توحيد مفضل- ترجمه علامه مجلسى

مشخصات كتاب

شماره كتابشناسي ملي : ف 3720 سرشناسه : مجلسي محمدباقربن محمدتقي 1037 - ق 1111 عنوان و نام پديدآور : ترجمه توحيد مفضل نسخه خطي]محمدباقر[بن محمدتقي وضعيت استنساخ : ق 1142 آغاز ، انجام ، انجامه : آغاز نسخه "بسمله الحمدلله الذي هدانا الي توحيده بصفوته محمد المفضل علي عبيده و عترته الاكرمين ..."

انجام نسخه "مفضل گفت پس برگشتيم از نزد مولاي خود با نعمت و كرامتي كه هيچ كس با چنين حالي برنگشته بود ..."

: معرفي كتاب "توحيد مفضل روايت مفصلي است در خداشناسي و يگانگي ذات اقدس الهي كه امام صادق ع بر مفضل بن عمر املاآ نمودده است نسخه حاضر ترجمه اي است از اين اثر كه مترجم گاهي مطالبي تحت عنوان "مترجم گويد" بر آن افزوده است اين اثر بارها در ايران به چاپ رسيده است مشخصات ظاهري : 91 برگ 15 سطر، اندازه سطور 145x80، قطع 192x142 يادداشت مشخصات ظاهري : نوع كاغذ: فرنگي نخودي خط: نسخ خوانا

تزئينات جلد: تيماج اناري مقوايي ضربي مجدول عطف با جلد يكي است اندرون جلد روكش كاغذي نخودي تزئينات متن عناوين با مركب قرمز، بالاي آيات قرآني با مركب قرمز خط كشيده شده فرسودگي ناقص بودن صفحات 6 برگ اول الحاقي آثار آب افتادگي و وصالي در نسخه ديده مي شود منابع اثر، نمايه ها، چكيده ها : منابع ديده شده مرعشي (1: 210)، ذريعه (4: 91)، مشار فارسي (1: )1285 موضوع : توحيد شماره بازيابي : 854-217 دسترسي و محل الكترونيكي : http://dl.nlai.ir/UI/0519AF93-D644-4A08-96F3-A06192DF9220/Catalogue.aspxs

مقدمه مصحح

[تصوير نسخه خطى [تصوير نسخه خطى سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ سوره فصلت، آيه 52.

امام حق، پيشواى مؤمنان، نور بخش

هدايت طلبان و دليل رهروان طريق حق و وارث انبيا و مصداق اتم و اكمل عباد الرحمن است. امام، ابر پر باران و ماه تابان و خورشيد درخشان هدايت است و راه روشن سعادت.

امام، رهبر سياسى و فكرى جامعه و خليفه خدا در روى زمين و حاكم و ولىّ امر مؤمنان است. امام، معدن قداست و طهارت و پارسايى و زهد و علم و عبادت است. امام عليه السّلام، مخزن علوم الهى و از راسخان در علم است كه همه تشنگان علوم و معارف اسلامى از آبشار خروشان دانشش سيراب مى شوند. امامان پاك به دليل وسعت علمى كه داشتند، خاصه آن علمى كه منشأ الهى داشته در جامعه اسلامى، مرجعيت علمى داشتند و خلفا، امرا، فرهيختگان در بسيارى از مشكلات فقهى، كلامى و دينى خويش به آنها رجوع مى كردند. «1»

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 10

امام امير مؤمنان على عليه السّلام بارها مى فرمود:

سلونى قبل ان تفقدونى.

پيش از آن كه مرا از كف دهيد از من بپرسيد. «1»

به شهادت تاريخ، احدى از صحابه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلم جز على بن ابى طالب عليه السّلام چنين ادعايى نكرده بود.

در روايتى در باره علوم گسترده و بيكران ائمه هدى عليهم السّلام از لسان در باره حضرت صادق عليه السّلام آمده است: من به آنچه در آسمان ها و زمين و بهشت و جهنم است، علم دارم و از دقايقى كه قبلا اتفاق افتاده، و بعدا روى مى دهد، اطلاع دارم. «2»

با توجه به آنچه به عنوان نمونه ذكر شد، جاى هيچ تعجبى نيست كه ببينيم از آن مخزن علم الهى، علومى تراوش كند كه به اصطلاح

اين عصر، جزو معارف تجربى است.

از جمله آثارى كه در اين زمينه از لسان مبارك امام صادق عليه السّلام صادر شده و هم اينك در دست است روايتى طولانى است در توحيد، معروف به «توحيد مفضل» كه به واسطه يكى از شاگردان ممتاز امام صادق عليه السّلام به جاى مانده است.

راوى اين كتاب يكى از تربيت يافتگان حوزه شكوفاى شيعه، مفضل بن عمر جعفى كوفى است. اين دانشمند نامى كمال و فضيلت فراوان داشته و عمرى با حضور در محفل امام صادق و امام كاظم عليهما السّلام از مكتب سعادتبخش ايشان درس معرفت آموخت. مفضّل در زمره اصحاب خاص امامان بوده و در نزد آنان از موقعيت ويژه اى برخوردار بوده است. اين راوى نور آثار ماندگارى داشته است.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 11

بر اساس آنچه در كتب رجال و تاريخ آمده است، امامان شيعه در بزرگداشت و گرامى داشت مفضل سخن ها گفته و درها سفته اند. «1» از مجموع اين روايات بخوبى روشن مى شود كه مفضّل مورد لطف و عنايت و وثوق ائمه عليهم السّلام بوده است. با دقت در متن حديث و معارف بلندى كه امام عليه السّلام بيان فرموده مقام علمى مفضّل نيز آشكار مى شود؛ زيرا پيامبران و امامان با هر مخاطبى به ميزان فهم و دانش آنان سخن گفته اند. «2»

خوشبختانه توحيد مفضل از دير باز مورد توجه علما و بزرگان بوده و حتى به زبانهاى ديگر ترجمه شده است. و براى بهره گيرى فارسى زبانان دانشمند بزرگ و احياگر ميراث شيعه، علامه نامى محمد باقر مجلسى (قده) اين كتاب پر ارزش را به فارسى ترجمه و در جاى جاى كتاب نكات ارزشمندى را تحت

عنوان «مترجم گويد» بدان افزوده است. از اين كتاب چاپهاى متعدد نشر يافته است. از آنجا كه اغلب چاپهاى موجود داراى غلطها و اشتباهات چاپى و فاقد فهرست هاى فنى و حروفچينى و چاپ مناسب و درخور بود، به دليل ويژگى ممتاز اين كتاب به نظر رسيد به مناسبت برگزارى كنگره بزرگداشت علامه مجلسى، چاپ مصحح و تحقيق شده اى از اين اثر عرضه شود.

براى آن كه متنى درست و درخور از ترجمه توحيد مفضل در دسترس طالبان قرار گيرد از نسخه هاى خطى و چاپى خاصه نسخه اى كه توسط

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 12

عالم فرزانه عبد الصمد فيروزآبادى استنساخ شده و به شماره 2051 در كتابخانه عظيم مرحوم آيت اللَّه العظمى مرعشى نجفى (ره) نگاهدارى مى شود، استفاده شده اما چون مخاطبان اين اثر عامه مردم هستند از ذكر تفاوت نسخ و بحثهاى مربوط به اين امر ذكرى به ميان نيامد تا خوانندگان اثرى روشن و پيراسته براى مطالعه داشته باشند.

ما علاوه بر مقدمه و ويرايش صورى و تيترگذارى و فهرست هاى فنى لازم و استخراج آيات و روايات در پانوشت اعلام كتاب را به اجمال معرفى كرده و پاورقى هاى استاد علامه طباطبايى (ره) و مقدمه ارزنده محقق رجالى آيت اللَّه حاج شيخ محمد تقى تسترى را بر اين كتاب افزوده ايم.

هدف از اين خدمت ناچيز نه اظهار كمال بوده و نه كسب عنوان، بلكه مراد مشاركت در گرامى داشت و اداى دين بود نسبت به علامه بزرگوار مجلسى و بقاى اثر كه سعدى شيرازى گويد:

بماند سالها اين نظم و ترتيب ز ما هر ذرّه خاك افتاده جايى غرض، نقشى است كز ما باز ماند كه هستى را نمى بينم بقايى مگر

صاحب دلى روزى به رحمت كند در كار درويشان دعائى در پايان ضمن درود بر روان مؤلف بزرگ و بى همتاى كتاب، و ستايش عظمت كار وى، به ناچيزى كار و قصور خود در تصحيح اين اثر ارزنده اعتراف مى كنم. اميدوارم كه اين كتاب مقبول دوستداران آثار علامه مجلسى واقع گردد و براى احياى نام و آثار زنده ياد مجلسى مؤثر و سودمند افتد.

و الحمد للَّه اولا و آخرا و ظاهرا و باطنا قم- باقر بيدهندى توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 13

مقدمه آيت اللَّه شوشترى (ره)

بسم اللَّه الرحمن الرحيم الحمد للَّه ربّ العالمين و الصّلاة على محمّد و آله الطّاهرين.

چون در اين زمان ماديت بر مردم غالب شده و اسباب شهوت رانى زياد گرديده و ديانت مانع از اين دو است، لذا اشخاصى مغرض تا مى توانند القاء شبهه مى كنند و منكر وجود صانع كه از آفتاب روشن تر است (چه آفتاب يكى از مصنوعات اوست) مى شوند. و اگر چه دانشمندان هر كدام به سهم خود در اين موضوع كتاب نوشته و دلائل متقن دندان شكنى براى خصم آورده ولى هيچ كتابى در اين خصوص بهتر از كتاب توحيد مفضل (كه مطالب آن را حضرت صادق عليه السّلام امام ششم شيعه بر مفضّل املاء نموده) (در وقتى كه جمعى از زنادقه: «1» چون ابن ابى العوجاء و ابن مقفّع «2» و ابو شاكر

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 14

ديصانى «1» و عبد الملك بصرى و جمعى ديگر پيدا شده بودند كه ايشان را به آنچه فرموده منكوب سازد) نيست كه البته اگر از كسانى نباشد كه خدا در باره آنها فرمود:

(وَ لَوْ أَنَّنا نَزَّلْنا إِلَيْهِمُ الْمَلائِكَةَ وَ كَلَّمَهُمُ الْمَوْتى وَ حَشَرْنا عَلَيْهِمْ كُلَّ

شَيْ ءٍ قُبُلًا ما كانُوا لِيُؤْمِنُوا.»

يعنى: (اشخاصى هستند كه نفوس خبيثه دارند كه اگر ملائكه از آسمان بر ايشان نازل گردد، و مردگان از قبرها بيرون آمده با ايشان سخن گويند، و هر چه هست به زبان آمده و به ايشان بگويند كه ايمان به صانع عالم بياوريد حاضر نيستند ايمان بياورند).

خواه ناخواه با ديدن و خواندن اين كتاب اعتراف به وجود صانع حكيم قادر لطيف عليم خبيرى خواهد نمود و گذشته از آن كه آن حضرت به مفضل تعليم نمود كه با مطالب اين كتاب آن دهرى ها را مفحم و مجاب نمايد خودش در چند مجلس ايشان را منكوب فرمود. و نيز فرمايشات ديگر داشته كه ثابت مى كند به اهل عالم غير از وجود صانع حقانيت اصل اسلام و از فرق آن اماميه شيعه اثنى عشريه را كه چون مطالبى فرموده كه محال است غير از كسى كه با مبدأ اتصال داشته باشد آن مطالب را بگويد.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 15

اما آن مجالس را شيخ صدوق در كتاب توحيدش روايت مى كند از ابى منصور متطبّب كه گفت: يكى از اصحابم برايم نقل كرد كه من و «ابن ابى العوجاء» و «ابن مقفّع» در مسجد الحرام بوديم، ابن مقفّع گفت: «اين خلق را مى بينيد (و اشاره كرد به جماعتى كه در مسجد دور خانه خدا طواف مى كردند) در اينها كسى نيست كه لياقت اسم انسانيت را داشته باشد مگر آن شخصى كه آنجا نشسته (و اشاره به حضرت صادق عليه السّلام نمود) و باقى همه اين مردم حيوانات و حشرات اند!» رفيق او ابن ابى العوجاء به او گفت: چگونه براى اين شخص اين امتياز را

قائل شدى؟

گفت: چون نزد او ديده ام چيزهايى كه نزد هيچ كس غير از او نديده ام.

ابن ابى العوجاء در جواب گفت: بايد او را امتحان كرد ببينيم اين طور است كه مى گويى يا خير.

ابن مقفّع به او گفت: اين كار را نكن مى ترسم اگر نزد او بروى و محاجه كنى طورى به تو كند كه تو دست از مسلك خود (يعنى دهرى بودن) بردارى.

ابن ابى العوجاء به او گفت: بلكه مى ترسى كه من او را امتحان كنم و معلوم شود حرفى كه در باره او زده اى درست نبوده.

ابن مقفّع به او گفت: حال كه اين خيال را كرده اى پس بلند شو و به نزد او برو و هر چه مى توانى پاينده خود باش كه تو را به زانو در نياورد،

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 16

پس ابن ابى العوجاء به طرف آن حضرت روان شد.

راوى مى گويد: من و ابن مقفّع مانديم تا برگردد، طولى نكشيد كه برگشت و به ابن مقفّع گفت: «اين شخص از جنس بشر نيست و اگر در دنيا يك روحانى مجرّد باشد كه هر وقت خواسته باشد مجسم شده و آشكار گردد و هر وقت خواسته روح محض و در باطن باشد اين شخص است كه گفتى.»

من رفتم و پهلوى او نشستم، جماعتى نزد او بوده گذاشت تا همه رفتند رو به من كرد و گفت: اگر مطلب اين طور است كه اين مردم كه دور خانه طواف مى كنند مى گويند كه صانعى دارند- و البته اين طور است-، پس اينها اهل سلامت و شما اهل هلاكتيد كه قائل به صانع خود نشده ايد، و اگر مطلب اين طور است كه شما مى گوئيد- و البته

اين طور نيست- پس آنها ضرورى نكرده اند.

من به او گفتم: مگر ما چه مى گوئيم و اين مردم چه مى گويند ما و اين مردم حرفمان يكى است.

گفت: چگونه حرفتان يكى است؟ اينها قائلند صانعى دارند كه ايشان را آفريده و مى ميراند و دو مرتبه براى ثواب و عقاب بر حسب عمل، ايشان را زنده مى كند و شما عقيده تان اين است كه عالم بى صانع است.

ابن ابى العوجاء گفت: من اين كلمه را از او غنيمتى دانسته، گفتم:

فرصت را از دست ندهم. به او گفتم اگر اين طور است كه تو مى گوئى، پس اين صانع چرا خودش را براى خلقش ظاهر نكرد كه اختلاف از

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 17

بين برداشته شود؟ چرا خود را از خلق پنهان كرد و رسول فرستاد؟ اگر خود را پنهان نكرده بود مردم بهتر به او ايمان مى آوردند.

يك مرتبه به من توپيد و گفت: چگونه خدا خود را پنهان كرده؟

چگونه پنهان است از تو كسى كه تو نيست بوده اى و تو را هست كرده، و كوچك بودى تو را بزرگ كرد، و ضعيف بودى تو را قوت داده، چگونه پنهان است از تو خدائى كه تو تندرست بودى تو را بيمار كرده، بيمار بوده تندرست مى كند، چگونه پنهان است از تو كسى كه پيوسته هر طور بخواهد در وجود تو تصرفات مى نمايد از چيزى غضبناكى، تو را از آن خوشنود مى كند، از چيزى خوشنودى تو را از آن غضبناك مى كند و گاهى كه شاد هستى تو را محزون مى كند و گاهى كه محزونى تو را شاد مى كند، كسى را مبغوض داشته تو را به او محبت مى دهد و كسى را كه محبت

داشته مبدل به بغض مى نمايد، و گاهى از كارى اباء و امتناع داشته تصميم به جا آوردن آن به تو مى دهد و به چيزى تصميم داشته به تو اباء و امتناع از آن مى دهد، گاهى از چيزى ترسيده تو را به آن رغبت مى دهد، گاهى به چيزى رغبت داشته به تو ترس از آن مى دهد، گاهى به چيزى اميدوار بوده به تو يأس مى دهد، گاهى از چيزى يأس داشته به تو اميدوارى مى دهد، گاهى چيزى كه هيچ وقت در دلت نبوده در خاطرت خطور مى دهد و بر عكس چيزى كه كاملا آن را دانسته از خاطر تو محو مى نمايد كه هر چه خواسته باشى آن را به خاطر خود بياورى به خاطرت نمى آيد.

ابن ابى العوجاء گفت: اين شخص (يعنى جعفر بن محمّد عليه السّلام)

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 18

آن قدر از آثار قدرت خداى خود كه در نفس خودم هست برايم شمرد و ديدم نمى توانم هيچ كدام را انكار كنم تا آن كه به خود گفتم: الآن است كه خداى خود را ما بين خود و من مجسم مى كند به ناچار از نزدش جستم. «1»

و نيز در آن كتاب روايت كرده از هشام بن حكم كه گفت:

«ابن ابى العوجاء» و «ابو شاكر ديصانى» و «عبد الملك بصرى» و «ابن مقفّع» در خانه خدا جمع شدند و بنا كردند به استهزاء نمودن به حاجيان و طعن زدن بر قرآن، پس به ايشان گفت: ابن ابى العوجاء بيائيد ما چهار نفر سعى كنيم هر يك ربع قرآن را نقض و باطل كنيم كه همگى كل قرآن را باطل كرده باشيم. وعده گاه ما سال ديگر همين موقع همين

جا باشد كه جمع شده و قرآن را نقض كرده ايم، و قرآن كه نقض شد نبوت محمّد كه آن را معجزه خود قرار داده نقض كرده ايم، و نبوتش كه نقض شد اسلام باطل شده، و اسلام كه باطل شد حرف ما كه عالم را صانعى نيست ثابت مى شود.

اين قرار داد را با هم بستند و هر كدام به طرف وطن خود رفت. سال توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 19

آينده هر چهار نفر نزد خانه خدا جمع شدند كه هر يك بنا بود باطل كردن ربع قرآن را بياورد ولى اولى آنها ابن ابى العوجاء گفت: اما من از پارسال تا الآن تمام فكرم در اين آيه بود در مورد برادران يوسف كه وقتى كه يوسف در مصر به آن تدبير، برادر ابوينى خود يعنى «بنيامين» را از ايشان گرفت تمام همّ خود را صرف چاره كردن نمودند و آيه اين است. «فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا». «1» گفت: هر چه فكر كردم كه مانند آن بياورم كه داراى آن فصاحت و جمع معانى باشد نتوانستم و فكر در اين يك آيه نگذاشته مرا فكر براى آيه ديگر بنمايم! دومى ايشان عبد الملك گفت: من هم از وقتى كه پارسال از نزد شما رفته ام همه فكرم در اين يك آيه بوده كه مى گويد: اى مردم! مثلى براى شما زده گوش دهيد اينها را كه شريك خدا قرار مى دهيد، اگر همه جمع شوند كه يك مگس بيافرينند نمى توانند! و آن آيه اين است.

«يا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً

لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ». «2»

هر چه فكر مى كنم مى بينم نمى توانم مثل اين آيه درست كنم.

سومى ايشان ابو شاكر ديصانى گفت من هم از وقتى كه از نزد شما

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 20

رفته ام همه فكرم در اين بوده كه مى گويد اگر غير از خداى يگانه خدايان ديگر كه شما مى گوئيد بودند زمين و آسمان فاسد مى شدند و اين است آيه «لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا». «1»

چهارمى ايشان ابن مقفّع گفت: رفيقان اين قرآن از جنس كلام بشر نيست من هم وقتى كه از نزد شما رفته ام تمام فكرم در اين آيه كه پس از طوفان نوح و هلاك مردمان به غرق گفته شد به زمين كه آب خود را بلع كن و به آسمان كه از آب ريختن دست نگهدار و آيه اين است.

«وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي» «2». هر چه فكر كرده ام گذشته از آن كه نمى توانم مثل آن بياورم تمام نكات و محسنات آن را نفهميده ام.

هشام بن حكم راوى قصه مى گويد: در اين بين كه آنها با هم مشغول اين مذاكرات در امر قرآن بودند حضرت صادق عليه السّلام بر ايشان گذشت و اين آيه را براى ايشان خواند:

«قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً» «3».

معناى آيه اين است: يعنى: بگو اگر جمع شوند همه انس و جن بر آن كه مثل اين قرآن بياورند نمى توانند اين كار را بكنند و لو آن كه پشتيبان همديگر باشند.

ايشان كه حضرت را ديدند و اين آيه را از او شنيدند نگاهى

به توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 21

همديگر كرده و حالشان دگرگون شد و گفتند: اگر اسلام حقيقتى داشته باشد بايد جانشينى محمد پيغمبر امروز به اين شخص منتهى شود ما هيچ وقت نشده او را ببينيم كه بدنهاى ما از هيبتش به لرزه نيفتد! اين را گفتند و از نزد هم متفرق شدند و اعتراف كردند كه ما نمى توانيم مثل اين قرآن بياوريم. «1»

و اما آن فرمايشات، پس در كتاب مغز متفكر جهان شيعه امام جعفر صادق عليه السّلام كه بيست و پنج نفر از استادان دانشگاه اروپا و امريكا اصل انگليسى آن را نوشته اند و ذبيح الله منصورى به اين اسم آن را ترجمه كرده و در صفحه 9، 10 آن كتاب اسم آن بيست و پنج نفر را كه استاد دانشگاه چه شهر و مملكتى بوده ذكر مى كند فقط دو نفر آنها ايرانى بوده آقاى حسين نصر استاد دانشگاه تهران، و آقاى موسى صدر مدير مؤسسه علمى مطالعات اسلامى در صور لبنان.

مى نويسد: اول كسى كه خبر به گردش زمين به دور خود داد جعفر صادق بود. آن وقت در صفحه 117 كتاب مى نويسد: گردش زمين به دور خود، به طور محسوس، ثابت نشد مگر بعد از آن كه نوع بشر قدم به كره ماه گذاشت و از آنجا زمين را ديد.

حتى در اول سالهاى فضانوردى فضانوردان، نمى توانستند گردش زمين را به چشم خود ببينند چون [در آن سالها فضانوردان پايگاه ثابت نداشتند در سفينه هائى بودند كه هر يك از آنها در [هر] نود

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 22

دقيقه يا قدرى بيشتر اطراف زمين مى گرديدند و نمى توانستند در حالى كه خود با آن سرعت

اطراف زمين مى گرديدند به حركت وضعى زمين پى ببرند.

اما روزى كه در كره ماه قرار گرفتند و در آنجا دوربين فيلم بردارى خود را متوجه زمين كردند در عكسها ديدند كه زمين آهسته، به دور خود مى گردد و در آن روز گردش زمين به دور خود به طور مرئى به ثبوت رسيد.

تا آن كه در صفحه 120 مى گويد:

چه شد كه جعفر صادق عليه السّلام در دوازده قرن قبل از اين توانست پى ببرد كه زمين اطراف خود مى گردد و در نتيجه روز و شب به وجود مى آيد؟

و در صفحه 125 گفته: «در فيزيك امام جعفر صادق عليه السّلام چيزهايى گفته كه قبل از او، كسى نگفته و بعد از وى، تا نيمه دوم قرن هيجدهم و قرن نوزدهم و بيستم، به عقل كسى نرسيده كه آنها را بگويد.

يكى از قوانينى كه جعفر صادق در فيزيك ابراز كرد قانون مربوط به كدورت اجسام و شفاف بودن آنها مى باشد.

او گفت هر جسمى كه جامد و جاذب باشد كدر است و هر جسمى كه جامد و دافع باشد كم يا بيش شفاف جلوه مى نمايد.

از او پرسيدند جاذب چه مى باشد؟

گفت: [جاذب حرارت.

اين نظريه فيزيكى كه امروز مى دانيم با يك الحاق، يك قانون توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 23

علمى است و بقدرى جلب توجه مى نمايد كه آدمى حيرت مى كند چگونه در نيمه دوم قرن هفتم ميلادى و نيمه اول قرن دوم هجرى، مردى توانسته يك چنين نظريه بديع را ابراز نمايد.

امروز اگر از يك صد نفر از افراد عادى بپرسند كه چه مى شود يك جسم كدر مى گردد و جسم ديگر شفاف به نظر مى رسد نمى تواند پاسخ بدهد يعنى بگويد به

چه علت آهن تيره است و بلور درخشان [مى باشد.]

قانون فيزيكى امروز مى گويد: هر جسم كه امواج حرارت به سهولت از آن عبور كند. (يعنى هادى حرارت باشد) و امواج (الكترومانيه تيك) از آن عبور نمايد (يعنى هادى الكتريسيته و امواج مانيه تيزم باشد) تيره است.

اما اجسامى كه حرارت به خوبى از آنها عبور نمى كند. «1» و امواج الكترومانيه تيك را عبور نمى دهد. «2» درخشندگى دارند.

منصورى مترجم در پاورقى گفته: امواج الكترومانيه تيك امواجى است كه ما به كمك آنها صداى راديو را مى شنويم و تصاوير تلويزيون را مى بينيم.

نظريه كلى جعفر صادق در مورد علت تيره بودن اجسام و درخشنده بودن آنها بر اساس جاذب بودن است و بعد از آن كه از او توضيح خواسته اند گفته است اجسامى كه جاذب حرارت توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 24

مى شوند «1» تيره مى شوند و اجسامى كه جاذب حرارت نمى شوند كم يا بيش شفافيت دارند.

مسأله جاذب بودن، هم مثل دو قطب متضاد در نظريه جعفر صادق، خيلى جالب توجه است و همين موضوع سبب گرديده كه نظريه اش با قوانين فيزيكى امروزى در مورد علت كدورت و شفاف بودن اجسام، مطابقت نمايد.

در صفحه 266 در عنوان (نظريه جعفر صادق عليه السّلام به ساختمان بدن انسان) گفته:

جعفر صادق مثل ساير مسلمين مى گفت كه انسان از خاك آفريده شده [است . فرق او با مسلمين ديگر اين بود كه راجع به آفرينش انسان از خاك چيزهايى مى گفت كه به عقل هيچ يك از مسلمين در آن عصر نمى رسيد.

در اعصار بعد هم هيچ مسلمانى نتوانست راجع به ساختمان بدن انسان، استنباطى چون امام جعفر صادق داشته باشد و اگر كسى چيزى مى گفت، مستقيم يا غير مستقيم از

شاگردان جعفر صادق شنيده بود. او مى گفت تمام چيزهائى كه در خاك هست در بدن آدمى وجود دارد. اما به يك اندازه نيست و بعضى از آنها در بدن انسان خيلى زياد است و بعضى از آنها خيلى كم و در بين چيزهايى كه در بدن انسان كم و زياد است، مساوات وجود ندارد بعضى از آنها از بعض ديگر كمتر مى باشد.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 25

او مى گفت چهار چيز است كه در بدن انسان زياد مى باشد و هشت چيز است كه در بدن انسان كم مى باشد و هشت چيز ديگر در بدن انسان خيلى كم است.

اين نظريه كه راجع به ساختمان بدن آدمى از طرف آن مرد ابراز گرديده آن قدر غرابت دارد كه گاهى انسان فكر مى كند آيا همان طور كه شيعه عقيده دارند جعفر صادق داراى علم امامت بوده و اين نظريه را از علم امامت استنباط كرده نه از علوم بشرى. زيرا ادراك ما نمى پذيرد كه يك عالم عادى كه از معلومات بشرى برخوردار مى باشد در دوازده قرن و نيم قبل بتواند به يك چنين واقعيت پى ببرد.

تا آن كه نوشته: جعفر صادق اعم از آن كه به عقيده شيعه علم امامت داشته يا بنا بر نظريه قائلين به شعور باطنى با شعور باطنى خود مربوط بوده يا بنا بر نظريه «برگسون» «1» از جهش حياتى قوى خود استفاده مى نموده چيزى گفته كه ثابت مى كند در بين مردم زمان خود، و مردم اعصار بعد، در علم بدن شناسى شخص منحصر به فرد، به شمار مى آمده است. زيرا بعد از دوازده قرن و نيم، امروز نظريه جعفر صادق از لحاظ علمى به ثبوت

رسيده و در صحت آن، ترديد وجود ندارد «2».

تا آن كه مى گويد: آن هشت چيز كه بنا بر گفته جعفر صادق در بدن توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 26

انسان خيلى كم است اين عناصر مى باشند: 1- «موليبدن».

2- «سيليسيوم». 3- «فلوئور». 4- «كوبالت». 5- «مانگانز». 6- «يد».

7- «مس». 8- «روى». و آن هشت چيز ديگر كه در بدن انسان نسبت به عناصر فوق النسبه زيادتراند عبارت اند از: 1- «منيزيم». 2- «سديم».

3- «پتاسيم». 4- «كلسيم». 5- «فسفر». 6- «كلر». 7- «گوگرد». 8- «آهن».

آن چهار عناصر كه در بدن انسان خيلى زياد مى باشد عبارت اند از:

1- «اوكسيژن». 2- «كربن». 3- «هيدروژن». 4- «ازت».

و پى بردن به اين عناصر در بدن انسان، كار يك روز و دو روز نبوده از آغاز قرن هيجدهم ميلادى اين كار با كالبد شكافى شروع شده و دو ملت فرانسه و اطريش در كالبد شكافى پيش قدم گرديدند. «1»

تا آن كه مى گويد: و مطالعات و تجزيه هاى صد و پنجاه ساله يا بيشتر، صحت نظريه جعفر صادق را در مورد چيزهائى كه بدن انسان را تشكيل مى دهد تأييد مى نمايد. «2»

در صفحه 70 مى نويسد: جعفر صادق هزار و يك صد سال قبل از علماى قرن هيجدهم ميلادى اروپا كه اجزاى هوا را كشف و از هم جدا كردند گفت كه باد (يا هوا) يك عنصر نيست بلكه از چند عنصر به وجود آمده است.

و در صفحه 71 مى گويد: بعد از آن كه لاووازيه اوكسيژن را از گازهاى ديگر هوا جدا كرد و نشان داد آنچه سبب حيات جانداران توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 27

مى شود اكسيژن است، دانشمندان گازهاى ديگر را كه در هوا وجود دارد از لحاظ

حفظ حيات بى فائده دانستند.

اين نظريه مخالف با نظريه امام جعفر صادق بود كه گفت: تمام اجزائى كه در هوا هست براى تنفس ضرورى است.

اما در نيمه قرن نوزدهم ميلادى دانشمندان نظريه خود را راجع به اكسيژن از لحاظ تنفس تصحيح كردند. چون مسلّم شد كه اوكسيژن گر چه مايه حيات جانداران است و بين تمام گازهاى هوا يگانه گازى است كه خون را در بدن تصفيه مى نمايد اما موجودات جان دار نمى توانند اوكسيژن خالص را براى مدتى تنفس كنند زيرا سلولهاى جهاز تنفس مى سوزد.

اوكسيژن خود نمى سوزاند «1» اما كمك به سوزاندن مى كند و وقتى با جسمى كه قابل سوختن باشد تركيب گردد آن جسم مى سوزد و هر گاه سلولهاى ريه انسان يا جانداران «2» ديگر مدتى اوكسيژن خالص تنفس كنند چون اين گاز با آنها تركيب مى شود، مى سوزند و انسان يا جانورى كه ريه اش سوخته مى ميرد. بنا بر اين بايستى در هوا گازهاى ديگر هم با اكسيژن وارد ريه انسان و جانداران ديگر شود تا آن كه ريه موجودات جاندار بر اثر تنفس از اكسيژن خالص، در مدتى طولانى نسوزد. بعد از آن كه دانشمندان نظريه خود را در مورد اوكسيژن از لحاظ تنفس تصحيح كردند معلوم شد كه نظريه جعفر صادق درست توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 28

است و تمام گازهائى كه در هوا وجود دارد براى تنفس مفيد مى باشد مثلا گاز موسوم به (اوزون) كه خواص شيميائى آن مثل اوكسيژن مى باشد و هر مولكول آن از سه اتم اوكسيژن به وجود آمده به ظاهر در تنفس نقش ندارد در صورتى كه اوكسيژن را در هنگام ورود به خون تثبيت مى كند.

و براى فهم مطلب مى گوئيم

كه نگهبان اوكسيژن هنگام ورود آن گاز به خون مى باشد و نمى گذارد كه اوكسيژن شانه را از زير بار [وظيفه خالى كند.

اين است كه نظريه جعفر صادق عليه السّلام مبنى بر آن كه تمام اجزاى باد (هوا) براى تنفس ضرورت دارد از نيمه قرن نوزدهم به بعد، تا امروز تأييد شده است.

و مى دانيم كه اوكسيژن در فضا در حال تركيب نيست بلكه مخلوط با هوا مى باشد و چون از هوا سنگين تر است بر حسب قاعده بايستى ته نشين شود. اگر اين طور مى شد، سطح زمين را تا ارتفاعى معين، اوكسيژن مى پوشانيد و گازهاى ديگر كه در هوا موجود است بالاى اوكسيژن قرار مى گرفت. در نتيجه جهاز تنفّس تمام جانداران مى سوخت و نسل جاندار منقرض مى گرديد، و نيز ديگر گياه به وجود نمى آمد زيرا گرچه گياه هم مثل جانداران براى زنده ماندن احتياج به اوكسيژن دارد، لكن محتاج كربن هم هست و اگر سطح زمين را تا ارتفاعى معين، اوكسيژن مى پوشانيد چون كربن به سطح زمين نمى رسيد گياه به وجود نمى آمد. اما گازهائى كه در هوا هست مانع از

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 29

اين مى شود كه اوكسيژن ته نشين گردد و به زندگى حيوانى و گياهى خاتمه داده شود.

جعفر صادق اولين كسى است كه عقيده به عناصر اربعه را كه مدت يك هزار سال غير قابل تزلزل به نظر مى رسيد متزلزل كرد آن هم وقت گفتنش اين نظريه را هنوز يك نوجوان نشده طفل به شمار مى آمد ولى نظريه مربوط به هوا را بعد از آن كه به سن رشد رسيد و به تدريس شروع كرد، بر زبان آورد.

امروز اين موضوع، در نظر ما عادى جلوه مى كند براى

آن كه مى دانيم يك صد و دو عنصر وجود دارد. اما در قرن هفتم ميلادى و اول هجرى، يك نظريه بزرگ انقلابى بود و عقول بشرى در آن قرن، نمى توانست بپذيرد كه هوا يك عنصر بسيط نباشد. و باز مى گوئيم كه در آن عصر و اعصار بعد، تا قرن هيجدهم ميلادى اروپا، ظرفيت تحمل آن عقيده علمى انقلابى و چيزهاى ديگر را كه جعفر صادق گفته و در فصول آينده ذكر خواهد شد نداشت.

تا آن كه در اواخر صفحه 73 مى گويد: اول كسى كه پى برد اوكسيژن مولد الحموضه است يعنى (توليدكننده ترشى) است جعفر صادق بود.

تا آن كه گفته: براى آن كه شبهه اى توليد نشود مى گوئيم كه اسم (مولد الحموضه) از دهان جعفر صادق خارج نشد ولى در محضر درس خود گفت هوا دارى چند جزء است و يكى از اجزاى هوا در بعضى از اجسام دخالت مى كند و آنها را تغيير مى دهد و از بين اجزاى توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 30

هوا همان است كه كمك به سوزاندن مى نمايد و اگر كمك آن نباشد اجسامى كه قابل سوختن اند نمى سوزند.

اين نظريه از طرف خود جعفر صادق انبساط پيدا كرد و او باز در دروس خود گفت: آنچه در هوا كمك به سوزانيدن اجسام مى نمايد اگر از هوا جدا شود، و به طور خالص به دست بيايد طورى از لحاظ سوزانيدن اجسام نافذ است كه با آن مى توان آهن را سوزانيد بنا بر اين هزار سال قبل از پريستلى و پيش از لاووازيه جعفر صادق اوكسيژن را به خوبى وصف نمود و فقط نام اوكسيژن يا مولد الحموضه را روى آن نگذاشت.

پريستلى با آن كه

اوكسيژن را كشف كرد نتوانست بفهمد كه آن را مى سوزاند. و (لاووازيه) با آن كه قسمتهايى از خواص اوكسيژن را با آزمايش استنباط كرد نتوانست بفهمد كه آن گاز، سوزاننده آهن است ولى جعفر صادق هزار سال قبل از او به اين موضوع پى برد.

امروز مى دانيم كه هر گاه يك قطعه آهن را به طورى داغ كنيم كه قرمز بشود و بعد آن را در اكسيژن خالص فرو ببريم با شعله اى درخشنده مى سوزد، همان طور كه در چراغهاى روغنى يا نفتى قديم، فتيله را با روغن يا نفت مشتعل مى كردند و در نور آن شب را به سر مى بردند، مى توان چراغى ساخت كه فتيله آن از آهن باشد و آن، در اكسيژن مايع فرو برود و اگر فتيله را طورى حرارت بدهند كه قرمز بشود، با نور بسيار درخشان، شب را روشن خواهد كرد.

و روايت مى كنند كه يك روز محمد باقر عليه السّلام پدر جعفر صادق در

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 31

محضر درس گفت (با كمك علم به وسيله آب، كه خاموش كننده آتش است مى توان آتش افروخت) اين گفته اگر چون يك تعبير شاعرانه جلوه گر نمى شد بى معنى جلوه مى كرد و تا مدتى آنهائى كه آن روايت را مى شنيدند فكر مى كردند كه محمد باقر تعبيرى شاعرانه را بر زبان آورده ولى از قرن هيجدهم به بعد محقق شد كه به وسيله آب با كمك علم مى توان آتش افروخت آن هم آتشى كه گرم تر از آتش چوب يا ذغال باشد زيرا حرارت (هيدروژن) كه يكى

ديباچه كتاب مستطاب

اشاره

الحمد للَّه الذى هدانا الى توحيده بصفوته و نبوّة محمد المفضّل على عبيده و عترته الاكرمين المخصوص بلطفه، قديمه و جديده، عليه

و عليهم من الصّلوات و التحيات ما يليق بلطفه و مزيده.

اما بعد: قاصر از نيل معالى و مفاخر، ابن الواصل الى رحمة اللَّه و غفرانه، محمد باقر ابن محمد تقى صانهما اللَّه من المعاثر بر الواح ضماير خجسته سراير برادران ايمانى مى نگارد كه چون حديث شريفى در اثبات صانع قدير و توحيد و ساير صفات كماليه اوجلّ شأنه و تعالى سلطانه و عظم برهانه، شيخ جليل، مفضّل بن عمر جعفى كه از خواص اخيار سلاله اطهار، امام المغارب و المشارق، ابى عبد اللَّه جعفر بن محمّد الصادق عليهما السّلام بوده و از آن حضرت روايت توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 44

كرده مشتمل است بر دلائل ساطعه بر ابطال مذاهب ملاحده «1» قائلين به تعطيل و اهمال، و ثنويّه بد آمال، و براهين قاطعه بر اثبات وجود و علم و قدرت و لطف و حكمت قادر ذو الجلال و محتوى است بر بيان غرايب حكم و مصالح كه حكيم عليم در خلق آسمان و زمين و كواكب و نيّرات و عناصر و مواليد از انسان و حيوان و جماد و نبات مرعى داشته و بناى نظام عالم كبير و صغير را بر آن گذاشته. و رشاقت مضامين و وثاقت براهينش شهادت مى داد و مى دهد كه از منبع وحى و الهام جارى گرديده، و از مطلع انوار علوم سيّد انام دميده. و سيد رفيع الشأن على بن طاوس- نور اللّه ضريحه- بر حقيقت شهادت داده، «2» و كافّه شيعيان در تقويت يقين و ايمان به آن محتاج بودند، و اكثر اهل [ديار] عجم به اعتبار عدم معرفت لغت عرب از منافع بيّنه، و قواعد جليله آن محروم

بودند.

