سرشناسه : انصاریان، حسین، 1323 -
عنوان و نام پدیدآور : قیمت عمر/ مولف حسین انصاریان؛ ویرایش و تحقیق مرکز تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی.
مشخصات نشر : قم: دارالعرفان، 1388.
مشخصات ظاهری : 35 ص.
شابک : 978-964-2939-34-3
وضعیت فهرست نویسی : فیپا
یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس.
موضوع : انصاریان، حسین، 1323 - -- وعظ
موضوع : خودسازی -- جنبه های مذهبی -- اسلام
شناسه افزوده : انتشارات دارالعرفان
رده بندی کنگره : BP250/الف86ق9 1388
رده بندی دیویی : 297/63
شماره کتابشناسی ملی : 1948177
ص: 1
آنچه انسان را در مسیر پر فراز و نشیب زندگانی از نابسامانی ها محفوظ می دارد و موجب سعادت و سرفرازی و سربلندی او در امتحانات الهی می شود ، پژوهش پیرامون علوم الهی و معارف اسلامی و پوشاندن جامۀ عمل به دستورات بلند ربانی می باشد .
در این خصوص ، دست یابی به حقیقت معارف الهی و آشنایی با جایگاۀ حساس و ویژۀ آن ها در حیات انسانی ، ضروری احساس می شود .
مرکز علمی تحقیقاتی دار العرفان ، در راستای اهداف الهی خود ، این بار افزون بر استفاده از مطالب پربار و عالمانۀ دانشمند محقّق حضرت استاد حسین انصاریان ، با انتشار گلچینی از متن سخنرانی های معظّم له ، از بیان پر حرارت و جذاب سخنرانی های استاد نیز تشنگانِ معارف سراسر نور ائمه اطهار : را بی نصیب نگذاشته و بدون خارج
ص: 2
ساختن متن سخنرانی از قالب گفتاری آن ، باب دیگری را برای استفاده از معارف آل الله : و سیراب گشتن از این چشمۀ پرفیض باز نموده است .
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و الصلوه و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیت الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین
ص: 3
وجود مبارک امیرمؤمنان(ع) عقل را که در فرمایشاتشان بیان می کنند و توضیح می دهند ، می فرمایند : عقل در مرحله اول ، آن زمانی که خداوند انسان را خلق می کند ، عقل طبیعی است . قدرت دریافت عقل طبیعی ، کم است ، هر چند که بر این عقل طبیعی سالیان درازی عمر بگذرد ، امّا درباره مرتبه عقل ، حضرت(ع) می فرماید ، عقل مسموع ، عقلی است که صاحبش از طریق دو گوشش ، دانش ، معرفت و آگاهی را به خودش منتقل کرده است ، و منظور حضرت از این دانش و آگاهی ، چنان که از فرمایشات دیگرشان استفاده می شود ، معرفتی دینی است که در نهج البلاغه می فرماید از رسول خدا(ص) ، قرآن و امامان گرفته می شود . البته ، وقتی که امامان : را می فرمایند ، خیلی احترام می کنند و می فرمایند ، این امامانی که من می گویم در آسمان ها معروفند و شناخته شده اند و
ص: 4
هنگام اسم بردن از آن ها می فرمایند ، پدر و مادرم فدای آن ها باد .(1)
