وقتي بهايي بوديم (تحليلي از زندگي صبحي)

مشخصات كتاب

برگرفته از:
سايت بهائي پژوهي

مقدمه

براستي چه شد كه او به همه اين اعتبار و منزلت و مقام، پشت كرد و دست از آئين بهايي كشيد و خود را به شديد ترين رنج ها در افكند و آواره كوي و خيابان كرد و رنج طعن و دشنام و آزار و اذيت و گرسنگي و بي خانماني را به جان خريد؟ آيا عقلش معيوب گشته بود كه چنين مقامي را كه منتهاي آرزوي هر بهايي بود و براي هر خانواده بهايي و حتي اعقاب آنها موجب افتخار و باليدن بود رها كرده و در اوح مصائب بنشيند؟ كالبد شكافي و انگيزه يابي اين دگر گوني را بايد از زبان خود او پيگيري نمود... رشته سخن را به دست خود او مي دهيم: «...به مرور و بر اثر مطالعه و تفكر بيشتر و نيز مشاهده نوع زندگي بعضي از بهائيان و ديدن تناقض بين احكام و دستورها و اعمال مردم، ترديدها و بعدها نيز دلتنگي هايي به سراغم آمد به طوري كه گاه اين حالت ها را با بعضي هم مسلكان كه حالاتي شبيه خودم داشتند در ميان مي نهادم...

اولين قصه گوي صبح جمعه راديو

«نام فضل الله مهتدي مشهور به «صبحي» از پيشكسوتان ادبيات كودكان و نوجوانان ايران و گرد آورنده قصه هاي فولكلوريك، نامي آشنا براي همه ادب دوستان ايران است. بچه هاي چند نسل قبل با صداي گرم او و قصه هايش در راديو بخوبي آشنا هستند. او نزديك به بيست و دو سال در راديو عليرغم فشار بعضي از مسئولان رژيم حاكم (از سال تأسيس راديو از چهارم ارديبهشت 1319 تا هنگام مرگ در هفدهم آبان 1341) به اجراي برنامه مشغول بود و برنامه اش مقبول همه مردم ايران به شمار مي رفت. از اين پژوهشگر، يازده اثر چاپ شده در زمينه ادبيات و دو اثر در زمينه اتو بيوگرافي و بهايي پژوهي به جا مانده است و چند اثر چاپ نشده.» او در يك خانواده بهايي چشم به جهان گشود و در همين فرهنگ باليدن گرفت و به جواني پر شور در تبليغ بهائيت تبديل شد كه به قول خودش مي خواست همگان را بهايي ببيند. مراحل ترقي را تا بدانجا طي كرد كه به مقام كتابت و همنشيني با عبدالبها در خلوت و جلوت و در سفر و حضر نائل شد. مقامي كه آرزوي هر بهايي بود و به خاطر همين مقام مورد تكريم و احترام شديد بهائيان قرار داشت. الواحي در مدح او به قلم عبدالبها صادر گرديد كه بر اعتبار و مكانت او افزود...

عوامل بازگشت از بهائيت

سوال اصلي اين است: براستي چه شد كه او به همه اين اعتبار و منزلت و مقام، پشت كرد و دست از آئين بهايي كشيد و خود را به شديدترين رنج ها در افكند و آواره كوي و خيابان كرد و رنج طعن و دشنام و آزار و اذيت و گرسنگي و بي خانماني را به جان خريد؟ آيا عقلش معيوب گشته بود كه چنين مقامي را كه منتهاي آرزوي هر بهايي بود و براي هر خانواده بهايي و حتي اعقاب آنها موجب افتخار و باليدن بود رها كرده و در اوح مصائب بنشيند؟ كالبد شكافي و انگيزه يابي اين دگر گوني را بايد از زبان خود او پيگيري نمود... رشته سخن را به دست خود او مي دهيم: «...به مرور و بر اثر مطالعه و تفكر بيشتر و نيز مشاهده نوع زندگي بعضي از بهائيان و ديدن تناقض بين احكام و دستورها و اعمال مردم، ترديدها و بعد ها نيز دلتنگي هايي به سراغم آمد به طوري كه گاه اين حالت ها را با بعضي هم مسلكان كه حالاتي شبيه خودم داشتند در ميان مي نهادم. اما اين انديشه ها در ما لغزشي پديد نمي آورد چه از روز نخست بزرگان دين پيوسته به گوش پيروان خود مي خواندند كه آزمايش خدايي بزرگ است و دستي دستي چيزهايي پيش مي آورد تا هر كس سزاوار اين دستگاه نباشد بيرون برود (!) و همه ي اينها براي آزمايش بندگان است. از اينرو پيروان كيش بهائي هر چيزي را كه با خرد و رأيشان درست در نمي آمد مي گفتند براي آزمايش ماست(!)... روزها گذشت، ماهها سپري شد و سالها به سر آمد و هر دم دلتنگي من بيشتر مي شد...» در اشارات صبحي دقيق مي شويم: 1- مطالعه و تفكر بيشتر 2- مشاهده نوع زندگي بعضي از بهائيان 3- ديدن تناقض بين احكام و دستورها و اعمال مردم ترديدها و دلتنگي هايي براي او پديد آورده بود اما او خود را بر اساس تلقينات قبلي مبلغان و مربيان در معرض امتحان ديده آن ترديدها را در درون خود سركوب مي نمود...

