سرشناسه : رئوفي، مهناز
عنوان و نام پديدآور : سايه شوم: خاطرات يك نجات يافته از بهائيت/ مهناز رئوفي؛ دفتر پژوهشهاي موسسه كيهان.
مشخصات نشر : تهران: كيهان ، ۱۳۸۵.
مشخصات ظاهري : ۳۲۰ص.
فروست : نيمه پنهان؛ [ج] ۲۶.
شابك : ۱۹۰۰۰ريال: 9644582098 ؛ ۳۰۰۰۰ ريال (چاپ هشتم) ؛ ۳۵۰۰۰ ريال (چاپ نهم) ؛ ۴۸۰۰۰ ريال: چاپ دهم: 978-964-458-209-7
يادداشت : پشت جلد به انگليسي: .The half undercover
يادداشت : چاپ چهارم: ۱۳۸۵.
يادداشت : چاپ پنجم: ۱۳۸۵.
يادداشت : چاپ هشتم: شهريور ۱۳۸۷.
يادداشت : چاپ نهم: دي ۱۳۸۷.
يادداشت : چاپ دهم: ارديبهشت ۱۳۸۹.
عنوان ديگر : خاطرات يك نجات يافته از بهائيت.
موضوع : سياستمداران ايراني -- سرگذشتنامه
موضوع : بهاييان -- سرگذشتنامه
شناسه افزوده : موسسه كيهان. دفتر پژوهشها
شناسه افزوده : سازمان انتشارات كيهان
شناسه افزوده : نيمه پنهان؛ [ج] ۲۶.
رده بندي كنگره : DSR۱۴۸۵/ن۹۳ ۲۶.ج ۱۳۸۵
رده بندي ديويي : ۹۵۵/۰۸۲۰۹۲۲
شماره كتابشناسي ملي : م۸۵-۱۵۷۲۸
جريان شناسي تاريخ معاصر و يا بررسي و تجزيه و تحليل آنچه بر گذشتهي جامعهي مسلمان ايران رفته است، ميتواند ابزاري مؤثر براي شناخت نسل حاضر بويژه، نسلهاي آينده، از تاريخ اين مرز و بوم باشد. دفتر پژوهشهاي مؤسسهي كيهان تاكنون با سلسله كتابهاي پژوهشي نيمه پنهان به بررسي و تجزيه و تحليل زواياي تاريك و روشن گوشههايي از تاريخ معاصر پرداخته است. در اين فرايند، گاه مطالعات موضوعات تاريخي و مؤثر در جريان زيستي، سياسي و تاريخي ايران، شكل و شيوهاي متفاوت به خود گرفته است. اين تفاوت ناشي از روش پردازش موضوع است. گاه ماجراها و مسائل مورد توجه در قالب روايت، قصه و چه بسا خاطره نويسي شكل گرفتهاند. دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان بي آن كه از روال معمول خود عدول كرده باشد، قصد آن دارد كتابهايي كه با روش روايت داستاني و خاطرهگويي به طرح مسائل سياسي، اجتماعي و تاريخي ميپردازد، به دست چاپ بسپارد. كتاب «سايه شوم» خاطرات يك زن بهايي بازگشته به اسلام، از جمله [ صفحه 8] اين كتابهاست، نويسنده در اين كتاب علت مسلمان شدن خود را به وضوح شرح ميدهد. و با تلقي روان و مؤثر از ماجراهاي هم زيستي با بهاييان ميگويد. رفتار و مناسك آنها را به نقد ميكشد و درباره سلطهجويي فرقهاي آنها قلم فرسايي ميكند. نويسنده در اين كتاب به زبان روايت، از كار گسترده، هدفمند و تخريبي بهاييان روي ذهن و ضمير پاك كودكان پرده برميدارد و خواننده را به اردوهاي مختلط بهاييان به منظور هنجار شكني در جامعه مسلمانان توجه ميدهد. همچنين به شكلي دقيق و مؤثر درباره تساوي زن و مرد از ديدگاه فرقهي بهاييت روايت ميكند، و اينكه هر دوي آنها چگونه اسير برنامههاي تشكيلاتي بهاييت هستند. كتاب حاضر، راوي خاطرات زني است، كه شجاعانه از دروغ و سياهيها روي برميتابد، تا در آينه به حقيقت آفتاب سلام گويد. دختري كه به جرم حقيقت طلبي در برابر محظورهاي عديدهاي قرار ميگيرد، اما هرگز به تاريكي بازنميگردد. او را مطرود ميخوانند، به گونهاي كه حتي از ديدار اعضاي خانواده و مادرش محروم ميشود. اما از آنجا كه نور حقيقت در قلب آينه وارش تجلي يافته است، به حول قوه الهي و به مدد تقويت ايمان خويش، همه مجازاتهاي محفل مافيايي بهاييت را تحمل ميكند. تا در ميان مردم سرزمينش سربلند تنفس كند و افشاگر اين فرقه ضاله باشد. او امروز، اين ديوار را شكسته است. با اين اميد كه ديگر پيروان ساده دل اين فرقه، جسارت شكستن قفس را در خويش احساس كنند و روزي همچون او به خورشيد حقيقت سلام بگويند و از سياهيها بگريزند. موضوع جاسوس پروري و مراقبت تشكيلاتي از يكديگر و اينكه تا چه اندازه بهاييان از يكديگر ترس دارند و نسبت به هم بياعتمادند، مورد موشكافي و دقت نظر نويسنده قرار ميگيرد. شيوع دروغ و آلودگي در ميان [ صفحه 9] سران بهاييت، كوچ و زندگي اجباري، حتي در تعيين مكان زندگي، چگونگي انتخاب همسر و يا جدايي از آنها، از جمله مواردي است كه نويسنده به آنها اشاره دارد، و رفتار تشكيلاتي را در شكل گيري آنها مؤثر ميداند. همين طور نويسنده به خوبي از پس روايت خشنودي بهاييان از ويراني ايران توسط عراق و بيگانگي اعضاي اين فرقه با مهرورزي و دوستي با ديگران برآمده است. طرح روايت گونه مسائل تاريخ معاصر ايران مورد اقبال و توجه خوانندگان اين دست از كتابهاست. فرصت را مغتنم شمرده و از قلم به دستان و كساني كه ذوق نويسندگي دارند و در طرح موضوعات به شيوه روايتي توانمند هستند، ميخواهيم، تا درباره موضوعاتي چون بهاييت، صوفيگري، شبه روشنفكري و عملكرد روشنفكران وابسته در خارج از كشور خاطره بنويسند. و با ارائه مطالب خود به دفتر پژوهشهاي روزنامه كيهان امكان چاپ آنها را فراهم سازند. بديهي است، بدين طريق بستري از شناخت تاريخ معاصر كشورمان و انتقال تجارب و خاطرات، براي ساير نسلها فراهم خواهد شد. و من الله التوفيق دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان 15 / 4 / 1385 [ صفحه 11]
كتاب سايه شوم حكايت مهمترين حوادث زندگي كسي است كه بهترين سالهاي عمر و جوانياش تحت اختيار ضد انسانيترين سازمان فرقهاي و سياسي به نام تشكيلات بهائيت گذشته است. سايه شوم توانسته حقايق تلخي را به تصوير بكشد كه در آن ابتدائيترين حقوق انسان لگدمال شده و ناديده انگاشته ميشود، در اين كتاب با زندگي بهائيان بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ايران آشنا ميشويم بهائياني كه همه اوقات شبانهروز خود را ناخواسته وقف تشكيلات بهائيت كردهاند و ندانسته به ظلم و جبر و خيانت صاحبان خويش تن داده و اسارت را در وعده و وعيد پوشالي آنها به جان خريدهاند. اين كتاب سرگذشت كسي است كه بر دست و دل زبان او هم مثل ساير هممسلكهاي فريبخوردهاش طنابي بسته و قدرت هر گونه ابراز عقيده و هرگونه شهامت و شجاعت و مبارزه را از او سلب نمودهاند. اما معجزهاي رخ ميدهد و او را به دنياي ديگري [ صفحه 12] ميافكند دنيائي آزاد و رها، بيطناب و تازيانه، بيامر و بيفرمان و او تازه به مفهوم حقيقي آزادي، عشق و ايمان، معرفت و عرفان دست مييابد و تفاوت از زمين تا آسمان دين را با يك فرقه سياسي به خوبي درك ميكند. سايه شوم داستان زندگي كسي است كه از همه لذائذ دنيوي و سرگرميهاي مهيج و عيش و عشرت چشم ميپوشد و براي رسيدن به تعالي و كمال حقيقي از تمامي تعلقات مادي گذشته و همه سختيهاي راه را متحمل شده و تغيير روش و منش ميدهد. او در جامعه كوچك بهائي متوجه تخلفات بزرگي ميشود!!! او شاهد اعمال غير انساني و ضد اخلاقي بزرگان و سران تشكيلات بهائي بوده و از آنان اعراض ميكند و پس از پي بردن به بطالت بهائيت و عدم روح معنويت در اين فرقه كذايي درصدد يافتن هويت واقعي خويش برميآيد و اصالت انساني و جوهر حقيقي وجود خويش را در سايه حقيقت بزرگ و بينظيري چون دين مقدس اسلام معني ميدهد. او از بهائيت خارج شده و اسلام كه سرمنشأ همه پاكيها و زيباييها و كاملترين و آخرين دين آمده از سوي خداست به عنوان آخرين دين آمده از سوي خدا ميپذيرد و به سعادت و رستگاري نائل شده و سزاوار بهترين دستاوردهاي زندگي ميشود. اين داستان داستاني خيالي و غير واقعي نيست بلكه بازگو خاطرات واقعي و فردي كاملا معمولي از اعضاء فريب خورده بهائي است كه به حقيقت پي برده و مسلمان ميشود و تنها اسامي اشخاص در اين داستان واقعي تغيير كرده و جالبترين قصه نهفته در اين كتاب اين است كه اين اتفاقات و حوادث براي صدها تن از افراد بهائي رخ داده و در واقع پرداختن به زندگي بسياري از بهائيان است كه عدهاي [ صفحه 13] توانستهاند از اين دام رسته و نجات يابند و عدهاي براي فرار از مشكلاتي كه تشكيلات بعد از ابراز عقيده آنان براي آنها به وجود ميآورد سكوت اختيار كرده و نسبت به بطالت بهائيت بيتفاوت مانده و طوق بندگي و بردگي را در مقابل عدهاي منفعت طلب و زورگو به گردن انداخته و از عزت و افتخار اسلام بيبهره و نصيب ماندهاند. خاطرات زندگيام را بيكم و كاست با همه فراز و نشيبهاي آن به رشته تحرير درآوردم، باشد كه فريب خوردگان را به خود آورده و برايشان قوت قلبي شوم تا صداي بلند آخرين دين خدا را به گوش جان بشنوند و از حقارت و دنائت به درآمده و از شفاعت مولاي جهان امام عصر و زمان حضرت حجت بن العسكري عليهالسلام بهرهمند گردند. و من الله التوفيق مهناز رئوفي تابستان 1384 [ صفحه 15]
مثل پرندهاي شكسته بال، لحظهاي آرام و قرارم نبود، لحظهاي از انديشه دست نميشستم و لحظهاي راز و نيازم با خدا متوقف نميشد، از او ياري ميجستم براي برخاستن، براي درست زيستن، براي تعلق به ديگران داشتن، براي آزادي... از او ميخواستم مرا به خود وانگذارد از او ميخواستم مرا از قالب دنياي كوچك دور و برم برهاند و به خود نزديكم سازد، از او فقط او را ميخواستم و خدمت كردن به مردم را، از او فقط عشق و عرفان حقيقي را طلب ميكردم و رسيدن به كمال حقيقي را، اتفاقات روزمره مرا سرگرم نميكرد و از انديشهام باز نميداشت، گوئي در كهكشان به دنبال چيزي ميگشتم كه حس ميكردم دور نيست و زمين را بسيار كوچكتر از آنچه در پياش بودم ميديدم، در جست و خيز كودكانهام از تغيير دم ميزدم و از ماندن و پوسيدن سخت گريزان بودم، بزرگتر كه شدم آنچه مرا به دنبال خود ميكشيد به من هشدار ميداد كه توان استقامت را در خود تقويت كن، به من هشدار مي داد كه تحولي در راه [ صفحه 16] است، تحولي بزرگ، روحت را بساز، تمرين عشقبازي كن، تمرين تنهائي كن، به ظواهر دنيا دل مبند، از آسايش تن بيرون بيا و از فرسايش جان بكاه، كسي گوئي به من ميگفت از درختان سيب، سيبهاي گنديده را بچين، درختان را آفت زدائي كن، لك لكها روي بام خانه بلند تو آشيانه ساختهاند، مراقب آنها باش. روز را به عشق غروب طي ميكردم. آفتاب كه پشت كوهها پنهان ميشد به پشت بام ميرفتم و از فضاي دل انگيز طبيعت دور و بر خانه غرق لذت ميشدم. آسمان كمكم از ستارهها پر ميشد آن قدر كه شگفتي آفرين بود و حيرت برانگيز، خدائي كه جهان را به اين زيبائي آفريده از آفرينش ما كه اشرف مخلوقات اوئيم چه ميخواست؟ از ما چه كاري برميآمد و اگر قرار است حركتي از ما سر بزند آيا ايستادن خيانت به عالم بشريت نبود؟ شبهاي زيباي پرستاره به من الهام ميداد كه تو خواهي رسيد به آنچه كه تو را به حقيقت تو نزديك كند. به هر آنچه تو را به آدميت بازگرداند.
ما بهائي بوديم. «در ابتدا بگويم كه بهائيان دو دستهاند: دستهاي انسانهاي فريب خورده و ناآگاه كه به دام افتاده و غافلند و بهائيت يا به صورت موروثي به آنان رسيده و يا به علت عدم دانش كافي از دين و ديانت در دام آن افتاده و بهائيت را به عنوان ديني آمده از سوي خدا پذيرفتهاند. اين گروه مثل ساير پيروان اديان ديگر خدا را پرستش ميكنند و بعضا اعمال نيك و حسنهاي نيز دارند و به دعا و راز و نياز با خدا ميپردازند اما غافلان فريب خوردهاي هستند كه بدون كوچكترين دليل قانع كنندهاي ادعاي اربابان بهائيت را پذيرفتهاند و [ صفحه 17] باب و بها را پيامبران خدا و صاحب زمان ميدانند و بها را به اندازه خدا و گاهي فراتر از او پرستش ميكنند و به دستور خود بها با خدا ارتباط برقرار نميكنند و نام بها را جايگزين كرده و از او طلب مغفرت ميكنند و همه دعا و نيايش و راز و نيازشان خطاب به بها و پسرش عبدالبهاست روزه و نمازي را كه آنها برايشان تعيين كردهاند به عنوان اعمال عبادي به جا ميآورند و دسته دوم كساني هستند كه در رأس تشكيلات بهائي قرار دارند و از سياسي بودن اين فرقه آگاهي كامل دارند اما براي حفظ موقعيتهاي دنيوي و رياست و حاكميت بر يك عده ناآگاه حاضر به اعتراف نيستند و تا ميتوانند از وجود پيروان فريب خورده سوء استفاده كرده و از آنان هر گونه بهرهاي بالأخص سياسي و اقتصادي ميبرند و خانواده من از دسته اول يعني از فريب خوردگان بودند. پدر و مادرم از سادات و بسيار آرام و مهربان بودند، هرگز كلمهاي زشت بر زبانشان جاري نميشد، آنان متأسفانه هميشه در حال عبادتهاي مخصوص بهائيان بودند و اين عشق كور به آنها مجال تفكر نميداد هميشه براي برگزاري جلسات تشكيلاتي در منزل به زحمت ميافتادند، آنها با اينكه در چنين فضاي فكري آلودهاي زندگي كرده بودند پاكتر از ساير همكيشان خود بودند و ده فرزند خويش را از آلايش دنيا برحذر ميداشتند، ده فرزندي كه همه مردم شهر كوچكمان سنندج از آنان به نيكي ياد ميكردند و آبرومند و شريف و بيآزار در كنار مردم زندگي ميكردند. خانواده پرجمعيتي بوديم. پسرها و دخترها ازدواج كرده و رفته بودند و من كه به اصطلاح ته تغاري بودم با يكي از برادرانم كه دو سال از من بزرگتر بود و به سربازي ميرفت در خانه بوديم، پويا پسر همسايه ما كه چهار سال از من كوچكتر بود به خاطر جدائي پدر و مادرش با ما زندگي ميكرد. [ صفحه 18] پدر و مادر پويا بهائي بودند اما پدرش به قول و گفته خودش در اثر مطالعه كتابهاي اسلامي و اندكي تفكر به بطالت بهائيت پي برده بود و با اعلام تبري طرد شده بود، مادر پويا هم كه بهائي فريب خوردهاي بود از پدر پويا جدا شد و به قزوين رفت، پدرش هم با زن مسلماني ازدواج كرد. پويا پدر و مادرم را خيلي دوست داشت و از اينكه با ما زندگي ميكرد احساس بدي نداشت، پدر و مادرم ديگر داشتند پير ميشدند، وجودشان را غنيمت ميدانستم و از صميم قلب آنها را ميپرستيدم و همه آرزوي من خدمت كردن به اين دو وجود نازنين بود. دلم ميخواست تمام زحمات گذشته آنها را جبران كنم. دلم ميخواست هر آرزويي كه دارند برآورده كنم، با پدرم ساعتها زير درختان باغ حياط مينشستيم و درباره مسائل مبهم افكارم گفتگو ميكرديم، مادرم دائم در حال كار كردن بود. نان ميپخت، غذا ميپخت و در فصلهاي مختلف مشغوليتهاي گوناگوني داشت. روزي نبود كه استراحت او را ببينم. به محض اينكه از كاري فارغ ميشد به ديدن مريضها ميرفت. از خانه ميوه و سيبزميني و نان و غذا برميداشت و سراغ فقراء ميرفت همه دوستش داشتند، وضع مالي ما بد نبود يعني من هيچ وقت طعم فقر را نچشيدم و ايام پرنشاط و پر از صميميتي را با خانواده گذراندم. در بين هيچ كدام از اهل فاميل اختلافي نبود. وقتي همه در خانه ما جمع ميشدند همسايهها فكر ميكردند عروسي است. خيلي شلوغ ميشد و همه با هم قرار ميگذاشتند و با هم به خانه ما ميآمدند. پدر و مادرم هر دو سيد بودند و ما بچهها سيد طباطبائي به حساب ميآمديم. اما از زماني كه پدربزرگهايم بهائي شده بودند و بالطبع پدر و مادرم بهائي زاده محسوب ميشدند در واقع از اين افتخار بينصيب بودند و اين نام [ صفحه 19] گرانبها از آنان سلب شده بود. اما طبق عادت مادرم، پدرم را سيد صدا ميكرد. خانه ما پنج كيلومتر از شهر فاصله داشت، دور و بر خانه پر از تپه و باغهاي سرسبز بود دشت روبهروي خانه هر سال در فصل بهار پر از شقايق ميشد و رودخانهاي كه از جلوي خانه ما ميگذشت به حدي از آب پر ميشد كه رفت و آمد به سختي انجام ميگرفت، خانه بزرگ ما دو حياط نسبتا بزرگ داشت در يكي از آنها كارگاه تأسيساتي داشتيم و كارگرها هميشه مشغول كار بودند، يك اتاق براي استراحت كارگرها داشت و يك باغ انگور و چندين درخت سيب و زردآلو كه صبح قبل از طلوع آفتاب پدرم در آن مشغول كار ميشد و از چاهي كه در همان حياط بود و موتور آبي داشت براي آبياري باغ و درختان حياط استفاده ميكرد در قسمتي از اين باغ برادرم يك استخر ساخته بود كه تقريبا سرپوشيده بود و تابستانها همه ما از آن استفاده ميكرديم. در حياط بعدي ساختمان مسكوني در وسط حياط واقع بود كه با روكار سيمان سفيد خودنمائي ميكرد كوچكتر كه بودم آن خانه دو طبقه را بلندترين خانه ميدانستم. دور تا دور خانه پر از بوتههاي انگور بود كه بروي سقف آلاچيق ريخته شده بود و سرتاسر دور حياط را فراگرفته بود يك حوض كوچك در وسط حياط بود كه گاهي ماهيهاي قرمز به زيبائي آن ميافزودند و چهار گوشه اين حوض را درختان پر شاخ و برگ گيلاس و آلبالو گردو و زردآلو حلقه زده بود. كف اين حياط موزائيك بود و گلهاي هميشه بهاري هم داشتيم كه به زينت حياط خانه ما افزوده بود. انگورهاي آويخته از درختان مو و گيلاسهاي پيوندي سرخ و آلبالوهاي رسيده، آن خانه را به بهشتي تبديل كرده بود كه هر لحظهاش براي من الهام بخش و روح افزا بود. دور تا دور خانه پر از پنجره بود. دلباز و روشن، از هر پنجرهاي [ صفحه 20] كه بيرون را نگاه ميكرديم با چشم انداز زيبائي مواجه ميشديم دقيقا مثل تابلوهاي نقاشي. سگ دست آموزي داشتيم كه براي غريبهها پارس ميكرد اما دوست تك تك اعضاء خانواده و فاميل بود او از بچگي مرا تا مدرسه بدرقه ميكرد و برميگشت، اهلي بود و حرف ما را ميفهميد. وقتي مرد همه گريه كرديم و او را در كنار تپهاي به خاك سپرديم. بيشتر حيوانات را در حياط خانه داشتيم از خرگوش و گربه مرغ و خروسهاي شاخدار و چيني گرفته تا اسب و روباه كه براي مدتي از آنها نگهداري ميكرديم. هر جمعه همه با هم به صحراهاي اطراف خانه ميرفتيم و اكثر مواقع همراه مهمانهايمان براي چيدن توت فرنگي و زالزالك و تمشك به باغهاي اطراف خانه ميرفتيم. مردم با ما مهربان بودند و همه از ما با روي باز استقبال ميكردند. ميز پينگ پنگي در يكي از اتاقهاي طبقه پائين قرار داده بوديم كه گاهي همسايهها و دوست و آشنا ميآمدند و به بازي ميپرداختند، خانه پر رفت و آمدي داشتيم. در چنين خانهاي و با چنين فضائي وقتي هنوز هر واژه معني همان واژه را برايم داشت و هر پديدهاي به همان اندازه برايم جالب و جذاب بود كه حقيقت درونش را بروز ميداد وقتي هنوز زمستان، زمستان بود و تابستان، تابستان شانزده بهار را پشت سر گذاشته بودم از مدرسه برگشتم و طبق معمول روي زيباي مادرم را بوسيدم و از اينكه تغذيه خوبي براي زنگ تفريحم گذاشته بود از او تشكر كردم. پنيرهائي كه او درست ميكرد زبانزد بود گاهي در مدرسه روي لقمههاي مادرم قيمت ميگذاشتند، مامان ميگفت چه خبر از مدرسه؟ گفتم هيچي مامان طبق معمول همه رفتند براي نماز جماعت ولي من نرفتم. راستي مامان چرا ما نماز جماعت نداريم؟ مامان طبق [ صفحه 21] آموختههاي طوطيوار خود گفت نماز جماعت يعني تظاهر به نماز ما نيازي به تظاهر نداريم. شعار قشنگي بود، رفتم توي اتاقم و بعد از عوض كردن لباسها دويدم توي حياط، پدرم شاخههاي اضافي موها را ميچيد گفتم سلام بابا خسته نباشي، گفت: سلامت باشي دخترم آمدي؟ آره آمدم، بابا ميشه بگيد چطور شد پدربزرگم بهائي شد؟ چرا نميشه بابا، حالا چي شده مگه؟ هيچي معلم پرورشي پرسيد چطور شد كه شما بهائي شديد؟ گفتم پدربزرگم بهائي شد. گفت: چرا پدربزرگت بهائي شد؟ بابا گفت: اصلا باهاش حرف نزن، بحث نكن، بگو تفتيش عقايد ممنوع! نميدانستم تفتيش عقايد يعني چه؟! گفتم تفتيش عقايد يعني چه بابا؟ گفت: يعني پرس و جو كردن از عقايد ديگران ممنوع. گفتم: خوب چرا؟ مگه اشكالي دارد كه پرس و جو كند؟ گفت: دستور تشكيلاته، ما نبايد حرفي راجع به دين بزنيم. گفتم ولي قبل از انقلاب خيلي تبليغ ميكرديم حالا چرا بايد بگوئيم تفتيش عقايد ممنوع؟ گفت: آخر قبل از انقلاب از طرف دولت اجازه هر گونه فعاليت و تبليغي را داشتيم ولي حالا دولت اجازه نميدهد. گفتم مگر دين ما بايد تابع دولت باشد؟ مگر ما دين مستقلي نداريم؟ پس در هر زمان بايد طبق دستورات دين عمل كنيم نه دستورات دولت. گفت: يكي از دستورات دين ما تابعيت قانون است ما بايع تابع قانون باشيم. گفتم: پس ديگر چرا اينجا مانديم برويم تهران زندگي كنيم مگر تشكيلات ما را براي تبليغات اينجا نفرستاده؟ گفت: فرستاده ما در اينجا مهاجر باشيم تا همه با بهائيت آشنائي پيدا كنند. ديگر با او بحث نكردم حس كردم خسته شده با اينكه ضد و نقيض حرف ميزد اگر ميخواستم خيلي سؤال كنم جواب درستي نميشنيدم. اما با خود گفتم در هر حال ما مخفيانه مشغول تبليغ هستيم اگر تابع دولت [ صفحه 22] بودن جزو دستورات ديني ماست بايد واقعا ديگر تبليغ نميكرديم نه اينكه در خفا به تبليغ بپردازيم و اظهار وجود كنيم. تاب بزرگي در قسمتي از حياط داشتيم رفتم و طبق معمول روي تاب نشستم و با سرعت به تاب دادن خود پرداختم. وقتي اوج ميگرفتم گوئي آسمان را حس ميكردم و ديگر باره كه بازميگشتم تا اوجي بالاتر و بهتر را امتحان كنم در انديشه پرواز واقعي بودم پروازي كه مرا بالاتر از دنياي دور و برم ببرد و هيچ نقطه مجهولي ذهنم را مغشوش نكند. به همه چيز اشراف داشته باشم و هيچ چيز برايم مبهم و غير قابل حل نباشد لحظهاي بعد كه پدرم نزديك آمد و به چيدن شاخ و برگ اضافي موهاي اين قسمت حياط مشغول شد پرسيدم بابا اسرائيل چرا فلسطين را آزاد نميكند؟ چرا اصلا آنجا را اشغال كرده؟ بابا گفت: آخر فلسطينيها حكومت داري نميدانند. يعني از برقراري يك حكومت مستقل عاجزند. گفتم: چرا؟ گفت: چون مسلمانند. گفتم: مگر حكومت كشور ما اسلامي نيست؟ گفت: براي همين برقرار نميماند و بزودي از هم ميپاشد. گفتم: بابا اينها را از كجا ميدانيد؟ گفت: از پيشگوئيهاي حضرت بهاءالله است. فهميدم طبق معمول تشكيلات يك سري حرفها را به خورد جامعه خود داده و پدرم هم طوطيوار به تكرار آنها پرداخته است. نميدانستم علت اين همه تنفر و اين همه دشمني تشكيلات با اسلام چه بود؟ و چرا حكومتهاي يهودي و مسيحي را قبول داشتند. با خودم گفتم در حالي كه ما معتقديم كه اسلام دين جامع و كاملي است كه پس از مسيحيت آمده و حال هم وقت آن به پايان رسيده و منسوخ شده پس چرا اسلام هم مثل ساير اديان گذشته برايمان قابل احترام نيست و حتي ميگويند مسلمانها قادر به حكومتداري نيستند؟! يهوديها و مسيحيها [ صفحه 23] كه زمان بيشتري از ظهور نبوتشان ميگذرد قادر به چنين كاري هستند؟ دوچرخهام را سوار شدم و بعد از چند دور زدن دور حياط از حياط خارج شده و راه طولاني يك جاده خاكي را كه به باغهاي كوچكي از همسايهها ميرسيد طي كردم. نزديك غروب بود و هوا كمكم خنك ميشد. يعني نزديك غروب بود از نظر همسايهها دوچرخهسواري براي دختري كه ديگر بالغ شده بود كار درستي نبود اما همه ميدانستند كه من از بچگي شباهتي به دخترها نداشتم و هميشه از درختان توت و زالزالك بالا ميرفتم و همراه برادرهايم و دوستان آنها هميشه به تيراندازي و ماهيگيري و شكار مشغول بودم. هيچ چيز نميتوانست آزادي مرا از من بگيرد و من هر كاري را كه فكر ميكردم درست است انجام ميدادم و از اينكه ديگران دربارهام چه قضاوتي ميكنند هراسي نداشتم. نرسيده به باغ دخترهاي همسايه كه دوستانم بودند برايم دست تكان ميدادند بالأخره به آنها رسيدم و دوچرخهام را به درختي تكيه دادم و به كنار آنها رفتم. آنها مشغول چيدن زردآلو بودند و جعبههاي زردآلو را پر ميكردند و رويش برگ ميريختند و براي فروش آماده ميكردند به آنها خسته نباشيد گفتم. كمي با دخترها شوخي كردم زردآلوهاي له شده را به سمتشان پرتاب كرده بعد مشغول كمك كردن شدم. مادر بچهها گفت شوهرم گفته اگه رها دوچرخهسواري نميكرد او را براي نريمان ميگرفتم. گفتم من كه وقت ازدواجم نيست گفت چرا مگه چند سالته؟ گفتم هر چند سال كه باشم از نشمين و نقشين كه كوچكترم چرا اينها را شوهر نميدهيد؟ نشمين گفت ما اگر زندان نيافتاده بوديم تا به حال بچهدار هم شده بوديم. اين دو خواهر تحت تأثير تبليغات غلط گروهكهاي ضد انقلاب داخل جريانهاي سياسي شده و به دو سال حبس محكوم [ صفحه 24] شده بودند. نقشين گفت تو به ما چه كار داري زن نريمان ميشوي؟ گفتم: ما بهائي هستيم شما كه ميدانيد با مسلمانها ازدواج نميكنيم، نقشين گفت: مگر بهائي با مسلمان چه فرقي دارد و من كه طبق دستور تشكيلات ياد گرفته بودم چطور به تبليغ بپردازم كلمه به كلمه حرفهائي را كه از 6 سالگي تا آن روز ياد گرفته بودم به زبان آوردم و بهائيت را يك دين آمده از سوي خدا معرفي كردم اينجا ديگر نميگفتم تفتيش عقايد ممنوع! چون خطري مرا تهديد نميكرد و اين دقيقا سياست تشكيلات بود. نشمين آهي كشيد و گفت شما هم مثل ما اسير يك عده سياستمدار قدرت طلب شدهايد. (منظورش گروهكهاي ضد انقلاب بود). كدام دين؟ مگر در قرآن نيامده كه پيامبر اسلام آخرين پيامبر خداست؟ چند دقيقه بعد نريمان و پدرش كه بالاتر كار ميكردند به ما پيوستند. به آنها سلام كردم، پدر بچهها خيلي خوش برخورد و مهربان بود مرد چهل و پنج سالهاي كه هميشه چهرهاش متبسم بود با لبخند هميشگي خود با من احوال پرسي كرد و گفت تو باز با دوچرخه آمدي؟ گفتم: پس اين همه راه را پياده ميآمدم؟ گفت: پس ما آدم نيستيم اين همه راه را پياده ميآئيم و پياده برميگرديم؟ گفتم: اگر دوچرخه داشتيد كه پياده نميآمديد. همه خنديدند. چند سال پيش نريمان هم كلاس من بود در مدرسه ما دختر و پسر با هم بودند. نريمان درسش نسبت به من ضعيفتر بود اما من و پرويز شاگرد اول كلاسمان بوديم و او با پرويز رقابت ميكرد. من و پرويز همه نمراتمان مثل هم بود و جوايزي كه ميگرفتيم مثل هم بود. نريمان پرسيد پرويز را نديدي؟ گفتم: نه، امروز خبري از او نبود. پدر بچهها گفت: بابا دختر تو ديگر بزرگ شدي گذشت آن وقتها كه هم كلاس بوديد، پرويز ديگر براي چه به خانه شما ميآيد؟ گفتم: ميآيد [ صفحه 25] با پويا و بهمن پينگ پنگ بازي ميكند، نريمان گفت: پرويز كه خودش نميرود خودشان ميروند دنبالش، گفتم: پرويز پسر خوبي است او جاي برادر من است، نريمان سرش را پائين انداخت و گفت: كدام برادر به خواهرش نظر دارد؟ در جا خشكم زد از نريمان گفتن اين حرف خيلي بعيد بود و از پرويز هم چنين جسارتي خيلي بعيد به نظر ميرسيد. گفتم: چه نظري؟ نريمان ديگري حرفي نزد و خودش را با كار سرگرم نمود. آن روز گذشت و من ديگر نسبت به حركات پرويز حساس شده بودم من دقيقا مثل يك دوست پسر با او رفتار ميكردم و واقعا گاهي فراموش ميكردم كه دخترم. صميميتي كه با او داشتم مثل صميميتم با برادرم بود. او چهارشانه و قد بلند بود و هيچ كس باورش نميشد كه همكلاس من باشد. اما يك سال از من بزرگتر بود و يك سال ديرتر به مدرسه رفته بود خيلي فهميده، مؤدب و تقريبا خجالتي بود. بيشتر اوقات درب حياط ما باز بود و هر كس كه ما را ميشناخت خيلي راحت وارد باغ ميشد اما به قول نريمان او هيچ وقت نميآمد تا اينكه برادرم به دنبالش ميرفت و او را ميآورد. دائم در اين فكر بودم كه آيا پرويز حرفي به نريمان زده است؟ از رفتارش كه نميشد چيزي فهميد. مطمئن بودم نريمان بيجهت اين حرف را نزده اما اين افكار باعث نميشد كه تغييري در رفتارم دهم. مثل سابق با او رفتار ميكردم و دلم نميخواست حركتي از او سربزند كه مجبور شوم با او طور ديگري رفتار كنم و اين رابطه دوستانه از بين برود. او پسر متفكري بود و مطمئن بودم موفقيتهاي زيادي در زندگي كسب ميكند من هم مرتب مشغول مطالعه رمانهاي خارجي بودم و هر مطلبي كه برايم جالب بود براي او هم ميگفتم. چند ماه گذشت چند روز قبل از آغاز سال تحصيلي پرويز جلوي خانه ما ظاهر شد و من كه طبق [ صفحه 26] معمول در حياط نشسته و مشغول مطالعه كتاب بودم دويدم و تعارف كردم كه به داخل بيايد او وارد شد، در حالي كه هر دو دستش داخل جيب كاپشناش بود آرام آرام خود را به پدرم نزديك كرده و با او سرگرم سلام و احوالپرسي شد متوجه شدم حالش گرفته، خيلي غمگين به نظر ميرسد حس كردم چيزي ميخواهد بگويد، گفتم: چيزي شده؟ پرويز گفت: نه چطور مگه؟ گفتم: خيلي گرفتهاي، گفت دارم از اينجا ميروم. با تعجب پرسيدم كجا؟ گفت ميخواهم بروم تهران خانه عموم، قرار است در آنجا هم كار كنم هم درس بخوانم، منم كمي حالم گرفت ولي خيلي برايم مهم نبود، گفتم، خوب حالا چرا ناراحتي؟ مگر قرار است كه ديگر برنگردي؟ گفت، نه ناراحت نيستم ولي به اين زودي نميتوانم برگردم. گفتم: اي بابا مگر تهران كجاست؟ ميتواني روزهاي پنجشنبه بيائي و جمعه برگردي. گفت: نه تا آخر سال برنميگردم. بايد كار كنم (باز هم براي من خيلي مهم نبود) پرسيدم: حالا چه كاري هست؟ گفت: عمويم كارخانه توليد شامپو دارد قرار است بروم پيش او، گفتم: اگر حقوق خوبي داشته باشد ميارزد فقط به درست لطمه نزني. پدرم گفت: تا جواني كار كن، پسرم ولي درس هم بخوان درس خيلي مهم است. پرويز با احترام گفت: چشم آقا. پرويز كتابي را كه در دست من بود از من گرفت و پشت جلدش را نگاه كرد و گفت: چه كتابي است؟ گفتم: رمانه، داستان زندگي ون گوگ نوشته رومن رولان، خوانديش؟ پرويز گفت: نه نخواندم كتاب خوبي است؟ گفتم خيلي عالي است محشر است واقعا به آدم شور زندگي ميدهد، سراغ مادر و برادرم را گرفت گفتم: مامان خوابيده بهمن هم هنوز نيامده گفت: پس من ميروم دوباره برميگردم آمده بودم خداحافظي كنم. از پدر خداحافظي كرد و از او [ صفحه 27] فاصله گرفت و چند برگ زرد و نارنجي كند و به آنها خيره شد و بعد از كمي مكث به من گفت: من ممكنه خيلي دير برگردم گفتم چرا؟ مگه داري ميري خارج؟ آهي كشيد و از درب حياط خارج شد دوباره برگشت و براي اولين بار نگاه عميقي به من كرد و گفت: فردا كه رفتم يك چيزي لاي آجرهاي كارگاه برايت گذاشتم بگرد و پيدايش كن، فهميدم اين مطلب فقط به من و او مربوط ميشود گفتم: چرا آنجا؟ به خودم نميدهي؟ گفت: نميشود گفتم: از لاي كدام آجر؟ ديوار باغ كه ديوار كارخانه هم بود تقريبا خيلي طويل بود اشارهاي به سمت دروازه بزرگ كارخانه كرد و گفت: همين سمت و بعد رفت. برگشتم و با خود گفتم بالأخره اتفاقي كه نبايد بيفتد افتاد، اي كاش آنقدر بزرگ و فهميده بود كه ميتوانست حرف دلش را پنهان كند او كه ميداند امكان ازدواج با من نيست. با اين حال باز هم برايم زياد اهميت نداشت. با اين كه سن زيادي نداشتم مسائلي كه مربوط به عشق و عاشقي و روابط پنهان دختر و پسر ميشد برايم بچگانه و كوچك جلوه ميكرد. كتابهائي كه در اين باره خوانده بودم به من آموخته بود كه نبايد سرنوشت خود را با افكار كوچك و محدود تغيير دهم به دنبال چيز ديگري بودم چيزي كه روحم را ارضاء كند و از كوته فكري و ساده انديشي برهاند، چيزي كه به من عزت دهد، اوجم دهد و مرا از خود و خدا را از من راضي كند. در آن طبيعت زيباي عاشقانه فقط به خدا ميانديشيدم و يقين داشتم كه وجود عظيمش، وجود مقدس و مهربانش از من چيزي ميخواهد، ميدانستم كه در اين دنيا مأموريتي دارم و سخت در پي آن مأموريت بودم. اين فكر مختص خودم نبود، فكر ميكردم هر شخص عاطل و باطلي هم در اين دنيا وظيفهاي دارد كه شايد كوتاهي كرده و به وظيفهاش عمل نمينمايد. اما حتم داشتم [ صفحه 28] كه بيهوده به دنيا نيامدهام.
حرفي كه پرويز زد كمي افكارم را به هم ريخت و در مطالعهام خلل ايجاد كرد كتاب را بستم و به خانه رفتم. مادرم از خواب بيدار شده بود و چاي دم ميكرد با اينكه رو به پيري ميرفت اما به حدي با بچهها صميمي بود كه هيچ كدام چيزي از او پنهان نميكرديم. خودش هميشه با دست به قفسه سينهاش ميزد و ميگفت اينجا مخزن رازهاست. به او گفتم: مامان پرويز آمده بود و ميگفت ميخواهم بروم تهران كار كنم. گفت: پس درسش چي؟ گفتم، درس هم ميخواند. عمويش كارخانه شامپو دارد. گفت: موفق باشد. گفتم: آمده بود خداحافظي كند. شما خواب بودي بهمن هم نبود قرار شد شب دوباره برگردد بعد از كمي مكث دوباره گفتم: مامان! پرويز يه جوري بود، خيلي حالش گرفته بود انگار به اجبار ميرفت انگار ميرود كه ديگر برنگردد. مامان فوري گفت: واي خدا نكنه. گفتم: موقع رفتن به من گفت يه چيزي لابلاي آجرهاي ديوار كارگاه برايت گذاشتهام بعد از رفتنم برش دار، مامان كمي فكر كرد و گفت: چرا لاي آجرها؟ لاي آجر كه چيزي جا نميشود، گفتم: نميدانم حتما نامه است. خنديد و گفت: حتما عاشق شده و در حالي كه با يك سيني كوچك براي پدرم چاي ميبرد از اتاق خارج شد و به مسخره گفت ديوانهها، از پنجره اتاق، خانه پرويز ديده ميشد رفتم سمت پنجره بعد از اينكه پرده كركره را بالا زدم كنار پنجره نشستم و به خانه كوچك آنها خيره شدم، هيچ هيجاني نداشت چون مطمئن بودم بين من و او هر چه باشد در همين حد باقي ميماند او مسلمان است و من [ صفحه 29] بهائي در ضمن من هيچ علاقهاي نداشتم كه با او ازدواج كنم. مرد رؤياهاي من كسي بود كه از لحاظ علم و دانش خيلي برتر از من باشد تا بتوانم به كمك او پيشرفت كنم، معلومات بيشتري كسب كنم و به موفقيتهاي بيشتري برسم.بالأخره شب شد و پرويز به خانه ما آمد پويا خيلي با او شوخي ميكرد مرتب با او كشتي ميگرفت تا او را سر حال بياورد او خيلي ساكتتر از قبل شده بود. چاي و ميوه آوردم فقط يك قاچ سيب خورد و انگار كه فضاي خانه برايش تنگ باشد تحمل نشستن نداشت با همگي ما خداحافظي كرد و رفت. اشتياق زيادي براي خواندن نامهاش نداشتم شايد هم نامه نبود و مثلا يك يادگاري كوچك يا چيزي از زمان كودكي كه يادآور گذشتههاست. اما بيشتر فكر ميكردم كه نامهاي پر از الفاظ عاشقانه باشد با اين حال فرداي آن شب نزديك ظهر بود رفتم سمت دروازه كارگاه اما در بين آن همه آجر من كجا را بايد ميگشتم و چطور چيزي را كه او پنهان كرده بود پيدا ميكردم؟ مدتي گشتم و ديگر داشتم كلافه ميشدم، از دست پرويز عصباني بودم اين چه كاري بود؟ چقدر بچگانه و احمقانه، اگر كسي مرا ميديد كه لابهلاي آجرها را ميگردم چه ميگفت؟ تقريبا سرتاسر ديوار را تا جائي كه قدم ميرسيد نگاه كردم. بالاخره متوجه شدم كاغذ سفيدي دقيقا زير يكي از آجرهاي سرنبش ديوار ديده ميشود به زحمت آن را خارج كردم و براي اينكه راحتتر بتوانم آن را بخوانم به داخل حياط آمدم روي تاب نشستم و كاغذ تا شده را باز كردم با خط زيباي شكسته نوشته بود: سلام در وراي قلبم همواره زمزمه شگفتي به خود ميخواندم و حيرت و ناباوري بر جانم مستولي است من نه آن درخت تنومندم كه توان استقامتم باشد و نه آن نيلوفر پاك كه از رواق بلند عشق بالا [ صفحه 30] بتواند رفت، ميروم تا عدم وجودم را هرگز واقف نشوم، ميروم تا خورشيد بتابد و در پشت سياهي ابر خودخواهي من به اسارت نماند، رها باشد و بتابد به هر آنجا كه دوست ميدارد و هر آنجا كه بايد با او گرم و روشن شود رها باش رها... مثل پرندهاي در دور دست افق دور از دسترس در پهنه بلند آسمان، پرواز كن در اوج، كه زمين از آن تو نيست نداي قلبم مرا به سوي تو ميخواند افسوس كه آسمان رقيب سرسختي است. ميدانم كه به تو نخواهم رسيد پس ميروم تا كسي به آشفتگي درونم پي نبرد ميروم تا رسوا نشوم و غرورم زير لگدهاي بيرحم سايهبان تو كه روزي خواهد آمد و تو را با خود خواهد برد، له نشود. ميروم تا شرمنده محبتهاي پدر خوب و مادر مهربان و بهمن عزيز نباشم ميروم كه حق نمك به جا آورده باشم. رها خواهش ميكنم قدر خودت را بدان، تو پر از شور و شوق زندگي هستي تو فوق العادهاي، مگذار حوادث كور زمان تو را ببلعد. مرا ببخش كه نامه را به خودت ندادم ميدانم كه از نظر تو اين حرفها به درد لاي جرز ديوار ميخورد، هميشه محكم باش. خداحافظ براي هميشه ميدانستم انشاي پرويز خوب است، او در كلاس انشاهاي خيلي خوبي مينوشت اما فكر نميكردم به اين زيبائي از اداي مطلب برآيد، كاملا در فكر فرو رفتم و روي جمله به جمله نامه او فكر كردم او از كجا اينقدر مطمئن بود كه به من نخواهد رسيد؟ فقط به خاطر اينكه ميدانست ما با مسلمانها وصلت نميكنيم؟ يا اينكه فكر ميكرد در قلب من جائي ندارد؟ اما چرا سعي خودش را نكرد؟ چرا هيچ وقت احساسات خود را بروز نداد؟ آفتاب به شدت ميتابيد ديگر نميتوانستم بيشتر از آن در حياط بمانم به داخل خانم رفتم، بوي كباب تمام فضاي اتاق را فراگرفته بود مامان طبق معمول چند چنجه [ صفحه 31] كباب را داخل يك لقمه گذاشت و به دستم داد. اما سيخهاي پر از كباب را كه روي كبابپز به آرامي سرخ ميشد براي بابا آماده ميكرد. پدر و مادرم عاشق هم بودند و عشقشان را هميشه به هم ابراز ميكردند به اتاق خودم رفتم و سخت در فكر بودم. نميتوانستم كاملا متوجه منظور پرويز شوم اما حس ميكردم كار او نه تنها بچگانه نبود بلكه احساسم نسبت به او تغيير كرد و هيچ وقت فكر نميكردم تحت تأثير ابراز محبت كسي قرار بگيرم معني عشق را نميفهميدم و تا زماني كه مفهوم اين واژه را با تمام وجود درك نميكردم نه آن را از كسي ميپذيرفتم و نه آنكه نام عاشق روي خود مينهادم. اما بعد از خواندن اين نامه افكارم به هم ريخته بود آرزو ميكردم او هنوز نرفته باشد تا يك بار ديگر او را ببينم و درباره مكنونات قلبياش با او صحبت كنم.دلم ميخواست اين خداحافظي يك بازي بچگانه باشد. اي كاش او برميگشت. مامان براي نهار صدايم كرد بعد از خوردن نهار باز هم به اتاقم رفتم. آرامشم بهم ريخته بود حتي خوابم نميبرد. من كه هر بعدازظهر راحت ميخوابيدم و يا اين قدر مطالعه ميكردم كه پلكهايم سنگين ميشد و نميفهميدم كي خوابم برد ديگر نميتوانستم كتاب بخوانم آنقدر نشستم و ديده به نامه دوختم كه پدر و مادرم از خواب بيدار شدند و مامان برايم ميوه آورد نامه را دستم ديد برايش گفتم: اين همان چيزي است كه پرويز داده ولي اگر برايت بخوانم باورت نميشود. مامان گفت: ميدانم حتما نوشته دوستت دارم و بيتو نميتوانم زندگي كنم. گفتم: نه مامان گفته به خاطر اينكه ميدانم نميتوانم به تو برسم از اينجا ميروم. مامان گفت: راست ميگوئي اينقدر فهميدهاس؟ گفتم: خيلي باغيرت بود و ما نميدانستيم از شما تشكر كرده و گفته نميخواستم با ماندنم نمك نشناسي كنم، مامان [ صفحه 32] لبخندي زد و گفت: خدا كند حالا هر جا كه هست موفق باشد. حالا تو چرا اينقدر توي فكري؟ گفتم: هيچي فقط اصلا فكر نميكردم باعث شوم كسي به خاطر من نقل مكان كند، مگر چه ميشد كه ميماند؟ اگر قبلا به من گفته بود نميگذاشتم كه برود. گفت: آخر هنوز هيچي نشده بعضيها ميگويند پرويز رها را ميخواهد اگر اينجا ميماند شايد حرفها بيشتر ميشد. او حرمت ما را گرفته كه رفته. گفتم: من كه اصلا برايم مهم نيست مردم هرچه ميخواهند بگويند. مامان گفت: حالا داري ميگوئي اگر به تو چيزي ميگفت با او دعوا ميكردي و ميگفتي از اعتماد ما سوء استفاده كردي. حالا كه رفته ميگوئي. گفتم: آره راست ميگوئي، مامان گفت: ميوه بخور پاشو بايد خانه را جمع و جور كني امشب ضيافت داريم، حسابي حالم گرفت هر نوزده روز ضيافت داشتيم و هميشه همان آدمها و هميشه همان مطالب تكرار ميشد به حدي خسته كننده بود كه دلم ميخواست مريض شوم و در ضيافت شركت نكنم تا عذرم موجه باشد، شركت در ضيافت براي همه بهائيان اجباري بود. يعني همه مراسم بهائيان اجباري بود اگر كسي شركت نميكرد اين را به حساب بيايماني او ميگذاشتند و كسي كه در بين بهائيان به بيايماني معروف شود هر تهمت و افترائي به او ميچسبد و به حدي او را محاكمه ميكنند كه توان مقاومت از دست داده و حاضر ميشود اجبارا جلسات را شركت كند به شرطي كه از هجوم سؤالات تشكيلات نجات يابد. با بيحوصلگي برخاستم و مشغول گرد گيري خانه شدم قبل از انقلاب جلسات و مراسم خاص بهائيان در اماكني به نام حضيره القدس برگزار ميشد اما بعد از انقلاب همه آن اماكن بسته شد و ديگر مراسم را در خانهها برگزار ميكردند و آن شب پذيرائي از مهمانان ضيافت نوبت ما بود. البته [ صفحه 33] فقط در منزل ما نبود بلكه افراد تقسيم شده و در چند منزل ميهماني نوزده روزه را برگزار ميكردند، حدود بيست و پنج نفر به خانه ما آمدند اعضاي ضيافت ما اعم از پير و جوان بود يعني هفت الي هشت خانواده كم جمعيت بودند، روي مبلها و صندليهاي اتاق پذيرايي كه گوشه گوشه آن را مادرم با گلدانهاي بزرگ پر از گلهاي طبيعي تزئين كرده بود نشستند در وسط ديوار عكس عبدالبهاء،پسر بهاء ديده ميشد كه همگي ما در مواقع عبادت در مقابل اين عكس و رو به قبله بهائيان كه در اسرائيل است به نماز ميايستاديم و سجده ميكرديم البته او را خدا نميدانستيم ولي جدا از خدا هم نميدانستيم چون بهائيت يك فرقه سياسي است و در واقع از فرق ديگر هم تعليماتي برگرفته مثل فرقهاي از اهل تصوف رنگ خدا را كمرنگ كرده و معتقدند بهاء و عبدالبها وسيله ارتباطي انسان با خدا هستند و دليلي ندارد كه افراد مستقيما با خدا ارتباط بگيرند و با اين سياست كمكم بها و عبدالبها جاي خدا را براي بهائيان گرفتند و در واقع شرك مسلم اين حزب را نشان ميدهد از اين رو ما بهاء را به اندازه خدا و گاهي بيشتر ميپرستيديم و حكم او را حكم خدا ميپنداشتيم بعد از مرگ عبدالبهاء، اعضاي تشكيلات جانشين اصلي بودند كه متشكل از نه نفر اعضاي محفل كه در اسرائيل مستقر بوده و در رأس همه قرار داشتند و بعد نه نفر در پايتخت هر كشور و سپس نه نفر در هر شهر كه انتخاب شده خود بهائيان آن شهر و آن كشور بودند اين افراد را جانشين بهاء و در واقع جانشين خدا و مصون از خطا ميپنداشتيم. حكم آنان حكم خدا بود و ما ميبايست بيچون و چرا به دستوراتشان عمل ميكرديم و اين دستور بهاء بود كه احكام مرا بدون لم و بم يعني بدون چون و چرا بايد بپذيريد. و بعد از مرگش اعضاي [ صفحه 34] تشكيلات اداره امر را بر عهده داشتند و افراد بهائي را اسير چنگ خود نموده بودند. تا زماني كه كسي بهائي است آنقدر به او مسئوليت ميدهند و آنقدر او را سرگرم ميكنند كه مجال انديشه نمييابد. در بين بهائيان هر كس كه مسئوليت بيشتري داشته باشد اگر كثيفترين افراد روي زمين هم باشد براي هم قابل احترام و ارزش است اما اگر كسي پاكترين و بيآزارترين فرد باشد اما در جلسات كمتر شركت كند و يا مسئوليتهايي را كه تشكيلات به او ميسپارد نپذيرد و يا به خاطر سير كردن شكم خانوادهاش به اجبار بيشتر به فكر امرار معاش باشد هيچ ارزش و احترامي نخواهد داشت. از اين رو همه خصوصا جوانان و نوجوانان سعي ميكنند بيانات بيشتري از بيانات باب و بهاء و عبدالبهاء و وشوقي افندي را كه مؤسسان اين فرقه هستند حفظ كنند و يا بيشتر در جلسات و كلاسها شركت كنند تا از اهميت و ارزش بيشتري برخوردار باشند اما من برايم مهم نبود كه جامعه دربارهام چگونه فكر ميكند براي اين كه به چشم ميديدم كساني كه فقط به اين دليل مورد احترامند چقدر از نظر انساني در سطح پائين هستند و من ترجيح ميدادم انسان درست و كامل و آزادي باشم تا آنكه يك تشكيلاتي خوب و فعال. مادرم ميفهميد كه كلاسها و جلسات «امري» كه يك اصطلاح در بين خود بهائيان بود، مرا جذب نميكند و ميدانست كه از اين كلاسها و مراسم گريزانم اما سعي ميكرد مرا تشويق كند تا باعث سربلنديش باشم. جلسه طبق معمول با يك مناجات از مناجاتهاي عبدالبهاء شروع شد و صفحاتي چند از كتابهاي اين حضرات توسط افراد خوانده شد. دعاي دسته جمعي را همگي با هم قرائت كرديم من در هنگامي كه دعاي دسته جمعي خوانده ميشد به ياد حرف مادرم [ صفحه 35] افتادم كه گفت: نماز جماعت يعني تظاهر به نماز، با خودم گفتم: پس دعاهاي دسته جمعي ما هم يعني تظاهر به دعا؟ بهائيان از روي ضديتي كه با اسلام دارند همه احكام و تعاليم اسلامي را به باد تمسخر ميگيرند در صورتي كه خود آنها هم ممكن است چنين تعليماتي را داشته باشند وقتي مادرم نماز جماعت مسلمانها را تظاهر تلقي كرد گويا فراموش كرده بود كه دعاهاي دسته جمعي در بهائيت آنهم با صوت و صلاي بلند بيشتر به تظاهر شبيه است خصوصا كه هيچ معنويتي در آن نهفته نيست و هيچ آرامشي نميبخشد.البته يكي از اين دعاهاي دسته جمعي دعاي حضرت امام صادق عليهالسلام است كه ميفرمايد: اللهم يا سبوح يا قدوس ربنا و رب الملائكة و الروح اين دعا را بايد 9 بار به صوت و موسيقي خاصي همگي با هم ميخوانديم اين دعا و بيشتر دعاهاي دسته جمعي ما كه بر دل مينشست از ائمه اطهار بود اما بهاء و عبدالبهاء آنها را به نام خود ثبت كرده بودند و ما اين قضيه را نميدانستيم. ما نه تنها وقت زيادي براي مطالعه كتابهاي اسلامي نداشتيم بلكه آنقدر تبليغات تشكيلات بر ضد كتب اسلامي و جماعت مسلمان زياد بود كه هيچ اشتياقي هم به اين كار نداشتيم. ما حتي از شدت بياطلاعي از دنياي ديگران و عقايد ديگران كه آنها را اغيار ميخوانديم فكر ميكرديم فقط در بهائيت است كه افراد را از مسائل ضداخلاقي نهي كرده و به اعمال نيك امر ميكنند. مثل هميشه صندوق روي ميز وسط اتاق گذاشتند كه پول جمع كنند. اين قسمت يكي از مهمترين قسمتهاي ضيافت نوزده روزه است. اين پولها را در سراسر دنيا خصوصا ايرانيها جمع ميكنند و به اسرائيل ميفرستند تا صرف مسائل تشكيلاتي شود هميشه از اسرائيل يعني بيت العدل كه مركز [ صفحه 36] امور اداري و تشكيلاتي بود پيام ميآمد كه بهائيان ايران بيشتر از همه كشورها پول ميدهند و از آنها تشكر ميكردند و وعده بهشت و تقرب به بهاء را ميدادند. وقتي هر كس به اندازه وسع خويش داخل صندوق اسكناس انداخت و پولها جمع شد و به دست صندوقدار يا امانت دار ضيافت داده شد فهميدم كه توجه ناظم جلسه كه دختر خانم نسبتا جوان بيست و نه سالهاي بود و تمام زندگياش را وقف فعاليتهاي تشكيلاتي كرده بود به من جلب شده است. به بهانه خوش صدائي بيشتر اوقات در جلسات مناجات شروع يا خاتمه بر عهده من بود و يا اينكه در قسمت پذيرائي از مهمانها بايد ترانه، سرود و يا آوازي سرميدادم و از اين قضيه هم ناراحت بودم چرا كه حتي اگر دوست نداشتم چيزي بخوانم در بين جمع به حدي اصرار ميكردند كه كاملا چوب اجبار را بر سرم حس ميكردم و راهي به جز اطاعتم نبود. كاملا درست فكر كرده بودم. زهرا خانم نگاهي به من كرد و گفت: حالا رها خانم با لحن خوش و صوت زيباي خود مناجات خاتمه را ميخوانند، از اينكه مثل بچهها به تشويق من ميپرداختند خيلي عصبي ميشدم تعريفهاي تملق آميز آنها هيچ گاه مرا خوشحال نميكرد به هر صورت راهي نداشتم كه يكي از مناجاتهاي كوچك را كه حفظ كرده بودم با صوت تلاوت كردم و خوشبختانه جلسه به اتمام رسيد. آخر جلسه همه خوابشان ميگرفت و خميازه ميكشيدند به محض اينكه مناجات خاتمه خوانده ميشد همه برميخواستند و خداحافظي ميكردند و ميرفتند.
بعد از رفتن مهمانها و بعد از جمع آوري و شستشوي پيش [ صفحه 37] دستيهاي ميوه و استكانهاي چائي به اتاقم رفتم، لحظهاي از ياد پرويز غافل نميشدم. اين اولين باري نبود كه از كسي نامه ميگرفتم در راه مدرسه پسري كه هوشنگ نام داشت مرتب مزاحم ميشد و روي نيمكت ايستگاه اتوبوس نامه ميگذاشت و من به خاطر اينكه كسي آن را برندارد مجبور ميشدم نامه را بردارم اما هيچ وقت با او صحبت نكردم و اجازه ندادم كه حتي يك بار به خود اجازه دهد با من روبهرو شده و راحت حرفهايش را بزند. از دوست شدن و نامه پراكني و اسير هوس شدن متنفر بودم. در حالي كه در مدرسه در بين همكلاسيها و دوستانم داشتن دوستهاي پنهاني باب شده بود و من واقعا از اين كار بيزار بودم عقيدهام بر اين بود تا هنگامي كه وقت ازدواجم نشده دليلي ندارد كه به كسي قول بدهم. خصوصا كه به طور كلي به ازدواج فكر نميكردم و چنين قصدي نداشتم و اين كارها را به طور قطع نوعي اتلاف وقت و زير پا نهادن ارزشهاي انساني ميدانستم. تا نيمههاي شب به پرويز فكر كردم و از اينكه باعث شده بودم محل زندگياش و مسير زندگياش را به خاطر من تغيير دهد احساس گناه ميكردم. شايد مقصر من بودم شايد اگر آن همه با او با صميميت رفتار نميكردم اين اتفاق نميافتاد و اين چه حسي بود كه آرام و قرار از من گرفته بود چرا عشق او را باور كردم؟! چرا حرفهايش به دلم نشست؟! چرا به جاي عصبانيت و كوچك فرض كردن او تا اين حد افكارم بر او متمركز شده بود؟ صبح كه شد آماده شدم تا براي خريد لوازم التحرير سال تحصيلي به بازار بروم اما قصدم اين بود كه سري به خانه پرويز بزنم و از او خبري بگيرم، با يكي از دوستانم كه با هم خيلي صميمي بوديم قرار گذاشتيم. اسم او نسيم بود و هم كيش و هم مسلك بوديم و چند سال [ صفحه 38] بود كه با هم در يك كلاس درس ميخوانديم قبل از رفتن سر قرار، زنگ خانه پرويز را كه سر راهم بود زدم مادر پرويز در را باز كرد مرا ديد و مثل هميشه با مهرباني احوالپرسي كرد. خيلي تعارف كرد كه به خانه بروم اما قبول نكردم از طليعه خانم مادر پرويز پرسيدم: پرويز رفت؟ گفت: آره رفت. گفتم: جايش خالي نباشه. گفت: خيلي ممنون عزيز دلم تو را به خدا بيا داخل بنشين، گفتم: نه بايد بروم، حالا كي برميگرده؟ گفت: حالاها برنميگرده، مگر به شماها نگفت؟ گفتم: چرا گفت كه قرار است به تهران برود، مادر پرويز سري تكان داد و با تعجب گفت: كجا؟ تهران؟ گفتم: آره پيش عمويش مگر نه؟ گفت: چي بگم والا، گفتم: مگر نرفته تهران؟ طليعه خانم آهي كشيد و گفت: اي كاش رفته بود تهران. گفتم: پس كجا رفته؟ شما را به خدا بگوئيد. گفت: من فكر ميكردم به شما گفته چون به خيليها گفته، شما كه غريبه نبوديد. گفتم: نه چيزي به ما نگفته مگر كجا رفته؟ گفت: بيا تو تا بگم. گفتم: آخر قرار دارم بايد بروم بايد براي مدرسه لوازم التحرير بخرم. همين جا بگوئيد. كمي روسرياش را سفت كرد و گفت: خدا بگم چكارش كند پسر برادرم از كوه برگشته بود اين را هم تشويق كرد كه برود كوه. گفتم: كوه؟ يعني به ضد انقلابها ملحق شده؟ گفت: آره بدبختي، ما هم دلمان به اين يك پسر خوش بود كه او هم همه چيز را ول كرد و رفت تقريبا با صداي بلند گفتم: خداي من چرا اجازه داديد؟ گفت: اجازه بچههاي امروزي كه دست پدر و مادر نيست او هم ديگر بچه نيست كه به حرف ما گوش كند او حالا نزديك بيست سالش است. گفتم: خيلي اشتباه كرده رفته خداي ناكرده اگر برايش اتفاق بيفتد چه؟ گفت: سپردمش دست حضرت غوث گيلاني. گفتم: ان شاءالله كه چيزي نميشود حالا به او دسترسي داريد؟ گفت: ما كه [ صفحه 39] نميدانيم كجا هستند فقط ميدانيم توي كوههاي اطراف مريوانند. گفتم: نگفت كي برميگردد يا كي برايتان نامه ميفرستد؟ گفت: نه اصلا چيزي نگفت. گفتم: از برادرتان ميتوانيد آدرس بگيريد؟ گفت: داداشم ميداند جايشان كجاست يك بار رفته به محمود سر زده، گفتم: پس از او بخواهيد برايتان از پرويز خبر بياورد يا برود با او صحبت كند شايد بتواند او را برگرداند. گفت: حتما ما را بيخبر نميگذارد، آنها چون خودشان در مريوان زندگي ميكنند به هم نزديك هستند. گنگ و مبهوت از طليعه خانم خداحافظي كرده و رفتم. افكارم پريشان شد. احساس مسئوليتي كه ميكردم صد چندان شد اگر خداي ناكرده بلائي سر او ميآمد و در درگيريها كشته ميشد و يا دستگير ميشد چه؟ به چه قيمت تا اين حد سرنوشت خود را به خطر انداخت؟ چرا به چنين كار احمقانهاي دست زد؟ اين كار يعني خودكشي، اين كار يعني به پوچي رسيدن، يعني به پيشواز مرگ رفتن، خدايا چه بايد ميكردم؟ نميتوانستم دست روي دست بگذارم براي سن و سال من تحمل چنين خبري خيلي سنگين بود و كنار آمدن با آن خيلي سنگينتر چون سبب اين خبر ناگوار من بودم. حس ميكردم قدرت قدم برداشتن ندارم. ترسيده بودم، ميدانستم پرويز آنقدر معتقد و مبارز نيست كه خود را به ضد انقلابها معرفي كند و در راه اهدافشان بجنگد او فقط از اين وضعيت و از اين محيط و شرايطي كه من در آن بودم فرار كرده به ياد روزهاي تابستان افتادم هر غروب به پشت بام ميرفتم و قدم ميزدم، آواز ميخواندم، كتاب ميخواندم و تا هنگامي كه هوا كاملا تاريك ميشد آنجا بودم، درست روبهروي پنجره خانه آنها موهاي بلندم كه هميشه بر روي شانهها پريشان بود با وزش باد جابهجا ميشد و با نمايش لباسهايي كه هر كدام زيباتر از [ صفحه 40] ديگري بود توجه هر بينندهاي را به خود جلب ميكردم من او را گرفتار خود كرده بودم بدون اينكه چنين قصدي داشته باشم اين اعمال در بين ما بهائيان كاملا عادي بود و حتي به همين دلايل يعني كشف حجاب در نزد نامحرمان و آواز خواندن زنان و غيره خود را برتر از ساير جوامع ميدانستيم و به تبليغ اين عقايد و اين اعمال ميپرداختيم. فكر ميكردم اگر او كشته شود من مسئول جان او هستم. اما هيچ كاري از دستم ساخته نبود. ديگر به او هيچ گونه دسترسي نداشتم هر راهي كه به نظرم ميرسيد مسئله ديگري به خاطرم ميآمد و راه حل را به بن بست ميكشيد. نسيم را ديدم كه سر ايستگاه منتظر من بود. از تاكسي پياده شدم و به سمتش رفتم حال و حوصله هميشگي را نداشتم. نسيم گفت: چيه تو فكري؟ همه چيز را جسته و گريخته برايش تعريف كردم خيلي با بيخيالي گفت: خوب به تو چه؟ يارو دوست داره كشته شود اداي عاشقان سينه سوخته را در آورده به تو چه ربطي داره؟ گفتم: نسيم تو او را نميشناسي از بچگي با او بزرگ شدم پسر توداري است خيلي كم حرف ميزند ولي اصلا بيجهت حرف نميزند تا به حال نتوانستهام از او ايراد بگيرم افكار بلندي دارد نميدانم چرا اين كار را كرد؟! نسيم گفت: حالا ميخواهي چكار كني؟ گفتم: اصلا نميدانم ولي هر طور شده پيدايش ميكنم كه برش گردانم. نسيم گفت: ا... جدي؟ يعني ميخواهي به او جواب مثبت بدهي؟ گفتم: نه بابا ميخواهم به او بگويم برگردد. گفت: برگردد كه چي؟ مگر چيزي تغيير كرده؟ تو كه نميتواني با او ازدواج كني. گفتم: دارم ديوانه ميشوم نسيم تو بگو چكار كنم؟ نسيم گفت: ولش كن بيخيال، اگر به او بگوئي برگرد يعني دوستت دارم اگر هم بگوئي برگرد باز هم مثل سابق با هم باشيم ولي مثل شمع بسوز و بساز خوب همان [ صفحه 41] جا بسوزد و بسازد بهتر است. با عصبانيت گفتم: ا... نسيم لوس نشو، جدي حرف بزن، بگو چكار كنم؟ چطوري او را برگردانم؟ بيچاره مادرش، نسيم خنديد و گفت: بگو توي گلوي خودم گير كرده حالا كه رفته عزيز شده اگر اينجا بود منتظر شاه پريان ميشدي حالا كه رفته گرفتارش شدي. گفتم: نه بخدا... فقط اي كاش اينطوري نميشد. اصلا باورم نميشود اگر خداي نكرده بميرد چه؟ نسيم گفت: هيچي يك مجنون به مجنونهاي تاريخ اضافه ميشود. گفتم: لعنتي دارم باهات جدي حرف ميزنم. نسيم با صداي بلند خنديد و گفت: خوب پيغام بده برگرد من هم دوستت دارم ولي به تو قول ازدواج نميدهم. گفتم: چطور پيغام بدهم؟ گفت: يكي از دوستان داداشم رفته كوه و برگشته. پرسيدم: يعني توبه كرده؟ گفت: آره امان نامه گرفت و برگشت برو سراغ او ازش بپرس چطور بايد به او پيغام بدهي. گفتم احمقانه است بابا. خوب ميگويد بايد از طريق كسي كه ميداند كجاست پيغام بدهي، گفت: خوب حالا شايد يك راه حل بهتري داشت. گفتم: راست ميگويي از دست روي دست گذاشتن بهتر است. خريد كردن ما و صحبتهاي بين راه ما حدودا دو ساعت طول كشيد. وقتي به خانه رسيدم مامان حاضريهاي سفره را آماده كرده بود. پدر در كنار شوفاژ مثل هميشه راديوي قرمز رنگش را روي سينه گذاشته و به پشتي مخصوصش تكيه داده بود مامان از آشپزخانه صدا كرد اومدي عزيزم؟ اول به بابام سلام دادم و بعد به آشپزخانه رفتم. خيلي گرسنه بودم و هيچ غذائي بهتر از غذاهاي مادرم نبود. اشتهاآور و خوشمزه غالبا سالاد پر از سس هم كه با ماست و روغن زيتون و فلفل درست ميكرد در كنار غذا بود. گفتم: خسته نباشي مامان جون. گفت: تو خسته نباشي، خريد كردي؟ گفتم: آره خريدم. گفت: سفره را پهن كن [ صفحه 42] به خاطر تو ما هم نهار نخورديم. گفتم البته به جز كباب بابا. خنديد و گفت: تا چشم حسود كور. بابا طفلي از صبح زود قبل از طلوع بيدار شده تا الان سر پاست ميخواهي آن يك ذره كباب را هم نخورد و خداي ناكرده از پا بيفتد. گفتم: غلط بكنم. الهي صد و پنجاه ساله شود، فدايش بشوم الهي، شوخي كردم. بابا صداي ما را شنيد گفت: چي شده چي ميگوئيد شما؟ قيافه پدرم با آن عينك دوربين كه چشمانش را بزرگتر نشان ميداد و با پوست سبزه آفتاب سوخته و لب و دهاني متناسب با تركيب صورت خيلي جذاب بود، شروع كرد به شوخي كردن شنيده بودم در سنين جواني مجلس گرم كن همه اهل محل و گل سرسبد همه دوست و آشنا بود ولي حالا كه تقريبا پير شده بود به مرز هفتاد ميرسيد كمتر شوخي ميكرد. با صداي يك پير زن غرغرو گفت زودتر غذا را بياور. خنديدم و سفره را انداختم و حاضريها و برنج و خورش قورمه سبزي را توي سفره چيدم، با آن همه اشتياق وقتي سر سفره نشستم به ياد پرويز همه اشتهايم بسته شد و ديگر فقط غذايم را با قاشق به هم ميزدم و چيزي نميخوردم. مامان گفت: اين همه چشمت ميدويد چرا درست نميخوري؟ گفتم: مامان ميداني چي شده؟ پرويز رفته كوه. پدرم سري تكان داد و گفت اي داد بيداد. مادرم گفت: واي بدبخت جگر سوخته مادرش چرا اين ديوانگي را كرده؟ گفتم: نميدانم ولي از پرويز بعيد بود نه؟ مامان گفت: طفلكيها تحت تأثير ضد انقلابها هستند گول ميخورن. پدرم گفت: اگر ميدانستند عمر اين رژيم چقدره خودشان را به كشتن نميدادند. گفتم بابا خيلي مطمئني، واقعا از پيش گوئيهاي حضرت بهاءالله است؟ بابا گفت: آره دخترم، رد خور نداره، ديگه آخراي عمرشان است. گفتم: مگر چي شده؟ گفت: بعضي از شهرها شلوغ [ صفحه 43] كردند. نهار را كه خورديم مامان گفت: الان بچهها ميآيند زود جمع كن و ظرفها را بشور. منظور از بچهها خواهرها و برادرها بود كه هفتهاي يكي دو مرتبه براي سر زدن به خانه ما ميآمدند البته نه همه آنها چون دو تا از خواهرها ازدواج كرده و از سنندج رفته بودند يكي از برادرهاي بزرگم هم كه قضيهاش مفصل است براي تبليغ به آفريقا سفر كرده بود يكي از برادرها هم كه به آلمان رفته بود بهمن هم كه سرباز بود و مرخصي نداشت. اول خواهر بزرگم با همسر و سه فرزندش آمدند بعد سه برادر و زن برادرهايم كه آنها هر كدام سه فرزند داشتند رسيدند خانه خيلي شلوغ شد بچهها داخل اتاق پذيرايي بازي ميكردند و بزرگترها با صداي بلند حرف ميزدند و ميخنديدند و من چه حال و هوائي داشتم فكر ميكردم اتفاق بزرگي در زندگيم رخ داده اما در مقابل اتفاقاتي كه بعدها رخ داد و مسائلي كه در زندگيم پيش آمد اين مسئله كوچك و ناچيز بود. اي كاش همه مسائل زندگيم به همين سادگي بود. به همين كوچكي اما نميدانم خدا چه قدرتي در من ديده بود كه تا اين حد مسائل زندگي مرا پيچيده و بغرنج كرده بود با اين حال تمام مشكلات و سختيهائي كه در زندگي داشتم لحظه به لحظهاش را دوست داشتم و هيچ وقت آرزو نميكردم اي كاش به وجود نيامده بود يا اينكه آرزوي مرگ كنم. زندگي را با تمام اين پستي و بلنديها دوست داشتم براي رسيدن به خواستهها و براي رسيدن به ايدهآلها و براي رسيدن به كمال حقيقي و ارتقاء روح انساني با تمام كمبودها و دشواريها ميجنگيدم. تنها چيزي كه مرا در زندگي ميآزرد ندانستن بود و نتوانستن كه براي رفع هر دو تمام تلاش خود را ميكردم هنوز اول راه بودم و تازه از ايام نوجواني خارج شده بودم و به همه چيز با شور و شوق خاصي برخورد ميكردم و [ صفحه 44] همه چيز برايم جذاب و زيبا بود و زيبا جلوه ميكرد و براي هر لحظه از زندگي معني و مفهوم زيبائي ميساختم. با هيجانات روحي خويش به همه لحظاتم بها ميدادم و برايش ارزش قائل بودم. همه اعضاء خانواده من مسئوليتهايي در تشكيلات داشتند. برادر دومم به همراه همسرش فعاليتهاي زيادي داشتند كه هر كدام عضو چند هيئت و چند لجنه بودند از اين رو بيشتر از بقيه مورد قبول بودند طوري كه در خانه ما حرف اول را برادرم ميزد و هيچ كس به خودش حق نميداد كه غير از خواسته و رأي او عمل كند و در هر موردي هم اول با او مشورت ميشد و در نهايت تصميم و رأي او جامه عمل ميپوشيد البته نا گفته نماند خصوصيات اخلاقي او طوري بود كه مردم خارج از جامعه بهائيت هم روي او حساب ميكردند و او را قبول داشتند اما در خانه اين مسئله شدت داشت چرا كه او و همسرش از همه تشكيلاتيتر بودند و به اصطلاح از همه با ايمانتر محسوب ميشدند. اين برادرم نامش سليم بود و همسرش سودابه نام داشت. بعد از دقايقي كه درباره كار و مسائل روزمره صحبت شد سليم رو به من كرد و گفت: آقاي پارسا پيغام داده بود كه با تو حرف بزنم. گفتم: راجع به چه؟ گفت راجع به تسجيل شدنت. باز هم تكرار قضيهاي كه حدود دو سال مرا در تنگنا و فشار روحي قرار داده بود. گفتم: باز هم شروع شد؟ گفت: يعني چه؟ تو بايد تكليفت را روشن كني. اين طور كه نميشود بالأخره بايد تسجيل بشوي يا نه؟ گفتم: دير نميشود تسجيل ميشوم. گفت: خوب هر چه زودتر بهتر. گفتم: فعلا قصد دارم بيشتر مطالعه كنم. سودابه گفت: مگر شما شك داري؟ گفتم: نه، اصلا. فقط بايد با اطلاعات كامل تسجيل شوم. هر دو گفتند اين بهانه خوبي نيست تو اگر ميخواهي اطلاعات بيشتري داشته باشي بعد از [ صفحه 45] تسجيل شدنت هم ميتواني. مامان گفت: اصلا خجالت نميكشي؟ ببين در بين هم سن و سالهاي خودت كسي هست كه تسجيل نشده باشد؟ گفتم: به من چه مربوط است من اختيار خودم را دارم. مادرم گفت: خجالت بكش دهن به دهن نذار. فرهاد دامادمان گفت: رها در حال پرواز است توي اين دنيا كه نيست با هيچ كس هم كار ندارد. او عادت داشت. هميشه با كنايه حرفهايش را بزند. خصوصا كه با من ديگر خيلي اختلاف نظر داشت گفتم: من نميفهمم تسجيل شدن من به ديگران چه ربطي دارد؟ يا ميشوم يا نميشوم. برادر بزرگم گفت: ها... پس بگو فكرهائي توي سر داري؟ گفتم: چه فكري؟ زن برادربزرگم از ترس اينكه برادرم چيزي بگويد كه من ناراحت شوم و اختلافي پيش آيد گفت: هيچي بابا شوخي ميكند. تحمل آن همه حمله همه جانبه برايم سنگين بود. گفتم: به آقاي پارسا بگو اگر حرفي دارد با خود من بزند و برخواستم به اتاقم رفتم. مامان فوري صدايم كرد، كجا رها؟ بيا پذيرائي كن. با صداي تقريبا بلندي گفتم: خوابم مياد مامان، بگو بچهها پذيرائي كنن. تكيه كلام مامان (ديوانه) بود شنيدم كه اين كلمه را به زبان آورد ولي ديگر نخواستم چيزي بشنوم. اصلا حالش را نداشتم. اما بعد از دقايقي متوجه شدم درباره پيك نيك دسته جمعي حرف ميزنند. زود برخواستم و به داخل حال رفتم. سودابه گفت: هيئت جوانان يك برنامه تفريحي براي جوانان گذاشته، اينجا كه ديگر ميروي؟ گفتم: آره حتما، كجا؟ و كي؟ گفت قرار شده همه جوانها دو هفته بعد روز جمعه از كلاس درس اخلاق كه آمدند به كوه بروند. گفتم: درس اخلاق كه نزديك ظهر تمام ميشود. صبح زود براي كوه رفتن مناسبتر است. سودابه گفت: به هر حال اين طوري تصويب شده نهار و [ صفحه 46] عصرانه و هله و هوله بايد با خودت ببري. گفتم: زحمت كشيده هيئت جوانان. با اين حال اشتياق خوبي داشتم و خوشحال شدم. ميدانستم خوش ميگذرد. اما دو هفته بعد كه رفتيم چون نسبت به گذشته آگاهتر شده و متوجه خيلي مسائل بودم عذاب ميكشيدم. و لحظات خيلي برايم قابل تحمل نبود.
در پيك نيك قبلي كه يك تفريحگاه در چند كيلومتري شهر بود و همه بهائيان آمده بودند خطر بزرگي از سرم گذشت زن و مرد همه با هم در رودخانهاي كه خيلي عميق نبود شنا ميكردند. اين رودخانه در كنار يك كوه بلند و كاملا عمودي با شيبي بسيار تند قرار داشت. من با نسيم و يك دختر و دو پسر ديگر تصميم گرفتيم ركورد بشكنيم و من كه از همه بيكلهتر و پرشهامتتر بودم به قسمتي رفتم كه ديگر نميشد نام آن را شيب گذاشت كاملا عمودي بود براي يك لحظه به حدي ترسيدم كه مرگ را جلوي چشمم ديدم به نقطهاي رسيدم كه نه راه پس داشتم نه راه پيش اگر كوچكترين حركتي ميكردم ممكن بود به طرز وحشتناكي سقوط كنم فقط به التماس خدا افتادم و آنقدر دعا كردم كه خطر از سرم گذشت. و به طور معجزه آسائي نجات پيدا كردم يك بار هم در همان محل از روي يك صخره بزرگي شيرجه رفتم و خود را به عميقترين قسمت رودخانه انداختم اما با اين حال سرم محكم به كف رودخانه خورد و صداي اين برخورد داخل آب به حدي شديد بود كه فكر كردم حتما سرم از هم شكافته اما وقتي شنا كنان به قسمت كم عمق رسيدم متوجه شدم فقط كمي ورم كرده، البته من با لباسهاي پوشيده شنا ميكردم چون علاوه بر اينكه خودم نسبت [ صفحه 47] به خودم خيلي حساس و متعصب بودم برادرانم هم متعصب بودند و اين اخلاقشان كاملا با حكم عدم تعصب در بهائيت مغايرت داشت و مثل اينكه سيادتشان آنها را به اين شكل باغيرت و باتعصب كرده بود، در بهائيت هر گونه تعصبي ممنوع است و اين ريشه در سياست استعمار دارد كه با ترويج اين اعتقاد تعصب ملي، تعصب ديني، تعصب وطني و هر عرق و علاقه و غيرتي را از انسان ميگيرد تا به راحتي بتواند بهرهكشي كند. خانواده من بر خلاف اين اعتقاد متعصب و باغيرت بودند اما خيلي از خانمها بودند كه لباسهاي نازكي ميپوشيدند و منظره بسيار كريه و زشتي بوجود ميآوردند و رؤساي تشكيلات چيزي به آنها نميگفتند و آزادي مطلق داده بودند ديگر كسي حق اعتراض نداشت در ضمن در بين بهائيان اعتراض كردن به طور كلي ممنوع است. حتي اعتراض پدر و مادر به فرزندان، يعني لغو حكم امر به معروف و نهي از منكر در اسلام. فرهاد گفت: اين «قزاوغلان» از كوه سالم برنميگرده ها! يك دفعه ديدي عمودي رفت افقي برگشت، منظور از اين كلمه تركي يعني (دختر پسر) اين اصطلاح را براي دختراني به كار ميبرند كه حركات دخترانه ندارند و شيطنتهاي پسرانه از آنها سر ميزند، خيلي از حرفش رنجيدم اما به روي خودم نياوردم. براي لحظاتي يادم رفته بود كه سخت نگران پرويزم. به حدي عاشق طبيعت بودم و به حدي پديدههاي ديگر طبيعي برايم جذاب بود كه هيچ چيز نميتوانست اين عشق و اشتياق را در من بكاهد.
