گفتگوهائي باكمونيستها

مشخصات كتاب

آيت الله العظمي سيد محمّد شيرازي

ترجمة: علي كاظمي

نام كتاب: «گفتگوهائي با كمونيستها»

مؤلف: آيت الله العظمي سيد محمّد شيرازي

مترجم: علي كاظمي

تايپ اخلاص قم: پاساژ كويتيها

ناشر: كانون نشر انديشه هاي اسلامي

مراكز پخش

تهران، ناصر خسرو كوچة خدا بنده لو دفتر نشر ميثم

قم: جنب ابن بابويه انتشارات امام صادق (ع) تلفن 23568

گفتگوهائي با كمونيستها

پيشگفتار

الحمدلله رب العالمين و الصلاةو السلام علي محمد و آله الطاهرين … اما بعد:

… «گفتگوهائي با كمونيستها» نام كتابي است كه شما خواننده عزيز در دست داريد، مدتي بود كه مردّ د بودم آيا اين كتاب را بنويسم يا نه، و علت ترديد من اين بود كه داستان كمونيستي در زمان ما يك قضيه سياسي است، نه داستان بحث و جدل و حقيقت جوئي.

و لذا اگر كسي درباره افكار و عقائد كمونيستي بحث كند فورا او را متهم به جاسوسي و مزدوري بيگانگان مي نمايند، در مدت پانزده سال تقريبا بين من و اين افراد بحثهاي فراواني اتفاق افتاد، و بدين جهت اتهامات بسياري به من مي بستند و بسيار ناراحتم مي كردند، و لذا ترديد داشتم كه اين مباحثات را به صورت كتاب درآورم.

ولي آنچه به من شجاعت داد كه اخيرا تصميم گرفتم كه اين كتاب را بنويسم اين بود كه نوشتن و ننوشتن نسبت به من چندان فرقي ندارد، زيرا اينگونه تهمتها و ناملايمات براي من عادي شده و مثال معروفي است (آب كه از سرگذشت چه يك من چه صد من).

علاوه بر اينكه اين بحثها حقايقي است كه راه را براي كساني كه در جستجو باشند روشن مي سازد، و هر چند كه نسبت به من موجب ناراحتي و آزار باشد چون به حال جوانان و مسلمانان

مفيد است مانعي ندارد، آنچه كه در اين كتاب مي خوانيد عبارت است از بحثهائي كه با گروهي از روشنفكران كمونيست انجام داده ام، و در تمام بحثهاي ما اتفاق نيفتاده است كه احدي بر من غلبه پيدا كند، و اين بخاطر آن است كه راه و روش اسلام بر حق است و حق هميشه پيروز بوده و خواهد بود، و در تمام اين مباحثات جز يك مورد به ياد ندارم كه اين افراد راه عناد و لجاجت در پيش گرفته باشند، و نيز ناگفته نماند كه من اين جريانات را عينا به تحرير درآورده ام و هيچ وقت رتوشي انجام نشده غير از حذف مكررات و بحثهاي زايد و در اين بحثها صناعات پنجگانه از نظر برهان و جدال و خطابه و غيره را هر كدام در جاي خود بكار برده ام. بيشتر اوقات سعي داشته ام كه اول سطح معلومات طرف را درك كند و سپس با آنان بحث نمايم، بنابراين كتاب حاضر صورت جلساتي است كه بحثهاي آن عينا انجام شده است، نه كتابي كه به ابواب و فصلهائي طبق برنامة مخصوصي تنظيم شده باشد ولي مكررات اين بحثها را حذف نموده ايم تا به وضع كتاب نويسي مناسب باشد.

والله الهادي الموفق.

«محمد»

گفتگوي 1

با يك كمونيست از حلّه

پيرامون وجود خدا

يكي از دوستان به من گفت: فردي كمونيست از اهالي حله ميل دارد كه دربارة اصول كمونيسم با شما گفتگو كند؟

گفتم: بسيار خوب بفرمايند.

دوست من گفت: ولي من مي ترسم.

گفتم: از چه مي ترسي؟

گفت: براي اينكه او در استدلال نيرومند است، و با بسياري از افراد گفتگو كرده و آنان را محكوم ساخته است، و اگر خداي ناخواسته شما را محكوم كند

براي ما موجب عار و ننگ خواهد شد، و عظمت و شوكت ما خواهد شكست.

گفتم: پس به نظر شما چه بايد كرد؟

گفت: به سبك جالبي فعاليت هاي مذهبي و اجتماعي بسيار خودت را برايش بازگو كرده و از اين راهها او را قانع كن.

گفتم: بگذار بيايد، اگر چيز تازه اي داشت از او خواهم آموخت، و گرنه بر او پيروز خواهم شد، و چه بسيار خوب است كه بر او پيروز شوم و شوكتش را درهم بكوبم، يا اينكه از او چيزهائي بياموزم و در آينده جوابش را حاضر كنم، و به فرض هم او بر من پيروز شود، بد نيست كه شما اين عار و ننگ را تحمل كني، زيرا موجب مي شود كه من چيزهائي بياموزم، و به نقاط ضعف خودم در بحث با اينگونه افراد پي ببرم.

خلاصه دوستم هر چه مي خواست مرا قانع كند كه در جلسه از بحث كردن با اين فرد كمونيست خودداري كنم نپذيرفتم، و لذا وقتي براي ملاقات با اين شخص تعيين كرديم، و جوان فرهنگي كمونيست، در وقت مقرر آمد.

اين جوان تقريبا سي سال عمر داشت، و داراي غرور فوق العاده اي بود، و نسبت به مذهب و علماي مذهبي بسيار بي علاقه بود، و چنان بي اعتنا در مقابل من نشست كه گوئي سلطاني در برابر غلامانش نشسته است، هر چند پاسخ تكبرش بي اعتنائي بود ولي براي اينكه در اولين برخورد با يك مرد مذهبي بهانه اي به دستش نداده باشم، آن اندازه احترامي كه شايسته جواني تحصيلكرده است از او به عمل آوردم.

جوان كمونيست شروع به سخن كرده گفت: من از آنهائي نيستم كه تا به حال شما ديده اي،

من يك فرد تحصيلكرده هستم، و با بسياري از افراد پيرامون دين و خدا بحث كرده ام، و از آنان هيچ پاسخ درستي دريافت نكرده ام، من از پانزده سال پيش دبير كل حزب كمونيسم در فلان منطقه هستم … و شروع كرد به مداحي از خودش، و از عظمت خودش گفتن و سپس گفت: آيا حاضر هستي با من بحث كني؟

منظور جوان كمونيست از اين بيانات اين بود كه اعصاب مرا در هم بكوبد و هر چه بيشتر مرا بترساند.

گفتم: بفرمائيد، شما در چه موردي مي خواهيد گفتگو كنيد؟

گفت: مي خواهم درباره خدا با شما سخن بگويم.

گفتم: اشكالي ندارد.

گفت: درباره وجود خدا نظرت چيست؟

گفتم: من مي گويم خدا موجود است.

گفت: به چه دليل؟

گفتم: تو درباره خدا نظرت چيست؟ و منظورم از اين پرسش اين بود كه من پرسش كننده باشم و او پاسخ دهنده. زيرا طبق قاعده اي كه در علم مناظره معروف است پرسش كننده هميشه در ميدان برنده خواهد شد، زيرا پرسش كننده به منزله مهاجم است، و پاسخ دهنده معمولا خواهد باخت، زيرا كه او به منزله مدافع است، و مي خواستم كه در همان اولين لحظة بحث او را بكوبم و از آن غرور و كبريائش پائين بكشم همين كه به او گفتم: نظر تو درباره خدا چيست؟ با بي شرمي تمام گفت: خدا امري است موهوم و خرافي و من منكر وجود او هستم.

گفتم: استاد محترم! آيا هيچ ميداني شماره ستارگاني كه تا به حال رصد شده است يكصد ميليون است؟

گفت: آري.

گفتم: آيا مي داني شوروي كه گوي سبقت را در ميدان علم و دانش ربوده است، و اقمار مصنوعي به فضا پرتاب نموده است، هنوز به

كره ماه نرسيده است؟

گفت: آري.

البته بحث ما زماني بود كه شوروي تازگي قمرهاي مصنوعي به فضا پرتاب مي كرد، و منظورم از اين بود كه با مدح شوروي بر كبريا و تبخترش بيشتر بيفزايم، تا وقتي كه سقوط مي كند بيشتر دردش بيايد مثل كسي كه از قله كوهي بسيار بلند سقوط كند.

گفتم: اين را هم مي داني كه قمر مصنوعي جزء آن يكصد ميليون ستاره نيست، و جزئي از سياره زمين است؟

گفت: بله مي دانم.

گفتم: بنابراين هنوز بشر به اولين كره و نزديكترين سياره فضاي اطراف خود نرسيده است؟

گفت: بله درست است.

گفتم: پس شما از كجا دانستيد كه خدا وجود ندارد، آيا ممكن نيست كه خدا در يكي از اين ستارگان باشد؟ و سپس

گفتم: آيا تو حق داري بگوئي كه فلاني در خانه مجاور نيست، در حالتي كه هنوز به خانه مجاور نرفته اي تا ببيني آيا آن شخص در آنجا وجود دارد يا نه؟

گفت: بله من حق ندارم بگويم فلاني در آن خانه نيست در حالتي كه آنجا نرفته ام.

گفتم: پس چگونه مي گوئي كه خدا موجود نيست، با اينكه تو وارد اين همه ستارگان نشده اي چه بسا خدا آنجا باشد. آيا شما به اعماق درياها سفر كرده اي؟

آيا به تمام جزيره هائي كه در درياها وجود دارد رفته اي؟ با اينكه مي دانيم دانشمندان اعتراف دارند كه هنوز تمام جزيره ها را كشف نكرده اند، آيا به قطب جنوب رفته اي؟

آيا به قعر زمين رفته اي؟

چه بسا در يكي از اين اماكن موجود باشد، بنابراين چگونه مي تواني بگوئي خدا وجود ندارد؟

اينجا جوان ساكت ماند، و پاسخي نتوانست بدهد، و آثار شكست و زبوني در چهره اش آشكار شد. پس از آنكه او را در حالت ماندگي و سكوت

ديدم به او گفتم: من از افرادي مانند تو بسيار در شگفت هستم چگونه ادعاي فرهنگ و دانش مي كنيد با اينكه حتي از الفباء فلسفه هم اطلاعي نداريد؟

تو با اين بي اطلاعي چگونه ادعا مي كني كه من با بسياري از علما بحث كرده ام و آنان را محكوم كرده ام، اين علمائي كه شما آنان را محكوم كرده ايد چه كساني هستند، حرفهاي شما كمونيستها جز تبليغ و ادعاي پوچ نيست. من الان آماده ام كه دست شما را بگيرم و پيش بيست نفر عالم ببرم كه همگي تو را محكوم كنند و افرادي از تو بالاتر را هم محكوم كنند،و حملات بسياري به او كردم تا جائي كه به عذر خواهي و خواهش و التماس افتاد و سپس دلائل بسياري در مورد اثبات وجود خدا برايش بيان كردم، و دوست ما كه در مجلس بحث حضور داشت از اين پيروزي سريع ما كه فكر آن را هم نمي كرد بسيار خوشحال شد.

گفتگوي2

با كمونيستي ازحلّه

پيرامون كشاورزي

يكي از دوستان مبارز به من گفت: شخصي كمونيست از اهالي حله مي خواهد با شما ملاقات كند.

گفتم: مانعي ندارد.

گفت: نمي ترسي؟

گفتم: از چه بترسم؟

گفت: از اينكه سخنان شما را به دولت گزارش دهد.

گفتم: من حرفي بر خلاف دولت نمي زنم تا از او بترسم.

گفت: ممكن است شما را به چنين سخناني وادار كند.

گفتم: در حفظ زبانم خودم را به خدا مي سپارم و زمان اين جريان دوران طغيان عبدالكريم قاسم بود. مرد كمونيست كه فردي تحصيلكرده بود آمد، و دوستم كه واسطة ملاقات ما بود همراه او بود، اين فرد تا حدي هشيار و خوش استعداد، و خالي از غرور و تكبر بوده، مؤدبانه سخن مي گفت و

كاملا مجهز شده بود، و مي خواست حتما مرا به سوي خودش جلب كند و بدين منظور سخن تلاش مي كرد.

پس از ايراد مقدمه اي گفت: درباره شما معروف است كه شما مخالف اصلاحات ارضي هستيد؟

گفتم: شما مي خواهيد درباره موضوع اصلاحات ارضي از نظر سياسي با من بحث كنيد، يا از نظر ديني، يا از نظر اجتماعي؟

گفت: مگر بحث در اين باره از جهات گوناگون فرق خواهد داشت؟

گفتم: بله كه فرق دارد.

گفت: بنابراين من ميل دارم از نقطه نظر اجتماعي در اين باره بحث كنيم.

گفتم: بفرمائيد.

گفت: آيا شما اعتراف نداريد كه مالكان بزرگ و فوءدالها نسبت به مردم دهقان و بيچارگان ستم مي كنند، و خون آنان را مي مكند، و با سرنوشتشان بازي مي كنند؟

گفتم: به فرض همه اينها درست باشد.

گفت: پس بايد آنان را از بين برد و زمين را ميان كشاورزان توزيع نمود.

گفتم: اين راه حل چرا؟

گفت: پس چه بايد كرد؟

گفتم: همانگونه كه اسلام راهنمائي مي كند.

گفت: اسلام در اين باره چه گفته است؟

گفتم: ما به دستور اسلام مالك را در حد خود و كشاورز را هم در حد خود نگاه مي داريم، به طوري كه نه مالك به كشاورز ستم كند، و نه كشاورز به مالك.

گفت: چگونه؟

گفتم: زمين مالك را در دستش مي گذاريم، و مانع ستمگري او نسبت به كشاورز مي شويم.

گفت: مگر زمين مال مالك است؟

گفتم: زمين اگر ملك مالك نباشد ملك كيست؟

گفت: زمين ملك دولت است.

گفتم: چرا زمين ملك دولت باشد؟ مالك زحمت كشيده است تا زميني را به دست آورده است، چرا بايد زحماتش هدر رود؟

گفت: آيا اسلام اجازه مي دهد كه مالكان با مليونها دلار پول بازي كنند، در حالتي كه كشاورز بيچاره غذاي روزانه خود را

هم نداشته باشد؟

گفتم: اسلام مي گويد هر كس مالك رنج و زحمت خويش است، و مي گويد: كشاورز بايد مخارج روزانه خود را داشته باشد، يا اين مخارج از دسترنجش تأمين مي گردد، و چنانچه زحماتش حاصلي نداد بايد دولت مخارج او را تأمين كند.

گفت: چرا بايد بين كشاورز و مالك فرق باشد؟

گفتم: چرا شما ميان مهندس و كارگر فرق مي گذاريد؟ و چرا ميان دولت و ملت فرق است؟ و چرا ميان دكتر و يك فرد عادي تفاوت هست؟

گفت: براي اينكه اين افراد زحمت كشيده اند و درس خوانده اند، و اين اندازه كه از زندگي سعادتمندانه برخوردارند در مقابل رنجهائي كه برده اند.

گفتم: مالكان هم زحمت كشيده اند، و رنج برده اند، و ثروتي كه بدست آورده اند نتيجه رنج و زحمتهائي است كه بر خود همواره نموده اند.

گفت: مالك اين املاك و ثروتها را در اثر چپاول و ستمگري و غارت به چنگ آورده است.

گفتم: بله هر مالكي كه املاك و ثروت خود را از راه نامشروع به دست آورده باشد، بر دولت لازم است پس از تحقيقات لازمه زمينهاي غارت شده را به صاحبان اصليش باز گرداند، ولي اينكه بگوئيم: همه مالكان املاك خود را از راه نامشروع به دست آورده اند ادعائي است پوچ و بي دليل.

گفت: چه كسي مي تواند مالك ظالم را از مالك غير ظالم بشناسد؟

گفتم: دادگاه، قاضي، و شهود.

گفت: چرا بايد ميان طبقات تفاوت باشد؟

گفتم: اين موضوع يك امر طبيعي است.

گفت: چگونه طبيعي است؟

گفتم: چرا افراد با استعداد بر افراد كودن جلو مي افتند؟ و افراد زرنگ بر افراد تنبل سبقت مي گيرند؟ و افراد متفكر بر افراد معمولي پيشي مي گيرند؟

گفت: به خاطر برتري ذاتي و طبيعي كه دارند.

