محبت يا عداوت

مشخصات كتاب

برگرفته از:
سايت بهائي پژوهي

مقدمه

بهائيان بر اين باورند كه آئين ما آئين محبت است و با عداوت ميانه اي ندارند. جمله ي زير از جناب بهاءالله در كتاب پيام ملكوت است: "حضرت بهاءالله اعلان فرمود كه دين بايد سبب الفت و محبّت باشد. اگر دين سبب عداوت شود نتيجه ندارد بي ديني بهتر است." بهائيان با استناد به چنين عباراتي بيان مي دارند كه با آمدن بهاءالله دين جديدي نازل شده و هدف اصلي آن برقراري صلح جهاني و وحدت عالم انساني است. حال بر اساس بيان فوق اگر اين دين باعث دشمني و عداوت شود نبود آن بهتر از بودن آن است. با اندكي تورق در كتب تاريخ معاصر به سادگي مي توان فهميد كه آيا بهائيت به اين ادعايش عمل كرده يا نه؟ آيا بهائيت سبب الفت و محبت بوده يا نه؟... اختلافات بهائيان از ابتداي پيدايش تا به امروز بر سر چه مساله اي بوده است؟ و... در اين مقاله به طور مبسوط به اين بيان مي پردازيم و به نتايج جالبي دست پيدا مي كنيم." متن كامل سخن بهاالله را در اين زمينه دقت مي نمائيم:

پيام ملكوت

حضرت بهاءالله اعلان فرمود كه دين بايد سبب الفت و محبّت باشد. اگر دين سبب عداوت شود نتيجه ندارد بي ديني بهتر است زيرا سبب عداوت و بغضاء بين بشر است. و هر چه سبب عداوت است مبغوض خداوند است و آنچه سبب الفت و محبّت است مقبول و ممدوح. اگر دين سبب قتال و درندگي شود آن دين نيست بي ديني بهتر از آن است. زيرا دين بمنزله ي علاج است اگر علاج سبب مرض شود البته بي علاجي بهتر است. لهذا اگر دين سبب حرب و قتال شود البته بي ديني بهتر است. صرفنظر از درستي يا نادرستي كلام فوق (كه البته خود آن هم مي تواند موضوع مناسبي براي بحث و گفتگو باشد زيرا كه هيچكدام از اديان الهي از ابتداي تاريخ تا به امروز همچنين ادعايي نكرده اند.) به بررسي تاريخ بابيه و بهائيه در ايران مي پردازيم تا ببينيم كه اين ديانت جديد سبب "محبت يا عداوت" بوده است!

دوره باب

بعد از زنداني شدن باب در چهريق به شدت از تماس وي با بابيه ممانعت مي شد. در همين هنگام بود كه محمد شاه درگذشت (شوال 1264) و شاهزادگان و درباريان گرفتار امور جانشيني شدند و اوضاع كشور دگرگون و نابسامان گرديد. بابيان نيز فرصت را غنيمت شمرده، سر به شورش برداشتند و به تدريج سه جنگ خونين داخلي كه غايت آمال دشمنان اين آب و خاك بود، در سه نقطه ي ايران به راه انداختند و انگيزه ي اين نبردها فرامين متوالي خود باب بود كه در گذشته ي ايام به ايشان نگاشته بود. نخستين جنگ در اولين روزهاي پادشاهي ناصرالدين شاه در قلعه ي شيخ طبرسي مازندران (نزديك شاهي) آغاز شد و رهبري آن به عهده ملا حسين بشرويي و پس از قتل وي به دست ميرزا علي بار فروشي بود و در ماه رجب سال 1265 با شكست كامل بابيه پايان پذيرفت. در كتاب مطالع الانوار به طور مفصل ماجراي اين جنگ ذكر گرديده كه من به گوشه هايي از آن اشاره مي كنم: هنوز صبح طالع نشده بود كه جناب قدّوس باصحاب فرمودند: " اي جنگجويان خدا سوار شويد " بعد فرمودند درهاي قلعه را باز كردند خودشان از قلعه به جانب وسكس روانه شدند جناب ملا حسين با دويست و دو نفر از اصحاب شجاع و دلير از دنبال قدّوس روانه شدند برف و گل راه را فرو گرفته بود اطرافشان را هم دشمنان احاطه كرده بودند و در تاريكي شب به آنها هجوم مي كردند استحكامات