آن شب گذشت. روز بعد كلاس مفاوضات داشتيم. اين كتاب يكي [ صفحه 48] از تأليفات عبدالبهاء بود كه با اينكه با يك بار خواندن ميشود مطالبش را به طور كامل فهميد اما تشكيلات چنين كلاسي را هم ترتيب داده بود. آقا كمال برادر زهرا خانم، جوان كم سن و سال مربي اين كلاس بود. وقتي رسيدم كلاس شروع شده بود و نسيم و نوا و نويد و ندا و حميد و شميم و آرمان و سپيده هم كساني بودند كه در اين كلاس حضور داشتند، آقا كمال به من خوش آمد گفت: و به ادامه تدريس خود پرداخت صحبت از دشمنان عبدالبهاء بود او گفت هميشه در پاي نور تاريكي هست و نور دورتر از محيط خود را روشن ميكند در پاي اين خورشيد پرنور كساني بودند كه با حضرت دشمني داشتند و به حضرت حسادت ميكردند و دلشان ميخواست به جاي آن حضرت باشند و آن همه طرفدار و آن همه عاشق و دل باخته داشته باشند اينها چون لياقت اين امر مقدس را نداشتند از امر مقدس خارج شده و طرد روحاني شدند اينها نفرين شدگان درگاه الهي هستند مثل برادر حضرت بهاءالله و فرزندان او و برادر حضرت عبدالبهاء كه پسر حضرت بهاء بود مثل آواره كه همچنان كه از اسمش پيداست آواره شده و مثل فضلالله مهتدي كه به خاطر مخالفتشان با امر مبارك به بلاهاي آسماني دچار شدند و به شدت تنبيه شدند. من فورا فهميدم منظورش دو نفر نزديكان عبدالبهاء است كه از بزرگترين مبلغان بهائيت بودند يكي از آنها كاتب وحي بود كه هر چه عبدالبهاء ميگفت و ادعا ميكرد به او وحي ميشود بايد مينوشت و سايه به سايه با عبدالبهاء و نوهاش شوقي افندي كه به ولي امر الله ملقب بود زندگي ميكرد و نامش فضلالله مهتدي ملقب به صبحي بود كه الواح بسيار زيادي از سوي عبدالبهاء در مدح او و تأييد او صادر شده بود. اما او يكباره از بهائيت كنارهگيري كرده و در مخالفت اين فرقه كتابهائي [ صفحه 49] مينويسد و به افشاي مسائلي كه در درون خانواده و عائله بهاء و عبدالبهاء رخ داده ميپردازد و به همين دليل او را طرد روحاني ميكنند و ديگري هم آقاي عبدالحسين آيتي ملقب به آواره بود كه به حدي براي تبليغ بهائيت به كشورهاي مختلف اعزام ميشد لقب آواره را عبدالبهاء به او داده بود و در لوحي در سطر اول اين نام گذاري گفته بود: تو آوارهاي من آواره، اين شخص هم يكي از نزديكان بهاء و عبدالبهاء بود كه الواح زيادي براي او صادر كرده بودند و خود عبدالبهاء به حدي به او ارزش و اهميت داده بود كه بهائيان او را به اندازه خود عبدالبهاء قبول داشتند، اما آواره وقتي پي به بطالت بهائيت برده بود تبري كرده و چند جلد كتاب بسيار تند و افشاگرانه عليه اين فرقه نوشته بود. به بهائيان دستور قطعي ميرسيد كه به هيچ وجه كتابهاي اين دو نفر و هر كسي كه نسبت به بهائيت اعتراض كرده است نبايد خوانده شود و من يكي از آن افرادي بودم كه زير بار چنين دستوري نميرفتم. و هميشه دلم ميخواست كه يك روز كتابهاي اين دو نفر به دستم برسد و با اشتياق به مطالعه آنها بپردازم دلم ميخواست حرف دلشان را بدانم و به تبليغات بهائيان اكتفا نميكردم. آقا كمال هم مثل ساير مربيان و ساير تشكيلاتيها از اين دو شخص بدگوئي ميكرد و عبدالبهاء را مظلوم دو عالم معرفي مينموده از آقا كمال پرسيدم ببخشيد من شنيدم اين دشمنان عليه دين ما كتابهائي نوشتند ولي ما حق مطالعه آنها را نداريم ميشود توضيح دهيد چرا؟ آقا كمال گفت: براي اينكه همه حرفهائي كه آنها زدند كاملا دروغ است. گفتم خوب دروغ باشد. گفت: چه دليلي دارد ما دروغهاي آنها را بخوانيم؟ خصوصا كه توهين به جمال مبارك و حضرت عبدالبهاء كردهاند كه ما نميتوانيم تحمل كنيم. گفتم: اين [ صفحه 50] افراد براي كنارهجوئي خود از دين حتما دلايلي دارند كه در كتابهايشان به آن اشاره كردهاند من دوست دارم اين دلائل را بشنوم، آقا كمال گفت: اينها دليل ندارند، فقط خود را تبرئه كردهاند بهتر است به جاي خواندن اراجيف آنها از كتب گرانبهاي خودمان بخوانيم و وقتمان را تلف نكنيم گفتم اما ما طبق حكم تحري حقيقت بايد بتوانيم هر كتابي را مطالعه كنيم و آقا كمال جواب درستي به اين سؤال نداد ديگر اصرار نكردم. واقعا دليل قانع كنندهاي نداشت، نويد گفت: يك سري كتابها هم از نويسندگان ديگر غير از بهائيان مسلمان شده در رد ديانت ما به چاپ رسيده آنها را هم نبايد بخوانيم؟ آقا كمال گفت: نه، اصلا اجازه نداريم براي اينكه اينها فقط توهين كردهاند و دليلي براي رد ديانت مقدس نياوردهاند و در ضمن اگر كتابهاي آنها را خريداري كنيم چاپ اين كتابها بيشتر ميشود. ندا پرسيد: اگر از كتابخانههاي عمومي بياوريم و بخوانيم و خريداري نكنيم چه؟ چنين اجازهاي داريم؟ آقا كمال گفت نه بچهها در اين كتابها توهينهاي مزخرفي به ما كردهاند مثلا گفتهاند بهائيان با محارم خود ازدواج ميكنند (يعني با پدر و برادر خود) و يا گفتهاند كه بهائيان نجس هستند و يا مثلا گفتهاند چون حضرت محمد (ص) آخرين پيغمبر است پيامبر بهائيان دروغگو است. دليلي ندارد اين چيزها را بخوانيم بزرگان ما حتما اينها را خواندهاند و صلاح نديدند كه ما آنها را مطالعه كنيم اگر لازم نبود منع نميكردند. سپيده گفت: پارسال يكي از بچههاي كلاس ما به من گفت: آخرين پيامبر خدا رسول خدا (ص) است، همين يك دليل براي بطلان راه شما كافي است. من هم از روي كتابهاي اخلاق جوابش را دادم و به او گفتم معني خاتم الأنبياء آخرين پيامبر نيست بلكه معناي آن نگين انگشتر است. يعني پيامبر در بين پيامبران مثل [ صفحه 51] نگيني است كه خيلي باارزش است و به او گفتم امكان ندارد يك دين براي تمام زمانها بيايد و ديگر خدا ديني نفرستد. آرمان كه پسر جوان مو فرفري و چاقي بود و حدودا بيست و دو ساله گفت: اين دليل را من هم براي چند تا از دوستانم آوردهاند كلي به من خنديدند، ميگفتند اين حرف تو مثل اين است كه بگوئي اسم رسول اكرم (ص) اصلا محمد نبوده چون در هزاران روايت و هزاران حديث از ائمه اطهار و ساير بزرگان اسلام چه سني چه شيعه به آخرين پيامبر بودن حضرت محمد(ص) اشاره شده دليلي بياور كه لااقل به راحتي نشود آن را رد كرد. آقا كمال عينكي بود كمي عينكش را عقب كشيد و سعي كرد كسي متوجه بهم ريختگي روح و روانش نشود و گفت: ما براي حقانيت دين خودمان فقط كافي است جمال مبارك را بشناسيم و از عشق او سرمست شويم. آفتاب آمد دليل آفتاب چه دليل بهتر از اين؟
متوجه شدم هيچ دليل قانع كنندهاي براي سؤالات ما نميآورند و بيشترين مانور آنها تقويت عشق ما بود، ما را به اندازه كافي عاشق كرده بودند واقعا بهاء و عبدالبهاء معشوق ما بودند و ما چشم بسته اگر هر دستوري از تشكيلات را ميپذيرفتيم فقط به خاطر اين بود كه عاشق بوديم نه عاقل و هر خدمت و زحمتي را تقبل ميكرديم تا امر بهاء پيش رود. من در آن زمان از بيشتر بهائيان متنفر بودم حس ميكردم هيچ كدام صادق نيستند احساس ميكردم همه ظاهرسازي ميكنند همه فقط به فكر منافع تشكيلاتي و جاه طلبي هستند. ميدانستم كه يك جاي كار ميلنگد اما فكر ميكردم چون بهائيان آدمهاي خوبي [ صفحه 52] نيستند براي همين است كه من دوست ندارم تسجيل شوم و در ضمن ميخواستم مثل افراد تشكيلاتي و مسئولين كلاسها نباشم و آنقدر معلومات و اطلاعاتم از دينم كامل باشد كه با اطمينان آن را بپذيرم و با خيالي آسوده و آرامش خاطر به تبليغ آن بپردازم و خود نيز هرگز به آن شك نكنم. خيلي از اوقات كه با خدا راز و نياز ميكردم به او التماس ميكردم كه حقيقت را به من بنماياند طوري كه از صميم قلب براي آن حقيقت جانفشاني كنم. آرزوي شهادت در راه حقيقت ميكردم و اين شيرينترين آرزوي قلبي من بود كلاس مفاوضات حدود دو ساعت طول كشيد هر كدام از ما صفحاتي از كتاب مفاوضات را ميخوانديم و آقا كمال به توضيح آن صفحات ميپرداخت از همه آن توضيحات هم سؤالات زيادي براي من پيش ميآمد اما مثل هميشه سر حال نبودم كه به سؤال پيچ كردن مربي بپردازم. دعاي دسته جمعي و مناجات خاتمه كه خوانده شد وقت آزاد شد. در هنگام پذيرائي پسرها سر به سر دخترها ميگذاشتند نويد خيلي شيطنت ميكرد. شنيده بودم تازگي نويد و ندا با هم دوست شدند و با هم روابط پنهاني دارند البته ندا دوستهاي پسر زيادي داشت و من و نسيم هميشه ميديديم كه او وقتي از مدرسه برميگشت هر چند وقت يك بار پسري منتظر او بود و ندا با خنده به آنها نزديك شده و همراه آنها ميرفت اما معمولا جوانهاي بهائي بيشتر عيش و نوشهاي پنهاني را با جوانهاي غير بهائي داشتند و اگر با هم مسلك خود دوست ميشدند در اكثر مواقع قصدشان ازدواج بود چون سعي ميكردند در بين بهائيان به هوسران معروف نشوند از اين رو در خارج از جامعه بهائي مرتكب هر خلافي ميشدند دخترها به دروغ به پسرهاي مسلمان قول ازدواج ميدادند و هنگام خواستگاري به بهانه اينكه [ صفحه 53] خانواده با ازدواج آنها مخالفند به قضيه فيصله ميدادند و آسيبهاي روحي - رواني پسرهاي مسلمان برايشان اصلا اهميتي نداشت. من از اين مسائل غيراخلاقي و غيرانساني به شدت تنفر داشتم. نويد پسر خوش قيافهاي بود و چون پدرش خيلي پولدار بود احتمالا ندا او را براي ازدواج انتخاب كرده بود اما نويد كه ماهيت ندا را ميشناخت چطور به او دل بسته بود؟ اينها حرفهائي بود كه هميشه بين من و نسيم رد و بدل ميشد و ما معمولا به تحليل رفتار همكلاسيها و هم مسلكيهاي خود ميپرداختيم، نويد كمي كه با سايرين شوخي كرد به من بند كرد و گفت: اگر گفتي قابلمه چرا گوده؟ گفتم: ولم كن نويد حوصله ندارم. نويد گفت: آخ اين قدر كيف ميكنم دخترها رو اذيت ميكنم جوش ميزنند جوش زدن دخترها خيلي بهم ميچسبه. من بيتوجه به او رو به نسيم كردم و آرام گفتم: كم بخور زود پاشو بريم. نسيم گفت: كجا بابا با اين عجله؟ وايسا حالا. نويد دوباره مرا نشانه گرفت، عجب جورابهائي داري ميدي منم يه عكس باهاش بندازم؟ و خودش با صداي بلند خنديد و بقيه هم خنديدند. من هم با شوخي گفتم: هه هه هه چقدر خنديدم تو خودت شكل جورابي جوراب منو ميخواي چيكار؟ نويد گفت: آخجون حرف زد. الان جوش ميزنه نگاه كنيد، نه جدي از كدام جوراب فروشي اين جورابها را ميخري؟ گفتم: از همان جوراب فروشي كه تو ميخري. گفت: من از يك دورهگرد خريدم، گفتم: آره به من گفت كه به تو هم جوراب فروخته جلو خانه ما هم آمده بود. نويد گفت: نگاش كنيد جوشاش زد بيرون، داره حرص ميخوره به مسخره گفتم: نه چرا حرص بخورم پسر خوشمزهاي مثل تو كه هست، چرا حرص بخورم؟ گفت: يعني منو ميتواني بخوري؟ گفتم: مگه من آشغال خورم؟ گفت: تو رو خدا [ صفحه 54] نگاش كنيد صورتش پر از جوش شده، آقا كمال كه حس كرد اين يك نوع دعواست نه شوخي سرش را به طرف ما چرخاند و گفت بس كنيد بچهها، ندا با حرفهاي نويد با صداي بلند ميخنديد احساس ميكردم براي اذيت كردن من با هم تباني كردهاند. گفتم: چيه ندا خيلي خوشحالي حلقه تازه خريدي؟ مباركه! با خنده گفت: آره حلقه قبلي رو ميفروشم ميخري؟ گفتم: ارزوني خودت. ندا هم قيافه بامزهاي داشت. موهاي زبر و مجعدش را اجبارا هميشه ميبست تا صاف ديده شود خيلي هم خوب ميرقصيد. در بيشتر پيك نيكها و بيشتر تفريحهاي دسته جمعي ندا رقاص مجلس بود يكي از آقايان هم كه حدودا چهل سال سن داشت هم زمان كه ندا ميرقصيد نميتوانست آرام بنشيند برميخواست و با او ميرقصيد و به نمايش حركات بامزهاي ميپرداخت كه همه ميخنديدند. من و بهمن هم خواننده مجالس بوديم اما هيچ وقت ترانههاي كوچه بازاري نميخوانديم هميشه ترانههاي اصيل ايراني يا سرودههاي مذهبي را ميخوانديم خانواده ما اكثرا خوش صدا بودند و اين نعمت را هم از پدر و هم از مادر به ارث برده بوديم. پذيرائي كه تمام شد از صاحب خانه كه خانم و آقاي جواني بودند و تازه ازدواج كرده بودند تشكر كرده و خداحافظي كرديم. نسيم از پشت سر ندا و نويد را نشان داد و گفت خوشا به حال ندا الان نويد چند تا آدامس و شكلات خارجي براي او ميخره، منم با ناراحتي گفتم: به چه قيمتي ميخره؟ حالا اگر خيلي دلت ميخواد بيا منم براي تو بخرم و قدم زنان راه افتاديم به نسيم گفتم از دوست داداشت چه خبر؟ گفت: فكرهاتو كردي؟ ميخواهي بروي پيش او؟ گفتم: آره حتما بايد يه كاري بكنيم، خداي ناكرده اگر كشته بشود تا قيامت خودم را نميبخشم. نسيم گفت: مثل [ صفحه 55] اينكه يادت رفته ما بهائي هستيم؟ گفتم: حالا كي گفته ميخواهم با او ازدواج كنم؟ گفت: اين را كه نگفتم تو ميگوئي قيامت، قيامت كه برپا شده. گفتم آره راست ميگوئي قيامت با ظهور جمال مبارك برپا شد خوب حالا تا ابد خودم را نميبخشم. نسيم گفت شماره تلفنش را برايت آوردم. زيپ كيف اسپرتش را باز كرد و از داخل آن يك كاغذ درآورد و به دستم داد روي آن يك شماره تلفن بود كه زيرش خط كشيده و نوشته بود آقاي قادري. گفتم: پشت تلفن نميشود با او حرف زد چون باور نميكند. گفت: نه بهتر است با او قرار بگذاري. به او نگو كه من معرفياش كردم. گفتم: خوب پس چه بگويم؟ گفت: چيزي نگو فقط از او راهنمائي بگير. با نسيم به طرف باجه تلفن راه افتاديم تماس كه برقرار شد به خانمي كه گوشي را برداشته بود با زبان كردي گفتم: آقاي قادري هستند؟ گفت: بله گوشي و لحظهاي بعد صداي پخته يك جوان بيست و پنج ساله به گوش رسيد گفت: بفرمائيد هول شدم و خيلي بچگانه گفتم: آقاي قادري براي من مشكلي پيش آمده كه بايد شما را ببينم. او با تعجب پرسيد: شما؟ گفتم: ببخشيد شما منو نميشناسيد. اما شما رو كسي به من معرفي كرده و گفته كه ميتوانم با شما مشورت كنم. اولش فكر كرد كه مزاحم هستم اما بالأخره او را راضي كردم و او گفت: تشريف بياوريد جلوي منزل و آدرس داد. با تاكسي خيلي زود خود را به آنجا رساندم يك مانتوي مشكي با يك كاپشن كيمونوي سفيد كه بيشتر شبيه لباس كاراتهبازها بود پوشيده بودم روسري شاد و خوش رنگي هم داشتم كه اكثر دوست و آشنا از دور مرا با آن ميشناختند به محض اينكه جلوي خانه آنها رسيدم قبل از اينكه زنگ بزنم يك مرد جوان با صورت پر از ريش و ابروها و مژههاي پرپشت و چشماني درشت از [ صفحه 56] خانه خارج شد با هم روبهرو شديم سلام كردم گفت: بفرمائيد داخل گفتم: نه مزاحم نميشوم. گفت: مادرم هست بفرمائيد. گفتم: خيلي ممنون شنيدم شما از كوه برگشتهايد. گفت: بله ولي شما از كجا شنيديد؟ گفتم: خوب شهر كوچكي است همه همديگر را ميشناسند. گفت: خوب خيليها از كوه برگشتند چرا سراغ آنها نرفتيد؟ گفتم: من كسي را نميشناسم يك نفر كه شما را ميشناخت شما را معرفي كرد. گفت: خوب حالا مشكل چيست؟ قضيه را سر بسته برايش گفتم. گفت: من ميتوانم كمك كنم فقط بايد چند روزي صبر كني. گفتم: چرا؟ گفت: كسي هست كه ميرود و برادرش را ميبيند اتفاقا قرار است اين بار برود و او را راضي كند كه برگردد. بهش ميگويم هر طور شده همسايه شما را هم پيدا كند. اگر پيغامي داشته باشي ميتواني بگوئي بهش برساند. گفتم: پس من فردا مزاحمتان ميشوم يك نامه مينويسم كه بايد حتما به دستش برسد اگر اين كار را برايم انجام بدهيد خيلي ممنون ميشوم گفت: هر كاري كه از دستم بربيايد انجام ميدهم ولي شما نگفتيد چه كسي شماره منو به شما داده؟ گفتم: خواهش كرده چيزي به شما نگويم گفت: باشد پس من منتظر نامه شما هستم، همين كه خواستم بروم گفت: اسمتان را نگفتيد. گفتم: من رها هستم و خداحافظي كردم. با خوشحالي به طرف خانه حركت كردم در بين راه احساس ميكردم راه مناسبي پيدا كردم و بالأخره از آن همه بلاتكليفي خارج شدم اما حالا بايد براي پرويز چه مينوشتم؟ چه حرفي برايش دارم؟ نبايد او را نصيحت ميكردم چون حتما فكر همه چيز را كرده كه اين راه را انتخاب كرده، بالأخره بعد از كلي فكر كردن به نتايجي رسيدم و تصميم گرفتم به محض اينكه به خانه رسيدم به اتاقم بروم و شروع به نوشتن نامه بكنم، وقتي رسيدم [ صفحه 57] كمي از ظهر گذشته بود باد شديدي ميوزيد و هواي اطراف خانه تقريبا طوفاني بود. گرد و غبار زيادي در هوا پراكنده شده بود و من براي مراقبت از آسيب چشم هر دو ساعدم را روي صورتم گرفته بودم و به زحمت راه ميرفتم مامان از پنجره نگاه ميكرد فهميدم منتظر من است. زنگ زدم درب حياط را باز كرد وارد حياط شدم. شاخههاي درختان به شدت به هم ميخورد كف حياط پر از برگهاي زرد و خشك بود. مرغ و خروسها داخل لانهاي كه برايشان ساخته بوديم بهم چسبيده بودند سريع رفتم و از انباري داخل حياط يك پارچه روي آن گذاشتم و چهار طرفش را آجر گذاشتم. به داخل كه رفتم ديدم بهمن آمده همديگر را بوسيديم بهمن پرسيد: كجا بودي؟ گفتم: كلاس داشتم گفت: تا اين ساعت؟ گفتم: چي شده. سين جين ميكني؟ گفت: آخر خوابهاي بدي برايت ميبينم. گفتم: شوخي ميكني، چه خوابي؟ گفت: بماند ولي مواظب خودت باش. اصلا حرفش را جدي نگرفتم. من و مامان خوابهايمان صادقه بود و همه ميدانستند اگر خوابي ببينيم تعبير ميشود. اما بهمن سابقه نداشت خوابهايش تعبيري داشته باشد. بهمن خيلي شوخ بود كلي سر به سرم گذاشت و كلي خاطرات شاد و بامزه برايم تعريف كرد بعد از نهار من و بهمن طبق معمول به اتاق من رفتيم و بابا و مامان خوابيدند. قضيه پرويز را براي بهمن گفتم و او خيلي تعجب كرد و گفت: او خيلي پسر با استعداد و زرنگي است خدا كنه درس را رها نكند مدتي با هم درباره همه چيز صحبت كرديم مامان صدا كرد و گفت: فراموش كرده بودم بگويم سهيلا خانم زنگ زد و گفت: ساعت پنج عصر بايد بروي خانه آقاي [ صفحه 58] شهيدي، گفتم: چرا؟ گفت: مثل اينكه از تهران مهمان آمده، گفتم: اي بابا وقت نفس كشيدن نداريم. مامان در همان لحظه وارد شد با سيني چاي و اخم وحشتناكي به من كرد ديگر ادامه ندادم. اصلا دوست نداشتم از بهمن كه تازه برگشته بود جدا شوم گفتم: بهمن تو هم ميآئي؟ گفت: نه بابا حوصله داري. گفتم: آخر اگر تو نيائي من حوصله ندارم بروم. مامان گفت: غلط ميكني. بهمن گفت: حالا كه عذرم موجه است مگر مرض دارم بيايم. به مامان گفتم اگر من نباشم مگر چه اتفاقي ميافتد؟ گفت: ميهمان آمده براي تو مگر ميشود تو نباشي خجالت بكش، آدم شو. آدم شدن از نظر مامان و ساير بهائيان كنارهجوئي نكردن از كلاسها و مجالس تشكيلاتي بود اما كمي كه فكر كردم ديگر عصباني شدم گفتم: آخر بابا شما بگوئيد ما ديگر هيچ كار ديگري به جز كلاسها و جلسات نداريم؟ روزهاي شنبه صبح كلاس گنجينه حدود و احكام داريم، بعد از ظهر كلاس انجمن هنرمندان، يكشنبه صبح تعليم و تربيت بعدازظهر اماءالرحمن، دوشنبه صبح كلاس عربي، بعدازظهر... همين طور كه داشتم ميگفتم صداي بابا آمد كه گفت: خوب عزيزم مگر بد است؟ ناراحتي تشكيلات اين همه به فكر شماست نميخواهد شما آلوده شويد، نميخواد خداي ناكرده منحرف شويد؟ در راه خدا و جمال مبارك هر چقدر كه خدمت كنيد، تلاش كنيد به نفع شماست. گفتم: خوش به حال شما بابا. زمان شما اين همه لجنه و جلسه نبود، راحت بوديد. بابا گفت: اختيار داري دخترم ما آن وقتها مثل شما راحت نبوديم كه برويم توي يك خانهاي و همه جور پذيرائي شويم. زمستانها بايد چند فرسخ راه را پياده طي ميكرديم تا به حضيره القدس ميرسيديم شما تبليغ نداريد ما كلاسهاي تبليغي را بايد شركت ميكرديم و بعد تمام اوقاتمان را [ صفحه 59] شب و روز براي تبليغ ميگذاشتيم گفتم: پس چطور امرار معاش ميكرديد؟ گفت: يك مقدار كمي تشكيلات كمك ميكرد هم براي خرج سفر و هم براي خرج و مخارج منزل، ما قانع بوديم، عاشق بوديم، انتظارات بيخود نداشتيم. حالا شما فقط ياد ميگيريد تا يك زمان كه رژيم عوض شد و تبليغ كردن آزاد شد چيزي در چنته داشته باشيد. ما بايد به سرعت حفظ ميكرديم و سريعا با مردم متعصب سروكله ميزديم براي تبليغ به روستاهاي دورافتادهاي اعزام ميشديم هزاران خطر ما را تهديد ميكرد. اما همه اينها را به جان ميخريديم، مثل شماها غر نميزديم. گفتم: آخر بابا ما اصلا فرصت سرخاراندن نداريم من ديگر خسته شدم مثلا تابستان بود اصلا نفهميدم تابستان چطور گذشت صبح كلاس، بعدازظهر كلاس، عصر جلسات غير مترقبه و شب هم يا ضيافت داريم يا جلسه دعا يا جلسه صعود. يك روز راحت نيستيم تعطيلي هم نداريم. مسلمانها يك جمعه تعطيل هستند اگر به نماز جمعه هم بروند اجباري نيست هر كس دوست داشته باشد ميرود اما ما جمعه هم احتفال جوانان و درس اخلاق داريم دوستانم هميشه به من ميگويند تو كجائي كه هيچ وقت نيستي؟ وقتي به آنها ميگويم كلاس مذهبي دارم ميگويند اين همه كه ميروي چه چيزي بيشتر از ما ياد گرفتي؟ چقدر معلوماتت بهتر و بيشتر از ما شده؟ چقدر اين كلاسها به دردت خورده؟وقتي به آنها ميگفتم چه چيزهايي ياد ميگيرم و يا وقتي كتاب درس اخلاقم را به آنها نشان ميدادم فقط ميخنديدند و ميگفتند ما هم همه اينها را ميدانيم دروغ نگوئيم، غيبت نكنيم، مال حرام نخوريم، به فقراء كمك كنيم، ناخنها را هفتهاي يك بار بگيريم در تابستان هفتهاي دو بار و در زمستان هفتهاي يك بار به حمام برويم [ صفحه 60] اينها را هر بچهاي ميفهمد. ميگفتند: يك مطلبي ياد بگير كه چيزي عايدت كند. و برتر از سايرين باشي. بابا گفت: تو اصلا نبايد درباره چيزهائي كه در كلاس ياد ميگيري با آنها حرف بزني آنها نميفهمند روح كلاسها و جلسات ما يك حالت معنوي دارد. هر كس آن را نميفهمد نور جمال مبارك در اين كلاسها هست كه به انسان زندگي ميدهد، بهمن با شوخي و مسخره گفت: مثلا ببين آقاي سفري چه نوري دارد؟ از بس كه در اين كلاسها شركت كرده و من با صداي بلند خنديدم مامان با اخم تندي گفت: زهرمار پاشو حاضر شو ببينم. آقاي سفري يكي از بهائيان خيلي فعال تشكيلات بود، قد بلندي داشت و قبلا چندين سال عضو محفل يعني بالاترين رتبه تشكيلات در شهر بود چهره كاملا خف و پوست تيرهاش حكايت از مسائلي ميكرد. همه ميدانستند كه اهل مشروب و ترياك است و من يك بار كه به برادر بزرگم گفتم: چرا وقتي همه ميدانند كه اين آقا اهل خلاف است او را طرد نميكنند گفت: بارها بدون خبر به خانهاش رفتهاند، همسرش به او كمك ميكند او را پنهان ميكند و به دروغ ميگويد در منزل نيست اما يك بار فرهاد ميگفت: اگر آقاي سفري نباشد اعضاي محفل اينجا هيچ كاري از دستشان ساخته نيست درباره همه چيز از او خط ميگيرند. فورماليته از عضويت محفل خارج شده و همه چيز به دست او ميچرخد. هميشه به ما توصيه ميكند كه عزيزان من نگذاريد بچههايتان به خارج بروند ايران وطن جمال مبارك است ولي با آن دستان درازش همين طور كه براي ما خط سير تعيين ميكند به پسرهاي خودش ميگويد: از اين زير بيائيد برويد پسران من و همگي ما خنديديم. با بيحوصلگي و اجبار برخواستم حاضر شدم و راه خانه آقاي شهيدي را پيش گرفتم. وقتي رسيديم چند نفر ديگر تازه رسيده [ صفحه 61] بودند همه با هم وارد شديم كفش زيادي در قسمت ورودي خانه ديده ميشد معلوم بود جمعيت زيادي آمده بودند. وارد كه شدم دنبال دوستانم گشتم كه جاي مناسبي بنشينم اما ناظم جلسه كه سهيلا خانم بود و فقط سه سال از من بزرگتر بود به سمت من آمد و گفت: خوب شد رسيدي مناجات شروع با شماست. در ضمن با چند تا از بچهها يك سرود آماده كنيد كه حتما بخوانيد، پرسيدم همه بچههاي سرود آمدهاند؟ گفت: آره و آنها را نشان داد آنها تا مرا ديدند مرا به جمع خود خواندند به آنها پيوستم و در كنارشان به زحمت نشستم بچههاي سرود ندا و نسيم و نويد و شميم و شيرين و فرزين و سپهر و عندليب بودند و من سرگروه آنان بودم. در كلاس سرود به اندازه كافي تمرين كرده بوديم فقط با هم مشورت كرديم كه كدام يك از سرودها را اجرا كنيم يكي از سرودها انتخاب شد كه بعضي از قسمتهايش تك خواني داشت كه برعهده من بود، به سهيلا گفتم: اگر ممكن است فقط يكي از برنامهها را من اجرا كنم يا مناجات شروع يا سرود. قبول نكرد اصرار كردم نپذيرفت. مجبور شدم بپذيرم. اما از اين مسئله هميشه در عذاب بودم كه هيچ وقت نميتوانستم در جلسات راحت باشم همه تنگ هم نشسته بودند زن و مرد، پسر و دختر حدود صد نفري بودند اما بيشتر جوانان بودند و اين جلسه را هيئت جوانان ترتيب داده بود. به اشاره سهيلا خانم كتاب مناجاتي را از روي ميز برداشتم و شروع به خواندن يكي از مناجاتهاي آن نمودم فردي كه به عنوان مهمان از تهران آمده بود در بين جمع حضور داشت او مرد سي سالهاي به نظر ميرسيد كه گويا خيلي خوش خنده و بشاش بود. دندانهاي برآمده و لبهاي كلفتي داشت اما چشم و ابروي كشيده و موهاي لختش به او گيرائي خاصي داده بود. بعد از مناجات شروع و اجراي چند برنامه [ صفحه 62] كوتاه سهيلا به معرفي مهمان پرداخت و به او خير مقدم گفت و از او درخواست كرد كه براي جوانان سخنراني كند. آقاي بهنام شروع به سخنراني نمود و پس از يك مقدمه كوتاه گفت: اتفاقا قرار نيست من زياد حرف بزنم دوست دارم بيشتر با شما جوانان عزيز اين ديار آشنا بشوم پس بهتر است از همين رديف شروع كنيم ولي خواهش ميكنم با هم راحت و صميمي باشيم در ضمن از حالا بگويم كسي از سؤالات من ناراحت نشود، شما هم اگر سؤالي داشتيد بپرسيد اعم از خصوصي و غير خصوصي از رديفي كه شروع شده بود خانم دكتر ثنائي از جا برخاست و به معرفي خود پرداخت، اين خانم صورت سفيد و اندام ريزنقشي داشت هميشه آراسته بود و دائما موهايش شنيون و ميزامپيلي شده بود، موهاي خوش رنگ و روشني داشت و همسرش كه دكتر زنان بود به اين زن با تمام زيبائيها و برتريهايي كه بر همسرش داشت اكتفا نميكرد و بسيار هوسران و چشمچران بود، هميشه بين زنان صحبت از شهوتراني اين مرد ميشد. آقاي بهنام با صميميت به خانم دكتر گفت: خانم ثنائي چند سال داري؟ خانم دكتر خنديد و گفت: ميدانيد كه خانمها دوست ندارند از سن صحبتي بشود اما من سي و دو سال دارم بهنام پرسيد: بجز بچهداري چه مسئوليتهايي داري؟ خانم ثنائي گفت: من چون دو تا پسر كوچك و شيطان دارم مسئولين لطف كرده مسئوليتهاي زيادي به من ندادهاند فقط عضو هيئت تقويت دروس و معلم درس اخلاق كلاس پنجم هستم عضو لجنه نوجوانان هم هستم. گفت: آفرين، آفرين با داشتن دو بچه كوچك شيطان از عهده اين خدمات هم برميآئي، خانم ثنائي چه آرزوئي داري؟ راستش را بگو البته بجز آرزوهاي عمومي. خانم ثنائي كمي فكر كرد و گفت: خيلي آرزوها، گفت: نه منظورم يك [ صفحه 63] آرزوي كاملا شخصي است. خانم دكتر خنديد و گفت: جلسه تست روانشناسي است؟ بهنام گفت: نه باور كنيد، فقط ميخواهم اين جمع را به هم نزديكتر كنم فقط ميخواهم با هم دوست باشيم. امر ما بيش از همه چيز به الفت و دوستي تكيه ميكند. خانم دكتر گفت: آرزو دارم به تهران برگردم و آنجا زندگي كنم. بهنام بناي شوخي را با خانم دكتر گذاشت و گفت: تنها يا با آقاي دكتر؟ خانم دكتر تقريبا سرخ شده و با خنده گفت: نه بابا خدا نكند گفت: راستش را بگو، گفت: اي بابا آقاي بهنام! خلاصه به همين ترتيب هر كدام از جوانها برميخواست و خود را معرفي ميكرد و آقاي بهنام با شگرد مخصوص به خود از همه سؤالات تكراري نميپرسيد مثلا از بعضيها ميپرسيد چه رنگي را دوست داري؟ يا چرا اين لباس را پوشيدي؟ يا راستش را بگو احساست نسبت به من چيه؟ از چه چيزي خيلي عصباني ميشوي؟ و از اين نوع سؤالات اما يك سؤال را از همه ميپرسيد و آن اين بود كه چه خدماتي انجام ميدهي؟ و چه مسئوليتهايي داري؟ وقتي نوبت به من رسيد گفت: بهبه خانم خوش صدا گفتم! رها رستگار هستم هفده ساله بهائيزاده محصل و اهل سنندج با شوخي پرسيد: شنيدم خيلي پرحرفي فوري گفتم: نه به اندازه شما. گفت: يك جك بگو: گفتم آخر اگر جمع بخندند ناراحت ميشوم ها... همه خنديدند. گفت: دوست داري درباره چه حرف بزنيم؟ با اعتماد به نفس و هيچ ابائي گفتم «عشق» همه هو كشيدند بهنام همه را ساكت كرد و تحسين آميز گفت: بهبه باور كنيد به همه شما قول ميدهم اين خط و اين نشان اين رها يك چيزي ميشود خيلي جسور و با شهامت است من مطمئن هستم كه آخر اين رها موفقيتهاي زيادي كسب ميكند. گفتم حالا كي درباره عشق حرف ميزنيم؟ گفت: در اولين فرصت و بعد پرسيد: اگر [ صفحه 64] توي يك جمعي بيفتي چكار ميكني؟ خجالت ميكشي؟ گفتم: نه اگر دردم بگيرد گريهام ميگيرد و اگر دردم نگيرد خندهام ميگيرد. همه خنديدند، پرسيد چه مسئوليتهايي داري؟ گفتم: مگر نگفتم بهائيزاده هستم يعني هنوز بهائي نيستم و تسجيل نشدم يكباره از آن همه شوخي و خنده و شلوغي خارج شد و با ناراحتي پرسيد: چرا؟ مشكلي ميبيني يا عاشقي؟ گفتم: هنوز وقت نكردم، گفت: تسجيل شدن وقت نميخواهد اسم شما را بنويسم سفارشت را به بزرگان بكنم تو حيفي خيلي حيفي هم خوشگلي هم خوش صدائي هم زرنگي بايد مال خودمان باشي يك وقت مسلمانها زرنگي نكنند بدزدنت. گفتم: از من نپرسيدي چه آرزوئي داري؟ گفت: باشه بگو چه آرزوئي داري؟ گفتم آرزو دارم هر وقت خودم دوست داشتم تسجيل شوم. گفت: اين آرزوي خوبي نيست حضرت عبدالبهاء فرمودند: گمان نكنيد هر آنچه آرزوي شماست خير شماست خير و صلاح شما را ما بهتر ميدانيم. در بين جمع چند نفري هم بودند كه از لحاظ مادي در سطح بسيار بدي به سر ميبردند يعني از بهائيان فقير شهر ما محسوب ميشدند بارها پاي درد دل آنها نشسته بودم آنها به شدت از سران تشكيلات متنفر بودند از همه بهائياني كه وضع مالي خوبي داشتند نفرت داشتند آنها ميگفتند: همه فقط شعار ميدهند و هيچ كس براي ما كوچكترين ارزشي قائل نيست با ما مثل سايرين رفتار نميشود بين ما و سايرين خيلي تفرقه مياندازند و ما در جمع هميشه سرافكنده و خجل هستيم چون مثل آنها نميتوانيم لباس بپوشيم مثل آنها نميتوانيم در جلسات پذيرائي كنيم، هيچ كس به ما محل نميگذارد و كسي با ما رفت و آمد نميكند. اصلا به حساب نميآئيم همه حرفهايشان فقط شعار است اين همه كه در ضيافت پول [ صفحه 65] جمع ميكنند اين همه كه درآمد دارند چرا به كساني مثل ما رسيدگي نميكنند؟ كسي كه اين حرفها را به من زده بود به همراه خواهر و دختر عمويش در كنار من نشسته بودند اين خانواده سرپرست نداشتند و مادرشان با پولك دوزي لباسهاي كردي مخارجشان را تأمين ميكرد يك بار كه با مادرم به خانه آنها رفته بوديم شنيدم كه مادرشان با يكي از دخترها بلند بلند جر و بحث ميكرد و ميگفت اگر جمال مبارك راست بود ميزد به كمر اين دروغگوي فلان فلان شده كه هي بين مردم نگويد كه ما به اين خانواده رسيدگي ميكنيم شماها كه ميدانيد باز همسايهها به ما رسيدگي ميكنند اما اين نامرد كه همه پولهاي ضيافت را بالا ميكشد يك ريال تا به حال به ما كمك نكرده، جمال مبارك كجا بود؟ اگر او هم مثل اعضاي محفل بوده دروغ بوده، اولين بار بود كه ميشنيدم زني به راحتي بهاء را در كنار بچههايش تكذيب ميكرد معمولا زنها خصوصا زنهاي بيسواد در جامعه بهائي در اثر ترس و واهمهاي كه تشكيلات از اين مسئله در دل مردم انداخته بود اگر هم پي به بطالت اين حضرات ميبردند از ترس چيزي نميگفتند. اما اين زن به خاطر شهامتي كه داشت و حرف دلش را بيهيچ ترس و ابائي به زبان ميآورد شايعه كرده بودند كه او كمي خل وضع است و رواني شده در حالي كه من هيچ گاه حالتي در او مشاهده نكردم كه اثبات كننده چنين تهمتي باشد. وقتي نوبت معرفي اين دو خواهر رسيد از طرز صحبت كردنشان بهنام متوجه شد كه نخواهند توانست پاسخگوي او باشند. اصولا كساني كه گريبانگير فقرند از اعتماد به نفس خوبي بهرهمند نيستند از اين جهت بهنام با آنان زياد صحبت نكرد و خيلي سريع از آنان گذشت و اين باعث ناراحتي آنها شد و چند دقيقه بعد هر سه با ناراحتي برخواستند و از جلسه خارج شدند. دقايقي [ صفحه 66] بعد كه مرحله معرفي افراد به اتمام رسيد بهنام يك بازي دسته جمعي پيشنهاد كرد و چيزي نگذشت كه دختران مجلس براي اينكه توجه بهنام را به خود جلب كنند به بهانه بازي از سر و كول او بالا ميرفتند و جلسه به حدي شلوغ شده بود كه هيچ شباهتي به جلسه مذهبي و رسمي نداشت. بهنام را تشكيلات تهران براي سركشي به جوانان شهرستان فرستاده بود و قرار بود چند روز در شهر ما بماند و هر روز جلسهاي به مناسبت حضور او برگزار شود اما من حس ميكردم او فقط از اين فرصت استفاده كرده و از وجود دختران سوءاستفاده ميكند و لذت ميبرد و پيام خاصي براي آنها ندارد بعد از اينكه رفت شنيدم با يكي از دختران جوان كه بيست و چهار ساله بود طرح دوستي ريخته و اين دختر كه نسرين نام داشت يكي از عناصر بسيار فعال تشكيلات بود. او به يكي از زن برادرهاي نسيم گفته بود كه: از بهنام پرسيدم چرا تا به حال ازدواج نكردي؟ گفت: هيچ وقت ازدواج نميكنم چون در اين صورت بايد دور دختران زيبائي مثل تو را براي هميشه خط بكشم. شلوغي آن جلسه و سر و دست شكستن براي مردي اين چنين به حدي از نظر من زشت و سخيف ميآمد و به حدي براي آن دختران تأسف ميخوردم كه گوئي چهل سال داشتم و ميتوانستم تشخيص بدهم كه اين جلسه فقط محض سرگرم كردن جوانان برپا شده و از بيمحتوا بودنشان به شدت منزجر بودم گر چه اين همه تجربه را برادرانم به من ميآموختند همان برادرم كه به آلمان رفته بود ساعتها برايم حرف ميزد و خلقيات يك به يك افراد دور و برم را برايم تشريح كرد و از ناپاكي و بدذاتي مردان و پسراني كه به ظاهر مدعي ايمان و اخلاق بهايي بودند برايم ميگفت. او خيلي روشن فكر بود. او و بسياري از اقوام و آشنايان وقتي با من صحبت [ صفحه 67] ميكردند ميفهميدم كه پي به بطالت اين كيش و آئين بردهاند اما از روي ناچاري سكوت كردهاند و چيزي نميگويند مثلا همان برادرم وقتي از ناپاكي پسران ميگفت من از او پرسيدم پس چرا محفل اجاره ميدهد با اين وضعيت دختر و پسر در كنار هم باشند و آنها به بهانه خدمت از وجود دختران سوء استفاده كنند؟ او در جواب گفت: فكر ميكني اعضاي محفل چه كساني هستند؟ آنها خودشان از همه بدترند. اما من آن زمان كوچكتر بودم يعني چهارده ساله بودم. فقط ميدانستم اگر كسي به محفل توهين كند كفر كرده است و به او ميگفتم كفر نكن. اما بعدها متوجه شدم فقط او نيست كه همه چيز را ميداند بلكه بيشتر افراد با اندك تفكر پي به حقيقت ميبرند اما ترجيح ميدهند سكوت كنند و به دردسر نيفتند خصوصا كه خارج شدن از بهائيت مسئلهاي بود و پيدا كردن راه راست راهي كه بتواند آنها را مقاوم و استوار نگه دارد تا دوباره به مسير غلط نيفتند مسئله ديگري. كه متأسفانه در اثر تبليغات نابجاي تشكيلات كمتر كسي با راه راست آشنائي پيدا ميكرد. نظم جلسه به هم ريخت و خوشبختانه نوبت به اجراي سرود نرسيد اما ما را براي غروب روز بعد كه با كلاسهاي ديگرمان تداخل نداشته باشد دعوت كردند از همان جا تصميم گرفتم كه ديگر در اين جلسه شركت نكنم و از اين كه وقتم بيهوده تلف شده بود سخت ناراحت بودم، دوست نداشتم مثل بسياري از دختران بازيچه شوم خصوصا از اينكه اين تدابير را تشكيلات ميانديشيد و دختر و پسرها را اين چنين با يكديگر سرگرم ميكرد در تعجب بودم. نسيم با من موافق بود و ميگفت: دخترها ديگر شورش را درآورده بودند. به نسيم گفتم: احساس ميكنم تشكيلات از برگزاري اين جلسه منظوري دارد. گفت: منظور [ صفحه 68] تشكيلات كاملا واضح است فكر كردي خيلي احساست قوي است؟ منظورش اين است كه در بين ما جوانها همبستگي بيشتري ايجاد كند كه يك زمان با مسلمانها دمخور نشويم و به فساد اخلاقي مبتلا نگرديم. گفتم: نه، مگر چه فرقي ميكند در همين جلسات هم فساد اخلاقي غوغا ميكند. نسيم گفت: نه ميخواهند يك زمان با اغيار ازدواج نكنيم. گفتم: اما با اين وضعيت هم جوانان اصلا با هم ازدواج نميكنند در همين شهر ما كدام پسر از دختري خواستگاري كرده؟ از بس كه با هم بودند ديگر هيچ كششي نسبت به هم ندارند بيشتر جوانان با جوانان شهرهاي ديگر ازدواج ميكنند. نسيم گفت: اين فكر به مغزشان خطور نكرده اين مسئله را تو ميداني آنها كه نميدانند. گفتم: امكان ندارد به اين مسئله پي نبرده باشند. گفت: اگر هم پي برده باشند كاري از دستشان ساخته نيست، نميشود كه همه را به حال خود رها كنند. اما من قانع نميشدم و حس ميكردم تشكيلات هدف بزرگتري را از اين جلسات و از اين گردهمائيها دنبال ميكند، از راه كه رسيدم همه چيز را براي مامان و بهمن تعريف ميكردم. پويا بيشتر كلاسها را شركت نميكرد و ميگفت: پدرم اجازه نميدهد. اما هر وقت در خانه ما جلسهاي برپا ميشد او هم حضور داشت بهمن هم از بيشتر جلسات گريزان بود و هميشه بازخواست ميشد كه چرا شركت نميكند؟ شب من و بهمن و پويا تقريبا تا صبح بيدار بوديم و ساعات خوشي را با هم داشتيم پويا قيافه خيلي بامزهاي داشت مثل هنديها بود صورت گرد و سبزهاي داشت. اوائل كه كوچكتر بود با هم همبازي بوديم اما بزرگتر كه شد شبهاي تابستان زير نور ماه ساعتها مينشستيم و با هم حرف ميزديم درباره اشعار شعراي معروف درباره وجود خدا و عمده صحبتمان را زيبائي طبيعت پر [ صفحه 69] ميكرد. همان طور كه گفتم علاقه وافري به طبيعت داشتم، قطعات ادبي زيادي در وصف طبيعت مينوشتم و او تنها كسي بود كه به همه اين نوشتهها و احساسات من در خلوت شبهاي پرستاره تابستان با اشتياق گوش ميكرد و مرا تحسين مينمود. پويا واقعا پسر سر به راه و مؤدبي بود و بينهايت به خانواده ما دلبستگي داشت ما هم او را عضو خانواده خود ميدانستيم و گاهي كه به خانه خودشان يا به خانه فاميلهاي خود ميرفت ما حسابي دلمان برايش تنگ ميشد. بهمن هم از پسرهاي زيباي شهر بود به اضافه اينكه صداي خيلي جذاب و گيرائي داشت. يكي از شنوندههاي خوب ترانههاي بهمن من بودم و شبهائي كه او در خانه بود بيچاره پدر و مادرم تا صبح بايد سر و صداي ما را تحمل ميكردند و حتي يك بار به ما اعتراض نميكردند. ما تا صبح به تمرين ترانههاي جديد مشغول ميشديم يا اينكه لطيفه ميگفتيم و با صداي بلند ميخنديديم من وقت نوشتن نامه را نداشتم چون بهمن مرا تنها نميگذاشت در طول روز هم كه كلاسها و جلسات مجال نميدادند.
وقت زيادي نداشتم حتما بايد اين نامه را مينوشتم و به دست آقاي قادري ميرساندم اما چه بايد مينوشتم؟ چگونه او را براي برگشتن تشويق ميكردم؟ تصميم داشتم حس واقعيام را نسبت به او بيان كنم. و از او خواهش كنم كه برگردد. دو روز ديگر به باز شدن مدرسهها مانده بود فكر ميكردم من با آن همه ادعائي كه دارم و با آن همه مراقبت از خودم باعث شدم پسر بااستعداد و درسخواني مثل پرويز كه هميشه معدلش بيست بود ترك تحصيل كند آن هم به اين [ صفحه 70] طريق كه حتي جانش در خطر باشد. به محض اينكه خلوتي دست ميداد به التماس خدا ميافتادم كه خطري او را تهديد نكند و دائم ميگفتم: خدايا مگر چه گناهي مرتكب شدهام كه وجودم منجر به كشته شدن انساني گردد؟ بالأخره نزديك صبح بود كه پويا و بهمن خوابيدند، من به اتاق پذيرائي رفته و مشغول نوشتن نامه شدم. سلام پرويز از تراكم انديشههاي گنگ سنگين شدهام گوئي سهره قلبم در ميان دستان انساني بزرگ پرپر ميزند گوئي از هراس هوائي مهآلود و سرد چون بيد ميلرزم شايد جادو شدهام. شايد كسي بيآنكه بدانم در من حلول كرده است آري قلب سرما زدهام امروز بيتاب اوست. اما اين انديشههاي گنگ مرا به هزار سو ميخواند و به هرسو ميراند، سرزمين تنديس غرور كجاست؟ سرزميني كه بيخورشيد است، سرزميني كه بيگرماست اينك رفتهاي و من سخت در انتظار آمدنت هستم، رفتنت به كوه غافلگيرم كرد بعد از اينكه رفتي فهميدم كه وجودت چقدر با ارزش بوده پرويز بيا خواهش ميكنم برگرد، به ياريت سخت نيازمندم، مرا رها نكن تا طعمه روبه صفتان زمان نگردم منتظرت هستم، خواهش ميكنم برگرد. دوستدار تو رها آدرس منزل نسيم را دادم كه برايم نامه بنويسد. فرداي آن روز فرصتي دست داد و توانستم بعد از يك قرار تلفني با آقاي قادري نامه را به او برسانم. و خيلي اصرار كردم كه به هر شكل اين نامه به دست پرويز برسد و از او نيز براي من خبري بياورد، قرار شد چند روز ديگر تماس بگيرم و از نتيجه مطلع شوم. چند روز ديگر تماس گرفتم آقاي قادري گفت دوستم دو روز است كه رفته و هنوز برنگشته دو روز بعد دوباره تماس گرفتم و باز چيزي عايدم نشد و بالأخره بعد از چند روز [ صفحه 71] فهميدم كه دوست آقاي قادري پرويز را پيدا كرده و نامه را به او رسانده حالش هم كاملا خوب بوده بعد از خواندن نامه گفته بود كه به او بگوئيد برايش نامه مينويسم. به نسيم اطلاع دادم كه قرار است نامهاي برايم بنويسد و اگر آدرس خانه خودمان را ميدادم ممكن بود كسي متوجه شود بالأخره روز موعود فرا رسيد و نسيم به من اطلاع داد كه نامهاي برايت آمده، نفهميدم كه چطور خودم را به آنجا رساندم خيلي دوست داشتم بدانم تصميم پرويز چيست و حال كه من چنين نامهاي برايش نوشتم عكسالعملش چيست؟ پاكت را باز كردم مثل اينكه نامه را با عجله نوشته بود خيلي كمتر از آن چيزي بود كه فكرش را ميكردم. سلام رها مثل هميشه پر از تازگي، پر از شور و شوق و شروعي، وقتي نامهات را در بدترين شرايط روحي و رواني دريافت كردم باورم نميشد شگفتزده شدم، درست است كه سرزمين بيآفتاب است اما من تنديس غرور تو نيستم و تو تنها كسي هستي كه من در مقابلت تسليمم، از من خواسته بودي كه برگردم. اما اي كاش بيشتر مينوشتي و سرزمين سرد و بيروح مرا پرنور ميكردي، تابش تو در اين بيرنگ مهتاب كوير در اين كوه و دشت بيآب و علف به همه چيز زندگي داد اما آيا تو خواهي توانست مشكل بزرگ اختلاف مذهب را حل كني و با يك تشكيلات عظيم درافتي؟ در اراده تو كه شكي ندارم اما هرگز فكر نميكردم در قلب تو كمترين جائي داشته باشم، مرا به زندگي بازگرداندي از تو واقعا متشكرم، من اينجا تعهد دادهام و فعلا حق برگشتن ندارم اما سعي ميكنم در اولين فرصت برگردم، پس منتظرم باش. آدرس خانه دائياش را در مريوان داده بود كه برايش نامه بنويسم حال مادرش و خانواده مرا پرسيده بود. از من خيلي تعريف كرده بود [ صفحه 72] و با اشاره به خاطرات گذشته دلتنگياش را ابراز كرده بود و يك طراحي زيبا از چشماني زيبا برايم كشيده بود نامه را كه خواندم حس كردم دوستش دارم حس ميكردم چيزي در قلبم زنده شد، اميدي پديد آمد هيجان و التهاب خاصي داشتم نميدانستم خوشحالم يا ناراحت اما گوئي تپش قلبم شديدتر و جريان خون در رگهايم بيشتر شده بود به نسيم گفتم: فكر كنم گرفتار شدم نسيم گفت: تو كه گفتي خيلي محكمي مثل اينكه به فوتي بند بودي، گفتم: حالا هنوز هم مطمئن نيستم من كه به او قول ازدواج ندادم فقط به او اظهار محبت كردم و گفتم برگردد، وقتي برگردد و ببيند مشكلاتي دارم خودش ميفهمد ولي حداقل او را از مرگ نجات دادهام. چند روز بعد وقتي سخت سرگرم درسهاي مدرسه بودم از طرف تشكيلات احضار شدم، بايد به محفل مراجعه ميكردم فوري فهميدم بحث هميشگي است و مرا خواستهاند تا علت تسجيل نشدنم را بدانند با خود گفتم چرا اين همه اجبار ميكنند مگر نميگويند كاملا مختاريد؟ اين چه اختياري است؟ به محض اينكه پانزده سالم شد به سراغم آمدند و ساعتها در گوش من خواندند علاوه بر اينكه در كلاسهاي اخلاق مرتبا توسط مربيان به تسجيل شدن تشويق ميشدم. وقتي پانزده سالم بود در مدرسه مسلمانان نماز را ياد گرفتم و با خود گفتم حال كه انتخاب دين كاملا اختياري است مدتي مسلمان ميشوم تا درباره اسلام به اندازه كافي اطلاعات كسب كنم. اما هر گاه كه در خانه براي نماز ميايستادم و يا قرآن ميخواندم توسط شراره يكي از خواهرانم كه ازدواج كرده و به تهران رفته يا ساير اعضاء خانواده سخت تمسخر ميشدم وقتي با صوت قرآن ميخواندم به حدي مسخرهام ميكردند كه واقعا براي هميشه به من تلقين شده بود كه از عهده تلاوت قرآن يا [ صفحه 73] قرائت برنميآيم در حالي كه در مدرسه از نحوه تلاوت قرآن من بيش از همه تعريف ميكردند و كمكم تبليغات عليه اسلام و مسلمين آنقدر زياد شد آنقدر درباره آنها ناسزا شنيدم كه ممكن بود به مسيحيت فكر كنم اما به اسلام هرگز... اما تصميم گرفته بودم هر ديني را كه قبول ميكنم از آنجائي كه فكر ميكردم دين يك رسالت الهي است، يك عطيه معنوي و پيمان ناگسستني بين خلق و خداست دلم ميخواست بهترين و كاملترين دين را بپذيرم و تصميم داشتم هيچ راهي را بدون دليل نپذيرم بلكه حتي اگر هم قرار بود تسجيل شوم آن را با تحقيق و تفحص بيشتري بپذيرم و با اطمينان قلبي يك مؤمن واقعي شوم. يكي از دستورات تبليغ در بهائيت اين بود كه مردم را به تحقيق و تفحص تشويق كنيد و به آنها بگوئيد ذهنتان را از هر چه تاكنون آموختهايد پاك كنيد تا آماده شنيدن حقيقت باشد و اين حكم تحري حقيقت نام داشت، اما گويا تحري حقيقت را فقط براي ديگران توصيه ميكردند و اگر فردي از بهائيان قصد تحري حقيقت ميكرد به شديدترين وجه او را بازخواست و تنبيه ميكردند. اعضاي تشكيلات مرا احضار كرده بودند، اعضاي تشكيلات در هر شهري متشكل از نه نفر بودند كه بعد از انقلاب به سه نفر تبديل شد. بدون اينكه ترسي به دل راه دهم وارد جلسه شدم خانم و آقاي پارسا كه زن و شوهر چاق و مسني بودند و آقاي صميمي كه مرد چهل و پنج سالهاي بود و با ابروان بالا رفتهاش چهره بسيار مغروري داشت منتظر ورود من بودند جلسه كاملا رسمي بود. از من خواستند توضيح دهم كه چرا براي تسجيل شدن هنوز اقدامي نكردهام. از آنها خواستم كه تسجيل شدن را برايم دوباره معني كنند. آقاي صميمي گفت: تو در درس اخلاق با اين مسئله كاملا آشنا شدهاي ديگر چه دليلي دارد ما برايت معني كنيم؟ [ صفحه 74] گفتم كه در كلاسهاي درس اخلاق به ما گفتند ما بهائيان در پانزده سالگي راه خودمان را انتخاب ميكنيم و اين برتري ما نسبت به ساير اديان است و تسجيل شدن يعني انتخاب راه بهاء و مسجل شدن به نام بهائي. گفتند: بله كاملا درست است، پس تو كه خودت خوب ميداني، گفتم: آيا تسجيل شدن و انتخاب راه بهاء اجباري است؟ گفتند: نه هر كس مختار است كه هر راهي را كه دوست دارد انتخاب كند. گفتم: پس من فعلا نميخواهم تسجيل شوم. خانم پارسا گفت: تو كلاسهاي درس اخلاق را هم مرتب شركت نميكني. گفتم: چون درسهائي را كه بايد در طول هفته حفظ كنيم آنقدر زياد است كه از درسهاي مدرسه عقب ميافتم. آقاي صميمي گفت: هر كس عاشق بهاء باشد درسهاي درس اخلاق را به مدرسه ترجيح ميدهد جرأت نداشتم بگويم عاشق بهاء نيستم اين عشق را از كودكي در گوشت و پوست و خون ما تزريق شده بود گفتم: من عاشق بهاء هستم اما حجم درسها خيلي زياد است گفت اگر نياز باشد برايت معلم خصوصي ميفرستيم تا تقويت شوي. گفتم: نه احتياجي نيست سعي ميكنم بعد از اين بيشتر براي درس اخلاق وقت بگذارم. از كلاس درس اخلاق متنفر بودم درست مثل بچهها با ما رفتار ميشد ناخنهاي ما را چك ميكردند كه كوتاه شده يا نه؟ و يك سري مسائل مذهبي را كه از كودكي آموزش داده بودند دائما تكرار ميكردند، خسته كننده بود حرف تازهاي نداشت دقيقا القائاتي بود كه تشكيلات براي شستشوي مغز ما به كار ميبرد. من دوست داشتم بزرگ شوم و اين مطالب تكراري روح مرا سيراب نميكرد و مناجاتها و بيانات بهاء و پسرش عبدالبهاء را بايد حفظ ميكرديم. حفظ كردن اين بيانات چه دردي از دردهاي جامعه ميكاست؟ من كه به چشم خود شاهد فاصله طبقاتي [ صفحه 75] زيادي در بين بهائيان بودم، من كه دردمندان زيادي را ميديدم كه با وجود فشارهاي شديد اقتصادي به اجبار تشكيلات بايد در ضيافت نوزده روزه و ساير جلسات تشكيلات شركت ميكردند من با افكار كوچك و محدود كودكانه خود كاملا حس ميكردم كه تشكيلات حقايقي را از ما پنهان ميكند و ميديدم كه به طور علني هيچ كس حق شنيدن گفتگوهاي اعضاء محفل را ندارد. ميدانستم در پشت پرده مسائلي هست و ميدانستم آنچه به من و ما گفته ميشود تمام حقيقت نيست، سياست تشكيلات تقريبا براي من رو شده بود به خيلي از پيامها كه دقت ميكردم متوجه ميشدم كه قصد تشكيلات از اين همه تشكيل جلسات پيدرپي و كلاسهاي متفرقه سرگرم كردن اذهان بهائيان و دور نمودن آنان از حقايق جوامع ديگر است. من آزاد و مستقل بار آمده بودم و تشكيلات با همه تواني كه داشت قادر نبود مرا اسير چنگ خود كند. هنوز در جلسه نشسته بودم و ميدانستم علت اين احضار نميتواند فقط منحصر به اين سؤالات باشد. منتظر بودم به قضاياي ديگري اشاره كنند فقط ميترسيدم كه كسي به من تهمتي زده باشد آقاي پارسا گفت: ما فكر ميكنيم علت اقدام نكردن شما براي تسجيل شدن اين است كه قصد داري با فرد مسلماني ازدواج كني. گفتم: نه واقعا اينطور نيست، من دوست دارم هر راهي را كه انتخاب ميكنم كاملا از روي عقل و منطق باشد نميخواهم از روي احساس عمل كنم و يا به خاطر اينكه پدر و مادرم بهائي هستند بهائي شوم. ميخواهم تحقيقات وسيعتري داشته باشم. چهره آقاي پارسا كاملا به سرخي گرائيد و گوئي از عصبانيت فشار خونش بالا رفت. اما سعي كرد خودش را كنترل كند با اين حال تقريبا با ناراحتي گفت چه تحقيقي؟ بعد از اين همه سال كه در دامن يك چنين خانوادهاي [ صفحه 76] بودهاي و بعد از اين همه افتخار كه نصيب بعضي از افراد خانواده تو شده تازه ميخواهي تحقيق كني؟ اين حرف را كسي به تو ياد داده، تو هيچ ميفهمي چه ميگوئي؟ گفتم من غير از آنچه در كلاسها فرا گرفتهام چيزي نميگويم مگر تسجيل شدن اجباري است؟ خانم پارسا سرفهاي كرد، صداي خانم پارسا خيلي سخت از گلو خارج ميشد هميشه گرفتگي صدا داشت و مثل كسي كه آسم دارد خس خس سينهاش شنيده ميشد، سرش تقريبا ميلرزيد و وقتي حرف ميزد دهانش كمي از حالت طبيعي خارج شده و كج ميشد، دامن تقريبا كوتاهي داشت كه پاهاي واريسياش از پشت جوراب رنگ پاي نازك او ديده ميشد و رگهاي آبي ورم كرده در آن كاملا پيدا بود. يك بلوز آستين كوتاه پوشيده و موهاي مجعد و رنگ كردهاش را پوش داده بود. او پس از سرفه كوتاهي گفت: تو ديگر احتياجي به تحقيق نداري مگر خداي ناكرده حضرت بهاء را قبول نداري؟ گفتم: خوب حضرت بهاء را قبول دارم ولي احساس ميكنم خيلي چيزها هست كه هنوز نميدانم. آقاي صميمي گفت: عجله نكن من به تو خيلي اميدوارم تو از آن دسته افرادي كه بعد از تسجيل شدن يكي از بهترين خادمين بهاء خواهد شد. تو استعداد فوق العادهاي داري، خيلي باهوشي و خوب حرف ميزني شايد يكي از مبلغان بزرگ جامعه بهائي در جهان شوي. تو تسجيل شو بعد براي تأييد معلوماتت مطالعه بيشتري كن. به آنها قول دادم كه در اسرع وقت تصميم خود را بگيرم. يكي از آنها حدود يك ساعت صحبت كرده تا مرا نسبت به آئين بهاء شيفتهتر از پيش كند او از خدمات بزرگي كه افراد بزرگ در اين جامعه كردهاند و به گفته خودشان جانشان را در اين راه قرباني كردهاند گفت: از تاريخ پيدايش اين ظهور ميگفت كه عده زيادي در اثر شكنجههاي مسلمانان يا [ صفحه 77] كشته شده و يا تا آخر عمر عذاب كشيدهاند. او به پدر بزرگ خود من اشاره كرد و گفت: پدر بزرگت يكي از شهداي خوب ماست او وقتي بهائي شد و مثل سابق كه مسلمان بود ديگر در ماه رمضان روزه نميگرفت مسلمانان او را شكنجه كردند و در ايام روزهداري ما سير زيادي به خورد او دادند و او را كشتند! او در حال صحبت از تمام توان خود استفاده كرد تا مرا تحت تأثير قرار دهد و با مظلوم نمائي، بهائيان را براي من عدهاي ستم ديده و مورد ظلم واقع شده معرفي نمايد. گرچه شنيدن اين صحبتها برايم تكراري بود اما ناخودآگاه تحت تأثير قرار ميگرفتم و از مسلمانان براي آن همه بيرحمي و شقاوت دلگير و دل زده ميشدم. بدون اينكه فكر كنم ممكن است همه اين حرفها كاملا خلاف واقع و برعكس بازگو شود و دروغي بيش نباشد. وقتي به خانه رسيدم خواهرها و برادرها آمده بودند آنها بيش از همه به من احترام ميگذاشتند و ميگفتند با حضور در جلسه محفل نورانيتر شدهام و من كه فرزند آخر اين خانواده بزرگ بودم و هميشه مورد توجه همه بودم مثل همه آدمهاي ديگر دلم ميخواست در نزد اعضاي خانواده از ارزش زيادي برخوردار باشم؛ دوست داشتم روي من حساب كنند، دوستم بدارند و برايشان اهميت و احترام بيشتري داشته باشم. آن شب تا نيمههاي شب فكر ميكردم و بالأخره با خود كنار آمده و با خداي خود عهد بستم كه انسان بزرگي باشم و براي همنوعانم از هيچ خدمتي فروگذار نكنم و تنها راه خدمت را در اين ميديدم كه اولا خانواده خودم را راضي و خوشنود كنم. ميدانستم كه اگر تسجيل نشوم مثل دو تا از خالههايم كه اصلا تسجيل نشدند و با مسلمان ازدواج كردند و خانواده با آنها قطع رابطه كرده و دائم پشت سرشان حرف ميزنند من هم تنها ميشوم و باعث عذاب خانوادهام [ صفحه 78] خواهم بود. تصميم گرفتم يك بهائي كامل و فعال باشم و از تمام تعلقات دنيوي دست شسته و همه اوقاتم را در راه خدا صرف كرده و خود را غرق معنويات كنم. من كه عاشق خدمت به پدر و مادرم بودم هيچ خدمتي بالاتر از اين نبود كه آنها ببينند كه من يك عنصر فعال تشكيلاتي هستم و به من افتخار كنند. اين تنها انگيزه من بود كه به تسجيل شدن تن دادم. از طرفي راه ديگري را براي درست زندگي كردن نميشناختم. تبليغات عليه مسلمانها به حدي بود كه در آن حقيقتي حس نميكردم. خصوصا كه در بين جماعت سني زندگي ميكردم و از آنها ميشنيدم كه شيعه بدترين مذهب روي زمين است و از بيانات بهاء هم شنيده بودم كه شيعه را شنيعه خوانده بود. همسايههايم نيز اكثرا سني مذهب بودند و تلاشي براي آشنا كردن من با اسلام به عمل نميآوردند. البته من عدهاي از عوام مردم را ميديدم و با مؤمنين آنها برخوردي نداشتم. با خدا عهد و پيمان عاشقانه بستم و با سوز و گداز بر او التماس كرده كه مرا از حقيقت انساني يك انسان واقعي دور ننموده و لحظهاي مرا به خود وانگذارد. تصميم گرفتم تسجيل شوم و مسئوليتهاي زيادي در حد توانم برعهده گرفته و يك هدف را دنبال كنم و كمتر نكته سنج و ريزبين باشم و به مسائل جامعهام با خوشبيني بيشتري نگاه كنم تا كمتر دچار تزلزل و ترديد شوم. تصميم گرفتم وقتي به نام بهائيت مسجل شدم آلوده به تظاهر و تملق نگردم و با اينكه در اعماق قلبم حس ميكردم به پرويز علاقهمند شدهام تصميم گرفتم او را از فكر كردن به خود منصرف كنم و خود نيز كمكم فكر او را از سر بيرون كنم. فرداي آن شب نامهاي برايش نوشتم و در اين نامه او را از تصميم جديد خود آگاه كردم اما او را آن چنان نااميد نكردم كه از تلاش براي [ صفحه 79] برگشتن منصرف شود. برايش نوشته بودم دين ما بر پايه الفت و دوستي بنا نهاده شده و من اگر دوست او باشم نه تنها كاري برخلاف خواست خدا انجام نكردهام بلكه اگر نيتم پاك باشد كه هست اين دوستي منتج به نتيجهاي پسنديده و باارزش خواهد شد و اشاره كرده بودم كه آينده را هيچ كس نميتواند پيش بيني كند براي همين به او قول ازدواج نميدهم. چند روز بعد اعضاي محفل باز به سراغم آمدند و خود را آماده كرده بودند كه ديگر طور ديگري با من رفتار كنند. آقاي صميمي و آقاي پارسا كمكم مرا تهديد ميكردند و ميگفتند اگر تو نخواهي كه تسجيل شوي ديگر نميتواني در اين خانه زندگي كني چون همه اعضاء اين خانواده از بهائيان فعال اين جامعه هستند و تو اگر نخواهي مثل آنها باشي نميتواني با آنها زندگي كني يعني براي خودت سخت ميشود و من با اينكه به شدت از اين تهديدها و اين رفتارهاي كودك فريبانه متنفر بودم و اين سياست ابلهانه را كه آنها اتخاذ كرده بودند بسيار احمقانه ميدانستم تصميم خود را به آنها گفتم و آنها با خوشحالي فرم مخصوص تسجيلي را به من دادند و من آن را پر كرده و امضاء كردم. آنها به من تبريك گفتند و به پدر و مادرم هم تبريك گفته و رفتند. شب همان روز برادرم همه را دعوت كرده بود، در آنجا همه مرا تحسين كرده و تبريك ميگفتند و تشويق ميكردند كه در اين عرصه خودي نشان دهم و آن چنان از استعدادها و قابليتهايم استفاده كنم كه همه را مدهوش خود كرده و غبطه ديگران را برانگيزم. ايام به همين منوال ميگذشت و من از همان روزها مسئوليتهايي را برعهده گرفتم، مسئول و مربي مهدكودك، عضو هيئت موسيقي و عضو كميسيون نوجوانان شدم كه هر كدام از اينها احتياج به فعاليتهاي جانبي زيادي داشت و تقريبا همه اوقاتم [ صفحه 80] پر شده بود.
چند ماه بعد حدود اواخر سال بود كساني به معلم پرورشي مدرسه گزارش داده بودند كه رها بچهها را به بهائيت تبليغ ميكند. زنگ تفريح معلم پرورشي پيشم آمد و گفت: شنيدم كه بچهها را تبليغ ميكني، تو حق نداري كه ذهن بچهها را مغشوش كني و براي آنها از بهائيت حرف بزني و رو به دوستانم كرده و گفت: بهائيت يك مكتب دستساز است كه توسط روس و انگليس براي تفرقه ميان مسلمين و اختلال در اتحاد مسلمين بنيان نهاده شد و اضافه كرد: اين مكتب دين نيست بلكه براي اغفال ديگران آن را به نام دين نامگذاري كردهاند. من به شدت از اين نوع مخدوش شدن ذهن دوستانم ناراحت شده و به دفاع از بهائيت پرداختم و در حقيقت فرصتي دست داده بود كه علنا به تبليغ بيشتري بپردازم، چيزي نگذشت كه دور ما را افراد زيادي از دانش آموزان مدرسه احاطه كرده و سراپا گوش بودند و با هم بحث ميكرديم. معلم پرورشي گفت: ما اطلاع داريم كه شما پول اين مملكت را هر نوزده روز يك بار جمع كرده و به اسرائيل ميفرستيد و اين يعني خيانت به مملكت، شما در واقع با دشمن ملت و مملكت ما دوست هستيد، شما دشمن دين و ديانت و حق و حقيقت هستيد و من ميگفتم: دين ما دين آمده از سوي خداست و اگر ما پول جمع ميكنيم براي امور مذهبي صرف ميشود كه همه در راه خداست. بحث ما به طول انجاميد طوري كه زنگ خورده بود اما هيچ كس حاضر نبود دور ما را خلوت كند و به كلاس برود بحث ما به حدي داغ بود كه همه ميخواستند ببينند نتيجه چه خواهد شد؟ من تمام چيزهائي را [ صفحه 81] كه آموخته بودم به زبان ميآوردم و سعي ميكردم همه را به بهائيت فرابخوانم و علنا قراردادي را كه سران تشكيلات با جمهوري اسلامي بسته بودند و در آن متعهد شده بودند كه به تبليغ افراد نپردازند زير پا گذاشته بودم. ساعتي بعد ناظم مدرسه به من اطلاع داد كه از طرف اداره آموزش و پرورش احضار شدهاي و براي اين بلوائي كه در مدرسه ايجاد كردهاي بايد پاسخگو باشي، وقتي به اداره رفتم رئيس آموزش و پرورش از من سؤالاتي كرد و از من پرسيد كه چرا بچهها را تبليغ كردم رئيس آموزش و پرورش و معاون او گفتند تو علنا تبليغ كردهاي در حالي كه تبليغ كردن شما تخلف آشكار محسوب ميشود و مرا به اخراج از مدرسه تهديد كرد. من از اين تهديد ترسي به دل راه ندادم و گفتم: ما افتخار ميكنيم كه در راه دين هرگونه مشكلي را متحمل باشيم تحت تأثير تبليغات كاذب تشكيلات به شدت حاضر جوابي كردم و هر چه رئيس آموزش و پرورش سعي كرد كه مرا آرام كند كه ضرري متوجه من و موقعيت تحصيليام نباشد من بيتوجه به خيرخواهي او خصمانه او را به بحث و مناظره دعوت ميكردم او گفت: تو الان ما را هم تبليغ ميكني با اين سر پرشوري كه داري و با اين همه حس تنفر كه نسبت به مسلمانان داري مثل اينكه نصايح ما كارگر نخواهد بود. متأسفانه شما از طريق آمريكا كنترل از راه دور ميشويد و ندانسته به جاي خدمت در راه خدا براي شيطان بزرگ كار ميكنيد. من همه اينها را توهين تلقي كردم و با او مخالفت كردم و بحث در اداره هم طولاني شد. گوش من به حدي از حرفهاي تشكيلات پر بود كه ديگر هيچ حرفي را نميشنيدم و بدون تكيه بر هيچ عقل و منطقي در مقابل آنها ايستادم و حتي گاهي اوقات به [ صفحه 82] اسلام خرده ميگرفتم و ميگفتم اسلام شما مسلمانها را خشن و جنگجو تربيت كرده اما بهائيت فقط براي صلح و دوستي تلاش ميكند و شعار بهائيت صلح است، شعارهاي به ظاهر زيبائي را كه فرا گرفته بودم طوطيوار تكرار ميكردم تا اينكه جسارت من به حدي رسيد كه به جاي مناظره، منازعه ميكردم و به جاي ابراز تأسف از بلوائي كه در مدرسه به راه انداخته بودم و به جاي عذرخواهي، به هر نوع اهانتي عليه اسلام دست زدم تا اينكه رئيس آموزش و پرورش عصباني شد و گفت: فردا بيا پروندهات را بگير! تو اخراجي. با افتخار تمام اتفاقات پيش آمده را كه چند نفر از دانش آموزان بهائي هم شاهد آن بودند براي خانواده و تشكيلات تعريف كردم. آنها به تشويق من پرداختند و كوچكترين اهميتي به اينكه من از درس و تحصيل عقب مانده و ممكن است ديگر قادر به ادامه تحصيل نباشم نميدادند و تمام مدت به خاطر حركات شجاعانه و جسارت آميزم تشويق و تحسين ميكردند. آنها دائما به من ميگفتند خوشا به سعادت تو كه مورد توجه خاص جمال مبارك قرار گرفتهاي و برگزيده شدهاي تا مدرسه را فداي درگاهش كني تو تحصيل دنيوي را فداي تحصيل معنوي كردي و اين رحمتي است كه شامل حال هر كسي نميشود و هر كسي چنين افتخاري نصيبش نميشود. همه به خاطر چنين از خودگذشتگي و شجاعتي به من تبريك ميگفتند و من غافل از اينكه در چه راهي چنين فدا ميشوم و با چه حقيقت بزرگي در افتادهام با غروري مضاعف در تقويت عقايدم ميكوشيدم. فرداي آن روز با سينهاي سپر كرده و اعتماد به نفسي قوي به مدرسه رفتم. مرا دوباره به اداره فرستادند، به اداره مراجعه كردم و رئيس آموزش و پرورش گفت: نياز به فرصت داري شايد پشيمان شدي و از حرفهايي كه درباره [ صفحه 83] اسلام زدي اظهار ندامت كردي، گفتم: هيچ شكي ندارم و حتي براي شهادت در اين راه آمادهام. او كه متوجه بود من تحت تأثير ترغيبهاي بزرگان بهائيت آينده تحصيلي خود را به خطر انداختهام گفت باز هم ميگويم تو به فرصت احتياج داري برو سر كلاست و سعي كن ديگر تكرار نشود. من آن روز به مدرسه رفتم اما تحت تأثير تشويق و ترغيبهاي روساي تشكيلات دست از تبليغ و تخريب اذهان عمومي برنميداشتم چندين بار به من تذكر دادند دو بار ديگر به اداره خوانده شدم اما هر بار با حدت و شدت بيشتري از بهائيت و اعمال نابجاي خودم در ارتباط با تبليغ دانش آموزان دفاع كردم رئيس آموزش و پرورش هم به تنگ آمده و برخلاف ميل باطني پرونده مرا به دستم داد و مرا از مدرسه اخراج كرد. اولين ضربه دنيوي را رؤساي تشكيلات با تلقينات غلط و تشويقهاي پيدرپي بر من وارد آوردند و من اين كينه را از مسلمانها بر دل گرفتم و در جهت تلافي اين ضربه برآمدم و از آن پس فعاليتم بيشتر شد طوري كه ديگر زبانزد همه بهائيان شدم حتي به شهرهاي ديگر فرستاده ميشدم تا موجب تقويت اعتقادي جوانان ديگر باشم. با تمام وجود به ارتقاي مكتب بهاء ميانديشيدم و تمام تلاش خود را ميكردم. من ديگر به مدرسه نميرفتم و نامههائي به عنوان احقاق حق براي مسئولين كشور مينوشتم اما چه احقاق حقي؟! من كه ميدانستم مسئوليت تمام اين مسائل به خودم برميگردد و اگر من اين همه روي حرفهائي كه ميزدم پافشاري نميكردم و يا اگر اين همه در كشوري كه بايد طبق عقايد خود بهائيان تابع قانون آن باشم اركان اعتقادي و اساسي آن را زير سؤال نميبردم و به تبليغ افكار غلط خويش نميپرداختم اين اتفاق نميافتاد، اما نامههائي را كه تشكيلات ديكته ميكرد مينوشتم و به آدرسهائي كه [ صفحه 84] آنها در اختيارم ميگذاشتند ميفرستادم به امام جمعه شهر، به دفتر نخست وزيري دفتر رياست جمهوري و براي مجلس شوراي اسلامي نامه نوشتم اما پاسخي نيامد چرا كه هر مرجعي به رئيس آموزش و پرورش مراجعه ميكرد و حقيقت را جويا ميشد. ديگر پاسخي براي من باقي نميگذاشت. يك روز اعضاي محفل باز مرا فراخواندند و گفتند: امروز ديگر وقت آن رسيده كه نامهاي براي امام خميني فرستاده و اگر جوابي نيامد به سازمان بينالمللي شكايت كني و از ظلمي كه در حق تو شده تظلم خواهي نمائي، پذيرفتم اما در نوشتن نامه تعلل كردم. هر چه بيشتر ميگذشت من با اتفاقات عجيبي در بين بهائيان روبهرو ميشدم. كه باعث تعجبم ميشد از اعضاي محافل گرفته تا ساير عناصر تشكيلاتي همه به نوعي آلوده بودند و من كه چشمان تيزبيني داشتم همه اين چيزها را ميديدم و به شدت ناراحت بودم با خود گفتم مشكلات من صد چندان شده و بايد تحصيل خود را در خانه ادامه و متفرقه امتحان بدهم در حالي كه اينها سرگرم شهوات و خودپرستي و پولپرستياند از انسانيت بوئي نبرده و خوي حيواني دارند. از دست بيشتر افراد دلخور بودم و از اينكه بهائيت يك بهانه شده بود تا آنها به آمال و اميال نفساني خويش برسند و بتوانند آزادانه به اعمالي كه در ساير جوامع ممنوع بود برسند زجر ميكشيدم. يك روز در كنار خيابان ايستاده و منتظر تاكسي بودم، يك پيكان سفيد ترمز كرده و عقب عقب به سمت من آمد، مردي حدودا چهل و پنج ساله با كت شلوار كرم رنگ، مرتب و متشخص از من خواست كه سوار شوم مسيرم را گفتم. او گفت: سوار شو حق داري مرا نشناسي. مگر تو رها نيستي؟ با تعجب سوار شدم لبخندي محبتآميز گوشه لبش بود حال پدر و مادرم را پرسيد و گفت: از درس [ صفحه 85] اخلاق برميگردي؟ گفتم: شما از احباء هستيد؟ گفت: من دائي پويا هستم، به خاطرم رسيد كه يك بار سليم برادرم از او بدگوئي ميكرد و ميگفت دنياپرست و جاهطلب بود و از بهائيت خارج شد. پرسيد: اين همه زحمت براي چيست؟ گفتم: در راه عشق بهاء. گفت: تو اصلا ميداني بهاء كيست؟ يا فقط به خاطر تعريفهاي دروغيني كه درباره او شده همه زندگيت را وقف او كردي؟ گفتم: من او را نخواهم شناخت و هيچ كس به معرفت او نخواهد رسيد، او فراتر از ذهن كوچك ماست. گفت: تو او را با خدا اشتباه گرفتهاي. اين چيزها را درباره خدا ميگويند گفتم: او با خدا فرقي نميكند. گفت: اگر فرقي نميكند بگو ببينم چه خصائلي دارد كه فكر ميكني او با خدا فرقي نميكند؟ يكباره به خودم آمدم، واقعا من بهاء را نميشناختم او را به حدي از ذهن من دور نگهداشته بودند كه لحظهاي حس كردم بتپرستم، من حتي عكس او را نديده بودم، يعني كسي اجازه نداشت عكس او را ببيند، او را ميپرستيدم بدون اينكه بدانم چرا؟ فقط شنيده بودم كه در قرآن آمده يك روز كه قيامت است خدا براي رستگاران قابل رؤيت خواهد شد، خدا خواهد آمد. پس خدا به شكل انساني به نام بهاء ظهور كرده و بهاء در واقع وجود مادي خداست. با جمله اول او به فكر فرورفته بودم اما سعي كردم همچنان در جبهه مخالف باشم تا چيزهاي بيشتري دستگيرم شود. آقاي منصوري كه نام دايي پويا بود ديگر مجال جواب دادن به من نداد چون از اين جوابها زياد شنيده بود قبل از اينكه من مترصد پاسخي باشم به پاسخ بهائيان اشاره ميكرد و آن پاسخ را با پاسخ دندان شكني رد ميكرد حس كردم در يك فرصت كوتاه قصد دارد هر آنچه ميداند به من بفهماند و گويا براي گفتن حرفهايش وقت زيادي نداشت همه چيز را با عجله ميگفت، مدتي [ صفحه 86] كه صحبت كرد گفتم: آقاي منصوري مسئله اصلي كه شما را از بهائيت زده كرد چه بود؟ منتظر بودم كه بگويد از رفتارهاي ناشايست بهائيان دلخور شده، همان چيزي كه مدتي بود مرا آزار ميداد و باعث ترديد من شده بود و من ميخواستم به او بگويم رفتار بهائيان را نبايد پاي دين بنويسد اما او اساسيتر از اين چيزها حرف ميزد و انتقاد او از ريشه بود صداي تأثيرگذار و پرجاذبهاي داشت و از چهرهاش هيچ گونه كينه و عقده شخصي حس نميكردم. او گفت: تو اصلا تا به حال از خودت پرسيدهاي چرا ظهور و نبوت باب فقط 9 سال طول كشيد و به سرعت از بين رفت؟ مگر خود بهائيان نميگويند كه هر ظهوري كه دروغ باشد دوام ندارد؟ گفتم: او مبشر ظهور حضرت بهاءالله بوده و دليلي نداشت كه نبوتش زياد طول بكشد. او گفت: اگر اين طور است پس چرا در كتابش اين همه احكام و تعاليم جديد صادر كرده؟ آيا فقط براي نه سال آن همه دستورات و احكام صادر شده؟ اشكال شما بهائيان اين است كه كتاب بيان عربي و حتي بيان فارسي باب و ساير كتابهايش را مطالعه نكردهايد يعني سران تشكيلات به شما اجازه مطالعه آنها را نميدهند چون در اين صورت متوجه ميشويد كه اصلا باب مبشر بهاءا... نبوده بلكه خودش ادعاي مهدويت و پيامبري كرد و گفت دو هزار سال ديگر من يظهر ا... ظهور ميكند و بهاء وقتي ديد اگر پيروان اين مسئله را بدانند به او شك ميكنند تمام كتابها و نوشتهجات باب را به دريا ريخت و گفت مردم هنوز قادر به درك اين كتابها و دستورات الهي نيستند اما نوشتههاي باب ديگر در دست مردم افتاده بود و هنوز هم باقي است، اگر ميخواهي حقيقت را درك كني بيان عربي و بيان فارسي و ساير كتابهاي باب را پيدا كن و بخوان و مطمئن باش از بهائيت خارج ميشوي، گذشته از اين كه [ صفحه 87] متوجه بطلان بهائيت ميشوي بلكه متوجه ميشوي خود باب هم دست نشاندهاي بوده كه فريب استعمار را خورده او به حدي هذيانگو بود كه اگر آثار او به دست هر بهائي برسد خواهد گفت اگر بشارت دهنده بهاء اين است پس خود بهاء هم كذب محض است. بعد گفت: تو فكر ميكني چرا در بين بهائيان كساني كه گفتهها و عملكردشان يكي باشد نادرند؟ البته به استثناي خانواده تو كه خون سادات در رگهايشان است و از اغفال شدگانند. خيلي سريع گفتم: خوب در بين مسلمانان هم مسلمان واقعي نادر است و تازه مسلمانها اكثرا خلاف كارند. آقاي منصوري گفت: مسلمانها اولا تعدادشان خيلي زياد است و يك اقليت محدود نيستند ولي بهائيان با اينكه خيلي كماند و تازه در بين آنها بيشتر تخلفات حلال است باز هم اكثر قريب به اتفاق آنها خلافكارند در ضمن در بين مسلمانها افراد مؤمن، علماء و بزرگان اكثرا پاك و مبري از آلودگيها و گناهانند و تعدادي كه اهل مطالعه نيستند يا سواد و معلومات مذهبيشان كم است و پيرو هواهاي نفساني كه توسط شياطين انسي و جني - از جمله همين فرقههاي منحرف - در جامعه گسترش مييابد بيشتر دچار انحراف ميشوند اما در بين بهائيان هر چه افراد مطالعات مذهبيشان بيشتر شود انحراف اخلاقيشان بيشتر است و برعكس مسلمانان، سران بهائي و تشكيلاتيها بيشتر مرتكب گناه و آلودگي ميشوند به خاطر اينكه اين مكتب الهي نيست، انسانساز نيست يك عده مفتخور دنياپرست جاه طلب آن بالا نشستهاند و براي من و شما تعيين تكليف ميكنند پولي كه اينها به جيب ميزنند، هيچ كمپاني و هيچ سازماني قادر به چنين درآمدي نيست برايشان ميصرفد كه اين همه تشكيلات را راه انداختهاند، اين همه آمار برايشان مهم است اين همه به افراد اجبار [ صفحه 88] ميكنند. با قلب و روح و فطرت ذاتي بشر بازي ميكنند. انسان ذاتا به دنبال معنويت و خداجوئي است. اينها براي اين بندگان ساده لوح خدا ساختهاند، بت ساختهاند و آنها را به استعمار كشيدهاند. سعي كن كمي باهوش باشي. اگر كمي دقت كني مثل مكتب شما هزاران هزار مكتب هست در كشورهائي مثل چين و ژاپن در آفريقا در هندوستان به تعداد بيشماري مكتبهاي گوناگون هست كه پيروانش همه عاشقانه از آن پيروي ميكنند. اما بدبختانه شما بهائيان به حدي اسير تاري كه تشكيلات به دورتان تنيده، هستيد كه مطالعهاي غير از كتابهاي ديكته شده از جانب تشكيلات بهائيان نداريد اگر كمي مطالعه داشتيد از خودتان ميپرسيديد كه اين دين كه ادعا ميكنند از طرف خدا آمده چه برتري نسبت به دين اسلام دارد؟ كدام يك از اين احكام و تعاليمش بهتر از احكام اسلام است؟ اصلا اسلام چه چيزي كم داشت كه بايد دين ديگري ميآمد؟ من خودم يكي از مبلغان به نام اين شهر بودم و هيچ كدام از اين آقايان به اندازه من سواد و معلومات امري ندارد و فعاليتي كه من داشتم هيچ كدام ندارند اما فهميدم سخت در اشتباهم. كسي به نام بهاء را پيامبر خدا و خداي ما كردهاند و تمام احكام از اسرائيل ميآيد. پيامبري كه در طول يك قرن همه احكام و تعاليمش توسط پسر و نوه و نتيجهاش كاملا تغيير كند و دست آخر هم يك مركزي به اسم بيت العدل دستور دهنده و صادر كننده احكام شود پيامبر نيست. خود بهاء چهار زن داشته و گرفتن چهار زن را جائز دانسته اما عبدالبهاء كه خود چهار زن داشته فقط با گرفتن يك زن موافقت كرده و حكم پدر را لغو كرده، براي خودش هر چه حلال بوده براي پيروانش حرام كرده، بعد از عبدالبهاء هم شوقي هر حكمي را كه دوست [ صفحه 89] داشته تغيير داده و بسياري را لغو كرده و حالا هم اعضاي بيت العدل كه 9 نفر هستند براي ما حكم صادر ميكنند. فرق بهائي با مسلمان اين است كه مسلمانان به جز خدا و پيامبر و امامان كسي را مصون از خطا نميدانند اما بهائيان آن 9 نفر را مصون از خطا ميدانند و حكم آنها را حكم خدا ميپندارند در حالي كه آن 9 نفر خودشان فاسدند، هر روز تعاليم جديد صادر ميكنند هيچ فكر كردهاي دليل اين همه تلاش تشكيلات براي سرگرم كردن جوانان چيست و اين همه هراس آنها از ارتباط گيري جوانان با مسلمانان براي چيست؟ براي اينكه نميخواهند كسي به حقيقت پي ببرد. پيام جديد هم كه از طرف بيت العدل رسيده حتما شنيدهاي در اين پيام يادگيري موسيقي و پرداختن به آن تأكيد شده، احكام خدائي را ببين به جاي اينكه تعاليم انسانساز و جامعي كه صلاح چند ميليارد انسان در آن باشد صادر شود آنها را به رقص و آواز فرا ميخوانند! چون تنها وسيلهاي است كه به تنهائي ميتواند شما را از حقايق دور نگه دارد. بهترين سرگرمي ممكن كه ميتواند جوانان را به خود جذب كند و آنها را به جاي خدمت به عالم بشريت به موسيقي عادت دهد تا به حقايق درون تشكيلات پي نبرند. اصلا كدام دين مراسم و خدمات مذهبياش اجباري است؟ اين همه اجبار براي ارائه خدمت و عهدهدار شدن مسئوليتهاي گوناگون براي چيست؟ براي اين است كه نميخواهند كسي فرصتي براي فكر كردن داشته باشد. رها خانم توصيه ميكنم به تاريخ بيشتر مراجعه كني، نه تاريخ دروغيني كه اينها به خوردتان ميدهند. تاريخ حقيقي پيدايش اين مكتب را بخوان تا ببيني اينها ريشه در كجا دارند و اصلا چگونه به وجود آمدهاند. كوركورانه يك مكتبي را نپذير فرق تو با يك بتپرست چيست؟ امروزه ديگر بتپرستي از [ صفحه 90] بين رفته اما مذهب شما از بتپرستي بدتر است كتابهاي صبحي به نام خاطرات صبحي و كتاب كشف الحيل آقاي آواره را بخوان تا بيشتر متوجه حرفهاي من بشوي. همه مبادي و احكام بهائيت با هم تناقض دارد ابوالفضل گلپايگاني يك سري دلايل براي حقانيت بهاء آورده كه پر از دروغ است. او حتي آيات قرآن را تغيير داده تا به نفع خودش بهرهبرداري كند! اگر متوجه شوي كه او آيات خدا را تحريف كرده و تغيير داده تا به مقصودش برسد باور ميكني كه اين فرقه يك فرقه دستساز و از بيخ و بن دروغ است؟ مثلا در كجاي قرآن آمده كه در قيامت خدا رؤيت ميشود كه بها گفته من همان خدا هستم كه اكنون قابل رؤيت شده؟ من كمي فكر كردم و گفتم: امكان ندارد چنين كاري كرده باشد. ما ميدانيم كه قرآن تحريف نشده و حقيقت قرآن همان است كه امروز در دست مردم است. گفت: اما او بعضي از آيات را تغيير داده تا به نفع خودش بتواند از آن استفاده كند. يك بار با پويا به خانه ما بيا تا به تو ثابت كنم. ديگر داشتيم به خانه ميرسيديم او باز هم مرا به تفكر توصيه كرد و گفت: سعي كن انسان آزاد و رهائي باشي. مثل اسمت، حيف از تو و خانواده تو كه اسير تشكيلات هستيد در ضمن به كسي نگو كه با من حرف زدي ميداني كه من طرد روحاني شدهام، ديگر نميگذارند كه با من ارتباط بگيري ناگهان مثل برق زدهها خشكم زد، من با كسي كه طرد روحاني شده حرف ميزدم. به دستور بهاء و عبدالبهاء با كسي كه طرد روحاني شده حق يك كلمه صحبت كردن نداشتيم حتي جواب سلامش را نبايد ميداديم چون در اين صورت خود ما هم طرد روحاني ميشديم، يادم آمد وقتي آقاي منصوري براي عرض تسليت و اداي احترام به منزل يكي از بهائيان ميرود تا در تشييع جنازه يكي از افراد بهائي شركت كند هيچ كس پاسخ سلام [ صفحه 91] او را نميدهد و آنقدر به او بيمحلي ميكنند تا برميخيزد و از آنجا خارج ميشود اين حركت از قومي است كه خود را منادي صلح و دوستي ميدانند و ادعاي انسانيتشان به آسمان سر ميزند، قومي كه يكي از احكام دوازدهگانهشان اين است كه دين بايد سبب الفت و محبت باشد، حال چگونه همين دين انسانها را به خاطر عقايدشان به جان هم مياندازد و فرزند را از پدر و مادر و خانوادهاش ميگيرد و همسران را با سنگدلي تمام از يكديگر جدا ميكند؟ در حالي كه يكي ديگر از احكام دوازدهگانهشان كه در درس اخلاق آموزش ميدهند اين است كه دين بايد مطابق علم و عقل باشد اگر كسي عقل و منطقش بر مبناي اين مكتب نبود بايد با او حرف نزنند و او را از خانه و كاشانهاش بيرون كنند؟! از ماشين پياده شدم در حالي كه گيج و مبهوت بودم آقاي منصوري با مهرباني از من خداحافظي كرد و رفت، بهتزده به خانه رفتم كمي كه فكر كردم كاملا به او حق ميدادم. مسائلي كه او عنوان ميكرد بارها به ذهن خودم رسيده بود اما به افكارم انسجام نداده بودم و نميتوانستم همه چيز را در كنار هم قرار دهم و ذهنم را متمركز كنم احتياج به مطالعه بيشتري داشتم، حس ميكردم حقايقي در پشت پرده هست كه من از آنها غافلم، هيچ دستآويزي جز درگاه خدا نداشتم - اگر چه هنوز خدايم بهاء بود اما در ضمير ناخودآگاهم حقيقتا خداي فطرتم را ميخواندم كه هادي است - و مطمئن بودم ياري جستن از او حقايق را بر من روشن ميسازد و مرا از اين همه شك و ترديد رهائي ميبخشد باز به او پناه بردم و التماسش كردم كه مرا از اين همه دو دلي و ترديد رهائي داده و به حقيقت برساند به خانه كه رسيدم به پدر و مادرم گفتم آقاي منصوري مرا رسانده، به اندازهاي ناراحت شدند كه گوئي بزرگترين خطا از من [ صفحه 92] سر زده است و از من قول گرفتند كه ديگر هيچ وقت با او حرف نزنم و قرار شد اين مسئله بين خودمان بماند و به كسي هم نگويم. به پدر و مادرم گفتم: مگر آقاي منصوري چه كار كرده كه طرد روحاني شده؟ گفت: او دشمن خداست يك روز در بين جمع پشت تريبون حضيرة القدس رفت و با صداي بلند حرفهاي خيلي خيلي نابجائي زد. از حضرت بهاءاله تا حضرت ولي امر اله را به باد ناسزا گرفت و همه چيز را تكذيب نمود به همين دليل از طرف بيت العدل حكم طردش اعلام شد. حالا هم او خيلي خطرناك است هرگز به او نزديك نشو و... با پرويز كم و بيش مكاتبه داشتم براي هم از وضعيت دور و برمان ميگفتيم و عقايدمان را به هم انتقال ميداديم پرويز با اينكه فقط يك سال از من بزرگتر بود آنقدر سطح معلومات و سطح فكرياش بزرگتر مينمود كه هر چه ميگذشت بيشتر مجذوب او ميشدم وقتي جريان اخراج شدنم را برايش نوشتم بينهايت ناراحت شد و توصيه كرد كه حتما خود را براي امتحانات متفرقه آماده كنم. خودش هم درس ميخواند و قرار بود متفرقه امتحان بدهد. از روزي كه رفته بود او را نديده بودم اما از نامههايش پيدا بود كه خيلي بزرگتر از قبل شده، نامهها را خيلي كوتاه و مختصر مينوشت و دائم به من قول ميداد كه در اولين ديدار همه قضاياي آنجا را برايم تعريف كند. فعاليتهاي او در بين ضد انقلابها هنوز برايم معلوم نبود و خيلي دلم ميخواست بدانم مشغول چه نوع فعاليتهائي است. اما از آنجا كه نامهها دير به دير به دستم ميرسيد مشخص بود كه وقت زيادي ندارد. تشكيلات لحظهاي مرا به حال خود رها نميكرد دائم فراخوانده ميشدم و اگر مراجعه نميكردم به ديدنم ميآمدند و اصرار ميكردند [ صفحه 93] كه نامههايي را كه بايد براي رهبر انقلاب بنويسي و شكايت نامهاي را كه بايد براي سازمان بينالمللي آماده كني زودتر تنظيم كن. هر بار به آنها قول ميدادم اما صحبتهايي كه با آقاي منصوري داشتم مرا نسبت به دستورات تشكيلات كمي بيتفاوت كرده بود باز هم هجوم افكاري كه مرا مردد ميكرد روحيه مطيع محض بودن را در من ميكاست. از طرفي هم به مدرسه نميرفتم و خانه نشين شده بودم و همكلاسيها و دوستانم را ميديدم كه همه چگونه به مدرسه ميروند و چه لذتي از اين روند زندگي ميبرند دائم از خود ميپرسيدم چرا از مدرسه محروم شدم؟ و دليل اين همه پافشاري من روي عقايدم چه بود؟ چرا خام تشكيلات شده بودم؟ و چرا بايد تحت تأثير تشويقها و تحسينهاي بيجاي آنها قرار ميگرفتم اگر فرداي آن روز عذرخواهي ميكردم و تعهد ميدادم كه ديگر هرگز در مدرسه تبليغ نخواهم كرد اتفاقي نميافتاد. اما من خود را فداي خواستههاي تشكيلات كرده بودم. آنها از من كه داوطلبانه طوق اطاعت و فرمانبرداري به گردن انداخته بودم نردباني ساخته بودند كه حرفهايشان را از طريق من منتقل كنند و من بيآنكه بدانم بازيچه قرار گرفته بودم، اين افكار به حدي مرا دلتنگ و افسرده كرده بود كه شب و روز گريه ميكردم از يك طرف تنهائي و از طرف ديگر رها كردن درس و تحصيل مرا به تنگ آورده بود. زمستان گذشته بود و بهار در حالي فرا رسيد كه من حس ميكردم يك بازنده شكست خوردهام با وعده و وعيدهايي كه از لطف بهاء به من ميدادند هيچ دردي از دردهاي من دوا نميشد، به قول مادرم با حلوا حلوا گفتن دهن شيرين نميشود. از نوشتن نامه براي رهبر انقلاب و سازمان بينالمللي خودداري كردم و افسردگي روحي را بهانه قرار دادم، چند بار به سراغم آمدند اما ديگر اطاعت [ صفحه 94] نكردم مادرم به آنها گفت كه شب و روز در گوشهاي ميخوابد و روحيهاش را كاملا از دست داده.
