ياد يار مهربان

مشخصات كتاب

سرشناسه:كتابخانه مجازي افغانستان ،1392

عنوان و نام پديدآور:ياد يار مهربان/ مرتضي بهبودي .

مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان ، 1392.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه و رايانه

موضوع: شخصيت - شهيد

خاطرات شهيد مزاري

افشار، روايت يك بيداد

افشار، روايت يك بيداد

خاطراتي ازبابه ي جاويد شهدا _ حاج علي ميرزايي

درست دوروز قبل از آن وقعه بود كه شخصي بنام "غرني" _ صاحب منصب فرقه 8 قرغه _ به دفتر آمد. مي گفت: مي خواهد " بابه" راه ملاقات كند. پرسيدم چه كارداري؟ اصرار داشت خودِ استاد را بيبند؛ مي گفت كاري خيلي مهمي دارد. به استاد خبرداديم. بابه گفت اورا مي شناسد ودستور داد به طرف اتاق ملاقات راهنماي اش كنيم. نزديكي هاي غروب بود. بابه را ملاقات كرد ورفت.

پس از رفتن او، بابه گفت دراستقامت هاي فرقه هشت قرغه ؛ چيمتله؛ بادامباغ وباغ داود نيروزياد جابه جا شده است. قصدحمله دارند. بلا فاصله قوماندنها و گروپ اوپراتيفي را خواست وبه آن ها توضيخ داد كه حمله قطعي و وقوع جنگ، حتمي است ودستور داد تا نيروها، آماده گي وآرايش دفاعي بگيرند. همه به سرعت دنبال وظيفه شان رفتند.

سنگرِ موسوم به "رادار" مربوط به نيروهاي حركت اسلامي به قومانداني سيد شيرآقا بود. به محمد موسي جان وظيفه داده شد كه 20 نفرازنيروهاي حزب وحدت به نيروهاي شيرآقا اضافه كند,اما شيرآقا از قبول نيروهاي كمكي خود داري نمود با اين استدلال كه خود به حد كافي نيرو در اختيار دارد وممكن است ازدحام نيروهاي بيشتر به بي نظمي واحتمالا درگيري داخلي منجر گردد، به نيروهاي اضافي حزب وحدت نياز مند نيست؛ اما

درعوض، درخواست نمود كه فقط مهمات، آعاشه و پول دراختيارش قر داده شود. امكاناتي را كه خواسته بود، دراختيارش گذاشته شد.

نكته ي مهم اين بود كه از تمام سنگرهاي مستقر دركوه افشار، تنها سنگر راداربود كه راه موتر رو داشت وبدينترتيب امكانات لجستيكي مي توانيست به اين سنگر اتنقال يابد.

دو روز بعد، چنانكه اطلاعات رسيده بود وبابه پيش بيني كرده بود، در سپيده دم صبح، جنگ با حمله ي شديد وپلان شده ي نيروهاي مشترك شوراي نظار واتحاد اسلامي، با پشتوانه ي سلاحهاي سنگين ازاستقا مت هاي چيمتله، پغمان، قرغه وخواجه بغرا آغاز گرديد وبا شدت تمام، مناطق مسكوني را زير آتشباران گرفتند. حمله كنندگان، بخاطر اغفال قواي حزب وحدت، جنگ شديد ي را ازاستقامت هاي ده مراد خان وگذرگاه بالاي سفارت شوروي سابق شروع كرده بود.

بابه، به من هدايت داد تا از پسته هاي اطراف سفارت شوروي خبرگيري كنم، تادرصورت كمبود نيرو، ازاستقامت هاي ديگر، جايگزين گردد. من وهاشمي بطرف پرورشگاه سه راهي علاءالدين، مقرفرقه 97 و آژانس، قرارگاه حكيم مبارز وغند شيخ ناظر رفتيم. جنگ شديد در ساحه ي پشت سفارت شوروي، جريان داشت. شركت پنبه آتش گرفته بود و دود عظيمي درهوا بلند شده بود. نيروي متجاوز كوشش داشت كه از همان جا داخل سفا رت شود. امنيت سفارت شوروي بعهده نيروهاي حزب وحدت بود.

جنگ تا شب ادامه داشت ونيرواي مشترك موفقيت چنداني بدست نياوردند. هوا تاريك شده بود. ازشدِّ ت جنگ، كم كم كاسته مي شد. من، وضعيت جبهه را به مركز گزارش دادم.

به من هديت داده شد كه همان جا بمانم. از وضعيت كلي جنگ درساير استقامت ها وشرايط مركز پرسيدم، مي گفتند اينجا نيروزياد است وقابل تشويش نيست. وضعيت خوب است وتا حال مشكل جدي اي در اينجا نيست. توصيه كردند ما متوجه ومراقب ماموريت خود ونواحي مربوطه،باشيم. من درطول شب توسط مخابره دستي با " امير" شهيد كه در سنگر زيارت مسوًل " زيو" بود، تماس داشتم.او مي گفت سلاحهاي سنگين، فيرهاي پراكنده دارد.

آن سالها دركابل هميشه جنگ بود، اما نميدانستم چرا آن شب دلم بيقراربود. حوالي ساعت چهارونيم صبح، بيرون برآمدم. صداي سلاحهاي ثقيله وماشيندار شنيده مي شد. ازطرف بالاي كوه افشارهم، انداخت زيو دوامدار صورت مي گيرفت.

نيروهاي دشمن، اول صبح ازچند طرف بالاي غرب كابل حملات زميني وهوايي را با شدت تمام آغازكرده بود. هنوز هواروشن نشده بود. از يك طرف مدا فعين، بخاطردفاع از حيثيت وعزت مردم شان جانانه دفاع ميكردند. ازطرف ديگر، متجاوزين با بيرحمي تمام از هرچه دراختيارداشتند براي كوبيدن سنگرهاي نظاميان ونيز مناطق مسكوني وخانه هاي بيدفاع مردم، استفاده مي كردند. به افشار كه نگاه مي كردي، فكرميكردي سنگ وچوب وكوه افشار آتش گرفته است؛ منا طق مسكوني وغيرمسكوني نداشت، همه جا زيراتش دشمن قرارداشت.

اولين جايي را كه متجاوزين تصرف كرد، رادار بود. از سمت رادار به طرف پايين, انداخت صورت ميگرفت. رادار، درست بالاي كوه افشار مشرِف بود. سنگر زيو وباقي سنگرها، يكي پس ازديگري سقوط كردند. مخصوصاَ كه زيوچي زخمي شده بود و تقريبا كليه

ي سلاحهاي بالاي كوه توسط، آتش دشمن تخريب شده بود ه بودند. نزديكي هاي ساعت 10 صبح بود كه نيروهاي دشمن از چندين استقامت در مناطق مسكوني افشار داخل شدند. جنگ بيش ازاندازه شديد بود. تمام افشار درآتش و دود مي سوخت.

با وجود آن كه حوالي ساعت 12 ، تمام كوه افشار، بازار افشار، آكادمي پليس وسه راهي پل تخنيك دراختيار دشمن قرار گرفته بود و قسمتي ازنيروهاي ما بطرف سيلو عقب نشيني كرده بودند؛ بابه حاضرنبود كه ازعلوم اجتماعي خارج شود. محافظين شخصي اش را هم، براي دفاع درخط مقدم فرستاده بود. حتي موظفين مركز سوق و اداره نيز، مركز را ترك كرده بودند. كسي نمانده بود. ولي بابه همچنان اصرار بر ماندن در مركز فرماندهي علوم اجتماعي را داشت. بالاخره، تعدادي از دوستان، با اصرار واجبار، بابه را مجبور كردند كه محل را ترك كند. وقتي بابه ازدرب علوم اجتماعي بيرون مي شدند, عنقريب نيروهاي دشمن بدروازه رسيده بود تا آن حد كه دونفر از محافظين به نام هاي مختار ومحمدخان، در دفتر با نيروهاي دشمن در گير شدند و آن هارا مصروف كرند تا بابه آخرين كسي باشد كه از مقر مركزي برآيد.

