اسناد و مدارك صبحي درباره‌ي بابيگري و بهائيگري

مشخصات كتاب

‏جلد دوم «خاطرات صبحي»
مؤلف: فضل الله صبحي مهتدي

مقدمه

بنام خدا چنانكه در صفحه دهم همين كتاب مي‌خوانيد، «صبحي» نخست كتابي به نام «كتاب صبحي» درباره بهائيگري و اسرار دروني آن منتشر ساخته و سپس اين كتاب را، كه در واقع تكميل كننده مطالب كتاب اول است چاپ و پخش كرده است. نخستين كتاب او، يعني «كتاب صبحي» چندي پيش تحت عنوان: «خاطرات صبحي درباره بهائيگري» تجديد چاپ شد و در اختيار عموم قرار گرفت. و اكنون مايه خوشوقتي است كه كتاب دوم صبحي تحت عنوان «اسناد و مدارك صبحي درباره بهائيگري» در اختيار علاقمندان قرار مي‌گيرد. اين كتاب كه در واقع جلد دوم خاطرات صبحي است، داراي مطالب مهم و حساسي درباره امر بهائي است و با توجه به موقعيت خاص «صبحي» در تشكيلات مركزي بهائيگري، مي‌تواند از اهميت ويژه‌اي برخوردار گردد. هدف ما از نشر اين كتاب، بازگو كردن حقايق و روشن ساختن ماهيت سازماني است كه به نام «مذهب» همه جا به تبليغ مي‌پردازد و افراد ساده لوح را به دام مي‌اندازد... «خاطرات صبحي» و «اسناد و مدارك صبحي» را بخوانيد و به دوستان خود توصيه كنيد كه هر دو كتاب را بخوانند. خرداد 1357 - تهران: ابورشاد [ صفحه 8]

اهداء

به بابيان و بهائيان، به جوانان ايران، به نسل جديدي كه از تاريخ پيدايش بهائيگري اطلاعات دقيقي ندارند، تقديم مي‌شود. [ صفحه 9]

خانواده من و بهائيگري

بنام خداوند جان و خرد فرزندان گرامي من شادمانم كه شما را به اين نام بخوانم زيرا پس از آنكه سخنان من به گوشتان رسيد و پند و اندرزها كه در ميان افسانه‌ها گفتم، شنيديد و بكار بستيد و دلبستگي مرا به آموزش و پرورش خود دريافتيد، بي‌آنكه كسي به شما يادآور شود و پيشنهادي بكند و يا كنكاشي در ميان آيد، از گوشه و كنار و خاور و باختر، به داوري نهاد پاك و فرمان دل و جان خود، مرا پدر خوانديد و اين سرافرازي را به من داديد. و هم در روزهائي كه دو سه تن از دشمنان ما كه پيرو آئين بي‌فروغ دوروئي هستند از سر نو بر من تاختند و هر گونه سختي را در زندگي برايم فراهم ساختند شما بر مهر و دوستي خود افزوديد و در كوچه و بازار و هر جا كه به من برخورديد با گشاده‌روئي و درود پيرامون من انجمن شديد و شاديها كرديد و سخنان مرا پذيرفتيد. اميدوارم كه روز به روز پيشرفت شما در دانش و خوي پسنديده افزون شود و در آينده مردان و زناني راست گفتار و درست كردار باشيد. اي فرزندان و دوستان من! بسياري از شما كه بيزاري مرا از مردم نادرست و دورو و ده زبان شنيده‌ايد و بر كناري مرا از آن گروه ديده‌ايد از من خواهش كرديد كه از سرگذشت خود و آنچه ديده و دريافته‌ام [ صفحه 10] در دفتري بنويسم تا آنهائيكه از نيرنگ و افسون اين دسته آگهي ندارند بدانند كه در اين روزگار چگونه مردمي ناجوانمرد پيدا شده كه براي برهم زدن آسايش مردمان و فريب ساده‌دلان آئيني ساخته و سخناني دو پهلو پرداخته و در ميان مردم هياهوئي انداخته‌اند!! هر چند در بيست سال پيش من دفتري به نام «كتاب صبحي» نوشتم و چاپ و پخش كردم ولي آن به كار امروز شما نمي‌خورد و نمي‌توانم پاسخ پرسشهاي شما را به آن نوشته‌ها واگذارم؛ از اين رو به نوشتن اين دفتر مي‌پردازم و از شما خواهش دارم در اين سخنان كه پاسخ پرسش‌هايتان است باريك بين شويد. نخست مي‌گويم: نياي من يكي از دانشمندان مسلمان بود و نامش حاجي ملا علي اكبر در شهر كاشان در برزن پنجه‌شاه مي‌زيست. زنش كه از بابيان بود از او چهار پسر و دو دختر داشت و هر چند كيش خود را در خانه‌ي شوهر آشكار نمي‌كرد ولي شوهر بوبرده بود