سرشناسه : صالح مدرسه ای عباس - 1340 عنوان و نام پديدآور : دانستنیهای عاشورا برای نوجوانان به کوشش فاطمه صالح مدرسه ای مشخصات نشر : تهران پیام آزادی قم موسسه در راه حق 1377. مشخصات ظاهری : ص 192 شابک : 964-302-255-2 5000ریال وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی يادداشت : چاپ قبلی پیام آزادی 1376 يادداشت : فهرستنویسی براساس اطلاعات فیپا (فهرستنویسی پیش از انتشار). موضوع : مجتهدان و علما -- سرگذشتنامه -- ادبیات نوجوانان موضوع : شیعه -- سرگذشتنامه -- ادبیات نوجوانان رده بندی کنگره : BP41/5 /ص 242د2 1377 رده بندی دیویی : 297[ج /996 شماره کتابشناسی ملی : م 77-17404
از آن زمانى كه بشر قدم بر كره خاكى گذاشته است ، هيچ حادثه اى مانند حادثه كربلا نديده است; حادثه اى كه در يك طرف آن پاك ترين و نيكوترين انسان ها قرار داشتند و در سويى ديگر ، ناپاك ترين و زشت ترين انسان ها . حادثه اى كه بعد از گذشت هزار و سيصد سال هنوز شور مى آفريند ، تحرّك ايجاد مى كند و ملّت ها را به خروش در مى آورد . حادثه اى كه در آن زن و مرد ، كودك ، جوان و پير سهم دارند : كودكى شش ماهه در آن به شهادت مى رسد ، نوجوان به قربانگاه مى رود ، و حسين ( عليه السلام ) اسماعيلش ، على اكبر را به ميدان شهادت مى فرستد ، علمدارى و جوانمردى چون عباس ، پرچم رشادت و مردانگى بر مى افرازد ، پيرمردى چون
حبيب بن مظاهر ، حماسه مى سرايد و حسين ( عليه السلام ) سرسلسله عاشقان و آقاى شهيدان ، جان بر كف به قتلگاه گام مى گذارد و از همه كس مى بُرد و رو به سوى دشمن مى آيد و سرانجام حادثه اى مى آفريند كه از آن ، هنوز فرياد زينب و امام سجاد و ناله هاى كودكان و زنان به گوش مى رسد . زينب بر يزيد و يزيديان مى خروشد و امام چهارم ( عليه السلام ) ، كاخ نشينان را رسوا مى سازد .
اكنون آنچه در دست شماست ، گوشه اى از اين حادثه غم بارترين تاريخ است . در اين كتاب سعى كرده ايم اين واقعه مهم تاريخى را كه سراسر درس شهادت و از خودگذشتگى در راه آرمان مقدس الهى است ، به زبانى ساده براى نوجوانان بيان كنيم . چرا كه كتاب هاى مقتل كه در مورد اين ماجرا نوشته شده ، بسيار سنگين است و نوجوانان نمى توانند از آن استفاده كنند . از اين رو گزيده مطالب مقتل هاى معتبر را براى شما با عبارتى ساده و روان گردآورديم تا روشنگر راه شما عزيزان باشد .
تا كنون صدها كتاب در باره حادثه عاشورا نوشته شده كه در ميان آنها كتابهاى معتبر بسيارى به چشم مى خورد . كتابهاى مقتل و تاريخ كربلا از نظر اعتبار و نزديكى به اصل واقعه به چند صورت نوشته شده است :
1_ اخبار و رواياتى كه از زبان اسيران كربلا و دوستان و طرفداران اهل بيت ( عليهم السلام ) نقل شده است .
2_ روايات و سخنان ارزشمندى كه از
ائمه اطهار ( عليهم السلام ) در سالهاى بعد از واقعه عاشورا ، از طريق افراد موثق و معتبر در تاريخ ثبت شده است .
3_ نقل قول ها و حكاياتى كه بصورت پراكنده و سينه به سينه به ما رسيده است .
4_ مشاهدات و اظهارات افرادى كه در سپاه دشمن _ در روز حادثه _ شركت داشتند . كه در اين موارد احتمال زيادى وجود دارد كه در حوادث و سخنان تغييراتى داده باشند .
نكته آخر اينكه در كتابهاى «مقتل» رَجَزهاى ( اشعار حماسى ) بسيارى نقل شده است كه به علت رعايت اختصار ، از ذكر متن عربى و يا ترجمه فارسى آن خوددارى و فقط به مطالب مهمّ پرداخته ايم . به طور كلى ، كوشيده ايم مطالب را با ايجاز و اختصار بيان كنيم .
اللّهم اجعل محياى محيا محمّد و آل محمّد ، و مماتى ممات محمّد و آل محمّد .
عباس صالح مدرسه اى
تهران ، بهار 75 _ تابستان 77
به نظر شما چرا حركت تاريخ ساز امام حسين ( عليه السلام ) فراموش نمى شود ؟ مگر در تاريخ بشريّت قهرمانان ديگرى نداريم ؟ اگر داريم ، پس چرا مثل امام حسين ( عليه السلام ) از آنها ياد نمى كنيم ؟ به راستى چرا مراسم عزادارى امام حسين ( عليه السلام ) هر سال با شكوهتر و گرمتر از سال قبل برگزار مى شود ؟ چرا خاندان «بنى اُميّه» به فراموشى سپرده شده اند و قيام «امام حسين ( عليه السلام ) » جهانى شده است ؟
براى رسيدن به پاسخ ، لازم است از علّت هاى اصلى «نهضت عاشورا» آگاه
شويم . نبرد خونين عاشورا ، جنگ بين دو طايفه براى به دست آوردن قدرت يا سرزمينهاى مختلف نيست . هر چند كه عدّه اى گمان مى كنند دو خاندان ، از قبيله اى بزرگ و كهن بر سر امتيازاتِ قبيله اى جنگيده اند . حادثه تاريخى كربلا تصوير واضحى از جنگ دو عقيده و فكر است . اين جنگ ، ادامه جنگ همه پيامبران الهى با جبهه باطل براى اصلاح مردم جهان بود . بهتر است براى روشن شدن ماجرا ، كمى به عقب برگرديم و به صدر اسلام نگاه كنيم; يعنى وقتى كه رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) براى نجات انسان ها از شرك و بت پرستى و نادانى و ستم به پا خاست : آن زمان ، پيامبر ، مردم ستمديده و حق جو را دور خود جمع كرد ، ولى مخالفان حركت پيامبر _ كه ثروتمندان و بت پرستان مكّه بودند _ با يكديگر متّحد شده و براى خاموش كردنِ صداى پيامبر ، همه امكانات و نيروهاى خود را به كار گرفتند . رئيس مخالفان «ابوسفيان» ، بزرگ بنى اُمَيّه ، بود .
پس از آن كه مسلمانان ، مكه را فتح كردند ، بزرگان آن و در رأس آنان ، ابوسفيان ، به ظاهر ، اسلام آوردند و نفاق و دورويى را پيشه كردند . آنان در اين انديشه بودند : اكنون كه نمى توان اسلام را با شمشير و زور از بين برد ، پس بهتر است مخفيانه و با حيله و تفرقه به آن ضربه وارد سازيم و آن را از مسير اصلى خود خارج
كنيم .
پس از رحلت حضرت محمد ( صلى الله عليه وآله وسلم ) ، اين فرصت مناسب به دست منافقان افتاد . آنان با غَصب حكومت اسلامى _ كه پيامبر اكرم ( صلى الله عليه وآله وسلم ) در غدير خم آن را مخصوص على ( عليه السلام ) دانسته بود _ اسلام را از مسير اصلى خود منحرف كردند و به دنبال آن ، ارزش هاى اسلامى را زيرپا گذاشتند و بسيارى از آداب و رسوم جاهلى ( = زمان پيش از اسلام ) را زنده كردند .
معاويه ، پسر ابوسفيان ، در زمان خليفه دوم ، استاندار «شام» شد . او از ابتدا كينه اسلام را در دل داشت و اكنون فرصت مناسبى بدست آورده بود كه با نقشه هاى شيطانى خويش ، اسلام را وارونه جلوه دهد و ارزش هاى آن را پايمال سازد . او در ظاهر خود را مسلمان جلوه مى داد ، اما در موارد مناسب ، آشكارا به مخالفت با اسلام و على ( عليه السلام ) مى پرداخت . او قسم خورده بود كه نام پيامبر ( صلى الله عليه وآله وسلم ) را از صحنه روزگار محو كند . پس از خُلَفاى سه گانه ، مردم كه از كارهاى غيراسلامى و تبعيضات آنان به تنگ آمده بودند ، با اصرار فراوان ، اميرالمؤمنين على ( عليه السلام ) را به خلافت برگزيدند .
حضرت على ( عليه السلام ) با اين شرايط خلافت را پذيرفت كه دنباله رو خُلَفاى قبلى نباشد و اسلام واقعى را اجرا كند . امام در طول خلافت كوتاه خود ، تمام وقت
و نيرويش را در اين راه صرف كرد . او كوشيد اسلام واقعى را _ كه از مسير اصلى خود خارج شده بود _ به مردم بشناساند و پرده از چهره منافقان بردارد . از اولين كارهاى آن حضرت ، بركنارى معاويه از استاندارى شام بود . اما معاويه _ كه در آنجا ريشه دوانده بود و مال و ثروت زيادى از بيت المال مسلمانان به دست آورده بود _ با امام على ( عليه السلام ) مخالفت كرد و سرانجام كار به جنگ كشيد .
در جنگى كه «صفّين» نام گرفت ، با اينكه در ابتداى كار امام على ( عليه السلام ) در آستانه پيروزى بود ، معاويه با حيله گرى و تظاهر به مسلمانى [1] ، نتيجه جنگ را عوض كرد : به دستور او سپاهيانش قرآن ها را بر سر نيزه زدند و گفتند : ما پيرو قرآن هستيم . با اين كار ، گروه زيادى از لشكر اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) _ كه بعدها به «خوارج» مشهور شدند _ فريب خوردند و حتى قصد كشتن امام را داشتند ، تا سرانجام بين لشكر امام جدايى افتاد و كار به صُلحى يك ساله كشيد .
يك سال بعد ، در حالى كه لشكر على ( عليه السلام ) بيرون كوفه خود را براى جنگ با لشكر معاويه آماده مى ساخت ، حضرت على ( عليه السلام ) در محراب مسجد كوفه به شهادت رسيد . كمى بعد ، امام حسن ( عليه السلام ) به دنبال اهداف اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، فرماندهى سپاه را بر عهده گرفت . امّا معاويه
با وعده و وعيدهاى گوناگون ، بيشتر فرماندهان لشكر امام حسن ( عليه السلام ) را فريب داد و آنها دست از امام ( عليه السلام ) كشيدند تا جايى كه ياران خاصّ آن حضرت به بيست نفر هم نمى رسيد .
امام حسن ( عليه السلام ) براى اين جهات : حفظ اسلام راستين; پايمال نشدن خون آن عدّه كم از شيعيان وفادار; جوّ سياسى زمان معاويه كه صريح و آشكار نبود ( چون معاويه تظاهر به اسلام مى كرد و با اين كار مردم را فريب مى داد ) و مصالحِ مهمِّ ديگر ، ناچار شد صلح كند . آن امام بزرگوار ( عليه السلام ) با اين كار خويش ، زمينه را براى نهضت خونين كربلا آماده كرد . بعضى از موادّ صُلح نامه چنين بود : 1_ معاويه به كتاب خدا و سنّت پيامبر ( صلى الله عليه وآله وسلم ) عمل كند; 2_ براى خود جانشينى انتخاب نكند و پس از مرگ وى ، امام حسن ( عليه السلام ) يا امام حسين ( عليه السلام ) حكومت مسلمانان را به عهده گيرند .
پس از آنكه امام حسن ( عليه السلام ) به دستور معاويه به شهادت رسيد ، امام حسين ( عليه السلام ) امامت مسلمانان را عهده دار شد . امام حسين ( عليه السلام ) مانند برادرش ، امام حسن ( عليه السلام ) ، طبق صُلح نامه عمل كرد و ده سال از امامتش در زمان حكومت معاويه با سكوت سپرى شد ، امّا معاويه صُلح نامه را زير پا گذاشت و پسرش «يزيد» را جانشين خود
كرد .
معاويه بسيار زيركانه _ با ظاهرسازى _ تيشه به ريشه اسلام مى زد و ادّعاى مسلمانى هم مى كرد; امّا فرزند شرابخوار و قماربازش ، «يزيد» ، آشكارا به مخالفت با اسلام مى پرداخت . او مانند پدر خود مخفيانه و پشت پرده عمل نمى كرد . براى همين حتى بر خلاف سفارش پدرش در باره امام حسين ( عليه السلام ) كه گفته بود با حسين بن على ( عليه السلام ) كارى نداشته باش ، اما بر اثر كينه اى كه نسبت به خاندان پيامبر ( صلى الله عليه وآله وسلم ) داشت به حاكم مدينه دستور داد از امام حسين ( عليه السلام ) براى او بيعت بگيرد و در صورتى كه امام ، يزيد را تأييد نكرد ، او را به قتل برساند . امّا امام حسين ( عليه السلام ) هرگز نپذيرفت و در مقابل حاكم مدينه كه از او براى يزيد بيعت مى خواست فرمود : «مائيم كه اهل بيت نبوّتيم و يزيد مرد فاسقى است كه آشكارا شراب مى نوشد و فرمان قتل بى گناهان را صادر مى كند هرگز كسى چون من با ناكسى چون او بيعت نخواهد كرد . . . » سپس امام مدينه را ترك كرد و به مكه رفت .
مردم بىوفاىِ كوفه _ كه بىوفايى و جَفاى خود را در زمان حضرت على ( عليه السلام ) و امام حسن ( عليه السلام ) نشان داده بودند _ با ارسال هزاران نامه از امام حسين ( عليه السلام ) دعوت كردند به كوفه بيايد تا به كمك آنها يزيد را سرنگون كند
. امام هم «براى اصلاحِ اوضاع نابسامان دينِ جَدّش و براى عمل به تكليف الهى» با همه خاندان و ياران خود به طرف كوفه حركت كرد; زيرا جدّش را در خواب ديد كه مى فرمايد : «اِنَّ اللّهَ شآءَ اَنْ يَراكَ قَتيلاً; خدا مى خواهد ترا كشته ببيند» .
امام حسين ( عليه السلام ) ، جانشين رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) و همه پيامبران الهى ، با فداكارى عجيبى ، سكوت مرگبارى را كه بر جامعه اسلامى سايه انداخته بود ، در هم شكست و قيافه زشت حركت جاهلى يزيد را آشكار كرد . امام با خون پاك خود ، بزرگترين حماسه را در قلب تاريخ بشريّت نوشت و به نسلهاى آينده درسى فراموش نشدنى داد .