و ايضا به فصلى از فقرات كثير الثمراتش محتاج به تبيين بود، لهذا آن را به لغت فارسى ترجمه كردم و در بعضى از مطالب آن فى الجمله متعرّض توضيح و تنقيح شدم تا از اين خورشيد سپهر هدايت كه از افق امامت طالع گرديده و از جويبار اسرار كه از منبع علوم سيّد ابرار و ائمه اطهار- عليهم صلوات اللَّه الملك الغفّار- جارى شد، كافّه طالبان زلال تحقيق، و مقتبسان انوار توفيق را بهره شامل و نفع كامل حاصل گردد.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 45

و چون ميسّر اين امر جليل القدر را از بركات بلا نهايت عهد خجسته سلاطين زمان شايسته سلطان آفاق، و ملاذ «1» خواقين «2» به استحقاق، مالك ممالك قلوب ارباب عرفان، سالك مسالك اصحاب ايقان، پادشاه معنى و صورت، بانى مبانى ملك و ملّت، كشتزار آمال هم كنان از جداول انامل سخايش سيراب، و از صفير عندليب خوش الحان خامه عدالت نگارش غم و الم در خاطرها ناياب، آب تيغش طراوت انهار خاطر دوستان جود بخش جوى ملت و دين، برق شمشيرش آتش حيات مخالفين بد آئين و به ذكر عطايش دهان صدف در افشان، و به وصف سخايش لب دريا تر و زبان لطف بى پايانش با قهر سوزان مانند خنده برق و گريه ابر توأمان، گشادگى كف دريا نوالش سحاب مزارع آمال خرّم و خندان در عهد همايونش [هر كه تيغ خلاف از نيام كين بر كشيد چون بيد بر خود بلرزيد، و در جويبار انفاق كدام سرو بالا كشيد كه زمانه چون گل بروى نخنديد و دستهاى داعيان رفعتشان كه در آستان رفيع البيانش بلند گرديده با كفّ

الخضيب هم دستان صوفيان صافى جنان هر صبح و شام به زمزمه دعاى خلود دولت ابد توأمان با عندليبان قدسى نشان اغصان سدرة المنتهى هم داستان، تيغ آبدارش براى سرهاى كفار نهرى است به سوى دار البوار، و حسام آتش بارش براى خرمن حيات اشرار به توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 46

مصداق «يُرْسَلُ عَلَيْكُما شُواظٌ مِنْ نارٍ». سليمان شأنى كه طيور ارواح و وحوش قلوب ذوى ارتباح در دام تسخير اطاعت اوست و ابواب رياح صباح حبوب به امر علام غيوب متكفّل الطيب و تطهير رفعت و جلالت او أعنى السّلطان، بن السّلطان، الخاقان بن الخاقان، السّلطان سليمان الموسوى الصفوى بهادر خان- شدّاللّه اطناب دولته باوتاد الخلود و زيّن سلطنته بدار العز و السعود به پايه سراير اعلى مرفوع گردانيد و به اوج رفعت و شرف رسانيد. اگر عز قبول افتد از فضل نمايان و لطف بيكران سلاله رسول كريم و مبعوث به خلق عظيم چه عجب فقد ورث محاسن الاخلاق و مكارم الشريعة من آبائه الكرام، سادات العرب و العجم صلوات اللَّه عليه ما نهار اضاء و الليل اظلم.

اكنون شروع مى نمايم در ترجمه اصابه حديث كثير الفوائد بعون الملك الماجد.

[علت پيدايش كتاب

روايت كرده است: محمّد بن سنان، از مفضّل بن عمر كه گفت:

روزى بعد از عصر نشسته بودم در روضه كه ميان قبر حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و منبر آن حضرت است، و من تفكّر مى كردم در آنچه حق تعالى مخصوص گردانيده است به آن سيّد ما محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را، از شرف و فضايل و آنچه بخشيده و عطا كرده است، و مشرف ساخته است او را به

آن از آنچه نمى داند آنها را جمهور امّت و جاهلند و نمى دانند آن چه را حق تعالى به او عطا كرده است از فضيلت و عظم منزلت و

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 47

بزرگى مرتبت، در اين فكر بودم كه ناگاه «ابن ابى العوجاء» «1» كه يكى از ملاحده آن زمان بود آمد و نشست در جايى كه من كلام او را مى شنيدم، چون قرار گرفت مردى از اصحاب او آمد و نزديك او نشست، پس ابن ابى العوجاء اشاره كرد به ضريح مقدس حضرت رسالت پناه صلّى اللَّه عليه و آله و گفت: «به تحقيق كه صاحب اين قبر به كمال مراتب عزّت رسيد و جميع خصلتهاى شرف كه در او مجتمع گرديد و در همه احوال منزلت او به تضاعف مى انجاميد».

رفيقش گفت كه: «او فيلسوفى بود كه دعواى مرتبه ها بلند و منزلت ارجمند كرد، و براى اثبات آن معجزه چند آورد كه بر عقل ها غالب توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 48

آمده و فهم ها در آن كم شده و خردها در درياهاى تفكّر فرو رفتند و باز مانده برگشتند و چون استجابت كردند دعوت او را عقلاء و فصحاء و خطباء، داخل شدند مردم در دين او فوج فوج، پس مقرون گردانيد نام خود را به نام خداى خود در اذان كه ندا مى كنند به آن بر صومعه ها و مسجدها در جميع شهرها و مواضعى كه دعوت او به آنها رسيده است. و آوازه در آنجا بلند شده است، و حجّت او ظاهر گرديده است در كوه و دشت و دريا و صحرا و در هر شب و روز پنج نوبت تكرار مى كنند در اذان

و اقامه تا آن كه نامش هر ساعت تازه گردد و پيغمبريش پنهان نماند.»

ابن ابى العوجاء گفت: بگذار نام محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم را كه عقل من در آن حيران است و فكر من در كارا و درمانده است و سخن بگو در اصلى كه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلم خود را به او بلند كرده است.»

پس سخن در وجود صانع عالم تعالى شأنه گفتند و حرف را به جايى رسانيدند كه اين عالم را صانعى و اين كارخانه را مدبّرى نيست، بلكه همه چيز به طبع خود متكوّن مى شوند بى مدبّرى و صانعى و پيوسته چنين بوده و چنين خواهد بود.

[اعتراض مفضّل بر ابن ابى العوجاء]

مفضّل: چون اين سخنان واهى را از آن ملعون شنيدم، از غايت خشم و غيظ ضبط خود را نتوانستم كرد [خطاب به او] گفتم: اى دشمن خدا! ملحد شدى در دين خدا و انكار كردى پروردگارى را كه توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 49

تو را آفريده است. در نيكوترين تركيبى و صورت بخشيده است تو را به تمام ترين صورتى و تو را در احوال مختلفه گردانيده است تا به اين حد رسانيده. اگر تفكّر نمائى در نفس خود و رجوع نمائى به حس خود، هر آينه خواهى يافت كه دلايل پروردگارى و آثار صنعت بارى تعالى شأنه در تو قائم است و شواهد وجود و قدرت و براهين علم و حكمتش در تو واضح و لايح است.»

ابن ابى العوجاء گفت: اى مرد! اگر تو از متكلّمانى با تو به آن طور سخن بگويم، اگر بر ما حجتى تمام كنى ما پيروى تو بكنيم. و اگر از ايشان

نيستى با تو سخن گفتن سودى ندارد، و اگر از اصحاب جعفر بن محمّد صادقى او خود با ما چنين مخاطبه نمى كند و به اين نوع دليل با ما مجادله نمى كند، و از سخنان ما زياده از آن چه تو شنيدى مكرر شنيده است و دشنام نداده در خطاب ما و او از اندازه سخن به در نرفته و در جواب ما! و او صاحب حلم و رزانت و خداوند عقل و متانت است. او را طيش و سفاهت و غضب از جا به در نمى آورد گوش مى دهد سخنان ما را و مى شنود حجت هاى ما را تا آن كه ما آنچه در خاطر داريم مى گوئيم و گمان مى كنيم كه حجت خود را بر او تمام كرديم، آنگاه باطل مى كند حجت هاى ما را به اندك سخنى و حجت بر ما تمام مى كند به مختصرترين كلامى، و نمى توانيم سخنان معجز نشان او در مقام جواب برآئيم، اگر تو از اصحاب اوئى به طور شايسته او با ما سخن بگو.»

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 50

مفضّل گفت: از مسجد بيرون آمدم اندوهناك و متفكر در آنچه مبتلا شده اند به آن اسلام و مسلمانان از كفر اين گروه ملحد بى دين، و شبهات ايشان در انكار صانع آسمان و زمين، پس رفتم به خدمت مولاى خود امام جعفر صادق- صلوات اللَّه عليه-، چون مرا شكسته خاطر يافت، پرسيد كه چيست تو را؟

چون سخن آن ملحدان و دهريان را به خدمتش عرض كردم فرمود كه: بيان خواهم كرد براى تو از حكمت حضرت صانع جلّ و علا در خلق عالم و درندگان و حيوانات و مرغان و حشرات و هر صاحب روحى

از چهار پايان و گياه ها و درختان ميوه دار و غير ميوه دار و سبزى هاى مأكول و غير مأكول آنچه عبرت گيرند از آن عبرت گيرندگان و زياده گردد به سبب آن معرفت مؤمنان، و متحيّر گردند در آن ملحدان و كافران، فردا بامداد نيز به نزد ما بيا.

مفضّل گفت: از اين مژده عديم المثال «1» شاد و خوش حال به منزل خود مراجعت نمودم و براى آن وعده دلنواز شب بر من دراز گشت.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 51

مجلس اول: [در بيان شگفتى هاى آفرينش انسان

اشاره

مفضّل گفت: چون صبح شد، بامداد به خدمت آن نقاوه امجاد شتافتم و بعد از رخصت داخل شدم، و در خدمتش ايستادم. پس داخل حجره ديگر شد و مرا به خلوت طلبيد چون در خدمتش نشستم، حضرت فرمود: اى مفضّل! گويا امشب تو دراز گذشت براى انتظار وعده ما؟

گفتم: بلى اى مولاى من! گفت: اى مفضّل! خدا بود و هيچ چيز پيش از او نبود، و او باقى است و وجود او را نهايت نيست، و او است مستحق حمد و ستايش بر آنچه الهام كرد ما را، و مخصوص او است شكر و سپاس بر آنچه عطا كرد و مخصوص گردانيد ما را به اعلاى علوم و ارفع معالى «1»، و برگزيد ما را بر جميع خلق به علم خود، و گردانيد ما را گواه بر ايشان به حكمت خود.

پس رخصت طلبيدم كه آنچه بفرمائيد بنويسم.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 52

[مخفى ماندن اسباب و علل هستى براى شكّاكان

فرمود كه اى مفضّل! آنانى كه شك مى كنند در وجود صانع عالم، جاهلند به اسباب و اغراض كه در خلق عالم به عمل آمده، و قاصر است فهم هاى ايشان از دريافت حكمت ها كه بارى تعالى مرعى داشته در آفريدن اصناف مخلوقات در دريا و صحرا و كوه و دشت.

پس به سبب كوتاهى دانش خود طريق انكار پيموده اند و به جهت ضعف بصيرت خود راه تكذيب و عناد گشوده اند تا آن كه منكر شده اند كه موجودات را خالقى هست و دعوى مى كنند كه عالم را مدّبرى نيست، و آنچه واقع مى شود از روى صنعت و تقدير و حكمت و تدبير نيست.

حق تعالى بلندتر است از آنچه ايشان وصف مى كنند و خدا لعنت كند ايشان

را [كه راه حق واضح به كدام سو مى روند. «1»

پس ايشان در ضلالت و كورى و حيرت خود مانند كورى چندند كه داخل شوند در سرائى كه در نهايت استحكام و نيكوئى بنا شده باشد و فاخرترين فرشها در آن گسترده باشند و آنچه در كار باشد از انواع مأكول و مشروب و پوشيدنى و ساير چيزها كه آدمى به آن محتاج است در آن مهيّا كرده باشند، و هر چيزى را در محل خود و جاى مناسب خود قرار داده باشند به اندازه نيكو و تدبير درست، پس آن كوران در آن سراى رفيع البنيان به جانب راست و چپ تردد كنند و

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 53

داخل بيوت آن شوند با ديده هاى بسته كه نه بناى سرا را مشاهده نمايند و نه آنچه در آنجا براى اهلش مهيّا كرده اند و بسا باشد كه كورانه پازنند بر ظرفى يا چيزى كه در موضع خود گذاشته، شده و غايت احتياج به او داشته باشند و ندانند كه به چه جهت در آن موضع گذاشته اند و براى چه مهيّا كرده اند و به اين سبب به خشم آيند و غضبناك شوند و مذمت كنند سرا و بناكننده سرا را.

[مذمّت پيروان مانى «1»]

بعينه همين است حال اين گروه كه منكرند از حسن تقدير معبود و كمال تدبير عالم وجود زيرا كه چون اذهان ايشان در نيافته است اسباب و علل و فوايد اشياء را مى گردند در اين عالم امكان، نادان و حيران و نمى فهمند، آنچه در اين سرا به كار رفته از اتقان خلقت، و حسن صنعت و درستى نظام، و چون يكى از ايشان مطّلع گردد بر چيزى كه

سبب آن را نداند و عقلش به حكمت آن نرسد مبادرت مى نمايد به مذمت آن و وصف مى كند آن را به خطا و قلّت تدبير چنانچه اصحاب «مانى «2»» نقاش، و ملاحده فسقه «3» كه از دين به در

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 54

رفته اند و اشباه ايشان از اهل ضلال كه به خيال محال ترك بندگى خداوند ذى الجلال كرده اند.

پس لازم است بر كسى كه خداوند بر او انعام كرده باشد به معرفت خود و هدايت كرده باشد به سوى دين خود و توفيق داده باشد او را كه تأمل كند در تدبيرى كه در خلايق به كار رفته و دريابد كه براى چه آفريده شد و تعبير و تقرير نمايد به براهينى كه دلالت مى كند بر صانع ايشان آن كه بسيار حمد كند خدا را و مولاى خود را بر اين نعمت عظمى و تضرّع كند به درگاه خدا كه او را ثابت بدارد بر اين موهبت كبرى، و زياده گرداند هدايت او را زيرا كه حق تعالى مى فرمايد:

لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ. «4»

يعنى: اگر شكر كنيد البته زياده مى كنم نعمت شما را، و اگر كفران نعمت ما كنيد به درستى كه عذاب من سخت است.

[بيوگرافى مانى

مترجم گويد: كه «مانى ملعون در زمان شاپور بن اردشير به هم رسيد، و دينى احداث كرد ميان مذاهب گبران و ترسايان كه نه اين بود و نه آن، و به پيغمبرى حضرت مسيح عليه السّلام قائل نبود «1»، و به نبوت [حضرت موسى عليه السّلام قائل نبود و مى گفت: عالم مركب است از دو اصل قديم يكى نور و ديگرى ظلمت و هر

خير و خوبى كه در عالم هست از نور مى دانست و هر شر و بدى را به ظلمت نسبت مى داد و مى گفت درندگان و موذيات و عقارب و حيّات را ظلمت آفريده، به سبب آن كه حكمت خلق را نمى دانست و گمان مى كرد كه خلق اينها عبث است و در اينها منفعتى نيست و حكيم نمى بايد اينها را خلق كند. و در كلام معجز نظام امام عليه السّلام بطلان اين قول ظاهر خواهد شد.»

[هيأت هستى و شكل گيرى اجزاء آن

پس حضرت فرمود كه: اى مفضل! اول عبرتها و دليلها بر صانع عالم تعالى شأنه، تهيّه و نظام اين عالم است و تأليف اجزاء آن و نسق آن بر وجه كمال زيرا كه اگر تأمل كنى در عالم به فكر خود و تميز كنى به عقل خود، خواهى يافت اين عالم را مانند سرائى كه بنا كرده اند و هر چه بندگان خدا را به آن احتياج است مهيّا كرده اند، پس آسمان توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 56

رفيع مانند سقف اين خانه است و زمين وسيع مانند بساطى است كه براى ايشان گسترانده اند و ستاره ها [ئى كه به حسن انتظام بر هم چيده اند مانند چراغها است كه بر اين طاق مقرنس آويخته اند و جواهر كه در جبال و تلال مخزون است مانند ذخيره ها است كه براى ايشان مهيّا ساخته اند، و هر چيزى را براى مصلحتى قرار داده. و انسان به منزله كسى است كه اين خانه را به او بخشيده اند و آنچه در آن هست به او واگذاشته اند، و انواع نباتات را براى او مقرر داشته اند، و انواع حيوانات را به جهت مصالح او آفريده اند.

پس اين انتظام امور و اتّساق احوال، دليل

واضح است بر آن كه عالم مخلوق است به تقدير و حكمت و نظام و مصلحت و آن كه خالق همه يكى است كه اين اصناف مخلوقات را با يك ديگر الفت داده و بعضى را به بعضى مربوط و محتاج گردانيده- جلّ قدسه، و تعالى جده، و كرم وجهه، و لا إله غيره، تعالى عمّا يقول الجاحدون و جلّ و عظم عمّا ينتحله الملحدون. «1»

مترجم گويد: كه «اين دليل كه در آخر كلام امام عليه السّلام به آن اشاره شد، اقوى دلايل توحيد است، زيرا كه چون انتظام اجزاى عالم و ارتباط آنها به يك ديگر و احتياج هر يك به ديگرى معلوم شد، ظاهر شد كه همه لازم يك ديگرند و به برهان ثابت شده است كه متلازمان يا

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 57

مى بايد احدهما علّت ديگرى باشند، يا هر دو معلول يك علت باشند. و چون اجزاى عالم همه ممكنند و به علت محتاجند بايد كه همه به يك علت منتهى شوند.

و ايضا عقل به وجدان خود حكم مى كند كه علت يك نظام شخصى، يك كس مى باشد و اگر در خانه دو كدخدا باشد، احوال خانه مختل مى شود، «1» چه جاى اين عالم كبير.

و ايضا عالم كبير نظير عالم صغير است كه انسان باشد و هر چه در عالم كبير است، در عالم صغير نظير آن هست، و چنانچه عالم بديهة حكم مى كند كه در بدن انسان دو نفس مدبّر نمى تواند بود، هم چنين حكم مى كند كه در اين عالم دو مدبّر نمى تواند بود و در تطبيق اجزاى عالم صغير بر عالم كبير كتابها نوشته شده، و اين ترجمه گنجايش ذكر آنها

را ندارد.

[خلقت انسان و تكوّن جنين در رحم

پس امام عليه السّلام فرمود كه: ابتدا مى كنم اى مفضّل به ياد كردن خلقت انسان پس عبرت گير از آن.

اول عبرتها تدبيرى است كه حق تعالى در جنين مى فرمايد: در رحم در حالى كه او محجوب است در سه ظلمت:

تاريكى شكم، تاريكى رحم، و تاريكى بچه دان در هنگامى كه او را چاره نيست در طلب غذائى و نه در دفع اذيتى و بلائى، و نه در جلب توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 58

منفعتى، و نه در دفع مضرّتى، پس جارى مى شود به سوى او از خون حيض آن مقدار كه غذاى او شود چنانچه آب غذا مى باشد براى نباتات.

[كيفيت ولادت جنين

و پيوسته اين غذا به او مى رسد تا خلقش تمام مى شود و بدنش مستحكم مى شود، و پوستش قوت مباشرت هوا به هم رساند، و از سردى و گرمى متضرّر نشود، و ديده اش تاب ديدن روشنائى به هم رساند، چون چنين شد مادرش را درد زائيدن از جا بر مى آورد و او را بى تاب مى كند تا از او متولد مى شود.

[غذاى نوزاد]

و چون از مضيق رحم به وسعتگاه جهان در آمد و به نوع ديگر از غذا محتاج شد، مدبّر حقيقى همان خون كثيف را كه در رحم، غذاى او بود به شير لطف مبدل مى گرداند، و كسوت گلگون خون را از او كنده، لباس سفيد شير را بر او مى پوشاند و مزه و رنگ و صفاتش متبدّل مى شود زيرا كه در اين حالت اين غذا براى بدن او از غذاى سابق موافق تر است.

و در همان ساعت كه به اين نوع از غذا محتاج مى شود به حكم حكيم قدير غذاى شير براى او مهيّاست و به الهام الهى زبان بيرون توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 59

مى آورد، و لبها را مى جنباند و طالب غذا مى شود «1»، در آن وقت دو پستان مادر براى او مانند دو مشك كوچك آويخته كه هر وقت كه طلب غذا كند براى او مهيّا باشد، پس مادام كه بدنش تر و نازك است و امعايش باريك و اعضايش نرم و لطيف است تاب غذاهاى غليظ ندارد به اين شير اغتذا مى نمايد.

[روئيدن دندان كودك

و چون نشو و نما كرد و بزرگ تر و قويتر شد و محتاج شد به غذائى كه در آن صلابتى باشد تا بدنش محكم شود و اعضايش قوت گيرد، مى روياند از براى او آسياهاى خردكننده از دندانهاى تيز كه بخايد غذاهاى صلب را و نرم كند كه آسان باشد بر او فرو بردن آنها و بر اين احوال نمو مى كند تا به حدّ بلوغ مى رسد.

[روئيدن مو در صورت مردان و حكمت آن

پس اگر مرد است مو به روى او مى روياند كه علامت مردان و موجب عزت ايشان است كه به آن از حد طفلان و شباهت زنان بيرون مى رود. «2»

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 60

و اگر زن باشد رويش را از مو پاك مى نمايد تا حسن و نضارت و طراوتش باقى ماند و موجب ميل مردان به سوى او گردد و به اين جهت نسل انسان منقرض نگردد و نوع ايشان محفوظ باشد.

[اختلاف اغذيه آدمى در دوره هاى مختلف و علت آن

عبرت گير اى مفضل! در اين انواع تدبير كه عليم قدير در اين احوال مختلفه براى ايشان به عمل مى آورد آيا ممكن است كه اينها بى مدبّرى به عمل آيد، اگر خون در رحم به جنين نمى رسيد خشك مى شد مانند گياهى كه از بى آبى خشك شود.

و اگر در هنگام كمال او درد زائيدن او را از رحم تنك بيرون نمى كرد، هميشه در رحم مانند زنده كه در گور باشد مى ماند.

و اگر بعد از ولادت، شير از براى او به هم نمى رسيد، يا از گرسنگى ميمرد، يا غذائى مى خورد كه ملايم بدن او نباشد و بدنش به آن اصلاح نيابد.

و اگر هنگام احتياج به غذاى غليظ، دندان براى او نمى روئيد، خائيد غذا او را ممكن نبود و فرو بردن او را دشوار بود و اگر آن شير هميشه غذاى او مى بود، بدنش محكم نمى شد و اعمال شاقه از او به عمل نمى آمد.

و ايضا بايست مادر هميشه مشغول تربيت او باشد و از تربيت ساير اولاد بازماند.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 61

[برنيامدن ريش و راز آن

و اگر ريش به روى او نمى روئيد، هميشه بر هيئت كودكان و زنان مى ماند و او را جلالتى و وقارى كه مردان را مى باشد به هم نمى رسيد.

مفضّل گفت: اى مولاى من! ديده ام بعضى از مردان را كه بر آن حالت مى مانند و ريش بر نمى آورند تا پير مى شوند، چه حكمت است در اين؟

حضرت فرمود كه: اين به واسطه آنچه است كه دستهاى ايشان پيش فرستاده و خدا ظلم كننده نيست بندگان خود را. «1»

مترجم گويد: كه «شايد» مراد آن باشد كه كرده هاى پدران ايشان سبب آن مى شود كه در اولاد ايشان اين آثار ظاهر گردد، براى عبرت

مردم. و حق تعالى اولاد را عوضى كرامت فرمايد با آن كه بر خداوند بعد از نعمت ايجاد، حسن صورت لازم نيست و از عدم آن جورى لازم نمى آيد.

و محتمل است كه مراد آن باشد كه چون حق تعالى به علم كامل خود مى دانست كه از ايشان احوال قبيحه صادر خواهد شد، ايشان را بر اين حالت خلق كرد.

[اثبات خدا]

اشاره

پس فرمود كه: كيست آن كه مترصد احوال انسان است و او را در هر حال و به آنچه مناسب اوست مى رساند مگر آن خداوندى كه او را از سراى عدم به ساحت وجود آورده و متكفّل مصالح او گرديده؟ اگر اشياء به اهمال و بى مدبّرى بر اين نظام و نسق تواند بود، بايد كه تدبير و تقدير باعث اختلال امور گردد.

و اين سخن در غايت رسوائى و بطلان است و دليل جهل گوينده آن است، و هر [ذى عقل مى داند كه از خلاف تدبير، انتظام نمى آيد و تدبير موجب اختلال امور نمى شود، خدا بلندتر است از آنچه ملحدان مى گويند [به بلندى بسيار. «1»

[سخن مترجم [توضيح دلالت نظام امور بر وجود صانع

مترجم گويد: كه اين سخن به دو وجه تقرير مى توان كرد:

اول: آن كه هر گاه اشياء به اسبابشان منوط و مربوط نباشد و چنين نظامى بدون تدبير به عمل تواند آمد، پس جايز است كه تدبير موجب دفع انتظام و مزيد اختلال گردد.

و اين مخالف مقتضاى عقول كافّه خلق است كه بناى امور خود را بر تدابير مى گذارند و موجب انتظام احوال خويش مى دانند.

دوم: آن كه عقل حاكم است به آن كه آثار امور متضادّ، و متناقصه مخالف يك ديگر مى بايد باشد چنانچه آتش و آب چون در صفات توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 63

ضد يك ديگرند، آثارشان مخالف يك ديگر است، پس هر گاه عدم تدبير موجب انتظام گردد، بايد تدبير كه نقيض آن است مورث اختلال باشد.

[چرا نوزاد هنگام تولد فاقد عقل و قوه تشخيص است؟]

پس امام عليه السّلام فرمود كه: اگر فرزند، دانا و عاقل متولد مى شد، هر آينه دنيا در نظرش بسيار غريب مى نمود و حيران مى ماند به جهت آن كه بناگاه امرى چند مى ديد كه نمى دانست، و وارد مى شد بر او غرايبى كه مانند آنها مشاهده نكرده بود از اختلاف صور عالم و مرغان و چهار پايان و غير آنها و ساعت به ساعت و روز به روز.

و عبرت بگير براى اين، از حال كسى كه او را اسير كنند و از شهرى به شهرى برند و او عاقل باشد مانند واله و حيران او را وحشتى مى باشد با آن كه اوضاع شبيه به آنها را بسيار ديده است و كسى را كه در كودكى و نادانى اسير كنند سخن و ادب زودتر مى آموزد از كسى كه در دانائى و بزرگى او را اسير كنند.

و ايضا اگر عاقل

متولد شود، مذلّتى در خود خواهد يافت از آن كه نتواند به راه رفتن و او را بر دوش گيرند و در خرقه ها پيچند و در گهواره خوابانند و بر رويش جامه افكنند، و حال آن كه ناچار است براى او اين امور براى رقّت بدن و رطوبتى كه در اعضاى او است در هنگام متولد شدن.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 64

و ايضا اگر دانا و كامل متولد مى شد، آن شيرينى و وقعى كه كودكان را در دلها مى باشد او را نخواهد بود لهذا اول كه به دنيا مى آيد نادان و غافل است از آنچه اهل دنيا در آن هستند و اشياء را ملاقات مى كند با ذهن ضعيفى و معرفت ناقص و روز به روز اندك اندك در ديدن هر چيز و ورود هر حال معرفتش زياد مى شود، و به امور غريبه الفت مى گيرد، و بر احوال مختلف معتاد مى شود، و به تدريج از حد تأمل و حيرت به مرتبه مى رسد كه به عقل خود تصرّف و تدبير و چاره امور معاش خود مى كند و عبرت مى گيرد از احوالى كه مشاهده مى نمايد و به سهو و غفلت مبتلا گردد و به طاعت و معصيت مكلّف مى شود.

و ايضا اگر در حين ولادت عقلش كامل و اعضايش قوى مى بود و در كار خود مستقل مى بود، حلاوت تربيت اولاد زايل مى شد و مصلحتى كه پدر و مادر را در تربيت فرزندان هست به عمل نمى آمد.

و حكمتى كه در اين تربيت است كه بعد از احتياج پدر و مادر به تربيت ايشان مكافات حقوق آباء و امّهات بكنند برطرف مى شد، و پدران و فرزندان به يك ديگر الفت نمى گرفتند

زيرا كه فرزندان از تربيت و محافظت ايشان مستغنى مى بودند، پس در همان ساعت كه از مادر متولد مى شدند از ايشان جدا مى شدند، و كسى پدر و مادر خود را نمى شناخت و نمى توانست احتراز كرد از نكاح و خواستگارى مادر و خواهر و محرمان خود و كمتر قباحتى بلكه شنيع تر و قبيح تر از همه توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 65

آنست كه اگر با عقل از شكم مادر بيرون آيد خواهد ديد چيزى كه حلال و نيكو نيست ديدن آن، يعنى عورت مادر. آيا نمى بينى چگونه هر امرى از امور خلقت را باز داشته با نهايت صواب و حكمت و خالى گردانيده خورد و بزرگ امور خود را از شوائب خطا و زلل.

[منفعت گريه اطفال

بشناس اى مفضّل منفعت گريه اطفال را و بدان كه در دماغ اطفال رطوبتى هست كه اگر بماند علتها و دردهاى عظيم در ايشان احداث مى نمايد مانند كورى و امثال آن، پس گريه اين رطوبت را از سر ايشان فرود مى آورد و باعث صحّت بدن و سلامتى ابصار ايشان مى گردد، پس چنانچه طفل به گريه منتفع مى گردد و بر پدر و مادر منفعت آن پنهان است و ايشان سعى مى كنند كه او را ساكت گردانند و به هر حيله مى خواهند او را خاموش كنند كه از گريه باز ايستد به سبب آن كه نمى دانند كه گريه براى او اصلح است و عاقبتش نيكوتر است. هم چنين جايز است كه در بسيارى از چيزها منفعت ها باشد كه ملحدان كه مذمت تدبير خالق مى كنند ندانند و اگر بدانند و بفهمند اين معنى را حكم نخواهند كرد بر چيزى از چيزهاى عالم كه در آن منفعتى

نيست به سبب آن كه حكمت آن را ندانند زيرا كه بسيارى از آنها را كه منكران نمى دانند عارفان مى دانند و بسى از آنها كه علم مخلوق از آن قاصر است و علم حق تعالى به آن احاطه كرده است.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 66

[فايده و حكمت سرازير شدن آب دهان اطفال

و اما آبى كه از دهان اطفال جارى مى شود و اكثر اوقات سبب دفع رطوبتى مى گردد كه در ابدان ايشان بماند، هر آينه احداث دردهاى عظيم در ايشان نمايد چنانچه مى بينى كسى را كه رطوبت بر او غالب مى شود يا ديوانه و مخبّط مى شود يا به فلج و لغوه و اشباه آن مبتلا مى گردد.

پس خداوند عليم در كودكى مقرر گردانيده كه اين رطوبت از دهان ايشان دفع شود تا موجب صحت ايشان در بزرگى گردد. و تفضّل كرده است بر خلق خود به آنچه جاهلند به حكمت آن و لطف كرده است بر ايشان به آنچه نمى دانند آن را.

و اگر بشناسند نعمتهاى او را بر خود، هر آينه تفكّر در آنها مشغول گرداند ايشان را از ارتكاب معصيت او، منزّه است خداوندى كه بزرگ و كامل است نعمتهاى او بر مستحقين و غير ايشان از خلق بى پايان، و بلندتر است از آنچه مى گويند مبطلان و ملحدان بلندى بسيار.

[آفرينش آلات توالد و تناسل

اكنون نظر كن اى مفضّل كه قدير ذو المنن چگونه آلات مجامعت را در مرد و زن آفريده بر وجهى كه مناسب حكمت آن است، پس مرد را آلتى داده كه منتشر و بلند مى شود با نطفه و به سبب آن به قعر رحم مى رسد چون مى بايد كه آب خود را در ديگرى بريزد و براى زن ظرف عميقى آفريده كه آب مرد و زن هر دو در آنجا جمع شود و گنجايش توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 67

فرزند داشته باشد در آن ظرف و مصون و محفوظ باشد تا هنگامى كه بدنش مستحكم شود و بيرون خرامد آيا اين از تدبير حكيم لطيف نيست سبحانه و

تعالى عما يشركون؟

[حكمت در خلقت هر يك از اعضاى بدن و فوايد آنها]

تفكّر كن: اى مفضّل در همه اعضاى بدن و تدبير آنها كه هر يك براى غرضى و حاجتى آفريده شده اند دستها براى كار كردن و پاها براى راه رفتن، چشمها براى ديدن، و دهان از براى غذا خوردن، و معده، براى هضم كردن، و جگر براى جدا كردن اخلاط بدن، و منافذ بدن براى بيرون رفتن فضلات تا هنگام دفع، و فرج براى حصول نسل و هم چنين جميع اعضا اگر تأمل كنى در آنها و نظر و فكر خود را به كار فرمائى مى دانى كه هر يك براى كارى خلق شده اند و براى مصلحتى مهيّا گرديده اند.

[پندار واهى

مفضّل گفت: گفتم اى مولاى من! گروهى مى گويند كه اينها از فعل طبيعت است.

حضرت فرمود كه: بپرس از ايشان كه آيا اين طبيعت كه شما مى گوئيد علم و قدرت دارد بر اين افعال يا نه؟ پس اگر گويند كه علم و قدرت دارد، پس به خدا قائل شده اند و او را «طبيعت» نام كرده اند، زيرا كه معلوم است طبيعت را شعورى و اراده نيست.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 68

و اگر گويند كه طبيعت را علم و اراده نيست، پس معلوم است كه اين افعال محكمه متقنه از طبيعت بى شعور صادر نمى شود چنانچه دانستى و ليكن عادت الهى جارى شده است كه اشياء را با اسباب جارى نمايد و جاهلان بر اين اسباب نظر افكنده اند و از مسبب الاسباب غافل شده اند.

[چگونگى هضم غذا «1»]

تفكّر كن: اى مفضّل در تدبير حكيم قدير در رسيدن غذا به جميع بدن، به درستى كه اول غذا وارد معده مى شود و معده آن را طبخ مى دهد، هضم مى كند و خالص آن را به جگر مى فرستد در عروق باريكى چند كه در ميان معده و جگر هستند، و اين عروق مانند پالايشند براى غذا كه نرسد از ثقل غذا چيزى به جگر كه باعث جراحت آن گردد زيرا كه جگر نازك است و تاب غذاى خشن و غليظ

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 69

را ندارد، پس جگر صافى غذا را قبول مى كند و در آنها به لطف تدبير حكيم خبير مستحيل به خون و بلغم و صفرا و سودا مى شود و از جگر راهها و مجارى به سوى ساير بدن هست كه خون از آن مجارى و عروق به ساير بدن مى رسد مانند مجارى كه

در زمين براى آب مهيّا كنند تا به همه زمين جارى گردد و آنچه خبائث و زيادتى هاست جارى مى شود به سوى اوعيه اى كه براى آنها خلق شده است و آنچه از صفرا است به سوى زهره «1» مى رود و سودا به سوى سپرز مى رود، و رطوبت ها به سوى مثانه جارى مى شود.

پس تأمل كن حكمت تدبير حق تعالى را در تركيب بدن و گذاشتن هر يك از اعضاء در جاى خود و مهيّا كردن اوعيه و ظرفها در آن براى فضول اغذيه و اخلاط تا آن كه اين زيادتى ها و كثافتها در بدن پهن نشوند كه مورث فساد بدن و دردها شوند «2».

پس صاحب بركت و نعمت است خداوندى كه نيكو كرده است تقدير را و محكم گردانيده است تدبير را و او را است حمد و ستايش چنانچه اهل و مستحق آن است.

[مرحله آغازين رشد بدن و كيفيت تكوّن آن در رحم

مفضّل گفت كه: گفتم: وصف نما براى من نشو و نمو بدن را در همه احوال تا به حد تمام و كمال رسد.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 70

حضرت امام عليه السّلام فرمود كه: اول اين تدبير تصوير جنين در جايى كه ديده اى نمى بيند و دستى بدان نمى رسد و در چنين جايى تدبير آن را مى كند تا او را از رحم بيرون مى آورد با خلقت تمام و اعضاى مستوى و حال آن كه در او مخلوق شده آنچه قوام و صلاح بدن در آن است از اعضاء و جوارح و احشاء و كاركنان بدن و آنچه در اصل تركيب بدن ضرور است از استخوان و گوشت و پيه و مغز و پى و رگها و غضروفها، پس چون به سوى جهان بيرون

آمد مى بينى چگونه نمو مى كند با همه اعضاء بر يك شكل و هيئت و يك نسبت كه هر نسبتى كه هر عضوى با ساير اعضاء داشته در كودكى در بزرگى تفاوت نمى كند تا آن كه به حد اشدّ كه نهايت قوّت بدن است برسد. اگر عمرش به آن حد برسد يا آن كه پيش از آن حد مدّت عمر خود را تمام كند آيا مى تواند بود چنين امرى مگر از لطف حكمت و تدبير خداوند قدير.

[شرافت انسان بر ديگر حيوانات

اى مفضّل! نظر كن در آنچه حق تعالى مخصوص گردانيده است به آن انسان را در خلقتش براى تشريف و تفضيل او بر ساير حيوانات زيرا كه چنان خلق شده كه راست مى تواند ايستاد و درست مى تواند نشست كه كارها را به دستها و جوارح خود به عمل آورد و تواند كارها را چنانچه خواهد به تقديم رساند اگر به روش چهار پايان به رو در افتاده بود هيچ يك از اعمال او مباشر نمى توانست شد.

[حواس پنج گانه در انسان و اسرار آفرينش آن

اكنون نظر كن اى مفضّل به سوى اين حواس كه مخصوص شده است به آنها انسان در خلقت خود و شرف يافته به آنها بر غير خود چگونه ديده ها را در سر او قرار داده است مانند چراغها كه در بالاى مناره برافروزند تا تواند همه اشياء را مطالعه نمايد، و ديده را در اعضاى پائين تر قرار نداده مانند دستها و پاها كه آفتها به آن برسد يا در مباشرت اول اعمال به آن جوارح علتى در آنها حادث شود و در اعضاى وسط بدن قرار نداد مانند شكم و پشت كه دشوار باشد به كار فرمودن آن در ديدن اشياء و چون هيچ موضعى از براى اين حاسّه مناسب تر از سر نبود در آنجا قرار داد كه از همه اعضاء بلندتر است و آن را صومعه گردانيده براى حواس پنجگانه كه محسوسات پنجگانه را درك نمايد و ادراك هيچ يك از محسوسات از او فوت نشود.

پس چشم را آفريد كه رنگها را دريابد. اگر ديده نمى بود كه رنگها را احساس نمايد، خلق رنگها بى فايده بود.

و سمع را از براى ادراك صداها آفريده. اگر صدا مى بود و گوش نمى بود

كه بشنود، آفريدن صدا بى نفع بود.

و هم چنين است ساير حواس. اگر محسوسات مى بودند و حواس نبودند، خلق آنها بى فايده بود و از آن جانب نيز چنين است.

و اگر ديده مى بود و صاحب رنگ كه ديده مى شود نمى بود، ديده را فايده نبود.

و اگر گوش مى بود و شنيدنى نمى بود، گوش بى فايده بود.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 72

پس نظر كن كه چگونه هر چيزى را براى چيزى آفريده و براى هر حاسّه محسوسى و براى هر محسوسى حاسّه مقرر ساخته.

و ايضا در هر حسّى امرى چند مقرر گردانيده كه متوسط باشند ميان حاسّه و محسوس كه احساس بدون آنها حاصل نمى شود مانند روشنى و هوا براى ديدن و شنيدن. اگر روشنى نباشد كه رنگ براى ديده ظاهر شود ديده ادراك آن نمى كند. و اگر هوا نباشد كه صدا را به سامعه برساند، سامعه ادراك صدا را نمى كند. آيا مخفى مى ماند بر كسى كه صحيح باشد نظرش و بكار فرمايد فكرش را آن كه مانند آنچه من وصف كرده ام از تهيّه حواس و محسوسات كه هر يك با ديگرى مطابق و موافق است و آن چه احساس حواس بر آنها موقوف است همه مهيّاست نمى باشد مگر به عمد و تقدير از خداوند لطيف و خبير.

[فقدان بينايى و خلل هاى آن

تفكّر كن اى مفضّل! در حال كسى كه نابيناست چه خللها در امور او به هم مى رسد زيرا كه پيش پاى خود را نمى داند، و پيش روى خود را نمى بيند، و ميان رنگها فرق نمى كند، و صورت نيك و بد را تميز نمى كند، و اگر بر گودالى مشرف شود احتراز نمى تواند كرد. و اگر دشمنى بر روى وى شمشير كشد امتناع نمى تواند نمود

و هيچ صنعتى از او متمشّى نمى شود مانند كتابت و درودگرى و زرگرى حتى توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 73

آن كه اگر نه تندى فهم او باشد، به منزله سنگى خواهد بود كه افتاده باشد.

[فوايد سامعه

و هم چنين كسى كه سامعه ندارد، بسيارى از امور او مختّل است زيرا كه از لذّت مخاطبه و محاوره و نغمات دل ربا و الحان راحت افزا محروم است، و در محاورت او كار بر مردم بسيار دشوار است، و دلتنگ مى شوند از مكالمه او. و نمى شنود از اخبار و احاديث مردم سخنى گويا حاضرى است مانند غايبان، و زنده اى است مانند مردگان و كسى كه عقل ندارد مانند چهارپايان است، بلكه بسيارى از مصالح كه چهارپايان مى دانند، ديوانگان نمى دانند.

آيا نمى بينى كه چگونه اعضاء و جوارح و عقل و حواس و مشاعر انسان هر چه او را ضرور است و از فقد آن خلل به احوال او راه مى يابد. همه در خلقت حاصل است؟ اينها همه دليل است بر اين كه به تقدير و تدبير عالم خبير آفريده شده است.