وضع آشفته وبدي بود. نيروها پراكنده شده بودند. سوق واداره ازبين رفته بود, دشمن تا تصدي كماز پيشروي كرده بود ولي درهمانجا متوقف شده بود. وضعيت به شدت درهم برهم بود. در آن اوضاع بحراني، همه نگران سلامتي يك نفر بودند و سراغ اورا مي گرفتند و او، " بابه" بود كه در آن لحظه هاي تاريك، حضور وسلامتي اش، چراغ اميد ومقاومت مجدد

بر دل همگان روشن مي كرد.

صبح آنروز من رفتم منزل آقاي آيت الله محقق كا بلي، تعدادي از اعضاي شوراي مركزي هم آنجا بودند وبا نگراني و هيجان زده ازمن پر سيدند كه بابه كجا ست؟ گفتم حال شان خوب است وپيغام داده اند كه ساعت 10 با شما جلسه دارند. در همين لحظه، قضوي از حركت اسلامي شيخ آصف نامه اي آورد وبه دست آيت الله كابلي داد . قضوي از قول محسني گفت اگر شما تسليم شويد، من امنيت شمارا مي گيرم. منظور محسني تعدادي از اعضاي شوراي مركزي بود كه درمقابل تسليم دهي غرب كابل وخارج شدن ازمنطقه، در پناه وي قرار خواهند گرفت. سكوت گنگي درفضاي جمع برقرار شد. هيچكسي درجواب آن قاصد چيزي نگفت, من به شدت برآشفتم وبا عصبانيت در جوابش گفتم : " محسني كورخوانده؛ اين آروزورابه گورببرد." قضوي هم چيزي نگفت و بيرون شد.

جلسه ساعت ده در زيرزمين جامعٍة الاسلام آغاز گرديد. تعدادي از اعضاي شورا، خيلي مضطرب بودند. بابه ي عزيز، سخنانش را با اين جمله آغازكردند كه: " دشمن با من كار دارد. شما مي توانيد از غرب كابل خارج شويد. من اينجا براي نجات مردم افشار مي مانم..." سپس، تعدادي ازقوماندانان وسرگروپ ها را خواستند و وظيفه دادند كه نيروها را سازماندهي كنند براي باز پس گيري افشار.

فرداي هما ن روز شوراي مساجد، موسفيدان وكسانيكه از افشار آمده بودند درمسجدجامعته الاسلام درپل سوخته جمع شده بود. رهبرشهيد بابه مزاري سخنراني كردند. با بلند گوي دستي فرياد برآورد: "ايكاش زنده نمي بودم واين روز

را نمي ديدم، شهادت در راه آزادي افشار، افتخارمن است..."

در حالي كه بغض تلخي گلويش را مي فشرد، ادامه داد: " دراين مدت، من سخنگوي شما بودم. حرف شما را من ميزدم. تا ديروزدشمن ازترس شما خواب نداشت. حالا شما راچي شده ؟ بچه جوان هزاره پيش من ميايد و ميگويد كه به ناموس هزاره درافشار تجاوز صورت گرفته..." بغضش تركيد وبه سختي گريست, همراه با اشكهاي بابه، همگي گريستند,

پس از دوازده سال دركنار بابه بودن، اولين بار بود گريستنش را اين چنين دردمندان مي ديدم, دركناردروازه ايستاده بودم، پيرمردي ازافشارآمده بود. سه تابچه اش مفقودالاثرشده بود, صدايش را به وضوح مي شنيدم كه با دونفر پهلويش صحبت ميكرد. مي گفت : " وقتي گريه بابه راديدم هرسه پسرم رافراموش كردم، ايكاش بابه را اين چنين ناراحت نمي ديدم..."

سخنان بابه، همه را منقلب و دگرگون ساخت. همه ي حاضرين اعلام كردند كه هركس به نوبه خود، ده تا پازده نفر براي ايجاد خط دفاعي درسرگ چهارسيلو روانه كند. وبدين ترتيب بود كه خطوط دفاعي به سرعت شكل گرفت ومقاوت غرب كابل، بازهم استوار واميدوار، بر خانه خانه ي دل مردم صبور اين خطه، برجا ماند وخاطراتش جاودانه گشت.

22 دلو 1388 ناروي

خاطرات نوذر يادگاري شهيد ابوذر

خاطرات نوذر يادگاري شهيد ابوذر

خاطرات نوذر، يادگاري شهيد ابوذر از سوئيس تا آلمان از آلمان تا سوئيس به مناسبت سالروز شهادت بابه مزاري ويارانش كه در آلمان مركز فرهنگي هزاره ها بر گذار شده بود اين خاطرات را فرستاده است.

در اين روز ها وشب ها خواب پدرم را مي بينم؛ چون هميشه در اخر

سال زمانيكه درخت هاشگوفه مي دهد وبهار از دور لبخند زنان؛ عصا بدست پيدا مي شود؛ نا رسيده به بهار خواب هاي اشفته دوران كودكي ام مرا از خنده و مستي بهار بي نصيب مي سازد. وقتيكه بهار را بياد مي اورم؛ وقتيكه بهار مي خواهد بيايد شبش حتما خواب اشفته حالي را مي بينم. مي بينم كه از غزنه تا بلخ؛ زمين و زمان را يخ بسته است؛ اما در لابلاي يخ ها لاله هاي سرخ به استقبال بهار رويده است و از لا بلاي برگ هايش خون مي چكد.

امسال مثل هر سال خواب ديدم وقتيكه از خواب بيدار شدم از پنچره اطاقم بيرون را نگاه كردم ستاره ها در اسمان مي رقصيد يكبار دلم هواي بهار را كرد ناگه غمي درونم را پر كرد؛ سينه ام را باز گرفت تيره پشتم لرزيد؛ اشك هايم جاري گرديد؛ وخود را در تنهائي مطلق حس كردم بي كس و تنهايم؛ بياد بابايم؛ بياد22 حوت؛ بياد بابه مزاري افتادم؛ گريستم و گريستم. از اين گذشته فردايش كه روز شنبه بود مادرم؛ خواهرانم عمويم همه وهمه لباس سياه بر تن كرده بوديم صبح وقت كه صبحانه را خورديم همه زياد ميل بخورن نداشت؛ خواهر كوچكم كه ناز كودكانه ميكرد برايم زياد جالب تمام نمي شد. يعني براي همه ما جالب تمام نمي شد گو اينكه! يك بغض در درون داريم؛ همه فاميل در حال انفجار است شايد اگر بر صورت همديگر نگاه كنيم رود خروشان اشك از هر سو به جريان بيافتد و فقدان يگانه ترين خويش را به عزا بينشينم.

بعد از

تمام شدن صبحانه ما با جمع فاميل روانه كشور المان گرديديم. مادرم ميگفت: كه ياد شهداي تاريخ مان را در شهر مونشن زنده نگهداري مي شود و خاطره اش يكبار ديگر بعد از 12 سال در ذهن ها باز گردانده مي شود حركت كرديم ساعت يك با قطار در شهر مونشن رسيديم در استقبال مان جوان گشاده رو بنام عنايت الله علي زاده ايستاده بود از سيمايش پيدا بود كه او هم غمي در درون دارد؛ تنها من نيستم كه يتيمم! جوان چالاك وبا هوشي بود از صميميت اش پيدا بود كه سال ها است با عمويم دوستي دارد ؛ وحس مي شد كه هر دو از يك فاميل اند؛ عنايت مرا بسوي خانه دوست ديگر توسط موتر اش در خيابان هاي پر پيچ وخم مونشن با تمام بي احتياطي كه لازمه يك نوجوان است در پارك خانه دوست ما پارك كرد وما را بسوي خانه چند طبقه هدايت نمود.