و گاهي دلتنگي مي‌نمود. آن زن فرزندان خود را به كيش بابي و سپس بهائي درآورد و پس از درگذشت نياي من به نام رهسپاري مكه با داماد و يكي از فرزندان خود نخست به مكه و آنگاه به عكا رفت. اين را هم بدانيد كه يكي از زنهاي بهاء كه گوهر خانم نام داشت و در ميان بهائيان به «حرم كاشي» نامبردار بود برادر زاده‌ي مادر بزرگ من بود و از اين رو بها از زبان زن كاشي خود او را «عمه خانم» و پس از رفتن به مكه «حاجي عمه خانم» مي‌خواند. روزي كه مادر بزرگ من از كاشان بيرون رفت مردم [ صفحه 11] شهر شورشي به پا كردند كه زن حاجي ملا علي اكبر درگذشت شوهر را بازيافتي دانسته و به نام مكه به عكه رفته است! و خواستار شدند كه پسر دومش ملا محمد جعفر كه آخوند بود به «مسجد» بيايد و بر بالاي «منبر» برود و بر سيد باب و مادر خود نفرين كند. ملا محمد جعفر را سواره و همراهش پدر مرا پياده به مسجد كشاندند و به بالاي منبر كشيدند و آنچه مي‌خواستند از زبانش شنيدند. براي اينكه سخنان مرا خوب دريابيد بزرگان اين كيش را به شما مي‌شناسانم. در سال هزار و دويست و بيست و سه خورشيدي مردي كه به او سيد عليمحمد مي‌گفتند و بازرگان زاده بود از شيراز برخاست و خود را برگزيده‌ي پيشواي دوازدهمين شيعيان خواند و در اين زمينه سخنها بر زبان راند و سرانجام بي‌پرده گفت: من همان كسي هستم كه شما چشم به راه او هستيد و پيشواي دوازدهمين شماست اين سخنان را گاهي گفت كه كمتر از بيست و پنج سال داشت و شگفت‌آور مي‌نمود كه چنين جواني كيش و آئيني بياورد و مردم را به آن بخواند! گروهي از هر دسته به او گرويدند و سخنانش را پذيرفتند و چون خود را باب مي‌خواند پيروانش را بابي مي‌گفتند. در روزگار كوتاه زندگاني خود نامه و دفترهاي بسيار به زبان تازي و فارسي نگاشت و هم آگهي داد كه پس از هزار و پانصد يا دو هزار سال ديگر مردي به نام «من يظهره الله» خواهد آمد و هر گاه بيايد و بگويد من «من يظهرم» بيچون و چرا بپذيريد و به او بگرويد. از پيدايش باب آشوبي در كيش و كشور پديد آمد به ناچار او را بند نهادند و به آذربايجان بردند و به زندان انداختند و چون پيروانش در چند شهر با مسلمانان كشمكش آغاز نهادند به فرمان ناصرالدين شاه قاجار در تبريز به دارش زدند. و در آن روز سي سال داشت. پيش از آنكه جان خود را از دست بدهد يكي از پيروان خود را جانشين خويش كرد و ديگران را فرمود تا سر بر فرمان بندگي او نهند آن كس ميرزا يحيي فرزند ميرزا [ صفحه 12] بزرگ نوري بود كه باب او را «صبح ازل»، «حضرت ثمره» «وحيد» و به نامهاي ديگر مي‌خواند. باب پايگاه او را بلند گردانيد و به او نوشت و دستور داد كه كارهاي او را به پايان برد. پس از كشته شدن باب، صبح ازل بر جاي او نشست و چنان كرد كه باب فرموده بود و بيان را كه دفتر ديني بابيان بود و كمبودي داشت به انجام رسانيد. صبح ازل برادري داشت كه از سال بزرگتر از او بود و نامش ميرزاحسينعلي بود ولي خود را بها الله ناميد، در آغاز كار فرمان‌بر و دستور پذير ازل و گماشته‌ي او بود و آشكارا خود را پيرو و نگهبان او مي‌خواند و در برابر برادر فروتني مي‌كرد ولي پس از چندي سر برآورد و گفت: من آن كسم كه باب از پيدايش او آگهي داده است و گفته است هر گاه كه «من يظهر» آمد و شما را به سوي خود خواند زنهار آنچه بر سر من آورديد بر سر او نياوريد و بي چون و چرا فرمانش را بپذيريد. گروهي از بابيان او را پذيرفتند و دسته‌اي زير بارش نرفتند و گفتند: آنكه باب از او سخن گفته هزار و پانصد سال يا دو هزار سال ديگر بايد بيايد نه اكنون، اگر چنين بودي نيازي به جانشين نداشتي به جاي او