گوش وقتی که توفیق پیدا بکند ، مفاهیم آیات قرآن کریم را بشنود ؛ فرمایشات رسول خدا را بشنود ؛ فرهنگ الهی ائمه را بشنود ، تبدیل به عقل پخته و عقل مسموع می شود ، و یک مقدار هم که آدم مواظب خودش باشد و دچار فساد و گناه نشود ، این عقل متکی به معرفت دینی ، میدان دار باطن انسان ، می شود ، و این عقل است که با تکیه بر معرفت دینی ، مانند یک قلم پاک که به دست یک نویسنده پاک است ، یک زندگی استوار ، قوی و دارای اعمال صالحه و اخلاق حسنه را برای انسان می نویسد و ظرف وجود انسان را از خوبی ها پر می کند ؛ خوبی هایی که برای خود انسان ، ماندگار و ابدی است و یک چنین انسانی که در قیامت وارد بر خدا می شود ، به قول معروف ، ملائکه الهی با سلام و صلوات او را وارد می کنند . در سوره رعد ،
ص: 5
آیه بیست و سه و بیست و چهار ، می فرماید : «یَدْخُلُونَ عَلَیْهِم مِن کُلِّ بَابٍ . سَلامٌ عَلَیْکُم بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَی الدَّارِ . » به خاطر استقامتی که در دنیا در برابر فساد داشتند و خودشان را حفظ کردند ، فرشتگان از هر طرف بر آن ها وارد می شوند و به آن ها سلام می کنند . جنس اینان که با قلم عقل متکی به معرفت دینی در صفحه وجودشان ثبت دائمی شده و باطل شدنی نیست ، با قیمت بسیار سنگینی از جانب پروردگار بزرگ عالَم خریده خواهد شد : «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّه» (1) ، «وَ مِنَ النَّاسِ مَن یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ»(2). و که میدان دار زندگی و وجودشان ، هوای نفسشان بوده است و به قول معروف ، قلم ، به دست دشمن بوده است و به فرموده پیامبر(ص) : «اَعْدَی
ص: 6
عَدُوِّکَ نَفْسُکَ الّتِی بَیْنَ جَنْبَیْکَ»(1) این سخن پیامبر(ص) کاملاً بیان می کند که منظور از این نفس ، نه آن نفس انسانی است ، بلکه مجموعه خواسته های مادی بی حدود است . یک وقت خواسته های انسان محدود به حدود امور مثبت است . می گوید ، مال می خواهم ، ولی فقط حلال ، هر چند که این مال حلال در زندگی من اندک باشد و من درکنارش زندگی ام را با زحمت اداره کنم ، و نمی گذارد که نفسش از دایره حدود الهی بیرون برود و میدان دار بشود و بگوید می خواهم و خیلی هم می خواهم ، و از هر راهی که بشود ، می خواهم . صاحبان این خواسته ، ربا خور می شوند ؛ قطعاً سارق می شوند ؛ قطعاً رشوه گیر می شوند ؛ یقیناً غاصب می شوند ؛ یقیناً حقوق برادر ، پدر ، مادر ، زن ، بچه ، مردم ، دولت و ملت را به یغما می برند ؛ چون قلمِ زندگی ، در دست دشمن است و دشمن هیچ رحمی ندارد ، این ها روز قیامت با یک وجود پر از
ص: 7
محصولات این نفس «الّتِی بَیْنَ جَنْبَیْکَ» ، وارد می شوند که جنسشان ابداً در محشر ، در بین اولین و آخرین ، خدا ، فرشتگان و انبیا خریدار ندارد ؛ چون به درد نمی خورد .
یک زمانی که بیشتر شما یادتان نیست و من هم آخرهای این برنامه را یادم است ، در ایران عموم مردم بدون کلاه جایی نمی رفتند و هر طایفه و قبیله ای در ایران و هر شهرش کلاه خاصی داشت ؛ مثلاً منطقه وسیع استان خراسان ، تقریباً از بعد از شاهرود تا نهبندان ، پایین بیرجند ، نزدیک افغانستان ، و از آن طرف فریمان و تایباد و آن مناطق ، و این طرف سرخس ، پیر ، جوان و متوسّط کلاه سرشان بود و کلاهشان هم سه متر ، چهار متر و پنج متر پارچه سفید یا زرد یا سبز بود که به سبک خاصی می بستند .