چند روز بعد متوجه شدم تشكيلات تصميم جديدي درباره من گرفته. پسر جواني به نام مهران را به خانه ما فرستاده بودند كه بناي دوستي را با من بگذارد و مرا از اين حال و هوا خارج كند. من اهل سرودن شعر نو بودم. مهران ناشيانه چشم و ابرويي تكان ميداد و خماري مخصوصي به چشمان بيحالتش ميداد و قيافهاش را مضحكه ميكرد. شايد بتواند از اين دستور شيرين هم به اندازه كافي كامجوئي كند و هم مأموريتش را خوب به پايان برد. مهران گفت: پاشو بريم به اتاق خودت. دوست دارم تنها باشيم. گفتم: من حال و حوصله ندارم مهران دست از سرم بردار مهران به مادرم گفت: من طرح جديدي به محفل داده بودم و بالأخره بعد از مدتها اين طرح مورد قبول شده و با آن موافقت كردند. نميخواهم در اين طرح شكست بخورم. طرح من براي حل اين معضل اين بود كه: دخترها و پسرهاي ما ميروند با جوانان مسلمان طرح دوستي و محبت ميبندند. چون ما نياز جوانان را نميتوانيم كنترل كنيم؟ بيائيم آن را منتقل كنيم و زمينهاي ايجاد كنيم كه اين نياز در بين جوانان خودمان برآورده شود و اگر عشقي هم ميخواهد شكل بگيرد در بين جوانان بهائي شكل بگيرد. اين حرفها را ميزد و من كه روي تاقچه كوتاه جلوي پنجره هال نشسته و محو شكوفههاي زيباي درختان و طراوت و شادابي اطراف خانه شده بودم گاهي به حالت تمسخر به مهران نگاه ميكردم و از اين همه حماقت و ناپختگي تشكيلات براي موافقت با [ صفحه 95] اين طرح احمقانه در تعجب بودم. ما با خانواده مهران دوستان خيلي قديمي بوديم و رفت و آمد با هم نسبت به ساير بهائيان خيلي بيشتر بود. من مهران را هميشه مثل برادرانم نگاه ميكردم او حدود سه سال از من بزرگتر بود، يكي از خواهرهاي او در بمباران كشته شده بود و ما كه با اين خانواده سالها بود رفت و آمد نزديكي داشتيم احساس ميكرديم يكي از خواهرها را از دست دادهايم من هر از گاهي به سر مزار خواهرش شهين خانم ميرفتم و براي آموزش روحش دعا ميكردم، مهران با من و بهمن همبازي بود و به اندازه كافي با هم بر سر مسائل كودكانه لجبازي كرده بوديم، اصلا به هم فكر نميكرديم دقيقا مثل يك خواهر و برادر كه هرگز به هم به عنوان يك معشوق نميتوانند نگاه كنند حتي لحظهاي نميتوانستيم به هم عاشقانه نگاه كنيم اما حالا ميديدم كه به دستور تشكيلات مهران چشمهايش را برايم خمار ميكند و سعي ميكند نمايشوار دلبري كند و مرا مجذوب و معطوف خود نمايد. به نظرم فوقالعاده چندشآور و تمسخرآميز بود. مهران گفت: شنيدم شعرهاي خوبي گفتهاي ميشه برويم توي اتاق خودت شعرهايت را برايم بخواني. عصباني شدم و گفتم: مهران تو فكر ميكني با بچه طرفي؟ اين دان پاشيها و اين اي خروس سحري خواندنها مال دوران بچگي من بود منظورت از اين ادا و اطوارها چيست؟ تو كه ميداني من اگر عاشق يك رفتگر مسلمان شده باشم نميآيم تو را جايگزين او كنم. اين چه مسخره بازي است كه محفل راه انداخته؟ پدرم در همين حين با دستان گلي وارد هال شد و معلوم بود خسته است و باز باغباني و كارهاي سخت روزمرهاش شروع شده بود. به محض اينكه ديد من با مهران با عصبانيت حرف ميزنم نگاه تندي به من كرد و گفت: چي شده؟ چرا با مهمانت اين [ صفحه 96] طور رفتار ميكني؟ گفتم: شما در جريان نيستي. بابا. گفت: خوب بگو در جريان باشم، به مهران نگاهي كردم و گفتم: به بابام هم بگو اگر خجالت نميكشي. مهران چيزي نگفت. مامان از داخل آشپزخانه آمد و ظرف ميوه را جلوي مهران گذاشت و گفت: شما را محفل فرستاده يا هيئت جوانان؟ مهران گفت: خود محفل. پدرم اين را كه شنيد بدون هيچ آگاهي و اطلاعي رو به من كرد و گفت تو هم شورش را در آوردهاي تازگيها با خدا هم ميجنگي تو كه توان مقاومت نداشتي بيخود كردي با مسئولان مدرسه جروبحث كردي كه حالا زمين و زمان را مقصر ميداني و با همه سر جنگ داري. تا به حال پدرم با من اين طور صحبت نكرده بود غرورم شكست و به شدت دلم شكسته شد بغض كردم و به اتاقم رفتم، اشكهايم مثل باران فرو ميچكيد ديگر براي پدرم توضيح ندادم كه اين طرح جديد كه از طرف خداي او صادر شده چقدر احمقانه و ابلهانه و كثيف است دقايقي بعد مهران به اتاقم آمد كنارم نشست و گفت: تو چرا با من مثل دشمن رفتار ميكني؟ من كه قصد بدي ندارم. گفتم: قصد مسخرهاي داري مثل خاله بازي بچهها براي پيرمردهاست. اين حرفها را براي يك نوجوان تازه به دوران رسيده بگو كه لااقل نفهمد او را احمق فرض كردهاي. مهران مصرانه به كارش ادامه داد و گفت: درست است كه تو عاشق من نميشوي و ميدانم كه براي تو پشيزي ارزش ندارم ولي دليل نميشود كه حرفهاي مرا گوش نكني از زماني كه تو را در عروسي خواهرت ديدم اينقدر زيبا و جذاب شده بودي كه از آن زمان به بعد طور ديگري تو را دوست داشتم درست است كه الان از طرف محفل آمدهام ولي دارم حرفهاي دل خودم را ميزنم من عاشق تو بودم و سالهاست كه اين عشق را در دلم حفظ كردم اما فهميدم كه داداش [ صفحه 97] ميخواهد به خواستگاريت بيايد و ميدانستم تو هم كوچكترين علاقهاي به من نداري تصميم گرفتم كه ديگر براي هميشه شعله اين عشق را خاموش كنم باور كن اينها واقعيت است. وقتي از مدرسه برميگشتي معمولا سر مسير من بودي منم از هنرستان برميگشتم تو را ميديدم كه در ايستگاه منتظر آمدن اتوبوسي، در حالي كه خيلي از دخترها حتي از بچههاي خودمان با دوست پسرشان ميرفتند، به بهمن حسوديم ميشد كه چنين خواهر باوقار و متيني دارد. دلم ميخواست تو هم مرا دوست داشتي اما هيچ وقت به خودم جرأت ندادم چيزي بگويم. لبخند تحقيرآميزي زدم و گفتم: تا اينكه محفل تو را مأمور خر كردن من كرد و تو هم تصميم گرفتي بگوئي؟ مهران گفت: به خودت توهين نكن من تحمل ندارم، من دوستت دارم ميخواهي باور كن ميخواهي باور نكن حالا افتخار ميدهي با هم به باغهاي اطراف برويم و كمي قدم بزنيم؟ گفتم: شرمنده من اينجا در اين محل آبرو دارم. درست است كه در جامعه خودمان آزادي مطلق داريم اما مثل اينكه بين مردم متعصب و باغيرتي زندگي ميكنيم. گفت: اين طور حرف نزن مگر ما بيغيرتيم؟ گفتم: نميدانم فقط اين حركت محفل اگر اسمش بيغيرتي نباشد چه ميتواند باشد؟ گفت: استغفر ا.. رها تو داري كافر ميشوي، محفل كه خطا نميكند. گفتم: نه خطا نميكند فقط مورد اغفال طرح قرار ميگيرد. خنديد و گفت راستش مدتهاست كه التماس ميكنم با اين طرح موافقت كنند و مثل اينكه بالأخره مجاب شدند. گفتم: حالا تو چرا اين همه اصرار داشتي؟ قرار است سراغ همه دخترها بروي؟ گفت: تو اولي هستي گفتم: بخدا اين حركت بيشتر به طنز شباهت دارد اين خيلي مسخره است كه تو راه بيفتي و دخترها را به خودت جذب كني تا [ صفحه 98] منحرف نشوند و دل به جوانان و اغيار نبندند. خنديد و گفت: نه قرار نيست كه با همه از عشق و عاشقي حرف بزنم فقط قرار شده با همه يك دوستي سالم برقرار كنم تا اگر نيازي دارند مثل درد دل كردن يا به تفريح رفتن و تخليه روحي و رواني نيازهايشان برآورده شود تا ديگر به پسرهاي مسلمان كه قصدشان سوء استفاده است رو نياورند. گفتم: يك وقت برايت بد نباشد، سخت نگذرد، اگر سخت گذشت به محفل بگو دو جين ديگر دختر برايت حواله كند مثل اينكه براي محفل اين كارها ساده است. گفت: تو كه ميداني هيچ كدام از دخترهاي اين شهر مرا جذب نميكنند تو هم استثنا بودي. صداي قشنگت مرا از خود بيخود ميكند لرزشي كه در صدايت هست فكر نكردن به تو را برايم غير ممكن ميكند. گفتم مگر نميگوئي داداش ميخواهد بيايد به خواستگاري من، خجالت نميكشي با زن داداش آيندهات اينطور حرف ميزني؟ گفت: يعني تو جوابت مثبت است. گفتم: انصافا مهرداد در اين شهر تك است. داداش سهيل هم از آلمان چندي پيش نامهاي برايم نوشته بود و از مهرداد خيلي تعريف كرده بود او پسر سالم و سر به راهي است اما من واقعا قصد ازدواج ندارم. گفت: من در اين باره اصراري نميكنم اين وظيفه من نيست. فقط خوب فكر كن داداش عاشق تو نيست او تو را براي زندگي انتخاب كرده يك زندگي عادي بشور و بپز و بخور و بخواب، اما من تو را دوست دارم و ميدانم هر طور دوست داشته باشي با تو خواهم بود. حتي اگر هم بخواهي با هم به خارج ميرويم من با همسرم دوست خواهم بود اگر به تو نرسم ادامه زندگي برايم سخت خواهد شد. گفتم: خدا بده بركت به دخترها حالا هم كه از طرف تشكيلات اجازه نامه داري با هر كدام دوست داشتي خوش بگذراني اما دور مرا خط [ صفحه 99] بكش. حالا هم حرفهايت تمام شد؟ گفت: چطور مگه؟ گفتم: راحتم بگذار، شنيدن اين حرفها برايم به اندازه سر سوزني ارزش ندارد. گفت: ولي من دوستت دارم. گفتم: منم باور كردم، بهتره تمامش كني. درب اتاق را باز كردم تا از اتاقم خارج شود. از وجود بيهويت و كوچكش حالم به هم ميخورد وقتي ميگفت: دوستت دارم دلم ميخواست خفهاش كنم او به طور علني از طرح هوسبازانه خود حرف ميزد و از طرفي با من از عشق و عاشقي ميگفت. بدون شك هوس را با دوست داشتن اشتباه گرفته بود. وقتي رفت از شدت ناراحتي داشتم ديوانه ميشدم. اگر چيزي كه به آن ميانديشيدم حقيقت ميداشت زندگيام را باخته بودم. براي چندمين بار به محفل بياعتماد شده بودم و بياعتمادي به محفل يعني ترديد به بنيان اين اعتقاد. دلم نميخواست چنين تفكري در من تقويت شود سعي ميكردم از آن فرار كنم چرا كه رسيدن به اين حقيقت تلخ مرا تا مرز نابودي و فنا ميكشيد روزها از پي هم ميگذشت و من هر روز غمگينتر و افسردهتر از پيش بودم. هنوز مسئوليتهاي تشكيلاتي را داشتم اما افكارم از حرفهايي كه آقاي منصوري زده بود و موافقت محفل با طرح احمقانه مهران و رفتار ناشايستي كه از مدعيان كمالات انساني رخ ميداد انگيزه فعاليت را در من كم كرده بود ولي با اين حال فكر كردن به اين قضيه به حدي برايم مشكل بود كه دلم ميخواست خداوند به من هوشياري عطا نميكرد تا هرگز متوجه مسائلي كه ممكن بود اعتقاد مرا ضعيف كند نشوم.» نسيم«تقريبا هر روز با من تماس داشت و بيشتر اوقات خودم به ديدنش ميرفتم او هم اين اواخر با پسري به اسم سيامك دوست شده بود و تا جائي كه براي من تعريف كرده بود به شدت همديگر را [ صفحه 100] دوست داشتند و قصدشان ازدواج بود، سيامك هم مسلمان بود و ترم سوم را در رشته زبان انگليسي ميگذراند، نسيم سه برادر بيشتر نداشت و خودش تنها دختر خانواده بود. زن برادرهايش دو سه سالي از خودش بزرگتر بودند. به همين دليل با هم خيلي صميمي بودند. آنها از اينكه نسيم با يك پسر مسلمان رابطه داشت اطلاع داشتند و نسيم همه چيز را براي آنها تعريف ميكرد. به نسيم ميگفتم: اين كار خيلي اشتباه است نبايد به زن برادرهايت اين همه اعتماد كني شايد يك روز همه چيز را به برادرانت گفتند. ولي نسيم خيالش راحت بود، بعضي اوقات كه همه با هم بوديم احساس ميكردم كه نسيم و زن برادرهايش چيزهائي را از من پنهان كنند از نسيم خيلي ناراحت شدم و گفتم: فكر ميكردم چيزي وجود نداشته باشد كه من و تو از هم پنهان كنيم. من چقدر ساده بودم كه فكر ميكردم تو دوست واقعي من هستي اما حالا ميبينم كه مسائلي داريد كه من نبايد از آنها مطلع باشم براي خودم متأسفم كه نتوانستم تا امروز اعتماد تو را جلب كنم او سعي كرد به من بفهماند اين طور نيست و بالأخره گفت: اين چيزها اصلا مربوط به من نيست و گرنه برايت ميگفتم فكر ميكردم درباره خواهر زن برادر اوست اما بالأخره حقيقت را به من گفت و متوجه شدم كه زن برادرها هم روابط نامشروعي با دو نفر از مسلمانان داشتند اين فاجعه به حدي برايم تكان دهنده بود كه گويي پتكي بر سرم فرود آمد زن برادرهاي نسيم هم فعاليتهاي تشكيلاتي زيادي داشتند. پس ديگر به چه كسي ميتوانستم اعتماد كنم؟ شنيدن اين قضيه بينهايت مرا در خود فرو برد اصلا باورم نميشد نسيم چطوري ميتوانست به برادرهاي خويش اين طور خيانت كند واقعا اين همه سرگرمي اين همه بند و بساط تشكيلاتي نتوانسته بود هواهاي حيواني اين افراد را تقليل [ صفحه 101] دهد. نسيم متوجه شد كه بينهايت ناراحت شدم و از اينكه به من گفته بود سخت پشيمان شد گفتم: نسيم جدا از تو انتظار نداشتم چطور اجازه ميدهي زن برادرهايت هم در اين مسائل باشند و به برادرانت خيانت كنند. نسيم گفت: به نظر من ازدواج در بين بهائيان امر اشتباهي است بعد از مدتي زن و مرد نسبت به هم سرد ميشوند و همه چيز عادي ميشود. بالأخره آن روز فهميدم كه اين سه نفر در يك خانه سه طبقه زندگي ميكردند براي اينكه بتوانند راحت باشند به همديگر اعتماد كردهاند و به محض اينكه مادر نسيم به جلسه اماءالرحمن و يا به كلاس نهضت سوادآموزي ميرفت از خلوت خانه استفاده كرده و دوستان خود را به خانه دعوت ميكردند. من با نسيم حرفم شد و با عصبانيت به او گفتم تو خدا را فراموش كردهاي مگر نميداني كه او ناظر اعمال ماست؟ گفت: فكر كردهاي خودت فرشتهاي؟ تو هم با پرويز دوستي. گفتم: دوستم اما هيچ وقت با او خلوت نميكنم و تازه خودت ميداني كه من به خاطر اينكه او كشته نشود برايش نامه نوشتم و ارتباط ما به صورت مكاتبه است. گفت: هر كسي براي خودش توجيهي دارد. ديگر چيزي نگفتم اما غرق غصه بودم از اينكه هر روز كشف تازهاي ميكردم و متوجه ميشدم اكثر مؤمنين بهائي تن به كارهائي ميدهند كه در شأن انسانيت نيست و اين دو زن اولين كساني نبودند كه من مسائل پنهانيشان را فهميده بودم. زن جوان ديگري از بهائيان كه او هم در محل ما زندگي ميكرد و اسم شوهرش فرشاد بود يك شب كه به طور اتفاقي در منزل آنها مهمان بودم و در واقع جلسه صعود بود و بايد تا صبح بيدار ميمانديم متوجه شدم نيمه شب با يكي از پسراني كه از تبريز آمده بود به طور پنهاني قرار گذاشتند و به [ صفحه 102] حياط رفتند من كه خيلي كنجكاو شده بودم و برايم خيلي عجيب بود از خواهرش كه فهميدم او هم در جريان است مسئله را جويا شدم او گفت خواهرم قبل از اينكه با فرشاد عروسي كند قرار بود با اين پسر ازدواج كند اما خانواده من به خاطر اينكه پدرش مسلمان بود مخالفت كردند و به اجبار او را شوهر دادند ولي اين دو نفر همچنان همديگر را دوست دارند و رابطهشان قطع نشده زن ديگري را كه از حركاتش متوجه شدم در تفريحگاهها و جلسات سرگرم خوش گذراني با ديگران است به نوعي كنكاش كردم او گفت: من ميدانم كه شوهرم به من خيانت ميكند چرا بسوزم و بسازم من هم مثل او خوش ميگذرانم. از پرداختن به مسائل و نوشتن اين مطالب هنوز به حدي متنفرم كه حالم بد ميشود و دائم از خود ميپرسم چرا انسانها خويشتن خويش را گم كردهاند و چه چيز موجب اين همه كوته فكري و اين همه بيمحتوايي و فساد اخلاقي است؟ از آن به بعد نسيم هم ديگر به سراغم نميآمد و خود من هم رغبتي نداشتم، تنها تر شدم و روحيهام به شدت تضعيف شد بابا و مامان نگرانم بودند.
يك روز برادر بزرگم به ديدنم آمد و گفت: چي شده رها!؟ چرا اين طور ميكني چرا اينقدر خودت را آزار ميدهي؟ اگر به خاطر اخراج شدنت ناراحتي بدان كه اصولا ثوابي كه تو از اين عمل بردي به مراتب بيشتر از آن چيزي است كه در اين دنيا عايدت ميشد ثانيا تو ميتواني متفرقه امتحان بدهي و اين دو سال را هم تمام كني ديگر چه غمي داري؟ گفتم: نه اين چيزها نيست. گفت: پس چيست؟ به من اعتماد كن به من بگو، كسي را دوست داري كه مسلمان است؟ گفتم: [ صفحه 103] فرض كنيم اين طور باشد گفت: به جمال مبارك قسم، خودم ميبرمت محضر با او عقدت ميكنم فقط بگو او كيست؟ گفتم: نه خواستم ببينم شما چه ميگوئي. گفت: پس چي شده احتياج به مسافرت داري؟ گفتم: نميدانم چه مرگم شده فقط ديگر زندگي را دوست ندارم. گفت: افسرده شدي چند روز ديگر حاضر شو ميبرمت تهران هوائي عوض كن شايد روحيهات بهتر شود. اين برادرم خيلي مظلوم بود زياد تشكيلاتي نبود و اعتقادات مخصوص به خودش را داشت با اين حال جلسات را شركت ميكرد و در گذشته فعاليت زيادي داشت اما كمكم فعاليتهايش را تقليل داده بود و گاهي ميشنيدم كه با محفل مخالفت ميكرد. چند روز بعد دنبالم آمد و دو تايي با پيكان صفر كيلومتري كه تازه خريده بود، به طرف تهران حركت كرديم در طول راه من كه دل پري داشتم از ديدن طبيعت هم غرق احساس شده بودم مثل يك ضبط صوت فقط آواز ميخواندم و داداش از آن همه استعداد و آن همه هوش و حواس در تعجب بود و ميگفت: اين همه ترانه را چطور توانستي حفظ كني؟ و از هر ترانهاي كه لذت ميبرد بهبه و چهچه ميكرد و كمي كه ساكت ميشدم داداش مرا نصيحت ميكرد و ميگفت چرا خودت را اين همه اذيت ميكني؟ چرا سعي نميكني مثل همه جوانها با نشاط و سرحال باشي از لحظاتت استفاده كني لذت ببري؟ تو كه اين همه با استعدادي، تو كه اين همه طرفدار داري به چه چيزي فكر ميكني كه زندگي را دوست نداري؟ گفتم: داداش اگر چيزي به تو بگويم قول ميدهي به كسي نگويي؟ گفت: قول ميدهم. گفتم: من به دينمان شك دارم، به تصميمات غلطي كه محفل ميگيرد، به اعضاي محفل كه خود سرگرم فسادند. به اعضاي تشكيلات كه به اسم خدمت غرق منجلابند، [ صفحه 104] ديگر به هيچ كس اعتماد ندارم، ما به چه چيزي دلمان را خوش كردهايم؟ داداش ساعتها برايم حرف زد و گفت تمام اين چيزها كه تو ميگوئي من بيشتر و بدترش را ديدهام مدتي آنقدر ناراحت بودم كه خدا را هم ديگر نميپرستيدم ولي هيچ چارهاي نيست. عملكرد افراد نبايد تو را از دين زده كند، همه نبايد خوب باشند. گفتم: اما ما دستور محفل را دستور خدا ميدانيم همين حكم ديني ما سرا پا اشكال است. گفت خوب هر ديني مسائلي دارد كه براي انسان قابل هضم نيست اعضاي محفل تك تك و به صورت انفرادي ممكن است افراد گناهكار باشند اما وقتي نه نفر ميشوند ملهم به الهامات غيبي ميشوند و دستوري كه ميدهند دستوري است كه خدا به آنها الهام ميكند، گذشته از اين ما اگر بهائي نباشيم پس چه باشيم؟ انسان به خدا و پيغمبر احتياج دارد، خود من در آن زمان كه ديگر از بهائيت زده شده بودم و ديگر خدا را هم نميپرستيدم خيلي تنها و بيچاره بودم، در مواقع تنگي و ناراحتي انسان به يك نيروي ماورائي احتياج پيدا ميكند. من و داداش مدتي با هم در اين موارد صحبت كرديم اما آنقدر درباره اسلام و مسلمانها حرفهاي نا مربوطي شنيده بوديم كه به ذهنمان نميرسيد كه اگر بهائي نباشيم ميتوانيم مسلمان باشيم. بالأخره داداش خيلي نصيحت كرد و گفت: خودآزاري نكن و فقط با نيت خالص به خدمت بپرداز و مطمئن باش افرادي كه هدفمند هستند موفق ميشوند و انسانهاي بيهدف به جائي نميرسند سعي كن كمتر به مسائل منفي فكر كني، بدبيني را كنار بگذار و آرام باش. در تهران در منزل يكي از دختر عموها بوديم، نوه عمويم از وضعيت بدي كه بهائيان تهران داشتند برايم گفت و تازه فهميدم كه [ صفحه 105] چيزي كه من ديده و شنيدهام قابل مقايسه با تهران نيست از وضعيت پوشش زنان و دختران در جلسات و ارتكاب اعمال زشت آنان گرفته تا رسوائيهايي كه سران تشكيلات در كشورهاي مجاور به بار آوردهاند و به گوش مردم رسيده بود، همه و همه را برايم تعريف كرد و خودش را توجيه ميكرد كه هر روز با كسي به سينما ميرفت و با سرگرميهاي كاذبي مشغول بود. در تهران هم دائم تنها مينشستم و مشغول نوشتن قطعات ادبي بودم فكر ميكردم زندگيام را باختهام حس ميكردم بيجهت خود را فداي تشكيلاتي كردهام كه در پرورش صحيح افرادش ناموفق است. در تهران به چند جلسه دعوت شدم و به عنوان يك قهرمان از من ستايش شد قهرماني كه در مدرسه شجاعانه از مكتب خود دفاع كرده و نهايتا كسب تحصيل را فداي اعتقادش نموده. همه به من تبريك ميگفتند، حس خوبي نداشتم حس ميكردم من هم مثل همه آنها فريب كارانه عمل ميكنم و حقيقت را نميگويم، اي كاش جرأت داشتم و ميگفتم اشتباه كردم اشتباه محض، هميشه شعارهاي بزرگي سر ميدادم در قطعاتي كه مينوشتم از صراحت، صداقت و شجاعت از يك رنگي و خلوص، از نداشتن نقاب بر چهره سخنسرائي ميكردم اما گويا فاصله شعار تا عمل به اندازه خود حقيقت بزرگ و دست نيافتني بود و من به خود وعده ميدادم كه اينگونه نخواهم ماند، «نقاب از چهره خواهم شست»، به محض اينكه حقيقت را بيابم، اما خوشحال بودم كه جامعه آلودهاي كه من هم جزء آن بودم نتوانسته بود مرا در كام خود فرو بلعد و در منجلاب فساد و فحشاء غرق سازد. شنيده بودم كه انسانهاي بزرگ مادران بزرگي داشتهاند و من گر چه بزرگ نبودم اما مادرم طوري تربيتم كرده بود كه قدر و قيمت خود را ميدانستم و هرگز [ صفحه 106] ارزش انساني خويش را فداي هواهاي نفساني نميكردم، هيچ چيز به اندازه رضايت خدا برايم ارزش نداشت. او عشق من و معشوق واقعي من بود وقتي به سنندج برگشتيم روحيهام را بيش از پيش از دست داده بودم و داداش خوب ميفهميد كه اين مسافرت خيلي براي من مفيد نبوده. من مشغول خواندن نوشتههايم بودم داداش اصرار كرد كه آنها را برايش بخوانم و من هم برايش خواندم هر آنچه نوشته بودم فرياد از پوچي داشت و گم گشتگي و هيچ چيز به اندازه بيهدفي و بيهويتي آزارم نميداد. يادداشتهاي پراكندهام را كه در آن روزهاي تلخ كه در معرض تغيير و تحولي بزرگ بود براي برادرم اين چنين خواندم: بسان آتشي زبانه ميكشيدم روزي، آخرين آذوقههايم نيز سوخت امروز يك انفجار، انهدام و سقوط تمامي روح مرا به تاريك نابودي كشانده است گوئي رخسارم نيز جرم گرفته است، همچو كرم شب تاب تاريك پرست، روشنائي آزارم ميدهد، بيگمان آشوب درونم ازدحام كوچه بيهودگي است. خوشبختي مثل نوشيدن تشنهاي از آب لحظهاي بيش نيست. من گم شدهام در كويري بيانتها، من نيستم كجا هستم. تا فراسوي ريشخند من، تا مرز انهدام، تا تحقير و ترحم فاصلهاي نيست. فريب، واژهاي آشناست، از ساليان دوري همراه من است و دروغ آغاز هر قصه خواب... اي تمام پوچيها، اي نفسهاي آلوده، اي همه تفريحهاي ناسالم اي هرزهها، دل من سخت شكست، دل من سخت شكست و افسوس كه هنوز بيگانهپرستم. دل من سخت شكست و بر اين بيرنگ مهتاب صبور، غبطه ميخورم، اي ستارههاي ساده مسكوت، اي بيدردهاي بالغ مغرور، من درد ميكشم، به اندازه قطره قطره باران اشك ميريزم و سينهام معبد مهربان غمها [ صفحه 107] شده است، كاش ميدانستيد اينجا هرزگي معمولي است، عاشقي يك بازي است، معصوميت مرده است معصيت پا گرفته است، دل من معبر بي عبور خالي است و اينك منگ و مبهوت پيراهن بينقش سياهش را به تن خواهد كرد تا براي هميشه به حال خويش به سوگ بنشيند و كسي نميداند چه معراجي دارد به سوي نيستي دل بيچارهام و چه آسان بر مزار پوچي خويش ميگريد. قبلهاي به رنگ ظلمت و سجادهاي شب گون، رود جاري اشكهايم را به مسيري نا فرجام هدايت ميكند. قبلهاي به رنگ شب، نور چشمانم را به سياهي برده است، سوي نگاهم به تاريكي نشسته است و دلم قبله گم كردهاي تنهاست. اين همه در جامعه بهائي از مسلمانان بدگوئي ميشد و من شاهد بودم اين جامعه با وجود محدوديتي كه داشت و در اقليت بود و افرادش اين همه تحت نظر بودند و به طرد شدن از خانواده و جلسات مفرح تهديد ميشدند، ارتكاب جرم و بزهكاري و خلاف به مراتب بيشتر از ساير جوامع بود و با اينكه هر نوع عياشي و خوشگذراني بطور علني صورت ميگرفت در پنهان نيز استعمال مواد مخدر و شرب مشروبات الكلي و هر نوع عمل غير اخلاقي از آنان سر ميزد. خواهر زن برادرم كه در كرمانشاه زندگي ميكرد وقتي براي مدتي به منزل آنها رفته بودم كه حال و هوائي عوض كنم چيزي برايم تعريف كرد كه در آن روزها برايم غير قابل هضم بود. دكتري كه هم از لحاظ موقعيت اجتماعي و هم از لحاظ مالي و جايگاه تشكيلاتي تقريبا در رأس جامعه قرار داشت و همسر بسيار زيبائي داشت كه به مينياتور معروف بود يك روز در غياب همسر و دو فرزندش برادر يازده ساله يكي از آشنايان را كه او هم بهائي بود به بهانه درمان زگيل به منزل برده و او را مورد آزار جنسي قرار داده بود، كسي كه در جلسات سخنراني [ صفحه 108] ميكرد از صلح عمومي و وحدت عالم انساني و عشق به جمال مبارك دم ميزد اين چنين بود. هر آنچه كه ميشنيدم تا از موثق بودنش اطمينان حاصل نميكردم باورم نميشد از خواهر اين بچه مسئله را جويا شدم او هم به شدت از بهائيان ناراحت و عصباني بود و به همه رؤساي تشكيلات بد و بيراه ميگفت، ميگفت: برادرم هنوز نميداند كه ما اين قضيه را ميدانيم او همه چيز را به دوست خود گفته و قسم خورده وقتي بزرگ شد دكتر را بكشد. در پاسخ به اينكه چرا به محفل شكايت نكرديد گفت: فكر ميكني اگر محفل اين قضيه را بداند چه ميكند. حتما خواهد گفت شما مهاجر الي ا.. هستيد و هر مشكلي را به لطف بها تعميم خواهند داد. سفر به كرمانشاه كه فعاليت تشكيلاتي در آن كمتر بود و فساد غوغا ميكرد، اعتقاد مرا بيشتر تضعيف كرد. يك روز نسيم تلفن زد و گفت بيا امانتيات را ببر برايت نامه آمده است. دو سه ماهي بود كه از پرويز بيخبر بودم با وجودي كه هنوز كاملا از مكتب خود دست نشسته و هنوز تعصبي نسبت به آن در وجودم بود اما دلم ميخواست كسي بود كه درد دلم را برايش بگويم دلم ميخواست كسي آن همه راز دردآور را كه در سينه پنهان كرده بودم ميشنيد تا سبك ميشدم اما هيچ كس قابل اعتماد نبود برادرم هم كه جواب قانع كنندهاي به من نداد، او به دنبال حقيقت نبود بلكه به دنبال چيزي بود كه حتي اگر مثل بت فاقد روح و توان و انديشه بود تكيهگاه صوري او باشد و من دنبال چيزي بودم كه وجود كوچكم را بزرگ كند و روحم را سيراب گرداند، حقيقتي كه ميدانستم هست و تنها و مطلق است. حقيقتي كه مرا به كمال حقيقي برساند و آرامشم دهد. با آن همه شلوغي دور و برم، آن همه برو بيا؛ مسافرت و تفريح هميشه احساس تنهائي و گمگشتگي ميكردم. با خوشحالي رفتم [ صفحه 109] و نامه را گرفتم روي پلههاي خانه نسيم نشستم و همانجا نامه را خواندم نوشته بود قرار است برگردد و به زودي بايد منتظر او باشم، عجيب بود خبر آمدن پرويز هم خوشحالم نكرد.يعني آمدن او دردي از من دوا نميكرد من از كارهاي پنهاني متنفر بودم و هيچ چيز به اندازه آبرو در دنيا برايم ارزش نداشت و معتقد بودم اگر باعث شوم كه مردم روي من انديشه بدي داشته باشند مقصر منم، از اين بابت سعي ميكردم در بين مردم به چيزي كه نيستم متهم نشوم. تصميم گرفتم وقتي آمد به مادرم بگويم اجازه دهد او را در خانه ملاقات كنم و مطمئن بودم اجازه ميدهد.
يك هفته بعد طبق معمول در هواي بهاري ارديبهشت موكتي داخل حياط انداخته و نشسته بودم كه زنگ زدند پسر كوچك سليم در را باز كرد، از دور پرويز را شناختم خيلي تغيير كرده بود سبيل نازك و كشيدهاي داشت گويا قدش بلندتر و قيافهاش مثل هنرپيشهي نقش زورو شده بود و لباسهاي كردي قهوهاي رنگش به اصالت او ميافزود. او هم مرا ديد و كمي مكث كرد، برخاستم و به سمتش رفتم همچنان در چهارچوب در ايستاده بود نزديك شدم و با او مردانه و محكم دست دادم و به احوالپرسي پرداختم حس كردم اين حركت من در چهرهاش تغيير رنگ شديدي ايجاد كرد و به شدت خجالت كشيد. شايد اولين بار بود كه با زن نامحرمي دست ميداد اما در جامعه ما اين كار، امري كاملا عادي و نشانه شخصيت ما بود و من در آن لحظه فقط به يك چيز فكر كردم او را در مقايسه با پسران بهائي كه هيچ هويتي و هيچ شخصيتي نداشتند و هر گونه سوء نيتي نيز در اعماق وجودشان زبانه ميزد براي دست دادن ارجح ديدم. پرويز مبهوت بود و با اينكه [ صفحه 110] او سرزده آمده بود گوئي خود او غافلگير شده بود. من مثل هميشه با شلوغي مخصوص خودم به او خوش آمد گفتم: تعارف كردم و او وارد شد، در حالي كه من درست مثل سابق رفتار ميكردم و نقش يك عاشق دلباخته چشم به راه را بازي نميكردم اما او تبسم آرام بخشي گوشه لبانش نقش بسته بود و نگاهش خسته به نظر ميرسيد، نگاهش هر گاه با نگاه من در هم ميآميخت يك دنيا محبت هديه ميكرد. از نگاهش نامهها خواندم و تبسمش همه حرفهاي ناگفته را بازگو ميكرد طوري به اطراف مينگريست كه گوئي همه آن درختان و آن محيط و آن فضا را ميخواهد در آغوش گرفته و شادي بازگشتش را جشن بگيرد. يك ساك دستي كوچك در دستش بود و يك كاسه سبز رنگ زير بغلش، حال همه اعضاي خانواده را پرسيد و گفت: دلم براي پدر و مادرت يك ذره شده كجا هستند؟ گفتم: بالا هستند و مثل هميشه در اين ساعت خوابند. گفت: پس مزاحمشان نميشوم ميروم داخل كارگاه حتما آقا سليم اينجاست ماشينش را دم در ديدم. گفتم: بابا و مامان ديگر وقت بيدار شدنشان است الان بيدار ميشوند گفت: پس شما زودتر برو اگر بيدار بودند من هم ميآيم زود رفتم به محض اينكه در هال را باز كردم مامان پرسيد كي بود زنگ زد؟ گفتم: پرويز آمده، خوشحال شد و گفت: بگو بياد داخل، پرويز را صدا كردم او هم آمد، بابا هنوز خواب بود. همين كه وارد شد نميدانم چرا مامان هم با صميميت با او دست داد و او را خيلي تحويل گرفت. من هم تعجب كردم چون ما معمولا با مسلمانها دست نميداديم، نشستيم و بعد از چند دقيقه بعد به آشپزخانه رفتم تا چاي و وسائل پذيرائي را آماده كنم پرويز در كنار پاي پدرم كه خوابيده بود و يك پتو روي خود كشيده بود نشسته و كاملا مشخص بود كه مضطرب و ناآرام است. مامان كمي به او پرخاش كرد براي رفتنش به كوه، به او اعتراض [ صفحه 111] ميكرد، من چاي آوردم بابا هم كمكم بيدار شد و عينك خود را روي چشم گذاشت پرويز پس از سلام به سمت او خم شد و با او ديدهبوسي كرد بعد از مدتي پدر چشمان درشت خود را به او دوخت و با حالتي معترضانه به او گفت: آفرين، آفرين پدر و مادرت چشم اميدشان به تو بود، از كوه چرا سر درآوردي؟ پرويز از فشار نگاههاي پدر سرش را پائين انداخت و گفت بيهدف نميشود زندگي كرد. بابا گفت: بيهدف نميشود زندگي كرد اما براي داشتن هدف غلط هم نبايد زندگي را تباه كرد. مامان گفت: حيف از جواناني مثل تو كه خودشان را فداي خواستههاي بيجاي تشكيلاتي ميكنند كه نه تنها هيچ كاري نميكنند بلكه خودش سراپا اشكال است. پدر گفت: گروهكها هيچ وقت موفق نميشوند هيچوقت به خود مختاري نميرسند، در تمام طول تاريخ كردها دنبال اين قضيه بودند اما به جز اينكه در هر زمان عدهاي جوان ناپخته و خام را به كشتن دهند كاري از دستشان ساخته نبود تمام اين مبارزات و جنگهاي داخلي را سياستهاي بزرگي مثل آمريكا و انگليس راه مياندازند. گفتم چه چيزي به آمريكا و انگليس ميرسد؟ پدر لبخندي زد و گفت: خيلي چيزها دخترم منافع سياسي، منافع مادي. با تعجب به فكر فرو رفتم، اين چيزها از زبان پدر جاري بود!؟ اگر پدر قبول دارد كه ممكن است سياستهايي در پشت پرده باشند كه جنگ و جدالي راه اندازند و براي رسيدن به اهداف سياسي خود عده زيادي را به كشتن دهند چگونه تمام هستي و عمر خود را فداي تشكيلاتي كرده كه هرگز به اين مسئله فكر نميكند كه شايد اين تشكيلات هم ساخته دست سياستمداراني است كه براي چپاول مال و اموال مردم و يا براي تفرقه مسلمين و ايجاد بلوا و آشوب چنين مكتبي را بنيان نهاده باشند. پرويز سراپا گوش بود و گويا دوست [ صفحه 112] نداشت با پدر و مادرم كه برايشان احترام زيادي قائل بود بحث كند، چيزي نگذشته بود كه داداش سليم هم آمد پرويز با او احوال پرسي كرد، سليم با اينكه از قضيه پرويز نسبت به عضو شدن او در گروهكهاي ضد انقلابي مطلع بود چيزي نگفت و دخالتي نكرد، سليم معمولا كم حرف بود و بيشتر گوش ميكرد و اخلاقش طوري بود كه همه دوست داشتند با او حرف بزنند. او معتمد همه بود، پرويز هم مثل ديگران سر صحبت را با او باز كرد و درباره اتفاقات سياسي روز صحبتهائي كرد، در همه جلسات به ما توصيه ميكردند كه در سياست دخالت نكنيد اما در هر جمعي بهائيان وارد بحث ميشدند عليه جمهوري اسلامي حرفهائي ميزدند، تقريبا نيم ساعت صحبتهاي پرويز و سليم طول كشيد. سليم بالأخره خداحافظي كرد و رفت بعد از رفتن او پرويز كلاسورش را باز كرد و طراحيهايي را كه آنجا كشيده بود به من نشان داد، نقاشيها به حدي طبيعي بود كه همه حال و هواي آنجا را براي من مجسم ميكرد، طراحيهايش فوقالعاده بود و هر كدام روح خاصي داشت او واقعا هنرمند بود. سنگري را كه روي كوه براي ديدهباني ساخته بودند و همين طور فردي را كه با ضد هوائي پشت اين سنگر ايستاده بود طراحي كرده و به طرز خيره كنندهاي حتي هواي سرد آنجا را به تصوير كشيده بود. طراحيهاي بعدي او سرگرداني افراد را نشان ميداد كه در آن حوالي پرسه ميزدند. طراحي بعدي عدهاي را نشان ميداد كه گرد يك آتش حلقه زده بودند و بالأخره چشم اندازي كه هر صبح و غروب او را مجذوب و مدهوش ميكرد به روي كاغذ آورده بود. سرگرداني، سرسپردگي، گريز و بيكسي مفاهيمي كه در آن تصاوير مشهود بود. پرويز بعد از نشان دادن طراحيها گفت: امتحانات نزديك است درسهايت را خواندهاي يا نه؟ گفتم: اصلا حال و حوصله هيچ كاري را نداشتم. فكر [ صفحه 113] ميكنم به من و تو ظلم شد. گفت: چه ظلمي؟ گفتم: حس ميكنم بيجهت براي اهداف تشكيلاتي كه حقانيت و بطلانش برايمان روشن نشده خود را فدا كرديم. پرويز گفت: من فداي اهداف خودم شدم اما تو را نميدانم، حالا مگر چيزي شده؟ گفتم: تو به ميل خودت و براي رسيدن به اهداف خودت به آنها نپيوستي. تو در نامه اول نوشته بودي كه به خاطر من اينجا را ترك ميكني، مرا هم به زور تسجيل كردند هر دو درسمان را رها كرديم براي اينكه نردبان ترقي آنها باشيم. پرويز گفت: قبل از اينكه بروم هدف معيني نداشتم اما در آنجا فرا گرفتم كه هدف چقدر باارزش است و براي رسيدن به آن تا سرحد جان بايد تلاش كرد. من همان كسي هستم كه رفتم تا حرف دلم را كه عشق تو بود بيان نكنم چون فكر ميكردم به تو نخواهم رسيد اما حالا برگشتم و با اعتقادي محكم و قوي حتم دارم كه اگر بخواهيم ميتوانيم به هم برسيم و هيچ چيز نميتواند مانع ما باشد. درباره اهداف سياسي هم ديگر آن پرويز بيتفاوت سابق نيستم هدف من مبارزه با كساني است كه مرا از حق خود محروم كردهاند. اين طراحيها را برايت آوردم كه ببيني كساني هستند كه معني زندگي را در فدا كردن جان و مال خود براي آسايش و آزادي ديگران ميدانند و از تمام دلخوشيهاي كاذب و لذتهاي دنيوي گذشتهاند تا به مقصود برسند آنها زندگي را براي خودشان نميخواهند. گفتم: تو تحت تأثير تبليغات آنها قرار گرفتهاي من فكر ميكنم بيشتر كساني كه به آنجا رفتهاند براي فرار از مشكلات ميروند و انگيزه مبارزه ندارند اما در آنجا تحت تأثير قرار ميگيرند. پرويز گفت: مشكلات آنجا خيلي بيشتر از مشكلات داخل شهر است و مقاومت مردم در آنجا نشان ميدهد كه آگاهي يافته و مشكلات آنجا را كه بزرگتر از مشكلات خودشان است براي هدف بزرگتري به جان خريدهاند دقايقي به اين [ صفحه 114] بحثها گذشت متوجه شدم او كاملا تبديل به يك مبارز شده اما حرفهايش وجه تشابه زيادي با حرفهاي بهائيان داشت. از او پرسيدم با اين اوصاف چرا برگشتي؟ ميماندي و به مبارزهات ادامه ميدادي گفت: آمدم كه امتحانات متفرقه را بدهم و دوباره برگردم من نميتوانم بيهوده باشم و نسبت به اين همه ظلم و تعدي بيتفاوت باشم. پرويز خيلي حرفها زد اما من زياد متوجه نميشدم اما ميدانستم تشكيلاتي كه او را رهبري ميكند يك سري اهداف مشترك با بهائيان دارد از داخل ساك دستياش يك قوطي خارج كرد و به دست من داد و گفت: از دشتهاي پهناوري كه تنها دارائيش برف بود و سنگ فقط توانستم اينها را برايت بياورم اميدوارم خوشت بيايد. خواستم قوطي را باز كنم گفت: نه، الان باز نكن بگذار هر وقت كه من رفتم. مامان برايمان ميوه آورد اما او ديگر از جا برخاست و گفت بايد بروم. من هم همراه او رفتم. داخل حياط به درختان پربار آلبالو و گيلاس نگاهي كرد و گفت: احساسم نسبت به همه چيز تغيير كرده حتي اين درختان، گفتم: بهتر شده يا بدتر. گفت: زندگي با هدف زيباست و اين زيبائي براي من خيلي عميق و پرمعناست. گفتم: خوش به حالت من برعكس توأم هدف داشتم اما مدتي است كه همه افكارم به هم ريخته گفت: نه اينجا را اشتباه كردي منظورم از اين هدف توئي... سكوتي در پس اين حرف كوتاهش حكم فرما شد و شعرگونه ادامه داد: از زماني كه ميدانم كسي را دارم كه احساسم را، انديشه و رؤيايم را با او قسمت كنم حال و هواي ديگري دارم تو باعث شدي در همه احوال پيشرفت كنم تو موجب ترقي و تعالي من هستي گفتم: اما پرويز زياد به من دل نبند هنوز هيچ چيز معلوم نيست. پرويز گفت: هيچ وقت آينده را نميشود پيش بيني كرد اما براي به دست آوردن چيزهائي كه دوست داريم بايد تلاش كنم و من تمام توانم را براي [ صفحه 115] به دست آوردن تو خواهم گذاشت. او رفت و من با عجله برگشتم كه قوطي را باز كنم و هر چه زودتر سوغاتياش را ببينم به بالا كه رسيدم قوطي را برداشتم و به اتاقم رفتم آن را كه باز كردم يك دستمال ابريشمي و چندين صفحه كاغذ را مشاهده كردم داخل دستمال ابريشمي چيزهاي سنگيني حس ميشد، گره خورده بود گرهاش را باز كردم و ديدم حدود چهل پنجاه عدد گلوله سربي است گلولهها را روي زمين ريخته و كاغذها را وارسي كردم ديدم همه آنها كه كم هم نبودند نامه است كمي كه دقت كردم ديدم خط خود پرويز است اما آن را ماهرانه تغيير داده حدس زدم براي اين است كه بين راه اگر اتفاقي افتاد بتواند از خودش دفاع كند. نامهها كاملا سياسي بود قبل از خواندن نامهها گلولهها را در مشتم گرفتم و به آنها خيره شدم اولين بار نبود كه گلولهاي ميديدم اما آن زمان از زاويه چشم كودكي به آنها نگاه كرده بودم و امروز ديد ديگري داشتم تجسم ميكردم هنگامي كه با كشيدن ماشه جرقهاي باعث ميشود كه اين گلوله سرخ آتشين به سوي قلبي نشانه رود و با سرعتي كه دارد قلب انساني را سوراخ كرده و يا مغزي را متلاشي نمايد. به علت ساخته شدن اين شيء بيرحم ميانديشيدم و در اين فكر بودم كه تشكيلاتي كه پرويز به آن وابسته است قلب خاكي جسم فاني انسانها را نشانه ميرود و تشكيلاتي كه من به آن وابسته بودم، روح و روان و جان و فكر و ايمان انسانها را هدف ميگرفت. سرنوشت من و پرويز چقدر به هم شبيه بود، خدايا پايان اين داستان به كجا ميانجاميد؟ شروع به خواندن نامهها كردم او سعي كرده بود علت مبارزاتش را و دلايل انزجارش را دست اندركاران جمهوري اسلامي بيان كند مسائل سياسي و پيچيدهاي را تشريح كرده بود و شكنجه برادران كردش را توسط پاسداران بصورت دلخراش روي [ صفحه 116] كاغذ آورده بود بسياري از قسمتهاي اين نوشتهها را نميفهميدم اما هر كدام را بيش از سه بار مطالعه كردم. در بين بهائيان تبليغات عليه اسلام و جمهوري اسلامي به اندازه كافي وجود داشت و اين مضاف بر آنها شده، از من خواسته بود كه اگر معناي حرفهايش را فهميدهام و اگر آنها را قبول دارم همراه او به كوه بروم و با دشمن بستيزم. تنها تأثيري كه اين نوشتهها روي من داشت همان بود كه بر تنفرم نسبت به كساني كه از اسلام و قرآن حرف ميزنند افزوده شد، در بين بهائيان هم دائما صحبت از شكنجه بهائيان توسط مسلمانان بود مثلا ميگفتند مسلمانان براي اينكه بهائيان را به زور مسلمان كنند شير داغ سماور را در حلق نوزاد باز ميكنند تا پدر و مادرش در اثر اين شكنجه غير انساني مجبور شوند از بهائيت دست بكشند و مسلمان شوند. از زمان كودكي اين تبليغات سوء عليه مسلمانان در گوش ما خوانده ميشد و اكنون كسي كه خارج از تشكيلات بهائي بود هم بيرحمي مسلمانان را در گوشم زمزمه ميكرد. با آن همه تبليغات كاذب من كسي بودم كه اگر حقيقت را خودم با چشم خود نميديدم باور نميكردم اما ناخودآگاه بدون اينكه بدانم چرا از اسلام و جماعت مسلمان گريزان بودم. البته خواندن آن نوشتهها بيتأثير نبود و من از فرد مورد اعتمادم هم كه به نوعي كششي نسبت به او حس ميكردم مسائل دردناكي ميشنيدم در نوشتهها به آن گلولهها اشاره شده بود و از من خواسته بود كه اگر ذرهاي قدرت تشخيص دارم و اگر ذرهاي احساس نوع دوستي در من هست به اين گلولهها به عنوان مرهم دردي نگاه كنم و شايد آن روز فرا برسد كه خود چنين گلولههايي را بر سينه دشمنان نشانه روم. مشغوليتهاي ذهني و به هم ريختگي فكري من بيشتر شد احساس پوچي و درماندگي ميكردم به عملكرد تشكيلات ترديد داشتم، روح [ صفحه 117] و روانم مرا به سوي خدايي ميخواند كه مهربان است و حقيقت مطلق اما از كدام راه و با كدام ايده و منش بايد در راه صراط مستقيم قرار ميگرفتم و به او ميرسيدم؟ كدام هادي؟ كدام اسوه و الگو مرا به او ميرساند؟ بينهايت احساس تنهايي ميكردم ديگر مادرم هم محرم نبود به هيچ كس نميتوانستم اعتماد كنم، به چه كسي پناه ميبردم؟ سرگشته و حيران در كويري ناامن و مسموم به دنبال قطرهاي آب ميدويدم. اي كاش ميتوانستم مثل ساير جوانان به مسائل سرگرم كننده تشكيلات دل ببندم و اين همه خود را رنج و عذاب ندهم. آرزوي من اين بود كه در عالم جواني با سري پرشور و ارادهاي قوي بتوانم در راه حقيقت قدم بردارم و براي جامعهام مفيد باشم دلم ميخواست از خودم رضايتمندي قابل قبولي داشته باشم، اما چگونه؟ با خود ميگفتم اگر زماني كاملا برايم ثابت شود كه پرويز راه درستي را پيش گرفته و حقيقت در نزد اوست هيچ چيز جلو دارم نخواهد بود با او به كوه ميروم و در راه هدفم كشته ميشوم اين انديشه رؤيايي مرا در ذهن خود به هدفمندي موفق تبديل ميكرد. دغدغه اضطراب آوري روح شجاع و آزاديخواه مرا به فرياد آورده بود آرامش از كفم ربوده بود و طاقت ايستادن، ماندن و پوسيدن نداشتم. پرويز آمد و به جاي تقديم لحظات لذت بخشي كه ميتوانست به من آرامش دهد آمرانه مرا به جنگ دعوت كرد جنگي عليه انسان! غروب، طبق معمول به پشت بام رفتم آفتاب كمكم پشت كوهها پنهان ميشد به هر جا كه نگاه ميكردم آيندهاي مجهول در برابرم ظاهر ميشد بر آن شدم كه تحقيقات مفصلي را شروع كنم تا با يافتن راه درست با عشق و ايماني وصف ناپذير در آن راه به مجاهدت پردازم تا بر انسانيت خويش صحه گذاشته و به خود افتخار نمايم، من به دنبال هويت خويش بودم، به دنبال جوهر وجودي خويش و در پي [ صفحه 118] دستاويزي كه مرا از كشمكشهاي دروني نجات دهد و خمير مايهام را شكل دهد. چشم اندازهاي بينظير طبيعت مثل هميشه مرا مجذوب خود كرده بود اما گويا ميدانستم كه آن فضاي زيبا و آن طبيعت دلانگيز را زماني براي هميشه از دست خواهم داد. اين طبيعت بكر، اين زيبائي بيانتها جادهاي بود كه مرا به رفتن تشويق ميكرد و سراب چيزي نبود كه مرا سيراب كند. پس از نيم ساعت قدم زدن روي پشت بام پرويز از خانه بيرون آمد و خود را به پشت خانه ما رساند و از من پرسيد ميتوانم از خانه خارج شوم تا با هم قدم بزنيم؟ گفتم: نه چنين اجازهاي به خود نميدهم گفت: تو كه ترسو نبودي گفتم: تو هم اينقدر جسور نبودي، گفت: پس چطور همديگر را ببينيم؟ گفتم: شب تلفن كن تا با هم قرار بگذاريم. شب كه شد به مادرم گفتم: مامان اجازه ميدهي پرويز به خانه ما بيايد؟ گفت: براي چه كاري؟ گفتم: كه با هم درس بخوانيم. شايد در امتحانات متفرقه قبول شويم گفت: اصلا اشكالي ندارد بگو بعد از اين بيايد پرويز كه تماس گرفت گفتم: بعد از اين يك برنامه درسي بگذار كه با هم درس بخوانيم خوشحال شد و گفت: مادرت خيلي فهميده و بزرگ است. اگر با ديدار و ملاقات ما مخالفت ميكرد ممكن بود بطور پنهاني قرارهائي با يكديگر ميگذاشتيم و اين بين تو و مادرت فاصله ايجاد ميكرد. بعد از آن هر روز صبح ساعت ده صبح به منزل ما ميآمد و با هم درس ميخوانديم، رياضي او خيلي بهتر از من بود و من واقعا از وجود او بهرهمند ميشدم در ساعات استراحت مامان برايمان خوراكي و ميوه ميآورد و ما كمي هم به بحثهاي سياسي و مذهبي ميپرداختيم او به طور جد از من ميخواست كه همراه و همگام او باشم و كتابهائي كه لازم بود بخوانم برايم ميآورد و از هر [ صفحه 119] راهي براي جذب من استفاده ميكرد يك روز تصميم گرفتم براي اينكه يك طرفه به قاضي نرفته باشم به سراغ همان آقائي بروم كه توبه كرده و برگشته بود، ميخواستم نظرات او را هم بدانم بدون اينكه چيزي به پرويز بگويم با او تماس گرفتم و از او خواهش كردم كه در رابطه با اين مسئله به من كمك كند او تمام چيزهائي را كه پشت سر پاسداران اسلام گفته ميشد و آن همه تبليغات سوء را رد كرد و گفت من با يك بسيجي دوست شدم و شيفته عقيده و مرام و روش و منش او شدم و اين باعث شد كه برگردم و به من گفت تا زماني كه با چشم باز درباره شيعيان تحقيق نكردهام هيچ حرفي را نپذيرم او به من گفت من در بين ضد انقلابيون يكي از عناصر فعال بودم اما وقتي خواستم برگردم با وجودي كه مرا ترسانده بودند و ميگفتند آنها شما را مورد شكنجه قرار ميدهند ديدم همه آن حرفها دروغ بود و من فقط از سوي خود آنها در خطرم نه دولت. نميدانم چرا به او اعتماد كردم به او گفتم كه من تحت تعليم و تبليغ يكي از افراد آنها قرار گرفتهام كه سعي ميكند مرا جذب كند. مشكل من اين است كه يا بايد بپذيرم كه يك انسان عاطل و باطلي هستم و نسبت به اتفاقات اطرافم بيتفاوتم و يا اينكه دلائلي براي رد افكار او بياورم. او گفت: چند روز ديگر تماس بگير تا راهنمايي لازم را برايت داشته باشم. چند روز بعد با او تماس گرفتم، آدرس خانوادهاي را به من داد كه به قول او شيعيان مخلص و ناب شهرمان بودند او گفت اين خانواده نمونه بارز يك خانواده حزباللهي هستند كه افرادي مثل دوست شما كمر به نابوديشان بستهاند با اين خانواده رابطه برقرار كن، من براي ارتباط گيري تو با آنها از خودشان اجازه گرفتهام ميخواهم از نزديك با كساني كه مورد اتهامات دشمنان هستند آشنا شوي تا متوجه شوي كه همه آن تبليغات كاملا غلط و ناآگاهانه است و گفت علت تأثيرپذيري [ صفحه 120] مردم از تبليغات سوء عليه شيعيان اين است كه از آنها فاصله داريم ايده و مرام و منش آنها را نميشناسيم، آدرس اين خانواده را به من داد و فاميل آنها را كه محمد صالحي بود به من گفت: از او تشكر كرده و خداحافظي كردم. روزهاي امتحان فرا رسيد و من شب و روز به خواندن درسهائي مشغول بودم كه دوستانم سر كلاس از حضور معلمهاي مجرب استفاده كرده و برايشان آسان شده بود. بعد از مدتها به مدرسه رفته بودم و دوباره روي نيمكتها نشستم همكلاسيهايم را ديدم و فضاي خوب مدرسه برايم يادآور بهترين دوران زندگي بود دلم براي خودم ميسوخت، همه با ترحم به من نگاه ميكردند و بعضا پيش ميآمد كه عدهاي مرا به بلبل زباني و حاضر جوابي متهم ميكردند يكي از دوستانم در مدرسه كه نامش آزيتا بود و از صميميترين دوستان من بود مشكلات وحشتناكي داشت، وضع مالي فوقالعاده بدي داشتند، پدرش الكلي بود و خانواده را شكنجه ميكرد، خودش درسخوان بود و توانائي زيادي داشت اما در آن خانواده همه استعدادهايش تحليل ميرفت. يك روز در حياط مدرسه سراسيمه و پريشان به من گفت براي من اتفاقاتي رخ داده ميتواني به من كمك كني؟ تو تنها كسي هستي كه ميتوانم به او اعتماد كنم و حقيقت را برايش بگويم. با هم به خلوتي رفتيم و گفت: من ميخواستم به خارج از كشور فرار كنم ميداني كه تحمل اين وضعيت برايم غير قابل تحمل است از اين رو يك روز كه داشتم در خيابان راه ميرفتم مرد قد بلندي با هيكل نتراشيده و بزرگ دنبال من راه افتاد من هم كه به شدت از خانه گريزان بودم گفتم شايد او بتواند دست مرا بگيرد و به طريقي مرا كمك كند كه از ايران خارج شوم براي همين به او اجازه دادم به من نزديك شود و هر تقاضائي كه دارد بكند او به من گفت كه از من خوشش آمده و ميخواهد بيشتر با من آشنا [ صفحه 121] شود. به او گفتم من مشكلات وحشتناكي دارم و همه وضعيت زندگيم را برايش گفتم. او گفت من ميتوانم كمكت كنم به شرط آنكه به من اعتماد كني و هر چه كه ميگويم قبول كني، در قرارهاي بعدي كه با او گذاشتم به من فهماند كه خارج رفتن بدون پول امكان پذير نيست اما تنها يك راه دارد كه فقط در صورتي آن راه را به من نشان ميدهد كه به او اطمينان بدهم هر كاري براي رسيدن به هدفم ميكنم. آزيتا گفت: به او قول دادم كه از هيچ كاري دريغ نخواهم كرد و بعد متوجه شدم كه مدتي است از طرف آدمهاي ناشناس در مورد ما تحقيق ميشود و همين كه خيال او كاملا از طرف من راحت شد به من گفت تو بايد براي خارج شدن از ايران از طرف يك سازمان سياسي معرفي نامه داشته باشي تا بتواني اقامت بگيري در غير اين صورت هيچ راهي نداري و من هم كه سخت از وضعيت خانوادگيام به تنگ آمده بودم پذيرفتم. يك روز به ديدنم آمد و با هم به گردش رفتيم، در آنجا به من گفت تو اگر بخواهي از طرف سازمان ما كه يك سازمان سياسي و ضد انقلابي است معرفي شوي بايد يك كاري براي ما انجام دهي تا شايسته اين حمايت باشي من هم پذيرفتم و او هم از من قول گرفت كه هر كاري بود جا نزنم من هم تعهد دادم چون خودم هم در اثر تبليغات به شدت از جمهوري اسلامي متنفر بودم حالا كاري از من خواسته كه مرا در عمل انجام شده گذاشته، نه راه پس دارم نه راه پيش اگر پا پس بكشم ممكن است از طرف خود آنها كه به من اعتماد كرده و مرا براي اين كار انتخاب كردهاند تهديد شوم اگر هم بپذيرم ممكن است اتفاق ناگواري رخ دهد. گفتم: چه كاري از تو خواستهاند؟ گفت: آدرس مردي كه داخل بازار پارچه فروشي دارد را به من دادهاند كه برو و با خانواده او به هر بهانه ممكن رابطه برقرار كن، با دخترش كه هم سن و سال توست دوست شو و كاري كن كه به تو اعتماد كند مدتي فقط همين [ صفحه 122] مأموريت را داشتم آنها از اين مرد براي من يك هيولا ساخته بودند و به من گفتند: او يكي از افرادي است كه حتما بايد كشته شود او مدتي بازپرس زندانهاي سياسي بوده و تا ميتوانسته جوانان ما را شكنجه كرده و به كشتن داده من هم با نفرت تمام اين مأموريت را انجام دادم، با دختر و همسرش رابطه خيلي نزديكي ايجاد كردم و مدتي است كه با آنها خيلي رفت و آمد دارم اما اين مرد فقط يك پاسدار افتخاري بوده كه به خاطر كهولت سن بازنشسته شده به حدي انسان وارسته و بزرگي است كه به محض اينكه فهميد وضع مالي ما خوب نيست بدون اينكه من از او تقاضاي كمك كنم كارهايي براي ما انجام داد. ميداني كه خانه ما گاز نداشت كساني را فرستاد كه برايمان لولهكشي گاز كردند مرتب به مشكلات ما رسيدگي ميكند و هر بار كه مرا ميبيند به اصرار پولي به من ميدهد و من همه آن پولها را خرج قبض آب و برق عقب مانده كردم كرايه خانه را دادم، فكر ميكردم اين مرد خيلي پولدار است اما بعدها متوجه شدم هنوز آنقدر پولي ندارد كه براي دخترش جهيزيه تهيه كند همه اموالش را اينطور صرف ديگران ميكند، همسرش يك پارچه خانم است شب و روز در حال عبادت است و فكر نميكنم تا به حال آزارش به مورچهاي رسيده باشد، خوابهايش هم تعبير ميشود و كلا خانواده متدين و پاكي هستند. دخترش با اينكه هم سن و سال ماست مثل ما دنبال خوش گذراني و تفريح نيست، هدف او درس خواندن و پاك بودن است من واقعا در اين مدت محدود مدهوش اخلاق اين خانواده شدهام پسر بزرگي دارد كه بسيجي است اگر او را داخل يك كاباره بيندازند سرش را بلند نميكند و هيچ كس را نميبيند اين همه من به خانه آنها رفت و آمد كردم تا به حال حركتي از او نديدم كه حس كنم حتي درباره من كنجكاوي ميكند حالا با اينكه دلم ميخواهد از ايران خارج شوم و از [ صفحه 123] دست پدرم و اين اوضاعي كه آزار دهنده است خلاصي يابم ولي حاضر نيستم به هر قيمت اين اتفاق رخ دهد نميدانم اينها بعد از اين مأموريت از من چه خواهند خواست اما سخت پشيمانم. آزيتا دختر زيبائي بود يعني در مدرسه كمتر كسي به زيبائي او پيدا ميشد از او پرسيدم آيا آن مرد فقط همين را از تو خواسته يا اينكه...؟ كمي اشك ريخت و گفت: اين مسئله را وقتي خواست كه ديگر من خودم را در اختيار او گذاشته بودم فكر ميكردم به همين قضيه بسنده ميكند اما او مرا وارد كارزار كثيف سياست كرد، تو را به هر كس كه ميپرستي رها، كمكم كن تو تنها كسي هستي كه از لحاظ عقلي قبولش دارم خيلي بهتر و عاقلانهتر تصميم ميگيري بگو چكار كنم؟ همه جا تحت تعقيبم، سخت تحت نظرم. گفتم با اين خانواده كه معاشرت ميكردي فهميدي كه اصلا در سنندج چكار ميكنند؟ و اگر اين مرد بازپرس زندانهاي سياسي بود چرا در بازار پارچه فروش است؟ آزيتا گفت: من كه هر چه تحقيق كردم فهميدم كه بازنشسته سپاه است و قبلا در شهر مياندوآب ساكن بودند و بعد از بازنشستگي به مهاباد ميرود و تجارت پارچه ميكند و حالا هم چون كار پارچه در سنندج بهتر است اينجا ماندهاند. گفتم: از او شكنجه كردن برميآيد؟ لبخندي زد و گفت: اين وصلهها به او نميچسبد، تا زماني كه با اين مرد روبهرو نشوي هر چه تعريف كنم نميتواني بفهمي، او به حدي مهربان و دلسوزي است كه هرگز او را مثل ساير آدمها نخواهي ديد يكپارچه نور است. گفتم فكر ميكني از تو چه درخواستي بكند؟ گفت: از وقت زيادي كه صرف اين خانواده ميكنند حتما نقشههايي برايشان دارند، هيچ بعيد نيست كه يك زمان از من بخواهند در خانه آنها بمبگذاري كنم. گفتم: نه چنين چيزي امكان ندارد چون ميدانند كه انگيزه تو براي انجام چنين كاري خيلي قوي نيست و در ضمن اگر ميخواستند تا به حال اين [ صفحه 124] كار را كرده بودند. گفت: نه اشتباه نكن براي اينكه كاملا به من اعتماد كنند و مرا از خودشان بدانند و امكانات بهتري در اختيارم بگذارند كه وقتي از ايران خارج شدم دچار مشكلي نباشم خودم را خيلي با انگيزه نشان دادم و گذشته از اينها من از روز اول به آنها تعهد هر كاري را دادهام و ميدانم به محض اينكه كنار بكشم ممكن است بلائي سرم بياورند. خيلي ترسيدم و كمي آزيتا را سرزنش كردم و پرسيدم آيا افراد اين خانواده همه تحت تعقيب هستند؟ گفت: فكر نميكنم اين طور باشد ولي من تحت نظرم. گفتم: نميشود طوري به آنها خبر داد كه تو ندانسته وارد چه مخمصهاي شدهاي؟ گفت: نه رها در اين صورت آنها همه چيز را به پليس ميگويند و پليس مرا دستگير ميكند گفتم: با اوصافي كه از اين خانواده گفتي هر كاري ميكنند كه تو به دردسر نيفتي بهتر است به آنها اطمينان كني و حقيقت را به آنها بگوئي گفت: اما اگر بفهمند كه جانشان در خطر است حتما دست به كارهائي ميزنند و اگر سازمان بو ببرد كه به آنها گفتهام كلك من كنده است و سپس آهي كشيد و گفت: اي كاش ميدانستند چه كساني را ميخواهند بكشند. و بعد گفت: اگر متوجه شده باشي از روزي كه امتحانات شروع شده و من دوباره تو را ديدم حتي يكبار با تو به خانه نرفتم فقط براي اينكه فكر ميكردم تو ميتواني كمكم كني. من با رفت و آمد تو باعث شناسايي تو ميشوم حالا هم سعي ميكنم از تو فاصله بگيرم فقط بگو چكار كنم؟ از طرفي هم رفتن به خارج و آزادي از دست پدر بدجنس و بداخلاقم برايم به آرزوئي دست نيافتني تبديل شده تو قلب پاكي داري رها برايم دعا كن و اگر فكري هم به ذهنت رسيد فردا به من بگو التماسم كرد كه بدون مشورت با او دست به هيچ كاري نزنم بالأخره آدرس آن مرد پارچه فروش را از او گرفتم و به او گفتم كه فقط ميخواهم او را از دور ببينم مثل يك رهگذر، [ صفحه 125] بالأخره ما از هم جدا شده و از مدرسه خارج شديم. چه مسئوليتي؟ چرا چنين اتفاق مهم و بغرنجي را خدا پيش پاي من گذاشته بود من چه بايد ميكردم؟ بايد به خدا پناه ميبردم و از او درخواست كمك ميكردم در بين راه هر چه دعا حفظ بودم خواندم، به خانه رسيدم و بعد از خوردن غذا تا غروب در اتاق پذيرائي به دعا و راز و نياز پرداختم آرام و قرار از كف داده بودم به حدي هيجان و اضطراب داشتم كه گوئي به همين سرعت قرار است اتفاق وحشتناكي بيفتد به سختي ميتوانستم نفس بكشم غروب كه شد فكري به سرم زد و با توكل بر خدا و مشورت با او برخاستم و به ديدن يكي از اعضاي محفل رفتم با خود ميگفتم شعار ما نوع دوستي و محبت و صلح و وحدت عالم انساني است و چه كسي بهتر از بزرگان ما ميتواند در رفع اين اقدام وحشتناك به من ياري دهد در بين راه فقط دعا ميكردم كه مشكلي پيش نيايد و من وضعيت را خطرناكتر از سابق نكنم اما هيچ راهي به ذهنم نميرسيد نياز به مشورت با بزرگان به من حكم ميكرد كه اعضاي محفل را حلال اين مشكل دانسته و به آنها مراجعه كنم. حرفهاي آقاي منصوري را ناشنيده گرفتم و سياستهاي نابخردانه و غير انساني فساد و مسائل غير اخلاقي در بين جوانان را ناديده گرفتم و با قلبي مالامال از هيجان جلوي درب منزل يكي از به اصطلاح بزرگان تشكيلات حاضر شدم، زنگ زدم و پس از باز شدن در وارد شدم ساختمان دو طبقهاي بود كه يك خانواده بهائي ديگر نيز آنجا زندگي ميكردند. از داخل پاركينگ عبور كرده در حالي كه پاهايم قدرت حركت از دست داده بود از پلهها بالا رفتم. در بين اعضاي تشكيلات به اين شخص كه امروز با ترس و هيجان به منزلش ميرفتم بيش از همه اعتماد داشتم بالأخره هم آقاي خلوصي در را برايم باز كرد و من وارد شدم، مثل هميشه با برخوردي گرم و صميمي و [ صفحه 126] محترمانهاي واقع شدم اما صحبتي كه نسبت به من ابراز ميشد اغراقآميز بود و از آن بوي تملق و خودخواهي شديدي به مشام ميرسيد به اين قضيه عادت كرده بودم و ميدانستم كه بهائيان خصوصا كساني كه مقام و منسب تشكيلاتي مهمي داشته باشند خود را برتر و بالاتر از هر كسي ميدانند و علنا به اين غرور و بالندگي اعتراف و افتخار ميكردند. خانم خلوصي در حالي كه با من احوالپرسي ميكرد بيجهت ميخنديد، با هم وارد اتاق پذيرائي شده و روي مبلها نشستيم، پس از كمي احوالپرسي خانم خلوصي مرا تنها گذاشت و دقايقي بعد با يك شربت آلبالو وارد شد. به او گفتم با آقاي خلوصي كار خيلي مهمي دارم گفت: ايشان رفتند سر كوچه خريد كنند چند دقيقه ديگر ميآيند. خانم خلوصي كه فضوليش گل كرده بود كمي به من نگاه كرد و گفت: مثل اينكه ناراحتي حتما از كسي شكايت داري. گفتم: نه اصلا، موضوعي پيش آمده كه بايد با خود ايشان صحبت كنم طولي نكشيد كه آقاي خلوصي هم رسيد و با خوش آمد گوئي روي مبلي رو به روي من نشست و خانم خلوصي از اتاق خارج شد و من با دستپاچگي گفتم: موضوعي پيش آمده كه خيلي براي من حياتي است اما اول شما را به كتاب مستطاب اقدس قسم ميدهم كه طوري كمك كنيد كه مشكل بزرگتري پيش نيايد و در ضمن طوري مرا از اين همه دلهره و اضطراب خارج سازيد تا قلبم آرام گيرد و از اين احساس مسئوليت عجيب نجات يابم، آقاي خلوصي براي اينكه مرا آرام كند تا به راحتي بتوانم از عهده بازگوئي قضيه برآيم گفت: احتياجي به قسم نيست عزيزم شما سعي كنيد آرامش خود را حفظ كنيد و بدانيد كه هيچ مشكلي نيست كه با مشورت حل نشود، گفتم: من جرأت بازگويي آن را ندارم خيلي ميترسم. بالأخره توانستم دل را به دريا زده و مسئله را بدون اينكه اسمي از دوستم و يا از وضعيت [ صفحه 127] شغلي، مكاني آن خانواده ببرم بيان كنم آقاي خلوصي گفت: ببين عزيزم ما وظيفه نداريم در سياست دخالت كنيم وظيفه ما چيز ديگري است. سياست مسئله بسيار كثيفي است و ما نبايد خود را آلوده كنيم گفتم اما جان يك خانواده بيگناه در خطر است وظيفه ما در اين ميان به عنوان كسي كه از قضيه مطلع هستيم چيست؟ آقاي خلوصي به حدي با اين مسئله بيتفاوت برخورد كرد كه گوئي اصلا چيزي نشنيده با حالت تمسخرآميزي گفت: اينها كه عاشق شهادتند چرا ناراحتي؟ بگذار بميرند هم خودشان راحت شوند هم ما را راحت كنند به اجبار لبخندي زدم اما از اين كه به آنجا رفته بودم و گول شعارهاي پوچشان را خورده بودم سخت پشيمان شدم و با خود گفتم چطور فراموش كردم كه دشمنان واقعي شيعيان خود بهائيان هستند و چرا براي نجات جان آنان به دشمنان آنان مراجعه كردم گفتم: اما دوستم ميگويد آنان خيلي انسانهاي خوب و با خدائي هستند گذشته از اين انسانند و ما بايد به طريقي از اين فاجعه جلوگيري كنيم. خلوصي گفت: نه دليلي ندارد خودت را نگران كني. شايد جانشان در خطر نباشد شايد مسئله چيز ديگري باشد شايد ميخواهند از آنها اطلاعاتي بگيرند و شايد هم ميخواهند با گروگانگيري و يا آتوگيري با آنها معامله كنند. اين مسائل به ما مربوط نميشود و ما دستور نداريم در اين مسائل دخالت كنيم جنگي ميان دو گروه جدا از ماست دليلي ندارد خودتان را به دردسر بياندازيد، توصيه ميكنم كوچكترين مداخلهاي در اين رابطه نكني در اين صورت خارج از دستورات الهي عمل كردهاي. به خاطرم رسيد در زمان جنگ وقتي جنگندههاي عراقي بر سر مردم بمب ميريختند و دسته دسته از مردم كشته ميشدند بهائيان با بيرحمي تمام ميگفتند از اين مسلمانان هر چه كشته شود كم است خصوصا وقتي راديوهاي [ صفحه 128] خارجي آمار شهادت رزمندگان را در جبههها به اطلاع مردم ميرساندند. با خوشحالي به يكديگر خبر ميدادند و با ناسزاگوئي به رزمندگان ابراز مسرت و خشنودي ميكردند. بهائيان در زمان جنگ با كنارهجوئي از شركت در جبههها اعلام كردند كه مخالف جنگ هستند و به بهانه عدم دخالت در سياست از به دست گرفتن سلاح امتناع كردند و كوچكترين فعاليتي براي دفاع از كشور از خود نشان ندادند و اين در حالي بود كه جنگ با عراق يك جنگ تحميلي بود و همه و همه در دفاع از كشور تلاش ميكردند، پدر و مادران زيادي داغ فرزند بر سينه گذاشتند و فرزندان زيادي از گرمي وجود پدر محروم گشتند و در اين بين تنها قشري كه به طرفداري از دشمن دم ميزد و مثل زالو از مكيدن خون هم وطن لذت ميبرد بهائيان بودند، گل دستههاي جوان پرپر شدند و بهائيان در آغوش امن و آرام اين سرزمين به فعاليتهاي تشكيلاتي خود پرداختند و هميشه در آرزوي واژگوني نظام جمهوري اسلامي ماندند و به وعده و وعيد سران تشكيلات دل خوش كردند. و من چه اشتباه بزرگي كردم، چرا براي حل اين مشكل به اين جا آمدم؟ من كه شاهد بيرحميها و بيدرديهاي بهائيان در زمان جنگ بودم چرا فكر كردم ممكن است گروه از اين مشكل بزرگ بگشايند من هم فريب شعارهاي تو خالي بهائيان را خوردم آنها كه دائما در كلاسها و مجالس از عشق به عالم بشريت دم ميزدند، آنان كه از الفت و محبت طوري سخن سرائي ميكردند كه گوئي برتر و مهربانتر از همه اقشار عالمند در عمل نه تنها بوئي از انسانيت و محبت نبرده بلكه درنده خوئيشان گل ميكند و از خبر شهادت جوانان عزيز اين مرز و بوم اظهار خوشحالي و مسرت ميكنند. ظاهرا به خلوصي قول دادم كه به هيچ وجه در اين مسئله دخالت نكنم ميدانستم كه اگر كوچكترين مخالفتي در مقابل عقايدش از من [ صفحه 129] سر ميزد مرا از رفت و آمد با دوستانم محروم ميكردند و بيشتر روابطم با خارج از خانه محدود ميشد، با دلي آكنده از رنج و اندوهي عميق با نااميدي از خانه خلوصي خارج شدم از اين كه اين همه دعا كردم و نتيجهاي از دعاهايم نگرفتم سخت غمگين شدم و در حيرت بودم كه اين همه نااميدي چه حكمتي دارد، به خانه برگشتم، پرويز تماس گرفت كه ببيند امتحانم را خوب دادم يا نه؟ خيلي بيحوصله جوابش را دادم پرسيد چه اتفاقي افتاده؟ حرفي نزدم هر چه اصرار كرد چيزي عايدش نشد صبح فردا بدون اينكه خود را براي امتحان بعدي آماده كرده باشم به مدرسه رفتم و به آزيتا گفتم: جان اين خانواده سخت در خطر است و من و تو اگر دست روي دست بگذاريم مسئول مرگشان خواهيم بود. از او خواهش كردم كه اجازه دهد هر كاري كه به ذهنم ميرسد انجام دهم. آزيتا به اجبار و با ترس زياد پذيرفت. امتحانم را كه دادم به طرف بازار و آدرسي كه گرفته بودم راه افتادم در راسته پارچه فروشان اولين پارچه فروشي بزرگي كه بعد از يك ساعت فروشي قرار داشت متعلق به همان مرد بود وقتي به آنجا رسيدم و طبق آدرسي كه داشتم مطابقت كردم متوجه شدم روي تابلوي اين مغازه نوشته پارچه سراي محمد صالحي، خداي من اين همان كسي است كه آقاي قادري به عنوان يك انسان وارسته و بزرگ از او نام برد و خانواده او را براي آشنائي بيشتر به من معرفي كرد. قدمهايم را آرامتر كردم جلوي اكثر پارچهفروشيها ميايستادم و پارچهها را وارسي ميكردم. راه رفته را برگشتم و مقابل مغازه او ايستادم و به جاي پارچه محو خودش شدم، مردي حدودا پنجاه و پنج ساله با موهاي سفيد كه بيشتر آن ريخته بود، محاسني سفيد و چشماني نافذ داشت قيافهاش طوري بود كه اگر تعريفش را هم نشنيده بودم مجذوبش ميشدم يك پارچه باريك سبز دور گردنش [ صفحه 130] انداخته بود كه حدس زدم ممكن است سيد باشد يك لحظه مرا نگاه كرد، در جاي خودم خشكم زد از سنگيني نگاهش قدرت حركت نداشتم احساس كردم فقط با يك نگاه همه چيز را فهميد و به تمام مطالب درون من پي برد آرام و باوقار پرسيد بفرما دخترم به جاي اينكه نام پارچهاي را ببرم و يا قيمت پارچهاي را بپرسم گفتم خيلي ممنون و از آنجا دور شدم حدود صد متري كه دور شدم يك مغازه عسل فروشي در آنجا بود كه هميشه مادرم از او خريد ميكرد به او سلام داده و گفتم مادرم قرار بود به اينجا بيايد و از شما عسل بخرد، نيامد؟ گفت: همان خانم خوش لهجه و خوش زبان را ميگوئي گفتم بله همان كه گاهي با هم ميآئيم از شما خريد ميكنيم. گفت: نه نيامده، گفتم: اگر اينجا چند دقيقه منتظرش باشم اشكالي ندارد؟ گفت: نه اصلا، منتظرش باش ميخواهي بيا داخل مغازه بنشين. گفتم: نه همين جا ميايستم. بعد از دقايقي از فرصت استفاده كردم و گفتم يكي از دوستانم قرار است به زودي عروسي كند از اين پارچهفروشها كدام يك منصفترند؟ گفت: يكي از دوستانت يا خودت به سلامتي؟ گفتم نه بخدا يكي از دوستانم، ما اصالتا كرد نيستيم و پارچههاي كردي به درد ما نميخورد، گفت: اكثر اين پارچهفروشيها چون اجناسشان مثل هم است نميتوانند خيلي قيمتهاي متفاوتي بدهند ولي دو نفر هستند كه خيلي منصفند يكي حاجي علي ياوري و يكي هم حاج آقا محمد صالحي من كه منتظر اين اسم بودم گفتم بله شنيدم كه اين آقاي محمد صالحي خيلي باانصاف است. شنيدم شيعه است؟ گفت: شيعه و سني چه فرقي ميكند؟ انسان است. خيلي انسان بزرگوار و مردمداري است همه او را ميشناسند كمي فكر كرد و گفت: تو گفتي كرد نيستيد؟ گفتم: بله اصالتا كرد نيستيم، گفت: تو چي شيعهاي يا سني؟ گفتم: هيچ كدام، خنديد و گفت: حتما دو رگهاي؟ به [ صفحه 131] مادرت كه ميآيد شيعه باشد حتما پدرت سني است؟ اصلا دوست نداشتم كه به او بگويم چه آئيني دارم حرف را عوض كردم و گفتم فكر كنم مادرم نيامد بايد بروم، گفت: حالا كمي بايست شايد بيايد گفتم: اگر آمد بفرمائيد كه من رفتم منزل از آن مغازه هم فاصله گرفتم دلهرهام بيشتر شده بود خدايا چطور ممكن است كسي را كه اين همه به حسن اخلاق شهرت دارد بخواهند از بين ببرند. و اصلا دليل اين همه دشمني چيست؟ با عجله به سمت يك باجه تلفن راه افتادم و به خانه آقاي قادري زنگ زدم مادرش گفت: يك ساعت ديگر به خانه ميآيد در آن يك ساعت خود را به منزل يكي از برادرانم رساندم يك ساعتي نشستم، نزديك ظهر بود كه برخاستم هرچه زن برادرم اصرار كرد بمانم قبول نكردم، به خيابان آمدم و باز با منزل آقاي قادري تماس گرفتم دعا ميكردم آقاي قادري در منزل باشد، خودش گوشي را برداشت، از او خواهش كردم كه در يك مكان مناسب او را ببينم هر چه اصرار كرد بداند درباره چه مسئلهاي است فقط خواهش كردم كه يك قرار بگذارد، قرار شد در يكي از پاركهاي شهر همديگر را ببينيم، آن روزها دختر و پسرهائي را كه با هم نامحرم بودند و با هم به گردش ميپرداختند ميگرفتند من در دلم به التماس افتاده بودم كه خداوند كمك كند تا اتفاقي برايمان نيفتد. و من بتوانم كار مثبتي انجام دهم وقتي بالأخره آقاي قادري را سر قرار ديدم از او به خاطر اينكه به زحمت افتاده بود عذرخواهي و هم تشكر كردم و گفتم: اين بار قضيه خيلي مهمي اتفاق افتاده كه ميخواهم به من قول بدهيد كه هيچ مشكلي پيش نيايد و به هيچ دردسري نيفتم شايد بايد ميرفتم و به پليس اطلاع ميدادم اما به پليس اعتماد ندارم ميترسم باعث دردسر و گرفتاري خودم و دوستم شود، آقاي قادري با اشتياق گوش ميكرد ادامه دادم خواهش ميكنم قول بدهيد هيچ اتفاقي برايم [ صفحه 132] نيفتد، گفت: مگر چه مسئلهاي پيش آمده، شما از چه ميترسي؟ گفتم: موضوع ترور يك يا چند نفر است كه من ميخواهم از آن جلوگيري شود. با شنيدن اين حرف آقاي قادري به اطراف نگاهي كرد و گفت: شما از چه حرف ميزنيد، ترور؟ گفتم: مثل اينكه قرار است اتفاق بدي بيفتد آقاي قادري سعي كرد آرامم كند، از شدت هيجان و ترس دستانم ميلرزيد، آقاي قادري گفت: همه چيز را از اول بگوئيد، سعي كنيد آرام باشيد، گفتم: ضد انقلابها تصميم گرفتهاند بلائي سر خانواده آقاي محمد صالحي بياورند، گفت: از كجا ميدانيد؟ گفتم: خبر دارم اما قول دادهام كه چيزي نگويم، گفت: اگر ميخواهي به آنها كمك كني بايد همه حقيقت را بگوئي و گرنه ممكن است نتيجه عكس بدهد و كار از كار بگذرد، در اين شهر خيلي ترور ميشود اگر از قبل كساني كه اطلاع داشتند مثل تو پنهان كاري نميكردند هيچ اتفاقي نميافتاد گفتم: آخر ميترسم كسي را كه مأمور انجام اين كار است معرفي كنم او را بگيرند و اذيتش كنند، او به اندازه كافي بدبختي دارد گفت: تو كاملا در اشتباهي اين موضوعي نيست كه نصفه نيمه گفته شود بايد همه چيز تمام و كمال گفته شود تا فكري براي آن بشود و گرنه ممكن است همان شخص به يك بدبختي بزرگتري دچار شود آن وقت ديگر پشيماني سودي ندارد، به هر حال مجبور شدم همه چيز را برايش تعريف كنم اما از او قول گرفتم كه براي آزيتا اتفاقي پيش نيايد. از من تشكر كرد و گفت كه حالا هر چه سريعتر برو و بقيه كارها را به من بسپار و در عين حال فردا كه دوستت را ديدي بگو مثل هميشه به مأموريتش عمل كند و همچنان با آن خانواده در ارتباط باشد و از هيچ چيز نترسد مطمئن باش براي اينكه شما حقيقت را گفته و از مرگ يك شخص يا يك خانواده جلوگيري كردهايد از طرف خدا اجر و پاداش بزرگي خواهيد داشت. با حرفهاي آقاي قادري آرام [ صفحه 133] گرفتم و با خيالي آسوده به خانه برگشتم صبح فردا وقتي قضيه را براي آزيتا گفتم او از ترس مثل بيد ميلرزيد و گريه ميكرد و ميگفت: دير يا زود به سراغم ميآيند و مرا ميبرند و تو مقصري، گفتم: آزيتا جان به خدا اين آقا دروغ نميگفت تو از اين كار صرف نظر كردهاي و پشيمان شدهاي دليلي ندارد تو را اذيت كنند، اما او همچنان اشك ميريخت و زندگيش را در خطر ميديد، او دختر شجاعي بود اما سازمان به اندازهاي عليه دولت در گوشش خوانده بود كه او را به وحشت ميانداخت. فرداي آن روز تعطيل بوديم و روز بعد توانستم دوباره آزيتا را ببينم اما او روحيه خوبي داشت و ديگر از چيزي نميترسيد چند روز كه گذشت من خوابي ديدم كه مرا سخت در فكر فرو برد و تعبير آن را نميدانستم در خواب ديدم مثل هميشه اجتماع مردم پاي سخنان امام خميني (رض) نشستهاند در اين ميان بهائيان هم بودند امام خميني (ره) در بين آن همه جمعيت مرا به نام صدا كرد و من با تعجب برخاستم اشاره كردند كه به طرف ايشان بروم، رفتم، به ايشان كه رسيدم نورانيت عجيبي در چهره ايشان ديدم كه قابل وصف نبود به من گفتند ميخواهم خبر خوشي به شما بدهم اما از گفتن آن به ديگران بايد امتناع كني گفتم: چشم آقا، گفتند: همين الان كه رفتي داخل جمعيت نشستي ممكن است مادر و خواهرت از تو بپرسند كه امام چه گفت؟ به هيچ وجه نبايد چيزي بگوئي، من هم قول دادم سپس ايشان چيزي به من گفتند كه اگر همان لحظه بالي داشتم به پرواز درميآمدم، بينهايت آن خبر برايم خوشايند و لذت بخش بود، به ميان جمع برگشتم و از خوشحالي آرام و قرار نداشتم مادر و خواهرم اصرار كردند كه امام چه گفت؟ من جوابي ندادم، در اوج نشاط معنوي بودم كه از خواب بيدار شدم و يك لحظه به اندازهاي آن خبر برايم مسرت بخش بود كه طاقت پنهان كردنش را نداشتم و با سرعت [ صفحه 134] به سمت آشپزخانه رفتم كه براي مادرم آن مسئله شادي آفرين را تعريف كنم اما در همان فاصله كوتاه آن مسئله مسرت بخش و جان فزا را فراموش كردم و هر چه به مغزم فشار آوردم چيزي به خاطرم نرسيد خوابم را براي مادرم تعريف كردم گفت: خوش به حالت دخترم شخص نوراني كه ديدي امام خميني (ره) نبوده بلكه حضرت عبدالبهاء بوده و تو را نويد داده كه دعاهايت مستجاب شده و در درگاه خدا عزت داري، قوه تشخيصم قدرت هضم آن همه تبليغات سوء را نداشت براي همين سر درگم و معلق مانده بودم مطمئن بودم كه امام خميني بود اما به حدي درباره اين مرد بزرگ ناروا شنيده بودم كه نميتوانستم باور كنم آن همه نورانيت چهره و آن همه لذت معنوي حاصل وجود ايشان است گاهي فكر ميكردم شايد به خاطر اخراج شدنم از مدرسه و سختي امتحانم مورد لطف و تفقد خدا واقع شدم، گاهي فكر ميكردم دعاهايم در اين چند روز مورد قبول واقع شده و اين مسئله بغرنج با پيروزي برطرف خواهد شد.