گفتم: در مورد

مالك و كشاورز هم اين تفاوت به خاطر يك برتري فكري و عملي مي باشد.

گفت: آيا بهتر نيست كه ميان تمامي طبقات تساوي برقرار كنيم؟

گفتم: حتي كمونيستها هم اين تساوي را قبول ندارند.

گفت: بلكه برعكس در اتحاد جماهير شوروي و چنين ملي تمام مردم برابر هستند.

گفتم: به چه دليل است كه طبقه اي بر طبقه ديگر حكومت مي كند؟ و چرا يك طبقه داراي امتيازات ويژه اي است كه طبقه ديگر از آن برخوردار نيست؟

سپس گفتم: علاوه بر اين شما كمونيستها هم مالك و كشاورز داريد.

گفت: چگونه؟

گفتم: ولي شما مالك را دولت قرار مي دهيدو كشاورز هم همان كشاورز است، و حال كشاورز در بلوك شما بدتر از حال كشاورزاني است كه زيردست مالك هستند.

گفت: چطور؟

گفتم: به دليل آنكه اگر كشاورزي كه زيردست مالك است مورد تجاوز مالك قرار بگيرد، از دست مالكش به دولت شكايت مي برد، ولي كشاورزي كه براي دولت كشاورزي مي كند اگر دولت به حقوق او تجاوز كرد، پناهگاهي ندارد كه به او شكايت كند، و همين وضع در زمان استالين به هنگام اجراي برنامه كشاورزي اجتماعي براي كشاورزان پيش آمد، كه در نتيجه ميليونها كشاورز دهقان كشته و رانده شدند، آيا در پرتو قوانين اسلامي كه رژيم ارباب و رعيتي صحيح را قبول دارد چنين كشتاري پيش آمده است؟

گفت: بنابراين شما از ستمگري مالك نسبت به كشاورز طرفداري نمي كنيد؟

گفتم: بله من از تجاوزكاري مالك طرفداري نمي كنم، همانگونه كه از تجاوزكاري كشاورز نسبت به مالك هم طرفداري نمي كنم.

گفت: ما به مالك ستم نمي كنيم، تنها زمين هايش را ميان كشاورزان تقسيم مي كنيم.

گفتم: آيا اين عمل خود نوعي ستمگري نيست؟ علاوه بر اين ما چرا اين كار را انجام بدهيم؟

گفت:

براي پيشرفت وضع كشاورزي.

گفتم: آيا اتحاد جماهير شوروي كشاورزيش بهتر است يا آمريكائي كه در ظاهر سرمايه داري است ولي من سرمايه داري آمريكا را صحيح نمي دانم، تنها منظورم نقض كلام شما است.

علاوه بر اين آيا اين بهتر نيست كه زمينهاي باير را ميان كشاورزان تقسيم كنيم، و در آباد كردن اين زمينها به آنان وسائل و امكانات بدهيم، تا آنان هم براي خود مالك شوند، بي آنكه به مالكان ظلم كرده باشيم، و با اين برنامه تمام روي زمين را هم آباد كرده ايم، همانگونه كه برنامه اسلام همين است.

گفت: بنابراين شما طرفدار رژيم ارباب و رعيتي هستيد؟

گفتم: آري من طرفدار ارباب رعيتي هستم ولي به آن معني كه گفتم، نه به آن معنا كه شما يادآور شديد.

سپس به او گفتم: بنابراين بهتر آن است كه شما كمونيسم را رها كني، و از اسلام پيروي نمائي.

گفت: من محال است از كمونيستم دست بردارم.

گفتم: پس حاضري كه وطنت ويران شده و به مردم ستم روا داري؟

گفت: چطور؟

گفتم: براي اينكه تو هم اكنون اعتراف كردي كه اسلام بهتر از كمونيستي است، و با اين وصف از اسلام دوري مي كني، و از راه و روشي پيروي مي كني كه به مردم ستم مي كند، و موجب عقب افتادگي كشاورزي مي گردد.

گفت: به هر حال من از كمونيستي دست بردار نيستم.

گفتم: براي من همين بس است كه براي تو ثابت كنم كه تو به وطنت خيانت مي كني، و به ملتت ستم روا مي داري.

اينجا دوست ما واسطه شد تا او را به پذيرفتن سخنان من وادار كند، ولي او نپذيرفت، و هر دو برخاسته رفتند، پس از مدتي دوست ما آمد و گفت:

من از اين انسان تعجب مي كنم! او را مردي باسواد و فهميده مي دانستم ولي برايم روشن شد كه فردي است نادان و ستيزه جو، و لذا بهتر آن است كه او را رها كنيم.

گفتم: بهتر آن است باز هم با او دوستي خودت را ادامه دهي تا شايد عاقبت او را نجات دهي.

گفتگوي 3

با يك فرد كمونيست از بغداد

پيرامون وجود خدا

دانشجوئي كربلائي از دوستان ما كه در دانشكده پزشكي تحصيل مي كرد، به نزد من آمده گفت: در دانشكده ما دانشجوئي است كمونيست كه منكر وجود خدا است، و در بحث و جدال بسيار قوي است، و هرچه كوشش كرده ايم او را قانع كنيم كه خدا موجود است زير بار نمي رود، تا جائي كه بعضي از دانشجويان در اثر بحثها و گفتگوهاي او مي خواهند مشكوك شوند، و به طور كلي حاضر نيست با هيچ عالمي روبرو شود، زيرا معتقد است كه تمام علما دست نشانده استعمارند و هيچ نوع منطق و اخلاقي ندارند، و نمي دانيم با او چكار كنيم؟

گفتم: آيا مي تواني او را در اينجا بياوري؟

گفت: اصلا آمادگي ندارد.

گفتم: كوشش كن او به هر طريقي شده بياوري.

گفت: مي روم سعي مي كنم.

رفت و پس از چند ماه ديگر به همراه جمعي از دانشجويان آمدند، پس از خوش آمد گوئي، خواستم يكباره در ميان رفقايش بر او پيروز شوم تا آن همه عظمت و شوكت دروغيني كه داشت شكسته شود.

گفتم: استاد خير بوده است؟

گفت: اين دوستان به من گفته اند كه شما حاضر هستيد پيرامون خدا با من بحث كنيد.

گفتم: بله، شما چه نظري داريد؟

گفت: به نظر من خدا موجود نيست.

گفتم: ولي من چنين نظري ندارم، بلكه به نظر من

خدا موجود است.

گفت: به چه دليل؟

گفتم: شما دانشجويان كه فلسفه نخوانده ايد تا با دلائل مهم فلسفي خدا را براي شما ثابت كنم، و لذا مجبورم يك دليل ساده براي شما بيان كنم كه آن را دانش آموزان ابتدائي ما مي خوانند.

دانشجوي كمونيست قيافه مسخره كننده اي به خود گرفت و با خود گفت: عجبا من منكر خدا هستم، و بر اعتقاد خود دلائل محكمي دارم، اين مرد روحاني مي خواهد با يك دليل ساده درخور استعداد دانش آموزان مدارس ابتدائي مرا قانع كند؟!

(من نيز تعمد داشتم كه چنين بگويم،تا هرچه بيشتر غرور و شوكت خياليش را درهم بشكنم)

همگي در حالي كه علامت استفهام بر لبانشان نقش بسته بود، گفتند: اين دليل ساده چيست؟

گفتم: استاد! من شما را ميان يكي از چهار راه مختار مي كنم؟

گفت: اين چهار راه كدامست؟

گفتم:

1. آيا تو خودت خودت را خلق كرده اي؟

گفت: نه.

2. آيا تو را يكي از موجودات مانند پدرت، مادرت، ماه، خورشيد، آب، هوا، ماهي، پرنده يا انسان ديگري آفريده است؟

گفت: نه.

3. آيا خالق تو عدم است؟

گفت: نه.

4. بنابراين تو مخلوق موجودي هستي با شعور با قدرت، و عالم و اين موجود همان خدا است.

گفت: خالق من طبيعت است.

گفتم: آيا طبيعت عاقل است، قادر است عالم و با شعور است؟ ساكت شد و جوابي نداشت.

سپس گفتم: استاد! من نمي دانم چرا شما كمونيستها چيزي از جهان و طبيعت نمي دانيد، … دوستانت مي گفتند: شما در گفتگو و جدال بسيار قوي هستيد، ولي براي من روشن شد كه شما حتي در سطح دانش اموزان ابتدائي ما هم نيستيد! مثل شما مانند كسي است كه منكر طب است، ولي هنگامي كه در مورد ساده ترين موضوعات طبي با او بحث

كني مي بيني در جواب مي ماند! با اين بحث آثار شادي و سرور در قيافه رفقا آشكار شد، و جوان كمونيست شرمنده و سرافكنده گرديد…

و سپس مقداري با ملايمت صحبت كردم، و از او عذرخواهي نموده، گفتم: حال براي شما جواب اين سخن را بدهم كه گفتيد طبيعت آفريدگار من است:

طبيعت يا چيزي است عدمي، يا چيزي است وجودي كه عقل و درك ندارد، مانند آب و هوا و گياه و خورشيد يا چيزي است عاقل و قادر و عالم؟

اما امر عدمي كه نمي تواند خالق باشد، اما امر وجودي كه عقل و درك ندارد آن هم صلاحيت خالق بودن ندارد، بنابراين بايد خالق چيزي باشد داراي عقل و قدرت و دانش. و اين موجود همان خداي سبحان است،

يك نفر از دانشجويان گفت: چه كسي گفته است كه خدا خالق است؟

گفتم: اگر خدا آفريدگار نباشد، چه كسي خالق است؟ جوابي نداشت.

بدين ترتيب مجلس پايان يافت، و از من تشكر نموده رفتند، پس از مدتي دوست واسطه را ديدم و از او پرسيدم آيا دوستت باز هم سخنان سابق را مي گويد؟

گفت: نه خير! ديگر ابهتش از بين رفت و دوستانش به او مي خنديدند.

گفتم: او را اذيت نكنيد تا موجب نشود از خود عكس العمل نشان دهد، بلكه با بهترين وجهي با او معاشرت كنيد.

گفتگوي 4

با كمونيستي از كربلا

پيرامون اثبات وجود خدا

جواني كمونيست از كربلا پيش من آمده گفت: آيا به من اجازه مي دهيد درباره خدا با شما گفتگو كنم؟

گفتم: بفرمائيد.

گفت: آيا تخم مرغ از مرغ گرفته شده است يا مرغ از تخم مرغ؟

گفتم: به نظر شما چطور است.

مدتي در فكر فرو رفته گفت: من نمي دانم.

گفتم: اين پرسش چه ربطي

به وجود خدا و عدم وجود خدا دارد؟ فرض كن كه تخم مرغ پيش از مرغ بوده يا به عكس مرغ پيش از تخم مرغ بوده است، منظورت چيست؟

گفت: كمونيستها مي گويند: كه اين دليل بر عدم وجود خداست؟

گفتم: چطور دليل بر عدم وجود خدا است؟

گفت: نمي دانم.

گفتم: پس چگونه درباره چيزي كه نمي داني گفتگو مي كني، برو از كمونيستها بپرس منظورشان چيست سپس بيا و با من گفتگو كن.

سپس گفتم: ولي همين پرسش بر عكس آنچه كه كمونيستها به تو گفته اند دليل بر وجود خدا است.

گفت: چطور؟

گفتم: زيرا يا بايد اين مرغ و تخم مرغ با هم خلق شده باشند، يا اول مرغ آفريده شده باشد و سپس تخم كرده باشد،يا اول تخم مرغ خلق شده باشد و سپس تبديل به مرغ شود، و به هر حال آن كس كه آن چيز اول را آفريده است خدا است.

گفت: كمونيستها چه مي گويند؟

گفتم: برو از آنها بپرس.

گفت: آيا تو مي داني كمونيستها چه مي گويند؟

گفتم: بله.

گفت: چه مي گويند؟

گفتم: مي گويند طبيعت اولين چيزي را كه آفريد يك سلول زنده بود، سپس اين سلول تكثير شد تا به صورت حيواني درآمد، سپس آن حيوان به صورت مرغي درآمد، سپس مرغ تخم كرد.

گفت: تو چه پاسخي داري؟

گفتم: پاسخ من روشن است درباره كسي كه زندگي را به آن اولين سلول بخشيده است مي پرسم آيا آن كس خودش زندگي ندارد و زندگي بخش است يا چيزي است داراي حيات؟

اگر بگويند: آن حياتبخش سلول اولي خودش چيزي است فاقد حيات و زندگي، خواهيم گفت: چيزي كه خودش زندگي ندارد نمي تواند زندگي بخش باشد آيا معقول است شما كه خودت پولي نداري به ديگري پول بدهي؟

گفت: نه

خير!

گفتم: و اگر بگويند: آن حياتبخش سلول اوليه خودش چيزي است داراي زندگي و حيات، كه به سلول اوليه زندگي بخشيده است، از آنان مي پرسم اين چيز كه داراي حيات است چيست؟

اينجا است كه ناچارند اعتراف به وجود خدا كنند زيرا اين چيزي كه داراي زندگي است جز خدا چيزي نيست،

گفت: چرا ممكن نباشد كه حيات در آن سلول اوليه به طور تصادف به وجود آمده باشد؟

گفتم: تصادف يعني چه؟ آيا به اين معني كه زندگي در سلول اوليه با علت بوجود آمده باشد يا بدون علت؟

گفت: با علت.

گفتم: آن علت چيست؟

گفت: بدون علت.

گفتم: معقول نيست چيزي بدون علت بوجود بيايد، زيرا مانند آن است كه بگوئي اين قلم يا اين اطاق بدون علت بوجود آمده باشد، آيا هيچ انسان عاقلي به خود اجازه مي دهد كه اين حرف را بزند؟

گفت: اگر هر چيزي در به وجود آمدنش نيازمند علت است. پس علت بوجود آمدن خدا چيست؟

گفتم: وجود هر چيزي از خدا است، اما وجود خدا از ذات او است، همانگونه كه سردي هر چيزي از يخ است، اما سردي يخ از خود او است و گرمي هر چيزي ازحرارت است، اما گرمي حرارت از خود او است سپس به او گفتم: اين مثالهائي را كه براي شما زدم به منظور تقريب به ذهن بود، وگرنه اين قاعده اي را كه گفتيم يك قاعده فلسفي است كه مي گويند: (هر چيزي كه بستگي به ديگري دارد، به ناچار بايد منتهي به ذاتي شود، ولي چيزي كه ذاتي است منتهي به چيزي نمي شود).

گفت: چرا اين علوم در مدارس تدريس نمي شود؟ من از اول كه به مدرسه رفته ام تا به

حال كه از دانشگاه فارغ التحصيل شده ام اين سخنان را نشنيده ام.

گفتم: برنامه فرهنگ ما را استعمارگران طوري تنظيم كرده اند كه از نظر معنوي و فضائل تهي باشد، تا دانش آموز بي دين بار بيايد، و بتوانند او را به آساني استعمار كنند، و تا به حال كه به مراد دل خود رسيده اند!

گفت: شما مردان دين چرا براي از بين بردن اين كابوس اقدام نمي كنيد؟

گفتم: براي اينكه قدرتي دست ما نيست.

گفتگوي 5

با كمونيستي از نجف اشرف

درباره علما

كمونيستي پيش من آمد و خودش را معرفي كرد كه از نجف اشرف است، مي گفت: من افتخار دارم كه كمونيست هستم، و در نظر دارم با شما گفتگوهائي انجام دهم، زيرا من شنيده ام كه شما از گفتگو و بحث استقبال مي كنيد.

گفتم: بفرمائيد، ولي پيش از اينكه بحث شروع شود آيا مي توانم بفهمم كه ميزان دانش و معلومات شما در چه حدودي است؟

گفت: من دانشجوئي هستم در دانشكده علوم تربيتي بغداد.

گفتم: آيا شما در حزب كمونيستي عضويت داريد؟

گفت: آري.

گفتم: از چند وقت پيش وارد اين حزب شده ايد؟

گفت: از پيش از چهارده تموز دوران انقلاب عبدالكريم قاسم كه سال 1958 باشد من كمونيست هرزه و بي مطالعه اي نيستم.

گفتم: بفرمائيد.

گفت: آن را هم بگويم كه من داراي صراحت لهجه هستم.

گفتم: اشكالي ندارد.

گفت: با اينكه به شما احترام مي گذارم ولي عقيده ام درباره علماي دين اين است كه همگي عامل بيگانه هستند.