حسب و نسب و نشو و نماي صبحي

گفتيم كه صبحي در خانواده اي بهايي به دنيا آمد و تحت تربيت بهايي قرار گرفت. خانواده او از طريق مادر نيز انتسابي با يكي از همسران بهاءاله داشتند و از اين بابت نيز مورد احترام ويژه بودند. صبحي خود اين موضوع را اين چنين گزارش مي كند: «نياي من يكي از دانشمندان مسلمان بود و نامش حاج ملا علي اكبر، در شهر كاشان در برزن پنجه شاه مي زيست. زنش كه از بابيان بود از او چهار پسر و دو دختر داشت هر چند كيش خود را در خانه ي شوهر آشكار نمي كرد... آن زن فرزندان خود را به كيش بابي و سپس بهايي در آورد و پس از گذشت نياي من، به نام رهسپاري مكه، با داماد و يكي از فرزندان خود، نخست به «مكه» و آنگاه به «عكا» رفت. اين را هم بدانيد كه يكي از زن هاي بهاء (ميرزا حسينعلي رهبر بهائيان) كه گوهر خانم نام داشت و در ميان بهائيان به «حرم كاشي» نامبردار بود برادر زاده ي مادربزرگ من بود، و از اين رو، بهاء از زبان زن كاشي خود او را (يعني مادر بزرگ مرا) عمه خانم و پس از رفتن به مكه، حاجي عمه خانم مي خواند...» «پدر من كه نامش محمد حسين بود و عبدالبهاء او را «ميرزا حسين» و «ابن عمه» مي خواند از همه خواهران و برادران خود كوچكتر بود و در تهران زن گرفت... زنش بهائي بود ولي آشكار نمي كرد و در نهاني دختران و پسران خود را به كيش بهائي در آورد و همه دختران را به شوهر بهائي داد...» «در شش سالگي نزد پدرم، «ايقان» مي خواندم و آن دفتري است كه به گفته بهائيان، بهاء در پاسخ پرسش هاي دايي سيد باب نوشته... (بعدها) مرا به آموزشگاه «تربيت» كه بهائيان آن را راه انداخته بودند و خويشاوندان ما نيز همه آنجا مي رفتند، بردند...»

صبحي در رداي مبلغين

اما تربيت صبحي چنانكه خود ترسيم نموده در فضاي خاص و محدود و يكسو نگر و نزد معلمان بهايي شكل گرفت كه نتيجتا از او مبلغي ساخت كه جز بهائيت را حق نمي ديد و با ترفند هاي تبليغي كه آموخته بود مي توانست جوانان غير بهايي را بسوي كيش خود متمايل سازد: «...چند سالي گذشت. من در آن آموزشگاه، دانش ها مي خواندم و در بيرون آموزشگاه در نزد بزرگان بهائي، رازهايي از كيش و آيين تازه فرا مي گرفتم و خود را آماده مي كردم كه به جان مردم بيافتم و آنها را به اين كيش بخوانم. استادان من در اين رشته، ميرزا نعيم سدهي اصفهاني، فاضل شيرازي، ميرزا عزيز الله خان مصباح و شيخ كاظم سمندر قزويني بودند. در ميان شاگردان ايشان من سر پر شوري داشتم و بسياري از سخنان بهاء و عبدالبهاء را از بر كرده در انجمن ها مي خواندم و سخن پردازي مي كردم. در آموزشگاه نيز، همشاگردي هاي خود را به كيش بهائي راهنمائي مي كردم و در اين راه چند بار چوب خوردم...»

ترفندهاي تبليغي

«رفته رفته دانشم در اين روش چنان شد كه با هر مسلماني كه روبرو شدم و گفتگو مي كردم درمانده مي شد و ناتواني مي نمود و چنان گمان مي كردم و مي كرديم كه از روز پيدايش گيتي تا كنون كيشي و آييني چون اين آيين پديد نشده و هر پانصد هزار سال يك بار چنين كيشي پديدار مي شود كه همه دستورها و فرمان هايش با ترازوي خرد برابري مي كند و براي آسايش مردم گيتي بهتر از اين، راه و روشي نيست»(!) و چنان در رگ و ريشه ي ما اين انديشه ها جا گرفته بود كه نمي خواستيم جز اين چيزي بدانيم و هيچ آوندي را نمي پذيرفتيم و در اين كار تردستي هايي داشتيم: چنانكه با هر گروه و تيره اي چنان سخن مي گفتيم كه با پذيرفته ي او جور در بيايد و چون با آن ها كه ما رو به رو مي شديم نه از آيين مسلماني آگاه بودند نه از نيرنگ هاي ما كه براي پيشرفت اين كيش آنها را روا مي دانستيم. سخنان ما در آنها مي گرفت و مي توانستيم گروهي را به اين كيش در آوريم.» دقت در بعضي اشارات صبحي پرده از اسرار تبليغي آن روزگار مبلغان بهايي برمي دارد: معرفي بهائيت به هر كسي مطابق افكار و روحيات او به نوعي كه با فرهنگ او جور در بيايد و راحت آن را بپذيرد: «با هر گروه و تيره اي چنان سخن مي گفتيم كه با پذيرفته ي او جور در بيايد»... يعني نفوذ در نظام فكري هر كسي از راه مقبولاتش با ترفندهايي خاص و به تعبير خود صبحي «نيرنگ هايي كه براي پيشرفت اين كيش روا مي دانستيم»... آن هم براي كساني كه از آئين مسلماني به درستي آگاه نبودند و اطلاعات چنداني از متون و آموزه ها نداشتند و لذا آن ترفند ها در آنها موثر مي افتاد و به اين ترتيب به آن كيش متمايل مي شدند...