چند روز بعد از راديو شنيدم كه امام بيمار است، پدرم گفت: ديگر امام رفتني است، پيش بينيهاي جمال مبارك تحقق مييابد گفتم: مگر با فوت امام (ره) چه اتفاقي ميافتد؟ پدر گفت: براي اينكه نميتوانند جانشين مناسبي برايش پيدا كنند و همه تشنه قدرتند اوضاع بهم ميخورد و رژيم ساقط ميشود و ما در ايران آزاد ميشويم و به رسميت شناخته ميشويم، اينها حرفهاي پدرم نبود، او اين حرفها را از سران تشكيلات ميشنيد و جالب بود كه به ما ميگفتند در سياست دخالت نكنيد و يكي از احكام مكتب ما به دستور عبدالبهاء عدم دخالت در سياست بود اما همه افراد بهائي به محض اينكه به [ صفحه 135] هم ميرسيدند تمام مسائل سياسي روز را با هم تحليل ميكردند و به طرفداري از آمريكا و اسرائيل و به واژگون جلوه دادن تمام اتفاقات روزمره و بحثهاي جاري ميپرداختند و ذهن جوانان و نوجوانان را نسبت به نظام شستشو ميدادند. نيمههاي شب بود كه از خواب برخاستم، پدرم راديو را روشن گذاشته بود و صدايش را خيلي كم كرده بود، صبح سنگيني بود، راديو قرآن پخش ميكرد و مجريان به حدي آرام و متين و غمگين به اجراي برنامه ميپرداختند كه از كلماتشان غم و اندوهي بزرگ منتقل ميشد، پدرم براي نماز [1] صبح بيدار شد و بعد از خواندن نماز گفت: امام از دنيا رفت. گفتم: راست ميگوئيد؟ از كجا ميدانيد؟ گفت: مگر نميبيني فقط قرآن پخش ميشود قبلا هميشه موسيقي پخش ميكردند. تا طلوع آفتاب خوابم نبرد افكارم به هم ريخته بود به خدا التماس ميكردم كه آگاهي عطا كند و مرا هدايت نمايد تا از برزخ سردرگمي و تعليق نجات يابم و بالأخره صبح سياهي كه قلب عاشقان امام را پاره پاره كرد و جانشان را به آتش كشيد از راه رسيد و خبر رحلت امام (ره) از اخبار راديو پخش شد، چه روز غمانگيز و طاقت فرسائي بود، عزاي عزاداران و بر سر و سينه كوفتن مردم قابل پيش بيني نبود فوج عظيم سوگوار كه قيامت را در خاطر مجسم ميكرد مجال خاكسپاري جسم مطهر ايشان را نميداد و ازدحام جمعيت دل سوخته و آن نمايش حقيقي مراسم عزاداري در باور نميگنجيد. آن همه ايمان و اعتقاد، آن همه عشق و علاقه و آن همه التهاب انسان را وادار به حسرت و غبطه ميكرد، سنگ در آن روز [ صفحه 136] ميگريست و من شاهد اشك بچههاي برادرم بودم كه قلبشان رئوفتر و پاكتر بود، قلب خودم از جا كنده ميشد و ناخودآگاه غم بزرگي سينهام را ميفشرد اما بهائيان وقتي به هم ميرسيدند اين خبر ناگوار و اين مصيبت گران مردم دل سوخته را به هم تبريك ميگفتند و اگر جشن و پايكوبي نميكردند از ترس مردم بود. دو روز بعد كه آزيتا را در مدرسه ديدم شنيدم كه ميگفت خانواده محمد صالحي داخل خانه خود آنچنان عزاداري كردند كه گويا يكي از عزيزترين فرد خانواده را از دست دادهاند، آنقدر در حياط خانه خودشان بر سر و صورت خود ميزدند كه از حال ميرفتند، آزيتا ميگفت كه محمد صالحي مرد متين و صبوري است اما در فراق امام (ره) صبر و تحمل از كف داده و لحظهاي آرام نميگيرد آنها براي مراسم خاكسپاري به تهران رفته بودند، آن روزها گذشت و امتحانات ما هم به پايان رسيد. پرويز هر چه كتاب و خبر و نامه برايم ميآورد كمتر ميپذيرفتم و ديگر حرفهايش را باور نداشتم و از او فاصله گرفته بودم ديگر وقتي ميگفت ميخواهد به كوه برود هيچ احساس مسئوليتي نميكردم و زياد برايم مهم نبود چرا كه ميديدم آگاهانه خود را به سياست مبتلا كرده و هر چقدر كه من سعي ميكردم او را متوجه اشتباهاتش كنم در گوشش فرو نميرفت. يك روز با آقاي قادري تماس گرفتم و پرسيدم كاري درباره اتفاقي كه قرار است رخ دهد صورت داده يا نه؟ او به من اطمينان داد كه خيالت آسوده باشد هر توطئهاي در اين باره خنثي است. ديگر خيالم راحت بود كه مسئله حل شده. يك شب وحشت تمام وجودم را گرفت و از اينكه آقاي قادري هم ضد انقلاب باشد و به ظاهر خود را از توابين معرفي كرده باشد به هراس افتادم با اينكه تا آن روز اطمينان مرا كاملا جلب كرده بود اما نميتوانستم دست روي دست بگذارم با [ صفحه 137] اينكه آزيتا به من گفته بود كه به خانهاش نروم تا صبح نخوابيدم و صبح خيلي زود كه هنوز آفتاب كاملا طلوع نكرده بود از خانه خارج شدم و بالأخره خود را به خانه آزيتا رساندم. ظاهرا كه متوجه هيچ فرد مشكوكي نشدم مطمئن شدم كه كسي تعقيبم نكرده و از وجود من در خانه آزيتا كسي مطلع نيست سراسيمه به آزيتا گفتم كه ديشب از ترس اينكه نكند درباره آقاي قادري اشتباه كرده و نبايد كارها را به او ميسپردم تا صبح خوابم نبرده هيچ بعيد نيست كه او يكي از عناصر ضد انقلابي باشد ما نبايد تا اين حد به او اطمينان ميكرديم و همه چيز را به او ميسپرديم. آزيتا گفت پس چه كاري از ما ساخته است گفتم بايد با پليس همه چيز را در ميان بگذاريم. او به شدت مخالفت كرد. گفتم كه ما نميتوانيم دست روي دست بگذاريم بايد كاري بكنيم. آزيتا وقتي ديد كه من مصمم هستم با پليس صحبت كنم قضيهاي را كه از من پنهان كرده بود برملا كرد و گفت: پليس در جريان است درست روز بعد از قرار تو با آقاي قادري پليس مخفيانه با من ارتباط گرفت و همه اطلاعات لازم را از من گرفت و به من گفت به همان شكلي كه آنها ميخواهند ادامه دهم و در صورت بروز هر تغييري و يا درخواست جديدي به آنها خبر دهم خوشحال شدم و نفس راحتي كشيدم و به خانه يكي از برادرانم رفتم زن برادرم گفت: امتحاناتت را كه دادي چرا بيكاري؟ گفتم اتفاقا تصميم دارم فعاليتهايم را شروع كنم. فكر ميكردم همه راههاي موجود سياسي است و تنها راهي كه دخالت در سياست ندارد مكتب ما است و اگر تاكنون از بهائيان غير از اين چيزي ديدهام اشكال از جانب خود بهائيان است نه از مكتب بهائيت. از آن به بعد مسئوليتهاي زيادي را تقبل كردم و ديگر كمتر اوقات فراغتي دست ميداد. تمام تلاشهاي پرويز بينتيجه بود زحماتش هدر رفته بود من [ صفحه 138] مصممتر از قبل به راهم ادامه ميدادم. خانواده من يكييكي به مقاماتي نائل شدند؛ برادرم كه در آفريقا بود از طرف تشكيلات براي تبليغ فرستاده شد و به سمت مهمي رسيد و همسر شوقي افندي كه زني انگليسي الاصل بود در عروسياش شركت داشت و با او چند عكس انداخته بود. اين در بين بهائيان افتخاري بود كه نصيب هر كس نميشد و سمتي كه برادرم داشت يك مسئوليت بزرگ قارهاي بود كه او را به يكي از اعضاي برجسته تشكيلات ارتقاء داد. برادر ديگرم عضو محفل آكسفورد آلمان شد و سليم هم كه عضو تشكيلات سه نفره سنندج بود، شراره و مسعود كه خواهر و شوهر خواهرم بودند عضو محفل منطقهاي تهران بودند، من هم كه كوچكتر از همه اعضاء خانواده بودم يك بار وقتي همه پولهاي قلك خود را براي بيت العدل فرستاده بودم برايم از طرف بيت العدل تقديرنامه آمد و يك بار هم بعد از اخراج شدنم از مدرسه مورد تشويق تشكيلات تهران و بيت العدل واقع شدم، تعريف خانواده فعال ما در بيشتر شهرها پيچيد. و مورد تحسين و ترغيب اين و آن بوديم، خانه بزرگ ما محل برگزاري بسياري از مراسم مذهبي شده بود و بيشتر احتفالات جوانان و نوجوانان را در خانه ما برگزار ميكردند. تابستان دوباره تشكيلات براي سرگرم كردن جوانان تصميم جدي گرفته بود. پسران و دختران شهرهاي مختلف را به ديدن هم ميبرد و نام آن را اردوي تابستاني گذاشته بود. علنا به همه ما ميگفتند آدرس و شماره تلفن دوستان مورد علاقه خود را بگيريد و با هم در تماس و ارتباط باشيد. مرتب در تفريحات مكرر با دوستان جديدي بوديم و برايمان برنامههاي زيادي گذاشته بودند. با سخنرانيهائي كه برايمان ميكردند آنچنان سرگرممان كرده بودند كه مثل رباطها ديگر قادر به حركتي غير از آنچه برايمان تعريف شده بود نبوديم. [ صفحه 139] گاهگاهي به ديدن آزيتا ميرفتم تا اينكه يك روز برايم تعريف كرد كه چگونه توطئهاي را كه سازمان ضد انقلابي و ضد ديني براي خانواده آقاي صالحي چيده بود خنثي شد و به چه ترتيب عاملين اين توطئه گرفتار شدند، آزيتا گفت: از اينكه تا به حال چيزي برايت نگفتم مرا ببخش اجازه چنين كاري نداشتم حتي آقاي قادري هم از همه مسائل بياطلاع بود وقتي پليس متوجه شد كه قرار است مأموريتي انجام دهم مرتب با من در تماس بود حسابي افتادم توي يك جريان پليسي بالأخره قرار شد من با يك كيف انفجاري وارد منزل آقاي صالحي شده و بعد از دقايقي آنجا را ترك كنم و با انفجار بمب همه آنها به شهادت برسند. اما من كه لحظه به لحظه همه چيز را با پليس هماهنگ ميكردم در يك چشم به هم زدن عدهاي در منزل آقاي صالحي حاضر شده و كيف را خارج كرده و خنثي نمودند عدهاي هم براي دستگيري آن گروهك اقدام كردند. چون از قبل مكان آنها به وسيله همان شخصي كه با من در ارتباط بود كشف شده بود و معلوم شد يك گروهك وابسته به نظام بعثي عراق از محاربان الحادي ضد خدا و ضد نظام بودند كه وارد كردستان شده براي ايجاد تفرقه در بين شيعه و سني اقدام به ترور و كشتار حزب اللهيها كرده و ايجاد ناامني و اغتشاش نمايند و از موضوع تقاضاي من براي خارج شدن سوء استفاده كرده و ميخواستند اينكار به دست من انجام شود كه الحمدلله با اقدامات هوشمندانه پليس همه عاملين اين اقدامات دستگير و تمام اعضاي اين باند شناسايي و گرفتار شدند و خوشبختانه اين باند كاملا متلاشي شد. آزيتا خيلي تشكر كرد و گفت تو هميشه مثل فرشته نجات در بحرانيترين موقعيت مرا ياري كردي و اين بار ديگر كارت الهي بود و مرا كه در مخمصه بدي گرفتار شده بودم رهانيدي وقتي فكرش را ميكنم كه از اين مسئله سر بلند بيرون [ صفحه 140] آمدم باورم نميشود. اوائل فكر ميكردم مشكلات خانوادگي از من يك شيطان ساخته كه خدا مرا در مقابل چنين كاري قرار داده و آنقدر ترسو و بياراده بودم كه ممكن بود از ترس تن به هر كاري بدهم اما برايم ثابت شد چون از صميم قلب مخالف اين اقدام كثيف بودم خدا تو را سر راهم قرار داد تا از اين ورطه هولناك رهائي يابم. او را بوسيدم و بينهايت خوشحال شدم.
يك روز رويا خواهر آزيتا به خانه ما آمد و گفت آزيتا پيغام فرستاده كه هر طور شده ساعت سه بعدازظهر منزل آقاي صالحي باشم. البته قبلا با آزيتا و آقاي قادري درباره ارتباط برقرار كردن با اين خانواده صحبتهائي شده بود اما نميدانستم علت اين دعوت ناگهاني چيست؟ رأس ساعت سه بعدازظهر طبق آدرس دقيقي كه رؤيا به من داده بود خود را به خانه آنها رساندم و هنگامي كه مهدي پسر بزرگ آقاي صالحي در را باز كرد خود را يكي از دوستان صميمي آزيتا معرفي كرده و وارد شدم. مهدي در حين احوالپرسي نگاه محبتآميز و جذابي داشت. كه در يك لحظه مرا مثل نيروي خارقالعاده به سمت خود كشيد. در نگاه متبسم او غرق شدم اما يكباره به خود آمده و در حالي كه توضيح ميدادم رؤيا خواهر آزيتا مرا به خانه شما دعوت كرده با من طوري رفتار ميكرد كه گوئي سالهاست او را ميشناسم و اصلا احساس يك غريبه را نسبت به او نداشتم حس كردم حواسش به گفتههاي من نيست و محو حركات من است و من كه هميشه متفاوت از سايرين برخوردي خيلي صميمي و شيطنتآميز داشتم گوئي او را به خود جلب كرده بودم. مرا به طرف خانه راهنمائي كرد و قبل از ورود متوجه حياط بسيار زيباي آنها شدم، [ صفحه 141] حياط تقريبا بزرگي بود كه گلهاي سرخ نسترن از ديوارهاي آن بالا رفته بود و منظره بسيار دلچسب و باصفائي ايجاد كرده بود يك استخر پر از آب آبي رنگ در وسط حياط بود و در قسمتهائي از آن درختان انجير و سيب و آلبالو كاشته بودند. مادرش و خواهرش نرجس، از اتاق خارج شدند و با مهرباني و محبت زياد از من استقبال كردند. و گفتند آزيتا هم قرار است بيايد وارد كه شدم حس كردم اين خانه به نوعي مقدس است حس كردم آجر به آجر اين خانه عطر و بوي معنوي دارد و غبطه خوردم مثل حسرت دختر بچهاي به داشتن عروسك زيبا؛ مثل حسرت زنداني اسير به پرندهاي در حال پرواز و ناخودآگاه آهي از دل برآوردم. ده دقيقه بعد آزيتا هم آمد. بعد از ديده بوسي و احوال پرسي گفتم: چه خبر شده چرا مرا به اينجا كشاندي؟ گفت: آقاي صالحي و خانوادهاش دوست داشتند تو را ببينند. گفتم چرا؟ گفت: براي آنكه آن مسئله به خوبي و خوشي برطرف شد ميخواهند از تو تشكر كنند. من سراپا غرق خجالت شدم گفتم: آزي اين چه كاري بود كه كردي؟ مرا تا اينجا كشاندي كه اين خانواده محترم از من تشكر كنند مگر من چكار كردم؟ گفت: آقاي صالحي خيلي تو را دعا ميكند و چند بار تا به حال گفته حتما بايد تو را ببيند. گفتم: خيلي كار بدي كردي اگر ميدانستم براي اين است اصلا نميآمدم. چند لحظه بعد آقاي صالحي با يا الله يا الله گفتن وارد اتاق پذيرائي شد تسبيحي در دست و عباي قهوهاي رنگي به دوش داشت. تعجب كردم چون فكر ميكردم عبا فقط مخصوص روحانيون است اما بعد كه از آزيتا سؤال كردم گفت: بيشتر اوقات در منزل يا در حال عبادت عبا ميپوشد. بسيار خوش برخورد و پرجذبه بود با وجودي كه بار اول بود كه مرا ميديد طوري رفتار ميكرد كه گوئي يكي از اقوام نزديك آنها هستم و بعد از مدت زمان طولاني مرا [ صفحه 142] ديده است روي ديوار اتاق پذيرائي عكس حضرت محمد (ص) ديده ميشد و روي ميز نهارخوري عكس قاب گرفته امام خميني (ره) كه دور آن روبان مشكي كشيده بودند وجود داشت. تشكيلات طوري ما را تربيت كرده بود كه در مواجهه با چنين افرادي كه در واقع از مؤمنين واقعي اسلام هستند احساس برتري ميكنيم و به خود بباليم چرا كه ديگر منتظر حضرت مهدي (عج) نيستيم و پيرو ديني هستيم كه از اسلام برتر است اما من كه خيلي نكته سنج و ريزبين بودم و اين خانواده را با تشكيلاتيهاي بهائي مقايسه ميكردم احساس كمبود ميكردم و به آن همه معنويت و خلوص غبطه ميخوردم، حاج آقا بعد از احوالپرسي رزمندهها و رشادتها و شهادت هم رزمانش گفت، حرفهائي كه ميزد برايم خيلي تازگي داشت چرا كه هميشه خلاف اينها را شنيده بودم. كمكم صحبتها را روي ضد انقلابيون برد و به ترورهائي كه طي چند سال پيش در شهرهاي مختلف صورت گرفته اشاره كرد و در نتيجه ميخواست بگويد شهادت از افتخارات و آرزوهاي بزرگ ماست و از بالاترين رتبههاي معنوي است كه لياقت ميخواهد و با شكسته نفسي گفت: اين مقام عظيم و با ارزش از آنها سلب شده و من و آزيتا وسيلهاي بوديم و از جانب خدا مأموريت داشتيم تا از اين اتفاق جلوگيري شود و در خلال صحبتها از من تشكر كرده و گفت: خداوند انسانهاي رئوف و دل رحم را دوست دارد، شما ثابت كردي كه قلب مهربان و شجاعي داري در حالي كه با ما هيچ آشنائي نداشتي و هيچ دليل نداشت كه خود را به دردسر و زحمت بياندازي و با اينكه ممكن بود كشته شوي اقدام به عملي كردي كه سزاوار تقدير است، چنين افرادي بزرگ و محترمند و در معرض لطف و رحمت خاص خدا هستند و از اين جهت دوست داشتيم شما را زيارت كنيم و با شما [ صفحه 143] بيشتر آشنا شويم، تعريف متانت و وقار و فهم و شعور شما را از آزيتا خانم شنيده بودم خصوصا كه ما ارادت عجيبي به سادات جماعت داريم جايگاه فرزندان حضرت زهرا (س) روي سر ماست، ما كه هرگز قادر به جبران محبت شما نيستيم اما دوست داريم ما را مثل خانواده دوم خود بداني و هر وقت و هر زمان كه دوست داشتي با نرجس و مادرش باشي، خانه ما را خانه خودت بداني. آقاي محمد صالحي درباره عملي كه من انجام داده بودم بيشتر صحبت كرد و بيش از اندازه اين قضيه را با ارزش جلوه داد خصوصا كه مثالهائي آورد تا ثابت كند اين عمل در درگاه خدا گم نخواهد شد و پاداش بزرگي خواهد داشت، من با صحبتهاي ايشان به ياد خوابي كه درباره امام خميني (ره) ديدم افتادم آن خبر مسرت بخش يك خبر معمولي نبود يك خبر دنيوي نبود امام مژده يك پاداش بزرگ را به من داد با اين احساس بينهايت دلگرم و خوشحال شدم. مهدي در طول مدتي كه پدرش براي ما صحبت ميكرد به داخل اتاق پذيرائي نيامد، نرجس مرتب پذيرائي ميكرد. بالأخره براي توضيح مسئلهاي آقاي صالحي از مهدي خواست كه بيايد و آن مسئله را براي ما بازگو كند. صحبت دراويش و صوفيان بود كه فكر ميكنند شيوخ آنها ناديدهها را ميبينند و از پشت درهاي بسته خبر دارند. افكار آدميان را ميخوانند و بر همه كائنات احاطه دارند. او وارد پذيرائي شد و براي ما تعريف كرد كه مدتي از روي كنجكاوي به تحقيق درباره صوفيان پرداخته و در مجالس آنها حضور مييافته. او گفت در خانه اين دراويش عكسهائي از بزرگانشان بر در و ديوار نصب است و علاماتي دارند كه بيانگر مطلبي است مثلا آنها شيوخ خود را در حد خدا و پيامبر، عظيم و توانا ميپندارند و در واقع براي خدا شريك قائل شده و در مقابل بزرگانشان تعظيم ميكنند و آنها را بيش از حد تكريم ميكنند. از [ صفحه 144] مهدي پرسيدم مگر عقايد دراويش و شيوخ با مسلمانها چه تفاوتي دارد؟ او گفت: اتفاقا من هم دنبال همين بودم و متوجه شدم بزرگان اهل تصوف اعتقاداتي دارند كه كاملا مغاير با معتقدات مذهبي ما است. من درباره اعتقادات اين گروه سؤالاتي كردم و مهدي كه درباره اين فرقه اطلاعات كاملي داشت توضيحاتي داد كه مرا به فكر فرو برد. وقتي از عكسهاي بزرگان و علامات مخصوص ميگفت؛ وقتي از تكريم بزرگان آنها ميگفت، وقتي از عشق وافر آنها نسبت به بزرگانشان ميگفت، وقتي ميگفت آنها خود را برترين گروه در تمام دنيا ميدانند و فكر ميكنند كه يك روز همه پاكان و درستكاران به راه آنها خواهند رفت و هنگامي كه گفت شركت در جلسات براي آنها اجباري است متوجه شدم با ما بهائيان تفاوت زيادي ندارند و اين مرا به فكر واداشت و با خود گفتم نكند ما هم يكي از اين فرقهها هستيم كه با شعارهاي بزرگان خود به آنها پيوستهايم، خيلي اظهار علاقه كردم و گفتم: من خيلي مشتاقم در مجالس آنها حاضر شده و با آنها آشنا شوم شما ميتوانيد به من كمك كنيد؟ مهدي گفت: اهل تصوف هم فقط يك گروه نيستند و صوفيان شيعه با صوفيان سني معتقدات متناقضي دارند. و ادامه داد من با صوفيان اهل تشيع رفت و آمد داشتم. از او خواهش كردم مرا با آنان آشنا كند و قرار شد يك روز بروم كه به همراه خواهر و يا مادرش به مجلس آنان رفته و در آنجا اشتياق و علاقه خود را نشان دهم تا بتوانم با آنها رفت و آمد كرده و درباره آنها تحقيق نمايم. مهدي صحبت ميكرد و من سراپا گوش بودم او پسري لاغر اندام با قدي متوسط بود، صورت گرد و خوش فرمي داشت كه با كمي ريش بيضي شكل جذاب شده بود چشمان درشتش به پدر و تركيب كوچك بيني و دهان او به مادر شباهت داشت، پيراهن آبي رنگي [ صفحه 145] روي شلوار سورمهاي و پارچهاي انداخته بود، مهدي حدود بيست و چهار ساله بود و پس از فارغ التحصيل شدنش در رشته مهندسي مكانيك در نيروي انتظامي استخدام شده بود اما به علت بسيجي بودنش در تمام مدت تحصيلش همه او را بسيجي ميدانستند، همه اين چيزها را در كنار پدر و مادر و خواهرش از او پرسيدم و به حدي راحت و صميمي با هم صحبت ميكردم كه وقتي صحبتها تمام شد آزيتا گفت: خوش به حالت چقدر راحت و اجتماعي برخورد ميكردي، اين همه مدت كه من با اين خانواده رفت و آمد دارم هنوز نتوانستهام به راحتي تو با مهدي صحبت كنم و بعد لبخندي زد و گفت: شيطون با آن رفتار و آن لبخندهاي زيبايت توجه مهدي را حسابي به خودت جلب كرده بودي. آن روز تا عصر به صحبت پرداختيم و بعد من و نرجس و آزيتا به اتاق نرجس رفتيم و رابطه صميمانهاي با نرجس پيدا كردم. غروب شد و من از همه اعضاي خانواده تشكر كردم و از آنها خداحافظي كرده و به همراه آزيتا به خانه برگشتم. آزيتا با خانه خودشان تماس گرفت و به خانه ما آمد، آن شب مثل بيشتر شبهائي كه با دوستانم ميگذراندم با آزيتا تا صبح نخوابيديم، طولي نكشيد كه با خانواده آقاي صالحي به حدي دوست شده بودم كه به قول حاجي فكر ميكردم خانواده دوم من هستند. نرجس دختر با محبتي بود خيلي شوخ و سرزنده بود. به عقايد من احترام ميگذاشت و سعي ميكرد با من بحث نكند و وقتي حس ميكرد ممكن است صحبتهاي ما به جر و بحث تبديل شود بحث را عوض ميكرد و با يك شوخي بامزه به بحث خاتمه ميداد. اين حركت او باعث شده بود من درصدد محكوم كردن او و عقايد او نباشم و به لجبازي نيفتم. هر چيزي كه از او و خانواده او ميشنيدم و برايم جالب بود براي پرويز ميگفتم و اين كمك بزرگي شد تا كمكم نظر پرويز را هم نسبت به شيعيان تغيير [ صفحه 146] دهم. پرويز ميخواست دوباره به ضد انقلابيون در كوه ملحق شود براي او خط و نشان كشيدم و گفتم اگر به اين راه ادامه دهي ديگر با تو حرف نخواهم زد، او هم تسليم شده و ديگر به كوه برنگشت. آن سال هر دوي ما قبول شديم. و سال بعد من از تحصيل كردگان بهائي استفاده كرده و براي درسهاي سخت از معلمان خصوصي كمك گرفته و به ادامه تحصيل پرداختم.
به همراه مهدي و نرجس در مجلس دراويش حضور يافتم و با خانمي آشنا شدم كه بيمار بود و پوست دست و صورتش مثل حالت سوختگي تاول ميزد و دردناك و خونين بود او خانم جواني بود كه يكباره به چنين بيماري عجيبي مبتلا شده بود. او اطمينان داشت كه اگر به يكي از شيوخ دسترسي پيدا كند شفا مييابد. او هم مثل همه اهل تصوف به شدت عاشق راهش بود. در جلسه آنها اشعار مولانا و حافظ خوانده ميشد. و كتابهائي داشتند كه نوشته بزرگان آنها بود صفحاتي از آن كتابها هم خوانده ميشد و بعد با چاي و شيريني پذيرائي شده و سپس يكي از بزرگان آنها كه هنوز به مقام مشايخ نرسيده بود و مردي كه داراي محاسن بلند، شكمي برآمده و هيكل چاق و قدي كوتاه بود، وارد جلسه شد همه در مقابلش تعظيم ميكردند و دست او را بوسيده و به گريه ميافتادند. آن شخص كه مورد اين همه تعظيم و تكريم قرار ميگرفت به صحبت براي حاضرين ميپرداخت، من با كنجكاوي زياد به حرفهايش گوش ميكردم معلوم بود اطلاعات بسيط و كاملي ندارد و حتي از قدرت بيان مناسبي هم برخوردار نبود و عباراتي كه به كار ميبرد بسيار ابتدائي و بعضا غلط بود اما حاضرين عاشقانه به حرفهايش گوش ميكردند و عقيده [ صفحه 147] داشتند كه او داراي معجزاتي است و هيچ بعيد نيست كه از پشت درهاي بسته هم آگاهي داشته و همه افكار ما را بخواند اما اين مسئله را از ما پنهان ميكند حاضرين او را انساني والامقام كه داراي قدرت الهي است تصور ميكردند و مشكلات زندگيشان را با او در ميان ميگذاشتند و او راهنمائيهائي ميكرد كه كاملا مشخص بود دو پهلو حرف ميزند كه اگر در اثر راهنمائيهاي او مشكلاتشان بيشتر و بغرنجتر شد بگويد من طور ديگري گفته بودم و شما اشتباه كرديد و اگر به طور اتفاقي موفق شدند و به مرادشان رسيدند بگويند در اثر راهنمائيهاي او بود. مثلا همين خانم تعريف ميكرد كه يكي از اقوام ما اصلا قصد بچهدار شدن نداشتند يك روز حضرت آقا (منظورشان همين شخص بود) مژده بچهدار شدن را به آنها داده بودند و از اين قبيل مسائل كه مردم را دور او جمع ميكرد و آنچنان آنها را به اسارت ميكشيد كه آنها هم غير از خواسته بزرگانشان عمل نميكردند. مهدي ميگفت: فرقهها را استعمار پايه ريزي كرده و در بيشتر كشورهائي كه قصد غارت و استعمار آنها را داشته رواج داد. تا مردم را سرگرم خرافات و اوهام نمايد و آنها را از حقايق اطرافشان دور نگه دارد و به راحتي به چپاول ثروت آنان بپردازد. به بيشتر بزرگان اين فرقهها كه دست نشانده خود استعمار بودند گفته شده كه پيروان خود را از دخالت در سياست منع كنيد تا در تصميم گيريهاي سياسي نقشي نداشته و دولتهاي وابسته به استعمار را راحت بگذارند. من مدتي هم به آن جلسات ميرفتم و با چند نفر از آنها رابطه برقرار كرده و به عنوان اينكه به اين راه علاقهمندم با آنها به منازلشان ميرفتم و به تحقيق ميپرداختم، با خانواده ديگري كه جوان بودند و يك فرزند پنج ساله داشتند طرح دوستي ريخته و با آنها وارد بحث شدم آنها هم دقيقا مثل ما بهائيان هيچ دليل و منطقي براي حقانيت راهشان [ صفحه 148] نداشتند و تنها به عشق به اين راه و شيفتگي بيش از حد خود اشاره كرده و اين دليل بر حقانيت راهشان ميدانستند. از حرفهاي آنها هم متوجه شدم كه مكتب شيعه را به شدت ميكوبيدند و ميگفتند شيعيان حقيقي ما هستيم و آنها از حقيقت غافلند. يك روز به آنها گفتم: ما معتقديم كه مهدي موعود ظهور كرده و احكام و دستورات تازهاي از سوي خدا آورده. آنها مثالهاي فراواني آوردند كه عده زيادي ادعاي قائميت كرده و پيروان زيادي را به دنبال خود كشيدهاند و در كشورهاي ايران و هند و ديگر كشورهايي كه روسيه و انگليس و اسرائيل قصد استعمار آنها را داشت چنين افرادي را گماشت و آنها تا توانستند با دروغهاي خود و هم دستانشان عدهاي را جذب كرده و به خود سرگرم نمودند. تا به نام مذهب اموال آنها را بالا بكشند. و به اهداف سياسي خود نائل شوند. و من اصرار ميكردم كه مكتب شما هم ممكن است همين باشد اما آنها نميپذيرفتند و ميگفتند: مكتب ما از زمان حضرت علي (ع) مانده و برترين و پاكترين مكتب الهي است، سماجت آنها در اثبات حقانيت راهشان دقيقا مثل بهائيان بود و من حسابي در حقانيت راه خويش به ترديد افتاده بودم اما هيچ جايگزيني براي آن نمييافتم و از اين رو به فعاليتهاي خود ادامه ميدادم و دائما از خدا درخواست ميكردم كه حقيقت مطلق را به من بنماياند راه حقي كه مرا به كمال حقيقي رسانده و در آن راسخ و مطمئن پيش روم و هدفمند و پايبند زندگي كنم تنها هدفم نيز رضايت خدا و رسيدن به تعالي روح بود. همچنان به فعاليتهاي مذهبي خود ادامه ميدادم، معلم مهدكودك بهائيان شدم و براي اداره مهدكودك حقوق ناچيزي از طرف تشكيلات ميگرفتم كه بيشتر آن را صرف نيازمندان ميكردم چرا كه نياز مادي نداشتم و با نيت پاكي قصد خدمت به بچهها را داشتم. اما [ صفحه 149] برنامههائي كه به من ميدادند تا به بچهها بياموزم كاملا در راستاي شستشوي مغز آنها بود و من به عينه ميديدم كه چگونه از سه سالگي كودكان را نسبت به اسلام و مسلمانان بدبين ميكردند و چگونه مغز كوچك آنها را با خرافات و اوهامي كه ارمغان دستاورد بهاء و عبدالبهاء بود پر ميكردند و چگونه با آوردن مثالها و بيان داستانهايي آنان را از خارج شدن از بهائيت ميترساندند و با اين ترس و وحشتي كه در دل كودكان از انتخاب راهي به جز راه بهاء ميانداختند و با وحشتي كه آنان از طرد شدن و اخراج شدن از خانه و خانواده داشتند شعار بياساس تحري حقيقت را سر ميدادند و به ظاهر وانمود ميكردند كه بهائيان در پانزده سالگي پس از تحري حقيقت ميتوانند راه خود را انتخاب نمايند و اين تحري حقيقت چه شعاري بود در حالي كه هيچ كدام از بهائيان حق نداشتند با مسلمانان ازدواج كنند، حق نداشتند كتابهاي ساير جوامع را مطالعه كنند، حق نداشتند كتابهاي رديه را كه بيشتر بهائيان مسلمان شده آنها را نوشته بودند مورد مطالعه قرار دهند، از كثرت كلاسهاي متفرقه كه همه آنها اجباري بود وقت نداشتند به تحقيق در شناخت ساير مذاهب بپردازند و به حدي آنها را سرگرم نموده و عليه اسلام كه راه خدا بود تبليغات سوء داشتند كه ديگر تحري حقيقت معني و مفهوم حقيقي خود را از دست ميداد و من كه مربي كودكان بيگناه بودم از آموزش بعضي از قسمتها پرهيز ميكردم، مثلا بذر نفرت و كدورت نسبت به مسلمانان را در دل كوچك آنها نميكاشتم و چون خودم با خانواده آقاي محمد صالحي آشنا شدم و نظرم نسبت به شيعيان عوض شده بود كودكان را از اين خصومت و نفرت بر حذر ميداشتم و اين برنامهها در حالي بود كه شعار دوستي و مودت و محبت با همه مذاهب و ملل شعار ديگر بهائيان بود و اين همه نفرت و خشم را نسبت [ صفحه 150] به مسلمانان كساني تزريق ميكردند كه دم از صلح عمومي و وحدت عالم انساني ميزدند. تمام اوقات من پر بود، درس ميخواندم و در اوقات فراغت به فعاليتهاي هنري ميپرداختم، كارهاي هنري را دوست داشتم و از هر هنري بهرهاي برده بودم، گلدوزي و كوپلن دوزي ميكردم و عاشق قاليبافي نيز بودم. يك نقشه بيجاري ريزبافت انتخاب كردم كه نقشه پشتي بود آن نقشه را به دلخواه تغيير دادم تا تبديل به يك فرش سه متري شود، همه حتي فرشبافهاي متبحر با اين كار مخالفت ميكردند و ميگفتند امكان ندارد و حتما فرش ناقص ميشود. اما من با سماجت توانستم طرح مورد علاقهام را پياده كنم و دو تخته فرش بزرگ با نقشه بيجاري بافتم كه همه رنگها را هم به دلخواه خودم تغيير داده بودم. گلهاي رز برجستهاي داشت و پرندگان زيبائي كه ميشد صداي آوازشان را از دل طبيعت فرش شنيد. رابطهام با پرويز در حد يك رابطه دوستانه و سالم ادامه داشت. يك زمستان ديگر را پشت سر گذاشتم و ايام عيد به تهران رفتم و در آنجا عروسك سازي را ياد گرفتم وقتي به خانه آمدم انباري بزرگ داخل حياط را تبديل به كارگاه عروسك سازي كردم. سرمايه اوليه را از برادرم گرفتم اما طولي نكشيد كه توانستم آن سرمايه را به جريان انداخته و كسب درآمد كنم پدر و مادرم هم در مواقع بيكاري به من كمك ميكردند. دو، سه نفر از دختران همسايه را هم به كار گرفته بودم براي بازاريابي و خريد پارچههاي مورد نياز مجبور بودم به تنهائي به تهران رفته و از بازار لوازم مورد نياز را تهيه و براي فروش عروسكها هم سفارش بگيرم و براي من اين سختترين مرحله كار بود، محيط تهران آلوده بود و من ميترسيدم زماني اين تلاش براي كار و كسب درآمدي شرافتمندانه منجر به خدشهدار شدن حيثيت و آبرويم شود گر چه هيچ اتفاق [ صفحه 151] خاصي نيفتاد اما مردم انتظار نداشتند دختري در سن و سال من تا اين حد فعال و با همت باشد، ميديدم كه بعضيها سعي ميكنند وارد زندگي خصوصي من شوند و از آن سر درآورند، بعضيها درصدد دوست شدن و سوء استفاده بر ميآمدند و من از اين مسائل آزار ميديدم به همين دليل چند ماه بعد وقتي پارچهها تبديل به عروسك شد ديگر به اين كار ادامه ندادم در حالي كه درآمد نسبتا خوبي داشت. يك سال ديگر گذشت پرويز ديگر تصميم گرفته بود به خواستگاري بيايد و دائم اصرار ميكرد كه با ازدواج من موافقت كن و اجازه بده به خواستگاري آمده خانواده را مجبور كنيم تا به چنين وصلتي راضي شوند و من ميدانستم كه با مخالفت شديدي روبرو خواهيم بود. به او گفتم ميدانم كه درگيري شديدي با خانواده خواهيم داشت، پرويز خنديد و گفت: جنگ جنگ تا پيروزي مرا تشويق كرد كه اگر تو با اين ازدواج موافق باشي اگر مرا دوست داشته باشي هيچ كس نميتواند ما را از رسيدن به همديگر منع كند. بالأخره يك روز به همراه مادرش به خواستگاري آمدند، پدر و مادرم مخالفت كردند و صحبت اين خواستگاري به برادرانم در آلمان و آفريقا هم رسيد. من مصمم بودم كه با او ازدواج كنم اما برادر و خواهرها سخت مخالفت كردند به حدي كه مرا تهديد به قطع رابطه كردند و ميگفتند او مسلمان است، كمكم عقايد تو هم سست ميشود و ديگر اجازهات در دست يك فرد مسلمان ميافتد و نميتواني به فعاليتهاي تشكيلاتي ادامه دهي و بالأخره اين اختلاف عقيده منتج به طلاق ميشود و پرويز قول ميداد كه مخالفتي با هيچ كدام از فعاليتهاي من نداشته باشد اما مخالفتها روز به روز بيشتر ميشد، پرويز با برادرها ساعتها بحث ميكرد و به نتيجهاي نميرسيدند. من به برادرها گفتم مخالفت شما بيفايده است من تصميم دارم با او ازدواج كنم. چند [ صفحه 152] سال است با او رفت و آمد دارم و او را كاملا ميشناسم و به هم علاقهمنديم و دين نبايد باعث شود كه من به آرزوهاي مشروعم نرسم. پرويز به من وعدههاي خوبي ميداد ميدانستم كه آينده خوبي خواهد داشت او خيلي بااستعداد بود و ميتوانست مرا هم رشد دهد ميدانستم كه در كنار او به موفقيتهاي بزرگي ميرسم. من مثل بهائيان يك بعدي نميانديشيدم و موفقيت را فقط در كسب مقامات تشكيلاتي نميديدم، برادرها و زن برادرهايم براي اينكه مرا از اين ازدواج منصرف كنند دست به دامن محفل شدند و فكر ميكردند من به روي حرف آنها حرف نخواهم زد.
آنها مرا به محفل احضار كردند و من از اين دستور سرپيچي كردم، يكبار ديگر پيغام دادند باز هم نرفتم، يك شب ديدم به خانه ما آمدند و جلسه را در خانه ما برگزار كردند، از همه طرف به من حمله كردند خواهر و برادرها از يك طرف و خواهش مظلومانه و ملتمسانه پدر و مادرم هم از طرف ديگر مرا در تنگنا قرار دادند و من راهي جز فرار از آن وضعيت نداشتم آنها را با عصبانيت ترك كرده و به اتاقم رفتم و گفتم اگر مخالفت كنيد با او فرار ميكنم. ياد حرف برادر بزرگم افتادم كه قسم خورده بود با ازدواج من مخالفت نكند. فرداي آن شب به خانه برادرم رفتم و گفتم مگر قول نداده بودي خودت ما را عقد كني حالا وقتش رسيده بيا و ما را به عقد هم درآور. بدون مخالفت اما با ناراحتي پذيرفت با پرويز و مادرش و برادر بزرگم به يك محضر رفتيم و قضيه بهائي بودن مرا گفتيم، قرار بود به علت اختلاف عقيده دو عقد صورت بگيرد يكي عقد اسلامي و ديگر عقد بهائي اما آن محضر به اين كار تن نداد و گفت دختر هم بايد مسلمان شود و گرنه عقد باطل [ صفحه 153] است به يك محضر ديگر رفتيم ولي آنها هم از اين كار امتناع كردند، با نااميدي به خانه برگشتيم. وقتي به خانه رسيدم متوجه شدم غم و ماتم از در و ديوار خانه ميبارد خانهاي كه هميشه پر از شلوغي و نشاط و صميميت بود به غمكدهاي ميمانست كه عزيزي را از دست داده باشد. مادرم ديگر با من مهربان نبود، پدرم ساكت شده و غرق تفكر و اندوه بود. برادران و خواهران مرا از خود ميراندند، در خانه احساس غريبي ميكردم تحت فشار همه جانبه بودم، سليم با ناراحتي گفت: اين را ميگويم كه بعدا گلهاي نباشد و نگوئي كه نگفتي، اگر تو با پرويز ازدواج كني رفت و آمدي با تو نخواهيم داشت، هيچ كدام از ما به خانهات نخواهيم آمد و اگر زماني به بنبست خوردي و كار به طلاق كشيد حق برگشتن نداري. گفتم مشكلي نيست من همه اينها را قبول ميكنم هميشه دري هست كه انسان احساس بيچارگي نكند و آن درگاه خداست. پرويز كه اين مقاومت مرا ديد عاشقتر از پيش شده بود داخل حياط منزلشان يك اتاق ساخت كه ساختن آن ده روز بيشتر طول نكشيد. بعد از سفيد كاري همه قسمتهاي در و ديوار آن را با طراحيهاي خود پر كرده بود حتي سقف آن را هم طراحيهايي از طبيعت به طور ماهرانهاي كشيده بود، يك روز با مادرم به خانه آنها رفتيم و مادر پرويز با مهرباني از ما استقبال كرد و مرا كه موجب تغيير عقيده پسرش نسبت به ملحق شدن به ضد انقلابيون شده بودم از صميم قلب ميبوسيد و محبت ميكرد بعد اتاقي را كه پرويز ساخته بود به ما نشان داد خيلي شاعرانه و هنرمندانه بود طراحيهاي او نظير نداشت. پيرمردي را در كنج اتاق طراحي كرده بود كه خيلي شبيه به پدرم بود و هر كدام از چروك اطراف چشم و پيشانياش يك دنيا سخن داشت و خستگي طول عمر و سپري كردن ايام سخت زندگي در نيني چشمانش پيدا بود. [ صفحه 154] يك كاريكاتور از من كشيده بود كه درشتي چشمان مرا در صورتم به نمايش گذاشته بود و مژههاي بلند مرا عروسكوار و خوش حالت تا ابرو ادامه داده بود. مادر در حالي كه اين طراحي زيبا را نگاه ميكرد گفت: اين دو تا ديوانه شدهاند فكر ميكنند به همين راحتي است، فردا كه بچهدار شدند و بچهها هزار و يك خواهش از آنها داشتند به غلط كردم ميافتند. من گفتم: مامان بالأخره من نفهميدم مخالفت شما به خاطر اختلاف عقيده ماست يا مسائل ديگر؟ گفت: همه چيز، رو به پرويز كرد و گفت: تو اجازه ميدهي رها بچههايش را بهائي كند و به درس اخلاق و ساير جلسات بفرستد؟ پرويز گفت: من ياد گرفتم خودم راهم را انتخاب كنم بچهها هم بايد خودشان راهشان را انتخاب كنند نه من نه رها نبايد آنها را وادار به پيروي از راه خود كنيم. مامان گفت اما ما بچهها را از دو سالگي به مهد كودكهاي خودمان ميفرستيم، تشكيلات براي آنها برنامههاي مخصوصي دارد و از همان كودكي چيزهائي را كه بايد ياد بگيرند ياد ميگيرند و وقتي به سن پانزده سالگي رسيدند خودشان بدون اصرار و دخالت ديگران تسجيل ميشوند. گفتم: مامان پس من چرا راغب نبودم كه تسجيل شوم؟ مامان آهي كشيد و گفت: تو از بچگي سركش و ياغي بودي به علاوه زمان بچگي تو جنگ بود و تو هم به مهد نرفتي و هم درس اخلاق را مرتب شركت نكردي. پرويز خنديد و گفت: با اين حال آخرش اين بچه سركش خوب رام شد. درس و تحصيل را هم فداي راهش كرد. چشمان مادر پرويز خيلي ضعيف شده بود پزشكان احتمال نابينا شدن او را ميدادند. مادر پرويز دستي به هر دو چشم خود كشيد و گفت: ستاره خانم اين مسائل همه حل ميشود دعا كنيد خدا سلامتي بدهد همه ما بنده يك خدائيم و همه فقط او را ميپرستيم چه فرقي ميكند از چه راهي. مامان گفت اتفاقا آمدم [ صفحه 155] بگويم اين وصلت اصلا به صلاح نيست. اختلاف پيش ميآيد هنوز هيچي نشده برادرهاي رها با او حرف نميزنند. مادر پرويز گفت: نه اين چيزها قبل از ازدواج است بعد از عروسي دلشان نرم ميشود آنها هيچ وقت از خواهرشان دست نميكشند. مامان گفت: نه در بين ما اينطور نيست كه كسي به حرف محفل گوش نكند اگر بدون اجازه محفل با مسلمان وصلت كند ديگر غريبه است و ادامه داد من خودم دو تا خواهر داشتم كه با مسلمان ازدواج كردند همه فاميل با آنها قطع رابطه كردند و الان سالهاست كه ديگر آنها را نديدهام. پرويز گفت اين كه بدتر است اگر با آنها رفت و آمد ميكرديد شايد همسران آنها را هم به طرف خودتان ميكشيديد. مامان گفت: مسلمان بهائي بشو نيست. همان روز اول دامادمان خواهرم را به مكه برد و او را توبه داد و براي هميشه او را از ما گرفت. مامان درباره خالهها حرف ميزد آنها در همدان زندگي ميكردند و هر دو مسلمان شده بودند و من يكي از آنها را كه به مكه رفته بود و شديدا مؤمن و معتقد به اسلام بود نديده بودم. خانواده من درباره خالههايم به حدي بد گفته بودند كه من ناخودآگاه آنها را دوست نداشتم بدگوئي خانوادهام فقط روي اعتقادات آنها بود كه از آنها عنوان رانده شده نالايق و سياه دل ياد ميكردند و معتقد بودند كه آنها را خداوند دوست نداشته و رستگار نكرده و به اين آئين راه نداده است. مامان در حين صحبت صادقانه و ساده منشانه حقايق درونش را بروز ميداد و مثل بهائيان تحصيل كرده تعليم ديده با سياست حرف نميزد. پرويز گفت: قول ميدهم كه با رها هيچ كاري نداشته باشم او هر طور دوست دارد ميتواند زندگي كند و قول ميدهم او را به مكه نبرم چون پولش را ندارم اما او دختر بااستعدادي است هرگز نبايد درسش را رها كند تلاش ميكنم كه او را براي ادامه تحصيل به دانشگاه بفرستم او بايد به دانشگاه برود [ صفحه 156] و براي خودش كسي شود و ادامه داد من هم بالأخره به حرفهاي رها رسيدم و از راهي كه انتخاب كرده بودم منصرف شدم ديگر هيچ وقت وارد مسائل سياسي نميشوم و تصميم دارم فقط درس بخوانم تازه متوجه شدم ما آدمها مهره سياستمداران بزرگيم آنها ما را مثل مترسك هر طور كه دوست دارند ميرقصانند و به هر سو كه ميخواهند ميبرند و ما بيجهت به جان همديگر افتادهايم و همديگر را ميكشيم. مامان يكباره به گريه افتاد و گفت: خدايا مرا ميكشتي و اين دم آخر اين تهتغاري را در دامنم نميگذاشتي. با اين حرف مادرم بينهايت ناراحت شدم، من علاقه عجيبي به او داشتم و طاقت چهره غمگين او را نداشتم. گوئي خنجري به قلبم فرو رفت گفتم: مامان همه عمر و زندگيم فداي تو. خدا آن روز را نياورد كه تو از من راضي نباشي تو تنها عشق من بعد از خدائي، مگر من چه گناهي كردم كه چنين آرزوئي ميكني؟ گفت: دروغ ميگوئي، اگر برايت اهميت داشتم به حرفم گوش ميكردي و اين همه عذاب نميدادي، اي كاش دستم ميشكست و اجازه نميدادم شما اين همه همديگر را ببينيد. اين بود نتيجه اعتماد من؟! من فكر ميكردم تو اين قدر عاقل هستي كه بداني ما با اغيار وصلت نميكنيم نميدانستم عشق چشمان تو را كور ميكند و همه زحمات مرا هدر ميدهد همين طور اينها را ميگفت و گريه ميكرد و اشك ميريخت گوئي دنيا به سرم خراب ميشد، تحمل يك لحظهاش را نداشتم. گفتم: فدايت بشوم مامان جان عزيز دلم تو بگو بمير همين حالا ميميرم من هم فكر ميكردم تو آنقدر منطقي و عاقل هستي كه چنين اجازهاي به من بدهي، من كه نميخواهم مرتكب گناه شوم. هجده سالم تمام شده و تصميم گرفتم ازدواج كنم فقط كسي را انتخاب كردهام هم عقيده ما نيست اين كه [ صفحه 157] خطاي بزرگي نيست قابل حل است چرا مسئله را اينقدر بزرگ ميكنيد؟ مامان گفت: نه رها، بزرگ است خيلي بزرگ است تو خودت تشكيلات را ميشناسي ديگر براي ما آبرو نميماند همه سرزنشمان ميكنند از ما بعيد است كه دختر به مسلمان بدهيم، زحمات پدر و برادرانت را به هدر نده. پرويز گفت: ستاره خانم خواهش ميكنم اين همه خودتان را اذيت نكنيد شما خيلي براي من زحمت كشيدهايد، من و رها در سايه محبتهاي شما توانستيم درس بخوانيم و ديپلم بگيريم واقعا شما را به اندازه مادر خودم دوست دارم و هيچ وقت محبتهاي شما را فراموش نميكنم از بچگي هر وقت مريض ميشدم دستان شفابخش شما مرا شفا ميداد اگر شما را دوست نداشتم كه اصلا به سمت رها نميآمدم من نميخواهم ناراحت شويد. فقط اشتباه ميكنيد اين تشكيلات فقط به منافع خودش فكر ميكند و افراد را فداي اهداف خودش ميكند سرنوشت افراد اصلا برايش مهم نيست فقط كمي ذكاوت لازم است تا بفهميد من چه ميگويم. به خدا آنها به آخرت و عاقبت افراد فكر نميكنند فقط آرزوي مقامات دنيوي و اهداف سياسي در سر دارند. بازيچه اين تشكيلات نشويد اصلا كدام دين بدين شكل روند تشكيلاتي دارد؟ دين كه نبايد تابع سيستم تشكيلاتي باشد دين براي قلوب ميآيد و هر قلبي كه آمادگياش را داشته باشد جذب ميشود اين همه اجبار و افراط و تفريط لازم نيست. اينها همه خدعه و نيرنگ سران تشكيلات است اينها از دين براي بازار گرمي استفاده كردهاند از اسم دين استفاده كردهاند تا راحتتر بتوانند در قلب مردم نفوذ كنند شما را به خدا اين همه خودتان را اسير تشكيلات نكنيد. مادر مثل ديگي كه راه نفسش را بسته باشند يكدفعه منفجر شد و از جا برخاست و گفت: اين رها و اين شما هر كاري دوست داريد بكنيد اما رها به تو بگويم من خودكشي ميكنم من كه به [ صفحه 158] اندازه كافي زندگي كردهام به اندازه كافي رنج كشيدهام، اشك ريختهام، ميخواستم روزهاي آخر عمر را بدون ناراحتي و عذاب بگذرانم كه تو نگذاشتي ديگر طاقت ندارم شب و روزم سياه باشد و براي بدبخت شدن آخرين فرزندم دائم غصه بخورم و گريه كنم ديگر چشمانم سو ندارد. او را بوسيدم و گفتم: الهي فداي چشمانت شوم مامان جان من غلط كنم كه باعث مرگت شوم اگر صد جان داشته باشم همه را فداي يك تار مويت ميكنم اگر واقعا راضي نيستي من هم مجبورم بپذيرم نگاهي به پرويز كردم و گفتم: مرور زمان شايد ما را به هم برساند اما فعلا مجبورم به تو پاسخ منفي بدهم. مادرم گفت: مرور زمان مگر مرا بكشد. بعد گفتم: خدا نكند هر چه شما بگوئي مامان من حرفي ندارم. پرويز با ناراحتي گفت: جا زدي رها؟ گفتم اين تو بودي كه كارها را خراب كردي آخر اين چه حرفهائي بود كه در كنار مادرم زدي؟ مگر نميداني كه او چقدر حساس است؟ تو از همين الان همه عقايدت را ابراز كردي بعد به ظاهر ميگوئي من كاري به عقايد تو ندارم خوب هر كس باشد ميفهمد كه بعد از ازدواج چقدر روي من مؤثر خواهي بود وقتي ميخواستم از اتاقش خارج شوم گفت رها اين اتاق را به عشق تو ساختم. گفتم قسمت نبود مرا ببخش. آن روز با مادرم از خانه پرويز خارج شديم و من به مادرم قول دادم كه براي هميشه فكر ازدواج با پرويز را از سرم بيرون كنم و براي هميشه با او قطع رابطه نمايم تا كمكم او را فراموش كنم براي اينكه مادرم ناراحت نشود منتي هم بر او نگذاشتم و طوري رضايت دادم كه گوئي از صميم قلب راضيم اما فراموش كردن پرويز به اين سادگي نبود من به او اميد داده بودم و حال با قساوت تمام شانه بالا انداختم و بيتفاوت از او گذشتم. اما چارهاي نداشتم. نفرت بهائيان از مسلمانان و يا بهتر بگويم وحشت بهائيان از مسلمانان به حدي بود كه مطمئن بودم [ صفحه 159] مرا از خانواده بخصوص ديدن مادرم محروم ميكند. بهائيان فقط در صورتي با مسلمانان رفت و آمد دارند كه مطمئن باشند هيچ خطري آنها را تهديد نميكند و ضمنا ميتوانند بهائيت را تبليغ كنند و باعث تبليغ افكار بهائيگري شوند. آنها فقط با افراد كاملا بيسواد و عامي صحبت ميكردند و من هيچ وقت نديدم كه يك بهائي با يك عالم مسلمان بنشيند و از بهائيت حرفي بزند ميدانستند كه محكوم ميشوند لذا اصلا با عالمان و تحصيل كردگان و خصوصا روحانيون هيچ گونه بحثي پيش نميكشيدند. براي اينكه مادرم غصه نخورد در كنار او خودم را شاد و بيتفاوت نشان ميدادم اما به محض اينكه تنها ميشدم زخم دلم تازه ميشد و جانم شعله ميكشيد. خبر منصرف شدن من از ازدواج با فردي مسلمان به گوش خواهر و برادرها رسيد. يك نوار شاد كردي گذاشتند و همه اعضاي خانواده به رقص و پايكوبي پرداختند. همه با من مهربان شده بودند و ميگفتند امتحان ديگري از سرت گذشت از اين امتحان هم سربلند بيرون آمدي جامعه بهائي به تو نياز دارد تو با هوش و پركار و پرانرژي هستي و ميتواني باعث ارتقاي امر و مفيد به حال جامعه بهائي باشي حيف است كه تو از دست بروي ميدانستم بيشتر اين خوشحاليها از آن جهت است كه باز در تشكيلات سري بلند كنند و بگويند ما يك بار ديگر ثابت كرديم كه چقدر به بهائيت پايبنديم اين فخر فروشيها و سبقت جستنها و رقابت كردن براي تشكيلاتي بودن، فرهنگي بود كه خود تشكيلات عمدا آن را طرحريزي و رواج داده بود چون مقوله ايمان امري بود كه به اعتقادات قلبي افراد مربوط ميشد اما تشكيلاتي بودن يعني در راستاي اهداف سياسي و اداري سياستگذاران قدم برداشتن؛ يعني با نماز خواندن و روزه گرفتن و ساير مسائل عبادي [ صفحه 160] مذهبي كه به ايمان مربوط ميشد كسي كاري نداشت و با اينكه ميدانستند اكثر جوانان اهل نماز و روزه نيستند هيچ گونه اعتراضي نميكردند و هيچ فشاري روي آنها نبود اما به محض اينكه برخلاف دستور تشكيلات عمل ميكردند مثلا در جلسات شركت نميكردند و يا طبق دستورات سياسي روز پيش نميرفتند با اعتراض شديد روبهرو ميشدند. آن شب كه براي من جشن گرفته بودند در دلم آشوبي برپا بود، به تنهائي پرويز فكر ميكردم به اينكه بعد از اين چگونه ميتوانم بدون او بدون خواندن نوشتههاي خوب او بدون ديدن طراحيهاي زيبايش و بدون عشق و اميد زندگي كنم. از روز بعد كه تنها شدم با ناز و نوازش مادر از خواب بيدار ميشدم اما چشمانم را كه باز ميكردم دلم ميخواست ميبستم و فراموش ميكردم كه بر من چه گذشته دلم ميخواست هرگز بيدار نميشدم تا غم سنگين گذشتن از پرويز خاطرم را نيازارد، هر غروب از دوري او گريه ميكردم و نوشتههاي خودم را كه او تأييد كرده بود و از آنها به عنوان شاهكار ياد ميكرد بارها و بارها ميخواندم. او از من يك قهرمان ساخته بود قهرماني كه قرار است با قومي در افتد و در ميدان نبرد يك تنه بر همه فائق آمده و در راه عشقش پيروز شود اما آن قهرمان به چكيدن اشك سردي از مادر بر زمين افتاد و تسليم شد. با اينكه بينهايت پرويز را دوست داشتم اما كفه اين عشق را آنقدر سنگين نميديدم كه همه چيز را فدايش كنم اما از اينكه از روز اول با او پيمان دوستي بستم و دل به كسي بسته بودم كه قرار نبود با او زندگي كنم پشيمان بودم ولي گناه من چه بود؟ ادامه تحصيل من در دانشگاه، ازدواجم با پرويز و حتي رفت و آمدم با خانواده آقاي صالحي و مطالعه كتابهاي مورد علاقهام همه و همه فداي خواست تشكيلات ميشد. زندگي من اختياري نبود و اين [ صفحه 161] سرنوشت محتوم من بود. اواخر زمستان را ميگذرانديم و برف سنگيني همه جا را سفيدپوش كرده بود چند روز بعد مادر پرويز در حالي كه از سرما ميلرزيد با لباس نازكي از خانه خودشان بيرون آمد و مرا كه در حال رفتن به كلاس بودم متوقف ساخت و نامهاي به من داد و گفت اين آخرين نامه پرويز است، با اشتياق آن را گرفتم. دوست داشتم بدانم بعد از آن نااميدي و گرفتن جواب منفي چه موضعي گرفته و چه احساسي نسبت به من دارد. از مادر پرويز تشكر كرده و به خانه برگشتم نامه را كه خواندم از زندگي سير شدم او مستقيما به من توهين كرده بود و مرا به حيواني تشبيه كرده بود كه بياراده است و از صاحبانش فرمان ميبرد و مرا جزو آن دسته از آدمها قرار داده بود كه سرنوشتشان را ديگران تعيين ميكنند و بعد تشكيلات را طوري براي من تشريح كرده بود كه از خودم شرمم شد كه بهائي هستم و تا اين حد زير يوغ ستم قرار گرفتهام او ظالم و مظلوم را به يك اندازه محكوم كرده بود و از دلبستگي به من اظهار پشيماني كرده بود و تصميم گرفته بود براي هميشه مرا به فراموشي بسپارد و آخر نامهاش را به اين بيت به پايان برده بود: شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت روي مه پيكر او سير نديديم و برفت گوئي از صحبت ما نيك به تنگ آمده بود بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت بعد از خواندن نامه پرويز از خودم بيزار شده بودم، با زمينه ذهني كه از پيش داشتم حس ميكردم اسير سرسپردهاي هستم كه از خود هيچ ارادهاي ندارد. به نسيم تلفن كردم و قضيه را برايش گفتم و از او پرسيدم با سيامك چه ميخواهد بكند او گفت من به هيچ وجه نميتوانم از سيامك جدا شوم بدون او يك لحظه نميتوانم زندگي [ صفحه 162] كنم به او قول دادهام در هر شرايطي با او ازدواج كنم.
نسيم چندي بعد تماس گرفت و گفت سيامك به مغازه پدر و برادرهايم رفته و اجازه گرفته كه با خانواده به خواستگاري بيايد اما آنها بدون مشورت با من و بدون اينكه اصلا چيزي به من بگويند به او جواب منفي دادند، مادر و خواهرش به منزل آمدند و از مادرم خواهش كردند كه وقتي براي خواستگاري بگذارند مادرم هم بدون اينكه نظر مرا بپرسد آنها را رد كرده و جواب منفي داد. او گفت من با خانواده درگير شدم و گفتم: چرا نظر مرا نپرسيديد؟ آنها گفتند ما به تو اجازه ازدواج با اغيار را نميدهيم و قضيه به محفل كشيده شد. نسيم تقريبا خجالتي و كمرو بود فكر ميكردم در مقابل اصرار محفل نميتواند مقاومت كند و زود تسليم ميشود. اما مدتي از او بيخبر بودم تا اينكه در بين بهائيان پيچيد كه نسيم با يك پسر مسلمان فرار كرده است. به اين همه شجاعت و شهامت غبطه خوردم و در تعجب بودم كه من با آن همه شجاعت چرا نتوانستم مقاومت كنم و او با آن همه كم روئي و خجالت چگونه دست به چنين كاري زده به عزم راسخ و قلب مطمئن و عاشقش آفرين گفتم و منتظر بودم ببينم بقيه ماجرا به كجا ميانجامد چون شنيده بودم كه برادرهاي نسيم دنبال او ميگردند چند روز بعد شنيدم كه نسيم و سيامك با هم به محضري رفته و عقد كردهاند و اين چند روز در يك مسافرخانه در مشهد بودهاند احتمال دادم كه نسيم مسلمان شده باشد اما به حدي پشت سر او حرف بود و بهائيان به حدي راجع به او بدگوئي ميكردند كه دلم نميخواست جاي او باشم فقط دعا ميكردم كه در مقابل زورگوئيهاي تشكيلات بتواند ايستادگي كند و خوشبخت شود. چرا كه [ صفحه 163] ميدانستم تشكيلات از تمام توان و ترفند خود براي جلوگيري از اين قضيه استفاده خواهد نمود و به راحتي دست از سر نسيم برنخواهد داشت و آنها را دچار مشكلات زيادي خواهند كرد. چون اگر او موفق ميشد و اين فرهنگ پا ميگرفت، شايد راه براي جوانان هم باز ميشد و از دستورات سرپيچي ميكردند. بالأخره شنيدم كه برادرهاي نسيم او را از سيامك جدا كرده و با سيامك به شدت درگير شدهاند و تازه از سيامك شكايت كردهاند كه او به ربودن دختر مبادرت كرده است. فرصتي يافتم و به نسيم تلفن كردم نسيم فقط گريه ميكرد و به من اصرار ميكرد كه به ديدن او بروم به او گفتم: زياد صحيح نيست در اين وقت و زمان حساس به خانه شما بيايم چون هر اتفاقي بيفتد همه از چشم من ميبينند. او گفت: تو كه اين قدر ترسو نبودي، تسليم خواهش او شده و به ديدنش رفتم خانه آنها گوئي تحت نظر تشكيلات بود احساس امنيت نميكردم. از در و ديوار ميترسيدم و فكر ميكردم ممكن است صداي صحبتهاي من و نسيم به شكلي به گوششان برسد. هرگز نسيم را تا اين حد بيچاره و ماتمزده نديده بودم مثل كسي بود كه همه درها به رويش بسته باشد گاهي از خودكشي حرف ميزد، اشك امانش نميداد به او گفتم چرا اين همه گريه ميكني؟ تو كه توانستي يك بار بند اسارت را پاره كني بار ديگر هم ميتواني آنها نميتوانند تو را مجبور به جدائي كنند. نسيم گفت: خانواده من با خانواده تو خيلي فرق ميكند اهل منطق و گفتگو نيستند. مرا قرنطينه كردهاند حتي بدون اجازه آنها حق ندارم به تلفن دست بزنم و ديگر حق برداشتن گوشي را ندارم، به تنهائي حق ندارم از خانه خارج شوم. آنها به خوشبختي من فكر نميكنند فقط ميخواهند طبق دستورات تشكيلات عمل كنند و قسم ميخورد كه اگر تسليم تشكيلات شده و از سيامك جدا شود حتي اگر با ديگري [ صفحه 164] ازدواج كرده باشد باز هم با سيامك فرار ميكند، نسيم و سيامك مثل دو مرغ عشقي بودند كه به اجبار از يكديگر دور شده و در فراق هم ميسوختند آنها با هم ازدواج كرده بودند و تشكيلات با بيرحمي تمام آنها را از هم جدا كرده بود. برادرهاي نسيم امكان نداشت بدون مشورت با محفل دست به كاري بزنند. و هر كاري كه ميكردند با صلاحديد تشكيلات بود. از نسيم پرسيدم تو مسلمان شدي؟ نسيم گفت: ميداني كه بايد عقد اسلامي ميكردم بعد از آن هم سيامك مرا به مشهد برد و در حرم امام رضا (ع) به او قول دادم براي هميشه در كنارش بمانم و همراه و همگام او باشم. نسيم نسبت به دين بيتفاوت بود و برايش فرقي نميكرد كه چه ديني داشته باشد او هم مثل بقيه جوانان در قيد و بند دين نبود. نسيم ساعاتي برايم درد دل كرد و دائما اعضاي محفل و ساير عناصر تشكيلاتي را نفرين ميكرد، غروب شد و من مجبور شدم به خانه برگردم. قرار بود فردا با او تماس بگيرم وقتي تماس گرفتم مادرش گفت: نسيم رفته مسافرت. باور نكردم و فكر كردم نميخواهد با من حرف بزند عصر همان روز شنيدم نسيم را به زنجان منزل خالهاش فرستادهاند تا در سنندج نباشد. و هيچ گونه دسترسي به سيامك و خانواده او نداشته باشد، جريان نسيم نقل مجلس بهائيان شده بود با وجودي كه خانواده نسيم از ادامه اين ازدواج ممانعت كرده بودند پشت سر اين خانواده هم كه نتوانسته بودند دخترشان را خوب تربيت كنند حرف و حديثهائي بود. براي من هم ايام به تلخي ميگذشت و شنيدم كه پرويز در دانشگاه تهران قبول شده و به تهران رفته است سليم مرا براي هميشه از رفتن به تهران محروم كرد و حتي اجازه نميداد كه يك روز براي ديدن شراره خواهرم به تهران بروم. به شدت غمگين و افسرده بودم با اينكه بهمن ديگر در خانه بود و به اتفاق پويا سعي ميكردند فضاي خانه را پر از نشاط و شادماني [ صفحه 165] كنند. دائما خانه پر از مهمان بود و سرگرميهاي تشكيلاتي به من فرصت زيادي براي تنها ماندن و فكر كردن نميداد اما غم سنگيني قلبم را ميفشرد و مرا به تنگ آورده بود. يك روز مشغول مرتب كردن انباري بودم كه سنتور كهنهاي را ديدم كه بعضي از سيمهايش پاره شده بود از همان لحظه به ذهنم رسيد كه براي فراگيري اين ساز اقدام كنم و همانطور كه قبلا گفتم من از نوجواني كمترين علاقهاي به آهنگهاي پاپ و كوچه بازاري نداشتم و به سازها و آهنگهاي سنتي علاقهمند بودم و به پيشنهاد پرويز به سمفوني گوش ميكردم و يا بيشتر نوار شجريان و و حسام الدين سراج و ساير نوارهاي مجاز و ترانههاي اصيل ايراني با صداي خوانندگان قديمي مثل آقاي بنان، آقاي قوامي و در بين خانمها پريسا و هنگامه اخوان مورد علاقهام بود و بر عكس ترانههائي كه اشعار بيمعني و موسيقي كم سطح و بيمحتوائي داشت نه تنها نظرم را جلب نميكرد بلكه براي چند لحظه هم شنيدن آنها را به زحمت تحمل ميكردم انگيزه يادگيري يك ساز سنتي بينهايت مرا به هيجان آورده بود. اوائل بهار بود كه به انجمن موسيقي مراجعه كردم قبلا در همين انجمن به كلاس خوشنويسي ميرفتم و پيشرفت خوبي داشتم اما يكي از دختران بهائي كه از رفتار درست اجتماعي بيبهره بود و به بددهني و بيتربيتي مشهور بود با مدير انجمن جر و بحث كرد و باعث شد كه عذر ساير بهائيان را هم در اين انجمن خواستند و هيچ وقت فراموش نميكنم روزي كه مربي خوشنويسي ميخواست به شكلي قضيه اخراج شدنم را مطرح كند و قادر نبود. در بين شاگردانش از همه بااستعدادتر بودم و هميشه مورد تشويق خاص او قرار ميگرفتم. آن روز بعد از نشان دادن تكاليفم حيرت و حسرت مربيام را برانگيختم او پس از مكثي طولاني آهي كشيد و گفت: خانم دوستي ديروز با آقاي مولائي دعواي مفصلي كرد [ صفحه 166] و حرفهاي زننده و ركيكي بر زبان آورد و در بين حرفها به مسلمانان توهين كرد و گفت: همه مسلمانها مثل هم هستند، آقاي مولائي هم عصباني شد و گفت: اگر بهائيها همه مثل تو باشند واي به حال جامعه بهائي حالا اين قضيه به گوش مدير انجمن رسيده او هم گفته: بهائيان در بين خودشان همه اين فعاليتها را دارند نيازي نيست وارد اين مجامع اسلامي شوند و اذهان و ايمان بچهها را خدشهدار نمايند. و به مربيان و مسئولان هم بيحرمتي و توهين كنند از اين جهت عذر شما را هم خواستند. آقاي كلامي از اين قضيه اظهار تأسف كرد و گفت: شما يكي از بهترين شاگردان من بوديد و من به شما خيلي اميدوار بودم حالا هم خواهش ميكنم خوشنويسي را رها نكنيد. آن روز با ناراحتي زيادي از آقاي كلامي خداحافظي كردم و در هنگام خداحافظي بغض كردم و جلوي گريهام را نتوانستم بگيرم. و با گريه انجمن را ترك كردم و حال كه براي فراگيري موسيقي به طور خصوصي به آنجا مراجعه كرده بودم به ديدن ايشان رفتم و درباره مربيان پرسوجو و تحقيق كردم ايشان يكي از بهترين مربيان را كه از لحاظ اخلاق كاملا مورد اعتماد و از لحاظ فن موسيقي مجرب و متبحر بود را به من معرفي كرد.