گفتم: علماي دين عامل كدام بيگانه هستند؟

گفت: عامل آمريكا هستند.

گفتم: اجازه مي فرمائيد كه من نيز با صراحت با شما سخن بگويم؟

گفت: مانعي ندارد.

گفتم: تمام كمونيستها عامل بيگانه اند؟

گفت: كمونيستها عامل كدام بيگانه اند؟

گفتم: عامل اتحاد جماهير شوروي.

گفت: چه كسي اين سخن را گفته است؟

گفتم: چه

كسي گفته است كه علماي دين عامل آمريكا هستند؟

پاسخي نداشت.

گفت: اگر علماي دين عامل بيگانه نيستند پس چرا با عبدالكريم قاسم اين مرد ملي با اخلاص مبارزه مي كنند؟

گفتم: چه كسي به تو گفت كه: عبدالكريم قاسم مردي ملي و با اخلاص است؟

گفت: دليل بر اين معني، اعمالي است كه انجام مي دهد.

گفتم: مثلا كدام عملش؟

گفت: با فؤداليسم مبارزه كرد. و لشكر انگلستان را از (حبانيه) بيرون راند، و آزاديهائي به مردم داد، و شروع به نوسازي كشور نمود.

گفتم: جمال عبدالناصر نيز تمام اين كار را انجام داد، پس به چه دليل شما كمونيستها مي گوئيد: عبدالناصر عامل آمريكا است؟

گفت: فرق است بين جمال عبدالناصر و عبدالكريم قاسم.

گفتم: چه فرقي ميان اين دو نفر است؟

جوابي نداشت.

گفتم: اما دليل بر اينكه علما طرفدار ملت و با اخلاص هستند آنكه از پنجاه سال پيش مورد ستم و تجاوزات انگلستان بودند، و هم اكنون هم دوران اتحاد جماهيز شوروي است از طرف اين كشور نيز مورد اذيت و آزار هستند، اگر عامل بيگانه بودند در شكنجه و آزار به سر نمي بردند …

سپس گفتم: تو كمونيستي كه افتخار به مسلك خودت داري آيا پيش از اينكه كمونيست شوي مسلمان نبودي؟

گفت: بله درست است.

گفتم: از اسلام چه بدي ديدي كه به طرف كمونيسم رفتي؟

گفت: براي اينكه اسلام عبارت است از مجموعه اي از خرافات.

گفتم: براي نمونه يك مورد از خرافات اسلام را براي من بيان كنيد.

گفت: براي شما هزار مثال خواهم آورد.

گفتم: مثال اول آن كدام است.

گفت: اسلام به چيزي كه آن را نمي بيند مانند (خدا) (جن) (فرشتگان) (امام غائب) ايمان دارد.

گفتم: تو نيز به چيزهائي ايمان داري كه آنها را به هيچ وجه

نمي بيني.

گفت: چطور؟

گفتم: (عقل) (روح) (نيروهاي جاذبه) (عواطف) (درد).

گفت: فرق است بين اين دو.

گفتم: چه فرقي هست؟ نتوانست جوابي بدهد.

گفتم: بنابراين گفتار تو كه اسلام مجموعه اي از خرافات است سخني باطل بود و نتوانستي حتي يك نمونه براي خرافي بودن اسلام يادآوري كني؟

گفت: من چگونه به علمائي ايمان بياورم كه براي خود كاخهائي مي سازند؟

گفتم: كدام يك از علما براي خود كاخ بنا كرده اند؟

گفت: فلان عالم.

گفتم: آيا فلان عالم و فلان عالم هم قصرهائي براي خود ساخته اند؟

گفت: نه.

گفتم: پس تو به اين علما كه كاخ نساخته اند ايمان بياور نه به آن افرادي كه براي خود كاخ ساخته اند … سپس گفتم: آيا خروشچف در كوخ مي نشيند يا در كاخ كرملين؟

گفت: در كاخ كرملين.

گفتم: پس چگونه به او ايمان آورده اي. با اينكه كاخ نشيني مي كند؟

جوابي نداشت.

گفت: فلان عالم ماشيني خريده است؟

گفتم: كار خوبي كرده است، چه كسي گفته است كه ماشين بايد در انحصار كارمندان و كسبه و بازرگانان باشد، و علما حق ندارند از ماشين استفاده كنند؟

آري استعمار به هر رنگي كه باشد چون مي خواهد شما جوانان را استعمار كند، علما سد راه آنان هستند، بايد هر نوع اتهامي به آنان بزنند، و شماها نيز طوطي وار اين تهمتها را تكرار مي كنيد، و بي آنكه به مغز آن توجه كنيد.

گفت: اين چه منطقي است؟

گفتم: منطق تو عجيب تر است.

گفت: چگونه؟

گفتم: براي اينكه تو مي گفتي: (اسلام سر تا پا خرافات است)، ولي نتوانستي يك نمونه هم ذكر كني، و مي گفتي كه علما عامل بيگانه اند و دليلي نداشتي، مي گوئي: عالم حق ندارد در كاخ سكونت كند، يا ماشين سوار شود، و دليلي هم نمي آوري، گاندي بزرگ شخصيت هند است مي گويند: (بار

كردن تهمت چقدر آسان و دليل آوردن بر آن چه بسيار مشكل است)!

سپس گفتم: براي تو بيان مي كنم و خودت عقلت را قاضي كن، اسلام مجموعه قوانيني است كه صلاحيت دارد بشر را به ساحل امنيت و سعادت برساند علما مردمي ملي و با اخلاصند از همان اولين روزي كه استعمار وارد بلاد اسلام شده است تا به امروز با استعمار مبارزه كرده اند، و با همين ايمان و اخلاص تا ابد خواهند ماند، زيرا دينشان به آنان چنين فرمان مي دهد.

گفت: پس چرا اين علما با شاه ايران همكاري مي كنند؟

گفتم: به نظر تو با چه كسي همكاري كنند خوب است؟

گفت: با عبدالكريم قاسم همكاري كنند.

گفتم: از كجا براي تو ثابت شده است كه شاه ايران عامل بيگانه است و عبدالكريم عامل اجانب نيست؟ علاوه بر اين چه كسي به تو گفته است كه علماي عراق با شاه ايران همكاري دارند؟

گفت: زيرا من خودم داماد فلاني را ديده ام كه وارد سفارت ايراني شده است.

گفتم: اين شخص ايراني است، و طبيعي است كه به سفارت ايران مي رود براي آنكه ايراني است. اما كمونيستها به چه دليل وارد سفارت شوروي مي شوند؟ با اينكه جنسيت آنان روسي نيست، و عراقي هستند؟ پس تو خودت قضاوت مي كني كه اين كمونيستها مزدور و عامل استعمارند، با اين حال تو كه جواني فرهنگي هستي از مردمي مزدور اجنبي پرست پيروي مي كني؟

آيا جاي تأسف نيست كه جوانان ما به دست خودشان وطن خود را به ويراني مي كشانند با اينكه جوانان شرق و غرب در راه سازندگي وطن خود تلاش مي كنند؟ استاد! مسلمان باش و زير پرچم علماي دين به اسلام خدمت كن تا در

دنيا و آخرت سعادتمند شوي ظاهرا از سخنان ما قانع شد يا حداقل اظهار توافق كرد، و با شكرگزاري و سپاس بسياري از منزل بيرون رفت.

گفتگوي 6

با يك كمونيست اهل بصره

پيرامون عدالت الهي

جواني كمونيست از اهالي بصره پيش من آمد و آنگونه كه خودش مي گفت در كمونيستي سخت متعصب است، گفت: من از طرفداران صلح هستم، و از دوران نوري السعيد ايمان به كمونيسم آورده ام و در دوران «سعيد قزاز» جنايتكار به زندان «نقره السلمان» افتاده ام، و سعيد قزاز ناخنهايم را كشيده است، و چون شنيده است كه من بر ضد كمونيستها مبارزه مي كنم، آمده بود كه مرا نصيحت كند، و گرنه عاقبتي وخيم در پيش خواهم داشت!

گفتم: چه كسي گفته است كه من بر ضد كمونيستها مبارزه مي كنم؟

گفت: تمام مردم.

گفتم: آيا هيچ از دوستانت شنيده اي كه چرا من بر ضد كمونيسم فعاليت دارم؟

گفت: بله شنيده ام كه تو به تحريك «ركن چهارم» كار مي كني.

گفتم: ركن چهارم با چه وسيله مرا تحريك مي كند؟

گفت: با پول.

گفتم: آن پولي كه ركن چهارم به من داده است كدام است؟

گفت: آن را پنهان مي كني.

گفتم: آن را كجا پنهان كرده ام؟

گفت: نمي دانم.

گفتم: پس تو نيز بر ضد علما كار مي كني، و پولهاي روسيه هم تو را تحريك مي كند.

گفت: چه كسي پول به من مي دهد؟

گفتم: سفارت شوروي.

گفت: چه كسي به تو گفته است؟

گفتم: همان كسي كه به تو گفته است من از ركن چهارم پول مي گيرم.

سپس به او گفتم: اين سخنان پوچ را رها كن كه من اينگونه خرافات را هزاران بار شنيده ام، بگو الان چه منظوري داري؟

گفت: منظورم آن است كه بر ضد كمونيستها فعاليت نكني.

گفتم: من بر ضد كمونيستها هيچ فعاليتي

نخواهم كرد، اما به شرط آن كه آنها نيز بر ضد خدا و اسلام و بر ضد وطن اسلامي ما فعاليتي انجام ندهند.

گفت: اما بر ضد وطن كه كمونيستها هيچ نوع كاري نخواهند كرد، اما بر ضد اسلام و خدا خواهند كوشيد … زيرا خدا و اسلام اوهام و خرافاتي بيش نيست.

گفتم: كمونيستها بر ضد وطن هم كارمي كنند زيرا آنان با استعمار شرقي مربوط هستند.

گفت: روسيه استعمار است؟!

گفتم: بله كه روسيه دولتي است استعمارگر اگر روسيه استعمارگر نباشد پس چرا در بلاد ما دخالت مي كند؟

گفت: براي آن دخالت مي كند كه ما را از چنگال انگلستان نجات دهد.

گفتم: دلائل بسيار فراواني در دست است كه انگلستان و شوروي هر دو در اين كشور با هم متفق شده اند تا مسلمانان را از بين ببرند، همانگونه كه ديديم اتحاد كردند و فلسطين را به يهوديان دادند.

سپس گفتم: به چه دليل خدا از خرافات است؟

گفت: اگر خدا موجود است پس اين همه ظلم و ستم چيست كه در عالم مي بينيم؟

گفتم: اولا، وجود چيزي است، و عدالت چيز ديگر، آيا آمريكا موجود است يا نه؟

گفت: بله موجود است.

گفتم: آيا آمريكا ظالم است يا نه،

گفت: بله ظالم است.

گفتم: بنابراين ممكن است كه خدا نيز موجود باشد و العياذ بالله ظالم باشد.

در ثاني، ظلمي كه در جهان مي بينيم از طرف خدا نيست، بلكه برخي از افراد بشر نسبت به ديگران ظلم مي كنند. خداوند جهان را آفريده است، و وسائل مورد نياز انسان را نيز آفريده، انسان را هم آفريده است، و به انسان سفارش فرموده است كه عمل شايسته انجام دهد، و او را ترسانده است كه عمل زشت انجام ندهد، و

به نيكوكاران وعده پاداش نيك، و بدكاران را وعده عقاب داده است، بنابراين اگر بعضي از مردم از اوامر خدا سرپيچي كنند اين مربوط به آنان است نه به خدا.

گفت: اين سيل هائي كه ميليونها انسان و حيوان را در كام خود فرو مي برد آيا ظلم نيست؟ سيل كار خدا است نه كار بشر.

گفتم: بلكه آن هم از بشر است.

گفت: چطور؟

گفتم: اگر بشر با يكديگر همكاري مي كردند و در برابر سيلها سدهائي مي ساختند نه بشر غرق مي شد نه حيوانات تلف مي شدند، نه كشاورزي بشر از بين مي رفت، مگر بغداد پيش از ساختمان سد (ثرثار) در سامرا با جاري شدن هر سيلي غرق در آب نمي شد،ولي هم اكنون بعد از ساختمان آن سد ديگر بغداد امنيت يافته، بنابراين بشر خودش ظالم است نه خداي بزرگ …

گفت: اين افرادي كه ناقص الخلقه به دنيا مي آيند چه؟

گفتم: از نظر دانش روز ثابت شده است كه اطفال ناقص در اثر كوتاهي پدر يا مادر كه شرايط و مقتضيات لازم را در توليد مثل رعايت نكرده اند معيوب به دنيا مي آيند.

گفت: بينوايان چه؟

گفتم: رنجي كه بينوايان مي كشند گناهش به گردن دولت است، زيرا اسلام براي بينوايان حقوق كافي قرار داده است كه بايد از بودجه هاي دولتي به آنان داده شود.

گفت: مردمي كه مبتلا به بيماريها مي شوند چه؟

گفتم: آن هم در اثر آن است كه دستورات بهداشتي و پرهيزهاي لازم را انجام نمي دهند، و آن را هر طبيبي تشخيص مي دهد، بلكه هر انسان عاقلي مي داند.

گفت: شما حاضر هستيد كه به تمام اشكالات من پاسخ بدهيد؟

گفتم: بله هراشكالي كه داري پاسخ صحيح آن را در اختيارت مي گذارم، آيا تا به حال آنچه گفته ام باطل

بوده است؟

گفت: اينهائي را كه تا به حال گفته اي از تو پذيرفتم، ولي آيا خداوند قادر است كه مانع ظلم و ظالم شود؟

گفتم: بله قدرت دارد.

گفت: بنابراين اگر مانع ظلم كردن ستمگران نشد ظلم كرده است.

گفتم: عدالت الهي ايجاب مي كند كه آزادي را از مردم سلب نكند، و آنان را در اعمالشان مختار بگذارد، اگر خداوند مردم را مجبور كند بر اعمالشان ديگر انسان آزاد و مختار نخواهد بود، بلكه در اين صورت انسان به صورت ديوار و چوب بي اراده و اختيار خواهد شد.

اينجا ساكت ماند!

گفتم: استاد! در سخنان قبلي خود اشاره داشتيد كه اگر من دست از مبارزه با كمونيستها برندارم سرانجام بد در پيش خواهم داشت، مي توانيد بفرمائيد آن سرنوشت بدي كه در انتظار من است چه مي باشد؟

گفت: راستش اين سخن نوعي تهديد بود كه من نسبت به شما انجام دادم، ولي اجمالا اين را مي دانم افرادي كه با كمونيستها دشمني مي كنند، كمونيستها برايشان چاهي حفر مي كنند.

گفتم: هر چه كمونيستها مكر و حيله داشته باشند خدا از آنان قويتر خواهد بود: (و مكروا و مكرالله، والله خيرالماكرين).

گفت: از نظر ما كمونيستها تو به عنوان يك فرد آمريكائي شناخته شده اي.

گفتم: آيا كمونيستها كتابهاي مرا مطالعه نكرده اند، من در اين كتابها به آمريكا بسيار حمله كرده ام، همانگونه كه به شوروي و انگلستان و ديگردولتهاي استعمارگر تاخته ام، و در اين كتابها مردم را به سوي عقايد و برنامه ها و نظام اسلامي، و استقلال ممالك اسلامي از هر نوع استعمار چه شرقي و چه غربي فرا خوانده ام؟

گفت: بله درست است، ولي چون شما ضد شوروي هستي ترا چنين متهم مي سازند.

گفتم: اتهام مهم نيست، و انسان اگر

بخواهد كار كند قهرا او را متهم خواهند ساخت، گرچه من خودم را جزء افراد فعال نمي دانم.

جوان كمونيست با من وداع كرد در حالي كه از اخلاق جذاب من (به قول خودش) بسيار تشكر مي كرد.