ص: 8
در شهرهای بزرگ مثل : تهران ، تبریز و اصفهان تقریباً افراد بالا نشین و ثروتمند ، کلاه پوستی به سر می گذاشتند ؛ به خصوص کلاه هایی که از هند ، پاکستان و افغانستان می آمد که خیلی دارای پشم و کُرک طبیعی بود . گروه های مذهبی تهران ، اصفهان و تبریز وامثال این شهرها ، عرقچین می گذاشتند ، و یک عده ای از متجدّد مأب ها شاپو می گذاشتند که یک لبه گرد داشت ، و به طور کلی ، مردم آن زمان ، بی احترامی می دانستند که بدون کلاه به مهمانی بروند ؛ به مسجد بروند ؛ به عروسی بروند ؛ به محلّ عزا بروند و همه آن ها کلاه داشتند . در منطقه هایی که کلاهشان پارچه ای بود پارچه نرم ، از پارچه هایی بود که در قدیم معروف به ژرژت بود . بعضی ها هم پارچه هایی به نام کرباس را به سرشان می بستند که دست بافت کاشان ، یزد و آن مناطق بود . آن هایی که از این نوع کلاه پارچه ای می گذاشتند ، یک مقدار که معتبرتر و موجّه تر بودند ، متر پارچه را بیش تر می گرفتند . آن ها مثلاً بزرگی کلاهشان ، علامت شخصیت و اعتبارشان
ص: 9
بود . یک شخص فقیر و تهیدستی ، فقیر و ندار می آید و فکر می کند که با بزرگ کردن این کلاه سر ، خودش را بزرگ بنماید ، ولی چون پول نداشت ، که یک پارچه کهنه را به دست آورد و به اندازه شش متر آن را با همان سبکی که قدیم می بستند ، به سرش بست و از خانه بیرون آمد . هر کسی که هم او را به این شکل می دید ، چون نمی شناختش ، خیال می کرد ، بزرگی است و به او سلام می نمود و تعظیم می کرد و احترام می گذاشت . فکر می کرد او ملک التجّار ، یا رئیس صنف ، یا مدیر قبیله ای است . تا غروب آفتاب که داشت برمی گشت و هوا گرگ و میش شده بود و هنوز هوا روشن بود ، یک رند سینه چاکی که شغلش دزدی بود و از هفت و هشت ده متری ، از پشت سرش داشت می آمد و برایش معلوم نبود این پارچه شش و هفت متری کهنه است ؛ چون هوا گرگ و میش بود . این دزد پیش خودش گفت ، این الآن روی سرش هفت و هشت متر پارچه است و من اگر این پارچه را بدزدم ، فردا صبح می توانم آن را
ص: 10
به پارچه فروشی ای در جای دور دستی از شهر که نمی داند من دزدم ، ببرم بفروشم و این طوری پول دو و سه روز زندگی ا م تأمین می شود . آرام آرام آمد و این کلاه بزرگ را از سر آن گدا برداشت و به سرعت شروع به دویدن کرد . این بزرگوار وقتی دید ، آن دزد به سرعت هفت و هشت قدمی از او رد شد . به آن دزد گفت که ای برادر دزد! همان جا بایست و من هم جلوتر نمی آیم و همین جا می ایستم و به دنبالت نمی آیم تا این کلاه را از تو بگیرم ، ولی به هر کسی که به او علاقه داری ، قَسَم می خورم دهم که این کلاه یک ذره زندگی تو را اداره نخواهد کرد . اگر به امید چنین کاری آن را از سر ما بلند کردی و در رفتی که فردا بروی آن را بفروشی و پولی به تو بدهند و آن تا چند روزی زندگیت را اداره بکند ، والله این گونه نیست . یک کمی آن طرف تر برو و ببین روشنایی چراغی پیدا می شود ، بعد آن کلاه را واکن و ببین که آیا من درست می گویم ؟ آن دزد هم کمی آن طرف تر ، زیر یک نوری ، وقتی پارچه را باز کرد ، دید اولاً
ص: 11
خود پارچه هفت و هشت متر نیست و پارچه دو متر است و کهنه هم هست ، و ثانیاً لای این پارچه هم پر از کهنه پاره است که لای آن دو متر پارچه کهنه ریخته اند و طرف فقط آن را به سرش بسته تا آن را بزرگ نشان بدهد تا مردم خیال بکنند او آدم بزرگی است .