تو را برمي‌انگيخت! وانگهي هنوز فرمانها و دستورهاي او را كسي به كار نبسته تا ديگري بيايد و آنرا از ميان بردارد، تو تا ديروز فرمان پذير برادر بودي و سر بر آستان او مي‌سودي! امروز سر سروري بلند كردي و خيره سري آغاز نهادي! در اينجا بابيان دو دسته شدند آن دسته كه دنبال سخنان بها رفتند بهائي و آنها كه در پيروي ازل ماندند ازلي ناميده شدند و چون بهائيان مردم شيعه را به كيش خود مي‌خواندند و به آنها مي‌گفتند: كه شما چشم به راه پيشواي دوازدهم بوديد سيد باب همان بود و چون بايد پس از او فرزند شاه مردان «امام حسين» به اين جهان بازگردد ميرزا حسينعلي بها بازگشت حسين است. و گاهي كه ديگران را به اين كيش مي‌خواندند مي‌گفتند: سيد باب آمد تا مژده دهد كه مرد بزرگ و سره‌اي به جهان خواهد آمد كه خداوندگار همه است و او بها بود كه آمد و گر نه خود او مژده‌دهي بيش نبود همچون يحيي و عيسي پس هر چه هست از بهاست. [ صفحه 13] اين جدائي در اين كيش به آساني پيدا نشد سخنها به ميان آمد و هنگامه‌ها به پا خواست، خونها ريخته شد و بسياري از بابيان و پيروان ازل به دست كسان بها كشته شدند. كه به خواست خدا در دفتري جداگانه داستان دور و دراز آنرا برايتان خواهم نوشت. پس از درگذشت بها نيز ميان فرزندانش كه از دو يا سه مادر بودند دوگانگي پديد آمد؛ بيشتر بهائيان پيرو عبدالبها شدند. عبدالبها فرزند بزرگ بها و نامش عباس و بها او را «غصن اعظم» مي‌خواند ولي او خود را عبدالبها ناميد. و دسته‌اي نيز از پي سخنان برادرش رفتند. و آن مرد دومين پسر بها بود كه به جا مانده بود و از مادر با عبدالبها جدائي داشت نامش محمد علي و بها او را غصن اكبر مي‌خواند. نام دسته‌ي نخست به گفته خودشان بهائيان ثابت و نام دسته‌ي دوم، بهائيان موحد بود. ولي دسته‌ي نخست دسته‌ي ديگر را «ناقض» و اينها هم آنها را مشرك مي‌خواندند. پس از عبدالبها نيز گفتگو بسيار شد گروهي از بزرگان بهائي از اين كيش برگشتند و دسته‌اي سرگردان ماندند و گروه بسياري به دنبال شوقي دختر زاده عبدالبها كه خود را جانشين نيايش مي‌دانست افتادند و چون شوقي از راه مردمي برگشت و دوروئي را پيشه‌ي خود ساخت و در پي آزمندي و گرد آوردن دارائي افتاد چندانكه در اين راه از مهر مادر و پدر و خواهر و برادر و خويشاوندان چشم پوشيد و همه را از خود راند دسته‌اي از بهائيان براي رسيدن به آرمانهاي خود او را رها كرده پيرو كاروان خاور و باختر به رهبري ميرزا احمد سهراب كه اكنون در امريكاست شدند و اين سهراب كه از مردم اصفهان است از پيروان عبدالبهاء بود و دراين كيش رنجها كشيده و اكنون به آنچه مي‌گويد دل بستگي دارد و سازمانهاي بسيار در بيشتر از كشورهاي جهان به راه انداخته و در پنجاه كشور كانون كاروان را فراهم آورده و روز به روز در راه و روش خود در كشش و كوشش است. بر سر سخن خود بازگرديم آنروزها كه در كاشان آن شورش به پا شد پسر بزرگ حاجي عمه خانم كه ميرزا مهدي نام داشت در تهران [ صفحه 14] بود از اين پيش آمد آگهي پيدا كرد و سزاوار نديد كه مادر به كاشان رود همينكه به تهران رسيد او را نزد خود نگهداشت از آن پس كم كم فرزندان حاجي ملا علي اكبر از كاشان به تهران كوچ كردند و خانه گرفتند. پدر من كه نامش محمد حسين و عبدالبها او را ميرزا حسين و «ابن‌عمه» مي‌خواند از همه كوچكتر بود و در تهران زن گرفت. پدر زنش مردي مسلمان و ديندار بود و او نيز مانند نيايم زنش بهائي بود ولي آشكار نمي‌كرد و در نهاني دختران و پسر خود را به كيش بهائي درآورد و همه‌ي دختران را به شوهر بهائي داد. مادرم پيش از پدرم دو دختر آورد كه آن