امام حسين ( عليه السلام ) مسير اسلام واقعى را به مسلمانان نشان داد و دسيسه هاى بنى اُميّه را در هم كوبيد و آخرين تلاش هاى ظالمانه آنها را خنثى كرد .
بعضى به اشتباه فكر مى كنند كه امام حسين ( عليه السلام ) شكست خورد ، ولى اين ظاهر كار بود و باطن امر رسوايى يزيد و لياقت نداشتن او براى جانشينى رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) بود .
بنابراين بايد در معناى واقعى «شكست» و «پيروزى» دقت كنيم : پيروزى اين نيست كه انسان ، هميشه از ميدان جنگ سالم بيرون آيد ، يا دشمن خود را به هلاكت برساند ، بلكه پيروزى اين است كه انسان «هدف» خود را پيش ببرد و دشمن را از رسيدن به مقصود خود باز دارد .
با توجّه به معناى صحيح پيروزى ،
نتيجه نهايى جنگ خونين كربلا روشن مى شود . امام و ياران وفادارش به شهادت رسيدند ، امّا با شهادت افتخار آميزشان ، كاملاً به هدف مقدّس خود رسيدند; زيرا هدف اين بود كه دين الهى اسلام از خطر نجات يابد ، چهره دشمنان مسلمان نما آشكار شود ، افكار عمومى مسلمانان بيدار شود و مردم از توطئه هاى بازماندگانِ دوران جاهليّت آگاه شوند .
شهداى كربلا باعث شدند تا سايه شوم و ننگين بنى اُمَيّه از سر مسلمانان كوتاه شود . حكومت يزيد با كشتن امام حسين ( عليه السلام ) ، قيافه واقعى خود را به همه نشان داد و مدّعيان جانشينى پيامبر ( صلى الله عليه وآله وسلم ) را رسوا كرد . هنگامى كه سرهاى بُريده شهداى كربلا را نزد يزيد آوردند گفت : «اى كاش ، نياكان من ، كه در جنگ بَدر كشته شدند ، در اين جا بودند و منظره انتقام گرفتن مرا مى ديدند ! » پدرش ، «معاويه» ، سال ها پيش گفته بود : «من براى اين نيامده ام كه شما نماز بخوانيد و روزه بگيريد ، من آمده ام بر شما حكومت كنم ، هر كس با من مخالفت كند او را نابود خواهم كرد ! »
روزى كه امام حسين ( عليه السلام ) متولّد شد ، جابِرِبن عبداللهِ اَنْصارى براى عرض تبريك به خانه حضرت فاطمه ( عليها السلام ) رفت . در آنجا لوحِ سبز رنگى ديد و از فاطمه زهرا ( عليها السلام ) پرسيد : «اين چيست ؟ » حضرت فاطمه فرمود : «هديه الهى است ، كه نام پدر
و شوهر و فرزندانم ، يعنى جانشينان رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) از نسل من ، در آن است . » جابر اجازه گرفته و نسخه اى از روى آن نوشت .
در اين لوحِ الهى از قدرت و عظمت خداوند متعال سخن گفته شده و دستورهاى بسيار مهمّى براى زندگى ذكر شده است . سپس مقام و درجه معنوى چهارده معصوم ( عليهم السلام ) آمده و به قيامت و روز حساب پرداخته است .
امام حسين ( عليه السلام ) در اين لوح شريف اين گونه توصيف شده است : « . . . حسين را مخزن وحى خود قرار دادم و او را شهادت بزرگى بخشيدم و زندگى اش را با سعادت پايان دادم كه او برترين شهيدان است و بالاترين مقام در بين شهدا را دارد . . . . »
امام حسين ( عليه السلام ) در سوم شعبان سال چهارم هجرى در مدينه چشم به جهان گشود . پيامبر اكرم ( صلى الله عليه وآله وسلم ) اين فرزند فاطمه ( عليها السلام ) را «حُسَين» ناميد . رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) علاقه شديدى به او داشت و درباره اش فرمود : «حسين از من است و من از حُسينم . . . . » او در آغوش پيامبر پرورش يافت و موقع رحلت رسول اكرم ( صلى الله عليه وآله وسلم ) ، شش ساله بود . در زمان پدرش ، حضرت على ( عليه السلام ) موقعيت والايى داشت . علم ، شجاعت ، تواضع ، بخشش ، بزرگوارى ،
فصاحت ، عفو ، حلم ، دستگيرى از بينوايان و . . . از صفات برجسته اين امام بزرگوار بود .
در جنگ هاى مختلف ، همراه پدرش بود و با دشمنان اسلام جنگيد . بعد از شهادت حضرت على ( عليه السلام ) امامت به حضرت امام حسن ( عليه السلام ) رسيد و امام حسين ( عليه السلام ) همواره مطيع و همراه برادرش بود . با شهادت امام حسن ( عليه السلام ) مسئوليت امامت به او رسيد . در اين هنگام حكومت در دست معاويه بود . و او ياران وفادار حضرت على ( عليه السلام ) را مى كشت و امام حسين ( عليه السلام ) نيز به اين كار و به ساير اعمال ناپسند معاويه اعتراض مى كرد . بنى اميّه امام حسين ( عليه السلام ) را محور وحدت شيعه مى دانست و از نفوذ شخصيت امام بيم داشت .
قبل از بعثت پيامبر اكرم ( صلى الله عليه وآله وسلم ) قبيله هاى مختلف عرب ، همواره با هم مى جنگيدند به طورى كه سراسر زندگى آنان جنگ و خون ريزى بود . بنابراين ، براى كم كردن از جنگ و هم چنين براى به وجود آوردن وقت مناسبى براى همه قبيله ها _ كه به مسائل شخصى و قبيله اى خود رسيدگى كنند _ در سال ، چهار ماه را «ماه حرام» نامگذارى كردند كه هرگونه جنگ و ستيز در آنها حرام بوده است . اين ماه ها عبارت است از : ذوالقعده ، ذوالحجّه ، محرّم ، رجب .
«كربلا» يكى از شهرهاى كشور عراق است . در مورد لغت «كربلا» و ريشه آن ، بحث هاى مُفصّلى صورت گرفته است . طبق بعضى از نَقل ها ، اين نام از «كرب» و «اِل» تركيب شده است . يعنى حرم الله ، يا مقدّس الله ، «كرب» در لغت سامى به معناى «قُرْب» ( = نزديكى ) در عربى است . اگر «اِل» هم به معناى «اللّه» باشد ، كربلا به معناى محلّى است كه نزد خدا ، مُقَدّس و مُقَرَّب ، يا «حَرَم خدا» است .
البته بعد از شهادت امام حسين ( عليه السلام ) ، از كربلا با نام هاى ديگرى ياد شده است : «مَشْهَدُالحسين» ، «مَدينَةُ الحسين» ، «مَوْضِعُ البَلاءُ» ، «مَحَلُّ الوَفاء» .
كربلا در جنوب غربى رود فرات قرار دارد و فاصله اش تا بغداد 105 كيلومتر است . در زمان يكى از خلفا ، مسلمان ها عراق را فتح كردند و ابتدا «كربلا» را مركز سپاه قرار دادند ، اما به علت هواى بد و نامناسب آن ، كوفه ، اردوگاه سپاه شد .
بعد از آن كه مسلمان ها ، منطقه كربلا را خالى كردند در اين زمين ها كسى زندگى نكرد و متروك بود . تا آن كه در سال 36 يا 37 هجرى ، هنگامى كه حضرت على ( عليه السلام ) با لشكريانش به طرف صفِّين حركت مى كرد ، يك شب در زمين كربلا توقف كرد . در آن شب حضرت على ( عليه السلام ) به برخى از حوادث آينده اشاره فرمود و براى ياران آن حضرت روشن شد كه اين سرزمين
در انتظار حادثه بسيار سختى است .
در اطراف كربلا ، «قبيله بنى اسد» زندگى مى كردند ، اما خودِ كربلا جاى زندگى كردن و ماندن نبود ، تا آن كه امام حسين ( عليه السلام ) با خاندان و اصحابش ، در روز دوّم ماه محرّم وارد اين سرزمين خشك و سوزان شدند .
وضعيت جغرافيايى كربلا ، بعد از شهادت امام حسين ( عليه السلام ) تغيير كرد و كربلا به شهرى تاريخى تبديل شد . از آن به بعد ، كربلا مورد توجّه جهانيان _ به خصوص شيعيان _ قرار گرفت و كعبه آرزوها شد .
مادر يزيد «ميسون» بود و در بسيارى از كتاب هاى تاريخى از يزيد به عنوان فردى «حرام زاده» نام برده اند ] اما به هر علّت ، معاويه را پدر يزيد مى دانند [ . معاويه ناچار شد از مادر يزيد جدا شود ، به همين جهت او را به منطقه اى كه قبيله پدر ميسون در آنجا زندگى مى كرد فرستاد و يزيد در آن محل متولّد شد .
افراد قبيله مادرِ يزيد قبلاً مسيحى بودند ، از اين رو همه افراد قبيله مسلمان نشده بودند . تاريخ نويسان نوشته اند : بيشتر مربيان و استادان يزيد مسيحى بودند .
يزيد در آن محيط مسيحى بزرگ شد و تربيت خاص آنان بر او آنچنان اثر گذارد كه بعدها مسيحيان را از مسلمان ها به خود نزديك تر مى دانست و حتى تربيت فرزندش ، «خالد» را به يك مسيحى سپرد .
همه تاريخ نويسان گواهى مى دهند كه يزيد از تربيت اسلامى محروم بود و به شدت از آداب و
رسوم بيگانگان پيروى مى كرد و به كارهاى زشت ، مثل : خوش گذرانى ، شراب خوارى ، رقص و غنا و سگ بازى مشهور بود .
وقتى امام حسين ( عليه السلام ) در روز دوم محرم سال 61 هجرى با همراهانش به سرزمين كربلا رسيدند . امام ، فرزندان ، خانواده ، برادران و ياران خويش را جمع كرد ، آن گاه نگاهى به آنها كرد و فرمود : «بار خدايا ، ما خاندان پيامبر تو ، محمّد _ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم _ هستيم ، كه ما را بيرون راندند ، از حرم جدّمان آواره ساختند و بنى اُميّه بر ما ستم كردند . بار خدايا ، حقّ ما را بگير و ما را بر گروه ستمگران يارى ده . »
لحظاتى بعد ، امام رو به ياران خود كرد و فرمود : «مَردم ، بردگان دنيا هستند و دين ] مثل چيزى [ ليسيدنى است بر روى زبانشان ، تا مزّه از آن مى تراود آن را نگه مى دارند و چون هنگام آزمايش شود دينداران اندك هستند . »
همه سراپا گوش بودند . كمى بعد ، امام بعد از حمد و ستايش خداوند بزرگ و درود بر پيامبر اكرم ( صلى الله عليه وآله وسلم ) فرمود : «كارى بر ما پيش آمد كه خود مى بينيد و به راستى كه دنيا دگرگون و وارونه گشته و خوبى هايش پشت كرده و چيزى از آن باقى نمانده جز ته مانده اى ، مانند آن آبى كه در تَه ظرف بماند و آن را دور ريزند و مانند چراگاهِ
ناگوار و خطرناكى . مگر نمى بينيد به حقّ _ كه غريب مانده _ عمل نمى شود و از باطل جلوگيرى نمى شود ، در اين جا است كه مؤمن بايد دوستدار ديدار خداى سبحان باشد و به راستى كه من مرگ را جز سعادت نمى بينيم و زندگى با ستمگران را جز رنج دل و ستوه . . . . »
وقتى كه امام حسين ( عليه السلام ) با همراهانش به كربلا رسيد ، «حُرّ» نامه اى براى «عُبَيدالله بن زياد» ، حاكم كوفه ، نوشت و به او اطلاع داد كه امام وارد كربلا شده است . عُبيدالله در نامه اى _ كه متن آن بسيار شرم آور است _ به او دستور داد ، به هر شكلى مى تواند امام را وادار به تسليم كند .
حرّ نامه عبيدالله را به امام داد . امام پس از آن كه نامه را خواند فرمود : «رستگار نشوند مردمى كه خشنودى مخلوق را به غضب خالق خريدند . » و در پاسخ نامه رسان فرمود : «اين نامه پاسخ ندارد; زيرا فرمان عذاب الهى براى نويسنده آن حتمى است . »
پيك مخصوص نزد عبيدالله برگشت و پاسخ امام را به اطلاع او رساند ، عبيدالله خشمگين شد و به «عُمَربنِ سَعْد اَبى وَقّاص» دستور داد به كربلا برود .
البته عبيدالله قبل از اينكه امام حسين به كربلا برود ، به عمربن سعد دستور داده بود به همراه چهار هزار جنگجو براى باز پس گيرى شهر «دشتبه» _ كه در دست «ديلميان» بود _ راهى آنجا شود . جايزه عمربن سعد هم «حكومت رِى» بود
.
عمربن سعد ، در اطراف كوفه اردو زده و آماده حركت بود ، اما عبيدالله او را فراخواند و مأموريت قبلى را لغو كرد ، سپس به عمربن سعد دستور داد با امام حسين ( عليه السلام ) بجنگد . عمربن سعد ، ابتدا نپذيرفت; به همين جهت عبيدالله گفت : پس حُكم حكومت رى را به ما پس بده !
عمربن سعد كه نمى خواست حكومت رى را از دست بدهد ، از عبيدالله مهلت خواست تا شب را در مورد پيشنهاد جديد فكر كند . او با هر كس كه مشورت مى كرد ، او را از رفتن به كربلا باز مى داشت .
عمربن سعد تا صبح در ترديد و دودلى بود . اما سرانجام «علاقه به دنيا» بر او پيروز شد و نزد عبيدالله آمد و آمادگى خود را براى جنگ با امام حسين ( عليه السلام ) اعلان كرد .
عمربن سعد با چهار هزار جنگجو وارد كربلا شد . اولين كارش اين بود كه به شخصى كه «عَرزَة بن قَيْس» نام داشت گفت : «نزد امام برو و هدف آن حضرت را از آمدن به كربلا بپرس . » اما عرزه شرم داشت كه نزد امام بيايد ، چون او يكى از دعوت كنندگان امام بود . عمربن سعد به هر كس كه اين پيشنهاد را كرد ، نپذيرفت ، چون همه سران لشكر او از امام حسين دعوت كرده بودند !
«قرة بن قَيْس» نزد امام حسين ( عليه السلام ) آمد و هدف امام را از آمدن به كربلا پرسيد . امام فرمود : «مردم شهر شما ( كوفه )
به من نوشتند به اين جا بيايم ، پس ] حالا [ اگر از آمدن من راضى نيستيد ، من باز مى گردم . »
قرة بن قيس بازگشت و پيام امام را به او رساند . عمربن سعد هم نامه اى به عبيدالله نوشت و سخنان امام را ذكر كرد .