جنگي هم كاملاً فراهم بود. ولي هيچ يك از اين امور مانع اجراي مقصود اصحاب نشد با كمال شجاعت از قلعه خارج شده همراه جناب قدّوس مي رفتند. شاهزاده مراقب جناب ملا حسين بود و مي خواست بداند كه به كجا مي روند چون ديد به مركز استحكامات لشكر نزديك مي شوند براي اينكه از پيش آمدن اصحاب جلوگيري كند امر به تير اندازي كرد امّا فايده نداشت زيرا جناب ملا حسين تمام استحكامات را در هم شكست و ابواب پيشرفت را مفتوح ساخت و بالاخره به محلي كه شاهزاده در آن قرار داشت و منزل شخصي او بود هجوم كرد. جناب باب الباب در آن وقت برخاستند و بر اسب سوار شدند و فرمودند اصحاب در قلعه را بازكنند آنگاه با سيصد و سيزده نفر از ياران براي مقابله با دشمنان از قلعه خارج شدند و فرياد يا صاحب الزّمان بركشيدند صداي اصحاب در جنگل مي پيچيد و از اطراف منعكس مي شد جناب ملا حسين به سنگر اوّل حمله كردند اين سنگر بدست زكرياي قادي كلائي سپرده شده بود باب الباب به فاصله ي كمي سنگر را در هم شكستند و زكريا را مقتول ساخته سربازانش را پريشان و متفرّق ساختند بلافاصله با نهايت سرعت و شجاعت سنگر دوّم و سوّم را نيز گشودند هر چه پيش مي رفتند خوف و بيم لشكر دشمن زيادتر مي شد و نا اميدي و اضطرابشان بيشتر مي گشت سراپاي آنها را وحشت و دهشت گرفته بود از اطراف مثل باران بر سر اصحاب و باب الباب گلوله مي باريد ولي آنها ابداً اعتنائي نداشتند و پيوسته پيش مي رفتند تا جميع سنگرها را در هم شكسته و استحكامات را ويران ساختند در اين بين عباسقلي خان لاريجاني بالاي درختي رفت و خودش را در ميان شاخه‌هاي درخت پنهان ساخت و به مراقبت اصحاب پرداخت اطراف او را تاريكي فرو گرفته بود و به خوبي مي توانست در پرتو مشعلهائي كه روشن شده بود باب الباب و اصحابش را كاملاً مراقبت كند جناب ملا حسين سواره پيش مي رفتند ناگهان پاي اسب ايشان به ريسمان يكي از چادرهاي نصب شده پيچيد ايشان مي خواستند اسب را از اين ورطه برهانند كه ناگهان هدف گلوله ي دشمن خيانتكار يعني عبّاسقلي خان لاريجاني گشتند اثر گلوله شديد بود خون بسيار از زخم باب الباب جاري مي گشت عباسقلي خان نمي دانست كه مقتول او كيست جناب ملا حسين از اسب پياده شدند و چند قدم بيشتر بر نداشتند كه قواي ايشان بضعف و سستي گرائيده بر زمين افتادند دو نفر جوان خراساني از اصحاب باب الباب كه يكي موسوم به قلي و ديگري موسوم به حسن بود پيش آمدند و جناب باب الباب را برداشته به قلعه بردند. جناب قدّوس با دست خويش جسد باب الباب را در قبر گذاشتند و به اصحابي كه نزديكش بودند فرمودند مدفن باب الباب را بايد از همه كس مستور و مكتوم بداريد حتّي ساير اصحاب هم نبايد بفهمند كه مدفن باب الباب كجاست هيچ كس را مطّلع مسازيد بعد دستور دادند سي و شش نفر ديگر از اصحاب را كه شهيد شده بودند در شمال مقبره و ضريح شيخ طبرسي در ميان يك قبر دفن كنند وقتي كه بدنها در ميان قبر گذاشته مي شد مي فرمود احبّاي الهي بايد مانند اين شهداي امر مقدّس رفتار كنند همانطور كه اينها در حال ممات با هم متحدند احبّاء هم بايد در دوره ي حيات خويش با هم متّحد باشند در آن شب قريب نود نفر از اصحاب در ميدان جنگ زخمي شده بودند. از روز دوازدهم ذي القعده ي سال هزار و دويست شصت و چهار هجري يعني اوّلين روزي كه اصحاب مورد هجوم اعدا قرار گرفتند تا روز وفات جناب ملا حسين كه روز نهم ربيع الاوّل سال هزار و دويست و شصت و پنج هجري هنگام طلوع فجر بود مطابق شماره و حساب ميرزا باقر هفتاد و دو نفر از اصحاب در طول اين مدّت به شهادت رسيده بودند. در اينجا مشاهده مي كنيم كه در اثر پيدايش دين بابي اين جنگ و خونريزي در گرفته است. آيا علت و سبب اين جنگ و خونريزي ها چيزي جز دين و اعتقادات گروهي از بابيان بوده است؟ اين افراد بنا به گفته ي جناب اشراق خاوري به خاطر ايمان و علاقه اي كه به باب داشته اند اين چنين خود را در رنج و عذاب افكندند و به جنگ و شورش پرداختند. جمله جناب بهاءالله را دوباره مي آوريم: اگر دين سبب قتال و درندگي شود آن دين نيست بي ديني بهتر از آن است. زيرا دين به منزله ي علاج است اگر علاج سبب مرض شود البته بي علاجي بهتر است. لهذا اگر دين سبب حرب و قتال شود البته بي ديني بهتر است. بنابراين نتيجه مي گيريم اگر اينان به باب اعتقادي نداشتند و اصلاً جناب باب وجود نداشت بهتر بود زيرا در آن صورت ديگر جنگ و قتالي هم در نمي گرفت. دومين برخورد در شهر نيريز با قيام سيد يحيي دارابي برپا گرديد كه در شعبان 1266 با مرگ سيد يحيي به انجام رسيد. بخشي از اين ماجرا را از كتاب تاريخ نبيل ص 464 تا 467 در اينجا مي آوريم: چون زين العابدين خان و همراهانش مطمئن شدند كه اصحاب جناب وحيد پراكنده و پريشان شده‌اند با هم مشورت كردند كه چه بكنند و از چه راهي سوگندي را كه خورده‌اند مراعات نكنند و جناب وحيد را به قتل برسانند زيرا مدتها بود آرزوي قتل وحيد را داشتند ولي هر چه فكر مي كردند كه راهي پيدا كنند كه بتوانند به آن وسيله سوگند خود را بشكنند ممكن نشد ناگهان شخصي موسوم به عباسقلي خان كه مردي ستمكار و سنگين دل بود بزين العابدين خان و سايرين گفت اگر شما قسم خورده‌ايد نمي توانيد سوگند خود را بشكنيد من كه قسم نخورده‌ام و سوگند ياد نكرده‌ام از اين جهت حاضرم كاري را كه شما نمي توانيد بكنيد انجام بدهم آنگاه با نهايت خشم و غضب گفت من حاضرم هر كس كه مخالف دين اسلام باشد او را بگيرم و بكشم آنگاه فرياد كرد و اشخاصي را كه خويشاوندانشان در جنگ كشته شده بودند دور خود جمع نمود تا جناب وحيد را به قتل برسانند. از جمله سخنان جناب وحيد اين بود كه مي فرمود:" اي محبوب من تو ميداني كه من در راه محبّت تو از جهان گذشتم و بر تو توكل كردم با كمال بي‌صبري آرزو دارم كه به ساحت قدس تو مشرف شوم زيرا من جمال و رخسار خداوندي ترا زيارت كرده‌ام خدايا تو بينا و آگاهي كه اين شخص خونخوار شرير با من چگونه رفتار كرد من هيچ وقت به ميل او رفتار نكردم و هرگز بيعت نخواهم نمود. دوران حيات جناب وحيد كه سر بسر با شرافت و شجاعت آميخته بود بدين گونه به پايان رسيد حقيقتاً دوره ي حيات تابناكي كه مملوّ از حوادث باشد و به وسعت علم و بلند نظري و همّت كامل و فداكاري بي مثل و نظير ممتاز باشد سزاوار است كه به اينگونه تاج شهادتي مكلّل و مزيّن گردد. چون آن بزرگوار به شهادت رسيد پيروان و دوستداران آن حضرت به بلاي شديد مبتلا گشتند پنج هزار نفر مأمور شدند كه پيروان حضرت را اعم از زن و مرد و اطفال دستگير كنند اين عدّه ي خونخوار مردم را مي گرفتند و به زنجير مي كشيدند و اذيت بسيار مي كردند و آخر كار به قتل مي رساندند نسبت به زنها و اطفال طوري رفتار كردند