کلاه یک عده ای در زندگی قیامت ، چنین کلاهی است که در آن فقط کهنه پاره است ، نه فقط یک نمازی ، نه یک روزه ای ، نه یک خدمتی ، نه یک کار مثبتی ، نه یک کرامتی ، نه یک حلّ مشکلی ، شصت و هفتاد سال در این دنیا بدن را کهنه کرده و مرتّب هم توی آن آشغالِ گناه ریخته است . خودتان داوری کنید ، در بازار قیامت ، چه کسی این ظرف و محتویاتش را خواهد خرید ؟ و با چه قیمتی ؟ آیا مثلاً زنا قابل فروش است که کسی در قیامت به خدا بگوید ، آن را از من بخر ؟ آیا مشروبی که طیّ سی و چهل سال خورده شده و با گوشت و پوست یکی شده ، قابل فروش است که کسی به خدا بگوید آن را از من بخر ؟ آیا بی نمازی
ص: 12
قابل فروش است که کسی به خدا بگوید چون من شصت سال نماز نخواندم ، نماز نخواندن من را بخر ؟ آیا اصلاً قابل خریدن است ؟ یک عدّه ای این طورند . آن هایی که قلم زندگی نویسی را به هوای نفس می دهند و عقل در آن ها مُعطّل است ؛ در وجودشان اسیر است ؛ پشت تاریکی هوای نفس است ، آن وقت این ها با محور بودن هوا ، دنیا را نگاه می کنند و به همه چیز ها به عنوان ابزار لذت نگاه می کنند ؛ آن هم لذت امروز ، نه لذت فردا ؛ چون آن ها فردا را که نمی بینند ، الآن را می بینند ؛ چون شماها فردا را می بینید ؛ چون که از وقتی شیرخواره بودید ، در بغل مادرتان در این مجالس آمدید و بعد هم که نمی شده شما را بین خانم ها ببرند ، و شما چهار و پنج ساله بودید ، پدرتان دستتان را گرفته و آورده است . بعد هم شما حقایق را از زبان اهل دل شنیدید و باور کردید و الآن دارای باور دینی و معرفت دینی هستید و میدان دار زندگیتان عقلتان است ؛ چون اگر میدان دار زندگی تان ، هوای نفستان بود ، یک نفرتان این جا
ص: 13
نبودید ، و اگر این جا می آمدید ، دو دقیقه که این حرف ها را می شنیدید ، به شدت خسته می شدید و فرار می کردید . این که با اشتیاق از راه دور و نزدیک بلند می شوید و می آیید و با اشتیاق هم گوش می دهید و می پذیرید و قسمتی از آن را هم به عمل می گذارید ؛ چون تمام این حرف ها که برای همه ما لوازم عملی ندارد . ما تا آن جایی که این مسایل برای مان تکلیف است ، باید عمل کنیم . خیلی از مسایل هم تکلیف ما نیست ؛ مثلاً ما مدیر کل نیستیم ؛ وکیل نیستیم ؛ وزیر نیستیم و مسئولیت سنگینی نداریم . حالا اگر کسی روی منبر از طریق عهدنامه مالک اشتر وظایف وزرا را بگوید ؛ وظایف استانداران را بگوید ؛ وظایف فرمانداران را بگوید ؛ وظایف نظامیان را بگوید ؛ وظایف دادگستری چی ها را بگوید و در آن جلسه هم از این آدم ها نباشد ، البته ، آن ها باید چنین سخنانی را بشنوند ، و برای شما وظیفه ای نمی آورد که به آن عمل بکنید . بخشی از این سخنان را که در محدوده زندگی مان است ، ما عمل می کنیم .
ص: 14
سؤال من این است که چرا شما حوصله می کنید و به مجلس سخنرانی می آیید ؟ چرا حوصله می کنید نماز می خوانید ؟ چرا حوصله می کنید می شنوید ؟ چرا حوصله می کنید عمل می کنید ؟ چون قلم نوشتن حیات شما ، به دست عقل شماست که متکی به معرفت دینی است . آن است که نماز را ، روزه را ، انفاق را ، رحم را و اخلاق را در زندگی تان نوشته است . این قلم همان قلم خداست که خداوند درباره آن فرموده است : «أُولئِکَ کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمَانَ . »(1) «عقل» ، قلم خداست ؛ عقلی که متکی به معرفت دینی است . آن وقت شما قیامت وارد می شوید ، می بینید این قلم شما که متکی به معرفت دینی بوده ، عجب کتابی برای شما نوشته که پروردگار ، کلمه به کلمه این کتاب را ؛ کلمه نماز را ، کلمه روزه را ، کلمه مهربانی را ، کلمه تواضع را ، کلمه مهرورزی را ، کلمه به داد رسیدن را ، با سنگین ترین قیمت ، از شما می خرد ، و چه بسا که
ص: 15
فقط یک کلمه اش ، باعث نجات شما باشد ، و بقیه کلمات ، اضافه سرمایه شما قرار بگیرد . چه بسا که یک کلمه اش باعث نجات بشود .
