود ، خداوند ما و او را بيامرزد . او از مردان بزرگ قريش بوده و از لحاظ ظرافت و شجاعت و ادب و بخشش نام آور و از شاعران خوش طبع بوده است . اصمعى و ابوعبيده و ابن كلبى و ديگران مى گويند كه تبهكارى مى گسار و در عين حال شاعرى گرامى بوده است . اخبار همنشينى و باده نوشى او با ابوزبيد طايى بسيار مشهور است و آوردن همه آن اخبار بر ما دشوار است ولى پاره اى از آن را مى آوريم و سپس آنچه را كه ابوالفرج اصفهانى آورده نقل كرده است و مى گويد خبر نمازگزاردن او در حال مستى و اينكه گفته است بيشتر بخوانم ؟ خبرى مشهور است كه محدثان مورد اعتماد نقل كرده اند .

ابوعمر بن عبدالبر مى گويد : طبرى ضمن روايتى گفته است كه گروهى از كوفيان به وليد خشم گرفته و حسد برده اند و با ستم گواهى باده نوشى او را داده اند و عثمان به او گفته است : اى برادر شكيبا باش كه خداوند پاداشت مى دهد ! و آن قوم را به گناه تو فرو مى گيرد . اين روايت طبرى در نظر ناقلان حديث و اهل اخبار و دانشمندان بى پايه است و آنچه صحيح است ثابت شدن باده نوشى او به شهادت گواهان در حضور عثمان است و عثمان او را تازيانه زد و على كسى است كه او را تازيانه زده است و البته على به دست خويش او را تازيانه نزده ، بلكه فرمان به

تازيانه زدن داده است و سپس كار تازيانه زدن را هم به او نسبت داده اند .

ابن عبدالبر مى گويد : وليد چيزى از سنت كه نيازى به آن باشد ، روايت نكرده است ولى حارثه از او روايت مى كند كه مى گفته است هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه پس از آن پادشاهى است . ( 165 )

( 64 ) : از نامه آن حضرت است در پاسخ نامه معاويه ( 166 )

توضيح

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود : اما بعد فانا كنا نحن و انتم على ما ذكرت من الالفة و الجماعة ، ففرق بيننا و بينكم امس انا آمنا و كفرتم اما بعد ، آرى ما و شما همان گونه كه گفته اى دوست و متحد بوديم ولى ديروز آنچه كه ميان ما و شما تفرقه انداخت اين بود كه ما ايمان آورديم و شما كافر شديد . ، ابن ابى الحديد پيش از شروع به شرح دادن ، نامه اى را كه معاويه نوشته بوده و اين نامه پاسخ آن است آورده است .

نامه معاويه به على عليه السلام

نامه اى كه معاويه به على نوشته است و اين نامه پاسخ آن است ، چنين بوده است : از معاوية بن ابى سفيان به على بن ابى طالب اما بعد ، ما خاندان عبد مناف همواره از يك آبشخور بهره مند بوديم و از يك ريشه بوديم و همچون اسبان مسابقه در يك خط حركت مى كرديم ، هيچ يك ما را بر ديگرى فضيلتى نبود و ايستاده ما را بر نشسته ما فخرى نبود . سخن ما هماهنگ و دوستى ما پيوسته و خانه ما يكى بود . شرف و كرم ، اصالت ما را به يكديگر پيوسته مى داشت . نيرومند ما بر ناتوان محبت مى ورزيد و توانگر ما با بينواى ما مواسات مى كرد و دلهاى ما از نفوذ رشك رهايى يافته و سينه هاى ما از فتنه انگيزى پاك شده بود . همواره بر همين حال بوديم ! تا آن هنگام كه تو نسبت به پسرعمويت عثمان دغلى كردى و بر

او رشك بردى و مردم را بر او شوراندى ، ( 167 ) تا سرانجام در حضور تو كشته شد و هيچ گونه دفاعى از او به دست و زبان نكردى ، و اى كاش به جاى آنكه مكر و تزوير خود را پنهانى در مورد او انجام دهى ، نصرت خويش را براى او آشكار مى ساختى تا ميان بهانه و عذرى هر چند ضعيف مى داشتى و از خون او تبرى مى جستى و از او دفاع مى كردى ، هر چند دفاع سست و اندك . ولى تو در خانه خود نشستى ، انگيزه ها برانگيختى و افعى هاى خطرناك به سوى او گسيل داشتى و چون به هدف و خواسته خود رسيدى ، شادى خود و زبان آورى خويش را آشكار ساختى و براى رسيدن به حكومت آستين و دامن خود را بالا زدى و آماده شدى و مردم را به بيعت با خود فرا خواندى و اعيان مسلمانان را با زور به بيعت كردن با خود واداشتى ، و پس از آن كارها كه انجام دادى . دو پيرمرد مسلمانان ، ابومحمد طلحه و ابوعبدالله زبير را كه به هر دو وعده بهشت داده شده بود و به قاتل يكى از ايشان وعده دوزخ داده شده بود ، كشتى . همچنين ام المؤ منين عايشه را آواره كردى و خوار و زبون ساختى ، آن چنان كه ميان اعراب باديه نشين و سفلگان فرومايه كوفه كسانى بودند كه او را مى راندند و دشنام مى دادند و مسخره مى كردند . ( 168 ) آيا مى پندارى پسرعمويت يعنى حضرت

ختمى مرتبت اگر اين كار را مى ديد از تو راضى مى بود يا بر تو خشمگين بود و تو را از انجام دادن آن باز مى داشت ؟ آن هم كارى كه در آن همسرش را آزار دهى و آواره سازى و خونهاى پيروان دين او را بريزى . وانگهى مدينه را كه جايگاه هجرت است ، رها كردى و از آن بيرون آمدى و حال آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره آن شهر فرموده است : مدينه زنگ و زنگار را از خود بيرون مى راند و نابود مى سازد ، همان گونه كه كوره آهنگر ، زنگ آهن را مى زدايد . به جان خودم سوگند كه وعده پيامبر و سخن او راست آمد كه مدينه زنگار خود را زدود و هر كس را كه شايسته سكونت در آن نبود از خود بيرون راند . ( 169 ) و تو از حرمت هر دو حرم مكه و مدينه دور ماندى و ميان دو شهر كوفه و بصره اقامت گزيدى و از كوفه به جاى مدينه راضى شدى و همسايگى با خورنق و حيره را به همسايگى با خاتم پيامبران ترجيح دادى . پيش از آن هم بر دو خليفه رسول خدا در تمام مدت زندگى ايشان خرده گرفتى و از يارى آن دو خوددارى كردى و گاه مردم را بر آنان شوراندى و از بيعت با آن دو سر بر تافتى و آهنگ كارى كردى كه خداوند تو را شايسته آن نديد و خواستى بر نردبانى دشوار برآيى و بر مقامى كه براى تو لغزنده بود دست يابى و ادعايى

كردى كه بر آن هيچ ياورى نيافتى . به جان خودم سوگند كه اگر در آن هنگام عهده دار حكومت مى شدى چيزى جز اختلاف و تباهى نمى افزودى و حكومت تو نتيجه اى جز پراكندگى و ارتداد مسلمانان نداشت كه تو سخت به خو شيفته و مغرورى و دست و زبان بر مردم گشاده مى دارى . هان كه من با لشكرى از مهاجران و انصار كه مسلح به شمشيرهاى شامى و نيزه هاى قحطانى هستند ، آهنگ تو دارم تا تو را در پيشگاه خداوند محاكمه كنند ، پس در مورد خود و مسلمانان بينديش و قاتلان عثمان را كه نزديكان تو هستند و ياران و اطرافيان تو شمرده مى شوند به من تسليم كن . اگر بخواهى راه ستيز و لجاج بپيمايى و اصرار بر گمراهى ورزى ، بدان كه اين آيه در مورد تو و مردم عراق نازل شده است كه و خداوند مثل مى زند شهرى را كه مردمش در كمال امنيت و اطمينان بودند ، روزى ايشان از هر سو فراوان مى رسيد ، نعمت خدا را كفران كردند و خداوند به سبب آنچه كردند مزه جامه گرسنگى و بيم را به آنان چشانيد . ( 170 )

اينك به تفسير معانى كلمات و عباراتى كه على عليه السلام در پاسخ نوشته است ، مى پردازيم . على عليه السلام هم مى گويد : آرى به جان خودم سوگند كه در دوره جاهلى همگى ، افراد يك خاندان و فرزندزادگان عبد مناف بوديم ولى جدايى ميان ما و شما از هنگامى كه خداوند محمد صلى الله عليه و آله

را مبعوث فرمود شروع شد كه ما ايمان آورديم و شما كافر شديد و امروز اين جدايى بيشتر شده است كه ما بر راه راست ايستادگى كرديم و شما به فتنه درافتاديد . و سپس مى گويد : كسى هم كه از شما اسلام آورده است ، با زور مسلمان شده است . همچون ابوسفيان و پسرانش يزيد و معاويه و ديگران از خاندان عبد شمس ، آن هم در حالى كه مسلمان شدند كه در آغاز اسلام با پيامبر صلى الله عليه و آله سخت جنگ كرده بودند ، و بديهى است كه ابوسفيان و افراد خانواده اش از خاندان بنى عبد شمس از آغاز هجرت تا فتح مكه دشمن ترين مردم نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده اند . آن گاه اميرالمؤ منين عليه السلام در مورد آنكه معاويه گفته است طلحه و زبير را تو كشته اى و عايشه را آواره ساخته اى و ميان دو شهر كوفه و بصره سكونت گزيده اى ، پاسخ معاويه را با سخنى مختصر داده است و براى تحقير معاويه نوشته است : اين موضوع كارى است كه تو در آن حضور نداشته اى ، ستمى كه مى پندارى ، بر تو نبوده است و اگر هم عذرخواهى و حجت آوردن بر من واجب شود ، نبايد از تو عذر بخواهم يا حجت خويش را به تو عرضه دارم . و پاسخ مفصل در اين مورد چنين بايد گفته شود كه طلحه و زبير به سبب ستم و پيمان شكنى خودشان خود را به كشتن دادند و اگر بر طريقه حق استقامت

مى كردند ، سالم مى ماندند و هر كس را كه حق بكشد ، خون او تباه است . و اينكه آن دو از پيرمردان محترم مسلمان بوده اند ، هيچ ترديدى در آن نيست ولى عيب و گناه در هر سنى سر مى زند و ياران معتزلى ما را عقيده بر اين است كه آن دو توبه كردند و در حالى كه از كرده خود پشيمان بودند از دنيا رفتند . ما هم همين عقيده را داريم و اخبار در اين مورد بسيار است و آن دو شرطى كه توبه كرده باشند ، اهل بهشت هستند و اگر توبه ايشان نباشد آن دو هم همچون ديگران هلاك شده اند كه خداوند متعال درباره تقوى و اطاعت با هيچ كس رودربايستى ندارد كه هركس هلاك شدنى است با حجت هلاك شود و هركس زنده جاويد مى شود با حجت چنان شود . ( 171 )

وعده بهشتى هم كه به آن دو داده شده به شرط اين است كه فرجام آنان به سلامت بوده باشد و سخن همين جاست و اگر توبه ايشان ثابت شود ، اين وعده براى آنان صحيح و محقق خواهد بود . و اين سخن كه قاتل پسر صفيه را به آتش مژده بده ، تا اندازه اى مورد اختلاف است ، برخى از سيره نويسان و محدثان آن را به طور قطع كلام اميرالمؤ منين على مى دانند و برخى آن را به طور مرفوع منسوب به آن حضرت دانسته اند و به هر حال سخنى بر حق و درست است ، زيرا ابن جرموز ، زبير را در حالى

كه به معركه پشت كرده و از صف نبرد بيرون آمده و جنگ را رها كرده بود ، كشته است ، يعنى او را در حالى كه كشته كه از باطل روى گردان شده و توبه كرده بود و قاتل كسى كه حالش اين چنين است ، بدون ترديد فاسق و سزاوار آتش است . اما در مورد ام المؤ منين عايشه ، بدون ترديد توبه اش صحيح است و اخبارى كه درباره توبه او رسيده است از اخبار مربوط به توبه طلحه و زبير بيشتر است ، زيرا عايشه پس از جنگ جمل مدتى دراز زنده بوده است و حال آنكه آن دو زنده نمانده اند . وانگهى آنچه بر سرش آمد نتيجه خطاى خودش بود و در آن باره چه گناهى بر اميرالمؤ منين على عليه السلام است . اگر عايشه در خانه خود مى ماند ، هرگز ميان مردم كوفه و اعراب باديه نشين خوار و زبون نمى شد و حال آنكه با همه اين كارها اميرالمؤ منين او را گرامى و محفوظ داشت و شاءن او را رعايت فرمود و هر كس دوست دارد به چگونگى رفتار على عليه السلام با او آگاه شود به كتابهاى سيره مراجعه كند . اگر عايشه كارى را كه نسبت به على انجام داد نسبت به عمر انجام داده بود و وحدت مسلمانان را عليه عمر برهم زده و شمشير كشيده بود و عمر بر او پيروز مى شد ، بدون ترديد او را كشته و پاره پاره كرده بود ، ولى على بردبار و بزرگوار بود .

اما اين سخن معاويه كه گفته است

اگر پيامبر صلى الله عليه و آله زنده مى بود و كردار تو را مى ديد ، آيا راضى مى بود كه همسرش را آزار دهى ، على مى تواند بگويد آيا تصور مى كنى اگر زنده مى بود ، راضى مى بود كه همسرش ، وصى و برادرش را چنين آزار دهد .

وانگهى اى پسر ابوسفيان ، مى پندارى كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله زنده مى بود از كار تو راضى مى بود اى پسر ابوسفيان ، مى پندارى كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله زنده مى بود از كار تو راضى مى بود كه در مورد خلافت با على ستيز كنى و وحدت امت را پراكنده سازى ، و آيا براى طلحه و زبير راضى بود كه نخست بيعت كنند و بدون هيچ سببى پيمان شكنى كنند و بگويند به جستجوى پولها به بصره آمده ايم كه ما خبر داده شده است در بصره اموال بسيارى است ، آيا اين سخنى است كه فردى مثل ايشان بگويد ؟ ! اما اين سخن معاويه كه گفته است : سراى و سرزمين هجرت را رها كرده اى ، در اين كار عيبى بر على عليه السلام نيست كه اگر سرزمينهاى اطراف با تباهى و ستم بر او بشورند ، از مدينه بيرون آيد و آنجا برود و مردمش را تهذيب كند . چنين نيست كه هر كس از مدينه بيرون رود ، پليد باشد كه عمر چند بار از مدينه به شام رفت . وانگهى على عليه السلام مى تواند اين سخن را به خود او برگرداند و بگويد

اى معاويه ! مدينه تو را هم از خود بيرون رانده است ، بنابراين تو هم ناپاكى ، همچنين طلحه و زبير و عايشه كه تو در مورد ايشان تعصب مى ورزى و با آنان براى مردم حجت مى آورى . از اين گذشته گروهى از صالحان چون ابوذر و ابن مسعود و ديگران از مدينه بيرون رفته اند و در سرزمينهاى دور از آن درگذشته اند .

اما اين سخن معاويه كه گفته است : از حرمت دو حرم مكه و مدينه و مجاورت مرقد رسول خدا صلى الله عليه و آله دور گشتى ، سخنى بى اعتبار است كه بر امام واجب است مصالح اسلام را به صورت الاهم فالاهم و با توجه به اهميت آن رعايت كند و بديهى است كه جنگ با اهل ستم و طغيان مهمتر از اقامت در دو حرم است . اما آنچه كه معاويه در مورد يارى ندادن عثمان و شادشدن از مرگ او و دعوت مردم پس از كشته شدن عثمان براى بيعت با خود و مجبورساختن طلحه و زبير و ديگران را به بيعت كه به على عليه السلام نسبت داده است همه اش ادعاى ياوه است و خلاف آنچه كه او مدعى شده است ، بوده است . هركس به كتابهاى سيره بنگرد ، خواهد دانست كه معاويه بر او تهمت زده است و چيزهايى را كه از او سر نزده ، مدعى شده است .

اما اين سخن معاويه كه گفته است : به ابوبكر و عمر پيچيدى و از بيعت با آن دو خوددارى كرده است و به فكر خلافت پس از

رسول خدا افتادى ، على عليه السلام كه منكر چنين چيزى نبوده است و شكى در اين نيست كه او پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله مدعى خلافت براى خود بوده است يا آن چنان كه شيعيان مى گويند به سبب وجود نص يا به سبب ديگرى كه ياران معتزلى ما مى گويند . اما اينكه معاويه گفته است : اگر در آن هنگام تو عهده دار خلافت مى شدى كار تباه و اسلام گرفتار اختلاف مى شد ، علم غيب است كه جز خدا كسى نمى داند . شايد اگر در آن هنگام على عليه السلام عهده دار خلافت مى شد ، كار استقامت مى يافت و وضع اسلام بهتر و استوارتر مى گرديد ، زيرا سبب عمده اضطراب كار على كه پس از كشته شدن عثمان به خلافت رسيد ، اين بود كه به سبب مقدم شدن ديگران در خلافت بر او از عظمت و بزرگى شاءن على عليه السلام در نظر مردم كاسته شد و تقدم ديگران در دل مردم اين شبهه را انداخت كه لابد صلاحيت كامل براى خلافت ندارد و مردم اسير پندارهاى خود هستند . اگر على در آغاز عهده دار خلافت مى شد با توجه به منزلت رفيع و اختصاصى كه نزد پيامبر در روزگار زندگى آن حضرت داشت ، كار به گونه ديگر مى بود نه آن چنان كه در حكومت او پس از عثمان مى بينيم ، اما اين سخن معاويه كه گفته است تو متكبر و خودبين بوده اى ، سخت بى انصافى كرده است . در اين ترديد نيست كه

على عليه السلام حالت ترفع داشته است ولى نه آن چنان كه معاويه گفته است .

و على عليه السلام در عين ترفع خوشخوترين مردم بوده است .

اينك به تفسير برخى ديگر از كلمات آن حضرت برگرديم ، اينكه فرموده است هجرت ، همان روز كه برادرت اسير شد ، تمام شد ، تكذيب سخن معاويه است كه گفته است من با لشكرى از مهاجران و انصار مى آيم ، يعنى همراه تو مهاجرى نيست زيرا بيشتر كسانى كه با تو هستند . فقط پيامبر صلى الله عليه و آله را ديده اند و آنان فرزندان اسيران جنگى آزاد شده اند يا با كسانى هستند كه پس از فتح مكه مسلمان شده اند و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : پس از فتح مكه ديگر هجرتى نيست .

ضمنا اميرالمؤ منين از فتح مكه ، با عبارات پسنديده اى سخن گفته است كه معاويه و خاندانش را با كفر سرزنش كرده و گفته است كه آنان از مردم باسابقه در اسلام نيستند ، و افزوده است هجرت از آن روز كه برادرت اسير شد ، تمام شده است . مقصود اسيرشدن يزيد پسر ابوسفيان به روز فتح مكه در دروازه خندمه است . يزيد با تنى چند از قريش براى جنگ و جلوگيرى از ورود مسلمانان به مكه به دروازه خندمه رفته بودند كه تنى چند از قريش كشته شدند و يزيد بن ابى سفيان را خالد بن وليد به اسيرى گرفت .

ابوسفيان ، يزيد را از چنگ خالد بن وليد نجات داد و او را به خانه خود برد

و در امان قرار گرفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز فرموده بود : هركس به خانه ابوسفيان درآيد ، در امان است .

خبر فتح مكه

قسمت اول

اينك واجب است كه در شرح اين نامه خلاصه اى از آنچه را كه واقدى درباره فتح مكه نوشته است ، بياوريم ، زيرا مقتضاى آن همين جاست . كه على عليه السلام خطاب به معاويه نوشته است : مسلمان شما هم اسلام نياورد ، مگر به زور ، و فرموده است : روزى كه برادرت اسير شد . محمد بن عمر واقدى در كتاب المغازى چنين گفته است :

پيامبر صلى الله عليه و آله در سال حديبيه صلح ده ساله اى را با قريش برقرار ساخته بود كه از شاخه هاى بزرگ كنانة بود در حمايت خويشتن قرار داد . ميان بنى خزاعه و بنى بكر از دوره جاهلى خونها و كينه هايى بود . قبيله خزاعه پيش از اين هم از هم پيمانان عبدالمطلب بودند و پيمان نامه اى از عبدالمطلب همراه خزاعه بود و پيامبر صلى الله عليه و آله هم اين موضوع را مى دانست . چون صلح حديبيه تمام شد و مردم در امان قرار گرفتند ، نوجوانى از قبيله خزاعه شنيد كه مردى بنى كنانه به نام انس بن زنيم دولى شعرى را كه در نكوهش پيامبر سروده بود ، مى خواند . او انس را زد و سرش را شكست . انس پيش قوم خود رفت و شكستگى سر خود را به ايشان نشان داد كه موجب برانگيخته شدن فتنه ميان آن دو قبيله شد . آنان كينه

هاى كهن را هم به ياد آوردند ، بنى بكر كه مجاور مكه بودند به چاره جويى پرداختند و قبيله بكر بن عبد مناة از قريش براى فروگرفتن قبيله خزاعه يارى خواستند . برخى از قرشيان اين موضوع را ناخوش داشتند و گفتند ما پيمان با محمد را نمى شكنيم ، برخى هم انجام دادن اين كار را مهم ندانستند . ابوسفيان از كسانى بود كه اين كار را خوش نمى داشت ، صفوان بن امية و حويطب بن عبدالعزى و مكرز بن حفص از كسانى بودند كه بنى بكر را يارى دادند و پوشيده ، مردان مسلحى را به يارى فرستادند و بنى بكر بر خزاعه شبيخون زدند و به ايشان درافتادند و بيست مرد را كشتند . فرداى آن شب خزاعه بر قريش اعتراض كردند و قريش منكر اين شدند كه بنى بكر را يارى داده باشند و آن را تكذيب كردند . ابوسفيان و تنى چند از قريش هم از آنچه پيش آمده بود ، تبرى جستند . گروهى از بنى خزاعه براى فريادخواهى از پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه رفتند . هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد بود پيش او رفتند ، عمرو بن سالم خزاعى برخاست و اين اشعار را خواند :

پروردگارا من محمد را كه از ديرباز همپيمان ما و پدرش همپيمان پدر ما بوده است به يارى مى جويم ، تو همچون پدر و ما همچون فرزندان بوديم و اسلام آورديم و دست از يارى نكشيديم ، همانا قريش با تو بر خلاف وعده رفتار كردند و پيمان استوار تو

را شكستند ، آنان در منطقه وتير بر ما شبيخون زدند در حالى كه ما شب زنده دار بوديم و در حال ركوع و سجود و تلاوت قرآن ، و چنين پنداشتند كه هيچ كس را به يارى فرا نمى خوانى . ( 172 )

آن گاه موضوعى را كه موجب برانگيخته شدن شر شده بود براى پيامبر بازگو كردند كه انس بن زنيم تو را هجو كرد و صفوان بن اميه و فلان و بهمان هم مردانى مسلح از قريش را پوشيده گسيل داشتند و در منطقه سكونت ما بر ما شبيخون زدند و ما را كشتند و اينك براى فريادرسى به حضور تو آمده ايم . گويند : رسول خدا صلى الله عليه و آله خشمگين برخاست و در حالى كه كناره جامه خويش را جمع مى كرد ، فرمود : خدايم يارى ندهد اگر خزاعه را يارى ندهيم ، همان گونه كه خود را يارى مى دهم .

مى گويم ابن ابى الحديد قضا را اين كار بر خلاف ميل پيامبر صلى الله عليه و آله هم نبود كه آن حضرت دوست مى داشت مكه را فتح كند . در سال حديبيه چنان قصدى داشت كه از ورود او به مكه جلوگيرى شد . در عمرة القضية چنان تصميمى داشت ولى به حرمت پيمانى كه با آنان بسته بود ، خوددارى فرمود و چون نسبت به خزاعه اين كار و ستم از سوى قريش صورت گرفت آن را مغتنم شمرد .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله براى همه مسلمانان گوشه و كنار حجاز و نقاط ديگر نامه

نوشت و فرمان داد در رمضان سال هشتم در مدينه باشند . نمايندگان قبايل و مردم از هر سو مى آمدند و پيامبر صلى الله عليه و آله روز چهارشنبه دهم رمضان همراه ده هزار تن بيرون آمده از مهاجران هفتصد تن بودند كه سيصد اسب همراه داشتند ، انصار چهارهزار تن بودند و پانصد اسب همراه داشتند ، افراد قبيله مزينة هزار تن بودند و صد اسب همراه داشتند ، افراد قبيله جهينة هشتصد تن بودند كه پنجاه اسب همراه داشتند و بقيه تا ده هزار مرد از ديگر قبايل بودند كه بنى ضمره و بنى غفار و اشجع و بنى سليم و بنى كعب بن عمرو و قبايلى ديگر بودند . پيامبر صلى الله عليه و آله براى مهاجران سه لواء بست ، يكى را به على و يكى را به زبير و ديگرى را به سعد بن ابى وقاص سپرد و ميان انصار و ديگران هم رايت هايى بود .

پيامبر صلى الله عليه و آله و نيت خود و خبر را از مردم پوشيده داشت و كسى جز اصحاب نزديك از آن آگاه نبود . قريش در مكه از كارى كه نسبت به قبيله خزاعه انجام داده بود ، پشيمان شد و دانست كه اين كار در واقع پايان يافتن مدت صلحى است كه ميان ايشان و پيامبر صلى الله عليه و آله است . حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربيعه پيش ابوسفيان رفتند و گفتند : اين كارى است كه از اصلاح آن چاره اى نيست و به خدا سوگند اگر اصلاح نشود ، ناگاه محمد با يارانش

شما را فرو خواهند گرفت . ابوسفيان گفت : آرى ، هند دختر عتبه هم خوابى ديده كه آن را سخت ناخوش داشته و از آن ترسيده است و من هم از عشر آن مى ترسم . گفتند : چه خواب ديده است ؟ گفت : چنين ديده است كه گويى سيلى از خون از جانب حجون سرازير شده و در خندمه به صورت متراكم متوقف مانده و پس از اندكى از ميان رفته است ، آن چنان كه گويى هرگز نبوده است ، آنان هم اين خواب را ناخوش داشتند و گفتند دليل بر شر و بدى است .

واقدى مى گويد : چون ابوسفيان آثار شر را ديد ، گفت : به خدا سوگند اين كارى است كه من در آن حضور نداشته ام ، در عين حال نمى توانم بگويم از آن بركنارم و اين كار فقط برعهده من گذاشته خواهد شد و نه آن را كار آسان و سبكى پنداشته ام . به خدا سوگند اگر گمان من درست باشد كه درست هم هست ، محمد با ما جنگ خواهد كرد و مرا چاره اى نيست جز آنكه پيش محمد روم و با او سخن گويم تا بر مدت صلح بيفزايد و پيش از آن كه اين موضوع به اطلاع او برسد ، پيمان صلح را تجديد كند . قريش گفتند : به خدا سوگند كه راءى درست را مى گويى ، و قريش از كار خود نسبت به خزاعه پشيمان شدند و دانستند كه پيامبر صلى الله عليه و آله ناچار با آنان جنگ خواهد كرد . ابوسفيان همراه يكى

از بردگان آزادكرده خود سوار بر دو ناقه ، از مكه براى رفتن پيش پيامبر بيرون آمده است . واقدى مى گويد : اين خبر به صورت ديگرى هم نقل شده و چنين گفته اند كه چون سواران و نمايندگان خزاعه به حضور پيامبر آمدند و خبر دادند كه چه كسانى از ايشان كشته شده اند ، پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد : شما خودتان چه كسى را متهم مى داريد و از چه كسى خون خود را مطالبه مى كنيد ؟ گفتند : قبيله بكر بن عبد مناة . فرمود : همه شان ؟ گفتند : نه ، متهم اصلى بنى نفاثه است نه ديگران و سالارشان نوفل بن معاويه نفاثى است . فرمود : اينها شاخه اى از بنى بكر هستند و من كسى را به مكه مى فرستم و در اين باره مى پرسم و چند پيشنهاد مى كنم و آنان را در انتخاب يكى مخير مى دارم . پيامبر صلى الله عليه و آله ضمره را پيش مردم مكه فرستاد و آنان را مخير مى فرمود كه يكى از سه پيشنهاد را بپذيرند ، يا خونبهاى كشته شدگان قبيله خزاعه را بپردازند يا پيمان خود را از نفاثه بردارند يا آنكه پيمان ميان پيامبر و ايشان لغو شود . و اعلان جنگ دهند ضمره پيش آنان رفت و براى پذيرفتن يكى از سه پيشنهاد مذاكره كرد ، قريظة بن عبد عمرو اعجمى ( 173 ) گفت : اگر خونبهاى كشته شدگان خزاعه را بدهيم براى خودمان هيچ چيز باقى نمى ماند ، و اينكه از پيمان با افراد قبيله

نفاثه تبرى بجوييم و آن را لغو كنيم صحيح نيست كه هيچ قبيله اى چون ايشان نسبت به حج و اين خانه تعظيم نمى كنند وانگهى آنان هم سوگندان ما هستند و از پيمان با ايشان دست بر نمى داريم و پيمان خود را نيز با محمد لغو مى كنيم . ضمره با اين خبر به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و قريش از اينكه ضمره را با پذيرفتن لغو پيمان برگردانده بود ، پشيمان شد .

واقدى مى گويد : به گونه ديگر هم روايت شده است كه چون قريش از كشته شدن افراد خزاعه پشيمان شدند و گفتند بدون ترديد محمد صلى الله عليه و آله با ما جنگ خواهد كرد .

عبدالله بن سعد بن ابى سرح كه در آن هنگام از دين اسلام برگشته و كافر شده بود و پيش آنان اقامت داشت گفت : من در اين باره نظرى دارم ، محمد با شما جنگ نخواهد كرد مگر اينكه حجت را بر شما تمام كند و او شما را در پذيرفتن چند پيشنهاد كه هر كدام براى شما آسان تر از جنگ با او خواهد بود ، مخير سازد . گفتند : فكر مى كنى پيشنهادهاى او چه باشد ؟ گفت : به شما پيام خواهد داد كه خونبهاى كشته شدگان خزاعه را بپردازيد ( 174 ) يا از بنى نفاثه حمايت خود را برداريد يا آماده جنگ شويد و پيمان ميان ما لغو گردد . قريش گفتند : سخن آخر و درست همين است كه ابن ابى سرح مى گويد و در اين صورت چه بايد

كرد . سهيل بن عمرو گفت : هيچ پيشنهادى براى ما آسان تر از پذيرش برداشتن حمايت از خود بنى نفاثه و لغو پيمان با ايشان نيست . شيبة بن عثمان عبدرى گفت : جاى شگفتى است كه دايى هاى خود يعنى بنى خزاعه را مى پايى و به پاس آنان خشم مى گيرى . سهيل گفت : آن كدام قرشى است كه خزاعه او را نزاييده باشد همگى منسوب به خزاعه اند . شيبه گفت : اين كار را نمى كنيم خونبهاى كشته شدگان خزاعه را مى پردازيم كه براى ما آسان تر و سبك تر است . قريظة بن عبد عمرو گفت : نه ، به خدا سوگند كه نه خونبهاى آنان را مى پردازيم و نه با بنى نفاثه قطع رابطه مى كنيم كه نيك رفتارترين قبايل عرب نسبت به ما هستند و از همگان خانه پروردگار ما را آبادتر مى دارند ، ولى پيمان خود را به طور متقابل با مسلمانان لغو و اعلان جنگ مى كنيم .

ابوسفيان گفت : اين كار ، كار درستى نيست و راءى درست اين است كه اين قضيه را منكر شويم و بگوييم قريش پيمان شكنى نكرده و زمان صلح را رعايت كرده است و بر فرض كه گروهى بدون خواست و مشورت با ما چنين كرده باشند ، بر ما چه گناهى است ! قريش گفتند : آرى راءى صحيح همين است و چاره جز انكار همه چيزهايى كه اتفاق افتاده است ، نيست . ابوسفيان گفت : من سوگند مى خورم كه نه در آن كار حضور داشته ام و نه با

من مشورت شده است و من در اين سخن راستگويم و آنچه را كه شما كرديد ، خوش نمى داشتم و مى دانستم اين كار را روزى دشوار از پى خواهد بود . قريش به ابوسفيان گفتند : خودت به اين منظور به مدينه برو ، و او بيرون رفت .

واقدى مى گويد : عبدالله بن عامر اسلمى ، از قول عطاء بن ابى مروان براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بامدادى كه قريش و بنى نفاثه خزاعه درافتادند و در وتير آنان را كشتند ، به عايشه فرمود : اى عايشه ، ديشب براى خزاعه كارى پيش آمده است .

عايشه گفت : اى رسول خدا ، آيا تصور مى فرمايى قريش گستاخى پيمان شكنى ميان تو و خود را دارند ، آيا با آنكه شمشير ايشان را نابود ساخته است ، آن پيمان را لغو مى كنند ؟ پيامبر فرمود : آرى ، براى كارى كه خداوند براى آنان اراده فرموده است ، پيمان شكنى خواهند كرد . عايشه پرسيد : اى رسول خدا آيا براى آنان خير است يا شر ؟ فرمود : خير است .

واقدى مى گويد : عبدالحميد بن جعفر ، از عمران بن ابى انس ، از ابن عباس نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله برخاست و كنار رداى خود را جمع كرد و فرمود : يارى داده نشوم اگر بنى كعب يعنى خزاعه را يارى ندهم ، همان گونه كه خويشتن را يارى مى دهم !

واقدى مى گويد : حرام بن هشام ، از

قول پدرش برايم نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمود : گويا ابوسفيان پيش شما خواهد آمد و خواهد گفت پيمان را تجديد كنيد و بر مدت صلح بيفزاييد و نااميد و خشمگين برخواهد گشت . به افراد خزاعه هم كه آمده بودند يعنى عمرو بن سالم و يارانش گفت : برگرديد و در راهها پراكنده شويد .

آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و پيش عايشه رفت و در حالى كه خشمگين بود آب براى شست وشوى خود خواست . عايشه مى گويد : شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله ضمن آب ريختن روى پاهاى خود مى فرمود : يارى داده نشوم ، اگر بنى كعب را يارى ندهم !

قسمت دوم

واقدى مى گويد : ابوسفيان از مكه بيرون آمد و بيمناك بود كه عمرو بن سالم و گروهى از خزاعه كه همراهش بودند زودتر از او رفته باشند . افراد خزاعه همين كه از مدينه بيرون آمدند و به ابواء رسيدند ، همان گونه كه پيامبر صلى الله عليه و آله سفارش فرموده بود ، پراكنده شدند . تنى چند راه كناره دريا را پيش گرفتند كه غير از راه اصلى بود و بديل بن ام اصرم با تنى چند در همان راه اصلى به حركت خود ادامه دادند . ابوسفيان با ايشان برخورد و همين كه آنان را ديد ، ترسيد كه ايشان پيامبر صلى الله عليه و آله را ملاقات كرده باشند و يقين داشت كه همچنان بوده است . ابوسفيان به آنان گفت : چه هنگام از مدينه بيرون آمده ايد

؟ گفتند : مدينه نبوده ايم ، فهميد كه از او پوشيده مى دارند . پرسيد آيا چيزى از خرماى مدينه كه از خرماى تهمامه بهتر است همراه نداريد كه به ما بخورانيد ؟ گفتند : نه . باز هم آرام نگرفت و سرانجام پرسيد بديل ! آيا پيش محمد نبودى ؟ گفت : نه ، من در سرزمينهاى ساحلى بنى خزاعه براى اصلاح مساءله كشته شده اى بودم و موفق شدم ميان ايشان را اصلاح دهم . ابوسفيان گفت : آرى به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم شخصى نيكوكار و پيونددهنده امور خويشاوندى هستى . همين كه بديل و يارانش رفتند ابوسفيان كنار پشكل شتران ايشان آمد و آن را شكافت و در آن دانه خرما ديد ، در جايى هم كه آنان منزل كرده بودند دانه هاى بسيار باريك خرماى عجوه مدينه را كه از ظرافت همچون زبان گنجشك است پيدا كرد و گفت : به خدا سوگند مى خورم كه اين قوم پيش محمد رفته بودند . او به راه خود ادامه داد و چون به مدينه رسيد ، به حضور پيامبر رفت و گفت : اى محمد بن در صلح حديبيه حضور نداشتم ، اينك آن پيمان را تاءييد كن و بر مدت صلح بيفزاى . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد : اى ابوسفيان تو براى همين كار به مدينه آمده اى ؟ گفت : آرى . فرمود : آيا خبر تازه اى پيش نيامده است ؟ گفت : پناه بر خدا ، هرگز . پيامبر فرمود : ما بر همان پيمان و صلح حديبيه هستيم و

هيچ تغيير و تبديلى نداده ايم . ابوسفيان از حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بنشيند ، ام حديبية آن را جمع كرد . ابوسفيان گفت : اين تشك را براى من مناسب نديدى يا مرا براى آن ؟ ام حيبيه گفت : اين تشك پيامبر صلى الله عليه و آله است و تو مرد مشرك و نجسى . ابوسفيان گفت : اى دختركم ! پس از من به تو شر و بدى رسيده است . گفت : هرگز خداوند مرا به اسلام هدايت فرموده است و تو پدرجان كه سرور و بزرگ قريشى چگونه فضيلت اسلام از تو پوشيده مانده است و سنگى را كه نه مى بيند و نه مى شنود مى پرستى ؟ ابوسفيان گفت : اين هم مايه شگفتى است ، مى گويى آنچه را كه نياكانم مى پرستيده اند رها سازم و آيين محمد را پيروى كنم .

سپس از خانه ام حبيبه برخاست و به ديدار ابوبكر رفت و به او گفت : تو با محمد گفتگو كن و تو مى توانى از ميان مردم پناه و جوار دهى . ابوبكر گفت : پناه دادن من در صورتى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله پناهت دهد . ابوسفيان سپس با عمر ملاقات كرد ، با او هم همان گونه كه با ابوبكر سخن گفته بود ، سخن گفت . عمر گفت : به خدا اگر ببينم گربه ( 175 ) با شما مى ستيزد او را عليه شما يارى مى دهم . گفت : ميان اين گروه از لحاظ خويشاوندى كسى به اندازه تو با من

نزديك نيست ، كارى كن كه پيمان تجديد و بر مدت صلح افزوده شود كه دوست تو پيامبر صلى الله عليه و آله هرگز پيشنهاد تو را رد نمى كند و به خدا سوگند من هرگز مردى را نديده ام كه پيش از محمد ياران خود را گرامى بدارد . عثمان گفت : حمايت و پناه دادن من مشروط به اين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را پناه دهد .

ابوسفيان به خانه فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و با او سخن گفت كه مرا در حضور مردم پناه بده . فاطمه گفت : من زن هستم . ابوسفيان گفت : حمايت كردن تو از كسى جايز است و خواهرت ابوالعاص بن ربيع را حمايت كرد و محمد آن حمايت را تاءييد كرد . فاطمه فرمود : اين كار در اختيار رسول خداست و تقاضاى ابوسفيان را نپذيرفت . ابوسفيان گفت : به يكى از اين پسرانت بگو در حضور مردم در حمايت خود بگير . فرمود : آن دو كودك اند و كودكان كسى را جوار نمى دهند ، و چون فاطمه اين پيشنهاد او را هم نپذيرفت ، ابوسفيان پيش على عليه السلام آمد و گفت : اى اباحسن ، تو در حضور مردم مرا پناه بده و با محمد صلى الله عليه و آله گفتگو كن تا بر مدت صلح بيفزايد .

على عليه السلام فرمود : اى ابوسفيان واى بر تو ! كه پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم گرفته است اين كار را انجام ندهد و در كارى كه

خوش نداشته باشد ، كسى را ياراى گفتگوى با او نيست .

ابوسفيان گفت : چاره چيست ، نظر خود را بگو كه در تنگنا قرار دارم و به كارى فرمانم بده كه برايم سودمند باشد . على عليه السلام فرمود : چاره اى نمى بينم جز اينكه خودت ميان مردم برخيزى و طلب حمايت كنى كه به هر حال سالار و بزرگ كنانه اى . ابوسفيان پرسيد خيال مى كنى اين كار براى من كارساز باشد ؟ گفت : نه ، به خدا سوگند چنين پندارى ندارم ولى چاره ديگرى هم براى تو غير از اين نمى بينم . ابوسفيان ميان مردم برخاست و گفت : من ميان مردم طلب حمايت و پناهندگى مى كنم و خيال نمى كنم محمد مرا خوار و زبون كند ، و سپس به حضور پيامبر رفت و گفت : اى محمد گمان نمى كنم پناهندگى مرا رد كنى . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى ابوسفيان اين سخن را از سوى خودت مى گويى ، و گفته شده است كه ابوسفيان پس از پناه خواهى ميان مردم سوار بر ناقه خود شد و آهنگ مكه كرد و به حضور پيامبر نيامد . و روايت شده است كه ابوسفيان پيش سعيد بن عبادة هم رفت و با او هم گفتگو كرد و گفت : اى ابوثابت تو خود روابط ميان من و خود را مى دانى من در حرم خودمان مكه پناه دهنده و حامى تو بودم و تو در مدينه نسبت به من چنين بودى و تو سرور اين شهرى ميان مردم ، به من

پناه بده و بر مدت صلح براى من بيفزاى . سعد گفت : مى دانى كه حمايت كردن من منوط به حمايت رسول خداست وانگهى با حضور رسول خدا هيچ كس ديگرى را در حمايت نمى گيرد .

هنگامى كه ابوسفيان آهنگ مكه كرد ، چون مدت غيبت او طولانى شده و دير كرده بود او را متهم ساختند و گفتند چنين مى بينم كه از دين برگشته است و پوشيده پيرو محمد شده است و اسلام خود را پوشيده مى دارد . چون شبانگاه ابوسفيان به خانه خود رسيد ، همسرش هند گفت : چنان دير كردى كه قوم تو را متهم كردند ، با اين همه اگر كار سودمندى براى ايشان انجام داده باشى مردى . ابوسفيان كه براى كامجويى به هند نزديك مى شد ، موضوع را براى او گفت و افزود : كه چاره اى جز انجام دادن پيشنهاد على نداشتم . هند با پاى خود به سينه ابوسفيان كوفت و گفت : چه فرستاده و رسول ناپسنديده اى .

واقدى مى گويد : عبدالله بن عثمان ، از ابوسفيان ، از پدرش براى من نقل كرد كه فرداى آن شب ابوسفيان كنار بت نائله و اساف سر خود را تراشيد و براى آن دو قربانى كرد و با دست خود خون بر سر آن دو بت مى ماليد و مى گفت هرگز از پرستش شما جدا نمى شوم تا بر همان آيين كه پدرم مرده است بميرم و اين كارها را براى رفع اتهام قريش از خود مى كرد . واقدى مى گويد : قريش به ابوسفيان گفتند چه كردى

و چه خبر دارى ؟ و آيا پيمان نامه اى از محمد براى ما آورده اى ؟ آيا بر مدت صلح افزودى ؟ كه ما از جنگ او با خود در امان نيستم . گفت : به خدا سوگند محمد از پذيرفتن پيشنهاد من خوددارى كرد ، با ياران او هم گفتگو كردم به چيزى دست نيافتم و همگى به من پاسخ يكسانى دادند و چون كار بر من سخت شد و در تنگنا قرار گرفتم ، على به من گفت تو سالار كنانه اى برخيز و ميان مردم حمايت و پناهندگى بخواه ، من هم چنان كردم و سپس پيش محمد رفتم و گفتم من ميان مردم حمايت و پناهندگى خواسته ام و خيال نمى كنم محمد تقاضاى مرا رد كند . محمد گفت : اين سخن را تو از سوى خود مى گويى و ديگر هيچ نگفت . قريش گفتند : على تو را بازى داده است . گفت : آرى ولى من راه و چاره ديگرى نيافتم .

واقدى مى گويد : محمد بن عبدالله ( 176 ) از زهرى ، از محمد بن جبير بن مطعم نقل مى كرد كه مى گفته است : چون ابوسفيان از مدينه بيرون شد ، پيامبر به عايشه فرمود : كارها را براى حركت آماده ساز و اين كار را پوشيده بدار . پيامبر صلى الله عليه و آله به درگاه خداوند چنين معروض داشت : خدايا ! اخبار مرا از قريش و جاسوسان ايشان پوشيده بدار تا ما آنان را ناگهانى ببينند و خبر مرا ناگهانى بشنوند . پيامبر صلى الله عليه و آله

فرمان داد دروازه و راههاى مدينه به مكه را فرو گرفتند و مردانى بر آنها گماشت ، و از بيرون شدن اشخاص از مدينه جلوگيرى شد . ( 177 )

ابوبكر به خانه عايشه آمد و او سرگرم فراهم ساختن زاد و توشه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله بود ، گندم آرد مى كرد و سويق خرما مى ساخت . ابوبكر به عايشه گفت : آيا رسول خدا آهنگ جنگى دارد ؟ گفت : نمى دانم . گفت : اگر آهنگ سفرى دارد مرا هم آگاه كن تا آماده شوم . گفت : نمى دانم ، شايد بخواهد تا بنى سليم يا ثقيف يا هوازن برود و پاسخ درستى نداد . ابوبكر به حضور پيامبر رفت و گفت : اى رسول خدا قصد مسافرت دارى ؟ فرمود : آرى . پرسيد من هم آماده شوم ؟ فرمود : آرى . پرسيد آهنگ كجا دارى ؟ فرمود قريش و اين موضوع را پوشيده بدار . پيامبر صلى الله عليه و آله به مردم فرمان آماده شدن داد ولى مقصد خود را از آنان پوشيده داشت . ابوبكر به پيامبر گفت : مگر ميان ما و ايشان هنوز مدتى از پيمان باقى نمانده است ؟ فرمود : آنان مكر ورزيدند و پيمان را شكستند و من با آنان جنگ مى كنم و اين موضوع را كه به تو گفتم پوشيده دار ، برخى از مردم مى پنداشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله آهنگ جنگ يا بنى سليم دارد و برخى ديگر گمان مى بردند كه آهنگ جنگ با قبايل هوازن يا ثقيف

يا شام را دارد .

پيامبر صلى الله عليه و آله هم ابوقتاده بن ربعى را همراه تنى چند به سويى گسيل داشت تا اين گمان مردم قوت يابد كه آنان را به عنوان مقدمه لشكر گسيل فرموده است و اين خبر منتشر شود كه پيامبر آهنگ همان سو را دارد .

واقدى مى گويد : منذر بن سعد ، از يزيد بن رومان براى من نقل كرد كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم حركت به سوى قريش گرفت و گروهى از مردم را آگاه فرمود ، حاطب بن ابى بلتعه براى قريش نامه اى نوشت و آنان را از تصميم پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد ايشان آگاه ساخت ، و آن نامه را به زنى از قبيله مزينه داد و براى او جايزه اى تعيين كرد تا آن را به قريش برساند . آن زن نامه را ميان زلفهاى خويش پنهان كرد و از مدينه بيرون آمد ، براى پيامبر صلى الله عليه و آله از آسمان خبر آمد كه حاطب چه كرده است . على عليه السلام و زبير را گسيل كرد و فرمود خود را به آن برسانيد و حاطب نامه اى نوشته و قريش را برحذر داشته است . آن دو بيرون آمدند و در ذوالحليفه به آن رسيدند ، او را از مركبش فرود آوردند و به جستجوى نامه ميان باروبنه اش پرداختند و چيزى نيافتند . به او گفتند : به خدا سوگند مى خوريم كه پيامبر صلى الله عليه و آله دروغ نگفته است يا خود نامه را بيرون بياور يا تو

را برهنه مى كنيم و چون آن زن جدى بودن آن دو را احساس كرد ، زلفهاى خود را كه برگرد آن نامه تافته بود گشود و آن را بيرون آورد و به ايشان سپرد ، و نامه را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند . رسول خدا صلى الله عليه و آله حاطب را احضار كرد و به او فرمود : چه چيزى تو را به انجام اين كار واداشته است ؟ حاطب گفت : اى رسول خدا ! به خدا سوگند كه من مسلمان و مؤ من به خدا و رسول خدايم ، هيچ گونه تغيير و تبديل عقيده نداده ام ولى چون مردى هستم كه ميان قريش خويش و تبارى ندارم و از سوى ديگر زن و فرزندانم آنجا هستند ، خواستم بدين گونه آنان را حفظ كنم . عمر به حاطب گفت : خدايت بكشد ، مى بينى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله همه راهها و دروازه ها را فرو گرفته است كه خبر به قريش نرسد با اين همه براى قريش نامه مى نويسى و آنان را برحذر مى دارى ! اى رسول خدا مرا اجازه فرماى تا گردنش را بزنم كه نفاق ورزيده است .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى عمر از كجا مى دانى ، شايد خداوند به اهل بدر نظر افكنده و فرموده باشد هر چه مى خواهيد انجام مى دهيد كه شما را آمرزيده ام .

پيامبر صلى الله عليه و آله پس از نماز عصر چهارشنبه دهم ماه رمضان با پرچمها و رايات برافراشته بيرون

آمد و يكسره تا صلصل ( 178 ) به راه ادامه داد . مسلمانان اسبها را يدك مى كشيدند و بر شتران سوار بودند . پيامبر صلى الله عليه و آله زبير بن عوام را با دويست تن در مقدمه لشكر گسيل داشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله همين كه به صحرا رسيد به آسمان نگريست و گفت : چنين مى بينم كه ابرها براى يارى بنى كعب يعنى قبيله خزاعه باران فرو مى ريزند .

قسمت سوم

واقدى مى گويد : كعب بن مالك به منظور آنكه بفهمد پيامبر صلى الله عليه و آله آهنگ كجا دارد ، پيش پيامبر آمد و برابر آن حضرت زانو زد و اين ابيات را خواند :

ما از سرزمين تهامه و خيبر همه شكها را زدوديم و سپس شمشيرها را آسوده نهاديم اگر از آنان مى پرسى و بتوانند پاسخ دهند لبه هاى تيزشان خواهان جنگ با قبايل دوس يا ثقيف خواهند بود . . . ( 179 ) پيامبر صلى الله عليه و آله فقط لبخند زد و هيچ پاسخى نداد . مردم به كعب گفتند : به خدا قسم كه پيامبر صلى الله عليه و آله چيزى را براى تو روشن نفرمود . و مردم همچنان در پى خبرى بودند تا هنگامى كه در مرالظهران ( 180 ) فرود آمدند .

واقدى مى گويد : عباس بن عبدالمطلب و مخرمة بن نوفل از مكه بيرون آمدند تا براى ديدار پيامبر كه به پندار ايشان در مدينه بود ، به مدينه روند و اسلام بياورند و در منطقه سقيا پيامبر را ديدند .

واقدى مى

گويد : شبى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرداى آن شب در جحفه بود ، ابوبكر در خواب چنين ديد كه پيامبر و يارانش به مكه نزديك شدند ، ناگهان ماده سگى در حالى كه عوعو مى كرد ، بيرون آمد و چون مسلمانان نزديك شدند آن سگ خود را به پشت افكند و از پستانهايش شير بيرون جهيد . ابوبكر خواب خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت و پيامبر فرمود : سگ خويى آنان از ميان رفته است و خوبى ايشان فرا رسيده است و ايشان از ما به حرمت خويشاوندى مسئلت خواهند كرد و شما برخى از ايشان را خواهيد ديد و اگر ابوسفيان را ديدند ، او را مكشيد .

واقدى مى گويد : تا هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مرالظهران رسيد ، قريش هيچ گونه اطلاعى از تصميم و مسير پيامبر پيدا نكرد . چون رسول خدا آنجا فرود آمد به ياران خود فرمان داد ، آتش برافروزند و ده هزار آتش برافروخته شد . قريش هم تصميم گرفتند ابوسفيان را براى كسب خبر بفرستند . ابوسفيان و حكيم بن حزام و بديل بن ورقا بدين منظور بيرون آمدند . واقدى مى گويد : عباس بن عبدالمطلب مى گفته است اى واى از فرداى قريش كه به خدا قسم اگر پيامبر با زور و حالت جنگى وارد مكه شود ، قريش تا پايان روزگار نابود خواهد شد . عباس مى گويد : استر پيامبر را سوار شدم و در جستجوى كسى يا خاركشى برآمدم تا او را پيش قريش بفرستم و

بگويم پيش از آنكه پيامبر با حالت جنگى وارد مكه شود ، آنان براى مذاكره به حضورش بيايند . در آن شب در حالى كه در منطقه اراك ( 181 ) در جستجوى كسى بودم ، ناگهان شنيدم كسى مى گويد : به خدا سوگند تا امشب چنين آتشى نديده ام . بديل بن ورقاء گفت : اينها آتشهايى است كه قبيله خزاعه از بيم غافلگيرشدن در جنگ برافروخته اند . در اين هنگام ابوسفيان گفت : خزاعه ناتوان تر از اين است كه چنين آتش و لشكرگاهى داشته باشد . صداى او را شناختم و گفتم : اى واى بر تو ! اين رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه همراه ده هزار جنگجو آمده است و فردا شما را فرو مى گيرد . ابوسفيان گفت : پدر و مادرم فداى تو باد ، آيا چاره اى وجود دارد ؟ گفتم : آرى پشت سر من ، سوار بر همين استر شو تا تو را به حضور پيامبر ببرم كه اگر دستگير شوى ، تو را خواهد كشت . ابوسفيان گفت : آرى ، عقيده خود من هم همين است . او پشت سر من سوار شد ، بديل و حكيم هم رفتند . من با او به سوى خيمه پيامبر حركت كردم ، از كنار هر آتشى كه مى گذشتم مى پرسيدند كيستى ؟ و چون مرا مى ديدند ، مى گفتند عموى پيامبر است و سوار استر رسول خداست . همين كه از كنار آتش عمر بن خطاب گذشتم و از دور مرا ديد گفت : كيستى ؟ گفتم :

عباس . او نگريست و همين كه ابوسفيان را پشت سرم ديد ، فرياد كشيد كه ابوسفيان دشمن خدا ! سپاس خدا را كه تو را بدون هيچ عهد و پيمانى در اختيار ما قرار داد و شروع به دويدن كرد تا خود را پيش پيامبر رساند . من هم استر را به تاخت درآوردم و همگى با هم بر در خيمه پيامبر رسيديم ، نخست من وارد خيمه شدم ، عمر هم پس از من وارد شد و گفت : اى رسول خدا ، اين دشمن خدا ابوسفيان است كه خداوند او را بدون هيچ عهد و پيمانى در اختيار قرار داده است ، اجازه بده گردنش را بزنم ، من گفتم : اى رسول خدا من او را پناه داده ام و سپس خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك ساختم و گفتم به خدا سوگند كسى جز من با او سخن نگفته است . و چون عمر درباره ابوسفيان بسيار سخن گفت ، گفتم : اى عمر آرام بگير كه اگر ابوسفيان مردى از عشيره عدى بن كعب مى بود درباره اش چنين نمى گفتى ولى گرفتارى در اين است كه او مردى از خاندان عبد مناف است . عمر گفت : اى ابوالفضل آرام باش كه به خدا سوگند مسلمان شدن تو در نظر من از اسلام خطاب يا اسلام يكى از فرزندان خطاب ارزنده تر است . پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : او را با خود ببر كه پناهش داديم ، امشب را پيش تو باشد و فردا بامداد او را پيش

من بياور ، چون صبح كردم ، ابوسفيان را با خود پيامبر آوردم ، همين كه رسول خدا او را ديد فرمود : اى ابوسفيان واى بر تو هنوز هم زمانى نرسيده است كه معتقد شوى و بدانى كه خدايى جز خداى يگانه وجود ندارد ؟ ابوسفيان گفت : پدرم فداى تو باد كه چه بردبار و گرامى هستى و عفو تو چه بزرگ است ، آرى در دل من هم افتاده است كه اگر خدايى جز خداى يگانه وجود مى داشت براى من كارى مى كرد و بى نياز مى ساخت . پيامبر فرمود : اى ابوسفيان آيا هنوز هنگامى نرسيده است كه بدانى و معتقد شوى من فرستاده خدايم ؟ ابوسفيان گفت : پدرم فداى تو باد كه چه بردبار و گرامى هستى و عفو تو چه بزرگ است ، اما در مورد پيامبرى تو هنوز در دل من شك و ترديدى است . عباس مى گويد : به ابوسفيان گفتم اى واى بر تو ! گواهى بده و پيش از آنكه كشته شوى ، لا اله الا الله و محمد رسول الله بگو . و ابوسفيان گواهى داد ، عباس گفت : اى رسول خدا ، ابوسفيان را مى شناسى كه داراى فخر و شرف است ، براى او مزيتى در نظر بگير . پيامبر فرمود : هر كس به خانه ابوسفيان وارد شود در امان است و هركس در خانه خود را ببندد در امان است .

پيامبر به عباس فرمود : او را بگير و كنار تنگه كوه نگهدار تا سپاهيان خدا از كنار او بگذرند و او ايشان را

ببيند . عباس مى گويد همين كه ابوسفيان را در آن تنگه و كنار كوه نگهداشتم ، گفت : اى بنى هاشم آيا مى خواهيد غدر و مكر كنيد ! گفتم : خاندان نبوت هيچ گاه غدر و مكر نمى كنند و من تو را براى كارى اين جا نگه داشته ام . گفت : اى كاش از اول گفته بودى كه آرامش پيدا كنم . آن گاه قبايل و لشكرها با رايات و فرماندهان خود شروع به گذشتن از آن نقطه كردند ، نخستين كسى كه از كنار او گذشت ، خالد بن وليد همراه بنى سليم بود كه هزار تن بودند و دو پرچم داشتند يكى را عباس بن مرداس بر دوش داشت و ديگرى را خفاف بن ندبة بر دوش داشت ، رايتى هم داشتند كه آن را مقداد بر دوش مى كشيد . ابوسفيان گفت : اى اباالفضل اينها كيستند ؟ گفت : بنى سليم هستند كه خالد فرمانده آنان است . ابوسفيان گفت : همان پسرك ؟ گفت : آرى ، خالد همين كه مقابل ابوسفيان و عباس رسيد سه بار تكبير گفت و يارانش هم سه بار تكبير گفتند و گذشتند ، از پى او زبير بن عوام با پانصد تن گذشت كه پرچمى سياه داشت ، گروهى از مهاجران و گروهى از ديگر مردم همراهش بودند و چون كنار آن دو رسيد سه بار تكبير گفت و يارانش هم تكبير گفتند . ابوسفيان پرسيد : اين كيست ؟ عباس گفت : زبير است . گفت : يعنى خواهرزاده ات ؟ گفت : آرى ، سپس بنى غفار كه

سيصد تن بودند آمدند ، پرچم ايشان را ابوذر و گفته اند ايماء بن رخصه بر دوش داشت ، آنان هم چون برابر ايشان رسيدند همچنان تكبير گفتند . ابوسفيان پرسيد : اينان كيستند كم گفت : بنى غفار ، گفت : مرا با ايشان چه كار است . سپس بنى اسلم كه چهارصد تن بودند آمدند ، پرچم ايشان را يزيد بن حصيب ( 182 ) بر دوش داشت و پرچم ديگرى هم داشتند كه ناجية بن اعجم آن را بر دوش داشت . آنان هم چون برابر عباس و ابوسفيان رسيدند همچنان سه بار تكبير گفتند .

ابوسفيان پرسيد : ايشان كيستند ؟ گفت : قبيله اسلم هستند ، گفت : مرا با اسلم چه كار ، ميان ما و ايشان هيچ گونه برخورد و خونى نبوده است . سپس بنى كعب بن عمرو بن خزاعه با پانصد تن عبور كردند ، پرچم ايشان را بشر بن سفيان بر دوش داشت . ابوسفيان گفت : ايشان كيستند ؟ گفت : قبيله كعب بن عمرو ، ابوسفيان گفت : آرى هم پيمانان محمدند ، و آنان هم همين كه برابر ابوسفيان و عباس رسيدند سه بار تكبير گفتند . پس از ايشان افراد قبيله مزينة كه هزار تن بودند ، گذشتند . آنان سه پرچم داشتند كه نعمان بن مقرن و بلال بن حارث و عبدالله بن عمرو بر دوش مى كشيدند و همين كه برابر آن دو رسيدند همچنان تكبير گفتند . ابوسفيان پرسيد ايشان كيستند ؟ عباس گفت : مزينه اند . ابوسفيان گفت : اى ابوالفضل مرا با ايشان چه كار

؟ از كوههاى بلند سرزمينهاى خود به سوى من فرود آمده اند . سپس افراد قبيله جهينة كه هشتصد تن بودند با چهار پرچم كه معبد بن خالد و سويد بن صخر و رافع مكيث و عبدالله بن بدر بر دوش داشتند عبور كردند و چون برابر آن دو رسيدند همچنان سه بار تكبير گفتند . ابوسفيان در مورد ايشان پرسيد گفتند جهينة هستند . آن گاه افراد قبايل بنى كنانه و بنى ليث و ضمرة و سعد بن بكر ( 183 ) كه دويست تن بودند گذشتند ، پرچم ايشان را ابوواقدليثى بر دوش داشت و چون برابر آن دو رسيدند همچنان سه بار تكبير گفتند . ابوسفيان پرسيد اينان كيستند ؟ عباس گفت : بنى بكر هستند . ابوسفيان گفت : به خدا سوگند مردم شومى هستند ، همان كسانى هستند كه محمد به خاطر آنها با ما جنگ مى كند و به خدا سوگند در آن مورد با من مشورت نشد و من از آن كار آگاه نشدم و هنگامى كه باخبر شدم آن را خوش نداشتم ولى كار از كار گذشته بود . عباس گفت : خداوند در اين بار جنگ محمد با شما ، براى شخص تو و همه تان خير قرار داده است كه همگان مسلمان خواهيد شد . پس از ايشان افراد قبيله اشجع عبور كردند ايشان آخرين گروهى بودند كه پيش از فوجى كه رسول خدا در آن بود عبور كردند ، شمارشان سيصد تن بود و پرچم ايشان را معقل بن سنان بر دوش داشت و پرچمى ديگر هم با نعيم بن مسعود بود ، آنان

هم تكبير گفتند . ابوسفيان پرسيد اينان كيستند ؟ گفت : قبيله اشجع هستند ، گفت : آنها كه از همه عربها نسبت به محمد سخت تر بودند . عباس گفت : آرى ، ولى خداوند اسلام را در دل ايشان افكند و اين از فضل خداى عز و جل است .

ابوسفيان سكوت كرد و سپس پرسيد : آيا هنوز محمد عبور نكرده است ؟ عباس گفت : نه و اگر فوجى را كه محمد ميان ايشان است ، ببينى ، فوجى را خواهى ديد كه سراپا پوشيده در آهن هستند و همگى سواركار و جنگاورند كه هيچ كس را ياراى درگيرى با ايشان نيست و چون پرچم سبزرنگ رسول خدا از دور آشكار شد از حركت اسبان گرد و خاك بسيار برانگيخته شد و هوا تيره و تار گرديد و مردم شروع به عبور كردند . ابوسفيان مرتب مى پرسيد : آيا هنوز محمد عبور نكرده است ؟ و عباس مى گفت : نه ، تا آنكه پيامبر در حالى كه سوار بر ناقه قصواى خود بود و ميان ابوبكر و اسيد بن حضير حركت مى كرد و سرگرم گفتگوى با آن دو بود ، آشكار شد . عباس گفت : اين رسول خداست بنگر كه در اين فوج سران مهاجران و انصار هستند و همگى سراپا پوشيده در آهن بودند كه جز چشمهايشان چيز ديگرى ديده نمى شد . پرچمهاى متعدد داشتند و عمر بن خطاب در حالى كه سراپا غرق در آهن بود با نشاط هياهو مى كرد و فرمان مى داد . ابوسفيان پرسيد : اى ابوالفضل اين كه چنين

سخن مى گويد كيست ؟ عباس گفت : عمر بن خطاب است .

گفت : كار خاندان عدى پس از زبونى و اندكى اينك بالا مى گيرد . عباس گفت آرى : خداوند هر كس را با هر چيزى كه بخواهد بلندمرتبه مى سازد و عمر از كسانى است كه اسلام او را بركشيده است . در آن فوج دوهزار جنگجوى زره پوش وجود داشت و پرچم رسول خدا در دست سعد بن عبادة بود كه پيشاپيش آن فوج حركت مى كرد ، همين كه سعد برابر عباس و ابوسفيان رسيد فرياد برآورد كه اى اباسفيان ! امروز روز خون ريزى است ، امروز زنان آزاده اسير مى شوند ، امروز خداوند قريش را خوار و زبون مى سازد ، همين كه پيامبر صلى الله عليه و آله مقابل عباس و ابوسفيان فرياد برآورد كه اى رسول خدا آيا فرمان به كشتن قوم خدا داده اى كه سعد بن عباده چنان مى گفت ؟ و من تو را كه بهتر و مهربان تر و با پيوندتر مردمى در مورد خويشاوندانت به خدا سوگند مى دهم . در اين هنگام عثمان بن عفان و عبدالرحمان بن عوف گفتند : اى رسول خدا ! ما در امان نيستيم كه سعد به قريش حمله نكند . پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاد و خطاب به ابوسفيان فرمود : چنان نيست ، كه امروز روز رحمت است ، امروز خداوند قريش را عزت مى بخشد . پيامبر صلى الله عليه و آله كسى را فرستاد تا پرچم را از سعد بن عباده بگيرد ، درباره اينكه پيامبر صلى

الله عليه و آله پرچم را به على عليه السلام داد و او با پرچم وارد مكه شد و آن را كنار ركن نصب كرد . برخى هم گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم را به قيس پسر سعد بن عباده سپرد و چنان انديشه فرمود كه چون پرچم را به قيس سپرد ، در واقع آن را از دست سعد بيرون نكشيده است و قيس پرچم را در منطقه حجون نصب كرد .

واقدى مى گويد : ابوسفيان به عباس گفت : هرگز مانند اين فوج نديده ام و كسى هم بدين گونه به من خبر نداده بود ، سبحان الله ! كه هيچ كس را ياراى درگيرى با اين فوج نيست . اى عباس ! پادشاهى برادرزاده ات بزرگ شده است . عباس گفت : اى واى بر تو ! پادشاهى نيست كه پيامبرى است . ابوسفيان گفت : آرى .

واقدى مى گويد : عباس به ابوسفيان گفت : بشتاب و پيش از آنكه محمد صلى الله عليه و آله وارد شود ، قوم خود را درياب . ابوسفيان شتابان از دروازه كداء وارد مكه شد و فرياد مى زد هر كس به خانه ابوسفيان درآيد در امان است ، هر كس در خانه خود را ببندد در امان است ، و چون پيش همسرش هند دختر عتبه رسيد ، هند پرسيد : چه خبر دارى ؟ گفت : اين محمد است كه با ده هزار تن كه همگى زره بر تن دارند آمده است و براى من اين امتياز را قايل شده است كه هر كس به خانه

من درآيد يا در خانه خود بنشيند و در را فرو بندد ، در امان خواهد بود و هر كس سلاح خويش بر زمين نهد در امان خواهد بود .

هند گفت : خدايت رسوا سازد كه چه پيام آور نكوهيده اى هستى ، و شروع به فرياد كشيدن كرد و گفت : اى مردم ، اين نماينده خود را بكشيد كه خدايش رسوا كند .

ابوسفيان هم به مردم مى گفت : مواظب باشيد كه اين زن با سخنان خود شما را فريب ندهد ، كه من چندان مردان جنگجو و مركب و سلاح ديدم كه شما را نديده ايد . اينك محمد همراه ده هزار سپاهى است و هيچ كس را ياراى مقابله با او نيست تسليم شويد تا سلامت بمانيد .

مبرد هم در الكامل مى گويد : هند موهاى ابوسفيان را گرفته بود و مى كشيد و مى گفت : چه پيشاهنگ بدى است كه هيچ كارى انجام نداده است ، اى مردم مكه اين خيك چاق و فربه را بكشيد .

قسمت چهارم

واقدى مى گويد : مردم مكه به ذوطوى رفتند كه به پيامبر و سپاه بنگرند ، گروهى از آنان پيش صفوان بن اميه و عكرمة بن ابى جهل و سهيل بن عمرو جمع شدند و گروهى از افراد قبيله هاى بكر و هذيل هم به آنان پيوستند و سلاح پوشيدند و سوگند خوردند كه اجازه نخواهند داد محمد با زور و جنگ وارد مكه شود . مردى از خاندان دول كه نامش حماس بن قيس بن خالد دولى بود همين كه شنيد ، پيامبر آمده است به اصلاح

اسلحه خود پرداخت ، همسرش از او پرسيد : چرا سلاح آماده مى كنى ؟ گفت : براى جنگ با محمد و يارانش و آرزومندم بتوانم خدمتگارى از ايشان براى تو اسير بگيرم كه تو سخت نيازمند خدمتگارى . گفت : واى بر تو چنين مكن و به جنگ محمد مرو كه به خداى سوگند ، اگر محمد و يارانش را ببينى همين شمشيرت را هم از دست خواهى داد . مرد گفت : خواهى ديد . پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه سوار بر ناقه قصواى خويش بود و بردى سياه بر تن و عمامه اى سياه بر سر داشت و رايت و پرچم او هم سياه بود ، وارد شد و در ذوطوى و ميان مردم ايستاد و سر خود را براى نشان دادن فروتنى خويش در قبال خداوند چنان فرود آورد كه ريش او و چانه اش مماس با لبه زين يا نزديك آن بود و اين براى سپاس از فتح مكه و بسيارى مسلمانان هم بود . در همان حال فرمود : زندگى راستين جز زندگى آن جهانى نيست . پيش از واردشدن پيامبر صلى الله عليه و آله به ذوطوى سواران به هر سو مى تاختند و همين كه پيامبر وارد شد ، همگى آرام و بى حركت ايستادند .

پيامبر صلى الله عليه و آله به اسيد بن حضير نگريست و فرمود : حسان بن ثابت چه شعرى سروده است ؟ و او گفت : چنين سروده است : اگر اسبهاى خود را از دست داده ايم و آنها را نمى بينيد ، وعده گاه ما

گردنه كداء است كه آنجا گرد و خاك برانگيزند . ( 184 )

پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد و خداى را ستايش كرد و به زبير بن عوام فرمان داد از دروازه كداء ( 185 ) وارد مكه شود و خالد بن وليد را فرمان داد از دروازه ليط ( 186 ) به مكه درآيد و قيس بن سعد بن عباده را فرمان داد از ناحيه كداء وارد شود و خود پيامبر از منطقه اذاخر ( 187 ) وارد شد .

واقدى مى گويد : مروان بن محمد ، از عيسى بن عميله فزارى براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه ميان اقرع بن حابس و عيينة بن حصن حركت مى كرد ، وارد مكه شد .

واقدى مى گويد : عيسى بن معمر ، از عباد بن عبدالله ، از اسماء دختر ابوبكر روايت مى كند كه مى گفته است : در آن روز ابوقحافه كه كور بود همراه كوچكترين دخترانش كه قريبة نام داشت و عصاكش او بود به كوه ابوقبيس رفت ، همين كه ابوقحافه بالاى كوه رسيد و مشرف بر مكه شد ، پرسيد : دختركم چه مى بينى ؟ گفت : سياهى بسيارى كه بر مكه روى مى آورد . گفت : دخترم آنها سواران هستند ، اينك بنگر كه چه مى بينى ؟ گفت : مردى را مى بينم كه ميان همان سياهى اين سو و آن سو مى رود ، گفت : او فرمانده لشكر است كه پراكنده شده است ، مرا به خانه برسان . گويد :

دخترك در حالى كه از آنچه مى ديد ، مى ترسيد ابوقحافه را از كوه پايين آورد و ابوقحافه مى گفت : دخترم مترس كه به خدا سوگند برادرت عتيق از القاب ابوبكر برگزيده ترين ياران محمد در نظر محمد است . گويد : آن دختر گردنبندى سيمين داشت كه يكى از كسانى كه وارد مكه شده بود ، آن را در ربود . و چون پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مكه شد ، ابوبكر با صداى بلند گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم گردنبند خواهرم را بدهيد . هيچ كس پاسخى نداد ابوبكر گفت : خواهركم ، گردنبندت را در راه خدا حساب كن كه امانت در مردم اندك است .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله سپاه را از جنگ كردن منع فرمود و فقط دستور داد شش مرد و چهار زن را در صورت دستيابى به آنها بكشند . مردان عبارت بودند از عكرمة بن ابى جهل ، هبار بن اسود ، عبدالله بن سعد بن ابى سرح ، مقيس بن صبابة ليثى ، حويرث بن نفيل و عبدالله بن هلال بن خطل ادرمى ، زنان عبارت بودند از هند دختر عتبه ، ساره يكى از كنيزان بنى هاشم و دو كنيز آوازه خوان از كنيزكان ابن خطل كه نامشان را قريبا و قريبه يا قرينا و ارنب نوشته اند . ( 188 )

واقدى مى گويد : سپاهيان همگى بدون جنگ و درگيرى وارد مكه شدند غير از خالد بن وليد كه با گروهى از قريش و همدستان ايشان برخورد كه در

قبال او جمع شده بودند و صفوان بن اميه و عكرمة بن ابى جهل و سهيل بن عمرو ميان ايشان بودند . آنان شمشير كشيدند و خالد و يارانش را تيرباران كردند و از ورود خالد به مكه جلوگيرى كردند ، و به خالد گفتند : هرگز با زور نمى توانى وارد مكه شوى . خالد فرمان حمله داد و با آنان جنگ كرد كه بيست و چهار مرد قريش و چهار مرد از بنى هذيل كشته شدند و ديگران به بدترين صورت روى به گريز نهادند ، از آنها هم گروهى در حزوره ( 189 ) كشته شدند و مسلمانان آنان را تعقيب مى كردند ، در اين هنگام ابوسفيان و حكيم بن حزام فرياد برآوردند كه اى قريشيان چرا بيهوده خود را به كشتن مى دهيد ، هركس به خانه خويش رود و در خانه خود را ببندد و هركس سلاح خود را بر زمين گذارد ، در امان است مردم به خانه هاى خود پناه بردند و درها را بستند و سلاح خويش را در راهها فرو ريختند و مسلمانان آنها را به غنيمت مى گرفتند .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله از فراز گردنه اذاخر برق شمشيرها را ديد و فرمود اين درخشش شمشيرها چيست ؟ مگر من از جنگ منع نكرده بودم ؟ گفته شد : اى رسول خدا با خالد بن وليد جنگ شد و اگر با او جنگ نمى شد ، هرگز جنگ نمى كرد .

پيامبر فرمود : تقدير و رضاى خداوند خير است . ابن خطل در حالى كه سراپا پوشيده

از آهن بود و نيزه در دست داشت و سوار بر اسبى بود كه دم بلند و پرمويى داشت حركت كرد و مى گفت : به خدا سوگند هرگز نمى تواند با زور وارد مكه شود مگر ضربه هايى ببيند كه از جاى آن همچون دهانه مشك خون فرو ريزد ، او همين كه به منطقه خندمة رسيد و جنگ را ديد ، چنان به بيم افتاد كه لرزه بر او چيره شد و گريخت و پس از آنكه سلاح خود را بر زمين افكند و اسب خود را رها كرد و گريزان خود را كنار كعبه رساند و به پرده هاى آن پناه برد . حماس بن خالد دولى هم گريزان خود را به خانه اش رساند و در زد ، همسرش در را گشود ، حماس در حالى كه گويى روحش از بدنش پرواز كرده است درون خانه آمد . همسرش گفت : خدمتگزارى كه به من وعده كردى بودى كجاست ؟ من از آن روز كه گفته اى منتظرم و به او ريشخند مى زد ، مرد گفت : از اين سخن درگذر و در خانه را ببند كه هركس در خانه اش را ببندد در امان است . زن گفت : اى واى بر تو ! مگر من تو را از جنگ با محمد بازنداشتم و نگفتم هرگز نديده ام او با شما جنگ كند مگر اينكه پيروز شود ، اينك به در خانه ما چه كارى دارى ؟ گفت : در خانه هيچ كس نبايد باز باشد و اين ابيات را براى او خواند :

اگر تو در خندمه ما

را ديده بودى كه چگونه صفوان و عكرمه گريختند و سهيل بن عمرو همچون پيرزن بيوه يتيم دار بود و مسلمانان در حالى كه پشت سر ما نعره مى كشيدند و غرش مى كردند به ما ضربه مى زدند ، كمترين سخنى در مورد سرزنش نمى گفتى . ( 190 )

واقدى مى گويد : قدامة بن موسى ، از بشير آزاد كرده و وابسته مازنيها ، از جابر بن عبدالله برايم نقل كرد كه مى گفته است : من از ملازمان رسول خدا صلى الله عليه و آله در فتح مكه بودم و همراه ايشان از منطقه اذاخر وارد مكه شدم ، پيامبر همين كه بر مكه مشرف شد به خانه هاى آن نگريست و سپاس و ستايش خدا را به جا آورد و سپس به محل خيمه خويش كه روبه روى شعب بنى هاشم بود و پيامبر و افراد خاندانش سه سال همان جا محاصره بودند نگريست و فرمود : اى جابر امروز هم منزل ما همان جا خواهد بود كه قريش به هنگام كفر خود بر ضد ما سوگند خورده بودند . جابر مى گويد : من سخنى يادم آمد كه پيش از آن در مدينه مكرر از پيامبر شنيده بودم كه مى فرمود : فردا كه به خواست خداوند مكه براى ما گشوده شود ، خانه ما در خيف و همان جايى خواهد بود كه قريش به روزگار كفر خويش هم سوگند شده و ما را محاصره كردند . خيمه رسول خدا صلى الله عليه و آله از چرم بود كه در منطقه حجون برپا ساخته بودند و پيامبر صلى الله

عليه و آله به سوى خيمه خود رفت ، از همسرانش ام سلمه و ميمونه همراهش بودند .

واقدى مى گويد : معاوية بن عبدالله بن عبيدالله ، از قول پدرش ، از ابورافع نقل مى كرد كه مى گفته است : به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته شد : آيا در خانه خودت كه در شعب ابى طالب است سكونت نمى فرمايى ؟ فرمود : مگر عقيل براى ما خانه اى باقى گذاشته است . عقيل خانه پيامبر و خانه هاى برادران خود را در مكه به مردان و زنانى فروخته بود ، به پيامبر گفته شد در يكى از خانه هاى مكه غير از خانه خودت سكونت فرماى ، نپذيرفت و فرمود : در خانه ها ساكن نمى شوم و همواره همچنان در حجون بود و به هيچ خانه اى وارد نشد و از جحون به مسجدالحرام مى آمد . ابورافع مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله در عمرة القضا و حجة الوداع هم همين گونه رفتار فرمود .

واقدى مى گويد : ام هانى دختر ابوطالب ، همسر هيبرة بن ابى وهب مخزومى بود ، روز فتح مكه دو تن از خويشاوندان شوهرش كه عبدالله بن ابى ربيعة و حارث بن هشام بودند ، پيش او آمدند و از او پناه خواستند و گفتند : آيا مى توانيم در پناه تو باشيم ؟ گفت : آرى ، شما هر دو در پناه من خواهيد بود . ام هانى مى گويد : در همان حال سوارى سراپا پوشيده از آهن كه او را نشناختم به خانه ام

وارد شد ، گفتم : من دخترعموى پيامبرم . او چهره خود را گشود ، ناگاه ديدم برادرم على است ، او را در آغوش كشيدم ، على به آن دو تن نگريست و بر ايشان شمشير كشيد ، گفتم : اى برادر از ميان همه مردم نسبت به من چنين مى كنى ؟ و پارچه اى بر آن دو افكندم . على گفت : مشركان را پناه مى دهى ؟ من ميان او و ايشان ايستادم و گفتم : به خدا سوگند ممكن نيست و اگر بخواهى آن دو را بكشى ، بايد نخست مرا بكشى . ام هانى مى گويد : على بيرون رفت و چيزى نمانده بود كه آن دو را بكشد . من در خانه را بستم و به آن دو گفتم : مترسيد ، و سوى خيمه رسول خدا رفتم كه در بطحاء بود . پيامبر را نيافتم ، فاطمه را آنجا ديدم ، گفتم : نمى دانى از دست اين پسر مادرم چه مى كشم ، دو تن از خويشاوندان شوهرم را كه مشرك اند ، پناه دادم و على به جستجوى آن دو آمده بود كه بكشدشان . ام هانى مى گويد : فاطمه در اين مورد از همسرش نسبت به من خشن تر بود و با اعتراض گفت : چرا مشركان را پناه مى دهى . گويد : در همين حال رسول خدا گردآلوده فرا رسيد و فرمود : اى فاخته خوش آمدى و فاخته نام اصلى ام هانى است . من گفتم : از دست پسر مادرم چه مى كشم ، به طورى كه نزديك بود

نتوانم از چنگ او بگريزم . دو تن از خويشاوندان مشرك شوهرم را پناه داده ام و على آهنگ كشتن ايشان را داشت و نزديك بود آن دو را بكشد . پيامبر فرمود : چنين كارى نمى كرد ، اينك هر كه را كه تو پناه و امان داده اى ، ما هم پناه و امان مى دهيم .

آن گاه پيامبر به فاطمه فرمان داد آب بياورد و خود را شست و هنگام ظهر در حالى كه فقط يك جامه به خود پيچيده بود ، هشت ركعت نماز گزارد . ام هانى مى گويد : پيش آن دو برگشتم ، گفتم : اگر مى خواهيد همين جا بمانيد و اگر مى خواهيد به خانه خود برويد ، آنان دو روز در خانه من ماندند و سپس به خانه خود برگشتند .

كسى پيش پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربيعه مقابل خانه خود در جامه هاى معطر زعفرانى نشسته اند ، فرمود : كسى حق تعرض به آن دو را ندارد كه ما پناهشان داده ايم .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله ساعتى از روز را در خيمه خويش درنگ فرمود و پس از آنكه غسل فرمود و نماز گزارد ، ناقه خود را خواست كه آن را بر در خيمه آوردند و آن حضرت در حالى كه سلاح بر تن و مغفر بر سر داشت و مردم صف كشيده بودند ، بيرون آمد و سوار ناقه خود شد . سواركاران ميان خندمة و حجون شتابان مى تاختند

، پيامبر در حالى كه ابوبكر سوار بر ناقه ديگرى بود و كنار ايشان حركت مى كرد راه افتاد و با ابوبكر گفتگو مى فرمود . در اين هنگام دختران ابواحيحة سعيد بن عاص در حالى كه مويهاى خود را افشان كرده بودند با روسريهاى خود به چهره اسبها مى زدند . پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوبكر نگريست و لبخند زد و ابوبكر اين شعر حسان را براى ايشان خواند كه مى گويد : اسبهاى ما در حالى كه از يكديگر پيشى مى گيرند ، زنان با روسريهاى خود به چهره آنها مى زنند . ( 191 )

پيامبر صلى الله عليه و آله چون كنار كعبه رسيد ، همچنان سواره با چوبدستى خويش حجرالاسود را استلام فرمود و تكبير گفت و مسلمانان هم يك صدا تكبير گفتند ، آن چنان كه مكه به لرزه درآمد . پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان اشاره فرمود ، ساكت شوند و مشركان از فراز كوهها مى نگريستند . آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان سواره شروع به طواف كرد و محمد بن مسلمه لگام ناقه را در دست داشت ، گرد كعبه سيصد و شصت بت بود كه بر پايه هاى سربى استوار شده بود و هبل بزرگترين آنها بود كه روبه روى در كعبه قرار داشت . دو بت اساف و نائله جايى بود كه قربانى مى كردند و شتر و گاو و گوسفند را آنجا مى كشتند . پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار هر بتى كه مى گذشت با چوبدستى خود كه در دست

داشت به آن اشاره مى كرد و اين آيه را مى خواند كه حق آمد و باطل از ميان رفت كه بدون ترديد باطل از ميان رفتنى است . ( 192 ) ، و آن بت بر روى فرو مى افتاد . پيامبر سپس دستور داد بت هبل را شكستند و خود همان جا ايستاد . زبير به ابوسفيان گفت : اى ابوسفيان ! بت هبل درهم شكسته شد و تو در جنگ احد فريب او را خورده بودى كه مى پنداشتى نعمت ارزانى مى دارد . ابوسفيان گفت : اى زبير از اين سخن درگذر كه خود من هم معتقدم اگر با خداى محمد ، خداى ديگرى هم مى بود ، كار دگرسان مى بود .

واقدى مى گويد : آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله در گوشه اى از مسجدالحرام نشست و بلال را پيش عثمان بن طلحه فرستاد كه كليد در كعبه را بياورد . عثمان گفت : آرى هم اكنون ، و پيش مادر خويش كه دختر شيبه بود و در آن هنگام كليد در دست او بود رفت و گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله كليد را خواسته است . مادر گفت : به خدا پناه مى برم كه تو آن كس نباشى كه افتخار قوم خود را بر باد دهد . عثمان گفت : مادرجان ! كليد را بده وگرنه كس ديگرى جز من پيش تو مى آيد و آن را با زور از تو مى گيرد . مادر عثمان كليد را زير دامن خود پنهان كرد و گفت : پسرجان كدام مرد مى تواند

دست خود را اين جا بياورد ؟ در همان حال كه آن دو با يكديگر سخن مى گفتند ، صداى ابوبكر و عمر در خانه شنيده شد و عمر همين كه ديد عثمان بن طلحه تاءخير كرد ، با صداى بلند گفت : اى عثمان بيا ، مادرش گفت : كليد را خودت بگير كه اگر تو آن را بگيرى براى من خوشتر است تا افراد قبيله تيم و عدى بگيرند . عثمان كليد را گرفت و به حضور پيامبر آورد و همين كه پيامبر كليد را گرفت ، عباس بن عبدالمطلب دستش را دراز كرد و گفت : پدرم فدايت لطفا منصب كليددارى را هم به ما ارزانى فرماى كه سقايت و كليددارى هر دو از ما باشد . فرمود : چيزى را به شما مى دهم كه در آن متحمل هزينه شويد ، نه اينكه از آن پول دربياوريد . ( 193 )

قسمت پنجم

گفته اند : عثمان بن طلحه پيش از فتح مكه همراه خالد بن وليد و عمرو بن عاص به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمده و مسلمان شده است .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله عمر بن خطاب را همراه عثمان بن طلحه فرستاد و فرمود : در كعبه را بگشايند و همه تنديسها و نقشها را جز تصوير ابراهيم خليل عليه السلام را از ميان ببرند . عمر همين كه وارد كعبه شد ، نقش ابراهيم عليه السلام را به صورت پيرمردى كه سرگرم بيرون كشيدن تيرهاى فال و قمار است .

واقدى مى گويد : و روايت شده است كه

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد همه نقشها را بزدايند و چيزى را استثناء نفرمود ولى عمر نقش ابراهيم را برجاى گذارد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد به عمر فرمود : مگر تو را فرمان نداده بودم كه همه نقشها را بزدايى و چيزى برجاى نگذارى ! عمر گفت : اين نقش ابراهيم است . فرمود : آن را هم پاك كن ، خدا بكشدشان كه او را در نقش پيرمردى كه با تيرهاى فال سرگرم است ، كشيده اند .

گويد : نقش مريم عليهاالسلام را هم محو كرد و هم روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله نقشها را به دست خويش پاك و محو فرموده است . اين موضوع را ابن ابى ذئب ، از عبدالرحمان بن مهران ، از عمير وابسته و آزادكرده ابن عباس ، از اسامة بن زيد نقل مى كند كه مى گفته است : همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد كعبه شدم و در آن نقشهايى ديد ، به من فرمان داد تا سطل آبى آوردم ، سپس پارچه اى را در آن خيس فرمود و با آن بر آن نقشها مى كشيد و مى فرمود : خداوند بكشد گروهى را كه نقش چيزهايى را كه نيافريده اند ، پديد مى آورند و مى كشند .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه با اسامة بن زيد و بلال بن رباح و عثمان بن طلحه درون كعبه بود ، فرمان داد در كعبه را بستند و مدتى

دراز درون كعبه درنگ فرمود و در آن مدت خالد بن وليد بر در كعبه ايستاده بود و مردم را كنار مى زد تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله از درون كعبه بيرون آمد و همان جا در حالى كه دو پايه در را در دست گرفته بود ، ايستاد و كليد در كعبه را كه در دست داشت در آستين خود نهاد . مردم مكه گروهى ايستاده و گروهى فشرده نشسته بودند ، پيامبر همين كه ظاهر شد چنين فرمود : سپاس خداى را كه وعده خويش را راست فرمود و بنده خود را يارى داد و خود به تنهايى همه احزاب را منهزم كرد . اينك شما چه مى گوييد و چه مى پنداريد ؟ گفتند : مگر ممكن است اعتقاد به خير داشته باشيم و گمان بد بريم ! مى گوييم برادرى گرامى و برادرزاده گرانقدرى كه بدون ترديد به قدرت رسيده اى . فرمود : من همان سخن را مى گويم كه برادرم يوسف فرموده است لا تثريب عليكم اليوم بغفرالله لكم و هم ارحم الراحمين ، ( 194 ) امروز بر شما سرزنشى نيست ، خداى بيامرزدتان و او بخشاينده ترين بخشايندگان است . سپس چنين فرمود : هان ! كه هر رباى مربوط به دوره جاهلى و هر خون و افتخارى كه برعهده داشتيد زير اين دو پاى من نهاده شده و از ميان رفته است ، جز كليد و پرده دارى كعبه و سقايت حاجيان . همانا در مورد كسى كه با چوبدستى يا تازيانه به صورت شبه عمد كشته شود ، خونبها در كمال شدت

به صورت صد ماده شتر كه چهل عدد آن باردار باشد ، بايد پرداخت شود . خداوند ناز و غرور و باليدن به نياكان دوره جاهلى را از ميان برده است ، همه تان آدمى زادگانيد و آدم از خاك است .

گرامى ترين شما در پيشگاه خداوند پرهيزگارترين شما خواهد بود . همانا خداوند مكه را از آن روز كه آسمانها و زمين را آفريده است ، حرم امن قرار داده است و به پاس حرمتى كه خداوند براى آن مقرر فرموده است همواره محترم و حرم امن خواهد بود .

براى هيچ كس پيش از من و براى هيچ كس كه پس از من آيد ، شكستن حرمت آن روا نيست و براى من هم شكستن و حرمت آن جز به اندازه ساعتى از يك روز روا نبوده است و در اين هنگام با دست خويش هم اشاره به كوتاهى آن مدت فرمود . صيد حرم را نبايد آشكار كرد و نبايد رم داد . درختان حرم را نبايد بريد ، و برداشتن چيزى كه در آن گم شده باشد ، روا نيست مگر براى كسى كه قصد اعلان كردن داشته باشد . نبايد بوته ها را از خاك بيرون كشيد . عباس گفت : اى رسول خدا جز بوته هاى اذخر ( 195 ) كه از كندن آن چاره اى نيست و براى گورها و خانه ها لازم است . پيامبر اندكى سكوت كرد و سپس فرمود : جز اذخر كه حلال است ، در مورد وارث وصيت درست نيست ، ( 196 ) فرزند از آن بستر و شوهر است و

زناكار را سنگ خواهد بود ، و براى هيچ زنى روا نيست كه از ثروت خود بدون اجازه شوهرش چيزى ببخشد . مسلمان برادر مسلمان است و همه مسلمانان برادرند ، و همگى در قبال ديگران هماهنگ و متحدند . خونهاى آنان محفوظ و دور و نزديك ايشان يكسان هستند و نيرومند و ناتوان آنان در غنايم برابرند . مسلمانان در قبال خون كافر كشته نمى شود و هيچ صاحب پيمانى در مدت پيمانش كشته نمى شود .

پيروان دو آيين متفاوت از يكديگر ارث نمى برند . و نمى توان برادرزاده و خواهرزاده زن را به همسرى گرفت . ( 197 ) گواه برعهده مدعى و سوگند از آن منكر است . هيچ زنى نبايد به سفرى كه مسافت آن بيش از سه روز راه باشد ، بدون محرم برود . پس از نماز عصر و نماز صبح در فاصله صبح تا ظهر و عصر تا مغرب نمازى نيست و شما را از روزه گرفتن دو روز عيد فطر و قربان منع مى كنم . ( 198 )

پيامبر صلى الله عليه و آله سپس فرمود : عثمان بن طلحه را فرا خوانيد . او آمد ، پيامبر صلى الله عليه و آله روزى در مكه پيش از هجرت به عثمان بن طلحه كه كليد را در دست داشت ، فرموده بود شايد به زودى روزى اين كليد را در دست من ببينى كه به هركس بخواهم بدهم .

عثمان بن طلحه گفت : در آن صورت قريش زبون و نابود خواهد شد . و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : نه

، كه زنده و نيرومند خواهد شد . عثمان بن طلحه مى گويد : همين كه روز فتح مكه پيامبر مرا فرا خواند و كليد در دستش بود ، از اين سخن او ياد كردم و با چهره شاد حضورش شتافتم و رسول خدا هم با خوشرويى به من برخورد و سپس فرمود : اى پسران ابوطلحه اين كليد را جاودانه بگيريد ، هيچ كس جز ستمگر آن را از دست شما بيرون نمى كشد و افزود : اى عثمان ، خداوند شما را امين خانه خود قرار داده است ، به روش پسنديده از آن بهره مند شويد . عثمان مى گويد : چون برگشتم ، مرا فرا خواند به حضورش باز رفتم ، فرمود : آيا آن چيزى كه به تو گفته بودم ، صورت گرفت ؟ گفتم : آرى ، گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى .

واقدى مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد از همگان سلاح برداشته شود و افزود فقط قبيله خزاعه تا هنگام نماز عصر مى توانند با بنى بكر جنگ كنند . آنان هم فقط يك ساعت با بنى بكر درافتادند و آن همان يك ساعتى بود كه شكستن حريم حرم براى رسول خدا روا بوده است .

واقدى مى گويد : نوفل بن معاويه دؤ لى از قبيله بنى بكر در مورد خود از رسول خدا امان خواسته بود و پيامبر امانش داده بود و خزاعه هم در جستجوى او بودند و خون كشتگان خود را كه در منطقه وتير به دست او و قريش كشته شده بودند ، از او

مطالبه مى كردند . افراد قبيله خزاعه همچنين به رسول خدا گفته بودند كه انس بن زنيم آن حضرت را هجو كرده است ، پيامبر خون او را هدر اعلان كرده بود . چون مكه فتح شد ، انس گريخت و به كوهستانها پناه برد . انس پيش از فتح مكه شعرى در پوزش خواهى از پيامبر و مدح ايشان سروده بود كه از جمله اين ابيات است : تو همان كسى هستى كه معد بن فرمانش رهنمون شد ، و خداوند به دست تو آنان را هدايت كرد و فرمود رستگار شويد . هيچ ناقه بر پشت خود وفادارتر و بهتر از محمد سوار نكرده است . او از همه بر خير و نيكى برانگيزنده تر است و از همه بخشنده تر است ، و چون حركت مى كند حركت او چون حركت شمشير بران است . . .

واقدى مى گويد : اين اشعار او پيش از فتح مكه به اطلاع پيامبر رسيده بود و از كشتن او نهى فرموده بود . روز فتح مكه هم نوفل بن معاويه با پيامبر گفتگو كرد و گفت : اى رسول خدا تو از همه مردم به عفو سزاوارترى ، وانگهى كدام يك از ماست كه در دوره جاهلى با تو ستيز نكرده باشد و آزارت نرسانده باشد كه ما به روزگار جاهلى بوديم و نمى دانستيم چه بايد بكنيم و از چه چيز خوددارى كنيم ، تا آنكه خداوندمان به دست تو هدايت فرمود و به فرخندگى وجود تو ما را از هلاك نجات بخشيده همچنين مسافران و سوارانى كه به حضورت آمده بودند تا

حدودى بر او دروغ بسته بودند و موضوع را بيشتر و بزرگتر وانمود كرده اند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : درباره مسافران بنى خزاعه سخن مگو كه من در همه تهامه ميان خويشاوندان دور و نزديك خود مردمى مهربان تر از خزاعه نسبت به خود نديده ام . اى نوفل خاموش باش ، پس از آنكه نوفل خاموش شد ، پيامبر فرمود : او را بخشيدم . نوفل گفت : پدر و مادرم فداى تو باد .

واقدى مى گويد : چون ظهر فرا رسيد ، رسول خدا صلى الله عليه و آله بلال را فرمود بر فراز كعبه اذان گويد . قريش بالاى كوهها پناه برده بودند ، گروهى از بيم كشته شدن خود را پنهان كرده بودند و گروهى ديگر امان مى خواستند و به گروهى از ايشان امان داده شده بود . چون بلال اذان گفت و با صداى بلند به گفتن اشهد ان محمدا رسول الله پرداخت و تو صداى خود را عمدا كشيد ، جويريه دختر ابوجهل گفت : به جان خودم سوگند كه نام تو اى محمد بركشيده شد ، به هر حال نماز را خواهيم گزارد ولى به خدا سوگند هيچ گاه كسى را كه عزيزان ما را كشته است ، دوست نخواهيم داشت . اين نبوت كه به محمد عرضه شد به پدر من هم عرضه شد و او نپذيرفت ! و نخواست با قوم خود مخالفت كند .

خالد بن سعيد بن عاص گفت : سپاس خداى را كه پدرم را گرامى داشت و امروز را درك نكرد . حارث بن هشام

گفت : چه تيره روزى بزرگى ، اى كاش پيش از امروز و پيش از اينكه بشنوم كه بلال بر فراز كعبه چنين نعره مى كشد ، مرده بودم . حكم بن ابى العاص گفت : به خدا سوگند پيشامد بزرگى است كه برده بنى جمح بر فراز خانه اى كه پرده دارى آن با ابوطلحه بود ، چنين فرياد كشد . سهيل بن عمرو گفت : اگر اين كار موجب خشم خداى متعال باشد ، به زودى آن را دگرگون مى فرمايد و اگر موجب خشنودى خدا باشد به زودى آن را پايدارتر مى فرمايد ، ابوسفيان گفت : ولى من هيچ نمى گويم كه اگر چيزى بگويم ، همين ريگها محمد را آگاه خواهد ساخت . گويد : جبريل به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و سخنان ايشان را به اطلاعش رساند .

واقدى مى گويد : سهيل بن عمرو مى گفته است : همين كه پيامبر وارد مكه شد . من خود را كنار كشيدم و به خانه ام رفتم و در را به روى خود بستم . آن گاه به پسرم عبدالله گفتم برو از محمد براى من امان بخواه كه من از كشته شدن در امان نيستم ، به ياد مى آورم كه هيچ كس از من بدرفتارتر نسبت به محمد و يارانش نبوده است ، برخورد من در حديبيه چنان بود كه هيچ كس آن چنان با او برخورد نكرده بود ، وانگهى من بودم كه پيمان نامه را بر او تحميل كرده بودم ، در جنگ بدر و احد هم حضور داشتم و در هر

حركت قريش بر ضد او همراهى كرده بودم .

واقدى مى گويد : عبدالله بن سهيل بن حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و گفت : اى رسول خدا آيا پدرم را امان مى دهى ؟ فرمود : آرى او در امان خداوند است ، از خانه بيرون آيد و ظاهر شود . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس به كسانى كه گرد او نشسته بودند ، نگريست و فرمود : هركس سهيل بن عمرو را ديد به او تند نگاه نكند . دوباره هم به عبدالله فرمود : به پدرت بگو از خانه بيرون آيد كه او را عقل و شرف است و كسى مانند او چنان نيست كه اسلام را نشناسد و مى داند چه كند اگر از ديگران پيروى نكند . دوباره هم به عبدالله فرمود : به پدرت بگو از خانه بيرون آيد كه او را عقل و شرف است و كسى مانند او چنان نيست كه اسلام را نشناسد و مى داند چه كند اگر از ديگران پيروى نكند . عبدالله پيش پدر خويش رفت و سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را به اطلاعش رساند ، سهيل گفت : به خدا سوگند كه در كودكى و بزرگى بزرگوار است . سهيل بن عمرو بدون ترس و بيم و آمد و شد مى كرد و در حالى كه هنوز مشرك بود ، همراه پيامبر صلى الله عليه و آله به حنين رفت و سرانجام در جعفرانه مسلمان شد .

ترجمه جلد هفدهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان يافت و جلد هيجدهم از پى

خواهد آمد .

اول ذى حجة الحرام 1411 ق

بيست و چهارم خرداد 1370 ش

بقيه اخبار فتح مكه

قسمت اول

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله الواحد العدل

واقدى مى گويد : هبيرة بن ابى وهب و عبدالله بن زبعرى با يكديگر به نجران ( 199 ) گريختند و تا هنگامى كه وارد حصار نجران نشده بودند ، احسان ايمنى نكردند . چون به ايشان گفته شد : چه خبر داريد ؟ گفتند : قريش كشته شدند و محمد وارد مكه شد و به خدا سوگند چنين مى بينم كه محمد آهنگ اين حصار شما هم خواهد كرد . قبيله هاى ابوالحارث و كعب شروع به تعمير نقاط فرو ريخته حصار خود كردند و دامها و چهارپايان خود را جمع كردند . حسان بن ثابت اشعار زير را سرود و براى ابن زبعرى فرستاد .

به جاى اين مردى كه با او كينه توزى مى كنى ، نجران و زندگى پست و اندك را عوض مى گيرى ، نيزه هاى تو در جنگها شكسته و فرسوده شد و اينك به نيزه اى سست و معيوب تكيه مى زنى ، خداوند بر زبعرى و پسرش خشم گرفته است و عذابى دردناك در زندگى براى آنان جاودانه است . ( 200 )

چون اين شعر حسان بن اطلاع ابن زبعرى رسيد ، آماده بيرون آمدن از نجران شد .

هيبرة بن وهب گفت : اى پسرعمو كجا مى خواهى بروى ؟ گفت : به خدا سوگند مى خواهم پيش محمد بروم . گفت : آيا مى خواهى از او پيروى كنى ؟ گفت : آرى به خدا سوگند .

هيبره گفت : اى كاش با

كس ديگرى جز تو رفاقت مى كردم كه هرگز نمى پنداشتم تو از محمد پيروى كنى ، ابن زبعرى گفت : به هر حال چنين است ، وانگهى به چه سبب با قبيله بلحارث زندگى كنم و پسرعموى خود را كه بهترين و نكوكارترين مردم است ، رها سازم و ميان قوم و خانه و سرزمين خود زندگى نكنم . ابن زبعرى راه افتاد و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفت . در آن هنگام كه ابن زبعرى به مدينه رسيد ، پيامبر صلى الله عليه و آله ميان ياران خود نشسته بود و چون پيامبر او را ديد ، فرمود : اين ابن زبعرى است كه در چهره اش نور اسلام ديده مى شود . چون ابن زبعرى كنار پيامبر رسيد ، ايستاد و گفت : سلام بر تو باد اى رسول خدا ، گواهى داده ام كه خدايى جز خداوند يكتا نيست و تو بنده و فرستاده اويى و سپاس خداوندى را كه مرا به اسلام هدايت فرمود ، من با تو دشمنى و لشكرها براى جنگ با تو جمع كردم و در دشمنى با تو بر اسب و شتر سوار شدم و پياده هم در ستيز با تو گام زدم ، و سپس از دست تو به نجران گريختم و قصد داشتم كه هرگز به اسلام نزديك نشوم ولى خداوند متعال نسبت به من اراده خير فرمود و اسلام و محبت آن را در دلم افكند و به ياد آوردم كه در گمراهى هستم و چيزى را پيروى مى كنم كه به هيچ خردمندى سود نمى رساند ؛ آيا

بايد سنگى را پرستش كرد و براى او قربانى كشت و حال آنكه آن بت سنگى نمى تواند درك كند چه كسى او را مى پرستد و چه كسى نمى پرستد .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : سپاس خداوندى را كه تو را به اسلام رهنمون فرمود ، تو هم خدا را ستايش كن و اسلام هر چه را كه پيش از آن بوده است ، فرو مى پوشاند . هبيرة بن ابى وهب همچنان در نجران باقى ماند و همان جا در حالى كه مشرك بود ، درگذشت . همسرش ام هانى مسلمان شد و چون خبر مسلمانى او به روز فتح مكه به اطلاع هبيره رسيد . ابياتى سرود و براى او فرستاد كه از جمله آنها اين دو بيت است : اگر از آيين محمد پيروى كردى و رشته پيوند خويشاوندان را از خود گسستى ، همچنان بر فراز كوه مخروطى دورافتاده و بلند ، كوه سرخ رنگ بدون سبزه و خشك پابرجاى باش .

واقدى مى گويد : حويطت بن عبدالعزى گريخته و به نخلستانى در مكه پناه برده بود . قضا را ابوذر براى قضاى حاجت وارد آن نخلستان شد و همين كه او را ديد ، حويطب گريخت . ابوذر صدايش كرد و گفت : پيش من بيا كه در امانى ، حويطب پيش ابوذر برگشت . ابوذر بر او سلام داد و گفت : تو در امانى هرجا مى خواهى برو ، اگر مى خواهى تو را پيش رسول خدا ببرم و اگر مى خواهى به خانه ات برو . حويطب گفت : مگر براى

من ممكن است به خانه خود بروم ؟ ميان راه مرا مى بينند و مى كشند يا به خانه ام مى ريزند و كشته مى شوم . ابوذر گفت : من همراه تو مى آيم و تو را به خانه ات مى رسانم و او را به خانه اش رساند و بر در خانه اش ايستاد و اعلام كرد كه حويطب در امان است و نبايد بر او هجوم برده شود ، ابوذر سپس به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و موضوع را به اطلاع ايشان رساند . فرمود : مگر ما همه مردم را امان نديده ايم . بجز تنى چند كه فرمان قتل ايشان را داده ام !

واقدى مى گويد : عكرمة بن ابى جهل گريخت تا از راه دريا خود را به يمن برساند .

گويد : همسر عكرمه ، ام حكيم دختر حارث بن هشام همراه تنى چند از زنان كه از جمله ايشان هند دختر عتبه بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به كشتن او فرمان داده بود و بغوم دختر معدل كنانى همسر صفوان بن امية و فاطمه دختر وليد بن مغيره همسر حارث بن هشام در هند و هند دختر عتبة بن حجاج و مادر عبدالله بن عمرو عاص در ابطح به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و مسلمان شدند . آنان هنگامى به حضور پيامبر رفتند كه دو همسر پيامبر و فاطمه دختر آن حضرت و تنى چند از زنان خاندان عبدالمطلب هم آنجا بودند . آنان از پيامبر خواستند كه دست فراز آرد تا بيعت كنند .

فرمود : من با زنان دست نمى دهم . گفته شده است پيامبر صلى الله عليه و آله پارچه اى روى دست خويش انداخت و آن زنها بر آن پارچه دست كشيدند و هم گفته اند كاسه آبى آوردند كه پيامبر دست خود را در آن برد و سپس قدح را به زنان دادند و آنان هم دست خويش را در آن بردند . ام حكيم همسر عكرمة بن ابى جهل گفت : اى رسول خدا ، عكرمه از بيم آنكه او را نكشى به يمن گريخته است : او را امان بده . پيامبر فرمود : او در امان است . ام حكيم براى پيداكردن عكرمه همراه غلام رومى خود بيرون آمد . آن غلام ميان راه از ام حكيم كام خواست ، ام حكيم او را با وعده خوشدل مى داشت تا به قبيله اى رسيدند و ام حكيم از ايشان يارى خواست و آنان او را ريسمان پيچ كردند . ام حكيم در حالى به عكرمة رسيد كه در يكى از بندرهاى كرانه تهامه مى خواست به كشتى سوار شود و كشتيبان به او گفت : بايد نخست كلمه اخلاص بگويى . عكرمه گفت : چه چيزى بايد بگويم ؟ گفت : بايد لا اله الا الله بگويى . عكرمه گفت : من فقط از همين كلمه و گفتن آن گريخته ام . آنان در اين گفتگو بودند كه ام حكيم رسيد و شروع به پافشارى براى برگرداندن عكرمه كرد و به او گفت : اى پسرعمو من از پيش بهترين و نيكوكارترين و پيونددهنده ترين مردم مى آيم ، خود را

هلاك مكن . عكرمه توقف كرد ، ام حكيم گفت : من براى تو از رسول خدا صلى الله عليه و آله امان خواستم و او تو را امان داده است . عكرمه گفت : تو خود اين كار را كردى ؟ گفت : آرى من با او سخن گفتم و او تو را امان داد . عكرمه با همسرش برگشت . ام حكيم به او گفت : از دست اين غلام رومى تو چه كشيدم و موضوع را به او گفت ، عكرمه آن غلام را كشت . چون عكرمه نزديك مكه رسيد ، پيامبر صلى الله عليه و آله به ياران خود گفت : عكرمة بن ابى جهل در حالى كه مؤ من شده است پيش شما مى آيد . پدرش را دشنام مدهيد كه دشنام دادن به مرده موجب آزار زندگان است و به مرده نمى رسد . چون عكرمه رسيد و به حضور پيامبر آمد ، رسول خدا از شادى بدون ردا برخاست و سپس نشست و عكرمه مقابل ايشان ايستاد . همسرش ام حكيم هم در حالى كه نقاب بر چهره داشت همراهش بود . عكرمه گفت : اى محمد اين زن به من مى گويد و خبر داده است كه تو امانم داده اى . فرمود : راست گفته است تو در امانى . عكرمه گفت : به چه چيز فرا مى خوانى ؟ فرمود : تو را دعوت مى كنم تا گواهى دهى كه خدايى جز خداى يكتا نيست و من رسول خدايم ، و اينكه نماز بگزارى و زكات بپردازى و چند خصلت ديگر از خصايل اسلام

را برشمرد . عكرمه گفت : جز به كار پسنديده نيكو و حق دعوت نمى كنى ، آن گاه كه ميان ما بودى و پيش از آنكه به اين دعوت مردم را فرا خوانى ، از همه ما راستگوتر و نيكوكارتر بودى . عكرمه سپس گفت : گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يكتا وجود ندارد و تو رسول خدايى . پيامبر فرمود : امروز هر چه از من بخواهى كه به ديگران داده ام به تو خواهم داد . عكرمه گفت : من از تو مى خواهم هر دشمنى كه نسبت به تو ورزيده ام و هر راهى را كه براى ستيز با تو پيموده ام و هر مقامى را كه با تو روياروى شده ام و هر سخنى را كه در حضور يا غياب تو گفته ام ببخشى و براى من آمرزش بخواهى . پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت : بارخدايا هر ستيزى كه با من روا داشته است و هر مسيرى را كه براى خاموش كردن پرتو تو پيموده است و هر ناسزا كه در مورد من و آبرويم در حضور و غياب من گفته است ، همه را بيامرز . عكرمه گفت : اى رسول خدا بسيار خشنود شدم ، سپس گفت : به خدا سوگند چند برابر آنچه براى جلوگيرى از دين خدا هزينه كرده ام در راه خدا و اسلام هزينه خواهم كرد ، و در جنگ در ركاب تو چندان كوشش خواهم كرد تا به شهادت رسم .

پيامبر صلى الله عليه و آله همسر عكرمه را با همان عقد نكاح نخستين كه داشت

در اختيار او نهاد .

واقدى مى گويد : صفوان بن اميه هم گريخت و خود را به شعيبة ( 201 ) رساند و به غلام خود يسار كه فقط همو همراهش بود گفت : بنگر چه كسى را مى بينى ؟ او گفت : اين عمير بن وهب است كه در تعقيب ماست ، صفوان گفت : مرا با او چه كار است كه به خدا سوگند نيامده است مگر براى كشتن من ، و او محمد را بر ضد من يارى داد . چون عمير به صفوان رسيد ، صفوان گفت : اى عمير تو را چه مى شود ، آنچه بر سر من آوردى بس نبود وام و هزينه خانواده ات را بر من بار كردى ، اينك هم براى كشتن من آمده اى . عمير گفت : اى صفوان فدايت گردم من از پيش بهترين و نيكوكارترين و پيونددهنده ترين مردم پيش تو آمده ام . عمير به پيامبر گفته بود : اى رسول خدا سرور من صفوان بن اميه گريزان از مكه بيرون رفته است و چون بيم آن دارد كه امانش ندهى ، مى خواهد خود را به دريا افكند ، پدر و مادرم فداى تو باد او را امان بده . پيامبر فرمود : امانش دادم . عمير از پى صفوان حركت كرد و به او گفت : رسول خدا تو را امان داده است . صفوان گفت : نه ، به خدا سوگند با تو بر نمى گردم مگر نشانه اى از او بياورى كه آن را بشناسم ، عمير به حضور پيامبر برگشت و موضوع را

گفت كه پيش صفوان رفتم ، قصد خودكشى داشت و گفت بر نمى گردم مگر به نشانه اى كه آن را بشناسم . پيامبر فرمود : اين عمامه مرا بگير و پيش او ببر . عمر با عمامه آن حضرت كه به هنگام ورود به مكه بر سر داشت و از پارچه هاى يمنى بود ، دوباره به سوى صفوان برگشت مردم پيش تو آمده ام ، او از همگان بردبارتر است ، بزرگى و عزت او بزرگى و عزت توست و پادشاهى او پادشاهى تو خواهد بود ، وانگهى چون برادر تنى توست ، تو را درباره جانت به خدا سوگند مى دهم . صفوان فرا خوانده است و اگر هم مسلمان نشوى دو ماه به تو مهلت مى دهد و او از همه مردم وفادارتر و نيكوكارتر است ، و همان عمامه خود را كه هنگام ورود به مكه بر سر داشت براى تو فرستاده است يا آن را مى شناسى ؟ گفت : آرى . عمير آن عمامه را بيرون آورد و صفوان گفت : آرى اين همان عمامه است . صفوان برگشت و هنگامى به حضور پيامبر رسيد كه آن حضرت با مسلمانان نماز عصر مى گزارد . صفوان به عمير گفت : مسلمانان چند نماز مى گزارند ؟ گفت : در هر شبانه روزى پنج نماز مى گزارند . پرسيد آيا محمد خود با آنها نماز مى گزارد ؟ گفت : آرى . و چون پيامبر صلى الله عليه و آله نمازش را سلام داد ، صفوان بانگ برداشت كه اى محمد ! عمير بن وهب با عمامه تو پيش

من آمده و مدعى است كه تو مرا به آمدن پيش خود فرا خوانده اى كه اگر خواستم مسلمان شوم وگرنه دو ماه مرا به آمدن فرا خوانده اى كه اگر خواستم مسلمان شوم وگرنه دو ماه مرا مهلت خواهى داد . پيامبر فرمود : اى اباوهب فرود آى . گفت : نه به خدا سوگند مگر اينكه براى من روشن سازى ، پيامبر فرمود : چهار ماه مهلت خواهى داشت . صفوان فرود آمد و در حالى كه هنوز كافر بود همراه رسول خدا به جنگ حنين رفت .

پيامبر صلى الله عليه و آله زره هاى صفوان را كه صد زره بود از او عاريه خواست . صفوان گفت : آيا به زور است يا به ميل من ؟ پيامبر فرمود : به ميل خودت و به صورت عاريه ضمانت شده كه آن را به تو برمى گردانيم . صفوان زره هاى خود را به عاريه داد و پيامبر صلى الله عليه و آله پس از جنگ حنين وظائف آنها را به او برگرداند . هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در جعرانه بود و ميان غنيمتهايى كه از قبيله هوازن گرفته شده بود ، حركت مى كرد صفوان نگاه خود را به دره اى كه آكنده از گوسپند و شتر و چوپانان بود دوخت . پيامبر كه مواظب او بود فرمود : اى اباوهب از اين دره خوشت مى آيد ؟ گفت : آرى ، فرمود : آن دره و هر چه در آن است از آن توست . صفوان گفت : هيچ نفسى جز نفس پيامبر به چنين بخششى

تن در نمى دهد ، گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار يگانه نيست و تو رسول خدايى .

واقدى مى گويد : عبدالله بن سعد بن ابى سرح مسلمان شده بود و از كاتبان وحى بود ، گاه اتفاق مى افتاد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به او املاء مى فرمود سميع عليم و او مى نوشت عزيز حكيم و چون مى خواند عزيز حكيم پيامبر مى فرمود آرى كه خداوند اين چنين است . عبدالله بن سعد به فتنه افتاد و گفت به خدا سوگند كه محمد نمى فهمد چه مى گويد من هرگونه كه مى خواهم مى نويسم و او آن را انكار نمى كند ، و همان گونه كه به محمد وحى مى شود به من وحى مى شود ، و گريزان از مدينه بيرون رفت و در حالى كه مرتد شده بود خود را به مكه رساند . پيامبر صلى الله عليه و آله خون او را هدر اعلان كرد و روز فتح مكه فرمان به كشتن او داد . در آن روز عبدالله بن سعد پيش عثمان بن عفان كه برادر رضاعى او بود رفت و گفت : اى برادر ! من به تو پناه آورده ام ، مرا همين جا نگه دار و پيش محمد برو و در مورد من با او سخن بگو كه اگر محمد مرا ببيند گردنم را مى زند كه گناه من بزرگترين گناه است و اينك براى توبه آمده ام . عثمان گفت : برخيز و با من به حضور رسول خدا بيا . گفت : هرگز ، به خدا سوگند

همين كه مرا ببيند مهلتم نخواهم داد و گردنم را خواهم زد كه او خون مرا هدر اعلان كرده است و يارانش همه جا در جستجوى من هستند . عثمان گفت : با من به حضورش بيا كه به خواست خداوند تو را نخواهد كشت . پيامبر صلى الله عليه و آله ناگاه متوجه شد كه عثمان دست عبدالله بن سعد بن ابى سرح را در دست گرفته و مقابل ايشان ايستاده است . عثمان گفت : اى رسول خدا اين برادر رضاعى من است ، مادرش مرا در آغوش مى گرفت و او را پياده راه مى برد و به من شير مى داد در حالى كه او را از شير گرفته بود و به من محبت مى كرد و او را به حال خود مى گذاشت ، استدعا دارم او را به من ببخش . پيامبر صلى الله عليه و آله روى خود را از عثمان برگرداند و عثمان بر مى گرداند ، منتظر بود مردى از جاى برخيزد و گردن عبدالله بن سعد را بزند و چون پيامبر صلى الله عليه و آله ديد كه هيچ كس برنخاست و عثمان هم سخت اصرار مى كرد و به دست و پاى پيامبر افتاده بود و سر ايشان را مى بوسيد و مى گفت : پدر و مادرم فدايت باد ، اجازه فرماى با اسلام بيعت كند ، سرانجام فرمود : بسيار خوب ، و بيعت كرد .

قسمت دوم

واقدى مى گويد : پس از آن پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمود : چه چيزى مانع شما شد كه مردى برخيزد

و اين سگ يا اين تبهكار را بكشد ؟ عباد بن بشر گفت : سوگند به كسى كه تو را حق مبعوث فرموده است ، من از هر سو به چشمها و نگاه شما مى نگريستم به اميد آنكه اشاره اى فرمايى تا گردنش را بزنم . و گفته اند اين سخن را ابوالبشير گفته است و هم گفته اند : عمر بن خطاب اين سخن را گفته است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند : من با اشاره كسى را نمى كشم ، و گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : براى پيامبر اشاره با چشم و پوشيده نگريستن روا نيست .

واقدى مى گويد : پس از آن عبدالله بن سعد هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله را مى ديد مى گريخت . عثمان به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : پدر و مادرم فداى تو باد ، متوجه شده ايد كه عبدالله بن سعد هرگاه شما را مى بيند مى گريزد ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد و فرمود : مگر من به او اجازه بيعت كردن و امان نداده ام ؟ گفت : چرا ولى او گناه بزرگ خود را به ياد مى آورد . پيامبر فرمود : اسلام گناهان پيش از خود را مى پوشاند . ( 202 )

واقدى مى گويد : حويرث بن معبد كه از فرزندزادگان قصى بن كلاب بود ، همواره پيامبر صلى الله عليه و آله را در مكه آزار مى داد و پيامبر صلى الله عليه و آله خون او را حلال فرمود

. روز فتح مكه در خانه خود نشسته و در را به روى خود بسته بود . على عليه السلام به جستجوى او پرداخت گفتند : به صحرا رفته است . به حويرث خبر داده شد كه على به جستجوى او آمده است . على عليه السلام از در خانه او كنار رفت ، حويرث از خانه خود بيرون آمد كه به خانه ديگرى برود . على عليه السلام او را ديد و گردنش را زد .

واقدى مى گويد : در مورد هبار بن اسود چنين بود پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داده بود او را به آتش بسوزانند ، سپس فرموده بود با آتش فقط خداى آتش مى تواند عذاب كند ، اگر بر او دست يافتيد ، نخست دست و پايش را ببريد و سپس گردنش را بزنيد . گناه هبار اين بود كه زينب دختر پيامبر مى خواست از مكه به مدينه هجرت كند ، ميان راه بر او حمله كرد و بر پشت زينب نيزه زد و زينب كه باردار بود كودك خود را سقط كرد .

مسلمانان روز فتح مكه بر او دست نيافتند ، و چون پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه برگشت هبار بن اسود در حالى كه شهادتين را مى گفت به حضور پيامبر آمد و آن حضرت اسلام او را پذيرفت . سلمى كنيز پيامبر بيرون آمد و به هبار گفت : خداوند چشمى را به تو روشن نسازد كه چنين و چنان كردى ، و در همان حال كه هبار پوزش خواهى مى كرد پيامبر فرمود : اسلام آن گناه

را محو كرده است و از تعرض نسبت به او نهى فرمود .

واقدى مى گويد : ابن عباس كه خداى از او خشنود باد مى گفته است پيامبر صلى الله عليه و آله را در حالى كه هبار پوزش خواهى مى كرد ، ديدم كه از بزرگوارى و شرمسارى سر به زير افكنده و به زمين مى نگريست و مى فرمود : گناهت را بخشيدم .

واقدى مى گويد : ابن خطل خود را ميان پرده هاى كعبه پنهان كرده بود ، ابوبرزه اسلمى او را بيرون كشيد و گردنش را زد و گفته اند عمار بن ياسر يا سعد بن حريث مخزومى يا شريك بن عبده عجلانى او را كشته اند و صحيح تر آن است كه ابوبرزه او را كشته است . گويد : گناه ابن خطل اين بود كه نخست مسلمان شد و به مدينه هجرت كرد .

پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى جمع آورى زكات فرستاد و مردى از قبيله خزاعه را همراه او فرمود . ابن خطل آن مرد را كشت و اموال زكات را برداشت و به مكه برگشت . قريش گفتند : چه چيز موجب برگشتن تو شده است ؟ گفت : هيچ آيينى بهتر از آيين شما پيدا نكردم . ابن خطل دو كنيز آوازه خوان به نام قرينى و قرينة كه نام دومى را ارنب هم گفته اند داشت كه ترانه هايى را كه ابن خطل در هجو پيامبر صلى الله عليه و آله مى سرود ، مى خواندند .

مشركان به خانه ابن خطل مى رفتند ، باده گسارى مى

كردند و ترانه هاى هجو پيامبر صلى الله عليه و آله را مى شنيدند .

واقدى مى گويد : مقيس بن صبابه كه مادرش از قبيله سهم بود ، روز فتح مكه در خانه داييهاى خودش بود ، آن روز با تنى چند از نديمان خود تا بامداد باده گسارى كرد و سياه مست از خانه بيرون آمد و اين ابيات را مى خواند :

اى بكر ! بگذار صبوحى مى زنم كه خود ديدم مرگ برادرم هشام را در ربود ، مرگ پدرت ابويزيد را هم كه شيشه هاى شراب و آوازخوانان داشت و شراب افراد گرامى را فراهم مى ساخت در ربود . . . ( 203 )

نميلة بن عبدالله ليثى كه از قبيله و عشيره او بود او را ديد و شمشير بر او زد و او را كشت . خواهر مقيس در مرثيه او چنين سروده است :

به جان خودم سوگند نميله قوم و عشيره خود را زبون ساخت و همه بزرگان را سوگوار كرد ، ( 204 ) به خدا سوگند در قحط سالها كه مردم سوز ايمان نمى دهند ، هيچ چشمى بخشنده تر از مقيس نديده است .

گناه مقيس اين بود كه برادرش هاشم بن صبابة كه مسلمان بود و همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله در جنگ مريسيع شركت كرده بود ، به دست مردى از بنى عمرو بن عوف به خطا كشته شد كه او را از مشركان پنداشته بود و گفته اند قاتل او مردى از خويشاوندان عبادة بن صامت بوده است . پيامبر صلى الله عليه و آله مقرر

فرمود خويشاوندان قاتل خونبهاى مقتول را بپردازند . مقيس به مدينه آمد و مسلمان شد و خونبها را گرفت و سپس بر قاتل حمله برد و او را كشت و مرتد شد و به مكه گريخت و اشعارى در هجو پيامبر صلى الله عليه و آله سرود و پيامبر خون او را حلال فرمود .

واقدى مى گويد : سارة ، كنيز آزادكرده و وابسته بنى هاشم در مكه آوازه خوانى و نوحه گرى مى كرد . او به مدينه رفت و از تنگدستى خود به پيامبر شكايت برد و اين پس از جنگ بدر و احد بود . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : مگر در آوازه خوانى و نوحه گرى آن قدر درآمد ندارى كه بى نياز شوى ؟ گفت : اى محمد ، قريش پس از كشته شدن كشتگان خود در جنگ بدر گوش دادن به آوازه خوانى را رها كرده اند . پيامبر نسبت به او محبت فرمود و شترى گندم و خواربار به او بخشيد . او در حالى كه همچنان كافر بود ، پيش قريش برگشت و ترانه هايى را كه در هجو رسول خدا سروده بودند به او مى دادند و او با آواز مى خواند . پيامبر صلى الله عليه و آله خون او را حلال فرمود و او به روز فتح مكه كشته شد . از دو آوازه خوان ابن خطل يكى از آنان كه نامش قرينة يا ارنب بود كشته شد و براى قرينى از پيامبر صلى الله عليه و آله امان خواستند كه امانش داد و او تا هنگام حكومت عثمان زنده

بود و به روزگار او درگذشت .

واقدى مى گويد : و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه به كشتن وحشى قاتل حمزه ( ع ) فرمان داد . وحشى به طائف گريخت و همان جا مقيم بود تا آنكه همراه نمايندگان طائف به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انك رسول الله . پيامبر فرمود : گويا وحشى نقل كرد ، پيامبر فرمود : برخيز برو و روى از من پوشيده دار و وحشى هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله را مى ديد ، خون را پنهان مى كرد .

واقدى مى گويد : ابن ابى ذئب و معمر ، از زهرى ، از ابوسلمة بن عبدالرحمان بن عوف ، از ابوعمرو بن عدى بن ابى الحمراء نقل مى كند كه مى گفته است : از پيامبر صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه كه آهنگ خروج از آن شهر داشت شنيدم كه خطاب به مكه مى فرمود : همانا به خدا سوگند كه تو بهترين سرزمين خدا و دوست داشتنى تر آنها در نظر من هستى و اگر مردمت مرا بيرون نمى كردند ، هرگز از تو بيرون نمى رفتم .

محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود افزوده است كه هند دختر عتبه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و لى به صورت ناشناس و نقاب بر چهره و همراه زنان ديگر قريش كه از گناهان خود و آنچه نسبت به جسد حمزه كرده بود ،

بيم داشت . او بينى حمزه را بريده و شكمش را دريده و جگرش را به دندان گزيده بود . او مى ترسيد پيامبر صلى الله عليه و آله او را در قبال آن گناه فرو گيرد . هند هنگامى كه نزديك رسول خدا نشست و پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه آنان بيعت كردند با آنان شرط فرمود كه بر خدا شرك نياورند . گفتند : آرى .

و چون فرمود كه بايد دزدى نكنند ، هند گفت : به خدا سوگند من از اموال ابوسفيان اين چنين و آن چنان برمى داشته ام و نمى دانم آيا حلال بوده است يا نه ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : تو هندى ، گفت : آرى و گواهى كه خدايى جز خداى يگانه نيست و تو پيامبر اويى ، از گذشته ها درگذر كه خداى از تو درگذرد . و چون پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : و زنا نكنند ، هند گفت : مگر زن آزاده هم زنا مى دهد ! فرمود : نه . و چون فرمود و فرزندان خود را نكشند ، هند گفت : به جان خودم سوگند كه ما آنان را در كودكى پرورش داديم و چون بزرگ شدند ، آنان را دربدر تو كشتى و تو و ايشان به اين موضوع داناتر هستيد .

عمر بن خطاب از اين سخن او چنان خنديد كه دندانهايش آشكار شد . چون پيامبر فرمود : بهتان نزنند ، هند گفت : بهتان و تهمت زدن سخن زشت است . و چون فرمود : نبايد در

كار پسنديده از فرمان تو رسول خدا سرپيچى كنند ، هند گفت : ما در اين جا ننشسته ايم كه بخواهيم نسبت به تو عصيان كنيم . محمد بن اسحاق همچنين مى گويد : از بهترين اشعار عبدالله بن زبعرى كه در آن هنگامى كه به حضور پيامبر آمده و پوزش خواهى كرده است ، ابيات زير است :

اندوههاى گران و نگرانيها از خواب جلوگيرى مى كند و اين شب تاريك هم دامن فروهشته و سياه است ، از آنكه به من خبر رسيده است ، احمد مرا سرزنش كرده است چنان بى خواب شده ام كه گويى تبى سوزان دارم . اى بهترين كسى كه ناقه دست و پاى ظريف و تندرو همچو گورخر او را بر خود حمل كرده است ، من از آنچه به هنگام سرگردانى در گمراهى مرتكب شده ام از تو پوزش خواهم . . .

واقدى مى گويد : به روز فتح مكه پيامبر صلى الله عليه و آله مردم مكه را كه به حالت جنگى بر ايشان درآمده بود و بر ايشان پيروز شده بود و بردگان جنگى او شده بودند و آنان را بخشيده بود ، طلقا يعنى بردگان آزادشده نام نهاد .

به روز فتح مكه به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفته شد اينك كه خداوند تو را پيروز فرموده است آنچه مى خواهى از اين شاخه هاى برومند كه ماه بر آن است يعنى زنان زيبارو براى خود بگير . فرمود : ميهمان نوازى و احترام به خانه كعبه و قربانى كردن آنان مانع از اين است . ( 205 )

( 67 ) : از نامه آن حضرت است به قثم بن عباس كه عامل او در مكه بود ( 206 )

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود : اما بعد ، قاقم للناس الحج و ذكرهم بايام الله ، اما بعد ، براى مردم حج را برپا دار و ايام الله را به يادشان آور . ابن ابى الحديد ضمن شرح مختصرى كه در مورد اين نامه داده ، مطلبى را از اين نامه در مورد اجازه نگرفتن براى مسكن از حاجيان آورده است كه از لحاظ اجتماعى در خور دقت است .

او مى نويسد : اميرالمؤ منين عليه السلام با استناد به آيه سواءالعاكف فيه والباد ( 207 ) به قثم فرمان داده است به مردم بگويد از حاجيان براى مسكن اجازه نگيرند و اصحاب ابوحنيفه هم به همين آيه در مورد حرام بودن فروش خانه هاى مكه و اجازه گرفتن از حاجيان استناد كرده اند و مى گويند منظور از مسجدالحرام تمام مكه است ، و حال آنكه شافعى را عقيده برخلاف اين است و مى گويد : فروختن و اجازه دادن خانه هاى مكه جايز است . ( 208 )

( 68 ) : از نامه آن حضرت كه آن را پيش از خلافت خود به سلمان فارسى نوشته است ( 209 )

توضيح

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود : اما بعد ، فانما مثل الدنيا مثل الحية ، لين مسها قاتل سمها ، اما بعد ، جز اين نيست كه مثل دنيا مثل مادر است ، لمس كردن آن نرم و زهرش كشنده است . ، ابن ابى الحديد چنين آورده است :

سليمان فارسى و خبر اسلام آوردنش

سلمان مردى از ايران زمين از رام هرمز است و هم گفته اند از اصفهان است ، از دهكده اى به نام جى . سلمان در شمار بردگان آزادكرده و وابسته به رسول خدا صلى الله عليه و آله است . كنيه اش ابوعبدالله بوده است و هرگاه از او مى ترسيدند : تو پسر كيستى ؟ مى گفت : من سلمان پسر اسلام و آدمى زادگانم .

روايت شده است كه سلمان از آغاز تا هنگامى كه به حضور پيامبر رسيده و از وابستگان آن حضرت قرار گرفته است ، بيش از ده ارباب داشته و دست به دست گرديده است .

ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب روايت مى كند كه سلمان چيزى را به عنوان صدقه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و گفت : اين صدقه براى تو و يارانت است .

پيامبر صلى الله عليه و آله آن را نپذيرفت و فرمود : صدقه بر ما حلال نيست . سلمان آن را برداشت و برد ، فرداى آن روز چيز ديگرى نظير آن آورد و گفت : اين هديه است . پيامبر به ياران خود فرمود : بخوريد . پيامبر صلى الله عليه و آله سلمان را از ارباب او كه يهودى بود

در قبال پرداخت مقدارى پول و اينكه سلمان براى آنان مقدارى خرمابن بكارد و چندان كار كند كه به ميوه برسد خريد ( 210 ) پيامبر صلى الله عليه و آله تمام آن خرمابنها را به دست خويش كاشت جز يك خرمابن كه آن را عمر بن خطاب نشاند . همه نهالها به سرعت به ميوه رسيد جز همان نهال ، پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد اين نهال را چه كسى نشانده است ؟ گفته شد عمر بن خطاب . پيامبر آن را بيرون كشيد و دوباره به دست خويش آن را كاشت و آن هم به ميوه رسيد .

ابن عبدالبر مى گويد : سلمان هنگامى كه حاكم مدائن بود از برگ خرما حصير و سبد مى بافت و مى فروخت و از درآمد آن مى خورد و مى گفت : خوش نمى دارم جز از كاركرد دست خويش نان بخورم . او حصيربافى را در مدينه آموخته بود .

نخستين جنگى كه در آن شركت كرد ، جنگ خندق بود و همو بود كه به كندن خندق اشاره كرد ، و چون ابوسفيان و يارانش آن را ديدند گفتند اين چاره انديشى يى است كه عرب تاكنون آن را به كار نبرده است . ابن عبدالبر مى گويد : گاهى رواياتى ديده مى شود كه سلمان در حالى كه هنوز برده بود در جنگهاى بدر و احد هم شركت كرده است ولى عقيده بيشتر مردم بر اين است كه نخستين شركت او در جنگ خندق بود و پس از آن از هيچ جنگ ديگرى غايب نبوده است .

ابن عبدالبر مى

گويد : سلمان مردى بزرگوار و نيكوكار و دانشمندى گرانقدر و زاهدى سخت پارسا بوده است .

گويد : هشام بن حسان ، از قول حسن بصرى روايت مى كند كه مى گفته است : مقررى سلمان پنج هزار درهم بود كه چون به دستش مى رسيد همه اش را صدقه مى داد و از دسترنج خويش هزينه مى كرد . او را عبايى بود كه نيمش زيرانداҠو نيم ديگرش رواندازش بود .

گويد : ابن وهب و ابن نافع گفته اند كه سلمان خانه نداشت ، زير سايه ديوار و درخت زندگى مى كرد . مردى گفت : آيا برايت خانه اى بسازم كه در آن مسكن گزينى ؟ گفت : نه ، مرا نيازى به آن نيست ، و آن مرد همچنان اصرار مى كرد و مى گفت : خانه اى كه موافق ميل تو باشد مى سازم . سلمان فرمود : آن را براى من توصيف كن . گفت : براى تو خانه اى مى سازم كه اگر در آن برپا بايستى به سقف آن بخورد و اگر پايت را دراز كنى به ديوار مقابل خواهد خورد . گفت : آرى ، اين چنين خوب است و براى او چنان خانه اى ساخت .

ابن عبدالبر مى گويد : از پيامبر صلى الله عليه و آله از چند طريق روايت شده كه فرموده است اگر دين بر تارك پروين باشد ، سلمان بر آن دست مى يابد . و در روايتى ديگر آمده است كه مردى از ايران بر آن دست مى يابد . و مى گويد : براى ما از عايشه

روايت شده كه مى گفته است ، سلمان شبها جلسه خصوصى با پيامبر داشت و نزديك بود بر سهم ما از رسول خدا پيروز آيد .

گويد : ابن بريده ، از پدرش روايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : پروردگارم مرا به دوشت داشتن چهار تن فرمان داده است و خبر داده است كه خود ايشان را دوست مى دارد ايشان على و ابوذر و مقداد و سلمان اند .

گويد : قتادة از ابوهريره نقل مى كند كه مى گفته است سلمان داناى به دو كتاب است يعنى انجيل و قرآن .

اعمش ، از عمرو بن مرة ، از ابوالبخترى ، از على عليه السلام نقل مى كند كه چون از او درباره سلمان پرسيدند ، فرمود : دانش اول و آخر را مى داند . درياى بيكران و در زمره اهل بيت است . زاذان ، از على عليه السلام روايت مى كند كه سلمان فارسى همچون لقمان حكيم است . كعب الاحبار درباره سلمان گفته است آكنده از دانش و حكمت بود .

گويد : در حديثى روايت شده است كه ابوسفيان بر سلمان و صهيب و بلال و تنى چند از ديگر مسلمانان عبور كرد ، آن سه تن گفتند : شمشيرها نتوانست داد خود را از گردن اين دشمن خدا بگيرد . ابوسفيان هم اين سخن را شنيد ، ابوبكر به ايشان گفت : آيا نسبت به پيرمرد و سرور قريش چنين مى گوييد . ابوبكر پيش پيامبر آمد و اين خبر را به اطلاع رساند ، پيامبر فرمود : نكند كه

آن سه تن را خشمگين ساخته باشى كه اگر چنان كرده باشى خدا را خشمگين كرده اى . ابوبكر پيش آنان برگشت و گفت : اى برادران ! آيا من شما را خشمگين ساختم ؟ گفتند : نه و خدايت بيامرزد .

گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله آن گاه كه ميان مسلمان عقد برادرى مى بست ، ميان سلمان و ابوالدرداء عقد برادرى بست . سلمان را فضايل بسيار و اخبار پسنديده است ، او به سال سى و پنجم هجرت و گفته شده است در آغاز سال سى و ششم و در حكومت عثمان درگذشته است . گروهى هم گفته اند به روزگار حكومت عمر درگذشته است ، ولى بيشتر همان سخن نخست را گفته اند .

اما حديث چگونگى مسلمان شدن سلمان را گروهى بسيار از محدثان ( 211 ) از قول خودش چنين آورده اند كه مى گفته است من پسر دهقان سالار دهكده جى اصفهان بودم و محبت پدرم نسبت به من چنان بود كه مرا همچون دوشيزه اى در خانه بازمى داشت . من در فراگرفتن و انجام دادن آداب مجوسى چندان كوشش كردم كه خدمتگار آتشكده موبد شدم . پدرم روزى مرا به يكى از املاك خود فرستاد ، ضمن راه از كنار كليساى مسيحيان گذشتم وارد كليسا شدم از نيايش و نماز ايشان خوشم آمد و گفتم : آيين ايشان بهتر از آيين من است ، پرسيدم محل اصلى اين آيين كجاست ؟ گفتند : شام است . من از پيش پدر خويش گريختم و چون مرگ او فرا رسيد ، گفتم : در مورد

چه كسى به من سفارش مى كنى ؟ گفت : بيشتر مردم آيين خود را ترك كرده و نابود شده اند جز موردى در موصل ، خود را به او برسان . چون او درگذشت من خود را به آن مرد رساندم ، چيزى نگذشت كه مرگ او هم فرا رسيد ، پرسيدم در مورد چه كسى به من سفارش مى كنى ؟ گفت : كسى را كه بر راه راست باقى مانده باشد جز مردى در نصيبين نمى شناسم . گويند آن صومعه كه سلمان پيش از اسلام در آن عبادت مى كرد تا امروز لابد يعنى قرن دوم باقى است . سلمان مى گفته است و چون مرگ آن روحانى نصيبين فرا رسيد ، مرا پيش مردى از عموريه كه از سرزمين روم است گسيل داشت . من پيش او رفتم و ماندم و چند ماده گاو و گوسپند به دست آوردم . چون مرگ او فرا رسيد ، گفتم : در مورد چه كسى به من سفارش مى كنى ؟ گفت : مردم آيين خود را رها كرده اند و هيچ كس از ايشان بر حق باقى نمانده است ، روزگار ظهور پيامبرى كه به آيين ابراهيم در سرزمين عرب برانگيخته خواهد شد نزديك شده است ، او به سرزمينى مهاجرت مى كند كه ميان دو ناحيه سنگلاخ قرار دارد و داراى نخلستان است . پرسيدم نشانه آن پيامبر چيست ؟ گفت : خوراك هديه را مى خورد و خوراك صدقه را نمى خورد و ميان شانه هايش مهر نبوت وجود دارد .

سلمان مى گفته است كاروانى از قبيله كلب رسيد

و من با آنان بيرون رفتم و چون همراه ايشان به وادى القرى رسيدم به من ستم كردند و به عنوان برده مرا به مردى يهودى فروختند كه در مزرعه و نخلستان او كارگرى مى كردم . در همان حال كه پيش او بودم يكى از پسرعموهايش آمد و مرا از او خريد و با خود به مدينه آورد و به خدا سوگند همين كه به مدينه رسيدم آن شهر را شناختم ، و در آن هنگام خداوند محمد صلى الله عليه و آله را در مكه مبعوث فرموده بود و من هيچ آگاهى نداشتم . همچنان كه روزى بالاى درخت خرمايى بودم يكى از پسرعموهاى ارباب من پيش او آمد و گفت : خداوند بنى قيلة را بكشد كه در منطقه قباء بر مردى كه از مكه پيش ايشان آمده است جمع شده اند و مى پندارند كه پيامبر است . سلمان مى گويد : چنان به هيجان آمدم كه لرزه ام گرفت ، از درخت خرما فرود آمدم و شروع به پرسيدن كردم ، ارباب من هيچ سخنى نگفت و مى گفت : بر سر كارت برگرد و آنچه را به تو مربوط نيست رها كن . چون شامگاه فرا رسيد ، اندكى خرما داشتم برداشتم و به حضور پيامبر آوردم و گفتم به من خبر رسيده است كه تو مردى نيكوكارى و يارانى نيازمند و غريب دارى ، اين خرماى صدقه است كه پيش من است و شما را از ديگران بر آن سزاوارتر ديدم . پيامبر صلى الله عليه و آله به ياران خود فرمود : بخوريد ، ولى خود دست

نگه داشت و چيزى نخورد . با خود گفتم : اين يك نشانه و برگشتم فرداى آن روز بقيه خرمايى را كه پيشم بود ، برداشتم و به حضور پيامبر آمدم و گفتم : چنان ديدم كه تو چيزى از صدقه نمى خورى ، اين هديه است . به يارانش فرمود : بخوريد ، و خودش هم همراهشان خورد . گفتم : بى شك خود اوست ، خويش را گريان بر دست و پايش افكندم و شروع به بوسيدن كردم . فرمود : تو را چه مى شود .

داستان خود را برايش گفتم كه او را خوش آمد و فرمود : اى سلمان با صاحب خود پيمان آزادى بنويس ، من با او پيمان نامه نوشتم كه سيصد نهال خرما براى او بنشانم و چهل وقيه هم بپردازم . پيامبر صلى الله عليه و آله به انصار فرمود : اين برادرتان را يارى دهيد و آنان مرا يارى دادند و سيصد نهال گرد آوردم كه پيامبر صلى الله عليه و آله به دست خويش بر زمين نشاند و همگى به بار آمد . از يكى از جنگها هم مالى براى پيامبر رسيد كه بخشى از آن را به من عطا كرد و فرمود : تعهد خود را بپرداز ، پرداختم و آزاد شدم .

سلمان از شيعيان و ويژگان على عليه السلام است ، اماميه مى پندارند او يكى از چهارتنى است كه سرهاى خود را تراشيده اند و شمشير بر دوش به حضور على آمدند ، كه خبرى مفصل است و اين جا محل آوردن آن نيست ، ياران معتزلى ما هم در

اينكه سلمان از شيعيان على عليه السلام است با اماميه اختلافى ندارند ، بلكه در چيزهايى كه افزون بر آن گفته اند اختلاف نظر دارند . آنچه را هم كه محدثان از قول او به روز سقيفه نقل مى كنند كه به فارسى گفت كرديد و نكرديد ياران معتزلى ما اين چنين معنى مى كنند كه مقصودش آن بوده است كه اين كار كه خليفه اى برگزيديد چه نيكوكارى بود جز آنكه از اهل بيت عدول كرديد و حال آنكه اگر خليفه از ايشان مى بود شايسته و سزاوار بود .

اماميه مى گويند : معناى سخن او اين است كه اسلام آورديد و تسليم فرمان نشديد . و حال آنكه اين كلمه فارسى اين معنى را نمى رساند بلكه دلالت بر فعل و عمل دارد نه چيزى ديگر . و دليل درستى سخن ياران ما اين است كه سلمان حكومت مداين را در عهد عمر پذيرفته است و اگر آنچه كه اماميه مى گويند حق مى بود ، او هرگز براى عمر كار نمى كرد !

ابن ابى الحديد ضمن شرح بقيه الفاظ اين نامه اقوالى از حكيمان و زاهدان نقل كرده و چنين گفته است : زاهدى بر در خانه اى گذشت كه اهل آن خانه بر كسى از ايشان كه مرده بود مى گرستند ، گفت : واى و شگفتا از مسافرانى كه بر مسافر ديگرى مى گريند كه به سرمنزل خود رسيده است . عالمى ، راهبى را ديد ، پرسيد : اى راهب دنيا را چگونه مى بينى ؟ گفت : بدنها را فرسوده و آرزوها را تجديد و رسيدن

به آن را دور و مرگ را نزديك مى سازد . گفت : حال مردم اين جهان چون است ؟ گفت : هركس بر آن دست مى يابد به رنج مى افتد و هركس آن را از دست مى دهد ، اندوهگين مى شود . پرسيد : بى نيازى از آن چگونه است ؟ گفت : با بريدن اميد از آن . گفت : در اين ميان كدام همنشين نكوتر و وفادارتر است ؟ گفت : كار شايسته . پرسيد : كدام زيان بخش تر است و درمانده تر ؟ گفت : نفس و هوس . پرسيد : راه بيرون شدن از اين گرفتارى چيست ؟ گفت : پيمودن راه حق و درست . پرسيد : آن راه را چگونه بپيمايم ؟ گفت : بايد جامه شهوتهاى ناپايدار را از تن برون آرى و براى سراى جاودانه كار كنى .

( 69 ) : از نامه هاى آن حضرت كه به حارث همدانى نوشته است ( 212 )

توضيح

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود : و تمسك بحبل القرآن و استنصحه ، و احل حلاله و حرم حرامه به ريسمان قرآن چنگ زن و از آن خواهان پندباش حلالش را حلال و حرامش را حرام بدان .

حارث اعور و نسب او

ابن ابى الحديد چنين آورده است : نام و نسب حارث اعور ، كه از ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام است ، حارث بن عبدالله بن كعب بن اسد بن نخلة بن حرث بن سبع بن صعب بن معاويه همدانى است . او از فقيهان و صاحب فتوا بوده است . از ملازمان على عليه السلام بوده و شيعيان اين شعر على عليه السلام را خطاب به او نقل كرده اند : اى حارث همدانى هركس بميرد مرا مى بيند ، چه مؤ من باشد و چه منافق ، و اين از ابيات مشهورى است كه در مباحث گذشته آن را آورده ايم . ابن ابى الحديد سپس ضمن شرح هر يك از جملات اين نامه تاءثيرى را كه از قرآن مجيد پذيرفته نقل كرده است و روايات و اشعارى مناسب با آن آورده است . از جمله مى گويد : روايت شده است كه يكى از بردگان موسى بن جعفر عليه السلام براى ايشان بشقابى آكنده از غذا كه داغ بود ، آورد . شتاب كرد و ظرف غذا بر سر و روى امام ريخت و خشمگين شد . غلام گفت : والكاظمين الغيظ ، فرمود : خشم خود را فروخوردم ، غلام گفت : والعافين عن الناس ، فرمود : عفو كردم ، غلام گفت : والله يحب المحسنين فرمود

: تو در راه خدا آزادى و فلان زمين زراعتى خود را به تو بخشيدم .

در مورد ظاهرساختن آثار نعمت مى گويد : رشيد به جعفر برمكى گفت برخيز به خانه اصمعى برويم . آن دو پوشيده به خانه او رفتند و همراه ايشان خادمى بود كه هزار دينار همراه داشت و رشيد مى خواست آن را به اصمعى بدهد . ايشان كه به خانه اصمعى وارد شدند ، گليمى خشك و بوريايى پاره و وسايلى كهنه و ابريقهاى سفالى و دواتى شيشه اى و دفاترى گردگرفته و ديوارهايى آكنده از تار عنكبوت ديدند . رشيد از اندوه خاموش ماند . و سپس براى آنكه شرمسارى اصمعى را تسكين دهد ، شروع به پرسيدن از مسائل پيش پاافتاده و كم ارزش كرد . رشيد به جعفر گفت : اين مرد فرومايه را مى بينى كه بيش از پنجاه هزار دينار تاكنون به او بخشيده ام و حال او چنين است كه مى بينى و هيچ اثرى از نعمت ما را آشكار نساخته است ، به خدا سوگند چيزى به او نخواهم داد و بيرون رفت و چيزى به او نداد .

از موارد ديگرى كه در اين نامه آمده است نهى از سفركردن در روز جمعه است و ظاهرا اين نهى مربوط به پيش از نمازجمعه است ولى پس از نمازجمعه اشكالى ندارد .

در عين حال اميرالمؤ منين على عليه السلام استثناء هم كرده و فرموده است مگر اينكه بخواهى براى جهاد حركت كنى يا ضرورتى پيش آيد كه معذور باشى . در مورد سفر روز جمعه پيش از نماز نهى بسيارى وارد

شده است ، برخى از مردم معتقد به كراهت آن پس از نماز شده اند كه گفتارى نادر است . ( 213 )

( 71 ) : از نامه آن حضرت است به منذر بن جارود عبدى كه او را بر ناحيه اى حكومت داده بود و او خيانت در امانت كرد . ( 214 )

توضيح

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود : اما بعد فان صلاح ابيك غرنى منك ، اما بعد ، همانا كه پارسايى پدرت ، مرا در مورد تو فريب داد . ، ابن ابى الحديد چنين آورده است :

خبر منذر و پدرش جارود

منذر پسر جارود است و نام و نسب جارود چنين است كه بشر بن خنيس بن معلى ، معلى همان حارث بن زيد بن حارثه بن معاوية بن ثعلبة بن جذيمة بن عوف بن انمار بن عمرو بن وديعة بن لكيز بن افصى بن عبدالقيس بن افصى بن دعمى بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزار بن عدنان است . خاندان ايشان ميان قبيله بنى عبدالقيس شريف و محترم بوده اند ، و چون شاعرى در قصيده خود او را جارود لقب داده است به همان لقب مشهور شده است . ( 215 )

جارود به سال نهم و گفته شده است به سال دهم به حضور پيامبر آمد و مسلمان شد .

ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است كه جارود مسيحى بود و مسلمان شد و اسلامى پسنديده داشت . او همراه منذر بن ساوى و گروهى از قبيله عبدالقيس به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و چنين سرود : گواهى مى دهم كه خداوند حق است و جوانه هاى انديشه ام همگى بر اين گواهى و نهضت سر تسليم فرود مى آورند ، اينك از من پيامى به رسول خدا برسان كه در هر كجاى زمين باشم پيرو آئين حنيف هستم .

ابن عبدالبر مى گويد : در مورد نسب جارود بسيار اختلاف است ، نام و

نسب او را به صورت بشر بن معلى بن خنيس و بشر بن خنيس بن معلى و بشر بن عمرو بن علاء و بشر بن عمرو بن معلى گفته شده است . كنيه او ابوعتاب و ابوالمنذر بوده است . جارود در بصره ساكن شد و در سرزمين فارس كشته شد و گفته شده است در نهاوند همراه نعمان بن مقرن بود و كشته شد ، و هم گفته اند كه عثمان بن عاص جارود را همراه گروهى به يكى از كرانه هاى فارس اعزام كرد و او در جايى كه به گردنه جارود معروف است ، كشته شد .

آن گردنه پيش از كشته شدن جارود به گردنه گل و لاى معروف بود و چون جارود آن جا كشته شد ، آن گردنه به نام او معروف شد و اين به سال بيست و يكم هجرت بود .

جارود رواياتى را از پيامبر روايت كرده و ديگران از قول او آنها را نقل كرده اند ، مادر جارود دريمكة دختر رويم شيبانى است . ( 216 )

ابوعبيدة معمر بن مثنى در كتاب التاج مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله جارود و افراد قبيله عبدالقيس را هنگامى كه به حضورش آمدند ، گرامى داشت و به انصار فرمود : براى استقبال از برادرانتان كه شبيه ترين مردم به شمايند ، برخيزيد . و اين از آن جهت است كه ايشان هم داراى نخلستان و ساكنان بحرين و يمامه بودند ، و قبيله هاى اوس و خزرج هم داراى نخلستان بودند . ابوعبيدة مى گويد : عمر بن خطاب مى گفته است

اگر نه اين است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده ام مى فرمود : حكومت جز در قريش نخواهد بود ، براى تعيين خليفه از جارود به كس ديگرى نمى انديشيدم و هيچ امرى در سينه ام خلجان نمى كرد .

ابوعبيده مى گويد : قبيله عبدالقيس داراى شش خصلت بوده كه از آن جهت بر اعراب برترى داشته اند ، از جمله آنكه از لحاظ سيادت از همه خاندانهاى عرب برتر بودند و شريف ترين خانواده هاى آن قبيله ، جارود و فرزندانش بوده اند . شجاع ترين مرد عرب هم از آن قبيله است و او حكيم بن جبله است كه در جنگ جمل پايش قطع شد ، پاى قطع شده خويش را در دست گرفت و چنان بر دشمن خود كه آن را قطع كرده بود كوبيد كه او را از پاى درآورد و كشت و در همان حال چنين رجز مى خواند :

اى نفس ! اگر پاى تو قطع شد مترس كه ساعد من همراه من است . و ميان عرب كسى ديگر كه كار او را انجام داده باشد ، شناخته شده است .

هرم بن حيان كه يار و همنشين اويس قرن و شهره به عبادت است از همين قبيله است .

عبدالله بن اسود بن همام كه بخشنده ترين اعراب است از همين قبيله است ، عبدالله بن سواد همراه چهارهزار تن براى جهاد به ناحيه سند رفت و آن را گشود و در تمام مدت رفت و برگشت خوراك تمام لشكر را به هزينه خود پرداخت . به او خبر رسيد كه يكى

از سپاهيان بيمار شده و هوس حلواى خرماى آويخته با آرد افروشه كرده است . عبدالله بن سواد فرمان داد براى همه چهارهزار تن فراهم آورند و به همه آنان حلواى خرما خوراند و اضافه هم آمد . او به سپاهيان دستور داده بود كه تا هنگامى كه آتش او برافروخته است كسى حق ندارد براى تهيه خوراك آتش برافروزد .

مصقلة بن رقبة هم كه خطيب نامدار اعراب باديه نشين است از همين قبيله است . او چندان شهره به سخنورى بود كه به او مثل زده مى شد و مى گفتند فلان از مصقله هم سخنورتر است .

راهنماى مشهور عرب در دوره جاهلى و كسى كه از همگان سريع تر مى دويد و به بيابانهاى دورافتاده مى رفت و معروف به شناخت ستارگان و پيداكردن راه در شب بود يعنى دعيمص الرمل ( 217 ) هم از همين قبيله است . او از پرنده قطا هم زيرك تر و راهنماتر بود ، دعيمص تخم شترمرغ را از آب انباشته و زير توده هاى ريگ پنهان مى كرد و به هنگام لزوم آن را پيدا مى كرد و بيرون مى آورد كه در بيابان از تشنگى نميرد .

منذر بن جارود هم مردى شريف بود و پسرش حكم هم در شرف همتاى او بود .

منذر در زمره صحابه نيست و پيامبر را ملاقات هم نكرده است ، و براى او در روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله فرزندى هم زاده نشده است . منذر مردى شيفته به خويشتن و لاف زننده بود . در مورد حكم پسر منذر شاعرى چنين سروده

است :

اى حكم بن منذر بن جارود ! تو بخشنده و پسر بخشنده ستوده اى و سراپرده هاى مجد بر تو برافراشته است .

گفته مى شده است مطاع ترين كس ميان قوم خود ، جارود بن بشر بن معلى بوده است . پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله كه اعراب مرتد شدند و از دين برگشتند ، او براى قوم خود سخنرانى كرد و گفت : اى مردم اينك كه محمد صلى الله عليه و آله درگذشته است خداوند زنده و جاودان است ، به دين خود چنگ زنيد و از هركس در اين فتنه دينار و درهمى يا گاو و گوسپندى از ميان برود برعهده من است كه دوبرابر آن را بپردازم . هيچ كس از افراد قبيله عبدالقيس با او مخالفت نكرد ، بنابراين با توجه به صلاح حال و افتخار مصاحبت با رسول خدا صلى الله عليه و آله كه جارود داشته است سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام روشن مى شود كه چرا فرموده است صلاح پدرت مرا در تو فريب داد و چه بسا كه آدمى از روش پسنديده پدران در مورد پسران گول مى خورد و گمان مى برد كه آنان به روش پدران هستند و حال آنكه كار بدان گونه نيست كه يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى .

ابن ابى الحديد سپس به توضيح درباره لغات و اصطلاحات نامه پرداخته است و مى گويد سخنانى كه سيدرضى از قول اميرالمؤ منين عليه السلام نقل كرده ، دليل بر آن است كه اميرالمؤ منين او را به شيفتگى به خود

و لاف زدن منسوب داشته است ، كه گاه بدين سوى جامه هاى خويش و گاه به سوى ديگر مى نگريسته و هياءت و جامه هاى خود را مى ستوده است و اگر عيبى مى ديده آن را اصلاح مى كرده است و در جامه هاى خود با ناز و غرور حركت مى كرده است .

محمد بن واسع ( 218 ) يكى از پسران خود را ديد كه با ناز و غرور در جامه هاى خود مى خرامد ، به او گفت : پيش من بيا ، و چون نزديك او آمد . گفت : اى واى بر تو اين ناز و غرور از كجا براى تو فراهم شده است ، اما مادرت كنيزى بوده است كه آن را به دويست درهم خريده ام ، پدرت هم چنان است كه خداوند نظير او را ميان مردم افزون كناد . ( 219 )

( 73 ) : از نامه آن حضرت به معاويه

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود : اما بعد ، فانى على التردد فى جوابك و الاستماع الى كتابك . . . ، اما بعد ، من با پاسخ هاى پياپى به گفته هايت و شنيدن مضمون نامه هايت راى خود را سست مى شمارم . ( 220 )

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين جمله از اين نامه كه على عليه السلام نوشته است : به خدا سوگند اگر رعايت آزرم نمى بود ، سخنان كوبنده اى از من به تو مى رسيد كه استخوان را درهم مى شكست و گوشت را آب مى كرد . ، مى نويسد اگر بپرسى مقصود چيست و آيا مقتضاى حال و

رعايت آزرم بوده است يا نه و آن سخنان كوبنده چيست ؟ مى گويم : در اين مورد گفته شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم گرفتن درباره كارهاى همسرانش را پس از خود به عهده على عليه السلام گذاشته بود و براى او اين حق را قرار داده بود كه از هر يك از ايشان كه بخواهد شرف همسرى رسول خدا و مادربودن براى مؤ منان را بردارد و گروهى از صحابه در اين مورد براى على عليه السلام گواهى مى دادند . بنابراين براى على امكان داشت كه به شرف ام حبيبة پايان دهد و ازدواج او را با مردان حلال فرمايد و اين كار عقوبتى براى ام حبيبة و برادرش معاويه بوده است كه ام حبيبة هم همچون برادرش ، على عليه السلام را دشمن مى داشت ، و اگر على عليه السلام چنان كارى مى كرد ، استخوانهاى معاويه درهم كوبيده و گوشت او آب مى شد ، البته اين گفتار اماميه است و ايشان از قول رجال خويش روايت مى كنند كه على عليه السلام عايشه را هم به اين كار تهديد فرموده بود .

ولى ما معتزليان اين خبر را تصديق نمى كنيم و سخن على عليه السلام را به گونه ديگرى تقسيم مى كنيم و مى گوييم گروه بسيارى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله همراه على عليه السلام بودند كه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده بودند كه معاويه را پس از مسلمان شدن او لعن مى كرد و مى فرمود : معاويه منافقى كافر و دوزخى است . اخبار

در اين باره مشهور است و اگر على عليه السلام مى خواست نوشته ها و گواهيهاى آنان را به گوش مردم شام برساند و گفتار ايشان را به اطلاع شاميان برساند ، مى توانست انجام دهد ولى به مصلحتى كه خود بر آن دانا بود از آن كار خوددارى فرمود ، و اگر چنان كرده بود گوشت معاويه را آب مى كرد .

من به ابوزيد بصرى گفتم : چرا على عليه السلام اين كار را نكرد ؟ گفت : به خدا سوگند اين موضوع را از باب مراعات و مداراى با او انجام نداد بلكه بيم آن داشت كه معاويه هم به دروغ مقابله به مثل كند و به عمرو عاص و حبيب بن مسلمه و بسر بن ابى ارطاة و ابوالاعور و نظاير ايشان بگويد : شما هم از قول پيامبر روايت كنيد كه على منافقين دوزخى است و آن اخبار مجعول را به عراق بفرستد ، بدين سبب از آن كار خوددارى فرمود . ( 221 )

( 75 ) : از نامه آن حضرت به معاويه است كه در آغاز بيعت مردم با او براى خلافت به اونوشته است و واقدى آن را در كتاب جمل آورده است . ( 222 )

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود : اما بعد ، فقد علمت اعذارى فيكم اما بعد ، همانا تو خود معذوربودن مرا در مورد خودتان مى دانى .

ابن ابى الحديد چنين آورده است :

اين نامه اگر چه براى معاويه است ولى در واقع خطاب به همه افراد بنى اميه است ، يعنى به خوبى مى دانى كه اگر به روزگار حكومت عثمان شما را سرزنش و نكوهش مى كردم حق با من بود و معذور بودم ، و در عين حال از بديهاى شما نسبت به خود گذشت كردم و

از انتقام جويى روى برگرداندم تا سرانجام آن كار كه از آن گريزى نبود يعنى كشته شدن عثمان صورت گرفت و در مدينه از وقايع اتفاق افتاد . على عليه السلام سپس سخن خود را بريده و فرموده است : حديث مفصل و سخن دراز است و گذشته گذشته است و زمان ديگرى فرا رسيده است ، اينك با من بيعت كن و پيش من بيا . معاويه نيامد و بيعت هم نكرد ، چگونه ممكن بوده است بيعت كند و حال آنكه از آن هنگام كه عمر او را والى شام ساخت ، چشم به حكومت دوخته بود . او داراى همتى بلند و خواهان رسيدن به كارهاى گران بود و چگونه امكان داشته است از على پيروى كند و حال آنكه كسانى كه او را به جنگ با على عليه السلام تحريض مى كردند شمارشان به ريگها مى رسيد و اگر هيچ تحريض كننده اى براى جنگ با على عليه السلام جز وليد بن عقبه نداشت ، كفايت مى كرد . او اشعار وليد را گوش مى داد كه چنين مى سرود :

به خدا سوگند اگر امروز بگذرد و خون خواهان عثمان قيام نكنند ، هند مادر تو نيست ، آيا درست است كه توده قومى سرور اهل خويش را بكشد و شما او را نكشيد ، اى كاش مادرت نازا مى بود ، اين از شگفتيهاست كه تو در شام آسوده و چشم روشن باشى و حال آنكه چه گرفتاريها كه بر سر او عثمان آمده است .

ممكن نبود معاويه از على اطاعت و با او بيعت كند و پيش

او برود و خود را تسليم او كند و حال آنكه در شام ميان قحطانيها سكونت داشت و گروهى همچون سنگلاخ غيرقابل نفوذ به دفاع از او مى پرداختند و نسبت به او از كفش او مطيع تر بودند و مقدمات حكومت براى او ممكن و فراهم شده بود .

و به خدا سوگند اگر اين تحريض و تشويق را ترسوترين و سست ترين و دون همت ترين اشخاص مى شنيد ، تحريك مى شد و تندوتيز براى وصل به هدف قيام مى كرد تا چه رسد به معاويه ، و حال آنكه وليد با شعر خويش هر خفته اى را بيدار كرده بود . ( 223 )

( 77 ) : از سفارش آن حضرت است به عبدالله بن عباس هنگامى كه او را براى احتجاج باخوارج گسيل داشت ( 224 )

در اين سفارش كه چنين است : لا تخاصمهم بالقرآن ، فان القرآن حمال ذو وجوه ، تقول و يقولون ، و لكن حاججهم بالسنة ، فانهم لن يجدوا عنها محيصا ، به قرآن با آنان احتجاج مكن كه قرآن داراى معانى گوناگون است ، تو چيزى مى گويى و آنان چيزى ديگر ، به سنت به آنان سخن بگو كه راه گريزى از آن نمى يابند .

ابن ابى الحديد مى گويد : اين سخن را از لحاظ شرف و بلندى نظيرى نيست و اين بدان سبب است كه مواضعى از قرآن به ظاهر با يكديگر متناقض به نظر مى رسد ، از قبيل آنكه جايى مى فرمايد لا تدركه الابصار و جاى ديگر مى فرمايد الى ربها ناظرة و نظير اين بسيار است . ولى سنت اين چنين نيست و اين بدان سبب است كه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله درباره سنت

از پيامبر مى پرسيدند و توضيح مى خواستند و اگر سخنى هم بر ايشان مشتبه مى شد به رسول خدا مراجعه مى كردند و مى پرسيدند و حال آنكه در مورد قرآن چنان نبودند و اگر سؤ الى هم مى شد ، اندك بود و آن را به همان صورت و بدون آنكه بيشتر ايشان معانى دقيق آن را بفهمند مى پذيرفتند و قدرت فهم آن به ايشان داده نشده بود ، نه اينكه قرآن براى اهل آن غيرمفهوم باشد . وانگهى آنان بارى احترام به قرآن و رسول خدا كمتر مى پرسيدند و آيات قرآنى را همچون بسيارى از كلمات و نامهاى مقدس به منظور كسب بركت مى پذيرفتند ، بدون آنكه احاطه به معناى آن پيدا كنند . از سوى ديگر چون ناسخ و منسوخ قرآن به مراتب بيش از ناسخ و منسوخ سنت و حديث است ، در مورد قرآن اختلاف نظر بسيار شد . ميان اصحاب ، افرادى بودند كه گاه در مورد كلمه اى از پيامبر صلى الله عليه و آله مى پرسيدند و آن حضرت هم آن را براى ايشان تفسير موجزى مى فرمود كه براى سؤ ال كننده فهم كامل حاصل نمى شد .

هنگامى كه آيه مربوط به كلاله كه آخرين آيه سوره نساء است نازل شد و در پايان آن هم مى فرمايد خداوند براى شما بيان مى كند كه مبادا گمراه شويد . ، عمر درباره كلاله از پيامبر پرسيد كه معنى آن چيست و پيامبر در پاسخ به او فرمود : آيه صيف ( 225 ) تو را كفايت مى كند و هيچ توضيح

ديگرى نداد . عمر هم برگشت و ديگر نپرسيد و مفهوم آن را نفهميد و بر همان حال باقى ماند تا درگذشت . عمر پس از آن مى گفت : بارخدايا كاش روشن تر مى فرمودى كه عمر نفهميده است ، در حالى كه در مورد سنت و گفتگوى با رسول خدا صلى الله عليه و آله برخلاف اين روش رفتار مى كردند . به همين سبب على عليه السلام به ابن عباس سفارش مى فرمود كه با خوارج با سنت احتجاج كند نه با قرآن .

اگر بپرسى كه آيا ابن عباس طبق سفارش اميرالمؤ منين رفتار كرد ؟ مى گويم : نه ، او با قرآن با ايشان مباحثه كرد ، نظير اين آيه كه مى فرمايد حكمى از خويشاوندان مرد و حكمى از خويشاوندان زن گسيل داريد . ( 226 ) و گفتار خداوند در مورد كفاره شكار براى شخص محرم كه مى فرمايد دو عادل از شما در آن مورد حكم كنند . ( 227 ) و به همين سبب بود كه خوارج از عقيده خويش برنگشتند و آتش جنگ برافروخته شد ، البته با اين احتجاج ابن عباس فقط تنى چند از خوارج از عقيده خود برگشتند .

اگر بگويى : مقصود از سنتى كه فرمان داده است ، ابن عباس با آن احتجاج كند چيست ؟ مى گويم : اميرالمؤ منين عليه السلام را در آن مورد غرض صحيحى بوده و به سنت توجه داشته است . على عليه السلام مى خواسته است ابن عباس به خوارج بگويد : پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : على

با حق و حق با على است و هر كجا على باشد ، حق هم با او همراه است . ( 228 ) و اين گفتار رسول خدا كه فرموده است : بارخدايا دوست بدار هركس را كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هركس كه او را دشمن مى دارد ، يارى بده هركس را كه او را يارى دهد و خوار و زبون فرماى هركس را كه او را نصرت ندهد . ، و اخبار ديگرى نظير اين اخبار كه اصحاب آن را خود از دهان پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده بودند و در آن هنگام گروهى از ايشان زنده و حاضر بودند و با نقل و تاءييد ايشان حجت بر خوارج ثابت مى شد . اگر ابن عباس چنان كرده بود و با آن اخبار با خوارج احتجاج مى كرد و مى گفت : مخالفت با چنين شخصى و سرپيچى از فرمان او به هيچ روى درست نيست ، غرض اصلى اميرالمؤ منين در چگونگى جدال با خوارج و اهداف برتر ديگرى هم حاصل مى شد ، ولى كار آن چنان كه او مى خواست انجام نشد و جنگ بر آنان مقدر شد كه همگان را از ميان برد و تقدير خداوند به هر حال صورت مى گيرد .

( 78 ) : از نامه اى از آن حضرت در پاسخ نامه اى . . .

از نامه اى از آن حضرت در پاسخ نامه اى كه ابوموسى اشعرى براى او از محلى كه براى حكميت رفته بود دومة الجندل نوشته بود ، اين نامه را سعيد بن يحيى اموى در كتاب مغازى آورده است . ( 229 )

در اين نامه كه چنين

آغاز مى شود : فان الناس قد تغير كثير منهم عن كثير عن حظهم ، همانا بسيارى از مردم دگرگون شده اند و از بسيارى از بهره ها محروم مانده اند . ابن ابى الحديد به چند نكته اشاره كرده است كه ترجمه آن سودمند است .

مى گويد : اين سخن شكايتى است كه از ياران و اصحاب عراقى خود طرح فرموده است كه اختلاف نظر و سرپيچى از فرمان به شدت ميان ايشان رايج بود و مى فرمايد : هركس در آن دقت كند به شگفتى مى افتد ، من ميان قومى افتاده ام كه هر يك از ايشان مستبد به راءى خويش است و با راءى دوست خود مخالفت مى كند و بدين سبب است كه هيچ سخن ايشان نظمى ندارد و كارشان استوارى نمى پذيرد ، و هرگاه راءى و نظر خود را كه مصلحت مى بينم و مى گويم ، مخالفت و سرپيچى مى كنند و آن كس را كه اطاعت نشود ، راءيى نيست و من با آنان همچون كسى هستم كه زخمى را مداوا مى كنم و بيم آن دارم كه باز به خونريزى افتد ، يعنى زخمى كه هنوز خوب نشده است و به اندك صدمه اى به خونريزى مى افتد .

سپس به ابوموسى مى فرمايد : كار خود را جز يقين و علم و قطعى استوار مدار ، و سخن سخن چينان را مشنو كه با سخنان ايشان دروغ بسيار آميخته است و آنچه را كه ممكن است مردم بد و فرومايه به دروغ از قول من براى تو نقل كنند ، تصديق مكن كه

آنان براى نقل سخنان ناخوش شتابان اند و چه نيكو گفته است شاعرى كه چنين درباره ايشان سروده است : اگر سخن پسنديده و خير بشنوند ، آن را پوشيده مى دارند و اگر شرى بشنوند ، آن را پراكنده مى سازند و اگر چيزى نشنوند ، دروغ مى بندند .

و چون سخن آن شاعر ديگر كه مى گويد :

اگر سخن نادرست و آميخته با شك بشنوند ، شادان آن را همه جا به پرواز مى آورند و اگر درباره من پيش ايشان سخن پسنديده و خيرى گفته شود ، آن را به خاك مى سپارند .

( 79 ) : از نامه آن حضرت به اميران لشكر در زمانى كه به خلافت رسيد

درباره اين نامه كه فقط يك سطر دارد و چنين است اما بعد ، فانما اهلك من كان قبلكم انهم منعوالناس الحق فاشتروه و اخذوهم بالباطل فاقتدوه .

ابن ابى الحديد در شرح آن مى گويد : يعنى سبب هلاك و نابودى ايشان ، اين بود كه حق مردم را ندادند و مردم حق خود را از ايشان به پرداخت اموال و رشوه خريدند و كار را بر جايگاه خود ننهادند و ولايات را به افرادى كه سزاوار و شايسته اش نبودند واگذاشتند و همه كارهاى دينى و دنيايى آنان طبق هوس خود و غرض فاسد بود و مردم همان گونه كه كالا را مى خرند ، ميراث و حقوق خود را از ايشان مى خريدند . وانگهى مردم را به راه باطل كشاندند و در نتيجه نسلى كه پس از ايشان آمد در ارتكاب آن باطل و ناحق از پدران و نياكان خويش پيروى كردند كه آن را از ايشان ديده و بر آن

پرورش يافته بودند .

باب گزيده سخنان حكمت آميز و اندرزهاى اميرالمؤ منين عليه السلام . . .

توضيح

باب گزيده سخنان حكمت آميز و اندرزهاى اميرالمؤ منين عليه السلام در اين بخش پاسخهاى او به پرسشها و برخى از سخنان كوتاه درباره مقصودهاى ديگر هم آمده است

بدان كه اين بخش از كتاب ما همچون روح به نسبت بدن و مردمك نسبت به چشم است ، گوهر مكنونى است كه بخشهاى ديگر كتاب همچون صدف آن است ، و ممكن است گاهى به صورتى اندك مطالب گذشته تكرار شده باشد و سبب آن بزرگى اين كتاب است كه گاهى مطالب نقل شده در گوشه و كنار آن از ذهن دور مى ماند . هنگامى كه سيدرضى كه خدايش رحمت كناد با وجود اختصار متن نهج البلاغه نسبت به اين شرح سهو كرده و برخى مطالب را در جاهاى بسيار مكرر آورده است ، عذر ما در تكرار اندكى از مطالب در اين كتاب بزرگ پذيرفته تر است . ( 230 )

( 1 ) : كن فى الفتنة كان اللبون ؛ لا ظهر فيركب و لا ضرع فيحلب . ( 231 )

به هنگام فتنه چون كره شتر دو ساله باش ، نه پشتى كه سوارش شوند و نه پستانى كه بدوشندش .

ابن ابى الحديد ضمن شرح يك صفحه اى خود نكته بسيار مهمى را تذكر داده و گفته است مقصود از هنگام فتنه ، هنگامه جنگ ميان دو سالار گمراه است كه هر دو به گمراهى فرا مى خوانند . همچون هنگامه ميان عبدالملك و ابن زبير و هنگامه ميان ضحاك و مروان و حجاج و ابن اشعث و نظاير آنها . ولى هرگاه يكى از دو طرف بر حق باشد ، چون نبرد جمل و صفين ، هنگام فتنه نخواهد بود بلكه جهاد و شمشيركشيدن در ركاب آن كس كه بر

حق است واجب است و بايد نهى از منكر كرد و در راه اظهار حق و اعراز دين از بذل جان دريغ نكرد .

( 2 ) : ازرى بنفسه من استعشر الطمع ، و رضىبالذل من كشف عن ضره و هانت عليه نفسه من امر عليها لسانه . ( 232 )

هر كس طمع را شعار خود سازد ، خود را كوچك ساخته است و آن كس كه درماندگى خويش را آشكار سازد ، به زبونى راضى شده است و آن كس كه زبان خود را بر خود فرمانروا ساخت ، ارزش خود را كاسته است .

در شرح اين سخن احاديثى آمده است كه براى نمونه به ترجمه برخى از آنها قناعت مى شود . در حديث مرفوع آمده است كه سنگ صاف لغزنده اى كه گام دانشمندان هم بر آن پايدار نيست آز است . ، و گفته شده است : بيشترين كشته شدن خردها زير سايه هاى طمع است . از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره توانگرى پرسيدند ، فرمود : نااميدى از آنچه در دست مردم است ، و هر يك از شما آهنگ طمع دنيا مى دارد ، آهسته حركت كند .

( 3 ) : البخل عار ، و الجبن منقصه ، والفقر يخرس الفطن عن حاجته ، والمقل غريب فى بلدته . ( 233 )

بخل ننگ است و ترس كاستى ، بينوايى ، زبان زيرك را كند مى كند كه خواسته خود را بگويد ، و تنگدست در سرزمين و شهر خويش غريب و بيگانه است .

ضمن شرح اين سخن چنين آمده است : از بهترين مواردى كه از وجود عبدالله ماءمون نقل شده اين است كه دبير او عمر بن مسعده به سال دويست و هفده درگذشت و ميراثى گران برجاى گذاشت . ماءمون ، برادر خود ابواسحاق معتصم در حالى كه ماءمون در مجلس خلافت نشسته بود ، همراه دبيران بازگشت . ماءمون پرسيد چه ديديد ؟ معتصم در حالى كه آنچه را ديده بود بزرگتر از واقع نشان مى داد ، گفت : بسيار زرينه و

چهارپا و زمين و ملك يافتيم كه ارزش آنها به هشت ميليون دينار مى رسد و در اين هنگام صداى خود را بلندتر كشيده كرد . ماءمون انا لله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و گفت : به خدا سوگند اين مقدار اندوخته و ميراث را براى يكى از پيروان پيروان او بسيار نمى دانم . معتصم چندان شرمسار شد كه نشان شرمندگى او براى حاضران آشكار گرديد .

ابن ابى الحديد سپس سخنانى درباره اهميت مال براى حفظ آبرو نقل كرده است و مى گويد : گفته شده است مال تو پرتو و نور توست ، اگر مى خواهى منسكف و تاريك شوى همه آن را پراكنده و تباه ساز . به اسكندر گفته شد : به چه سبب فلاسفه با همه حكمت خود و شناختى كه از دنيا دارند مال خود را حفظ مى كنند ؟ گفت : براى اينكه دنيا ايشان را نيازمند نكند كه كارى را كه سزاوار ايشان نيست ، انجام دهند .

يكى از پارسايان گفته است : نخست دو گرده نان خود را فراهم ساز و سپس به عبادت پرداز .

امام حسن عليه السلام فرموده است : هر كس مدعى شود و گمان برد كه مال را دوست ندارد ، در نظر من دروغگوست و اگر بدانم راست مى گويد ، در نظرم احمق است .

( 4 ) : العجز آفة ، والصبر شجاعه ، والزهد ثروه ، والورع جنة ، ونعم القرينالرضا .