دو نماندند پس من بزرگترين فرزندان پدر شدم. يكسال پس از به جهان آمدن من پدرم زن ديگر گرفت و از او دختري پيدا كرد كه دو سال از من كوچكتر بود و همان روزها از مادر من نيز دختر ديگري پيدا كرد. زن دوم ديري در خانه‌ي پدر نپائيد و رهائي يافته شوهر ديگر كرد چنانكه پيش از پدرم نيز شوهر ديگر داشت ولي زني گشاده رو و خوش زبان بود و تا آنجا كه من بياد دارم با ما به مهرباني رفتار مي‌كرد و خوي زن پدري نداشت. پس از چهار سال باز پدرم زن ديگر گرفت اين زن نيز يكي دو شوهر از پيش كرده بود. آمدن اين زن به خانه‌ي پدر مايه‌ي رنج و اندوه مادرم شد؛ با اينكه در يكجا با هم نمي‌زيستند او در بيروني سراي بسر مي‌برد و اين در اندرون بود ولي مادرم را آسوده نمي‌گذاشت تا كار به جائي كشيد كه مادرم فرمان رهائي گرفته به خانه‌ي پدرش رفت. [ صفحه 16] از آن روز من ديگر زير دست زن پدر افتادم و شش سال بيشتر نداشتم سال ديگر زن پدرم براي من برادري زائيد كه سالمه به جهان آمدنش را من در پشت ديوان سعدي نوشتم و هم نوشتم كه دراين روز من هفت ساله‌ام. فرزندان من! در همان روزها روزي پيش از نيمروز من در كنار باغچه پاي ديوار روي تختي چوبي دراز كشيده بودم و به آسمان نگاه مي‌كردم ناگهان در آسمان پاك و بي‌ابر ديدم مردي سوار بر اسب با شمشير برهنه و كلاه خود و زره همچون ابر آسمان پيمائي مي‌كند و شيري هم همراه اوست و درست مانند پيكره‌اي بود كه از شاه مردان ديده بودم به دلم گذشت كه خود اوست با خود گفتم پرت مي‌بينم خوب چشمهايم را ماليدم و دوباره نگاه كردم ديدم چنان است كه ديده‌ام و دمي چند كه چشم به آسمان دوخته بودم او را مي‌ديدم تا گاهي كه به كنار آسمان رسيد و از ديده ناپديد شد. از اين پيش آمد شادمان و شنگول شدم و از تخت به زمين جستم و كنار باغچه به راه افتادم. چون آنروز همرازي نداشتم آنچه به چشمم آمده بود به كسي نگفتم و پس از آن نيز به گمان اينكه باور نخواهند كرد و مرا دروغزن به شمار خواهند آورد آن راز را آشكار نكردم تا اكنون كه براي شما مي‌نويسم تا روزي از راه دانش دريابيد كه مايه‌ي آن پندار چه بوده است؛ ولي براي من بسيار سودمند بود و نيروئي در من دميد. بر سر سخن رويم روزگار من و خواهرم پس از رفتن مادر تيره و تار شد پيوسته من در انديشه‌ي مادرم بودم و دلتنگي مي‌نمودم ولي گله‌اي بر زبان نمي‌آوردم؛ پدر گاهي اين را در مي‌يافت ولي كاري از دستش ساخته [ صفحه 17] نبود زن بر او چيره بود. هفته‌اي يكبار شبهاي آدينه به ديدار مادر مي‌رفتيم و آن شب و روز براي ما شبهاي خوش و فراموش نشدني بود. شب در آغوش مادر مي‌خفتيم و براي ما افسانه‌هاي نغز و شيرين مي‌گفت و به آينده اميدوارمان مي‌كرد. شبي كه مرا بسيار اندوهگين ديد گفت: فضل الله! آه نكش اندوه مخور بزودي بزرگ مي‌شوي سر گرم كار مي‌شوي خانه مي‌گيري و مرا به نزد خود مي‌بري ديگر از هم دور نيستيم و از دست زن پدر رنج نخواهي ديد. بياد دارم گاهي براي مادر و ديگر خويشاوندان كه با او بودند نامه‌هاي پر شور مي‌نوشتم و با دست يكي از نزديكان خود كه در نزديكي ما خانه گرفته بود برايشان مي‌فرستادم. فراموش نكرده‌ام كه در آن خانه مرغ سياهي بود كه كرچ شده بود و او را خوابانده بودند و جوجه‌ها درآورده و من در يكي از نامه كه يك يك را درود فرستادم مرغ و جوجه‌هايش را نيز نام بردم و گفتم اي كاش ما در اين دنيا به اندازه‌ي جوجه مرغ از خوشي زندگي، بهره‌ور بوديم و در نزد مادر بوديم. در ميان اين همه رنجها كه من كشيدم و كمتر كودكي تاب مي‌آورد يكي از آن چيزها كه مرا نگاهداري كرد و مايه‌ي دلخوشي من بود سخن