نزد اين مربي جوان رفتم و قرار شد هفتهاي دو جلسه به طور فشرده براي آموزش سنتور به منزل ما بيايد. وقتي به خانه برگشتم با پويا مشورت كردم او گفت: من هم تعريف اين مربي را شنيدهام و تا جائي كه اطلاع دارم در غرب كشور هيچ كس توانائي او را در تعليم ندارد. آهنگ ساز معروفي است و هر سال كنسرتهاي بسيار جالبي در تهران و خارج از كشور اجرا ميكند بهترين آهنگ [ صفحه 167] سازان و بهترين نوازندههاي كشور مثل خانواده كامكارها و عندليبيها و بسياري ديگر اكثرا سنندجي بودند و شنيدم كه مربي من هم در سطح آنهاست و در سنندج مشغول به تدريس است. از همان لحظه اول كه اين مربي جوان را ديدم مسائلي را پيش بيني كردم اما به حدي اعصابم از دست تشكيلات خرد بود و به حدي از آنان عصباني بودم كه ديگر بيتوجه به همه چيز تصميم خود را گرفتم پويا گفت: مثل اينكه ميخواهي جريان تازهاي را آغاز كني؟ گفتم نميدانم خدا به خير كند اگر مربي مجرد و مسلمان هفتهاي دو روز با من در ارتباط باشد باعث وحشت اطرافيان خواهد شد و براي اينكه اتفاقي نيفتد و در اين ميان عشقي پديد نيايد و ماجراي ديگري مطرح نشود از قبل مراقبتهاي ويژهاي خواهند داشت و حساسيتهاي لازم را بروز خواهند داد. پويا گفت: دردسرهاي تو تمامي ندارد. مطمئنم آقا سليم مخالفت ميكند. گفتم من اگر با موسيقي سرگرم نشوم ديوانه ميشوم دختر خالهها و پسرخالههايم در تهران قيد اين دين را زدهاند و با اينكه پدر و مادرشان بهائي بودند مسلمان شدند و پلههاي ترقي را در تحصيل و كسب معارف علمي طي ميكنند و من بايد مدام ضربه بهائي بودنم را بخورم در اينباره ديگر كوتاه نخواهم آمد و كسي نميتواند با من مخالفتي نمايد. روز موعود فرا رسيد و آقاي رضائي به منزل ما آمد و اتفاقا روز اول سليم در را برايش باز كرد او هم خودش را معرفي كرده وارد شد و سليم هم با احترام او را به طبقه بالا هدايت كرد آقاي رضائي كه روي صندلي اتاق من نشست شروع كرد به بازگوئي احساسش راجع به طبيعت آن اطراف، آن چنان مست و مدهوش طبيعت شده بود كه گوئي هرگز با چنين طبيعتي مواجه نشده بود. اخلاق عجيبي كه از او مشاهده كردم اين بود كه حتي براي چند لحظه چه در زماني كه حرف ميزد و چه در هنگامي كه به حرف [ صفحه 168] من گوش ميكرد، به من نگاه نميكرد البته نه مثل بعضي افراد كه از چيزي هراس دارند و يا ميخواهند ظاهرا پاك و باحيا جلوه كنند بلكه عادتا چنين اخلاقي داشت و براي همين از همان روز اول با او احساس راحتي كردم و او را فردي بسيار محجوب و با عواطفي بسيار رقيق و حساس يافتم او هنرمند موفقي بود و موفقيتهاي پيدرپياش در موسيقي از او فردي كامل و غني ساخته بود با افكاري بلند و عقايدي عاري از هر عقده و كمبود بزرگ و متفاوت از ديگران جلوه ميكرد. من در روانشناسي افراد تبحر كافي داشتم و توانستم چنين اوصافي را در وجود اين شخص بيابم. او قيافه هنرمندانهاي داشت موها و مژهها و ريش و سبيلش بور بود و چشمان قهوهاي رنگ نافذي داشت. پدر و مادرم وارد اتاق من شده و به او خوش آمد گفتند و به اندازهاي به او احترام گذاشتند كه او كاملا احساس راحتي و امنيت ميكرد او يك لحظه به من نگاه كرد و گفت: چه پدر و مادر با محبتي، چقدر با فرهنگ و باشخصيت. من عادت دارم خوبيها و زيبائيها را به زبان آورم در اينباره راحتم، از خوبيها بايد تقدير شود و خوبيها و بزرگيها بايد بيان شود. شخصيتهاي نادر بايد تبليغ شوند و پدر و مادر شما از آن دسته افرادي هستند كه انسان را مجذوب خود ميكنند چون روح بزرگي دارند كوته بين و متعصب نيستند و مهربان و صادقند از همان روز اول، كلاس ما كه قرار بود يك ساعت باشد بيش از دو ساعت طول ميكشيد چون آقاي رضائي يك ساعت فقط حرف ميزد و اين يكي از ايرادهاي بزرگ او بود، كه به ابراز احساساتش نسبت به طبيعت و ساير مسائل اجتماعي ميپرداخت، گاهي به حدي ثقيل حرف ميزد كه من فكر ميكردم از روي كتاب حرف ميزند و يا مطالبي را حفظ كرده و كنفرانس ميدهد بيشتر وقتها حرفهايش را متوجه نميشدم و اجبارا فقط تأييد ميكردم او هميشه [ صفحه 169] ميگفت: من دركلاسها فقط به تدريس موسيقي اكتفا نميكنم بايد تمام آن چيزها را كه انسان در طول دوران زندگي تجربه كرده و از مطالعه كتابهاي متفاوت به دست آورده به ديگران انتقال دهد و معتقد بود هر كدام از ما قهرمان داستان زندگيمان هستيم و اعتقاد داشت افراد عامي و حتي افراد مختلف نيز قهرمان زندگي خويشند و چرا كسي در كتابها چنين افرادي را به تصوير نميكشد تا حقيقت زندگي در وجود اين افراد و خلاقيتهاي منحصر به فرد هر كدام از آنها به نمايش گذاشته شود. اطلاعات عمومي او تقريبا در سطح بالائي بود و همه اين اطلاعات را با نكته سنجيهاي هنرمندانهاش كسب كرده بود. من شب و روز به تمرين پرداخته و در اوج يادگيري فن موسيقي بودم اما از غم و رنجم كاسته نشده بود. دلم ميخواست آن روزها دوباره برميگشت، روزهائي كه با عشق و اشتياق با پرويز درس ميخوانديم و به مباحث سياسي و مذهبي ميپرداختيم دلم ميخواست او بود تا پيشرفت مرا در موسيقي ميديد او بود تا افكار و عقايد آقاي رضائي را با او هم در ميان ميگذاشتم و با هم به بررسي آن عقايد ميپرداختيم. نياز عجيبي به تشويق و تحسين او داشتم اما از همه اين چيزها محروم بودم و با تنهائي خويش ميسوختم و ميساختم توانمنديهاي من در حدي بود كه نميتوانستم آنها را محدود كرده و به اسارت بكشم. به ناچار در پي كشف هويت خود و صرف اوقات در جهت مثبت بودم. وقتي در محيط بسته و محصور تشكيلات ميديدم كه چگونه تحليل ميروم و همه استعدادهايم در زورگوئيها و يك بعدي نگريهاي تشكيلات به تباهي ميرود به هنر موسيقي پناه ميبردم خصوصا كه پرداختن به موسيقي مورد تأييد و تأكيد تشكيلات بود و كار من ظاهرا هيچ گونه مانعي دربرنداشت از آن به بعد آقاي رضائي مرتب هفتهاي دو مرتبه به منزل ما آمده و به [ صفحه 170] من آموزش ميداد. هر بار كه به خانه ميآمد از پنجره اتاقم به باغهاي اطراف نگاه ميكرد و ميگفت: اين چشم انداز زيبا و رؤيائي ناخودآگاه مرا به سوي خود ميخواند، يك روز بايد تنبورم را بياورم و به اين مكان بروم جدا اينجا مثل بهشت است. بهائيان بيشتر روزها دسته جمعي به آن باغها ميرفتند و بساط رقص و آواز راه ميانداختند. يك روز به آقاي رضائي گفتم: روزي كه همه بهائيان به اين اطراف آمدند شما را هم دعوت ميكنم تا با شما آشنا شوند. يك روز آزيتا به خانه ما آمد همان روز قرار بود آقاي رضائي هم براي تدريس بيايد با بعضي از خانوادههاي بهائي تماس گرفتم و گفتم: امروز هم مثل بيشتر روزها به آنجا بيايند و به آنها گفتم مربي موسيقي من قرار است به جمع ما بپيوندد و ميتوانيم از نوازندگي او در فضاي آزاد بهره ببريم. با آقاي رضائي هم تماس گرفتم و گفتم امروز كلاس را تعطيل كنيم و از ايشان خواهش كردم ساز مورد علاقه خود را بياورد، پدر و مادرم در جريان همه اين برنامهريزيها بودند و هنگامي كه آقاي رضائي هم آمد همراه او و آزيتا به باغهاي اطراف رفتيم در بين راه به طور اتفاقي فرهاد داماد بزرگمان ما را ديد، او كه هميشه با من كوته فكرانه لج ميكرد مستقيما به دفتر كار برادرها رفته بود و آنها را عليه من و آقاي رضائي پر كرده بود و به آنها گفته بود اين خط و اين نشان اگر بساط ديگري راه نيفتاد اين دو نفر آخر به هم دل ميبندند اين بار ديگر باعث آبروريزي خواهند شد. عصر آن روز يكي از برادرها به خانه ما آمد و معترضانه گفت: به چه دليلي تا اين حد با اين آقا صميمي شدهاي؟ به او گفتم: اگر او از جوانان هرزه بهائي بود كسي اعتراض نميكرد اما فقط به خاطر مسلمان بودنش به اين مسئله اعتراض ميكنيد اگر من ميخواستم با مسلمان ازدواج كنم و آن همه مشكلات را تحمل كنم با پرويز ازدواج ميكردم. او گفت: در هر حال اين كار، كار درستي نبود. [ صفحه 171] من عصباني شدم و ديگر كنترل خود را از دست دادم و تمام نقاط ضعف فرهاد را يكي يكي با صداي بلند به زبان آوردم. از حركات زننده خواهرش گرفته تا اعمال نابجاي خود او و گفتم چرا كسي به اين چيزها اعتراض نميكند؟ در همين حين فرهاد وارد شد، او همه حرفهاي مرا شنيده بود با عصبانيت به من گفت: خفه شو. گفتم: چرا؟ چون حرف حق ميزنم؟ فرهاد به خواهرم گفت: از اينجا ميرويم و تا زماني كه رها اينجاست هيچ وقت به اينجا نميآئيم. خواهرم از من دفاع كرد و گفت: او كه خطايي نكرده چرا اين همه قضيه را بزرگ كردهاي؟ او هم عصباني شد و رفت و خواهرم همراه دو فرزندش در خانه ما ماندند اين اولين بار بود كه اختلافي در جمع خانواده ما پيش ميآمد. سليم تهران بود، وقتي رسيد و قضايا را شنيد حرفهاي مرا قبول كرد و گفت: بعد از اين كلاس را در خانه ما برگزار كنيد تا ديگر حرفي پيش نيايد. تا چند روز خواهرم خانه ما و فرهاد خانه پدرش بود و بالأخره فرهاد به دنبال خواهرم و بچهها آمد و آنها را برد اما اين ماجرا باعث شد رابطه من و فرهاد براي هميشه كدر شود او به خواهرم گفته بود: ديگر حق نداري اسم رها را بياوري من هم ديگر به خانه آنها نميرفتم گر چه پيش از اين هم به علت شخصيت دروغ پرداز و بيمايه او كمتر با او روبهرو ميشدم. به هزار سختي قضيه را به آقاي رضائي گفتم و از او خواهش كردم بعد از اين براي تدريس به خانه سليم بيايد. حدود سه ماه بود كه او مرتب به منزل ما ميآمد و به من آموزش ميداد همه از اينكه بين من و مربيام روابط پنهاني وجود داشته باشد نگران بودند اما آقاي رضائي كسي نبود كه از اين همه اعتماد خانواده سوء استفاده كند او در همان روزهاي اول گفت: نامزد دارد و قرار است چند ماه ديگر با هم ازدواج كنند. مدتي كه اين حرفها در بين بعضي از افراد بهائي زمزمه ميشد و به گوش [ صفحه 172] برادرها ميرسيد سليم تصميم گرفته بود از روابط بين من و آقاي رضائي كاملا مطمئن شود و اگر پي برد كه مسئلهاي در بين هست به آن خاتمه دهد يعني علاج واقعه قبل از وقوع كند. يك روز در خانه سليم كلاس داشتيم بچهها به كلاس رفتند و سليم و سودابه هم از ما خداحافظي كرده و از خانه خارج شدند و ما كاملا در خانه تنها بوديم احساس كردم كه آقاي رضائي راحت نيست و سعي ميكند خيلي سريعتر از هميشه به كلاس خاتمه دهد. تمرين جلسه آينده را مشخص كرد و با احترام از پدر و مادرم ياد كرد و گفت: به آنها سلام برسانيد. درباره پرداخت شهريه صحبت كردم و او تشكر كرد و خداحافظي نمود. بعدا شنيدم كه سليم به برادرهاي ديگرم گفته بود: من خيالم از بابت آقاي رضائي كاملا راحت شد. يك روز وانمود كردم از خانه خارج شدم اما از پنجره وارد اتاق شده و در جائي پنهان شده و حرفهاي آنها را گوش كردم آنها به جز موسيقي درباره چيزي حرف نميزدند. بعد از آن روابط ما با آقاي رضائي بيشتر شد. ساير اعضاء خانواده هم براي آموزش سازهاي مختلف به نزد او ميآمدند. بهمن دف را فرا گرفت و برادرزادههاي ديگرم ضرب و سه تار را نزد او آموزش ديدند. پسر سليم هم با اينكه كوچك بود نوازنده فوق العادهاي در ساز ارگ شده، برادر بزرگترم نوازنده ني بود و سالها بود كه بدون مربي آهنگهاي خوبي مينواخت. در جمع خانواده اركستر كاملي را تشكيل داديم و در احتفال جوانان برنامهاي را اجرا كرديم كه مورد تشويق همه واقع شد. از آن به بعد باز هم به دام تشكيلات افتاديم. در كميسيون موسيقي من سرپرست گروه موسيقي بودم و در عرض چند ماه طوري نواختن سنتور را فرا گرفته بودم كه حيرت همه را برميانگيخت. با پس اندازي كه از عروسك سازي برايم باقي مانده بود سنتور خوبي خريدم و از آن سنتور به اندازه جان [ صفحه 173] خود مراقبت ميكردم همه عشق زندگي من موسيقي بود و مادرم هميشه ميگفت: اگر يك روز صداي نواختن سنتور رها از اتاقش نيايد انگار چيزي را گم كردهام. پدر و مادرم مشوق واقعي من بودند و بهترين شنوندههائي كه از لحظه اول كه قطعات گوش خراشي را تمرين ميكردم تا بعد كه موزون و آهنگين شده بود مرا و سنتور مرا تحمل ميكردند. تشكيلات ديگر ما را رها نميكرد. براي اجراي برنامههاي مختلف ما را به شهرهاي ديگر ميفرستاد. شب و روز تمرين ميكرديم و دسته جمعي براي اجراي برنامه آماده ميشديم. آقاي رضائي مدتي كلاسها را تعطيل كرد و گفت: براي اجراي برنامه در جشنواره فجر در تالار وحدت تهران آماده ميشود. من هر روز بدون اينكه به او اطلاع دهم به انجمن موسيقي ميرفتم و به تمرين گروه او گوش ميكردم، بينهايت تحت تأثير قرار ميگرفتم، حس ميكردم در آهنگسازي بيهمتاست و واقعا هيچ كدام از نتهائي كه مينوشت تكراري نبود آوازها و تصنيفها از هارموني فوقالعادهاي برخوردار بودند و ملوديها گوياي زبان دل بود. من در پشت پنجره اتاق تمرين آنها داخل راهروي انجمن مينشستم و قطعات را به ذهن ميسپردم و از اين مسئله هم چيزي به آقاي رضائي نميگفتم. يك شب برادرم امير او را براي شام دعوت كرد بعد از شام من تصنيف جديد او را برايش نواختم و او غرق تعجب شد و سپس به من گفت: استعداد تو در موسيقي به حدي است كه اگر ادامه دهي جزء نادرترين آهنگ سازان ميشوي باورش نميشد، ميگفت: من با جنگ اعصاب اين قطعات را به گروه آموزش ميدهم و آنها با آن همه تمرين به راحتي و زيبائي تو آنها را نمينوازند اما تو بدون داشتن نت و از طريق گوشي چگونه توانستي اينها را حفظ كني و به اين خوبي اجرا كني؟ به او گفتم: آهنگهائي را كه او ميسازد به اندازهاي ميفهمم كه گوئي از [ صفحه 174] اعماق وجود خود من برخاسته و گويا با من سخن ميگويد به همين دليل ميتوانم به راحتي آنها را بنوازم. روزهاي آخري كه ديگر همه اعضاي گروه بايد براي اجراي برنامه آماده ميشدند آقاي رضائي از ناهماهنگي گروه رضايت نداشت و سخت دچار نااميدي شده بود، من براي تشويق او مطلبي نوشتم و از او خواهش كردم هر طور شده اين همه زحمت را هدر ندهد و براي اجرا حتما اقدام كنند او پس از خواندن آن قطعه ادبي از من تشكر كرد و گفت سالهاست كه مشوقي نداشتم و تو مرا به حركت واداشتي حس ميكنم هر موفقيتي كه پس از اين داشته باشم به خاطر تشويقهاي گرم توست ديگر كسي را دارم كه به من انگيزه ميدهد و نيازهاي روحي مرا اشباع ميكند ولي ميترسم كه موقت باشد. گفتم: چرا موقت؟ آهي كشيد و گفت: چون بالأخره تو ازدواج ميكني و در كشور ما متأسفانه ازدواج دختران آنها را از آزادي عمل محروم ميكند. گفتم: به فرض كه اينطور باشد مگر شما نامزد نداري؟ او كه ميتواند انگيزهاي براي ترقي شما باشد. آقاي رضائي در حالي كه مشغول جابجائي خركهاي سنتور بود پنجههايش را محكم روي سيمها گذاشت و سكوتي حكمفرما شد. آنگاه گفت: ميخواهم اعترافي بكنم فقط قبلا از تو ميخواهم مرا ببخشي و ادامه داد، من معمولا به شاگردان دخترم ميگويم نامزد دارم كمه در طول دوران آموزش رؤيا بافي نكنند و افكاري در سر نپرورانند با تعجب گفتم يعني اصلا كسي به عنوان نامزد در زندگي شما نيست؟ گفت چرا دختري هست كه ديوانهوار به من علاقهمند است خانواده هم اصرار دارند كه با او ازدواج كنم اما روحيات او اصلا با من سازگار نيست، اهل موسيقي نيست، مطمئنم نميتواند مرا تحمل كند و در زندگي دچار مشكلات زيادي ميشويم او فقط به زيبائياش اهميت ميدهد و هرگز سعي نميكند به مسائل مهمتري [ صفحه 175] فكر كند گذشته از اين من به كسي نياز دارم كه مرا درك كند و براي كارهاي شبانه روزم ارزش قائل باشد، هنرم را دوست بدارد و مرا براي كسب موفقيتهاي بيشتر به سمت جلو براند، روحم را اغنا كند. گفتم: به او قول ازدواج دادهايد؟ گفت: نه، هرگز، فقط ميداند كه قرار است به خواستگاريش برويم مادرم با مادرش صحبت كرده. گفتم: اما گفتيد كه شما را دوست دارد پس ميتواند همه تعلقات شما را دوست بدارد. گفت: دوست داشتن او يك دوست داشتن سطحي و يك دل بستگي كودكانه است. حس ميكنم او بيشتر شهرت مرا دوست دارد و اين آزار دهنده است. گفتم: شما خيلي حساس هستيد او به هر حال به شما علاقهمند است. اگر ميدانيد كه ميتواند زن زندگي شما باشد تأمل نكنيد. گفت: اطمينان دارم كه او با من خوشبخت نميشود او بايد مثل خواهرش با مردي ازدواج كند كه برايش لباسهاي فاخر و طلاهاي گران قيمت بخرد اما من به كسي مثل تو احتياج دارم كسي كه براي چيزهاي بهتري ارزش قائل باشد تجملگرا و اهل فخرفروشي و چشم و هم چشمي نباشد. به او گفتم آزيتا هم دوست من است او هم مثل من است پيشنهاد ميكنم به او هم فكري كنيد. آقاي رضائي گفت: تو باهوشتر از آني كه متوجه منظور من نباشي، گفتم: اگر منظورتان من هستم چنين امكاني اصلا وجود ندارد، خواهش ميكنم در همين جا به اين مسئله خاتمه دهيد، قبل از شما من قصد داشتم با پسر مسلماني ازدواج كنم. به هم علاقهمند بوديم اما خانواده مخالفت كردند، ما نميتوانيم با غير از افراد بهائي ازدواج كنيم. گفت اما من مطمئن هستم كسي كه تو را بفهمد و بتواند تو را به آن خوشبختي كه لايقش هستي برساند پيدا نميشود ولي من به تمام زواياي روحي تو آشنائي دارم، تو را كاملا ميفهمم و ميتوانم باعث پيشرفت تو شوم. ما با هم افكار و عقايد مشتركي داريم و [ صفحه 176] ميتوانيم زوج خوبي باشيم، گذشته از همه چيز مطمئنم هيچ كس پيدا نميشود كه تو را به اندازه من دوست بدارد. گفتم: خواهش ميكنم تكرار نكنيد و اصرار هم نكنيد چرا كه حتي فكرش را هم نميتوانم بكنم. گفت: اما از خانواده تو بعيد است كه تا اين حد ديكتاتور باشد تو بايد در انتخاب سرنوشتت مختار باشي، گفتم: آنها خودشان هم مختار نيستند و سرنوشت خود آنها هم محتوم به اسارتي اجتناب ناپذير است و از اين قضيه اظهار تأسف كردم. او گفت: اگر اين همه مطمئن حرف ميزني چرا از اين جامعه خارج نميشوي و سعي نميكني در جوامع آزادتري زندگي كني؟ گفتم من تسليم تسليمم نميخواهم در اين ايام پيري پدر و مادرم باعث عذاب آنها باشم، تحمل ميكنم تا زماني كه زمانش فرا برسد. در ضمن اگر بخواهم از اين جامعه خارج شوم بايد ازدواج كنم چون در غير اين صورت چگونه ميتوانم تنها و بدون پشتيبان وارد جوامع ديگر شوم گفت: خوب با من ازدواج كن. گفتم: من اگر تصميم ندارم ازدواج كنم فقط براي اين است كه سعي ميكنم پولدار شوم تا به خارج از كشور بروم و در آنجا دور از چشم خانواده ميتوانم رها باشم و آزادانه زندگي كنم. گفت: اين چيزها كه تو ميگوئي عملي نيست توئي كه قادر نيستي در مقابل خانواده بايستي و بگوئي كه مورد انتخابت كيست قطعا در مورد ازدواجي اجباري هم سكوت خواهي كرد به علاوه تو به تنهائي قادر نخواهي بود به پول برسي آن هم آنقدر كه بتواني به راحتي از كشور خارج شوي و من ميدانم همه اين چيزها كه ميگوئي از روي نااميدي و بيانگيزه گي است. اما من ميتوانم تو را به ثروت برسانم تو خودت يك ثروتي، سرمايهاي كه مثل معادن طلا بيانتهاست تو را به موفقيتهاي بزرگ ميرسانم فقط همراه من باش و به تقاضاي من فكر كن. گفتم: اين غير ممكن است خواهش ميكنم [ صفحه 177] ديگر هرگز مطرح نكنيد. او با ناراحتي گفت: در آستانه رفتنم به تهران مأيوسم كردي مطمئن هستم كنسرت خوبي نخواهد بود. گفتم هيچ چيز به اندازه موفقيت شما در اين جشنواره براي من ارزش ندارد، خواهش ميكنم فقط به آن روز فكر كنيد و سعي كنيد موفق شويد گرچه هنرشناسان نادرند و ممكن است شما را به عنوان برنده اين جشنواره معرفي نكنند اما از نظر من شما برندهايد. او تشكر كرد و گفت: اين دل گرميها به من قدرت ميدهد اما اي كاش... گفتم خواهش ميكنم آقاي رضائي اين قضيه را براي هميشه فراموش كنيد اما مطمئن باشيد تا زماني كه زندهام يكي از مريدان و شاگردان ارادتمند شما خواهم بود. افكار بلند شما، كلمات گوياي شما، قطعات دلنوازتان مشتري پرو پا قرصي مثل من خواهد داشت. براي هميشه... بعد از سكوت كوتاهي گفت: ميخواهم حقيقت ديگري را اعتراف كنم. گفتم: بفرمائيد. گفت: نت به نت اين قطعات را نيمه شبها وقتي خلق ميكردم به ياد تو بودم و از تو الهام ميگرفتم از همان روزهاي اول تفاوت تو را نسبت به ساير دختران كاملا حس كردم و كمكم به تو دل بستم ماههاست كه شب و روز به تو فكر ميكنم به روح بلند و بزرگت، به تو كه كاملي و هر كه را كه با تو باشد كامل ميكني، تو سرشاري، سرشار از تمام خوبيها، تمام ارزشها، تمام هنرها، حرفش را قطع كردم و گفتم: شما شاعر خوبي هستيد. گفت: خواهش ميكنم رها اينها همه حرفهاي دل من است آنها را با شعر مقايسه نكن حقيقت محض است اگر در اين اجرا موفقيتي كسب كنم برنده توئي چون روح اين قطعات براي توست براي تو كه گل اين محيط باصفا و الهامبخشي. داداش امير مدت كوتاهي بود كه به تهران نقل مكان كرده بود او [ صفحه 178] چون خودش نوازنده ني بود و از صداي خيلي خوبي هم بهرهمند بود به موسيقي علاقه زيادي داشت با او صحبت كردم و قرار شد در روز اجراي برنامه من هم به تهران بروم. و همه با هم به تالار رفته و شاهد اجراي برنامه آقاي رضائي باشيم. آن روز فرا رسيد و ما هم جزو تماشاگران بوديم. وقتي نوبت اجراي برنامه آقاي رضائي رسيد نفس در سينه من حبس شده بود و به حدي استرس و هيجان داشتم كه گوئي قرار بود من برنامه را اجراي كنم، گروه آقاي رضائي همه لباسهاي هم رنگي پوشيده بودند و برنامه خود را به نام روايت آغاز كردند روايت از خاطرات زيبائي حكايت داشت روايت گوياي مقاومت مردم استوار كشورمان بود. روايت يادآور حماسيترين روزها و يادواره عشق و ايمان والاي اين ديار بود. روايت اجرا ميشد و من از كالبد وجودم خارج شده و در دنيائي خارج از اين دنياي فاني سير ميكردم. هرگز احساس لذتي را كه آن روز از اجراي آن برنامه داشتم تجربه نكرده بودم و هنگامي كه برنامه به اتمام رسيد فكر ميكردم تنها كسي كه ممكن است تا اين حد منقلب و مجذوب آن نواهاي دلنشين شده باشد من هستم اما ديدم مردم با تشويق غير قابل تصورشان و گلهائي كه به گروه هديه ميكردند نشان دادند كه چقدر هنرشناس و زيبا پسندند. خود اين مردم تحسين برانگيز و قابل تقدير بودند. آقاي رضائي در بين جمع ما را پيدا كرد و به سمت ما آمد و بعد از دقايقي از داداش اجازه گرفت و مرا به ديدن هنرمندان بزرگ كشورمان برد وقتي مرا به آنها معرفي ميكرد گويا قبلا از من براي آنها تعريف كرده بود و آنها مرا هنرجوئي هنرمند خطاب ميكردند. بعد از ملاقات با آنها خلوتي يافتم و به او به خاطر كار بزرگش تبريك گفتم و او گفت: خالق اين اثر فقط تو بودي [ صفحه 179] آن شب به دعوت برادرم آقاي رضائي همراه ما به منزل برادرم آمد و تا نيمههاي شب به گفتگو نشستيم و از هم صحبتي با هم لذت برديم. همان شب تحت تأثير اجراي خوب آن برنامه قطعه ادبي ديگري نوشتم و به او دادم در آن نوشته احساسم را نسبت به اجراي برنامه او بيان كرده و آرزو كرده بودم كه به موفقيتهاي بيشتري نائل شود. فرداي آن شب آقاي رضائي به سنندج برگشت و ما هم چند روز ديگر برگشتيم. از خانواده آقاي صالحي مدتها بود كه بيخبر بودم با آزيتا و نرجس قرار گذاشته و همديگر را ديديم. من به نرجس اصرار كردم كه به خانه ما بيايد او با مادرش صحبت كرده بود يك روز جمعه همه آنها خانوادگي براي استفاده از آب و هواي خوب اطراف خانه ما به آنجا آمدند. در خانه ما مثل هميشه باز بود با اين حال زنگ زدند و من وقتي متوجه شدم آنها هستند شتابزده به سمت در رفتم بياندازه خوشحال شده بودم. اما آنها فقط چند دقيقهاي داخل حياط قدم زدند تا پدر و مادرم به ديدنشان آمده و تعارف كردند كه به داخل منزل بيايند اما آنها نپذيرفتند و از پدر و مادرم اجازه گرفتند كه من براي گردش و صرف نهار در همان اطراف همراهشان باشم، پدر و مادرم هم پذيرفتند و من خيلي زود حاضر شده و با آنها رفتم. آقاي صالحي يك پژوي سفيد رنگ داشت، مهدي پشت فرمان نشست پدر در كنار او و من و نرجس و مادرش عقب نشستيم برايم باعث افتخار بود كه آنها به ديدنم آمده بودند. با راهنمائي من در كنار جوي آبي كه اطرافش پر از تپههاي تمشك و درختان زالزالك بود زيرانداز نسبتا بزرگي پهن كرده و نشستيم خانم صالحي خيلي منظم بود همه وسائل مورد نياز را آورده بود. مهدي مشغول جمع كردن چوب براي روشن كردن آتش شد، مادر گفت: مهدي جان عزيزم پيك نيك هست نيازي به آتش نيست. مهدي گفت: صفاي آتش چيزي ديگري است و [ صفحه 180] خودش را با جمع كردن چوب و برپا نمودن آتش سرگرم كرد. هوا كمي ابري بود و نسيم دلچسبي ميوزيد اواخر ماه شهريور را ميگذرانديم و نرجس ترم سوم در رشته پزشكي را به پايان برده بود. او و بيشتر همكلاسيهاي من وارد دانشگاه شده و در زندگي اهداف بزرگي داشتند و من مجبور بودم در بين بهائيان به فعاليتهاي خسته كننده و بيمحتوائي مشغول باشم كه نه تنها براي خودم مفيد نبود بلكه براي ديگران هم هيچ عايدي نداشت. من و نرجس به خانم صالحي كمك كرديم و خيلي زود بساط نهار برپا شد، در حين خوردن غذا من پشت به آتش نشسته و مهدي كه روبهروي من بود رو به آتش نشسته بود، گاهگاهي متوجه ميشدم كه مهدي به طرف من نگاه ميكند و با اينكه من و نرجس مرتب شوخي ميكرديم و ميخنديديم و خانم و آقاي صالحي با ما همصدا بودند او در فكر فرو رفته و در بين جمع نبود لحظاتي طوري جذب او شدم كه دلم ميخواست آنقدر با او راحت و صميمي باشم كه از او بپرسم چه چيزي باعث شده كه اين طور به فكر فرورفتهاي؟ اما دقايقي بعد متوجه جمع شده و با ما همكلام شد. احساس خوبي نسبت به مهدي داشتم نه احساس يك دختر به جنس مخالفش و نه احساس خواهرانه و نه به خاطر اينكه پسر آقاي محمد صالحي و برادر نرجس بود. او را دوست داشتم فقط به خاطر خودش به خاطر وجود دست نيافتني و مهربانش، او خيلي بامحبت بود. از نگاهش، از حرفهايش، از اعمال و رفتارش مهر و محبتي زايد الوصف نسبت به ديگران ديده ميشد تا به حال جواني اين چنين مؤمن و مقيد به مسائل عبادي نديده بودم. بلافاصله بعد از نهار وضو گرفت و به نماز ايستاد. بعد نرجس و پدرش هم به نماز ايستادند. من كه تحت تأثير قرار گرفته بودم اين عمل آنها را ستوده و گفتم در اين فضا [ صفحه 181] صحبت كردن با خدا خيلي لذت بخش است. ما هم وقتي دسته جمعي به اينجا ميآئيم به خواندن دعا و مناجاتهاي دسته جمعي ميپردازيم و ديگر به آنها نگفتم كه وقتي به آنجا ميرويم حتي يك بار نديدهام كسي رو به خدا بايستد و نماز بخواند همه فقط در حال عيش و نوش هستند و تا شب به رقص و آواز ميپردازند. نميخواستم در كنار آنها احساس كمبود كنم و در ضمن ميخواستم ذهنيت آنها را نسبت به بهائيان تغيير دهم. اين موضوع باعث شد كه مهدي و نرجس درباره بهائيان سؤالاتي از من كردند و من حس ميكردم مهدي مطالعه نسبتا كاملي دربارهي بهائيان دارد اما از من سؤالاتي ميكند تا ببيند تا چه حد از حقيقت بهائيت آگاهي دارم. بحث و گفتگوي ما حدود سه ساعت طول كشيد. مهدي ذهنيت مرا نسبت به اسلام تغيير داد و طوري به تبليغ اسلام پرداخت كه واقعا منقلب شدم و شك و ترديدم نسبت به حقانيت بهائيت بيشتر شد. آن روز خيلي خوش گذشت من به مطالبي پي بردم كه قبلا از آنها بياطلاع بودم و در اثر تبليغات سوء تشكيلات عكس قضيه در مغزم فرو رفته بود. عمده مطالب اينكه تشكيلات اسلام را براي ما ديني كوچك و عقب افتاده كه پر از خرافات و اوهام است معرفي كرده بود و من فهميدم كه بهائيان اعتقادات خرافي بعضي از مردم بيسواد و بياطلاع را به عنوان اسلام به ما معرفي كردهاند در حالي كه خود اسلام ديني بسيار جامع و كامل و بينقص است كه بسيار انسانساز و تعاليبخش است.
آن روز گذشت و من روز بسيار پربار و خوبي را در كنار اين خانواده متدين گذراندم. چند روز بعد مراسم نامزدي آزيتا با يك پسر تهراني بود كه قبلا ازدواج كرده و از همسرش جدا شده بود، من و نرجس و [ صفحه 182] يكي دو نفر از دوستان آزيتا با هم قرار گذاشتيم كه مبلغي را كه به عنوان كادو ميخواستيم به آزيتا بدهيم با هم جمع كنيم و برايش طلا بخريم. مهدي و نرجس به دنبال من آمده و با هم به سر قرار با دوستان ديگرمان رفتيم. مهدي ما را پياده كرده و قرار شد در ساعت مقرري بعد از اتمام مراسم نامزدي به دنبال ما بيايد. مراسم نامزدي آزيتا خيلي ساده و فقيرانه بود. آزيتا حتي به آرايشگاه نرفته بود اما با لباسهاي قشنگي كه پوشيده بود و آرايش ملايمي كه داشت خيلي زيباتر از هميشه بود. آقاي محمد صالحي هزينه شام مهمانان را تقبل كرده بود و براي جهيزيه آزيتا از چند فروشگاه وسايلي به صورت قسطي برداشته بود. در خانهاي كه بيشتر از دو اتاق و يك هال و يك آشپزخانه و حياط بسيار كوچكي نداشت، بيش از هفتاد نفر دعوت شده بود. در يكي از اتاقها آقايان نشسته بودند و داخل هال و اتاق ديگر پر از زن و بچه بود. يك پنكه براي آقايان و پنكهاي هم براي خانمها گذاشته بودند كه در خنك كردن آن فضا با آن همه جمعيت هيچ تأثيري نداشت. جمعيت زيادي تنگ هم نشسته بودند با اين حال قسمت كوچكي در وسط جمعيت باز كردند تا بتوانند برقصند در آن محيط گرم و تنگ يكي يكي خانمها برميخاستند و به عرض اندام ميپرداختند با حركات غير طبيعي سعي ميكردند چرخش اعضاء بدن را با موزيكي كه از يك ضبط صوت كوچك پخش ميشد هماهنگ كنند. گويا همه فقط يك وظيفه داشتند و آن اين بود كه به اين امر بپردازند. اينها همان مسلماناني بودند كه در معرض ديد ما بهائيان ندانسته به كوچك جلوه دادن اسلام و به محرمات ميپرداختند، با اين حال زن و مرد از هم جدا بودند. اما در بين بهائيان اگر چنين حركاتي سر ميزند به اين جهت است كه در بهائيت چنين مسائلي حرام اعلام نشده و كسي [ صفحه 183] احساس گناه نميكند، خلوت زن و مرد غريبه و نامحرم حرام نيست و هيچ گونه مرزي براي حجاب قائل نشده و بيحجابي كه زمينه ايجاد بيعفتي و فساد است در بين آنها غوغا ميكند و برعكس در جامعه مسلمانها هر كس در رعايت حجاب و يا خلوت با اجنبي كوتاهي نمايد مورد اعتراض و بازخواست افكار عمومي و نه تشكيلاتي واقع شده و با او برخورد ميشود و در جامعه بهائي هر كس بيحجابتر باشد به اصطلاح باكلاستر و بافرهنگ جلوه ميكند و هر كس براي ايجاد ارتباط با اجنبي راحتتر و در واقع گستاختر باشد امروزيتر و در تشكيلات از عزت و احترام بيشتري برخوردار خواهد بود. من در مقايسه اين دو جامعه وقتي از اعمال و رفتار بعضي از مسلمانان فكر ميكردم خصوصا وقتي به خلافكاران و معصيت كاران فكر ميكردم ميديدم آنها كساني هستند كه تربيت مذهبي نشدهاند و از احكام و دستورات اسلام سرپيچي كردهاند و در واقع اسلام را نميشود در اعمال مسلمانان جستجو كرد ولي بهائيت را در اعمال بهائيان ميتوان يافت چون اگر اعمال نابجائي از افراد مسلمان سرميزند به علت بيتوجهي به تعليمات اسلام است و من وقتي با مهدي و نرجس هم صحبت ميشدم بيشتر به اين مسائل پي ميبردم چون آنها نمونه يك جوان مقيد به اصول اسلامي بودند. مراسم نامزدي آزيتا بالأخره برگزار شد و داماد كه ظاهرا پسر بدي نبود وارد جمع خانمها شد و حلقه نامزدي را به دست هم انداختند و قرار شد روز بعد به محضر بروند و خطبه عقد هم در بين آنها جاري شود. نامزد آزيتا مثل جنوبيها سياه بود اما قيافه بانمكي داشت. اصالتا شيرازي بود و در تهران بزرگ شده بود. [ صفحه 184] غروب كه شد مهدي به دنبال من و نرجس آمد و هر چه اصرار كردم كه مرا تا ايستگاه ببرند و در آنجا پياده كنند گوش نكردند و تا منزل راهيم كردند. يك روز آزيتا با همسر و دوست همسرش به منزل ما آمدند و من براي آنها سنتور زدم و از آنها حسابي پذيرائي كردم دوست همسر آزيتا در همان جلسه اول به آزيتا اصرار كرده بود كه از من براي او خواستگاري كند، به او جواب رد دادم، او اهل تبريز و فوقالعاده باوقار و باشخصيت بود و ميدانستم علاوه بر ثروتي كه دارد محاسن فراواني هم دارد كه مهمترين آنها وفاداري و پايبندي او به زندگي است. برايش آرزوي خوشبختي كرده و سرنوشت خود را به دست تشكيلات سپردم. خود را به جامعهاي سپردم كه جوانان آن از بودن با دختران به اندازه كافي بهره ميبردند و قصد ازدواج نداشتند. اين معضل به حدي آشكار بود كه دختران به زبان شوخي به مسئولان هيئت جوانان گفته بودند به بيت العدل پيغام دهيد كه براي ما دختران بيشوهر عدهاي پسر جوان طالب ازدواج حواله كنند. در سنندج دختران زيادي بودند كه سن آنها از سي سال تجاوز ميكرد و هنوز همسري نداشتند، پيرترين دختري كه هرگز ازدواج نكرده بود حدود هشتاد سال سن داشت و بعيد نبود كه سرنوشت دختران ديگر هم به علت سياست بيرحمانه تشكيلات و تعصب بيجاي خانوادهها مثل آن پير دختر نباشد. بعد از آن هم خواستگاران زيادي براي من پيدا شدند، با برادرم شوخي ميكرديم كه يكي از دندانهايم لق شد. دندان پزشكي كه به او مراجعه كردم در جلسه سوم قصد ازدواج خود را با من مطرح كرد و آدرس منزل ما را خواست تا به همراه خانواده به منزل ما بيايد و من كه نميخواستم بحث هميشگي را پيش بكشم گفتم نامزد دارم. او هم عذرخواهي كرد و قضيه فيصله يافت. پسرخالهام كه مهندس راه و ساختمان بود از من خواستگاري كرد اما باز با [ صفحه 185] مخالفت خانواده مواجه شدم تمام اين موقعيتهاي خوب را از دست دادم، عشقي كه به پرويز داشتم هيچ وقت خاموش نشد و حسي كه به مربي موسيقي پيدا كرده بودم بينظير بود.. و من همه چيز را فداي يك آئين كاذب و باطل و منحوس كردم اما آنچه مسلم بود حس خوب من نسبت به محبت خدا بود. او به من لطف و رحمت خاصي داشت و اگر زندگي مرا با تشكيلاتي مواجه كرد و اگر مسيرم پر پيچ و خم و پر از فراز و نشيب بود و اگر سرگذشت پرماجرا و سختي را پشت سر گذاردم احساس ميكردم خدا از من چيزي ميخواهد و من مأموريتي دارم. رسالتي، وظيفهاي و تلاش ميكردم آنچه برايم مقدر شده بود هر چه زودتر فرا رسد. چند ماه ديگر گذشت و من در تمام اين مدت ناخواسته مشغول فعاليتهاي تشكيلاتي بودم و دل خوشيام اين بود كه بيشتر فعاليتهاي من در رابطه با موسيقي بود و در عين حال به فراگيري سنتور هم ميپرداختم. از خانواده آقاي محمد صالحي مدتي بيخبر بودم تا اينكه يك روز آزيتا با گريه خبر ناگواري به من داد، او تلفني فقط گريه ميكرد و حرف نميزد فكر كردم براي همسرش يا مادرش اتفاقي افتاده اما وقتي توانست حرف بزند...
گفت: رها... مهدي... مهدي شهيد شد... با شنيدن اين خبر به حدي متأثر شدم كه گوئي يكي از برادرانم را از دست دادهام، فريادي كشيدم و با صداي بلند گريه كردم گوشي تلفن را رها كرده و بيتاب و بيتحمل ميگريستم، تا آن وقت براي كسي به اين شدت گريه نكرده بودم او پسر پاك و باتقوي و خيلي مظلومي بود، او دوست داشتني و بيگناه بود و اين چه حكمتي است كه خوباني چون او در زماني كه ديگر جنگي در ميان نيست از بين بروند؟! او چون فرشتهاي بود كه [ صفحه 186] نميتوانست متعلق به زمين باشد. خداي من پدر و مادر و خواهرش چه ميكشند و چگونه داغ اين مصيبت بزرگ را تحمل خواهد نمود؟! گوئي به قلبم خراش ميزدند. مامان سعي ميكرد آرامم كند. اما بياختيار اشكهايم جاري بود و آرزو ميكردم اين خبر دروغ باشد و مرتب با صداي بلند ميگفتم دروغه، دروغه... مادرم دوباره با آزيتا تماس گرفت و كمي كه صحبت كرد دوباره گوشي را به من داد پرسيدم: چه اتفاقي افتاده؟ چه وقت خبر شهادت او به گوش خانوادهاش رسيده؟ آزيتا از شدت رنجي كه ميكشيد رمق توضيح دادن نداشت بالأخره گفت: ديروز غروب خبر ميآورند كه مهدي تصادف كرده و در بيمارستان است. خانواده خود را به تهران ميرسانند و در آنجا متوجه ميشوند كه مهدي به عنوان فرمانده اكيپ خنثيسازي مينهاي باقي مانده از جنگ به شلمچه ميرود و در آنجا يكي از مينها منفجر شده و او و چند نفر از دوستان او به شهادت ميرسند. آزيتا گفت: هنوز جسدش را تحويل نداده بودند كه نرجس با من تماس گرفت و خبرش را داد او فرياد ميكشيد و ميگفت: داداشم، داداش خوب و عزيزم شهيد شد. پشتيبانم، عصاي دست پدرم، همدم مادرم، عزيز دلم پر كشيد... نرجس شماره منزل عمويش را داده بود. من خيلي زود با آنها تماس گرفتم، وقتي گوشي را به نرجس دادند فقط گريه كردم، داغ مهدي به حدي روي قلبم سنگيني ميكرد كه خودم محتاج تسلي بودم. گفتم: نرجس جان بگو كه او شهيد نشده، بگو كه اشتباه شده، بگو كه دروغ گفتند، نرجس آرام گريه ميكرد و ميگفت: اي خدا داداشم داداش خوبم، گفتم: نرجس جان پدر و مادرت را آرام كن آنها را با اين كارها بيشتر عذاب نده، شهيد نميميرد، شهيد زنده است، شهيد مهمان عزيز خداست، خودم گريه ميكردم و او را دلداري [ صفحه 187] ميدادم. بالأخره قرار شد وقتي به سنندج آمدند ما را خبر كنند. سه روز گذشته اما در تمام اين سه روز من اشك ريختم و احساس ميكردم روح پاكش شاهد اين اشكهاست. از خدا براي پدر و مادرش صبر ميخواستم. مامان در اين مدت سعي ميكرد مرا آرام كند. اما من آن چنان عزا گرفته بودم كه حتي تلويزيون نگاه نميكردم. دقايق برايم به كندي ميگذشت و سنگيني اين خبر برايم بسيار جان گداز بود، چشمانم در اثر گريه زياد ورم كرده بود، اعضاي كميسيون موسيقي به منزل ما آمدند و جلسه را در خانه ما برپا نمودند، من حاضر نشدم كه در اين كلاس شركت كنم به مامان گفتم: به آنها بگو مريض است. مامان كه از دروغ متنفر بود حقيقت را به آنها گفته بود. يكدفعه ديدم كه همه به اتاق من هجوم آوردند، يكي از آنها برادر خودم بود و بقيه كه هفت نفر بودند و در بين آنها از جوان بيست ساله تا فرد چهل و پنج ساله وجود داشت شروع به انتقاد و خردهگيري از من كردند. يكي از آنها در حالي كه از درونش شعله نفرت زبانه ميزد و سعي ميكرد با چهره خندان آن همه نفرت و خشم را پنهان كند گفت: براي مرگ اينها كه نبايد گريه كرد زنده امثال اينها گريه دارد نه مرگشان. مثل اين بود كه خنجري به دل زخمي من زدند. با عصبانيت گفتم: اگر پسر شما بميرد و كسي چنين حرفي بزند برايتان خوشايند است؟ او كه زن 37 سالهاي بود و مثل دختر بچهها يك شلوار نارنجي پوشيده بود گفت: اينها فرق ميكنند. ما هر چه ميكشيم از دست همين بچه حزب اللهي ها مي كشيم داداش گفت: اصلا تو چه آشنائي با او داشتي؟ چرا با خانواده آنها رفت و آمد ميكردي؟ گفتم مگر آنها چكار كردند؟ مگر كي هستند؟ و به مامان نگاه كردم كه ببينم به آنها چه گفته. مامان گفت: مگر همان خانواده نيستند كه ميگفتي براي مرگ امام گريه كردند؟ گفتم خوب مگر گناه ميكردند؟ يكي ديگر از اعضاء گفت: اين [ صفحه 188] جماعت همان كساني هستند كه عزيزان ما را با شكنجه به شهادت رساندند حالا تقاص پس ميدهند. حالا تو براي آنها گريه ميكني؟ زير رگبار حرفهاي بياساس و نفرتانگيز آنها عذاب ميكشيدم. با عصبانيت از اتاقم خارج شده و به سمت پشت بام رفتم. با خود ميگفتم بهائي يعني شعار تو خالي. مگر اينها نميگويند دشمنان خود را هم بايد دوست بداريم؟! و بعد به خاطرم رسيد كه خود عبدالبهاء هم وقتي به برادرش ميرسيد كه از دشمنان او محسوب ميشد و به مسلك بهاء در نيامد و او هم براي خودش فرقهاي ساخت به اسم ازليها با او درگير ميشد و پشت سر او و خانواده او حرف ميزد و به همراهانش شعرهائي ياد داده بود كه هر وقت از كنار منزل آنها عبور ميكنند بخوانند و آنها را عذاب دهند ديگر از پيروان او چه انتظاري ميرفت؟ روز چهارم بالأخره شنيدم كه خانواده آقاي محمد صالحي به سنندج آمدهاند و قرار است جسد مهدي تشييع شود قبلا به وسيله دوستان مهدي و بنياد شهيد اعلاميه تشييع پيكر پاك مهدي به ديوارها زده شده و مردم به اين وسيله خبردار شده بودند. با آزيتا به ديدن اين خانواده داغ ديده رفتيم. وارد كوچه كه شديم براي لحظهاي فراموش كردم كه به چه مناسبتي به خانه آنها ميروم و با خود گفتم الان مهدي در را برايمان باز ميكند و آن لحظه كاملا جلوي چشمم مجسم شد. با به خاطر آوردن اينكه مهدي ديگر نيست و او براي هميشه رفته است زانوانم قدرت حركت را از دست داد. لحظهاي ايستادم و به سراسر خيابان و محل زندگي آنها نگاه كردم و گفتم حس ميكنم مهدي اينجاست و الان شاهد اين محل و اين خانه است. كساني كه به ديدن خانوادهاش ميروند، كساني كه برايش اشك ميريزند، كساني كه دربارهاش حرف ميزنند، همه را ميبيند و روحش چه آرامشي دارد. به بلنداي درختان روبهروي [ صفحه 189] خانهها نگاه كردم و گوئي روح او را در بلندترين نقطه آن درختان ميديدم به او گفتم از خدا براي خانوادهات صبر بخواه. ميدانم كه جايگاهت در نزد خدا رفيع است. درب حياط باز بود، اواخر زمستان بود وارد شديم همه درختان و گلها بيشاخ و برگ بود و در بعضي از گوشههاي حياط تجمع برفها ديده ميشد. تعدادي از اقوام آنها را كه همه پيراهنهاي مشكي به تن كرده و مشغول كار بودند ديدم. دلم از اين ميسوخت كه در اين شهر غريبند و عده زيادي به ديدنشان نخواهند رفت و مراسم تشييع خيلي خلوت خواهد بود. از بلندگويي كه داخل حياط نصب كرده بودند صداي قرآن پخش ميشد و ناخودآگاه دل انسان ميلرزيد خانم و آقائي به ما خوش آمد گفته و ما را به سمت پذيرائي راهنمائي كردند وارد شديم و خانم محمد صالحي و نرجس را در بين خانمهاي زيادي كه دور آنها را گرفته بودند ديدم. مادر مهدي با رنگ و روئي پريده و سفيد آرام آرام اشك ميريخت. در اين مدت كوتاه به شدت شكسته شده بود. چشمان متورم و سرخش حكايت از خون دل داغديدهاش ميكرد حس ميكردم ديگر رمق نداشته باشد كه با اين و آن احوالپرسي كند. ميدانستم كه جگر سوختهاي دردمند است ميدانستم چه زجري ميكشد ميدانستم جسم و روحش آكنده از غم فراق بهترين فرزند دنياست و من و آزيتا هر دوي آنها را در آغوش گرفته و از صميم قلب با صداي بلند گريه كرديم. با صداي گريه ما همه گريه ميكردند وقتي من خود را به آغوش مادر مهدي انداختم، متوجه شدم صداي گريههاي او بيشتر شد طوري سرم را به سينه ميفشرد كه گوئي او مرا دلداري ميدهد و دائم در بين صحبتهايش ميگفت: الهي فدايت شوم، الهي قربانت گردم. چشمان بيفروغ و غمگين مادر مهدي جانم را به آتش ميكشيد، در عمق نگاهش حكايتها بود، هزاران آرزوي خفته و [ صفحه 190] خاموش، گوئي هنوز باور نميكرد كه مهدياش براي هميشه رفته است و نميخواست باور كند كه ديگر هرگز او را نخواهد ديد. من و آزيتا در گوشهاي نشستيم، مبلها را برداشته بودند و دور تا دور اتاق خانمها نشسته و تكيه به ديوار زده بودند. خانم صالحي مثل كسي كه در چهره من دنبال خاطرهاي ميگشت به من خيره شده بود، من اشك ميريختم و او با تبسمي در گوشه لبانش و اشكي بر گوشه چشمش به من نگاه ميكرد. نرجس مرتب به فكر فرو ميرفت و يكباره با فريادي بغضهاي فروخورده را بيرون ميريخت و به صورت سجده روي زمين ميافتاد و بر زمين چنگ ميزد، دو نفر او را بلند ميكردند و به دلداريش ميپرداختند. مادر شروع به خواندن نموده و با سوز و گداز ميخواند، مهدي جان تو كه طاقت گريه منو نداشتي دلسوزكم، چرا رفتي؟ چرا كاري كردي كه هميشه اشك بريزم عزيز دلم، مهدي جان بيا ببين چه كساني به خانه ما آمدند، بيا ببين چقدر مهمان داري، تو كه اينقدر مهمان نواز بودي بيا نگذار مهمانانت گريه كنند نازنينم، قربان آن دل مهربانت شوم پسر نجيبم، آرزو داشتم برات عروسي بگيرم، قربان قد و بالاي قشنگت شوم عزيزكم، خانم صالحي همچنان با سوز ميخواند و همه گريه ميكرديم. دقايقي بعد دو نفر از آقايان يكي از عكسهاي مهدي را كه بزرگ كرده و قاب گرفته بودند آوردند روي تاقچه پذيرائي گذاشتند. صداي گريهها تمام فضاي خانه را پر كرده بود، نرجس و مادرش به اندازهاي گريه كردند و قربان صدقه عكس مهدي رفتند كه از نفس افتادند، آقاي صالحي كه وارد شد من و آزيتا به او نزديك شديم و تسليت گفتيم، دلم ميخواست قدرتي داشتم تا ذرهاي از آن بار مصيبت را از دوش اين شيرمرد مؤمن بردارم، آقاي صالحي گفت: راضي به رضاي خدا هستيم، مهدي مال اين دنيا نبود، كمر مرا شكست ولي خوشا به سعادتش و در حالي كه به [ صفحه 191] عكس مهدي نگاه ميكرد با بغض گفت: او زنده است نگاهش كنيد او به ما نگاه ميكند. اين مائيم كه او را نميبينيم و روي صورتش را با دستها پوشانده و به گريه افتاد. شانههاي خستهاش از شدت گريه ميلرزيد چهره او هم شكستهتر شده بود حس ميكردم در اين سه روز سالها پيرتر شده زبان من از بيان حرفي كه بتواند اين مرد خدا را آرام كند قاصر بود فقط گفتم خدا به شما صبر عنايت كند... من و آزيتا تصميم گرفتيم در كارها به آنها كمك كنيم دسته دسته همسايهها و همكاران ميآمدند و تسليت ميگفتند و ميرفتند و ما پذيرائي ميكرديم، قرار بود روز بعد كه روز پنجشنبه بود پيكر پاك مهدي تشييع شود و به خاك سپرده شود، داخل يكي از اتاقهاي نشيمن كه پنجرههاي بزرگي رو به حياط داشت آقايان نشسته بودند، يك نفر شروع به مداحي كرد و من تا آن روز به مداحي گوش نكرده بودم، مداح جوان از شهادت امام حسين (ع) و يارانش در روز عاشورا ميگفت، از شهادت مسنترين ياران آن حضرت تا جوانترين جنگجوي ايشان حضرت علياكبر (ع) و بالأخره شيرخواره حضرت كه تشنه لب در آغوش مبارك پدر با اصابت تيري بر گلويش به شهادت رسيد. از رنج و ماتم حضرت زينب (س) و درد التيام ناپذير حضرت رقيه سه ساله (س) گفت، او با لحن خوش و صوتي دلنشين اين مصائب را بر زبان ميآورد و همه ميگريستند به خاطرم رسيد بهائيان روضه خواني مسلمانان را به تمسخر گرفته و ميگفتند هزار و دويست سال پيش اتفاقي افتاده و عدهاي همراه امام حسين (ع) به شهادت رسيدهاند هنوز هم مردم براي آنها گريه ميكنند. مسلمانان مرده پرستند و گريه را دوست دارند، من كه به طور اتفاقي در اين مجلس حضور يافته و شاهد اين روضه خواني بودم با عقل ناقص و كوچك خود حس ميكردم كه چقدر خوب است در اين روزها و [ صفحه 192] لحظههاي سخت كه براي پدر و مادر داغ ديده هيچ چيزي نميتواند تسكين باشد اشاره به مصائب امامان و بهترين ياران آنان ميشود اين روضهها باعث ميشود كه بازماندهها بدانند كه مصيبت و بلا فقط براي آدمهاي معمولي نيست بلكه پيامبران و امامان و كساني كه در نزد خدا ارزش و مقام بيشتري دارند از ما بندگان عذاب بيشتري كشيده و مصيبت ديدهترند و گريه براي آنها يعني زنده نگه داشتن نام آنها گريه براي آنها يعني فرياد زدن پيام آنها و گريه براي آنها يعني ابراز عشق، تقويت و ايمان و در نتيجه آرامش دل. در حالي كه بهائيان خارج كشور وقتي صدمين سالگرد فوت عبدالبهاء را گرامي داشتند، جشني به پا كردند كه در باور ما ايرانيها نميگنجيد، از هر قوم و قبيلهاي در اين جشن شركت كرده بودند و ما فيلم اين جشن را كه ترجمه شده بود ديديم. هر طايفهاي از دنيا با لباسهاي مخصوص خود ميآمدند، ميخواندند و ميرقصيدند و ميرفتند. زن و مرد در كنار هم به ساز و آواز و رقص و عيش و نوش مشغول بودند و اين نوع مجلس براي سالگرد فوت پيامبر يك دين از عجيبترين اتفاقات اين قرن است كه بهائيان نام آن را فرهنگ و تمدن جديد ميناميدند!! عمهها و خالهها و دخترخالههاي نرجس در انجام كارها كمك ميكردند جعبههاي ميوه را شسته و پاك ميكردند، شيريني و خرما ميچيدند و وسائل پذيرائي آماده ميكردند. چند نفر در تدارك وسائل سفره بودند. در آشپزخانه همينطور كه مشغول انجام كار بوديم هر كس خاطرهاي از مهدي تعريف ميكرد، يكي از خالهها ميگفت: من آدمي به رقيق القلبي مهدي نديده بودم اگر گدائي يا فقيري را ميديد و يا كسي كه معلول و ناتوان بود، آنقدر غمگين ميشد كه من او را سرزنش ميكردم و ميگفتم مثل كسي رفتار ميكني كه انگار تا به حال چنين كساني را نديدهاند اما او به شدت ناراحت ميشد و [ صفحه 193] ميگفت: ديده باشم خاله، وقتي نميتوانم كاري برايشان بكنم وقتي كاري از دستم ساخته نيست ديوانه ميشوم. آن شب تا صبح نميخوابيد و صدايش ميآمد كه دعا ميخواند و گريه ميكرد، عمهاش گفت: خوش به سعادتش هميشه وقتي اذان ميدادند بلافاصله به نماز ميايستاد، بيشتر شبها هم نماز شب ميخواند، دائم در حال تلاوت قرآن بود. عمه كوچكش ميگفت: هميشه سر به سرم ميگذاشت و شوخي ميكرد به او ميگفتم: دوستانم همه ميگويند اين برادرزادهات خيلي خشك و ساكت است نميدانند كه تو چقدر شوخ و سرزندهاي چرا در كنار آنها شوخي نميكني تا تو را بشناسند او با شوخي ميگفت: اگر شوخي كردم و كسي عاشقم شد چي؟ ميگفتم: خوب بشود با او ازدواج ميكني. ميگفت: آخر من كه تصميم ازدواج ندارم بنده خدا را چرا به فكر و خيال بياندازم، مادرش كه براي دقايقي وارد آشپزخانه شد تا وضو بگيرد و شنيد كه درباره مهدي حرف ميزنند گفت: روز آخر كه داشت ميرفت به او گفتم: پيراهن سفيدت را نپوش بين راه كثيف ميشود. انگار ميدانست كه ديگر برنميگردد، نزديك من شد هر دو دست و پيشاني مرا بوسيد و گفت: مامان جان با لباس سفيد ميروم و با لباس سفيد برميگردم. از داخل اتاقش يك كارتن اسباب و اثاثيه خارج كرد و گفت: مادر اينها را به يك فرد مستحق بدهيد نگاه كردم ديدم ضبط و راديو و كفشهاي كار نكرده و ساعت و شلوار و پيراهنهاي نو و اتو شدهاش را داخل كارتن گذاشته، به او پرخاش كردم و گفتم: چرا اتاقت را خالي كردي؟ چرا همه چيز را ميبخشي؟ گفت: مامان جان اينها به درد من نميخورد شايد به درد كس ديگري بخورد، من كه چيزي ديگري به جز اينها ندارم. گفتم: اين همه درس خواندي كه به جايي برسي حالا هم هر چه درميآوري خرج فقرا ميكني پس كي به فكر خودت ميافتي؟ [ صفحه 194] ميگفت: مامان حضرت رسول (ص) فرمودند: هرگز از انفاق به ديگران از ثروت و مال شما كاسته نخواهد شد. همراه خودش يك كتاب دعا و يك مهر و سجاده و قرآن برد. از خصائل و خوبيهاي مهدي هر كس چيزي ميگفت و من غرق حيرت و ناباوري كه چرا بهائيان شهدا را به باد تمسخر گرفته و خون آنها را پايمال شده ميدانند و به آنها نام فريب خورده ميدهند؟ اين چه دشمني سختي است كه بهائيان نسبت به مسلمين خصوصا شيعيان دارند؟ چرا همه چيز را وارونه به خورد ما ميدهند؟ چرا از گفتن و شنيدن حقايق اين چنين هراسان و گريزانند؟ چند روز مراسم مهدي طول كشيد وقت خاكسپاري سنگ برايش ميگريست و بر عكس انتظار من گوئي نصف شهر براي تشييع پيكر پاكش آمده بودند، به حدي شلوغ شد كه عبور و مرور ماشينها مختل شده بود. دو روز پس از خاكسپاري مهدي پسر خالهاش كه در بوشهر مشغول خدمت سربازي بود مطلع شده و به سنندج آمده بود. با ورود او كه يكي از دوستان صميمي مهدي بود گوئي خبر شهادت مهدي را تازه آوردهاند. بلوائي برپا شد و همه از فريادهاي دلخراش محمد كه در مقابل عكس مهدي داشت با صداي بلند ميگريستند. محمد نميتوانست بپذيرد و نميخواست عكس مهدي را داخل حجلهاي كه برايش درست كرده بودند ببيند، عكس را از آنجا خارج كرده و روي آن خم شد و تا نفس در سينه داشت گريه كرد و ضجه زد، ساعاتي بعد وقتي همه آرام شده بودند محمد خالهاش را صدا كرد و نامههائي را كه تا آن روز برايش نوشته بود به مادرش نشان داد. در آخرين نامه كه از شلمچه فرستاده بود به نوعي خبر شهادتش را داده بود و وصيت نامهاش را هم كه از قبل نوشته و به پدرش داده بود باز كرد و خواندند. در نامهاي كه براي محمد نوشته بود مطلبي بود كه به شدت كنجكاوي مرا برانگيخت [ صفحه 195] نامه را از مادر گرفتم تا با دقت بيشتري آن را مطالعه كنم. آن نامه اين بود: بسم ا... المعين و الشاهد محمدجان سلام سخن از كجا آغاز كنم كه اين حديث آشنا ديگر باره تكرار شود و هر بار تازهتر از پيش همچون باران جان بشويد و همچو آفتاب درخشان كند چه الفاظي در لياقت اين لفظ زيباست و كدامين كلام گوياي اين معناي دلنشين است همان كه آغازگر سخن آن را بدين نام خوانده است. «شهيد» شهيد شعلهاي خاموش نشدني است. شهيد شعري شنيدني است، شهيد شاهدي جاويدان است، شهيد خاطرهاي به ياد ماندني است، شهيد فريادي رساست، شهيد رسيدن به خداست و امروز صبح قبل از اذان خواب عجيبي ديدم، در خواب ديدم كه در بياباني خشك با دشمن ميجنگيدم يكباره سخت تشنه شدم طوري كه لبانم از شدت تشنگي ترك ترك شد بعد حضرت صديقه زهرا (س) را با لباسي سفيد و روئي زيبا در آسمان ديدم. در دست مباركشان قدحي بود كه ميدانستم پر از آب است و مرا به سوي خود فرا ميخواندند، من به راحتي پرواز كردم تا آب را از دستان مبارك بگيرم و بنوشم، وقتي آب را نوشيدم خود را در سرزمين بسيار سرسبز و زيبائي يافتم كه پر از گلهاي رنگارنگ بود. آنقدر احساس راحتي و شادماني ميكردم كه در وصف نميگنجد. از درختان پر از ميوه و جويهاي زلال آن فهميدم كه آنجا بهشت است بياندازه خوشحال بودم و از خوشحالي زياد از خواب بيدار شدم هنوز هم لحظات شيرين زيارت بانوي دو عالم و آن فضاي دل انگيز را حس ميكنم مثل اين است كه در بيداري چنين اتفاقي افتاده است. ميدانم كه شهيد ميشوم و ديگر به خانه برنميگردم، اگر چنين شد اين نامه را به دست مادر برسان تا خيالش آسوده گردد. در اين دنيا نعماتي هست كه استفاده از آنها لذتبخش است اما وقتي ميبينم [ صفحه 196] كه عدهاي هستند كه محروم از اين نعماتند عذاب ميكشم، عذابي دردناك وقتي بعضي از آدمها را پشت تودهاي از غبار لذتهاي كاذب ميبينم زجر ميكشم وقتي خستگي را پشت پلكهاي افتاده و زير خطهاي عميق پوست ترك خورده كويري و در ژرفاي نگاه هزار ساله مردان سالخورده و تهي دست ميبينم و دستاني كه خارهاي هر سه انگشت خشكه زدهاش، تحمل سالها رنج و مشقت است، عذاب ميكشم و هنگامي كه به خود ميآيم كه همه زندگيم را انديشههاي دلخراش پر كرده است حتي وقتي به زندگي كردن با رها خانم فكر ميكنم آرامش ندارم چرا كه ميدانم از آن پس به اين خواهم انديشيد كه چگونه انسانهائي به خوبي و مهرباني او به پاكي و صداقت او به معصوميت و زيبائي او از حقيقت غافلند و چرا محكوم به جبري تحميل شده و ظالمانهاند، فرزنداني كه به اجبار در محيطي به دنيا آمدهاند كه دائم در گوششان زمزمههاي باطل ميشود، جوانههائي سر برآورده از خاك سياه در آغاز رويشي ناپايدار ديده به آيندهاي نامعلوم دوخته و تقلايي دوباره ميكنند تا دوباره پاي در جاي پاي پدر و مادر نهند و جبر تحميل اين تكرار نفرين شده را ناخواسته تكرار كنند. محمدجان بعد از شهادتم نرجس عزيز و پدر خوبم و مادر عزيزم را تنها نگذاري و جاي خالي مرا برايشان پر كني در قرائت دعاي گنج العرش مداومت كن و هفتهاي يك بار برايم قرآن تلاوت كن، به نرجس بگو بيتابي نكند و بداند كه دنيا زودگذر و كوچك است، خيلي زود به پايان ميرسد و همديگر را دوباره ميبينيم. خوشبختي و موفقيت او را از درگاه ايزد متعال خواستارم، به پدر و مادرم بگو دستشان را ميبوسم و به خاطر همه زحماتشان از آنها تشكر ميكنم، به مادرم بگو زياد گريه نكند هرگاه كه خواست گريه كند زيارت عاشورا بخواند و براي امام حسين (ع) گريه كند، به پدرم بگو حلالم كند، شرمندهام كه نتوانستم زحماتش را جبران كنم، به او بگو خيلي نوكرشم و خيلي دوستش دارم به او بگو در [ صفحه 197] هدايت رها خانم بكوشد و در حق او پدري كند و نگذارد دختر خوبي مثل او طعمه گرگان درندهاي مثل تشكيلات بهايي شود. محمد عزيز مواظب خودت باش هرگز مگذار دوستان نابابي وارد زندگيات شوند و تو را از انس با قرآن دور كنند، نماز شب را فراموش نكن كه فقط در نمازهاي شب است كه به علم و معرفت واقعي الهي نائل ميشوي به خاله و به همه اقوام سلام برسان و به آنها بگو همه آنها را دوست دارم، اگر شهيد شدم بدانيد كه به آرزويم رسيدهام، بدانيد كه در اين دنيا هيچ آرزوئي به جز ظهور حضرت ولي عصر (عج) نداشتم و نتوانستم اين هجران و دوري را نيز تاب آورم. براي ظهورش هميشه دعا كنيد و از پيروزي نائب بر حقش رهبر عزيزمان كه سر و جانم فدايش باد لحظهاي غافل نگرديد و او را تنها نگذاريد. تو پسرخاله و رفيق عزيزم را و همه شما را به خداي متعال ميسپارم. مهدي نامه را كه خواندم از تعجب و حيرت خشكم زد، طبق تاريخ مندرج در روي نامه، اين نامه درست در روز شهادتش نوشته شده بود و او چقدر آگاهانه به شهادتش لبيك گفته بود. علت ديگر تعجبم اشاره او به زندگي با من بود. آن قسمت را چند بار ديگر خواندم و بعد از دختر خالهاش زينب يعني خواهر محمد پرسيدم: تو در اين باره چيزي ميداني؟ زينب گفت: يعني شما نميدانيد؟ من قسم خوردم كه روحم از اين قضيه بيخبر است او نامههاي ديگر مهدي را آورد و به دست من داد و گفت: از همان روز اول كه مهدي شما را ديده بود به شدت به شما علاقهمند شده بود و همه احساسش را براي محمد نوشته بود و از اينكه شما بهائي بودي و نميتوانستي با او ازدواج كني اظهار تأسف شديدي كرده بود اما اميدوار بود كه يك روز حقيقت براي شما روشن ميشود، نامهاي نبوده كه نامي از شما نبرده باشد او [ صفحه 198] شب و روز به شما فكر ميكرد و از اينكه نميتواند به شما برسد سخت در رنج و عذاب بود. من همه نامههايش را با اشتياق فراوان خواندم و خيلي به فكر فرورفتم او حتي يكبار سعي نكرد كه من متوجه آن همه عشق و دلبستگي شوم، اما به همه دفعاتي كه به خانه آنها مراجعه كرده و با خواهر و مادرش ملاقات كرده بودم و روزهايي كه به همراه او و نرجس به جلسات دراويش رفتم اشاره كرده و بينهايت از اينكه من در گمراهي و تباهي هستم اظهار تأسف كرده بود، در نامهاي نوشته بود: خيلي دلم ميخواست ميتوانستم با او حرف بزنم و به او بگويم تنها راه رسيدن به خدا اسلام است، بگويم راهي كه تو در آن هستي كجراههاي بيش نيست و تو را تباه خواهد كرد. مهدي به روزي كه به همراه خانوادهاش به تفريح و گردش رفته بوديم اشاره كرده بود و نوشته بود محمد جان يك لحظه در سر سفره رها خانم را در وسط آتش ديدم مثل گلي كه داخل آتش افتاده باشد از اطرافش شعلههاي آتش زبانه ميزد او به آتش پشت كرده و نشسته بود و من براي لحظاتي او را در آتش جهنم تصور كردم او بايد هدايت شود حيف از او كه مبتلا به نار دوزخ باشد. از خدا خواستم طوري كه متوجه عشق و علاقهام نشود ياريم كند كه او را هدايت كنم فقط به خاطر خودش نه به خاطر اينكه من بتوانم با او ازدواج كنم. بعد از خواندن نامهها منگ و مبهوت به عكس او خيره شدم و به او گفتم خوش به حال تو، با اطمينان قلب راهت را يافتي و با عزمي راسخ در آن به مجاهدت پرداختي و سرانجام در راه آن به شهادت رسيدي، تو جايگاهت را قبل از پرواز ديدي. چه زيبا پر كشيدي و آب حيات نوشيدي براي من هم دعا كن تا حقيقت را بيابم و چون تو [ صفحه 199] سعادتمند شوم. حرفهاي تو را بالأخره شنيدم سعي ميكنم براي رسيدن به مقامي چون مقام تو تلاش كنم. مادر مهدي به من نزديك شده و گفت رهاجان تو هم مثل دخترم هستي اگر من تا به حال چيزي به تو نگفتم به خاطر اين بود كه خود مهدي نخواست. يك روز به من گفت: اگر رها خانم مسلمان بود با او ازدواج ميكردم. من ميدانستم به تو علاقه دارد، ما زياد سعي نميكرديم مستقيما به تو راجع به عقايدت حرف بزنيم، تو مهمان ما بودي نميخواستيم ناراحت شوي اما حالا به وصيت مهدي دلم ميخواهد از تو خواهش كنم كه كتابهاي بزرگان را مطالعه كن شايد متوجه شوي كه راه راست فقط راه اسلام است. انسان به بلوغ فكري و روحي رسيده و خدا كاملترين دين و آخرين دين را براي انسان فرستاد. من به راه شما توهين نميكنم فقط به توصيه مهدي براي شادي روح او از تو ميخواهم كتابهاي اسلامي بخواني و با دقت قرآن را قرائت كني اگر خدا بخواهد هدايت ميشوي، من كه از دست بهائيان به خاطر توهين به شهدا به شدت عصباني بودم از شنيدن اين حرفها ناراحت نشدم. دلم ميخواست حداقل خانوادهام را از گفتن اين حرفها باز دارم دوست داشتم تشكيلات را حداقل از وجود پاك شهدا آگاه سازم كه آنان را فريب خورده نپندارند اما چگونه ميتوانستم به گوشي كه پر از اراجيف بود چيز ديگري بخوانم «نرود ميخ آهنين در سنگ» گويا خدا بر قلبهاي آنان مهر زده بود، آنان استعداد شنيدن هيچ حرف حقي را نداشتند و من احساس تنهائي ميكردم، آن روزها هم گذشت و...