وقتى نامه عمربن سعد به دست عبيدالله رسيد و آن را خواند گفت : «حالا كه در چنگال ماست مى خواهد فرار كند ، ولى رهايى براى او نيست . » سپس نامه اى براى عمربن سعد نوشت و گفت : «نامه تو را خواندم ، به حسين و همراهانش بگو با يزيد بيعت كنند . بعد از آن كه بيت كردند من درباره آنها فكرى خواهم كرد . »
به دنبال نامه قبلى ، عبيدالله نامه ديگرى نوشت و براى عمربن سعد فرستاد : «راه رسيدن به آب را بر حسين و يارانش ببند ، حتى يك قطره هم نبايد بچشند . »
عمربن سعد با خواندن نامه عبيدالله بن زياد به «عَمْرِوبْنِ حَجّاج» دستور داد با پانصد سوار جنگى كنار رود فرات بروند و راه رسيدن به آب را بر امام حسين و يارانش ببندند .
در روز هفتم محرم يكى از جنگجويان عمربن سعد ، كه «عبدالله بن حصين اَزْدى» نام داشت ، با صداى بلند فرياد زد : «اى حسين ، آيا اين آب را نمى بينى كه زلال و شفّاف است ، به خدا قطره اى از آن را نچشى تا از تشنگى بميرى ! » امام حسين فرمود : «بار خدايا ، او را تشنه كام بميران و هرگز او را
نيامرز . »
بعد از واقعه كربلا او به نفرين امام گرفتار شد; هر چقدر آب مى نوشيد ، سيراب نمى شد . مرتّب فرياد مى زد : تشنه ام; تشنه ام ! به همين وضع زندگى كرد تا هلاك شد .
عبيدالله به پيشنهاد عمربن سعد فكر مى كرد; كه به هر شكلى كه ممكن است با امام حسين ( عليه السلام ) نجنگد . ولى شمر كه پيش او نشسته بود ، بلند شد و گفت : «حسين در حال حاضر در سرزمين تو و كنار تو است ، اگر او را رها كنى ، قوى تر مى شود و تو ناتوان تر خواهى شد . سخن حسين را نپذير و او را مجبور كن به دستور تو عمل كند . تو حق دارى كه حسين و يارانش را مجازات كنى و اگر آنها را ببخشى آنها حقّ دارند تو را مجازات كنند . »
عبيدالله بن زياد با شنيدن سخنان وسوسه انگيز و شيطانى «شِمْربن ذِى الْجَوْشَن» به فكر فرو رفت و گفت : «پيشنهاد خوبى كردى ، همان كارى را مى كنيم كه تو گفتى ! »
خنده رضايت بخشى بر لبان شمر ظاهر شد و موذيانه ، تصميم عبيدالله بن زياد را تأييد كرد .
عبيدالله بن زياد بعد از اينكه عمربن سعد را به كربلا فرستاد ، مردم را در مسجد كوفه جمع كرد و آنها را براى رفتن به جنگ با امام حسين ( عليه السلام ) تشويق كرد . او در سخنرانى اش درباره خوبى هاى ( ! ) يزيد و معاويه صحبت كرد و در پايان هم «حُصَيْن بن نُمَيْر» ، «حجّاربن اَبْجَر» و «شمربن ذى الجَوْشن» را به فرماندهى چند هزار جنگجو برگزيد و دستور داد به طرف كربلا بروند .
عده اى از افرادِ خودفروخته ، مردم را براى رفتن به جنگ; با امام حسين تشويق مى كردند و
بعضى هم بر سر دوراهى بودند; به همين جهت خود را به بيمارى زدند و يا از كوفه فرار كردند . اما وسوسه عبيدالله بن زياد آنقدر زياد بود كه بيشتر مردم را راضى كرد .
البته عبيدالله براى نظارت بيشتر بر كارها و ترساندن مردم ، «عَمْرِوبن حريث» را در كوفه جانشين خود كرد و خود به منطقه «نُخَيْلَه» رفت تا از نزديك آماده شدن نيروها را ببيند . عبيدالله دستور داد : «هر كس قدرتِ حمل سلاح دارد ، نبايد در كوفه بماند و اگر كسى بماند خونش حلال است و كشته خواهد شد . »
عبيدالله دستور داد از رساندن كمك به امام حسين ( عليه السلام ) جلوگيرى كنند . به همين علّت ، «عبدالله بن يَسار» را _ كه مردم را به رفتن و كمك به امام و يارى نكردن عبيدالله بن زياد تشويق مى كرد _ دستگير كردند و به دستور عبيدالله او را كشتند .
به اين ترتيب ، همه راه هاى خشكى و آبى را _ كه به كربلا مى رسيد _ شديداً زير نظر گرفتند .
با وجود همه فشارهايى كه عبيدالله بن زياد بر مردم وارد كرد ، افرادى كه به ظاهر به سپاهيان او پيوسته بودند ، بعد از آن كه از كوفه خارج مى شدند ، به بهانه هاى مختلف فرار مى كردند و به راهى ديگر مى رفتند . به عنوان نمونه : فرماندهى با هزار نفر جنگجو از كوفه خارج مى شد ، ولى هنوز به كربلا نرسيده بود كه حدود سيصد يا چهارصد نفر همراه او بودند . البته بعضى از سپاهيان عبيدالله
به كربلا آمدند و در صف ياران امام حسين ( عليه السلام ) قرار گرفتند .
بيشتر تاريخ نويسان تعداد افراد سپاه دشمن را در شب عاشورا ، سى هزار نفر ذكر كرده اند و در روايتى از امام صادق ( عليه السلام ) نيز همين تعداد آمده است .
فرماندهان سپاه دشمن عبارت بودند از : عمربن سعد ( فرمانده كل ) ، حرّبن يزيد ، شَبَث بن رِبْعى ، شمربن ذى الجوشن ، حُصَيْنِ بن نُمَيْر ، حَجّاربن اَبْجَر ، عَمروبن حَجّاج و چند تن ديگر .
عبيدالله بن زياد تلاش كرده بود تا بهترين و بيشترين اسلحه هاى روز را براى سپاه خود تهيه كند . تاريخ نگاران نوشته اند بيشتر از ده روز ، همه اسلحه سازان شهر كوفه ، براى تهيه اسلحه سپاهيان عبيدالله بن زياد ، شبانه روز كار مى كردند .
«حَبيب بن مَظاهِر» _ يكى از ياران باوفاى امام حسين ( عليه السلام ) _ كه مى ديد هر روز گروه هاى مختلف به كربلا مى آيند و بر نيروهاى دشمن افزوده مى شود و ياران امام هم چنان اندك هستند . نزد امام حسين ( عليه السلام ) آمد و گفت : «در اين نزديكى قبيله هايى از بنى اسد زندگى مى كنند و يك شب راهِ ما با آنها فاصله دارد ، اگر اجازه دهيد به سراغشان بروم و به يارى شما دعوتشان كنم ، شايد بيايند . »
امام اجازه دادند و حبيب بن مظاهر راه افتاد .
حبيب آنها را به يارى فرزند رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) دعوت كرد و حدود هفتاد يا نود نفر دعوت او را پذيرفتند و به سوى كربلا راه افتادند .
يكى از كسانى
كه نان را به قيمت روز مى خورد ، ماجرا را به اطلاع عبيدالله بن زياد رساند و او نيز چهارصد نفر را به جنگ بنى اسد فرستاد . پيش از رسيدن آنان به كربلا ، نيروهاى عبيدالله بن زياد با آن افراد درگير شدند و تعدادى از بنى اسد را كشتند و بقيه را مجبور كردند به قبيله هاى خود بازگردند .
حبيب بن مظاهر نيز مأيوسانه نزد امام برگشت و موضوع را به امام اطلاع داد .
عبيدالله بن زياد دستور داده بود كه به هيچ وجه نگذارند امام و يارانش آب بنوشند و به هر شكل كه امكان دارد بين امام و آب جدايى بيندازند . عمربن سعد همين كار را كرد و در حالى كه حيوانات از آب «رود فرات» مى نوشيدند ، اجازه نداد خاندان پيامبر خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) به آب دسترسى پيدا كنند .
تشنگى بر ياران و همراهان امام فشار مى آورد ، «حضرت عباس ( عليه السلام ) » ، برادر امام حسين و «نافِع بن هِلال» شبانه به همراه سى نفر اسب سوار و بيست نفر پياده ، در حالى كه بيست مَشك در دست داشتند ، به دستور امام براى آوردن آب به طرف رود فرات رفتند .
نافع بن هلال جلو رفت و با عمروبن حَجّاج گفتگو كرد . عمروبن حَجّاج فقط به نافع اجازه داد كه آب بنوشد . ولى او گفت : «تا حسين و اصحاب او تشنه باشند ، به خدا سوگند آب نمى نوشم . » عمروبن حجاج گفت : «نمى گذاريم آب ببريد . » سربازان دشمن
آنها را محاصره كردند ، حضرت عبّاس و نافع با آنان درگير شدند و از حمله نيروهاى دشمن به نيروهاى امام جلوگيرى كردند . نيروهاى پياده امام ، مَشكها را پُر كردند و از صحنه دور شدند ، سى اسب سوار محافظ آنها بودند و تا رسيدن به خيمه ها از آنها مراقبت مى كردند .
عبيدالله بن زياد آخرين نامه اش را براى عمربن سعد به شمربن ذى الجوش داد تا به كربلا ببرد . شمر نامه را به عمربن سعد داد و وى شروع به خواندن كرد : «من تو را نزد حسين نفرستادم كه خود را از جنگ با او دور كنى و با او به ملايمت رفتاركنى و نه براى اينكه آرزوى سلامت و زندگى براى حسين داشته باشى ، يا عذر براى او بتراشى و درباره او نزد من واسطه شوى . ببين اگر حسين و همراهانش پيشنهاد مرا قبول كردند ، آنان را پيش من بياور و اگر قبول نكردند ، حمله كن و آنان را به قتل برسان و تكّه تكّه كن و وقتى حسين كشته شد ، بر بدن او اسب بتاز; چون من با خود عهد كرده ام كه اگر او را بكشم اين كار را انجام دهم . پس اگر دستور مرا اطاعت كردى پاداش مى گيرى و اگر آن را قبول نكنى دست از كار ما بردار و لشكر را به شمر واگذار كن; چون ما او را با اختيارات كامل فرستاده ايم . »
شمر دستور داشت اگر عمربن سعد فرمان عبيدالله را انجام ندهد ، او را بكشد و سرش را براى عبيدالله
بفرستد . عمربن سعد بى درنگ به شمر گفت : «خودم اين كار را انجام مى دهم و نمى گذارم كه تو انجام دهى . اما تو كار مرا خراب كردى ! »
عمربن سعد ، شمر را فرمانده پيادگان كرد و در روز پنج شنبه نهم محرّم براى جنگ با امام حسين آماده شد .
حضرت عباس و برادرانش «جعفر» ، «عبدالله» و «عثمان» فرزندان «اُمّ البنين» بودند و امّ البنين از قبيله بنى كِلاب بود . شمر نيز از همين قبيله بود و خود را با حضرت عباس و برادرانش خويشاوند مى دانست . به همين جهت «امان نامه اى» نوشت و به سوى ياران امام آمد و با خواندن امان نامه از حضرت عباس و برادرانش خواست تا از امام جدا شوند . ولى آنها قبول نكردند و شمر با ناراحتى برگشت .
خون جلو چشم عمربن سعد را گرفته بود و لحظه شمارى مى كرد تا به «حكومت رى» برسد . غروب روز نهم محرم بود كه عمربن سعد فرياد زد : «اى لشكر خدا ، سوار شويد و به بهشت مژده گيريد ! » سپس سپاهيانش به طرف خيمه هاى امام حسين ( عليه السلام ) حركت كردند .
امام ، جلو خيمه خود سر بر زانو گذاشته و خوابيده بود . حضرت زينب ، خواهر امام حسين ( عليه السلام ) كه صداى حمله دشمنان را شنيد ، نزديك امام آمد و گفت : «برادر ، هياهوى لشكر را نمى شنوى كه نزديك مى شوند ؟ » امام سر برداشت و فرمود : «همانا رسول خدا را خواب ديدم كه به من فرمود : تو نزد ما خواهى آمد . » در اين لحظه حضرت زينب شيون كرد ، اما امام از او خواست سكوت كند و آن گاه به حضرت عباس فرمود : «جانم به قربانت اى برادر ، سوار شو و از اينها علّت حركتشان را بپرس . »
حضرت عباس به همراه بيست نفر
سوار ، نزد سپاهيان عمر سعد رفت و علت حركت آنها را پرسيد . آنها گفتند : «از امير دستور رسيده يا تسليم شويد و يا اينكه آماده جنگ شويد . » حضرت عباس گفت : «شتاب نكنيد تا گفته شما را به امام عرض كنم . » بعد تنها نزد امام برگشت و ماجرا را گفت . مدتى بعد حضرت عباس برگشت و به سپاهيان دشمن گفت : «امام امشب را از شما مهلت خواست تا نماز و دعا بخواند; چون اين اعمال را دوست دارد . » دشمن قبول كرد و به امام مهلت داد .
امام سجّاد ( عليه السلام ) ماجرا را اين گونه تعريف مى كند : شنيدم امام حسين ( عليه السلام ) پس از حمد و ثناى الهى . . . به ياران خود فرمود : «اما بعد ، همانا من يارانى با وفاتر از ياران خود سراغ ندارم و بهتر از ايشان نمى دانم و خاندانى نيكوكارتر و مهربان تر از خاندان خود نديدم . خدايتان از جانب من پاداش نيكو دهد . آگاه باشيد همانا من ديگر گمان يارى كردن از اين مردم ندارم ، آگاه باشيد من به همه شما رخصت رفتن دادم ، پس همه شما آزادانه برويد و بيعتى از من به گردن شما نيست و اين شب _ كه شما را فرا گرفته _ فرصتى قرار داده ] پس [ آن را شُتر ] وسيله [ خويش كنيد ] به هر سو كه مى خواهيد برويد [ . »
در اين حال برادران ، برادرزاده ها و پسران عبدالله بن جعفر گفتند :
«براى چه اين كار را بكنيم ، براى اينكه پس از تو زنده باشيم ؟ هرگز ! خدا آن روز را براى ما پيش نياورد . » و اولين كسى كه اين جمله را گفت حضرت عباس بود و ديگران بعد از او اعلام آمادگى و يارى آن حضرت را كردند .
پسران عقيل هم به امام گفتند : «مال و جان و زن و فرزند خود را در راه تو فدا مى كنيم و در ركاب تو مى جنگيم . هر كجا بروى ما هم مى آييم . خدا زندگانى بعد از تو را زشت گرداند . »
سپس «مُسْلِم بن عَوْسَجَه» و «زُهَيْربن قَيْن» مطالبى را به امام گفتند و ياران ديگر هم يكى پس از ديگرى ، پايدارى و فداكارى خود را به اطلاع امام رساندند . آن گاه امام از همه سپاسگزارى كرد و پاداش ايشان را از خداوند متعال خواست . در پايان هم ، با معجزه اى پرده را از جلو چشمشان برداشت تا جاى خود را در بهشت ببينند و خبرهاى ديگرى از آينده به آنان داد .