تجربيات سفر

پدر صبحي وقتي دلتنگي و ترديد و سرد شدن پسرش را در بهائيت مشاهده كرد تصميم گرفت او را به سفر بفرستد تا بلكه هم حال و هواي او عوض شود و هم ترديدهاي او بر اثر ديدن همكيشان در شهرهاي ديگر برطرف شده دوباره به آن شور و حال قبلي باز گردد. اما در اين سفرها صبحي چيزهايي از وضعيت بهائيان و مبلغين مشاهده كرد كه نه تنها ترديدهايش را ذوب نكرد بلكه بر دلتنگي هايش افزود...: «...به ناچار پدرم مرا با يكي از دوستان زردشتي كه برزو نام داشت و در قزوين خانه گرفته بود بدان شهر روانه كرد. چهل روز من در ميان بهائيان قزوين به سر بردم و چيزها ديدم كه به گفتن در نمي آيد... ...چون به عشق آباد رسيديم در گوشه مشرق الاذكار، نمازخانه بهائيان، كه ساختماني با شكوه و زيبا و باغي و گلستاني دلگشا داشت خانه گرفتيم و دوستان به ديدن ما آمدند... در اين شهر و ديگر شهرهاي مسلمان نشين همه بهائيان آزاد بودند و فرمانفرمايي روس تزاري دست آنها را در هر كار باز گذاشته بود چنانكه به نام مشرق الاذكار نماز خانه ساخته بودند و از روز نخست كه از گوشه و كنار كشور ايران مردم در آن شهر گرد آمدند، زهر چشمي از مسلمانان گرفتند. در عشق آباد بسيار به من بد گذشت. زيرا گذشته از اينكه به نام ترك و فارس، بهائيان هر روز به سر و مغز يكديگر مي كوفتند. [بهائيان آنجا] دچار خوي هاي بد بودند و ميان مبلغ ها هم هر روز جنگ و زد و خوردي بود... در شهر مرو بار ديگر سيد اسد الله [از مبلغان مشهور بهائي] را ديدم و هر روز و هر شب درباره تاريخ كيش بهائي سخن ها مي آموختم ولي درمي يافتم كه او بسيار چيزها مي داند كه از گفتن آنها دريغ مي كند و چنين مي پندارد كه اگر من از آنها آگهي يابم در كيش بهائي سست مي شوم...» تجربه اي كه در اين سفرها نصيب صبحي گرديد، تجربه مغتنمي بود: «در تمام اين سفرها كار ما تبليغ براي بهائيت بود اما البته كمتر نتيجه اي به دست آورديم. آنچه در اين ميان دريافتم آن بود كه در آن سرزمين فراخ چون بهائيان آزادي داشتند و كيش و آيين خود را نهان نمي كردند و رفتارشان ستوده ي ديگران نبود با آنكه فرمانروايان روس كمك شاياني به آنها مي كردند و دست آنها را در هر كار باز گذاشته بودند و سخنگويان زبر دست به آنجا آمد و شد داشتند، با اين همه نه تنها كسي بهائي نشد بلكه بسياري هم از بهائيگري برگشتند و چند تن هم دو دل ماندند.»

رفتار بهايي زادگان

صبحي تحليل جالبي دارد از يك ترفند تبليغي بهائيان آن روزگار در توجيه رفتارهاي ناپسند برخي همكيشانشان در جهت محكوم نمودن مسلمين: «در ايران در آن روزگار هر گاه كسي به بهائيان خرده گيري مي كرد كه چرا شما گرفتار خوي هاي ناپسند و كارهاي زشت هستيد پاسخ مي شنيد كه ما اين ها را از زمان مسلماني، كه دين پدران ما بود، ارمغان آورده ايم و بي گمان فرزندان ما چنين نخواهند شد. [آنان] مردمي راست گفتار و درست كردار، از دروغ و ناسزا بيزار، نيكخواه همه مردمان، اندوه خور بيچارگان، پرورش دهنده ي جان و تن آدميان خواهند شد و به زودي خواهيد ديد كه روي زمين فردوس برين مي شود. ولي در عشق آباد اين سخن بيهوده در آمد. زيرا ما كساني را ديديم زه و زاد سوم بهائي بودند ولي در ناپاكي و تباهي مانند نداشتند. در تاشكند نيز وضع بدتر از آن بود. بهائيان آن مرزو بوم همه آنهايي بودند كه از ايران بدانجا آمده بودند و از مردم شهرها كسي بدين آيين در نيامده بود جز در سمرقند كه يك نفر افغاني را به ما بهائي شناساندند. در تاشكند هم چند زن روس هر جايي ديديم كه شوهر ايراني داشتند. در تاشكند بيشتر بهائيان آنهايي بودند كه كردار و رفتارشان پسنديده بهائيان عشق آباد نبود و آنها را رانده بودند و شماره شان از بهائيان بخارا و سمرقند بيشتر بود. ببينيد آنها ديگر چه بودند كه بهائيان عشق آباد آنها را از خود رانده بودند! گزارش جنگ و ستيز بهائيان عشق آباد را در «كتاب صبحي» نوشته ام و اكنون دوباره گوئي نمي كنم...»

منشي مخصوص عبدالبها

صبحي تصميم مي گيرد به ديدار عبدالبهاء برود تا از نزديك بتواند تحقيقش را كامل كند و بر ترديد ها فائق آيد. اين آرزوي او اينچنين برآورده مي شود: «در آن روزها از عبدالبهاء بار خواستيم. دستور داد كه از راه مصر و فلسطين به حيفا بياييد. نخستين كارواني كه از تهران آهنگ آن سوي نمود كاروان ما بود. با آنكه تحصيل جواز عبور و تذكره راه به سهولت ممكن نبود به محبت و همت آقاي نعيمي، گذشته از جواز، توصيه نيز از سفارت انگليس دريافت شد... سر انجام انتظار به سر رسيد و ما به مقصد رسيديم و وارد خانه عبدالبهاء شديم... بهائيان كه به ديدار عبدالبهاء به حيفا مي رفتند نه روز يا نوزده روز بيشتر دستور ماندن در آنجا را نداشتند و اين روزهاي اندك براي بررسي بن و پايه ي پاره اي چيز ها درباره ي اين كيش و بزرگان آن افتادگي بس نبود. به ويژه كه سه چهار روز را در عكا و روضه ي مباركه براي ديدن خانه و آرامگاه بهاء مي گذراندند و يكي دو روز هم به دنبال كارهاي خود مي رفتند و چون آرمان هم، جز ديدن عبدالبهاء و (آرامگاه و بوسيدن آستانه ي [بهاء] چيز ديگر نبود، به همين اندازه دلخوش بودند و به راستي هم جز اين سزاوار نبود. زيرا بسيار ماندن و آشنا شدن با خوي و روش عبدالبهاء و) نزديكانش، پيروان ساده دل را از آن پاكي و دلباختگي كه داشتند بركنار مي نمود و آنها را سست پيمان مي كرد و به همين روي بود كه بهائيان حيفا و عكا، دلبستگي بهائيان دور افتاده ي او را نداشتند و گروشي چندان نشان نمي دادند و او را راز دان نهانخانه ي دل خود نمي دانستند. من شب و روز در اين انديشه بودم كه چگونه مي توانم چند ماهي در اينجا بمانم و چنانكه دلم مي خواهد از نزديك، بررسي در كارها كنم و بر آنچه نمي دانم آگاه شوم. آنگاه به طور اتفاقي، از طرف عبدالبهاء نامه اي براي ديگري نوشتم. عبدالبهاء وقتي نامه را خواند خط من مورد پسندش افتاد. پيشتر نيز كه در يكي دو نشست، صوت مرا شنيده و پسنديده بود. در نتيجه از من خواست كه در حيفا بمانم و منشي مخصوص او شوم...»