سرائي بود كه گاهي سخناني مي‌گفتم و مايه‌ي شگفتي همه مي‌شد كه بچه‌اي كم سال چنين سخناني مي‌سرايد! روزي از دوري مادر دل تنگ شدم با خدا به راز و نياز پرداختم و چامه‌اي ساختم كه درآمدش اين بود: «اي خدا اندر جهان بي‌يار و بي‌ياور منم در فراق يار ديرين دور از مادر منم [ صفحه 18] هر كس آن را خواند انگشت به دهن سرگردان ماند كه اين مايه را اين فرزند خردسال از كجا آورده است؟! اين پيش آمدها در زندگي كمك خوبي به دانش و نيوند من كرد كه سخنان بزرگان را خوب دريافت مي‌كردم. روزي در آموزشگاه تربيت شادروان ميرزا عزيز الله خان مصباح كه استاد سخن و دبير ما بود از مسعود سعد سلمان و سرگذشت زندگي او و به زندان رفتنش براي ما مي‌گفت و ما يادداشت مي‌كرديم و در پايان اين چكامه را از بر خواند كه ما يادداشت كرديم: نالم ز دل چو ناي من اندر حصار ناي پستي گرفت همت من زين بلند جاي آرد هواي ناي مرا ناله‌هاي زار جز ناله‌هاي زار چه آرد هواي ناي گردون بدرد و رنج مرا كشته بود اگر پيوند عمر من نشدي نظم جانفزاي از ديده‌گاه پاشم درهاي قيمتي وز طبع كه خرامم در باغ دلگشاي آوخ كه پست گشت مرا همت بلند زنگار غم گرفت مرا تيغ غمزداي كاري‌تر است بر دل و جانم بلا و غم از رمح آب داده و ز تيغ سرگراي گردون چه خواهد از من بيچاري ضعيف گيتي چه جويد از من درمانده‌ي گداي [ صفحه 19] اي تن جزع مكن كه مجازي است اين جهان وي دل غمين مشو كه سپنجي است اين سراي اي محنت از ته كوه شدي ساعتي برو وي دولت ار نه باد شدي لحظه‌اي بپاي مسعود سعد دشمن فضل است روزگار اين روزگار شيفته را فضل كم نماي شاگردان انگشت‌ها را بلند كردند و پرسيدند: «چگونه پيوند عمرش نظم جانفزاي شد؟» مصباح نگاهي به همه كرد و چون ديد من دست بلند نكرده‌ام پرسيد: مگر تو اين سخن را دريافته‌اي؟ گفتم نه تنها دريافته‌ام به آزمايش نيز رسانده‌ام گفت: چگونه؟ گفتم: روزگار مرا در هفت سالگي از مادر جدا كرد مادري كه دلبستگي بسيار به من داشت، انديشه دوري از مادر مرا رنج مي‌داد تنها چيزي كه در برابر آن رنج به من نيروي تاب و توان مي‌بخشيد گفتن اين سخنان بود و سرگرمي من به آن. آنها را خواندم مصباح آب در ديده بگرداند و سري تكان داد و گفت راست مي‌گوئي. فرزندان من! مادر به فرزند مهر بسيار دارد نه تنها مردمان كه جانوران نيز چنينند شاگردي داشتم كه از مردم امريكا بود و در نزد من زبان فارسي مي‌خواند كارمند آموزشگاه دخترانه‌ي آمريكائي بود روزي در ميان گفت و شنيد سخن از مهر مادر به ميان آمد كه در جانوران نيز اين پديد است گفت: در كشور هلند ساختمانهاي چوبي بسيار است و از اين رو با اندك بي‌پروائي زود آتش مي‌گيرد؛ روزي يكي از اين ساختمانها آتش گرفت و مردم به سراغ آتش نشان رفتند در بالاي آن گلدسته مانندي بود كه از چوب ساخته بودند [ صفحه 20] و در آنجا لك لكي آشيان ساخته و جوجه‌ها درآورده بود چون خانه آتش گرفت و زبانه‌هاي آتش به گلدسته رسيد لك لك در آشيان نبود مردم نگران جوجه‌هاي لك لك بودند كه ناگهان ديدند سر رسيد و در ميان زبانه‌هاي آتش بي بيم و هراس بر روي جوجه‌ها نشست تا جلوگيري از سوختن آنها كند پس از آنكه آتش را خاموش كردند ديدند كه لك لك همچنان بر روي جوجه‌ها نشسته است چون نزديك شدند ديدند تب و تاب آتش او را بيجان كرده ولي اندامش برجاست چون بر او دست بردند خاكستر شد و به زمين ريخت و در زير اين خاكستر جوجه‌ها را تندرست ديدند! بينندگان از ديدن اين پيش آمد از مهر مادري درشگفت شدند كه چگونه خود را برخي فرزندان نمود. پس مادران را گرامي داريد و مهر آنها را بدست فراموشي نسپاريد.