بالأخره زمان ازدواج من فرا رسيد، ازدواجي اجباري و بدون [ صفحه 200] كوچكترين محبتي با پسري به اسم بهروز كه بهائي بود و اين تنها دليل قبول خانواده من بود چرا كه بهروز به همراه خانوادهاش از همدان به سنندج آمده بود و به سراغ محفل رفته بودند و ضمن معرفي خود گفته بودند كه براي وصلت با دختر خوب و خانوادهاي خوب به اينجا آمدهاند، محفل هم كه درباره من احساس خطر ميكرد آنها را به منزل ما فرستاده بود. من در سقز بودم و مدتي بود كه مهمان خواهرم مينا بودم و چند شب قبل خواب آمدن اين خانواده را از همدان و حتي عروسيام را ديده بودم. ده روزي مقاومت من طول كشيد اما بالأخره تسليم شدم و قرار شد براي تحقيق به همدان برويم، تحقيق ما فورماليته بود هيچ كدام از برادرها زحمتي به خود ندادند و تحقيقي صورت نگرفت اما اصرار ميكردند كه بپذيرم و تنها دليلشان اين بود كه خانواده او چند جد بهائي بودهاند پس خود او هم به بهائيت وفادار خواهد بود. اما خودم در تحقيقاتي كه كردم متوجه شدم بهروز هم به اجبار به خواستگاري من آمده. او عاشق يك دختر مسلمان بود و پس از چند سال كه با او دوست بود با هم به محضري ميروند كه عقد اسلامي كنند بهروز حتي حاضر ميشود كه مسلمان شود اما فردي ناآگاه و بياطلاع در آنجا به او ميگويد اگر زماني ما بخواهيم پدر و مادرت را بكشي بايد بپذيري. او هم از اين حرف بياندازه ناراحت شده و غرورش شكسته بود و با عصبانيت از اين ازدواج منصرف شده از محضر خارج شده بود، ما سرنوشتمان به هم شبيه بود اما با هم تفاهم زيادي نداشتيم. بهروز فردي كاملا معمولي بود اصلا سعي نميكرد به تعالي برسد و گويا مثل بيشتر آدمها انگيزهاي جز خوردن و خوابيدن و تفريح كردن نداشت، اما تنها وجه تشابهش با من اين بود كه حتي بيشتر از من [ صفحه 201] عاشق طبيعت و مسافرت بود. از همان روزهاي اول كه با هم نامزد كرديم به مسافرت ميرفتيم او هم مثل من جاده را دوست داشت و عاشق رفتن بود. از محاسنش ميتوان به دست و دلبازي و سخاوت و شوخي و خوش مشربي او اشاره كرد و اينكه رقيق القلب و عاطفي بود و از معايبش كه ارمغان عملكرد تشكيلات بود ميشد به حساسيتش نسبت به همه مردان و پسراني كه با ما رفت و آمد داشتند اشاره نمود و اينكه خيلي رفيق باز و خوشگذران بود. روزهاي نامزدي خوبي را با هم سپري نكرديم چرا كه مرا نميشناخت و دائم ميترسيد مثل بيشتر دختران بيحياي بهائي باشم كه فرصت سوء استفاده را به هر كس ميدهند، اما بعد از مدتي كمكم مرا شناخت و ديگر به حدي به من اعتماد داشت كه بعد از ازدواج مرتب مرا تنها ميگذاشت و حتي به تنهائي مرا به مسافرت ميفرستاد و از فعاليتهاي تشكيلاتيام جلوگيري نميكرد. ما بالأخره ازدواج كرديم و جشن عروسي ما هم مثل بيشتر جشنها بسيار شلوغ و پر سروصدا بود. ما همه جوانان بهائي سنندج را دعوت كرده بوديم و آنها هم همه فاميلهاي خودشان را دعوت كرده بودند حدود هشتصد نفر مهمان آمده بود كه خانه را غرق گل كرده بودند وقتي داشتم خانه را ترك ميكردم ماتم زده بودم و گريه امانم نميداد. با خود عهد بستم به حرمت محبت بيشائبه پدر و مادرم هر مشكلي را تحمل كنم و هرگز بازنگردم، فروردين ماه بود و آسمان رعد و برق عجيبي داشت و باران شديدي ميباريد، ميدانستم كه براي هميشه محيط زيباي زندگيام را از دست ميدهم، ميدانستم كه روزهاي خوب و لحظههاي خاطرهانگيز براي هميشه رفت و من ميرفتم كه سرنوشت ديگري را تجربه كنم و تنها تكيه گاهم خدا بود و [ صفحه 202] الطاف بينهايت او. بهروز شنيده بود كه پسر خالههايم از من خواستگاري كردهاند. نسبت به آنها خيلي حساس بود و دائم سوهان اعصاب من شده بود كه تو دوست داشتي كه با آنها زندگي كني فقط به خاطر اينكه مسلمان بودند نتوانستي. با پرويز كاري نداشت چون چهار سال بود كه ديگر پرويز را نديده بودم. او در دانشكده علم و صنعت تهران ترم آخر مهندسي عمران را ميگذراند. من و بهروز اگر اختلافي در زندگي داشتيم تنها به دليل ازدواج اجباريمان بود و دخالتهاي بيجاي تشكيلات. شب عروسي وقتي خانواده من ميخواستند مرا به خانواده بهروز سپرده و با ما خداحافظي كنند مامان به من نزديك شد و گفت: به سليم كارد بزني خونش در نميآد، گفتم مگر چه اتفاقي افتاده گفت: مثل اينكه اين خانواده اهل مشروب هستند. سليم به پشت بام رفته و بطريهاي خالي زيادي در آنجا ديده و فهميده كه مشروب خوردهاند. اين مصيبتي نبود كه براي ما قابل هضم باشد. شش برادر داشتم كه تا به حال لب به سيگار نزده بودند، مرتكب هيچ خلافي نشده بودند حالا يكباره با خانوادهاي وصلت ميكرديم كه اهل مشروب بودند و اين مسئله براي ما بينهايت ثقيل و ناراحت كننده بود. به هر حال آن شب اعضاي خانواده با من خداحافظي دردناكي داشتند. برادرزادهها و خواهرزادهها، خواهرها و برادرها اشك ميريختند سليم از ناراحتي سياه شده بود و بغض خود را فرو ميخورد من هم گريه ميكردم و با در آغوش كشيدن پدر و مادرم براي خداحافظي بغضم شكست و به پهناي صورتم اشك ريختم، نميتوانستم راحت نفس بكشم گوئي جانم به لب رسيده بود و سنگيني آن همه غم روي قلبم قابل تحمل نبود آنها كه رفتند از پنجره اتاقم به آسمان نگاه كردم ديوارهاي بلند [ صفحه 203] خانه همسايه جلوي نيمي از آسمان را گرفته بود و خانه را در حصر تنگ و تاريك خود قرار داده بود، آسمان هنوز ميگريست و باران لحظهاي بند نميآمد. شعري را زير لب زمزمه كرده و گريستم. يا رب آيا تا كدامين لحظه بايد سوخت تا به كي چون شمع لرزان، شعلهها افروخت اين پل بشكسته كي آخر ميريزد در دل بيباورم باور ميريزد كهنه شد تقدير عمر و سر به سر پوچم خسته از تكرار تلخ و خسته از كوچم اين پل بشكسته كي آخر ميريزد در دل بيباورم باور ميريزد اي كاش ميدانستم براي چه ازدواج كردم؟! من كه قصد نداشتم بچهدار شوم و ميگفتم دوست دارم كودك ديگري را به فرزندي قبول كنم و مسئوليت انساني را كه در محيطي ديگر به دنيا آمده و شرايط مناسبي براي زندگي كردن ندارد بر عهده بگيرم و اين بزرگ منشي را ميستودم، اي كاش قبل از ازدواج قبل از اينكه تن به خواستههاي ديگران بدهم با خودم خوب فكر ميكردم كه دليل ازدواج كردن من چيست و هدف و انگيزه اصلي من از اين وصلت چيست؟ تا بهتر بتوانم مشكلات را بر دوش بكشم اما طبق شعارهايي كه فرا گرفته بودم به اين فكر ميكردم كه ازدواج يعني دو بال شدن براي پرواز و اين شعار قشنگي بود بايد به اين عمل ميكردم بايد از بهروز بالي ميساختم و از قالب تهي بودن رسته و از خمودي و جمودي و ركود خارج ميشدم. از همان روز اول زندگي مشتركمان با بهروز متوجه شدم خانواده او با تشكيلات روراست نيستند و ترسي كه آنها از [ صفحه 204] تشكيلات دارند به مراتب بيشتر از خانواده ماست، آنها خيلي چيزها را از من پنهان ميكردند مبادا به گوش تشكيلات برسد. دقيقا بر عكس خانواده ما كه همه چيز را سريع به محفل گزارش ميدادند و با آنان مشورت ميكردند. سياست اين خانواده طوري بود كه حتي المقدور مشكلاتشان را با محفل در ميان نميگذاشتند و بعدها فهميدم به اين علت بود كه به تشكيلات اعتماد نداشتند اما ظاهرا خود را حلقه به گوش و سرسپرده نشان ميدادند. بهروز تراشكاري عينك داشت و در طول روز فقط ظهرها به خانه ميآمد و من بيشتر اوقات را با مادر و خواهرش ميگذراندم. مدتي يكي از اختلافات ما اين بود كه وقتي به خانه ميآمد كارهاي روزمره مرا چك ميكرد و دوست داشت از او ترسي داشته باشم و در خانه مرد سالاري حاكم باشد و تكيه كلامش اين بود كه نميخواهم مثل ساير خانمهاي بهائي باشي كه همسرانشان برده و بنده آنها هستند. در بين بهائيان معمولا زن سالاري حكم فرما بود و مردان از اختيارات زيادي برخوردار نبودند و بهروز از اين قضيه هراس داشت. همه اين مسائل و مشكلات را تحمل ميكردم و سعي ميكردم خود را با محيط زندگي جديد كه بيشتر به زندان ميماند عادت دهم. هنوز يك ماه از ازدواج ما نگذشته بود كه فهميدم بهروز با دختري كه قبلا با او دوست بود ارتباط برقرار كرده و دائم سعي ميكند وقت و بيوقت از خانه بيرون رفته و با او تماس بگيرد در خانه هم به محض اينكه خلوتي دست ميداد با او تماس ميگرفت و هر وقت كه ميفهميد من متوجه شدم كه با چه كسي صحبت ميكند تنها دليلش اين بود كه ميگفت: من و تو به اجبار با هم ازدواج كرديم و من قبلا ميخواستم كه با او ازدواج كنم اما وقتي ميديد كه من به شدت ناراحت ميشوم و او را ترك كرده و به خانه [ صفحه 205] ميروم از من عذرخواهي ميكرد و قول ميداد كه ديگر هرگز به من خيانت نكند و من بدون اينكه به كسي بگويم براي تهديد كردن بهروز به جدائي به خانه برگشتهام، دوباره به همراه بهروز به همدان برميگشتم. گاهي در ايام محرم و صفر متوجه ميشدم كه بهروز ارتباط زيادي با دوستان مسلمانش برقرار ميكند و بالأخره وقتي كاملا به من اعتماد پيدا كرد گفت: من به مراسم عزاداري مسلمانها براي امام حسين (ع) و ساير امامان خيلي علاقه دارم و هميشه با دوستانم به هيئت ميروم و سينه ميزنم، در جبهه وقتي سرباز بودم بهائي بودن خود را پنهان ميكردم و با جماعت به نماز ميايستادم و از صميم قلب نماز ميخواندم اما كوچكترين حسي نسبت به درگذشت پيغمبر خودمان ندارم. گفتم: بهروز اين احساس عجيب و اين كشش را به سوگواري مسلمانها من هم دارم اما فكر ميكنم دليلش اين است كه از بهائيان نفرت داريم و در بين آنها احساس راحتي نميكنيم. او گفت: نه چه ارتباطي به بهائيان دارد وقتي جلسه صعود براي بهاءاله ميگيرند و ما بايد تا صبح بيدار بمانيم و دعا بخوانيم من تا صبح رنج ميكشم و به هيچ وجه احساس قربتي به خدا ندارم و دائم به كساني كه چنين جلسهاي را برپا كردهاند در دلم بد و بيراه ميگويم گفتم: من هم همين طور من همه جلسات را كاملا به اجبار شركت ميكنم و از اينكه هميشه كساني مراقب ما هستند كه ببينند در جلسات شركت ميكنيم يا نه واقعا عذاب ميكشم.بهروز گفت اما در جلسات سوگواري مسلمانها اسم امام حسين (ع) يا هر كدام از امامان (عليهمالسلام) كه ميآيد ناخودآگاه انسان دلش ميلرزد و گريهاش ميگيرد و خود را در حضور آنها حس ميكند. وقتي با هم به تلويزيون نگاه ميكرديم [ صفحه 206] خلوص و قطرات پاك اشك مسلمانها را در حرم امام رضا (ع) و يا در مكه و يا در ساير اماكن متبركه ميديديم اشك در چشم هر دوي ما حلقه ميزد و به ايمان و اعتقاد و دل گرمي آنها غبطه ميخورديم و از اينكه ما اماكني نداريم كه به عنوان جايگاه مقدسي از آنها استفاده كرده و در آنجا آرامش يابيم خلأ عذابآوري را حس ميكرديم. من و بهروز وقتي تنها مكاني را كه براي بهائيان مقدس بود و در اسرائيل بنا شده بود مجسم ميكرديم و يا گاهي كه فيلم آنجا را پخش ميكردند و ما ميديديم كه هيچ روحي در آن وجود ندارد. كاملا ميفهميديم كه حتي به قدر سرسوزني با يكي از اماكن مقدس مسلمانان قابل مقايسه نيست چه رسد به مكه. روح معنويت در بهائيان تبديل به روح پليد تملق و چاپلوسي براي تشكيلات شده بود و مثل اسيري كه بياحساس و بياختيار تحت كنترل و فرمان زندانبان خويش است عمل ميكردند و اين آگاهي كه من و بهروز سالها بود به آن رسيده بوديم و بيشتر جوانان بهائي هم به آن رسيده بودند از ما گمشدهاي معلق ساخته بود كه زندگي را پوچ و بيارزش ميدانستيم و بيهدف و بيهويت تن به روزمرگي تحت الحفظ داده بوديم. من و بهروز كمكم به هم عادت كرديم و تكيه گاه واقعي همديگر بوديم درست است كه گاهگاهي اختلافاتي با هم داشتيم و حرف همديگر را خوب نميفهميديم اما قلبا به هم نزديك بوديم. برادر شوهر ديگرم هم چند ماه بعد از ما ازدواج كرد. بهمن بعد از مدتها به ديدن من آمد و براي اينكه بيشتر با من باشد زياد از خانه بيرون نميرفت برادر شوهرم كه روي عروس تازهاش خيلي تعصب داشت با برادرم درگير شد كه چرا مرتب در خانه ميماني حتما قصد داري از وجود همسرم سوء استفاده كني. سر اين قضيه آنها با هم كتككاري كردند. من و بهروز [ صفحه 207] از بهمن دفاع كرديم و خانواده بهروز از برادرش. اين اختلاف باعث شد كه ديگر مصمم شديم منزلي اجاره كرده و جدا از خانواده بهروز زندگي كنيم. خانه نسبتا شيك و كوچكي اجاره كرده و نقل مكان كرديم. اما گويا اين كار ما تقريبا اشتباه بود. بعد از آن من تنها ماندم و بهروز مرتب با دوستانش بود. بعضي از شبها هم به خانه نميآمد. من هم براي كسب درآمد و هم براي پر كردن اوقات فراغتم عروسك سازي را راه انداختم و قرار شد براي خريد اجناس با بهروز به تهران برويم يكي دو نفر از اداره كار و يكي دو نفر هم از دختران بهائي استخدام كردم و مشغول كار شديم از طرفي هم فعاليتهاي تشكيلاتي را داشتم. اما بهروز از جلسات گريزان بود و از اينكه پشت سرش حرفي بزنند و يا او را به بيايماني و ناداني متهم كنند نميترسيد. بيشتر اوقات به تنهائي به ضيافت ميرفتم و او شركت نميكرد و من مجبور ميشدم بگويم به مسافرت رفته است. اين فاصلهها كه بهروز با من ايجاد كرده بود مرا از زندگي دل زده ميكرد و يك روز كه به ديدن مادرم به سنندج رفته بودم و از آنجا با صاحب خانه تماس گرفتم گفت كه شما چرا كليد را به شاگردتان دادهايد زودتر برگرديد و ببينيد اينجا چه خبر است وقتي برگشتم متوجه شدم كه دختري كه بيشتر از همه به او اطمينان كرده و خانه را به او سپرده بودم و بهائي هم بود با يكي از دوستان بهروز دوست شده و در خانه ما خلوت ميكنند. با بهروز سر اين قضيه مفصلا حرفم شد. و طوري به هم پرخاش كرديم كه مجبور شدم خانه را ترك كرده و به سنندج برگردم. بين راه غم بزرگي همه وجودم را احاطه كرده بود، شكست خورده و مختل به خانه برميگشتم و نتيجه اين ازدواج اجباري جز اين چه ميتوانست باشد؟! بهروز حس ميكرد كه من هيچ علاقهاي به او ندارم و براي [ صفحه 208] همين خودش را با دوستانش سرگرم ميكرد روزها كه به سر كار ميرفت و شبها هم اكثرا با دوستانش ميگذراند. وقتي به خانه برگشتم به سليم كه عضو محفل بود گفتم كه چه اختلافاتي با هم داريم و او بلافاصله به بهروز تهمت زد و گفت كه كسي كه تازه ازدواج كرده و اين همه از خانه فراري است و مرتب با دوستانش سپري ميكند بيترديد معتاد است و اين مسئله را از تو پنهان ميكند. من هم يكي دو مورد را كه از او شنيده بودم و گفته بود: به صورت تفريحي مصرف كردهام به اطلاع محفل رساندم. دادخواست طلاق من به محفل رفت و طبق احكام بهائي بايد يك سال از تاريخي كه من دادخواست طلاق داده بودم ميگذشت تا طلاق من صادر ميشد و به اين حكم تاريخ تربص ميگفتند، مدتي كه گذشت بهروز همراه پدر و پدربزرگش به خانه ما آمدند تا مرا برگردانند اما سليم به آنها گفت كه ما به بهروز مشكوك هستيم او احتمالا معتاد است براي همين اجازه نميدهيم كه رها را با خود ببرد. بهروز عصباني شد و گفت: شما نميتوانيد به من تهمت بزنيد و حق نداريد به اجبار رها را از من جدا كنيد و قسم ميخورم كه هيچ كس نميتواند مانع من شود من او را ميبرم، جار و جنجال به جائي كشيد كه امير برادر ديگرم يكباره به بهروز حمله كرد و او را زير مشت و لگد خود گرفت او هم كه هميشه چاقوئي همراه داشت چاقو را از جيب در آورد و به سمت امير حملهور شد ما از ترس فرياد كشيديم كارگرهاي كارگاه خود را رساندند و يك چوب به دست سليم دادند و چند نفري با چوب و چماق بهروز و پدرش را مورد ضربات شديدي قرار داده و سر و كله آنها را شكستند، بهروز هم با چاقو دست امير را بريد. خون از سر و روي بهروز و پدرش جاري بود و تمام لباسهايشان غرق خود بود، سليم كه عضو محفل بود و [ صفحه 209] ميبايست به اين دعوا خاتمه ميداد خودش از كساني بود كه با چوب به جان بهروز افتاده و او را غرق خون كرد. بهروز همراه پدر و پدربزرگش با اين پذيرائي گرم از خانه خارج شدند، من ترسيده بودم و به شدت گريه ميكردم. از پنجره راه پله داخل حياط را نگاه كردم بهروز با سر و صورتي كاملا خوني نگاهي به من كرد و گفت: رها از من جدا نشو، خواهش ميكنم، دلم برايش سوخت ولي با آن وضعيت هيچ جوابي نميتوانستم به او بدهم و فقط با صداي بلند گريه ميكردم. آنها كه از خانه خارج شدند ما هم آماده شديم و به كلانتري رفتيم تا از آنها به خاطر چاقوكشي و ايجاد ضرب و شتم شكايت كنيم. داخل حياط كلانتري بوديم كه ديديم آنها هم آمدند. بهروز عاشقانه به من التماس ميكرد كه او را تنها نگذارم و ميگفت اشتباه كردم ديگر هيچ وقت تو را تنها نميگذارم ديگر باعث رنجش خاطر تو نميشوم. فقط به اين غائله خاتمه بده و با من برگرد. سليم به من نزديك شد و گفت: با او حرف نزن و به بهروز گفت: تو حالا بايد به زندان بروي دل خودت را خوش نكن. چند ساعتي در كلانتري وقتمان تلف شد اما به همديگر رضايت دادند و از هم جدا شديم. اين رضايت براي اين بود كه مرتب بهائيان ميآمدند و ميگفتند: دو خانواده بهائي نبايد با هم دعوا كنند، به هم رضايت دهيد و نگذاريد كه آبروي بهائيان برود. ما به خانه برگشتيم و آنها به همدان. از آن پس سليم به همه گفت كه بهروز معتاد است در حالي كه بهروز در آن جر و بحثها ميگفت: همين الان برويم و آزمايش اعتياد بدهيم سليم ميگفت: شايد امروز مصرف نكرده باشي. بهروز اصرار ميكرد كه يك روز بدون اطلاع بياييد و مرا به آزمايشگاه ببريد، سليم ميگفت: راههاي منفي كردن آزمايش را بلدي، او هم عصباني شد و ميگفت چرا تهمت ميزنيد يا بايد [ صفحه 210] ثابت كنيد و يا مرا متهم به اين مسئله نكنيد. از آن روز به بعد از خيلي چيزها محروم شدم دقيقا بلائي كه سر نسيم آمده بود سر من هم آمد و خانوادهاي كه فكر ميكردم خيلي منطقي هستند مرا كاملا از برداشتن تلفن محروم كردند و ديگر اجازه نميدادند تنها از خانه خارج شوم و همه اينها به دستور سليم بود بهروز تماس ميگرفت و اصرار ميكرد تلفن را به رها بدهيد. ميخواستم نظر او را بدانم اما سليم گاهي كه اجازه ميداد تلفني حرف بزنم بالاي سرم ميايستاد و ميگفت بگو ديگر هيچ وقت برنميگردم، من هم جرأت نميكردم چيزي غير از اين بگويم و زود تلفن را قطع ميكرد و اجازه نميداد بهروز دل مرا به رحم آورد. شديدا تحت نظر بودم، بيشتر در خانه برادرها بودم و آنها هم به دستور سليم اجازه نميدادند نزديك تلفن شوم مبادا با بهروز حرف بزنم. سليم دنبال مداركي ميگشت كه بتواند اتهامش را ثابت كند. از چيزهائي كه من برايش تعريف كرده بودم استفاده كرده بود و فردي هم پيدا شد و گفت: بهروز يك روز از داخل جورابش سيگاري را كه داخل آن پر از حشيش بود در آورد و كشيد و به من گفت: اگر توانستي براي من هروئين پيدا كن، اين فرد برادر زن برادرم بود كه در كرمانشاه زندگي ميكرد. يك روز كه به خانه برادرم آمده بود خود را به او رساندم و التماس كردم كه حقيقت را بگويد و او به جان تنها پسرش قسم خورد كه راست ميگويد و بهروز سخت معتاد است، من هم به حرف او اعتماد كردم از طرفي چون اختلاف ما به خانوادهها كشيده بود و عميق شده بود ديگر نميتوانستم برخلاف حرف برادرم عمل كنم، من قلبا اطمينان داشتم كه بهروز معتاد نيست اما هيچ چارهاي جز قبول حرف اطرافيانم نداشتم چون فكر ميكردم ممكن است من [ صفحه 211] اشتباه كنم و بدبخت شوم. هر كس كه مرا ميديد ميگفت فكر نكن اگر از بهروز جدا شوي بدبخت ميشوي بهروز اصلا لقمه تو نيست و هنوز همه كساني كه قبلا از تو خواستگاري كردند مايلند كه با تو ازدواج كنند. دو نفر از اقوام كه زن و شوهر دو به هم زن و فتنهگري بودند دائم از تهران تماس ميگرفتند و ميگفتند اجازه ندهيد رها برگردد چون ما خبر داريم كه بهروز معتاد است و پدرش هم قاچاق فروشي ميكند. اين حرفها در بين بهائيان شايع شد و غيبت و افترا به حدي بالا گرفت كه اجتناب ناپذير بود، همه از معتاد بودن بهروز و قاچاق فروشي پدرش اظهار اطمينان ميكردند و طوري بيان ميكردند كه گويا با چشمان خودشان چنين چيزهائي را ديدهاند. بهروز گاهي كه تلفن ميكرد و اصرار ميكرد كه گوشي را به من بدهند همين كه گوشي را ميگرفت به گريه ميافتاد و قسم ميخورد كه معتاد نيست و از من خواهش ميكرد كه برگردم، من حرفش را قبول داشتم اما ديگر حرفها به حدي زياد شده بود كه ناچار بودم تن به طلاق دهم. يك روز سليم گفت: تو ديگر نميتواني با بهروز زندگي كني فكر نكن كه اين تصميم، تصميم من است بلكه اعضاي محفل همه اتفاق نظر دارند كه ديگر نبايد رها به همدان برگردد. با شنيدن اين حرف ديگر خيالم راحت شد و تكليفم روشن شد. فهميدم كه ديگر حتي اگر بخواهم نميتوانم برگردم. اين باعث آزادي ظاهري من شد و چون سليم ميدانست من براي اينكه از اتحاد خانوادگي خارج نشوم دستور محفل را قبول خواهم كرد مرا آزاد گذاشت و بعد از آن ميتوانستم از خانه خارج شده و با تلفن حرف بزنم، من تلفني اين مسئله را به بهروز گفتم او هم به محفل همدان شكايت كرده بود كه با چنين شايعهاي زن مرا به اجبار از من گرفتهاند اعضاي محفل همدان [ صفحه 212] هم يك روز بدون اينكه به او اطلاع بدهند به سراغ او رفته و او را به آزمايشگاه برده بودند و متوجه شده بودند كه او پاك است. به وسيله نامهاي نظر خود را با جواب آزمايشي كه عكس بهروز هم روي آن بود براي محفل سنندج ارسال كردند. سليم گفت: اين جواب قانع كننده نيست چون احتمالا خبر داشته كه اعضاي محفل ميخواهند او را به آزمايشگاه ببرند و با اين حرف مراتب بياعتمادياش را نسبت به اعضاي محفل نشان ميداد و گاهي ميگفت يكي از اعضاي محفل همدان دائي بهروز است پس به اين ترتيب امكان مطلع بودن بهروز از آزمايش وجود دارد و آن نظريه كاملا مغاير با اعتقادات ما بود، ما به اعضاي محفل (نعوذ بالله) به اندازه خدا اعتماد داشتيم و آنها را جانشين خدا بر روي زمين ميدانستيم و اگر دستوري ميدادند بيچون و چرا ميپذيرفتيم و فكر ميكرديم اگر اوامر و نواهي آنان را ناديده بگيريم بدترين بلاهاي الهي بر سر ما نازل ميشود و پافشاري سليم روي اين مطلب باعث تعجب من بود. وقتي مطمئن شدم بهروز معتاد نيست و همه اين حرفها شايعه است شديدا احساس گناه كردم و با خود گفتم اگر من كمي صبور بودم و براي حفظ زندگيام تلاش ميكردم و زود قهر نميكردم اين همه حرف و حديث پشت سر او نبود و اين همه او را به باد تهمت و افترا نميبستند. دلم برايش تنگ شده بود و از دادخواست طلاق پشيمان شده بودم اما نميدانستم چه بايد بكنم. اعضاي محفل سنندج ميگفتند نبايد برگردي و اعضاي محفل همدان ميگفتند بايد برگردي. بالأخره با خود كه بيشتر فكر كردم به اين نتيجه رسيدم كه اعضاي محفل سنندج مورد اغفال حرفهاي سليم قرار گرفته و سليم در واقع قصد انتقام دارد و اصلا خوشبختي و بدبختي من برايش فرقي نميكند. او كسي بود كه غرور [ صفحه 213] بيش از حدي داشت و چون معمولا مورد احترام سايرين بود و بهروز در مقابل او ايستاده و كتك كاري كرده بود او ميخواست حرفش را به كرسي بنشاند و نميتوانست از بهروز بگذرد در حالي كه دخالت بيجاي او باعث اين دعوا شد و در نهايت تهمتي كه به او زد منجر به اين جدايي گشت. سليم كه با قساوت قلب و با اطمينان به بهروز اتهام اعتياد ميزد عضو محفل بود و ما او را بري از هر خطا ميدانستيم گر چه ميگفتند كه اعضاي محفل به تنهايي مصون از خطا نيستند اما اين توجيهي بود كه با عقل مطابقت نداشت و در نهايت همه اعضاي محفل سنندج به من دستور دادند كه به همدان برنگردم و سليم توانسته بود با كينه و كدورت شخصي نظر همه آنها را جلب كند و آنها را با خود موافق نمايد خود او هم تحت تأثير همان دو نفر كه از تهران مرتب پيغام ميدادند قرار گرفته بود. اين زن و شوهر از تهمت هيچ ابائي نداشتند به عروس خودشان هم تهمت زدند كه رواني است و اگر بچهدار شود بچه هم رواني ميشود و به اجبار چند ماهي پسرشان را از عروسشان پنهان كرده بودند يكبار ديدم كه عروسشان كه دختر مظلوم و مهرباني بود به دست و پاي آنها افتاده و آنها با ذلت و خواري از خانه بيرونش ميكنند. اين صحنه دلخراش را ديدم و به آنها اعتراض كردم در جواب گفتند: او ميخواهد دل ما را به رحم بياورد و به خانهاش برگردد چون ميداند كه اگر طلاقش دهيم هيچ كس با او ازدواج نخواهد كرد. آبروي او را بردند و در همه جا شايع كردند كه او رواني است. آنها با اين شايعات فرصت ازدواج ديگر را هم از او گرفته بودند بالأخره او را راه دادند. آنها با خودخواهي و خشونت وحشيانه خود، كاري كردند كه دختر بيگناهي به دست و [ صفحه 214] پاي آنها بيفتد و براي به دست آوردن زندگي مشتركش براي به دست آوردن حق خود ماهها زجر بكشد. نه ماه بعد دختري به دنيا آورد كه به گفته خودشان بسيار باهوش بود. عروس اين خانواده واقعا از لحاظ روحي كمترين عارضهاي نداشت و تهمت آنها كاملا بياساس بود. اين خانواده هر از گاهي به كسي تهمت ميزدند و براي اثبات حرفشان از هيچ دروغ و شايعهاي فرو گذار نبودند و حالا سرگرمي ديگري پيدا كرده بودند و تمام تلاششان اين بود كه من و بهروز را از هم جدا كنند. گويا از اين كارها لذت ميبردند. هر روز پيغام جديدي از آنها ميرسيد، دائما تلفن ميكردند و خبر جديدي ميدادند، يك روز ميگفتند: فاميلشان بهروز را ديده كه در حال كشيدن ترياك بوده، يك روز ميگفتند ما خبر داريم كه تا چندي پيش اين خانواده گدا گشنه بودند يكباره چطور اين همه دارائي به هم زدند و چطور توانستند عروسيهائي به اين مفصلي براي پسرانشان بگيرند؟ اين پولها را فقط از راه قاچاق به دست آوردهاند. در حالي كه پدر بهروز فرش فروش بود و سالها قبل از راه سمساري فرش گذران ميكرده اما با زحمت و تلاش فراوان توانسته بود براي پسرهايش عينك سازي باز كند و خودش در آن سهم داشت و عينك سازي شغل پر درآمدي بود. علاوه بر آن فرش فروشي هم ميكرد. اين اخبار را آن چنان با اطمينان گزارش ميدادند كه همه فكر ميكردند كاملا موثق است. اما من ميدانستم همه آن شايعات، همه آن اخبار نادرست و همه دو به هم زنيها به علت ذات ناپاك و بيعاطفه افراد بهائي است. از سر بيايماني و بيوجداني آنهاست. يكي از همان روزها وقتي با زن برادرم از خانه خارج ميشديم ديدم بهروز رو به رويم ظاهر شد و سلام كرد و گفت: رها خواهش ميكنم حرفهايم را گوش كن. زن برادرم [ صفحه 215] كمي از ما فاصله گرفت و به من گفت: زياد طول نكشد چون نميتواند جواب سليم را بدهد. بهروز با ديدن من به گريه افتاد و گفت: رها تو كه ميداني همه اين شايعات دروغ است چرا حرف مردم را قبول كردي؟ من از زندگي سير شدم، خسته شدم، بدون تو نميتوانم زندگي كنم. تو زن من هستي خواهش ميكنم مرا درك كن مرا به خاطر جرمي كه مرتكب نشدهام تنبيه نكن. برگرد و بدان كه ديگر هيچ وقت باعث اذيتت ميشوم. گفتم: دعوائي كه با خانوادهام داشتي باعث شد كه امير و سليم از تو كينه به دل گيرند و ديگر اجازه نميدهند برگردم. گفت: تو بايد به حرف محفل گوش كني، محفل مگر به شما ثابت نكرد كه من معتاد نيستم؟ ديگر به چه بهانهاي اجازه نميدهند تو برگردي؟ گفتم: سليم حرف محفل همدان را قبول ندارد. گفت: يعني چه مگر ميشود؟ گفتم به هر حال حرف آنها را نميپذيرد. محفل سنندج هم حرف سليم را قبول دارند.زن برادرم گفت: رها زود باش بيشتر از اين با او حرف نزن. بهروز دوباره خواهش كرد، بعد يك نوار به من داد و گفت: اين چيزها را گوش كن شايد بفهمي كه بدون تو بر من چه ميگذرد. نميخواستم باز موجب بياعتمادي سليم شوم و موقعيت محدودي برايم ايجاد شود. از اين رو بيش از چند دقيقه با او حرف نزدم. او التماس كرد كه بيشتر بمانم و ميگفت: دلش برايم تنگ شده و دوست دارد بيشتر مرا ببيند اما زن برادرم گفت: من اجازه ندارم و فعلا مسئوليت رها با من است، انسان وقتي در چنين موقعيتهائي قرار ميگيرد متوجه نيست كه چقدر اسير و درمانده است. چقدر به او، به خواستههايش به انسانيت و ارادهاش توهين ميشود. بهروز با دلي شكسته رفت و دلش به اين خوش بود كه نوار او را گوش ميكنم و تحت تأثير حرفهاي او قرار ميگيرم و به همدان برميگردم. نوار بهروز [ صفحه 216] را به خانه آورده و گوش كردم او برايم حرف زده بود، درد دل كرده بود و گفته بود كه چقدر جاي من در خانه خالي است، ما بين صحبتهايش برايم آواز خوانده بود. صداي بهروز زلال، صاف و گيرا بود و كاملا به زير و بم آوازها و تصنيفها اشراف داشت. او در بعضي قسمتها به گريه افتاده و گفته بود: تهمتي كه به من زده شده آبروي مرا برده و تو را از من گرفته، زندگيم را بيسر و سامان كرده و آرزو كرده بود كه همه آن كساني كه در حق او چنين ظلم بزرگي روا داشتهاند به ظلم بزرگتري دچار شوند او با صداي خوبي كه آكنده از غم و رنجي عميق بود خوانده بود: وقتي نيستي خونمون با من غريبي ميكنه دل ميگه اگه صبورم خود فريبي ميكنه صداي قناري محزون و غم آلود ميشه واسه من هر چه كه هست و نيست نابود ميشه وقتي نيستي گل هستي خشك و بيرنگ ميشه نميدوني چقدر دلم برات تنگ ميشه وقتي نيستي گلاي باغچه نگاهم ميكنن با زبون بسته محكوم به گناهم ميكنن گلا ميگن كه با داشتن يه دنيا خاطره چرا ديوونگي كردي و گذاشتي كه بره سليم وقتي شنيد كه بهروز به سنندج آمده پيشنهاد كرد كه براي استراحت به منزل خواهرم كه در تهران بود بروم و من فهميدم كه دليل اين پيشنهاد فقط دوري از بهروز است. به تهران رفتم، منزل خواهرم در طبقه سوم خانه پدر و مادر سودابه بود. در واقع شراره همسر برادر زن برادرم شده بود. نوار را همراه خودم بردم هر شب به آن گوش [ صفحه 217] ميكردم و مثل ابر بهاري ميگريستم، به سرگذشت خودم فكر ميكردم كه كوچكترين دخالتي در آن نداشتم. هر آنچه بر سرم آمده بود جبر مطلق بود هم ازدواجم و هم جدائيم از همسرم. واقعا مثل يك مهره بياراده بازيچه دست ديگران بودم. كساني كه مدعي بودند جانشين خدا هستند و اعتماد و اطمينان ما را با هزاران لفظ ادبي و عرفاني جلب كرده بودند مالك فكر و انديشه ما و مالك ما شده و ما را به بدبختي و فلاكت افكنده بودند. نوار را براي خواهرم گذاشتم او به شدت تحت تأثير قرار گرفت و مرا در آغوش گرفته و هر دو با صداي بلند گريه كرديم خواهرزادهام كه پنج ساله بود با تعجب نگاه ميكرد كه، چرا گريه ميكنيم. زورگوئي سليم و سوء استفاده او از سمت جانشينياش طوري بود كه به فكر هيچ كس نميرسيد كه راه ديگري هم ممكن است وجود داشته باشد. پدر شوهر و مادر شوهر شراره از سليم تمجيد ميكردند و به من ميگفتند كه ديگر حق برگشتن نزد بهروز را ندارم آنها هميشه در مسائل و مشكلات ديگران دخالت ميكردند و علنا طوري به اين و آن راجع به تصميم گيريهاي مهم زندگيشان تحكم ميكردند كه گوئي عالم و عاقل عالمند و كسي غير از آنها بهرهاي از عقل و علم نبرده. اينها كساني بودند كه اگر عضو محفل ميشدند زير دستان را سياه كرده و عدهاي را به مرگ تدريجي و شكنجه ابدي مبتلا ميكردند، مسعود پسرشان همسر شراره و برادر زن سليم بود او و خواهرم عضو محفل منطقهاي تهران بودند. آنها هم چوب خودخواهيها و يك دندگي سليم را خورده بودند. آنها ده سال بود كه با هم دوست و عاشق هم بودند وقتي ميخواستند با هم ازدواج كنند سليم مطابق سنت غلط قديميها به شدت با اين ازدواج مخالفت كرد به بهانه اينكه شراره كوچكتر از ميناست. مينا در آن وقت [ صفحه 218] ازدواج نكرده بود سليم اين مسئله را بهانه كرده و ميگفت: تا زماني كه مينا ازدواج نكرده شراره حق ازدواج كردن ندارد. اما تنها دليل شكست سليم در اين قضيه اين بود كه پدر و مادر همسرش از او زورگوتر بودند و به هر حال شراره و مسعود با هم ازدواج كردند و سليم دقيقا شش سال با شراره و مسعود حرف نزد و به خانه پدر زن خود پا نگذاشت. غرورش شكسته بود و اين اولين بار بود كه شكست خورده بود نه تنها خودش بلكه خانواده همسرش هم از سليم حساب ميبردند با اين حال به خاطر ميآورم هر زمان كه شراره به سنندج ميآمد به اصرار با سليم ديده بوسي ميكرد تا به حكم تنبيهاش تخفيف خورده و بخشيده شود. سليم يكي از دلائل ديگري كه براي مخالفتش با ازدواج شراره و مسعود ميآورد اين بود كه ميگفت: در مذهب ما قرار نامزدي فقط سه ماه است اگر به اين قرار حتي يك روز اضافه شود قرار نامزدي ملغا ميشود و به هم ميخورد و شما كه ده سال است به هم قول ازدواج دادهايد و با هم دوست هستيد در واقع نامزد يكديگر به شمار ميرويد چون در قرار نامزدي هم هيچ آيه و خطبهاي خوانده نميشود فقط يك قرار گذاشته ميشود پس شما امر جمال مبارك (يعني بهاء) را زير پا گذاشته و به جاي سه ماه ده سال نامزد يكديگر بودهايد و اين ازدواج كاملا غلط و غير قانوني است. اين طرز تفكر سليم ناشي از تعصب او بود و اين افكار مختص زماني بود كه تشكيلات هنوز او را به چشم يك كارگر با دستي پينه بسته نگاه ميكرد. اما همين كه وضع مالياش خوب شد و به سرمايهداري توانا تبديل گشت تشكيلات به او بها داد و او را كمكم در [ صفحه 219] رأس سازمان قرار داده و عضو محفل كرد. سليم كسي بود كه وقتي ازدواج كرد اجازه نميداد همسرش و خواهرانم در هيچ جلسهاي شركت كنند. از تشكيلات بيزار بود و بهاء و عبدالبهاء را زير رگبار فحش ميگرفت و حتي كفر ميكرد و به خدا[بهاء]ناسزا ميگفت. او همه بهائيان را پست و كثيف و كلاهبردار ميخواند و ميگفت همه اين جلسات دكان بازاري است كه يك عده مفتخور براي خودشان باز كردهاند تا ما را به استعمار بكشند. اما با كوچكترين ارزش و بهائي كه از سوي تشكيلات به او داده شد كاملا فريب خورده و برده حلقه به گوشي شد تا اينكه زمان رياست خودش هم فرا رسيد و حال تمام عقدههاي گذشته را روي تك تك ما خالي ميكرد و به راحتي ميتوانست از اين موقعيت سوء استفاده كرده و حرفش را به كرسي بنشاند و اين سرنوشت شومي بود كه ما بهائيزادگان به آن مبتلا بوديم. من و شراره عاشق هم بوديم و از صميم قلب به هم وابسته بوديم. او چهار سال بزرگتر از من بود و سليم چند سال اجازه نداد من به تهران بيايم و حتي زماني كه تابستانها با خود او و خانوادهاش به شمال ميرفتيم از مسيري ما را ميبرد كه از تهران عبور نكنيم و اين دقيقا اعتراف خود او بود و ميگفت من از تهران عبور نكردم تا تو به هوس نيفتي و به بهانه ديدن شراره دوباره با پرويز ارتباط برقرار نكني. و حال كه خطر ارتباط با پرويز برطرف شده بود مرا به تهران فرستاد تا از ارتباط گيري با همسرم كه خودش به اجبار مرا با او وصلت داده بود دور كند. هر روز برايم يكسال ميگذشت و لحظات عذابآوري را ميگذراندم بدون اينكه بدانم چرا. در ورطه هولناكي بودم كه ناخودآگاه بايد تن به دنائتي خوار كننده ميدادم، مثل گوسفندي كه هيچ [ صفحه 220] ارادهاي از خود ندارد و تابع اوامر صاحب خويش است.درست همان لقبي كه بهاء روي پيروان خود گذاشت «اغنام الله». شراره مرا دلداري داد و ميگفت: درست است كه بهروز پسر خوبي بود اما وقتي اعضاي محفل صلاح نميدانند كه تو برگردي حتما چيزي ميدانند. اگر زماني برگردي بدبخت ميشوي، پس سعي كن استقامت كني و او را فراموش كني. مسعود از معلومات بالائي برخوردار بود. و چندين جلسه را اداره ميكرد. يك روز از او پرسيدم اعضاي محفل سنندج مرا از برگشتن ممنوع كردهاند و اعضاي محفل همدان مرا به برگشتن امر كردهاند در اين موقع چه بايد بكنم؟ او گفت: در اين موقع بايد به محفل تهران استيناف دهيد تا تصميم نهائي را محفل ملي براي انسان بگيرد و بعد گفت: تو كه تكليفت روشن است نبايد برگردي، با مسائلي كه پيش آمده ديگر برگشتن تو صلاح نيست. او بيشتر به خاطر حرفهاي خانواده خودش با برگشتن من موافق نبود چون ميدانست كه حتما خانواده بهروز شايعاتي را كه از طرف خانواده او مطرح ميشد شنيدهاند و ميخواست حرفهاي خانوادهاش به كرسي بنشيند. مسعود شبانه روز در حال فعاليت بود. يك روز كه متوجه شد كثرت كار او را از امرار معاش باز ميدارد تصميم گرفت از بعضي مسئوليتها استعفا دهد و فعاليتهايش را تقليل دهد اما با نااميدي به خانه برگشت و به من و شراره گفت: من اين قضيه را نميدانستم كه ما حق استعفا نداريم. اعضاي محفل با استعفاي من مخالفت كردند و گفتند تا زماني كه ما لازم بدانيم بايد همه اين مسئوليتها را بر عهده داشته باشي. من با تعجب گفتم: اما عذر شما موجه است زن و بچه شما به نان احتياج دارند و شما فرصت رفع احتياجات اوليه آنها را [ صفحه 221] نداري. او گفت: هيچ عذري پذيرفته نيست و من مجبورم ادامه دهم، آنها نص صريح اين حكم را به من نشان دادند، بيچاره خواهرم وضع مالي خوبي نداشت و زندگياش به سختي ميگذشت اما ننگ اين فقر و فلاكت را به بهانه خدمت به امر بها به جان خريده بود و تحمل ميكرد من هم به آنجا رفته و سربار آنها شده بودم. تصميم گرفتم مشغول كار شوم تا سختي ايام را با گذراندن زمان آسان كنم و مخارج خودم را هم تأمين نمايم. به مسعود سپردم تا كاري برايم پيدا كند كه از هر لحاظ قابل اعتماد و سالم باشد. من آنقدر نسبت به خودم تعصب داشتم كه حتي حاضر نبودم از خانه خارج شوم و در معرض نگاه ناپاك نامحرمان واقع شوم.هر چقدر اين چيزها در جامعه ما كمتر رعايت ميشد من حساستر ميشدم، از اين رو به راحتي كار پيدا نميشد. ميخواستم محيط سالمي باشد و صاحب كار كاملا مورد اعتمادي يافت شود. يك روز مسعود به خانه آمد و گفت: كار خوبي برايت پيدا كردهام مسيرش طولاني است اما واقعا محيط سالم و فوقالعاده پاكي است چون صاحب كارش بهائي است او يكي از بهائياني است كه روي سر ما جا دارد و با حالتي آمرانه گفت: نكند آبروي ما را در كنار اين مرد شريف ببري، با او تلفني قرار گذاشتم و قرار شد خود شما با او صحبت كني. مواظب باش سر ساعت مقرر به او زنگ بزني تا من بدقول نشوم. با صاحب كار مورد اعتماد تلفني صحبت كردم و مدهوش قدرت بيان و لفظ قلم او شدم از همان تشكيلاتيهاي كار كشته بود. يكي از خصلتهاي تشكيلاتيها اين بود كه از فن بيان خوبي برخوردار بودند. بلافاصله فهميدم به جائي ميروم كه زورگوئيها و امر و نهي كردنش به مراتب بيشتر از ساير اماكن تجاري است. اما چون مسعود [ صفحه 222] اين كار را پيدا كرده بود چيزي نگفتم و فرداي آن روز با شراره براي آشنائي با كار به مكان مورد نظر رفتيم. مدرسهاي بود به نام مؤسسه دانش پژوه كه كاملا غيرقانوني و بدون داشتن مجوز اداره ميشد. در اين آموزشگاه مربيان زيادي كه بيشتر آنها بهائي بودند ثبت نام كرده بودند تا براي تدريس خصوصي به منازل دانش آموزان رفته و بيست و پنج درصد از حق الزحمه آنها به آموزشگاه تعلق ميگرفت، كار من آشنا كردن دانش آموزان با مربيان و دبيران بود. آقاي پژوه كه همراه پدر و برادرش اين مدرسه را اداره ميكردند همان شخص شريفي بود كه تلفني با بيان شيوا و لحن خوب و متينش آشنا شده بودم. او مرد حدودا سي الي سي و دو سالهاي بود كه كاملا به وضع ظاهرش رسيده بود. موهايش را سشوار كشيده و كمي ابروها را دست كاري كرده و ريش و سبيلش را سه تيغه كرده بود، پيله پف كرده پشت پلكش چشمانش را به حالت خوابيده نشان ميداد اما روي هم رفته با قدي بلند و هيكلي متناسب جذابيتهائي در او يافت ميشد خصوصا كه صداي جذاب و بيان شيوايش همه معايب ظاهري او را محو ميكرد. از فرداي همان روز سرگرم كار شدم و مسير طولاني افسريه تا انتهاي انقلاب را با دو مسير طولاني خط واحد طي ميكردم. حدود ساعت دو بعدازظهر حركت ميكردم و ساعت هشت به خانه برميگشتم و حقوقي هم كه قرار بود ماهيانه دريافت كنم قابل ملاحظه و نسبتا خوب بود. شنيده بودم مدتهاست دنبال يك منشي هستند اما كسي را تا كنون انتخاب نكرده بودند اما مرا به سفارش مسعود در همان روز اول تأييد كردند، يكي از مربيان خانم كه قبلا منشي همان آموزشگاه بود براي اينكه افرادي را كه با آنها در ارتباط بودم بيشتر بشناسم خصوصيات هر كدام از آنها را برايم بازگو كرد. در [ صفحه 223] ابتدا باور نكردم و فكر كردم به علت رقابتي كه بين همكاران خود دارد براي هر كدام از آنها اشكالي ميتراشد و به آنها تهمت ميزند اما بعدها فهميدم كه هيچ كدام از حرفهائي كه او زده بود بياساس نبود بلكه كاملا همه آنها در يك خصوصيت مشترك بودند، همه آنها پولپرست و حريص و طماع بودند و بيشترشان بيانصاف و حقهباز بودند و مهمتر از همه اينكه هيچ كدام به همسر و فرزندان خود وفادار نبودند و هيچ ابائي از خيانت نداشتند وقتي دور هم جمع ميشدند اخبار نادرست سرنگوني نظام را به يكديگر اطلاع ميدادند و در آرزوي واژگوني و از هم گسيختگي نظام بودند، اتهامات بياساس نسبت به مسئولين روا ميداشتند. به بهانه آموزش درسهاي خصوصي به خانه ميرفتند و بهائيت را تبليغ ميكردند و عملا تعهدنامه خود را زير پا نهاده و در مقابل نظام كوچكترين تواضعي نداشتند و فعاليتهاي سياسي خود را به طور زير زميني و پنهان انجام ميدادند. طبق معمول در اين جمع نسبت به كساني كه بعد از انقلاب به اسلام گرويده و از بهائيت تبري جسته بودند بدگوئي ميشد به حدي درباره چنين اشخاصي بدگوئي ميكردند كه هر جوان خام و ناپختهاي از ترس متهم نشدن به اين اتهامات سعي ميكرد اگر هم به حقيقتي ميرسيد پنهان كند و چيزي بر زبان نياورد. تشكيلات علنا با كساني كه به اسلام گرويده و از بهائيت خارج شده بودند برخورد وحشيانه و بيرحمانهاي داشت در همان محيط بود كه شنيدم فردي مسلمان شده و تشكيلات عدهاي را براي باز گرداندن او گمارده است و چون موفق نشده بودند او را از ديدن همسر و فرزندانش محروم كرده بودند و هنگامي كه تلفني يكي از افراد از طرف تشكيلات براي او خط و نشان ميكشيد و ميشنيدم كه چه بيرحمانه او را براي هميشه تهديد [ صفحه 224] به جدائي از همسر و فرزندانش ميكنند و در واقع آن شخص اجازه ورود به خانه پدر و مادرش و هيچ كدام از اقوام را هم نداشت. بهائيان در داخل كشور به اندازهاي بازگو كننده شايعات بياساسي بودند كه دشمنان جمهوري اسلامي طرح ميكردند و به حدي از انقلاب و نظام و رهبر و دين و آئين مسلمين بد ميگفتند كه من با وجودي كه از مسائل سياسي چيزي نميدانستم حدس ميزدم اينها جاسوسان حقيقي آمريكا و اسرائيل هستند كه در ايران گماشته شدهاند تا دائما پيام آنها را در بين مردم شايع كنند و اخبار اتفاق افتاده در ايران را هم براي دشمنان ابلاغ نمايند يك روز يكي از مربيان در حالي كه داخل دفتر كار ناآرام و بيقرار قدم ميزد از اينكه نظام در دست كساني بود كه مجال كسب درآمدهاي بيرويه را از او گرفته بود به زمين و زمان ناسزا ميگفت. حرص و ولع از چشمان درشت و خطوط درهم رفته چشمانش پيدا بود در همين حين برنامه روايت فتح از تلويزيون كوچكي كه گوشه دفتر گذاشته شده بود پخش و از شهداء و رشادتهاي اين جان بر كفان ياد ميشد آقاي مختاري كه به خاطر وجود اين جوانان غيور و ايثارگر برخي از راههاي دزدي و چپاول را به روي خود بسته ميديد اصطلاح خيلي بدي را براي شهداء به كار برد و من كه يك لحظه مهدي را از خاطرم محو نميكردم و به آن همه استحقاق و لياقت حسادت ميورزيدم نتوانستم سكوت كنم و گفتم: آقاي مختاري چرا بيحرمتي ميكنيد؟ اين شهداء از خود گذشتند كه من و شما امروز به اين راحتي و بيدغدغه خاطر در كشور خودمان زندگي كنيم آقاي مختاري كه گوئي كسي را يافته بود تا همه عقدههايش را تخليه كند يكباره به من پرخاش كرده و گفت: حماقت افرادي مثل شما كه كوركورانه تحت تأثير اين حرفها قرار ميگيرند [ صفحه 225] همه را بدبخت كرد. گفتم: بهتر است بگوئيد دست و پاي ما بهائيان را بسته و گر نه خود مسلمانها خيلي هم احساس خوشبختي ميكنند و زندگي راحت امروز خود را مديون شهداء هستند، او با عصبانيت گفت: دست و پاي ما بسته نيست الحمدلله همه كلاسها و جلسات تشكيلات را بهتر و باصفاتر و پرشورتر از قبل برگزار ميكنيم اتفاقا براي ما بهتر شد. الان دنيا از ما حمايت ميكند. گفتم: پس چرا ناراحت هستيد؟ چرا ناسزا ميگوئيد؟ گفت: همه مردم، همه دنيا فحش ميدهند. گفتم: اتفاقا اين طور نيست همه دنيا متوجه شده كه نظام ايران امروز ايدهآل و دلخواه اكثر قريب به اتفاق مردم ايران است، فكر ميكنيد كساني كه رفتند و شهيد شدند چه كساني بودند؟ جوانان خود اين مردم بودند و براي دفاع از مرز و حيثيت و ناموس اين كشور رفتند، چند نفر از مربيان هم كه به اين حرفها گوش ميكردند ديگر تحمل نكردند و همه با هم به من هجوم آورده و حرفهاي مرا به باد تمسخر گرفته و ميخنديدند و اين خندهها گوياي آتش درون آنها بود. از هر طرف مرا مورد عتاب و خطاب قرار داده و طوري به من پرخاش كردند كه چارهاي جز سكوت نداشتم چرا كه اگر بحث ما طولاني ميشد مرا بدون شك به داشتن رابطه نامشروع با فردي حزباللهي متهم ميكردند و از من چهرهاي منفور ميساختند كه همه مرا به عنوان جاسوس و خيانت كار نگاه كنند، ديگر حرفي نزدم و مجبور شدم بنشينم و دائم بشنوم كه چگونه نامردانه و بيانصافانه حق و حقيقت را پايمال ميكنند. به ياد مهدي بغض گلويم را گرفت و بياختيار اشك در چشمانم حلقه زد كمي كه داخل دفتر خلوت شد با مادر مهدي تماس گرفتم و احوال او و آقاي صالحي و نرجس را پرسيدم. نرجس با پسرخالهاش محمد ازدواج كرده بود و به تهران [ صفحه 226] آمده بودند. مادر مهدي گفت ما هم ميخواهيم نقل مكان كرده به تهران برويم اقوام نميگذارند كه ما در اين شهر تنها بمانيم به او گفتم به ياد مهدي بودم دلم براي شما تنگ شد مادر گفت: مهدي گاهي به خوابم ميآيد و من هر صبح جمعه بر سر مزارش ميروم، خانم محمد صالحي خبر داشت كه از بهروز جدا شدهام توصيه كرد كه برگردم و اختيار زندگي و سرنوشتم را به ديگران ندهم و خيلي سفارش كرد كه در تهران مواظب خودم باشم. بعد از اينكه با خانم صالحي صحبت كردم تماسي هم با نسيم گرفتم. دوست داشتم ببينم ماجراي داستان زندگي او به كجا كشيده. مادرش گوشي را برداشت و گفت نسيم با يك پسر قزويني ازدواج كرد رفت شماره او را خواستم و بلافاصله با نسيم تماس گرفتم. نسيم از شنيدن صداي من خيلي خوشحال شد بعد گفت مرا به اجبار وادار كردند كه با يك پسر قزويني ازدواج كنم اما من تسليم نميشوم هر طور شده دوباره با سيامك فرار ميكنم گفتم با سيامك رابطهاي داري؟ گفت: چند بار با او تماس گرفتم ولي او به شدت از من ناراحت است و ديگر نميخواهد با من حرف بزند و ميگويد نبايد تن به ازدواج ميدادي. حال مدتي است كه با هم رابطهاي نداريم اما بالأخره او را راضي ميكنم. گفتم: راست ميگويد نبايد تن به ازدواج ميدادي. گفت: تو كه نميداني كه تحت چه شرايط بدي بودم. تشكيلات همه تلاش خود را كرد كه مرا از سنندج دور كند و بعد هم با فشاري كه خانواده ميآورند راهي به جز قبول اين ازدواج نداشتم، نسيم برايم درد دل كرد و گفت: شب و روز گريه ميكردم اما هيچ كس كوچكترين توجهي به گريههاي من نداشت. التماسشان كردم كه اين قدر مرا اذيت نكنند و بگذارند كه به كنار سيامك بروم اما آنها گفتند كه اگر تو را با سيامك ببينيم او را [ صفحه 227] ميكشيم، برادرم قسم ميخورد كه او را ميكشد. مدتي مرا زنداني كرده بودند و من واقعا تحمل آن شكنجهها را نداشتم بالأخره تصميم گرفتم فعلا تن به خواستههاي آنان بدهم اما آنقدر اين شوهرم را اذيت ميكنم كه طلاقم بدهد و به محض اينكه طلاق گرفتم هر طور شده سيامك را راضي ميكنم كه مرا ببخشد، من او را دوست دارم و نميتوانم فراموشش كنم. حرفهاي نسيم به نظرم خيلي خام و ناپخته رسيد فكر كردم همه اين آرزوهائي است كه برايش دست نيافتني است ولي برايش دعا كردم كه به آرزوهايش برسد و احساس خوشبختي كند بالأخره با او هم خداحافظي كردم و به فكر فرو رفتم. خدايا اين مذهب چقدر باعث عذاب ما بهائيان شده؟ چطور ميشود از آن خلاص شد؟ نه آنقدر پول داشتم كه قيد حمايت از خانواده را بزنم و تنها زندگي كنم و از قيد و بند اين مذهب تحميلي و اين تشكيلات مافيايي خلاصي يابم و نه آنقدر احمق بودم كه بتوانم همه سختيهايي را كه تشكيلات بر سرم آورده بود به گفته بهائيان به حساب امتحان الهي بگذارم و ناديده بگيرم. چيزي نگذشت كه متوجه شدم آقاي پژوه كه حدود يكسال بود ازدواج كرده بود به من نظر دارد و از من خواست يك روز صبح كه مؤسسه كاملا تعطيل بود به مؤسسه بروم علت را جويا شدم گفت: كار دارم گفتم: چه كاري گفت: وقتي بيائي متوجه ميشوي. بايد با چند نفر تماس بگيري و درباره اختلافشان با مربيان مسائلي را به آنها بگوئي. من نپذيرفتم و گفتم: اگر بيايم همراه خواهرم و يا همراه آقا مسعود ميآيم. او عصباني شد و گفت: اصلا نخواستم بيائي و بعد شروع به ايراد گرفتن از طرز كارم كرد و گفت: تو مشتريها را پر ميدهي. با اين تهديد ميخواست بگويد كه اگر به خواسته من تن [ صفحه 228] ندهي اخراج ميشوي، اما من اصلا برايم مهم نبود فقط ميترسيدم پشت سرم حرفي درآورد و براي توجيه اخراج كردن من به من اتهام بزند. يك روز به طور اتفاقي با او تنها شدم، او دستگاه كوچكي را روي ميز گذاشت و گفت دستت را روي اين دستگاه بگذار از اينكه با او تنها بودم استرس داشتم و به شدت ميترسيدم. بالأخره دستم را روي دستگاه گذاشتم او گفت: تو استرس داري اين دستگاه را از آمريكا براي من فرستادهاند. من شدت هيجان و استرس افراد را با اين دستگاه ميسنجم و علت استرسم را جويا شد. گفتم: هيچ دليل ندارد، گفت: تو از من ميترسي؟ من كه از خانم مسعودي درباره او مسائل خطرناكي شنيده بودم خيلي ميترسيدم اما گفتم: نه شما مرد كاملا مورد احترام و قابل اعتمادي هستيد. چرا بايد از شما بترسم؟ او گفت: پس اگر به من اعتماد داري با من راحت باش كم با من رسمي حرف بزن اما من قبول نكردم. آن لحظات برايم كشنده بود تا اينكه مربيان يكي يكي آمدند و من از تنهائي نجات يافتم. او مسئوليتهاي تشكيلاتي زيادي داشت. با يك كيف سامسونت كه هميشه همراهش بود. در جلسات زيادي شركت ميكرد. يك روز به من گفت: تو كه اينقدر باهوشي چرا در دانشگاه معارف عالي شركت نميكني؟ اين دانشگاه مرحله سختي بود كه افرادي به نام دانشجو در آن شركت كرده و مدرك معارف عالي را ميگرفتند و با اين مدرك در تشكيلات ميتوانستند مسئوليتهاي بزرگي را متعهد شوند و معلومات امريشان به سطح قابل ملاحظهاي ميرسيد.با ترديد قبول كردم چون حوصله مطالعه كتابهاي امري يعني كتابهاي مخصوص بهائي را نداشتم اما پذيرفتم تا از گذراندن روزهاي كسالت بار تبعيدم، استفادهاي برده باشم و چيزهاي زيادي فراگرفته باشم، من جزوههاي مخصوصي را [ صفحه 229] كه بايد مطالعه ميكردم از او گرفتم و شب و روز در اوقات فراغتم به مطالعه آنها ميپرداختم و قسمتهاي مشكل آن را از مسعود و شراره ميپرسيدم. بالأخره روز امتحان فرا رسيد و من كه با دانشجويان مناطق بالاي تهران در همين رابطه جلساتي داشتم و با آنها آشنا شده بودم، دوستان زيادي پيدا كرده بودم كه هر كدام داستان عجيب و غريبي داشتند. هيچ كدام طبيعي نبودند و همه مبتلا به نوعي ماليخوليا بودند كه حاصل فشارهاي ديكتاتور منشانه تشكيلات و محدوديتهاي غير قابل تحمل بهائيان بود. روز امتحان قرار بود به منزل يكي از دوستانم رفته و با سايرين امتحان دهم اما تلفني خبر رسيد كه خود آقاي پژوه از من امتحان ميگيرد. تشكيلات به حدي به اين آقا اعتماد داشت كه براي امتحان به اين مهمي كه مثل كنكور بود چنين اجازهاي داده بود كه در محل كار خود و بدون هيچ ناظري از من امتحان بگيرد، ورقههاي امتحان را به من داد و گفت برو در يكي از اتاقها با آرامش بنشين و پاسخ سؤالات را بنويس اگر سؤالي هم داشتي از من بپرس، آن روز مربيان بهائي بيشتر ممتحن بودند و به سر كار نيامده بودند من به اتاق رفتم و هراس داشتم كه نكند آقاي پژوه فرصتي يافته و با من تنها شود. قلبم مثل گنجشك به دام افتادهاي تند تند ميزد و نفسم به راحتي بالا نميآمد اصلا نميدانستم چه جوابهائي مينويسم تا اينكه بالأخره پژوه فرصتي يافت و به اتاق من آمد لبخندي زد و گفت: باز هم كه استرس داري رنگت چرا پريده؟ گفتم نه اصلا فقط ميترسم امتحانم را خراب كنم. گفت اصلا نترس اين جوابهاست همه را ميتواني از روي اين جوابها بنويسي فقط به شرطي كه طوري بنويسي كه كسي شك نكند كه من جوابها را در اختيارت گذاشتهام. خيلي خوشحال شدم و جوابها را گرفتم و همه [ صفحه 230] سؤالات را با تقلب پر كردم اما نميدانستم كه پژوه نامردانه در ازاي اين كار از من چه ميخواهد در آن لحظه فقط به خوب پاس كردن امتحانم فكر ميكردم و اينكه آبرويم در نزد بهائياني كه مسعود و شراره را خوب ميشناختند نرود و اينكه اگر اين امتحان را خوب ميدادم دانشجوي معارف عالي شده و قدر و منزلتم بيشتر ميشد. بالأخره امتحانم را دادم و از اتاق خارج شدم و پشت ميز نشستم، پژوه لبخند مرموزانه و معنيداري بر لب داشت و فكر ميكرد بازي را برده و من اكنون پرنده به دام افتاده او هستم به محض اينكه دفتر از رفت و آمد خالي ميشد نگاهي به من ميكرد و سرش را تكان ميداد و لبخندي شيطاني ميزد طوري كه وجود مرا وحشت ميگرفت و فكر كردم اين امتحاني بوده كه با تباني تشكيلات انجام گرفته تا مرا بشناسند و من آبروي خود و خانوادهام را بردهام. از او خواهش كردم كه حقيقت را به من بگويد و او باز فقط لبخند زد تا اينكه برخاست و شروع به قدم زدن كرد از كنار من كه عبور ميكرد حس ميكردم هيولائي بيشاخ و دم از كنارم ميگذرد. ترس و وحشت همه وجودم را احاطه كرده بود از او خواستم اجازه بدهد تا براي خريد چيزي تا سر كوچه بروم، به اين وسيله ميخواستم از آن تنهائي كشنده نجات يابم، اما او اجازه نداد. بالأخره كنار من ايستاد و بدون هيچ كلامي دستش را دور گردن من انداخت و همين كه خواست صورت مرا به سمت صورت خود بكشد فرياد كشيدم و از پشت ميز برخواستم و گفتم: چه ميكنيد؟ شما مثلا مورد اعتماد محفل هستيد. با تندي گفت: تو ديگر براي من از محفل و تشكيلات حرف نزن، نه اينكه خودت خيلي رعايت ميكني؟ كسي كه امتحانش را با تقلب پر ميكند ديگر نبايد از اين حرفها بزند با عصبانيت گفتم: آقاي پژوه شما [ صفحه 231] آدم خيلي كثيفي هستيد مگر شما ازدواج نكردهاي چطور ميتواني به اين راحتي به همسر خودت خيانت كني؟ گذشته از اين شما به جامعه خيانت ميكني ما گول ظاهر باايمان و تشكيلاتي شما را خورديم، شما به خدا و پيغمبر خيانت ميكني. از روي عصبانيت با صداي بلند خنديد و گفت: ببين چه كسي براي من موعظه ميكند تو كه خودت تا چند دقيقه پيش به اين جامعه خيانت ميكردي. دانشجوي معارف عالي...!!! گفتم: من اگر جوابها را نداشتم از عهده اين امتحان برميآمدم و قبول ميشدم اولا وجود نحس شما در اين ساختمان و ثانيا آوردن آن جوابها مرا از مسير منحرف كرد ولي اين دليل نميشود كه شما هر غلطي كه دوست داريد با من بكنيد. خاك عالم بر سر ما كه امثال شما حيوانات آدم نما را كه چند كلمه حرف ياد گرفتهاند آن هم براي فريب ديگران اسوه و الگوي خود قرار داده و از آنها خط مشي ميگيريم. باعصبانيت گفت: خفه شو زودتر از اينجا برو، تو ديگر اخراج هستي. گفتم: با اين وضع التماس هم ميكردي ديگر هرگز در اينجا كار نميكردم. تو به مادر خودت هم رحم نميكني. مرا تهديد كرد و گفت: فقط يادت باشد من به تشكيلات پيشنهاد خواهم كرد كه يكبار ديگر از تو امتحان بگيرند. گفتم: در اين صورت من هم حقيقت را به آنها خواهم گفت. از شدت ناراحتي صورتش برافروخته شده بود با صدائي نسبتا بلند گفت: زودتر برو. گفتم: ميروم اما براي گرفتن حقوقم برميگردم. و در را محكم بستم و از آنجا خارج شدم. دست و پايم ميلرزيد. حالت ديوانهاي را داشتم كه از تيمارستان فرار كرده باشد. اصلا نميدانستم كجا ميروم.سرم را پائين انداخته و تند تند در حالي كه اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود طول و عرض خيابانهاي شلوغ تهران بزرگ را طي ميكردم. دهانم از شدت [ صفحه 232] عصبانيت خشك شده بود دلم ميخواست چيزي بخورم اما خجالت ميكشيدم كه تنهائي وارد مغازهاي شده و چيزي بخورم حتي خوردن آدامس را در خيابان از كارهاي بسيار زشت زنان و دختران ميدانستم. سوار يك خط واحد شده و به سمت بهارستان راه افتادم محل عمومي واحد به من آرامش داد و نفس راحتي كشيدم. در حالي كه چشمانم از اشك پر بود و بغض گلويم را ميفشرد و دلم ميخواست به خاطر وضعيتي كه داشتم زار زار گريه كنم. به مسعود و شراره چه ميگفتم؟ آنها به حدي به اين آقاي شريف بيشرف اعتماد داشتند كه امكان نداشت حرف مرا باور كنند اصلا خجالت ميكشيدم چيزي بگويم فقط در اين فكر بودم كه چه بهانهاي جور كنم و چگونه بگويم كه ديگر سر كار نميروم. از عصبانيت داشتم منفجر ميشدم، راه طولاني بود و من خسته بودم چشمانم را ميبستم شايد خوابم ببرد اما امكان نداشت. تا اينكه رسيدم و پياده شدم به محض اينكه پياده شدم ديدم امين (يكي از اقوام كه سالها از من خواستگاري كرد و جواب منفي شنيد) جلوي من ظاهر شد و سلام كرد هيكل درشت و استخوان بندي قوي، سينهاي فراخ و صورتي سبزه داشت جواب سلامش را دادم و گفتم: شما اينجا چكار ميكنيد؟ گفت: امروز سومين روزي است كه از محل كار تا منزل و از منزل تا محل كار تو را تعقيب ميكنم. امروز حالت عجيبي داشتي چرا اين قدر سرگردان بودي؟ مسير هميشگي را نميرفتي طوري از خيابانها ميگذشتي كه من ميترسيدم، حواست كجا بود؟ اتفاقي افتاده؟ داخل اتوبوس هم متوجهت بودم با خودت حرف ميزدي. چيزي شده؟ گفتم: تعقيبم ميكردي؟ به چه حقي؟ گفت: تو كه ميداني از خاطر من نخواهي رفت. به هر كجا كه نگاه ميكنم هر منظره زيبا هر هنرپيشه زيبا هر [ صفحه 233] عكس زيبائي كه ميبينم فقط چشمان تو در مقابلم ظاهر ميشود. نميتوانم فراموشت كنم. نميتوانم بپذيرم كه قسمت من نبودي. حيف كه تو به اين روز افتادي. گفتم: پس با تو ازدواج ميكردم كه به من خيانت ميكردي؟ گفت: چرا خيانت؟ من تو را دوست دارم. هيچ وقت به تو خيانت نميكردم. گفتم: فرقي نميكند كسي كه به همسرش خيانت ميكند و زن ديگري را سه روز تعقيب ميكند و براي او از عشق و عاشقي ميگويد برايش فرقي نميكند كه همسرش چه كسي باشد. امين آهي كشيد و گفت: همسر من ميداند كه من تو را دوست دارم. از روز اول نامزدي به او گفتم و با وجودي كه ميدانست من عاشق تو هستم با من ازدواج كرد. گفتم: لطفا مزاحم من نشو من وقت شنيدن اين حرفها را ندارم حالا كه ديگر همه چيز تمام شده و من و تو ازدواج كرديم و به قول خودت قسمت تو نبودم پس ديگر حرفي هم نداريم. گفت: خواهش ميكنم چند دقيقه به حرفهايم گوش كن من با زنم اختلاف دارم و ميخواهم طلاقش دهم آمدهام از تو بپرسم اگر مرا به همسري قبول كني بلافاصله او را طلاق دهم الان تنها چيزي كه باعث شده با او زندگي كنم بچه است اگر با من ازدواج كني تو را خوشبخت ميكنم و مثل آن بهروز عوضي معتاد كاري نميكنم كه دچار دردسر شوي اسم بهروز را كه آورد عصباني شدم و گفتم: بهروز معتاد نيست برادر دروغگوي تو او را معتاد كرد. قسم ميخورم كه او دروغ گفت و خدا يك روز چوب اين تهمتش را به او خواهد زد. تو هم نميتواني يك تار موي بهروز باشي. از سر راهم برو و گرنه شكايتت را به سليم ميكنم. او از سليم خيلي ميترسيد. دوباره خواهش كرد و گفت: حرفهاي من هنوز تمام نشده من با يك اميدي تا اينجا آمدم خيلي دعا كردم كه دلم را نشكني تو طوري رفتار [ صفحه 234] ميكني كه نميتوانم راحت حرفهايم را بزنم. گفتم: بگذار براي فردا، فردا هم كه ميخواهي مرا تعقيب كني بقيهاش را فردا بگو خوشحال شد و گفت: حتما فردا ساعتي كه از خانه خارج ميشوي منتظرت هستم من مطمئنم اگر حرفهاي مرا بشنوي و بداني كه چقدر زندگي بدي با زنم دارم و چقدر تو را دوست دارم مرا قبول ميكني. گفتم پس تكليف بچهات چه ميشود؟ گفت: او تو را خيلي دوست دارد تو ميتواني مادر خوبي برايش باشي. داشتم از شدت عصبانيت منفجر ميشدم، دلم ميخواست با دستان خودم خفهاش كنم، دلم براي همسرش ميسوخت و مسئله خيانت اصلا برايم هضم نميشد با اينكه بهروز به من خيانت كرده بود و با دوست سابق خود ارتباط برقرار كرده بود و من زجر فوقالعادهاي از اين قضيه كشيده بودم اما به خودم اجازه نميدادم تا زماني كه هنوز در عقد او هستم با كسي درباره ازدواج صحبت كنم خصوصا امين كه هيچ كدام از خصوصياتش قابل قبول و مورد پسند من نبود. دوباره سوار اتوبوس ديگري شده و بدون خداحافظي از امين جدا شدم كلافه بودم، به كجا پناه ميبردم كه آسايش داشته باشم؟! از دست افراد ناپاك و چشم چراني مثل اين افراد چگونه ميتوانستم خلاصي يابم؟! فرداي همان روز صبح خيلي زود به طرف سنندج حركت كردم و به شراره گفتم دلم براي مامان تنگ شده و بايد هر چه زودتر او را ببينم مدتي مرخصي گرفتهام و تا عيد ميتوانم در سنندج باشم. برگشتم و دوباره مناظر زيباي آن محيط فريبا را در آغوش كشيده و نفس عميقي كشيدم هر گاه كه به مناظر بكر آن اطراف نگاه ميكردم ناخودآگاه به ياد خدا ميافتادم و عظمت و قدرت بيكرانش را ميستودم و با او حرف ميزدم. راز و نياز و درد دل ميكردم و از او خواهش ميكردم لحظهاي [ صفحه 235] مرا به خود وانگذارد و هرگز توفيق نعمات بيپايانش را از من دريغ نسازد، تنها دعائي كه هميشه بر دل و زبانم جاري بود اين بود كه خدايا عزت و آبرو در دنيا و آخرت نصيب اين بنده حقير بگردان و او را به حقايق لاهوتياش سوگند ميدادم كه به راه راست هدايتم كند و مرا از اين سرگرداني و حيرت و ترديد نجات دهد، نزديك عيد با مؤسسه تماس گرفتم با منشي جديد روزي را مقرر كردم كه حقوقم را آماده كند تا بروم و با او تسويه حساب كنم وقتي به اين منظور به مؤسسه مراجعه كردم ساير همكاران در آن ساختمان هر كدام مبلغي را براي عيدي براي من جمع كرده داخل پاكت گذاشتند و به من دادند و پژوه با كمال پرروئي در نزد آنها گفت: اين آقايان زحمت كشيده و اين مبلغ را به شما هديه دادهاند اما من ضرورتي براي پرداخت اين مبلغ نميبينم و از دادن عيدي به شما امتناع ميكنم. همه آقايان از مطرح كردن اين مورد آن هم با اين صراحت خيلي ناراحت شدند اما او منظور ديگري داشت و ميخواست ثابت كند كه با من هيچ گونه رابطه عاطفي و پنهاني ندارد و به اين صورت شخصيت كثيف خود را زير نقاب ركگوئي و جديتش پنهان ساخت، من از بقيه خيلي تشكر كردم و همراه شراره و مسعود و بچهها به سنندج برگشتيم. بهروز همچنان در تلاش براي بازگرداندن من براي محفل نامهها نوشته بود. اما اعضاي محفل براي اينكه من تحت تأثير قرار نگيرم چيزي به من نگفته بودند و همچنان با قساوت تمام خواستههاي او را ناديده ميگرفتند او به اجبار براي محفل ملي تهران نامه نوشته و از آنان خواهش كرده بود كه تقاضاي او را اجابت كرده و آبروي رفته او را به او بازگردانند اما سليم تمام تلاش خود را براي جلوگيري از بازگشت [ صفحه 236] دوباره من ميكرد چرا كه در اين صورت تهمتي كه به بهروز زده بود بياساس ميشد و چهره واقعي او و سايرين كه او را در اين مورد ياري كرده بودند نمايان ميگرديد.