[راز محروم ماندن بعضى افراد از بينايى و شنوايى

مفضّل گفت: پس چرا بعضى از مردم اين جوارح ايشان مفقود مى باشد و آن اختلالها كه فرموديد در احوال ايشان به هم مى رسد؟

حضرت فرمودند كه: اين براى تأديب و موعظه است براى آن كسى كه مبتلا مى شود و غير آن، چنانچه پادشاهان تأديب مى كنند

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 74

مردم را كه ايشان ترك اعمال قبيحه بكنند و ديگران نيز از احوال ايشان پند گيرند، و مردم اين را از ايشان مى پسندند و انكار بر ايشان نمى كنند و در اين باب تصويب رأى ايشان مى نمايند. و باز حق تعالى اين گروه را كه به اين بلاها مبتلا گردانيده اگر صبر كنند و به سوى خدا انابت نمايند بعد از مرگ آن قدر ثواب كرامت فرمايد كه در جنب آن ثواب ها بسيار سهل و حقير مى شمارند

اين بلاها را حتى آن كه اگر ايشان را بعد از مرگ مردد گردانند ميان آن كه به دنيا برگردند، صحيح باشند يا مبتلا، هر آينه اختيار بلا را خواهند كرد براى آن كه مثوبات ايشان مضاعف گردد.

[حكمت خلق برخى از اعضاء به صورت فرد يا جفت

فكر كن اى مفضّل! در اعضائى كه طاق و جفت آفريده شده اند، چه حكمت و تدبير در آنها مرعى داشته، پس «سر» را يكى آفريده، زيرا كه مصلحتى نيست در آن كه آدمى را دو سر بوده باشد نمى بينى كه اگر با سر آدمى سر ديگر تصور كنى هر آينه آن زياد خواهد بود بر او بدون احتياجى به سوى آن زيرا كه حواسى كه آدمى به آن محتاج است در يك سر مجتمع مى تواند بود.

و ايضا اگر چنين باشد اگر به يك سر سخن گويد، سر ديگر معطّل خواهد بود و حاجتى به او نخواهد بود. و اگر از هر دو سر يك سخن گويد يكى بى فايده و زايد خواهد بود و اگر به يكى سخن گويد به غير سخنى كه به ديگرى گويد بر شنونده دشوار خواهد شد كه متوجه توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 75

كدام يك شود و اختلاف در فهم به هم خواهد رسيد.

و دستها را جفت آفريده، زيرا كه خيرى نيست در آن كه آدمى يك دست داشته باشد زيرا كه خلل مى رساند به آنچه مزاولت آنها نمايد از اعمال، نمى بينى كه نجّار و بنّا اگر يك دست ايشان شل شود نمى توانند كه صناعت خود را به عمل آورند، و اگر به تكلّف و مشقّت به عمل آورند مانند كسى كه دو دست دارد هر دستى معاونت دست ديگر مى كند به عمل

نمى توانند آورد.

[قدرت تكلّم و عضوهاى مربوط به صدا]

بسيار تفكّر كن اى مفضّل! در صدا و سخن و آلتها كه قادر منّان براى آنها در انسان مقرر ساخته است، پس حنجره مانند لوله اى است از براى بيرون آمدن آواز، و زبان و دندانها و لبها آلتى چندند براى قطيع حروف و ظهور نغمات، نمى بينى كسى را كه دندانهايش ريخته است «سين» را چنانچه مى بايد نمى تواند گفت، و كسى كه لبش افتاده باشد «فا» را درست نمى تواند ادا كند و كسى كه زبانش سنگين شده «راء» را درست نمى تواند اظهار كرد. و شبيه ترين چيزها به ادوات اخراج حروف و اصوات ناى انبانى است كه باد حنجره شبيه است به ناى، و شش شبيه است به انبانى كه باد در آن مى كنند، و عضلاتى كه شش را مى گيرند تا صدا بيرون آيد مانند انگشتان است كه بر آن انبان مى گذارند تا داخل شود باد در ناى، و لبها و دندانها كه حروف نغمات را تقطيع مى كنند مانند انگشتان است كه پياپى بر دهان مى گذارند تا

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 76

صداى آن به الحان مختلفه بيرون آيد.

و هر چند محلّ خروج صدا را ما تشبيه كرديم به ناى انبانى براى شناسانيدن، اما در حقيقت آن را بايد تشبيه به ادوات صوت كرد زيرا كه آن مقدم است بر اين. و اين منافع كه مذكور شد از آن برخاسته و آن خلقت صانع است و اين مخلوق كه از آن صنعت خالق برداشته، پس خبر داد تو را به منافعى كه اين اعضاء را هست در صنعت كلام و اخراج حروف.

[فوايد ديگر اين اعضا]

و در اين اعضاء با اين منافعى كه مذكور شد منافع ديگر است، پس حنجره براى

آن كه نسيم از خارج به شش برسد و ترويح كند دل را و بادزنى باشد براى آن به آن نفس كه پياپى پيوسته بر آن وارد مى شود كه اگر اندك زمانى آن نسيم حبس شود و به دل نرسد البته آدمى هلاك مى شود.

و به زبان مزه هاى مختلف مى چشد و ميان آنها تميز مى كند كه كدام تلخ است و كدام ترش و شيرين و كدام آب شور است و كدام شيرين و كدام گنديده و كدام پاكيزه و با اين منافع، زبان ياورى است بر فرو بردن طعام و آب.

و دندانها خورد مى كند غذا را كه آسان شود فرو بردن آن. و دندانها با اين منفعتها پشتيبانى است براى لبها كه از اندرون دهان نگاه مى دارد آنها را كه سست نشوند و نياويزند.

[خلل هايى كه فقدان برخى آلات مذكور پديد مى آورد]

عبرت گير براى اين از حال كسى كه دندانهايش افتاده است، نمى بينى كه لبهايش سست و متحرك است و به لبها مى مكد آب را كه به تدريج به گلو داخل شود كه اگر به يك دفعه داخل شود در گلو بند مى شود يا اندرون را مجروح مى گرداند، و با اين منافع لبها به مثابه دو در است كه بر دهان بسته مى شوند و هر گاه خواهند مى گشايند و هر گاه خواهند مى بندند، پس دانستى كه به آنچه وصف كرديم براى تو بر هر يك از اين اعضاء چندين منفعت عظيم مترتّب مى شود چنانچه يك آلت براى چندين عمل به كار آيد مانند تيشه نجّارى كه براى تراشيدن چوب و كندن زمين و غير آن به كار مى رود.

[دستگاه فهم و ادراك

و اگر دماغ و مغزى كه در سر است براى تو گشوده شود، خواهى ديد آن را كه پيچيده شده است به حجابى چند بعضى بر بالاى بعضى براى آن كه نگاه دارند آن را از عوارضى كه موجب اختلال آن مى گردد و براى آن كه آن را محافظت كنند كه متحرك و مضطرب نشود. و استخوان كاسه سر به منزله كلاه خودى است براى محافظت آن كه اگر صدمه بر سر واقع شود يا بر جايى سائيده شود ضررى به آن نرسد. و به روى پوست سر موئى رويانيده كه به مثابه پوستينى باشد براى آن و آن را از سرما و گرما محافظت نموده است، پس كى محافظت كرده توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 78

است دماغ را چنين محافظتى مگر آن خداوندى كه آن را آفريده و منبع حواس آدمى گردانيده و سزاوار محافظت و حراست است

به سبب علوّ منزلت و بلندى درجه و علو مرتبت كه نسبت به ساير اجزاى بدن دارد.

[قرارگاه چشم

تأمل كن اى مفضّل پلك را بر چشم چگونه به منزله پرده به روى آن قرار داده كه آويخته شود و كنار آن را كه شفر مى نامند مانند رسنها و حلقه ها تعبيه كرده كه هر وقت كه خواهند پرده را بياويزند و هر گاه خواهند بالا كشند و ديده را در ميان غارى قرار داده و به آن پرده و موهاى مژه كه بر آن رويانيده محافظت نموده.

[ساختمان دل

اى مفضّل! كى دل را در ميان سينه قرار داده و پنهان كرده و پيراهنى كه آن پرده دل است بر روى آن پوشانيده و دنده ها را بر بالاى آن حافظ آن گردانيده با گوشت و پوستى كه بر روى دنده ها رويانيده براى آن كه از خارج چيزى بر او وارد نشود كه موجب جراحت آن گردد؟

كى در حلق دو منفذ قرار داده، كه يكى محل بيرون آمدن صدا و نفس باشد كه آن حلقوم است و متّصل است به شش و ديگرى محل توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 79

نفوذ غذا است كه آن را مرى مى گويند و متصل است به معده و غذا را به معده مى رساند.

و بر حلقوم سرپوشى قرار داده كه در هنگام خوردن غذا مانع شود او را از آن كه به شش برسد و آدمى را هلاك كند؟

كى شش را بادزن دل قرار داده كه پيوسته در حركت است و آن را سستى به هم نمى رسد و باز نمى ايستد براى آن كه حرارت در دل جمع نشود كه آدمى را تلف كند؟

كى براى منافذ بول و غايط مانند بندهائى كه در ميان كيسه ها مى باشد قرار داد، كه هر وقت كه خواهند بر

هم آورند و هر وقت كه بخواهند بگشايند كه هر دو فضله دفع شوند؟ و اگر چنين نبود، هميشه اين دو فضله جارى و متقاطر مى بودند و عيش آدمى فاسد مى شد، آدمى چه قدر از اين نعمتها را وصف تواند كرد. بلكه آنچه احصاء نمى كنيم زياده است از آن كه كرديم و آنچه مردم نمى دانند بيشتر است از آن كه مى دانند.

كى معده را عضوى عصبى در نهايت صلابت گردانيده از براى آن كه طعامهاى غليظ را هضم تواند كرد؟

و كى جگر را نرم و نازك گردانيده براى آن كه قبول نمايد خالص غذاى لطيف را تا آن كه در آنجا هضم ديگر يابد لطيف تر از هضم معده مگر خداوند قادر؟

آيا گمان مى برى كه بى مدبّرى و مقدّر حكيم عليم چنين امور كه توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 80

مشتملند بر انواع حكمتها و مصلحتها به عمل تواند آمد؟ كلّا و حاشا، متمشّى نمى شود مگر از خداوند قادرى كه عالم است به اشياء پيش از آفريدن آن ها و هيچ چيز از قدرت او بيرون نيست و لطيف و خبير است.

[مغز در لوله هاى استخوان

فكر كن اى مفضّل چرا مغز نازك را در ميان لوله هاى استخوان مضبوط گردانيده تا آن را حفظ نمايد كه ضايع نشود؟ چرا خون سائل را در رگها محسور گردانيده است مانند آب كه در ظرفها جاى دهند مگر از براى آن كه ضبط نمايد آن را كه از بدن بيرون نرود و يا به جاها كه نبايد جارى نشود؟

چرا ناخنها را در اطراف انگشتان قرار داده است؟ مگر براى آن كه نگاه دارنده آنها و ياور آنها مى باشد در كارها.

چرا ميان گوش را پيچيده قرار داده مانند

زندانها و دخمه ها؟ مگر براى آن كه آواز از در آن جارى شود، تا به پرده گوش كه محل قوه سامعه است برسد و سورت آن شكسته باشد كه به آن پرده جراحتى و ضررى به هم نرسد.

چرا خداوند اين گوشت را بر رانها و نشستگاهش قرار داده؟ مگر براى آن كه در نشستن آزار به وى نرسد چنانچه كسى كه بدنش در بيمارى يا غير آن كاهيده شده باشد اگر چيز نرمى حايل نباشد ميان او

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 81

و زمين كه صلابت زمين به او نرساند آزار مى كشد.

كى گردانيده است آدمى را نر و ماده، و مگر كسى كه او را براى تناسل آفريده؟

و كى او را نسل آورنده آفريد؟ مگر آن كسى كه او را صاحب امل و آرزو قرار داده كه براى آن آرزوها تحصيل نسل نمايد.

و كى داده است به او آلات عمل، مگر آن كه او را كار كن آفريده.

و كى او را كار كن آفريده مگر آن كه او را محتاج گردانيده؟

و كى او را محتاج گردانيده مگر آن كه اسباب رفع حاجت او را مهيّا گردانيده و كى او را به فهمانيدن ميان ساير حيوانات مخصوص گردانيده؟

مگر آن كه مكلف گردانيده و پاداش عمل نيك و بد براى او مقرر گردانيده.

و كى به او چاره بخشيده مگر آن كه او را قوت چاره عطا كرده است.

و كى قوت چاره او را عطا كرده است. مگر آن كه حجت را بر او تمام كرده.

و كى متكفّل امرى چند شده كه چاره اش به آنها نمى رسد مگر آن خداوندى كه به نهايت شكر نعمتهاى او نمى تواند رسيد.

فكر كن: و

تدبير نما در آنچه از براى تو وصف كردم آيا بى صانعى چنين او را حاصل مى تواند شد و چنين كارخانه منظم مى تواند بود؟

تبارك اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ.

[وصف قلب

اى مفضّل! اكنون وصف مى كنم براى تو احوال دل را: كه سوراخ چند در آن هست مقابل سوراخ چند كه در شش هست كه باد زن دل است. اگر اينها مقابل يك ديگر نمى افتاد، هر آينه نسيم نفس به دل نمى رسيد و آدمى هلاك مى شد.

آيا تجويز مى كند صاحب فكر و انديشه كه اين قسم امور بدون تدبير مدبّر حكيم به عمل آيد؟ آيا عقل خود هيچ مانعى از اين سخن باطل نمى يابد.

اگر ببينى يكتاى دو در را كه در آن قلّابى باشد آيا احتمال مى دهى كه اين را عبث ساخته باشند؟ بلكه جزم مى كنى كه صانعى كه اين را ساخته است يكتاى ديگر ساخته و قلّاب را براى آن ساخته كه با تاى ديگر جفت شود. هم چنين حيوان نر گويا يكتاست كه عقل حكم مى كند كه براى او جفتى ساخته اند كه با او ضم شود و آلت در آلت ديگرى داخل شود براى مصلحت توالد و تناسل.

پس هلاك و نااميدى و عذاب براى آنها باد كه دعوى فلسفه و حكمت مى كنند چگونه كور شده اند از صنعتى تا آن كه انكار صانع و مدبّر او نموده اند؟

آيا نمى دانند كه اگر آلت مرد هميشه سست و آويخته مى بود چگونه به قعر رحم مى رسيد كه نطفه را در آنجا بريزد؟ و اگر پيوسته ايستاده مى بود چگونه آدمى در ميان رختخواب مى گرديد، يا ميان توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 83

مردم راه مى رفت و چنين عمودى در پيش روى او ايستاده بود و با

اين قباحت منظر بايست هميشه شهوت بر مردان و زنان هر دو غالب باشد.

پس حق تعالى چنين مقرر گردانيده كه در اكثر اوقات خوابيده باشد و در هنگام احتياج برخيزد براى مصلحت دوام نسل.

[زوائد خوراكى ها]

عبرت بگير اى مفضّل: بر نعمتهاى عظيم كه حق تعالى را بر آدمى هست در خوردن و آشاميدن و فضلات به آسانى از او دفع شدن.

آيا نمى بينى كه از نيكوئى تقدير خانه كه آدمى بنا مى كند آن است كه بيت الخلاء در پنهان ترين جاهاى خانه باشد؟

و هم چنين خالق قديم و مدبّر حكيم در خانه بدن محل خروج فضله را كه به منزلت بيت الخلاى بدن است در پنهان ترين اعضاء قرار داده است و از پيش و پس نمايان نيست، بلكه پنهان گردانيده در موضع پنهانى از بدن كه پوشيده و مستور است. آنها و اليتان با گوشتى كه در آنهاست او را پوشانيده، پس هر گاه آدمى محتاج شود به دفع فضله و كثافت بنشيند به آن نحو مخصوص، آن سوراخ ظاهر مى شود براى آن كه آن فضله و كثافت دفع شود، پس بسى صاحب نعمت و بركت است آن خداوندى كه پياپى است رحمت هاى او و احصا نمى شود نعمت هاى او.

[لطف اختلاف اوضاع دندان ها]

فكر كن اى مفضّل: در اين آسياها كه در دهان آدمى آفريده، بعضى را تيز كرده براى قطع كردن و بريدن و جدا كردن طعام، و بعضى را پهن آفريده براى خائيدن و خورد كردن طعام، چون به هر دو نوع احتياج بود هر دو را آفريده و آنهائى كه براى بريدن است در پيش دهان قرار داده، و آنها كه براى خورد كردن است در عقب آنها قرار داده كه از اينها ميوه و گوشت و ساير مطعومات را قطع كند و چون داخل دهان گردد به آن آسياها خورد شود.

[حكمت در نموّ مو و ناخن

تأمل كن و عبرت بگير در آفريدن مو و ناخنها كه چون نمو مى كنند و دراز مى شوند و بسيار مى شوند و بايد تخفيف داد به تدريج، پس به اين سبب آنها را بى حس گردانيده كه از بريدن، الم نيابد و متأثر نشود، و اگر چنين نمى بود آدمى ميان دو امر بد و ناملايم مردّد مى شد يا آن كه مى گذاشت كه دراز شوند و گران بودند بر او و اگر تخفيف مى داد درد و الم مى يافت.

مفضّل گفت: چرا حق تعالى چنان نيافريد اينها را كه بر يك اندازه باشند و بلند نشوند؟

حضرت فرمود كه: خدا را در بلند شدن و بريدن آنها نعمت ها هست كه اكثر مردم قدر آنها را ندانند و شكر خداى را بر آنها نمى كنند.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 85

بدان كه دردها و الم هاى بدن بيرون مى رود به بيرون آمدن موها از مسامات آنها و به دراز شدن ناخنها از سر انگشتان و به اين سبب امر كرده اند آدمى را به نوره ماليدن و سر تراشيدن و ناخن گرفتن در هر

هفته تا مو و ناخن زودتر بلند شوند و به بيرون آمدن آن دردها از بدن بيرون رود، و چون بلند شوند و نبريدند ديرتر دراز مى شوند و دردها و مواد آنها در بدن محتبس مى شوند و باعث بيمارى ها و علت ها مى گردند.

[حكمت تخصيص روئيدن مو به برخى اعضا]

و ايضا مو را در جايى چند كه ضرر دارد نرويانيده، اگر مو در ديده روئيده مى شد مورث كورى مى شد، و اگر در ميان دهان مى روئيد آشاميدن و خوردن بر اين كس ناگوار مى شد. و اگر در ميان كف مى روئيد احساس اشياء را به لمس نمى توانست كرد. و بعضى از اعمال به آسانى متمشّى نمى شد. و اگر در ذكر مرد مى روئيد، لذت جماع از مردن و زن فوت مى شد، پس نظر كن كه هر جا كه مصلحت در روئيدن نيست نروئيده و اين نه مخصوص به انسان است، بلكه در بهايم و درندگان و ساير حيوانات كه نسل مى آورند مى بينى بدن هاى ايشان را كه همه اعضاء را مو گرفته به غير از اين مواضع كه ذكر شد به سبب اين وجوه كه مذكور شد از مو خالى است.

[رد بر پيروان مانى

پس تأمل كن در خلقت قدير حكيم كه راه خطا و غلط و اعتراض به هيچ وجه در آن نيست و همگى بر وفق صواب و حكمت است. و اصحاب «مانى» ملعون كه در خلقت قادر بى چون خواسته اند كه راه خطا پيدا كنند! عيب كرده اند موئى را كه پشت زهار و زير بغل مى رويد و نمى دانند كه روئيدن اين موها به علت رطوبتى است كه بر اين مواضع ريخته مى شود و در آنها مو مى رويد مانند گياهى كه در جايى كه آب جمع مى شود از زمين مى رويد، نمى بينى كه اين مواضع پنهان تر و مناسب ترند براى قبول اين فضله از مواضع ديگر؟

و باز در روئيدن اين موها منفعت دينى هست انسان را كه او را مكلف ساخته اند به ازاله اينها كه مثاب گردد و اشتغال آن به اين

اشغال بدنى مانع گردد كه او را از طغيان و فسادى كه لازم فارغ بودن آدمى است از اشتغال زيرا كه مانع مى شود او را بسيارى از غرور و ارتكاب معاصى و شرور.

[حكمت در دوام جريان آب دهان

تأمل كن: در آب دهان و منفعتى كه در آن هست زيرا كه حق تعالى چنين مقرر گردانيده كه هميشه جارى باشد در دهان كه تر كند كام و گلو را. اگر اين رطوبت نمى بود آنها فاسد و بى طراوت مى شدند، اگر اين رطوبت با غذا هضم نمى شد، در گلو گوارا نمى شد و اين رطوبت توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 87

مركبى است از براى غذا كه آن را به معده مى رساند.

و ايضا اين رطوبت به زهره مى رسد و موجب صلاح حال انسان است زيرا كه اگر زهره خشك شود آدمى هلاك مى شود. و به تحقيق كه گفته اند گروهى از جاهلان متكلمان و ضعفاء العقول فلاسفه به جهت قلّت تميز و قصور علم كه: اگر شكم آدمى به هيئت قبا مى بود كه هر گاه طبيب خواهد بگشايد و اندرون آن را مشاهده نمايد و دست داخل كند و معالجه كند آنچه را كه خواهد، هر آينه اصلح بود از آن كه بسته اند و از ديده پنهان است و دست به آن نمى رسد و دردهاى اندرون را نمى توان شناخت مگر به دليل هاى غامض و علامتهاى مشتبه مانند نظر كردن به قاروره و بوئيدن عرق و اشباه اينها از علاماتى كه غلط و اشتباه در آنها بسيار مى شود، و بسا باشد كه اشتباه باعث كشتن مريض گردد.

و جواب اين شبهه آن است كه جاهلان بايد بدانند كه اگر چنين مى بود و اطّلاع بر امراض و معالجه

آنها به اين آسانى مى بود، هر آينه مردم را ترس از مرگ و بيمارى نبود و علم به بقاى خود به هم مى رسانيدند و به سلامت و صحت خود مغرور مى گرديدند و موجب طغيان و فساد ايشان مى شد.

و مفسده ديگر اين كه پيوسته رطوبات شكم مترشح مى بود و هر جايى كه مى نشست و مى خوابيد ملوّث مى گردانيد و جامه اش هميشه تر و كثيف مى شد و عيش بر او فاسد مى گرديد.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 88

و مفسده ديگر اين كه معده و جگر و دل افعالى كه از اينها صادر مى شود به حرارت غريزى مى شود كه حق تعالى در جوف آدم محتبس گردانيده اگر در شكم فرج ها و رخنه ها مى بود كه توان گشود و اندرون شكم را ديد و دست را داخل جوف توان كرد، هر آينه برودت هوا به جوف مى رسيد و با حرارت غريزى مخلوط مى شد و عمل احشاى جوف باطل مى گرديد و آدمى هلاك مى شد. پس بدان كه هر چه اوهام به سوى آن مى رود به غير نحوى كه خالق حكيم اشياء را بر آن طريقه آفريده خطا و باطل است.

[شهوت ها و لطف در خلقت آنها]

اشاره

فكر كن اى مفضّل! در افعالى كه حق تعالى در آدمى مقرر ساخته از خوردن، و خواب رفتن، و جماع كردن، و آنچه در هر يك از اينها تدبير فرموده. به درستى كه براى هر يك از اينها در نفس آدمى محرّكى قرار داده كه مقتضى ارتكاب آن است و تحريص آدمى بر آن مى نمايد، پس گرسنگى مقتضى طعام خوردن است كه زندگى و قوام بدن به آن است. و ماندگى و بى خوابى محرّك بر خواب است كه راحت بدن و استراحت قوتهاى

بدنى به آن است. و شهوت، محرّك بر جماع است كه دوام نسل و بقاى نوع انسانى به آن است. و اگر گرسنگى نبود و غذا خوردن براى آن بود كه آدمى مى داند كه بدن به آن محتاج است و در طبع آدمى حالتى نبود كه آدمى را مضطر گرداند به خوردن، هر

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 89

آينه در بسيارى از اوقات كسالت و سستى مى ورزيد از خوردن غذا تا بدنش به تحليل مى رفت و هلاك مى شد، چنانچه گاهى آدمى محتاج مى شود به دوائى براى اصلاح بدن خود و مدافعه مى نمايد تا منجر شود به امراض مهلكه و مرگ.

و هم چنين اگر خواب رفتن به آن بود كه مى دانست كه بدن و قواى آن براى استراحت به آن محتاج اند، هر آينه ممكن بود كه از روى تثاقل يا حرص در اعمال مدافعه نمايد تا بدنش بكاهد.

و اگر حركت جماع براى محض هم رسانيدن فرزند بود، بعيد نبود كه سستى ورزد و نكند تا نسل كم شود يا منقطع گردد زيرا كه هستند بعضى مردم كه رغبت به فرزند و اعتنائى به شأن آن ندارند.

پس نظر كن كه مدبّر عليم براى هر يك از اين افعال كه صلاح و قوام بدن به آنهاست محرّكى از نفس طبيعت براى آن مقرر گردانيده كه آن را بر آن تحريص نمايد و به فعل آن مضطر گرداند.

بدان كه در آدمى چهار قوه است:

اول: «جاذبه» كه قبول غذا مى كند و وارد معده مى گرداند.

دوم: «ماسكه» كه طعام را نگاه دارد در معده و غير آن تا طبيعت فعل خود را در آن به عمل آورد.

سوم: «هاضمه» كه غذا را در معده

طبخ مى دهد. و خالص آن را جدا مى كند و در جميع بدن پهن مى كند.

چهارم: «دافعه» كه دفع مى كند آنچه از ثقل غذا مى ماند بعد از اخذ هاضمه خالص آن را به قدر حاجت منحدر مى سازد.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 90

پس تفكّر كن در تدبير اين چهار قوّت كه در بدن و كارهاى آنها براى آن كه بدن به همه محتاج است و آنچه از حكمت و تدبير در آن مرعى شده.

و اگر جاذبه نمى بود، چگونه حركت مى كرد آدمى براى طلب غذا كه قوام بدن به آن است؟

و اگر ماسكه نبود، چگونه طعام در جوف مى ماند تا معده آن را هضم كند؟

و اگر هاضمه نمى بود، چگونه غذا طبخ مى يافت تا جدا شود از او آنچه خالص است و غذاى بدن مى شود و بدل آنچه از بدن به تحليل مى رود مى شود؟

و اگر دافعه نمى بود، چگونه دفع مى شد به تدريج ثقل آنچه از هاضمه مانده است.

پس نمى بينى چگونه موكّل گردانيده است حكيم قدير براى تو به صنع لطيف و حسن تقدير خود اين قوّتها را به بدن، و قيام نمودن آنها به آنچه صلاح بدن در آن است، از براى تو مثلى بيان كنم:

به درستى كه بدن به منزله خانه پادشاه است. و او را در اين خانه حشم، و غلامان و نوكران و خادمان هستند، و قوام و مدبّران كه موكلند به مصالح ايشان، يكى از براى رسانيدن ما يحتاج حشم و ملازمان به ايشان، و ديگرى براى قبض آنچه وارد مى شود و ضبط كردن تا هنگام حاجت و ديگرى براى به عمل آوردن آن و مهيا كردن،

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 91

و به هر يك حصه

او را رسانيدن و ديگرى براى پاك كردن آن خانه از كثافتها.

پس بدان كه «پادشاه»، خلاق حكيم است كه پادشاه عالميان است، و «خانه»، اين بدن است و «حشم»، اعضاء و جوارحند و «مدبران»، چهار قوه اند كه مذكور شدند.

و احوال اين قوا را بر وجهى كه ما ذكر كرديم و به اين توضيح شافى مبرهن ساختيم، مخالف آن طورى است كه اطبا در كتب خود بيان كرده اند زيرا كه ايشان بر وجهى ذكر كرده اند كه در آن اعمال ادويه و معرفت امراض به كار ايشان آيد، و ما به نحوى ذكر كرده ايم كه مرض شك و شبهه را از نفوس خلايق دفع كند و غشا و كورى و سبل حق ناشناسى را از پيش ديده ايشان بردارد تا از روى يقين و اذعان اقرار كنند به وجود و حكمت پروردگار عالميان.

[سخن مترجم [نقل قول اطبّا در شرح احوال قواى آدمى

اشاره

مترجم گويد: كه حضرت، چون اشاره فرمودند به قول اطبّا، اگر مجملى از اقوال ايشان و حكما مذكور شود نامناسب نيست.

مشهور ميان طبيعيّان حكماء و اطبّا آن است كه آدمى را قوه چند است كه با نباتات و حيوانات در آنها شريك است، و قوه چند هست كه با حيوانات شريك است و قوه چند است كه مخصوص او است.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 92

[گفتار در قواى نباتى

اما اوّل قوه «غاذيه» و «ناميه» و «مولّده» است.

و غاذيه آن است كه غذا را مستحيل مى گرداند به چيزى كه مشاكل و مشابه عضوى است كه به غذا محتاج است و احتياج به اين قوّه از آن جهت است كه چون تكوّن بدن از اجزاء رطبى چند است و حرارت غريزى در بدن ضرور است كه اخلاط را نزجى بدهد و زيادتى ها را به تحليل برد و البته به سبب آن بعضى از رطوبات ضروريّه بدن به تحليل مى رود و هواى خارج بدن و حركات بدنى و نفسانى نيز باعث تحليل مى شوند اگر قدرى از غذا بدل آنچه از بدن به تحليل مى رود، نشود به زودى بدن خشك شود و بكاهد و بر طرف شود.

پس حكيم عليم قوه غاذيه را در بدن براى بدن ما يتحلل قرار داده و چون طفل در رحم كوچك مخلوق مى شود و به آن كوچكى كارهائى كه از انسان بايد به عمل آيد از آن به عمل نمى آيد، پس بايد كه بزرگ شود لهذا حق تعالى قوه ناميه را نيز در بدن قرار داده كه داخل كند غذا را در ميان اجزاى اصليّه بدن كه از منى به هم مى رسد مانند استخوان و عصب و

رباط و امثال اينها تا زياد شوند در طول و عرض و عمق تا به حدى برسند كه مناسب هر شخص است. و اين قوّه تا سى سال عمل مى كند و بعد از بيست چندان عملش ظاهر نيست و از سى سال كه گذشت از عمل باز مى ماند و بعد از آن فربه مى شود اما نموّ نمى كند. و چون مرگ آدمى را ضرور است اگر توالد و تناسل نشود

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 93

نوع به زودى بر طرف مى شود. پس قوه مولّده در بدن قرار داده كه منى از آن به عمل آيد كه ماده وجود شخص ديگر شود.

[خادمان قوه غاذيه

و قوه غاذيه چهار خدمتكار دارد. «جاذبه» و «ماسكه» و «هاضمه» و «دافعه».

اما جاذبه براى آن كه غذا را جذب كند و بكشد به سوى اعضاء. و ماسكه براى آن كه نگاه دارد تا هضم گردد و شبيه شود به عضو محتاج به غذا.

[مراتب چهارگانه هضم

و مراتب هضم چهار است.

اول در معده كه غذا در آنجا مانند كشكاب مى شود و آن را «كيلوس» مى گويند و اول اين هضم در دهان مى شود در وقت «خوائيدن».

دوم در جگر زيرا كه كيلوس چون هضمش تمام شد در معده خالص و لطيف آن از رگى چند كه از معده به سوى جگر هست كه او را «ماساريقا» مى گويند داخل جگر مى شود و پهن مى شود در تمام جگر در عروق ريزه چند كه در تمام جگر دويده و هضم دوم در آنجا مى شود و مستحيل به اخلاط اربعه مى شود و آن را «كيموس»

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 94

مى گويند. و ابتداى اين هضم در ماساريقا مى شود.

و هضم سيم در رگهاى بدن مى شود و اولش در وقتى است كه اخلاط داخل مى شوند در رگ بزرگى كه از بالاى جگر رسته است و از آنجا به رگهاى ديگر كه در جميع بدن منتشر است داخل مى شود.

و هضم چهارم در اعضاء مى شود و ابتدايش در هنگامى است كه از دهانهاى رگها مترشح مى شود در اعضاء.

اما قوه دافعه براى آن كه فضولى كه از غذا زياد مى آيد دفع كنند مانند بول و غايط.

و قوه مولّده دو تا است يكى آن است كه فضله هضم چهارم را از خون در خصيه به منى منقلب مى گرداند، و دوم آنكه هر جز وى از منى را مستعد عضوى از

اعضاء اصليّه مى گرداند كه بعضى استخوان شود و بعضى رباط.

و اما قوّتهائى كه مخصوص حيوان است كه در نباتات نمى باشد بر دو قسمند: محركه و مدركه.

اما محركه، منقسم مى شود به باعثه و فاعله. و باعثه قوه اى است كه هر گاه مرتسم شود در خيال صورت امرى كه مطلوب باشد حصول وى. يا مطلوب باشد دفع وى، باعث شود قوه فاعله را بر تحريك اعضاء، پس اگر باعث بر تحريك به جهت طلب امر مطلوب الحصول باشد «قوه شهويه» خوانند و اگر به جهت دفع امر مهروب عنه باشد «قوه غضبيه» خوانند.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 95

و فاعله قوه اى است كه عضلات و ادوات تحريك را مهياى تحريك گرداند.

و اما مدركه پس ده قوه است: پنج در ظاهر، پنج در باطن.

[انقسام مدركه به قواى ده گانه ظاهريه و باطنيه

اما پنج قوه ظاهره.

اول: باصره است و آن قوّه اى است كه حاصل آن روحى است كه در مجمع النّورين است، و مراد از مجمع النورين موضع ملاقات دو عصبه مجوّفه است كه از چپ و راست مقدّم دماغ رسته شده و به هم ملاقات كنند به حيثيتى كه تجويف هر دو در موضع ملاقات يكى شوند و بعد از ملاقات منعطف شده آن كه از طرف راست رسته است به حدقه راست و آن كه از طرف چپ رسته به حدقه چپ آيد و به اين قوّه نفس ادراك كند جميع رنگها و روشنى ها را با لذات و جميع اشياء ملوّنه مضيئه را بالعرض.

و علما را خلاف است در آن كه مدرك با لذات عين مرئى است يا صورتى كه از آن منطبع گردد و در جليديه «1» چشم و به وساطت آن در مجمع

النورين و از آن منتقل گردد به حس مشترك.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 96

مذهب دوم معرف است به مذهب طبيعيّين.

و اصحاب اقوال اول دو گروهند: جمعى قائل اند به خروج شعاع از بصر بر شكل مخروطى كه سرش در مركز بصر باشد و تهش منطبق بر سطح مرئى و تابش اين شعاع بر مرئى سبب انكشاف و ظهور ذات مرئى گردد در نزد نفس ناطقه. و اين مذهب رياضيين است. «1»

و جمعى ديگر قائل به خروج شعاع نيستند، بلكه گويند كه از هواى ما بين رائى و مرئى متكيّف گردد و به كيفيّت شعاعى كه در بصر است سبب ذات مرئى شود.

و قول به انطباق اشهر است و از بعضى احاديث نيز ظاهر مى شود.

دوم: سامعه است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه در عصبه مقعر صماخ است و نفس به اين قوّه ادراك كند جميع اصوات و صداها را. و صوت كيفيّتى است كه حادث شود در هوا به جهت تموجى كه پيدا و حاصل شود از خوردن دو چيز به هم از روى عنف يا از جدا شدن دو چيز از هم به طريق عنف به شرط مقاومت هر دو به هم و آن تموّج مخصوص تا در هوا باقى باشد صوت موجود بود و چون آن تموج مستمر گردد تا به هواى راكد در گوش منتهى شود به مقعر صماخ كه عصبه مذكوره در آنجا مفروش است صوت متأدّى شود به قوه كه سپرده به روح آن و مدرك نفس گردد.

سوم: شامه است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه در

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 97

«برآمدگى شبيه

به پستان كه در ميان بينى از مقدم دماغ رسته سارى است و نفس به اين قوّه ادراك كند جميع بوها را به سبب وضوح هواى متكيّف به كيفيّت رايحه به خيشوم.

چهارم: ذائقه است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه در عصبه جرم زبان سارى است و نفس به اين قوّه ادراك كند جميع مزه ها را به واسطه رطوبت لعابيه متكيّف به كيفيّت طعم و يا مخلوط به اجزاى ذى طعم شود على الخلاف.

پنجم: لامسه است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه سارى است در اكثر اعضا و نفس به اين قوه ادراك كند جميع كيفيات ملموسه را مانند حرارت و برودت و رطوبت و يبوست و ملاست و خشونت و لينت و صلابت و سبكى و سنگينى.

[قواى باطن

و اما پنج قوّه باطن:

اول: حس مشترك و آن قوه اى است كه در مقدم بطن اوّل دماغ يعنى مغز سر كه متأدّى شود به سوى آن و مرتسم شود در آن جميع صور محسوسه به حواس ظاهره. و اين قوّه را تشبيه كرده اند به حوضى كه پنج جدول آب در آن ريخته شود و حواس ظاهره را جاسوسان اين قوّه گفته اند كه هر كدام هر چه بيابند خبر به او رسانند و نفس در آن مشاهده كنند و به اين سبب آن را به زبان يونانى «بنطاسيا» گويند يعنى لوح نفس.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 98

دوم: خيال است و آن قوّه اى است در آخر بطن اول از دماغ كه حفظ كند جميع صور مرتسمه در حس مشترك را، پس اين قوه حافظه حس مشترك باشد.

سوم: و هم است و

آن قوّه اى است در مؤخّر بطن اوسط از دماغ كه ادراك معانى جزئيه متعلقه به محسوسات به آن حاصل مى شود مانند عداوت جزئيّه كه گوسفند مثلا از گرگ ادراك كند و سبب ميل آن به آن شود و مراد از معانى آن است كه به حواس ظاهره مدرك نشود و صور امورى را مى گويند كه به حواس ظاهره مدرك شوند.

چهارم: حافظه است و آن قوه اى است در مقدم بطن اخير از دماغ كه حفظ معانى جزئيّه كند و نسبتش به وهم چون نسبت خيال است به حسّ مشترك.

پنجم: متخيّله است و آن قوه اى است در مقدم باطن اوسط از دماغ كه تركيب كند صور محسوسه جزئيّه را بعضى با بعضى و جدا كند بعضى را از بعضى چنانچه ظاهر شود از تخيل انسان كه دو بال داشته باشد، يا آدم بى سر، يا تخيّل كردن ملوّنى را صاحب طعمى كه در واقع ندارد يا خالى از طعمى كه در واقع دارد و يا تصور كردن دوست را غير دوست و دشمن را غير دشمن الى غير ذلك.

[قواى ويژه انسان

و اما قوه هائى كه مخصوص انسان است و در ساير حيوانات نيست: قوه عاقله است كه به آن ادراك تصوّرات و تصديقات مى كند.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 99

و قوه عامله است كه به آن مهياى مزاولت اعمال و افعالى شود كه او را به مراتب كمالات حقيقيه رساند.

[مراتب قوه عاقله

و قوه عاقله چهار مرتبه دارد:

اولى حالتى كه چنين رائى باشد در ابتداء تعلّق نفس به او كه از جميع معقولات خالى است و مستعد حصول آنهاست و اين مرتبه را يا نفس ناطقه را در اين مرتبه عقل هيولائى مى نامند.

مرتبه دوم آن است كه تصورات و تصديقات بديهيه او را حاصل مى شود و تفكّر يا حدس از بديهيات به نظريات منتقل مى شود. و اين مرتبه را، يا نفس را در اين مرتبه «عقل بالملكه» مى نامند.

مرتبه سوم آن است كه معقولات نظريه براى او حاصل بشود اما همگى را مستحضر نباشد و چون خواهد آنها را حاضر تواند ساخت.

اين مرتبه را، يا عقل را در اين مرتبه «عقل بالفعل» مى گويند.

مرتبه چهارم آن است كه معقولات همه در نزد او حاضر باشد و او را اتّصالى به مبادى عاليه و الواح سماويه به هم رسيده باشد كه مطالعه امور از آنجا تواند كرد و اين مرتبه را، يا نفس را در اين مرتبه «عقل مستفاد» و «قوه قدسى» مى نامند و بعضى آيه كريمه نور را «يَكادُ زَيْتُها يُضِي ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ «1»» به اين مرتبه تفسير

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 100

كرده اند، «1» و بعضى روايات نيز ايمائى به اين دارد. و جمعى تأييد به روح القدس را نيز به اين معنى تأويل كرده اند و اين مرتبه

مخصوص انبياء و اوصياء- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- است.

[مراتب قوه عمليه

و قوه عمليه نيز به چهار مرتبه منقسم مى گردد:

اول: آن است كه ظاهر خود را به متابعت شريعت حقه و آداب و سنن مصطفويّه از نماز و روزه و غير اينها پاكيزه گرداند.

دوم: آن كه باطن خود را از اخلاق رديّه و ملكات دنيّه طاهر سازد.

سوم: آن كه نفس را به علوم حقّه و حكم حقيقيه مزيّن گرداند.