كودكي من چگونه گذشت؟

روزگار، چنين نپائيد، من در آستانه‌ي يازده سالگي بودم كه مادرم بيمار شد؛ ما را زود به زود به نزدش مي‌بردند تا روزي پيش از نيمروز ما به ديدنش رفتيم نوزدهم ماه رمضان بود، من ديدم همه خويشاوندان مادري من آنجا گرد آمده‌اند ما را به اتاقي بردند كه مادرم در آن خوابيده بود مادر و خواهران و كسانش پيرامونش بودند و هر گاه كه ما مي‌خواستيم براي بازي از اتاق به باغچه و سرا برويم ما را به اتاق برمي‌گرداندند و نزديك مادر مي‌نشاندند و من نمي‌دانستم اينكار براي چيست دراين ميان مادرم روبه دائيزه‌ي خود كرد و با آهنگي آهسته گفت: «خاله خانم چشمم سو ندارد» از اين سخن همه با آه و افسوس به يكديگر نگاه كردند و ناگهان همه گريه را سر دادند، دانسته شد كه مادرم درگذشت و از رنج و اندوه زندگي رهائي يافت. پدرم را آگاهي دادند جوانمردي كرد، آمد او را چنانكه شايسته بود در امامزاده معصوم كه آن روز گورستان بهائيان بود به خاك سپرد. از آن پس ما از يك دلخوشي كه [ صفحه 21] آن رفتن شبهاي آدينه به نزد مادرم بود بركنار شديم. خواهر ديگرم هم چون مادرش شوهر كرد به نزد ما آمد و ما در خانه‌ي پدر دو برادر و سه خواهر شديم يك برادر و خواهر كه مادر بالاي سرشان بود روزگاري خوش داشتند ولي ما، در رنج بوديم به اندازه‌اي كه يك روز آهنگ آن كرديم كه سه تائي دست بدست يكديگر بدهيم و از خانه سر به بيابان بگذاريم! كارها را رو به راه كرديم و چند نامه نوشتيم، يكي را زير تشك پدر گذاشتيم و يكي را توي مردنكي و يكي را در طاقچه‌اي. نوشتيم: «پدر! ما ديگر تاب و توانائي اينكه در اين خانه بمانيم و هر شب زن پدر چغلي ما را بتو بكند و بيگناه ما را كتك بزني نداريم اين تو و اين زن و بچه‌هايت ما رفتيم.» نمي‌دانم چه پيش آمد كرد كه ما نرفتيم و يكي از آن نوشته‌ها بدست پدر افتاد و اندوهگين شد. نمي‌خواهم گزارش گوشه و كنار زندگي كودكي خود را براي شما بنويسم و از اين و آن گله كنم زيرا همه رفته‌اند و نشاني از خود نگذاشته‌اند جز ياد تلخي. و گر نه سخنها دارم و اگر مي‌دانستم كه روزي خواهد آمد كه شما فرزندان مرا پدر بخوانيد و درد دلهاي خود را براي من بگوئيد و از من درمان بجوئيد با خوشي پيشواز آن رنجهاي ناخوش مي‌رفتم و آنها را بچيزي نمي‌شمردم و مي‌گفتم: «رنج راحت دان چو مطلب شد بزرگ گرد گله توتياي چشم گرگ» گذشته از اينكه در خانه‌ي خود خوار بوديم در نزد خويشاوندان ديگر نيز زبون بوديم و ما را به چشم ديگر مي‌نگريستند. [ صفحه 22] در اين زمينه داستاني برايتان بگويم برادر زاده‌ي پدرم كه آقا حسين نام داشت و چهار سال كوچكتر از پدرم بود چون در جواني خوش گذراني بسيار كرده و آميزش با زنان هر جائي داشته گرفتار بيماريهائي شده بود كه بيشتر فرزندانش بر جاي نمي‌ماندند در آن روزگار داراي پسري شد كه نام نيا «علي اكبر» را روي او گذاشتند پس از چندي او نيز چون فرزندان ديگرش بيمار شد و هر چه پزشك آوردند و درمان كردند بهبودي نيافت و چون پسر بود مي‌خواستند بماند براي ماندنش كارها كردند. در آغاز شبي خشتي آوردند و بر روي آن اسفند ريختند و پولي گذاشتند و چهار گوشه‌ي خشت را چوبهاي نازك كه كهنه‌ي آلوده به نفت بر آن پيچيده بودند فروكردند و آنرا آتش زدند مانند فروزانه‌ي كوچكي كه دود و زبانه داشت و گرد سر بيمار گرداندند اين كار را برادر زن آقا حسين كرد كه برادر زاده‌ي پدر من هم بود و به او ميرزا باقر مي‌گفتند و در دكان بازرگاني پدرم شاگردي مي‌كرد، سپس خشت را از خانه به كوچه بردند و در ميان راه گذاشتند