زنگ در را به صدا در اورد در راهروي پيچيديم؛ در خانه اي را گشوديم كه از پشت در سيمائي كودك همچون غنچه گل كه در اولين روز بهار شگوفا مي شودچشمان مان را نور باران كرد. عمويم كه شخصي است شوخ طبع او را صدا زد كه اسمت چه است ؟ كودك با همان زبان زبيائي كودكانه اش گفت: زهره! خواهر كوچك من هم كه اسمش زهره بود با هم در كنار عمويم نشست ؛ هر دو كودك خيلي شبيه هم بودند. چشمانم را بر در و ديوار خانه انداختم خيلي عكس ها وكلمات و ايه هاي از قران مجيد در

وديوار خانه را مزين كرده بود؛ صميميت در چوكات درب خانه خود نمائي مي كرد. از چشمان مرد و زن خانواده محبت تلولو مي كرد. و مرا بياد خاطره شش سال پيش كه سرم را بر دامن مادر بزرگم گذاشته بودم مي انداخت؛ مرا به ان صميميت نزديك مي كرد.لحظه اي گذشت زنگ در به صدا در امد؛ مردي با اندامي درشت وسينه فراخ از چوكات در بيرون زد مرا بياد ان خاطرات كه در لاي كتاب هاي داستان هاي تاريخي اسلام انداخت. از چشمانش پيدا بود كه سخت معتقد به باور هاي الهي است. ولحظه اي غير از خدا به هيچ چيزي فكر نمي كند.لحظه اي گذشت روانه جايگاهي شديم بنام اتحاديه فرهنگي هزاره هاي مقيم المان .

سالن بود به درازي 20 متر؛ تلويزيون در گو شه ان گذاشته شده سخنراني بابا مزاري را پخش مي كرد. جوانان پر شور با تمام عشق وشور در سالن با هيا هو مشغول خدمت بودند. نو جواني به اسم ياسين كه در حقيقت تخنيكر مسائل اين مراسم بود بيشتر از همه به چشم مي خورد. نوجوان ديگري كه از قد واندامش پيدا بود سخت رشيد وعاشق دل باخته بابا مزاري كاغذ بدست در گوشه گوشه سالن قدم مي زد.مردم براي تجديد ميثاق با شهدايش دوازد همين بار است كه در تمام دنيا اعلان مي دارد كه ما جز خط فكري بابا مزاري و يا به تعبير ديگر بغير از خط فكري او چيزي ديگر نمي خواهيم. از لاي چوكات در مردان عجب و غريب وارد سالن مي شد. من هر كه وارد سالن

مي شد از عمويم سوال مي كردم ؛ اين كيست؟ ان كسيت؟ اين چه كاره است ؟ ان چه كاره است؟ با اين همه سوال هايم عمويم را كلافه كرده بودم. مردي قد بلند با مو هاي بلند از چوكات در وارد شد در پيش چشمانم خيلي اشنا بود؛ مرا بياد موسيقي كه از گلوي طلائي اين مرد بيرون امده بود انداخت كه ميگفت: از اين كوتل گذر موشه نموشه هزاره موتبر موشه نه موشه.

لحظه اي يك گروه ديگر وارد سالن شد در ميانش مردي مرتب با كراوات غربي و عينك دودي از اقد و اندامش نتيجه گرفتم ادم است كه چيز ي در كله دارد؛ اطرافش او را با احترام و اكرام بر روي دوشكي جا دادند و در جمع شان شيخي بود كه سيمايش ادم را بياد دعا هاي شبهاي رمضان مي انداخت . به هر نوع خيلي كبوتران عاشق مزاري و يارانش با سيماي غمگين پيدا مي شد.

با چهر ه هايشان حس عجببي در من پيدا مي شد؛ حس ميكردم اين جمعيت انبوه از يك خانواده است. چنان همديگر را در بغل مي فشرد گو اينكه! از يك مادر زاده شده است بر نامه طبق روال طبعيي ازهر در وديوار گفتند؛ تحليل كردند؛سخن گفتند و خيلي خيلي ها در غم پدر خويش اشك ريختند. قران تلاوت گرديد؛ مجري بر نامه چنان ماهرانه سخن ميگفت درد نبودن پدر را دو چندان ميكرد.

چند زني سخن گفت: چنان عاطفي بود سخنانش كه تا كنون چند روز از ان ماجرا مي

گذرد صدايش در گوشهايم باقي است. برايم خيلي جالب بود ولي يك چيز كه خيلي ازارم داد؛ همه از ازادي گپ ميزد؛ ميگفت: مزاري و يارانش براي ازادي شهيد شدند ولي صداي خواهران مان از پشت پرده جهالت هنوز هم كه هنوز است بگوش مي خورد وديوار سخت وسنگي شهامت خواهران ما ن را در پشتش مدفون ساخته است. مگر نگفتند و يا نشنيديد كه زهرا يگانه دخت پيامبر در جنگ احوت دو شادوش برادرانش به مداواي زخميها مي پرداخت پس چيست؟ كه طرز تفكر طالباني را در پشت ديوار ها ويا در سينه تاريك چادر ها مخفي مي سازيد. بيائيد زينب گونه باشيم؛ بيائيد زهرا گونه باشيم. بيائيد دين را زنجيري نسازيم و يا چاهي نسازيم كه درونش وحشتناك باشد و نامش درون را بسوزاند.

جلسه با تمام شور و اشتياق هر كه زياد تر كار مي كرد؛ خدمت مي كرد بيشتر خود را به مزاري و يارانش نزديك مي ساخت و حس ارامش مي نمودند.نذري اماده گرديده بود؛ دسترخوان ها پهن گرديد وچيده شد و صرف غذا شدند بعد از ان ديدو باز ديد اغاز گرديد؛ دوستاني بودند كه اشتياق ديدار يكديگر را داشتند گو اينكه! سال ها انتظارش را مي كشد. ولي چيزيكه مرا زياد مي ازارد ان بود كه وقتي دوستان مرا با مردم معرفي ميكردند همه با اشتياق در بغل مي فشرد و صورتم را بوسه باران مينمود وحس ترحم بمن ميكرد از اينكه مرا در بغل مي فشرد حس غرور مي كردم و ازاينكه با ديد ترحم به من نگاه ميكردند رنج مي بردم چون من فرزند

كسي بودم كه پدرم اگاهانه مرگ شرافت مند را انتخاب كرده بود.

براي ازادي و براي اينكه به تمام ظالمان بگويد( نه) مردانه سينه را سپر نمود و عاشقانه مرگ اوليا گونه را پذيرفتند. ساعت مانند كاروان خسته تق تق كنان راه پيمائي مي كند جمع ما كه از كشور سويس به المان رفته بوديم در خانه حاجي ساعت 10 بجه شب را باز گشوديم و صميميت را دو باره حس كرديم؛ هرگز حس نكرديم كه در خانه بيگانه مهمان هستيم؛ جوانان رشيد اطراف مان حلقه زده؛ خواهران مان با صميميت در كنار همراهان ما كه چند زن بود كه از سويس امده بود نشسته خاطره خواني مي كند....وه كه چقدر شيرين بود ان شب.

ان شب يك فيلم را كه توسط يكي از دوستان ما تهيه شده بود ديديم هواي وطن كرديم ورنج ان ديار را با خودمان تقسيم نموديم.گذر رمان چنان سريع بود كه در يك پلك زدن بيست چهار ساعت از عمر عزيز مان در كنار بهترين دو ستان ما گذشت ساعت 2 بجه بعد از ظهر وقتي كه از موتر حاجي پياده شديم بليط گرفتيم؛ وقتيكه حاجي با ياسين عزيز و مهدي مهربان و زهره نازدانه خدا حافظي كرديم؛ حاجي كليد موترش را چرخاند صداي دلخراش ما شينش گوش را به تلخي خراشيد حاجي چنين گفت: الي گو بخشي شيم ديق شودوم؛ به خدا خيلي ديق شودوم خدا نگهدار شوم باشد. و ما خود رادر ميان انبوهي از مردم بيگانه حس كرديم وبه سوي سويس باز گشتم.