گفتگوي 7

با چند كمونيست

پيرامون اشتراكيّت

در دوران عبدالسلام عارف در عراق دسته بزرگي از علماي كربلاي مقدسه را آماده كرديم و رفتيم نجف اشرف خدمت مرحوم آيت الله حكيم (قدس سره) تا از نظر ايشان درباره اشتراكيتي كه عبدالسلام عارف با شور فراوان از آن دم مي زند آگاه شويم، مرحوم حكيم در اين برخورد فتوي دادند به وجوب مبارزه با اشتراكيت و تحريم اجناسي كه در دست دولت است، خبر مسافرت هيئت به نجف اشرف و فتواي آقاي حكيم مانند برق در سراسر عراق به سرعت منتشر شده پس از بازگشت ما از نجف، و بعد از آنكه وعاظ كربلا وجوب مبارزه با اشتراكيت را روي منبرها به مردم اعلان نمودند، از هر طرف سيل اشكال و اعتراض به سوي ما سرازير شد، و حتي بعضي از كمونيستهاي داغ ما را تهديد كردند و جمعي از دوستان ما را از آن جمله علامه مجاهد سيد مرتضي قزويني را به زندان انداختند، و برخي را به خارج كربلا تبعيد نمودند …

در اين هنگام عده اي افراد تحصيلكرده به ملاقات من آمدند خود را معرفي نمودند كه از شهرهاي مختلفي هستند و كمونيستند و مي خواهند پيرامون اشتراكيت با من گفتگو كنند، به آنان خوش آمد گفتم.

گفتند: چرا با اشتراكيت مبارزه مي كني؟

گفتم: به دليل آنكه اسلام با اشتراكيت مبارزه نموده است.

گفتند: در قرآن چيزي بر خلاف اشتراكيت وجود ندارد.

گفتم: آيا شما قرآن مي خوانيد.

گفتند: بله.

گفتم: خواهش مي كنم

يكي از آقايان يك سوره از قرآن را، غير از سوره آخر و غير از فاتحه براي من بخواند.

هيچكدام نتوانستند بخوانند.

گفتم: اين دليل بر آن است كه شما قرآن نمي خوانيد، و با قرآن آشنا نيستيد، پس چگونه مي توانيد بگوئيد: در قرآن با اشتراكيت مبارزه نشده است سرها را به زير انداختند، سپس گفتند: بسيار خوب شما كه خوب قرآن را مي دانيد بفرمائيد در كدام آيه از قرآن با اشتراكيت مبارزه شده است؟

گفتم: در آيات بسياري از قرآن مجيد با اشتراكيت مبارزه شده است از آن جمله اين چند آيه است:

1. (ولا تأكلوا اموالكم بينكم با الباطل) يعني: (اموال خويشتن را ميان خود به باطل صرف نكنيد).

2. (والله فضّل بعضكم علي بعض في الرزق). يعني: (خداوند برخي از شما را در رزق بر بعضي ديگر برتري داده است).

3. (كل امرء بمت كسب رهين) يعني: (هر كس در گرو كسب خويش است).

و از اين قبيل آيات قرآن …

گفتند: آيا خدا راضي است كه يك نفر مالك ميليونها ثروت باشد و ديگران از گرسنگي بميرند؟

گفتم: نه …

گفتند: اگر اشتراكيت در جامعه نباشد همين معني خواهد بود.

گفتم: برعكس اگر اشتراكيت باشد اين معني در جامعه خواهد بود.

گفتند: چطور؟

گفتم: در اتحاد جماهير شوروي و چين ملي رهبران كمونيسم و اشتراكيت مالك تمام وسائل زندگي هستند، در حالي كه مردم آنها اكثر حتي غذاي روزانه خود را هم ندارند.

گفتند: اين سخنان تبليغات دشمن است.

گفتم: كساني هستند اين وضع را خود از نزديك با چشم خود مشاهده نموده اند، و خروشچف شخصا به اين حقيقت اشاره كرده است، و مائو به اين حقيقت صريحا اعتراف دارد.

گفتند: بنابراين چاره در چيست.

گفتم: چاره عمل كردن

به برنامه اسلام است.

گفتند: نظام اسلام چگونه است؟

گفتم: در نظام اسلام مالكيت فردي آزاد است در حدودي كه موجب فساد و افساد نباشد، با اين شرط كه زندگي فقرا و بينوايان در سطح متوسط تضمين شود.

گفتند: بنابراين شما طرفدار نظام سرمايه داري و امپراليسم هستي؟

گفتم: نه خير! به نظر من همانطور كه نظام اشتراكي شرقي باطل است، نظام سرمايه داري غربي هم غلط و باطل است، و نظام صحيح زندگي تنها نظام اسلام است.

گفتند: ما تا به حال چنين سخني نشنيده ايم.

گفتم: براي اينكه مدارس، فرستنده هاي راديو، ايستگاههاي تلويزيون، روزنامه ها به هيچ وجه از نظام اسلامي سخني به ميان نياورده اند، و شما هم كتابهاي اسلامي را مطالعه نمي كنيد، و خدمت علماي اسلام هم نمي رويد تا براي شما از نظام اسلامي سخن بگويند، و لذا با اسلام بيگانه هستيد.

گفتند: آنچه كه ما از وعاظ شنيده ايم آن است كه اسلام عبارت است از نماز و روزه و خمس و حج و جهاد و امر به معروف و نهي از منكر و پاره اي از مسائل شرعي و امور اخلاقي …

گفتم: ما گويندگاني داريم كه پيرامون اقتصاد اسلامي بحث مي كنند، ولي اين اين وعاظ كمترند و بيشتر وعاظ ما در سطح عموم مستمعين صحبت مي كنند.

كه اكثريت مردم خواستار آن هستند.

يكي از آنان گفت: شما چرا از حكومت نمي خواهيد كه برنامه اسلام را در جامعه پياده كنند؟

گفتم: ما اين مطلب را از دولت خواسته ايم ولي دولت نمي پذيرد.

گفت: چه كسي اين معني را از حكومت خواسته است.

گفتم: من خودم شخصا اين معني را از دولت خواسته ام، و هنگامي كه با عبدالكريم قاسم ملاقات كردم و جمعي هم همراه من بودند، از او

خواستم كه نظام اسلامي را در جامعه پياده كند.

گفت: هم اكنون هم از عبدالسلام عارف بخواهيد،

گفتم: حقيقت اين است كه حكومتها بنابراين دارند كه هيچ نصيحتي را از علما نپذيرند، و ما اين معني را چه در عهد ملك فيصل و چه در دوران كنوني تجربه نموده ايم! يكي از آنان پرسيد: اسلام چگونه سرمايه را در دست سرمايه داران محدود مي سازد؟

گفتم: اولا از آنان خمس (يك پنجم درآمدها) و زكات يك دهم غله و … مي گيرد و در ثاني اجازه احتكار به سرمايه دار نمي دهد، تا از اين راه نامشروع سود فراوان به جيب زند و خون مردم را بمكد.

گفت: چه فايده؟ باز هم ثروت بسياري در دستش خواهد ماند؟

گفتم: چه عيبي دارد كه ثروت زيادي در دست يك نفر باشد؟

گفت: عيبش آن است كه بينوايان محروميت و گرسنگي خواهند كشيد.

گفتم: نه خير! دولت ضامن تأمين زندگي بينواياني است كه درآمدي ندارند.

گفت: دولت از كجا اين همه ثروت را بياورد؟

گفتم: دولت از راه خمس، زكات سودهاي تجارتي، معادني كه استخراج مي كند، و از راه ساير درآمدهاي مشروعي كه دارد فقرا را تأمين مي كند.

گفت: اگر در جامعه دو صنف: ثروتمند و بينوا باشد، حكومت طبقاتي در جامعه بوجود خواهد آمد؟

گفتم: چه ضرر دارد حكومت طبقاتي بوجود آيد؟

گفت: يك طبقه خودش را از طبقه ديگر پست تر مي بيند و اين امر سبب ايجاد عقده هاي روحي مي گردد.

گفتم: در كشورهاي كمونيستي نيز هم اكنون همين معني وجود دارد، زيرا طبقه حزب طبقه حاكم است و طبقه ملت طبقه زيردست است، و اين معني هميشه در جامعه موجود است، زيرا طبقه باهوش و تحصيلكرده بر طبقه بي هوش و بي معلومات

و كساني كه تحصيلات خود را ادامه نداده اند و به مراحل عاليه نرسيده اند برتري دارند، و اسلام عقده هاي نفساني را با ايمان و فضيلت و اميدواري ثواب الهي در آخرت براي نيكوكاران جبران كرده است.

گفتند: نظر شما درباره رئيس عبدالسلام عارف چيست؟

گفتم: من درباره مكتبها بحث مي كنم نه درباره افراد.

گفتگوي 8

با يك كمونيست از بغداد

پيرامون حضرت رسول (ص)

يكي از دوستان ما كه جزء دانشجويان دانشكدة مهندسي بود پيش ما آمده گفت: يكي از رفقاي ما كمونيست است، و هميشه ما را اذيت مي كند و مي گويد: (خدا موجود نيست) و (محمد بهتر از لنين و استالين نيست) ما با اين شخص چكار كنيم؟

گفتم: او را نزد من بياور.

گفت: او كمونيست متعصبي است و آمادكي ندارد با يك عالم مذهبي روبرو شود، زيرا او علما را مرتجع مي داند.

گفتم: كاري كن او را اينجا بكشي، پس از مدتي دوستم آمد و گفت: روز عيد بنا شده اينجا بيايد.

گفتم: روز عيد رفت و آمد بسيار است، من فرصت گفتگو ندارم، گفت: اينطور با من قرار گذاشته است، گفتم: مانعي ندارد.

روز عيد دوست ما با دوست كمونيستش آمد، و از ديدن جمعيت فراواني از جوانان و ساير طبقات مردم سخت در شگفت شد.

به او گفتم: امروز نمي توانم با شما بحث كنم فردا اول آفتاب وقت بيشتري دارم.

گفت: بسيار خوب.

فردا صبح در موعد مقرر هر دو نفر به همراه عده اي از دانشجويان و اساتيد دانشگاه آمدند.

گفتم: بفرمائيد صحبت كنيد.

حرف نمي زد گفتم: خجالت را كنار بگذاريد، هر كدام كه ميل داريد بحث را شروع كنيد.

دوست من گفت: اين دوست من در دانشكدة مهندسي است و منكر وجود خدا است، و مي گويد: لنين

از حضرت رسول (ص) برتر است.

متوجه او شده گفتم: ايشان درست مي گويند؟

گفت: بله درست مي گويند.

قلمي در دست داشتم بيرون آورده گفتم: آيا اين قلم كه در دست من است سازنده اي دارد؟

گفت: آري.

گفتم: آيا اين پرده كه روي در اين اطاق آويزان شده است بافنده اي دارد؟

گفت: آري.

گفتم: آيا اين كتابهائي كه در قفسه ها مرتب شده است نويسندگاني دارند؟

گفت: آري.

گفتم: به چه دليل مي گوئي كه اين اشياء سازندگاني دارند؟

گفت: اين معني بسيار روشن است.

گفتم: آيا سازندگان اين اشياء را ديده اي؟

گفت: ديدن سازنده آنها لازم نيست.

گفتم: بنابراين جهان آفرينش از خورشيد و ماه و گياه و آب و حيوان و انسان همگي سازنده دارند و سازنده آنها خدا است.

گفت: من خدا را نديده ام.

گفتم: همانگونه كه سازنده قلم و پرده و نويسندگان كتابها را نديده اي، ساكت شد و پاسخي نداشت.

گفت: بسيار خوب چه كسي مي گويد: محمد بهتر از لنين است؟

گفتم: من اين سخن را مي گويم، و هزار ميليون مسلمان اين حرف را مي زنند.

گفت: به چه دليل؟

گفتم: در عين حال كه من نسبت به شما احترام مي گذارم، لنين را رئيس دولتي مانند هيتلر و موسيلين و چرچيل بيش نمي شناسم، و محمد قابل مقايسه با اين افراد نيست.

گفت: لنين در رديف اين افراد كه نام بردي نيست.

گفتم: چرا؟

گفت: براي اينكه لنين افكاري انساني آورد.

گفت: مردم را از چنگال سلاطين نجات داد.

گفتم: دوست ندارم با شما جدال كنم، بنابراين لنين در رديف گاندي و لينكن و دوگل است، كه آنان هم ملتهاي خود را از ستمگريهاي سلاطين و استعمارگران نجات دادند؟ بنابراين لنين چه برتري بر اين افراد دارد، با اينكه من نظر خاصي درباره لنين دارم؟ جوابي نداشت.

گفت: پس تو به

چه دليل محمد را بر لنين ترجيح مي دهي؟

گفتم: من محمد را به عنوان يك فرستاده خدا تجليل مي كنم، و او را مقابل مقايسه با لنين نمي دانم كه بگويم در رديف لنين است يا از او بهتر است.

گفت: محمد هر چه هست چرا از او تجليل مي كني و به چه دليل او فرستاده خدا است؟

گفتم: براي اينكه حضرت محمد بهترين قانون زندگي را براي بشر آورده، و هيچ انساني نتوانسته است مانند قرآن بياورد، و اين خود بهترين دليل است بر اينكه حضرتش از سوي آفريدگار جهان فرستاده شده است.

گفت: عظمت قرآن چيست و چه بين آوردن قرآن و پيامبر بودن محمد است؟؟

گفتم: اما دليل بر عظمت قرآن آن است كه دستورات قرآن در هر زمان و مكاني قابل تطبيق است و در عظمت آن همين بس كه توانسته است در فرستنده هاي راديوئي جهان چه راديوهاي دوست كه مسلمانان باشند، و چه راديوهاي دشمن مانند راديو لندن، صداي آمريكا، راديو اسرائيل براي خود جا باز كند با اينكه در دنيا ميليونها كتاب نوشته شده است و هيچ كتابي مانند قرآن نتوانسته است چنين سيطره اي براي خود ايجاد كند.

آيا همين بهترين دليل بر عظمت قرآن نيست؟

گفت: راديوهاي ممالك اسلامي قرآن مي خوانند براي آنكه پيروان قرآن هستند، راديوهاي بيگانه هم براي جلب مسلمانان قرآن مي خوانند.

گفتم: پس چرا راديوهاي كمونيستي بيانه هاي كمونيستي ماركس را نمي خوانند، و چرا غير كمونيستها كتابهاي آنان را در راديو نمي خوانند، و بهمچنين درباره (تورات) و (انجيل) و كتابهاي (كنفوسيوس) و ديگران؟ جوابي نداشت.

گفت: بسيار خوب قرآن چه دلالتي دارد بر اين كه آورندة آن پيامبران است؟

گفتم: براي اينكه قرآن خودش مردم را دعوت كرده

است كه سوره اي مانندش بياورند ولي مردم از زمان حضرت رسول (ص) تا به حال كه چهارده قرن مي گذرد هنوز هم نتوانسته اند يك سوره مانند قرآن بياورند.

گفت: اين كه چيزي بسيار ساده است، من الان مي توانم يك سوره مانند قرآن بياورم.

گفتم: شما قرآن مي خوانيد؟

با تمام صراحت گفت: من قرآن نمي خوانم.

گفتم: بنابراين اگر شما قصري رانديده باشي مي تواني ادعا كني كه من مانند آن را مي توانم بسازم؟

گفت: نه.

گفتم: پس اول برو قرآن بخوان، و به سبك آن آشنائي پيدا كن آنگاه بگو من مي توانم سوره اي مانند قرآن بياورم.

گفت: پس چرا رسول اسلام بسيار زن مي گرفت؟

گفتم: پيامبر اسلام چند زن گرفته است؟

گفت: نمي دانم.

گفتم: پس از كجا مي گوئي كه رسول خدا (ص) زياد زن گرفته است؟ ساكت شد.

سپس گفتم: در زمان رسول خدا (ص) به علت جنگهاي قبيله اي بسيار زيادي كه رخ مي داد تعداد مردان كم مي شد و زنان بسيار زيادي بي سرپرست باقي مي ماندند، و لذا در زمان پيامبر خدا (ص) رسم شد كه هر مردي چند زن بگيرد، اگر مردان زنان بسياري نمي گرفتند عده بسياري از زنان بدون شوهر مي ماندند، كدام يك بهتر بود؟ آيا زنان بدون شوهر بمانند يا هر مردي چند زن داشته باشد؟

گفت: دومي بهتر بود.

گفتم: بنابراين حضرت رسول (ص) به نظر شما كار بهتري انجام داده است، و سپس گفتم: جواب هاي ديگري در مورد زياد زن گرفتن پيامبر هست كه فعلا من در صدد بيان آن نيستم.

گفت: آيا پيامبري كه 14 قرن پيش آمده است براي زمان ما صلاحيت دارد؟

گفتم: درباره نظامهاي چند قرن پيش چه نظر داري آيا براي زمان ما صلاحيت دارد يا نه؟

گفت: به نظر من حتي قوانين كمتر

از يك قرن قبل هم براي زمان ما صلاحيت ندارد.