كودكاني كه در خانه بوديم به كوچه براي تماشا رفتيم من ديدم كه بزرگترها پچ پچ مي‌كنند سپس ميرزا باقر به من گفت: فضل الله! برو آن پول را از ميان خشت بردار من دريافتم كه هر كه پول را بردارد بيماري بيمار را پذيرفته است گفتم نمي‌خواهم خودت بردار. تا اين اندازه چون مادر نداشتيم در نزد نزديكان خود بي‌ارزش بوديم. در شش سالگي شبها در نزد پدر «ايقان» مي‌خواندم و آن دفتري است كه به گفته‌ي بهائيان، بها در پرسشهاي دائي سيد باب نوشته و روزها نزد زني مي‌رفتم تا خواندن ياد بگيرم. اين زن نامش آقا بيگم و اصفهاني بود و فرزندي همسال من بنام احمد داشت و در آن خانه هر كه بود بهائي بود خوب بياد دارم و بگفته كاشي‌ها: «پنداري ديروز است». كه روزي [ صفحه 23] در سراي خانه با احمد بازي مي‌كرديم، احمد يكي از آموخته‌هاي خود را با آواز بلند خواند: «كاف كوفي عين مربع هر جا ديدم بشناسم اگر نشناسم صد تا چوب كف دستي بخورم تا بشناسم.» تا اين را خواند - مادر بزرگش فرياد زد خدا نكند نور چشم من كف دستي بخورد دستش بشكند آنكه تو را بزند. احمد بادي ببروت انداخت و دست از بازي كشيد و بخودنمائي پرداخت فيس مي‌كرد و آهسته آهسته گام برمي‌داشت. من به احمد رشك بردم و گمان كردم هر كس اين سخن را بخواند پاسخش همان است كه احمد شنيد پس از دمي من نيز آنچه احمد خواند خواندم و چشم به راه خدا نكند بودم كه پيرزن ببانگ بلند گفت: همين است اگر ياد نگيري صد تا نه، هزار تا چوب مي‌خوري! من از شنيدن اين سخن و برتري بيجا كه مادر بزرگ احمد درباره‌ي او روا داشت و مرا دلتنگ كرد گريه گلويم را گرفت و ديگر نتوانستم در آنجا بمانم به خانه آمدم و به پدر گفتم من ديگر نزد آقا بيگم خانم نمي‌روم، هر چه كردند نپذيرفتم ناچار مرا به آموزشگاه تربيت كه بهائيان، آنرا به راه انداخته بودند و خويشاوندان ما نيز همه آنجا مي‌رفتند بردند آن آموزشگاه آموزگاران و دبيران خوبي داشت و از همه خوبتر مردي بود طالقاني كه به او شيخ الرئيس مي‌گفتند اين مرد در آموزش و پرورش مانند نداشت و آنچه امروز دانشمندان درباره‌ي آموزش درست مي‌گويند او آن روز مي‌دانست و بكار مي‌برد. هر روز بامداد به [ صفحه 24] آموزشگاه مي‌آمد شاگردان گردش چنبره مي‌زدند آنگاه زبان به پند و اندرز مي‌گشود و بيشتر شاگردان را به سخن‌وري وامي‌داشت. نخست خودش مي‌خواند: «اول دفتر بنام ايزد دانا صانع و پروردگار حي توانا» آنگاه آنكه در دست راست او ايستاده بود بايستي از گفته ديگران سخني بخواند كه با الف آغاز شده باشد چون «اگر گم كند راه آموزگار سزد گر جفا بيند از روزگار» شاگرد ديگر كه پهلوي او بود بايد سخني بخواند كه با (ر) آغاز شده باشد مانند: «رخ ماهت به چنگ ننگ مخراش اگر چه عاشقي آهسته مي‌باش» و شاگرد سوم بايد از (ش) آغاز كند: «شاخ گل هر جا كه مي‌رويد گل است خم مل هر جا مي‌رويد مل است» و چهار مي‌بايد با (ت) پاسخ دهد چون «تا تواني مي‌گريز از يار بد يار بد بدتر بود از مار بد.» و چون به شاگرد ته چنبره مي‌رسيد پاسخ او را همان شاگرد مي‌داد كه سر چنبره بود و در دست راست استاد ايستاده بود و همچنين اينكار دور مي‌گشت و از ميان آن دسته آن كسيكه نمي‌توانست پاسخ بدهد از ميدان بيرون مي‌رفت تا سرانجام دو تن بيشتر نمي‌ماندند و آنها هم چندان سخنوري مي‌كردند تا يكي بر ديگري چيره شود و آفرين استاد را بشنود. از اين رو در شاگردان خواست خواندن و از بر كردن سخنان استادان سخن پديد مي‌شد و همه دنباله‌ي اين كار را مي‌گرفتند و دفتر و ديوان خوان مي‌شدند. اين بود كه همه او را