امام به ياران خود دستور داد خيمه ها را نزديك و متصّل به هم برپا كنند و طناب هاى آنها را به هم گره بزنند و نيز فرمان داد خيمه ها به شكلى باشد كه پشت سر آنان قرار گيرد تا دشمن از يك طرف بيشتر نتواند حمله كند .
سپس امام به خيمه اش بازگشت . ياران اطراف خيمه ها را كندند و داخل گودى ها هيزم ريختند ، تا در وقت نياز آن را آتش بزنند و دشمن نتواند از آن
قسمت حمله كند .
در بين ياران امام ، جنب و جوش و نشاط فوق العاده اى به چشم مى خورد . شب مهمّى بود . امام و يارانش ، آن شب را به دعا و قرآن و نماز به پايان بردند . در اين لحظات بود كه ملائكه بر ايشان درود مى فرستادند و يكى از حسّاس ترين لحظات تاريخ بشريّت را ثبت مى كردند .
امام پس از نماز صبح براى ياران خود سخنرانى كرد و آنها را به صبر و پايدارى در برابر دشمنان سفارش فرمود . آنگاه نيروهاى خود را صف آرايى كرد و پرچم را به دست برادرش عباس داد . عمربن سعد هم _ كه لشكرش سى هزار نفر بود _ صف آرايى كرد و پرچم را به دست غلامش داد .
وقتى كه دو لشكر مقابل هم قرار گرفتند ، امام حسين ( عليه السلام ) دستان خود را به طرف آسمان بلند كرد و فرمود : «خدايا ، تو در هر اندوهى تكيه گاه منى و در هر سختى اميد من و در هر مشكلى كه پيش آيد مورد اعتماد من ، . . . از غير تو ديده بسته ام . . . پس تويى صاحب اختيار هر نعمت ، و دارنده هر نيكى و پايان هر آرزو و اميدى . »
در اين موقع ، دشمن اطراف خيمه هاى امام را محاصره كرد ، امام دستور داد خندق هاى اطراف را آتش بزنند . شمر با ديدن اين صحنه فرياد زد : «اى حسين ، قبل از رسيدن روز قيامت براى آتش شتاب كرده اى ! » امام
پرسيد : «كيست ؟ » گفتند : «شمربن ذى الجوشن است . » امام فرمود : «اى پس زن بُز چران ، تو به آتش جهنّم سزاوارتر هستى . »
مُسلِمِ بن عَوْسَجَه _ يكى از ياران امام _ خواست شمر را با تير بزند ، ولى امام از اين كار جلوگيرى كرد و فرمود : «خوش ندارم كه جنگ را آغاز كنم . » سپس امام براى حاضران در ميدان جنگ سخنانى تكان دهنده ايراد فرمود .
دشمن كه نگران بود صحبت هاى امام سپاهيان را متفرق كند ، چند بار تلاش كرد تا سخنان امام را قطع كند .
وقتى كه روز عاشورا ، همه حاضران آرامش و راحتى امام و همراهانش را ديدند ، شگفت زده شدند . لرزه بر اندام دشمن افتاده و رنگ از چهره هاشان پريده بود . در اين حال بعضى از افراد به يكديگر گفتند : «نگاه كنيد امام از مرگ باكى ندارد ! » در آن لحظه حسّاس و تاريخى امام فرمود : « . . . راستى مرگ جز پلى نيست كه شما را از سختى ها و فشارها به سوى باغ هاى فرحناك و نعمت هاى جاويدان عبور دهد . كدام يك از شما نخواسته باشد از زندانى به قصر منتقل شود . امّا براى دشمنان شما ، مرگ جز آن نيست كه از قصرى به زندان و عذاب منتقل شوند . پدرم از رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) براى من حديث كرد كه : "همانا دنيا زندانِ مؤمن و بهشتِ كافر است و مرگ پُل آنها ] مؤمنان [ است به
سوى بهشت هايشان ، و پل آنها ] كافران [ است به سوى دوزخشان . . . "» .
حُرّبن يَزيد رِياحى _ كه از فرماندهان لشكر عمربن سعد بود _ با شنيدن سخنان امام حسين ( عليه السلام ) از لشكر جدا شد و به بهانه اينكه اسب خود را آب بدهد ، به كنارى آمد . چند دقيقه بعد راه خود را كج كرد و در حالى كه به شدّت مى لرزيد به سوى امام رفت . يكى از افراد دشمن پرسيد : اى حرّ ، مى خواهى چه كار كنى ؟ آيا قصد دارى حمله كنى ؟ » حرّ جوابش را نداد . مرد ادامه داد : «تو را در هيچ جنگى لرزان نديده بودم . اگر از من مى پرسيدند : شجاعترين مرد كوفه چه كسى است ؟ مى گفتم : حرّبن يزيد است . پس حالا چه كار مى خواهى بكنى ؟ » حرّ گفت : «به خدا سوگند خودم را بين بهشت و جهنّم آزاد و با اختيار مى بينم . اما هيچ چيز را با بهشت عوض نمى كنم اگرچه پاره پاره شوم و مرا بسوزانند . »
آن گاه خود را به امام رساند و گفت : «اى پسر رسول خدا ، من باعث توقّف شما شدم و به اين صحراى خشك آوردمتان ، اما فكر نمى كردم با شما چنين رفتار ظالمانه اى داشته باشند . و الاّ هرگز با شما اين رفتار را نمى كردم . حالا از آنچه انجام داده ام به سوى خدا توبه مى كنم ، آيا توبه من پذيرفته است ؟ »
امام فرمود : «آرى ، خدا توبه ات را مى پذيرد . » سپس حرّ از امام اجازه گرفت تا با لشكريان دشمن صحبت كند و امام اجازه داد .
حرّ به وسط ميدان جنگ آمد و در برابر لشكر دشمن گفت : «شما كه امام را دعوت كرديد تا يارى اش كنيد ، آيا امروز مى خواهيد او را بكشيد ؟ جان او را در دست گرفته ايد و راه نفس كشيدن را بر او بسته ايد و از هر طرف محاصره اش كرده ايد و از رفتنش به طرف سرزمينها و شهرهاى ديگر جلوگيرى مى كنيد; يعنى مثل اسيرى در دست شما است كه نه مى تواند سودى به خود برساند و نه زيانى را از خود دور كند . آب فُرات را _ كه يهوديان و مسيحيان از آن مى نوشند _ بر روى امام و خاندانش بسته ايد . چقدر بد رعايتِ سفارشِ پيامبر خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) را در مورد فرزندانش انجام داديد ! خدا شما را در روز قيامت تشنه نگه دارد ! »
در اين وقت تيراندازان دشمن ، او را هدف تيرهاى خود قرار دادند . حرّ نزد امام برگشت . حدود سى نفر از سپاهيان عمربن سعد ، تحت تأثير حرفهاى حرّ ، به لشكر امام پيوستند .
عمربن سعد كه از رفتار حرّ تكان خورده بود ، براى اينكه كسى ديگر به لشكر امام نپيوندد ، به غلام خود دستور داد كه پرچم را جلو ببرد . سپس عمربن سعد تيرى در كمان گذاشت و به طرف خيمه امام حسين ( عليه السلام
) رها كرد .
با علامت عمربن سعد ، بقيه لشكرش تيراندازى را شروع كردند و ياران امام را هدف قرار دادند . سپس حمله عمومى شروع شد و عده اى از ياران امام به شهادت رسيدند . كمى بعد عَمْرِوبنِ حَجّاج با لشكريان عمربن سعد به خيمه امام حمله كرد ولى با دفاع سرسخت ياران امام مواجه شد . در اين نبرد تعدادى از دشمنان به هلاكت رسيدند و تعدادى هم زخمى شدند .
روز عاشورا ، اصحاب امام حسين ( عليه السلام ) تا زنده بودند ، نگذاشتند از بنى هاشم كسى به ميدان برود . وقتى كه ياران امام ديدند عدّه زيادى از همراهانشان به شهادت رسيدند ، دو يا سه نفرى خدمت امام مى آمدند و اجازه جنگ تن به تن گرفتند .
ياران امام با تمام توان خود يك به يك مى جنگيدند و با حمله هاى شديد دشمن به شهادت مى رسيدند . ياران امام كه دست از دنيا شسته بودند و براى يارى دين خدا نبرد مى كردند ، تا آخرين نفس شمشير مى زدند و تا جايى كه مى توانستند دشمنان را روانه دوزخ مى كردند . جنگ ، جنگى نابرابر بود اما ايمانِ ياران امام باعث مى شد تا هركدام به تنهايى بر چندين نفر از دشمنان پيروز شوند .
جنگ ادامه داشت و خورشيد . بر زمين كربلا آتش مى ريخت . عده اى از ياران امام به شهادت رسيده بودند . ظهر عاشورا بود و وقت نماز رسيده بود . امام به يارانش فرمود : «از اينها ] دشمنان [ بخواهيد دست از جنگ بردارند تا ما نماز بخوانيم . »
درخواست امام به اطلاع دشمن رسيد . حصين بن تَميم از لشكر عمربن سعد فرياد زد : «نماز شما قبول نيست ! » در اين حال حبيب بن مظاهر به او گفت : «تو خيال مى كنى نماز خواندنِ پسر رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) قبول نيست ولى نماز تو قبول است ، اى الاغ ؟ ! »
دقايقى بعد «حبيب بن مَظاهر» و «حربن يزيد رياحى»
به شهادت رسيدند . سپس امام با بقيه يارانش به نماز ايستادند . دشمن مهلت نمى داد و باران تير بر سر امام و يارانش مى ريخت . «زُهَيْرِبن قَيْن» و «سَعيدبن عبدالله حَنَفى» جلو امام قرار گرفتند و از آن حضرت دفاع كردند . آن دو يار با وفا خود را سپر امام كردند تا امام و يارانش نماز بخوانند .
نماز جماعت به پايان رسيد و روح از بدنِ آن دو يار فداكار پرواز كرد . اين آخرين نماز امام حسين و يارانش بود . صداى طبل و شيپور سپاه دشمن صحراى كربلا را پر كرده بود .
[1] _ مقدّس نمايى و تظاهر به مظلوميّت .
وقتى كه بيشتر ياران امام به شهادت رسيدند ، «بنى هاشم» دور هم جمع شدند و با يكديگر وداع كردند . در اين موقع «على اكبر» ، فرزند امام حسين ( عليه السلام ) پيش پدر آمد و اجازه گرفت تا به ميدان برود . امام به او نگاه كرد و بى اختيار اشكش سرازير شد و فرمود : «پروردگارا ، تو شاهد باش بر اين مردم كه نوجوانى به مبارزه ايشان رفت كه از نظر خِلقت و خوى و گفتار شبيه ترين مردم به رسول تو بود و رسم ما اين بود كه هر وقت اشتياق به ديدار پيامبرت پيدا مى كرديم به روى او نگاه مى كرديم . خدايا ، بركت هاى زمين را از ايشان ] دشمنان [ دريغ دار و آنها را به سختى پراكنده ساز و ميان آنان جدايى انداز كه هر يك به راهى رود ، و واليان ] حاكمان [ را
از ايشان راضى نگردان; زيرا ما را دعوت كردند كه ياريمان كنند ، ولى به جاى يارى ، بر ما تاختند و به جنگ با ما پرداختند . »
سپس امام اجازه داد تا على اكبر به ميدان برود . على اكبر با شجاعت و قدرت شمشير مى زد . حدود صد و بيست نفر از دشمنان را هلاك كرد . لشكريان عمربن سعد كه از اين وضع ناراحت بودند ، اعتراضشان بلند شد و همه مايل بودند تا هر چه زودتر على اكبر كشته شود .
على اكبر تشنه بود و زخم هاى فراوانى در بدن داشت . نزد امام برگشت تا شايد تشنگى اش برطرف شود ، اما در آنجا يك قطره آب هم نبود . على اكبر گفت : «پدرجان تشنگى مرا كُشت . . . » امام فرمود : « . . . چقدر نزديك است تا به ديدار جدّت محمد _ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم _ نائل گردى و او از آن جام پُربهره و جاويدانش شربتى به تو بنوشاند كه پس از آن هرگز تشنه نشوى» .
على اكبر به ميدان برگشت . گروهى از لشكريان دشمن او را محاصره كردند . او با شجاعت و سرسختى به آنها حمله مى كرد ، تا اينكه تعداد كشته هاى دشمن به دويست نفر رسيد . در اين حال «حَكيم بن مُنْقِذ عَبْدى» با نيزه بر پشت سر او زد و بقيه لشكر _ كه على اكبر را محاصره كرده بودند _ با شمشيرهاى خود بر بدن او ضربه زدند و پاره پاره اش كردند .
على اكبر بر زمين افتاد و
فرياد زد : «سلام بر تو اى ابا عبدالله ، اين جدّ من ، رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) است كه از جام پُربهره خود مرا سيراب كرد ، كه ديگر هيچ وقت تشنه نخواهم شد . پيامبر مى فرمايد : اى حسين ، بشتاب بشتاب ، كه تو هم جامى ذخيره دارى و بيا تا همين ساعت آن را بنوشى . »
امام كه صداى فرزند را شنيد با شتاب بالاى سر او آمد و فرمود : «خدا بكشد مردمى را كه تو را كشتند . اى پسرم ، چه جرئتى داشتند اين مردم بر خدا و بر پاره كردن حرمت رسول خدا . » بعد سيلاب اشك از چشمان امام جارى شد و فرمود : «پس از تو خاك بر سر دنيا ! »
در اين هنگام حضرت زينب ( عليها السلام ) خواهر امام حسين ( عليه السلام ) ، گريان از خيمه بيرون آمد و خود را روى بدن پاك على اكبر انداخت . امام خواهرش را به خيمه بازگرداند . به دستور امام جوانان بنى هاشم جنازه را به خيمه بردند .
ياران امام يك به يك شهيد مى شدند و امام تنهاتر مى شد . «قاسم» ، فرزند امام حسن ( عليه السلام ) ، كه نوجوانى بسيار زيبا بود ، نزد امام آمد و خود را بر دست و پاى آن حضرت انداخت تا سرانجام اجازه گرفت به ميدان برود . او علاقه زيادى به عمويش داشت .
قاسم به ميدان رفت و جنگ سختى با دشمنان كرد و سى و پنج نفر را به هلاكت رساند
. در اين وقت «عَمروبن سَعْدبن نُفَيْل اَزْدى» به قاسم حملهور شد و با شمشير او را مجروح كرد . ناگهان قاسم فرياد زد : «اى عمو ! »
امام خشمگينانه به عمرو ازدى نگريست و چون شيرى خشمگين به او حمله كرد و دستش را جدا نمود . عمرو نعره كشيد و جمعى از سپاهيان دشمن آمدند تا او را نجات دهند ، امّا موفق نشدند و اسبها عمرو را لگدكوب كردند و او به هلاكت رسيد .