كه قلم از وصفش عاجز است املاك همه را مصادره كردند خانه ي همه را غارت كردند منزلشان را ويران نمودند قلعه خواجه را خراب و با خاك يكسان نمودند عدّه‌اي از مردان را بشيراز فرستادند همه ي آنها مغلول بودند در شيراز همه را به قتل رساندند و به شديد ترين وضعي به حياتشان خاتمه دادند زين العابدين خان چند نفر از آنها را كه ممكن بود پولي از آنها بگيرد پيش خود نگاهداشت و در سردابهاي تاريك زير زميني محبوس ساخت پس از آنكه مقدار زيادي از هر يك پول گرفت آنها را بدست مير غضب‌ها سپرد تا به انواع و اقسام به اذيت و آزارشان پردازند مير غضب‌ها آنها را در ميان كوچه ها و بازارهاي نيريز مي بردند و هر چه مي توانستند آنها را اذيت مي كردند و بقيه ي دارائي آنها را مي گرفتند و آخر كار آنان را به قتل مي رساندند بعضي را با آتش داغ مي كردند ناخن‌هاي آنها را مي كندند تازيانه شان مي زدند، مهارشان مي كردند دست و پاي آنها را ميخ مي كوبيدند و با اين حالت در وسط بازار نگاهشان مي داشتند تا مردم آنها را تمسخر و استهزا كنند. همانطور كه در بالا هم آمده است علت وقوع اين حادثه مباحث اعتقادي بوده است و دو طرف ماجرا بر اساس عقايد خود مي جنگيد از طرفي بابيان به علت اعتقاد به علي محمد شيرازي به شورش و فتنه دست زده بودند و از طرف ديگر مسلمانان هم چون ادعاي باب را مخالف عقايد ديانت اسلام مي ديدند براي خاموش كردن فتنه بابيان به جنگ آنها آمده بودند. امري كه كاملاً مشخص و واضح است اين است كه وقوع چنين رخدادهايي بر اساس آمدن ديني است كه بنا به گفته ي بهاءالله نبودنش بهتر از بودنش است چون باعث جنگ و خونريزي شده است!!! از اينجا مشخص مي شود كه جناب بهاءالله اصولاً به جناب باب معتقد نبوده است چون اصلاً دين او را دين نمي داند و مي گويد چنين ديني نبودنش بهتر از بودنش است بيان او را دوباره مي آورم: اگر دين سبب قتال و درندگي شود آن دين نيست بي ديني بهتر از آن است. سومين نبرد در زنجان به رهبري ملا محمدعلي زنجاني ميان بابيان و دولتيان درگير شد و در ماه ربيع الاول سال 1267 با نابودي ملا محمد علي خاتمه يافت. در كتاب آموزه هاي نظم نوين در بيان تاريخ باب اين واقعه را اين چنين بيان مي كند: 9- ديگر شروع واقعه زنجان است. در آن رويداد بزرگ دهها هزار سپاهي كه از سوي امير نظام بدانجا گسيل شده بودند، مكرر از سه هزار اصحاب ملا محمد علي زنجاني كه در قلعه علي مردان خان محصور بودند، شكست خوردند. اين واقعه تا شش ماه پس از شهادت حضرت رب اعلي ادامه يافت و منجر به شهادت جناب حجت و 1800 نفر از اصحاب وي گرديد. بنابراين متن در اين واقعه 1800 نفر از بابيان و چندين هزار نفر از سپاهيان دولتي از بين رفتند كه علت اصلي وقوع اين فتنه ها دين و اعتقادات بابيان بوده است حال اگر سخنان جناب بهاءالله را در نظر بياوريم كه گفته اند: اگر دين سبب قتال و درندگي شود آن دين نيست بي ديني بهتر از آن است. نتيجه مي گيريم دين بابيان، دين نبوده است و آنان بنا به گفته ي بهاءالله به اشتباه رفته اند و اگر اين دين را نداشتند اين جنگ و قتال ها پيش نمي آمد. و يا اگر بخواهيم بگوييم كه نه اعتقاد بابيان درست بوده است و آنها شهيد شده اند و... بايد به ناچار بپذيريم كه جناب بهاءالله اشتباه كرده و سخن نادرستي را گفته اند و به تبعاتش فكر نكرده اند.