ناتوانى آفت است و شكيبايى دليرى ، پارسايى توانگرى و پرهيزكارى سپر است و خوشنودى چه نيكوهمنشينى است .

آفت به معنى كاستى و چيزى است كه سبب كاستى شد و ناتوانى بدون ترديد اين چنين است ،

و درباره صبر گفته اند ، صبر تلخ است و جز آزاده آن را نمى آشامد .

و اينكه فرموده است پارسايى توانگرى است سخنى بر حق است ، زيرا مال و ثروت چيزى است كه آدمى را از مردم بى نياز گرداند و هيچ چيز چون زهد آدمى را از دنياى ديگران بى نياز نمى كند و در حقيقت زهد بزرگترين توانگرى است .

روايت است كه على عليه السلام هنگامى كه عمر بن خطاب به خلافت رسيد ، به او گفت : اگر مى خواهى به مقام دو سالار خود پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر برسى و شاد شوى ، بر تو باد كه آرزويت را كوتاه كنى و كمتر از حد سيرى بخورى و پيراهن خويش را رقعه زنى و كفش خود را پاره دوزى و با فقر و قناعت به آن از مردم بى نياز شوى ، در آن صورت به آن دو ملحق خواهى شد .

سقراط در آفتاب نشسته و پشت به خاكهاى چاهى كه در آن آرميد ، داده بود . پادشاهى كنار او ايستاد و گفت : نياز خود را بخواه . گفت : نياز من اين است كه از كنار من دور شوى كه سايه ات مانع استفاده من از آفتاب شده است . و گفته شده است زهد در دنيا عبارت از زهد در رياست و در دوست داشتن ستايش است نه در خوراك و آشاميدنى ، و در نظر عارفان زهد ، ترك هر چيزى است كه تو را از خداوند باز دارد . در مورد رضا خبرى مرفوع از پيامبر

صلى الله عليه و آله آورده است كه فرموده است : خداوند متعال مى فرمايد هر كس به قضاى من راضى نيست ، پروردگار ديگرى جز من براى خود برگزيند .

( 5 ) : العلم وراثة كريمة ، والاداب حلل مجددة ، والفكر مراة صافية .

دانش ميراثى گرامى است و فرهنگها زيورهاى نوين و انديشه آينه اى روشن است .

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن داستان زير را آورده است :

عبدالملك مروان ، اديبى فاضل بود و جز اديبان همنشينى نمى كرد . هيثم بن عدى ، از مسعر بن كدام ، از سعيد بن خالد جدلى نقل مى كند كه مى گفته است : عبدالملك پس از كشته شدن مصعب به كوفه آمد و مردم را به حضور فرا خواند و مقررى آن را مقرر مى داشت . ما هم به حضورش رفتيم ، پرسيد : از كدام قبيله ايد ؟ گفتيم : از جديله . گفت : يعنى جديله عدوان ؟ گفتيم : آرى ، اين ابيات را خواند :

چه كسى از سوى قبيله عدوان كه سخت دلير و همچون مار زمين اند ، پوزش خواه من است ، همان گروهى كه بر يكديگر ستم روا داشتند و رعايت حال يكديگر را نكردند . . .

آن گاه به مردى از ما كه تنومند و زيبارو بود و او را بر خود مقدم داشته بوديم ، رو كرد و گفت : اين شعر را كه خواندم كدام يك از شما سروده است ؟ گفت : نمى دانم .

من گفتم : مى دانم ، اين شعر را ذوالاصبع سروده است . عبدالملك مرا رها كرد و دوباره روى به همان مرد كرد

و پرسيد : مى دانى نام ذوالاصبع چه بوده است ؟ گفت : مى دانم ، انگشت او را مار گزيد و از آن سبب به ذوالاصبع معروف شد . عبدالملك همچنان مرا رها كرد و از او پرسيد : ذوالاصبع از كدام خاندان شما بوده است ؟ گفت : نمى دانم . گفتم : مى دانم ، از خاندان بنى تاج است كه شاعر درباره ايشان چنين سروده است : بنى تاج را فراياد مياور و چشم از پى كسى كه نابود است ، مدار .

عبدالملك به آن مرد تنومند روى كرد و پرسيد : مقررى تو چند است ؟ گفتم : چهارصد درهم .

عبدالملك گفت : اى اباالزعيزعة دبير و گنجور او بوده است سيصد درهم از مقررى اين مرد تنومند بكاه و بر مقررى اين مرد بيفزاى . سخت شاد شدم كه مقررى من هفتصد درهم شد و مقررى او به چهارصد درهم كاسته شد . ( 234 )

سپس داستانى ديگر كه بيشتر جنبه تسلط بر صرف و نحو عربى را دارد آورده است كه در بارگاه واثق عباسى صورت گرفته است و بيرون از بحث تاريخى است .

( 6 ) : صدر العاقل صندوق سره والبشاشة حبالة المودة ، والاحتمال قبر العيوب

و روى انه قال فى العبارة عن هذا المعنى ايضا : المسالمة خب ء العيوب ( 235 )

سينه خردمند گنجينه راز اوست و گشاده رويى دام دوستى است و بردبارى گور عيبهاست .

و روايت شده است كه در همين باره اين چنين هم فرموده است : با يكديگر آشتى كردن مايه پوشيده ماندن زشتيهاست .

( 7 ) : من رضى عن نفسه كثر الساخط عليه ، والصدقة دواء منجح واعمال العباد فى عاجلهم نصب اعينهم فى آجلهم

هر كس از خود خشنود بود ناخشنودان بر او بسيار شود ، صدقه دارويى درمان بخش است ، كردارهاى بندگان در دنياى ايشان ، در رستاخيزشان برابر ديدگان آنان است .

( 8 ) : اعجبوا لهذا الانسان ، ينظر بشحم و يتكلم بلحم و يسمع بعظم و يتنف من خرم

از اين آدمى شگفتى گيريد ، با پيه مى نگرد و با پاره گوشتى سخن مى گويد و با استخوانى مى شنود و از شكافى نفس مى كشد .

( 9 ) : اذا اقبلت الدنيا على قوم اعارتهم محاسن غيرهم ، و اذا ادبرت عنهم سبلتهممحاسن انفسهم ( 236 )

چون دنيا به گروهى روى آورد كارهاى پسنديده و نيكوييهاى ديگران را هم به آنان عاريه مى دهد ، و چون از ايشان روى برگرداند ، نيكوييهاى خودشان را هم از ايشان مى ربايد . ( 237 )

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن چنين آورده است :

به روزگارى كه رشيد نسبت به جعفر بن يحيى برمكى خوش نظر بود ، سوگند به خدا مى خورد كه جعفر از قس بن ساعده سخنورتر و از عامر بن طفيل دليرتر و از عبدالحميد بن يحيى خوش قلم تر و از عمر بن خطاب سياستمدارتر و از مصعب بن زبير زيباتر است و حال آنكه جعفر به هيچ روى زيبا نبود و صورتى به راستى كشيده و بدتركيب داشت . رشيد همچنان مى گفت : جعفر براى او خيرخواه تر از حجاج براى عبدالملك است و از عبدالله بن جعفر بخشنده تر و از يوسف عليه السلام پاكدامن تر است . چون نظرش درباره جعفر دگرگون شد ، صفات پسنديده واقعى او را هم هيچ كس در آن شك نداشت نظير زيركى و بخشندگى منكر شد ، و حال آنكه پيش از آن هيچ كس را ياراى آن نبود كه سخن جعفر را رد كند و خلاف انديشه او چيزى بگويد . گفته مى شود : نخستين موردى كه موجب دگرگونى نظير رشيد به جعفر شد ، اين بود كه جعفر به فضل بن ربيع

چيزى گفت و فضل آن را پاسخ داد و رد كرد و پيش از آن هرگز در حضور جعفر دهان نمى گشود و چيزى نمى گفت . سليمان بن ابى جعفر اين كار را بر فضل خرده گرفت .

رشيد از خرده گرفتن سليمان خشمگين شد و گفت : تو را چه كار به دخالت ميان برادرم و دوستم و با اين كار رضايت خود را از اعتراض فضل اظهار داشت . سپس جعفر سخنى به فضل گفت . فضل گفت : اى اميرالمؤ منين گواه باش . جعفر گفت : اى نادان خدا دهانت را بشكند اگر اميرالمؤ منين گواه باشد ، چه كسى بايد حاكم باشد و حكم كند . رشيد خنديد و به فضل گفت : با جعفر ستيز مكن كه نمى توانى با او درافتى .

( 10 ) : خالطوا الناس مخالطة ان متم معها بكوا عليكم و ان عشتم حنوا اليكم

با مردم چنان بياميزيد كه اگر بر آن حال مرديد بر شما بگريند و اگر زنده مانديد به شما مهر ورزند .

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين كلام حديثى نقل كرده است كه مضمون آن چنين است : مسلمان را بر مسلمان شش حق است ، چون او را ببيند بر او سلام دهد و چون او را فرا خواند پاسخش دهد و چون عطسه كند سلامت باد گويدش و هرگاه بيمار شود به ديدارش رود و آنچه را براى خود دوست دارد و اگر بميرد به تشييع پيكرش برود .

( 11 ) : اذا قدرت على عدوك فاجعل العفو عنه شكرا للقدره عليه

چون بر دشمن چيره گشتى ، عفو او را سپاس قدرت بر او قرار بده . ( 238 )

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن مى گويد : من اين سخن را در قطعه اى تضمين كرده و چنين سروده ام كه اگر بر دشمن چيره شدى و خواستى انتقام بگيرى ، با بخشيدن دشمنانت سپاس پيروزى را به جاى آور .

سپس مى گويد : با آنكه سخنان بسيارى درباره بردبارى و گذشت و بخشيدن آورده ايم ، اين جا مطالب ديگرى مى آوريم . ميان ابومسلم خراسانى و سالار مرو بگو و مگويى شد و سالار مرو در سخن تندى كرد . ابومسلم او را تحمل كرد ، سالار مرو پشيمان شد و براى پوزش خواهى در برابر ابومسلم ايستاد . او ضمن سخنان خود به ابومسلم گفته بود : اى بچه سرراهى . ابومسلم به او گفت : آرام باش ، سخنى گفته شد و گمانى به خطا رفت و خشم خود ديو است و من از قديم

با تحمل تو ، تو را نسبت به خود گستاخ كرده ام . اينك اگر از گناه پوزش خواهى ، من هم با تو در آن شريك ام و اگر مغلوب هستى عفو من تو را فرا مى گيرد . سالار مرو گفت : اى امير ، بزرگى گناه من آرامش را از من بازگرفته است . ابومسلم گفت : شگفتا ، در حالى كه بدى كردى و با نيكى مقابله كردم و پس از آن در حالى كه نيكوكار بودى با بدى مقابله كردم . سالار مرو گفت : اينك به عفو تو اعتماد كردم .

يكى از دبيران ماءمون گناهى كرد و پيش او رفت تا حجتى براى گناه خويش آورد . ماءمون گفت : اى فلان برجاى باش كه يا مى خواهى پوزشى آورى يا سوگندى خورى كه من هر دو را به خودت بخشيدم . و اين كار از سوى تو مكرر شده است كه همواره بدى مى كنى و ما خوبى مى كنيم و گناه مى كنى و ما مى بخشيم ، شايد عفو چيزى باشد كه تو را اصلاح كند .

و گفته شده است بهترين كار كسى كه قدرت يافته است ، عفو است و زشت ترين كار او ، انتقام كشيدن است .

و از جمله بردباريها و گذشتى كه با آنكه همراه با افتخار و كبر باشد ، پسنديده است . كارى است كه مصعب بن زبير انجام داده است و چنان بود كه چون والى عراق شد ، مردم را به حضور پذيرفت تا مقررى ايشان را پرداخت كند . منادى او ندا داد عمروبن

جرموز قاتل دبير كجاست ؟ به مصعب گفته شد : او گريخته و به جايگاه بسيار دورى رفته است . گفت : آن احمق پنداشته است كه من او را در قبال خون زبير خواهم كشت ، به او بگوييد ظاهر شود و در كمال امان و سلامت مقررى خود را بگيرد .

مردى به احنف فراوان دشنام داد و احنف پاسخى نداد . آن مرد گفت : اى واى چيزى او را از پاسخ دادن به من باز نمى دارد ، جز آنكه در نظرش خوار هستم .

ماءمون چون بر ابراهيم بن مهدى پيروز شد به او گفت : در كار تو رايزنى كردم و به من كشتن تو اشاره شد ولى من منزلت تو را فراتر از گناه تو ديدم و به سبب لزوم حرمت تو ، كشتنت را خوش نمى دارم . ابراهيم گفت : اى اميرالمؤ منين آن كس كه با او مشورت كرده اى به مقتضاى سياست و عادت نظر داده است ولى تو مى خواهى پيروزى را در پناه عفوى كه به آن عادت كرده اى ، به دست آورى ، اگر بكشى تو را نظير بسيار است و اگر عفو كنى نظيرى نخواهى داشت . گفت : تو را بخشيدم ، در كمال امان برو و به حال خود باش .

اعشى در راه خود گم شد و چون صبح فرا رسيد كنار خيمه هاى علقمة بن علاثه بود كه دشمن سرسخت او بود . عصاكش اعشى گفت : اى ابوبصير ، واى از اين بامداد نافرخنده و به خدا سوگند كه اين چادرهاى چرمى خانه هاى

علقمه است . در اين هنگام جوانان قبيله بيرون آمدند و اعشى را گرفتند و او را پيش علقمه بردند . همين كه اعشى مقابل او قرار گرفت ، علقمه گفت : خداى را سپاس كه مرا بدون هيچ عهد و پيمانى بر تو پيروزى داد . اعشى گفت : فدايت گردم ، مى دانى اين كار به چه منظور صورت گرفته است ؟ گفت : آرى براى اينكه در قبال سخنان ياوه اى كه در حق من گفته اى آن هم با نيكيهاى من نسبت به تو ، اينك از تو انتقام بگيرم . اعشى گفت : نه به خدا سوگند اين چنين نيست ، بلكه خداوند تو را بر من پيروز داد تا اندازه بردبارى تو را در مورد من بيازمايد .

علقمه خاموش شد و اعشى اين ابيات را خواند :

اى علقمه ! كارها مرا به سوى تو آورد و بدگمان نبوده و نيستم ، علاثه جامه هاى شرف خود را بر شما پوشانده و بردبارى پوشيده خود را ميراث شما قرار داد ، اينك جانها فداى تو باد ، جان مرا به من ببخش كه همواره فزونى يابى و كاستى پيدا نكنى .

علقمه گفت : چنين كردم و حال آنكه به خدا سوگند اگر اندكى از آنچه در ستايش عامر بن عمر سروده اى درباره من مى سرودى تو را براى تمام مدت زندگانى بى نياز مى كردم و اگر اندكى از نكوهشهايى كه مرا سروده اى براى عامر گفته بودى ، تو را زنده نمى گذاشت .

معاويه به خالد بن معمر سدوسى گفت : به چه سبب

على را اين همه دوست مى داشتى ؟ گفت : براى سه چيز ، بردباريش چون خشم مى گرفت و راستى او هرگاه كه سخن مى گفت و وفاى او به هر وعده اى كه مى داد .

( 12 ) : اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاخوان ، و اعجز منه من ضيع من ظفر به منهم

ناتوان تر مردم كسى است كه از به دست آوردن برادران ناتوان شد و ناتوان تر از او كسى است كه دوستانى را كه به دست آورده است ، تباه سازد و از دست بدهد . ( 239 )

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن شواهدى از روايات و اخبار و اشعار آورده است كه براى نمونه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود .

در حديث مرفوع آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از كشته شدن در جنگ موته گريست و فرمود : مرد با برادرش فزون است .

جعفر بن محمد عليه السلام فرموده است : هر چيز را زيورى است و زيور مرد دوستان صميمى اويند .

ابن الاعرابى ( 240 ) چنين سروده است سوگند به جان خودت كه ثروت جوانمرد ، اندوخته پسنديده نيست ، بلكه برادران باصفا ، اندوخته هاى پسنديده ترند .

ابوايوب سختيانى ( 241 ) مى گفته است : هرگاه خبر مرگ يكى از دوستانم برادرانم به من مى رسد ، چنان است كه گويى اندامى از اندامهاى من فرو مى افتد .

گفته شده است ، دوست تو همچون رقعه پيراهن توست ، بنگر پيراهن خود را با چه چيزى وصله مى زنى .

( 13 ) : خذلوا الحق و لم ينصروا الباطل ( 242 )

اين سخن را على عليه السلام در مورد كسانى كه از همراهى او در جنگ جمل خوددارى و كناره گيرى كرده اند و فرموده است . حق را خوار و زبون ساختند و باطل را هم يارى ندادند .

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن مى گويد : نامهاى اين گروه را در

مباحث پيشين آورديم كه عبدالله بن عمر بن خطاب و سعد بن ابى وقاص و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل و اسامة بن زيد و محمد بن مسلمه و انس بن مالك و جماعتى ديگر بودند .

شيخ ما ابوالحسين در كتاب الغرر آورده است كه اميرالمؤ منين عليه السلام هنگامى كه آنان را براى شركت در جنگ فرا خواند و آنان بهانه آوردند ، به آنان فرمود : آيا منكر اين بيعت هستيد ؟ گفتند : نه ، ولى جنگ هم نمى كنيم . فرمود : اينك كه بيعت كرده ايد ، چنان است كه در جنگ هم شركت كرده ايد و بدين گونه آنان از نكوهش به سلامت ماندند كه امام ايشان از آنان خشنود بوده است . معنى سخن على عليه السلام هم اين است كه مرا يارى ندادند و همراه من با معاويه جنگ نكردند . گروهى از ياران بغدادى ما درباره اين قوم متوقف هستند و اظهارنظر نمى كنند ، از جمله شيخ ما ابوجعفر اسكافى هم به همين عقيده مايل است .

( 14 ) : اذا وصلت اليكم اطراف النعم ، فلا تنفروا اقصاها بقلة الشكر

هرگاه طليعه نعمتها به شما رسيد ، دنباله آن را با كمى سپاس مرانيد .

( 15 ) : من ضيعه الاقرب اقيح له الا بعد

هر كس را نزديك رها كند ، دور يار او مى شود . ( 243 )

گاهى آدمى را كسانى يارى مى دهند كه اميدى به يارى دادن آنان ندارد ، و اگر خويشاوندان نزديكش او را يارى ندهند و رها سازند ، گروهى از مردم بيگانه در مورد كار او قيام مى كنند . اين موضوع را در مورد رسول خدا صلى الله عليه و آله به وضوح مى بينيم كه نزديكان و خويشاوندانش از قريش ، او را يارى ندادند بلكه بر ضد او دست به دست دادند ولى افراد قبايل اوس و خزرج كه از لحاظ نسبت از همه مردم از او دورتر بودند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله عدنانى است و ايشان قحطانى ، به يارى او قيام كردند . هيچ يك از آن دو گروه يعنى انصار و قريش يكديگر را دوست نمى داشتند تا سرانجام خونها ريخته شدند . قبيله ربيعه هم در جنگ صفين به نصرت على عليه السلام قيام كرد و حال آنكه دشمنان مضر بودند كه خويشاوندان و عشيره على بودند . يمانيها نيز در صفين به نصرت معاويه برخاستند و آنان هم دشمنان مضر بودند . خراسانيها كه عجم بودند به يارى بنى عباس كه دولتى عرب بود ، قيام كردند و اگر به سيره و تاريخ تاءمل كنى نظير اين موضوع را فراوان و به صورتى شايع خواهى ديد .

( 16 ) : ماكل مفتون يعاتب ( 244 )

هر فريب خورده سرزنش نمى شود .

اين سخن را على عليه السلام به سعد بن ابى وقاص و محمد بن مسلمه و عبدلله بن عمر فرموده است و اين

به هنگامى بوده كه آنان از بيرون رفتن با او به جنگ جمل خوددارى كردند ، ابوالطيب متنبى هم شعرى نظير و نزديك به اين معنى دارد و گفته است :

هركسى را به كارى كه كرده است ، مكافات نمى كنند و به نظر من هر گوينده را نبايد پاسخ داد چه سخنان بسيار كه از كنار گوش من مى گذرد ، همچنان كه مگس در نيمروز وزوز مى كند .

( 17 ) : تذل الامور للمقادير ، حتى يكون الحتف فى التدبير

كارها چنان در گرو و ذليل تقديرهاست كه گاه مرگ در تدبير است .

هرگاه در احوال عالم تاءمل كنى ، درستى اين كلمه را آشكار مى بينى و اگر بخواهيم شواهد بسيارى در اين مورد ارائه دهيم ، مى توانيم معادل همه اين كتاب شاهد بياوريم ولى ما فقط به نكته ها و لطايف و پاره اى از سخنان گزيده و اشاراتى بسنده مى كنيم .

هنگامى كه مروان بن محمد با عبدالله بن على سالار بنى عباس روياروى شد چنان به پيروزى خويش مطمئن بود كه سفره هايى گسترد و سكه ها را بر آنها ريخت و گفت هر كس براى من يك سر دشمن بياورد ، صد درهم جايزه اش خواهد بود ، ولى پاسداران و نگهبانان از حمايت او ناتوان شدند و گروهى از سپاهيان سرگرم غارت آن پولها شدند و بقيه لشكر هم براى تاراج آن سفره ها هجوم آوردند ، در نتيجه عبدالله بن على با همه لشكرهاى خود آنان را فرو گرفت و بيش از حد شمار از ايشان كشت و كسانى هم كه باقى ماندند ، گريختند .

ابراهيم بن عبدالله بن حسن بن

حسن در منطقه باخمرى ، لشكر ابوجعفر منصور را شكست داد و به ياران خود دستور تعقيب ايشان را صادر كرد . سيلاب گسترده اى ميان آنان و لشكر منصور قرار داشت كه ابراهيم و يارانش خوش نداشتند از آن عبور كنند ، ابراهيم به پرچمدار خود دستور داد پرچم را به سوى باريكه اى از خشكى ببرد تا از آنجا بگذرند و او چنان كرد و پرچم را به سوى آن خشكى برد . لشكر ابوجعفر منصور كه چنان ديدند ، پنداشتند كه ايشان روى به گريز نهاده اند ، بر آنان حمله آوردند و كشتارى بزرگ انجام دادند و در همين حال تير ناشناخته اى به ابراهيم اصابت كرد و او را كشت . قريش هم در جنگ بدر براى حمايت از كاروان خود سوار بر مركوبهاى رام و سركش شدند و شتاب كردند كه به پندار خويش پيامبر صلى الله عليه و آله را از تصرف كاروان بازدارند ، و حال آنكه با اين تدبير همگى نابود شدند .

در جنگ احد ، انصار مى پنداشتند براى پيروزى و فتح بايد پيامبر را براى جنگ از مدينه بيرون ببرند و همين كار موجب شدن قريش بر ايشان شد و حال آنكه اگر در مدينه باقى ماندند ، قريش بر ايشان پيروز نمى شد .

ابومسلم خراسانى با تدبير بسيار دولت هاشمى بنى عباس را برپا ساخت و با اين تدبير زمينه مرگ خود را فراهم ساخت . در مغرب هم در مورد ابوعبدالله محتسب و عبدالله مهدى همين كار صورت گرفت .

ابوالقاسم بن مسلمه كه معروف به رئيس الروساء است براى

بيرون راندن بساسيرى از عراق چاره انديشى كرد ولى نابودى خود او به دست بساسيرى صورت گرفت ، همچنان كه چاره انديشى او در مورد نابودى دولت بويهى از سلجوقيان با اين پندار كه شر را از ميان بردارد ، نتيجه معكوس بار آورد و گرفتار شر بزرگترى شد ، نظاير اين امور برون از حد شمار است .

( 18 ) : و سئل عليه السلام عن قول الرسول صلى الله عليه و آله : غيروا الشيب ، ولا تشبهوا باليهود ؛ فقال عليه السلام : انماقال صلى الله عليه و آله ذلك والدين قل ، فاما الان و قد اتسع نطافة ، و ضرببجرانه ، فامرؤ و ما اختار

از على عليه السلام درباره اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : موهاى سپيد را خضاب كنيد و خود را همانند يهود مگردانيد پرسيدند ، گفت : اين سخن را پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى فرموده است كه شمار متدينان اندك بوده است ولى اينك كه دامنه اش گسترده و همه جا كشيده شده است هر كس هرگونه كه مى خواهد رفتار كند . ( 245 )

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين گفته است : يهوديان خضاب نمى بستند و پيامبر صلى الله عليه و آله به ياران خود فرمان داده بود خضاب ببندند تا در نظر مردم جوان ديده شوند و مشركان در حال جنگ از ايشان بترسند زيرا داشتن موهاى سپيد موجب گمان ناتوانى است . شارح سپس درباره لغات و كنايات آن توضيح داده است و پس از آن سخنانى را در مورد موى سپيد و خضاب كردن آورده است كه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود .

گروهى روايت كرده اند كه چند تار موى سپيد در ريش پيامبر صلى الله عليه و آله ظاهر شد و آن حضرت آن را با خضاب تغيير داد و با حنا و

كتم دانه اى رنگى رنگ كرد .

گروهى هم گفته اند كه هرگز خضاب نبسته است ، و روايت شده است كه عايشه مى گفته است : خداوند پيامبر خود را با موى سپيد معيوب نفرمود . گفتند : ام المؤ منين ! مگر موى سپيد عيب است ؟ گفت : آرى كه همه تان خوش نمى داريد . ( 246 ) اما در مورد ابوبكر اخبار صحيح رسيده است كه خضاب مى كرده است . همچنين در مورد اميرالمؤ منين عليه السلام ، هر چند كه درباره ايشان گفته شده است كه خضاب نبسته است .

امام حسين عليه السلام روز عاشورا در حالى كه موهايش را خضاب فرموده بود ، كشته شد . و در حديث مرفوعى كه آن را عقبة بن عامر روايت كرده چنين آمده است : بر شما باد به حنا كه خضاب اسلام است ، چشم را پرنور مى كند ، دردسر را از ميان مى برد ، بر نيروى جنسى مى افزايد و از رنگ سياه برحذر باشيد كه هر كس موهاى خود را سياه كند خداوند چهره اش را روز رستاخيز سياه مى كند .

گروهى هم در مورد كراهت خضاب بستن از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه فرموده است : اگر با فروتنى پذيراى موهاى سپيد باشيد ، براى شما بهتر است .

و از امام حسين عليه السلام در مورد خضاب پرسيدند ، فرمود : بى تابى زشتى است .

كسانى كه معتقدند على عليه السلام خضاب نبسته است ، چنين استناد مى كنند كه به آن حضرت گفته شد

چه مى شود كه موهاى سپيد خود را خضاب ببندى ، فرمود : خضاب زينت است و ما سوگواريم يعنى سوگوار رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله .

( 19 ) : من جرى فى عنان امله اثر باجله ( 247 )

هر كه همراه آرزوى خويش تازد مرگش به سر دراندازد . ( 248 )

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد : در مباحث گذشته سخنان بسيارى در مورد آرزو گفته ايم و اينك برخى ديگر مى گوييم .

امام حسن عليه السلام فرموده است : اگر درباره مرگ و مسير آن بينديشى ، آرزو و فريب آن را فراموش مى كنى ، تقديركنندگان براى خود پندارها دارند و سرنوشت مى خندد .

ابوسعيد خدرى روايت مى كند كه اسامة بن زيد كنيزكى را به صد دينار خريد كه پس از يك ماه آن را بپردازد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : آيا از اسامه شگفت نمى كنيد كه چيزى را يك ماهه خريدارى مى كند ؟ همانا كه اسامه دراز آرزوست .

ابوعثمان نهدى گويد : به حدود يكصد و سى سالگى رسيده ام ، هيچ چيز نيست كه در آن كاستى مگر آرزويم كه همچنان بر حال خود است .

شاعرى چنين سروده است :

مى بينمت كه روزگار ، حرص تو را بر دنيا مى افزايد ، گويى كه نمى ميرى ، آيا حد و نهايتى دارى كه اگر روزى بر آن برسى ، بگويى مرا بس است و خشنود شدم . ديگرى گفته است هر كس آرزوها را آرزو كند و در آن غرقه شود پيش از رسيدن به آرزويش مى ميرد . . .

( 20 ) : اقيلوا ذوى المروآت عثراتهم فما يعثر منهم عاثر الا و يده بيدالله يرفعه ( 249 )

از لغزشهاى خداوندان مروت درگذريد ، كه هيچ يك از ايشان لغزشى نمى كند مگر اينكه دست او در دست خداوند است و او را برمى كشد .

ابن ابى الحديد مى گويد : اين سخن را به صورت مرفوع هم روايت كرده اند و ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار آن را آورده است و بهترين سخنى كه درباره مروت گفته شده اين سخن است كه لذت در ترك مروت است و مروت در ترك لذت .

و در حديث آمده است كه مردى برخاست و به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اى رسول خدا آيا من فاضل ترين خود نيستم ؟ فرمود : اگر تو را خردى باشد ، فضلى خواهد بود ، و اگر اخلاقى پسنديده باشد مروتى خواهد بود ، و اگر تو را مالى باشد شرفى خواهد بود ، و اگر تو را تقوايى باشد تو را دينى خواهد بود .

از حسن بصرى در مورد مروت پرسيده شد ، گفت : در حديث مرفوع آمده است كه خداوند متعال كارهاى برتر و پسنديده را دوست مى دارد و كارهاى پست و فرومايه را خوش نمى دارد . و همو گفته است دين جز با جوانمردى وجود نخواهد داشت .

و گفته شده است از مروت مرد اين است كه بر در خانه خويش نشيند .

ابن ابى الحديد سپس داستان زير را آورده است كه بى ارتباط به تاريخ و اوضاع اجتماعى نيست .

معاويه پسر خود يزيد را به سبب گوش دادن به موسيقى و دوست داشتن كنيزكان سرزنش كرد و به او گفت

: مروت خود را تباه كرده و بر باد داده اى . يزيد گفت : آيا حق دارم يك كلمه از زبان خودم بگويم ؟ گفت : آرى و مى توانى از زبان ابوسفيان بن حرب و هند دختر عتبه هم بگويى . يزيد گفت : به خدا سوگند ، عمرو بن عاص براى من اين سخن را نقل كرد و پسرش عبدالله را هم به راستى گفتار خويش گواه گرفت كه ابوسفيان در قبال آواز خوش مغنى ، جامه هاى اضافى خويش را از تن بيرون مى آورده است ، و نيز براى من نقل كرد كه روزى دو كنيز آوازه خوان عبدالله بن جدعان براى او ترانه خواندند و او را چنان به طرب آوردند كه جامه هاى خود را يكى يكى بيرون آورد تا آنجا كه همچون گورخر برهنه شد . او و عفان بن ابى العاص گاهگاه كنيز آوازه خوان عاص بن وائل را بر دوش خود مى نهادند و همان گونه او را به ناحيه ابطح مى بردند و تمام بزرگان قريش بر آن دو مى نگريستند و آن كنيزك گاه بر دوش پدر تو ابوسفيان و گاه بر دوش عفان سوار بود . اينك پدر چه چيز را بر من خرده مى گيرى ؟ ! معاويه گفت : خاموش باش كه خدايت زشت روى كناد ، به خدا سوگند هيچ كس چنين سخنى را به پدربزرگ تو نسبت نمى دهد مگر براى اينكه تو را فريب دهد و رسوا سازد ، تا آنجا كه من مى دانم ابوسفيان خردمند و روشن بين و بركنار از هوس و پرتحمل و

ژرف انديش بود و قريش او را فقط به سبب فضل و برترى ، سيادت داده بود .

( 21 ) : قرنت الهيبة بالخيبة ، والحياء بالحرمان ، والفرصة تمر مر الحساب ، فانتهزوا فرص الخير ( 250 )

بيم با نااميدى و آزرم با بى بهرگى همراه است ، فرصت همچون گذر ابر مى گذرد ، فرصتهاى پسنديده را دريابيد .

( 22 ) : لنا حق فان اعطيناه و الا ركبنا اعجازالابل ، و ان طال السرى ( 251 )

ما را حقى است اگر بدهندمان مى ستانيم وگرنه بر ترك شتران سوار مى شويم ، هر چند شبروى به درازا كشد .

سيدرضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد : اين از سخنان لطيف و فصيح است و معناى آن چنين است كه اگر حق ما داده نشود ، زبون خواهيم بود و اين بدان جهت است كه كسى كه پشت سر سوار بر شتر مى نشيند همچون برده و اسير و نظير آنان خواهد بود .

ابن ابى الحديد مى گويد : اين سخن را ابوعبيد هروى در كتاب الجمع بين الغريبين به اين صورت آورده است ما را حقى است اگر آن را به ما بدهند ، مى گيريم و اگر ندهند بر ترك شتران سوار مى شويم ، هر چند شبروى به درازا كشد . ابوعبيد مى گويد : اين سخن را به دو گونه تفسير كرده اند ، يكى اين است كه سوار بر ترك شتر را سختى و دشوارى بسيارى است و على عليه السلام خواسته است بگويد هرگاه حق ما را ندهند ، بر سختى و دشوارى شكيبا خواهيم بود ، همان گونه كه سوار بر ترك شتر آن سختى را تحمل مى كند و اين تفسير نزديك همان تفسيرى است كه سيدرضى از اين سخن كرده است . معنى دوم اين است كه آن كس كه سوار بر پشت شتر است به هر حال مقدم بر كسى است كه بر ترك شتر سوار

است و مقصود اين است كه هرگاه حق ما را ندهند ، ما عقب مى افتيم و ديگران بر ما پيشى مى گيرند و به هر حال پشت سر ديگرى واقع مى شويم ، و به هر صورت سخن خود را تاءكيد مى فرمايد كه اگر شبروى به درازا كشد ، باز هم شكيبا خواهيم بود و بديهى است در آن صورت مشقت شبروى بر آن كس كه بر ترك شتر سوار است بيشتر و دشوارتر است و شكيبايى او هم از آن كس كه بر پشت شتر و جلوتر نشسته است ، بيشتر و دشوارتر است .

اماميه چنين مى پندارند كه على عليه السلام اين سخن را به روز سقيفه يا همان روزها فرموده است ، ولى ياران معتزلى ما بر اين عقيده اند كه اين سخن را پس از مرگ عمر و به روز شورى و هنگامى كه آن گروه شش نفره براى انتخاب يك تن از ميان خود اجتماع كرده بودند ، گفته است . و بيشتر مورخان و سيره نويسان هم آن را همين گونه نقل كرده اند .

( 23 ) : من ابطا به عمله ، لم يسرع به حبسه . ( 252 )

هر كس را كردارش از پيشرفت بازدارد ، نسب و حسب او ، او را جلو نخواهد برد .

اين سخن تشويق بر عبادت و بندگى است و نظير آن در مباحث گذشته بسيار آمده است . و نظير اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه فرموده است : اى فاطمه دختر محمد ! از من براى تو در قبال خداوند متعال كارى ساخته نيست ، اى عباس بن عبدالمطلب از من براى تو در قبال

خداوند متعال كارى ساخته نيست . ، همانا گرامى ترين شما در پيشگاه خداوند پرهيزگارترين شماست . ( 253 )

( 24 ) : من كفارات الذنوب العظام اغاثه المهلوف ، و التنفيس عن المكروب ( 254 )

از كفاره هاى گناهان بزرگ ، يارى دادن اندوه رسيده و زدودن اندوه از اندوهگين است .

در اين مورد اخبار و روايات فراوان رسيده است و سخنان پسنديده بسيارى گفته شده است . عتابى ( 255 ) تنگدست شده بود . بر در بارگاه ماءمون آمد و ايستاد تا خداوند به دست ماءمون او را گشايشى ارزانى فرمايد . در اين هنگام يحيى بن اكثم رسيد ، عتابى به او گفت : اى قاضى ! اگر مصلحت مى بينى كه به اميرالمؤ منين بگويى من اين جا هستم . بگو .

يحيى گفت : من پرده دار نيستم . گفت : اين را مى دانم ولى شخصى بافضيلت هستى و انسان بافضيلت يارى دهنده است . يحيى گفت : مى خواهى مرا به راهى غير از راه خودم ببرى . گفت : خداوند به تو جاه و نعمت ارزانى فرموده است اگر سپاسگزارى كنى ، نعمت را بر تو افزون مى فرمايد و اگر كفران ورزى ، آن را دگرگون مى سازد ، و امروز من براى تو از خودت بهتر و سودمندترم كه تو را به انجام دادن كارى فرا مى خوانم كه در آن افزونى نعمت تو خواهد بود ولى تو پيشنهاد مرا نمى پذيرى ، وانگهى هر چيزى را زكاتى است و زكات جاه و مقام ، يارى كردن يارى خواه است . يحيى پيش ماءمون رفت و او را از بودن عتابى بر در خانه آگاه كرد . ماءمون

عتابى را احضار كرد و با او سخن گفت و مهربانى كرد و جايزه اش داد .

( 25 ) : يابن آدم ، اذا راءيت ربك سبحانه يتابع عليك نعمه و انت تعصيه فاحذره ( 256 )

اى پسر آدم ! هرگاه ديدى پروردگار سبحان ، نعمتهاى خود را پياپى به تو ارزانى مى دارد و تو او را نافرمانى مى كنى از او بترس .

( 26 ) : ما اضمر احد شياء الا ظهر فى قتلتات لسانه و صفحات وجهه ( 257 )

كسى چيزى را در انديشه نهان نمى دارد مگر اينكه در سخنان بى انديشه و صفحه رخسارش آشكار مى شود .

( 27 ) : امش بدائك ما مشى بك ( 258 )

با درد و بيمارى خود تا آنجا كه با تو راه مى آيد ، بساز .

( 28 ) : افضل الزهد اخفاء الزهد ( 259 )

برترين پارسايى پوشيده داشتن پارسايى است .

( 29 ) : اذا كنت فى ادبار الموت فى اقبال فما اسرع الملتقى ( 260 )

هرگاه تو در حال پشت كردن و مرگ در حال روى آوردن است ، ديدار چه شتابان خواهد بود .

( 30 ) : الحذر الحذر فوالله لقد ستر حتى كانه قد غفر ( 261 )

پرهيز كنيد پرهيز كنيد ! به خدا سوگند كه چنان پرده پوشى كرده كه گويى آمرزيده است .

( 31 ) : و سئل عليه السلام عن الايمان ، فقال : الايمان على اربع دعائم : على الصبرو اليقين و العدل و الجهاد

از آن حضرت درباره ايمان پرسيدند ، فرمود : ايمان بر چهار پايه استوار است . بر شكيبايى و يقين و دادگرى و جهاد .

درباره اين گفتار على عليه السلام كه در واقع خطبه اى است ، ابن ابى الحديد چنين آورده است : سيدرضى كه خدايش رحمت كناد گفته است ، اين كلام را تتمه اى است كه ما از ترس به درازاكشيدن مطلب و بيرون شدن از غرض و مقصود از آوردن آن خوددارى مى كنيم .

سپس مى گويد : صوفيان و ياران طريق حقيقت بسيارى از فنون و سخنان خود را از اين فصل گرفته اند و هر كس به سخنان سهل بن عبدالله تسترى و جنيد و سرى و ديگران با دقت بنگرد ، اين سخنان را در گستره سخنان ايشان مى بيند كه همچون ستارگان درخشان مى درخشد ، و البته درباره همه احوال و مقامات مذكور در اين فصل در مباحث گذشته سخن و عقيده ما بيان شده است .

ابن ابى الحديد سپس مبحث آموزنده و لطيف زير را آورده است .

پاره اى از حكايات لطيف كه در حضور پادشاهان صورت گرفته است

ما اينك مواردى را درباره صدق گفتار در مواطن دشوار و حضور پادشاهان بيان مى كنيم و اينكه چه كسانى به پاس خداوند خشم گرفته و نهى از منكر كرده اند و به حق قيام كرده اند و از پادشاه بيم نكرده و اعتنايى به او نداشته اند .

عمر بن عبدالعزيز پيش

سليمان عبدالملك رفت ، ايوب پسر سليمان هم كه در آن هنگام وليعهد بود و براى خلافت او پس از پدرش بيعت گرفته شده بود ، حضور داشت . در اين هنگام كسى آمد و ميراث يكى از زنان خلفا را مطالبه كرد . سليمان گفت : تصور نمى كنم زنان از زمين و ملك چيزى به ارث برند . عمر بن عبدالعزيز گفت : سبحان الله ! حكم كتاب خدا چه مى شود ! سليمان به غلام خود گفت : برو و فرمانى را كه عبدالملك در اين مورد نوشته است بياور . عمر بن عبدالعزيز گفت : گويا خيال مى كنى مى خواهى قرآن را براى من بياورى . ايوب پسر سليمان گفت : به خدا سوگند هر كس چنين سخنى به اميرالمؤ منين بگويد شايسته است بدون توجه او ، سرش را ببرند . عمر بن عبدالعزيز گفت : آرى هنگامى كه حكومت به تو و امثال تتو برسد آنچه كه بر سر اسلام آيد سخت تر از اين گفتار تو خواهد بود و برخاست و بيرون رفت .

ابراهيم بن هشام بن يحيى مى گويد : پدرم ، از قول پدربزرگم براى من روايت كرد كه عمر بن عبدالعزيز همواره سليمان بن عبدالملك را از كشتن خوارج نهى مى كرد و مى گفت : آنان را به زندان افكن تا توبه كنند . روزى يكى از خوارج را كه اعلان جنگ داده و پيكار كرده بود ، پيش سليمان آوردند ، عمر بن عبدالعزيز هم حاضر بود . سليمان به آن مرد خارجى گفت : چه مى گويى و حرف حساب

تو چيست ؟ گفت : اى تبهكار پسر تبهكار چه بگويم . سليمان به عمر بن عبدالعزيز گفت : اى اباحفص عقيده تو چيست ؟ ، عمر سكوت كرد . سليمان گفت : تو را سوگند مى دهم كه عقيده و حكم خود را در مورد او به من بگويى ، عمر بن عبدالعزيز گفت : چنين عقيده دارم كه او و پدرش را دشنام دهى همان گونه كه او تو و پدرت را دشنام داد . سليمان به سخن او اعتنايى نكرد و فرمان به زدن گردن مرد خارجى داد .

ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار نقل كرده است كه شبى منصور در حال طواف شنيد مردى مى گويد : بارخدايا من از ظهور تباهى و ستم و طمعى كه ميان حق جويان و حق مانع مى شود به پيشگاه تو شكوه مى كنم . منصور از طواف بيرون شد و در گوشه اى از مسجد نشست و كسى را پيش آن مرد فرستاد و او را فرا خواند . آن مرد دو ركعت نماز طواف گزارد و حجر را استلام كرد و پيش منصور آمد و بر او به خلافت سلام داد .

منصور گفت : اين چه سخنى بود كه از تو شنيدم كه درباره ظهور تباهى و ستم در زمين و اينكه طمع ميان حق جويان و حق مانع شده است مى گفتى ؟ به خدا سوگند با اين سخن سراپاى گوش مرا آكنده از سوز و گداز كردى . آن مرد گفت : اى اميرالمؤ منين اگر مرا بر جانم امان دهى ، خرابى كارها را از بن و

ريشه براى تو بازگو مى كنم وگرنه از تو كناره مى گيرم و به اندوه خويش مى پردازم كه گرفتار تن خويشتنم . منصور گفت : تو در امانى هرچه مى خواهى بگو . گفت : آن كس كه پايبند طمع شده است و طمع مانع ميان او و اصلاح آنچه از تباهى و ستم ظاهر شده ، گرديده است ، بدون ترديد تو هستى . منصور گفت : اى واى بر تو ، چگونه ممكن است طمع در من نفوذ كند و حال آنكه سيمينه و زرينه در دست من و خوراك ترش و شيرين براى من حاضر است ! گفت : مگر طمع در كسى به اندازه تو نفوذ كرده است ! خداى عزوجل تو را به رعايت احوال مسلمانان و اموال ايشان گماشته است و تو از كارهاى ايشان غفلت مى ورزى و به جمع آورى اموال ايشان همت مى گمارى و ميان خودت و ايشان پرده هايى از گچ و آجر كشيده اى و درهاى آهنى نهاده اى و پرده داران مسلح گماشته اى و خود را از مسلمانان ميان اين موانع زندانى كرده اى ، و كارگزاران خود را براى گردآورى و انباشتن اموال گسيل داشته اى و آنان را با مردان و ستوران و سلاح نيرو بخشيده اى و فرمان داده اى كه جز فلان و بهمان و تنى چند كه نام برده اى حق ورود پيش تو را نداشته باشند ، و فرمان نداده اى كه ستمديده و اندوه رسيده و گرسنه و فقير و ناتوان برهنه بتوانند به حضورت آيند و نه هيچ كس كه او را

حقى در اين اموال است . همان كسانى كه ايشان را براى خود برگزيده اى و آنان را بر رعيت خود ترجيح نهاده اى و فرمان داده اى مانع از آمدن آنان به حضورت نشوند ، اموال را مى چينند و براى خود گرد مى آورند و اندوخته مى سازند ، آنان مى گويند : اين منصور مردى است كه نسبت به خدا خيانت مى كند به چه سبب اينك كه ما را تسخير كرده است كه بر او خيانت نكنيم . آنان با يكديگر رايزنى كردند كه چيزى از اخبار مردم جز آنچه را كه خود مى خواهند به اطلاع تو نرسانند ، هر كارگزارى از تو كه با فرمان ايشان مخالفت كند چندان او در نظرت دشمن جلوه گر مى كنند و چندان براى او غائله برمى انگيزند تا منزلتش فرو افتد و ارج او كاسته شود ، و چون اين موضوع از جانب تو و ايشان ميان مردم شايع شده است كارگزاران و مردم از آنان مى ترسند و كار ايشان را بزرگ مى شمرند . در نتيجه كارگزاران تو نخست با همان گروه زد و بند مى كنند و هديه هاى گران و اموال فراوان به آنان مى دهند تا بدان وسيله براى ستم به رعيت نيرو يابند . ديگر توانگران و نيرومندان رعيت تو همچنين رفتار مى كنند تا بتوانند به زيردستان خود ستم كنند ، بنابراين همه سرزمينهاى خدا را به سبب طمع ، تباهى و ستم انباشته است و آن قوم در سلطنت تو با تو شريك شده اند و تو غافلى . اگر متظلمى به درگاه تو

آيد ، بين او و آمدن پيش تو مانع مى شوند و هرگاه كه آشكار مى شوى اگر بخواهد داستان خود را به اطلاع تو برساند ، مى بيند كه تو خود از اين كار منع كرده اى هر چند به خيال خويش مردى را براى رسيدگى به دادخواهى ايشان گماشته اى ، ولى اگر شخص دادخواه پيش او رود ، همانها به او پيام مى دهند كه قصه او را به تو گزارش ندهد و حال او را براى تو آشكار نسازد و او هم از ترس تو سخن ايشان را مى پذيرد ، بدين گونه آن شخص مظلوم پيوسته پيش او مى رود و به او پناه مى برد و از او فريادرسى مى خواهد ولى او همچنان بهانه مى آورد و او را سرگردان مى دارد : و وقتى شخص مظلوم چنان درمانده شود كه اگر تو براى كارى بيرون آمده باشى فرياد برآورد كه صدايش به گوش تو برسد او را چنان مى زنند كه مايه عبرت ديگران گردد و تو مى نگرى و اعتراضى نمى كنى ، چگونه بر اين حال ممكن است اسلام باقى بماند . من به روزگار جوانى قريش به چين سفر مى كردم ، يك بار كه وارد چين شدم ، پادشاه آن سرزمين كر شده بود . او سخت گريست ، همنشينانش او را به شكيبايى فرا خواندند ، گفت : من بر اين بلا كه بر من نازل شده است نمى گريم ، بلكه از آن مى گريم كه ممكن است ستمديده اى بر درگاه من فرياد برآرد و من فريادش را نشنوم .

سپس گفت : اينك اگر شنوايى من از ميان رفته است ، بينايى من برجاى است ، ميان مردم ندا دهيد كه هيچ كس جز ستمديده فريادخواه ، جامه سرخ نپوشد . آن گاه روز صبح و عصر سوار بر فيل مى شد و مى نگريست كه آيا مظلومى را مى بيند يا نه .

او مشرك به خدا بود ولى مهربانى او نسبت به مشركان بر بخل او چيره شد ، و تو مؤ من به خدا و از خاندان رسول خدايى در عين حال مهربانى تو نسبت به مؤ منان بر بخل تو چيره نمى شود . اگر تو براى فرزندانت مال اندوزى مى كنى ، خداوند متعال براى تو عبرتى در كودك نوزاد قرار داده است كه چون از شكم مادر زاييده مى شود هيچ مال و ثروتى بر روى زمين ندارد و هر مالى هم كه داشته باشد دستى بخيل آن را تصرف مى كند ، در عين حال لطف خداوند همواره آن كودك را فرو مى پوشد تا آنكه رغبت مردم به او فزون مى شود و اين تو نيستى كه عطا مى كنى بلكه خداوند هر چه بخواهد به هر كس كه اراده فرمايد ، لطف و عطا مى كند .

و اگر مى گويى براى استوارساختن پايه هاى حكومت مال جمع مى كنى ، همانا خداوند متعال براى تو در بنى اميه عبرتى را نشان داد و ديدى آنچه سيم و زر و مردان و سلاح و مركوب فراهم آوردند و كارى براى ايشان فراهم نساخت و اراده خداوند درباره آنان صورت گرفت . و اگر مى گويى

مال را براى رسيدن به هدف و نهايتى بزرگتر از آنچه در آن هستى گرد مى آوريى ، به خدا سوگند منزلت بزرگتر از آنچه در آن هستى منزلتى است كه آن را درك نمى كنى مگر آنكه به خلاف آنچه اكنون هستى رفتار كنى يعنى وصول به منزلت آخرت . وانگهى دقت كن مگر تو كسانى را كه نسبت به تو عصيان كنند ، عقوبتى دشوارتر از كشتن ايشان مى كنى ؟ تصور گفت : نه . آن مرد گفت : ولى آن پادشاهى كه چنين مال و حكومتى به تو ارزانى داشته است كسى را كه از فرمانش سرپيچى كند با كشتن عقوبت نمى كند بلكه او را جاودانه در شكنجه دردناك قرار مى دهد ، و آن پادشاه خداوند عقيده قلبى و اعمال و آنچه را چشم بر آن اندازى و دست بر آن يازى و به سويش گام بردارى ، مى بيند و مى داند . اينك بنگر هرگاه كه خداوند اين پادشاهى را از دست تو بيرون كشد و تو براى حساب پس دادن نعمتهايى كه به تو ارزانى داشته است ، فرا خواند آيا اين اموال كه با بخل و امساك فراهم آورده اى ، گرهى از كار تو مى گشايد !

منصور گريست و گفت : ايكاش آفريده نمى شدم ، اى واى بر تو ، من چگونه بايد براى خويش چاره سازى كنم ؟ گفت : براى مردم بزرگانى هستند كه در كارهاى دينى خود به ايشان مراجعه مى كنند و به سخن ايشان راضى مى شوند ، آنان را نزديكان خود گردان تا تو را هدايت

كنند و در كار خود با آنان رايزنى كن تا تو را در كار خير استوار بدارند . منصور گفت : به آنان پيام دادم كه بيايند ولى از من گريختند . گفت : آرى ، بيم آن دارند كه مبادا تو ايشان را به راه و روش خود كشانى . اينك در دربار خويش را بگشاى و دسترسى به خودت را آسان گردان و بر ستمديده با مهر بنگر و ستمگر را سركوب كن ، و غنايم و زكات و صدقات را از آنچه روا و پاكيزه است ، بگير و با حق و عدالت ميان مستحقان تقسيم كن . من ضمانت مى كنم كه آن فرزانگان و بزرگان خود به حضورت آيند و براى صلاح كار امت تو را يارى دهند و سعادتمند كنند .

در اين هنگام آمدند و سلام دادند و بانگ نماز برداشتند . منصور برخاست و نماز گزارد و برجاى خود بازگشت و به جستجوى آن مرد برآمدند ، او را نيافتند .

ابن قتيبة همچنان در همان كتاب مى افزايد كه عمرو بن عبيد به منصور گفت : خداوند تمام نعمت اين جهانى را به تو ارزانى فرموده است و با پرداخت اندكى از آن خويشتن را خريدارى كن و شبى را فراياد آور كه فرداى آن روز رستاخيز را براى تو آشكار مى سازد يعنى شب مرگ . منصور خاموش ماند . ربيع به عمرو بن عبيد گفت : كافى است كه اميرمؤ منان را اندوهگين ساختى . عمرو بن عبيد به منصور گفت : اين شخص ربيع وزير بيست سال با تو مصاحبت كرده است و

وظيفه خود ندانسته است كه يك روز براى تو خيرخواهى كند و اندرزت دهد ، و در بيرون درگاه تو ، به چيزى از احكام كتاب خدا و سنت پيامبرش رفتار نكرده است . منصور گفت : چه كنم ؟ همانا به تو گفته ام كه اين انگشترى من در دست تو باشد ، تو و يارانت بياييد و مرا كفايت كنيد . عمرو گفت : تو براى ما دادگرى خود را ارزانى دار تا ما هم به يارى ، جانبازى كنيم ، بر درگاه تو ستمهاى بسيارى است ، داد ستمديدگان را بده تا بدانيم كه راست گويى .

ابن قتيبه در همان كتاب مى افزايد : عربى صحرانشين برخاست و به سليمان بن عبدالملك سخنى مانند سخن عمرو بن عبيد گفت . گويد آن اعرابى گفت : اى اميرمؤ منان من با تو سخنى مى گويم كه اندكى درشت است اگر آن را ناخوش مى دارى تحمل كن كه در پى آن چيزى است كه آن را دوست مى دارى . سليمان گفت : بگو . گفت : من براى اداى حق خداوند زبان خود را در مورد پنددادن تو مى گشايم و چيزى مى گويم كه زبانها از گفتن آن فرو مانده است . همانا گروهى تو را زير چتر حمايت خود گرفته اند كه براى خويشتن هم بدى را برگزيده اند ، بدين معنى كه دين خود را به دنياى خود فروخته اند ، آنان هم بدى را برگزيده اند ، بدين معنى كه دين خود را به دنياى خود فروخته اند ، آنان با آخرت درستيزند و با دنيا درآشتى

. تو در مورد آنچه خدايت در آن امين دانسته است از ايشان در امان مباش ، آنان امانت را نابود مى كنند و كار دين و امت را به تباهى مى كشند . تو نسبت به آنچه ايشان انجام مى دهند مسئولى و ايشان از آنچه تو مى كنى بازپرسيده نمى شوند . دنياى ايشان را با تباهى آخرت خويش آباد مكن كه مغبون تر مردم كسى است كه آخرت خود را به دنياى ديگران بفروشد . سليمان گفت : اى اعرابى تو شتابان زبان خود را كه برنده تر از شمشير توست بر ما كشيدى . گفت : آرى چنان كردم ولى به سود تو نه به زيان تو .

( 31 ) ( 262 ) : فاعل الخير منه ، و فاعل الشر شر منه ( 263 )

انجام دهنده كار خير از خود خير بهتر است و انجام دهنده كار شر از خود شر بدتر است .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين مى گويد : من اين سخن و معنى آن را به نظم سروده ام و ضمن اشعارى چنين گفته ام : بهترين كالاها براى انسان مكرمت است كه هرگاه ديگر كالاهايش از ميان برود ، آن رشد و نمو مى كند ، خير پسنديده است و بهتر از انجام دهنده آن است و شر ناپسند است و بدتر از آن انجام دهنده آن است .

اگر بگويى چگونه ممكن است انجام دهنده خير از خير بهتر و انجام دهنده شر از شر بدتر باشد و حال آنكه انجام دهنده خير به سبب خير پسنديده و انجام دهنده شر به سبب شر نكوهيده است و با اين ترتيب خود خير و شر سبب ستايش و

نكوهش است پس چگونه ممكن است انجام دهنده خير از خير بهتر و انجام دهنده شر از شر بدتر باشد ؟

مى گويم خير و شر به خودى خود دو چيز زنده نيستند بلكه عبارت از انجام دادن و انجام ندادن است و اگر منطبق بر ذات زنده و توانايى نباشد ، سود و زيانى از آن از آن دو به كسى نمى رسد و سود و زيان آنها وابسته به موجود زنده اى است كه آن دو كار از او سر مى زند نه از خير و شر به تنهايى و بدين سبب انجام دهنده خير از خير بهتر است و انجام دهنده شر از شر بدتر .

( 32 ) : كن سمحا و لا تكن مبذرا و كن مقدرا و لا تكن مقترا ( 264 )

بخشنده باش و اسراف كار مباش و اندازه نگهدار و سختگير مباش .

ابن ابى الحديد در شرح اين كلمه مى گويد : اين سخنان همه مقتبس از آيات 27 و 29 سوره بنى اسرائيل است .

( 33 ) : اشرف الغنى ترك المنى ( 265 )

شريف ترين توانگرى رهاكردن آرزوهاست .

( 34 ) : من اسرع الى الناس بما بكرهون ، قالوا فيه ما لا يعلمون

هر كس شتابان نسبت به مردم آن كند و بگويد كه خوش ندارند درباره اش چيزهايى را كه نمى دانند مى گويند .

اين معنى گسترده و بسيار است و ما فقط به داستانى كه آن را مبرد در كتاب الكامل آورده است قناعت مى كنيم .

در مجلس قتيبة بن مسلم باهلى ( 266 )

مبرد مى گويد : هنگامى كه قتيبه بن مسلم سمرقند را گشود به ابزار و اثاثى دست يافت كه نظير آنها ديده نشده بود . قتيبه تصميم گرفت نعمتهاى بزرگى را كه خداوند به او ارزانى فرموده بود به مردم نشان دهد تا قدر و منزلت كسانى را كه بر ايشان چيره شده بود بدانند . بدين منظور دستور داد خانه اى را فرش كنند كه در صحن آن چنان ديگهاى بزرگى قرار داشت كه براى ديدن درون آن بر نردبان بالا مى رفتند ، همچنان كه مردم بر طبق منزلت خود بر جايگاه خويش نشسته بودند ، حصين بن منذر بن حارث بن وعله رقاشى ( 267 ) كه پيرى فرتوت بود آمد . عبدالله بن مسلم برادر قتيبه از قتيبه اجازه خواست تا با خضين گفتگوى عتاب آميزى كند . قتيبه گفت : چنين مكن كه او پاسخ نكوهيده مى دهد و حاضرجواب است . عبدالله نپذيرفت و اصرار كرد كه به اجازه داده شود ، عبدالله متهم به سستى و سبكى بود و پيش از اين گفتگو از ديوار خانه زنى بالا رفته بود . عبدالله روى به حضين كرد و پرسيد : اى ابوساسان آيا از در خانه

وارد شدى ؟ گفت : آرى ، مگر عموى تو سنت از ديوا بالارفتن را نهاده است . عبدالله گفت : آيا اين ديگها را ديدى ؟ گفت : آرى بزرگتر از اين است كه ديده نشود . گفت : خيال نمى كنم قبيله بكر بن وائل نظير اين ديگها را ديده باشد . حضين گفت : آرى ، قبيله غيلان آن را نديده است كه اگر ديده بود شعبان سير و شكم پر نام مى داشت نه غيلان مردم خوار عبدالله گفت : اى ابوساسان سراينده اين بيت را مى شناسى كه گفته است :

ما حكومت كرديم و عزل شديم در حالى كه قبيله بكر بن وائل در حالى كه خايه كشيده هاى خود را از پى مى كشيد در جستجوى كسى بود كه با او هم سوگند شود .

گفت : آرى ، هم او را مى شناسم و هم كسى را كه اين ابيات را سروده است :

با كمترين تصميم ، بنى قشير و كسى را كه اسيران بنى كلاب را در اختيار داشت زير فرمان خود كشيد .

عبدالله گفت : آيا سراينده اين بيت را مى شناسى كه گفته است :

گويى در آن هنگام كه دهان قبيله بكر بن وائل عرق مى كند ، خوشه هاى خرماهاى بنى ازد بر گرد ابن مسمع است .

حضين گفت : آرى ، او را مى شناسم ، آن را هم كه شعر زير را سروده است مى شناسم :

مردمى كه قتيبه هم مادر ايشان است و هم پدرشان و اگر قتيبه نمى بود آنان ناشناخته باقى ماندند .

عبدالله گفت : در مورد شعر مى بينم كه خوب مى دانى ، آيا چيزى از قرآن هم مى خوانى ؟ گفت : آرى بيشترين و بهترين آن را مى خوانم و آيه نخست سوره دهر را خواند كه آيا آمد بر آدمى زمانى از روزگار كه نبود چيزى ياد كرده شده ، بدين گونه عبدالله را به خشم آورد . عبدالله گفت : به خدا سوگند به من خبر رسيده است كه همسر حضين را در حالى پيش او برده اند كه از ديگرى آبستن بوده است . گويد : پيرمرد بدون اينكه حركت كند و تكانى بخورد و با همان وضع كه نشسته بود گفت : چيز مهمى نيست ، در آن صورت در خانه من پسرى مى آورد كه به او فلان بن حضين مى گفتند ، همان گونه كه عبدالله بن مسلم مى گويند . قتيبه روى به عبدالله كرد و گفت : خداوند كسى جز تو را دور نگرداند . ( 268 )

مى گويم ، حضين با ضاد نقطه دار صحيح است و در عرب كس ديگرى نيست كه نامش حضين با ضاد باشد .

( 35 ) : من اطال الامل اساء العمل ( 269 )

هر كس آرزو را دراز كرد ، كار را بد كرد .

( 36 ) : و قال عليه السلام و قد عند مسيره الى الشام دهاقين الانبار فترجلوا لهواشتدوا بين يديه : ما هذالذى صنعتموه ؟ فقالوا خلق منا نعظم به امراءنا ، فقال والله ما ينتفع بهذا امراوكم و انكم لتشقون على انفسكم فى دنياكم و تشقون بهفى اخراكم و ما اخسر المشقة وراءها العقاب و اربح الدعة معها الامان من النار

به هنگام رفتن امام عليه السلام به شام دهقانان انبار او را ديدند ، براى او پياده شدند و پيشاپيش او دويدند . پرسيد اين چه كارى بود كه كرديد ؟ گفتند : خوى ماست كه با آن اميران خود را بزرگ مى داريم . فرمود : به خدا سوگند كه اميران شما از اين كار سودى نمى برند و شما در دنياى خود خويشتن را به رنج مى افكنيد و در آخرت بدبخت مى شويد ، چه زيان بار است رنجى كه پس از آن كيفر است و چه سودمند است آسايشى كه با آن زينهارى از آتش است . ( 270 )

( 37 ) : يا بنى احفظ عنى اربعا و اربعا لا يضرك ما عملت معهن : ان اغنى العنىالعقل ، و اكبر الفقر الحمق و اوحش الوحشة العجب و اكرم الحسب حسن الخلق

يا بنى اياك و مصادقة الاحمق فانه يريد ان ينفعك فيضرك و اياك و مصادقة البخيل فانه يقعد عنك احوج ما تكون اليه و اياك و مصادقة الفاجر فانه يبيعك بالتافه و اياك و مصادقة الكذاب فانه كالسراب يقرب عليك البعيد و يبعد عليك القريب

امام عليه السلام به پسرش حسن عليه السلام فرموده است :

پسرم ! چهار چيز و چهار چيز ديگر را از من به ياد دار كه هرگاه به آنها عمل كنى زيان نبينى . توانگرترين توانگرى ، خرد است و نابخردى ، بزرگترين درويشى است ، وحشت آورترين تنهايى ، خودپسندى است و گرامى ترين نسب ، خوش بويى است .

پسرم ! دوستى با نابخرد بپرهيز كه مى خواهد به تو سود رساند ولى زيان مى زند ، و از دوستى با بخيل پرهيز كن كه او چيزى را كه سخت نيازمند آن باشى از تو دريغ مى دارد ، و از دوستى تبهكار

بپرهيز كه تو را به بهاى اندك مى فروشد ، و از دوستى دروغگو بپرهيز كه چون سراب است دور را به تو نزديك و نزديك را به تو دور مى نمايد . ( 271 )

( 38 ) : لا قربة بالنوافل اذا اضرت بالفرائض

اگر مستحبات ، واجبات را زيان رساند موجب نزديك شدن به خدا نخواهد بود .

اين سخن را ممكن است به حقيقت معنى كرد و ممكن است بر مجاز عمل كرد .

اگر آن را به حقيقت معنى كنيم بسيارى از فقيهان در مذاهب مختلف همين گونه معنى كرده اند و در مذهب اماميه هم همين گونه است ، يعنى انجام دادن كار مستحبى بر كسى كه قضاى واجب برعهده اوست صحيح نيست نه در مورد نماز و نه در ديگر عبادات . در مورد حج ميان همه مسلمانان اتفاق است كه براى كسى كه مستطيع بوده و حج واجب انجام نداده است ، جايز نيست حج مستحبى انجام دهد و بر فرض كه نيت مستحب كند حج او به حساب حج واجب نهاده مى شود . اما در مورد زكات هيچ كس را نمى شناسم كه بگويد پرداخت زكات مستحبى صدقه براى كسى كه زكات واجب را پرداخت نكرده است ثواب ندارد .

و اگر اين سخن را به مجاز معنى كنيم ، معنى آن چنين است كه بايد آنچه را كه مهم است بر آنچه كه مهم نيست مقدم بدارند و در آداب دربارى و برادرانه هم همين گونه است ، نظير آنكه به كسى سفارش مى كنى و مى گويى نبايد پيش از تعظيم و خدمت به فرزند پادشاه به حاجب تعظيم و خدمت كنى

كه مقصود تو از تعظيم و خدمت تقرب به پادشاه است و در صورتى كه خدمت به غلام پادشاه را مقدم بر خدمت به پسر او قرار دهى ، بديهى است كه مايه تقرب نيست .

ولى بايد سخن على عليه السلام را حمل بر معنى حقيقى كرد كه اهتمام اميرالمؤ منين عليه السلام در سفارشهاى خود و خطبه هاى خويش بيشتر در مورد كارهاى دينى و شرعى است و امور شرعى در نظرش بزرگتر است .

( 39 ) : لسان العاقل وراء قلبه ، و قلب الاحمق وراء لسانه ( 272 )

زبان خردمند در پس دل اوست و دل نادان پس زبان او .

سيدرضى مى گويد : اين سخن به گونه ديگرى هم از على عليه السلام نقل شده است كه چنين است قلب الاحمق فمه ، و لسان العاقل فى قلبه و معناى هر دو كلمه يكى است .

ابن ابى الحديد مى گويد : سخن درباره عقل و حماقت در مباحث گذشته بيان شد و اين جا افزونيهاى ديگرى مى آوريم . او سپس بحثى درباره سخنان و حكايات افراد احمق آورده است كه به ترجمه برخى از آنها قناعت مى شود .

گفته اند هر چيزى چون كمياب شود ، گران و ارزشمند مى شود ولى عقل هر چه افزون گردد گرانتر و ارزشمندتر مى گردد .

عبدالملك مى گفته است : من به عاقلى كه به من پشت كرده باشد اميدوارتر از احمقى هستم كه به من روى آورده باشد .

به يكى از دانشمندان گفته شد ، عقل كامل چيست ؟ گفت : آن را در كسى به صورت اجتماع و كمال نديده ام كه آن وصف كنم و هر چه در

كمال يافت نشود آن را حد و مرزى نيست . گفته شده است احمق از هر چيز خود را حفظ مى كند جز از خويشتن .

دو مرد ، دختر ديماووس حكيم را خواستگارى كردند يكى از آن دو توانگر و ديگر فقيرى بود ، او دخترش را به آن مرد فقير داد . اسكندر از او سبب اين كار را پرسيد ، گفت : آن توانگر احمق بود و بيم آن داشتم كه فقير شود و آن فقير عاقل بود ، اميدوار شدم كه توانگر گردد .

بدان كه داستانهاى لطيف افراد احمق بسيار است ولى ما در اين كتاب آنچه را كه لايق اين كتاب است مى آوريم و اين كتاب را به حرمت اميرالمؤ منين على عليه السلام از هرگونه سخن زشت و سبك منزه ساخته ايم .

عمر بن عبدالعزيز شنيد مردى ، ديگرى را با كنيه ابوالعمرين صدا مى زند . گفت : اگر عقلى مى داشت يكى هم او را كفايت مى كرد .

يكى از پسران عجل بن لجيم اسبى را براى مسابقه فرستاد ، اسب برنده شد . گفتند نامى روى اين اسب بگذار كه شناخته شود ، برخاست يكى از چشمهاى اسب را كور كرد و گفت : اينك او را اعور يك چشم نام نهادم و شاعرى ضمن نكوهش او اين موضوع را در شعر هم گنجانده و گفته است :

بنى عجل مرا به درد پدرشان متهم كرده اند و كدام يك از بندگان خدا خرفت تر از عجل است ، مگر پدر ايشان يك چشم اسب خود را كور نكرد و موجب آن

شد كه در جهل او مثلها زده مى شود .

اوكعب افسانه سرا ضمن افسانه هاى خود گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است در جگر حمزه چيزى است كه مى دانيد ، اينك دعا كنيد كه خداوند از جگر حمزه به ما روزى فرمايد !

بار ديگر در افسانه سرايى خود گفت : نام گرگى كه يوسف را خورده است ، چنين و چنان بوده است . گفتند : يوسف را گرگ نخورده است . گفت : بسيار خوب اين نام كه گفتم نام همان گرگى است كه يوسف را نخورده است .

يكى از افراد احمق بنى عجل حسان بن غضبان است كه ساكن كوفه بوده است . او نيمى از خانه پدرش را به ارث برد و مى گفت مى خواهم اين نيمه خودم را بفروشم تا با پول آن نيمه ديگر را بخرم و تمام خانه از من بشود !

يكى از افراد احمق قريش ، بكار بن عبدالملك بن مروان است . باز شكارى او پريد و رفت او به سالار شرطه دمشق گفت : دروازه هاى شهر را ببند كه باز بيرون نرود !

ديگر از افراد احمق قريش ، معاوية بن مروان بن حكم است . روزى كنار دروازه دمشق بر در دكان آسيابانى منتظر آمدن برادر خود عبدالملك بن مروان بود ، خر آسيابان بر گرد سنگ آسياب مى گرديد و بر گردنش زنگوله اى بود ، معاوية بن مروان به آسيابان گفت : چرا بر گردن اين خر زنگوله بسته اى ؟ گفت : وقتى چرت مى زنم يا خسته هستم اگر صداى

زنگوله را نشنوم ، مى فهمم كه خر بر جاى خود ايستاده است و حركت نمى كند ، فرياد مى كشم و او حركت مى كند . معاويه گفت : اگر خر بر جاى خود بايستد و فقط سرش را تكان دهد زگوله صدا خواهد داد و از كجا مى فهمى كه او بر جاى خود ايستاده است ، گفت : اين خر من عقلى مانند عقل امير ندارد !

از جمله قبائل مشهور به حماقت ، قبيله ازد است . گويند چون يزيد بن مهلب بر مروانيان خروج كرد ، مسلمة بن عبدالملك براى يزيد بن مهلب نوشت : تو صاحب حكومت و فرمانروايى نيستى ، صاحب آن شخصى اندوهگين و مصيبت رسيده و خون خواه است و تو مشهورى هستى ولى مصيبت ديده و خون خواه نيستى . مردى از قبيله ازد برخاست و به يزيد گفت : پسرت مخلد را روانه كن تا كشته شود و مصيبت زده و خونخواه شوى !

معاويه مردى از قبيله كلب را به حكومت گماشت ، آن مرد روزى خطبه خواند و ضمن خطبه از مجوسيان نام برد و گفت : خدايشان لعنت كناد ، آنان با مادران خود ازدواج مى كنند ، به خدا سوگند اگر به من ده هزار درهم بدهند با مادرم ازدواج نمى كنم ، چون اين خبر به معاويه رسيد ، گفت : خداوند او را زشت بدارد ، يعنى اگر بيش از ده هزار درهم به او بدهند ، آن كار را انجام مى دهد ! و او را از حكومت عزل كرد .

شترى از هبنقه اين مرد ضرب

المثل حماقت است گم شد . نام اصلى هبنقه ، يزيد بن شروان است ، او ندا مى داد هر كس شتر را بياورد و شتر به او خواهم داد . گفتند : به چه سبب در قبال يك شتر دو شتر مى پردازى ؟ گفت : براى شيرينى پيداشدن . از عربى صحرانشين خرى دزديدند . به او گفتند : خرت را دزيدند ؟ گفت : آرى و خدا را حمد مى كنم . گفتند : براى چه حمد خدا را به جا مى آورى ؟ گفت : براى اينكه خودم سوارش نبودم ! در مسابقه اسب سوارى همين كه اسبى كه از همه جلوتر افتاده بود ، ظاهر شد يكى از تماشاچيان شروع به گفتن تكبير كرد و از شادى به جست و خيز پرداخت . مردى كه كنارش بود از او پرسيد اى جوانمرد آيا اين اسب پيشتاز از توست ؟ گفت : نه ، لگامش از من است . يكى از افراد جاهل و احمق عرب كلاب بن صعصعة است ، برادرانش براى خريدن اسبى بيرون رفتند ، او هم با ايشان رفت و در حالى كه گوساله اى را از پى مى كشيد بازگشت . پرسيدند : اين چيست ؟ گفت : اسبى است كه خريده ام ، گفتند : اين گاو است ، اى احمق مگر شاخهايش را نمى بينى . او به خانه اش رفت و شاخهاى گوساله را بريد و با آن برگشت و گفت همان گونه كه مى خواستيد او را به اسب تبديل كردم . به فرزندانش ، فرزندان سواركار گاو مى گفتند .

( 40 ) : و قال عليه السلام لبعض اصحابه فى علة اعتلها : جعل الله ما كان منك من شكواك حطا لسياتك فان المرض لا اجر فيه و لكنه بحط السيآتو يحتها حت الاوراق ، و انما الاجر القول باللسان والعمل بالايدى و الاقدام ، و ان الله سبحانه يدخل بصدق النية و السريرة الصالحة منيشاء من عباده الجنة

و او كه درود بر او باد به يكى از يارانش در بيمارى او چنين فرمود : خداوند آنچه را كه از آن شكايت دارى بيمارى تو را مايه كاستن گناهانت قرار دهد . در بيمارى مزدى نيست ولى گناهان را مى كاهد و همچون فروريختن برگ درختان آن را فرو مى ريزد . مزد در گفتار با زبان و كردار با دستها و گامهاست و همانا كه خداوند سبحان به سبب نيت راست و نهاد پسنديده ، هر كس از بندگان خود را كه بخواهد به بهشت درمى آورد . ( 273 )

( 41 ) : آن حضرت درباره خباب چنين فرموده است :

يرحم الله خباب بن الارت ، فلقد اسلم راغبا ، و هاجر طائعا و قنع بالكفاف ، و رضى عن الله ، و عاش مجاهدا

طوبى لمن ذكرالمعاد ، و عمل للحساب ، و قنع بالكفاف ، و رضى عن الله ( 274 )

خداى خباب بن ارت را رحمت فرمايد ، كه با ميل و رغبت مسلمان شد و فرمانبردار هجرت كرد و به آنچه بسنده بود قناعت كرد و از خداى خشنود بود و مجاهد زندگى كرد .

خوشا بر آن كس كه معاد را فراياد آورد و براى حساب كار كرد و به آنچه بسنده بود قناعت كرد و از خداى خشنود بود .

خباب بن الارت

نام و نسب او ، خباب بن ارت بن جندلة بن سعد بن خزيمة بن كعب بن سعد بن زيد منات بن تميم است ، كنيه او را ابوعبدالله و ابومحمد و ابويحيى گفته اند . گروهى او را به اسيرى گرفتند و در مكه او را فروختند . ( 275

) مادرش هم از زنانى بود كه ختنه مى كردند .

خباب از فقراى برگزيده مسلمانان است . او بيمار هم بود . در دوره جاهلى هم بنده اى آهنگر بود كه شمشير مى ساخت . او از مسلمانان بسيار قديمى است و گفته شده است ششمين مسلمان است . در جنگ بدر و ديگر جنگها شركت مى كرد و از شمار شكنجه شدگان در راه خداوند است . عمر بن خطاب به روزگار خلافت از او پرسيد از مردم مكه چه كشيدى ؟ گفت : پشت مرا نگاه كن ، عمر به پشت او نگريست و گفت : تاكنون پشت هيچ مردى را چنين نديده ام ، خباب گفت : آرى ، براى من آتشى مى افروختند و مرا با پشت بر آن مى افكندند و چربى و آب گوشتهاى پشت من آن را خاموش مى كرد .

بارى ديگر كه خباب پيش عمر آمد ، عمر گفت : او را نزديك و نزديكتر بنشانيد .

سپس به او گفت : هيچ كس جز تو شايسته براى نشستن اين جا نيست ، مگر عمار بن ياسر اگر بيايد . خباب ساكن كوفه شد و در همان شهر به سال سى و هفت و هم گفته شده است به سال سى و نهم پس از شركت در جنگهاى صفين و نهروان در التزام على عليه السلام درگذشت .

على عليه السلام بر پيكرش نماز گزارد و عمر او به هنگام مرگ هفتاد و سه سال بود و پشت كوفه به خاك سپرده شد .

پسرش عبدالله بن خباب را خوارج كشتند و على عليه السلام

خون او را از ايشان مطالبه كرد و همين موضوع را بر ايشان حجت مى آورد ، و اين موضوع را پيش از اين آورديم . ( 276 )

( 42 ) : و قال عليه السلام : لو ضربت خيشوم المؤ من بسيفى هذا على ان يبغضنى ماابغضنى ، و لو صببت الدنيا بجماتها على المنافق على ان يحبنى ما احبنى ، و ذلك انهقضى فانقضى على لسان النبى الامى صلى الله عليه و آله انهقال : يا على لا يبغضك مومن ، و لا يحبك منافق

اگر با اين شمشير خود بر بينى مؤ من زنم تا مرا دشمن بدارد ، مرا دشمن نخواهد داشت و اگر همه جهانيان را بر منافق فرو ريزم كه مرا دوست بدارد ، دوستم نخواهد داشت و اين بدان سبب است كه قضا جارى شد و بر زبان پيامبر امى صلى الله عليه و آله گذشت كه فرمود : اى على مؤ من تو از دشمن نمى دارد و منافق تو را دوست نمى دارد . ( 277 )

مراد على عليه السلام از بيان اين فصل يادآورى مطالبى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد او فرموده است كه تو را مؤ من دشمن نمى دارد و منافق دوست نمى دارد ، و اين سخن حقى است كه ايمان و دشمن على عليه السلام با يكديگر جمع نمى شود ، زيرا دشمن داشتن على عليه السلام گناه كبيره است و كسى كه مرتكب گناه كبيره مى شود در نظر و عقيده ما ، مسلمان ناميده نمى شود . منافق هم كسى است كه تظاهر به اسلام مى كند و در باطن كافر است ، و كافر نمى تواند به اعتقاد خود على را دوست بدارد زيرا مقصود از اين خبر ، محبت دينى است و كسى كه معتقد به اسلام نباشد نمى تواند هيچ كس از اهل اسلام را به سبب مسلمانى دوست بدارد تا چه رسد در مورد على عليه

السلام آن هم با توجه به جهاد او در راه دين . بنابراين ، اين سخن حق است و در كتابهاى صحاح به صورتى ديگر نقل شده است كه چنين است : كسى جز مؤ من تو را دوست نمى دارد و كسى جز منافق تو را دشمن نمى دارد . و ما در مباحث گذشته اين كلمه را شرح داديم .

( 43 ) : سيئة تسوك خير عندالله من حسنة تعجبك ( 278 )

گناهى كه تو را زشت آيد در پيشگاه خداوند بهتر از كار نيكى است كه تو را شگفت آيد .

اين سخن حق است زيرا هرگاه گناهى از انسان سرزند و او را زشت آيد و پشيمان شود و به راستى توبه كند ، توبه او گناهش را از ميان مى برد و عقابى را كه مستحق آن بوده است ، برطرف مى سازد و پاداش توبه هم براى او حاصل مى شود . ولى آن كس كه واجبى را اطاعت مى كند و مستحق ثواب مى شود اگر بر خود شيفته شود و به خداوند متعال با علم خود ناز فروشد و بر مردم تكبر كند ، ثواب عبادتش به سبب شيفتگى و غرور و نازكردن به خداوند متعال از ميان مى رود ، نه ثوابى مى برد و نه عقابى مى بيند و آن دو يكديگر را نفى مى كند ، و ترديد نيست آن كس كه ثواب توبه براى او فراهم مى شود و عقاب معصيت از او ساقط مى گردد ، بهتر از كسى است كه كارى انجام دهد كه نه برايش سودى داشته باشد و نه زيانى .

( 44 ) : قدر الرجل على قدر همته و صدقه على قدر مروءته و شجاعته على قدر انفتهو عفته على قدر غيرته ( 279 )

ارزش مرد به اندازه همت اوست و راستى او به اندازه جوانمردى اش ، دليرى او به اندازه ننگ داشتن اوست و پاكدامنى او به اندازه غيرت اوست .

( 45 ) : الظفر بالحزم ، والحزم باجالة الراءى ، والراءى بتحصين الاسرار ( 280 )

پيروزى به دورانديشى است و دورانديشى در به كارگيرى انديشه و انديشه در نگهداشتن رازهاست .

( 46 ) : احذروا صولة الكريم اذا جاع ، و اللئيم اذا شبع ( 281 )

حذر كنيد از حمله شخص بزرگوار هنگامى كه گرسنه شود و از فرومايه و زبون چون سير شود .

منظور از گرسنگى و سيرى آنچه ميان مردم معمول است ، نيست ، بلكه منظور اين است كه از حمله شخص گرامى هنگامى كه ستم بر او شود و خوار گردد ، پرهيز كنيد و از حمله فرومايه به هنگامى كه توانگر گردد . نظير و مناسب با معنى اول اين سخن شاعر است كه مى گويد :

آزاده زير ستم و زبونى شكيبايى نمى ورزد و همانا خر شكيبايى مى كند .

و نظير و مناسب معنى دوم ، اين شعر ابوالطيب متنبى است كه مى گويد :

هرگاه بزرگوار را گرامى دارى ، او را مالك شده اى و اگر فرومايه را گرامى دارى سركشى مى كند .

( 47 ) : قلوب الرجال وحشية ، فمن تاءلفها اقبلت عليه ( 282 )

دل مردمان رمنده است ، هر كس به آن الفت بخشيد به او رو مى آورد .

( 48 ) : عيبك مستور ما اسعدك جدك

تا هنگامى كه بخت تو را يارى كند عيب تو پوشيده خواهد بود . ( 283 )

درباره بخت و اقبال مردم بسيار سخن گفته اند و تاكنون درباره معنى آن تحقيق نشده است ، يكى از مردم گفته است چون بخت روى آورد ، ماكيان روى ميخ تخم مى نهند و چون بخت برگردد هاون سنگى در آفتاب مى تركد ، و از سخن حكيمان است كه بخت سنگى را چنان در بر مى گيرد كه او را پروردگار مى خوانند .

ابوحيان مى گويد : كارهاى شگفت انگيزى كه از ابن جصاص سرزده و نشانه كودنى و نابخردى اوست ، بسيار زياد است به گونه اى كه در آن باره كتابهايى تصنيف شده است . از جمله آنكه شنيد كسى غزل عاشقانه اى مى خواند كه در آن نام هند آمده بود ، آن را كارى بسيار زشت دانست و گفت : خويشاوندان پيامبر را جز به نيكى ياد مكنيد . چيزهاى ظريف تر از اين هم از او نقل شده است ، در عين حال بخت و سعادت او هم ضرب المثل بود و اموال او چنان بود كه براى قارون هم آن اندازه گرد نيامده بود .

ابوحيان مى گويد : مردم از اين موضوع شگفت مى كردند و چنان شده بود كه گروهى از كامل مردان بغداد مى گفتند : ابن جصاص دورانديش تر و عاقل مردم است ، و همو بود كه توانست كدورت ميان معتضد و خمارويه بن احمد بن

طولون ( 284 ) را برطرف سازد و عهده دار سفارت ميان آن دو گرديد و به طرز بسيار پسنديده اى توفيق يافت و از قطرالندى دختر خمارويه براى معتضد خواستگارى كرد و او را از مصر به بهترين ترتيب و صورت به بغداد گسيل كرد . ولى ابن جصاص تظاهر به نادانى و غفلت و بلاهت و كم عقلى مى كرد تا بدان وسيله اموال و نعمت خويش را پاسدارى كند و چشم تنگ نظران و رشك دشمنان را از خويش دفع كند .

ابوحيان مى گويد : به ابوغسان بصرى گفتم چنين گمان مى كنم كه آنچه كامل مردان بغداد مى گويند درست است زيرا معتضد عباسى با حزم و عقل و كمال و درست انديشى خود ، در غير آن صورت را براى سفارت و مذاكره درباره صلح انتخاب نمى كرد و معلوم است كه نسبت به كارهاى آينده او اعتماد داشته است و لابد از گذشته او هم كارهاى بزرگ مشاهده شده است وگرنه مگر ممكن است كارى كه به تباهى كشيده و سخت دشوار شده است با فرستادن شخصى كودن و سفارت مردى بيخرد به اصلاح انجامد ! ابوغسان گفت : به هر حال بخت و اقبال ، احوال نابخرد را دگرگون مى كند و عيب احمق را پوشيده مى دارد و از آبروى سفله و نادان دفاع مى كند .

به زبان او سخن درست و به فكر او راءى روشن القاء مى كند و كوشش او را نتيجه بخش قرار مى دهد و بخت و اقبال چنان است كه عاقلان را به استخدام درمى آورد و كسى كه

نيكبخت است و اقبال يار اوست همه آراء و افكار عاقلان و دانشمندان را در برآوردن شده است ، ولى بخت و اقبال او حماقت و آثار نابخردى او را كفايت كرده است ، و اگر بدانى كه چگونه خردمند بى اقبال گرفتار سختى و اشتباه و محروم بودن مى شود ، خواهى دانست كه شخص نادان خوش اقبال به چيزهايى مى رسد كه عالم در پناه علم خود به آن نمى رسد .

ابوحيان مى گويد : به ابوغسان بصرى گفتم : اين بخت و اقبال چيست ؟ كه همه اين احكام بر آن وابسته است ؟ گفت : عبارتى كه بتوانم آن را بيان كنم ندارم ولى از راه اعتبار و تجربه و شنيدن از كوچك و بزرگ به آن علم كافى دارم ، و به همين سبب از زنى از اعراب شنيده شد كه چون پسرك خويش را مى گرداند ، برايش چنين سخن مى گفت : خداوند به تو بخت و اقبالى ارزانى فرمايد كه خردمندان در پناه آن خدمتكار تو باشند نه اينكه عقلى دهد كه بدان وسيله خدمتكار نيك بختان باشى .

( 49 ) : اولى الناس بالعفو اقدرهم على العقوبة ( 285 )

سزاوارترين مردم به عفوكردن ، تواناترين ايشان بر عقوبت است .

در مورد عفو و بردبارى سخنان مفصل و كافى بيان داشته ايم .

احنف گفته است : هيچ چيز به چيزى پيوسته تر از بردبارى به عزت نيست .

حكيمان گفته اند : براى آدمى شايسته است كه چون كسى را كه مستحق عقوبت است عقوبت مى كند ، در انتقام گرفتن همچون جانور درنده نباشد و نبايد تا شدت خشم او تسكين نيافته است

، عقوبت كند كه مبادا مرتكب كارى شود كه روا نيست و بدين سبب است كه سنت پادشاه بر اين قرار گرفته است كه نخست گنهكار را زندانى كند تا بر گناه او بنگرد و دقت كند . گنهكارى را به حضور اسكندر آوردند ، از گناهش درگذشت ، يكى از همنشيان گفت : پادشاها اگر من به جاى تو بودم او را مى كشتم . اسكندر گفت : اينك كه تو به جاى من نيستى و من به جاى تو نيستم ، او كشته نخواهد شد .

به اسكندر خبر رسيد كه يكى از يارانش بر او عيب مى گيرد . به اسكندر گفته شد : پادشاها اگر صلاح دانى بايد او را به سختى عقوبت كنى . گفت : در آن صورت براى اجتناب از من زبان گسترده تر و داراى عذر بيشتر خواهد بود .

و حكيمان همچنين گفته اند : خوشى عفو گواراتر از خوشى انتقام است ، كه همراه خوشى ، عاقبت پسنديده هم هست و حال آنكه خوشى انتقام را درد پشيمانى همراه است . و هم گفته اند پست و فرومايه تر حالت قدرتمند ، عقوبت كردن است كه در واقع نمودارى از بى تابى است ، و هر كس خشنود باشد كه ميان و او ستمگر فقط پرده نازكى وجود داشته باشد ، بايد كه داد دهد .

( 50 ) : السخاء ما كان ابتداء فاذا كان عن مساءلة و خياء و تذمم ( 286 )

سخاوت آن است كه در آغاز بدون خواهش باشد و آن گاه كه در پى خواهش باشد ، شرمندگى يا از بيم نكوهش است .

( 51 ) : لا غنى كالعقل ، و لا فقر كالجهل ، و لا ميراث كالادب ، و لا ظهير كالمشاورة ( 287 )

هيچ توانگرى چون عقل نيست و هيچ فقرى چون جهل نيست ، هيچ ميراثى همچو ادب نيست ، و هيچ پشتيبانى چون مشورت نيست .

ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل از قول ابوعبدالله عليه السلام نقل مى كند كه فرموده است : پنج چيز است كه اگر در كسى نباشد خير و بهره درخورى در او نخواهد بود ، عقل و دين و حيا و حسن خلق . و نيز فرموده است : چيزى ميان مردم از اين پنج چيز كمتر تقسيم نشده است . يقين و قناعت و صبر و شكر و پنجمى كه با آن همه اينها كامل مى شود عقل است . و نيز فرموده است : نخستين چيزى كه خداوند آفريد عقل بود و به او فرمود روى كن ، عقل روى كرد و سپس فرمود پشت كن ، پشت كرد . خداى فرمود هيچ آفريده اى محبوب تر از تو در نظر خود نيافريده ام ، كه پاداش و عقاب ويژه توست .

و همو كه درود بر او باد گفته است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : خداوند ناتوانى را كه داراى زبر نيست دشمن مى دارد و فرمود زبر يعنى عقل .

و از همو كه درود بر او باد از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرموده است : چيزى را برتر از عقل ، خداوند براى بندگان تقسيم نفرموده است

، خواب عاقل برتر از بيدارى جاهل است و روزه نگرفتن مستحبى او و برتر از روزه جاهل است و برجاى ماندن عاقل و درنگ او برتر از حركت جاهل است ، و خداوند هيچ پيامبرى را تا به كمال عقل نرسد ، مبعوث نمى فرمايد و بايد كه عقل او از عقل همه امتش برتر باشد و آنچه در دل دارد ، برتر از اجتهاد همه مجتهدان است . و بنده ، فرايض خداى متعال را ادا نخواهد كرد مگر آنكه نخست انديشيده باشد و همه عبادت كنندگان خود به آن چيزى كه عاقل مى رسد ، نمى رسند .

عاقلان همان اولوالالباب هستند كه خداى متعال درباره آنان فرموده است و پى نبرند مگر خردمندان اوالالباب .

مردى از ياران ابوعبدالله امام صادق عليه السلام كه خود از ايشان شنيده بود كه مى فرمود هرگاه حسن احوال مردى را براى شما نقل كردند ، به حسن عقل او بنگريد كه به ميزان عقل خود پاداش داده مى شود ، به ايشان گفت : اى پسر رسول خدا ، مرا همسايه اى است كه بسيار صدقه مى دهد و بسيار نماز مى گزارد و بسيار به حج مى رود ، و او را بدى و زيانى نيست . امام صادق پرسيد عقل او چگونه است ؟ گفت : عقلى ندارد ، فرمود : آن اعمال او فرا نمى رود .

و از همان حضرت روايت است كه خداوند هيچ پيامبرى را جز عاقل برنمى انگيزد و برخى از پيامبران در آن باره بر برخى ديگر رجحان دارند و داود ( ع ) ، سليمان

( ع ) را به جانشينى خود نگماشت تا عقل او را بياموزد و سليمان سيزده ساله بود . و سى سال در پادشاهى درنگ كرد . به صورت مرفوع از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است كه عقل هر كس ، دوست او و نادانى هر كس ، دشمن اوست و نيز به صورت مرفوع از همان حضرت نقل شده است كه ما گروه پيامبران با مردم به ميزان عقل ايشان سخن مى گوييم .

ابوالعباس مبرد مى گويد : از ابوعبدالله عليه السلام پرسيده شد : عقل چيست ؟ فرمود : آنچه با آن خداوند رحمان پرستش و بهشت كسب شود .

و همو مى گويد : از ابوجعفر عليه السلام روايت است كه فرموده است : موسى عليه السلام مردى از بنى اسرائيل را به سبب طولانى بودن سجده ها و طولانى بودن سكوت او به خود نزديك ساخت و هرجا كه مى رفت ، او همراهش بود . روزى همراه او از كنار مرغزارى كه علفهاى آن موج مى زد گذشت ، آن مرد آهى كشيد ، موسى ( ع ) فرمود : چراه آه كشيدى ؟ گفت : آرزو كردم كه اى كاش خداى مرا خرى مى بود كه آن را در اين مرغزار مى چرانيدم . موسى ( ع ) از اندوه اين سخن كه از او شنيد مدتى دراز چشم بر زمين دوخت . به موسى وحى آمد كه چه چيز از سخن اين بنده مرا زشت شمردى ، من بندگان خويش را به ميزان عقلى كه به آنان عرضه داشته ام مى گيرم

.

ابوالعباس مى گويد : از على عليه السلام روايت شده است كه جبريل سه چيز براى آدم عليه السلام آورد كه يكى را برگزيند و دو چيز را رها كند . آن سه چيز عقل و آزرم و دين بود ، آدم عليه السلام را برگزيد ، جبريل به آزرم و دين گفت : برگرديد ، آن دو گفتند به ما فرمان داده شده است آنجا باشيم كه عقل آنجاست ، گفت : خود دانيد و آدم عليه السلام بر هر سه فائز آمد .

درباره اين سخن على عليه السلام كه فرموده است و ميراثى چون ادب نيست . ، من در پندنامه هاى ايرانيان از گفته بزرگمهر ديده ام كه گفته است : پدران براى پسران خويش ميراثى ارزنده تر از ادب برجاى نمى گذارند كه اگر فرزندان از پدران به ارث برند ، در پناه آن مال هم به دست مى آورند ، در حالى كه اگر مال بدون ادب براى ايشان به ميراث نهند ، مال را هم با جهل و بى ادبى از ميان مى برند و از ادب و مال تهى دست مى شوند .

و گفته شده است : بر شما باد به ادب كه در سفر يار است و در تنهايى همنشين و مايه زيور انجمن و وسيله اى براى حاجت خواستن است .

بزرگمهر گويد : آن كس كه ادبش فزون شود ، شرفش فزون مى شود ، هر چند پيش از آن از فرومايگان بوده باشد ، نامور مى شود ، اگر چه گمنام بوده باشد و سرورى و مهترى خواهد كرد ، هر

چند بيگانه و غريب بوده باشد ، و حاجتها به سوى او افزون مى شود ، هر چند تهيدست باشد .

يكى از پادشاهان به يكى از وزيران خود گفت : بهترين چيز كه بنده ارزانى شود چيست ؟ گفت : عقلى كه در پناه آن نيكو زندگى كند . گفت : اگر آن را نداشت ، گفت : ادبى كه با آن آراسته گردد . گفت : اگر آن را نداشت ، گفت : مالى كه در پناهش پوشيده بماند .

گفت : اگر آن را نداشت ، گفت : صاعقه اى كه او را بسوزاند و بندگان و سرزمينها را از او آسوده گرداند .

( 52 ) : الصبر صبران : صبر ما تكره ، و صبر عما تحب ( 288 )

شكيبايى دوگونه است ، شكيبايى بر آنچه خوش نمى دارى و شكيبايى از آنچه خوش مى دارى .

نوع نخست از نوع دوم دشوارتر است ، زيرا اولى شكيبايى بر مضرت و زيانى است كه نازل مى شود و دومى صبر از چيزى است كه آدمى انتظار وصول آن را دارد و هنوز حاصل نشده است ، و درگذشته سخنى مفصل درباره صبر گفتيم .

از بزرگمهر در گرفتارى كه براى او پيش آمده بود ، پرسيدند : چگونه اى ، گفت : انديشيدن در چهار مورد اين گرفتارى را بر من سبك مى كند ، نخست آنكه مى گويم از قضا و سرنوشت چاره اى نيست ، دوم آنكه مى انديشم كه اگر شكيبايى نكنم ، چه كنم ، سوم آنكه مى گويم ممكن است گرفتارى اى از اين سخت تر هم وجود داشته باشد و چهارم آنكه مى گويد گشايش كار نزديك باشد .

انوشروان

گفته است : همه كارهاى دنيا بر دو گونه است و نوع سومى ندارد ، يا چيزهايى است كه براى دفع آن چاره اى هست كه در آن صورت شكيبايى و حوصله كردن داروى آن است ، يا چيزهايى است كه براى آن چاره اى نيست كه صبر و شكيبايى شفاى آن است .

( 53 ) : الغنى فى الغربة وطن ، و الفقر فى الوطن غربة

توانگرى در غربت چون در وطن ماندن است و فقر در وطن در غربت به سر بردن .

در مطالب گذشته سخن كافى درباره توانگرى و فقر و ستودگى و ناستودگى آن گفته ايم همان گونه كه عادت ماست كه خوبيها و بديهاى چيزى را مى گوييم و اينك افزون بر آن مى گوييم .

مردى به بقراط گفت : اى حكيم سخت درويش و بينوايى ، گفت : اگر آسايش درويشى را بشناسى ، اندوه خوردن بر خودت ، تو را از اندوه خوردن براى من بازمى دارد ، درويشى پادشاهى است كه بر آن محاسبه نيست .

و گفته اند : ناتوان ترين مردم كسى است كه توانگرى را تحمل نكند .

به كندى ( 289 ) گفته شد : فلان كس توانگر است ، گفت : مى دانم كه مال دارد ، ولى نمى دانم توانگر است يا نه ، چون نمى دانم در مال خود چگونه عمل مى كند .

به اين عمر گفته شد : زيد بن ثابت درگذشته است و دويست هزار درهم برجاى نهاده و ترك كرده است . گفت : آرى ، او از مال دست برداشته و رها كرده است ولى مال گرفتارى حساب آن او را رها نكرده است .

و گفته شده است : براى تو در شرف فقر همين بس كه كسى را نمى بينى براى اينكه فقير شود ، عصيان پروردگار را پيشه سازد و همين موضوع را شاعرى هم در شعر گنجانيده و گفته است : اى سرزنش كننده درويشى ، دلگير مباش كه اگر پند و عبرت بگيرى ، عيب توانگرى بيشتر است ، تو در جستجوى توانگرى از فرمان خدا سرپيچى مى كنى ولى براى آنكه فقير شوى عصيان خدا نمى كنى .

و گفته شده است : حلال قطره قطره فرو مى چكد و حرام به صورت سيل مى آيد .

( 54 ) : القناعة مال لاينفد

قناعت مالى است كه پايان نمى پذيرد .

سيدرضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد : اين سخن از پيامبر صلى الله عليه و آله هم روايت شده است .

در مباحث گذشته نكته هاى گرانقدرى درباره قناعت گفتيم و اينك افزونيهاى ديگرى مى آوريم . از سخن حكيمان است كه در قبال درويشى باقناعت مقاومت كنيد ، و بر توانگر با تعفف چيره شويد ، و با كردار نيك رنج حسود را افزون كنيد و با نام نيك و بر مرگ غلبه كنيد .

و گفته شده است : مردم دو گروهند ، كسى كه مى يابد و بسنده نمى كند و كسى كه در جستجو و نمى يابد ، و شاعر اين سخن را گرفته و چنين گفته است : مردم يا يابنده غيرقانع به روزى خود هستند يا جستجوگرى كه نمى يابند .

مردى ، بقراط را ديد كه علف مى خورد ، گفت : اگر خدمت پادشاه مى كردى نيازمند به خوردن

علف نمى بودى . بقراط گفت : و اگر تو علف مى خوردى نيازمند خدمت به پادشاه نبودى .

( 56 ) : المال مادة الشهوات ( 290 )

مال مايه شهوتهاست .

در گذشته سخن ما درباره نكوهش و ستايش مال بيان شد .

عربى صحرانشين به پسران خود گفت : درهمها را جمع كنيد كه مايه پوشيدن جامه پسنديده و خوراندن گرده نان است .

گفته شده است : سه تن مال را بر جان خويش ترجيح مى دهند بازرگان دريايى و جنگجوى مزدور و كسى كه براى صدور حكم رشوه مى گيرد و اين يكى از همه بدتر است ، براى اينكه آن دو تن ديگر چه بسا به سلامت مانند ولى سومى از گناه به سلامت نمى ماند .

در عين حال گفته اند : خداوند متعال در گفتار خود مال را خير ناميده است در آنجا كه مى فرمايد اگر خيرى باقى بگذارد ( 291 ) و آنجا كه مى فرمايد او در دوست داشتن خير مال سخت استوار است . ( 292 )

( 57 ) : من حذرك ، كمن بشرك

آن كس كه تو را مى ترساند و برحذر مى دارد چون كسى است كه تو را مژده رساند .

اين سخن نظير سخنى است كه گفته اند از فرمان كسانى كه تو را به گريه وامى دارند ، پيروى كن ، نه از فرمان كسانى كه تو را به خنده وامى دارند . و نظير آن اين است كه دوست تو كسى است كه تو را نهى كند ، نه آن كس كه تو را تشويق كند . و اين سخن كه خداى رحمت كند كسى را كه عيبهاى مرا نشانم دهد . منظور از تحذير ، خيرخواهى است كه واجب است و آن شناساندن چيزى به انسان است كه صلاح او در

آن است و مايه دفع زيان مى گردد .

در خبر صحيح آمده است كه دين همان خيرخواهى است ، گفته شد : اى رسول خدا نسبت به چه كسى ؟ فرمود : براى عموم مسلمانان . نخستين چيزى كه بر انسان واجب است ، اين است كه خود را بيم دهد و نفس خويش را خيرخواهى كند ، هر چند به ظاهر اين خيرخواهى براى او زيان داشته باشد و به همين مورد در كتاب خدا اشاره شد كه فرموده است :

اى كسانى كه گرويده ايد براى خدا به عدالت گواهى دهندگان باشيد اگر چه به زيان خودتان باشد ( 293 ) و فرموده است و چون مى گوييد عدالت كنيد هر چند كه خويشاوند باشند . ( 294 ) معنى اين سخن على عليه السلام كه فرموده است چون كسى است كه تو را مژده دهد اين است كه سزاوار است از بيم دادن و تحذير او شاد شوى ، همان گونه كه اگر به كارى كه آن را دوست دارى مژده ات دهد ، شاد مى شوى و بايد در اين باره از او سپاسگزارى كنى ، كه اگر او براى تو اراده خير نكرده باشد ، تو را از اينكه در شر گرفتار شوى برحذر نمى دارد .

( 58 ) : اللسان سبع ، ان خلى عنه عقر ( 295 )

زبان درنده اى است كه اگر واگذارندش ، بگزد . ( 296 )

قبلا در اين باره سخنى مفصل گفتيم .

گفته شده است : اگر در سخن گفتن رسيدن و درك كردن است ، در سكوت عافيت نهفته است .

حكيمان گفته اند : سخن گفتن شريف ترين چيزى است

كه انسان به آن ويژه شده است زيرا بزرگترين مشخصه آدمى از ديگر جانوران است و بدين جهت خداوند سبحان فرموده است آدمى را آفريد گفتار روشن را به او آموخت . ، بدون آنكه ميان اين دو جمله واو عطف بياورد ؛ و اين بدان سبب است كه جمله دوم تفسير جمله نخست است و عطف بر آن نيست ، يعنى اگر گفتار آدمى گرفته شود انسانيت او مرتفع مى شود و به همين سبب است كه گفته شده است : اگر زبان نباشد ، آدمى فقط جاندار مهمل و صورتى بيش نيست . شاعر هم گفته است :

نيمى از جوانمرد زبان و نيمى ديگر دل اوست وگرنه چيزى جز صورتى مركب از گوشت و خون باقى نمى ماند .

( 59 ) : المراءة عقرب حلوة اللسبة

زن كژدمى است شيرين گزنده

به سقراط گفته شد كدام يك از درندگان گستاخ تر است ؟ گفت : زن .

حكيمى به زنى كه بر درختى به دار كشيده شده بود نگريست و گفت : اى كاش هر درختى چنين ميوه اى داشته باشد .

يكى از حكيمان معلمى را ديد كه به دوشيزه اى نوشتن مى آموزد ، گفت : بر بدى ، بدى ميفزاى ، همانا تيرى را زهرآلود مى كنى كه روزى آن را خواهد زد .

يكى از حكيمان كنيزكى را ديد كه آتش با خود مى برد ، گفت : آتش بر آتش و آن كس كه آن را مى برد بدتر است از چيزى كه مى برد .

يكى از حكيمان زنى لاغر را به همسرى گرفته بود ، در آن باره از او پرسيدند

گفت : از بدى و شر كمتر و كوچكترش را برگزيده ام .

فيلسوفى بر در خانه خود نوشته بود : هرگز شرى به اين خانه وارد نشده است .

يكى از يارانش گفت : بنويس جز زن .

در حديث مرفوع آمده است از زنان بد به خدا پناه بريد و از نيكان ايشان هم برحذر باشيد .

سلاح ابليس از كنايه هاى مشهورى است كه در مورد زنان گفته شده است .

در حديث آمده است زنان دامهاى شيطان اند و فتنه اى را زيان بخش تر از زنان براى مردان پس از مرگ خودم باقى نگذاشته ام .

و هم در حديث آمده است كه زن دنده كژ است ، اگر با او مدارا كنى از او بهره مند مى شوى و اگر بخواهى آن را راست كنى ، او را خواهى شكست .

در امثال آمده است هيچ كنيزى را در سالى كه او را خريده اى و هيچ زن آزاده اى را در سال نخست ازدواج با او ستايش مكن .

يكى از گذشتگان گفته است . مكر زنان شيطان بزرگتر است كه خداوند متعال ضمن يادكردن از شيطان فرموده است همانا كيد شيطان سست است . ( 297 ) و زنان را ياد كرده و فرموده است : اين از مكر و كيد شماست كه كيد شما بزرگ است . ( 298 ) از سخنان عبدالله ماءمون درباره زنان است كه آنان همگى بد هستند و بدترين چيزى كه در مورد ايشان است ، اين است كه چاره اى از آنان نيست .

( 60 ) : اذا حييت بتحية فحى باحسن منها ، و اذا اسديت اليك يد فكافئها بما يربىعليها ، والفضل مع ذلك للبادى

چون تو را تحيت و

درودى گويند به از آن پاسخ گوى ، و چون دستى به تو نعمتى ارزانى داشت با نعمتى فزون تر آن را جبران كن و با اين همه فضيلت براى آغازگر است .

جمله نخست مقتبس از قرآن عزيز است ( 299 ) و جمله دوم متضمن معنى مشهورى است و مقصود از جمله سوم تحريض به كرم و بزرگوارى و تشويق به كار پسنديده است .

مدائنى نقل مى كند كه در خراسان مردى همراه مردم به حضور اسد بن عبدالله قشيرى ( 300 ) آمد و گفت : خداوند كارهاى امير را قرين به صلاح دارد ، مرا بر تو حق نعمتى است . اسد گفت : نعمت تو چيست ؟ گفت : فلان روز ركابت را گرفتم و سوار شدى ، گفت : راست مى گويى نياز تو چيست ؟ گفت : مرا به حكومت ابيورد بگمار . گفت : به چه سبب ؟ گفت : براى آنكه صدهزار درهم به چنگ آورم . اسد گفت : هم اكنون فرمان مى دهيم كه صدهزار درهم را به تو بدهند و بدين گونه تو را به آنچه دوست مى دارى رسانده ايم و آن دوست خود را هم بر حكومتش باقى گذاشته ايم . آن مرد گفت : خداى كار امير را قرين صلاح دارد ، خواسته مرا آن چنان كه بايد بر نياوردى . اسد گفت : براى چه ، من آنچه كه آرزو داشتى به تو دادم . گفت : پس اميرى و محبت امر و نهى كردن كجا مى رود . اسد گفت : تو را حاكم ابيورد قرار مى

دهم و پولى را هم كه براى تو فرمان دادم ، در اختيارت مى گذارم و اگر هم تو را از حكومت ابيورد بركنار سازم ، از محاسبه معاف خواهم داشت . گفت : به چه سبب مرا بركنار سازى كه بركنارى يا به سبب ناتوانى است يا به سبب خيانت و من از آن دو برى هستم ، اسد گفت : تا هنگامى كه خراسان در اختيار ما باشد تو امير ابيورد خواهى بود . و آن شخص تا هنگامى كه اسد از حكومت خراسان بركنار شد ، همچنان حاكم ابيورد بود .

مدائنى مى گويد : مردى پيش نصر بن سيار آمد و قرابت خود را با او متذكر شد نصر پرسيد : قرابت تو چيست ؟ گفت : فلان بانو ، من و تو را زاييده است . نصر گفت : قرابتى با رخنه و گسسته است ، آن مرد گفت : در اين صورت چون مشك فرسوده و پاره اى است كه اگر آن را رقعه زنند از آن استفاده مى شود . نصر گفت : نيازت چيست ؟ گفت : صد ماده شتر باردار و صد ماده بز همراه بزغاله هايش . نصر گفت : صد بز آماده است ، آن را بگير ، اما در مورد ماده شترها فرمان مى دهيم بهاى آن را به تو بپردازد .

شعبى مى گويد : در مجلس زياد بن ابيه حضور داشتم ، مردى هم حضور داشت كه گفت : اى امير مرا بر تو رحمتى است ، اجازه مى دهى بگويم ؟ گفت : بگو . آن مرد به زياد گفت

: تو را در حالى كه پسربچه اى بودى و دو زلف داشتى در طائف ديدم كه گروهى از پسربچه ها تو را احاطه كرده بودند و تو يكى از آنان را با لگد و ديگرى را با سر از خود مى راندى و ديگرى را با دندانهايت گاز مى گرفتى ، آنها گاهى از تو كناره مى گرفتند و گاه فرصت پيدا مى كردند و تو را مى زدند ، تا آنكه شمارشان بيشتر شد و از تو نيرومندتر شدند . من خود را رساندم و در حالى كه سلامت بودى از ميان ايشان بيرون كشيدم و حال آنكه همگى زخمى بودند . زياد پرسيد : راست مى گويى تو همان مردى ؟ گفت : آرى من همانم . زياد گفت : نياز تو چيست ؟ گفت : اينكه از گدايى بى نياز شوم . زياد به غلام خود گفت : اى غلام هر سيمينه و زرينه اى كه پيش توست به او بده و چون نگريست در آن پنجاه و چهار هزار درهم گرفته بود كه آن مرد همه را گرفت و رفت . پس از اين موضوع به آن مرد گفتند : آيا به راستى زياد را در كودكى به آن حال ديده اى ؟ گفت : آرى به خدا سوگد او را در حالى ديدم كه فقط دو پسربچه كه چون دو بزغاله بودند ، اطراف او را گرفته بودند و اگر من به يارى او نمى شتافتم ، گمان مى كنم همان دو او را كشته بودند .

مردى پيش معاويه كه در جلسه بارعام خود بود آمد و گفت

: اى اميرالمؤ منين مرا بر تو حق و حرمتى است . گفت : چيست ؟ گفت : روز جنگ صفين كه اسبت را آورده بودند كه از آوردگاه بگريزى و عراقيان هم نشانه هاى پيروزى را ديده بودند ، من خود را به تو نزديك ساختم و گفتم به خدا سوگند اگر هند دختر عتبه مادر معاويه به جاى تو بود ، نمى گريخت و فقط مرگ با كرامت يا زندگى ستوده را مى پذيرفت ، تو كجا مى گريزى و حال آنكه عرب لگام كارها و رهبرى خود را به تو سپرده است و تو به من گفتى : اى بى مادر آرام سخن بگو . ولى پايدارى كردى و در آن حال نگهبانان ويژه تو و خودت به جنبش آمديد و شعرى تمثل جستى كه اين بيت آن را حفظ كردم هرچه دلم نيرومندتر و استوارتر مى شد ، مى گفتم برجاى باش تا ستوده باشى يا از زندگى آسوده شوى . ( 301 ) معاويه گفت : راست گفتى ، هم اكنون هم دوست مى دارم آرام و آهسته سخن بگويى . سپس معاويه به غلام خود گفت : پنجاه هزار درهم به اين مرد بده و خطاب به او گفت : اگر ادب بيشترى مى داشتى ، ما هم بر نيكويى نسبت به تو مى افزوديم .

( 61 ) : الشفيع جناح الطالب ( 302 )

شفاعت كننده بال و پر طلب كننده است .

در حديث مرفوع آمده است مرا شفيع آوريد تا پاداش بيشترى داده شويد ، و خداوند هر چه را خواهد از گفتار پيامبر را بر مى آورد .

ماءمون به ابراهيم بن مهدى

هنگامى كه او را عفو كرد ، گفت : بهترين و بزرگترين نعمت من بر تو در عفوكردن من از تو ، اين است كه تو را از منت كشيدن از شفيعان راحت كردم و تلخى آن را به تو نچشانيدم .

از سخنان قابوس بن وشمگير است كه گفته است : با آتش زنه شفيع چراغ رستگارى برافروخته مى شود و از دست بخشنده انتظار برآمدن و رسيدن به اهداف مى رود .

احنف با مصعب بن زبير در مورد گروهى كه ايشان را زندانى كرده بود سخن گفت و چنين اظهار داشت : خداى كار امير را قرين صلاح دارد ، اگر اين گروه به ناحق زندانى شده اند ، حق ايشان را از زندان بيرون خواهد آورد و اگر به حق زندانى شده اند ، عفو بايد آنان را فرو گيرد . مصعب فرمان به آزادى ايشان داد .

شاعرى چنين سروده است : هرگاه چنان باشى كه فقط شفاعت تو را به مهربانى وادارد ، بدان در دوستى و مودتى كه به شفاعت وابسته باشد ، خيرى نيست .

به روزگار منصور بر در كاخ او مقررى پرداخت مى شد مردى معروف به شقرانى كه از فرزندزادگان شقران برده آزادكرده پيامبر صلى الله عليه و آله بود ، چند روز بر در كاخ مى ايستاد و مقررى او پرداخت نمى شد . قضا را جعفر بن محمد عليه السلام از پيش منصور بيرون آمد ، شقرانى برخاست و نياز خود را به ايشان عرضه داشت . جعفر بن محمد به او خوشامد گفت و دوباره پيش منصور برگشت و در حالى

بيرون آمد كه مقررى او را در آستين داشت و بر آستين شقرانى افشاند و سپس به او فرمود : اى شقرانى كار نيك از نكوهيده از هر كس نكوهيده تر است و از تو به همان سبب نكوهيده تر . مردم سخن جعفر بن محمد ( ع ) را بسيار ستودند و اين بدان سبب بود كه شقرانى باده نوشى مى كرد .

مردم گفته اند : بنگريد كه چگونه جعفر بن محمد در عين حال كه به شقرانى با اطلاع از كار او محبت ورزيده و براى برآوردن نياز او كوشش كرده است و با گرامى داشتن او ، او را پند و اندرز داده و نهى از منكر كرده است ، آن هم نه به صورت تصريح بلكه از صورت تعريض . زمخشرى گفته است : اين گونه رفتار از اخلاق پيامبران است . سعيد بن حميد براى مردى توصيه اى نوشت و در آن چنين آورد : اين نامه من با توجه به عنايت نسبت به كسى كه سفارش شده است و با اعتماد به لطف كسى كه به او توصيه شده است ، فراهم آمده است و هرگز به خواست خدا حامل اين نامه نااميد و تباه نمى شود .

محمد بن جعفر و منصور

منصور شيفته معاشرت و گفتگوى با محمد بن جعفر بن عبيدالله بن عباس بود .

مردم هم به سبب گرانقدرى او در نظر منصور ، براى شفاعت او در مورد برآمدن نيازهاى خود به او متوسل مى شدند ، اين كار بر منصور گران آمد و مدتى از پذيرفتن او خوددارى كرد ولى سرانجام دلش

هواى او را كرد و با ربيع وزير خود در آن باره گفتگو كرد و گفت : مرا از ديدار او صبر و چاره نيست ولى چه كنم كه شفاعتهاى او را به ياد مى آورم . ربيع گفت : من با او شرط مى كنم كه ديگر شفاعت نكند ، ربيع با محمد بن جعفر گفتگو كرد و محمد پذيرفت . مدتى گذشت و او شفاعت نكرد . روزى كه آهنگ رفتن به خانه منصور را داشت ، گروهى از قريش و ديگران با نامه هايى بر سر راهش ايستادند و از او خواستند نامه هاى ايشان را بگيرد . او داستان را براى ايشان گفت ، آنان تضرع كردند و با اصرار از او خواستند . محمد گفت : اينك كه شما عذر را نمى پذيريد من آنها را از شما نمى گيرم ، ولى بياييد خودتان آنها را در آستين من نهيد و آنان چنان كردند . محمد پيش منصور رفت . منصور ميان كاخ خضراى خود كه مشرف به مدينة السلام بغداد بود ، ميان باغها و قطعات سرسبز آن حركت مى كرد . منصور كه محمد بن جعفر گفت : زيبايى اين كاخ را مى بينى ؟ گفت : آى اى اميرالمؤ منين ، خداوند به تو بركت و فرخندگى دهاد و همه نعمتهاى خويش را بر تو تمام كناد ، عرب در طول حكومت اسلام و عجم به روزگاران گذشته ، شهرى به اين خوبى و استوارى نساخته اند ولى در نظر من يك عيب كوچك دارد . منصور گفت : چه عيبى ؟ گفت : مرا در آن

قطعه زمينى نيست ، منصور خنديد و گفت : آن را در نظرت آراسته مى كنيم ، سه قطعه زمين را به تو بخشيدم . محمد گفت : اى اميرالمؤ منين به خدا سوگند كه از هر جهت شريف و بزرگوارى ، خداوند باقى مانده عمرت را بيش از آنچه گذشته است قرار دهد . ضمن گفتگوى محمد با منصور آن نامه ها گاهى از ميان آستين او ظاهر مى شد و او نگاهى به آنها مى كرد و مى گفت : خاموش بر جاى خود برگرديد و دوباره به گفتگو با منصور مى پرداخت . منصور گفت : موضوع چيست ؟ و تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه داستان را به من بگويى ، محمد موضوع را به او گفت : .

منصور خنديد و گفت اى پسر آموزگار خير و نيكى ! تو جز كرم و بزرگوارى چيزى را نمى پذيرى و سپس به اين ابيات عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب تمثل جست كه گفته است :

هر چند تبار و حسب ما كامل است ولى مباد آن روز كه بر حسب و نسب خود تكيه كنيم ، ما هم بايد همان گونه كه نياكان ما ساختند و رفتار كردند ، بسازيم و رفتار كنيم .

منصور آن نامه ها را گرفت و همه را نگريست و همه را نگريست و بر همه توقيع كرد كه نياز صاحب نامه برآورده شود .

محمد بن جعفر مى گفته است : از پيش منصور بيرون آمدم ، در حالى كه هم سود بردم و هم

سود رساندم . مبرد به عبدالله بن يحيى بن خاقان گفت : خداى كار تو را قرين صلاح بدارد من درباره فلان كس پيش تو شفاعت مى كنم . عبدالله بن يحيى گفت : شنيدم و اطعت مى كنم و در مورد كار او چنين رفتار خواهم كرد ، هر كاستى برعهده من است و هر افزونى كخه شد براى او خواهد بود . مبرد گفت : خداوند عمرت را طولانى بدارد كه تو چنانى كه زهير گفته است :

پناهنده اى كه به سوى ما آمد ، بيم و اميد او را آورده است ، ما براى او ضمانت كرديم و به سلامت ماند ، كاستى او برعهده ماست و افزونى از آن اوست .

ابن ابى الحديد سپس ابيات ديگرى را هم در اين معنى شاهد آورده است .

( 62 ) : اهل الدنيا كركب يساربهم و هم نيام ( 303 )

اهل دنيا همچون مسافرانى هستند كه ايشان را مى برند و آنان خفتگان اند .

اين تشبيه صورت حالى است كه ناچار صورت مى گيرد ، من هم در نامه تسليتى كه براى يكى از دوستان خود نوشته ام ، همين معنى را مورد استفاده قرار داده ام .

( 63 ) : فقد الاحبة غربة ( 304 )

از دست شدن نايافتن دوستان غربت است .

( 64 ) : فوت الحاجة اهون من طلبها الى غير اهلها

از دست دادن نياز آسان تر است از خواستن آن از نااهل . ( 305 )

نظير اين معنى در مباحث گذشته بيان شد و بسيارى از سخنانى را كه در اين باره گفته شده است آورديم . گفته شده است : از سه كس حاجت مطلبيد ، از بنده اى كه بگويد در اين مورد اختيار و فرمان با كس ديگرى از غير من است ، و از كسى كه تازه به ثروت رسيده است و از بازرگانى كه تمام همت او در اين است كه در هر بيست دينار يك حبه سود برد .

( 65 ) : لا تستح من اعطاء القليل ، فان الحرماناقل منه ( 306 )

از بخشيدن اندك آزرم مدار كه محروم كردن از آن اندك تر است .

اين سخن تشويق بر بخشش وجود است و فراوان در مورد هديه و پوزش خواهى از اندكى آن به كار رفته است ما بحثى مفصل در ستايش جود و سخاوت در مباحث گذشته آورده ايم .

و گفته شده است : بر هر كس كه مى خواهى فضل و بخشش كن تا امير او شوى ، و به هر كس مى خواهى اظهار نياز كن تا اسير او شوى ، و از هر كس كه مى خواهى بى نيازى كن تا همانند او شوى .

از ارسطو پرسيده شد : آيا وجود و بخششى وجود دارد كه از آن همگان بهره مند شوند ؟ گفت : آرى ، اينكه براى همگان نيت خير داشته باشى .

( 66 ) : العفاف زينة الفقر و الشكر زينة الغنى ( 307 )

پارسايى پاكدامنى زيور درويشى و سپاسگزارى زيور توانگرى است .

( 67 ) : اذا لم يكن ما تريد ، فلا تبل كيف كنت

چون آنچه مى خواهى نباشد بدان منگر كه چگونه بوده اى .

شرح اين سخن بر گروهى از مردم دشوار گرديده است و گفته اند مشهور سخن حكيمان اين است كه چون آنچه خواهى نباشد ، همان را خواه كه هست زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز . و معنى گفتار اميرالمؤ منين كه فرموده است : بدان منگر كه چگونه بوده اى روشن نيست ، و آنان مقصود و مراد اميرالمؤ منين عليه السلام را درك نكرده اند .

مقصود آن حضرت اين است كه اگر آنچه مى خواهى نبود ، اندوهگين مشو و اعتنايى مكن و اينكه مرادت برآورده نشد و محروم گشتى ، نوميد مشو . اين سخن نظير گفته ديگر على عليه السلام است كه فرموده است : بر آنچه از نعمت دنيا كه از دست مى دهى ، اندوه بسيار مخور و نظير اين گفتار خداوند متعال است كه فرموده است : براى آنچه از دست مى دهيد اندوه مخوريد ( 308 ) در عين حال اميرالمؤ منين سخن خود را مؤ كد ساخته و فرموده است به هر حال كه باشى اندوه مخور ، و اگر آنچه را كه آرزومند بودى از دست دادى به هر حال كه باشى ، بر آن اندوه مخورد ، چه بيمار و چه زندانى و چه تنگدست و چه دوست از دست داده باشى و به هر حال بر روزگار اعتنا مكن و اگر تو را از آرزويت نوميد ساخت و با خواسته تو برعكس رفتار كرد ، اندوه بر

دل مگير و اين حال سبك و كوچك شمردن روزگار را در همه احوال درنظر داشته باش و اين واضح است .

( 68 ) : لا يرى الجاهل الا مفرطا او مفرطا ( 309 )

نادان ديده نمى شود مگر آنكه در كارها افراط زياده روى مى كند يا تفريط كوتاهى مى كند .

دادگرى و عدالت عبارت از اخلاق متعادل و پسنديده اى است كه حد ميان دو چيز نكوهيده است . چنان كه شجاعت محصور ميان بى باكى و ترس است و زيركى حدفاصل ميان كودنى و گربزى است و بخشش حدفاصل بخل و تبذير است و بردبارى حدفاصل بى تفاوتى و خشم است و به همين گونه ميان هر دو چيزى از اخلاق كه ضد يكديگرند حد متوسط و اخلاق ميانه اى است كه موسوم به اعتدال است و به همين سبب است كه جاهل ديده نمى شود مگر آنكه يا مرتكب افراط مى شود يا تفريط ، مثلا غيرتمند اگر در غيرت افراط و زياده روى كند ، از قانون صحيح پاى بيرون مى نهد و بدون هيچ موجبى فقط با پندار و گمان و وسواس غيرت نشان مى دهد يا چنان كاستى مى كند كه از احوال زنان خود نمى پرسد و اعتنا نمى كند كه چه مى كنند كه اين هر دو حال ناستوده است و آنچه ستوده خواهد بود اعتدال است .

از سخنان يكى از حكيمان است كه گفته است : هرگاه عقل صحيح باشد باادب چنان التيام مى پذيرد كه التيام خوراك با بدن سالم ، و چون عقل بيمار شد هر ادبى از آن گريزان است و از هر ادبى رويگردان ، همچنان كه شخص با معده

بيمار ، هر خوراكى را بخورد برمى گرداند ، و بر فرض كه نادان بخواهد چيزى از ادب بياموزد ، آن ادب در او به جهل تبديل مى شود ، همان گونه كه هر خوراك پسنديده كه درون معده شخص بيمار مى شود و به بيمارى مبدل مى گردد .

( 69 ) : اذا تم العقل نقص الكلام ( 310 )

چون عقل كمال پذيرد ، سخن گفتن كاستى گيرد .

در اين باره درگذشته سخن گفته شد و گفته اند : هرگاه مردى را ديديد كه سكوت و خاموشى او طولانى است و از مردم مى گريزد به او نزديك شويد كه حكمت القاء مى كند .

( 70 ) : الدهر يخلق الابدان ، و يجدد الامال ، و يقرب المنية و يباعد الامنية من ظفر بهنصب ، و من فاته تعب ( 311 )

روزگار تنها را فرسوده مى سازد و آرزوها را تازه مى كند ، مرگ را نزديك و اميد را دور و دراز مى كند ، هر كس به آن دست يافت ، اندوهگين شد و آن كس كه آن را از دست داد ، به رنج افتاد .

گفتارى مفصل درباره روزگار و دنيا در مباحث گذشته ، گذشت و اينك مى گوييم . يكى از حكيمان گفته است : دنيا براى آنكه فريب دهد ، شادى مى آورد و براى مكر و حيله گرى بهره اى مى رساند ، چه بسيار خفته در سايه خود را كه از خواب پرانده است و چه بسيار كسان را كه به او اعتقاد داشته اند ، زبون ساخته است . دنيا با اين خوى و سرشت شناخته شده و با همين شرط قرين و مصاحب بوده است .

اسكندر به ارسطو نوشت : اندرزم بده . ارسطو براى او نوشت : هرگاه در كمال سلامتى ، از رنج و گرفتارى يادآور ، و هرگاه در كمال امانى ، احساس بيم و ترس كن ، و هرگاه به نهايت آرزوى خود رسيدى ، مرگ را به يادآور و هرگاه مى خواهى خواسته دل خود را برآورى ، براى او بهره اى در بدى قرار مده . شاعرى در اين باره

چنين سروده و چه نيكو گفته است : گويا تو اخبار گذشتگان را نشنيده اى و نديده اى كه روزگار با بازماندگان چه كرده است . . .

( 71 ) : من نصب نفسه للناس اماما فعليه ان يبداء بتعلم نفسهقبل تعليم و غيره ؛ وليكن تاءديبه بسيرتهقبل تاءديبه بلسانه و معلم نفسه و مودبها احقبالاجلال من معلم الناس و مودبهم ( 312 )

هر كس خويشتن را پيشواى مردم سازد بر اوست كه پيش از تعليم ديگرى به تعليم خويش پردازد و بايد تعليم او باكردار خود مقدم بر تعليم زبانى باشد ، و آن كس كه خويش را تعليم مى دهد و نفس خود را ادب مى كند سزاوارتر به تعظيم است از آن كس كه مردم را ادب مى كند و تعليم مى دهد .

فروع ، تابع اصول است و اگر اصل چيزى كژ باشد ، محال است فرع آن مستقيم باشد آن چنان كه در مثل گفته شده است مگر ممكن است وقتى چوب كژ است ، سايه آن راست باشد . آن كس كه خود را براى مردم پيشوا مى سازد و خويشتن را تعليم نداده است همچون كسى است كه خود را براى آموزش زرگرى يا درودگرى پيشواى مردم قرار دهد و خود نتواند انگشترى و لوحى بسازد ، و اين تنها نوعى سفاهت بلكه تمام سفاهت است . آن گاه على عليه السلام فرموده است : و سزاوار است تعليم دادن مردم را پيش از آنكه با زبان خويش شروع كند باكردار و رفتار خود آغاز كند كه كردار از گفتار براى نشان دادن احوال آدمى رساتر است .

سپس فرموده است : كسى كه خود را تعليم مى دهد و ادب مى آموزد ، براى تعظيم شايسته تر از كسى است كه معلم مردم و مؤ دب ايشان باشد ، و

اين حق است ، زيرا آن كس كه محاسن اخلاق را به خود مى آموزد ، بزرگ منزلت تر از كسى است كه عهده دار آموزش مردم مى شود و خود به چيزى از آن عمل نمى كند . اما آن كس كه خود آموخته است و به مردم هم مى آموزد ، بدون ترديد برتر و گرامى تر از كسى است كه فقط به آموختن قناعت مى كند و به ديگران آموزش نمى دهد .

( 72 ) : نفس المرء خطاه الى اجله ( 313 )

نفس آدمى ، گام او به سوى مرگ اوست .

اين سخن را منسوب به عبدالله بن معتز ديدم در فصلى كه آغاز آن چنين است : مردم گرفتاران بلا و ساكنان خاك اند ، نفسهاى شخص زنده گامهاى او به سوى مرگ است و آرزويش او را از كردارش فريب مى دهد و دنيا دروغگوترين وعده دهنده اوست و هواى نفس نزديك ترين دشمن اوست و مرگ بر او نگران است و منتظر است كه فرمان را درباره او اجرا كند . من ابن ابى الحديدد نمى دانم آيا اين كلمه به راستى از ابن معتز است يا از اميرالمؤ منين عليه السلام گرفتار است ، ولى ظاهر موضوع اين است كه اين سخن از على عليه السلام است و به كلمات آن حضرت شبيه تر است ، وانگهى سيدرضى آن را از قول آن حضرت روايت كرده است و خبرى را كه شخص عادل نقل كرده است بايد به آن عمل كرد .

( 73 ) : كل معدود منقض ، و كل متوقع آت

هر چيز قابل شمردن سپرى مى شود و هر چه چشم داشتنى است ، فرارسنده است .

سخن نخست ، مذهب عموم متكلمان را تاءكيد مى كند كه گفته اند همه جهان به ناچار سپرى و نابود مى شود ، البته متكلمانى كه اين عقيده را دارند نمى گويند جهان از اين جهت كه شمردنى است ، واجب است كه نابود و سپرى شود و آن را لازم نمى دانند و مى گويند ممكن است معدودى وجود داشته باشد و فناى آن واجب و لازم نباشد . به همين سبب است كه ياران معتزلى ما مى گويند علم ما

به اينكه عالم فنا مى شود از طريق سمع و شنيدن اخبار است نه از طريق عقل ، و بنابراين بايد سخن اميرالمؤ منين را هم همين گونه معنى كرد ، يعنى عدد و شمردنى بودن دليل تامه براى وجوب فناى آن نيست ، ظاهر سخن هم همين معنى را مى دهد كه در اصطلاح اصوليان به آن ايماء مى گويند ، مقصود آن حضرت اين است كه بدانيد هر چيز قابل شمارش سپرى شونده و منقضى است ، و بدين گونه در مورد هر معدودى حكم به انقضاء داده است ولى حكمى كه مجرد از علت است ، همان گونه كه اگر گفته شود زيد ايستاده است ، معنى آن اين نيست كه چون نام او زيد است ايستاده است .

اما اين سخن آن حضرت فرموده است : هر چه چشم داشتنى است فرارسنده است . نظير اين گفتار عامه مردم است كه مى گويند : اگر منتظر قيامت هستى ، فرا خواهد رسيد . و اين سخن حقى است زيرا خردمندان و عاقلان معمولا منتظر كارى كه امكان آن محال باشد ، نيستند و منتظر چيزى هستند كه وقوع آن امكان دارد و آنچه كه قريب الوقوع و مورد انتظار است ، خواهد آمد .

( 74 ) : ان الامور اذا اشتبهت اعتبر آخرها باولها ( 314 )

همانا كارها هنگامى كه مشتبه شوند ، پايان آن را به اول آن قياس توان كرد .

اين كلمه را به صورت استبهمت ، مبهم شود نيز نقل شده است و معنى يكى است و اين سخن حق است كه مقدمات دلالت بر نتايج و اسباب دلالت بر مسباب دارد و چه بسا كه ميان دو

چيز رابطه علت و معلولى وجود ندارد ولى ميان آن دو اندك تناسبى وجود دارد و به حال يكى بر ديگرى استدلال مى شود . هرگاه چنين باشد و كارهايى بر خردمند زيرك مشتبه شود و نداند كار به كجا مى كشد ، از انجام و آغاز آن مى توان به پايان و فرجام آن استدلال كرد . مثلا اگر رعيتى داراى پادشاهى سست عنصر و سياست ضعيف باشد و امور كشور او شروع به اضطراب و ناآرامى كند و بر عاقل مبهم گردد كه آينده چگونه خواهد بود ، بر او واجب است كه پايان آن را بر آغاز آن قياس گيرد و بداند كه كار آن سامان به زودى در آينده به پراكندگى و انحلال خواهد كشيد ، زيرا كارهاى نخستين دليل و بيم دهنده بر آن است و وقوع آن را وعده مى دهد و اين واضح است .

( 75 ) : و من خبر ضرار بن حمزه الضبابى عند دخوله على معاوية ، و مسالته له عناميرالمؤ منين عليه السلام ، قال : لقد رايته فى بعض مواقفه و قد اخى ارخىالليل سدوله و هو قائم فى محرابه قابض على لحيته ، تيململ تململ السليم ، و يبكى بكاء الحزين و هويقول

يا دنيا اليك عنى ، ابى تعرضت ، ام الى تشوقت ! لاحان حينك ، هيهات غرى غيرى ، لاحاجة لى فيك ، قد طلقتك ثلاثا ، لارجعة فيها ، فعيشك قصير ، و خطرك يسير ، و املك حقير . آه من قلة الزاد ، و طول الطريق ، و بعد السفر ، و عظيم المورد ( 315 )

از جمله خبر ضراره بن حمزه ضبابى است كه چون پيش معاويه رفت و معاويه درباره اميرالمؤ منين عليه السلام از او پرسيد ، گفت : گواهى مى دهم كه شبى در حالى كه پرده هاى تاريكى خود را آويخته بود در يكى از جنگهايش او را در محراب عبادتش ديدم كه

ايستاده و ريش خود را به دست گرفته بود و چون مارگزيده بر خود مى پيچيد و اندوهگينانه مى گريست و مى گفت : اى دنيا از من دور شو ، خود را به من عرضه مى دارى ، يا شيفته من شده اى ، هرگز زمان تو نرسد ، هرگز ، جز مرا فريب ده كه مرا نيازى به تو نيست ، تو را سه طلاقه كرده ام و در آن بازگشتى نيست ، عيش زندگى تو كوتاه و ارزش تو اندك و آرزوى تو كوچك و حقير است ، آه از اندكى توشه و درازى راه و دورى سفر و سختى آنجا كه بايد در آن در آمد .

ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره اى از لغات و اصطلاحات ، در اين مورد چنين آورده است : خبر رفتن ضرار بن ضمره را پيش معاويه ، رياشى ( 316 ) نقل كرده است و من ابن ابى الحديد آن را از قول عبدالله بن اسماعيل بن احمد حلبى در كتاب التذييل على نهج البلاغه نقل مى كنم . او مى گويد : ضرار كه از ياران على بود ، پيش معاويه آمد .

معاويه به او گفت : اى ضرار على را براى من وصف كن . گفت : آيا مرا از اين كار معاف نمى دارى ؟ گفت : نه معافت نمى دارم . ضرار گفت : چه بگويم ، به خدا سوگند سخت نيرومند و داراى انديشه اى ژرف بود كه از همه حركات و سكنات او دانش و حكمت مى تراويد . نيك محضر و خوش رفتار بود

. در حالى كه خوراكش خشن و جامه هايش كوتاه بود ، اشكش روان بود و همواره در تفكر بود . كف دست خويش را مقابل چهره اش مى گرفت و خويشتن را مخاطب مى ساخت . ميان ما همچون يكى از ما بود ، هرگاه چيزى از او مى پرسيديم ما را پاسخ مى داد و هرگاه ما سكوت مى كرديم او شروع به سخن مى كرد . ما با همه نزديكى و دوستى او ، از هر كسى هيبت او را بيشتر مى داشتيم و به سبب بزرگى او هرگز آغاز سخن نمى كرديم . درويشان را دوست مى داشت و دينداران را به خود نزديك مى ساخت و گواهى مى دهم او را در يكى از جنگهايش ديدم كه . . . تا آخر كلام .

ابوعمر بن عبدالبر هم اين خبر را در كتاب الاستيعاب آورده و گفته است : عبدالله بن محمد بن يوسف ، از قول يحيى بن مالك بن عائله ، از قول ابوالحسن محمد بن محمد بن مقله بغدادى در مصر و ابوبكر محمد بن حسن دريد ، از قول عكلى ، از حرمازى ، از قول مردى از قبيله همدان نقل مى كردند كه معاويه به ضرار ضبابى گفت : اى ضرار براى من على را توصيف كن ، گفت : اى اميرمؤ منان مرا معاف دار . گفت : بايد او را توصيف كنى . گفت : اينك كه چاره اى نيست ، به خدا سوگند سخت ژرف انديش و نيرومند بود . سخن حق مى گفت و به عدل حكم مى كرد . از

همه جوانب او دانش مى تراويد و همه اعضاى او به حكمت گويا بود . از دنيا و فريبندگى آن بيم داشت و با شب و تنهايى آن انس مى ورزيد . اشكش روان بود و همواره در تفكر بود . لباسهاى كوتاه را خوش مى داشت و خوراكهاى خشن را . ميان ما همچون يكى از ما بود ، هرگاه پرسشى مى كرديم پاسخ مى داد و چون فتوايى از او مى خواستيم آگاهمان مى كرد . به خدا سوگند با همه نزديكى او به ما و اينكه ما را به خود نزديك مى فرمود ، از هيبت او ياراى سخن گفتن با او نداشتيم . اهل دين را تعظيم مى كرد و بينوايان را به خود نزديك مى ساخت . هيچ نيرومندى در باطل خود به او طمع نمى بست و هيچ ناتوانى از عدل او نوميد نمى شد . گواهى مى دهم در آوردگاه به نيمه شبى كه گيسوى شب فروهشته به دامن و ستارگان در حال فروشدن بود ، برپاى ايستاده و ريش خود را به دست گرفته بود و همچون مارگزيده بر خود مى پيچيد و اندوهگين مى گريست و مى گفت : اى دنيا كس ديگرى جز مرا بفريب ، آيا خود را به من عرضه مى دراى يا شيفته من شده اى ، هرگز هرگز من تو را سه طلاقه كرده ام و مرا در آن حق رجوع نيست ، عمر تو كوتاه و ارزش تو اندك است ، آه از كمى توشه و دورى سفر و وحشت راه . معاويه گريست و گفت : خداوند اباحسن را

رحمت كناد ، آرى به خدا سوگند همين گونه بود . اينك اى ضرار اندوه تو بر جدايى از او چون است ؟ گفت : اندوه مادرى كه فرزندش را ميان دامنش بكشند . ( 317 )

( 76 ) : و من كلامه عليه السلام للسائل الشامى لماساله : اكان مسيرنا الى بقضاءمن الله و قدر ؟ بعد كلام طويل هذا مختاره

و يحك ! لعلك ظننت قضاء لازما ، و قدرا حاتما ! لوكان ذلك كذلك ، لبطل الثواب و العقاب ، و سقط الوعد و الوعيد ؛ ان الله سبحانه امر عباده تخييرا ، و نهاهم تحذيرا ، و كلف يسيرا ، و لم يكلف عسيرا ، و اعطى على القليل كثيرا ، و لم يعص مغلوبا ، و لم يطع مكرها ، و لم يرسل لعبا ، و لم ينزل الكتب العباد عبثا ، و لا خلق السماوات و الارض و ما بينهما باطلا ؛ ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار ( 318 )

و از سخنان آن حضرت به آن مرد شامى ( 319 ) است كه چون پرسيد : آيا اين رفتن ما به شام از قضا و قدر خداوند بود ؟ پس از سخنانى طولانى كه اين گزيده آن است ، گفت : واى بر تو ! شايد قضا و قدر لازم و حتمى را پنداشته اى ؟ اگر چنين بود كه ديگر پاداش و عقاب باطل است و وعد و وعيد از ميان برداشته است ، خداوند سبحان بندگان خود را در حالى كه داراى اختيار هستند ، امر فرموده است و براى ترس و بيم نهى فرموده است .

خداوند آنچه را آسان است تكليف فرموده و كار دشوار را تكليف قرار نداده است و در قبال كار

اندك پاداش فراوان عنايت مى كند . خداوند را هرگز در حالى كه مغلوب باشد ، عصيان نمى كنند و با زور و ناگزير اطاعت نمى شود ، پيامبران را به ياوه و بازيچه گسيل نفرموده است و براى بندگان كتابها را بيهوده نازل نكرده است ، آسمانها و زمين و آنچه را ميان آنهاست باطل نيافريده است ؛ اين گمان كسانى است كه كافر شده اند ، واى بر آنان كه كافر شده اند از آتش . ( 320 )

شيخ ما ابوالحسين ( 321 ) كه خدايش رحمت كناد اين خبر را در كتاب الغرر از اصبغ بن نباته نقل كرده و چنين آورده است كه پيرمردى برخاست و از على عليه السلام پرسيد كه به ما بگو آيا اين رفتن ما به شام به قضا و قدر خداوند بوده است ؟ على فرمود : سوگند بدان كس كه دانه را مى شكافد و جان را پرورش مى دهد ، بر هيچ جا گام ننهاديم و بر هيچ جا فرود نيامديم مگر به قضا و قدر خداوند . آن مرد گفت : من رنج خود را در پيشگاه خدا حساب مى كنم هر چند در اين صورت براى خود پاداشى نمى بينيم . على فرمود : اى شيخ خاموش باش كه خداوند متعال پاداش شما را در مسيرتان و هنگامى كه مى رفتيد و هم در بازگشت شما هنگامى كه بازمى گشتيد بسيار بزرگ قرار داده است ، شما در هيچ يك از حالات خود مجبور نبوده ايد و اضطرارى نداشته ايد . شيخ پرسيد : پس چگونه قضا و قدر ما را

برده اند ؟ فرمود : اى واى بر تو ، شايد قضاى لازم و قدر محتوم را گمان كرده اى ؟ اگر چنان مى بود كه پاداش و عقاب باطل مى شد و بيم و اميد و امر و نهى ياوه مى بود و هرگز از جانب خداوند سرزنشى براى گنهكار و ستايشى براى نيكوكار نمى آمد و نيكوكار از تبهكار شايسته تر براى ستايش و تبهكار از نيكوكار سزاوارتر به نكوهش نبودند . اين اعتقاد بت پرستان و سپاهيان شيطان و دروغگويان و كوردلان است كه قدريه و محبوس اين امت اند ، خداوند سبحان بندگان خود را در حالى كه مختار هستند به كارى فرمان داده است و آنان را با بيم دادن از كارى نهى كرده است . كار آسان را تكليف قرار داده است و با او در حالى كه مغلوب باشد ، عصيان نمى شود و به زور هم فرمان برده نمى شود . او پيامبران را ياوه براى خلق خود گسيل نفرموده است و آسمانها و زمين و آنچه را ميان آنهاست بيهوده نيافريده است اين پندار كسانى است كه كافر شده اند واى بر آنان كه كافر شده اند از آتش . آن شيخ پرسيد : پس آن قضا و قدرى كه ما به سبب آن رفته ايم چيست ؟ فرمود : امر و حكم خداوند و سپس اين آيه را تلاوت فرمود : و خدايت فرمان داده است كه پرستش مكنيد مگر او را . ( 322 ) شيخ ما خشنود برخاست و اين دو بيت را مى خواند :

تو همان امامى هستى كه ما با

اطاعت از او ، روز رستاخيز از خداى رحمان رضوان را آرزو مى كنيم ، آنچه از دين را كه بر ما مشتبه بود واضح ساختى ، خدايت از جانب ما پاداش و نيكى ارزانى دارد .

ابوالحسين اين خبر را در اين مورد آورده است كه كلمه قضا و قدرگاه به معنى حكم و امر و از الفاظ مشترك است .

( 77 ) : خذاالحكمة انى كانت فان الحكمه تكون فى صدر المنافق فلجلج فى صدره ، حتى تخرج فتسكن الى صواحبها فى صدرالمؤ من

قال الرضى رحمه الله تعالى : و قد قال على عليه السلام فى مثل ذلك

الحكمة ضالة المؤ من ، فخذالحكمة ولو من اهل النفاق ( 323 )

حكمت را هركجا باشد فراگير ، كه حكمت گاه در سينه منافق است و همچنان در سينه اش مى جنبد تا بيرون آيد و در سينه مؤ من ، كنار ديگر حكمتها آرام گيرد .

سيدرضى كه خداى متعال او را رحمت فرمايد مى گويد : على عليه السلام سخن ديگرى هم نظير اين فرموده است كه : حكمت گمشده مؤ من است ، حكمت را هر چند از منافقان فراگير .

حجاج خطبه خواند و ضمن آن گفت : خداوند متعال ما را به طلب آخرت فرمان داده و زحمت و هزينه دنياى ما را كفايت كرده است ، اى كاش زحمت آخرت ما كفايت مى شد و به طلب دنيا فرمان داده مى شديم .

چون حسن بصرى اين سخن را شنيد ، گفت : آرى گمشده مؤ من است كه از دل منافق برون آمده است . سفيان ثورى هم از سخنان ابوحمزه خارجى همين گونه ياد كرده و گفته است گمشده مؤ من است كه از دل منافق تراوش كرده

است .

( 78 ) : قيمة كل امرى ما يحسنه

قال الرضى رحمه الله تعالى : و هذه الكلمة التى لا تصاب لها قيمة ، و لا توزن بها حكمه ، و لا تقرن اليها كلمة . ( 324 )

ارزش هر مرد آن چيزى است كه آن را خوب بداند . سيدرضى كه خداى متعال او را رحمت كناد گفته است : اين كلمه اى است كه قيمتى براى آن نمى توان تعيين كرد و هيچ حكومتى همسنگ آن نيست ، و هيچ سخنى همتاى آن نمى شود .

سخنان بسنده در فضيلت علم درگذشته بيان داشته ايم و اينك نكته هاى ديگرى مى آوريم .

گفته مى شود : از جمله سخنان اردشير بابكان در رساله او كه براى شاهزادگان نوشته ، اين است كه براى شما بهترين دليل در مورد فضيلت علم اين است كه با همه زبانها آن را ستوده اند و كسانى كه علم ندارند مدعى عالم بودن مى شوند و خود را با آن مى آرايند و بهترين دليل براى عيب جهل كه شما را بسنده است ، اين كه همه كس آن را از خود دفع مى كند و اگر او را جاهل بنامند ، خشمگين مى شود . به انوشروان گفته شد : شما را چه مى شود كه هر چه از علم چيزى مى آموزيد باز هم بر آموزش آن كوشاتر مى شويد ؟ گفت : بدين سبب كه هر چه از آن مى آموزيم بر عزت و بلندى رتبت ما افزوده مى شود . گفتندش چرا از آموختن از هيچ كس خوددارى نمى كنيد ؟ گفت : چون مى دانيم علم از

هر كجا گرفته شود ، سودبخش است .

به بزرگمهر گفته شد : به اين همه دانش كه فرا گرفته اى چگونه رسيده اى ؟ گفت : به سحرخيزى ، چون سحرخيزى كلاغ و آزى چون آزمندى خوك و صبرى چون صبر خر .

و به بزرگمهر گفته شد : علم بهتر است يا مال ؟ گفت : علم . گفتند : پس به چه سبب اهل علم را بر در خانه توانگران بيشتر مى بينيم تا توانگران را بر در خانه عالمان ؟ گفت : اين هم به علم و جهل برمى گردد و آن چنان كه مى بينيد بدين سبب است كه عالمان به نياز به مال آگاه هستند و توانگران از فضيلت علم آگاه نيستند .

شاعر گفته است :

بياموز كه آدمى عالم آفريده نشده است و قرين علم و دانش قابل مقايسه و همچون جاهل نيست ، سالخورده و بزرگ قوم اگر دانش نداشته باشد به هنگام حضور در انجمنها كوچك و خردسال خواهد بود .

( 79 ) : اوصيكم بخمس لو ضربتم اليها آباطالابل لكانت لذلك اهلا : لا يرجون احد منكم الاربه ، و لا يخافن الاذنبه ، و لا يستحين احدمنكم اذا سئل عما لا يعلم ان يقول لا اعلم ، و لا يستحين احد اذا لم يعلم الشى ء ان يتعلمه ، وعليكم بالصبر ، فان الصبر من الايمان كالراءس من الجسد و لا خير فى جسد لا راءس معه ، و لا خير فى ايمان لا صبر معه ( 325 )

شما را به پنج چيز سفارش مى كنم كه اگر شتران را با شتاب براى دسترسى به آن برانيد سزاوار است هيچ يك از شما جز از خداى خويش اميدى نداشته باشد و جز از گناه خويش نترسد و چون يكى از شما چيزى را كه نمى داند بپرسند ، آزرم نكند كه بگويد نمى دانم ، و چون يكى از شما چيزى را كه نمى داند از آموختن آن آزرم نكند ، و بر شما باد به صبر كه صبر ايمان را چون سر است تن را ، و خيرى در جسد

بدون سر نيست و نه در ايمانى كه با شكيبايى نبود .

در همه حكمتهاى مندرج در اين فصل به تفصيل سخن گفته ايم . ابوالعتاهيه ، در اين باره چنين سروده است : اى خدا ، به خودت سوگند كه به كسى جز تو اميد ندارم و از چيزى جز گناهانم بيم ندارم . اى مهربان ، گناهانم را بيامرز كه تو پوشنده عيبهايى . گفته شده است كسى كه از گفتن نمى دانم آزرم كند ، همچون كسى است كه از برهنه كردن زانوى خود آزرم كند و بعد عورت خويش را برهنه كند . و اين بدان جهت است كه هر كس از گفتن نمى دانم آزرم كند و با نادانى پاسخ دهد و به خطا افتد ، در واقع به كارى افتاده است كه بايد از آن آزرم كند و چيزى كه آزرمى نداشته است خوددارى كرده است و شبيه همان زانو و عورتى است كه گفته ايم .

و گفته شده است تا هرگاه كه نادانى براى آدمى نكوهيده است ، آموختن ستوده است ، و همان گونه كه تا آدمى زنده است نادانى براى او نكوهيده است ، كسب دانش و آموختن براى او ستوده است .

درباره صبر در مطالب گذشته به اندازه كافى سخن گفته شده است و در مباحث آينده هم بخشى ديگر گفته خواهد شد .

( 80 ) : و قال عليه السلام لرجل افرط فى الثناء عليه و كان له متهما انا دون ماتقول ، و فوق ما فى نفسك ( 326 )

به مردى كه در ستايش آن حضرت افراط كرد و در نظر على عليه السلام متهم بود ، فرمود : من كمتر از آنم كه مى گويى و برتر از آنم كه در دل دارى .

در مورد

نكوهيده بودن ستايش آدمى در حضور او پيش از اين به حد كافى سخن گفته شد . عمر نشسته بود و تازيانه اش كنار او بود . جاروى عبدى ( 327 ) آمد ، مردى گفت : اين جارود سرور ربيعه است . عمرو كسانى كه گرد او بودند و خود جارود اين سخنن را شنيدند . همين كه جارود نزديك آمد ، عمر بر روى او تازيانه كشيد . جارود گفت : براى اميرالمؤ منين ! چه چيزى ميان من و تو پديد آمده است ؟ عمر گفت : چه چيزى ! مگر سخن او را نشنيدى . گفت : در آنچه شنيدم چه زيانى ! گفت : از آن سخن در دل تو چيزى پديد مى آيد كه دوست دارم آن را از تو بزدايم .

حكيمان گفته اند براى كسى كه او را در حضورش مى ستايند ، دو چيز خطرناك پيش مى آيد يكى آنكه به خود شيفته مى شود ، ديگر آنكه اگر او را به ديندارى يا علم ستايش كنند ، در كار خود سست مى شود و كوشش او كاستى مى پذيرد و از خودراضى مى شود در نتيجه كوشش او در طلب دين و علم سستى مى پذيرد . معمولا كسى دامن همت به كمر مى زند كه خود را در كارى كامل نبيند ، ولى هنگامى كه زبانها به ستايش او مى پردازند ، او گمان مى كند به حد كمال رسيده است و همه چيز را درك كرده است و به همان حيثيتى كه براى او در نظر مردم پديد آمده است ، اعتماد مى

كند و كوشش او كم مى شود .

به همين سبب است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به كسى كه ديگرى را ستود و آن شخص آن را نشنيد فرمود : اى واى بر تو ! كه گردن دوست خود را زدى ، اگر اين ستايش را شنيده بود هرگز رستگار نمى شد .

اما اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است و از آنچه در دل دارى برترم ظاهرا براى اين بوده است كه او را آگاه سازد كه مى داند چگونه است و او را از آن كار منصرف سازد و مصلحت دانسته است موضوع را به او بفهماند تا به گمان خود او را از آن حال بيرون آورد يا بدان گونه او را بيم و اندرز دهد يا به هدفى ديگر .

( 81 ) : بقية السيف انمى عددا ، و اكثر ولدا ( 328 )

بازمانده شمشير از لحاظ شمار نموكننده تر و از نظر فرزند فزون تر است .

شيخ ما ابوعثمان جاحظ درباره اين كلمه نخست گفته است اى كاش اين حكم را كه بيان كرده است علت آن را هم مى فرمود . سپس گفته است : مصداق اين گفتار را در شمار فرزندان و اعقاب خود على عليه السلام و زبير و خاندان و امثال ايشان كه سخت مورد حمله و كشتار واقع شده اند ، مى بينيم .

زنى در خوارج را پيش زياد آوردند ، زياد به او گفت : همانا به خدا سوگند شما را درو مى كنم دروكردنى شما را بى شمار نابود مى سازم . گفت : هرگز كه كشتار مايه كاشتن و روييدن ماست . و چون خواست او را

بكشد آن زن با جامه خويش خود را پوشيده داشت . زياد گفت : پرده اش را بدريد كه خدايش لعنت كناد . گفت : خداوند پرده و پوشش اولياى خود را نمى درد ، و آن كس كه پرده اش به دست پسرش دريده شده است ، سميه است ، زياد گفت : در كشتن او شتاب كنيد ، خداى از رحمت خود دورش دارد ! و آن زن كشته شد .

( 82 ) : من ترك قول : لا ادرى ، اصيبت مقاتله ( 329 )

هر كس گفتن نمى دانم را رها كند ، جايگاه كشته شدنش به او مى رسد .

زنى پيش بزرگمهر آمد و مساءله اى از او پرسيد ، گفت : نمى دانم . گفت : آيا پادشاه همه ساله چنين و چنان به تو مى پردازد كه بگويى نمى دانم . بزرگمهر گفت : آرى ، پادشاه اين مقدار را در قبال چيزهايى كه مى دانم عطا مى كند و اگر بخواهد در قبال چيزهايى كه نمى دانم به من عطا كند ، تمام موجودى بيت المال او كافى نخواهدب بود .

و بزرگمهر مى گفته است : كلمه نمى دانم نيمى از علم است .

يكى از فاضلان گفته است : هرگاه كسى به ما بگويد نمى دانم ، او را تعليم مى دهيم تا بداند ، و اگر بگويد مى دانم ، او را چندان مى آزماييم تا بفهمد كه نمى داند .

( 83 ) : راءى الشيخ احب الى من جلد الغلام

و يروى : من مشهد الغلام ( 330 )

تدبير پير در نظر من دوست داشتنى تر و بهتر از چابكى جوان است و روايت شده است از حضور جوان در كارزار .

اين سخن را از اين جهت فرموده است كه پير داراى تجربه است و با راءى و انديشه خود دشمن را چنان از پاى درمى آورد كه جوان كم سن و سال و بى تجربه در پناه دليرى خود نمى تواند به آن برسد . چه بسا كه جوان كار ناآزموده به خود شيفته گردد و خود و يارانش را به هلاكت اندازد ، و شك نيست كه راءى و انديشه مقدم بر دليرى است .

بدين سبب ابوالطيب متنبى چنين سروده است :

جايگاه انديشه مقدم بر دليرى دليران است ، انديشه نخست و دليرى در مرتبه دوم است ، هرگاه آن دو براى نس نيرومندى جمع شود ، به تمام برترى مى رسد ، چه بسا كه جوانمرد هماورد خويش را پيش از نيزه زدن هماوردان با انديشه نيزه مى زند . . .

از جمله سفارشهاى خسروپرويز به پسرش شيرويه اين است كه بر سپاه خود نوجوان شيفته و آسايش پرورده را فرمانده مساز كه تجربه او در مورد ديگران اندك و شيفتگى او به خودش بسيار است ، و پير سالخورده شكسته حال را هم روزگار همان گونه كه از لحاظ جسمى او را فرسوده كرده ، عقل او را هم گرفته است بر فرماندهى سپاه مگمار و بر تو باد به گماشتن ميان سالان خردمند و باانديشه .

( 84 ) : عجبت لمن يقنط و معه الاستغفار ( 331 )

در شگفتم از آن كس كه نوميد مى شود و حال آنكه آمرزش خواهى همراه اوست .

گفته اند : استغفار ، بازدارنده گناهان است . يكى از بزرگان گفته است : بنده محصور ميان گناه و نعمت است و چيزى جز سپاستگزارى و استغفار آن دو حالت را اصلاح نمى كند . ربيع بن خثعم خيثم گفته است ، هيچ يك از شما نبايد بگويد از خداى آمرزش مى خواهم و به بارگاهش توبه مى كنم ، كه اين را اگر چنان كه شايد و بايد انجام ندهد ، گناه و دروغ است ، و بايد بگويد : بارخدايا بيامرزم و توفيق توبه ام ارزانى فرماى .

فصيل گفته است : آمرزش خواهى بدون رهاكردن گناه

، توبه دروغگويان است .

و گفته شده است : هر كس آمرزش خواهى را بر پشيمانى از گناه مقدم بدارد ، بدون اينكه بداند ، خدا را مسخره كرده است .

( 85 ) : حكى عنه ابوجعفر محمد بن على الباقر عليهماالسلام انه كان عليه السلامقال

كان فى الارض امانان من عذاب الله ، و قد رفع احدهما ، فدونكم الاخر فتمسكوا به ، اما امان الذى رفع فهو رسول الله صلى الله عليه و آله و اما الامان الباقى فالاستغفار قال الله تعالى : و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما كان الله معذبهم و هم يستغفرون

قال الرضى رحمه الله : و هذا من محاسن الاستخراج و لطائف الاستنباط ( 332 )

ابوجعفر محمد بن على الباقر عليهماالسلام نقل فرموده كه على مى فرموده است : بر زمين دو امان از عذاب خدا بوده كه يكى از آن دو برداشته شده است ، بر شما باد به آن يكى ديگر و به آن دست يازيد ، امانى كه برداشته شده رسول خدا صلى الله عليه و آله است ، اما آن يكى كه باقى مانده ، آمرزش خواهى است كه خداوند متعال فرموده است : خداوند آنان را در حالى كه تو ميان آنان باشى عذاب نمى فرمايد و خداوند آنان را تا استغفار كنند عذاب مى فرمايد . ( 333 )

سيدرضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد : و اين از پسنديده ترين استنباط و بيرون كشيدن لطايف است .

( 86 ) : من اصلح ما بينه و بين الله اصلح الله ما بينه و بين الناس و من اصلح امرآخرته اصلح الله امر دنياه و من كان له من نفسه واعظ ، كان عليه من الله حافظ ( 334 )

هر كس آنچه را كه ميان او و خداوند است به صلاح آرد ، خداوند آنچه را كه ميان او و مردم است به صلاح مى آورد ؛ و آن كس كه كار آن جهانى خود را به صلاح آورد ؛ خداوند كار دنياى او را به اصلاح مى آورد ؛ هر كه را بر خود از خويشتن واعظ است ، خدا را

بر او نگهدارنده اى است .

مثال سخن نخست ، اين گفتار است كه گفته اند : رضايت مخلوق عنوان رضايت خالق است ، و در حديث مرفوع آمده است هر حاكمى كه خداى از او راضى باشد رعيتش را از او راضى مى فرمايد .

مثال سخن دوم دعاى يكى از شاعران در اين ابيات اوست :

من سپاسگزار و ستايشگر و نيايش كننده و ترسان و گرسنه و برهنه ام ، اين شش خصلت است كه نيمى از آن را من ضامنم ، اى پروردگار تو نيز ضامن نيم ديگر آن باش .

مثال سخن سوم ، اين گفتار خداوند متعال است كه مى فرمايد : خداوند همراه كسانى است كه پرهيزگارند و همراه آنان كه نيكوكاران اند . ( 335 )

( 87 ) : الفقيه كل الفقيه من لم يقنط الناس من رحمه الله و لم يؤ يسهم من روح الله ، و لم يؤ منهم من مكرالله ( 336 )

فقيه به راستى كامل ، كسى است كه مردم را از رحمت خدا نوميد نكند و آنان را از مهربانى خدا ماءيوس نسازد و از مكر خداوند ايمنشان ندارد .

كمتر جايى در قرآن مجيد است كه در آن تهديدى آمده باشد مگر اينكه بااميد آميخته نباشد ، مثلا ضمن آن كه فرموده : همانا خداوند سخت عقوبت است . پس از آن فرموده است : و همانا آمرزنده مهربان است . ، حكمت هم همين را مقتضى است كه شخص مكلف ميان بيم و اميد باشد . ضمن امثال آموزنده آمده است كه موسى عليه السلام در حالى كه شاد و خندان بود عيسى عليه السلام را كه دژم و افسرده بود ، ديد ، عيسى به موسى گفت : تو را چه مى شود ، گويا از عذاب

خداوند در امان هستى ؟ موسى گفت : تو را چه مى شود گويا از مهر خداوند نااميدى ، و خداوند به آن دو وحى فرمود كه شعار موسى براى من محبوب تر است كه من در جايگاه حسن ظن بنده خود هستم .

و بدان كه ياران معتزلى ما با آنكه معتقد به بيم هستند ، در عين حال هيچ كس را نااميد و ماءيوس از رحمت خداوند نمى كنند ، بلكه آنان را به توبه تشويق مى كنند و بيم مى دهند كه مبادا بدون توبه بميرند و شيخ ما ابوالهذيل به حق گفته است كه اگر مذهب مرجئه نمى بود بر روى زمين هرگز عصيان عليه خداوند نمى شد ، و در اين موضوع شك و ترديدى نيست كه بيشتر گنهكاران متكى بر رحمت خدا مى شوند و از سوى ديگر ميان مردم هم مشهور شده است كه خداوند متعال بر گنهكاران رحمت مى آورد و در قيامت اگر عذابى هم هست ، محدود و موقت است و سپس گنهكاران را به بهشت مى برند .

نفوس آدميان هم شهوتهاى نقدى را دوست مى دارند و بدين سبب به انواع گناه و رسيدن به آرزوها و شهوتها روى مى آورند و به رحمت خدا تكيه مى كنند و اگر اعتقاد مرجئه و ظهور آن ميان مردم نباشد ، گناه و سرپيچى نابود يا به راستى اندك شود .

( 88 ) : اوضع العلم ما وقف على اللسان ، و ارفعه ما ظهر فى الجوارح و الاركان ( 337 )

فرومايه ترين علم آن است كه زبانى باشد و بلندترين آن چيزى است كه در دل و جان ظاهر مى شود .

اين موضوع كاملا بر حق و درست است زيرا هرگاه علم

عالم فقط در حد گفتن به زبان باشد و عبادت و عملى از او آشكار نشود ، آن شخص دانشمندى ناقص است . اما هرگاه مردم را با زبان و سخنان بهره رساند و مردم او را در حال عبادت استوار ببينند و بهره اش تمامتر و عامتر خواهد بود و مردم مى گويند : اگر به آنچه مى گويد به حقيقت معتقد نباشد ، خود را در عبادت به چنين زحمتى نمى اندازد .

و حال آنكه در مورد نخست مردم مى گويند : آنچه مى گويد نفاق آميز و ياوه است كه اگر به راستى به آنچه مى گويد معتقد بود ، پاى بند گفته خود مى شد و در اعمال و حركات او ظاهر مى شد . به هر حال مردم به كردار شخص اقتدا مى كنند نه به گفتار و در غير اين صورت هيچ يك از مردم به عبادت سرگرم نمى شود و اهتمامى به آن نمى ورزد .

( 89 ) : ان هذه القلوب تمل كما تمل الابدان ، فابتغوا لها طرائف الحكم ( 338 )

همانا كه اين دلها ملول مى شود همان گونه كه بدنها خسته و ملول مى شود ، براى آنها سخنان گزيده را بجوييد .

منظور اين است كه دلها از مباحث و مناظرات عقلى و كلامى درباره توحيد و عدل خسته مى شود و بايد امثال و حكمتهايى را كه مربوط به امور اخلاقى است ، جستجو كرد ، چون ستودن صبر و دليرى و پارسايى و پاكدامنى و نكوهيدن شهوت و غضب ؛ و خلاصه آنكه امورى را كه به تدبير شخصى و خانواده و دوستان و حكومت وابسته است گاه مورد گفتگو قرار دهيد كه در اين امور

دلها نياز به انديشيدن بسيار ندارد و لازم نيست در آن تاءمل و نظر دقيق داشته باشد و مايه آرامش مى شود .

در اين باره سخنان ديگر هم گفته اند ، از جمله آن كه با گردش در بوستان ياد خدا دلها را آرامش بخشيد .

سلمان فارسى مى گفته است : من خواب خود را هم همچون برپاداشتن نماز خويش حساب مى كنم .

عمر بن عبدالعزيز مى گفته است : نفس من شتر راهوار من است اگر افزون از توانش بر آن بار كنم ، مرا در راه خواهد گذاشت .

( 90 ) : لا يقولن احدكم : اللهم انى اعوذبك من الفتنه ، لانه ليس احد الا و هومشتمل على فتنة و لكن من استعاذ فليستعذ من مضلات الفتن ، فان الله سبحانهيقول : واعلموا انما اموالكم و اولادكم فتنة ( 339 ) و معنى ذلك انه سبحانهيختبر عباده بالاموال والاولاد ليتبين الساخط لرزقه ، والراضى بقسمه ، و ان كانسبحانه اعلم بهم من انفسهم ، و لكن لتظهر الافعال التى بها يستحق الثواب و العقاب ، لان بعضهم يحب الذكور و يكره الاناث ، و بعضهم يحبتثميرالمال ، و يكره انثلام الحال ( 340 )

قال الرضى رحمه الله تعالى : و هذا من غريب ما سمع منه عليه السلام فى التفسير .

كسى از شما نگويد بارخدايا من از فتنه به تو پناه مى برم . زيرا هيچ كس نيست مگر آنكه در فتنه اى است ، هر كس هم به خدا پناه مى برد از فتنه هاى گمراه كننده پناه ببرد كه خداوند سبحان فرموده است : و بدانيد كه همانا اموال و اولاد شما فتنه اند . و معنى آن اين است كه خداوند سبحان بندگان خويش را با اموال و اولاد مى آزمايد تا ناخشنود و خشنود از روزى او را روشن سازد ، هر چند كه خداوند از خود بندگان به ايشان داناتر است ولى براى اينكه كارهايى را كه سزاوارتر پاداش است از كارهايى كه سزاوار عقاب است آشكار فرمايد ، كه برخى افزايش مال را دوست مى دارند و كاهش آن و دگرگونى آن را خوش نمى دارند .

سيدرضى كه خداى متعال رحمتش فرمايد مى گويد :

و اين از تفسيرهاى شگفتى است كه از آن حضرت عليه السلام شنيده شده است .

فتنه كلمه مشتركى است كه گاه بر گرفتارى و بلايى كه به انسان مى رسد اطلاق مى شود ، چنانكه مى گويى زيد مفتون است و مقصود اين است كه سوگى به او رسيده و مال يا عقل او را از ميان برده است . خداوند متعال مى فرمايد ان الذين المؤ منين و المؤ منات ( 341 ) يعنى كسانى كه زنان و مردان مسلمان را در مكه شكنجه مى دادند تا از اسلام برگردند . گاهى هم اين كلمه به آزمون و سنجش معنى مى شود ، مى گويند طلا را مفتون كردم يعنى در كوره نهادم كه عيار آن را روشن سازم و دينار مفتون يعنى دينار سره . گاه اين كلمه به سوزاندن اطلاق مى شود و چنانكه خداوند متعال مى فرمايد : روزى كه آنان در آتش مفتون مى شوند ( 342 ) و در مورد نقره هم گفته مى شود يعنى نقره آتش ديده . به زمين سنلگلاخ هم فتين گفته مى شود ، يعنى گويى سنگهاى آن را در كوره نهاده اند . گاهى هم بر ضلالت و گمراهى اطلاق مى شود و گفته مى شود مرد فاتن و مفتن يعنى گمراه از حق و خداوند متعال فرموده است : ما انتم عليه بفاتنين ( 343 ) يعنى گمراهان ، هر كس بگويد خدايا من به تو از فتنه پناه مى برم و منظورش گمراهى و بلا و سوختن در آتش باشد جايز است ، ولى اگر منظور امتحان و سنجش باشد

جايز نيست كه خداوند متعال بر مصلحت داناتر است . حق اوست كه بندگان را بيازمايد نه از اين جهت كه خود احوال ايشان را بداند بلكه براى اينكه برخى از بندگانش حال برخى ديگر را بدانند ، و به عقيده من معنى اصلى كلمه فتنه همان آزمون و سنجش است و معانى ديگر بعدى است و اگر دقت كنى درستى اين را خواهى دانست .

( 91 ) : و سئل عن الخير ماهو ؟ فقال : ليس الخير ان يكثر ما لك ولدك ، ولكن الخير انيكثر علمك ، و ان يعظم حلمك ، و ان تباهى الناس بعبادة ربك ، فان احسنت حمدت الله ، و اناساءت استغفرالله ، و لا خير فى الدنيا الا لرجلين ، رجل ذنوبا فهو يتداركها بالتوبة ، و رجل يسارع فى الخيرات ، و لايقل عمل مع التقوى ، و كيف يقل ما يقبل ( 344 )

و از آن حضرت درباره خير پرسيدند ؟ فرمود : خير آن نيست كه مال و فرزندت افزون شود ولى خير آن است كه دانشت افزون و بردباريت گرانقدر شود و بر مردمان به عبادت خداى خود سرافراز كنى ، اگر كارى نيك كردى خدا را ستايش كنى و اگر بد كردى از خداى آمرزش خواهى و در دنيا جز براى دو كس خيرى نيست ، يكى آن كه گناهانى كرده است اما با توبه آنها را جبران كرده است و ديگرى كه در انجام دادن كارهاى خير شتاب گيرد ، و هيچ كارى كه همراه با پرهيزگارى باشد اندك نيست و چگونه آنچه پذيرفته مى شود ، اندك است .

شاعر در اين مورد چنين سروده است : كامياب كسى نيست كه دنياى او كاميابش سازد ، بلكه كامياب رستگار كسى است كه از آتش رهايى يابد .

اينكه فرموده است : هيچ كارى كه همراه با پرهيزگارى باشد اندك نيست . ، منظور از تقوى و پرهيزگارى ، اجتناب از گناهان كبيره است ، زيرا به عقيده ياران معتزلى ما آن كس كه مرتكب گناه كبيره مى شود هيچ عملى از او پذيرفته نيست و بنابراين

عقيده ، مراد از تقوى اجتناب از گناهان كبيره است . ولى در مذهب مرجئه چنان است كه تقوى را به اسلام معنى مى كنند و در نظر آنان اعمال مسلمان هر چند مرتكب گناه كبيره شود ، پذيرفته مى شود .

اگر بگويى : آيا ممكن است كلمه تقوى را به همان معنى حقيقى آن كه خوف از خداوند است معنى كرد ؟ مى گويم : نه ، زيرا به عقيده ما آن كس هم كه از خدا مى ترسد اگر مرتكب گناه كبيره شود ، باز هم اعمال او پذيرفته نيست . در مذهب مرجئه هم آن كس از خدا مى ترسد ولى مخالف اسلام است اعمالش پذيرفته نيست ، بنابراين معنى كردن تقوى در اين جا به معنى خوف درست نيست . اگر بگويى : آن كس كه مخالف آيين اسلام است از خداى نمى ترسد چون خدا را نمى شناسد ؟ مى گويم : اين مسلم و قطعى نيست ، بلكه جايز است كسى خدا را با همه ذات و صفات او بشناسد همان گونه كه ما مى شناسيم ولى نبوت پيامبر صلى الله عليه و آله را به سبب شبهه اى منكر باشد بنابراين لازم نيست هر كس منكر نبوت پيامبر باشد ، خداى متعال را نشناسد .

( 92 ) : ان اولى الناس بالانبياء اعلمهم بما جاؤ ا ، به ، ثم تلا عليه السلام : اناولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى و الذين آمنوا . . . ثمقال عليه السلام : ان ولى محمد من اطاع الله و ان بعدت لحمته و ان عدو و محمد من عصىالله و ان قربت قرابته ( 345 )

همانا نزديك ترين مردم به پيامبران داناترين ايشان به چيزهايى است كه آنان آورده اند ، سپس اين آيه را تلاوت فرمود : همانا نزديك ترين مردم به ابراهيم آنانى هستند كه از او پيروى كرده اند و اين پيامبر و كسانى كه گرويده اند . ( 346 )

سپس فرمود

: دوست محمد كسى است كه خدا را فرمان برد و هر چند نسبش دور باشد و دشمن محمد كسى است كه خدا را نافرمانى كند هر چند خويشاونديش با او نزديك باشد .

گرچه نقل اين سخن به صورت داناترين ايشان اعلمهم است ولى صحيح آن اعملهم آنان كه بيشتر عمل كنند است و استدلال اميرالمؤ منين عليه السلام به آن آيه هم همين اقتضا را دارد و همچنين دنباله سخن او كه مى فرمايد : دوست محمد كسى است كه خدا را فرمان برد ، كه در همه مطالب سخن از عمل است نه علم . حديث مرفوع آمده است كه اعمال خود را براى من بياوريد ، نسبهاى خود را كه مياوريد كه گراميترين شما پيش خداوند پرهيزكارترين شماست . و در حديث صحيح آمده است اى فاطمه دختر محمد ، من در قبال خداوند براى تو كارى نمى سازم .

مردى به جعفر بن محمد عليه السلام گفت : آيا گمان مى كنى اين گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : فاطمه عفت و پاكدامنى را چنان حفظ فرمود كه خداوند ذريه اش را بر آتش حرام كرده است . امان براى همه فاطميان نيست ؟ گفت : تو مرد احمقى هستى ، از اين حديث حسن و حسين را اراده فرموده است ، غير از آن دو هر كس عملش او را فرونشاند ، نسبش او را بر نمى كشد .

( 93 ) : و سمع عليه السلام رجلا من الحرورية يتجهد و يقراءفقال نوم على يقين خير من صلاة على شك ( 347 )

و آن حضرت عليه السلام شنيد كه مردى از حروريان نماز شب و قرآن مى خواند ، فرمود : خفتن يا يقين بهتر از

نمازى است كه در حال شك گزارده آيد .

اين سخن نهى از عبادت كردن با جهل نسبت به معبود است ، همچنان كه امروز گروه بسيارى از مردم چنان مى كنند و مى پندارند كه بهترين مردم اند و حال آنكه مردم خردمند بر آنان مى خندند و ايشان را مسخره مى كنند . حروريان هم همان خوارج اند كه سخن درباره ايشان و نسب آنان به حروراء گذشت .

على عليه السلام مى فرمايد : ترك عبادات مستحبى با سلامت عقيده اصلى بهتر است از سرگرم بودن به نوافل و اوراد نماز بدون علم . مقصود سخن على عليه السلام از در حال شك ، همين است ، زيرا وقتى با شك نبودنش بهتر از بودنش باشد . معلوم است كه با جهل و عقيده فاسد نبودن آن به مراتب بهتر است .

( 94 ) : اعقلوا الخبر اذا سمعتموه عقل رعاية ؛ لاعقل رواية فان رواة العلم كثير ، و رعاية قليل ( 348 )

هرگاه خبرى را مى شنويد ، آن را فهم و رعايت كنيد نه آنكه بشنويد براى روايت كردن كه راويان علم بسيارند و كسانى كه بفهمند و رعايت كنند اندك اند .

على عليه السلام آنان را از اينكه اگر لطايف علمى و حكمت را از او و ديگران مى شنوند و بدون تاءمل و درك كردن آن را روايت كنند ، منع فرموده است و اين كارى است كه امروز محدثان انجام مى دهند . بيشتر مردم همه قرآن مى خوانند ولى از معانى آن جز اندكى نمى فهمند ، و به آنان فرمان داده است آنچه را مى شنوند درباره اش تعقل كنند و با فهم و معرفت دريابند ، و به آنان فرموده است : راويان

علم بسيارند و رعايت كنندگان آن اندك ، يعنى كسانى كه بينديشند و رعايت كنند و راست فرموده است .

( 95 ) : و قالعليه السلام و قد سمع رجلا يقول : انا لله و انا اليه راجعون فقال ان قولنا انا لله اقرار على انفسنا بالملك ، و قولنا : و انا اليهراجعون اقرار على انفسنا بالهلك ( 349 ) : و شنيد كه مردى انا لله و انااليه راجعون مى گويد ، اين سخن كه ما از آن خداييم اقرار ما بندگى است و اينسخن كه ما مى گوييم : و ما به سوى خداوند باز مى گرديم اقرار ما بهنابودى است .

اين كه فرموده است ما از آن خداييم اقرار ما به بندگى است از اين جهت است كه ل در لله لام تمليك است ، مثل اينكه بگويى : الدار لزيد خانه از زيد است و انا اليه راجعون اعتراف و اقرار به نشور و رستاخيز و بازگشت به سوى خداوند است ولى اميرالمؤ منين تصريح نفرموده است و فقط نابودى را فرموده است . اين بدان سبب است كه نابودى و مرگ ما سبب بازگشت ما به روز قيامت به پيشگاه خداوند است ، يعنى مقدمه را بيان كرده و نتيجه را اراده فرموده است ، همان گونه كه گفته مى شود فقر مرگ است و تب مرگ است و نظاير آن .