کتابی بسیار پرقیمت به نام ثواب الاعمال و عقاب الاعمال داریم که من شاید بیش از بیست بار این کتاب را خوانده ام . کتاب حدود هزار و دویست سال پیش نوشته شده و به احتمال قوی ، در منطقه ری با قلم پاک وجود مبارک شیخ صدوق ابن بابویه(ره)نوشته شده است . در ابتدای این کتاب ، صفحه سه ، این روایت را نقل می کند : «لَا اِلَهَ الّا اللهُ ثَمَنُ الْجَنَّه . » : کسی که لا اله الا الله را مخلصاً بگوید ، این لا اله الا الله مخلصانه او ، بهای بهشت است . فردی به پیغمبر(ص)گفت ، اخلاص در لا اله الاالله چیست ؟ پیغمبر(ص) فرمود : فرد چنان
ص: 16
با لا اله الا الله پیوند داشته باشد که «یُحْجِزُهُ عَنِ الْمَعَاصِی» : قدم را به طرف گناه متوقف کند . (1)
اگر چنین لا اله الا الله ای گفتی ، حضرت(ص) می فرماید ، آن ، بهای بهشت است . حالا آدم با چنین بهشتی که زنده بوده و نگذاشته آدم به طرف گناه برود ، وارد محشر بشود ، سزاوار بهشت است . به راستی ، آن وقت که بقیه اعمال را بخواهند مزد بدهند ، دیگر چه چیزی را می خواهند به آدم عنایت کنند . خدا می داند .
چرا شما که محور زندگی تان عقل است ، اما عقل متکی به معرفت دینی ، در این چهل و پنجاه سال ، این ظرف وجود را از این همه سرمایه های سنگین معنوی پر نکنید ؟ این که من اصرار به معرفت دینی دارم ، به خاطر آن است که کلّ اروپا و آمریکا ، متکی به عقل تنهاست . در مملکت ما هم فقط گه گاهی تزشان بر زبان بعضی چهره ها جاری می شود ، «خردورزی» . این«خردورزی» ، مکتب
ص: 17
اروپا و امریکاست . امّا آنچه که ما داریم ، این عقل است : «اَلْعَقْلُ مَا عُبِدَ بِهِ الْرَحْمَنَ و اُکتُسِبَ بِهِ الْجَنَانَ» .(1)عقلی که ما را در مدار بندگی خدا قرار می دهد و برای ما کاسبِ بهشت است ، آن ، عقل است ، ولی عقل اروپایی ها هیچکس را در مدار عبادت قرار نمی دهد . آن ها خردورز مادی هستند و ما خردورز الهی هستیم . آن ها عقلشان بهشت را برای شان نمی خرد ، ولی ما عقلمان بهشت را برای مان کاسبی می کند : «مَا عُبِدَ بِهِ الْرَحْمَنَ وَ اکْتَسَبَ بِهِ الْجَنَانَ» .(2) ما برای خردورزی اروپا و آمریکا یک جو قیمت هم قایل نیستیم . امّا ما برای خردورزی فاطمه زهرا(س) ، خردورزی امیرالمؤمنین(ع) ، حضرت امام حسین(ع) ، سلمان و ابوذر ارزش قایلیم ؛ چون خرد ، متکی به معرفت دینی بوده ؛ یعنی صاحب این عقل آمده عقل را به سبب دین به دست اراده خدا داده است .
ص: 18
هیچ وقت آدمی که دنیا را به عنوان ابزار لذت نگاه می کند ، نمی آید صبح صبحانه بخورد و بگوید ، توان بگیرم و به درب مغازه بروم که کار کنم و پول حلال به دست بیاورم و با ته مانده انرژی آن ، ظهر به مسجد بروم و رو به قبله بایستم و با محبوبم مناجات کنم و دوباره بیایم ناهار بخورم و قدرت بگیرم و دو و سه ساعت دیگر بعد از ظهر ، کار حلال کنم و اول مغرب و عشاء ، بروم نماز بخوانم و بعد یک لقمه شام را هم با شادی و کیف ، در کنار زن و بچه بخورم . برای خاطر این که توان داشته باشم یک ساعت مانده به نماز صبح ، بیدار شوم و این انرژی گرفته شده از سفره دنیا را مصرف عشق بازی با خدا کنم .
آن کسی که محور او هوای نفس است ، هیچ چیز را به این عنوان نمی بیند . او دارد برای خودش یک کلاه بزرگ قلابی درست می کند و درون آن را هم پر از پارچه کهنه می نماید . اما این یکی خودش را معدن می بیند و معدنش را دارد ، از در و گوهر و جواهر آخرتی پر می کند .