دوره بهاء الله

در بررسي بيان زير از جناب بهاءالله در ص 44 پيام ملكوت: حضرت بهاءالله اعلان فرمود كه دين بايد سبب الفت و محبّت باشد. اگر دين سبب عداوت شود نتيجه ندارد بي ديني بهتر است زيرا سبب عداوت و بغضاء بين بشر است. و هر چه سبب عداوت است مبغوض خداوند است "به بررسي برخي اتفاقات دوره جناب باب پرداختيم و ديديم كه با پيدايش جناب باب و آيين جديدش نه تنها الفت و محبتي به وجود نيامده بلكه جنگ و نزاع و خونريزي نيز به وقوع پيوست و عامل به هدر رفتن خون هزاران انسان شده است لذا نتيجه گرفتيم كه بنا بر فرمايش جناب بهاءالله نبودن اين دين بهتر از بودنش مي باشد و بي ديني براي بابيان بهتر از بابي بودنشان است!! در بررسي اين بيان مبارك اين بار به مرور برخي از وقايع دوران زندگي جناب بهاءالله مي پردازيم: بعد از اينكه جناب بهاءالله ادعاهاي خويش را كم كم مطرح كرد و برخي افراد را به خود جذب نمود كم كم بين ايشان و برادرشان صبح ازل اختلاف به وجود آمد و طرفدارانشان به جان همديگر افتادند جناب صبح ازل بر برادر غضب نمود و وي را از خود راند و ميرزا حسينعلي ناچار گرديد تا به طور پنهاني و بي خبر، از بغداد خارج شده به كوه هاي سليمانيه نزديك موصل به نزد دراويش نقشبنديه و قادريه برود. جناب ايشان دو سال تمام در آن نواحي با لباس مخصوص و كشكول درويشي به نام دروغين درويش محمد به مطالعات عرفاني و عمليات كيمياگري پرداخت. خود ايشان علت اين عزيمت را چنين بيان مي كنند: "مهاجرتم را خيال مراجعت نبود "و" مقصود جز اين نبود كه محل اختلاف احباب نشوم و مصدر انقلاب اصحاب نگردم". بنابراين خود ايشان هم اظهار و اعتراف كرده اند اعلان امر ايشان باعث اختلاف دوستان و هم كيشانشان شده است لذا بنا بر بيان قبلي دين ايشان باعث اختلاف شده و نبود اين دين بهتر از بودنش مي باشد و خودشان هم بر اين موضوع تصريح دارند. جناب بهاءالله خود بر اين امر واقف گشته لذا چاره جز عزيمت پيدا نكردند و تا دو سال ديگري خبري از ايشان و ادعاهايشان نبود اما سوال اين است كه با اينكه خودشان بر اين مساله واقف بودند و مي دانستند كه با اظهار امر باعث اختلاف بين احباب خواهند شد بعد از دو سال بازگشتند و دوباره به ادعاهاي قبلي و يا حتي ادعاهايي بالاتر پرداختند و به اختلافات قديمي دامن زدند و كار را بدانجا رساندند كه با برادر خود به نزاع و مجادله پرداختند و كار را بدانجا رساندند كه انواع و اقسام فحش و ناسزاها را به همديگر نثار كردند و باز خون عده اي بي گناه را به هدر دادند. جناب بهاءالله داشتيم دليل مهاجرت خويش به كوههاي سليمانيه را جلوگيري از بروز تفرقه و اختلاف در ميان دوستان و نزديكان بيان كرده اند و اظهار داشته اند كه تصميم بر عدم مراجعت گرفته بودند: "چون في الجمله بر امورات محدثه ي بعد اطلاع يافتم از قبل مهاجرت اختيار نمودم و سر در بيابانهاي فراق نهادم... و مقصود جز اين نبود كه محل اختلاف