( 96 ) : گروهى آن حضرت را در حضورش ستودند ، چنين فرمود :

اللهم انك اعلم بى من نفسى ، و انا اعلم بنفسى منهم اللهم اجعلنى خير مما يظنون و اغفرلى مالا يعلمون ( 350 )

بارخدايا تو از من به خودم داناترى و من هم به خودم از ايشان داناترم ، خدايا مرا بهتر از آنچه گمان مى كنند قرار بده و آنچه را كه نمى دانند براى من بيامرز .

سخن درباره ناپسندبودن ستودن انسان در حضور او ، گذشت ، و در حديث مرفوع آمده است هنگامى كه برادرت را در حضورش مى ستايى ، گويى فرمان داده اى تيغ درخشان برنده بر گردنش كشند . و به مردى كه مرد ديگرى را روياروى ستوده بود فرمود : آن مرد را درمانده كردى خدايت درمانده كناد . و نيز فرموده است : اگر مردى با تيغ آخته به مردى حمله كند بهتر از آن است كه روياروى ستوده شود

.

از جمله سخنان عمر اين است كه ستايش همان بريدن گردن است ، چه آن كس كه گردنش بريده مى شود از حركت و كار باز مى ماند و كسى را كه مى ستايند از عمل باز مى ماند و سستى مى كند . و گفته شده است ستايش در دل و نفس و حالتى پيش مى آورد كه ستايش شده در خود از كار و كوشش احساس بى نيازى مى كند .

از مثالهاى كشاورزان است كه مى گويند : چون ميان دروكنندگان نام آور شدى داس خود را بشكن .

مطرف بن شخير ( 351 ) گفته است : هرگز از كسى مدح و ستايشى درباره خود نشنيدم مگر اينكه نفس من در نظرم كوچك شد . زياد بن ابى مسلم گفته است : هيچ كس مدح و ستايشى درباره خود نمى شنود مگر اينكه شيطان بر او آشكار مى شود ، ولى مؤ من زود به حقيقت بازمى گردد .

و چون سخن اين دو را براى ابن مبارك ( 352 ) گفتند ، گفت : راست گفته اند ، آنچه زياد گفته است در مورد دلهاى عوام مردم است و آنچه مطرف گفته است در مورد دلهاى خواص مردم است .

( 97 ) : لا يستقيم قضاء الحوائج الا بثلاث : باستصغارها لتعظم ، و باستكتامهالتظهر ، و بتعجيلها لتهنو ( 353 )

برآوردن نيازها جز با سه چيز راست نيايد ، به كوچك شمردن آن تا بزرگ نمايد و به پوشيده داشتن آن تا آشكار شود و شتاب كردن در برآوردن آن تا گوارا شود .

در اين باره سخن كافى در مباحث گذشته گفته شد و هم درباره نيازها و برآوردن آنها و انجام دادنش .

در حديث مرفوع

آمده است : براى برآمدن نيازهاى خود از پوشيده داشتن يارى بخواهيد كه هر صاحب نعمتى مورد رشك و حسد است .

خالد بن صفوان ( 354 ) گفته است : نيازها را نابهنگام مخواهيد و از نااهل مخواهيد ، و آنچه را هم كه شايسته و سزاوار آن نيستند مخواهيد كه در آن صورت سزاوار آن هستيد كه از شما آن را بازدارند .

و گفته شده است : هر چيز را پايه اى است ، پايه نياز شتاب است كه آسوده تر از تاءخيركردن است .

مردى به محمد بن حنفيه گفت : براى نيازكى پيش تو آمده ام ، گفت : براى برآوردن آن مردكى را پيدا كن .

شيب بن شبة بن عقال گفته است : دو چيز است كه با يكديگر جمع نمى شود مگر اينكه رستگارى واجب مى شود ، نخست آنكه عاقل چيزى را مساءلت مى كند كه روا باشد ، دوم آنكه عاقل ، سائل خود را از چيزى كه ممكن پاسخ رد نمى دهد .

و گفته شده است : هر كس پس از برآوردن نياز برادر خود آن را بزرگ بشمرد و منت گزارد بدون ترديد خويشتن را كوچك كرده است .

ابوتمام هم در مورد امروز و فرداكردن برآوردن حاجت شعرى سروده و آن را دود و مقدمه آتش دانسته است .

( 98 ) : ياءتى على الناس زمان لا يقرب فيه الاالماحل ، و لا يظرف فيه الا الفاجر ، و لا يضعف فيه الا المنصف ، يعدون الصدقة فيهغرما ، و صله الرحم منا ، و العبادة استطاله على الناس ، فعند ذلك يكون السلطان بمشورةالاماء و امارة الصبيان و تدبير الخصيان ( 355 )

روزگارى بر مردم خواهد آمد كه جز سخن چين تقرب نيابد و جز تبهكار ظريف و خوش داشته نشود ، و جز باانصاف ناتوان شمرده نشود ، در چنان روزگارى ، صدقه دادن را تاوان مى دانند و رعايت پيوند خويشاوندى

را با منت انجام مى دهند و عبادت را وسيله قدرت يافتن بر مردم قرار مى دهند ، و در آن هنگام كار حكومت با رايزنى با كنيزكان و فرمانروايى كودكان و چاره انديشى خواجگان انجام مى شود .

ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات مى گويد : دنباله و نتيجه اين سخن از جمله خبردادن اميرالمؤ منين عليه السلام از مسائل پوشيده است و اين خود يكى از نشانه هاى بزرگى و معجزات اوست كه از ميان همه اصحاب او به آن ويژه است .

( 99 ) : و قد رئى ازار خلق مرقوع ، فقيل له فى ذلك ، فقال

يخشع له القلب ، و تذل به النفس ، و يقتدى به المؤ منون ( 356 )

بر تن او پيراهن كهنه پينه دارى ديده شد سبب را پرسيدند ، آن حضرت فرمود : دل را خاشع و نفس را زبون مى كند و مؤ منان هم به اين كار اقتداء مى كنند .

در اين باره قبلا سخن گفته شد و گفتيم كه حكيمان و عارفان در اين مورد دوگونه اند ، برخى از ايشان پوشيدن جامه هاى ارزان را ترجيح داده اند و برخى برعكس .

عمر بن خطاب از دسته نخست بوده است ، همچنين اميرالمؤ منين على عليه السلام و اين كار شعار عيسى عليه السلام بوده است كه آن حضرت جامه هاى خشن و پشمينه مى پوشيد .

پيامبر صلى الله عليه و آله هر دو نوع را مى پوشيد و بيشتر جامه هاى آن حضرت از نوع خوب و برده هاى يمنى و نظاير آن بود و ملحفه آن حضرت هم چنان با دانه و رس رنگ شده بود

كه رنگ آن بر پوستش اثر مى گذاشت . همچنان كه اين موضوع در حديث آمده است .

محمد بن حنفيه را ديدند كه در عرفات بر ماديانى زرد ايستاده و جامه خز زرد بر تن دارد . فرقد سبخى به حضور امام حسن آمد و بر تن آن حضرت جامه بود ، فرقد كه جامه پشمينه پوشيده بود شروع به خيره نگريستن به جامه امام حسن كرد . امام فرمود : تو را چه مى شود كه چنين بر من مى نگرى و حال آنكه بر تن من جامه بهشتيان است و بر تو جامه دوزخيان ! همانا برخى از شا زهد را در جامه خود و تكبر را در سينه خويش قرار مى دهد ، و به جامه پشمينه خويش شيفته تر است از صاحب جامه خز به جامه اش .

ابن سماك به پشمينه پوشان گفت : اگر اين جامه شما موافق با انديشه هاى پوشيده شماست چرا دوست مى داريد مردم بر آن آگاه شوند و اگر مخالف با سريرت شماست كه هلاك شده ايد .

عمر بن عبدالعزيز هم همچون عمر بن خطاب جامه مى پوشيد ولى پيش از خلافت خويش جامه هاى به راستى گران قيمت مى پوشيد و مى گفت : بيم آن دارم كه آنچه خداوند از جامه بهره من مى فرمايد ، در قبال آنچه مى خواهم بپوشم اندك باشد و هيچ جامه نورى نمى پوشم مگر همين كه مردم آن را مى بينند چنين مى پندارم كه كهنه و فرسوده است . ولى همين كه به خلافت رسيد همه آن جامه ها را كنار گذاشت

.

سعيد بن سويد مى گويد : عمر بن عبدالعزيز با ما نمازجمعه گزارد و سپس نشست در حالى كه پيراهنى بر تن داشت كه گريبانش هم از جلو و هم از پشت پينه داشت . مردى به او گفت : اى اميرالمؤ منين ! خداوند كه به تو ارزانى فرموده است ، كاش جامه خوب مى پوشيدى ! عمر بن عبدالعزيز لختى سر به زير افكند و سپس سربرداشت و گفت : بهترين اقتصاد و ميانه روى ، اقتصادى است كه در توانگرى انجام شود و بهترين عفو ، عفوى است كه به هنگام قدرت صورت پذيرد .

عاصم بن معدله ( 357 ) مى گويد : عمر بن عبدالعزيز را پيش از آن كه خليفه شود مى ديدم و از خوبى رنگ چهره و لباس و سر و وضع او شگفت مى كردم ، پس از اينكه خليفه شد پيش او رفتم ، ديدم سياه و سوخته شده است آن چنان كه پوستش به استخوان چسبيده و گويى ميان پوست و استخوان هيچ گوشتى وجود نداشت ، شب كلاهى سپيد كه پنبه هايش جمع شده بود و نشان مى داد شسته شده است بر سر و جامه هاى كهنه كه رنگ و رويش رفته بود بر تن داشت ، روى گليمى خشن كه بر زمين پهن شده بود و زير آن هم عبايى از پشمهاى خشن گسترده بود ، نشسته بود . مردى هم در حضورش بود و سخن مى گفت ، آن مرد صدايش را بلند كرد ، عمر بن عبدالعزيز گفت : كمى صدايت را كوتاه كن ، بلندى صداى انسان

همان قدر كه همنشين او بشنود كافى است .

عبيد بن يعقوب روايت مى كند كه عمر بن عبدالعزيز معمولا پارچه پشمينه و مويينه خشن مى پوشيد ، چراغ او هم عبارت از سه قطعه نى بود كه روى آن گل ماليده بودند .

( 100 ) : ان الدنيا و الاخرة عدوان متفاوتان ، و سبيلان مختلفان ، فمن احب الدنيا وتولاها ابغض الاخرة و عاداها ، و هما بمنزلة المشرق و المغرب ، و ماش بينهما كلما قرب مناحد بعد من الاخر ، و هما بعد ضرتان ( 358 )

همانا اين جهان و آن جهان ، دو دشمن اند ناسازگار و دو راه متفاوت ، آن كس كه دنيا را دوست بدارد و به آن مهر ورزد آخرت را دشمن مى دارد و خوش نمى دارد ، آن دو همچون خاور و باختر است كه هر كس به يكى نزديك شود از ديگرى دور مى شود ، وانگهى دو وسنى ( 359 ) هستند اين موضوع چنان روشن است كه نياز به شرح ندارد ، و اين بدان سبب است كه هر يك از لحاظ عمل ضد ديگرى است . عمل اين جهانى نگرانى و كوشش براى كسب روزى و معاش و زن و فرزند و امورى نظير آن است و حال آنكه كار آن جهانى بريدن علايق و دورانداختن شهوتها و كوشش براى عبادت و روى گرداندن از هر چيزى است كه مانع ياد خدا باشد و بديهى است كه اين دو عمل ضد يكديگر است ، ناچار دنيا و آخرت دو هوو هستند كه با يكديگر جمع نمى شوند .

( 101 ) : عن نوف البكائى و قيلالبكالى باللام و هو الاصح قال رايت اميرالمؤ منين عليه السلام ذات ليلة و قد خرجفراشه فنظر الى النجوم ، فقال : يا نوف ، اراقد ، انت ام رامق ؟ فقلت : بل رامق يا اميرامؤ منين ؛ قال

يا نوف ، طوبى للزاهد فى الدنيا ، الراغبين فى الاخرة ! اولئك قوم اتخذوا الارض بساطا و ترابها فراشا ، و ماءها طيبا ، و القرآن شعارا ، و الدعا دثارا ثم قرضوا الدنيا قرضا على منهاج المسيح ، يا نوف ، ان داود عليه السلام قام فى مثل هذه الساعة من اليل ، فقال : انها لساعة لا يدعو فيها عبد الا استيجب ان يكون عشارا ، او عريفا ، او شرطيا ، او صاحب عرطبة و هى الطنبور او صاحب كوبة و هى الطبل

و قد قيل ايضا

: ان العرطبه الطبل ، و الكوبة الطنبور ( 360 )

از نوف بكائى و گفته شده است بكالى با لام كه صحيح تر است روايت شده كه گفته است : اميرالمؤ منين على عليه السلام را شبى ديدم كه از بستر خود بيرون آمد و به ستارگان نگريست و فرمود : اى نوف ، آيا خفته اى يا بيدار ؟ گفتم : اى اميرالمؤ منين بيدارم . فرمود : خوشا بر آنان كه در دنيا زاهدان اند و به آخرت دل بستگان ، آنان مردمى اند كه زمين را گستردنى خود و خاك را بستر خويش گرفته اند و آب را به جاى عطر و بوى خوش ، قرآن را جامه زيرين و دعا را جامه برونى خود قرار داده اند . آنان به روش مسيح عليه السلام دنيا را دور انداخته اند . اى نوف ، داود عليه السلام در چنين ساعتى از شب برمى خاست ، و فرمود : اين ساعتى است كه هيچ بنده اى در آن دعا نمى كند مگر اينكه از او پذيرفته مى شود جز آنكه باج گيرنده يا گزارشگر كار مردمان به حاكم يا خدمتگزار داروغه باشد يا طنبورنواز و طبل كوب باشد .

و گفته شده است عرطبه به معنى طبل و كوبه به معنى طنبور است .

مؤ لف صحاح گفته است نوف بكالى يار على عليه السلام بوده است .

ثعلب گفته است : نوف منسوب به قبيله به نام بكاله است ولى نگفته است از كدام منطقه اعراب است و ظاهر مطلب اين است كه از يمن بوده است . بكيل نام شاخه

اى از قبيله همدان است و كميت هم در شعر خود به اين قبيله اشاره دارد و گفته است : قبيله بكيل و ارحب در آن مورد شركت داشتند .

ابن ابى الحديد سپس چند لغت را معنى كرده و شرح داده است .

( 102 ) : ان الله تعالى افترض عليكم فرائض فلا تضيعوها ، و حد لكم حدودا فلاتعتدوها ، و نهاكم عن اشياء و سكت لكم عن اشياء و لم يدعها نسيانا فلا تتكلفوها ( 361 )

خداوند متعال فرايضى را بر شما واجب كرده است ، آنها را ضايع رها مكنيد و حدودى براى شما مشخص كرده است ، از آن مگذريد ، شما را از چيزهايى منع كرده است ، حرمت آن را مشكنيد ، در مورد چيزهايى سكوت كرده است و آن را از روى فراموشى وانگذارده ، پس در آن باره خود را به رنج ميفكنيد .

خداوند متعال فرموده است : مپرسيد از چيزهايى كه اگر براى شما روشن شود شما را بد مى آيد . ( 362 )

يكى از صالحان به يكى از فقيهان گفت : چرا مسائلى را كه انفاق نيفتاده ، واجب مى كنى و در آن باره فكر خود را به زحمت مى اندازى ، به همين چيزها كه ميان مردم متداول است بسنده باش . و در خبر آمده است آنچه را خداوند مبهم قرار داده است همچنان مبهم بگذاريد .

( 103 ) : لا يترك الناس شيئا من امر دينهم لاستصلاح دنياهم ، الا فتح الله عليهم ما هواضر منه ( 363 )

مردم چيزى از كار دين خود را براى بهبودبخشيدن كار دنياشان رها نمى كنند مگر اينكه خداوند براى آنان چيزى كه زيان بخش تر است ، پيش مى آورد .

مثل اين موضوع چنان است كه انسانى وقت نماز واجب را ضايع مى كند و سرگرم محاسبه كارهاى وكيل خود مى شود كه مبادا در موردى خيانت كرده باشد و او با آزمندى چنان سرگرم اين كار مى شود كه نمازش قضا مى شود .

على عليه السلام فرموده است : كسى كه نظير اين كار را درباره امور دنياى خود انجام دهد ، خداوند در همان كار زيان بيشترى متوجه او خواهد كرد .

( 104 ) : رب عالم قد قتله جهله ، و علمه معه لا ينفعه ( 364 )

چه بسيار دانشمندى كه نادانى او بكشدش و دانش با او بود و او را سودى نبخشد .

اين موضوع بسيار اتفاق افتاده است ، آن چنان كه براى عبدالله بن مقفع اتفاق افتاده است و حال آنكه فضل و حكمت او مشهورتر از آن است كه گفته شود و اگر او را كتابى جزاليتيمه نمى بود براى او بسنده بود .

گرفتارى ابن مقفع

ابن مقفع با خليل بن احمد معاشرت داشت و هر يك از ديگرى حرف شنوى داشت . از خليل درباره ابن مقفع پرسيدند ، گفت : علم او را بيش از عقل او يافتم و همچنين بود . ابن مقفع با همه حكمت خويش گستاخ بود و همين گستاخى او را از پاى درآورد . او امان نامه اى براى عبدالله بن على عموى منصور نسبت به عموى خود عبدالله مكر ورزد يا چيزى در نهان برخلاف آشكار انجام دهد ، يا در اجراى

يكى از شرطهاى اين امان نامه درنگ كند ، همه زنانش مطلقه و همه مركوبهايش بازداشت و همه بردگان و كنيزكانش آزاد خواهند شد و مسلمانان از بيعت او رها و آزاد خواهند بود .

چون منصور بر اين امان نامه آگاه شد ، بر او گران آمد و پرسيد : چنين امان نامه اى را براى او كه نوشته است ؟ گفتند : عبدالله بن مقفع دبير دو عموى تو عيسى و سليمان پسران على ، و در بصره نوشته است . منصور به كارگزار خود در بصره كه سفيان بن معاويه بود نامه نوشت و فرمان داد ابن مقفع را بكشد .

و گفته شده است ، منصور گفت : آيا كسى هست كه ابن مقفع را از من كفايت كند !

و ابوالخطيب اين سخن را براى سفيان بن معاويه مهلبى كه در آن هنگام امير بصره بود نوشت . سفيان بر ابن مقفع خشمگين بود كه ابن مقفع همواره او را بازى مى داد و ريشخند مى زد . روزى ابوسفيان ابن مقفع خشم برآورد و بر او تهمتى زد . ابن مقفع كه خود را در پناه عيسى و سليمان پسران على بن عبدالله بن عباس مى ديد ، پاسخى زشت و درشت داد و به سفيان گفت : اى پسر زن لوند غلام باره . سفيان كينه اين سخن را از او در دل گرفت ، و چون درباره ابن مقفع هم از ايشان بود از او اجازه ديدار خواستند و به ايشان اجازه داد . ابن مقفع مدتى پيش از ديگران آمد و او را درآوردند ، و

به حجره اى در دهليزخانه سفيان بردند . غلام ابن مقفع همراه مركب او بر در نشست و منتظر ماند .

ابن مقفع در آن حجره سفيان را همراه چاكرانش ديد و تنور آتشى روشن بود . سفيان به ابن مقفع گفت : به ياد دارى فلان روز چه به من گفتى ؟ اينك اگر تو را چنان نكشم كه هيچ كس را چنان نكشته باشند ، مادرم لوند و غلام باره باشد ، سپس شروع به بريدن اندامهاى او كردند و در حالى كه مشاهده مى كرد در تنور مى انداختند و بدين گونه او را پاره پاره كردند و در تنور انداختند و سر تنور را بستند . سفيان سپس پيش مردم آمد و با آنان به گفتگو پرداخت و چون همگان از خانه او بيرون رفتند ، غلام ابن مقفع منتظر او ماند ولى ابن مقفع نيامد . غلام پيش عيسى بن على و برادرش سليمان رفت و آن دو را از موضوع آگاه كرد . آن دو از سفيان در آن باره پرسيدند ، او آمدن ابن مقفع را به خانه خود منكر شد . آن دو سفيان شده و از آنجا بيرون نيامده است . منصور گفت : به خواست خداوند فردا اين كار را رسيدگى مى كنم . سفيان شبانه پيش منصور آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! در اين كار كه به خواست خود تو صورت گرفته است و درباره كسى كه فرمان تو را انجام داده است ، از خدا بترس . منصور گفت : مترس ، فردا آنان را احضار كرده گواهان گواهى دادند

و سليمان و عيسى از منصور خواستند سفيان را قصاص كند . منصور در حالى كه به درى كه پشت سرش بود اشاره مى كرد ، گفت : اگر من سفيان را در قبال خون ابن مقفع بكشم و ابن مقفع از اين در زنده بيرون آيد چه كسى خود را تسليم من مى كند كه او را در قبال خون سفيان بكشم ؟ همگان خاموش ماندند و كار متوقف ماند و عيسى و سليمان هم ديگر سخنى از ابن مقفع بر زبان نياوردند و خون او هدر رفت .

به اصمعى گفته شد : كدام يك از ابن مقفع و خليل بن احمد زيرك تر و باهوش تر بودند ؟ گفت : ابن مقفع سخن آورتر و حكيم تر بود و خليل مودب تر و خردمندتر ، و گفت : چه تفاوت بسيارى است ميان زيركى اى كه منجر به كشته شدن آن شود و زيركى اى كه دارنده خود را به پارسايى و زهد در اين جهان برساند ، و اين بدان سبب بود كه خليل پيش از مرگ خويش عابد و پارسا شده بود .

( 105 ) : لقد علق هذا الانسان بضعة هى اعجب ما فيه و هو القلب ، و ذلك ان له مواد منالحكمة و اضدادا من خلافها فان سنح له الرجاء اذله الطمع ، و ان هاج بن الطمع اهلكهالحرص ، و ان ملكه الياءس قتله الاسف و ان عرض له الغضب اشتد به الغيظ و ان اسعدهالرضا نسى التحفظ و ان غاله الخوف شغله الحذر ، و ان اتسع له الامر استلبته العزه ، و ان اصابته مصيبة فضحه الجزع ، و ان افاد مالا اطغاه الغنى ، و ان عضته الفاقة شغلهالبلاء و ان جهده الجوع قعدت به الضعة و ان افرط به الشبع كظته البطنة ، فكل تقصير به مضر و كل افراط له مفسدا ( 365 )

همانا به رگهاى دل آدمى پاره گوشتى آويخته است ، و آن دل است و شگفت تر چيزى كه در آن است ، اين است كه در آن ماده هاست از حكمت و ضدهاى آن . اگر در آن اميدى پديد آيد آزمندى زبونش مى سازد ، و اگر آز بر آن هجوم آرد و بشوراند حرص و تباهش مى سازد ، اگر نوميدى بر آن چيره شود اندوه مى كشدش ، و اگر خشم بگيرد

كينه اش سخت مى شود ، اگر خوشبختى ياريش دهد خويشتن دارى را فراموش مى كند ، اگر بيم او را فرو گيرد ترس او را به خود مشغول مى دارد ، و اگر در كار فراخى بايد فريفتگى مى ربايدش ، اگر سوگى رسدش ناشكيبايى رسوايى مى سازد ، اگر مالى به دست آرد توانگرى او را به سركشى وامى داردت ، اگر تنگدستى بر او چنگ و دندان افكند دچار بلا مى شود ، اگر گرسنگى آزارش دهد ناتوانى فرو مى نشاندش ، اگر سيرى او بسيار شود پرى شكم آزارش مى دهد . بدين گونه هر تقصير او را زيان بخش و هر افراط او را تباه كننده است .

( 106 ) : نحن النمرقة الوسطى التى يلحق بها التالى ، و اليها يرجع الغالى ( 366 )

ما پشتى و تكيه گاه ميانه ايم ، آنكه از آن بازمانده به آن مى رسد و آن كس كه مبالغه و غلوكننده است به آن بازمى گردد .

مقصود اين است كه آل محمد عليهماالسلام حد ميانه و پسنديده ميان چيزهايى هستند كه هر كس از حد ايشان درگذرد ، بايد به حد ايشان بازگردد و هر كس قصور و كوتاهى كرده باشد ، بايد خود را به ايشان برساند .

و جايز است كه كلمه وسطى به معنى برتر باشد نه به معنى ميانه . چنانكه خداوند فرموده است : قال اوسطهم ( 367 ) يعنى افضل و برتر ايشان گفت و جعلناكم امة وسطا ( 368 ) يعنى شما را برترين امت قرار داديم .

( 107 ) : لا يقيم امرالله الا من لا يصانع و لا يضارع و لا يتبع المطامع ( 369 )

فرمان خداى سبحان را برپا نمى دارد جز كسى كه مدارا نكند و خود را خوار نسازد و آزمنديها را پيروى نكند .

( 108 ) : و قال عليه السلام ، قد توفىسهل بن حنيف الانصارى بعد مرجعه من صفين معه و كان احب الناس اليه

لو احبنى جبل لتهافت

قال الرضى رحمه الله تعالى : و معنى ذلك ان المحنة تغلظ عليه ، فتسرع المصادب اليه ، و لا يفعل الا بالاتقياء الابرار ، المصطفين الاخيار ، و هذا مثل قوله عليه السلام : من احبنا اهل البيت فليستعد للفقر جلبابا و قد يوول ذلك على معنى آخر ليس هذا موضع ذكره ( 370 )

چون سهل بن حنيف انصارى پس از شركت در جنگ صفين كه همراه على عليه السلام بود ، در كوفه درگذشت و محبوب ترين مردم در نظرش بود ، فرمود : اگر كوهى مرا دوست بدارد ، درهم فرو مى ريزد .

سيدرضى كه خدايش رحمت كناد گويد : معنى آن اين است كه رنج بر او سخت مى شود و مصيبت ها به سوى او شتاب مى گيرد و چنين كارى جز نسبت به پاكيزكان نيكوكار و گزيدگان پسنديده كردار صورت نمى گيرد ، و اين همانند ديگر اوست كه فرموده است : و اين همانند گفتار ديگر اوست كه فرموده است : هر كه ما اهل بيت را دوست مى دارد بايد براى درويشى آماده شود و جامه درويشى بپوشد ، و گاه اين سخن را به معنى ديگرى تاءويل كرده اند كه اين جا جاى آوردن آن نيست .

اين موضوع ثابت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به على فرموده است : كسى جز مؤ من را دوست نمى دارد و كسى جز منافق

تو را دشمن نمى دارد .

و نيز ثابت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : گرفتارى به سوى مؤ من شتابان تر است از آب به سوى گوديها . در حديثى ديگر آمده است : مؤ من روياروى با رنجها است و كافر مصون است . ، و در حديثى ديگر آمده است بهترين شما در پيشگاه خداوند آن كس از شماست كه در نفس و مال و فرزندان خويش مصائب بزرگتر بيند .

اين مقدمات اين نتيجه را دارد كه اگر كوهى على عليه السلام را دوست بدارد از هم فرو مى پاشد ، شايد منظور سيدرضى هم از معناى ديگر همين معنى باشد .

( 109 ) : لا مال اعود من العقل ، و لا وحدة اوحش من العجب ، و لاعقل كالتدبير ، و لا كرم كالتقوى ، و لا قربن كحسن الخلق ، و لا ميراث كالادب ، و لاقائد كالتوفيق ، و لا تجارة كالعمل الصالح ، و لا زرع كالثواب ، و لا ورع كالوقوفعندالشبهة ، و لا زهد كالزهد فى الحرام ، و لا علم كالتفكر و لا عبادة كاداء الفرائض و لاايمان كالحيا و الصبر و لا حسب كالتواضع و لا شرف كالعلم و لا عز كالحلم ، و لامظاهرة اوثق من المشاورة ( 371 )

هيچ مالى از خرد سودبخش تر نيست ، و هيچ تنهايى از به خود شيفته بودن وحشتناك تر نيست ، هيچ خردى چون چاره انديشى ، و هيچ بزرگوارى چون پرهيزگارى ، و هيچ همنشينى چون خوش خويى ، و هيچ ميراثى چون ادب ، و هيچ راهبرى چون توفيق ، و هيچ تجارتى چون كردار نيك نيست ، و هيچ كاشتى ( 372 ) چون ثواب اندوختن نيست ، و هيچ پارسايى چون درنگ كردن به هنگام شبهه نيست ، و هيچ پرهيزكارى همچون زهدورزيدن در حرام نيست ، و هيچ دانشى چون انديشيدن نيست و هيچ عبادتى همچون انجام دادن واجبات نيست و هيچ ايمانى چون آزرم و شكيبايى نيست و هيچ تبارى چون فروتنى نيست و هيچ شرفى چون علم و هيچ عزتى چون بردبارى و هيچ پشتيبانى استوارتر از رايزنى نيست .

درباره همه اين سخنان حكمت آميز

پيش از اين سخن گفته شد .

در مورد مال ترديد نيست كه عقل از آن سودبخش تر است ، زيرا احمق صاحب مال چه بسا كه مال خود را با حماقت خويش از ميان ببرد و فقير شود و عاقل بدون مال چه بسا كه در پناه عقل خويش مال به چنگ آورد و عقلش هم براى او باقى مى ماند . به خودشيفتگى موجب دشمنى مى شود و كسى از لحاظ ديگران ناخوشايند است از مراوده با ديگران بازمى ماند و در تنهايى و وحشت مى افتد ، و شك نيست كه تدبير و چاره انديشى برترين عقل است كه خوب زيستن همه اش در پناه چاره انديشى است .

اما درباره تقوى همين بس كه خداوند متعال فرموده است : همانا گرامى ترين شما در پيشگاه خداوند پرهيزگارترين شماست . ( 373 )

درباره ادب حكيمان گفته اند : پدران هيچ ميراثى چون ادب براى پسران باقى نگذارده اند . درباره توفيق هم امكان ندارد كه دارنده اش گمراه شود . درباره كردار نيك كه بهترين تجارت است ، خداوند متعال فرموده است : آيا شما را به تجارتى دلالت كنم كه شما را از عذاب دردناك برهاند . ( 374 ) در مورد ثواب ترديد نيست كه سود واقعى آن است كه سود اين جهانى شبيه خوابهاى شخص خوابيده است .

درباره درنگ كردن به هنگام شبهه ترديد نيست كه حقيقت ورع همان است و بدون شك آن كس كه در مورد شبهه و حرام درنگ مى كند افضل از كسى است كه در كارهاى مباح نظير خوراكهاى خوشمزه و لباسهاى

نرم خوددارى مى كند .

خداوند متعال آنان را كه مى انديشند نيكو وصف كرده و فرموده است : در آفرينش آسمانها و زمين مى انديشند ( 375 ) و مكرر فرموده است آيا نمى نگرند .

و عبادت در انجام فرايض بالاتر از عبادت در انجام دادن مستحبات است . و آزرم مغز ايمان است ، همچنين شكيبايى و تواضع ابزار شكاركردن شرف است كه همان تبار و حسب است . شريف ترين چيزها علم است كه مختص آدمى است و حدفاصل ميان او و ديگر جانداران است . مشورت و رايزنى هم از دورانديشى است كه عقل ديگرى را هم بر عقل خود مى افزايى و از سخن يكى از حكيمان است كه گفته است : اگر دشمنت با تو رايزنى كرد ، در راءى خود با تو پشيمان مى شود و دشمنى او به دوستى مبدل مى شود و اگر با تو مخالفت كند و زيان بيند ، باز هم قدر نصيحت تو را مى شناسد و آرزوى تو هم درباره او برآورده شده است .

( 110 ) : اذا استولى الصلاح على الزمان و اهله ثم اساءرجل الظن برجل كم تظهر منه حوبة ، فقد ظلم ، اذااستويل الفساد على الزمان و اهله ، فاحسن رجل الظنبرجل ، فقد غرر ( 376 )

هرگاه نيكوكارى بر روزگار و مردمش چيره باشد و كسى به كس ديگرى كه از او گناهى آشكار نشده است گمان بد برد ، همانا ستم كرده است ، و چون تباهى بر روزگار و مردمش چيره باشد و كسى به كس ديگر خوش گمان باشد خود را فريفته است .

مقصود آن حضرت اين است كه چون روزگار تباه شود بر عاقل است كه بدگمان شود و حال آنكه هرگاه روزگار و مردمش پسنديده باشند ، سزاوار نيست كه گمان بد برد . در

خبر مرفوع از گمان بدبردن مسلمان به مسلمان ديگر نهى شده است ، همان گونه كه على عليه السلام اشاره فرموده است . آن خبر را جابر روايت كرده و گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه نگريست و فرمود : درود بر تو اى خانه چه بزرگى و حرمت تو چه بزرگ است كه خداوند متعال در مورد تو يك حرمت را ملحوظ داشته است و حال آنكه در مورد مؤ من سه چيز را حرمت داشته است خونش و مالش و اينكه به او گمان بد برده نشود .

از جمله سخنان عمر است كه كار برادرت را به بهترين وجه بدان تا آنكه مرتكب گناهى شود كه تو را از آن بازدارد و به سخنى كه از دهان برادر مسلمان بيرون مى آيد تا آنجا كه براى آن محملى در خير مى يابى بدگمان مشو و هر كس خود را در معرض تهمتها قرار دهد اگر كسى به او بدگمان شود ، نبايد او را سرزنش كند .

شاعرى چنين سروده است : آن گاه كه به شما گمان پسنديده بردم ، بد كردم كه دورانديشى در بدگمانى به مردم است .

به دانشمندى گفته شد : بدحال ترين مردم كيست ؟ گفت : آن كس كه به سبب بذگمانى خويش به كسى اعتماد نكند و به سبب بدى كردارش كسى به او اعتماد نكند .

شاعر گفته است : خوش گمانى يكى از روشهاى من بود ولى اين روزگار و مردمش مرا ادب كرد .

به صوفى يى گفته شد : كار تو چيست ؟ گفت :

حسن ظن به خدا و سوءظن به مردم .

و گفته شده است : گمان پسنديده بردن چه نيكوست جز آنكه در آن ناتوانى نهفته است و گمان بدبردن چه ناپسند است جز آنكه در آن دورانديشى نهفته است .

ابن معتز چنين سروده است :

مواظب نگاههاى شخص مورد ترديد باش كه چشمها چهره دلهاست و تراوش سخنان او را بررسى كن كه بدان وسيله معايب را به چنگ مى آورى .

( 111 ) : و قيل له عليه السلام : كيف تجدك يا اميرالمؤ منين ؟ فقال

كيف يكون حال من يفنى ببقائه ، و يسقم بصحته ، و يؤ تى من ماءمنه ( 377 )

و از او پرسيدند اى اميرمؤ منان خود را چگونه مى يابى ؟ فرمود : چگونه است حال آن كس كه به بقاى خود فانى مى شود و با تندرستى خويش بيمار مى شود . و از آنجا كه در امان است مرگش مى رسد .

( 112 ) : كم من مستدرج بالاحسان اليه ، و مغرور بالستر عليه ، و مفتون بحسنالقول فيه و ماابتلى الله احدا بمثل الاملاء له ( 378 )

چه بسا كسانى كه با نيكويى كردن به دام افتاده اند و با پرده پوشى از ايشان فريفته گشته اند و با سخن نيك كه درباره شان گفته شده است شيفته شده اند و خداوند هيچ كس را به چيزى همچون مهلت دادن نيازموده است .

درباره استدراج و مهلت دادن سخن گفته شد . همچنين در مورد شيفته شدن آدمى به سخنان پسنديده به حد كافى گفته شد ، پيامبر صلى الله عليه و آله به مردى كه مرد ديگرى را ستود و او را نشنيده بود فرمود : اى واى بر تو نزديك بود گردنش را بزنى و اگر اين سخن را شنيده بود رستگار نمى شد .

( 113 ) : هلك فى رجلان محب غال ، و بغض قال ( 379 )

دو كس در مورد من هلاك شدند ، دوستدار مفرط و دشمن از حد گذرانده .

در اين باره قبلا سخن گفته شد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : به خدا سوگند اگر نه اين است كه بيم دارم گروههايى از امت من درباره تو على عليه السلام همان را بگويند كه مسيحيان درباره پسر مريم مى گويند ، امروز درباره تو سخنى مى گفتم كه به هيچ كس نگذرى مگر اينكه براى بركت ، خاكهاى زيرپايت را بردارد .

و با آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله چنان سخن را درباره او نفرموده است ، گروه بسيارى از غلوكنندگان در جهان پراكنده اند كه درباره او همان اعتقاد مسيحيان را در مورد پسر مريم بلكه تندتر و بدتر از آن را دارند . در مورد دشمن مفرط ، ما كسانى را ديده ايم كه على عليه السلام را

دشمن مى دارند و به او كينه توزى مى كنند ولى كسى را نديده ايم كه او را لعنت كند و به صراحت او تبرى جويد . گفته مى شود در عمان و صحراهاى اطراف آن و بيابانهاى آن منطقه گروهى هستند كه درباره آن حضرت همان عقيده خوارج را دارند ، و من از ايشان به پيشگاه خدا تبرى مى جويم .

( 114 ) : اضاعة الفرصة غصة

از دست دادن فرصت ، اندوهى گلوگير است .

( 115 ) : مثل الدنيا كمثل الحية لين مسها ، السم الناقع فى جوفها ؛ يهوى اليها العزالجاهل ، و يحذرها ذواللب العاقل

مثل دنيا چون مار است كه دست كشيدن به آن نرم و درون آن زهر كشنده ست ، فريفته نادان آهنگ آن مى كند و خردمند دانا از آن برحذر است .

( 116 ) : و قد سئل عن قريش فقال . . .

قسمت اول

و قد سئل عن قريش فقال : اما بنومخزوم فريحانة قريش ، تحب حديث رجالهم ، و النكاح فى نسائهم ، و اما بنو عبدشمس فابعدها رايا ، وامنعها لما وراء ظهورها ، و امانحن فابذل لما فى ايدينا ، وامسح عند الموت بنفوسنا ، و هم اكثر وامكر وانكر ، و نحنافصح وانصح واصبح ( 380 )

درباره قريش از او پرسيدند ، فرمود : اما خاندان مخزوم گل خوشبوى قريش اند ، آن چنان كه سخن گفتن مردان ايشان و به همسرى گرفتن زنان ايشان را دوست مى دارى ، خاندان عبدشمس از همگان دورانديش تر و در حفظ نعمتها و پشت سر خويش كوشاترند ، و ما در آنچه در دست داريم بخشنده ترين و به هنگام مرگ جنگ در جان فشانى جوانمردتر ، آنان از لحاظ شمار بيشتر و حيله گرتر و بدكارترند و ما سخن آورتر و خيرانديش تر و خوبروى تريم .

فصلى در نسب بنى مخزوم و برخى از اخبار ايشان ( 381 )

درباره مفاخره خاندان هاشم و خاندان عبدشمس در مباحث گذشته به تفضيل سخن گفته شد . ( 382 ) پس از اين دو خاندان ، خاندان مخزوم از ديگر خاندانهاى قريش شريف تر و باافتخارترند .

شيخ ما ابوعثمان جاحظ مى گويد : خاندان مخزوم از طبع شعر برخوردار و در سرودن اشعار شهره بودند و در اين مورد آنچه براى

ايشان بوده براى هيچ خاندانى نبوده است . و سبب آن اين است كه درباره عزت و پاسدارى وجود و شرف ايشان مثل زده مى شد و به كمال و نهايت رسيده بودند . از جمله اين مصراع سيحان الحسرى ( 383 ) هم سوگند و هم پيمان بنى اميه است كه مى گويد : هنگامى كه سواران آهسته درباره مرگ هشام سخن مى گفتند ، اين مصراع دليل آن است كه آنچه خاندان مخزوم درباره تاريخ مى گويند حق است و آنان مى گويند : قبايل قريش و كنانه و پيروان ايشان از ديگر مردم ، سه چيز را مبداء تاريخ مى دانستند و مى گفتند : اين كار چند سال پس از بناى كعبه يا چند سال پس از آمدن فيل يا چند سال پس از مرگ هشام بن مغيره بوده است ، همان گونه كه اعراب امور ديگرى را مبداء تاريخ مى دانستند و مى گفتند : به روزگار فطحل يا به روزگار حيان يا زمان حجاره يا سال جحاف بوده است . مورخان ضرب المثل زدن به كار پسنديده كسى را از بزرگترين افتخارها قرار مى داده اند و سرودن شعر هم در مورد خاندانها گاه سبب رفعت منزلت ، و گاه مايه نكوهش بوده است . آن چنان كه اين شعر حطيئة موجب رفعت و منزلت خاندان انف النافة بينى ناقه شده است كه در مدح ايشان گفته است :

گروهى كه ايشان بينى هستند و ديگران دم و چه كسى دم را با بينى ناقه برابر مى داند .

و آن چنان كه اين شعر جرير خاندان نمير را

كه خاندانى شريف بوده اند سخت زيان رسانده است آنجا گفته است : چشم فروبند كه تو از خاندان نميرى و نه به خاندان كعب مى رسى و نه به خاندان كلاب .

و چه گرفتارى كه از اين شعر بر سر خاندان نمير آمده است و ضرب المثل نكوهش شده اند آن چنان كه شاعرى در نكوهش قومى از عرب چنين سروده است : به زودى درماندگى و پستى اين نكوهش من شما را به زور نكوهش بنى نمير خواهد انداخت .

شاعران ديگرى هم درباره هشام بن مغيره سالار خاندان مخزوم اشعارى سروده اند كه ضمن ضرب المثل قراردادن او مايه ستايش و سرافرازى آن خاندان شده اند ، چنانكه ابن غزاله كندى ضمن ستايش خاندان شيبان و مردى از قبيله بنى حزم و عبدالرحمان پسر حسان بن ثابت و مالك بن نويره و عبدالله بن ثور خفاجى در اين باره اشعارى دارند . عبدالله بن ثور مى گويد : سرزمين مكه خشك و بى بركت شده است ، گويى هشام در آن سرزمين نيست . اين بيت نه تنها ضرب المثل بلكه فراتر از آن است .

گويند : گروهى از بازرگانان قريش كه آهنگ شام داشتند با وضعى نامرتب و ژوليده از كنار خروف كلبى گذشتند . گفت : اى گروه قريش چه بر سر شما آمده است ، گرفتار خشكسالى و قحطى شده ايد يا هشام بن مغيره درگذشته است ؟ مى بينيد كه مرگ هشام را همسنگ قحطى قرار داده است . مسافر بن ابى عمرو هم در اين معنى چنين سروده است : مسافران در هر منزل به

ما مى گويند مگر هشام مرده است يا گرفتار بى بارانى شده ايد .

مسافر بن ابى عمرو در اين بيت مرگ هشام و نيامدن باران را يكسال دانسته است .

شاعران ديگر هم افراد خاندان مخزوم را ستوده اند ، هنگامى كه معاويه از صعصعة بن صوحان عبدى درباره قبايل قريش پرسيد ، گفت : چه كنيم ، اگر بگوييم و اگر نگوييم خشمگين مى شويد ، معاويه گفت : سوگندت مى دهم كه بگويى ، و او گفت : شاعر شما درباره چه خاندانى چنين سروده است :

و آن ده تن كه همگى سرور بودند ، پشت در پشت سرورى داشتند . . . كه در ستايش بنى مخزوم است ، تا آنجا كه ابوطالب بن عبدالمطلب هم در مورد دو دايى خود هشام و وليد مخزومى بر ابوسفيان بن حرب افتخار ورزيده و گفته است : دايى هشام من چنان تابنده است كه اگر روزى آهنگ كارى كند چون شمشير برنده است ، دايى ديگرم ، وليد دادگر بلندمنزلت است ، و حال آنكه دايى ابوسفيان ، عمرو بن مرثد است .

ابن زبعرى هم درباره آنان سروده است : آنان را به هنگامى كه در خشكسالى توانگران از كار بازمى مانند روشى است كه سزاوار و شايسته هيچ كس جز خودشان نيست . گويند : وليد بن مغيره در بازار ذوالمجاز مى نشست و در روزهايى كه بازار عكاظ برپا مى شد ميان اعراب حكم مى كرد . قضا را مردى از خاندان عامر بن لوى با مردى از خاندان عبد مناف بن قصى همراه و رفيق بود و بر

سر ريسمانى ميان ايشان بگو و مگو درگرفت . مرد عامرى چندان با چوب دستى خود ديگرى را زد كه او را كشت و چون نزديك بود خون او باطل شود ، ابوطالب در آن باره قيام كرد و آن مرد را پيش وليد برد .

وليد او را پنجاه بار سوگند داد و او گفت : آن مرد را نكشته است و ابوطالب در اين مورد چنين سروده است :

آيا براى ريسمان پوسيده اى ، چوبدستى خود را روى او بلند كردى كه ريسمانهايى از پى آن آمد ، اينك تسليم فرمان ابن صخره شو كه به زودى ميان ما حكم مى كند و عدالت مى ورزد .

ابوطالب در مرگ ابواميه زادالركب كه از بزرگان بنى مخزوم و دايى اوست و هم در مرگ دايى ديگرش ، هشام بن مغيره ميرثيه سروده است ، او در مرثيه هشام مى گويد : هرگاه معركه فقر و بيم مردم را فرو مى گرفت ، هشام بن مغيره پناهگاه مردم بود ، بيوه زنان قوم او و يتيمان قبيله و مسافران به خانه هاى او پناه مى بردند . . .

وضع خاندان مخزوم چنان بوده كه در هجوى كه حسان بن ثابت از ابوجهل كرده است براى او اقرار به رياست و پيشگامى كرده است .

ابوعبيد معمر بن مثنى مى گويد : هنگامى كه عامر بن طفيل و علقمه بن علاثه در مساءله اى پيش هرم بن قبه داورى بردند و هرم از آن دو روى پنهان كرد به آن دو پيام فرستاد كه بر شما باد كه براى داورى پيش آن جوانمرد

كم سن و سال و تيزذهن برويد ، و آن دو پيش ابوجهل رفتند ولى ابن زبعرى او را سوگند داد كه ميان آن دو حكم نكند .

ابوجهل هم خوددارى كرد و آن دو ناچار پيش هرم برگشتند . عمارة بن ابى طرفة هذلى مى گويد : ضمن سخنان ابن جريج از او شنيدم كه مى گفت : سالار بطحاء با خونريزى بينى هلاك شد ، پرسيدم ، سالار بطحاء كيست ؟ گفت : هشام بن مغيره .

و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : اگر كسى از مشركان قريش بتواند به بهشت درآيد ، هشام بن مغيره وارد بهشت خواهد شد كه از همگان بخشنده تر بود و گرفتارى و سنگينى ديگران را بيشتر تحمل مى كرد .

خداش بن زهير در مورد جنگ شمطه كه يكى از جنگهاى فجار است و در شمطه كه جايى نزديك عكاظ بوده اتفاق افتاده است با آنكه خود از دشمنان قريش است ، وليد و هشام را كه سران خاندان مخزوم بوده اند ستوده است و ضمن اشعار خود گفته است : اگر ميان مردم جود و بخشش وجود دارد ، ولى بنى مخزوم چنان هستند كه هم جود دارند و هم والاتبارند . . .

ابن زبعرى هم اهميت خاندان بنى مخزوم را در آن جنگها ستوده و ضمن آن گفته است : اگر به خانه خدا سوگند بخورم ، سوگند دروغ نخورده ام كه ميان دروازه هاى شام تا محله ردم مكه هيچ برادرانى پاكيزه تر و گران سنگ تر در عقل و بردبارى چون پسران ريطه نيستند .

ريطه كه

دختر سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب است ، مادر پسران مغيره است . و مقصود از ابوعبد مناف كه در اشعار ابن زبعرى آمده است ابوامية بن مغيره است كه معروف به زادالركب بوده و نام اصلى او حذيفة است . از اين جهت به او زادالركب توشه مسافر مى گفته اند كه هرگاه او با كاروانى سفر مى كرد هيچ كس ديگر زاد و خوراكى برنمى داشت ، ( 384 ) همسرش هم عاتكه دختر عبدالمطلب بن هشام بود . مقصود از ذوالرمحين صاحب دو نيزه كه در شعر ابن زبعرى آمده است ، ابوربيعة بن مغيره است كه نام اصلى او عمرو و كنيه اش به نام پسر بزرگش بوده است كه همان هاشم است و اعقاب او فقط از نسل دخترش ختمه باقى مانده اند و ختمه مادر عمر بن خطاب است .

ابن زبعرى و ورد بن خلاس سهمى هم در مدح خاندان مخزوم اشعار ديگرى هم سروده بودند . نسب شناسان مى گويند : از جمله امورى كه نشانه بزرگى بنى مخزوم است ، بزرگداشتى است كه قرآن در مورد آن خانواده نقل كرده است ، آن چنان كه خداوند متعال از قول اعراب بيان مى كند كه ايشان مى گفته اند : چرا قرآن بر مردى از دو قريه بزرگ فرستاده نشد . ( 385 )

قسمت دوم

و بدون ترديد مقصود از يكى از آن دو مرد وليد بن مغيره مخزومى است و در مورد ديگرى اختلاف است كه آيا عروة بن مسعود است يا جد مختار بن ابى عبيد .

و نيز خداوند متعال

در مورد وليد فرموده است : بگذار مرا و هر كه را آفريدم تنها و براى او مالى فراوان قرار دادم . ( 386 )

گويند و هم در مورد وليد اين آيه نازل شده است : اما آن كس كه بى نيازى جست ، تو او را يار و ياورى . ( 387 )

و درباره ابوجهل دو آيه نازل شده است يكى بچش كه به تحقيق تو همان عزيز گرامى هستى . ( 388 ) ، و ديگرى پس بايد كه بخواند اهل مجلس خود را . ( 389 ) درباره خاندان مخزوم اين آيه : واگذار مرا و تكذيب كنندگانى را كه صاحب نعمتها هستند و ايشان را اندكى مهلت ده ( 390 ) ، و هم درباره ايشان نازل شده است و آنچه را به شما داديم پشت سر خود رها كرديد . ( 391 ) ابواليقظان يقطرى ( 392 ) وابوالحسن نقل مى كنند كه حجاج از اعشى همدان درباره خاندانهاى قريش در دوره جاهلى پرسيد ، اعشى گفت : من تصميم گرفته ام هيچ كس را از لحاظ نسب بر ديگرى ترجيح ندهم ولى اينك سخنانى مى گويم و گوش دهيد . گفتند : بگو . گفت : كدام يك از ايشان ميان قوم خود دوست داشتنى تر و ياد و نام او مبداء تاريخ و زيوركننده كعبه و برپادارنده خيمه و ملقب به خير و صاحب مال و خواربار بوده اند ؟ گفتند : چنان شخصى از خاندان مخزوم بوده است ، گفت : چه كسى همخواب بسباسة بوده است و هزارناقه از سوى او كشته شده است

و زادالركب و روسپيدكننده بطحاء از كدام خاندان بوده اند ؟ گفتند : همگان بنى مخزوم بوده اند ، گفت : چه كسى بوده است كه به حكم او قناعت شود و سفارش او با آنكه همراه ريشخند بوده باشد اجراء گردد و در هزينه پذيرايى از حاجيان برابر همگان باشد و نخستين كس كه اساس كعبه را نهاده باشد بوده است ؟ گفتند : از بنى مخزوم بوده اند . گفت : چه كسى صاحب تخت و سرير و اطعام كننده يا شتران پروارى و برگزيده بوده است ؟ گفتند : از بنى مخزوم بوده است . گفت : آن ده برادرى كه همگى گرامى و نيكوكار بوده اند از كدام خاندان هستند ؟ گفتند : از بنى مخزوم . اعشى گفت : بنابراين همان خاندان از همه برتر بوده اند . در اين هنگام مردى از بنى اميه به حجاج گفت : اى امير كاش براى آنان با اين همه گذشته روشن در اسلام هم اثرى بود ، حجاج گفت : مگر نمى دانى كه از افراد خاندان مخزوم كسانى بودند كه با مرتدان جنگ كردند و كشنده مسيلمه و اسيركننده طليحه هم از ايشان است ، وانگهى كينه ها و انتقامها را جبران كردند و فتوح بزرگ و نعمت فراوان بر دست ايشان صورت گرفت ، سخنان ابوعثمان جاحظ همين جا پايان مى پذيرد .

و ممكن است بر سخنان او افزوده و گفته شود كه بنى مخزوم مى گويند كسى كه درباره ما فقط به همين اندازه بسنده كرده كه گفته است : خاندان مخزوم گل خوشبوى قريش اند آن چنان

كه گفتگوى مردان ايشان و ازدواج با زنان آن را دوست مى دارى .

نسبت به ما انصاف نداده است و حال آنكه ما را در جاهليت و اسلام آثار بزرگ و مردان بسيار و افراد نام آور فراوان بوده است . مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم از خاندان ماست كه در دوره جاهلى سرور قريش بوده است ، او كسى است كه چون خشين بن لاى فزارى شمخى گروهى از قريش را سرزنش كرد كه گوشت شترانى را كه اعراب در مراسم حج مى كشند براى خود برمى دارند ، از حج گزاردن قبيله فزاره جلوگيرى كرد و خشين در اين مورد شعرى سروده است .

و خواهند گفت ده پسر مغيره كه مادر همگى ريطه است و نسب ريطه را قبلا بيان كرديم از ما هستند . مادر ريطه عاتكه دختر عبدالعزى بن قصى است و مادر عاتكه خطيا دختر كعب بن سعد بن تيم بن مره است و او نخستين بانوى قريش است كه در بازار ذوالمجاز خيمه هاى چرمى برافراشت و شاعر درباره او مى گويد :

پسران خطيا كارهاى پسنديده را براى خود بردند و با ريزش و بخشش ايشان درويش توانگر مى شد . ( 393 )

و از جمله اعقاب خطيا ، وليد بن مغيره است كه مادرش صخرة دختر حارث بن عبدالله بن عبدشمس قشيرى است . وليد دايى ابوطالب افتخار مى كند كه او دايى اوست ، و همين افتخار براى او بسنده است كه ابوطالب به داشتن چنان دايى بر خود مى بالد ، مگر نمى بينى كه ابوطالب مى گويد :

دايى

وليدم را خودتان منزلتش را مى شناسيد ، همچنين دايى ديگرم ابوالعاص اياس بن معبد را .

حفص بن مغيره كه مردى شريف بود و عثمان بن مغيره كه همانند او بود و هشام بن مغيره كه سرور و فرمانرواى قريش بود و هيچ كس در آن مورد ستيزى نداشت نيز از خاندان مخزوم بوده اند . ابوبكر بن اسود بن شعوب در مرثيه هشام ابياتى سروده كه ضمن آن گفته است : . . . و هرگاه او را ملاقات مى كردم گويى در حرم و در ماه حرام هستم ، اى ضباع نام همسر هشام است بر او گريه كن و خسته مشو كه او باران همگان بود .

حارث بن امية ضمرى هم او را چند مرثيه و ضمن آن گفته است :

سرزمين مكه با نبودن هشام در آن باره ، تيره و مضطرب و سخت قحطى زده شد . . . عبدالله بن ثور بكائى هم هشام را با ابيات زير مرثيه سروده است :

سرزمين مكه پس از مجد و آرامشى كه هشام در آن پديد آورد با مرگ او وحشت زا شد ، من نظير او نه در مردم نجد و نه در تمام سرزمين تهامه ديده ام .

زبير يعنى زبير بن بكار ؟ مى گويد : سواركار دلير قريش به روزگار جاهلى هشام بن مغيره ابولبيد بن عبدة بن حجرة بن عبد بن معيض عامر بن لوى بوده اند و به هشام سواركار بطحاء مى گفته اند و چون آن دو مردند ، عمرو بن عامرى كه در جنگ خندق كشته شد و ضرار بن خطاب

محاربى فهرى و هيبرة بن ابى وهب و عكرمة بن ابى جهل از دليران قريش بوده اند كه اين دو تن اخير از خاندان مخزوم اند . گويند : سال مرگ هشام مبداء تاريخ شد و چون عام الفيل و سال جنگ فجار و سال تجديد بناى كعبه بود ، و هشام به روز جنگ فجار سالار خاندان مخزوم بود .

مخزوميان مى گويند : ابوجهل بن هشام هم از ماست كه نام اصلى او عمرو و كنيه اش ابوالحكم است ، ولى پيامبر صلى الله عليه و آله به او كنيه ابوجهل داد . ابوجهل در حالى كه هنوز نوجوانى بود كه بر پشت لبش موى نرسته بود ، قريش او را به دارالندوه برد و رياست داد و در جايى فراتر از جايگاه پيرمردان قريش نشاند . ابوجهل از كسانى است كه در نوجوانى به سالارى و سرورى رسيد ، حارث بن هشام برادر ابوجهل هم مردى شريف و نامور بود او همان كسى است كه كعب بن اشرف يهودى طايى پس از جنگ بدر خطاب به او چنين سروده است :

به من خبر رسيده است كه حارث بن هشام ايشان ميان مردم كارهاى پسنديده انجام مى دهد و لشكر جمع مى كند تا همراه لشكرها به مدينه آيد ، آرى او بر روش نسب و تبار كهن و رخشان كار مى كند . ( 394 )

اين حارث بن هشام همان كسى است كه به روزگار حكومت عمر بن خطاب با همه اهل و اموال خود به شام هجرت كرد . مردم مكه به بدرقه اش رفتند و مى گريستند ،

او هم به رقت آمد و گريست و گفت : اگر به طريق عادى خانه و ديار و همسايگان خويش را عوض مى كرديم ، هيچ كس را با شما عوض نمى كرديم ولى چه كنيم كه اين هجرت به سوى خداى عزوجل است . حارث بن هشام خود و همراهانش همچنان در شام به حال جهاد و شركت در جنگها باقى ماندند تا حارث درگذشت . زبير مى گويد : حارث بن هشام و سهيل بن عمرو پيش عمر بن خطاب آمدند و نشستند و عمر ميان آن دو نشسته بود . در اين هنگام مهاجران نخست و انصار شروع به آمدن پيش عمر كردند و عمر آن دو را از خود دورتر مى كرد و آنان را كه مى آمدند ، كنار خود مى نشاند و همواره به حارث و سهيل مى گفت : آن جا بنشينيد آن جا ، و چنان شد كه آن دو در آخر مجلس قرار گرفتند . حارث به سهيل بن عمرو گفت : ديدى امروز عمر نسبت به ما چه كرد ؟ سهيل گفت : اى مرد او را در اين باره سرزنشى نيست و ما بايد خويشتن را سرزنش كنيم ، هم اين قوم و هم ما به اسلام فرا خوانده شديم ، آنان به پذيرفتن دعوت شتاب كردند ، و ما تاءخير كرديم . چون از پيش عمر برخاستند و رفتند فرداى آن روز پيش او برگشتند و گفتند : ما ديديم و متوجه شديم كه ديروز با ما چگونه رفتار كردى و دانستيم كه از خويشتن مى كشيم ، آيا اينك كارى هست كه

آن را جبران كنيم ؟ گفت : چيزى جز اين راه نمى دانم و با دست خود اشاره به مرز شام كرد . آن دو به شام رفتند و در جنگها و جهاد شركت كردند تا درگذشتند . ( 395 )

خاندان مخزوم مى گويند : عبدالرحمان بن حارث بن هشام كه مادرش فاطمه دختر وليد بن مغيره است از ماست و او سرورى شريف بود و هموست كه چون معاويه ، حجر بن عدى و يارانش را كشت ، به معاويه گفت : بردبارى ابوسفيان از تو كناره گرفته بود ؟ اى كاش ايشان را زندانى مى كردى و عرضه طاعون مى داشتى ! گفت : آرى ، نتيجه آن است كه كسى چون تو ميان خويشاوندان من نيست . اين عبدالرحمان كسى است كه عثمان در حالى كه خليفه بود به او رغبت كرد و دخترش را به همسرى او داد . و مى گويند : ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام از ماست كه سرورى بخشنده و عالمى فقيه بوده است . اين ابوبكر همان كسى است كه بنى اسد بن خزيمه براى كمك خواستن در پرداختن خونبهاى چند كشته كه ميان آنان صورت گرفته بود ، پيش او آمدند و او پرداخت چهارصد شتر را كه خونبهاى چهار كشته است برعهده گرفت ، و چون در آن هنگام مالى در دست نداشت به پسرش عبدالله گفت : پيش عمويت مغيرة بن عبدالرحمان برو و از او كمك بخواه . عبدالله پيش عموى خود رفت و موضوع را به او تذكر داد ، عمويش گفت : پدرت ما را بزرگ پنداشته

است . عبدالله برگشت و چند روزى درنگ كرد و به پدر خود چيزى نگفت . يك روز در حالى كه دست پدرش را كه كور هم شده بود گرفته بود و به مسجد مى برد ، پدر از او پرسيد : آيا پيش عمويت رفتى ؟ گفت : آرى و سكوت كرد . از سكوت او فهميد كه پيش عمويش چيزى را كه دوست مى داشته ، پيدا نكرده است . به پسر گفت : پسرجان ، آيا به من نمى گويى كه عمويت به تو چه گفت ؟ گفت . فكر مى كنى ابوهاشم كنيه مغيره است چنين مى كند ، شايد هم انجام دهد ، ابوبكر به پسرش عبدالله گفت : فردا صبح زود به بازار برو براى من قرض الحسنه بگير . عبدالله چنان كرد و جايى را در بازار فرآهم آورد و چنان شد كه چند روز در بازار هيچ كس جز عبدالله گندم و روغن و خواربار نمى فروخت و چون اموالى جمع شد ، پدرش دستور داد آنها را به اسديها بپردازد و او چنان كرد .

ابوبكر از دوستان و نزديكان عبدالملك بن مروان بود ، عبدالملك به پسر خود وليد به هنگام مرگ خويش گفت : مرا در مدينه دو دوست است ، حرمت مرا در مورد ايشان پاس دار . يكى عبدالله بن جعفر بن ابى طالب است و ديگرى ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام . و مى گفته اند : سه خانواده از قريش هستند كه از ايشان پنج پشت با شرف و بزرگى زيسته اند و ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث

بن هشام بن مغيره را از آن گروه مى شمرده اند .

قسمت سوم

خاندان مخزوم مى گويند : مغيرة بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام هم از ماست كه بخشنده تر مردم و خوراك دهنده تر ايشان بوده است . يك چشم او در جنگ با روميان كه همراه مسلمة بن عبدالملك بود كور شد . مغيره معمولا هر جا كه فرود مى آمد شتران پروار مى كشت و خوراك مى داد و هيچ كس را از سفره خود برنمى گرداند . گروهى از اعراب باديه نشين آمدند و بر سر سفره اش نشستند ، يكى از ايشان به مغيره تيز مى نگريست ، مغيره به او گفت : تو را چه مى شود كه چنين بر من مى نگرى ؟ گفت : اين چشم كور تو و اين بخشندگى تو در اطعام مرا به شك انداخته است . مغيره گفت : از چه چيزى ترديد مى كنى ؟ گفت : تو را دجال مى پندارم ، زيرا براى ما روايت شده است كه دجال يك چشم است و از همگان به مردم بيشتر خوراك مى دهد .

مغيره گفت : اى واى بر تو چشم دجال در راه خدا كور نشده است .

مغيره همين كه به كوفه آمد و شتران پروار كشت و سفره ها گسترد و به مردم خوراك داد و شهرت او ميان اعراب فراگير شد ، اقشير اسدى اشعارى سروده و ضمن آن گفته است : آمدن مغيره به كوفه موجب گمنام شدن نام آورانى چون عبدالله بن بشر بن مروان بن حكم و حماد بن عمران بن موسى بن

طلحة بن عبيدالله و فرزندان عقبة بن ابى معيط و لقمان بن محمد بن حاطب جمحى و خاندان ابوسفيان بن حرب بن اميه شده است . چون به مغيرة بن عبدالرحمان بن حارث خبر رسيد كه سليم بن افلح وابسته به ابوايوب انصارى مى خواهد خانه ابوايوب را كه پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام ورود به مدينه در آن منزل فرموده بود ، به پانصد دينار بفروشد ، براى سليم هزار دينار فرستاد و تقاضا كرد آن خانه را به او بفروشد ، سليم خانه را به مغيره فروخت و او همين كه مالك آن خانه شد همان روز آن را وقف كرد .

همين مغيره روزى از كنار يكى از باديه هاى اطراف كوفه مى گذشت اعراب آن جا پيش او آمدند و گفتند : اى ابوهاشم بذل و بخشش تو بر همه مردم فرو مى ريزد چرا ما بايد از آن محروم باشيم . گفت : اينك مالى همراه ندارم ، ولى همين غلامى را كه همراه من است براى خودتان بگيريد ، آنان غلام را گرفتند و او شروع به گريستن كرد و به مغيره گفت : حق خدمت و حرمت مرا رعايت كن . مغيره به آنان گفت : آيا اين غلام را به خود من مى فروشيد ؟ گفتند : آرى . غلام را از ايشان به مبلغى خريد و او را آزاد كرد و گفت : به خدا قسم ديگر هرگز تو را به معرض فروش نمى گذارم ، برو كه تو آزادى . مغيره هنگامى كه به كوفه برگشت آن مبلغ را براى ايشان فرستاد .

مغيره دستور مى داد گردو را با شكر بكوبند و به درويشانى كه اصحاب صفه بودند بخورانند و مى گفت : آنان هم همانند ديگران به آن اشتها دارند ، ولى تهيه آن براى ايشان ممكن نيست . مغيره با گروهى همسفر بود ، آبگيرى كه آبش شور بود ، آب ديگرى هم نداشتند . مغيره دستور داد مشكهاى آكنده از عسل را در قسمتى از آن آبگير بريزند و همگان از آن آشاميدند و رفتند .

زبير بن بكار همچنين گفته است كه يكى از پسران هشام بن عبدالملك خواهان خريدن مزرعه مغيره بود كه در منطقه بديع ( 396 ) قرار داشت . مغيره آن را به او نفروخت ، قضا را همان پسر هشام به جنگ روميان رفت و مغيره هم همراه لشكر بود . در راه گرفتار و گرسنگى و نرسيدن خواربار شدند . مغيره به پسر هشام گفت : تو خواهان خريد مزرعه من در بديع بودى و من به تو نفروختم ، اينك نيمى از آن را از من به بيست هزار دينار بخر و او آن را خريد و مغيره با آن پول براى مردم خوراك فراهم ساخت ، چون از آن جنگ برگشتند و اين خبر به هشام رسيد به پسرش گفت : خداوند انديشه ات را زشت دارد كه تو فرزند اميرالمؤ منين و فرمانده سپاهى و مردم گرسنه مى مانند و به آنان خوراك نمى دهى ، تا اين مرد رعيت مزرعه اش را به تو نفروشد و با پول آن به مردم خوراك دهد ! اى واى بر تو ترسيدى اگر به مردم خوراك

دهى درويش و تنگدست گردى !

خاندان مخزوم مى گويند : عكرمة بن ابى جهل از ماست و او كسى است كه با آنكه هنوز مشرك بود ، چون به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و آن حضرت براى او برپاخاستند و پيامبر صلى الله عليه و آله براى هيچ كس چه شريف و چه وضيع برپا نخاسته است . ( 397 ) عكرمه كسى است كه پس از آن همه دشمنى با اسلام در نصرت اسلام بسيار كوشش كرد ، و با آنكه ابوبكر از او خواست كه درباره هزينه جهاد چيزى بپذيرد ، نپذيرفت و گفت : من براى جهاد مزد و كمك هزينه نمى گيرم و در جنگ اجنادين شهيد شد . و عكرمه كسى است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : امروز هر چه از من بخواهى ، به تو مى دهم . گفت : فقط خواهش مى كنم براى من استغفار فرماى و چيز ديگرى نخواست ، و حال آنكه ديگر بزرگان قريش چون سهيل بن عمرو و صفوان بن اميه و ديگران از آن حضرت مال خواستند .

خاندان محزوم مى گويند : حارث بن خالد بن عاص بن هشام بن مغيره كه شاعرى شيرين سخن و داراى اشعار بسيارى است از ماست ، حارث بن خالد از سوى يزيد بن معاويه به حكومت مكه گماشته شد و از جمله اشعار اوست :

هر كس درباره منزل و جايگاه ما از ما بپرسد ، اقحوانه نام جايى در اردن بر كرانه درياچه طبريه جايگاه شايسته ماست . . .

برادرش

عكرمة بن خالد هم از روى شناسان قريش است كه هم حديث نقل كرده است و هم ديگران از او حديث نقل كرده اند .

از فرزندزادگان خالد بن عاص ، خالد بن اسماعيل بن عبدالرحمان مردى بيش از اندازه بخشنده بوده است و شاعرى درباره او چنين سروده است :

به جان خودت سوگند تا هنگامى كه از ميان جگرآوران خالد زنده و بر جاى باشد ، مجد و بزرگى پايدار خواهد بود ، شوره زارهاى سپيدرنگ از بخشش خالد چنان سرسبز و خرم مى شود كه خرمى آن فراگير مى گردد .

بنى مخزوم مى گويند : محمد بن عبدالرحمان بن هشام بن مغيره كه ملقب به اوقص و قاضى مكه و فقيه بوده است هم از ماست .

گويند : از مسلمانان قديمى عبدالله بن امية بن مغيره ، برادر ام سلمه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله از ماست ، او با آنكه نسبت به مسلمانان در آغاز بسيار سخت گير و مخالف بود به مدينه هجرت و در فتح مكه و جنگ حنين شركت كرد و در جنگ طائف به شهادت رسيد .

وليد بن امية بن مغيره هم كه پيامبر صلى الله عليه و آله نام او را به مهاجر تغيير داد و از افراد صالح مسلمان بود . و زهير بن ابى امية بن مغيره و بجير بن ابى ربيعة بن مغيره كه پيامبر صلى الله عليه و آله نام او را به عبدالله تغيير داد و عباس بن ابى ربيعة كه هر سه از اشراف قريش بوده اند از مايند .

گويند : حارث قباع

كه همان حارث بن عبدالله بن ابى ربيعه است و امير بصره بوده است و عمر بن عبدالله بن ابى ربيعه شاعر كه غزلسراى مشهورى است هم از ما هستند .

گويند : از فرزندزادگان حارث بن عبدالله بن ابى ربيعه ، فقيه مشهور مغيرة بن عبدالرحمان بن حارث است كه پس از مالك بن انس ، فقيه زمامدار مدينه بوده است .

هارون جايزه اى كه چهارهزار دينار بود بر او عرضه داشت ، نپذيرفت و عهده دار قضاوت براى او نشد .

گويند : چه كسى مى تواند چيزهايى را كه بنى مخزوم براى خود مى شمارند ، بشمارد و حال آنكه خالد بن وليد بن مغيره سيف الله از ايشان است ! او مردى فرخنده و دلير و در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمانده سواران بود . او در فتح مكه همراه رسول خدا بود و در جنگ حنين زخمى شد و پيامبر صلى الله عليه و آله بر زخم او دميد و بهبود يافت و همو كسى است كه مسيلمه را كشت و طليحه را به اسيرى گرفت و خلافت ابوبكر را استوار كرد . او در روز مرگ خود گفت من در آن همه جنگها شركت كردم و هيچ جاى بدنم به اندازه انگشتى نيست مگر اينكه در آن نشانه نيزه و شمشير است و اينك در بستر مى ميريم ، همان گونه كه گورخر مى ميرد ، چشم افراد ترسو و هرگز آسوده نخوابد .

عمر بن خطاب از كنار خانه هاى بنى مخزوم گذشت . زنان ايشان بر خالد كه در حمص درگذشته بود

و خبر مرگش رسيده بود ، مويه مى كردند . عمر ايستاد و گفت : بر زنان چيزى نيست كه بر ابوسليمان خالد مويه گرى كنند ، و آيا هيچ زن آزاده اى مى تواند چنان فرزندى پرورش دهد و سپس اين ابيات را خواند : . . . گروهى پس از ايشان آرزو كردند كه به مقام ايشان برسند ولى از بس كه حد كمال بودند كسى به پايه ايشان نرسيد .

با اينكه عمر از خالد منحرف و نسبت به او كينه توز بود ولى اين مانع آن نشد كه مقام او را تصديق كند . ( 398 )

گويند : وليد بن مغيره كه از مردان به راستى صالح مسلمانان است از ماست ، و عبدالرحمان بن خالد بن وليد هم از ماست كه ميان مردم شام داراى منزلتى بزرگ بود و چون معاويه ترسيد كه پس از وى او خلافت را متصرف شود ، به پزشك خود كه نامش ابن اثال بود دستور داد او را مسموم كند و آن پزشك شربتى به او نوشاند و او را كشت .

خالد بن مهاجر بن بن خالد بن وليد او را به قصاص عموى خود كشت و او از بنى اميه بريده و به بنى هاشم پيوسته بود . اسماعيل بن هشام بن وليد هم امير مدينه شد و ابراهيم و محمد پسران هشام بن عبدالملك و ايوب بن سلمة بن عبدالله بن وليد بن وليد از مردان نام آور قريش بودند و هشام بن اسماعيل بن ايوب و سلمة بن عبدالله بن وليد بن وليد سرپرست شرطه مدينه شدند .

گويند

: از فرزندان حفص بن مغيره ، عبدالله بن ابى عمرو بن مغيره نخستين كسى است كه با يزيد بن معاويه احتجاج كرده است .

گويند : ازرق هم از ماست و او همان عبدالله بن عبدالرحمان بن وليد بن عبد شمس بن مغيره است كه والى يمن شد و ابن زبير او را به ولايت يمن گماشت و او از بخشنده ترين اعراب بود و ابودهبل جمحى او را ستوده است .

گويند : عبدالله بن سائب بن ابى السائب كه نام اصلى ابوالسائب صيفى بن عائذ بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است ، از ماست و او در دوره جاهلى شريك بازرگانى رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است . روز فتح مكه به حضور پيامبر آمد و گفت : آيا مرا مى شناسى ؟ فرمود : آرى ، مگر تو شريك من نيستى ؟ گفت : آرى . فرمود : نيكوشريكى بودى كه هيچ دشمنى و ستيز نمى كردى .

گويند : ارقم بن ابى ارقم كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز دعوت اسلامى مدتى در خانه او خود را مخفى فرموده بود ، نام و نسب او ، عبد مناف بن اسد بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است .

گويند : ابوسلمة بن عبدالاسد هم كه نام اصلى او عبدالله است و پيش از رسول خدا صلى الله عليه و آله همسر ام سلمه دختر ابى اميه بن مغيره بوده است هم از ماست ، ابوسلمه از صلحاى مسلمانان بوده كه در جنگ بدر شركت كرده است .

گويند : هبيرة بن ابى وهب

كه از دليران نامور است و پسرش جعدة بن هبيره كه خواهرزاده اميرالمؤ منين عليه السلام است و مادرش ام هانى دختر ابوطالب است و پسرش عبدالله بن جعدة بن هبيره كه بسيارى از نقاط خراسان و قهندز را گشوده است از ما هستند . در مورد عبدالله بن جعدة شاعر چنين سروده است : اگر پسر جعده نمى بود نه قهندز كهن دژ شما و نه خراسان تا رستاخيز فتح نمى شد .

گويند : سعيد بن مسيب فقيه مشهور و حكم بن مطلب بن حنظب بن حارث بن عبيد بن عمر بن مخزوم هم از ماست .

ما موضوع را مختصر كرديم و از بيم به درازاكشيدن سخن نام بردن گروه بسيارى از مردان مخزومى را حذف كرديم .

و شايسته است در پاسخ ايشان گفته شود ، اميرالمؤ منين عليه السلام اين سخن را براى تحقيركردن ايشان و كوچك ساختن شاءن آنان نفرموده است و همت عمده اميرالمؤ منين مفاخره نسبت به بنى عبدشمس بوده است و چون ضمن سخن درباره بنى مخزوم سخن گفته است اين چنين بيان فرموده است و اگر مى خواست با ايشان مفاخره فرمايد به اين سخن قناعت نمى كرد . وانگهى اين مردان كه مخزوميان از ايشان نام برده اند ، بيشترشان پس از روزگار على عليه السلام بوده اند و آن حضرت كسانى را كه پيش از او بوده اند ياد مى كند نه كسانى را كه پس از او آمده اند . و اگر بگويى اينكه على عليه السلام درباره بنى عبدشمس فرموده است پشت سر خود را بيشتر پاسدارى مى دارند و سپس

درباره بنى هشام گفته است كه به هنگام مرگ جان بازتر هستند ، اين دو توصيف متناقض است .

مى گويم تناقضى ميان آن دو نيست ، زيرا على عليه السلام بسيارى افراد بنى عبدشمس را در نظر داشته است آنان با همين بسيارى شمار پشت سر خود اموال خويش را بيشتر پاسدارى مى داده اند و شمار بنى هاشم از شمار ايشان كمتر بوده است ولى هر يك از بنى هاشم به تنهايى از هر يك از بنى عبدشمس به تنهايى شجاع تر و به هنگام نبرد و مرگ جان بازتر است و بدين گونه معلوم مى شود كه ميان اين دو گفتار تناقضى نيست .

( 117 ) : شتان ما بين عملين ؛ عمل تذهب لذته و تبقى تبعته ؛ وعمل تذهب مؤ ونته ، و يبقى اجره ( 399 )

چه فاصله زيادى است ميان دو كار ، كارى كه لذت آن برود و گناهش باقى ماند و كارى كه رنجش از ميان رود و پاداش آن باقى ماند .

يكى از شاعران همين معنى را تضمين كرده و سروده است كه كسى كه از حرام به خواسته خود مى رسد لذتش نابود مى شود و گناه و ننگ آن باقى مى ماند . . .

( 118 ) : و قال عليه السلام و قد تبع جنازة فسمع رجلا يضحك ، فقال

كان الموت فيها على غير ناكتب ، و كان الحق فيها على غيرنا وجب ، و كان الذى نرى من الاموات سفر عما قليل الينا راجعون ، نبوئهم اجداثهم ، و ناكل تراثهم ، كانا مخلدون بعدهم ، قد نسينا كل واعظ و واعظه ، و رمينا بكل فادح و جائحة

طوبى لمن ذل فى نفسه ، و طاب كسبه ، و صلحت سريرته ، و حسنت خليقته و انفق الفضل من ماله ، و امسك الفضل من لسانه ، و عزل عن الناس شره ، و سعته السنة ، و لم ينسب الى بدعة ( 400 )

قال الرضى رحمه الله تعالى ، اقول : و من الناس من ينسب هذالكلام الى رسول الله صلى الله عليه و آله ، و كذلك الذى قبله

در پى جنازه اى مى رفت شنيد مردى مى خندد ، چنين فرمود : گويى در دنيا مرگ بر كسى غير ما نوشته شده است و گويى حق در دنيا بر غير ما واجب شده است و گويى اين مردگان كه مى بينيم مسافرانى هستند كه به زودى پيش ما باز مى آيند ، آنان را در گورهايشان مى نهيم و ميراث آنان

را مى خوريم پندارى كه ما پس از ايشان جاودانه خواهيم بود ، پند هر پنددهنده را فراموش مى كنيم و نشانه هر سوگ و آفت مى شويم .

خوشا آن كس كه در نفس خويش زبون شد و كسب او پاك و پاكيزه و نهادش شايسته و خويش پسنديده است ، افزونى مال خويش را انفاق كند و زبان را از افزون گويى باز دارد و شر خود را از مردم بازدارد ، سنت او را فرا گيرد و خود را به بدعت نسبت ندهد .

سيدرضى كه خدايش بيامرزد مى گويد : برخى از مردم اين سخن و سخن پيش از اين را به رسول خدا صلى الله عليه و آله نسبت داده اند .

در بيشتر روايات مشهور اين سخن را از سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله دانسته اند ، و نظير اين جمله كه فرموده است : گويى در دنيا مرگ براى غير ما نوشته شده است . حضرت امام حسن عليه السلام فرموده است : هيچ حقى را كه باطلى در آن نباشد شبيه تر به باطلى كه حق در آن نباشد چون مرگ نديده ام . جملات و كلمات ديگر واضح است و نيازمند شرح نيست . ( 401 )

( 119 ) : غيرة المراءة كفر ، و غيرة الرجل ايمان

غيرت زن ، كافرى است و غيرت مرد ، ايمان .

مرجع شناختى درستى اين سخن عقل است ، و چون مرد عاقل تر و خوددارتر است ، غيرت و رشك بردن او به جا و بر او واجب است زيرا نهى از منكر واجب است و انجام دادن امور واجب از ايمان شمرده مى شود

. چون زن كم عقل و كم صبرتر است و رشگ و غيرت او بر گمان نادرست و خيال باطل است و چون به جاو به موقع انجام نمى شود قبيح است . على عليه السلام از لحاظ اشتراك قبح ميان آن و كفر آن را كفر نام نهاده است . وانگهى رشك و غيرت زن را به انجام دادن كارهايى از قبيل سحر و جادو وامى دارد كه به راستى كفر است و در حديث مرفوع آمده است كه سحر و جادو كفر است و دلتنگى و اضطراب زن را وادار مى كند كه خشمگين شود و دشنام دهد و الفاظى را به زبان آورد كه بدون ترديد كفر است .

( 120 ) : لا نسبن الاسلام لم ينسبها احد قبلى الاسلام هو التسليم ، و التسليم هواليقين ، و اليقين هو التصديق ، و التصديق هو الاقرار ، و الاقرار هو الاداء ، و الاداء هوالعمل ( 402 )

اسلام را چنان وصف كنم كه كسى پيش از من چنان وصف نكرده است ، اسلام گردن نهادن يقين داشتن است ، و يقين داشتن راست انگاشتن است ، و راست انگاشتن بر خود لازم ساختن است و بر خود لازم ساختن ، انجام دادن است و انجام دادن ، به كار نيك پرداختن است .

خلاصه اين سخن مقتضى درست بودن اعتقاد ياران معتزلى ماست كه اسلام و ايمان يكى است و عمل كردن هم داخل در همين مضمون است و مگر نمى بينى كه هر جمله را قايم مقام جمله ديگر قرار داده است مثل اينكه بگويى ليث همان شير درنده است و شير همان جانور درنده و جانور درنده همان ابوالحارث است كه شبهه اى باقى نمى ماند در اينكه ليث همان ابوالحارث است ، بدين معنى كه اين جملات مترادف و مساوى يكديگرند و چون جمله نخست اسلام

و جمله آخر عمل است ، دليل بر آن است كه عمل كردن به احكام ، حقيقت مسلمانى است ، و ياران معتزلى ما همين را مى گويند كه كسى كه احكام واجب و عمل به آن را ترك مى كند ، مسلمان ناميده نمى شود . اگر بگويى بر فرض كه كلام على دلالت بر آنچه تو مى گويى داشته باشد چه دليل دارد كه اسلام همان ايمان باشد ؟

مى گويم : هنگامى كه چنين استدلال فرمايد كه اسلام همان عمل كردن به احكام است ، واجب مى آيد كه ايمان همان اسلام باشد ، و هر كس بگويد عمل داخل در اسلام است ، در واقع گفته است همان ايمان است . و اين ادعا كه عمل داخل در اسلام باشد و اسلام ايمان نباشد سخنى است كه هيچ كس نگفته است و اجماع بر بطلان اين سخن است . . .

( 121 ) : عجبت للبخيل يستعجل الفقر الذى منه هرب ، و يقوته الغنى الذى اياه طلب ، فيعيش فى الدنيا عيش الفقراء ، و يحاسب فى الاخرة حساب الاغنياء و عجبت للمتكبر الذىكان بالامس نطفة ، و يكون غدا جيفة ، و عجبت لمن شك فى الله و هو يرى خلق الله و عجبتلمن نسى الموت و هو يرى من يموت و عجبت لمن انكر النشاءة الاخرى و هو يرى النشاءةالاولى ، و عجبت لعامر دار الفناء و تارك دار البقاء ( 403 )

در شگفتم از بخيل ، فقرى را كه از آن مى گريزد با شتاب براى خود فراهم مى آورد و توانگرى را كه در جستجوى آن است از دست مى دهد ، در دنيا همچون درويشان زندگى مى كند و در آخرت چون توانگران حساب پس مى دهد ، و در شگفتم از متكبرى كه ديروز نطفه بود و فردا مردار است ، و در شگفتم از كسى كه آفريده هاى خدا را مى بيند و در خدا شك مى كند . و در شگفتم از كسى كه كسانى را كه مى ميرند مى بيند و مرگ را فراموش مى كند . و در شگفتم از كسى كه كسانى

را كه مى ميرند و مى بيند و مرگ را فراموش مى كند ، و در شگفتم از كسى كه زنده شدن آن جهانى را نمى پذيرد و زنده شدن نخستين را مى بيند ، و در شگفتم از كسى كه خانه ناپايدار را آباد مى كند و خانه جاودان را رها مى سازد .

عربى صحرانشين گفته است : روزى فراخ و گسترده براى كسى كه از آن استفاده نمى كند همچون خوراكى است كه بر گورى نهاده باشند .

حكيمى مردى توانگر را ديد كه فقط نان و نمك مى خورد ، پرسيد : چرا چنين مى كنى ؟ گفت : از فقر بيم دارم . گفت : با اين رفتار فقر را شتابان دريافته اى .

در مورد كبر و غرور در مباحث گذشته به اندازه كفايت توضيح داده شد .

( 122 ) : من قصر فى العمل ابتلى بالهم

هر كه در كار كوتاهى كند ، گرفتار اندوه شود .

( 123 ) : لا حاجة لله فى من ليس الله فى ماله و نفسه نصيب

خدا را به كسى كه در مال و جانش بهره اى براى خدا وجود ندارد ، نيازى نيست .

( 124 ) : توقوا البرد فى اوله ، و تلقوه فى آخره ؛ فانهيفعل فى الابدان كفعله فى الاشجار ، اوله يحرق ، و آخره يورق ( 404 )

در آغاز سرما خود را از آن نگه داريد و در پايانش بدان روى كنيد كه سرما با بدنها همان كار را مى كند كه با درختان ، آغازش مى سوزاند و پايانش برگ مى روياند .

اين موضوع مساءله طبيعى است كه حكيمان هم گفته اند كه تاءثير پاييز در زكام و ايجاد سرفه و ديگر بيماريها بيشتر از تاءثير بهار است با اينكه هر دو ، فصل اعتدال هواست و پاسخ داده اند كه سرماى پاييز ، ناگهان آدمى را كه معتاد به گرماى تابستان بوده است فرا مى گيرد و چنان است كه شخصى از جاى گرمى وارد خيمه اى سرد شود .

( 125 ) : عظم الخالق عندك يصغر المخلوق فى عينيك

بزرگى آفريدگار در نظرت ، مخلوق را در ديدگانت خرد مى نمايد .

( 126 ) : و قال عليه السلام : و قدر جمع من صفين فاشرف على القبوربظاهرالكوفة

يا اهل الديار الموحشه ، و المحال الفقره ، والقبور المظلمه ، يا اهل التربة ، يا اهل الغربه ، يا اهل الوحدة ، يا اهل الوحشه ، انتم لنا فرط سابق ، و نحن لكم تبع لا حق ، اما الدور فقد سكنت ، و اما الازواج فقد نكحت ، و اما الاموال فقد قسمت ، هذا خبر ما عندنا ، فما خبر ما عندكم ؟

ثم التفت الى اصحابه فقال :

اما والله لو اذن لهم فى الكلام ، لا خبروكم ان خيرالزاد التقوى ( 405 )

هنگامى كه از صفين باز مى گشت به گورهاى برون كوفه نگريست و چنين فرمود :

اى آرميدگان خانه هاى هراسناك و جاهاى خالى مانده و گورهاى تاريك . اى خفتگان در خاك ، اى بى كسان ، اى تنهايان . اى وحشت زدگان ، شما پيش از ما رفتيد و ما پى شماييم و به شما ملحق شوندگانيم ، اما خانه ها ، ديگران در آنها ساكن شدند ، اما همسران ، با آنان ازدواج شد ، اما اموال پخش شد ، اين خبر پيش ماست ، خبرى كه پيش شماست چيست ؟

سپس به ياران خود نگريست و فرمود : به خدا سوگند اگر اجازه سخن دادن به ايشان داده شود مى گويند بهترين توشه ها پرهيزگارى است .

ابن ابى الحديد پس از شرح پاره اى از لغات مى گويد : در مورد گور و سخن گفتن با آن و حديث مردگان و امور وابسته به آنان ، اخبار

بسيارى كه برون از شمار است رسيده است . از جمله در سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوذر رضى الله عنه چنين آمده است :

به زيارت گورستان برو تا آخرت را به ياد آرى و شب به زيارت گورستان مرو ، مردگان را غسل بده تا دلت بجنبد كه پيكر بى جان ، موعظتى بليغ است و بر مردگان نماز بگزار كه اين كار تو را اندوهگين مى سازد و اندوهگين در سايه خداوند است .

امام حسن صلى الله عليه و آله فرموده است : دوستى صالح از ما مرد ، چون او را به خاك سپرديم بر گور او پارچه اى كشيديم . صلة بن اشيم ( 406 ) گوشه آن پارچه را بلند كرد و با صداى بلند چنين گفت : اگر از عذاب گور رهايى يابى ، از بلاى بزرگ رها خواهى شد وگرنه گمان نبرمت كه رستگار باشى .

مكحول ( 407 ) هرگاه جنازه اى مى ديد مى گفت : برو كه ما هم از پى آيندگانيم .

در حديث است كه گور نخستين منزل از منازل آخرت است ، هر كس از آن رها شود ، كارها پس از آن آسان است و هر كس از آن رهايى نيابد ، كارهاى پس از آن دشوارتر است .

( 127 ) : و قال عليه السلام و قد سمع رجلا يذم الدنيا : ايها الذام للدنيا ، المغتربغرورها . . . ( 408 )

و چون شنيد مردى دنيا را نكوهش مى كند ، فرمود : اى نكوهش كننده جهان و شيفته به نيرنگ آن . . .

در اين سخن كه خود خطبه اى است مختصر و مى توان براى اطلاع از متن و ترجمه آن به نهج البلاغه

همراه با ترجمه استاد دكتر شهيدى و چاپهاى ديگر مراجعه كرد ، ابن ابى الحديد مى گويد : اين سخن كه تمام آن در ستايش دنياست ، نشان دهنده قدرت على عليه السلام در بيان معانى موردنظر خويش است زيرا سخن آن حضرت همه در نكوهش دنياست و اينك آن را مى ستايد و در اين مورد هم درست فرموده است . از پيامبر صلى الله عليه و آله هم سخنى نقل شده است كه ستايش دنيا يا شبيه به ستايش است و آن اين گفتار آن حضرت است كه دنيا شيرين و سرسبز است هر كس آن را آن چنان كه شايسته است بگيرد براى او در آن بركت داده مى شود .

و از سخنان منسوب به اميرالمؤ منين عليه السلام يكى هم اين است كه مردم فرزندان دنيايند و نبايد شخص را در دوستى مادرش نكوهش كرد .

محمد بن وهب حميرى ( 409 ) همين سخن را گرفته و چنين سروده است :

ما فرزندان دنياييم كه براى غير آن آفريده شده ايم و تو از هر چيزى باشى آن چيز دوست داشتنى است .

( 128 ) : ان لله ملكا ينادى فى كل يوم : لدوا للموت ، واجمعو للفناء ، وابنواللخراب ( 410 )

خدا را فرشته اى است كه هر روز ندا مى دهد ، بزاييد براى مردن و فراهم آوريد براى نابودى و بسازيد براى ويرانى .

ابن ابى الحديد مى گويد : اين حرف لام كه در كلمات موت و فنا و خراب آمده است در اصطلاح لام عاقبت نام دارد و نظير اين گفتار خداوند متعال است كه مى فرمايد : فالتقطه آل فرعون ليكون لهم عدوا و حزنا ( 411 ) پس خاندان فرعون

او موسى را برگرفتند تا براى آنان دشمن و مايه اندوه باشد . ، كه خاندان فرعون به اين منظور او را برنداشتند بلكه فرجام آن چنان شد كه مايه دشمنى و اندوه گرديد . نظير ديگرش اين كلام است : فلموت ما تلدالوالدة ، آنچه مادر مى زايد سرانجام براى مرگ است . نظير ديگرش اين گفتار خداوند است كه مى فرمايد : و لقد ذراءنا لجنهم ( 412 ) كه منظور اين نيست براى جهنم آنان را آفريده باشد بلكه آنان را آفريده است ولى انجام دادن كار ايشان چنان شده است كه به جهنم درافتاده اند ، و بدين گونه پاسخ بسيارى از آيات متشابه كه مورد استناد جريان است ، داده مى شود . خلاصه مقصد و فحواى اين سخن هشدار به اين معناست كه دنيا خانه ناپايدار و محل رنج است نه خانه پايدار و سلامت ، و اينكه فرزند مى ميرد و خانه ها ويران مى شود و اموالى كه اندوخته مى گردد ، نابود خواهد شد .

( 129 ) : الدنيا دار ممر ، لا دار مقر ، و الناس فيها رجلان : رجل باع نفسه فاوبقها و رجل اتباع نفسه فاعتقها ( 413 )

دنيا سراى گذشتن است نه قرارگاه و مردم در آن دوگونه اند : يكى آنكه خود را فروخت و به هلاك انداخت ، ديگرى كه خود را خريد و آزاد ساخت .

عمر بن عبدالعزيز روزى به همنشينان خود گفت : به من خبر دهيد احمق تر مردمان كيست ؟ گفتند : مردى كه آخرت خويش را به دنياى خود بفروشد . گفت : آيا به شما خبر دهم كه احمق تر از او كيست ؟ گفتند : آرى ، گفت مردى كه آخرت خود را به دنياى ديگرى بفروشد

.

مى گويم ابن ابى الحديد ممكن است كسى بگويد اين دومى هم آخرت را به دنياى خويش فروخته است زيرا اگر براى او لذتى نمى بود ، آخرت خود را به دنياى ديگرى نمى فروخت و هنگامى كه براى او در اين كار لذتى باشد ، در اين صورت آخرت خود را به دنياى خود فروخته است كه دنياى ديگرى مايه لذتش بوده است .

( 130 ) : لا يكون الصديق صديقا حتى يحفظ اخاه فى ثلاث : فى نكبته ، و غيبته ، ووفاته ( 414 )

دوست ، دوست نخواهد بود مگر برادر خود را در سه چيز بپايد : هنگام گرفتارى و در غيبت او و هنگام مرگ او .

پيش از اين ، سخن درباره دوست و دوستى گذشت ، اما در مورد گرفتارى و پاييدن دوست در آن مورد گفته شده است كه زندانها گور زندگان و مايه سرزنش دشمنان و آزمودن دوستان است . در مورد حفظ دوستى در غيبت ، شاعر چنين سروده است :

هرگاه دوستى جوانمرد ، در حضور پسنديده و نيكو باشد بايد به هنگام دورى آن را دو برابر گرداند . در مورد مرگ هم شاعر گفته است : اينك كه خاك ميان من و او حايل شده است از او آزرم مى دارم ، همان گونه كه هنگامى كه مرا مى ديد از او آزرم مى داشتم .

( 131 ) : من اعطى اربعا لم يحرم : من اعطى الدعاء لم يحرم الاجابة ، و من اعطىالتوبه لم يحرم القبول ، و من اعطى الاستغفار لم يحرم المغفره ، و من اعطى الشكر لميحرم الزيادة ( 415 )

به هر كس چهار چيز داده شد ، از چهار چيز محروم نگشت : آن را كه دعا دادند از اجابت محروم نشد ، و آن كس را كه آمرزش خواهى دادند از آمرزش محروم نماند ، و آن را كه توبه روزى كردند از قبول محروم نماند ، و آن كس را كه سپاسگزارى دادند از فزوده گشتن محروم نماند .

سيدرضى كه خدايش رحمت فرمايد مى گويد : تصديق اين مطلب در كتاب خداوند متعال آمده و در مورد دعا چنين فرموده است ادعونى استجب لكم ( 416 ) ، مرا بخوانيد تا براى شما اجابت كنم . و درباره آمرزش خواهى فرموده است و من يعمل سوءاء او يظلم نفسه ثم يستغفرالله يجدالله غفورا رحيما ( 417 ) ،

آن كه كارى زشت يا بر خود ستم كند و سپس از خدا آمرزش بخواهد ، خداوند را بخشنده و مهربان خواهد يافت . ، و درباره شكر و سپاسگزارى فرموده است لئن شكرتم لا زيدنكم ( 418 ) ، اگر سپاس كنيد هر آينه براى شما مى افزايم . ، و در مورد توبه فرموده است انما التوبة على الله للذين يعلمون السوء بجهاله ثم يتوبون من قريب فاولئك يتوب الله عليهم و كان الله عليما حكيما ( 419 ) ، همانا بازگشت به خدا براى كسانى است كه به نادانى كار زشت مى كنند و سپس به زودى باز مى گردند ، خداوند توبه آنان را مى پذيرد و خداوند دانا و حكيم است . در برخى از روايات چنين آمده است كه اين استنباط سيدرضى كه خدايش بيامرزد از اين آيات در خود متن سخن اميرالمؤ منين عليه السلام بوده است .

درباره هر يك از اين چهار مورد پيش از اين به تفصيل اين سخن گفته شد .

( 132 ) : الصلاة قربان كلى تقى ، والحج جهادكل ضعيف ، و لكل شى ء ، زكاة ، و زكاة البدن الصيام ، و جهاد المراة حسنالتبعل ( 420 )

نماز نزديكى جستن هر پرهيزگار است و حج ، جهاد هر ناتوان ، و هر چيز را زكاتى است و زكات بدن ، روزه است و جهاد زن ، خوب زندگى كردن است با شوهر .

پيش از اين درباره نماز و حج و روزه به تفصيل سخن گفته شد ، اما اينكه جهاد زن خوب زندگى كردن با شوهر است ، معناى آن حسن معاشرت با شوهر و حفظ مال و آبروى او و اطاعت از دستورهاى او و ترك رشك بردن است كه رشك بردن دروازه طلاق است .

ابن

ابى الحديد سپس سفارشهايى را كه در اين مورد شده آورده است كه نمونه را به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود .

زنى از زنان عرب دختر خويش را در شب زفاف چنين سفارش كرد : اگر قرار بود سفارش كردن را به سبب حسن ادب و والاتبارى رها كنم براى تو رها مى كردم ولى سفارش موجب تذكر غافل و كمك براى عاقل است .

تو اينك خانه اى را كه در آن متولد شده اى و لانه اى را كه در آن پرورش يافته اى ، ترك مى كنى و به خانه اى مى روى كه نمى شناسى و با همنشينى مى نشينى كه پيش از اين با او انس داشته اى ، براى او چون كنيزى باش تا او براى تو چون برده باشد و اين ده خصلت را از من بپذير و بر آن مواظب باش .

نخست و دوم اينكه با قناعت ، مصاحبت پسنديده و در معاشرت ، شنوايى و فرمانبردارى پيشه سازى كه در مصاحبت پسنديده آسايش دل و در معاشرت نيكو خرسندى خداوند نهفته است .

سوم و چهارم مواظبت بر هر جا كه چشم او مى افتد و بينى او رايحه اى را استشمام مى كند ، نبايد چشم او بر چيز زشتى از تو افتد و نبايد بينى او بوى بد احساس كند و بدان كه سرمه بهترين چيز آرايش است و اگر عطر نيابى ، آب خود بهترين عطر موجود است .

پنجم و ششم حفظ مال شوهر و پاس داشتن حرمت و عيال و بستگان اوست ، بدان كه اصل عمده

در حفظ مال با اقتصاد هزينه كردن است و اصل عمده پاسدارى حرمت ، تدبير نيكوست .

هفتم و هشتم مواظبت به هنگام غذاى او و رعايت سكون و آرامش به هنگام خواب اوست كه سوز گرسنگى مايه التهاب و بدخوابى مايه خشم است .

نهم و دهم اينكه رازى از او فاش نسازى و از فرمانش سرپيچى نكنى كه اگر رازش را فاش سازى از مكرش در امان نيستى و اگر خلاف فرمانش رفتار كنى ، سينه اش را به كينه مى اندازى .

ابوعمرو بن العلاء مى گويد : ضرار بن عمرو ضبى دختر خود را به همسرى معبد بن زرارة داد و چون او را به خانه شوهر فرستاد گفت : دختركم در مورد فزون بودن از اندازه دو چيز خوددار باش ، همبسترى و سخن .

( 133 ) : استنزلوا الرزق بالصدقة ( 421 )

روزى را با دادن صدقه فرو آريد .

در حديث مرفوع كه گفته اند سندش به عثمان مى رسد ، آمده است : با پرداخت صدقه با خداوند بازرگانى كنيد تا سود بريد .

و گفته شده است : صدقه دادن كابين بهشت است .

و در حديث مرفوع آمده است : هيچ بنده اى نيكو صدقه نمى پردازد مگر اينكه خداوند نسبت به بازماندگانش نيكو مواظبت خواهد فرمود . ، و از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت است كه هر مسلمانى كه بر مسلمانى جامه بپوشاند تا آن گاه كه از آن جامه رقعه اى باقى باشد ، در امان خدا خواهد بود .

عمر بن عبدالعزيز گفته است : نماز تو را به نيمى از راه مى رساند و روزه

تو را به دروازه بارگاه مى رساند و صدقه تو را به پيشگاهش وارد مى كند .

( 134 ) : من ايقن بالخلف جاد بالعطية ( 422 )

هر كه به عوض يقين كند در بخشش جوانمردى مى كند .

اين سخن حق است ، زيرا كسى كه به عوض يقين نداشته باشد از درويشى مى ترسد و در بخشش بخل مى ورزد و مى داند اگر همچنان ببخشد مال او از ميان مى رود و به سبب آن خود نيازمند مردم مى شود . ولى آن كس كه به عوض يقين دارد ، مى داند كه جود مايه شرف است و شخص بخشنده در نظر مردم ستوده است و بدين گونه انگيزه براى بخشش مى يابد و چيزى او را از آن باز نمى دارد كه مى داند ماده آن هميشگى و پيوسته است و انگيزه بازدارنده ندارد و در بخشش گشاده دستى و جوانمردى مى كند .

( 135 ) : تنزل المعونه على قدر المؤ نة

يارى روزى به اندازه هزينه نازل مى شود .

در حديث مرفوع آمده است : هر كس گشايش دهد بر او گشايش داده مى شود و هر چه عيال روزى خوران فزون شوند ، روزى فزون تر مى شود .

يكى از توانگران كه براى گروهى از درويشان مقررى تعيين كرده بود و همه ساله به آنان مى پرداخت ، آن را بسيار دانست و به دبير خويش گفت نپردازد . به خواب چنان ديد كه اموال و خواسته بسيارى در خانه اوست كه گروهى آن را از زمين به آسمان مى برند و او بى تابى مى كند و مى گويد : پروردگارا اين روزى من است ، روزى من ! به او گفته شد : اينها را به تو داده بوديم كه همان گونه مصرف كنى و چون آن را قطع

كردى ، از تو برداشتيم و براى ديگرى قرار داديم . چون شب را به صبح آورد ، دبير خود را فرمان داد كه همه آن مقرريها را همچنان كه مى پرداخته ، بپردازد .

( 136 ) : ما عال امرو اقتصد

آن كس كه ميانه روى كند ، درويش نشود .

( 137 ) : قلة العيال احد اليسارين

اندكى نان خور عيال يكى از دو توانگرى است .

( 138 ) : التودد نصف العقل

دوستى و مهرورزى نيمى از خرد است .

( 139 ) : الهم نصف الهرم

اندوه خوردن ، نيم پيرى است . ( 423 )

( 140 ) : ينزل الصبر على قدر المصيبة ، و من ضرب يده على فخذه عند مصيبة حبطاجره

شكيبايى به اندازه مصيبت برود فرود آيد و آن كس كه به هنگام مصيبت دست بر رانش زند ، مزدش نابود شود .

درباره شكيبايى سخن به تفصيل گفته شد .

از سخنان اميرالمؤ منين عليه السلام است كه به هنگام تسليت دادن مى فرموده است : بر شما باد به شكيبايى كه دورانديش به آن دست مى يازد و بى تاب هم سرانجام آن را مى پذيرد .

ابوخراش هذلى در مصيبت برادر خود عروه چنين سروده است :

معشوقه مى گويد پس از مرگ عروه هم او را سرگرم لهو مى بينم و حال آنكه اگر بدانى اين سوگى بزرگ است ، مپندار كه من عهد عروه را به فراموشى سپرده ام ولى اى اميمه شكيبايى من پسنديده است .

( 141 ) : كم من صائم ليس له من صيامه الاجواع والظلماء ، و كم من قائم ليس له منقيامه الا السهر والعنا ، حبذا نوم الا كياس و افطارهم ! ( 424 )

بسا روزه دار كه او را از روزه اش جز گرسنگى و تشنگى بهره اى نيست و بسا نمازشب گزارى كه براى او جز شب زنده دارى و رنج نيست ، خوشا خواب زيركان و روزه گشادن ايشان .

منظور از زيركان در اين جا عالمان عارف اند كه عبادت ايشان مطابق با عقيده صحيح آنان است و عبادت ايشان شاخه اى است كه به تنه و ريشه پايدار بستگى دارد و كسانى كه نسبت به خداى متعال جاهل اند آن چنان نيستند و چون خدا را نمى شناسند و عبادت ايشان متوجه او نيست ، پذيرفته نمى شود . به همين سبب عبادت مسيحيان و يهوديان تباه است و اين سخن خداوند متعال هم درباره ايشان نازل شده است عاملة ناصبة ، تصلى نارا حامية ( 425 ) ، عمل كنندگان

رنج كشيده كه به آتش بسيار سوزان وارد شوند .

( 142 ) : سوسوا ايمانكم بالصدقه ، و حصنوا اموالكم بالزكاة ، و ادفعوا امواجالبلاء بالدعاء

ايمان خود را با صدقه نگه داريد و اموال خود را با زكات حفظ كنيد و امواج بلا را با دعا از خود برانيد .

( 143 ) : و من كلام له عليه السلام لكميل بن زياد النخعى : ( 426 ) قال كميل بن زياد : اخذ بيدى اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام فاخرجنى الىالجبان ، فلما اصحر تنفس الصعداء ثم قال :

يا كميل بن زياد ، ان هذه القلوب اوعية فخيرها اوعاها ، فاحفظ عنى ما اقول لك الناس ثلاث ، فعالم ربانى و متعلم على سبيل نجاة و همج رعاع اتباع كل ناعق يميلون مع كل ريح . . .

و از سخنان آن حضرت است به كميل بن زياد نخعى : ( 427 )

كميل بن زياد گويد : اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام دست مرا گرفت و با خود به صحرا برد و چون به صحرا رسيد نخست آهى دراز كشيد و سپس فرمود : اى كميل بن زياد ! اين دلها باردانهايى است كه بهترين آنها فراگيرترين آنهاست ، بنابراين آنچه را به تو مى گويم از من به خاطر بسپار . مردم سه گونه اند ، داناى خداشناس ، و آموزنده اى كه در راه رستگارى كوشاست ، و ديگران كه چون پشه اند و فرومايگانى رونده به چپ و راست كه از هر بانگى پيروى كننده اند و با هر باد به سوى آن گرايش پيدا مى كنند . . . ( 428 )

ابن ابى الحديد پس از توضيح يكى دو لغت چنين آورده است :

اين گفتار آن حضرت كه فرموده است : مردم سه گونه اند قسمتى صحيح است زيرا بشر به اعتبار امور الهى يا عالم به حقيقت است و خداى متعال را مى شناسد ، يا در آن راه گام برمى دارد و در زمره كسانى

است كه به سوى خدا سفر مى كند و با آمرزش ديدن و استفاده از علم و عالم به جستجوى خداوند است ، يا آنكه نه آن است و نه اين و عامى و فرومايه اى است كه خداوند به او توجه و اعتنايى نمى فرمايد ، و على عليه السلام درست فرموده است كه اين گروه همچون پشه اند و از پى هر بانگى مى روند ، مگر نمى بينى كه ايشان با گمانى سست و پندارى نادرست از تقليد از شخصى به تقليد از ديگرى مى پردازند .

سپس على عليه السلام به اهميت علم و برترى دادن آن به مال پرداخته و فرموده است :

علم تو را پاسدارى مى كند و حال آنكه مال را تو پاسدارى مى كنى و اين يكى از جهات تفضيل علم بر مال است . آن گاه دليل ديگرى را بيان كرده و فرموده است : مال با انفاق كاسته مى شود و علم با انفاق كاسته نمى شود بلكه فزونى مى يابد و اين بدان سبب است كه آموزش دادن و ريختن براى شاگردان موجب فزونى استعداد معلم مى شود و علومى كه براى شاگردان بيان مى كند در آن استقرار بيشتر مى يابد و موجب رسوخ و پايدارى بيشتر علم در معلم مى شود .

اين كه فرموده است : ساخته و پرداخته مال با زوال زايل مى شود . نكته دقيقى از حكمت است زيرا معمولا اثر و فايده مال در امور جسمانى و لذتهاى شهوانى است همچون زنان و اسبها و ساختمانها و خوراكيها و آشاميدنيها و پوشيدنيها و نظاير آن كه

همه اين آثار با زوال مالى يا نيستى صاحب مال از ميان مى رود . مگر نمى بينى هنگامى كه سرمايه از ميان مى رود ، صاحب مال مجبور به فروش ساختمانها و اسبها و كنيزكان مى شود و عادت خود را در خوردن خوراكهاى لذيذ و لباسهاى گرانبها رها مى كند . همچنين هرگاه صاحب مال بميرد آثار مال براى او زايل مى شود كه پس از مرگ نه خورنده است و نه آشامنده و نه پوشنده جامه . حال آنكه آثار علم ممكن نيست كه زايل مى شود چه هنگامى كه آدمى در اين جهان است و چه پس از خروج و از دنيا . در دنيا مثلا آن كس كه عالم به وجود خداوند متعال است ، جاهل به آن نمى شود ، زيرا نيستى و نابودى علم بديهى از ذهن و لوازم آن پس از حصول آن ، محال است و در اين صورت به راستى آن حضرت درست فرموده است كه ساخته و پرداخته مال با زوال مال از ميان مى رود . مفهوم مخالف آن بدين معنى است كه ساخته و پرداخته علم از ميان نمى رود ، زيرا ساخته و پرداخته علم در نفس ناطقه ، لذت عقلى دايمى است كه علت آن دوام دارد يعنى علم در جوهر نفس حاصل مى شود و معشوق نفس است و در زندگى اين جهانى استغراق نفس به تدبير امور بدن و آنچه حواس از امور خارجى به نفس منتقل مى كند آن را از خلوت با معشوق بازمى دارد و ترديد نيست كه هرگاه اسباب كدورت و اشتغال نفس با

مرگ بدن از ميان مى رود ، نفس در لذت بزرگى قرار مى گيرد و اين است راز گفتار آن حضرت كه فرموده است : ساخته و پرداخته مال با زوال مال از ميان مى رود .

ابن ابى الحديد سپس ضمن رد اشكال كسى كه بگويد چرا اميرالمؤ منين فرموده است : معرفة العلم دين يدان به شناخت علم ، دينى است كه بايد به آن گردن نهاد .

توضيح داده است كه مقصود شناخت شرف و فضل علم است يا آنكه وجوب آمرزش علم و شناخت آن ركنى از اركان دين و واجب است آن چنان كه خداوند سبحان فرموده است : همانا و جز اين نيست كه از ميان بندگان خدا عالمان از خداوند بيم و خشيت دارند . ( 429 ) سپس فرموده است : و عالمان براى پس از مرگ نام نيك مى اندوزند .

اميرالمؤ منين عليه السلام از جهتى ديگر فضيلت علم را بر مال مورد بحث قرار داده و فرموده است : علم فرمانروا و مال فرمانبردار است . و اين بدان سبب است كه علم تو موجب تشخيص تو در چگونگى رفتار با مال است كه آيا آن را هزينه يا اندوخته كنى و اين علم است كه انگيزه مصرف مال در مورد مصلحت است و بازدارنده از هزينه كردن آن در موارد زيان بخش و به هر حال علم يا چيزى كه نظير آن است چون اعتقاد و گمان در مورد مصرف يا عدم مصرف مال ، حاكم و فرمانده است و مال حاكم نيست بلكه محكوم شده است آن گاه فرموده است : مال

اندوزان گرچه به ظاهر زنده اند ولى نابود شده اند . و اين بدان سبب است كه ميان مال اندوخته با سنگى كه زيرزمين باشد ، فرقى نيست ، زيرا صاحب آن به هر حال هلاك شده است كه از انفاق آن لذتى نبرده است و آن را در راههايى كه خداوند متعال تعيين فرموده هزينه نكرده است و اين خود هلاك معنوى است كه از هلاك جسمى سخت تر و بزرگتر است .

سپس فرموده است : عالمان تا روزگار پاينده است ، پاينده اند . كه اين سخن را ظاهرى است و باطنى . ظاهرش همان است كه خود در جمله بعد فرموده است : بدنهايشان از دست شده است و نشانهايشان در دلها موجود يعنى آنچه كه از علوم تدوين كرده اند و بدين گونه گويى خود حضور دارند و موجودند . باطن اين سخن به اعتقاد افرادى كه به بقاى نفس معتقدند ، اين است كه آنان به حقيقت و نه به مجاز زنده اند و آثار و نشانه هاى ايشان كنايه و لغز است يعنى ذات آنان در حظيره قدوس موجود است . و اين سخن آن حضرت كه با دست خود اشاره به سينه خويش كرد و گفت اين جا دانشى انباشته است ، به نظر من ابن ابى الحديد اشاره به عرفان و وصول به مقام اشرفى است كه كسى به آن نمى رسد مگر يگانه مهترى از جهان كه خدا را در او رازى نهفته است و او را به حق پيوندى ويژه .

آن گاه فرموده است : كاش براى آن فراگيرانى مى يافتم . ولى

چه كسى است كه ياراى فراگير آن را داشته باشد چه كسى است كه ياراى درك آن را داشته باشد .

سپس فرموده است : آرى يافتم ، ولى آنان را به پنج گروه تقسيم فرموده است : نخست گروهى كه اهل رياء و خودنمايى اند ، كسانى كه به دين و دانش خودنمايى مى كنند و هدف ايشان دنياست ، آنان ناموس دينى را دام شكار اهداف دنيا قرار مى دهند .

گروه دوم ، گروهى از اهل خير و صلاح اند ولى در امور پيچيده الهى داراى بينش نيستند و از آشكاركردن راز براى آنان بيم آن مى رود كه به اندك چيزى در دلهايشان شبهه افتد و مقام معرفت ، مقامى سخت و بزرگ است كه فقط مردانى مى توانند در آن پايدار باشند كه با توفيق و عصمت مؤ يد گردند .

گروه سوم ، شخص در جستجوى لذات و طرب مشهور به قضاى شهوت خويش است كه چنان شخص و گروه شايسته اين مقوله نيستند .

گروه چهارم مردمى كه به گردآورى و مال اندوزى مى پردازند و اموال خود را نه در مورد شهوات خويش و نه در غير آن هزينه نمى كنند ، حكم اين گروه چون حكم گروه سوم است . سپس فرموده است : آرى اين چنين دانش با مرگ دانشمندان مى ميرد .

يعنى چون من بميرم دانشى هم كه در سينه من است مى ميرد زيرا كسى را نمى يابم كه آن را به او بسپارم يا به ميراث او قرار دهم . سپس استدراك فرموده و گفته است : آرى ، زمين خالى

نمى ماند از كسى كه قائم به حجت خداى متعال است ، و زمان تهى نمى ماند از كسى كه خداوند متعال بر بندگانش سيطره دارد و نگهبان بر ايشان است . اين سخن على عليه السلام گرچه نزديك به تصريح مذهب اماميه است ولى ياران معتزلى ما آن را بر ابدال معنى مى كنند كه همان كسانى هستند كه اخبار نبوى درباره ايشان حاكى از آن است كه در زمين در حال سياحت هستند ، برخى از ايشان شناخته شده اند و برخى ناشناخته و آنان نمى ميرند تا آنكه آن راز پوشيده را كه همان عرفان است به گروهى ديگر كه قائم مقام آنان خواهند بود ، به وديعت بسپارند .

سپس شمار ايشان را اندك شمرده و فرموده است : مگر آنان چقدر هستند و گفته است كجايند ، يعنى جايگاه آنان را مبهم دانسته است و افزوده است : كه آرى آنان شمارى اندك و داراى قدر عظيم هستند و پرتو علم حقيقى بر آنان تافته و كار پوشيده و در پرده براى آنان آشكار گرديده و راحت يقين و آرامش دل و گوارايى علم را احساس كرده اند و آنچه را كه بر مردم نازپرورده دشوار است بر خود نرم و ملايم احساس مى كنند و آهنگ توحيد و از خودراندن شهوتها و زندگى خشن دارند . آنان به آن چيزى كه جاهلان از آن وحشت دارند ، انس گرفته اند ، يعنى به عزلت و كناره گيرى از مردم و سكوت و خاموشى طولانى و خلوت گزينى و ديگر كارها كه شعار ابدال است .

اميرالمؤ منين عليه السلام

درباره آنان گفته است : در دنيا با بدنهايى زندگى مى كنند كه ارواح ايشان آويخته از محل اعلى است ، و اين همان چيزى است كه حكيمان مى گويند كه جانها آويخته به مبادى خود است و هر كس پاكيزه تر باشد ، تعلق و آويختگى او به مبداء تمام تر است .

آن گاه فرموده است : آنان خلفاى خداوند در زمين خدا و دعوت كنندگان به دين خدايند . و در اين شبهه اى نيست كه آدمى با وصول به آن درجه شايسته آن است كه خليفه خدا در زمين نام بگيرد و همين معنى گفتار خداوند به فرشتگان است كه فرموده است : من در زمين خليفتى قرار مى دهم . ( 430 ) و گفتار ديگر خداوند كه فرموده است :

اوست آن كس كه شما را در زمين خليفه ها قرار داده است . ( 431 )

سپس فرموده است : آه آه به شوق ديدار ايشان . بديهى است كه على عليه السلام از همگان مشتاق تر به ديدار ايشان است كه خود از آن جنس است و علت پيوستگى ، وحدت جنسيت است و هر چيز مشتاق چيزى است كه از همان جنس و طبيعت است و چون آن حضرت شيخ عارفان و سرور ايشان است ناچار نفس شريف او مشتاق مشاهده و پيوند با هم جنس است ، هر چند كه هر يك از مردم فروتر از طبقه اويند .

سپس به كميل فرموده است : اگر مى خواهى بازگرد . اين نوع سخن گفتن از لطايف و آداب بسيار پسنديده است كه نفرموده است برگرد

كه حكم و فرمان به برگشتن نيست كه در آن نشان برترى بر او باشد و سخن خود را با اگر مى خواهى همراه فرموده است كه كميل را از حالت زور و اجبار به عزت اختيار و خواست خود قرار دهد .

( 144 ) : المرء مخبوء تحت لسانه ( 432 )

مرد پنهان شده زير زبان خود است

ابن ابى الحديد مى گويد : گرچه اين معنى مكرر آمده است ولى اين سخن را نظيرى در ايجاز و دلالت بر معنى نيست و از سخنان كم نظير آن حضرت است . او يكى دو لطيفه هم نقل كرده است كه ترجمه آن خالى از لطف نيست . گويد : مردى به عربى صحرانشين گفت : فكر مى كنى من چگونه خواهم مرد ؟ گفت : به خواست خداوند بر دار كشيده مى شوى !

مسلمة بن عبدالملك لشكر را سان مى ديد ، از مردى پرسيد نامت چيست ؟ گفت : عبدالله و كلمه عبد را با كسره تلفظ كرد . مسلمه پرسيد پسر كيستى ؟ گفت : پسر عبدالله و كلمه عبد را با فتحه تلفظ كرد . مسلمه فرمان داد او را تازيانه بزنند و آن مرد شروع به گفتن سبحان الله كرد و سبحان را با ضمه تلفظ كرد . مسلمه گفت : رهايش كنيد كه سرشت او با غلط و اشتباه آميخته است و اگر قرار بود اشتباه را رها كند هنگامى كه زير ضربه هاى تازيانه بود ، رها مى كرد .

( 145 ) : هلك امرؤ لم يعرف قدره ( 433 )

مردى كه قدر خود را نشناخت هلاك شد .

( 146 ) : و قال عليه السلام لرجل ساله ان يعظه : لا تكن ممن يرجو الاخرة بغيرعمل ، و يرجو التوبة بطول الامل ، يقول فى الدنيايقول الزاهدين ، و يعمل بعمل الراغبين ، ان اعطى منها لم يشبع ، و ان منع منها لم يقنع ، يعجز عن شكر ما اوتى ، و يبتغى الزيادة فيما بقى ، ينهى و لا ينتهى ، و يامر الناسبما لم ياءت . . . ( 434 )

و آن حضرت براى مردى كه خواست او را وعظ فرمايد چنين فرمود :

از آنان مباش كه بدون عمل صالح اميد به آخرت مى بندند و با آرزوى دراز اميد به توبه مى بندند ، چنان شخصى در دنيا چون پارسايان سخن مى گويد و چون دنياجويان عمل مى كند ، اگر از دنيا به او داده شود سير نمى شود و اگر از آن بازداشته شود قانع نمى شود ، از سپاس از آنچه به او داده شده است ناتوان است و در آنچه مانده است ، خواهان فزونى است . از كار بد مردم را بازمى دارد و خود باز نمى ايستد و مردم را بدان چه خود انجام نمى دهد فرمان مى دهد . . . ( 435 )

ابن ابى الحديد در شرح اين سخنان چنين آورده است : بسيارى از مردم بدون آنكه عمل صالح انجام دهند به آخرت اميدوارند و مى گويند رحمت خداوند گسترد است . برخى از ايشان چنين مى پندارند كه فقط تلفظ دو كلمه شهادت يگانگى خداوند و اقرار به پيامبرى رسول خدا براى ورود به بهشت كافى است ، برخى هم خود را به توبه اميدوار مى سازند و گول مى زنند و امروز را به فردا مى اندازند و همچنان در فريب باقى مى مانند و فرصت آن را از دست مى دهند ، و بيشتر سخنان اميرالمؤ منين در اين فصل نهى كردن آدمى است از اينكه ديگران را پند و اندرز دهد ، آن هم به چيزى كه آن را

براى خود لازم نمى داند ، همچون اين گفتار خداوند كه مى فرمايد : آيا مردم را به نيكى كردن فرمان مى دهيد و خود را فراموش مى كنيد . ( 436 ) و نخستين سخن آن حضرت در اين معنى اين است كه مى فرمايد : چنان شخصى در دنيا سخن پارسايان را مى گويد ولى عمل شيفتگان به دنيا را انجام مى دهد . سپس او را چنين وصف مى فرمايد كه اگر دنيا به او ارزانى شود ، سير نمى شود . اين بدان سبب است كه طبيعت بشر با افزون طلبى سرشته است و فقط افراد موفق و دارندگان عزم استوار مى توانند اين خوى را سركوب كنند ، و سپس مى فرمايد : اگر از آن محروم شود قناعت نمى كند . يعنى به آنچه كه مقدر بوده و به او ارزانى رسيده است قانع نيست ، و افزوده است : چنان شخصى از سپاسگزارى به ناتوانى تعبير فرموده است و ممكن است آن را به ناتوانى حقيقى هم معنى كرد . يعنى توانايى او به حدى نيست كه بتواند نعمتهاى خدا را آن چنان كه شايسته و بايسته است ، سپاس گزارد .

دو جمله بعد هم نظير همين است و سپس فرموده است : با آنكه به سبب بسيارى گناهانش از مرگ بيم و كراهت دارد ، باز همچنان بر گناهان خود پايدارى مى ورزد و اين از شگفتى هاست كه آدمى چيزى را ناخوش دارد و بر آن پايدار باشد ولى غرور و با آرزوها خود را گول زدن چنين مى كند ، و پس از آن

فرموده است : >اگر بيمار گردد پشيمان مى شود و اگر سلامت يابد سرگرم خوش گذرانى مى شود . همان است كه حق تعالى فرموده است : و چون كشتى سوار مى شوند خدا را در حالى كه دين خود را براى او خالص كرده اند ، فرا مى خوانند . . . ( 437 ) و على عليه السلام در پى اين سخن فرموده است :

چون عافيت مى يابد به خود شيفته مى شود و چون گرفتار مى گردد نوميد مى شود . همان است كه خداوند فرموده است : و چون آدمى را پروردگارش بيازمايد و او را نعمت دهد و گرامى دارد مى گويد خداى من ، مرا گرامى داشت و چون او را بيازمايد و روزى او را بر او تنگ سازد مى گويد خداى من مرا خوار داشت . ( 438 ) سپس فرموده است : در چيزى كه نسبت به آن گمان دارد نفس او بر او چيره مى شود ولى در چيزى كه يقين دارد كار آخرت نفس بر او چيره نمى شود . و اين سخنى بزرگ است معنى گفتار آن حضرت اين است كه چنان شخصى در عين حال كه به حساب و پاداش و عقاب معتقد است ولى در مورد كارهايى كه فقط گمان مى برد كه در آن لذتى زودرس وجود دارد ، نفس او او چيره مى شود . به راستى جاى شگفتى است از كسى كه در او گمان بر علم و يقين پيروز شود و اين موضوع بر اثر ضعف ايمان مردم و دنيادوستى ايشان صورت مى گيرد .

سپس

فرموده است : نسبت به ديگران در انجام دادن گناهى كمتر از گناهى كه خود انجام مى دهد ، بيم دارد و مى ترسد و در مورد خود بيشتر از عملى كه انجام مى دهد ، اميد پاداش دارد . اين موضوعى است كه هر يك از ما آن را مى بيند كه فلان كس مى گويد من فلان كس از فلان گناهى كه انجام مى دهد بيمناكم و حال آنكه خودش مرتكب گناهى زشت تر مى شود ، و با انجام دادن كارهاى نيك اندكى كه بسنده نيست و او را نجات نمى دهد براى خود آرزوى رستگارى دارد ، از قبيل آنكه چند ركعت نماز شبى كه مى گزارد يا چند روزه مستحبى كه در ماه مى گيرد و نظاير آن .

آن گاه فرموده است : اگر بى نياز شود ، سرمست و شيفته مى گردد و اگر نيازمند شود ، سست و نااميد مى گردد .

آن گاه فرموده است : چنان شخصى چون كار كند در آن كوتاهى مى كند و چون چيزى بخواهد مبالغه و زياده روى مى كند ، اگر شهوتى بر او عرضه شود ، گناهى را پيشاپيش انجام مى دهد و توبه را به تاءخير مى اندازد و چون به رنجى به او رسد ، از راه شرع كناره مى گيرد . اين موضوع در بسيارى از مردم موجود است كه رنج و محنتى به ايشان مى رسد ، كافر مى شوند يا از خشم و اندوه و دلتنگى چنان سخنانى بر زبان مى آورد كه نزديك به كفر است .

ابن ابى الحديد مى گويد

: تا آخر اين فصل همه جمله ها اگرچه از لحاظ لفظ با يكديگر مختلف است ، از لحاظ معنى يكى است و اين نمودارى از قدرت اميرالمؤ منين عليه السلام بر ايراد عبارت و استخدام و كلمات است .

سيدرضى كه خدايش رحمت كناد در پايان گفته است اگر در اين كتاب جز همين سخن چيز ديگرى نباشد ، براى اندرز راستين و حكمت رسا و بينايى بيننده و پندگرفتن انديشمند بسنده است .

( 147 ) : لكل امرى ء عاقبة حلوة او مرة

هر كس را سرانجامى تلخ يا شيرين است .

ابن ابى الحديد فقط به ارائه شواهدى از آيات قرآنى و اشعار بسنده كرده است .

( 148 ) : الراضى بفعل قوم كالداخل فيه معهم ، و علىكل داخل فى باطل اثمان : اثم العمل به ، و اثم الرضابه ( 439 )

آن كس كه به كار گروهى خشنود است ، چنان است كه در آن كار همراه و ميان ايشان بوده است ؛ و هر كس در باطلى وارد شود ، دو گناه بر اوست يكى گناه كردار و ديگرى گناه راضى بودن به آن .

ميان رضايت به انجام دادن كارى و شركت در انجام دادن آن فرقى نيست ، مگر نمى بينى كه اگر آن كار زشت باشد همان گونه كه فاعل آن شايسته نكوهش است ، راضى به آن هم شايسته نكوهش است . رضايت به دو گونه تفسير مى شود ، يكى اينكه خود او هم آن را اراده كرده بوده است ، ديگرى اعتراض نكردن ، سكوت موجب رضاست اگر خود اراده آن را داشته است ، ترديد نيست كه سزاوار نكوهش است زيرا كسى كه اراده كار زشت مى كند ، انجام دهنده كار زشت است . در مورد ترك اعتراض هم در صورتى كه توانايى بر اعتراض داشته باشد ، ترديد نيست كه سزاوار نكوهش است . زيرا كسى كه با نبودن مانع نهى از منكر را ترك كند ، شايسته نكوهش است . . .

( 149 ) : لكلمقبل ادبار ، و ما ادبر لم يكن

هر بختيارى را بخت برگشتنى است و آنچه برگشت ، گويى نبوده است .

اين معنى فراوان گفته شده است ، از جمله اين مثل است هيچ پرنده اى پرواز نمى كند و ارتفاع نمى گيرد مگر اينكه همان سان كه پرواز كرده است ، فرو افتد . و آن چنان كه شاعر گفته است : به اندازه اوج و برترى فرودآمدن خواهد بود از مراتب عاليه برحذر باش .

يكى از

حكيمان گفته است : حركت اقبال كند و حركت ادبار تند است ، زيرا مقبل همچون كسى است كه از پلكان و نردبان بايد پله پله فرا رود و حال آنكه مدبر چنان است كه از بلندى به پايين سقوط كند ، آن چنان كه شاعر سروده است : در اين خانه و در همين رواق و بر همين و ساده عزت و قدرت وجود داشت و ناگاه سپرى شد .

و شاعرى ديگر سروده است : هنگامى كه كارها به نيستى نزديك مى شود ، نشاته بدبختى و پشت كردن در آن ظاهر مى شود .

در خبر مرفوع آمده است كه هيچ شترى بر ناقه غضباى پيامبر صلى الله عليه و آله پيشى نمى گرفت ، قضا را مردى عرب با شتر از كارمانده اى آمد و شترش بر ناقه سبقت گرفت .

اين موضوع بر اصحاب گران آمد ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : خداوند متعال هيچ چيز از اين دنيا را بر نمى كشد مگر اينكه فرو مى آوردش .

پيرمردى از قبيله همدان گفته است : به روزگار جاهلى مردم قبيله ام مرا با هدايايى پيش ذوالكلاع ( 440 ) فرستادند . يك سال كنار كاخ او ماندم و نتوانستم پيش او بروم ، يك بار از روزنه اى بر مردم نگريست و همه اطرافيان او به خاك افتادند و سر به سجده نهادند .

پس از آن او را در شهر حمص ديدم كه فقير بود ، گوشت مى خريد و بر پشت مركوب خود مى نهاد و اين ابيات را مى خواند : اف بر

اين دنيا كه چنين است و من از آن در اندوه و آزارم ، اگر زندگى كسى در بامدادش روشن و باصفا باشد ، شامگاهان به او جام آميخته با خاشاك مى آشامند ، خود من در چنان فراخى بودم كه اگر گفته مى شد از همه عالم چه كسى پرنعمت تر است ، گفته مى شد اين شخص .

يكى از اديبان گفته است : اين دنيا در همان حال كه شير خود را مى نوشاند و سرشير عرضه مى دارد و بال خويش را بر افراد مى گستراند و با آرامش مى فريبد ، ناگاه دندان نشان مى دهد و اسب سركش خود را به تاخت درمى آورد و با اندوهها هجوم مى برد و تمام نعمتها را كه عرضه داشته است ، باژگونه مى سازد ، كامياب كسى است كه به ازدواج با دنيا فريفته نشود و آماده براى طلاق زودرس آن گردد .

اهاب بن همام بن صعصعه مجاشعى كه شاعرى عثمانى است چنين سروده است :

به جان پدرت سوگند كه اين سخن را تكذيب مكن كه خير همه اش از ميان رفته و جز اندكى باقى نمانده است ، مردم در دين خود گول خورده اند و پسر عفان شر بسيارى باقى نهاده است .

اوالعتاهيه گفته است : خانه اى با خراب شدن خانه ديگر آباد مى شود و زنده اى با ميراث مرده اى زندگى مى كند .

انس بن مالك گفته است : هيچ روز و شب و ماه و سالى نيست مگر آنكه آنچه پيش از آن بهتر از آن است و من اين سخن

را از پيامبر شما كه درود خدا بر او باد ، شنيده ام . شاعرى چنين سروده است : بسا روز كه از گرفتارى آن گريستم و چون از آن به روز ديگر رسيدم از آنكه آن را از دست دادم ، گريستم .

به يكى از دبيران بزرگ پس از اينكه اموال او را مصادره كردند ، گفتند : در اين زوال نعمت خود چه مى انديشى ؟ گفت : از زوال نعمت چاره اى نيست ، اگر نعمت زايل شود و خود باقى باشم بهتر از آن است كه من زايل شوم و نعمت باقى باشد . . .

چون خالد بن وليد عين التمر را گشود و از حال حرقه ، دختر نعمان بن منذر پرسيد ، حرقه پيش خالد آمد و خالد از حال او پرسيد ، گفت : خورشيد بر ما طلوع مى كرد و هيچ چيز بر گرد خورنق نمى خراميد مگر آنكه زيردست ما بود و سپس خورشيد غروب كرد و چنان شديم كه به هر كس نيكى كرده بوديم بر ما رحمت مى آورد و در هيچ خانه اى شادى و نعمت وارد نمى شود مگر اينكه به زودى عبرت در آن داخل مى شود و سپس اين دو بيت را خواند :

در حالى كه فرمان ، فرمان ما بود و بر مردم سياست مى رانديم ناگاه ميان ايشان رعيت شديم و خدمتكار ، اف بر اين جهان كه نعمتش پايدار نمى ماند همواره بر ما دگرگون مى شود .

سعد بن ابى وقاص هم يك بار به ديدن حرقه ، دختر نعمان بن منذر رفت

و چون او را ديد گفت : خداوند عدى بن زيد را بكشد كه گويى هنگامى كه دو بيت زير را براى پدرش نعمان سروده است به روزگار اين دختر نظر داشته كه گفته است :

همانا روزگار را بر زمين زدنى است از آن برحذر باش و چنان اميدوار مپندار كه از روزگاران در امانى ، گاهى جوانمرد در حالى كه سلامت و ظاهرا شاد و در امان است به ناگاه مى ميرد .

مطرف بن شخير گفته است : به آسايش زندگى پادشاهان و نرمى روزگار بر ايشان منگريد بلكه به شتاب كوچ كردن و فرجام بدشان بنگريد ، عمر كوتاهى كه صاحبش سزاوار آتش شود ، عمرى نافرخنده است .

هنگامى كه عامر بن اسماعيل ( 441 ) ، مروان بن محمد آخرين خليفه مروانى را كشت و بر سرير او نشست دختر مروان به او گفت : اى عامر ! روزگارى كه مروان را از سريرش فرود آورد و تو را بر آن نشاند ، اگر بينديشى براى پند و اندرز تو بسنده است .

( 150 ) : لا يعدم الصبور الظفر و ان طال به الزمان ( 442 )

شكيبا ، پيروزى را از دست نمى دهد ، هر چند روزگارانى بر او بگذرد .

درباره صبر پيش از اين سخن گفته شد . حكيمان گفته اند شكيبايى دو گونه است : جسمى و روحى ، شكيبايى جسمى تحمل سختيها به اندازه توان بدن است و اين نوع فضيلت كاملى نيست ، و بدين سبب شاعر چنين سروده است : شكيبايى ارواح به فضيلت شناخته شده است همچون شكيبايى پادشاهان كه شكيبايى بدنى نيست .

صبر جسمى يا در كارهاى بدنى است چون پياده

روى و بلندكردن و نظاير آن يا صبر در عكس العمل در قبال بيمارى و تحمل ضربه هاى سنگين است .

ولى فضيلت در شكيبايى روحى نهفته است كه خود بر دو گونه است : شكيبايى در قبال خواستهاى نفسانى كه به آن عفت مى گويند و صبر در قبال تحمل ناخوشايندها و بر حسب موارد نام آن فرق مى كند . . .

( 151 ) : ما اختلفت دعوتان الا كانت احداهما ضلالة ( 443 )

دو ادعا مخالف يكديگر نمى شود مگر اينكه يكى از آن دو گمراهى است .

در نظر ياران معتزلى ما اين موضوع مخصوص دو اختلاف در اصول دين است و چون امامت هم از اصول دين است ، داخل در اين حكم است . بديهى است كه ممكن و جايز نيست كه دو قول متضاد در اصول دين هر دو صحيح باشد ، زيرا اگر منظور از درستى مطابقت با اعتقاد در خارج است كه اين كار محال است زيرا نمى تواند چيزى هم مثبت باشد و هم منفى . مگر آنكه منظور از صحت و درستى سقوط و گناه از گردن يكى باشد ، همان گونه كه از عبيد بن حسن عنبرى حكايت شده است كه او اجتهاد مجتهدان را در اصول هم عذر دانسته است و اين سخن مسبوق به اجماع است ، وانگهى ياران معتزلى ما اين سخن اميرالمؤ منين را حمل بر عموم نمى كنند زيرا اگر مجتهدان در فروع دين با يكديگر اختلاف پيدا كنند و سخنان ايشان ضديكديگر باشد ، چنان نيست كه يكى از ايشان در گمراهى باشد و اين موضوع كلامى ما در اصول دين شرح داده شده است .

( 152 ) : ما كذبت و لا كذبت ، و لا ضللت و لاضل بى ( 444 )

دروغ نگفتم و مرا دروغ نگفتند و گمراه نشدم و كسى به من گمراه نشد .

اين سخن را على عليه السلام چندبار فرموده است كه يك بار آن را در جنگ نهروان است ، منظور اين است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد مخدج مردى كه دستش ناقص بود و همان ذوالثديه است به من خبر دروغ نگفته است ، زيرا اخبار

پيامبر صلى الله عليه و آله همگى راست است و گمراه نشدم نيز به همين معنى است يعنى كسى مرا از حق و راستى گمراه نكرده است ، زيرا على عليه السلام در اخبار پوشيده اى كه اظهارنظر مى فرمود آنها را از رسول خدا فرا گرفته بود و پيامبر صلى الله عليه و آله از گمراه كردن او و ديگر مكلفان منزه است .

هنگامى كه به همراهان خود در جنگ خوارج درباره مخدج خبر داد ولى پيداكردن جسد او طول كشيد ، فرمود : من به رسول خدا صلى الله عليه و آله دروغ نمى بندم و رسول خدا هم در آنچه اتفاق آن را به من خبر داده ، دروغ نگفته است ، بنابراين بدون ترديد بر جسد او دست مى يابيد ، جستجو كنيد .

( 153 ) : للظالم البادى غدا بكفة عضة ( 445 )

براى آن كس كه نخست ستم مى كند ، فردا انگشت حسرت گزيدن است .

اين سخن مقتبس از گفتار خداوند است كه فرموده است : و روزى كه ستمگر دو دست خود را مى گزد . ( 446 ) و اميرالمؤ منين كلمه نخست را آورده است ، از اين جهت كه آن كس كه پس از ستم بر او انتقام مى گيرد ، مورد اعتراض نيست و در امثال عرب آمده است آغازگر به ستم ستمگرتر است . . .

( 154 ) : الرحيل وشيك

رخت بربستن چه نزديك است .

كلمه وشيك به معنى شتابان و تند است و منظور از رحيل كوچ كردن از دنياست كه همان مرگ است .

يكى از حكيمان گفته است : پيش از وجودآمدن انسان ، عدمى است كه آغازش معلوم نيست و پس از آن ، عدمى است كه پايانش آشكار نيست ، بنابراين وجود اندك آدمى كه متناهى است و محصور ميان دو نامتناهى است به برقى شبيه است كه در تاريكى درخششى مى كند و خاموش مى شود و تاريكى به حال خود برمى گردد .

( 155 ) : من ابدى صفحته الحق هلك

آن كس كه با حق بستيزد ، نابود مى شود .

ابن ابى الحديد مى گويد : درباره اين سخن در آغاز كتاب توضيح داديم . از جمله خطبه اى است كه در مدينه پس از بيعت ، آن حضرت ايراد فرموده است .

( 156 ) : استعصموا بالذمم فى اوتارها ( 447 )

به پيمانها در تارهاى اصلى آن دست درآوريد .

يعنى در مركز آن ومظان آن و منظور اين است كه به پيمانهاى كافران و از دين بيرون شدگان تكيه و اعتماد مكنيد كه آنان شايسته آن نيستند كه به پيمانهاى ايشان اعتماد شود ، همان گونه كه خداوند متعال فرموده است : آنان در مورد هيچ مؤ منى عهد و پيمانى را مراعات نمى كنند . و هم فرموده است : آنان را سوگندى نيست .

اين سخن را اميرالمؤ منين عليه السلام پس از جنگ جمل كه گروهى از اسيران جنگى آزادشده براى بيعت به حضورش آمدند و مروان بن حكم هم با آنان بود فرموده است .

امام عليه السلام چنين فرمود : من با بيعت تو چه كنم ؟ مگر ديروز درگذشته با من بيعت نكردى يعنى پس از كشته شدن عثمان ، آن گاه فرمان داد آنان را بيرون كردند و از بيعت امثال ايشان با خود ترفع كرد و سپس سخنانى درباره عهد و پيمان اسلامى و اعراب بيان داشت و فرمود : كسى كه دين ندارد او را عهد و پيمانى نيست .

ضمن همان سخنان اين سخن را هم گفت : يعنى عهد و پيمان اگر از سوى افراد متدين باشد ارزشمند است و كسى را كه دين نيست عهد و پيمان هم

نخواهد بود .

( 157 ) : عليكم بطاعة من لا تعذرون فى جهالته ( 448 )

بر شما باد به فرمانبردارى كسانى كه در نشناختن آنان عذرى از شما پذيرفته نيست .

منظور اميرالمؤ منين عليه السلام از اين سخن خود اوست و اين موضوع در هر دو مذهب اهل سنت و شيعه حق و درست است . به عقيده ما اميرالمؤ منين عليه السلام امامى است كه او را برگزيده اند و فرمانبردارى از او واجب است و عذر هيچ يك از مكلفان در نشناختن وجوب فرمانبردارى از او پذيرفته نيست . در مذهب شيعه آن حضرت بر طبق نص ، امامى است كه اطاعت از او واجب است و هيچ كس از مكلفان در نشناختن امامت او معذور نيست . به عقيده شيعيان شناخت امام همچون شناخت محمد صلى الله عليه و آله و شناخت خداوند متعال است و آنان مى گويند نماز و روزه و ديگر عبادات جز با شناخت خدا و پيامبر و امام پذيرفته نمى شود و صحيح نخواهد بود .

بدون شك و به طور مسلم در اين مساله فرقى ميان ما و ايشان نيست زيرا به اعتقاد ما هم هركس امامت على عليه السلام را نشناسد يا منكر لزوم و صحت آن شود ، جاودانه در آتش خواهد بود و هيچ نماز و روزه او را سودبخش نيست . زيرا شناخت اين موضوع از اصول كلى و از اركان دين است . البته ما كسى را كه منكر امامت على عليه السلام باشد ، كافر نمى گوييم بلكه به او فاسق و خارجى و مارق و امثال اين كلمات را مى گوييم ولى شيعيان چنان شخصى را كافر مى دانند

! ؟ و اين فرق ميان ما و ايشان است كه اين هم فرق لفظى است نه معنوى .

( 158 ) : ما شككت فى الحق مذ اريته ( 449 )

از آن هنگامى كه حق را به من نمودند در آن شك نكردم .

يعنى از هنگامى كه حق را دانستم و شناختم در آن شك نكردم . ابن ابى الحديد پس از بحث مختصرى درباره اينكه در اين جمله مفعول محذوفى هم وجود دارد ، مى گويد : جايز است كه كلمه حق را به معنى خداوند سبحانه و تعالى بدانيم كه حق يكى از نامهاى خداوند است و مقصود اين است از هنگامى كه كه خدا را شناختم در آن شك و ترديد نكردم و اگر رويت به معنى معرفت گرفته شود نيازى به درتقديرگرفتن مفعول محذوف نيست . مراد از اين سخن يادكردن نعمت خداوند بر اوست كه از هنگامى كه او را شناخته است . هيچ گونه ترديدى نكرده است يا آنكه از آن هنگام كه در معتقدات كلامى و اصولى و فقهى حقيقت را درك كرده و در چيزى از آن شك نكرده است . اين مزيت آشكارى براى او نسبت به ديگران است كه بيشتر بلكه تمام مردم پس از شناخت چيزى در آن شك مى كنند و شبهه و وسواس بر دل آنان نفوذ مى كند و شياطين در آن باره اغوا مى كنند .

روايت شده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله اميرالمؤ منين على عليه السلام را براى قضاوت به يمن گسيل فرمود دست بر سينه اش زد و عرضه داشت : بارخدايا دلش را هدايت فرماى و زبانش را استوار بدار .

و اميرالمؤ منين مى گفته است : پس از اين دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله در هيچ قضاوتى كه ميان دو كس انجام دادم ، شك و ترديد نكردم .

و هم روايت شده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله اين آيه را تلاوت فرمود كه و تعيها اذن واعية ( 450 ) ، و نگه دارد آن پند را گوش نگاهدارنده . عرضه داشت : بارخدايا گوش على را چنان قرار بده ؛ و به پيامبر گفته شد : دعاى تو پذيرفته شد .

( 159 ) : و قد بصرتم ان ابصرتم ، و قد هديتم ان اهتديتم ( 451 )

به درستى كه فرانمودند شما را اگر ببينيد و راهنمايى كردند شما را اگر راهنمايى مى شديد .

خداوند متعال فرموده است : اما ، ثمود را هدايت كرديم ولى آنان كورى را بر هدايت برگزيدند . ( 452 ) و خداوند متعال فرموده است : و هديناه النجدين ( 453 ) ، و راه نموديم او را خير و شر .

يكى از صالحان گفته است : منظور از نجد در اين آيه كه به معنى راه است يعنى دو راه خير و شر و راه شر براى شما دوست داشتنى تر است .

و بدان كه خداوند متعال دلايل بسنده ارزانى فرموده و چون براى مكلف عقل قرار داده او را متمكم براى هدايت فرموده است و چون شخص گمراه شئد از ناحيه نفس خويش گمراه شده است . يكى از حكيمان گفته است : آن كس كه حكمت را نمى پذيرد ، اين اوست كه آن را گم كرده است وگرنه حكمت از او گم شده نيست .

و همو گفته

است : هر گاه احساس مى كردى كه خطا كرده اى و خواستى كه ديگر آن را تكرار نكنى به نفس خود بنگر و ببين چه انگيزه اى موجب آن خطا شده است ، در ريشه كن كردن آن چاره انديشى كن و اگر آن را ريشه كن نسازى به حال خود برمى گردد و خطاى ديگرى سرمى زند .

و گفته شده است : همان گونه كه بدن بى جان بوى گند مى دهد ، جان خالى از حكمت هم متعفن است و همان گونه كه بدن بى جان چيزى را حس نمى كند و اين جانداران هستند كه مى فهمند ، نفس بدون حكمت هم همان گونه است ، خود احساس نمى كند و حكيمان احساس مى كنند .

به يكى از حكيمان گفته شد : مردم را چه مى شود كه از حق گمراه مى گردند ؟ آيا معتقدى كه در ايشان قوت شناخت آفريده نشده است ؟ گفت : نه ، قوت و شناخت در ايشان آفريده شده است ولى ايشان آن را در غير راه خودش و براى چيزى كه بدان جهت آفريده نشده است به كار مى برند ، مثل اينكه زهرى به كسى بدهى كه دشمنش را با آن بكشد و او با آن زهر خودكشى كند .

( 160 ) : عاقب اخاك بالاحسان اليه ، و اردد شره بالانعام عليه ( 454 )

برادرت را با نيكويى كردن به او سرزنش كن و بدى او را با بخشش و ارزانى داشتن نعمت بر او برگردان .

اصل اين سخن گفتار خداوند است كه مى فرمايد : به هر چه نيكوتر است دفع كن و آن گاه كسى كه ميان تو و او

دشمنى است همچون دوستى گرم و مهربان خواهد شد . ( 455 )

مبرد در الكامل ، از قول ابن عايشه ، از قول مردى ، از شاميان نقل مى كند كه مى گفته است : وارد مدينه شدم ، مردى را سوار بر استرى ديدم كه هيچ كس را از لحاظ زيبايى و آراستگى از نظر لباس و مركب چنان نديده بودم ، دل من به او مايل شد و پرسيدم كيست ، گفتند : حسن بن على است ، ( 456 ) دلم از كينه او آكنده شد و بر على رشك بردم كه چنين پسرى دارد ، پيش او رفتم و گفتم : تو پسر ابوطالبى ؟ گفت : من پسر پسر اويم . گفتم : نفرين بر تو و بر پدرت باد . چون سخنم تمام شد ، فرمود : گمانم اين است كه در اين شهر غريب هستى ؟ گفتم : آرى . گفت : پيش ما بيا ، اگر به منزل نياز دارى ، منزلت مى دهيم ، اگر به مال نيازمندى ، تو را كمك مى كنيم و اگر نياز ديگرى دارى ، باريت مى دهيم .

من برگشتم در حالى كه روى زمين هيچ كس در نظرم محبوب تر از او نبود .

محمود وراق ( 457 ) هم در اين باره اشعارى سروده است :

من ظلم كسى را كه بر من ستم مى كند ، سپاسگزارم و آن را با علم به ستمش بر او مى بخشم . . .

مبرد مى گويد : محمود وراق اين شعر را از مضمون سخن مردى از قريش

گرفته است كه مردى به او گفت : از كنار فلان خاندان گذشتم چنان دشنامى به تو مى دادند كه بر تو رحمت آوردم و برايت آمرزش خواستم . آن مرد گفت : آيا تاكنون شنيده اى كه من جز خير چيزى بگويم . گفت : نه ، گفت : براى آنان رحمت آور و آمرزش بخواه . ( 458 )

مردى به ابوبكر گفت : چنان دشنامى به تو مى دهم كه در گور هم همراه تو باشد .

گفت : به خدا سوگند آن دشنام همراه تو خواهد بود ، با من در گورم نخواهد آمد .

( 161 ) : من وضع نفسه مواضع التهمة فلا يلؤ من من اساء به الظن ( 459 ) هر كس كه خود را در جايگاههاى تهمت قرار دهد ، نبايد كسى را كه به او بدگمان شودسرزنش كند .

يكى از ياران رسول خدا ، آن حضرت را ديد كه كنار يكى از دروازه هاى مدينه با زنى ايستاده است . سلام داد و پيامبر پاسخش فرمود . و چون آن صحابى گذشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله او را صدا كرد و فرمود : اين فلان همسرم است . آن مرد گفت : اى رسول خدا آيا نسبت به شما گمان بد برده مى شود ؟ فرمود : شيطان در آدمى جريان دارد ، همچون جريان خون .

در حديث مرفوع آمده است : آنچه را كه تو را در موضع شك قرار مى دهد رها كن و به كارى پرداز كه مورد شك قرارت نمى دهد .

و نيز در حديث آمده است : ايمان بنده كامل نمى شود تا آنكه چيزهايى را كه حرمت ندارد ، رها كند . همين معنى را شاعرى گرفته و چنين سروده است :

چنين مدعى هستى كه لواط نمى كنى ، به ما

بگو اين غلام بچه كه ايستاده است چه مى كند : نمكين بودنش بر تو گواهى به بدگمان شدن مى دهد و براى بدگمان گواهانى غيرقابل انكار است .

( 162 ) : من ملك استاءثر ( 460 )

هر كه ملك شود ، حق ديگران را براى خود برمى گزيند .

معنى اين است كه غالبا هر پادشاهى در مورد مال و عزت و جاه حقوق رعيت را مختص خود قرار مى دهد ، نظير آن كه مى گويند : هر كس چيره شود ، جامه و سلاح جنگى مقهور را از تن او بيرون مى كشد و هر كس عزت و قدرت يابد چنان مى كند .

و نظير همين معنى است اين بيت ابوالطيب متنبى كه گفته است :

ستم كردن از خويهاى نفسهاست و اگر شخص باعفتى پيدا كنى به هيچوجه ظلم نمى كند .

( 163 ) : من استبد براءيه هلاك ، و من شاورالرجال شاركها فى عقولها ( 461 )

هر كس خودراءى شود ، نابود گردد و هر كه با مردان رايزنى كند در خرد ايشان شريك شده است .

پيش از اين گفتارى بسنده در مورد مشورت و ستايش و نكوهش آن گفته آمد .

عبدالملك بن صالح هاشمى ( 462 ) رايزنى و مشورت را نكوهش مى كرده و مى گفته است : هرگز با كسى رايزنى نكردم ، مگر اينكه بر من تكبر كرد و من براى او خود را كوچك ساختم و بر او عزت يافت و من زبونى و از مشورت برحذر باش ، هرچند راههاى تشخيص بر تو دشوار و مسائل مشتبه شود و استبداد تو را گرفتار خطاى بزرگ كند !

عبدالله بن طاهر ( 463 ) هم همين عقيده را داشته است و مى گفته است : چيزى همچون ناخن خودت پشت تو را نمى خاراند ، و من اگر با استبداد هزار خطا بكنم ، براى من خوشتر است كه مشورت كنم و به

چشم حقارت و كاستى بر من نگرند .

و گفته شده است : رايزنى و مشورت موجب فاش شدن راز و به خطرافتادن كارى كه آهنگ آن دارى مى شود و چه بسا كه مستشار چيزهايى را كه موجب تباهى تدبير توست فاش سازد . اما كسانى كه مشورت و رايزنى را ستوده اند به راستى بسيارند و گفته اند هر كس استبداد به راءى خود كند ، خويش را به خطر انداخته است .

و گفته اند مشورت مايه آسايش تو و رنج ديگران است ، و كسى كه بسيار رايزنى كند به هنگام خطا معذور و در صواب ستوده است ، و آن كس كه مشورت مى كند بر كرانه رستگارى است و مشورت و رايزنى از كارهاى استوار است .

و گفته اند مشورت مايه بارورشدن خردها و پيشاهنگ درستى و صواب است ، و از سخنان زيباى آنان اين است كه ثمره انديشه مشورت كننده شيرين تر از عسل بشار گفته است : چون راءى به نصيحت رسيد با عزمى استوار و مشورت با دورانديش يارى بگير ، مشورت را ننگ و عار مدان كه پرهاى آخر بال پرندگان ساز و برگ پرهاى جلو است .

( 164 ) : من كتم سره كانت الخيرة فى يده ( 464 )

آن كس كه راز خويش پنهان داشت ، اختيار در دست اوست .

در اين باره هم پيش از اين سخن گفته شد و اينك هم چيزهاى ديگرى مى گوييم .

از جمله امثال اعراب است كه كشتارگاه مرد ميان چانه و لب بالاى اوست . . .

حكيمى پسر خويش را اندرز مى داد و مى گفت : پسركم در مورد بخشيدن مال

به جايگاه حق بخشنده باش و اسرار خود را از همه خلق بازدار كه بهترين بخشش مرد اتفاق در راه نيكى است .

و گفته اند : راز تو از خون توست چون آن را به زبان آورى ، همانا كه فرو ريخته اى . . . عمر بن عبدالعزيز گفته است : دلها گنجينه اسرار است و لبها قفل آن و زبانها كليد آن و بايد هر كس كليد راز خود را حفظ كند . مردى به دوست خود رازى گفت و سپس از او پرسيد فهميدى ؟ گفت : نه ، گفت : آن را حفظ كردى ؟ گفت : نه ، كه فراموش كردم .

( 165 ) : الفقر الموت الاكبر ( 465 )

درويشى ، مرگ بزرگتر است .

در حديث مرفوع آمده است : بدبخت ترين بدبختان كسى است كه درويشى دنيا و عذاب آخرت براى او جمع شود .

درويشى نادان پيش بزرگمهر آمد ، بزرگمهر گفت : چه بد چيزى كه در اين بينوا گرد آمده است ، درويشى كه اين جهان او را كاسته است و نادانى كه آن جهانش را تباه كرده است .

شاعرى چنين سروده است : توانگرى و آسايش براى گروهى آفريده شده است و خود را چنان مى بينم كه براى تنگدستى آفريده شده ام ، آن چنان كه مى بينم گويا من بازمانده گروهى هستم كه پس از قسمت ارزاق آفريده شده اند .

سيواسى هم همين معنى را گرفته است و در قصيده معروف به ساسانيه خود چنين سروده است : اى كاش مى دانستم گاهى كه روزيها تقسيم مى شد من در كدام زندان بوده ام .

و بر سوى دينارى اين بيت خوانده مى شد :

من قرين رستگارى و پيروزيم و به وسيله من هر چيز نايابى كه اراده شود ، يافت مى شود .

و بر سوى ديگرش نوشته شده بود :

هر كس كه من انيس او باشم ، آدمى و پرى بندگان او خواهند بود .

ابوالدرداء گفته است : هر كس مال خود را حفظ كند بيشتر آبرو و دين خود را حفظ كرده است .

يكى ديگر از شاعران چنين سروده است :

هرگاه در كارى دشوارى ديدى ، دشوارى آن را بر دينار سوار كن ، آن كار براى تو رام و فرمانبردار خواهد شد . دينار چون سنگى است كه نيروى ديگر سنگها را نرم مى سازد . از جمله دعاهاى پيشينيان است كه بارخدايا از خوارى و زبونى درويشى و از سركشى توانگرى به تو پناه مى برم .

( 166 ) : من قضى حق من لا يقضى حقه فقد عبده ( 466 )

آن كس كه حق كسى را گزارد كه او حقش را نگزارده است ، او را بنده خود ساخته است .

عبده با تشديد يعنى او را به بندگى گرفت و معنى آن همان استعباد است و اين سخن ستايش كسى است كه حق او گزارده نشده است ، يعنى كسى كه نسبت به كسى كه حق او را نگزارده است ، حق را به جا مى آورد او را به بندگى خود در آورده كه بدون چشم داشت و فقط براى عرضه نعمت بر او چنين كرده است .

شاعرى در نفيض و عكس اين حالت خطاب به دوستى چنين سروده است :

. . . يقين داشته باش كه

من براى تو حقى نمى بينم مگر اينكه تو براى من حقى ببينى ، و اگر دست تو براى من يك تير فراهم آورد ، من هزار تير فراهم مى سازم .

( 167 ) : لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق ( 467 )

در نافرمانى خالق فرمانبردارى از خلق نشايد .

اين كلمه به صورت حديث مرفوع آمده است ، در سخنان ابوبكر هم چنين آمده است : تا هنگامى كه خدا را فرمانبردارم ، از من فرمانبردارى كنيد و هرگاه از فرمان او سرپيچى كردم ، بر شما فرمانبردارى از من نخواهد بود .

معاويه به شداد بن اوس ( 468 ) گفت : برخيز و از على انتقاد كن . شداد برخاست و گفت : سپاس خداوندى را كه فرمانبردارى خويش را بر بندگانش واجب فرموده است و در نظر پرهيزكاران رضايت خود را برتر و بهتر از رضايت ديگران قرار داده است و همه پرهيزكاران از آغاز تا پايان بر اين روش بوده اند ، اى مردم همانا آخرت وعده راست است كه در آن پادشاهى قاهر حكومت مى فرمايد ، و دنيا سفره آماده اى است كه نيكوكار و تبهكار از آن مى خورند ، و بر آن كس كه شنوا و مطيع فرمان خداوند است ، اعتراضى نيست و براى آن كس كه شنوا و فرمانبردار كسى است كه نسبت به خدا سركش است ، هيچ دليل و حجتى وجود ندارد . و همانا لا طاعه لمخلوق فى معصية الخالق و چون خداوند نسبت به مردمى اراده خير فرمايد ، نيكان ايشان را به اميرى بر ايشان و فقيهان آنان را به قضاوت بر آنان مى گمارد و اموال را

در دست بخشندگان ايشان قرار مى دهد . و چون نسبت به مردمى اراده شر فرمايد ، سفلگان آنان را به اميرى بر ايشان و نادانان را به قضاوت بر آنان مى گمارد و اموال را در دست بخيلان ايشان قرار مى دهد .

يكى از نشانه هاى صالح بودن اميران اين است كه همنشينان ايشان به صلاح و درستى باشند . شداد بن اوس به معاويه نگريست و گفت : اى معاويه آن كس كه با گفتن حق تو را به خشم آورد ، براى تو خيرخواهى كرده است و آن كس كه با باطل تو را خشنود كند ، نسبت به تو غش ورزيده است . معاويه سخن او را قطع كرد و دستور داد او را از منبر فرود آورند . سپس نسبت به او مهربانى كرد و فرمان داد مالى به او بدهند و چون شداد آن مال را گرفت ، معاويه گفت : آيا من از همان بخشندگانى كه گفتى نيستم ؟ شداد گفت : اگر مال خودت هست و آن را به حلال كسب كرده اى و از اموال مسلمانان نيست و از راه فضيلت بخشيده اى ، آرى هستى ، والى اگر از اموال مسلمانان است كه از پرداخت آن به ايشان خوددارى كرده اى آنان را با گناه به چنگ آورده اى و با اسراف هزينه كرده اى كه خداوند متعال مى فرمايد : همانا تبذيركنندگان برادران شيطانهايند . ( 469 )

( 168 ) : لا يعاب المرء بتاءخير حقه ، انما يعاب من اخذ ما ليس له ( 470 )

مرد را در تاءخير مطالبه حق خود سرزنش نكنند ، بلكه آن كس كه آنچه را از او نيست مى گيرد ، سرزنش مى

كنند .

شايد اميرالمؤ منين عليه السلام اين سخن را در پاسخ كسى فرموده كه از آن حضرت پرسيده است چرا در مطالبه حق امامت خويش تاءخير كردى ؟ و ناچار بايد در اين سخن چيزى نهفته باشد ، چه بنا بر عقيده ما و چه بر عقيده اماميه . زيرا ما مى گوييم بر طبق قاعده افضليت ، حكومت حق على عليه السلام است و اماميه هم مى گويند طبق نص ، امامت از او بوده است . بنابراين بايد جمله ديگرى در اين سخن نهفته باشد ، زيرا مى توان به آن حضرت گفت كه اگر امامت فقط حق خودت بود و ارتباطى براى ديگران نداشت ، جايز بود آن را به تاءخير بيندازى ، مثل اينكه طلبى از زيد داشته باشى كه چون فقط حق خودت هست مى توانى مطالبه اش را به تاءخير افكنى ، ولى در موضوعى كه مورد نياز مبرم همه مكلفان است ، حق خودت به تنهايى نيست ، زيرا مصالح عموم مسلمانان بستگى به امامت تو داشته است نه امامت ديگران ، بنابراين به تاءخيرانداختن مصلحت ديگران جايز نيست .

مى بينيد كه در اين صورت جمله ديگرى هم بايد در اين سخن مضمر باشد و تقدير اين جمله چنين است كه مرد در تاءخير مطالبه حق خود در صورتى مانعى وجود داشته باشد ، سرزنش نمى شود و در اين صورت معنى جمله به اعتقاد هر دو گروه درست مى شود ، زيرا در صورت وجود مانع جايز خواهد بود كه طلب حق خويش را به تاءخير افكند و در اين باره در كتابهاى كلامى خود

به تفصيل سخن گفته ايم .

( 169 ) : الاعجاب يمنع من الازدياد ( 471 )

به خود شيفته شدن مانع به فزونى رسيدن است .

پيش از اين گفتارى بسنده درباره به خودشيفتگى گفته ايم و على فرموده است : مانع به فزونى رسيدن است و اين بدان سبب است كه شخص به خودشيفته گمان مى برد كه به قصور و ناقص بودن خود معترف باشد نه كسى كه گمان مى برد در حد كمال است . حقيقت به خودشيفتگى اين است كه آدمى در مورد خود منزلتى را گمان برد كه شايسته و سزاوار آن نيست . به همين سبب يكى از حكيمان به مردى كه به خود شيفته بود گفت : شاد مى شوم كه در نظر مردم آن چنان باشم كه تو درباره خود گمان مى برى و در نظر خودم چنان باشم كه تو درباره خود گمان مى برى و در نظر خودم چنان باشم كه تو در نظر مردمى . آن حكيم بدين گونه آرزو كرده است كه به معايب نفس خويش همان گونه آگاه شود كه مردم از عيب به خودشيفتگى آن مرد آگاه هستند .

به حسن بصرى گفته شد : بدترين مردم كيست ؟ گفت : آن كس كه عقيده باشد از همه مردم بهتر است ! يكى از حكيمان گفته است : دروغگو در نهايت دورى از فضيلت است و رياكار از او بدحال تر است ، زيرا دروغگو از لحاظ گفتار دروغ مى گويد و رياكار از لحاظ كردار و كردار مهمتر از گفتار است . اما آن كس كه به خود شيفته است از هر دو بدتر است كه آن دو عيب

خود را مى بينند و مى خواهند آن را پوشيده دارند ولى به خودشيفته از ديدن عيبهاى خويش كور است و آن را محاسن مى پندارد و آشكار مى سازد . همين حكيم مى گويد : وانگهى گاهى ممكن است از دروغگو و رياكار سودى برده شود ، نظير آنكه كشتيبان از بيم منطقه خطرناكى از دريا پيش از گذشتن از آن منطقه به مسافران مى گويد از آن منطقه گذشته اند كه مسافران نگران شنوند و در غرق ايشان شتاب شود ، رياكارى سالار قوم هم اگر قصدش اين باشد كه در كار خير از او پيروى شود ، پسنديده است ولى براى به خودشيفته هيچ يك از اين اسباب ستايش فراهم نيست .

از اين گذشته هرگاه دروغگو و رياكار را پند دهى ، نفس آنان تو را تصديق مى كند ، چون بر نفس خويش واقف هستند ، ولى به خود شيفته را اگر پند دهى ، تو را در پنددادن ياوه سرا مى پندارد و از اندرز تو سود نمى برد و خداوند متعال در قرآن به همين معنى اشاره كرده و فرموده است : آيا آن كسى كه بدى كردارش در نظر آراسته شده و آن را نيكو و پسنديده مى بيند . ( 472 ) و سپس خطاب به پيامبر مى فرمايد : خود را در مورد آن به اندوهها مينداز ( 473 ) ، يعنى آنان به سبب شيفتگى به خود ، انديشه و تدبير نمى كنند . و آن حضرت فرموده است : سه چيز نابودكننده است ، بخل و امساكى حاكم ، و هواى نفسى كه

از آن پيروى شود و شيفتگى آدمى به خود .

و در مثل است كه ابليس گفته است : اگر در آدمى سه خصلت را بيابم در جستجوى چيز ديگرى از او نخواهم بود ، هرگاه شيفته به خود گردد و كار خود را بسيار و بزرگ بداند و گناهان خود را فراموش كند .

حكيمان گفته اند : همان گونه كه كسى به اسب خود شيفته باشد هرگز به فكر تبديل آن نمى افتد ، كسى كه به نفس خود شيفته باشد ، نمى خواهد در آن دگرگونى پديد آرد هر چند نفس او پست و فرومايه باشد .

ريشه به خودشيفتگى به سبب حب آدمى نسبت به نفس خويشتن است و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : دوست داشتن تو چيزى را موجب كرى و كورى مى شود ، و آن كس كه كر و كور شود ، ديدن و شنيدن عيبهايش براى او دشوار و غيرممكن مى شود .

بدين سبب بر آدمى واجب است كه بر نفس خويش جاسوسانى بگمارد كه عيبهايش را به او معروفى كنند ، نظير آنچه عمر بن خطاب گفته است كه محبوب ترين مردم در نظر من كسى است كه عيبهاى مرا به من بازگو كند .

همچنين بر آدمى واجب است هرگاه عيبى از كسى مى بيند به نفس خويش بنگرد و اگر همان عيب را در خود مى بيند ، آن را ريشه كن سازد و از آن غافل نشود . در اين باره متبنى چه نيكو سروده است : هر كس خود قدر و منزلت خويش را نشناسد ، ديگرى

از او چيزهايى را مى بيند كه خود نمى بيند . لاف زدن هم نزديك به اعجاب و به خودشيفتگى است با اين تفاوت كه شخص به خودشيفته در مورد خود گمان و پندار دارد ولى لاف زننده آن را به صورت قطعى مى پندارد ، گويى در آن مورد سرگشته است .

ممكن است فرق ديگرى هم قايل شد و گفت كه به خودشيفته با اعجاب خويش كسى را آزار نمى دهد ولى لاف زننده بر مردم برترى مى جويد و اين كار او مستلزم آزار ديگران است يعنى هر لاف زننده به خود شيفته هم هست ولى هر به خودشيفته لاف زننده نيست .

( 170 ) : الامر قريب و الاصطحاب قليل

مرگ نزديك است و همنشينى و صحبت داشتن با يكديگر اندك .

( 171 ) : قد اضاء الصبح لذى عينين

بامداد روشن شد براى آن كس كه دو چشم دارد .

( 172 ) : ترك الذنب اهون من طلب التوبة ( 474 )

رهاكردن گناه آسان تر است از طلب توبه .

اين سخن حق است ، زيرا رهاكردن گناه يعنى بازايستادن از انجام دادن آن و اين كار براى كسى كه اثر گناه را بشناسد و بداند سرانجام چه خواهد شد ، آسان است و اين كار آسان تر از آن است كه آدمى در گناه بيفتد و سپس به جستجوى توبه برآيد ، چه بسا كه انگيزه توبه پيدا نكند و بر فرض كه انگيزه آن را بيابد ، چگونه ممكن است كه همه شرطهاى تبه براى او جمع شود و بر انجام دادن گناه و كار زشت پشيمان شود ، آن هم به از ترس عذاب و نه به اميد ثواب بلكه از از اين جهت كه آن كار زشت است . وانگهى مثلا اگر فقط از گناه زناكارى يا باده نوشى توبه كند ، توبه اش سودى نخواهد داشت ؟ توبه او فقط هنگامى سودبخش خواهد بود كه توبه از همه گناهان و زشتى ها باشد و از هر گناه كه كرده است نادم باشد كه اى كاش انجام نمى داد و عزم استوار كند كه به هيچ گناهى برنگردد ، و اگر توبه اش را بشكند همه گناهان گذشته و عقابى كه بر آن مترتب است با او حساب خواهد شد نه تنها همان گناهى كه در آن مورد توبه خود را شكسته است . و اين عقيده بسيارى از متكلمان است . بنابراين شكى باقى نمى ماند كه ترك گناه به مراتب آسان تر از توبه اى است كه اين

چنين باشد . و نظير آن است كه كسى در كارى كه ممكن است به خطر درافتد درآيد به اميد آنكه اگر خطرى پيش آيد سرانجام به گونه اى از آن رهايى خواهد يافت .

( 173 ) : كم من اكلة تمنع اكلات ( 475 )

چه بسا يك خوردن كه از خوردن ها بازدارد

اين معنى را با الفاظى نزديك به اين الفاظ حريرى ( 476 ) گرفته و در مقامات حريرى چنين آورده است . چه بسيار لقمه اى كه خورنده را چنان گرفتار بيمارى معده سازد كه او را از خوردنها بازدارد . و ابن علاف ( 477 ) شاعر هم در مرثيه اى كه براى گربه خود سروده است همين معنى را گرفته و چنين سروده است : خواستى جوجه بخورى و روزگار ترا با درماندگى نخورد ؟ اى كسى كه جوجه خوارى گرفتارش ساخت ، واى بر تو ، كاش به خوردن پيه و گوشت خشكيده بسنده مى كردى . چه بسا لقمه كه چون به معده آزمند مى رسد جانش را از كالبدش بيرون مى كشد . ( 478 )

شگفتى هايى از پرخورها

ابن عياش منتوف ( 479 ) كه از اشخاص پرخور بود با منصور دوانيقى شوخى مى كرد و منصور او را تحمل مى كرد ، روزى براى همنشينان منصور مرغابى بريانى كه بسيار پرچرب بود آوردند ، چون شروع به خوردن كردند ، منصور گفت بيشتر بخوريد كه بسيار خوشمزه و معطر است . ابن عياش گفت : اى اميرالمؤ منين مى دانم عرض تو چيست ، مى خواهى آنان را گرفتار دردمعده سازى كه تا ده روزى چيزى نخورند .

و در مثل آمده است

پرخورى ابى خارجة ، و چنان بود كه عربى كنار در كعبه دعا مى كرد و مى گفت : خدايا مرگى چون مرگ ابوخارجه برسان . پرسيدند : مرگ او چگونه بوده است ؟ گفت : يك بره بريان خورد و يك مشك شير نوشيد پس از آن هم نبيذ آشاميد و چون حوضى آكنده شد و در آفتاب خوابيد و مرد در حالى كه سير و سيراب و گرم شده بود ، خدا را ديدار كرد .

اعراب در مورد پرخورى و حرص و اشتهاى زياد سرزنش مى كنند و ميان ايشان گروهى معروف به پرخورى بوده اند كه از جمله ايشان معاويه است . ابوالحسن مدائنى در كتاب الاكلة مى گويد : معاويه هر روز چهاربار غذا مى خورد كه آخرين خوراكش از همه بيشتر بود ، سپس آغاز شب هم ترديدى مى خورد آكنده از پياز و روغن بسيار ، بسيار زشت هم غذا مى خورد . دو و گاهى سه دستمال را پيش از تمام شدن خوراكش كثيف و چرب مى كرد و چندان مى خورد كه به پشت مى افتاد و مى گفت : اى غلام بردار كه به خدا سوگند سير نشدم ، ولى خسته شدم .

عبيدالله بن زياد هم هر روز پنج بار غذا مى خورد كه دفعه آخرش غذايى آميخته با عسل بود و پس از آن كه خوراكش تمام مى شد ، پيش او بزغاله و گاه بزى بريان مى نهادند و به تنهايى مى خورد . سليمان عبدالملك در اين موضوع مصيبت بزرگ بود ، به رافقه رفت و به سالار آشپزخانه خود گفت

: امروز از گوسپندهاى رافقه خوراك فراهم ساز . خود به حمام رفت و طول داد ، هنگامى كه از حمام بيرون آمد ، سى بره را با هشتاد گرده نان خورد ، پس از آن هم بر سر سفره نشست و همراه ديگران چنان غذا خورد كه گويى چيزى نخورده است !

شمر دل كارگزار خاندان عمرو عاص مى گويد : سليمان بن عبدالملك به طائف آمد و من از پرخورى و گرسنگى او آگاه بودم . سليمان و عمر بن عبدالعزيز و پسر سليمان ايوب با هم به تاكستان من كه معروف به رهط بود آمدند و سليمان گفت : اين مزرعه تو بسيار خوب است جز اينكه در آن اين همه جوال و زنبيل سياه است ، گفتم : جوالهاى مويز و كشمش است ، خنديد و آمد و سينه خود را بر شاخه درختى كه آنجا بود تكيه داد و گفت : اى شمردل ! آيا چيزى دارى كه به من بخورانى ، من كه از قبل براى اين كار آمادگى داشتم ، گفتم : آرى به خدا سوگند ، بزغاله نرى دارم كه صبح و عصر ماده بزى او را شير داده است . گفت : هر چه زودتر بياور ، و من آن را كباب كرده همچون خيك آكنده از روغنى پيش او آوردم ، شروع به خوردن كرد ، نه عمر بن عبدالعزيز را براى خوردن دعوت كرد و نه پسر خود را ، وقتى كه فقط يك رانش باقى مانده بود ، گفت : عمر جلو بيا ، گفت : من روزه ام . سليمان سپس گفت

: اى شمردل آيا چيز ديگرى دارى ؟ گفتم : آرى پنج جوجه كه هر كدام به بزرگى جوجه شترمرغ است . گفت : بياور ، آوردم ، ران هر يك را به دست مى گرفت و استخوانهايش را بيرون مى كشيد و مى خورد تا آنكه هر پنج جوجه را خورد ، باز به من گفت : اى شمردل ! آيا چيز ديگرى دارى ؟ گفتم : آرى ، سويقى ( 480 ) دارم ريزه هاى زر آميخته به روغن و عسل . گفت : زود بياور ، من كاسه بزرگى كه سر آدمى در آن جا مى گرفت انباشته از سويق آوردم ، گرفت و پيشانى خود را بر لب كاسه نهاد و تا آخر آشاميد ، آن گاه چنان بادگلويى زد كه گفتى كسى بر سر چاه فرياد مى كشد و همان دم به آشپز خود نگريست و گفت : اى واى بر تو ! آيا غذاپختن تو تمام شده است ؟ گفت : آرى ، پرسيد : چه چيزى است ، گفت : هشتاد و چند ديگ كوچك ، گفت ، يكى يكى بياور . آشپز شروع به آوردن كرد و او از هر ديگچه دو يا سه لقمه خورد و دستهايش را پاك كرد و به پشت دراز كشيد و اجازه داد مردم درآيند و چون سفره گستردند ، بر سر آن نشست و همراه ديگران خورد ، آن چنان كه گويى هيچ نخورده است .

گويند : خوراكى كه سبب مرگ سليمان شد چنين بود كه به راهبى كه پيش از خليفه شدن با او دست بود گفت :

اى واى بر تو ، همان لفظها را كه به روزگار حكومت برادرم وليد در حق من داشتى قطع مكن . آن راهب مى گويد : روزى براى او دو زنبيل بزرگ آوردم كه يكى پر از انجير و ديگرى پر از تخم مرغ آب پز بود . گفت : خودت براى من لقمه بگير و من يك تخم مرغ را پوست مى كندم و با يك انجير به او مى دادم ، تمام دو زنبيل را خورد و گرفتار ناگوارايى و تخمه شد و مرد !

و آورده اند كه عمرو بن معدى كرب ، بز فربهى را همراه سه صاع ذرت خورد و به همسرش گفت : تا برمى گردم ، اين گوسپند نر را بپز . زن تمام لاشه گوسپند را در ديگ انداخت و آتش افروخت و در همان حال شروع به خوردن كرد و يكى يكى اعضاى گوسپند را خورد و چون در ديگ نگاه كرد ، ديد در آن چيزى جز آبگوشت بدون گوشت باقى نمانده است . برخاست و گوسپند ديگر كشت و در ديگ انداخت .

در اين هنگام عمرو بن معدى كرب برگشت ، در تغارى كه خمير مى كردند براى او نان ريزه كرد و ديگ را بر آن واژگون ساخت . عمرو دست به خوردن دراز كرد و در بستر خود دراز كشيد و همسرش را به بستر فرا خواند تا كارى انجام دهد ، نتوانست كارى انجام دهد . همسرش گفت : چگونه مى توانى كارى انجام دهى و حال آنكه ميان من و تو دو گوسپند نهفته است .

و اين خبر

از قول برخى از اعراب بدين گونه نقل شده است كه مرد كره شترى خورد و زن ماده شترى و چون مرد خواست با او هم بستر شود و نتوانست زن گفت : چگونه مى توانى به من دست يابى و حال آنكه ميان من و تو دو شتر نهفته است .

حجاج هم بسيار پرخور بوده است ، مسلم بن قتيبه مى گويد : من به هنگامى كه پسربچه اى بودم در خانه حجاج همراه پسرانش بودم كه گفتند امير آمد . حجاج وارد شد و فرمان داد تنور را روشن كردند و به مردى فرمان داد برايش نان بپزد . سپس ماهى خواست و هشتاد گرده نان تازه و گرم خورد . هلال بن اشعر مازنى هم موصوف به پرخورى بود ، سه ديگچه تريد را خورد و آب و آشاميدنى خواست . براى او مشكى آكنده از نبيذ آوردند و دهانه مشك را بر دهانش نهادند و تمامش را آشاميد .