مشاهده از نزديك

صبحي از راز مهمي پرده برمي دارد: مشاهده خوي و روش عبدالبها و نزديكانش از نزديك، پيروان ساده دل را از آن پاكي و دلباختگي كه داشتند بركنار مي نمود و آنها را سست پيمان (عبارتي كه تشكيلات براي افراد متزلزل در بهائيت به كار مي برد) مي كرد به همين خاطر بود كه به شهادت او بهائيان حيفا و عكا كه از نزديك با عبدالبها و نزديكانش در تماس بودند، دلبستگي بهائيان دور افتاده را نداشتند و گروشي چندان نشان نمي دادند و او را راز دان نهانخانه دل خود نمي دانستند. حتي امروز هم بهائياني را كه با برنامه ريزي قبلي براي زيارت به اسرائيل مي برند بيش از نه روز در آنجا نگه نمي دارند و اجازه تماس به آنها نمي دهند تا با اعضاي بيت العدل و تشكيلات بهايي در آنجا از نزديك روبرو نشوند و پرس و جو ننمايند تا بر اساس همين سخن صبحي، سست پيمان نشوند! او تاكيد مي كند كه: «بهائيان كه به ديدار عبدالبهاء به حيفا مي رفتند نه روز يا نوزده روز بيشتر دستور ماندن در آنجا را نداشتند و اين روزهاي اندك براي بررسي بن و پايه ي پاره اي چيز ها درباره ي اين كيش و بزرگان آن افتادگي بس نبود...» آري مشاهده از نزديك در فرصت كافي براي بررسي بن و پايه مطالب يك كيش و بزرگان آن مي تواند راهگشا باشد. چيزي كه فرصت آن را در اسرائيل به زائران بهايي نداده و نمي دهند...

فرصت استثنايي

صبحي كه مترصد يافتن فرصتي براي مشاهده از نزديك بود اين فرصت استثنايي نصيبش شد و جزو نزديكترين افراد به عبدالبها شد بطوريكه در خانه و كوچه همراه و همدم و همراز او گرديد: «... جز روزهاي آدينه و جشن ها و ماتم ها، هر روز از بامداد تا نيمروز، نامه هاي روز پيش را پاكنويس مي كردم و در پاكت مي گذاشتم و به نزدش مي بردم. عبدالبهاء از نويسندگي من بارها خشنودي نمود و در نامه هاي خود اين نكته را گاه به گاه مي گفت... چون كارها همه سپرده به من شد و نامه ها و سپردگاني ها به نزد من مي آمد، مرا نخست از مسافرخانه، به خانه ي يكي از خويشاوندان خود عنايت اله اصفهاني، پسر خواهر زنش و پس از چندي به سراي منور خانم، دختر كوچك خود كه آن روزها به مصر رفته بود، جاي داد و من تا روزي كه در حيفا بودم در آن خانه ماندم... عبدالبهاء رفته رفته با من خو گرفت و خشنود بود كه بودن من مايه ي شادماني اوست اين را به زبان آورد و به خط خود بر كاغذها نوشت و يكي از آن ها نامه اي است كه به پدرم نوشت و او را از اين راز آگهي داد... خلاصه كنم از آن پس در واقع تمام اوقات من با عبدالبهاء يا به هر حال در خدمت او مي گذشت. همين اندازه بدانيد: از آن روزي كه به حيفا رفتم و پس از چندي همدم و همراز عبدالبهاء شدم تا روزي كه ازآنجا بيرون آمدم گام به گام با او بودم. به دور و بر فلسطين و شهر طبريا (كانون يهود در آن روز) رفتيم و بر روي درياچه ي «جليل» كشتيراني كرديم... در طبريا با عبدالبهاء مكرر به عكا و بهجي رفتم و اوقات خوشي گذراندم و همه اطوار مختلفه ي او را در زندگاني ديدم.

پوشاندن عقيده

بهائيان مدعي هستند كه تقيه و پوشاندن عقيده نشان از تزلزل و سست پيماني دارد و در بهائيت جايز نيست و حرام مي باشد اما گزارش صبحي از رفتار بها و عبدالبها در عكا، خلاف اين مطلب را نشان مي دهد و ثابت مي كند كه رهبران بهايي و به تبع آنها سايرين از بهائيان، عقيده خود را در عكا مي پوشانده اند و خود را مسلمان سني آن هم از نوع حنفي نشان مي داده و در نمازهاي جمعه مسلمانان شركت مي كرده خود را در عداد مسلمانان جا مي زده اند: «در آنجا دريافتم كه از روزي كه بهاء و كسانش را به عكا كوچاندند، [به ظاهر] روش و آيين مسلماني را مانند نماز و روزه نگه مي دارند و خود را به مردم، مسلمان مي شناسانند و پيرو روش حنفي مي نمايند و هر آدينه عبدالبهاء به مسجد مي رود و پشت سر پيشواي مسلمانان، مانند ديگران نماز مي خواند.»

مشاهده فساد

صبحي كه براي پژوهش به نزديكترين پايگاه بهايي آمده بود هنوز كاملا از بهائيت نبريده بود و چيزي كه او را مكدر و اندوهگين مي ساخت مشاهده فسادي بود كه در نزديكان و خويشاوندان رهبري بهائي مشاهده مي كرد... اما به خاطر همان تعليمات قبلي در مورد آزمون ها، سعي مي كرد بر شك خود غلبه يابد و همه آنها را براي خود توجيه كند: «در مدت اقامتم در جوار عبدالبهاء، به واقعياتي تلخ از فساد زندگي بهائيان، ازجمله نزديك ترين خويشاوندان و اعضاي خانواده ي عبدالبهاء پي بردم و يا بي واسطه، اينها را مشاهده كردم اما همه را براي خود توجيه مي كردم...»