گفتم: پس چرا اعتقاد به كمونيسم داري، با اينكه قوانين آن از روي «بيانيه كمونيستي» ماركس تنظيم شده است كه از تاريخ تدوين آن بيش از نيم قرن مي گذرد؟

جوابي نداشت.

سپس برايش توضيح دادم كه قوانين رسول خدا قوانيني است انساني كه براي هر زمان و مكاني صلاحيت دارد، مانند قانون عدالت، احسان، تعاون، عبادت، اخلاق و ساير قوانين …

گفت: اخلاق يك نوع خيالبافيهاي برثروائي است؟

گفتم: اگر يكي از اعضاي حزب شما نسبت به حزب خيانت كند آيا اين شخص عضو خوبي است يا عضو بدي است؟

گفت: بد عضوي است.

گفتم: اگر يكي از اعضا داراي شجاعت و فداكاري بسياري باشد، و حزب را ترقي دهد؟

گفت: اين شخص عضو خوبي است براي حزب.

گفتم: بنابراين اخلاق خيالبافهاي برثروائي نيست، زيرا تو حكم كردي كه خيانت و تنبلي صفات زشتي هستند، و شجاعت و گذشت صفات نيكو مي باشند؟ از پاسخ عاجز ماند.

گفت: اگر اسلام دين خوبي است پس چرا مسلمانان عقب افتاده اند؟

گفتم: براي اينكه مسلمانان عمل به اسلام نكرده اند.

گفت: آيا هيچ زماني به اسلام عمل كرده اند؟

و سپس گفت: مسلمانان در هيچ عصري به اسلام عمل نكرده اند براي آنكه اسلام قابل عمل نيست.

گفتم: چه كسي به تو گفته است كه مسلمانان به اسلام عمل نكرده اند؟ بلكه بر عكس برنامه ها و قوانين ممالك اسلامي تا يك قرن پيش همان قوانين اسلام بود، و از آن روز كه مسلمانان قوانين اسلام را رها كرده و قوانين شرق و غرب را گرفته اند، وضع مسلمانان به اين شكل اسف آور كه مي بيني در آمده است.

سپس به او گفتم: همانگونه كه رهبران كمونيستي اعتراف كرده اند تا كنون

به كمونيستي عمل نشده پس به چه دليل تو پيرو آن شده و داري براي آن كار مي كني؟

گفت: مي كوشم تا به كمونيستي عمل شود.

گفتم: پس چرا نمي كوشي تا به اسلام عمل شود؟

گفت: اسلام ديني استعماري بود براي اينكه آمد و عرب را بر ساير ملتها برتري داد.

گفتم: ولي اسلام خودش اين خيال باطل را تكذيب كرده است.

گفت: چطور؟

گفتم: براي آنكه اسلام مي گويد: (انا خلقناكم من ذكر وأنثي وجعلنا كم شعوباً و قبائل لتعارفوا ان أكرمكم عندالله أتقاكم) يعني: «ما شما را از يك مرد و زن آفريديم و اينكه شما را شعبه شعبه و قبيله قبيله قرار داديم براي آن است كه همديگر را بشناسيد، بدانيد كه گرامي ترين فرد شما نزد خدا كسي است كه با تقواتر باشد».

مي بيني كه اسلام نگفته است گرامي ترين فرد شما نزد خدا اعراب هستند.

و رسول اسلام مي فرمايد: (هيچ فرد عربي بر هيچ فرد عجمي امتيازي ندارد مگر بوسيله تقوا) و نفرموده است: «عرب برتر از عجم است».

گفت: من اين سخنان را نشنيده بودم.

گفتم: براي اينكه تو اسلام را نشناخته اي.

گفت: اگر رسول اسلام مردي حكيم بود پس چرا قانوني وضع نكرد كه مانع از اختلاف مسلمانان شود؟

گفتم: چرا كمونيستها قانوني وضع نكرده اند كه مانع اختلاف كمونيستها شود؟

گفت: كمونيستم در اين مورد قانون دارد.

گفتم: پس چه دليل داشت كه لنين و استالين و خروشچف با يكديگر اختلاف داشتند، و چرا بلگانن و تروتستكي با يكديگر جنگيدند؟ و چرا هم اكنون در حزب كمونيستي عراق اختلاف موجود است؟

گفت: بعضي از كمونيستها قلابي هستند.

گفتم: بعضي از مسلمانان هم همينطورند وگرنه رسول اسلام (ص) قوانين بسياري به منظور وحدت مسلمين مقرر فرموده است، قرآن مجيد

اين باره مي فرمايد: «ولاتنا زعوا فتقشلوا و تذهب ريحكم» يعني: «نزاع نكنيد كه متلاشي خواهيد شد، و خاصيت خود را از دست خواهيد داد».

گفت: الان به من چه دستور مي دهيد؟

گفتم: از حزب كمونيست بيرون بيا و به اسلام عمل كن، و مردم را هم به سوي اسلام دعوت كن.

گفت: منظورت آن است كه وارد حزب اخوان مسلمين شوم.

گفتم: نه … من نگفتم وارد حزب اخوان المسلمين شوي.

گفت: معروف است كه شما جزء حزب اخوان المسلمين هستي؟

گفتم: اين يك اتهام است كه من آن را تكذيب مي كنم، من عضو اخوان المسلمين نيستم.

گفت: پس چرا براي اسلام عمل مي كني؟

گفتم: براي اينكه من انشاء الله يك فرد مسلمان هستم، و اسلام به پيروان خود فرمان مي دهد كه به منظور پياده كردن دستورات اسلام كوشش كنند.

گفت: اگر از حزب كمونيستي خارج شدم داخل كدام حزب اسلامي شوم؟

گفتم: نظر من اين است كه اسلام نيازي به حزب ندارد.

گفت: پس چگونه براي اسلام كار كنم.

گفتم: با جمعيتهاي مسلمانان همكاري مي كني.

گفت: چه فرق است ميان جماعت و حزب؟

گفتم: جماعت گروهي فعال هستند و داراي مفاهيم مخصوصي نيستند، ولي حزب داراي مفهوم ويژه اي است.

مثلا در ايران انجمن هائي هستند كه بر ضد اديان باطله فعاليت دارند، در عين حال حزب ندارند.

گفت: اگر براي اسلام عمل كنم دولت با من مبارزه خواهد نمود؟

گفتم: مگر قبلا براي كمونيسم كار نمي كردي و حكومت هم با تو مي جنگيد؟

گفت: من آنجا به طور سري كار مي كردم، و مي گويند اسلام عمليات سري را جايز نمي داند.

گفتم: عمليات سري دو معني دارد: اول آنكه بناي كارت بر سري باشد كه سري كار كردن جزء برنامه فعاليت باشد اين ممنوع است. دوم آنكه

گاهي عملي را سري انجام دهي تا جان يا مال يا آبروي خودت يا مسلمانان را حفظ كني، بنابراين هر وقت امنيتي باشد عمل سري در بين نيست، و هر گاه خطري احساس شد بله … و اين نوع عمل سري را اسلام خودش خوب دانسته به آن دستور مي دهد، و بدين منظور هم قانون ويژه اي بنام (قانون تقيه) مقرر داشته است كه قرآن مجيد در اين باره مي فرمايد: «الاّ أنْ تَتّقوُا مِنْهُمْ تُقاهً» يعني: «مگر آنكه از آنان بترسيد».

گفت: وقت شما را بسيار گرفتم، و بسيار از صبر و حوصلة شما تشكر مي كنم.

گفتم: من نيز به نوبه خود از اينكه حقايق را بدون عناد و لجاج پذيرفتي از شما بسيار تشكر مي كنم، سپس برخاست و رفت.

گفتگوي 9

با فردي كمونيست

پيرامون علماي اسلام

كمونيست ها همه جا منتشر كرده اند كه علما مزدوران آمريكا هستند، و انسان اين تهمت را در هر مكاني و در هر سخنراني مي شنيد، اولين استانداري كه در زمان عبدالكريم قاسم براي كربلا تعيين شد( … ) يكي از انقلابيون بود، و اين شخص هر چند ادعا مي كرد كه كمونيست نيست، ولكن به طور كامل مانند يك فرد كمونيست رفتار مي كرد، و من باور نمي كردم كه او از كمونيست نباشد، و در حديث هست كه هر كس عمل قومي را دوست داشته باشد با آنان محشور خواهد شد مگر آنكه توبه كند، زيرا درست مانند يك فرد كمونيست كار مي كرد.

به هر حال چه كمونيست توجيه شده بود، يا كمونيست توجيه نشده، چندين بار با ما گفتگوهاي طولاني انجام داد، و از طرفي هم مانند مسلمانان معمولي ايمان به خدا و روز قيامت داشت، و بحثهايش

معمولا پيرامون علما و قوانين اسلام و از اين قبيل سخنان بود … يكبار به من گفت: تمام علماي كربلا جاسوسهاي آمريكا هستند. از او پرسيدم تعداد علماي كربلا چند نفر است؟

گفت: آن طور كه شنيده ام هفتصد (700) نفر هستند.

گفتم: بسيار عجيب است آمريكا تنها در شهر كربلا 700 نفر جاسوس دارد؟!

گفت: منظور همه علماي كربلا نيست، بلكه منظورم بيشتر آنان است.

گفتم: يعني (600) نفر يا (500) مثلا؟ گفت: بله.

گفتم: آيا در تاريخ جاسوسي عالم هيچ ديده اي كه يك دولت بيگانه در يك شهر كوچك پانصد جاسوس داشته باشد ساكت شده … سپس گفت: آيا منكر هستي كه در ميان علما افرادي جاسوس وجود دارد؟

گفتم: تو براي من يك عالم را معرفي كن كه جاسوس باشد؟

گفت: الله اكبر!

گفتم: اسم اين جاسوس را بياور، زيرا من تمام علماي كربلا را مي شناسم و مي دانم كه همگي آنان از اين تهمت مبرّ ا هستند؟

گفت: حتما در ميان علما جاسوس هست.

گفتم: بنابراين تو يك فرد مجرم هستي.

گفت: من؟

گفتم: بله تو.

گفت: جرمم چيست؟

گفتم: براي اينكه اين جاسوسها را نمي گيري و در انظار عموم آنان را محاكمه كني و جاسوسي آنان را ثابت كني، بنابراين تو نيز با آنان شريك جرم هستي، از گفتار من خنده اش گرفت.

گفتم: ولي من ثابت مي كنم كه در ميان وزرا و استان داراني كه حكومت عراق را در دست دارند جاسوسهاي آمريكا و انگليس بسيار هست، ولي تو نمي تواني حتي براي يك نفر از طلاب چه رسد به علما جاسوسي ثابت كني.

گفت: چطور ثابت مي كني؟

گفتم: دادگاه انقلاب الان مشغول محاكمه افرادي است كه در دوران حكومت سابق سركار بوده اند به جرم اينكه جاسوس و مزدوري اجانب بوده اند.

گفت:

از دوراني كه سپري شده سخن نگو.

گفتم: بنابراين اعتراف كردي كه در دوران گذشته بعضي از وزرا و استانداران جاسوس بوده اند؟ ولي نمي تواني ثابت كني كه در اين دوران يا در دورانهاي گذشته يك نفر از علما جاسوس بوده است.

گفت: پس به چه دليل علما كار نمي كنند؟

گفتم: اگر علما كار نمي كنند پس در انقلاب (عشرين چه كساني بر ضد انگلستان به پا خاستند؟

گفت: من زمان كنوني را مي گويم.

گفتم: اگر علما كار نمي كنند چرا علما را آزار مي دهيد؟

گفت: الله اكبر ما علما را آزار مي دهيم!

گفتم: بله.

گفت: چه كسي اين سخن را گفته است؟

گفتم: آيا دو شاهد عادل را دراين مورد مي پذيري يكي پدرم، ديگري آقاي حكيم، و مقلدين آنان كه ميليونها نفر هستند همگي تصديق مي كنند كه: حكومت شما علما را آزار مي دهند.

گفت: يك نمونه بگو كه ما علما را اذيّت كرده باشيم.

گفتم: به جاي يك مثال چندين مثال برايت خواهم آورد.

گفت: بگو ببينم.

گفتم: اولاّ شما ميان مردم منتشر كرده ايد كه علما مزدور آمريكا هستند.

گفت: ما اين سخن را منتشر كرده ايم؟

گفتم: بله، مگر همين الآن خودت نبودي كه به من مي گفتي در كربلا هفتصد نفر جاسوس آمريكا وجود دارد وقتي تو كه استاندار هستي اين حرف را بزني ديگران چه خواهند گفت؟

(اذا كان رب البيت بالدف مولعا فشيمه اهل البيت كلهم رقص)

(زباغ رعيت ملك اگر خورد سيبي برآورند غلامان او درخت از بيخ)

گفت: ديگر چه آزاري به علما رسيده است؟

گفتم: فعلاّ تو از عهده اين يكي بر بيا تا دوميش را بگويم.

گفت: لطفا بگوئيد ديگر چه آزاري به علما رسيده است؟

گفتم: شما دست علما را بسته ايد و نمي گذاريد تبليغ كنند و مردم را هدايت كنند.

گفت: ما

دست علما را گرفته ايم؟

گفتم: بله شما.

گفت: انقلاب براي اين آمده است كه به مردم آزاديهاي بيشتري بدهد.

گفتم: بله آزادي هست ولي براي كمونيستها.

گفت: ما چگونه جلو علما را گرفته ايم؟

گفتم: شما مطبوعات ديني را سخت سانسور كرده ايد، و اين يك نوع فشار و اذيت بزرگي است نسبت به علما زيرا عالم وقتي قدرت تأليف و نشر نداشته باشد دستش بسته است.

گفت: سانسور كه منحصر به مطبوعات ديني نيست، شامل تمام مطبوعات است.

گفتم: نه خير اينطور نيست.

گفت: چرا؟

گفتم: برو در بازار ببين تمام كتابخانه ها مملو است از كتابهاي كمونيستها، و سانسور فقط روي كتابهاي ديني است، نه روي كمونيستها.

گفت: خواهش مي كنم اسم كمونيستها را نبريد.

گفت: من نيز از شما خواهش دارم اسم علما را نبريد، سپس گفت: آقاي استاندار: مردم حكومت را متهم مي سازند كه دست نشاندة شوروي است و توهم با اين گفتارت اين اتهام را ثابت مي كني؟

گفتم: ما دست نشاندة روسيه باشيم؟

گفتم: مردم چنين مي گويند: و نيز من از قول مردم مي گويم، و لازم است كه از صراحت لهجة من تشكر كني، زيرا اگر واقعا شما عامل يك كشور بيگانه نيستيد لازم است خودت را تبرئه كني نه آنكه از كمونيستها دفاع كني، و اگر هم واقعا با شوروي مربوط هستي ديگر چرا از اين نسبت مي ترسي!

با خشم و غضب سري تكان داد و گفت: من به تو اجازه نمي دهم كه اينطور سخن بگوئي.

گفتم: چطور شد تو توانستي. من نمي توانم (بائكَ تَجُرُّوَبائِيَ لاتَجُرُ)؟

تو مي گوئي علما جاسوس آمريكا هستند، ولي من حق ندارم بگويم حكومت عامل روسيه است؟ پس اين دموكراسي كه اين همه از آن دم مي زنيد كجا رفته است، اين چه حكومت ملي است؟

سپس

برايش تشريح كردم كه علما دوستداران با اخلاص وطن هستند، و اين معني را عملا ثابت كرده اند، اما حكومت آنان بايد ثابت كند كه ملي است و به زودي هم نفي و اثبات آن را روشن خواهد نمود.

با كمونيستي از مسيّب پيرامون وجود خدا

يك نفر كمونيست از مسيب پيش من آمد (مسيب شهري است نزديك كربلا) كه كمونيستها به رهبري (حسن الرگاع) در اين شهر جنايات فجيعي انجام مي دادند از جمله افراد را مي گرفتند، و دست و پاي آنان را مي بستند و ظرفي پر از عقرب روي بدنش مي ريختند تا عقربها هر جا از بدن قرباني آنان را كه ميل داشت نيش بزند.

اين شخص گفت: من كمونيست هستم و افتخار هم دارم.

گفتم: تو از پيروان حسن رگاع (كفاش) هستي؟

گفت: بله من از پيروان استاد حسن هستم و اينكه نامش كفاش باشد موجب نقصي براي او نمي شود، زيرا انقلاب آمده است تا سطح كارگر و كشاورز را بالا ببرد، عناوين پوچ را درهم بكوبد.

گفتم: آيا عنوان دكتر، مهندس، وكيل فيزيسين هم پوچ و نامفهوم است؟

گفت: آري كارگر و كشاورز از اينها شريف ترند.