هلال بن ابى برده هم بسيار پرخور بود ، قصابش مى گويد : فرستاده اش سحر پيش من آمد . من پيش او رفتم ، ديدم منقلى پرآتش و گوزنى بزرگ آماده است ، گفت : اين گوزن را بكش ، آن را كشتم و پوست كندم . گفت : اين منقل را به رواق بياور و گوشت را شرحه شرحه و كباب كن . هر چه آماده مى شد پيش او مى بردم و مى خورد تا آنجا كه چيزى از گوزن جز استخوانهايش و يك قطعه كوچك بر روى آتش باقى نماند . به من گفت : آن قطعه

گوشت را بخور ، خوردم ، او پنج كاسه بزرگ نبيذ آشاميد ، يك كاسه هم به من داد كه آشاميدم و مرا به نشاط آورد . در اين هنگام كنيزكى براى او ديگى آورد كه در آن دو جوجه و دو مرغ بريان بود ، تمام آن را هم با گرده هاى نان خورد . سپس كنيزك ديگرى براى او كاسه سرپوشيده اى آورد كه نفهميدم در آن چيست ، او به كنيزك لبخند زد و گفت : براى اين در شكم من جايى نمانده است . كنيزك لبخندى زد و رفت . هلال بن ابى برده به من گفت : به خانه ات برو .

عنبسة بن زياد هم پرخور عجيبى بود ، مردى از ثقيف مى گويد : عبيدالله احمر مرا به خانه خود دعوت كرد . به عنبسه گفتم : اى ذبحه اين كلمه لقب او بود آيا ميل دارى به خانه احمر بيايى ! و با هم رفتيم . احمر همين كه او را ديد به او خوشامد گفت و به نانوا و آشپز خود گفت : هر چه براى همه ميهمانان مى نهى به اندازه تمام آن براى اين بگذار . قدحى براى آنان و قدحى براى او به تنهايى مى نهاد و او مى خورد ، سپس بزغاله بريانى براى او آوردند ، همه اش را خورد و چون ميهمانان از سر سفره برخاستند ، آنچه مانده بود خورد و بيرون آمديم . خلف بن عبدالله قطامى را ديديم ، عنبسة به خلف گفت : آيا يك ناهار به من نمى دهى ؟ من به خلف گفتم :

مواظب باش كه هيچ روزى مثل همين امروز او را سير نخواهى يافت همين امروز ميهمانش كن خلف به عنبسة گفت : به چه چيز اشتها دارى ؟ گفت : خرما و روغن . خلف به خانه اش رفت پنج سبد بزرگ خرما و يك خيكچه روغن آورد ، همه اش را خورد و بيرون آمديم . از كنار مردى گذشت كه خانه مى ساخت و صد كارگر داشت و براى آنان خرما و روغن آورده بود ، آن مرد عنبسة را هم دعوت كرد تا همراه آنان بخورد . چندان خورد كه از او به صاحب خانه شكايت كردند . سپس بيرون آمد از كنار مردى گذشت كه زنبيلى همراه داشت و نان برنجى با كنجد آميخته مى فروخت . كنار او راه افتاد و شروع به خوردن كرد و زنبيل را تمام كرد و من به صاحب زنبيل پول نان برنجى هايش را دادم .

ميسرة الراس هم بسيار پرخور بود ، حكايت شده است كه به مهدى عباسى گفتند : ميسره پرخور است ، او را احضار كرد ، فيلى را هم آوردند . مهدى جلو هر يك از آن دو گرده نانى مى انداخت ، همين كه هر كدام نود و نه نان خوردند ديگر فيل از نان خوردن بازايستاد ، ولى ميسره تمام صد نان را و افزون بر آن خورد .

ابوالحسن علاف پدر ابوبكر بن علاف شاعر مشهور بسيار پرخور بوده است ، روزى پيش ابوبكر محمد مهلبى وزير رفت . وزير دستور داد ، خر او را كشتند و با آب و نمك پختند و در سفره

وزير همان گوشتهاى خر را براى ابوالحسن علاف آوردند و او آن را خورد و گمان مى كرد گوشت گاو است و تعريف مى كرد و تمام آن را خورد و چون بيرون آمد ، خر خود را خواست ، گفتند : در شكمت قرار دارد .

ابوالعاليه هم پرخور بود ، زن باردارى نذر كرد اگر پسرى بزايد ، ابوالعاليه را از حلواى خرما افروشنه سير كند . قضا را پسرى زاييد و ابوالعاليه را خواست . او هفت ديگچه حلواى خرما خورد و دست كشيد و بيرون آمد . به او گفتند : آن زن نذر كرده بود تو را سير كند . گفت : به خدا اگر مى دانستم تا شب هم سير نمى شدم .

( 174 ) : الناس اعداء ماجهلوا

مردم دشمن چيزى هستند كه نمى دانند .

اين كلمه پيش از اين هم گذشت و ما هم درباره آن و نظايرش توضيح داديم ، سبب آنكه آدمى دشمن چيزى است كه آن را نمى داند اين است كه به كاستى و بى اطلاعى خويش احساس حقارت مى كند به ويژه در حضور ديگران و انجمنها كه چون مردم درباره چيزى كه او نمى داند بحث و گفتگو مى كنند ، قدر و منزلت او در چشم ديگران كاستى مى پذيرد و آزار مى بيند و بديهى است هر چه سبب آزار و تحقير گردد ، دشمن تو خواهد بود .

( 175 ) : من استقبل وجوه الاراء عرف مواضع الخطاء ( 481 )

هر كس انديشه ها را استقبال كند و به آنها روى آورد و موارد نادرستى را باز مى شناسد .

در مثل گفته اند شرالراى الدبرى ( 482 ) ، يعنى انديشه ، انديشه پس از فرصت است . شاعر چنين سروده است : بهترين انديشه ها ، انديشه اى است كه به استقبال آن بروى نه آن كه بخواهى از پى آن به جستجويش پردازى . ( 483 )

و البته منظور اين نيست كه در نخستين انديشه و راى كارى را فورى انجام دهى كه اين خود خطا و اشتباه است و از ديرباز گفته اند ، بگذار بر راءى و انديشه شبانه روزى بگذرد . و گفته شده است هر انديشه اى كه در آن درنگ نباشد و بيات نشده باشد ، در آن خيرى نيست . آنچه كه از آن نهى شده است اين است كه آدمى در انديشيدن فرصت را تباه كند پس از آنكه فرصت را از

دست داد براى جبران آن چاره انديشى كند و به چنين انديشيدن راءى دبرى مى گويند .

( 176 ) : من احد سنان الغضب قوى على قتل اشداالباطل ( 484 )

هر كس سرنيزه خشم را براى رضاى خدا تيز كند بر كشتن قويترين باطل توانا مى شود .

اين سخن از باب امر به معروف و نهى از منكر است و اين كلمه متضمن استعاره اى است كه دليل بر فصاحت است و معنى آن چنين است كه هر كس عزم خود را براى انكار منكر استوار كند و در راه رضايت خداوند خشم خود را شدت دهد و نترسد و از هيچ مخلوقى بيم به خود راه ندهد ، خداوند او را بر از ميان برداشتن منكر يارى مى دهد ، هر چند آن منكر قوى و نيرومند باشد و از آن به شديدترين دشمنان به كنايه ياد شده است .

( 177 ) : اذا هبت امرا فقع ، فان شدة توقيه اعظم ما تخاف منه ( 485 )

چون از كارى بيم دارى ، خود را در آن كار درافكن كه سختى پرهيزكردن از آن ، بزرگتر از بيمى است كه از آن دارى .

متبنى در اين باره چه نيكو سروده است : چون از مرگ چاره اى نيست ، از ناتوانى است كه ترسو باشى ، آنچه در نظرها دشوار مى نمايد چون صورت مى گيرد آسان است .

ديگرى چنين سروده است : سوگند به جان خودت كه بيم از گرفتارى همان مراقبت است و بزرگتر از چيزى كه واقع مى شود ، دلهره و بيم آن است .

ديگرى گفته است : دشوارى مصيبت در بيم از آن است كه چگونه ممكن است واقع شود ولى همين كه واقع شد ، مصيبت سپرى مى شود .

و گفته شده است : خود را ميان بيم درانداز تا در امان قرار گيرى .

و از امثال عليه

عاميانه اين است كه مادر شخص كشته شده مى خوابد ولى مادر شخصى كه تهديد مى شود ، خواب ندارد .

و گفته شده است : هر چيزى چه خوبى و چه بدى شنيدش بزرگتر از ديدن آن است . گروهى از اصحاب ملل كه سخن ايشان در نظر ياران معتزلى ما درست نيست گفته اند عذاب آخرت كه به آن بيم داده شده است وقتى به كسانى سزاوار آن هستند مى رسد آن را آسانتر از آنچه در دنيا شنيده اند مى يابند ، و خداوند متعال به حقيقت آن داناتر است .

( 178 ) : آلة الرياسة سعة الصدر ( 486 )

ابزار سالارى فراخى سينه است .

سالار و سرورى نيازمند به چيزهايى است كه از جمله آن بخشش و دليرى است و آن چه مهمتر است فراخى سينه است كه رياست بدون آن به كمال و تمام نمى رسد .

معاويه فراخ سينه و پرتحمل بود و بدين سبب رسيد به آنچه رسيد .

سعه صدر و حكاياتى كه در اين باره رسيده است

ما دو داستان در مورد سعه صدر نقل مى كنيم كه دليل بزرگى و اهميت آن در رياست است . هر چند تحمل و سعه صدر در امور دينى نكوهيده است ، و اين سخن حسن بصرى چه پسنديده است كه چون در حضور او پس از نام ابوبكر و عمر از معاويه نام بردند ، گفت : به خدا سوگند كه آن دو از او بهتر بودند ، ولى از آن دو سرورتر بود .

حكايت نخست : پس از اينكه معاويه موضوع وليعهدى پسرش يزيد را مطرح كرد و در آن باره سخنرانى كرد

، گروهى از مردم كوفه به نمايندگى پيش او رفتند و هانى بن عروة مرادى هم كه از سران قوم خود بود همراه كوفيان بود . روزى در مسجد دمشق در حالى كه مردم گرد هانى بودند ، گفت : جاى شگفتى از معاويه است كه مى خواهد ما را با زور به بيعت وادارد و حال او معلوم است و به خدا سوگند اين كار صورت نخواهد گرفت . نوجوانى از قريش كه آنجا نشسته بود ، اين خبر را به معاويه رساند . معاويه گفت : تو خود شنيدى كه هانى چنين مى گويد ؟ گفت : آرى . معاويه گفت : پيش او برگرد و همين كه مردم رفتند به او بگو . اى شيخ اين سخن تو به اطلاع معاويه رسيده است و تو در روزگار ابوبكر و عمر زندگى نمى كنى و من دوست ندارم اين چنين سخن بگويى كه ايشان بنى اميه اند و گستاخى و اقدام ايشان را خود شناخته اى ، و چيزى جز خيرخواهى و بيم بر تو مرا به گفتن اين سخن وانداشته است .

معاويه به آن جوان گفت : ببين در پاسخ چه مى گويد و خبرش را براى من بياور .

جوان پيش هانى برگشت و چون كسانى كه آنجا بودند ، رفتند به هانى نزديك شد و آن سخن را به روش خيرخواهى به او گفت . هانى گفت : اى برادرزاده ، در همه آنچه شنيدم خيرخواهى تو نيست كه اين سخن معاويه است ، من آن را مى شناسم .

جوان گفت : مرا با معاويه چه كار !

به خدا سوگند كه مرا نمى شناسد . هانى گفت : بر تو چيزى نيست ، هرگاه معاويه را ديدى بگو هانى مى گويد : به خدا سوگند براى اين كار راهى نيست ، برخيز اى برادرزاده و به سلامت برو .

جوان برخاست و پيش معاويه رفت و او را آگاه كرد ، معاويه گفت : از خداوند بر او يارى مى جوييم .

پس از چندروزى معاويه به كوفيان گفت : نيازهاى خود را گزارش دهيد ، هانى هم ميان ايشان بود نامه اى را كه نيازهاى خود را نوشته بود به معاويه داد . معاويه گفت : اى هانى ! چيزى نخواسته اى افزون بنويس . هانى برخاست و همه نيازهاى خود را به معاويه گفت و دوباره نامه را به معاويه سپرد . معاويه گفت : چنين مى بينم كه در خواسته هاى خود كوتاهى كرده اى بيشتر بخواه . هانى برخاست و همه نيازهاى خويشاوندان و همشهريهاى خويش را گفت و براى بار سوم نامه را به معاويه سپرد .

معاويه گفت : كارى نكردن افزون مطالبه كن . هانى گفت : اى اميرالمؤ منين فقط يك حاجت باقى مانده است . معاويه پرسيد : چيست ؟ گفت : اينكه اجازه مى دهى من عهده دار گرفتن بيعت براى يزيد در عراق باشم . معاويه گفت : اين كار را انجام بده كه شخصى همچو تو همواره براى اين كار شايستگى دارى . و چون هانى به عراق برگشت با كمك مغيرة بن شعبه كه در آن هنگام والى عراق بود به كار بيعت گرفتن براى يزيد قيام كرد .

( 487 )

حكايت دوم : اموالى را از يمن براى معاويه مى بردند ، چون به مدينه رسيد ، امام حسين عليه السلام آن اموال را گرفت و ميان افراد اهل بيت و وابستگان خويش تقسيم كرد و براى معاويه چنين نوشت :

از حسين بن على به معاوية بن ابى سفيان ، اما بعد ، كاروانى از يمن كه براى تو مال و حله و عنبر و عطر مى آورد كه در گنجينه هاى دمشق بگذارى و پس از سيراب بودن فرزندان پدرت به آنان دهى از اين جا گذشت ، من آن نياز داشتم ، آن را گرفتم ، والسلام .

معاويه براى او چنين نوشت :

از پيشگاه بنده خدا معاويه اميرالمؤ منين به حسين بن على عليه السلام ، سلام بر تو ، اما بعد ، نامه ات به من رسيد كه نوشته بودى كاروانى كه براى من از يمن اموال و حله و عنبر و عطر مى آورده است تا نخست در گنجينه هاى دمشق بگذارم و سپس پس از سيراب بودن فرزندان پدرم به ايشان بدهم از كنار تو گذشته است و تو به آنها نياز داشته اى و گرفته اى ، تو كه خود آنها را به من نسبت مى دهى سزاوار به گرفتن آن نبوده اى كه والى به مال سزاوارتر است و خود بايد از عهده آن بيرون آيد . و به خدا سوگند اگر اين كار را رها مى كردى تا آن اموال پيش من برسد در مورد نصيب تو از آن بخل نمى ورزيدم ، ولى اى برادرزاده گمان مى كنم كه تو

را در سر جوش و خروشى است و دوست دارم اين جوش و خروش به روزگار خودم باشد كه به هر حال قدر تو را مى شناسم و از آن گذرم ولى به خدا سوگند بيم آن دارم كه به كسى گرفتار شوى كه تو را به اندازه دوشيدن ناقه اى مهلت ندهد .

پايين نامه هم اين اشعار را نوشت :

اى حسين بن على ! اين كار كه كردى سرانجام پسنديده ندارد ، اين كه اموالى را بدون آنكه به آن فرمان داده شده باشى بگيرى ، كارى است كه از حسين همراه شتاب بوده است ، ما اين مساءله را روا دانستيم و خشمگين نشديم و هر كارى كه حسين انجام دهد تحمل مى كنيم . . . ولى بيم آن دارم كه سرانجام گرفتار كسى شوى كه پيش او شمشير بر هر چيز پيشى گيرد . ( 488 )

( 179 ) : ازجر المسى ء بثواب المحسن ( 489 )

با پاداش دادن نيكوكار ، بدكار را از بدى بازدار .

ابن هانى مغربى ( 490 ) در اين معنى اين چنين سروده است :

در حالى كه او مسلط در كشتن ايشان است بر فرض كه بر كشيدن شمشير نباشد نعمتها آنان را خواهد كشت .

ابوالعتاهيه ( 491 ) هم در اين شعر خود با كمال فصاحت همين معنى را گنجانده است : هنگامى كه با نيكى كردن گروهى را پاداش دهى ، گنهكاران را از گناه بازمى دارى ، چرا هنگامى كه رسيدن به چيزى از راه نزديك براى تو ممكن است ، مى خواهى از راه دور به آن برسى .

( 180 ) : احصد الشر من صدر غيرك ، بقلعه من صدرك ( 492 )

با ريشه كردن بدى از سينه خود آن را از سينه غيرخود درو كن .

اين سخن را دو گونه مى توان تفسير كرد ، يكى آنكه براى برادرت انديشه بدنهان نداشته باش كه اگر تو در انديشه خود چنان باشى او هم نسبت به تو همان گونه خواهد بود كه دلها از يكديگر آگاهند و هرگاه براى كسى باصفا باشى ، او هم براى تو باصفا مى شود .

ديگر آنكه مقصود آن باشد كه مردم را پند و اندرز مده و ايشان را نهى از منكر مكن مگر اينكه خود از آن عيب و گناه بركنار باشى ، زيرا اندرزدهنده اى كه خود پاكيزه نيست ، اندرز و نهى او اثرى ندارد . در مباحث گذشته در اين باره سخن گفته شد .

( 181 ) : اللجاجة تسل الراءى ( 493 )

ستيزگرى تدبير را از ميان مى برد .

اين كلمه مشتق از سخن ديگر آن حضرت است كه فرموده است : براى كسى كه فرمان برده نشود ، انديشه و تدبيرى نيست ، زيرا نافرمانى همان ستيز است و انگيزه ستيز دو چيز است يكى كبر و ديگرى جهل به انجام دادن و فرجام كارها و همين موضوع بيش از هر چيز واليان را فرو مى گيرد و مايه گناه ايشان مى گردد .

از سخنان يكى از حكيمان است كه گفته است : اگر ناچار به همنشينى با پادشاه هر قدرتمندى شدى ، نخست از سرشت و خوى او پرس وجو كن و براى خود خوى و سرشتى فراهم ساز كه در قالب ارادت و موافق با خوى او باشد تا به سلامت مانى . اگر ديدى او

به هنرى از هنرها عشق مى ورزد ، ميل خود را چنان آشكار كن كه بيم و ترس او را از تو دور كند و مايه فزونى و آرامش او به تو شود ، و هرگاه از او كار ناستوده اى براى تو آشكار شد ، برحذر باش كه مبادا تو سخنى را آغاز كنى مگر آنكه نظر و خيرخواهى تو در آن باره بخواهد و اگر خواهان راءى و انديشه تو شد آنچه مى گويى همراه مدارا و مهربانى باشد نه با درشتى و سرپيچى كه در اين صورت ستيزى كه در سرشت واليان سرشته شده است او را به لجاج وامى دارد و هر حاكمى لجوج است ، هر چند زيان لجبازى خود را بداند و به هر حال پرهيز از اين كار بهتر و پسنديده تر است .

( 182 ) : الطمع رق موبد ( 494 )

آزمندى ، بندگى كردن هميشگى است .

به راستى معنى شگفت انگيزى است و در اين باره قبلا به كفايت سخن گفته ايم .

شاعر چنين سروده است : پارسا باش و آزاده زندگى كن و آزمند مباش كه چيزى جز آزمنديها گردنها را نمى برد . و در مثل آمده است كه فلان از اشعب هم آزمندتر است ، چنان بود كه اشعب سبدبافى را ديد كه سبد مى بافد ، گفت : بزرگتر و گشادتر بباف .

سبدباف گفت : تو را با اين چه كار است ؟ گفت : شايد كسى كه آن را مى خرد ، بخواهد در آن چيزى به من هديه دهد .

اشعب از كنار مكتب خانه اى مى گذشت ، پسركى اين آيه را پيش

استاد خود مى خواند كه ان ابى يدعوك . . . ( 495 ) همانا پدرم تو را فرا مى خواند . ، اشعب گفت : برخيز برويم ، خدا خودت و پدرت را حفظ فرمايد . پسرك گفت : من درسم را پس مى دهم و مى خوانم . اشعب گفت : نخواستى كه خودت و پدرت سعادتمند باشيد .

و گفته شده است : آزمندتر از اشعب ، سگ او بوده است كه عكس ماه را در ته چاه پرآبى ديد ، پنداشت گرده نانى است ، خود را در چاه افكند كه آن را به چنگ آرد خفه شد .

( 183 ) : ثمرة التفريط الندامة ، و ثمرة الحزم السلامة ( 496 )

نتيجه و ميوه كوتاهى كردن در كار ، پشيمانى و ميوه دورانديشى ، به سلامت ماندن است .

به اندازه كافى سخن درباره دورانديشى و كوتاهى كردن در كار گفته شده است ، و گفته اند : دورانديشى ملكه اى است كه بر اثر تجربه ها و كارآموزى ها فراهم مى شود و ريشه آن قوت عقل است كه شخص خردمند همواره ترسان است و احمق ترسان نيست ، اگر هم بترسد ، ترسش اندك است . هر كس از چيزى بترسد ، از آن پرهيز مى كند و اين پرهيز همان دورانديشى است .

ابوالاسود دؤ لى از مردان خردمند و دورانديش و روشن راءى بود . ابوالعباس مبرد مى گويد : زياد بن ابيه به ابوالاسود كه سالخورده شده بود ، گفت : اگر ناتوانى جسمى تو نمى بود تو را به كارى از كارهاى خود مى گماشتيم . ابوالاسود گفت : مگر امير مرا براى كشتى گرفتن مى

خواهد ؟ زياد گفت : كار را زحمت و مشقت است ، و چنان مى بينم كه از آن ناتوانى .

ابوالاسود ابيات زير را سرود :

امير ابومغيره پنداشته است كه من پيرى سالخورده ام و به فرتوتى نزديك شده ام ، امير درست مى گويد كه سالخورده شده ام ولى به مكارم كسى مى رسد كه بر عصا تكيه مى زند ، اى ابومغيره چه بسيار كارهاى پوشيده كه با دورانديشى و زيركى از آن گره گشوده ام .

گفته شده است : يكى از نشانه هاى دورانديشى ، ترك افراط و زياده روى در پرهيز و خوددارى است .

و چون مرگ معاويه فرا رسيد پسرش يزيد آمد و او را خاموش ديد كه سخن نمى گويد ، گريست و اين ابيات را خواند :

. . . نيرومند حيله ساز با فرهنگ ، ولى چه سود كه امروز مرگ را چاره انديشى ها چاره نمى سازد .

( 184 ) : من لم ينجه الصبر ، اهلكه الجزع ( 497 )

هر كس را شكيبايى نرهاند ، بى تابى او را هلاك مى كند .

سخنى كافى درباره شكيبايى و بى تابى گفته شد . گفته شده است : شكيبايى چه نيكوست جز اينكه بايد از عمر بر آن خرج كرد . شاعرى اين معنى را گرفته و چنين سروده است :

همانا كه خود مى دانم آسايش در شكيبايى است ولى اين را كه بايد از عمر خودم بر شكيبايى هزينه كنم ، چه كنم .

ابن ابى العلاء كه انجام دادن كارى را از يكى از سالارها كند و با تاءخير مى ديده است يا آمدن او را دير مى دانسته

، چنين سروده است :

اگر به من گفته شود شكيبايى ، براى كسى كه سرانجام روزگار او را به صبر مى كشد صبرى نيست . . .

و اگر بگويى در اين گفتار آن حضرت چه فايده اى نهفته است و اين نظير آن است كه كسى بگويد : هر كس چيزى براى خوردن نيابد ، گرسنگى زيانش مى زند .

مى گويم ابن ابى الحديد اگر جهت آن يكى مى بود ، همين گونه كه مى گويى و سخنى بى بهره بود ولى جهت مختلف است و مقصود كلام آن حضرت اين است كه هر كس را شكيبايى از اندوههاى اين جهانى نجات ندهد و شكيبايى را با بى تابى عوض كند ، آخرت او تباه مى شود زيرا كسى كه شكيبايى مى كند و هر كه بى تابى كند ، به گناه مى افتد و گناه مايه هلاك و نابودى است . و چون جهت فرق مى كند ، يكى ناظر به امور دنيا و ديگرى ناظر به امور آخرت است ، نه تنها اين سخن بى بهره نيست كه بسيار هم سودبخش است .

( 185 ) : واعجبا ان تكون الخلاقة بالصحابة و لا تكون بالصحابة والقرابة ( 498 )

قال الرضى رحمه الله تعالى : و قد روى له شعر قريب من هذا المعنى و هو :

فان كنت بالشورى ملكت امورهم

فكيف بهذا و المشيرون غيب

و ان كنت بالقربى حججت خصيمهم

فغيرك اولى بالنبى و اقرب

شگفتا كه خلافت به صحابى بودن باشد ولى به صحابى بودن و خويشاوندى نباشد .

سيدرضى كه خداوند متعال رحمتش فرمايد مى گويد : شعرى هم نزديك به همين معنى از آن حضرت روايت شده

است :

اگر با شورا كار آنان را در دست گرفته اى چه شورايى كه راءى دهندگان آنجا نبودند ، و اگر از راه خويشاوندى بر مدعيان حجت آوردى ، ديگرى غير از تو به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك تر و سزاوارتر بود .

سخن على عليه السلام در اين نثر و نظم با ابوبكر و عمر است . نثر متوجه عمر است ، كه چون ابوبكر به عمر گفت : دست دراز كن كه با تو بيعت كنم ، عمر به او گفت : تو در همه جا و در همه سختيها و راحتيها مصاحب پيامبر صلى الله عليه و آله بوده اى ، بنابراين تو دست دراز كن . سخن نثر على متوجه عمر است كه اگر به مصاحبت احتجاج به استحقاق ابوبكر به خلافت مى كنى ، اى كاش كار را به كسى مى سپردى كه در اين موضوع با ابوبكر شريك است و فزون بر آن خويشاوندى نزديك با پيامبر دارد .

اما شعرى كه فرموده است ، متوجه به ابوبكر است كه در سقيفه نخست با انصار اين چنين احتجاج كرد كه ما عترت رسول خدا صلى الله عليه و آله و كسانى هستيم كه آن حضرت از ميان ايشان برخاسته است ، و همين كه با او بيعت شد ، خود بيعت را وسيله احتجاج قرار داد و گفت : آن بيعت از سوى همه كسانى كه اهل حل و عقد امور بوده اند صورت گرفته است . على خطاب به ابوبكر مى گويد : احتجاج تو با انصار به اينكه از قوم و اطرافيان رسول

خدايى ، كسى ديگرى غير از تو از لحاظ نسب و خويشاوندى به پيامبر نزديك تر است ، اما احتجاج تو به اختيار مردم و رضايت جماعت به پيشوايى تو گروهى از بزرگان اصحاب آنجا نبودند و در بيعت حاضر نشدند ، چگونه آن اجماع ثابت مى شود .

ابن ابى الحديد مى گويد : و بدان كه در كتابهاى كلامى ياران ما در بحث امامت اين موضوع آمده است و آنان پاسخهايى داده اند كه اين جا محل گفتن آنها نيست .

جزء هيجدهم از شرح نهج البلاغه تمام شد و جزء نوزدهم در پى آن خواهد آمد . سپاس فراوان خداوند منان را كه توفيق ترجمه مطالب تاريخى تا پايان اين جزء را به اين بنده گنهكار ارزانى فرمود ، اميدوارم به عنايت و رحمت توفيق ترجمه اجزاء ديگر را فراهم فرمايد ، و صلى الله سيدنا محمد النبى و آله الطيبين الطاهرين

مشهد مقدس كمترين بنده درگاه علوى

محمود مهدوى دامغانى

پنجشنبه يازدهم صفر 1412 ،

سى و يكم مرداد 1370 بيست و دوم اوت 1991

پى نوشتها

از 1 تا 70

1 ) براى اطلاع بيشتر در مورد منابع پيش از سيدرضى كه اين گفتار على عليه السلام را نقل كرده اند ، نظير ابوالعباس مبرد در الكامل و بيهقى در المحاسن و المساوى و مسعودى در مروج الذهب ، به مصادر نهج البلاغه و اسانيده ج 2 ، ص 37 ، مراجعه فرماييد . م

2 ) خوانندگان گرامى مستحضرند كه موضوع مبالغه و غلو در مورد شان حضرت اميرالمؤ منين على و ديگر ائمه اطهار عليه السلام از دير باز مطرح بوده است و از سوى ائمه

اطهار به شدت از آن منع شده است ، اين دو خبر در منابع كهن شيعى با اندك تفاوت لفظى آمده است و براى اطلاع بيشتر در اين مورد بحث مستوفاى مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار ، ج 25 ، 349 - 261 . چاپ جديد تهران ، 1388 ق مراجعه فرماييد . م

3 ) رجوع كنيد به پاورقى صفحه قبل .

4 ) ظاهرا منظور احمد بن عبيدالله خصيبى وزير دانشمند و اديب مقترد عباسى و قاهر عباسى است كه به سال 328 درگذشته است . رجوع كنيد به الاعلام ، ج 1 ، ص 160 . م

5 ) نظير اين حديث با اندك تفاوتى به نقل از مسند احمد بن حنبل در بحارالانوار ، ج 25 ، ص 284 آمده است . م

6 ) نظير اين حديث با اندك تفاوتى به نقل از مسند احمد بن حنبل در بحارالانوار ، ج 25 ، ص 284 آمده است . م

7 ) مصيص به كسر اول و تشديد صاد و سكون يا ، نام شهرى بر كنار درياست .

8 ) اين موضع بنا به روايات منقول در كتابهاى معتبر شيعه صحيح نيست . شيخ طوسى ( ره ) در دو روايت از حضرت باقر و حضرت صادق نقل مى كند كه عبدالله بن سبا در آتش افكنده شد . به اختيار معرفة الرحال ، ص 106 ، چاپ آقاى حسن مصطفوى ، مشهد 1348 ش مراجعه فرماييد . هر چند سعد بن عبدالله اشعرى در المقالات والفرق ، ص 20 ، چاپ استاد دكتر محمد جواد مشكور سخن از تبعيد او به مداين آورده

است ولى در هر دو روايتى كه شيخ طوسى آورده است ابن قولويه از قول سعد بن عبدالله اشعرى سوزاندن عبدالله بن سبا را كه نقل فرموده است به ص صد و نود و يك مقدمه ترجمه فرق الشيعه نوبختى به قلم استاد دكتر مشكور نيز مراجعه شود . م

9 ) وليد بن طريف از سران خوارج در دهه هفتم قرن دوم هجرى است كه به سال 177 در جزيره خروج كرد و در رمضان 179 كشته شد ، براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به وفيات الاعيان ، ج 5 ، ص 84 ، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد ، مصر 1367 ق و الاعلام ( زر كلى ، ج ) ، ص 140 م

10 ) نام خواهر وليد قارعه است ، قصيده او به طور كامل در وفيات الاعيان ابن خلكان آمده است و ابياتى از آن در امالى قالى ، تاريخ طبرى و اللالى و شرح شواهد مغنى آمده است .

11 ) خابور نام منطقه و نام درختى است . همين شعر را ابن منظور در لسان العرب شاهد آورده است . م

12 ) نام اصلى متوكل جعفر و متولد به سال 205 يا 207 هجرى است ، پس از مرگ و اثق به سال 232 با او به خلافت بيعت شد و به سال 247 كشته شد . به تاريخ الخلفاء سيوطى ، ص 346 ، چاپ 1398 ق ، مصر مراجعه فرماييد . م

13 ) وليد بن عبيد طائى معروف به بحترى از شاعران بزرگ قرن سوم هجرى متولد به سال 206 و در گذشته 284 قمرى است ، چند

كتاب مستقل هم درباره او نوشته شده است . براى اطلاع از منابع ، رجوع كنيد به معجم المولفين عمر رضا كحاله ، صفحات 171 و 172 . م

14 ) ابواسحاق ابراهيم بن هلال صابى از دبيران دانشمند و اديب كه مورد توجه كامل عزالدوله بويهى و مورد بى مهرى عضدالدوله بود در رسائل او مشهور است ، به سال 384 در بغداد درگذشت ، براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به وفيات الاعيان ابن خلكان ، ج 1 ، ص 34 . م

15 ) بيهسيه : شاخه يى از خوارج كه ياران ابى بيهس هيصم بن جابرند ، حجاج به روزگار حكومت وليد در جستجوى او بود به مدينه گريخت ، عثمان بن حيان به تعقيب او برآمد و او را گرفت و زندانى كرد او شبها براى عثمان افنانه مى گفت و نديم او بود تا آنكه وليد نامه نوشت كه نخست دستها و پاهايش را قطع كند و سپس او را بكشد و چنان كرد .

16 ) اباضيه : ياران عبدالله بن اباض هستند كه به روزگار مروان خروج كرد . براى اطلاع بيشتر از افوال اين دو گروه رجوع كنيد به الملل والنحل شهرستانى ، ج 1 ص 113 و 121 .

17 ) اين بحث در واقع دنباله بحث مفصل ابن ابى الحديد در جلد قبل است . م

18 ) اشاره به آنكه زياد ، زنازاده بوده است .

19 ) آيه 6 سوره توبه .

20 ) در آخرين بخش از شرح خطبه سى و ششم نيز اين دو موضوع نقل شده است . م

21 ) الكامل ، ج

3 ، ص 222 م

22 ) 1 و 2 الكامل ، ج 3 ، ص 248 - 247 . م

23 ) منظور از پسر وهب ، عبدالملك بن وهب راسبى است كه از شاخه راسب قبيله ازد است و در آغاز خروج خوارج سالارشان بوده است .

24 ) در الكامل نام پدر مثلم به صورت مسروح است ، ثور هم يعنى قبيله كنده .

25 ) اين كلمه در متن به صورت ( رسى ) آمده است و در كامل مبرد به صوربت زينبى آمده كه صحيح است . م

26 ) در كامل مبرد ، ج 3 ، ص 256 به صورت حبطى آمده است ، در متن به صورت خطى است و صحيح است ؛ به معجم الشعراء مرزبانى ، ص 258 ، چاپ كرنكو مصر ، 1354 ق مراجعه كنيد . م

27 ) عباس بن فرج يا ابوالفرج رياشى از موالى مقيم بصره و در شعر و ادب از بزرگان اهل نظر است او به سال 257 ق در فتنه كشته شده است . به الاعلام زرگلى ، ج 4 ، ص 37 ، مراجعه كنيد . م

28 ) محمد بن سلام ( به تشديد لام ) از مردم بصره و از بزرگان ادباست ، طبقات الشعراى او چاپ شده است او به سال 232 هجرى در بغداد درگذشته است . به الاعلام ج 17 ص ، 16 ، مراجمعه فرماييد . م

29 ) منظور دو بيتى است كه چنين است : ( خوش باد ضربتى از مردى پرهيزگار ؟ اراده يى نداشت مگر اينكه با آن كه از صاحب عرش به

رضوان برسد ؛ من هرگاه آن ضربت را به ياد مى آورم او را در پيشگاه خداوند از همه مردم ترازويش را سنگين تر مى بينم ) . براى پاسخهايى كه به اين شعر مزرخرف داده شده است به كامل مبرد ، ج 3 ، ص 169 ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم مراجعه فرماييد . م

30 ) اوزاع نام يكى از شاخه هاى قبيله همدان است به جمهرة انساب العرب ، چاپ عدبالسلام محمد هارون ، مصر 1391 ق مراجعه فرماييد . م

31 ) اين ابيات در كامل مبرد از لحاظ الفاظ و ترتيب اندك تفاوتى دارد .

32 ) سروه طه آيه 84 .

33 ) جاى بسى تعجب است كه ابن ابى الحديد چگونه توجه نكرده است كه اين كار مخالفت وصيت اميرالمؤ منين است كه خطاب به امام حسن و ديگر فرزندان خود فرموده است : ( ولا تمثلوا بالرجل فانى سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله يقول اياكم والمثلة ولو بالكلب العقور ) ( مباد كه اين مرد را پاره پاره كنيد كه خود شنيدم پيامبر مى فرمود : از پاره پاره كردن حتى نسبت به سگ هار و گزنده خوددارى و پرهيز كنيد . ) براى اطلاع بيشتر از متن وصيت رجوع كنيد به شرح نهج البلاعه ابن ابى الحديد ، ج 17 . بخش رسايل ، ص 11 - 5 ، شماره چهل و هفت . در عين حال اشاره به اين مطلب لازم است كه ظاهرا ابن ابى الحديد اين سخن را از كامل مبرد ، ج 3 ص 200 ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم مصر

، گرفته است و حال آنكه در آن كتاب چنين آمده است كه ( عبدالرحمن بن جعفر به امام حسن گفت او را در اختيار من بگذار تا انتقام خود را بگيرم ، و درباره چگونگى كشتن ابن ملجم اختلاف است . . . . )

اين موضع در ديگر منابع به صورتهاى مختلف نقل شده است . مثلا يعقوبى مورخ مشهور و معاصر مبرد در تاريخ يعقوبى ، ج 2 ، ص 214 ص چاپ بيروت ، 1960 ميلادى مى نويسد : ( امام حسن عليه السلام بر ابن ملجم شمشير زد او دست خود را سپر قرار داد كه قطع شد و حسن عليه السلام او را كشت ) . مقدسى در البد والتاريخ ، ج 5 ص 233 ، چاپ كلمان هوار ، 1916 ميلادى مى نويسد : ( ابن ملجم كه نفرين خدا بر او باد كشته شد . ) شيخ مفيد هم در ارشاد ، ص 11 ، چاپ 1377 ق ، تهران مى نويسد : ( امام حسن فرمان داد گردن ابن ملجم را زدند . . . ) بنابر اين كار ، استناد به حضرت مجتبى عليه السلام دور از انصاف و شيوه تحقيق است . م

34 ) آيات 37 و 38 سوره نجم .

35 ) اين اظهار نظر در مورد مرداس از سوى معتزله و شيعه در كامل مبرد به چشم اين بنده نخورد و نفهميدم آيا اين ابن ابى الحديد از جاى ديگر نقل كرده يا نظر خود اوست . م

36 ) اين گفتارها در الكامل مبرد ، ص 239 مقدم و موخر است .

م

37 ) اين گفتارها در الكامل مبرد ، ج 3 ص 239 مقدم و موخر است . م

38 ) كامل مبرد : ج 3 ، ص 256 .

39 ) داستان عروة در كامل مبرد ج 3 ، ص 260 - 258 ) با افزونيهايى آمده و ابن ابى الحديد آن را تلخيص كرده است .

40 ) ابن مورد نيز در كامل مبرد ( ج 3 ، ص 276 ) مفصل تر و با افزودنيهايى آمده است ظاهرا ابن ابى الحديد اين موارد را تلخيص كرده است . م

41 ) استاد محمد ابوالفضل ابراهيم در پاورقى نوشته است يعنى عبيدالله بن زياد ؛ واين اظهار نظر با توجه به آنكه خوارج ابن زياد را از خاندان حرب نمى دانسته اند و پدرش را زنازاده مى دانستند صحيح به نظر نمى رسد و حق با ابن ابى الحديد است . م

42 ) بدر نام پدر يكى از قبايل عرب است و اين ابيات ؛ در اغانى ، ج 6 ص 147 چاپ دارالمكتب هم آمده است .

43 ) دولاب نام چند جا است . در اينجا مقصود دهكده يى است كه ميان آن و اهواز چهار فرسنگ است .

44 ) ام حكيم نام يكى از زنان بسيار زيبا و شجاع خوارج است .

45 ) قديد نام جايى نزديك مكه است .

46 ) اغانى ، ج 20 ، ص 97 و صفحات پس از آن با اختصار و تصرف .

47 ) وادى القرى نام جايى ميان مدينه و شام است .

48 ) سوره مريم بخشى از آيه 64 .

49

) در صفحات قبل ، تاريخ خروج عبدالله بن يحيى را سال يكصد و نوزده ذكر كرده است كه ظاهرا صحيح نيست و بايد يكصد بيست و نه باشد زيرا مى گويد : ( فقط ماهى در صنعاء مقيم بوده ) و اينك مى گويد : ( نهم صفر سال يكصد و سى براى جنگ فرود آمد ، ) حكومت مروان از سال صد و بيست و هفت شروع شده است . م

50 ) در متن اصلى تفاȘʙǘǙʙɠمختصر بوده كه از اغانى و طبرى اصلاح كرده اند .

51 ) سوره احقاف بخشى از آيه 32 .

52 ) اقتباس و تلفيق از چند آيه است : سوره طه آيه 60 ، سوره توبه آيه 14 و 52 . م

53 ) هرگز احساس خستگى نمى كنند . م

54 ) ملاحظه مى فرماييد كه از خطبه 184 ، نهج البلاغه اقتباس كرده اند م

55 ) اقتباس از آيه 20 سوره حشر .

56 ) اقتباس از آيه 9 سوره حشر .

57 ) سوره تغابن آيه 14 .

58 ) بخشى از آيه سوره نساء .

59 ) مقصود ما اين است كه براى گرفتن خراج مردم را مى زنند و موى آنان را مى كشند . م

60 ) بخشى از آيه 13 سوره حجرات .

61 ) سوره توبه بخشى از آيه 30 .

62 ) ظاهرا ( ابن قيس ) كه دو سه سطر پيش از اين آمده است صحيح نيست .

63 ) سوره فتح بخشى از آيه 10 .

64 ) در اغانى آمده است كه آنان به جاى ( جنة )

، ( كنة ) مى گفته اند .

65 ) در اغانى بنى عباس است .

66 ) عبدالملك بن ماجشون از فقها و ادباى قرن دوم و سوم هجرى كه به سال 213 يا 212 هجرى در گذشته است . رجوع كنيد به وفيات الاعيان ابن خلكان ، ج 3 ، ص 34 . م

67 ) آخرين آيه سوره شعرآء . مطالب فوق به صورت مختصرتر در ترجمه تاريخ طبرى هم آمده است . به صفحات 4576 - 4567 ترجمه مرحوم پاينده مراجعه فرماييد . م

68 ) عبدالعزيز قارى ملقب به بشكست از شاعران و عالمان علم نحو مدينه است ، رحوع كنيد به انباء الرواة قفطى ، ج 2 ص 183 .

69 ) عبدالله بن سلمه معروف به ابوصخر هذلى از شاعران دوره اموى و مروانى است ، رجوع كنيد به الاعلام زر كلى ، ج 4 ، ص 223 م

70 ) عمرو بن حصين يا عمرو بن حسن از شعراى خوارج است . رجوع كنيد به اغانى ، ج 23 ، ص 250 م

از 71 تا 150

71 ) حضرموت : نام يكى از بخشهاى شرقى يمن است كه مركز آن شهرى به نام به شام است ، رجوع كنيد به ترجمه تقويم البلدان به قلم استاد عبدالحميد آيتى ، ص 132 م

72 ) اين مطالب با تفصيل بيشترى در اغانى ، ج 23 ، ص 225 - 224 آمده است ، ابن ابى الحديد آن را در مواردى تخليص كرده است . م

73 ) اين حديث در مستدرك الصحيحين حاكم نيشابورى ، ج 2 ، ص 154 آمده است و براى اطلاع بيشتر

رجوع كنيد به فضائل الخمسة استاد محترم سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى ، ج 2 ، ص 410 - 400 م

74 ) مشركان قريش براى تحقير حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله به آن حضرت ابن ابى كبشه مى گفتند : ابو كبشه جد مادرى پيامبر صلى الله عليه و آله بود و ستاره ( شعرى ) را مى پرستيد ، و چون او از پرستش بتان رايج در ميان اعراب به پرستش ستاره شعرى روى آؤ رده بود لهذا مشركين ، پيامبر صلى الله عليه و آله را پسر ابوكبشه مى گفتند زيرا از آيين آنها پيروى نمى كرد . براى اطلاع بيشتر به لسان العرب ، ابن منظور ، ج 6 ، ص 338 ، چاپ 1405 ق ، قم ذيل كلمه كيش مراجعه كنيد . م 75 ) استعمال اين كلمه گاه براى تحبيب است . م

76 ) اين خبر در كتابهاى غريب الحديث آمده است . از جمله در النهاية ، ابن اثير ، ج 12 ، ص 255 ، چاپ ، افست ، 1346 تهران . م

77 ) براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ترجمه نهاية الارب به قلم اين بنده ، ج 6 ، ص 314 و 378 ، چاپ 1364 ش ، تهران مراجعه فرماييد . م

78 ) به نقل از استاد سيدعبدالزهراء حسينى در مصادر در نهج البلاغه ج 2 ، ص 56 - 52 اين خطبه را ابن قتيبه در عيون اخبار ، ج 1 ، ص 110 و نصر بن مزاحم در وقعه صفين و فرات بن ابراهيم ( در آغاز قرن

سو . در تفسير خود و ابراهيم بيهقى در المحاسن والمساوى ، ص 45 آورده اند . براى اطلاع بيشتر به كتاب مذكور مراجعه شود . م

79 ) سخت ترين رويارويى در جنگ صفين . م

80 ) وقعة صفين ، ص 230 چاپ دوم عبدالسلام محمد هارون ، مصر ، 1382 ق م

81 ) آيه 13 سوره زخرف

82 ) آيه 98 سوره اعراف .

83 ) در وقعه چنين است : نصر از ابيض بن اغر ، از سعد بن طريف .

84 ) حروف مقطعه آغاز سوره مريم است . م

85 ) مقايسه فرماييد با آخرين بخش از دعاى معروف افتتاح در مفاتيح الجنان مرحوم محدث قمى ، ص 327 م .

86 ) سوره فتح بخشى از آيه 25 .

87 ) يكى از معانى مسجور انباشته است . رجوع كنيد به تفسير ابوالفتح رازى ، چاپ مرحوم شعرانى ، ج 10 ص 313 م

88 ) آنچه در ابن ابى الحديد آورده است با متن وقعه صفين اندكى اختلاف لفظى دارد و در مواردى هم تلخيص شده است . م

89 ) در وقعه صفين ص 223 ، به صورت دو خطبه يكى از معاويه و ديگرى از عمروعاص نقل شده و ظاهرا همان گونه درست است . همچنين رجوع كنيد به البيان و التبين جاحظ ، چاپ عبدالسلام محمد هرون ، ج 2 ، ص 285 . م

90 ) در كتاب وقعه صفين چنين است : سخن مرا بشنويد و گفتارم را به جان و دل بپذيريد .

91 ) در وقعه صفين سلسلهخ سند چنين است : ( از عمرو بن شمر

، از مالك بن اعين ، از يزيد بن وهب ) .

92 ) بخشى از آيه 31 سوره و النجم .

93 ) آنچه كه در متن آمده است با آنچه كه در وقعه صفين آمده است تفاوتهاى لفظى مختصر و تقدم و تاخر در مطالب دارد .

94 ) ضرب المثلى است كه در متن آمده است در مجمع الامثال ميدانى و فرائداللال و لسان العرب به چشم اين بنده نخورد و در ترجمه تسامحى است كه اميدوارم دور از واقع نباشد ارشاد اهل فضل مايه سپاس خواهد بود . م

95 ) بخشى از آيه 13 و تمام آيه 14 سوره توبه .

96 ) سوره صف : آيه 3 .

97 ) آيه شانزدهم از سوره احزاب . م

98 ) اين خطبه با تفاوتهاى مختصر لفظى و افزونيهايى در نهج البلاغه ( چاپ اول مرحوم فيض الاسلام ) ، ص 373 ، ذيل شماره 124 آمده است . م

99 ) قناصرين : نام جايى در شام است .

100 ) در يكى از نسخه هاى كتاب وقعه صفين به جاى بينى بريده ، ( فريب خورده ) است و ر متن چاپ شده ( سياه حبشى بينى بريده است ) آنچه استاد محترم پرويز اتابكى در حاشيه ص 323 پيكار صفين ، مرقوم داشته اند در شرح نهج البلاغه ( چاپ سنگى تهران ) و چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، ج 5 ، ص 189 ، مصر چنان نيست و به صورت ( رجلا مجدعا ) مرد بينى بريده ثبت شده است . م

101 ) آيه 75 سوره زخرف . ترجمه از

تفسير ابوالفتوح اقتباس شد . م

102 ) سعيد بن قيس از بزرگان و پارسايان تابعان است ، رجوع كنيد به اختيار معرفة الرجال شيخ طوسى ، ص 69 ؛ ذيل شماره 124 ؛ چاپ استاد حسن مصطفوى ، مشهد 1348 م

103 ) سوره زخرف : آيه 75 .

104 ) در وقعه صفين چنين آمده است كه كاسه هاى سرتان را به پروردگارتان عاريه دهيد .

105 ) اين روايت در وقعه صفين ، چاپ عبدالسلام محمد هارون نيست و جاى تعجب است كه چگونه در پاورقى اشاره نشده كه در نسخه ( ح ) آمده است . م

106 ) سوره اعراف آيه 128 .

107 ) سوره طه : آيه 5 و 6 .

108 ) همان گونه كه مترجم محترم وقعة صفين در پاورقى ص 329 مرقوم داشته اند موضوع همسرى عثمان با دو دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و به ويژه مورد رقيه ترديد است ، رجوع كنيد به الصحيح من سيرة النبى الاعظم ، استاد جعفر مرتضى عاملى ، ج 1 ، ص 124 ، قم ، 1400 ق ، م

109 ) سوره فتح بخشى از آيه 2 . خوانندگان گرامى توجه دارند كه گناهان مردم عادى را با ترك اولايى كه از پيامبران سر زده است نمى توان مقايسه كرد . براى اطلاع بيشتر بايد به مباحثق مختلف كتاب تنزيه الانبياء سيد مرتضى ( در منابع فارسى ) تفسير ابوالفتح رازى ، ج 10 ، ص 203 ، چاپ مرحوم شعرانى مراجمع كرد . م

110 ) موضوع ترك اولاى نوح و آدم عليه السلام در وقعة صفين نيامده

است . م

111 ) خوانندگان گرامى توجه دارد كه مقصود از پسر عمو بودن اين است كه هر دو از نسل عبد مناف هستند و منظور از پسر عمه هم اين است كه عثمان نوه دختير بيضآء دختر عبدالمطلب است . م

112 ) به نقل از استاد عبدالسلام محمد هارون در وقعة صفين ، حاشيه ص 241 ، اين حديث را سيوطى در الجامع الصغير ، ج 1 ، ص 351 به روايت ابن عساكر از عمر آورده است . م

113 ) سلسله سند در متن افتادگى دارد . صحيح آن از وقعة صفين نقل شد . م

114 ) برخى از كلمات با آنچه كه در متن چاپ شده وقعة صفين آمده است تفاوت دارد و در ترجمه از ترجمع رساى استاد محترم پرويز اتابكى بهره بردارم م

115 ) سعيد بن عاص پس از وليد بن عقبة از سوى عثمان حاكم كوفه بوده و از سوى معاويه حاكم مدينه بوده است . وليد بن عقبه برادر مادرى عثمان است كه از سوى او حاكم كوفه شد و به سبب ميگسارى عزل شد . عبدالله بن عامر بن كريز پسر دايى عثمان است و از سوى عثمان و معاويه حاكم بصره بوده است .

116 ) حجر بن يزيد سلمه معروف به حجر بد سرشت به حضور پيامبر آمد ، و مسلمانان شد . نخست با على عليه السلام بود و بعد معاويه ، و معاويه او را والى ارمنستان كرد . براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به اسدالغابة ابن اثير ، ج 1 ، ص 378 ، م

117 ) در متن اين سخن به

رفاعه نسبت داده شده است . از وقعه صفين اصلاح شد . م

118 ) اين ابيات از حاتم طايى است كه در صفحه 121 ديوان او آمده است .

119 ) به طورى كه ملاحظه كرديد هفت برادر را نام مى برد . بنابراين يا شش اشتباه و هفت صحيح است يا آنكه هبيرة زائد است كه نامش در صفين هم نيامده است . م

120 ) عبارات متن با عبارات وقعه صفين تفاوتهاى مختصرى دارد . به پيكار صفين ، ترجمه استاد پرويز اتابكى ، ص 347 مراجعه فرماييد . م

121 ) در طبرى و صفين حر بن صباح است . حر و حارث هر دو از راويان ثقه و شيعه و مورد اعتمادند . براى اطلاع بيشتر به وقعه صفين ، ص 254 ، حاشيه عبدالسلام محمد هارون و پيكار صفين ، ص 247 مراجعه فرماييد . م

122 ) متن درست نيست ، متن صفين هم درست نبوده است ، استاد عبدالسلام محمد هارون از طبرى اصلاح كرده است به وقعه صفين ، پاورقى ص 255 مراجعه فرماييد . م

123 ) خطبه مالك اشتر در تاريخ طبرى ، مفصل تر و همان خطبه يى است كه چند صفحه قبل نقل شد .

124 ) تا اينجا خطبه شماره 106 نهج البلاغه است كه در ص 309 چاپ مرحوم فيض آمده است . م

125 ) ظاهرا مقصود اين است كه به گونه يى آنان را بزنيد كه از پا بيفتند ولى كشته نشوند . م

126 ) در نام پدر و نياكان او اختلاف است ، كنيه او ( ابوشداد ) و لقب پدرش كه مكشوح

است مورد اتفاق است . براى اطلاع بيشتر به الاستيعاب ابن عبدالبر ، حاشيه ، ص 244 الاصابه ، چاپ 1328 ق ، مصر مراجعه فرماييد . م

127 ) در واقعه صفين آمده است كه او رجز مى خواند و مى گفت : ( همانا على كه بردبار دلاور است ، چون كارهاى دشوار فرا رسد سخت چابك است . . )

128 ) ابن اثير در اسدالغابة ، ج 1 ، ص 360 مى نويسد : حازم پدر قيس . م

129 ) در كتاب وقعه صفين مطالب ديگرى هم آمده است . م

130 ) در واقعه صفين آمده است : ( برادرانش عبيدالله و عو ف و مالك ) . م

131 ) در صفين و تاريخ طبرى به جاى ( ورق العيش ) ( رزق الدنيا ) است .

132 ) نهلش از شاعرانى است كه دوره جاهلى و اسلام را درك كرده است و به اصطلاح - ( مخضرم ) است براى اطلاع از شرح حال او به الشعروالشعراء ابن قتيبه ، ص 532 ، چاپ 1969 ميلادى ، بيروت مراجعه فرماييد . م

133 ) براى اطلاع بيشتر از بقيه اين ابيات به ترجمه شيواى استاد پرويز اتابكى در ص 363 پيكار صفين مراجعه فرماييد . م

134 ) نام شهرى در منطقه شام .

135 ) در اينجا حدود يك صفحه از متن ( وقعه صفين ) كمتر است . م

136 ) در متن به جاى كلمه ( نار ) كلمه ( ريح ) است و در صفين ( نار ) است و مقتبس از آيه 266 سروه بقره است . م

137 )

در وقعه صفين پس از اين ، بيتى از حاتم طايى نقل شده است . م

138 ) اين توضيح در صفين نيست . م

139 ) اين موضوع در اخبارالطوال دينورى با تفضيل بيشترى آمده است . رجوع كنيد به ترجمه آن به قلم اين بنده ، ص 218 ، چاپ تهران ، نشر نى ، 1346 ش م .

140 ) آنچه در متن آمده است با آنچه ؛ در وقعه صفين آمده است تفاوتهايى دارد . م

141 ) شاكر و شبام نام دو گروه از قبيله بزرگ همدان است . از مجموعه اين ابيات دو بيت در عقدالفريد ابن عدربه ، ج 3 ، ص 390 ج 4 ، چاپ 1372 ق ، مصر آمده است و به نقل از عبدالعزيز سيدالاهل در ص 122 ، من الشعرالمنسوب الى الامام الوصى ، چاپ بيروت ، 1393 ق ، هفت بيت از العمدة ابن رشيق با تفاوتهاى لفظى مختصر آمده است . م

142 ) براى اطلاع بيشتر از فقيه ابيات معاويه و عمرو به وقعه صفين ، ص 275 و پيكار صفين ، ص 277 مراجعه فرماييد . اختلافات لفظى اندكى دارد . م

143 ) عيون اخبار ، ج 1 ، ص 169 ، اين موضوع را از ابوسوقه تميمى ، از پدرش ، از جدش از ابوالاغر آورده است .

144 ) عباس بن ربيعه از اصحاب محترم اميرالمومنين است ، به رجال شيخ طوسى ، ص 51 چاپ نجف ، 1380 ق مراجعه فرماييد . م

145 ) اين بيت از اعشى قيس است ، كه با اندك تفاوت لفظى در ص 48 ديوان

او آمده است .

146 ) سوره توبه آيات 14 و 15 .

147 ) اصل عبارت ( فما عدا ممابدا ) را به قول سيد رضى ( ذيل خطبه 31 ) براى نخستين بار تنها حضرت على عليه السلام عليه السلام بكار برده اند م

148 ) با توجه به توضيح ابن اثير در النهاية فى غريب الحديث ، ج 3 ، ص 86 ، چاپ 1364 ش ، تهران ترجمه شد . م

149 ) سوره توبه بخشى از آيه 33 .

150 ) سوره حج آيه 40 .

از 151 تا 220

151 ) سوره بقره آيه 194 .

152 ) طمح ، نام يكى از تيره هاى قبيله كنده است . به لسان العرب ، ج 2 ، ص 535 ، چاپ 1405 ، ق قم مراجعه فرماييد .

153 ) نام پدرش در وقعه صفين ( نهد ) و در طبرى ( قره ) آمده است .

154 ) در وقعه صفين اضافاتى آمده است ، به متن عربى ، ص 277 يا پيكار صفين ص 380 مراجعه فرماييد . م

155 ) 2 و 3 در وقعه صفين كاستى و افزونيهايى ديده مى شود . نام پدر بشرهم به صورت ( عشوش ) و در طبرى به صورت ( عوس ) آمده است . م

156 ) در وقعه صفين ( نصرى ) است .

157 ) براى اطلاع از ترجمه بقيه اين ابيات به پيكار صفين ، به قلم شيواى پرويز اتابكى ، ص 392 مراجعه فرماييد . ابن عبدربه در عقدالفريد چند بار بيت اول اين شعر را نقل كرده و در ج 5

، ص 283 چاپ 1967 ميلادى ، مصر فقط سه بيت آورده است . نويرى در نهايه الارب ، ج 20 ، ص 127 . مصر 1965 ميلادى ، شش بيت از آن را آورده است . عبدالعزيز سيدالاهل در من الشعرالمنسوب الى الامام الوصى ، ص 120 ، چاپ بيروت 1393 ق به نقل از زهرالآداب حصرى و المعدة ابن رشيق چهار بيت آورده است م

158 ) در نسخه ج ( ابن كلبى ) است . م

159 ) در وقعه صفين تفاوتهاى لفظى مختصرى با متن ديده مى شود . م

160 ) در وقعه صفين ابياتى ديگر هم نقل شده است به ص 294 متن عربى آن مراجعه شود . م

161 ) آيه 253 سوره بقره .

162 ) در وقعه صفين ، ص 298 ، افزونيهايى ديده مى شود . م

163 ) كعب بن جعيل در گذشته حدود 55 هجرى و از شاعران پيوسته با معاويه بوده و شرح حال و اشعارش در كتب تذكره از جمله : در الشعر والشعرا ابن قيبه ، ص 543 ، چاپ 1969 ، ميلادى ، بيروت آمده است . م

164 ) براى اطلاع از بقيه اين ابيات و ابيات بعد به پيكار صفين ترجمه آقاى اتابكى ، صفحات 405 و 406 مراجعه فرماييد . م

165 ) قثم بن خبية معروف به صلتان عبدى از شاگردان قرن اول هجرى و در گذشته حدود سال 80 هجرى است . به الموتلف والمختلف آمدى ، ص 145 ، چاپ كرانكو قاهره ، 1354 ق مراجعه فرماييد . بيت اول و دوم با آنچه در صفين آمده است تفاوت دارد

. م

166 ) اين مطالب با آنچه كه در وقعه صفين آمده است تفاوتهاى لفظى اندك دارد و مطالب مقدم و موخر است . م

167 ) اين مطالب هم در وقعه صفين داراى فزونى و كاستى و همچنين مقدم و موخر است . م

168 ) اين نكته قابل ذكر است كه ابن حجر عقلانى در الاصابة فى تمييز الصحابة ، ج 1 ، ص 461 ، شماره 2123 مى نويسد : خالد از سوى معاويه به حكومت ارمنستان گماشته و چون به نصيين رسيد درگذشت . م

169 ) روايت اين بيت در وقعه صفين و ديوان منسوب به حضرت امير ، ص ) 5 ، چاپ ادبيه تهران ، 1384 ق همراه با ترجمه محمد جواد نجفى ، با عبارات فوق اختلاف لفظى اندك دارد . م

170 ) عامر در سال جنگ احد در مدينه متولد شد . هشت سال از مدت عمر حضرت ختمى مرتبت را درك كرد ، بعد ساكن كوفه شد . از اصحاب محترم اميرالمؤ منين على است كه در همه جنگها همراه ايشان بود . به سال صد يا صد و ده هجرى درگذشت ، به اسدالغابة ابن اثير ، ج 3 ، ص 97 مراجعه فرماييد . م

171 ) سليمان بن صرد از ياران و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله است . ميان قوم خود شريف و محترم بود و ساكن كوفه شد . در جنگهاى اميرالمؤ منين همراه بود و به سال شصت و پنج هجرى ؛ حالى كه فرمانده توبان بود به سن نود و سه سالگى در جنگ با ابن زياد كشته شد .

به اسدالغابة ابن اثير ، ج 2 ، ص 351 مراجعه فرماييد . م

172 ) سوره كهف آيه 20 .

173 ) نام اين شخص در متن مكرر به صورت ( عمرو ) آمده است كه اشتباه چاپى است . پيش از اين اشتباه از اين تذكر دادم كه از روايان قرن دوم است و نبايد با عمر بن سعد ابى وقاص اشتباه شود . م

174 ) سوره توبه بخشى از آيه 14 .

175 ) اين دو حديث شريف نبوى در آثار اهل سنت به حد تواتر رسيده است . پس از اين اين نيز به منابع هر دو اشاره شده است . براى اطلاع بيشتر به بحث مسوفاى استاد محترم سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى ؛ فضائل الخمسه ، ج 1 ، ص 318 - 309 و ج 2 ، ص 319 - 315 مراجعه فرماييد . م

176 ) ظچون در وقعه صفين صحيح تر بود با توجه به آن ترجمه شد . م

177 ) سوره بقره آيه 194 .

178 ) در صفين به صورت ( جزرى ) و در نسخه ج ( حريرى ) آمده است .

179 ) سوره والمرسلات آيه 6 .

180 ) در وقعه صفين آمده است كه : ( معاويه و ابوسفيان مشرك و بت پرست بودند ) . اختلافات اندك ديگرى هم دارد .

181 ) در وقعه صفين پس از اين ، چند بيت آمده است . همچنين گفتگويى ميان عمار و عبيدالله بن عمر . لطفا به صفحه 320 متن عربى و 438 پيكار صفين ترجمه استاد پرويز اتابكى مراجعه فرماييد . م

182

) بخشى از اين حديث در النهاية فى غريب الحديث ابن اثير ، ج 1 ، ص 339 آمده است .

183 ) نام پدر اين راوى را ذهبى در ميزان الاعتدال حكم ثبت كرده و اسماء را موثق مى داند . به ج 1 ، ص 255 ، چاپ مصر ، 1382 ق مراجعه فرماييد . م 184 ) با آنكه در متن صفين چنين است ولى بايد به جاى حنين ، احزاب صحيح باشد زيرا عمروعاص در جنگ حنين ظاهرا مسلمان بوده است . او در سال فتح خيبر مسلمان شده است . م

185 ) هجر : همان سرزمين بحرين است ه خرماى آن به خوبى و فراوانى مشهور است . براى اطلاع بيشتر به ترجمه تقويم البلدان ابوالفداء ، ص 137 ، به قلم استاد عبدالمحمد آيتى مراجعه فرماييد . در وقعه صفين پس از اين فزونى مختصرى دارد . م

186 ) سلسله سند در وقعه صفين ، به اين صورت است نصر ، يحيى بن يعلى ؛ حزور ، اصبغ بن نباته . م

187 ) بخشهايى از آيه 253 سروره بقره .

188 ) در نسخه ( ب ) چنين است : اين پايان جزء پنجم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد معتزلى است و به خواست خداوند تعالى و تقدس جز ششم از پى آن خواهد آمد .

189 ) عمرو بن سعيد بن عاص متولد سال دوم و مقتلو به دست عبدالملك بن مروان در سال 70 هجرى است . براى اطلاع بيشتر از سرگذشت او به ترجمه النهايه الارب به قلم اين بنده ج 6 ص ،

85 - 82 ، چاپ امير كبير ، تهران 1364 ش مراجعه فرماييد . م

190 ) لطفا به ص 175 شرح متوسط ابن ميثم بحرانى اختيار مصباح السالكين چاپ آقاى دكتر محمد هادى امينى ، مشهد ، 1366 ش مراجعه شود . م

191 ) جوهرى در گذشته به سال 323 هجرى است . براى اطلاع بيشتر از آثار او به مقدمه فاضلانه آقاى دكتر محمد هادى امينى بر كتاب السقيفة و فدك ، تهران ، بدون تاريخ مراجعه فرماييد . م

192 ) احمد زكى صفوت اين خطبه را با اندك تفاوتى در الفاظ در جمهرة خطب العرب . ج 1 ، ص 173 ، چاپ مصر آورده است . م

193 ) ظمعن بن عدى از هم پيمانان انصار است . در عقد اخوت ميان او زيد بن خطاب عقد برادرى بسته شد و هر دو در جنگ يمامه به روزگار ابوبكر كشته شدند . با االاستيعاب ابن عبدالبر ، ج 3 ، ص 445 در حاشيه الاصابة مراجعه فرماييد . م

194 ) اين خطبه ابوبكر در اين منابع هم آمده است : البيان والتبيين جاحظ ، ج 3 ، ص 297 ، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، مصر 1388 ق با تفاوتهاى لفظى . الامامه والسياسية ابن قتيبه ، ج 1 ، ص 13 ، چاپ طه محمد الزينى ، بيروت . عقد الفريد ابن عبدربه ج 4 ، ص 258 ، مصر 1967 م با تفاوتهايى . و نيز به پاورقى استاد محمد هادى امينى در السقيفه و فدك ، ص 56 مراجعه فرماييد . م

195 ) اين بنده نمى خواهم ؛ در نقد

سخنان عمر در اين باره چيزى بنويسم ولى هيچكدام از اين دو مورد ، فضيلتى آن چنان كه او پنداشته نيست . لفطا به الشيعه بين الاوهام و الحقايق ، مرحوم سيد محسن امين جبل عاملى ( ره ) ص 119 ، بيروت 1397 ق مراجعه فرماييد . م

196 ) حباب از افراد محترم خزرج است ، در جنگ بدر شركت كرد و پيشنهاد او براى تغيير موضع لشكر مرود قبول پيامبر صلى الله عليه و آله قرار گرفت و سپس به خردمند و صاحب راى معروف شد ، در حكومت عمر درگشت . به اسدالغابة ابن اثير ، ج 1 ص 364 مراجعه فرماييد . م

197 ) بشير بن سعد از شركت كنندگان در بيعت عقبه و جنگهاى بدر و احد و ديگر جنگهاى پيامبر صلى الله عليه و آله است . او به سال دوازدهم در عين التمر همراه خالد بن وليد بود و كشته شد . به الاستيعاب ابن عبدالبر ، ج 1 ، ص 148 ، در حاشيه الاصابة ، مراجعه فرماييد . م

198 ) اشاره به آيه 40 سوره توبه ( اذا اخرجه الذين كفروا ثانى اثنين اذهما فى الغار . . . ) است . م

199 ) اسيد از شركت كنندگان در بيعت عقبه و از ثقفيان دوزاده گانه است . ابوبكر و عمر پاس او را براى اين كار همواره رعايت مى كردند . به سال 20 و 21 در حكومت عمر درگذشت . رجوع كنيد به الاصابة ابن حجر ، ج 1 ، ص 49 ، ذيل شماره 185 ، مصر 1328 ق ، م .

200

) نام ناحيه يى از نواحى دمشق است و مركز آن بصرى است ، به ترجمه البلدان يعقوبى به قلم مرحوم دكتر محمد ابراهيم آيتى ، ص 105 ، تهران 1356 ، ش مراجعه فرماييد . م

201 ) هر چند ابن ابى الحديد در اين مورد اينجا توضيح نداده است ولى ضمن شرح خطبه 183 در ج 10 ، ص 111 ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم در باره مرگ مشكوك سعد بن عباده و شعرى كه از زبان جن ساخته و پرداخته اند توضيح داده است كه به خواست خداوند متعال در جاى خود ترجمه خواهد شد .

202 ) بدون ترديد اين موضوع در آن روز نبوده است كه هنوز جسد مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله را تجهيز نكرده بوده اند . م

203 ) ملاحظه مى فرماييد كه اين مرد به هيچ روى در اين گفتار و رفتار از ادب اسلامى برخوردار نيست . م

204 ) سلمة بن اسلم از قبيله اوس انصار است . ابن اثير در اسدالغابة ، در باره نسب او اقوال مختلف را آورده است . به همان كتاب ، ج 2 ، ص 332 مراجعه فرماييد . م

205 ) اين ضرب المثل كه به صورت : ( لا عطر بعد عروس ) در فرائداللال شيخ ابراهيم حنفى ، ج 2 ، ص 179 آمده ، دو گونه معنى شده است كه يك معنى آن نزديك به ( نوشدارو پس از مرگ سهراب ) است . م

206 ) ابن سعد هم در طبقات ، ج 3 ، بخش 1 ، ص 127 ، چاپ ادوار ساخاو

، بريل آورده است . م

207 ) خداوند متعال مولفان گرانقدر عبقات الانوار و الغدير و امثال اين دو كتاب را رحمت فرمايد ؟ وظيفه خود را به بهترين صورت انجام داده اند و لزومى ندارد كه اين بنده در رد سخن ابن ابى الحديد بنويسم . همين قدر مى گويم اظهار نكردن چيزى براى مصلحتى بزرگ كه حفظ اسلام و حرمت پيامبر است ، دليل بر آن نيست كه چيز وجود نداشته باشد و اين مورد هم از مواردى است كه مسلم مى دارد ابن ابى الحديد شيعه نيست . م

208 ) يعنى امام باقر عليه السلام .

209 ) به نقل استاد دكتر محمد هادى امينى اين موضوع در الامامة والسياسة ، ج 1 ، ص 19 و الغدير ، ج 7 ص 18 نيز آمده است . م

210 ) يحيى بن محمد از اشراف سادات حسينى و اديبان و شعر شناسان به نام قرن ششم و هفت هجرى ، متولد 548 و در گذشته 613 قمرى است ، به اعلام زركلى ، ج ) ، ص 208 مراجعه شود . م

211 ) به شرح حال اين مرد دسترسى پيدا نكردم بدون ترديد او غير از على بن حسين مغربى مقتول به دست حاكم فاطمى است . راهنمايى اهل فضل موجب سپاس است . م

212 ) شرف الدوله در رمضان 376 سمت اميراالاميرايى بغداد را داشته است . به معجم الانساب والاسرات الحاكمه ، ص 322 ، زامباور مراجعه شود . م

213 ) القارد بالله : ابوالعباس احمد بن اسحاق ، از سال 422 - 381 خليفه بوده است .

214 ) يان

كلمه بيشتر به معنى باتلاق و زمينهاى آب گرفته است و به نواحى ميان واسط و بصره گفته مى شده است . به معجم البلدان ياقوت حموى ، ج 2 ، ص 222 ، چاپ 1906 ميلادى ، مصر مراجعه فرماييد . م

215 ) عويم بن ساعده از افراد قبيله اوس انصار و از شركت كنندگان در بيعت عقبه دوم بوده است . بعه اسدلغابة ابن اثير ، ج 4 ، ص 158 مراجعه فرماييد . م

216 ) يعقوبى در تاريخ يعقوبى ، ج 2 ، ص 124 ، چاپ بيروت . 1379 ق اين چهار بيت را با اندك اختلافى در مصراع سوم از تعبه پسر ابولهب مى داند . شيخ مفيد در كتاب الجمل ، ص 58 ، جاپ نجف آنرا زا عبدالله بن ابى سفيان بن حارث بن عبدالمطلب مى داند ، و نيز به نبرد جمل ، ص 64 ، چاپ تهران ، نشر نى ، 1367 ش مراجعه فرماييد . م

217 ) در صورتى كه اينان نسبت به انصار اين چنين كينه توزى كنند ، كينه هاى آنان نسبت به اميرالمؤ منين عليه السلام كه بيشتر كشته شدگگان بدر به دست او كشته شده اند چه اندازه بوده است ؟ م

218 ) حارث ، برادر تنى ابوجهل است كه روز فتح مكه به ام هانى پناه برد و از كشته شدن نجات يافت . به اسدالغابة ابن اثير ، ج 1 ، ص 351 مراجعه فرماييد . م

219 ) ثابت بن قيس از قبيله خزرج انصار است و او را سخنگوى انصار و خطيب پيامبر صلى الله عليه و آله

مى دانسته اند . در جنگ يمامه به روزگار حكومت ابوبكر كشته شد . براى اطلاع بيشتر به الاستيعاب ، ابن عبدالبر ، ج 1 ص 193 ، در حاشيه الاصابه مراجعه فرماييد . م

220 ) به شرح حال اين شاعر دسترسى پيدا نكردم . آيا پسر ابوعزة جمحى است كه شاعر قريش بود و در جنگ بدر اسير شد و پيامبر آزادش فرمود و تعهد كرد در جنگ ديگرى شركت نكند و باز در جنگ احد شركت كرد و اسير و اعدام شد ؟ براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ترجمه مغازى و اقدى به قلم اين بنده ص 222 مراجعه فرماييد . م

از 221 تا 300

221 ) فروة از كسانى است كه در بيعت عقبه و جنگ بدر و ديگر جنگهاى پيامبر صلى الله عليه و آله جضور داشته است . به اسدالغابة ابن اثير ، ج 4 ، ص 178 مراجعه فرماييد . م

222 ) خوانندگان گرامى ملاحظه فرمودند كه اين گروه به ظاهر مسلمان يعنى : ابوسفيان و عمروعاص و حارث و عكرمه و ديگر اقران به آنان چه كوششى براى در گرفتن جنگ داخلى انجام مى دهند و بر هيچ كس هدفهاى آن شوم آنان پوشيده نيست . م

223 ) نعمان بن عجلان زرقى پس از شهادت جناب حمزه با همسر او ازدواج كرد و از بزرگان انصار است . به الاستيعاب ابن عبدالبر ، ج 3 ، ص 549 ، در حاشيه الاصابة مراجعه فرماييد . م

224 ) براى اطلاع بيشتر از متن خطبه پيامبر صلى الله عليه و آله كه اين جمله هم در آن است رجوع كنيد

به ترجمه مغازى و اقدى به قلم اين بنده ، ص 728 . م

225 ) اين ابيات را كه هجده بيت است ، ابن عبدالبر در الاستيعاب آورده است . م

226 ) به صفحات اول شرح خطبه 26 در جلد اول مراجعه فرماييد . م

227 ) سوره حشر آيه 9 .

228 ) به گفته جارالله زمخشرى در اساس البلاغه ، ص 497 ، جمله ( وريت بك زنادى ) جزء مجازات عرب است و منظور اين است كه از راى و نظر تو بهره بردم و شكفته شدم .

229 ) متن مخدوش بود با توجه به چاپ اول تهران تصحيح و ترجمه شد . م

230 ) سوره انفال آيه 26 .

231 ) سالم بن عبيد ، از اصحاب درويش و از اهل صفه است . او بعدها ساكن كوفه شد و روايت ديگرى نيز در همين زمينه از او نقل شده است . رجوع كنيد به اسدالغالبة ابن اثير ، ج 2 ، ص 248 م

232 ) سوره توبه آيه 20 .

233 ) سوره توبه آيه 20 .

234 ) سوره توبه آيه 40 .

235 ) سوره توبه آيه 40 .

236 ) براى اطلاع بيشتر از اين جنگ كه پس از جنگ موته بوده است . در منابع كهن ، به ترجمع مغازى و اقدى به قلم اين بنده ، ص 586 ، چاپ مركز نشر دانشگاهى ، 1362 ش مراجعه شود ، كه اين موضوع هم در آن آمده است . م

237 ) ام مسطح دختر ابورهم بن مطلب بن عبدمناف و دختر خاله ابوبكر است .

به اسدالغابة ان اثير ، ج 5 ، ص 618 مراجعه فرماييد . م

238 ) اين ابيات در طبقات ابن سعد ، ج 2 ، بخش دوم ، ص 97 ، چاپ ادوارد ساخاو پنج بيت است و سراينده آن را هند دختر اثاثه دانسته است . مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار ، ج 43 ، ص 195 ، چاپ جديد ، به نقل از اصول كافى اين دو بيت را از حضرت فاطمه زهرا مى داند . همچنين ابن اثير در النهايه ، ج 5 ، ص 227 ، و ابن منظور در لسان العرب ، ص 199 ، ج 2 ، چاپ 1405 ق همين دو بيت را نقلف كرده و آنرا از حضرت زهرا دانسته اند . م

239 ) ظاهرا كنايه از كمى سن حضرت اميرآلمومنين على است .

240 ) در اين روايت به سبب وجود همين سفيان ضعفى ديده مى شود . زيرا بزرگان علم حديث در مورد روايات از زهرى ترديد كرده اند . به پاورقى صفحه 68 السقيفه و فدك به قلم آقاى دكتر هادى امينى مراجعه فرماييد . م

241 ) صحيح بخارى ، ج 2 ، ص 186 ، و صحيح بن مسلم ، ج 3 ، ص 138 با اختلاف در الفاظ .

242 ) خوانندگان گرامى توجه دارند كه داود و زكريا عليه السلام از پيامبران بزرگوارند و قرآن با صراحت ارث بردن آنان از يكديگر را بيان كرده است . به آيه ششم سوره مريم و آيه شانزدهم سوره نمل مرجع شود ؛ درست است كه مصداق مهم آن ميراث معنوى است ولى چه

دليلى بر محروم بودن آنان از ميراث مادى وجود دارد ؟ و در كتابهاى كلامى شيعه در اين باره مفصل بحث شده است . م

243 ) بدون هيچگونه اظهار نظرى فقط توجه خوانندگان را به اين نكته جلب مى كنم كه راوى اصلى اين روايت عايشه است و معلوم نيست رعايت مصالح پدر را در نظر گرفته نباشد . م

244 ) بدون ترديد متن غلط است نام جد اين شخص ( وفش ) است به الاصابة ، ج 2 ، ص 95 و الاستيعاب ، ص 86 ، اسدالغابة ، ج 2 ، ص 336 مراجعه فرماييد . م

245 ) براى اطلاع بيشتر درباره كلمه ( فلته ) رجوع كنيد به ج اول همين كتاب ، ص 199 - 198 و 209 - 208 . م

246 ) به نقل آقاى دكتر هادى امينى ، در حاشيه صفحه 70 السقيفه و فدك اين موضوع در سيره ابن هشام ، ج 4 ، ص 325 ( با اندك تفاوتى ) و الغدير ، ج 7 ص 118 ، و الامامة والسياسة ، ج 1 ، ص 16 و كنزالعمال ج 3 ص 126 ، و الرياص انضرة ، ج 1 ، ص 167 ، آمده است . م

247 ) عبدالله كه كنيه اش ابومحمد و به بصرى معروف است شاعر و محدث بوده است به المحدى على بن محمد عمرى ، ص 50 ، به تحقيق استاد دكتر احمد مهدوى دامغانى ، چاپ قم ، 1409 ق مراجعه فرماييد . م

248 ) جاى تعجب است كه ابن ابى الحديد مى گويد : مطلب صحيح در نظرم اين

است كه فاطمه زهرا عليه السلام خشمگين و دلگير از آن دو رحلت فرموده است و اين موضوع مخالفت صريح با تنها خواسته حضرت ختمى مرتبت است كه قرآن حاكى از آن است و مى فرمايد : بگو از شما مزدى جز دوستى و مودت با نزديكان خويش نمى خواهم ) . هيچ كس از لحاظ قربت به درجه حضرت زهرا نيست ، با اين وجود آنرا خطا و گناه صغيره مى داند ! البته بنده ابن ابى الحديد را با توجه به اينكه در هر حال از دولتمردان دولت عباسى است در برخى از اين اظهار نظرها ناچار مى بينم و حقايقى كه اظهار مى دارد كفاره اينگونه لغزشها خواهد بود . كه ( خصلوا عملا صالحا و آخر سئيا ) . م

249 ) براى اطلاع بيشتر در اين مورد به تاريخ طبرى ، ترجمه مرحوم ابوالقاسم پاينده ، ص 1572 مراجعه فرماييد . م

250 ) جرف : به ضم اول نام جايى است كه در سه ميلى در راه شام است . به معجم اللبلدان ، ج 3 ، ص 78 ، مراجعه شود . م

251 ) ام ايمن ، كنيز آزاد كرده پيامبر صلى الله عليه و آله و همسر زيد و مادر اسامه است رجوع كنيد به اسدالغابة بن اثير ، ج 5 ، ص 567 . م

252 ) اين بانوى بزرگوار از پيشگامان مسلمانان است . شصت حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده و گروه بسيارى از او روايت كرده اند . براى اطلاع بيشتر از منابع شرح حال او به اعلام انساء مرحوم عمر رضا

كحاله ، ج 1 ، ص 58 بيروت ، 1404 ق مراجعه فرماييد . م

253 ) پسر زن اسماء از شوهر ديگر .

254 ) المعارف ص 76 .

255 ) از اين قصيده نه بيت در ديوان شريف رضى ، ج 1 ، ص 277 بيروت ، بدون تاريخ آمده است . م

256 ) واقدى در اين مورد با تفضيل بيشترى سخن گفته و اقول مختلف را بررسى كرده ات به مغازى ، ج 1 ، ص 244 چاپ مارسدن جونز مراجعه فرماييد م .

257 ) سوره آل عمران ، آيه 122 ، براى اطلاع بيشتر به تفسير ابوالفتح رازى ، ج 3 ص 182 ، چاپ مرحوم شعرانى مراجعه فرماييد . م

258 ) از اين اشعار پنج بيت با اختلافات لفظى اندكى در ص 169 ، ديوان حسان ، چاپ بيروت ، 1386 ق آمده است . م

259 ) بدون ترديد اينكه در چند سطر پيش نام اين شخص محمد بن مسلمه آمده غلط است و نام صحيح همين مسلمه است . او در چهار سالگى به حضور پيامبر در مدينه رسيد و بعد در فتح مصر شركت كرد و ساكن آنجا شد . به اسدالغابه ابن اثير ، ج 4 ، ص 246 مراجعه فرماييد . م

260 ) كوفه و بصره .

261 ) متن با آنچه كه در شرح نهج البلاغه چاپ سنگى تهران آمده است اندكى اختلاف دارد . م

262 ) به صفحات الغارات ، 216 - 213 ، چاپ استاد فقيد سيد جلال الدين محدث و ترجمه الغارات ، به قلم آقاى كمره يى ، ص 80 مراجعه

شود . م

263 ) اين نامه اندكى با آنچه كه در صفحه 218 الغارات آمده است تفاوت بسيارى دارد . آنجا آمده است كه ممكن است اين پيشنهاد قيس در پيب توافق و سازگارى با معاويه باشد . م

264 ) در معجم البلدان بلقينة آمده است كه از نواحى مصر است و به آن ( بوب ) هم مى گويند . م

265 ) اين موضوع با تفصيل بيشترى ضمن سريه ( خبط ) در مغازى واقدى آمده است . به ترجمع مغازى به قلم اين بنده ، ص 591 مراجعه فرماييد . م

266 ) ابن ابى الحديد نام راويان را حذف كرده است . براى اطلاع بيشتر به صفحه 223 الغارات و صفحه 86 ترجمه آن مراجعه شود . م

267 ) معلوم مى شود نسخه يى از الغارات كه در اختيار ابن ابى الحديد بوده است با الغارات چاپ مرحوم محدث ارموى تفاوتهاى اندكى داشته است . مطالب اين نامه را شيخ مفيد و ابن الشيخ در امالى هاى خود ضمن نامه مفصل ديگرى آورده اند . م

268 ) براى اطلاع بيشتر از سلسله روايان اين حديث كه بدون هيچگونه تفاوتى نقل شده است به صفحه 121 بخش اول جلد دوم طبقات ابن سعد چاپ بريل و ترجمه آن به قلم ابن بنده مراجعه فرماييد . م

269 ) سوره مدثر آيه 38 .

270 ) سوره آل عمران بخشى از آيه 28 .

271 ) سوره حجر آيات 92 و 93 .

272 ) سوره نحل : آيه 30 .

273 ) سوره اعراف آيه 32 .

274 ) سوره نحل آيات 28 و 29

.

275 ) در امالى شيخ طوسى ج 1 ، ص 27 با اندك افزونى آمده است و در ريضا الصالحين نووى ، ص 258 از قول ترمذى روايت شده است . م

276 ) سوره طه : آيه 124 .

277 ) سوره حج : بخشى از آيه 2 .

278 ) سوره دهر بخشى از آيات 7 و9 .

279 ) سوره دهر بخشى از آيات 7 و9 .

280 ) سوره الحاقة آيه 15 .

281 ) سوره الرحمن آيه 39 .

282 ) سوره زمر آيه 68 .

283 ) سوره حديد آيه 21 .

ين نامه با تفضيل بيشترى در تحف العقول ابن شعبه حرانى ، ( دانشمند قرن چهارم هجرى ) ص 120 چاپ افست قم از چاپ نجف ، 1394 ، ق آمده است . م

285 ) بخشهايى از اين نامه در نامه شماره 27 نهج البلاغه آمده است . م

286 ) برخى او را از اصحاب و برخى از تابعان دانسته اند . او از طرفداران عثامان و دشمنان على عليه السلام است او در حكومت يزيد هم فرمانده مصر بوده است . به الاصابة ، ج 3 ، ص 431 ، ذيل شماره 8062 مراجعه فرماييد . م

287 ) در متن عربى كلمه ( لهاة ) جا افتاده بود ؛ زيرا در نامه 46 نسخه نهج البلاغه از جمله نسخة ابن ابى الحديد كلمه ( لهاة ) هم آمده است ، ولى در اينجا جا افتاده است . زبانك ؛ گلو بطور استعاره در مورد مرز آمده است . م

288 ) براى اطلاع بيشتر در مورد كرمانى

و كارهاى او به صفحه 393 ترجمه اخبار الطوال ابوحنيفه دينورى ، به قلم اين بنده ، 1364 ، نشر نى ، تهران مراجعه فرماييد م .

289 ) قلزم نام شهرى است در مصر كنار خليجى به همين نام است . خرابه هاى آن هم اكنون نزديك شهر سوئز باقى است .

290 ) افيق بر وزن امير نام يكى از دهكدهاى حوران است .

291 ) اين مطلب در نامه 34 نهج البلاغه نيز آمده است . م

292 ) در متن اشتباه چاپى و به جاى معاويه ( على ) آمده است . م

293 ) سوره آل عمران بخشى از آيه 148 .

294 ) سوره احزاب بخشى از آيه 25 .

295 ) اقتباس از آيه 20 سوره قصص .

296 ) در الغارات آمده است ( از مثله مى ترسانى ) و ظاهرا با توجه به چند سطر بعد مثله صحيح است و اشاره به جنگ احد و مثله كردن جناب حمزه است . م

297 ) بخشى از آيه 145 سوره آل عمران . در الغارات تمام آيه آمده است . م

298 ) فسطاط نخستين شهرى بوده كه تازيان در مصر بر كرانه شرقى رود نيل بر پا كرده اند . اين شهر توسط عمروعاص بنا شده است و مسجدى نيز در آن تاسيس كرد . المنجمد ( الاعلام ) . م .

299 ) سوره قمر آيه 43 .

300 ) سوره بنى اسرائيل بخشى از آيه 96 .

از 301 تا 370

301 ) سوره مائده آيات 44 و 45 و 47 .

302 ) محمد بن ابى بكر متولد روزهاى آخر

ماه ذيقعده سال دهم هجرت ( حجة الوداع ) است . به شرح حال او در الاصابه ، ج 3 ، ص 348 ، در حاشيه الاستيعاب ابن عبدالبر مراجعه فرماييد م

303 ) آنچه ميان كروشه آمده است از تاريخ طبرى است و سياق عبارت مويد آن است . به الغارات ، صفحه 292 . پاورقى شماره يك مراجعه كنيد . م

304 ) اين خطبه اميرالمؤ منين در نهج البلاغه چاپ مرحوم فيض الاسلام ، ذيل شماره 179 با افزونيهايى آمده است و به نقل استاد عبدالزهراء حسينى ( در مصادر نهج البلاغه ، ج 2 ، ص 440 . ) طبرى هم ضمن حوادث سال 38 آن را آورده است . م

305 ) با توجه با متن الغارات ترجمه شد . م

306 ) سوره انفال آيه 6 .

307 ) بخشى از عبارات اين خطبه با كاستى و افزونيهايى ضمن خطبه شماره 39 نهج البلاغه ، چاپ مرحوم فيض الاسلام آمده است و به نقل استاد سيد عبدالزهراء حسينى ( در مصادر نهج البلاغه ، ج 1 ، ص 438 ) در انساب الاشراف بلاذرى هم آمده است . م

308 ) مرقال از مصدر ارقال به نوعى دويدن و پويه كردن است . مى گويند اشتر پويه رفت . ابن منظور در لسان العرب مى گويد : مرقال لقب هاشم بن عتبة زهرى است كه على عليه السلام روز جنگ صفين رايت خويش را به او سپرد و او با آن به سرعت مى دويد و پيش مى رفت .

309 ) اين خطبه كه ابن ابى الحديد آنرا آورده است در متن الغارات

با عنوان نامه على عليه السلام به ياران خود پس از كشته شدن محمد ، آمده است و پيش از شروع متن اين خطبه يا نامه افزونيهاى دارد . مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار ، ج 8 ، ص 651 ، سطر 25 ، چاپ قديم ، اين نامه را آورده است . ( اين بخش از بحار هنوز در چاپ جديد چاپ نشده است . ) ابوجعفر طبرى شيعى هم در كتاب المسترشد ، ص 103 - 95 آنرا با افزونيهاى آورده است . سيد رضى ( رضوان الله عليه ) برخى از عبارات را در نهج البلاغه چاپ مرحوم فيض الاسلام ، ص 83 ، ضمن خطبه 26 آورده است . لطفا به پاورقى هاى مرحوم محدث ارموى در الغارات ، ص 302 و پاورقى آقاى كمره يى در در ص 127 ترجمه آن هم مراجعه فرماييد . م

310 ) سوره يوسف : بخشى از آيه 106 .

311 ) سوره نساء : بخشى از آيه 58 .

312 ) سوره نحل : بخشى از آيه 91 .

313 ) اين بخشها در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، ج 17 ، ص 151 ضمن نامه شماره 67 چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم آمده است و تفاوتهايى دارد . م

314 ) اين بخشها در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، ج 17 ، ص 151 ضمن نامه شماره 67 ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم آمده است و تفاوتهايى دارد . م

315 ) خوانندگان گرامى توجه داشته باشند كه در از ديرباز در كتابهاى اخبار و كلام شيعه دراين موارد بحث و اظهار

نظر شده است و مناسب است به المسترشد طبرى و بحارالانوارت جلد هشتم ، چاپ قديم مراجعه شود . م

316 ) اين عبارت در نهج البلاغه چاپ مرحوم فيض الاسلام ضمن خطبه 208 و در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، ج 11 ص 109 چاپ محمدابوالفضل ابراهيم آمده است . م

317 ) هندوانه ابوجهل ، زيتون تلخ . م

318 ) سوره مؤ منون ذيل آيه 41 .

319 ) در متن الغارات مختصر تفاوتى ديده مى شود كه بدين صورت است : ( و آنان شايسته گمراهى بودند . ) م

320 ) اشاره به گروهى است كه براى جلب قلوب آنان و مسلمان شدن ايشان به آنان اموايل پرداخت مى شد و ( مولفة قلوبهم ) بودند . م

321 ) سوره توبه آيه 41 .

322 ) علاوه بر آنكه متن چاپ شده الغارت در اين نامه يا خطبه افزونى هايى دارد پس از آن هم مباحث ديگرى در پنج صفحه آمده است و ظاهرا ابن ابى الحديد تلخيص كرده است . م

323 ) حوارين : نام دهكده يى از دهكده هاى حلب يا دژى در ناحيه حمص است . ( مراصدالاطلاع )

324 ) عيون الخبار ، ج 4 ، ص 169 .

325 ) غزاله : نام همسر شبيب خارجى است .

326 ) عيون اخبار ، ج 1 ، ص 168 .

327 ) عيون اخبار ، ج 1 ، ص 168 .

328 ) مقاتل الطالبين ، ص 28 - 14 . چاپ نجف و افست قم ، 1385 . ق م .

329 ) در متن مقاتل الطالبين

پس از اين جمله ( لعنة الله ) آمده است . م

330 ) اين كلمه در متن شرح نهج البلاغه همه جا به صورت اشناندانى است و ظاهرا صحيح نيست . اشنان گياهى است كه به نقل اين منظور براى شست و شو بكار مى رود و به قول صفى پورى در منتهى الارب اشنانى لقب چند تن از محدثان است . م

331 ) اين كلمه در نسخه ها به صورت قطن ثبت شده است كه اشتباه است ، از مقاتل الطالبين اصلاح شد ، او فطر بن خليفه است كه به قول مولف التهذيب از راويان عامر بن وائله است .

332 ) به نقل از ابن عبدربه در عقدالفريد ، ج 1 ، ص 120 ، چاپ 194 ميلادى ، مصر و همچنين زمخشرى در اساس البلاغة ، ص 295 سراينده اين بيت عمرو بن معدى كرب است . براى اطلاع از تمام اين قصيده كه يازده بيت است به عقدالفريد همان صفحه مراجعه فرماييد . م

333 ) ابوالفرج اصفهانى سلسله سند خود را در مقاتل الطالبين ، ص 19 آورده است . م

334 ) در متن مقاتل الطالبين تفاوتهاى مختصرى با آنچه در متن فوق آمده است ديده مى شود . م

335 ) اين مورد در ارشاد شيخ مفيد ، ص 9 ، چاپ 1377 ق ، تهران گوياتر و با توضيح بيشترى آمده است . و به ترجمه روضة الواعظين ، فتال ، به قلم اين بنده ، ص 224 ، چاپ 1366 ش ، نشر نى ، تهران مراجعه فرماييد . م

336 ) در ترجمه تاريخ طبرى ، به قلم

مرحوم ابوالقاسم پاينده ، ص 2685 گوينده اين سخن محمد بن حنفيه است . م

337 ) در ترجمه تاريخ طبرى ، به قلم مرحوم ابوالقاسم پاينده ، ص 2685 گوينده اين سخن محمد بن حنفيه است . م

338 ) اين بيت و دو بيت ديگر به نقل ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبين از ابن ابى مياس فزارى است كه از شاعران معروف خوارج است . در الموتلف والمختلف آمدى ، ص 186 ، چاپ كرنكو ، قاهره ، 1354 ق دو بيت از اين ابيات با تفاوتهاى لفظى آمده است . م

339 ) در اينجا عبارات متن مقاتل الطالبين با متن فوق از لحاظ تقدم و تاخر متفاوت است . م

340 ) سوره انعام آيه 162 . م

341 ) بخشى از آيه 97 سوره آل عمران .

342 )

بخشى از آيه 98 سوره آل عمران .

343 ) با توجه به توضيح و تفسيرى كه ابن ابى الحديد در چند سطر بعد آورده است ترجمه شد . م

344 ) سوره مائده بخشى از آيه 3 . م .

345 ) ابن ابى الحديد در اينجا چند سطرى توضيح لغوى و اصطلاحى داده است كه ترجمه با توجه به آن انجام شد . متن اين وصيت در متون كهن ديگر تفاوتهايى اندك دارد . براى اطلاع بيشتر به ترجمه روضة الواعظين فتال نيشابورى به قلم اين بنده ، ص 228 ، 1366 ش ، نشر نى تهران ، و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، ج 17 ص ، 10 - 6 ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، 1963 ميلادى مراجعه فرماييد . م

346

) در متن نوزدهم رمضان است . از مقاتل الطالبين ثبت شد . م

347 ) در متن ابى الساج است كه صحيح نيست و از مقاتل الطالبين اصلاح شد . م

348 ) جاى تامل است كه عبدالله بن عباس در غسل شركت داشته باشد كه حضور او در آن هنگام در عراق مورد بحث و گفتگو است . م

349 ) محمد بن زيد بن اسماعيل بن حسن علوى حسنى پس از مرگ برادرش حسن بن زيد به فرمانروايى طبرستان رسيد و در سال 279 پس از هفده سال حكومت درگذشت . به الاعلام زركلى ، ج 6 ، ص 366 مراجعه فرماييد و براى اطلاع بيشتر به فرحة الغرى ابن طاووس ، ص 119 ، چاپ نجف ، 1368 ق نيز مراجعه شود . م

350 ) در الكامل المبرد ، ج 1 ، ص 317 ، چاپ محمدابوالفضل ابراهيم وسيد شحانه ، مصر ، بدون تاريخ ، شش بيت از اين ابيات آمده و آنرا از حارثة بن بدر دانسته است و درباره ثويه كه نام جايى نزديك كوفه است و برخى از لغات و اصطلاحات آن توضيح داده است . م

351 ) عدى بن ربيعه معروف به مهلهل از شاعران دوره جاهلى و از افراد شجاع و سوار كار است كه حدود صد سال قبل از هجرت مى زيسته است . رجوع كنيد به الشعر و الشعراء ابن قتيبه ، ص 215 ، چاپ 1969 ، بيروت . م

352 ) در باره سراينده اين ابيات كه در منابع كهن ، نظير اخبار الطوال دينورى آمده است ، اختلاف است . برخى آنرا ابن ملجم

دانسته اند . مثلا نويرى در نهاية الارب ، ترجمه فارسى آن به قلم اين بنده ، ج 5 ، ص 247 . مصحح متن نهاية الارب در پاورقى به نقل از تاريخ طبرى آنرا از ابن مياس دانسته است . اخطب خوارزم در مناقب ، ص 284 . ابن حجر هيئمى در الصواعق ، ص 133 ، آنرا از فرزدق دانسته اند .

كلمان هوار در حواشى البدء و التاريخ ، ج 5 ، 233 ، اين اشعار از ابوالاسود دانسته است . در عين حال سخن ابوالفرج اصفهانى با توجه به احاطه او بر شعر و ادب عرب مى تواند بر اقوال ديگر مرجح باشد . م

353 ) در الاستيعاب ابن عبدالبر و در نهاية الارب نويرى اين ابيات را كه شش بيت است به حماد بن بكر نسبت داده اند . م

354 ) در متن غلط چاپى و به صورت ( ابى العباس ) چاپ شده است . م

355 ) الاستيعاب ، ص 263 و 264 با تصرف .

356 ) براى اطلاع بيشتر در مورد چگونگى راه رفتن پيامبر ( ص ) به ترجمه طبقات ابن سعد ، ص 282 ، چاپ تهران ، 1365 ش و ترجمه دلايل النبوة بيهقى ، ج 1 ، ص 135 ، چاپ تهران ، 1361 ، ش و در مورد نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله بر او به النهاية ابن اثير ، ج 1 ، ص 310 ، مراجعه فرماييد . م

357 ) سوره احقاق آيه 17 .

358 ) اين روايت در كتابهاى تفسير نيز ذيل آيه مذكور آمده است .

از جمله به تفسير ابوالفتح رازى ، ج 10 ، 159 ، چاپ مرحوم شعرانى مراجعه فرماييد . م

359 ) مالك بن ريب مازنى تميمى از شاعران ظريف و بذله گو كه در آغاز حكومت بنى اميه مشهور شد . و معروف است كه راهزن بوده است ، حدود سال 60 هجرى در گذشته است به الاعلام زركلى ، ج 6 ، ص 134 ، مراجعه فرماييد . م

360 ) در اغانى ، ج 13 ، ص 259 ، چاپ دارالكتب به جاى ( پيش برادرت ) ، ( پيش آن مرد ) آمده است . اخبار مربوط به عبدالرحمان بن حكم در همين منبع ، همين جلد ، ص 269 - 259 آمده است . م

361 ) اين دو بيت از قطعه يى از عباس بن مرداس است كه در حماسه ابوتمام همراه با شرح مرزوقى ، جلد 3 ، ص 1453 آمده است مؤ لف لسان العرب آنرا به كثيره عزه نسبت داده است .

362 ) در متن به اشتباه اعقاب پدرش آمده است از الاغانى تصحيح شد . م

363 ) تاريخ الطبرى ، ج 7 ، ص 34 و به ص 3157 ترجمه مرحوم ابوالقاسم پاينده مراجعه شود .

364 ) عبارت متن مخدوش است با توجه به طبرى و نهاية الارب نويرى ، ج 6 ص 70 ، ترجمه آن ، ترجمه شد . م

365 ) اين بيت با تفاوت اندكى كه مناسب تر است منسوب به عثمان ابن ابى طلحه يكى از پرچمداران قريش در جنگ احد است و به جاى كلمه سالار كلمه پرچمدار را بكار برده است

. لطفا به مغازى واقدى ، ج 1 ، ص 226 ، چاپ مارسدن جونز و ترجمه آن ، ص 164 مراجعه فرماييد . م

366 ) ابن ابى الحديد مطالب طبرى را گاه در آن تصرف كرده است . در طبرى سخن از نجات پيدا كردن عبدالعزيز بن مروان نيامده است .

367 ) نام ديگر اين شخص در كامل التواريخ ابن اثير به صورت دحيه آمده و براى اطلاع بيشتر از روايات ديگر لطفا به ترجمه نهاية الارب به قلم اين بنده ، ج 6 ص 77 تهران ، 1364 ش مراجعه فرماييد . م

368 ) اين ابيات در معجم البلدان ، ج 4 ، ص 216 و الاغانى ، ج 17 ص 111 ، چاپ ساسى با اختلافاتى آمده است .

369 ) متن بدون ترديد اشتباه است از طبرى و نهاية الارب اصلاح و ترجمه شد . م

370 ) براى اطلاع بيشتر در اين مورد لطفا به ترجمة نهاية الارب ، ج 6 ص 80 مراجعه فرماييد . م

از 371 تا 420

371 ) بنا بر توضيح استاد عبدالزهراء حسينى خطيب در مصادر نهج البلاغه ، ج 4 ، ص 22 ، كلمه قصار شماره 21 ، هم دنباله همين خطبه است . م

372 ) بر خوانندگان گرامى روشن است كه جور و ستم عثمان تنها منحصر به اميرالمؤ منين على عليه السلام نبوده است . رفتار عثمان با بزرگان اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله چون ابوذر و عمار و ابن مسعود چنان همراه با جور و ستم بوده كه پوشيده نيست . در مورد اموال و ستمى كه در آن معمول داشت

و بر بستگان خود بذل و بخششهاى آنچنانى مى كرده است در همين كتاب ( شرح نهج البلاغه ) مكرر در مكرر مرود بحث و بررسى قرار گرفته اين و اين مختصر را گنجايش توضيح بيشتر نيست . م

373 ) كنايه از تحمل مشقت است .

374 ) براى اطلاع بيشتر از منابع ديگرى كه اين سخن در آنها آمده است ، از قبيل تهذيب اللغه ازهرى و جمهرة الامثال ابوهلال عسكرى ، به مصارد نهج البلاغه ، ج 2 ، ص 80 مراجعه فرماييد . م

375 ) الاغانى ، ج 12 ، ص 144 ، چاپ دارالكتب . در متن اشتباها ج 2 چاپ شده است كه اصلاح شد . م

376 ) اسناد اين روايت در كتاب الاغانى چنين آمده است : ابوزيد گويد : عبدالله بن محمد بن حكيم طايى از سعدى ، از قول پدرش چنين مى گفت :

* الف . در خطبه 77 كه از ادعيه آن حضرت است و با عبارت ( اللهم اغفرلى ما انت علم به منى ) ( خدايا براى من گناهانى را كه خد ، از من به آن داناترى بيامرز ) شروع مى شود هيچ گونه بحث تاريخى مطرح نشده است ، ولى تذكر پاره يى از نكات براى خوانندگان گرامى كه بخواهند به متن مراجعه كنند سود بخش است :

نخست ، آنكه معلوم مى شود به روزگار ابن ابى الحديد ( قرن هشتم هجرى ) كتاب شريف صحيفه سجاديه حضرت امام زين العابدين عليه السلام مورد كمال توجه بوده است . ابن ابى الحديد چند دعا را كه اصل آن از حضرت

اميرالمؤ منين على عليه السلام است و از ادعثه صحيفه سجايده هم هست آورده است . از جمله دعاى چهل و ششم صحيفه و دعاى شانزدهم و دعاى سى و دوم و دعاى هشتم و دعاى دوم ، و در آنچه ابن ابى الحديد آورده است با آنچه در صحيفه چاپ مرحوم فيض الاسلام است اندكى اختلاف لفظى و كم و بيش و تقيدم و تاخير ؛ در جملات ديده مى شود .

دوم آنكه نمونه هاى از ادعيه پيامبران معظم صلوات الله عليهم را آورده است كه از جمله دعايى از حضرت عيسى عليه السلام است . همچنين ادعيه گروهى از صلحاء و زهاد را نقل كرده است كه بسيار شيوا و لطيف است .

سوم ، بحثى لطيف و خوندانى در آداب دعا كردن است كه ضمن آن درباره اوقات دعا نيز بحثى مختصر و مفيد آورده است . م

* ب . در خطبه 78 كه هنگام حركت براى جنگ با خوارج به يكى از همراهان خود كه آن حضرت را از حركت در آن ساعت منع كرده و گفته است : اوضاع و احوال نجمى چنان است كه مى ترسم به مراد خود دست نيابى . ايراد فرموده است و با عبارت ( اتزعم انك تهدى الى الساعة التى من سار فيها صرف عنه السؤ ) ( آيا چنين مى پندارى كه تو مى توانى به ساعتى راهنمايى كنى كه هر كس در آن ساعت حركت كند بدى از او بازداشته مى شود ) شروع مى شود ، هر چند بحث تاريخى قابل تذكرى در آن نيامده است ، ولى حاوى مبحثى

دقيق درباره احكام نجوم است كه از مباحث علمى و كلامى است و اقوال فلاسفه و رياضى دانان را مورد بررسى قرار داده است و از كتاب المعتبر ابوالبركات بن ملكا بغدادى و آثار ابوجعفر صنعانى خازن يعنى زيج الصفائح و كتاب العالمين او استفاده كدره است . م

به نقل از اسناد سيد عبدالزهراء حسينى بخشهايى از اين خطبه را ابوطالب مكى در قوت القلوب كلينى ( ره ) در فروغع كافى آورده اند . به مصادر نهج البلاغه ، ج 2 ، ص 86 مراجعه فرماييد . م

377 ) خطاب به طلحه است . م

378 ) اين اظهار نظر صحيح نيست . در صفحات آينده ملاحظه خواهيد فرمود كه ام سلمه ( رض ) كوشش خود را براى خير دنيا و آخرت عايشه مبذول داشته است . م

379 ) جاى تعجب است كه ابن ابى احديد سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را چنان فرموده اند كه نياورده است و از سبب خوددارى ايشان سكوت كرده است .

نيكخواهان دهند پند و ليك

نيكبختان بودند پندپذيرم

380 ) اين گفتگو يا نامه ام سلمه با عايشه در منابع كهن قرن سوم و چهارم هجرى آمده و چون از لحاظ لغوى مشكل است لغات آن در كتابهاى غريب الحديث توضيح داده شده است . براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به اسكافى ، المعيار والموازنة ، ص 27 و ابن قتيبه ، الامامة و سياسة ، ج 1 ، ص 55 و غريب الحديث او و صدوق ، معانى الاخبار ، ص 375 ، و شيخ مفيد ، المجمل ( ص 142 ترجمه آن )

و اختصاص ، ص 116 ، چاپ استاد محترم آقاى غفارى ، بدون تاريخ ، همچنين رجوع كنيد به علامه مجلسى ( ره ) بحارالانوار ، ج 32 ، ص 149 تا 170 چاپ استاد محترم حاج شيخ محمد باقر محمودى . م

381 ) ابن ابى الحديد در بيش از دو صفحه ، مشكلات لغوى و اصطلاحى را توضيح داده است كه در ترجمه مورد استفاده قرار گرفته است . م

382 ) زيد بن صوحان برادر صوصعة بن صوحان و مورد كمال و مهر و محببژت حضرت امير عليه السلام بوده است . او در جنگ جمل در ركاب آن حضرت شهيد شد . رجوع كنيد به اختيار - معرفة الرجال شيخ طوسى ( ره ) ، ص 67 ، كه اين نامه هم در آن آمده است . م

383 ) بخشى از اين سخن را ابن اثير در النهاية فى غريب الحديث ، ج 2 ، ص 208 ، چاپ اسماعيليان ، قم ، 1364 ش آورده است . م

384 ) آنچه در متن آمده است داراى اشتباهاتى است كه استاد محمد ابوالفضل ابراهيم به آن توجه نكرده است . گفتگوى ميان ابن عباس و عايشه در منابع كهن از جمله : در رجال كشى ، ضمن شرح حال ابن عباس ، ص 55 ، چاپ نجف و به نقل از آن در بحارالانوار ، ج 32 ، ص 269 ، چاپ استاد محمد باقر محمودى و در اختيار معرفة الرجال شيخ طوسى ، ص 59 ، چاپ استاد حسن مصطفوى ، مشهد 1348 ش با تفصيل بيشترى آمدهه است . مرحوم علامه جلسى

هم مواردى را توضيح داده است دو بيت مذكور هم در ثمارالقلوب فى المضاف والمنسوب ثعالبى ، ص 397 ، چاپ قاهره ، 1326 ق آمده است و به حضرمى بن عامر اسدى نسبت داده شده است و در ترجمه از اين آثار استفاده كردم .

385 ) سوره آل عمران آيه 31 .

386 ) در كتابها و منابع پيش از سيد رضى و نهج البلاغه اين خطبه در كتابهاى زير نقل شده است : ابن قتبه در عيون الخبار ، ج 3 ، ص 10 ، ابن عبدربه ، در عقدالفريد ، ج 2 ، ص 287 ، ابوحيان توحيدى در الامتاع والموانسة ، ج 3 ، ص 183 ؛ بيهقى در المحاسن و المساوى ، ص 54 ، و بلاذرى در انساب الاشرف ، ص 145 و 151 ، چاپ اعلمى . براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه ، ج 2 ، ص 119 مراجعه فرماييد . م

387 ) سوره حجر آيه 95 ، اين استهزاء كنندگان پنج تن بوده اند : عاص ، وليد بن مغيره ، ابوزمعه ، اسود بن عبد يغوث و حرث بن عيطله . براى اطللاع بيشتر به تفسير تبيان شيخ طوسى ، ج 6 ، ص 356 چاپ نجف مراجعه فرماييد . م

388 ) براى اطلاع بيشتر به كشف الاسرار ميبدى ، ج 10 ، ص 638 ، چاپ مرحوم على اصغر حكمت و تفسير ابوالفتح رازى ، ج 12 ، ص 189 ، چاپ مرحوم شعرانى مراجعه شود كه اقوال ديگرى نيز گفته شده است . م

389 ) واقدى در فتح مكه اين

موضوع را آورده است . به ترجمه مغازى ، ص 656 و ترجمه دلايل النبوة بيهقى ، ج 2 ، ص 316 ، كه مفصل تر است مراجعه فرماييد . م

390 ) ماخود و مقتبس از آيه 11 سوره قمر است . اصل آيه چنين است : ( فدعا ربه انى مغلوب فانتصر ) م .

391 ) اين موضوع با اندك تفاوتى به نقل از دلائل النبوه در بحارالانوار ، ج 18 ، ص 209 ، چاپ جديد آمده است . م

392 ) در برخى از منابع ديگر و در يكى دو صفحه بعد ( در همين كتاب ) اين ابيات به حسان بن ثابت نسبت داده شده است و ظاهرا صحيح نيست . م

393 ) به الاستيعاب در حاشيه ص 8 ، ج 3 ، الاصابة مراجعه فرماييد . م

394 ) الكامل مبرد ، ج 3 ، ص 79 ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر بدون تاريخ . م

395 ) براى اطلاع بيشتر در مورد هشام كه از مسلمانان قديمى و مهاجران به حبشه است و به روزگار حكومت ابوبكر در جنگ اجنادين يا يرموك كشته شده است . به اسدالغابة ابن اثير ، ج 5 ص 63 مراجعه فرماييد . م

396 ) سوره نحل بخشى از آيه 29 . م

397 ) خوانندگان گرامى توجه دارند كه مادر عثمان نوه دخترى عبدالمطلب است . م

398 ) سوره مائده بخشى از آيه 87 . سيد هاشم بحرانى در تفسير برهان ، ج 1 ، ص 494 به نقل از على بن ابراهيم و طبرسى ، شان نزول اين آيه را در مورد على

عليه السلام و بلال و عثمان بن مظعون دانسته است . م .

399 ) اين موضوع در صحيح مسلم ، كتاب البر والصلة والآداب و در مسند ابى داود ، ج 11 ص 359 آمده است و براى اطلاع بيشتر به السبعة من السيف استاد سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى ، ص 183 مراجعه فرماييد م .

400 ) سوره سجده آيه 18 و سوره حجرات بخشى از آيه 7 . به گفته بزرگان اهل سنت ، شان نزول اين دو آيه همانگونه است . به اسباب النزول واحدى ، ص 236 ، 261 ، چاپ افست ، قم 1362 ش ، و كشف الاسرار ميبدى ، ج 7 ، ص 535 ، و ج ) ، ص 249 ، چاپ مرحوم على اصغر حكمت مراجعه فرماييد . م

401 ) نام بخشش و شهركى از اردن و نزديك طبريه شام است . به معجم البلدان ياقوت حموى ، ج 5 ، ص 369 ، چاپ مصر ، 1906 ميلادى مراجعه فرماييد . م

402 ) سوره بنى اسرائيل آيه 169 .

403 ) موضوع اين گفتگو در منابع شيعه به نقل از احتجاج احمد بن على طبرسى ( در گذشته حدود 620 ه . ق . كه از معاصران ابن ابى الحديد شمرده مى شود ) در بحارالانوار علامه مجلسى ج 44 ، ص 86 - 70 چاپ جديد ، به اهتمام استاد محمد باقر بهبودى با تفاوتهايى آمده است . طبرسى روايت خود را از شعبى و ابومخنف و يزيد بن ابى حبيب مصرى نقل كرده است . براى اطلاع بيشتر به آنجا مراجعه

فرماييد . م

404 ) سوره توبه بخشى از آيه 55 كه در وصف منافقان است .

405 ) يعنى هر حيله و ترفندى كه به كار مى برد برايم مكشوف و معلوم بود . م .

406 ) اين شخص خواهر زاده معاويه است . از افراد بسيار نادرست و دغل بوده است مدتى حاكم كوفه بوده و چنان ناپسند رفتار كرده است كه از كوفه بيرونش كرده اند . به اسدالغابة ابن اثير ، ج 3 ، ص 278 مراجعه كنيد تا نمونه هاى ديگر كثافت كاريهايش را ملاحظه فرماييد . م .

407 ) برگرفته از آيه 99 سوره انبياء

408 ) بخشى از آيه سوره مريم .

409 ) از شاعران بزرگ قبيله هوازن كه در سال هشتم هجرت همراه مشكران بود و در آن جنگ كشته شد . براط اطلاع بيشتر به اغانى ، ج 10 ص 40 - 3 ، چاپ دارالكتب مراجعه فرماييد . م

410 ) از اين ابيات هشت بيت در اغانى ، ج 10 ، ص 5 آمده و افزوده است كه برخى گفته اند شعر در مورد صبر بر گرفتاريهاست . م

411 ) سوره مجادله بخشى از آيه 23 .

412 ) سوره كهف ، آيه 51 . براى اطلاع بيشتر در مورد گفتگوى مغيره با اميرالمؤ منين عليه السلام به ترجمه نهاية الارب نويرى ، به قلم اين بنده ، ج 5 ، ص 108 مراجعه فرماييد كه به تفصيل از استيعاب ابن عبدالبر نقل كرده است . م

413 ) احمد بن يحيى شيبانى معروف به ثعلب ( متولد به سال 200 و در گذشته به

سال 291 هجرى ) پيشواى بزرگ مكتب كوفه در نحو و لغت و از شعرشناسان مشهور است . براى اطلاع بيشتر از آثار او به الاعلام زركلى ، ج 1 ، ص 252 مراجعه فرماييد . م

414 ) ضمن خطبه 35 از قول انبارى در امالى آورده است و آنجا به جاى عتبة بن ابوسفيان ، عبدالرحمان بن خالد بن وليد است . م

415 ) در منابع كهن شيعه اين موضوع با تفاوتهاى مختصرى در تفسير على بن ابراهيم قمى و به نقل از آن در بحارالانوار ، ج 18 ، ص 414 ، چاپ جديد آمده است . م

416 ) در تفسير على بن ابراهيم به جاى همسر نجاشى كنيز او كه بالاى سرش مى ايستاد و مگسها را مى راند آمده است و ظاهرا به صواب نزديك تر است . م

417 ) از اين ابيات در اغانى ، ج 9 ، ص 59 ، چاپ دارالكتب هفت بيت آمده است و اين داستان در همان جلد ص 59 - 56 با تفاوتهاى مختصرى نقل شده است .

418 ) مغازى ابن اسحاق در دسترس اين بنده نيست ، ولى در آنچه محدث بزرگ احمد بن حسين بيهقى از همان منبع آورده است تفاوتهاى مختصرى ديده مى شود . گويا اين ابن ابى الحديد پاره يى از مطالب را تلخيص كرده است . لطفا به ترجمه دلايل النبوة بيهقى به قلم اين بنده ، ج 2 ، ص 56 ، 1361 ش تهران مراجعه فرماييد . م

419 ) در سيره ابن هشام و دلايل النبوه بيهقى آمده است كه كتابهاى ايشان خيس شد .

420 ) بيهقى در دلائل النبوة مفصل ديگرى را از زهرى نقل كرده است . لطفا به ص 60 ج 2 ترجمه آن ماخذ مراجعه فرماييد . م

از 421 تا 470

421 ) براى اطلاع بيشتر از احوال عبدالله به بحث شيخ مفيد ( رض ) در ص 304 ارشاد مراجعه فرماييد . م

422 ) در وقعه صفين نسبت اين مرد ( جشمى ) است .

423 ) نام قاتل پدر امرى القيس .

424 ) سراينده اين بيت امروقيس است و در لسان العرب ذيل ( وطب ) همين بيت را شاهد آورده است . م

425 ) عمرو بن اميه از پيشگامان مسلمانان است كه به حبشه هجرت كرد و سپس به مدينه هجرت كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله او را به حبشه فرستاد و نامه يى همراه او براى نجاشى نوشته شد كه او را به اسلام دعوت فرمود و وكيل پيامبر بود تا ام حبيبه دختر ابوسفيان را به ازدواج آن حضرت در آورد . براى اطلاع بيشتر به ترجمه مغازى واقدى ، ص 567 و اسدالغابة ج 4 ، ص 96 و ترجمه الوثائق ، ص 83 مراجعه فرماييد . م

426 ) در سيره ابن هشام ، ج 3 ، ص 290 چاپ 1355 ق ، مصر نيز همينگونه است . ولى در ترجمه مغازى واقدى ، ص 566 چنين است كه بر بينى من كوفت و از دو سوراخ بينى من خون بيرون جهيد . م

427 ) براى اطلاع بيشت در اين موارد به الاستيعاب ، ص 435 ( يا الاصابة بان حجر ، ج 2 ، ص 509 كه

استيعاب در حاشيه آن چاپ شده است . ) مراجعه فرماييد . م

428 ) با تفاوت اندكى در البيان والتبين جاحظ ، ج 2 ، ص 39 ، چاپ عبدالسلام محمد هارون ، مصر 1388 ق آمده است . م

429 ) با تفاوتى اندك كه صحيح تر هم هست ، يعنى به جاى زندگى ( حيا و شرمى ) در ص 298 ج 2 البيان و التبين جاحظ چاپ عبدالسلام محمد هارون مصر آمده است . م

430 ) اين مصراع كه به صورت مثل در آمده است از اغلب عجلى است به مجمع المثال ميدانى ، ج 2 ، ص 58 چاپ محمد محى الدين عبدالحميد ، مصر 1379 ق ، و فرائداللآل - فى مجمع الامثال شيخ ابراهيم حنفى ، ج 2 ، ص 45 مراجعه فرماييد . م

431 ) بخشى از اين گفتار در عقدالفريد ابن عبدربه ، ج 1 ، ص 7 ، چاپ مصر ، 1948 ، بدون نسبت به عمروعاص ، بلكه با عنوان : ( برخى از دانشمندان گفته اند ) آمده است . م

432 ) با اندك تفاوت ، يعنى بدون جمله ( ميان غرق شدن و . . . . ) و در البيان و التبين جاحظ ، ج 2 ، ص 113 ، چاپ عبدالاسلام محمد هارون ، مصر 1968 ميلادى آمده است . م

433 ) سوره نساء آيه 18 .

434 ) براى اطلاع بيشت در مورد ( مرجئه ) به توضيح الملل ، ص 14 ، چاپ استادسيد محمدرضا جلالى نائينى ، 1362 ش ، تهران و تاريخ ادبيات در ايران ، استاد دكتر

ذبيح الله صفا ، ص 45 ، چاپ اول ، 1335 ش ، تهران مراجعه فرماييد . م

435 ) سوره زمر بخشى از آيه 53 .

436 ) ابن ابى الحديد در پى اين مباحث سه فصل ديگر هم آورده است . نخست ، اقوالى درباره مزاح و حكاياتى در آن مورد كه ضمن آن نمونه هايى از مزاحهاى لطيف پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحاب و تابعان را نقل كرده است . دوم ، بحثى درباره حسن خلق و پسنديده بودن آن . سوم بحثى درباره انگيزه هاى مادى ، درستخويى و تندى از جهات مختلف خواندنى است و سرانجام به نقل از كتاب الموفقيات زبير بن بكار نمونه هايى از خشونتهاى عمر را آورده است كه خارج از بحث تاريخ است و به همين سبب از ترجمه آن خوددارى شد . م .

437 ) طبرى و ابن اثير ضمن وقايع سال 35 هجرت با اندك تفاوتى اين خطبه را آورده اند . م

438 ) سوره دخان آيه 49 ، براى اطلاع بيشتر در اين مورد كه اين آيه به طريق حكم است بت تفسيرابوالفتح رازى ، ج 10 ص 123 چاپ مرحوم آقاى شعرانى مراجعه فرماييد . م

439 ) ابوجعفر محمد بن عبدالله معروف به اسكافى يكى از متكلمان بزرگ معتزله بغداد و داراى كتابهاى ارزنده و در گذشته به سال 240 هجرى است . براى اطلاع بيشتر به المعيار والموازنه اسكافى ، ص 1 كه به همت استاد شيخ محمد باقر محمودى چاپ شده است مراجعه فرماييد . م

440 ) سوره آل عمران بخش پايانى آيه 198 . م

441

) بخشى از آيه 34 سوره زخرف .

442 ) سوره حجرات آيه 13 . در ترجمه از تفسير كشف الاسرار بهره برده ام . م

443 ) آيه 42 سوره فصلت

444 ) يكى از گرفتاريهاى بزرگ جامعه اسلامى به خصوص در مكه و مدينه دگرگوين نظام مالى و تقسيم اموال بود كه عمر آنرا پديد آورد ، و طبيعى است كه پرداخت اموال در جلب قلوب مردم سست ايمان موثر است . براى اطلاع بيشتر در اين باره ( در متون بسيار كهن ) به بحث محمد بن سعد در طبقات ج 3 ، بخش اول شرح حال عمر مراجعه فرماييد . م

445 ) به قولى بيست و پنج ساپروردگار

446 ) اين كلمه در متن به صورت ( باب حمزه ) چاپ شده كه بدون ترديد غلط است . در چاپ سنگى تهران درست ضبط شده است . به مقاتل الطالببين ، ص 227 مراجعه فرماييد . م

447 ) اين كلمه به صورت ( وج ) آمده كه صحيح نيست . ( فخ ) جايى نزديك مكه است . در چاپ سنگى تهران درست ضبط شده است . به مقاتل الطالبين ، ص 285 چاپ نجف ، 1385 مراجعه فرماييد . م

448 ) چون در مورد اسماعيل درباره ( بداء ) مطرح شده به اين لقب ملقب گرديده است . م

449 ) ابوالقاسم عبدالله ، به المستكفى ، در ماه صفر 333 به خلافت رسيد و در جمادى الاخر سال 343 به دست معزالدوله خلع شد . به تاريخ الخلفا سيوطى ، ص 397 ، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد ، مصر ، 1389

ق مراجعه فرماييد . م

450 ) ابوبكر عبدالكريم بن مطيع در سال 363 پس از استفعاى پدرش به خلافت رسيد و به سال 381 زندانى شد و از خلافت استعفا داد و قادر به خلافت رسيد ، به همان منبع ، ص 405 - 411 مراجعه فرماييد . م

451 ) به الكامل ، ج 2 ، ص 217 ، چاپ استاد محمد ابوالفضل ابراهيم مراجعه فرماييد كه با تفاوتها و افزونيهايى آمده است .

452 ) برخى او را معجول مى دانند . م

453 ) تفصيل اين خبر در كامل التواريخ ، ابن اثير ، ج 4 ، ص 324 - 327 آمده است .

454 ) سوره احزاب آيات 61 و 62 . م

455 ) براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ص 110 ج 55 بحارالانوار ، چاپ جديد مراجعه فرماييد . م

456 ) براى اطلاع بيشتر در مورد سفيانى ، در منابع كهن ، به اكمال الدين و اتمام النعمه شيخ صدوق ص 649 ، قم 1363 ش مراجعه فرماييد . م

457 ) به نقل استاد سيدعبدالزهراء حسينى خطيب در مصادر نهج البلاغه و اسانيده ، ج 2 ، ص 185 ، اين خطبه بر گرفته از خطبه مفصل تر و مشهورى است كه كلينى ( ره ) كتاب ، كافى در بخش توحيد و صدوق هم در كتاب توحيد و ابن عبدربه در عقدالفريد ، ج 4 ، ص 74 با تفاوتى آن را نقل كرده اند . م

458 ) اين دو بيت كه در پاورقى به نقل از امالى سيد مرتضى ( ره ) ، ج 2 ، ص 268

، به مطرود بن كعب خزاعى شاعر پناهنده به عبدالمطلب نسبت داده شده و در سيره ابن هشام ، ج 1 ، ص 58 ، چاپ مصر ، 1355 نيز همين گونه آمده است . در منابع كهن ديگر ، از جمله طبقات ابن سعد ، ج 1 ، بخش اول ، ص 43 ، چاپ بريل و ترجمه طبقات به قلم اين بنده ، ج 1 ، ص 67 ، نشر نو ، تهران ، 1365 و عقدالفريد ابن عبدربه ، ج 3 ، ص 327 پاورقى سوم ، 1372ق مصر ، به عبدالله بن زبعرى نسبت داده شده است . م

459 ) همه مواردى كه سيد رضى آورده منقول از خطبه مفصلى است كه به صورت پراكنده در كتابهاى متعددى پيش از نهج البلاغه آمده است . از جمله : كتاب سليم بن قيس هلالى ص 110 ، و اصول كافى ، ج 2 ، ص 236 و عيون الاخبار ابن قتيبه ، ج 2 ، ص 301 و حلية اولياء ابونعيم ، ج 1 ، ص 76 . براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه ، ج 2 ، ص 192 مراجعه فرماييد . م

460 ) سوره انعام ، بخشى از آيه 57 .

461 ) اعتراض كننده . ابن كواء و از سران خوارج است . شيخ طوسى اين موضوع را در تهذيب الاحكام با اسناد خويش آورده است . همچنين به تفسير برهان سيد هاشم بحرانى ، ج 3 ، ص 268 ، ص چاپ 1393 مراجعه فرماييد . م

462 ) ابن ابى الحديد سپس به شرح موارد ديگر خطبه

پرداخته است و ضمن آن مى گويد : على عليه السلام سوگند مى خورد و مى گويد دوست مى دارد معاويه يك تن از شاميان را به او بدهد و در قبال آن ده تن از ايشان را بگيريد و اين مثل آن است كه كسى يك دينار بدهد و يك درهم بگيرد .

463 ) به نقل از استاد سيد عبدالزهراء حسينى خطيب بخش آخر اين خطبه را على بن ابراهيم قمى در ص 384 ج 1 تفسير خود ذيل آيه بيست و پنجم سوره نحل با سند خود از حضرت صادق عليه السلام و شيخ مفيد در ص 160 الارشاد بخشى از آنرا آورده اند ، و به ص 212 ج 2 مصادر نهج البلاغه مراجعه فرماييد . م

464 ) منظور رودخانه زاب بالاست كه ميان موصل و اربل است . م

465 ) صاحب مراصد الاطلاع آن را با ضم ( ف ) و سكون ( ط ) و ضم ( ر ) آورده و گفته است نزديك رمله و از فلسطين است .

466 ) رجوع كنيد به تاريخ طبرى ، ج 3 ، ص 1428 . م

467 ) نام دختر شاعر است . م

468 ) الاغانى ، ج 4 ، ص 343 ، چاپ درالكتب .

469 ) اغانى ، ج 4 ، ص 344 ، چاپ دارالكتب .

470 ) سديف بن اسماعيل بن ميمون وابسته بنى هاشم و شاعر حجازى از اهل مكه به سال 146 به دست كارگزار منصور داونيقى بر مكه كشته شد . به اعلام زركلى ، ج 3 ، ص 126 مراجعه كنيد . م

از 471 تا 521

471 ) كافر كوب ، در متن عربى به صورت جمع مونث كافر كوبات آمده است ، چماق هاى مخصوصى بوده است . ميان متن و آنچه در اغانى آمده است تفاوتهاى لفظى اندكى وجود دارد . م

472 ) با الكامل مبرد ، ج 4 ، ص چاپ ابوالفضل ابراهيم ، مصر مراجعه فرماييد . ابن عبدربه هم در عقدالفريد ، ج 4 ، ص 486 ، چاپ مصر ، 1976 همين گونه است . م

473 ) ميان روايت مبرد در الكامل و ابوالفرج اصفهانى در الاغانى تفاوتهاى لفظى ديده مى شود . توضيحاتى كه مبرد درباره لغات داده است در ترجمه مورد استفاده قرار گرفت و ترجمه جداگانه آن ضرورتى نداشت . م

474 ) اين خبر به تفصيل بيشترى و با افزونيها و تفاوتهاى لفظى در صفحات مروج الذهب ، ج 6 ، ص 80 - 77 چاپ باربيه دومينار ، پاريس آمده است . ظاهرا ابن ابى الحديد مطالب را تلخيص كرده است . م

475 ) يعنى ادريس بن حسن بن عبدالله بن حسن بن على عليه السلام موسس دولت ادريسيان درگذشته به سال 177 هجرى . براى اطلاع بيشتر از شرح حالش به المجدى عمرى ، ص 62 ، چاپ استاد دكتر احمد مهدوى دامغانى ، قم ، 1409 ق مراجعه فرماييد . م

476 ) اين موضوع هم با تفاوتهايى در مروج الذهب ، ج 6 ، ص 100 چاپ باربيه دومينار آمده است ؛ از جمله به جاى هزار تن دويست تن است . اين اشعار را هم مسعودى به عباس بن عبدالمطلب نسبت داده است و آنجه سه بيت است

و حال آنكه در متن دو بيت . م

477 ) دابق نام دهكده و رودخانه يى در منطقه حلب است .

478 ) مروج الذهب مسعودى ، ج 6 ص ، 82 - 81 ، چاپ پاريس .

479 ) درب به نواحى ميان طوس و مرزهاى روم گفته مى شود .

480 ) مروج الذهب ، ج 6 ، ص 86 - 84 . چاپ باربينه دومينار ، پاريس با اندكى تلخيص و تصرف .

481 ) حكم بن ميمون ، از موسيقى دانان و ترانه خوانان معروف اواخر دوره مروانى و اوائل دوره عباسى است . عمرى دراز داشته و حدود سال 180 هجرى درگذشته است . رجوع كنيد به الاعلام زركلى ، ج 6 ، ص 296 م .

482 ) عبدالله بن عمرو بن عثمان بن عفان اموى معروف به عرجى از شعراى غزلسرا و شيفته به شكار و عشرت كه حدود سال 120 در زندان مكه در گذشت . به الاعلام زركلى ، ج 4 ، ص 246 مراجعه فرماييد . م .

483 ) در متن به جاى حجر اتس كه صحيح نيست از مروج الذهب تصحيح شد . م

484 ) دبا تفاوتهاى مختصر لفظى در مروج الذهب ، ج 6 ، ص 35 - 32 چاپ باربيه دومينار ، پاريس آمده است . م

485 ) دبا تفاوتهاى مختصر لفظى در مروج الذهب ، ج 6 ، ص 35 - 32 چاپ باربيه دومينار ، پاريس آمده است . م

486 ) در مروج الذهب حميمه است . م

487 ) با تغييرات لفظى و افزودنيهايى در مروج الذهب ، ج

6 ، 109 - 105 آمده است . م

488 ) آنچه كه ابن ابى الحديد آورده است در اغانى ، ج 4 ، ص 355 - 343 ، چاپ دارالكتب با اضافاتى آمده است ، ابن ابى الحديد سلسله روايان را حذف و به راوى مشهور قناعت و برخى از موارد را تلخيص كرده است . م

489 ) ابراهيم بن على بن سلمة بن عامر هرمه كه بيشتر به ابن هرمه معروف است از شاعران غزلسراى قرن دوم هجرى و از شاعران هر دو حكومت اموى و عباسى و در گذشته حدود 176 هجرى است . به الاعلام ، ج 1 ، ص 44 ، مراجعه فرماييد . م

490 ) سوره انبياء بخشى از آيه 38 .

491 ) سليمان بن على ( 142 - 82 ه . ق . ) عموى سفاح و منصور بوده است و مشهور به جود و بخشش . از سال 133 به حكومت بصره گماشته شد . براى اطلاع بيشتر به فوات الوفيات ابن شاكر كتبى ، ج 1 ، 362 ، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد ، مصر مراجعه فرماييد . م .

492 ) به فتح اول و تشديد و ضم دوم لقب على بن عبدالله از موسيقى دانان بزرگ نيمه اول قرن سوم هجرى است كه به سال 236 هجرى درگذشته است . شرح حال و پاره اى از ترانه هاى او در الاغانى ، ج 11 ، ص 364 - 333 ، چاپ دارالكتب آمده است . م

493 ) ظاهرا ( شرطه حجام ) ضرب المثل است . زمخشرى در اساس البلاغه ، ص 233اش

ارتى دارد . شايد منظور اين است كه قتل عام بنى اميه را از حيث بيمقدار بودن آن به خون حجامت تشبيه مى كند . م

494 ) آيه 105 سوره انبياء .

495 ) از آيه 47 سوره هود .

496 ) از آيه 47 سوره هود .

497 ) سوره ابراهيم ، آيه 18 .

498 ) سوره مريم ، آيه آخر .

499 ) 1 و 2 مبرد ، ج 2 ، ص 220 - 218 ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم .

500 ) 1 و 2 مبرد ، ج 2 ، ص 220 - 218 ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم .

501 ) در متن و چاپ اول تهران ( ابوهاشم محمد بن حنفيه ) آمده كه صحيح نيست . ابوهاشم كنيه عبدالله پسر محمد بن حنفيه است در سطور آيند هم ملاحظه خواهيد فرمود . م

502 ) نام كوهپايه يى ميان دمشق و مدينه و از توابع حميمة است كه فرزندان على بن عبدالله بن عباس آنجا ساكن بوده اند . به معجم البلدان ياقوت مراجعه فرماييد . م

503 ) در متن به صورت محمد بن معاويه آمده كه اش تباه است ، از چاپ تهران تصحيح شد . م

504 ) ابوالحسن عمرى مى گويد : عبدالله سوار كار شجاع و شريفى بود كه به روزگار مروان بن محمد خروج كرد . به المجدى ، ص 297 ، چاپ استاد محترم دكتر احمد مهدوى دامغانى ، قم 1409 ق مراجعه فرماييد .

505 ) مصراع دوم بيتى از ابوذويب هذلى است كه در ديوان الهذليين ، ج 1 ، ص 156

آمده است و مصراع اولش چنين است : ( از سنتى كه خودت نهاده اى بى تابى مكن . )

506 ) همسر مهدى عباسى و مادر هادى و رشيد ، از زنان اديب و دانشمند است كه به سال 173 درگذشت . رجوع كنيد به الاعلام زركلى ، ج 2 ، ص 375 . م .

507 ) سوره شورى بخشى از آيه 23 .

508 ) سوره شورى بخشى از آيه 38 .

509 ) براى اطلاع بيشتر در مورد اين خطبه و خطبه هاى ديگر داود بن على به ترجمه تاريخ طبرى به قلم مرحوم ابوالقاسم پاينده ، ص 4622 - 4619 مراجعه فرماييد . م

510 ) سوره والشمس آيات 14 و 15 .

511 ) صبر ، گياهى است بسيار تلخ و بد مزه . م

512 ) بخشى از آيه اول سوره مائده . م

513 ) ظاهرا منظور اسماعيل بن عياش است كه متولد سال 106 و در گذشته در سال 182 ه . ق . كه محدث و عالم شام بوده و از سوى منصور به سرپرستى جامه خانه گماشته شده است . به الاعلام زركلى ، ج 1 ، ص 318 مراجعه شود . م

514 ) اسماعيل بن محمد ، معروف به سيد حميرى ( 173 - 105 ه ق ) از شاعران پر كار و مشهور شيعه است .

براى اطلاع بيشتر از شرح حال او در منابع ، عربى به الاغانى ، ج 7 ، ص 278 - 229 ؛ دراالكتب مصر ، و اعيان الشيعه مرحوم علامه امين ، ج 3 ، صفحات 405 تا 430

، چاپ جديد ، بيروت ، 1403 ق ، و در منابع فارسى به مقاله اين بنده در نشريه دانشكده الهيات و معارف اسلامى ، ص 210 - 192 ، شماره 16 و 17 مراجعه فرماييد . م

515 ) اين ابيات در الاغانى ، ج 7 ، ص 240 ، چاپ دارالكتب ، با اختلافاتى آمده است .

516 ) سوره احزاب آيه 33 .

517 ) اين سخنور چاپلوس كه به مقتضاى سياست روز چنين سخن مى گويد و مصلحت نمى بيند ؟ نامى از ابوطالب و على عليه السلام ببرد اندكى پس از سخنرانى ، پاداش خود را با شمشير دژخيمان منصور چنان دريافت كرد كه مايه عبرت است . براى اطلاع بيشتر به بحث ابوحنيفه دينورى در اخبال الطوال ، ص 421 ، و ترجمه آن كتاب به قلم اين بنده ، نشر نى ، تهران ، 1346 ش ، مراجعه فرماييد . م

518 ) نام جايى ميان مكه نزديك جحفه است . به معجم البلدان ياقوت ، ج 8 ، ص 360 ، چاپ 1906 ميلادى ، مصر مراجعه كنيد .

519 ) ابوالفضل ربيع بن يونس از وابستگان بنى عباس كه نخست به پرده دارى منصور و سپس به وزارت او و هادى رسيد و در آغاز سال 170 درگذشت . به تاريخ بغداد ، ج 8 ص 414 مراجعه فرماييد . م

520 ) فضل بن عبدالرحمان كه در گذشته حدود سال يكصد و سه هجرى است و پيرمرد و شيخ بنى هاشم به روزگار خود بوده است و از علما و شاعران مشهور است . او نخستين كسى است

؟ در سوك زيد بن على جامه سياه پوشيد . براى اطلاع بيشتر از شرح حال او و منابع آن به الاعلام ، ج 5 ، ص 356 مراجعه فرماييد . م

521 ) ابن ابى الحديد سپس درباره بقيه اين خطبه سه صفحه شرح داده است كه هيچ گونه مطلب تاريخى ندارد .

جلد 8

( 186 ) آدمى در اين جهان نشانه اى است كه تيرهاى مرگ به سمت او روانند

انما المرء فى الدنيا غرض تنتضل فيه المنايا و نهب تبادره المصائب ، و مع كل جرعه شرق و فى كل اكله غصص ، و لاينال العبد الا بفراق اخرى ، و لا يستقبل يوما من عمره الا بفراق آخر من اجله ، فنحن اعوان المنون ، و انفسا نصب الحتوف ، فمن اين نرجوا البقاء ؛ و هذا الليل و النهار لم يرفعا من شى شرفا ، الا اسرعا الكره فى هدم ما بنيا ، و تفريق ما جمعا ! ( 1 )

همانا آدمى در اين جهان نشانه اى است كه تيرهاى مرگ به سمت او روانند ، غنيمتى است كه سوگها بر او پيشى مى گيرند ، با هر نوشيدن و هر لقمه ، در گلو گرفتنهايى است ، و بنده به نعمتى نرسد مگر با جدايى از نعمتى و به روزى از زندگى خود نمى رسد مگر به سپرى شدن روزى از مدت عمر خود ، بنابراين ما ياران مرگيم و جانهاى ما نشانه مرگها ، و چه سان اميد بقا داشته باشيم كه اين شب و روز چيزى را بالا نمى برند و به شرف نمى رسانند مگر آنكه در ويرانى آن با شتاب هجوم مى آورند و هر چه را جمع كرده اند ، پريشان مى سازند

.

ابن ابى الحديد مى گويد : بخشى از اين سخن ضمن خطبه اى از آن حضرت گذشت و ما در مورد دنيا و دگرگونى آن نسبت به اهلش مطالب بسيارى گفته ايم . او سپس درباره اين جمله كه فرموده است : بنابراين ما ياران مرگيم . ، چنين توضيح مى دهد كه ما مى خوريم و مى آشاميم و همبستر مى شويم و سوار بر اسب و شتر مى شويم و در پى انجام دادن خواسته ها و هدفهاى خويش هستيم و مرگ هم به سبب يكى از همين وسايل است يا به سبب غلبه اخلاط كه خوردن و آشاميدن آن را پديد مى آورد يا به سبب درافتادن از مركوبى كه بر آن سواريم يا به سبب ضعفى كه از زياده روى در همبسترى انجام مى دهيم يا به سبب تصادفهايى كه ضمن حركت و كوشش براى رسيدن به خواسته ها و نيازها پيش مى آيد يا چيزى ديگر و در اين صورت گويى خود ما مرگ را براى ربودن جان خويش يارى داده ايم .

( 187 ) در سكوت و خاموشى از حكمت - يا بيان حكم شرعى - خيرى نيست

لا خير فى الصمت عن الحكم كما انه لاخير فى القول بالجهل . ( 2 )

در سكوت و خاموشى از حكمت - يا بيان حكم شرعى - خيرى نيست ؛ همان گونه كه در سخن گفتن به نادانى هم خيرى نيست .

( 188 ) اى آدمى زاده ، آنچه بيش از روزى خود در دست آوردى همانا كه در آن گنجور ديگرىهستى

يا بن آدم ، ما كسبت فوق قوتك ، فانت فيه خازن لغيرك . ( 3 )

اى آدمى زاده ، آنچه بيش از روزى خود در دست آوردى همانا كه در آن گنجور ديگرى هستى .

اين معنى را يكى از شاعران گرفته و چنين سروده است :

چه شده است كه مى بينمت به تمام روزگارت جمع مى كنى ، اى بى پدر آيا براى شوهر آينده همسرت گرد مى آورى !

حسن بصرى از عبدالله بن اهتم در بيمارى كه به مرگ او منجر شد ، عيادت كرد . عبدالله شروع به نگاه كردن صندوقى كه كنار خانه بود كرد و به حسن بصرى گفت : اى ابا سعيد در اين صندوق صدهزار درهم است كه نه زكاتش پرداخت شده است و نه با آن رعايت پيوند خويشاوندى شده است . حسن گفت مادرت بر سوگت بگريد پس به چه منظورى فراهم ساخته اى ؟ گفت : از بيم روزگار و ترس ستم سلطان و بيشى طلبى نسبت به برادران .

عبدالله بن اهتم مرد ، حسن بصرى به تشييع جنازه اش آمد و چون او را به خاك سپردند ، دست بر هم زد و گفت : اين مرد را شيطانش به سرگردانى افكند او را از بيم روزگار و سلطان و فزون خواهى برادرانش در آن چه خدايش به او امانت داده بود

بر حذر داشت و او آن را اندوخته ساخت و سپس اندوهگين و افسرده بدون اينكه زكاتى بدهد يا رعايت پيوند خويشاوندى كند از آن برون شد .

حسن سپس روى به وارثان او كرد و گفت : گوارا بخور كه اين مال به حلال در اختيار تو قرار گرفت و مبادا كه بر تو و بال شود ، اين مال از كسى به دست تو رسيد كه آن را گرد آورد و سخت حفاظت كرد و به شدت از هزينه آن خوددارى كرد . باى فراهم ساختن آن امواج سهمگين درياها و بيابانهاى خطرناك را درنورديد ، از راه باطل آن را جمع كرد و از راه حق آن باز داشت . در زندگى خويش از آن سودى نبرد و پس از مرگش او را زيان رساند . آن را جمع و نگهدارى كرد و استوار داشت تا روز قيامت كه روز اندوههاست ، و بزرگترين حسرتها آن است كه مال خود را در ترازى ديگرى ببينى ، بدين معنى كه تو در مورد اموالى كه خداوند از روزى خود به تو ارزانى فرمود بخل و امساك ورزيدى و آن را در راه فرمانبردارى از خدا هزينه نكردى و براى ديگرى اندوختى و او آن را در راه رضايت خداى خود هزينه كرد . چه حسرتى بزرگى كه زدوده نمى شود و از چه رحمت بزرگى باز مى ماند ، انا لله و انا اليه راجعون !

( 189 ) دلها را آرزو و خواسته اى است و روى آوردنى و پشت كردنى

ان للقلوب شهوده و اقبالا ، و ادربارا ؛ فاتوها من قبل شهوتها و اقبالها ، فان القلب اذا اكره عمى ( 4 )

دلها را آرزو و خواسته

اى است و روى آوردنى و پشت كردنى ، دلها را هنگامى به كار گيريد كه خواهان است و و روى در كار ، كه دل چون به كارى مجبور شود ، كور مى گردد .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد : قلب هم اندامى از اندامهاى انسان است و مانند ديگر اندامها گاه خسته مى شود و گاه آسوده است ، و چون وظيفه اصلى قلب ادراك است ، هرگاه خسته شود از كار ويژه خود كه ادراك است باز مى ماند و اين همان كورى قلب است . ( 5 )

( 190 ) هنگامى كه خشمگين مى شوم چه وقت بايد انتقام گيرم و خشم خود را فرو نشانم

متى اشفى غيظى اذا غضبت ؛ احين اعجز عن الانتقام فيقال لى : لو صبرت ! ام حين اقدر عليه ، فيقال لى : لو عفوت . ( 6 )

هنگامى كه خشمگين مى شوم چه وقت بايد انتقام گيرم و خشم خود را فرو نشانم ، هنگامى كه از انتقام گرفتن ناتوانم ، به من گفته مى شود خوب است شكيبا باشى ، و هنگامى كه توان آن را دارم ، به من گفته مى شود خوب است عفو كنى .

گفته شده است كه عقل چون آينه صافى است كه خشم آن تيره مى گرداند ، همان گونه كه آينه با سركه زنگار مى گيرد و در آن صورت ، تصوير خوبى و بدى در آن پايدار نيست .

سفيان ثورى و فضيل بن عياض ضمن ملاقات با يكديگر درباره زهد مذاكره كردند و اتفاق كردند كه افضل اعمال بردبارى به هنگام خشم و شكيبايى و خوددارى به هنگام آزمندى است .

( 191 ) از كنار نجاستى كه در پاگينى بود گذشت ، فرمود :

و قال عليه السلام و قدمر بقذر على مزبله :

هذا ما بخل به الباخلون . و فى خبر آخر انه قال : هذا ما كنتم تتنافسون فيه بالامس ! ( 7 )

از كنار نجاستى كه در پاگينى بود گذشت ، فرمود : اين است آن چه بخيلان در آن باره بخل مى ورزند و در خبر ديگرى است كه فرمود : اين چيزى است كه ديروز درباره اش همچشمى مى كرديد .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن اقوال و اشعار و احاديثى آورده است كه به ترجمه يك مورد آن بسنده مى شود ، علما باى دنيا و مخالف بودن پايان آن با

آغازش و تضاد انجام و فرجامش مثل زده و گفته اند : شهوتهاى دنيا در دل لذيذ و گوارا مى نمايد همچون خوراكها در دستگاه گوارش ، و آدمى به هنگام مرگ از شهوتها دنيا در دل خود چنان بوى گند و زشتى مى يابد كه در مورد خوراكهاى لذيذ به هنگام دفع ، همان گونه كه خوراك هر چه لذيذتر و چرب و شيرين تر است ، دفع آن با بوى گند و پليدى بيشترى همراه است ، همان گونه هر شهوتى كه در دل لذيذتر قويتر است ناخوشايند بودن و آزارش به هنگام مرگ بيشتر است . اين موضوع در دنيا نيز قابل مشاهده است ؛ زيرا كسى كه در دنيا خانه اش به تاراج مى رود و زن و فرزند و اموالش از ميان مى رود ، اندوهش به اندازه محبت و حرصى است كه نسبت به آنها دارد ، و هر چه دوست داشتنى تر لذيذتر است ، اندوهش به هنگام از دست دادن دشوارتر و تلخ تر است ، و معنى مرگ هم از دست دادن چيزهايى است كه در دنيا در اختيار شخص است .

( 192 ) آنچه از مالت كه تو را پندى آموخت از ميان نرفته است

لم يذهب من مالك ما وعظك . ( 8 )

آنچه از مالت كه تو را پندى آموخت از ميان نرفته است .

نظير آن است كه مى گويند : ارزش تجربه ها مصيبتهاست . به عالمى كه پس از توانگرى درويشش شده بود گفتند : اموالت كجاست ؟ گفت : بازرگانى كردم ، تجربه مردم و روزگار را خريدم و بهترين عوض را استفاده بردم .

( 193 ) همانا اين دلها ملول مى شود ، همچنان كه تنهاملول مى شود

ان هذه القلوب تمل كما تمل الابدان ، فابتغوا لها طرائف الحكمه . ( 9 )

همانا اين دلها ملول مى شود ، همچنان كه تنها ملول مى شود ، پس طلب كنيد باى آن سخنان حكمت آميز تازه را .

اين سخن از سخنان مكرر در نهج البلاغه است و ما در گذشته گفتار آن حضرت را تفسير كرديم و گفتيم مقصود اين است كه آدمى همه وقت خويش را صرف مباحثات عقلى و كلامى نكند ، بلكه گاهى هم به مباحث اخلاقى و خوى و سرشت بپردازيد كه نياز به انديشه بسيار و رنج نفسى نيست . در مورد شوخى و مزاح هم گفتيم كه بسيارى از دانشمندان و حكيمان در حد اعتدال شوخ بوده اند و زياده روى در شوخى آدمى را بى سبكى مى كشاند . و چه نيكو سروده شاعرى كه گفته اند است :

طبع خود را كه با مسائل جدى به زحمت افتاده است درياب ، و با اندكى شوخى آن را علاج كن و سيراب گردان ، ولى هرگاه چنين مى كنى به اندازه نمكى باشد كه در خوراك ريخته مى شود .

( 194 ) چون آن حضرت سخن خوارج را شنيد كه مى گويند : حكومت جز از آن خدا نيست فرمود :

و قال عليه السلام لما سمع قول الخوارج : لاحكم الا الله ، كلمه حق يراد بها باطل . ( 10 )

و چون آن حضرت سخن خوارج را شنيد كه مى گويند : حكومت جز از آن خدا نيست فرمود : سخن حقى كه از آن اراده باطل مى شود .

معنى اين گفتار خداوند كه فرموده است : ان الحكم الا الله ( 11 ) ، فرمان نيست جز باى خدا ، اين است كه گاه خداوند

اراده انجام دادن كارى را فرمايد از وقوع آن چاره اى نيست ، به خلاف ديگر قدرتمندان كه چون چيزى را اراده كنند حصول آن لازم نيست . مگر نمى بينى پيش از اين سخن ، يعقوب عليه السلام چه مى گويد : اى پسرانم از يك دروازه وارد نشويد و از دروازه هاى متفرق وارد شويد و من نمى توانم چيزى را كه خداوند درباره شما اراده فرمايد ، دفع كنم كه حكم نيست مگر باى خداوند .

يعقوب عليه السلام بر آنان ترسيده بود كه اگر از يك دروازه بروند چشم زخمى به ايشان رسد و بدان سبب دستور داده بود از دروازه هاى مختلف وارد شوند و سپس افزوده است كه اگر خداوند نسبت به شما اراده شرى فرمايد ، اين اشارتى كه من كردم كه از دروازه هاى مختلف وارد شويد ، شرى را از دفع نمى كند كه هيچ يك از زندگان چنان نيست كه هر چه خواهد انجام پذيرد مگر خداوند متعال كه حى قديم و يگانه است . ( 12 )

خوارج در مورد اين آيه به گمراهى افتاده اند و داستان حكميت را بر اميرالمومنين مورد انكار قرار دادند و گفتند : چگونه حكميت را مى پذيرد و حال آنكه خداوند مى فرمايد : حكم كردن جز براى خداوند نيست . و چون اين لفظ مشترك است به اشتباه افتادند و غلط معنى كردند ، و در اين صورت كلمه حقى است كه از آن اداره باطل شده است . زيرا طبق مفهوم اول ، حق است ولى خوارج نفى كردن هر نوع حكمى را اراده كرده اند و

اين باطل است . زيرا خداوند متعال حكم مخلوق را در بسيارى از احكام شريعت فرموده است .

( 195 ) در وصف جمع فرومايگان فرموده است

و قال عليه السلام فى صفه الغوغاء :

هم الذين اذا اجتمعوا غلبوا و اذا تفرقوا لم يعرفوا .

و قيل بل قال عليه السلام هم الذين اذا اجتمعوا ضروا ، و اذا تفرقوا نفعوا ، فقيل : قد علمنا مضره اجتماعهم ، فما منفعه افتراقهم ؟ فقال عليه السلام : يرجع دروصف جمع فرومايگان فرموده است اصحاب المهن الى مهنهم ، فينتفع الناس بهم ، كرجوع البناء الى بنانه ، و النساج الى منسجه ، و الخباز الى مخبزه . ( 13 )

در وصف جمع فرومايگان فرموده است : آنانند كه چون جمع شوند غلبه كنند و چون پراكنده شوند شناخته نشوند . و گفته اند آن حضرت فرموده است : آنانند كه چون جمع شوند ، زيان رسانند و چون پراكنده شوند ، سودمند افتند . گفتند : زيان فراهم شدن ايشان را دانستيم ، سود پراكنده شدن ايشان در چيست ؟ فرمود : پيشه وران به پيشه هاى خود بر مى گردند و مردم از آنان سود مى برند ، بنا بر سر ساختن بناى خود مى رود و بافنده به بافندگى خود و نانوا به نانوايى خود برمى گردد .

مامون مى گفته است : هر ستم و بدى كه در عالم است كه عوام و سفلگان فرومايه سرچشمه مى گيرد . قاتلان پيامبران و برانگيزندگان كدورت ميان دانشمندان و سخن چينان ميان دوستان از ايشانند دزدان و راهزنان و طرارها و حليه سازها و خبرچينهاى پادشاهان از آنان هستند و چون روز قيامت هم مى

رسد بر همان عادت سخن چينى محشور مى شوند و مى گويند : بار خدايا ما سران و بزرگان خود و فرمانبردارى كرديم ، ما را به گمراهى كشاندند ، بار خدايا آنان را دو چندان عذاب كن و آنان را نفرين فرماى ، نفرينى بزرگ . ( 14 )

( 196 ) جنايتكار را پيش آن حضرت آوردند و گروهى از عوام همراهش بودند ، فرمود :

و قال و قد اتى بجان و معه غوغاء فقال :

لامرحبا بوجوده لاترى الا عند كل سوآه . ( 15 )

جنايتكار را پيش آن حضرت آوردند و گروهى از عوام همراهش بودند ، فرمود : خوشامد مباد بر چهره هايى كه جز به هنگام شر ديده نمى شود .

اين كلمه را مستعين بالله ( 16 ) كه خود را از خلافت خلع و با المعتز بالله بيعت كرده ، هم گرفته . به كار برده است و چون قاضى ابن ابى الشوارب را پيش او آوردند و گواهان و همراهش بودند كه گواهى دهند ، گفت : خوشامد مباد بر اين چهره ها كه جز به روز بدى ديده نمى شوند .

كسانى كه عوام و فرومايگان را ستوده اند ، گفته اند ، در حديث مرفوع نقل شده است خداوند اين دين را گروهى يارى مى دهد كه ايشان را از اخلاق بهره اى نيست . احنف مى گفته است : سفلگان خود را گرامى بداريد كه آنان شما را از ننگ و آتش كفايت مى كنند .

شاعرى در اين باره چنين سروده است :

من شخص بد را براى مقابله با بدى گسترده اى كه از سوى مردم فرا مى رسد باقى مى دارم ، از سگهاى مردم بيگانه و پارس كردن آنان در صورتى

كه سگهاى نزديگان پاسخ آنان را ندهند ، بيم دارم .

( 197 ) همانا همراه هر كسى دو فرشته اند كه او را نگهبانى مى كنند

ان مع كل انسان ملكين يحفظانه ، فاذا جاء القدر خليا بينه و بينه و ان الاجل جنه حصينه . ( 17 )

همانا همراه هر كسى دو فرشته اند كه او را نگهبانى مى كنند و چون اجل فرا مى رسد ، ميان او و آن را رها مى كنند و همانا اجل سپر استوارى است .

اين سخن پيش از اين هم گذشت و گفتيم كه بسيارى از حكيمان بر اين عقيده اند كه خداوند متعادل را فرشتگانى است كه نگهبانى آدمى گماشته اند و او را از سقوط در چاه يا اصابت تير در رهگذر از لگد زدن ستوران و مار و عقرب گزيدگى و نظاير آن حفظ مى كنند . در احكام شريعت هم نظير همين آمده است و اينكه اجل سپر استوارى است و در علم كلام هم در اين مورد دليل صحيحى اقامه شده است . اصحاب ما مى گويند خداوند متعال چون بداند در بقاى زيد تا وقت معينى براى خود او يا ديگرى خيرى نهفته است ، و با الطاف خويش هر چيزى را كه آهنگ كشتن او كند ، از او باز مى دارد و در آن راه مانعى ايجاد مى كند تا با گشته شدن زيد الطافى كه خداوند مى داند كه او را به اطاعت نزديك و از معصيت دور مى دارد قطع نشود . بدين گونه روشن مى شود كشته شدن و قطع زندگى او مى شود و هيچ سپرى استوارتر از اين نيست .

( 198 ) طلحه و زبير به او گفتند : با تو بيعت مى كنيم به شرط آنكه ما در كار خلافت شريك تو باشيم

و قال عليه السلام : و قد له طلحه و الزبير : نبايعك على انا شركاوك فى هذالامر ؛ فقال

: لا و لكنكما شريكان فى القوه و الاستعانه : و عونان على العجز و الاود . ( 18 )

طلحه و زبير به او گفتند : با تو بيعت مى كنيم به شرط آنكه ما در كار خلافت شريك تو باشيم ، فرمود : نه ، ليكن شما شريك در نيرو بخشيدن و يارى خواستن خواهيد بود و هنگام ناتوانى و گرفتارى دو ياور خواهد بود .

ما اين موضوع را در مباحث ضمن چگونگى بيعت با على عليه السلام پس از قتل عثمان شرح داديم ، و چه نيكو به آن دو پاسخ فرموده است كه چون خواسته اند در خلافت شريك باشند گفته اند چگونه ممكن است و آيا صحيح است كه كار رعيت را دو امام تدبير كنند .

آيا دو شمشير در يك نيام مى گنجد . ( 19 ) ولى شما در نيرو و استعانث شريك من خواهيد بود يعنى هنگامى كه كار من و كار اسلام قوت بگيرد شما هم قوت خواهيد گرفت و اگر در كارى ناتوان شدم و به كژى گراييد ، شما در اصلاح آن دو ياور من خواهيد بود .

( 199 ) اى مردم بترسيد از خدايى كه اگر بگوييد ، مى شنود و اگر انديشه نهفته داريدمى داند

ايها الناس ، اتقوا الله الذى ان قلتم سمع ، و ان اضمرتم علم ، و بادروا الموت الذى ؛ ان هربتم منه ادرككم ، و ان اقمتم اخذكم ، و ان نسيتموه ذكركم . . ( 20 )

اى مردم بترسيد از خدايى كه اگر بگوييد ، مى شنود و اگر انديشه نهفته داريد مى داند ، و پيشى گيريد بر مرگى كه اگر از آن بگريزيد ، شما را در مى يابد و اگر بايستيد ،

شما را مى گيرد و اگر آن را فراموش كنيد ، شما را به ياد مى آورد .

پيش از اين سخنان بسيارى درباره مرگ گفته ايم . حسن بصرى مردى را در حال جان دادن ديد ، گفت : كارى كه پايان آن بدين گونه است ، سزاوار است كه در آغازش زهد ورزيده شود و كارى كه آغازش اين باشد ، شايسته است كه از انجام آن ترسيد .

و از سخنان ديگر حسن بصرى اين است كه مرگ دنيا را رسوا كرده است .

خالد بن صفوان گفته است : اگر كس بگويد ، حسن در اين سخن خويش از همه مردم فصيح تر است برخطا نگفته است .

حسن بصرى در تشييع جنازه اى به مردى گفت : آيا فكر مى كنى اگر اين مرده به دنيا برگردد ، عمل صالح انجام خواهد داد ؟ گفت : آرى . گفت : اينك كه آن غير ممكن است ، تو به جاى او باش و عمل صالح انجام بده .

( 200 ) نبايد آن كس كه در نيكى كردن از ، سپاسگزارى نمى كند ، تو را انجام دادن نيكىبى رغبت كند

لا يزهدنك فى المعروف من لايشكره لك ، فقد يشكرك عليه من لايستمتع بشى ء منه ، و قد يدرك من شكر الشاكر اكثر مما اضاع الكافر ، و الله يحب المحسنين .

نبايد آن كس كه در نيكى كردن از ، سپاسگزارى نمى كند ، تو را انجام دادن نيكى بى رغبت كند ، زيرا كسى كه از آن نعمت برخوردار نشده است و تو را سپاس مى دارد و ممكن است آن چه از سپاس سپاسگزارى مى يابى بيش از آن چه باشد كه كافر نعمت تباه مى كند ، و خداوند نيكوكاران را دوست

مى دارد . ( 21 )

من - ابن ابى الحديد - همين معنى را گرفته ام و در قيصده اى حكمت آميز چنين سروده ام :

به فرومايه مكرمتى ارزانى مدار كه شوره زار است و در آن درختى نمى رويد ، و اگر چيزى كاشتى در آن كه جاى تباهى است ، باز هم محفوظ مى ماند و ثمره آن بر فرض كه او كفران ورزد ، سپاسگزارى ديگران است .

در مورد سپاسگزارى سخنان مبسوطى پيش از اين گفته شد .

عباس بن مامون روزى در حضور معتصم انگشترى در دست ابراهيم بن مهدى ديد و آن را بسيار پسنديد و به او گفت : نگين اين انگشترى چيست و از كجا فراهم آورده اى ؟ ابراهيم گفت : اين انگشترى را به روزگار حكومت پدرت گرو گذاشته بودم و در دولت اميرالمومنين از گرو بيرون آوردم . عباس گفت : اگر حق پدرم را در اينكه خون تو حفظ كرد ، سپاسگزارى نباشى ، نعمت اميرالمومنين را در از گرو بيرون آوردن انگشترت سپاس نخواهى داشت ، شاعرى چنين سرورده است :

به جان خودت سوگند كه نيكى كردن نسبت به كسى كه شايسته آن نيست و نسبت به كسى كه شايسته آن است ، همچون وديعه است ، و برخى از وديعه دران وديعه اى را كه پيش ايشان است تباه مى كنند و برخى ديگر ، وديعه پيش او تباه نيست ، مردم در سپاس و ناسپاسى نعمت همچون مزرعه هايند ، يكى طينت پسنديده دارد و محصول آن چند برابر مى شود و مزرعه ديگر براى هر كشاورزى كم بهره است .

( 201 ) هر ظرفى بدانچه در آن نهند تنگ شود جز ظرف دانش كه هر چه در آن نهند فراخ تر گردد

كل

وعاء يضيق بما جعل فيه الاوعاء العلم فانه يتسع به . ( 22 )

هر ظرفى بدانچه در آن نهند تنگ شود جز ظرف دانش كه هر چه در آن نهند فراخ تر گردد .

زى اين سخن راى گران نهفته است و كسانى كه نفس ناطقه را ثابت مى كنند ، اين سخن را دليل ادعاى مى دانند و خلاصه آنكه قواى جسمانى از تكرار كارى خسته و ملول مى شود ، ولى قواى عاقله برعكس است و براى آدمى هر قدر معقولات تكرار مى شود ، نيروى عقلى او فزونى و گسترش مى يابد و آمادگى بيشتر باى درك امورى ديگر ، غير از آن چه درك كرده است ، پيدا مى كند . تا اين جايى كه تكرار معقولات موجب صيقل و تيز شدن معلومات مى شود و اين دليل آن است كه با قواى جسمانى در اين مورد مخالف است كه اگر همچون يكى از قواى جسمانى بود ، نظير آنها بود ، بنابراين مجرد است و همان چيزى است كه آن را نفس ناطقه مى گويند .

( 202 ) نخستين عوض بردبار از بردباريش اين است كه مردم درقبال نادان ياران اويند

اول عوض الحليم من حلمه ان الناس انصاره على الجاهل . ( 23 )

نخستين عوض بردبار از بردباريش اين است كه مردم در قبال نادان ياران اويند .

درباره بردبارى سخنانى از ما در گذشته بيان شد كه در برخى از آن حد كفايت آمده است ، در حكمتهاى قديمى آمده است كه حسن پيروزى را با زشتى انتقام رشت مگردان .

انصار به روز فتح مكه براى برانگيختن پيامبر صلى الله عليه و آله بر قريش مى گفتند : ايشان همانهايى هستند كه نسبت به شما

چنين و چنان كردند . فرمود : من محمد ناميده شده ام تا ستوده باشم .

( 203 ) اگر بردبار نيستى خود را به بردبارى وادار

ان لم تكن حليما فتحلم ، فانه قل من تشبه بقوم الا اوشك ان يكون منهم . ( 24 )

اگر بردبار نيستى خود را به بردبارى وادار ، چه كم است كسى كه خود را همانند مردمى مى كند و از جمله ايشان نشود .

تحلم ، يعنى خود را به بردبارى وادار كردن ، و آن چه على عليه السلام فرموده است در روشهاى حكمت صحيح است كه هر كس خود را شبيه قومى كند و به اخلاق و آداب ايشان متخلق شود و مدتى دراز تمرين و ممارست كند ، ورزيدگى و ملكه اى براى او فراهم مى شود و اين حالت براى او چون خوى و سرشت مى شود و از حال خود به اين حال منتقل مى شود .

مگر نمى بينى كه عرب صحرانشين سبك بى ادب وقتى به شهرهاى بزرگ و دهكده هاى آباد منتقل مى شود و با مردم شهرنشين آميزش مى يابد و اقامتش ميان ايشان ممتد مى شود ، از خلق و خوى اعراب صحرانشين كه بر آن پرورش يافته است روى گردان مى شود و طبع او لطيف و شبيه شهرنشينان مى شود و گويى نسبت به اهل صحرا بيگانه است .

اين موضوع را در جانداران ديگرى غير از آدمى هم مى بينيم و احساس مى كنيم . چنانكه باز و شاهين و يوزپلنگ را چنان تربيت مى كنند و پرورش مى دهند كه سرشت اصلى خود را رها مى كنند و رام و اهلى مى شوند . اين موضوع را

حتى در شير كه جانورى بسيار وحشى است و دير رام مى شود ، مى بينيم .

ابن صابى مى گويد : عضدالدوله شيرهاى داشته است كه با آنها به شكار مى رفته است و شيرها همچون يوزپلنگ تربيت شده بودند ، شكار را مى گرفتند و آن را به طريق شرعى ببرد و اين موضوع از شگفتيهاى بسيار ظريف است .

( 204 ) هر كس نفس خود را حساب كند ، سود برد و هر كس از آن غافل ماند ، زيان برد

من حاسب نفسه ربح ، و من غفل عنها خسر ، و من خاف امن ، و من اعتبر ابصر ، و من ابصر فهم ، و من فهم علم . ( 25 )

هر كس نفس خود را حساب كند ، سود برد و هر كس از آن غافل ماند ، زيان برد و هر كس بترسد ، ايمن شود و هر كس عبرت گيرد ، بينا شود و هر كس بينا شود ، فهم كند و هر كه فهم كند ، بداند .

در حديث مرفوع آمده است : بيش از آنكه حساب كرده شويد ، خود نفسهاى خويش را حساب كنيد . اينكه فرموده است هر كس بترسد ، ايمن شود يعنى هر كس از خداوند بترسد ، روز قيامت از عذاب خدا در امان خواهد بود .

سپس فرموده است : هر كس عبرت گيرد بينا شود ، يعنى هر كس امر را با يكديگر قياس كند و از آيات خداوند پند گيرد ، بينش او روشن مى شود و هر كس بينش او روشن شود ، مى فهمد و هر كس بفهمد ، مى داند . اگر بگويد : فهم همان علم است ، چه نيازى بوده است كه بگويد : هر

كه بفهمد ، مى داند ؟ مى گويم : منظور از فهم در اين جا شناخت مقدمات است كه از پى شناخت نتيجه است كه همان علم است و اين ميوه گرانقدرى است كه براى آن چشم و همچشمى مى شود .

( 205 ) همانا دنيا پس از چموشى بر ما مهربان خواهد شد ، چون ماده شتر بدخو نسبت به كره خود

لتعطفن الدنيا علينا بعد شماسها عطف الضروس على ولدها . و تلاعقيب ذلك : و نريد ان نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين . ( 26 )

همانا دنيا پس از چموشى بر ما مهربان خواهد شد ، چون ماده شتر بدخو نسبت به كره خود و سپس اين آيه را تلاوت فرمود : و مى خواهيم بر آنان كه در زمين ضعيف شمرده شدند ، منت گزاريم و آنان را امامان و وارثان قرار دهيم . ( 27 )

ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره يكى دو لغت مى گويد : اماميه معتقدند كه اين موضوع وعده ظهور اما غايبى است كه در آخر زمان همه زمين را مالك مى شود . ياران معتزلى ما مى گويند : وعده به ظهور امامى است كه همه زمين را تصرف مى كند و بر همه كشورها پيروز مى شود و لازمه اين موضوع موجود و غايب بودن او تا هنگام ظهور نيست بلكه صحت اين سخن را همين كفايت مى كند كه چنان امامى در آخر زمان آفريده مى شود .

بعضى از ياران ما مى گويند : اين موضوع اشاره به پادشاهى سفاح و منصور و پسران منصور پس از اوست كه آنان پادشاهى بنى اميه را زايل كرده اند و بنى عباس هم از بنى هاشم هستند و

به وسيله ايشان دنيا به فرزندان عبدالمطلب مهربانى كرد ، همچون مهربانى ماده شتر بدخو نسبت به كره اش زيديه مى گويند : چاره از آن نيست كه يكى از فاطمى ها حكومت خواهد كرد و جماعت فاطمى ها از او به روش مذهب زيد پيروى خواهند كرد ، هر چند كه هم اكنون موجود نباشد .

( 206 ) از خدا بترسيد ، ترسيدن وارسته اى كه دامن به كمر زده

اتقوا الله تقاه من شمر تجريدا ، و جد تشميرا ، و اكمش فى مهل ، و بادر عن وجل ، و نظر فى كره الموئل ، و عاقبه المصدر ، و مغبه المرجع . ( 28 )

از خدا بترسيد ، ترسيدن وارسته اى كه دامن به كمر زده و كوشيده است و در فرصتى كه داشته كوشش كرده و ترسان بندگى كرده و به بازگشت و سرانجام و فرجامى كه به آن خواهد رسيد ، نگريسته است .

( 207 ) سخاوت پاسبان آبروهاست و بردبارى دهان بند بى خرد

الجود حارس الاعراض : والحلم فدام السفيه ، و العفو زكاه الظفر ،

والسلو عوضك ممن غدر ، والاستشاره عين الهدايه .

و قد خاطر من استغنى برايه ، و الصبر يناضل الحدثان ، و الجزع من اعوان الزمان ، و اشرف الغنى ، ترك المنى ، و كم من عقل اسير عند هوى امير ! و من التوفيق حفظ التجربه ، و الموده قرابه مستفاده ، و لا تامنن ملولا . ( 29 )

سخاوت پاسبان آبروهاست و بردبارى دهان بند بى خرد گذشت زكات پيروزى است و اندوه نخوردن عوض توست از آن كس كه خيانت كرده است ، رايزنى چشم هدايت است . آن كس كه با انديشه خود احساس بى نيازى كند ، خود را به خطر انداخته است ، شكيبايى با حوادث روزگار مبارزه مى كند و بى تابى از ياران حوادث زمانه است ، شريف ترين توانگرى ترك آرزوهاست . بسا خرد كه اسير فرمان هواى نفس است و تجربه اندوختن از توفيق بود و دوستى پيوند نزديك را فراهم آورد و هرگز افسرده و ملول را امين مدار .

( 208 ) به خود شيفتگى آدمى يكى از حسودان خرد اوست

عجب المراء بنفسه احد حساد عقله . ( 30 )

به خود شيفتگى آدمى يكى از حسودان خرد اوست

درباره به خود شيفتگى پيش از اين سخن گفته شد ، و معنى اين كلمه اين است كه حسود همواره در آشكار ساختن معايب محسود و پوشيده نگه داشتن محاسن او مى كوشد و چون به خود شيفتگى آدمى نشان دهنده كم خردى اوست مانند حاسدى مى شود كه عادت او اظهار عيب و كاستى محسود است . گفته شده است هر كس از خود

راضى شود ، خشمگينان او زياد مى شوند .

مطرف بن شخير مى گفته است : اگر شب را آسوده بخوابم و صبح پشيمان باشم ، براى همه دوست داشتنى تر از آن است كه شب را به شب زنده دارى - عبادت - بگذرانم و بامداد به خود شيفته باشم .

( 209 ) بر خار و خاشاك و رنج چشم فرو بند و گرنه هرگز راضى نخواهد شد

اغض على القذى و الالم ترض ابدا . ( 31 )

بر خار و خاشاك و رنج چشم فرو بند و گرنه هرگز راضى نخواهد شد .

شاعرى نظير اين سخن را چنين سروده است :

هركس از دوست خود و برخى از آنچه در اوست چشم پوشى نكند ، در حالى كه خشمگين و سرزنش كننده است مى ميرد . . . .

ديگرى چنين سروده است :

اگر گاهى آب را با آن كه خاشاك در آن است ، نياشامى تشنه مى مانى و كدام يك از مردم آبشخورش همواره صاف و زلال است . ( 32 )

و گفته شده است : از روزگار چشم فرو پوش وگرنه بر زمين مى افكندت .

و گفته شده است : با روزگار ستيز مكن هر چند هر چند به خواسته خود نرسى و در قبال روزگار تسليم باش كه اگر چنين باشى پس از منع به تو خواهد بخشيد و براى تو پس از سنگدلى نرم مى شود و اگر نپذيرى تو را مجبور به تسليم در برابر ناخوشامدهايش مى كند .

( 210 ) هر كه چوبش - خوى و عادتش - نرم باشد ، شاخ و برش بسيار بود

من لان عوده كثفت اغصانه . ( 33 )

هر كه چوبش - خوى و عادتش - نرم باشد ، شاخ و برش بسيار بود .

شايد اين سخن اشاره به اين گفتار خداوند باشد فرموده است : سرزمين خوب گياهش به فرمان پروردگارش بيرون مى آيد . ( 34 ) معنى اين كلمه اين است كه هركس خوشخوى و نرم گفتار باشد ، دوستداران و ياران و پيروانش بسيار مى شوند ، و نظير گفتار ديگر آن حضرت است كه فرموده است : هركه نرم گفتار باشد ، دوستى او

واجب مى شود .

و خداوند متعال فرموده است : اگر خشن و سخت دل باشى از گرد تو پراكنده مى شوند . ( 35 )

( 211 ) مخالفت كردن راى را ويران مى كند

الخلاف يهدم الراى . ( 36 )

مخالفت كردن راى را ويران مى كند .

نظير گفتار ديگر آن حضرت است كه فرموده است : لا راى لمن لايطاع كه به صورت لا امرة لمن لا يطاع ، براى كسى كه از فرمان برده نشود ، حكومت نيست . نيز آمده است .

( 212 ) هر كس به مال نايل شد بر ديگران برترى جويد

من نال استطال . ( 37 )

هر كس به مال نايل شد بر ديگران برترى جويد .

جايز است مقصود اين باشد كه هر كس توانگر شود و از دنيا بهره يابد بر مردم برترى مى جويد . ممكن است آن را به معنى جود و بخشش نيز گرفت يعنى هر كس سخاوت مى كند در پناه آن برترى مى جويد . كلمه نال به معنى جواد به كار رفته است ، همچنين كلمه ما پروردگار به معنى دارنده مال به كار رفته است .

( 213 ) در دگرگونى روزگار ، شناخت گوهرهاى مردان است

فى تقلب الا الاحول علم جواهر الرجال . ( 38 )

در دگرگونى روزگار ، شناخت گوهرهاى مردان است .

معنى اين سخن اين است كه اخلاق انسان شناخته نمى شود مگر به آزمودن و تجربه كردن و اختلاف احوال بر او . شاعر گفته است :

هرگز تاكسى را نيازموده اى ، ستايش مكن و او را نكوهش مكن ، مگر به تجربه . و گفته اند : تجربه محك است ، و گفته اند : مثل آدمى چون هندوانه است كه ظاهرش آراسته است و گاهى درونش معيوب و داراى كرم است و مزه اش ترش يا بى مزه است . . .

( 214 ) رشك بردن دوست از سستى و بيمارى دوستى است

حسد الصديق من سقم الموده . ( 39 )

رشك بردن دوست از سستى و بيمارى دوستى است .

يعنى هرگاه دوست تو بر نعمتى كه به او ارزانى مى دارى رشك برد ، دوستى او نسبت به تو ، دوستى درستى نيست كه دوست واقعى كسى است كه همچون نفس تو باشد و آدمى به نفس خويش رشك نمى برد .

به حكيمى گفته شد : دوست چيست ؟ گفت : انسانى كه او توست و در عين حال او غير توست . و از ادعيه حكيمان يكى اين است كه خدايا بديهاى اشخاص مورد اعتماد را از من كفايت كن و مرا ورزيدن دوستان نگه دار .

شاعرى گفته است : از دشمن خويش يك بيم داشته باش و از دوست خود هزار بيم ، چه بسا كه دوست دگرگون شود و به زيان رساندن آشناتر باشد .

( 215 ) بيشترين جايگاه افتادن خردها ، زير برقهاى طمعهاست

اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع . ( 40 )

بيشترين جايگاه افتادن خردها ، زير برقهاى طمعهاست .