ص: 19
روایتی را من در حاشیه منظومه حکمت مرحوم حاج ملا هادی سبزواری(ره) دیدم که روایت خیلی عجیبی است و به نظر من در روایات ما ، یکی از درخشنده ترین روایات است . این روایت می گوید : در روز قیامت ، خداوند به مؤمن می گوید ، لحظه ای که مکلّف شدی و وارد مدار عبادت گشتی ، از آن لحظه تا آخر عمرت ، فرض کن هشتاد و پنج ساله می شوی که پانزده سال آن را ، من پروردگار ، تو را معاف در نظر می گیرم و طیّ هفتاد سال دیگرش ، آیا جنابعالی ، بنده من ، از این سفره بار عام طبیعت که من در اختیار تو قرار دادم ، هفت میلیون لقمه خوردی ؟ فرد می گوید : بله . خدایا! من هفت میلیون لقمه خوردم و عدد آن را که خودم نمی دانستم و شما خودتان شمار عدد لقمه هایم را می دانی . خداوند به او می گوید ، برای خوردن این هفت میلیون لقمه ، هفت میلیون بار سر سفره یک ذره خم شدی ، این یک کار ؛ دستت را باز کردی ، این یک کار ؛ لقمه را بلند کردی ، این یک کار ؛ گذاشتی درون دهانت ، این یک کار ؛ جویدی و دادی پایین ، این
ص: 20
یک کار . من می خواهم مزد این هفت میلیون لقمه خوردنت را حساب کنم و به تو بدهم .
خدا به ما لطف کرد که غافل از این حرف ها بار نیامدیم و در خانواده ای نبودیم که پدر و مادر ما را راهنمایی به خدا نکنند . راهمان به این مجالس افتاد وگرنه بالاترین تجارت را که سود ابدی و سرمدی دارد ، از دست داده بودیم .
اگر هم بعد از مردن ، ما را بیدار می کردند ، این بیداری به درد ما نمی خورد . اصلاً آن موقع چه فایده ای دارد آدم بیدار بشود ؟ چه فایده ای دارد آدم با چوب عذاب بیدار بشود ؟آیا نشنیدید اول دعای موسوم به دعای ابوحمزه ثمالی ، زین العابدین(ع) زار زار گریه می کرد و می گفت : «إِلهِی لاتُؤَدِّبْنِی بِعُقُوبَتِکَ . » : خدایا! من را با عذابت بیدار نکن . خدا من را با جهنم بیدار کند ، به چه درد من می خورد ؟ بلکه من می خواهم
ص: 21
که علی(ع) من را بیدار کند ؛ حضرت حسین(ع) من را بیدار کند ؛ قرآن من را بیدار بکند ؛ این بیداری به درد می خورد . در این بیداری است که آدم شروع به تجارت می کند . در این بیداری است که آدم درست می بیند . آدم می بیند همه نعمت ها ، ابزار برای به کار گرفتن برای رسیدن به مقام قرب پروردگار است . این بیداری ، قیمت دارد .
خدا می داند اهل دل برای این بیداری چه ارزشی قائل هستند . من حالا اگر بخواهم برای شما فقط از این کتاب ها اسم ببرم ، شاید حدود 51 عدد کتاب الآن در ذهن من است که اهل حال نوشتند . این بیداری ، مقدمه رسیدن به همه مقاماتی است که پروردگار مهربان عالم برای انسان قرار داده است . این جا بهتر ببینیم نظر امیرمؤمنان(ع) راجع به این گونه از انسان ها و کیفیت نگاه آن ها به دنیا چیست . این ها در حالت بیدار به دنیا نگاه می کنند ، در حالی که بقیه در جهالت خواب و کور به دنیا نگاه می کنند ؛ در تاریکی هوای نفس ، دنیا را می بینند . امیرمؤمنان(ع) از این بزرگواران که دارای
ص: 22
عقل پخته مسموعِ متکی به معرفت دینی هستند ، تعبیر فرمودند ، به اولیاء الله و عاشقان خدا . تا آدم معرفت به خدا نداشته باشد که عاشق نمی شود .