تجليل دوباره از صبحي

اما عبدالبها به فراست مطلب را دريافته و متوجه شك و ترديد صبحي شده تصميم مي گيرد تا دير نشده و صبحي از بهائيت برنگشته او را از عكا دور كند و به بهانه تبليغ به نقطه اي ديگر بفرستد و به نوعي با تجليل او را بنوازد كه همه شك ها در او ذوب شود و خلاصه نمك گير شود و در رو در بايستي قرار گيرد و به خاطر حفظ اين تجليل ها و موقعيت استثنائي كه پيدا نموده دست از بهائيت نكشد... لذا او را فرا مي خواند و به بهانه تبليغ در نقاط ديگر لوح بسيار مهمي به افتخار او صادر مي كند و با الفاظ سرشار از تجليل بسيار، اهميت او را نشان مي دهد و خطاب به او مي نويسد: «هوالأبهي، جناب صبحي، چون روز روشن باش و مانند چمن از رشحات سحاب عنايت پر طراوت گرد.! در كمال شوق و شعف سفر نما و در نهايت سرور و طرب بر دريا مرور نما و پيام آسماني برسان و زبان به تبليغ بگشا و به نطق بليغ بيان حجت و برهان كن... و عليك البهاء الأبهي. عبدالبهاء: عباس.»

بازگشت به ايران و مرگ عبدالبها

«با اين فرمان كه مانندش را به كمتر كسي داده بود از حيفا سوار كشتي شده به بيروت رفتيم. آنگاه پس از طي همان مسيري كه از آن طريق به حيفا آمده بوديم به ايران بازگشتيم. از آمدنم به تهران چيزي نگذشته بود كه خبر فوت عبدالبهاء را شنيدم...»

سر در گمي در جانشيني عبدالبها

به گزارش صبحي سر در گمي بزرگي در مورد جانشيني عبدالبها رخ داد. از يكسو خود عبدالبها كسي را شايسته رهبري پس از خود تشخيص نمي داد و مي خواست بيت العدل را مامور اين كار كند و از سوي ديگر طبق نصوص مي بايست بعد از او محمد علي برادرش (غصن اكبر) جانشين او و رهبر بهائيت شود: «اغلب بهائيان از اين امر بسيار متأثر بودند و مي گفتند ديگر چه كسي مانند عبدالبهاء پيدا خواهد شد كه تا اين حد بر امور مسلط باشد و بتواند امر بهائي را پيش ببرد؟ ضمن آنكه ((هيچ يك از بهائيان گمان نمي كردند كه عبدالبهاء پس از خود كسي را جانشين نمايد. زيرا كه او، چند سال پيش از مرگش، در روزهايي كه عبدالحميد، پادشاه عثماني، درباره ي او بدگمان شده بود و مي خواست او را از عكا به خيزان براند، به بهائيان نوشت كه پس از من كسي را نرسد كه پيروان را به خود بخواند و پايگاهي بخواهد هر چند ((ولايت)) سرپرستي باشد. و به هيچ رو نمي تواند كسي نامي بر خود بنهد. كارها به دست بيت العدل، كه بهاء از آن آگهي داده است خواهد افتاد و آن چنين است كه بهائيان از ميان خود نه تن را به دستوري كه داده است، برمي گزينند، تا بست و گشاد كارها را به دست گيرند و آنها هر چه بگويند راست و درست و از سوي خداست.)) اين در حالي بود كه خود بهاء دو سال پيش از مرگش خواستنامه اي به نام «كتاب عهدي» نوشت و به دست عبدالبهاء سپرد كه هيچكس جز آن و او از آن آگاه نبود. در آنجا گفت پس از من «غصن اعظم» (عبدالبهاء) و پس از او «غصن اكبر» (محمد علي افندي) جانشين من است. از اين رو به فرمان بهاء، پس از عبدالبهاء، كارها بايد به دست ميرزا محمد علي سپرده شود. اما ناگهان تلگرافي از حيفا رسيد كه در آن، جانشيني «شوقي» - يكي از نوه هاي دختري عبدالبهاء - به جاي عبدالبهاء در آن اعلام شده بود...»

چرا شوقي؟

تحليل صبحي در مورد علت روي كار آمدن شوقي، پرده از روي مطالب زيادي در مورد جنگ پنهان قدرت در داخل خانواده عبدالبها برمي دارد. عبدالبها فاقد پسر بود. وقتي نوه دختريش شوقي از مهد عليا به دنيا آمد به جانشيني او رضايت داد اما وقتي شوقي بزرگ شد و فساد اخلاق او بر عبدالبها آشكار گرديد از اين تصميم پشيمان شد و راهكار ديگري را انتخاب نمود و در وصيت نامه جديدش، موضوع جانشيني شوقي را حذف نمود ليكن نفوذ و فشار مهد عليا در مورد جانشيني پسرش شوقي كارساز شد و توانست همه مخالفان و مدعيان خانگي را كنار بزند و شوقي را با تمام نقص ها و نا تواني ها بر سر كار آورد: «...متن تلگراف حاكي از آن بود كه عبدالبهاء، خود شوقي را به جانشيني خويش انتخاب كرده است. حال آنكه واقعيت قضيه اين بود كه اول بار كه عبدالبهاء شوقي را به عنوان جانشين خود اعلام كرده بود به ساليان درازي پيش برمي گشت و زماني بود كه شوقي تنها حدود سه سال داشت! اما بعد از آنكه عبدالبهاء از شوقي قطع اميد كرد وصيتنامه جديدي نوشت كه در آن، اين مورد حذف شده بود. با اين همه، با توطئه مهد عليا، شوقي را به عنوان جانشين عبدالبهاء بر بهائيان تحميل كردند...»