گفتم: شما خودت كارگري يا كشاورز؟

گفت: من كارگرم.

گفتم: چه كاري مي كني؟

گفت: معلم هستم.

گفتم: بسيار خوب حالا چه مي خواهي؟

گفت: من پرسشهائي دارم.

گفتم: بفرما …

گفت: چه كسي مي گويد: خدا موجود است؟

گفتم: دو هزار ميليون بشر.

گفت: اين و هزار ميليون چه كساني هستند؟

گفتم: مسلمانان، مسيحيان، يهوديان، بودائيان، مجوسيان، و ديگر مذاهب.

گفت: خدا جزء خرافات است.

گفتم: به چه دليل؟

گفت: اگر خدائي وجود داشت با چشم خود او را درك مي كرديم، يا صدايش را مي شنيديم، يا او را لمس مي كرديم.

گفتم: آيا هرچه را كه هواس درك نمي كند موجود نيست؟

گفت: بله، براي اينكه دوران دوران تجربه

و دانش است، و دوران دين و خرافات سپري شده است.

گفتم: آيا لندن رفته اي؟

گفت: نه.

گفتم: بنابراين لندن موجود نيست.

گفت: كساني كه لندن رفته اند به ما خبر داده اند لندن وجود دارد.

گفتم: كساني كه سخن خدا را شنيده اند به ما خبر داده اند كه سخن خدا را شنيده اند.

گفت: آن افراد چه كساني هستند؟

گفتم: موسي (ع) و محمد (ص) در شب معراج.

گفت: سخن آنان پذيرفته نيست.

گفتم: بنابراين سخن كسي كه به تو خبر داده است كه لندن موجود است نيز مورد قبول نيست … ساكت شد.

گفت: من كتاب شما را كه درباره خدا نوشته ايد خوانده ام، ولي در آن دليل قانع كننده اي نيامده است.

گفتم: كدام كتاب ما را خوانده ايد؟

گفت: كتاب (شرح تجريد).

گفتم: استاد با تمام صراحت بايد براي شما بگويم كه سطح معلومات شما به شرح تجريد نمي رسد زيرا شما در فلسفه پائين تر از يك شاگرد ابتدائي هستيد.

گفت: چطور ممكن است با اينكه من فارغ التحصيل هستم؟

گفتم: شما فارغ التحصيل مدارسي هستيد كه در آنها فلسفه تدريس نمي شود، و اصولا شما هيچ نوع اطلاعي از فلسفه نداريد … سپس گفتم: آن دليلي كه من در شرح تجريد آورده ام و تو را قانع نكرده است كدام است؟

گفت: دليل (دور و تسلسل) است.

گفتم: آيا معني دور و تسلسل را فهميده اي؟

گفت: نه.

گفتم: پس بهتر آن بود كه مي گفتي: من دليل شما را نفهميده ام، نه آنكه بگوئي دليل شما مرا قانع نساخت …

ساكت شده سپس گفت: معني دور و تسلسل چيست؟

گفتم: بسيار روشن است، تو را پدرت بوجود آورده است، پدرت را نيز جدت بوجود آورده است و جدت را نيز پدرش بوجود آورده و همينطور تا هزار پشت بالا مي ريم، و سپس مي پرسيم آيا

جد بزرگت تا بي نهايت بالا مي رود؟ كه اين محال است، و به «تسلسل» ناميده مي شود، يا اينكه جد اعلاي تو را پدرت آفريده است مثلا اين نيز محال است و به «دور» ناميده مي شود.

علامت گنگي و گيجي در صورتش نقش بست، ولي چيزي نگفت: گويا دوست نداشت خود را بشكند و بگويد نمي فهمم …

گفت: اگر خدا موجود است پس چرا او را نمي بينيم؟

گفتم: آيا هر چيزي ديده مي شود؟

گفت: بله.

گفتم: (4*4) مساوي با چند؟

گفت: مساوي با (16).

گفتم: آيا به چشم خودت ديده اي (16=4*4)؟

گفت: اين يك امر عقلي است، و نيازي به ديدن ندارد.

گفتم: خدا نيز يك امر عقلي است كه نيازي به ديدن ندارد.

گفت: چگونه پي به وجود خدا مي بريم؟

گفتم: از آثار خدا پي به وجودش مي بريم.

گفت: شناختن خدا به وسيله آثارش به چه معني است؟

گفتم: اگر به بيابان رفتي و آثار عبور اتومبيل را روي شنها مشاهده كردي آيا خواهي گفت كه يك اتومبيل از اينجا عبور كرده است؟

گفت: طبيعي است.

گفتم: با اينكه تو به هيچ وجه اتومبيل را نديده اي؟

گفت: ديدن اتومبيل شرط نيست …

گفتم: بنابراين در اينجا اثر دلالت بر صاحب اثر نموده است، آيا چنين نيست؟

گفت: بله.

گفتم: همينطور جهان اثر خداي بزرگ است و دلالت دارد بر وجود خداي بزرگ …

ساكت شد …

گفت: ما چه نيازي داريم كه به وجود خدا اعتراف كنيم؟

گفتم: تو چه نيازي داري كه بوجود حكومت اعتراف كني؟

گفت: حكومت حقيقتي است.

گفتم: خدا نيز حقيقتي است.

گفت: چه كسي مي گويد: كه خدا حقيقت است؟

گفتم: آثار خدا مي گويد خدا حقيقت است.

و سپس گفتم: خدا است كه ما را آفريده و به ما روزي داده، و به ما حيات بخشيده، و هر

چيز به ما عطا فرموده است … آيا بر ما لازم نيست كه او را بشناسيم؟ و آيا اگر وجودش را انكار كرديم، منكر بزرگترين نعمت بخش و صاحب عطا نشده ايم؟

پس از آنكه مرديم در آن عالم دادگاه بزرگ الهي تشكيل مي گردد، و خداوند به نيكوكاران ما بهشت پاداش مي دهد، و بدكاران ما را به جهنم خواهد افكند بنابراين ما محتاج خدا هستيم، همانگونه كه اگر گرفتاري قضائي داشتيم احتياج به قاضي داريم …

گفت: شما با اين معلومات عاليه كه داريد بهشت و جهنم را تصديق مي كني؟

گفتم: اين دانش و فرهنگ من است بر من لازم نموده بهشت و جهنم را تصديق كنم.

گفت: دانش و فرهنگ بر ضد بهشت و جهنم حكم مي كند، و دانش دشمن دين است.

گفتم: بلكه برعكس … برو كتابهائي كه در باره ارواح و خواب مصنوعي، و احضار ارواح نوشته اند بخوان تا متوجه شوي كه در پس اين جهان جهان ديگري هم هست، و اين چيزي است كه دانش جديد آن را ثابت كرده است …

گفت: بله اينها را شنيده ام، ولي در اين باره تحقيق نكرده ام.

گفتم: بله براي اينكه استاد حسن رگاع براي جوانان ما فرصت مطالعه هم نمي دهد.

گفت: به من مي خندي؟

گفتم: نه خير! به حالت گريه مي كنم.

گفت: چرا؟

گفتم: مگر تاسف آور نيست كه يك جوان تحصيلكرده و معلم جزء ياران يك انسان عامي كفاش باشد كه حتي خواندن و نوشتن را هم بلد نيست؟ و همنوعان خود را كه همشهريهاي تو هستند با نيش عقرب شكنجه مي دهد؟ از سخنان من سخت تحت تأثير قرار گرفت به حدي كه نزديك بود كه گريه كند، ولي خود را كنترل كرد.

گفت: شرائط چنين

ايجاب مي كند.

گفتم: خدا اين شرائط را نابود كند كه افراد مانند تو را مربي نسلهاي بشر مي سازد، تاريخ را به باد مسخره گرفته اند … ملت را مسخره مي كنند … از من عذر خواهي كرد و به من قول داد كه برنامه اش را معتدل كند، و برخاست و رفت، و در اين اواخر او را ديدم كه جزء متدينين شده بود، و بر گذشتة خود سخت تأسف مي خورد …

گتفگوي 11

با چند كمونيست مخفي

پيرامون خدا

پيش از جمهوريت در عراق كمونيستي جرم بزرگي به حساب مي آمد كه زندان داشت و در اين دوران كمونيستها با دقت و برنامه بسيار زياد كار مي كردند، مخصوصا پس از آنكه دبير كل آنان نوري سعيد «فهد» مسيحي را كه بازرگانان يهودي بغداد پيش از آنكه به فلسطين هجرت كنند از نظر مالي او را كمك مي دادند تا حزبش را تقويت كند اعدام كردند …

كمونيستها هميشه بر ضد حكومت تبليغات وسيعي مي كردند، و كوچكترين فرصت را براي نفس كشيدن و اظهار وجود غنيمت مي دانستند، و در اين موقعيت بود كه شوروي اولين قمر مصنوعي خود را در مدار كرة زمين قرار دارد، در حالي كه جهان غرب هنوز ماهواره اي به فضا نفرستاده بود …

اينجا بود كه تبليغات وسيعي در سرتاسر عراق اولا پيرامون فضائل شوروي و در ثاني پيرامون اينكه خدا وجود ندارد به راه افتاد، و متدينين در برابر اين سيل تبليغات بنيان كن و گمراه كننده متحير ماندند. و چون در اين زمان ما برنامه هاي تبليغي داشتيم، از طرف كمونيستهاي مخفي و متدينين پرسشهائي در اين مورد به ما روي آور شد، وعدّ ة بسياري از جوانان تحصيلكرده كه بعدا فهميدم كمونيست

بوده اند پيرامون اين موضوع با من ملاقات كردند.

مي گفتند: ديديد كه تمام تبليغات بر ضد شوروي دروغ بود؟

گفتم: تبليغاتي كه بر ضد روسيه مي شد چه بود؟

گفتند: مردم مي گفتند: كه مردم شوروي همگي كافر هستند، و هيچ نوع آزادي ندارند، و مردم را شكنجه مي دهند، و در فقر و بيچارگي به سر مي برند، و عقب افتاده هستند.

گفتم: حالا چطور معلوم شد كه اين تبليغات باطل است؟

گفتند: با همين ماهواره اي كه به فضا فرستادند.

گفتم: در فارسي شعري هست مي گويند:

(كلنگ از آسمان افتاد و نشكست وگرنه من همان خاكم كه هستم) چه ربطي بين قمر مصنوعي است و بين باطل بودن اين تبليغات؟

گفتند: عجيب است كسي مي تواند اين امر روشن را انكار كند؟

گفتم: توضيح بدهيد.

گفتند: آيا اين مطلب دلالت ندارد بر يك پيشرفت فوق العاده در كشور شوروي؟

گفتم: شما مي گفتيد كه تبليغات مي گويد: (مردم شوروي كافر هستند، آزادي ندارند، مردم را شكنجه مي دهند، و در فقر به سر مي برند) اينها همه درست است، قمر مصنوعي هم هيچ نوع دلالتي بر نفي اين تبليغات ندارد، يكي از آنان در گوش رفيقش آهسته گفت: (آنقدر يا ريش كرديم حالا فرعون شده).

گفتند: چگونه مي گوئي: تمام اين سخنان درست است!

گفتم: براي اينكه ماركس صريحا گفته است (دين افيون ملتها است) بنابراين مردم روسيه كافرند، و اگر مردم شوروي آزادي داشتند مي توانستند به كشورهاي ما مسافرت كنند و ما هم به كشور آنان سفر كنيم، و كتابها پر است از اعترافات كمونيستها بر ضد خودشان و به خوبي نشان مي دهد كه چگونه زير شكنجه هاي طاقت فرسا اعتراف به اين حقايق نموده اند و مي گويند ما مجرم هستيم، خرابكاريم، جاسوسيم و در نابودي ممالك مي كوشيم … و

آيا معقول است كه هيچ انساني چنين اعترافاتي بكند مگر آنكه زير شكنجه هاي سختي باشد؟

و اينكه در فقر و گرسنگي به سر مي برند، بزرگان كرملين خودشان به اين حقيقت تلخ اعتراف كرده اند.

گفتند: آيا فرستادن ماهواره به فضا دليل برتري صنعتي آنان نيست؟

گفتم: از هزار سال پيش مسلمانان ده ها صنعت داشته اند چرا صنايع آنان را مورد تقدير قرار نمي دهيد؟ و غربيها هزاران اختراع و صنعت داشته اند از آنان هم قدرداني نمي كنيد … ولي پس از آنكه پنجاه سال از انقلاب كمونيستي مي گذرد شوروي يك اختراع كرده است، آيا اين همه داد و فرياد لازم دارد؟ سپس گفتم: صدف مرواريد گران قيمتي در نهان دارد هيچ دم برنمي آرد، اما مرغ يكدانه تخم مي گذارد كه سه ريال بيشتر نمي ارزد ولي دنيا را پر از (قدقد) و سروصدا مي كند! اما درباره خدا تبليغات كمونيستي راه افتاده است و مي گويند: ديديد كه عاقبت چگونه بوسيله قمر مصنوعي ثابت كرديم كه خدا وجود ندارد، و كساني كه پيش من آمده بودند در اين باره سخن گفتند.

در پاسخشان گفتم: اين حرف شما از حرف اولتان بدتر است.

گفتند: چرا؟

گفتم: براي اينكه بر عكس قمر مصنوعي خود بهترين دليلي است بر وجود خدا.

گفتند: چطور؟

گفتم: بيش از پنجاه ميليون بودجه صرف اين ماهواره شده است، و بيش از يكصد هزار دانشمند سالها فعاليت داشته اند تا بتوانند آن را به فضا بفرستند آيا اينها كه گفتم: درست است؟

گفتند: درست است.

گفتم: اين هم روشن است كه اين ماهواره از نظر اهميت به پاي ماه طبيعي آسمان نمي رسد، اينطور نيست؟

گفتند: بسيار روشن است.

گفتم: در صورتي كه اين ماه مصنوعي كوچك محتاج اين اندازه دانش و نيرو و آمادگي

است، آيا معقول است كه اين ماه آسماني با اين عظمت خود به خود آمده باشد، و يا اينكه طبيعتي كور و كر و نادان آن را آفريده باشد؟

همگي سرها به زير افكنده در فكر فرو رفتند، سپس اضافه كرده گفتم: طبيعت چيست؟

مگر طبيعت همين عناصر چهارگانه نيست؟ يا چيزي است غير از اين عناصر؟ آن چيست؟

يكي از جوانان پرسيد عناصر اربعه چيست؟

گفتم: آب است، هوا است، آتش است، خاك است.

يكي از آنان گفت: طبيعت عبارت است از نظامي كه در جهان حكومت مي كند.

گفتم: آيا اين نظم محتاج ناظمي نيست؟

گفت: چرا احتياج دارد؟

گفتم: ناظم اين نظام كيست؟

جوابي نداشتند …

گفتم: دانشمندان طب تشريح از پنج هزار سال پيش كار مي كنند و تلاش مي نمايند تا حقيقت جسم انسان را كشف كنند، و تا امروز اظهار عجز و ناتواني كرده اند، آيا ممكن است كه اين انسان آفريدگاري دانشمند، مقتدر، با اراده و حكومت نداشته باشد كه او را بيافريند؟ شاعر گفته:

و في كل شيء له آيه تدل علي انه واحد

در هر چيز نشانه اي نهفته است كه دلالت بر وحدانيت خدا مي كند، بعضي از آنان اظهار نمودند كه قانع شده اند، و بعضي هم سخت خشمگين شدند، و سپس برخاسته و رفتند …

گفتگوي 12

با كمونيستها

پيرامون گروه انصار السلام (طرفداران صلح)

كمونيستها در دوران اوج كمونيستي در عراق گروههاي مختلفي تشكيل دادند، تا جوانان پسر و دختر به سوي كمونيستي جلب كنند، يك گروه به نام (الشبية الديمقراطية) يعني: (جوانان دمكراسي) گروه ديگري بنام: (انصارالسلام) يعني (طرفداران صلح)، براي كسبه انواع و اقسام كنترل ها، و براي زنان گروه دفاع از حقوق زنان، و براي مردم ديگر گروههاي پاسداري ملت و …

و گروه

(طرفداران صلح) جشنها و جلساتي بنام دفاع از صلح در جهان تشكيل مي داد، و تحت اين شعار افراد بي گناه را مي كشتند، مردم را زندان مي كردند و شكنجه مي دادند، و بنام طرفداران صلح كشتاري سخت در موصل و كشتاري در كركوك راه انداختند كه قربانيهاي آن سر از ده ها هزار كشته و زخمي درآورد داستانهاي اين گروه بسيار مفصل و خونين است و پس از انقلاب چهارده رمضان كه عبدالكريم سقوط كرد روزنامه هاي عراق به طور مفصل آنها را شرح داده، و جنايات اين گروه را تشريح كرده اند.