يك روز كه در منزل برادر بزرگم بودم زن دائي بهروز كه همسر يكي از اعضاي محفل همدان بود تلفن كرده گفت: بهروز تصادف كرده و وضعيت خوبي ندارد هر چه زودتر رها را براي ديدن او به همدان بياوريد او را دوبار عمل كردهاند و احتمال قطع شدن پايش هست و خواهش كرد كه براي بازيابي و ترميم روحيه او مرا به همدان ببرند. آن هم فقط براي ملاقات. من ديگر نميتوانستم پنهاني گريه كنم و آنقدر با صداي بلند گريه كردم كه هيچ كس حتي سليم نتوانست از رفتن من براي ملاقات جلوگيري كند. ميدانستم كه بعد از نه ماه دوري و عذاب و كشمكش حالا بهروز در بستر بيماري بيشترين نياز را به من دارد و هيچ كس به اندازه من نميتواند او را روي تخت بيمارستان خوشحال كند. سليم با رفتن من به همدان كاملا مخالف بود و ميگفت اين ديدار باعث ميشود كه ديگر نتوانيد از هم دل بكنيد. و تو مجبور ميشوي با يك فرد معتاد درمانده و عليل زندگي كني. اما من نميتوانستم تا اين حد بيرحم و بيوجدان باشم. اصرار كردم كه ميخواهم او را ببينم. اتفاقا در همان روزها عروسي پسر خالهام در همدان بود كه همه ما را هم دعوت كرده بودند خانواده برنامه را طوري تنظيم كردند كه به عروسي هم برسند و با اين برنامه ريزي حداقل يك هفته ديرتر به ملاقات بهروز ميرفتم همه برادرها و خواهرها آماده شدند تا در عروسي پسرخالهام شركت كنند. سليم [ صفحه 237] هم عازم شد و مثل گلادياتورهاي تا دندان مسلح سايه به سايه در كنار من بود و از من لحظهاي دور نميشد وقتي من و پدر و مادرم در كنار برادر بزرگم و سليم و همسرش براي ملاقات روبهروي درب ارتوپدي حاضر شديم به ما گفتند: يك نفر يك نفر ميتوانيد وارد شويد، سليم گفت: پس من ميروم، تو بعد از من بيا، من بايد در كنار شما حضور داشته باشم. زجري از اين كشندهتر نبود اما هيچ راهي جز اطاعت نداشتم. يكي از پرستاران را ديدم كه از طرف بخش ارتوپدي ميآمد، از او حال بهروز را پرسيدم: او پرسيد: تو همسرش رها هستي؟ گفتم: بله. گفت: خوب شدي آمدي در اين مدت همه پرسنل اسم تو را ياد گرفتند از بس كه شب و روز گريه ميكند و اسم تو را ميبرد. چرا اينقدر بيرحمي؟ چرا اين همه دير به ملاقات او آمدي؟ گفتم: اختيارم دست خودم نيست برادرم اجازه نميدهد.همين الان هم ميخواهد با من وارد اتاق او شود اجازه نميدهد ما تنها همديگر را ببينيم. گفت: بيجا ميكند بيا برويم كسي را هم راه نميدهم و سليم ديد كه پرستار دست مرا كشيد و به داخل برد. ديگر كاري از او ساخته نبود. سفارشات لازم را كرده بود كه به او قول بازگشت نميدهي، چيزي به جاري شدن طلاق نمانده طاقت بياوري راحت ميشوي و اينكه اگر خام شوي و برگردي مطمئن باش او و خانوادهاش تلافي تمام آن روزهائي را كه التماست ميكردند و تو نميرفتي خواهند كرد و تو را عذاب خواهند داد. من وارد اتاق بهروز شدم سرش پانسمان بود و هر دو پايش تا كشاله ران داخل گچ و آتل بودند ابرويش شكسته و بخيه خورده بود او را كه با اين وضعيت ديدم بغضم شكست و با صداي بلند گريه كردم و او هم كه بعد از ماهها به من ميرسيد به پهناي صورتش اشك ميريخت. سر و صورت او را بوسيدم و گفتم [ صفحه 238] بهروز من برميگردم، حرفهاي سليم را باور نكن حتي اگر فرار كرده باشم برميگردم. خيالت راحت باشد. او گريه ميكرد و مرتب اشكهايش را از جلوي چشمانش پاك ميكرد تا ببيند اين منم كه در كنار او هستم و دائم ميگفت: كجا بودي؟ چرا منو تنها گذاشتي؟ گفتم: چه اتفاقي افتاد؟ گفت: من از دست بيرحميهاي محفل به تنگ آمده بودم، تو را از من گرفته بودند و به من تهمت زده بودند و هيچ فرصتي هم براي اثبات پاك بودنم به من نميدادند. ديگر از زندگي خسته شده بودم لحظهاي روي موتور پدرم كه بودم تصميم گرفتم خودكشي كنم؛ با سرعت به يك لندرور زدم او هم سرعت زيادي داشت اما فقط پاهايم صدمه ديد و ممكن است پاي چپم را از دست بدهم. باورم نميشد. گريه امانم نميداد اما او را دلداري ميدادم و ميگفتم: من برايت دعا ميكنم مطمئن هستم خوب ميشوي. خانم بصري همان پرستار كه بهروز را خوب ميشناخت به من نزديك شد چشمان او هم از اشك خيس بود به من گفت: زن و شوهر در چنين روزهائي به كمك هم نياز دارند. سعي كن در اين روزها او را تنها نگذاري. اين روزها براي بهروز روزهاي بينهايت سختي است. او كه اين همه تو را دوست دارد اگر هم خطائي كرده ديگر سرش به سنگ خورده چطور دلت ميآيد از او جدا باشي؟ به زيبائيت مينازي يا كسي را زير سر داري؟ گفتم: اين حرفها كدام است شما خيلي چيزها را نميداني گفت: چرا ما همه چيز را ميدانيم بهروز همه چيز را برايمان تعريف كرده هيچ وقت خانواده نميتوانند مانع برگشتن تو شوند بگو ميخواهم برگردم مطمئن باش نميتوانند جلوگيري كنند. او فكر ميكرد خانواده من هم مثل همه خانوادههاي ديگر است و نميدانست من در چه ورطه هولناكي دست و پا ميزنم و چگونه [ صفحه 239] تحت تسلط و اختيار عدهاي كه خود را جانشين خدا مينامند قرار گرفتهام. اراده ما از كودكي آسيب ديده بود، ارادهاي در كار نبود. ما عروسكهاي كوكي دستان بزرگ و بيرحمي بوديم كه احساس عقل و اراده برايمان معني نداشت. ما هر گونه كه آنها اراده ميكردند تعريف ميشديم نه طور ديگر. دقايقي بعد سليم با صورتي از شدت ناراحتي در هم رفته و كدر وارد شد. نگاهي به من كرد تا ببيند گريه كردهام يا نه؟ بعد خيلي سرد و بيروح از بهروز عيادت كرد و در كنار تخت او ايستاد بدون يك كلمه صحبتي كه معمولا ملاقات كنندهها با مريضان دارند. او فقط به اين خاطر به ملاقات آمده بود كه در نزد مردم خصوصا اعضاي تشكيلات بگويند كه من بزرگمنش و بخشنده هستم و به وظيفه انساني خود عمل كردهام. بهروز به التماس افتاد و گفت: آقا سليم من اشتباه كردم كه قدر رها را ندانستم و با شما دعوا كردم اما به خدا قسم من معتاد نيستم الان كه ديگر دست و پايم بسته است بگوئيد از من آزمايش بگيرند. سليم باز بيمنطق و بيمعني روي حرف خود ايستاد و گفت: اينجا بيمارستان است و تو هم يك هفته است كه در بيمارستان هستي اگر خونت آلوده هم باشد بعد از يك هفته پاك شده و آزمايش نشان نميدهد. بهروز گفت اما اين انصاف نيست شما به اين اتهام رها را از من گرفتهايد. يا اتهام خود را ثابت كنيد يا به من فرصت بدهيد كه سلامتم را ثابت كنم. اگر من معتاد بودم پرسنل بيمارستان متوجه ميشدند ميتوانيد از پرستاران بپرسيد. سليم گفت: ما دنيا ديدهايم عزيزم، دوستان و آشنايان به راحتي ميتوانند در بيمارستان هم به تو مواد برسانند و كسي متوجه نشود. بهروز گفت: اما شما كه ميگوئي خونم پاك شده اين حرفتان چيست؟ سليم رو به [ صفحه 240] من كرد و گفت: به هر حال خود رها هم ديگر دوست ندارد با تو زندگي كند بهتر است دور او را خط بكشي. بهروز گفت: من از رها دست نميكشم او زن من است شما هم حق نداريد او را از من جدا كنيد. سليم به غرورش برخورد و گفت: ما ميتوانيم و اين توئي كه هيچ كاري از دستت برنميآيد حالا هم نتيجه سرپيچيات را از اوامر و نواهي امرالله ميبيني. منظور سليم اين بود كه تو چوب خدا را خوردهاي و اين عيادت بزرگ مردي از مردان بهائي بود از بيماري دست و پا بسته و درمانده. اينها را گفت و به من اشاره كرد كه ديگر بايد برويم بهروز التماس كرد كه دوباره به ديدنم بيا. سليم گفت: نه ديگر قرار نيست كه بيشتر از اين در همدان بمانيم عروسي پسر خالهمان بود گفتيم عيادتي هم از شما داشته باشيم. بهروز دلشكسته و نااميد فقط غرق در چشمان من شده بود. با چشمان اشكبارش التماسم ميكرد و من از ترس سليم قدرت دلداريش را نداشتم. بدون هيچ كلامي با او خداحافظي كرده و رفتم. با سر و وضعي نامرتب و چشماني اشكبار به عروسي رفتم و قصد داشتم خلوتي يافته و فقط گريه كنم به محض اينكه وارد اتاق شدم يك مرتبه چشمم به پرويز افتاد، او اينجا چه ميكرد؟ او در فاصله نيم متري من رو به من ايستاده بود و ميخواست از اتاق خارج شود وقتي چشممان به هم افتاد براي لحظاتي در جا خشكمان زد البته او ميدانست كه ميتواند در اين عروسي مرا ببيند. چون مثل هميشه به اصرار بهمن آمده بود، از كنار من رد شد و فقط گفت: سلام. من هم آرام گفتم: سلام و ديگر از من دور شد و به طبقه پائين رفت. زن و مرد، دختر و پسر با هم ميرقصيدند و من براي اولين بار خاله ديگرم را كه او هم در اين عروسي دعوت داشت و سالها پيش مسلمان شده بود ديدم. او با [ صفحه 241] چادر و مقنعه نشسته بود و سرش را پائين انداخته بود. بعد از دقايقي از جا برخاست و با همه خداحافظي كرد و رفت. همه ميگفتند از وضعيت بيبند و بار عروسي ناراحت شده و اعتراض كنان رفته. عروسي خيلي شلوغ بود. و هيچ اتاقي خالي نبود و من مجبور بودم همانجا بنشينم و سر و صداي ناهنجار بزن و برقص را تحمل كنم. دسته دسته با سر و وضعي آراسته و لباسهاي مخصوص از آرايشگاه ميرسيدند، خواهرها، زن برادرها، دخترخالهها كه از تهران آمده بودند، برادرزادهها و خواهرزادهها اما من با پيراهني كاملا ساده و موهائي بافته شده در گوشهاي نشسته بودم از طرفي پرويز را بعد از پنج سال ديده بودم و از طرفي چشم خون بار بهروز در خاطرم مجسم ميشد وضعيت نابسامان زندگيم مرا دچار احساس كمبود و احساس بدبختي ميكرد. در دلم آشوبي بود. پرويز خيلي تغيير نكرده بود، صدا همان صدا بود، تبسم همان تبسم، نگاه همان نگاه و جذبهاي كه داشت هنوز بياختيار مرا به سوي خود ميكشيد. براي تبرئه اين احساس خيانت، بهروز را به خاطر ميآوردم كه مرا كه عروسي يك ماهه بودم تنها ميگذاشت و با اشتياق به ديدن دوست قبلي خود ميرفت هنوز او را نبخشيده بودم، هنوز يادآوري آن لحظات برايم كشنده بود اما حالا او ناتوان و بيمار در گوشه بيمارستان افتاده و احتمال از دست دادن پايش بود. به خاطرم رسيد كه يك روز از صميم قلب او را نفرين كردم و گفتم الهي كه چلاق شوي او به عزيزترين كس من كه مادرم بود همين اهانت را كرد و من به حدي دلم شكست كه بياختيار چنين نفريني كردم و حال اين نفرين گريبان او را گرفته بود و او را زمين گير كرده بود و به گفته پزشكان احتمال قطع شدن پايش تقريبا صددرصد بود و با اين وضعيت ديگر هرگز سليم و ساير برادرها [ صفحه 242] به من اجازه برگشتن نميدادند اگر هم فرار ميكردم ديگر بايد قيد خانواده را ميزدم. افكارم پريشان بود، آشفته و دل آشوب در جمعي كه سر از پا نميشناختند. من غرق تفكرات خويش بودم و آنها غرق عيش و نوش. سرنخ زندگيام را گم كرده بودم. مصيبتي كه بر سر من آمده بود از چه زماني شروع شد و من به تقاص كدام گناه تا اين حد بيچاره و بدبخت شده بودم؟ من كه خوشبختي و بدبختي برايم مفهوم ديگري جز ايمان و عرفان حقيقي نداشت. احساس بدبختي ميكردم چرا كه نميدانستم كه هستم؟ چه هستم؟ چه كردم؟ چه بايد ميكردم؟ و امروز چه بايد بكنم؟ و به چه كسي پناه ميبردم؟ عشق بهاء و عبدالبهاء آنچنان در رگ و ريشه ما تزريق شده بود كه از ناچاري در هر سختي و تنگي به آنها پناه برده و التماسشان ميكرديم كه ما را ياري دهند و من هر چه بيشتر از آنها مدد ميجستم كمتر از غم و دردم كاسته ميشد و همچنان درمانده و عاجز در كار خود مانده بودم. همينطور كه غرق تشويش و تفكر بودم با ورود پرويز به خود آمدم. او وارد شد و با ديدن من به گوشهاي رفت و در زاويهاي كه روبهروي من نبود نشست و ديگر چهرهاش را نميديدم اما تپش قلبم بيآنكه بخواهم شديد شده بود مثل همان روزها، مثل دوران خوب گذشته، اما او از من رنجيده بود، من او را ترك كرده و همسر فرد ديگري شده بودم، لعنت به اين زندگي، من بايد با پرويز ازدواج ميكردم، او ايدهآل من بود، او همسر مورد علاقه من بود. ما حرف همديگر را خوب ميفهميديم، ما با هم به خوبي ميتوانستيم مسير ترقي و تعالي را بپيمائيم، ميتوانستيم خوشبخت باشيم، ميتوانستيم به حقايقي بزرگي در زندگي نائل آئيم. اما امروز جفا و جور ناروا ما را از هم جدا كرده بود در حالي كه دلهاي ما آكنده از عشق به هم بود. خدايا اين چه [ صفحه 243] سرنوشتي است؟ چرا...؟ چرا...؟ چرا...؟ ترانههاي مبتذلي كه در فضا پخش بود، حركات چندشآور رقص بعضيها حالم را به هم ميزد اما جز تحمل كاري از دستم ساخته نبود. دلم ميخواست آنقدر توان داشتم كه حداقل با خودم روراست باشم. بدانم چه ميخواهم؟ كدام نوع از زندگي ميتواند احساس خوشبختي را در من پديد آورد؟ در آن شلوغي كمي با خود تحقيق كردم. پرويز و بهروز و آقاي رضائي و سنتور و غيره و غيره همه دستاويزي بودند براي فرار من از خلأ موجود در زندگيم، ميخواستم پناهگاه امني داشته باشم تا با تكيه بر آن از وضعيتي كه بر من حاكم بود خلاصي يابم، ميخواستم رها شوم و در حقيقت اين عشقهاي كاذب سرابي بودند كه در خود روزنهاي از نور به من نشان ميدادند، فانوسي بودند كه در دل شب سوسو ميزدند. شايد اين روشنائي مرا به جايي ميبرد كه سرگشتهاش بودم. شايد عشق واقعي را در وجود اين جسمهاي خاكي جستجو ميكردم و هيچ كدام پاسخگوي قلب خستهام نبود، روح سرگردان من گم كردهاي داشت كه در پي آن ميگشت. من در پي حقيقت بودم، حقيقتي به روشنائي آفتاب، به زيبائي مناظر بكر طبيعت به زلالي آب و به پاكي و لطافت گل، من تن آلوده و جسم خاكيام را تنها با آب معنوي ميتوانستم شستشو دهم ميخواستم، آزاد باشم. رها باشم، رها... به خود آمدم و تصميم گرفتم منطقي باشم، هيجان من از ديدن پرويز بيجهت بود. نه من ديگر ميتوانستم از آن او باشم و نه او ديگر همان بود كه بود. كمكم همه مهمانها رفتند، شب شد و فقط اعضاي فاميل نزديك دور هم بوديم. در هواي بهاري همه جوانان تصميم [ صفحه 244] گرفتند شبانه براي پيادهروي از خانه خارج شوند. من هم بيهدف همراه آنها رفتم. همه ميگفتند و ميخنديدند شوخي ميكردند و سر به سر هم ميگذاشتند پرويز هم در بين جمع بود اما من تقريبا با فاصله با آنها راه ميرفتم و در خودم بودم و همه ميدانستند كه من چه حالي دارم. همسرم تصادف كرده بود و من به اجبار در كنار او نبودم. تقريبا تا صبح در خيابانها پرسه زديم و من هرگاه كه آسمان پرستاره را نگاه ميكردم ميدانستم كه بهروز دل شكسته و تنها با دلي بيمار و تني پردرد به آسمان نگاه ميكند و از خدا فقط مرا ميخواهد و بازيابي سلامتياش را، ناخودآگاه اشك از گونههايم سرازير ميشد و روي سنگ فرشهاي خيابان ميچكيد. كاش ميتوانستم پرندهاي باشم و شبانه در كنار پنجرهاش بنشينم و او را دلداري دهم. او همسر من بود و خطاي او تا اين حد بزرگ و نابخشودني نبود كه چنين تنبيهي در پي داشته باشد. هيچ كس با من صحبت نميكرد، پاي درد دل من نمينشست، همه فقط به اين فكر ميكردند كه دستور سليم بايد اجرا شود و حرف دل من مهم نبود، درد دل من مهم نبود. احساس پوچي و بيارزشي ميكردم. كاش ميتوانستم در روي اين كره خاكي لااقل براي يك نفر مفيد باشم. تصميم گرفتم براي برگشتنم پافشاري كنم شايد موفق شوم.تصميم گرفتم موجوديتم را ثابت كنم. انسانيتم را ثابت كنم. درست است كه عاشق همسرم نبودم اما دلم برايش ميسوخت بايد به كمك او ميشتافتم برايم مهم نبود كه پاي او قطع ميشود و من همسر يك معلول ميشوم. صبح فردا بهمن و پرويز از همه خداحافظي كرده و من فقط يك بار نگاهم در نگاه او گره خورد و آن در هنگام خداحافظي بود. بر خود مسلط شدم و به تصميم خود انديشيدم، وقتي به سنندج برگشتيم و خواستهام را مطرح كردم [ صفحه 245] سليم گفت: او لياقت داشتن تو را ندارد. به شرافتم قسم ميخورم كه او معتاد است و تو با اين دلسوزي و ترحم بيجا خودت را بدبخت ميكني. لااقل صبر كن كه او از بيمارستان مرخص شود و به دنبالت بيايد نه اينكه خودت راه بيفتي و با اين همه بلوائي كه راه افتاد به خانه برگردي. همه همين پيشنهاد را دادند و من چارهاي جز گوش كردن به حرف آنها نداشتم. آنها ميگفتند او به زودي از بيمارستان مرخص نميشود تو ميخواهي در اين مدت كجا باشي همين حرفها هم تا اندازهاي مرا از سردرگمي نجات داد و سليم تقريبا رام شده بود. بعد از آن گاهگاهي با بيمارستان تماس ميگرفتم و حال بهروز را ميپرسيدم او گاهي اوقات با زحمت زياد ميتوانست به تلفن من جواب بدهد. بيشتر اوقات فقط از پرسنل بخش حال او را ميپرسيدم. او مرتب فقط اصرار ميكرد كه اسير رسومات غلط و افكار پوسيده تشكيلات نباش، من اين روزها به تو احتياج دارم وقتي هر بار براي عمل حاضر ميشوم آن هم عملهائي كه هر كدام چند ساعت طول ميكشد فكر ميكنم ديگر برنميگردم سختترين لحظات هم لحظاتي است كه ميخواهم به هوش بيايم. سرم مثل كوهي سنگيني ميكند و درد شديدي سرم را تا حد انفجار احاطه ميكند. دوست دارم وقتي از اتاق عمل خارج ميشوم تو منتظرم باشي، تو را ببينم و كمي از دردم كاسته شود. پاي بهروز را دوازده بار عمل كردند و هر بار ساعتها طول ميكشيد. حدود شش ماه در بيمارستان بستري و زخم بستر گرفته بود و جز در حالت خوابيده نميتوانست باشد. بعد از دوازده بار عمل دكتر گفته بود هيچ راهي ندارد اين پا بايد قطع شود. پدر و مادر بهروز خيلي به او رسيدگي ميكردند برايش تلويزيون و ضبط صوت برده بودند و دائم به او سر ميزدند و برايش غذاهاي [ صفحه 246] مقوي ميبردند. يك روز در حالي كه بهروز نااميد و درمانده به قطع شدن پايش فكر ميكرد پرستار هميشگياش به او ميگويد شفاي پايت را از آقا امام رضا (ع) طلب كن دلت شكسته مطمئن باش اگر متوسل شوي جواب ميگيري بهروز گفته بود چطور توسل ميكنند پرستار گفته بود از همين جا نذر كن كه اگر پايت قطع نشود پنج كيلومتر راه مانده به حرم مقدس امام رضا (ع) پياده به زيارتش بروي، او هم همين نذر را كرده بود. بالأخره مرخص شد و درست است كه هنوز تكليف پاي او روشن نبود و علت اينكه بهائي بود نذرش را هنوز ادا نكرده بود اما امام رضا (ع) حاجت او را داده و با اينكه همه دكترها به او دستور قطع پا را داده بودند با پاي خودش از بيمارستان مرخص شد و چندين سال هم با همان پا زندگي كرد. بيشتر دكترها ميگفتند عفونت استخوان او به حدي شديد است كه ممكن است به قلبش ريخته و او را از بين ببرد. زماني كه در بيمارستان بود گاهي كه با او تماس ميگرفتم ميگفت چند نفري مرا بلند ميكنند تا جابجايم كنند اما نميتوانم چون زخم بستر گرفته و پشتم زخم شده و پاهايم هم هنوز پر از آتل است همه برايم گريه ميكنند ولي من به آمدن تو دل خوشم اگر تو بيايي همه چيز خوب ميشود حتي درد پايم را فراموش ميكنم. تا آن روز كسي را تا اين حد در حسرت ديدار همسرش بيتاب و بيقرار نديده بودم. صداي مرا كه ميشنيد گوئي بال و پر ميگرفت و به پرواز درميآمد. خانواده بهروز هم با وجودي كه آن همه تهمت شنيده بودند و آن همه بد ديده بودند بدون هيچ كينه و كدورتي حاضر شده بودند كه به محض اينكه بهروز توانست روي ويلچر بنشيند او را به سنندج آورده و مرا برگردانند. چند ماه ديگر به همين منوال گذشت و براي بهروز هر روز به سياهي شب گذشت و هر [ صفحه 247] شب بسان آتشي گدازان و من بلاتكليف و پشيمان از اينكه چرا افسار زندگيام را به دست ديگران داده و او را تا اين حد تنها و درمانده گذاشتهام و پشيمان از اينكه چرا او را نفرين كردم در حالي كه يك بار از نرجس شنيدم كه گفت: به نظر من نصف نفرين به خود نفرين كننده برميگردد، و من هم واقعا عذاب اين اتفاق ناگوار را ميكشيدم. در اين چند ماه چند بار خانواده بهروز پيغام فرستادند كه ميخواهند به دنبال من بيايند اما سليم به آنها گفته بود: بهروز بايد خودش بيايد و تعهد كتبي دهد. سنگدلي و بيرحمي سليم از شيري نبود كه مادرم به او داده بود بلكه از زماني كه در راستاي پيشبرد اهداف تشكيلات قدم برميداشت چيزي به اسم عاطفه گوئي در او مرده بود و خدا رحم و مروت را از او گرفته و قلبش را غير قابل انعطاف و سنگي كرده بود. پس از چند ماه جواب نامههاي مكرر و پيدرپي بهروز به محفل ملي آنها را وادار كرده بود كه درخواست او را اجابت كرده و با مشورت با سليم و متقاعد كردن او دستوري صادر كنند. دستور از محفل تهران صادر شد. مبني بر اينكه رها حتما بايد به نزد همسرش بازگردد و ناقل اين پيام و اين دستور اكيد مسعود بود. سليم هم به ناچار پذيرفته بود. از اين رو در تصميمگيري و مشورت با محفل ملي نتيجه بر آن شد كه من برگردم و جالب اينجا بود كه وقتي اين پيام را به من ابلاغ ميكردند طوري وانمود ميكردند كه محفل ملي از ابتدا با برگشتن من موافق بوده و اين من بودم كه نميپذيرفتم و مسعود ميگفت: نتيجه سرپيچي از دستورات ياران الهي (محفل ملي) همين ميشود كه چنين تصادفي پيش آيد و اين همه مشكل به بار آورد و وقتي من به اين حرف و اين نوع برخورد اعتراض كردم گفت: تو كه دچار ترديد شده بودي بايد زودتر با ياران الهي مشورت [ صفحه 248] ميكردي آنها از همان ابتدا با ماندن تو در سنندج موافق نبودند و حالا ديگر دستور اكيد دادهاند كه برگردي اگر سرپيچي كني بدترين عذابها در انتظارت خواهد بود من كه خواست قلبيام برگشتن به نزد بهروز بود پيغام دادم كه به دنبالم بيايند سه روز بيشتر به تمام شدن مدت تربص نمانده بود من به محفل سنندج اطلاع دادم كه از درخواست طلاقم منصرف شدهام تا با اتمام اين مدت دردسر تازهاي پيش نيايد. بالأخره يك روز خانواده بهروز با گشادهروئي و برخوردي خوب و محبتآميز همراه بهروز كه كاپشن تازه خوش رنگي پوشيده بود و او را جذابتر از پيش كرده بود وارد حياط شدند، بهروز زير بغلهايش عصا داشت و موهاي مشكي و پرپشتش برق ميزد. از دور درخشش نگاه گرم و پراشتياق بهروز را از داخل حياط ديدم و به استقبال آنها رفتم و من هم با برخوردي گرم و صميمي به آنها خوش آمد گفتم و از آنها به خاطر همه چيز عذرخواهي كردم. اعضاي محفل هم در خانه ما دعوت داشتند تا به قضيه تقاضاي طلاق من فيصله دهند. جلسهاي برگزار شد و چون دستور بازگشت من از محفل ملي تهران صادر شده بود همه ناگزير به اجرا بودند و به جز تمكين راه ديگري نبود. برادرها خصوصا سليم از اين مسئله خيلي ناراحت بودند اما من مشتاق بودم كه به خانهام برگردم و فكر ميكردم اگر سياست خانواده بهروز را داشته باشم كه مسائل و مشكلات زندگيشان را از محفل مخفي ميكردند و خودشان مستقل عمل ميكردند ميتوانم زندگي راحتي داشته باشم و معتقد بودم كه خوشبختي يعني رسيدن به كمال حقيقي و براي رسيدن به اين هدف برايم فرقي نميكرد كجا باشم و با چه كسي زندگي كنم خصوصا كه فكر ميكردم بهروز ديگر سرش به [ صفحه 249] سنگ خورده و خيلي تغيير كرده است. او زجر زيادي كشيده بود و قدر عافيت ميدانست، در طول جلسه چشم از من برنميداشت.
لباس بلند و خوش رنگي به تن كرده و دست به سينه نشسته بودم مناجات شروع طبق معمول با من بود. سليم از اول تا آخر جلسه اصلا صحبت نكرد و از اينكه باخته بود خيلي ناراحت بود و بهانهاش اين بود و به من ميگفت: رها تلافي اين روزها را سر تو درميآورند. بالأخره فرداي آن روز من همراه همسر و خانواده همسرم به همدان برگشتم، ما حرفهاي زيادي براي گفتن داشتيم. از تمام روزهاي تنهائي، از زجرها و شكنجههاي روحي و جسمي. وقتي از درد كشيدن بهروز برايم تعريف ميكردند من بياختيار اشك ميريختم و آنها نهايت محبت را به من ميكردند گوئي هيچ اتفاقي نيفتاده و كوچكترين دلخوري از من و خانواده من ندارند. مادر شوهرم سرم را روي سينهاش ميگذاشت و ميفشرد و هر لحظه خدا را شكر ميكرد و از اينكه برگشتهام اظهار خوشحالي ميكرد. پدر شوهرم نيز با كلام و بيكلام محبتش را ابراز ميكرد. در بين خانواده مهربان و خونگرم آنها احساس آرامش ميكردم و برادرهاي بهروز را مثل برادرهاي خودم دوست داشتم و به تنها خواهرش سميرا از صميم قلب علاقهمند بودم روزي دوبار پاي بهروز را پانسمان ميكردم، استخوانهاي او كاملا بيرون بود و از گوشت و پوست چيزي زيادي نمانده بود. يكي از پاها كاملا خوب شده بود و پاي ديگرش كه پانسمان احتياج داشت از ناحيه مچ بيحس شده و خم و راست نميشد، هميشه عفونت ميكرد و او شبها تب شديدي داشت. مرتب با آب اكسيژنه و بتادين [ صفحه 250] شستشو ميدادم. انگشتهايش چون حس نداشت هر روز خورده ميشد و هر روز زخمي و خون آلوده بودند. كمكم طوري شد كه بهروز به راحتي ميتوانست راه برود اما زخم پايش به علت بيحس بودن انگشتها خوب نميشد بايد دائما پانسمان ميشد، با اين وجود ايام بسيار شيريني را با يكديگر ميگذرانديم. شب و روز در كنار هم بوديم و من هرگز هيچ حركت مشكوكي كه حاكي از معتاد بودنش باشد از او مشاهده نكردم. هر سال به همراه همه اعضاء خانواده و فاميل به شمال ميرفتيم و ويلايي اجاره كرده و با هم به تفريحات سالمي ميپرداختيم. با بهروز تقريبا همه شهرهاي ايران را گشتيم، پدر او از لحاظ مادي به ما كمك ميكرد. بهروز رابطه خيلي خوبي با پدر و مادرم و همچنين برادرهايم داشت و ما هر ماه به ديدن خانواده من ميرفتيم و يكي دو روز آنجا ميمانديم. روزها و شبها به همين منوال ميگذشت و من بر حسب افكار و عقايد گذشته تنها دغدغهام اين بود كه اوقاتم بيهوده تلف نشود و معتقد بودم اگر دچار روزمرگي شوم و زندگيم را بدون خدمت به ديگران و انجام كارهاي مثبت بگذرانم به تباهي رفته و مغبون شدهام. با چنين زمينه ذهني يك روز خانم نديمي كه همسر يكي از معدومين بهائي بود، كه در اوائل انقلاب به جرم جاسوسي و همكاري با ساواك اعدام شده بود، بعد از كشته شدن همسرش او را جانشين و عضو محفل همدان كرده بودند، مرا به صرف عصرانه به خانهاش دعوت نمود، او فال قهوه ميگرفت. قيافهاش كاملا شبيه رمالها بود و همه به فالهايي كه با قهوه ميگرفت اعتقاد داشتند. پدر شوهرم وقتي فهميد او مرا دعوت كرده مضطرب شد و دنبال راهي ميگشت تا مرا از رفتن به اين ميهماني منصرف كند اما هيچ بهانهاي [ صفحه 251] وجود نداشت. بالأخره به خانهاش رفتم و پس از خوردن يك شير قهوه با كيك خانم نديمي شروع به گرفتن فال من نمود و فنجان مرا در دست گرفته و ميچرخاند و با دقت به آنها نگاه ميكرد و بالأخره طوري كه تعجب خودش هم برانگيخته شده باشد گفت: واي واي رهاجون چه چيزهائي ميبينم چند قله موفقيت كه تو بر روي آن هستي يعني موفقيتهاي بسيار بزرگي كسب ميكني كه به تو شهرت ميدهد، چقدر بلندپروازي، عاشق خدمت به ديگران، دائما دنبال چيزي ميگردي و بالأخره به آن ميرسي، چقدر به خدا نزديكي و چقدر طالع روشن و خوبي داري، چه آيندهاي چه آينده پر از موفقيت و كاميابي، خوش به حالت، چه سخاوتمندي، ايستادن براي تو يعني از بين رفتن همه اين موفقيتها. بايد هر چه زودتر اقدام كني. بايد تلاش كني و فعاليتهايت را صد چندان كني چقدر توانمند و هنرمندي! از همه توانائيهايت بايد كمال استفاده را بكني تا به مقصودت نائل شوي و به آن قلههاي فتح و ظفر برسي. رهاجون هيچ طالعي به اندازه طالع تو روشن و واضح نبوده. سختيهائي در انتظار توست اما بايد تحمل كني تا به گمشدهات برسي. به به از اين فال نيكو، به به از اين آينده زيبا، تو زبانزد ميشوي، الگوي ديگران ميشوي، راهگشا و بيانگر راه حق. قدر خودت را بدان رها جون. و پس از گفتن جملاتي اين چنين پرسيد: چرا مسئوليتهاي تشكيلاتي برعهده نداري؟ من سفارشت را ميكنم كه مشغول خدمت شوي. چند روز بعد مسئولين هيئت جوانان مرا دعوت كردند و بعد از شمردن يك يك توانائيهاي من مسئوليت چند برنامه را برعهده من گذاشتند. چيزي نگذشت كه تمام اوقات من پر شد. طوري كه ديگر مثل سابق فرصت رسيدگي به بهروز را نداشتم. كمكم به حدي سرگرم [ صفحه 252] شده بودم كه حتي يك روز وقت اضافي براي پرداختن به مسائل شخصي هم نداشتم از آنجا كه گم شدهاي داشتم و سالها بود به دنبال آن ميگشتم تحت تأثير حرفهاي خانم نديمي و فال وسوسهانگيزي كه برايم گرفته بود با فعاليتهاي شبانهروزيم در پي رسيدن به همان موفقيتهائي بودم كه در آمال و آرزوهاي خود داشتم. با اين فعاليتها كمكم كانون توجه ديگران شدم. خصوصا اعضاي تشكيلات از مسئولين هيئتهاي مختلف تا اعضاي محفل توجه خاص به من داشتند و در عوض كمترين توجهي به بهروز نداشتند و بعضا او را به علت عدم فعاليتهاي تشكيلاتي مورد عتاب و خطاب قرار داده و سرزنش مينمودند، افراط در تعريف و تمجيد از من براي رسيدن به اهداف خاص تشكيلات به حدي بالا گرفت كه منجر به اختلافات عميق در زندگي من و بهروز شد. او بهانهجو و عصباني شده بود. يك گروه موسيقي نسبتا كاملي تشكيل داده بوديم كه بهروز هم نوازنده دف و خواننده اين گروه محسوب ميشد. بعضا شبها تا صبح به تمرين با اعضاي گروه مشغول ميشديم تا بتوانيم در روزهاي مخصوص مثل عيد رضوان كه يكي از اعياد بهائيان است يا در روزهاي تولد باب و بهاء كه در اول و دوم محرم بود كنسرت خوبي اجرا كنيم، گاهي يك هفته شب و روز به تمرين ميپرداختيم. نوازندههاي ماهر و مجربي داشتيم، نوازنده ويلن آقاي منطقي، نوازنده تار آقاي خالدي، نوازنده ارگ دختر جواني به اسم ويدا و نوازنده سنتور و دف هم كه من و بهروز بوديم. خوانندههاي ديگري هم داشتيم كه گاهي خانم نديمي و گاهي خانم حكمت و گاهي خودم خواننده اين كنسرتها شده و در روزهاي معين به پنج الي شش مجلس صد نفري رفته و به اجراي برنامه ميپرداختيم. من به علت [ صفحه 253] علاقه زيادي كه به موسيقي داشتم سخت سرگرم شده و به اين طريق گذران ايام ميكردم اما اين سرگرميها بهروز را اغنا نميكرد و متوجه شده بودم كه سخت افسرده شده و به زندگي علاقهمند نيست، ازدواج من و بهروز كاملا اجباري بود و برگشتن دوباره من به زندگي او دليلي جز ترحم نداشت و او شايد متوجه اين مسئله شده بود كه زندگي ما خالي از عشق و علاقه واقعي است. تصميم گرفتيم بچهدار شويم تا زندگيمان شور و نشاط ديگري بيابد و هدفمند شود اما در طول پنج سال زندگي مشترك خداوند به ما فرزندي عنايت نكرد و با تمام تلاشي كه در جهت بهبود و رفع مشكل نموديم نتيجهاي نگرفتيم. بيشتر پزشكان با توجه به آزمايشات گوناگوني كه از ما شده بود به ما گفتند خون شما به هم نميخورد و هر كدام از شما با ديگري قادر به بچهدار شدن هستيد و به تنهائي هيچ مشكلي نداريد اين مسئله هم بيش از پيش زندگي ما را سرد كرد و آرزوي بچهدار شدن حسرت بزرگي را در دل هر دوي ما ايجاد نمود. كمكم اين كمبود نيز بر ساير مشكلات زندگي ما افزوده شد و سردي و بيروحي بر زندگيمان سايه افكند. تشكيلات تا ميتوانست از اين فرصت استفاده ميكرد و مرا كه بيشتر از ساير خانمهاي خانهدار ميتوانستم فعاليت كنم و با استعدادي كه در موسيقي داشتم تواناتر از ديگران محسوب ميشدم بيش از پيش به كار گرفت و من هم كه از بچهدار شدن نااميد شده بودم اين فعاليتها را سرگرمي خوبي در زندگيام ميدانستم از طرفي با صحبتهائي كه خانم نديمي با من داشت اميدوار بودم به موفقيتهاي بزرگي برسم و اين فعاليتها را خدمت به نوع بشر ميدانستم اما بهروز روز به روز افسردهتر ميشد و تشكيلات را مقصر واقعي در تغيير سرنوشت خود ميديد. يك روز كه بين او و پدر و مادرش جر و بحثي [ صفحه 254] در گرفت او در نزد من به آنها گفت: شما از ترس تشكيلات كسي را كه دوست داشتم براي من نگرفتيد و حالا من و رها با هم بچهدار هم نميشويم، به چه چيز اين زندگي دل خوش كنم. اعضاي تشكيلات علنا وجود مرا به وجود او در هر جلسه و مجمعي ترجيح ميدادند و به طور واضح كمترين توجهي به او نميكردند. نوازنده ويلن كه مرد محترم و قابل اعتمادي بود به علت برگزاري برنامههاي مختلفي كه مربوط به اجراي موسيقي بود با ما رفت و آمد زيادي داشت و با بهروز رابطه خوب و صميمانهاي ايجاد كرده بود. از او خواهش كردم به خاطر تحكيم زندگيمان اوقات بيشتري را با بهروز بگذراند و با او به محل كار رفته و نگذارد كه بهروز احساس تنهائي كند مدتي آقاي منطقي كه مرد چهل و دو سالهاي بود و هميشه ريش پرفسوري داشت همراه بهروز به مغازه پخش عينك كه در طبقه دوم يك پاساژ بود ميرفت و بعد به من تلفن ميكرد و ميگفت كه مشكلي نيست و روحيه بهروز با وجود من رو به بهبود است. اما چندي بعد ديدم كه ديگر به مغازهاش مراجعه نميكند. به او گفتم: مثل اينكه خسته شديد و علاقهاي نداريد كه از فروپاشي زندگي ما جلوگيري كنيد، بهروز بعضي شبها به خانه نميآيد و اصلا نميدانم كجاست؟ گفت: بهروز ديگر دوست ندارد در كارهاي او دخالت كنم، نميخواهم تحميل شوم. از او خواهش كردم و گفتم: من كسي را در اين شهر ندارم و چون به اجبار خودم به نزد بهروز برگشتم ديگر جرأت برگشتن به خانه پدر و ايجاد اختلاف در زندگي را ندارم. شما مورد اعتماد من هستيد، از شما خواهش ميكنم مثل برادر بزرگتر در كنار ما باشيد تا از بروز اين اختلافات جلوگيري شود و آقاي منطقي اصرار من را پذيرفت و مدتي به دنبال من ميآمد تا مرا به جائي كه [ صفحه 255] بهروز در بعضي شبها تا نيمههاي شب در آنجا ميگذراند ببرد و او را به من نشان دهد تا خيال من آسوده شود و من ميديدم كه در يك پارك جنگلي روي يك تخت در كنار دوستانش نشسته و با هم قليان ميكشند. چند بار او را صدا كرده و گفتم: بيا با هم به خانه برگرديم و او ميگفت من حوصله خانه را ندارم. خيلي سعي ميكردم كه او را به زندگي دل گرم كنم واقعا فكر جدائي را نميتوانستم بكنم. گرچه علاقه من به او نوعي عادت بود اما ترجيح ميدادم تا ابد با او زندگي كنم و هرگز طلاق در بين ما صورت نگيرد اما بهروز ديگر مهار ناپذير بود و گاهي كه با من درد دل ميكرد از خستگي و بيهدفي و تنهائي حرف ميزند، مدتي بعد مستقيما به من گفت: من اگر تو را به اصرار دوباره به زندگي با خودم بازگرداندم به اين دليل بود كه ثابت كنم معتاد نيستم اما خودت ميداني كه علاقه زيادي به تو ندارم مخصوصا كه با هم بچهدار نميشويم. دليلي ندارد با هم زندگي كنيم. دلم شكست، من همه تعلقاتم را فداي او كرده بودم و حال او به اين راحتي حرف از جدائي ميزد. من زندگيام را باخته بودم. گريه ميكردم براي روزهاي از دست رفتهام، موقعيتهاي از دست رفته و اوقات از دست رفته. من بيجهت به تشكيلات اعتماد كرده بودم، تشكيلات بود كه اجازه ازدواج با فرد مورد علاقهام را نداد و هنگامي كه تصميم داشتم طلاق بگيرم اين تشكيلات بود كه اجازه تهمت ناروا را به سليم داد و بالأخره اين تشكيلات بود كه دستور بازگشت را داد و من با خيالي آسوده به اين زندگي برگشته بودم. و حالا هم اين تشكيلات است كه از من بيگاري ميكشد و آن چنان مرا سرگرم كرده كه ديگر مثل گذشته به بهروز رسيدگي نميكنم و اين تشكيلات [ صفحه 256] است كه به من بهاء ميدهد و به بهروز كوچكترين وقعي نمينهد. از بهروز هم ناراحت بودم، زماني كه من خوشبختي خود را ناديده گرفته و به خاطر او برگشتم در قبال او احساس مسئوليت كردم و حال او بيتوجه به همه اين فداكاريها شايد به خاطر بچه دست رد به سينه من ميزند و اصلا برايش مهم نيست كه چه بلائي سر من ميآيد. در حالي كه وسائلم را جمع ميكردم چشمم به تابلوي عكس عبدالبهاء افتاد. با عصبانيت تابلو را برداشتم و بر زمين كوبيدم و با هر دو پا روي آن ايستادم و گفتم: تشكيلاتي كه ارمغان اراجيف توست مرا بدبخت كرد. آقاي منطقي شيشههاي خورد شده را جمع كرد عكس را برداشت و گفت: تو فكر ميكني اعضاي محفل چه كساني هستند چرا اينقدر اينها را بزرگ كردهاي؟ چرا تا اين حد به آنها اعتماد داشتي كه زندگيت را و سرنوشت خودت را به آنها سپردي؟ گفتم: به ما اينطور ياد دادهاند، ما فكر ميكرديم خارج از دستورات تشكيلات خصوصا محفل اگر عملي از ما سر بزند باعث عذاب و بدبختي ما خواهد شد. چرا كه آنها مصون از خطا و ملهم به الهامات غيبيه هستند. آقاي منطقي لبخند تلخي زد و گفت: تو خيلي اشتباه كردي. اتفاقا اعضاي محفل حرفهايترين خلافكارهاي دنيا هستند و كثيفترين گناهان از آنان صادر ميشود، خود من شاهد تعويض زنان محفل با همديگر بودهام و به حدي از آنان كثافت كاري و رذالت ديدهام كه اگر پاكترين افراد عضو محفل شوند هرگز به آنان اعتماد نخواهم كرد. حرفهاي آقاي منطقي برايم تازگي داشت او از غير انسانيترين اعمال كه از اعضاي محفل قبل از انقلاب سر ميزد برايم گفت و ايرادهايي اساسي از خود بهائيت گرفت و گفت: من خودم را با موسيقي سرگرم كردهام، همسر و فرزندم هم از بهائيت نفرت دارند و در هيچكدام از [ صفحه 257] جلسات شركت نميكنند. اما تشكيلات دست از سر پسرم برنميدارد و دائما او را فراميخوانند و برايش حرف ميزنند و ميگويند بايد تسجيل شوي. پسرم نميخواهد تسجيل شود. من و مادرش هم با او موافقيم و به او گفتهايم كه مقاومت كند من مبهوت و متحير به آقاي منطقي نگاه ميكردم او به چه جرأتي چنين چيزهائي را ميگفت به او گفتم: از اينكه طرد شويد نميترسيد؟ گفت: اگر طرد شويم هر سه با هم طرد ميشويم و جدائي و افتراقي بين ما پيش نميآيد پس مشكلي نيست و در ضمن ما تصميم داريم به خارج از كشور برويم و از دست بكن نكنهاي اين تشكيلات راحت شويم. گفتم پس چه كسي واقعا بهائي است؟ همه كه يا از ترس بهائي ماندهاند و يا منفعتي را دنبال ميكنند يا مثل شما ظاهرا بهائي هستند. پرسيدم به بهاء و عبدالبهاء چه؟ به آنها هم ايمان نداريد؟ عينكش را كمي بالاتر برد، دستي بر محاسن خود كشيد و گفت: آدمهاي زرنگي بودهاند خوب توانستند چيزي مشابه با اديان ديگر درست كنند. علاوه بر مقام و منزلت پول خوبي هم به جيب زدند. من كه هنوز تعصبي نسبت به اين حضرات داشتم گفتم آقاي منطقي شما كفر ميكنيد، يعني ميگوئيد آنها دروغ بودهاند؟ او گفت: معلوم است كه دروغ بودهاند، اگر دروغ نباشند اعضاي بيت العدل را كه خودشان كثيفترين افراد روي زمين هستند جانشين خود نميكردند و بيت العدل هم در هر كشور و شهر و روستا عدهاي را جانشين خود نميكرد. كمي به عقلت رجوع كن آيا در روستائي كه فقط دوازده نفر بهائي زندگي ميكنند و نه نفر از آنها عضو محفل ميشوند همه آن نه نفر پاك و بري از خطا هستند؟ من روستائي را ميشناسم كه نه نفر از دوازده نفري كه در آن روستا بهائي بودند عضو محفل بودند اين نه نفر هر شب و روز براي بالا كشيدن [ صفحه 258] زمينهاي يكديگر تقلا ميكردند. آقاي منطقي ميخنديد و ميگفت آن سه نفر بدبخت زمينهاي خودشان را از دست دادند فقط به خاطر اينكه فكر ميكردند اعضاي محفل خير و صلاح آنها را ميخواهند اما بعدها در بين اين دوازده نفر آنچنان درگيري پيش آمد كه همديگر را تا سرحد مرگ زده بودند. صحبتهاي آقاي منطقي مرا به فكر فرو برد و ميديدم كه حقيقت را ميگويد و من حسابي فريب تشكيلات را خورده و زندگيام را تباه كردهام.آقاي منطقي مرا با اين حرفها سرگرم كرده و از طرفي با بهروز تماس گرفته بود كه خودش را سريع برساند و نگذارد كه من خانه را ترك كنم. بهروز از راه رسيد و ديد كه من همه وسائلم را جمع كردهام و از توي چشمانم هم فهميد كه خيلي گريه كردهام غرورش اجازه نداد از رفتن من جلوگيري كند چون خودش باعث شده بود. اما در جواب حرفهاي آقاي منطقي كه ما را نصيحت ميكرد گفت: من رها را دوست دارم، وقتي برود ميفهمم كه چه اشتباهي كردم اما واقعا از زندگي خستهام و رها با من تباه ميشود. بهتر است او برود شايد با ديگري ازدواج كند و بچهدار شود. من گفتم: اگر به خاطر من ميگوئي من بچه نميخواهم. من و بهروز و آقاي منطقي با هم به گردش رفته و به مناسبت رفع مشكل براي صرف شام به يك رستوران رفتيم و پس از صرف غذا در يك محيط تفريحي نشسته و به صحبت پرداختيم. در هواي سرد زمستان روي يك نيمكت نشسته بوديم آقاي منطقي به شدت تب و لرز داشت اما چيزي به ما نگفت، من در تمام مدت به فكر حرفهاي او بودم بالأخره همه آن حرفها را به بهروز هم انتقال دادم تا نظر او را بدانم. آقاي منطقي چندين مثال را ذكر كرد كه تشكيلات با بيرحمي تمام براي جدائي اعضاي خانواده مبادرت كرده است. بيشتر مثالهائي كه ميآورد [ صفحه 259] در رابطه با كساني بود كه پي به بطالت بهائيت برده و اعلام ميكردند كه ما بهائيت را قبول نداريم و از بهائيت تبري و كنارهجوئي ميكردند. ميگفت: من و همسرم هيچ دل خوشي از بهائيت نداريم ولي خودتان ميدانيد اگر اين مسئله را اعلام كنيم ما را از ديدن پدر و مادر و برادر و خواهر و تمام اقوام محروم ميكنند و بدتر از همه اينكه به حدي شايعه پراكني ميكنند و به حدي پشت سر ما حرف ميزنند كه ترجيح دادهايم سكوت كنيم تا بالأخره از ايران برويم و كلا دور از دخالتهاي بيجاي تشكيلات باشيم. بهروز اين حرفها را شنيد و گفت: اينها از قوانين بهائيت است و تشكيلات فقط اجراي قانون ميكند. تشكيلات مجري دستورات الهي است آقاي منطقي خيلي مسئله را باز نكرد اما براي اينكه من و بهروز را متوجه خيلي چيزها كند تا نيمههاي شب براي ما حرف زد و نميدانست كه آن حرفها چه تأثيري بر روحيه من خواهد داشت. من براي مسائل دنيوي ارزش زيادي قائل نبودم و تنها چيزي كه مرا زنده نگه ميداشت اين بود كه در نزد خدا عزيز باشم و بزرگي و انسانيت و خدمت و احسان را فقط برآورده شدن رضاي الهي ميدانستم و اگر راهي كه من در آن فعاليت ميكردم راه حق نبود و به قول آقاي منطقي باطل بود من به چه اميدي زندگي كرده و اين همه مشكلات را متحمل شده بودم؟! كمي كه فكر ميكردم ميديدم تمام اوقات من از صبح زود كه برميخواستم تا شب پر بود و اين نوع فعاليت فقط مختص زندگي من نبود، همه بهائيان از كودكان دبستاني گرفته تا جوانان و از نوجوانان تا پيران و سالخوردگان همه و همه سخت مشغول بودند، آنچنان سرگرم بودند كه فرصت نميكردند به عواقب اين همه فعاليت فكر كنند. سالهاي سال مطلب تكراري و غير قابل اجرا و غير منطقي را مطالعه ميكردند و در [ صفحه 260] كلاسهاي فراواني شركت ميكردند كه براي ايجاد تنوع آنها را به مسائل غير اخلاقي تشويق ميكردند. اين نوع زندگي در صورتي كه به خاطر رضايت خدا نباشد، در جا زدن و تباه شدن است و من كسي نبودم كه با وجود رسيدن به حقيقتي اين چنين باز هم به آن ادامه دهم و برايم مهم نباشد. بعد از آن ديگر از همه چيز جدا شده بودم و كلاسها و سرگرميهاي تشكيلاتي ديگر برايم بيارزش شده بود. از طرفي هم تشكيلات دائما كساني را ميفرستادند تا با من صحبت كنند و مرا براي فعاليتهاي گوناگون فرا بخوانند من از بيشتر دستورات سرپيچي ميكردم. فعاليتها را تقليل داده و تنها فعاليتم رفتن به ضيافت نوزده روزه و اجراي برنامههاي مربوط به موسيقي و آموزش سنتور به عدهاي از بهائيان بود. اوقات فراغت را با خواندن كتابهاي مورد علاقهام سپري ميكردم. كمكم تصميم گرفتم نويسندگي كنم و به نوشتن يك رمان با مطالبي خواندني و جذاب مشغول شدم. چندي بعد رمانم به اتمام رسيد و به حدي زيبا و دلنشين شده بود كه تصميم گرفتم از اين توانائي خدادادي استفاده كرده و رمانهاي بيشتري بنويسم. اولين رمانم درباره دختري كرد زبان بود و من توانسته بودم در قالب داستان آداب و سنت و فرهنگ كردها را به نحو احسن به تصوير بكشم. بهائيان معمولا از اينكه در ساير جوامع حاضر شده و با كسي غير از بهائيان روبهرو شوند گريزان بودند و به شدت از برخورد با اهل علم و اهل مطالعه و كارمندان اداري و روحانيون و غيره ابا داشتند. اولا ميترسيدند كه بحثي پيش آيد و آنان نتوانند از بهائيت دفاع كنند و خجالت بكشند، ثانيا ميترسيدند مورد تبليغ آنان واقع شوند و اين مسئله منتج به مسلمان شدن آنان گردد و تحت فشار تشكيلات قرار بگيرند كه چرا با مسلمانان ارتباط گرفتهاي؟ تشكيلات بهائيان را كاملا [ صفحه 261] محصور كرده و مجال آشنائي با اقوام و اديان ديگر به آنان نميداد و دليل و توجيهي كه ميآورد اين بود كه مسلمانان از ما بهائيان نفرت دارند و موجبات خطر جاني و مالي براي افراد فراهم ميآورند. ما هم فريب اين حرفها را خورده و تا ميتوانستيم از مسلمانان خصوصا اهل علم و مطالعه دوري ميكرديم. من وقتي به مرور متوجه كاستيها و ضد اخلاقيات در تشكيلات شدم تصميم گرفتم با جوامع ديگر ارتباط گرفته تا از اين محدوديت و محصوريت رهائي يافته و به علم و دانائيام افزوده گردد. از اين رو به آموزشگاه آرايش و پيرايش مراجعه كرده و پس از سه ماه ديپلم آرايشم را گرفتم در حالي كه وقتي بعضي از افراد تشكيلات متوجه اين منظور من شدند، به من توصيه كردند كه اگر ميخواهي آرايشگري ياد بگيري به نزد آرايشگران خودي برو آنها قبل از انقلاب آرايشگري را فرا گرفتهاند و ميتوانند به شما هم آموزش دهند. اما من نپذيرفتم. خوب به خاطر دارم كه صاحب خانه ما كه او هم همسر يكي از معدومين بهائي اوائل انقلاب بود اصرار داشت كه تو آرايشگري را ياد ميگيري اما به تو ديپلم نميدهند و من ميگفتم اينطور نيست و ديپلم آرايشگري را ميگيرم و ميگفتم كه در آموزشگاهها اصلا مسئله دين عنوان نميشود و كسي با دين من كار ندارد و بالأخره هم وقتي موفق به گرفتن ديپلم شدم باز هم قبول نميكرد و با سماجت ميگفت: امكان ندارد آنها به بهائيان ديپلم آرايشگري نميدهند تا اينكه ديپلم را آوردم و به او نشان دادم. با تعجب گفت: چنين چيزي ممكن نيست. كه من عصباني شدم و گفتم: لابد ميخواهيد بگوئيد كه اين ديپلم جعلي است و او ديگر حرفي نزد. بعد از آن تصميم گرفتم براي تدريس سنتور به آموزشگاهي مراجعه كرده و از هنري كه داشتم حداقل بهره مادي ببرم به محض [ صفحه 262] اينكه چند قطعه چهار مضراب براي مسئول آموزشگاه نواختم او مرا به عنوان مدرس سنتور براي خانمها ثبت نام كرد و بلافاصله حدود پانزده نفر شاگرد برايم پيدا شد كه روز به روز بيشتر ميشدند. من از اين موضوع به كسي چيزي نگفتم چون ميدانستم كه ممانعت خواهند كرد. تشكيلات از ارتباط گيري ما بهائيان با مسلمانان هراس داشت و به هر ترفند و هر حيلهاي از اين مسئله جلوگيري ميكرد. اما چيزي نگذشت كه تشكيلات از اين قضيه مطلع شد و به من گفتند: تو نميتواني بدون مجوز اداره ارشاد در اين مكان مشغول تدريس باشي و هر گاه از طرف ارشاد متوجه شوند كه تو به عنوان يك فرد بهائي به مسلمانها سنتور آموزش ميدادي تو را جريمه سختي ميكنند. اما مسئول آموزشگاه ميگفت: اصلا اينطور نيست به محض اينكه از طرف ارشاد متوجه شوند از تو امتحان به عمل ميآورند و اگر در آن امتحان موفق شوي مجوز صادر ميكنند و كاري به دين تو ندارند. اما تشكيلات مرا به شدت از ادامه اين كار بر حذر ميداشت. من از هيچ چيز نميترسيدم اما مسئلهاي مرا به هراس افكند. با خود گفتم اگر از دستورات تشكيلات سرپيچي كنم به زودي پشت سرم تهمتهائي خواهند زد و اين تهمتها آبروي مرا خواهد برد. آنها از طريق مادر شوهر و پدر شوهرم به من اصرار ميكردند كه بايد از اين آموزشگاه موسيقي استعفا داده و خارج شوي. نقطه ضعف من آبرويم بود به شدت از اينكه آبرويم خدشهدار شود و حرفهاي بيربطي دربارهام زده شود نگران بودم، قبل از اينكه چنين اتفاقي برايم حادث شود از آن آموزشگاه خارج شدم اما يكي دو نفر از شاگردانم كه آدرس منزل مرا ميدانستند اصرار كردند كه ما به منزل ميآئيم و در آنجا به آموزش سنتور ميپردازيم. [ صفحه 263]
يكي از شاگردانم زن جوان سي سالهاي بود و معلم دانش آموزان كلاس پنجم بود. از معلومات نسبتا خوبي برخوردار بود. وقتي به خانه آمد و عكسهاي مخصوص بهائيان را ديد فوري فهميد كه ما بهائي هستيم و عمدا از اعتقادات ما سؤال كرد. من گفتم: ما معتقديم كه امام زمان ظهور كرده و بهاء همان امام زمان موعود است. او گفت: اما امام زمان بايد پسر امام حسن عسكري (ع) باشد. گفتم: نه چرا بايد پسر ايشان باشد. گفت: همه روايات بر اين قولند، بايد پسر امام حسن عسكري (ع) باشد كه در آن زمان به علت جو نامناسب به خواست خدا غايب شده تا در زمان مناسب ظهور كند. گفتم: نه اين حرفها دروغ است هيچ كس نميتواند غيب شود و پيامبران و امامان اگر به امام زمان اشاره كردهاند منظورشان بهاء بوده. گفت: پس چطور شما معتقديد كه باب در هنگام تيرباران وقتي كه به او تيراندازي ميكنند غيب ميشود و بعد او را در خانهاش مييابند اگر اين حرفها دروغ باشد براي شما هم دروغ است، اگر اينها خرافات است دين شما هم پر از خرافات است و سپس ادامه داد با ظهور امام زمان (عج) ظلم و جور برچيده ميشود همه ظالمان توسط ايشان سر زده ميشوند و اسلام واقعي بنا نهاده ميشود، فساد از ميان ميرود و حكومت به دست امام زمان (عج) ميافتد و عدل و داد در عالم فراگير ميشود. در ضمن او بايد از مكه ظهور كند و با صداي بلند ظهور خود را اعلام نمايد. ما تمام اين نشانهها را از ايشان داريم و منتظر چنين كسي هستيم نه هر كسي كه بيايد و بدون داشتن كوچكترين نشانهاي از او و بدون هيچ معجزهاي اظهار قائميت كند. گفتم: ظلم و جور و فساد [ صفحه 264] و فحشاء با اجراي دستورات بهاء و احكام بهاء از بين ميرود و زماني كه بهائيت عالمگير شد عدل و داد هم فراگير ميشود. او گفت: مگر بهاء چه دستوراتي داده كه ميتواند ظلم و فساد و فحشا را از ميان بردارد و عدل و داد را حكمفرما نمايد؟ گفتم: مفسدان و ظالمان را طرد ميكنند و به ذهنم آمد كه در جامعه بهائي هيچ كدام از مفسدين طرد نشده و خود تشكيلات ظلم ميكند و به راستي چه حكمي چه دستوري غير از دستورات اسلام در بهائيت وجود دارد كه ميتواند فساد را برچيند و عدل و داد را حاكم نمايد؟! بعد از مباحثه با اين خانم او خانه ما را ترك كرد و من مثل هميشه به فكر فرو رفتم و با خود گفتم به راستي كدام عدالت الان در جوامع كوچك بهائي حكم فرما شده مگر نه اينكه اعضاي محفل كه جانشين بهاء هستند تهمت معتاد بودن را به بهروز ميزدند و يكسال تمام از رسيدن او به همسرش با بيرحمي تمام ممانعت كردند؟ مگر نه اينكه هيچ كدام از جوانان بهائي نميتوانند به دلخواه خودشان ازدواج كنند؟ مگر نه اينكه جوانان را به طور آشكار اجازه ميدهند در كنار يكديگر به عيش و نوش بپردازند تا به اصطلاح موجبات ازدواج آنان را فراهم كنند؟ مگر نه اينكه بيحجابي در بين بهائيان غوغا ميكند و فساد و فحشاء غير قابل كنترل است؟ اين دين چه برتري نسبت به اديان ديگر دارد؟ اين دين دم از صلح عمومي ميزند، هيچ ديني جنگ طلب نيست و همه اديان صلح طلب هستند اما بهائيت چه راهكارهايي براي برقراري صلح ارائه داده است؟ با وجودي كه خود بهاء و عبدالبهاء كه بنيانگذاران اين دين هستند نتوانستند در بين خانواده خود صلح را برقرار كنند و برادر بهاء هم ادعاي پيامبري كرد و برادر عبدالبهاء هم ادعاي خدائي كرد و هر كدام از اعضاي [ صفحه 265] خانواده از يكديگر جدا شده و يكي پيرو بهاء و عبدالبهاء و ديگري پيرو برادر ديگر شد خانوادهي آنها براي يكديگر الفاظ بسيار زشت و ركيكي به كار ميبردند و تا زنده بودند بر سر ارث و ميراث و ادعاهاي بياساس با هم جنگيدند. چگونه ميتوانند منادي صلح جهاني باشند؟ اين افكار برايم سؤالي طرح ميكرد و آن اين بود: اگر بهائيت باطل است پس چه ديني ميتواند حقيقت داشته باشد؟ ما از اسلام گريزان بوديم چرا كه تشكيلات بهائي از اسلام براي ما ديني خالي از منطق و پر از اوهام و خرافات و دروغ و گزاف ساخته بود. تصميم گرفتم از خدا كمك بگيرم تا براي رفع اين ترديد و برپائي و ثبات در دين حق ياريم كند. به خاله كوچك بهروز كه يكي از اعضاي هيئت جوانان بود مراجعه كردم، به او گفتم: افكارم متزلزل شده و ديگر دوست ندارم در تشكيلات كوچكترين فعاليتي داشته باشم به نداشتن فرزند اشاره كردم و نبودن امكانات براي اهداف ايدهآل زندگيم، او متوجه نشد كه منظور من از اين تزلزل افكار و عقيده چيست؟ به من گفت: ما نمازي داريم كه هر كس آن نماز را بخواند به هر آرزوئي كه بخواهد نائل ميشود. اما خواندن آن نماز سخت است. با اشتياق نماز را از او ياد گرفتم. من براي نجات از آن سردرگمي و ترديد حاضر بودم به هر چيزي متوسل شوم، اين نماز طولاني طوري بود كه ما بين آن بايد سه قدم رو به جلو يعني رو به قبله حركت ميكرديم (قبله بهائيان رو به مقبره بهاء واقع در اسرائيل است) من قبل از خواندن نماز به سجده افتادم و از خدا طلب ياري جستم، التماسش ميكردم كه راه راست را به من نشان دهد و مرا از اين همه دو دلي و ترديد نجات دهد. نميتوانستم بدون هدف و بدون روح پاك معنوي زندگي كنم، با گريه از خدا رجاي استعانت داشتم و با [ صفحه 266] اينكه فكر ميكردم اين نماز هر آرزوئي را برآورده ميكند از خدا طلب نكردم كه به من فرزندي عطا كند از او نخواستم كه افسردگي بهروز را شفا دهد و او را نسبت به زندگياش دلگرم كند. از او شفاي پاي بهروز را نخواستم و از او هيچ چيز ديگر نخواستم فقط او را به حقانيتش قسم ميدادم كه حقيقت را بر من بنماياند و راه راست را نشانم دهد. از خدا خواستم كه اگر بهاء حق است ديگر هرگز مرا دچار ترديد ننمايد و حوزه فكري مرا دچار اختلال و ابهام ننمايد و اگر حق نيست مرا از چنگال تشكيلات برهاند و به دامن حقيقت اندازد. در بين اين نماز احساس كردم چيزي را فراموش كردم و چرا به خاطرم نرسيد كه از جد بزرگوار خودم حضرت محمد (ص) بخواهم كه مرا به حقيقت برساند؟! من كه از طايفه سادات بودم و شنيده بودم كه براي آن حضرت عزيز و محترم هستم از او بخواهم حقيقت را هر چه هست بر من بنماياند و به من توان قبول و پذيرش حقيقت را نيز بدهد! هرگز اشكي را كه در آن نيمه شب ريختم فراموش نميكنم. صحنه غريبي بود. رو به قبله بهائيان ايستاده بودم و نماز بهائيان را ميخواندم و از حضرت محمد (ص) طلب ياري ميكردم. بعد از خواندن نماز به خاطرم رسيد قرآن كوچكي كه يكي از دوستانم به من هديه داده بود هنوز دارم، كتاب قرآن را آورده و به التماس قرآن افتادم سرم را روي كتاب گذاشته و گريه كردم. بهروز آن شب خانه نبود و من تنها بودم. آن شب تا صبح اشك ريختم، نزديك سحر صبحانهاي خوردم و نيت كردم كه روزه بگيرم. روزه بهائيان از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب است و به اذان كاري ندارد. اما بعد از اينكه صبحانهام تمام شد صداي اذان را شنيدم ماه آخر زمستان بود و من فضاي سرد بيرون از خانه را نگاه ميكردم. و به اذان گوش ميدادم [ صفحه 267] با خود ميگفتم: چند ميليارد مسلمان به اين صدا عشق ميورزند و هزار و پانصد سال است كه اين اذان روزي سه بار خوانده ميشود. مسلمانان هرگز از اين صدا و از اين نداي الهي خسته نشدهاند اما من از جلسات خستهام. از تشكيلات خستهام. از حرفهاي تكرار آنها خستهام و بعد به گريه ميافتادم و از خدا ميخواستم حقيقت را بر من بنماياند.لحظات خيلي سختي بود و هيچ كس تا زماني كه به اين حال دچار نشود، متوجه دردي كه ميكشيدم نميشود. ترديد در راهي كه بيست و پنج سال از عمر خود را در آن گذراندهاي، يعني شكستن فاجعهآميز، يعني بحران، يعني فنا و تباهي. فرداي آن روز كتاب رمانم را به اداره ارشاد برده و تصميم گرفتم بدون اينكه بگويم بهائي هستم اجازه چاپ كتاب را بگيرم و با خود گفتم براي اينكه مشكلي پيش نيايد اسم نويسنده را عوض ميكنم مثلا به اسم يكي از دوستانم كتاب را چاپ ميكنم.به قسمت چاپ و نشر در اداره ارشاد مراجعه كردم و مقصودم را گفتم آنها راهنمائيهاي لازم را كردند و قرار شد اول به يك انتشاراتي مراجعه كنم و اگر كتاب قابل چاپ بود به اداره ارشاد مراجعه نمايم. وقتي خواستم از اطاق خارج شوم يكي از آقايان گفت كتاب را بدهيد من بخوانم اينطور كار شما آسانتر ميشود. اگر قابل چاپ بود كه چاپ ميكنيم در غير اين صورت ايرادهاي كتاب شما را يادداشت كرده، ويراستاري ميكنم. كتاب را دادم و برگشتم. شب بعد هم به نماز و نياز و التماس افتادم و روز بعد را هم روزه گرفتم. عصر روز دوم آماده ميشدم كه افطار كنم، آفتاب غروب كرده بود اما هنوز اذان نداده بودند و من طبق دستورات بهائي ميخواستم قبل از اذان افطار كنم كه زنگ تلفن به صدا درآمد، گوشي را برداشتم متوجه شدم آقاي ياوري است همان آقايي كه در اداره ارشاد كتاب را [ صفحه 268] از من گرفت. پس از معرفي خود گفت: جدا به شما تبريك ميگويم شما نويسنده متبحري هستيد. كتاب شما را خواندم خيلي زيبا بود. اين كتاب مرا با آداب و رسوم استان كردستان آشنا كرد. واقعا از خواندن آن لذت بردم، به اندازهاي اين كتاب جذاب و دلنشين بود كه يك روزه آن را به اتمام رساندم و لحظهاي استراحت نكردم. چرا تا به حال اقدام به چاپ آن نكردهايد؟ گفتم: راستش نميدانم ميتوانم به شما اعتماد كنم يا نه؟ گفت بله حتما. گفتم: من بهائي هستم و تصميم دارم اين كتاب را به اسم دوستم چاپ كنم. آقاي ياوري به حدي از اين مسئله ناراحت شد كه لحظاتي به سكوت گذشت. و بعد گفت: جدا حيف از اين همه استعداد و توانائي كه از آن استفاده نشود و قرار شد فردا به من جواب بدهد. روز سوم نزديك ظهر بود كه دوباره تماس گرفت و من باز روزه بودم آقاي ياوري گفت خانم چند كتاب براي مطالعه شما آماده كردهام كه حيف است آنها را مطالعه نكني و من با اظهار تشكر و علاقه با ايشان قرار ملاقاتي داخل اداره گذاشته و رأس ساعت در آنجا حاضر شدم آقاي ياوري مردي بسيار شريف و قابل اعتماد و محجوب بود. حدودا سي و پنج ساله با موهاي مشكي كه مقداري از جلوي موها سفيد شده بود و كت و شلوار روشني به تن كرده بود به محض ديدن من محترمانه از روي صندلي برخاست و از پشت ميز بيرون آمد. داخل اتاقش يك كتابخانه كوچك بود، از داخل كتابخانه چند كتاب را برداشت و روي ميز گذاشت، از من خواهش كرد بنشينم. كمي احساس خطر كردم و با خود گفتم نكند موضوع بهائي بودن من را به مسئولين ارشاد اطلاع داده باشد و از چاپ كتابم جلوگيري شود. او كتاب را كه در واقع يك دفتر دويست برگي قرمز رنگ بود در دست داشت. من روي يك صندلي تقريبا رو به روي آقاي [ صفحه 269] ياوري نشستم. و او صفحه به صفحه ورق ميزد و به نقاط ضعف و قوت داستانم اشاره ميكرد چند دقيقه بعد اصرار كرد كه چايي را بخورم. من قبول نكردم، او اصرار كرد كه اگر چائي را نميخورم فقط يك قند بخورم و من قند را گرفتم اما به دليل اينكه روزه بودم آن را داخل جيبم گذاشتم. آقاي ياوري فكر كرده بود من به دلائلي آن قند را نخوردم و من هم از روزه بودنم چيزي نگفتم. دقايقي به صحبت گذشت و من كتابها را از ايشان گرفته و به خانه برگشتم.
تا غروب با ولع تمام به مطالعه كتابها پرداختم و آنقدر خواندن آن كتابها برايم جالب بود كه نميتوانستم لحظهاي از مطالعه دست بردارم كه باز با صداي اذان متوجه شدم كه بايد افطار كنم. اما چون غذا درست نكرده بودم از خانه خارج شدم و از اغذيه فروشي نزديك منزل مقداري مرغ سوخاري با سيب زميني گرفتم و به خانه برگشتم. در بين راه حس ميكردم روح سبك و آرامي دارم، حس ميكردم فضاي بيرون از خانه مثل هميشه خوفناك و غريبه نيست، حس ميكردم به مردم نزديكترم و در بين آنها زندگي ميكنم. من آن احساس امنيت و عشق به هم نوع را هرگز تجربه نكرده بودم. ترديدم نسبت به بهائيت مرا صدها قدم به جلو راند و حس ميكردم جهشي حركت ميكنم. ديدم باز شده بود و حس آزادي و بصيرت و آگاهي به من هيجان خاصي داده بود. كتابهايي كه مطالعه كردم يكي كشف الحيل آقاي عبدالحسين آيتي ملقب به آواره بود و ديگري خاطرات صبحي نوشتهي آقاي فضلالله مهتدي ملقب به صبحي. اين دو شخص وارسته كساني بودند كه از پيروان سرسخت بهاء و [ صفحه 270] عبدالبهاء محسوب ميشدند، آنها از نزديكان مورد اعتماد بهاء و عبدالبهاء بودند و به اصطلاح كاتب وحي آنها و از بهترين ياران و مبلغان بهائيت بودند. در مدح آنها از سوي بهاء و عبدالبهاء الواح زيادي صادر شده بود و بهائيان احترامي را كه براي اين دو نفر قائل بودند كمتر از خود بهاء و پسرش نبود و آنان به تمام احكام و دستورات و به تمام زير و بم بهائيت آشنائي داشتند و شاهد تمام فعاليتهاي سياسي مذهبي و تمام رفتارهاي اجتماعي، شخصي و خانوادگي اين حضرات بودند. آنها از پيروان واقعي بهاء و از عاشقان و سرسپردگان حقيقي بهاء به حساب ميآمدند اما كمكم متوجه بطالت بهائيت و دروغگوئي و پوچي بهاء و عبدالبهاء گشته و به اسلام برگشته بودند، تجربيات و همه اطلاعات و مشاهدات خود را به وسيله اين كتابها به اطلاع مردم رسانده بودند. معلومات اين دو شخص بزرگوار به حدي بود كه كتابهاي بزرگان بهائي را صفحه به صفحه و سطر به سطر مورد سؤال قرار داده و به همه آنها پاسخ داده و به نقد بهائيت پرداخته بودند و طوري به اثبات بطالت اين دين ساختگي برآمده بودند كه جاي هيچ شك و شبههاي براي خواننده باقي نميماند كه بهائيت كذب محض است و اسلام آخرين و كاملترين دين آمده از سوي خداست. آنها كه لحظه به لحظه خود را در كنار بهاء و عبدالبهاء ميگذراندند مسائلي از اين دو شخص كه مدعي بودند از جانب خدا آمدهاند ديده بودند كه موجبات خنده و در عين حال تنفر هر خوانندهاي را فراهم ميكرد و هيچ كدام از ادعاهاي اين آقايان بدون ارائه سند و مدرك نبود. صحيحي اثبات كرده بود كه عبدالبهاء كه فرياد برميآورد و دخالت در سياست را ممنوع ميكند خودش با چنين الواحي كه محرمانه بود و براي سلاطين عالم [ صفحه 271] مينوشت زمان مناسب حمله به ايران را به انگليس گزارش كرده و به آنها خط و مشي داده و توصيههاي لازم را كرده بود و آيتي شخصيت بهاء را كه براي ما بهائيان (نعوذ بالله) به اندازه خدا بلند مرتبه بود با نوشتن حقايقي از زندگيش كوچك و پست و بيارزش كرده بود مثلا در كتابش عكسي از بهاء به چاپ رسانده بود كه در حمام به صورت عريان انداخته و به اين وسيله خواسته بود به همه ثابت كند كه او پيامبر است چرا كه در بدنش اصلا موئي وجود ندارد و برادرش كه پشمالو است پيامبر نيست!! و اين موضوع را به وسيله يك لوح كه خود بهاء در آن به اين مسئله اشاره كرده بود به اثبات رسانده بود. اين آقايان به مسائل ضد اخلاقي و دروغ بافيها و بدكاريهاي بهاء و شوقي افندي اشاره كرده و اظهار پشيماني از بهائي بودنشان كرده بودند، كتابهاي آنها قطور بود اما من يك لحظه از مطالعه آنها دست بر نميداشتم و خسته نميشدم. با مطالعه اين كتابها و چند كتاب كوچك اسلامي كه از نوشتههاي آقاي مطهري بود پي به بطالت بهائيت برده و به حقانيت اسلام واقف شدم. با اين تحول بزرگ كه در من به وجود آمد لحظهاي آرام و قرار نداشتم و از شادي و هيجان در پوست خود نميگنجيدم. گويا خدا هديه بزرگي به من عنايت كرد. از اينكه صدايم را شنيده بود و اين گونه به سرعت پاسخ مرا داده بود بينهايت احساس خوشحالي و امنيت ميكردم دلم ميخواست همه شهر را از شادي اين تحول عظيم، اين عطيه الهي با خبر كنم. اما ميدانستم كه مشكلات زيادي سر راهم خواهد بود. من كسي نبودم كه با رسيدن به چنين حقيقتي عظيم سكوت اختيار كنم و از طرفي به اندازهاي به همسر و خانوادهام وابسته بودم كه حتي يك لحظه نميتوانستم به جدائي از آنها آنهم براي هميشه فكر كنم. همان شب [ صفحه 272] وقتي از خستگي به خواب رفتم كسي كه هرگز انتظارش را نداشتم و اصلا به يادش نبودم، شهين خانم خواهر مهرداد و مهران را در خواب ديدم. او براي نجات فرزندانش به مدرسه رفته و زير بمباران كشته شده بود و به همين دليل بنياد شهيد خانوادهشان را تحت پوشش خود قرار داده بود و او را مانند ديگر كساني كه مظلومانه زير آوار قرار گرفته بودند شهيد محسوب ميكرد. - در خواب ديدم بر سر مزار او هستم و برايش مناجات ميخوانم (مناجات مخصوص بهائيان) او از قبر بيرون آمد و با صورتي مليح و نوراني به من لبخندي زد و گفت: ديگر مناجات نخوان، گفتم اين مناجات را براي شما ميخوانم چرا قطع كردي؟ او گفت همراه من بيا و مرا به پشت يك كوه برد و در آنجا گنجي از طلا به من هديه كرد و گفت: اينها همه مال توست با خوشحالي گفتم: اين همه طلا را چرا به من ميدهي پس بچههاي خودت؟ او گفت: تو مسلمان شدي، گفتم: چه ميگوئي، گفت: تو مسلمان شدي و ائمه اطهار از مسلمان شدنت خوشحالند و دوباره به قبر بازگشت و خوابيد. و چشمانش را بست و من از بين آن گنج يك گوشواره برداشتم و جفت آن را پيدا نكردم، به خانه برگشتم و ديدم كه اتاقم پر از كادو است، كادوهاي بزرگ و كوچك. گفتم: اين همه كادو از طرف كيست؟ به من گفتند اينها مال توست و روز تولد حضرت محمد (ص) است. از خواب كه برخاستم از شادي اين رؤياي شيرين در پوست نميگنجيدم. من به آغوش جد بزرگوار خود برگشته بودم. من مسلمان شده بودم و اسلام را بيش از آن گنج و آن كادوها دوست داشتم و به اسلام عشق ميورزيدم چرا كه هديهاي الهي بود و من عاشقانه حاضر بودم هر مشكلي را در راه آن تحمل كنم تصميم گرفتم دانستهها و تمام احساسات و عواطفم را روي كاغذ آورم و بهروز را [ صفحه 273] آگاه نمايم و به او بگويم كه مسلمان شدهام و دلائل مسلمان شدنم را برايش بنويسم. گر چه ميترسيدم اما دل را به دريا زده و با توجه به استعدادي كه در بهروز ديده بودم تصميم خود را عملي كردم نامهاي را كه براي بهروز نوشتم بيش از سي و پنج صفحه بود در آن نامه به تمام مسائلي كه باعث شده بود پي به بطالت بهائيت ببرم اشاره كردم و دلائل و براهين قابل فهم و سادهاي را جهت رد اين فرقه پوشالي نوشتم. در قسمتهايي از نامه اين چنين با او صحبت كرده و او را به اسلام دعوت كرده بودم: بهروز عزيزم، در اسلام نشاني از بيعفتي و بيعصمتي نيست و ما اگر مسلمان واقعي باشيم و اگر مثل بعضي از مسلماننماها كه نام اسلام را يدك ميكشند و در واقع غربزده و گمراهند نباشيم ميتوانيم زندگي سالمي داشته باشيم كه دور از هر ناپاكي و آلودهگي باشد. ميتوانيم خوشبخت شويم و خودمان تصميم گيرنده مسائل بزرگ زندگيمان باشيم. ميتوانيم از چنبره زورگوئيهاي تشكيلات رها شده و آزاد زندگي كنيم ميتوانيم به هويت واقعي خود پي برده و پوچ و بيهدف نباشيم. بهروز اسلام به ما عزت ميدهد. اسلام ما را به حقيقت ميرساند. ما با اسلام به خدا ميرسيم چرا كه اين تنها راه رسيدن به خداست. عصر همان روز وقتي بهروز به خانه برگشت نامه را با استرس و هيجان زياد به دستش دادم و گفتم در خواندنش عجله نكن و سعي كن خوب به حرفهايم فكر كني. وقتي او نامه را ميخواند من دعا ميكردم بپذيرد و هر دو با هم مسلمان شويم در آن لحظه نفسم در سينه حبس شده بود و ميترسيدم اگر راهي را كه من انتخاب كردهام نپذيرد، راهمان از هم جدا ميشود و چه سرنوشتي در انتظارمان خواهد بود؟ بعد از يك ربع ساعت نامه را به كناري گذاشت و گفت همه [ صفحه 274] حرفهايت را كاملا قبول دارم. از شادي فريادي كشيدم و به او تبريك گفتم. اتفاق قابل ملاحظهاي در زندگي ما رخ داده بود و ما در آن زمان لذتبخشترين لحظات را ميگذرانديم، مثل پيدا كردن يك گنج، مثل پيروزي، مثل رسيدن به همه آرزوهاي نهان. كتابها را با يكديگر مورد مطالعه قرار داديم و از اينكه تاكنون آن كتابها را از ما دور نگه داشته و ما را از خواندن آنها محروم كرده بودند از تشكيلات به شدت عصباني بوديم. بهائيت كه شعار تحري حقيقت را سر ميداد چرا اجازه نميداد جوانان چنين كتابهائي را هم مطالعه كنند و بعد تحري حقيقت نمايند؟! در مطالعه كتابها آن چنان حرص و ولع داشتيم كه گوئي در پي گنجي هستيم. ما همان كساني بوديم كه تا دو روز پيش ميترسيديم اسم بهاء و عبدالبهاء را بدون پيشوند (حضرت) بر زبان آوريم اما امروز با اطمينان و قوت قلب او را كه موجب گمراهي و بطالت عمر ما شده بود لعن و نفرين ميكرديم. به بهروز گفتم ديگر در حسرت زيارت اماكن متبركه نخواهيم بود، ما هم به مشهد ميرويم و حرم امام رضا (ع) را زيارت ميكنيم و از نزديكي به خدا لذت ميبريم بهروز هم از اين تغيير و تحول غرق شادي و سرور بود. تصميم گرفتيم فردا صبح به همراه آقاي ياوري به تبليغات اسلامي برويم و اعلام كنيم كه ما مسلمان شدهايم تا در آشنائي بيشتر اسلام به ما كمك نمايند. صبح روز بعد با آقاي ياوري تماس گرفته و موضوع را به اطلاع ايشان رساندم. ايشان خيلي صميمي به ما تبريك گفتند و قرار شد همراه او به تبليغات اسلامي مراجعه و شهادتين را نزد رياست محترم تبليغات اسلامي قرائت نمائيم. به همراه آقاي ياوري نزد حاج آقا طاهري رفته و نزد ايشان شهادتين را بر زبان آورديم و اسلام را با فخر و مباهاتي وصف ناپذير پذيرفتيم و مسلمان شديم. به ما گفتند عقدي [ صفحه 275] كه در بين شما جاري شده عقد صحيحي نبوده و بايد به عقد اسلامي يكديگر درآئيد. فرداي آن روز مراجعه كرديم تا خطبه عقد را قرائت كنند تا ديگر مشكلي از لحاظ شرعي نبودن عقدمان نداشته باشيم. وقتي وارد اداره شديم از ما استقبال پرشوري شد. عدهاي خانم و آقا ما را به اتاقي كه از قبل آماده كرده بودند هدايت كردند. در آن اتاق روي يك ميز ميوه و شيريني زيادي گذاشته بودند و روي يك پرچم بزرگ با اشاره به اسامي ما نوشته بودند پيوند اسلاميتان مبارك. خواهرها يك چادر نماز سفيد به من دادند تا در هنگام عقد چادر سفيد سرم باشد. من هم هنگامي كه ميخواستم وارد اتاق شوم يك كاسه آب را به يمن روشنائي و پاكياش و يك گل رز صورتي را كه داخل آن آب انداخته بودم به ميمنت لطافت و شادابياش در دست گرفته و وارد شدم. كاسه آب را روي ميز گذاشتم و در كنار بهروز نشستم. چه احساس خوب و رضايتبخشي داشتم از اينكه در محيطي بودم كه در آن ارتكاب گناه اجباري نبود بلكه ما را از هر معصيتي دور ميكرد، در محيطي بودم كه در آن از بيحجابي و رقص و آواز و لهو و لعب خبري نبود، خوشحال بودم و از اينكه از آن جامعه خارج شده و به پاكيها پيوسته بودم احساس افتخار و عزت ميكردم فيلم بردار از ما فيلم ميگرفت و من و بهروز شديدا تحت تأثير آن همه لطف و محبت قرار گرفته بوديم. بالأخره خطبه عقد جاري شد و من كمترين مهريه را انتخاب كردم، چهارده عدد سكه به احترام چهارده معصوم و يك شاخه گل و يك جلد كلامالله مجيد. يكي از برادرها گفت: براي اينكه خانواده اين خانم محترم در اين مجلس نيستند من به عنوان برادر ايشان يك زيارت مكه همه به آن اضافه ميكنم، از خوشحالي سر از پا نميشناختم و گوئي براي اولين بار ازدواج [ صفحه 276] ميكرديم هيجان بخصوصي داشتيم. از آن روز به بعد ما شب و روز به مطالعه پرداختيم تا بتوانيم از اسلام دفاع كنيم و بتوانيم با دليل و برهان ثابت كنيم كه بهائيت ديني ساختگي است. پس از يك هفته خانواده بهروز را دعوت كرديم و با ترس و واهمه از اينكه اتفاق غير منتظرهاي بيفتد و باعث رنجش و كدورت شود موضوع مسلمان شدن خود را براي آنها گفتيم. پدر و مادر بهروز از شدت ناراحتي و فشار عصبي و ترس از تشكيلات هر كدام به گوشهاي افتاده و دستشان را روي قلبشان گرفته و مرتب ميگفتند جواب تشكيلات را چه بدهيم و ما كه ديگر از تشكيلات هراسي نداشتيم ميگفتيم تشكيلات هيچ غلطي نميتواند بكند. ما انسانيم و مختاريم هر راهي را كه دوست داريم انتخاب كنيم. اما آنها ناراحت شده و با عصبانيت ما را ترك كردند و اجازه ندادند كه ما حرف دلمان را براي آنها بزنيم. بلافاصله با خانواده من تماس گرفته و همه چيز را به آنها گفته بودند. چند روز بعد پدر و مادرم و بهمن و سليم و سودابه براي اطلاع يافتن از صحت و سقم اين خبر به همدان آمدند. به آنها هم گفتيم كه مسلمان شدهايم و براي مسلمان شدنمان دليل داريم. وقتي خواستيم دلائلي را كه داشتيم برايشان بازگو كنيم سودابه با عصبانيت گفت: شما اين حرفها را از كتابهاي رديه فراگرفتهايد و ما رديه را قبول نداريم و ميخواهيم اين دلائل را براي ما نقل كنيد. گفتيم به هر حال اين دلائل حقايقي هستند كه در اين كتابها درج شده اما سليم و سودابه گفتند: ما رديه را قبول نداريم و به اين بهانه اجازه ندادند ما حرفي بزنيم. پدر و مادرم كه مرا خيلي قبول داشتند سري براي من تكان دادند و از من گلهمندانه علت را جويا شدند. گفتم: پدرجان شما مرد باسوادي هستيد به ما اجازه بدهيد دلائل و براهين خود را [ صفحه 277] برايتان بازگو كنيم، پدرم كه انسان منطقي و بزرگي بود پذيرفت اما سليم و سودابه مانع از حرف زدن ما شدند و خيلي زود آنها هم ما را ترك كرده و رفتند. ما ديگر منتظر عكس العمل تشكيلات بوديم. مدتي بعد بهروز گفت: من در بيمارستان نذري كرده بودم كه اگر يك بار ديگر بتوانم روي پاهاي خودم باشم و با آنها راه بروم پنج كيلومتر مانده به حرم امام رضا (ع) را پياده طي كنم اما كلا فراموش كرده بودم چون اعتقادي به امام رضا (ع) نداشتم. اما حالا با عشق و علاقه به زيارت ميروم و نذرم را ادا ميكنم. چند روز بعد در روزهاي آخر ماه صفر بود كه به سمت مشهد حركت كرديم در حالي كه ميدانستيم براي هميشه اعضاي خانواده را از دست دادهايم ميدانستيم براي هميشه ديگر نخواهيم توانست در كنار پدر و مادر بنشينيم و از وجود نازنين و مهربانشان لذت ببريم، من ميدانستم كه تنها شدهام و ديگر كسي را جز امام رضا (ع) ندارم تا به خانهاش بروم و از مهر و محبتش سرشار شوم، اما باورم نميشد. اين من بودم كه بالأخره در درگاه ورودي صحن ايستاده و منتظر بودم كه بهروز هم كه قرار بود پنج كيلومتر راه را پياده طي كند از راه برسد. بهروز هم رسيد. در حالي كه كفشهايش پر از آب شده بود و صورتش از شدت سرما و بارندگي هوا سرخ شده بود. سلام و صلوات فرستاديم و تعظيم كنان وارد شديم. چه سعادتمند بودم و چه آرام و دلگرم. جمعيت بينهايت زياد بود. اصلا دستيابي به ضريح امكانپذير نبود، فرقي هم نميكرد من اكنون در خانه آقا و سرورم بودم، همين كافي بود. پس از خواندن زيارتنامه و دو ركعت نماز رو به روي ضريح نشستم چادرم را كه روي صورتم انداختم بغض كهنه مثل زخم تازهاي سرباز كرد از روي آن پرده سياهي كه بر روي چهره داشتم سايههاي [ صفحه 278] سرگرداني را ميديدم كه تمام غرور انسانيشان مبدل به دنيايي نياز و التماس شده بود. همه در برابر آن بزرگوار ذرههاي يك فرياد بودند «يا سيدي ادركني» با امام گفتم: آقاجان به اين ميبالم كه با تو نسبت دارم و از اين سرشارم كه براي به جا آوردن صله رحم دست لطف و رحمتي به سرم خواهي كشيد و من به خانه تو آمدم و ميدانم كه در بين اين موج جمعيت مرا ميبيني و صدايم را ميشنوي. گريه امانم نميداد اصلا نميدانستم چرا گريه ميكنم اما مگر نه اينكه همه بعد از عمري دوري از يك عزيز، يك عضو خانواده يك آقاي كريم و با محبت در لحظه وصال بياراده اشك ميريزند؟ و اينك اين من بودم كه احساس ميكردم تنها كسم اوست و تنها باور و نگهبانم اوست... گريه به دردم تسكين نبود. سايهها از برابر ديدگان پر از اشكم ناپديد شدند و صداها در صداي بلند گريههايم محو گشتند، پرده چادر سياهم خانه يار شد و حضور بيمثالش در آن خلوت دل سوختهام مجسم گشت. ديگر فاصلهاي حس نميكردم، شايد به خانه قلبم آمده بود، نميدانم اما هرگز اين چنين حضور مجسم بزرگوار نازنيني را حس نكرده بودم. عقدهها و دردهايم را اگر در نزد آقاي مهرباني چون او نميگفتم چه كسي محرم بود؟ از سرخوردگيها از خواريها و جدائيها. از نابسامانيها و نافرجاميها، از سرنوشت عجيب و غيرقابل باورم، از همه چيز و همه جا براي آن امام بزرگوار درد دل كردم. رحلت رسول الله (ص) به خاطرم رسيد. آن روز روز رحلت آن پيامبر عظيمالشأن بود و من براي خود ميگريستم و بر خود ترحم ميكردم. يا رسول الله (ص) فدايت شوم آن گاه كه در صحراي داغ عربستان بدون پاي افزار مشي مينمودي و سايه مهربانت را بر آن زمين نامهربان [ صفحه 279] ميگستردي چه كسي سايه تو بود؟ چه تنها و يتيم و چه غريب و نجيب تحمل ميكردي و به جاي شكوه سپاس ميگفتي. آن گاه كه گرسنه در آن برهوت بيآب و علف گله را سير ميكردي كدام دست مهربان نان و آبت ميداد؟ مگر نه اينكه ريشه گياهان و شير شتران ساليان سال غذايت بود. آن گاه كه تير تابش آفتاب چهره نورانيت را ميسوزاند، آن گاه كه همه چيز نامهربان بود، خشن و بيرحم بود، تو مهرباني را از كه آموختي؟ تو رحم و شفقت را از كه آموختي؟ مگر نه آنكه ناخوشيها و كج خلقيهاي طبيعت و محيط عقدههاي انسان را برميانگيزد و از او اعمال غير انساني سر ميزند؟ مگر نه آنكه خشونت بيابان عربستان قوم عرب را مردمي تندخو و خشن كرده بود؟ چگونه با آن همه گرسنگي و زجر و شكنجه، انسان والائي چون تو پديد آمد كه مستحق پيامبري خدا شد؟ چگونه وقتي از قبيلهات طرد شدي و آن همه نامردي و بيمروتي ديدي از خدا نرنجيدي؟ چگونه آن سنگهاي سياه را كه از دستان سياه و قلبي سياهتر به سويت پرتاب ميشد تحمل ميكردي؟ و چگونه در بين آن وحشي صفتان آدمنما زيستي و دم نزدي؟ يا رسولالله (ص) امروز فاطمه (س) و علي (ع) و حسن (ع) و حسين (ع) را چگونه ياراي تحمل فراغت خواهد بود؟ تو به جان مرده زمين حيات دادي، تو آن سرزمين بلاخيز را مصفا كردي، تو قانون خدا، عدل و انصاف و مهر و وفا را به ارمغان آوردي، تو به جسم خاكي افلاك جان بخشيدي و تمدن و رسم و راه آموختي، تو به نيم نگاهي تيرگي را برچيدي و با ظلم و ظالم جنگيدي، تو آمدي به زمين روح دميدي، روشنائي بخشيدي، تازگي دادي، آدمي را به آدميت رساندي و كمال بخشيدي، حال نبودنت را دختر نازنينت، [ صفحه 280] همدم و همنفست چگونه تحمل خواهد نمود و عجب نيست كه از فراقت چند صباحي بيش دوام نياورد و به تو پيوست. تا تو بودي دنيا براي يارانت آن همه رنگ و نيرنگ، ستيز و جنگ، امن و امان بود، تا تو بودي آسايشها، دلگرميها و نعمت فراوان بود. اما بعد از تو فاطمهات سيلي خورد، پهلويش شكست و محسنش سقط شد، بعد تو ظالمين چهره واقعيشان را بروز دادند، غصهها آغاز شد، دهان حسنت كه هميشه از عطر بوسههايت معطر بود با زهر كين مسموم شد، يا رسول الله (ص) رفتي و عالم از غم عاشوراي حسينت تا ابد ماتم گرفت واي از آن روز كه بيتو گذشت. تشنگيهايت در صحرا، ريزش خون از سر و روي مباركت در كوچهها، اسارتت در شعب و در خيمهها، محروميتت از آب و غذا، شهادت يارانت در حربها، پاره پاره شدن آن قلب نازنينت از فتنهها و فسادها تجديد شد، كربلا همان جائي كه از پيش نامش را به يارانت گفته بودي دشت خون شد، سيل عصيان جاري گشت و بر لب عزيزانت صدها كوير روئيد، فرات خشكيد، خيمهها شعله كشيد، جان سنگ به درد آمد و خورشيد گريست، ظهر آن روز خونين علي اكبر با تير جفا از پا نشست، گلوي كوچك اصغر در آغوش پدر فواره خون شد، دستان ابوالفضل از سينه جدا گشت، كوزهها در هم شكست، تشنگي بيداد كرد، آسمان رنگ بيرقهاي سرخ را بر خود گرفت، از سينه پاك و مالامال عشق دوستانت خون ميجهيد و قامت شجاعت و استقامت آن مظهر مظلوميت و كرامت، آن مشعل راه سعادت، از رخش به زير آمد و سر مبارك از تن مقدسش جدا گشت آن قامت نور و كعبه دل پرواز كرد و قلب عالم نيمه جان شد. مركبهاي رهوار از پا افتادند، شمشيرها بيسايه گشتند، زينب آن خواهر مصيبت ديده آه از دل كشيد و الوداع [ صفحه 281] گويان از ديدهاش خون ميجهيد، واي از آن سوز جگر، واي از آن خون جگر، اهل بيتت به اسارت رفتند، رقيه سه سالهات كتك خورد، او پدر را ميخواست، عاقبت خاموش شد. يا رسول الله (ص) تسكينم بده، بغض ديگر بغض نيست، سنگ خارا در گلويم مانده است. اشك ديگر قطره نيست مذاب دل جوشان من است. همچنان ناله ميكردم و با رسول خدا (ص) و با امام رضا (ع) نجوا سر داده بودم تا هنگامي كه حس ميكردم در حضور مهربان امام بزرگواري نشستهام، خواستههايم تمامي نداشت و در آن خلوت دلچسب و غير قابل وصف با او راز و نياز سر داده بودم. وقتي چادر از روي صورتم برداشتم ازدحام جمعيت مرا به خود آورد و فهميدم كه به روي زمينم و دقايقي چند روح از كالبد بيجان خارج شده و خود را در حضور رسول خدا و امامان حس كرده بودم. ديگر هرگز آن لحظات جان افزا را فراموش نكردم و هيچ لذتي نتوانست جايگزين آن خلوت و عيش و ابراز عشق شود. اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر رفت باقي همه بيحاصلي و بيخبري بود ايام لذتبخش كه در مشهد بوديم با شركت در مجالس عزا، هيئتها و حسينيهها، ايام بسيار پربار و پرثمري بود. در آن ايام مسئولان فرهنگي آستان قدس رضوي به طور اتفاقي از وجود ما كه بهائي مسلمان شده و نو ايمان بوديم مطلع شدند و از ما خواستند خاطره مسلمان شدنمان را تعريف كنيم و بعد در صورت تمايل به مجله زائر كه مربوط به حرم مقدس امام رضا (ع) بود مصاحبهاي داشته باشيم. ما هم پذيرفتيم از ما عكس گرفتند و پس از مدتي كه ما به شهر خود برگشته بوديم مجله به دستمان رسيد. [ صفحه 282] از كتابخانه آستان قدس رضوي كتابهاي زيادي به ما هديه شد كه بعد از برگشتن ما به خانه به وسيله پست براي ما فرستادند. اين هدايا همان گنجينهاي بود كه در خواب ديده بودم. من با مطالعه آنها به هر آنچه ميخواستم ميرسيدم. در مجالس عزا عاشقانه ميگريستم و بر سينه ميزدم و ميدانستم هر قطره اشك براي زنده نگه داشتن نام امامان فلسفهاي دارد كه فقط خدا از آن آگاه است و اجرش را فقط خدا خواهد داد. ما كه تازه از قيد تشكيلات بهائيت رها شده و در دامن دين اسلام زندگي شيريني را تجربه ميكرديم با پيدايش سايه اختاپوسي تشكيلات بهائيت در حيات مجردمان ايام خوش ما زياد طول نكشيد و بالأخره سر و كله تشكيلات پيدا شد.