پادشاه خيل ها، ما و ديگران

پادشاه خيل ها، ما و ديگران

چاركينت سالهاي 44-1337

با شهيد

عبدالعلي مزاري از كوچكي با هم بوديم، پدران ما در يك قشلاق با هم زندگي مي كردند، هم قشلاقي ما سبب شد كه با اين خانواده فاميل شويم. بهار و تابستان هر سال ييلاق مي رفتيم، بهترين روزهاي ما ايام ييلاق بود كوه ها و دامنه هاي سر سبز، نسيم مطبوع بهاري و شوخي هاي دوران بچگي.

من از او حدود دو سال كلانتر بودم، او 9 ساله و ده ساله بود، در همان زمان بعضي رفتار و كردارش با بچه هاي ديگر فرق داشت، زياد شوخ و بازي گوش نبود، حاضر جواب و قاطع بود، پرواي كسي را نداشت.

در ييلاق كه بوديم دنبال بره و بزغاله مي رفتيم، تا آغازي باشد براي رمه چراني و چوپاني. سنتي كه از قديم در ميان مردم مرسوم بود، وقتي فرزندان شان كمي بزرگ مي شدند، دنبال بزغاله و برّه مي فرستادند و افتخار مي كردند كه: بچه بخير كته شده و پس برگو رافتني شده!

با يك دنيا خيالات و تصورات بچه گانه با برّه ها و بزغاله ها در ميان مراتع گم مي شديم. در همين ييلاق بود كه با روحيات عبدالعلي بيشتر آشنا شدم، آدم كنجكاوي بود. به حرف هاي پدرش به دقّت گوش مي داد، روي حرفهاي او به فكر فرو مي رفت. پدرش حاجي خداداد هم آدم متنفذي بود، يكي از كلان هاي مردم چهاركنت به حساب مي آمد، وقتي از حكومت و مشكلات رعايا سخني به ميان مي آمد و پدرش درخانه يا در جمع مردم، درد دل مي كرد، او به دقّت گوش مي داد و بفكر فرو مي رفت.

وقتي در ييلاق

بوديم بارها مي گفت: اوغانا (پشتونها) پادشاه خيل اند، قوماي تاجيك هم كلان دارند ملابابه كلانشان است مشكلات شان را در حكومت رفته فيصله مي كند، ازبك ها محي الدين خان قريه دار را دارند، اما ما سر نداريم، كلان نداريم كه مشكلات ما را حل كند.

منظورش تاجيك هاي مارمل و ازبكهاي اطراف چهاركنت بود كه در آن زمان سرداشتند، دعاوي مردم شان را در مزار و يا علاقه داري رفته حل و فصل مي كردند او اين حرفها را حتماً از پدرش ياد گرفته بود كه مشكلات مردم هزاره را مي دانست. ولي او روي اين حرفها فكر مي كرد و خوشش مي آمد كه از اين حرفها بزند، در حاليكه بچه هاي هم سن و سالش اصلاً بفكر نبودند.

خيلي هم قهرمان دوست بود، از قهرمانها خوشش مي آمد، در همان زمانها دزدي معروفي بود، بنام نيك قدم از چهاركنت. دزدي هاي زيادي كرد بود، و چندين آدم كشته بود آدم خس دزد نبود، دزدي هاي كلان كلان مي كرد، دولت او وهمدستانش را دستگير كرده بود، رفقاي او در زندان اعتراف كرده بود و محكوم به اعدام شده بودند ولي نيك قدم را هر قدر شكنجه داده بود، لب به اعتراف نگشوده بود، مقاومت او در زندان سر زبانهاي مردم افتاده بود. از شكنجه هاي كه او را داده بود، نقل قول ها مي شد، گفته مي شد كه بُجُل را روي انگشت هاي او مي گذارد پاي چپركت را روي بُجُل قرار مي دهد و دو سه نفر بالاي چپركت مي روند، آنقدر روي انگشتانش فشار مي آورد تا اعتراف كند ولي

او آدمي نبود كه در برابر اين شكنجه ها اعتراف كند، مي گفتند خمير را روي سرش مي گرفت، روغن يا آب داغ را روي سرش مي ريختند، تا اعتراف كند. اما او اعتراف نكرد كه نكرد. در زندان بي باكانه به طرف آنها كه نسبت به قوم هزاره نظر سوئي داشتند حمله ور مي شد.

عبدالعلي خيلي از اين داستانها خوشش مي آمد و با آب و تاب داستانهاي مقاومت نيك قدم را بازگو مي كرد و او را يك قهرمان مي دانست كه در برابر شكنجه گران مقاومت مي كند.

پيش ملاي محل تا حافظ و چهاركتاب را درس خوانده بود وقتي به مدرسه آمد، از جامع المقدمات شروع كرد. چند سال من استادش بودم، به درسهايش خيلي كوشا بود و منظم، مخالف تعطيل شدن درسها بود. براي ياد گرفتن درس هايش از خود سر سختي نشان مي داد. درسهاي حوزه وي آن ايام بيشتر ادبيات عرب بود، خيلي هم مشق مي نوشت تا خطش خوب شود، اما در زمينه فعاليت هاي اجتماعي خارق العاده بود. در مدرسه تمام دغدغه هايش شهيد بلخي بود. آن زمان بلخي از زندان تازه آزاد شده بود، به بلخي عشق مي ورزيد.

يكي از روزها كسي به او گفت: چرا به سيد اسماعيل اين همه علاقه نشان مي دهي؟ مگر آيت الله حكيم و ديگر مجتهدين كم است كه اين همه از بلخي دم مي زني؟

گفت: بين اينها خيلي فرق است، امثال آيت الله حكيم در طول تاريخ زياد آمده و باز هم مي آيد، ولي مثل بلخي بسيار كم پيدا مي شود.

پدرش حاجي خداداد به درسهاي پسرش

خيلي توجه داشت، روزي كه در ييلاق بوديم از من سوال كرد: به نظر شما عبدالعلي شدني است يا نه؟

آن زمان مزاري حدود بيست ساله بود، اخلاق و شخصيت خود را به خوبي مي توانست بروز دهد، گفتم: با شناختي كه من از پسر شما دارم، اين آدم فوق العاده استعداد اجتماعي و سياسي دارد، عقل اين آدم خيلي كار مي كند. اگر او به بحث هاي معقولات برسد، يك اعجوبه خواهد شد، اگر در اين مرحله پيشرفت كرد، خوب پيشرفت مي كند.

گفت: چطور؟

گفتم: شما به عنوان كلان قشلاق هستيد، فقط به غم و درد همين قشلاق مي خوريد ولي اين آدم به اين فكرها نيست، او مي خواهد كه به فكر بشريت باشد.

خنديد وگفت: او! عبدالعلي!؟.

گوينده: شيخ حسن ذكي

تهيه و تنظيم: محمد اسحاق فياض

زندگي علي وار

زندگي علي وار

تابستان سال 1372 سفري داشتم به كابل، كابل غرق در آتش جنگ بود. گر چند در آن ايام به نحوي آتش بس موقت حاكم بود ولي هر روز حداقل 50-60 ثقيله از كوه هاي پغمان و شمال كابل، غرب كابل را مورد آماج گلوله قرار مي داد و روزي چند شهيد و چندين زخمي سهميه اين قسمت از شهر بود. شهيد مزاري در كارته سه و در بيخ يكي از كوه هايي كه سنگر دشمن بود، مقر خويش را قرار داده بود. هر چند غرق در كارها و مصروفيتهاي جنگ بود، اما همچنان شاداب، پرقدرت، پركار و حوصله مند به نظر مي رسيد. دفتر و ديوانش بسيار ساده و معمولي بود. از هر مهمان با يك ليوان چاي و يك عدد چاكليت (فقط يك عدد) پذيرايي مي شد. غذايش تا وقتي كه من

ديدم يك آبگوشت ساده و خيلي معمولي بود. شبي از شبها براي انجام صحبتهاي بيشتر خدمت شان ماندم. تا پاسي از شب رفت و آمد قومانهدانها براي رفع و رجوع كارها در اطاق مخصوص استاد شهيد ادامه داشت. موقع خواب فرا رسيد. شهيد سجادي، شهيد سيدعلي علوي و استاد شهيد و من در اطاق بوديم. استاد شهيد از سيدعلي پرسيد كه موحد در كجا بايد بخوابد؟ سيدعلي گفت در همين اطاق شما... استاد به من رو كرد: سيد خُرخُر كه نمي كني ها؟! گفتم: استاد، خُرخُر كه نه ولي اينجا نمي توانم بخوابم، من در اطاق سجادي مي خوابم

مي خواست بخوابد، بستره ساده و محقرش را باز كرد. ابتدا يك قطيفه را و سپس نمد سياه هزارگي را درآورد و آن را وسط اطاق پهن نمود. دوبالش را نيز روي هم گذاشت. در آخر ياالله گويان خود را به پشت انداخت و آه كشيد و خوابيد...