در اين معنى پيش از اين سخن گفته ايم و از جمله اين شعر است : طمع بسته اى كه ليلى برگردد و حال آنكه گردنهاى مردان را آزمنديها قطع مى كند .

( 216 ) حكم كردن به گمان بر آنچه مورد اعتماد است از دادگرى نيست

ليس من العدل القضاء على الثقه بالظن . ( 41 )

حكم كردن به گمان بر آنچه مورد اعتماد است از دادگرى نيست .

اين سخن نظير سخن اصولى هاست كه در اصول فقه مى گويند نسخ قرآن و سنت متواتر با خبر واحد جايز نيست ، زيرا گمان چيز معلوم را برطرف نمى سازد . لفظ ثقه در اين سخن مرادف با لفظ علم است ، گويى اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده است جايز نيست آنچه به طريق قطعى معلوم است با گمان زايل شود . . . .

( 217 ) ستم كردن بر بندگان چه بد توشه اى باى رستاخيز است

بئس الزاد الى المعاد ، العدو ان على العباد . ( 42 )

ستم كردن بر بندگان چه بد توشه اى باى رستاخيز است .

در اين مورد به حد كفايت در گذشته سخن گفته شد .

( 218 ) از بهترين كارهاى شخص گرامى ، غفلت كردن اوست از آن چه مى داند

من اشرف افعال الكريم غفلته عما يعلم . ( 43 )

از بهترين كارهاى شخص گرامى ، غفلت كردن اوست از آن چه مى داند .

گفته شده است : خود را به بى خبرى زدن از سرورى است . ابوتمام گفته است :

شخص گول و نادان ميان قوم خود سرور نيست ، ولى سرور قوم كسى است كه خود را به نادانى و گولى مى زند .

( 219 ) هر كس آزرم جامه خود را بر او بپوشاند مردم عيب او را نمى بينند

من كساه الحياء ثوبه ، لم ير الناس عيبه . ( 44 )

هر كس آزرم جامه خود را بر او بپوشاند مردم عيب او را نمى بينند .

ابن ابى الحديد ضمن آنكه مى گويد سخن بسيار درباره شرم و آزرم گفتيم ، فصلى درباره شرم و ا : چه درباره آن گفته شده آورده است كه به ترجمه چند مورد از آن قناعت مى شود .

گفته شده است : حيا تمامى كرم است و بردبارى تمامى خرد .

اما اينكه حيا چگونه به دست مى آيد ، بر آدمى حق است كه چون آهنگ كارى زشت مى كند ، تصور كند كسى كه اجل از خود اوست او را نمى بيند ، زيرا آدمى از كسى كه او در نفس خود بزرگ مى داند ، آزرم مى كند و نمى خواهد چنان كسى بر عيب او آگاه گردد . به همين سبب است كه آدمى از جانوران و كودكانى كه تشخيص نمى دهند ، آزرم نمى كند و حال آنكه از عالم بيشتر آزرم مى دارد تا از نادان از جماعت بيشتر آزرم مى دارد تا از يك فرد . معمولا كسانى كه آدمى از آنان آزرم م مى دارد

، سه كس هستند ، نخست آدم ديگر ، دوم از نفس خويشتن و سد يگر از خداى متعال ، ولى بيشتر مردم نخست از ديگران و سپس از خود و سرانجام از خداى آزرم مى كنند و اين به سبب كمى توفيق او و بدى اختيار اوست .

و بدان ، آن كس از مردم آزرم مى دارد و از خويشتن آزرم نمى دارد ، خود را از ديگران فرومايه تر مى داند ، و هركس از ديگران و خود آزرم مى كند ، و از خداوند متعال آزرم نمى كند ، عارف نيست كه اگر عارف به خدا باشد ، از مخلوق آزرم نمى كند ، بدون آنكه از خدا آزرم كند . مگر نمى بينى كه انسان به ناچار از كسى آزرم مى كند كه او را بزرگ مى شمرد و مى داند كه او را نمى بيند و خبر كارهاى او را مى شنود و او را سرزنش مى كند . كسى كه خدا را نشناسند ، چگونه ممكن است او را تعظيم كند و چگونه مى داند كه خداوند بر او آگاه است . و در اين گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : از خداوند آن چنان كه سزاوار است ، آزرم كنيد ، امر به شناخت خدا و تشويق بر آن است و خداوند خود فرموده است : مگر نمى داند كه خداوند مى بيند . ( 45 ) يعنى اگر بنده اى بداند كه خدايش او را مى بيند ، از انجام دادن گناه آزرم مى كند .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده

است : آزرم شعبه اى از ايمان است ، و فرموده است : ايمان برهنه است ، جامه اش پرهيزكارى و زيورش آزرم است .

( 220 ) با بسيارى خاموشى ، و قار خواهد بود و با داد دادن ، دوستان بسيار شوند

بكثره الصمت تكون الهيبه ؛ و بالنصفه يكثر المواصلون ، و بالافضال تعظم الاقدار ، و بالتواضع تتم النعمه ، و باحتمال المون يجب السودد ، و بالسيره العادله يقهر المناوى ، و بالحلم عن السفيه تكثر الانصار عليه . ( 46 )

با بسيارى خاموشى ، و قار خواهد بود و با داد دادن ، دوستان بسيار شوند ، و با بخشش ، منزلت بزرگ مى شود و با فروتنى ، نعمت تمام مى شود و با تحمل رنجهاى مهترى واجب مى آيد ، و با دادگرى دشمن مغلوب مى شود و با بردبارى در قبال بى خرد ، ياران بر او بسيار شوند .

يحيى بن خالد گفته است : هيچ خاموشى را نديدم مگر اينكه هيبت او را داشتيم تا هنگامى كه سخن گفت و موجب فزونى يا كاستى هيبت شد و شك نيست كه انصاف سبب گرايش دلها به سوى منصف مى شود . . .

( 221 ) شگفتى از رشك بران است كه از سلامت بدنهاغافل اند

العجب لغفله الحساد ، عن سلامه الاجساد .

شگفتى از رشك بران است كه از سلامت بدنها غافل اند .

حسود تا هنگامى كه خود سلامت است ، بر سلامت جسمى ديگران رشك نمى برد زيرا خودش هم از آن نعمت برخوردار است و معمولا در چيزهاى مشترك حسد برده نمى شود و بدين سبب است كه حسودان چون بيمار مى شوند به سلامت ديگران رشك مى برد .

و جايز است كه اين سخن را به گونه ديگرى معنى كرد و آن شگفتى از بى خبرى حسودان از اين موضوع است كه رشك بردن موجب بيمارى خودشان و زايل شدن سلامت ايشان است و اين معنى هم روشن هم

روشن است .

( 222 ) آزمند در بند زبونى است

الطامع فى وثاق الذل . ( 47 )

آزمند در بند زبونى است .

از جمله اشعار بحترى كه ضرب المثل شده است ، اين است :

نااميد شدن يكى از دو آسايش است و هرگز خستگى و فرسودگى اى چون گمان كسى كه به رنج افتاده و نوميد شده است ، نمى بينى .

و گفته شده است : نفس آدمى هيچ گاه طمع نمى بندد ، مگر اينكه زبون مى شود .

و مصراع دوم آن بيت مشهور هم اين است كه آزمنديها ، گردن مردان را مى زند و گفته اند : هر كس قناعت كرد ، عزيز شد و هر كس طمع بست ، زبون شد . ما درباره طمع تاكنون مكرر سخن گفته ايم .

( 223 ) ايمان شناخت به دل و اقرار به زبان وعمل كردن به جوارح است

و قال عليه السلام و قد سئل عن الايمان :

الايمان معرفه بالقلب ، و اقرار باللسان . و عمل بالاركان . ( 48 )

از آن حضرت درباره ايمان پرسيدند ، فرمود : ايمان شناخت به دل و اقرار به زبان و عمل كردن به جوارح است .

عقيده و سخن ما در اين مورد گذشت ، و اين سخن همان عقيده ؛ ياران معتزلى ماست ، زيرا عمل به اركان در نظر ما داخل در نام ايمان است ، يعنى انجام دادن امور واجب لازمه ايمان است و هر كس به آن عمل نكند ، مومن ناميده نمى شود . هر چند شناخت قلبى و اقرار زبانى هم داشته باشد . البته اين عقيده بر خلاف عقيده مرجئه و اشعرى ها و اماميه و حشويه است .

و اگر بپرسى كه عقيده ام درباره امور مستحبى چيست ، آيا از لوازم ايمان

است با نه ؟ مى گويم در اين مساله ميان ياران ما اختلاف است و اين در كتابهاى كلامى من مفصل بحث شده است .

( 224 ) آن كسى كه بر دنيا اندوهگين باشد بر قضاى خداوند خشمگين است

من اصبح على الدنيا حزينا ، فقد اصبح لقضاء الله ساخطا .

و من اصبح يشكو مصيبه نزلت به ، فانما يشكوربه .

و من اتى غنيا فتواضع له لغناه ذهب ثلثا دينه .

و من قراء القرآن فمات و دخل النار ؛ فهو كان ممن يتخذ آيات الله هزوا .

و من لهج قلبه بحب الدنيا التاط قلبه منها بثلات : هم لايغبه ، و حرص لايتركه ، و امل لايدركه .

آن كسى كه بر دنيا اندوهگين باشد بر قضاى خداوند خشمگين است ؛ و آن كس كه از مصيبتى كه بر او رسيده است ، شكوه مى كند از خداى خويش شكوه كرده است ؛ و آن كس كه پيش توانگر رود به سبب توانگرى او براى او فروتنى كند ، دو سوم دين او از ميان مى رود ؛ و هر كس كه قرآن بخواند و بميرد و به دوزخ در آيد ، از كسانى است كه آيا ، خدا را به مسخره گرفته است ؛ و آن كس كه دلش به دوستى دنيا شيفته است ، دلش به سه چيز دنيا شيفته و چسبيده خواهد بود ، اندوهى كه از او دست برندارد و حرصى كه او را رها نسازد و آرزويى كه به آن نخواهد رسيد . ( 49 )

( 225 ) قناعت بسنده ترين دولتمندى است و خوش خويى بسنده ترين نعمت

كفى بالقناعه ملكا ، و بحسن الخلق نعيما .

قناعت بسنده ترين دولتمندى است و خوش خويى بسنده ترين نعمت .

و سئل عليه السلام عن قول عزوجل : فلنحيينه حياه طيبه ( 50 ) ، فقال : هى القناعه .

و از آن حضرت درباره اين آيه زندگانى دهيم او را زندگانى پاك . ( 51

)

پرسيدند فرمودن قناعت است .

ابن ابى الحديد درباره اين دو كلمه مطالبى آورده است كه گزينه هايى از آن ترجمه مى شود .

زهد و قناعت نزديك يكديگرند ، جز آن كه زهد غالبا عبارت از فاصله گرفتن از امور دنيايى است با قدرت بر آن و قناعت عبارت است از الزام نفس به صبر از چيزهايى كه مى خواهد و قادر بر آن بر نيست . بدين سبب برخى از صوفيان گفته اند قناعت آغاز زهد است . و توانگرى حقيقى ، قناعت است كه آدميان همگى از دو جهت فقير هستند ، نخست آنكه همگان در پيشگاه خداوند متعال فقيرند همان گونه كه خداوند فرموده است : اى مردم شما در پيشگاه خداوند فقيران هستيد و خداوند خود توانگر ستوده است . ( 52 ) دوم آنكه نيازهاى آدميان بسيار است ، بنابراين توانگرتر ايشان كم نيازتر آنان است .

و ترديد نيست كه زندگى پاگيزه ، زندگى توانگرى است و گفتيم كه آن كس كه قناعت مى كند همو توانگر است ، زيرا توانگرى ، بى نيازى است و توانگرتر مردم كسى است كه نيازش به مردم از همه كمتر باشد . به همين سبب خداوند توانگرترين توانگران است كه او را نيازى به هيچ چيز نيست ، و سخن پيامبر صلى الله عليه و آله هم ناظر به همين معنى است كه فرموده است : توانگرى به فراوانى خواسته و كالا نيست ، توانگرى بى نيازى نفس است .

شاعر گفته است : هر كس نااميدى را بياشامد - تحمل كند - بى نياز و توانگر است ، و هر كس آزمندى را بياشامد

، بينوا و تنگدست است .

( 227 ) و با كسانى كه روزى به ايشان روى آورده است ، شريك شويد كه او توانگرى را سزاوارتر است و به روى آوردن بخت شايسته تر

شاركوا الذين قد اقبل عليهم الرزق ، فانه اخلق للغنى ، واجدر باقبال الحظ . ( 53 )

و با كسانى كه روزى به ايشان روى آورده است ، شريك شويد كه او توانگرى را سزاوارتر است و به روى آوردن بخت شايسته تر .

سخن درباره بخت و اقبال گذاشت ، و گفته شده است : بخت سرايت مى كند همان گونه كه بيمارى جرب سرايت مى كند ، و اى مطابق گفتار اميرالمؤ منين عليه السلام است كه آميزش و شركت با خوشبخت نظير شركت با بدبخت نيست كه در مورد اول اشتراك در خوشبختى و بهره مندى است و دومى اشتراك در بدبختى و محروم ماندن است .

درباره بخت و اقبال سخن فراوان گفته شده است .

مالك بن انس فقيه مدينه ، فقه را از ليث بن سعد آموخته بود . مردم در حالى كه ليث نشسته بود به او توجهى نمى كردند و گرد مالك جمع مى شدند . به ليث گفتند : مالك علم خود را از تو فرا گرفته است ، چرا تو چنين گمنامى و او از همه مردم نام آورتر است ؟ گفت : يك دانگ بخت بهتر از يك شتر بزرگ است كه دانش بر آن بار باشد .

سيد رضى سروده است :

از پيشامدهاى روزگار ، جام خشم مى آشامم و به خشم خشمگين ، اعتنايى نمى كنند ، از سوراخ با يكى اميد روزى دارم كه با ريسمان خشن حرمان مسدود مى شود ، باز مى گردم در حالى كه در دو دوست خويش چيزى از آن جز پشت دست گزيدن

بر بختهاى از دست شده ندارم . ( 54 )

( 228 ) درباره اين گفتار خداى عز و جل كه فرموده است : همانا خداوند به عدل و احسان فرمان مى دهد ، گفته است : عدل انصاف است و احسان نكويى كردن است

و قال عليه السلام فى قوله عزوجل : ان الله يامر بالعدل و

الاحسان ( 55 ) :

العدل الانصاف ، و الاحسان التفضل . ( 56 )

درباره اين گفتار خداى عز و جل كه فرموده است : همانا خداوند به عدل و احسان فرمان مى دهد ، گفته است : عدل انصاف است و احسان نكويى كردن است .

اين تفسير صحيحى است كه همه مفسران بر آن اتفاق كرده اند و كار مستحب را زير لفظ فرمان مى دهد ، آورده است تا مايه بيشى حسن آن گردد و همچون ديگر كارهاى مباح نيست كه صفتى بر زيادت حسن ندارد .

زمخشرى هم گفته است : عدل واجب است و احسان مستحب ، ولى خداوند متعال فرمان خود را مشمول هر دو مورد فرموده است .

( 229 ) هر كه با دست كوتاه ببخشد ، او را با دست دراز ببخشند

و قال عليه السلام : من يعط باليد القصيره يعط باليد الطويله . ( 57 )

هر كه با دست كوتاه ببخشد ، او را با دست دراز ببخشند .

سيد رضى كه خدايش رحمت كناد گفته است : معنى اين سخن اين است كه آن چه آدمى از مال خود در راه خير و نيكى كردن مى پردازد هر چند اندك باشد ، خداوند متعال پاداش آن بزرگ و بسيار قرار مى دهد و منظور از كلمه يد دئر اين جا نعمت است . على عليه السلام ميان نعمت خداى متعال فرق نهاده و يكى را به كوتاه و ديگرى را به بلند توصيف فرموده است كه نعمتهاى خداوند همواره بر نعمت مخلوق فزونى بسيار دارد و چون نعمتهاى خداوندى را اصل و ريشه همه نعمتهاست ، پس همه نعمتها بر آن

بر مى گيرد .

اين جمله را چون سيد رضى شرح داده است ، من از شرح آن بى نيازم .

( 230 ) و آن حضرت به پسر خود حسن عليه السلام فرمود . . .

توضيح

و آن حضرت به پسر خود حسن عليه السلام فرمود : كسى را به رزم فرا مخوان واگر تو را به مبارزه فرا خواندند ، بپذير كه فرا خوانده به زرم ستمگر افتاده است

و قال عليه السلام لابنه الحسن :

ولاتدعون الى مبارزه ، فان دعيت اليها فاجب ؛ فان الداعى اليها باغ ، والباغى مصروع . ( 58 )

و آن حضرت به پسر خود حسن عليه السلام فرمود : كسى را به رزم فرا مخوان و اگر تو را به مبارزه فرا خواندند ، بپذير كه فرا خوانده به زرم ستمگر افتاده است .

نمودارهايى از شجاعت على عليه السلام

آن حضرت در اين سخن نخست حكمت را و سپس علت آن را بيان مى فرمايد و ما هيچ نشنيده ايم كه آن حضرت كسى را به مبارزه و نبرد فرا خواند و چنان بوده كه يا شخص او را به نبرد فرا خوانده اند يا كسى را به نبرد مى خواسته اند او به جنگ مى رفته و فرا خواننده را مى كشته است . پسران ربيعه بن عبد شمس ، در جنگ بدر بنى هاشم را به نبرد تن به تن فرا خواندند . على عليه السلام براى مبارزه بيرون آمد ، وليد را گشت ، و او و حمزه در كشتن عتبه شريك بودند . روز جنگ احد هم طلحه بن ابى طلحه ، هماورد خواست و على عليه السلام بيرون آمد و او را كشت . مرحب هم در جنگ خيبر هماورد خواست و على عليه السلام بيرون آمد و او را كشت .

اما بيرون آمدن و نبرد على عليه السلام به روز جنگ خندق با عمرو

بن عبدود بزرگتر از آن است كه گفته شود ، بزرگ و شكوهمندتر از آن است كه گفته شود باشكوه است و آن مبارزه همان گونه است كه شيخ ما ابوالهذيل گفته است . كسى از او پرسيد على در پيشگاه خداوند بلند منزلت تر است يا ابوبكر ؟ ابولهذيل گفت : اى برادرزاده به خدا سوگند كه نبرد على با عمرو در جنگ خندق معادل با همه اعمال و عبادات همه مهاجران و انصار بلكه از آن فراتر است تا چه رسد به اعمال ابوبكر به تنهايى .

از حذيقه بن اليمال هم روايتى نقل شده است كه مناسب با همين مقام بلكه فراتر از آن است . قيس بن ربيع ، از ابوهارون عبدى ، از ربيعه بن مالك سعدى نقل مى كند كه مى گفته است ، پيش حذيقه بن اليمان رفتم و گفتم : اى اباعبدالله ! مردم درباره على بن ابى طالب و مناقب او احاديثى نقل مى كنند و سخن مى گويند ، اهل بصريت به آنان مى گويند شما در ستودن اين مرد زياده روى مى كنيد ، اينك آيا تو حديثى براى من نقل مى كنى كه براى مردم نقل كنم ؟ حذيقه گفت : اى ربيعه چه چيزى را درباره على از من مى پرسى و من براى تو چه چيزى را بگويم ، سوگند به كسى كه جان حذيقه در دست اوست ، اگر همه اعمال امت محمد صلى الله عليه و آله را از روزى كه آن حضرت برانگيخته شده است تا امروز در يك كفه ترازو نهند و يكى از اعمال على عليه السلام

را در كفه ديگر قرار دهند ، همان يك عمل على بر همه اعمال ايشان برترى خواهد داشت و ربيعه پاسخ داد كه اين ديگر مدح و ستايش غير قابل تحمل است و من آن را زياده روى مى پندارم . حذيقه گفت : اى ناكس فرومايه ، چگونه غير قابل باور و تحمل است ، مسلمانان به روز جنگ خندق كجا بودند ، هنگامى كه عمرو بن عبدود و يارانش از خندق گذشته بودند و بيم و بى تابى سراپاى وجودشان را گرفت و عمرو هماورد خواست و خود را كنار كشيدند و باز ماندند . سرانجام على عليه السلام به نبرد او شتافت و او را كشت . سوگند به كسى كه جان حذيقه در دست اوست ، عمل آن روز على از لحاظ پاداش بزرگتر از اعمال امت محمد صلى الله عليه و آله نه تنها تا به امروز كه تا قيام است .

و در حديث مرفوع آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز هنگامى كه على عليه السلام به رويارويى عمرو رفت ، فرمود : اينك تمام ايمان با تمام شرك روياروى شد .

ابوبكر بن عياش مى گفته است : على عليه السلام ضربتى زد كه فرخنده از آن در اسلام نيست و آن ضربتى است كه به عمرو در جنگ خندق زد . و على عليه السلام ضربتى خورد كه شوم تر از آن در اسلام نيست ، يعنى ضربت ابن ملجم كه نفرين خدا بر او باد .

و در حديث مرفوع آمده است كه چون على عليه السلام به مبارزه عمرو رفت پيامبر صلى

الله عليه و آله با سر برهنه دستهاى خود را سوى آسمان گشوده بود و دعا مى كرد و عرضه مى داشت : بار خدايا عبيده را در جنگ بدر و حمزه را در جنگ را در جنگ احد از من گرفتى ، پروردگار ! امروز على را براى من نگه دار ، پروردگار ! مرا تنها مگذار و تو بهترين وارثانى . ( 59 )

جابر بن عبدالله انصارى مى گفته است : به خدا سوگند جنگ احزاب و گشته شدن عمرو به دست على عليه السلام را به چيزى جز داستان طالوت و جالوت كه خداوند متعال بيان فرموده است ، تشبيه نمى كنم ، يعنى آن جا كه فرموده است : پس به فرمان خدا آنان را به هزيمت راند و داود جالوت را كشت . ( 60 )

عمرو بن از هر ، از عمرو بن عبيد ، از حسن بصرى روايت مى كند كه چون على عليه السلام عمرو را كشت ، سرش را بريد و با خود آورد و برابر پيامبر افكند . ابوبكر و عمر برخاستند و سر على عليه السلام را بوسيدند . رسول خدا در حالى كه چهره اش مى درخشيد ، فرمود : اين پيروزى است ، يا فرمود : آغاز پيروزى است . و در حديث مرفوع آمده است كه روز كشته شدن عمرو بن عبدود ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : باد آنان از ميان رفت و از اين پس آنان با ما جنگ نمى كنند و به خواست خداوند ما با آنان جنگ خواهيم كرد .

قصه جنگ خندق

شايسته است خلاصه گزارش جنگ

خندق را از مغازى واقدى و ابن اسحاق بيان كنيم . آن دو چنين گفته اند : عمرو بن عبدود كه در جنگ بدر همراه قريش شركت كرده و زخمى شده بود و او از معركه بيرون كشيده بودند ، در جنگ احد شركت نكرد . او در جنگ خندق شركت و در حالى كه شمشير خود كشيده و به خود نشان زده بود و به دلبرى و نيروى خود مى باليد ، بيرون آمد . ضرار بن خطاب فهرى و عكرمه بن ابى جهل و هبيره بن ابى وهب و نوفل بن عبدالله بن مغيره كه همگى از خاندان مخزوم بودند ، او را همراهى مى كردند . آنان سوار بر اسبهاى خويش بر كنار خندق به اين سو و آن سو حركت مى كردند . و در جستجوى جاى تنگى از خندق بودند كه بتوانند از آن بگذرند . سرانجام كنار تنگنايى از خندق كه به مزار معروف بود ، ايستادند و اسبهاى خود را وادار به عبور از خندق كردند . اسبها پريدند و به اين سوى خندق آمدند و آنان با مسلمانان در يك زمين قرار گرفتند . در آن حال پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بود و يارانش كنار آن حضرت ايستاده بودند . عمرو بن عبدود پيش آمد و چند بار هماورد خواست و هيچ كس براى جنگ با او برنخاست . چون فراوان تقاضاى خود را تكرار كرد ، على عليه السلام برخاست و گفت : اى رسول خدا من با او جنگ مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمان نشستن

داد ، عمرو همچنان بانگ هماورد خواهى مى داد و مردم همچنان خاموش بودند ، گويى بر سرشان پرنده نشسته است . عمرو گفت : اى مردم شما كه چنين مى پنداريد كه كشتگان شما در بهشت خواهند بود و كشتگان ما در دوزخ ، آيا كسى از شما دوست ندارد به بهشت درآيد يا دشمن خود را روانه دوزخ كند . باز هم هيچ كس برنخاست ، على عليه السلام براى بار دوم برخاست و گفت : اى رسول خدا من آماده جنگ با اويم . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمان نشستن داد .

عمرو بن عبدود شروع به جست و خيز با اسب خويش كرد و جلو و عقب مى رفت . بزرگان و سران احزاب در آن سو بر كرانه خندق ايستاده و گردن كشيده بودند و مى نگريستند و چون عمرو بن عبدود ديد . هيچ كس پاسخ او را نمى دهد اين رجز را خواند از بس كه بر جمع آنان آواز دادم كه آيا هماوردى نيست ، صدايم گرفت ، در آن هنگام كه بدرقه كننده مى ترسد من روياروى هماورد دلير ايستاده ام ، آرى كه من همواره به سوى آوردگاه پيشى مى گيرم ، دليرى و بخشش در جوانمرد از بهترين خويهاست . ( 61 )

در اين هنگام على عليه السلام برخاست و عرضه داشت : كه اى رسول خدا براى جنگ با او مرا دستورى فرماى . فرمود : نزديك بيا ، على نزديك رفت ، رسول خدا صلى الله عليه و آله عمامه خويش را بر سر على عليه السلام بست و

شمشير خود بر دوش او آويخت و فرمود : از پى تصميم خود باش . چون على عليه السلام رفت ، پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت : بار خدايا او را بر عمرو يارى فرماى . على عليه السلام همين كه نزديك عمرو بن عبدود رسيد ، فرمود :

شتاب مكن كه پاسخ دهنده بانگ تو بدون آنكه ناتوان باشد به سويت آمد ، كسى كه داراى نيت و بينش است و با نبرد با تو اميد به رستگارى دارد ، من اميدوارم كه مويه گران جنازه ها را بر پيكر تو برپا دارم ، از ضربتى سهمگين كه نامش در آوردگاهها باقى بماند .

عمرو پرسيد : تو كيستى ؟ و عمرو پيرمردى سالخورده بود كه از مرز هشتاد سالگى گذشته بود ، و به روزگار جاهلى از دوستان و همنشينان ابوطالب بن عبدالمطلب بود . على عليه السلام نسب خود را براى او آشكار ساخت و گفت : من على بن ابى طالب ام . گفت : آرى پدرت دوست و همنشين من بود ، باز گرد كه دوست ندارم تو را بكشم .

شيخ ما ابوالخير مصدق بن شبيب نحوى هنگامى كه اين متن را پيش او مى خوانديم گفت : به خدا سوگند عمرو بن عبدود به على فرمان بازگشت نداد كه على زنده بماند بلكه از بيم چنين مى گفت كه كشته شدگان در جنگ بدر و احد را به دست على عليه السلام مى دانست و مى شناخت و اين را هم مى دانست كه اگر على با او نبرد كند ، او را خواهد كشت ، ولى عمرو

بت عبدود آزرم كرد كه از خود سستى و ناتوانى نشان دهد ، و بدين سبب چنين نشان داد ككه رعايت زنده ماندن على عليه السلام را مى كند ، و او در اين موضوع دروغ مى گفت . گويند : على عليه السلام در پاسخ عمرو بن عبدود گفت : ولى من دوست و مى دارم كه تو را بكشم . عمرو گفت : اى برادرزاده من خوش نمى دارم كه مرد كريمى چون تو را بكشم ، برگرد براى تو بهتر است . على عليه السلام گفت : قريش از قول تو نقل مى كنند كه گفته اى هيچ كس سه حاجت از من نمى خواهد مگر اينكه هر چند در يك مورد آن پاسخ مثبت مى دهم . عمرو گفت : آرى همين است . على عليه السلام فرمود : من نخست تو را به اسلام فرا مى خوانم . عمرو گفت : از اين سخن درگذر . گفت : دوم آنكه با كسانى از قريش كه از تو پيروى مى كنند ، به مكه برگرد ، گفت : در اين صورت زنان قريش مى گويند ، نوجوانى مرا فريب داد . فرمود : سوم آنكه تو را به هماوردى فرا مى خوانم . عمرو به غيرت آمد و گفت : هرگز گمان نمى كردم كسى از عرب چنين تقاضاى از من بنمايد و همان دم از اسب خود فرو آمد و آن را پى كرد و گفته شده است بر چهره اسب كوفت و اسب گريخت . آن دو در آوردگاه به نبرد پرداختند و چنان گرد و خاكى برانگيخته شد

كه آن دو را از ديده ها پوشيده داشت . تا آنكه مردم از ميان گرد و خاك صداى تكبير شنيدند و دانستند كه على عليه السلام او را كشته است . گرد و خاك فرو نشست ، على بر سينه عمرو نشسته بود و سر عمرو را مى بريد . همراهان عمرو گريختند تا از خندق عبور كنند . اسبهاى آنان ايشان را از خندق عبور دادند ، غير از نوفل بن عبدالله كه اسبش نتوانست بپرد و با او در خندق افتاد و مسلمانان شروع به سنگ باران كردن او كردند . نوفل گفت : اى مردم مرا بهتر از اين بكشيد و على عليه السلام به جانب او رفت و او را كشت . زبير هم خود را به هبيره بن ابى وهب رساند و ضربتى به دنباله زين اسب او زد . و زرهى كه هبيره با خود داشت افتاد و زبير آن را برگرفت . عكرمه بن ابى جهل هم نيزه خود را انداخت . عمر بن خطاب هم به ضرار بن عمرو حمله كرد . ضرار بر او حمله آورده و همين كه نيزه اش را بر پشت عمر نهاد و عمر آن را احساس كرد ، نيزه اش را برداشت و گفت : اى پسر خطاب اين نعمت را سپاسگزار باش كه سوگند خورده ام ، بر هيچ قرشى كه دست يابم او را نكشم و ضرار به ياران خود پيوست . چنين اتفاقى در جنگ احدت هم ميان ضرار و عمر بن خطاب صورت گرفته بود ، و اين هر دو قصه را محمد بن عمر واقدى

در كتاب مغازى خود آورده است . ( 62 )

( 231 )

خيار خصال النساء ، شرار خصال الرجال : الزهو و الجبن و البخل ، فاذا كانت المراه مزهوه لم تمكن من نفسها ، و اذا كانت بخيله حفضلت مالها و مال بعلها ، واذا كانت جبانه فرقت من كل شى ء يعرض لها . ( 63 )

گزيده ترين خويهاى زنان ناپسندترين خويهاى مردان است ، تكبر كردن و ترس و بخل ورزيدن ، كه چون زن متكبر باشد رخصت نمى دهد كه كسى بدو دست يازد ، و چون ترسو باشد از هر چيز كه به او روى آورد مى ترسد ، و چون بخيل باشد مال خود و شوهرش را حفظ مى كند .

طغرايى ( 64 ) شاعر عجم همين معنى را گرفته و چنين سروده است :

بخشش و دليرى در جوانمردان ايشان است و در دوشيزگان بخل و بيم . . . .

از جمله سخنان حكمت آميز افلاطون اين است كه مى گويد : از نيرومندترين انگيزه ها در مورد محبت مرد نسبت به زنش و دوستى و اتفاق ميان ايشان آن است كه صداى زن فروتر از صداى مرد و خشم گرفتن او كمتر از خشم گرفتن مرد و دلش سست تر از دل او باشد و اگر در هر يك از اين مورد زن بر مرد فزونى داشته باشد به همان اندازه ميان آن دو تنافر پيدا مى آيد .

( 232 ) خردمند كسى است كه هر جيز را به جاى خويش نهد

و قيل له عليه السلام : صف لنا العاقل ، فقال : هو الذى يضع الشى ء مواضعه . فقيل : فصف لنا الجاهل ، قال : قد قلت .

قال الرضى رحمه تعالى ، يعنى ان الجاهل هو الذى لايضع الشى

ء مواضعه ، فكان ترك صفته صفه له ، اذ كان بخلاف وصف العاقل .

و آن حضرت را گفتند : براى ما خردمند را توصيف كن ، فرمود : خردمند كسى است كه هر جيز را به جاى خويش نهد . گفتند : نادان را براى ما وصف كن ، فرمود : وصف كردم .

سيد رضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد : يعنى جاهل كسى است كه چيزها را به جاى خويش ننهد ، گويى وصف نكردن جاهل وصف اوست كه به خلاف وصف خردمند است .

( 233 ) به خدا سوگند دنياى شما در ديده من خوارتر از استخوان خوكى است كه اندكى گوشت داشته باشد و در دست شخص گرفتار به جذام باشد

و الله لدنيا كم هذه اهون فى عينى من عراق خنزير فى يد مجذوم . ( 65 )

به خدا سوگند دنياى شما در ديده من خوارتر از استخوان خوكى است كه اندكى گوشت داشته باشد و در دست شخص گرفتار به جذام باشد .

به جان خودم سوگند كه به راستى گفته است كه حضرت همواره راستگو بوده است و هر كس به سيره و روش او چه به هنگام بركنارى از كار و چه به هنگامى كه عهده دار خلافت بوده است ، بنگرد ، درستى اين سخن را مى شناسد .

( 234 ) گروهى خدا را به اميد پاداش پرستش مى كنند ، اين پرستش بازرگانان است و . . .

ان قوما عبدوا الله رغبه فتلك عباده التجار ، و ان قوا عبدوا الله رهبه فتلك عباده العبيد ، و ان قوما عبدوا الله شكرا فتلك عباده الاحرار . ( 66 )

گروهى خدا را به اميد پاداش پرستش مى كنند ، اين پرستش بازرگانان است و گروهى خدا را از بيم پرستش مى كنند ، اين پرستش بردگان است و گروهى خدا را براى سپاس پرستش مى كنند ، اين پرستش آزادگان است .

اين مقام چنان مقام جليلى است كه نيروى بيشتر مردم از رسيدن به آن فروتر است و در مباحث گذشته شرح داديم و گفتيم عبادت به اميد پاداش ، بازرگانى و معاوضه است و عبادات از بيم عقاب ، به منزله عبادت براى پادشاه نيرومندى است كه از چشم او بيم شود و عبادات براى سپاسگزارى ، عبادت سودمند است .

( 236 ) هر كسى از سستى پيروى كند ، حقوق را تباه سازد و هر كس از سخن چين پيروىكند ، دوست را تباه سازد

من اطاع التوانى ضيع الحقوق ، و من اطاع الواشى ضيع الصديق .

هر كسى از سستى پيروى كند ، حقوق را تباه سازد و هر كس از سخن چين پيروى كند ، دوست را تباه سازد .

پيش از اين درباره سستى و ناتوانى و هم درباره سخن چينى و خبر كشى سخن گفته شد .

به خسرو پرويز گزارش دادند مسيحيانى كه به درگاه پادشاه مى آيند ، معروف به تجسس براى پادشاه روم هستند . گفت : براى هر كس گناهى نشود ، از سوى ما عقوبتى براى او آشكار نخواهد شد .

به او گزارش دادند كه مردم گوش دادن پادشاه را به سخنان سخن چينان زشت مى شمرند . بر پشت رقعه نوشت : ايشان همچون روزنه هايى هستند كه

در خانه تاريك نور و روشنايى مى آورند و به علت نياز به اين روزنه ها ، نبايد آنها را بست و در راى خردمندان اين كار به مصلحت نيست . . .

( 237 ) سنگ غصبى در خانه در گرو ويرانى آن است

الحجر الغصب فى الدار رهن على خرابها . ( 67 )

قال الرضى رحمه ال تعالى : و قد روى ما يناسب هذا لكلام عن النبى صلى الله عليه و سلم ، و لا عجب ان يشبته الكلامان فان مستقا هما من قليب و مفرعهما من ذنوب .

سنگ غصبى در خانه در گرو ويرانى آن است .

سيد رضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد : اين سخن از پيامبر صلى الله عليه و آله هم روايت شده است و شگفت نيست كه هر دو سخن از يك آبشخور است و در يك سطل انباشته ريخته شده است .

ابن ابى الحديد مى گويد : معنى اين كلمه اين است كه خانه اى كه با سنگ غصبى هر چند با يك آجر غصبى ساخته شده باشد ، ناچار به سرعت ويران مى شود ، گويى همان يك سنگ همچنان در گرو ويرانى آن خانه است و همان گونه كه رهن بايد فك شود ، ويرانى آن خانه هم بايد حاصل شود .

ابن بسام ( 68 ) براى ابن مقله كه خانه خود را در محله زاهر بغداد با ستم به مردم و غصب ساخته بود ، چنين سروده است : كنار خانه ات دو خانه ويران شده قرار دارد و خانه تو سومين خانه ويران شده خواهد بود ، اى كاش سلامت اشخاص باانصاف ادامه يابد تا چه رسد به سلامت كسانى كه ستم مى

ورزند .

اين دو خانه كه ابن بسام گفته است ، خانه ابوالحسن بن فرات و خانه محمد بن داود بن جراح است . ابن بسام در اين باره اين دو بيت را هم سروده است :

به ابن مقله ( 69 ) بگو ، آرام باش و شتابان مباش كه در حال ديدن خوابهاى پريشانى ، با كوشش ضمن ويران ساختن خانه هاى مردم براى خود خانه اى مى سازى كه به زودى پس از اندك زمان ويران خواهد شد .

آن چه ابن بسام فهميده بود راست در آمد و خانه ابن مقله به روزگار الراضى بالله با خاك يكسان شد .

( 238 ) روز - چيرگى - ستمديده بر ستمگر سخت تر است از روز - چيرگى - ستمگر برستمديده

يوم المظلوم على الظالم ، اشد من يوم الظالم على المظلوم . ( 70 )

روز - چيرگى - ستمديده بر ستمگر سخت تر است از روز - چيرگى - ستمگر بر ستمديده .

درباره ستم سخن مكرر گفته شد ، و گفته شده است به هنگام ستم ، عدل خداوند را در مورد خودت به ياد آور و به هنگام قدرت از قدرت خداوند متعال بر خود ياد آور . و معلوم است كه روز چيرگى ستمديده بر ستمگر سخت تر از روز چيرگى ستمگر بر اوست كه در آن روز - قيامت - پاداش و انتقام بزرگ مطرح است . نهايت ستم ستمگر در دنيا اين است كه مظلوم را مى كشد و يك بار او را مى ميراند و ديگر ياراى رنج رساندن به او ندارد . ولى روز قيامت روزى است كه ستمگر نمى ميرد كه راحت شود بلكه عذاب او جاودانه است و همواره تجديد مى شود . از خشم و

شكنجه الهى به ذات مقدس خودش پناه مى بريم .

( 239 ) از خدا بترس به مقدارى از پرهيزكارى ، هر چند اندك باشد و ميان خودت و خداوندپرده اى قرار بده هر چند نازك باشد

اتق الله بعض التقى و ان قل ؛ و اجعل بينك و بين الله سترا و ان رق . ( 71 )

از خدا بترس به مقدارى از پرهيزكارى ، هر چند اندك باشد و ميان خودت و خداوند پرده اى قرار بده هر چند نازك باشد .

در مثل گفته شده است : هر چند كه همه اش درك نمى شود ، نبايد همه اش را ترك كرد . ( 72 ) براى كسى كه رعايت همه نكات پرهيزكار دشوار است ، واجب است در پاره اى از امور از خدا بترسد و ميان خودش و خدا پرده اى قرار دهد هر چند نازك باشد .

در امثال عاميانه آمده است ميان خودت و خدا روزنه اى قرار بده و روزنه لغت درست معربى است ، يعنى ميان خودت و خدا را كاملا بسته و تاريك قرار مده .

( 240 ) چون جواب بسيار شود ، صواب پوشيده ماند

اذا ازدحم الجواب ، خفى الصواب . ( 73 )

چون جواب بسيار شود ، صواب پوشيده ماند .

نظير اينكه كسى در مسائل در حضور جمعى از اهل نظر اشكالى طرح كند و آنان همگى شروع به پاسخ دادن كنند و آنچه در انديشه دارند بگويند كه ترديد نيست در آن حال پاسخ درست پوشيده مى ماند . اين كلمه در حقيقت امر به انصاف در بحث است و گرنه منجر به ستيز و جدال مى شود .

( 241 ) همانا خداوند متعال را در نعمتى حقى است ، هر كس آن را ادا كند ، خداوند آن نعمت بر اوافزون فرمايد و هر كس در آن كوتاهى كند به زوال نعمت در خطر افتد

ان الله تعالى فى كل نعمه حقا ، فمن اداه زاده منها ، و من قصر فيه خاطر بزوال نعمته . ( 74 )

همانا خداوند متعال را در نعمتى حقى است ، هر كس آن را ادا كند ، خداوند آن نعمت بر او افزون فرمايد و هر كس در آن كوتاهى كند به زوال نعمت در خطر افتد .

در اين باره در گذشته سخن گفته شد ، در خبر هم آمده است به هر كس نعمتى داده شود و با يارى درمانده و بر آوردن نياز و كشف ستم ، حق آن را بپردازد ، نعمتش سزاوار دوام است و هر كس كوتاهى كند ، عمر نعمتش كوتاه مى شود .

( 242 ) چون قدرت بسيار شود ، شهوت و آرزو اندك گردد

اذا كثرت المقدره قلت الشهوه . ( 75 )

چون قدرت بسيار شود ، شهوت و آرزو اندك گردد .

اين سخن نظير اين گفتار است كه هر چيز در اختيار باشد خسته كننده و ملال انگيز مى شود ، نظير گفتار اين شاعر كه مى گويد :

چه بسا دوست و برادرى كه چندان بر او دوستى كردم كه از من ملول شد ، آرى هر چيز كه ارزان مى شود خسته كننده است ، اى كاش اينك كه دوستى مرا فروخته است به كسى مى فروخت كه افزون از من دوستى مى ورزيد نه به كسى كه كمتر از آن است .

( 243 ) بپرهيزيد از رميدن نعمتها كه نه هر رميده باز آورده شود

احذروا نفار النعم ، فما كل شارد بمردود . ( 76 )

بپرهيزيد از رميدن نعمتها كه نه هر رميده باز آورده شود .

اين سخن فرمان به سپاسگزارى بر نعمتها و ترك معصيتهاست كه گناهان نعمتها را به زوال مى آورد .

( 244 ) جوانمردى مهر آورتر از خويشاوندى است

الكرم اعطف من الرحم .

جوانمردى مهر آورتر از خويشاوندى است .

( 245 ) هر كه به تو گمان نيكى برد ، گمانش را راست گردان

من ظن بك خيرا فصدق ظنه . ( 77 )

هر كه به تو گمان نيكى برد ، گمانش را راست گردان .

اين سخن از جمله وصيت اميرالمؤ منين عليه السلام به فرزندانش امام حسن عليه السلام است كه پيش از اين گذشت . يكى از بزرگان گفته است : من شرمسار مى شوم كه كسى پيش من آيد و چهره اش از شرمسارى سرخ يا از بيم زرد شود و نسبت به من گمان خير برده باشد و شب را به آن اميد به روز آورده و بامداد پيش من آمده باشد و او را نااميد برگردانم .

( 246 ) بهترين كارها آن بود كه به ناخواه خود را به آن وا دارى

افضل الاعمال ما اكرهت نفسك عليه . ( 78 )

بهترين كارها آن بود كه به ناخواه خود را به آن وا دارى .

ترديد نيست كه ثواب به اندازه مشقت است كه گويى ثواب عوض آن است ، همان گونه كه عوض از درد و رنج است و همين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : بهترين عبادت دشوارترين آن است .

( 247 ) خداوند سبحان را با باطل شدن عزيمتها و گشودن گره ها و شكستن همتها شناختم

عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم ، و حل العقود ، و نقض الهمم ( 79 )

خداوند سبحان را با باطل شدن عزيمتها و گشودن گره ها و شكستن همتها شناختم .

اين يكى از راههاى شناخت خداوند سبحان است كه آدمى عزم كارى مى كند و تصميم خود را در آن مورد استوار مى كند ، چيزى نمى گذرد كه خداوند متعال انديشه ديگرى به خاطر او مى آورد كه از آن تصميم باز مى گردد و اين موضوع به هيچ روى در حساب او نبوده است . اين مقوله ، بحث دقيقى است كه متكلمان در آن باره سخن گفته اند و اين جا محل استقصاى اقوال ايشان نيست .

گفته شده است : در دست عضدالدوله رقعه اى افتاد و او همان گونه كه رقعه ها را بررسى مى كرد فرمان داد ، نويسنده آن رقعه را بردار كشند . آن گاه خادمى را روانه كرد و گفت : به مطهر - كه وزير عضدالدوله بود - بگو او را بردار نكشد ، از زندان بيرونش آورد و دست راستش را قطع كند . سپس خادم ديگرى را فرستاد و گفت : بگو فقط پى هاى هر دو او را ببرد

. سرانجام خادم ديگرى فرستاد و گفت : بگو ، فقط او را همچنان بسته به زنجيرهايش به دژ سيراف منتقل و آنجا زندانى كند . مى بينيد كه در كمتر از يك ساعت چهار انگيزه و تصميم مختلف گرفته است .

( 248 ) تلخى اين جهان شيرينى آن جهان و شيرينى اين جهان تلخى آن جهان است

مراره الدنيا حلاوه الاخره ، و حلاوه الدنيا مراره الاخراه . ( 80 )

تلخى اين جهان شيرينى آن جهان و شيرينى اين جهان تلخى آن جهان است .

چون دنيا ضد آخرت است ، واجب است احكام اين يكى ضد آن يكى باشد ، چون سياهى و سپيدى كه در چشم و بينايى اثر معكوس دارد و چون حرارت و برودت كه يكى موجب سبكى و ديگرى موجب سنگينى است . چون در دنيا اعمالى است كه بر مذاق آدمى تلخ است و شرع فرمان به اجراى آن داده است ، انجام دادن آنها براى شخص مايه ثواب و پاداشى است كه در آخرت شيرين است و همچنين عكس آن هم صادق است .

( 249 ) خداوند ايمان را براى پاكى از شرك ورزيدن واجب فرموده ، و . . .

فرض الله الايمان تطيهرا من الشرك ، و الصلاه تنزيها عن الكبر ، و الزكاه تسبيبا للرزق ، و الصيام ابتلا لاخلاص الخلق ، و الحج تقويه للدين ، و الجهاد عزا للاسلام ، و الامر بالمعروف مصلحه للعوام ، والنهى عن المنكر ردعا للسفهاء ، و صله الرحم منماه للعدد ، و القصاص حقنا للدماء ، و اقامه الحدود اعظاما للمحارم ، و ترك شرب الخمر تحصينا للعقل ، و مجانبه السرقه ايجابا للغفه ، و ترك الزنا تحصينا للنسب ، و ترك اللوط تكثير للنسل ، و الشهادات استظهار على المجاحدات ، و ترك الكذب تشريفا للصدق ، و السلام امانا من المخاوف ، و الامانه نظاما للامه ، و الطاعه تعظيما للامامه . ( 81 )

خداوند ايمان را براى پاكى از شرك ورزيدن واجب فرموده ، و نماز را براى پاك گردانيدن از تكبر ، و زكات را تا

مايه رسيدن روزى گردد ، و روزه را براى آزمودن اخلاص مردمان و حج را براى نيرومند ساختن اسلام ، ( 82 )

و جهاد را براى عزت اسلام ، و امر به معروف را براى اصلاح كار همگان ، و نهى از منكر را براى بازداشتن سفلگان ، و پيوند با خويشاوندان را براى فزونى شمار ، و قصاص را براى حفظ خونها ، و برپايى حدود را براى بزرگ نشان دادن محرمات ، و ترك باده نوشى را براى نگه داشتن عقل ، و دورى از دزدى را براى پايدارى پاكدامنى ، و ترك زنا را براى نگهدارى نسب ، و ترك لواط را براى فزونى نسل ، و گواهى دادنها را براى استيفاى حقوق انكار شده ، و ترك دروغ را براى حرمت راستگويى ، و سلام دادن را براى ايمنى از ترسها ، و امانت را براى نظام امت ، و فرمانبردارى را براى بزرگداشت امامت مقرر فرموده است .

ابن ابى الحديد سپس شرحى درباره علل عبادات و محرمات با استفاده از آيات قرآنى ايراد كرده است كه خارج از بحث ماست و مراجعه به آن براى اهل آن بسيار سودبخش است .

( 250 ) هر گاه مى خواهيد ستمگر را سوگند دهيد ، چنين سوگندش دهيد كه . . .

توضيح

و كان عليه السلام يقول : احلفوا الظالم اذا اردتم يمينه ، بانه برى ء من حول الله و قوته ، فانه ، فانه اذا حلف بها كاذبا عوجل ، و اذا حلف بالله الذى لا اله الا هو لم يعا يعاجل ، لانه قد وحد الله سبحانه و تعالى . ( 83 )

و آن حضرت مى فرمود : هر گاه مى خواهيد ستمگر را سوگند دهيد ، چنين

سوگندش دهيد كه او از حول و قوت خدا بيزار است كه اگر به دروغ چنين سوگندى بخورد در عقوبت او شتاب خواهد شد ، و اگر به خداوندى كه خدايى جز او نيست سوگند خورد در عقوبت او شتاب نمى شود كه خدا را يگانه دانسته است .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن داستان زير را نقل كرده است .

آن چه ميان يحيى بن عبدالله و ابن عبدالله و ابن مصعب در حضور هارون الرشيد گذشت

ابوالفرج على بن حسن اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين چنين نقل كرده است كه يحيى بن عبدالله بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام را پس از آنكه در طبرستان خروج كرده بود هارون الرشيد امان داد و چون يحيى به درگاه رشيد پيوست ، هارون در گرامى داشت و نيكى كردن نسبت به او زياده روى مى كرد . پس از مدتى عبدالله بن مصعب زبيرى كه يحيى را دشمن مى داشت پيش هارون سعايت كرد و گفت : يحيى همچنان پوشيده مردم را به بيعت با خويش فرا مى خواند ، و شكستن امان او را در نظر هارون پسنديده جلوه مى داد . هارون يحيى را احضار كرد ، تا او را با عبدالله بن مصعب رو در رو كند و موضوع اتهام و گزارشى را كه داده بود روشن سازد . ابن مصعب روياروى يحيى در محضر رشيد ، گفت : كه يحيى در صدد خروج و دريدن اتفاق ميان مسلمانان است . يحيى گفت : اى اميرالمؤ منين ، آيا سخن اين مرد را درباره من تصديق مى كنى و او را خيرانديش مى پندارى و حال آنكه او از فرزند زادگان عبدالله بن زبير است

كه نياى تو عبدالله بن عباس و فرزندانش را در دره اى جا داد و براى سوزندان ايشان آتش برافروخت تا سر انجام ابوعبدالله جدلى كه از دوستان على بن ابى طالب عليه السلام بود ، او را با زور از چنگ ابن زبير خلاص كرد . و عبدالله بن زبير همان است كه در چهل خطبه نماز جمعه صلوات فرستادن بر پيامبر صلى الله عليه و آله را ترك كرد و چون مردم بر او اعتراض كردند ، گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله را خويشاوندى حقيرى است كه گاه به محمد صلى الله عليه و آله در درود مى فرستم يا نامى از او مى برم گردنهاى خود را برافروخته مى دارند و بر خود مى بالند ، بدين سبب خوش اندرم ايشان را شاد كنم و چشم ايشان را روشن بدارم . و او همان كسى است كه به نياى تو چندان دشنام داد و چندان عيب براى او برشمرد كه از اندوه جگرش آماس كرد . روزى براى نياى تو ماده گاوى را كشتند كه جگرش متورم و سوراخ شده بود . على پسر او گفت : پدر جان ، آيا جگر اين ماده گاو را مى بينى ؟ نياى تو گفت : پسر كم ، ابن زبير جگر پدرت را چنين كرده است . سپس ابن زبير او را به طائف تبعيد كرد ، و چون مرگ نياى تو - يعنى عبدالله بن عباس - فرا رسيد ، به پسرش على گفت : پسرم چون من مردم به خويشاوند خودت از خاندان عبد مناف كه در شام زندگى

مى كنند ملحق شو و در كشورى كه عبدالله بن زبير فرمانروا باشد اقامت مكن و همنشينى بايزيد بن معاويه را براى او به همنشينى با عبدالله بن زبير ترجيح داد . و به خدا سوگند اى اميرالمؤ منين ، دشمنى اين مرد براى همه ما يم اندازه است ولى او به يارى تو بر من قدرت يافته است و از ابراز دشمنى با تو ناتوان مانده است و با اين كار خود نسبت به من قصد دارد به تو تقرب جويد تا به آن چه را در مورد تو مى خواهد انجام دهد . وانگهى براى تو نيز شايسته نيست كه آرزوى او را در مورد من برآورى و به او چنين اجازه دهى ، و معاويه بن ابى سفيان كه با از لحاظ نسب دورتر از توست ، روزى از حسن بن على عليه السلام نام برد و او را دشنام داد . عبدالله بن زبير هم كه حاضر بود در اين كار با او شريك شد . معاويه او را از آن كار بازداشت و به او پرخاش كرد . عبدالله بن زبير گفت : اى اميرالمؤ منين ، من تو را يارى دادم . معاويه گفت : حسن گوشت من است ، مى توانم آن را بخورم ولى هرگز خوراك ديگرى قرار نمى دهم ، و با وجود همه اينها اين شخص همراه برادرم محمد برنياى تو منصور خروج كرد و براى برادرم ضمن قصيده بلندى چنين سروده است :

مگر تو والا تبارتر مردم و پاك جامه تر ايشان از آلودگيها نيستى ؟ مگر تو در نظر مردم داراى منزلت بزرگتر

و از همگان دورتر از عيب و سستى نيستى ؟ اى بنى حسن براى بيعت گرفتن قيام كنيد ما فرمانبردارى كنيم كه خلافت بايد ميان شما باشد و اميدواريم دوستى ما پس از پشت كردن كينه ها و دشمنيها به حال خود بازگردد و دولتى كه احكام رهبران آن - يعنى بنى عباس - ميان ما نظير احكام بت پرستان است ، سپرى شود .

رشيد همين كه اين شعر را شنيد چهره اش دگرگون شد و بر اين مصعب خشم گرفت . ابن مصعب شروع به سوگند خوردن به خدايى كه خدايى جز او نيست و به حرمت بيعت خويش كرد و گفت : اين اشعار از او نيست و از سديف است . يحيى گفت : اى اميرالمؤ منين ، به خدا سوگند اين شعر را كسى جز او نگفته است و من نگفته است و من پيش از اين نه به دروغ و به به راست به خدا سوگند نخورده ام ، و خداوند عزوجل هرگاه بنده در سوگند خود او را تجليل مند بگويد به خداوند طالب غالب رحمان رحيم ، آزرم مى فرمايد كه او را سرعت عقوبت كند . اجازه بده تا من او را به كلماتى سوگند دهم كه هيچ كس با آنها سوگند دروغ نمى خورد مگر آنكه به سرعت عقوبت مى شود . رشيد گفت : سوگندش بده . يحيى به ابن مصعب گفت : بگو ، اگر من اين شعر را گفته باشم از حول و قوت الهى بيزارى مى جويم و به حول و قوت خود پناه مى برم و خود بدون نياز به خدا

و براى برترى جويى و تكبير نسبت به خداوند اظهار بى نيازى از او عهده دار حول و قوت خويش مى شوم . عبدالله بن مصعب از اين سوگند خوردن خوددارى كرد . رشيد خشمگين شد به فضل بن ربيع گفت : اى عباسى ! اگر اين مرد راستگوست چرا سوگند نمى خورد ، من كه اين جامه و ردايم از آن من است ، اگر بخواهد درباره آنها سوگندم دهد ، همين گونه سوگند مى خورم . اين سخن فضل بن ربيع را كه دل با عبدالله بن مصعب بود وادار كرد كه پاى خود به ابن مصعب بزند و بگويد : سوگند بخور چرا معطلى ! ابن مصعب در حالى كه چهره اش دگرگون شده بود و مى لرزيد شروع به سوگند خوردن با اين كلمات كرد . يحيى ميان دوش او زد و گفت : اى ابن مصعب عمر خود را بريدى و پس از آن هرگز رستگار نخواهى شد . گوينده : ابن مصعب هنوز از جاى خود برنخاسته بود كه نشانه هاى جذام در او پديد آمد ، چشمهايش گرد چهره اش كژ شد و به خانه خود رفت . گوشتهاى بدنش شكافته و فرو ريخته شد و موهايش ريخت و پس از سه روز درگذشت . فضل بن ربيع به تشييع جنازه اش آمد . و چون او را در گور نهادند ناگاه لحد فرو شد و گرد و خاك بسيارى برخاست . فضل مى گفت : خاك بريزيد خاك ! و هر چه خاك ى ريختند همچنان فرو مى شد و نتوانستند گور را پر كنند ، ناچار

تخته بر آن نهادند و روى تخته انباشته از خاك كردند .

رشيد پس از آن به فضل مى گفت : اى عباس ، ديدى چگونه و با چه شتابى براى يحيى از ابن مصعب انتقام گرفته شد . ( 84 )

( 251 ) اى پسر آدم ! خود وصى خويش باش و نسبت به مال خود چنان رفتار كن كه مى خواهى پس از تو در آن رفتار كنند

يا بن آدم ، كن وصى نفسك ، و اعمل فى مالك ما توثر ان يعمل فيه من بعدك . ( 85 )

اى پسر آدم ! خود وصى خويش باش و نسبت به مال خود چنان رفتار كن كه مى خواهى پس از تو در آن رفتار كنند .

شك نيست كه آدمى دوست دارد پس از او اموالش در راه خير و صدقات و امورى كه مايه نزديكى به خداوند است ، هزينه شود تا ثوابش به او برسد ولى به هنگام زندگانى به سبب محبت به دنيا و بيم از تنگدستى و نيازمندى به مردم در پايان عمر ، نسبت به اين كار بخل مى ورزد و كسى را وصى خويش قرار مى دهد كه اين كار را پس از مرگش انجام دهد . اميرالمؤ منين عليه السلام سفارش مى فرمايد كه آدمى در حالى كه زنده است خودش اين كار را انجام دهد ولى اين حالتى است كه توان انجام دادن آن را ندارد مگر اينكه توفيق دستش را بگيرد .

( 252 ) تند خويى نوعى از ديوانگى است كه تندخو پيشمان مى شود و اگر پشيمان نشود ، ديوانگى او استوار است

الحده ضرب من الجنون ، لان صاحبها يندم ؛ فان لم يندم فجنونه مستحكم . ( 86 )

تند خويى نوعى از ديوانگى است كه تندخو پيشمان مى شود و اگر پشيمان نشود ، ديوانگى او استوار است .

گفته شده است : تند خويى كينه جهل است .

و گفته شده است : تند خو را انديشه درستى نيست كه تندخويى عقل را تيره مى كند ، همان گونه كه سركه آنه را ؛ در نتيجه تندخو در آينه عقل نه صورت پسنديده اى مى بيند كه به آن عمل كند و نه صورت

زشتى كه از آن پرهيز كند .

و گفته شده است : آغاز تندخويى ديوانگى و فرجامش پشيمانى است .

و گفته شده است : تند خويى تو را به ارتكاب گناه واندارد كه موجب آيد خشم خود را تسكين و آرامش دهى و دين خود را بيمار و دردمند سازى .

( 253 ) صحت تن از كمى حسد است

صحه الجسد ، من قله الحسد .

صحت تن از كمى حسد است .

يعنى كسى كه اندك حسد مى برد همواره از لحاظ بدن سلامت است و كسى كه بسيار حسد مى برد ، اندوه حسد و همچشمى و خشمى كه مى خورد ، او را بيمار مى كند و مزاج بدن ، پيرو احوال نفسى است . مامون مى گفته است : هرگز به كسى رشك نبردم جز به ابودلف ، ( 87 ) آن هم براى شعر كه شاعرى براى او سروده است : جز اين نيست كه دنيا در گذشته و حال فقط ابودلف است و هر گاه ابودلف پشت كند و برود دنيا هم از پى او مى رود .

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : عبدوس پسر ابى دلف از قول پدرش نقل مى كرد كه مى گفته است : مامون به من گفت : اى قاسم ! تو همانى كه على بن جبله درباره تو چنين سروده است : جز اين نيست كه دنيا ابودلف است . . . شتابان گفتم : اى اميرالمؤ منين ! اين شعر او در قبال شعر ديگرى كه سروده و گفته است : اى ابادلف كه از همه مردم دروغگوترى ، جز از من كه در ستايش تو دروغگوتر هستم ، چه اثرى دارد .

وانگهى بكر

بن نطاح هم درباره من چنين سروده است :

اى ابادلف ! فقير واقعى كسى است كه ريزش دست تو را اميد و آرزو داشته باشد ، در خانه ات را همواره بسته و پاسدارى شده مى بينم و چون آن را مى گشايند درون آن خانه بينوايى است ، گويى طبل بلند بانگ در باطن هيچ هستى .

ابودلف مى گفته است : چون برگشته بودم مامون به اطرافيان خود گفته بود آفرين بر او باد كه شعر نكوهش خود را حفظ كرده بود تا در حضور من از آن بهره مند گردد و آتش رشك و همچشمى را خاموش كند .

( 254 ) و آن حضرت به كميل بن زياد نخعى فرموده است :

و قال عليه السلام لكميل بن زياد النخعى :

يا كميل ، مراهلك ان يروحوا فى كسب المكارم ، و يدلجوا فى حاجه من هونانم ، فو الذى وسع سمعه الاصوات ؛ ما من احد اودع قلبا سرورا الا و خلق الله له من ذلك السرور لطفا ، فاذا نزلت به نائبه جرى اليها كالماء فى انحداره ؛ حتى يطردها عنه كما تطرد غريبه الابل . ( 88 )

و آن حضرت به كميل بن زياد نخعى فرموده است :

اى كميل ! كسان خود را فرمان بده شبانگاه در پى كسب مكارم روند و در دل شب پى برآوردن نيازهاى كسى باشند كه خود خفته است ، و سوگند به كسى كه شنوايى او همه بانگها را فرامى گيرد ، هيچ كس دلى را شاد نمى كند مگر اينكه خداوند براى او از آن شادى لطفى آفريند و چون براى او گرفتارى پيش آيد ، آن لطف همانند آبى كه در سراشيبى حركت مى كند به

سوى او سرازير مى شود ، تا آن گرفتارى را از او دور سازد ، همان گونه كه شتران بيگانه را از آبشخور دور سازند .

عمروعاص به معاويه گفت : از خوشى و لذت چه چيز براى تو باقى مانده است ؟ گفت : هيچ لذتى كه مردم در پى آن باشند ، نيست مگر آنكه آن قدر به آن رسيده ام كه از آن ملول شده ام . امروز براى من هيچ چيز خوشتر از آن نيست كه در روز گرم تابستانى شربتى از آب سرد بياشامم و به دختران و پسرانم بنگرم كه برگرد من باشند ، باى تو چه لذتى باقى مانده است ؟ گفت : زمينى كه در آن درختكارى كنم و ميوه اش را بخورم و لذت ديگرى باقى نمانده است . معاويه به وردان غلام عمروعاص نگريست و گفت : اى وردان از لذت تو چه باقى مانده است ؟ گفت : شادى كه در دل برادران در آورم و كارهاى پسنديده اى كه برگردن اشخاص گرامى آويزم . معاويه به عمرو گفت : مرگ بر اين نشست من و نشست تو ، كه اين بنده در سخن خود بر من و بر تو چيره شد و سپس به وردان گفت : من براى چنين كارى از تو سزاوارترم ، گفت : تو كه امكان دارى انجام بده .

و اگر بگويى شادى خود عرض است چگونه خداوند متعال از آن لطف مى آفريند ؟ مى گويم : كلمه من در اين جا به معنى عوض است : نظير اين گفتار خداوند كه مى فرمايد : ولو نشاء لجعلنا منكم

ملائكه فى الارض يخلفون ( 89 ) ، اگر بخواهيم عوض شما بر زمين فرشتگان را قرار مى داديم .

و نظير آن اين بيت است كه شاعر مى گويد : فليت لنا من ماء زمزم شربه *يعنى اى كاش به عوض آب زمزم جرعه اى آب سرد مى داشتيم .

( 255 ) هر گاه درويش شويد با صدقه دادن با خداوند بازرگانى كنيد

اذا املقتم فتاجروا الله بالصدقه . ( 90 )

هر گاه درويش شويد با صدقه دادن با خداوند بازرگانى كنيد .

سخن درباره صدقه پيش از اين گذشت و حكيمان گفته اند : بهترين عبادتها صدقه دادن است كه سود آن به ديگران مى رسد و حال آنكه نماز و روزه سودش به ديگران نمى رسد . در خبر آمده است كه على عليه السلام براى مردى يهودى به روزگار زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله مزدورى كرد و درختان خرماى او را آب داد و يك مد جو گرفت و از آن يك گرده نان ساخت و چون خواست با آن روزه بگشايد ، درويشى پيش او آمده و از او خوراك خواست . على عليه السلام آن گرده نان را به درويش داد و خود آن شب را گرسنه گذاردند و با اين صدقه با خداوند بازرگانى كرد . مردم اين كار را از بزرگترين سخاوتها شمردند و هم بزرگترين عبادات دانستند . يكى از شاعرانت شيعه بازگشت قرص خورشيد را براى على عليه السلام نتيجه اين بازرگانى او با خداوند دانسته و چه نيكو سروده است :

على عليه السلام در حالى كه گرسنه بود گرده نان خود را كه مايه پركردن شكم خويش بود ، بخشيد و قرص تابان خورشيد آن گرده نان

را بر او برگرداند ، آرى قرض دادن به افراد گرامى بسيار پر بهره است .

( 256 ) وفا كردن براى اهل غدر در نزد خدا بى وفايى است ، و غدر كردن بااهل غدر در پيشگاه خداوند وفاست

الوفاء لاهل الغدر غدر عندالله ، و الغدر باهل الغدر وفاء عندالله . ( 91 )

وفا كردن براى اهل غدر در نزد خدا بى وفايى است ، و غدر كردن با اهل غدر در پيشگاه خداوند وفاست .

معنى اين كلمه اين است كه اگر خوى و سرشت دشمن اين باشد كه غدر ورزى كند و پايبند به گفته هاى و سوگندها و پيمانهاى خود نباشد ، جايز نيست به او وفادار بود بلكه واجب است كه عهد و پيمان او شكسته شود و به آن اعتنايى نشود ، زيرا وفادارى نسبت به كسى كه حال او اين چنين باشد نه تنها در پيشگاه خداوند وفادارى نيست بلكه از لحاظ زشتى همچون غدر شمرده مى شود . غدر نسبت به كسى كه چنين باشد نه تنها رشت نيست كه پسنديده است و در پيشگاه خداوند به منزله وفادارى نسبت به وفادار است .

( 257 ) چه بسا افرادى كه با نيكى نسبت به او گرفتار استدراج است و . . .

كم من مستدرج بالاحسان اليه ، و مغرور بالستر عليه ، و مفتون بحسن القول فيه ، و ما ابتلى الله سبحانه احدا بمثل الاملاء له . ( 92 )

قال الرضى رحمه الله تعالى : و قد مضى هذالكلام فيما تقدم ، الا ان فيه ها هنا زياده جيده مفيده .

چه بسا افرادى كه با نيكى نسبت به او گرفتار استدراج است و چه بسا كه به سبب پرده پوشى مغرور است و چه بسا كسانى كه به سبب خوشنامى به خود شيفته و فريب خورده اند و خداوند سبحان هيچ كس را چيزى چون مهلت دادن نيازموده است .

سيد رضى كه خدايش رحمت كناد گفته است : اين سخن در گذشته هم

نقل شد ولى اين جا در آن زيادتى پسنديده و سودمند است .

درباره استدراج و مهلت دادن پيش از اين سخن گفته شد .

يكى از حكيمان گفته است : هر گاه نعمتها بر تو پيوسته باشد ، برحذر باش كه استدراج نباشد ، همان گونه كه جنگجو از تعقيب دشمن اگر بگريزد ، بايد از كمين برحذر باشد كه چه بسا دشمن كه براى گول زدن نخست مى گريزد و سپس بر مى گردد و چه بسيار بز و ميش شيرده كه در دست توست و ناگاه متوجه مى شوى كه گرگ است .

( 258 ) ( 93 )

و من كلامه عليه السلام المتضمن الفاظا من الغريب تحتاج الى تفسير : قوله عليه السلام فى حديثه : فاذا كان كذلك ضرب يعسوب الدين بذنبه ، فيجتمعون اليه كما يجتمع قزع الخريف . ( 94 )

قال الرضى رحمه الله تعالى : يعسوب الذين : السيد العظيم المالك لامور الناس يومئذ ؛ و القزع : قطع الغيم التى لاماء فيها .

از جمله آن حضرت كه متضمن الفاظ غريبى است و نيازمند به شرح و تفسير ؛ و اين گفتار آن حضرت در حديث خود كه چون چنين شود يعسوب دين با پيروان خود به راه افتد و آنان بر او جمع مى شوند . همچون پاره اى ابر پاييزى كه در آن آب نيست .

سيد رضى كه خدايش رحمت كناد گفته است : مقصود از يعسوب دين ، مهتر بزرگى است كه در آن هنگام مالك امور مردم است و مقصود از قزع پاره اى ابر بى باران است .

ابن ابى الحديد ضمن توضيح برخى ار لغات و اصطلاحات و اعتراض

بر سيد رضى كه در معنى قزع تسامح فرموده است : مى گويد : اگر بگويى كه اين سخن اعتقاد مذهب اماميه را استوار مى سازد كه مهدى عليه السلام ترسان و پوشيده است و به سير و سياحت در زمين سرگرم است و در آخر الزمان ظاهر مى شود و در مركز حكومت خود مستقر مى گردد ، مى گويم به عقيده ما هم اين موضوع بعيد نيست كه امام مهدى چون آخر الزمان ظهور كند ، نخست براى مصلحتى كه خداوند متعال سبب آن را مى داند حكومتش پا بر جاى نباشد و سپس پا بر جاى و منظم شود . اميرالمؤ منين كلمه يعسوب را در مورد ديگرى هم به كار برده است و روز جنگ جمل چون از كنار كشته عبدالرحمن بن عتاب بن اسيد عبور فرموده گفت : اين يعسوب قريش است . ، يعنى سالار و مهتر ايشان .

( 259 )

و فى حديثه عليه السلام هذا الخطيب الشحشح . ( 95 )

قال : يريد الماهر بالخطبه ، الماضى فيها ، و كل ماض فى كلام او سير فهو شحشح . الشحشح فى غير هذا الموضع : البخيل الممسك .

در حديث آن حضرت است كه : اين خطيب شحشح است .

سيد رضى گويد : مقصود آن حضرت اين است كه او خطيبى ورزيده و در پيگيرى سخن تواناست و هر كه در سخن گفتن يا راه رفتن توانا باشد به او شحشح مى گويند و در غير اين دو مورد ، شحشح به معنى بخيل و ممسك است .

ابن ابى الحديد مى گويد : شحشح به معنى غيرتمند و دلير و

مواظب بر كار و هم به معنى حاوى و در بردارنده است و كلمه شحشحان هم نظير آن است .

اين كلمه را على عليه السلام براى صعصعه بن صوحان عبدى كه خدايش رحمت كناد فرموده است و همين افتخار براى صعصعه بسنده است كه كسى چون على عليه السلام او را به فصاحت و سخنورى وصف فرمايد . صعصعه همان گونه كه شيخ ما ابوعثمان جاحظ گفته است از سخنورتر مردمان بوده است .

( 260 )

و منه : ان للخصومه قحما . ( 96 )

قال : يريد لاقحم المهالك ، لانها تقحم اصحابها فى المهالك و المتالف فى الاكثر ، فمن ذلك قحمه الاعراب ، و هو ان تصيبهم السنه فتتفرق اموالهم ، فذلك تقحمها فيهم . قال : و قيل فيه وجه آخر ، و هو انها تقحمهم بلاد الريف ، اى تحوجهم الى دخول الحضر عند محول البدو .

و از جمله سخنان آن حضرت است كه دشمنى را قحمى است .

سيد رضى گويد : مراد آن حضرت از قحم جايگاههاى هلاكت است ، كه دشمنى در بيشتر موارد ايشان را به هلاكت و نابودى مى افكند . لغت و اصطلاح قحمه الاعراب هم از همين است يعنى خشكسالى ايشان را فرا گيرد و اموال آنان پراكنده و سبب نابودى ايشان گردد . براى اين اصطلاح معنى ديگرى هم كرده اند و گفته اند قحطى موجب مى شود كه ايشان به شهرها و مرغزارها در آيند .

اصل اين كلمه به معنى وارد شدن در كارى بدون روش درست و مى گويند فلان كس اسب خود را با زور ميان آب راند و اسب به آب

در آمد . در مورد به زمين انداختن اسب سوار خود را نيز به كار رفته است و هم در موردى ديگر .

اين كلمه را اميرالمؤ منين هنگامى فرمود كه عبدالله بن جعفر را در خصومتى از سوى خود وكيل قرار داد ، در حالى كه خودش حاضر بود .

( 261 )

و منه : اذا بلغ النساء نص الحقاق فالعصبه اولى . ( 97 )

قال : و يروى نص الحقاق و النص منتهى الاشياء و مبلغ اقصاها كالنص فى السير لانه اقصى ما تقدر عليه الدابه ؛ و يقال : نصصت الرجل عن الامر اذا اسقصيت مسالته لتستخرج ما عنده فيه ، و نص الحقاق يريد به الادراك ؛ لانه منتهى الصغر ، و الوقت الذى يخرج منه الصغير الى حد لكبر ، و هو من افصح الكنايات عن هذا الامر و اغربها . . .

قال : و الذى عندى ان المراد بنص الحقاق هاهنا بلوغ المراه الى الحد الذى يجوز فيها تزويجها و تصرفها فى حقوقها . . . .

و از سخنان آن حضرت است كه چون زنان به نص الحقاق رسيدند ، خويشاوندان پدرى بر آنان اولى تر باشند .

گويد : به صورت نص الحقائق هم روايت شده است . نص به معنى نهايت هر چيزى است و به پايان رسيدن آن ، مثلا اگر در مورد حركت چهار پا گفته شود نص السير يعنى نهايت توان آن در راه رفتن ، و چون بگويند نصصت الرجل عن الامر يعنى كه تا حد نهايت از او بپرسى تا آن چه را در دل دارد بدانى ، و منظور از اين كلمه در سخن فوق

رسيدن به مرحله بلوغ است كه پايان دوره كودكى و آغاز ورود به دوره بزرگى است و اين از فصييح ترين و غريب ترين كناياتى است كه از اين مرحله شده است . . .

سيد رضى گويد : آن چه به نظر من مى رسد ، اين است كه مراد از اين كنايه رسيدن دختر به مرحله بلوغ است كه در آن شوى گرفتن و تصرف او در حقوق خودش براى او روا باشد و تشبيهى است به شترى كه سه سالگى او تمام شده و به چهار سالگى در آمده باشد كه در خور سوارى است . . .

( 262 )

و منه ان الايمان يبدو لمظه فى القلب ، كلما ازداد الايمان از دادت اللمظه . ( 98 )

قال : اللمظه مثل النكته او نحوها من البياض ، و منه قيل : فرس المظ اذا كان بجحفلته شى من البياض .

و از سخنان آن حضرت است كه ايمان همچون نقطه اى سپيد در دل آشكار مى شود و هر چه ايمان فزونى يابد سپيدى فزون مى شود .

سيد رضى گويد : لغت لمظه نطه يا چيزى شبيه به آن از سپيدى است ، و هر گاه در لب اسب سپيدى وجود داشته باشد به آن اسب المظ مى گويند .

ابوعبيد مى گويد : اين كلمه بر وزن نكته است هر چند محدثان به فتح اول هم گفته اند ولى معروف اين است كه به ضم اول و بر وزن دهمه و حمره و شهبه است ، بعضى هم آن را با طاء بدون نقطه روايت كرده اند كه ما آن را نمى شناسيم .

( 263 )

و منه ، ان الرجل اذا كان له الدين الظنون يجب عليه ان يزكيه لما مضى اذا قبضه . ( 99 )

قال : الظنون : الذى لايعلم صاحبه ايقضيه من الذى هو عليه ام لا ، فكان الذى يظن به ذلك ، فمره يرجوه ، و مره لايرجوه ، و هو من افصح الكلام ، و كذلك كل امر تطلبه لاتدرى عل اى شى ء انت منه فهو ظنون ، و على ذلك قول الاعشى :

من يجعل الجد الظنون الذى

جنب صوب اللجب الماطر

مثل الفراتى اذا ما طما

يقذف بالبوصى و الماهر

و الجد : البئر العاديه فى الصحراء . و الظنون : التى

لايعلم هل فيها ماء ام لا .

و از سخنان آن حضرت است كه چون مردى از كسى طلبى دارد ظنون پس از گرفتن آن طلب ، بر او واجب است كه زكات گذشته اش را بدهد .

گويد : ظنون چيزى است كه صاحب آن نداند آيا كسى كه تاديه طلب بر عهده اوست آن را مى پردازد يا نه . گويى به آن گمان دارد ، گاهى اميد مى بندد و گاه قطع اميد مى كند و اين از فصيح ترين سخنهاست . همچنين هر چيز كه در جستجوى آنى و نمى دانى سرانجام چه مى شود - آيا به آن مى رسى يا نمى رسى - ظنون است و شعرا اعشى هم از اين معنى است كه گفته است :

چاهى كه فقط گمان آب داشتن به آن مى رود و از ريزش بارانهاى ابرهاى بارنده به دور است ، همچون رودخانه فرات نيست كه چون آكنده شود قايق و شناور ورزيده را اين سو و آن سو راند .

جد ، چاه كهنا در بيابان است و ظنون ، چاهى است كه ندانند در آن آب هست يا نه .

ابوعبيده مى گويد : در اين سخن ملاك فقهى هم وجود دارد و آن اين است كه هر كس از مردم طلب دارد تا آن را نگرفته است بر او واجب نيست زكاتش را بپردازد و چون آن را گرفت زكات مدت گذشته اش را بايد بدهد ، هر چند به وصول آن اميدى نداشته است . اين سخن عقيده كسى را كه مى گويد : زكات آن بر عهده مديون است كه از آن استفاده

مى كرده است ، رد مى كند .

( 264 )

و منه : انه شيع جيشا يغزنه فقال : اعزبوا ( 100 ) عن النساء ما استطعتم . ( 101 )

و معناه : اصدفوا عن ذكر النساء و شغل القلوب بهن ، و امتنعوا من المقاربه لهن ، لان ذلك يفت فى عضد الحميه ، و يقدح فى معاقد العزيمه ، و يكسر عن العدو ، و يلفت عن الابعاد فى الغزو ، فكل من امتنع من شى ء فقد اعزب عنه ، و العازب و العزوب : الممتنع من الاكل و الشرب .

و از سخنان آن حضرت است كه چون لشكرى را كه به جنگ روانه مى كرد به بدرقه آنان رفت و چنين فرمود : چندان كه توانستيد خود را از زنان باز داريد .

معنى آن اين است كه از ياد زنان و دل مشغولى به آنان خوددارى كنيد و به زنان نزديكى مكنيد كه آن سبب بروز سستى در بازوى حميت و گسستن پيوندهاى عزيمت مى گردد و از دويدن و تعقيب دشمن جلوگيرى مى كند و هر كس از انجام دادن كارى خوددارى كند ، از آن روى گردان شده است . و عازب و عزوب به معنى كسى است كه از خوردن و آشاميدن خوددارى كند .

( 265 )

و منه : كالياسر الفالج ، ينتظر اول فوزه من قداحه . ( 102 )

قال : الياسرون هم الذين يتضاربون بالقداح على الجزور ، و الفالج : القاهر الغالب ، يقال : قد فلج عليهم و فلجهم ، قال الراجز : لما رايت فالجا قد فلجا .

و از سخنان آن حضرت است : همچون قمار باز پيروزى كه انتظار اول شدن خود را

از تيرهاى خويش دارد .

گويد : ياسرون كسانى هستند كه تيرهاى خود را بر شتر نحر شده مى زنند و فالج به معنى پيروز است و چيره . گفته مى شود قد فلج عليهم يعنى بر آنان پيروز شد و گفته مى شود فلجهم يعنى آنان را مغلوب ساخت ، راجز ( 103 ) گفته است : هنگامى كه فيروزى يابنده را ديدم كه پيروز شد .

( 266 )

و منه : كنا اذا الباس اتقينا برسول الله فلم يكن احد منا اقرب الى العدو منه . ( 104 )

قال : معنى ذلك انه اذا عظم الخوف من العدو ، و اشتد عضاض الحرب فزع المسلمون الى قتال رسول الله صلى الله عليه و آله بنفسه ، فينزل الله تعالى عليهم به ، و يامنون ما كانوا يخافونه بمكانه .

و قوله : اذا احمر الباس : كنايه عن اشتداد الامر ؛ و قد قيل فى ذلك اقوال ؛ احسنها انه شبه حمى الحرب بالنار التى تجمع الحراره و الحمره بفعلها ولونها ، و مما يقوى ذلك قول الرسول صلى الله عليه و آله و قد راى مجتلد الناس يوم حنين و هى حرب هوازن : الان حمى الوطيس ، و الوطيس : مستو قد النار ، فشبه رسول الله صلى الله عليه و آله ما استحر من جلاد القوم باحتدام النار و شده التهابها .

و از جمله حديث آن حضرت است كه چون كارزار سخت مى شد ما به رسول خدا صلى الله عليه و آله پناه مى برديم و هيچ يك از ما به دشمن نزديكتر از وى نبود .

سيد رضى مى گويد : معنى آن

اين است كه چون بيم از دشمن بسيار مى شد و جنگ به سختى دندان نشان مى داد ، مسلمانان به رسول خدا پناه مى بردند و به جنگ كردن آن حضرت به تن خويش دل مى بستند و خداوند متعال به بركت آن حضرت نصرت بر مسلمانان نازل مى فرمود و از آن چه مى ترسيدند ، امان مى يافتند .

و درباره معنى اين سخن على عليه السلام كه گفته است اذا احمر الباس و كنايه از سختى كار زار است ، سخنانى گفته اند كه از همه نيكوتر اين است كه امام عليه السلام گرمى جنگ را به آتش تشبيه كرده است كه هم سوزندگى دارد و هم سرخى ، كارش سوزنده و رنگش سرخ است و از جمله چيزها كه اين معنى را تقويت مى كند سخن پيامبر صلى الله عليه و آله است كه در جنگ حنين كه همان جنگ هوازن است چون كارزار مردم را ديد ، فرمود : حمى الواطيس و طيس ، افروختنگاه آتش است و رسول خدا صلى الله عليه و آله گرمى نبرد مردمان را به گرمى آتش و سختى سوزش آن : تشبيه فرموده است .

ابن ابى الحديد مى گويد : تفسير بهتر درباره اين لفظ اين است كه گفته شود لغتباس به معنى خود جنگ است ، خداوند متعال فرموده است : و شكيبايان در راحتى و سختىو هنگام باس جنگ ( 105 ) در اين سخن مضاف حذف شده است و تقدير كلام چنين بودهكه چون جايگاه جنگ سرخ شود و زمينى كه آوردگاه است و قرمزى آن به سبب خونى استكه بر

آن مى ريزد و جريان مى يابد .

ابن ابى الحديد سپس مى گويد : چون ديديم كه سيد رضى رحمه الله فقط اندكى از سخنان على عليه السلام را كه در آن الفاظ غريب و محتاج به شرح و تفسير آمده ، آورده است ترجيح داديم برخى ديگر از سخنان آن حضرت را كه مولفان كتابهاى غريب الحديث آورده اند بياوريم و توضيح دهيم . آن گاه در سى صحفه مواردى را از كتاب غريب الحديث ابوعبيد قاسم بن سلام و غريب الحديث ابن قتيبه آورده است كه به ترجمه يكى دو مورد از هر يك بسنده مى شود .

از جمله سخنان آن حضرت به گروهى كه ايشان را سرزنش مى فرمود ، اين است كه شما را چه مى شود كه عذرات خود را پاك و نظافت نمى كنيد كه در اين سخن لغت عذرات به معنى كنار خانه است ، و شاهدى از شعر حطئه مى آورد كه همين لغت را به همين معنى در نكوهش قومى به كار برده و گفته است :

سوگند به جان خودم شما را آزمودم و داراى چهره هاى زشت يافتم و كنار خانه هايتان بد و كثيف است .

ديگر اين سخن آن حضرت است كه فرموده است : لا جمعه و لاتشريق الا فى مصر جامع ، نماز جمعه و نماز عيد جز در شهرى كه شهر باشد ، برگزار نمى شود ، كه در اين عبارت لغت تشريق به معنى نماز عيد است و چون هنگام گزاردن آن هنگام درخشش و نورانى بودن خورشيد است به تشريق از آن تعبير شده است . همچنان كه در

حديث مرفوع آمده است : من ذبح قبل التشريق فليعد يعنى هر كس پيش از نماز عيد قربانى كند بايد آن را اعاده كند .

ابن قتيبه در كتاب غريب الحديث خود براى على عليه السلام كلمات ديگرى هم نقل كرده است كه از آن جمله اين سخن است :

من اراده البقاء ، و لابقاء ، فليبا كر الغداء و ليخفف الرداء و ليقل غشيان النساء ، فقيل له : يا اميرالمؤ منين و ما خفه الرداء فى البقاء ؟ فقال : الدين .

هر كس بقاء را مى خواهد هر چند كه بقايى وجود ندارد ، غذاى خود را ناشتا بخورد و رداى خود را سبك دارد و آميزش با زنان را كم كند . ، گفته شد : اى اميرالمؤ منين مقصود از سبك ساختن ردا چيست ؟ فرمود : يعنى وام .

ابن قتيبه مى گويد : اين تعبير بسيار پسنديده و نيكو و درست است زيرا وام امانت است و معمول بر آن است كه مى گويى بر عهده و بر گردن من است تا آن را بپردازم ، گويى پرداخت وام بر گردن است و جايگاه اتصال ردا بر بدن دو گرانه گردن است ، بدين سبب على عليه السلام به صورت كنايه از وام به گردن تعبير كرده است . در شعر عم اين كنايه آمده و شاعرى گفته است :

گفتمش مرا به تو نيازى است ، گفت آن چه مى خواهى ميان گوش و دوش من است - يعنى ضامن آن هشتم و بر عهده من خواهد بود .

به همين مناسبت گاهى به شمشير هم ردا گفته اند ، از اينكه

محل آويختن آن دوش و جايگاه ردا است . در موارد ديگر بيشتر به معنى عطا و بخشش به كار مى رود ، البته ممكن هم هست كه ردا كنايه از پشت باشد كه وام همچون ردا بر پشت آدمى سنگينى مى كند و واقع مى شود .

ديگر از كلمات مشكل و قابل توصيح اين رجز اميرالمؤ منين عليه السلام به روز جنگ خبير است كه فرموده است : من همانم كه مادرم ، حيدره ام نام نهاده است .

ابن قتيبه مى گويد : ابوطالب به هنگام تولد على عليه السلام حضور نداشته و مادرش او را نام پدرش اسد بن هاشم بن عبد مناف ، اسد نام نهاده است و چون ابوطالب آمده است نام او را به على تغيير داده است و حيدره هم از نامهاى شير است . ابن ابى الحديد سپس مى گويد : من اينك از غرايب سخن على عليه السلام خطبه اى را مى آورم كه ابوعبيده و ابن قتيبه آن را نياورده اند و آن خطبه را شرح مى دهم . در اين خطبه نسبتا مفصل حرف الف به كار نرفته است و آن را بسيارى از مردم از قول آن حضرت نقل كرده و گفته اند : گروهى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گفتگو كردند كه كدام حرف از حروف هجا در كلام عرب بيشتر آمده است و اتفاق نظر پيدا كردند كه آن حرف الف است . اميرالمؤ منين عليه السلام خطبه اى ايراد فرمود كه در آن هيچ الفى به كار نرفته است . ( 106 )

( 267 )

و قال عليه السلام ،

لما بلغه اغاره اصحاب معاويه على الانبار ، فخرج بنفسه ماشيا حتى اتى النخيله ، و ادركه الناس و قالوا : يا اميرالمؤ منين ، نحن نكفيكهم ، فقال عليه السلام :

و الله ما تكفونى انفسكم ، فكيف تكفوننى غيركم ! ان كانت الرعايا يا قلبى لتشكو حيف رعاتها ، فانى اليوم لاشكو حيف رعيتى كاننى المقود و هم القاده ، او الموزوع و هم الوزعه .

قال : فلما قال هذا القول فى كلام طويل قد ذكرنا مختاره فى جمله الخطيب ، تقدم اليه رجلان من اصحابه ، فقال احدهما : انى لا املك الا نفسى و اخى ، فمرنا بامرك يا اميرالمؤ منين ننفذ ، فقال : و اين تقعان مما اريد . ( 107 )

چون خبر حمله و غارت بردن ياران معاويه به شهر انبار به آن حضرت رسيد ، پياده حركت كرد تا به نخيله رسيد . مردم به او پيوستند و گفتند : اى امير مومنان ما كار آنان را كفايت مى كنيم . فرمود : به خدا سوگند شما براى من از عهده كار خود بر نمى آييد چگونه كار ديگرى را برايم كفايت مى كنيد ؟ اگر پيش از من رعايا از ستم اميران ناله مى كردند ، امروز من از ستم رعيت بر خود مى نالم ، گويى من پيروم و ايشان پيشوايان هستند و من بر كار گماشته ام و ايشان بر كار گمارندگان .

سيد رضى گويد : امام اين سخن را ضمن خطبه اى طولانى فرموده است كه گزيده آن را ضمن خطبه ها آوردم . ( 108 ) دو مرد از يارانش پيش او آمدند

يكى از آن دو گفت : من جز خود و برادرم را در اختيار ندارم . ( 109 ) ، اى امير مومنان فرمان خود را به ما بگو تا آن را انجام دهيم . امام فرمود : شما كجا آن چه مى خواهم كجا !

( 268 )

و قيل : ان الحارث بن حوط ( 110 ) اتى عليا عليه السلام ، فقال له : اترانى اظن ان اصحاب الجمل كانوا على ظلاله ؟

فقال عليه السلام :

يا حارث انك نظرت تحتك و لم تنظر فوقك ، فجرت ؛ انك لم تعرف الحق فتعرف اهله ؛ و لم تعرف الباطل فتعرف من اتاه .

فقال الحارث :

فانى اعتزل مع سعد بن مالك و عبدالله بن عمر .

فقال عليه السلام : ان سعدا و عبدالله بن عمر لم ينصرا ، و لم يخذ لاالباطل . ( 111 )

گفته اند حارث بن حوط پيش على عليه السلام آمد و گفت : آيا مرا چنين مى پندارى كه اصحاب جمل را گمراه مى پندارم ؟ فرمود : اى حارث ، تو پيش پاى خود را مى نگرى و فراز خود را نمى نگرى و بدان سبب سرگردان مانده اى ، تو حق را نشناخته اى كه اهل آن بشناسى و باطل را هم نشناخته اى تا بدانى چه كسى مرتكب آن مى شود .

حارث گفت : من همراه سعد بن مالك - سعد بن وقاص - و عبدالله بن عمر كناره گيرى مى كنم . آن حضرت فرمود : سعد و عبدالله بن عمر حق را يارى ندادند و باطل را زبون نساختند .

ابن ابى الحديد مى گويد : اين سخن

پيش از اين به اين صورت نقل شده بود ( 112 ) كه آنان گروهى هستند كه حق را زبون ساختند و باطل را يارى ندادند ، و حال آنان همان گونه بوده است كه آنان هر چند از يارى على عليه السلام خوددارى كردند ولى معاويه و اصحاب جمل را هم يارى ندادند . اما در اين سخن اشكالى به نظر مى رسد و آن اين است كه به جان خودم سوگند هر چند سعد بن ابى وقاص و عبدالله ، حق را كه جانب على عليه السلام بود يارى ندادند ولى باطل را كه جانب معاويه و اصحاب جمل بوده است ، زبون ساختند ، و در هيچ يك از جنگها با حضور خود يا فرزندان و اموال خود آنان را يارى ندادند . بدين سبب مناسب است سخن على عليه السلام را تاويل كنيم بگوييم منظور اين است كه سعد و عبدالله در مورد روشن ساختن باطل بودن روش معاويه و اصحاب جمل چنانكه بايد شايد اقدام نكرده اند و در آن باره ميان مردم سخنرانى نكرده اند و شبهه را از مردم نزدوده اند و وجوب اطاعت از اميرالمؤ منين على عليه السلام را به مردم گوشزد نكرده اند و آنان را از پيروى معاويه و اصحاب جمل باز نداشته اند كه در اين صورت ، همان گونه است كه على عليه السلام فرموده است .

نام پدر حارث ، حوط با حاء بدون نقطه است ، هر چند گفته مى شود در نسخه نهج البلاغه كه به خط سيد رضى ( ره ) است به صورت خوط ثبت شده است .

( 269 ) همنشين سلطان ، همچون شير سوار است كه به موقعيت او رشك مى برند و او به جايگاه خود داناتر است

صاحب السلطان كراكب الاسد يغبط بموقعه ، و هو اعلم بموضعه . ( 113 )

همنشين سلطان ، همچون شير سوار است كه به موقعيت او رشك مى برند و او به جايگاه خود داناتر است .

ابن ابى الحديد مى گويد : درباره مصاحبت با پادشاه امثال و حكم پسنديده فراوانى آمده و نمونه هايى را در سه صفحه آورده است كه به ترجمه چند مورد از آن بسنده مى شود .

گفته شده است : عاقل كسى است كه از كار پادشاه كناره گيرى كند ، كه اگر در كار سلطان عفت پاكدامنى ورزد موجب برانگيختن دشمنى نزديكان پادشاه مى شود ، و اگر دست بگشايد و هر چه مى خواهد انجام دهد ، گشاده دستى موجب مى شود زبان رعيت بر او دراز شود .

سعد بن حميد مى گفته است : كار كردن براى پادشاه همچون گرمابه گرم است ، كسانى كه بيرون از آن هستند مى خواهند داخل حمام شوند و كسانى كه درون آن هستند ، خواهان برون آمدن از آن هستند .

ابن مقفع گفته است : توجه و روى كردن پادشاه به يارانش موجب خستگى ايشان است و روى برگرداندن او از ايشان موجب خوارى و زبونى است .

و گفته : همنشينى با قدرتمندان و پادشاهان بدون رعايت ادب همچون رفتن به بيابان بدون آب است .

( 270 ) نسبت به بازماندگان ديگران نيكى كنيد تا نسبت به بازماندگان شما حقوق شمارا نگه دارند

احسنوا فى عقب غيركم تحفظوا فى عقبكم . ( 114 )

نسبت به بازماندگان ديگران نيكى كنيد تا نسبت به بازماندگان شما حقوق شما را نگه دارند .

بيشتر كارهاى اين جهانى در عمل به صورت قرض و مكافات است و ما آشكارا ديده ام هر كس

به مردم ستم مى كند ، سرانجام نسبت به بازماندگان و فرزندانش ستم مى شود . و مى بينيم هر كس مردم را مى كشد ، فرزندان رو بازماندگان كشته مى شوند ؛ و هر كس خانه ها را ويران مى كند و خانه اش ويران مى شود . و مى بينيم هر كس به بازماندگان اهل نعمت نيكى مى كند ، خداوند نسبت به بازماندگان و اعقاب او نيكى مى فرمايد . در تاريخ احمد بن طاهر ( 115 ) خواندم كه رشيد به يحيى بن خالد كه در زندان بود پيامى سرزنش آميز فرستاد و ضمن سرزنش او در قبال گناهانى كه انجام داده بود ، گفت : چگونه ديدى ! خانه ات را خراب كردم ، پسرت جعفر را كشتم و اموالت را به تاراج بردم . يحيى به فرستاده گفت : به او بگو : اينكه خانه مرا ويران كردى به زودى خانه ات ويران خواهد شد ، و اينكه پسرم جعفر كشتى ، پسرت محمد به زودى كشته خواهد شد ، و اينكه اموال من مرا به تاراج دادى به زودى اموال و گنجينه هاى تو به تاراج خواهد رفت . چون فرستاده آن پيام را به رشيد داد ، اندوهگين شد و مدتى دراز خاموش ماند و سپس گفت : به خدا سوگند آن چه او گفته است ، خواهد شد كه او هيچ چيزى به من نگفته است مگر آنكه همان گونه شده است .

گويد : خانه هارون كه همان كاخ خلد بوده است در محاصره بغداد ويران شد و پسرش محمد كشته شد ، گنجينه و اموالش

را هم طاهر بن حسين به تاراج برد .

( 271 ) همانا سخن حكيمان چون درست باشد ، درمان است و چون نادرست باشد ، درد است

ان كلام الحكماء اذا كان صوابا دواء ، و اذا كان خطاء كان داء ( 116 )

همانا سخن حكيمان چون درست باشد ، درمان است و چون نادرست باشد ، درد است .

و اين بدان سبب است كه مردم از سخن ايشان پيروى مى كنند ، اگر حق باشد رستگار مى شوند و براى آنان پاداش حاصل مى شود و اگر نادرست باشد رستگار نمى شوند و همچون بيمارى و درد خواهد بود .

( 272 )

و قال عليه السلام حين ساله رجل ان يعرفه ما الايمان ، فقال :

اذا كان غد فاتنى حتى اخبرك على اسماع الناس ، فان نسيت مقالتى حفظها عليك غيرك ، فان الكلام كالشارده يثقفها هذا و يخطئها هذا .

قال : و قد ذكرنا ما اجابه به عليه السلام فيما تقدم من هذا الباب ، و هو قوله : الايمان على اربع شعب .

مردى از آن حضرت خواست تا ايمان را به وى بشاساند ، فرمود : فردا پيش من بيا تا رد حضور مردم تو را خبر دهم ، كه اگر گفته مرا فراموشى كردى ، ديگرى آن را به خاطر بسپرد ، كه گفتار چون شتر رمنده است يكى را به دست شود و ديگرى را از دست برود .

سيد رضى مى گويد : ما پيش ارا اين پاسخ آن حضرت را آورده ايم كه فرموده است ايمان به چهار شعبه است . ( 117 )

( 273 ) اى پسر آدم ، اندوه روز نيامده ات را بر اندوه روز آمده ات ميفزاى كه اگر فردا هم از عمر تو باشد ، خداوند روزى تو را در آن مى رساند

يا بن آدم ، لاتحمل هم يومك الذى لم ياتك على يومك الذى قد اتاك ، فانه ان يكن من عمرك يات الله فيه برزقك . ( 118 )

اى پسر آدم ، اندوه روز نيامده ات را بر اندوه روز آمده ات ميفزاى كه اگر فردا هم از عمر تو باشد ، خداوند روزى تو را در آن مى رساند .

خلاصه معنى اين گفتار نهى از حرص ورزيدن بر دنيا و اهتمام بر آن است و فهماندن به مردم كه خداوند متعال براى همه آفريدگان خويش روزى را قسمت مى فرمايد و اگر آدمى در آن مورد خود را به زحمت هم نيندازد ، خداوند روزى او را

از راهى كه گمان ندارد مى رساند . و در مثل آمده است كه اى روزى دهنده پرندگان كوچك در لانه هاشان .

( 274 ) دوست دار ، دوست خود را آهسته و نرم ، شايد كه روزى دشمنت شود و دشمن دار ، دشمن خود را آهسته و نرم ، شايد روزى دوست تو گردد

احبب حبيبك هوناما ، عسى ان يكون بغيضك يوما ما . و ابغض بغيضك هونا ما ، عسى ان يكون حبيبك يوما ما . ( 119 )

دوست دار ، دوست خود را آهسته و نرم ، شايد كه روزى دشمنت شود و دشمن دار ، دشمن خود را آهسته و نرم ، شايد روزى دوست تو گردد .

خلاصه اين سخن نهى از افراط در دوستى و دشمنى است كه گاه ممكن است آن كسى را كه دوست مى دارى ، دشمنت شود و آن را كه دشمن مى دارى ، دوست تو گردد . عدى بن زيد در اين باره چنين سروده است :

از هيچ دشمنى در امان مباش ، از اينكه خانه دلش به خانه دلت نزديك شود و از هيچ دوستى ، از اينكه ملول شود و از تو دورى گزيند .

( 275 ) مردم دنيا در كار دنيا دو گونه اند :

الناس فى الدنيا عاملان :

عامل فى الدنيا للدنيا ، قد شغلته دنياه عن آخرته ، يخشى على من يخلف الفقر ، و يامنه على نفسه ، فيفنى عمره فى منفعه غيره .

و عامل عمل فى الدنيا لما بعدها ، فجاء الذى له من الدنيا بغير عمل فاجرز الحظين معا . و ملك الدارين جميعا ، فاصبح وجيها عندالله ؛ لايسال الله حاجه فيمنعه .

مردم دنيا در كار دنيا دو گونه اند : يكى كه در دنيا فقط براى كار مى كند و دنيا او را از آخرتش باز مى دارد و بر بازماندگانش از درويشى بيم دارد و خود را از آن در امان مى پندارد و عمر خود را در منفعت ديگرى نابود مى سازد . ديگر آنكه در دنيا

براى پس از دنيا كار مى كند و آن چه كه براى او باشد بدون كار به او مى رسد و هر دو بهره را به دست مى آورد و صاحب هر دو جهان و در پيشگاه خداوند آبرومند مى شود و از خداوند هيچ نيازى مسالت نمى كند مگر آنكه خداوندش از آن باز نمى دارد .

( 276 )

وروى انه ذكر عند عمر بن الخطاب فى ايامه حلى الكعبه و كثرته ، فقال قوم : لو اخذته فجهزت به جيوش المسلمين ، كان اعظم اللاجر ، و ما تصنع الكعبه بالحلى ! فهم عمر بذلك ، و سال عنه اميرالمؤ منين عليه السلام ، فقال :

ان هذا القرآن انزل على محمد صلى الله عليه و آله و والاموال اربعه ، اموال المسلمين ، فقسمها بين الورثه فى الفرائض ، و الفى ء فقسمه على مستحقيه ، و الخمس فوضعه الله حيث وضعه ، و الصدقات فجعلها الله حيث جعلها ، و كان حلى الكعبه فيها يومئذ ، فتركه الله على حاله ، و لم يتركه نسيانا ، و لم يخف عنه مكانا ، فاقره حيث اقره الله و رسوله ،

فقال له عمر : لولاك لافتضحنا و ترك الحلى بحاله . ( 120 )

روايت شده است كه به روزگار حكومت عمر خطاب در حضور او درباره زيورهاى كعبه و فراوانى آن سخن گفته شد . گروهى به عمر گفتند : اگر آن را تصرف كنى - بفروشى - و سپاههاى مسلمانان را تجهيز كنى ، پاداش آن بزرگتر است و كعبه را چه نيازى به زيور است . عمر قصد چنان كارى كرد و از اميرالمؤ

منين پرسيده ، فرمود :

قرآن كه بر محمد صلى الله عليه و آله نازل شد ، اموال چهار گونه بود : اموال مسلمانان كه آن را ميان وارثان بر طبق سهم هر يك تقسيم فرمود ، غنايم جنگى كه آن را ميان مستحقان آن تقسيم فرمود ، و خمس كه خداوند خود آن را آن جا كه بايد بنهاد و صدقات كه خداوند مصرف آن را هر جا بايد ، نهاد . در آن هنگام هم كعبه زيور داشت و خداوند آن را به حال خود گذاشت و آن را از روى فراموشى يا آنكه جايش بر خدا پوشيده مانده باشد ، رها نفرموده است . تو هم آن را در جايى تنه كه خدا و رسولش قرار داده اند . عمر گفت :

اگر نبودى رسوا مى شديم و زيور كعبه را به حال خود رها كرد .

( 277 )

روى انه رفع اليه رجلان سرقا من مال الله ، احدهما عبد من مال الله ، و الاخرا من عرض الناس ، فقال :

اما هذا فهو من مال الله فلاحد عليه ، مال الله اكل بعضه بعضا ، و اما الاخر فعليه الحد الشديد ، فقطع يده . ( 121 )

و روايت شده است دو مرد را پيش او آوردند كه از مال خدا دزدى كرده بودند ، يكى از آن دو خودش برده اى از بيت المال بود و ديگرى از بردگان مردم بود . فرمود :

اين يكى كه خودش هو برده بيت المال است ، بر او حدى نيست كه مال خدا بخشى از مال خدا را خورده است ، اما بر ديگرى حد شديد

است و دست او را بريد .

اين عقيده فقهى شيعه است كه هرگاه برده اى كه خود از بيت المال است ، دزدى كرد و چيزى را كه دزديد از بيت المال و غنايم بود ، دستش قطع نمى شود ولى اگر برده اى بيگانه ، از غنايم بيش از حق خود و به حد نصاب ربع دينار دزدى كرد . واجب است دست او را ببرند و اين حكم در مورد آزاده هم همين گونه است .

( 278 ) اگر دو پايم در اين لغزشگاهها استوار بماند ، چيزهايى را دگرگون خواهم ساخت

لو قد استوت قدماى من هذه المداحض لغيرت اشياء . ( 122 )

اگر دو پايم در اين لغزشگاهها استوار بماند ، چيزهايى را دگرگون خواهم ساخت .

در اين فصل موضوع شك نداريم كه اميرالمؤ منين على عليه السلام در احكام شرعى قضاوتها در پاره اى موارد بر خلاف عقيده صحابه رفتار مى فرموده است . نظير آنكه به جاى دست دزد ، انگشتان او را قطع مى كرده است و اجازه فروش كنيزكان فرزند دار و غيره ، ولى گرفتارى او با جنگهاى ستمگران و خوارج كه از آن به لغزشگاه تعبير فرموده است ، مانع از تغيير احكامى كه پيشينيان مى داده اند شده است و آرزو مى فرموده است از آن گرفتاريها آسوده شود . به همين سبب به قاضيان خود فرموده است : تا مردم آسوده از متحد شوند به همان گونه كه قضاوت مى كرديد ، قضاوت كنيد . و خود اين سخن هم نشان آن است كه تصميم به تغيير احكام داشته است .

( 279 )

اعلموا علما يقينا ان الله لم يجعل للعبد و ان عظمت حيلته اشتدت طلبته ، و قويت مكيدته ، اكثر مما سمى له فى الذكر الحكيم ، و لم يحل بين العبد فى ضعفه و قله حيلته ، و بين ان يبلغ ما سمى له فى الذكر الحكيم ، و العارف لهذا ، العامل به ؛ اعظم الناس رحمه فى منفعه ؛ و التارك له ، الشاك فيه ، اعظم الناس شغلا فى مضره .

و رب منعم عليه مستدرج بالنعمى ، و رب مبتلى مصنوع له بالبلوى ، فزد ايها المستمع فى شكرك ، و قصر

من عجلتك ، وقف عند منتهى رزقك . ( 123 )

به يقين بدانيد كه خداوند براى بنده اش هر چند سخت چاره انديش و جستجو گر و حليه گر باشد چيزى فزونتر از آنچه در لوح محفوظ مقرر فرموده است ، قرار نمى دهد و ميان بنده و رسيدن به آن هر چند ناتوان و اندك چاره ساز باشد مانع نمى شود . كسى كه اين موضوع را بشناسد و به كار بندد ، از همه مردم آسوده تر بود و سود بيشترى برد ، و آن كه در آن شك كند و آن را رها سازد ، بيش از همه دل مشغول و متضرر است .

و بسا نعمت خوار كه با نعمتها فريب خورد و گرفتار شود و بسا گرفتار كه آن گرفتارى خود براى او نعمت است . بنابراين اى شنونده بر سپاس خود بيفزاى و از شتاب خود بكاه و با آن چه روزى توست ، درنگ كن .

درباره آزمندى و ترسيدن از نرسيدن روزى و ناپسندى آن و نكوهش كوشش بيش از حد در طلب روزى و ستايش قناعت پيش از اين گفته شد . اينجا اين نكته را يادآور مى شويم كه يكى از حكيمان گفته است : حسود را از همه مردم اندوهگين تر و قانع را از همگان خوشتر و آزمند را از همگان بر آزار شكيباتر يافتم ، آسوده زندگى تر از همگان آن كس است كه دنيا را بيشتر دور افكنده باشد و از همگان پشيمان تر عالمى است كه به علم خود عمل نكند .

( 280 ) دانش خود را نادانى و يقين خود را شك قرار مدهيد ، چون دانستيد ، عمل كنيد و چون يقين پيدا كرديد ، پاى پيش گذاريد

لا تجعلوا علمكم جهلا ، و يقينكم شكا ؛ اذا

علمتم فاعملوا ، و اذا تيقنتم فاقدموا . ( 124 )

دانش خود را نادانى و يقين خود را شك قرار مدهيد ، چون دانستيد ، عمل كنيد و چون يقين پيدا كرديد ، پاى پيش گذاريد .

اين سخن نهى عالمان است از عمل نكردن ، يعنى شما دانش خود را چون نادانى قرار مدهيد كه مى گويد ندانستم و عمل نكردم ، شما را عذرى نيست كه دانسته ايد و راز و كنه كار براى شما روشن شده است ، بنابراين بر شما واجب است كه عمل كنيد ، و دانش خود را نادانى قرار مدهيد كه هر كس سود كارى را بداند و ميان او و انجام دادن آن كار مانعى نباشد در عين حال آن را انجام ندهد ، سفيه است .

( 281 )

الطمع مورد غير مصدر ، و ضامن غير و فى . و ربما شرق شارب الماء قبل ريه ، و كلما عظم قدر الشى ء المتنافس فيه عظمت الرزيه لفقده ، و الامانى تعمى اعين البصائر ، و الحظ ياتى من لاياتيه . ( 125 )

طمع به هلاكت كشاننده اى است نارهايى بخش و ضامنى بى وفاست ، و چه بسيار نوشنده آب كه پيش از سيراب شدن آب گلوگيرش شود ، و هر چه ارزش چيزى كه در آن همچشمى مى كنند بيشتر باشد ، اندوه از دست دادنش بزرگتر است ، آرزوها ديده هاى بينش را كور مى سازد و بخت سوى آن كس كه در پى آن نرود ، مى رود .

درباره و همه اين موارد پيش از اين سخن گفته شد . حكيمان مثلى درباره شدت طمع

گفته اند كه چنين است : مردى چكاوكى را شكار كرد . چكاوك گفت : چه مى خواهى نسبت به من انجام دهى ؟ گفت مى خواهم سرت را ببرم و تو را بخورم . گفت : به خدا سوگند كه من ارزشى ندارم و سير كننده نيستم ، ولى سه خصلت به تو مى آموزم ، دومى را چون بر درخت نشستم و سومى را چون بر دامنه كوه رسيدم خواهم گفت . صياد گفت : سخن نخست را بگو ، گفت : بر آنچه كه از دست مى رود اندوه مخور .

چكاوك را رها كرد و چون بر درخت نشست ، صياد گفت : دومى را بگو . گفت : چيزى را كه ممكن نيست ، تصديق مكن و مپندار كه ممكن مى شود . آن گاه بر كوه پريد و به مرد گفت : اى نگون بخت ، اگر مرا گشته بودى از سنگدان من دو گهر بيرون مى آوردى كه وزن هر يك سى مثقال بود . صياد سخت اندوهگين شد و انگشت به دندان گزيد و گفت : سخن سوم را بگو . چكاوك گفت : تو آن دو سخن مرا فراموش كردى ، سخن سوم را مى خواهى چه كنى ؟ مگر به تو نگفتم بر آنچه از دست شد اندوه مخور و حال آن كه اندوه خوردى . مگر به تو نگفتم چيزى را كه ممكن نيست ، تصديق مكن ، مى بينى كه من و خون و گوشت و بال و پرم بيست مثقال نيستم ، چگونه باور كردى كه در سنگدان من دو گهر هر يك

به وزن سى مثقال باشد ! و پريد و رفت .

( 282 )

اللهم انى اعوذبك من ان تحسن فى لا معه العيون علانيتى . و تقبح فيما ابطن لك سريرتى ، محافظا على رياء الناس من نفسى بجميع ما انت مطلع عليه منى ، فابدى للناس حسن ظاهرى ، و افضى اليك بسوء عملى ، تقربا الى عبادك و تباعدا من مرضاتك . ( 126 )

بار خدايا به تو پناه مى برم از اينكه ظاهر من در ديده ها آراسته آيد ، و درونم از آن چه از تو پوشيده مى دارم ، نكوهيده آيد ، و براى خودنمايى خود را بيارايم كه تو بهتر از من را مى دانى ، ظاهر آراسته ام را براى مردم آشكار سازم و كار نكوهيده خويش را به پيشگاه تو آورم كه خويشتن را به بندگان تو نزديك سازم و از تو و خوشنودى تو دورى گزينم .

( 283 )

و قال عليه السلام :

لا و الذى امسينا منه فى غبرليله دهماء . تكشر عن يوم اغرا ، ما كان كذا و كذا .

و آن حضرت فرمود : نه سوگند به كسى كه - از قدرت او - در بازمانده شبى سياه بسر برديم كه چه بسا روز سپيدى در پى خواهد داشت كه چنين نبوده است .

ابن ابى الحديد ضمن توضيح برخى از لغات اين سخن مى گويد : اين سخن را على عليه السلام يا براى تفال به خير فرموده است يا آن كه از نوع اخبار به غيب است و همان حدس نخست صحيح تر است .

( 284 ) اندكى كه بر آن پايدارى كنى بهتر از بسيارى است كه از آن دلگير شوى

قليل تدوم عليه ، ارجى من كثير مملول منه . ( 127 )

اندكى كه بر آن پايدارى كنى بهتر از بسيارى است كه از آن دلگير شوى .

( 285 ) هر گاه اعمال مستحب به امور واجب زيان رساند ، مستحبها را واگذاريد

اذا اضرت النوافل بالفرائض فارفضوها . ( 128 )

هر گاه اعمال مستحب به امور واجب زيان رساند ، مستحبها را واگذاريد .

در مورد اين مساله كه آيا انجام دادن كار مستحب بر كسى كه انجام دادن كار واجب بر او باقى مانده است ، صحيح است يا نه ، پيش از اين سخن گفته شد ، و ترديد نيست كه اگر كسى خود را مثلا به خواندن نماز مستحبى سرگرم كند تا وقت نماز واجب برسد و سپرى شود ، خطا كده است . اگر وقت نماز واجب تنگ باشد ، واجب است كه خواندن نافله را رها كند و در اين مساله ميان مسلمانان هيچ اختلافى نيست . و ممكن است اين سخن مثلى باشد كه ظاهريش اين است و باطن آن چيز ديگرى .

( 286 ) هر كه دورى سفر - آخرت - را به ياد آورده ، آماده مى شود

من تذكر بعد السفر استعد .

هر كه دورى سفر - آخرت - را به ياد آورده ، آماده مى شود .

اصحاب معانى گفته اند : مثل مردم دنيا همچون كاروانى است كه در بيابانى به آبشخورى گوارا مى رسد ، برخى از كاروانيان از آن آب اندكى مى آشامند و سپس به دورى راه و مقصد مى انديشند كه ممكن است آب ديگرى نباشد و آن آبشخور چندان آب بر مى دارد كه آنان را تا مقصد برساند .

برخى ديگر از آن خود را سيراب مى كنند ولى از آماده شدن و آب برداشتن غافل مى مانند و چنين مى پندارد كه همان آبى كه آشاميده اند آنها را كفايت مى كند و از اندوختن آب بى نياز مى سازد ولى گمان آنان بر خلاف مى شود و در

آن بيابان اسير تشنگى مى شوند و جان مى سپارند . ابن ابى الحديد سپس روايتى را از پيامبر صلى الله عليه و آله كه متضمن همين معنى است ، آورده است .

( 287 ) بينش با چشم نيست كه گاه چشم به صاحب خود دروغ مى گويد ولى هركس ازعقل خير خواهى كند ، نسبت به او غش نمى ورزد

ليست الرويه مع الابصار ، فقد تكذب العيون اهلها ، و لايغش العقل من استنصحه . ( 129 )

بينش با چشم نيست كه گاه چشم به صاحب خود دروغ مى گويد ولى هركس از عقل خير خواهى كند ، نسبت به او غش نمى ورزد .

اين سخن نظير اين گفتار خداوند متعال است كه مى فرمايد : همانا چشمها كور نيست ولى دلهايى كه در سينه هاست ، كور است . ( 130 ) ، يعنى كورى ، كورى چشمها نيست بلكه دل كور است . همچنين منظور از گفتار اميرالمؤ منين عليه السلام اين است كه درك و بينش واقعى با چشمها نيست و همانا بينش حقيقى با عقلهاست .

حكماى بزرگ بر اين عقيده اند كه امور يقينى معقولات است نه محسوسات ، و مى گويند حكم حس در معرض اشتباه است و چه بسا كه به سبب اشتباه حس گرفتار عقيده باطل مى شويم ، آن : چنان كه بزرگ را كوچك و كوچك را بزرگ و متحرك را ساكن و ساكن را متحرك مى پنداريم ، و حال آنكه عقل سالم چنين نيست .

( 288 ) ميان شما و موعظه پرده اى از غفلت است

بينكم و بين الموعظه حجاب من الغره . ( 131 )

ميان شما و موعظه پرده اى از غفلت است .

پيش از اين ، موضوع دنيا و فريب آن بيان شد و اينكه دنيا با شهوتها و لذتهاى آن پرده اى ميان بنده و پندپذيرى ايجاد مى كند كه آدمى به دنيا و وضع موجود خود مغرور مى شود و گمان مى كند آن چه در آن است دوام مى يابد ، هر گاه مرگ و نابودى به ذهن

او خطور كند ، خود را به رحمت خداوند متعال وعده مى دهد ، و اين هم درباره كسى است كه به راستى معتقد به قيامت باشد و گرنه بسيارى از مردم كه به زبان خود را معتقد به قيامت نشان مى دهند در حقيقت يقين به آن ندارد .

و اميدوار بودن به رحمت و مغفرت خداوند با انجام دادن معصيت بدون ترديد غرور است ، دورانديش واقعى كسى است كه براى بعد از مرگ عمل كند و خود را به آرزوهاى بى حقيقت اميدوار نسازد .

( 289 ) نادان شما بدون بصيرت افزاينده در كار است و داناى شما چيزى را كه بايدانجام دهد به تاخير افكننده است

جاهلكم مزداد ، و عالمكم مسوف .

نادان شما بدون بصيرت افزاينده در كار است و داناى شما چيزى را كه بايد انجام دهد به تاخير افكننده است .

( 290 ) علم راه عذر بر بهانه جويان بسته است

قطع العلم عذر المتعللين .

علم راه عذر بر بهانه جويان بسته است .

يعنى با علم به اينكه خداوند گنهكاران را بيم داده است ، ديگر بهانه و عذرى براى كسانى كه در معصيتها غوطه ورند و خود را با گفتن اينكه خداوند كريم و رحيم است ، قانع مى سازند باقى نمى ماند .

( 291 ) همگان را به شتاب به مرگ فرا مى خوانند و مهلت مى خواهند و هركه را زمان داده اند براى درنگ كردن - از توبه و بازگشت به خدا - بهانه مى تراشد

كل معاجل يسال الانظار ، و كل موجل يتعلل بالتسويف .

همگان را به شتاب به مرگ فرا مى خوانند و مهلت مى خواهند و هركه را زمان داده اند براى درنگ كردن - از توبه و بازگشت به خدا - بهانه مى تراشد .

خداوند متعال در آيه نودونهم سوره المومنون مى فرمايد : تا آن گاه كه يكى از ايشان را مرگ در مى رسد ، مى گويد : بار خدايا مرا برگردن شايد كه من نسبت به آنچه واگذرده ام عمل صالحى انجام دهم ، هرگز نه چنان است و آن سخنى است كه او گوينده آن است و از پى ايشان برزخى است تا روزى كه برانگيخته مى شوند .

و اين است آن چه كسى كه مرگش شتابان رسيده است ، مسالت مى كند . آن كسى را هم كه مهلت مى دهند ، امروز و فردا مى كند و مى گويد : به زودى چنين و چنان و توبه مى كنم و خود را از اعمال زشتى كه در آن هستم بيرون مى كشم . بيشتر اين اشخاص هم بدون اينكه به اين آرزوى خود برسند ، غافلگير مى شوند و در بدترين حالات مرگ آنان را در مى ربايد و برخى از ايشان هم سعادتمند مى شوند

و پيش از مرگ توبه مى كنند و عاقبت به خير مى گردند و شمارشان در اين عالم همچون تار مويى سپيد بر پيكره و گاوى سياه است .

( 292 ) مردم در مورد چيزى خوش باد نگفتند مگر اينكه روزگار براى آن روز بدى رااندوخته كرد

ما قال الناس لشى ء : طوبى له الا و قد خبا له الدهر يوم سوء ( 132 )

مردم در مورد چيزى خوش باد نگفتند مگر اينكه روزگار براى آن روز بدى را اندوخته كرد .

در اين باره پيش از اين سخن گفته شد و نكته هاى پسنديده و پرارزش عرصه گرديد .

ابن ابى الحديد سپس اشعارى درباره دگرگون شدن روزگار آورده است كه به ترجمه يكى دو مورد از آن بسنده مى شود .

محمد بن عبدالله بن طاهر ، امير بغداد روزى در كاخ خود كنار دجله نشسته بود ، سبدى را روى آب ديد كه ميان آن رقعه اى را بر نى نصب كرده بودند . فرمان داد آن سبد را از آب گرفتند ، بر آن چنين نوشته شده بود :

شخص لنگ به خود بالنده شده است و سرمستى بر او چيره گرديده است ، به او بگو بهترين چيزى كه بايد به كار بندى ، حذر كردن است ، اينك كه روزگار نسبت به تو خوش رفتار شده است تو هم به آن خوش گمان شده اى و از گرفتارى كه سرنوشت خواهد آورد بيمى ندارى ، گردش شبهاى روزگار ناگاه كدورت و ناخوشى پديد مى آيد .

و از جمله اشعار منسوب به محمد امين پسر زبيده اين ابيات است :

اى نفس به راستى هنگام حذر است و از سرنوشت كجا مى توان گريخت ، هر كس از هر چه بيم دارد

و به هر چيز كه اميد دارد بر خطر است ، هر كس صفاى روزگار را مى آشامد روزى هم بايد كدورت گلوگيرش شود .

( 293 )

و قال عليه السلام و قد سئل عن القدر : طريق مظلم فلا تسلكوه ، ثم سئل ثانيا فقال : بحر عميق فلا تلجوه ؛ ثم سئل ثالثا فقال : سر الله فلا تتكلفوه . ( 133 ) از آن حضرت درباره قدر پرسيدند ، فرمود : راهى تاريك است ، در آن گام منهيد . دوباره پرسيدند ، فرمود : دريايى ژرف است ، خود را در آن ميفكنيد . براى بار سوم پرسيدند ، فرمود : راز خداوند است ، خود را براى درك آن به زحمت ميندازيد .

( 294 ) چون خداوند بنده اى را خوار دارد ، علم را بر او حرام - دشوار - مى دارد

اذا ارذل الله عبدا حظر عليه العلم .

چون خداوند بنده اى را خوار دارد ، علم را بر او حرام - دشوار - مى دارد .

گفته مى شده است از نشانه هاى كينه خداوند نسبت به بنده اين است كه او را نسبت به آموختن علم دشمن مى دارد .

شاعرى در اين باره چنين سروده است :

از بدى حافظه و فراگيرى خود به وكيع شكوه كردم ، مرا به ترك كردن معصيت راهنمايى كرد و گفت : حفظ و فراگيرى علم فضل خداوند است و فضل خداوند بهره شخص گنهكار نمى شود .

مردى به حكيمى گفت : بهترين چيزها براى من چيست ؟ گفت : اين است كه عالم باشى . گفت : اگر عالم نباشم ؟ گفت : اينكه توانگر و دولتمند باشى . گفت : اگر نباشم ؟ گفت اينكه سالار قوم باشى . گفت : اگر نباشم ؟ گفت : اينكه مرده باشى .

( 295 )

و قال عليه السلام : كان لى فيما مضى اخ فى الله ، و كان يعظمه فى عينى صغر الدنيا فى عينه ، و كان خارجا من سلطان بطنه فلا يتشهى ما لا يجد ، و لا يكثر اذا وجد ، و كان اكثر دهره صامتا ، فان قال بذ القائلين ، و نقع غليل السائلين ، و كان ضعيفا مستضعفا ، فان جاء الجد فهو ليث عاد ، و صل واد ، لايدلى بحجه حتى ياتى قاضيا ، كان لا يلوم احدا على ما يجد العذر فى مثله حتى يسمع اعتذاره ، و كان لايشكو وجعا الا عند برئه ، و كان يفعل ما يقول ، و

لا يقول ما لايفعل ، و كان ان غلب على الكلام لم يغلب على السكوت ، و كان على ان يسمع احرص منه على ان يتكلم ، و كان اذا بدهه امران نظر ايهما اقرب الى الهوى فخالفه ، فعليكم بهذه الخلايق فالزموها ، و تنافسوا فيها ، فان لم تستطيعوها فاعلموا ان اخذ القليل خير من ترك الكثير . ( 134 )

و آن حضرت فرمود : در گذشته مرا برادرى در راه خدا بود كه خردى دنيا در ديده اش او را در چشم من بزرگ مى نمود ، از حيطه سلطه شكم بر خود بيرون بود و آن چه را نمى يافت آرزو نمى كرد و چون مى يافت فراوان به كار نمى برد - اسراف نمى كرد - بيشترين روزگار خويش را خاموش بود و چون سخن مى گفت بر همه گويندگان چيره مى آمد و تشنگى پرسندگان را فرو مى نشاند . هر چند فروتن و در ديده ها افتاده بود به گاه كارزار چون شير بيشه و افعى گرزه بيابان بود . تا پيش قاضى نمى رفت حجتى نمى آورد و كسى را كه عذرى داشت تا عذرش را نمى شنود سر زنش نمى كرد . از دردى شكوه نمى كرد مگر پس از آنكه بهبود مى يافت ، بدانچه مى گفت عمل مى كرد و آن چه عمل نمى كرد نمى گفت . و اگر در سخن گفتن بر او چيره مى شدند ، در خاموشى كسى بر او چيره نمى شد ، بر شنيدن آزمندتر بود تا به سخن گفتن و گاهى كه او را در دو كار

پيش مى آمد ، مى نگريست تا ببيند كدام يك به هوس نزديكتر است و همان را رها مى كرد . بر شما باد بر اين خصلتها كه ملازم آنها باشيد و با يكديگر همچشمى كنيد و اگر نتوانستيد همه را به دست آوريد . بدانيد كه گرفتن اندك بهتر است تا رها كردن بسيار .

مردم در مورد اينكه اين برادر ؟ در اين سخن به او اشاره شده است ، كيست ؟ اختلاف نظر دارند ، برخى گفته اند : منظور از آن برادر ، رسول خدا صلى الله عليه و آله است و گروهى ديگر آن را بعيد دانسته و گفته اند : در مورد پيامبر صلى الله عليه و آله اصطلاح ضيعف مستضعف به كار برده نمى شود و درباره صفات آن حضرت نظير اين كلمه مستمعل نيست ، هر چند ممكن است اين كلمه را به گفتار نرم و اخلاق پسنديده و رسول خدا صلى الله عليه و آله تاويل كرد ، ولى به كار بردن اين لغت لايق وجود مقدس آن حضرت نيست .

گروهى ديگر گفته اند : مقصود ابوذر غفارى است و گروهى آن را بعيد دانسته اند كه در وصف او آمده است كه به هنگام كارزار شير بيشه و مار گرزه بيابان بوده است ، زيرا ابوذر هيچ گاه به شجاعت و دليرى نامور نبوده است .

برخى ديگر گفته اند : مقصود مقداد بن عمرو معروف بن اسود است كه از شيعيان مخلص على عليه السلام و دلير و مجاهد و پسنديده سيرت بوده است و در فضليت او احاديث صحيح مرفوع رسيده است . برخى هم

گفته اند : اين كلمه اشاره به برادر معينى نيست بلكه از باب مثل است و عرب در كلام خود اين چنين عادتى دارد در شعر فراوان آمده است كه به دوست خود چنين گفتم ، و اى دوست ، و به نظر من - ابن ابى الحديد - اين بهترين و درست ترين وجه آن است .

ابن ابى الحديد ، سپس نمونه هايى از گفتارهاى حكمت آميز را درباره و ستايش از كم خوراكى و قناعت آورده است و اشعارى از شاعران دوره جاهلى از جمله ابياتى از اعشى و شنفرى صاحب لاميه العرب و ديگران آورده است و مطالبى هم از قول بزرگان نقل كرده است كه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود .

گفته مى شده است كم بخور ، آسوده بخواب .

عبدالملك از ابوالزعيرعه ( 135 ) پرسيد : آيا هرگز تخمه كرده اى ؟ گفت : نه ، گفت : چگونه ممكن است ؟ گفت : ما غذاى خود را خوب مى پزيم و خوب مى جويم و معده خود را انباشته نمى كنيم و آن را خالى هم نمى گذاريم .

و گفته مى شده است : از نشانه هاى جوانمردى اين است كه آدمى تا هنوز اشتها دارد خوراك را بس كند .

از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت است كه فرموده اند : دلها را با بسيار خوردن و آشاميدن مميرانيد كه دل با آن دو مى ميرد ، همچون كشته اى كه اگر بر آن بسيار آب دهند خشك مى شود .

اميرالمؤ منين على عليه السلام در ماه رمضانى كه در آن به شهادت رسيد

، شبى در خانه امام حسن و شبى در خانه امام حسين و شبى در خانه عبدالله بن جعفر - يعنى خانه دختر بزرگوارش زينب - افطار مى كرد و بيش از دو يا سه لقمه نمى خورد و چون مى گفتند چرا آن قدر اندك مى خورد ، مى فرمود : چند شبى بيش باقى نمانده است ، دوست دارم در حالى كه شكمم خالى و گرسنه باشم فرمان حق در رسد . ابن ملجم كه نفرين خدا بر او باد ، در همان شب او را ضربت زد .

عيسى عليه السلام فرموده است : اى بنى اسرائيل فراوان خوراك مخوريد كه هر كس خوراك بسيار خورد ، خوابش بسيار شود و هر كس بسيار بخوابد ، كمتر نماز مى گزارد و آن كس كه كمتر نماز گزارد ، در زمره غافلان نوشته مى شود . به يوسف عليه السلام گفته شد : با آن كه گنجينه مصر همه در دست تو ست چرا به سيرى نمى خورى ؟ فرمود : هر گاه سير شوم ، گرسنگان را فراموش مى كنم .

براى شاپو ذوالاكتاف مردى از مردم استخر را براى قضاوت توصيف كردند ، شاپور او را احضار كرد و بر سفره خود فرا خواند ، شاپور جوجه اى را برداشت و دونيم كرد و نيمى را مقابل آن مرد نهاد . او پيش از اينكه پادشاه از خوردن آن آسوده شود ، نيمه جوجه خود را خورد . پادشاه او را به شهر خود برگرداند و گفت : پيشينيان ما مى گفته اند هر كس به خوردن خوراك سلطان آزمند باشد نسبت به

اموال رعيت آزمندتر است مسروق روايت مى كند و مى گويد : پيش عايشه رفتم مى گريست ، گفتم : چه چيز تو را به گريه واداشته است ؟ گفت : نمى خواستم بگريم ، ولى گريستم زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود در حالى كه هرگز در روز دوبار از نان گندم سير نشد و پس از او دنيا به ما روى آورد و فراخى كرد .

( 296 ) اگر خداوند بر نافرمانى خود بيم نداده بود ، باز هم واجب بود كه به سپاس نعمتهايش معصيت نشود

لو لم يتوعد الله سبحانه على معصيته ، لكان يجب الا يعصى شكرا لنعمه . ( 136 )

اگر خداوند بر نافرمانى خود بيم نداده بود ، باز هم واجب بود كه به سپاس نعمتهايش معصيت نشود .

معتزله مى گويند : بر فرض كه بيم و تهديدى هم شنيده نمى شد ، اخلالى در اين مساله كه واجب از لحاظ عقلى شده است ، وارد نمى شد . عدل و صدق و علم و امانتدارى به هر حال پسنديده و واجب است و ظلم نكردن ، دروغ نگفتن ، خيانت در امانت نكردن پسنديده است . البته در مورد اينكه ثواب دادن و پاداشى ارزانى داشتن بر خداوند متعالى واجب است يا نه ، ميان متكلمان معتزله اختلاف است . معتزله بغداد مى گويند : ثواب دادن بر خدا واجب نيست زيرا انجام دادن واجبات بر مكلف از اين جهت لازم و واجب است كه شكر نعمت منعم است و دليلى براى وجوب پاداش نيست ولى معتزله بصره بر خلاف اين مى گويند .

( 297 )

و قال عليه السلام للا شعث بن قيس عزاه عن ابن له :

يا اشعث ، ان تحزن على ابنك فقد استحقت ذالك منك الرحم ، و ان تصبر ففى الله من كل مصيبه خلف .

يا اشعث ، ان صبرت جرى عليك القدر و انت ماجر ، و ان جزعت جرى عليك القدر و انت مازور .

يا اشعث ، ابنك سرك و هو بلاء و فتنه ، و حزنك و هو ثواب و رحمه . ( 137 )

و آن حضرت به اشعث بن قيس كه پسرى از او مرده بود چنين تسليت فرمود

:

( ( اى اشعث ، اگر بر پسرت اندوهگينى سزاوار است و اين به خاطر پيوندى است كه با او دارى و اكر شكيبايى كنى هر معصيت را ، در پيشگاه خداوند عوض و پاداشى است .

اى اشعث ! اگر شكيبايى كنى ، سرنوشت بر تو رفته است در حالى كه مزد دارى و اگر بى تابى كنى ، سرنوشت بر تو رفته است در حالى كه گناهكارى .

اى اشعث ، پسرت ، تو را شاد ساخت - به هنگام تولد - در عين حال بلا و آزمايش بود ، و تو را - با مرگ خود - اندوهگين ساخت ، در حالى كه ثواب و رحمت بود .

ابن ابى الحديد مى گويد : اين سخن و تسليت را از على عليه السلام به صورتهاى مختلف و روايات متنوع نقل كرده اند كه روايت فوق يكى از آنهاست .

ابوالعتاهيه هم الفاظ و كلمات آن حضرت را گرفته است و ضمن شعرى به كسى كه فرزندش در گذشته بوده است چنين سروده است :

از جريان يافتن سرنوشت چاره اى نيست يا در حالى كه مزد و پاداش همراهش باشد يا آنكه سوگوار مرتكب گناه گردد .

ابن ابى الحديد سپس سخنان بزرگان و اشعارى را نقل كرده است كه به ترجمه يكى دو مورد آن بسنده مى شود ، ابن نباته سعدى چنين سروده است :

چون بيمار مى شويم با دارو بهبودى مى جوييم ، آيا دارو و از مرگ شفا مى بخشد ؟ و براى خود پزشك بر مى گزينيم ، آيا پزشكى هست كه بتواند آن چه را سرنوشت پيش آورده است به تاخير اندازد

، نفسهاى ما حساب شده است و حركات ما چيزى جز فنا نيست .

در حديث مرفوع آمده است : كه هر كس مصيبت زده اى را تسليت دهد براى او هم پاداشى چون پاداش او منظور مى شود .

و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : از گنجينه هاى اسرار پوشيده داشتن مصيبتها و بيماريها و صدقات است .

شاعرى ديگر چنين سروده است :

از فراق تو مى ترسيدم كه متاسفانه از يكديگر جدا شديم و پس از تو از هر كس ديگر جدا شوم ، اهميتى به آن نمى دهم .

( 298 )

و قال عليه السلام عند وقوفه على قبر رسول الله صلى الله عليه و آله ساعه دفن رسول الله صلى الله عليه و آله :

ان الصبر لجميل الا عنك ، و ان الجزع لقبيح الا عليك ،

و ان المصاب بك لجليل ، و انه بعدك لقليل . ( 138 )

و آن حضرت پس از دفن پيامبر صلى الله عليه و آله كنار گور آن حضرت ايستاد و چنين گفت :

شكيبايى نيكوست جز از تو و بى تابى ناپسند است جز بر تو همانا مصيبت تو سخت بزرگ است و پس از تو هر مصيبتى اندك است .

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن به آوردن نمونه هايى از اشعار شاعران پرداخته است و از جمله اين دو بيت را كه منسوب به اميرالمؤ منين على عليه السلام دانسته است ، نقل كرده است :

همچون مردمك چشم من بودى ، مردمك چشم من بر تو گريست ، پس از تو هر كس مى خواهد بميرد كه من فقط از مرگ تو حذر مى

كردم .

( 299 )

لا تصحب المائق فانه يزين لك فعله ، و يود ان تكون مثله . ( 139 )

با سفله نابخرد همنشينى مكن كه كار را براى تو مى آرايد و دوست مى دارد كه مانند او باشى .

يعنى نابخرد كار خود را در نظر تو مى آرايد زيرا كار خود را درست مى پندارد و همان گونه كه عاقل كار خود را مى آرايد ، او هم چنان مى كند ، ولى كار عاقل به حقيقت درست است كار نادان به حقيقت درست نيست تب لكه فقط به عقيده خودش درست است . اين مساله هم كه دوست مى دارد تو نظير او گردى به اين معنى نيست كه تو را هم چون خود احمق نابخرد بداند ، زيرا او خود را هم احمق نمى شمرد كه اگر خود را احمق بداند ، ديگر نيست ، و هر كس افعال خود را منطبق بر درستى و طهارت اخلاق مى داند و به عيب خويشتن آگاه نيست كه خودخواه است و عيب او از نظرش پوشيده است ، همان گونه كه عيوب معشوق از ديده عاشق پوشيده مى ماند .

( 300 ) كسى درباره مسافت ميان خاور و باختر از آن حضرت پرسيد ، فرمود : به اندازه يك روز رفتن خورشيد است

و قال عليه السلام و قد سئل عن مسافه ما بين المشرق و المغرب ، فقال : مسيره يوم للشمس . ( 140 )

كسى درباره مسافت ميان خاور و باختر از آن حضرت پرسيد ، فرمود : به اندازه يك روز رفتن خورشيد است .

ابن ابى الحديد مى گويد : مسيره درست است و اعراب مسير نمى گويند كه مسير مصدر است و مسيره اسم است . سپس مى افزايد كه حكيمان اين گونه پاسخ دادن را

پاسخ اقناعى مى گويند ، زيرا سوال كننده مى خواسته است براى او كميت مسافت بيان و گفته شود مثلا هزار فرسنگ يا كمتر و بيشتر ولى آن حضرت از اين كار عدول فرموده است و جواب ديگرى كه بدون ترديد صحيح ترين پاسخ است داده است ، هر چند خواسته و پرسنده در آن نباشد ولى غرض صحيح در آن نهفته است . آن شخص پرستش خود را در حضور عامه مردم طرح كرده است و اگر آن حضرت به عنوان مثل مى فرمود هزار فرسنگ ، پرسش كننده حق داشت از آن حضرت دليلى بخواهد ، و اقامه دليل در اين مورد دشوار است . بر فرض آوردن دليل ، درك آن براى شنونده دشوار است و بر فرض كه پرسش كننده بفهمد عامه مردم آن را درك نمى كنند و در آن باره بگو و مگو صورت مى گيرد و فتنه بر مى خيزد ، بدين سبب پاسخ اجمالى و اقناعى فرموده و پرسش كننده را قانع و شنوندگان را راضى ساخته است و همگان آن را پسنديده اند و اين از نتايج حكمت آن حضرت است .

( 301 )

اصدقاوك ثلاثه ، و اعداوك ثلاثه ، فاصدقاوك : صديقك ، و صديق صديقك ، و عدو عدوك . و اعداوك : عدوك ، و عدو صديقك ، و صديق عدوك ( 141 )

دوستان تو سه كس هستند و دشمنانت هم سه كس . دوستانت : دوست تو و دوست دوست تو و دشمن دشمنت ، و دشمنان تو : دشمنت و دشمن دوستت و دوست دشمنت هستند .

( 302 )

و قال عليه السلام لرجل رآه يسعى على عدوله بما فيه اضرار بنفسه :

انما انت كالطا عن نفسه ليقتل ردفه . ( 142 )

آن حضرت مردى را ديد كه براى زيان دشمن خود مى كوشيد ولى در كوششى كه زيانش به خودش مى رسيد ، فرمود : تو همچون كسى هستى كه به خويش نيزه مى زند تا آن كس را كه پشت سرش سوار است ، بكشد .

( 303 ) پندها چه بسيار است و پند گرفتن چه اندك

ما اكثر العبر و اقل الاعتبار ( 143 )

پندها چه بسيار است و پند گرفتن چه اندك .

اين سخن چه موجز و چه پربهره است . ترديد نيست كه پندها به راستى بسيار است بلكه هر چيز كه در وجود است ، مايه پند و عبرت است و ترديد نيست كه پند گيرندگان چه اندك هستند و بر مردم نادانى و هوس چيره است . دوستى دنيا و باده آن ايشان را فرومايه و مست كرده است و يقين در نظر ايشان بسيار ضعيف است كه اگر يقين ايشان ضعيف نبود احوالشان غير از اين مى بود .

( 304 ) هر كس در ستيزه زيادى روى كند ، بزهكار مى شود و هر كس در آن كوتاهى كند ، براو ستم مى شود و آن كه ستيزه گر است ، نمى تواند از خدا بترسد

من بالغ فى الخصومه اثم ، و من قصر ظلم ، و لا يستطيع ان يتقى الله من خاصم . ( 144 )

هر كس در ستيزه زيادى روى كند ، بزهكار مى شود و هر كس در آن كوتاهى كند ، بر او ستم مى شود و آن كه ستيزه گر است ، نمى تواند از خدا بترسد .

دانشمندان از جدل و ستيز در مبحث كلامى و فقه بر حذر داشته اند و گفته اند ممكن است وسيله كسب مباهات و رياست و چيرگى بر طرف مقابل گردد و كسى كه جدال مى كند ، خوش نمى دارد دشمنش او را مغلوب كند و بدين گونه نمى تواند از خدا بترسد .

اما در مورد ستيزه هاى ديگر كه در مسايل علمى نباشد مانند ستيزهاى مردم در مسائل دنيايى ، نكوهش بسيار رسيده و از آن نهى كرده اند و ما بخشى از آن را در مسائل گذشته آورديم .

( 305 ) كارى - گناهى - كه پس از آن مهلت داده شوم كه دو ركعت نماز بگزارم و از خداوندعافيت بطلبيم مرا اندوهگين نمى سازد

ما اهمنى امر ( 145 ) امهلت بعده حتى اصلى ركعتين و اسال الله العافيه . ( 146 )

كارى - گناهى - كه پس از آن مهلت داده شوم كه دو ركعت نماز بگزارم و از خداوند عافيت بطلبيم مرا اندوهگين نمى سازد .

اين سخن گشايشى براى باب توبه و تعليم به اهتمام بر آن است و معنى آن اين است كه گناهى كه بلافاصله پس از آن مرگ نباشد ، جاى آن دارد كه آدمى اميد خود را از عفو آمرزش قطع نكند و با نماز گزاردن و استغفار تصميم بگيرد به آن بر نگردد و از خداوند عافيت از گناه و عصمت از معاصى

را مسالت كند .

( 306 )

و سئل عليه السلام : كيف يحاسب الله الخلق على كثرتهم ؟ فقال : كما يرزقهم على كثرتهم .

فقيل : كيف يحاسبهم و لايرونه ؟ فقال : كما يرزقهم و لا يرونه . ( 147 )

از آن حضرت پرسيدند : خداوند چگونه حساب خلق را با بسيارى آنان مى رسد ؟ فرمود : همان گونه كه با بسيارى آنان ايشان را روزى مى دهد . گفته شد : چگونه بدن آنكه آنان او را ببينند ، حساب ايشان را مى رسد ؟ فرمود : همان گونه كه به ايشان روز مى دهد و او را نمى بينند .

( 307 ) فرستاده تو مفسر عقل توست و نامه ات رساتر چيزى است كه به سوى تو سخن مى گويد

رسولك ترجمان عقلك ، و كتابك ابلغ ما ينطق عنك ( 148 )

فرستاده تو مفسر عقل توست و نامه ات رساتر چيزى است كه به سوى تو سخن مى گويد .

( 308 ) آن كس كه به بلايى سخت گرفتار است ، نيازمندتر به دعا نيست از بى بلايىكه از آن در امان نيست

ما المبتلى الذى قد اشتد به البلاء باحوج الى الدعاء من المعانى الذى لا يامن البلاء . ( 149 )

آن كس كه به بلايى سخت گرفتار است ، نيازمندتر به دعا نيست از بى بلايى كه از آن در امان نيست .

اين سخن ترغيب در دعاست و چيزى كه آن حضرت فرموده است ، زيرا كسى ؟ به ظاهر آسوده و بى بلاست در معنى مبتلاست . تا هنگامى كه آدمى در قيد زندگانى است به حقيقت از اهل بلاست ، وانگهى از بلاهاى محسوس هم در امان نيست ، بدين سبب واجب است كه به پيشگاه خدا تضرع كند كه آن را از بلاهاى معنوى و محسوس به همه احوال نجات دهد .

و ترديد نيست كه دعاها موثر است و براى آن اوقات اجابت معينى است و در اين مساله هيچ يك از ارباب ملل و حكيمان اختلافى ندارند .

( 309 ) مردم فرزندان دنيايند و كسى را به دوستى مادرش سرزنش نمى كنند

الناس ابناء الدنيا و لايلام الرجل على حب امه . ( 150 )

مردم فرزندان دنيايند و كسى را به دوستى مادرش سرزنش نمى كنند .

ابن ابى الحديد مى گويد : على عليه السلام در جاى ديگر فرموده است : مردم به روزگار خويش شبيه ترند تا به پدران خويش .

و شاعر سروده است : ما فرزندان دنياييم و با شير آن پرورده شده ايم و از هر چه سرچشمه گرفته باشى آن چيز دوست داشتنى است .

( 310 ) مسكين ، رسول و فرستاده خداوند است ، هر كس او را محروم كند ، خدا را محروم كرده است و هر كس به او ببخشد ، خدا را سپاس داشته است

ان المسكين ، رسول الله ، فمن منعه فقد منع الله ، و من اعطاه فقد اعطى الله . ( 151 )

مسكين ، رسول و فرستاده خداوند است ، هر كس او را محروم كند ، خدا را محروم كرده است و هر كس به او ببخشد ، خدا را سپاس داشته است .

اين سخن تشويق به پرداخت صدقه است و پيش از اين به تفصيل درباره اش سخن گفتيم . در حديث مرفوع آمده است : از آتش بترسيد هر چند به صدقه دادن به نيم خرمايى ، و اگر نداشتيد ، سخن پسنديده گوييد .

و پيامبر فرموده است : اگر گدايى را نوميد برگردانند ، فرشتگان تا هفت روز بر آن خانه آمد و شد ندارند . رسول خدا صلى الله عليه و آله دو كار خويش را به كسى وانمى گذاشت يكى فراهم ساختن آب براى وضوى نيم شب خويش كه روى ظرف را هم مى پوشاند و ديگرى پرداخت صدقه به مسكين كه به دست خود انجام مى داد .

( 311 ) غيرتمند هرگز زنا نكند

مازنى غيور قط ( 152 )

غيرتمند هرگز زنا نكند .

( 312 ) بسنده است به اجل نگهبانى

كفى بالاجل حارسا . ( 153 )

بسنده است به اجل نگهبانى .

در اين مورد پيش از اين سخن گفته شد ، و على عليه السلام مى فرموده است : بر من از خداوند سپرى است كه چون روزگارم سر آيد ، آن سپر مرا تسليم مى كند و در آن هنگام تير خطا نمى كند و زخم بهبود نمى بايد .

( 313 ) فرزند مرده مى خوابد و مال ربوده نمى تواند بخوابد

ينام الرجل على الثكل ، و لاينام على الحرب . ( 154 )

فرزند مرده مى خوابد و مال ربوده نمى تواند بخوابد .

سيد رضى گويد : معنى اين كلمه اين است كه آدمى بر كشته شدن فرزندانش شكيبايى مى كند ولى در تاراج بردن مالش شكيبايى نمى كند .

( 314 ) دوستى پدران سبب خويشاوندى ميان پسران است و خويشاوندى به دوستىنيازمندتر است تا دوستى به خويشاوندى

موده الاباء قرابه بين الابناء والقرابه احوج الى الموده من الموده الى القرابه . ( 155 )

دوستى پدران سبب خويشاوندى ميان پسران است و خويشاوندى به دوستى نيازمندتر است تا دوستى به خويشاوندى .

از دير باز گفته شده است كه دوستى و دشمنى به ارث مى رسد .

در خويشاوندى بدون دوستى خيرى نيست ، به كسى گفتند : آيا برادرت يا دوستت را بيشتر دوست دارى ؟ گفت : بدون ترديد برادرم را هنگامى كه دوست من هم باشد . خويشاوندى نيازمند دوستى است و دوستى از خويشاوندى بى نياز است .

( 315 ) از گمانهاى مردم مومن بترسيد كه خداوند حق را بر زبانهاى ايشان قرار داده است

اتقوا ظنون المومنين ، فان الله تعالى جعل الحق على السنتهم . ( 156 )

از گمانهاى مردم مومن بترسيد كه خداوند حق را بر زبانهاى ايشان قرار داده است .

( 316 ) ايمان بنده راست نباشد تا آنكه اعتمادش به آن چه در دست خداوند سبحان است بيش از اعتقاد او به آن چه در دست اوست ، بود

لايصدق ايمان عبد حتى يكون بما فى يدالله سبحانه اوثق منه بما فى يده . ( 157 )

ايمان بنده راست نباشد تا آنكه اعتمادش به آن چه در دست خداوند سبحان است بيش از اعتقاد او به آن چه در دست اوست ، بود .

اين سخن درباره توكل است و در اين باره سخن گفته شد .

يكى از عالمان گفته است : روزى ضمانت شده است تو را از عملى كه بر تو واجب است باز ندارد كه كار آخرت تو تباه گردد و از دنيا هم جز به آن چه خداوند براى تو نوشته است ، نخواهى رسيد .

ديگرى گفته است : هرگاه به اينكه خدا وكيل تو باشد خشنود شوى به هر خير راه يافته اى .

( 317 )

و قال عليه السلام لانس بن مالك ، و قد كان بعثه الى طلحه و الزبير لما جاء الى البصره يذكر هما شيئا قد سمعه من رسول الله صلى الله عليه و آله فى معنا هما ، فلوى عن ذلك فرجع ، فقال : انى انسيت ذلك الامر . فقال عليه السلام :

ان كنت كاذبا فضربك الله بها بيضاء لامعه لاتواريها العمامه .

قال : يعنى البرص ، فاصاب انسا هذالداء فيما بعد فى وجهه ، فكان لايرى الا متبرقعا . ( 158 )

هنگامى كه على عليه السلام به بصره آمد ، انس بن مالك را پيش طلحه و زبير فرستاد تا سخنى را كه از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره آن دو شنيده بود به ايشان بگويد و فرا يادشان آورد . او را از آن كار باز داشتند و انس پيش على عليه

السلام برگشت و گفت : آن را فراموش كردم . آن حضرت فرمود : اگر دروغ مى گويى خدايت به سپيدى درخشان گرفتار فرمايد كه عمامه آن را نپوشاند .

سيد رضى مى گويد : يعنى بيمارى برص ، و انس گرفتار آن بيمارى شد و در چهره اش برص پديدار گرديد و پس از آن جز با نقاب ديده نشد .

مشهور آن است كه على عليه السلام در منطقه رحبه كوفه مردم را سوگند داد و گفت شما را به خدا سوگند هر كس شنيده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه از حجه الوداع بر مى گشت درباره من فرمود : هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست ، خدايا دوست بدار هر كس او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كس او را دشمن مى دارد . ، مردانى برخاستند و گواهى دادند . على عليه السلام به انس بن مالك فرمود : تو هم حضور داشتى ، چرا گواهى نمى دهى ؟ گفت اى اميرالمؤ منين من سالخورده شده ام و آن چه فراموش كرده ام بيش از چيزهايى است كه به خاطر دارم . فرمود : اگر دروغ مى گويى ، خداوند گرفتار سپيدى - پيسى - كن كه عمامه آن را فرو نپوشاند ، و انس نمرد تا آنكه گرفتار پيسى شد .

اما آن چه كه سيد رضى نقل كرده است و گفته است على عليه السلام انس را پيش طلحه و زبير فرستاد معروف نيست ، و اگر اميرالمؤ منين او را براى تذكر گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله

به آن دو فرستاده باشد ، ممكن نيست كه برگردد و بگويد آن را فراموش كردم ، زيرا اگر چنان بود از آغاز اقرار به شناخت و دانستن آن نمى كرد و چگونه ممكن است كه پس از ساعتى يا پس از روزى برگردد و بگويد فراموش كردم و پس از اقرار ، انكار كند ، چنين چيزى معمولا اتفاق نمى افتد .

ابن قتيبه داستان نفرين اميرالمؤ منين عليه السلام را بر انس و گرفتار شدن او را به پيسى در بخش بزرگان گرفتار شده به پيسى در المعارف آورده است . ابن قتيبه مشهور به انحراف از على عليه السلام است و به هيچ وجه متهم به طرفدارى و مبالغه درباره اميرالمؤ منين نيست .

( 318 ) همانا دلها را روى آوردن و روى برگرداندن است ، آن گاه كه روى مى آورد ، آن رابه انجام دادن مستحبات واداريد و آن گاه كه روى گردان مى شود به واجبات بسنده كنيد

ان للقلوب اقبالا و ادبارا ، فاذا اقبلت فاحملوها على النوافل ، و اذا ادبرت فاقتصروا بها على الفرائض . ( 159 )

همانا دلها را روى آوردن و روى برگرداندن است ، آن گاه كه روى مى آورد ، آن را به انجام دادن مستحبات واداريد و آن گاه كه روى گردان مى شود به واجبات بسنده كنيد .

ترديد نيست كه دلها هم همان گونه كه بدنها خسته مى شود ، فرسوده مى گردد ، گاه به علم و عمل روى مى آورد ؛ كاه از هر دو رويگردان مى شود . على عليه السلام فرسوده است : هرگاه ديديد دلها نشاط و آمادگى براى عمل دارد ، انجام دادن مستحبات را هم در كنار فرايض بر آن بار كنيد يعنى نخست فرائض را انجام دهيد و سپس مستحبات را و هر گاه ديديد دلها خسته و از عمل

ملول است ، فقط به انجام دادن فرائض بسنده كنيد ، زيرا در كار و عملى كه حضور و آمادگى قلبى نباشد ، سودى نيست .

( 319 ) در قرآن خبر آن چه پيش از شما بوده و خبر آن چه پس از شماست و حكم مربوط برشرعيات خودتان موجود است

فى القرآن نبا ما قبلكم ، و خير ما بعدكم ، و حكم ما بينكم . ( 160 )

در قرآن خبر آن چه پيش از شما بوده و خبر آن چه پس از شماست و حكم مربوط بر شرعيات خودتان موجود است .

اين سخن به حقى است كه در قرآن اخبار قرنهاى گذشته و بسيارى از اخبار مربوط به آينده و بسيارى از احكام شرعيه آمده است و تمام اين سه نوع در آن موجود است .

( 320 ) سنگ را بدان جا كه آمده است برگردانيد كه شر را جز شر دفع نتواند داد

ردوا الحجر من حيث جاء فان الشر لايدفعه الا الشر . ( 161 )

سنگ را بدان جا كه آمده است برگردانيد كه شر را جز شر دفع نتواند داد .

نظير مثلى است كه مى گويند : آهن با آهن كوبيده مى شود . عمرو بن كلثوم در اين باره چنين سروده است :

هان كه هيچ كس نسبت به ما بى ادبى نكند كه در آن صورت بيش از بى ادبى نادانان ، بى ادبى خواهيم كرد .

( 321 )

و قال عليه السلام لكاتبه عبيدالله بن ابى رافع : ( 162 )

الق دواتك ، و اطل جلفه قلمك ، و فرج بين السطور ، و قرمط بين الحروف فان ذلك اجدر بصباحه الخط . ( 163 )

و آن حضرت به دبير خود عبيدالله بن ابى رافع فرمود : دواتت را ليقه كن و نوك قلم خود را دراز ساز ، ميان سطرها را گشاده دار و حروف را نزديك يكديگر بنويس كه اين كار براى زيبايى خط مناسب و شايسته است .

( 322 ) من پيشواى مومنانم و مال پيشواى تبهكاران

انا يعسوب المومنين و المال يعسوب الفجار .

و قال : معنى ذلك ان المومنين يتبعوننى ، و الفجار يتبعون المال ؛ كما تتبع النحل يعسوبها و هو رئيسها . ( 164 )

من پيشواى مومنانم و مال پيشواى تبهكاران .

سيد رضى گويد : معنى اين سخن آن است كه مومنان از من پيروى مى كنند و تبهكاران از مال ، همان گونه كه زنبوران از يعسوب خود كه مهتر ايشان است ، پيروى مى كنند .

اين سخنى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به دو صورت مختلف فرموده است ، يك بار خطاب به على عليه السلام فرموده است تو پيشواى دينى و بار ديگر به صورت تو پيشواى مومنانى و هر دو يك معنى بر مى گردد . گويى رسول خدا على عليه السلام را سالار و مهتر مومنان قرار داده است يا آنكه دين همراه و از پى اوست ، همان گونه كه زنبور عسل از مهتر خود پيروى مى كند ، نظير اين گفتار حضرت ختمى مرتبت كه فرموده است : حق را با او قرار بده و

بگردان هر گونه كه باشد .

( 323 )

و قال لبعض اليهود حين قال له : ما دفنتم نبيكم حتى اختلفتم فيه ! فقال له :

انما اختلقنا عنه لا فيه ، ولكنكم ما جفت ارجلكم من البحر حتى قلتم لنبيكم : اجعل لنا الها كما لهم آلهه قال انكم قوم تجهلون ( 165 ) ( 166 )

به يكى از يهوديان كه به آن حضرت گفت : هنوز پيامبر خود را به خاك نسپرده بوديد كه درباره اش خلاف كرديد ، فرمود : ما درباره آن چه از او رسيده است خلاف ورزيديم نه درباره خودش ، ولى شما هنوز پايتان از ترى

دريا خشك نشده بود كه پيامبر خود مردمى نادانيد .

اين گفتار على عليه السلام چه زيباست كه فرموده است : درباره آن چه از او رسيده است اختلاف ورزيديم نه درباره خود او . ، و اين بدان سبب است كه اختلاف در توحيد و نبوت نبوده است بلكه اختلاف در فروع ديگرى كه خارج از اين است نظير امامت و ميراث و اينكه پرداخت زكات واجب است يا نه بوده است و حال آنكه يهوديان چنين اختلافى نكردند و اختلاف ايشان در توحيد كه پايه اصلى است ، بوده است .

مفسران گفته اند : يهوديان از كنار قومى گذشتند كه بتهايى به شكل گاو را مى پرستيدند ، از موسى خواستند كه براى ايشان خدايى چون يكى بسازد ، اين هم پس از مشاهده نشانه ها و معجزات بسيار و خلاص شدن ايشان از قيد بردگى و عبورشان از دريا و ديدن غرق شدن فرعون بوده است و اين غايت نادانى است .

اين حديث به

گونه ديگرى هم نقل شده است كه مردى يهودى به على عليه السلام گفت : هنوز آب غسل پيامبرتان خشك نشده بود ، اختلاف كرديد ، فرمود : شما هنوز آب پايتان خشك نشده بود كه گفتيد براى ما خدايى بساز .

( 324 )

و قيل له عليه السلام : باى شى ء غلبت الاقران ؟ قال :

ما لقيت احدا الا اعاننى على نفسه . ( 167 )

قال الرضى رحمه الله تعالى : يومى بذلك الى تمكن هيبته فى القلوب .

به آن حضرت گفته شد : به چه چيز بر هماوردان چيره شدى ؟ فرمود : با هيچ كس روياروى نشدم مگر اينكه مرا بر كشتن خود يارى داد .

سيد رضى كه خداوند متعال او را رحمت فرمايد گفته است : يعنى بيم و هيبت او در دلها استوار بوده است .

ابن ابى الحديد مى گويد : حكيمان گفته اند ، گمان موثر است زيرا اگر بيمارى گمان كند و در پندار او چنين باشد كه بيمارى او كشنده است ، چه بسا كه با همان گمان و پندار بميرد . همچنين كسى كه مار او را بگزد و چنين خيال كند كه زهر مار او را مى كشد ، از آن به سلامت نمى ماند . . .

همين گونه به سبب شهرت على عليه السلام در اين موضوع كه هر كس با او جنگ كند كشته مى شود ، بر هماوردان اين گمان غالب مى شد و ناچار از مقاومت در قبال او عاجز مى ماندند .

( 325 )

و قال عليه السلام لابنه محمد بن الحنفيه :

يا بنى انى اخاف عليك الفقر : فاستعذ بالله منه ، فان الفقر منقصه للدين ، مد هشه للعقل ، داعيه للمقت . ( 168 )

و آن حضرت به پسر خود محمد بن حنيفه فرمود :

پسركم من از درويشى بر تو بيمناكم ، از آن به خدا پناه ببر كه فقر مايه كاستى

در دين و سرگردان كننده خرد و برانگيزنده دشمنى است .

ابن ابى الحديد نمونه هايى از سخنان حكمت آميز را درباره درويشى و توانگرى آورده است كه به ترجمه و پاره اى از آن بسنده مى شود .

او مى گويد : اين مساله از موارد اختلاف مردم است كه در آن بسيار اختلاف كرده اند ، قومى توانگرى را برترى داده اند و قومى درويشى را . طرفداران توانگرى گفته اند : خداوند متعال مال را وصف فرموده است و آن را خير نام نهاده است ، در آنجا كه مى فرمايد : من دوستى خير را از ياد پروردگار خود دوست تر داشتم . ( 169 ) همچنين در بيان نعمتهاى خود به بندگان خويش و در حالى كه انعام احسان به آنان وعده مى دهد ، فرموده است : و شما را با اموال و پسران مدد مى رساند . ( 170 ) و فرموده است : براى او مالى گسترده و فراوان قرار دادم . ( 171 ) و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : مال مايه بسندگى است و بسندگيهاى مردم اين جهانى همين مال است . و هم فرموده است : مال براى پرهيزگارى از خداوند كمك پسنديده اى است .

خردمندان گفته اند : ترديد نيست كه كارهاى بزرگ و داراى ثواب بسيار جز با مال صورت نمى گيرد ، نظير حج و وقوف به عرفات و وقف كردن اموال و صدقات و زكات و جهاد .

شاعرى گفته است : پس از دين چيزى را بهتر از توانگرى نمى بينم و پس از كفر چيزى را بدتر

از درويشى نمى بينم .

طرفداران درويشى گفته اند : توانگرى سبب سركشى است كه خداوند متعال فرموده است : همانا كه چون آدمى خويشتن را توانگر بيند ، سركشى مى ورزد . ( 172 ) و نيز فرموده است : و چون بر آدمى نعمت ارزانى مى داريم ، روى مى گرداند و كناره مى گيرد . ( 173 )

و گفته شده است : توانگرى مايه سرمستى است و توانگرى نفس بهتر از توانگرى به مال است . خداوند متعال مال را نكوهش كرده و فرموده است : همانا اموال و اولاد شما فتنه اند . ( 174 ) ابوالعتابه چه نيكو سروده است :

مگر نمى بينى كه براى درويشى اميد توانگرى مى رود و حال آنكه بر توانگرى بيم درويشى است .

و شاعرى از پيشينيان چه نيكو سروده است :

گاه توانگرى آدمى را نابود مى سازد ، همان گونه كه طاووس به سبب پرو بالش سر بريدن مى شود .

و در خبر آمده است كه سبك باران - درويشان - نجات يافته اند .

و گفته اند درويشى مايه سبك بارى و توانگرى مايه سنگين بارى است .

( 326 )

و قال لسائل ساله عن مساله : ( 175 )

سل تفقها و لا تسال تعنتا ؛ فان الجاهل المتعلم شبيه بالعالم ، و ان العالم المتعنت شبيه بالجاهل . ( 176 )

به پرسنده اى كه مساله دشوارى را از او پرسيد ، فرمود : براى دانستن بپرس نه براى آزار دادن ، كه نادان آموزنده شبيه به داناست و داناى بيرون از راه چون نادان است .

( 327 )

و قال عليه السلام لعبد بن عباس رضى الله عنه و قد اشار اليه فى شى لم يوافق رايه :

لك ان تشير على وارى ، فاذا عصيتك فاطعنى ( 177 )

و آن حضرت به عبدالله بن عباس ( ره ) كه نظرى داده بوده و با آن موافقت نفرموده بود ، گفت : برعهده توست كه به من نظر دهى و من بنگرم و چون با تو مخالفت كردم ، بايد از من فرمان برى .

امام از رعيت از لحاظ راى و تدبير برتر است و بر كسى كه نظرى را بر او عرضه مى دارد و او نمى پذيرد ، واجب است از او اطاعت كند و نظر امام را بپذيرد و بداند كه امام مصلحتى را مى شناسد و مى داند كه او نمى داند .

( 328 )

و روى انه عليه السلام لما ورد الكوفه قادما من صفين مر بالشباميين ، ( 178 ) فسمع بكاء النساء على قتلى صفين ، و خرچ اليه بن شر حبيل الشبامى ؛ و كان من وجوه قومه ، فقال له :

ايغلبكم نساوكم على ما اسمع ، الا تنهو نهن عن هذا الرنين !

و اقبل حرب يمشى معه و هو عليه السلام راكب فقال له :

ارجع فان مشى مثلك مع مثلى فتنه للوالى و مذله للمومن . ( 179 )

و روايت شده است كه چون آن حضرت از جنگ صفين به كوفه باز آمد از كنار شباميان گذشت و مويه زنان را بر كشتگان صفين شنيد . حرب بن شرحبيل شبامى كه از سران قوم خود بود ، به حضورش شتافت ، على عليه السلام به او فرمود

: آيا زنان شما بر آنچه مى شنوم - مويه و زارى - بر شما چيره شده اند ، آيا ايشان را از اين هياهو باز نمى داريد ؟

در آن حال حرب پياده كنار مركب آن حضرت راه مى رفت ، فرمود : باز گرد كه پياده راه رفتن كسى همچون تو همراه كسى مانند من مايه شيفتگى حاكم و زبونى مومن است .

( 329 )

و قال عليه السلام و قد مر بقتلى الخوارج يوم النهروان :

بوسالكم ! لقد ضركم من غركم .

فقيل له : من غرهم يا اميرالمؤ منين ؟

فقال : الشيطان المضل ، و النفس الاماره بالسوء ؛ غرتهم بالامانى ، و فسحت لهم فى المعاصى ، و وعدتهم الاظهار ، فاقتحمت بهم النار . ( 180 )

و چون آن حضرت به جنگ نهروان از كنار كشتگان خوارج گذشت ، فرمود :

بدا به حال شما ، آن كس كه شما را فريب داد ، زيانتان زد .

گفته شد : اى اميرالمؤ منين چه كسى ايشان را فريب داد ؟

فرمود : : شيطان گمراه كننده و نفس به بدى فرمان دهنده كه آنان را با آرزوها فريفت و راه را براى گناهان و نافرمانيهايشان گشوده ، وعده پيروزى به ايشان داد و آنان را به دوزخ در آورد .

( 330 ) از نافرمانيهاى خدا در خلوتها بپرهيزيد كه شاهد خود حاكم است

اتقوا معاصى الله فى الخلوات ، فان الشاهد هو الحاكم . ( 181 )

از نافرمانيهاى خدا در خلوتها بپرهيزيد كه شاهد خود حاكم است .

هنگامى كه شاهد خودش حاكم باشد از اينكه گواهى در حضورش گواهى دهد بى نياز است ، بنابراين شايسته است آدمى از خداوند چنان كه شايسته است ، پرهيز كند كه خداوند متعال خود شاهد و حاكم است .

( 331 )

و قال عليه السلام لما بلغه قتل محمد بن ابى بكر رضى الله عنه :

ان حزننا عليه على قدر سرورهم به ، الا انهم نقصوا بغيضا ؛ و نقضنا حبيبا . ( 182 )

چون خبر كشته شدن محمد بن ابى بكر كه خدايش از او خشنود باد ، به آن حضرت رسيد فرمود :

همانا اندوه ما بر او به اندازه شادى ايشان است ، جز آن كه ايشان را دشمنى كاسته شد و ما را دوستى .

( 332 ) ميزان عمرى كه خداوند در آن عذر آدمى را مى پذيرد ، شصت سال است

و قال عليه السلام :

العمر الذى اعذر الله فيه الى ابن آدم ستون سنه . ( 183 )

ميزان عمرى كه خداوند در آن عذر آدمى را مى پذيرد ، شصت سال است .

يعنى خداوند متعال براى آدمى مدت عمرى را كه عذر او را مى پذيرد تا شصت سالگى است كه دوران كودكى و جوانى و كهولت است و به مناسبت غلبه شهوت و پيروى از خواهش نفس و شور و شر جوانى ممكن است عذر آدمى پذيرفته شود و چون شصت سالگى بكذرد به سن پيرى رسيده است و شور و شر او كاستى مى پذيرد و ديگر عذرى براى نادانى او پذيرفته نيست . شاعران هم در اين باره و در مورد كمتر از شصت سالگى اشعارى سروده اند و يكى از ايشان چنين سروده است :

چون مرد چهل ساله شود و از ديگران مردان فروتر ماند و خود را به صالحان پيوسته نسازد ، او را رها كن كه در باقى مانده روزگار خود به آنان نخواهد پيوست .

( 333 ) آن كسى كه گناه بر او پيروز شد ، پيروزى نيافته است و آن كس كه با بدىچيره مى شود ، در واقع مغلوب است

ما ظفر من ظفر الاثم به ، و الغالب بالشر مغلوب . ( 184 )

آن كسى كه گناه بر او پيروز شد ، پيروزى نيافته است و آن كس كه با بدى چيره مى شود ، در واقع مغلوب است .

( 334 )

ان الله سبحانه فرض فى اموال الاغنياء اقوات الفقراء ؛ فما جاع فقير الا بما متع به غنى ، و الله تعالى سائلهم عن ذلك . ( 185 )

خداوند سبحان روزى درويشان را در اموال توانگران مقرر و واجب فرموده است ، هيچ درويشى گرسنه نماند مگر به آن چه توانگرى حق او را باز داشت و خداوند متعال از اين كار توانگران را بازخواست مى كند .

در اخبار صحيح نقل شده است كه ابوذر مى گفته است : به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله كه در سايه كعبه نشسته بود رفتم ، همين كه مرا ديد ، فرمود : به خداى كعبه كه ايشان زيان كارانند . گفتم : چه كسانى ؟ فرمود : آنان كه مال بسيار دارند ، مگر كسى كه از هر جانب مواظب باشد و چنين و چنان كند و بسيار اندك اند ، هيچ دارنده گاو و شتر و گوسفندى نيست كه زكات مال خود را نداده باشد مگر اينكه روز قيامت گاو و شتر و گوسپندش به صورت بسيار بزرگ و فربه او را احاطه مى كند و مكرر با شاخهاى خود او را فرو مى كوبد و لگد كوب مى سازد و اين كار پيوسته تكرار مى شود تا خداوند حساب مردم را برسد .

( 335 ) بى نيازى از عذر ، پر ارزش تر است از عذر آوردن به راستى

الاستغناء عن العذر ، اعز من الصدق به

بى نيازى از عذر ، پر ارزش تر است از عذر آوردن به راستى .

ابن ابى الحديد مى گويد : به صورت خير من الصدق به هم روايت شده است و معنى آن چنين است كه كارى مكن كه نيازمند به پوزش خواستن

شوى ، هر چند در عذر خود صادق باشى كه اگر چنان كنى براى تو بهتر و گرانقدرتر است از اينكه كارى انجام دهى و پوزش بخواهى هر چند كه راستگو باشى .

( 336 ) كمترين حقى كه براى خداوند سبحان بر عهده شماست ، اين است كه از نعمتهاى اودر نافرمانيهايش يارى مجوييد

اقل ما يلزمكم لله سبحانه الا تستعينوا بنعمه على معاصيه . ( 186 )

كمترين حقى كه براى خداوند سبحان بر عهده شماست ، اين است كه از نعمتهاى او در نافرمانيهايش يارى مجوييد .

در اين ترديد نيست كه از كارهاى بسيار زشت يكى اين است كه اگر پادشاهى به يكى از رعيت خود مال و سلاح و بردگان ارزانى دارد ، آن شخص اين نعمتها را ماده عصيان و ابراز خروج بر او قرار دهد همراه با آن بردگان و سلاح به جنگ با پادشاه برخيزد .

صابى در نامه اى كه از سوى عزالدوله بختيار يارى سبكتكين نوشت ، چنين آورده است و چه نيكوست :

اى كاش مى دانستم چگونه ياراى مقاومت در برابر ما مى كنى حال آنكه اين پرچمهاى ماست كه هنوز بر سرت سايه افكنده و بردگان ما بر جانب چپ و راست تو هستند و هنوز اسبهايى كه داغ ما را دارند زير ران تو و جامه هاى بافته شده به نام ما بر تن توست و سلاحهاى تيز شده ما براى دشمنانمان در دست توست .

( 337 ) خداوند سبحان فرمانبردارى را غنيمت زيركان قرار داده است ، آن گاه كه ناتوان درآن كوتاهى كنند

ان الله سبحانه جعل الطاعه غنيمه الا كياس عند تفريط العجزه . ( 187 )

خداوند سبحان فرمانبردارى را غنيمت زيركان قرار داده است ، آن گاه كه ناتوان در آن كوتاهى كنند .

( 338 ) قدرت حاكمان پاسبان خداوند در زمين اوست

السلطان وزعه الله فى ارضه ( 188 )

قدرت حاكمان پاسبان خداوند در زمين اوست .

ابن ابى الحديد مى گويد : وزعه جمع وازع به معنى بازدارنده است و در اين معنى سخن بسيار گفته شده است ، از جمله منسوب به عثمان بن غفان است كه گفته است : آن چه خداوند با قدرت حاكمان از دين باز مى دارد بيش از آن چه اسيت كه با قرآن از آن باز مى دارد . گفته شده است : حاكم چيره هر چند ستمگر باشد ، براى كشور و مردم بهتر از حاكم دادگرى است كه ناتوان باشد .

( 339 )

و قال عليه السلام فى صفه المومن :

بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه ، اوسع شى ء صدرا ، و اذل شى ء نفسا . يكره الرفعه ، و يشنا السمعه . طويل غمه ، بعيد همه ، كثير صمته ، مشغول وقته ، شكور صبور . مغمور بفكرته ، ضنين بخلته . سهل الخليفه ، لين العريكه ، نفسه اصلب من الصلد ؛ و هو اذل من العبد . ( 189 )

و آن حضرت در صفت مومن فرموده است :

شادمانى او در چهره اش و اندوهش در دل اوست ، فراخ ترين چيز سينه اوست و زبون ترين چيز نفس اوست . برترى جستن را خوش نمى دارد و نامورى را دشمن و ناپسند مى شمرد . اندوهش دراز و همتش بلند و خاموشى او بسيار است . اوقاتش گرفتار و سپاسگزار شكيباست . فرو رفته در انديشه خويش است ، از اظهار نياز خود سخت خويشتن دار است . خوش خوى و نرم است

در حالى كه نفس او از سنگ خاره سخت تر است خود زبونتر از برده است .

( 340 ) توانگرى بزرگ ، ياس و نوميدى از چيزهايى است كه در دست مردمان است

الغنى الاكبر الياس عما ايدى الناس .

توانگرى بزرگ ، ياس و نوميدى از چيزهايى است كه در دست مردمان است . ( 190 )

( 341 ) كسى كه از او چيزى خواسته اند تا وعده نداده است ، آزاد است

المسئول حر حتى يعد . ( 191 )

كسى كه از او چيزى خواسته اند تا وعده نداده است ، آزاد است .

ابن ابى الحديد مى گويد : درباره وعده دادن و امروز و فردا كردن ، پيش از اين سخن گفته شد و اكنون نكته هاى ديگرى مى آوريم كه به ترجمه پاره اى از آن بسنده مى شود .

در حديث مرفوع آمده است : هر كس وعده اى دهد چنان است كه عهدى كرده است . و گفته شده است : وعده دادن دامى از دامهاى آزادگان است كه را آن ستايشها را شكار مى كنند . و در حديث مرفوع آمده است : امروز و فردا كردن توانگر در برآوردن وعده ، ستم است .

شاعرى گفته است : اگر بخشش و عطيه پس از امروز و فردا كردن باشد ، همان به كه نباشد هر چند پرارزش باشد .

يحيى بن خالد به پسرانش مى گفته است : پسرانم ! كار پسنديده و بخشش خود را همراه با امروز و فردا كردن مكنيد ، كه عطاى فراوان هم پس از آن اندك به نظر مى رسد و حال آنكه عذر شما اگر همراه تعجيل در عطا باشد ، پذيرفته است .

حسن بن سهل مى گفته است : امروز و فردا كردن رونق نيكى كردن را از ميان مى برد و صفاى كار پسنديده را تيره مى سازد و پاداش صدقه دادن را از ميان مى برد و زبان را از

شكرگزارى باز مى دارد . براى شتاب كردن در احسان هر چه كم و اندك باشد ، لذت و شيرينى ويژه اى است ، وانگهى چه بسا كه دگرگون شدن روزگار امكان برآوردن وعده را از ميان ببرد ، بنابراين در حد قدرت خود و امكان خويش شتاب كنيد و فرصت را غنيمت بشمريد .

( 342 ) اگر بنده اجل و سرانجام خويش را ببيند ، همانا كه آرزو و فريفتن آن را دشمن مىدارد

لو راى العبد الاجل و مصيره ، لابغض الامل و غروره . ( 192 )

اگر بنده اجل و سرانجام خويش را ببيند ، همانا كه آرزو و فريفتن آن را دشمن مى دارد .

در مورد آرزو پيش از اين به حد كفايت سخن گفته شده است : شگفتا از كسى كه آرزوى دور و دراز دارد ، چه بسا كه كفن او در دست بافنده است و او نمى داند .

( 343 ) هر كسى را در مال او دو شريك است : وارث و حوادث

لكل امرى فى ماله شريكان : الوارث و الحوداث ( 193 )

هر كسى را در مال او دو شريك است : وارث و حوادث .

همين معنى را سيد رضى گرفته و چنين سروده است :

از ميراث خود آنچه مى توانى بگير كه روزگار و ميراث بران شريكان تو هستند ، حق مال را فقط گروهى ادا كردند كه ديدند روزگار آن را نابود خواهد كرد و خودشان آن را مصرف كردند . ( 194 )

( 344 ) خواننده و دعا كننده بى عمل همچون تيرانداز با كمان بى زه است

الداعى بلا عمل ، كالرامى بلا وتر . ( 195 )

خواننده و دعا كننده بى عمل همچون تيرانداز با كمان بى زه است .

كسى كه از عمل خالى باشدت ، واجبات را رها كرده است و آن كس كه ترك واجب كند ، فاسق است و خداوند متعال دعاى شخص تبهكار را نمى پذيرد . على عليه السلام چنان كس را به تير انداز با كمان بى زه تشبيه كرده است كه تير او به هدف نمى خورد .