يكي از كارهاي اين گروه اين بود كه به صورت دسته جمعي نزد علما و مخالفين كمونيسم مي آمدند و از آنان مي پرسيدند آيا از طرفداران صلح هستيد يا نه؟ آن وقت واي به حال كسي مي گفت: من طرفدار صلح نيستم كه مجازاتش يا زندان بود يا كشته شدن علاوه بر اينكه سيل اتهامات و آزار و اذيت به سويش سرازير مي شد، و چنانچه به آنان پاسخ مثبت مي داد فورا نامش را در دفتر خود ثبت مي كردند، و اينجا بود كه اين بيچاره مبتلي مي شد به پشت كردن مردم از او علاوه بر جناياتي كه اين گروه به نامش انجام مي دادند … جماعتي از اين گروه پيش من آمدند، كه در ميان آنان هم تحصيلكرده و هم عامي بود.

گفتند: ما جزء گروه (طرفداران صلح) هستيم.

گفتم: خوش آمديد، چه كار داشتيد؟

گفتند: آمده ايم از شما مطلبي بپرسيم؟

گفتم: بفرمائيد.

گفتند: آيا شما طرفدار صلح هستيد يا طرفدار جنگ؟

گفتم: من هم طرفدار صلح هستم، هم طرفدار جنگ.

گفتند: طرفدار صلح و جنگ هر دو معقول نيست.

گفتم: از نظر عقل من يا عقل شما؟

گفتند: از نظر

عقل بشر.

گفتم: از نظر عقل بشر مردم سه دسته هستند: اول طرفداران صلح مثل شما، دوم طرفداران جنگ مثل صهيونيسم و فرانسه كه با مردم فلسطين و الجزاير مي جنگد، سوم طرفداران صلح و جنگ هر دو مثل من …

گفتند: آيا اسلام دين جنگ است يا صلح؟

گفتم: اسلام هم دين جنگ است هم دين صلح.

گفتند: نه خير اسلام دين صلح است، و يكي از آنان اين آيه را خواند (ادخلو في السلم كافه) ولي آيه را غلط خواند.

گفتم: ولي فرانسه مي گويد: اسلام دين جنگ است به دليل اين آيه: (مَا لَكُمْ لَا تُقَتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ؟) يكي از آنان گفت: بنابراين در اسلام تناقض است.

گفتم: همچنين در كمونيسم هم تناقض است.

گفتند: چطور؟

گفتم: براي اينكه خروشچف گاهي در (مجارستان) جنگ مي كند، و گاهي كنفرانس صلح تشكيل مي دهد.

گفتند: خروشچف از طرفداران صلح است لكن هنگامي كه مي بيند استعمار مي خواهد در شئون (مجارستان) دخالت كند ناچار مي شود وارد جنگ گردد.

گفتم: اسلام نيز همينطور هرگاه ببيند دشمن با او مي جنگد، يا آنكه به مردم ظلم مي شود طرفدار جنگ است، وگرنه طرفدار صلح، استاد! حالا متوجه شدي كه در اسلام تناقضي وجود ندارد، من نيز هرگاه جنگيدن لازم باشد همانگونه كه علما در كتاب جهاد در فقه اسلامي يادآوري كرده اند فتوي به جنگ و جهاد مي دهم و هرگاه مقتضيات جنگ در بين نيود طرفدار صلح هستم و نمي جنگم …

يكي از آنان گفت: بنابراين تمام تشكيلات (طرفداران صلح) به مسئوليت تو غلط ست؟

گفتم: هرگاه از طرف آمريكا تجاوزي به عراق شود آيا شما با آمريكا خواهيد جنگيد يا دست بسته تماشا مي كنيد؟

گفتند: بله با آمريكا خواهيم جنگيد.

گفتم: بنابراين شماها نيز

هم طرفدار صلح و هم طرفدار جنگ هستيد، نه تنها طرفدار صلح …

همگي ساكت شدند … سپس گفتم: اگر نام خودتان را عوض كنيد، و اسم جمعيت را (طرفداران صلح و جنگ) بگذاريد و در برنامه هاي خود قوانين اسلام را كه مربوط به جنگ و صلح است بگنجانيد آنگاه من حاضرم برنامه شما را تأييد كنم …

يكي از آنان گفت: آنچه كه تو يادآوري كردي همه اش يك نوع مناقشات فلسفي بود.

گفتم: آيا تو منكر فلسفه هستي؟

جوابي نداد …

ديگري گفت: آيا تو زعيم عبدالكريم قاسم را خطاكار مي شناسي كه اجازه تشكيل گروه (طرفداران صلح) را داده است؟

گفتم: آيا تو زعيم عبدالكريم قاسم را خطاكار مي داني كه مردم را براي جنگيدن با يهوديان فلسطين فرا مي خواند؟

جوابي نداد …

ديگري گفت: حالا … ؟

گفتم: حالا همانگونه كه براي شما گفتم من طرفدار هم جنگ و هم صلح هستم، صلح به وقت خود و جنگ هم به جاي خود …

هرگاه دشمني به عراق حمله نكرده است تمام مردم طرفدار صلح هستند، و هرگاه دشمني به خاك عراق حمله ور شد دولت و ملت همگي در راه كوبيدن و دشمن و عقب راندن آنان آماده جنگ خواهيم شد، پس در اين ميان شماها چه نقشي خواهيد داشت؟

بنابراين گروه (طرفداران صلح) را براي چه تشكيل داده ايد؟ زيرا در حال صلح همه مردم طرفدار صلح هستند، و در حال جنگ تمام مردم طرفدار جنگ مي باشند، شما در اين بين چكاره ايد؟

ساكت شدند، و سپس با يكديگر مشورت كردند و گفتند: كار ما اين خواهد شد كه در اين بين تلگرافاتي به آمريكا و دولتهائي كه از جنگ نان مي خورند مخابره مي كنيم تا دست از

جنگ بردارند، و كمتر مردم را گرفتار ستم سازند.

گفتم: اگر جنگهاي خونيني در چين و مجارستان راه افتاد حاضريد تلگرافاتي براي (خروشچف) و (مائو) بفرستيد تا از خونريزي دست بكشند؟

گفتند: اين بزرگان حاضر نيستند به كسي ستم كنند.

گفتم: پس چرا مجارستان را به خاك و خون كشيدند؟

گفتند: چون آمريكا را تأييد مي كردند!

گفتم: من نه آمريكا را تأييد مي كنم، نه روسيه را، و اين شما هستيد كه روسيه را تأييد مي كنيد چرا و به چه دليل از يك كشور بيگانه پشتيباني مي كنيد؟ سپس اضافه كردم كه بهتر است شما اين تشكيلات را به هم زنيد، و هر كس به سر كارش برگردد،و بگذاريد عبدالكريم مشغول اصلاح عراق باشد، و بگذاريد مردم نيز به كارهاي روزانه خواد برسند.

گفتند: بسيار جاي تعجب است!

گفتم: اين تشكيلات شما شگفت آور است!

گفتند: هيچ نمي ترسي؟

گفتم: از چه بترسم؟

گفتند: از اينكه با (طرفداران صلح) دشمني مي كني؟

گفتم: من با كسي دشمني ندارم، كارم نصيحت و خيرخواهي است، چه دشمني بين ما و شما است؟ اموال مرا خورده ايد، يا كرسي رياستي را از زير پايم كشيده ايد؟ يا كسي را از من كشته ايد؟ من با شما دشمن نيستم، خيرخواهتان هستم و نصيحتتان مي كنم …

يكي از آنان گفت: معروف است كه تو بر ضد جمهوريت هستي، و با زعيم دشمني داري، و بر ضد (طرفداران صلح) اقدام مي كني، و مخالف كمونيستي هستي.

گفتم: چه بسيار چيزهائي كه معروف است و اصلي ندارد، و كساني كه اين حرفها را زده اند آيا دليلي هم دارند؟

گفتند: دليلش آن است كه تو يك خط سير داري و زعيم خط سير ديگري دارد.

-گفتم: خط سير من كدامست و خط سير زعيم كدامست؟

ساكت ماند.

سپس گفتم:

خط سير من دعوت به سوي خدا و درس و تأليف و نماز جماعت و هدايت جوانان است كه وطن دوست و مسلمان باشند، نه به سوي شرق متمايل شوند، نه به سوي غرب.

گفتند: اما خدا و درس و تأليف و نماز جماعت را ادامه بده اما ارشاد جوانان تو با آنان چكار داري؟

گفتم: جوانان را رها سازم؟

گفتند: بله.

گفتم: اگر جوانان را رها سازم منحرف خواهند شد، من از طرف اسلام مأموريت دارم كه جوانان را به راه راست ارشاد كنم.

گفتند: روابط حسنه اي كه ما با شوروي داريم با اين گفتار شما كه گفتيد جوانان به سوي شرق متمايل نشوند سازگار نيست.

گفتم: پس چرا زعيم «سياست بيطرفي» اعلان كرده است؟

يكي از آنان گفت: تو با ما مناقشات پوچي مي كني.

گفتم: اين شما هستيد كه به من حرفهاي پوچي مي زنيد، آيا من به سراغ شما آمده ام يا اين شما هستيد كه به سراغ من آمده ايد؟

يكي از آنان گفت: مگر شما دوست نداريد مهمان به منزلتان بيايد؟

گفتم: خانه من شب و روز باز است براي پذيرائي از مهمانان، ولي من مي گويم شما با من به گفتگو پرداخته ايد، من ابتدا با شما به سخن گفتن نپرداخته ام.

يكي از آنان گفت: امروزه حكومت نظرش گروه (طرفداران صلح) است، و تو بر ضد منويات دولت رفتار مي كني.

گفتم: حكومت كارش سياسي است كه خودش تشخيص مي دهد، و كار من نيز همانگونه كه گفتم نماز و درس و ارشاد است، من در فكر اين نيستم كه كرسي رياست جمهوري را از زير زعيم بيرون بكشم تا بر ضد او باشم بلكه من هرگاه انحرافي مشاهده كردم وظيفه دارم مردم را ارشاد كنم و آنان

را متوجه سازم، زيرا دين عبارت است از خيرخواهي، و هم اكنون هم من شما را نصيحت مي كنم كه بگذاريد حكومت براي خودش مشغول باشد و مردم را نيز به حال خود بگذاريد، و در اموري كه براي شما و دولت و مردم زيان دارد دخالت نكنيد …

سپس برخاستند و رفتند …

گفتگوي 13

با كمونيستي از دويانيه

درباره امام حسين (ع)

يك نفر كمونيست پيش من آمد و خودش را معرفي كرد كه از اهالي ديوانيه است، و ابتدا با حالت شك و ترديد وارد كمونيستي شده است، ولي چيزي نگذشته است كه نسبت به اين مردم ايمان پيدا كرده است، زيرا ديده است كه نجات دادن كشورها از چنگال انگلستان بستگي كاملي به كمونيستي دارد، و بعدا نيز به آرزويش رسيده است، زيرا خودش مشاهده كرده است كه عبدالكريم قاسم پس از انقلابش انگستان را از (حبانيه) بيرون رانده است.

گفتم: آيا عبدالكريم قاسم يك فرد كمونيست است؟

گفت: بله نام حزبيسش نيز (مطر) و شماره اش هم (17) است.

گفتم: حتما يقين داري؟

گفت: صد در صد.

گفتم: پس چرا آنگاه كه مسلمانان در (انقلاب عشرين) انگلستان را از عراق بيرون راندند صد در صد مسلمان نشدي؟

گفت: تو شيخ محمد تقي رهبر انقلاب را بياور تا من داخل حزبش شوم.

گفتم: پس تو كمونيست نيستي، بلكه يك فرد وطن خواه هستي.

گفت: هر چه دلت مي خواهد نام بگذار، فعلا كه من در اين حزب هستم.

گفتم: ا زكجا مي داني شايد عبدالكريم انگلستان را به صورت ظاهر بيرون كرده تا از در خارج شوند و از پنجره باز گردند؟

گفت: اين محال است.

گفتم: بعضي چنين اعتقاد دارند.

گفت: اعتقادشان اشتباه است.

گفتم: تنها در آينده مي توان به حقيقت اين

پي برد …

گفتم: فعلا چه منظوري داري؟

گفت: مي خواهم درباره امام حسين (ع) از شما سئوالي بنمايم.

گفتم: بفرمائيد.

گفت: امام حسين (ع) چه فايده اي دارد؟

گفتم: از فائده هاي امام حسين (ع) در دنيا مي پرسي يا فائده هاي حضرتش براي آخرت؟

گفت: من كاري به آخرت ندارم، از فائده هاي دنيوي او مي پرسم.

گفتم: امام حسين (ع) و پدران و فرزندان معصومش براي زندگي سعادتمندانه اي كه ما هم اكنون از آن بهره مند هستيم، و بشريت تا ابد از آن استفاده خواهد نمود برنامه هائي ترسيم نموده اند.

گفت: اين برنامه ها چيست؟

گفتم: بخشش، ايثار، فداكاري، شجاعت، شهامت، برادري، عدالت، نيكي، پايبندي به نظام، خوش رفتاري، معاشرت نيك، صله رحم، نيكي به پدر و مادر، احترام نسبت به مردم، فروتني و …

گفت: تمام مردم اين چيزها را مي دانند.

گفتم: بله مردم اين فضائل را مي دانند، از بركت تربيت معصومين (ع).

گفت: بسيار خوب معصومين اين برنامه ها را ترسيم كردند و رفتند، حال چه لزومي دارد كه ما از آنان قدرداني كنيم، زيرا ديگر احتياجي به وجود آنان نداريم؟

گفتم: آيا بغداد رفته اي؟

گفت: آري.

گفتم: آيا مجسمه (سرباز گمنام) را ديده اي؟

گفت: آري.

گفتم: چرا براي سرباز گمنام يك مجسمه يادبود ساخته اند؟

گفت: براي اينكه به انسانيت خدمت كرده است.

گفتم: او نيز به انسانيت خدمتي كرد و رفت حالا ديگر چه لزومي دارد ما از او احترام كنيم؟

گفت: براي اينكه به وطن خدمت كرده است.

گفتم: نيز به وطن و به انسانيت خدمت كرده است، امام رهبري است شناخته شده، نه سربازي گمنام.

گفت: امام بر مخترعي چون اديسن چه برتري دارد؟

گفتم: برتري امام به آن است كه امام زندگي سعادتمندانه اي براي بشر ترسيم نموده است، ولي اديسون چيزي را اختراع كرده است كه اگر انسان سعادتمند باشد

از آن استفاده مي كند، و گرنه از آن بهره اي نخواهد داشت.

گفت: چگونه؟

گفتم: اگر تو محكوم به اعدام باشي، و در قصري شكوهمند بوده، بهترين وسائل در اختيارت باشد آيا مي تواني از اين كاخ مجلل و اين وسائل استفاده كني؟

گفت: نه.

گفتم: اما اگر در كوخي محقر باشي، اما با امنيت كامل و آسايش خاطر، آيا كوخ نشيني تو را رنج مي دهد؟

گفت: نه.

گفتم: امام براي تو آسايش خاطر آورده ناراحتي و ناامني و وحشت را از تو طرد مي كند، و تو را از زندگي راضي و خشنود مي سازد، در حالي كه اديسون براي تو تنها كاخ و وسائل فراهم مي سازد منهاي امنيت و آسايش … بنابراين كداميك از اين دو شخصيت شايسته تعظيم و احترام هستند؟

گفت: قبول مي كنم كه امام بهتر است، ولي مردم مي گويند: اديسون كافر است و به جهنم خواهد رفت، آيا اين سخن درست است؟ با اينكه مي بينيم اين همه به جهان بشريت خدمت كرده است؟ و سپس گفت: من بارها از مردم شنيده ام كه تمام مردم به جهنم خواهند رفت مگر مسلماناني كه شيعه و اهل ولايت ائمه اطهار (ع) هستند … آيا اين سخن درست است؟

گفتم: اما نسبت به اديسون و كساني كه به انسانيت خدمتي كرده اند، اگر براي خدا به انسانيت خدمت كرده اند، خداوند پاداش نيك به آنان خواهد داد هرچند هم كافر باشند، زيرا خدا عمل هيچ نيكوكاري را ضايع نخواهد ساخت همانگونه كه در حديث نسبت به حاتم طائي و انوشيروان و ديگران وارد شده است ولي اگر به خاطر شهرت و مال و ساير امور مادي به انسانيت خدمت كرده اند ديگر حقي بر خدا ندارند …

زيرا كسي كه

براي تو كار مي كند حق ندارد اجرت خود را از ديگري مطالبه كند، حتي اگر مسلماني براي غير خدا كاري انجام دهد، و عملش به منظور ريا و شهرت طلبي باشد، خداوند به او پاداشي نخواهد داد. در حديث وارد شده است كه حضرت رسول (ص) بر جنازه بعضي از كشتگان نماز نخواندند و فرمودند: براي آنكه اينان براي دست يافتن بر الاغ يا براي تصاحب زني كه به نام (ام جميل) بوده است جنگيده اند و لذا كشته اولي در ميان مسلمانان به (شهيد الاغ) و كشته دومي به (شهيد ام جميل) مشهور شدند.