این کلمه اولیاء الله را امیرمؤمنان(ع) از قرآن ، از آیات شصت و دو و شصت و سه سوره یونس ، گرفته است : «أَلاَ إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللَّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاَ هُمْ یَحْزَنُونَ . الَّذِینَ آمَنُوا وَ کَانُوا یَتَّقُونَ . »
چقدر زیباست این فرمایشات امیرمؤمنان(ع) درباره اولیاءالله : «إِن َّ أَوْلِیَاءَ اللَّهِ هُمُ الَّذِینَ نَظَرُوا إِلَی بَاطِنِ الدُّنْیَا إِذَا نَظَرَ النَّاسُ إِلَی ظَاهِرِهَا . » (1) اولیا ، عاشقان خدا و اهل معرفت ، همان هایی هستند که نگاه آن ها به دنیا نگاه باطن بینی است ؛ یعنی بعد از دنیا و زیر پرده دنیا ، آخرت را می بینند و می بینند زندگی دایمی آن ها این طرف است . با دیدن باطن دنیا ، خود را مسافر
ص: 23
می بینند و می بینند یک روزی دستشان را می گیرند و چه بخواهند و چه نخواهند ، آن ها را از این جا به بیرون می برند . تا دستشان را نگرفتند که به بیرون
ببرند ؛ تا جایی که قدرت عقلی ، بدنی و دینی دارند ، از نعمت های دنیا برای ساختن آن زندگی بهره گیری می کنند «إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللَّهِ هُمُ الَّذِینَ نَظَرُوا إِلَی بَاطِنِ الدُّنْیَا إِذَا نَظَرَ النَّاسُ إِلَی ظَاهِرِهَا» (1)؛ کنار مردم دیگر هستند ، امّا مردم دیگر ظاهر دنیا را می بینند و خیال می کنند ، همه عالم هستی همین است و ماورای آن را نمی بینند ؛ باطن آن را نمی بینند . آن ها با خود می گویند ، حالا که ما این جایی هستیم ، پس بخوریم و کیف کنیم و هیچ چیزی از نظر لذت از دستمان نرود . بعد هم می میریم ، خاک می شویم و تمام می شود . آن ها نمی دانند بعد از مردن ، در یک بازاری آن ها را می آورند که می گویند ، جنس قابل خرید دارید تا به ما بدهید و در برابرش ما بهشت را به شما بدهیم .
ص: 24
اگر آن ها چنین جنسی نداشته باشند ، قرآن می گوید ، آن ها را در زنجیری که طولش هفتاد ذراع است ، می بندند و در جهنم می اندازند و فریادرسی هم نخواهند داشت . آن ها آن جا بیدار می شوند که دنیا عجب باطنی داشته و ما باطن آن را که آخرت است ، تکذیب و انکار می کردیم و می گفتیم ، نه ، خبری نیست . به آن ها می گویند : «هذِهِ النَّارُ الَّتِی کُنتُم بِهَا تُکَذِّبُونَ»(1) : این همان جهنمی است که قبلاً تا زمانی که زنده بودید ، آن را انکار می کردید ؛ این همان است که درباره آن می گفتید دروغ است . حالا می بینید که آن راست است و شما هیچ وسیله نجاتی هم ندارید ؛ زیرا وسایل نجات ، عبادات است ؛ خدمت به مردم است ، و آن بدبخت ها در دستشان هیچ چیزی نیست ؛ وسایل نجات ، ارتباط با انبیا است که آن ها رابطه نداشتند ؛ ارتباط با ائمه است که آن ها رابطه نداشتند . یک حیوان دو پا بوده اند که فقط کار حیوانات را
ص: 25
می کردند شغل آنها شغل حیوانات بود . چقدر امیرمؤمنان(ع) عالی بیان کرده است : «وَ اشْتَغَلُوا بِآجِلِهَا» .(1) «آجل» : یعنی آینده ، مدت . «وَ اشْتَغَلُوا بِآجِلِهَا» : تا در دنیا هستند ، به آباد کردن فردای شان اشتغال دارند ؛ می خورند ، امّا برای فردا ؛ می پوشند ، امّا برای فردا ؛ ازدواج می کنند ، امّا برای فردا ؛ حرکت می کنند ، امّا برای فردا ؛ می گویند ، امّا برای فردا ؛ سکوت می کنند ، امّا برای فردا . در دنیا ، مثل ظاهر بین ها مغازه دارند ؛ کارخانه دارند ؛ گله گوسفند دارند ؛ کشاورزی دارند ، امّا «وَ اشْتَغَلُوا بِآجِلِهَا» ؛ یعنی به همه این ها مشغولند ، امّا به خاطر فردا و برای فردا .