( 345 ) علم دو گونه است : يكى سرشته شده در طبيعت و ديگرى شنيده شده و شنيده شده هرگاه سرشته در طبيعت نباشد ، سود نمى بخشد

العلم علمان : مطبوع و مسموع ، و لا ينفع المسموع ، اذا لم يكن المطبوع . ( 196 )

علم دو گونه است : يكى سرشته شده در طبيعت و ديگرى شنيده شده و شنيده شده هرگاه سرشته در طبيعت نباشد ، سود نمى بخشد .

( 346 ) انديشه درست همراه با دولتهاست ، با روى آوردن آنها درستى انديشه هم روى مىآورد و با پشت كردن آنها پشت مى كند

صواب الراعى بالدول يقبل باقبالها ، و يدبر بادبارها . ( 197 )

انديشه درست همراه با دولتهاست ، با روى آوردن آنها درستى انديشه هم روى مى آورد و با پشت كردن آنها پشت مى كند .

صولى ( 198 ) مى گويد : پسران برمك در پايان روزگار حكومت خويش پيش يحيى بن خالد جمع شدند و در آن هنگام ده تن بودند ، در مورد كارى رايزنى كردند و به نتيجه پسنديده اى نرسيدند . يحيى گفت : اى پناه بر خدا كه به خدا سوگند دولت ما سپرى شده است ، هنگامى كه اقبال با ما بود يكى از ما ده مورد مشكل را در يك جلسه بررسى و حل مى كرد و امروز ما ده تن هستيم و در كارى نه چندان دشوار تبادل انديشه مى كنيم و انديشه درستى براى ما صورت نمى گيرد . از خداى فرجام پسنديده براى خود مسالت مى كنيم .

منصور دوانيقى همين كه قيام ابراهيم ، او را درمانده كرد ، به عموى خود عبدالله بن على كه در آن هنگام زندانى بود پيام فرستاد كه 9 چه بايد بكند و از رايزنى خواست ، و ابراهيم در بصره قيام كرده بود . عبدالله گفت : من زندانيم و انديشه زندانى هم زندانى است . منصور پيام داد با اين

همه چه مى گويى ؟ گفت : بايد كه منصور اموال خزانه و بيت المال را ميان سپاهيان خوى تقسيم كند و به رويارويى ابراهيم برود ، اگر بر او پيروز شد كه چه بهتر وگرنه آهنگ گرگان و جنگ با محمد پدر ابراهيم كند و اجازه دهد ابراهيم به گنجينه و بيت المال خالى از اموال دست يابد كه اين كار براى منصور بهتر از آن است كه شكست بخورد و ابراهيم بر گنجينه و بيت المال انباشته دست يابد .

سليمان بن عبدالملك به يزيد بن ابى مسلم سالار شرطه حجاح گفت : خدا لعنت كند كسى را كه ريسمانش را براى تو بكشد و آخرت خويش را براى تو تباه سازد . گفت : اى اميرالمؤ منين چنين مى بينم كه دولت از من برگشته است كه اگر دولت با من بود ، كارهاى كوچك مرا بزرگ و امور اندك مرا گران مى ديدى .

( 347 ) پاكدامنى زيور درويشى و سپاسگزارى آرايش توانگرى است

العفاف زينه الفقر ، و الشكر زينه الغنى . ( 199 )

پاكدامنى زيور درويشى و سپاسگزارى آرايش توانگرى است .

( 348 ) روز دادگرى بر ستمگر دشوارتر است از روز ستم بر مظلوم

يوم العدل على الظالم ، اشد من يوم الجور على المظلوم . ( 200 )

روز دادگرى بر ستمگر دشوارتر است از روز ستم بر مظلوم .

دو چيز دردانگيز كه يكى شتابان سپرى شود و ديگرى جاودانه بماند ، بديهى است كه روز جاودانه بر ستمگر دشوارتر از روز ستم بر ستمديده است .

( 349 )

الا قاويل محفوظه ، ( 201 ) و السرائر مبلوه ( 202 ) كل نفس بما كسبت رهينه ( 203 ) و الناس منقوصون مدخولون الا من عصم الله ، سائلهم متعنت ، مجيبهم متكلف ، يكاد افضلهم رايا يرده عن فضل رايه الرضا و السخط ، و يكاد اصلبهم عودا تنكوه اللحظه ، و تستحيله الكمه الواحده . ( 204 )

گفتارها محفوظ است و نهفته ها آشكار و هر نفسى در گرو چيزى است كه كسب كرده است . و مردم ناقص عقل و بيمارند جز آن كس خدايش نگهدار است ، سوال كننده ايشان مردم آزار و پاسخ دهنده آنان متكلف است ، هر يك از ايشان را كه انديشه بهترى دارد ، ممكن است خشنودى يا خشم او را از آن انديشه و بهتر باز دارد ، و ممكن است استوارترين ايشان به نگاهى درمانده و به سخنى دگرگون شود .

( 350 )

قال :

معاشر الناس ، اتقوا الله ؛ فكم من مومل مالا يبلغه ، و بنŘǙĘǠيسكنه ، و جامع ما سوف يتركه ، و لعله من باطل جمعه ، و من حق منعه ؛ اصابه حراما ، و احتمل به آثاما ، فباء بوزره ، و قدم على ربه ، آسفا لاهفا ، قد خسر الدنيا و الاخره ذلك هو الخسران المبين . ( 205 ) ( 206 )

فرمود : اى گروه مردمان ! از خداى بترسيد ، چه بسا آرزومند كه به آرزوى خويش نرسد و چه بسا سازنده اى كه در ساختمان خود سكونت نكند و بسا گرد آورنده كه به زودى آن را رها كند ، شايد كه از

راه باطل گرد آورده باشد و آن را از حق باز داشته باشد ، از حرام به دست آورده و گناهانى بر او بار شده است و با گرانى گناه باز گرديد و با اندوه و دريغ نزد خداى خويش رسيد ، بدون ترديد زيان كار اين جهان و آن جهان و اين است زيان آشكار .

( 351 ) نتواستن و دشوار بودن انجام دادن معصيت از اسباب عصمت است

من العصمه تعذر المعاصى . ( 207 )

نتواستن و دشوار بودن انجام دادن معصيت از اسباب عصمت است .

ابن ابى الحديد گويد : اين سخن به صورتهاى مختلف نقل شده است ، و به صورت مرفوع هم روايت شده است و منظور از كلمه عصمت در اين جا عصمت اصطلاحى متكلمان نيست ، زيرا يكى از شرايط عصمت نزد متكلمان قدرت است و حقيقت آن به لطفى باز مى گردد كه شخص قادر به معصيت ، از گناه باز مى ماند و مراد اين است كه ناتوان در دفع عقوبت همچون توانايى است كه آن را انجام ندهد .

( 352 ) آبروى تو فسرده و نريخته است ، خواهش كردن آن را فرو مى چكاند ، بنگر پيش چه كسى آن را فرو مى چكانى

ماء وجهك جامد يقطره السوال ، فانظر عند من تقطره . ( 208 )

آبروى تو فسرده و نريخته است ، خواهش كردن آن را فرو مى چكاند ، بنگر پيش چه كسى آن را فرو مى چكانى .

اين سخن چه نيكوست شاعرى آن را گرفته و چنين سروده است :

آبروى مرا به صحفه چهره ام بر گرداندى ، همان گونه كه صيقل آب و جلوه شمشير بران را به آن بر مى گرداند ، اهميت نمى دهم و بهترين سخن راست تر آن است و مى گويم ، براى من آبرويم را حفظ كردى چنان است كه خونم را حفظ كرده اى . مصعب بن زبير گفته است : من از مردى كه اميد و رغبت خود را به سوى من روانه داشته است و شب را به اميد رسيدن صبح و ريختن آبرويش پيش من ، در بستر با ناآرامى و از اين پهلو به آن پهلو شدن گذرانده است آزرم مى كنم كه نااميدش

بر گردانم .

( 353 ) ستودن افزونتر از آنچه سزاوارست ، چاپلوسى است و كمتر از آن چه سزاوارست ، درماندگى يا حسد است

الثناء باكثر من الاستحقاق ملق ، و التقصير عن الا ستحقاق عى اوحسد . ( 209 )

ستودن افزونتر از آنچه سزاوارست ، چاپلوسى است و كمتر از آن چه سزاوارست ، درماندگى يا حسد است .

از ديرباز خوش نمى داشته اند ، كه شاعر در شعر خويش نسبت به ممدوح ستايش فزون از اندازه بياورد و مى گفته اند ، بهترين ستايشها آن است كه شاعر در آن ميانه رو باشد ، و اين راه درست است . هر چند گروهى گفته اند بهترين شعر در ستايش ، شعرى است كه در آن مبالغه و بزرگداشت بيشتر در اوصاف ممدوح گفته شده باشد .

شايد مقصود آن حضرت را بتوان بر اين موضوع حمل كرد كه ستايش در حضور و روياروى را در نظر داشته است كه اگر فزون از اندازه باشد ، چاپلوسى ، ولى كسى كه پشت سر ستايش مى كند چه در حد معمول و چه فزون از آن به تملق توصيف نمى شود .

( 354 ) سخت ترين گناهان آن بود كه گنهكار آن را خوار بشمرد

اشد الذنوب ما استهان بها صاحبها . ( 210 )

سخت ترين گناهان آن بود كه گنهكار آن را خوار بشمرد .

اين موضوع و سبب آن در گذشته بيان كرديم كه در اين صورت گنهكار مرتكب دو گناه شده است ، يكى خود گناه و ديگر بى ارزش شمردن چيزى كه نبايد بى ارزش شمرده شود ، يعنى با بى ارزش شمردن گناه نسبت به جلال شان بارى تعالى اهانت كرده است ، و گناه كوچك هم در واقع بزرگ است .

و حال آنكه كسى كه گناه مى كند و آن را بزرگ مى شمرد ، گرفتاريش از اين

يكى سبكتر است و ممكن است پشيمان شود .

( 355 )

من نظر فى عيب نفسه اشتغل عن عيب غيره ، و من رضى برزق الله لم يحزن على مافاته ، و من سل سيف البغى قتل به ، و من كابد الامور عطب ، و من اقتحم اللحج غرق ، و من دخل مداخل السوء اتهم .

و من كثر كلامه خطوه ، و من كثر خطوه قل حياوه ، و من قل حياوه قل ورعه ، و من قل ورعه مات قلبه ، و من مات قلبه دخل النار .

و من نظر فى عيوب فانكرها ثم رضيها لنفسه فذلك الاحمق بعينه . و القناعه مال لاينفذ .

و من اكثر من ذكر الموت رضى من الدنيا باليسير .

و من علم ان كلامه من عمله قل كلامه الا فى ما يعينه . ( 211 )

آن كس به عيب خويشتن نگريست از عيب غير خود سر گرم - كار خود - شد ، و آن كس كه به روزى خدا خرسند شد بر آنچه كه از دستش بشد ، اندوهگين نگردد ؛ و آن كس كه شمشير ستم كشيد ، با آن كشته شد ؛ و هر كس در كارها خويشتن را به رنج افكند ، خود را هلاك ساخت ؛ و آن كس در موج دريا درآيد ، غرق شد ؛ و هر كس به جايگاههاى بدى درآمد ، متهم شد .

و هر كس گفتارش فزون شد ، آزرمش كاسته شد ؛ و آن كس كه آزرمش كاسته شد ، پارسايى او كاستى پذيرفت ؛ و آن كس كه پارسايى او كاستى يافت ، دلش مرد ؛ دو

آن كس كه دلش مرد ، به آتش دوزخ درافتاد .

و آن كس كه به عيبهاى مردم نگريست و آن را زشت شمرد و سپس همان عيبها را براى خود بپسنديد ، او به ذات خود احمق است . قناعت مالى است كه به پايان نرسد .

و آن كس ياد مرگ را بسيار كند ، از دنيا به اندك راضى شود .

و آن كس كه دانست گفتارش از كردارش شمرده مى شود ، سخنش جز در آن چه كه به كارش آيد ، اندك شود .

( 356 )

للظالم من الرجال ثلاث علامات :

يظلم من فوقه بالمعصيه ، و من دونه بالغلبه ، و يظاهر القوم الظلمه . ( 212 ) مردم ستمگر را سه نشانه است ، بر آن كه برتر اوست به نافرمانى ستم مى كند و بر آنكه فروتر از اوست به چيرگى ستم مى كند و ستمگران را يارى و پشتيبانى دهد .

( 357 )

عند تناهى الشده تكون الفرجه ، و عند تضايق حلق البلا و يكون الرخاء . ( 213 )

نزديك به نهايت رسيدن سختى ، گشايش خواهد بود و هنگام سخت به هم آمدن حلقه هاى بلا ، آسايش خواهد بود .

( 358 )

و قال عليه السلام لبعض اصحابه :

لا تجعلن اكثر شغلك باهلك و ولدك ، فان يكن اهلك و ولدك اولياء الله فان الله لايضيع اولياءه ، و ان يكونوا اعداء الله فما همك و شغلك باعداء الله . ( 214 )

و آن حضرت به يكى از ياران خود فرمود : بيشترين گرفتارى و دربند بودن خود را براى زن و فرزندت قرار مده كه اگر زن و فرزندت از دوستان خدا باشند ، خداوند دوستانش را ضايع نمى فرمايد و اگر دشمنان خدايند ، غم و همت تو براى دشمنان خدا چيست ؟

در اين باره بيش از اين سخن گفته شد و اين سخن فرمان به تفويض كار به خدا و توكل بر او در مورد بازماندگان آدمى است و خداوند به مصلحت داناتر و به آدمى از پدر و مادرش مهربانتر است و اگر فرزند ، دوستى از دوستان خدا باشد ، خداوند متعال او را ضايع نمى گذارد كه خود فرموده است بسنده است . ( 215 )

و هر كس دوست خدا باشد ، بى چون و چرا متوكل بر اوست ، و اگر زن و فرزند از دشمنان خدا باشند ، اهتمام به كار و توجه به امور ايشان جايز نيست بلكه واجب است از دشمنان خدا منقطع شوند و دوست داشتن آنان حرام است . به هر حال براى آدمى سزاوار

نيست كه براى پس از مرگ خود نگران و متوجه زن و فرزندش باشد .

و بدان كه اين سخن گفتار عارفان صديق است نه گفتار اين طبقاتى كه ما مى شناسيم ، كه اين طبقات گامهايشان از رسيدن به چنين مقامى فرو مانده است .

( 359 ) بزرگترين عيب آن بود كه چيزى را كه مانندش در خود تو هست - براى ديگران - عيب بشمارى

اكبر العيب ان تعيب مافيك مثله . ( 216 )

بزرگترين عيب آن بود كه چيزى را كه مانندش در خود تو هست - براى ديگران - عيب بشمارى .

شاعرى در اين باره چنين سروده است :

هر گاه كارى را زشت بشمرى و خود مرتكب آن شوى ، تو و آن كس كه بر او عيب مى گيرى ، يكسان هستى .

( 360 )

و هنا بحضرته رجل رجلا آخر بغلام ولد فقال له : ليهنئك الفارش ! فقال عليه السلام :

لا تقل ذلك ، ولكن قل : شكرت الواهب ، و بورك لك فى الموهوب ، و بلغ اشده ، و رزقت بره ( 217 )

در حضور آن حضرت مردى به مرد ديگرى كه برايش پسرى متولد شده بود ، چنين شادباش گفت : اين گزيده سوار بر تو مبارك باد . فرمود :

چنين مگو ، بگو بخشنده را سپاس دار و بخشيده شده براى تو فرخنده باد ، به كمال رسد و نيكى او روزى تو باد .

اين سخن گزيده سوار بر تو مبارك باد از اشعارهاى دوره جاهلى است كه مانند ديگر تحيتهاى دوره جاهلى از آن نهى شده است ، چنانكه به جاى سلام عليكم ابيت اللعن مى گفته اند .

( 361 )

بنى رجل من عماله بناء فخما ، فقال عليه السلام :

اطلعت الورق رئوسها ؛ ان البناء يصف لك الغنى .

مردى از كارگزاران آن حضرت ساختمانى بزرگ ساخت ، فرمود :

درمهاى سيمين سر بر آورده ، خود را مى نماياند . همانا كه اين ساختمان براى تو توانگرى را وصف مى كند .

اين سخن از عمر هم روايت شده است و ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار اين موضوع را آورده است .

و هم از عمر روايت شده كه گفته است : مرا بر هر خائنى دو امين گماشته است كه آب و گل است .

يحيى بن خالد به پسر خويش جعفر هنگامى كه نقشه كاخ خود را در بغداد مى كشيد ، گفت : اين كاخ همچون پيراهن توست . اگر مى خواهى آن

را فراخ قرار بده و اگر مى خواهى تنگ .

( 362 )

و قيل له عليه السلام : لو سد على رجل باب بيت و ترك فيه ، من اين كان ياتيه رزقه ؟ فقال عليه السلام :

من حيث ياتيه اجله . ( 218 )

به آن حضرت گفته شد اگر در خانه مردى را ببندند و او را در آن خانه رها كنند . روزيش از كجا مى رسد ؟ فرمود :

از همانجا كه اجل او مى رسد .

( 363 )

و عزى قوما عن ميت مات لهم فقال عليه السلام :

ان هذا لامر ليس لكم بداء ، و لا اليكم انتهى ، و قد كان صاحبكم هذا يسافر ؟ فقالوا : نعم ؛ قال : فعدوه فى بعض سفراته ، فان قدم عليكم و الا قدمتم عليه . ( 219 )

گروهى را درباره مرده اى كه از ايشان مرده بود تسليت داد و چنين فرمود :

همانا كه اين كار نه براى شما آغاز شده است و نه به شما پايان خواهد يافت ، آيا اين دوست شما مسافرت مى كرد ؟ گفتند : آرى . فرمود : اينك او را در يكى از سفرهايش تصور كنيد ، اگر او پيش شما باز آمد چه خوب وگرنه شما پيش او خواهيد رفت .

ابراهيم بن مهدى در مرثيه اى كه براى پسرش سروده است به همين موضوع اشاره كرده و گفته است : گر چه تو بر من پيشى گرفته اى ولى من به خوبى مى دانم كه اگر چه از تو واپس ماندم ولى به پيوستن به تو نزديكم .

( 364 )

ايها الناس ليركم الله من النعمه وجلين . كما يراكم من النقمه فرقين . انه من وسع عليه فى ذات يده ، فلم ير ذلك استدراجا ، فقد امن مخوفا و من ضيق عليه فى ذات يده ، فلم ير ذلك اختبارا ، فقد ضيع مامولا . ( 220 )

اى مردم بايد كه خداوند شما را از نعمت ترسان بيند ، همان گونه كه از كيفر هراسان مى بيندتان ، آن را كه گشايشى در دست و مال فراهم مى شود و آن را مايه غافلگيرى

نمى داند ، از كارى بيمناك ، خود را ايمن پنداشته است و آن را كه تنگدستى پيش مى آيد و آن را مايه آزمون نمى بيند ، پاداشى را كه اميد مى رود ، ضايع ساخته است .

در اين باره پيش از اين سخن گفته شد و بر آدمى واجب است كه چو مشمول نعمت است ، ترسان باشد و در تنگدستى و درويشى ، شكيبا و سپاسگزار .

( 365 )

اى اسرى الرغبه ، اقصروا ، فان المعرج على الدنيا لايروعه منها الا صريف انياب الحدثان .

ايها الناس ؛ تولوا عن انفسكم تاديبها ، و اعدلوا بها عن ضراوه عاداتها . ( 221 )

اى اسيران آرزو ، باز ايستيد و اندك كنيد ، كه گراينده به دنيا را چيزى جز آواى دندان ساييدن حوادث به خود نمى آورد . اى مردم ، خويشتن ادب كردن نفس خود را بر عهده گيريد و آن را از آزمند شدن بر عادتها باز داريد .

ابن ابى الحديد ضمن شرح مختصرى كه داده است مى گويد : پلنگ به هنگام جهيدن بر شكار و گرگ به گاه جمله دندانهاى خود را بر هم مى سايند و در مورد هر خطر و حادثه چنين گفته مى شود كه دندان بر هم مى فشرد و به هنگام بيم و شدت خشم و كينه و انتقام صداى سايش به يكديگر شنيده مى شود .

( 366 )

لا تظنن بكلمه خرجت من احد سوءا و انت تجد لها فى الخير محتملا . ( 222 )

هرگز تا جايى كه براى خير محملى مى يابى به سخنى كه از دهان كسى بيرون مى آيد ، بدگمان مشو .

اين سخن را بسيارى از مردم از گفته هاى عمر بن خطاب مى دانند و برخى هم آن را از اميرالمؤ منين عليه السلام مى دانند .

ثمامه ( 223 ) ضمن نقل كردن سيادت و سرورى يحيى بن خالد و پسرش جعفر برمكى چنين مى گفته است كه هارون ، على بن عيسى بن ماهان ( 224 ) را فرو گرفت و پرداخت صد هزار دينار را بر او مقرر

داشت . على بن عيسى پنجاه هزار دينار پرداخت و تقاضا كرد بقيه را بر او ببخشد ، ولى هارون سوگند خورد كه اگر پنجاه هزار دينار ديگر را همان روز نپردازد ، او را خواهد كشت . على بن عيسى از دشمنان آشكار و سرسخت برمكيان بود و چون دانست كه اگر آن مال را نپردازد كشته خواهد شد ، تقاضا كرد به او اجازه داده شود پيش مردم رود و از ايشان يارى بخواهد . چنان اجازه اى به او داده شد . على بن عيسى در حالى كه وكيل هارون و ياران او همراهش بودند ، بر در خانه يحيى و جعفر آمد . آن دو بر او مهربانى كردند و از اموال ويژه خودشان پنجاه هزار دينار در همان روز به نام على بن عيسى به ديوان هارون تسليم كردند و او را رها ساختند . يكى از به ظاهر خيرانديشان برمكيان به يحيى و جعفر گزارش داد كه على بن عيسى غروب همان روز به اين بيت تمثيل مى جسته است : شما نه براى اينكه من زنده بمانم ، رهايم ساختيد بلكه از تيزى و برندگى پيكانها ترسيديد .

يحيى به آن شخص گفت : اى فلان ! آن كس كه ترسيده است چيزهايى به زبانش مى آيد كه به دل او خطور نكرده است .

جعفر گفت : وانگهى از كجا براى ما ثابت شود كه او در اين شعر ما را منظور داشته و در مورد ما تمثيل زده است ، شايد چيز ديگرى را اراده كرده باشد .

ثمامه مى گفته است : در زمين سرور و سالار كسى

است كه سخن دشمن خود را درباره خويشتن به چيز ديگر تاويل و به بهترين وجهى آن را حمل و تعبير كند .

شاعر چنين سروده است :

هرگاه از دوستى براى تو لغزشى پيش آمد ، تو خود براى لغزش او در جستجوى عذرى باش .

( 367 )

اذا كانت لك الى الله سبحانه حاجه فابدا بمساله الصلاه على رسوله صلى الله عليه و آله ، ثم سل حاجتك ؛ فان الله اكرم من ان يسال حاجتين ، فيقضى احداهما و يمنع الاخرى . ( 225 )

چون تو را به خداوند سبحان نيازى باشد نخست از خداوند درود بر رسول او صلى الله عليه و آله را مسالت كن و سپس حاجت خويش را بخواه كه خداوند كريمتر از اين است كه چون دو نياز از او بخواهند ، يكى را بر آورد و ديگرى را اجابت نفرمايد .

( 368 ) هر كس مى خواهد آبروى خويش را نگه دارد ، ستيز را رها كند

من ضن بعرضه فليدع المراء .

هر كس مى خواهد آبروى خويش را نگه دارد ، ستيز را رها كند .

پيش از اين سخن درباره ، ستيز گفته شد و ستيز جدال پيوسته است كه به قصد حق صورت نگيرد . سفيان ثورى گفته است : هر گاه مردى را لجباز و ستيزه گر و به خود شيفته ديديد ، زيان او به حد كمال رسيده است .

( 369 ) شتاب كردن بيش از امكان و درنگ ورزيدن پس از به دست آمدن فرصت از حماقت است

من الخرق المعاجله قبل الامكان ، و الاناه بعد الفرصه . ( 226 )

شتاب كردن بيش از امكان و درنگ ورزيدن پس از به دست آمدن فرصت از حماقت است .

( 370 ) از آن چه كه نباشد مپرس كه در آن چه هست و رخ داده است براى تو مشغولى و كفايت است

لا تسال عما لم يكن ، ففى الذى قد كان لك شغل . ( 227 )

از آن چه كه نباشد مپرس كه در آن چه هست و رخ داده است براى تو مشغولى و كفايت است .

( 371 )

الفكر مراه صافيه ، والاعتبار منذر ناصح ، و كفى ادبا لنفسك تجنبك ما كرهته لغيرك . ( 228 )

انديشه آينه اى تابناك است و عبرت بيم دهنده اى خيرخواه است و براى ادب كردن تو نفس خود را همين بس است كه از آن چه براى غير خود خوش نمى دارى ، دورى گزينى .

يكى از حكيمان گفته است : هر گاه اخلاق كسى را خوش مى دارى ، خود نظير آن باش و هر گاه كسى را زشت و ناخوش مى دارى ، خود چنان مباش .

( 372 ) علم بايد پيوسته به عمل باشد و هر كس دانست بايدعمل كند ، علم عمل را فرا مى خواند اگر پاسخ داد - نفس به كمال خواهد رسيد - وگرنه روى از او بگرداند

العلم مقرون بالعمل ، فمن علم عمل ، و العلم يهتف بالعمل فان اجاب و الا ارتحل عنه . ( 229 )

علم بايد پيوسته به عمل باشد و هر كس دانست بايد عمل كند ، علم عمل را فرا مى خواند اگر پاسخ داد - نفس به كمال خواهد رسيد - وگرنه روى از او بگرداند .

در علم بدون عمل خيرى نيست و علم بدون عمل حجت بر عالم است و از سخن اميرالمؤ منين عليه السلام چنين استنباط مى شود كه هيچ عالمى نيست مگر اينكه عمل كند ظاهرا مقصود آن حضرت از علم عرفان است و شك نيست كه عارف بايد عامل باشد .

( 373 )

ايها الناس متاع الدنيا حطام موبى ، فتجنبوا مرعاه قلعتها احظى من طمانيتها ، و بلعتها ازكى من ثروتها ، حكم على مكثريها بالفاقه ، و اعين من غنى عنها بالراحه ، من راقه زبرجها اعقبت ناظريه كمها ، و من استشعر الشعف بها ملات ضميره اشجانا ، لهن رقص على سويداء قلبه ، هم يشغله ، و غم يحزنه ، كذلك حتى يوخذ يكظمه فيلقى بالفضاء منقطعا ابهراه ، هينا على الله فناوه ، و على الاخوان القاوه .

انما ينظر المومن الى الدنيا بعين الاعتبار ، يقتات منها ببطن الاضطرار ، و يسمع فيها باذن المقت و الابغاض ، ان قيل اثرى قيل اكدى ، و ان فرح له بالبقاء حزن له بالفناء ، هذا و لم ياتهم يوم هم فيه مبلسون .

اى مردم ! خواسته دنيا خرده گياه آلوده است ، از چرا گاهى كه دل كندن از آن خوشتر از درنگ در آن است و اندكى

روزى از آن پسنديده تر از توانگرى آن است دروى گزينيد ؛ آن كس كه از آن بسيار برداشت به درويشى محكوم است و آن كس كه خود را شيفته دنيا درونش را آكنده از اندوههاى مى سازد كه در سويداى دلش به جنبش مى آيد ، غمى كه او را گفتار مى سازد و اندوهى كه اندوهگينش مى دارد تا آن كه گريبانش را مى گيرد و به كوشه اى

فكنده مى شود و رگهاى گردنش بريده مى شود ، نابودى او در نظر خدا و به خاك كردنش در نظر برادرانش آسان و بى ارزش است .

همانا كه مومن به دنيا با ديده اعتبار مى نگرد و از آن به اندازه ضرورت بهره مى برد ، سخن دنيا را به گوش خشم و دشمنى مى شنود ، كه اگر گوينده توانگر شد ، ديرى نپايد كه گوينده تهيدست گرديد ، اگر به بودنش شاد شوند به زودى به نبودنش اندوهگين شوند . اين حال دنياست و حال آن كه هنوز روزى كه در آن نوميد شوند - رستاخيز - فرا نرسيده است .

ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و استعاراتى كه در اين سخن آمده است يحيى را در دوازده صحفه درباره سخنان حكمت آميز كه در وصف دنيا و دگرگونيهاى آن گفته شده است اختصاص داده است و در آن به گفتار پارسايان و بزرگان صوفيه استناد كرده است كه چند نمونه آن ترجمه مى شود .

انس روايت مى كند و مى گويد : هيچ شترى بر ناقه غضباى پيامبر صلى الله عليه و آله پيشى نمى گرفت ، قضا را عربى

باديه نشين با ناقه خود آمد كه در مسابقه بر ناقه غضبا پيشى گرفت و اين كار بر مسلمانان گران آمد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : بر خداوند حق است كه هيچ چيز در دنيا برترى داده نشود ، مگر آن كه آن را فرو نهد .

يكى از حكيمان گفته است : چه كسى بر موج دريا خانه مى سازد ؟ دنياى شما چنين است ، آن را قرارگاه خويش مگيريد .

به حكيمى گفته شد : يك كار به ما بياموز كه چون آن را انجام دهيم ، خداى ما را در قبال آن عمل دوست بدارد ، گفت : دنيا را دشمن بداريد تا خدايتان دوست بدارد .

ابوالدرداء گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اگر آن چه را كه من مى دانم شما بدانيد كم مى خنديد و فراوان مى گرييد و دنيا در نظرتان بى ارزش مى شود آخرت را بر خواهيد گزيد . حكيمى به يارانش گفت : با سلامت دين به اندكى از دنيا خشنود شويد ، همان گونه كه دنيا داران براى سلامت دنياى خود به اندكى از دين خشنودند .

و در حديث مرفوع آمده است : همانا پس از من دنيا به شما روى مى آورد و ايمان شما را مى خورد ، همان گونه كه آتش هيمه را مى خورد .

به يكى از راهبان گفتند : دنيا را چگونه مى بينى ؟ گفت : بدنها را فرسوده و آرزوها را تجديد و مرگ را نزديك و امنيت را دور مى سازد . گفته شد : احوال اهل آن چگونه است

؟ گفت : هر كه بدان دست يابد به رنج مى افتد و آن كس كه را از دست مى دهد اندوهگين مى شود .

يحيى بن معاذ گفته است : دنيا دكان شيطان است ، از دكان او چيزى مدزد كه ابليس چندان به طلب تو مى آيد تا تو را فرو گيرد .

فضيل گفته است : اگر دنياى فانى شونده از زر مى بود و آخرت از مهره ناسره پايدار ، شايسته بود كه همان مهره پايدار را بر زر ناپايدار برگزينيم تا چه رسد به آنكه مهره ناپايدار را بر زر پايدار گزيده ايم .

به ابراهيم بن ادهم گفته شد : چگونه اى ؟ اين بيت را خواند :

دنياى خود را با دريدن دين خويش وصله مى زنيم ، نه دين ما باقى مى ماند و نه آن چه را كه وصله مى زنيم .

رابعه عدويه را يارانش ديدار كردند و سخن از دنيا به ميان آوردند و آن را نكوهش كردند ، گفت : خاموش باشيد و از نام بردن آن دست بداريد كه اگر موقعيت آن در دلهاى شما متمكن نبود اين همه درباره اش سخن نمى گفتيد كه هر كس چيزى را دوست مى دارد فراوان ياد مى كند .

يكى از صوفيان گويد : دنيا خانه اى ويرانه است و ويرانه تر از آن دل كسى كه آن را آباد مى دارد و بهشت ، خانه آبادى است و آبادتر از آن ، دلى است كه در جستجوى آن است .

يحيى بن معاذ گويد : عاقلان سه دسته اند ، آنان كه دنيا را رها كنند پيش از آنكه دنيا

ايشان را رها كند ، و گور خود را پيش از آن كه بدان در آيند ، بسازند و خداى را پيش از آنكه ديدارش كنند ، خشنود كنند .

يكى از فاضلان گفته است : دنيا به سرعت فناپذير است ، وعده بقا مى دهد و وفا نمى كند . بدان مى نگرى آن را آرام و بى حركت مى پندارى ، در حالى كه به سختى در حال حركت و كوچ كردن است ولى كسى كه به آن مى نگرد حركت آن را احساس نمى كند . به آن مطمئن مى شود ولى پس از سپرى شدنش متوجه آن مى شود نظير آن سايه است كه در عين متحرك بودن ساكن مى نمايد ، در حقيقت متحرك و به ظاهر ساكن است ، حركت سايه با چشم ظاهر ديده نمى شود ولى با بينش درونى احساس مى شود .

( 374 )

ان الله سبحانه قد وضع الثواب على طاعته ، و العقاب على معصيته ، ذياده لعباده عن نقمته ، و حياشه لهم الى جنته . ( 230 )

همانا خداوند سبحان پاداش را در قبال طاعت از خود و عذاب را در قبال معصيت خود مقرر فرموده است تا بندگان خويش را از عقوبت خود برهاند و به سوى بهشت خود براند .

( 375 )

ياتى على الناس لايبقى فهيم من القرآن الا رسمه ، و من الاسلام الا اسمه ، مساجدهم يومئذ عامره من البناء ، خراب من الهدى ، سكانها و عمارها شر اهل الارض ، منهم تخرج الفتنه و اليهم تاوى الخطيئه ، يردون من شد عنها فيها ، ويسوقون من تاخر عنها اليها ، يقول الله سبحانه فبى حلفت لا بعثن على اولئك فتنه اترك الحليم فيها حيران ، و قد فعل ، و نحن نستقيل الله عثره الغفله . ( 231 )

روزگارى بر مردم فرا خواهد رسيد كه در آن قرآن جز نشانى بر جاى نماند و از اسلام جز نامى بر جاى نخواهد ماند ، در آن روزگار مساجد ايشان از لحاظ بنا و ساختمان آباد است و از جهت هدايت كردن ويران ، ساكنان و عمارت كنندگان آن مساجد بدترين مردم روى زمين خواهند بود كه فتنه از ايشان خيزد و خطا به آنان بازماند او را به سوى آن رانند ، خداوند سبحان فرمايد به خويشتن سوگند مى خورم كه بر ايشان فتنه اى گسيل خواهم داشت كه در آن خردمند را سرگردان رها مى سازم ، و چنين كرده است و ما از خداوند مى خواهيم از لغزش غفلت

در گذرد .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد : اينها صفات گمراهان و اهل فسق و رياكاران اين امت است ، نمى بينى كه مى فرمايد ساكنان و عمارت كنندگان مسجدها بدترين مردم روى زمين هستند و اين به سبب گمراهى ايشان است ، نظير كسانى از مجسمه و مشبهه و معتقد به صورت و صعود و نزول براى ذات بارى تعالى كه براى خداوند جسم و اندام هم تصور مى كنند و آنان كه قدرى مذهب هستند و انجام دادن كارهاى منطبق بر كفر و جهل و زشتى را به خداوند سبحان نسبت مى دهند و همه ايشان اهل فتنه اند و هر كه را از آن بيرون رود به آن بر مى گردانند و هر كه را كه به آن در نيامده باشد به سويش مى برند .

سپس مى گويد : اميرالمؤ منين عليه السلام از قول خداوند حكايت مى كند كه به نفس خود سوگند خورده است كه فتنه اى بر آنان برمى انگيزد كه منظور استيصال و درماندگى و شمشير درو كننده است و در آن خردمند عاقل را چنان سرگردان قرار مى دهد كه راه رهايى خود را تشخيص نخواهد داد . ممكن است اين سخن را على عليه السلام به روزگار خلافت خود فرموده باشد كه روزگار تسلط شمشير بر مسلمانان گمراه است ، همچنين آنچه خداوند پس از رحلت اميرالمؤ منين از تسلط شمشيرهاى بنى هاشم بر بنى اميه و پيروان ايشان فراهم آورد .

( 376 )

و به روى انه عليه السلام قلما اعتدل به المنبر الا قال امام الخطبه :

ايها الناس ، اتقوا الله فما

خلق امرو عبثا فيلهو ، و لاترك سدى فيلغو ، و ما دنياه التى تحسنت له بخلف من الاخره التى قبحها سوء النظر عنده ، و ما المغرور الذى ظفر من الدنيا با على همته كالاخر الذى ظفر من الاخره بادنى سهمته . ( 232 )

و روايت شده است كه آن حضرت كمتر به منبر مى نشست كه پيش از خطبه خود چنين نفرمايد :

اى مردم ! از خدا بترسيد كه خداوند هيچ كس را عبث نيافريده است كه به بازى پردازد و آدمى وانهاده نشده است كه خود را به كار بيهوده سرگرم سازد و مبادا دنياى كه خود را در ديده او آراسته است ، جايگزين آخرتى شود كه خود آن را زشت انگاشته است ، و شيفته اى كه از دنيا به برترين مقصود خود برسد ، چون كسى نيست كه از آخرت به كمترين بهره رسيده باشد .

( 377 )

لاشرف اعلى من الاسلام ، و لاعز اعز من التقوى ، و لا معقل احسن ( 233 ) من الورع ، و لا شفيع انجح من التوبه ، و لا كنز اغنى كن القناعه ، و لا مال اذهب للفاقه من الرضى بالقوت .

و من اقتصر على بلغه الكفاف فقد انتظم الراحه ، و تبوا خفض الدعه . و الدعه مفتاح النصب و مطيه التعب ، و الحرص و الكبر الحسد دواع الى التقحم فى الذنوب ، و الشر جامع لمساوى العيوب . ( 234 )

هيچ شرفى برتر از اسلام نيست و هيچ عزتى ارجمندتر از پرهيزگارى نيست و هيچ دژى استوارتر از پارسايى و هيچ شفيعى رستگارتر از توبه و هيچ گنجينه

اى پرمايه تر از قناعت نيست ، هيچ مالى چون خشنودى به روزى روزانه درويشى را نمى زدايد .

و آنكه به روزى روزانه بسنده كرد آسايش خود را فراهم ساخت و در راحت جاى گرفت ، رغبت به دنيا كليد دشوارى مركب رنج است ، آز خود پسندى و رشك انگيزه هاى بى پروا به گناه در افتادن است و شر و بدى فراهم آوردنده همه عيبهاست .

در مورد همه اين معانى پيش از اين مكرر سخن گفته شده است و در هر بار سخنان تازه عرضه داشته ايم ، اميرالمؤ منين عليه السلام هم اين كلمات را براى اقامه دليل و اتمام حجت بر مكلفان تكرار مى فرمايد . همچنان كه خداوند متعال در قرآن مجيد مواعظ را مكرر بيان فرموده است . ابوذر كه خدايش از او خشنود باد ، ميان مردم نشسته بود ، همسرش آمد و گفت : تو اين جا ميان مردم نشسته اى و به خدا سوگند ما در خانه هيچ خوراك و آشاميدنى نداريم . ابوذر فرمود : اى فلان ! پيش روى ما گردنه اى سخت پرپيچ و خم است كه از آن كسى جز سبكباران نمى گذرند و رهايى نمى يابند . همسرش در حالى كه خشنود بود برگشت .

( 378 )

و قال عليه السلام لجابر بن عبدالله الانصارى :

يا جابر ، قوام الدين و الدنيا باربعه : عالم يستعمل علمه ، و جاهل لايستنكف ان يتعلم و جواد لا يبخل بمعروفه ، و فقير لا يبيع آخرته بدنياه ، فاذا ضيع العالم علمه ، فاذا ضيع العالم علمه استنكف الجاهل ان يتعلم ، و اذا بخل

الغنى بمعروفه باع الفقير آ خرته بدنياه .

يا جابر ، من كثرت نعمه الله عليه ، كثرت حوائج الناس اليه ، فمن قام بما يجب لله فيها عرض نعمه الله لدوا مها ، و من ضيع ما يجب لله فيها عرض نعمته لزوالها . ( 235 )

و آن حضرت به جابر بن عبدالله انصارى فرمود :

اى جابر ، پايدارى دين و دنيا به چهار چيز وابسته است : دانايى كه دانش خود را به كار بندد و نادانى كه از آموختن سرباز نزند و بخشنده اى كه در بخشش خود بخل نورزد ، و درويشى كه آخرت خود را به دنياى خويش نفروشد ، و هر گاه عالم ، علم خود را تباه سازد ، نادان از آموختن سرباز مى زند و هر گاه توانگر در بخشش مال خود بخل بورزد ، درويش آخرت خود را به دنيايش مى فروشد .

اى جابر ، هر كس نعمت خدا بر فزون شود ، نيازهاى مردم بر او فزونى مى يابد و هر كس به آن چه خداوند در نعمت او واجب فرموده است قيام كند ، خداوند نعمتش را براى او پايدار فرمايد ، و هر كس آن چه را خداوند در نعمت او واجب فرموده است تباه سازد خداوند نعمتش را به زوال كشاند .

( 379 )

و ابن روى جرير الطيرى فى تاريخه ، عن عبدالرحمن بن ابى ليلى الفقيه ، و كان ممن خرج لقتال الحجاج مع ابن الاشعث ، انه قال فيما كان يحض به الناس على الجهاد : انى سمعت عليا رفع الله درجته فى الصالحين ، و اثابه ثواب الشهداء و الصديق ،

يقول يوم لقينا اهل الشام :

ايها المومنون ، انه من راى عدوانا يعمل به ، و منكرا يدعى اليه ، فانكره بقلبه فقد سلم و برى و من انكره بلسانه فقد اجر ، و هو افضل من صاحبه ، و من انكره بالسيف لتكون كلمه الله هى العليا و كلمه الظالمين هى السفلى ، فذلك الذى اصاب سبيل الهدى ، و قام على الطريق ، و نور فى قلبه اليقين . ( 236 )

ابن جرير طبرى در تاريخ خود از عبدالرحمان بن ابى ليلى فقيه ( 237 ) چنين آورده است : عبدالرحمان از كسانى بود كه همراه ابن اشعث براى جنگ با حجاج بيرون آمده بود ، او ضمن سخنانى كه در تشويق مردم به جهاد مى گفت : چنين اظهار داشت : روز رويارويى ما با مردم شام ، از على كه خداوند درجه او را ميان صالحان برتر كناد و ثواب شهيدان و صديقان به او ارزانى دارد شنيدم كه چنين مى فرمود :

اى مومنان ! هر كس ببيند ستم مى شود و به كار منكر فرا مى خوانند و با دل خود آن را نپسندد به سلامت مانده و از گناه برى است ، و هر كس كه آن را به زبان انكار كند همانا كه پاداش داده شده است و از دوست خود - كه فقط در دل آن را ناپسند شمرده است - برتر است ، و هر كس با شمشير به انكار آن بر خيزد تا كلام خدا برتر و سخن ستمگران پست گردد ، او همان كسى است كه به راه هدايت رسيده و بر آن ايستاده

است و پرتو يقين در دل او تابان مى شود .

درباره نهى از منكر پيش از اين گفته شد و زودى مطالب ديگرى هم در اين باره مى آوريم ، نهى از منكر در دوره جاهلى هم ميان اعراب معمول بوده است ، آن چنان كه قريش پيمان معروف حلف الفضول را به همين منظور منعقد كردند و قبايلى سوگند خوردند و هم پيمان شدند كه باى هميشه ظالم را از ستم باز دارند و ستمديده را يارى دهند و حق او بستانند و ما آن را در مباحث گذشته آورديم .

( 380 )

و قال عليه السلام فى كلام له غير هذا يجرى هذا لمجرى :

فمنهم المنكر للمنكر بيده و لسانه و قلبه ، فذلك المستكمل لخصال الخير ؛ و منهم المنكر بلسانه و قلبه و التارك بيده ، فذلك متمسك بخصلتين من خصال الخير و مضنيع خصله ، و منهم المنكر بقلبه ، و التارك بيده و لسانه ، فذاك الذى ضيع اشرف الخصلتين من الثلاث ، و تمسك بواحده ، و منهم تارك لانكار المنكر بلسانه و قلبه ويده ، فذلك ميت الاحياء ؛ و ما اعمال البر كلها و الجهاد فى سبيل الله عند الامر بالمعروف و النهى عن المنكر الا كنفثه فى بحر لجى ، و ان الامر بالمعروف و النهى عن المنكر لايقربان من اجل ، و لا ينقصان من رزق ، و افضل من ذلك كله كلمه عدل عند امام جائر . ( 238 )

و آن حضرت در گفتار ديگرى كه در همين زمينه است ، چنين فرموده است : برخى از مردم كار ناپسندرا با دست و دل و

زبان خود ناپسند مى دارند ، چنين كسى خصلتهاى پسنديده را به كمال رسانده است ، برخى از ايشان با زبان و دل آن را ناپسند مى شمرند ولى با دست اقدامى نمى كنند ، چنين كس بدو خصلت از خصال خير را گرفته است و يك خصلت را تباه ساخته است ، برخى آن را با دل خويش ناپسند مى شمرد و دست و زبان را به كار نمى برد ، چنين كسى دو خصلتى را كه شريف تر است از آن سه خصلت رها كرده است و فقط به يك خصلت پرداخته است ، برخى آن را با دل و دست و زبان رها ساخته است ، چنين كسى مرده زندگان است . تمام كارهاى خير و جهاد در راه خدا در قبال امر به معروف و نهى از منكر چون دميدنى است بر درياى پهناور موج انگيز ، و همانا كه امر به معروف و نهى از منكر را نزديك مى سازد و نه روزى را مى كاهد و برتر از همه اينها سخن عدالت است كه پيش روى حاكم ستمگر گفته شود .

ابن ابى الحديد ضمن توضيح پاره اى از لغات مى گويد : پيش از اين درباره امر به معروف و نهى از منكر كه به نظر ياران معتزلى ما يكى از اصول پنجگانه است ، سخن گفتيم و گفتن سخن عدل پيش حاكم ستمگر نظير سخنانى است كه از زيد بن ارقم روايت شده است كه چون سر امام حسين عليه السلام را پيش عبيدالله بن زياد - و گفته شده است پيش يزيد بن معاويه - آوردند و

او ديد كه با چوبدستى خود به دندانهاى پيشين آن حضرت مى زند ، گفت : هان ! بس كن و دست بردار كه چه بسيار ديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله آنها را مى بوسد .

ابن ابى الحديد سپس بحثى مفصل درباره بيان خلاصه اقوال معتزله در مورد امر به معروف و نهى از منكر ايراد كرده است كه چون بحث كلامى و فقهى است و بر طبق نظر معتزله موضوع را بررسى كرده است ، خارج از موضوع كار اين بنده است .

( 381 )

و روى ابوحنيفه ( 239 ) قال : سمعت اميرالمؤ منين عليه السلام يقول :

ان اول ما تغلبون عليه من الجهاد ، الجهاد بايديكم ، ثم بالسنتكم ، فمن لم يعرف بقلبه معروفا و لم ينكر منكرا ، قلب فجعل اعلاه اسفله ، و اسفله اعلاه . . ( 240 )

ابوجحيفه گويد ، از اميرالمؤ منين عليه السلام شيندم مى فرمود :

نخستين مرحله از جهاد كه از آن باز مى مانيد ، جهاد با دستهايتان خواهد بود و سپس به زبانهايتان پس از آن دلهايتان و آن كه با دل كار پسنديده را پسنديده و كار ناپسند را زشت نشمرد سرشت او دگرگون مى گردد ، فرازش نشيب و نشيب او فراز مى شود .

( 382 ) همانا حق سنگين گوارا و باطل سبك ناگوار - وبازاى - است

ان الحلق ثقيل مرى ، و ان الباطل خفيف وبى . ( 241 )

همانا حق سنگين گوارا و باطل سبك ناگوار - وبازاى - است .

ابن ابى الحديد ضمن توضيح صرفى برخى از لغات اين سخن چنين مى گويد : مقصود على عليه السلام اين است كه حق اگر چه سنگين است ولى فرجامش پسنديده است و سرانجامش مطلوب و باطل هر چند سبك است فرجامش ناپسند و سرانجامش نكوهيده است . هيچ يك از شما نبايد شيرينى باطل را بر كار خود بار كند كه در لذت اندك زودگذرى كه از پى آن زيانهاى گران آخرتى باشد خيرى نيست و هيچ يك از شما را سنگينى حق از آن باز ندارد كه تحمل آن فرجام پسنديده دارد ، همان گونه كه بيمار چون لذت بهبود و سلامت را احساس كند ، آشاميدن داروى تلخ را ستايش مى كند .

( 383 )

لا تامنن على خير هذه الامه عذاب الله ، لقوله سبحانه و تعالى : فلا يامن مكر الله الا القوم الخاسرون ( 242 ) و لا تياسن لشر هذه الامه من روح الله تعالى ، انه لايياس من روح الله الا القوم الكافرون . ( 243 ) . ( 244 )

بر نيكوترين افراد اين امت از عذاب خدا ايمن مباش كه خداى سبحان و متعال فرموده است : از كيفر خدا ، ايمن نيستند مگر زيان كاران . و براى بدترين فرد اين امت از رحمت خدا نوميد مشو كه همانا از رحمت خدا نوميد نباشند جز كافران .

اين سخنى است كه شايسته است كه آن را بدين گونه معنى كرد كه على عليه السلام

از قضاوت قطعى درباره اشخاص به ويژه در غيبت ايشان منع فرموده است و براى هيچ كس جايز نيست كه بگويد : فلان كس رستگار است و بهشت بر او واجب شده است و فلان كس هلاك گرديده و دوزخى است ، و اين سخن حق است ، زيرا در مورد اعمال پسنديده نمى توان گفت به طور قطع انجام دهنده آن اهل بهشت است ، مگر اينكه عاقبت به خير باشد ، در مورد اعمال نكوهيده هم همين گونه است مگر اينكه مرتكب آن بر همان حال بميرد .

( 384 )

البخيل جامع لمساوى ء العيوب ، و هو زمام يقاد به الى كل سوء . ( 245 )

بخل جمع آوردنده براى بديهاى همه عيوب است و لگامى است كه به سوى هر بدى مى كشاند .

درباره بخل و تنگ چشمى پيش از اين سخن گفته شد و اينك مطالب ديگرى در اين باره مى آوريم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : جود درختى از درختهاى بهشت است ، هر كس يكى از شاخه هاى آن را در دست بگيرد او را به بهشت مى رساند ؛ و بخل درختى از درختهاى دوزخ است ، هر كس يكى از شاخه هاى آن را در دست بگيرد او را به دوزخ مى رساند .

و همان حضرت فرمود است : چه دردى بدتر از بخل است .

و خداوند سبحان فرموده است : هر كس از بخل نفس خويش نگه داشته شود همانا كه آنان رستگاران هستند . ( 246 ) ، و از شرافت جود اين است كه خداوند آن را با ايمان قرين

ساخته و شخص بخشيده را اهل فلاح دانسته و در آغاز سوره بقره فرموده است :

كسانى كه به غيبت ايمان آورده اند و نماز را بر پا مى دارند و از آن چه به ايشان روزى كرده ايم انفاق مى كنند . . . آنان رستگاران هستند .

و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : هرگز ايمان و بخل در دلى جمع نمى شود .

گفته اند : جود فقط در مورد جود خداوندى به كار مى رود كه خالى از هر خواسته و غرض است و كسى كه به خواسته و غرضى جود مى كند و به عنوان مثل ستايش را دوست مى دارد و به آن منظور جود مى كند ، تاجرى است كه چيزى را مى دهد تا چيز ديگرى را بستاند .

( 385 )

يا بن آدم ، الرزق رزقان : رزق تطلبه و رزق يطلبك ، فان لم تاته اتاك ، فلا تحمل هم سنتك على هم يومك ؛ كفاك كل يوم على مافيه ، فان تكن السنه من عمرك فان الله تعالى سيوتيك فى كل غد جديد ما قسم لك ، و ان لم تكن السنه من عمرك ، فما تصنع بالهم فيما ليس لك ، و لم يسبقك الى رزقك طالب ، و لن يغلبك عليه غالب ، و لن يبطى عنك ما قد قدر لك .

قال : و قد مضى هذا لكلام فيما تقدم من هذا الباب ، الا انه هاهنا اوضح و اشرح ، فذالك كررناه على القاعده المقرره فى اول هذا الكتاب . ( 247 )

اى پسر آدمى ، روزى دوگونه است : يكى آنكه تو

در جستجوى آنى و روزى اى كه آن را در جستجوى توست و اگر تو به سوى آن نروى ، آن به سوى تو خواهد آمد ، پس اندوه سال خود بر اندوه روز خويش منه مه روزى هر روز تو را بس است ، اگر آن سال در شمار عمر تو باشد ، خداى متعال در هر فردايى آن چه را كه روزى تو باشد به تو مى رساند و اگر آن سال از عمر تو نباشد با اندوهى كه از آن تو نيست چه مى كنى ، و در آن چه كه روزى تو ست هيچ خواهنده اى پيشى نمى گيرد و هيچ چيره گرى بر آن چيره نخواهد شد ، و آن چه براى تو مقدر شده باشد ، تاخير نخواهد پذيرفت .

سيد رضى گويد : سخن در اين زمينه در مطالب كتاب كه از اين دست بود گذشت ، جز اينكه در اين جا آن سخن واضح تر و گسترده تر است و بدين سبب طبق قاعده اى كه در آغاز اين كتاب گفتيم ، آن را تكرار كرديم .

ابن ابى الحديد مى گويد : درباره معانى اين فصل پيش از اين سخن گفته شد ، و روايت است كه گروهى پيش جنيد رفتند و از او براى جستجوى روزى اجازه خواستند . گفت : اگر مى دانيد روزى شما كجاست ، آن را جستجو كنيد . گفتند : از پيشگاه خداوند متعال آن را مسالت مى كنيم ، گفت : اگر مى دانيد كه خداوند شما را فراموش كرده است به يادش آوريد ، گفتند : به خانه اى مى

رويم و توكل مى كنيم و منتظر مى مانيم كه چه خواهد شد ، گفت : توكل به تجربه خود شك و ترديد است . گفتند : چاره چيست ؟ گفت : چاره در ترك چاره است . و روايت است كه مردى پيوسته بر در خانه عمر بود ، آن چنان كه عمر از او دلتنگ شد و گفت : اى فلان آيا به سوى خداوند متعال هجرت كرده اى يا به خانه عمر ؟ برو قرآن بياموز كه به زودى تو را از خانه و عمر بى نياز مى سازد . آن مرد برفت و مدتى غايب بود تا آنكه عمر سراغ او را گرفت . معلوم شد در گوشه اى سر گرم عبادت است . عمر پيش او آمد و گفت : مشتاق تو شدم ، چه چيزى تو را از ما بازداشته است ؟ گفت : قرآن خواندم و مرا از عمر و آل عمر بى نياز ساخت . عمر گفت : خدايت رحمت كناد چه در آن يافتى ؟ گفت : اين آه كه مى فرمايد : روزى شما و آن چه وعده كرده مى شويد در آسمان است . ( 248 ) گفتم روزى من در آسمان است و مكن آن را در زمين مى جويم . به بد مردى كه منك . عمر گريست و گفت : راست گفتى . و پس از آن به ديدارش مى آمد و كنارش مى نشست .

( 386 ) بسا كس كه آغاز روزى را ديد و آن را را به پايان نرساند و چه بسا كس كه درآغاز شب بر او رشك بردند و در پايان آن شب بانگ مويه گران بر او خاست

رب مستقبل يوما بمستدبره ، و مغبوط فى اول ليله قامت بواكيه فى آخره . ( 249 )

بسا كس كه آغاز روزى را ديد و

آن را را به پايان نرساند و چه بسا كس كه در آغاز شب بر او رشك بردند و در پايان آن شب بانگ مويه گران بر او خاست .

نظير اين گفته شاعر كه چنين سروده است :

اى خفته در شب كه به آغاز آن شادمانى ، حوادث گاه به هنگام سحر فرا مى رسد . و يا اين بيت : شبى آرام تو را فريب ندهد كه سحرگاه مرگها را فرا مى رساند .

( 387 )

الكلام وثاقك ، ما لم تتكلم به ، فاذا تلكمت به صرت فى وثاقه ، فاحزن لسانك كما تخزن ذهبك و ورقك فرب كلمه سلبت نعمه . ( 250 )

سخن تا آن را نگفته اى در بند توست چون اتا : را بر زبان آوردى ، تو در بند آن مى شوى ، پس زبانت را اندوخته دار ، همان گونه كه سيم و زر خويش را اندوخته مى دارى ، چه بسيار سخن كه نعمتى را ربود .

درباره ، ستايش خاموشى و نكوهش سخن گفتن پيش از اين سخن گفته شد ، و گفته شده است : خيرى در زندگى نيست مگر براى خاموشى كه سخن بشنود و فراگيرد يا آنكه سخنگويى پسنديده باشد .

به حذيقه گفته شد : مدت زندانى بودن زبانت را به دراز كشاندى ، گفت : آرى كه اگر آزاد شود ، از او ايمن نيستم .

و يكى از امثال عرب اين است كه چه بسيار كلمه اى كه مى گويد مرا واگذار ، و گوينده اصل اين ضرب المثل چنين بوده است كه يكى از پادشاهان حيره به يكى از بندگان خود بدگمان شده

بود . روزى بر روى تپه اى سرگرم شكار بود ، يارانش برگرد او فرو آمدند و گفتگو مى كردند . همان شخص كه پادشاه به او بدگمان شده بود ، گفت : فكر مى كنيد اگر كسى را بالاى اين تپه بكشند ، خونش به پايين تپه مى رسد ؟ پادشاه بدون معطلى گفت : برخيزيد او را بكشيد تا ببينيم . و او را كشتند . پادشاه گفت : چه بسيار كلمه اى كه مى گويد مرا واگذار . ( 251 )

اكثم بن صيفى مى گفته است : از گرامى داشتن آدمى خويشتن را اين است كه به هر چه مى داند ، زبان نگشايد .

گروهى از اعراب با يكديگر گفتگو مى كردند مردى از قبيله باهله ميان ايشان خاموش نشسته بود ، گفتند : اين كه شما به زبان بسته مشهوريد بر حق است . گفت : آرى مگر نمى دانيد . زبان مرد براى ديگرى و گوش او براى خودش هست .

( 388 )

لا تقل ما لا تعلم ؛ بل لا تقل كل ما تعلم ، فان الله سبحانه قد فرض على جوراحك كلها فرائض يحتج بها عليك يو م القيامه . ( 252 )

چيزى را كه نمى دانى مگو ، بلكه همه چيزهايى را هم كه مى دانى مگو ، كه خداوند بر اندامهاى تو چيزهايى را واجب فرموده است و روز قيامت بر آنها بر تو حجت خواهد آورد .

( 389 )

احذر ان يراك الله عند معصيته ؛ و يفقدك عند طاعته ، فتكون من الخاسرين ، فاذا قويت فاقو على طاعه الله ، و اذا ضعفت فاضعف عن معصيته الله . ( 253 )

بپرهيز از اينكه خداوندت در معصيت خويش بيند و در فرمانبردارى خود نيابدت و از جمله زيان كارى باشى ، اگر نيرومند شوى ، بر طاعت خدا نيرومند باش و چون ناتوان شوى ، ناتوانى خويش را در معصيت او به كار بند .

( 390 )

الركون الى الدنيا مع ما تعاين منها جهل ، و التقصير فى حسن العمل اذا وثقت بالثواب عليه غبن ، و الطمانينه الى كل احد قبل الاختبار له عجز . ( 254 )

گرايش به دنيا با آن چه كه از آن مى بينى نادانى است و هر گاه به پاداش اعتماد دارى كوتاهى در كار نيك مايه زيان است ، و اطمينان كردن به هر كس پيش از آزمودنش ناتوانى است - كار مردم ناتوان است .

در مورد دنيا و حماقت كسى كه بدان گرايش مى سابد آن هم با ديدن مكر و بى وفايى و پيمان شكنى و عشق كشى آن پيش از اين سخن گفته شد . شك نيست كه زيان بلكه بزرگترين زيان كوتاهى كردن در فرمانبردارى از خداوند است ، آن هم با يقينى كه به پاداش باشد . اطمينان به كسى هم كه شناخته و آزموده نشده است . عجز و ناتوانى در عقل انديشه است . اطمينان به مردم با تجربه و آزمون چنان است كه مى بينى تا چه رسد به نيازمودن و تجربه نكردن .

( 391 ) از جمله خوارى دنيا در نظر خداوند اين است كه جز در آن از خداوند نافرمانى نمىشود ، و جز با ترك و وانهادن دنيا به آن چه پيش خداوند است دست يافته نمى شود

من هوان الدنيا على الله انه لايعصى الا فيها . و لاينال ما عنده الا بتركها . ( 255 )

از جمله خوارى دنيا در نظر خداوند اين است كه جز در آن از خداوند نافرمانى نمى شود ، و جز با ترك و وانهادن دنيا به آن چه پيش خداوند است دست يافته نمى شود .

ابن ابى الحديد مى گويد : اين سخن را غزالى در كتاب احياء علوم الدين به ابوالدرداء نسبت داده است و صحيح اين است كه اين سخن

على عليه السلام است ، و اين موضوع را شيخ ما ابوعثمان جاحظ در چند جا از كتابهاى خود آورده است و او به سخن مردان بزرگ آشناتر از غزالى است . درباره دنيا و پستى و زبونى خردمندان از آن و برحذر داشتن از آن پيش از اين به حد كفايت سخن گفته شد و اينك مطالب ديگرى مى آوريم .

در يكى از كتابهاى قديمى الهى آمده است كه دنيا مايه غنيمت زيركان و غفلت نادانان است كه تا از آن بيرون نروند ، آن را نمى شناسند و آن گاه مسالت مى كنند كه - براى انجام دادن كارهاى نيكو - به آن برگردانده شوند و برگردانده نمى شوند .

يكى از عارفان گفته است : هر كس دنيا را از خداوند متعال مسالت كند ، طولانى بودن توقف خود را براى حساب پس دادن در پيشگاه او مسالت كرده است .

حسن بصرى گفته است : جان آدمى از دنيا جز با سه اندوه بيرون نمى رود ، اندوه آن كه از چيزهايى كه جمع كرده است ، سير نشده است و آن چه را كه آرزو داشته است ، در نيافته است و براى آن چه در پيش دارد ، زاد و توشه فراهم نساخته است .

در حديث مرفوع آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار گوسپند مرده اى گذشت و به ياران فرمود : آيا اين ميش مرده را در نظر صاحبش خوار زبون مى بينيد ؟ گفتند : آرى و از بى ارزشى آن اين است كه آن را كنارى افكنده اند . فرمود : سوگند به

كسى كه جان من در دست اوست كه دنيا در نظر خداوند زبون تر و بى ارزش تر از اين لاشه است و اگر دنيا در نظر خداوند به اندازه بال پشه اى ارزش مى داشت به هيچ كافرى جرعه آبى از آن نمى آشاماند .

و همان حضرت كه درود خدا بر او و خاندانش باد ، فرموده است : دنيا زندان مومن و بهشت كافر است . و فرموده است : هر كس دنياى خويش را دوست بدارد به رستاخيز خود زيان زده است و هر كس آخرت خويش را دوست بدارد به دنياى خويش زيان رسانده است ، اينك آن چه را كه جاويد است بر آنچه فانى است بر گزينيد .

و فرموده است : دنيا نفرين شده است و هر چه در آن است جز آن چه براى خداوند است نيز نفرين شده است . و فرموده است : دوستى دنيا سرمايه همه گناهان است .

زيد بن ارقم گفته است : روزى پيش ابوبكر بوديم ، آشاميدنى خواست ، براى او آبى آميخته با عسل آوردند . همين كه آن را نزديك دهان خود برد چندان گريست كه حاضران هم گريستند . حاضران ساكت شدند و او همچنان مى گريست ، سرانجام دوباره خواست آن را بياشامد باز شروع به گريستن كرد تا آنجا كه حاضران پنداشتند نمى توانند از او سوال كنند كه چرا مى گريد . پس از اينكه چشمهايش را پاك كرد ، گفتند : اى خليفه رسول خدا ! سبب گريه ات چيست ؟ گفت : همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودم و ديدم با دست

خود چيزى را از خود دور مى كند و من چيزى نمى ديدم . گفتم : اى رسول خدا چه چيزى را از خود مى رانى ؟ فرمود : دنيا در نظرم آمد و به او گفتم از من دور شو ، دور شد و گفت : اگر تو از چنگ من مى گريزى ، كسانى كه پس از تو خواهند بود از چنگ من نخواهد گريخت .

و آن حضرت فرموده است : اى شگفتا و تمام شگفتى از كسى كه سراى جاودان را تصديق مى كند و در عين حال براى سراى فريب - اين جهان - كار و كوشش مى كند .

از سخنان عيسى عليه السلام است كه فرموده است : دنيا را ارباب خود مگيريد كه شما را برده خود مى سازد ، گنجينه خود را پيش كسى اندوخته كنيد كه آن را تباه نمى كند ، صاحب گنجينه هاى دنيا از هر آفتى بر آن بيمناك است و حال آن كه صاحب گنجينه آخرت را ترس و بيمى بر آن نيست .

( 392 )

من ابطا به عمله ، لم يسرع به نسبه . ( 256 )

و فى روايه اخرى : من فاته حسب نفسه ، لم ينفعه حسب آبائه .

آن را كه كردار خودش به جايى نرساند ، نسبش او را پيش نخواهد برد .

در روايت ديگرى به اين صورت است : هر كس گهر خويش را از دست دهد ، تبار نياكانش او را سودى نخواهد رساند .

نظير اين سخن گذشت ما آن چه داشتيم آنجا گفتيم . شاعرى گفته است :

اگر به نياكان والاگهر افتخار مى كنى هر چند راست

مى گويى ولى چه بد فرزندى پديد آورده اند .

و گفته شده است : نادان تر مردم كسى است كه به استخوانهاى پوسيده ببالد و به سده هاى سپرى شده افتخار ورزد و به روزگاران گذشته تكيه و توكل كند .

جعفر بن يحيى برمكى مى گفته است : كسى كه به استخوانها ببالد از افراد كريم و گرامى نيست .

فضل بن ربيع گفته است : براى مرد همين ننگ بسنده است كه به غير خود ببالد .

هارون الرشيد گفته است ؛ آن كس كه به نياكان خود مى بالد براى خويش بانگ ناتوانى برداشته است و در مورد همت خود اقرار به پستى كرده است :

عبدالله بن جعفر در اين مورد چنين سروده است :

هر چند تبار و حسب ما گرامى است چنان نيستم كه روزى بر نياكان خود بباليم ، همان گونه كه نياكان ما بناى شرف برپا مى كردند ، ما هم بناى شرف مى نهيم و همچون ايشان كار مى كنيم .

يكى از آنان كه از لحاظ نياكان شريف بود به كسى كه خود شريف بود ، باليد .

آن كه خود شريف بود ، گفت : شرف خاندان تو به تو پايان يافته است و شرف خاندان من از من آغاز شده است و ميان آغاز و پايان فاصله بسيار است .

به شريفى بى ادب گفته شد ، شرف تو به پدرت از ديگرى است و شرف تو به خودت از آن توست ، ميان آن چه كه از تو و از ديگران است فرق بگذار و به شرف نسب شاد مباش كه فروتر از شرف ادب است .

( 393 ) هر كه چيزى را جويد به آن يا برخى از آن خواهد رسيد

من طلب شياء

ناله او بعضه . ( 257 )

هر كه چيزى را جويد به آن يا برخى از آن خواهد رسيد .

نظير اين گفتار اعراب است كه گفته اند : هر كه چيزى را جويد و كوشش كند مى يابد .

( 394 )

ما خير بخير بعده النار ، و ما شر بشر بعده الجنه ؛ و كل نعيم دون الجنه محقور ، و كل بلاء دون النار عافيه . ( 258 )

خبرى كه آتش دوزخ از پى آن بود ، خير نيست ، و شرى كه بهشت از پى آن باشد ، شر نيست ، و هر نعمتى در قبال بهشت خوار و اندك است و هر بلايى در قبال آتش عافيت است .

( 395 )

الا و ان من البلاء الفاقه ، و اشد من الفاقه مرض البدن ، و اشد من مرض البدن مرض القلب ؛ الا و ان من النعم سعه المال ، و افضل من سعه المال صحه البدن ، و افضل من صحه البدن تقوى القلب . ( 259 )

بدانيد كه از جمله گرفتاريها درويشى است و سخت تر از درويشى بيمارى تن است و سخت تر از بيمارى تن ، بيمارى دل است ، هان ! كه از نعمتها ، گشايش مالى است و برتر از گشايش مال ، سلامت بدن است و برتر از سلامت بدن ، پرهيزگارى دل است .

مقصود از بيمارى و صحت دل پرهيزگارى بودن و ضد آن است .

( 396 )

للمومن ثلاث ساعات : فساعه يناجى فيها ربه ، و ساعه يرم فيها معايشه ، و ساعه يخلى فيها بين نفسه و بين لذتها يحل و يجمل ؛ و ليس للعاقل ان يكون شاخصا الا فى ثلاث : مرمه لمعاش ، او خطوه فى معاد ، و او لذه فى غير محرم . ( 260 )

مومن را سه ساعت است : ساعتى كه در آن با خداى خويش مناجات كند و ساعتى كه كارهاى زندگى خويش را به صلاح آورد ، و ساعتى كه واگذارد ميان خود نفس خويش را در لذتهاى حلال و پسنديده ؛ و عاقل نشايد كه آهنگ كارى جز اين سه كار كند : مرمت امور زندگى يا گام برداشتن در راه آخرت ، يا لذت بردن از چيز غير حرام .

شيخ ما ابوعلى كه خدايش رحمت كناد ، ساعات شبانه روز خو را بدين گونه كه

براى تو شرح مى دهم مى گذارند : هنگامى كه هنوز ستارگان در آسمان مى درخشيد نماز مى گزارد و سپس در محراب خود تا اندكى پس از طلوع خورشيد مى نشست و ذكر و تسبيح مى گفت . پس از آن تا بر آمدن روز به بحث و گفتگو با شاگردان مى پرداخت . آن گاه بر مى خاست و نماز نافله مى گزارد و دوباره مى نشست و درس را با شاگردان خويش دنبال مى گرفت تا براى ظهر اذان گفته مى شد . نماز ظهر و نافله هاى آن را مى گزارد ، آن گاه به خانه و پيش زنت خود مى رفت و امر خانه را مرتب مى ساخت و كارهاى افراد خانواده اش را رسيدگى مى كرد . سپس براى نماز عصر بيرون مى آمد و آن را با نافله هاى عصر مى گزارد و تا هنگام نماز مغروب با شاگردان مى نشست و پس از گزاردن نماز مغر و عشا تا يك سوم از شب گذشته به تلاوت قرآن مى پرداخت . ثلث ميانى شب را مى خفت و ثلث آخر شب را تا طلوع صبح به نماز گزاردن مى گذارد .

( 397 )

ازهد فى الدنيا يبصرك الله عوراتها و و لاتغفل فلست بمغفول عنك . . ( 261 )

در ميان زاهد و بى رغبت باش تا خداوند عيبهاى آن را به تو فرا نمايد و غافل مباش كه از تو غفلت نمى شود .

جمله اول را شرط و جمله و دوم را جواب و جزاى شرط قرار داده است و اين سخنى بر حق است كه رغبت كننده به

دنيا ، عاشق آن است عاشق ، عيب معشوق خود را نمى بيند ، آن چنان كه شاعر ( 262 ) چنين سروده است :

چشم رضا از هر عيبى چشم پوش است ولى چشم خشم نكوهيده ها را آشكار مى سازد .

و چون به دنيا بى رغبت شود ، آن را خوش نمى دارد و در آن صورت به چشم خويش عيبهاى دنيا را مى بيند نه به طريق نقل ديگران .

( 398 ) سخن گوييد تا شناخته شويد كه آدمى زير زبانش نهان است

تكلموا تعرفوا ، فان المرء مخبوء تحت لسانه . ( 263 )

سخن گوييد تا شناخته شويد كه آدمى زير زبانش نهان است .

اين يكى ديگر از سخنان آن حضرت است كه نمى توان ارزش و بهاى آن را تعيين كرد ، و همين معنى را مردم ميان خود متداول ساخته و به كار برده اند . يحيى بن خالد مى گفته است : هيچ كس كنار من ننشست مگر آن كه هيبت او را داشتم تا هنگامى كه سخن گفت و چون سخن گفت آن هيبت فزونى يا كاستى پذيرفت . شاعر چنين سروده است : زبان جوانمرد نيمى از شخصيت او و نيمه ديگرش دل او ست ، و چيزى جز گوشت و خون از او باقى نمى ماند . ( 264 )

( 399 ) مشك چه نيكو عطرى است ، حمل آن آسان و رايحه اش سخت و معطر ودل انگيز است

نعم الطيب المسك ، خفيف محمله ، عطر ريحه . ( 265 )

مشك چه نيكو عطرى است ، حمل آن آسان و رايحه اش سخت و معطر و دل انگيز است .

ابن ابى الحديد به جاى شرح اين سخن ، فصلى در اخبار و احاديث وارد شده در فضليت مشك و بوى خوش در يازده صحفه آورده است كه به ترجمه برخى از آن بسنده مى شود . پيامبر صلى الله عليه و آله فراوان مشك و ديگر انواع عطر را به كار مى برد و در خبر صحيح از آن حضرت نقل شده است كه فرموده است : سه چيز از دنياى شما براى من دوست داشتنى است . بوى خوش ، زنان و نماز و روشنى چشم من در نماز است .

همين سخن اميرالمؤ منين هم به صورت مرفوع

و نظير آن به گونه از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است : مشك را هرگز رد مكنيد كه سبك بار و بسيار خوشبو است .

در حديث مرفوع ديگرى آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله سرگرم بيعت گرفتن از قومى بو كه در كف دست يكى از ايشان نشانه مشك آميخته با زعفران ديد . با سرانگشتان خود با او بيعت كرد و فرمود : بهترين عطر براى مردان عطرى است كه بويش آشكار و رنگش پوشيده باشد و بهترين عطرى است كه رنگش آشكار و بويش اندك و پوشيده باشد .

انس بن مالك گويد : روزى پيامبر صلى الله عليه و آله به خانه ما آمد و خواب قيلوله فرمود . تابستان و هوا گرم بود و پيامبر صلى الله عليه و آله خواب بود عرق آن حضرت را در شيشه جمع مى كرد ، پيامبر صلى الله عليه و آله بيدار شد و فرمود : ام سليم ! چه مى كنى ؟ گفت : عرق بدن شما را كه از خوشبوترين عطرها خوشبوتر است با عطر خود مى آميزيم و با آن به قصد تبرك ، فرزندان و كودكان خود را معطر مى سازيم . فرمود : نيكو كردى .

گويند : سبب آنكه به مشك غاليه مى گويند ، اين است كه عبدالله بن جعفر به معاويه شيشه اى مشك اهدا كرد . معاويه پرسيد : براى فراهم كردن چنين مشكى چه قدر هزينه كرده است ، عبدالله مبلغى را گفت . معاويه گفت : اين سخت گران - غالبه - است ، و از آن

هنگام به غاليه معروف شد .

ابوقلابه روايت مى كند كه عبدالله بن مسعود هر گاه از خانه به مسجد مى رفته است ، همه رهگذران از بوى خوشى كه ميان راه احساس مى كردند ، مى فهميدند كه از آن راه گذشته است .

تميم دارى حله اى را به هشتصد درم خريده بود ، مشكى گرانبها هم فراهم آورده بود . چون شبها نماز شب بر مى خاست آن حله را مى پوشيد و از آن مشك به خود مى ماليد .

هارون الرشيد مى خواست در انطاكيه بماند ، پيرمردى از مردم آن شهر گفت : اين جا براى تو مناسب نيست كه مشك گرانبها در اين شهر فاسد مى شود و نمى توان از آن بهره برد ، شمشير و سلاح هم در آن زنگ مى زند .

و در حديث مرفوع آمده است : كنيزكان خدا - بانوان - را از آمدن به مساجد خدا منع مكنيد و البته بايد بدون استعمال بوى خوش به به مسجد آيند .

گويند : مردى كاغذى پيدا كرد كه بر آن نام خدا نوشته بود ، آن را برداشت و با درهمى كه داشت عطر خريد و آن كاغذ را معطر ساخت . در خواب ديد سروشى مى گويد : همان گونه كه نام مرا عطر آگين ساختى ، ياد تو را عطر آگين مى سازم .

ابن ابى الحديد سپس مطلبى درباره مشك و عنبر و عود و كافور و چگونگى به دست آمدن و آماده سازى و انواع آنها و داستانهايى از تاثير بوى مشك آورده است و كسانى كه بخواهند مى توانيد به آن مراجعه فرمايند

.

( 400 )

ضع فخرك ، و احطط كبرك ، و اذكر قبرك ( 266 )

فخر فروشى خود كنار بگذار ، كبر خود را از سر به درآر و گور خود را فرا ياد آر .

درباره كبر و فخر و خودپسندى پيش از اين سخن گفته شد . ابن ابى الحديد نمونه هاى ديگرى از آن چه در نكوهش فخر و به خود باليدن گفته شده است آورده است كه به ترجمه پاره اى از آن بسنده مى شود .

از جمله سفارشهاى پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام اين است كه هيچ درويشى دشوارتر از نادانى نيست و هيچ غربت و تنهايى بدتر از به خود شيفتگى نيست .

به حكيمى گفته شد : آن چيزى كه اگر حق هم باشد ، گفتن آن نكوهيده است چيست ؟ گفت : فخر كردن .

مردى به يكى از پسران ابوموسى اشعرى كه در راه رفتن خود مى خراميد ، نگريست و گفت : راه رفتن اين را مى بينيد ؟ گويى پدر او عمروعاص را گول زده است ؟ فرزدق هم شنيد كه ابوبرده اشعرى مى گويد : چرا بر خود نبالم كه من پسر يكى از دو داورم . فرزدق گفت : يكى از آن دو احمق و ديگرى فاسق بود ، پسر هر كدام كه مى خواهى باش !

پيامبر صلى الله عليه و آله به ابودجانه نگريست كه ميان دو صف لشكرها مى خراميد و با ناز حركت مى كرد ، فرمود : اين گونه راه رفتن را خداوند جز در چنين جايى خوش نمى دارد .

چون اين سخن معاويه كه گفته بود اگر

هاشمى بخشنده و اموى بربار و عوامى شجاع و مخزومى به خود بالنده نباشند ، به نياكان خود شبيه نيستند ، به اطلاع حسن بن على عليه السلام رسيد ، فرمود : به خدا سوگند در اين سخن خود نيت خير نداشته است ، بلكه خواسته است بنى هاشم با اين وصفى كه از ايشان كرده است ، آن چه در دست دارند ببخشند و نيازمند او شوند ، و بنى عوام دلير گردند و خود را به كشتن دهند و بنى مخزوم با ناز و غرور مورد نفرت قرار گيرند و بنى اميه بردبارى كنند تا مردم ايشان را دوست بدارند .

( 401 )

خذ من الدنيا ما اتاك ، و تول عما تولى عنك ، فان انت لم تفعل فاجمل فى الطلب . ( 267 )

آنچه از دنيا به تو رسيد ، بستان و از آن چه به تو پشت كند ، روى بگردان و اگر چنين نمى توانى ، بارى به صورت پسنديده طلب و جستجو كن .

گفته شده است دنيا را همچون وامدار بد حساب فرض كن ، هر چه از آن به دست مى آيد بگير و از آن چه خوددارى كرد ، اندوهگين مباش جمله آخر اين سخن مقتبس از حديث نبوى است كه فرموده است : هرگز نمى ميرد تا روزى خود را به كمال دريابد ، پس در طلب روزى پسنديده عمل كنيد .

به يكى از حكيمان گفته شد : توانگرى در چيست ؟ گفت : كمى تمناى تو و خشنودى به آن چه تو را بسنده باشد .

( 402 ) بسا سخن كه از حمله كارگرتر است

رب قول ، انفد من صول . ( 268 )

بسا سخن كه از حمله كارگرتر است .

( 403 ) هر چيز كه بدان بسنده توان كرد ، بس است

كل مقتصر عليه كاف . ( 269 )

هر چيز كه بدان بسنده توان كرد ، بس است .

اين سخن از باب قناعت است و هر كس بر چيزى قناعت كند ، او را كافى و بسنده است .

( 404 /405 / 406 )

المنيه و لا الدنيه ، و التقلل و لاالتوسل . / من لم يعط قاعدا ، لم يعط قائما . / الدهر يومان : يوم لك ، و يوم عليك ، فاذا كان لك فلا تبطر ، و اذا كان عليك فاصبر . ( 270 )

مردن و زبونى نبردن و به اندك بسنده كردن و متوسل نشدن . آن را كه نشسته ندهند ايستاده هم نمى دهند . روزگار دو روز است به سود تو و روزى به زيان تو ، روزى كه به سود توست سرمست مشو و روزى كه به زيان توست ، شكيبا باش .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخنان كه هر يك در يك صفحه است شواهدى از اشعار عرب آورده است . كه براى نمونه به ترجمه چند بيتى قناعت مى شود :

به خدا سوگند مى خورم كه مكيدن دانه هاى خرما و آشاميدن آبهاى شور چاهها براى آدمى از خوارى و سوال كردن از چهره هاى دژم بهتر است . . .

قلم سرنوشت به آن چه خواهد بود ، رفته است ، بنابراين حركت و سكون يكسان است ، ديوانگى است كه براى روزى كوشش كنى و حال آن كه جنين در پرده خود روزى داده مى شود .

( 407 )

توضيح

ان للولد على الوالد حقا ، و ان للوالد على الولد حقا ، فحق الوالد على الولد ان يطيعه فى كل شى ء الا فى معصيه الله سبحانه ، و حق الولد ان يحسن اسمه ، و يحسن ادبه و يعلمه القرآن . ( 271 )

همانا فرزند را بر پدر حقى است و پدر را بر فرزند حقى ،

حق پدر بر فرزند اين است كه در همه و كارها جز نافرمانى خداوند سبحان از او اطاعت كند و حق فرزند بر پدر اين است كه نام نيكو بر وى نه و او را نيكو ادب كند و به او قرآن بياموزد .

لطايفى درباره نامها و كينه ها

در مورد تعليم قرآن و نيكو ادب كردن فرمان داده شده است . همچنين درباره نام نيكو نهادن در حديث آمده است كه نامهاى پيامبران را برگزينيد و محبوب ترين نامها در پيشگاه خداوند عبداله و عبدالرحمان است و راست ترين آنها حارث و همام و زشت ترين آنها حرب و مره است .

ابوالدرداء از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه فرموده است : شما را روز قيامت به نامهايتان و نامهاى پدرانتان فرا مى خوانند ، نامهاى خود را نيكو بگذاريد . و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : چون نامگذارى مى كنيد نامهايى كه با كلمه عبد شروع مى شود بگذاريد . ، يعنى عبدالله يا ديگر اسامى ذات بارى تعالى . ( 272 )

پيامبر صلى الله عليه و آله برخى از نامها را تغيير داد ، نام ابوبكر را كه در دوره جاهلى عبدالكعبه بود به عبدالله و نام پسر عوف را كه در دوره جاهلى عبدالحارث بود به عبدالرحمان تغيير داد ، شعب الضلاله را شعب الهدى و يثرب را طيبه و بنى ريبه را بنى رشده و بنى معاويه را بنى مرشده نام نهاد .

حزن پدر بزرگ سعيد بن مسيب بن حزن مخزومى كه يكى از فقيهان مشهور است چون به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد ،

از او پرسيدند نامت چيست ؟ گفت : حزن . پيامبر فرمود : نه كه نام تو سهل است ، او سه بار تكرار كرد كه نا من حزن است و من نام سهل را دوست ندارم كه زمين هموار است لگد مال و زبون مى شود . پيامبر فرمود : بسيار خوب نام تو حزن باشد . سعيد بن مسيب مى گفته است : من همواره اندوه آن نام را ميان خودمان احساس مى كنم .

جابر از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه فرموده است : هيچ خانه نيست كه نام يكى در آن محمد باشد مگر اينكه خداوند بر آن خانه روزى را گشاده مى فرمايد و چون كودكان خود را محمد نام نهاديد ، آنان را مزنيد و دشنام مدهيد و هر كس سه پسر داشته باشد نام يكى از ايشان را محمد يا احمد ننهد ، بر من ستم روا داشته است .

ابوهريره از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كند كه آن حضرت از اينكه كسى نام و كينه ايشان را براى خود جمع كند نهى فرموده است . روايت است كه در اين مورد به على عليه السلام اجازه فرموده است و او نام پسر خويش را محمد و كنيه اش را ابوالقاسم نهاده است ، و روايتى هم آمده است كه گروهى از پران صحابه هم نام محمد و كنيه ابوالقاسم داشته اند .

زمخشرى مى گويد : خليفگان و پادشاهان برخى از مردان را به سبب نام پسنديده ايشان مقدم داشته اند و گروهى را هم به سبب بدى نام از خود

دور كرده اند ، و در اين باره ستايش و نكوهش بسيارى آمده است .

مردى از مرد ديگرى پرسيد : نامت چيست ؟ گفت : بحر ، گفت : نام پسرت چيست يا كنيه ات چيست ؟ گفت : ابوالفيض ، پرسيد : نام پدرت چيست ؟ گفت : فرات ، گفت بنابراين دوست تو بايد با زورق به ديدارت آيد .

عربى بيابان نشين عبدالله بن جعفر را با كنيه ابوالفضل صدا مى كرد . گفتند : كنيه اش ابوالفضل نيست . گفت : بر فرض كه نباشد در عمل و صفت چنين است .

عمر ، يكى از كنيزكان سياه خود را ديد كه مى گريست ، گفت : چرا مى گريى ؟ گفت : پسرت ابوعيسى مرا زده است . گفت : پسر من كنيه ابوعيسى باى خود برگزيده است ؟ او را پيش من بياوريد . چون او را آورده اند ، گفت : اى واى بر تو ، مگر عيسى پدر داشته است كه تو چنين كنيه اى انتخاب كرده اى ، مگر تو كنيه هاى عرب را نمى دانى كه ابوسلمه ، ابوعرفطه ، ابوطلحه و ابوحنظله است ، و او را ادب كرد .

هنگامى كه قحطبه بن شبيب پيش ابن هبيره آمده ، ابن هبيره مى خواست خبر او رات براى مروان بنويسد و خوش نداشت كه نام قحطبه بن شبيب را بنويسد ، گفت : نامش را مقلوب بنويسيد ، ديدند مقلوب آن هبط حق - حق هبوط كرد - مى شود ، گفت : رهايش كنيد و به همان شكل خودش بنويسيد .

اميرالمؤ منين على عليه السلام از

قول پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرموده است : هر گاه نام پسرى را محمد مهاديد ، او را گرامى داريد و در مجلس خود براى او جا بگشاييد و براى او چهره ترش مكنيد . و هم از پيامبر صلى الله عليه و آله ، نقل است كه هر گروهى را كه مشورت و رايزنى باشد و كسى را كه نامش محمد يا احمد است براى رايزنى پيش خود درآورند براى آنان خبر گزيده مى شود ؛ و هر سفره اى كه پهن شود و بر سر آن كسى كه نامش محمد يا احمد باشد ، آن خانه هر روز دوبار تقديس مى شود .

اسكندر ميان لشكر خود مردى را ديد كه همواره در جنگ منهزم مى شد ، از نامش پرسيد ، گفت : نام من اسكندر است . گفت : اى مرد يا نامت را دگرگون ساز يا كردارت را .

و شايسته است كسى كه به حضورش شاه مى رود در مراعات ادب لطافت به خرج دهد . گويندن سعيد بن مره كندى پيش معاويه رفت ، معاويه گفت ، تو سعيدى ؟ گفت : نه ، اميرالمؤ منين سعيد است ، من پسر مره ام .

مامون به سيد بن انس ازدى گفت : تو سيدى ؟ گفت : اى اميرالمؤ منين تو سيدى و من پسر انسم .

( 408 )

قسمت اول

العين حق ، و الرقى حق ، و الحسر حق ، و الفال حق ، و الطيره ليست بحق ، و العدودى ليست بحق . والطيب نشره ، والعسل نشره ، والركوب نشره ، و النظر الى الخضره

نشره . ( 273 )

چشم زخم و افسوس و جادوگرى و فال نيك زدن راست و درست است و فال بد زدن و سرايت بيمارى از يكى به ديگرى راست نيست ، بوى خوش و عسل و سوارى و نگريستن به سبزه مايه درمان است .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخنان پس از توضيح مختصرى كه داده ، با اشاره به اين كه در برخى از روايات به جاى عسل ، غسل يعنى شست و شوى با آب آمده ؛ دو مبحث مفصل يكى درباره اقوال مختلفى كه در مورد چشم زخم و جادوگرى و فال نيك و بد و سرايت بيمارى آمده است و ديگرى در مورد اعتقادات و پندارهاى اعراب آورده است كه شصت و صفحه از چاپ مصر را شامل است و هر چند از لحاظ جنبه تاريخى چندان مهم نيست ، ولى نشان دهنده فرهنگ و رسوم عامه و احاطه ابن ابى الحديد بر آن است ، بدين سبب بخشهايى از آن ترجمه مى شود ، ضمنا در اين مبحث به بيش از سيصد بيت استشهاد شده است .

در حديث مرفوعى آمده است كه چشم زخم راست است و اگر چيزى بتواند بر سرنوشت پيشى گيرد ، همان چشم زخم است و هر گاه نيازمند به شست و شو شديد ، خويش را بشوييد . در تفسير اين حديث گفته اند : آنان از كسى كه چشم زخم زده است مى خواسته اند با آبى وضو بگيرد و آن كه چشم خورده است قسمتى از آن آب مى آشاميده است و بقيه آن خود را شست و شو مى داده

است .

در حديثى هم از قول عايشه آمده است كه چشم زخم راست همان گونه كه محمد حق است . در حديثى از ام سلمه نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر چهره يكى از كنيزان او زخمى ديد . فرمود : او چشم زخم رسيده است ، براى او افسوس فراهم آوريد .

عوف بن مالك اشجعى مى گويد : ما به روزگار جاهلى بر خود رقيه افسوس مى بستيم ، گفتم : اى رسول خدا در اين مورد چه عقيده دارد ؟ فرمود : افسونهاى خود را بر من عرضه داريد ، تا هنگامى كه در آن شرك نباشد ، به كار بردنش مانعى ندارد .

گروهى از ياران رسول خدا در يكى از سفرهاى خود از كنار قبيله اى گذشتند و از آنان اجازه خواستند ميهمانشان باشند . آنان نپذيرفتند و گفتند : آيا كسى ميان شما هست كه افسوس كند كه سرور اين قبيله را مار گزيده است . مردى از ايشان گفت : آرى و خود پيش سالار قبيله رفت و فاتحه الكتاب بر او خواند و بهبود يافت . تعدادى گوسپند به آن مرد پيشكش شد كه گفت تا به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله نرسد و اجازه نگيرد نخواهد پذيرفت . چون به حضور پيامبر رسيد ، موضوع را گزارش داد و گفت : سوگند به زندگى شما كه من چيزى جز فاتحه الكتاب بر او نخواندم . فرمود : چه مى دانيد كه آن بهترين رقيه است ، گوسپندها را از آنان بگيريد و براى من هم در آن سهمى منظور داريد .

در عين حال از آن حضرت نقل شده كه فرموده است : هر كس كه فال بدزند يا به فال زننده مراجعه كند و هر كس كهانت كند يا پيش كاهن برود ، از ما نيست .

انس بن مالك از قول پيامبر به صورت مرفوع نقل مى كند كه فرموده است :

سرايت و فال بد نه ، ولى فال پسنديده مرا خوش مى آيد . گفتند : فال پسنديده چيست ؟ فرمود : سخن خوش و نيكو . ابوهريره نقل كرده است كه پيامبر فرموده است : هر كس پيش كاهنى رود و گفته او را تصديق كند . از آن چه خداوند بر ابوالقاسم نازل فرموده بيزارى جسته است . به على عليه السلام گفته شد : با آنان امروز جنگ را آغاز مكن كه قمر در عقرب است . فرمود : قمر ما يا قمر ايشان ؟ !

و هم روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله خوش نمى داشته است در سه شبانه روز آخر ماه و به هنگام قمر در عقرب ازدواج يا مسافرت فرمايد .

ابوعثمان جاحظ مى گويد : دانشمندان ايرانى و هندى و پزشكان يونانى و زيركان عرب و شهرنشينان مجرب و متكلمان ورزيده غذا خوردن مقابل جانوران درنده را خوش نمى داشته اند و از چشم زخم آنان و حرص و آزى كه در آن نهفته است پرهيز مى كرده اند و از بخارى كه از دهان بيرون مى آمده است بيم داشته آنان و معتقد بوده اند مايه تباهى قلب و كاستن نيروى آن مى شود . همچنين از ايستادن خدمتگزاران بالا سر خود به

هنگام خوردن و آشاميدن پرهيز مى كرده اند و پيش از اينكه غذا بخورند ، دستور مى داده اند خدمتگزاران را سير نمايند . در مورد سگ و گربه هم عقيده داشته اند كه با بايد آنها را از كنار سفره دور كرد يا آنكه براى آنان چيزى انداخت كه به خوردن آن سر گرم شوند .

يكى از نزديگان منصور دوانيقى يك روز پيش از كشته شدن ابومسلم به منصور گفت : من امروز سه چيز در ابومسلم ديدم كه براى او فال بد زدم . منصور گفت : چه چيزى ديده اى ؟ گفت : نخست اينكه سوار بر اسب شد ، كلاهش فرو افتاد ، منصور ضمن تكبير گفتن ، گفت : به خدا سوگند سرش از پى كلاهش فرو خواهد افتاد . ديگر آن كه اسبش چموشى كرد و او را بر زمين افكند ، منصور گفت : به خدا سوگند بخت او سرنگون مى گردد و اقبالش چون سنگ سخت و سفت مى شود ، منصور پرسيد سومى چه بود ؟ گفت : ابومسلم با يارانش گفت : من كشته مى شوم و بيهوده چاره انديشى مى كنم ، در همين حال صداى مردى از صحرا شنيده شد كه به مردى ديگر مى گفت : اى فلان امروز آخرين روز مهلت است . منصور گفت : الله اكبر ! به خواست خداوند متعال اجل او سر آمده است و نشان او از دنيا سپرى مى شود ، ابومسلم فرداى آن روز كشته شد .

عمر بن خطاب در موسم حج بود ، مردى با صداى بلند او را با عنوان يا خليفه

رسول الله صدا كرد . مردى از قبيله بنى لهب كه اهل فال زدن هستند ، گفت : آن مرد عمر را با نام شخص در گذشته اى صدا كرد و بدين گونه اميرالمؤ منين مرد ، و چون مردم براى ريگ زدن جمرات ايستادند ناگاه ريگى به جلو سر عمر خورد كه از محل زخم خون آمد . همان مرد گفت : به خدا سوگند نشان و زخم قربانى شدن بر امير مومنان رسيد و به خدا سوگند كه ديگرى هرگز در اين متوقف نمى ايستد . پيش از آن كه سال تمام شود ، عمر كشته شد . كثير بن عبدالرحمان درباره اطلاعات لهب در مورد فال خوب و بد زدن چنين سرورده است :

آهنگ قبيله لهب كردم كه پيش ايشان دانش جستجو كنم ، آرى كه همه دانش فال زنندگان به قبيله لهب رسيده است .

ابوعثمان جاحظ مى گويد : مسيلمه كذاب پيش از آنكه ادعاى پيامبرى كند ميان بازارهاى عرب و عجم نظير بازار ابله و بقه و انبار و حيره آمد و شد مى كرد و انواع نيرنگهاى و حليه سازيها و كارهاى افسونگران و عزيمت خوانان و ستاره شناسان را فرا مى گرفت . پيش از آن هم كارهاى فالگيران و پيشگويان را كه با استفاده از حركات پرندگان مطالبى مى گفتند ، به خوبى آموخته بود . او نخست روى تخم مرغ ، سركه بسيار تند و تيزى مى ريخت و تخم مرغ نرم و ملايم مى شد . به طورى كه به شكل صمغ كشيده مى گرديد و سپس آن صمغ را وارد شيشه اى كه سرش

از تخم مرغ بسيار كوچكتر بود مى كرد و به حال خود مى گذاشت و صمغ به صورت بيضى و شكل نخستين خو بر مى گشت و آن را به اعراب باديه نشين نشان مى داد و آنان را گمراه مى ساخت . او پرچمهايى از كاغذ و به شكل بادبادك كودكان مى ساخت و به آن زنگوله هاى كوچك مى بست و شبها به هنگامى كه وزش باد شدت مى يافت آنها را در آسمان رها مى كرد و مى گفت اينها فرشتگان و آواى ايشان است كه بر من نازل مى شوند . بالهاى بزرگ پرندگان را به خود مى بست و اندكى پرواز مى كرد و اعراب را گمراه مى ساخت و به همين سبب درباره او چنين سروده شده است : با تخم مرغ درون شيشه و بادبادك و چسباندن بالهاى بريده پرندگان تيز پرواز چنان مى كرد .

درباره فال بد زدن به كلمه سفر جل به ، گلابى چنين سروده اند :

معشوقه به معشوق بهى هديه داد ، معشوق از آن فال بدزد ، اندوهگين شد و اشكش فرو ريخت ، آرى حق داشت كه فال بد بزند و از فراق بترسد كه جزء اول اين كلمه سفر است نشان دهنده جدايى است .

ديگرى درباره كلمه سوسن فال بد زده است و چنين سروده است :

اى كسى كه به ما گل هديه كردى ، در هديه كردن آن پسنديده رفتار نكردى كه نيمى از اين كلمه سوء - بدى - است و مرا خوش نيامد ، اى كاش من گل سوسن را نمى ديدم .

اما درباره جادوگرى ، فقها آن

را منكر نشده اند و درباره كسى كه ديگرى را با جادو صدمه بزند به قصاص حكم داده اند ، گاهى هم در اخبار آمده است كه لبيد بن اعصم يهودى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله جادوگرى كرد و چنان اثر گذاشت كه آن حضرت كارى را كه نكرده بود ، مى پنداشت انجام داده است !

و هم روايت شده است كه زنى يهودى آن حضرت را با چند تار مو و بريده هاى ناخن جادو كرد و آن را در چاهى افكند و خداوند متعال آن حضرت را راهنمايى فرمود و پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را گسيل داشت تا آن را از چاه بيرون آورد و آن زن جادوگر را كشت . ( 274 ) و گروهى از متكلمان اين موضوع و تاثير جادو را بر وجود مقدس پيامبر نفى كرده و گفته اند آن حضرت از اين گونه امور معصوم است .

فلاسفه را پندار بر اين است كه سحر و جادو از آثار نفس ناطقه است و بعيد نيست كه ميان نفوس نفسى باشد كه در غير خود بيمارى يا كينه مهر و نظاير آن ايجاد كند ، منجمان هم براى ستارگان همين تاءثير را پذيرفته اند ، همچنين گياه شناسان و سنگ شناسان هم همين گونه خواص را براى آنها اعتقاد دارند . سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام هم دلالت بر صحت تاثير سحر در مواردى دارد . در مورد سرايت و مسرى بودن ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : در اسلام سرايت نيست . همچنين پيامبر صلى الله

عليه و آله فرموده اند : سرايت و هامه و صفر نيست . هامه هم بومى بوده است كه اعراب در مورد مقتول مى پنداشته اند در شكم قرار دارد و به هنگام گرسنگى به هيجان مى آيد . ( 275 )

نكته هايى درباره رسوم عرب و پندارهاى ايشان

در اين بخش نكاتى سودمند از رسوم و پندارهاى اعراب را مى آوريم كه اين مبحث ما را به راه كشاند .

اعراب هنگامى كه گرفتار خشكسالى مى شدند و باران نمى آمد و مى خواستند طلب باران كنند ، مقدارى پارچه و چيزهاى ديگر را با بوته و علفهاى خشك به هم مى پيوستند و آن را به دم گاو مى بستند و آتش مى زدند و گاو را به سوى كوهى بلند و دشوار مى راندند و خود از پى آن مى دويدند و خدا را فرا مى خواندند و طلب باران مى كردند . آنان با آتش زدن دم گاو به برق فال مى زدند و گاو را هم فقط به سوى مغرب مى راندند . ابن ابى الحديد نمونه هايى از اشعارى را كه متضمن اين موضوع است آورده است كه براى نمونه به ترجمه دو بيت زير قناعت مى شود .

آفرين و خوشامد مباد بر مردمى كه كوشش آنان در خشكسالى براى طلب باران كردن از بوته ها به جايى نرسيد ، آيا تو با گاوى كه بر آن پارچه و بوته بسته اى به جستجوى وسيله ميان خدا و فرو ريختن باران مى پردازى .

قسمت دوم

يكى از روشنفكران گفته است : هر ملتى در رسوم خود از رسوم ملت ديگر تقليد مى

كند هنديان مى پنداشته اند كه گاو فرشته اى است كه خداوند بر او خشم گرفته و به زمين فرستاده است و به همين سبب گاو را در نظر ايشان حرمتى بوده است ، مدفوع تازه آن را بر بدن خود مى ماليده اند و چهره خود را با ادرار گاو مى شسته اند و كابين زنان خود قرار مى داده اند و در همه احوال به گاو تبرك مى جسته اند ، شايد اعراب دوره جاهلى در توجه به گاو همين روش را تقليد مى كرده و همين رسم را معمول مى داشته اند .

اعراب در مورد گله هاى گاو پندار ديگرى هم داشته اند و چنين بوده است كه اگر گله هاى گاو به آبشخور براى آب خوردن نمى رفته اند ، گاو نر گله را مى زنده اند تا به آبشخور در آيد و گله از پى آن آب بياشامد ، و معتقد بوده اند كه جن ، گله گاو را از آبا خوردن و رفتن به آبشخور باز مى دارد و شيطان روى دو شاخ گاو نر سوار مى شود . در اين مورد شاعران عرب اشعارى سروده اند ، يا در خود آن را گنجانيده اند ، از جمله شاعرى مى گويد : همچون گاو نر كه هر گاه گاوها از در آمدن به آبشخور خوددارى مى كنند ، زده مى شود . . ديگرى گفته است : در آن هنگام من همچون گاو نرى هستم كه چون ديگران آب نياشامد او را با آن كه آشاميدن خوددارى نكرده است مى زنند .

ديگر از رسوم اعراب آويختن رز و زيور

و زنگوله بر مار گزيده بوده است و معتقد بوده اند كه مار گزيده با اين كار بهبود مى يابد . همچنين گفته شده است از اين جهت آنها را بر مار گزيده مى آويخته اند كه سر و صداى آن مانع از به خواب رفتن بيمار باشد و عقيده داشته اند كه اگر مار گزيده بخوابد زهر در بدنش سرايت مى كند و مى ميرد و بدين گونه او را از خواب رفتن باز مى داشته اند . نضر بن شميل هم همين عقيده را داشته است . برخى ديگر از اعراب معتقد بوده اند كه اگر ابزارهاى زينتى زرين بر او بياويزند بهبود مى يابد و اگر مس يا زيورهاى مسى بر او آويخته شود ، مى ميرد .

به يكى از اعراب گفته شده است : آيا با اين كار در جستجوى شهرت هستيد ؟ گفته است : اين زيورها مايه شهرت نيست ولى سنتى است كه را به ارث برده ايم . در اين باره هم در اشعار عرب مطالبى آمده است . از جمله يكى از افراد قبيله و بنى عذره چنين گفته است : گويى من مار گزيده اى هستم كه گزش مار او را زخمى كرده است و بر گرد او زيورهاى آويخته زنان را مى بينى .

عويمر نبهانى هم چنين سروده است : شبى را آميخته با رنج اندوهها گذراندم ، گويى من مار گزيده اى بودم كه آواى زنگوله ها خواب را از او دور كرده است .

ديگر از رسوم اعراب كه شبيه رسم زدن گاو نر است ، اين است كه شترى از آنان گرفتار جرب

مى شد ، شتر سالم را داغ مى كردند تا شترى كه گر گرفته بود بهبود يابد .

نابغه در اين باره چنين سروده است :

گناه ديگرى را بر من بار كردى و او را رها ساختى ، همچون شتر گرفتار جرب كه شتر ديگر را داغ مى كنند و او به چراى خود سرگرم است .

ديگر از پندارها و رسوم عرب اين بوده است كه هر گاه شمار شتران ايشان به هزار مى رسيده است يك چشم شتر نر كور مى كرده اند كه چشم زخم را از شتران خود دفع كنند . اين معنى هم در شعر شاعران عرب آمده است ، يكى از آنان چنين سروده است : هزار شتر به او دادى و بخل نورزيدى موجب شدى چشم شتر نر و گزينه را كور كنى .

و اما رسم ديگرى از ايشان كه مشهور بوده و به آن بليه مى گفته اند اين بوده است كه ماده شترى را كنار گور صاحبش مى بسته و پايبند مى زده اند تا بميرد و چنين بوده است كه اگر مرد شريف و را نمايه از ايشان مى مرده است ، شتر ماده يا شتر نر او را مى گرفته اند و سر و گردنش را به سوى پشت او بر مى گردانده و مى بسته اند و شتر را در گودالى كنار گور رها مى كرده اند و آب و علف نمى داده اند تا بميرد . گاهى جسد شتر را پس از مردنش آتش مى زده اند و گاه آن را پوست مى كنده اند و پوستش را از علف خشك آكنده مى كرده

اند . پندارشان بر اين بوده است كه اگر مرد گرانمايه اى بميرد و شترش را چنان نكنند ، آن مرد پياده محشور مى شود و اگر چنان كنند سواره محشور مى شود و همان شتر مركب او خواهد بود .

ديگر از پندارهاى عرب و رسوم ايشان آن چنان كه ابن الاعرابى ( 276 ) آن را نقل كرده است ، اين است كه چون ناقه رم مى كرده است نام مادرش را به زبان مى آورده اند و آرام مى گرفته است . سكرى در اين مورد چنين سروده است : به او گفتم نام مادر اين ناقه چيست ، آن را بگو و صدا بزن شايد پاسخت دهد و بيم و رميدگى اين ناقه آرام گيرد .

از عقايد ديگرى كه تقريبا همه اعراب جاهلى در آن اتفاق نظر داشته اند موضوع هامه است . آنان اعتقاد داشته اند كه هيچ مرده اى نمى ميرد و هيچ كشته اى كشته نمى شود مگر اينكه جغدى نر از سرش بيرون مى پرد و اگر آن شخص كشته شده و انتقام خونش گرفته نشده باشد آن جغد بر سر گورش فرياد برمى آورد كه آبم دهيد كه سخت تشنه ام . در همين مورد است كه پيامبر فرموده است : هامه وجود ندارد . اين موضوع هم فراوان در اشعار عرب آمده است ، ابوداود ايادى گويد : مرگ و مير بر آنان چيره شده است و آنان را در گورستانها نواى جغد است .

ديگر از چيزهايى كه اسلام آن را باطل كرده است ، اعتقاد ايشان به صفر است و آن چنان است كه مى

پنداشته اند مارى در شكم آدمى است كه چون آدمى گرسنه شود آن مار روده ها و كبد آدمى را مى گزد ، و گفته شده است كه منظور از آن خود گرسنگى است كه پس از گرسنگى شروع به گزيدن مى كند . اما آن چه در اين حديث آمده است كه نه سرايت و نه هامه و نه صفر و نه غول وجود دارد . ابوعبيده معمر بن مثنى مى گويد : منظور ماه صفر است يعنى ماهى كه پس از محرم قرار دارد . ابوعبيده مى گويد : اين حديث ناظر بر آن است كه اعراب در نسئى ، ماه محرم را به ماه صفر تاخير مى انداخته اند ، و هيچ يك از علما در اين تفسير با ابوعبيده موافقت نكرده است . اين موضوع هم در شعر شاعران عرب به چشم مى خورد و ابوالنجم عجلى چنين سروده است :

اى بهترين جوانمردى كه تو هستى ، و ما از تو بر روزگار سخت و دشوار يارى مى طلبيم و گزشى را همچون گزش صفر بر جگر خواهانيم .

ديگر از خراقات عرب اين بوده است كه اگر مى خواسته اند وارد شهرى شوند كه از جن و وباى آن بيم داشته اند ، پيش از آنكه وارد شهر شوند كنار دروازه آن مى ايستاده اند و صداى خر در در مى آورده اند و گاه استخوان دنبالچه خرگوشى را به گردن خود مى آويخته اند و آن را افسوس جلوگيرى از صدمه جن و بيمارى وبا مى پنداشته اند .

تقليد صداى خر را تعشير مى ناميده اند و در اشعار ايشان

به اين موضوع فراوان اشاره شده است ، چنان كه شاعرى گفته است :

از مرگى كه مقدر باشد ، نه آواى خر در آوردن و نه آويختن استخوان دنبالچه خرگوش تو را مى رهاند .

ديگر از كارهاى ايشان كه شبيه اين بوده است ، اين است كه هر كس در بيابان و فلات سرگردان مى شد و راه را گم مى كرد ، پيراهن خود را باژگونه مى ساخت و دو دست خويش را به يكديگر مى كوفت ، گويى به كسى اشاره مى كرد و راه را پيدا مى كرد .

ابوالعملس طائى در اين مورد چنين سروده است :

گاهى از بيم رداى خود را باژگونه مى سازم و گاه فلان كس را صدا مى كنم .

اساس اعتقاد آنان در باژگونه كردن لباس ، فال نيك زدن به دگرگون شدن احوال روزگار از بدى به خوبى بوده است .

رواياتى هم در مورد اين رسم در شريعت اسلامى براى طلب باران آمده است .

ديگر از رسوم اعراب اين بوده است كه چون مرد به سفر مى رفته است نخى را بر شاخه يا تنه درختى گره مى زده است و پس از برگشتن به آن نخ مى نگريسته است ، اگر آن را به حال خود مى ديده ، معتقد بوده است كه همسرش به او خيانت نكرده است و اگر آن نخ نمى بود يا گرهش باز شده بود مى گفت همسرم به من خيانت كرده است . به آن گره رتم مى گفته اند ، و گفته شده است شاخه اى از درخت را به شاخه اى ديگر مى بسته اند .

اين موضوع هم

در اشعار عرب آمده است و شاعرى چنين سروده است :

چنين مپندار كه گرههايى كه زده اى بر تو خبر راست و درستى از او مى دهد .

گاهى هم به هنگام تب نخ گره مى زده و معتقد بوده اند هر كس آن گره را بگشايد تب به او منتقل مى شود .

ابن سكيت گويد : اعراب معتقد بوده اند زنى كه براى او فرزند باقى نمى مانده است اگر جسد كشته شده شريفى را لگد كند ، فرزندش زنده مى ماند . در همين باره بشر بن ابى خازم چنين سروده است :

زنهايى كه كودكان ايشان زنده نمى ماندند ، شروع به لگد مال كردن جسد او مى كردند و مى گفتند چه خوب است بر اين مرد پارچه لنگى افكنده شود .

ديگر از خرافات و پندارهاى اعراب اين بوده است كه هر گاه دندان پسر بچه اى از ايشان مى افتاد ، آن را در ميان دو انگشت سبابه و ابهام خود مى گرفت و چون خورشيد طلوع مى كرد روى به آن مى آورد و دندان افتاده خود را به سوى خورشيد پرتاب مى كرد و مى گفت : اى خورشيد به جاى اين ، دندانى نيكوتر به من بده . در مورد همين پندار شاعر عرب اشاره كرده و چنين سروده است : خورشيد از رستنگاه دندان او ، دندانى سپيدتر از تگرگ و رخشان عوض داده است .

ديگرى چنين سروده است : خورشيد از پرتو خود بر دندان او رنگ زده است و دندانش چون برق باران زا مى درخشد .

اعراب همچنين معتقد بوده اند كه خون سرور و سالار

براى بهبود محل گاز گرفتن سگ گزنده سودمند و شفابخش است . عبدالله بن زبير اسدى در اين باره چنين سروده است :

از بهترين و گرامى ترين خاندانى كه مى دانيم و خونهاى ايشان شفابخش زخم سگ هار است

كميت هم چنين سروده است :

خرده اى شما شفا بخش دردهاى نادانى است همان گونه كه خونهاى شما شفابخش زخم سگ هار است .

ديگر از پندارهاى عرب اين است كه چون بر مردى از ديوانگى و متعرض شدن ارواح پليد بيم داشته اند با آويختن چيزهاى نجس و پليد او را آلوده مى كردند ، و چيزهاى چون كهنه حيض و استخوان مردگان را بر او بياويزند .

ممزق عبدى چنين سروده است : اى كاش پيش من دو همسايه زن و افسونگرى مى بودند و پليديهايى بر من مى آويختند . و معتقد بوده اند اين كار - تنجيس - همه دردها جز عشق را شفا مى بخشد . عربى صحرانشين در اين مورد چنين سروده است :

مى گويند : اى كسى كه براى تو آرزوى خير مى كنيم ، استخوان پوسيده اى بر خود بياويز ، مگر تنجيس براى عاشق سودى مى بخشد .

ديگر از رسوم ايشان آن بوده است كه چون پاى كسى به خواب مى رفته و كرخت مى شده است كسى را كه دوست مى داشته ياد مى كرده است يا فرا مى خوانده است و كرختى و خواب رفتگى پاى او از ميان مى رفته است .

روايت شده است كه پاى عبدالله بن عمر به خواب رفت ، او را گفتند : محبوب ترين مردم را فراخوان . او گفت : يا

رسول الله !

جميل در اين باره چنين سروده است :

تو ، به هنگام ديدار مايه روشنى چشم منى و ياد تو هر گاه پايم به خواب مى رود ، مرا شفا مى بخشد .

مومل هم چنين سروده است : به خدا سوگند هيچگاه پايم به خواب نرفت و نلغزيد مگر اينكه تو را ياد كردم و حالت كرختى از ميان رفت . ( 277 )

نظير اين پندار اين بوده است كه چون پلك چشم كسى به پرش مى آمده ، مى پنداشته است كسى را كه دوست مى دارد خواهد ديد و اگر محبوب در سفر بوده است ، انتظار آمدن او را مى داشته است و اگر دور بوده است ، مى گفته است نزديك خواهد شد . در اين باره بشر چنين سروده است : چون چشمم به پرش مى آيد مى گويم شايد دوشيزه خاندان عمرو مى آيد و چشم به ديدارش فروزان مى شود .

و اين گمان تا امروز - قرن هفتم هجرى - همچنان ميان مردم باقى است . ( 278 )

ديگر از رسوم ايشان چنين بوده است كه اگر مردى از ايشان عاشق مى شد و عشق بر او چيره مى شد و آرام نمى يافت ، مردى ديگر آن مرد را همچون كودكى بر پشت مى گرفت و مردى ديگر قطعه آهن يا ميلى را داغ مى كرد و ميان كپلهاى او مى كشيد و مى پنداشتند كه عشق او از ميان مى رود . يكى از اعراب چنين سروده است :

از نادانى ميان كپلهاى مرا داغ كرديد و حال آنكه شيفتگى ، آتش دل را فروزان مى

كند .

قسمت سوم

ديگر از پندارهاى ايشان اين بوده است كه مى پنداشته اند اگر مرد و زنى يكديگر را دوست بدارند ، در صورتى كه مرد روبند زن و زن رداى مرد را پاره كند ، عشق ايشان نيكو و پايدار مى شود و اگر چنان نكنند ، عشق ايشان تباه مى شود . شاعرى چنين سروده است : روز ديدار در برقه عالج - نام جايى است - او رداى مرا دريدى و من هم توانستم روبند كهنه تو را بدرم ، پس به چه سبب دوستى ميان ما تباه مى شود و ريسمان وصل ميان ما گسسته مى شود گسستنى .

ديگر از رسوم ايشان آن است كه معتقد بوده اند خوردن گوشت جانوران درنده موجب فزونى نيرو و دليرى مى شود ، و اين رسم پزشكى است . پزشكان چنين عقيده دارند . شاعرى در اين باره چنين سروده است : اگر همه جانوران درنده زمين را بخورى چيزى جز ترسوى بزدل و ناتوان نخواهى بود .

مردى از اعراب دل شير خورده بود كه دلير گردد ، قضا را پلنگى بر او حمله آورد و او را زخمى كرد و آن مرد چنين سرود : دل شير ژيان را خوردم كه از لحاظ دل و قدم از او گستاخ ʘѠباشم ، ولى او خون خود را به دست خواهر زاده اش از من گرفت ، چه خونخواهى سخت و بزرگ .

ديگرى سروده است : در ميدان جنگ اگر شمشير مرد برنده نباشد ، دل شير چه سودى خواهد داشت .

ديگر از پندارهاى آنان اين بوده است كه دارنده اسبى كه در شانه داراى

دايره اى سپيد است اگر سوارش شود و اسب زير ران او به عرق نشيند ، دليل بر آن است كه زنش تيز شهوت شده است و به مردان ديگر چشم دارد . به هر حال اين موضوع و چنان دايره سپيد بر شانه اسب در نظرشان زشت بوده است .

ديگر از رسوم ايشان آن بوده است كه پشت سر مسافرى كه برگشتن او را خوش نمى داشته اند ، آتش بر مى افروخته اند و مى گفته اند : خدايش او را دور دارد و در پى او آتش افروزد يكى از ايشان چنين سروده است :

از نادانى آتش افروختى و حال آنكه باد صبا آن چه را آتش گرفته بود ، بر تو برگرداند .

هر گاه براى سفر بيرون مى آمدند آتش را ميان خود و منزلى كه آهنگ آنجا داشتند ، روشن مى كردند و ميان خود و منزلى كه از آن بيرون آمده بودند ، آتش روشن نمى كردند و اين فال نيكى بود كه به منظور بازگشت به منزلى كه از آن بيرون رفته بودند مى زدند .

ديگر از رسوم مشهورشان آويختن پاشنه يا دنبالچه خرگوش بود ، ابن اعرابى مى گويد : به زيد بن كثوه گفتم : آيا معتقديد هر كس به خود استخوان دنبالچه خرگوش بياويزد جنيهاى خانه و پريان قبيله به او نزديك نمى شوند ؟ گفت : آرى به خدا سوگند كه شيطان خماطه و جار عشيره و غول فقر هم به او نزديك نمى شوند . خاطه و عشيره كه تصغير عشره است نام دو درخت است .

ابومحلم ( 279 ) مى گويد :

اعراب از بيم چشم زخم و ربوده شدن كودكان بر آنان دندان روباه يا ماده گربه مى آويخته اند و مى گفته اند : ماده جنى مى خواسته است كودك قومى را بربايد و موفق نشده است ، ديگر جنيان او را سرزنش كرده اند و او ضمن پوزش خواهى از ايشان چنين سروده است : بر آن كودك آويزه هايى بود ، دندانهاى روباهها و ماده گربه ها و صمغ درخت - خار مغيلان .

درختان طلح شيره اى از خود تراوش مى كنند كه همچون خون آهوست و اعراب هنگامى كه زن مى زاييده است از آن صمغ نقطه هايى ميان دو چشم زائو مى ماليده اند و بر چهره كودك هم با آن خطى مى كشيده اند و آن شيره روان از درخت را دودم يا دودم مى ناميده اند و آن چيزها را كه بر كودك مى آويخته اند ، نفرات مى گفته اند .

عبدالرحمان بن اخى الاصمعى مى گويد : يكى از اعراب به پدرم گفت ، هنگامى كه براى تو فرزندى متولد مى شود ، او را تنفير كن ، پدرم به او گفت : تنفير چيست ؟ گفت : بر او نام عجيب و غريبى بگذار . براى پدرم پسرى متولد شد كه نامش را قنفذ - خارپشت - و كينه اش را ابوالعداء نهاد ، واين بيت را خواند :

چون مى كه آميزه دارويى آن همراه اوست و موجب شفا دادن درد سر و شاد شدن اندوهگين مى شود .

و مقصودش اين بود كه چون به اعتقاد ايشان خارپشت از مركوبهاى جن است با نام گذارى فرزندش به

نام مركوب جن او را از گزندشان محفوظ مى دارد .

ديگر از رسوم ايشان آن بود كه هر گاه مردى صحراهاى خالى را مى پيمود و بر جان خود از حوادث شبانه - هجوم جنيان - بيم داشت ، خود را كنار درخت يا خار بنى مى رساند ، مركوب خود را پاى آن مى خواباند و پابند مى زد و بر گردش خطى مى كشيد و مى گفت : به صاحب اين وادى و گاه مى گفت : به بزرگ اين وادى پناه مى برم . خداوند سبحان هم در اين باره در قرآن مجيد فرموده است : و به تحقيق بودند مردانى از آدمى كه پناه مى بردند به مردانى از جن ، پس افزود آنان را سركشى . ( 280 )

مردى از اعراب كه پسرش همراهش بود به بزرگ وادى پناه برد ، قضا را شير پسرش را دريد و خورد و آن مرد چنين سرود :

با آنكه به بزرگ وادى از شر دشمنانى كه در آن است پناه برديم ، ولى را از شير ژيان ستمگر پناه نداد .

ديگر از رسوم آنان اين بود كه چون مسافر از شهر خود بيرون مى آمد ، سزاوار نبود كه برگردد و پشت سر بنگرد كه اگر چنان مى كرد ، از نيمه راه بر مى گشت ، فقط عاشقى كه مى خواست بر گردد ، پشت سر خويش مى نگريست .

و از رسوم ديگرشان اين بود كه چون روى لب پسر بچه اى آبله ريز - تاول - مى زد آن پسر بچه پرويزنى روى سر مى نهاد و ميان خانه هاى قبيله

حركت مى كرد و بانگ بر مى داشت بنخاله بنخاله ، گندم گندم و زنان قبيله در آن پرويزن پاره اى نان و گوشت و خرما مى ريختند . و سپس آنها را براى سگ مى ريخت و چون سگها آنها را مى خوردند كودك بهبود مى يافت . اگر كودكى از كودكان خرما يا گوشتى و لقمه اى از آن چه براى سگ ريخته شده بود مى خورد ، او گرفتار تاول و شكاف لب مى شد .

ديگر از رسوم ايشان آن بود كه چون گوشه جامه كسى به چشم ديگرى مى خورد - و موجب آبريزى چشم مى شد ، صاحب جامه هفت بار به چشم آن شخص دست مى كشيد و بار نخست مى گفت : به حق يك زن كه از مدينه - شهر - بيايد ، و بار دوم مى گفت : به دو زن كه بيايند ، تا آنكه بار هفتم مى گفت : به هفت زن كه بيايند و چشم بهبود مى يافت . برخى از آنان هم مى گفتند : به حق يك زن از خفت زنى كه از مدينه بيايد ، تا آنكه بار هفتم مى گفت زن از هفت زن .

ديگر از رسوم ايشان اين بود كه چون براى زنى خواستگار نمى آمد ، يكى از زلفهاى خود را باز مى كرد و چشمى را كه بر جانب ديگر آن زلف بود سرمه مى كشيد و در يكى از پاهاى خود خلخال مى كرد و اين كارها را شبانه انجام مى داد و مى گفت : اى لكاح من پيش از رسيدن بامداد خواهان نكاح

هستم ، كارش آسان مى شد و به زودى ازدواج مى كرد . شاعرى در اين باره چنين سروده است :

يكى از چشمهايش را سرمه كرده است و ديگرى را رها كرده است ، خلخال بر پاى بسته و زلفش را پريشان كرده است ، اين را كارى پسنديده گمان مى كند و نكوهيده نمى بيند .

از ديگر مراسم آنان اين بود كه چون ميهمان يا غير ميهمان از پيش آنان مى رفت و دوست نمى داشتند برگردد ، پشت سرش چيزى از ظرفهاى خود را مى شكستند و اين رسم را تا امروز مردم به كار مى بندند . يكى از اعراب گفته است :

ديگ سنگى خود را پشت سرابى سواح شكستيم ولى او برگشت و ديگ ما هم نابود شد .

ديگرى گفته است :

ما پشت سر ميهمان خود كوزه ها را نمى شكنيم بلكه توشه از پى او روانه مى كنيم كه باز گردد .

ديگر از رسوم ايشان اين اعتقادشان است كه اگر پسر بچه اى در شب مهتابى متولد شود پوست سر آلتش جمع و مانند ختنه كرده مى شود . به عقيده ما ممكن است اين موضوع يكى از خواص مهتاب باشد ، همان گونه كه كتان را مى پوساند ( 281 ) و گوشت را گنديده مى سازد . يكى ديگر از رسوم ايشان فال بدزدن به عطسه زدن است ، شاعرى گفته است : چه بسيار بيابانها كه چون آهنگ رفتن آهنگ رفتن به آن براى جنگ كردى ، رفتى و عطسه ها تو را از آن باز نداشت . ( 282 )

ديگر از رسوم ايشان در نفرين اين

است كه زندگى نكنى مگر زندگى كنه ، و اين را براى سختى و شكيبايى در گرفتارى و دشوارى مى گفته اند و چنين مى پنداشته اند كه كنه يك سال بر روى شكمش و يك سال بر پشتش زندگى مى كند و معتقد بوده اند كه اگر كنه را ميان گل رها كنند و روى ديوارى افكنند يك سال روى شكم و يك سال بر پشت خود زنده مى ماند و نمى ميرد . شاعرى از ايشان چنين گفته است : زندگى مكنى مگر چون زندگى كنه ، يك سال بر شكم و يك سال بر پشت .

ديگر از رسوم ايشان اين بوده است كه زنان هنگامى كه كسى را دوست مس داشته اند و به سفر مى رفته است ، مقدارى خاك از جاى پاى او بر مى داشته و معتقد بوده اند كه سبب سرعت در بازگشت او مى شود . زنى در اين باره چنين سروده است :

خاكى از جايگاههاى قدمش برداشتم ، در بامدادى كه رفت تا شايد به سلامت بازگردد .

ديگر از رسوم ايشان اين بوده كه بيمارى شبكورى را در چشم هدبد مى گفته اند . كلمه هدبه ( 283 ) در اصل به معنى شير ترش و لخته شده است ، و هر گاه يكى از ايشان شبكور مى شده است ، قطعه اى از كوهان و قطعه اى از جگر سياه را مى گرفته و بريان مى كرده است و با هر لقمه كه مى خورده با انگشت سبابه خويش به پلك بالاى چشم مى كشيده و مى گفته است : اى كوهان و جگر شبكورى

را ببرند ، كه شفاى شبكورى چيزى جز كوهان و جگر نيست . شبكورى با اين كار از ميان مى رفته است .

ديگر از رسوم و عقايد ايشان اين بوده است كه سوسمار و خارپشت و خرگوش و آهو و موش بزرگ صحرايى و شتر مرغ ، مركبهاى جن است و جنيان بر آنها سوار مى شوند . در اين مورد اشعار مشهورى سروده اند : اعراب همچنين تصور مى كنند كه جن را مى بينند و با آن گفتگو مى كنند و يكديگر را يارى مى دهند ، همچنين مدعى هستند كه غول را مى بينند گاه معتقدند كه افرادى با ماده غولها ازدواج كرده يا همبستر شده اند . مى گويند : عمر و بن يربوع ، ماده غولى را به همسرى گرفته است و آن ماده غول براى او پسرانى زاييده و روزگارى با او زندگى كرده است . ماده غول به عمر بن يربوع مى گفته است : هر گاه برق از ناحيه سرزمين من مى زند ، آن را از من پوشيده دار كه اگر چنان نكنى ، پسرانت را رها و به سوى ديار خود پرواز خواهم كرد . بدين سبب هرگاه برق مى زد ، چهره او را با لباس خود مى پوشاند تا آن ماده غول برق را نبيند . ابوالعلاء معرى در اشعار خود به اين موضوع اشاره كرده است . ( 284 )

گويند شبى عمرو بن يربوع غافل ماند و برق زد و چهره او را نپوشاند . ماده غول به پرواز درآمد و در حال پرواز چنين مى گفت : اى عمرو فرزندانت را

نگه دار كه من گريزان شدم و بر فراز سرزمين غولان برق رخشانى است . ( 285 )

برخى هم مى گويند : آن ماده غول سوار بر شترى شد و آن را تاخت در آورد و عمرو بن يربوع به او نرسيد . گويد : تا امروز - روزگار ابوالعلاء معرى قرن پنجم - به اعقاب عمرو بن يربوع فرزندان غول مى گويند . شاعرى ضمن نكوهش آنان چنين سروده است :

خداوند فرزند زادگان غول و عمرو بن يربوع را كه شرورترين مردم بودند ، زشت بدارد كه نه دليرند و نه زيرك .

قسمت چهارم

ديگر از رسوم و عقايد ايشان درباره غول اين بوده است كه اگر فقط يك ضربه شمشير به او بزنند ، مى ميرد و اگر ضربه دوم را بزنند ، زنده مى ماند . شاعرى به همين معنى نظر داشته و گفته است : گفت : ضربه دوم را بزن ، گفتم : آرام و بر جاى خود باش كه من دلير و قوى دل هستم .

اعراب آواى جن را عزيف مى گفتند و معتقد بودند كه اگر كسى خارپشت يا سوسمارى را بكشد ، از هجوم جن بر شتر نر خود در امان نخواهد بود و هر گاه به شترش آسيب و بلايى مى رسيد بر اين موضوع حمل مى كرد و مى پنداشتند كه بانگ سروشى را هم در اين باره مى شنوند . همين عقيده را درباره مار سپيد خانگى كه - كم آزار و در خانه ها زندگى مى كرده است - داشته اند و كشتن آن مار هم در نظر آنان گناهى بزرگ بوده است .

مردى

از اعراب يكى از اين مارها را ته چاهى ديد كه نمى توانست از آن بيرون آيد ، او با زحمت بسيار مار را از چاه بيرون آورد و چشمان خود را بست كه نبيند كجا مى رود ، گويى با اين كار خويش قصد تقرب به جنيان را داشته است . اعراب براى جنيهايى كه در همسايگى مردم زندگى مى كرده اند نامهاى مى نهاده اند ، معمولا عامر مى گفتند كه به عمار جمع بسته مى شود . اگر متعرض كودكان مى شد آن را روح مى ناميدند و اگر خباثت و شوخى مى كرد ، شيطان و اگر فراتر از اين بود مارد نام داشت و اگر نيرويش فرون تر بود ، او را عفريت مى ناميدند و اگر پاك و لطيف و سراسر خير بود ، آن را ملك مى گفتند و بدين گونه ميان آنان فرق مى نهادند ، همچنين عقيده داشتند كه با هر شاعرى شيطانى است و آن شيطانها هم نامهاى گوناگون داشتند . ( 286 )

و از عقايد و رسوم شگفت انگيزشان عقيده آنان درباره خروس و كلاغ و كبوتر و قمرى نر و مار است . برخى از اعراب عقيده دارند كه جن به اين جانوران دلبستگى دارد و برخى معتقدند كه اينها خود نوعى از جن هستند و نيز معتقدند كه سهيل و زهره و سوسمار و گرگ و كفتار جانوران مسخ شده اند .

از جمله اشعارى كه به جن نسبت داده اند اين است كه سروده اند :

بر همه مركوبها سوار شديم و هيچ مركوبى را بهتر و لذت بخش تر از خرگوشها نيافتيم

.

ابن ابى الحديد مطالب ديگرى در مورد اشعار و داستانهاى اعراب در مورد جن و گفتگو كردن و بانگ زدن به يكديگر آورده است كه به ترجمه يك مورد بسنده مى شود .

اصمعى از قول يكى از اعراب نقل مى كند كه مى گفته است : همراه دوستى به سفر رفته است ، ناگاه بر كناره راه پسركى را ديده اند و بدو گفته اند : تو كيستى ؟ گفته است : درمانده و بينوايى كه گرفتار راهزنان شده ام . يكى از آن دو به ديگرى گفته است : او را پشت سر خود سوار كن و او چنان كرده است . در اين هنگام آن كه تنها سوار بوده است ، پشت سر خود نگريسته و ديده است از دهان آن پسر بچه آتش زبانه مى كشد ، او با شمشير بدو حمله برده است و زبانه كشيدن آتش از ميان رفته است و اين كار چندبار تكرار شده است . سرانجام پسرك گفته است خدايتان بكشد كه چه چابك و دليريد ، به خدا سوگند من اين كار را نسبت به هيچ آدمى انجام نداده ام مگر اينكه دلش تركيده و خود را باخته است ، و از نظر آن دو پنهان شده و خبرى از او نيافته اند .

ابن ابى الحديد سپس به نقل اشعارى از شاعران به اصطلاح صعاليك چون تابط شرا و ابوعبيد بن ايوب عنبرى و بهرانى در موضوع ديدن جن و غول و به همسرى گرفتن و چگونگى كشتن آن آورده است كه به ترجمه يكى دو بيت براى نمونه بسنده مى شود .

بهرانى گويد : به

روزگار جوانى غولى را با كابين يك مشك شراب و يك آهو به ازدواج خود در آوردم .

جاحظ در شرح اين بيت گفته است : شراب را به سبب بوس خوش آن و آهو را از اين سبب كه مركب جن بوده ، كابين كرده است . ( 287 )

عبيد بن ايوب گفته است : آهوان از من بلاهايى و غولان از من چه مشقتهايى ديده اند . ( 288 )

از كارهاى شگفت آنان اين بوده است كه چون بيمارى كسى به درازا مى كشيد و گمان مى كردند كه چون او مار يا خارپشت يا موش صحرايى را كشته است ، جنيان او را آزار مى رسانند ، مجسمه هاى شتران نرى را از خاك و گل مى ساختند و بر پشت آنها جوالهايى انباشته از گندم و جو و خرما مى نهادند و آنها را بر در لانه جانوران در سمت مغرب به هنگام غروب مى گذاشتند ، آن شب را به صبح مى آوردند و صبح به مجسمه هاى گلى شتران مى نگريستند ، اگر آنها را به حال خود مى ديدند ، مى گفتند جنيان اين ديه را نپذيرفته اند و بر مقدار آن مى افزودند ، و اگر مى ديدند مجسمه ها واژگون شده و خوابار فرو ريخته است ، مى گفتند ديه را پذيرفته اند و دايره مى زدند و استدلال به بهبود يافتن بيمار مى كردند .

در اين مورد هم اشعارى سروده اند و شاعرى گفته است :

اى كاش جنيان شتران مرا مى پذيرفتند و جايزه مى دادند و اين درد كه مرا به رنج انداخته است از

من بر كنار مى شد .

و هر گاه از مسافر خود بى خبر مى ماندند و نگران مى شدند كنار چاهى كهن يا گودال قديمى مى آمدند و با صداى بلند نام يا كنيه مسافر خود را مى بردند و اين كار سه بار تكرار مى كردند و مى پنداشتند كه اگر صدايى نشنوند ، او مرده است و اگر صدايى بشنوند ، نمرده است . چه بسا در اين مورد گمان مى كرده اند چيزى مى شنود يا انعكاس صداى خود را مى شنيده اند و گمان خود را بر آن پايه گذارى مى كرده اند . در اين باره يكى از شاعران ايشان گفته است : در آن شب تاريك كنار چاههاى كهنه چه بسيار او را ندا دادم پاسخى نداد . و ديگرى سروده است : رفت و نهان شد و براى او اميد بازگشت ندارم و گودال هم پاسخى به من نمى دهد .

از شگفتيهاى ديگرشان اين بوده است كه به هنگام جنگ گاهى زنان خود را بيرون مى آورده اند تا ميان دو صف ادرار كنند و معتقد بودند كه اين كار آتش جنگ را خاموش مى كند و ايشان را به آشتى مى كشاند . در اين باره يكى از ايشان گفته است : به نادانى با ادرار زنان با ما روياروى شدند و ما با شمشيرهاى برنده رخشان با آنان روياروى مى شويم .

ابن ابى الحديد سپس از قول شرفى بن القطامى ( 289 ) داستان گفتگو ستيز مردى از قبيله كلب را با جنيان آورده است كه خود مى گويد دروغ است ولى چون محتواى طرايفى است

آن را نقل كرده است ، و ترجمه مختصر آن چنين است .

مرد دليرى به نام عبيد بن حمارس هنگام بهار در سماوه ساكن بود و چون بهار سپرى و آب و گياه آن جا اندك شد ، به وادى تبل كوچ كرد . آنجا آبگير و مرغزارى ديد و گفت آبگير و مرغزار و خطر اندك و آن جا فرود آمد . دو همسر داشت نام يكى رباب بود و ديگرى خوله ، آنان هر دو به عبيد اعتراض كردند كه اين جا دور افتاده و خالى از سكنه است و مى ترسيم شبانگاه جنيان كه اهل اين منطقه اند فرا رسند . او در پاسخ زنان خويش گفت : من كه در جنگها دلاور و كار آزموده ام ، سوگند مى خورم كه اين آبگير را رها نمى كنم . او سپس به كوه تبل رفت و ماده خارپشتى را كه همراه با بچه اش بوده كشت ، و شبانگاه سروشى از جنيان به او گفت : اى پسر حمارس ! حق همسايگى ما را رعايت نكردى و در چراگاه بد فرجامى فرود آمدى و بر ما ستم كردى و سرانجام ستمگر وخيم است . شبانگاه تو را چنان فرو مى گيريم كه هيچ چاره اى براى آن نخواهد بود . او پاسخ مى دهد اينك مرگت فرا رسيده است و درمانده خواهى شد . او مى گويد : من شير شيرانم نه از آدمى بيمناكم و نه از جن . در اين هنگام پيرمردى از جن كه اين گفتگوها را شنيده است ، بانگ بر مى دارد كه به خدا سوگند كشتن

انسانى چنين دلير و قويدل و استوار را مصلحت نمى بينم و به او پيشنهاد مى كند كه چون تو آغاز به ستم كرده اى بايد خونبهاى كشته ما را بپردازى و ماده شترى دوشا و كره اش را به پيشكش كنى . ابن حمارس پس از آن كه سوگند مى خورد كه ارتكاب گناه را دوست نمى دارد ، خونبها را پرداخت مى كند .

اما اين عقيده اعراب كه هر شاعرى را شيطانى است كه شعر را به او القا مى كند ، عقيده اى مشهور است و عموم شاعران بر اين عقيده اند . يكى از شاعران سروده است :

شيطان من سالار جن است و مرا در همه فنون شعر رهبرى مى كند .

حسان بن ثابت هم مى گويد : مرا دوستى از جن بنى شيصبان است كه گاه من مى سرايم و گاه او . ( 290 ) ابوالنجم چنين سروده است : شيطان همه شاعران بنى آدم ماده است و شيطان من نر است .

ديگر از رسوم ايشان آن بوده است كه هر گاه مار بزرگى را مى كشته اند و بيم آن مى داشته اند كه جنيان انتقام خونش را بگيرند ، بر سر آن مار كشته مدفوع مى ماليدند و مى گفتند مدفوعى است كه خون خواهت انداخته است . گاهى بر بدن مار كشته شده اندكى خاكستر مى پاشيدند و مى گفتند تو را چشم زخم كشته است و خونخواهى براى تو نيست . اين موضوع در امثال عرب عم آمده است كه به كسى كه خونش پايمال مى شده است مى گفته اند : كشته چشم زخم

است .

ابن ابى الحديد سپس بحثى درباره مهره ها و سنگها و افسونها و وردخوانيهاى اعراب و نامهاى آن آورده است كه يكى دو نمونه آن ترجمه مى شود .

لحيانى ( 291 ) مى گويد : سلوانه خاك گور بوده است كه آن را در آب حل مى كرده اند و به عاشق مى آشامانده اند و آرام مى گرفته است . شاعرى گفته است :

سلوتى به من آشاماندند كه عشق من - بر خلاف معمول - شدت يافت ، خداوند به آن كس كه آن را به من آشاماند مرگ را بياشاماند .

شمر دل هم گفته است : سلوتى به من آشامانيدند ، گويى مداوا كنده من به خيال گفت بيشتر و فزون شو .

مهره ديگرى را خصمه مى ناميده اند كه براى رفتن پيش سلطان يا خصومت آن را زير نگين انگشتر يا در بند پيراهن مى نهاده اند و برخى در حمايل شمشير جاى مى داده اند . يكى از شاعران ايشان گفته است :

در ديدار با ايشان كسان ديگر بر خود خصمه مى آويزند ولى مرا بر شما خصمه جز زبانم نيست .

ديگر از مهره ها كه براى افسوس به كار مى برده اند ، فرزحله نام داشت كه زنان هوودار آن را به خود مى آويختند و معتقد بودند كه شوهر گرايش به آنان پيدا مى كند بدون آنكه به هوو اعتنا كند .

ابن سكيت ( 292 ) در كتاب اصلاح المنطق ، مهره ديگرى به نام عقره را نام برده است كه زن آن را بر تهيگاه خود مى بست و مانع از باردارى مى شد .

اما كلمه نشره

كه در اين سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام آمده و فرموده است :

الطيب نشره و العسل نشره . . . *از لحاظ لغوى به معنى رقيه و عوذه است ، و چون مى گويند : نشرت فلانا تنشيرا يعنى او را تعويذ كردم و بر او رقيه بستم . ( 293 )

اميرالمؤ منين عليه السلام چهار چيز را در اين سخن خود آورده كه نشره هم يكى از آنهاست و او اين سخن را بدون اينكه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده باشد نقل نمى فرمايد .

جلد نوزدهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان يافت

و جلد بيستم از پى خواهد آمد .

( 409 )

و قال عليه السلام :

مقاربه الناس فى اخلاقهم امن من غوائلهم ( 294 )

و آن حضرت فرمود :

موافقت و نزديكى با مردم در خويهاى ايشان ، ايمنى از گزندهاى آنان است .

( 410 )

و قال لبعض مخاطبيه و قد تكلم بكلمه يستصغر مثله عن قول مثلها :

لقد طرت شكيرا ، و هدرت سقبا .

قال : الشكير هاهنا اول ما ينبت من ريش الطائر قبل ان يقوى و يستحصف . السقب : الصغير من الابل ، و لايهدر الا بعد ان يستفحل ( 295 )

و آن حضرت به يكى از مخاطبهاى خود كه سخنى گفته بود كه از گفتن چنان سخنى كوچك تر شمرده مى شد فرمود :

همانا با پرهاى نخستين پريدى و در خردسالى بانگ بركشيدى . سيد رضى گويد : شكير در اين سخن به معنى نخستين پرهايى است كه در پرنده پيش از آنكه نيرومند و استوار شود ، مى رويد . و سقب شتر خردسال است و شتر تا فحل نشود بانگ بر نمى آرد .

ابن ابى الحديد مى گويد : نظير اين سخن اعراب است كه غوره نشده مويز شده است .

( 411 )

و قال عليه السلام :

من اوما الى متفاوت خذلته الحيل . ( 296 )

و فرمود : كسى كه به كار متفاوت پردازد چاره جوييها كار او را نسازد .

ابن ابى الحديد مى گويد : در شرح اين سخن گفته شده است : يعنى هر كس در مورد توحيد و عدل به آيات متشابه قرآن استدلال كند ، حيله اش آشكار مى شود كه علماى توحيد تاويل آن آيات را شرح داده و روشن ساخته اند .

( 412 )

قال عليه السلام ، و قد سئل عن معنى قولهم : لاحول و لاقوه الا بالله :

انا لا نملك مع الله شيئا ، و لا نملك الا ما ملكنا ، فمتى ملكنا ، ما هو املك به منا كلفنا ، و متى اخذه منا وضع تكليفه عنا . ( 297 )

از آن حضرت درباره معنى لاحول و لاقوه ال بالله پرسيدند ، فرمود : با وجود خداوند ما را بر چيزى اختيار نيست و چيزى نداريم جز آن چه او ما را مالك آن قرار داده است ، پس چون ما را مالك چيزى فرمود كه خود به آن سزاوارتر از ماست ، تكليف بر عهده ما گذاشت ، و چون آن را از ما گرفت ، تكليف خود را از ما برداشت .

ابن ابى الحديد مى گويد : معنى اين سخن اين است كه آن حضرت حول را به معنى ملكيت و تصرف و قوه را به معنى تكليف گرفته است ، گويى مى فرمايد هيچ تملك و تصرفى جز به عنايت خدا و هيچ تكليفى براى هيچ كارى بدون امر خدا نيست .

يعنى در قبال خداوند ما

مالك چيزى نيستيم و استقلال نداريم كه چيزى داشته باشيم ، زيرا اگر خداوند ما را نمى آفريد و زنده قرار نمى داد نه مالك چيزى بوديم و نه اختيار تصرف داشتيم . هر گاه مالك

چيزى هم مى شويم خداوند بر آن چيز از ما تواناتر و مالك تر است ، و چون مالك مال مى شويم كه به حقيقت مالك آن هستيم يا داراى عقل و جوارح و اعضا مى شويم كه به صورت مجازى مالك آنهاييم ، در اين هنگام خداوند در قبال آن چه مالك هستيم تكليفى براى ما تعيين فرموده است ، نظير آن كه در مال تكليف زكات در عقل تكليف دقت كردن و در داشتن امكانات و اعضا و جوارح امورى چون حج و نماز و جهاد و ديگر احكام را بر ما مقرر فرموده است . هر گاه عقل را از ما مى گيرد ، تكليف دقت و انديشيدن از ما ساقط مى شود و به همين ترتيب هرگاه اعضا و جوارح را مى گيرد ، تكليف جهاد ساقط مى شود .

اين تفسير سخن آن حضرت است ، ديگران به گونه ديگر لا حول و لاقوه الا بالله را معنى كرده اند ، ابوعبدالله جعفر بن محمد صلى الله عليه و آله فرموده است : هيچ نيرويى براى اطاعت و هيچ نيرويى براى ترك معصيتها جز به لطف خداوند نيست .

جبريان مى گويند : هيچ كارى از كارها نيست مگر اينكه از خداوند صادر مى شود و حال آنكه در الفاظ اين كلمه هيچ لفظى كه دليل ادعاى ايشان باشد وجود ندارد .

( 413 )

توضيح

و قال عليه السلام لعمار

بن ياسر رحمه الله تعالى و قد سمعه يراجع المغيره ابن شعبه كلاما :

دعه يا عمار ، فانه لم ياخذ من الدين الا ما قاربه من الدنيا ، و على عمد لبس على نفسه ، ليجعل الشبهات عاذرا لسقطاته . ( 298 )

و آن حضرت چون بگو و مگوى عمار بن ياسر رحمه الله تعالى را با مغيره بن شعبه شنيد ، فرمود : اى عمار ! او را واگذار ، كه او چيزى از دين جز آن چه او را به دنيا نزديك مى سازد ، نگرفته است و به عمد خود را به شبهه ها در افكنده است تا شبهه ها را عذرخواه و بهانه لغزشهاى خود قرار دهد .

مغيره بن شبعه

ياران معتزلى ما در مورد سكوت و خاموشى از بيان احوال مغيره متفق نيستند ، بلكه بيشتر معتزله بغداد او را تفسيق مى كنند و درباره او همان چيزى را مى گويند كه درباره فاسق بر زبان مى آورند . هنگامى كه به سال حديبيه عروه بن مسعود ثقفى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد ، مغيره را در حالى كه شمشير به دوش آويخته بود كنار پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاده ديد ، پرسيد : اين كيست ؟ گفتند : برادرزاده ات مغيره است . عروه به او نگريست و گفت : اى حليه گر تو اين جايى ! به خدا سوگند من تاكنون نتوانسته ام بديهاى تو را بشويم . اسلام آوردن مغيره بدون اعتقاد صحيح و بدون نيت پسنديده و بازگشت به حق بوده است . او در يكى از راهها با گروهى همسفر بود

آنان را در حالى كه خواب بودند غافلگير ساخت و كشت اموالشان را برداشت و از بيم آنكه به او نرسند و او را بكشند يا اموالى را كه از آنان به چنگ آورده بود بگيرند ، گريخت و به مدينه آمد و به ظاهر مسلمان شد . پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام هيچ كس را بر او نمى فرمود ، چه با اخلاص مسلمان مى شد و چه به سببى ديگر ، بدين گونه مغيره خود را در پناه و حمايت اسلام قرار داد و امان قرار گرفت .

داستان مسلمان شدن مغيره را ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب الاغانى ( 299 ) چنين آورده است :

مغيره خود داستان اسلام خويش را چنين نقل مى كرد كه همراه گروهى از بنى مالك همگان بر آيين جاهلى بوديم ، براى رفتن پيش مقوقس پادشاه مصر بيرون آمديم ، و وارد اسكندريه شديم و هدايايى را كه همراهمان بود به پادشاه تقديم كرديم .

من در نظرش از همه يارانم زبونتر آمدم ، او هديه ها را پذيرفت و براى آنان جوايزى تعيين كرد و برخى را فزونتر از برخى ديگر داد و در مورد من چنان كوتاهى كرد كه فقط چيز اندكى كه در خور گفتن نيست به من داد . چون از بارگاهش بيرون آمديم ، بنى مالك در حالى كه شاد بودند به خريدن هدايايى براى زن و فرزند خو پرداختند و هيچ يك از ايشان در آن مورد با من مواسات نكرد . چون از مصر بيرون آمدند ، شراب با خود برداشتند و ميگسارى مى كردند ، من هم

با آنان باده نوشى مى كردم ولى نفس من مرا با آنان رها نمى كرد و با خود گفتم اينان با اين همه اموال و عطاياى ملك به طايف بر مى گردند و كوتاهى كردن و زبون شمردن پادشاه را درباره من به قوم من خبر مى دهند و تصميم به كشتن ايشان گرفتم و گفتم سردردى را در خود احساس مى كنم . آنان بساط باده نوشى گستردند و مرا هم به شراب فرا خواندند ، گفتم : درد سر دارم ، بنشينيد من ساقى شما خواهم بود . آنان به چيزى از رفتار من بدگمان نشدند و نشستم و پياپى به آنان قدح مى دادم ، و چون باده در آنان اثر كرد بيشتر اشتها پيدا كردند و من همچنان پيايى جام پر به آنان مى دادم و مى نوشيدند و نمى فهميدند . شراب سخت در آنان اثر گذاشت و ايشان را گيج كرد و بدون آنكه چيزى بفهمند خوابيدند ، من برجستم و همگان را كشتم و همه چيزهايى كه با آنان بود برگرفتم . به مدينه آمدم و پيامبر صلى الله عليه و آله را در مسجد يافتم ، ابوبكر كه با من آشنا بود ، حضور داشت ، همين كه مرا ديد گفت : برادرزاده عروه اى ؟ گفتم : آرى و آمده ام گواهى دهم كه خدايى جز خداوند يكتا وجود ندارد و محمد فرستاده خداوند است . رسول خدا فرمود : سپاس خدا را . ابوبكر گفت : گويا از مصر مى آيى ؟ گفتم : آرى . گفت : افراد بنى مالك كه با تو بودند

چه كردند ؟ گفتم : ميان من و ايشان كه همگى بر آيين شرك بوديم ، يكى از مسائلى كه ميان اعراب اتفاق مى افتد پيش آمد و من آنان را كشتم و جامه و سلاح و كالاهاى ايشان را گرفتم و اينك به حضور پيامبر آمده ام تا خمس آن را بگيرد و راى خويش را در آن مورد عمل كند كه به هر حال اينها غنيمت مشركان است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اسلامت را پذيرفتم ، ولى از اموال آنان نه خمس و نه چيز ديگرى بر نمى داريم ، كه اين كار تو حليه گرى است و در غدر و مكر خيرى نيست . اندوه دور و نزديك بر من فرود آمد ، گفتم : اى رسول خدا من آنان را در حالى كه بر آيين قوم خود بودم كشتم و اينك كه پيش تو آمده ام ، مسلمان شدم .

فرمود : اسلام آن چه را پيش از آن بوده است ، فرو مى پوشاند . گويد : مغيره سيزده مرد از بنى مالك را كشته و اموالشان را متصرف شده بود ، چون خبر به طايف و قبيله ثقيف رسيد ، يكديگر را به جنگ فرا خواندند و سپس بر اين صلح كردند كه عمويم عروه بن مسعود پرداخت سيزده خونبها را بر عهده بگيرد .

ابوالفرج مى گويد : همين موضوع معنى سخن عروه به هنگام صلح حديبيه است كه به مغيره گفت : اى حليه گر تا ديروز زشتى و بدى تو را مى شستم و هنوز هم نمى توانم آن را بشويم .

ابن ابى

الحديد مى گويد : به همين سبب ياران معتزلى بغدادى ما گفته اند ، كسى كه اسلام او بدين گونه بوده است و سر انجام كار او هم چنان است كه طبق اخبار متواتر على عليه السلام را بر منبرها لعن مى كرده است و بر همان حال مرده است ؛ عمده عمر او چيزى جز تبهكاريها و نابكاريها و بر آوردن خواسته هاى شكم و زير آن و يارى دادن تبهكاران و صرف وقت در نافرمانى خدا نبوده است ، چگونه دوست بداريم و چه عذرى داريم كه بدگويى او خوددارى كنيم و براى مردم تبهكارى او را آشكار نسازيم .

سخنى از ابوالمعالى جوينى ( 300 ) درباره صحابه و پاسخ به آن

قسمت اول

در سال ششصد و يازده در بغداد به حضور نقيب ابوجعفر يحيى بن محمد علوى بصرى رفتم ، گروهى هم پيش او بودند ، يكى از ايشان اغانى ابوالفرج را مى خواند ، سخن از مغيره بن شعبه به ميان آمد و حاضران درباره او به گفتگو پرداختند . گروهى او را نكوهش و برخى او را ستايش كردند و گروهى هم از سخن گفتن درباره او خوددارى كردند . يكى از فقيهان شيعه كه به آموختن اندكى از علم كلام به عقيده اشعريهاى سرگرم بود ، گفت : واجب آن است كه از گفتگو درباره صحابه خوددارى كرد و از بيان آن چه ميان ايشان بروز كرده است ، دست نگه داشت ، كه ابوالمعالى جوينى گفته است :

پيامبر صلى الله عليه و آله از اين كار نهى فرموده است : از اختلافهايى كه ميان اصحاب من بروز مى كند بر حذر باشيد . و نيز فرموده است : يارانم را براى

من رها كنيد كه اگر يكى از شما هم وزن كوه احد طلا انفاق كند ، هرگز به يك چهارم ارزش يكى از صحابه بلكه به نيمه آن هم نمى رسد . و فرموده است : ياران من چون ستارگان هستند به هر يك ايشان اقتدا كنيد هدايت مى شويد . همچنين فرموده است : بهترين شما مردم قرنى هستند كه من در آنم سپس قرن پس از آن و سپس قرن پس از آن . وانگهى در قرآن ستايش صحابه و تابعين آمده است و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : چه مى دانى شايد خداوند بر اهل بدر نظر افكنده و فرموده باشد هر چه مى خواهيد بكنيد كه شما را آمرزيده ام . ( 301 )

از حسن بصرى روايت شده كه پيش او سخن از جنگ جمل و صفين شده است ، گفته است : آنها خونهايى است كه خداوند شمشيرهاى ما را از آن پاك نگهداشته است ، زبانهاى خود را با ياد آن خون آلوده نكنيم . وانگهى اين اخبار از ما پوشيده مانده است و از حقيقت آن دور شده است و سزاوار و شايسته ما نيست كه در آنها خوض كنيم و بر فرض كه يكى از صحابه به خطا كرده باشد ، واجب است به جهت حرمت رسول خدا و هم به جهت مروت رعايت كرده شود . جوانمردى اقتضا مى كند كه حرمت رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره همسرش عايشه و پسر عمه اش زبير و طلحه كه دست خود را سپر بلاى آن حضرت ساخته است ، نگه داشته

شود وانگهى چه چيزى بر ما واجب و لازم كرده است كه از مسلمانى تبرى جوييم يا لعن كنيم ! خداوند روز رستاخيز به مكلف نمى گويد چرا لعن نكردى بلكه مى پرسد چرا لعن كردى و اگر انسان در تمام عمر خود ابليس را لعن نكند ، گنهكار و سركش نيست و اگر آدمى به جاى لعن كردن استغفر الله بگويد براى بهتر است . از اين گذشته چگونه ممكن است براى عوام مردم دخالت در امور خواص جايز باشد و حال آنكه صحابه اميران و رهبران اين امت بوده اند و ما امروز به راستى در طبقه اى به مراتب فروتر از آنانيم و چگونه ممكن است تعرض به نام و يادشان براى ما پسنديده باشد ! آيا ناپسند نيست كه رعيت در دقايق امور پادشاه و احوال او و كارهايى كه ميان او و اهلش و پسر عموها همسران و كنيزانش مى گذرد ، دخالت كند ! پيامبر صلى الله عليه و آله شوهر خواهر معاويه است و ام حبيبه خواهر او همسر رسول خداست ، لازمه ادب اين است كه حرمت ام حبيبه را در مورد برادرش نگه دارند . چگونه جايز است كسى را كه خداوند ميان او و پيامبرش مودت ! قرار داده است ، لعن كرد . مگر همه مفسران نگفته اند كه اين آيه خداوند متعال فرموده است : شايد خداوند ميان شما و ميان كسانى از ايشان كه با شما دشمنى كردند ، مودت قرار دهد . ( 302 ) در مورد ابوسفيان و خاندان او نازل شده است . و به ناظر به ازدواج پيامبر

صلى الله عليه و آله با دختر ابوسفيان است ، وانگهى همه امورى كه شيعه درباره بروز اختلاف و مشاجره ميان اصحاب نقل كرده اند ثابت نشده است ، و آنان همچون فرزندان يك مادر بوده اند و هرگز باطن يكى از ايشان نسبت به ديگرى مكدر نشده است و ميان ايشان اختلاف و ستيزى صورت نگرفته است .

ابوجعفر كه خدايش رحمت كناد ، گفت : مدتى پيش به خط خودم مطالبى را كه يكى از زيديه در اين مورد و رد و پاسخ سخنان ابوالمعالى جوينى درباره اين نظر نوشته است ، نوشته ام و اينك همان را براى شما بيرون مى آورم كه با تامل در آن از گفتگو درباره آن چه اين فقيه گفت بى نياز گردم كه من احساس خستگى مى كنم كه مانع گفتگوى طولانى است به ويژه اگر جنبه جدال و پايدارى در قبال مدعى باشد . ابوجعفر از ميان كتابهاى خويش جزوه اى بيرون آورد كه در همان مجلس آن را خوانديم و حاضران آن را پسنديدند و من شش ابن ابى الحديد - خلاصه آن را در اين جا مى آورم .

گويد : اگر نه اين است كه خداوند متعال دشمن داشتن دشمنان خود را همچون دوست دوستان خويش بر مسلمانان واجب فرموده است و ترك كردن آن را به دليل عقل و نقل سخت گرفته است و فرموده است : كسانى را كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده اند چنين نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ستيز مى كنند و دوست بدارند ، هر چند آنان پدران يا پسران يا

برادران و خويشاوندان ايشان باشند . ( 303 ) و نيز فرموده است : اگر به خدا و پيامبر و آن چه به او نازل شده است ، ايمان آورده بودند آنان را دوستان نمى گرفتند . ( 304 ) و نيز فرموده است : قومى را كه خداوند بر ايشان خشم گرفته است دوست مداريد . ( 305 ) وانگهى مسلمانان بر اين موضوع اجماع دارند كه خداوند متعال دشمنى دشمنانش و دوستى دوستانش را واجب فرموده است و حب و بغض در راه خداوند واجب است . اگر اينها كه گفتيم نمى بود ، متعرض ستيز با كسى در راه دين و تبرى جستن از او نمى شديم ، و شايد در آن صورت دشمنى ما با آنان غير لازم مى بود .

اگر گمان كنيم كه چون به خداوند متعال عرض كنيم چگونگى كار ايشان از ما پوشيده مانده و در روزگاران گذشته بوده است و براى خوض و بررسى ما در كارى كه در ما نهان است ، معنايى نيست و به اين بهانه اعتماد كنيم و آنان را دوست بداريم ، بيم آن داريم كه خداوند سبحان بفرمايد اگر كار آنان از ديده شما نهان و در گذشته بوده است از دل و گوش شما كه نهان نمانده است و اخبار صحيحى به دست شما رسيده است كه شما را موظف به اقرار به پيامبرى پيامبر و دوست داشتن كسانى كه او را تصديق كرده اند و دشمنى با كسانى كه او را انكار و با او ستيز كرده اند مى سازد . وانگهى به شما فرمان داده شده است ،

درباره قرآن و آن چه رسول خدا آورده است ، تدبر كنيد ، و اى كاش بر حذر مى بوديد كه فرداى قيامت از افرادى نباشيد كه عرضه مى دارند : پروردگارا ما سروران و بزرگان خود را اطاعت كرديم و آنان گمراهمان ساختيد . ( 306 ) اما لفظ لعن چنان است كه خداوند متعال به آن داده است و آن را واجب فرموده است ، مگر نمى بينى كه فرموده است : آن گروه را خداوند لعنت مى كند و لعنت كنندگان هم لعنت مى كنند . ( 307 ) و چند جمله اخبارى است ولى معنى آن امر است ، نظير اين گفتار خداوند كه مى فرمايد طلاق داده شدگان انتظار مى برد به خود سه طهررا . ( 308 ) يعنى بايد سه طهررا انتظار ببرند . وانگهى خداوند متعال عاصيان را لعنت فرموده است ، آن جا كه مى گويد : كسانى از بنى اسرائيل كه كافر شدند بر زبان داود لعنت كرده شدند . ( 309 ) و اين گفتار خداوند كه همانا آنان كه خدا و رسولش را آزار مى دهند ، خدايشان در دنيا و آخرت لعنت مى كند براى آنان عذابى خوار كننده آماده ساخته است . ( 310 ) و هم فرموده است : لعنت شدگان اند هر كجا يافته شوند ، گرفته شوند و كشته شوند كشته شدنى . ( 311 ) و هم فرموده است : خداوند كافران را لعنت كرده و آتش براى ايشان فراهم ساخته است . ( 312 ) و خداوند متعال خطاب به ابليس فرموده است : همانا تا

روز دين لعنت من بر توست . ( 313 ) اما سخن آن كس كه مى گويد : چه ثوابى در لعنت كردن است و خداوند به مكلف نمى گويد چرا لعن نكردى بلكه مى پرسد چرا لعن كردى ؟ و اگر به جاى لعن كردن فلان كس ، بگويد خدايامرا بيامرز براى او بهتر است ، و اگر انسانى در تمام مدت عمر خود ابليس را لعنت نكند مواخذه نمى شود . سخن شخص نادانى است كه نمى فهمد چه مى گويد . لعنت كردن اگر چنان كه بايست صورت گيرد ، اطاعت فرمان خداوند است و سزاوار پاداش ، يعنى كسى كه سزاوار لعنت است ، در راه خدا لعن شود نه به پيروى از هواى نفس و تعصب . وانگهى نمى بينى كه در شريعت در مورد انكار فرزند ، لعن وارد شده است آن هم به اين صورت كه شوهر باز پنجم بگويد : همانا لعنت خدا بر او باد اگر از دروغگويان باشد . ( 314 ) و اگر خداوند اراده نفرموده بود كه بندگانش اين لفظ را بر زبان آورند آنان را مجبور به آن نمى فرموده و اين كلمه را از معالم شرع قرار نمى داد ، و اين همه در كتاب عزيز خود آن را تكرار نمى فرمود و درباره قاتل نمى گفت : و خداى بر او خشم مى گيرد و او را لعنت مى كند . ( 315 ) و منظور از اينكه خداوند قاتل را لعنت مى كند ، فرمان به ماست كه ما هم هم قاتل را لعنت كنيم كه خداى متعال او

را لعن كرده است . آيا وقتى كه خداوند كسى را لعنت مى كند ما حق نداريم او را لعنت كنيم ، اين چيزى است كه خرد آن را نمى پذيرد ، همچنان كه چون خداوند كسى را ستايش و ديگرى را نكوهش كند ،

حق ماست كه يكى از ستايش و ديگرى را نكوهش كنيم . خداوند مى فرمايد : آيا خبر دهم شما را به بدتر از آن از لحاظ پاداش پيش خدا ، كسى كه خدايش لعنت كناد . ( 316 ) و هم فرموده است : بار خدايا آنان را دو چندان از عذاب برسان و آنان را لعنت فرماى ، لعنتى بزرگ . ( 317 ) و نيز خداى عز و جل فرموده است است : يهوديان گفتند دست خداى بسته است ، دستهاى ايشان بسته شد و بدان چه گفتند لعنت شدند . ( 318 ) چگونه اين گوينده مى گويد خداوند متعال به مكلف نمى گويد چرا لعن نكردى ؟ مگر نمى داند كه خداوند متعال به دوست داشتن دوستان خود و دشمن داشتن دشمنان خويش فرمان داده است و همان گونه كه درباره تولى مى پرسد از تبرى هم سوال مى فرمايد . مگر نمى بينى كه چون شخص يهودى مسلمان مى شود ، نخست از او خواسته مى شود شهادتين را بر زبان آورد و سپس مى گويند بگو از هر دينى كه مخالف دين اسلام باشد ، تبرى مى جويم و از تبرى چاره اى نيست كه عمل با آن كامل و تمام مى شود . مگر اين گوينده اين شعر شاعر را نشنيده است كه

مى گويد :

با دشمن من دوستى مى ورزى و چنين مى پندارى كه من دوست تو هستم ، به راستى كه اين است كه انديشه از تو شگفت است .

دوست داشتن دشمن دوست ، بيرون رفتن از دوستى دوست است و چون دوست داشتن دشمن باطل است چيزى جز تبرى باقى نمى ماند ، و طبق اجماع مسلمانان جايز نيست كه آدمى با دشمنان خداوند متعال و نافرمان و گنهكار بى تفاوت باشد و بگويد نه آنان را دوست مى دارم و نه ايشان تبرى مى جويم .

اما اين سخن كه گفته است : اگر آدمى به جاى لعن كردن براى خود طلب آمرزش از خداوند كند ، براى او بهتر است . اگر معتقد به وجوب لعن باشد و لعنت نكند و استغفار كند ، استغفارش سودى ندارد و از او پذيرفته نمى شود زيرا كه از فرمان خداوند سركشى كرده است و از انجام دادن چيزى كه خداوند بر او واجب فرموده ، خوددارى كرده است و كسى كه بر انجام دادن برخى از گناهان اصرار ورزد توبه و استغفار او از گناهان ديگرش هم پذيرفته نمى شود . اما اين سخن كه گفته است هر كس در تمام مدت عمر خويش ابليس را لعنت نكند ، زيانى نكرده است ، چنين نيست كه اگر اعتقاد به واجب بودن لعنت بر ابليس نداشته باشد كافر است و اگر اعتقاد دارد و لعنت نمى كند خطاكار است . وانگهى ميان لعنت نكردن ابليس و لعنت نكردن سران گمراهى چون معاويه و مغيره و امثال ايشان تفاوت است . زيرا خوددارى از لعنت كردن ابليس

در نظر هيچ مسلمانى شبه اى در كار ابليس ايجاد نمى كند و حال آن كه خوددارى از لعنت آنان و امثال ايشان موجب ايجاد شبهه در كار آنان در نظر بسيارى از مسلمانان مى شود ، و اجتناب چيزى كه در دين شبهه برانگيزد واجب است ، و بدين سبب خوددارى از لعن ابليس نظير خوددارى از لعن اين گونه مردم نيست .

گويد : از اين گذشته به مخالفان گفته خواهد شد آيا درست است كسى بگويد چون حقيقت كار يزيد بن معاويه و حجاج بن يوسف از ما پوشيده مانده است ، سزاوار نيست كه در داستان آن دو در افتيم و با آنان ستيز و ايشان را لعنت كنيم و از آن دو تبرى بجوييم ؟ چه تفاوتى است ميان اين سخن و اينكه شما بگوييد كار معاويه و مغيره بن شعبه امثال آن دو از ما پوشيده مانده است و بررسى داستان آنان براى ما سزاوار نيست . وانگهى ، اى اهل حديث و حشويه و عامه چگونه شما در داستان عثمان كه از شما پوشيده مانده است - در آن حضور نداشته ايد - وارد مى شويد و از قاتلان او تبرى مى جوييد و ايشان را لعنت مى كنيد ، و چگونه حرمت ابوبكر صديق را درباره پسرش محمد و حرمت عايشه ام المومنين را درباره برادرش رعايت نمى كنيد و محمد بن ابى بكر را لعنت و تفسيق مى كنيد ، در عين حال ما را منع مى كنيد كه درباره معاويه و ظلم او نسبت به على و حسن و حسين عليهما السلام و غصب حقوق ايشان

سكوت نكنيم ، چگونه است كه لعن ظالم عثمان براى شما سنت است ولى لعن ظالم على و حسن و حسين تكلف است و بايد از آن خوددارى كرد . و چگونه عامه در مساله عايشه دخالت مى كنند و از هر كس كه به او نگريسته و بدو گفته است اى حميراء ، تبرى مى جويند و از اينكه پرده حرمت عايشه دريده شده است برخى را لعنت مى كنند و در همان حال ما را از سخن گفتن در كار فاطمه و آن چه پس از رحلت پدرش بر سرش آمده است ، منع مى كنيد .

و اگر بگوييد ، دريدن پرده حرمت فاطمه و ورود به خانه او براى حفظ نظام اسلام صورت گرفته است و اينكه مبادا آن كار منتشر شود و گروهى از مسلمانان گردن خود را از حلقه اطاعت و رعايت حمايت بيرون كشند ، به شما پاسخ داده خواهد شد پرده حرمت عايشه هم به همين سبب دريده و به كجاوه او هتك حرمت شده است كه او خود ريسمان اطاعت را از گردن خود برداشته و اتحاد مسلمانان را شكسته است و پيش از رسيدن على بن ابى طالب عليه السلام به بصره خونهاى ايشان را ريخته است و ميان او و عثمان بن حنيف و حكيم بن جبله و مسلمانان نكوكارى كه همراه آن دو بودند خونريزى و كشتارى اتفاق افتاده است كه كتابهاى تاريخ و سيره آن را نقل كرده است .

قسمت دوم

بنابراين اگر ورود به خانه فاطمه آن هم براى كارى كه هنوز صورت نگرفته است ، روا باشد ، دريدن پرده حرمت عايشه

براى كارى كه صورت گرفته است و تحقيق پيدا كرده است جايز خواهد بود و چگونه ممكن است دريدن پرده حرمت عايشه از گناهان كبيره اى باشد كه موجب جاودانگى در آتش مى گردد و تبرى جستن از انجام دهنده آن از كارهاى مهم ايمانى شمرده مى شود و حال آنكه گشودن در خانه فاطمه و وارد شدن در آن و جمع كردن هيزم بر در خانه اش و تهديد به آتش زدن از بهترين كارها باشد كه خداوند بدان وسيله اسلام را پايدار داشته و آتش فتنه را خاموش كرده است ! و حال آن كه حداقل اين است كه نگهداشتن حرمت فاطمه و عايشه يكى است و حرمت هر دو برابر است و ما دوست نداريم به شما بگوييم حرمت فاطمه بزرگتر و مقام او بلندتر است و حفظ حرمت او به پاس رسول خدا صلى الله عليه و آله مهمتر است كه فاطمه پاره تن پيامبر صلى الله عليه و آله و بخشى از خون و گوشت رسول خداست قابل مقايسه نيست كه به هر حال ميان او و شوهرش چيزى جز پيوند زناشويى وجود نداشته است و هر صورت پيوندى عاريتى است و ميان زن و شوهر عقدى همچون عقد اجاره براى منفعت چيزى بسته مى شود و در واقع شبيه خريد و فروش كنيز است . به همين سبب دانشمندان احكام نسب همان خويشاوندى و سبب ازدواج است و ولا عبارت ولاى عتق - آزاد كردن بردگان - است و بدين گونه نكاح و پيوند ازدواج را خارج از نسب دانسته اند و اگر زن همچون خويشاوندى نسبى بود ،

معنى نداشت كه ميراث برندگان را به سه دسته تقسيم كنند بلكه به دو دسته تقسيم مى كردند . از اين گذشته چگونه ممكن است كه عايشه يا كس ديگرى غير از او به منزلت فاطمه عليه السلام باشد و حال آنكه همه مسلمانان چه آنان كه فاطمه را دوست مى دارند و چه آنان كه او را دوست نيم دارند ، در اين مساله اتفاق نظر دارند كه او سرور زنان هر دو جهان است . گويد : چگونه امروز بر ما لازم است كه حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله را در مورد همسرش رعايت كنيم و حرمت ام حبيبه را درباره برادرش نگه داريم و حال آنكه صحابه خود را مكلف به حفظ حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد اهل بيت آن حضرت ندانسته اند ، همچنين حرمت رسول خدا را در مورد دامادش عثمان بن عفان كه از پسر عموهاى آن حضرت - يعنى با چند واسطه - هم بوده است رعايت نكرده اند و نه تنها عثمان را در حالى كه خليفه بود ، لعن مى كردند كه يكى از ايشان عايشه است كه مى گفت نعثل را بكشيد كه خداى نعثل ( 319 ) را لعنت فرمايد . و ديگر عبدالله بم مسعود است كه عثمان را لعنت مى كرد ، معاويه ، على و دو پسرش حسن و حسين عليهما السلام را در حالى كه زنده و در عراق بودند ، لعنت مى كرد و بر منبرهاى شام لعن آنان را معمول داشت و در دعاى دست نماز ايشان را نفرين مى كرد .

ابوبكر و عمر ، سعد بن عباده را در حالى كه زنده بد لعنت كردند و از او تبرى جستند و او را از مدينه به شام بيرون كردند ، عمر هم هنگامى كه خالد بن وليد ، مالك بن نويره را كشت ، خالد را لعن كردن در مورد هر انسان مسلمانى كه از او گناهى سزاوار لعن سر مى زد متداول و آشكار بوده است . گويد : وانگهى اگر نگهداشتن حرمت عمرو بر زيد لازم باشد كه او را لعن نكنند ، بايد حركت صحابه در مورد فرزندان ايشان نگهداشته شود و مثلا حرمت سعد بن ابى وقاص درباره پسرش عمر بن سعد كه قاتل حسين عليه السلام است رعايت شود و او را لعنت نكنند ، يا حرمت معاويه ! در مورد يزيد قاتل حسين عليه السلام و كسى كه واقعه حره را پديد آورده و مسجدالحرام را به بيم انداخته است رعايت كنند و او را لعن و نفرين نكنند . و حرمت عمر بن خطاب را در مورد عبيدالله پسرش كه قاتل هرمزان است و در جنگ صفين با على عليه السلام جنگ كرده است ، حفظ كرد .

گويد : اگر خوددارى از ستيز و دشمنى با اصحاب پيامبر كه با خدا دشمنى كرده اند مايه حفظ حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله مى بود ، گردن ما را هم مى زدند با آنان ستيز نمى كرديم ولى محبت رسول خدا نسبت به يارانش چون محبت جاهلان به يكديگر نيست كه بر پايه تعصب باشد و رسول خدا محبت اصحاب را بر مبناى اطاعت ايشان از فرمان خداوند

قرار داده است و هر گاه آنان نسبت به خدا نافرمانى كنند و آن چه را لازمه محبت به ايشان است از دست بدهند ديگر رسول خدا از بى محبتى نسبت به ايشان پروا ندارد و از رها كردن محبت به ايشان خشمگين نمى شود . رسول خدا دوست داشته است با دشمنان خدا هر دوستى شود هر چند از لحاظ نسبت دورترين افراد نسبت به او باشند ، و گواه اين موضوع اجماع امت است بر اينكه خداوند دشمنى كردن با از دين برگشتگان و منافقان را هر چند از اصحاب پيامبر باشند ، واجب فرموده است و رسول خدا صلى الله عليه و آله خود به اين كار فرمان داده و دعوت كرده است . چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله بريدن دست دزدان و تازيانه زدن به تهمت زنندگان و زناكاران را واجب فرموده است هر چند از اصحاب باشد چه از مهاجران و چه از انصار . مگر نمى بينى كه پيامبر فرموده است : اگر فاطمه هم دزدى كند ، دستش را مى برم و اين در مورد دخترى است كه چون جان اوست . در عين حال در دين خدا هيچ گونه پروايى از او ندارد و در مورد اجراى حدود خداوند هيچ گونه مراقبتى نسبت به او نمى فرمايد ، همان گونه كه اصحاب افك را تازيانه زد كه مسطح بن اثاثه هم در زمره ايشان است و او از شركت كنندگان در جنگ بدر بوده است .

گويد : وانگهى اگر مقام و محل اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله به اين درجه بود

كه اگر كسى از فرمان خداوند سرپيچى كند نه تنها با او ستيز و دشمنى نشود و درباره اش سخن زشتى گفته نشود بلكه واجب باشد كه فقط به اسم اينكه از صحابه موسى عليه السلام كه ستايش از او در قرآن آمده است ، پس از اينكه دگرگون شد و از هواى نفس خويش پيروى كرد و از آياتى كه بر او رسيده بود و گمراه گرديد ، نكوهش نشود و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد : بخوان بر ايشان داستان آن كسى راست كه آيتهاى خود راست به او او ارزانى داشتيم ، پس بيرون آمد از آنها و شيطان او را پيرو خود قرار داد و از گمراهان شد . ( 320 ) همچنين لازم بود منزلت آن گروه از اصحاب موسى عليه السلام كه گوساله پرست شدند ، محفوظ بماند كه همه آنان با يكى از پيامبران گرانقدر خداوند سبحان مصاحبت داشته اند

گويد : وانگهى اگر اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله خودشان براى خويش چنين منزلى راست قائل بودند ، اين موضوع را از خود ايشان استنباط مى كردى و مى دانستى كه خود آنان به محل و منزلت خويش از عوام مردم روزگار ما داناتر بوده اند و هر گاه چگونگى رفتار برخى از ايشان را نسبت به برخى ديگر بررسى كنى تو را راهنمايى مى كند كه موضوع كاملا بر خلاف چيزى است كه امروز در دل مردم است .

اين على عليه السلام و عمار بن ياسر و ابولهيثم بن التيهان و خزيمه بن ثابت و همه مهاجران و انصار همراه على عليه السلام هستند كه

به هيچ وجه از طلحه و زبير تغافل نكرده اند بلكه نسبت به آن دو و همراهان ايشان همان گونه رفتار كرده اند كه به روزگار ما نسبت خوارج رفتار مى شود ؛ و اين طلحه و زبير و عايشه و همراهان ايشان هستند كه از سوى ديگر به هيچ وجه دست از على برنداشته اند و با او چنان رفتار كرده اند كه به روزگار ما نسبت به كسى رفتار مى شود كه به زور حكومت را تصرف كرده باشد ؛ و اين معاويه و عمروعاص هستند كه نسبت به على عليه السلام هرگز به چشم دوستى و همسايگى نگاه نكرده اند بلكه از شمشير كشيدن بر او خوددارى نكردند و او و فرزندانش و هر كس از خويشاوندانش راست كه زنده بود ، لعن مى كردند و يارانش راست كشتند ، على عليه السلام هم در نمازهاى واجب آن دو و ابوالاعور سلمى و ابوموسى اشعرى راست لعن مى كرد كه سلمى و اشعرى هم از صحابه هستند ؛ و اين سعد بن ابى وقاص و محمد بن مسلمه و اسامه بن زيد و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل عبدالله بن عمر و حسان بن ثابت و انس بن مالك هستند كه مصلحت نديدند در جنگ جمل از على و يا طلحه و زبير پيروى كنند و طلحه و زبير به اجماع مسلمانان افضل از اين افراد بودند ، جز آنكه سعد و محمد بن مسلمه و ديگران چنين مى پنداشتند كه ممكن است على در جنگ با آن دو و آن دو در جنگ با على گرفتار اشتباه و لغزش

شده باشند ؛ و اين عثمان بن عفان است كه ابوذر راست همچون اشخاص خيانت پيشه و فتنه انگيز به ربذه تبعيد كرد ؛ و اين عمار و عبدالله بن مسعود هستند كه چون اعمال عثمان براى ايشان آشكار شد ، نخست او را پند و اندرز دادند و سپس بدان گونه برخورد كردند كه مى دانيد و عثمان هم با آن دو چنان رفتار كرد كه خبرش به شما رسيده است و سرانجام آن قوم با عثمان چنان رفتار كردند كه نه تنها شما بلكه همه مردم مى دانند ؛ و اين عمر است كه چون زبير بن عوام از او براى رفتن به جهاد اجازه خواست ، گفت : من دروازه را گرفته ام و اجازه نمى دهم كه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله ميان مردم پراكنده شوند و ايشان را گمراه سازند ، و ابوبكر و عمر مى گفته اند كه على عباس در موضوع ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله آن دو را دروغگو و ستمگر و تبهكار مى پندارند ، على و عباس هم در اين مورد عذرخواهى نكردند و از سخن خود دست برنداشتند و هيچ يك از اصحاب حديث مدعى نشده است كه آن دو عذرخواهى كرده باشند ، ياران رسول خدا هم آن چه را كه عمر نقل كرد و به آن دو نسبت داد بر آن دو انكار نكردند . همچنين اين سخن عمر را كه به ياران پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت گمراه ساختن مردم را داده بود ، منكر نشدند و زشت نشمردند . به علاوه لگدكوب كردن عثمان

شكم عمار ياسر را و شكستن دنده عبدالله بن مسعود را زشت نشمردند ، همچنين رفتار عمار و ابن مسعود را نسبت به عثمان زشت نشمردند ، نه آن چنان كه به روزگار ما عامه مردم سخن گفتن درباره صحابه را زشت مى شمرند مگر اينكه عوام مردم چنين گمان برند كه ايشان به صحابه از خودشان آشناترند .