چهارم: آن كه از مرادات و ارادات خود خالى شود و به غير قرب جناب مقدس الهى و تحصيل رضاى اوامرى منظور او نباشد و ارادات خود را تابع ارادت حق جلّ و علا كرده باشد و دامن از دنياى دنى برچيده باشد و به ملاء اعلى متعلّق شده باشد كما قال اللَّه تعالى: «وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ» «2» و قال جل شأنه:

«و كنت سمعه الّذى يسمع به، و بصره الّذى يبصر به، و لسانه الذى ينطق به، و يده التى يبطش بها»

«3». و اين مرتبه نيز مخصوص به ائمه طاهرين عليهم السّلام است و بعضى توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 101

از خواص ايشان است.

و در اين مقام سخنان ديگر هست كه به مذاهب باطله شبيه است و ذكر آنها موجب اشتباه مى گردد و بعضى از آنها در كتاب عين الحياة مذكور شد و در اين ترجمه ذكر آنها مناسب نيست. و اين اصطلاحات كه مبنى بر قواعد حكما است در اين مقام مذكور شده به جهت آن كه فهم بعضى از مراتب كه در اين حديث شريف بر سبيل اجمال مذكور شده فى الجمله توقّفى بر ذكر اين مراتب داشت. [انتهى كلام المترجم (ره)] برگشتيم

به ترجمه حديث.

[قوا و نيروهاى درونى و باطنى

اى مفضّل! چون دانستى قواى بدنى را، اكنون تأمل كن در قوّه ها كه حق تعالى در نفس انسانى قرار داده و فوائد آنها را، مانند قوه مفكّره و واهمه و عاقله و حافظه و غير اينها. اگر از اين قوه ها حافظه را نمى داشت چگونه بود حال او و چه خلل ها داخل مى شد در امور او و زندگانى او و معاملات او زيرا كه در خاطرش نمى ماند كه از او چه در نزد مردم است و از مردم چه در نزد او هست، چه داده است و چه گرفته است و در خاطرش نبود آنچه را ديده و آنچه را شنيده و آنچه گفته و آنچه به او گفته اند و به ياد نداشت كه كى به او نيكى كرده و كى به او بدى كرده و چه چيز نفع دارد او را و چه چيز ضرر دارد. و اگر در راهى مرّات لا يحصى عبور مى كرد آن را نمى دانست. و اگر تمام عمر علمى را مذاكره و مباحثه مى كرد به يادش نمى ماند، و به هيچ دين اعتقاد نمى كرد، و به هيچ تجربه منتفع نمى شد، و از هيچ امرى از امور

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 102

گذشته عبرت نمى توانست گرفت، بلكه چنين كسى سزاوار بود كه مطلقا از انسانيت منسلخ گردد و نام انسانيّت را بر او اطلاق نكنند.

پس تأمل كن كه به فوت يك قوّه از قواى نفسانى چه خللها در احوال او به هم مى رسد، چه جاى آن كه همه آن ها از او فوت شود.

[فوايد فراموشى

و نعمت فراموشى در آدمى اگر تأمل كنى عظيم تر است از نعمت يادآورى، اگر فراموشى در آدمى نبود هيچ كس را

از مصيبتى تسلّى حاصل نمى شد، و حسرت احدى منقضى نمى شد، و كينه هيچ كس از سينه اش زايل نمى شد، و به هيچ يك از نعمت هاى دنيا متمتّع نمى شد براى آن كه آفاتى كه بر او وارد شده هميشه در برابر او بود و اميد نداشت كه پادشاهى كه دشمن او است از احوال او غافل گردد، يا حسودى لحظه از فكر او بپردازد، پس نمى بينى كه خداوند حكيم حفظ و نسيان را در آدمى قرار داده و هر دو ضد يك ديگرند، در هر يك مصلحتى هست كه وصف نمى توان كرد و هر دو در انتظام احوال آدمى ضرور است.

پس اگر تفكّر كنى اين امور متضادّه موجب اقرار به وحدت صانع است نه تعدّد چنانچه مجوس از اينجا به غلط افتاده اند و به دو خدا قائل شده اند تَعالَى اللَّهُ عَمَّا يقولون زيرا كه همچنان كه در بدن آدمى اين دو ضد، هر دو در كار است و صانع بدن بايد كه هر دو را قرار دهد تا صنعتش تمام باشد، هم چنين در عالم كبير، اشياء متضادّه كه بعضى را خير و بعضى را شر مى نامند و وجود هر دو ضرور است و

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 103

هر دو براى نظام كل، خير است و در كار است و آن جاهلان نمى دانند.

[منافع حيا]

نظر نما اى مفضّل به آنچه انسان مخصوص به آن شده از ميان ساير حيوانات از خلق جليل القدر، عظيم النفع كه آن «حيا» است. اگر حيا نمى بود هيچ كس مهماندارى نمى كرد و وفا به وعده ها نمى نمود و حوائج مردم را بر نمى آورد و ارتكاب نيكى ها و اجتناب از قبايح و بدى ها نمى كرد.

حتى بسيارى

از امور واجبه را مردم از براى حيا به عمل مى آورند، زيرا كه بعضى از مردم هستند كه اگر از مردم شرم نمى كردند رعايت حق پدر و مادر نمى كردند. و صله رحم و احسان به خويشان نمى كردند و امانت هاى مردم را پس نمى دادند و ترك معاصى نمى كردند، پس نمى بينى كه خدا چگونه عطا كرده است به آدمى هر خصلتى را كه صلاح او در آن است و امر دنيا و آخرتش به آن تمام مى شود.

[الهام سخن

تأمل كن اى مفضّل در سخن گفتن كه خدا بر آدمى به آن انعام كرده كه به آن تعبير مى كند از آنچه در ضمير او است و آنچه در دلش خطور مى كند و نتايج افكار خود را به آن بيان مى نمايد و ما في الضمير ديگران را به آن مى داند. و اگر اين سخن گفتن نبود، انسان از باب توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 104

چهار پايان بود كه از آنچه در خاطرش بود خبر نمى توانست داد و آنچه در خاطر ديگران بود نمى توانست دانست.

[فايده نوشتن

و باز تأمّل كن اى مفضّل! در فوائد كتابت و نوشتن كه به آن ضبط كرده اند خبرهاى گذشتگان را براى حاضران، و ضبط مى نمايند اخبار حاضران را براى آيندگان. و به آن باقيمانده است كتابها كه در علوم و آداب و غير آنها نوشته اند.

و به نوشتن حفظ مى كند آدمى آنچه جارى مى شود ميان او و ديگران از معاملات و حساب.

اگر نوشتن نبود منقطع مى شد اخبار بعضى از زمانها از بعضى و كسى كه به سفر مى رفت، خبرش به اهلش نمى رسيد. و علوم مندرس مى شد و آداب ضايع مى شد، و خلل عظيم در امور و معاملات مردم راه مى يافت، و فوت مى شد از ايشان آنچه محتاج بودند به نظر در آن از دين ايشان و رواياتى كه ايشان را ضرور است دانستن آنها.

اگر كسى گويد كه: گفتن و نوشتن از چيزهائى نيست كه خداوند در خلقت آدمى آفريده باشد، بلكه مردم به حيله و زيركى خود به هم رسانيده اند و اصلاحى است كه در ميان خود كرده اند و جارى شده است در ميان ايشان، لهذا مختلف مى شود و در امم مختلفه كه

به لغتهاى مختلف سخن مى گويند و هم چنين كتابت مختلف مى باشد مانند خط عربى و سريانى و عبرانى و رومى و غير اينها. و هر امّتى و گروهى به زبانى سخن مى گويند، و به خطى مى نويسند.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 105

جواب مى گوئيم كه: هر چند آدمى را في الجمله در گفتن و نوشتن فعلى چاره و تدبيرى هست. اما آنچه به آن به عمل مى آيد اين چاره ها و تدبيرها از صنعت كامله حق تعالى است و عطيّه اى است از خزاين رحمت او، زيرا كه اگر خدا به آدمى زبان گويا، و ذهن ادراك كننده امور نداده بود مانند ساير حيوانات قدرت بر سخن نداشت، و اگر كف و انگشتان كه آلت كتابت است به او نمى داد چگونه كتابت مى كرد چنانچه ساير حيوانات قدرت بر نطق و كتابت ندارند، پس اصل اينها همه از فطرت حكيم قدير است و تفضّلى است كه بر خلق خود كرده است، پس هر كه اين نعمتها را شكر كند، ثواب مى يابد و هر كه كفران كند خدا بى نياز است از شكر عالميان و طاعت ايشان. «1» «2»

[تعليم علوم

تفكّر كن اى مفضّل در آنچه قادر عليم راه علم آن را به مردم داده و

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 106

آنچه علمش را به مردم نداده كه هر يك موافق حكمت و مصلحت است، زيرا كه هر چه صلاح دين و دنياى آدمى در دانستن آن است راهى براى آن گشوده، اما آنچه صلاح دين او در آن است. معرفت خالق است تعالى شأنه به دلايل و شواهدى كه در خلق اشياء ظاهر گردانيده كه دلالت مى كند بر وجود صانع و علم و قدرت

و حكمت و لطف و عدالت و رحمت و مغفرت او. و معرفت آنچه واجب است بر مردم دانستن آنها از عدالت بر كافه مردم، و نيكوئى كردن با پدر و مادر، و خيانت نكردن امانت را و رعايت فقرا و مساكين نمودن، و اشباه اينها كه معرفت اينها و اقرار و اذعان به لزوم اينها در طبع و فطرت همه امم است و عقل حكم مى كند به نيكى و لزوم اينها، خواه مسلمان و خواه كافر، خواه مخالف و خواه مؤالف.

اما آنچه صلاح دنيا در دانستن آن و آدمى را راه علم به آن داده مانند زراعت كردن و درخت كشتن و آباد كردن زمين ها و بيرون آوردن قناتها و نگاهداشتن چهارپايان و معرفت گياهها و ريشه ها كه به آن استشفا مى نمايند از انواع بيماريها و دردها و بيرون آوردن معدن ها كه انواع جواهر را بيرون مى آورند، و علم سوار شدن كشتيها و غوص كردن در درياها و انواع حيل ها در صيد كردن وحشيان و مرغان و ماهيان و تصرّف در صنعت ها و وجوه متاجر و مكاسب و غير آنها كه شرحشان به طول مى انجامد، و تعداد آنها دشوار است، و صلاح امور دنياى مردم در آنهاست.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 107

[حكمت در آنچه آدمى از داشتن آن ممنوع شده

پس داده است خداوند عليم به آدمى آنچه صلاح دين و دنياى او در آنها است، و منع كرده است از آدمى دانستن امرى چند را كه از شأن و طاقت او نيست دانستن آنها مانند علم غيب و امور آينده و بعضى از امور گذشته مانند آنچه در بالاى آسمان است، يا در زير زمين است، يا در ميان درياهاست، يا

در اقطار عالم هست، و آنچه در دلهاى مردم است، و در رحمهاى زنان است و اشباه اينها از آنچه علم آنها از خلق محجوب است.

و طايفه دعوى دانستن اين امور مى كند و خطاهائى كه از ايشان صادر مى شود در آنچه خبر مى دهند و حكم مى كنند، دعواى ايشان را باطل مى گرداند و دروغ ايشان را ظاهر مى سازد.

پس تفكّر كن كه چگونه داده اند به آدمى علم آنچه آدمى در دين و دنيا به آن محتاج است و علم ما سواى آنها را از او منع كرده اند تا قدر خود را بشناسد و نقص خود را بداند و هر دو مقتضاى مصلحت او است.

[حكمت مخفى بودن زمان عمر]

تأمّل كن اى مفضّل در مصلحت پنهان كردن عمر هر كس از او، زيرا كه اگر مقدار عمر خود را بداند اگر عمرش كوتاه باشد زندگى بر او ناگوار خواهد بود براى آن كه عمر خود را كوتاه و وقت مرگ خود را

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 108

نزديك مى داند بلكه خواهد بود به منزله كسى كه مالش فانى شده باشد، يا نزديك به فنا رسيده باشد، پس پيوسته در غم تنگدستى و در ترس فناى مال است. و بيم تهى شدن كيسه زندگانى بر فرزند آدم زياده از بيم تهى شدن خزانه دينار و در هم است، زيرا كسى كه مالش فانى مى شود، اميد حصول عوض آن را دارد و كسى كه به فناى عمر يقين به هم رسانيد، نااميدى بر او مستحكم مى گردد.

و اگر بداند كه عمرش دراز خواهد بود، اميد بقا به هم مى رساند و در لذّات دنيا و معاصى حق تعالى فرو مى رود به اميد آن كه لذات خود را

در مى يابم و در آخر عمر تائب مى شوم. و اين مذهب و طريقه را خدا از بندگان خود نمى پسندد و قبول نمى كند. آيا نمى بينى كه اگر بنده داشته باشى و چنان با تو معامله كند كه يك سال به خشم آورد و يك روز يا يك ماه تو را خشنود گرداند از او اين را قبول نمى كنى؟ و از جمله بندگان شايسته تو نخواهد بود و از او نمى خواهى مگر آن كه در دل داشته باشد اطاعت و خير خواهى تو را در همه امور و در جميع احوال.

اگر گوئى كه گاه هست مردى سالها به معصيت مى گذارند و در آخر توبه مى كند و توبه اش مقبول مى شود.

جواب مى گوئيم كه: اين امرى است كه آدمى را عارض مى شود بنا بر غلبه شهوت و بر نيامدن با نفس و خواهشهاى آن، بى آنكه در نفس خود اين مخالفت را قرار بدهد و بناى امر خدا را بر آن گذارد،

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 109

پس به اين سبب خداوند غفور مى بخشد و تفضّل مى كند بر او به آمرزش. و اما كسى كه بناى كار خود را بر اين گذارد كه در اكثر عمر خود معصيت مى كنم و در آخر عمر توبه خواهم كرد، پس خواهد فريب دهد كسى كه او را فريب نمى تواند داد او را به آن كه در عاجل هر لذتى را كه مى خواهم در مى يابم به اميد آن كه در آخر توبه خواهم كرد.

و ايضا معلوم نيست كه وفا به اين وعده خواهد كرد يا نه، زيرا كه ترك ترفه و لذت نمودن و مشقت توبه را متحمّل گرديدن خصوصا در پيرى و ضعف بدن، امرى

است به غايت صعب و ايمن نيست آدمى به مدافعه توبه از آن كه مرگ او را دريابد و از دنيا بيرون رود بى توبه چنانچه كسى را بر مردى قرضى باشد و اجلى از براى آن قرار داده باشد و پيش از اجل قادر بر اداى دين باشد و پيوسته مداهنه نمايد تا اجل دين برسد و مالش تهى شده باشد و قرض بر او بماند.

پس معلوم شد كه بهترين اشياء براى آدمى آن است كه قدر عمر از او مستور باشد كه در تمام عمر خود منتظر مرگ بوده باشد و به اين سبب ترك معاصى كند و اختيار طاعات نمايد.

اگر گوئى كه: در اين وقت كه مدت زندگانى از او مستور است و در هر ساعت مترصّد مرگ است باز مرتكب فواحش مى شود و انتهاك محرمات مى نمايد، جواب گوئيم كه وجه تدبير در اين باب آن است كه به عمل آمده است، اگر آدمى با اين حال ترك منهيات و بديها نكند

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 110

از زيادتى طغيان و مزيد قساوت قلب او خواهد بود نه از خطاى تدبير چنانچه طبيب گاهى براى بيمار وصف مى كند دوائى را كه منتفع گردد به آن، اگر مريض مخالفت قول طبيب نمايد و به امر و نهى او عمل ننمايد و از تدبير او منتفع نگردد، تقصير از طبيب نخواهد بود، بلكه كوتاهى از بيمار است كه به گفته طبيب عمل نكرده و نفع از تدبير او نبرده.

و ايضا هر گاه آدمى با آن كه هر ساعت مترقّب مرگ باشد نفس خود را از معاصى منع ننمايد، هر گاه اعتماد بر طول عمر خود داشته

سزاوارتر خواهد بود كه كباير فظيعه از او به ظهور رسد، پس ترقّب مرگ در هر حال بهتر است از براى او از اعتماد بر بقا داشتن.

و ايضا اگر صنفى از مردم به سبب ترصد مرگ غافل مى شدند و پندپذير نمى گرديدند گروهى متعظ مى شوند و ترك معاصى مى نمايند و به اين سبب به اعمال شايسته رغبت مى نمايند و نفايس اموال و اسباب و امتعه و حيوانات تصدّق بر فقرا و مساكين مى نمايد، پس از عدالت دور بود كه اين گروه را از اين منفعت محروم گرداند به سبب آن كه ديگران از آن بهره مند نمى گردند.

[منفعت امتزاج رؤيا با حق و باطل

فكر كن اى مفضّل! در خواب ها چگونه تدبير كرده است حق تعالى كه ممزوج گردانيده است راست آنها را به دروغ به جهت آن كه توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 111

اگر همه راست مى بود، هر آينه همه مردمان پيغمبران بودند و انبياء را امتيازى از ساير مخلوق انسانى نبود. و اگر همه دروغ بود، نفعى در آنها نبود بلكه فضول و بى فايده بود، پس چنين مقرر فرموده كه گاهى راست باشد و مردم منتفع گردند از آن در مصلحتى كه به سوى آن هدايت يابند يا مضرّتى كه از آن احتراز نمايند و بسيار دروغ مى باشد كه اعتماد تمام بر آن ننمايند.

[خلقت اشيا در جهت رفع نياز انسان

فكر كن در اين اشياء كه مى بينى در عالم براى مصالح بنى آدم، مهيا كرده مانند خاك براى بنا كردن و آهن براى صنعتها و چوب براى كشتى ها و غير آن و سنگ براى آسيا و غير آن، و مس براى اوانى، و طلا و نقره براى معاملات، و جواهر براى ذخيره گذاشتن، و دانه ها براى خوردن، و ميوه ها براى تفكّه و لذّت يافتن، و گوشت براى خوردن، و بوى خوش براى لذّت بردن و دواها براى تصحيح بدن، و چهارپايان براى بار برداشتن و سوار شدن، و هيزم براى افروختن، و خاكستر براى ساروج ساختن، و ريگ براى فرش زمين و چه مقدار مى توان احصا كرد از امثال اين.

و خبر ده مرا اگر كسى داخل خانه شود و نظر كند به سوى خزانه ها كه مملو باشد از آنچه مردم به آنها محتاجند و هر چيز را به جاى خود بيند و هر امر را موافق مصلحتى كه خود داند يابد آيا تو

هم مى كند كه توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 112

بدون تدبير مدبّرى و به غير تقدير مقدّرى به عمل آمده باشد؟ پس چگونه تجويز مى توان كرد كه عالم با اين وسعت كه در هر امرى از آن انواع مصلحت جارى شده بى مدبّرى حكيم و صانعى عليم به وجود آيد.

اى مفضّل! عبرت بگير به چيزى چند كه آفريده شده اند براى حوائج آدمى و آنچه در آنها به ظهور آمده از تدابير كثيره حسنه چنانچه آفريده است حبوب را كه طعام او باشد و او را مكلّف گردانيده كه آسيا كند و خمير نمايد و نان به عمل آورد، و كرك را براى پوشش او آفريده و او را مكلف گردانيده كه ندّافى كند و بريسد و ببافد، و درخت را براى او خلق كرده و او را تكليف نموده كه غرس نمايد و آب بدهد و قيام به تربيت او نمايد. و عقاقير را براى دواى او آفريده و او را تكليف نموده كه در محالش پيدا كند و با ديگرى مخلوط سازد و دواها را براى امراض ترتيب دهد. و هم چنين ساير اشياء بر اين مثال است.

[اصلاح احوال در گرو كار و تلاش

پس نظر نما در تدبير عليم خبير كه آنچه در تحت قدرت آدمى نيست خود متكفّل گرديده و در هر چيزى براى انسان كارى و عملى و حركتى كه در تحت قدرت او داخل است گذاشته براى آن كه صلاح او در اين است زيرا كه اگر جميع امور او را كفايت مى كردند كه او را در

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 113

اشياء محل و شغلى و عملى نبود هر آينه بر وى زمين قرار نمى گرفت از وفور شر

و بطر و طغيان و به اين سبب مرتكب مى شد امرى چند را كه موجب طلب نفس او باشد.

و ايضاً اگر جميع ما يحتاج انسان را كفايت مى كردند، هر آينه گوارا نبود ايشان را زندگانى، و لذت از تعيّش نمى يافتند نمى بينى كه اگر كسى مهمان شود نزد گروهى كه متكفّل جميع امور او شوند از خوردنى و آشاميدنى و خدمات هر آينه از فراغت دلتنگ شود و نفس او با او منازعه كند كه به امرى مشغول گردد، پس چگونه باشد حال او اگر در تمام عمر كفايت جميع امور او كنند كه به هيچ امرى و عملى محتاج نباشد، پس از تدبير صواب در اين اشياء كه براى آدمى آفريده شده آن بود كه در آنها براى او شغلى و عملى بماند تا آن كه بطالت او را دلتنگ نگرداند و اشتغال او را مانع گردد از آن كه متوجه تحصيل امورى چند شود كه شدنى نيستند و اگر بشود خير آن در آن نباشد.

[اهميت آب و نان و فراوانى آب

و بدان اى مفضّل! كه سر معاش آدمى و زندگانى نان و آب است، پس نظر كن كه چگونه تدبير كرده است امر را در اين دو چيز زيرا كه چون آدمى را احتياج به آب شديدتر است از احتياج به نان بنا بر آن كه صبر او بر گرسنگى زياده است از صبر بر تشنگى، و احتياجش به آب بيشتر است از احتياج به نان زيرا كه محتاج است به آب از براى توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 114

خوردن و وضو ساختن و غسل كردن و شستن جامه ها و آب دادن چهار پايان و زراعتها، لذا آب را

فراوان گردانيده كه نبايد خريد تا آن كه آدمى را در تحصيل آن كلفتى و مشقتى نبوده باشد، و نان را چنان مقرّر فرموده كه به چاره و حركت تحصيل آن بايد كرد تا آدمى را آن شغل از طغيان و ارتكاب به امور باطله باز دارد، نمى بينى كه كودكى را كه هنوز به حد فهم و ادراك و تعلّم نرسيده به معلّم مى دهند كه از بازى و ارتكاب امورى چند كه موجب فساد خود و اهل او مى شود باز دارد؟

و هم چنين آدمى كه اگر از شغل خالى باشد هر آينه از اندازه خود بيرون رود و مرتكب امرى چند گردد كه ضررش بر نفس او و ديگران عظيم باشد.

عبرت بگير براى اين از حال كسى كه در رفاهيت و كفايت و نعمت و فراغ بال و حسن حال نشو و نما كرده باشد چگونه است حال او در طغيان و فساد؟ عبرت بگير كه چرا شبيه نيست احدى از مردم به ديگرى چنانچه وحشيان و مرغان و غير اينها به يك ديگر شبيه اند چنانچه- گله از آهو و اسفر و دراكه همه به يك ديگر شبيه اند چنانچه فرق ميان هر يك از ايشان و ديگرى نمى توان گذاشت و بنى آدم را نمى بينى كه صورت ها و خلقت هاى ايشان مختلف است كه دو تاى ايشان بر يك صفت نيستند، و علّت و حكمتش آن است كه مردم محتاجند كه يك ديگر را به حالها و صفت ها بشناسند براى معاملاتى كه در ميان ايشان جارى مى شود و در ميان بهايم و مرغان اينها نمى باشد كه يك ديگر را بشناسند، نمى بينى كه مشابهت طيور و

توحيد مفضل-ترجمه علامه

مجلسى، ص: 115

وحوش به يك ديگر هيچ ضرر به احوال ايشان نمى رساند و اگر دو توأم از بنى آدم به يك ديگر شبيه باشند بر مردم كار در معامله ايشان بسيار دشوار مى شود به مرتبه كه آنچه را كه به يكى از ايشان بايد داد به ديگرى مى دهند و يكى را كه بايد به گناهى مؤاخذه كنند ديگرى را به عوض او مؤاخذه نمايند. و گاه است كه مثل اين اشتباه در مشابهت رخوت و البسه شخصى با ديگرى به هم مى رسد. «1»

پس كى لطف كرده است به بندگانش به اين دقايق حكمتها كه به هيچ خاطرى خطور نكرده و همگى موافق مصلحت است مگر خداوندى كه رحمتش همه چيز را فرا گرفته. اگر ببينى صورت انسانى را كه بر ديوارى كشيده اند و كسى گويد به تو اين، بى مصوّرى و نقاشى خود به هم رسيده البته قبول نخواهى نمود، پس چگونه انكار مى كنى اين را در صورت جمادى كه بر ديوار نقش كرده اند و انكار نمى كنى در آدمى زنده سخنگو.

[فايده آلام و بيمارى ها]

تفكّر كن كه چرا بدنهاى حيوانات با وجود غذا خوردن دائمى هميشه نمو نمى كند، بلكه به حدّى از بزرگى كه رسيدند به همان حد

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 116

مى مانند و بزرگ تر نمى شوند براى آن كه مصلحت در هر يك از اصناف حيوان و انواع ايشان است كه به حدى از بلندى و ضخامت بوده باشد تا به يك ديگر مشتبه نشوند و آن مصالحى كه از براى ايشان آفريده شده از ايشان فوت نشود. اگر پيوسته در نمو بودند آن مصالح فوت مى شد لهذا به آن حد كه رسيدند با وجود خوردن غذا نمو نمى كنند

چرا بدن آدمى به خصوص از ميان ساير حيوانات مانده مى شود از حركتها و راه رفتن و دشوار است بر او صنعت هاى لطيف مگر براى آن كه مئونه عظيم باشد در آنچه مردم به آن محتاجند براى پوشيدن و رخت خواب و كفن كردن و اشباه اينها قوّتى به هم رسد و احوال منتظم گردد.

[راز ابتلاى انسان به آلام

و اگر آدمى را هرگز المى و دردى نمى رسيد به چه چيز ترك مى كرد فواحش و گناهان را؟ و به چه چيز تواضع مى كرد براى خدا و تضرّع مى كرد نزد او؟ و به چه چيز مهربانى مى كرد به مردم و بذل و صدقات به مساكين مى نمود؟ نمى بينى كسى را كه دردى عارض شد خضوع و شكستى مى كند و رغبت مى نمايد به درگاه خدا و طلب عافيت مى كند از شافى مرض، و دست مى گشايد به دادن تصدّقها. و اگر آدمى از زدن متألم نمى شد به چه عقاب مى كردند پادشاهان دزدان را و راه زنان را و به چه چيز ذليل و فرمان بردار مى كردند عاصيان و

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 117

متمرّدان را؟ و به چه چيز كودكان علوم و صنعتها مى آموختند، و به چه چيز مماليك براى آقايان خود ذليل مى شدند و گردن به اطاعت ايشان مى نهادند.

آيا اينها حجّت نيست براى ابن ابى العوجاء و امثال او از ملاحده و مانى نقّاش و اتباع او از گبران كه انكار مى كنند حكمت آلام و دردها را در عالم؟ اگر متولد نمى شد از انسان و ساير حيوانات، مگر نر يا ماده، هر آينه منقطع مى شد نسل انسان و بر مى افتادند حيوانات، لهذا عليم حكيم مقرر گردانيده كه از هر نوعى از حيوانات نر و

ماده هر دو به وجود آيند، چرا در هنگامى كه مرد و زن به حد بلوغ رسيدند موى درشت بر زهار ايشان مى رويد. و بر روى مرد ريش مى رويد و بر روى زن نمى رويد؟

براى آن كه حق تعالى مرد را قيّم و كار فرماى زن گردانيده و زن را جفت او گردانيده و براى او آفريده، پس به اين سبب مردم را ريش داده كه موجب عزت و جلالت و مهابت او گردد و به زن نداده تا از نازكى رو و حسن و جمال كه مناسب حال اوست و براى التذاذ همخوابگى مرد ادخل است براى او باقى ماند.

پس نمى بينى كه حكيم عليم در هر امرى آنچه به عمل آورده همه موافق حكمت است و راه خطا در آن نيست.

مفضّل گفت: چون سخن بدينجا رسيد وقت زوال شد و مولاى من به نماز برخاست و فرمود: برو فردا بامداد به نزد من بيا، پس من توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 118

شاد و خوشحال برگشتم به آنچه از معرفت مرا حاصل شد و خدا را حمد كردم بر آنچه مولاى من به من تعليم و تفضّل نمود و شب را به سر آوردم شاد و با نعمت به آنچه مولاى من به من تعليم كرده بود.

مجلس دوم: [در شگفتى هاى خلقت حيوانات

اشاره

مفضّل گفت كه: چون روز دوم شد بامداد به خدمت مولاى خود شتافتم و بعد از استيذان، رخصت يافتم و رخصت جلوس فرمود، نشستم.

پس گفت: حمد مى كنم خداوندى را كه مدبّر افلاك است، و بعد از هر قرنى، قرنى مى آورد و بعد از هر زمانى زمانى انشاء مى نمايد تا جزا دهد بدكاران را به مثل آنچه كرده اند و نيكوكاران

را به اضعاف آنچه به عمل آورده اند، براى عدالت او، مقدّس است نامهاى او، و بزرگ است نعمتهاى او، و هيچ گونه ستم نمى كند مردم را و ليكن مردم بر خود ستم مى كنند چنانچه خود فرموده: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ. وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» «1».

يعنى: هر كه بكند به قدر سنگينى ذرّه كار خيرى مى بيند او را، و هر كه كند به قدر سنگينى ذرّه كار بدى مى بيند آن را. با آيات بسيار كه در

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 120

اين باب خداوند عليم در كتاب حكيم فرستاده، لهذا حضرت رسالت پناه صلّى اللَّه عليه و آله و سلم فرموده كه: همين اعمال شماست كه در قيامت بر مى گردد به سوى شما.

بعد از اين سخنان ساعتى سر به زير افكند پس فرمود:

اى مفضّل! اين خلق همه حيرانند و كورانند و مستانند و در طغيان خود تردّد مى كنند. و به طواغيت و شياطين خود اقتدا مى نمايند، بينايان اند در ظاهر، و كورانند در باطن كه هيچ نمى بينند، سخن گويانند و ليكن در حق گفتن لالند كه هيچ نمى فهمند. و شنوايانند اما در شنيدن حق كرانند كه هيچ نمى شنوند، راضى شده اند به دنياى دون و گمان مى كنند كه هدايت يافتگان اند ميل كرده اند از راه اصحاب زيركى و كياست و چريده اند در مراعى ارباب رجاست و نجاست، گويا ايشان از ناگاه رسيدن مرگ ايمنانند و از جزا و پاداش عمل بر كرانند، واى بر ايشان! چه بسيار خواهد بود شقاوت و محنت ايشان! و بسى دور و دراز خواهد بود عنا و مشقّت و محنت ايشان! و چه بسيار خواهد بود بلا و مصيبت ايشان در

روزى كه فايده نبخشد يارى به يارى و يارى كرده نشود مگر كسى كه خدا رحم كند او را.

مفضّل گفت: چون اين مواعظ شافيه را از مولاى خود استماع نمودم بگريستم. فرمود كه: گريه مكن! كه چون حق را قبول كردى خلاص شدى و چون پيشوايان خود را شناختى نجات يافتى. پس فرمود كه: ابتدا مى كنم براى تو به ذكر حيوان تا واضح گردد براى تو از

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 121

غرايب حكمت هاى خلقت حيوان مثل آنچه دانستى از عجايب صنعت هاى غير آن.

[كيفيت بناى بدن حيوانات

فكر كن: در بناى بدنهاى حيوان كه خالق انس و جان چگونه ترتيب داده است كه نه بسيار صلب است مانند سنگ. اگر چنين مى بود خم نمى شد و اعمال از او متمشّى نمى شد، و بسيار نرم نيست زيرا كه اگر چنين مى بود بر پا نمى توانست ايستاد، و محلّ امور شاقّه نمى توانست شد، پس ظاهر بدن را گوشت نرم قرار داده است و در ميانش استخوانهاى صلب تعبيه كرده كه آن را نگاه دارد و استخوانها را به عصبها و پيه ها و رگها بر يك ديگر بسته و محكم گردانيده كه از يك ديگر نپاشد و بر روى همه پوستى كشيده كه محافظت همه نمايد.

و شبيه است به اين خلقت صورتها كه مى سازند از چوبها و مى پيچند به جامه ها و به يك ديگر مى بندند چوبها را، ريسمانها و به روى آنها صمغى طلا مى كنند، پس آن چوبها به مثابه استخوانهاست و جام ها به منزله گوشت، و ريسمانها به منزله اعصاب و عروق و صمغى كه طلا مى كنند به منزله پوست. اگر جايز باشد كه حيوان زنده حركت كننده خود به هم رسيده باشد بى صانعى،

جايز خواهد بود كه آن مثال بى جان بى صانعى به عمل آمده باشد، و هر گاه عقل در صورت بى جان تجويز ننمايد كه بى صانعى به وجود آيد به طريق اولى در حيوان صاحب احساس و ادراك تجويز نخواهد نمود. پس توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 122

بعد از اين، تفكّر نما در بدن چهار پايان كه مانند بدن انسان از گوشت و پوست و استخوان آفريده شده و شنوائى و بينائى به او داده كه آدمى در حاجت خود او را به كار تواند فرمود زيرا كه اگر كر و كور مى بود آدمى از آن منتفع نمى شد و به هيچ كار او نمى آمد و ذهن و عقلى كه به انسان عطا فرموده به آن نداده تا ذليل انسان و فرمان بردار او گردد و در هنگامى كه خواهد بارهاى گران بر او بار كند و او را به امور شاقّه باز دارد امتناع ننمايد.

اگر كسى گويد كه، آدمى را غلامان هستند كه با وجود عقل و شعور فرمان او مى برند و امور شاقّه را به امر او متحمل مى شوند، جواب گويم كه: اين صنف از مردم بسيار كمند. و اكثر مردم متحمّل نمى شوند امرى چند را كه چهارپايان رو بر نمى تابند از بار كشيدن و آسيا گردانيدن و اشباه آنها و قيام به اين امور نمى توانند نمود.

و ايضاً اگر آدميان متحمّل امورى شوند كه چهار پايان متحمّل آنها هستند، هر آينه از ساير كارهاى خود باز مانند زيرا كه به جاى هر شترى و استرى جماعت بسيار از آدميان مى بايد كه كار آن را متحمّل شوند. پس همه مردم بايد متوجه اعمال چهار پايان گردند و از

صنعتها و اعمال خود باز مانند و تعبهاى عظيم كه بر ايشان وارد شود و تنگدستى و اضطرارى كه در معاش ايشان روى دهد.

فكر كن اى مفضّل! در اين سه صنف از حيوان يعنى انسان و چهار پايان و مرغان هر يك را آنچه مناسب حكمت وجود او است به او عطا كرده، پس آدميان را مقدّر ساخته كه صاحب عقل و زيركى توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 123

باشند و متوجه صنعتهائى شوند مانند بنّائى و زرگرى و نجّارى و غير اينها، لهذا خلق كرده است از براى ايشان دست هاى بزرگ با انگشتان غليظ قوى كه تواند چيزها را به دست گرفتن و اين صنعت ها را به عمل آوردن.

و حيوانات گوشت خوار را مقدّر گردانيده كه معاش ايشان از شكار باشد، براى ايشان دست ها آفريده در نهايت استحكام با ناخن ها و چنگال ها كه براى گرفتن شكار مناسب است و براى صنعت هاى بشر به كار نمى آيد.

و حيواناتى كه علف خورند چون نه براى صنعت آفريده شده اند و نه براى شكار كردن براى ايشان سم ها آفريده كه در چراگاه ها كه چرند ناهموارى زمين به ايشان ضرر نرساند و از براى چهارپايان سم ها آفريده گودى دارند مانند گودى كف پاى آدمى كه بر زمين منطبق مى شود تا براى سوارى و بار كردن مهيّا باشند.

تأمل كن تدبير حكيم قدير را در خلقت حيوانات درنده و شكاركننده كه چگونه آفريده است از براى ايشان نيشهاى تند و برنده و چنگالهاى محكم سخت و دهانهاى گشاده، تا مناسب آن حالتى باشد كه براى آن خلق شده اند و ايشان را اعانت كرده است به اسلحه و ادواتى چند كه براى شكار شايسته

باشد.

و هم چنين مى يابى مرغان درنده را صاحب منقارها و چنگالها كه موافق كار ايشان است. اگر وحشيان علف خوار را چنگال مى داد هر آينه به ايشان داده بود چيزى را كه به آن محتاج نيستند زيرا كه توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 124

شكار نمى كنند و گوشت نمى خورند. و اگر به درندگان سم ها مى داد، هر آينه به ايشان داده بود چيزى را كه به آن محتاج نبودند و از ايشان منع كرده بود چيزى را كه به آن محتاجند يعنى حربه كه به آن غذاى خود را شكار نمايند و تعيّش كنند، آيا نمى بينى كه از خزانه قدرت كامله خويش عطا كرده است به هر يك از اين دو صنف حيوان آنچه مشاكل و مناسب صنف او و طبقه اوست بلكه بقاء و صلاح او در آن است.

[راز عدم احتياج فرزندان حيوانات به پرستار]

اكنون نظر كن به سوى چهار پايان كه بعد از ولادت چگونه از پى مادران خود مى روند و محتاج نيستند به برداشتن و تربيت كردن چنانچه محتاجند به سوى آن اولاد آدميان، پس به جهت آن كه نداشتند مادران ايشان آنچه دارند مادران آدميان از مدارا و علم به تربيت و قوّت بر آنها به كفهاى پهن و انگشتان دراز كه براى اين كارها در كار است به اين سبب ايشان را مقارن ولادت قوّت بر پا ايستادن و رفتار، حركت نمودن بى مربّى و پرستار عطا فرموده كه ضايع نشوند و بى تربيت تربيت مربيان به نهايت صلاح خود برسند و چنين مى يابى بسيارى از مرغان را مانند ماكو و تيهو و درّاج و كبك كه در ساعتى از تخم بيرون مى آيند و راه مى روند و دانه بر

مى چينند، و آنها كه ضعيفند و قدرت پرواز و رفتار ندارند مانند جوجه كبوتر اهلى و صحرائى و اشباه ايشان، خالق منّان در مادران ايشان زيادتى مهربانى توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 125

قرار داده كه دانه را در چينه دان خود جمع مى كنند و در دهان جوجه هاى خود مى ريزند تا هنگامى كه خود به پرواز آيند. پس به اين سبب خداى تعالى جوجه بسيار به ايشان نداده چنانچه به ماكيان و امثال ايشان داده تا مادر از عهده تربيت آنها تواند بر آمد و فاسد نشوند و نميرند، پس هر يك بهره لايق و مناسب حال خود از تدبير حكيم لطيف خبير يافته اند.

[پاى حيوانات و راه رفتن آنها]

نظر كن به سوى پاهاى حيوانات كه همه را جفت آفريده تا آن كه رفتار بر ايشان آسان باشد و اگر طاق مى بود مناسب آن نبود، زيرا كه حيوانى كه راه مى رود چند پا را برمى دارد و اعتماد بر چند پاى ديگر مى كند، پس حيوانى كه چهار پا دارد و دو پا را بر مى دارد دو پا را مى گذارد اما به خلاف يك ديگر كه يك پا از يك جانب و پاى ديگر از جانب ديگر، يكى از پيش و يكى از عقب زيرا كه اگر دو پا را از يك جانب بردارد نمى تواند ايستاد بر زمين چنانچه كرسى اگر دو پايه آن را از يك طرف بردارند نمى ايستد، پس دست چپ را با پاى راست بر مى دارد تا در راه رفتن نيفتد.

[نعمت فرمانبرى حيوانات از انسان

نمى بينى كه درازگوش چگونه تن در مى دهد به آسيا كردن و بار برداشتن با آن كه مى بيند كه اسب از اين خدمات معاف است و به توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 126

رفاهيت مى گذراند؟ و شتر با آن توانائى كه اگر عاصى شود جمعى كثير از مردان قوى به آن مقاومت نمى توانند نمود، چگونه منقاد كودكى مى گردد؟ و گاو با آن قوّت چگونه اطاعت صاحبش مى نمايد تا خيش به گردنش مى نهد و آن را به شخم كردن مى دارد؟ و اسب عربى نجيب، الم و شمشير و نيزه را متحمّل مى شود براى موافقت صاحبش؟ و گلّه گوسفند را يك مرد مى چراند، اگر آنها پراكنده شوند و هر يك به طرفى روند كى مى تواند از پى همه برود و به دست آورد؟

و هم چنين جميع اصناف حيوانات كه مسخّر فرزند آدم گرديده اند، نيست مسخّر شدن

آنها براى آدمى مگر آن كه صاحب عقل و تدبير نيستند، زيرا كه اگر اينها صاحب عقل و رويت «1» مى بودند هر آينه امتناع مى نمودند. از اكثر حوائج بنى آدم تا آن كه شتر اطاعت نمى كرد كسى را كه سرش را مى كشد، و گاو اگر عاصى مى شد بر صاحبش، و گوسفندان پراكنده مى شدند از نزد شبان خود، و هم چنين ساير حيوانات اطاعت صاحبان خود نمى كردند.