شهيد سجادي با لبخندي به من گفت كه تمام دارو ندار اين مرد همين است...

مردي كه ديو انحصار را به رعشه انداخته است. در يك لحظه تمام قضايا و حوادث سالها سال از نظرم گذشت و ديدم كه مقام رهبري و عظمت غرب كابل نه تنها توفيري در زندگي اين مرد نگذاشته، بلكه او حتي متواضعتر از گذشته به زندگي خاكسارانه و علي وار خويش ادامه مي دهد. به ايمان، استواري، استقامت، اخلاص و وفاداريش درود گفتم.

گوينده: سيدحسين موحد بلخي

تهيه و نگارش: حمزه واعظي

مطالعه زير آتش

مطالعه زير آتش

عازم مناطق مركزي بوديم. يك هفته اي مي شد كه كاروان ما در پايگاه كاكري توقف كرده بود. هر روز صبح علي الطلوع از بالاي آن كوه سياه

لعنتي سنگرها و پايگاه را به آتش مي بستند. يكسره تا شب مي زدند. سر بالا نمي توانستي. كي بود كه در آن جهنم آتش طاقت بياورد. قبل از طلوع آفتاب، همة بچه هاي كاروان پايگاه را ترك كرده به قله ها پناه مي گرفتند. استاد همچنان در چادر خود مي ماند و مطالعه مي كرد! هر چه اصرار مي كرديم تأثير نداشت. مي ماند و تا شب در زير گلوله هاي توپ و هاوان در كتاب فرو مي رفت. نگران بوديم و هي اصرار مي كرديم. وقتي لجاجت ما را مي ديد، ابرو در هم مي كشيد كه:

آته مه شويد، جان مه از جان بچه هايي كه در سنگر نشسته، شيرينتر نيست. اگر ما زندگي را دوست داريم آنها هم دوست دارند... خلع سلاح مي شديم. تا آخرين روز هفته كه پايگاه را ترك گفتيم همينطور تكرار شد. تنها روزي كه پايگاه را ترك كرد روزي بود كه با يكي از بچه هاي شمال براي شناسايي سنگرهاي دشمن تا نزديك پايگاه جهنمي كوه سياه رفته بود و تا شب بر نگشت. بچه ها از نگراني زهره كفك شده بودند. دم دماي غروب بود كه برگشتند و كوله باري از اطلاعات در مورد سنگرها و پايگاه هاي دشمن با خود آوردند...!

گوينده: نادرعلي مهدوي ورسي

تهيه و نگارش: حمزه واعظي

سنگرهاي بي حفاظ

سنگرهاي بي حفاظ

در سال 1358 در اوايل جهاد ضد كمونيستي يك مجموعه ي نظامي فرهنگي را در چهاركنت تشكيل داده بوديم، در اين مجموعه شهيد مزاري در رأس بود، استاد محقق، افتخاري سرخ، استاد ذكي، استاد ابراهيمي شهيد و كساني ديگر حضور داشتند. يك اتاق كوچك داشتيم در اين اتاق هم كتاب داشتيم و مطالعه مي كرديم و هم استاد ابراهيمي شهيد،

مين و كوكتل مولوتف مي ساخت استاد ذكي بچه ها را آموزش مي داد.

يك روز من در اتاق بودم كه شهيد مزاري نفس نفس زنان به اتاق آمد و گفت: آماده شويد كه دشمن مي خواهد حمله كند، قواي زيادي به طرف چهاركنت در حركت است.

همه آماده شديم و به شهيد مزاري گفتيم كه چه كار كنيم؟

شهيد مزاري گفت: برويد بچه هاي نظامي را خبر كنيد و مردم را در جريان بگذاريد كه براي دفاع آمادگي بگيرند.

بعداً ما از اتاق بيرون آمديم رفتيم سراغ سنگرها و بچه هاي نظامي و خود شهيد مزاري هم سنگر به سنگر مي دويد و بچه ها را خبر مي كرد.

آن شب هيچكدام ما نخوابيديم، صبح وقت اذان روي سنگرهاي ما حمله كردند و جنگ در گرفت.

جنگ حدود هشت ساعت ادامه پيدا كرد و نيروهاي مجاهدين در حال جنگ و گريز با نيرو هاي دولتي بودند، آن زمان تجهيزات قواي دولتي چندين برابر ما قوي بود و ما سلاحهاي بدرد بخوري نداشتيم. بهترين سلاح ما كلاشنكوف بود كه آنهم به ندرت يافت مي شد.

دشمن به پيشروي هاي خود ادامه داد و بالاي كوه ها تانكها را مستقر كردند، اولين باري بود كه مردم تانكها را بالاي كوه مي ديدند، تعجب مي كردند كه اين ديگر چه موجودي هست؟!

بعد از اين عقب نشيني شهيد مزاري خيلي ناراحت بود و بسيار تأسف مي خورد، و ميگفت: اين فداكاري ها و اين جهاد مردم و اين هم رهبري و مديريت ما، از ماه حوت 57 تا تابستان 58 چند ماه از جهاد گذشته بود، ولي بزرگان ما راحت نشسته اند، يك سنگر قابل اعتماد هم براي

مجاهدين شان درست نكرده اند، با اين قسم رهبري و مديريت چطور مي توانيم در مقابل دشمن تا به دندان مسلح مقاومت كنيم؟ دشمن اگر منطقه اي را گرفت ديگر پس نمي دهد، دشمن اگر يك تپه را مي گيرد فردايش مي بينيم كه سنگري برايش ساخته كه يك آدم به راحتي مي تواند قد راست كند و راه برود. اما روي تپه هاي كه سنگرهاي ما بود، نيم متر هم نكنده بوديم.

بعد از پيشروي هاي دشمن عمليات هاي چريكي شروع شد، يك روز در همين جنگ شهيد مزاري با چهار نفر ديگر از مجاهدين عليه دشمن مي جنگيدند، موضع اينها ميان گندم زارها بود و ازآنجايي كه جاي مناسبي براي نشانه گيري نبود، شهيد مزاري خود را جلو يكي از مجاهدين سنگر ساخته بود، او تفنگ را روي شانه شهيد مزاري گذاشته بود و طرف دشمن فير مي كرد، در همين حادثه گوش شهيد مزاري كمي آسيب ديد و گوش راست ايشان خوب نمي شنيد.

گوينده: يارمحمد باقري

تهيه و تنظيم: محمداسحاق فياض

براي پول نيامده ايم

براي پول نيامده ايم

بعد از ختم سربازي، استدلال رهبر شهيد استاد مزاري اين بود كه، اگر براي اين جامعه كاري كنيم و تغييري در اين زمينه ايجاد كنيم، اينحا نمي شود، بايد جاي ديگري رفت و بر اندوخته هاي اسلامي و سياسي و مبارزاتي افزود، تمرينات لازم را جهت مبارزه بايد كسب كرد.