احباب نشوم و مصدر انقلاب اصحاب نگردم و سبب ضرر احدي نشوم و علت حزن قلبي نگردم. قسم بخدا كه اين مهاجرتم را خيال مراجعت نبود و مسافرتم را اميد مواصلت نه." قرن بديع ص 250 بنابر اين بيانات، جناب بهاءالله تصريح كرده است كه با اظهار امر خود درگيري واختلاف در بين دوستان و نزديكانشان به وجود آمده است و ايشان جهت جلوگيري از وخيم تر شدن اوضاع تصميم مي گيرد كه از آن منطقه مهاجرت كند و ديگر هيچ گاه باز نگردد و در خيال خود هم تصور بازگشت و مراجعت را راه نمي داده است چون به خوبي مي دانست كه در صورت بازگشت و اظهار نمودن ادعاهاي من يظهره اللهي سبب بروز جنگ و دعواهاي بسياري خواهد شد كه ضررهاي بسياري را به احباب و دوستان ايشان وارد خواهد كرد لذا بنا بر گزاره ي اول (از قول خود جناب بها) كه دين بايد سبب الفت و محبت باشد و اگر سبب عداوت شود بي ديني بهتر است ايشان كلاً قيد ادعاهايش و اعلام من يظهره اللهي را مي زند و مهاجرت مي كند و در خيال خويش هم ديگر اميد بازگشت و مراجعت نداشته است. تا اينجا اعمال ايشان با سخن فوق تطابق دارد و براي جلوگيري از عداوت و دشمني از ريشه قيد دين بهايي را مي زند و به قول معروف بي خيال ماجرا مي شود اما معلوم نيست چرا بعد از دو سال ايشان دوباره نظرشان عوض مي شود و باز مي گردد و به ادعاهاي قبلي روي مي آورد و حتي آنها را بالاتر مي برد و در نتيجه بين او و برادرش باعث بروز جنگ و عداوت مي شود و در ادامه بين پيروان و دوستانشان درگيري هاي شديدي روي مي دهد كه خود ايشان از آن به اين شكل تعبير مي كند: "در اين ايام رائحه ي حسدي وزيده كه قسم به مربي وجود از غيب و شهود كه از اوّل بناي وجود عالم... تاحال چنين غلّ و حسد و بغضائي ظاهر نشده و نخواهد شد" بنابراين طبق بيانات خود بها با ظهور دين بهايي به جاي به وجود آمدن الفت و محبت، بغض و كينه و حسدي بوجود مي آيد كه در قبل از آن سابقه نداشته است و در زمانهاي بعد هم ايجاد نمي شود بنابراين اگر ادعاي جناب بها مبني بر اينكه "اگر دين سبب عداوت شود نتيجه ندارد بي ديني بهتر است" را گزاره اي درست فرض كنيم ناچار بايد نتيجه بگيريم كه بي دين بودن بهتر از داشتن دين بهائيت است!! در بررسي اين وقايع چند سوال مهم مطرح مي شود: 1- چرا جناب بها با اينكه از پيش مي دانستند با بازگشت و طرح ادعاهاي پيشين چنين بغض و كينه و عداوتي پيش مي آيد دوباره بازگشتند و باعث بروز اين اختلاف و درگيري و در نهايت دشمني بين دوستان و نزديكان خود شدند؟ 2- مگر ايشان نگفته بود كه ديگر اصلاً باز نمي گردم و حتي خيال آن را هم در ذهنم وارد نمي كنم پس چرا سخنان قبلي اش را نقض كرد و دوباره بازگشت؟ 3- آيا اصولاً در طول تاريخ بين انبيا و فرستادگان الهي سابقه داشته است كه يكي از انبيا براي اينكه بين مردمي كه مي خواهد آنان را هدايت كند دشمني و عداوتي پيش نيايد وقتي ديد عده اي از مردم با او مخالف هستند مردم را رها كند و دست از ماموريت و وظيفه الهي خود بردارد؟ 4-آيا اصلاً امكان دارد كه خداوند پيامي را براي بشر بفرستد ولي شخص حامل پيام خودش چون تشخيص داده كه با ابلاغ پيام بين مردم درگيري و نزاع پيش مي آيد از ابلاغ آن صرف نظر كرده به گوشه اي رفته و كنج عزلت برگزيند؟