[لطف در بى شعورى درندگان

و هم چنين درندگان اگر صاحب رويت و تدبير مى بودند و با يك ديگر اتفاق مى كردند در ضرر بنى آدم، هر آينه در اندك وقتى همه را مستأصل مى كردند و كى از عهده شيران و ببران و پلنگان و گرگان توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 127

بر مى آمد؟ و اگر با يك ديگر اتفاق مى كردند و معاونت يك ديگر مى نمودند هر آينه سزاوار بود كه ايشان را مستأصل گردانند و كى مى توانست مقاومت و مدافعت نمايد با شيران و پلنگان و گرگان و خرسان اگر همه با يك ديگر در دفع بنى آدم اتفاق مى نمودند و در قلع و قمع ايشان مظاهرت يك ديگر مى كردند.

[لطف هراس درندگان از انسان

نمى بينى كه مدبّر حكيم و خالق عليم چگونه آنها را از اين امور ممنوع گردانيده و به جاى آن كه آدميان از آنها ترسند، آنها را از آدميان گريزان و هراسان ساخته كه از مساكن فرزندان آدم دورى مى جويند و از منازل ايشان كناره مى گيرند و از بيم ايشان براى طلب روزى خود شب بيرون مى آيند و روز پنهان مى شوند و به آن صولت و قوّتى كه دارند بى آنكه از آدمى به ايشان ضررى رسيده باشد ترسان و متوحشند از ايشان، و اگر نه آن بود كه حق تعالى آنها را عديم العقل و نادان از بنى آدم ترسان آفريده، هر آينه در ميان خانه هاى آدميان بر روى ايشان بر مى جستند و كار بر ايشان تنگ مى كردند.

[لطف در خلق سگ و مهربانى او بر صاحبش

و در ميان اين درندگان سگ را بر صاحبش مهربان گردانيده كه حمايت او نمايد و در محافظت او نهايت سعى مبذول دارد، پس در

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 128

شب تار بر بام و ديوار بر مى آيد براى پاسبانى خانه صاحبش و دفع كردن دزدان از او. و در محبّت صاحبش به مرتبه مى رسد كه جان خود را وقايه جان و مال و حيوانات او مى گرداند و نهايت الفت با او به هم مى رساند به حدّى كه هر چند گرسنگى و جفا و تعب كشد از او جدا نمى شود، پس كى سگ را صاحب اين خصلت ها گردانيده كه پاسبان صاحبش باشد به غير آن خداوندى كه در اصل خلقت آلات اين كار به او عطا نموده از نيشهاى برنده و چنگال هاى درنده و صداى بلند وحشت آورنده كه دزدان از آن ترسند و پيرامون موضعى كه در آنجاست

نگردند.

[حكمت در خلقت روى دواب

اى مفضّل! تأمل كن در روى چهار پايان و حكمتها كه حق تعالى به كار برده در آن. ديده هاى آنها را پيش رو قرار داده كه برابر رو و پيش پاى خود را ببيند، تا به ديوارى بر نخورد و به چاهى نيفتد، و شقّ دهانش را از زير قرار داده زيرا كه اگر به روش آدميان دهانشان در ميان رو و بالاى ذقن مى بود هر آينه نمى توانستند كه چيزى به دهان از زمين برگيرند چنانچه آدمى را دشوار است كه به دهان چيزى از زمين تناول نمايد، پس براى تشريف و تكريم و امتياز ايشان از ساير حيوانات كف ها و انگشتان براى ايشان آفريده كه طعام را به دست برگيرند و تناول نمايند و چون صلاح آنها در آن نبود كه چنان دست ها

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 129

داشته باشند، شقّ دهان ايشان را از زير قرار داده كه علف را به دندان و به دهان برگيرند و پوزهاى دراز با آنها داده كه دهانشان به نزديك و دور برسد.

[منافع دم حيوان

عبرت بگير از منافعى كه حكيم عليم در دم حيوان قرار داده.

اول: آن كه سترى است بر عورت هاى آن كه گشوده نباشد چنانچه آدميان به جامه مى پوشانند.

دوم: آن كه در ميان دبر و شكم آن چركى جمع مى شود كه پشه و مگس بر آن گرد مى شوند، و به آن اذيّت مى رسانند دم براى آنها مانند بادزنى است كه آنها را از آن موضع و ساير مواضع ديگر مى راند.

سوم: آن كه چون دست ها و پاهاى آن مشغول است به برداشتن بدن آن به سبب حركت دادن دم به جانب چپ و راست استراحت مى يابد.

و منافع بسيار

ديگر در آن هست كه در اوقات احتياج معلوم مى شود چنانچه در هنگامى كه در گل فرو مى رود و چاره اى براى بيرون آوردن آن بهتر نيست از آن كه دمش را بگيرند و آن را بيرون آورند.

و در موى دمش منفعت هاى بسيار هست كه مردم در حوائج خود به كار مى برند.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 130

پس پشت چهار پايان را مسطّح گردانيده كه بر رو افتاده باشند و بر چهار پا بايستند تا به آسانى سوار توان شد، و فرج ماده را از پس پشتش ظاهر گردانيده كه نر به آسانى با او مجامعت تواند كرد و اگر در پائين شكمش مى بود مانند فرج زنان هر آينه نر نمى توانست با او مجامعت نمايد زيرا كه نمى تواند كه آن را به روش انسان بر پشت بخواباند و با آن مجامعت نمايد.

[فيل و اعضاى آن

تأمل كن در خرطوم فيل و لطف و تدبيرى كه در آن به كار رفته زيرا كه به منزله دست آن است در بر گرفتن علف و آب و ريختن، آنها در شكم خود، و اگر خرطوم نبود نمى توانست چيزى را از زمين برگيرد زيرا كه گردنى ندارد كه دراز كند مانند ساير چهار پايان، چون چنان گردنى نداشت او را اعانت كرده به اين خرطوم دراز كه به آن بلند كند و آنچه خواهد بردارد، پس كى به عوض آن عضو اين عضو را به او كرامت فرموده به غير آن كسى كه به لطف خود آن را آفريده است و چنين حكمتى چگونه بر سبيل اتفاق واقع مى تواند شد، چنانچه ملحدان مى گويند.

اگر كسى گويد كه چرا او را مانند ساير چهار پايان گردنى

در خور جثّه آن نداده؟ جواب گوئيم كه: سر فيل و گوشهاى آن امرى است عظيم و بارى است گران، اگر اين بار را بر گردنى حمل مى كردند هر

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 131

آينه آن گردن را در هم مى شكست و خراب مى كرد، پس سر فيل را ملصق به بدنش گردانيده كه اين تعب آن را نباشد و به جاى گردن، خرطوم را به او عطا فرموده كه غذاى خود را به آن برگيرد، پس بدون بار كردن، حاجت آن را بر آورده و امورش را منظم گردانيده.

اكنون نظر كن كه چگونه فرج فيل ماده را در زير شكمش آفريده كه هر گاه شهوت مجامعت بر آن غلبه مى نمايد بلند و ظاهر مى گردد كه مقاربت نر با آن به آسانى ميسّر گردد.

پس عبرت بگير كه چگونه فيل را خداوند جليل به خلاف ساير حيوانات چهار پا آفريده و به نحوى آفريده كه امور غذا و مجامعت آن چنانچه بايد و شايد ميسّر است.

[حقيقت زرّافه

تفكّر كن: در خلق زرّافه و اختلاف اعضاى آن و مشابهت هر عضوى از آن به حيوانى از حيوانات زيرا كه سرش به سر اسب مى ماند، و گردنش به گردن شتر، و سمش به سم گاو، و پوستش به پوست پلنگ.

مترجم گويد: كه به اين سبب در لغت فارسى آن را «شتر گاو پلنگ» گويند و در كتب لغت گفته اند كه فرزندى كه گرگ از كفتار به هم مى رساند آن را «سمع» مى گويند به كسر سين و سكون ميم. و مانند ماران به مرگ خود نمى ميرند، و در دويدن به پرواز از مرغ پيشى توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 132

مى گيرد، و جستن

آن از سى ذرع بيشتر مى باشد.

حضرت فرمود كه: گروهى از جاهلان گمان برده اند كه مجامعت چند نوع از حيوان با يك ماده چنين حيوانى متولد مى شود، گفته اند سببش آن است كه چون اصناف حيوانات صحرائى بر سر آب جمع مى شوند، چند صنف آنها با يك ماده مقاربت مى نمايند و اين حيوان به وجود مى آيد، و هر عضوى از آن به حيوانى شبيه مى گردد! و اين سخن از جهالت قائلش ناشى شده و از قلّت معرفت او به قدرت خالق عالم جلّ شأنه زيرا كه هيچ صنفى از حيوان با غير صنف خود جمع نمى شود چنان كه مى بينى اسب بر شتر نمى جهد، و شتر با گاو جفت نمى شود، بلى اگر حيوانى در شكل با حيوانى شبيه باشد گاهى بر آن مى جهد مانند درازگوش كه بر اسب مى جهد و از ميان ايشان «استر» به هم مى رسد، و گرگ با كفتار جفت مى شود و از ايشان حيوانى به وجود مى آيد كه آن را «سمع» مى گويند، و حيوانى كه از ميان ايشان به هم مى رسد اگر چه به هر دو حيوان شباهتى دارد اما چنان نيست كه مانند زرّافه هر عضوى از آن شبيه به حيوانى باشد، بلكه مجموعش به مجموع آن دو حيوان شبيه است چنانچه استر سر و دم و گوشها و سم هايش حد وسطى است در ميان اين اعضاء از اسب و درازگوش حتّى آوازش گويا ممزوج گرديده از آواز آن دو حيوان، و اين دليل است بر آن كه زرّافه از اين حيوانات مختلفه به وجود نيامده، بلكه خلقى است از خلق هاى غريب صانع بى چون تا

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 133

مردم را دلالت كند بر

قدرت كامله اش كه هيچ ممكن از آن بيرون نيست، و بدانند كه خالق جميع اصناف حيوانات يكى است. اگر خواهد اعضاى چند حيوان را جمع مى تواند كرد و اعضاى حيوانات را متفرّق مى تواند ساخت، و در خلقت، هر چه خواهد مى افزايد و آنچه اراده نمايد مى كاهد. و آنچه را اراده نمايد قدرتش از آن عاجز نيست.

و سبب درازى گردن آن، آن است كه منشأ و مولد و مرعى و چراگاه آن در بيشه ها است كه درختهاى بلند بسيار مى باشد، پس محتاج است به گردن بلند كه به دهان خود برگ از درختان بسيار بلند بگيرد و از ميوه هاى آن غذاهاى خود را تحصيل نمايد.

[خلقت بوزينه

تأمل كن در خلقت بوزينه و مشابهت آن با انسان در بسيارى از اعضاى آن، زيرا كه سرو رو و دوشها و سينه آن شبيه است به آدمى و احشاء و امعاى وى مانند احشاى آدمى است و خدا او را زيركى و فهمى بخشيده كه هر اشاره كه صاحبش مى كند مى يابد، و اكثر حركات آدمى را تقليد مى كند، و در خلقت و شمايل نهايت مناسبت به انسان دارد. و حكمت در خلقتش آن است كه آدمى بداند كه او از خلقت و طينت بهايم و چهار پايان مخلوق شده و صانع حكيم او را از ساير حيوانات به عقل و نطق امتياز داده. و اگر گويائى و نفس ناطقه توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 134

مدركه او را نبود او نيز مانند ساير چهار پايان و بهايم بود، پس خدا را بر اين نعمت عظمى و موهبت كبرى شكر نمايد و عقل را در آنچه به كار او آيد مصروف گرداند

با آن كه در جسم بوزينه زيادتى چند هست كه آن را از انسان ممتاز مى گرداند مانند پوزه، دم و موئى كه بدنش را فرا گرفته و با اينها اگر حق تعالى او را عقل انسان و گويائى او مى داد در نوع انسان داخل مى بود، پس فرق ميان او و انسان حقيقت نيست مگر به عقل و ادراك حقايق و نطق فايق.

[پوشش حيوانات و حكمت آن

نظر كن اى مفضّل! به سوى لطف خداوند كريم نسبت به حيوانات، چگونه بدن آنها را كسوت مو و كرك و پشم پوشانيده كه آنها را از سرماها و آفت ها محافظت نمايد و سم هاى شكافته و ناشكافته به آنها داده كه پاهاى آنها نسايد زيرا كه آنها را دست ها و انگشتان نيست كه توانند پشم يا پنبه براى خود بريسند و جامه ببافند يا نعل و كفش براى خود بسازند، پس كسوت ايشان را در خلقت ايشان قرار داده كه تا زنده اند از ايشان جدا نمى شوند و محتاج نيستند به نو كردن و تبديل نمودن آنها و چون انسان را دست ها و انگشتان و زيركى داده است كه از براى خود جامه و انواع البسه مهيّا گرداند لباس ذاتى در خلقت ايشان نيافريده و در اين اعمال براى او مصلحت هاى بسيار است:

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 135

اول: آن كه مشغول شدن به اين اعمال و اشغال او را مانع گردد از ارتكاب ملاهى و مناهى و فسق و فساد و مضرّت عباد.

دوم: آن كه به كندن جامه در بعضى از اوقات او را راحتى و به پوشيدن در بعضى از حالات او را لذّتى مى باشد.

سوم: آن كه پوشيدن انواع مختلفه از الوان جامه ها

و عمامه ها و موزه ها و كفش ها و تبديل كردن جامه ها، موجب زينت و جمال او مى گردد.

چهارم: آن كه انواع كسب ها و معيشت ها به سبب صنايعى كه متعلّق به اينهاست براى مردم به هم مى رسد و قوت ايشان و عيال ايشان به اين صنعت ها حاصل مى شود و در حيوانات ديگر پشم و مو و كرك به جاى لباس و سم به جاى كفش و موزه است.

[حيوانات هنگام مرگ به اخفاى جثه خود مى پردازند]

تفكّر كن اى مفضّل! در خلق عجيبى كه حق تعالى بهايم را بر آن مجبول گردانيده كه در هنگام مردن جثّه خود را پنهان مى كنند از مردم چنانچه مردم مرده هاى خود را پنهان مى كنند. و اگر اين نباشد پس در كجاست مردار وحشيان و درندگان و مرغها و غير اينها كه هيچ يك به نظر نمى آيد و اندك نيست كه براى كمى پنهان باشد، بلكه اگر كسى گويد كه از آدمى زياده اند راست گفته.

نمى بينى در صحراها و كوه ها و گلّه هاى آهو و گوزن و گاو كوهى و

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 136

بز وحشى و غير اينها از وحشيان و اصناف درندگان از شير و پلنگ و گرگ و كفتار و غير اينها. و انواع حشرات زير زمين و روى زمين و فوج هاى پرندگان از كلاغ و كلنگ و كبوتر و اسفر و اردك و غاز و مرغان شكارى از جميع اينها مرده و جيفه نمى يابى مگر نادرى كه صيادى شكار كند يا درنده آن را هلاك كند.

هر يك از اين حيوانات چون آثار مرگ در خود احساس كردند، در مواضع پنهان مخفى مى شوند و در آنجا مى ميرند، اگر چنين نبود بايد صحراها مملو از جيفه اينها تا آن كه هوا

را متعفّن گرداند و طاعون ها و بيمارى ها به سبب آن در ميان مردم به هم رسد.

پس نظر كن كه دفن كردن مردگان كه بنى آدم در اول عالم در قصّه كشتن قابيل، هابيل را و پيدا شدن دو مرغ كه يكى ديگرى را كشت و در خاك پنهان كرد آموختند حق تعالى چگونه آن را طبيعى حيوانات گردانيده تا مردم از مفسده جيفه ايشان نجات يابند.

[هوش حيوانات

تفكّر كن اى مفضّل در زيركى كه حق تعالى در بهايم قرار داده براى مصلحت اينها بر آن مجعول گردانيده است آنها را به لطف شامل خود بدون عقلى و تفكرى تا آن كه هيچ مخلوق از خوان نعمت او بى بهره نباشد و هر آفريده به قدر قابليت خود از خلقت خانه احسان او نصيبى وافر يابد چنانچه گوزن مار مى خورد و بسيار تشنه مى شود و

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 137

خود را از آشاميدن جلوگيرى مى نمايد براى آن كه مبادا به واسطه خوردن آب سم در تمام جسدش سرايت بكند و او را بكشد لذا به غدير آبى ممكن است برسد و از تشنگى ناله مى كند اما آب نمى آشامد، چون اگر آشاميد فوراً مى ميرد.

نگاه كن كه صانع حكيم چگونه طبع اين بهيمه را مجبول گردانيده است بر آنكه صبر نمايد بر چنين عطش غالبى از خوف مضرّت آن، و انسانى كه در نهايت عقل و تميز باشد نفس خود را از چنين امرى كه اين مقدار خواهش داشته باشد از خوف ضرر غالباً منع نمى كند.

[حيله روباه

و روباه وقتى كه طعمه به دستش نيايد خود را به روش مرده مى اندازد و شكمش را باد مى كند به حيثيتى كه مرغى كه بر آن مى گذرد گمان مى كند كه مرده است، پس به طمع آن كه آن را بدرد و از گوشت او بخورد بر جثّه آن مى نشيند، آنگاه روباه مى جهد و آن را شكار مى كند، پس خداوندى كه او را محتاج به روزى گردانيده و آن را نطق و عقل نداده، طبع آن را براى تحصيل روزى بر اين اصناف روباه بازى ها مجبول گردانيده، زيرا كه روباه توانائى

كه ساير درندگان دارند در مغالبه و معارضه با شكار خود مانند شير و ببر و پلنگ و امثال آنها ندارد، پس حكيم عليم به عوض آن توانائى، مزيد فطنت و زيركى به او ارزانى داشته كه معاش خود را تحصيل تواند نمود.

[حيله دلفين براى شكار]

و دلفين كه يكى از حيوانات دريائى است در ميان آب چون خواهد كه مرغى را شكار كند، ماهى را مى كشد و شكمش را مى شكافد كه بر روى آب بايستد و در زير ماهى پنهان مى شود و آب را حركت مى دهد كه جثّه اش در آب نمايان نشود و چون مرغ از هوا مى آيد كه ماهى مرده را شكار كند بر مى جهد و مرغ را مى گيرد، پس نظر كن كه چگونه آن جانور ملهم شده است به چنين حيله براى مصلحت روزى خود.

مفضّل گفت: خبر ده مرا اى مولاى من! از افعى و ابر.

حضرت فرمود: كه ابر موكّل است به افعى كه هر جا آن را بيابد مى ربايد چنان كه سنگ مقناطيس آهن را مى ربايد، پس به اين سبب در فصولى كه ابر بسيار مى باشد، افعى سر از سوراخ بيرون نمى آورد، و در وسط تابستان كه ابر در آسمان نمى باشد، بيرون مى آيد.

مفضّل گفت: كه چرا ابر را موكّل به آن ساخته است؟

فرمود: براى آن كه دفع مضرّت آن از مردم بكند.

مفضّل گفت: عرض كردم: اى مولاى من! وصف كردى از براى من از چهار پايان و غرايب خلقت ايشان آن مقدار كه كافى است براى كسى كه عبرت گيرد، مى خواهم وصف نمائى براى من غرايب خلق موران و مرغان را.

[خلقت مورچگان و مرغان

حضرت فرمود كه، اى مفضّل! تأمل نما در روى «مورچه» صغير حقير آيا در آن نقصى مى يابى از آن كه صلاح آن حيوان در آن است، پس از كجاست اين حسن تقدير و لطف تصوير در آفريدن مور حقير مگر از تدبير مدبّرى كه مساوى است در قدرت او صغير و كبير و كبير و جليل

و حقير.

نظر كن: به سوى «موران» و جمعيتى كه مى كنند در جمع كردن و مهيّا كردن قوّت خود كه گروهى از آنها متّفق شوند براى نقل كردن دانه ها به خانه هاى خود چنان چه جمعى از مردم متفق شوند در نقل طعام يا غير آن، بلكه جدّ و اهتمامى كه موران در اين امر مى نمايند زياده از آدميان است، نمى بينى كه چگونه يارى يك ديگر مى نمايند در نقل دانه به سوراخها چنانچه آدميان در كارها معاونت يك ديگر مى نمايند، پس دانه ها را به دو نيم مى كنند كه نرويد و ضايع نشود و چون رطوبتى در آنها به هم رسيد يا آبى در سوراخ آنها داخل شد، دانه ها را بيرون مى آورند و به آفتاب مى ريزند تا خشك شود و باز سوراخهاى خود را در زمين هاى بلند مى سازند كه محل عبور سيل نباشد كه غرق شوند! اينها همه بدون عقل و تفكّر از ايشان به عمل مى آيد به الهام خالقى كه ايشان را آفريده و به مصالح خود راهنمايى نموده و از محض لطف كامل و مرحمت شامل.

[كيفيت حيله شير مگس

نظر كن: به سوى جانورى كه آن را «ليث» مى نامند و عامه مردم «اسد الذباب» مى گويند يعنى شير مگس و ببين كه حق جلّ و علا چه مقدار حيله و تدبير معاش به او داده، هر گاه احساس مى نمايد كه مگس نزديك او نشست آن را مدتى مهلت مى دهد و خود را مرده به آن مى نمايد و حركت نمى كند تا آنكه دانست كه مگس مطمئن شد و از آن غافل گرديد، حركت هموارى مى كند كه مگس خبر نيابد و چون به جايى رسيد كه به يك جستن آن را تواند

گرفت بر مى جهد و آن را مى گيرد، و چون گرفت آن را به تمام پاهاى خود نگاه مى دارد كه مبادا از آن نجات يابد و پيوسته آن را چنين دارد تا هنگامى كه احساس نمايد كه ضعيف و سست شده آنگاه او را از هم مى درد و طعمه خود مى گرداند.

[عنكبوت و حيله اش

و اما «عنكبوت» آن خانه كه مى تند، دامى است كه براى شكار مگس مى سازد و در ميانش پنهان مى گردد و چون مگس در آن دام بند شد به نزديك آن مى رود و ساعت به ساعت آن را مى گزد و به همان زندگى مى كند. و شكار كردن شير مگس، شكار كردن سگ شكارى و يوز است. و شكار كردن عنكبوت شكار كردن به دام است. و جمعى كه به تله و دام شكار مى كنند همين تدبيرها كه عنكبوت و ساير

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 141

حيوانات به كار مى برند در شكار جانوران مى كنند.

پس نظر كن به سوى اين جانور ضعيف مانند اسد الذباب و عنكبوت چگونه مدبّر عليم در طبع آنها حيله براى شكار كردن و تحصيل روزى خود نمودن قرار داده كه آدمى بدون حيله ها و به كار بردن آلت ها به آن نتوان رسيد. و حقير مشمار چيز را كه به آن عبرت توان گرفت در امور عظيمه مانند مور حقير و اشباه آن. زيرا كه بسيار است كه تمثيل مى نمايند معنى نفيس را به چيزى حقير و به اين تمثيل نقصى در آن معنى نفيس به هم نمى رسد، چنانچه اگر طلا و نقره را در ميزان با سنگ و آهن بسنجند سبب نقص آنها نمى گردد.

مترجم گويد: كه نزديك به اين معنى در كلام مجيد وارد

شده است كه: «إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا ما بَعُوضَةً فَما فَوْقَها» «1» يعنى: خدا شرم نمى كند از آن كه مثل زند در امرى از امور به پشه يا خردتر از آن را.

[كيفيت خلقت پرندگان

پس حضرت فرمود: تأمل كن اى مفضّل! در جسم پرندگان و خلقت ايشان، زيرا كه چون حق تعالى مقدّر فرموده كه در هوا پرواز كند، جسمش را سبك آفريده و خلقش را مندرج و در هم گردانيده و از چهار پا كه در ساير حيوانات آفريده و در آن دو پا اكتفا نموده و از پنج توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 142

انگشت، به آن چهار داده و براى دفع بول و سرگين هر دو يك سوراخ براى وى مقرر گردانيده و سينه اش را باريك و تند گردانيده كه هوا را به آسانى بشكافد به هيئتى كه سينه كشتى را مى سازند براى شكافتن آب. و در بال و دمش پرهاى دراز محكم آفريده كه آلت پرواز وى باشد. و جميع بدنش را لباس پر پوشانده كه هوا در ميان آنها داخل شود و در هوا بايستد. و چون مقرّر فرموده كه طعمه خود را از دانه يا گوشت بر گيرد كه بدون خائيدن فرو برد دندان براى آن نيافريده و به جاى آن منقار صلب خشكى به او عطا فرموده كه طعمه خود را به آن بگيرد و از چيدن دانه پاره نشود و از دريدن گوشت نشكند.

و چون دندان به آن نداده و دانه را درست و گوشت را خام مى خورد آن را اعانت نموده به حرارت زيادى كه در اندرون آن قرار داده كه طعمه را بدون خائيدن «1»

و پختن در اندك زمانى مى گدازد چنانچه مى بينى كه دانه انگور و غير آن از جوف آدمى درست بيرون مى رود و در جوف مرغان چنان مضمحل مى گردد كه اثرى از آن نمى ماند.

[سبب بر آمدن طيور از تخم

و باز چنان مقرر فرموده كه تخم گذارند و از تخم جوجه بر آورند و به روش ساير حيوانات فرزند نمى زايند زيرا كه اگر فرزند در جوف آنها بماند تا مستحكم گردد، هر آينه آنها را سنگين كند از پرواز كردن و

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 143

برخاستن مانع گردد، پس هر جزوى از اجزاى خلقت مرغ را مناسب و مشابه امرى گردانيده كه مقدّر شده كه بر اين حالت باشد.

و باز تأمل كن در آن كه مرغى كه پيوسته در هوا پرواز و شنا مى كند، براى مصلحت فرزند به هم رسانيدن بر روى تخم خود يك هفته و بعضى دو هفته و بعضى سه هفته مى نشينند. و تخم ها را در زير بال خود مى گيرد تا جوجه بر مى آورد، چون جوجه از تخم بيرون آمد، باد در دهان جوجه مى دهد تا چينه دانش گشاده گردد براى غذا، و غذاى او را تحصيل مى نمايد و در گلوى آن مى ريزد كه به آن تربيت مى يابد و زندگانى كند، پس كى تكليف كرده است آنجا نور را كه دانه را بر چيند و در چينه دان خود جمع كند و بعد از آن براى غذاى فرزند خود برگرداند؟ و براى چه متحمّل اين مشقت مى گردد؟ و حال اين كه صاحب رويت و تفكّر نيست و در جوجه خود اميد نفعى كه آدمى در فرزند خود مى دارد از اعانت و عزّت و باقى ماندن نام او در روزگار ندارد، پس

معلوم مى شود كه خداوندى كه او را آفريده، در طبع آن ميل به هم رسانيدن و تربيت كردن جوجه قرار داده و آن را مجبول بر اين امور گردانيده بى علتى كه خود داند و بدون تفكرى كه در عاقبت آن نمايد براى آن كه نسلش باقى ماند و نوعش برطرف نشود و اينها همه از لطف خداوند حكيم است.

نظر كن: به سوى ماكيان كه چگونه مست مى شوند و به هيجان مى آيند براى گرد آورى تخم و جوجه بر آوردن و حال آن كه تخم جمع توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 144

شده و آشيان مهيّائى براى خود ندارند، بلكه بر انگيخته مى شود و باد مى كند و فرياد مى كند و چيزى نمى خورد تا آن كه صاحبش به ناچار براى آن تخم جمع مى كند و آن را در زير بال خود مى گيرد و جوجه بر مى آورد، پس حكيم عليم اين حالت را در آن قرار داده براى آن كه نسلش باقى بماند و آن را بى تفكّر و رويت بر اين امر مجبول گردانيده.

اعتبار بگير با آفريدن تخم مرغ و آب غليظ زرد و آب رقيق سفيد كه در ميان آن آفريده، بعضى را براى آن كه جوجه از آن به هم رسد، و بعضى براى آن كه غذاى آن جوجه باشد تا هنگامى كه از تخم مرغ بيرون آيد.

تأمل كن كه چون بايد جوجه در ميان پوست محكمى تربيت يابد كه راهى نباشد براى دخول چيزى در آن براى غذاى آن در آن مدت، در ميان تخم چيزى آفريده كه تا هنگام بيرون آمدن، غذاى آن باشد مانند كسى كه او را در قلعه حصين حبس كنند كه

از بيرون چيزى نتوان به اندرون قلعه فرستاد بايد كه از آذوقه آنقدر در آن قلعه تهيه كنند تا موقع بيرون آمدن او را كافى باشد.

[چينه دان مرغان و منافع آن

تفكّر كن: در چينه دان مرغان و آنچه مقدّر ساخته است براى ايشان، زيرا كه مسلك طعام به سوى چينه دان تنگ است و طعام در آن نفوذ نمى نمايد مگر كم كم اگر مرغ حبه دوّم را نمى خورد تا حبّه اول توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 145

به سنگدان برسد، هر آينه به طول مى انجاميد و كجا مى توانست استيفاء طعمه خود بكند و حال آن كه به تعجيل مى ربايد دانه خود را براى شدت حذرى كه دارد از شكاركنان آدميان و درندگان حيوان، پس چينه دان آن را براى آن مانند توبره گردانيده كه در پيش آن آويخته كه جا دهد در آن هر طعمه اى كه يابد و هر دانه كه به دستش آيد در نهايت سرعت، پس به تدريج و تأنى آن دانه ها را به سندان كه به مثابه معده وى است داخل كند تا هضم يابد و جزو بدنش شود.

و در چينه دان منفعت ديگر هست و آن منفعت آن است كه بعضى از مرغان محتاج مى شوند به آن كه طعام از دهان خود به دهان جوجه خود بريزند و از چينه دان طعام را برگردانيدن آسانتر است از آن كه از سنگدان برگردانند.

[رد بر ملاحده

مفضّل گفت: عرض كردم كه بعضى از ملاحده كه عالم را بى مدبّرى مى دانند گمان مى كنند كه اختلاف الوان و اشكال در پر و بال مرغان از جهت امتزاج اخلاط بدن است و اختلاف مقادير بدون مقدر قدير صورت مى گيرد.

[رنگ آميزى پرهاى مرغان

حضرت فرمود: كه اى مفضّل! اين رنگ آميزى هاى گوناگون كه در پر و بال طاوس و درّاج ملاحظه مى نمائى، با استواى اشكال و تقابل توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 146

نظاير كه نقّاشان بى نظير از كشيدن شبيه آن به قلم تصوير و پرگار تقدير به عجز و تقصير معترفند چگونه از طبع بى شعور و امتزاج اخلاط بدون تقدير مقدّر كلّ مقدور به ظهور مى آيد؟ تَعالَى اللَّهُ عَمَّا يقول الملحدون علّوا كبيراً.

[ساختمان پرهاى طيور]

تأمل كن: پرهاى مرغ را، چگونه به هم بافته و مانند جام هاى رشته و مو با هم تأليف يافته و به آن نحو در هم نشسته كه چون مى كشى اندك اندك گشوده مى شود و از هم جدا نمى شود تا آن كه باد در ميان آنها داخل شود و در هنگام پرواز آن را در ميان هوا نگاه دارد و مى بينى در ميان پر عمود غليظ متينى مقرّر ساخته و اطراف آن را به پرها بافته تا آن كه به صلابتى كه دارد آنها را راست بدارد و باز آن عمود را مجوّف گردانيده كه بر طاير سنگين نباشد و او را مانع از پرواز نگردد.

[مرغان پا دراز و گردن دراز]

اى مفضّل! آيا ديده اى آن مرغ را كه پاهاى دراز دارد و مى دانى چه منفعت در پاهاى دراز آن هست؟ نفعش آن است كه اكثر اوقات در ميان آب مى باشد و تن آن بر روى آن پاهاى دراز مانند ديده بانى است كه بر بلندى ايستاده باشد و در كمين گاه جانوران آب است،

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 147

هر گاه جانورى را ديد كه طعمه او مى تواند شد آهسته آهسته گام بر مى دارد تا آن را بربايد.

اگر پاهايش كوتاه مى بود هر گاه به جانب شكار خود روان مى شد شكمش به آب مى رسيد و آن را به حركت مى آورد و شكار آن رم مى كرد، پس اين دو پاى بلند را به او داده كه به حاجت خود رسد و مطلبش فاسد نگردد.

تأمل كن: انواع تدبير حكيم قدير را در خلق مرغان به درستى كه هر مرغ كه پايش بلند است گردنش دراز است براى آن كه طعمه خود را از زمين تواند گرفت

اگر پايش بلند و گردنش كوتاه مى بود، نمى توانست چيزى از زمين به سهولت بردارد و گاه هست كه او را با گردن دراز و منقار بلند اعانت كرده كه بر او كار آسانتر باشد، پس هر جزو از اجزاى خلقت را كه در آن تأمل مى نمايى در نهايت صواب و حكمت مى يابى.

[گنجشك و امثال آن

نظر كن به سوى گنجشك و امثال آن، چگونه هر روز به طلب روزى خود پرواز مى كند و روزى خود را مى يابد و چنان نيست كه در يك جا براى ايشان مجتمع و مهيّا باشد، بلكه مى بايد به حركت و جستجو بيابند. و هم چنين حيوانات و آدميان روزى هاى خود را به سعى و طلب مى يابند، پس تنزيه مى كنم خداوندى را كه روزى را

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 148

چنانچه شايد و بايد براى هر يك مقدّر ساخته و چنان نكرده كه بعد از طلب نيابند زيرا كه خلق به آن محتاجند و چنان نكرده است كه به آسانى به دست ايشان آيد و در يك جا براى ايشان مجتمع باشد زيرا كه صلاح هيچ يك در آن نيست. و هم چنين حيوانات زيرا كه اگر روزى خود را در يك مكان مجتمع يابند خود را بر آن مى اندازند و چندان مى خورند كه هلاك شوند.

اما آدميان اگر مبتلا به تحصيل روزى نباشند موجب بطر و طغيان و فساد ايشان مى گردد و از فراغ خاطر مرتكب انواع قبايح و معاصى مى گردند.

[حقيقت بوم و شب پره

آيا مى دانى كه چيست طعمه اين مرغان كه بيرون نمى آيند مگر در شبها مانند: بوم و شب پره؟

گفتم: نه اى مولاى من! فرمود كه: معاش ايشان از جانورانى است كه در هوا مى باشند مانند پشه و شب پره هاى كوچك و ملخ هاى ريزه و مگس عسل و اشباه اينها كه در هوا منتشرند و هيچ موضع از آنها خالى نمى باشد.

و عبرت بگير به آن كه هر گاه در شب چراغى را بر افروزى بر بام يا عرصه خانه در ساعت جمع مى شود در دور آن جانور بسيار،

اگر اينها در هوا نباشند پس از كجا مى آيند؟ اگر كسى گويد كه از صحراها و

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 149

بيابانها مى آيند، جواب مى گوئيد كه: در اين زمان قليل چگونه اين مسافت بعيد را طى مى كنند؟ چگونه مى بينند از مواضع به اين دورى چراغى را كه در ميان خانه افروخته شده و خانه ها بر دور آن احاطه كرده كه متوجه آن چراغ شوند با آن كه مشاهد و محسوس است كه از نزديك آن چراغ هجوم مى آورند، پس اين دليل است بر آن كه اين قسم جانوران در همه موضع در هوا مى باشند، و آن مرغان كه در شب بيرون مى آيند و پرواز مى كنند و دهان مى گشايند و اين جانوران را در ميان هوا مى ربايند و قوت خود مى گردانند.

پس نظر كن براى مرغانى كه در شب پرواز مى كنند چنين روزى از اين جانوران هوا براى ايشان مهيّا گردانيده.

و گاه باشد كه كسى گمان كند كه در خلق جانوران هوا منفعتى نيست و از اين مصلحت عظيم غافل باشد.

[امتياز شب پره از طيور]

تأمل كن در غرائب خلقت شب پره كه آن را متوسط گردانيده ميان پرندگان و چهارپايان، بلكه به چهارپايان نزديكتر است زيرا كه دو گوش پهن دارد و دندان ها و كرك دارد و حامله مى شود و فرزند مى زايد و شير مى دهد و بول مى كند و بر چارپا راه مى رود.

و اين ها همه خلاف خلقت و صفت ساير طيور است، و باز بر خلاف ساير مرغان در شب بيرون مى آيد و قوتش از جانوران هوا مى باشد.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 150

و بعضى از نادانان گمان كرده اند كه خفاش را غذائى نيست و غذاى آن نسيم است! و اين گمان

از دو وجه باطل است:

اول: آن كه از آن بول و فضله جدا مى شود، و از نسيم چگونه بول و سرگين متولد مى شود؟

دوم: آن كه خدا براى آن دندان آفريده، اگر غذائى كه محتاج به خائيدن باشد نداشت آفريدن دندان براى آن بى فايده بود و هيچ جزوى از اجزاى خلق بى فايده نيست.

[منافع خفّاش

و اما مصالح وجود خفّاش، پس معروف است حتى آن كه فضله اش را در بعضى از اعمال و ادويه داخل مى كنند و از اعظم مصالح وجود آن خلقت عجيب وى است كه دلالت مى كند بر قدرت خالق قدير بر هر چه خواهد و به هر نحو كه اراده نمايد و مصلحت را در آن داند.

[ابن تمّره و حيله اش در كشتن مار]

و اما آن مرغ كوچك كه «ابن تمّره» مى نامند، و آن كوچكتر از گنجشك است در بعضى اوقات بر درختى آشيان ساخته بود، ناگاه نظر كرد مار عظيمى را مشاهده نمود كه قصد آشيان آن دارد، دهان باز كرده كه جوجه هاى آن را بلع نمايد، از مشاهده اين حالت مضطرب توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 151

شد و چاره براى دفع چنين انديشه مى كرد، ناگاه نظرش بر حسكه افتاد و آن گياهى است كه از هر طرف از آن خارها نصب شده و در ميان پشم بند مى شود.

پس با الهام حق تعالى حسكه را به منقار خود برداشت و در دهان مار افكند و در حلقش بند شد و اضطراب كرد و بر زمين غلطيد تا مرد.

اگر من تو را با اين امر عجيب خبر نمى دادم كجا به خاطر تو يا ديگرى مى رسيد كه از حسكه چنين منفعت عظيم متصور است يا از چنين مرغ كوچكى چنين حيله ممكن است كه به ظهور آيد و در بسيار از چيزها منفعت ها هست دانسته نمى شود مگر به حادثه كه رخ نمايد يا چيزى كه شنيده شود.

[زنبور عسل

تفكّر كن در امر نحل يعنى مگس عسل و اجتماع آنها در ساختن عسل و مهيّا گردانيدن خانه هاى مسدس «1» و دقايق زيركى كه در آن به كار رفته. به درستى كه چون در عمل تأمل نمائى در نهايت غرابت و لطافت است و عمل آورنده اش در غايت شرافت و لطافت و منفعت، و فاعلش را كه ملاحظه مى كنى در نهايت نادانى و غباوت است كه توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 152

خود را ادراك نمى تواند كرد چه جاى امور ديگرى. «1» پس

اين امر دليل است در نهايت وضوح بر آن كه صواب و حكمت در اين صنعت از زنبور نيست، بلكه از عالم به جميع امور و مقدّر كل مقدور است كه طبع آن حيوان را بر اين صنايع غريبه مجبول گردانيده و براى مصالح بنى آدم آن را مسخّر گردانيده.

[حقيقت ملخ و قوت و هجوم آن

نظر كن به سوى جراد (يعنى ملخ) كه در نهايت ضعف او را خداوند دانا چه مقدار توانا گردانيده كه چون در خلقتش تأمل كنى مانند ضعيف ترين اشياء است و چون عسگرى از آن مجتمع شوند و به سوى شهرى از شهرها رو آورند هيچ كس از بشر بر دفع ايشان قادر نيست! و اگر سلطانى از سلاطين ذى شوكت سوار شود و پياده لشكر خود را جمع كند كه بلاد خود را از شرّ ملخ حمايت نمايد نتواند. آيا اين از دلايل قدرت خالق جلّ شأنه نيست كه ضعيف ترين خلق خود را فرستد به نزد قوى ترين خلق خود و او بر دفع آن قادر نباشد.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 153

نظر كن به سوى آن در هنگامى كه متوجه بلندى مى شوند چگونه مانند سيل بر روى زمين حركت مى كند و كوه و دشت و هامون و شهر و قرى و بيابان را فرو مى گيرد به مرتبه كه از بسيارى نور آفتاب را مى گيرد. اگر اينها را به دست مى توان ساخت در سنين متواليه و ازمنه متطاوله جميع خلق عشرى از اعشار آن را نمى توانستند به عمل آورند، پس به اين استدلال كن بر قدرت توانائى كه هيچ ممكن از قدرت او بيرون نيست و هيچ بسيار از توانائى او افزون نيست.