وقتى كه گرد و غبار فرو نشست ، امام بالاى سر قاسم آمد و فرمود : «اين قوم كه تو را كشتند از رحمت دور باشند و جدّ تو ، در روز قيامت دشمن ايشان باد ! » سپس امام او را بلند كرد و در آغوش خود گرفت; و او را پيش بقيه شهداى خاندانش به خيمه برد .
حضرت عباس ، برادر امام حسين و تكيه گاه آن حضرت بود . حضرت عباس تا آخرين نفس در راه يارى دين خدا جانبازى و فداكارى كرد . پدرش حضرت على ( عليه السلام ) و مادرش امّ البنين است و به خاطر زيبايى فوق العاده اش به «قمر بنى هاشم» لقب گرفت . حضرت عباس پرچمدار امام حسين ( عليه السلام ) در روز عاشورا بود و هنگام شهادتش امام حسين فرمود : «الآن كمرم شكست و چاره ام كم شد . »
ظهر عاشورا ، كودكان از خيمه هاى امام حسين ( عليه السلام ) فرياد مى زدند : «العطش ! » حضرت عباس كه طاقت ديدنِ تشنگىِ كودكان را نداشت تصميم گرفت براى آنها آب بياورد
. به همين جهت در مقابل دشمن قرار گرفت و به عمربن سعد گفت : «اين حسين پسر دختر رسول خداست كه شما ياران و خاندانش را كشتيد ، و اين زن و بچه او هستند كه تشنه اند ، آنها را سيراب كنيد چون تشنگى دلهايشان را آتش زده . . . » .
شمربن ذى الجوشن جلو آمد و گفت : «اى پسر على ، اگر همه زمين را آب بگيرد و در اختيار ما باشد ، حتى يك قطره به شما نمى دهيم . مگر اينكه با يزيد بيعت كنيد . » صداى كودكان امام كه فرياد مى زدند «العطش العطش ! » به گوش حضرت عباس رسيد و او بى درنگ بر اسب خود سوار شد و مَشك آب را بر دوش خود انداخت و با شهامت و شجاعت زيادى صف دشمن را شكافت و به كنار رود فرات رسيد . از بسيارى تشنگى ، دستهاى خود را زير آب برد و مشتى آب گرفت تا بنوشد ، ولى به ياد تشنگى امام و كودكان و زنان افتاد و آب را بر آب ريخت .
مَشك آب را پُر كرد و خواست از كنار رود فرات دور شود كه دشمن محاصره اش كرد . جنگ سختى آغاز شد و حضرت عباس ، همچون شيرى شجاع ، شمشير مى زد و دشمنان را به خاك و خون مى كشيد .
عده اى از سربازان دشمن فرار كردند اما شخصى به نام «زَيْدبن رقاد جهنى» _ كه كمين كرده بود _ از پشت سر ناجوانمردانه حمله كرد و دست راست حضرت عباس را بريد . اما
حضرت عباس اعتنايى نكرد و همچنان پيش مى رفت تا آب را به خيمه ها برساند . شخص ديگرى به نام «حَكيم بن طُفَيْل طائى» از كمين بيرون آمد و دست چپ آن حضرت را قطع كرد . حضرت عباس بَند مَشك آب را به دندان گرفت و سعى داشت آب را به كودكان و زنان برساند ، اما ناگهان تيرى بر مَشك آب خورد و آب ها روى زمين ريخت و آن حضرت با ناراحتى ايستاد . در اين لحظات يكى ديگر از دشمنان ، عَمودى آهنى بر سر حضرت عباس زد و فَرقش را شكافت . در اين هنگام از بالاى اسب بر زمين افتاد و فرياد زد : «عَلَيكَ مِنّى السَّلام يا اَبا عَبْدِاللّه; درود من بر تو باد اى اباعبدالله ! »
امام با دلى غمناك و اندوهگين ، به بدن مقدس حضرت عباس نزديك شد ، خود را بر آن پيكر شريف انداخت و شروع به بوئيدن او نمود . اشك از چشم هاى امام مى باريد . اين غم ، براى امام سخت بود اما مى دانست كه به زودى به برادرش مى پيوندد . امام با دنيايى غم و اندوه ، از كنار بدن برادرش بلند شد و به طرف خيمه ها رفت . در اين هنگام با دخترش «سكينه» روبه رو شد كه فرياد مى زد : «عمو كجاست ؟ ! »
امام كه غرق گريه و اندوه بود ، خبر شهادت برادر را به او داد . خبر به حضرت زينب ( عليها السلام ) رسيد . آن حضرت بى تاب شد و دست بر قلب خود گذاشت
و فرياد زد : «واى برادرم ، واى عبّاسم . . . ! » امام نيز با خواهرش همدردى كرد .
روز عاشورا ياران با وفاى امام به خاك و خون غلتيدند و امام تنها و بدون يار باقى ماند . امام به هر طرف كه نگاه مى كرد ، كشته هايى را مى ديد كه بر زمين افتاده اند ، امام به ميدان آمد و با صداى بلند فرمود : «آيا كسى هست كه دشمن را از حرم رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) براند ؟ آيا خدا پرستى هست كه در راه كمك به ما از خدا بترسد ؟ آيا فريادرسى هست كه به اميد ثواب خدا ما را يارى كند ؟ » اين فرياد به گوش زنان رسيد و صداى گريه آنها بلند شد . امام زين العابدين ( عليه السلام ) كه با بيمارى در ميان خيمه نشسته بود ، با شنيدن صداى يارى پدر ، از جا بلند شد و شمشيرش را از غلاف بيرون كشيد تا به يارى پدر به سوى ميدان حركت كند . ولى تا چشم امام حسين ( عليه السلام ) به او افتاد و متوجّه شد كه براى جهاد به طرف ميدان مى آيد از خواهرش خواست تا او را نگهدارد و از آمدنش به سوى ميدان جلوگيرى كند تا زمين از نسل آل محمد ( صلى الله عليه وآله وسلم ) خالى نماند . امّ كلثوم ، امام زين العابدين ( عليه السلام ) را به خيمه بازگرداند .
امام حسين ( عليه السلام ) جلو خيمه آمد و از حضرت زينب
( عليه السلام ) خواست فرزند كوچكش را بياورد ، تا با او وداع كند . وقتى كه نوزاد شيرخوارش ، «عَبْدُالله رَضيع» را در آغوش گرفت تا او را ببوسد ، «حَرْمَلَةِ بنِ كاهِل اَسَدى» بهترين تيرانداز دشمن ، تيرى به طرف آن نوزاد رها كرد و گلويش را پاره كرد . نوزاد مثل كبوتر ، در آغوش امام ، بال و پر مى زد . در اين هنگام ، امام نوزاد را به حضرت زينب داد ، سپس دستهايش را زير گلوى نوزاد گرفت ، وقتى كه دستهايش از خون پُر شد ، آن خون را به آسمان پاشيد و فرمود : «آنچه موجب تسلّى خاطر من است و تحمّل اين مصيبت را بر من آسان مى گرداند اين است كه مى دانم هر چه بر من نازل مى شود ، خدا مى بيند . . . » .
از آن خونى كه امام حسين ( عليه السلام ) به آسمان پاشيد ، حتّى يك قطره هم بر روى زمين نريخت و اين موضوع ، از مسائل عجيب روز عاشورا است .
مؤمن از كوه سخت تر است . كوه هرچقدر محكم و مقاوم باشد ، اما عاقبت در گذر زمان و با حوادث طبيعى چون باد و طوفان و باران و . . . فرسوده مى شود ، اما مؤمن در گذر ايّام ، در حوادث و بلايا ، چون فولاد آبديده مى گردد و مانند الماس هرچه صيقل بخورد ، شفاف تر و برّنده تر خواهد شد . هر شكست ، مؤمن را براى مبارزه اى ديگر ، نيرومند مى سازد و
هر پيروزى ، ايمان او را قوى تر مى كند . امام حسين ( عليه السلام ) در ميدان جنگ با آنكه سپاه كوچكى را رهبرى مى كند اما محكم و استوار در برابر لشكر بيشمار يزيد مى ايستد ، در هنگام مبارزه ، شاداب تر و بشاش تر از زمانى است كه بيرون ميدان ايستاده است . براى همين ، دشمن را به تعجب وامى دارد . در حال جنگ با چنان روحيه اى شمشير مى زند كه هيچ كس تاب مقاومت در برابر ضربه هاى او را ندارد . و عاقبت وقتى دشمنان مى بيند رو در رو حريف او نمى شوند ، از اطراف محاصره اش مى كنند و ناجوانمردانه او را از پاى درمى آورند .
دشمن مى پندارد با مرگ امام حسين ( عليه السلام ) مبارزه او به پايان رسيده است ، در لحظه اى كه سر مقدس امام را از پيكر مطهرش جدا مى كنند همه نفس راحتى مى كشند . گويى كوه بزرگى را از سر راه خود برداشته اند ، اما نمى دانند كه اگر خواست خداوند نبود كه حسين در اين راه شهيد شود ، قادر نبودند كوچكترين آسيبى به او برسانند . از طرفى اگر امام حسين ( عليه السلام ) در برابر آن لشكر انبوه زنده مى ماند ، همه مشرك مى شدند و مى گفتند «حسين خداست» بنابراين تقدير الهى هم اين بود كه حسين ( عليه السلام ) در اين راه كشته شود . زيرا هدف ، زنده ماندن و زندگى كردن نبود ، بلكه امام براى توحيد و حكومت توحيدى آمده
بود و بر اثر سلطه معاويه و همدستانش ، دين خدا در معرض خطر جدى قرار داشت كه راهى جز ايثار و فداكارى حسين و يارانش باقى نمانده بود .
همه ياران امام حسين ( عليه السلام ) به شهادت رسيدند و امام آخرين كسى بود كه بايد با دشمنان خونخوار مى جنگيد . امام با زنها و كودكان خداحافظى كرد و به آنها سفارش فرمود تا صبر داشته باشند . «سكينه» دختر امام خيلى بى تاب بود ، او امام را بسيار دوست مى داشت . امام او را به سينه چسباند و اشك چشم هايش را پاك كرد و او را دلدارى داد .
سپس امام در آخرين ساعتهاى عمرِ شريفش ، از اَهل حَرَم لباسهاى كهنه اى خواست تا زير لباسهاى خود بپوشد كه پس از شهادت ، بدن او را برهنه نكنند .
امام هنگام حمله به قلب سپاه شيطان ، اشعارى حماسى و به يادماندنى خواند و مبارز طلبيد . هر كس به جنگ امام مى آمد با شمشير آن حضرت ، به جهنّم مى رفت . امام تعداد زيادى از لشكر دشمن را به هلاكت رساند و بعد به طرف راست لشكرِ عمربن سعد حمله كرد ، عده اى را كشت و سپس به سمت چپ حمله كرد .
دشمن ، با انبوه سپاهش ، امام را محاصره كرد ، امّا فرزندِ حيدر ( عليه السلام ) با دلاورى و شجاعت به آنها حمله مى كرد و دسته هاى هزار نفرى آنها را از هم مى پاشيد و بعد به جاى خود بازمى گشت و مى گفت :
«لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ
بِاللّه الْعَلىِّ الْعَظيم» .
امام براى اينكه زنان و كودكان محفوظ بمانند و از آنان نگهبانى كند ، زياد از خيمه ها دور نمى شد و هرگاه حمله مى كرد ، به نزديك خيمه ها بازمى گشت . شهامت و شجاعت امام حسين ( عليه السلام ) در روز عاشورا ، يادآور دلاوريهاى پدرش حضرت على ( عليه السلام ) بود . دشمن مثل گله روباهى كه از مقابل شيرى فرار مى كند ، مى گريختند و هر كس مى ماند با اولين ضربت شمشير امام كشته مى شد .
سماواتيان مات و حيران همه***سرانگشت حيران به دندان همه
كه يارب چه زور و چه بازوست اين***مگر با فلك همترازوست اين
حدود هزار و نهصد و پنجاه نفر از دشمنان به دست امام به هلاكت رسيدند . در اين حال عمربن سعد به قوم خود گفت : «واى بر شما ! آيا مى دانيد با چه كسى مى جنگيد ؟ اين فرزند على ابن ابى طالب است . پدرش كسى است كه پدران ما را كشت ، پس از همه طرف به او حمله كنيد . » بى درنگ چهار هزار نفر ، امام را هدف تيرهاى خود قرار داده و او را تيرباران كردند . دشمن تصميم گرفت كه ضربه اى روحى به امام بزند و او را از كار بيندازد . به همين جهت بين امام و خاندانش قرار گفت و ميان آن حضرت با خيمه ها فاصله انداخت . امام با ديدن اين صحنه فرياد زد : «اى پيروان خاندان ابوسفيان ، اگر دين نداريد و از معاد و روز جزا نمى هراسيد ، لااقل در
دنياىِ خود آزادمرد باشيد . »
شمر فرياد زد : «اى پسر فاطمه چه مى گويى ؟ »
امام فرمود : «من با شما مى جنگم ، شما هم با من مى جنگيد و زنان را گناهى نيست ، پس تا جان در بدن دارم و زنده هستم به اهل بيت من تعرّض نكنيد و با آنان كارى نداشته باشيد . »
شمر گفت : «حق دارى . » آن گاه فرياد زد : «از حَرَم اين مرد دور شويد و با خودش كار داشته باشيد ، سوگند به جان خودم كه او جنگجويى بزرگوار است . »
دشمن ، نهايت نامردى و پَستى را انجام داد . ديوانهوار ، امام را محاصره كرد و مثل حلقه اى دورش را گرفت . تشنگى بر امام غلبه كرده بود . صحراى كربلا در آتش مى سوخت و گرما بيداد مى كرد . هر لحظه كه امام اسب خود را به سمت رود فرات به حركت در مى آورد ، با حمله اى عمومى به آن حضرت ، نمى گذاشتند به آب برسد .
امام خود را به خيمه ها رساند و يكبار ديگر با اهل بيت خويش خداحافظى كرد و به آنها فرمود : «آماده باشيد براى بلا; و بدانيد كه خدا نگهبان و حامى شما است و از شرّ دشمنان شما را نجات خواهد داد و پايان كارِ شما به خير و خوبى است و دشمنانتان را به انواع گرفتارى ها عذاب خواهد كرد; و شما را نيز در عوضِ اين بلا انواع نعمت ها و كرامت ها خواهد داد . پس زبان به شكايت نگشاييد و چيزى نگوييد كه
از قدر و منزلت شما بكاهد . » لحظاتى بعد امام به ميدان برگشت .