دقيقاً يادم هست كه ما با رهبر شهيد وعده اي ديگر در تاريخ 21\2\1350 از مزار شريف به منظور تحصيل علوم اسلامي حركت كرديم،

ه اي ديگر در تاريخ 12 / 12 / 1350 از مزارشريف به منظور تحصيل علوم اسلامي حركت كرديم، در كابل بوديم كه سال

نو شد، از آنجا آمديم طرف جلال آباد، تا اينكه به مشهد رسيديم و از آنجا به قم آمديم. در اينجا من

من يك آشنايي داشتم به نام آقاي عرفانيان كه از وابستگان ما بود، ايشان وعده داد كه زمينه ي تحصيل ما را در قم فراهم خواهد كرد. در قم در يك مسافر خانه ساكن شديم، روز ها به مدرسه فيضيّه مي آمديم، يك روز رفتيم محضر آية الله مرعشي، علماء و بزرگان حوزه علميه اطراف ايشان را گرفته بودند، ما هم رفتيم با همان لباسهاي محلي داخل جمع آنها شديم و از آية الله نجفي مرعشي خواستيم كه براي ما يك استخاره كند كه در قم بمانيم يا برويم نجف براي تحصيل.

ايشان استخاره كرد. استخاره كه تمام شد گفت: استخاره خوب است اينجا بمانيد. بعد از آنكه استخاره ما خوب آمد، آية الله مرعشي خادمش را دستور داد كه مقداري پول براي ما بياورد. خادم پول را كه آورد و بما داد، دقيقاً يادم هست كه رهبر شهيد استاد مزاري با صراحت لهجه گفت: ما براي پول نيامده ايم، فقط آمده ايم كه استخاره كنيم فوراً پول را به ايشان پس داد، آية الله مرعشي نجفي كاملاً از رفتار ايشان تعجب كرد و اين طرز برخورد كاملاً استثنايي بود. چنين همت والا و بلند عجيب بود كه بگويد ما به پول احتياج نداريم، فقط براي تحصيل آمده ايم.

در همانجا يادم هست كه چند لحظه اي كه ما آنجا بوديم، اصلاً وضعيت برخورد نسبت بما عوض شد، و در يك عملكرد رفتاري، مورد احترام همگان قرار گرفتيم و از خود ابراز شخصيت كرديم، فوراً براي ما

چاي خواستند، وقتي كه از حسينيه آية الله نجفي مرعشي بيرون آمديم با اشاره ايشان يك عده ما را بدرقه كردند و بلند شدند.

گوينده: سيدعبدالعظيم حسيني مزاري

تهيه و تنظيم: محمداسحاق فياض

در پيچ و خم راه پله ها

در پيچ و خم راه پله ها

اوايل انقلاب و جهاد بود كه گروپ توحيد را در شيخعلي و تركمن تشكيل داديم گروپ توحيد از گروپ هايي بود كه ضربه هاي بسيار سختي بر پيكر رژيم كمونيستي وارد كرده بود كه خود خاطرات طولاني و دل نشيني دارد.

در يكي از عمليات هايي كه گروپ توحيد در شيخعلي انجام داد، من از ناحيه پا شديداً زخمي شدم، مرا دركويته پاكستان منتقل كردند، شهيد مزاري در آنجا بود مرا ديد شوخي كرد گفت: آته مه مي خواهي بهشته تنها صاحب شوي!؟

زخم در كويته قابل علاج نبود، شهيد مزاري مرا در كراچي انتقال داد، در آن زمان شهيد مزاري بسيار كم پول بود، مجبور شد جايي را در يك ساختمان چند طبقه براي مجروحين گرفت، بدبختانه آخرين طبقه ساختمان هم متعلق به ما بود و براي رفت و آمد مجروحين مشكلات زيادي ايجاد مي كرد، بخصوص آنهاي كه از ناحيه پا مجروح بودند مشكلات شان بسيار زياد بود، يكي از اينها من بودم نه توان پايين رفتن را داشتم و نه توان بالا رفتن را.

وضعيتي بسيار بدي در آنجا بود، فقر و بي پولي از يكسو، نبودن امكانات ازسوي ديگر، عدم رسيدگي و تداوي نادرست، جان همه ما را به لب رسانده، در اين ميان بارسنگين اين مشكلات بر دوش شهيد مزاري بود، بنده خدا پروانه وار براي بهبود وضع مجروحين مي طپيد.

شهيد مزاري براي نقل و انتقال

من زحمات زيادي كشيد، از همان طبقه بالا چهارپايه مرا با يك نفر ديگر مي گرفت و پايين مي برد، براي بالا بردنم نيز همين دونفر بودند كه زحمتش را مي كشيدند، اين ساختمان راه پله هاي پر پيچ و خم زيادي داشت، آنها با چه زحمتي مرا كشان كشان بالا مي بردند، در همانجا من متوجه شدم كه ايشان از نظر قدرت بدني هم قوي است و از اين نقل و انتقال خسته كننده خم به ابرو نمي آورد.

با همرزمانش صميمي بود، با آنكه يكي از رهبران مبارزه و جهاد به حساب مي آمد از ديگران خودش را برتر حساب نمي كرد، در حاليكه در همان زمان ها رهبران جهادي در پيشاور در ماشين هاي ضد گلوله راه مي رفتند ولي شهيد مزاري چهار پايه مرا در كراچي بالا و پايين مي برد.

گوينده: حاج كاظم يزداني

تهيه و تنظيم: محمداسحاق فياض

كدوي پايگاه

كدوي پايگاه

شولگره 1366 محمد مزاري

بابه مزاري در رابطه با پول بيت المال بسيار سخت گير بود، براي او فرقي نمي كرد در چه مقامي و يا پستي هست، هم چنين برايش فرق نمي كرد و در قصه اين نبود كه از خانواده اش باشد يا از خانواده اش نباشد، بلكه معتقد بود كه بيت المال بايد در جاي اصلي اش مصرف شود. باور كنيد، در زندگي ام بابه مزاري شهيد، مرا كه پسر برادرش بودم، فقط دوصد افغاني داده است، آنهم در شولگر بود و ايشان مي خواست كه طرف چمتال براي عمليات برود.

من گفتم: كاكا مرا هم با خودت ببر.

گفت: نه، تو بنشين، حالا درس بخوان، وقت درس خواندنت است، تو با همين كوچولوها باش، هر طرف نگرد. چه

مي كني هر طرف مي گردي.

بچه هاي نوجواني كه در مدرسه ديني در شولگر درس مي خواندند، به آنها كوچولوها مي گفتند، در ايران هم بابه مزاري شهيد تعدادي از همين بچه ها را جمع كرده بود و آنها مشغول تحصيل بودند در ايران و به آنها نيز كوچولوها مي گفتند.

بالآخره بابه مرا بسيار نصيحت كرد و تشويق به درس خواندن نمود. بعد از آنكه مرا نصيحت كرد ودلداري داد، دستش را به جيب برد و دوصد افغاني از جيبش كشيد و به من داد.

رفتار بابه با ساير فاميل و خانواده هم همينطور بود، وقتي كه مسأله خرج و مصرف پيش مي آمد، گپش اين بود كه: من از كجا كنم، من كه كارگر نيستم كه براي شما پول بدهم، پولي كه پيش من است مال بيت المال است. خود تان برويد كار كنيد، زحمت بكشيد و نان در بياوريد.

لذا خانواده ما در مزارشريف گليم بافي مي كرد و خودم هم دركارخانه كلچه پزي كار مي كردم و خرج خانواده را در مي آوردم.

آجه (مادر شهيد مزاري) در مزارشريف بود، آنها از مزارشريف به شولگر آمده بودند.

يك روز در شولگر بوديم كه آجه بمن گفت: برو بابه در پايگاه كدو كشت كرده، يك دوتا كدو بيار كه پخته كنيم.

بمن گفت: سعي كن كه كدوهاي پخته را بياوري تا دانه هايش را كدو بكاريم.