[خلقت ماهى و حكمت در بسيارى نسل آن

تأمل كن: خلقت ماهى را و مناسبت آن مر آن امرى را كه براى آن آفريده شده، به درستى كه آن را بى پا آفريده براى آن كه به راه رفتن محتاج نيست زيرا كه مسكنش آب است و شش به آن نداده براى آن كه نفس نمى تواند كشيد در ميان آب. و به جاى

پا دو بال محكم به او داده كه در دو پهلوى خود بر آب مى زند چنانچه ملّاح از دو جانب كشتى مجازيف قرار داده كه به حركت آنها كشتى جارى مى شود. و جسمش را فلسها پوشانيده كه در ميان يك ديگر داخل شده اند مانند حلقه هاى زره براى آن كه او را از آفتها محافظت نمايد و چون بينائى آن ضعيف است و آب مانع ديدن وى است شامّه قوى به آن عطا فرموده كه بوى طعمه خود را از مسافت بعيد احساس مى نمايد و طلب مى كند. اگر او را چنين شامّه نمى بود به روزى خود نمى توانست توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 154

رسيد. و از دهانش به سوى گوش هايش منفذها هست و دهان را از آب پر مى كند و از گوش هايش بيرون مى كند و به اين راحت مى يابد چنانچه حيوانات ديگر در نفس كشيدن به نسيم راحت مى يابند.

اكنون تفكّر كن در بسيارى نسل ماهى، چنانچه در جوف هر ماهى تخمهاى بسيار مى بينى كه از بسيارى احصا نمى توان كرد و علّت اين كثرت آن است كه اكثر اصناف حيوان غذاى آنها ماهى هست، حتى درندگان كه در نيستانها مى باشند و در كنار آب مى ايستند و در كمين ماهى مى باشند كه چون پيدا شوند به ربايند، و چون آدميان و درندگان و مرغان همه ماهى مى خورند و ماهى نيز ماهى مى خورد، تدبير ملك قدير مقتضى آن بود كه با اين كثرت آن را بيافريند، اگر خواهى وسعت حكمت خالق عالميان و كوتاهى علم آدميان را بدانى نظر كن به سوى آنچه در درياها از انواع ماهيان و حيوانات آبى و صدفها و اصناف مخلوقات آفريده كه عدد آنها

را كسى احصا نمى تواند كرد و نمى توان دانست منافع آنها را مگر نادرى از مردم كه به مرور ازمنه و حدوث اسباب بر آن اطلاع به هم رسانده. مانند قرمز كه مردم رنگ كردن به آن را از آن يافتند كه سگى در كنار دريا مى گرديد و از اين كرم خورد و دهانش رنگين شد به خون آن، و چون مردم دهان آن سگ را مشاهده نمودند، آن رنگ را پسنديدند و به اين رنگ پى بردند. و اشباه آن بسيار است كه مردم گاه گاه بر آن واقف مى گردند و به مصالح آن پى مى برند.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 155

مفضّل گفت: چون سخن بدينجا رسيد وقت زوال شد و مولاى من به نماز برخاست و فرمود: فردا بامداد بيا إن شاء اللَّه! پس برگشتم شاد و مسرور و مبتهج و محبور به آنچه مولاى من مرا از لطايف علوم و غرايب حكم بر من افاضه فرمود و خدا را بر اين نعمت عظمى حمد و ثنا گفتم و شب به غايت شادى و سرور خفتم.

مجلس سوم: [در شگفتى هاى طبيعت

اشاره

مفضّل گفت: كه چون روز سوم بامداد به خدمت سيد عباد و شفيع روز معاد شتافتم و رخصت طلبيده سعادت ملازمت يافتم، به دو زانوى ادب در خدمت مولاى عرب و عجم نشستم، پس فرمود:

حمد و سپاس خداوندى را سزا است كه ما را برگزيد بر ساير عباد، و ديگرى را زيادتى و شرف بر ما نداد و مخصوص گردانيد ما را به علم خود، و تقويت نمود ما را به حلم خود هر كه از ما دورى گزيند جهنّم جاى او است و هر كه در ظلال دوحه

هدايت ما جا گيرد، بهشت مثواى او باشد.

اى مفضّل! شرح كردم براى تو خلقت انسان را و آنچه حق تعالى از بدو خروج از جزاير خالدات عدم تا دخول در عرصه تسعين هرم از احوال مختلفه كه بر او وارد ساخته و آنچه در صفحه تصوير او پرداخته. و هم چنين بيان كردم براى تو عجائب حكمتهاى رحمان را در خلق و تصوير و تقدير ساير انواع حيوان.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 158

اكنون ابتدا مى كنم به ذكر آسمان و آفتاب و ماه و ستارگان و فلك دوّار و ليل و نهار و سرما و گرما و عناصر چهارگانه كه زمين است و آب و هوا و آتش و باران و سنگ ها و كوه ها و معادن و نباتات و درخت ها و آن چه در آنها ظاهر گردد از عبرتها.

[رنگ نيلى آسمان

تفكّر نما در رنگ آسمان آن را به اين رنگ آفريده براى آن كه موافق ترين رنگهاست بر آن كه ديده، و نور بصر را تقويت مى نمايد حتى آن كه اطبّا مى گويند كه اگر كسى را ضعفى در ديده پديد آمده باشد بايد كه نظر كند به كمبود مايل به سياهى، و بعضى از طبيبان حاذق حكم كرده بود براى كسى كه كندى در بينائى او به هم رسيده بود كه پيوسته نظر كند در تغار كبودى كه مملو از آب باشد.

پس تفكّر كن كه چگونه حق تعالى رنگ آسمان را كمبود مايل به سياهى گردانيده كه مكرر نظر كردن به آسمان بر ديده ها ضرر نرساند، پس آن كه حكما و دانايان بعد از تجارب بسيارى پى به آن برده اند چون در خلقت حكيم عليم نظر مى كنى موافق

آن مى يابى حكمت بالغه الهى در همه چيز ظاهر است، كه عبرت گيرندگان از آن عبرت گيرند و تفكّر نمايند در اين امر ملحدان.

[فوايد طلوع و غروب خورشيد]

تفكّر نما اى مفضّل! در طلوع و غروب آفتاب براى قيام ليل و نهار، اگر طلوع آفتاب نمى بود جميع امور دنيا باطل مى شد و نمى توانستند

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 159

مردم سعى نمايند و تصرف كنند در امور معاش خود، و دنيا هميشه بر ايشان تار بود، و عيش ايشان بدون لذّت، و روح و روشنائى و نور گوارا نبود، و مصالح طلوع خورشيد از آفتاب روشن تر است و احتياج به بيان ندارد، بلكه تأمل كن در منافع غروب آفتاب كه اگر آن نبود مردم را قرار و سكون ميسّر نبود با شدّت احتياجى كه دارند به نوم و استراحت تا آن كه ابدان ايشان از كلال بر آيد، و حواس ايشان قوّت يابد، و قوّت هاضمه بر انگيخته شود براى هضم طعام و رسانيدن غذا به سوى اعضاء و اگر هميشه روز مى بود، حرص مردم را بر آن مى داشت تا آن كه پيوسته كار كنند و بدنهاى خود را بكاهند به درستى كه بسيارى از مردم آن مقدار حرص بر جمع و كسب و ذخيره كردن اموال دارند كه اگر تاريكى شب مانع نمى شد ايشان را، هر آينه قرار نمى گرفتند و چندان كار مى كردند كه خود را از كار مى افكندند.

و ايضاً اگر شب در نمى آمد، زمين از حرارت آفتاب به مرتبه اى تفتيده مى شد كه حيوانات و نباتات ضايع مى شدند، پس قادر خبير به حكمت و تقدير خود چنين مقدّر كرده كه آفتاب گاهى طلوع كند و گاهى غروب كند به مانند چراغى

كه گاهى براى اهل خانه برافروزند كه حوائج خود را به آن تمشيت دهند و گاهى برگيرند كه ايشان قرار گيرند و استراحت نمايند، پس نور و ظلمت كه ضد يك ديگرند هر دو را براى نظام عالم و انتظام احوال بنى آدم آفريده.

[حكمت فصول چهارگانه سال

و ايضاً تفكّر نما در بلند و پست شدن آفتاب، براى آن كه در هر سال چهار فصل مختلف پديد آيد و تدبير در مصلحت حكيم قدير ظاهر گردد، پس در زمستان حرارت در باطن درخت و نبات پنهان مى گردد كه مادّه هاى ميوه در آنها متولد گردد و در هوا كثافتى پديد آيد كه از آن ابر و باران در هوا متولد شود و ابدان حيوانات محكم شود و قوّت يابد.

و در بهار موادّى كه در زمستان اشجار و نباتات متولّد شده به حركت آيند، و گياه ها و گل ها و شكوفه ها برويند و حيوانات براى فرزند به هم رسانيدن به حركت آيند.

و در تابستان به سبب شدت حرارت هوا ميوه ها پخته مى شوند و رطوبات فاضله و اخلاط فاسده ابدان حيوانات به تحليل روند و رطوبت روى زمين كم شود كه اعمال و عمارات و غيره به آسمانى ميسّر گردد.

و در پائيز هوا صاف گردد و بيمارى ها مرتفع گردد و بدن ها صحيح شود و شب ها دراز شود كه اعمالى كه در شب بايد به عمل آيد ميسّر گردد، و اگر مصالح اين فصول را استقصا نمائيم سخن به طول مى انجامد.

اكنون تفكّر كن در گرديدن آفتاب به حركت خاصه خود در بروج دوازده گانه يعنى حمل و ثور و جوزا و سرطان و اسد و سنبله و ميزان توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 161

و

عقرب و قوس و جدى و دلو و حوت و تدبير صانع قدير در آن، به درستى كه به اين دور تمام مى شود سال و به عمل مى آيد فصول چهارگانه، يعنى بهار و تابستان و پائيز و زمستان و در اين مقدار از حركت آفتاب غلّه ها و ميوه ها مى رسد و كارشان تمام مى شود و باز در سال ديگر نشو و نما از سر مى گيرند. نمى بينى كه سال شمسى مقدارش حركت آفتاب است از اول حمل تا اول حمل؟ و به اين سال و امثال آن پيمايند زمان ها را از زمانى كه حق تعالى عالم را آفريده تا هر عصر و زمانى كه خواهد. و به اين ها حساب مى كنند مردم عمرهاى خود را و وقت هاى قرض ها و اجارات و معاملات و ساير امور خود را و به يك دوره آفتاب، يك سال تمام مى شود و به اين حساب مضبوط مى گردد.

نظر كن در چگونگى تابيدن آفتاب كه به چه نحو تدبير كرده است حكيم وهّاب، به درستى كه اگر در يك موضع آسمان ايستاده بود و تجاوز از آن نمى نمود هر آينه بسيارى از جهات از نور آن بهره ور نمى گرديدند و كوه ها و ديوارها و سقفها مانع مى گرديد تابش آن را و چون مى خواست فيضش عام و نفعش تمام باشد چنان مقدّر ساخته كه در اول روز از مشرق بر آيد و بر آنچه مقابل آن است از جهت مغرب بتابد و پيوسته حركت كند و بگردد به جاهاى مختلف الاوضاع از نور خود بهره رساند تا به مغرب منتهى گردد و به جانب مشرق كه در اول روز نتابيده بتابد، پس هيچ موضعى از مواضع نمى ماند

كه بهره خود را

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 162

از نور خورشيد نيابد زهى منعمى كه در خوان احسانش گرده خورشيد را به ذرات بر جميع ساكنان معموره امكان از جماد و نبات و انسان و حيوان قسمت كرده و هيچ يك را بى بهره نگذاشته.

پس فرمود كه: اگر آفتاب يك سال يا كمتر تخلف مى ورزيد و بر اهل جهان نمى تابيد حال ايشان ابتر مى بود، بلكه ايشان را در آن حال ثبات و بقا محال مى نمود، پس مردم نمى بينند كه اين قسم امور جليله كه نزد ايشان در تحصيل آنها چاره و حيله نيست چگونه بر مجارى خويش جارى گرديده اند و جهت صلاح عالم و بقاى نوع بنى آدم از اوقات خود تخلّف نورزيده اند.

استدلال كن به ماه كه در آن دلايلى است نمايان بر وجود خداوند عالميان كه عامّه ناس در معرفت ماه ها به كار مى فرمايند، و سال قمرى را به آن مى شناسند اما با سال شمسى كه مبنى بر حركت آفتاب است موافق نيست زيرا كه سال قمرى جميع چهار فصل را فرا نمى گيرد و نشو و نماى ثمار و اشجار در آن مدت تمام نمى شود و به اين سبب ماه ها و سال هاى قمرى از ماه ها و سال ها شمسى تخلّف مى ورزند و ماهى از ماه هاى قمرى مانند ماه مبارك رمضان گاه در زمستان گاه در تابستان مى باشد.

[تابش ماه و برخى فوايد آن

تفكّر كن در روشنى و تابش ماه در ظلمت شب سياه و منفعت آن زيرا كه به آن بر مصلحتى كه گفتيم كه در تاريكى شب هست از براى توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 163

استراحت حيوانات و سردى هوا براى صلاح ايشان و نباتات باز مصلحت در آن نبود

كه هميشه در نهايت ظلمت باشد كه هيچ روشنى در آن نباشد و هيچ عمل از اعمال در آن متمشّى نگردد، زيرا كه بسيار است كه مردم محتاج مى شوند كه در شب كار كنند براى تنگى وقت بر ايشان به جهت اتمام اعمال در روز، يا براى شدّت گرمى هوا در روز پس شب از جهت نور ماه بسيارى از اعمال را به عمل مى آورند مانند شخم كردن زمين و خشت ماليدن در شب و چوب بريدن و اشباه اين اعمال، پس مدبّر ليل و نهار و خالق ظلمت و انوار نور ماه را ياورى گردانيده است براى مردم در معاش ايشان در هنگامى كه محتاج به آن گردند و انسى گردانيد براى مسافران كه در شب ها حركت كنند.

و باز چنان مقرر گردانيده كه در بعضى از شب ها در تمام شب باشد و در بعضى مطلقا نباشد و نورش را كمتر از نور آفتاب گردانيده كه اگر مانند آفتاب مى بود منفعت شب بر طرف مى شد و مردم مانند روز در معاش خود به حركت خواهند بود و سكون و راحت بر ايشان حرام مى شد و موجب هلاك ايشان مى گرديد. و در تغيير احوال ماه كه گاه بدر است و گاه هلال و گاه در بوته محاق و گاه در عقده خسوف و وبال و در حينى زايد و در زمانى ناقص، تنبيهى است بندگان را بر قدرت خداوندى كه خالق و مقدر وى است و بر وفق مصالح عباد به هر نحو كه مى خواهد او را مى گرداند.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 164

[كيفيت حركات ستارگان

فكر كن اى مفضّل! در ستارگان و اختلاف حركات ايشان، كه بعضى از

جاى خود حركت نمى كنند و با يك ديگر سير مى نمايند و از هم جدا نمى شوند و بعضى مطلق العنانند و از برجى به برج ديگر حركت مى كنند و در حركت از يك ديگر جدا مى شوند و هر يك را دو حركت مختلف مى باشد يكى عام، كه همه كواكب به آن متحركند و آن حركت شبانه روزى است كه از مشرق به مغرب حركت مى كنند و ديگرى حركت خاصه است كه هر يك براى خود دارند كه آن حركت از مغرب به سوى مشرق است مانند مورى كه بر روى آسيا به جانب چپ حركت كند و آسيا را به جانب راست متحرك سازند. پس مور دو حركت مختلف مى كند يكى به اراده كه از پيش روى خود حركت مى كند و يكى به كراهت و جبر كه آسيا آن را به جبر پس مى گرداند.

پس سؤال كن از آن گروه كه دعوى مى كنند كه اين ستارگان به طبايع خود متحركند بى مدبّرى و بدون تقدير، صانعى، اگر چنين باشد كه ايشان مى گويند چرا همه ساكن نمى باشند، يا چرا همه از برجى به برجى منتقل نمى شوند. زيرا كه اهمال يك معنى است، پس چگونه از آن دو حركت مختلف به وزن معلومى و اندازه مقرّرى كه به عمل مى آيد، پس از اين ظاهر مى شود كه بناى اين دو حركت مختلف متّسق بر عمد و تقدير مدبّر خبير است و به بخت و اتفاق نيست چنانچه ملاحده مى گويند.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 165

[حكمت در ثوابت و سيارات

و اگر گويند كه: چرا بعضى از ستارگان ثابت اند و بعضى متغير؟

جواب مى گوئيم كه: اگر همه بر يك نسق مى بودند و اختلاف در اوضاع آنها نسبت به

يك ديگر نمى بود، هر آينه دلالتى كه اوضاع نجوم مى كند بر حوادث آينده و يكى از اسباب علوم انبياء و اوصياء- عليهم السّلام- است، برطرف مى شد و چنانچه استدلال منجّمان به انتقال آفتاب و ماه و ستارگان در بروج و منازل و اختلاف اوضاع ايشان نسبت به يك ديگر از مقابله و مقارنه و تثليث و تربيع و تسديس بر امورى كه در عالم بعد از اين حادث شود، و اگر همه منتقل مى بودند و به حركات سريعه حركت مى كردند براى سير سيّارات منازل و بروج معلوم به هم نمى رسيد و نام ها و علامت هاى بروج برطرف مى شد، زيرا كه انتقال سيّارات را به محاذات صورى كه از ثوابت انتزاع كرده اند مى توان دانست، مانند مسافرى كه از منزلى به منزلى رود و از شهرى به شهرى منتقل گردد. و اگر همه ستارگان با هم حركت مى كردند يا حركات همه سريع مى بود اين معنى به عمل نمى آمد و مصالحى كه در اين انتقادات منظور است فوت مى شد و در آن وقت كسى مى توانست گفت كه چون حركات همه بر يك نسق است، بسا باشد كه مستند به طبيعت عديم الشعور باشد.

پس اختلاف اين حركات با اتساق و انتظام و موافق حكم و مصالح دليل است بر آن كه به اهمال و اتّفاق نيست بلكه به تقدير قادر خلّاق است.

[شرح مترجم نسبت به اوضاع ثوابت

مترجم گويد: كه ظاهر كلام امام عليه السّلام آن است كه غير كواكب هفت گانه «1» سياره كه قمر است و عطارد و زهره و شمس و مريخ و مشترى و زحل حركت خاصه نداشته باشند چنانچه در اول حكما چنين توهّم كرده بودند و به اين سبب آنها

را ثوابت ناميده اند و بعد از آن به ارصاد حركت قليلى يافته اند و در رصد اخير كه اكنون بناى احكام بر آن است چنان يافته اند كه فلك ثوابت در هر هفتاد سال يك درجه قطع مى كند، و در بيست و پنج هزار و دويست سال يك دوره تمام مى كند. و آفتاب در سالى يك دوره قطع مى كند، و ماه در ماهى، و زحل در سى سال دورى تمام مى كند، و مشترى در دوازده سال، و مريخ در دو سال الّا يك ماه و نيم «2»، و زهره و عطارد در قريب به يك سال، پس محتمل است كه بناى اين كلام بر اين باشد كه عرب انتقال بروج را به محاذات كواكبى مى دانسته اند كه صور بروج از آنها منتزع شده و ظاهر آن است كه احتراز از بودن قمر در عقرب كه در تزويج و سفر در احاديث وارد شده نيز مراد محاذات ستاره هاى عقرب باشد زيرا كه اصطلاحات منجّمان در آن زمان ها متداول نبود و آن در اين زمان بعد از خروج از برج عقرب مى شود.

و محتمل است كه مراد آن باشد كه نسبت آن ستاره ها با يك ديگر مختلف نمى شود و اين معنى نيز نزديك به معنى اول است و وجوه توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 167

ديگر در كتاب بحار الانوار مذكور شده كه ذكرشان در اينجا مناسب نيست و آنچه فرموده اند كه از اهمال دو حركت مختلف به عمل نمى آيد ممكن است كه مراد آن باشد كه طبيعت و دهرى كه ايشان مى گويند اشياء به آنها منسوبند و مؤثر در عالم مى دانند و شعور و اراده ندارند و از طبيعت بى شعور به

غير از يك فعل نمى آيد چنانچه از آتش سوختن و از آب سرد كردن، يا مراد آن باشد كه افعال مختلفه كه منطبق بر قانون حكمت باشد معلوم است كه از طبيعت عديم الشعور نمى آيد چنانچه آتش چيزى كه بايد بسوزاند و سوختن آن ضررى به كسى نرساند بسوزاند و چيزى را كه نبايد بسوزاند نسوزاند طبيعت چنين نمى باشد، پس اين دو حركت مختلف كه اختلافش موافق حكم عظيمه و مصالح جليله باشد از طبيعت يا زمان كه هيچ يك اراده و شعور ندارند صدورش محال است. برگشتيم به ترجمه حديث. [انتهى كلام المترجم

[ستارگان پنهان و حكمت اخفاى آنها]

اكنون تفكّر كن در ستاره ها كه بعضى از سال ظاهر مى شوند و گاهى پنهان مى شوند، مانند ثريا، و جوزا و دو شعرا و سهيل زيرا كه اگر همگى در يك وقت ظاهر مى شدند، استدلال به ظهور هر يك بر فصول و احوال مختلفه نمى توانست كرد چنانچه به طلوع بعضى استدلال مى كنند بر نضج ميوه ها، و به بعضى بر بار گرفتن شتران، و به توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 168

بعضى به دخول بعضى از فصلها و چنانچه بعضى از كواكب را گاه باطن و پنهان قرار داده و بعضى را دايم الظهور گردانيده كه هرگز پنهان نمى گردد مانند بنات النعش صغرى كه هفت ستاره اند و جدى و فرقدان از جمله آنهاست براى آن كه مصلحت در آن است كه بعضى چنين باشند تا علامتى چند باشد براى دانستن قبله و جهات طرق و مسالك در دريا و صحرا زيرا كه چون اينها در اكثر معموره ابدى الظهور و غالباً از ديده پنهان نمى شوند در استعلام سماوات و جهات طرق به آن

هدايت مى يابند و در آن دو امر مختلف در هر يك مصلحتى عظيم هست كه اگر يكى به عمل نمى آيد مصالح بسيار فوت مى شود.

[منافع بى شمار ستارگان

و در ستارگان منافع بى پايان هست زيرا كه علامتند بر بسيارى از اعمال كه اوقات آنها به كواكب معلوم مى شود مانند زراعت كردن و درخت كشتن و سفر دريا و صحرا. و علامتند براى حدوث حوادث بسيار از وزيدن بادها، و باريدن باران ها، و ظهور سرما و گرما و به آنها هدايت مى يابند مسافران در شب ها و به نور آنها منتفع مى شوند در قطع بيابانهاى تار و درياهاى زخار.

و قطع نظر از همه اين منافع، در اصل حركات اينها در ميان آسمان گاه به سوى مشرق و گاه به سوى مغرب براى متفكران عبرت ها

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 169

است، زيرا كه اينها به سرعت حركت مى نمايند كه فوق آن تصوّر نتوان كرد. و اگر نزديك ما به اين سرعت حركت مى كردند، هر آينه ديده ها را به وفور نور خود مى ربودند چنانچه در جستن برق هاى متواتر كه در جو حادث مى شود خوف ذهاب ابصار هست.

و هم چنين اگر جماعتى در ميان قبّه باشند كه چراغ هاى بسيار افروخته باشند و به نهايت سرعت آن چراغ ها را بر دور ايشان گردانند. هر آينه ديده هاى ايشان حيران مى شود به مرتبه كه بر رو مى افتد.

پس نظر كن كه چگونه مقدّر ساخته است حكيم عليم كه اين كواكب با اين سرعت حركت مى كنند و دور باشند كه ضرر به ديده ها نرساند و مصلحتى كه در حركت سريعه ايشان هست به عمل آيد و اندك نورى در ايشان قرار داده كه در وقتى كه آفتاب و ماه طالع

نباشد كسى را در شب ها حركتى ضرور شود به نور اينها منتفع گردد. و اگر انوار اينها نبودى آدمى در شب تار نمى توانست از جاى خود حركت كند.

پس تأمّل كن در لطف و حكمت عليم قادر كه تاريكى را از براى مصلحت در قدرى از زمان مقرّر ساخته براى آن كه مردم به آن محتاجند و مخلوط به قدرى از نور گردانيده كه كار بر ايشان دشوار نشود.

تفكّر كن در اين فلك كه با آفتاب و ماه و ستارگان و برج هاى خود

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 170

چگونه پيوسته بر دور عالم مى گردد به حركت مضبوطى كه اختلاف در آن نمى شود و فصول چهارگانه به آن منتظم مى گردد و اصناف حيوانات و نباتات به اين تدبير تربيت مى يابند و به غايت كمال خود مى رسند آيا چنين تدبير كه جميع عالم با اين وسعت به او صلاح يابد و نظام پذيرد بدون تدبير مقدر حكيم مى تواند بود؟

[شرح حركات افلاك توسط مترجم

مترجم گويد كه: آنچه حضرت بيان فرمودند، از سرعت حركات افلاك آنچه حكما ضبط كرده اند نه فلك است كه مذكور شد و از احاديث هفت فلك و عرش و كرسى و حجب و سرادقات بسيار ظاهر مى شود كه حكماء اثبات نكرده اند، اما نفى هم نكرده اند و حركت شبانه روزى كه اسرع حركات است كه در شبانه روزى يك دور قطع مى كند به فلك نهم منسوب مى دانند و بعد محدب آن را از زمين به غير از خدا نمى دانند، و بعد مقعر آن كه به اعتقاد حكما مماس سطح محدّب فلك ثوابت است از زمين موازى سى و سه هزار بار و هزار و پانصد و بيست و چهار هزار و

شصت و نه فرسخ تقدير كرده اند و حركت آن در شبانه روزى دويست هزار بار و هزار فرسخ است هر نقطه از آن اين مسافت را در روزى طى مى كند. از اينجا قياس كن كه سرعت در چه مرتبه است ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ. [انتهى كلام المترجم

[تصادف، نه

پس حضرت فرمود كه: اگر كسى بگويد گاه باشد به اتفاق چنين شده باشد چه گوئيم؟

مى گوئيم كه: اگر اين شخص دولابى را ببيند كه مى گردد و باغى را كه مشتمل باشد بر اشجار و نباتات آب دهد و آلات و ادوات دولاب همه بر قانون حكمت و مطابق مصلحت باغ ساخته شده باشد، آيا احتمال مى دهد كه دولاب بى صانعى و مدبّرى به هم رسيده باشد؟ و اگر او جرأت بر چنين قولى كند، مردم در حق او چه خواهند گفت؟

هر گاه عقل، در دولابى كه از تخته چند ساخته اند و به اندك حيله براى مصلحت قطعه از زمين پرداخته اند باور نكند كه بى صانعى و مقدّر دانائى به عمل آمده باشد، چگونه تجويز اين احتمال خواهد نمود و در اين دولاب اعظم كه مخلوق شده است به حكمتى چند كه اذهان بشر قاصر است از ادراك عشرى از اعشار آن از براى مصلحت جميع زمين و آنچه بر روى آن است كه گويد بى صنعت و تقدير عليم حكيم قدير به وجود آمده.

و اگر در اين افلاك عظيمه خللى و رخنه پيدا شود كه محتاج به مرمّت و اصلاح باشند، چنانچه آلاتى كه مردم براى اعمال خود مى سازند گاهى محتاج به مرمّت مى شوند، كى چاره اين مى توانست كرد و كدام صانع از عهده اين بر مى آيد؟

[مقدار شب و روز]

تفكّر كن اى مفضّل! در مقادير ليل و نهار كه چگونه بر وفق مصلحت عباد تقدير گشته، در اكثر معموره ها نهايتش از پانزده ساعت زياده نيست، اگر مقدار روز صد ساعت يا دويست ساعت مى شد، هر آينه هر چه بر روى زمين است از حيوانات و نباتات هلاك مى شدند اما حيوانات

به جهت آن كه در اين مدت طويل قرار نمى گرفتند و ساكن نمى شدند و چهارپايان در روز به اين درازى مشغول چرا مى گرديدند و آدميان در تمام اين مدت مشغول عمل و حركت مى شدند معلوم است كه اينها باعث هلاك ايشان مى شد.

و اما نباتات از حرارت آفتاب در اين زمان طويل خشك مى شد و مى سوخت و هم چنين شب اگر صد ساعت يا دويست ساعت ممتد مى شد حيوانات در اين مدت از حركت باز مى ماندند و طلب معاش نمى توانستند كرد و از گرسنگى هلاك مى شدند و حرارت طبيعيه نباتات كم مى شد و فاسد و متعفن مى شدند چنانچه بعضى از گياه ها اگر در مكانى برويد كه آفتاب بر آن نتابد هر آينه فاسد مى گردد.

[توضيح سخن حضرت در «طولانى ترين ايّام»]

مترجم گويد: كه آن چه حضرت عليه السّلام فرموده اند كه: طول روز زياد، از پانزده ساعت نمى شود در عمده معموره است، توضيحش آن است كه زمين موافق مذهب حكما كروى است و شواهد حسيّه بسيار

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 173

بر آن دلالت دارد و آب به اكثر سطح آن محيط است و عمارات بر كمتر از آن يك ربع است از سطح آن و آن ربع را ربع مسكون مى نامند و دائره عظيمه كه معدل النّهار بر سطح زمين احداث كند آن را خط استوا خوانند و ابتداء معموره را از آنجا گيرند در طرف عرض و كمتر از يك ربع زمين معموره است زيرا كه ربعى از زمين كه خط استوا به طرف شمال واقع است آن را ربع مسكون مى نامند كه محل سكناى انسان و حيوان است، اما تمام آن معمور نيست بلكه بعضى از آن در جانب شمال از

فرط سرما ممكن نيست كه حيوانى در آن تواند بود و مبدأ عمارت از جانب مشرق موضعى است كه آن را كنك وز گويند و از جانب مغرب جزيره هايى است كه اكنون خراب است و آن را جزائر خالدات نامند و از آنجا تا ساحل درياى مغرب ده درجه است.

و معظم معموره را در عرض به هفت قسمت كرده اند هر قسمتى در طول از مشرق تا مغرب و در عرض چندان كه غايت درازى روز نيم ساعت تفاوت كند و در خط استواء درازى روز دوازده ساعت زياده نمى شود.

و بعضى مبدأ اقليم اول را از خط استوا گيرند و بعضى از جايى كه درازى روز دوازده ساعت و نصف و ربع ساعتى بود. و مبدأ اقليم دوم به اتفاق آنجا بود كه نهار اطول سيزده ساعت و ربع باشد. و مبدأ سوم آنجا بود كه سيزده ساعت و سه ربع ساعت باشد. و مبدأ چهارم چهار ده ساعت و ربع. و مبدأ پنجم چهارده ساعت و سه ربع. و مبدأ ششم توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 174

پانزده ساعت و ربع. و مبدأ هفتم پانزده ساعت و سه ربع و آخر اقليم هفتم كه منتهاى معموره است موافق مشهور جايى بود كه درازى روز به شانزده ساعت و ربع رسد و چون در آخر معموره چندان عمارتى نيست و مردم او از قبيل حيواناتند حضرت عليه السّلام طول آنها را نسبت به عمده معموره حساب كرده اند و نهايتش را پانزده ساعت فرموده اند.

[طلوع و غروب جدى و فرقدين در بعضى امكنه

و بدان كه بلادى كه در خط استوا واقع شده شب و روز آن هميشه برابر است و جميع كواكب را طلوع و غروب

مى باشد حتى جدى و فرقدين و در آن بلاد هشت فصل باشد و تابستان و دو زمستان، دو پائيز و دو بهار و مواضعى كه بر خط استوا است مانند سودان مغرب و اسافل بربر و بلاد حبش و جنوب سرانديب همه گرمسير و به غايت گرم است و اهل آن بقاع سياهان و جعدمويانند و از اعتدال مزاج و خلق نيك دور افتاده اند. و بلادى كه عرض شمالى دارند هر چند عرض بيشتر مى شود قطب شمالى كه جدى نزديك به آن است بلندتر مى شود و قطب جنوبى از افق پست تر مى شود و آنچه عرضشان به كمتر از ميل كلى است مانند مكه معظمه سالى دو مرتبه آفتاب در وقت زال به سمت رأس ايشان مى رسد كه در آن وقت هيچ چيز سايه ندارد و آنچه مساوى ميل كلى است سالى يك مرتبه چنين مى شود و آنچه زياده از ميل كلى است مثل اين بلاد و

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 175

اكثر معموره آفتاب به سمت رأس نزديك مى شود در تابستان و دور مى شود در زمستان اما به سمت رأس نمى رسد و چندان كه دورى از خطّ استوا بيشتر مى شود تفاوت در ميان شب و روز بيشتر مى شود تا به جايى مى رسد كه روز به يك ساعت رسد يا كمتر و هم چنين شب چنانچه نقل كرده اند كه تيمور در دشت قبجاق به جايى رسيد كه نماز شام كردند صبح طالع شد، فرصت نماز خفتن نيافتند و باز به جايى مى رسد كه بيست و چهار ساعت روز باشد و آن روز را شب نباشد و هم چنين شب بيست و چهار ساعت شود و آن شب

را روز نباشد تا آن كه عرض به نود درجه برسد و آن را عرض تسعين گويند و در آنجا معدل النّهار بر افق منطبق شود و قطب شمالى كه نزديك ستاره جدى است محاذى به سمت الرأس شود و دور فلك در آنجا رحوى باشد يعنى به روش آسيا گردد و شش ماه تمام روز باشد و شش ماه تمام شب و شبانه روزى يك سال باشد و مشرق و مغرب معينى نباشد اما در آنجاها از كثرت برودت و جهات ديگر كسى تعيّش نمى تواند كرد.

برگشتيم به ترجمه حديث. [انتهى كلام المترجم

[سرما و گرما و منافع آن دو]

عبرت بگير از سرما و گرما كه پياپى بر اين عالم وارد مى شود و به زياده و نقصان و اعتدال در اين جهان تصرّف مى نمايند براى آن كه چهار فصل در هر سال به هم رسد و مصالحى كه مذكور شد و غير آنها

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 176

به عمل آيد. و ايضاً اين سرما و گرما دبّاغى مى كنند بدن ها را و به اصلاح مى آورند آنها را و اگر هر دو بر ابدان انسان و حيوان وارد نمى شدند هر آينه بدن ها فاسد و ضايع مى شدند.

فكر كن در اين مصلحت كه از سرما به تدريج داخل گرما مى شوند و به عكس، زيرا كه سرما اندك اندك كم مى شود تا گرما به نهايت مى رسد و اگر به ناگاه از سرما به گرما دفعة داخل مى شدند هر آينه ضرر مى رسانيد به بدن ها و احداث امراض مزمنه مى كرد چنانچه اگر كسى از حمّام بسيار گرمى در هواى بسيار سردى داخل شود، به او ضرر عظيم مى رساند و موجب بيمارى او مى شود غالباً، پس حق تعالى

اين تدريج را در سرما و گرما مقرّر فرموده براى مصلحت بندگان حقير. و اين يك دليل است براى وجود حكيم قدير.

[استدلال به بطوء حركت خورشيد بر صانع اگر كسى گويد كه اين تدريج و تأنى از جهت ابطاء حركت خاصّه شمس است در پست شدن و بلند شدن، مى پرسيم كه علت ابطاء حركت شمس چيست؟ اگر گويند كه علت او بزرگى دايره اى است كه آفتاب آن را به حركت خاصّه قطع مى كند باز از علّت آن مى پرسيم تا آن كه منتهى شود به آن كه از حكمت صانع قادر عليمى است كه به قدرت كامل و حكمت شامل اين حركت را بر قانون مصلحت منطبق گردانيده، زيرا كه ترجيح بلا مرجح محال است و تسلسل علل، ممتنع توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 177

و اشتمال صنعت بر حكمت دليل قاطع است بر علم و حكمت او و بدان كه اگر گرما نمى بود ميوه هاى تلخ پخته و شيرين نمى شدند كه مردم از تر و خشك آنها منتفع گردند و اگر سرما نمى بود زراعت در زير زمين بسيار نمى ماند كه جوجه بسيار كند و آنقدر حاصل به عمل آيد كه وفا به قوت انسان و حيوان كند و تخم زياد آيد كه بار ديگر زراعت نمايند. پس نمى بينى كه در هر يك از گرما و سرما چه منفعتها هست و هر يك با نفع عظيمى كه دارند بدنها را مى گزند و آدمى از آن متأثر و آن نيز موجب صلاح دين و دنياى خلق است.

[منافع وزش باد و نسيم

تنبيه مى كنم تو را اى مفضّل بر منافعى كه در باد هست، نمى بينى اگر چند گاه باد نوزد، موجب حدوث امراض مى شود

و نفس ها را مى گيرد و بيماران را مى گدازد و ميوه ها را فاسد مى گرداند و بقول و سبزى ها متعفّن مى شوند و احداث مواد وباء و طاعون در ابدان مى كند و آفت در غلّات پديد مى آيد، پس معلوم شد كه وزيدن باد از حسن تدبير خالق عباد است.

[هوا و اصوات

و تو را خبر مى دهم از حكمت اصل هوا به درستى كه صدا اثرى است كه از اصطكاك اجسام در هوا حادث مى گردد و هوا آن را به قوه توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 178

سامعه مى رساند و مردم در تمام روز و بعضى از شب در حوائج و معاملات خود سخن مى گويند، اگر اين سخن در هوا مى ماند، چنانچه اثر كتابت در كاغذ مى ماند هر آينه عالم پر مى شد از صدا و كار بر مردم دشوار مى شد و محتاج مى شدند كه هوا را تازه كنند مانند كاغذى كه نوشته شد بايد كاغذ ديگر را تحصيل كنند و زياده از آن احتياج مى شد زيرا كه آنچه ترك مى كنند و نمى نويسند بسيار زياده است از آنچه مى نويسند، پس خلّاق حكيم اين هوا را كاغذ لطيف پنهانى گردانيده كه حامل سخن مى شود به قدر حاجت و باز محو مى شود از اثر سخن و صاف و خالص مى ماند براى سخن ديگر و كهنه و ضايع نمى شود.

و همين نسيم كه او را هوا مى نامند بس است براى عبرت تو اگر تفكّر كنى در مصالح آن، به درستى كه حيات بدن ها به آن است كه در جوف استنشاقش سبب زندگى است و از خارج مباشرتش بدن را به اصلاح مى آورد و صداها را از راه هاى دور حامل مى شود و مى رساند و بوهاى خوش را به

شامه مى رساند. نمى بينى كه از هر طرف كه باد از آن طرف مى آيد بوى خوش و صدا از آن طرف بيشتر مى رسد و حامل اين سرما و گرما كه هر يك موجب صلاح عالمند هوا است و بادها كه مى وزد و هوا حادث مى شود و باد باعث ترويج بدن ها است و ابرها را از موضعى به موضعى مى برد و بر يك ديگر مى چسباند كه همه افق را فرا گيرد و بعد از باران باد ابر را از هم مى پاشد و درخت ها را آبستن مى گرداند و آب ها را سرد مى كند و كشتى ها را جارى مى سازد و

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 179

طعام ها و ميوه ها را لطيف مى گرداند و آتش را مى افروزد و چيزهاى تر را مانند جامه و غير آن را خشك مى كند. مجملًا حيات اشياء به باد است و اگر باد نمى بود گياه ها پژمرده مى شدند و حيوانات مى مردند و چيزها گرم و فاسد مى شدند

[عناصر اربعه

فكر كن اى مفضّل: در جواهر چهارگانه كه هر يك را حق تعالى به قدر احتياج مردم آفريده از آن جمله زمين است كه آن را وسيع گردانيده تا وفا كند به مساكن و مراعى و مزارع بنى آدم و منابت اخشاب و احطاب ايشان و به عمل آيد از آن ادويه و عقاقير عظيمه و معادن جسيمة المنفعه.

و گاه باشد كه جاهلى گويد كه چه منفعت متصوّر است در بيابانهاى خالى و صحراهاى وسيع و حال آن كه اينها مأواى وحشيان و مسكن ايشان است و محل فرح و تمتع انسان است و موجب مزيد وسعت ايشان است كه اگر خواهند قرى و اوطان خود را بدل توانند كرد.

و بسا بيابان هاى

چول «1» كه در وقتى محل قصور و بساتين گرديده و مردم به آنجا نقل كرده اند و وطن ساخته اند.

و اگر اين وسعت زمين نبود مردم مانند جمعى بودند كه در حصار

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 180

تنگى باشند كه نتوانند بيرون رفت و قدرت بر تغيير اماكن نداشته باشند.

و باز قادر حكيم چون اين زمين را از براى تعيش انسان و حيوان قرار داده و ساكن گردانيده تا ممكن باشد مردم را بر روى آن راه رفتن براى اعمال خود و نشستن به جهت استراحت و خوابيدن به رفاهيّت و اعمال را نيكو و محكم به عمل آوردن و اگر پيوسته زمين در زير ايشان متحرك و لرزان مى بود، نمى توانستند ابنيه و صناعات و تجارات و اشباه اينها را نيك به عمل آورند، بلكه عيش بر آنها گوارا نبود. اگر پيوسته زمين در زير ايشان حركت مى كرد.

براى اين حال عبرت بگير به آنچه به مردم مى رسد در هنگام زلزله با آن كه اندك وقتى مى ماند تا آن كه ترك منازل خود مى كنند و مى گريزند.