عمربن سعد مجدداً دستور حمله عمومى داد ، صد و هشتاد نيزه دار و چهار هزار تيرانداز ، به آن حضرت حمله كردند . ضربه هاى پى درپى بر بدن امام وارد مى شد و او را مجروح مى كرد . امام _ كه از مبارزه خسته شده بود _ لحظاتى ايستاد تا رفع خستگى كند ، اما ناگهان دشمن سنگى به پيشانى امام زد و پيشانى مطهرش شكست . خون از سر حضرت جارى شد . لباسش را كمى بالا آورد تا خونى كه بر اثر برخورد سنگ بر چهره اش ريخته بود ، پاك كند كه ناگهان تير سه شاخه زهر آلودى آمد و سينه امام را شكافت و قلب مقدّسش را پاره كرد . امام در اين حالت فرمود : «بِسْمِ اللّه وَ بِاللّه وَ عَلى مِلَّةِ رَسُولِ اللّه» . سپس تير را از پشت خود بيرون آورد و خون جارى شد .
زخمهاى بدن امام زياد و سنگين شده بود . «صالح بن وَهَب مزنى» نيزه اى به تُهيگاه ] پهلو ، طرف راست يا چپ شكم [ امام زد و آن حضرت از اسب بر زمين افتاد . در اين هنگام ، حضرت زينب ( عليه السلام ) از خيمه بيرون آمد و فرياد زد : «اى كاش آسمان بر زمين مى آمد ! اى كاش كوهها خُرد و پراكنده صحرا مى شد ! »
شمر فرياد زد : «منتظر چه هستيد ؟ » لشكريان عمربن سعد حلقه محاصره امام را تنگ تر و از هر طرف حمله
نمودند . «زَرْعَة بن شَريك» ضربه اى بر شانه امام زد و شخص ديگرى شمشيرى بر كِتف ديگرِ آن حضرت فرود آورد ، تا اينكه امام به رو افتاد ، گاهى بلند مى شد و گاهى مى افتاد . «گودال قتلگاه» قيامت بود . آنگاه «سَنانِ بن اَنَس» نيزه اى بر گودىِ زير گلوى امام زد ، آن گاه نيزه خود را كشيد و بر سينه آن حضرت زد . در همان حال ، تيرى به سوى امام پرتاب كرد كه در گلوى مقدّس امام قرار گرفت .
امام تير را بيرون آورد و دو دست خود را پر از خون كرد ، بر صورت و ريش خود كشيد و فرمود : «با اين حال ، كه به خون آغشته ام و حقّم را غصب كرده اند ، خداوند را ملاقات خواهم كرد . » در اين هنگام عمربن سعد به «خُولى بن يَزيد اَصْبَحى» گفت : «پياده شو و كارش را تمام كن» . خولى بالاى سر امام نشست ولى لرزه تمام بدنش را گرفت و برگشت . امام در آخرين لحظات ، با خداى خويش مناجات و راز و نياز مى كرد .
عمربن سعد منتظر بود . «سنان بن انس» و «شمربن ذى الجوشن» ، با كمك يكديگر _ در حالى كه روى سينه امام نشسته بودند _ سر مطهّر امام را جدا كردند . خون ، گودال قتلگاه را گرفته بود . امام حسين ( عليه السلام ) با مردانگى و به دور از ذلّت و خوارى ، در خاك و خون مى غلتيد .
امام در وقت شهادت ، پنجاه و هفت سال
از عمر شريفش گذشته بود . سال 61 هجرى ، شاهد حادثه غم انگيز كربلا بود . در آن سال ، سر امام را بالاى نيزه زدند و براى اين پيروزى ( ! ) شادى كردند .
وقتى كه امام حسين ( عليه السلام ) به زمين افتاد ، اسبش شيهه كشيد ، سرِ خود را بر زمين زد سپس به سوى خيمه ها رفت . سكينه بيرون آمد و اسب را با زين واژگون و يال غرقه در خون و شيهه زن ديد .
اسب به شدّت سر خود را به زمين مى زد و شيهه مى كشيد و اشك مى ريخت ، به گونه اى كه همه حاضران را به تعجّب واداشت . اسب باوفا ، در كنار خيمه ها جان داد . تاريخ نويسان گفته اند آن اسب ، اسب رسول خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) و آخرين مَركَب امام حسين ( عليه السلام ) بود .
پس از شهادت امام و جدا كردن سرِ مقدسِ آن حضرت ، لشكريان عمربن سعد ، لباس ها و اسلحه امام را ربودند .
«پيراهن» امام را «اسحاق بن حيوة حَضْرَمى» برداشت و پوشيد; كه به مرض پيسى ( بَرَص ، لكه هاى سفيدى كه در بدن به وجود مى آيد ) مبتلا شد و همه موهاى بدنش ريخت .
«سراويل» ( شلوار ، زيرجامه ) امام را «اَبْجَربن كَعْب تَميمى» برداشت; كه پاهايش خشك شد .
«عمّامه» امام را «اَخْنَس بن مَرْثَد» يا «جابِرِبن يَزيد» برداشت و به سر خود بست; كه ديوانه شد .
«نَعلين» امام را «اَسْوَدبن خالِد» برداشت و «انگشتر» امام را «بَجْدَل بن سَليم» برداشت; كه براى ربودن انگشتر امام ، انگشت آن حضرت را قطع كرد . «زِره» امام را «عمربن سعد» برداشت و «شمشير» امام را «جميع بن خلق» يا «اَسْوَدبن حَنْظَلَه» برداشت .
دشمنان بى دين و
خونخوار ، بدن آن حضرت را برهنه كردند و هر چه داشت دزديدند .
سپاهيان ستمگر ، بعد از جدا كردنِ سر مطهّر امام ، به خيمه ها هجوم آوردند ، حَرَم امام را غارت كردند و سپس خيمه ها را آتش زدند . تمام وسايل و حتّى گوشواره هاى كودكان و زنان را دزديدند . دشمنان بى دين ، لباسهاى بعضى از زنان را ربودند . زنان و بچّه ها را با پايين نيزه مى زدند و آنها به يكديگر پناه مى بردند .
غارتگرانِ لشكر عمربن سعد ، همه وسايل و لوازم شخصى زنان و كودكان را از آنان مى گرفتند . به علت رفتار خشن و بى رحمانه شان بعضى از كودكان از ترس غَش كرده و بيهوش شدند . «زينب» و «اُمّ كلثوم» خواهران امام بر اين مصيبت مى گريستند .
يك خيمه باقى مانده بود و خون آشامان به آن سمت هجوم آوردند . امام سجّاد ( عليه السلام ) در خيمه بود ، شمر جلو آمد تا امام چهارم را بكشد . «حَميدبن مُسْلِم» گفت : «آيا بيمار را هم مى كشيد ؟ ! » سپس ادامه داد : «همان بيمارى براى او كافى است و او را از بين مى برد . » به اين ترتيب ، امام زين العابدين به قتل نرسيد . و اين خواست خداوند متعال بود ، تا «امامت» باقى بماند .
عمربن سعد ، بعد از اينكه از خيمه هاى زنان برگشت ، در بين همراهانش فرياد زد : «چه كسانى دستور ما را در مورد حسين انجام مى دهند و با اسبان خود سينه و پشت او را لگدكوب مى كنند ؟ ! » بى درنگ ده نفر
به نامهاى : «اسحاق بن حيوة» ، «اَخْنَس بن مرثد» ، «حَكيم بن طُفَيْل» ، «عمروبن صَبيح صَداوى» ، «رجاءبن مُنْقِذِ عَبْدى» ، «سالم بن خيثمه جعفى» ، «واخط بن ناعم» ، «صالِح بن وَهَب جُعْفى» ، «هانى بن ثُبيت حضرمى» ، «اسيدبن مالك» بر اسبهاى خود سوار شدند و بر بدن مقدّس امام تاختند .
تاريخ نويسان و محقّقان ريشه هاى خانوادگى اين ده نفر را بررسى كرده اند و به اين نتيجه قطعى رسيده اند كه همه آنها حرام زاده بودند .
به علاوه ، اين ده نفر وقتى به كوفه برگشتند ، جايزه كوچكى از عبيدالله بن زياد گرفتند; اما وقتى مختار قيام كرد آنان را گرفت و دست و پايشان را با زنجيرهاى آهنى بست و دستور داد بدن آنها را با اسب لگدكوب كنند تا به هلاكت برسند .
وقتى كه امام حسين ( عليه السلام ) در خون غلتيد و كافران سرش را از بدن جدا كردند و بر بالاى نيزه زدند ، ناگهان دنيا به لرزه درآمد و عرش خدا لرزيد .
زمين سرد شد و خورشيد از حركت ايستاد .
جنّ و انسان به گريه آمدند .
فرشته ها و ملائك ، شيوَنشان عرش را به لرزه درآورد .
جمادات ، نباتات و حيوانات به سوگ نشستند .
از آسمان خون باريد .
به اين ترتيب ، عالم عزادار شد و خداوند متعال ، خود صاحب عزا شد .
گرد و غبار شديدى آسمان كربلا را فرا گرفت و روز مثل شب تاريك شد . باد سرخى با شدت تمام مىوزيد و از هيچ كس اثرى به چشم ديده نمى شد . مردم گمان كردند كه
عذاب الهى بر آنها فرود آمده ، اما ساعتى چنين بود و آن گاه هوا روشن شد .
در روايتى حضرت على ( عليه السلام ) فرمود : «هر چيزى براى مظلوميّت حسين گريه خواهد كرد ، حتّى حيوانات وحشى صحراها ، ماهيان درياها ، پرندگان آسمان ، آفتاب ، ماه ، ستارگان ، آسمان ، زمين ، مؤمنين ، جِنّ و اِنس و جميع فرشتگان آسمان ها و زمين ها و بهشت و مالك و حاملينِ عرش ، از آسمان خون و خاكستر مى بارد . » سپس فرمود : «پس لعنت خدا بر قاتلينِ حسين واجب شد . »
بر اساس روايت هايى كه در كتاب هاى تاريخى آمده ، شهداى كربلا از «بنى هاشم» و «غير بنى هاشم» هستند كه در رأس ايشان حضرت امام حسين ( عليه السلام ) است . اسامى شهداى بنى هاشم _ كه سى نفر هستند _ اين طور ذكر شده است :
فرزندان اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) : اَبُوبَكْرِبن على ، عُمَربن على ، مُحمَّد اصغربن على ، عبدالله بن على ، عباس بن على ، محمدبن العباس بن على ، عبدالله بن العباس بن على ، عبدالله اصغر ، جعفربن على ، عثمان بن على .
فرزندان امام حسن ( عليه السلام ) : قاسم بن حسن ، ابوبكربن حسن ، عبدالله بن حسن ، بِشْربن حسن .
فرزندان امام حسين ( عليه السلام ) : على بن الحسين الاكبر ، عبدالله رضيع ، ابراهيم بن الحسين .
فرزندان عبدالله بن جعفر : محمدبن عبدالله بن جعفر ، عَوْن بن عبدالله بن جعفر ، عبيداللّه بن عبداللّه بن جعفر
.
فرزندان عقيل بن ابى طالب : مسلم بن عقيل ، جعفربن عقيل ، جعفربن محمدبن عقيل ، عبدالرحمن بن عَقيل ، عبدالله بن مسلم بن عقيل ، عبدالله الاكبربن عقيل ، عَوْن بن مسلم بن عقيل ، محمدبن مسلم بن عقيل ، محمدبن ابى سعيد بن عقيل ، احمدبن محمد هاشمى .
اسامى شهداى كربلا به غير از بنى هاشم : ابراهيم بن الحصين اسدى ، ابن الحتوف بن الحارث انصارى ، ابوعامر نهشلى ، ادهم بن اميه عبدى ، اَسْلَم تركى ، اُمَيَّة بن سعد طائى ، أَنَسَ بن الحارث كاهلى ، أنيس بن مَعْقِل اَصْبَحى ، بُرَيربن خُضَيْر هَمْدانى ، بِشْربن عبدالله حَضْرمى ، بَكْربن حَىّ تَيْمى ، جابربن الحَجّاج تَيْمى ، جَبَلَة بن على شَيْبانى ، جُنادَة بن الحارث سَلْمانى ، جُنادة بن كَعْب انصارى ، جُنْدَب بن حجير خَوْلانى ، جَوْن ، جُوَين بن مالك تميمى ، الحارث بن امرىء القيس كِنْدى ، الحارث بن نَبْهان ، الحباب بن الحارث ، الحباب بن عامر شعبى ، حبشى بن قاسم نَهْمى ، حبيب بن مُظَهَّر ( مظاهر ) اسدى ، الحَجّاج بن بَدْرى سَعْدى ، الحَجّاج بن مَسْرُوق جُعْفى ، حرّبن يزيد رِياحى ، الحَلاس بن عمرو راسِبى ، حَنْظَلَة بن اَسْعد شبامى ، حَنْظَلَة بن عمرو شَيْبانى ، رافع ، زاهربن عمرو كِنْدى ، زُهَيْربن بِشْر خَثْعَمى ، زُهَيْربن سَليم اَزْدى ، زُهَيْربن القَيْن بَجَلى ، زيادبن عريب صائدى ، سالم ، سالم ، سعدبن الحارث انصارى ، سعد ، سعد ، سعيدبن عبدالله حَنَفى ، سلمان بن مضارب بَجَلى ، سليمان ، سواربن منعم نَهْمى ، سُوَيْدبن عمروبن ابى المطاع ،
سيف بن الحارث بن سُريع جابرى ، سيف بن مالك عبدى ، شَبيب ، شوذب ، الضَرْغامة بن مالك ، عائذبن مجمع عائذى ، عابِس بن ابى شبيب شاكرى ، عامربن حِسان بن شُريح ، عامِربن مسلم عَبْدى ، عبادبن المهاجر جُهَنى ، عبدالأعلى بن يزيد كَلْبى ، عبدالرحمن اَرْحَبى ، عبدالرحمن بن عبدربه اَنْصارى ، عبدالرحمن بن عروة غِفارى ، عبدالرحمن بن مسعود تَيْمى ، عبدالله بن ابى بكر ، عبدالله بن بِشر خَثْعَمى ، عبدالله بن عروة غِفارى ، عبدالله بن عميربن جناب كَلْبى ، عبدالله بن يزيد عَبْدى ، عبيدالله بن يزيد عَبدى ، عقبة بن سَمْعان ، عقبة بن الصلت جُهَنى ، عمارة بن صلخب اَزْدى ، عمران بن كَعْب بن حارثة اَشْجَعى ، عماربن حسان طائى ، عماربن سلامة دالانى ، عمر و بن عبدالله جندعى ، عمرو بن خالد اَزْدى ، عمروبن خالد صَيْداوى ، عمروبن قرظة انصارى ، عمروبن مطاع الجعفى ، عمروبن جنادة الانصارى ، عمروبن ضبيعة ضَبُعى ، عمروبن كعب ابو ثمامة صائدى ، قارب ، قاسط بن زُهَيْر تَغْلِبى ، القاسم بن حبيب اَزْدى ، كُردُوس تَغْلِبى ، كنانة بن عتيق تَغْلبى ، مالك بن ذودان ، مالك بن عبدالله بن سريع جابرى ، مُجَمَّع جُهَنى ، مُجَمَّع بن عبيدالله عائذى ، محمدبن بَشير حَضْرَمى ، مسعودبن الحَجّاج تَيْمى ، مسلم بن عَوْسَجَه اسدى ، مسلم بن كثير اَزْدى ، مقسط بن زُهَيْر تَغْلِبى ، مُنْجِح ، الموقع بن ثمامه اسدى ، نافِع بن هِلال بَجَلى ، نصر ، النعمان بن عمرو راسِبى ، نُعِيم بن عجلان انصارى ، واضح رومى ، وهب بن حباب
كَلْبى ، يزيدبن ثُبيط عَبْدى ، يزيدبن زيادبن مهاصر كِنْدى ، يزيدبن مغفل جُعْفى .