دوره پس از بهاء

موضوع عداوت يا محبت را پس از جناب بها در آيين بهايي پي مي گيريم تا ببينيم اين آيين نوظهور تا چه حد در نيل به محبت موفق بوده است آيا بعد از جناب بها بر اثر تعاليم ايشان و نشر آيينشان صلح ومحبت رواج يافته يا برعكس دشمني و عداوت بيشتر شده است؟! در لوح عهدي جناب بهاالله در سفارش خود به فرزندان و ديگر پيروانش چنين بيان مي دارد: "...مقصود اين مظلوم از حمل شدائد و بلايا و انزال آيات و اظهار بينات اخماد نار ضغينه و بغضا بوده كه شايد آفاق افئده اهل عالم بنور اتفاق منور گردد و به آسايش حقيقي فائز و از افق لوح الهي نير اين بيان لائح و مُشرق بايد كلّ به آن ناظر باشند.... اذا غيض بحر الوصال و قضي كتاب المبدء في المآل توجّهوا اِلي من اراده الله الذي انشعب من هذا الاصل القديم مقصود از اين آيه مباركه غصن اعظم بوده كذلك اظهرنا الامر فضلاً من عندنا و انا الفضال الكريم قد قدر الله مقام الغصن الاكبر بعد مقامه انّه هو الآمر الحكيم قد اصطفينا الاكبر بعد الاعظم امراً من لدن عليم خبير.... بگو اي عباد اسباب نظم را سبب پريشاني منمائيد و علت اتّحاد را علّت اختلاف مسازيد اميد آنكه اهل بهآء به كلمه مباركه قل كلّ من عند الله ناظر باشند و اين كلمه عليا به مثابه آب است از براي اطفاء نار ضغينه و بغضاء كه در قلوب و صدور مكنون و مخزون است...." جناب بها پس از بيان همان شعار هميشگي يعني دعوت به دوستي و محبت و الفت (كه البته همان طور كه مشاهده كرديد خود در رسيدن به آن ناتوان بودند و اعتراف كردند كه با اظهار امر و بيان ادعاهايشان چنان آتش كينه و حسدي بلند شده كه در قبل و بعد سابقه نداشته است!) در اين لوح اعلام مي دارد كه از طرف خدا (البته در جمله بعد مي گويند كه خودم انتخاب كردم!) جناب غصن اعظم بعد از ايشان (بها) اطاعتش بر همگان لازم و واجب است و بعد از او غصن اكبر داراي اين مقام خواهد بود ايشان تاكيد مي كند كه اين امر از طرف خداوند بر حسب حكمت نازل شده است. بعد از بيانات فوق جناب بها دوباره به همان شعار قبلي اشاره مي كند و اعلام مي دارد كه دين بايد سبب اتحاد و الفت باشد آن را سبب اختلاف و دشمني نكنيد اما اين همه تاكيد و اصرار و جناب بها موثر نيفتاد و بلافاصله پس از مرگ ايشان آتش جنگ و دشمني بين اغصان و افنان فروزان شد. آري سخن در آن است كه با وجود آن كه در لوح عهدي سفارش شده بود كه اختلاف و نزاع نيفتد و احترام و دوستي اغصان و بستگان ديگر مراعات شود و ناسزا و افترا موقوف گردد، با اين حال چون دو دستگي بالا گرفت، "عبدالبهاء" عباس افندي، غصن اكبر را ناقض (پيمان شكن) اكبر و مريدانش