اگر كسى گويد: پس چرا گاهى زلزله مى شود؟ جواب گوئيم كه:

زلزله و اشباه آن موعظه و تخويفى است كه خدا مردم را به آن مى ترساند تا منزجر گردند از معاصى و هم چنين آنچه نازل مى گردد به ايشان از بلاها در بدن هاى ايشان و اموال ايشان براى صلاح و استقامت ايشان است در دنيا و اگر صلاح يابند به عوض آنچه از ايشان فوت شده است در آخرت چيزى چند به ايشان مى دهد كه هيچ چيز از امور دنيا معادل آن نمى تواند بود، و اگر مصلحت او و ساير خلق در آن باشد

كه عوض را در دنيا به او بدهد مى دهد.

[طبع زمين و سنگ

و از جمله حكمت ها آن است كه زمين را به طبع سرد و خشك آفريده و سنگ نيز سرد و خشك است و فرق ميان آنها آن است كه سنگ خشك تر است از ساير اجزاى زمين اگر ساير اجزاى زمين در اين مرتبه از يبس مى بود همه سنگ سفت مى بود و گياهى كه حيات همه حيوانات به آن است نمى روئيد و شخم و بنا و هيچ يك از اعمال ضروريه متمشّى نمى شد پس يبس آن را از سنگ كمتر گردانيده و نرم و ملايم ساخته كه اعمال ضروريه در آن به آسانى صورت يابد.

و از جمله تدبير خطير ملك قدير آن است كه در معظم معموره قطب شمالى مرتفع است و چون زمين از كرويت حقيقيه بيرون رفته است، طرف شمال همه جا بلندتر است از طرف جنوب و به اين سبب اكثر آبها مانند دجله و فرات از جهت شمال به جانب جنوب جارى شده اند و چون آب ها كه در جوف زمين است تابع روى زمين است در ارتفاع و انخفاض لهذا چشمه ها و قنوات كه جارى مى كنند همه از شمال به جنوب مى آيد تا بر روى زمين مى افتد و همه آب ها چنين بر روى زمين جارى مى شود و در عمارت زمين به كار مى رود و آنچه زياد مى آيد به دريا مى ريزد، پس چنانچه يك جانب بام را بلند و جانب ديگر را پست مى گردانند كه آب منحدر شود و بر روى آن نايستد، هم چنين حق تعالى جهت شمال را بلندتر از جهت جنوب گردانيده براى همين علت و اگر چنين نبود آب بر

روى زمين توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 182

مى ايستاد و مردم را مانع مى شد از اعمال ايشان و راه ها را مسدود مى گردانيد. و اگر اين وفور آب در مجارى زمين و انهار نبود كار تنگ مى شد زيرا كه محتاجند به آب در آشاميدن خود و چهار پايان خود و آب دادن زراعات و درخت ها و اصناف غلات ايشان و آشاميدن وحشيان و مرغان و درندگان و تعيّش ماهيان و حيوانات آب است. و در آن منفعت هاى ديگر هست كه مى دانى، و اعظم منفعتش را نمى دانى زيرا كه به غير آن نفع معلوم كه همه كس مى داند كه حيات هر چه بر روى زمين است از حيوانات و نباتات به آب است.

و منافع ديگر دارد مثل آن كه ممزوج مى سازند با اشربه و نرم و گوارا مى گردد براى آشاميدن آن، و به آن بدن ها و جامه ها را از چرك پاك مى گردانند، و به آن خاك را گل مى سازند براى عمارت، و ضرر آتش افروخته را به آن دفع مى كنند، و حمام ها به آن داير است كه مردم را از كلال و ماندگى باز مى آورد، و منافع ديگر در آب هست كه در هنگام احتياج معلوم مى گردد.

و اگر شك دارى و در منفعت اين آب هاى بسيار كه در درياها بر روى يك ديگر نشسته و گمان كنى كه چندان منفعتى ندارد، پس بدان كه مقر و مأوا و محل تعيّش اصناف ماهيان و حيوانات درياست و معدن مرواريد و مرجان و ياقوت و عنبر است. و بسيارى از ادويه و جواهر از دريا بيرون مى آورند و در سواحل بحار عود بخور و انواع گياه هاى خوشبو و عقاقير و

ادويه به عمل مى آيد.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 183

و ايضاً دريا محلى است براى تجارات كه از بلاد بعيده مى آورند مثل آنچه از چين به عراق و از بصره به كوفه و از بلاد هند به بلاد ديگر مى برند، و اگر اين تجارات را محملى به غير از چهار پايان نبود، هر آينه بسيارى از حبوب و امتعه و عقاقير و ادويه و غير آنها در بلاد خود مى ماند و فاسد مى شد و كسى از آنها منتفع نمى شد زيرا كه اجرت حملش از ثمنش زياد مى شد، و هيچ كس متعرض حملش نمى شد و در اين دو مفسده مى بود يكى ناياب بودن بسيارى از اشياء در اكثر بلاد با شدت احتياج مردم به آنها و ديگرى منقطع شدن معيشت تجّارى كه اين امتعه را نقل مى كنند و به ارباح آنها تعيّش مى نمايند.

[حكمت وسعت هوا]

و اما وسعت هوا پس حكمتش آن است كه اگر اين گشادگى را نمى داشت هر آينه نفس مردم مى گرفت از كثرت ادخنه و ابخره كه در هوا جمع مى شد و هر آينه گنجايش آن نداشت كه ابر و ميغ و ساير كاينات جو از آن به عمل آيد. و قبل از اين اشاره به منافع اينها شد. و آتش نيز چنين است كه اگر در هوا پهن مى بود مانند نسيم و آب هر آينه عالم را مى سوخت و چون پيوسته مردم را به آن احتياج هست و اكثر مصالح ايشان موقوف است به آن پس گويا مخزون گردانيده او را در سنگ و آهن و چوب به اعتبار آن كه استعداد وجود آن را در آنها قرار داده كه هر وقت كه خواهد تحصيل

كنند و به فتيله و روغن و

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 184

هيزم آن را نگاه دارند مادام كه محتاج به ابقاى آن باشند پس اگر هميشه مى بايست آتش را به فتيله و روغن و يا به هيزم و پوش نگاهدارند، كار بر مردم دشوار مى شد، و اگر مانند آب و هوا منتشر مى بود عالم را مى سوخت، پس به نحوى تقدير آن فرموده كه به منافع آن منتفع گردند و از مفاسد آن محترز باشند و باز تحصيل آتش را مخصوص انسان گردانيده براى شدت احتياجى كه به آن دارد در معاش خود.

و اما بهايم و ساير حيوانات، پس ايشان را به آتش تمتّعى نيست و در مصالح خود به كار نمى فرمايند و چون حق تعالى چنين مقدّر كرده است لهذا براى آدمى كف ها و انگشتان براى تحصيل آتش و استعمال آن عطا كرده است و به ساير حيوانات اينها را نداده و ليكن اعانت كرده است ايشان را به صبر بر مشقت ها و سرماها تا به ايشان نرسد از نيافتن آتش آنچه به آدميان مى رسد.

و تو را خبر دهم از منافع آتش به امر صغيرى كه منفعتش عظيم است و آن چراغى است كه مردم مى افروزند و شب ها در حوائج خود به كار مى برند، اگر اين نبود مردم در شب ها از باب مردگان قبرها بودند و در شب تار نمى توانستند كتابت و خيّاطى و نسّاجى كردن و چگونه مى شد حال كسى كه او را دردى عارض شود در وقتى از اوقات شب و محتاج شود به ضمادى، يا سفوفى، يا دوائى ديگر كه به آن استشفا نمايند. و منافع آتش در پختن طعامها و گرم

كردن بدن ها و خشكانيدن توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 185

جام ها و تحليل اشياء زياده از آن است كه احصاى آن توان نمود و از آن ظاهرتر است كه محتاج به بيان باشد بلكه از آتش روشن تر است.

[منفعت ابر و صافى هوا]

تفكّر كن اى مفضّل در منفعت ابر و صافى هوا كه گاه چنين و گاه چنان است و هر دو ضرر است براى مصلحت انسان، و اگر يكى از اينها دايم مى بود امور معاش آنها مختل مى شد زيرا كه اگر هميشه باران مى باريد بقول و سبزه ها متعفّن مى گرديدند و بدن حيوانات سست مى شد و هوا سرد مى گشت و انواع بيمارى ها در ميان مردم حادث مى شد، و راه عبور مردم مسدود مى گرديد. و اگر هوا پيوسته صاف مى بود و باران نمى باريد، زمين خشك مى شد و گياه ها مى سوخت و آب چشمه ها و رودها برطرف مى شد و ضرر بسيار از اين جهات به مردم مى رسيد و يبس بر هوا غالب مى شد و انواع مرض از يبوست در مردم به هم مى رسيد و چون گاه چنان و گاه چنين است، هوا معتدل مى ماند و هر يك دفع ضرر ديگرى را مى كند و همه اشياء به صلاح و استقامت مى باشد.

اگر كسى گويد كه: چرا چنان نكردند كه در هيچ يك مضرّتى نباشد كه بايد به ديگرى به صلاح آيد؟ جواب گوئيم كه: صلاح آدمى در آن است كه در دنيا بعضى از مشقت ها و الم ها به او برسد تا ترك معاصى كند چنانچه هر گاه بدن آدمى را بيمارى عارض شود و محتاج شود به توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 186

دواهاى تلخ ناگوار تا طبعش را به اصلاح آورد و فسادى كه در

مزاجش به هم رسيده است زايل گرداند، و هم چنين اگر روح او را شر و طغيانى عارض شود محتاج مى شود به امرى چند كه گزنده و الم رساننده باشد تا او به درد خود مشغول گردد و از فتنه و فساد باز ايستد و وادارد او را به امرى چند كه موجب صلاح دنيا و عقباى اوست.

اى مفضّل! اگر پادشاهى از پادشاهان قسمت نمايد بر اهل مملكت خود چندين هزار از هميان درهم و دينار، هر آينه در نظر مردم عظيم مى نمايد و آوازه كرم او به اطراف جهان مى رسد و اين بخشش در جنب يك باران سيراب كننده چه نمايد. زيرا كه به آن شهرها معمور مى گردد و نموى كه از آن در غلّات به هم مى رسد و در اقاليم زمين اضعاف اضعاف قناطير ذهب و فضه است. آيا نمى بينى كه يك باران چگونه قدرش بزرگ است و به آن نعمت بر مردم عظيم است و ايشان غافلند از آن و با اين نعمت هاى عظيم اگر كسى را اندك حاجتى در درگاه خدا باشد و دير به عمل آيد به خشم مى آيد و آن را فراموش مى كند و نمى داند كه خير او در اين است و به حصول اين لذت حقير منفعت هاى خطير از او فوت مى شود و اين نفع عاجل خسران اجل او مى گردد.

[منافع نزولات آسمانى

تأمل كن در كيفيت نزول باران بر زمين و تدبير حكيم عليم در اين، به درستى كه مقدّر فرموده كه از بلندى بريزد تا جميع پست و بلند

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 187

زمين را فرا بگيرد و همه را سيراب گرداند زيرا كه اگر از جهت علوّ نمى باريد و

از جهت ديگر مى آمد هر آينه كوه ها و تل ها و مواضع رفيعه را احاطه نمى كرد و زراعت هاى زمين كم مى شد. نمى بينى كه زراعتى كه به آب روان به عمل مى آيد كمتر از زراعتى است كه به آب باران به عمل مى آيد؟ و چون باران هر كوه و دشت و هامون را مى گيرد و زراعت ديم در دشت ها و دامن هاى كوه و سر تل ها به عمل مى آيد و نمو عظيم مى كند، و از مردم در بسيارى از بلاد مشقت جارى كردن آب از موضعى به موضعى ديگر برداشته شده و نزاعى كه ميان مردم در اجراى قنوات مى باشد در ميان ايشان نيست و تعدّى كه ارباب قوّت و عزّت مى كنند كه آبها را متصرّف مى شوند و ضعفا را محروم مى گردانند در آن بلاد نمى باشد.

و چون مقرّر فرموده كه باران از بالا بريزد مقدّر ساخته كه قطره قطره بيايد تا به قعر زمين برسد فرو رود و باران ارض را سيراب گرداند، اگر به يك دفعه مى ريخت بر روى زمين جارى مى شد و به اعماق ارض فرو نمى رفت، و ايضاً زراعتها و درختان را مى شكست اكنون كه به تدريج و تأنى و قطره قطره مى آيد زمين را سيراب مى گرداند، و زراعات را مى روياند، و زمين را آبادان مى گرداند و به زراعت ايستاده ضرر نمى رساند.

و در نزول مطر مصالح ديگر بسيار است زيرا كه: بدن ها را نرم و ملايم مى كند، و هوا را از كدورت جلا مى بخشد، وبا و طاعون و امراضى كه از فساد هوا به هم مى رسد زايل مى گردند و آفتى كه در

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 188

برگ درختان و زراعت ها به هم مى رسد كه آن

را «يرقان» مى نامند مى شويد و مى برد. و امثال اين منافع بسيار است كه ذكرش موجب تطويل كلام است.

و اگر كسى گويد كه: در بعضى از سنوات از كثرت نزول امطار و ثلوج آفت ها در زراعات به هم مى رسد و برودتى يا فسادى و عفونتى در هوا احداث مى نمايد كه موجب حدوث امراض بر بدن ها و آفت ها در زراعت ها مى شود سبب اين چيست؟

جواب گوئيم كه: چنين است اما گاه هست كه حق تعالى صلاح اديان ايشان را هم مى شمارد از وفور اموال و استقامت ابدان ايشان، و مردم را به اينها مبتلا مى گرداند تا موجب انزجار ايشان گردد از معاصى چنانچه در كلام مجيد مى فرمايد: وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْ ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ. «1»

[حكمت خلق كوهها]

نظر كن اى مفضّل به سوى اين كوه ها كه از خاك و سنگ بر روى هم نشسته و بلند شده و جاهلان گمان مى كنند كه زيادتى است در خلقت و احتياجى به آنها نيست و اين خطاست، بلكه منافع در آنها بسيار است از جمله آنها آن كه برف ها بر قله كوه ها مى نشيند و بعضى مى ماند براى مردم و در عرض سال به قدر حاجت بر مى گيرند و از آن توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 189

منتفع مى شوند و اكثرش آب مى شود و از آن نهرها و چشمه هاى عظيم جارى مى شود.

و ايضاً در اين كوه ها اصناف نباتات و عقاقير و ادويه به عمل مى آيد كه در زمين آنها به هم نمى رسند. و ايضاً در آنها غارها و درّه ها براى تعيّش درندگان و وحشيان مى باشد، و بر روى آنها قلاع منيعه و بروج مشيّده براى تحصّن از

اعادى مى سازند.

و ديگر آن كه سنگ ها از آنها مى برند و مى تراشند براى عمارت ها و آسياها.

و ايضاً معادن انواع جواهر و فلزات مى باشند.

و در جبال و تلال منفعتى چند است كه به غير از قادر ذو الجلال كه خالق آنهاست كسى ديگر نمى داند.

[معادن و منافع آنها]

تفكّر كن اى مفضّل در اين معادن و آنچه بيرون مى آيد از آنها از جواهر مختلفه مانند: گچ و آهك و زرنيخ و مردار سنگ و سنگ سرمه و زيبق و مس و سرب و قلع و آهن و فولاد و نقره و طلا و ياقوت و زبرجد و زمرد و انواع سنگ ها، و انواع آنچه از آنها جارى مى شود. از قير و موميائى و گوگرد و نفت و غير اينها از آنها كه مردم به كار مى فرمايند در حوائج خود آيا مخفى مى تواند بود بر صاحب عقلى كه اينها همه ذخيره ها مى باشند كه حق تعالى براى آدمى مهيا گردانيده و در زمين جا داده كه در وقت احتياج بيرون آورد و به كار

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 190

فرمايد. و باز چنان نكرده كه آنچه متمناى ايشان است از اينها به عمل آيد و علم كيميا را از مردم محجوب گردانيده، زيرا كه طلا و نقره از معادن بسيار و به سهولت به عمل مى آيد و اگر به علم كيميا همه كس به آسانى تحصيل آنها مى توانست كرد، هر آينه اينها در عالم بسيار مى شدند و قدرشان نزد مردم كم مى شد، و قيمتى نمى داشتند و خريد و فروش و معاملات به اين ها نمى شد و خراج پادشاهان به عمل نمى آمد، و كسى ذخيره براى اولاد خود نمى توانست كرد. و ايشان را الهام كرده است

ساختن شبه از مس و آبگينه از ريگ و بيرون آوردن نقره از سرب و اشباه اين صنعت ها كه مضرّتى در دانستن آنها براى مردم نيست.

پس نظر كن كه حق تعالى چگونه داده است براى آدميان مراد ايشان را در امرى كه ضررى در آن نيست و منع كرده است از ايشان امرى چند را كه مضرّ است براى ايشان.

و كسى كه معادن را بسيار فرو برد منتهى مى شود به رود عظيمى كه پيوسته جارى است و غور آن را نمى توان دانست و چاره در عبور از آن نهر نمى توان كرد، و در جانب ديگر نهر كوه هاى نقره هست.

[علت كمى جواهر]

تفكّر كن در اين تدبير حكيم قدير كه خواسته بنمايد به بندگان كمال قدرت و وسعت خزائن خود را تا بدانند كه اگر مى خواست كوه هاى نقره براى ايشان بر روى زمين مى آفريد و ليكن چون صلاح توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 191

ايشان در آن نبود و اين جوهر بيقدر مى شد و انتفاع ايشان از آن برطرف مى شد، لهذا به ايشان نداد و وفور شر را از ايشان منع كرد.

عبرت بگير براى اين امر به آن كه گاه هست كه در ميان مردم ظرفى يا جامه يا متاعى به هم مى رسد كه غرابتى دارد تا عزيز و كمياب است قيمتش بسيار مى باشد و مردم طالب او مى باشند به ثمن هاى بسيار و چون در ميان مردم بسيار شد كم قيمت مى شود و طلبكارش كم مى شود و نفاست اشياء از نايابى آنها مى باشد.

مترجم گويد: كه مؤيد آنچه امام عليه السّلام در اين مقام فرموده و عقول از آن استبعاد مى نمايد نقلى در خاطر بود ثبت نمود. در زمان خاقان

خلد آشيان- اسكنه اللَّه فراديس الجنان- يكى از وزراى ذى شأن كه تفحص معادن مى كرد شخصى از مهره صنّاع را كه به ديانت موصوف بود و به وقوف مشهور، فرستاد به كوهى كه در حوالى دار العباده يزد واقع است و مشهور است كه يكى از اتابكان يزد در آنجا نقبى فرو برده و غارى عظيم ظاهر گرديده و در ميان عوام شهرت دارد كه در آنجا كيميا به عمل مى آورده اند و امر كرد او را كه حقيقتى از آن معلوم كند.

آن مرد براى فقير نقل كرد كه دو شخص با خود برداشتم و بر سر آن نقب رفتم و در چاه عميقى داخل شدم و يك رفيق با خود بردم و ديگرى را بيرون باز داشتم كه تا شام انتظار ما را ببرد، چون به قعر چاه رسيديم نقبهاى مختلف به جهات مختلفه ظاهر شد و به يكى از آن راهها كه رفتيم در منتهاى آن، چاه عمق ديگر بود و در آنجا فرو رفتيم و باز به نقب هاى وسيعى بسيار رسيديم كه آب بسيار از سقف آن توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 192

مى ريخت، و در يك طرفش درياچه عظيمى بود كه در آنجا جمع مى شد و در طرف ديگر، گودال بسيار عظيمى بود و اين آب به آنجا مى ريخت و از صداى آب معلوم بود كه عمق بسيار دارد اما تهش را نتوانستيم ديد و در كنار آب، راه باريكى بود به مشقت بسيار از آنجا عبور كرديم و به نقب ديگر رسيديم و هم چنين مى رفتيم تا به جايى رسيديم كه استخوانى چند و جام هاى پوسيد، در كنارى بود كه معلوم بود

جمعى آمده بودند و در اينجا مرده بودند. و در آنجا هر چند سعى كرديم نتوانستيم چراغ افروخت، باز جرأت كرديم دست مى ماليديم و مى رفتيم تا به چهار صفه وسيع رسيديم و در آنجا روشنائى قليلى از سقف ظاهر مى شد و سوراخ معينى نبود و هر چند دست ماليديم رخنه و نقبى ظاهر نشد و از يك طرفش سنگ عظيمى از سقف جدا شده بود و بر دور آن كه دست ماليديم چنان ظاهر شد كه چاهى بود و اين سنگ روى آن را گرفته، نااميد شديم و به آلت ساعتى كه همراه داشتيم دست ماليديم، معلوم شد كه اول زوال است و پيش از طلوع آفتاب داخل نقب شده بوديم و در آنجا نماز ظهر و عصر را اداء كرديم و بر قادر بى نياز توكل كرده اراده معاودت نموديم و از راهى كه رفته بوديم به گمان و تخمين برگشتيم تا آن كه به هدايت قادر ذو المنن در هنگام نماز خفتن بر سر نقب رسيديم، و آن رفيق در آن وقت از ما نااميد شده بود اراده معاودت داشت و گفت در عرض راه يكى از نقبها كه مى رفتيم دست بر ديوارش كه ماليديم نرم مى نمود به ناخن گرفتيم قدرى در جيب نهاديم و دامان را پر كرديم و در بيرون ملاحظه توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 193

كرديم لاجورد نفيسى بود. و در وقتى كه به آن چهار صفه رسيديم فرياد بسيار كرديم آن مرد كه در بيرون گذاشته بوديم گفت چون شما رفتيد من به آن طرف كوه رفتم در اول زوال صداى ضعيفى از زمين شنيدم.

و چون به قريه تفت برگشتيم

مرد بسيار معمر صالحى از اهل آن قريه به ما رسيد، چون بر حال ما اطلاع يافت گفت كه من نيز در عنفوان شباب به اين خيال محال با چند نفر متوجه آن نقب شديم و آنچه ديده بود نقل كرد همه مطابق بود و گفت چون به آن چهار صفه وسيع رسيديم در آنجا چاهى يافتيم و در آن چاه بسيار فرو رفتيم تا به قعر چاه رسيديم، در قعر آن چاه راهى به قدر آن كه دو آدم تواند رفت پيدا شد و در آن راه قريب ربع فرسخى رفتيم تا به چهار صفّه وسيع ديگر رسيديم و در آنجا روشنائى از يك جانب مى نمود زياده آن كه در غار اول ديده بوديم و برق و لمعان طلا و نقره بسيار از برابر مى نمود چون به نزديك رفتيم آب عميقى پيدا شد، يكى از رفقا اراده كرد كه به شنا عبور كند غرق شد و ما ترسيديم و معاودت كرديم. و معلوم شد كه اين معدن عظيمى بوده و هر رگى كه پيدا مى شده كار مى كرده اند و چون به آخر مى رسيد به راه ديگر مى رفته اند تا به آن آب منتهى شده و دست باز داشته اند.

و مؤيد اين آن كه مى گفت كه در اكثر جاها اثر كوره و سندان و اسباب اعمال ظاهر بود.

چون اين نقل غرابتى و با مضمون حديث موافقتى داشت به توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 194

تقريب بر سيبل اجمال مذكور شد العهدة على الراوى برگشتيم به ترجمه حديث. [انتهى

[فوايد نباتات

نظر كن اى مفضّل در نباتات و انواع منافعى كه واهب حيات و خالق ارضين و سماوات در آنها مقرّر

ساخته، پس ميوه ها را براى غذا آفريده و كاه ها را براى علف حيوانات و هيزم را براى برافروختن آتش و چوب را براى اصناف نجّارى ها و پوست درختان و برگ و ريشه و ساق و صمغ آنها را براى انواع منفعت ها.

اگر ميوه ها كه مى خوريم براى ما بى درخت بر روى زمين به هم مى رسيد و بر شاخ درختان نمى بود هر آينه خلل بسيار در امور معاش ما به هم مى رسيد هر چند از فواكه منتفع مى شديم زيرا كه منافع چوب و هيزم و علف و كاه و غير ذلك از ما فوت مى شد. و اينها منفعت هاى عظيم است قطع نظر از التذاذى كه آدمى را از ديدن گياه هاى سبز و درختان خرم و گل هاى الوان و شكوفه هاى گوناگون حاصل مى شود كه هيچ لذتى را با آن برابر نمى توان كرد.

[لطف در ريع حبوبات

فكر كن اى مفضّل در اين ريعى كه خدا در زراعت مقرّر فرموده كه از يك دانه صد دانه بيشتر و كمتر به هم مى رسد و ممكن بود كه هر

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 195

دانه كه بكارند يك دانه از آن به وجود آيد، و اگر چنين مى بود فائده بر آن مترتب نمى شد زيرا كه مى بايد كه تخم سال ديگر به عمل آيد و قوت زراعت كنندگان تا سال آينده حاصل شود، نمى بينى كه اگر پادشاهى خواهد شهرى از شهرها را آبادان كند، راهش آن است كه تخمى به ايشان مساعده بدهد كه ايشان در زمين بپاشند و بايد كه آذوقه ايشان را تا وقت حصول حاصل به ايشان بدهد.

پس نظر كن كه آنچه عقلاء به فكر خود يافته اند و پيش از تفكّر و ادراك ايشان در صنعت

مدبّر حكيم به عمل آمده، پس زراعت را آن مقدار ريع كرامت كرده كه وفا به تخم ايشان و قوت زارعان بكند.

و هم چنين درخت خرما و ساير ميوه ها از دور خود جوجه ها بر مى آورد و بسيار مى شود كه آنچه مردم قطع كنند براى آن كه در جاى ديگر غرس نمايند يا از براى حوائج ديگر به كار برند اصل درخت باقى باشد. و اگر آفتى به اصل درخت برسد بدلى داشته باشد و صنفش برطرف نشود.

[حكمت در نموّ بعضى حبوب غلات

تأمل كن در روئيدن بعضى از دانه ها مانند عدس و ماش و باقلا و اشباه اينها كه در ظرفى چند مانند كيسه ها و خريطه ها مى رويند تا آن خريطه ها محافظت نمايد آنها را از آفت ها تا هنگامى كه مستحكم شود. چنانچه حق تعالى طفل را در ميان مشيمه براى همين جا داده توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 196

كه از آفت ها در رحم محفوظ ماند.

و اما گندم و اشباه آن را خدا در ميان پوست صلبى قرار داده و بر سر هر دانه در ميان خوشه نيزه آفريده كه مرغان نتوانند آنها را از خوشه بربايند و ضرر به زراعات رسانند.

اگر كسى گويد كه: مرغان دانه ها را گاهى مى ربايند.

جواب مى گوئيم كه: بلى حكيم عليم چنين مقدر ساخته زيرا كه مرغ نيز خلقى است از مخلوقات الهى و روزى مى خواهد و خدا براى او آنچه از زمين مى رويد بهره مقرر ساخته، و ليكن اين حجابها و نيزه ها را براى دانه ها مقرّر گردانيده كه مرغان ضرر بسيار نرسانند و فساد فاحش از ايشان به وجود نيايد، زيرا كه اگر مرغان دانه ها را بى مانع و مزاحم مى يافتند، همه را ضايع مى كردند و خود

از بسيار خوردن مى مردند، و زارعان به دستى تهى برمى گشتند، پس حق تعالى اين وقايه ها را مقرّر فرموده كه دانه ها را قدرى محافظت نمايند و اندكى از آن را بعد از به عمل آوردن مرغان بخورند و اكثرش براى آدميان بماند زيرا كه ايشان احقند به آن و تعب كشيده اند و زحمت ها برده اند تا دانه را به عمل آورده اند. و ايضاً احتياج ايشان زياده از احتياج مرغان است.

[خلقت نباتات و كيفيت وصول غذا به آنها]

تأمل كن حكمت حق تعالى را در آفريدن درخت ها و اصناف گياه ها، زيرا كه چون آنها محتاجند پيوسته به غذا مانند احتياج توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 197

حيوانات، و آنها را دهانى مانند دهان حيوانات نيست و حركت نمى توانند كرد مثل جانوران براى تحصيل غذا، لهذا ريشه آنها را در زمين مركوز گردانيده كه از زمين غذاى خود را بيرون آورند و به شاخها و برگ ها ميوه ها برسانند، پس زمين مانند مادر تربيت كننده است و ريشه ها مانند دهان مى گيرند و شير مى مكند. نمى بينى كه ستون خيمه ها را چگونه به طناب ها از هر جانب مى كشند تا راست بايستد و نيفتد و به جايى ميل نكند، و هم چنين درختان و ساير نباتات ريشه ها در زمين دارند كه از هر جانب در زمين كشيده شد. كه نگاه دارد از افتادن و ميل كردن، اگر اين نمى بود چگونه درخت هاى طويل عظيم مانند نخل و صنوبر و چنار بر پا مى ايستادند و از بادهاى تند نمى افتادند.

پس نظر كن به سوى حكمت حكيم كه چگونه پيش از آن كه بشر در صناعات خود تدبير كنند بر طبق آن تقدير فرموده، بلكه صنعت خيمه و اشباه آن را از روى خلق درخت و

امثال آن برداشته اند زيرا كه خلقت بر صنعت مقدم است.

[حكمت در برگها و وصف آنها]

تأمل كن اى مفضّل آفريدن برگ را كه هر برگى مانند رگهاى بدن از هر جانب كشيده، بعضى غليظ و بزرگند كه در طول و عرض برگ ممتد گرديده، و بعضى باريكند كه در ميان رگ هاى گنده بافته شده و به يك ديگر متّصل گرديده. اگر به دست مى ساختند مانند صنعت توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 198

آدميان در عرض يك سال از ساختن يك برگ فارغ نمى توانست شد و هر آينه محتاج بودند به آلات بسيار و حركات بى شمار و گفتگوها و مشورت ها و در اندك وقتى از فصل ربيع نسّاج قدرت بصير و جميع آن گل هاى بديع برگ هاى منيع و گياه و درختان و سبزه و ريحان و شكوفه و شقايق نعمان آن قدر هويدا گردانيده كه از وفورش صحرا و كوه و دشت به ستوه آمده بدون حركت و سخن بلكه به محض قدرت كامله حكيم ذو المنن و امر مطاع خالق زمين و زمن، پس بدان علت آن رگهاى ريزه را كه در ميان جميع برگ پهن شده است براى آن كه آب و غذا به توسط آن رگها در جميع برگ جارى گردد. و در رگهاى قوى حكمت ديگر هست كه به صلابت و متانت خود برگ را نگاه دارد كه پاره و پژمرده نشود، پس هر برگى شبيه است به برگها كه به صنعت مى سازند از جامه ها و در ميانش چوب ها در طول و عرض تعبيه مى كنند كه آن را نگاه دارد و از هم نپاشد.

پس صنعت حكيم حكايت از خلق مى نمايد اما كجا به آن مى توان رسيد.

[حكمت در هسته ميوه ها و گياه ها]

تفكّر كن در هسته و دانه ميوه ها و يك حكمت در آنها

آن است كه قائم مقام درخت است كه اگر آفتى به آن برسد بكارند تا درخت ديگر برويد چنانچه چيزهاى نفيس را در دو جا ضبط مى كنند كه اگر به يكى آفتى برسد ديگرى باقى باشد.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 199

و حكمت ديگر آن است كه به اعتبار صلابتى كه دارد ميوه ها را به آن لطافت و نرمى نگاه مى دارد و اگر آن نمى بود ميوه لطيف از هم مى پاشيد و فاسد مى شد و بعضى دانه ها را مى خورند و از بعضى روغن بيرون مى آورند و در مصالح بسيار به كار مى برند.

و چون فائده دانه هاى ميوه ها را دانستى، اكنون تفكّر نما در آنچه در بالاى دانه ها از رطب و انگور به عمل مى آيد، ميوه اى در نهايت لذّت و حلاوت اگر مانند ميوه سرو و چنار مى بود آن لذتها كه بنى آدم از اين ميوه مى يابند فوت مى شد، پس حكيم عليم اين مطاعم لذيذه را در ميوه ها براى تمتّع انسان و التذاذ او مقرر ساخته.

[حكمت هاى نهفته در بهار و خزان درخت ها]

تفكّر كن در انواع تدبير عليم قدير در اصناف شجر، به درستى كه سالى يك مرتبه مى ميرد و حرارت غريزيّه در جوفش محتبس و پنهان مى گردد و متولد مى گردد در آن مواد ميوه ها، پس در فصل ربيع زنده مى شود و به حركت مى آيد و انواع فواكه را كه براى تو حاضر مى سازد هر ميوه را در وقتش چنانچه در ضيافت ها هر لحظه حلواى لطيفى و طعام ظريفى نزد تو آورند، چون نيك تأمل كنى درختان باردار انواع لطائف بى شمار به كف گرفته اند و نزد تو دراز كرده و در صحن باغ شاخه هاى گل و طبق هاى رياحين و نسرين و ياسمين به دست برداشته اند

و نزد تو داشته اند كه هر يك را خواهى بگيرى اگر عقل دارى چرا ميزبان خود را نمى شناسى؟

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 200

و اگر هوشيارى چرا اصناف اين لطايف را نمى فهمى و شكر ولى نعمت خود را نمى گذارى؟

اين همه اطمعه و ثمار و رياحين و انهار و فواكه الوان و اطمعه فراوان در باغ و بستان و كوه و هامان براى تو مهيّا كرده و تو منكر احسان و عاصى فرمان اوئى و به جاى شكر، كفران و با نعمت، عصيان به جا مى آورى؟

[شگفتى انار]

عبرت بگير به خلق انار و آنچه در آن هويدا گرديده از آثار قدرت كريم غفّار به درستى كه در ميان آن مانند تل ها از پيه نصب كرده و در جميع اطراف آن تل ها دانه هاى انار را منصوب گردانيده و به يك ديگر چسبانيده، گمان مى كنى، به دست چيده اند و دانه ها را چندين قسمت نموده و هر قسمتى را محجوب به لفافه گردانيده و آن لفافه را به لطافتى بافته اند كه عقل در آن حيران است و جميع اقسام را در ميان پوست محكمى جا داده.

پس تدبير شريف در اين خلق لطيف آن است كه اگر ميان انار تمام دانه بود راه غذا به سوى دانه ها نبود، پس اين پيه را در ميان دانه قرار داده و ته دانه ها را در آن منصوب گردانيده كه از آن راه غذا به هر دانه برسد و آن لفافه ها را براى حفظ دانه هاى لطيف كه ضايع نشوند بر روى آنها كشيده و آن پوست را محكم بر روى همه كشيده كه آن توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 201

حباب به آن لطافت و طراوت از

آفات سرما و گرما و غير اينها محفوظ بماند.

آنچه گفتيم اندكى است از بسيار در حكمت هاى خلق انار و زياده از اين بسيار است براى كسى كه اطناب در كلام نمايد و آنچه گفتيم كافى است براى دلالت و اعتبار.

[ميوه هاى بزرگ از بوته هاى كوچك و ضعيف

تفكّر كن اى مفضّل در خلقت كدو و خربوزه و هندوانه و خيار و امثال اينها. چون خالق حكيم مقدّر فرموده كه ميوه هاى بزرگ از اينها به وجود آيد چنان كرده كه بر روى زمين پهن شوند، و اگر مانند زراعات و درختان ديگر راست مى ايستادند كجا تاب برداشتن اين ميوه هاى گران مى آوردند و پيش از رسيدن ميوه در حد كمال، در هم مى شكستند، پس نظر كن كه چگونه مقدّر ساخته كه بر روى زمين پهن گردد تا ميوه هاى خود را بر روى زمين گذارد و زمين حامل ميوه هاى آن گردد مى بينى يك بته از كدو و خربوزه را چند دانه به روبروى خوابيده و ميوه هايش بر دورش گذاشته مانند گربه كه خوابيده باشد و فرزندانش بر دورش گرد آمده باشند و پستان هاى او را در دهن گرفته و شير مى مكند.

[شدت گرما براى رسيدن ميوه ها در زمان نياز]

و ايضاً نظر كن كه اين ميوه ها در چه وقت مى رسد كه عين شدّت توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 202

گرما و حرارت هواست و نفوس را نهايت اشتياق به امثال آنها هست، و اگر اينها در زمستان مى رسيدند هر آينه مردم از روى كراهت تناول مى نمودند، يا آن كه ضرر به بدنهاى ايشان مى رساندند.

نمى بينى كه نوعى از خيار در زمستان به هم مى رسد و مردم امتناع مى نمايند از خوردن آن مگر كسى كه بسيار حريص باشد و پروا نكند از خوردن چيزى كه به او ضرر رساند و رعايت عواقب امور نكند.

[درخت خرما و فايده هاى آن

تفكّر كن اى مفضّل در درخت خرما چون ماده دارد كه محتاج است كه نر را بر آن بجهانند، براى آن نرى آفريده مانند مردان كه از براى آبستن كردن زنان خلق شده اند.

تأمل كن خلقت درخت خرما را كه چگونه از تار و پود بافته شده مانند جامه ها كه به دست مى بافند براى آن كه صلب و محكم شود و از برداشتن خوشه هاى گران كه نشكند و از بادهاى تند كسرى بر آن راه نيابد و براى بناهاى سقف ها و پل ها و غير آن به كار توان برد.

و هم چنين ساير چوب ها را كه ملاحظه مى كنى بافته شده و اجزايش در طول و عرض در ميان يك ديگر داخل شده اند مانند تداخل تار و پود و مع ذلك استحكامى دارد با نرمى كه از آن آلات و ادوات و درها و پنجره ها به عمل توان آورد زيرا كه اگر مانند سنگ،

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 203

محكم و سنگين بود و در سقف ها به كار نمى توانست برد و درها و كرسى ها و صندوق ها و

امثال آن از آن نمى توانست ساخت. و از مصالح عظيمه كه در چوب و تخته است، آن است كه بر روى آب مى ايستد و از آن كشتى ها به عمل مى آيد كه مانند كوه از بارهاى گران در آن جا مى دهند و از شهر به شهر نقل مى كنند با نهايت خفّت مئونه و آسانى، و اگر اين نمى بود، كار بر مردم دشوار مى شد در حمل و نقل بسيارى از امتعه كه بدون كشتى نقل آن ها ميسّر نيست يا بسيار دشوار است.

[لطف وجود گياهان دارويى

تأمل كن در عقاقير و ادويه كه هر يك را حكيم عليم براى امرى آفريده و خاصيتى بخشيده، يكى در عروق و اعماق و مفاصل بدن نفوذ مى كند و مواد غليظه سوداويّه و بلغميه را مى كشد و دفع مى كند مانند شاه ترّه و افتيمون. و ديگرى بادها را دفع مى كند مانند سكينج. و ديگرى ورمها و اشباه آنها را به تحليل مى برد.

كى اين خاصيت ها و قوت ها را در آنها قرار داده به غير آن كه آنها را آفريده است براى مصلحت عباد؟ و كى متفطّن ساخته مردم را كه اين منفعت ها در آن هست به غير از آنكه اين منافع را در آنها قرار داده؟ و كى مى تواند بود كه مردم به عرض و اتّفاق اطّلاع بر اين منافع جليله به هم رسانيده باشند؟

[ملهم شدن حيوان عديم العقل به مداواى خود]

و اگر تعليم كنيم كه انسان به عقل و تجربه به اين خواص متفطّن تواند شد، حيوانات و چهارپايان چگونه متفطّن مى شوند بدون الهام خالق اينها، چنانچه بعضى از درندگان مداوا مى كنند جراحت خود را به بعضى از عقاقير و صحّت مى يابند. و بعضى از طيور اگر قبضى در طبعشان به هم رسد به آب دريا حقنه مى كنند و باعث اطلاقشان مى شود، و امثال اين بسيار است.

و شايد شك كنى منفعت اين گياه فراوان كه در دشت و هامان مى رويد در مكانى چند كه انسى و انيسى به هم نمى رسيد و گمان كنى كه زيادتى است و احتياجى به آن نيست، و نه چنين است بلكه غذاهاى وحشيان است و دانه هايش علف پرندگان است و چوب و شاخش هيزم مسافران و شهريان است و بسيارى از آنها دواى امراض ابدان است. و

بعضى پوستها را دبّاغى مى كنند و به بعضى متاعها را رنگ مى كنند و اشباه اينها از مصلحت ها بسيار است مگر نمى دانى كه خسيس تر و بى قدرتر از گياه ها پيزر است و مانند آن و در آن انواع منفعت ها است مثل آن كه كاغذ از ايشان مى سازند، و پادشاهان و رعايا به آن محتاجند و حصير از آن مى سازند كه هر صنف از مردم آن را به كار مى فرمايند. و غلافها را براى محافظت ظروف آبگينه و غير آن مى سازند و ظروف كه در صندوق ها گذارند در ميانش پر مى كنند كه نشكند و اشباه اين از منافع در آن بسيار است.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 205

[منافع اخس اشيا]

پس عبرت بگير بر آنچه مشاهده مى نمائى از اصناف منفعت ها در صغير و كبير خلق و آنچه قيمتى دارد و آنچه قيمت ندارد. و از عذره انسان و سرگين حيوانات چيزى خسيس تر و حقيرتر نمى باشد كه اكثر آنها با دنائت نجاست را جمع كرده اند و نفع آنها را در زراعات و بقول و خضراوات و فواكه به مرتبه اى است كه هيچ چيز به آن برابرى نمى كند حتّى آن كه هيچ يك از سبزى ها به صلاح نمى آيد و نموّ نمى كند. مگر به عذره و سرگين كه همه كس آنها را نجس و قذر مى شمارند و نزديكشان نمى روند.