شخصيت شوقي

اسراري كه صبحي بر اثر تماس نزديك با عبدالبها و خانواده اش در عكا داشت بسيار حساس بود و كمتر بهايي ديگري را بر آن اسرار دسترسي بود. با فساد اخلاقي كه صبحي از شوقي سراغ داشت و از نزديك شاهد آن بود اصلا احتمال جانشيني او را نمي داد لذا با شنيدن خبر جانشيني شوقي كاملا شوكه شده به قول خودش پتكي سنگين بر همه باورهايش فرود آمد: «... به هر حال، رسيدن اين خبر، حيرت اغلب بهائيان غير عامي را برانگيخت. از جمله ي اين افراد من بودم كه اين خبر چون پتكي بر مغزم كوبيده شد. زيرا هر كه نمي دانست، من شوقي را خوب مي شناختم و مي دانستم كه او چگونه آدمي است. در ميان نواده هاي عبدالبهاء، در روزهاي نخست [ورود به حيفا]، من با شوقي آشنا شدم. و او داراي سرشت و نهاد ويژه اي بود كه نمي توانم درست براي شما بگويم. خوي مردي كم داشت و پيوسته مي خواست با مردان و جوانان نيرومند دوستي و آميزش كند! شبي با او دكتر ضياء بغدادي (فرزند يكي از بهائيان نامور، كه در آمريكا كارش پزشكي بود و براي ديدار عبدالبهاء به حيفا آمده بود) در عكا گردهم بوديم و شوخيهايي كه معمولا جوانان مي كنند مي كرديم. در ميان گفتگو، من براي كاري از اطاق بيرون رفتم و بازگشتم. در بازگشت ديدم كه دكتر ضياء كار ناشايستي كرده... من برآشفتم و گفتم: دكتر! اين چه كاري است كه مي كني؟! شوقي رو به من كرد و گفت: اگر تو هم مردي داري، به من نشان بده!! مانند اين سخنان و كارها، چند بار از او شنيدم و ديدم و دريافتم كه [شوقي] بايد كمبودي داشته باشد...» آيا صبحي با اين شناختي كه از شوقي داشت مي توانست بپذيرد چنين انسان فاسد و پر از كمبودي رهبر ديني باشد كه او پيرو آن است؟!!

ترديدها مقدمه آگاهي

با جانشيني شوقي ترديد ها در وجود صبحي نسبت به امر بهايي، نهادينه مي شود. ديگر به آداب بهايي مقيد نيست و با آنكه داراي موقعيت بسيار ويژه اي در ميان بهائيان است اما آزادگي او نمي گذارد كه حقيقت بخاطر مقام، ذبح شود... «بگذريم.... به هر حال شوقي جانشين عبدالبهاء و رهبر بهائيان شد. بعد از اين، شوقي از لندن با يكي از خانمهاي انگليسي كه نامش ليدي بلام فيلد و داراي پايگاهي [در ميان بهائيان بود] به حيفا آمد. اين زن، پاينام ((ستاره خانم)) در ميان بهائيان داشت، و اولين نامه را كه شوقي به بهائيان نوشت دستينه ي (امضاي) او نيز در پايين آن بود و در آن روز با شوقي همدستي مي كرد و درباره ي او سخنها گفته اند كه ما از آن مي گذريم.)) با همه ي اينها، من رابطه ي خود را با حيفا قطع نكردم و ((پس از بازگشت شوقي به حيفا، من يكي دو نامه به او نوشتم و پاسخ گرفتم. ورقه ي عليا هم نامه ي بلندي برايم نوشت. باري، چون ماندنم در تهران دشوار بود آهنگ آذربايجان كردم.)) در اين سفر از شهرهاي قزوين، همدان، تبريز، خلخال و بعضي روستاها و بخش هاي اين نواحي عبور كردم و در هر جا به تناسب، مدتي مي ماندم. در تمام طول سفر، از محبت و استقبال بهائيان برخوردار بودم. زيرا همچنان از نظر آنان، از بلند مرتبگان اين آيين بودم. چون در گذشته اي دور نه چندان دور ((منشي آثار و محرم اسرار عبدالبهاء و در نظر اهل بهاء، در صف اول مقربين درگاه كبريا، كاتب وحي و واسطه ي فيض فيما بين ((حق)) و خلق بودم.)) حوادثي كه رخ داده بود و فرصتي كه در اين سفر براي من پيش آمد باعث شد كه عميق تر به جريان امور فكر كنم. در نتيجه ((در سال 1305 شمسي كه از آذربايجان به تهران برگشتم، به واسطه ي انقلابات و تغييراتي كه از ديرباز در عقايد و افكار روحاني برايم دست داده بود و گاهي سخناني از من سر مي زد كه با ذوق عوام اهل بهاء سازش نمي نمود)).