را ناقضين خواند و پيروان خود را ثابتين نام نهاد. جنگ ميان ثابتين و ناقضين از آن داستان هاي خواندني و شنيدني است. اگر براي نمونه، به ذيل كلمه ي ناقضين در كتاب رحيق مختوم مراجعه كنيد خواهيد ديد كه تعليم وحدت عالم انساني و جمله ي دين بايد سبب الفت و محبت باشد چگونه جلوه گري كرده است. حقير منكر آن نيستم كه ممكن است ميان بازماندگان كسي (به ويژه اگر مقام و منصب و مال و منالي در ميان باشد) اختلاف و چند دستگي پديد آيد و، اما سخن در آن است كه بهائيتي كه مدعي وحدت عالم انساني است و بنا بر آن دارد كه با دشمن نيز همانند دوست رفتار كند و گرگ خون خواره را آهوي ختن بشمارد و متعرض كسي كه به او تعرض كرده است، نشود و در فكر انتقام و مقابله به مثل نباشد و خلاصه تمامي آن ادعاهاي به ظاهر زيبا را با بوق و كرنا به سمع عالميان مي رساند و نيز مدعي است كه اين تعليم مشعشع نخستين بار توسط او مطرح شده است و اين افتخاري است كه نصيب دين و آئين او گشته است، چگونه دچار دعواهاي خانوادگي مي شود و سخنان و اعمال شرم آوري در ميان آنان بروز مي كند. محمدعلي (غصن اكبر) نيز به تلافي، غصن اعظم (جناب عبدالبهاء) را رئيس المشركين گفته، ابليس لقب داد. (توقيعات مباركه ي شوقي افندي معروف به لوح قرن جلد يكم ص 103 و رحيق مختوم 87) بار ديگر سركار آقا (جناب عبدالبهاء) برخلاف تعليم و توصيه ي پدر، برادر و مريدانش را با القاب: «پشه» و «سوسك» و «كرم خاكي» و «خفاش» و «جغد» و «كلاغ» و «روباه» و «گرگ» و... باقي درندگان و خزندگان موذي مفتخر ساخت و خويشتن را بلبل و طاووس ناميد. (مكاتيب جلد يكم ص 442 و 443 و نيز مكاتيب جلد دوم ص 234 و الواح وصايا چاپ مصر ص 9 و توقيعات مباركه جلد يكم ص 132) به هر روي، ميرزا محمد علي هم از پاي ننشست و جناب ابن البهاء را گوساله و الاغ دوپا! خوانده، خود را غضنفرالله (شير خدا) لقب داد(مكاتيب جلد يكم ص 271) و اين جاست كه انسان از پيش بيني نادرست و فرجام انديشي بر خلاف جناب بهاء به شگفت مي آيد كه سفارش فرموده بود اعضاي خانواده دچار اختلاف نشوند؛ به ويژه اگر اين كلام گهربار را نيز از سركار آقا (جناب عبدالبهاء) ديده باشد كه: انصاف بايد داشت از نفسي كه در تربيت اولاد و عيال و آل عاجز مانده، چگونه اميد تربيت اهل آفاق نماييم و آيا در اين قضيه ذره اي شبهه و ترديد است؟ لا و الله! (مكاتيب جلد دوم ص 182) خوانندگان گرامي توجه داشته باشند كه هدف از ارائه ي اين مطالب آن است كه بگوييم سران و پيشوايان بهايي در گفتار و كردار دچار تناقض شده اند و چند گونگي در سخنان و رفتارشان امري عادي است كه البته از هر انسان جائز الخطائي پذيرفتني است اما از كساني كه مدعي اند تعاليمشان از جانب خداوند است و خودشان نيز به وحي الاهي و آسماني ملهم اند، شگفتي برانگيز است.

درباره مركز تحقيقات رايانه‌اي قائميه اصفهان

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».