حضرت امام زين العابدين ( عليه السلام ) ، در روز عاشورا مصيبت هاى بسيارى كشيد . پدر ، بَرادران ، عموها ، پسرعموها و ياران را كشته و در خاك و خون غلتيده ديد . زنان و كودكان و خواهران را ديد كه به اسارت گرفته شدند و شلاّق مى خورند . اما خداوند متعال به او صبر داده بود تا در برابر همه مصيبت ها شكيبا باشد; در حالى كه مى ديد بيشتر خاندانش و ياران پدرش در خاك و خون غلتيده اند و بدنهايشان برهنه و لباسهايشان به غارت رفته است . حقّ ايشان غصب شده ، خاندانشان كشته شده و از وطن رانده شده اند .
امام سجّاد ( عليه السلام ) حدود چهل سال بر شهادت پدر بزرگوارش گريه كرد . در اين مدّت روزها را روزه مى گرفت و شبها عبادت مى كرد . وقتى در افطار برايش آب و غذا مى آوردند و مى گفتند : «آقا بفرماييد بخوريد . » امام مى فرمود : «فرزند رسول خدا گرسنه كشته شد ، فرزند رسول خدا تشنه كشته شد . » آنقدر اين جملات را تكرار مى كرد و گريه مى كرد ، تا ظرف غذايش از اشك تر مى شد و آب آشاميدنيى كه برايش آورده بودند با اشكش آميخته مى شد .
حالِ امام اين چنين بود تا به ملكوت اعلى پيوست .
رباب همسر امام حسين و دختر «امرء القيس بن عدى كَلْبى» بود . رباب مادر «سكينه» و «عبدالله رضيع» است و بعد از شهادت امام ، بيش از يك سال زنده نماند . او به امام
علاقه شديدى داشت و امام هم به او علاقه مند بود .
رباب به مدينه برنگشت و در كنار قبر مطهر امام حسين ( عليه السلام ) ماند و زير سايه و سقف هم نرفت ، تا اينكه بعد از يك سال ، بر اثر غم و اندوه از دنيا رفت . او از بافضيلت ترين زنان عصر خود بود و شعرهايى هم براى مصيبت امام حسين ( عليه السلام ) سرود .
بعد از روز عاشورا ، عدّه اى از طايفه «بنى اسد» _ كه موافق با امام حسين ( عليه السلام ) بودند _ به كربلا آمدند تا پيكر امام و يارانش را دفن كنند . اما به علت وجود زخم هاى زياد و يا قطعه قطعه بودن پيكر شهداء آنها را نمى شناختند و حيران بودند . در آن حال ، امام زين العابدين ( عليه السلام ) آمد و بدن مطهّر شهدا را يك به يك به آنها شناساند و آنها در دفن شهدا ، امام زين العابدين ( عليه السلام ) را يارى نمودند . امام زين العابدين ( عليه السلام ) روى قبر پدرش نوشت : «هذا قبرُ الحسين بنِ على بن ابى طالب ، الَّذى قَتَلُوهُ عَطشاناً غَريباً» .
جنايتكاران بنى اميّه ، پس از آن كه امام و يارانش را به شهادت رساندند ، لباسها و وسايلش را به غارت بردند ، با اسب بر بدنش تاختند ، خيمه هاى خاندانش را به آتش كشيدند ، زنان و كودكان را غارت كردند و آنها را به اسارت درآوردند .
دشمن ، خاندان امام حسين ( عليه السلام ) را شهر به شهر گرداند . يزيد مى خواست با اين كار خاندان پيامبر و مقدّسات دين را خوار و پست گرداند و به اين ترتيب ، مردم را بترساند تا كسى جرأت مبارزه نداشته باشد . اما اين خاندان الهى در دوران «اسارت» هم ، با باطل جنگيدند و دشمن را رسوا كردند و با سخنرانى هاى بيدارگرشان برنامه دشمنان اسلام را نقش بر آب ساختند . بنى اميّه با پيامبر و
اهل بيت او دشمنى شديد داشتند و همواره خصومت خود را به شكلى نشان مى دادند . حضرت محمد ( صلى الله عليه وآله وسلم ) آنان را لعنت كرد . در سوره اسراء آيه شصت «شجره ملعونه» به بنى اميّه تفسير شده است .
مأموران سپاه يزيد با وضع ناراحت كننده اى خاندان امام حسين ( عليه السلام ) را وارد كوفه كردند . امام زين العابدين ( عليه السلام ) را غُل و زنجير كرده و در حالى كه دستها را به گردنش بسته بودند ، در معرض تماشاى مردم گذاشتند .
مردم بىوفاى كوفه ، با بى حيايى به تماشاى زنان و كودكان ايستاده بودند . آنان مى ديدند گوشواره هاى دختران و زنان از گوششان كشيده شده و جاى زخم و جراحت بر جاى مانده است . بچه هاى اسير ، پابرهنه بودند و مردم كوفه مى ديدند كه از پاى دختران خلخال را بيرون آورده اند .
زنان اهل بيت در حال اسارت و با آن وضع بسيار بد نيز ، اعتراض آميز ، بر حفظ عفّت و حجاب تأكيد داشتند . «ام كلثوم» فرياد كشيد : آيا شرم نمى كنيد كه براى تماشاى اهل بيت پيامبر جمع شده ايد ؟ !
سرهاى شهدا را كه بر نيزه بود ، جلو مردم آوردند . در اين موقع همه به گريه افتادند . حضرت زينب ( عليها السلام ) وقتى نگاهش به سر امام حسين ( عليه السلام ) افتاد ، از شدّت ناراحتى ، پيشانى را به چوبه مَحْمِل زد و خون از پيشانى مباركشان جارى شد .
در كوچه ها و ميدان هاى كوفه
، سر بُريده امام بر سر نيزه ، آيه اصحاب كهف را مى خواند : «اَمْ حَسِبْتُم اَنَّ اَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقيم كانُوا مِن آياتِنا عَجَبا» . سربازان با خوشحالى سرهاى شهدا را در جاى جاى كوفه مى گرداندند .
اين جنايت دردناك و زشت بنى اميّه ، نشانه مظلوميت امام حسين ( عليه السلام ) است . دشمنان مى خواستند ديگران را بترسانند و جلو حقّ گويى را بگيرند امّا موجى از خشم ونفرت در مردم به وجود آمد و مردم از حيله هاى پشت پرده «شجره مَعلونه» آگاه شدند .
وقتى كاروان اسيران كربلا را وارد دارالإماره كردند ، حضرت زينب ( عليها السلام ) خطاب به عبيدالله بن زياد ، او را «ابن مرجانه» خواند و اين اشاره به نسب ناپاك او بود و باعث رسوايى حاكم كوفه شد . سپس حضرت زينب با سخنرانى آتشين خود به افشاگرى پرداخت .
عبيدالله بن زياد ، سر مطهّر امام حسين ( عليه السلام ) را همراه «شمر» به شام نزد يزيد فرستاد . شمر ، مردى آبله رو و بدسيرت و زشت صورت بود و حرام زاده به حساب مى آمد . او در طول راه كوفه تا شام ، با سنگدلى تمام ، اسيران را آزار مى داد .
امام زين العابدين ( عليه السلام ) را در مدّت اسارت ، بر شتر بى جهاز و بى كجاوه [2]نشانده و پاهاى آن حضرت را به زير شكم شتر بسته بودند . بيمارى امام از يك طرف و مصيبت ها و رنج اسارت از سوى ديگر ، قلب خاندان پيامبر ( صلى الله عليه وآله وسلم )
را مى سوزاند .
يزيد در انتظار رسيدن اسيران بود . نماينده جنايتكارش «عبيدالله بن زياد» برنامه اش را خوب انجام داده بود . يزيد دستور داد تا شهر شام را آذين بندى كنند و خاندان حسين بن على ( عليه السلام ) را در كوچه و بازار بگردانند .
كاروان اسيران را سه روز در پشت «دروازه ساعات» نگهداشتند تا كار جشن كامل شود . آن دروازه ، يكى از دروازه هاى شرقى شام بود كه راه «حلب» و «كوفه» به آن ختم مى شد .
شهر را با زيورها ، ديبا و زر و سيم و انواع جواهر آراستند . سپس مردان ، زنان ، كودكان ، بزرگسالان ، وزيران ، اميران ، يهود ، مَجوس ، [3] نصارا [4] و همه اقوام ، با طبل ، دف ، شيپور ، سرنا و ديگر ابزار لهو و لعب براى شادى و تفريح بيرون آمدند . چشمها را سُرمه كشيده ، دستها را حَنا بسته و بهترين لباس ها را پوشيده و خود را آراسته بودند .
در چنين وضعى ، روز اول ماه صفر ، سر مطهّر امام حسين ( عليه السلام ) را _ كه بالاى نيزه بود _ وارد شهر كردند و به دنبال آن ، اسيران اهل بيت را به شهر آوردند . مردم به شادمانى و پايكوبى و طبل زنى مشغول بودند . اين برنامه ، حاصل تلاشهاى معاويه بود . او بيش از سى سال در شام حكومت كرد .
مردم شام ، با تلاشهاى معاويه با حضرت على ( عليه السلام ) و خاندانش دشمنى مىورزيدند و رفتار مردم شام با
اسيران كربلا نشان دهنده آن بود . سالها بود كه در قنوت نمازشان بر حضرت على ( عليه السلام ) لعنت مى فرستادند ! علاوه بر اينها ، يزيد ، براى موجّه جلوه دادنِ كار خود ، امام حسين ( عليه السلام ) را «شورشى» معرفى كرد و خود را سركوب كننده شورش ضدّ حكومت اسلامى ( ! ) مى دانست .
اسيران را از قسمتهاى مختلف شهر عبور دادند ، از جمله «بازار شام» . جمعيت زيادى از مردم براى ديدن اسيران خاندان محمد ( صلى الله عليه وآله وسلم ) در دو طرف بازار صف كشيده بودند . در انتهاى بازار «مسجد اُمَوى» قرار داشت و اسيران را از همين مسير وارد مسجد كردند . فشار جمعيت حركت را كُند كرده بود . خونبارترين برگهاى تاريخ در حال نوشتن بود . سخنان امام حسين ( عليه السلام ) و خاندانش در قيام تاريخى كربلا ، همه بيانگر اين بود كه قيام ، براى دين و مبارزه با ستم و كفر است . اهل بيت ( عليهم السلام ) همواره خود را خاندان و وارثان پيامبر معرفى مى كردند و بر اين مهمّ تأكيد داشتند ، تا پرده هاى غفلت و خاموشى را كنار بزنند .
قصر يزيد _ كه آن را «دار الخلافه» مى ناميدند ، نزديك مسجد جامع اُمَوى بود . يزيد براى اينكه پيروزيش را به رُخ مردم بكشد ، اجازه داد تا همه وارد دارالخلافه شوند . و از اين رو قصر پر از جمعيت شد . سپس اُسراى اهل بيت را _ كه با طناب و زنجير آنان را به
هم بسته بودند _ با وضعى توهين آميز وارد مجلس جشن يزيد كردند .
سر مطهر امام حسين را داخل «طَشت طلا» گذاشتند و نزد يزيد آوردند . يزيد در حالى كه مى خنديد با چوب خَيزَران [5] بر لبهاى امام زد و با غرور و سرمستى خواند : «بنى هاشم با حكومت بازى مى كردند ، نه خَبرى ( از آسمان و غيب ) آمده و نه وحى نازل شده است . . . » .
يزيد آرزو كرد كاش نياكانش _ كه در جنگ بَدْر كشته شدند _ زنده بودند و خونخواهى و انتقام او را مى ديدند . اين جملات ، نشان دهنده كفر قلبى و كينه يزيد به پيامبر خدا ( صلى الله عليه وآله وسلم ) بود .
پس از سخنان كفرآميز يزيد ، حضرت زينب ( عليها السلام ) سخنرانى تاريخى اش را با اين آيه شروع كرد : «سرانجامِ بدكاران ، آن شد كه آيات الهى را تكذيب و مسخره كردند . » [6] در ادامه سخنرانى اش باز هم از قرآن كمك گرفت : «كافران مپندارند كه اگر به آنان مهلت مى دهيم ، برايشان خوب است ، بلكه گناهانشان افزوده مى شود و براى آنان عذاب خواركننده اى است» . [7]به طور كلّى سخنرانى حضرت زينب ( عليها السلام ) بيانگر خروج يزيد از اسلام و بى اعتقادى او به دين و اثبات كفر و انجام كارهاى زشت و ناپسند او است . در حقيقت ، واقعه با عظمت كربلا ، كفرِ پنهان بنى اميّه را ظاهر و چهره اصلى آنها را براى مردم روشن كرد .
«فاطمه» دختر امام
حسين ( عليه السلام ) در بين اسيران بود . او هم به نوبه خودش سخنان افشاگرانه اى بر ضدّ جنايتهاى يزيد بيان كرد و همه حاضران را به گريه انداخت . در دارالخلافه يزيد ، چشم يكى از وابستگان حكومت به او افتاد ، از اين رو از يزيد خواست او را به وى ببخشد . حضرت زينب ( عليه السلام ) به شدّت اعتراض كرد و كار آنان را كُفر به حساب آورد .
تبليغات بنى اميّه وانمود كرده بود كه بر دشمنان اسلام و بر شورشيان پيروز شده اند و خاندان آنها را به اسارت درآورده اند ، اما حضرت زينب ( عليها السلام ) و امام زين العابدين ( عليه السلام ) با سخنرانى هايشان «جشن» را به «عزا» تبديل كردند و پيروزى ( ! ) را بر كام يزيد تلخ نمودند .
بعد از سخنرانى حضرت زينب ( عليه السلام ) در مجلس جشن يزيد ، كه وضع را بر ضدّ او تغيير داد ، يزيد خاندان امام حسين ( عليه السلام ) را در خرابه اى بى سقف جاى داد . اهل بيت ، سه روز در آن خرابه بودند و براى امام حسين و شهداى كربلا عزادارى مى كردند .