من در خیلی از شهرهایی که کشاورزی دارند ، به منبر رفته ام و خیلی چیزها از کشاورزها دیده ام که فرصت نشده آن ها را در سخنرانی هایم بگویم . یک بار کشاورز بی سوادی را در استان فارس دیدم که بعد از منبر به من گفت ، آیا به من گوش می دهید
ص: 26
تا من مطلبی را به شما بگویم ، گفتم ، بله ، سخنت را بگو . او چنان زیبا مسأله زکات را برای من گفت که واقعاً برایم لذت بخش بود . او هم چنین گفت که من این را برای شما می گویم تا فردا که شما به منبر می روی ، آن را به مردم بگویی . سخنش این بود : مردم! این جا منطقه کشاورزی است . آیا شما می دانید ، زکات یعنی چه ؟ یعنی این که بزرگواری به در خانه شما می آید و می گوید ، به محضر برویم تا من آن سه هکتار زمینی را که متعلّق به من است ، به نام تو کنم و تو آن را بکاری ؛ گندم بکاری ؛ جو بکاری ؛ برنج بکاری ؛ انگور بکاری ، و پائیز به پائیز ، از این سه هکتار هر چیز برداشت کردی ، نود درصدش متعلّق به خودت ، زن و بچه ات ، و ده درصدش را هم به درب خانه من که مالک این سه هکتار هستم و آن را به نام تو کردم ، بفرست . گفت ، از مردم بپرسید ، حالا اگر من ده درصد این بزرگوار را نبرم که به او بدهم ، آیا خائن نیستم ؟ خواهند گفت ، چرا . اگر بپرسید ، ظالم نیستم ، خواهند گفت ، چرا ؛ چون این زمین هایی که در این
ص: 27
منطقه ما هست ، این ها را ما که نساخته ایم ، این ها را خدا ساخته است و تنها مدتی در دست پدران ما بود و بعد که نوبتشان تمام شد و مردند و رفتند ، حالا مثلاً از بابای من پنج هکتار زمین به من رسیده و من هم می میرم و آن ها را می گذارم و می روم . این پنج هکتار متعلّق به پروردگار است و من هم هر سال در آن گندم می کارم و به حکم خدا نود درصدش را خودم می خورم و ده درصدش را هم به صاحب زمین می دهم . آیا چنین کاری کار بدی است ؟ سنگین است ؟ بعد به مردم بگو : پس چرا زکات نمی دهید ؟ آن کشاورز تا سخنش تمام شد ، سه و چهار بار از من معذرت خواهی کرد و گفت که من پدر شهید هستم که تنها فرزندم شهید شد و سواد هم ندارم . من که از او خوشم آمده بود و می خواستم بیش تر درباره او بدانم ، پرسیدم ، آن زمان که از سپاه در خانه شما آمدند و خبر شهادت فرزندتان را به شما دادند ، چه عکس العملی داشتی ؟ گفت ، از طرف سپاه کسی نیامد . من در زمین خودم داشتم بیل می زدم و آبیاری می کردم که یک مرتبه
ص: 28
متوجّه شدم بچه ام دارد شهید می شود ، بیل را به زمین گذاشتم و رو به جبهه ایستادم و به پروردگار گفتم ، این جنس ناقابل من را از من بخر . بعد دو مرتبه مشغول به کارشدم . شب که به خانه رفتم ، به همسرم گفتم ، حسن شهید شده است . گفت ، تو از کجا می دانی ؟ هنوز که کسی به در خانه ما نیامده! گفتم ، می آیند . یک هفته بعد آمدند و من و مادرش را صدا کردند و ساک بچه ام را دادند و گفتند ، جنازه اش را آوردیم : «نَظَرُوا إِلی بَاطِنِ الدُّنْیَا إِذَا نَظَرَ النَّاسُ إِلی ظَاهِرِهَا ، وَ اشْتَغَلُوا بِآجِلِهَا إِذَا اشْتَغَلَ النَّاسُ بِعَاجِلِهَا»(1) : زمانی که همه مردم امروز خود را در دنیا می بینند ، آن ها دنیا را برای فردایشان می بینند .
حالا یک چند کلمه ای هم از کسی که یک مرتبه از این دنیای ظاهر دل کند و به باطن دنیا نگریست ، بگویم ، حرّ بن یزید ریاحی . او «عاجل»
ص: 29
با عین را رها کرد و به سراغ «آجل» با الف رفت . اما انگار حر به خودش می گفت ، آیا من با آن کاری که کردم و خیلی هم سنگین بود ، حالا اگر به طرف ابی عبدالله (ع) بروم ، او مرا قبول می کند ، منی را که تازه می خواهم از ظاهر دنیا به درآیم و به کمک ابی عبدالله(ع) وارد باطن دنیا شوم ؟ به خودش گفت ، حالا به امید خدا می روی . من دل بچه های زهرا(س) را سوزاندم و همه آن ها را رنجیده خاطر کردم . با این بار سنگین می روم تا ببینم چه می شود . آمد و آمد . . .
ص: 30