اما در مورد سخن دومت كه تمام مردم به جهنم مي روند، علما در كتب فلسفه اسلامي نوشته اند، هر انساني كه حجت بر او تمام شود و مخالفت كند اهل جهنم است امّا آنان كه حجت بر آنان تمام نشده است مانند بسياري از اروپائيان و شرقيان از دهاتيها و اهالي كوهپايه ها و جنگل نشينان و كساني مانند آنان اينگونه افراد در روز قيامت امتحان خواهند شد، اگر از امتحان قبول شدند بهشتي خواهند بود، و گرنه جهنمي خواهند شد.

گفت: براي اولين بار است كه من اين سخن را مي شنوم.

گفتم: شايد اين اولين بار بوده است كه شما اين پرسش را كرده ايد؟ …

گفت: اگر ما به حسين سلام كنيم آيا مي شنود؟

گفتم: آيا اگر تو سر قبر لنين بروي او مي فهمد؟

گفت: نه.

گفتم: پس چرا سر قبرش مي روي؟

گفت: بهمنظور تعظيمش.

گفتم: آيا لنين مي فهمد كه تو او را تعظيم نموده اي؟

گفت: نه.

گفتم: اولا هنگامي كه انسان سر قبر حسين (ع) مي رود از قبر او درس فداكاري و نيكيها و عظمت مي آموزد، و ثانيا معصومين اطهار (ع) گرچه

به صورت ظاهر مرده اند ولي زنده هستند و سخنان ما را شنيده به ما پاسخ مي دهند و قابل قياس به ديگري نيستند هر چند داراي عظمت باشند، اينكه من لنين را براي تو مثال زدم براي اين كه تو خيال مي كني لنين داراي عظمتي است، اما از نظر من لنين حساب ديگري دارد، و بهتر بگويم من لنين را در رديف هيتلر و موسولين ونرون و مانند آن مي دانم.

گفت: عجيب است!

گفتم: جاي تعجب نيست اين سخن وقت بيشتري مي خواهد …

به هر حال امام حسين گرچه به ظاهر مرده است، ولي زنده است.

گفت: چگونه ممكن است؟

گفتم: برو كتابهاي احضار ارواح و روانشناسي و مانيه تيسم را بخوان تا درك كني كه انسان داراي روحي مستقل از جسم، و آنچه كه مي ميرد همان جسم است، اما روح باقي است، به خصوص كه اگر روح جزء ارواح بزرگ باشد … كتاب (المسيح القادم) و ساير سلسله كتب (عبدالجليل راضي مصري) و كتابهاي ديگري كه از اين قبيل است بخوان تا درك كني كه روح داراي چه ابعادي است و چه آثاري دارد، و چگونه پس از مرگ زنده خواهند ماند؟

و سپس اضافه نمودم كه پيامبر اكرم (ص) و فاطمه زهرا و ائمه دوازده گانه بالاتر از آنند كه برايت گفتم، من همين قدر خواستم اشاره اي كرده باشم … وگرنه لازم است كه شما كتابهاي مفصلي درباره آنان بخواني، و سپس كتابهاي (العقايد الاسلاميه) و (المعارف الاسلاميه) و (كيف عرفت الله) را از تأليفاتم به او داده گفتم: اين كتابها نيز راهي است براي آشنائي با اصول دين …

گفت: من تحصيلات دبيرستاني را به پايان رسانده ام ولي اين معلوماتي

كه شما گفتيد در طول تحصيلاتم هيچ نخوانده بودم.

گفتم: برو كتاب (مذكرات مسبل جاسوسي انگليسي) را كه جعفر خياط ترجمه كرده است بخوان تا ببيني چگونه اروپائيان برنامه مدارس ما را تنظيم نموده اند كه جوانان را از اسلام دور نگاهدارند تا استعمار نمودن آنان آسان باشد. و تا كنون هم به هدف خود رسيده اند، و لذا شما مي بينيد كه جوانان ما چيزي از اصول دين و فروع دين و اخلاقيات اسلام نمي دانند.

گفت: اين جلساتي كه به نام حسين بر پا مي شود به چه دليل است؟

گفتم: به منظور آن است كه مكتب حسين (ع) به مردم آموخته شود، و علاوه بر اين در اين جلسات مردم را به نماز و روزه و انفاق و تعاون و نيك رفتاري با مردم و عدالت و احسان وادار مي كنيم، و آنان را از شرابخواري قمار بازي، ظلم و ستم، غش در معامله، دروغگوئي، خيانت، آدم كشي به ناحق، باز مي داريم و …

و اين جلسات به صورت يك مدرسه سيار است كه دائما در راه تربيت مردم بر مبناي فضيلت و تقوي فعاليت دارد.

گفت: اگر معتقد هستيد كه حسين خوب كاري كرد كه بر ضد ستمگري قيام كرد، پس چرا شما پيروان حسين اسلحه به روي ستمكاران نمي كشيد؟

گفتم: هر وقت زمان را مناسب ببينيم اسلحه به روي دشمن خواهيم كشيد همانگونه كه در انقلاب (عشرين) بر ضد انگليس اقدام كرديم …

بحمدالله در پايان گفتگو اين جوان به دست من توبه كرد، و تصميم گرفت كه اسلام را در عقيده و عمل خود پياده كند، و غير از اسلام را هر چه هست دور بريزد …

گفتگوي 14

با چند نفر كمونيست

پيرامون كميته

دفاع از حقوق زنان

در يكي از روزهاي زيارتي كربلاي مقدسه دوستي پيش من آمده گفت: گروهي از دوستانش از اهالي بصره ميل دارند در وقتي كه فرصت داشته باشم با من ملاقات كنند، گفتم: به چه منظور مي خواهند مرا ملاقات كنند؟

گفت: نمي دانم، و همين قدر مي دانم كه اين افراد تمايل كمونيستي دارند.

گفتم: بازاري هستند يا تحصيل كرده؟

گفت: بيشترشان تحصيل كرده هستند.

گفتم: بهتر نيست كه بفهمي به چه منظوري مي خواهند با من ملاقات كنند؟

گفت: من از آنان مطمئن هستم، ولي شايد نخواهند منظورشان را به من بگويند.

گفتم: بفرمايند …

شبانه آمدند، و حدود ده نفر بودند، پس از خوش آمدگوئي از آنان پرسيدم چه كار دارند؟

گفتند: پرسشهائي درباره زنان دارند.

گفتم: از شما چيزي بپرسم به صراحت سخن خواهيد گفت؟

يكي از آنان گفت: بله.

گفتم: آيا شما كمونيست هستيد؟

يكي از آنان گفت: ما كمونيست هستيم، لكن بي دين نيستيم، زيرا ما خدا و رسول و امام را قبول داريم، و لذا به زيارت امام حسين (ع) آمده ايم، ما معتقديم كه نظام اقتصادي و اجتماعي كمونيسم از ساير نظامها بهتر است.

گفتم: حتي از نظام اسلام؟

يكي از آنان گفت: اسلام نظام اقتصادي و اجتماعي ندارد.

گفتم: پس چگونه اسلام توانست در طول هزار و سيصد سال در قسمت مهمي از كره زمين حكومت كند بدون اينكه نظام اقتصادي و اجتماعي داشته باشد؟

همگي ساكت شدند.

يكي از آنان گفت: بله اسلام نظام اقتصادي و اجتماعي داشته است، ولي براي عصر اتم و فضا صلاحيت ندارد.

گفتم: مثلا كجاي اسلام با عصر فضا نمي سازد؟

يكي از آنان گفت: ما اينجا نيامده ايم كه پيرامون نظام اقتصادي و اجتماعي اسلام با شما گفتگو كنيم، ما جزء (كميته دفاع از

حقوق زن) هستيم آمده ايم كه ببينيم نظر شما در اين باره چيست؟

(كميته دفاع از حقوق زن) نيز يكي از دامهاي كمونيستي بود براي شكار كردن جوانان پسر و دختر و كمونيست كردن آنان، با اين شعار فريبنده.

گفتم: شما براي زن چه حقي را مطالبه مي كنيد؟

گفتند: حق تساوي زنان با مردان در تمامي شئون.

گفتم: آيا شماها تحصيلكرده هستيد؟

گفتند: بله، و هر كدام پايه تحصيلات خود را بيان كردند.

گفتم: آيا از حقوق زن در اسلام اطلاعي داريد؟

گفتند: آري اسلام طلب علم و كار كردن را بر زن حرام كرده، و حجاب را بر او واجب نموده، و در حقوق و واجبات او را با مردان مساوي نمي شناسد.

گفتم: بحث درباره زن طولاني است و قسمتي از آن را من در كتابم (في ظل الاسلام) بيان نموده ام آيا اين كتاب را ديده ايد؟

گفتند: نه …

برخاستم و چند نسخه از اين كتاب را با كتابهاي ديگر به آنان دادم، سپس گفتم: ولي من فعلا به طور اختصار به چند نقطه از حقوق اساسي زن اشاره مي كنم:

1. اسلام طلب علم را بر زن واجب كرده است زيرا پيامبر اسلام (ص) مي فرمايد: (طلب العلم فريضه علي كل مسلم و مسلمه) يعني: (طلب علم بر هر مرد و زن مسلماني واجب است) درست بر عكس آنچه كه شما درباره اسلام خيال مي كرديد كه طلب علم را بر زن حرام كرده است.

2. اسلام كار كردن را براي زن جايز مي داند به شرط آنكه كارش با احكام شرعيه اي اسلام براي زن گفته است منافات نداشته باشد.

3. اسلام حجاب را بر زن واجب مي داند، همانگونه كه شما هم اشاره كرديد لكن اسلام حجاب را به خاطر مصالح

زن و مرد مقرر نموده است، غرب از همان وقتي كه بي حجابي را اجازه داد خانواده ها را نابود كرد و موجب بالا رفتن زنا و فحشاء و منكر و تجاوزات ناموسي شده و براي زنان مصيبتهائي بارآورد كه در طول تاريخ نظير آن ديده نشده است.

4. اسلام در بعضي از امور حقوق واجبات زنان را با مردان مساوي مي داند، و در پاره اي از امور حقوق و واجبات زنان را پيش از مردان مقرر فرموده و در بعضي از موارد بر عكس حقوق و واجبات مرد را بيشتر از زن قرار داده است … و تمام اين برنامه ها طبق مصالحي است كه مربوط به زن و اجتماع است.

و زن خودش ثابت كرده است كه براي قسمتي از امور صلاحيت ندارد، و لذا نه در شرق و نه در غرب شما جائي نمي بينيد از حقوقي كه زن مي خواهد رياست جمهوري و نخست وزيري، يا وزارت (جنگ) يا رياست مجلس شورا، و يا رياست مجلس سنا را به زنان بدهند مگر در موارد بسيار نادر.

بنابراين اگر زن با تركيب جسمي و عواطف خاصي كه دارد براي پاره اي از امور صلاحيت دارد. و براي امور صلاحيت ندارد گناه اسلام چيست؟

گفتند: ما براي اولين بار است كه داريم اين سخن را از شما مي شنويم!

گفتم: براي آنكه شما در مجالس علما حاضر نمي شويد تا اينگونه سخنان را از آنان بشنويد …

سپس به آنان گفتم: من به شما نصيحت مي كنم كه كتابهاي اسلامي را كه مربوط به زن و حقوق زن است مطالعه كنيد، و سپس خودتان (كميته اي براي حقوق زنان) تشكيل دهيد كه مربوط به بيگانگان نباشد و در اين

كميته حقوق اسلام را نسبت به زنان كاملا تطبيق كنيد، كه در اين كار سعادت مرد و زن است و غير از اسلام يا در آن افراط است يا تفريط، و هر دو رويه مضربه اسلام است …

از من تشكر كردند و برخاستند و رفتند، و با من وعده گذاشتند كه بعدها هم كتاب مرا (في ظل الاسلام) كه مطالعه كردند به سراغ من بيايند، ولي ديگر بعد از آن جلسه آنان را نديديم …

خاتمه

اين بود گفتگوهائي كه ميان من و كمونيست ها جريان داشت، اين مباحثات را در كتاب مقداري كم و زياد كردم تا بحثها كامل شود، تا خواننده اصل مباحثات را از دست ندهد، و در اثر تكرار پرسشها و جوابها ذهنش آشفته نشود …

البته گفتگوهاي ما با اين افراد خيلي بيشتر از اين بود، به طوري كه اگر تمام گفتگوهائي را كه با ما داشته اند جمع مي كردم حدود پانصد صفحه مي شد، لكن اولا وقت نداشتم كه تمام اين گفتگوها را جمع آوري كنم، قسمتي هم تكراري بود، قسمتي از گفتگوها هم قابل نوشتن نبود، به اين دلائل بود كه اين گفتگوها را به اين صورت مختصر كردم، و به همين مطالب اكتفا نمودم.

در حقيقت دوراني كه ميان چهارده تموز و و اواسط انقلاب احمد حسن البكر گذرانده ام جدا گفتگوها و مبارزات گوناگوني داشتم، كه در اين فترت حكومت عبدالكريم قاسم را ديديم، و سپس حكومت كمونيستها، و پس از آن روي كار آمدن بعثيها، و حكومت عبدالسلام كه مخلوطي از قوميت و چيزهاي ديگر بود، و سپس حكومت قومي محض، و حكومت عبدالرحمن، و آنگاه حكومت بعثيهاي دوم كه تا اين

تاريخ هنوز هم ادامه دارد، و حكومت اين بعثيها نيز داراي دو فترت بود … اين بود هشت رنگ گوناگون حكومت، كه هر شكل حكومتي داراي طرفداران و رنگ خاصي بود، و به خصوص فشارهاي ويژه اي كه بر ما وارد مي كردند … كه اگر اين قسمت را هم مي خواستم بنويسم آن هم چند جلد كتاب مي شد … ولي در اين كتاب به همين اندازه اكتفا كردم.

والله الموفق المستعان.

«محمدبن المهدي الحسيني الشيرازي».

پي نوشتها

. شهري است واقع در حدود 80 كيلومتري جنوب بغداد كه نزديكي خرابه هاي شهر تاريخي شهر بابل بنا شده است.

. البته اين جواب براي اقناع طرف است كه خدا را جسم مي داند و مي گويد اگر خدا موجود بود بايد او را مي ديديم ولي ما هر جا را كاوش كرده ايم خدا را نيافته ايم همان گونه كه «گاگارين» فضانورد شوروي گفته بود، وگرنه ما براي خدا زمان و مكاني نمي شناسيم و خدا را خالق زمان و مكان و سيارات و غيره مي دانيم (مترجم).

. حبانيه، نام شهري است در نزديكي بغداد كه در آن لشگر انگلستان مستقر بود.

. گروهي آمريكائي كه بودجه هائي دارند.

. سوره آل عمران 3،آيه 54.

. سوره بقره، 2 آيه 188.

. سوره نحل، 16، آيه 71.

. سوره طور، 52، آيه 21.

. سوره حجرات، 49، آيه 13.

. سوره انفال، 8، آيه 46.

. سوره آل عمران،3، آيه 28.

. سوره نساء، آيه 75. يعني: (چرا در راه خدا و بيچارگان جهاد نمي كنيد؟).

. ديوانيه: شهري است از شهرهاي جنوب عراق.

. اين كتاب بنام (در پرتو اسلام) به فارسي ترجمه و منتشر شده است، و چاپ دوم آن به ضميمه متن احاديث عربي بوسيله انتشارات ميثم تهران در دست چاپ

است (كاظمي).

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109