بابه وقتي كه پايگاه شولگره را ساخت، مي خواست كه از نظر سبزي و تركاري پايگاه خود كفا باشد، از همين جهت در اطراف اين پايگاه كرت هاي سبزي از قبيل: كدو، گندنه، مُلي سُرخك، بادنجان و.... كاشته بود.

من هم به دستور آجه

(مادر كلانم) به كرت هاي اطراف پايگاه رفتم، يكي از بچه هاي پايگاه بنام محمد هدايت گفت: چه مي خواهي؟ گفتم كه مادر بابه بمن گفته كه كدو بيار.

او فوراً دو تا كدو از كرت ها چيد و به من داد، من اين كدو را گرفته با خود به خانه آوردم، شب كدو ها را پختند، همان شب بابه هم به خانه آمد، و سفره پهن شد بابه چشمش به كدو افتاد، پرسيد: كدو ها را از كجا آورديد؟

آجه گفت: محمد از پايگاه آورده است.

بابه سر غذا طرف من چپ چپ نگاهي كرد و چيزي نگفت.

شب خوابيديم و صبح شد با هم طرف پايگاه رفتيم. در مسير راه شروع كرد به منت كردن من كه چه طور تو مال بيت المال را به خانه مي بري، چرا كار نمي كني، اين رقم نمي شود كه شما هم از مال پايگاه استفاده كنيد، اينها را كه شما كشت نكرده ايد، مال پايگاه است و بيت المال.

گفتم: خوب، آجه گفته بود و من هم رفتم آوردم.

گفت: آجه گفته بود تو چرا اين كار را كردي؟ گفتم: خير است كاكا، من هم در همين پايگاه هستم.

گفت: در پايگاه كه هستي، نانته مي خوري، من هم در پايگاه كار مي كنم، نوكروالي مي كنم. اين كه دليل نمي شود كه مال بيت المال را به خانه كش كرده ببريم.

گفتم: خوب خير است ديگر از اين كارها را نمي كنم.

بابه، ديگر چيزي به من نگفت، ولي از كاري كه كرده بودم ناراحت بود.

تهيه و تنظيم: محمد اسحاق فياض

ماجراي تراكتور

ماجراي تراكتور

فراه، 1370 حاجي غلام حيدر كاظمي

هر روز طياره هاي دولتي

به استقبال ما مي آمدند و پس از چند ساعت نقل و نبات ريختن بر سر كاروان، برمي گشتند. پايگاه هاي محلي مجاهدين هم كه در پذيرايي از ما سنگ تمام مي گذاشتند. در هر پايگاه كه مي رسيديم بايد براي خدا كمك مي داديم و الا بايد از جان خودمان و كاروان مي گذشتيم!

نابلدي راه ها، كمين دزدها، طمع ورزي پايگاه هاي مجاهدين، طياره هاي دولتي... حسابي ذله مان كرده بود. از بس كه سختي ديده بوديم احساس مي كرديم سالهاست كه در راهيم.

مجبور بوديم براي حفظ كاروان، شبها با چراغ خاموش حركت كنيم. اين، سختي ها را دو چندان مي كرد. از هر منطقه كه عبور مي كرديم صدها بار فاتحه مان را ميخوانديم! در تمام اين سختي ها استاد را خندان مي ديديم. با روحيه و شادابي او همه چيز را فراموش مي كرديم. تمام كارها را انجام مي داد. از نان پختن تا جابجايي بارها و تيله دادن موترها...

هر روز و هر شب با خطرات جديدي روبرو مي شديم. تمام تلاش استاد اين بود كه محموله ي كاروان و جان افراد به سلامت به مقصد برسد و مي گفت: اين امكانات با زحمات زيادي تهيه شده، اگر به مقصد برسانيم روح تازه اي به مردم و حزب وحدت دميده مي شود... محموله ي كاروان همه چيز بود: از كتاب گرفته تا وسايل سمعي و بصري و مهمات و انواع سلاح هاي سبك و سنگين.

تصميم گرفته شد براي ضربه پذيري كمتر، كاروان به دو گروه تقسيم شود. در گروه اول ما بوديم كه سرپرستي ما به عهده آقاي قرين بود. گروه دوم استاد بود كه قرار شد با فاصله ي دو روز از ما حركت كنند. براي ما، همه ي راه ها ناامن بود. محموله ي كاروان همه را به

طمع آورده بود. ترس و اضطراب، تنها همراه همه ي لحظه هاي ما شده بود.

تجسسي كه انجام شده بود، راه گلستان امن تر تشخيص داده شد. به پيشنهاد استاد، از اين پس شبانه راه افتاديم. آن شب منطقه مثل گور تاريك شده بود. چراغهاي خاموش موترها و سكوت راه ها بر وحشت و گنگي فضا بيشتر افزوده بود. تنهاي صدايي كه مي شنيدي جرق جرق لاستيك ها بود و خش خش پاي بچه ها. يك مرتبه ترق صدا پيچيد. خدايا عجب گير افتاديم! همگي به طرف صدا دوخته شديم. خدايا شكرت! خطري نبود. يك موتر 10 چرخ با تراكتور برخورد كرده بود. تراكتور به هم چسبيده بود اما از خوش چانسي، راننده آن سالم بيرون پريده بود!

از تراكتور دست شستيم. چرخهايش را باز كرديم و روي بار موتر گذاشتيم و لاشه ي آن را انداختيم. وقتي گروه بعدي به محل مي رسند و با لاشه تراكتور روبرو مي شوند، استاد از ديدن آن به شدت ناراحت مي شود. به سيدعلي مي گويد: هر طور شده بايد تراكتور را با خود ببريم.

سيد ابتدا به شوخي مي گيرد، اما نه، استاد جدي بوده و اصرار مي كند هر طور شده تراكتور را بردارند.

سيد جلو مي آيد و به استاد مي گويد: استاد! با اين وضع چطور مي شود آهني به اين سنگيني را ببريم. نه وسيله اي داريم و نه جرثقيلي كه آن را بار موتر كنيم. اصلاً امكان ندارد.

استاد ناراحت مي شود و مي گويد: چرا نمي شود؟ اگر اين تراكتور مال شخصي ما بود كه هر طور بود امكان داشت. ولي چون مال بيت المال است امكان ندارد؟ بايد ببريم. بيت المال است. بكسلش مي كنيم.

تراكتور را بكسل مي كنند تا به دهي مي رسند. در

ده خود استاد يكي از كشاورزان محلي را پيدا كرده و تراكتور را به دوصدو هفتاد هزار افغاني به او مي فروشد. مهربانانه نگاه مي كند به سيد، و مي گويد: آقا صايب! مي شود يا نه... و بعد رو مي كند به بچه ها و مي خندد: سبك شديم نه..!

تهيه و نگارش: حمزه واعظي

مزاري اميد ملت

مزاري اميد ملت

چاركينت سال 1360، رضي نعيمي

سالگرد قيام 3حوت 1357 مردم چهاركنت بود. بسياري از مردم براي زنده كردن خاطره ي آن روز، از هر ده و قشلاقي آمده بودند. محل تجمع، مدرسه نانوايي بود. مردم دسته دسته پلاكارت به دست، با شعارهاي انقلابي به درياي جمعيت مي پيوستند. مسئولين پايگاه با سخنراني هاي آتشين اين روز را گرامي مي داشتند.

پايگاه ما در شرشر قرار داشت با فاصله ي نزديك به 7- 8 كيلومتر از پايگاه نانوايي و محل برگزاري مراسم. جمعيت زيادي از بچه ها جمع شده و پلاكارت به دست گرفتند. در آن هواي سرد زمستاني يا علي راه افتاديم به طرف مدرسه ي نانوايي. شعارها لحظه اي قطع نمي شد. ناگهان يكي از بچه ها پريد جلو، اسمش عبدالله بود و 13- 14 سال بيشتر نداشت. با مشتهاي گره كرده در حالي كه رگهاي گردنش مثل طناب شده بود فرياد كشيد: مزاري مزاري اميد ملت ماست پژواك صدا در كوه ها پيچيد و به دنبالش جمعيت نيز جاري شد و فريادها درهم گره خورد: مزاري مزاري اميد ملت ماست...