و اين على و فاطمه و عباس هستند كه همواره و يك صدا اين روايت را كه از قول پيامبر نقل مى كردند كه از ما گروه پيامبران ارث برده نمى شود ، تكذيب مى كردند و آن را جعلى مى شمردند و مى گفتند : چگونه ممكن است پيامبر صلى الله عليه و آله اين حكم را براى كس ديگرى غير از ما بيان فرموده باشد و حال آنكه وارثان او ما هستيم و سزاوارترين افراد هستيم كه بايد اين حكم را به او ابلاغ مى فرمود .

اين عمر بن خطاب است كه نخست درباره اعضاى شورى گواهى مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرموده است و از ايشان خشنود بوده است و سپس فرمان مى دهد كه اگر گزينش خليفه را به تاخير انداختند ، گردن ايشان را بزنيد . وانگهى براى هر يك از اعضاى شورى عيبى را بر شمرده است كه اگر امروز عوام مردم آن را از كسى نسبت به صحابه بشنوند جامه اش را بر گردنش مى پيچد و او را به حضور حاكم مى كشاند و گواهى به رافضى و حلال بودن خونش داده مى شود ، در صورتى كه اگر طعنه زدن بر يكى از

صحابه رفض باشد ، عمر بن خطاب از همگان رافضى تر و پيشواى رافضيان خواهد بود ، از اين گذشته اين سخن عمر كه مشهور و شايع است كه گفته است بيعت ابوبكر گرفتارى ناگهانى بود كه خداوند شر آن را كفايت فرمود و هر كس خواست آن را تكرار كند بكشيدن ، علاوه بر آنكه طعنه زدند در عقد بيعت است ، خود بيعت را هم مخدوش مى سازد . علاوه بر اين سخنى كه درباره ابوبكر در نماز گفته است و اين سخن عمر درباره عبدالرحمان پسر ابوبكر كه گفته است جنبنده كوچك بدى است و در عين حال از پدرش بهتر است .

و عمر درباره سعد بن عباده كه سرور و سالار انصار بوده است ، گفته است : سعد را بكشيد كه خدايش بكشد ، او را بكشيد كه منافق است . وانگهى عمر به ابوهريره دشنام داده است و و روايات او را نادرست دانسته است و خالد بن وليد را هم دشنام داده است و در دين او طعنه زده است و حكم به تبهكار بودن و وجوب كشتن او داده است ، عمروعاص و معاويه را خيانتكار دانسته و به آن دو نسبت دزدى داده است كه اموال عموى را دزديده و به تصرف خود در آورده اند . عمر در بدى كردن و روى ترش كردن و دشنام دادن و ناسزا گفتن نسبت به همگان شتاب رده بود و كمتر كسى از صحابه است كه از زخم زبان يا تازيانه او در امان بوده باشد ، به همين سبب او را دشمن مى داشتند و از روزگاراش

با همه فتوحات كه در آن بود ملول شدند . اى كاش عمر هم صحابه را همان گونه كه عامه مردم احترام مى گذارند ، احترام مى گذاشت ، بنابراين يا عمر خطا كار بوده است يا عامه مردم بر خطايند . و اگر بگويند عمر جز به كسى كه سزاواتر بوده است و گنهكار ، دشنام نداده و بدى نكرده و او را نزد است ، به آنها مى گوييم گويا تصور كرديده ايد ما مى خواهيم از كسى كه سزاوار تبرى نيست ، تبرى جوييم يا با او دشمنى ورزيم ، هرگز ما چنين نگفته ايم و هيچ مسلمان و عاقلى اين سخن را نمى گويد . به هر حال غرض ما از گفتن اين سخنان اين است كه توضيح دهيم صحابه هم مردمى همچون ديگران هستند ، آن چه براى مردم هست براى ايشان هم هست و آن چه بر مردم است بر ايشان هم هست هر كس از ايشان بدى كرده باشد ، نكوهشش مى كنيم و هر كس نيكى كرده باشد ، ستايش مى كنيم و آنان را بر ديگر مسلمانان فضليتى جز ديدار پيامبر صلى الله عليه و آله و هم روزگارى با آن حضرت نيست ، و چه بسا كه گناهان ايشان از گناهان ديگران بزرگتر هم باشد كه آنان نشانه هاى نبوت و معجزات را ديده اند و اعتقادات ايشان به ضرورت نزديكتر بوده است و حال آنكه عقايد ما نتيجه فكر و انديشه است و در معرض شبهه و شك است و بدين گونه گناهان ما سبكتر و عذر ما پذيرفته است .

اينك به بحث خود

بر مى گرديم و مى گوييم : اين ام المومنين عايشه است كه پيراهن رسول خدا صلى الله عليه و آله را بيرون آورد و به مردم گفت اين پيراهن رسول خداست كه هنوز كهنه نشده است و حال آنكه عثمان سنت پيامبر را كهنه كرد ، و مى گفت : نعثل را بكشيد كه خدايش بكشد و به اين هم راضى نشد تا آنجا كه گفت : گواهى مى دهم كه فردا عثمان لاشه گنديده اى افتاده در راه خواهد بود . برخى از مردم مى گويند عايشه در اين باره خبرى نقل مى كرده است و برخى از مردم مى گويند اين خبر موقوف بر خود عايشه است ، گذشته از اين موضوع اگر امروز كسى همين سخن عايشه را بر زبان آورد ، در نظر عامه زنديق است . وانگهى عثمان محاصره شد ، يعنى اعيان صحابه او را محاصره كردند و هيچ كس آن را كارى منكر نشمرد و آن را مهم ندانست و در از ميان بردن محاصره كوششى نكرد بلكه كار كسانى را كه آن محاصره را زشت مى شمردند ، زشت دانستند . همان گونه كه مى دانيد عثمان نه تنها از روى شناسان اصحاب پيامبر كه از اشراف ايشان شمرده مى شد و به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديكتر از عمر و ابوبكر بود و در آن هنگام امام مسلمانان و برگزيده از ميان ايشان براى خلافت بود و امام را حقى بزرگ بر رعيت است . اگر آن قوم درست رفتار كرده اند كه در اين صورت صحابه در موقعيتى كه اينك عامه مردم

ايشان را قرار مى دهند نيستند و اگر درست رفتار نكرده اند ، اين همان چيزى است كه ما مى گوييم كه ارتكاب خطا بر هر يك از صحابه جايز است همان گونه كه امروز بر هر يك از ما جايز است البته ما در اجماع اشكالى نمى كنيم . در عين حال مدعى اجماع حقيقى هم بر قتل عثمان نيستم بلكه مى گوييم بسيارى از مسلمانان اين كار را انجام داده اند و طرف مقابل ما مسلم مى داند كه اين كار خطا و معصيت بوده است و در اين صورت تسليم اين نظريه شده است كه جايز است صحابى خطا و معصيت كند و همين خواسته و مطلوب ماست .

قسمت سوم

و اين مغيره بن شعبه كه از صحابه است ، بر او ادعاى زنا شد و گروهى هم عليه او گواهى دادند . عمر اين ادعا و گواهى دادن را زشت نشمرد و نگفت كه چون مغيره صحابى است ، اين كار ناممكن و ادعاى باطلى است و امكان ندارد كه صحابى زنا كند و چرا عمر كار گواهان را زشت نشمرد و به آنان نگفت از واى بر شما ، كاش بر فرض كه ديديد او چنين كارى را كرد از او تغافل مى كرديد كه خداوند واجب فرموده است از بيان بديهاى اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله خوددارى شود و پرده پوشى در مورد ايشان را واجب قرار داده است و اى كاش او را به حرمت اين سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده است ياران مرا براى خودم واگذاريد رها مى كرديد ، بلكه

مى بينيم كه عمر آماده براى شنيدن گواهى گواهان و چگونگى ادعا مى شود و روى به مغيره مى كند و پس گواهى سه تن از گواهان ، به او مى گويد : اى مغيره يك چهارم و نيمى و سه چهارم تو از ميان رفت ، تا آنكه گواه چهارم در گواهى خود گرفتار اضطراب شد و در نتيجه سه گواه ديگر تازيانه خوردند . چگونه مغيره به عمر نگفت چرا سخن ايشان را كه از صحابه نيستند درباره من مى پذيرى و حال آنكه من از صحابه ام و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : اصحاب من چون ستارگان اند كه به هر يك اقتدا كنيد خدايت مى شويد ! نه تنها مغيره چنين نگفت بلكه تسليم فرمان خدا شد ، و كسى كه به مراتب گرانقدرتر و برتر از مغيره بن شعبه است ، قدامه بن مظعون است كه از اصحاب بلند مرتبه پيامبر صلى الله عليه و آله و شركت كنندگان در جنگ بدر است و براى بدريها گواهى به بهشت داده شدت است ، همين شخص به روزگار حكومت عمر باده نوشى كرد و بر او حد زده شد و عمر گواهى اشخاص را رد نكرد و به اين سبب كه از شركت كنندگان در جنگ بدر است از اجراى حد بر او جلوگيرى نكرد و نگفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله از بيان بديها و نكوهيده هاى صحابه نهى فرموده است . همچنين عمر پسر خود را حد زد كه از آن مرد و آن پسر از معاصران پيامبر رسول خدا صلى الله عليه

و آله بود و معاصر بودن با پيامبر صلى الله عليه و آله مانع از اجراى حد بر او نشد .

و اين على است كه مى گويد هيچ كس براى من حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل نمى كند مگر اينكه او را بر آن سوگند مى دهم كه شنيده باشد ، آيا اين اتهام بر آنان نيست كه ممكن است دروغ بگويند ! و على عليه السلام چنان كه در متن اين خبر آمده است هيچ يك از مسلمانان غير از ابوبكر را استثنا نفرموده است . وانگهى على عليه السلام مكرر تصريح به دروغ گفتن ابوهريره كرده و فرموده است : هيچ كس از اين مرد دوسى به پيامبر صلى الله عليه و آله بيشتر دروغ نبسته است .

ابوبكر هم در بيمارى مرگ خويش گفته است : بسيار دوست مى داشتم كه در خانه فاطمه را به زور نمى گشودم هر چند كه براى جنگ بسته شده بود و از آن كار خود پشيمان شد و پشيمانى جز از خطا و گناه معنى ندارد .

وانگهى براى عاقل شايسته و سزاوار است كه در اين معنى بينديشد كه على عليه السلام شش ماه يعنى تا هنگامى كه فاطمه عليه السلام رحلت كرده از بيعت با ابوبكر درنگ كرده است ، اگر على بر حق بوده است ، ابوبكر در به خلافت نشاندن خود خطا كار بوده است و اگر ابوبكر بر حق بوده است ، على در درنگ كردن از بيعت خطاكار بوده است ، همچنين از حاضر نشدن در مسجد . از اين گذشته ابوبكر در بيمارى مرگ خود خطاب

به صحابه گفت : همين كه آن كسى را كه در نظر من از همه شما بهتر بود - يعنى عمر را - بر شما خليفه ساختم ، همه تان در بينى خود باد انداختيد و هر كس مى خواست فرمانروايى از او باشد و اين بدان سبب بود كه ديديد دنيا روى آورده است و به خدا سوگند پرده ها و جامه هاى ديبا و ابريشمى خواهيد گرفت ! ( 321 ) آيا اين سخن ابوبكر طعنه زدن به صحابه نيست ؟ و تصريح به اين مساله نيست كه آنان به عمر رشك مى برند كه چرا ابوبكر او را خليفه ساخته است ؟ و همين كه ابوبكر نام عمر را براى فرمانروايى گفت ، طلحه به ابوبكر گفت : پاسخ خداى خودت را چه خواهى داد هنگامى كه درباره و بندگانش از تو بپرسد و حال آنكه شخص درشتخوى و خشنى را بر آنان ولايت دادى . ابوبكر گفت : مرا بنشانيد بنشانيد و به طلحه گفت : مرا از خدا مى ترسانى ، چون خداوند از من بپرسد خواهم گفت : بهترين اهل تو را بر ايشان ولايت دادم . سپس دشنام بسيارى به طلحه داد كه نقل شده است ، آيا اين سخن طلحه طعنه به عمر و اين سخن ابوبكر طعنه به طلحه نيست ؟

از اين گذشته موضوعى است كه ميان ابى بن كعب و عبدالله بن مسعود صورت گرفت و چندان به يكديگر ناسزا گفتند و دشنام دادند كه هر يك ديگرى را فرزند پدر خود ندانست . اين سخن ابى بن كعب مشهور و نقل شده كه گفته

است اين امت از آن گاه كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود را از دست دادند همواره به روى در افتاده اند ، آيا اهل عقيده همگى نابود شده اند ، و به خدا سوگند من بر آنان اندوهگين نيستم ، اندوه من براى مردمى است كه آنان را گمراه مى سازند . و اين سخن عبدالرحمان بن عوف كه مى گفته است تصور نمى كردم چندان زندگى كنم كه عثمان به من منافق بگويد و اگر درست انديشيده و آينده نگر بودم عثمان را بر بند كفش خويش ولايت نمى دادم ، و نيز اين سخن او كه خدايا عثمان از اقامه احكام كتاب تو خوددارى كرد ، او را چنين و چنان كن .

عثمان در گفتگوى به على عليه السلام گفت : ابوبكر و عمر از تو بهتر بودند . على فرمود : دروغ مى گويى كه من از تو و از آن دو بهترم ، خدا را پيش از آن دو و پس از ايشان پرستش كردم .

سفيان بن عيينه از عمرو بن دينار روايت مى كند كه مى گفته است : پيش عروه بن زبير بودم و در آن باره گفتگو مى كرديم كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از بعثت چند سال مقيم مكه بوده است ؟ عروه گفت : ده سال اقامت فرموده است . من گفتم : ابن عباس مى گفته است سيزده سال ، گفت : ابن عباس دروغ مى گفته است ! ابن عباس مى گفته است : متعه حلال است . جبير بن مطعم به او گفته است : عمر از

آن نهى مى كرد . ابن عباس به او گفته است : اى ستمگر بر خويشتن ، از همين جا شما گمراه شديد كه من از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله براى شما سخن مى گويم و تو از قول عمر براى من سخن مى گويى .

در خبرى از قول على عليه السلام آمده است كه اگر عمر درباره متعه آن چنان نمى كرد هيچ كس جز شخص بدبخت زنا نمى كرد و هم به اين صورت نفل شده است كه زنا جز اندكى صورت نمى گرفت . اما اين موضوع كه صحابه در مسائل و اختلاف نظر فقهى يكديگر را دشنام دهند و عقيده ديگرى را باطل بدانند ، فزون از شمار است - در اين جا نمونه هايى از اختلاف نظرهاى فقهى را نقل كرده است كه براى نمونه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود .

ابوبكر معتقد بود كه بايد غنايم به صورت مساوى تقسيم شود و حال آنكه عمر كار او را ناپسند شمرد و خلافت آن عمل كرد . عايشه هم مخالفت ابوسلمه بن عبدالرحمان با ابن عباس را در مورد عده زنى كه باردار باشد و همسرش بميرد ، ناپسند شمرد و گفت : ابوسلمه جوجه خروسى است كه مى خواهد همراه خروسها آواز بخواند .

اين متكلم زيدى سخن خود را چنين ادامه داده و گفته است : چگونه ممكن است پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده باشد : اصحاب من چون ستارگان اند كه به هر يك اقتدا كنيد هدايت مى شويد . كه در اين صورت بدون شبهه بايد مردم شام در

جنگ صفين بر هدايت باشند و مردم عراق هم بر هدايت باشند و بايد قاتل عمار ياسر هم بر هدايت باشد و حال آنكه طبق خبر صحيح پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده اند : تو را گروه ستمگر مى كشند . و خداوند در قرآن فرموده است : با آن گروه كه ستم مى كند چندان جنگ كنيد كه تسليم فرمان خدا گردد . ( 322 ) و اين آيه دلالت بر آن دارد كه تا آن گروه بر ستم خود پايدارى كند از فرمان خدا دورى گزيده است و آن كس كه از فرمان خدا دروى گزيند ، نمى تواند بر هدايت باشد . در اين لازم مى آيد بسر بن ابى ارطاه كه از صحابه بوده است و دو پسر صغير عبيدالله بن عباس را كشته است بر هدايت باشد ، همچنين معاويه و عمروعاص كه هر دو پس از نماز على و دو پسرش را لعن مى كردند بر هدايت و هدايت كننده باشند . وانگهى ميان اصحاب افرادى بوده اند كه زنا مى كرده و باده مى آشاميده اند ، نظير ابومحجن ثقفى و برخى از ايشان مرتد شده و از دين بازگشته اند چون طليحه بن خويلد ، باز هم در اين صورت هر كس به ايشان اقتدا كند و از كارهاى آنان پيروى كند مهتدى است ، مى گويد : بدون ترديد اين حديث ساخته و پرداخته طرفداران متعصب امويان است و برخى از هواداران امويان كه از يارى دادن ايشان با شمشير ناتوان بوده اند آنان را با زبان خود يارى داده و به سود ايشان

احاديثى را جعل كرده اند .

همچنين حديث ديگرى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده اند كه فرموده است : قرنى كه من در آن هستم بهترين است . نمى تواند صحيح باشد و از جمله چيزهايى كه بر بطلان آن دلالت دارد اين است كه پنجاه سال پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله بدترين قرنهاى جهان است كه در همين خبر از آن ياد كرده است ، و اين روزگار همان روزگارى است كه حسين عليه السلام در آن كشته شده است ، و با مدينه درافتاده اند و مكه محاصره شده است و كعبه ويران گرديده است و خليفگان و قائم مقامان نبوت باده گسارى و تبهكاريها مى كرده اند ، همچون يزيد بن معاويه و يزيد بن عاتكه و وليد بن يزيد ، و خونهاى حرام ريخته شده و مسلمانان بى گناه كشته شده اند و زنان آزاده به اسيرى گرفته شده اند ، فرزندان مهاجران و انصار را به بردگى گرفته اند و بر دستهاى آنان مهر بندگى زنده اند همچنان كه بر دست اسيران رومى مهر مى زده اند و اين به روزگار خلافت عبدالملك و امارت حجاج بن يوسف بوده است . هر گاه در كتابهاى تاريخ تامل كنى ، پنجاه ساله دوم را از هر جهت بد مى يابى كه نه خيرى در آن و نه در سالارها و اميران آن وجود داشته است و خوبى مردم بستگى به خوبى سالارها و اميران دارد و با توجه به آنكه قرن پنجاه سال باشد ، باز هم چگونه ممكن است اين خبر صحيح

باشد . گويد : اما آنها از گفتار خداوند متعال كه در قرآن آمده است ، نظير اين آيه : همانا كه خداوند خشنود شد از مومنان . ( 323 ) و اين آيه : محمد رسول خداوند است و كسانى كه با اويند . ( 324 ) ، و اين حديث نقل شده از قول پيامبر صلى الله عليه و آله بر فرض صحت كه فرموده باشد خداوند به شركت كنندگان در جنگ بدر سركشيده و به ديده رحمت نگريسته است ، همگى مشروط به سلامت عاقبت و فرجام كار است و جايز نيست كه خداوند حكيم به مكلف غير معصومى خبر داده باشد كه او عقابى نخواهد بود هر چه مى خواند انجام دهد .

اين متكلم مى گويد : هر كس انصاف دهد و در احوال صحابه تامل كند ، ايشان را هم چون خود ما خواهد يافت و آنچه براى ما جايز است كه اتفاق افتد براى آنان هم جايز است و ميان ما و ايشان فرقى جز افتخار مصاحبت نيست و البته كه اين شرف و منزلى بزرگ است ولى نه آن چنان كه هر كس يك روز و يك ماه و بيشتر مصاحبت پيامبر بوده باشد جايز نباشد كه گناه كند و به لغزش افتد ، و اگر چنين مى بود عايشه نيازمند آن نمى شد كه حكم برائت او از آسمان نازل شود بلكه مى يابد پيامبر صلى الله عليه و آله از روز نخست به دروغ اهل افك دانا مى بود كه عايشه همسر رسول خدا و مصاحبت او با آن حضرت بيشتر و موكدتر بوده است .

همچنين صفوان بن معطل هم از صحابه بوده است و سزاوار است كه - در صورت صحت ادعاى شما - در آن مورد غم و اندوهى بر پيامبر صلى الله عليه و آله نباشد و از روز نخست بگويد صفوان و عايشه هر دو از صحابه اند و معصيت براى آن دو غير ممكن است . و نظاير اين امور بسيار و فزون از بسيار است براى هر كس كه بخواهد احوال صحابه را كاملا بررسى كند . تابعان هم در مورد صحابه همين راه ما را مى پيموده اند و درباره گنهكاران ايشان همين را مى گويند و حال آنكه عامه مردم پس از آن ايشان را خدايان خود گرفته اند .

قسمت چهارم

گويد : وانگهى چه كسى گستاخى آن را دارد كه بگويد بر فرض كه اصحاب محمد صلى الله عليه و آله بد گناه كنند ، جايز نيست از كسى از ايشان تبرى بجوييم و حال آنكه خداوند خطاب به همان پيامبر صلى الله عليه و آله بزرگوارى كه شرف همه صحابه به ديدار اوست چنين فرموده است : اگر شرك بورزى بدون ترديد عمل تو نابود خواهد شد از زيان كاران خواهى بود . ( 325 ) و نيز اين چنين فرموده است : بگو به درستى كه من اگر نافرمانى كنم خداى خود را از عذاب بزرگ مى ترسم . ( 326 ) و پس از اينكه فرموده است : ميان مردم به حق حكم كن و از خواسته نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا گمراه سازد ، كسانى را كه از راه خدا گمراه مى شوند عذابى

سخت . ( 327 ) ، مگر كسى كه فهم و انديشه و تميز نداشته باشد .

گويد : و هر كس دوست دارد كه به اختلاف صحابه با يكديگر بنگرد و ببيند كه چگونه به يكديگر طعنه زده و اقوال يكديگر را رد كرده اند و آن چه را تابعان بر آنان رد كرده اند و به گفته هاى آنان اعتراض كرده اند و هم از اختلاف تابعان با يكديگر و طعن برخى از ايشان به برخى ديگر آگاه شود به كتاب نظام مراجعه كند . جاحظ مى گويد : نظام در آغاز كار به مناسبت اينكه رافضيان بر صحابه طعنه مى زدند از همه نسبت به ايشان سخت گيرتر بود ، تا آنكه مسائل فتوى و اختلاف صحابه در آن و احكام ايشان و گفتار اشخاصى كه راى و انديشه خود را در دين خدا به كار برده بودند به ميان آمد ، در اين هنگام مطاعن رافضيان و ديگران را با هم مرتب ساخت و درباره صحابه فراوان و چند برابر آن چه در مورد رافضيان گفته ، مطلب آورده است .

گويد : يكى از بزرگان معتزله گفته است : غلط ابوحنيفه درباره احكام بزرگ است كه خلقى را گمراه ساخته است ولى غلط حماد از غلط ابوحنيفه بزرگتر است كه حماد كسى است كه اصل و ريشه ابوحنيفه است و ابوحنيفه شاخه اى از آن است و غلط ابراهيم سخت تر و بزرگتر از غلط حماد است كه او استاد حماد بوده است و غلط علقمه واسود كه ريشه اعتقادات حماد بوده اند و بر آن دو اعتماد كرده است از غلط

حماد بيشتر و بزرگتر است و غلط ابن مسعود از غلط همه اينها بزرگتر است و غلط ابن مسعود از غلط همه اينها بزرگتر است كه او نخستين كسى است كه به راى توسل جسته و گفته است در اين مساله به راى خويش فتوى مى دهم ، اگر درست بود عنايت خداوند است ، و اگر خطا بود از من است .

گويد : اصحاب حديث در خراسان از ثمامه ابن اشرس كه در آن هنگام همراه هارون الرشيد به خراسان آمده بود بار خواستند و از او درباره كتابى كه در رد ابوحنيفه در مورد اجتهاد به راى نوشته بود پريدند ، گفت : من اين كتاب را براى رد عقايد ابوحنيفه ننوشته ام بلكه آن را براى رد عقايد علقمه و اسود و عبدالله بن مسعود نوشته ام كه ايشان پيش از ابوحنيفه قائل به راى بوده اند .

گويد : يكى از معتزله هرگاه نام عباس هم به ميان مى آمد او را كوچك مى شمرد و مى گفت : آن صاحب زلف كه در دين خدا به راى خويش حكم مى داد .

جاحظ هم در كتاب معروف به كتاب التوحيد خود گفته است : ابوهريره در رواياتى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است ثقه و مورد اعتماد نيست و گفته است على عليه السلام نه تنها او را مورد وثوق نمى دانست كه او متهم مى كرد و بر او طعنه مى زد و عمر و عايشه هم در مورد ابوهريره همين گونه بودند .

جاحظ خود عمر بن عبدالعزيز را مسخره و تفسيق و تكفير مى كرده

است و درست است كه عمر بن عبدالعزيز از صحابه نيست ولى بيشتر عامه مردم براى او همان فضيلت را قائل اند كه براى يكى از صحابه . وانگهى چگونه ممكن است حكم قطعى كنيم كه هر يك از صحابه عادل اند و حال آنكه حكم بن ابى العاص هم از صحابه است كه هيچ دشمن و كينه توزى چون او براى رسول خدا صلى الله عليه و آله نبوده است و همين موضوع تو را بسنده است . وليد بن عقبه هم كه به نص قرآن فاسق است ، از صحابه است ، حبيب بن مسلمه هم كه در حكومت معاويه با مسلمانان آن كارها را كرد و بسر بن ابى ارطاه دشمن خدا و دشمن رسول خدا صلى الله عليه و آله هم از صحابه اند . ميان صحابه گروه بسيارى منافق بوده اند كه مردم ايشان را نمى شناخته اند ، بسيارى از مسلمانان بر اين عقيده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود در حالى كه خداوند همه منافقان را به او معرفى نفرمود و آن حضرت گروهى از ايشان را مى شناخت و نام آنان را به هيچ كس جز ابوحذيفه آن چنان كه پنداشته اند نفرموده است ، بنابراين چگونه ممكن است به طور قطع حكم كنيم كه هر كس مصاحب پيامبر صلى الله عليه و آله بوده يا هم عصر با ايشان بوده است يا چون آن حضرت را ديده است شخص عادل و مامون از شرى است و از او گناه و معصيتى سر نمى زند و چه كسى مى تواند اين گونه متبحر

باشد كه چنين حكم كند .

گويد : شگفت تر اينكه اصحاب حديث وحشويه درباره گناهان پيامبران گفتگو مى كنند و ثابت مى كنند كه آنان از فرمان خدا سرپيچى كرده اند و بر كسى كه منكر اين موضوع باشد خرده مى گيرند و طعنه مى زنند و مى گويند : قدرى و معتزلى است و گاهى هم مى گويند : ملحد و مخالف نص كتاب خداست و از اصحاب حديث نه يك نه صد بلكه هزارها ديده ايم كه در اين مورد جدل و ستيز مى كنند . گاه مى گويند : يوسف براى زنا كردن با زن عزيز چون ديگر مردان عمل كرد و گاه مى گويند : داود اوريا را كشت تا با همسر او همبستر شود ، گاه مى گويند : رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش از پيامبرى خود كافر و گمراه بوده است و گاه داستان زينب دختر جحش و فديه گرفتن از اسيران بدر را مطرح مى كنند . اما طعنه زدن آنان به آدم عليه السلام و ثابت كردن نافرمانى او و مناظره ايشان با هر كس كه منكر آن باشد خوى و عادت ايشان است ، و حال آنكه اگر كسى درباره عمروعاص و معاويه و امثال آنان سخن بگويد و به آنان كار زشت و گناه نسبت دهد چهره شان سرخ و گردنهايشان كشيده و چشمهايشان تنگ و تيز مى شود و مى گويند : اين شخص رافضى و بدعت گزار است كه صحابه را دشنام مى دهد و به گذشتگان ناسزا مى گويد .

اگر در پاسخ ما بگويند : در بيان گناهان و

خطاهاى پيامبران از نصوص قرآنى پيروى مى كنيم به آنان گفته خواهد شد در تبرى جستن از همه گنهكاران نصوص قرآنى را پيروى كنيد كه خداوند متعال فرموده است : گروهى را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند چنان نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ستيز مى كنند دوست بدارند . ( 328 ) و فرموده است : اگر يكى از دو گروه بر ديگرى ستم كرد با آنكه ستم مى كند چندان جنگ كنيد كه به فرمان خدا باز گردد . ( 329 ) و فرموده است : خدا را فرمان بريد و رسول و اولى الامر را فرمان بريد . ( 330 )

و سپس از ايشان در مورد بيعت على عليه السلام سوال مى شود كه آيا بيعت درستى بوده است و اطاعت از او بر همه مردم لازم بوده است ؟ ناچار از آرى گفتن هستند ، به آنان گفته خواهد شد در اين صورت اگر كسى بر امام حق خروج كند ، آيا بر مسلمانان جنگ كردن با او تا هنگامى كه به فرمانبردارى برگردد ، واجب نيست ؟ و مگر اين جنگ كردن غير از همان تبرى جستن است كه ما مى گوييم و فرقى ميان اين دو نيست و ما بدين سبب كه در روزگار ايشان نيستيم و امكان جنگ با آنان را نداريم از آنان تبرى مى جوييم و آنان را لعنت مى كنيم تا اين كار عوض جنگى باشد ما را بر آن راهى نيست .

اين متكلم زيدى مى گويد : وانگهى نظام و ياران او بر اين عقيده اند

كه در اجماع حجت نيست و ممكن است امت بر خطا و معصيت اجماع كنند و بر تباهى حتى بر ارتداد هماهنگ شوند و اجماع كنند . نظام را كتابى در موضوع اجماع است كه در آن كتاب دلايل فقيهان را در مورد اجماع مورد طعن قرار داده و گفته است : الفاظى كه مورد استناد ايشان قرار گرفته است صراحتى بر حجت بودن اجماع ندارد ، نظير اين گفتار خداوند كه فرموده است : شما را امت ميانه قرار داديم . ( 331 ) و اين گفتار الهى كه شما بهترين امتى هستيد . ( 332 ) و اين گفتار خداوند : پيروى كند غير راه گروندگان را . ( 333 ) او مى گويد : خبرى هم كه به اين صورت نقل شده است كه امت من بر خطا اجتماع نمى كند . خبر واحد است ، و مهمترين دليلى كه فقيهان مى گويند : اين است كه نظريه هاى مختلف و انديشه هاى متفاوت و دگرگون هنگامى كه شمار افرادش بسيار فراوان باشد محال است كه بر خطا اجماع كنند ، و حال آنكه بطلان اين موضوع در يهود و مسيحيان و ديگر فرقه هاى گمراه آشكار است .

اين ابى الحديد مى گويد : اين خلاصه چيزى است كه نقيب ابوجعفر به خط خود نوشته است و ما آن را مى خوانديم .

ابن ابى الحديد مى گويد : ما مى گوييم ، اجماع مسلمانان حجت است و آنچه را كه آن متكلم از قول ما نقل كرده است كه ارزنده ترين دليل ما اين است كه نظريه هاى مختلف و انديشه هاى

متفاوت محال است بر نادرست اتفاق كنند ، كافى نمى دانيم و به آن خشنود نيستيم و هر كس به كتابهاى اصول ما بنگرد استوارى دلايل ما را بر صحت اجماع و درستى آن خواهد ديد و من در اين مورد در بررسى كتاب الذريعه سيد مرتضى و طعنه هايى كه او در مورد دلايل اجماع زده است به اندازه كافى سخن گفته ام .

آن چه هم كه اين متكلم زيدى در مورد هجوم به خانه فاطمه و جمع كردن هيزم براى آتش زدن آن نقل كرده است خبر واحدى است كه نمى توان به آن اعتماد كرد و نه تنها نمى توان چنين كارى را به صحابه نسبت داد بلكه نسبت آن در حق هر مسلمانى كه ظاهرا عادل باشد نيز دشوار است .

اما در مورد عايشه و طلحه و زبير عقيده ما اين است كه آنان نخست خطا كردند ولى پس از آن توبه كردند و آنان از اهل بهشت اند و على عليه السلام هم پس از جنگ جمل درباره ايشان گواهى به بهشتى بودن داده است .

اما طعنه زدن صحابه به يكديگر ، مخالفتى كه ميان ايشان بوده است مربوط به كيفيت اجتهاد ايشان است و موجب گناه نيست كه هر مجتهدى در كار خود به صواب است و اين موضوع در كتابهاى اصول فقه آمده است . مخالفتها در موارد ديگر هم چنان است كه بيشتر اخبار رسيده در اين گونه موارد غير قابل اعتماد است و آن چه هم كه صحيح باشد در آن نگريسته مى شود و طرف يكى از صحابه به ميزان منزلت او در اسلام ترجيح

داده مى شود همچنان كه از عمر و ابوهريره روايت مى شود .

اما على عليه السلام در نظر و عقيده ما و صحيح شمردن سخن او و احتجاج به كار او همچون رسول خدا صلى الله عليه و آله است و اطاعت از او را واجب شمريم و هرگاه با روايت صحيحى ثابت شود كه آن حضرت از كسى تبرى جسته است ، ما هم از آن شخص هر كه مى خواهد باشد تبرى مى جوييم ، ولى در آن چه از او نقل شده است بايد دقت كرد كه روايات دروغ بر آن حضرت بسيار بسته اند و تعصب ، احاديث بى پايه اى را فراهم آورده است .

اما تبرى جستن على عليه السلام از مغيره و عمروعاص و معاويه در نظر ما معلوم و همچون اخبار متواتر است و به همين سبب ياران معتزلى ما نه تنها آنان را ستايش نمى كنند كه آنان را دوست نمى دارند و در نظر معتزله نكوهيده اند ، ولى آن حضرت هرگز از پيشينيان و شيوخ مهاجران جز به نيكى و نام پسنديده ياد نكرده است و اين مقتضى رياست آن حضرت در دين و اخلاص او در اطاعت از خداى جهانيان است و هر كس دوست دارد از رواياتى كه از آن حضرت بر خلاف اين موضوع نقل شده و به ظاهر طعنه زدن او را بر مشايخ مى رساند به همين كتاب شرح نهج البلاغه ما مراجعه كند كه ما هيچ موردى را كه از آن برخلاف آنچه مى گوييم فهميده مى شود رها نكرده ايم و آن را به طريقى كه موافق حق

است توضيح و شرح داده ايم ، و توفيق از خداوند است .

عمار بن ياسر و پاره اى از اخبار او

اما عمار بن ياسر كه خدايش رحمت كناد ما اينك نسب و پاره اى از اخبار او را از آن چه كه ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است مى آوريم ، ابوعمر بن عبدالبر كه خدايش رحمت كناد چنين گفته است .

او عمار بن ياسر بن عامر بن مالك بن كنانه بن قيس بن حصين بن لوذ بن ثعلبه بن عوف حارثه بن عامر بن نام بن عنس - بانون - بن مالك بن ادد عنسى مذحجى است . كنيه اش ابواليقظان و هم سوگند بنى مخزوم است ، اين موضوع را ابن شهاب و ديگران گفته اند . موسى بن عقبه ( 334 ) هم گفته است : از جمله حاضران در جنگ بدر عمار بن ياسر هم سوگند بنى مخزوم بنى يقظه است .

واقدى و گروهى از اهل علم گفته اند كه ياسر پدر عمار عربى قحطانى از قبيله عنس از شاخه مذحج بوده است ، ولى پسرش عمار وابسته به بنى مخزوم است زيرا پدرش ياسر با يكى كنيزان يكى از افراد بنى مخزوم ازدواج كرد و او عمار را زاييد ، و چنين بود كه ياسر همراه دو برادرش به نامهاى حارث و مالك در جستجوى برادر چهارم خود به مكه آمدند . حارث و مالك به يمن برگشتند و ياسر در مكه ماند و با ابوحذيفه بن مغيره عبدالله بن عمر بن مخزوم هم سوگند و هم پيمان شد . ابوحذيفه يكى از گنيزان خود به نام سميه دختر خياط را به ازدواج او در آورد

كه عمار را براى او زاييد ابوحذيفه عمار را آزاد كرد و عمار وابسته و همپيمان ايشان بود ، و به مناسبت همين پيمان و وابستگى بود كه چون غلامان عثمان عمار را چنان زدند كه گرفتار فتق شكم شد و يكى از دنده هايش را شكستند ، بنى مخزوم به طرفدارى از او جمع شدند و گفتند به خدا سوگند اگر عمار بميرد ، كسى جز عثمان را به جاى او نخواهيم كشت .

ابن عبدالبر مى گويد : عمار و برادرش عبدالله و پدر و مادرشان ياسر و سميه مسلمان شدند و از نخستين مسلمانان اند و در راه خدا سخت شكنجه شدند . پيامبر صلى الله عليه و آله در همان حال كه آنان شكنجه مى شدند از كنارشان عبور مى فرمود و مى گفت : اى خاندان ياسر شكيبايى كنيد شكيبايى ، كه وعده گاه شما بهشت است . همچنين به آنان مى فرمود : اى خاندان ياسر شكيبايى ، بار خدايا خاندان ياسر را بيامرز هر چند كه چنين كرده اى .

ابن عبدالبر مى گويد : عمار همچنان با ابوحذيفه بن مغيره بود تا آنكه ابوحذيفه درگذشت و خداوند اسلام را آورد .

سميه را ابوجهل كشت ، زوبينى به زير شكمش زد و كشته شد . سميه از زنان فاضل و نيكوكار بود و نخستين رنى است كه در اسلام شهيد شده است . قريش ياسر و سميه و دو پسر ايشان و بلال و خباب و صهيب را مى گرفتند و زره آهنى بر آنان مى پوشاندند و ميان آفتاب نگه مى داشتند آن چنان كه تاب و توان ايشان

تمام مى شد و آنان با كراهت و اجبار هر چه از كفر و دشنام به پيامبر صلى الله عليه و آله كه كافران مى خواستند بر زبان مى آوردند ، آن گاه خويشاوندان ايشان ظرفهاى بزرگ چرمى كه پر آب بود مى آوردند و آنها را در آن مى نهادند و اطرافش را مى گرفتند و مى بردند . چون شامگاه فرا رسيد ابوجهل آمد و شروع به فحش و دشنام دادن به سميه كرد و زوبينى به زير شكمش زد و او را كشت و سميه نخستين كسى است كه در اسلام شهيد شده است . عمار به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اى رسول خدا شكنجه مادر من به حد نهايت رسيده است ، فرمود : اى اباليقظان شكيبايى ؛ پروردگارا هيچ يك از خاندان ياسر را با آتش عذاب مفرماى . ابن عبدالبر مى گويد : اين آيه كه مى فرمايد : جز آن كس كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد . ( 335 ) درباره ايشان نازل شده است .

گويد : عمار به حبشه هجرت كرده و بر هر دو قبله نمازگزارده و در جنگ بدر و تمام جنگهاى ديگر شركت كرده و متحمل رنج گران و پسنديده گرديده است و سپس در جنگ يمامه شركت كرده است و در آن هم بسيار پسنديده زحمت كشيده است و در همان جنگ گوش او جدا شده است .

گويد : واقدى از قول عبدالله بن نافع از پدرش از عبدالله بن عمر نقل مى كند كه مى گفته است : روز جنگ يمامه ، عمار بن

ياسر راست ديدم كه بر سنگى مشرف بر لشكر ايستاده است و فرياد مى كشد كه اى گروه مسلمانان آيا از بهشت مى گريزيد ؟ من عمار بن ياسرم پيش من آييد ، و من در همان حال كه او سخت جنگ مى كرد ديدم كه گوشش قطع شده و در حال پرش بود .

ابن عبدالبر مى گويد : عمار مردى بلند قامت و چهار شانه و داراى چشمانى زيبا و درشت بوده است ، و هم درباره او گفته شده است در عين چهارشانگى بلند قامت و سيه چرده و پر جنب و جوش و داراى چشمان زيبا و درشت و موهاى صاف بود و خضاب نمى بست و رنگ سپيد موهايش راست تغيير نمى داد .

گويد : عمار مى گفته است كه من سن پيامبر صلى الله عليه و آله هستم و هيچ كس از لحاظ سنى نزديكتر به آن حضرت از من نيست . گويد : عمار در نود سالگى شهيد شد و اين خبر مرفوع كه درباره او آمده است كه تو راست گروه سركش ستمگر مى كشد . از دلايل نبوت حضرت ختمى مرتبت است كه خبر دادن از غيب است . و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده اند : عمار سراپا آكنده از ايمان است . و هم به صورت : عمار از سر تا گودى كف پايش آكنده از ايمان است . نقل شده است .

فضايل عمار بسيار است و پيش از اين درباره او و اخبارش و آن چه در حق او نقل شده است سخن گفته شد .

( 414 )

و قال عليه السلام :

ما احسن

تواضع الاغنياء للفقراء طلبا لما عندالله ، و احسن منه تيه الفقراء على الاغنياء اتكالا على الله سبحانه . ( 336 )

و آن حضرت فرمود : فروتنى توانگران در برابر بينوايان ، براى جستجوى آن چه پيش خداوند است چه نيكوست ، و نيكوتر از آن بزرگ منشى ، بينوايان بر توانگران است براى توكل به خداوند سبحان .

( 415 )

قال عليه السلام

ما استودع الله امرا عقلا الا ليستنقذه به يوماما . ( 337 )

و آن حضرت فرمود : خداوند عقل راست پيش كسى به وديعت ننهاد مگر براى اينكه او را روزى به يارى آن برهاند .

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن روايات و نكته هايى در فضليت عقل آورده است كه به ترجمه چند مورد از آن بسنده مى شود .

از پيامبر نقل است كه فرموده است : عقل نورى در دل است كه با آن ميان حق و باطل گذاشته مى شود .

انس گويد : از پيامبر صلى الله عليه و آله درباره مردى كه داراى عقل پسنديده و گناهان بسيار باشد پرسيده شد ، فرمود : هيچ بشرى نيست مگر اينكه مرتكب خطاها و گناهانى مى شود ، هرگاه خوى كسى عقل و غريزه اش يقين باشد ، گناهانش او را زيانى نمى رساند . گفته شد : از رسول خدا چگونه است ؟ فرمود : هرگاه خطايى كند چيزى نمى گذرد كه آن را با توجه و پشيمانى جبران مى كند و بدين گونه گناهانش پاك مى شود و فضيلتى براى باقى مى ماند كه او را بهشت مى برد .

گفته شده است : عاقل نخست سيراب مى شود و

سپس سيراب مى كند و نخست آگاه مى شود و سپس آگاه مى سازد .

عبدالله بم معتز گفته است : چهره هاى بدى و نيكى در آينه عقل چه آشكار و ظاهر است .

اردشير بابكان گويد : چهار چيز محتاج چهار چيز است ، حسب نيازمند ادب است و شادى نيازمند امنيت و نزديكى نيازمند دوستى و عقل نيازمند تجربه است .

اسكندر گويد : راى پسنديده را از شخص كوچك ، كوچك مشمار كه ارزش مرواريد به سبب خوارى غواص آن ، زبون نمى شود .

گروهى از اصحاب در حضور رسول خدا مردى را از لحاظ انجام دادن عبادت و نمازگزاران و صفات خير ستايش كردند و چون در آن مورد زياده روى كردند ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : عقل او چگونه است ؟ گفتند : اى رسول خدا ما از كوشش او رد عبادت و كارهاى خير مى گوييم و شما از عقل او مى پرسيد . فرمود : آرى ، احمق با حماقت خود به زيان بزرگترى مى رسد تا تبهكار به تبهكاريهايش ، و همانا فرداى قيامت مردم به درجات مقرب به خداوند خود به ميزان عقلهاى خود مى رسند .

يكى از حكيمان گفته است : هر چيز چون فراوان شود ارزان مى شود ، غير از عقل كه چون فزون شود گرانتر مى شود .

در تفسير آن گفتار خداوند كه فرموده است : تا هر كه را زنده است بيم دهد . ( 338 ) ، گفته اند يعنى كسى را كه عاقل باشد .

ديگر از سخنان حكيمان اين است ، كه خردمند با زندگى سخت همراه

خردمندان خشنودتر از زندگى مرفه همراه سفلگان است .

عربى بيابان نشين گفته است : اگر صورت عقل كشيده و مجسم شود ، خورشيد در قبال آن تاريك مى شود و اگر چهره حماقت تصوير شود شب در قبال آن نورانى به نظر مى رسد .

( 416 )

من صارع الحق صرعه . ( 339 )

هر كسى با حق در آويخت حق هم با او در آويخت . يا هر كه بيندازد حق را ، حق او را بيفكند .

نظير سخن ديگر آن حضرت است كه فرموده است : هر كس ستيز خود را با حق آشكار سازد هلاك مى شود .

( 417 ) فرموده است : دل مصحف ديده است

و قال عليه السلام : القلب مصحف البصر . ( 340 )

فرموده است : دل مصحف ديده است .

يعنى همان گونه كه چون آدمى در محصف مى نگرد آنچه را كه در آن است مى خواند هرگاه به دوست خود مى نگرد با ديدن چهره او آن چه را كه در دل اوست مى بيند و مى داند كه در دل او چه محبت يا چه كينه اى است ، همان گونه كه با ديدن خط مصحف آن چه را كه خط به آن دلالت مى كند مى فهمد ، شاعرى در اين مورد چنين سروده است : چشمها در گردش خود آن چه از دوستى و كينه را كه در دلهاست آشكار مى سازد .

( 418 ) پرهيزگارى مهتر خلقهاست

التقى رئيس الاخلاق . ( 341 )

پرهيزگارى مهتر خلقهاست .

يعنى مهتر و سر اخلاق دينى ، و اين بدان سبب است كه اخلاق پسنديده همچون جود و بردبارى و شجاعت و عفت ، در صورتى كه فرض كنيم تكاليف عقلى و شرعى هم وجود نداشته باشد ، پسنديده است و تقوى نمى تواند مهتر آنها باشد و رياست و مهترى پرهيزگارى فقط با ثبوت تكاليف شرعى است و تقوى در شريعت عبارت از ترس و بيم از خداوند است و اگر تقوى فراهم آمد همه طاعات فراهم مى آيد و همه زشتيها از ميان مى رود و انسان معصوم مى شود كه عصمت برترين طبقه رشد آدمى است و برتر از همه صفاتى است كه آدم به آن ستوده مى شود از قبيل شجاعت و بخشندگى و ديگر صفات پسنديده ، عصمت و تقوى چنان فضيلتى است كه آدمى

با آن به بهشت و سراى پاداش جاودانه منتقل مى شود و اين خود بزرگترين مزيتى است كه بر همه طبقات ديگر اخلاق برترى دارد .

( 419 ) تيزى زبان خودت را براى آن كس كه تو را به سخن آورده است قرار مده ورسايى گفتارت را براى آن كس كه تو را استوار كرد قرار مده

لا تجعلن ذرب لسانك على من انطلقك ، و بلاغه قولك على من سددك . ( 342 )

تيزى زبان خودت را براى آن كس كه تو را به سخن آورده است قرار مده و رسايى گفتارت را براى آن كس كه تو را استوار كرد قرار مده .

مى فرمايد : شبهه اى در اين نيست كه خداوند تو را به سخن آورده است و سخن تو را استوار فرموده است و بيان را به تو آموخته است ، همچنان كه خداوند سبحان فرموده است : آدمى را آفريد و بيان را به او حكمت آموخت . ( 343 ) بنابراين بسيار زشت است كه آدمى تيز زبانى و فصاحت خود را براى ستيز با كسى قرار دهد كه او را به سخن آورده و به عبادت توانا ساخته است و همچنين زشت است كه بلاغت خود را براى كسى قرار دهد كه او را بليغ فرموده است تا بتواند معنيهاى درونى خود را بيان كند ، و اين مثل آن است كه كسى به ديگرى شمشيرى دهد و او را با آن شمشير با ظلم و ستم آن شخص را بكشد و زشتى اين كار فزون بر آن است كه او را با شمشير ديگرى بكشد .

( 420 ) در ادب نفس تو همين تو را بس كه از آن چه از غير خود خوش نمى دارى ، خوددارىكنى

كفاك ادبا لنفسك اجتناب ما تكرهه من غيرك . ( 344 )

در ادب نفس تو همين تو را بس كه از آن چه از غير خود خوش نمى دارى ، خوددارى كنى .

اين سخن و نظير آن مكرر فرموده است و ما هم در اين مورد مكرر به نظم و نثر سخن گفته و شواهدى آورده ايم .

( 421 )

و قال عليه السلام يعزى قوما :

من صبر صبر الاحرار ، و الا سلا سلو الاغمار .

و فى خبر آخر انه عليه السلام قال للاشعث بن قيس مغريا عن ابن له :

ان صبرت صبر الاكارم ، و الا سلوت سلو البهائم . ( 345 )

در تسليت دادن به قومى فرمود : هر كه صبر كند بايد صبر آزادگان كند و اگر نه اندوهى چون اندوه نادانان .

در خبر ديگرى است كه آن حضرت ضمن تسليت به اشعث بن قيس در مرگ پسرى از او فرمود : اگر صبر كنى چون بزرگواران بايد وگرنه فراموشى اى چون فراموشى چهارپايان .

ابوتمام هم اين سخن را به شعر سروده است .

( 422 )

و قال عليه السلام فى صفه الدنيا :

الدنيا تغر و تضر و تمر ؛ ان الله سبحانه لم يرضها ثوابا لاوليائه ، و لا عقابا لاعدائه . ( 346 )

و آن حضرت در صفت دنيا فرموده است : دنيا مى فريبد و زيان مى رساند و مى رود ، و همانا كه خداوند سبحان آن را پاداشى براى دوستان و عقابى براى دشمنان خود نپسندد .

پيش از اين سخن بسيار در نكوهش دنيا گفته ايم ، و اين جمله مى فريبد و زيان مى رساند و مى رود . ، چه سخن پسنديده اى است و جمله دوم پسنديده تر و زيباتر است .

در يكى از كتابهاى خواندم كه عيسى عليه السلام از كنار دهكده اى گذشت كه مردمش همگى مرده و بر كنار راه و گوشه و كنار افتاده بودند ، عيسى به شاگردانش فرمود : اين گروه به خشم خداوند گرفتار شده و مرده اند

و اگر به غير اين صورت مرده بودند دفن شده بودند . آنان گفتند : اى سرور ما ! دوست مى داريم از خبر آنان آگاه شويم . عيسى عليه السلام از پيشگاه خداوند متعال مسالت كرد . خداوندش فرمود : چون شب فرا رسيد ايشان را فراخوان ، پاسخت خواهند داد . چون شب فرا رسيد ، عيسى عليه السلام به جاى بلندى رفت و آنان را صدا كرد ، يكى از آن ميان پاسخش را داد . عيسى عليه السلام پرسيد : داستان و حال شما چگونه است ؟ گفت : شب را به سلامت گذرانديم و بامداد در بدبختى و دوزخ فتاديم ، عيسى پرسيد : به چه سبب ؟ گفت : به سبب دوستى ما دنيا را* پرسيد : محبت شما به دنيا چگونه بود ؟ گفت : چون محبت كودك به مادرش كه چون روى مى آورد شاد مى شود و چون پشت مى كند اندوهگين مى شود و مى گريد . عيسى عليه السلام گفت : چرا ياران ديگرت پاسخى به من نمى دهند ؟ گفت : زيرا كه به دست فرشتگان سخت گير و تند خو بر دهان آنان لگامهاى آتش زده شده است . فرمود : چگونه از آن ميان تو پاسخ مرا دادى . گفت : از اين جهت كه هر چند ميان ايشان بودم ولى از آنان نبودم ولى چون بر ايشان عذاب نازل شد مرا هم فرو گرفت ، و من اينك آويخته بر دهانه دوزخم نمى دانم آيا رهايى مى يابم يا با چهره در آن مى افتم . عيسى عليه السلام به

شاگردانش فرمود : همانا خوردن نان جو با نمك ناسوده و پوشيدن گليم و خوابيدن كنار مزبله ها و بر خاك و خاشاك در گرماى تابستان در صورتى كه همراه با عافيت و رهايى از عذاب آخرت باشد ، نعمت بسيارى است .

( 423 ) و به درستى مردم دنيا چون كاروانيان اند ، تا بار فكنند كاروان سالار شان بانگبر آنان زند و كوچ كنند

و ان اهل الدنيا كركب ، بيناهم حلوا اذ صاح بهم سائقهم فارتحلوا ( 347 )

و به درستى مردم دنيا چون كاروانيان اند ، تا بار فكنند كاروان سالار شان بانگ بر آنان زند و كوچ كنند .

( 424 )

و قال عليه السلام لا بنه الحسن عليه السلام :

يا بنى ؛ لا تخلفن ورائك شيئا من الدنيا فانك تخلفه لا حد رجلين : اما رجل عمل فيه بطاعه فسعد بما شقيت به ، و اما رجل عمل فيه بمعصيه الله فشقى بما جمعت له ؛ فكنت عونا له على معصيته ؛ و ليس احد هذين حقيقا ان توثره على نفسك .

و يروى هذا الكلام على وجه آخر ، و هو :

اما بعد ؛ فان الذى فى يديك من الدنيا قد كان له اهل قبلك ، و هو صائر الى اهل بعدك ، و انما انت جامع لاحد رجلين ؛ رجل عمل فيما جمعته بطاعة الله ؛ فسعد بما شقيت به ، او رجل عمل فيما جمعته بمعصية الله فشقى بما جمعت له ؛ و ليس احد هذين اهلا ان توثره على نفسك ، او تحمل له على ظهرك ؛ فارج لمن مضى رحمة الله ، و لمن بقى رزق الله تعالى ( 348 )

و آن حضرت به پسرش حسن عليه السلام فرموده است :

پسركم ! چيزى از دنيا پس از خود به جا مگذار ، كه آن را براى يكى از دو كس وامى گذارى يا كسى كه آن را در فرمانبردارى از خداوند به كار مى برد او سعادتمند مى شود به آن چه كه تو با آن بدبخت شده اى ، يا مردى كه

آن را نافرمانى از خدا به كار مى برد و با آنچه كه تو براى او گرد آورده اى بدبخت مى شود و تو بدين گونه ياور او در نافرمانى او بوده اى و هيچ كدام از اين دو سزاوار نيستند كه بر خود مقدمش دارى .

اين سخن به صورت ديگرى هم نقل شده كه چنين است :

اما بعد ، آن چه در دنيا به دست توست پيش از تو آن را صاحبى بوده است ، و پس از تو به كس ديگرى مى رسد ، و جز اين نيست كه تو براى يكى از دو كس گرد مى آورى : كسى كه با آن چه تو گرد آورده اى به فرمان خدا عمل مى كند و با آنچه تو بدبخت شده اى نيكبخت مى شود و كسى كه با آن چه گرد آرده اى به نافرمانى خدا مى پردازد و با آنچه تو براى او گرد آورده اى ، بدبخت مى شود . هيچ يك از اين دو سزاوار آن نيستند كه بر نفس خود ايشان را بر گزينى ، و بر پشت خود بار گناه كشى . براى آنان كه در گذشته اند رحمت خدا را اميد داشته باش و براى آنان كه باقى مى مانند روزى خداى متعال را .

سخن در نكوهش اندوخته كردن و گردآورى مال بسيار است و شاعران هم در اين باره فراوان سخن گفته اند و معانى پسنديده بسيارى گنجانيده اند .

( 425 )

و قال عليه السلام لقائل قال بحضرته استغفر الله : ثكلتك امك ! اتدرى ما الاستغفار ؟ ان للاستغفار درجه العليين ، و هو اسم واقع

على سته معان : اولها الندم على ما مضى ، و الثانى العزم على ترك العود اليه ابدا . و الثالث ان تودى الى المخلوقين حقوقهم حتى تلقى الله عزوجل املس ليس عليك تبعه . و الرابع ان تعمد الى كل فريضه عليك ضيعتها فتودى حقها ، و الخامس ان تعمد الى اللحم الذى نبت السحت فتذيبه بالاحزان حتى تلصق الجلد بالعظم ، و ينشا بينهما لحم جديد ، السادس ان تذيق الجسم الم الطاعه كما اذقته حلاوه المعصيه ، فعند ذلك تقول استغفر الله . ( 349 )

و آن حضرت به كسى كه در حضورش استغفرالله گفت ، فرمود : مادر بر تو بگريد ! آيا مى دانى استغفار چيست ؟ استغفار درجه بلند پايگان است و بر نامى اطلاق مى شود كه شش معنى لازمه آن است ، نخست پشيمانى بر آن چه گذشت ، دوم تصميم استوار كه هرگز به سوى آن برنگردد ، سوم آنكه حقوق خلق را به آنان چنان بپردازى كه خداوند عزوجل را نرم و در حالى كه بر تو گناهى نيست ديدار كنى ، چهارم آنكه آهنگ اداى هر فريضه كه بر تو بوده است و آن را تباه ساخته اى كنى ، پنجم آنكه قصد آن كنى كه گوشتى را كه از حرام روييده است با اندوه ها چنان آب كنى كه پوست تو به استخوان چسبد و ميان پوست و استخوان گوشت نو برويد ، ششم آنكه به جسم خويش درد طاعت را بچشانى همان گونه كه شيرينى معصيت را به آن چشانده اى ، در اين هنگام مى توانى بگويى : استغفر الله .

ابن

ابى الحديد پس از توضيح درباره كلمه عليين كه در اين جا جمع على است يعنى مرد بلند مرتبه و رد سخن قطب راوندى كه آن را نام جايى زير پايه عرش دانسته است و كلمه سحت كه به معنى حرام است ، بحثى درباره استغفار و توبه بر طبق عقيده معتزليان آورده است كه سرچشمه آن را همين گفتار اميرالمؤ منين عليه السلام دانسته است و گفته است در اين سخن على عليه السلام با همه اختصار تمام اصول توبه و استغفار گنجانيده شده است .

( 416 ) و فرمود : بردبارى همچون قبيله است

و قال عليه السلام : الحلم عشيره .

و فرمود : بردبارى همچون قبيله است .

و گفته شده است : بردبارى لشكرهاى آماده بدون جيره و مواجب است . و على عليه السلام فرموده است : بردبارى و تحمل كردن را براى خود يارى دهنده تر از مردان يافتم . شاعرى در اين باره گفته است :

همانا خوددارى از دشنام دادن فرومايه از روى بزرگوارى براى فرومايه زيان بخش تر از دشنام دادن به اوست هنگامى كه دشنام مى دهد .

و گفته شده است : هر كس درخت بردبارى بكارد ، ميوه صلح و سلامت مى چيند .

درباره بردبارى پيش از اين به حدكفايت سخن گفته شد .

( 427 )

و قال عليه السلام :

مسكين ابن آدم ، مكتوم الاجل ، مكنون العلل ، محفوظ العمل ، تولمه البقه ، و تقتله الشرقه ، و تنتنه العرقه . ( 350 )

فرمود : بيچاره پسر آدم ! مرگش پوشيده است و بيماريهايش نهان ، كردارش نگهداشته شده است ، پشه اى آزارش مى دهد

و جرعه گلوگيرى مى كشدش و عرق او را گندناك مى كند .

در اين عبارت خبر بر مبتدا مقدم شده است و در واقع چنين بوده است :

آدمى زاده بيچاره است . و سپس فرموده است : بيچارگى او از كجاست ؟ و توضيح داده است كه به شش جهت است ، مرگش پوشيده است و نمى داند چه هنگام فرو گرفته مى شود ، بيماريش نهان است و نمى داند چه هنگام طغيان مى كند ، كردارش هم نگاشته شده و محفوظ است همچنان كه خداوند فرموده است : اى واى بر ما ، اين چه نامه اى است كه هيچ گناه خرد و بزرگى را وانگذاشته مگر آنكه در شمار آورده است . ( 351 ) و گزش پشه او را آزار مى دهد ، و به گلو گرفتن آب او را مى كشد و هر گاه عرق مى كند گندناك مى شود و بوى بدنش دگرگون مى شود ، كسى كه صفاتش چنين است به ناچار درمانده است و سزاوار نيست كه فخرفروشى و احساس ايمنى كند .

( 428 )

و يروى انه عليه السلام كان جالسا فى اصحابه اذ مرت بهم امراه جميله فرمقها القوم بابصار هم فقال عليه السلام :

ان ابصار هذه الفحول طوامح ، و ان ذلك سبب هبابها ؛ فاذا نظر احدكم الى امراه تعجبه فليلامس اهله ، فانما امراه كامراته .

فقال رجل من الخوارج : قاتله الله كافرا ما افقهه !

قال : فوثب القوم ليقتلوه ؛ فقال عليه السلام : رويدا ، انما هو سب بسب ، او عفو عن ذنب . ( 352 )

و روايت شده است كه

آن حضرت ميان ياران خود نشسته بود . ناگاه زنى زيبا از كنار ايشان گذشت ، آن قوم ديده بر او دوختند ، فرمود : همانا ديدگان اين نرينگان ديدگان اين نرينگان به شهوت نگران است و اين سبب هيجان است ، هر گاه كسى از شما به زنى نگريست كه او را خوش آمد با همسر خويش گرد آيد كه آن زن هم زنى چون زن خود اوست .

مردى از خوارج گفت : خدايش اين كافر را بكشد كه چه فقيه دانايى است .

همنشينان على عليه السلام براى كشتن آن مرد بر جستند ، فرمود : آرام باشيد كه بايد دشنامى در قبال دشنام داد يا بايد از آن گناه گذشت كرد .

دوست ما على بن بطرق ( 353 ) درباره اين موضوع از من پرسيد و گفت : چگونه اميرالمؤ منين از اين مرد خارجى با اينكه او را به كفر طعنه زده است ، گذشت و چشم پوشى كرده است و حال آنكه وقتى اشعث گفته است : اين موضوع به زيان و بر عهده خود توست نه به سود تو . تحمل نفرموده و گفته است : خدايت لعنت كناد تو از كجا و چگونه مى توانى درك كنى چه چيزى به سود و چه چيزى به زيان من است ، اى جولاهى پسر جولاهى و اى منافق پسر كافر ، و حال آنكه آن چه اين مرد خارجى گفته است بدتر از چيزى است كه اشعث گفته است . گفتم : نمى دانم . او گفت : از اين جهت بوده است كه اگر در فضيلت هر صاحب فضليتى طعنه

بزنند بر او گران مى آيد به ويژه اگر بگويند در آن فضيلت ناقص است ، و على عليه السلام آكنده از علم بود و چون اشعث بر او طعنه زد كه تو تشخيص نمى دهى چه چيزى به سود و زيان توست بر او گران آمد و خشم گرفت و روياروى اشعث را لعنت فرمود . اما آن مرد خارجى در علم او طعنه نزد بلكه به آن اقرار و اعتراف كرد و از دانش و فقه او تعجب هم كرد و على عليه السلام در قبال اين اعتراف او از كلمه كافرى كه براى او گفته بود ، گذشت فرمود و خشنونتى را كه در مورد اشعث به كار برده بود به كار نبرد ، وانگهى اين كلمه را از خوارج مكرر شنيده بود كه به او كافر مى گفتند و مقصود آنان موضوع حكميت بود ، و به اين كلمه اعتنا نكرد و ياران خود را از كشتن او بازداشت به پاس ستايشى كه از مقام علم و فقاهت آن حضرت كرده بود . ( 354 )

( 429 )

و قال عليه السلام : كفاك من عقلك ، ما اوضح لك سبل غيك من رشدك . ( 355 )

و فرمود : از خرد تو همين تو را بس كه راههاى گمراهى را از راه رستگارى تو برايت روشن سازد .

مى فرمايد : براى آدمى همين بس از خرد و عقلش كه فرق ميان گمراهى و رستگارى نهد و عقيده حق و باطل را تشخيص دهد كه تكليف او به همين اندازه تمام مى شود و نيازى نيست كه براى تشخيص و فرق ميان گمراهى

و رستگارى تجربه هايى را كه موجب دورانديشى كامل و شناخت احوال دنيا و مردم آن است انجام دهد ، همچنين نيازى نيست كه چنان هوش و زيركى داشته باشد كه دقايق كلام و حكمت و هندسه و علوم دشوار را داشته باشد كه همه اينها فضل است ، البته اگر براى آدمى فراهم شود ، كامل مى شود و اگر فراهم نشود ، از لحاظ تكليف و نجات او از عقاب گناه همان تشخيص ميان حق و باطل كافى است كه عبارت از حصول علوم بديهى در دل است و علوم ديگرى كه در اين زمينه است و آن چه ياران معتزلى ما درباره تكليف گفته اند .

( 430 )

و قال عليه السلام :

افعلوا الخير ، و لا تحقروا منه شيئا ، فان صغيره كبير ، و قليله كثير و لا يقولن احدكم : ان احدا اولى بفعل الخير منى ، فيكون و الله كذلك ( 356 )

و فرمود : كار نيك را انجام دهيد و چيزى از آن را كوچك مشمريد كه كوچك آن بزرگ و اندكش فزون است و هيچ يك از شما نگويد ديگرى در انجام دادن كار خير از من سزاواتر است كه به خدا سوگند بود كه چنين شود .

( 431 ) همانا براى نيك و بد مردمى هستند هرگاه رها كنيد چيزى از آن دواهل آن شما را كفايت مى كنند - آن را انجام مى دهند

ان للخير و للشر اهلا ، فمهما تركتموه منهما كفا كموه اهله . ( 357 )

همانا براى نيك و بد مردمى هستند هرگاه رها كنيد چيزى از آن دو اهل آن شما را كفايت مى كنند - آن را انجام مى دهند .

( 432 )

و قال عليه السلام :

من اصلح سريرته ، اصلح الله علانيته ، و من عمل لدينه ، كفاه الله دنياه ، و من احسن فيما بينه و بين الله ، احسن الله ما بينه و بين الناس . ( 358 )

هر كس نهان خود را اصلاح كند ، خداوند آشكار او را اصلاح فرمايد ، و هر كس براى دين خود كار كند ، خداوند كار دنيايش را اصلاح فرمايد و آن كس كه ميان خود و خدا را اصلاح و نيكو كند ، خداوند آن چه را كه ميان او و مردم است ، نيكو گرداند .

ترديد نيست كه اعمال ظاهرى پيرو اعمال باطنى است و هر كس نهان او درست باشد آشكار او هم درست است و عكس اين موضوع هم درست است ، زيرا قلب همچون اميرى مسلط بر جوارح است و رعيت از امير خود پيروى مى كند ، و ترديد نيست آن كس كه براى دين خود كار كند خداوند كار دنيايش راست كفايت مى فرمايد و كتاب عزيز خداوند بر اين موضوع گواه است كه فرموده است : هر كس بپرهيزد از خدا براى او راه بيرون شدى قرار مى دهد و او را از جايى كه گمان نمى برد روزى مى دهد . ( 359 ) براى اين موضوع يك علت ظاهرى هم هست و

آن اين است كه هر كس براى دين و خداوند كار كند در بيشتر موارد حال او از مردم پوشيده نمى ماند و شك نيست كه چون عقيده مردم درباره كسى نيكو شود و استوارى دين او را بدانند ، درهايى از امور دنيا را بر او مى گشايند كه در انجام دادن آن به تكلف و زحمت نمى افتد و روزى او بدون رنج و زحمت مى رسد و شك نيست هر كس آن چه را ميان او و خداوند است ، اصلاح فرمايد ، خداوند آنچه را ميان و مردم است ، اصلاح مى فرمايد و اين بدان سبب است كه دلها به او گرايش مى يابد و به ضرورت او را دوست مى دارد زيرا آن كس كه بين خود و خدا را اصلاح كند از تعرض به اموال و خونها و آبروى مردم خوددارى مى كند و در چيزهاى بى معنى دخالت نمى كند و بدون شبهه آن كس كه چنين باشد رابطه اش با مردم پسنديده و نيكو مى شود .

( 433 )

و قال عليه السلام :

الحلم غطاء ساتر . و العقل حسام قاطع ، فاستر خلل خلقك بحلمك ، و قاتل هواك بعقلك . ( 360 )

و فرمود : بردبارى پرده اى پوشنده و خرد شمشيرى برنده است ، كاستيهاى خوى خود را با بردباريت بپوشان و با عقل خويش هواى خود را بكش .

چون خداوند بردبارى را پرده و خرد را شمشير برنده قرار داده است كاستيهاى خلق خود را با آن پرده بپوشاند و با هواى خويش با آن شمشير جنگ كند و پيش از اين سخن درباره

بردبارى و عقل گفته شد .

( 434 )

ان لله عبادا يختصهم بالنعم لمنافع العباد ، فيقرها فى ايديهم ما بذلوها فاذا منعوها نزعها منهم ، ثم حولها الى غيرهم . ( 361 )

همانا خدا را بندگانى است كه آنان را به نعمتهاى مخصوص فرموده است براى منافع بندگان ، پس تا هنگامى كه آنها را ببخشند در دست ايشان وا مى نهد و هر گاه آنها را باز دارند ، خداوند از ايشان بيرون كشد و به ديگران ارزانى فرمايد .

در مباحث گذشته در اين باره سخن گفتيم ، شاعران هم در اين مورد سخن گفته اند و فراوان سروده اند ، از جمله اين اشعار تصريح به همين معنى دارد :

نعمتهاى را كه خداوند به تو ارزانى داشته است براى اين است كه به هر كس از تو اميد دارد گشايش دهى و اگر جلوگيرى كردى ، سزاوار آنى كه آنها را دسته دسته با يكى يكى در حال پريدن از چنگ خود بينى .

( 435 )

و قال عليه السلام :

لاينبعى للعبد ان يثق بخصلتين : العافيه و الغنى ، بينا تراه معافى اذ سقم و بينا تراه غنيا اذ افتقر .

و فرمود : بنده را نشايد كه به دو خصلت اعتماد كند ، سلامتى و توانگرى ، در حالى كه او را به سلامت مى بينى ، ناگاه رنجور مى شود و در حالى كه او را توانگر مى بينى ، ناگاه درويش مى شود .

پيش از اين در اين باره سخن گفته شد . شاعرى سروده است :

در همان حال كه آدمى ميان زندگان آرزومند است ، ناگهان در گور قرار مى گيرد و بادهاى گرم بر او مى وزد

.

ديگرى گفته است : شب آرام تو را نفريبد كه مرگها - پيشامدها - سحرگاه عبيدالله بن طاهر سروده است : چون روزگار چيزى به تو عاريت دهد ناچار آن چه را به عاريت داده است مى گيرد .

( 436 )

و قال عليه السلام :

من شكا الحاجه الى مومن فكانما شكاها الى الله ،

و من شكاها الى كافر فكانما شكا الله . ( 362 )

و فرمود : هر كس نياز خود را به مومنى شكايت برد ، گويى به خداوند شكايت برده است و هر كس به كافرى شكايت برد ، گويا از خدا شكايت كرده است .

در مورد شكايت از احوال و ناخوشايند بودن آن پيش از اين سخن گفته شد . اين سخن نهج البلاغه عليه السلام دلالت بر آن دارد كه شكايت احوال به مومن كراهت ندارد و آن را به غير مومن مكروه دانسته است و اين مذهب دينى و غير از مذهب عرفى است و بيشترين مقصد و روش آن حضرت در گفتارش منطبق بر دين و پارسايى و اسلام است و گويى در اين سخن خويش شكايت به مومن را همچون شكايت به خداوندى سبحان دانسته است كه انسان به مومن شكايت نمى كند مگر اينكه شكايت او از خشم و دلگيرى خالى است و به كافر شكايت نمى كند مگر اينكه شكايت او آميخته با دلتنگى و گله مندى است و در نتيجه اين دو حالت با يكديگر فرق دارد .

( 437 )

و قال عليه السلام فى بعض الاعياد :

و انما هو عيد لمن قبل الله صيامه ، و شكر قيامه ، و كل يوم لاتعصى الله ( 363 ) فيه فهو يوم عيد .

در يكى از اعياد - فطر - فرمود : همانا براى كسى عيد است كه خداوند روزه اش را بپذيرد و نماز او را سپاس دارد ، و هر روز كه خدا را در آن

نافرمانى نكنى آن روز عيد است .

معنى اين سخن آشكار است ، يكى از محدثان آن را به غزل چنين سروده است : گفتند عيد آمد ، گفتم خوش آمد ، اگر همراه وصل است عيد خواهد بود ، هر كس دستهايش به آرزوهاى برسد همه روزهاى او فرخنده است .

يكى از صوفيه را ديدم كه چون اين دو بيت را از خواننده كار آزموده اى شنيد به طرب آمد و دست بر دست كوبيد و آن را به معنايى كه خود در نظر داشت گرفت .

( 438 )

و قال عليه السلام :

ان اعظم الحسرات يوم القيامه حسره رجل كسب مالا فى غير طاعه الله فورثه رجلا فانفقه فى طاعه الله سبحانه فدخل به الجنه ، و دخل الاول به النار .

و فرمود : همانا بزرگترين اندوه ها به روز قيامت اندوه مردى است كه مالى را در غير طاعت خدا به دست آورده است باشد و آن را براى مردى به ميراث گذارد كه او آن را در راه فرمانبردارى خداوند سبحان هزينه كرده باشد در نتيجه به بهشت در آيد و اولى به سبب آن مال به آتش درافتد .

به عمر بن عبدالعزيز بن مروان ، نيكبخت پسر بدبخت مى گفتند و اين بدان سبب بود كه عبدالعزيز در مصر و شام و عراق و مدينه اموال فراوانى را به زور حكومت برادرش عبدالملك و امارت خودش از راه نافرمانى نسبت به خداوند به دست آورد و سپس براى پسرش عمر باقى گذاشت و او آن اموال را در فرمانبردارى از خداوند متعال و راههاى خير و تقرب به خداوند هزينه مى كرد تا

آنكه خلافت بدو رسيد و چون خليفه شد اسناد و قباله هاى آن املاك را كه عبدالملك به عبدالعزيز داده بود بيرون آورد و در حضور مردم آنها را دريد و گفت : اين اموال بدون رعايت اصل شرع فراهم شده است و من آنها را به بيت المال برگرداندم .

( 439 )

و قال عليه السلام :

ان اخسر الناس صفقه ، و اخيبهم سعيا ، رجل اخلق بدنه فى طلب ماله ، ( 364 )

و لم تساعده المقادير على ارادته ، فخرج من الدنيا بحسرته ، و قدم على الاخره بتبعته . ( 365 )

و فرمود : زيان كارترين مردم در معامله و بى بهره ترين ايشان از لحاظ كوشش كسى است كه در جستجوى مال خود تن خويش را فرسوده كرد و و سرنوشتها او را به رسيدن به خواسته اش يارى نداد و با اندوه آن از دنيا بيرون شد و با گناه آن به حضرت در آمد .

( 440 )

و قال عليه السلام :

الرزق رزقان : طالب و مطلوب ، فمن طلب الدنيا طلبه الموت حتى يخرجه عنها ، و من طلب الاخراه طلبته الدنيا حتى يستوفى منها رزقه . ( 366 )

و فرمود : روزى دو گونه است : يكى جوينده و ديگرى كه بجويندش ، آن كس كه دنيا را بجويد مرگ در پى اوست تا او را از دنيا بيرون برد و آن كس كه آخرت را جويد دنيا در پى اوست تا روزيش را به كمال فراگيرد .

اين سخن تحريض به طلب آخرت است و وعده آن است كه هر كس در طلب آخرت باشد از طلب دنيا كفايت مى شود و دنيا خود در جستجوى اوست تا روزى خود را به كمال از دنيا فرا گيرد . و گفته شده است مثل چون سايه توست ، هر چه در جستجوى آن بر آيى از تو دور مى شود و اگر پشت به آن كنى از پى تو مى آيد .

( 441 )

و قال عليه السلام :

ان اولياء الله هو الذين نظروا الى باطن الدنيا اذا نظر الناس الى ظاهرها و اشتغلوا باجلها اذا اشتغل الناس بعاجلها ، فاماتوا منها ما احسوا ان يميتهم و تركوا منها ما علموا انه سيتركهم و راوا استكثار غيرهم منها استقلالا ، و دركهم لها فواتا ، اعداء لما سالم الناس ، و سلم لمن عادى الناس ، بهم علم الكتاب ، و به علموا ، و بهم قام كتاب الله تعالى ، و به قاموا ، لايرون مرجوا فوق ما يرجون ، و لا مخوفا فوق ما يخافون ( 367 )

و آن حضرت فرمود

: همانا دوستان خدا كسانى هستند كه چون مردم به ظاهر دنيا مى نگرند ايشان به درون آن مى نگرند ، و به فرجام و آينده آن پرداختند هنگامى كه مردم سرگرم امروز آن اند ، پس بميرانند از دنيا آن چه را كه مى ترسند ايشان را بميراند ، و آن چه را از آن كه دانستند به زودى رهايشان مى كند رها كردند ، بهره گيرى فراوان ديگران را از دنيا خوار و اندك شمردند و دست يافتن آنان بر نعمت دنيا را از دست دادن آن پنداشت ، با آنچه كه مردم با آن از در آشتى هستند - امور دنيايى - دشمن اند و با آنچه مردم با آن از در جنگ اند - امور آخرت - در آشتى اند ، كتاب خدا به آنان دانسته شد و آنان به كتاب خدا دانايند ، كتاب خدا دانايند ، كتاب خداى متعال وسيله آنان برخاست و آنان به - احكام - كتاب قيام كردند ، بيش از آنچه به آن اميد بسته اند در ديده نمى آرند و جز آن چه مى ترسند از چيزى بيم ندارند .

( 442 )

و قال عليه السلام :

اذكروا انقطاع اللذات ، و بقاء التبعات . ( 368 )

و فرمود : پايان لذتها يافتن لذتها و باقى بزه ها را فرا ياد آوريد .

در اين باره پيش از اين مكرر سخن گفته شد و شاعر گفته است :

خوشيهايى كه از حرام فراهم مى شود از ميان مى رود و گناه و ننگ باقى مى ماند ، با از ميان رفتن آن ، فرجامهاى نكوهيده باقى مى ماند و

در لذتى كه پس از آن آتش باشد ، خيرى نيست .

مردى از زنى كام خواست . آن زن گفت : كسى كه بهشتى را كه پهنه اش چون پهنه آسمانها و زمين است به دور انگشت جاى بفروشد ، بدون ترديد نادان است . آن مرد شرمگين شد و بازگشت .

( 443 )

و قال عليه السلام : اخبر تقله .

قال الرضى رحمه الله تعالى : و من الناس من يروى هذا لرسول الله صلى الله عليه و آله ، و مما يقوى انه من كلام اميرالمؤ منين عليه السلام ما حكاه ثعلب ، قال : حدثنا ابن الاعرابى قال : قال المامون : لو لا ان عليا عليه السلام قال : اخبر تقله لقلت انا ، اقله تخبر . ( 369 )

و فرمود : بيازماى ، سپس او را دشمن دار .

سيد رضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد : برخى از مردم اين سخن را از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده اند ، ولى از جمله چيزها كه تاييد مى كند اين سخن از سخنان اميرالمؤ منين عليه السلام است ، چيزى است كه ثعلب از قول ابن اعرابى روايت مى كند كه مامون گفته است : اگر نه اين بود كه على عليه السلام فرموده است : بيازماى سپس او را دشمن بدار . من مى گفتم : او را دشمن بدار و سپس بيازماى .

معنى اين سخن اين است كه مردم را بيازماى و تجربه كن تا آنان را دشمن دارى كه تجربه براى تو بديها و بدخوييهاى ايشان را آشكار مى سازد و اين به صورت ضرب المثل

به كار مى رود درباره كسى كه به او گمان خير برده مى شود و چنان نيست . سخن مامون هم كينه و بغض نيست بلكه مراد دورى كردن و بريدن است . مى گويد : براى تجربه از دوست و برادر خود ببر ببين آيا به دوستى و پيمان خود با تو باقى مى ماند يا آن را مى شكند و از تو باز مى گردد .

از جمله سخنان عتبه بن ابى سفيان است كه مى گفته است : نخست جوانان را خشمگين سازيد و خون به چهره شان بدوانيد ، اگر بردبارى كردند و پاسخ پسنديده دادند آنان لايق و در خور خواهند بود و گرنه بر آنان طمع مبنديد .

( 444 )

ما كان عزوجل ليفتح على عبد باب الشكر و يغلق عنه باب الزياده ، و لاليفتح على عبد باب الدعاء و يغلق عنه باب الاجابه ، و لا ليفتح عليه باب التوبه ، و بغلق عنه باب المغفره .

فرمود : خداوند چنان نيست كه در سپاس را بر بنده اى بگشايد و در نعمت و فزونى را بر او ببندد و نه اينكه بر بنده اى در دعا را بگشايد و در پذيرفتن را ببندد و نه اينكه در توبه را بر او بگشايد و در آمرزش را ببندد .

درباره شكر و اينكه لازمه فزونى نعمت است و دعا و پذيرفته شدن و توبه و آمرزش به تفصيل و از جميع جهات سخن گفته شد .

( 445 )

و قال عليه السلام :

اولى الناس بالكرم من عرقت فيه الكرام . ( 370 )

و فرمود : سزاوارترين مردم به كرم كسى است كه كريمان در او ريشه داشته باشند .

باب افعال و تفعيل در مورد اين كلمه داراى يكى معنى است يعنى كسى كه گدشتگان و نياكانش كريم باشند . مبرد مى گويد : ابومحلم سعدى براى من اين دو بيت را خواند :

ما درباره قوم خود پرسيدم - از قوم خو حاجت خواستيم - برگزيدگان ايشان و افضل آنان كسى بود كه پدرش افضل بود ، همان كسى بخشيد كه پدرش هم پيش از او بخشنده بود و حال آنكه پسران بخيلان بخل ورزيدند . و بحترى سروده است : مى بينيم كه نجابت در نجيب قومى كه نجيب زاده نيست و تمام و كامل نيست .

( 446 )

و سئل عليه السلام :

ايما افضل ؟ العدل او الجود ؟ فقال : العدل يضع الامورا مواضعها ، و الجود يخرجها من جهتها ، و العدل سائس عام ؛ و الجود عارض خاص ، فالعدل اشرفهما و افضلهما .

اين سخنى شريف و گرانقدر است و على عليه السلام عدل را به دو سبب برترى داده است ، نخست آنكه عدل كارها را به موضع خود قرار مى دهد ، و در اصطلاح فلسفى هم عدالت همين و عبارت است از ميانگين و حد فاصل افراط و تفريط . و بخشش كار را از موضع خود بيرون مى برد و البته منظور از بخشش در اين سخن همان سخاوت عرفى است كه بخشيدن چيزهاى به دست آمده به ديگران است نه جود و سخاوت حقيقى زيرا جود

حقيقى نظير جود حق تعالى كارها را از جهت خود بيرون نمى برد .

دوم آنكه عدل تدبير كننده اى همگانى در همه امور دينى و دنيايى است و نظام عالم و قوام وجود وابسته به آن است ولى جود كار خاصى است كه نفع همگانى او هرگز چون نفع همگانى عدل نيست .

( 447 ) مردم دشمن آن اند كه نمى دانند

الناس اعداء ماجهلوا . ( 371 )

مردم دشمن آن اند كه نمى دانند .

اين هم از سخنان شريفى است كه براى آن نظيرى نيست و پيش از اين گذشت و آن چه مناسب آن بود گفته شد ، و از ديرباز گفته شده است هر كس چيزى را نداند با آن ستيز مى ورزد . شاعر چنين سروده است :

كارى را ندانستى و ستيز آشكار ساختى آرى كه نادانان دشمنان اهل علم اند .

به افلاطون گفته شد : چرا جاهل عالم را دشمن مى دارد و حال آنكه عالم جاهل را دشمن نمى دارد ؟ گفت : بدين سبب كه جاهل در خود احساس كاستى مى كند و چنين گمان مى برد كه دانا او را تحقير مى كند و پست مى شمرد در نتيجه او را دشمن مى دارد و حال آنكه عالم كاستى نيست و گمان نمى برد كه نادان او را تحقير مى كند و بدين سبب انگيزه اى براى دشمنى با نادان ندارد .

( 448 )

و قال عليه السلام :

الزهد كله بين كلمتين من القرآن ؛ قال الله سبحانه : ليكلا تاسوا على ما فاتكم و لاتفرحوا بما آتاكم . ( 372 ) ، و من لم ياس على الماضى و لم يفرح بالاتى فقد اخذ الزهد بطرفيه . ( 373 )

و فرمود : همه زهد ميان دو كلمه از قرآن گنجانيده شده است ، خداوند سبحان فرموده است : تا بر آن چه از دست شما رفته است اندوه مخوريد و به آنچه به شما رسيده است شادمان نشويد . و هر كس بر گذشته اندوه نخورد و بر آينده شاد

نشود ، هر دو سوى زهد را گرفته است .

( 449 ) حكمرانيها ميدان مسابقه مردان است

الولايات مضاير الرجال . ( 374 )

حكمرانيها ميدان مسابقه مردان است .

يعنى همان گونه كه اسبها در ميدان مسابقه شناخته مى شوند ، مردان هم در حكمرانيها شناخته مى شوند ، از برخى حكمرانان اخلاق پسنديده آشكار مى شود و از برخى اخلاق نكوهيده . شاعر گفته است :

پنج مستى است كه چون مرد به آنها گرفتار آيد هدف دگرگونى روزگار مى شود ، مستى مال و جوانى و عشق و باده و قدرت .

( 450 ) چه شكننده است خواب مر عزيمتهاى روز را

ما انقض النوم لعزائم اليوم . ( 375 )

چه شكننده است خواب مر عزيمتهاى روز را .

( 451 )

و قال عليه السلام :

ليس بلد باحق بك من بلد ، خير البلاد ما حملك .

و فرموده است : شهرى تو را سزاوارتر از شهر ديگر نيست ، بهترين شهرها آن است كه تو را بر دوش كشد - در آن آسايش داشته باشى .

در اين معنى فراوان سخن گفته شده است ، از جمله اين شعر شاعر است :

فراق اهل و دوستان و همسايگان تو را از كارى كه آهنگ آن دارى باز ندارد ، در هر زمين كه فرود آيى اهلى در قبال اهلى و وطنهايى در قبال وطنها مى يابى .

شيخ من ابوجعفر يحيى بن ابى زيد نقيب بصرى چنين سروده است :

شهر خودم و سرزمين عشيره ام را در من به فراموشى دادى و از نعمتهاى تو در گرامى تر جايگاه فرود آمدم ، سرودن مدايح خود را در تو چنان شروع كردم كه گويى مدايح جرول درباره : خاندان شماس است .

ابوتمام هم چنين سروده است : اى خاندان وهب ، هر كجا و در هر دره كه شما باشيد همان جا جايگاه من و جايگاه هر اديبى است ، همانا دل من براى شما چون جگر سوزان است براى غير شما چون دلهاى معمولى است .

گروه بسيارى هم بر خلاف اين عقيده اند و برخى از شهرها را براى انسان از برخى ديگر سزاوارتر دانسته اند و آن را وطن نخستين و مسقط الراس پنداشته اند .

گفته شده است : گرايش تو به وطن و محل تولدت از نژادگى و پاك زادى

توست . ابن عباس مى گفته است : اگر مردم به روزى خود همچون وطن خويش قناعت مى كردند هيچ كس از روزى شكوه نمى كرد .

و گفته شده است : همان گونه كه دايه تو را حق شير است ، سرزمين تو را هم حق و حرمت وطن است . اعراب هنگامى كه سفر مى كرده اند از خاك سرزمين خود مى برده اند كه بوى آن را استشمام كنند و چون آب مى خورده اند اندكى از آن را در آن مى ريخته اند . فلاسفه يونان هم همين گونه رفتار مى كرده اند و شاعران هم در اين باره در اشعار خود سخن گفته اند ، هنديان هم گفته اند حرمت سرزمين تو چون حرمت پدر و مادر توست .

( 452 )

و قال عليه السلام و قد جاءه نعى الاشتر رحمه الله :

مالك و ما مالك ؟ و الله لو كان جبلا لكان فندا . او كان حجرا لكان صلدا لاير تقيه الحافر ، و لا يوفى عليه الطائر .

و قال الرضى رحمه الله تعالى : و الفند : المنفرد من الجبال . ( 376 )

و چون خبر مرگ اشتر كه خدايش رحمت كناد به آن حضرت رسيد ، فرمود : مالك و مالك چه بود ؟ به خدا سوگند اگر كوه بود ، كوهى يگانه بود كه سم هيچ ستورى به ستيغ آن نمى رسيد و هيچ پرنده بر فراز آن نمى پريد ، و اگر سنگ بود ، سنگى سخت بود . سيد رضى كه خداوند متعال رحمتش كناد گفته است : فند پاره كوهى يگانه است .

گفته مى شود :

سيد رضى كتاب نهج البلاغه را در آغاز به همين سخن ختم كرده است و از نسخه هاى متعدد نوشته شده است و سپس اضافات بعدى را كه مى آوريم بر آن افزوده است .

درباره اشتر پيش از اين سخن گفته شد . اميرالمؤ منين او را به كلمه فند و صف فرموده است و فند كوه يگانه مرتفع است نه هر كوهى جدا از ديگر كوهها و به همين سبب افزوده است كه هيچ سم دارى نمى تواند بر آن بالا رود ، يعنى كوه بلند و داراى شيب بسيار تند كه سم دارى نتواند از آن بالا رود و در غير اين صورت امكان صعود بر آن فراهم است .

اميرالمؤ منين سپس آن كوه را به بلندى و بزرگى توصيف كرده و فرموده است :

هيچ پرنده اى نمى تواند بر آن صعود كند و مشرف بر آن شود .

( 453 ) اندكى كه هميشه بر آن مداومت باشد بهتر است از بسيارى كه از آن ملول شوند

قليل مدوم عليه ، خير من كثير مملول منه . ( 377 )

اندكى كه هميشه بر آن مداومت باشد بهتر است از بسيارى كه از آن ملول شوند .

( 454 ) چون در مردى خصلتى پسنديده - شگفت - ديديد ، همانندهاى آن را انتظار بريد

اذا كان فى رجل خله رائعه ، فانتظروا منه اخواتها . ( 378 )

چون در مردى خصلتى پسنديده - شگفت - ديديد ، همانندهاى آن را انتظار بريد .

نظير اين موضوع اين است كه هر گاه از كسى كه احوال او بر ما پوشيده باشد ، كارى زشت يا پسنديده سرزند كه موجب شگفتى باشد نظير آنكه بخش عمده اى از اموال خود را صدقه دهد ، يا كار بسيار ناپسندى را كه ديگران از انكار آن بر او عاجزند انجام دهد و دزدى و زنا كند شايسته است منتظر صدور كارهاى ديگرى نظير آن از او گرديد زيرا عقل و سرشتى كه انگيزه او براى انجام دادن آن كار است او را به انجام دادن نظاير آن وامى دارد . بدين سبب است كه اگر روزى بر احوال كسى مطلع شوى كه باده نوشى كرده است به زودى پس از آن هم آگاه خواهى شد كه همچنان باده نوشى مى كند ، برعكس آن در امور پسنديده هم همينگونه است يعنى كسى را كه مى بينى از او مروت و كار خير سر مى زند به زودى خواهى ديد كه كارهاى ديگرى نظير و نزديك به آن انجام مى دهد . يكى از سفلگان بصره به احنف دشنامى داد . احنف بردبارى و گذشت كرد ، در اين مورد ، او ، او را كشتم ، و به زودى با گستاخى خويش خود را به

كشتن خواهد داد ، پس از مدتى همان سفله به زياد كه در آن هنگام امير بصره بود ، دشنام داد و پنداشت كه او هم همچون احنف است ، زياد فرمان داد دست و زبانش را بريدند .

( 455 )

و قال عليه السلام :

لغالب بن صعصه ، ابى الفرزدق فى كلام دار بينهما : ما فعلت ابلك الكثيره ؟ قال : ذعذعتها الحقوق يا اميرالمؤ منين . فقال عليه السلام : ذلك احمد سبلها .

و آن حضرت ضمن گفتگويى كه ميان او و غالب صعصعه پدر فرزدق صورت گرفت فرمود : شتران بسيار تو چه شد ؟ گفت : اى اميرالمؤ منين ! پرداخت حقوق آنها را پراكنده ساخت . فرمود : اين بهترين راه آن است .

غالب بن صعصعه بن ناحيه بن عقال مجاشعى به روزگار خلافت اميرالمؤ منين عليه السلام به حضور او آمد ، غالب پيرى سالخورده بود . پسرش همام - فرزدق - در آن هنگام نوجوانى بود ، همراهش بود . اميرالمؤ منين پرسيد اين پيرمرد محترم كيست ؟ گفت : من غالب بن صعصعه ام . فرمود : همان كه شتر بسيار دارد ؟ گفت : آرى ، فرمود : شترانت چه شد ؟ گفت : رعايت و پرداخت حقوق و پيشامدها و تحمل گرفتاريها آن را پراكنده ساخت . فرمود : اين پسنديده ترين راه آن است ، اين نوجوان كه همراه توست كيست ؟ گفت : پسر من است . فرمود : نامش چيست ؟ گفت : همام و افزود كه : اى اميرالمؤ منين به او شعر و كلام عرب را آموخته ام و اميد است

كه شاعرى پسنديده گردد . فرمود : اگر قرآن به او مى آموختى برايش بهتر بود . فرزدق بعدها خود اين موضوع را نقل مى كرد و مى گفت : همواره سخن على عليه السلام در گوش جان من است سرانجام هم بندى بر خود بست و سوگند ياد كرد كه تا قرآن را حفظ نكند آن را از خود نگشايد و باز نكرد تا قرآن را حفظ كرد . ( 379 )

( 456 ) آن كس كه بدون دانستن فقه به بازرگانى پرداخت ، خود را در ربا انداخت

من اتجر بغير فقه فقد ارتطم فى الربا . ( 380 )

آن كس كه بدون دانستن فقه به بازرگانى پرداخت ، خود را در ربا انداخت .

ابن ابى الحديد پس از توضيح لغوى درباره اتجار و ارتطام كه به معنى بازرگانى و در گل و لاى ماندن است ، مى گويد : على عليه السلام از اين جهت اين سخن را گفته است كه مسائل ربا و خريد و فروش سخت مشتبه است و ميان آنها جز فقيه كسى فرق نمى تواند بگذارد . آن چنان كه فقيهان بزرگ در اين مساله گرفتار شبهه و اختلاف شديد با يكديگر شده اند ، مثلا آيا جايز است مقدارى از گوشت گاو را با مقدار بيشترى از گوشت شتر فروخت يا نه همچنين در مورد شير و پوست گاو و گوسپند . ابوحنيفه مى گويد : چون اين گوشت و شير و پوست از اجناس مختلف هستند كه به هر حال گاو و شتر و گوسپند هم مختلف اند و فروختن برخى از آن مقدار بيشترى از ديگرى جايز است و حال آنكه شافعى اجازه نمى دهد و مى گويد رباست ، همچنين درباره

اينكه دو مد خرماى عجوه و يك درهم را مى توان در قبال يك مد عجوه خريد و آيا مى توان دو وكيل مساوى رطب را با خرماى معمولى فروخت يا نه ، ميان ابوحنيفه و شافعى اختلاف است ، شافعى آنها را ربا مى داند و ابوحنيفه ربا نمى داند و مسائل اين باب بسيار است .

( 457 ) آن كه مصيبتهاى كوچك را بزرگ شمرد خداوندش گرفتار مصايب بزرگ فرمايد

من عظم صغار المصائب ؛ ابتلاه الله بكبارها . ( 381 )

آن كه مصيبتهاى كوچك را بزرگ شمرد خداوندش گرفتار مصايب بزرگ فرمايد .

بدون ترديد همين گونه است كه چنان شخصى از خداوند شكايت مى كند و قضاى خدا را خوش نمى دارد و نعمتى را كه در تخفيف مصيبت او داده شده است ، منكر است و چيزهايى از حوادث روزگار را كه بسيار سخت نيست ، بسيار سخت مى داند و ميان مردم بيش از حد لازم اظهار اندوه مى كند . و هر كس كه چنين كند سزاوار خشم خداوند است و به نكبت بيشترى گرفتار مى شود . وظيفه هر كس است كه چون در كارى سخت افتاد و از آن متالم شد يا چيزى از تن و مال خود را از دست داد ، خداوند متعال را ستايش كند و بگويد : شايد با اين كار گرفتارى و بلاى بزرگترى را از من دفع داده است و بر فرض كه بخشى از مال من از ميان رفته است ، بخشهاى بيشترى باقى مانده است .

آن چنان كه چون خوره بر پاى عروه بن زبير افتاد و آن را قطع كردند و پسرش هم مرد ، گفت : بار خدايا اگر عضوى از

مرا گرفتى ، اعضاى ديگر را رها فرمودى و اگر پسرى را گرفتى ، پسرانى را باقى گذاردى . آنچه فرمودى گوارا باد ، اگر چيزى گرفتى ، چيزها باقى نهادن و اگر مبتلا فرمودى ، عافيت بخشيدى .

( 458 ) هر كه نفس خود را گرامى بيند ، شهوتش در ديده اش خوار آيد

من كرمت عليه نفسه ، هانت عليه شهوته . ( 382 )

هر كه نفس خود را گرامى بيند ، شهوتش در ديده اش خوار آيد .

نظير اين معنى چند بار گذشت و از سخنان مشهور ميان عوام مردم اين است كه خداوند زشت بدارد مردى را كه شهوت او بر غرورش چيره گردد .

و از سخنان به راستى پسنديده و كمياب در اين مورد اين شعر است :

همانا كه تو اگر خواسته ، شكم و فرج خود را برآورى ، هر دو به نهايت نكوهيدگى مى رسند . ( 383 )

( 459 ) مزاح نكند كسى مزاح كردنى مگر آنكه چيزى از خرد خود بيرون افكند بيرون افكندى

ما مزح امرو مزحه ، الا مج من عقله مجه . ( 384 )

مزاح نكند كسى مزاح كردنى مگر آنكه چيزى از خرد خود بيرون افكند بيرون افكندى .

( 460 ) بى رغبتى تو در مورد كسى كه به تو راغب است ، كاستى بهره است و رغبت تو دركسى كه به تو بى رغبت است ، خوار ساختن نفس است

زهدك فى راغب فيك نقصان حظ ، و رغبتك فى زاهد فيك ذل نفس . ( 385 )

بى رغبتى تو در مورد كسى كه به تو راغب است ، كاستى بهره است و رغبت تو در كسى كه به تو بى رغبت است ، خوار ساختن نفس است .

يعنى موجب كاستى بهره توست و اين بدان سبب است كه شايسته نيست نسبت به كسى كه به تو رغبت دارد بى رغبتى نشان دهى و احسان را نبايد با بدى مكافات كرد و براى قصد حرمتى است و براى كسى كه آرزومندى است ، احترام و تعهدى است و هر كس كه خواهان دوستى با تو باشد و به تو اميد بسته و آهنگ تو كرده است ، جايز نيست كه او را برانند و كنار زنند و بى رغبتى نشان دهند ، اگر بى رغبتى نشان دهى مايه كاستى بهره توست نه كاستى بهره او . اما رغبت نشان دادن تو نسبت به كسى كه به تو بى رعبت است ، خوارى و زبونى است زيرا خود را به كسى عرضه مى دارى كه به تو اعتنايى ندارد و اين مايه خوارى و كوچك شدن است . عباس بن احنف كه غزل نيكو مى سروده است ، در اين غزل خود چنين سروده است :

همواره در قبال دوستى كسانى كه راغب دوستى با من بودن بى رغبتى نشان مى دادم تا آنكه گرفتار رغبت كردن به

كسى شدم كه بى رغبت است - معشوق - ، آرى اين همان دردى است كه چاره سازيهاى طبيب از درمانش ناتوان است و نااميدى عيادت كننده طولانى است .

مقصودش اين است كه همواره عزيز بودم تا آنكه عشق خوار و زبونم ساخت .

( 461 ) زبير همواره مردى از ما اهل بيت بود تا آنكه پسر نافرخنده اش عبدالله به جوانىرسيد

توضيح

مازال الزبير رجلا منا اهل البيت حتى نشا ابنه المشئوم عبدالله . ( 386 )

زبير همواره مردى از ما اهل بيت بود تا آنكه پسر نافرخنده اش عبدالله به جوانى رسيد .

اين سخن را ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب ( 387 ) از قول اميرالمؤ منين عليه السلام درباره عبدالله بن زبير آورده است با اين تفاوت كه كلمه مشئوم - نافرخنده - را نقل نكرده است .

عبدالله بن زبير و بيان بخشى از اخبار تازه او

قسمت اول

ما - ابن ابى الحديد - اينك آنچه را كه ابن عبدالبر در شرح حال عبدالله بن زبير آورده است مى آوريم كه اين مصنف معمولا تلخيص بخشهاى مهم شرح حال هر كس را نقل مى كند . سپس تفصيل احوال او را از آثار ديگر نقل خواهيم كرد .

ابوعمر كه خدايش رحمت كناد مى گويد : كنيه عبدالله بن زبير ، ابوبكر بوده است . برخى هم گفته اند ابوبكر ، و اين موضوع را ابواحمد حاكم حافظ در كتاب خود كه درباره كنيه هاست گفته است ولى جمهور سيره نويسان و اهل آثار بر اين عقيده اند كه كنيه او ابوبكر است . كنيه ديگرى هم داشته است كه ابوخبيب است به نام پسر بزرگش خبيب ، و اين همان كسى است كه عمر بن عبدالعزيز به هنگام فرمانروايى خود بر مدينه از سوى وليد به فرمان وليد او را تازيانه زد و خبيب تز ضربه هاى تازيانه كشته شد و عمر بن عبدالعزيز بعدها خونبهاى او را پرداخت ! ابوعمر مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله او را به نام و كنيه جد مادريش نهاد . مادر عبدالله يعنى اسماء

دختر ابوبكر در حالى كه از او حامله بود ، از مكه به مدينه هجرت كرد و او را به سال دوم هجرت و بيستمين ماه هجرت زاييد . و گفته شده است : عبدالله به سال نخست هجرت زاييده شده است و نخستين پسرى است كه پس از هجرت مهاجران به مدينه براى مهاجان متولد شده است .

هشام بن عروه از قول اسماء روايت مى كند كه گفته است من در مكه به عبدالله باردار شدم و هنگامى كه مدت باردارى من نزديك به پايان بود به مدينه آمدم و در منطقه قباء منزل كردم و همان جا او را زاييدم و سپس به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و عبدالله را در دامن آن حضرت نهادم . رسول خدا صلى الله عليه و آله خرمايى خواست و آن را جويد و آب آن را از دهان خويش به دهان او ريخت و نخستين چيزى كه به شكم عبدالله وارد شد آب دهان پيامبر صلى الله عليه و آله بود ، آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله با خرمايى كام او را برداشت و براى او دعا فرمود و فرخندگى خواست ، و او نخستين فرزندى بود كه در مدينه براى مهاجران زاييده شد و سخت شاد شدند كه به آنان گفته شده بود يهوديان شما را جادو كرده اند و براى شما فرزندى متولد نخواهد شد .

ابوعمر مى گويد : عبدالله بن زبير همراه پدر و خاله خود - عايشه - در جنگ جمل شركت كرد ، او مردى چالاك ، تيزهوش و با نام و ننگ و

زبان آور و سخنور بود . عبدالله كوسه بود ، نه ريش داشت و نه يك تار موى در چهره اش . بسيار نماز مى خواند و بسيار روزه مى گرفت و سخت دلير و نيرومند بود و نژاده و مادران و نياكان مادرى و خاله هايش همگان گرامى بودند ، ولى خويهايى داشت كه با آنها شايستگى خلافت نداشت . او مردى بخيل و تنگ سينه و بدخوى و حسود و ستيزه گر بود و محمد بن حنفيه را از مكه و مدينه تبعيد كرد و عبدالله بن عباس را هم به طائف تبعيد كرد . على عليه السلام درباره او فرموده است : همواره زبير در شمار خانواده ما شمرده مى شد تا آن گاه كه پسرش عبدالله رشد و نمو كرد .

گويد : به گفته ابومعشر به سال شصت و چهار و به گفته مداثنى به سال شصت و پنج با او به خلافت بيعت شد ، و پيش از آن او را خليفه نمى خواند ند . بيعت با عبدالله بن زبير پس از مرگ معاويه بن يزيد بن معاويه بود . مردم حجاز و يمن و عراق و خراسان با او بيعت كردند و او با مردم هشت حج گزارد و به روزگار عبدالملك بن مروان روز سه شنبه سيزده روز باقى مانده از جمادى الاولى و گفته شده است جمادى الاخر سال هفتاد و سه ، در سن هفتاد و دو سالگى كشته شد .

پيكرش پس از گشته شدن در مكه به دار آويخته شد . حجاج از شب اول ذيحجه سال هفتاد و دوم او را محاصره كرد

و در آن سال حجاج به امارت حج بر مردم حج گزارد ، و در عرفات در حالى كه مغفر و زره بر تن داشت وقوف كرد و آنان در آن حج طواف انجام ندادند . حجاج ، عبدالله بن زبير را شش ماه و هفده روز در محاصره داشت تا او را كشت . ( 388 )

ابوعمر مى گويد : هشام بن عروه از پدرش روايت مى كند كه مى گفته است : ده روز پيش از كشته شدن عبدالله بن زبير ، عبدالله پيش مادرش اسماء كه بيمار بود رفت و گفت : مادر جان چگونه اى ؟ گفت : خود را بيمار مى بينم . عبدالله گفت : همانا در مرگ راحت است . مادر گفت : شايد تو آرزوى آن را براى من دارى ولى من دوست نمى دارم بميرم مگر اينكه شاهد يكى از دو حال براى تو باشم ، يا كشته شوى و تو را در راه خدا حساب كنم يا بر دشمنت پيروز شوى و چشم من روشن شود .

عروه مى گويد : عبدالله برگشت به من نگريست و خنديد . روز كشته شدن عبدالله بن زبير ، مادرش در مسجد پيش او آمد و گفت : پسركم ! مبادا از بيم كشته شدن امانى از ايشان بپذيرى كه در آن بيم زبونى باشد كه به خدا سوگند ضربت شمشير خوردن در عزت بهتر است از تازيانه خوردن در خوارى . گويد : عبدالله برون آمد و براى او تخته درى كنار كعبه نصب كرده بودند كه زير آن توقف مى كرد ، مردى از قريش پيش او

آمد و گفت : آيا در خانه كعبه را براى تو بگشاييم كه داخل كعبه شوى ؟ گفت : به خدا سوگند كه اگر شما را زير پرده هاى كعبه پيدا كنند ، همه تان را خواهند كشت مگر حرمت خانه كعبه غير از حرمت حرم است ، و سپس اين بيت را خواند :

من خريدار زندگانى به ننگ و دشنام نيستم و از بيم مرگ بر نردبان بالا نمى روم . در همين حال گروهى از سپاهيان حجاج بر او سخت حمله آوردند ، پرسيد : آنان كيستند ؟ گفتند : مصريان اند . عبدالله بن زبير به ياران خود گفت : نيام شمشيرهاى خود را بشكنيد و همراه من حمله كنيد كه من در صف اول هستم ، آنان چنان كردند ، ابن زبير بر مصريان حمله كرد و آنان بر او حمله كردند . ابن اثير با دو شمشير - كه در دو دست داشت - ضربه مى زد ، به مردى رسيد و چنان ضربتى به او زد كه دستش را قطع كرد و به هزيمت رفتند و شروع به ضربه زدن به ايشان كرد تا آنها را از در مسجد بيرون راند ، مرد سياهى از آن ميان او را دشنام مى داد ، ابن زبير به او گفت : اى پسر حام ! بايست و بر او حمله كرد و او را كشت .

در اين هنگام مردم حمص از در بنى شيبه هجوم آوردند ، پرسيد : اينان كيستند ؟ گفتند : مردم حمص اند ، بر آنان حمله برد و چندان با شمشير خود بر آنان ضربت زد

كه از مسجد بيرونشان كرد و برگشت و اين شعر را مى خواند : اگر هماوردم يكى بود ، او را نابود مى كنم و در حالى كه سرش را مى برم به وادى مرگ در مى آورمش . آن گاه مردم اردن از در ديگرى بر او حمله آوردند ، پرسيد : اينان كيستند ؟ گفتند : مردم اردن هستند ، شروع به ضربه زدن به آنان كرد و آنان را از مسجد بيرون راند و اين بيت را مى خواند :

مرا چنين هجومى كه چون سيل است و گرد و خاك آن تا شام فرو نمى نشيند در خاطر نيست .

در اين هنگام سنگى از ناحيه صفا رسيد و ميان چشمان او خورد و سرش را زخم كرد و اين بيت را مى خواند : زخمهاى ما بر پاشنه هاى ما خون نمى ريزد بلكه بر پشت پايمان خون فرو مى چكد . ( 389 ) و به اين بيت تمثل جسته بود ، دو تن از بردگانش به حمايت از او پرداختند و يكى از ايشان چنين رجز مى خواند : برده از خدايگان خود حمايت مى كند و پرهيز مى دارد . دشمنان بر او گرد آمدند و پيوسته بر او ضربت مى زدند و او هم مى زد و سرانجام او و آن دو برده را با هم كشتند ، و چون كشته شد شاميان تكبير گفتند ، و عبدالله بن عمر گفته است : تكبير گويندگان روز تولد عبدالله بن زبير بهتر از تكبير گويندگان روز كشته شدن او هستند .

ابوعمر مى گويد : يعلى بن حرمله گفته است

، سه روز پس از گشته شدن عبدالله بن زبير وارد مكه شدم . پيكر عبدالله بردار كشيده بود . مادرش اسماء كه پيرزنى فرتوت و بلند قامت و كور بود ، و عصاكش داشت ، آمد و به حجاج گفت : وقت آن نرسيده است كه اين سوار فرود آيد ؟ حجاج بدو گفت : همين منافق را مى گويى ؟ اسماء گفت : به خدا سوگند منافق نبود ، بلكه بسيار روزه گيرنده و نمازگزارنده و نيكوكار بود . حجاج گفت : برگرد كه تو پيرزنى و كودن شده اى . اسماء گفت : نه به خدا سوگند خرف نشده ام و خود رسول خدا شنيدم مى فرمود : از ميان ثقيف يك دروغگو و يك هلاك كننده بيرون خواهد آمد . دروغگو را ديديم - و منظور اسماء مختار بود - و هلاك كننده تويى .

ابوعمر مى گويد : سعيد بن عامر خراز ، از اين ابى مليكه نقل مى كند كه مى گفته است : من به كسى كه براى اسماء مژده آورده بود كه جسد پسرش عبدالله را از دار پايين آورده اند اجازه ورود دادم . اسماء ديگى آب و پارچه سپيد يمنى خواست و به من دستور داد پيكر عبدالله را غسل دهم ، هر عضو از اعضاى او را كه مى گرفتيم ، جدا مى شد و به دست ما مى آمد ، ناچار هر عضوى را مى شستيم و در كفن مى نهاديم و سپس عضو ديگر را مى شسيتم و در كفن مى نهاديم تا از غسل فارغ شديم . اسماء برخاست و خود بر

آن نمازگزارد ، پيش از آن همواره مى گفت : خدايا مرا مميران تا چشم مرا به جثه عبدالله روشن فرمايى ، و چون عبدالله را به خاك سپردند ، هنوز جمعه بعد نرسيده بود كه اسماء درگذشت .

ابوعمر مى گويد : عروه بن زبير پيش عبدالملك رفته و از او تقاضا كرده بود اجازه فرود آوردن جسد عبدالله را بدهد ، عبدالملك پذيرفت و جسد از دار پايين آورده شد .

ابوعمر مى گويد : على بن مجاهد گفته است همراه ابن زبير دويست و چهل مرد كشته شدند و خون برخى از آنان درون كعبه ريخته بود .

ابوعمر مى گويد : عيسى ، از ابوالقاسم ، از مالك بن انس روايت مى كند كه مى گفته است ابن زبير از مروان بهتر و براى حكومت از او و پدرش شايسته تر بود . و مى گويد : على بن مداثنى ، از سفيان بن عيينه نقل مى كند كه عامر پسر عبدالله بن زبير تا يكسال پس از مرگ پدرش فقط براى پدرش دعا مى كرد و از خداوند براى خود چيزى مسالت نمى فرمود .

ابوعمر گويد : اسماعيل بن عليه ، از ابوسفيان بن علاء ، از ابن ابين عتيق روايت مى كند كه مى گفته است ، عايشه گفته بوده است : هر گاه عبدالله بن عمر از اين جا گذشت او را نشانم دهيد ، و چون ابن عمر از آن جا گذشت ، گفتند كه اين عبدالله بن عمر است .

عايشه گفت : اى ابا عبدالرحمان چه چيزى تو را منع كرد كه مرا از اين مسير كه رفتم -

جنگ جمل - نهى كنى ؟ گفت : من ديدم مردى بر تو چيره شده است و تو هم مخالفتى به او نمى كنى - مقصودش عبدالله بن زبير بود - عايشه گفت ولى اگر تو مرا از آن كار نهى كرده بودى ، بيرون نمى رفتم .

اما زبير بن بكار در كتاب انساب قريش فصلى مفصل درباره اخبار و احوال عبدالله آورده است كه ما آن را خلاصه مى كنيم و چكيده آن را مى آوريم . زبير بن بكار در بيان فضايل و ستايش عبدالله بن زبير بيش از اندازه سخن گفته است و البته در اين باره عذرش پذيرفته است و نبايد مرد را براى دوست داشتن خويشاوندش سرزنش كرد و چون زبير بن بكار يكى از فرزندزادگان عبدالله بن زبير است از ديگران سزاوارتر به مدح و ستايش اوست . ( 390 )

زبير بن بكار گويد : مادر عبدالله بن زبير ، اسماء ذات النطاقين دختر ابوبكر صديق است و از اين سبب به ذات النطاقين معروف شده است كه هنگام آماده شدن و حركت پيامبر صلى الله عليه و آله براى هجرت به مدينه كه ابوبكر هم همراه آن حضرت بود براى سفره آنان بند و ريسمانى نبود كه آن را ببندند ، اسماء برگردان دامن خويش را دريد و سفره را با آن بست . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : خداوند متعال به عوض اين دامن ، در بهشت دو دامن به تو ارزانى مى فرمايد و از آن هنگام به ذات النطاقين موسوم شد .

محمد بن ضحاك از قول پدرش روايت مى كند

كه مردم شام هنگامى كه در مكه با عبدالله بن زبير جنگ مى كردند ، فرياد مى كشيدند كه اى پسر دات النطاقين و اين را به خيال خود عيبى مى پنداشتند . گويد : عمويم مصعب بن عبدالله نقل مى كرد كه عبدالله بن زبير مى گفته است : مادرم در حالى كه من در شكم او بودم هجرت كرد و هر خستگى و رنج و گرسنگى كه به او رسيد به من هم رسيد .

گويد : عايشه گفت ، اى رسول خدا آيا كنيه اى براى من تعيين نمى فرمايى ؟ فرمود : به نام خواهر زاده ات عبدالله كنيه براى خود انتخاب كن و كنيه عايشه ام عبدالله بود .

گويد : هند بن قاسم ، از عامر بن عبدالله بن زبير ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است ؛ پيامبر صلى الله عليه و آله خون گرفت و ظرف خون را به من داد و فرمود : برو آن را جايى زير خاك پنهان كن كه كسى آن را نبيند . من رفتم و آن را آشاميدم و چون برگشتم پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد چه كردى ؟ گفتم : آن را جايى قرار دادم كه گمان مى كنم پوشيده ترين جا از مردم باشد . فرمود : شايد آن را نوشيده اى ؟ گفتم آرى ! !

زبير بن بكار مى گويد : گروه بسيار و برون از شمارى از ياران ما نقل كرده اند كه عبدالله بن زبير هفت روز پياپى روزه مستحبى مى گرفت و چنان بود كه از روز جمعه شروع به روزه گرفتن

مى كرد و تا جمعه بعد روزه نمى گشاد و گاه در مدينه شروع به روزه گرفتن مى كرد و در مكه روزه مى گشود ، و گاه در مكه شروع به روزه گرفتن مى كرد و در مدينه افطار مى كرد .

گويد : يقعوب بن محمد بن عيسى با اسنادى كه به عروه بن زبير مى رساند از قول او نقل مى كند كه مى گفته است در نظر عايشه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر هيچ كس محبوبتر از عبدالله بن زبير نبود .

گويد : مصعب بن عثمان براى من نقل كرد كه عايشه و حكيم بن حزام و عبدالله بن عامر بن كريز و اسود بن ابى البخترى و شيبه بن عثمان و اسود بن عوف ، عبدالله بن زبير را وصى خود قرار دادند . زبير بكار مى گويد : عبدالله نخستين كسى است كه پرده كعبه را ديبا قرار داد و هر چند گاه چنان آن را عطر آگين مى ساخت كه هر كس وارد حرم مى شد بوى آن را استشمام مى كرد و پيش از آن پرده كعبه گليمهاى مويين يا چرم بود . گويد : هنگامى كه مهدى پسر منصور عباسى پرده كعبه را برداشت از جمله قطعه هايى كه از آن كندند قطعه و پرده اى ديبا بود كه بر آن نوشته بود براى عبدالله ابوبكر اميرالمؤ منين - يعنى ابن زبير .

قسمت دوم

گويد : يحيى بن معين با اسنادى كه به هشام بن عروه مى رساند نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ جمل عبدالله بن زبير را كه

ميان كشته شدگان افتاده بود بر گرفتند در حالى كه چهل و اند زخم نيزه و شمشير بر بدنش بود .

گويد : عبدالله بن زبير از جمله آن چند تنى بود كه عثمان بن عفان به آنان دستور داده بود قرآن را در مصاحف بنويسند . محمد بن حسن ، از نوافل بن عماره نقل مى كند كه مى گفته است : از سعيد بن مسيب درباره خطيبان قريش در دوره جاهلى پرسيدند ، گفت : اسود بن مطلب بن اسد سهيل بن عمرو . درباره سخنواران مسلمانان پرسيدند ، گفت معاويه و پسرش و سعيد بن عاص و پدرش و عبدالله بن زبير .

گويد : ابراهيم بن منذر ، از عثمان بن طلحه نقل مى كرد كه در سه مورد با عبدالله بن زبير ستيز نمى شد ، شجاعت و بلاغت و عبادت . و گويد : عبدالله بن زبير يك سوم مال خود را در حال زندگانى خويش تقسيم كرد و پدرش زبير هم نسبت به ثلث مال خويش وصيت كرد . ابن زبير يكى از پنج تنى است كه ابوموسى اشعرى و عمروعاص به اتفاق نظر آنان را براى مشورت به هنگام صدور راى فراخواندند ، آن پنج تن ، عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمرو ، و ابوالجهم بن حذيفه و جبير بن مطعم و عبدالرحمان بن حارث بن هشام بودند .

زبير بن بكار مى گويد : در جنگ جمل هنگامى كه طلحه و زبير بر عثمان بن حنيف پيروز شدند به فرمان آن دو عبدالله بن زبير با مردم نماز مى گزارد . گويد عايشه به كسى كه در

جنگ جمل براى او مژده آورده كه عبدالله بن زبير كشته نشده است ، ده هزار درهم مژدگانى داد .

مى گويم - ابن ابى الحديد - آنچه بر گمان من غلبه دارد اين است كه موضوع اين مژدگانى در جنگ افريقيه بوده است كه در جنگ جمل عايشه گرفتار خود و از عبدالله بن زبير غافل بوده است .

زبير بن بكار مى گويد : على بن صالح به طريق مرفوع براى من نقل كرد كه با پيامبر صلى الله عليه و آله درباره نوجوانانى كه به حد بلوغ رسيده بودند مذاكره شد ، عبدالله بن جعفر و عبدالله بن زبير و عمر بن ابى سلمه مخزومى از آن نوجوانان بودند و به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته شد اگر با آنان بيعت فرمايى بركتى از وجود شما به آنان مى رسد و مايه شهرت و شرف ايشان خواهد بود . چون آنان را براى بيعت كردن آوردند ، گويى سست و كند شده بودند ، ناگاه ابن زبير خود را جلو انداخت ، پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد و فرمود : آرى كه او پسر پدرش است و با آنان بيعت فرمود :

گويد : از راس الجالوت پرسيده شد : دلايل شناخت زيركى و آينده كودكان در نظر شما چيست ؟ گفت : چيزى در اين مورد نداريم كه آنان از پى يكديگر آفريد مى شوند جز اينكه مواظب آنان هستيم اگر از يكى از آنان بشنويم كه ضمن بازى خود مى گويد : چه كسى با من خواهد بود ، اين سخن را نشانه همت و راستى نهفته در

او مى دانيم و اگر بشنويم كه مى گويد : من همراه چه كسى بايد باشم آن را خوش نمى داريم . و نخستين سخنى كه از عبدالله بن زبير شنيده شد اين بود كه روزى با كودكان بازى مى كرد ، مردى عبور كرد و بر سرشان فرياد كشيد ، كودكان گريختند ، ابن زبير يكى دو گام به عقب رفت و بانگ برداشت كه بچه ها ! مرا امير خود قرار دهيد و همگى بر او حمله بريم . و مى گويد : در حالتى كه عبدالله بن زبير همراه كودكان بود ، عمر بن خطاب گذشت ، كودكان همه گريختند و او ايستاد . عمر گفت : چرا تو نگريختى ؟ گفت : گناهى نكرده ام كه از تو بترسم . راه هم تنگ نبود كه براى تو آن را گشاده سازم .

زبير بن بكار روايت مى كند كه عبدالله بن سعد بن ابى سرح به روزگار خلافت عثمان به جنگ افريقيه رفت ، در آن جنگ عبدالله بن زبير ، جرجير فرمانده لشكر روم را كشت . ابن ابى سرح به او گفت : مى خواهم مژده رسانى پيش اميرالمومنين فرستم تا مژده اين فتح را دهد و تو شايسته ترين كسى ، پيش اميرمومنان - عثمان - برو و اين خبر را به او بده . عبدالله بن زبير گويد : چون پيش عثمان رفتم و خبر فتح و نصرت و لطف خدا را گفتم و براى او شرح دادم كه كار ما چگونه بود ، همين كه سخنم تمام شد ، گفت : آيا مى توانى اين سخن را

به مردم ابلاغ كنى ؟ گفتم : آرى و چه چيز مرا از آن باز مى دارد . گفت : پس برو و به مردم خبر بده . عبدالله مى گويد : همين كه كنار منبر رفتم و رو به روى مردم ايستادم ، چهره پدرم رو به روى من قرار گرفت و هيبتى از او در دلم پديد آمد كه پدرم نشان آن را در چهره ام ديد . مشتى سنگ ريزه برداشت و چشم بر چهره ام دوخت و مى خواست سنگ ريزه به من بزند ، من كمر خويش را استوار بستم و سخن گفتم . آورده اند كه پس از پايان سخنان عبدالله ، زبير گفت : به خدا سوگند گويى سخن ابوبكر را مى شنيدم ، هر كس مى خواهد با زنى ازدواج كند به پدر و برادر آن زن بنگرد كه آن زن فرزندى نظير آنان براى او خواهد آورد .

زبير بن بكار مى گويد : و چون عبدالله بن زبير به كعبه پناه برد به عائذالبيت ملقب شد . گويد : عمويم مصعب بن عبدالله براى من نقل كرد كه آن چه سبب پناهندگى عبدالله بن زبير به كعبه شد اين بود كه چون پدرش زبير از مكه آهنگ بصره داشت ، پس از آنكه بدرود كرد و مى خواست سوار شود ، نخست به كعبه نگريست و سپس به پسرش عبدالله رو كرد و گفت : به خدا سوگند براى كسى كه خواهان رسيدن به آرزويى است يا زا چيزى بيمناك است ، چيزى نظير كعبه نديده ام . ( 391 )

اما خبر كشته شدن عبدالله بن

زبير را ما از تاريخ ابوجعفر محمد بن جرير طبرى كه خدايش رحمت كناد مى آوريم . ( 392 ) ابوجعفر مى گويد : حجاج ، عبدالله بن زبير را هشت ماه محاصره كرد . اسحاق بن يحيى از يوسف بن ماهك روايت مى كند كه مى گفته است خودم منجنيق مردم شام را ديدم كه چون با آن سنگ انداختند آسمان رعد و برق زد و صداى رعد بر صداى منجنيق پيشى گرفت . مردم شام آن را بزرگ پنداشتند و از سنگ انداختن دست نگه داشتند . حجاج دامن قباى خود را جمع كرد و به كمر بند خويش زد و سنگ منجنيق را برداشت و در آن نهاد و گفت بيندازيد و خودش هم همراه آنان سنگ مى انداخت . گويد : صبح كردند در حالى كه صاعقه پياپى فرود مى آمد و دوازده تن از ياران حجاج را كشت ، و مردم شام آن را كارى زشت دانستند . حجاج گفت : اى مردم شام از اين كار شگفت مكنيد و آن را بزرگ مشماريد كه من فرزند تهامه ام و اينها صاعقه هاى تهامه است ، بر شما مژده باد كه پيروزى نزديك شده است و بر سر آنان هم همين مصيبت مى رسد . فرداى آن روز صاعقه ادامه داشت و از ياران ابن زبير هم به شمار ياران حجاج صاعقه زده شدند . حجاج گفت : آيا نمى بينيد كه آنان هم همان گونه كشته مى شوند و حال آنكه شما بر طاعت هستيد و ايشان بر نافرمانى ، جنگ همچنان ميان حجاج و عبدالله بن زبير ادامه

داشت تا آنكه عموم ياران او متفرق شدند و عموم مردم مكه با گرفتن امان به حجاج پيوستند .

طبرى گويد : اسحاق بن عبيدالله از منذر بن جهم اسلمى روايت مى كند كه گفته است ابن زبير را ديدم كه كسانى كه همراهش بودند ، سخت از يارى دادنش خوددارى و شروع به پيوستن به حجاج كردند . حدود ده هزار تن از آنان به حجاج پيوستند و گفته شده است : منذر بن جهم اسلمى هم از كسانى بود كه از او جدا شد . دو پسر عبدالله بن زبير خبيب و حمزه هم پيش حجاج رفتند و از او براى خود امان گرفتند .

طبرى مى گويد : محمد بن عمر ، از ابن ابى الزناد ، از مخرمه بن سلمان والبى نقل مى كند كه مى گفته است : عبدالله بن زبير همين كه خوددارى مردم را از يارى دادن خود بدين گونه ديد ، پيش مادر خود رفت و گفت : مادر جان مردم مرا خوار و زبون ساختندئ ، حتى پسران و خويشاوندانم رفته اند ، و جز شمارى اندك كه بيش از يك ساعت نمى توانند دفاع كنند همراه من باقى نمانده اند ، و آن قوم آنچه از دنيا كه بخواهيم به من مى دهند ، عقيده تو چيست ؟ گفت : پسركم ، تو به خود از من داناترى ، اگر مى دانى كارى كه كردى حق است و بر آن چه فرا مى خوانى حق است ، به كار خود ادامه بده كه به هر حال ياران تو بر همان عقيده كشته شده اند و سر به

فرمان آنان فرو مياور كه غلامان بنى اميه تو را بازيچه قرار دهند ، و اگر دنيا را اراده كرده اى چه بد بنده اى تو هستى كه خويشتن و آنان را كه همراه تو كشته شده اند به هلاكت انداخته اى ، و اگر مى گويى بر حق هستم ولى چون يارانم سستى كردند ، سست و ناتوان شدم كه اين كار ، كار آزادگان و دين داران نيست و بقاى تو در دنيا چه اندازه است ، كشته شدن نكوتر است . ابن زبير نزديك رفت و سرمادرش را بوسيد و گفت : به خدا سوگند از هنگامى كه قيام كرده ام تا امروز عقيده من همين است و به دنيا نگرويدم و زندگى در آن را دوست نمى دارم و چيزى مرا وادار به قيام نكرد مگر خشم گرفتن براى خدا كه مى بينم حرام خدا را حلال مى شمرند ، ولى دوست داشتم عقيده تو را بدانم كه بينشى بر بينش من افزودى ، اينك اى مادر بدان كه من امروز كشته مى شوم ، اندوه تو سخت مباد و تسليم فرمان خدا شو كه پسرت هرگز كار ناپسند و عملى نكوهيده انجام نداده است و در هيچ حكمى ستم روا نداشته و در هيچ امانى مكر نورزيده و به هيچ مسلمان و اهل ذمه اى ظلم نكرده است . و هيچ ظلمى را از كار گزارانم كه از آن آگاه شده ام نه تنها نپسنديده ام كه آن را زشت شمرده ام ، و هيچ چيز در نظرم برتر و گزينه تر از رضاى پروردگارم نبوده است . بار خدايا

اين سخنان را براى تزكيه خويش نمى گويم تو به من داناترى و من اين سخنان را مى گويم تا مادرم آرام گيرد . مادرش گفت : از خداوند اميد دارم كه سوگ من در مورد تو پسنديده باشد اگر از من به مرگ پيشى گرفتى و آرزومندم از دنيا نروم تا بينم سر انجام تو چه مى شود . عبدالله گفت : اى مادر خدايت پاداش نيكو دهاد ! و به هر حال پيش از مرگ من و پس از آن دعا را براى من رها مكن . گفت : هرگز رها نمى كنم ، وانگهى هر كس بر باطل كشته شده باشد تو بر حق كشته مى شوى . اسماء سپس گفت : پروردگارا بر آن شب زنده داريها و نماز گزاردن در شبهاى بلند و بر آن تشنگى و ناله در نيمروزهاى سوزان مدينه و مكه و بر نيكوكارى او نسبت به پدر و مادرش رحمت آور ، خدايا من او را تسليم فرمان تو درباره او كردم و به آن چه تقدير فرموده اى خشنودم ، پروردگارا در مورد عبدالله به من پاداش شكيبايان سپاسگزار را ارزانى فرماى . كه ابوجعفر طبرى مى گويد : محمد بن عمر ، از موسى بن يعقوب بن عبدالله ، از عمويش نقل مى كند كه مى گفته است : ابن زبير در حالى كه زره و مغفر پوشيده بود پيش مادرش رفت ، سلام كرد و دست مادر را گرفت و بوسيد و مادرش گفت ، هرگز از رحمت خدا دور نباشى ولى اين بدرود است ، گفت : آرى براى بدرود آمده ام

كه امروز را آخر روز دنيا مى بينم كه بر من مى گذرد ، و مادر جان بدان كه چون من كشته شوم ، من گوشتى خواهم بود كه هر چه با آن كنند آن را زيان نمى رساند . گفت : پسركم راست مى گويى همچنين بينش خود را باش و ابن ابى عقيل را بر خود مسلط مگردان اينك پيش من بيا تا تو را بدرود كنم . عبدالله جلو رفت و مادر را در آغوش كشيد و بوسيد . اسماء همين كه دستش زره عبدالله را لمس كرد گفت : اين كار ، كار كسى كه قصدى چون تو دارد - از دنيا بريده است - نيست . گفت : فقط براى آن پوشيده ام كه تو را آسوده خاطر دارم . گفت : زره مايه قرض شدن دل من نيست . عبدالله زره را از تن كند آن گاه آستينهاى خود را بالا زد و پايين پيراهن خود را استوار بست و دامنت جبه خزى را كه زير پيراهن بر تن داشت زير كمربند خويش جا داد . مادرش گفت : دامن جامه ات را جمع كن و بر كمر زن ، كه چنان كرد ، او برگشت و اين شعر را مى خواند : من چون روز خويش را بشناسم شكيبايى مى كنم كه بعضى مى شناسند و سپس منكر آن مى شوند . پيرزن سخن او را شنيد و گفت : آرى به خدا سوگند بايد صبورى كنى و چرا صبورى نكنى كه نياكان تو ابوبكر و زبيراند و مادر بزرگت صفيه دختر عبدالمطلب است .

قسمت سوم

گويد : و

محمد بن عمر ، از قول ثور بن يزيد ، از قول مردى از اهل حمص نقل مى كند كه مى گفته است : در آن روز او را ديدم در حالى كه ما پانصد تن از مردم حمص بوديم و از درى كه مخصوص ما بود و كسى غير از ما از آن وارد نمى شد ، وارد شديم و او به ما حمله كرد و ما منهزم شديم و او اين رجز را مى خواند : من هر گاه روز - بخت - خود را بشناسم شكيبايى مى كنم و آزاده روزهاى خود را مى شناسد و حال آنكه برخى آن را مى شناسند و سپس منكر مى شوند . و من مى گفتم : آرى به خدا سوگند كه تو آزاده شريفى ، و خود او را ديدم كه در ابطح به تنهايى ايستاده بود و كسى به او نزديك نمى شد آن چنان كه گمان برديم كشته نخواهد شد .

گويد : مصعب بن ثابت ، و از نافع آزاد كرده بنى اسد نقل مى كند كه مى گفته است : من همه درهاى مسجد را ديدم كه از مردم شام آكنده بود ، آنان كنار هر در سرهنگى و پيادگانى از مردم يك شهر را جا داده بودند . درى كه مقابل در كعبه قرار دارد ويژه مردم حمص بود و در بنى شيبه مردم دمشق و در صفا از مردم اردن و در بنى جمح از مردم فلسطين و در بنى سهم از مردم قنسرين بود ، حجاج و طارق بن عمرو ميان ابطح و مروه بودند . ابن زبير

يك بار از اين سو و بار ديگر از آن سو حمله مى كرد گويى شيرى در بيشه بود كه مردان جرات نزديك شدن به او را نداشتند و او از پى ايشان مى دويد و آنان را از در مسجد بيرون مى راند و فرياد مى كشيد و عبدالله بن صفوان را مخاطب قرار مى داد و مى گفت : اى ابا صفوان اگر مردانى مى داشت چه فتح و پيروزى مى شد ، و اين رجز را مى خواند : اگر هماوردم يكى بود از عهده اش بر مى آمدم . و عبدالله بن صفوان مى گفت : آرى به خدا سوگند و اگر هزار مى بود .

ابوجعفر طبرى مى گويد : سحرگاه سه شنبه هفدهم جمادى الاولى سال هفتاد و سه هجرى حجاج همه درها را بر ابن زبير گرفته بود . آن شب ابن زبير بيشتر شب را نماز گزارده بود و سپس به شمشير خود تكيه داده و چرتى زده بود ، هنگام سپيده دم بيدار شد و گفت : سعد ! اذان بگو . سعد كنار مقام ابراهيم اذان گفت . ابن زبير وضو ساخت و دو ركعت نافله صبح را خواند و سپس جلو آمد و ايستاد و موذن اقامه گفت و ابن زبير نماز صبح را با ياران خود گزارد . سوره ن والقلم را كلمه به كلمه خواند و سلام داد و آن گاه برخاست و سپاس و ستايش خدا بر زبان آورد و گفت : چهره هاى خود را بگشاييد كه بنگرم و آنان عمامه و مغفر بر سر و چهره داشتند ، روهاى خود

را گشودند .

ابن زبير گفت : اى خاندان زبير ، اگر از سر رضا و محبت با من همدلى كرده ايد ما خاندانى از عرب بوديم كه گرفتار شديم اما ذلت نديديم و بر زبونى اقرار نياورديم ، اما بعد ، اى خاندان زبير برخورد شمشيرها شما را بر بيم نيفكند كه من هرگز در جنگى شركت نكرده ام كه در آن از ميان كشتگان زخمى برنخاسته باشم مگر آنكه زحمت مداواى زخمها را سخت تر از خود زخم شمشير خوردن ديده ام . شمشيرهاى خود را همان گونه حفظ كنيد كه چهره هاى خويش را حفظ مى كنيد ، كسى را نمى شناسم كه شمشيرش شكسته باشد و جان خود را حفظ كرده باشد . وانگهى مرد هر گاه سلاح خود را از دست دهد همچون زن بى دفاع خواهد بود . از برق شمشيرها چشم بپوشند و هر كس به هماورد خود بپردازد و پرسش درباره من شما را از كار باز ندارد و مگوييد عبدالله كجاست ، همانا هر كس از من مى پرسد بداند كه من در صف مقدم هستم و اين شعر را خواند : . . . من كسى نيستم كه خريدار زندگى در قبال يك دشنام باشم و يا از بيم مرگ بر نردبانى بالا روم . و سپس گفت : در پناه بركت خدا حمله كنيد و خود حمله كرد و دشمنان را تا حجون عقب راند ، در اين هنگام سنگى بر چهره اش خورد كه لرزيد و خون بر چهره اش جارى شد . همين كه گرمى خون را چهره و ريش خود احساس كرد

اين بيت را خواند . زخمهاى ما بر پاشنه هايمان خون نمى ريزد ولى بر پشت پايمان خون مى ريزد . و بر او هجوم آوردند . كنيزك ديوانه اى داشت كه فرياد كشيد : اى واى بر امير مومنانم ، عبدالله بن زبير بر زمين افتاد و هنگامى كه كشته شد جامه خز بر تن داشت ، و چون خبر به حجاج رسيد ، نخست سجده كرد ! و همراه طارق بن عمرو رفت و بر سر او ايستاد . طارق گفت : زنان مردتر از اين نزاده اند . حجاج گفت : آيا كسى را كه با اميرالمؤ منين مخالف بود ستايش مى كنى ؟ گفت : آرى ، از همين روى معذوريم و اگر چنان نمى بود براى ما عذرى باقى نمى ماند كه هشت ماه او را بدون اينكه خندق و حصار و حفاظى داشته باشد محاصره كرديم و هر بار كه با او جنگ كرديم نه تنها داد خود را از ما ستاند كه بر ما برترى هم داشت ، و چون گفتگوى آن دو به اطلاع عبدالملك رسيد ، سخن طارق را تاييد كرد . گويد : حجاج سرهاى ابن زبير و عبدالله بن صفوان و عماره بن عمرو بن حزم را به مدينه فرستاد تا سه روز آن جا به نيزه نصب كنند و سپس پيش عبدالملك ببرند .

ما - ابن ابى الحديد - اينك بقيه اخبار عبدالله بن زبير را از كتابهاى ديگر نقل مى كنيم . به روزگار حكومت معاويه ، عبدالله بن زبير را ديدند كه بر در خانه ميه كنيزك معاويه ايستاده است ،

او را گفتند : اى ابابكر آيا كسى مثل تو بر در خانه اين زن مى ايستند ؟ گفت : هر گاه نتوانستيد سر چيزى را به دست آوريد ، دم آن را بگيريد .

معاويه پيش عبدالله بن زبير از پسر خود يزيد نام برد و از او خواست با يزيد بيعت كند . ابن زبير گفت : من با صداى بلند با تو سخن مى گويم و آهسته و در گوشى نمى گويم و برادر راستين تو كسى است كه به تو راست بگويد ، پيش از آنكه گام پيش نهى بنگر و پيش از آنكه پشيمان شوى بينديش كه نگريستن پيش از گام برداشتن است و انديشيدن پيش از پشيمانى خوردن . معاويه خنديد و گفت : اى ابابكر شجاعت را در پيرى مى آموزى !

عبدالله بن زبير به شدت بخيل بود ، به سپاهيان خود فقط خرما مى خوراند و به ايشان فرمان جنگ مى داد و چون از ضربات شمشير مى گريختند ، آنان را سرزنش مى كرد و مى گفت : خرماى مرا مى خوريد و از فرمان من سرپيچى مى كنيد . در اين باره يكى از شاعران چنين سروده است : با آنكه خداوند به فرمان خود چيره است آيا عبدالله را مى بينى كه با خرما در جستجوى خلافت است . و يكى از سپاهيان او پنج نيزه را در سينه سپاهيان حجاج شكست و هر بار كه نيزه اش مى شكست ، عبدالله بن زبير نيزه اى به او مى داد ، بار پنجم بر عبدالله گران آمد و گفت : پنج نيزه ! نه بيت

المال مسلمانان چنين چيزى را تحمل نمى كند .

گدايى از اعراب باديه نشين پيش او آمد ، عبدالله چيزى به او نداد . گدا گفت : ريگهاى سوزان پاهايم را سوزانده است . گفت : بر آنها ادرار كن تا خنگ شود !

عبدالله بن زبير ، محمد بن حنيفه و عبدالله بن عباس را همراه هفده تن از بنى هاشم كه حسن بن حسن بن على عليه السلام هم از ايشان بود در يكى از دره هاى مكه كه معروف به دره عارم بود جمع و محاصره كرد و گفت : هنوز جمعه نگذشته بايد با من بيعت كنيد وگرنه گردنهايتان را خواهم زد يا شما را در آتش خواهم افكند . پيش از رسيدن جمعه آهنگ سوزندان آنان را كرد ، پسر مسور بن مخرمه زهرى خود را به او رساند و به خدا سوگند داد كه تا روز جمعه ايشان را مهلت دهد . چون جمعه فرا رسيد ، محمد بن حنيفه آب و جامه سپيد خواست ، نخست غسل كرد و سپس جامه سپيد - كفن - پوشيده و بر خود حنوط زد و هيچ شكى در كشته شدن نداشت . قضا را مختار بن ابى عبيد ، اباعبدالله بجلى را همراه چهار هزار سپاهى - براى يارى ايشان - گسيل داشته بود و چون آنان به ذات عرق فرود آمدند ، هفتاد تن از ايشان با مركوبهاى خود شتابان جلو افتادند و بامداد جمعه به مكه رسيدند و در حالى كه شمشيرهاى خود را كشيده بودند بانگ بر آوردند يا محمد ! يا محمد ! و خود را كنار دره عارم

رساندند و محمد بن حنيفه و همراهانش را نجات دادند . محمد بن حنيفه ، حسن بن حسن را مامور كرد ندا دهد هر كس خدا را بر خود داراى حق مى بيند ، شمشيرش را در نيام كند كه مرا نيازى به حكومت بر مردم نيست اگر با آشتى و سلامت حكومت به من داده شود مى پذيرم و اگر ناخوش بدارند هرگز با زور حكومت بر ايشان را به چنگ نمى آورم .

در مورد دره عام و محاصره كردن ابن حنيفه در آن ، كثير بن عبدالرحمان ( 393 )

چنين سروده است :

هر كس از مردم اين پيرمرد را در مسجد خيف مى بيند مى داند كه او ستمگر نيست ، او همنام پيامبر مصطفى و پسر عموى اوست ، گرفتاريهاى سنگين مردم را بر دوش مى كشد و باز كننده گره وامداران است ، تو هر كس را كه مى بينى مى گويى پناه برنده به خانه خدايى و حال آنكه پناه برنده راستى همان است كه در زندان عارم زندانى است .

مداثنى مى گويد : چون عبدالله بن زبير ، ابن عباس را از مكه به طائف تبعيد كرد ، او در ناحيه نعمان فرود آمد و دو ركعت نماز گزاردء سپس دستهاى خود را برافراشت و بدين گونه دعا كرد : پروردگارا تو مى دانى هيچ سرزمين كه تو را در آن پرستش كنم براى من خوشتر از مكه نيست و دوست نمى دارم كه جز در آن مرا قبض روح فرمايى ، پروردگارا ابن زبير مرا از آن شهر بيرون كرد تا در حكومت خويش قويتر شود ، خدايا

مكر او را سست كن و گردش بد زمانه را براى او قرار بده ، و چون نزديك طائف رسيد ، مردمش به ديدار او آمدند گفتند : خوشامد باد بر پسر عموى مكر او را سست كن و گردش بد زمانه را براى او قرار بده ، و چون نزديك طائف رسيد ، مردمش به ديدار او آمدند و گفتند : خوشامد باد بر پسر عموى رسول خدا ، به خدا سوگند كه تو را در نظر ما محبوب تر و گرامى تر از اين آن كسى هستى كه تو را بيرون كرده است ، اين خانه هاى ما را اختيار توست ، هر كجا خوش مى دارى فرود آى . ابن عباس در خانه اى فرود آمد ، و مردم طائف پس از نماز عصر كنار او مى نشستند و او خدا را ستايش مى كرد و از پيامبر صلى الله عليه و آله و خلفاى پس از اين حضرت نام مى برد و مى گفت : آنان رفتند و كسى نظير يا شبيه يا نزديك به خود باقى نگذاردند ، بلكه اقوامى باقى مانده اند كه با عمل آخرت دنيا را مى طلبند و در عين حال كه پوست بز مى پوشند ، زير آن دلهاى گرگان و پلنگان نهفته است ، اين كار را بدان منظور انجام مى دهند كه مردم آنان را از زاهدان دنيا گمان برند ، با اعمال ظاهرى خو براى مردم ريا كارى مى كنند و با كارها و اندايشه هاى نهانى خود خدا را به خشم مى آورند ، دعا مى كنم و خدا را فرا

مى خوانم كه براى اين امت به خير و نيكى قلم سرنوشت زند و كار حكومتش را به نيكان و برگزيدگان ايشان بسپارد و تبهكاران پروردگارتان برآريد و همين موضوع را مسالت كنيد و مردم چنان مى كردند . چون اين خبر به عبدالله بن زبير رسيد ، براى ابن عباس چنين نوشت :

اما بعد ، به من خبر رسيده است كه در طائف پس از نماز عصر براى مردم مى نشينى و با نادانى براى آنان فتوى مى دهى و اهل خرد و دانش را عيب مى گيرى ، گويا بردبارى من بر تو و ادامه پرداخت حقوق تو ، تو را بر من گستاخ ساخته است . كسى جز تو بى پدر باد ، تيز گفتارى خود را بس كن و اندازه نگهدار و اگر خردى دارى بينديش و خود خويشتن را گرامى بدار كه اگر خود خويش را زبون دارى ، پيش مردم نفس خود را زبون خواهى يافت ، مگر اين شعر شاعر را نشنيده اى كه مى گويد :

نفس خود را خويشتن گرامى دار كه اگر خود آن را زبون دارى ، هرگز روزگار را گرامى دارنده آن نخواهى يافت .

من به خدا سوگند مى خورم كه اگر از آنچه به من خبر رسيده است ، باز نايستى مرا خشن خواهى يافت و در آن چه تو را از من باز دارد شتابان خواهى يافت ، اينك درست بينديش كه اگر بدبختى تو دامن گيرت شد و بر لبه نابودى قرارت داد كسى جز خود را سرزنش نكنى .

قسمت چهارم

ابن عباس در پاسخ او نوشت :

اما بعد ، نامه ات

به من رسيد ، گفته بودى به نادانى فتوى مى دهم و حال آنكه كسى به نادانى فتوى مى دهد كه چيزى از علم نداند و حال آنكه خداوند آن اندازه از علم له من ارزانى فرموده است كه به تو عنايت نكرده است و يادآورى شده بودى كه بردبارى تو و ادامه دادنت در پرداخت حقوق مرا بر تو حقوق مرا بر تو گستاخ ساخته است و سپس گفته بودى از تيز گفتارى خود خويشتن دارى كن و اندازه نگهدار . و براى من مثلهاى زده بدى مثلهايى ياوه ، تو چه هنگامى مرا از بدخويى و تندى ترسان و از تيز خشمى خود هراسان ديده اى . سپس گفته بودى اگر بس نكنى مرا خشن خواهى يافت . ، خدايت باقى ندارد و رعايت نفرمايد ، به خدا سوگند از گفتن سخن حق و توصيف اهل عدل و فضيلت باز نمى ايستم و هم از نكوهش آنان كه كارشان از همه زيان بخش تر است آنان كه كوشش ايشان در زندگى اين جهان گمراه كشد و خود مى پندارد كه نيكو رفتار مى كنند . ( 394 ) والسلام .

معاويه هنگامى كه از يكى از سفرهاى حج خود به مدينه برگشت ، مردم درباره نيازهاى خود با او بسيار سخن گفتند . او شتردار خود گفت : همين امشب و شبانه شتران را آماده كن تا حركت كنم ، و چنان كرد . معاويه شبانه حركت كرد و كسى جز ابن زبير را از آن كار آگاه نكرد . ابن زبير اسب خود را سوار شد و از پى معاويه حركت كرد .

معاويه در كجاوه خويش خواب بود و ابن زبير سوار بر اسب كنارش در حركت بود ، معاويه كه صداى سم اسب را شنيده و بيدار شده بود پرسيد : اين سوار كيست ؟ ابن زبير گفت : منم ابوخبيب ، و در حالى كه با معاويه شوخى مى كرد ، گفت : اگر امشب تو را كشته بودم چه مى شد ؟ معاويه گفت : هرگز كه تو از كشندگان پادشاهان نيستى ، هر پرنده شكارى به قدر و منزلت خود شكار مى كند . ابن زبير گفت : با من اين چنين مى گويى و حال آنكه در صف جنگ برابر على بن ابى طالب عليه السلام ايستادم و او كسى است كه خود مى دانى ! معاويه گفت : آرى ناچار تو و پدرت را با دست چپ خود كشت و دست راستش آسوده و در جستجوى كس ديگرى بود كه او را با آن بكشد . ابن زبير گفت : به خدا سوگند آن كار ما جز براى يارى دادن عثمان نبود و در آن كار پاداش داده نشديم . معاويه گفت : اين سخن را رها كن كه به خدا سوگند اگر شدت دشمنى و كينه تو نسبت به على بن ابى طالب نمى بود ، همراه كفتار پاى عثمان را مى كشيدى . ابن زبير گفت : اى معاويه آيا چنين مى كنى ؟ به هر حال ما با تو عهد و پيمانى بسته ايم و تا هنگامى كه زنده باشى بر آن وفا مى كنيم ولى آن كس كه پس از تو مى آيد ، خواهد دانست .

معاويه گفت : به خدا سوگند كه در حال هم من فقط بر خود تو بيم دارم گويى هم اكنون تو را مى بينم كه در ريسمانهاى گره خورده استوار بسته اى و مى گويى كاش ابوعبدالرحمان - معاويه - زنده مى بود و اى كاش من آن روز زنده باشم كه تو را به نرمى بگشايم و تو در آن هنگام هم چه بد آزاد و زها شده اى خواهى بود .

عبدالله بن زبير پيش معاويه رفت عمروعاص هم پيش او بود ، عمرو در حالى كه اشاره به ابن زبير مى كرد ، گفت : اى اميرالمؤ منين به خدا سوگند اين كسى است كه تحمل تو او را مغرور كرده است وبردبارى تو او را سرمست كرده است و همچون گور خرى كه در بند خود مى جهد در سرمستى خويش جهش مى كند و هر گاه كه حرص و جوش او بسيار مى شود بند و ريسمان رميدگى او را آرام مى سازد و او سزاوار و شايسته است كه به زبونى و كاستى درافتد . ابن زبير گفت : اى پسر عاص به خدا سوگند اگر ايمان و عهد و سوگندها نبود كه ما را در مورد خلفا ملزم به طاعت و وفا كرده است و اينكه ما نمى خواهيم روش خويش را دگرگون سازيم و خواهان عوضى از آن نيستيم ، هر آينه براى ما با او و تو كارها بود ، و اگر سرنوشت او را به راى تو و مشورت با افرادى نظير تو واگذارد او را با چنان بازويى دفع خواهيم داد كه چيزى با آن

مزاحمت نداشته باشد و بر او سنگى خواهيم زد كه هيچ سنگ انداختنى از عهده اش بر نيايد . معاويه گفت : اى پسر زبر به خدا سوگند اگر اين بود كه من تحمل را بر شتاب و گذشت را بر عقوبت برگزيده ام و چنانم كه آن شاعر پيشين سروده است : از آزرم با اقوامى مدارا مى كنم كه مى بينم ديگ خشم دلهاى ايشان بر من مى جوشد . تو را بر يكى از ستونهاى حرم مى بستم تا جوش و خروشت آرام بگيرد و آزمندى تو كنار آن بريده و آرزويت كاسته شود و هر چه را بافته اى از هم باز كنى و آن چه را تافته اى دوباره بتابى ، و به خدا سوگند بر كناره مغاكى ژرف خواهى بود و فقط گرفتار خويشتن و آن خواهى بود و گريزپا نخواهى بود و چيزى جز آن براى تو نباشد و همچنان خود دانى و آن مغاك .

عبدالله بن زبير در بسيارى از نمازهاى جمعه پياپى نام پيامبر صلى الله عليه و آله را از خطبه انداخت ، مردم اين كار را گناهى بزرگ دانستند ، گفت : من از نام بردن رسول خدا روى گردان نيستم ولى او را خاندان كوچك و بدى است كه هر گاه از او نام مى برم گردنهاى خود را افراشته مى دارند و من دوست دارم آنان را زبون سازم .

هنگامى كه عبدالله بن زبير با بنى هاشم به ستيز پرداخت و بر آنان عيب گرفت و كينه را با آنان آشكار ساخت و تصميم بر سر كوبى ايشان گرفت و رد خطبه

هاى خود چه در جمعه و چه غير آن نام پيامبر صلى الله عليه و آله را نبرد ، گروهى از نزديكانش با او عتاب كردند و فال بدزدند و از فرجامش بيمناك شدند . ابن زبير گفت : به خدا سوگند اگر در ظاهر از بردن نام پيامبر خوددارى مى كنم در نهان و درون خود فراوان او را ياد مى كنم ولى مى بينم هرگاه بنى هاشم نام پيامبر صلى الله عليه و آله را مى شنوند چهره هايشان از شادى گلگون و گردنهايشان برافراخته مى شود و به خدا سوگند نمى خواهم در كارى كه توانايى آن را دارم هيچ شادى اى به آنان بدهم ، به خدا تصميم گرفته ام سايبانى چوبين فراهم آرم و ايشان را در آن آتش بزنم و من از ايشان جز گنهكار ناسپاس جادوگر را نخواهم كشت ، خدا شمار ايشان را فزون نكند و فرخندگى بر آنان ندهد ، خاندان بدى هستند كه نه آغازگر و نه فرجام گرى دارند . به خدا پيامبر خدا هيچ خيرى ميان ايشان باقى نگذاشته است و فقط پيامبر خدا همه راستى آنان را در ربوده است و ايشان دروغگوترين مردم اند .

در اين هنگام محمد بن سعد بن ابى وقاص بر خاست و گفت : اى اميرالمؤ منين خدايت موفق بدارد . من نخستين كسى هستم كه تو را در مورد كار ايشان يارى مى دهم . عبدالله بن صفوان بن اميه جمحى برنخاست و به ابن زبير گفت : سخن درست نگفتى آهنگ كار پسنديده نكردى . آيا از خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله

عيب مى گيرى و آنان را مى خواهى بكشى ، آن هم در حالى كه اعراب بر گرد تو هستند ، به خدا سوگند اگر بخواهى به شمار ايشان از يك خاندان مسلمان ترك بكشى خداوند آن را براى تو روا نمى دارد ، وانگهى به خدا سوگند كه اگر مردم آنان را يارى ندهند ، خداوند ايشان را با نصرت يارى خواهد داد . ابن زبير گفت : اى ابو صفوان بنشين كه تو داناى كار آزموده نيستى .

چون ابن خبر به عبدالله بن عباس رسيد ، همراه پسر خويش خشمگين بيرون آمد و چون به مسجد رسيد ، آهنگ منبر كرد . نخست ستايش خدا را انجام داد و بر پيامبر صلى الله عليه و آله درود فرستاد و سپس چنين گفت : اى مردم ابن زبير به دروغ چنين مى پندارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله را اصلى و نسبى و انجام و فرجامى نبوده است ، شگفتا تمام شگفتى از اين تهمت بستن و دروغ زدن او ، به خدا سوگند نخستين كس كه كوچ و سفر را سنت نهاد و كاروانهاى خواربار قريش را حمايت كرد ، هاشم بود و نخستين كس كه در مكه آب شيرين و گوارا به مردم نوشاند و در خانه كعبه را زرين ساخت ، عبدالمطلب بود ، به خدا سوگند آغاز ما با آغاز قريش رشد و نمو كرده است ، هر گاه سخن گفتند ما سخنگويان ايشان بوديم و چون سخنرانى مى كردند ما سخنرانان ايشان بوديم و هيچ مجدى چون مجد پيشينيان ما نبوده است ، وانگهى در قريش اگر

مجدى بوده جز به مجد ما نبوده است كه قريش در كفر مطلق و دين فاسد و گمراهى سخت و در كورى و شبكورى بودند تا آنكه خداوند متعال براى آن پرتوى برگزيد و چراغى براى آن برانگيخت و رسول خود را پاكيزه اى از ميان پاكيزگان قرار داد ، هيچ غائله و دشنامى را بر او نشايد ، او يكى از ما و از فرزندان ما و عمو و پسر عموى ماست ، وانگهى پيشگام ترين پيشگامان به سوى او را ميان ما و پسر عموى ماست و سپس خويشان و نزديكان ما يكى پس از ديگرى در پيشگامى سبقت جستند .

به علاوه ما پس از پيامبر صلى الله عليه و آله بهترين و گرامى ترين و نژاده ترين و نزديكترين افراد به او بيم . شگفتا تمام شگفتى از ابن زبير كه بر بنى هاشم خرده مى گيرد و حال آنكه شرف او و پدر جدش همگى به سبب پيوند سببى آنان با بنى هاشم ، همانا به خدا سوگند كه ابن زبير ديوانه قريش است ، و كجا عوام بن خويلد مى پنداشت كه مى تواند اميد به همسرى صفيه دختر عبدالمطلب داشته باشد ، به استر گفتند : پدرت كيست ؟ گفت : دايى من اسب است ، آن گاه از منبر فرود آمد .

ابن زبير در مكه خطبه مى خواند و ابن عباس همراه مردم پاى منبر نشسته بود ، ابن زبير گفت اين جا مردى است كه خداوند همان گئنه كه چشمش را كور كرده است چشم دلش را هم كور كرده ساخته است ، تصور مى كند كه

متعه زنان به فرمان خدا و رسولش صحيح است و در مورد شپش و مورچه فتوى مى دهد ، در گذشته بيت المال بصره را با خود برد و مسلمانان را در حالى كه از تنگدستى دانه هاى خرما را مى شكستند ، رها كرد و چگونه او را در اين باره سرزنش كنم كه با ام المومنين و حوارى رسول خدا - زبير - و كسى كه دست خود را سپر بلاى رسول خدا قرار داد - طلحه - جنگ كرده است .

ابن عباس كه در آن هنگام كور شده بود به عصاكش خود سعد بن جبير بن هشام وابسته بنى است بن خزيمه گفت : چهره مرا برابر چهره او قرار بده و قامتم را برافراشته دارد ، كه چنان كرد . ابن عباس آستينهاى خود را بالا زد و نخست خطاب به ابن زبير شعرى را خواند كه مضمون آن چنين است : بيار آن چه دارى زمردى و زور ، بگرد تا بگرديم . ، سپس چنين افزود : اى پسر زبير اما در مورد كورى ، خداوند متعال مى فرمايد همانا ديدگان كور نمى شود بلكه دلهايى كه در سينه هاست كور مى شود . ( 395 ) اما فتواى من در مورد شپش و مورچه . در اين مورد دو حكم است كه نه تو آن را مى دانى و نه يارانت مى دانند ، اما بردن اموال ، آرى مالى بود كه خود جمع كرده و به خراج گرفته بوديم و حق هر كس را پرداختيم و از آن باقى ماند و ما طبق حق خود آن را

گرفتيم . درباره متعه از مادرت اسماء بپرس هنگامى كه از گرفتن دو برد عوسجه منصرف شد ، چه بوده است ، اما جنگ ما با ام المومنين ، آن زن به احترام ما ام المومنين نام نهاده شد ، نه به احترام تو يا پدرت ، وانگهى پدرت و داييت ( 396 ) پرده و حجابى را كه خداوند بر او كشيده بود از او برداشتند و او را فتنه اى قرار دادند كه به پاس و براى او جنگ كنند ، و زنهاى خود را در خانه هاى خويش مصون داشتند . و به خدا سوگند كه در حق خدا و محمد صلى الله عليه و آله انصاف ندادند كه همسر پيامبر را به صحرا كشاندند و همسران خود را مصون و پوشيده داشتند . اما جنگ ما با شما چنان بود كه با لشكر گران به سوى شما آمديم اگر ما كافر بوديم ، شما با گريز خود از جنگ ما كافر شده ايد و اگر ما مومن بوديم شما با جنگ كردن با ما كافر شده ايد و به خدا سوگند مى خورم كه اگر منزلت صفيه ميان شما و منزلت خديجه ميان ما نبود ، براى خاندان اسد بن عبدالعزى هيچ استخوانى باقى نمى گذاشتم و آن را مى شكستم .

قسمت پنجم

ابن زبير هنگامى كه پيش مادرش برگشت درباره دو برد عوسجه از او پرسيد ، گفت : مگر تو را از بگو و مگو با ابن عباس و بنى هاشم نهى نكرده بودم و نگفته بودم كه چون با ايشان بى انديشه سخن گفته شود حاضر جواب اند و

پاسخهاى سخت مى دهند ؟ گفت : آرى گفته بودى و من نافرمانى كردم . اسماء گفت : پسر جان از اين كورى كه انس و جن ياراى گفتگو با او را ندارند بپرهيز و بدان كه همه رسواييها و زبونيهاى قريش را مى داند ، تا آخر روزگار از او پرهيز كن . ايمن بن خريم بن فاتك اسدى در اين مورد اشعا زير را سروده است :

اى ابن زبير با بلايى از بلاها روياروى شده اى مهربانى كن مهربانى شخص چاره انديش به مردى هاشمى كه ريشه اى پاكيزه است و عموها و داييهايش گرامى اند هر گاه روياروى شوى همواره با قدرت و با صداى بلند در پاسخ تو استخوانت را درهم مى شكند . . .

عثمان بن طلحه عبدرى مى گويد : از ابن عباس كه خدايش رحمت كناد مجلسى ديدم و سخنانى شنيدم كه از هيچ مرد قريشى نشنيده بودم ، چنان بود كه كنار تخت مروان بن حكم به روزگارى كه امير مدينه بود تختى كوچكتر مى نهادند و هر گاه ابن عباس مى آمد بر آن تخت مى نشست و براى ديگران تشكچه مى نهادند . روزى مروان اجازه ورود براى مردم داد و تخت ديگرى هم كنار تخت مروان نهاده بودند ، ابن عباس آمد و بر تخت - كرسيچه - خود نشست ، عبدالله بن زبير هم آمد و بر آن كرسيچه ديگر كه در آن روز نهائه بودند نشست . مراون و مردم ساكت بودند ، در اين هنگام ابن زبير حركتى كرد كه معلوم شد مى خواهد سخن بگويد و شروع كرد و چنين

گفت : گروهى از مردم مى پندارند بيعت ابوبكر كارى نادرست و شتاب زده و با زور بوده است ، در حالى كه شان ابوبكر بزرگتر از اين است كه درباره اش چنين گفته شود ، آنان گمان ياوه مى بردند كه اگر بيعت با ابوبكر اتفاق نمى افتاد حكومت از آنان و ميان ايشان مى بود ، در صورتى كه به خدا سوگند ميان اصحاب محمدئ صلى الله عليه و آله هيچ كس با سابقه تر و داراى ايمانى استوارتر از ابوبكر نبود و هر كس جز اين بگويد لعنت خدا بر او باد . وانگهى آنان كجا بودند هنگامى كه ابوبكر عقد خلافت را براى عمر بست و همان شد كه او گفت ، سپس عمر بهره و بخت ايشان را ميان بهره ها و بختهاى ديگر افكند - شورى را تعيين كرد - و چون آن بختها تقسيم شد . خداوند بهره آنان را به تاخير انداخت و بخت ايشان را نگونسار فرمود و كسى كه به حكومت از ايشان سزاوارتر بود - عثمان - بر آنان حكومت يافت ، و ايشان بر او خروج كردند چون حمله دزدان بر بازرگانى كه بيرون از شهر مانده باشد و او را غافلگير كردند و كشتند و سپس خداوند ايشان را از دم كشت و زير شكم ستارگان مطرود گرديدند .

ابن عباس گفت : اى كسى كه درباره ابوبكر و عمر و خلافت سخن مى گويى ، آرام و بر جاى باش كه به خدا سوگند آن دو به هر چه رسيده باشند هيچ يك از آن دو به چيزى نرسيده است مگر آنكه

سالار ما - على عليه السلام - به بهتر از آن رسيده است . وانگهى ما تقدم كسانى را كه تقدم يافته اند به سبب عيبى كه بر آنان بگيريم انكار نمى كنيم ولى اگر سالار ما تقدم مى گرفت همانا شايسته و برتر از شايسته بود ، و اگر نه اين است كه تو درباره حظ و شرف كس ديگرى جز خودت سخن مى گويى پاسخت را مى دادم تو را با چيزى كه در آن بهره ندارى چه كار ، بر بهره خود بسنده كن و خاندانهاى تيم و عدى را براى خودشان رها كن و خاندان اميه را به خودشان واگذار ، كه اگر كسى از خاندانهاى تيم وعدى و اميه با من سخن بگويد با او سخن مى گويم و پاسخ شخص آماده اى را كه حضور داشته است مى دهم نه پاسخ گفتن شخص غايب از غايب را ، ولى تو را چه كار با چيزى كه بر عهده تو نيست البته اگر در خاندان اسد بن عبدالعزى چيزى باشد از آن توست ، و به خدا سوگند كه عهد ما به تو نزديكتر و دست ما بر تو رخشانتر و نعمت ما بر تو بيشتر از آن كسى است كه مى پندارى در پناه نامش مى توانى به ما حمله كنى و حال آنكه هنوز جامه صقيه كهنه نشده است ، و خداست يارى خواسته بر آن چه وصف مى كنيد . ( 397 )

پس از اينكه معاويه براى يزيد عقد خلافت پس از خود را استوار ساخت او را چنين سفارش كرد : من بر تو از كسى

بيم ندارم جز آن كس كه تو را به حفظ حرمت قرابت او و پاس داشتن حق خويشاونديش سفارش مى كنم كسى كه دلها به او گرايش دارد و هواى مردم به سوى اوست و چشمها بر او نگران است و او حسين بن على است ، بخش مهمى از بردبارى خود را ويژه او قرار بده و مقدار و مقدار در خورى از مال خود را مخصوص او گردان و او را از رو زندگى بهره مند ساز و به روزگار خود هر چه را كه او خوش مى دارد به او برسان . كسان ديگر جز او سه شخص اند و عبارت اند از عبدالله بن عمر ، مردى كه عبادت بر او چيره است و خواهان دنيا نيست مگر آنكه دنيا آرام و فرمانبدار به سويش و در آن باره به اندازه خون گرفتن هم خون به زمين نريزد ، و عبدالرحمان بن ابى بكر كه چون شتر مرغان جوان است نه ياراى برداشتن بار سنگين دارد و نه امكان جهش . وانگهى شريف نيست و يارانى هم ندارد ، و عبدالله بن زبير كه او گرگ حيله گر و روباه فريبكار است ، همه كوشش و عزم خود را و تمام حيله و مكر خويش را در مورد او به كار بند و خشم و هجوم خود را سوى او بر گردان و در هيچ حال بر او اعتماد مكن كه چون روباه است به هنگام درماندگى براى فريب پويه مى دود و همچون شير است كه به هنگام آزاد بودن يا گستاخى حمله مى آورد . اما كسان ديگر پس

از اين گروه را چنان رفتار كرده ام كه امتها را براى تو زير پا نهاده ام و گردنهاى منابر را براى تو زبون ساخته ام و همه آنان را كه به تو نزديك يا از تو دورند كفايت كرده ام ، براى مردم چنان باش كه پدرت براى آنان بود تا آنان هم با تو چنان باشند كه با پدرت بودند .

به روزگار حكومت يزيد بن معاويه ، عبدالله بن زبير خطبه اى ايراد كرد و ضمن آن گفت : يزيد بوزينه باز ، يزيد يوز باز ، يزيد مستيها و خماريها و يزيد تبهكاريها همانا به خدا سوگند به من خبر رسيده است كه او همواره سرمست است و به حال مستى براى مردم خطبه اى مى خواند . چون اين خبر به يزيد رسيد ، پيش از آنكه آن شب را به صبح در رساند لشكرى را كه به حره گسيل داشته بود مجهز ساخت كه بيست هزار سپاهى بودند ، او در حالى كه جامه زعفرانى پوشيده بود ، نشست و شمعها روشن بود و شبانه سپاه را سان ديد و صبح دوباره لشكر و آرايش آن را ديد و اين ابيات را خواند :

اينك كه لشكر آماده شد و راه وادى القرى را پيش گرفت به ابوبكر - عبدالله بن زبير بگو همين گونه كه مى بينى شخص مست ، بيست هزار مرد كه جوان يا كامل مرد هستند گردآورده است يا همچون جمع كردن شيرى شيران ژيان را .

همين كه حسين عليه السلام از مكه به سوى عراق بيرون رفت ، عبدالله بن عباس يا دست خود به دوش

ابن زبير زد و اين ابيات را خواند :

اى پرستو خانه آباد ، محيط براى تو خلوت شد ، تخم بگذار و چهچهه زن و اگر مى خواهى همين جا آرام بگيرى ، آرام بگير ، اين حسين است كه مى رود مژده بر تو باد .

اى پسر زبير به خدا سوگند جو براى تو خلوت شد و حسين به عراق رفت ، ابن زبير گفت : اى ابن عباس به خدا سوگند چنين مى انديشيد كه اين حكومت فقط براى شماست و چنين تصور مى كنيد كه شما از همه مردم به آن سزاوارتريد . ابن عباس گفت : تصور و گمان براى كسى است كه در شك باشد و ما اين موضوع را يقين مى داريم ولى تو از خود به من خبر بده كه به چه چيزى آهنگ حكومت دارى ؟ گفت : به شرفم . گفت : بر فرض كه شرفى داشته باشى ، به چه چيز شريف شده اى ؟ جز اين نيست كه آن شرف به سبب ماست و در اين صورت ما از تو شريف تريم كه شرف تو از ماست ، و صداهايشان بلند شده در اين هنگام يكى از غلامان خاندان زبير گفت : اى ابن عباس دست از ما بدار كه به خدا سوگند نه شما ما را دوست مى داريد و نه ما شما را دوست مى داريم ، عبدالله بن زبير بر او سيلى زد و گفت : در حالى كه من حاضرم تو سخن مى گويى ؟ ابن عباس گفت : چرا اين غلام را زدى ، به خدا سوگند سزاوارتر از

او براى زدن آن كسى است كه پرده درى كرد و از دين بيرون شد . ابن زبير گفت : آن چه كسى است ؟ ابن عباس گفت : تو . گويد : در اين حالى تنى چند از مردان قريش خود را در ميانه افكندند و آن دو را ساكت كردند .

عبدالله بن زبير پيش معاويه رفت و گفت اشعارى را كه سروده ام و تو را در آن مورد عتاب قرار داده ام بشنو . معاويه گفت بگو و ابن زبير اين اشعار را براى او خواند : به جان خودم سوگند در حالى كه ترسان هستم ، نمى دانم مرگ بر كدام يك از ما نخست مى تازد . . .

معاويه گفت : اى ابوخبيب ، پس از به حكومت رسيدن من شاعر هم شده اى ! در همين حال كه آن دو سر گرم گفتگو بودند معن بن اوس مزنى ( 398 ) وارد شد ، معاويه به معن گفت : بيينم تازگى شعرى سروده اى ؟ گفت : آرى . معاويه گفت : بخوان ، و معن هيمن ابيات را كه سروده بود خواند . معاويه با شگفتى به ابن زبير گفت : مگر اين اشعار را هم اكنون توبه اسم خودت نخواندى ؟ ابن زبير گفت : معانى را من مرتب ساختم و الفاظ را او به نظم در آورد . وانگهى او برادر شيرى من است و هر آنچه بگويد از من است - ابن زبير ميان قبيله مزينه شير خورده بود . معاويه گفت : اى اباخبيب دروغ هم مى گويى ! عبدالله بر خاست و بيرون

رفت .

شعبى گويد : كنار خانه كعبه چيز شگفتى ديدم ، و من و عبدالله بن زبير و عبدالملك بن مروان و مصعب بن زبير نشسته بوديم و سخن مى گفتيم چون سخن ايشان به پايان رسيد ، بر خاستند و گفتند : هر يك از ما كنار ركن يمانى رود و از خداوند متعال حاجت خود را مسالت كند . عبدالله بن زبير برخاست و كنار ركن رفت و عرضه داشت : بار خدايا تو بزرگى و از تو اميد برآوردن هر حاجت بزرگى مى رود ، به حرمت عرش حرمت وجه و حرمت اين خانه ات از تو مسالت مى كنم كه مرا از دنيا نبرى تا والى حجاز شوم و بر من به خلافت سلام داده شود و آمد و نشست .

پس از او برادرش مصعب برخاست و كنار ركن رفت و گفت : بار خدايا تو پروردگار همه چيزى و بازگشت همه چيز به سوى توست . تو را به حق قدرت تو بر همه چيز سوگند مى دهم كه مرا نميرانى تا عهده دار ولايت عراق شوم و با سكينه دختر حسين بن على ازدواج كنم ، و آمد و نشست .

آن گاه عبدالملك برخاست و كنار ركن رفت و گفت بار خدايا اى پروردگار آسمانهاى هفتگانه و زمينهاى سرسبز و بيابان تو را مسالت مى كنم به آن چه فرمانبرداران فرمان تو مسالت كرده اند و تو را به حق آبروى تو و حقوق تو بر همه آفريدگانت مسالت مى كنم كه مرا نميرانى تا بر خاور و باختر زمين ولايت يابم و هيچ كس با من ستيز نكند

مگر آنكه بر او پيروز شوم و آمد و نشست .

آن گاه عبدالله بن عمر بر خاست و ركن را گرفت و گفت : اى خداى رحمان و رحيم از تو به حق رحمتت كه بر خشمت پيشى دارد و به حق قدرت تو بر همه آفريدگانت مسالت مى كنم كه مرا نميرانى تا رحمت تو براى من فراهم آيد .

شعبى مى گويد : به خدا سوگند كه نمردم تا آنكه آن سه تن به خواسته خود رسيدند و آرزو مى كنم كه دعاى عبدالله بن عمر هم پذيرفته شده و از اهل رحمت باشد .

حجاج روزى كه وارد كوفه شد ، در خطبه خود به مردم گفت : اين ادب شما ادب ابن نهيه است و به خدا سوگند كه شما را به ادبى غير از اين ادب خواهم كرد . ابن ماكولا در كتاب الاكمال مى گويد : مقصود حجاج ، مصعب بن زبير و برادرش عبدالله بن زبير بوده اند و نهيه دختر سعيد بن سهم بن هصيص است كه كنيز اسد بن عبدالعزى بن قصى بوده است ، و اين سخن از مواضع پيچيده است .

زبير بن بكار در كتاب انساب قريش روايت كرده است كه نمايندگانى از مردم عراق پيش عبدالله بن زبير آمدند و در مسجدالحرام روز جمعه به حضورش رفتند و بر او سلام دادند . او درباره مصعب و راه و روش او ميان ايشان پرسيد ، آنان او را ستودند و پسنديده گفتند . عبدالله بن زبير پس از آنكه با مردم نماز گزارد به منبر رفت و پس از ستايش خداوند متعال به اين ابيات

تمثل جست : همانا مرا آزمودند و باز آزمودند و به نهايت و صدبار آزمودند تا آنكه خود پير شدند و مرا پير كردند و آن گاه لگام مرارها ساختند و مرا ترك كردند . اى مردم ! من از اين نمايندگان مردم عراق در مورد كارگزارشان مصعب بن زبير پرسيدم كه او را ستودند و همان گونه كه دوست مى داشتم گفتند ، آرى مصعب دلها را استمالت كرده است تا از او روى گردان نشود و خواسته ها را بر آورده است تا از او به چيز ديگرى باز نگردد و زبانها ستايشگر او و دلها خيرخواه اوست و نفس مردم را با محبت شيفته خود ساخته است . او ميان نزديكان خويش دوست داشتنى است و ميان عامه ، مردم مامون است و اين بدان سبب است كه خداوند بر زبان او خير جارى ساخته و به دست او بذل و بخشش ارزانى فرموده است ، و از منبر فرود آمد .

قسمت ششم

همچنين زبير بن بكار روايت كرده است كه چون خبر مرگ مصعب به عبدالله بن زبير رسيد به منبر رفت و چنين گفت : سپاس خداوندى را كه همه آفرينش و فرمان از آن اوست ، به هر كه خواهد پادشاهى دهد و از هر كس خواهد آن را باز گيرد ، هر كه را خواهد عزت بخشد و هر كه را خواهد زبون سازد و همانا كه خداوند آن كس را كه حق با اوست هر چند كه تنها باشد زبون نمى فرمايد و دوستداران و حزب شيطان را هر چند كه همگان با آنان باشند عزت نمى بخشد

. اينك از عراق خبرى براى ما رسيده است هم ما شاد ساخت و هم اندوهگين كرد ، خبر مرگ مصعب كه خدايش رحمت كناد به ما رسيد ، آن چه ما را اندوهگين ساخته است اين است كه فراق يار را سوزشى است كه يار به هنگام سوگ احساس مى كند و خردمند پس از آن به صبر جميل و سوگوارى پسنديده روى مى آورد ، و آنچه كه ما را شاد ساخته است ، اين است كه قتل او شهادت است و خداوند اين شهادت را براى او و ما اندوخته قرار داده است . هان ! كه مردم عراق همگى اهل مكر و نفاق اند كه او را در قبال كمترين بها فروختند و تسليم كردند ، اگر مصعب كشته شد ما همگان از خداييم و به سوى او باز مى گرديم ، ما به مرگ طبيعى و با ضربه چوبدستى نمى ميريم آن چنان كه پسران عاص مى ميرند ، بلكه مرگ ما به صورت كشته شدن آن هم با ضربه هاى سنگين نيزه يا زير سايه هاى شمشيرهاست . و اين است و جز اين نيست كه دنيا عاريه اى از پادشاه گرانقدرى است كه هرگز پادشاهى او زوال و نيستى نمى پذيرد ، اگر دنيا به من روى آورد آن را چنان نمى گيرم كه آزمند سرمست مى گيرد و اگر بر من پشت كند بر آن گريه نمى كنم گريستن نابخرد خرف شده را ، و اگر مصعب كشته و نابود شد همانا كه در خاندان زبير او را خلف است و از منبر فرود آمد .