يك روز شراره و مسعود از تهران به ديدن ما آمدند. و همين كه من در را براي آنها باز كردم شراره خود را در آغوش من انداخت و با صداي بلند به گريه پرداخت گوئي براي از دست رفتن عزيزي اين چنين ميگريست. بالأخره ساكت شد و بعد از پذيرائي مختصري من و بهروز از اينكه بعد از مدتي اقوامي به ديدن ما آمده اظهار خوشحالي كرديم، هر چهار نفر ما در اتاق پذيرائي روي مبلها نشسته بوديم. مسعود گفت: ما از طرف تشكيلات تهران دستور داريم كه علت مسلمان شدن شما را جويا شويم و شما را دوباره به بهائيت فرا بخوانيم. من و بهروز گفتيم ديگر چنين چيزي امكان ندارد و ما هرگز با پيدا كردن حقيقت دست از آن نخواهيم كشيد. مسعود گفت: علت مسلمان شدن شما چه بود؟ ما دلائل خود را گفتيم و او يك ساعتي [ صفحه 283] اصلا حرف نزد و اجازه داد ما همه حرفهايمان را بزنيم بعد هر چه كه ما گفتيم تقريبا پذيرفت و به رفع نتيجه گيري ما پرداخت و گفت: همه اين چيزها كه شما ميگوئيد كاملا درست است اما اينها دليل نميشود كه شما از بهائيت خارج شويد. اين سؤالات قابل بررسي و اين مسائل قابل حل هستند. گفتم: اگر باب ادعاي پيامبري و بعد نائب امام زماني و بعد ادعاي قائميت كرد پس چطور بهاء هم همان ادعا را داشت؟ گفت: به علت اينكه مسلمين منتظر دو ظهورند و اينها همان دو ظهور بودند، گفتم: باب توبه نامه نوشت و توبه نامهاش هنوز هم هست و فكر ميكردم بهائيان به هيچ وجه اين مسئله را نخواهند پذيرفت. اما مسعود با كمال خونسردي و در نهايت سياست گفت: بله توبه نامه نوشت چون به حكم تقيه در اسلام عمل كرده و در واقع توبه نكرده بود اما توبه نامهاي نوشت تا از كشتن او صرفنظر كنند و او بتواند مردم را هدايت كند. گفتم: اما او هر چه كه ادعا كرده بود همه را رد كرد و به خودش بد و بيراه گفت و به شاه التماس كرد كه او را نكشند يك امام نبايد اين همه دروغ بگويد و به يك سلطان التماس نمايد. مسعود گفت: او از طرف خدا اجازه چنين كاري به حكم تقيه داشت براي اينكه كشته نشود، گفتم: اما با نوشتن آن توبه نامه هم كه او را كشتند و شريعتي كه او آورده بود بيش از نه سال طول نكشيد. گفت: نبايد هم بيش از نه سال طول ميكشيد اين شريعت بها است كه تا هزار سال طول خواهد كشيد. بالأخره بحث و گفتگوي ما به طول انجاميد و گفت: حال كه ما با آرامش به حرفهاي شما گوش كرديم شما هم يك روز به تهران بياييد و با اعضاي محفل صحبت كنيد تا به همه مجهولات ذهنيتان پاسخ دهند. من كه دوست داشتم براي خيلي از سؤالات پاسخي بشنوم قبول كردم اما بهروز از روبهرو شدن با [ صفحه 284] اعضاي محفل تهران امتناع كرد. به بهروز گفتم دليلي ندارد ما خودمان را از آنها پنهان كنيم ما كه حرف زيادي براي گفتن داريم برويم و با آنها مناظره كنيم مطمئنا پيروز ميشويم، اما بهروز احساس خطر ميكرد و به هيچ وجه راضي به اين ملاقات نبود. من به مسعود و شراره گفتم: شما برويد من او را راضي ميكنم و به تهران ميآورم شما هم به اعضاي تشكيلات بگوئيد منتظر ما باشند. حدود سه ماه از مسلمان شدن ما ميگذشت و ما تمام اين مدت را به مطالعه گذرانده بوديم. من شديدا دلم براي اعضاي خانوادهام بخصوص پدر و مادرم تنگ شده بود. دلم ميخواست مثل گذشته ميتوانستم در جمع آنها حاضر شوم و از محبتشان بهرهمند گردم، شراره گفت: مامان از دوري تو و از اينكه از بهائيت خارج شدهاي شب و روز گريه ميكند و من كه طاقت يك قطره اشك مادرم را نداشتم ديگر آرام و قرارم نبود، دلم ميخواست هر چه زودتر به او ميرسيدم و او را دلداري ميدادم. غافل از اينكه مادرم مرا با بهائي بودنم دوست داشت و اگر از بهائيت خارج ميشدم از من متنفر ميشد و ديگر به من محبت نميكرد. از وقتي مسلمان شده بودم خوابهاي خيلي خوبي ميديدم. در خواب به من الهاماتي ميشد و من از ديدن آن خوابها كه نويدبخش و شيرين بودند لذت ميبردم. اما شبي در خواب ديدم كه در يك بيابان هستم اطرافم پر از تپههائي است كه روي هر كدام از تپهها يك حيوان وحشي اما بسيار بزرگتر از حد معمول مثلا به اندازه خود همان تپه ايستاده است، حيوانات درنده مثل شير و پلنگ و گرگ و كفتار. به هر طرف كه نگاه ميكردم يكي از آن حيوانات رو به رويم بودم. راه فراري نداشتم در وضعيت بدي قرار گرفته بودم و آن حيوانات وحشي به طرز وحشتناكي دورم را احاطه كرده بودند. از ترس از خواب پريدم و [ صفحه 285] به كتاب تعبير خواب كه مراجعه كردم نوشته بود حيوانات درنده و وحشي دشمن هستند، من خوابم را فراموش كردم و ديگر به آن فكر نكردم. چند روز بعد بهروز را مجاب كردم كه همراه من به تهران بيايد و قبلا به تهران خبر دادم كه ما در فلان روز به تهران ميآئيم. فراموش كرده بودم كه با يك تشكيلات سياسي مواجه هستم و خانواده من نوكران حلقه به گوش تشكيلاتند. وقتي به خانه شراره رسيديم ديديم همه اعضاي خانواده و فاميل در آنجا جمع هستند و با ورود ما به جمع صداي گريه و هق هق بعضي از آنها به گوش ميرسيد درست مثل اينكه از مردهاي استقبال ميكنند. من كه نشستم اصرار كردند كه روسريام را بردارم و تا توانستند چادرم را مسخره كردند. من گفتم: اينجا پر از نامحرم است. پسرعموها سر به سرم ميگذاشتند و ميگفتند: حالا ديگر ما نامحرم شديم و با شوخي سعي ميكردند روسري مرا بردارند. بالأخره جمع مجلس ما جدي شد و مسعود گفت امروز قرار است اعضاي محفل بيايند و با شما حرف بزنند و دلائل مسلمان شدن شما را بشنوند. من قبول كردم اما بهروز نپذيرفت و من از فرار كردن او ناراحت شدم و به او گفتم تو قصد داري از برادران من انتقام بگيري و دوست داري رابطه من و خانوادهام تيره شود تا من تنها باشم و نتوانم به تو كوچكترين اعتراضي بكنم و جائي براي برگشتن نداشته باشم و اين چيزها القائاتي بود كه خانواده در همان ساعات اول در فكر و ذهن من فرو كردند. بهروز گفت: من ميدانم با چه كساني طرفم، اينها خطرناكند بيا از اينجا برويم. من نپذيرفتم و گفتم: اجازه بده با تشكيلات رو به رو شويم و ببينيم با ما چكار دارند و گرنه خانواده مرا براي هميشه ترك ميكنند و من طاقت دوري آنها را ندارم و طاقت اين همه تنهائي را ندارم. بهروز به دنبال [ صفحه 286] كارش رفت. او از بازار تهران عينك ميخريد و رفته بود كه سفارش كار دهد، در اين فرصت همه اعضاي خانواده و فاميل به من حملهور شدند و گفتند چقدر اشتباه كردي مسلمان شدي مگر بهائيت چه بدي داشت چرا خودت را بدبخت كردي؟ هيچ كدام از اين حرفها روي من تأثير نداشت تا اينكه سليم گفت: ميداني كه اگر اعضاي تشكيلات با تو حرف بزنند و تو همچنان روي حرفت باشي طرد ميشوي؟ گفتم: من قبلا ميدانستم كسي كه مسلمان شود طرد ميشود. گفت: يعني تحمل دوري پدر و مادر و خانواده را براي هميشه داري؟ گفتم: بله دارم. فكر ميكنم به خارج رفتهام مثل داداشها. گفت: كسي كه به خارج ميرود ميتواند تلفني با عزيزانش حرف بزند و اميدوار است كه يك روز برميگردد و آنها را ميبيند اما تو اگر مسلمان بماني و بهائي نشوي از محبت خانواده براي هميشه محروم ميشوي. گفتم: دوست ندارم از شماها جدا شوم. من همه شما را دوست دارم خصوصا پدر و مادرم را اما من ديگر بهائيت را قبول ندارم. سودابه و شراره و مسعود و برادران مسعود و بقيه هر كدام حرفي ميزدند و بالأخره به من گفتند تو اگر مسلمان بماني تنها ميشوي، تنهاي تنها و بهروز ميتواند تو را به راحتي رها كند و به رفيقبازي بپردازد و حتي ميتواند زن بگيرد و تو را طلاق دهد و تو كه ديگر طرد شدهاي كسي را نداري، به اميد چه كسي ميخواهي زندگي كني؟ به سرنوشت زنان خياباني دچار ميشوي و آواره و بيپناه ميگردي. كمكم حرفهايشان روي من مؤثر افتاد و چون حدود چند ماه بود كه پدر و مادر عزيزم را نديده بودم و آنها هم در آن جمع حاضر نبودند و هنوز در حسرت ديدار آنها بودم و به يادشان كه ميافتادم اشكم سرازير ميشد كمكم رام آنها شدم. شراره و سليم و سودابه [ صفحه 287] توانستند از اين مسئله بهره لازم را ببرند و دائم به من ميگفتند مامان و بابا تو را از همه بچهها بيشتر دوست دارند، تو در خانواده از همه عزيزتري و حالا با مسلمان شدنت يك چشمشان اشك است و يك چشمشان خون، در اين آخر عمري داغي روي دل آنها گذاشتهاي كه نزديك است دق كنند. اگر تو دوري آنها را بتواني تحمل كني آنها نميتوانند، تو تهتغاري آنها هستي و آنها در تمام اين مدت كه شنيدهاند تو مسلمان شدهاي از صميم قلب نخنديدهاند. اينطور جواب محبتهاي آنها را ميدهي؟ اينطور از تربيت و زحمت و خدمتي كه براي تو داشتند قدرداني ميكني؟ من به گريه افتادم و گفتم من طاقت دوري آنها را ندارم و دلم نميخواست موجبات غم و غصه آنها را فراهم كنم. گفتند: پس هر چه ما ميگوئيم گوش كن و من غافل از اين بودم كه تمام حرفها لحظه به لحظه توسط تلفن به اعضاي محفل گزارش داده ميشود و آنها دستورات لازم را به خانواده ميدهند و در واقع قرار بود عمليات تخريب رواني روي من انجام پذيرد و به هر ترتيب و هر قيمت مرا برگردانند و بهائي كنند. يا به نحوي به زندگيام پايان دهند. و گوئي اين حركت آنها برخلاف شعار «تفتيش عقايد ممنوع» نبود در حالي كه بسيار بدتر و ظالمانهتر از اين بود. مسعود گفت: ما كاري با اعتقادات قلبي نداريم. اگر فقط يك كلام بگوئي كه بهائي هستي و اسلام را قبول نداري كافي است كه اعضاي محفل تو را طرد نكنند در اين صورت ميتواني با خانوادهات رفت و آمد داشته باشي و همه و همه مثل سابق دوستت داشته باشند. من كمي فكر كردم و ياد حرف مسعود در همدان افتادم كه گفت در اسلام حكم تقيه وجود دارد و در مواقع خيلي ضروري انسان ميتواند تقيه كند و عقيده قلبياش را كتمان نمايد. با خود گفتم از اين حكم استفاده [ صفحه 288] كرده و عقيده قلبيام را كتمان ميكنم در اين صورت ميتوانم اولا عقيدهام را داشته باشم ثانيا خانوادهام را از دست ندهم و ثالثا كمكم سؤالاتي طرح كنم و آنها را به بطالت بهائيت آگاه سازم بدين نيت گفتم هر چه شما بگوئيد انجام ميدهم مسعود و سليم گفتند: بايد نامهاي را كه محفل از قبل تدارك ديده با دست خط خودت بازنويسي كني كه با آن محفل امكانات خارج شدن تو را از ايران فراهم كند و تو بتواني به خارج بروي و راحت در آنجا زندگي كني. چرا خارج؟ سليم براي ترساندن من به دروغ گفت: آخر با اين وضعيت دولت جمهوري اسلامي اگر مطلع شود كه تو دوباره بهائي شدي تو را اعدام ميكنند. اما با اين نامه تو به راحتي از كشور خارج ميشوي و با حمايت سازمان ملل ميتواني در يك كشور اقامت گرفته و هر زمان بخواهي به ايران برگردي. گفتم: مگر نميگوئيد ممكن است مرا اعدام كنند پس چطور ميتوانم هر وقت خواستم به ايران برگردم؟ آنها گفتند: حمايت سازمان حقوق بشر. وقتي پشتيباني آنها باشد ايران حق ندارد تو را كوچكترين آزاري برساند چه رسد به اعدام، سازمان ملل از حقوق ما دفاع ميكند. ديگر من نميدانستم چه ميكنم فقط دانستم كه در ورطه هولناكي افتادهام. شراره گفت نامه بر عليه جمهوري اسلامي ايران است، از تو حمايت ميشود و مسعود اضافه كرد: هر چه ميگويم تو بنويس. چند برگ آچهار و يك برگ كاربن آورده و جلوي دست من گذاشتند. در همين چند ساعت چندين نفر از اعضاي تشكيلات به ديدن من آمدند و توصيههايي كردند و رفتند. بعد از نوشتن نامه كه ديكته شد و من نوشتم مسعود به دستور تشكيلات كپي نوشتهها را نگه داشت و نوشتههاي اصلي را براي محفل فرستاد. سليم مرا دلداري داد و ميگفت: خود من ده ميليون تومان براي تو [ صفحه 289] كنار گذاشتهام و اين مبلغ را ميدهم كه در هر كجاي دنيا بودي راحت و آسوده باشي علاوه بر اين تشكيلات تو را حمايت ميكند و هيچ مشكلي براي تو پيش نخواهد آمد. ما تو را به خارج از كشور ميفرستيم و تو در آنجا ميتواني آزاد و راحت باشي. من به ياد بهروز افتادم و اينكه او با خيالي آسوده از همه چيز بيخبر است. دو سه ماهي بود كه متوجه شده بوديم من باردارم، من و بهروز از اين مسئله خيلي خوشحال بوديم ولي اين خوشحالي دوام زيادي نداشت و امروز به دام تشكيلات افتاده و اتفاقات ناگواري در انتظارمان بود بهروز كه به خانه برگشت به سمت او دويدم و او را به اتاقي برده و به او گفتم كه نبودي اتفاقاتي افتاد. گفت: چه اتفاقي؟ گفتم: من تصميم گرفتم به حكم تقيه عقيدهام را كتمان كنم تا طرد نشوم و بتوانم خانوادهام را هم داشته باشم. او گفت: اصلا حكمي به اين شكل نداريم، مسعود تو را فريب داده. گفتم: نه او از احكام اسلامي اطلاع كافي دارد. بالأخره به او گفتم نامهاي عليه جمهوري اسلامي نوشتم و قرار است ما را به خارج از كشور بفرستند و به ما كمك مالي هم ميكنند و ما ميتوانيم بدهيها و مشكلات ماليمان را حل كنيم. بهروز از شدت ناراحتي چشمانش گرد شد و پرسيد تو واقعا اين كارها را كردي؟ آن نامه الان كجاست؟ گفتم اصل نامه در دست تشكيلات است و كپياش داخل كمد است. گفت: فريب بزرگي خوردي رها... بيچاره شديم. گفتم: چرا؟ مگر چه اتفاقي افتاده گفت: زود حاضر شو از اينجا برويم. گفتم: چرا دليلي ندارد از اينجا برويم، ما تازه امروز آمدهايم. گفت: تو كه متوجه نيستي تشكيلات دلش به حال تو نسوخته كه بيايد و كلي هزينه در اختيار تو بگذارد تا تو از ايران خارج شوي. با اين كار منافع تشكيلات تأمين ميشود. گفتم: چه [ صفحه 290] منافعي؟ گفت: منافع سياسي. گفتم: من نميدانم تشكيلات چه چيز را دنبال ميكند اين راهي كه من انتخاب كردم راه خوبي است هم دينم را دارم هم خانوادهام را، تو هم بيا كاري را كه من كردم انجام بده تا با هم از ايران خارج شويم. با عصبانيت گفت: زود حاضر شو از اينجا برويم، گفتم سرم داد نكش، تو ميخواهي من تنها باشم، كسي را نداشته باشم، من حاضر نيستم تن به اين تنهايي و بيكسي بدهم. او آرام شد و گفت: من از دست تو عصباني نيستم از دست تشكيلات عصبانيام آنها من و تو را از هم جدا ميكنند مگر قبلا نديدي چه بلائي سرمان آوردند؟ بيا از اينجا برويم. گفتم: ديگر نميتوانم كاري بكنم تصميم خودم را گرفتم و به تو هم پيشنهاد ميكنم براي اينكه از هم جدا نشويم راه مرا پيش بگير. بهروز گفت: فقط همين؟! آن همه خوشبختي و عشق و محبت الهي كه به ما هديه شد به اين زودي فراموش كردي؟ رها خدا به ما بچه عنايت كرده چرا به همه چيز پشت پا ميزني؟ گفتم من هرگز از اسلام خارج نميشوم و دينم را دوست دارم. اما اجبارا مدتي بايد عقيدهام را كتمان كنم اين كه گناه نيست من نميتوانم بدون حمايت و پشتيباني خانواده زندگي كنم، اگر آنها را از دست بدهم و تو هم مرا رها كني جائي را ندارم كه بروم. به چه اميدي خانوادهام را از دست بدهم؟ بهروز به التماس افتاد و گفت رها من در آرزوي آمدن اين بچه شب و روز لحظه شماري ميكنم، خواهش ميكنم كاري نكن كه ما را از هم جدا كنند. گفتم: دليل ندارد از هم جدا شويم، تو هم كاري را كه من كردم انجام بده تا اتفاقي نيفتد. گفت: اين كار يعني خودكشي، چرا نميفهمي؟ با مصاحبهاي كه در مجله زائر داشتيم و اعتقادي كه به اسلام پيدا كرديم آنها هرگز فريب حرف ما را نميخورند. گذشته از اين تا كي [ صفحه 291] ميخواهي فيلم بازي كني؟ آنها به همين كفايت نميكنند و نقشههاي پيدرپي براي ما خواهند كشيد. به هر حال من زير بار نرفتم. بالأخره كنار جمع آمديم، همه اعضاي خانواده و فاميل مثل گرگهائي كه دور شكار حلقه زده باشند دور بهروز را گرفتند، به او زل زده و آماده حمله شدند. سليم كه قبلا در شكست دادن بهروز ناكام مانده بود فرصت خوبي براي تكميل پروژهاش يافته بود او بدون مقدمه به بهروز گفت: رها دوباره بهائي شد حالا تو هم بايد تصميم خود را بگيري بهروز گفت: كسي كه مسلمان شده ديگر هيچ وقت نميتواند از اسلام بيرون گردد مگر اينكه دروغ بگويد. سليم گفت: اتفاقا كسي كه ميخواهد بهائي شود اول بايد اسلام را قبول كند و بعد بهائي شود. بحث در گرفت و بهروز يك تنه در مقابل چندين نفر كه با سفسطه بافي و مغلطهكاريها ميخواستند او را محكوم كنند مقابله ميكرد. من دلم به حالش ميسوخت و دوست داشتم كمكش كنم اما ديگر نميتوانستم و راهي به جز سكوت نداشتم، به همين سادگي فريب تشكيلات را خورده و دوباره گرفتار و اسير دام آنها گشتم. بهروز از شدت عصبانيت و فشار عصبي سرخ شده بود و به خوبي هم ميتوانست از عهده پاسخ ايرادهاي غيرمنطقي حاضرين برآيد. بهروز حقيقت درون مرا به آنها گفت اما آنها كوچكترين توجهي نكردند. بالأخره بهروز رو به من كرد و گفت: حاضر شو برويم تو واقعا گول خوردي. قبل از اينكه من چيزي بگويم سليم گفت: رها ديگر با تو نميآيد. دوباره بهروز گفت: رها پاشو از اينجا برويم باز قبل از اينكه من جواب دهم مسعود و شراره گفتند: رها به اين بدبختي تن نخواهد داد و سودابه گفت: تو اگر رها را دوست داري بمان، راهي را كه او رفت تو هم برو، بهروز بدجوري گير افتاده بود. به من گفت: بيچاره تشكيلات تو را به همين [ صفحه 292] سادگي رها نميكند كه تو عقيدهات را در دلت حفظ كني. اگر به زبان بهائي شدي بايد فردا هر دستوري از طرف تشكيلات را اطاعت كني. چرا ندانسته خودت را به دام اينها انداختي؟ اين را كه گفت همه به او حملهور شدند و گفتند: دست از سر رها بردار ما اصلا نميگذاريم كه او با تو برگردد. خودت هم زودتر زحمت را كم كن. بهروز تنها مانده بود و نميدانست چه بايد بكند. من او را به اصرار به تهران آورده بودم و او به اميد سفري خوش همراه من آمده بود. اما حالا ميديد كه با اين كار سايه شوم تشكيلات دوباره روي زندگيش افتاده و ميديد كه به اجبار زن و فرزندش را از او ميگيرند. احساس خشم و نفرت را در چشمانش نسبت به تشكيلات ميديدم، رگهاي سرخ متورم روي سفيدي چشمانش را گرفته بود. او با قلبي خنجر خورده و چشمي خونبار بايد خاطرات تلخ گذشته را يك بار ديگر تجربه ميكرد خداي من در آن لحظه احساس كسي را داشت كه يكباره در تصادف وحشتناك همسر و فرزندش را از دست داده باشد، نه، بدتر از اين، غرور و حيثيت و اعتقاد و غيرت مذهبياش لكهدار شده بود. او مورد ظلم ناجوانمردانهاي قرار گرفته و هيچ راهي براي نجات از اين ظلم نبود. از جا برخاست و گفت: رها بيا برويم، خواهش ميكنم. من در وضعيت بسيار بدي قرار گرفته بودم پشيمان بودم اما ديگر راهي نداشتم نامه را محفل برده بود و من ندانسته به عنوان مجرم خود را از جانب دولت ايران در معرض خطر ميديدم. اصلا خجالت ميكشيدم كه در عرض چند ساعت دوباره خط و مشي عوض كنم و همراه بهروز بروم. گذشته از اينكه ميترسيدم همه خانواده را يكباره از دست بدهم. به بهروز گفتم: همانطور كه براي تو از دست دادن من و بچهات سخت است، براي من هم از دست دادن خانوادهام سخت است. تو [ صفحه 293] اگر مرا دوست داري بمان. و با من همراه شو. او به من التماس ميكرد، گفت: رها خواهش ميكنم بيا برويم. كمي فكر كنيم كمي با هم تنها باشيم. سليم دستپاچه شد و گفت: نه رها چنين كاري نميكند. تو ميخواهي كه او را به همدان ببري. بهروز گفت: تا زماني كه خودش نخواهد كه نميتوانم به زور او را به همدان ببرم. اجازه دهيد براي چند دقيقه با هم تنها باشيم. پدر و مادر سودابه و سايرين همگي با هم مخالفت كردند. او ديگر به گريه افتاد و با بغضي كه به شدت گلويش را ميفشرد رو به من كرد و گفت: رها تو خودت مرا مسلمان كردي، حالا چرا تنهايم ميگذاري؟! من هم به گريه افتادم و از او فاصله گرفتم و به يكي از اتاقها رفتم. نفرات حاضر در خانه جملگي آدمهاي تشكيلات بودند، او را ظالمانه و با چشمي اشكبار از خانه بيرون كردند. بعد از دقايقي از بيرون تماس گرفت و گفت گوشي را به رها بدهيد. سليم مخالفت كرد و گفت: رها حرفهايش را زده و تصميم خودش را گرفته، بهتر است او را به حال خودش بگذاري. او با نااميدي گوشي را قطع كرد. من ناخواسته خود را در معرض دندان درندگان بيرحمي مثل عناصر تشكيلاتي انداخته بودم يكباره خوابم به خاطرم رسيد. آن حيوانات درنده و گرفتاري من در آن بيابان، نداشتن راه فرار و آن وضعيت ناهنجار. خوابم تعبير شده بود و خانوادهام براي من حكايت دوستي خاله خرسه را تداعي ميكردند. بهروز رفت و من لحظهاي چشمانم از اشك خالي نشد. گوئي مذاب داغ روي دلم ريخته بودند زجري كه در آن ساعات ميكشيدم قابل وصف نيست. او مرا با افتخار به ميهماني آورده بود تا به ياري هم باعث تبليغ اسلام شويم و صله رحم به جا آورده و اقوام را ببينيم و حال ميديد كه تنها مانده و هيچ ياوري در كنارش نيست، از شدت پشيماني به خود ميپيچيدم. من [ صفحه 294] اصلا آخر اين قضيه را نخوانده بودم و هرگز فكر نميكردم كه چنين اتفاقي بيفتد و من و بهروز دوباره از هم جدا ميشويم. فكر ميكردم او هم از اين امكاناتي كه تشكيلات در اختيار ما گذاشته استفاده خواهد كرد. اشك بيامان از چشمانم فرو ميچكيد و عميقترين دردهاي بشري را با تمام وجود احساس ميكردم. چهره بهروز يك لحظه از نظرم محو نميشد. او طوري مورد ظلم واقع شده بود كه اگر براي گرفتن انتقام به كشتن همه عناصر تشكيلاتي مبادرت ميكرد حق به جانبش بود و من فكر ميكردم اگر مورد فريب واقع شدم تقصير زيادي متوجهم نبود چرا كه او بعد از مسلمان شدن سختگيريهاي شديدي ميكرد و چون حس ميكرد اسلام قلعهاي است كه مرا از معرض آسيبها و دخالتهاي بيجاي تشكيلات دور نگه ميدارد، سعي ميكرد مرا تحت فشار قرار داده و در پناه اسلام حفظ كند. مرتب نمازهاي مرا چك ميكرد و دائما از بهائيان خصوصا عملكرد خانواده من خرده ميگرفت. من ميترسيدم او مرا از خانواده جدا كند و پناهگاه امني برايم باقي نگذارد و دريغ از اين كه خودش برايم پناهگاهي بود كه امروز به دستور تشكيلات از من گرفته شد و تنها فرزندم نيز به امر همين مناديان صلح و صفا سقط گرديد. بهائيان با شنيدن داستان تلخ ما دسته دسته به منزل خواهرم ميآمدند و كسب اطلاع كرده و ميرفتند. هر كدام از آنها تا مرا ميديد و آن چشمان سرخ متورم را مشاهده ميكرد مرا سرزنش مينمود و بهروز را لايق اين گريهها نميدانستند و بدون توجه به خواسته قلبي من پشت سر بهروز حرف ميزدند. يك نفر از من نميپرسيد چرا گريه ميكني؟ و هيچ كس از دردي كه ميكشيدم جويا نميشد فكر ميكردم اين بيرحمي و شقاوت را خانوادهام به طور اتفاقي در حق بهروز روا داشتند [ صفحه 295] اما شراره گفت: گريه نكن اين خواست تشكيلات بود كه بهروز از تو جدا شود پرسيدم چرا؟ گفت: به خاطر اينكه آنها ميدانند كه او قلب پاكي ندارد و قابل برگشت نيست ما لحظه به لحظه با محفل در تماس بوديم آنها دستور فرمودند كه بهروز اگر حتي زبانا دوباره بهائيت را پذيرفت از او نپذيريد او قابل اعتماد نيست. وقتي اين را شنيدم بيشتر زجر كشيدم چون خود تشكيلات دستور بازگشت به نزد او را به من داده بود وقتي اين را به شراره گفتم او گفت: آن دستور براي آن زمان بود و امروز دستور ديگري دارند اين پاسخ توجيه درستي نبود، اما ديگر با او بحث نكردم. دقايقي بعد مسعود از طبقه بالا كه منزل پدرش بود آمد و گفت: اعضاي محفل ملي ميخواهند رها را ببينند. همه به من تبريك گفتند و به من غبطه ميخوردند. تا اينكه بالأخره قرار شد به ديدن اعضاي محفل برويم با يكي از افراد تشكيلاتي در يكي از خيابانهاي بالاي شهر تهران داخل يك كوچه قرار گذاشتند، به زحمت به آنجا رسيديم فكر ميكردم اين فرد كه از طرف تشكيلات آمده ميخواهد ما را به ديدن اعضاي محفل ببرد. اما وقتي به آنجا رسيديم آن مرد از داخل يك ماشين پياده شد و مرا براي چند لحظه ديد و گفت: اعضاي محفل شما را نپذيرفتند و به من گفتند كه پيامشان را به شما ابلاغ كنم. ايشان اطمينان دادند كه مورد حمايت سازمان حقوق بشر هستيد و هيچ نگراني به خود راه ندهيد. اگر هم گرفتار شديد مقاومت كنيد ما بهترين و مجربترين وكلا را براي شما ميفرستيم. اين كارشان هم مثل همه كارهاي ديگرشان مسخره و بيارزش بود. من و سليم و مسعود و شراره براي ديدن اعضاي محفل تا آنجا رفته بوديم و اين به دستور خود آنها بود. حدود چهار ساعت رفت و برگشت ما طول كشيد اما به طور مسخرهاي چنين جوابي به ما [ صفحه 296] دادند و ما را راهي كردند. البته اينها همه از سياستهاي كذايي آنهاست كه خودشان را خيلي به پيروان خود نزديك نميكنند تا غير قابل دسترس و مجهول باشند، بدين وسيله ميخواهند قدر و ارزش خود را در نزد عدهاي بهائي فريب خورده برتر از ديگران جلوه دهند و بزرگ نمائي كنند. مثل بعضي از شيوخ اهل تصوف كه كسي معجزات آنها را نديده اما همه فقط شنيدهاند و به راحتي پذيرفتهاند. وقتي برگشتيم گفتند كه بهروز مرتب تماس گرفته و خواسته كه با من حرف بزند و باور نميكرده كه در خانه نيستم. بهروز دوباره تماس گرفت و باز سليم و بقيه گفتند صلاح نيست كه با او حرف بزني. آن شب تلخ گذشت و من تا صبح چشم روي هم نگذاشته، نميدانستم بهروز كجاست و چه ميكشد و بياندازه عذاب وجدان داشتم. صبح كه شد دوباره بهروز تماس گرفت و باز به او گفتند كه: رها اينجا نيست بالأخره من اصرار كردم كه اجازه بدهيد با او حرف بزنم شايد ميخواهد براي هميشه خداحافظي كند. گوشي را كه گرفتم او با لحن مهرباني گفت: سلام رها... گفتم: سلام. گفت: خيلي دارم زجر ميكشم. ديشب تا صبح نخوابيدم چرا جواب تلفنهاي مرا نميدادي؟ با گريه گفتم نميدانم، سليم و بقيه كساني كه آنجا بودند گفتند: زود با او خداحافظي كن و با او با مهرباني حرف نزن. او اگر اين بار تو را به دست آورد براي هميشه اسيرت ميكند. به او گفتم: سعي كن قبول كني كه ديگر نميتوانيم با هم زندگي كنيم. مگر اينكه تو به حرف من گوش كني و همراه من به خارج از كشور بيايي. او گفت: پس بچه را چه ميكني؟ در جواب فقط گريه كردم سليم تلفن را قطع كرد چند روز به همين شكل گذشت و من خواب و خوراك نداشتم شبها تا صبح در گوشهاي از اتاق مينشستم و گريه ميكردم و روزها دسته دسته از بهائيان را كه از روي كنجكاوي به [ صفحه 297] ديدنم ميآمدند ملاقات ميكردم اين همه فشار روحي و جسمي كه بر من وارد شده بود مرا به شدت ضعيف كرده بود حالم رو به وخامت گذاشت و فهميدم كه جنين در حال سقط است درد به اندازهاي شديد بود كه هر لحظه فكر ميكردم كه آخرين لحظه زندگيم را ميگذرانم خوب به خاطر دارم كه بدون اراده دقايق زيادي روي زانوانم ميچرخيدم كمر درد توان ايستادن از من گرفته بود، نميتوانستم يك لحظه روي پا بايستم، به هر سختي كه بود خود را به بيمارستان رساندم و در ورودي سالن انتظار از شدت درد بيهوش شدم و بعد موقعي كه از بيهوشي خارج شدم فهميدم كه بچه را از دست دادهام. نااميدي به اندازهاي بر من مستولي شده بود كه دلم نميخواست يك لحظه ديگر زنده باشم فقط مرگ ميخواستم و فراموش كردن هر آنچه بر سر من آمده بود. به بهروز چه بايد ميگفتم؟ من كه او را از خود بيرحمانه رانده بودم حال چگونه اين خبر ناگوار را به او ميدادم سودابه و شراره از اين اتفاق اظهار خوشحالي ميكردند و بيتوجه به من كه زجر ميكشيدم، از اينكه از تنها مسئلهاي كه باعث پيوند دوباره من و بهروز ميشد خلاص شدهاند خوشنود بودند. بالأخره من برخلاف خواست خودم از بيمارستان مرخص شدم و ديگر هيچ دلخوشي و هيچ انگيزهاي براي زنده بودن نداشتم چند روز ديگر به اين منوال گذشت و من اصلا حق نداشتم با بهروز حرف بزنم تا اينكه يك روز نزديك ظهر زنگ خانه خواهرم به صدا درآمد، همه فكر كرديم باز يك دسته از بهائيان براي انتقال خبر به ديگران آمدهاند. اما ديديم كه دو نفر همراه بهروز جلوي خانه هستند به مسعود گفتند: ما مهمان شما هستيم و ميخواهيم با رها خانم صحبت كنيم. آن دو نفر مردان محترمي بودند كه فقط به خاطر رضاي خدا به ياري [ صفحه 298] بهروز آمده بودند. از بقيه خواهش كردند كه تنها با من صحبت كنند. قبل از اينكه همراه آنها به يك اتاق ديگر بروم سليم و مسعود به من نزديك شدند و گفتند: هر چه گفتند قبول نكن. سعي كن حرفهايشان را نشنوي. ما چهار نفر تنها شديم آن آقايان سعي كردند به من بفهمانند كه مورد ظلم واقع شده و فريب تشكيلات را خوردهام. حالا فرصت دارم خودم را نجات دهم و گرنه در وضعيت بدتري قرار ميگيرم اما من به دستور تشكيلات بهائيت سعي ميكردم حرفهايشان را نشنيده بگيرم. به گمان خود، خودم را به خدا سپرده بودم. به راهي رفته بودم كه راه برگشت نداشت مگر معجزهاي رخ ميداد. بهروز مرتب ميگفت: بيا همراه ما برويم و من كه سخت سكوت كرده بودم گفتم: اما من ميترسم تو كه ميداني؟!! بهروز گفت: منظورت آن نامه است؟ و به آن آقايان گفت كه: از آن نامهاي كه نوشته ميترسد. آنها گفتند: اصلا دليل ندارد بترسي همه ميدانند كه آن نامه را تو ننوشتهاي بلكه ديكته تشكيلات بوده. اما من فكر كردم كه اين غير ممكن است. به هر حال من آن نامه را نوشتم و همه جرم متوجه من است و باز ترسيدم و قبول نكردم.بهروز خيلي اصرار كرد و من به توصيه شديد خانوادهام كه از مهرههاي اصلي تشكيلات بودند نپذيرفتم بهروز وقتي ميخواست مرا ترك كند از من پرسيد چرا اين قدر رنگت پريده حالت خوب نيست؟ گريهام گرفت و در حالي كه ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود با گريه و دلي آكنده از درد گفتم بچه سقط شد بهروز به اندازهاي ناراحت شد كه گوئي تمام عشق و اميد زندگياش را از دست داده از شدت ناراحتي لبهاي خود را ميگزيد و با هر دو دست دو طرف گيجگاهش را ميفشرد لحظاتي بعد با عصبانيت گفت من از دست خانوادهات شكايت ميكنم شما عمدا بچه مرا از بين بردهايد. [ صفحه 299] آن دو نفر كه با او آمده بودند او را آرام كردند و سپس براي آخرين بار به من نگاهي كردند و با نااميدي آنجا را ترك كردند. خانواده وقتي ديدند كه من مقاومت كرده و با آنها نرفتم خيلي خوشحال شدند و ديگر به من اعتماد كرده و بدترين ناسزاها را به مسلمانها نسبت ميدادند. پدر و مادر مسعود و سودابه به اماكن متبركه مسلمين مثل مكه و مشهد و قم و غيره بيحرمتيهائي ميكردند. همه باز هم به تمسخر مسلمانها پرداخته بودند، غافل از اينكه من از اين حرفها زجر ميكشيدم. و آنها ميگفتند مسلمانها دروغگو هستند خودشان را به هزار مرض و فلج و نقص عضو ميزنند و به مشهد ميروند و بعد ميگويند امام رضا (ع) شفا داد. اين چيزها را ميگفتند و ميخنديدند. سودابه به من گفت: بهتر شد كه اين بچه را از بين برديم و همه گفتند: اين بچه بايد از بين ميرفت چرا كه او هر چه باشد يك مسلمان زاده است مشغول اين حرفها بوديم كه باز صداي درب منزل آمد وقتي در باز شد چند نفر با نشان دادن حكم تفتيش خانه وارد منزل شدند و دو ماشين نظامي هم جلوي خانه پارك بودند پس از وارسي خانه كپي نامهاي را كه نوشته بودم از داخل كمد پيدا كردند و با خود بردند من نگران اين قضيه شدم اما از طرف تشكيلات دستور رسيد كه آنها هيچ كاري نميتوانند بكنند ما قهارترين وكلا را داريم و در ضمن سازمان حقوق بشر هم از ما حمايت ميكند. من در تهران اقوام زيادي داشتم در ضمن بهائيان ديگري هم بودند كه از اين جريان مطلع بودند. به اعضاي تشكيلات گفتم: مرا پنهان كنيد تا زماني كه از ايران خارج شوم برايم مشكلي پيش نيايد. اما آنها گفتند: به پنهان كردن نيازي نيست در همان جا بمان و ساعاتي بعد چند نظامي آمدند و حكم جلب مسعود را نشان دادند و او را به همراه خود بردند. وقتي مسعود گرفتار شد [ صفحه 300] همه فاميل مرا مقصر ميدانستند و ديگر هيچ اجر و احترامي نداشتم و با عصبانيت ميگفتند: اگر شما مسلمان نشده بوديد اين اتفاقات نميافتاد. بالأخره آن روز گذشت و شب هيچكدام از شدت گرفتاري و ناراحتي مسعود نخوابيديم. روز بعد خبر رسيد كه تشكيلات در پي آزادي مسعود است و سعي دارد بيگناهي او را ثبات نمايد و در دادگاهي كه براي او تشكيل ميشود حاضر شده و علت گرفتاري مسعود را جويا شد و چون مدركي دال بر اينكه او جرمي مرتكب شده وجود ندارد، خود آنها را محكوم خواهد كرد. با اين خبر دلگرم و راضي شديم. اما برخلاف انتظار ما ساعاتي بعد باز عدهاي آمدند و اين بار حكم جلب مرا آوردند و من با ديدن حكم قاضي چادرم را پوشيدم و با آنها همراه شدم. آقاياني كه براي بردن من آمده بودند بسيار با احترام با من رفتار ميكردند. شراره و برادر كوچكتر مسعود هم همراه ما آمدند. ما را به دادگستري بردند و حدود نيم ساعت بعد به شراره و برادر شوهرش گفتند: شما برويد اين خانم بازداشت است و بايد راهي زندان شود. آنها با من خداحافظي كرده و رفتند. آقايان مرا سوار يك پژو سياه كرده و با خود بردند پس از سپري كردن مدت زماني اندك روبهروي زندان قصر تهران بوديم. دقايقي منتظر شديم و بعد ديدم كه مسعود را همراه خود آورده و او را هم در كنار من نشاندند و حركت كرديم. ما نپرسيديم ما را كجا ميبريد و آنها هم چيزي نگفتند اما از شهر خارج شده و به سمت جاده همدان راهي شديم ساعاتي بعد به همدان رسيديم و وارد دادگاه انقلاب همدان شده و بعد ما را از هم جدا كرده و هر كدام را به سمتي بردند وارد يك ساختمان اداري شديم و بعد به من گفتند كه روي صندلي بنشينيم چند دقيقه بعد برايم [ صفحه 301] غذا آوردند غذا را كه خوردم يك حوله و يك مسواك، يك جفت دمپائي و يك دست لباس به من دادند من با ديدن آن چيزها مطمئن شدم كه براي مدتي طولاني بازداشت هستم. بالأخره مرد محترمي رو به روي من نشست و گفت: بهروز از مسعود و برادر و خواهرت شكايت كرده كه همسرش را به اجبار از او جدا كرده و موجب از بين رفتن فرزندش شدهاند شما هم به جرم همكاري با دشمنان نظام جمهوري اسلامي و نوشتن يك نامه عليه دولت ايران بازداشت شدهايد. اما ميدانيم كه شما مورد اغفال واقع شده و در يك عمليات سياسي گرفتار شدهايد. شما براي ما خيلي قابل احترام هستيد اولا به خاطر اينكه از سلاله رسول الله (ص) هستيد و ثانيا به دليل اينكه به اسلام روي آورده و مسلمان شدهايد اگر ميگذاشتيم در آنجا بمانيد ممكن بود بلائي سر شما بياورند چرا كه نمونه اين مسائل را زياد ديدهايم آنها به دوباره بهائي شدن شما اعتماد نميكنند و ميدانند كه هيچ وقت نميتوانند در گوش شما از آن اراجيف پر كنند از اين رو ممكن بود شما را از بين ببرند و به گردن جمهوري اسلامي بيندازند. خانواده شما مهرهاي بيش نيستند و آنها فريب خوردهاند و نميدانند كه آب را در آسياب چه كسي ميريزند.آنها دقيقا مثل رباط عمل ميكنند ما تصميم گرفتيم به بهانه اينكه شما عليه جمهوري اسلامي نامه نوشتهايد شما را دستگير كرده از آن خانه بيرون بكشيم و بعد اجازه بدهيم با آرامش فكر كنيد و تصميم بگيريد. حالا تا زماني كه تصميم خود را بگيريد مهمان ما هستيد و بعد ميتوانيد در دادگاه از خود دفاع كرده و آزاد شويد. او گفت: قبل از اينكه ما تصميمي درباره شما بگيريم يك فرد ناشناس فتوكپي نامه شما را براي ما فرستاده بود. بعد تلفني خبر دادند كه فردي به اسم رها، عليه جمهوري اسلامي [ صفحه 302] مطالبي نوشته و قصد دارد از ايران خارج شده و در آنجا هم تبليغات سوئي عليه نظام داشته باشد. او دوباره بهائي شده و به اسلام اهانت ميكند ما پيگيري كرديم و متوجه شديم آن شخص از خود تشكيلات گمارده شده تا بدين وسيله شما را به دام دولت انداخته و به خيال خام خود شما را در مقابل دولت جمهوري اسلامي قرار دهند و در دنيا به تبليغات عليه نظام بپردازند و براي پيروان خود داستانسرائي كنند اما ما به خاطر اينكه شما فريب خورديد بيش از يك شب شما را نگه نميداريم و انشاءالله فردا در دادگاه مسئله فيصله يافته و شما به نزد همسر خود باز ميگرديد. من خوشحال شدم و از ايشان تشكر نمودم و گفتم: آيا ميتوانم بهروز را ببينم. گفت: بله، حتما. حرفهاي آن مرد محترم كاملا واقعي بود. براي تشكيلات اصلا اهميت نداشت چه بلائي بر سر من بيايد و در ضمن خودم بارها شاهد بودم كه بهائيان مسلمان شده را اذيت ميكردند و به گردن جمهوري اسلامي ميانداختند و در زمان خود بهاء و عبدالبهاء نيز بسياري را ترور ميكردند و ميگفتند: خودشان از شدت عشق به بهاء خودكشي كردهاند!! آنها با بيرحمي تمام بچه مرا از بين بردند. آنها هيچ رحم و مروتي نداشتند. احساس امنيت فوقالعادهاي كردم و از اينكه از خانواده و تشكيلات دور بودم ميتوانستم به راحتي نماز بخوانم احساس بسيار خوبي داشتم به بازجو گفتم: ميخواهم نماز بخوانم، راهنمائي كرده و پس از وضو در همان اتاق كه موكت شده بود به نماز ايستادم حالت عجيبي در نماز داشتم احساس ميكردم خداوند ناظر ميداند كه چگونه مورد ظلم واقع شده و عذاب ميكشم. دلم براي بهروز تنگ شده بود از خدا خواستم او راحت و [ صفحه 303] آرام باشد و بداند كه من از او جدا نميشوم و دوباره به كنارش برميگردم. وقتي نماز تمام شد درب اتاقم را زدند و يكباره متوجه شدم بهروز به ديدنم آمده است. خوشحال شدم و بعد از سلام و احوالپرسي به او گفتم من از تو خجالت ميكشم نميتوانم نگاهت كنم و او گفت عيبي ندارد هر چه بود گذشت حالا فهميدي آنها چه انسانهاي بيرحم و بيعاطفهاي هستند. گفتم: از اول فهميده بودم اما اولا در عمل انجام شده قرار گرفتم و بعد از اينكه تو مرا از آنها جدا كرده و ديگر پشتيباني نداشته باشم ميترسيدم و نميدانم چرا نميتوانستم دوباره نظرم را عوض كنم و با تو برگردم ميخواستم تا آخرش بروم و باز سرنوشتم را به خدا بسپارم. گفت: سرنوشت خود را به دست تشكيلات سپرده بودي اما خدا به تو رحم كرد و با شكايتي كه من از خانوادهات كردم تو را به همدان بازگرداندند. آن شب اجازه دادند بهروز در كنار من بماند. من و بهروز تا صبح با هم حرف زديم و از اتفاقاتي كه برايمان افتاده بود درس عبرت گرفتيم و از تجربيات تلخي كه كسب كرده بوديم شناختمان نسبت به تشكيلات بيشتر شد. اين مرحله سخت زندگي را هم پشت سر گذاشتيم و به هم قول داديم در حد توان در راه اسلام قدم برداريم و هرگز افتخار اين نام از ما سلب نشود. فرداي آن شب به دنبال ما آمدند و ما را به دادگاه بردند. همه ماجرا را براي قاضي تعريف كردم و سپس همه مسائل را اعتراف كردم و به كمك وكيل تسخيري كه داشتم از حضور دادگاه عذرخواهي كرده و تعهد دادم كه ديگر مورد فريب تشكيلات واقع نشوم. قاضي هم حكم آزادي مرا صادر كرد، من و بهروز به خانه برگشتيم و من قلب پاك و بيكينه بهروز را ميستودم و از همه چيز شرمنده بودم و سعي ميكردم همه [ صفحه 304] اشتباهاتم را جبران كنم. چند روز بعد شنيدم كه مسعود همه چيز را اعتراف كرده و از اولين روز كه از طرف تشكيلات مأموريت بازگرداندن مرا داشته به همه چيز بدون كم و كاست اقرار نموده است. اعترافات او باعث شد كه حكم جلب سليم و شراره را هم دادند و هر كدام از آنها به علت داشتن شاكي خصوصي و ثابت شدن جرمشان و همچنين به جرم ديكته يك نامه كذائي عليه نظام و همكاري با دشمنان جمهوري اسلامي در خارج از كشور مدت كوتاهي در بازداشت به سر ميبردند. من و بهروز از آن پس بدون سايه شوم تشكيلات زندگي خوبي را با هم آغاز كرديم مدتي بعد باز هم خانواده به ديدنم آمدند و گفتند ما ميدانيم كه تو اجباري دوباره مسلمان شدي و من هر قدر كه سعي ميكردم به آنها بقبولانم كه از صميم قلب عاشق اسلام هستم و از بهائيت نفرت دارم نميپذيرفتند. با اين حال مادرم ديگر مثل سابق به من محبت نداشت و پدرم با نگاهش از پشت عينك براي اينكه دوباره مسلمان شده بودم اظهار تأسف ميكرد، سليم و سودابه و پدر و مادرم فقط يك شب در خانه ما ماندند و آنها به قول خودشان باز هم از طرف تشكيلات مأموريت داشتند تا نظر نهائي مرا بدانند. آن شب گذشت و روابط ما كاملا بدون كمترين محبت و عواطف خانوادگي شده بود. آنها وقتي جواب مرا شنيدند مأيوس شدند و رفتند، مدتي بعد يكي از برادرهاي بهروز كه همراه خانواده براي تفريح به شمال رفته بودند در دريا غرق شد و ما در مراسم سوگواري او در كنار بهائيان قرار گرفتيم. همه در آن مراسم سعي ميكردند به اذيت ما بپردازند و با چهرهاي حق به جانب و مغرور به تحقير مسلمانان بپردازند. خانواده من هم از سنندج آمده بودند. تشكيلات از اين فرصت هم استفاده كرد و باز به عدهاي [ صفحه 305] مأمورت داده بود كه آخرين تلاشهاي خود را بكنند. اعضاي خانواده من شب بعد از مراسم عزاداري به خانه ما آمدند. سليم گفت: اعضاي محفل ميخواهند شما را طرد كنند اما به احترام ما هنوز اين كار را نكردهاند. شما هم وقت داريد كه اگر پشيمان شديد برگرديد، من و بهروز عقيده خود را بدون كوچكترين ترديدي بيان كرديم. باز هم كسي با ما بحث كرد تا ببيند حقيقت درون ما چيست و اگر ميتوانند ما را به ترديد انداخته و بازگردانند اما تلاششان بيهوده بود. از اين روبه تهديد ما پرداختند و گفتند اگر طرد شويد ديگر نميتوانيد با هيچ كدام از ما رفت و آمد كنيد و بايد تا آخر عمر تنها بمانيد. من كه به شدت از دست تشكيلات عصباني بودم گفتم: اگر من جاي دولت جمهوري اسلامي بودم همه اعضاي محفل را تيرباران ميكردم، آنها انسان نيستند بلكه حيواناتي به شكل انسانند، آنها بوئي از انسانيت و معرفت نبردهاند و بهائيت را هم قبول ندارم چرا كه كاملا به بطالت اين فرقه پوشالي و سياسي پي بردهام و حاضرم حتي به قيمت كشته شدن، در راه اسلام ايستادگي كرده و از حقيقت دست برندارم وقتي ديدند كه از اين راه هم هيچ سودي نخواهند برد به خرافات هميشگي متوسل شدند و براي اينكه ما را بترسانند گفتند: ميدانيد هر كس از بهائيت خارج شود به بدترين و دردناكترين بلاها و مصائب دچار ميشود و مثالهاي زيادي براي ما آوردند كه از كودكي آنها را در گوش ما خوانده بودند. اين حرفها كمترين حاصلي براي آنها نداشت. تا نزديك صبح با ما حرف زدند و ما را تبليغ كردند و صبح با ناراحتي خانه ما را ترك كرده و رفتند. ديگر احساس خطر ميكردم. من به شدت به مادرم و خانوادهام وابسته بودم، بهترين و شادترين خاطرات زندگيم را با آنها گذرانده بودم. فكر اينكه آنها را براي هميشه از دست [ صفحه 306] بدهم آزارم ميداد. مدتي به خاطر از دست رفتن برادر بهروز در خانه پدر شوهرم بوديم تا پدر و مادرش تنها نباشند و تسلي خاطري براي آنها باشيم. در آنجا هم وقتي بهائيان مرتب رفت و آمد ميكردند و ما را ميديدند به ما توصيه ميكردند از اسلام دست كشيده و دوباره بهائي شويم و ما هم آنها را تبليغ ميكرديم. خانواده بهروز هم مأمور توصيههاي لازم به ما شده بودند ما ديگر توبه كرده بوديم و امكان نداشت فريب حرفهاي آنها را بخوريم. سميرا خواهر كوچك بهروز با اينكه دختر با محبتي بود به من گفت: رهاجون شما را به خدا كاري كنيد كه طرد نشويد من شما و داداش بهروز را خيلي دوست دارم نميتوانم از شما براي هميشه جدا شوم. به او گفتم خوب اگر طرد شديم دوباره به خانه شما ميآئيم و شما را ميبينيم ما كه از تشكيلات ترسي نداريم. ما كه گوش به فرمان آنها نيستيم. سميرا گفت: نه چنين چيزي امكان ندارد ما كه گوش به فرمان هستيم اگر طرد شويد ديگر از شما متنفر ميشويم و اگر شما را جلوي خانه ببينيم از طبقه بالا آب كثيفي روي سر شما ميريزيم تا برويد و ديگر هيچ وقت برنگرديد. من آن روزها در حال نوشتن كتابي به اسم «چرا مسلمان شدم» بودم و به گوش بهائيان هم رسيده بود كه من مشغول نوشتن كتابي هستم آنها براي عوض كردن نظر من همه تلاش خود را كردند، اما من بالأخره آن كتاب را نوشته و به چاپ رساندم تا اگر كسي هم در بين بهائيان مستعد مسلمان شدن است بيپروا به ما بپيوندد البته بسياري از بهائيان قلبا به بطالت بهائيت پي برده بودند اما جرأت ابراز عقيده نداشتند، بسياري هم از آن جامعه خارج شده و در روزنامه كنارهگيري و برائت خود را از بهائيت اعلام ميكردند و طرد ميشدند، با نوشتن آن كتاب هم مسلمانان را از وجود چنين كرمهاي خطرناكي [ صفحه 307] در كنارشان آگاه ساختم و هم به بهائياني كه مثل خانواده من و بهروز واقعا فريب خورده و از سياسي بودن اين تشكيلات بياطلاع هستند هشدار داده بودم كه در روز حساب هيچ عذري از آنها پذيرفته نخواهد بود و همچنين به نقد احكام و دستورات بياساس بهائيت پرداخته بودم. اين كتاب كه چاپ شد و به اطلاع تشكيلات رسيد به خانوادهها دستور دادند كه با ما قطع رابطه كرده و ما را از محبت خود محروم كنند. من در اين چند ماهه به حدي غرق لذت عشق به ائمه اطهار بودم و آن چنان اميدي به محبت و رحمت اين بزرگواران بسته بودم كه به راحتي ميتوانستم اين عشق الهي را به همه تعلقات دنيوي ترجيح دهم. چندي بعد خداوند به ما دختري عنايت كرد و زندگيمان پر از شور و شعف شد. ما دوستان بسيار نزديك و خيلي صميمي و مهرباني داشتيم كه در آن روزها كه نيازمند كمك بوديم به ياري ما آمده و ما را از تنهائي خارج كردند. اما من هنوز نياز عجيبي به مادرم داشتم و به شدت دلم برايش تنگ ميشد. يك روز تصميم گرفتم به او تلفن كرده و حالش را بپرسم. ميدانستم به من كم محلي خواهند كرد و منتظر بودم ملامتم كند اما وقتي به او تلفن كردم زن برادرم گوشي را برداشت به محض اينكه متوجه شد منم گفت: مادرت با تو حرفي ندارد و گوشي را قطع كرد چند بار ديگر تماس گرفتم باز همان زن برادرم كه همسر امير بود با عصبانيت ميگفت مامان ديگر هيچ وقت با تو حرف نميزند. گفتم: گوشي را بده خودش اين را به من بگويد، از اين كار امتناع كرد، خيلي دلم شكست بعد از آن در اوقات مختلفي از شب و روز حتي نيمه شب زنگ ميزدم كه دل مادرم به رحم آيد و جوابم را بدهد اما او از طرف تشكيلات دستور گرفته بود كه حتي جواب سلام مرا هم ندهد. من هنوز از طرف بيت العدل طرد نشده [ صفحه 308] بودم اما اعضاي تشكيلات سنندج به خانوادهام دستور داده بودند كه همگي به چند دليل با من قطع رابطه نمايند، اول اينكه با طرد و دفع من از خود موجبات جذب مرا فراهم كنند، بدين طريق كه از لحاظ روحي مورد شكنجه و عذاب قرار گيرم و بالأخره تاب و تحمل از دست داده و از شدت دل تنگي و تنهاي باز هم به بهائيت رجوع كنم، دوم اينكه وجود من در كنار جوانان و نوجوانان بهائي خطر آفرين بود و ميتوانستم با طرح چند سؤال ساده باعث آگاهي و هشياري آنان شده و آن همه تبليغات سوء را عليه اسلام خنثي نموده آنان را به اسلام دعوت نمايم و تأثيرات غير قابل جبراني بر آنها بگذارم و سوم اينكه با ايجاد چنين ضربات روحي و رواني كمكم زندگي مشتركم با بهروز دچار مخاطره و اختلال شود و افسردگي و سردي و كسالت در زندگي حكم فرما شده و اين را به حساب همان خرافاتي بگذارم كه از كودكي در گوش ما خوانده بودند مبني بر اينكه هر كس از بهائيت خارج شود به بدترين بلايا و مصائب دچار خواهد شد و مشكلات زيادي گريبانگير او خواهد بود و تشكيلات با اتخاذ چنين سياستي ما را از ديدن خانواده محروم كرد. زهرا اسم دختر كوچك ما بود او بدون مهر و محبت اقوام نزديك بزرگ ميشد و هيچ بهرهاي از وجود پدربزرگها و مادربزرگها، عمه و عمو و خاله و دائي نميبرد. زهرا شيريني زندگي ما شد. او زيبا و باهوش و بازيگوش بود. و تمام خلأ زندگيمان را با وجود او پر كرديم. زهرا هديهاي بود كه از حضرت فاطمه زهرا گرفته بوديم، او به طور معجزه آسائي در يكي از مراسمهاي روحپرور شهادت بانوي دو عالم، آن وجود مقدس و مطهر، از جانب خدا به ما ارزاني شد و به زندگيمان رنگ ديگري داد و ما را به اندازهاي به خود وابسته كرد كه [ صفحه 309] عدم وجود خانواده در كنارمان را حس نميكرديم. من شب و روز در انديشه تعليم و تربيت او و سلامت روح و جسم او بودم چرا كه نميخواستم تنهائي و بيكسي ما كوچكترين تأثيري در رشد و تعالي او داشته باشد. همه كتاب داستانهايش را برايش با زبان كودكانه و آهنگين خوانده و ضبط كرده بودم. تا در لحظات تنهائي با گوش دادن به آنها و نگاه كردن به عكس كتابها عليرغم سرگرم كردن او به رشد ذهنياش كمك كنم. در آن روزها من هم آرايشگاهي دست و پا كرده و مشغول كار بودم، تمام امكانات رفاهي و رشد و تربيت زهرا را براي او مهيا كرده بودم. ضبط كوچكي داشت كه دائما نوارهاي مورد علاقهاش را گوش ميكرد بعد از مدتي متوجه شدم با زبان كودكانه و شيرين همه آن قصهها و شعرها و ضربالمثلها را حفظ كرده، طوري كه هر شنوندهاي را به خود جذب ميكرد و او را به تحسين واميداشت وقتي سه ساله بود حروف الفبا را به او فرا دادم و چهار سالش تمام شده بود كه كاملا ميتوانست تيترهاي درشت روزنامه را بخواند. هوش و استعداد اين هديه الهي و اين فرشته زيبائي كه خداوند به ما عنايت كرده بود باعث شد كه افراد تحصيل كرده با اشتياق زيادي با ما رفت و آمد كنند تا بچههايشان از همنشيني با زهرا تأثيرات مثبتي بگيرند و ما هم كه با علاقه در پي كسب علم و معرفت و مسائل مذهبي و فلسفي بوديم با بزرگان و علماي شهر و با اساتيد دانشگاه رابطه برقرار كرده و توفيق حضور در كنار آنها را داشتيم. من محبت خدا را به عينه ميديدم و لطف و رحمت او را در تمام مراحل زندگيام احساس ميكردم و به اميد روزي بودم كه آن منجي عالم بشريت، صاحب عصر و الزمان ظهور نمايد و پرده از چهره روبه صفتان و كافران بردارد و دنيا از مزاحمت و ظلم و ستم اين از خدا [ صفحه 310] بيخبران پاك شود. زهرا چهار ساله بود كه يك روز خاله تماس گرفت و گفت: پدر حالش خوب نيست حتما با بهروز به سنندج برويد خيلي نگران شدم يعني فهميدم كه قضيه بيماري نيست. آنها كه با ما رفت و آمدي نداشتند و بعد از چند سال دوري چنين خبري را به خاله داده و از او خواسته بودند كه ما به سنندج برويم حاكي از اين بود كه پدرم از دنيا رفته است. هيچ خبري تا اين حد نميتوانست برايم دردناك باشد. بعد از مدتها دوري دلم ميخواست ميتوانستم به كنارش بروم و از وجود گرم و مهربان و مظلوم او عاشقانه لذت ببرم.حدود يك ماه بود كه خوابهائي در همين رابطه ميديدم يك شب خواب ديدم پدرم مسلمان شده و به همه غذا ميدهد. چقدر آرزو داشتم پدر مسلمان ميشد. با صداي بلند گريه ميكردم و پدرم را صدا ميزدم مي دانستم روح او نظارهگر قلب تنها و زخمي من است. خيلي زود به سمت سنندج حركت كرديم دعا ميكردم وقتي رسيدم او را در بستر بيماري ببينم اما وقتي به سنندج رسيديم فاميلها را ميديدم كه با لباسهاي سياه به سمت خانه ما ميروند. ديگر مطمئن شدم كه پدر رفته است.خانه سرسبز و باصفاي ما بدون پدر روحي نداشت لطفي نداشت و هيچ رنگ و بوئي نداشت. پدرم رفته بود. براي هميشه. دلم از درد پر بود نميخواستم باور كنم كه او مرده است. نميتوانستم باور كنم كه ديگر نيست. حالا مادر عزيزم را با داغ از دست رفتن پدر چگونه ميديدم؟ او كه عاشقانه مثل پروانهاي به گرد شمع پدر ميچرخيد چگونه مرگ او را باور خواهد كرد؟ چگونه دوريش را تحمل خواهد كرد؟ به خانه كه رسيدم صداي گريههايم بلند شد. روي پلهها بهمن را [ صفحه 311] ديدم و او را در آغوش كشيدم و هر دو به گريه كرديم مادرم را در حالي كه روسري سياهي بر سر و لباس سياه به تن كرده بود ديدم. هرگز دلم نميخواست او را در اين لباسهاي تيره ببينم او كه به احترام سيادتش هميشه سبز ميپوشيد امروز در سوگ پدر رخت عزا به تن داشت. او را هم در آغوش كشيدم و مرتب ميگفتم: مامان بگو بابا كجاست؟ مامان سعي ميكرد آرامم كند. به طرف جائي كه هميشه پدر در آنجا مينشست رفتم. بالش او را ميبوئيد و ميبوسيدم و اشك ميريختم. همه اقوام ايستاده و مرا نگاه ميكردند. خواهر بزرگم تعريف كرد كه او چگونه در عرض يك دقيقه سكته قلبي كرده و از دنيا رفته است. دلم شكسته بود، دوست داشتم تسكين يابم اما صداي قرآني در فضا پخش نبود. به مامان گفتم: اجازه بده در مسجد محل صوت قرآن پخش شود. مامان گفت: نه ما خودمان دعا و مناجات داريم و نيازي به قرآن نيست، اصرار كردم و با گريه گفتم: از طرف من، نه از طرف شما. بگذاريد قرآن پخش شود اما مادرم اجازه نداد. دلم ميخواست كاري براي پدر بكنم. اما چه كاري از من ساخته بود؟ سليم را ديدم اما با او ديده بوسي نكردم. مسعود و شراره از تهران رسيدند من نزديك شراره شدم كه يكباره شراره گفت: پدر از دست تو دق كرد و مرد از اينجا برو. بيشتر دلم شكست و احساس كردم ناخواسته در مرگ پدر مقصر بودم. كمكم متوجه شدم هيچ كس در آن شرايط سخت و دلگير با من حرف نميزند. كسي هم اگر از روي فراموشي ميخواست با من حرف بزند سليم اشاره ميكرد كه با او صحبت نكنيد. هيچ كدام از اقوام به من تسليت نميگفتند و من در آن وضعيت سخت احساس تنهائي ميكردم. پدر را در غسالخانه ديدم كه اي كاش نميديدم و آن چهره از او، براي هميشه در خاطرم [ صفحه 312] نميماند. بعد از خاكسپاري پدر ديدم جاي من در آن خانه نيست كاملا غريبهام و گوئي كسي مرا نميشناسد. همه براي پدر مناجاتهاي مخصوص بهائيان را ميخواندند و من فقط به تلاوت قرآن و فاتحه مشغول بودم. غروب كه شد به پشت بام رفتم و در خر پشتي را بستم. جاي پدرم خالي بود. او را روي آن كوهها به خاك سپرده بودند. شب اول قبرش بود و من با سوز دل ميگريستم و نالههاي جان خراشم تمام آن فضا را پر كرده بود. نماز شب اول قبر خواندم. زيارت اهل قبور و زيارت عاشورا خواندم و به ائمه التماس كردم كه روح او را در كنف رحمت و عنايت خويش داشته و نظر لطفي به او كرده و شفاعتش كند. صبح فردا به همدان برگشتيم.فضاي خفقانآور خانه پدرم برايم غير قابل تحمل شده بود. به خانه آمدم خيلي زود جلسه روضهاي در خانه برپا كردم. روضه من در روز هفتم فوق پدرم و روز اربعين امام حسين (ع) بود جمعيت زيادي به خانه ما آمدند و جلسه به حدي پرشور و حال شد كه برايم غيرقابل تصور بود. اين جلسه آرامشي به من داد و توانستم با تلاوت سوره الرحمن كه توسط يك روحاني قرائت ميشد آرام گيرم و با دردي كه روز اربعين در سينهام انباشته بود گريهها معني گرفت و روضهها جان يافت. بعد از آن تا مدتها افسرده بودم و دائم دلم گرفته بود. من غم از دست رفتن پدر را به تنهائي تحمل كردم و هيچ كس به ديدنم نيامد. زهرا پنج ساله شد و من در اوائل ماه محرم نجواي عاشقانهاي با امام حسين (ع) داشتم لذتي كه از خلوت با امامان و كريمان اهل بيت ميبردم غير قابل وصف است فقط همين را بگويم كه همه هستيام و همه زندگي دنيويام را ميتوانستم به لحظهاي خلوت معنوي و توسل به امامان بدهم و نيم نگاه محبت آميزي از سوي هر كدام از آن [ صفحه 313] بزرگواران مثل شعلهاي فروزنده روشنيبخش و اميد آفرين بود. شب عاشورا تا صبح نخوابيدم و از جان و دل در سوگ امام حسين (ع) و يارانش گريستم به ياد مصايب حضرت زينب (س) رنج و اندوه خود را فراموش كرده بودم و ياد مظلوميت امام حسين (ع) و اصحابش ظلمي را كه بر ما رفته بود از خيالم ميزدود. دلم گرفته بود. آلبوم عكسهاي خانوادگي را آوردم و روي هر كدام از عكسهاي پدر و مادرم قطرهها اشك ريختم. دلم براي مادرم تنگ شده بود. دلم ميخواست ميتوانستم او را ببينم و مثل هميشه عاشقانه او را در آغوش بگيرم نميتوانستم باور كنم كه او را براي هميشه از دست دادهام اما هنوز در قيد حيات بود چرا نميتوانستم ببينمش؟! چرا چنين ظلمي در حق من شده بود. نزديك صبح بود خدا را به عظمت رسالتي كه بر دوش سرور و سالار شهيدان گذاشته بود، به مظلوميت و حقانيت او و به پاكي خونهايي كه در آن روز بلاخيز به زمين ريخته سوگند دادم كه دل مادرم را نرم كند و مرا از محبت مادرانهاش محروم ننمايد. دلم هواي مادرم را كرده بود و مثل كودكي خردسال هر جا را كه نگاه ميكردم چهره زيباي او را مجسم ميكردم و دلم برايش پر ميكشيد. در طول اين چند سال دوري توانسته بودم همه اعضاي خانواده را با آن همه صميميت و آن همه خاطرات خوشي كه با آنها داشتم فراموش كنم اما مادر عزيزم را حتي يك لحظه نميتوانستم از ياد ببرم و محبتهايش را فراموش كنم. طولي نكشيد كه از طرف يكي از دوستان قديمي به نام آقا و خانم مردوخي كه مسلمان بودند و در سنندج زندگي ميكردند دعوت شديم. من نميتوانستم آن دعوت را بپذيرم چرا كه برايم بياندازه مشكل بود كه به سنندج بروم و از ديدن مادرم محروم باشم اما بالأخره پذيرفتم. با بغضي در گلو و سينهاي مالامال از [ صفحه 314] اندوه جاده پرپيچ و خم سنندج را طي كرديم نزديك ظهر بود كه رسيديم. با وجود فضاي شادي كه در خانه آقاي مردوخي حاكم بود غم تمام وجود مرا احاطه كرده بود خاطرات گذشته همه برايم مرور ميشد. مهدي را به خاطر آوردم و محبتهاي آن خانواده باايمان را. به سختي توانستم از آزيتا خبري بگيرم و شنيدم كه در يك حادثه آتش سوزي همسرش را از دست داده و با دختري كه كاملا شبيه پدر سياه و بانمك بود تنها زندگي ميكرد و شنيدم كه سالها پيش خانواده آقاي محمد صالحي به تهران رفتهاند و كسي آدرس و شماره تلفني از آنها ندارد و براي اينكه حال نسيم را بپرسم با مادرش تماس گرفتم و به يكي از دختران آقاي مردوخي گفتم: بگو يكي از دوستان او هستم و ميخواستم حالش را بپرسم او اين كار را كرد و برحسب اتفاق نسيم خانه بود. با خوشحالي گوشي را گرفتم و با او صحبت كردم. او گفت: چند سال پيش به سيامك التماس كردم كه با من باشد اما او قبول نكرد و از من جدا شده و ازدواج كرد من هم كه به شدت عذاب ميكشيدم و از همسرم هم نفرت داشتم با يك مهندس رابطه برقرار كردم كه همه چيز را فراموش كنم و بار تحميل آن زندگي اجباري را از دوشم كمتر كنم همسر و خانواده همسرم متوجه اين قضيه شدند. به اعضاي تشكيلات شكايت كردند و ميخواستند مرا طلاق بدهند. من از خدا ميخواستم كه طلاق بگيرم اما تشكيلات مخالفت كردند و من هنوز با همان همسرم زندگي ميكنم و اين روزگار لعنتي را ميگذرانم. تشكيلات حيثيت و آبروي مرا به باد داد. تشكيلات عشق و آرزوي مرا از من گرفت، تشكيلات مرا خرد كرد و ديگر چيزي از من نمانده است اما تنها دخترم را طوري تربيت كردهام كه هرگز بلاهائي كه بر سر من آمد بر سر او نياورند و او را ملعبه دست خود نكنند. [ صفحه 315] حرفهايم با نسيم طول كشيد و دلم بيش از پيش گرفت با او خداحافظي كردم. غم تمام وجودم را احاطه كرده بود. در شهر خودم بودم در زادگاهم و در محل بهترين خاطرات زندگيم اما از رفتن به خانه خودمان محروم بودم. خانه دوران كودكي و نوجوانيم، خانه زيبائي كه در بهترين و رؤياييترين محيط طبيعت بنا شده بود. خانهاي را كه جاي جاي فضاي سبز و دلانگيزش يادآور زحمات پدر عزيزم بود. آقاي مردوخي دو دختر چهارده و پانزده ساله و يك پسر سه ساله داشت ما با اين خانواده مسافرتهاي زيادي رفته بوديم و بچهها مرا خاله صدا ميكردند و از آنجا چند بار با خانه تماس گرفتم و با شنيدن صداي خوب مادر نفسم در سينه حبس ميشد.سكوت ميكردم و چيزي نميگفتم ميدانستم كه با شنيدن صداي من تلفن را قطع خواهد كرد و اين كار موجب عذاب روحي او خواهد شد سر سفره نشسته بوديم كه يكباره فكري به خاطرم رسيد.
تصميم گرفتم به خانه يكي از همسايهها رفته و از آنها بخواهم كه مادرم را به خانه خود دعوت كنند و او بدون اينكه از حضور من در آنجا مطلع باشد به آنجا بيايد. از انديشه اين تصميم هيجان عجيبي داشتم ديگر قادر به خوردن غذا نبودم. مدتي بود كه يك پرايد خريده بودم اما در مسافرتها بهروز رانندگي ميكرد. تصميم خود را به بهروز گفتم او مخالفت كرد و گفت: اين كار عملي نيست تو نميتواني با گير انداختن مادرت از محبت او بهرهمند شوي، او در چنين وضعي هم جواب سلام تو را نخواهد داد. گفتم: اما من مادرم را ميشناسم نميتواند در مقابل شيطنتهاي من دوام آورد و به بهروز گفتم: اگر تو [ صفحه 316] مخالفت كني تنهائي ميروم. بالأخره او رضايت داد و دقايقي بعد همراه بهروز و زهرا به سمت خانه راه افتاديم. همسايهها مادرم را خيلي دوست داشتند و او را به عنوان طبيب محل ميشناختند و او با محبت و دلسوزي زياد بر بالين مريضها حاضر شده و داروهاي گياهي تجويز ميكرد. ما مجبور بوديم خود را از معرض ديد همسايهها دور كنيم تا حضورمان در آن محل به گوش خانواده و در نتيجه به گوش تشكيلات نرسد و محدوديتي ايجاد نكند تا ما بتوانيم هر زمان كه دوست داشتيم به آنجا آمده و مادرم را ملاقات كنيم. بالأخره به منزل يكي از همسايهها رفتيم. آنها با ديدن من ابراز خوشحالي ميكردند و به يكي دو همسايه ديگر هم حضور مرا اطلاع دادند. دختران همسايه كه در سالهاي گذشته در عروسك سازي و قالي بافي و... به من كمك ميكردند با خوشحالي از من استقبال ميكردند و علت غيبت چند ساله مرا جويا ميشدند. مادرم حقيقت را به آنها گفته بود و آنها دوست داشتند از زبان خود من بشنوند و من شرح مسلمان شدن خود و عكس العمل تشكيلات را براي آنها تعريف كردم.آنها كه مرتب با سليم در ارتباط بودند حرفهاي مرا باور نميكردند او مثل همه تشكيلاتيها مردمدار و خوش برخورد بود اما به آنها گفتم كه او تابع دستورات شيطان شده است و ديگر تحت هر شرايطي به وظيفهاش عمل ميكند او روي عواطف و احساسات انسانياش پا گذاشت تا امر تشكيلات را اطاعت كرده باشد و اين زندگي همه بهائيان بود كه دچار مرگ معنويت شده و اسير زورگوئيهاي يك سازمان بيرحم و بيمنطق گشته بودند. همسايهها وقتي داستان زندگي مرا شنيدند افسوس خوردند كه چهرههاي مظلومي مثل سليم و سودابه و غيره چگونه فريب وعده و وعيد پوشالي يك حزب سياسي دروغين به [ صفحه 317] اسم دين را خورده و اسير سرسپرده يك عده جاني شيطاني شدهاند. آنها مصمم شدند در ياري رساندن من از هيچ كمكي دريغ نكنند. خانم همسايه با مادرم تماس گرفت و گفت: همسرم سخت مريض است، زودتر به ديدن او بيا، مادرم از همه جا بيخبر براي عيادت همسايه از خانه بيرون آمد و من از پنجره خانه همسايه او را ميديدم، فقط خدا ميداند كه در آن لحظه چه احساسي داشتم. او مثل بيشتر اوقات سرا پا سبز پوشيده بود. خداي من چرا بايد تا اين حد او از اصالت پاك خويش دور باشد كه از آن همه افتخار و سربلندي و بزرگي فقط يك لباس بر او بماند. نفرين به تمام آن كساني كه او را به بيراهه كشيده بودند. آنقدر دوستش داشتم كه حتي يك لحظه نميتوانستم او را در گمراهي ببينم، اميدوار بودم و آرزو ميكردم كه روح بزرگ و خداپرست و مردم دوست او وجود نازنينش را سزاوار بخشش كند. او خدمات زيادي به مردم ميكرد و دل من از اين خون بود كه اكنون چه مظلومانه از حق مسلم خويش كه ديدن فرزند خويش است محروم گشته و چه ناآگاهانه جانب شيطان را گرفته و از خود گذشته است. كمكم نزديك شد، هر چه نزديكتر ميشد هيجان من زيادتر ميشد، دخترم هيجان مرا ميديد و عقل كوچكش معني شقاوت و ظلم و تعدي را درك نميكرد. براي او دليل اضطراب بيسابقهام را گفتم. او از اين داستان غريب متعجب بود و با زبان كودكانهاي گفت: هر كس هر عقيدهاي كه دوست داشته باشد ميتواند انتخاب كند و من آهي كشيده گفتم: عزيزم اينها كساني هستند كه به ظاهر به تحري حقيقت معتقدند و اگر كسي تحري حقيقت كند و بداند كه بهائيت باطل است او را به بدترين وجهي تنبيه ميكند. او را به بدترين [ صفحه 318] اتهامات متهم ميكنند و اين چنين به ظلم و ستم در حق او مبادرت مينمايند. بالأخره مامان وارد خانه همسايه شد خانه همسايه دو اتاق و يك راهرو و يك آشپزخانه بيشتر نداشت، ما در يكي از اتاقها بيصدا ايستاده بوديم، او را به اتاق ديگر هدايت كردند، او با لهجه شيرينش حال همسايه را ميپرسيد كه در همين حين من و بهروز و زهرا به كنارش رفتيم، اين مادرم بود و من ميتوانستم بعد از سالها دوري او را در آغوش گرفته و ببوسم. او با ديدن من كه دختر كوچكش بودم چه احساسي ميتوانست داشته باشد؟ دختري كه فكر ميكرد دلش را شكسته، او را طرد كرده و جواب تلفنهاي او را نداده و برخلاف فطرت ذاتي و واقعيت درونش او را پس زده اكنون در مقابلش بود، با لبخندهاي هميشگياش، با شيطنتهاي خاص هميشگياش، من و مادر هميشه اشكهايمان را از هم ميدزديديم و براي اينكه ديگري غمگين نشود، غم خود را به تنهايي فرو ميخورديم. امروز هم از همان روزها بود. اما شايد بغض كشنده سالها دوري مثل رعدي، صاعقهاي جرقه بزند و ابر چشمان ما را به گريه وادارد. وقتي وارد اطاق شديم در يك لحظه ايست قلبي او را از شدت هيجان حس كردم شايد از شادي ديدار من اين چنين ساكت و بيحركت به من نگاه ميكرد، او سالخوردهتر از قبل شده بود، آن عزيزم كه شبها و روزهاي مديدي فقط به ياد رويش و به نسيم بويش اشك ريخته بودم، اكنون در مقابلم بود. از نگاهش هزاران زخم فرو خورده سينهاش را ميخواندم و غصههاي انباشته شده روي دلش را حس ميكردم. او را به آغوش كشيدم و روي زيبايش را بوسيدم. او هم مرا بوسيد. گويا دوري طاقت فرسا خشم او را تقليل داده بود. اشك بيامان از ديدگان ما فرو غلطيد، كساني كه شاهد اين وصل [ صفحه 319] شيرين بودند نميتوانستند اشكشان را پنهان كنند. بهروز هم گريه ميكرد و بعد از من او هم با مادرم ديده بوسي كرد. مامان زهرا را روي زانوي خود نشاند، سر و روي او را ميبوسيد و به او عاشقانه محبت ميكرد اما لحظاتي بعد به من گفت: من حق ندارم با تو حرف بزنم اگر تشكيلات متوجه شود مرا هم طرد ميكند. گفتم: اين در صورتي است كه من از طرف بيت العدل طرد شده باشم اما هنوز چنين حكمي از طرف آنها نيامده و تشكيلات استان نميتواند كسي را طرد كند. برايش توضيح دادم كه تشكيلات به قصد تنبيه من چنين دستوري به شما داده و من به دينم، به پيامبر و قرآن و امامانم عشق ميورزم و افتخار ميكنم و آنها نه تنها با چنين تنبيهي نميتوانند مرا بازگردانند بلكه من آمادهام كه سر و جانم را فداي اسلام كنم. به او گفتم: مامان جان عقايد من به خودم مربوط ميشود بيا كاري به عقايد هم نداشته باشيم و گاهگاهي همديگر را ببينيم. مامان گفت: من نميتوانم مخالف دستور محفل عمل كنم تو در اين مدت سه كتاب عليه بهائيت نوشتهاي، اگر بخواهي دوباره دست به قلم ببري ديگر تو را آق ميكنم، محفل هم اگر بداند مرا طرد ميكند. گفتم: نترس دليلي ندارد محفل از اين ملاقاتهاي پنهاني مطلع شود. ما ميتوانيم هر زمان كه دوست داشتيم در خارج از خانه همديگر را ببينيم. در مورد كتاب هم سعي كن ناديده بگيري، من ظلم زيادي كشيدم و آگاهيهايي يافتم كه نميتوانم ساكت باشم. اما تو را دوست دارم و نميتوانم دوريت را تحمل كنم و باز محكم او را در آغوش فشردم. مامان لبخندي از روي رضايت زد و تكيه كلام هميشگياش را كه برايم از هر كلامي زيباتر بود بر زبان آورده و گفت: ديوانه. به او گفتم: برو حاضر شو و بيا تا با هم بر سر مزار پدر برويم. او به [ صفحه 320] راحتي پذيرفت و دقايقي بعد براي حاضر شدن به خانه رفت او رفت و من غرق لذتي وصف ناپذير از گرمي وجود او خدا را سپاس گفتم.در همين حال به خاطرم آمد كه نجواي آن شب با امام حسين (ع) بينتيجه نبود و امروز به آرزويم رسيدهام. او دقايقي بعد برگشت و با هم به سمت مزار پدر راه افتاديم. در آنجا مادرم براي شادي روح پدرم مناجاتهاي مخصوص خودشان را ميخواند و من فاتحه ميفرستادم و سورههاي قرآني تلاوت ميكردم. از آن روز به بعد هر زمان ميخواستم مادرم را پنهاني ملاقات ميكردم و هميشه از خدا ميخواهم كه به حق حضرت رسول «صلوات الله عليه و آله و سلم» مادرم و نسل او را كه از نسل اشرف مخلوقاتند به راه راست هدايت نمايد.
[1] در فرقهي بهائيت نمازهايي سفارش شده، نماز كوچك، نماز بزرگ و نماز ظهر. انتخاب اين نمازها اختياري است. نماز بزرگ بهائيان نمازي است كه علي محمد باب به بابيان آموخت و بهاء هم با اينكه همهي تعليمات باب را منسوخ شده اعلام كرد آن نماز را به پيروان خود سفارش نمود. از آنجا كه قبلهي بهائيان رو به مقبرهي بهاست كه در اسرائيل واقع شده، نماز بهائيان به سوي اسرائيل خوانده ميشود.
بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بندهاى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او میفرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمتها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوستتر میداری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش میرَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچهای [از علم] را بر او میگشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه میدارد و با حجّتهای خدای متعال، خصم خویش را ساکت میسازد و او را میشکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بیگمان، خدای متعال میفرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».