خدا در دل آن بچه 13- 14 ساله الهام كرده بود و مزاري23 سال بعد، از معراج گاه غرب كابل، اميد و راهنماي همه ي آرزوهاي خلقهاي پابرهنه شد!

كفش هاي پلاستيكي

كفش هاي پلاستيكي

فراه 1370 حاجي غلامحيدر كاظمي

كفش هايش دهان باز كرده بودند. قسمت رويي آن از قسمت كفي اش كاملاً جدا شده بود. وقتي راه مي رفت، هر چه خاك و خار بود مي بلعيدند. خاك و خار كه الي ماشاءالله هر چه مي ديدي دشتها و تپه ها پر بود. انگار براي او فرش كرده بودند!

به سر و صورت و لباس و كفشهايش

كه نگاه مي كردي فكر مي كردي فقيرتر و مظلوم تر از او در كاروان پيدا نمي شود! دلت به حالش مي سوخت. مخصوصاً كه ريش بلندش از بس كه خاك مي گرفت، به رنگ زمين درمي آمد. در كنارش ساعتها كه راه مي رفتي نمي شناختي. فقط وقتي حرف مي زد، تازه مي فهميدي كه استاد است و جا مي خوردي!

چهار هزار تا كفش با خود داشتيم كه به نيت مجاهدين مي برديم. هرچه اصرار مي كرديم، گوشش بدهكار نبود. كي بود كه سرش تحميل كند يكي از آن كفشها را بپوشد! هر كس كه زوري داشت و آبرويي خرج كرد اما حرف استاد يكي بود: بابه مه، اونا مال مجاهدينه، مه حق پوشيدنه ندارم!

- آخر شما هم مجاهد هستيد استاد!

ابروهاي پرپشتش درهم مي پيچيد:

- مه اگه مجاهدم بايد قانع باشم!

نه بابا، تسليم شدني نبود، آخر، آبروي كل شيعيان و هزاره ها در ميان بود. ما مجبور بوديم از ميان ده ها پايگاه نظامي مجاهدين اهل سنت و از مناطق اقوام مختلف عبور كنيم. احساس مي كرديم براي ما سر شكستگي است كه رهبر ما را با چنين كفشهايي ببينند!

قضيه را جدي گرفتيم. همگي دست به يكي كرديم. حتي اگر شده با زور كفشهاي استاد را عوض مي كنيم. هرچه بادا باد. فشار مي آوريم و مجبورش مي كنيم!

بالاخره پيروز شديم. آن قدر حلقه ي محاصره و فشار را تنگ كرديم تا مجبور شد و راضي گرديد، دست به جيب برد و مقداري پول درآورد به يكي از بچه ها داد. رو كرد به بچه ها و در حالي كه دندانهاي سفيدش از لابلاي ريش و سبيل انبوهش ديده مي شد، خنديد و گفت: امان از دست شما بچه ها. خرج ما ره سنگين كدين...! به اولين ده

كه رسيديم يك كفش پلاستيكي براي استاد خريديم. وقتي كفشها را به پايش پوشانديم انگار پيروزي بزرگي به دست آورده بودم.

تهيه و نگارش: حمزه واعظي

خاطره از بابه مزاري

خاطره از بابه مزاري

سال هاي مقاومت ملي عليه قواي مهاجم روسي بود. من در پشاور پاكستان كه در آن وقت به نام پايتخت دوم افغانستان ياد مي گرديد، زنده گي مي كردم. زمستان سال 1368 خورشيدي بود. شهيد مزاري با تعدادي از مسئولين حزب وحدت اسلامي از شهر باميان باستان به آنجا امده بودند. حزب در تابستان همان سال در باميان تاسيس شده بود. زحمات شهيد مزاري بعد از سالها نتيجه داده بود. هزاره هاي متشتت و پراگنده بارديگر، متحد شده بودند. هيات كه در راس آن شهيد مزاري بود ، در "گرين هوتل" اقامت داشتند. اين هوتل در مركز شهر پشاور يعني درصدربازار موقعيت دارد. نماينده هاي احزاب شوراي ايتلاف مقيم پشاور را طلبيده بودند تا در مورد تشكيل حزب وحدت و اعلام موجوديتش در خارج از كشورنظرخواهي كنند. جلسه در اطاق شهيد مزاري ترتيب گرديد. جلسه بعد از تلاوت آياتي از قرآن كريم توسط يكي ازاعضاء هيات با سخنان شهيد مزاري شروع گرديد. شهيد مزاري با سخنان قاطع و جدي نظرش را در مورد تشكيل حزب وحدت ونيازي كه جامعه ما در آن وقت داشت ، بيان نمود.

بعداً نظر هركدام از نماينده هاي عضو شوراي ايتلاف را در مورد حزب وحدت و ادغام شدن دفاتر حزب وحدت در همان پشاور جويا گرديد. هر كسي به فراخور ذهنش چيزي گفتند. جالب آن بود كه داكتررسول مشهور به داكتر طالب نماينده سازمان نصر درپشاور با مدح وثنا از تشكيل

حزب وحدت تمجيد نموده و حمايت آنرا از واجبات دانست. من نيز كه نماينده يكي از اعضاء شوراي ايتلاف در پشاور بودم ، در مورد تشكيل حزب وحدت با مثالي صحبتم را شروع كردم به دين مضمون:" اگر حزب وحدت براساس نياز وضرورت ملي ودرك واقعي بوجود آمده است كه طرحي است قابل تمجيد وبا ارزش كه مي تواند ادامه پيدا كند. اما اگر اين تشكيل با ديكته و نظر ديگران شكل گرفته شبيه آنست كه كساني چند تا زنبور را داخل يك قوطي نموده ودهن قوطي كه حيثيت فشار بيروني را دارد ببندد. تا زماني كه دهن قوطي بسته باشد ، يعني فشار هاي بيروني موجود باشد مجبوراً در كنارهم مي باشند. اما هر زماني كه فشارهاي بيروني رفع ويا كم شود ، هركدام به سويي مي رود و از حزب وحدت نيز چيزي باقي نمي ماند. " در برابر صحبتم آقاي شهيد مزاري عكس العمل جدي نشانداد و در دفاع از تشكيل حزب وحدت با صراحت بيان كرد كه تشكيل حزب وحدت نه با اشاره ديگران بلكه با درك ضرورت جدي جامعه خود ما بوجود امده است. از صحبتم ساير اعضاي شركت كننده در جلسه نيز خوششان نيامد.

سوالي ديگري را كه هيات از اعضاء نماينده ايتلاف به عمل اورد در مورد ادغام دفاتر عضو ايتلاف واعلام موجوديت رسمي حزب وحدت در خارج از كشور درپشاور پاكستان بود. كه همه تاييد كردند كه هم ادغام دفاتر و هم اعلام موجوديت حزب وحدت در پاكستان، مستقل بودن حزب وحدت را به نمايش مي گذارد. در اين رابطه تصميم گرفته شد كه روز شنبه

كه پس فرداي همان روز بود، ترتيب پرنس كنفرانس گرفته شده و حزب وحدت طي يك كنفرانس مطبوعاتي در پشاور موجوديتش را درخارج از كشور رسماً اعلام نمايند. اما متاسفانه قبل از برگزاري اين كنفرانس ، هيات بوسيله مقامات ايراني مجبور به رفتن به ايران گرديدند. من روز شنبه اول صبح وقتي خواستم به كنفرانس بروم ، اول رفتم پهلوي داكتر طالب تا بپرسم كه كنفرانس دركجا تدوير مي گردد. اما از وي شنيدم كه هيات شب گذشته ايران رفت. آن تصميم هرگز عملي نگرديد.

احمد حسيني، باميان

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109