بدان كه منزلت و منفعت هر چيز در خور قيمتش نمى باشد، بلكه دو قيمت و دو بازار مى باشد، يكى بازار كسب و تجارت، و ديگرى بازار علم و معرفت، پس چيزى كه قيمتش كم باشد در باب علم و معرفت و استدلال و اعتبار، آن را حقير مشمار و اگر طالبان كيميا بدانند كه عذره چه

منفعت دارد از براى آنها، هر آينه بخرند آن را به گرانترين ثمن ها.

[خاتمه مجلس سوم

مفضّل گفت: كه چون سخن بدينجا انجاميد و وقت زوال شد و مولاى من به نماز برخاست، گفت: فردا بامداد به نزد من بيا ان شاء اللَّه.

من به منزل خود مراجعه كردم با يك عالم سرور و ابتهاج به آنچه توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 206

مولايم به من بخشيد از خزائن علم و معرفت، و منعم حقيقى را شكر كردم به اين نعمت و شب را به اميد وعده صباح به انواع شادى و ارتياح به روز آوردم.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 207

مجلس چهارم: [در مصالح وجود ناملايمات و مصايب

اشاره

مفضّل گفت: كه چون بامداد روز چهارم شد، به خدمت مولاى خود شتافتم، چون رخصت دخول و جلوس يافتم به دو زانوى ادب در خدمت امام رفيع النّسب نشستم، پس فرمود كه:

از ما است تحميد و تنزيه و تعظيم و تقديس اسمى كه از همه نام ها قديمى تر «1» است، و نورى كه از ساير انوار عظيم تر است، يعنى توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 208

خداوند على علّام، صاحب جلال و اكرام و انشاكننده انام، و فانى كننده عالم ها و زمان ها و صاحب رازهاى پنهان و علم غيبى كه مخفى است از ديگران و نامهايش مخزون است نزد دوستانش، و علومش از اغيار مكنون است.

و صلوات و بركات بلا نهايت بر رساننده وحى و اداكننده رسالت كه فرستاده است او را بشارت دهنده به ثواب و ترساننده از عقاب و دعوت كننده به سوى خدا به توفيق او و سراج منير راه هدايت تا هر كه گمراه گردد بعد از اتمام حجّت هلاك شده باشد و هر كه به ايمان و هدايت زنده گردد از راه دليل و برهان به منازل عرفان رسيده باشد. «1»

و درود

بر آل بى مثال او باد. صلوات طيّبات و زاكيات و تحيات ناميات و سلام و رحمت و بركات ابد الابدين و دهر الداهرين. و ايشانند سزاوار هر تحيّت و كرامت.

شرح كردم براى تو اى مفضّل! دليل ها براى وجود و علم و حكمت خالق اشياء و شواهد بر تدبير و تقدير ملك قدير در خلق انسان و حيوان و شجر و گياه و غير آن آن قدر كه عبرت گيرد هر عاقلى.

و اكنون شرح مى كنم براى تو آفت ها را كه حادث مى شود در بعضى از زمان ها و آنها را گروهى از جاهلان وسيله گردانيده اند براى انكار خلق و خالق و تدبير و تقدير و آنچه انكار مى كنند و مخالف توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 209

حكمت مى دانند وقوع آنها را در اين عالم ملاحده كه به صانع قائل نيستند و اتباع مانى نقّاش كه به دو خدا قائلند از مكاره و آلام و مصائب و مرگ و فنا. و آنچه طبيعيّان حكماء مى گويند كه اشياء به طبايع خود مى آيند و مى روند بى مدبّرى و صانعى، در اين امور سخن مى گوئيم تا ردّ اقوال ايشان بر تو آسان گردد.

[آفات و بلاها]

گروهى از جاهلان و ملحدان قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ. «1» آفت هائى را كه در بعضى از زمان ها حادث مى شود مانند: و باء و طاعون و يرقان و انواع بيمارى ها و تگرگ و ملخ كه زراعت و ميوه ها را ضايع كنند، وسيله كرده اند براى انكار خلق و شبهه گردانيده در وجود خالق قدير.

پس در جواب ايشان مى گوئيم كه: اگر خالقى و مدبّرى در عالم نمى بود مى بايست كه زياده از اين فتنه و فساد و آفات و حوادث در جهان پديد آيد،

مثل آن كه آسمان بر زمين بيفتد يا زمين به آب فرو رود، يا آفتاب از طلوع تخلّف نمايد و هرگز طالع نشود، و نهرها و چشمه ها خشك شوند به نوعى كه يك قطره آب در آنها به هم نرسد، و هوا راكد شود كه مطلقاً باد حركت نكند تا همه اشياء فاسد گردد، يا آب دريا بر زمين جارى گردد كه عالم را غرق كند.

و باز اين آفت ها كه گاهى مى رسد از طاعون و ملخ و امثال اينها،

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 210

چرا دايم و ممتدّ نمى گردد تا آنچه در عالم هست مستأصل گرداند، بلكه گاهى به هم مى رسد و زود برطرف مى شود؟

نمى بينى كه عالم از اين احداث جليله كه موجب بوار و هلاك اهل عالم است محفوظ و مصون است و گاهى ايشان را به آفات قليلى مى گزد و مى ترساند براى تأديب و تقويم ايشان و باز به زودى از ايشان زايل گرداند تا وقوع آنها پندى و نصيحتى باشد براى ايشان و ازاله اش رحمتى و نعمتى باشد بر ايشان.

[مفاسد عدم آفات

و به تحقيق كه انكار مى كنند ملاحده و اتباع مانى مكاره و مصائبى را كه به مردم مى رسد و مى گويند كه اگر براى اين عالم خالق رحيم و مهربانى باشد، چرا اين امور ناخوش به ظهور مى آيد؟

و گوينده اين سخن را گمان آن است كه مى بايد عيش آدمى در دنيا از هر كدورتى خالص و صاف باشد و به هيچ المى مشوب و مخلوط نباشد، و اگر چنين بود آن مقدار شرّ و طغيان و فساد به هم مى رسيد كه نه براى دنيا به كار مى آيد و نه براى آخرت چنانچه مى بينى گروهى

را كه به ناز و نعمت بر آمده اند و در امنيت و توانگرى و رفاهيت نشو و نما كرده اند به مرتبه از طغيان و كفران مى رسند كه گويا فراموش كرده اند كه از جنس بشرند يا مربوب مدبّر قضا و قدرند، يا محتمل است كه ضررى به ايشان برسد يا مكروهى بر ايشان نازل گردد، و به توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 211

خاطر ايشان نمى رسد كه ضعيف را رحم كنند، يا فقيرى را دستگيرى نمايند، يا اگر مبتلائى را بينند بر او رقّت كنند، يا نسبت به بيچاره مهربانى اظهار نمايند، يا تعطّفى براى مكروهى به عمل آورند و چون مكروهى ايشان را گزيد و شدّت مصيبتى يا دردى را يافتند پند پذير مى گردند، و بسيارى از آنها را كه جاهل و غافل بودند مى فهمند و از كثرت معاصى و فسادها كه كه مرتكب بودند تائب و منزجر مى گردند.

و گروهى كه موذيات را در عالم نمى پسندند، مانند كودكانند كه مذمّت مى نمايند دواهاى تلخ ناگوار را و به خشم مى آيند از منع كردن ايشان از اطعمه لذيذ كه ضرر مى رساند به ايشان، و كسب آداب و علوم و صنعت ها را دشمن مى دارند، و دوست مى دارند كه پيوسته احوال خود را به لهو و لعب و بطالت بگذرانند و هر طعام و شرابى كه خواهند بخورند و بياشامند و نمى يابند كه به بطالت نشو و نما كردن چه ضررها به دين و دنيا مى رساند، و اطعمه و اشربه لذيذه ضاره چه دردها در ابدان ايشان احداث مى نمايد، و نمى فهمند كه در تحصيل آداب حسنه و عواقب حميده منظور است، و در آشاميدن دواهاى تلخ منافع پسنديده مى شود، بسا

المها كه راحت ها در عقب دارد، و بسا تلخى ها كه شيرينى ها بار مى آورد.

[اشكال هايى بر تدبير آفرينش و پاسخ آن ها]

اگر كسى گويد كه: چرا آدميان را همه معصوم نيافريدند كه قادر بر

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 212

معاصى و بدى ها نباشند تا آن كه محتاج به تنبيه به اين آلام و اسقام نباشند؟

جواب مى گوئيم كه: اگر چنين بودند همه بر حسنه مستحقّ ثواب و حمد و ستايش نمى شدند. «1»

و اگر گويند كه: اگر خدا او را به نعيم و لذات بهشت رساند، چه ضرر مى رسد به او كه مستحق ثواب نباشد و او را بر حسنات ستايش نكند؟

جواب گوئيم كه: شما عرض كنيد بر مردى كه بدنش و عقلش صحيح باشد و به تنعّم و رفاهيّت بنشيند و ديگرى اسباب عيش او را آماده كند بدون سعى و عملى و استحقاقى، آيا قبول اين امر مى كند و طبعش به اين حالت خسيس راضى مى شود؟ اگر عقلش سليم است البته به اندك نعمتى كه به اندك سعى و حركت بيابد راضى تر خواهد بود از آن كه نعمت بسيار بدون سعى و استحقاق به دستش آيد، هم چنين نعيم آخرت براى اهلش به آن كامل و تمام است كه سعى در آن كرده اند و به استحقاق يافته اند، پس نعمت در اين باب بر آدمى مضاعف گرديده كه او را قوت سعى در دنيا داده اند و راه تحصيل درجات آخرت به او نموده اند و ثواب جزيل بر عمل و سعى او مقرر فرموده اند: كسى سرور و لذّت او در آخرت به اين سبب مضاعف است.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 213

اگر گويند كه: چون گفتى كه عصمت به جبر منافات با استحقاق دارد، ممكن بود كه

بدون عصمت مردم را تكليف نمايد و به هر حال ايشان را به بهشت برد و هر كه خواهد كه نعيم اخروى با استحقاق بيابد، اطاعت كند و هر كه نخواهد و به نعيم بى سعى راضى باشد بدون عمل ثواب بيابد.

جواب گوئيم كه: اگر اين راه بر مردم گشوده شود كه با وجود گناه ثواب يابند و بيم عقاب نداشته باشند هر آينه در ارتكاب فواحش و معاصى اكثر خلق چندان مبالغه نمايند كه فساد در زمين پيدا شود و يك ديگر را بكشند و ظلم و بيداد كنند و حكمت عدل حق تعالى باطل گردد و تدبير به تعطيل مبدّل شود و فساد اين امر در غايت ظهور است.

[اشكال ديگر]

و گاهى اين ملاحده معطّله «1» در ابطال تدبير و انكار خالق خبير چنگ مى زنند به آفت ها كه در ميان خلق به هم مى رسد و نيكوكار و بد كار را فرو مى گيرد و بد كار نجات مى يابد.

مى گويند در تدبير حكيم روا باشد كه نيك و بد در اينها مساوى توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 214

باشند، يا آن كه حال بد كردار بهتر از حال نيكوكار باشد.

پس جواب مى گوئيم كه: اين آفت ها و بلاها اگر چه به صالح و طالح هر دو مى رسد، اما حق تعالى صلاح هر دو صنف را در اين دانسته، اما صالحان به سبب بلا متذكر مى شوند نعمت هاى حق تعالى را كه در حال صحّت به ايشان عطا كرده و اين باعث شكر و صبر ايشان مى گردد، و اما طالحان و بد كرداران زيرا كه چون اين بلاها به ايشان رسد طغيان ايشان را كم مى كند، و منع مى نمايد ايشان را از

معاصى و فواحش. و اگر از آن بلا سلامتى يافتند براى دو صنف نفع مى بخشد، زيرا كه صلحا در بر و نيكى و صلاح مى افزايند و بصيرت ايشان زياده مى گردد، و فجّار و اشرار رأفت و رحمت پروردگار خود را مى دانند و احسان ملك منّان بدون استحقاق ايشان، ترغيب مى كند ايشان را بر نيكى و عفو نسبت به كسى كه بدى كند به ايشان.

و شايد كسى گويد كه: آنچه گفتيم (در تلف شدن اموال است، پس چه مى گويد در آنچه مردم در بدن هاى خود به آن مبتلا مى شوند و موجب تلف شدن ايشان مى گردد مانند: سوختن و غرق شدن به سيل و زلزله؟

در جواب مى گوئيم كه: در اينها نيز رعايت مصلحت هر دو صنف شده است، اما نيكان و ابرار زيرا كه در مفارقت دنيا راحت مى يابند از تكاليف آن و نجات مى يابند از مكاره آن. و امّا اشرار و فجّار زيرا كه كفّاره بعضى از گناهان ايشان مى شود و ايشان را مانع مى گردد از ازدياد معاصى.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 215

و مجمل سخن آن است كه: خالق عليم و قادر حكيم هر يك از اينها را بر وجه مصلحت و از براى خير و منفعت عباد به عمل مى آورد و آنچه به ظاهرش مى نمايد به جهت خير جارى مى گرداند چنانچه اگر باد درخت عظيمى را بيندازد و صانع دانا آن را در منافع عظيمه مانند در و پنجره و ستون و غير اينها به كار برد ضرر را به نفع مبدّل گردانيده، هم چنين مدبّر حكيم آفاتى كه در ابدان و اموال مردم عارض مى گردد همه را خير و منفعت مى گرداند.

اگر كسى گويد كه

اگر اين مفاسد در ابدان و اموال عارض نمى شد چه مى شد و چه مفسده لازم مى آمد؟

جواب گوئيم كه: اگر اينها نمى شد، مردم به سبب امتداد سلامت و رفاهيّت و نعمت ميل مى كردند به سوى معاصى، و فجّار در ارتكاب گناهان مبالغه مى كردند، و صلحا در عبادت و طاعت و نيكى سست مى شدند و غالب حال خلق آن است كه در راحت حال و وفور نعمت آن دو حالت ايشان را عارض مى گردد و اين حوادث كه بر ايشان حادث مى شود ايشان را مى ترساند و مانع مى گردد ايشان را از معصيت و متنبّه مى گرداند ايشان را كه ميل كنند به سوى امرى كه موجب رشد و صلاح ايشان باشد. و اگر اينها بر ايشان وارد نشود هر آينه از حد به در خواهند رفت در طغيان و معصيت، چنانچه طاغى شدند در زمان هاى گذشته تا واجب شد بر ايشان هلاك و بوار به طوفان و لازم شد پاك گردانيدن زمين از ايشان.

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 216

و از جمله چيزهائى كه ملاحده انكار مى كنند، مرگ و فنا است و گمان آن است كه اگر مردم در اين دنيا هميشه مى بودند نمى مردند و به بلاها مبتلا نمى شدند بهتر بود.

چون به غايت اين امر نظر كنى مى دانى كه خطا است، زيرا كه اگر هر كه داخل عالم شده و خواهد شد بمانند و نميرند، هر آينه زمين بر ايشان تنگ شود و مزارع و اقوات كمى كند. اكنون كه مرگ ايشان را فانى مى كند در مساكن و مزارع با يك ديگر معارضه مى كنند كه جنگ ها ميان ايشان به هم مى رسد و خون ها ريخته مى شود، و اگر متولّد مى شدند

و نمى مردند چگونه مى شد حال ايشان؟ البته بر ايشان غالب مى شد شر و حرص و قساوت و سنگينى دل. و اگر از مرگ نمى ترسيدند و اميد حيات ابد به خود مى داشتند، به هيچ چيز در دنيا قانع نمى شدند و به كسى چيزى نمى دادند و امرى كه بر ايشان واقع مى شد هرگز فراموش نمى كردند و تسلّى نمى يافتند زيرا كه به ياد مرگ مصائب و محن گوارا مى شود و از زندگانى و ساير امور دنيا ملال به هم مى رسانند، چنانچه مى بينى كه جمعى كه عمرشان دراز شد، از زندگى ملول مى شوند و آرزوى مرگ مى كنند كه از مشقت هاى دنيا راحت يابند.

اگر گويند ملال از حيات به سبب مكاره و تعب هاى دنيا است، اگر تعب ها و الم ها را از ايشان بردارند آرزوى مرگ نخواهند كرد.

جوابش آن است كه گفتيم كه: اگر چنين مى بودند ايشان را طغيانى توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 217

به هم مى رسيد كه ضرر به دين و دنياى ايشان و ديگران داشت.

و اگر گويند كه: بايد توالد و تناسل ميان ايشان نشود تا به نمردن، مساكن و معاش بر ايشان تنگ نشود.

جواب گوئيم: در اين صورت اكثر خلق از نعمت حيات و تمتّع به نعمت هاى دنيوى و اخروى واهب خيرات و مفيض بركات محروم مى ماندند و جميع نعمت ها مخصوص جماعت قليلى مى بود كه اول از بيداى عدم به سراى وجود داخل شدند، و نعمت خداوند بى منّت بايد كه عام باشد هر يك از مواد قابله ممكنات به قدر قابليت و استمداد بهره مند گردند.

[شبهه ديگر]

اگر گويند كه: بايست در اول جميع افراد بشر كه تا انقراض عالم موجود شوند بيافريند و همه را در دنيا تا قيامت

زنده بدارد.

جواب گوئيم كه: همان مفسده تنگى مساكن و معايش عود مى كرد.

و ايضاً اگر توالد و تناسل نبود، انس گرفتن خويشان به يك ديگر و اعانت ايشان كردن يك ديگر را نزد شدايد بر طرف مى شد و لذّت تربيت فرزندان و سرور به ايشان نمى بود و رعايت حقوق پدر و مادر و اقارب و ثواب ها كه بر اينها مترتّب مى شد مفقود مى شد، پس آنچه گفتيم دليل است بر آن كه آنچه در خاطرها گذرد از احتمالات به توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 218

غير آنچه تقدير كرده است مدبّر ارضين و سماوات همه سفاهت رأى و محض خطاست.

[اشكال ديگر]

و شايد كسى طعن كند بر تدبير عليم خبير از جهت ديگر و گويد كه: چگونه نظام اين عالم به تدبير باشد و حال آن كه مى بينيم در اين دنيا مدار بر ظلم و فساد است و قوى بر ضعيف ستم مى كند و مالش را غصب مى كند و ضعفا پامال اقويا مى گردند، و صالحان فقير و مبتلا مى باشند و فاسقان به عافيت و نعمت مى گذرانند، و كسى كه مرتكب فواحش و معاصى شود به زودى عقوبت به او نمى رسد. و اگر در عالم مدبّرى مى بود بايست نيكان روزى فراوان يابند و بدان محروم گردند و اقويا نتوانند كه به زير دستان جور و ستم كنند بايست كه هر يك مرتكب معصيتى شود، به زودى عقوبت آن را بيابد تا منزجر گردد و موجب تنبيه ديگران گردد.

جوابش آن است كه اگر چنين مى بود فضيلتى كه انسان را بر ساير حيوانات هست كه كارها را از اراده و اختيار به محض تحصيل رضاى رب كريم به عمل آورند و اعتقاد

به مثوبات اخروى داشته باشند و بدين جهت اتيان به طاعات و ترك منهيات نمايند برطرف مى شد، و مردم مانند چهار پايان مى بودند كه ايشان را ساعت به ساعت به تخويف عصا و تازيانه و تطميع علف و دانه كار فرمايند، و هيچ كس توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 219

از روى يقين به ثواب و عقاب آخرت كار نمى كرد و به اين سبب ايشان از حدّ انسانيّت بيرون مى رفتند و به منزله چهارپايان و بهايم مى شدند، و مدار عمل ايشان بر نفع و ضرر عاجل مى شد و از ثواب آجل غافل مى گرديدند.

و ايضاً صالحان عمل شايسته نمى كردند مگر براى فراخى روزى و وسعت دنيا و كسى ترك ظلم و فواحش و معاصى نمى كرد مگر از ترس عقوبتى كه همان ساعت بر او نازل شود تا آن كه جميع اعمال عباد به طاعات عبّاد بر امر حاضر جارى مى شد و به يقين آخرت مطلقاً مثوب نبود و مستحق ثواب عقبى و نعيم دايم روز جزا نمى شدند با آن كه اين امورى كه طعن كننده ذكر كرد از فقر و غنا و عافيت و بلا چنان نيست كه هميشه بر خلاف قياس او جارى باشد، بلكه گاهى بر وفق گمان او جارى مى شود چنانچه مى بينى بسيارى از صالحان مال فراوان دارند و به رفاهيّت زندگانى مى كنند براى آن كه مردم گمان نكنند كه كفّار هميشه در نعمتند و ابرار پيوسته در زحمت، و اين باعث شود كه مردم اختيار فسق بر صلاح كنند و بسيارى از فسّاق چون فسق ايشان به نهايت رسيد و ضرر ايشان بر مردم و برخورد بسيار شد در دنيا با ايشان عقوبات عظيمه

نازل مى شود، چنانچه نيز «فرعون» و اصحابش را به غرق هلاك كرد، و «بخت النصر «1»» را به سرگردانى توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 220

هلاك نمود و «بلبيس» را كشت.

و اگر عقوبت بعضى از اشرار و مثوبت جمعى از اخيار را براى مصالح بسيار تأخير كند به دار القرار، موجب بطلان تدبير عزيز جبار نيست زيرا كه بعضى از پادشاهان زمين گاه است كه انتقام بعضى از نافرمانان و انعام گروهى از مطيعان را براى مصلحتى چند تأخير مى كنند و منافى تدبير ايشان نيست، بلكه عقلا اينها را از تدبيرات حسنه ايشان مى شمارند. و هر گاه براهين قطعيه و دلايل يقينيه دلالت كند بر آن كه اشياء را خالق حكيم قادرى هست بايد كه آنچه بينند حمل بر حسن تدبير او كنند زيرا كه صانع خلق خود را مهمل و ضايع نمى گذارد مگر به يكى از سه وجه:

اول- آن كه عاجز باشد.

دوم- آن كه جاهل باشد به كيفيت تدبير.

سوم- آن كه شرارت او مانع باشد از ايصال خير و نفع به عباد، و جميع اينها در حقّ خالق عالم جلّ و علا محال است زيرا كه خالق چنين خلقى با اين عظمت و وسعت و كمال عاجز نمى باشد و نظام چنين كه در عالم مشاهده مى شود و مصالحى كه در هر چيز به عمل آمده از جاهل به وجود نمى آيد و چنين صانعى را به جهل نسبت نمى توان كرد و خداوند با اين كمال و رفعت و با اين لطف و رحمت و منعم به اين جلايل نعمت به شرارت و خسّت منسوب نمى باشد.

پس معلوم شد كه صانع اين خلق به حسن تقدير تدبير خلق

خود

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 221

مى نمايد و هر چند عقل ما به مصالح بسيارى از آن نرسد زيرا كه بسيارى از تدابير ملوك و حكمت هاى افعال ايشان را عامّه رعايا نمى فهمند و اسباب آنها را نمى دانند كه بر وجه حكمت واقع شده بود، و از بعضى احوال ملوك استدلال بر افعال و اعمال ملك الملوك مى توان كرد.

و اگر دوائى را دو مرتبه يا سه مرتبه به كار برند و اثر حرارت يا برودت از آن مشاهده نمايند حكم مى كنند كه حارّ است يا بارد است و شك نمى كنند در آن، چرا اين جاهلان آنقدر شواهد حكمت و صواب در هر چيز مشاهده مى كنند كه عقل از احصاى عشرى از اعشار آن به عجز و قصور معترف است و حكم به صواب تدبير و وجود مدبّر قدير خبير نمى كنند. اگر به فرض محال، نصف آنچه در عالم موجود است وجه حكمت در آنها مخفى باشد، هر آينه عاقل نبايد حكم به اهمال و عدم مدبّر ذو الجلال كند زيرا كه وجوه حكمت و صواب كه در نصف ديگر ظاهر است، كافى است براى حكم به حسن تدبير و علم به وجود صانع قدير، پس چگونه اين توهّم توان كرد با آن كه هر چه را تفتيش نمائى و به عقل صحيح در آن نظر كنى بر نهايت استقامت و كمال يابى و هر وضعى كه براى عالم تقدير كنى چون تأمل آن وضعى كه هست بكنى از آن نيكوتر است.

بدان اى مفضّل! كه نام اين عالم به زبان يونانى كه جارى و معروف است نزد ايشان «قوسموس» است. و تفسيرش در لغت ايشان زينت توحيد مفضل-ترجمه علامه

مجلسى، ص: 222

است. و فلاسفه و مدّعيان حكمت عالم را چنين نام كرده اند براى حسن تقدير و ثواب انتظامى كه در آن مشاهده كرده اند، پس راضى نشدند به آن كه تقدير و نظام نام كنند تا آن كه او را زينت ناميدند تا خبر دهند كه با اتقان و احكامى كه دارد در غايت حسن و بها و زينت است.

تعجب كن اى مفضّل از گروهى كه حكم نمى كنند بر صناعت طب و به خطا با آن كه مى بينند كه طبيبان خطاى بسيار مى كنند و حكم مى كنند بر عالم به اهمال با آن كه هيچ چيز آن را مهمل نمى يابند! بلكه تعجّب كن از اخلاق گروهى كه دعوى حكمت مى كنند و چون وجه صواب در امرى از امور عالم بر ايشان مخفى ماند زيان مى گشايند به مذمت خالق حكيم! و عجب است از «مانى» مخذول كه دعوى اسرار مى كند و چون بعضى از شواهد حكمت در خلق اشياء بر او مخفى مانده نسبت داده است خلق را به خطا و خالق را به جهل تبارك اللَّه الحكيم الكريم و سبحان اللَّه العلى العظيم.

و از همه عجب تر، ملاحده معطله اند كه مى خواهند به حسّ ادراك كنند چيزى را كه به عقل در نمى آيد و چون حق تعالى را به حواس ادراك نمى توان كرد انكار مى كنند و مى گويند كه آن چه را به حواس ظاهر ادراك نكنيم اقرار به وجودش نكنيم و چون گويند به ايشان كه خدا به عقل مدرك نمى شود، مى گويند كه: چون مى تواند بود كه چيزى به عقل مدرك نگردد؟

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 223

جواب گوئيم كه: او بالاتر از مرتبه ادراك عقل است چنانچه ديده

مرتبه از ادراك دارد و بالاتر از مرتبه خود ادراك نمى تواند كرد و بدون شرايط رويت نمى تواند ديد، هم چنين عقل بالاتر از مرتبه خود را ادراك نمى تواند كرد به درستى كه اگر سنگى ببينى در هوا بلند شده مى دانى كه شخصى او را انداخته است و اين علم نه از راه ديده است بلكه عقل حكم مى كند كه سنگ به خودى خود بالا نمى رود.

نمى بينى كه بصر در اينجا عاجز است و عقل حكم مى كند و هم چنين عقل در معرفت خالق حدّى دارد كه از آن نمى توان گذشت، چنانچه مى داند كه جايى دارد و آن را نديده است و به حاسه از حواس، ادراك آن نكرده است و حقيقت آن را نمى داند.

و هم چنين به عقل مى داند كه صانعى دارد كه او را ايجاد كرده اما احاطه به كنه ذات و صفات او نكرده.

اگر گويند كه: چگونه بنده ضعيف را مكلّف ساخته كه به عقل لطيف او را بشناسد و حال آن كه عقل او قاصر است از احاطه به او؟

گوئيم كه: معرفت خود را آن قدر به ايشان تكليف نموده كه در وسع ايشان هست و از عهده آن بر مى آيند و آن معرفت آن است كه يقين كند به وجود او و امر و نهى او را اطاعت نمايند، و تكليف نكرده است ايشان را كه او را به كنه ذات و صفات بشناسند. چنانچه پادشاه تكليف نمى كند رعيّت خود را كه بدانند كه او دراز است يا كوتاه، يا سفيد است يا سياه، بلكه ايشان را مكلّف مى سازد كه اذعان كنند به توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 224

پادشاهى او و قبول

كنند فرمان او را. نمى بينى اگر مردى به در خانه پادشاه بيايد و بگويد كه خود را به من بنما كه خوب تو را بشناسم و گر نه طاعت تو را نمى كنم، هر آينه مستحق عقوبت پادشاه خواهد شد. هم چنين اگر كسى گويد كه: من اطاعت خالق نمى كنم تا او را به كنه بشناسم، هر آينه خود را در معرض سخط او در آورده خواهد بود.

اگر گويند كه: ما او را وصف مى كنيم كه عزيز است و حكيم و جواد است و كريم؟

جواب گوئيم كه: اينها همه صفات اقرار است نه صفات احاطه، زيرا كه اذعان مى كنيم كه حكيم است و كنه حكمت او را نمى دانيم بلكه به وجهى تصور كرده ايم. و هم چنين «قدير» و «جواد» و ساير صفات كماليه او را اثبات مى كنيم اما آن صفات را به كنه ندانسته ايم چنانچه آسمان را مى بينيم و حكم به وجودش مى كنيم اما حقيقت و جوهرش را نمى دانيم و دريا را مى بينيم اما عمقش را و منتهايش را نمى دانم و امر او بالاتر است از اين مثال ها و مثل ها قاصر است از او و اما عقل را راهنمائى مى كند به سوى معرفت او.

اگر گويند كه: چرا مردم اختلاف كرده اند در ذات و صفات او؟

گوئيم: براى آن كه اوهام و عقول قاصراند از رسيدن به ساحت و جلالت و عظمت او، چون از اندازه خود تجاوز كرده اند و طلب معرفت او نموده اند و مى خواهند احاطه به كنه او كنند با آن كه عاجزند از ادراك امرى چند كه در خفا از او پست ترند، لهذا حيران توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 225

شده اند و هر يك به نادانى

سخنى گفته اند.

از جمله چيزهائى كه پست تر از ذات اقدس اوست و عقل عاجز است از معرفت آن، اين آفتاب است كه مى بينى كه بر عالم طالع مى شود و كسى حقيقت او را نمى داند و به اين سبب فلاسفه در حقيقت آن سخن هاى مختلف گفته اند: بعضى گفته اند كه: فلكى است ميان تهى و مملو از آتش است و دهانى دارد كه اين حرارت و شعاع از آن ساطع مى شود.

و بعضى گفته اند: مانند ابر است «1» و بعضى گفته اند: از آبگينه است و قبول ناريّت از عالم مى كند و شعاعش را بر عالم مى افكند.

و بعضى گفته اند: جسم لطيفى است كه از آب دريا منعقد مى شود، و بعضى گفته اند: اجزاى بسيار است كه از آتش مجتمع شده.

و بعضى گفته اند: جوهر پنجم است به غير از عناصر چهارگانه.

باز در شكلش اختلاف كرده اند: بعضى گويند: صفحه عريضى است.

و گروهى گويند كه: كره مدحرجه اى است.

هكذا در مقدارش اختلاف دارند: بعضى گمان كرده اند كه به قدر زمين است، و بعضى گفته اند كمتر از زمين است، و بعضى گفته اند كه از جزيره عظيمه بزرگتر است، و اصحاب هندسه مى گويند كه: صد و

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 226

هفتاد برابر زمين است، پس اختلاف اقوال در آفتاب دليل است بر آن كه حقيقتش را درست نيافته اند و به گمان، سخنها گفته اند:

هر گاه كه آفتاب ديده مى شود و حسّ ادراك آن مى كند و عقول حكماء از حقيقت آن عاجزند، چگونه توانند يافت حقيقت خداوندى را كه به حس در نيايد و عقل و وهم به ساحت عزّتش راه نيابد؟

مترجم گويد: كه آن كه در حقيقت شمس ميان متأخرين حكماء كه اقوال ايشان متداول است مشهور است

آن است كه جوهر ديگر است غير عناصر اربعه. و در شكلش، مشهور كروى بوده است. و در مقدارش آن كه صد و شصت برابر زمين و ربع و ثمنى است. و اقوال مذكوره اقوال قدماى حكماست كه در اين زمان متروك است. [انتهى پس حضرت فرمود كه: اگر كسى گويد كه: چرا از خلق پنهان شده؟

جواب گوئيم كه: مستتر و پنهان شدن ذات مقدس نه به آن معنى است كه به اراده خود را مستور گردانيده، چنانچه پادشاهان يا ديگران بدرها و پرده ها و ديوار پنهان مى شود از رعيّت خود، بلكه معنيش آن است كه ذات مقدس از آن لطيف تر و رفيع تر است كه عقل ادراك او تواند كرد، چنانچه «نفس ناطقه» كه يكى از مخلوقات او است ادراك آن به فكر و نظر ميسّر نيست.

اگر گويند كه: چرا لطيف و متعالى گرديده است از ادراك اوهام.

گوئيم كه: چون چيزى كه خالق هر چيز باشد مى بايد كه در صفات توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 227

مباين همه باشد و بلندتر از همه چيز باشد.

اگر گويند: چه معنى دارد لطيف بودن و متعالى بودن او؟

جواب گوئيم كه: سؤالى كه در اشياء كنند و طلب معرفت او نمايند به چهار وجه مى تواند بود:

اول: آن كه بدانند كه موجود است يا نه.

دوم: آن كه بدانند كنه حقيقت ذاتش را.

سوم: آن كه بشناسند چگونگى و صفات او را.

چهارم: آن كه بدانند علت و غايت وجودش را.

و هيچ يك از اين وجوه را در خالق نمى توان دانست به غير آن كه موجود است، و اما كنه ذات يا كنه صفات، پس دانستن آنها را محالات است و طلب معرفت در

اين مقام ساقط است زيرا كه خالق جلّ شأنه علّت همه چيز است و او را علّت نيست، و غايت در چيزى مى باشد كه معلول علّت باشد و علم آدمى به آن كه خدا موجود است، مستلزم آن نيست كه كنه حقيقت و چگونگى او را بداند، بلكه در تصديق به وجود، تصوّر به وجهى از وجوه كافى است. و هم چنين امور روحانيه لطيفه را مى دانيم كه موجودند و حقيقت آن را نمى دانيم.

اگر گويند كه از قصور علم به او چنان وصف مى كنيد او را كه گويا به هيچ وجه معلوم نيست.

جواب گوئيم كه: از جهت كنه معرفت چنين است و احاطه به كنه توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 228

ذات و صفات او ميسّر نيست، اما از جهت ديگر به ما از هم چيز نزديك تر است و آثارش در ما از همه چيز واضح تر است و به دلائل و براهين وجودش از همه چيز هويداتر است، پس او به يك جهت چنان واضح است كه بر هيچ كس مخفى نيست، و به يك جهت چنان غامض است كه احدى را به ساحت معرفتش راه نيست. و عقل نيز چنين است كه: به شواهد، ظاهر است و به ذات، مستور است.

و اما اصحاب طبايع مى گويند كه: طبيعت كارى را بى فايده نمى كند و سعى مى كند كه هر چيزى را به منتهاى كمالش برساند.

جواب ايشان اين است كه: طبيعت را كى جنين حكمتى عطا كرده و وقوف بر حقايق اشيا و كمال ايشان داده كه تجاوز از حدّ قابليّت هيچ چيز نكند و عقول بعد از تفكّر بسيار و تجارب بى شمار به اين نمى تواند رسيد.

اگر طبيعت را

چنين شعور و ادراكى كه و راى عقول كافّه خلق است قرار مى دهند، پس اقرار كردند به آنچه انكار كرده اند و به صانع حكيم عليم قائل شده اند و ليكن در نامش خطا كردند. و اگر طبيعت را بى شعور و اراده مى دانند چنانچه ما مى دانيم، پس نسبت اين افعال منطبقه بر قوانين حكمت به طبع عديم الشعور، امرى است واضح البطلان و هر ذرّه از ذرّات ممكنات به زبان حال فرياد مى كنند كه من صانع حكيم قديم عليمى دارم.

و طايفه از قدما، انكار عمد و تدبير در اشياء كردند و گمان كردند كه توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 229

به اتّفاق واقع مى شود و عالم را مدبّر حكيمى نيست و از جمله چيزها كه حجّت خود قرار مى دادند آن بود كه گاه هست از اناث، كه فرزندان بر خلاف مجراى عادت متولد مى شوند، مانند: آدمى كه يك عضوش ناقص است، يا يك عضوش زايد است، يا با خلقت مشوه و قبيح متولد مى شود و بر خلاف خلقت انسان به وجود مى آيد، پس اينها را دليل مى كردند بر ابطال مدبّر حكيم و «ارسطاطاليس» «1» حكيم رد كرد بر ايشان و گفت:

چيزى كه گاهى بنا بر عارضى چند كه در رحم حادث شود به عمل آيد، منافات ندارد با آن كه عقل حكم كند كه چون اكثر امور بر قانون حكمت واقع مى شود البته مدبّر حكيمى مى بايد. و تو اى مفضّل:

مى بينى كه اصناف حيوانات اكثر ايشان بر يك مثال و بر يك نهج توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 230

مى آيند كه دو دست و دو پا و پنج انگشت مى دارند و آنچه نادراً بر خلاف اين واقع مى شود به سبب

علتى است كه در رحم حادث مى شود، يا در مادّه كه جنين از آن به هم مى رسد عارض مى گردد چنانچه بلا تشبيه صانعى كه خواهد صنعتى را به عمل آورد و به اعتبار نقصى و علّتى كه در آلات و ادوات او هست نوع ديگر شود و اين منافات با حكمت و تدبير صانع ندارد.

و اگر گويند كه: خدا قادر بود كه اين علّت را از رحم و از ماده زايل گرداند كه مستوى الخلقه فرزند متولد شود.

جواب گوئيم كه: براى آن نكرد كه مردم بدانند كه اشياء به محض طبيعت به عمل نمى آيد كه هميشه بر يك نهج باشد و غير آن نتواند بود، بلكه به تقدير و عمد صادر مى شود از خالق حكيم مبين كه گاه چنان مى كند گاه چنين و استدلال كنند بر آن كه همه محتاجند به ايجاد خالق و قدرت او به نهايت كمال برسند فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ.

اى مفضّل! بگير آنچه به تو دادم، و حفظ كن آنچه به تو بخشيدم، و حمد كن نعمت هاى او را و شكر پروردگار خود را و مطيع دوستان او باش. به تحقيق كه شرح كردم براى تو از ادله بر خلق و شواهد بر صواب تدبير اندكى از بسيار و جزوى از كل، پس تدبّر كن در آن و عبرت بگير از آن.

من گفتم به يارى تو اى مولاى من! قوت بر فهم و حفظ اينها مى يابيم، پس دست مبارك خود را بر سينه من گذاشت و فرمود كه:

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 231

حفظ كن به مشيّت خدا و فراموش مكن ان شاء اللَّه تعالى، پس غشى بر من عارض شد و

افتادم، چون به هوش آمدم فرمود: چگونه مى يابى خود را اى مفضّل؟

گفتم: به يارى و تقويت و تأييد مولاى خود غنى شدم از كتابى كه نوشته بودم و همه در نزد من چنان حاضر است كه گويا از كف خود مى خوانم. و مولاى خود را حمد و شكر مى گويم چنانچه سزاوار است.

پس فرمود: اى مفضّل! فارغ گردان دل خود را و جمع كن به سوى خود ذهن و عقل و اطمينان خود را و به زودى القا خواهم كرد به سوى تو از علم ملكوت آسمانها و زمين و آنچه خدا خلق كرده است در آنها از عجايب مخلوقات و اصناف ملائكه و صفوف و مقامات و مراتب ايشان تا سدرة المنتهى و ساير خلق از جنيان و آدميان از زمين هفتم و آنچه در زير ثرى است تا آنچه اكنون فرا گرفته اى جز وى از اجزاى آن باشد. هر وقتى كه خواهى برو و بيا با ما مصاحبى و در حفظ و حمايت خدائى و تو را نزد ما مكان بلند هست و دلهاى مؤمنان تو را مى طلبند مانند آن تشنه كه آب طلب كند و آنچه را به تو وعده دادم از من سؤال مكن تا خود بگويم به تو اى مفضّل.

مفضّل گفت: پس برگشتم از نزد مولاى خود با نعمتى و كرامتى كه هيچ كس با چنين حالى بر نگشته بود. «1»

توحيد مفضل-ترجمه علامه مجلسى، ص: 232

[تصوير نسخه خطى [تصوير نسخه خطى به اينجا منتهى شد رساله به دست مؤلف حقير، محمّد باقر، بن محمّد تقى عفى اللَّه عن سيئاتهما- في شهر رجب الاصب من شهور سنة اربع و تسعين بعد الالف

الحجرية. و الحمد للَّه وحده، و صلى اللَّه على سيّد المرسين محمّد و عترته الاقدمين الاكرمين الاعلمين.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109