طرد و پي آمدهاي آن

نظام اطلاعاتي و تشكيلات جاسوسي سرانجام گزارش تغييرات روحي اين كاتب مقرب عبدالبها را به شوقي مي دهد و شوقي كه حالا رهبر بهائيت شده است بهترين فرصت را بدست مي آورد تا او را كه از اسرار بسياري مطلع است طرد نموده خطرش را از سر راه رهبري بر دارد: «عده اي شروع به نامه نگاري براي شوقي و دادن گزارشهاي مغرضانه درباره ي كارها و سخنان من كردند. البته، در واقع، من از قزوين كه به تهران آمدم ((حالم دگرگون بود. آن جوش و خروش سابق و شوق و شور پيشين را نداشتم. قدري معتدل شده بودم. لوح احمد را نمي خواندم و گرد نماز نمي گرديدم و در محافل احبا، جز به حكم اجبار نمي رفتم و مگر به ضرورت سخن نمي گفتم.)) حال چند سالي از درگذشت عبدالبهاء گذشته و شوقي لگام كارها را به دست گرفته بود. ((تا آنكه نوروز 1307 در رسيد. اين هنگام، شخصي از طرف محفل روحاني (مجمع بهائيان) ورقه اي ترتيب داده، در چاپخانه اي كه براي طبع اين قبيل اوراق و ساير مسائل سري بهائي، نهاني در محلي مرتب نموده اند به عنوان ((متحد المال))، چاپ، و به فوريت در ميان بهائيان پخش كرد)) ((و در آن مرا بي دين خواند و با بي شرمي و بي آزرمي دروغها به من بست و گفت: گذشته از اينكه از آلودگي به هر رسوايي و بدنامي پروا ندارد با دشمنان كيش بهائي مانند آواره و نيكو رفت و آمد دارد. از اينرو او را به خود راه ندهيد و برانيد و هر جا ديديد رو برگردانيد. هنوز اين برگ به دست همه نرسيده بود كه پدر بيمار مرا شبي به زور به محفل روحاني خواستند و بردند و گفتند بايد او را از خانه ي خود بيرون كني.)) ((در اين هياهو و گفتگو بوديم كه نوروز در رسيد.)) ((پس از چند روز دوتن به خانه ي ما آمدند و پدرم را ترساندند و به او گفتند بايد فرزندت صبحي را كه در خانه پنهان است بيرون كني و گرنه گرفتار خشم و خروش شوقي و پيروان او خواهي شد و زندگي بر تو تنگ خواهد گشت.)) بيچاره پدر، نه مي توانست كه دل از من بكند و مرا از خود براند و نه ياراي آن را داشت كه گوش به سخن آنها ندهد. نمي دانست چه كند. روزي سر سفره نشسته بوديم. گفت: فضل الله (مرا هميشه به اين نام مي خواند) يا بايد هر چه من مي گويم بي چون و چرا گوش كني يا از نزد من بروي. من بي درنگ برخاستم و بيرون آمدم. نمي دانيد به او چه گذشت! از سويي اندوهگين شد و با چشم اشكبار به من نگاه كرد و از سوي ديگر گفت: [(در اصل، جا افتادگي دارد)] از دست اينها آسوده شوم.... ولي... از خانه بيرون آمدم. كجا بروم؟، به كه پناه برم؟، نمي دانم! كه مرا راه خواهد داد و به ديده ي دوستي خواهد نگريست؟ هيچكس. مسلمانان مرا بهائي بد كيش و بي دين مي خوانند و بهائيان مرا پيمان شكن و شايسته ي كشتن مي دانند. جز اين دو دسته كسي مرا نمي شناسد)). در خيابانها به راه افتادم تا هوا تاريك شد. راه بردار به جايي نبودم. آنروزها ماه روزه بود و هوا هم سرد. چندين شب، چون آسايشگاهي نداشتم، تا بامداد در كوي ها و برزن ها مي گشتم.... خوب به يادم هست كه يك شب، هم گرسنه و ناتوان بودم و هم خواب بر من چيره شده بود و در رنج بودم [كه] در كوچه ي سبزي كار تخت زمرد ديدم در خانه اي باز شد و زني سفره[اي] را در توي جوي ميان كوچه تكان داد. شادمان شدم. گفتم: اين نشانه ي آن است كه شب به پايان مي رسد و نزديك است كه توپ را در كنند و من از رنج چرت زدن آسوده شوم، و ديگر آنكه نزديك مي روم تا خرده ناني به دست بياورم. نزديك رفتم. ديدم جز پنج پوست تخم مرغ و نيمي از پياز گنديده چيزي در جوي نيست. به كناري آمدم، كه توپ در رفت. گفتم: باز جاي سپاسگذاري است كه شب به پايان رسيد و خواب از سر من مي پرد.

دو ماه روزگار من بدين گونه گذشت...

... اگر بخواهم مو به مو براي شما بگويم اين گروهي كه براي فريب مردمان و ساده دلان نيرنگها مي زنند و سخنهاي ساختگي مي گويند چگونه با من رفتار كردند، سرگردان خواهيد شد و شايد باور نكنيد. نمي خواهم گزارش خود را چنانكه در ((كتاب صبحي)) در اين باره نوشته ام دراز و گسترده بنويسم، ولي نمي توانم هم [طوري از سر آن] بگذرم، كه شما ندانيد اين گروه با من چه كردند: نه جايي داشتم كه در آن آسايش كنم نه ناني كه شكم گرسنه را سير كنم نه جامه اي كه از سرما و گرما خود را نگاه دارم و نه كنجي كه اينها را نبينم و زخم زبانشان را نشنوم. با همه ي اينها، نيرويي در من بود كه شكست نخوردم و خود را نفله نكردم....»

تشرف به آستان صبح

رنج ها و تلاطم هاي درون صبحي (از بطلان راهي كه عمري رفته بود) كم بود كه رنج جفاهاي عظيم بهائيان (يا به قول او هبائيان) نيز بر آن افزوده شد. طرد و پي آمدهاي آن از سوي مدعيان وحدت عالم انساني(!) شامل زخم زبان ها، بد گوئي ها، شماتت ها، فتنه گري ها براي تحميل فقر و بيكاري و بي آبروئي بر او مثل آوار هر روز بر سر او فرود مي آمد اما او خود را دلداري مي داد و دست تضرع به آستان ربوبي درافكند و پاسخي شيرين دريافت كرد: «... سرانجام گفتم: ما به گمان خود، نخواستيم دروغگو و دورو باشيم؛ به زبان چيزي بگوييم كه در دل جز آن باشد. خواستيم جوانان بيچاره كه شيفته ي سخنان پوچ مي شوند و به نام دوستي، صد گونه دشمني به بار مي آورند و ناداني را دانش مي دانند، از راستي گريزانند و به دنبال مردي كه او را نديده و نسنجيده اند افتاده[اند]، گمراه نشوند و در چاه نيفتند. خدايا [،حال] در اين گير و دار و رنج و سختي، دوست و نگهدار من كيست؟ چگونه مي توانم با اين گرفتاريها كه دارم، مردم را به روشني دانش و بينش بخوانم و از تاريكي ناداني و كانايي برهانم؟ از تو پاسخ مي خواهم! چون انديشه ي من و گفتگويم با خدا به اينجا رسيد، به سر پيچ كوچه رسيدم. مردي [كه] آنجا نشسته و به بانگ بلند قرآن مي خواند، اين آيه را به گوشم رساند: الله ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الي النور. (خداست دوست كساني كه به او گرويدند. از تاريكي آنها را بيرون مي آورد و به روشني مي رساند.) نمي دانيد چه شادي اي از اين پاسخ خدا به من دست داد! در ميان كوچه برجستم و پاي كوبيدم و دست افشاندم و گفتم: سپاس تو را، كه آرام دل و آسايش جان به من دادي! ديگر اندوهي ندارم. چه، مي دانم پشت و پناه من در زندگي تويي... از اينگونه برخوردها بسيار براي من پيش آمد؛ كه اكنون جاي گفتنش نيست...» بدينگونه صبحي به آغوش اسلام در آمده، آماده پذيرش رنج هايي از اين سخت تر مي شود...