همچنين زبير

بن بكار روايت كرده است كه پس از رسيدن خبر كشته شدن مصعب ، عبدالله بن زبير به منبر رفت ، نخست حمد و ستايش خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اگر نيك سوگوار مصعب شدم همانا پيش از آن سوگوار امام خود عثمان شدم كه سوگى بزرگ بود ولى پس از آن خداوند چه احسان و پسنديدگى فرمود . و اگر اينك سوگوار مصعب شدم پيش از آن سوگوار مرگ پدرم زبير شدم ، سوگ او چنان بزرگ بود كه پنداشتم تاب تحمل آن را ندارم و پس از آن خداوند احسان فرمود و ارجمندى من دوام يافت ، مصعب هم جز جوانمردى از جوانمردان من نبود ، در اين هنگام گريه بر او چيره و اشكهايش روان شد و گفت : به خدا سوگند كه مصعب گرانقدرى ارجمند بود و اين بيت را خواند :

آنان دنيا را هنگامى كه پشت كرد با كرامت دفع كردند و براى اشخاص گرامى شيوه اى نهادند كه بايد بر آن تاسى كنند .

ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل روايت كرده است كه چون پيكر عبدالله بن زبير را بردار كشيدند و همچنان بردار بماند ، عروه به شام آمد و بر در بارگاه عبدالملك ايستاد و به حاجت گفت : به اميرالمؤ منين بگو كه ابوعبدالله بر درگاه است . حاجب به درون رفت و گفت : مردى بر درگاه است و سخنى بزرگ مى گويد . عبدالملك گفت : كيست و چه مى گويد ؟ حاجب حرمت نگه داشت ، عبدالملك گفت : بگو چه مى گويد . گفت : مردى است كه مى

گويد به اميرالمؤ منين بگو ابو عبدالله بر درگاه است . عبدالملك گفت : به عروه بگو داخل شود و چون عروه در آمد ، عبدالملك گفت : مى خواهى بگويى كه لاشه گنديده ابوبكر - عبدالله بن زبير - را از دار فرو آوريم كه زنان بى تابى مى كنند ، ما اين فرمان را صادر كرديم .

گويد : حجاج نامه اى به عبدالملك نوشته بود كه گنجينه هاى عبدالله بن زبير پيش عروه است به او فرمان بده آنها را تسليم كند . عبدالملك آن نامه را به عروه داد و پنداشت كه او متغير خواهد شد ، ولى عروه اعتنايى نكرد گويى آن نامه را نخوانده است ، عبدالملك به حجاج نامه اى نوشت كه متعرض عروه نشود . ( 399 )

مسعودى در كتاب مروج الذهب گفته است كه چون حجاج ، ابن زبير را محاصره كرد همواره پيش مى رفت و حمله مى كرد تا توانست كوه ابوقيس را تصرف كند كه پيش از آن در تصرف ابن زبير بود . حجاج ابن خبر را براى عبدالملك نوشت و چون عبدالملك نامه او را خواند تكبير گفت و هر كس كه در خانه او بود بانگ تكبير برداشت تا آنكه تكبير گفتن به مردم بازار سرايت كرد و ايشان هم تكبير گفتند و مردم پرسيدند : چه خبر است ؟ گفته شد : حجاج ، ابن زبير را در مكه محاصره كرده و به كوه ابوقيس دست يافته است . مردم گفتند : ما راضى نمى شويم مگر آنكه ابوخبيب را در بند و با شب كلاه سوار بر شترى پيش

ما آورند و او در بازارها بگردانند و چشمها او را ببيند .

و مسعودى نقل مى كند كه عمه عبدالملك ، همسر عروه بن زبير بود ، عبدالملك پيش از آنكه عبدالله بن زبير كشته شود نامه اى به حجاج نوشت و فرمان داد از آزار عروه دست بدارد و هرگاه بر برادر او پيروز شود به جان و مال و عروه دست نيازد . گويد : چون محاصره شدت يافت ، عروه پيش حجاج رفت و براى عبدالله امان گرفت و پيش او برگشت و گفت : عمرو بن عثمان و خالد بن عبدالله بن خالد اسيد كه دو جوانمرد بنى اميه هستند كه امان پسر عموى خود عبدالملك را با همه كارها كه تو و همراهانت كرده ايد به شما عرضه مى دارند و اينكه در هر سرزمين و شهرى كه مى خواهيد فرود آييد و در اين باره عهد و ميثاق خداوند هم براى تو خواهد بود . عبدالله آن را نپذيرفت ، مادرش هم او را از آن كار منع كرد و گفت : نبايد جز با كرامت بميرى . عبدالله به مادر گفت : بيم دارم كه اگر كشته شوم پيكرم را بردار كشند يا مرا مثله كنند . مادر گفت : گوسپند پس از كشته شدن رنج پوست كندن را احساس نمى كند !

مسعودى روايت مى كند كه عبدالله بن زبير پس از مرگ يزيد بن معاويه به جستجوى كسى برآمد كه او را امير سازد و كوفيان دوست مى داشتند كسى غير از بنى اميه والى ايشان باشد . مختار بن ابى عبيد به او گفت : در

جستجوى مردى باش كه داراى علم و مدارا باشد و بداند چگونه با آنان سخن گويد و تدبير كند تا بتواند براى تو از آن شهر لشكرى فراهم آورد كه به يارى آن بر شام پيروز شوى . عبدالله بن زبير گفت : تو خود اين كار را سزاوارى و او را به كوفه گسيل داشت . مختار به كوفه آمد و ابن مطيع را از آن شهر بيرون كرد . آن گاه براى خود خانه اى ساخت كه اموال فراوانى را در آن كار هزينه كرد . عبدالله بن زبير از او خواست حساب اموال عراق را پس دهد كه چنان نكرد ، بلكه منكر بيعت با عبدالله بن زبير شد و او را از خلافت خلع كرد و شروع به دعوت براى طالبيان كرد .

مسعودى همچنين مى گويد : عبدالله بن زبير در همان حال زهد و پارسايى و عبادت را آشكار مى ساخت ، حرص به خلافت داشت و مى گفت : شكم من مشتى بيش نيست هرگز مباد كه اين يك وجب مشت گسترش يابد و نسبت به مردم ديگر هم بخل و امساك شديدى ظاهر ساخت آن چنان كه ابوحمزه يكى از بردگان آزاد كرده خاندان زبير در اين باره چنين سروده است :

بردگان وابسته روز را به شام مى رسانند در حالى كه از شدت گرسنگى و جنگ بر خليفه خشمگين هستند ، در اين صورت ما را چه چه زيانى و چرا ناراحت شويم كه كداميك از پادشاهان مى خواهد بر اطراف چيره شود . . .

هنگامى كه جنگ ميان عبدالله بن زبير و حصين بن نمير پيش

از مرگ يزيد معاويه ادامه داشت ، شاعر ديگرى درباره عبدالله چنين سروده است :

هان اى سوار اگر توانستى به سالار فرزندان عوام اين موضوع را ابلاغ كن كه تو با هر كس ملاقات مى كنى مى گويى پناهده به خانه خدايى و حال آنكه چه بسيار كشتگان كه ميان زمزم و ركن مى كشى .

ضحاك بن فيروز ديلمى هم خطاب به عبدالله بن زبير چنين سروده است :

به ما خبر مى دهى كه به زودى مشتى خوراك تو را بسنده است و شكم تو يك وجب يا كمتر از يك وجب است و حال آنكه چون به چيزى دست مى يابى چنان نابودش مى سازى كه آتش برافروخته چوبهاى درخت سدر را مى خورد و نابود مى سازد ، آرى اگر قرار بود كه با نعمتى پاداش دهى مى بايست مهربانى تو را متوجه عمرو سازد .

گويد : مقصود عمرو بن زبير ، برادر عبدالله است كه چون با او مخالف بود او را چندان تازيانه زد كه مرد . ( 400 ) موضوع چنين بود كه يزيد بن معاويه ، پسر عموى خود وليد بن عتبه بن ابى سفيان را به حكومت مدينه گماشت . وليد لشكرى به فرماندهى عمرو بن زبير براى جنگ با عبدالله بن زبير به مكه گسيل داشت و چون دو لشكر مصاف دادند ، مردان عمرو بن زبير گريختند و او را رها كردند . عبدالله به او دست يافت و او را كنار در مسجد مقابل مردم برهنه كرد و چندان به او تازيانه زد كه مرد . ( 401 ) من - ابن ابى الحديد -

در جاى ديگرى غير از كتاب مسعودى ديدم كه عبدالله بن زبير ، عمرو را پيش يكى از همسران خود ديده بود و در اين باره خبرى است كه آوردن آن را خوش نمى دارم .

مسعودى گويد : عبدالله بن زبير ، حسن بن محمد بن حنفيه را در زندانى تاريك زندانى كرد و قصد كشتن او را داشت . حسن حيله گرى كرد و از زندان گريخت و از راههاى دشوار كوهستانى خود را به منى رساند كه پدرش محمد بن حنفيه آنجا مقيم بود .

پس از آن عبدالله بن زبير همه افراد بنى هاشم را در زندان عارم جمع كرد و بر دهانه آن فراوان هيزم گرد آورد و قصد كرد كه ايشان را در آتش بسوازند . در اين هنگام مختار ، ابوعبدالله جدالى را همراه چهار هزار مرد به يارى بنى هاشم گسيل داشت . ابوعبدالله جدلى به سپاهيان خود گفت : توجه داشته باشيد كه اگر اين خبر به عبدالله بن زبير برسد در مورد بنى هاشم شتاب خواهد كرد ، و خودش همراه هشتصد سوار تيز رو حركت كرد ابن زبير هنگامى متوجه شد كه پرچمهاى آنان در مكه به اهتزاز آمده بود . ابوعبدالله به آن دره رفت و بنى هاشم را بيرون آورد و شعار محمد بن حنفيه را داد و او را مهدى نام نهاد و ابن زبير گريخت و به پرده هاى كعبه پناه برد . محمد بن حنفيه سپاهيان را از تعقيب ابن زبير و جنگ بازداشت و گفت : من طالب خلافت نيستم مگر آنكه همه مردم در طلب من برآيند و همگان

بر من موافقت نمايند و مرا نيازى به جنگ نيست .

مسعودى گويد : عروه بن زبير ، برادر خود عبدالله را در اين كار كه بنى هاشم را محاصره كرده و هيزم گرد آورده است تا آنان را آتش زند معذور مى داشت و مى گفت : مقصود او از اين كار اين بود كه اختلاف سخن و عقيده ميان مسلمانان پيش نيايد و همگى به اطاعت او در آيند و وحدت كلمه فراهم آيد ، همچنان كه عمر بن خطاب اين كار را نسبت به بنى هاشم هنگامى كه از بيعت ابوبكر خوددارى كردند ، انجام داد و همه فراهم آورد تا خانه را بر آنان آتش زند . ( 402 )

مسعودى گويد : دو ساعت پيش از آنكه ابو عبدالله جدلى وارد مكه شود عبدالله بن زبير سخنرانى كرد و گفت : اين پسرك ! محمد بن حنفيه از بيعت من خوددارى مى كند و مهلت ميان من و او تا غروب آفتاب امروز است و پس از آن جايگاهش را به آتش مى كشم . كسى آمد و اين خبر را به محمد گفت : حجابى قوى او را از من به زودى باز خواهد داشت . آن مرد شروع به نگريستن به خورشيد كرد و مواظب بود چه هنگامى غروب مى كند تا ببيند ابن زبير چه خواهد كرد ، همين كه آفتاب نزديك به غروب شد سوارگان ابوعبدالله جدلى از هر سو به مكه هجوم آوردند و ميان صفا و مروه به تاخت و تاز پرداختند و ابوعبدالله جدلى آمد و بر دهانه دره ايستاد و محمد بن حنفيه را

بيرون آورد و شعار را او بر زبان آورد و از او درباره كشتن ابن زبير اجازه خواست . محمد اين كار را خوش نداشت و اجازه نداد و از مكه بيرون رفت و در دره رضوى اقامت گزيد تا همان جا در گذشت .

مسعودى از سعيد بن جبير نقل مى كند كه ابن عباس پيش ابن زبير آمد ، ابن زبير به او گفت : تا چه هنگام و به چه سبب مرا سرزنش مى كنى و نسبت به من خشنونت مى ورزى ؟ ابن عباس گفت : من از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم مى فرمود : چه بد مسلمانى است كه خود سير باشد و همسايه اش گرسنه . تو همان مردى . ابن زبير گفت : به خدا سوگند چهل سال است كينه شما اهل بيت را در سينه نهان مى دارم ، و بگو و مگو كردند و ابن عباس از بيم جان خويش از مكه بيرون رفت و تا هنگامى كه مرد در طائف اقامت كرد .

ابوالفرج اصفهانى در كتاب الاغانى نقل مى كند كه فضاله بن شريك والبى كه از عشيره بنى اسد بن خزيمه ، پيش عبدالله بن زبير آمد و گفت : خرجى من تمام شده است و پاهاى ناقه ام ساييده شده است . گفت : ناقه ات را بياور ببينم . او ناقه خود را آورد ، ابن زبير گفت : پشتش را به من كن ، رويش را به من كن و او چنين كرد . عبدالله بن زبير گفت : به كف دستها و پاهاى ناقه ات چرم و موى

گراز بچسبان و فلاتها و سرزمينهاى بلند را با ناقه ات طى كن تا كف دست و پايش سرد شود و در سردى صبحگاه و شامگاه حركت كن تا ناقه ات سلامت يابد ، فضاله گفت : من پيش تو آمده ام كه مرا سوار بر ناقه اى كنى نه اينكه چگونگى علاج آن را بيان كنى ، خدا لعنت كند ناقه اى را كه مرا پيش تو آورد . ابن زبير گفت : و سوارش را ؛ و فضاله اشعارى در هجاى ابن زبير سرود كه چنين شروع مى شود : به غلامان مى گويم ركابهاى مرا استوار سازيد تا در سياهى شب از سرزمين مكه كوچ كنم . . .

همچنين ابوالفرج روايت مى كند كه صفيه ، دختر ابوعبيد بن مسعود ثقفى - خواهر مختار - همسر عبدالله بن عمر بود . ابن زبير پيش او رفت و گفت : قيم و خروج او به پاس خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و به احترام مهاجران و انصار است كه چرا معاويه و پسرش درآمدهاى عموى مسلمانان را به خود اختصاص داده اند و از او خواست از شوهرش بخواهد تا با او بيعت كند . به هنگام شب كه صفيه پيش عبدالله بن عمر رفت ، موضوع ابن زبير و عبادت و كوشش او را گفت و او را ستود و گفت : به اطاعت از خداى عزوجل فرا مى خواند . صفيه چون در اين باره بسيار سخن گفت ، عبدالله بن عمر به او گفت : اى واى بر تو ، آيا آن استران سرخ را كه

معاويه بر آنها حج مى گزارد و از شام پيش ما مى آمد ديده اى و به خاطر دارى ؟ گفت : آرى . ابن عمر گفت : به خدا سوگند كه ابن زبير از عبادت خود چيزى جز همان استران را اراده نكرده است و نمى خواهد . ( 403 )

( 462 ) آدمى زاده را با بزرگى جستن چه كار كه آغازش نطفه و فرجامى مردار است ، نه مى تواند خود را روزى دهد و نه مى تواند مرگ خود را باز دارد

ما لابن آدم و الفخر ! اوله نطفه ، و آخره جيفه ، لايرزق نفسه ، و لا يدفع حتفه .

آدمى زاده را با بزرگى جستن چه كار كه آغازش نطفه و فرجامى مردار است ، نه مى تواند خود را روزى دهد و نه مى تواند مرگ خود را باز دارد .

سخن ما درباره فخر پيش از اين گذشت و شعرى را كه از اين كلام گرفته و سروده شده است آورديم كه مضمون آن چنين است :

چرا آن كسى كه آغازش نطفه و فرجامش مردار است به خود ببالد ، شب را به صبح مى آورد در حالى كه نمى تواند آنچه را آرزومند است مقدم بدارد و از آن چه مى ترسد آن را به تاخير اندازد . ( 404 )

( 463 ) توانگرى و درويشى پس از عرضه شدن بر خداوندمتعال - در قيامت - است

الغنى و الفقر بعد العرض على الله تعالى . ( 405 )

توانگرى و درويشى پس از عرضه شدن بر خداوند متعال - در قيامت - است .

يعنى توانگر در حقيقت كسى است كه براى او پاداش آن جهانى كه هرگز قطع نمى شود ، فراهم آيد و درويش هم درويش شمرده نمى شود مگر اينكه براى او اين سعادت حاصل نشود كه در آن صورت همواره بدبخت و معذب است و فقر و درويشى واقعى هم همين است .

اما توانگرى و فقر اين جهانى ، دو چيزى است كه از ميان رفتن و نابودى آن دو سريع صورت مى گيرد و اطلاق اين دو كلمه بر توانگران و درويشان اين جهانى در نظر ارباب طريقت يعنى عارفان بر سبيل مجاز است .

( 464 )

و سئل اشعر الشعراء ، فقال عليه السلام :

ان القوم لم يجروا فى حلبه تعرف الغايه عند قصبتها ، مان كان و لابد فالملك الضليل .

قال : يريد امرو القيس . ( 406 )

و از او درباره شاعرترين شاعران پرسيدند ، آن حضرت عليه السلام چنين فرمود :

آنان در ميدانى كه آن را نهايتى كه آن را نهايتى بود نتاخته اند تا خط پايانش شناخته شود و اگر به ناچار در اين باره بايد داورى كرد ، پادشاه بسيار گمراه است .

گويد : مقصودش امروالقيس است .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن نخست مطلبى را از امالى ابن دريد نقل مى كند كه متضمن گفتگوى اميرالمؤ منين عليه السلام با اصحابش در اين باره است و سپس بحثى در هيجده صفحه در مورد اختلاف دانشمندان در برترى دادن شاعرى به شاعر ديگر

آورده است كه بحثى ادبى است ، ابن ابى الحديد در ادامه ابوالفرج اصفهانى را در كتاب الاغانى نقل كرده است و سپس سخنانى از ابن سلام و احنف را آورده است كه هر يك يكى از شاعران را بر ديگرى ترجيح داده اند ، ضمن بحث خود رواياتى هم آورده است كه به ترجمه يكى بسنده مى شود .

عوانه از حسن بصرى نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به حسان بن ثابت فرمود : شاعرترين عرب كيست ؟ گفت : كبود چشمان قبيله بنى قيس . فرمود : در مورد قبيله از تو نپرسيدم بلكه در مورد يك مرد از تو پرسيدم . گفت : اى رسول خدا ، مثل شعر و شاعران مثل ناقه اى است كه او را كشته باشند و امروالقيس بن حجر خود را رسانده و كوهان و همه گوشتهاى خوب آن را براى خود برداشته است پس از او افرادى از قبيله ها اوس و خزرج آمده اند و ديگر قسمتهاى درخور آن را برداشته اند و ديگر اعراب آمده اند و لاشه آن را پاره پاره كرده و برگفته اند تا آنجا كه فقط چرك و خون باقى ماند ، آن گاه عمرو بن تميم و نمر بن قاسط آمدند و آن را برداشتند . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : آن گاه مرد - امروالقيس - در اين دنيا مردى نامور و به ظاهر شريف است ولى در قيامت سخت گمنام است و پرچم شاعران به سوى دوزخ بر دوش اوست .

بن ابى الحديد سپس مى گويد : اينكه اميرالمؤ منين

عليه السلام درباره امروالقيس الملك الظليل فرموده است به سبب آن است كه او در شعر خود انواع فسق و تباهى را آشكارا بيان كرده است و ضليل صيغه مبالغه است . آن گاه نمونه هايى از اشعار امرولقيس را كه در آن به تبهكارى و تجاوزهاى جنسى خود اقرار كرده است آورده است .

( 465 )

الاحر يدع اللماظه لاهلها ! انه ليس لانفسكم ثمن الا الجنه ، فلاتبيعوها الا بها . ( 407 )

آيا آزاده اى نيست كه اين خرده خوراك - يعنى دنيا - را براى اهل آن وانهد !

همانا كه براى جانهاى شما بهايى جز بهشت نيست ، و آن را جز به آن مفروشيد .

( 466 ) دو آزمند سيرى نمى پذيرند : دانش جوى و دنيا جوى

منهومان لايشبعان : طالب علم و طالب دنيا . ( 408 )

دو آزمند سيرى نمى پذيرند : دانش جوى و دنيا جوى .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن پس از توضيح درباره لغت منهوم مى گويد : اين سخن از پيامبر صلى الله عليه و آله به اين صورت نقل شده است كه دو آزمند سيرى نمى پذيرند ، آزمند مال و آزمند دانش .

و آيه اى در قرآن بوده كه سپس تلاوت آن منسوخ شده است كه چنين بوده است : اگر آدمى زاده را دو دره زر باشد در جستجوى دره سوم است و چشم آدمى زاده را چيزى جز خاك انباشته نمى سازد و هر كس توبه كند خداى توبه او را مى پذيرد .

سپس مى گويد : كسى كه طالب علم و عاشق آن است هرگز از آن سير نمى شود و هر چه افزون فراگيرد عشق او افزون مى شود و خود را در آن راه تا پاى جان مى برد .

ابوعثمان جاحظ در حالى مرد كه كتاب روى سينه اش بود .

شيخ ما ابوعلى كه خدايش رحمت كناد ، در حال احتضار و جان كندن مسائلى از علم كلام را به پسرش ابوهاشم املا مى كرد . قاضى احمد بن ابى دواد در حالى كه

سوار مى شد در كفش خود كتاب مى نهاد و چون در دربار خليفه مى نشست تا خليفه نيامده بود به مظالعه آن مى پرداخت و گفته شده است كه ابن ابى دواد از كتاب جز به هنگام قضاى جاجت جدايى نداشت . و من به روزگار خود كسى را مى شناسم كه پنج سال متوالى در تابستان و زمستان جز اندكى به هنگام سحر نخفته است و همواره متوجه و افتاده بر روى كتاب بود تا كتابى را تصنيف كند و بالش او كه بر سر آن مى نهاد كتاب بود .

( 467 )

علامه الايمان ان توثر الصدق حيث يضرك . على الكذب حيث ينفعك ، و الا يكون فى حديثك فضل عن علمك ، و ان تتقى الله فى حديث غيرك . ( 409 )

نشانه ايمان آن است كه راستى را كه بر زيان تو بود به دروغى كه تو را سود بخش است برگزينى و نبايد در سخن تو زيادتى از علم تو باشد و بايد كه در سخن گفتن از قول ديگرى از خداى بپرهيزى .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد : هر گاه سخن آدمى افزون از علم او باشد كاستى او آشكار مى شود و به ياوه گويى مى افتد و فاضل كسى است كه علم او افزون از سخن او باشد و بايد در نقل و روايت سخن ديگران از خداى بترسد و همان گونه كه شنيده است بدون هيچ گونه تحريفى نقل كند .

( 468 ) و آن حضرت فرمود : سرنوشت بر تدبير چيره شود آن چنان كه آفت در تدبيرباشد

يغلب المقدار على التقدير ، حتى تكون الافه فى التدبير . ( 410 )

و آن حضرت فرمود : سرنوشت بر تدبير چيره شود آن چنان كه آفت در تدبير باشد .

سيد رضى گفته است : اين سخن در سخنان با روايتى كه الفاظ آن اندكى با اين الفاظ تفاوت داشت ، گذشت .

ابن ابى الحديد گويد : در اين معنى پيش از اين سخن گفتيم و شاعران هم در اين باره به راستى فراوان سروده اند و چند بيتى شاهد آورده است .

( 469 ) و آن حضرت فرمود : بردبارى و درنگ همزادند - دو فرزند يك شكم اند - و هر دوزاده همت بلندند

الحلم و الاناه توامان ينتجهما علو الهمه . ( 411 )

و آن حضرت فرمود : بردبارى و درنگ همزادند - دو فرزند يك شكم اند - و هر دو زاده همت بلندند .

( 470 ) غيبت كردن كوشش مرد عاجز است

الغيبه ججهد العاجز . ( 412 )

غيبت كردن كوشش مرد عاجز است .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد : پيش از اين به تفضيل درباره غيبت سخن گفتيم و مى افزايد كه به احنف گفته شد شريف ترين مردم كيست ؟ گفت : كسى كه چون حاضر باشد او را هيبت دارند و چون غايب شود از او غيبت كنند .

( 471 ) و فرمود : چه بسا شيفته و به فتنه افتاده به سبب سخن پسنديده درباره او

و قال عليه السلام : رب مفتون بحسن القول فيه . ( 413 )

و فرمود : چه بسا شيفته و به فتنه افتاده به سبب سخن پسنديده درباره او .

چه بسيار است كه مردم به سبب ستايش شيفته و مفتون مى شوند . دانشمند در كسب دانش بيشتر كوتاهى مى كند و بر ستايش مردم تكيه مى كند و عابد به همين سبب در عبادت كوتاهى مى كند و هر يك مى گويند مقصود من اين بود كه مشهور شوم و بلند آوازه گردم و اينك كه اين موضوع حاصل شده است چرا براى فزونى آن متحمل رنج گردم و زحمت كشم . وانگهى ستايش مردم از انسان موجب مى شود كه به خود شيفته گردد و شيفتگى آدمى به خود هلاك كننده است .

و بدان كه سيد رضى كه خدايش رحمت كند كتاب نهج البلاغه را به اين سخن پايان داده و من خود در نسخه اى كه به خط سيد رضى است چنين يافتم كه گفته است : اين جا پايان سخنان گزينه اميرالمؤ منين عليه السلام است ، حمد و ستايش خدا را به جا مى آوريم كه بر ما منت نهاد و توفيق جمع آورى اين كلمات

پراكنده و گردآورى آن را از گوشه و كنار ارزانى فرمود و ما از آغاز اين كار در پايان هر فصل از فصلهاى كتاب اوراق سپيدى قرار داديم كه به آن چه بعدا دست مى يابيم و ممكن است براى ما فراهم آيد ، اختصاص داشته باشد . توفيق ما جز بر خدا نيست كه بر او توكل كرده ايم و او ما را بسنده و بهترين وكيل و نكوترين مولى و ارزنده ترين ياور است .

پس از آن نسخه هاى فراوانى يافتيم كه در آنها پس از اين سخن افزونيهاى ديگرى بود كه گفته مى شود در نسخه هاى بوده است كه به روزگار سيد رضى نوشته شده و براى او آن را خوانده اند و تصويب كرده است و بدين سبب ما هم آن سخنان را مى آوريم .

( 472 ) و آن حضرت فرمود : دنيا براى غير خود - جهان ديگر آفريده شده است و براى خودآفريده نشده است

و قال عليه السلام : الدنيا خلقت لغيرها و لم تخلق لنفسها . ( 414 )

و آن حضرت فرمود : دنيا براى غير خود - جهان ديگر آفريده شده است و براى خود آفريده نشده است .

ابوالعلاء معرى با آنكه تير زندقه به او زده مى شود در اين معنى دو بيتى سروده است كه مطابق با اراده و خواسته اميرالمؤ منين عليه السلام در اين سخن است :

مردم براى جاودانگى آفريده شده اند ، كسانى كه آنان را آفريده شده براى نيستى پنداشته اند ، گمراه شده اند ، اين است و جز اين نيست كه آنان از سراى كردار به سراى سعادت يا بدبختى منتقل مى شوند . ( 415 )

( 473 )

ان لبنى اميه مرودا يجرون فيه ، و لو قد اختلفوا فيما بينهم ثم لو كادتهم الضباع لغلبتهم . ( 416 )

قال الرضى رحمه الله تعالى : و هذا من افصح الكلام و اغربه ، و المرود هاهنا مفعل من الارواد ، و هو الامهال و الانظار ، فكانه عليه السلام شبه المهله التى هم فيما بالمضمار الذى يجرون فيه الى الغابه ، فاذا بلغوا منقطعها انتقض نظامهم بعدها .

همانا بنى اميه را روزگار و مهلتى است كه در آن مى تازند و هرگاه ميان خود اختلاف كنند اگر كفتارها بر ايشان كيد و مكر كنند ، بر آنان چيره خواهند شد .

سيد رضى كه خدايش رحمت كند مى گويد : اين از فصيح ترين و غريب ترين سخنان است ، كلمه مرود در اين جا از مصدر ارواد است به معنى مهلت و روزگار دادن ، گويى امام عليه السلام مهلتى

را كه آنان دارند به جايگاه مسابقه تشبيه فرموده است كه تا پايان آن مى تازند و چون به پايان آن برسند نظام ايشان گسيخته مى شود .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد : اين كلمه خبر دادن صريح از امور غيبى است ، زيرا بنى اميه تا هنگامى كه ميان ايشان اختلافى نبود پادشاهى ايشان منظم بود . جنگهاى ايشان هم با افراد ديگر بود چون جنگ معاويه در صفين و جنگهاى يزيد بن معاويه با اهل مدينه و با ابن زبير در مكه و جنگ مروان با ضحاك جنگ عبدالملك با ابن اشعث و ابن زبير و جنگ يزيد بن عبدالملك با بنى معلب و جنگ هشام با زيد بن على ، و همين كه وليد بن يزيد به حكومت رسيد و پسر عمويش يزيد بن وليد بر او خروج كرد و او را كشت ، ميان خود بنى اميه اختلاف افتاد و وعده فرا رسيد و آن كس كه به آن وعده داده بود راست گفته بود كه از هنگام كشته شدن وليد داعيان بنى عباس در خراسان شروع به دعوت كردند . مروان بن محمد از جزيره به طلب خلافت آمد و ابراهيم بن وليد را خلع كرد و گروهى از بنى اميه را كشت ، در نتيجه كار كشور و پادشاهى مضطرب شد و پراكنده گرديد و دولت هاشميان رو آمد و نمو يافت و پادشاهى بنى اميه زوال پذيرفت و زوال پادشاهى ايشان به دست ابومسلم صورت گرفت كه خود در آغاز كار ناتوان تر و بينوا و درويش تر مردمان بود و در همين موضوع

مصداق گفتار على عليه السلام آشكار شد كه فرموده است : اگر كفتارها با آنان مكر بورزند بر ايشان چيره مى شوند .

( 474 )

و قال عليه السلام فى مدح الانصار :

هم و الله ربوا الاسلام كما يربى الفلو مع غنايهم السباط ، و السنتهم السلاط . ( 417 )

و آن حضرت در ستايش انصار فرموده است : به خدا سوگند كه آنان اسلام را پرورش دادند ، آن چنان كه كره اسب را مى پرورانند با توانگرى و دستهاى بخشنده و زبانهاى فصيح و گويا .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين آورده است ، پيش از اين سخن درباره ستايش انصار گفته شد و اگر چيزى جز اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله درباره ايشان نبود كه فرموده است : شما به هنگام بيم افزون و به هنگام طمع كاسته مى شويد . ، و اگر چيزى جز اين سخن ديگر پيامبر صلى الله عليه و آله درباره ايشان نبود كه در پاسخ عامر بن طفيل كه به عنوان تهديد گفته بود بى ترديد با تو با اين شما سوارگان جنگ خواهم كرد . فرمود : خداوند و فرزندان قيله - انصار - آن را بسنده خواهند بود . براى فخر انصار كافى بود و اين منزلى بزرگ و فراتر از بزرگ است . ترديد نيست كه آنان هستند كه خداوند دين را به ايشان تاييد و اسلام را پس از پوشيدگى آشكار فرمود . اگر انصار نبودند همانا كه مهاجران از جنگ با قريش و اعراب و از حمايت رسول خدا صلى الله عليه و آله عاجز مى ماندند و

اگر مدينه ايشان نبود مسلمانان را پشتى نبود كه بر آن متكى شوند ، و براى فخر ايشان تنها جنگ حمراء الاسد كفايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از شكست ياران خود در جنگ احد و كشته شدن كسانى كه كشته شدند ، همراه انصار به تعقيب قريش پرداخت و انصار در حالى كه بيشتر ايشان زخمى بودند و از زخمهاى ايشان خون مى تراويد آهنگ قريش كردند و در همان حال چون شيران گرسنه به شكارهاى خود حمله مى كردند ، و چه بسيار روزهاى روشن و رخشان كه ايشان راست .

انصار مى گفته اند : اگر على بن ابى طالب عليه السلام ميان مهاجران نبود ما خود را فراتر از اين مى دانستيم كه نام مهاجران را همراه نام ما بياورند و آنان همتاى ما باشند ولى چه بسا كه يك تن چون هزار بلكه چون هزارها شمرده مى شود .

پيش از اين شعرى را كه منسوب به وزير مغربى است و خليفه القادر بالله به سبب همان شعر در دين وزير طعنه مى زد آورده ايم ، البته وزير مغربى سرودن آن شعر بود و از آن تبرى مى جست ، هر چند گفته شده است پيش نويسى از آن ابيات را به خط وزير به خليفه القادر بالله عباسى ازائه داده اند .

وزير مغربى كه نسبش به قبيله از دشنوء ه مى رسيد نسبت به انصار سخت تعصب داشت و به ويژه در مورد برترى قحطانيها به عدنانيها تعصب مى ورزيد ، اين ابيات را هم سروده است :

آنان كه پايه هاى آيين احمدى را استوار

ساختند و دعوت او را به كيوان رساندند پسران قيله - انصار - و وارثان شرف و شيران بيشه ها قحطان بودند ، كه با پنجه ها و شمشيرهاى خود آنان پادشاهى او استوار و گسترده و پابرجاى شد ، اگر كشتارگاهها و ضربه هاى راستين آنان نبود سرير دين واژگون مى شد ، پس بايد محمد سپاسگزار شمشير كسانى باشد كه اگر نمى بودند او هم مانند خالد بن سنان مى بود .

كه اين اشعار افراطى ناپسند و كلماتى ناستوده است و واجب است منزلت پيامبرى از اين گونه سخنان مصون بماند به ويژه در آخرين بيت كه سخت بى ادبى كرده آنچه جايز نبوده بر زبان آورده است . خالد بن سنان از عشيره بنى عبس بن بغيض و از شاخه هاى قبيله قيس عيلان است كه مدعى نبوت بوده و گفته شده است آيات و معجزاتى بر دست او آشكار شده است ، و درگذشت و دين او منقرض و آيين او سپرى شد و از او چيزى جز نام بر جاى نماند و همه مردم او را نمى شناسند بلكه پاره اى از مردم او را مى شناسند . ( 418 )

( 475 )

و قال عليه السلام العين و كاء السته . ( 419 )

قال الرضى رحمه الله تعالى : و هذه من الاستعارات العجيبه كانه شبه السته بالوعاء و العين بالوكاء ، فاذا اطلق الوكاء لم ينضبط الوعاء ، و هذا القول فى الاشهر الاظهر من كلام النبى صلى الله عليه و آله ، و قد رواه قوم لاميرالمؤ منين عليه السلام : و ذكر ذلك المبرد فى الكتاب المقتضب فى

باب اللفظ المعروف .

قال الرضى : و قد تلكمنا على هذه الاستعاره فى كتابا الموسوم بمجازات الاثار النبويه .

و آن حضرت فرمود : چشم سربند نشستنگاه است .

سيد رضى كه خدايش رحمت كناد گويد اين از استعارات شگفت است كه گويى نشستنگاه را به ظرف و چشم را به چ آن تشبيه فرموده است كه چون سربند گشوده شود ظرف آن چه را درون آن است نگه نمى دارد . اين سخن بنابر شهرت و آن چه آشكار است از سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله است و قومى آن را از اميرالمؤ منين عليه السلام دانسته اند و مبرد در كتاب المقتضب در باب لفظ معروف آورده است ، و ما در مورد اين استعاره در كتاب خودمان كه نامش مجازات آثار النبويه است سخن گفته ايم .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد : معروف اين است كه اين سخن از سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه محدثان و مولفان غريب الحديث در آثار خود و اهل ادب در مجموعه هاى لغوى خود آن را آورده اند و شايد موضوع بر مبرد مشتبه شده است كه آن را به اميرالمؤ منين عليه السلام نسبت داده است و در اصل روايت كلمه عين به صورت تثنيه و چنين است كه العينان و كاء السته ، و لغت سته به معنى نشيمنگاه است . در دنباله خبر هم در پاره اى از روايات آمده است و چون دو چشم بخسبد سر بند گشوده مى شود . و كاء هم به معنى بند مشك است كه چشمها را

چون بند مشك قرار داده است و مقصود بيدارى است . در حديثى هم كه در مورد لقطه نقل شده است همين كلمه و كاء آمده است كه فرموده اند : بند و بسته آن را بر آن باقى بدار و يك سال آن را معرفى كن اگر صاحب آن آمد كه چه بهتر وگرنه هر چه خواهى با آن انجام بده .

ابن ابى الحديد سپس بحثى مفصل در چهل صفحه در مورد كنايات مختلف و ارائه شواهدى براى آن اختصاص داده است كه از مباحث ارزنده صناعات ادبى است و از جمله درباره همين تركيب ه بند گشوده شدن كنايه از باد در رفتن ، شاهدى از يحيى بن زياد در شعر آورده است . نكات جالب و خواندنى در اين بحث ابن ابى الحديد بسيار است و چون بيرون از مقوله كار اين بنده است به ترجمه چند موردى از آن بسنده مى شود .

اگر بگويند فلان از قوم موسى عليه السلام است كنايه از ناشكيبايى و دلتنگى و اشاره به آيه شصت و يكم سوره بقره است كه مى فرمايد : و هنگامى كه گفتيد اى موسى هرگز به يك خوراكى شكيبايى نمى ورزيم .

به دوشيزه بسيار زيبا مى گويند از بهشت گريخته است .

به كارى كه آشكار و روشن است و به شخصى كه چنان است ، ابن جلا مى گويند كه كنايه از صبح و بامداد هم هست و حجاج هم به آن تمثل جسته است .

جوانى در راه جلو پيرمرد خميده پشتى را گرفت و گفت : بهاى اين كمان چند است ؟ و او را به گوژپشتى ريشخند

زد . پير گفت : اى برادرزاده اگر عمرت دراز شود به زودى بدون پرداخت بها آن را خواهى خريد .

در مورد كسى كه به قاضى يا غير قاضى رشوه دهد ، مى گويند : در چراغ او روغن ريخت .

( 476 ) و آن حضرت ضمن گفتارى فرمود : و بر آنان فرمانروايى فرمانروا شد كه كاررا برپا داشت و استقامت ورزيد تا آنكه دين برقرار گرديد

و قال عليه السلام فى كلام له : و وليهم و ال فاقام و استقام حتى ضرب الدين بجرانه . ( 420 )

و آن حضرت ضمن گفتارى فرمود : و بر آنان فرمانروايى فرمانروا شد كه كار را برپا داشت و استقامت ورزيد تا آنكه دين برقرار گرديد .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد : كلمه جران به معنى جلو گلو است و اين فرمانروا عمر بن خطاب است ، و اين سخن از خطبه بلندى است كه آن حضرت به روزگار خلافت خويش ايراد كرده و آن به قرابت خود به پيامبر صلى الله عليه و آله و اختصاص خود به ايشان و اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله زارهاى خويش را به او فرموده اند ، اشاره فرموده است و ضمن آن مى گويد : و مسلمانان پس از آن حضرت به راى خويش مردى را برگزيدند كه با وجود ناتوانى و تندى كه در او بود به اندازه ، توان خويش كارها را استوار و نزديك به صلاح ساخت . پس از او فرمانروايى بر ايشان فرمانروا شد كه كار را برپا داشت و استقامت ورزيد تا آنكه دين برقرار شد با بيراهى و خشنونتى كه در او بود . سپس سومى را خليفه ساختند كه از خود هيچ اختيارى نداشت ، بستگان او بر او چيره

شدند و او را به هوسهاى خود كشيدند همان گونه كه دختركى مى تواند شتر لگام زده را از پى خود كشد و همواره كار ميان او و مردم چنان بود كه گاه نزديك و گاه دور مى شد تا سرانجام بر او شوريدند و او را كشتند . آنگاه همچون مور و ملخ آهنگ بيعت من كردند .

تمام اين خطبه معروف است و بايد از كتابهايى كه در اين باره تاليف شده است آن را طلب كرد .

( 477 )

و قال عليه السلام : ياتى على الناس زمان عضوض ، يعض الموسر فيه على ما فى يديه ، و لم يومر بذلك قال الله سبحانه : و لا تنسوا الفضل بينكم ( 421 ) ؛ ينهد فيه الاشرار و يستذل الاخيار ، و يبايع المضطرون ، و قد نهى رسول الله صلى الله عليه و آله عن بيع المضطرين . ( 422 )

و آن حضرت فرمود : روزگارى سخت و گزنده بر مردم فرا خواهد رسيد كه توانگر در آن روزگار بر آن چه در دست دارد دندان مى فشرد - بخل مى ورزد - و حال آنكه او را به چنان كارى فرمان نداده اند ، خداوند سبحان فرموده است : فضل و احسان را ميان خود فراموش مكنيد ، در آن روزگار بدكاران بلند مرتبه و نيكان زبون مى شوند ، و با درماندگان به زور معامله مى شود و حال آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله از معامله به زور با درماندگان نهى فرموده است .

( 478 )

توضيح

و قال عليه السلام : يهلك فى رجلان : محب مفرط و باهت مفتر .

قال الرضى رحمه الله تعالى : و هذا مثل قوله عليه السلام : هلك فى اثنان : محب غال ، و مبغض قال . ( 423 )

و آن حضرت فرمود دو تن در مورد من تباه گردند ، دوستى كه زياده روى كند و تهمت زننده اى كه دروغ بندد .

سيد رضى كه خداوند متعال او را رحمت فرمايد ، گويد : و اين سخن مانند آن فرموده اوست كه فرموده است : دو تن درباره من تباه گردند ،

دوستى غلوكننده در دوستى و دشمنى مبالغه كننده در دشمنى .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين آورده است : پيش از اين سخن ديگرى نظير اين سخن شرح داده شد و خلاصه گفتار اين بود كه كسى در مورد على عليه السلام به هلاكت مى افتد كه افراط و تفريط كند . افراط كنندگان همان غلوكنندگان هستند و كسانى كه معتقد به تكفير بزرگان صحابه و نفاق و تبهكاران ايشان باشند ، تفريط كنندگان كسانى هستند كه در جستجوى منقصتى از على عليه السلام باشند يا او را دشمن بدارند و كسانى كه با او جنگ كرده اند و كينه او را در دل دارند . به همين سبب در اين باره ياران معتزلى ما اهل نجات و رستگارى و كاميابى هستند كه ايشان راه ميانه را پيموده ومعتقدند كه على عليه السلام در آن جهان برترين مردم است و منزلت او در بهشت هم از همگان برتر است و در اين جهان هم از همه خلق فاضلتر و داراى خصايص پسنديده و مزايا و مناقب بيشتر است و هر كس با او جنگ كرده است يا او را دشمن و كينه اش را در سينه بدارد دشمن خداوند سبحان است و با كافران و منافقان جاودانه در آتش خواهد بود ، مگر كسانى كه توبه آنان ثابت شده باشد و بر دوستى و محبت او در گذشته باشند .

در مورد افاضل مهاجران و انصار ! كه پيش از او عهده دار امامت شده اند ، اگر اميرالمؤ منين امامت آنان را انكار فرموده و بر ايشان خشم گرفته بود و كارشان را

ناپسند مى شمرد و بر آنان شمشير مى كشيد و به امامت خويش مردم را فرا مى خواند بدون ترديد معتقد بوديم كه آنان از هلاك شدگان هستند ، همان گونه كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله بر آنان خشم مى گرفت هلاك شده بودند زيرا اين مساله ثابت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به اميرالمؤ منين فرموده است : جنگ با تو جنگ با من است و آشتى با تو آشتى با من است . و همان حضرت فرموده است : پروردگار دوست بدار هر كس كه على را دوست مى دارد و دشمن بدار و هر كه را با او دشمنى مى ورزد . و هم به على عليه السلام فرموده است : تو را جز مومن دوست نمى دارد و جز منافق با تو دشمنى نمى ورزد .

ولى ما مى بينيم كه على عليه السلام به امانت آن گروه رضايت داده و با ايشان بيعت فرموده است ( 424 ) و پشت سر ايشان نماز گزارده است و از غنايم و اموال عمومى آنان كه تقسيم مى كرده اند سهم خويش را گرفته و خورده است و بنابراين ما را نشايد كه از رفتار آن حضرت تعدى كنيم و از آنچه كه از او مشهور شده است درگذريم . مگر نمى بينى كه چون اميرالمؤ منين عليه السلام از معاويه تبرى جسته است ، ما هم از او تبرى مى جوييم و چون او را لعنت فرموده است ، ما هم او را لعنت مى كنيم و چون به گمراهى اهل شام و بقاياى برخى از

صحابه كه همراه آنان بوده اند نظير عمروعاص و پسرش عبدالله فرموده است ما هم به گمراهى آنان حكم مى كنيم . و خلاصه آنكه ما ميان اميرالمؤ منين و رسول خدا صلى الله عليه و آله چيزى جز مرتبه نبوت را كم نمى دانيم وگرنه همه فضايل ديگر را ميان آن دو بزرگوار مشترك مى دانيم و البته در مورد بزرگان صحابه كه بر ما ثابت نشده است كه على عليه السلام بر آنان طعنه اى زده باشد ، طعنه نمى زنيم و همان گونه عمل مى كنيم كه على عليه السلام با آنان عمل كرده است .

آنچه درباره تفضيل ميان صحابه شده است

اعتقاد به تفضيل اعتقادى كهن است كه بسيارى از اصحاب و تابعان بر آن بوده اند ، از ميان اصحاب عمار و مقداد و ابوذر و سلمان و جابر بن عبدالله و ابى بن كعب و حذيفه و بريده و ابوايوب و سهل بن حنيف و عثمان بن حنيف و ابوالهيثم بن التهيان ، و خزيمه بن ثابت و ابوالفضل عامر بن وائله و عباس بن عبدالمطلب و پسرانش و تمام بنى هاشم و بنى مطلب بر اين اعتقاد بوده اند .

زبير بن عوام هم در آغاز كار از معتقدان به اين عقيده بوده و سپس برگشت است . تنى چند از بنى اميه هم همين عقيده را داشته اند كه از جمله ايشان خالد بن سعيد بن عاص و عمر بن عبدالعزيز بوده اند .

من - ابن ابى الحديد - در اين جا خبر مشهورى را كه از عمر بن عبدالعزيز روايت شده است و آن را ابن كلبى ( 425 ) نقل كرده است

مى آورم .

ابن كلبى مى گويد : روزى عمر بن عبدالعزيز كه در جلسه عموى خود نشسته بود پرده دارش وارد شد و زنى بلند قامت و گندم گون و زيبا و خوش اندام را كه دو مرد همراهش بودند وارد مجلس كرد كه همراه ايشان نامه اى از ميمون بن مهران ( 426 ) براى عمر بن عبدالعزيز بود . نامه را به عمر بن عبدالعزيز دادند كه آن را گشود و در آن چنين نوشته بود :

بسم الله الرحمن الرحيم ، به اميرالمؤ منين عمر بن عبدالعزيز از ميمون بن مهران ، سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد ، و سپس كارى براى ما پيش آمده است كه سينه ها از تنگى گرفته و بيرون از تاب و توان است و ما چنان مصلحت ديديم كه آن را به عالمى كه آن نيكو بداند موكول كنيم كه خداى عزوجل فرموده است : اگر آن را به رسول و اولياى امر بر مى گرداندند كسانى از ايشان كه آن را استنباط مى كنند آن را بدون ترديد مى دانستند . ( 427 ) ، اين زن و دو مردى كه همراه اويند يكى شوهر او و ديگرى پدر اوست . اى اميرالمؤ منين پدر اين زن چنين مى پندارد كه چون شوهرش سوگند خورده است كه اگر على بن ابى طالب عليه السلام برترين اين امت و سزاوارترين افراد به رسول خدا صلى الله عليه و آله نباشد همسرش مطلقه است ، بنابراين دختر او مطلقه است و در آيين و دين او سزاوار و جايز نيست كه آن مرد را

داماد خويش بداند و مدعى است كه علم به حرمت دخترش بر آن مرد دارد و اين زن براى آن مرد همچون مادر اوست . همسر اين زن هم به پدر همسرش مى گويد دروغ مى گويى و گناه مى ورزى كه سوگند من درست و عقيده ام صادق و راست است و بر خلاف تو و به كورى چشم و كينه توزى تو ، اين زن همسر من است . آنان براى داورى پيش من آمدند ، از مرد درباره سوگندش پرسيدم گفت : آرى چنين سوگندى خورده ام و گفته ام اگر على بهترين اين امت و سزاوارترين ايشان به رسول خدا صلى الله عليه و آله نباشد ، همسرم مطلقه خواهد بود ، با توجه به اينكه هر كه بايد على را بشناسد ، شناخته است و هر كس خواهد انكار كند ، هر كس مى خواهد از اين سخن به خشم آيد و هر كس مى خواهد به آن خوشزد گردد . مردم هم كه اين اين سخن او را شنيدند گرد آمدند و هر چند زبانها هماهنگ است ولى دلها پراكنده است . وانگهى تو خود اى اميرالمومنان اختلاف هوسهاى مردم و شتاب آنان را در آنچه مايه فتنه است مى دانى ، بدين سبب ما از حكم كردن در اين مورد خوددارى كرديم تا تو بدان چه خدايت ارائه مى فرمايد حكم كنى ، اينك اين دو مرد از اين زن دست بر نمى دارند ، پدرش سوگند خورده است كه او را همراه شوهرش وانگذارد ، و شوهرش هم سوگند خورده است كه اگر گردنش را هم بزنند

از همسراش جدا نخواهد شد مگر آنكه در اين باره حاكمى حكم كند كه امكان مخالفت و سرپيچى از حكم او نباشد . اينك اين گروه را پيش تو روانه كردم خداى توفيق تو را پسنديده و تو را هدايت فرمايد .

ميمون بن مهران پايين نامه اين اشعار را نوشته بود :

اى اباحفض ! هرگاه مشكلاتى فرا رسد كه چشمها در تامل آن سرگردان شوند و سينه مردم از روشن كردن حكم آن عاجز ماند تو در آن باره امين خواهى بود كه همه علم را فراگرفته اى و تجربه ها و كارها تو را استوار ساخته است ، خداوند تو را بر رعايا خليفه ساخته است و بهره تو در ايشان بهره گرانبهاست .

گويد : عمر بن عبدالعزيز ، بنى هاشم و بنى اميه و ديگر افراد شاخه هاى قبيله قريش را جمع كرد و به پدرش آن زن گفت : اى پير چه مى گويى ؟ او اى اميرالمؤ منين ! من دختر خويش را به همسرى اين مرد در آوردم و او را با بهترين جهاز پيش او گسيل داشتم و آرزومند خير و اميدوار به صلاح او بودم تا آنكه سوگند به چيز دروغى در مورد طلاق او خورد و اينك هم مى خواهد با او زندگى كند . عمر بن عبدالعزيز گفت : اى پير مرد ، شايد همسرش مطلقه نباشد بگو چه سوگندى خورده است ؟ پيرمرد گفت : سبحان الله ! سوگندى كه او را خورده است ، دروغ و گناهش چنان روشن است كه با اين سن و سال و دانشى كه دارم هيچ گونه شكى در

سينه ام خلجان نمى كند زيرا او چنين پنداشته است كه اگر على بهترين اين امت نباشد همسرش سه طلاقه باشد . عمر بن عبدالعزيز به همسر آن زن گفت : چه مى گويى ؟ آيا تو چنين سوگندى خورده اى ؟ گفت : آرى . گويند : همين كه گفت آرى ، نزديك بود مجلس به لرزه در آيد و بنى اميه خشمگين به او مى نگريستند ولى سخن نمى گفتند و همگان به چهره عمر بن عبدالعزيز مى نگريستند .

عمر بن عبدالعزيز مدتى خاموش ماند و با دست خود آهسته بر زمين مى زد و آن قوم همچنان خاموش و منتظر بودند كه او چه خواهد گفت . عمر سر برداشت و اين دو بيت را خواند چون عهده دار حكومت ميان قومى شود به جستجوى حق و در طلب اتوارى است و امامى كه از حق تعدى كند و از راه راست اجتناب ورزد امام نيكويى نيست .

سپس به بنى اميه گفت : در مورد سوگند اين مرد چه مى گوييد ؟ خاموش ماندند . گفت : سبحان الله بگوييد . مردى از بنى اميه گفت : اين حكم در مورد ناموس است و ما در باره آن گستاخى نمى كنيم و تو دانا به گفتارى و امين ايشان ، عقيده خود را بگو ، و هر سخن و عقيده اى ، تا باطلى را حق و حقى را باطل نكرده است ، در اين مجلس بر من جايز است .

عمر بن عبدالعزيز گفت : من سخنى نمى گويم و به مردى از بنى هاشم كه از فرزندزادگان عقيل بن ابى طالب

بود روى كرد و به او گفت : اى عقيلى ، در سوگندى كه اين مرد خورده است چه مى گويى ؟ او اين فرصت را غنيمت شمرد و گفت : اى اميرالمؤ منين اگر سخن مرا حكم و حكم مرا جايز قرار مى دهى سخن مى گويم وگرنه خاموشى براى من بهتر و براى بقاى دوستى هم ارزنده تر است . عمر بن عبدالعزيز گفت : سخن بگو كه گفته تو حكم و حكم تو نافذ خواهد بود .

بنى اميه همين كه اين سخن را شنيدند گفتند : اى اميرالمؤ منين نسبت به ما انصاف ندادى و حكم كردن در اين باره را به غير ما واگذشتى و حال آن كه ما همچون خون و گوشت تو و سزاوارترين خويشاوندان توايم . عمر بن عبدالعزيز گفت : اى فرومايگان ناتوان خاموش باشيد كه هم اكنون آن را به شما عرضه داشتم و آماده پذيرش آن نشديد ، گفتند : بدين سبب بود كه اين امتيازى را كه به اين مرد عقيلى دادى به ما ندادى و بدان گونه كه او را داور ساختى ما را داور نكردى . همر گفت : اگر شما خطا كرديد و او درست انديشيد و اگر شما ناتوانى كرديد و او دورانديشى كرد و اگر شما كور شديد و او بينا بود ، گناه عمر بن عبدالعزيز چيست ؟ اى بى پدران مى دانيد مثل شما چيست ؟ گفتند : نمى دانيم . گفت : ولى اين مرد عقيلى مى داند و از او پرسيد اى مرد در اين مورد چه مى گويى ؟ آن مرد گفت : آرى

اى اميرالمؤ منين چنان است كه آن شاعر پيشين سروده است : شما را به كارى فراخواندند و چون از آن ناتوان ما نديد كسى به آن رسيد كه ناتوانى نداشت و چون چنين ديديد پيشمان شديد و آيا مهره براى بر حذر بودن بسنده است ؟ عمر بن عبدالعزيز گفت : آفرين بر تو باد كه درست گفتى ، اينك پاسخ حكمى را كه از تو پرسيدم بگو . گفت : اى اميرالمؤ منين ، سوگند او درست است و از عهده آن برون آمده است و همسرش هم مطلقه نيست . عمر بن عبدالعزيز گفت : اين موضوع را از كجا دانستى ؟ گفت : اى اميرالمؤ منين تو را به خدا سوگند مى دهم آيا اين موضوع را نمى دانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى عيادت فاطمه سلام عليها به خانه او رفت و فرمود : دخترم بيمارى تو چيست ؟ گفت : پدر جان تب دارم ، در آن هنگام على عليه السلام براى انجام دادن يكى از كارهاى پيامبر صلى الله عليه و آله از خانه بيرون رفته بود . پيامبر صلى الله عليه و آله به فاطمه فرمود : آيا اشتهاى به چيزى دارى ؟ گفت : آرى ، انگور مى خواهم و مى دانم چون هنگام آن نيست كمياب و گران است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : خداوند قادر است كه براى ما انگور بياورد و سپس عرضه داشت بار خدايا همراه برترين امت من در پيشگاه خودت براى ما انگور بياور . در اين هنگام على در زد و درون

خانه آمد و سبدى كوچك همراه داشت كه جانب رداى خويش را بر آن كشيده بود ، پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : اى على اين چيست ؟ گفت : انگور است كه براى فاطمه عليها السلام فراهم آورده ام . پيامبر صلى الله عليه و آله دوبار تكبير گفت و سپس عرضه داشت : پروردگارا همان گونه كه با اختصاص دادن على به دعاى من مرا شاد فرمودى ، اينك بهبودى دختر مرا در اين انگور قرار بده ، آن گاه به فاطمه : دختركم به نام خدا بخور و فاطمه از آن انگور خورد و هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون نرفته بود كه شفا يافت .

عمر بن عبدالعزيز گفت : راست گفتى و نيكى كردى ، گواهى مى دهم كه اين موضوع را شنيده و درست به گوش گرفته بودم ، و به آن مرد گفت : اى مرد دست همسرت را بگير و برو و اگر پدرش متعرض تو شد بينى او را درهم شكن . آن گاه به بنى عبد مناف گفت : به خدا سوگند چنان نيست كه ما چيزهايى را كه ديگران مى دانند ندانيم و ما را در دين خود كورى نيست اما چنانيم كه آن شاعر پيشين گفته است :

دوستى ثروت و توانگرى چنان كور و كرشان ساخته است كه جز زيان گناه به چيزى ديگرى نمى رسند .

گويد : چنان شد كه گويى سنگ بر دهان بنى اميه زده شد و آن مرد همسرش را با خود برد و عمر بن عبدالعزيز براى ميمون بن مهران چنين نوشت :

سلام

بر تو ، همراه تو پروردگارى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم و سپس من مضمون نامه ات را فهميدم ، آن دو مرد همراه آن زن پيش من آمدند . خداوند سوگند همسر آن زن را راست قرار داده است و سوگندش برآورده است و نكاح او پا برجاى است . اين موضوع را يقين بدان و به آن عمل كن و سلام و رحمت و بركتهاى خداوند بر تو باد .

و اما كسانى از تابعان كه معتقد به فضيلت على عليه السلام بر همه مردم بودند بسيارند همچون اويس قرنى و زيد بن صوحان و برادرش صعصعه و جندب الخير عبيده سلمانى و گروه بسيار ديگر كه برون از شمارند .

در آن روزگاران لفظ شيعه فقط در مورد كسانى به كار رفته است كه معتقد به تفضيل على عليه السلام بوده اند ، و اين گفتگوهاى اماميه و كسانى كه بر آن عقيده اند كه بر امامت خليفگان پيش از على عليه السلام طعنه مى زنند ، در آن روزگار بدين گونه مشهور نبوده است ، و همان كسانى كه معتقد به تفضيل بوده اند شيعه نام داشته اند و هر آن چه در اخبار و آثار در فضيلت شيعه آمده است و آنان را به بهشت وعده داده اند درباره همانهاست نه كس ديگرى جز ايشان ! و به همين سبب است كه ياران معتزلى ما در كتابها و نصنيفهاى خويش گفته اند كه شيعيان حقيقى ما هستيم ، و اين اعتقاد ما به سلامت و حق نزديكتر از دو عقيده ديگرى است كه همراه افراط و تفريط باشد ان

شاء الله تعالى !

( 479 ) درباره توحيد عدل از او پرسيده شد ، فرمود : توحيد آن است كه او را در وهم نياورى و عدل آن است كه او را - به آن چه در او نيست متهم ندارى

و سئل عن التوحيد و العدل ، فقال : التوحيد الا تتوهمه ، و العدل الا تتهمه . ( 428 )

درباره توحيد عدل از او پرسيده شد ، فرمود : توحيد آن است كه او را در وهم نياورى و عدل آن است كه او را - به آن چه در او نيست متهم ندارى .

اين دو ركن همان دو ركن اصلى علم كلام است و شعار ياران معتزلى ما هم همين است كه ايشان معانى قديمى را كه اشعرى و يارانش ثابت مى كنند از ذات بارى تعالى نفى مى كنند و ديگر آنكه خداوند متعال را از فعل قبيح منزه مى دانند .

معنى سخن اميرالمؤ منين عليه السلام كه فرموده است : او را در وهم و گمان نياورى .

اين است كه او را جسم و صورتى در جهتى مخصوص گمان نبرى يا چنانچه قومى ديگر بر اين عقيده اند او را چنان نپندارى كه همه جهات را شامل است يا آنكه نورى از انوار يا نيرويى روان در همه جهان است كه گروهى ديگر بر اين عقيده اند يا از جنس اعراضى است كه در محلها يا يك محل حلول مى كند و بديهى است كه چنان كه مسيحيان و غلوكنندگان شيعيان گفته اند عرض نيست ، يا آنكه گمان برى كه معانى و اعراض در او جايگزين است كه هر گاه با يكى از اين پندارها پندار شود ، مخالف توحيد است و اين بدان سبب است كه هر جسم يا عرض يا چيزى كه در محلى حلول كند يا محل حلول حال باشد يا اختصاص به

جهتى داشته باشد ، ناچار بايد در ذات خود قسمت پذير باشد .

خاصه بنابر عقيده افرادى كه مطلقا جزء شدن را نفى كرده اند . و هر چيز كه قسمت شود واحد نيست و حال آنكه ثابت شده است كه خداوند واحد است . ياران ما بر توحيد نفى معانى قديمى را هم افزوده اند همچون وجود ثانى در الاهيت ، و نيز رويت را نفى كرده اند و اين موضوع را كه خداوند به چيزى مشتهى و از چيزى متنفر و از چيزى لذت برنده يا از چيزى متالم باشد با آنكه علم محدث را و قدرت محدث را و زندگى محدث را داشته باشد يا عالم به همه مستقبل تا ابد و عالم بر هر معلوم و قادر به هر قدرتى نباشد نفى كرده اند و ديگر از مسائل كلامى كه ياران ما در اين ركن نخست در آورده اند ، همگى مباحث توحيد است .

اما ركن دوم كه مى فرمايد : او را متهم ندارى . يعنى بر او تهمت نزنى كه تو را به انجام دادن كار قبيح كرده است و در عين حال براى انجام دادن آن عقاب مى فرمايد ، كه خداوند متعال هرگز چنين نيست و نبايد او را متهم سازى كه دروغگويان را ياراى آوردن سحر و جادوهايى داده است و بدان گونه مردم را به گمراهى افكنده است و نبايد او را متهم دارى كه چيزى را برون از تاب و توان بر تو تكليف فرموده است و مسائل ديگر مربوط به عدل كه اصحاب آن را در كتابهاى خود به تفضيل آورده اند ، همچون

پاداش در قبال رنج كه چاره اى از آن نيست و صدق و درستى وعد و وعيد كه از آن هم چاره نيست . و خلاصه آنكه عقيده و مذهب ياران ما در عدل و توحيد گرفته شده از اميرالمؤ منين است و اين موضع يكى از موضعى است كه به مذهب اصحاب ما تصريح فرموده است ضمن سخنان آن حضرت از اين گونه سخنان بيرون از شمار است .

( 480 )

و قال عليه السلام فى دعاء استسقى به : اللهم اسقنا ذلل السحائب دون صعابها . ( 429 )

قال الرضى رحمه الله تعالى : و هذا من الكلام العجيب الفصاحه ، و ذلك انه عليه السلام شبه السحب ذوات الرعود و البوارق و الرياح و الصواعق ، بالابل الصعاب التى تقمص بر حالها ، و تتوقص بركبانها ، و شبه السحائب الخاليه من تلك الزوابع بالابل الذلل التى تحتلب طيعه و تقتعد مسمحه .

و آن حضرت در دعاى هنگام باران خواستن فرمود : پروردگارا ما را با ابرهاى رام نه ابرهاى سركش سيراب فرماى .

سيد رضى كه خدايش رحمت كناد گفته است : و اين سخن را فصاحتى شگفت است كه آن حضرت ابرهاى همراه با برقها و تندرها بادها و آذرخشها را به شتران سركش تشبيه فرموده است كه بار خود را از پشت مى اندازد و نسبت به سواران خود سركشى مى كنند ، و ابرهاى خالى از رعد و برق ترسناك را به شتران رامى كه به آسانى دوشيده مى شوند و به راحتى بر پشت آنان مى نشينند ، تشبيه فرموده است .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن نوشته است

: سيد رضى كه خدايش رحمت كناد با شرحى كه درباره اين سخن داده است ، زحمت شرح آن را از دوش ما برداشته است .

( 481 )

و قيل له عليه السلام : لو غيرت شيبك يا اميرالمؤ منين ! فقال : الخضاب زينه ، و نحن قوم فى مصيبه برسول الله صلى الله عليه و آله . ( 430 )

آن حضرت را گفتند اى اميرالمؤ منين چه مى شد اگر موهاى سپيد خود را رنگ مى كردى ! فرمود : رنگ كردن مو آرايش است و ما در سوگ رسول خدا صلى الله عليه و آله به سر مى بريم .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد : در مورد خضاب پيش از اين به حد كافى سخن گفته شد و سپس سى و شش بيت از شاعران و اديبان بزرگى چون صابى و ابوتمام و ابن رومى و بحترى را كه در موضوع خضاب سروده شده است يا از سپيد شدن موها در آن شكوه شده است آورده كه به ترجمه سه بيت از صابى قناعت مى شود :

خضابى را ميان خود و محبوبه ام قسمت كردم ولى كار من در آن بر خلاف كار او بود خضابى كه در زلف و فرق سر من به كار رفت ه زشت بود و آنچه سرانگشتان او را آراست چه زيبا بود . خضابى كه گيسوى مرا از حال خود بيرون برد و سبب زشتى آن گرديد دور باد ، و آفرين بر آن خضاب كه كف دست محبوبه را آراست .

( 482 )

و قال عليه السلام : ما المجاهد فى سبيل الله باعظم اجرا ممن قدر فعف ، لكاد العفيف ان يكون ملكا من الملائكه . ( 431 )

و آن حضرت فرمود : پيكار كننده كشته شده در راه خدا

از لحاظ پاداش بزرگتر از كسى نيست كه ( به انجام دادن حرام ) توانا باشد و پارسايى ورزد ، و چنان است كه گويى پارسا فرشته اى از فرشتگان است .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين آورده است : سخن درباره پارسايى و پاكدامنى پيش از اين گذشت كه بر چند نوع است ، پارسايى دست ، پارسايى زبان و پارسايى شهوت جنسى كه اين يكى از همه برتر است و در حديث مرفوع آمده است :

هر كس عاشق شود و عشق خود را نهان دارد و پاكدامنى ورزد و بر آن حال بميرد شهيد مرده است و به بهشت در مى آيد . و از جمله سخنان حكمت آميز سليمان بن داود عليه السلام اين است آن كس كه به هواى خود چيره شود دليرتر و استوارتر از كسى است كه به تنهايى شهرى را مى گشايد .

ابن ابى الحديد سپس داستانهايى درباره عفت و پاكدامنى آورده است و به اشعارى در اين مورد استشهاد كرده است كه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود .

يكى از خوارج پوشيده از حجاج به خانه يكى از همكيشان خود وارد شد ، ميزبان براى انجام دادن كارهاى خود به سفرى رفت و به همسر خود گفت : اى گندم گون تو را در مورد اين ميهمان خود به انجام دادن خير و نيكى سفارش مى كنم ، و آن زن از زيباترين مردم بود . چون ميزبان پس از يك ماه سفر برگشت به زن گفت : ميهمان تو چگونه بود ؟ گفت : كورى او را از هر كارى باز داشته

بود ، و ميهمان در آن مدت پلكهاى خود را بر هم نهاده بود و نه به چيزى از خانه و اسباب آن تا همسرش از سفر برگشته بود .

زنى از زنان پارساى قريش بر در خانه خويش رفت تا آن را ببندد و سر برهنه بود ، مردى بيگانه او را ديد ، آن زن به خانه برگشت و موهاى خود را كه از بهترين موها بود تراشيد و چون در آن باره از او پرسيدند ، گفت : من مويى را كه نامحرم ديده است بر سر خود باقى نمى گذارم .

توبه بن حمير ( 432 ) يك بار از ليلى اخيليه ( 433 ) كام خواست ، ليلى را سخت از او كراهيت آمد و در پاسخ تقاضاى او چنين سرود :

چه بسيار نيازمند كه گفتيمش نياز خود را آشكار مساز كه تا هنگامى كه زنده باشى براى برآوردن آن راهى نيست ، ما را صاحبى است كه سزاوار نيست او را خيانت كنيم تو هم همسر و دوست زنى ديگرى .

محمد بن عبدالله بن طاهر به پسرانش مى گفت : عشق بورزيد تا ظريف شويد و در همان حال پاكدامنى كنيد تا شريف شويد .

سليمان بن داود عليه السلام فرموده است : اى بنى اسرائيل شما را به دو چيز سفارش مى كنم كه هر كس آن دو را انجام دهد رستگار مى شود ، به درون خود چيزى جز حلال وارد مسازيد - چيزى جز حلال مخوريد - و از دهان خود جز سخن پسنديده بيرون مياوريد .

جابر گويد : از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم به كعب

بن عجره مى فرمود : گوشتى كه از حرام روييده باشد به بهشت در نمى آيد كه آتش آن را سزاوارتر است .

حذيفه بن اليمان در حديثى مرفوع گويد : به روز قيامت گروهى مى آيند كه حسنات ايشان همچون كوههاست ولى خداوند آنها را چون گردى پراكنده مى سازد و سپس فرمان داده مى شود آنان را به دوزخ برند ، گفته شد : اى رسول خدا آنان را براى ما توصيف فرماى . فرمود : آنان نماز و روزه را انجام مى دهند و بخشى از شب را به گرفتن ساز و برگ - عبادت - مى گذرانند ولى همين كه حرام بر ايشان عرضه مى شود بر آن هجوم مى برند .

( 483 )

و قال عليه السلام : القناعه مال لاينفد .

قال : و قد روى بعضهم هذا الكلام عن رسول الله صلى الله عليه و آله . ( 434 )

و آن حضرت فرمود : قناعت مالى است كه پايان نمى پذيرد .

سيد رضى گويد : برخى از محدثان اين سخن را از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده اند .

ابن ابى الحديد نوشته است پيش از اين در اين مورد سخن گفته شد و اين سخن همين گونه در سخنان على عليه السلام مكرر آمده است .

( 484 )

و قال عليه السلام لزياد بن ابيه و قد استخلفه لعبد الله بن العباس على فارس و اعمالها ، فى كلام طويل كان بينهما نهاه فيه عن تقدم الخراج :

استعمل العدل ، و احذر العسف و الحيف ؛ فان العسف يعود بالجلاء ، و الحيف يدعوا الى السيف . ( 435 )

هنگامى كه زياد بن ابيه را قائم مقام ابن عباس بر حكومت فارس و شهرهاى تابع آن قرار داد در گفتارى دراز كه ميان آن دو صورت گرفت او را از گرفتن خراج پيش از رسيدن وقت آن نهى كرد و به او چنين فرمود : دادگرى را به كار بند و از بيداد و ستم پرهيز كن كه بيداد سبب آوارگى گردد و ستم شمشير در ميانه آرد .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد : پيش از اين باره دادگرى و ستم سخن گفته شد و سپس مى افزايد كه به روزگار عثمان چنين مرسوم بود كه حاكم خراج مردم فارس را پيش از فروش ميوه ها و خواربار و به صورت پيش

پرداخت دريافت مى كرد . يا سبب اين كار آن بود كه حاكم اول سال قمرى را آغاز وجوب گرفتن خراج مى دانستند و به سال شمسى توجه نداشتند و اين موضوع موجب ظلم و بيداد نسبت به مردم مى شد و گروهى بسيار از حاكمان در اين مساله به صورت نادرست عمل مى كردند و فرق ميان دو سال شمسى و قمرى را نمى دانستند تا آنكه گروهى از افراد زيرك متوجه شدند و موضوع كبيسه را پيش آوردند و هر سال را يكى قرار دادند . پس از آن باز اين موضوع را مهمل گذاشتند و فاصله ميان سال قمرى و سال پرداخت خراج كه سال شمسى بود ، بسيار شد .

بحث كامل در اين مساله درخور اين جا نيست كه خارج از موضوع ادب است كه مبناى اين كتاب ما بر آن است .

( 485 )

و قال عليه السلام : اشد الذنوب ما استخف بها صاحبها . ( 436 )

و آن حضرت فرمود : سخت ترين گناهان ، گناهى بود كه گنهكار آن را سبك شمارد . ( 437 )

بزرگى مصيبت معصيت به ميزان برخوردارى گنهكار از نعمت كسى است كه نسبت به او گناه مى ورزد و به همين سبب سيلى زدن فرزند به چهره پدر در بزرگى گناه قابل مقايسه با سيلى زدن به چهره ديگرى نيست .

و چون بارى تعالى بزرگترين نعمت دهندگان است بلكه هيچ نعمتى نيست مگر اينكه در حقيقت از نعمتهاى خداوندى است و همه نعمتها منسوب به اوست ، بنابراين مخالفت با خداوند و انجام دادن معصيت به راستى بزرگ است و براى هيچ كس سزاوار

نيست كه در كارى هر چند در گمان او كوچك باشد معصيت كند ، وانگهى آن را اندك بى ارزش بداند و اين موضوع را آشكار كند و به آن گناه اعتنا نكند كه در اين صورت علاوه بر گناه مرتكب گناهى ديگر هم شده است كه همان بى اعتنايى به اهميت آن است ، و حال آنكه اگر امعان نظر كند مى داند كه آن كارى بزرگ است چندان كه اگر خردمند باشد بايد بر آن به جاى اشك خون گريه كند . به همين سبب است كه اميرالمؤ منين عليه السلام فرموده است : سخت ترين گناهان ، گناهى بود كه گنهكار آن را سبك شمارد .

( 486 )

ما اخذ الله على اهل الجهل ان يتعلموا حتى اخذ على اهل العلم ان يعلموا . ( 438 )

خداوند از نادانان پيمان نگرفت كه بياموزند تا نخست بر عهده دانايان نهاد كه آموزش دهند .

آموزش دادن علم واجب كفايى است و در خبر مرفوع آمده است : هر كس دانشى بياموزد و آن را پوشيده دارد ، خداوند به روز رستاخيز او را لگامى از آتش مى زند .

معاذ بن جبل از قول پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرموده است : علم بياموزيد كه آموختن آن موجب بيم از خداوند و تدريس آن تسبيح و كاوش درباره آن جهاد طلب آن عبادت و آموزش دادن آن صدقه و بخشيدن آن به اهلش مايه قربت است كه راههاى دانستن حلال و حرام و بيان راه بهشت است و مونس هنگام وحشت و يار سخنگوى در خلوت و همنشين تنهايى و دوست هنگام

غربت است ، راهنماى آسايش و ياور به گاه سختى و مايه زيور نزد دوستان و اسلحه در قبال دشمنان است .

و اصل بن عطاء ( 439 ) را ديدند كه حديثى را از كودكى مى پرسد و مى نويسد . او را گفتند : آيا كسى چون تو گفته چنين كودكى را مى نويسد ؟ گفت : من خود اين حديث را از او بهتر در حفظ دارم ولى خواستم بدين گونه طعم جام رياست را به او بچشانم تا اين كار او را وادار به بيشتر فراگرفتن دانش سازد .

خليل ( 440 ) گفته است : دانشها قفلهايى است كه پرسشها كليدهاى آن است .

يكى از حكيمان گفته است : دانش خود را براى كسى كه در جستجوى آن است بذل كن و كسى را هم كه در جستجوى آن نيست به آن فراخوان ، وگرنه همچون كسى هستى كه ميوه اى به او داده شود كه نه خود خورد و نه به كس دهد تا تباه گردد .

( 487 ) و آن حضرت فرمود : بدترين برادران كسى است كه براى او به رنج و تكلف افتند

و قال عليه السلام : شر الاخوان من تكلف له . ( 441 )

و آن حضرت فرمود : بدترين برادران كسى است كه براى او به رنج و تكلف افتند .

بدون ترديد همين گونه است زيرا دوستى صادقانه موجب انبساط و ترك تكلف است و هر گاه براى دوستى نياز به تكلف و رو در بايستى باشد دليل بر آن است كه دوستى و برادرى صادقانه نيست و هر كس برادر راستين نباشد از بدترين برادران است .

ابن ناقيا ( 442 ) در كتاب ملح الممالحه مى گويد : حسن بن سهل پيش مامون

رفت ، مامون به او گفت : از مروت چه مى دانى ؟ گفت : نمى دانم ، اميرالمؤ منين چه اراده فرموده است كه پاسخش دهم . مامون گفت : ملازم عمرو بن مسعده ( 443 ) شو - از او بياموز . حسن بن سهل گويد : به خانه عمرو رفتم ، گروهى از صنعتگران در خانه اش به كار مشغول بودند و او روى آجرى نشسته بود و به ايشان مى نگريست . به او گفتم : اميرالمؤ منين به تو فرمان مى دهد كه مروت را بر من بياموزى . او آجرى خواست و مرا بر آن نشاند و مدتى گفتگو كرديم و من از كوتاهى كردن او نسبت به خود سخت خشمگين بودم ، عمرو آن گاه به غلام خود گفت : آيا چيزى كه خورده شود پيش تو يافت مى شود ؟ گفت : آرى و سينى ظريف و كوچكى آورد كه در آن دو گرده نان و سه پياله بود يكى سركه و دومى سيرابى و سومى نمك و هر دو از آن خورديم و خدمتكار آمد و دستهاى خود را شستيم . عمرو به من گفت : هر گاه بخواهى مى توانى بروى و من در حالى كه از او پرهيز مى كردم برخاستم و با او خداحافظى نكردم . او به من گفت : اگر مصلحت بدانى فلان روز پيش من بيا . من از آنچه گذشت چيزى به مامون نگفتم و چون روزى كه مرا دعوت كرده بود فرا رسيد به خانه اش رفتم ، همين كه براى من از او اجازه ورود خواستند تا

در خانه به استقبال من آمد و مرا در آغوش كشيد و ميان دو چشم مرا بوسيد و مرا جلو انداخت و خود پشت سرم حركت مى كرد تا مرا بر مسند نشاند و خود رو به روى من نشست . خانه را به انواع فرش و زينت آراسته بودند ، او با من شروع به سخن گفتن و تبادل نظر كرد تا هنگام خوراك فرا رسيد ، دستور داد انواع سينهاى ميوه حاضر آوردند كه خورديم سپس سفره ها گسترده شد و انواع خوراكيها سرد و گرم و ترش و شيرين بر آنها نهادند . از من پرسيد چه شرابى را خوشتر مى دارى ؟ گفتم . كنيزكان براى ساقى گرى و خدمت آمدند ، و چون خواستم برگردم همه چيز را كه آن جا بود و فراهم آورده بود از سيمينه و زرينه و جامه و فرش همراه من ساخت و مركبى گرانبها را كنار بساط آوردند و من سوار شدم . او به همه غلامان رومى و كنيزكانى كه در حضورش بودند فرمان داد كه پيشاپيش مركب من بدوند و گفت همه اينها از آن توست و آنان را براى خود بگير .

عمرو بن مسعده آن گاه به من گفت : هر گاه دوست و برادر تو بدون دعوت قبلى به ديدن تو آمد ، براى او تكلف مكن و به هر چه آماده است قناعت كن ولى هر گاه او را دعوت مى كنى آنچه مى توانى ميزبانى و تكلف كن و از هيچ كار ممكن فروگذار مشو همان گونه كه ما انجام داديم چه آن روزى كه به ديدن ما

آمدى و چه روزى كه تو را دعوت كرديم .

( 488 ) و آن حضرت ضمن گفتارى فرموده است : هرگاه مومن نسبت به برادر خود حشمت وجاه بفروشد - او را خشمگين سازد - همانا كه ميان خود و جدايى افكند

و قال عليه السلام فى الكلام له : اذا احتشم المومن اخاه فقد فارقه . ( 444 )

و آن حضرت ضمن گفتارى فرموده است : هرگاه مومن نسبت به برادر خود حشمت و جاه بفروشد - او را خشمگين سازد - همانا كه ميان خود و جدايى افكند .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد : مقصود و معنى اين نيست كه اين كار علت جدايى است بلكه مقصود اين است كه نشانه و دليلى براى جدايى است كه اگر آنچه مقتضى حشمت و جاه است از او سر نزند به همان شيوه نخست حالت صميميت خواهد بود و حال آنكه خود را گرفتن نشانه جدايى و دورى است .

ابن ابى الحديد سپس چنين آورده است : اين آخرين سخنان اميرالمؤ منين عليه السلام است كه ابوالحسن رضى كه خدايش رحمت كناد تدوين فرموده است و ما به يارى خداوند متعال آن را شرح زديم .

و ما اينك ديگر سخنانى را كه گروهى به آن حضرت نسبت داده اند و سيد رضى آنها را نياورده است مى آوريم ، پاره اى از اين سخنان از قول او مشهور است و پاره اى ديگر بدان شهرت نيست ولى از قول آن حضرت روايت و به او نسبت داده شده است . پاره اى از آنها سخنان حكيمان ديگر است ولى شبيه سخن او و همانند حكمت اوست و چون اين سخنان متضمن انواعى از حكمتهاى سودمند است چنين مصلحت ديديم كه اين كتاب از آنها خالى نباشد كه به هر حال متمم و تكمله

اى براى كتاب نهج البلاغه است .

و ممكن است گاه اندك تكرارى در آن واقع شده باشد كه به سبب بزرگى و گسترش كتاب ذهن ما متوجه آن نشده است ، ما اين سخنان را يك به يك شمرديم و شمار آن را هزار كلمه يافتيم . ( 445 )

و اگر كسى بر ما اعتراض كند و بگويد اينك كه خود اقرار مى كنيد كه پاره اى از اين سخنان از على عليه السلام نيست و چه سبب آنها را آورده ايد و آيا اين نوعى از تطويل كلام نيست ؟ به او پاسخ مى دهيم كه اگر رعايت اين اعتراض لازم مى بود بر عهده ما بود كه هيچ يك از اشباه و نظاير سخن آن حضرت را هم نياوريم و همان عذر ما در آن مورد در اين جا هم صادق است كه مقصود اصلى از اين شرح ادب و حكمت است و ما هرگاه چيزى را كه مناسب گفتار آن حضرت و در همان قالب و راه و روش بوده است يافته ايم بر طبق قاعده خودمان كه آوردن آن در شرح كلمه نظير آن بوده است ، آورده ايم . و به سبب واضح و روشن بودن آن كلمات و اينكه براى بيشتر آنها پيش از اين شبيه و نظيرى بوده است از شرح آن خوددارى شد و ارزانى داشتن توفيق به عنايت خداوند است .

پس از آوردن سخنان منسوب چنين نوشته است : ( 446 )

اين جا پايان گفتار ما در شرح نهج البلاغه است ، توفيقى كه بدان نايل شديم و به آنچه كه رسيديم به نيرو و ياراى

خودمان نبود كه ما از انجام دادن كارهاى كوچكتر از آن هم ناتوانيم .

هنگامى كه آغاز به اين كار كرديم خود را در قبال كوه برافراشته صاف و تيزى مى ديديم كه بزهاى كوهى خوش خط و خال هم در پرتگاههاى آن گرفتار لغزش مى شوند و نه اين چنين كه خود را برابر فلك اطلس مى ديديم كه انديشه و گمان را به شناخت مرز و پايان آن راهى نيست ، ولى همواره يارى خداوند سبحان و متعال ، دشواريهاى آن را براى ما آسان و ناهمواريهاى آن را هموار كرد و شتر چموش آن را رام و سركشيهاى آن را به فرمانبردارى مبدل ساخت و به سبب حسن نيت و اخلاص عقيدت در تصنيف اين كتاب دروازه هاى بركت بر ما گشوده و مطالب خيرات فراهم آمد تا آنجا كه سخن بر ما به صورت بديهى فرو مى باريد . و سپاس خداى را كه تصنيف آن در مدت چهار سال و هشت ماه پايان پذيرفت كه آغاز آن نخستين روز ماه رجب سال ششصد و چهل و چهار و پايان آن آخرين روز صفر سال ششصد و چهل و نه بود و اين مدت همان مقدار مدت خلافت اميرالمؤ منين على عليه السلام است . و هرگز گمان و سنجش نمى رفت كه در كمتر از ده سال بتوان آن را به پايان رساند جز اينكه الطاف خداوند و عنايات آسمانى موانع و گرفتاريها را برطرف فرمود و بينش ما را در آن تيز و روشن و همت ما را در استوار ساختن مبانى آن و مرتب كردن الفاظ و معانى پايدار

فرمود .

وزير كامياب و خردمند مويدالدين - ابن العلقمى - را كه خداوند قلمهاى او را به نگارش فرمانهاى خير روان دارد و شمشير برنده اش را در زدودن دشمنان به كار دارد ، بهترين و افزونترين بهره ها در يارى دادن بر اين كار است كه اين كتاب براى گنجينه كتابهاى او ساخته و پرداخته شده است و به نام او زيور يافته است ، و همت بلند او كه خدايش فراتر دارد همواره براى به پايان رساندن آن تشويق و ترغيب فرمود و چه همتى بود كه كارى بس دشوار و بارى به اين گرانى را سبك كرد و دشوارى را آسان و زمان دراز را به روزگار كوتاه مبدل ساخت .

و من در بسيارى از فصلهاى اين كتاب كه به بيان سخن متكلمان و حكيمان اختصاص داشت الفاظ و اصطلاحات ويژه آن قوم را به كار بردم با آنكه مى دانستم زبان سليس عربى آن كلمات را روا نمى دارد نظير محسوسات ، كل و بعض ، صفات ذاتيه ، جسمانيات ، اما ، اولا ، فالحال كذا و امثال اين كلمات را كه بر هر كس كه اندك انسى به ادب دارد ناهمگونى اين كلمات پوشيده نيست ولى ما تغيير دادن اصطلاحات و الفاظ ايشان را سبك شمرديم و خوش نداشتيم كه هر كس با هر قومى سخن گويد با اصطلاحات خودشان بايد سخن بگويد و آن كس كه به شهر ظفار ( 447 ) رود بايد با زبان و لهجه حميرى سخن گويد . نسخه يى كه اين شرح بر مبناى آن صورت گرفت كامل ترين نسخه نهج البلاغه است

كه من آن را يافته ام كه مشتمل بر افزونيهايى است كه بسيارى از نسخه ها از آن خالى است . و اينك از پروردگار بزرگ از هر گناهى كه آدمى را از رحمت او دور مى كند و از هر انديشه اى كه انگيزه خروج از فرمانبردارى او را بر مى انگيزد آمرزش مى خواهم ، و همان كسى را شفيع خود به درگاهش قرار مى دهم كه در شرح كلام او و بزرگداشت منزلت و مقام او به قصد تقرب به خداوند خويشتن را به رنج افكندم و چشم خود را بر سر آن كار نهادم ، تا خداوند به حرمت او گردن مرا از آتش آزاد فرمايد و مرا در اين جهان به بلا و آزمونى كه تاب و توانم از آن فرو ماند گرفتار نسازد و آبرويم را از مردمان مصون بدارد و ستم ستمگران را از من باز دارد كه خداوند متعال شنواى بر آورنده نياز است و همان خداى يگانه ما را بسنده است و سلام و درودهاى او بر سرور ما محمد نبى و آل او باد .

پايان جزء بيستم كه با آن كتاب پايان يافت .

سپاس و ستايش فراوان پروردگار بزرگ را كه به عنايت خويش توفيق ترجمه مباحث تاريخى و اجتماعى كتاب گران سنگ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد را به اين بنده ناتوان و گنهكار خود ارزانى فرمود و در مدت سه سال و دو ماه و يازده روز كه آغاز آن دوشنبه بيست و پنجم مهرماه 1367 و پايان آن جمعه ششم دى ماه 1370 خورشيدى است انجام يافت .

شك نيست كه اين

ترجمه به هيچ روى خالى از سهو و اشتباه و لغزشهاى فراوان نيست و آرزومندم راهنماييهاى اهل فضل راه گشاى اصلاح آن در چاپهاى بعدى باشد .

همان سخنان پايانى ابن ابى الحديد كه خدايش قرين آرامش ابدى بدارد زبان حال اين بنده ناتوان هم هست ،

كمترين بنده درگاه علوى محمود مهدوى دامغانى

مشهد مقدس : جمعه ششم دى ماه 1370 خورشيدى ، بيستم جمادى الثانيه 1412 قمرى ميلاد فرخنده زهراى اطهر سلام الله عليها و بيست و هفتم دسامبر 1991 ميلادى .

پى نوشتها

قسمت اول

1 - بخشى از اين گفتار ضمن خطبه 145 آمده است و همان جا اشاره شد كه اين شعبه در تحف العقول در خطبه معروف به وسيله و مفيد در ارشاد ، صفحه 139 با تفاوتى اندك و طوسى در امالى ، جلد اول ، صفحه 220 آن را آورده اند . ابوعلى قالى هم در امالى ، جلد دوم ، صفحه 53 اين سخن را با فزونيهاى آورده است . م

2 - اين سخن هم از خطبه وسيله گرفته شده است و در تحف العقول ، صفحه 94 آمده است و اين سخن از كلماتى است كه در نهج البلاغه مكرر آمده است . م

3 - اين كلمه را جاحظ در صد كلمه خود با اندك تفاوت آورده است بلاذرى در انساب الاشراف ، صفحه 115 و تنوخى در الفرج بعدالشده ، جلد اول ، صفحه 37 و مسعودى در مروج الذهب ، جلد دوم ، صفحه 264 آورده اند ، براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه و اسانيده ، جلد چهارم ، صفحه 161 مراجعه فرماييد . م

4 - جمله آخر

اين كلمه را جاحظ و مبرد در صد كلمه و الكامل ، جلد دوم ، صفحه 2 و تمام آن را آمدى در الغرر ، صفحه 13 با اندك تفاوت لفظى آورده اند . م

5 - نظير اين كلمه در شماره 318 كلمات قصار هم آمده است . م

6 - طرطوشى در سراج الملوك ، صفحه 159 آن را با اندك تفاوت و آمدى در غررالحكم همين گونه آورده اند . م

7 - اين كلمه را بلاذرى در انساب الاشراف ، صفحه 134 و ابن شهر آشوب در مناقب ، جلد دوم ، صفحه 102 آورده اند . م

8 - مبرد در الكامل ، جلد اول ، صفحه 121 مى گويد اين كلمه از امثال عرب است . در انساب الاشراف ، صفحه 134 هم آمده است . م

9 - به شماره 89 مراجعه فرماييد . م

10 - اين سخن در خطبه 40 هم آمده است و ميان مردم مانند مثل جارى شده است . محمد بن ادريس شافعى در گذشته به سال 204 اين سخن را در كتاب الام و محمد بن جرير طبرى در تاريخ طبرى ، جلد ششم ، صفحه 41 و ابوطالب مكى در قوت القلوب ، جلد اول ، صفحه 530 و يعقوبى در تاريخ يعقوبى جلد دوم ، صفحه 136 و بلاذرى در انساب الاشراف ، صفحه 352 آورده اند . م

11 - بخشى از آيه 67 سوره يوسف .

12 - در عموم تفاسير قرآن هم كم و بيش به اين موضوع اشاره شده است . براى مثال به تفسير ابوالفتوح جلد ششم ، چاپ مرحوم شعرانى ، صفحه

412 مراجعه فرماييد . م

13 - اين كلمه را به روايت اول جافظ در رساله نفى التشبيه ، صفحه 106 با اندك تفاوت و زمخشرى در ربيع الابرار بدون تفاوت و به روايت دوم ابن عبدربه در العقد الفريد ، جلد دوم ، صفحه 294 منسوب به ابن عباس دانسته است و ظاهرا ابن عباس آن را از على عليه السلام گرفته است . م

14 - آيه 67 سوره احزاب .

15 - بلاذرى در انساب الاشراف اين سخن را همراه سخن پيش در صفحه 117 و يعقوبى در تاريخ ، جلد دوم ، صفحه 151 آورده اند . م

16 - احمد بن معتصم برادر متوكل مقلب به مستعين بالله ، خليفه ناتوانى بود كه در سال 252 خود را از خلافت عزل و با برادرزاده خود المعتر بالله - پسر متوكل - بيعت كرد و در ماه شوال آن سال كشته شد . به تاريخ الخلفاء سيوطى ، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد ، مصر ، 1389 ق ، صفحه 358 مراجعه فرماييد . م

17 - اين سخن را ابن سعد طبقات ، جلد سوم ، صفحه 43 و ابن قتيه در الامامه و السياسه ، جلد دوم ، صفحه 162 آورده اند . م

18 - آن چه اين جا آمده است مقتبس از گفتار مفصلى است كه ميان اان حضرت و طلحه و زبير صورت گرفته است و تمام آن را ابوجعفر اسكافى در گذشته به سال 240 هجرى كه از مشايخ بزرگ معتزله است در كتاب نقض خود آورده است و ابن ابى الحديد هم آن را نقل كرده است . در الامامه

و السياسه ، جلد اول ، صفحه 51 و تاريخ يعقوبى ، جلد دوم ، صفحه 169 هم آمده است . م

19 - مصراع دوم بيتى از ابوذوء يب هذلى است و تمام بيت چنين است مى خواهى من و خالد را با هم داشته باشى ، اى واى بر تو ، مگر دو شمشير در يك نيام مى گنجد .

20 - اين سخن را مبرد در الكامل ، جلد اول ، صفحه 223 آورده است . م

21 - اين سخن را پيش از سيد رضى ، مبرد در الفاضل ، صفحه 94 با چند طريق از على عليه السلام آورده است . بيهقى در المحاسن و المساوى نظير آن را و صدوق در امالى ، صفحه 134 و ابوهلال عسكرى در ديوان المعانى ، جلد اول ، صفحه 154 نقل كرده اند . م

22 - آمدى اين سخن را در غررالحكم ، صفحه 239 آورده است . م

23 - اين سخن را پيش از نهج البلاغه اين قتيبه در عيون الاخبار ، جلد اول ، صفحه 285 با اين تفاوت كه كلمه جاهل به صورت جهول است و ابن عبدربه در عقد الفريد ، جلد دوم ، صفحه 281 به همين صورت كه در نهج البلاغه است ، آورده است . م

24 - كلينى (ره ) اين سخن را از قول حضرت صادق در كافى ، جلد دوم ، صفحه 112 آورده است . م

25 - جمله اول و دوم را آمدى در غررالحكم ، صفحات 266 و 265 آورده است . م

26 - طبرسى در مجمع البيان و ابن حجام از مفسران قرن

چهارم در تفسير خود در سيد رضى در خصائص ، صفحه 39 اين سخن را آورده اند .

27 - آيه پنجم سوره قصص .

28 - اين سخن از خطبه اى مفصل است كه على بن محمد واسطى آن را در كتاب عيون الحكم و المواعظ آورده است ابن شعبه حرانى هم در تحف العقول ، صفحه 211 نقل كرده است . م

29 - اين كلمات به صورت پراكنده در تحف العقول ، صفحه 98 و روضه كافى ، صفحه 16 و جاهاى ديگر آمده است به مصادر نهج البلاغه ، جلد چهارم ، صفحه 172 مراجعه فرماييد . م

30 - ابن شعبه حرانى در تحف العقول ، صفحات 214 و 90 به دو صورت كه اندكى تفاوت دارد نقل كرده و زمخشرى هم در ربيع الابرار آورده است . م

31 - آمدى اين كلمه را در غررالحكم با اندك تفاوت كه معناى آن فرقى ندارد آورده است . م

32 - از بشار بن برد است .

33 - از صد كلمه اى است كه جاحظ انتخاب كرده است . م

34 - بخشى از آيه 58 سوره اعراف .

35 - بخشى از آيه 195 سوره آل عمران .

36 - اين سخن را طرطوشى در سراج الملوك ، صفحه 384 آورده است . م

37 - اين سخن در تحف العقول ، صفحه 98 و روضه كافى ، صفحه 20 نقل شده است . م

38 - در تحف العقول ، صفحه 97 و روضه كافى ، صفحه 20 آمده است . م

39 - از جمله راويان اين سخن زمخشرى در ربيع الابرار است . م

40 - از صد كلمه

اى است كه جاحظ انتخاب كرده است . به مطلوب كل طالب ، چاپ مرحوم استاد محدث ارموى ، تهران ، 1389 ق ، شماره 87 ، صفحه 42 مراجعه فرماييد . م

41 - زمخشرى در ربيع الابرار همين گونه آورده است . م

42 - شيخ صدوق (ره ) در امالى ، صفحه 268 و عيون اخبار الرضا ، صفحه 216 آن را از قول جناب عبدالعظيم حسنى از قول جواد ضمن روايت مفصلى آورده است . ابن شعبه در تحف العقول ، صفحه 91 و مفيد در ارشاد ، صفحه 142 نيز همين گونه نقل كرده اند . م

43 - راوندى در دعوات با اندك تفاوت آورده است . م

44 - در تحف العقول ، صفحه 98 و روضه كافى ، صفحه 20 با اندك تفاوت آمده است . زمخشرى در ربيع الابرار آن را مطابق روايت سيد رضى آورده است . م

45 - بخشى از آيه 14 سوره علق .

46 - اين جملات گاه با اختلافات اندك و گاه بدون اختلاف در عيون الاخبار ، جلد ، جلد اول ، صفحه 284 و عقدالفريد ، جلد دوم ، صفحه 279 و ربيع الابرار زمخشرى و سراج الملوك طرطوشى آمده است . م

47 - اين سخن ، كلمه هشتاد و پنجم از كلماتى است كه جاحظ انتخاب كرده است . رشيدالدين و طواط آن را چنين سروده است : تا توانى مگردد گرد طمع / اگر از عقل بهره اى دارى / زانكه پيوسته مردم طامع / بسته باشد به رشته خوارى ، به مطلوب كل طالب ، چاپ استاد فقيد سيد جلال الدين

محدث ارموى ، صفحه 41 مراجعه فرماييد . م

48 - اين پاسخ كه فرموده است از گفته هاى حضرت رسول صلى الله عليه و آله است كه شيخ صدوق در امالى ، صفحه 160 و عيون اخبارالرضا ، جلد اول ، صفحه 227 و خصال ، جلد اول ، صفحه 84 آن را نقل كرده است . به مصادر نهج البلاغه ، جلد چهارم ، صفحه 180 مراجعه فرماييد . م

49 - در تذكره الخواص ، صفحه 144 و در كنز الفوائد ، صفحه 160 با افزونيهايى آمده است . م

50 - اين دو كلمه در بعضى از نسخه ها با هم و ذيل يك شماره آمده است . م

51 - بخشى از آيه 97 سوره نحل .

52 - آيه پانزدهم سوره فاطر .

53 - در روايت غرراحكم ، صفحه 200 و ربيع الابرار زمخشرى و بسيارى از نسخه ها الذين به صورت الذى است و تفاوت لفظى اندكى هم دارد . م

54 - در ديوان سيد رضى (ره ) همين سه بيت و به صورت قطعه آمده است . به جلد اول اين ديوان ، چاپ اعلمى بيروت ، صفحه 453 مراجعه فرماييد . م

55 - بخشى از آيه 50 سوره نحل .

56 - در عيون الاخبار ، جلد سوم ، صفحه 19 و در معانى الاخبار صدوق ، صفحه 257 و در تفسير عياشى ، جلد دوم ، صفحه 267 آمده است . م

57 - زمخشرى در ربيع الابرار ، جلد دوم ، نسخه اوقاف صفحه 17 و آمدى در الغرو ، صفحه 271 آن را نقل كرده اند . م

58 - اين

سخن را پيش از سيد رضى ، اين قتيبه در عيون الاخبار ، جلد اول ، صفحه 128 و مبرد در كامل ، جلد اول ، صفحه 121 و اين عبدربه در عقد الفريد ، جلد اول ، صفحه 102 به همين صورت و راغب اصفهانى در محاضرات ، جلد دوم ، صفحه 57 با اندك تفاوت لفظى آورده اند .

59 - بخشى از آيه 90 سوره انبياء .

60 - بخشى از آيه 252 سوره بقره .

61 - در مغازى واقدى و طبقات ابن سعد فقط بيت اول آمده است ولى در تفسير ابوالفتوح رازى ، جلد نهم ، چاپ مرحوم شعرانى ، صفحه 115 چهار بيت آمده است ، شايد ماخذ او هم مغازى ابن اسحاق بوده است . م

62 - براى اطلاع بيشتر در اين دو مورد و داستان جنگ خندق - احزاب - به مغازى واقدى ، چاپ مارسدون جونس ، صفحات 272 و 471 و ترجمه آن ، صفحات 203 و 354 مراجعه فرماييد . م

63 - اين سخن را پيش از سيد رضى ابوطالب مكى در قوت القلوب ، جلد دوم ، صفحه 522 با تقديم و تاخير و اندكى تفاوت آورده است . م

64 - حسين بن على بن محمد مويد الدين معروف به طغرايى از وزيران و شاعران و دبيران نامور قرن پنجم و ششم ، متولد به سال 455 و مقتول به سال 513 و سراينده لاميه العجم است به الاعلام زركلى ، جلد دوم ، صفحه 267 مراجعه فرماييد . م

65 - شيخ صدوق در امالى ، صفحه 370 ضمن نقل خطبه اى از آن اين

سخن را با افزونى و تفاوت اندكى نقل كرده است . م

66 - اين سخن را كلينى در كافى ، جلد دوم ، صفحه 84 از حضرت صادق عليه السلام و در كتاب الجهاد ، جلد پنجم ، صفحه 35 آورده است ، ابن قاسم در روض الاخبار صفحه 10 و آمدى در الغرر ، صفحه 111 آن را از اميرالمؤ منين عليه السلام نقل كرده اند . م

67 - آمدى در الغرر ، صفحه 43 و حصرى در زهر الاداب ، جلد اول ، صفحه 43 و مولف سراج الملوك ، صفحه 284 اين سخن را از قول على عليه السلام آورده اند . م

68 - ابوالحسن على بن محمد معروف به بسامى و ابن بسام از شاعران و مولفان قرن هجرى و در گذشته به سال 302 قمرى است . به زركلى ، الاعلام ، جلد پنجم ، صفحه 141 مراجعه فرماييد . م

69 - محمد بن على معروف به ابن مقله از وزيران مشهور دوره عباسيان است كه مكرر به وزارت رسيد و سرانجام در سال 328 در زندان در حالى كه دست داست و زبانش را بريده بودند با خوارى درگذشت . به ترجمه مقاله Sourdel . D در دانشنامه ايران و اسلام ، صفحه 870 مراجعه فرماييد . م

70 - نظير اين سخن به شماره 348 هم خواهد آمد ، رشيد الدين و طواط اين سخن را همين گونه آودره است . م

71 - در غررالحكم ، صفحه 63 با اندك تفاوت در ربيع الابرار در باب الخير و الصلاح به همين الفاظ آمده است . م

72 - آب دريا

را اگر نتوان كشيد / هم به قدر تشنگى بايد چشيد .

73 - در الغرر ، صفحه 139 و ربيع الابرار آمده است . م

74 - در تحف العقول ، صفحه 206 آمده است . م

75 - در روايت آمدى در الغرر به جاى مقدرت ، قدرت آمده است . م

76 - كلمه هشتاد و ششم از صد كلمه اى است كه جاحظ انتخاب كرده است . به مطلوب كل طالب ، تهران 1389 ق ، صفحه 42 مراجعه فرماييد . م

77 - زمخشرى هم در ربيع الابرار آورده است . م

78 - سبط ابن جوزى در تذكره الخواص آورده است . م

79 - اين سخن را پيش از سيد رضى ، شيخ صدوق در التوحيد ، صفحه 209 و در الخصال ، صفحه 6 آورده است ، شيخ ابوطالب زاهدى گيلانى در گذشته 1127 ق كتابى در شرح اين كلمه نوشته است كه پسرش آن را به فارسى ترجمه كرده است . م

قسمت دوم

80 - در روضه الوعظين ، صفحه 441 با تقدم و تاخر و در غررالحكم ، صفحه 168 با اندك تفاوت آمده است . م

81 - نوبرى در نهايه الادب ، جلد هشتم ، صفحه 182 و مولف مطالب السوول در جلد اول ، صفحه 176 و آمدى در غررالحكم ، صفحه 230 با تفاوتهاى مختصر نقل كرده اند . م

82 - در برخى از نسخه هاى به جاى تقويت ، تقربه است كه به معنى نزديك شدن دينداران به يكديگر مى باشد . م

83 - اين سخن ميان اهل بيت مشهور بوده است ، كلينى در كافى ، جلد ششم

، صفحه 445 و ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبين ، صفحه 477 و مسعودى در مروج الذهب ، جلد سوم ، صفحه 351 و مفيد در ارشاد ، صفحه 304 و ديگران آن را نقل كرده اند و به مصادر نهج البلاغه ، جلد چهارم ، صفحه 197 مراجعه فرماييد . م

84 - براى اطلاع بيشتر از اين موضوع و تفاوتهاى لفظى اندك و افزونيهايى در برخى از عبارات و سرانجام يحيى كه در كه در زندان رشيد با شكنجه هاى سخت و بر اثر آنكه در فاصله اى كم او را دويست تازيانه زدند درگذشت ، به ابوالفرج اصفهانى ، مقاتل الطالبين ، چاپ نجف ، 1358 ق ، صفحات 308 و 321 مراجعه فرماييد . م

85 - همين معنى از امام صادق عليه السلام در امالى صدوق ، صفحه 169 و تهذيب شيخ طوسى ، جلد اول ، صفحه 399 نقل شده است . م

86 - در غررالحكم ، صفحه 52 همين گونه آمده است .

87 - قاسم بن عيسى بن ادريس معروف به ابودلف از اميران و شاعران و اشراف دوره حكومت هارون و مامون و در گذشته به سال 225 در بغداد است . براى اطلاع بيشتر به تاريخ بغداد ، جلد دوازدهم ، صفحه 416 مراجعه فرماييد ، همين گفتگو هم با تفاوتهايى صحيح تر هم به نظر مى رسد ، آنجا ثبت است . م

88 - بخشى از اين آمده سخن در المستطرف ، جلد اول ، صفحه 114 و بخشى ديگر در جلد دوم ، صفحه 55 همان كتاب آمده است . زمخشرى هم در ربيع الابرار در

جلد اول ، صفحه 206 نقل كرده است . م

89 - آيه 60 سوره زخرف .

90 - اين سخن ، كلمه هشتاد و نهم از منتخبات جاحظ است . رشيد الدين و طواط آن را به نظم فارسى چنين ترجمه كرده است : هيچ چيزى مدان تو چون صدقه / هست از او مال و جاه را بيشى ، او رساند به ناز و استغنا / وارهاند زرنج درويشى ، و به مطلوب كل طالب ، چاپ مرحوم محدث ارموى ، صفحه 43 مراجعه فرماييد . م

91 - رشيد الدين و طواط در غررالخصائص الواضحه ، صفحه 39 آورده است . م

92 - اين سخن پيش از نهج البلاغه در تحف العقول ، صفحه 203 و در روضه كافى ، صفحه 112 و تاريخ يعقوبى ، جلد دوم ، صفحه 182 آمده است . م

93 - در بسيارى از نسخه هااين فصل فصلى جداگانه است ، به نهج البلاغه با ترجمه استاد شهيدى ، و ترجمه از قرن پنجم و ششم استاد دكتر جوينى و مصادر نهج البلاغه استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى خطيب مراجعه فرماييد . م

94 - در غريب الحديث ابوعبيد قاسم بن سلام و تهذيب اللغه ازهرى آمده است . م

95 - اين سخن را ابوعبيد در غريب الحديث و جاحظ از قول او در البيان و التبيين ، جلد دوم ، صفحه 21 و طبرى در تاريخ ، جلد پنجم ، صفحه 195 ضمن حوداث سال 36 آورده اند . م

96 - اين سخن را به نقل ابن اثير در النهايه ، جلد چهارم ، صفحه 19 هرودى در الجمع بين

الغريبين آورده است . م

97 - اين سخن را ابوعبيد در غريب الحديث و ازهرى در تهذيب اللغه ، جلد چهارم ، صفحه 378 و ابن اثير در النهايه ، جلد اول ، صفحه 414 به نقل از الجمع الغريبين آورده اند . م

98 - علاوه بر ابوعبيد ، مكى در قوت القلوب ، جلد دوم ، صفحه 275 با افزونيهاى آورده است . م

99 - ابوعبيد اين سخن را در غريب الحديث آورده است . م

100 - در بسيارى از نسخه ها اعذاب است . م

101 - هرودى اين سخن را در الجمع بين الغريبين آورده است . م

102 - اين سخن از خطبه بيست و سوم است ؛ و ابوعبيد و به نقل ابن اثير ، هروى هم در كتاب الجمع بين الغريبين آن را آورده اند . م

103 - ابوالنجم الراجز يعنى فضل بن قدامه از ناموران قرن دوم هجرى و پيوسته به درگاه مروانيان و در گذشته به سال 130 ق است . به زركلى ، الاعلام ، جلد پنجم ، صفحه 357 مراجعه فرماييد . م

104 - علاوه بر ابوعبيد ، ابن اثير هم در النهايه ، جلد اول ، صفحات 89 و 439 از قول هروى در الجمع بين الغريبين آورده است . م

105 - آيه 177 سوره بقره .

106 - با توجه به اينكه اين خطبه در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، جلد نوزدهم ، چاپ مصر ، صفحات 143 - 140 آمده است و به ضميمه خطبه ديگرى كه در آن حرف نقطه دار نيامده است به همت استاد على محمد على دخيل در دارالمرتضى

بيروت چاپ شده است و منابع آن را هم به تفصيل نوشته اند كه مصباح كفعمى ، صفحه 744 و بحارالانوار مجلسى جلد هفدهم ، صفحه 124 و كفايه الطالب كنجى شافعى ، صفحه 248 و غيره است ، و استاد سيد على اكبر موسوى محب الاسلام هم در حديث ما ، جلد اول ، صفحات 373 - 363 هر دو خطبه را آورده اند و امكان ترجمه اين دو خطبه هم با حفظ شرط آن خالى از الف و خالى از نقطه باشد درخور استطاعت اين بنده نبود ، از نقل و ترجمه آن خوددارى شد و كسانى كه مايل به اطلاع بيشتر باشند به كتابهاى بالا مراجعه خواهند فرمود . م

107 - بخشى از اين خطبه را ابراهيم بن هلال ثقفى در متاب الغارات و برخى از جملات آن را جاحظ در البيان و التبيين ، جلد اول ، صفحه 170 و مبرد در الكامل ، جلد اول ، صفحه 14 نقل كرده اند . م

108 - به خطبه شماره 201 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، جلد يازدهم ، چاپ مصر ، صفحه 29 كه شماره آن در نهج البلاغه استاد دكتر شهيدى 208 است مراجعه فرماييد . م

109 - بخشى از آيه 25 سوره مائده

110 - در برخى از نسخه ها از جمله نهج البلاغه چاپ استاد دكتر شهيدى به صورت حارث بن حوت آمده است . م

111 - جاحظ در البيان و التبيين ، جلد دوم ، صفحه 112 و يعقوبى در تاريخ در جلد دوم ، صفحه 152 و بلاذرى در انساب الاشراف ، صفحه 247 ، و

شيخ و طوسى در امالى ، صفحه 83 با اسناد پيوسته به ابوبكر هذلى آن را آورده اند . م

112 - به حكمت شماره 17 مراجعه فرماييد . م

113 - اين سخن را آمدى و مولف سراج الملوك ، صفحه 222 با تفاوتهايى آورده اند . م

114 - در دعوات راوندى و در تاريخ دمشق اين عساكر آمده است و از كتاب اخير چنين استباط مى شود كه اين سخن از خطبه 64 است . م

115 - استاد محمد ابوالفضل ابراهيم در پاورقى نوشته اند منظور احمد بن طاهر صاحب تاريخ بغداد است .

116 - در غررالحكم آمدى به جاى حكما ، حكيم آمده است . م

117 - به حكمت شماره 31 مراجعه فرماييد و به مصادر نهج البلاغه ، جلد چهارم ، صفحه 214 كه منابع اين سخن را پيش از نهج البلاغه به تفصيل آورده است . م

118 - اين سخن را ابن قتيبه در عيون الاخبار ، جلد دوم ، صفحه 371 با افزونى سخن آورده است كه چنين است و بدان ا : چه افزون از روزى خود به دست آورى گنجور ديگرى خواهى بود . مبرد هم در الكامل ، جلد اول ، صفحه 92 و تنوخى هم در الفرج بعد الشده ، جلد اول ، صفحه 37 آورده اند . م

119 - ابوعلى قالى اين سخن را از اميرالمؤ منين عليه السلام در ذيل امالى خود نقل كرده است ، ابوحيان توحيدى هم در الصديق و الصداقه ، صفحه 70 و ابوطالب مكى در قوت القلوب ، جلد دوم ، صفحه 446 و ديگران آن را نقل كرده اند

. م

120 - در صحيح بخارى ، جلد سوم ، فصل حج ، صفحه 81 و در اخبار مكه ازرقى و در سنن بيهقى ، جلد پنج ، صفحه 159 و سنن ابن ماجه ، جلد دوم ، صفحه 269 و جاهاى ديگر آمده است . م

121 - كلينى (ره ) اين سخن را در فروع كافى ، جلد هفتم ، فصل حدود ، صفحه 246 آورده است . م

122 - آمدى هم در غررالحكم همين گونه آورده است . م

123 - ابن شعبه حرانى در تحف العقول ، صفحه 154 آورده است و ظاهرا با خطبه 151 ضميمه است . م

124 - آمدى در الغرر ، صفحه 337 اين سخن را با افزونى در آغاز آن كه چنين است آخرت را به دنيا مفروشيد و جاودانى را با فنا عوض مكنيد و . . . آورده استت ابن عساكر هم در تاريخ خود ، جلد دوازدهم ، صفحه 192 آن را با فعل مفرد مخاطب آورده است . م

125 - برخى از اين كلمات را آمدى و ميدانى و گنجى در الغرر و مطالب السوول و مجمع الامثال ، آورده اند . م

126 - بخش نخست اين دعا را ابن عبدريه در العقد الفريد ، جلد سوم ، صفحه 222 از قول امام سجاد عليه السلام آورده است و بديهى است كه ايشان دعاهاى جد بزرگوار خويش را فراوان مى خوانده اند . م

127 - اين سخن ماخوذ از گفتار حضرت پيامبر است و آمدى در غررالحكم آن را به سه صورت آورده است .

م

128 - نظير اين سخن در حكمت شماره 38 تكرار

شده است ، آمدى در غررالحكم هم به اين صورت و هم به آن صورت آورده است . م

129 - آن چه در متن آمده است با نسخه هاى ديگر اندك تفاوتى دارد . م

130 - آيه 46 سوره حج .

131 - ابن شعبه حرانى در تحف العقول ، صفحه 167 اين سخن را از موعظه هاى امام حسن عليه السلام آورده است و شكى نيست كه ايشان آن را از پدر بزرگوار خويش نقل كرده است . م

132 - سبط ابن جوزى اين سخن را در تذكره الخواص از قول شعبى از ضرار بن ضمره نقل كرده است . م

133 - اين سخنان هم از همان خطبه وسيله و در پى حكمت شماره 108 است ، شيخ صدوق (ره ) آن را در كتاب توحيد ، صفحه 374 آورده است و در كتاب فقه الرضا هم آمده است . م

134 - اين سخن را همين گونه كه مى بينيد سيد رضى (ره ) از قول اميرالمؤ منين نقل كرده است و حال آن كه كلينى در كافى ، چاپ سنگى ، صفحه 493 و ابن شعبه حرانى در تحف العقول ، صفحه 243 و ابن قتيبه در عيون الاخبار ، جلد دوم ، صفحه 355 ، با توجه به اينكه همگان مقدم بر سيد رضى هستند از حضرت امام حسن عليه السلام نقل كرده اند . براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه ، جلد چهارم ، صفحه 227 مراجعه فرماييد . م

135 - ظاهرا بايد پزشك و حكيم باشد . در كتابهاى مورد دسترس به شرح حالش دست نيافتم ، ارشاد اهل فضل

مايه سپاس است . م

136 - اين سخن با افزونيهاى در غررالحكم ، صفحه 262 آمده است . م

137 - اين تسليت به صورتهاى گوناگون كه يكى از آنها همين صورت است نقل شده است ، از جمله پيش از سيد رضى آن را ابن عبدربه در العقد الفريد ، جلد سوم ، صفحه 304 و مبرد در الكامل ، جلد دوم ، صفحه 251 آورده اند . م

138 - قاضى قضاعى در دستور معالم الحكم ، صفحه 198 و آمدى در غررالحكم ، صفحه 103 و نوبرى در نهايه الادب ، جلد پنجم ، صفحه 196 آورده اند . م

139 - ابن قتيبه در عيون الاخبار ، جلد سوم ، صفحه 79 اين سخن را به ضميمه كلمات ديگر و افزونيهايى آورده است . ابن شعبه حرانى هم در تحف العقول ، صفحه 205 اين سخن را آورده است . م

140 - اين سخن را جاحظ و ابن قتيبه در عيون الاخبار ، جلد دوم ، صفحه 208 و ابن عبدربه در عقد الفريد ، جلد دوم ، صفحه 268 و ابراهيم بن هلال ثقفى در الغارات و ابن واضح در تاريخ يعقوبى ، جلد دوم ، صفحه 151 نقل كرده اند . م

141 - ابن عبدربه در عقد الفريد ، جلد دوم ، صفحه 306 اين سخن را به صورت دو بيت از على عليه السلام و زمخشرى در ربيع اللابرار ، جلد اول ، صفحه 140 نقل كرده اند . م

142 - در تاريخ طبرى ، جلد پنجم ، صفحه 2849 ضمن حوادث سال 30 هجرى نظير همين سخن آمده است .

م

143 - در تذكره الخواص ، صفحه 144 با اندك تفاوت و در غررالحكم ، صفحه 309 همين گونه آمده است . م

144 - بخش اول اين سخن را شيخ مفيد در الارشاد ، صفحه 174 . ميدانى در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 453 آورده اند . آمدى در غررالحكم ، صفحه 301 با اندك تفاوتى و نويرى در نهايه الارب ، جلد سوم ، صفحه 6 نقل كرده اند . م

145 - در مصادر نهج البلاغه و نهج البلاغه هاى چاپ مرحوم فيض الاسلام و استاد سيد جعفر شهيدى و ترجمه قرن ششم و پنجم چاپ آقاى دكتر عزيزالله جوينى ، اين سخن به صورت ذنب است . در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد چاپ سنگى تهران هم در حاشيه نوشته شده است ذنب جمله پايانى هم در برخى از نسخه هاى نيامده است . م

قسمت سوم

146 - اين سخن در سراج الملوك ، صفحه 372 و غررالحكم ، صفحه 313 آمده است . م

147 - بخش نخست اين سخن را ابن عبدربه در العقد الفريد ، جلد چهارم ، صفحه 206 آورده و گفته است سوال كننده سلمان فارسى بوده است ، بخش دوم را نياورده است و ظاهرا بدين سبب است كه او معتقد به رويت خدا در آخرت است . م

148 - كلينى (ره ) آن را ضمن وصيتى از آن حضرت بر امام حسن عليه السلام در بخش رسائل كافى آورده است . م

149 - شيخ صدوق (ره ) در امالى ، صفحه 159 با ذكر سلسله سند اين سخن را با اندك تفاوتى آورده است

. م

150 - ابومنصور ثعالبى در كتاب التمثيل و المحاصره ، صفحه 25 و راغب در محاضرات الادباء ، جلد دوم ، صفحه 169 و ميدانى در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 454 اين كلمه را با اندك تغيير آورده اند . به العقد الفريد ، جلد سوم ، صفحه 176 هم مراجعه فرماييد كه همين معنى را از شعر شاعرى عرضه داشته است . م

151 - پيش از سيد رضى (ره ) اين سخن را ابوحنيفه نعمان مغربى در دعائم الاسلام ، جلد اول ، صفحه 243 آورده است . م

152 - ميدانى در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 290 به صورت ما فجر غيور قط آورده است . م

153 - پيش از سيد رضى (ره ) شيخ صدوق در التوحيد ، صفحه 264 آن را نقل فرموده است . م

154 - مبرد در الكامل ، جلد اول ، صفحه 49 و ميدانى در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 454 آورده اند . م

155 - ابن طلحه شافعى در مطالب السوول ، جلد اول ، صفحه 162 آن را آروده است . م

156 - در غررالحكم ، صفحه 68 و در ربيع الابرار زمخشرى ، برگ 222 آمده است . م

157 - اين سخن ماخوذ و مقتبس از سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه در معانى الاخبار صدوق ، صفحه 196 آمده است و اين سخن را مسعودى در مروج الذهب ، جلد چهارم ، صفحه 434 از قول اميرالمؤ منين عليه السلام نقل كرده است . م

158 - اين موضوع را ابن قتيبه

در كتاب المعارف ، صفحه 351 آورده است و ابونعيم هم در حليه الاولياء ، جلد پنجم ، صفحه 26 آن را نقل كرده است . م

159 - در غررالحكم ، صفحه 113 آمده است . م

160 - مسعودى در مروج الذهب ضمن وقايع سال شصت و ششم و روزگار عبدالملك بن مروان اين سخن را از قول حارث اعور ، از اميرالمؤ منين ، از قول پيامبر صلى الله عليه و آله آورده است . م

161 - در ربيع الابرار ، نسخه اوقاف ، جلد دوم ، برگ 17 با اندك تفاوت آمده است . م

162 - نام اين شخص را شيخ طوسى در رجال ، چاپ نجف ، صفحه 47 و اردبيلى در رجال ، جلد اول ، صفحه 527 و به نقل مصحح نهايه الارب ، نويرى در الاصابه به همين صورت عبيدالله آمده است ، ولى در متن نهايه الارب و در ترجمه فارسى نهج البلاغه قرن پنجم و ششم به صورت عبدالله است . م

163 - اين سخن پيش از نهج البلاغه در كتاب جهشيارى به نام الوزراء و الكتاب ، صفحه 14 و پس از آن در محاضرات الادباء ، جلد اول ، صفحه 48 با اختلافى اندكى آمده است . م

164 - اين سخن را با اندك تفاوت ابن عبدالبر در الاستيعاب ، جلد چهارم ، صفحه 169 و ابن حجر در الاصابه ، جلد چهارم ، صفحه 171 و ديگران آورده اند . م

165 - بخشى از آيه 138 سوره اعراف

166 - اين سخن را سيد مرتضى در امالى ، جلد اول ، صفحه 274 و زمخشرى

در تفسير كشاف ، جلد دوم ، صفحه 150 و در ربيع الابرار و سبط ابن جوزى در تذكره الخواص ، صفحه 162 آورده اند . م

167 - ابوحيان توحيدى در البصائر و الذخاير ، صفحه 111 اين موضوع را آورده است . م

168 - اين سخن را زمخشرى در ربيع الابرار برگ 362 و طواط در غرالخصائص الواضحه ، صفحه 211 و آمدى در غررالحكم ، صفحه 102 آورده اند . م

169 - آيه 31 سوره ص ، بسيارى از مفسران كلمه خير را در اين آيه به معنى اسب تفسسير كرده اند . براى اطلاع بيشتر به تفسير ابوالفتوح رازى ، جلد نهم ، صفحه 367 و تفسير تبيان ، جلد هشتم ، صفحه 512 و تفسير كشف الاسرار ، جلد هشتم 348 مراجعه فرماييد . م

170 - آيه 12 سوره نوح .

171 - آيه 12 سوره مدثر .

172 - آيه 6و7 سوره علق .

173 - آيه 83 سوره اسراء .

174 - آيه 28 سوره انفال .

175 - در بسيارى از نسخ به جاى مساله ، معضله است . م

176 - ابن بابويه اين سخن را با ذكر مقدمه اى كه سوال كننده از مردم شام بوده است ، در خصال ، جلد اول ، صفحه 198 و در علل الشرايع ، صفحه 390 آورده است . ابن بابويه پيش از سيد رضى بوده است و به تفسير برهان ، جلد چهارم ، صفحه 350 و مجمع الامثال ميدانى ، جلد دوم ، صفحه 454 هم مراجعه فرماييد . م

177 - استاد سيد عبدالزهراء حسينى خطيب در مصادر نهج البلاغه و اسانيده نوشته

اند ، پيشنهاد ابن عباس مستقر داشتن معاويه به حكومت بود تا پس از بيعت كردنش او را عزل فرمايد . طبرى ضمن حوادث سال 35 در تاريخ طبر ، جلد ششم ، صفحه 3089 و مسعودى در مروج الذهب ، جلد دوم ، صفحه 365 آن را آورده اند . م

178 - در متن غلط چاپى و به صورت شاميين است ، شبام نام يكى از شاخه هاى قبيله همدان است . م

179 - اين موضوع با تفضيل بيشتر در وقعه صفين ، صفحه 531 و تاريخ طبرى ششم ، صفحه 3348 ضمن حوداث سال 37 آمده است . م

180 - نظير همين سخن را طبرى در تاريخ طبرى ، جلد ششم ، صفحه 3384 و مسعودى در مروج الذهب ، جلد دوم ، صفحه 418 و ابن اثير در الكامل ، جلد سوم ، صفحه 175 آورده اند . م

181 - زمخشرى اين سخن را در باب الخير و الصلاح ربيع الابرار آورده است . م

182 - طبرى در تاريخ ، جبد ششم ، صفحه 3410 ضمن حوادث سال 38 و ابراهيم بن هلال ثقفى در الغارات نقل كرده اند . م

183 - با تفاوتهاى مختصر لفظى آمدى در غررالحكم ، صفحه 35 آورده است . م

184 - بخش نخست در الغرر ، صفحه 308 و بخش دوم را با اندك تفاوت قيروانى در زهر الاداب ، جلد اول ، صفحه 43 آورده است . م

185 - پيش از سيد رضى قاضى نعمان در دعائم الاسلام ، جلد اول صفحه 245 آورده است . م

186 - ابن قاسم اين سخن را در روض

الاخبار ، صفحه 146 آورده است و در غررالحكم هم به دو صورت در صحفات 98 / 97 آمده است . م

187 - آمدى در غررالحكم ، صفحه 20 و ابن قاسم در روض الااخبار ، صفحه 43 با اندك تفاوت آورده اند . م

188 - نصر بن مزاحم در وقعه صفين ، صفحه 126 آورده است و به مصادر نهج البلاغه و اسانيده ، جلد چهارم ، صفحه 253 مراجعه فرمايند . م

189 - اين صفات مومن را به صورت مسند و مرسل پيش از سيد رضى ، كلينى (ره ) در كافى ، جلد اول ، صحفه 220 و پس از سيد رضى زمخشرى در ربيع الابرار در باب خير و صلاح آورده است . م

190 - اصل اين سخن از پيامبر اكرم است ، ابونعيم در حليه الاولياء ، جلد هشتم ، صفحه 305 آن را آورده است . م

191 - جاحظ آن را در صد كلمه خود و ابن مسكويه در الحكمه الخالده ، صفحه 112 آورده اند . م

192 - شيخ طوسى آن را در امالى ، جلد اول ، صفحه 76 با اندك تفاوتى و با ذكر سند آورده است . م

193 - ابن هذيل در عين الادب و السياسه ، صفحه 11 ، در حاشيه الغرر و العرر وطواط آورده است . م

194 - از قيصده اى كه در ديوان سيد رضى ، جلد اول ، چاپ بيروت ، صفحه 178 آمده است . م

195 - اين سخن را پيش از سيد رضى ، صدوق در خصال ، جلد دوم ، صفحه 164 و ابن شعبه در تحف

العقول ، صفحه 158 آورده اند . م

196 - نسبت اين سخن به على عليه السلام به صورت نثر و نظم معمول و در تواتر است . ابوطالب مكى در قوت القلوب ، جلد دوم ، صفحه 424 و غزالى دراحياء علوم الدين ، جلد سوم ، صفحه 36 و وطواط در الغرر و العرر ، صفحه 55 به صورت نظم آورده اند . م

197 - آمدى در غررالحكم ، صفحه 292 بخش اول را و ميدانى در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 454 آن را با اندك تفاوتى آورده اند . م

198 - ظاهرا بايد مقصود ابواسحاق ابراهيم بن عباس صولى باشد كه از دبيران و شاعران خردمند و گزينه قرن سوم هجرى و پيوسته به درگاه عباسيان است . او به سال 243 درگذشته است ، به مرحوم محدث قمى (ره ) ، الكنى و الالقاب ، جلد دوم ، چاپ صيدا ، صفحه 393 مراجعه فرماييد . م

199 - اين دو جمله از خطبه معروف به وسيله است كه ابن شعبه حرانى آن را در تحف العقول ، صفحه 75 آورده است و در وصيت اميرالمؤ منين به امام حسين عليها السلام هم آمده است . م

200 - جنابدى اين حكمت را از قول حضرت جواد عليه السلام نقل كرده است . رشيد الدين وطواط در الغرر و العرر ، صفحه 40 با اندك تفاوتى آورده است و نظير همين كلمه به شماره 238 آمده است . م

201 - مقتبس از آيه 18 سوره ق است .

202 - مقتبس از آيه 9 سوره طارق است .

203 - آيه 38 سوره

مدثر .

204 - آمدى در غررالحكم ، صفحه 57 اين سخن را با اندك تفاوتى آورده است . م

205 - بخشى از آيه 11 سوره حج .

206 - با افزونيهاى سبط ابن جوزى در تذكره الخواص ، صفحه 135 آورده است ، در شرح نهج البلاغه ابن ميثم بحرانى و ترجمه فارسى قرن پنجم و ششم اين سخن دنباله سخن قبلى است . م

207 - آمدى در غررالحكم ، صفحه 101 اين سخن را به صورت ان من النعمه تعذر المعاصى آورده است و سپس در صفحه 224 صمن كلماتى كه با ميم شروع مى شود به همين صورت كه سيد رضى نقل كرده ، آورده است . م

208 - اين سخن را زمخشرى در ربيع الابرار ، جلد اول ، برگ 206 نسخه كاشف الغطاء آورده است . م

209 - راغب اصفهانى در محاضرات الادباء ، جلد اول ، صفحه 175 اين سخن را با اندك تفاوت آورده است . م

210 - اين سخن با اندك تفاوت بر شماره 482 هم خواهد آمد و اين سخن را زمخشرى در باب خطايا و ذنوب در ربيع الابرار با تفاوتى اندك آورده است . ابن قاسم هم در روض الاخبار ، صفحه 36 به صورت جحود الذنب ذنبان نقل كرده است . م

211 - سيد رضى (ره ) اين سخنان را از وصيت اميرالمؤ منين به امام حسين عليها السلام گرفته است كه آن را ابن شعبه حرانى در تحف العقول ، صفحه 64 آورده است . م

212 - سيد رضى اين كلمه را هم از گفتارش مفصل ترى از اميرالمؤ منين كه آن را ابوالفتح

كراجكى در معدن الجواهر و رياضه الخواطر ، صفحه 233 آورده است برگزيده است .

213 - قاضى تنوخى در الفرج بعد الشده ، جلد اول ، صفحه 43 با افزونى جمله و مع العسر يكون العسر آورده است . م

214 - زمخشرى در ربيع الابرار ، برگ 311 و آمدى در غررالحكم ، صفحه 340 آورده اند . م

215 - آيه 3 سوره طلاق .

216 - آمدى در غررالحكم ، صفحه 68 با اندك تفاوت آورده است . م

217 - ابن شعبه حرانى در تحف العقول ، صفحه 169 اين سخن را از قول جابر از حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام نقل كرده است . م

218 - زمخشرى در باب الياس و القناعه ربيع الابرار اين سخن را آورده است . استاد سيد عبدالزهرا و حسينى در مصادر نهج البلاغه و اسانيده ، جلد چهارم ، پاورقى صفحه 265 نوشته اند روزى با با اجل مقايسه فرمود است كه در مبدا مشترك اند و نشان دهنده قدرت خداوند متعال است . در قرآن كريم ضمن بيان احوال حضرت مريم آمده است : هر گاه زكريا با محراب عبادت مريم وارد مى شد پيش او رزوى مى يافت ، پرسيد : اى مريم اين از كجا براى تو فراهم مى شود؟ فرمود : از جانب خداوند كه خداى هر كه را خواهد بدون حساب روزى ارزانى مى فرمايد . و در روايت آمده است كه زكريا در نمازخانه را بر روى مريم مى بست و كسى جز خودش پيش او نمى رفت . م

219 - آمدى در غرالحكم ، صفحه 77 با اندك تفاوتى آورده

است . م

قسمت چهارم

220 - ابن شعبه حرانى در تحف العقول ، صفحه 146 اين سخن را با فزونيهايى در آغاز آن آورده است . م

221 - ابن اثير در النهايه فى غريب الحديث ، جلد سوم ، صفحه 35 و آمدى در غررالحكم ، صفحه 395 آوده اند . م

222 - اين سخن را ضمن سخنان ديگرى از اميرالمؤ منين عليه السلام پيش از سيد رضى ، شيخ صدوق در امالى ، صفحه 182 و ابن شعبه در تحف العقول ، صفحه 220 و مفيد در اختصاص ، صفحه 226 آورده اند . م

223 - مقصود ثمامه بن اشرس از بزرگان معتزله و ادبا و پيوسته به هارون و مامون است . به زركلى ، الاعلام ، جلد دوم ، صفحه 86 مراجعه فرماييد . م

224 - از فرماندهان بزرگ نظامى دوره هارون كه فرماندهى سپاه امين را در جنگ با مامون عهده دار بود و به سال 195 در رى در جنگ با طاهر كشته شد . به زركلى ، الاعلام ، جلد پنجم ، صفحه 133 مراجعه فرماييد . م

225 - در اخبار نقل شده از اهل بيت عليهم السلام از اين قبيل سخنان فراوان آمده است ، از قبيل اينگفتار رسول خدا كه فرموده است : پذيرش دعا در گرو آن است كه بر من و اهل بيت من درود فرستيد . و گفتارى از حضرت صادق در همين زمينه و براى اطلاع بيشتر به صدوق ، ثواب الاعمال ، صفحه 140 و خصال ، جلد دوم ، صفحه 172 و طوسى ، امالى ، جلد اول ، صفحه 175 مراجعه

فرماييد . م

226 - اين سخن را ميدانى در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 454 با حذف كلمه من از آغاز آن آورده است . م

227 - آمدى در غررالحكم ، صفحه 250 با اندك تفاوتى آورده است . م

228 - بخشى را اين را ابن شعبه حرانى در تحف العقول ، صفحه 143 و تمام آن را طوسى در امالى ، جلد اول ، صفحه 114 از قول حضرت هادى از نياكان بزرگوارش از اميرالمؤ منين عليه السلام آورده اند . م

229 - اين سخن را كلينى در كافى ، جلد اول ، صفحه 40 در باب العلم با سند خود از حضرت صادق عليه السلام نقل فرموده است . ابن كثير هم در البدايه و النهايه ، جلد دوازدهم ، صفحه 150 ضمن حوادث سال 488 و ضمن بيان وفات رزق الله بن عبدالوهاب تميمى با اسناد پيوسته از اميرالمؤ منين عليه السلام آورده است . م

230 - اميرالمؤ منين عليه السلام اين سخن را از خطبه اى كه حضرت زهرا در مورد فدك ايراد فرموده است گرفته است . آمدى در غررالحكم ، صفحه 77 اين سخن را آورده است . م

231 - اصل سخن از خطبه اى از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه اميرالمؤ منين خود آن را روايت فرموده است و اين موضوع را ذهبى در ميزان الاعتدال ، جلد چهارم ، صفحه 417 و محمد بن عبدالوهاب در رساله اصول الايمان ، صفحه 25 آورده است . م

232 - در دستور معالم الحكم ، صفحه 48 با تفاوتهايى و در ربيع الابرار زمخشرى آمده

است . م

233 - در متن و در نهج البلاغه همراه با ترجمه از قرن پنجم و ششم چاپ استاد دكتر جوينى به صورت احسن آمده است . م

234 - اين سخنان هم از خطبه وسيله است كه تمام آن را كلينى در روضه كافى ، صفحه 18 و گزينه آن را ابن شعبه حرانى در تحف العقول ، صفحه 67 آورده اند . م

235 - اين سخنان پيش از نهج البلاغه در تفسير منسوب به امام حسن عسگرى عليه السلام و به نقل از آن در بحارالانوار ، جلد اول ، صفحه 178 و در خصال ، جلد اول ، صفحه 90 و تحف العقول ، صفحه 159 آمده است . م

236 - به تاريخ طبرى ، ذيل وقايع سال هشتاد و دوم هجرت مراجعه فرماييد . م

237 - ذهبى در ميزان الاعتدال ، جلد دوم ، صفحه 584 او را از پيشوايان مورد وثوق تابعان مى داند . م

238 - بخشى از اين كلمات را پيش از سيد رضى ، ابوطالب مكى در كتاب قوت القلوب ، جلد اول ، صفحه 381 آورده است و به غزالى ، احياء علوم الدين ، جلد دوم ، صحفات 308 و 315 و سنن ابى داود ، جلد چهارم ، صفحه 175 مراجعه شود . ض م

239 - وهب بن وهب ، يا وهب عبدالله ملقب به ابوحنيفه از كسانى است كه به درك محضر پيامبر صلى الله عليه و آله را كرده است ولى به هنگام رحلت آن حضرت هنوز به حد بلوغ نرسيده بوده است . او از ياران على عليه السلام است و

به سال 72 هجرى درگذشته است . به مرحوم محدث ، الكنى والالقاب ، جلد اول ، صفحه 32 ، چاپ صيدا مراجعه فرماييد . م

240 - اين سخن را على بن ابراهيم در تفسير خود و غزالى در احياء علوم الدين ، جلد دوم ، صفحه 311 و ديگران آورده اند . م

241 - اين سخن را خطاب به عثمان بن غفان فرموده است و آن را بلاذرى در انساب الاشراف جلد پنجم ، مصر ، صفحه 44 و ابن اعثم كوفى در الفتوح ، جلد دوم ، صفحه 189 نظير آن را آورده اند . م

242 - بخشى از آيه 99 سوره اعراف .

243 - بخشى از آيه 87 سوره يوسف .

244 - ابن عبدربه مالكى در عقد الفريد ، جلد دوم ، صفحه 139 اين سخن را آورده است . م

245 - طرطوشى اين سخن را در سراج الملوك ، صفحه 384 و حرانى در تحف العقول ، صفحه 66 آورده اند . م

246 - بخشى از آيه هشتم سوره حشر .

247 - در فصل نامه ها ضمن نامه اميرالمؤ منين عليه السلام به امام حسن آمده است و پيش از سيد رضى ، ابوطالب مكى در دو جاى قوت القلوب ، جلد اول ، صفحات 158 و 31 و ابن عبدربه در عقد الفريد ، جلد سوم ، صفحه 157 آن را آورده اند . م

248 - آيه 22 سوره الذاريات .

249 - اين سخن او وصيت آن حضرت به فرزندش محمد بن حنفيه است و صدوق (ره ) آن را در الفقيه ، جلد چهارم ، صفحه 276 آورده است

و سبط ابن جوزى هم در تذكره الخواص ، صفحه 135 آن نقل كرده است . م

250 - اين سخن را هم پيش از سيد رضى ، صدوق در الفقيه ، جلد چهارم ، صفحه 277 آورده است . م

251 - به ميدانى ، مجمع الامثال ، جلد اول ، صفحه 306 و ذيل شماره 1635 مراجعه فرماييد . م

252 - صدوق در من لا يحضره الفقيه ، جلد دوم ، صفحه 381 و مفيد در اختصاص ، صفحه 331 نقل كرده اند . م

253 - آمدى در غررالحكم ، صفحه 77 در حرف الف با اندك تفاوتى آورده است . م

254 - ميدانى در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 454 ضمن جملات ديگرى اين سخن را هم آورده است . م

255 - علاوه بر گفتار ابن ابى الحديد كه گفت در چند جاى آثار جاحظ آمده است ، آمدى هم با تفاوت اندكى اين سخن را در غررالحكم ، صفحه 304 آورده است . م

256 - اين سخن از سخنان مكرر است و به شماره 22 هم آمده است ، ابن عبدربه در العقد الفريد ، جلد دوم ، صفحه 290 آورده است . م

257 - ميدانى در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 454 آن را نقل كرده است ، سايه حق بر سر بنده بود ، عاقبت جوينده يابنده بود . ، از تعليقات استاد دكتر سبد جعفر شهيدى بر اين سخن . م

258 - اين سخن را پيش از سيد رضى ابن شعبه حرانى در تحف العقول ، صفحه 71 و كلينى در روضه كافى ، صفحه 21

و صدوق در التوحيد ، صفحه 56 و الفقيه ، جلد چهارم ، صفحه 279 آورده اند . م 1پ

259 - اين سخن از جمله وصيت آن حضرت به پسرش امام حسن عليها السلام است كه آن را شيخ طوسى (ره ) در امالى ، جلد اول ، صفحه 145 به سند خود از ابوحمزه سعدى آورده است بخشى از اين سخنان ضمن سخن بعد به شماره 396 آمده است . م

260 - منابع اين سخن هم همانهاست كه در شماره پيش گفته شد و پيش از نهج البلاغه برقى در كتاب محاسن ، صفحه 345 با ذكر سند از اصبغ بن نباته آن را آورده است . م

261 - نظير اين سخن در خطبه هاى 97 و 173 و 186 گذشت . م

262 - سراينده اين بيت عبدالله بن معاويه است به الاغانى ، جلد دوازدهم ، طبع دارلكتب ، صفحه 214 مراجعه شود . م

263 - ضمن حكمت شماره 148 در اين باره سخن گفته شد ، تا مرد سخن نگفته باشد ، عيب و هنرش نهفته باشد .

264 - منسوب به زهير يا احنف بن قيس است به شرح معلقات ، زوزنى ، صفحه 94 و سرح العيون ، صفحه 112 مراجعه شود . م

265 - همان طور كه در يكى دو سطر بعد ملاحظه مى فرماييد ، به صورت مرفوع از قول پيامبر صلى الله عليه و آله هم نقل شده است . م

266 - از جمله خطبه اى است كه آن را ابن شعبه حرانى در تحف العقول ، صفحه 156 آورده است . م

267 - در غررالحكم ، صفحه

117 آمده است . م

268 - در مجمع الامثال ، جلد اول ذيل حرف راه و در غررالحكم ، صفحه 133 با اندك تفاوت آمده است . م

269 - در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 454 آمده است . م

270 - اين سه سخن در بسيارى از نسخ نهج البلاغه با هم آمده است و سخن نخست از خطبه وسيله است و . ابن شعبه حرانى در تحف العقول ، صفحه 207 با تفاوت اندكى آورده است . م

271 - راغب اصفهانى در محاضرات الادباء ، جلد اول ، صفحه 157 سخنانى نزديك به اين سخنان به صورت مرفوع آورده است . م

272 - شايد منظور اين باشد كه در مورد صفات خداوند ، بر نامها كلمه عبد را بيفزايد و حميد و مجيد و غفار مگوييد بلكه عبدالحميد و عبدالمجيد و عبدالغفار بگوييد . م

273 - اين جمله و سه سخن پيش از آن فقط در نسخه ابن ابى الحديد است كه برخى از چاپهاى نهج البلاغه از جمله چاپ استاد محمد محيى الدين عبدالحميد ميان پرانتز قرار دارد . برخى از اين كلمات در صحيفه الرضا و مكارم الاخلاق و حليه الاوليا آمده است . م

274 - براى اطلاع بيشتر درباره اين مساله در كتابهاى بسيار كهن به ترجمه طبقات ابن سعد ، جلد دوم ، صفحه 240 / 243 ، ترجمه به قلم اين بنده ، نشر نو ، تهران ، 1369ش ، و به ترجمه نهايه الارب نويرى جلد اول ، اميركبير ، تهران ، 1364 ش ، صفحه 372 مراجعه فرماييد . بسيارى از بزرگان علماى مسلمان منكر

تاثير جادو بر وجود مقدس رسول خدايند ، به قول حافظ سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار / سامرى كيست كه دست از يد بيضا ببرد . م

275 - براى اطلاع بيشتر در مورد سحر و فال و تطير و نيرنگها در متون نسبتا قديمى فارسى به همين بخشهاى كتاب جامع العلوم كه به ستينى و يواقيت العلوم و درارى النجوم هم مشهور و منسوب به فخر رازى است ، چاپ بمبئى ، 1323 ق و چاپ استاد محترم محمد تقى دانش پژوه ، بنياد فرهنگ ، 1345 ش مراجعه فرماييد . م

276 - ابوعبدالله محمد بن زياد ، معروف به ابن الاعرابى ، اديب بزرگ مكتب كوفه و متولد به سال 150 هجرى و در گذشته 230 تا 233 است كه حدود بيست كتاب را به او نسبت داده اند . براى اطلاع بيشتر به ترجمه مقاله شارل پلا در دانشنامه ايران و اسلام صفحه 425 مراجعه فرماييد . م

277 - اين موضوع در شهر مشهد مقدس هنوز ميان مردم معمول است . به ياد دارم در مكتبخانه و حضور بزرگان خانواده كه دو زانو مى نشستيم هرگاه پايمان به خواب مى رفت به ما مى گفتند بگو پا! و خز برم كربلا ، اى پا! برخيز برويم كربلا ، خدايشان رحمت كند كه توجه به كربلاى حسين صلوات الله عليه را در ذهن كودكان خود اين چنين راسخ مى كردند . البته كلمات ديگرى هم به صورت مستهجن ميان پاره اى از طبقات در اين باره متداول بود كه نمودارى از گله گزارى مردم از دستگاه قضايى بود . م

278 -

در شهر مشهد و بسيارى از جاهاى ديگر خراسان هنوز هم با اندك تفاوتى باقى مانده است . اگر چشم كسى به جايى بدون توجه خيره بماند ، مى گويند چشمش راه كشيده است و اگر مسافرى داشته باشند ، فال خوش مى زنند كه از راه به سلامت خواهد رسيد . در دهات اطراف مشهد مادرانى كه شوهرشان به سفر است اگر ببينند به اصطلاح چشم كودكشان راه كشيده است ، مى گويند : قربان راه كشيدن چشمت بروم باباى بچه ام امروز از سفر مى آيد . م

279 - محمد بن هشام بن عوف تميمى از دانشمندان معروف نحو و لغت و شعرشناسى قرن سوم كه مدتها در طلب ريشه هاى لغت در صحراها و ميان اعراب صحرانشين بوده است . او به سال 245 در گذشته است . مرحوم محدث قمى الكنى و الالقاب ، جلد اول ، صفحه 149 مراجعه فرماييد . م

280 - آيه هفتم سوره جن - ، براى اطلاع بيشتر در اين باره به تفسير ابوالفتوح ، جلد يازدهم ، چاپ مرحوم شعرانى ، صفحه 286 مراجعه فرماييد . م

قسمت پنجم

281 - در مورد تاثير مهتاب در سوراخ كردن و كهنه ساختن پارچه كتانى - توزى - ابوالفرج رونى چنين سروده است : دل مخالف ملك از نهيب ناچخ او / چه توزى است بر او تافته به شب مهتاب ، به ديوان ابوالفرج ، به اهتمام اين بنده ، انتشارات باستان ، مشهد ، 1347 ش ، صفحه 239 مراجعه فرماييد .

م

282 - در خراسان هنوز هم اگر هنگام شروع كارى كسى عطسه بزند به فال بد

مى گيرند و مى گويد دست نگهدار كه صبر آمد . م

283 - براى اطلاع بيشتر به لسان العرب ، جلد سوم ، چاپ قم ، صفحه 33 مراجعه فرماييد . م

284 - به شروح سقط الزند ، صفحات 1168 - 1162 مراجعه شود . م

285 - به شروح سقط الزند ، صفحات 1168 - 1162 مراجعه شود . م

286 - به جاحظ ، الحيوان ، جلد ششم ، صفحه 249 / 240 و جلد چهارم ، صفحه 481 مراجعه شود . م

287 - به الحيوان ، جلد ششم ، صفحات 225 و 166 مراجعه شود . م

288 - به الحيوان ، جلد ششم ، صفحات 225 و 166 مراجعه شود . م

289 - وليد بن حصين معروف به شرفى و ملقب به قطامى ار ادبيان و نسسب شناسان قرن دوم كه به فرمان منصور براى تعليم مهدى به بغداد آمده و حدود سال 155 هجرى قمرى در گذشته است . به تاريخ بغداد ، جلد نهم ، صفحه 278 مراجعه فرماييد . م

290 - در قيصده معروف رودكى كه در مداح ابوجعفر بابويه هم آمده است : گرچه دو صد تابعه فريشته دارى . م

291 - ظاهرا منظور على بن مبارك لحيانى از فضلاى قرن دوم هجرى است كه كتاب النوادر را تاليف كرده است . به عمر رضا كحاله ، معجم المولفين ، جلد هفتم ، صفحه 174 مراجعه فرماييد . م

292 - ابويوسف يعقوب بن اسحاق كه از لغت شناسان معروف قرن سوم است ، حدود سال 186 هجرى متولد و در رجب سال 244 به فرمان متوكل به سبب اظهار تشيع

و محبت به علويان كشته شد . براى اطلاع بيشتر و آشنايى با آثار او به دانشنامه ايران و اسلام ، صفحه 631 مراجعه فرماييد . م 293 - خاقانى در يكى از قصايد خود مى گويد :

از زعفران چهره مگر نشره اى كنم

كابستنى به بخت سترون در آورم . م

294 - اين هر دو كلمه با تفاوتهاى اندكى در غررالحكم ، صفحات 171 و 184 آمده است . م

295 - اين هر دو كلمه با تفاوتهاى اندكى در غررالحكم ، صفحات 171 و 184 آمده است . م

296 - ابن شعبه حرانى با اندك تفاوت كه به جاى الحيل ، الرغبه است در تحف العقول ، صفحه 143 ضمن وصيت اميرالمؤ منين به مالك اشتر آورده است . م

297 - ابن شبعه حرانى نظير اين سخن را در تحف العقول ، صفحه 345 ضمن سوالهاى عبايه بن ربعى اسدى آروده است . م

298 - به نقل استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى اين سخن را ابن قتيبه در الامامه و السياسه ، جلد اول ، صفحه 50 با تفاوتى اندك مفيد در مجالس ، صفحه 116 و ابن عساكر در تاريخ دمشق آورده اند . م

299 - الاغانى ، جلد شانزدهم ، چاپ دارالكتب ، صفحات 80 / 82 با اختلاف روايت . م

300 - ابوالمعالى عبدالملك بن عبدالله بن يوسف جوينى از فقهاى بزرگ شافعى و استاد غزالى است كه چون چهار سال مقيم حجاز و مجاور مكه و مدينه بود به امام الحرمين هم معروف شده است . او متولد به سال 419 و در گذشته به سال 478 هجرى قمرى است .

نظام الملك طوسى نظاميه نيشابور را براى او ساخت .

براى اطلاع بيشتر از آثار او به الكنى و الالقاب ، جلد دوم ، صفحه 48 و زركلى ، الاعلام ، جلد چهارم ، صفحه 306 مراجعه فرماييد . م

301 - پاسخ به اين موارد را در صفحات بعد به تفضيل ملاحظه خواهيد فرمود . براى اطلاع بيشتر درباره اين گونه روايات مجعول به مرحوم علامه امينى ، الغدير ، جلد هشتم و نقش ائمه در احياء دين استاد معظم سيد مرتضى عسكرى مخصوصا جلد ششم مراجعه فرماييد . م

302 - آيه هفتم ممتحنه ، زمخشرى در تفسير كشاف ، جلد چهارم ، صفحه 92 هيچ اشاره ندارد كه اين آسه در مورد ابوسفيان و خاندان او نازل شده است . م

303 - آيه 22 سوره مجادله .

304 - آيه 81 سوره مائده .

305 - آيه سوره ممتحنه .

306 - بخشى از آيه 67 سوره احزاب .

307 - آيات 158 و 228 سوره بقره .

308 - آيات 158 و 228 سوره بقره .

309 - آيه 78 سوره مائده .

310 - آيه 57 سوره احزاب .

311 - آيه 61 سوره احزاب .

312 - آيه 64 سوره احزاب .

313 - آيه 78 سوره ص .

314 - آيه 7 سوره نور .

315 - بخشى از آيه سوره نساء .

316 - بخشى از آيه 60 سوره مائده .

317 - بخشى از آيه 68 سوره احزاب .

318 - آيه 64 سوره مائده .

319 - نعثل ، از القاب تحقيرآميزى كه به عثمان داده بودند ، نام پيرمرد يهودى ريش درازى بوده است . به گفتار نر و پيرمرد احمق هم نعثل

مى گفته اند به ابن اثير النهايه ، جلد پنجم ، صفحه 80 مراجعه فرماييد . م

320 - آيه 175 از سوره اعراف ، براى اطلاع بيشتر در مورد اين موضوع و شان نزول آيه كه آيا در مورد بلعم باعور صحابى حضرت موسى يا ديگران است ، به بحث شيخ طبرسى در مجمع البيان ، جلد سوم و چهارم ، چاپ صيداست ، صفحه 500 مراجعه فرماييد . م

321 - الكامل ، جلد اول ، صفحه 7 .

322 - بخشى از آيه 9 سوره حجرات .

323 - بخشهايى از آيات 18 سوره فتح .

324 - بخشهايى از آيه 29 سوره فتح .

325 - بخشى از آيه 15 سوره زمر .

326 - بخشى از آيه 64 سوره زمر .

327 - آيه 26 سوره ص .

328 - از آيه 5 سوره مجادله .

329 - از آيه 9 سوره حجرات .

330 - از آيه 59 سوره نساء .

331 - از آيه 143 سوره بقره .

332 - از آيه 110 سوره آل عمران .

333 - از آيه 115 سوره نساء .

334 - موسى بن عقبه در گذشته به سال 141 هجرى از وابستگان خاندان زبير و از مردم مدينه و از محدثان مورد وثوق اهل سنت است ، كتاب المغازى از اوست به زركلى ، الاعلام ، جلد هشتم ، صفحه 276 مراجعه فرماييد . م

335 - بخشى از آيه 106 سوره نحل و براى اطلاع بيشتر به واحدى ، اسباب النزول ، صفحه 190 مراجعه فرماييد . م

336 - پيش از سيد رضى ، ابوطالب مكى اين سخن را در قوت القلوب ، جلد دوم ، صفحه

101 آورده است . خطيب بغدادى هم در تاريخ بغداد ، جلد دوازدهم ، صفحه 386 در شرح حال فتح بن شخرف كه از پارسايان مشهور قرن سوم است با دو سند آورده است كه فتح در كوه انطاكيه قرآنى ختم كرد و على عليه السلام را به خواب ديد و استدعا كرد كلمه حكمتى به او بياموزد ، على عليه السلام كف دست خويش را براى او گشود كه در آن همين سخن در دو سطر نوشته بود . مسعودى هم در مروج الذهب ، جلد چهارم ، صفحه 263 اين سخن راست آورده است ، ميدانى هم در كتاب مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 454 اين سخن را نقل كرده است . م

337 - آمدى در الغرر ، صفحه 232 با اندك تفاوتى آورده است . م

338 - بخشى از آيه 70 سوره يس .

339 - شيخ مفيد در ارشاد ، صفحه 141 و زمخشرى در ربيع الابرار و قضاعى در دستور معالم الحكم ، صفحه 28 و ميدانى در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 454 آورده اند . م

340 - ميدانى اين سخن و سخن بعد را در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 454 آورده است . م

341 - ميدانى در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 454 اين كلمه را آورده است . م

342 - آمدى در الغرر اين سخن را با تفاوت اندكى آورده است . م

343 - آيا ، 3 و 4 سوره الرحمن .

344 - كلينى در روضه كافى ، صفحه 22 و حرانى در تحف العقول ضمن خطبه وسيله نقل

كرده اند . م

345 - ماوردى در ادب الدنيا و الدين ، صفحه 264 و ابن عبدربه در عقد الفريد ، جلد سوم ، صفحه 303 آورده اند . م

346 - راغب اصفهانى در محاضرات ، جلد دوم ، صفحه 390 ، و ماوردى در ادب الدنيا و الدين ، صفحه 264؛ و ميدانى در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 454 با تفاوتهاى اندكى آورده اند . م

347 - اين سخن دنباله ، سخن قبلى است و منابع آن هم همان است كه در سخن قبل آمده است . م

348 - بخش نخست راست صدوق (ره ) در خصال ، جلد اول ، صفحه 59 و ابن عساكر در تاريخ دمشق ضمن شرح حال على عليه السلام آورده اند ، بخش دوم راست كلينى در روضه ، چاپ نجف ، صفحه 59 آورده است . م

349 - اين سخن را پيش از سيد رضى ، حرانى در تحف العقول ، صفحه 138 و پس از او فخرازى در تفسير ، جلد سوم ، صفحه 47 و ديلمى در ارشاد ، جلد اول ، صفحه 47 با اندك تفاوتى آورده اند . م

350 - جاحظ اين سخن را در صد كلمه خويش آورده است ، و آمدى هم در الغرر ، صفحه 236 و ابن قاسم در رياض الاخبار ، صفحه 133 با تفاوت و افزونى اندكى آورده اند . م

351 - بخشى از آيه 49 سوره كهف .

352 - نظير اين سخن راست صدوق در خصال ، جلد دوم ، صفحه 171 ، و ابن شعبه حرانى هم در تحف العقول ، صفحه

89 آمده است . م

353 - شمس الدين يحيى معروف به ابن بطريق از بزرگان محدثان و علماى اماميه و در گذشته به سال 600 هجرى است . و او را نبايد با سعيد بن بطريق از مردم مصر كه پزشك بوده و به سال 328 در گذشته است ، اشتباه كرد . م

354 - اين اظهار نظر ابن بطريق صحيح نيست كه ايمان كامل على عليه السلام انگيزه آن بوده است . لطفا به توضيحى كهاستاد سيد عبدالزهراء حسينى در اين مورد با توجه به سخن سيد مرتضى (ره ) در جواب المسائل الطرابلسيه آورده اند به مصادر نهج البلاغه ، جلد چهارم ، صفحه 299 مراجعه فرماييد . م

355 - اين سخن در غررالحكم ، صفحه 177 با تفاوتى اندك آمده است . م

356 - در چابهاى ديگر - ترجمه از قرن پنجم و ششم ، فيض الاسلام و استاد دكتر شهيدى اين دو سخن به صورت پيوسته و يك سخن آمده است و آمدى در غررالحكم ، صفحه 253 با اختلافى اندك آن را آورده است . م

357 - در چاپهاى ديگر - ترجمه از قرن پنجم و ششم ، فيض الاسلام و استاد شهيدى اين دو سخن ب صورت پيوسته و يك سخن آمده است و آمدى در غررالحكم ، صفحه 253 با اختلافى اندك آنرا آورده است . م

358 - نظير اين سخن به شماره 86 گذشت و آن جا منابع آن نقل شد . م

359 - بخشى از آيه دوم سوره طلاق .

360 - اين سخن راست كلينى در اصول كافى ، جلد اول ، صفحه 20 با افزونى

و اختلاف در الفاظ آورده است . م

361 - اين سخن در الغرر ، صفحه 76 با اختلاف اندكى نقل شده است . م

362 - در غررالحكم ، صفحه 212 با اندك تفاوت آمده است . م

363 - در متن به اين صورت است و در برخى از نسخه ها به صورت لا يعصى الله كه خدا نافرمانى نشود آمده است . م

364 - در نسخه دال و در ترجمه نهج البلاغه از قرن پنجم و ششم هجرى به صورت آماله است كه آن هم درست است . م

365 - در الغرر ، صفحه 82 با تفاوت اندكى آمده است . م

قسمت ششم

366 - نظير اين سخن به شماره 385 هم با تفصيل بيشتر آمده است و منابع آن همان جا گفته شد . سخن فوق را آمدى در الغرر ، صفحه 150 با اندك تفاوتى آورده است . م

367 - اين سخن جافظ ابونعيم در حليه الاوليا ، ، جلد يك ، صفحه 10 از قول حضرت عيسى آورده است و شيخ مفيد در مجالس آن را از اميرالمؤ منين على عليه السلام آورده است . م

368 - اين سخن در الغرر ، صفحه 48 با تفاوت لفظى مختصرى آمده است . م

369 - رشيد الدين بن و طواط در غررالخصائص الواضحه ، صفحه 320 آورده است . م

370 - در نسخه مرحوم فيض الاسلام هم همين گونه است ، ولى در نسخه استاد دكتر شهيدى از مصدر معرفه و به صورت عرفت آمده است . م

371 - اين سخن به شماره 174 هم آمده است و از جمله كلماتى است كه مكرر در

نهج البلاغه آمده است جاحظ در صد كلمه و مفيد در اختصاص ، صفحه 245 و ميدانى در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 454 و ديگران آن را نقل كرده اند . م

372 - آيه 23 سوره حديد .

373 - زمخشرى در باب خير و صلاح ربيع الابرار آورده است و امام سجاد و امام صادق عليهما السلام هم اين را روايت كرده اند . م

374 - اين سخن را ميدانى در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 453 آورده است . م

375 - اين سخن ضمن خطبه 215 كه در تحريض ياران خود بر جهاد ايراد فرموده است آمده است ، شماره آن خطبه در نهج البلاغه مرحوم فيض الاسلام 211 و در مصادر نهج البلاغه 239 است . م

376 - ابوعمرو محمد بن يوسف كندى كه پنجاه سال پيش از تاليف نهج البلاغه در گذشته است ، در كتاب الولاه والقضاه اين سخن را آورده است ، ابن ابى الحديد هم در همين كتاب شرح نهج البلاغه آن را از قول ابراهيم بن هلال ثقفى در الغارات و مفيد در اختصاص ، صفحه 81 و مجالس ، صفحه 50 و ابن اثير در النهايه ، جلد سوم ، صفحه 457 ذيل كلمه فند و ديگران نقل كرده اند . م

377 - در امالى الامام ابى طالب يحيى بن حسين حسينى در گذشته 425 آمده است ، نظير اين حكمت به شماره 184 گذشت . م

378 - ميدانى در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 454 آن را آورده است . م

379 - نقل اين موضوع خو دليل بر آن

است كه اين سخن اميرالمؤ منين عليه السلام پيش از نهج البلاغه و تاليف آن مشهور بوده است . م

380 - كلينى (ره ) در كتاب المعيشه فروع كافى ، جلد پنجم ، صفحه 154 از قول حضرت صادق از اميرالمؤ منين نقل كرده است . شيخ صدوق هم در الفقيه ، جلد سوم ، صفحه 120 آن آورده است . در نهج البلاغه همراه با ترجمه فارسى قرن پنجم و ششم ، جلد دوم ، صفحه 598 گويد ، برخى هم اين سخن را از پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانند . م

381 - ميدانى در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 453 آورده است . م

382 - ميدانى در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 453 ابن عبدربه ، در عقد الفريد ، جلد سوم ، صفحه 173 به نقل از محمد بن حنفيه به صورت هانت عليه الدنيا آورده اند . م

383 - شعر از حاتم طايى است كه در ديوان او صفحه 114 آمده است . م

384 - با افزونى و كاستى در غررالحكم ، صفحات 232 و 135 آمده است . م

385 - با افزونى و كاستى در غررالحكم ، صفحات 232 و 135 آمده است . م

386 - قبل از تاليف نهج البلاغه اين سخن نقل شده است و برخى از نقل كنندگان كلمه - نافرخنده - را نياورده اند ، مثلا به غقد الفريد ، جلد سوم ، صفحه 96 مراجعه شود . ابن اثير در اسدالغابه ، جلد سوم ، صفحه 162 ، طبرى هم ضمن شرح جنگ جمل و حوادث سال 36

در تاريخ طبرى ، جلد پنجم ، صفحه 204 ايت سخن را به اين صورت آورده است كه على عليه السلام خطاب به زبير فرموده است : ما تو را از خاندان عبدالمطلب مى شمرديم تا آنكه پسر بدت رشد كرد و ميان ما و تو جدايى افكند . به مصادر نهج البلاغه ، جلد چهارم ، صفحه 309 مراجعه فرماييد . م

387 - الاستيعاب ، چاپ دارالنهضته ، مصر ، صفحه 904 .

388 - اگر آغاز محاصره ابن زبير شب اول ذيحجه و مدت محاصره اش شش ماه و هفده روز بوده است بايد كشته شدن او در هفدهم جمادى الاخر باشد نه جمادى الاولى . م

389 - اين بيت از حصين بن حمام مرى است از مفضليه 12 .

390 - با توجه به هيمن گفته ابن ابى الحديد ، گزينه و خلاصه اى از گفتار زبير بن بكار ترجمه خواهد شد . م

391 - ابن ابى الحديد سپس موضوعى را از قول زبير بن بكار نقل مى كند كه عبدالله بن زبير همراه حضرت سيدالشهداء پيش وليد حاكم مدينه رفته است و آنجا عبدالله بن زبير با مروان بگو و مگو كرده و گلاويز شده اند و سپس دست امام حسين را گرفته و با خود بيرون آورده است و با هم از مدينه بيرون آمده اند و به مكه رفته اند . . . كه به هيچ وجه با حقيقت و آن چه مورخان بزرگ معاصر زبير بن بكار نوشته اند نيست ، كسانى كه مايل باشند به اصل متن مراجعه خواهند فرمود . م

392 - تاريخ طبرى ، جلد دوم ،

چاپ اروپا ، صفحه 844 با تصرف و اختصار .

393 - يعنى كثير عزه شاعر معروف قرن اول هجرى كه شرح حال و نمونه اشعار در ابن قتيبه ، الشعر و الشعراء ، چاپ بيروت ، 1969 ميلادى ، صفحه 410 آمده است . م

394 - آيه 104 سوره كهف .

395 - بخشى از آيه 46 سوره حج .

396 - چون طلحه و اسماء ذات النطاقين هر دو از قبيله تيم هستند از طلحه به دايى تعبير كرده است . م

397 - بخشى از آيه 18 سوره يوسف .

398 - معن بن اوس از شاعران قرن اول هجرت و در گذشته به سال 64 هجرى است . مرزبانى ضمن شرح حال او همين اشعار را آورده است به معجم الشعراء ، چاپ كرنكو ، قاهره ، 1354 ق ، صفحه 399 مراجعه فرماييد . م

399 - ابن ابى الحديد پس از اين مطالبى در مورد بخل و امساك ابن زبير و بگو و مگوهاى او با معاويه و عمروعاص و تحريض معاويه ، عمرو را بر تحقير ابن زبير آورده است كه خالى از مطالب تاريخى است و بيشتر جنبه الفاظ در آن رعايت شده و خارج از بحث ماست ، كسانى كه مايل باشند مى توانند به شرح نهج البلاغه ، جلد بيستم ، صفحات 143 - 139 چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم مراجعه فرمايند . م

400 - مروج الذهب ، جلد سوم ، صفحات 85 - 83 .

401 - مروج الذهب ، جلد سوم ، صفحات 85 - 83 .

402 - مروج الذهب ، جلد سوم ، صفحات 86 - 85 .

403 - الاغانى

، جلد اول ، صفحات 22 - 23 .

404 - ابوالعباس مبرد ضمن نقل اين اشعار از ابوالعتاهيه در الكامل ، جلد اول ، صفحه 239 مى گويد از سخن على عليه السلام گرفته شده است و آن گاه اين سخن را نقل كرده است . به مصادر نهج البلاغه ، جلد چهارم ، صفحه 310 و روشهاى تحقيق در اسناد و مدارك نهج البلاغه به قلم آقاى محمد دشتى ، صفحه 442 مراجعه فرماييد . م

405 - آمدى در غررالحكم ، جلد اول ، صفحه 23 و ابن راوندى در منهاج البراعه ، جلد سوم ، صفحه 430 اين سخن را آورده اند . به روشهاى تحقيق در اسناد و مدارك نهج البلاغه ، صفحه 442 مراجعه فرماييد . م

406 - ابن ابى الحديد مى گويد : در امالى ابن دريد كه در گذشته به شعبان سال 321 هجرى است اين موضوع را خوانده است و ابن رشيق هم در كتاب العمده ، جلد اول ، صفحه 41 اين موضوع را آورده است . براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه ، جلد چهارم 311 و به روشهاى تحقيق در اسناد و مدارك نهج البلاغه ، صفحه 443 مراجعه فرماييد . م

407 - اين سخن را ميدانى در گذشته به سال 518 در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 453 و آمدى در گذشته به سال 588 هجرى در غررالحكم ، جلد پنجم ، صفحه 81 و ابن راوندى رد گذشته در سال 573 در منهاج البراعه ، جلد سوم ، صفحه 430 آورده اند . براى اطلاع بيشتر به كتاب استاد محترم

محمد دشتى به نام روشهاى تحقيق در اسناد و مدارك نهج البلاغه ، صفحه 443 مراجعه فرماييد . م

408 - كلينى (ره ) در اصول كافى ، جلد اول ، صفحه 46 و صدوق (ره ) در خصال ، جلد اول ، صفحه 26 و ابن عبدربه در العقد الفريد ، جلد اول ، صفحه 264 اين سخن را از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده اند .

در عين حال لابد سيد رضى آن را نقل شده از اميرالمؤ منين عليه السلام يافته است . به مصادر نهج البلاغه ، جلد چهارم ، صفحه 313 مراجعه فرماييد . م

409 - به نقل استاد محمد دشتى اين سخن را تحف العقول ابن شعبه حرانى ، صفحه 217 در كذشته به سال 380 و محاسن برقى ، جلد اول ، صفحه 205 در گذشته به سال 274 هجرى و جاهاى ديگر آمده است . م

410 - نظير اين سخن در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم ، مصر ، به شماره 17 و در برخى از منابع به شماره 15 و 16 آمده است كه آن را حاجظ در صد كلمه خود و ابن شعبه حرانى در تحف العقول ، صفحه 223 و شيخ مفيد در ارشاد ، صفحه 173 و ابونعيم در حليه الاولياء و ديگران آورده اند . م

411 - اين سخن را طرطوشى در سراج الملوك ، صفحه 154 و رشيد الدين و طواط در غررالخصائص ، صفحه 254 و ابن معتز در كتاب البديع ، ، صفحه 21 و ابوهلال عسكرى در الصناعتين ، صفحه 277

آورده اند . استاد محترم سيد عبدالزهرا ، حسينى خطيب به نقل از سراج الملوك چنين آورده اند : يكى از بزرگان ايرانيان پيش اميرالمؤ منين آمدند و آن حضرت از ستوده ترين پادشاه ايشان پرسيد ، گفت اردشير فضل تقدم دارد ولى انوشيروان پسنديده روش تر است . فرمود : كدام خوى او بر او چيرگى داشت ؟ گفت : بردبارى و درنگ و اميرالمؤ منين عليه السلام اين سخن را فرمود . م

412 - به نقل آقاى محمد دشتى در روشهاى تحقيق در اسناد مدارك نهج البلاغه ، صفحه 445 اين سخن در مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 454 و غررالحكم ، جلد اول ، صفحه 268 و منهاج البراغه ، جلد سوم ، صفحه 431 و بحارالانوار مجلسى ، جلد هفتاد و دوم ، صفحه 262 آمده است . م

413 - نظير اين سخن به شماره 257 آمده است . اين سخن را پيش از سيد رضى ابن شعبه حرانى در تحف العقول ، صفحه 144 آورده است . م

414 - اين سخن در غررالحكم آمدى ، صفحه 89 و در منهاج البراعه ، جلد سوم ، صفحه 431 و به نقل استاد محمد دشتى در نسخه خطى نهج البلاغه مكتوب به سال 421 برگ 368 آمده است .

415 - سقط الزند ، صفحه 978 و 979 .

416 - استاد سيد عبدالزهرا ، حسينى براى اين سخن ماخذى ذكر نكرده اند ، آقاى محمد دشتى هم به منهاج البراعه و شرح ابن ميثم و نسخه خطى مورخ 421 هجرى استناد فرموده اند . م

417 - زمخشرى در ربيع الابرار ،

جلد اول ، صفحه 364 اين سخن را آورده است . م

418 - در مورد خالد بن سنان در منابع كهن به ترجمه طبقات ابن سعد ، جلد اول ، به قلم اين بنده نشر نو ، تهران 1365 ش ، صفحه 298 و به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ذيل خطبه اى 193 ، 88 ، 103 مراجعه فرماييد . م

419 - به طورى كه ملاحظه مى فرماييد سيد رضى ماخذ اين كلمه را كه كتاب المقتضب مبرد در گذشته 258 ق است نقل فرموده است . م

420 - به طورى كه در شرح اين سخن ملاحظه مى كنيد ابن ابى الحديد مى گويد خطبه معروفى است و بايد در كتابهاى مخصوص جستجو شود . م

421 - بخشى از آيه 237 سوره بقره

422 - به گفته استاد محترم سبد عبدالزهراء حسينى خطيب اين سخن را پيش از سيد رضى ، كلينى در كافى ، جلد پنجم ، صفحه 310 و صدوق در عيون اخبار الرضا ، جلد دوم ، صفحه 45 و عامر طايى در صفحه 22 كتاب خود آورده اند . م

423 - نظير اين سخن در خطبه 125 و حكمت 117 آمده است و ضمن نقل مدارك حكمت شماره 117 گفته شد و بيش از سيد رضى اين سخن به حد تواتر نقل شده است ، لطفا به آن جا مراجعه شود . م

424 - بديهى است كه اين عقيده معتزله است ، ما مى پرسيم كه آيا بيعت اميرالمؤ منين عليه السلام با ميل و رغبت بوده است يا با زور و تهديد و براى حفظ جان و پس از

آن همه بازيها كه خود ابن ابى الحديد در جاى جاى اين كتاب نمونه هاى آن را آورده است . م

425 - ابوالمنذر هشام بن ابى النصر كلبى كه به ابن كلبى هم معروف است از دانشمندان بزرگ قرن دوم هجرى كه حدود يكصد كتاب تاليف كرده و به ويژه در علم نسب پنج اثر ارزنده دارد . مرگ او به سال 204 يا 206 قمرى بوده است به الكنى و الالقاب ، جلد سوم ، صفحه 97 مراجعه فرماييد . م

426 - ميمون بن مهران رقى در گذشته به سال 117 قمرى كوفه كه از سوى عمر بن عبدالعزيز عهده دار قضاوت و كارگزارى خراج منطقه جزيره بود ، به زركلى ، الاعلام ، جلد هشتم ، صفحه 301 مراجعه فرماييد . م

427 - بخشى از آيه 83 سوره نساء .

428 - به نقل استاد محمد دشتى در روشهاى تحقيق در اسناد و مدارك نهج البلاغه ، صفحه 448 اين سخن در مفردات راغب اصفهانى ، صفحه 49 و غررالحكم آمدى ، جلد اول ، صفحه 14 و جاهاى ديگر آمده است . م

429 - اين سخن را ابن اثير در النهايه ، جلد دوم ، صفحه 166 ذيل لغت ذلل آورده است . م

430 - در ديگر نسخه هاى نهج البلاغه اين سخن اندك تفاوتى دارد ، اميرالمؤ منين عليه السلام خضاب نمى فرموده است . شيخ بزرگوار ابونصر حسن طبرسى در مكارم الاخلاق ، چاپ اعلمى ، بيروت ، صفحه 83 در اين باره بحث كرده است . م

قسمت هفتم

431 - اين سخن در بيشتر نسخه هاى نهج البلاغه ، نيست ،

مرحوم فيض الاسلام و استاد محترم دكتر جعفر شهيدى هم به اين موضوع اشاره كرده اند . استاد سيد عبدالزهراء حسينى هم گفته اند كه در شرح ابن ابى الحديد آمده است در شرح شيخ محمد عبده و شرح وسيط ابن ميثم و ترجمه فارسى قرن پنجم و ششم به تصحيح استاد دكتر جوينى نيامده است . م

432 - توبه از مردان معروف به عشق ليلى اخيليه است و هر دو از شاعران مشهور صدر اسلام شمرده مى شوند . شرح حال هر دو ذيل شماره هاى 78 و 79 الشعر و الشعراء ، بيروت 1969 ميلادى آمده است . م

433 - توبه از مردان معروف به عشق ليلى اخيليه است و هر دو از شاعران مشهور صدر اسلام شمرده مى شوند . شرح حال هر دو ذيل شماره هاى 78 و 79 الشعر و الشعراء ، بيروت 1969 ميلادى آمده است . م

434 - اين سخن به صورت مستقل ذيل شماره 54 و ضمن سخنان شماره 355 تكرار شده است واز جمله وصيت اميرالمؤ منين عليه السلام به فرزند بزرگوارش امام حسين عليه السلام است كه پيش از سيد رضى ، ابن شعبه آن را در تحف العقول ، صفحه 64 آورده است . م

435 - آمدى در غررالحكم ، صفحه 49 اين سخن را آورده است و هم در نسخه خطى نهج البلاغه ، مورخه 421 ه . ق ، برگ 369 آمده است . م

436 - نظير اين كلمه با اندك تفاوت به شماره 352 آمده است و از مكررات است كه آمدى در غررالحكم ، جلد دوم ، صفحه 427 و

زمخشرى در ربيع الابرار باب الخطايا و الذنوب آورده اند . م

437 - ترجمه برگرفته از ترجمه استاد دكتر سيد جعفرى شهيدى است . م

438 - به نقل استاد محمد دشتى اين كلمه در اصول كافى ، جلد اول ، صفحه 41 و غررالحكم ، جلد ششم ، صفحه 94 و منيه المريد ، شهيد ثانى و جاهاى ديگر آمده است . م

439 - واصل بن عطاء معتزلى متولد 80 و در گذشته به 131 براى اطلاع بيشتر از آثار او به عمر رضا كحاله معجم المولفين ، جلد سيزدهم ، صفحه 159 مراجعه فرماييد . م

440 - يعنى خليل بن احمد عروضى متولد به سال 100 و در گذشته به سال 170 يا 175 . به معجم المولفين ، جلد چهارم ، صفحه 112 مراجعه فرماييد . م

441 - در پاره اى از نسخ در پى اين سخن توضيحى در يك سطر از سيد رضى آمده است ، اين كلمه را پيش از سيد رضى ابن قتيبه در عيون الاخبار ، جلد چهارم ، صفحه 231 و ابوطالب مكى در قوت القلوب ، جلد اول ، دوبار در صفحه 181 و 490 و ابوحيان توحيدى در الصديق و الصداقه ، صفحه 44 آورده اند . براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه ، جلد چهارم ، صفحه 322 مراجعه فرماييد . م

442 - عبدالله بن محمد بن حسن معروف به ابن ناقيا متولد به سال 410 و در گذشته به سال 485 قمرى از اديبان و مقاله نويسان بوده است . به ترجمه مقاله Vadct در دانشنامه ايران و اسلام ، صفحه 888 مراجعه

فرماييد . م

443 - عمرو بن مسعده كه به ابوالفضل صولى هم معروف است در گذشته به سال 217 و وزير مامون عباسى و از دبيران فاضل دوره حكومت هارون و مامون است . به محمد كرد على ، امراء البيان ، صفحه 191 مراجعه فرماييد . م

444 - به نقل استاد محترم سيد عبد الزهراء حسينى خطيب در مصادر نهج البلاغه و اسانيده نظير اين سخن را راغب اصفهانى در محاضرات الادباء ، جلد دوم ، صفحه 28 آمده است . م

445 - استاد محمد ابوالفضل ابراهيم كه در چاپ مصر كلمات را شماره نهاده اند 998 كلمه آورده و توضيح داده اند كه در نسخه ها چنين بوده و شايد دو كلمه با كلمات ديگر از اشتباه نويسندگان ممزوج شده باشد و حال آنكه در نسخه چاپ 1271 قمرى تهران هزار كلمه است . م

446 - با توجه به اينكه اين سخنان منسوب به اميرالمؤ منين عليه السلام است و ابن ابى الحديد هم هيچ گونه شرحى نداده است و هدف اصلى اين بنده ترجمه مطالب تاريخى و نشان دادن جلوه تاريخ در اين كتاب بوده است ، لزومى براى آوردن اين سخنان و ترجمه آن نبود . م

447 - ضرب المثل و اصطلاح گونه اى است كه در كتب امثال آمده است . به مجمع الامثال ، جلد دوم ، صفحه 306 مراجعه شود .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109