«رقيّه» دختر خُردسال امام حسين ( عليه السلام ) در همين خرابه پدرش را در خواب ديد و پس از بيدار شدن بسيار گريست و بى تابى كرد و پدر را خواست . خبر به يزيد رسيد . به دستور او سر مطهّر امام حسين ( عليه السلام ) را براى رقيّه آوردند و او از اين منظره بيشتر ناراحت
شد و همان روزها روح از بدنش جدا شد و به سوى خدا رفت .
در مدتى كه خاندان امام حسين ( عليه السلام ) در شام اسير بودند ، چند نوبت آنها را به قصر يزيد بردند . يزيد به هيچ وجه حيله اش عملى نشد و هربار نتيجه معكوس گرفت . او ناچار شد خاندان پيامبر ( صلى الله عليه وآله وسلم ) را در بيستم صفر به مدينه بفرستد .
پس از شهادت مظلومانه امام حسين ( عليه السلام ) ، امامت به حضرت زين العابدين ( عليه السلام ) منتقل شد . آن حضرت در واقعه جانسوز كربلا حضور داشت و به علت بيمارى ، در خيمه بسترى بود . پس از شهادت امام حسين ( عليه السلام ) همراه با خاندان پيامبر به اسارت گرفته شد و با حالتى ناراحت كننده _ كه غُل و زنجير به دست و گردن آن حضرت بسته بودند _ به كوفه و از آنجا به شام برده شد . در قصر يزيد با سخنرانى بسيار مهمّى ، چهره يزيد را به مردم شناساند و مردم شام را از حقيقت قيام كربلا آگاه كرد .
امام زين العابدين ( عليه السلام ) در واقعه دلخراش كربلا 24 سال داشت و داراى فرزند بود . فرزند خردسالش ، امام محمد باقر ( عليه السلام ) هم در كربلا حضور داشت . نقش اصلىِ امام زين العابدين ( عليه السلام ) در قيام عاشورا ، رساندن پيام خون شهداى كربلا و حفظ دست آوردها و اهداف پدر بود .
سخنرانى امام زين العابدين ( عليه السلام ) در قصر يزيد
، باعث رسوايى حكومت شد و يزيد چنان خشمگين شد كه دستور داد امام را بكشند ، امّا حضرت زينب ( عليها السلام ) خود را سپر بلا كرد و اجازه نداد بدين كار موفق شوند .
از حضرت زينب ( عليها السلام ) به عنوان «قهرمان صبر» ياد مى كنند . اين شيرزن ، پيام رسان خون شهيدان كربلا است . او از شروع قيام عاشورا همراه برادرش امام حسين ( عليه السلام ) بود و از همه مسائل قيام عاشورا آگاهى داشت . او از شجاعت ، عفاف ، قوّت قلب ، زهد ، فصاحتِ بيان و شهامت بسيار عجيبى برخوردار بود . اين بانوى فداكار ، دو پسر به نامهاى «محمد» و «عون» داشت كه در كربلا به شهادت رسيدند .
در قيام الهى عاشورا ، نقش فداكارى هاى بزرگ حضرت زينب ( عليها السلام ) خيلى زياد بود; سرپرست قافله اسيران خاندان امام حسين ( عليه السلام ) و پرستار امام زين العابدين ( عليه السلام ) و افشا كننده ظلمهاى حكومت بنى اميّه با سخنرانى هاى تاريخ سازش بود . بعد از عاشورا و در مدّت اسارت در كوفه و شام ، سخنرانى هاى آتشينى ايراد كرد و باعث ادامه حماسه عاشورا و بيدارى مردم شد .
در مدينه بعد از دوران اسارت براى شهيدان كربلا مجالس عزادارى برگزار و با سخنانش افشاگرى مى كرد .
پس از واقعه سوزناك كربلا ، با روشنگرى هاى حضرت زينب ( عليها السلام ) و امام زين العابدين ( عليه السلام ) در كوفه ، شام و مدينه ، مردم پى به عمق فاجعه اى بزرگ بردند كه خود از جمله عاملان آن بودند . شيعيان كوفه به علّت يارى نكردن امام حسين ( عليه السلام ) پشيمان شدند و توبه كردند . و براى همين اظهار توبه و پشيمانى ، به
«توّابين» مشهور شدند . آنها نزد «سليمان بن صُرَد خُزاعى» رفتند .
سليمان بن صُرَد ، از چهره هاى برجسته و سرشناس شيعه در كوفه بود . از اصحاب پيامبر و در جنگ صفّين از ياران حضرت على ( عليه السلام ) بود . پس از مرگ معاويه ، او به امام حسين ( عليه السلام ) نامه نوشت و از آن حضرت خواست تا به كوفه بيايد ، امّا عبيدالله بن زياد او را به زندان انداخت . به همين جهت نتوانست در كربلا همراه امام حسين ( عليه السلام ) باشد . او كه پشيمانى و توبه مردم كوفه را ديد ، رهبرى قيام «توّابين» را بر عهده گرفت .
در مدّت چهار سال ، با جذب افراد و تهيّه سلاح و فراهم كردن امكانات قيام ، به طور مخفيانه قيام را سازماندهى كرد . سرانجام در سال 65 هجرى با جمعيتى چهار هزار نفرى قيام خود را با اشعار «يا لَثارات الحسين» [8] آغاز كردند . بر سر قبر امام حسين ( عليه السلام ) رفتند و با گريه و ناله از خدا خواستند تا آنها را ببخشد . سپس به سمت شام حركت كردند تا حكومت را سرنگون كنند . به «عين الورده» آمدند و در آنجا با سپاه شام برخورد كردند . بعد از چند روز نبرد شديد ، سرانجام سليمان بن صرد _ كه 93 سال داشت _ با جمعى از يارانش به شهادت رسيدند . بقيه توابين ، چون توان مقابله با سپاه بزرگ شام را نداشتند ، شبانه به كوفه برگشتند .
«مختاربن ابى عبيده ثقفى» مردى خردمند ،
حاضرجواب ، شجاع ، بخشنده ، تيزهوش و كارشناس مسائل نظامى بود . او از كسانى بود كه فضايل آل محمد ( صلى الله عليه وآله وسلم ) را نشر مى داد و آشكار و پنهان از خاندان پيامبر طرفدارى مى كرد .
وقتى «مسلم بن عقيل» به كوفه آمد ، مختار او را به خانه اش برد و با مُسلم به نفع امام حسين ( عليه السلام ) بيعت كرد . عبيدالله بن زياد ، بعد از كشتن مسلم ، مختار را شلاّق زد و زندانى كرد ، و هنگام حادثه دلخراش كربلا ، او
و ميثم تمّار در زندان بودند .
مختار پنج سال پس از واقعه جانسوز عاشورا ، در سال 66 هجرى در كوفه قيام كرد . هدف قيامش ، خونخواهى امام حسين ( عليه السلام ) و انتقام از جنايتكاران و قاتلان شهداى كربلا بود . در اين قيام ، بسيارى از شيعيان از او حمايت كردند و شعارشان اين بود : «يا لَثارات الحسين»; «يا مَنْصُورُ ، اَمِت» . [9] درگيرى هاى سختى در محلّه ها و ميدان هاى كوفه پيش آمد . عده اى كشته و عده اى تسليم شدند و مختار وارد قصر شد . روز بعد براى مردم كوفه سخنرانى كرد ، بزرگان كوفه با او بيعت كردند . مختار پس از اينكه بر اوضاع كاملاً مسلّط شد ، يكايك قاتلان شهداى كربلا را دستگير كرد و كشت . او نيروهايى را به اطراف مى فرستاد تا هم بر آن مناطق تسلّط پيدا كنند و هم جنايتكاران را گرفته و مجازات نمايند .
مختار موفّق شد افرادى چون : عمربن
سعد ، شمربن ذى الجوشن ، عبيدالله بن زياد ، خُولى ، سَنان ، حَرْمَلَه ، حَكيم بن طُفَيْل ، مُنْقِذِبن مُرّه ، زيدبن رقاد ، زيادبن مالك ، مالك بن بِشْر ، عبداللّه بن اسيد ، عَمْروبن حَجّاج و بسيارى از افرادى را كه در عاشورا دستشان به خون شهدا آلوده بود ، از دم تيغ بگذراند و بدنشان را بسوزاند و يا در مقابل سگها بيندازد .
مختار ، هجده ماه حكومت كرد و در سنّ 67 سالگى در جنگى با سپاهيان «عبداللّه بن زبير» به شهادت رسيد . قيام او و خونخواهى اش موجب خُرسندى ائمه ( عليهم السلام ) بود .
بعد از شهادت مظلومانه امام حسين ( عليه السلام ) ، كه باعث شد حقيقت اسلام روشن شود ، شيعيان به زيارت قبر مطهر آن حضرت مى آمدند . به اين ترتيب ، حاكمان ستمگر مرتّب احساس خطر مى كردند و سعى داشتند تا اين محل تجمّع را از بين ببرند . متوكّل عباسى ، با ايجاد پاسگاهى در نزديكى كربلا به سربازانش دستور داد : هر كس را ديديد قصد زيارت حسين دارد ، بكُشيد .
به دستور متوكّل ، هفده بار قبر مطهر امام حسين ( عليه السلام ) را خراب كردند . يك بار «ديزَج يهودى» را مأمور تغيير و تخريب قبر امام كرد . او نيز با غلامان خويش سراغ قبر رفت . قبر را شكافت ، به حصيرى كه پيكر مطهّر امام در آن بود برخورد كرد كه از آن بوى مُشك مى آمد ، دوباره خاك روى آن ريختند و آب بستند و آن زمين را
مى خواستند با گاو ، شُخم بزنند كه گاوها جلو نمى رفتند و كار نمى كردند !
هارون الرشيد هم به حاكم كوفه دستور داد تا حَرَم امام حسين ( عليه السلام ) را خراب كند ، اطراف آن را ساختمان بسازد و زمين هايش را زير كشت و زراعت ببرد . حاكم كوفه هم مو به مو دستورهاى هارون الرشيد را انجام داد . با اين حال ، مردم باز هم به زيارت قبر امام حسين ( عليه السلام ) مى آمدند و حتى گاهى با مأموران خليفه درگير مى شدند . برخوردهاى جفاكارانه دشمنان ، همه ، براى پراكندن عاشقان امام حسين ( عليه السلام ) از اين مركز روشنايى بود ، امّا كمترين نتيجه اى هم نگرفتند .
وهّابيان هم در سال 1216 قمرى به كربلا حمله كردند و اين تهاجمها ، ده سال ادامه داشت . وهّابيان كربلا را غارت ، مردم را قتل عام و حَرَم مطهر امام را خراب كردند .
در سالهاى اخير هم حكومت ظالم عراق ، براى خاموش كردن حركت انقلابى شيعيان اين سرزمين ، در سال 1370 شمسى به كربلا و نجف حمله كرد . بعثى ها با توپخانه ، گنبد و بارگاه حرم امام حسين ( عليه السلام ) را مورد هجوم وحشيانه قرار دادند و حقّ طلبان را به خاك و خون كشيدند . «صدام» دستور داد حرم حضرت على ( عليه السلام ) و امام حسين ( عليه السلام ) و حضرت عبّاس ( عليه السلام ) را تخريب نمايند و قيام مردمىِ بر ضدّ حكومت را خفه كنند .
كسى كه شيعه و علاقه
مند به امام حسين ( عليه السلام ) است ، بايد همرنگ ، همجهت و همفكر با امامش باشد; بايد از جهت رفتار ، اخلاق و گفتار به امام حسين ( عليه السلام ) اقتدا كند ، نه اينكه ادّعا كند و شعار بدهد .
البته شيعه امام حسين ( عليه السلام ) ، شيعه همه ائمه اطهار ( عليهم السلام ) است . شيعه ، در راه ائمه ( عليه السلام ) _ كه راه خدا است _ قدم بر مى دارد . امام حسين ( عليه السلام ) الگو و نمونه فدا شدن در راه خداست . شيعه او هم بايد اينطور باشد .
شيعه امام حسين ( عليه السلام ) بايد در اين كارها و ارزشها به آن حضرت اقتدا كند : اطاعت امر خدا ، خواندن و زنده نگهداشتن نماز ، خودسازى ، گريز از گناه ، امر به معروف و نهى از منكر ، زير بار ذلّت نرفتن و عدم سازش با ظالمان ، جهاد و شهادت ، قاطعيت و پايدارى در راه عقيده ، مبارزه با باطل ، ايثار و . . . .
استشهاد به يك كتاب به معناى تأييد همه مطالب آن نيست .
1 . قرآن كريم
2 . شيخ طبرسى : احتجاج
3 . شيخ مفيد : ارشاد
4 . شيخ صدوق : امالى
5 . علاّمه مجلسى : بحارالانوار
6 . طبرى ، محمدبن جرير : تاريخ طبرى
7 . ابن جوزى : تذكرة الخواص
8 . ( شهيد ) مطهّرى ، مرتضى : حماسه حسينى
9 . رسولى محلاّتى ، سيد هاشم : خلاصه تاريخ اسلام
10 . حكيمى ، محمود : رهبر آزادگان حسين
11
. غفّارى ، محسن : سيره امام حسين
12 . مدّرس ، محمّدباقر : شهر حسين
13 . ابن عبد ربّه : عقدالفريد
14 . معين ، محمّد : فرهنگ معين
15 . بهايى : كامل
16 . جعفربن محمدبن قولويه : كامل الزيارات
17 . اربلى ، عيسى بن ابى الفتح : كشف الغمّه فى معرفة الائمّه
18 . سيدبن طاووس : لهوف
19 . ابن نماى حلّى : مثيرالاحزان
20 . مسعودى : مروج الذهب
21 . اصفهانى ، ابوالفرج : مقاتل الطالبين
22 . مقرم ، عبدالرزاق : مقتل الحسين
23 . ابى مخنف : مقتل الحسين
24 . ابن شهرآشوب : مناقب
25 . محدث قمى : منتهى الامال
26 . محدث قمى : نفس المهموم
[2] _ مَحْمِل ، جايگاهى كه بر شتر مى بندند و در هر طرفى يك نفر مى نشيند .
[3] _ آتش پرست ، آفتاب پرست ، گبر .
[4] _ كسانى كه پيرو دين حضرت مسيح هستند .
[5] _ چوب و تركه اى كه يزيد ، با آن بر سر بريده امام اشاره مى كرد و بر لب و دندان امام مى زد .
[6] _ روم ، ( 30 ) آيه 10 .
[7] _ آل عمران ، ( 3 ) آيه 178 .
[8] _ اى خون خواهان حسين ( عليه السلام ) .
[9] _ اى يارى شده ! بميران . ( نوعى پيش گويى و فال نيك به مرگ دشمن ) .