جفاهاي اصحاب وحدت عالم انساني

«... سخن به درازا كشيد مي خواستم در اين باره بيشتر سخن پردازي كنم و ستمها و رنجها و آزارها [يي را] كه از گروه هبائيان ديدم برايتان بنويسم تا اينها را خوب بشناسيد و بدانيد اينها كه در آشكار دم از مهر و دوستي مردم و يگانگي جهانيان مي زنند و به زبان مي خواهند دشمني و بد خواهي و كينه توزي را از ميان بردارند، در نهان از هر دشمني براي مردمان سرسخت ترند و در دل آرزويي ندارند جز كينه توزي و پديد آوردن خشم و آشوب ميان كسان. نه تنها پدر مهربان مرا وادار كردند تا فرزندي را كه از او جز بندگي و راستي و درستي چيزي نديده بود از خود براند و از خانه بيرون كند، بلكه گام فراتر نهادند و در كمين نشستند كه اگر بتوانند مرا از ميان بردارند. در اين كار [نيز] آزمايشها دارند: بسياري [بودند] كه پس از گروش به اين دين و فداكاريها در اين راه، چون دريافتند كه راه نادرست رفته[اند] و از نيمه راه برگشتند، به دست ستم اينها نابود شدند.» ((از اين گونه كارها بسيار كرده اند... اگر بخواهم گزارش بسياري از مردم را كه به دست آنها نابود شدند بگويم، به دفتري جداگانه نياز مي افتد... با اين همه [هبائيان] خامش ننشستند و پي در پي به اين در و آن در نوشتند كه صبحي رانده ي هر در است و كسي به او نمي نگرد... از سوي ديگر، چند تن را گماشتند تا ببينند با من چه كسي دمساز است و رفت و آمد دارد تا او را باز دارند، و اگر از پيروان شوقي است از خود برانند. بيچاره بهائيها همه نگران بودند كه مبادا در گفتگو و آميزش با من، گير بيفتند. هرگاه در كوچه و بازار با يكي از اين گروه برخورد مي كردم، دشنام و ناسزا مي شنيدم و از روي خشم به من نگاه مي كردند و روي خود را بر مي گرداندند. چند بار هم در خيابان چنان به من تنه زدند كه به زمين افتادم. در همان روزگار من چند روزي بيمار شدم. پدرم آگهي يافت. آرام نداشت و از ترس هم نمي توانست به سراغ من بيايد و از من بپرسد. به ناچار ساعت نه و ده شب، با هشياري و پس و پيش نگريستن به در خانه ي ستوده مي آمد و با چشم تر از او مي پرسيد كه صبحي چگونه است؟ بهبودي يافته يا هنوز ناخوش است؟... (فرزندان من؛ اين گروهند كه مي خواهند مردم جهان را با هم يكي كنند و دشمني و بيگانگي را از ميان بردارند!!!) نمي دانيد من وقتي كه از ستوده اين را شنيدم چگونه بيحال شدم! باز مي گويم نمي خواهم مو به مو از ستم و آزاري كه از اين گروه به من رسيد برايتان بگويم؛ زيرا دلتنگ مي شويد و بر اينها نفرين مي كنيد و دشمني آنها را در دل مي گيريد. باري؛ خداوند مرا در برابر نابكاري و بد انديشي آنها نگاهداري كرد تا امروز بتوانم فرزندان خود را به راستي و درستي بخوانم و بر و بهره ي آزمايش خود را بگويم، كه فريب نا كسان را نخورند... هر جا كه من دنبال كاري مي رفتم تا ناني به دست آرم و بخورم، مي رفتند و مي گفتند: اين آدم شايسته نيست. مردي نادرست و رسواست. ... هر جا از من بدگويي مي كردند و چنان دوز و كلك چيده بودند كه در گوشه ي گمنامي بخزم و اگر آسيبي به من رسانند كسي در نيابد. [اما] هر چه در اين راه بيشتر كوشيدند به جايي نرسيدند و از بخشش خداي بزرگ، تيرشان به سنگ خورد، و [سرانجام چنين شد كه] مرد گمنامي زبانزد همه گشت...»

جاودانگي در پناه حقيقت

آري، صبحي با يك عزم الهي عليرغم همه سختي ها حقيقت را در آغوش مي گيرد و همه عواقب چنين تصميم بزرگي را با شجاعت پذيرا مي شود... پس از چندي به راديو سراسري مي رود و با هنرمندي و داستان پردازي، هدايت جوانان وطن را مشتاقانه به عهده مي گيرد و تا جان در بدن داشت با اين عشق يعني عشق به هدايت و بالندگي جوانان لحظه هاي زندگي را به جاودانگي معنويت الهي در پرتو آئين محمدي پيوند مي زند تا آنكه پس از سالياني متمادي خدمت به وطن و تلاش در راه اعتلاي جوانان و خدمات فرهنگي و علمي و هنري روح بزرگش بسوي خالق مهربان پر كشيد... و در ساعت چهار و ده دقيقه ي صبح روز پنجشنبه هفدهم آبان1341در بيمارستان در گذشت و آخرين سخن او قبل از خاموشي اين بود: خدا همه ي شما را به سلامت دارد.)) در مجموع صبحي نزديك به بيست و دو سال در راديو به قصه گويي مشغول بود. اما پس از مرگ او نيز (به گفته ي يكي از مسئولان آرشيو نوار راديو) حدود ده سال نوارهاي قصه ي او، مجددا از راديو پخش مي شد... خدايش رحمت كند كه با آگاهي و جسارت وصف نشدني يك الگوي حقيقت جويي را فرا راه همه حق دوستان بويژه جوانان بهايي نهاد تا به شعارها و ظواهر دل نبندند و با پژوهش بطلان تاريكي را فرياد كنند...

درباره مركز تحقيقات رايانه‌اي قائميه اصفهان

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».