گرامي مي‌داشتند و به جان و دل دوستش بودند [ صفحه 25] ندانستم كه بهائي بود يا نه اگر چه سخن ناسازگاري به بهائيان نگفت ولي در ميان آنها هم ديده نشد و گفته‌هاي آنها را به چيزي نمي‌شمرد و بزرگ نمي‌دانست و همچنان در كار آموزش و پرورش شاگردان كوشا بود تا روزي كه مردي بدخو و ستيزه رو به نام محمد عليخان بهائي در آموزشگاه كارها را بدست گرفت. و چون با شيخ الرئيس ميانه‌اي نداشت به بهانه جوئي برخاست و كار را بجائي رسانيد كه شيخ الرئيس را بر آتش خشم نشانيد تا آموزشگاه را رها كرد و پي كار خود رفت و شاگردان را گرفتار رنج دوري خود نمود. مزه اينجاست كه محمدعلي خان پس از دو روز سر و كله‌اش در كلاس ميان شاگردان پيدا شد و زبان به ستايش خود گشود كه براي پيشرفت شما چنان و چنين كردم و شيخ الرئيس را از آموزشگاه بيرون كردم. شاگردان گفتند: كار خوبي نكردي شيخ الرئيس در نزد ما از پدر گرامي‌تر بود و ما هرگز خوبي‌هاي او را فراموش نمي‌كنيم و هر جا باشيم او را بنده و پرستنده‌ايم. باري هم شيخ الرئيس و هم محمدعلي خان هر دو بدرود زندگي گفتند و در زير خاك خفتند و از آنها جز يادي به ستايش و نكوهش بر جا نماند. از روش شيخ الرئيس در آموزش و پرورش سخنها دارم كه اگر براي شما بنويسم دفتر دور و دراز مي‌شود. چند سالي گذشت من در آموزشگاه دانشها مي‌خواندم و در بيرون [ صفحه 26] آموزشگاه در نزد بزرگان بهائي رازهائي از كيش و آئين تازه فرامي‌گرفتم و خود را آماده مي‌كردم كه به جان مردم بيفتم و آنها را به اين كيش بخوانم استادان من در اين رشته: ميرزا نعيم سدهي اصفهاني، فاضل شيرازي، ميرزا عزيزالله خان مصباح و شيخ كاظم سمندر قزويني بودند. در ميان شاگردان ايشان من سر پر شوري داشتم و بسياري از سخنان بهاء و عبدالبهاء را از بر كرده در انجمن‌ها مي‌خواندم و سخن پردازي مي‌كردم. در آموزشگاه نيز همشاگردي‌هاي خود را به كيش بهائي راهنمائي مي‌كردم و در اين راه چند بار چوب خوردم. رفته رفته دانشم دراين روش چنان شد كه با هر مسلمان كه رو برو مي‌شدم و گفتگو مي‌كردم درمانده مي‌شد و ناتواني مي‌نمود و چنان گمان مي‌كردم و مي‌كرديم كه از روز پيدايش گيتي تا كنون كيش و آئيني چون اين آئين پديد نشده و هر پانصد هزار سال يكبار چنين كيشي پديدار مي‌شود كه همه دستورها و فرمانهايش با ترازوي خرد برابري مي‌كند و براي آسايش مردم گيتي بهتر از اين، راه و روشي نيست و چنان در رگ و ريشه‌هاي ما اين انديشه جا گرفته بود كه نمي‌خواستيم جز اين چيزي بدانيم و هيچ آوندي را نمي‌پذيرفتيم و در اين كار تردستي‌هائي داشتيم چنانكه با هر گروه و تيره‌اي سخن چنان مي‌گفتيم كه با پذيرفته‌ي او جور در بيايد و چون با آنها كه ما روبرو مي‌شديم نه از آئين مسلماني آگاه بودند و نه از نيرنگهاي ما (كه براي پيشرفت اين كيش آنها را روا مي‌دانستيم) سخنان ما در آنها مي‌گرفت و مي‌توانستيم گروهي را به اين كيش درآوريم. با همه‌ي اينها و سرگرميها [ صفحه 27] زندگي من به خوشي نمي‌گذشت زيرا بيشتر شبها همين كه پدر به خانه مي‌آمد زن پدر او را بر من مي‌شوراند و بهانه‌اي بدست او مي‌داد تا ما را دشنام دهد و ناسزا گويد. و چون در راه بدست آوردن دانش روز بروز به جلو مي‌رفتم و از دينهاي ديگر آگهي‌ها بدست مي‌آوردم و مي‌خواندم كه آئين‌هاي گذشته بويژه آئين مسلماني چگونه روش و خوي مردم را در اندك روزگاري دگرگون نمود و كردار و رفتار بهائيان را مي‌ديدم كه چگونه ستم مي‌كنند مي‌گفتم: شگفتا اين كيش مگر براي اين آمد كه خانمان‌ها بر باد رود و مردم كشته شوند و زن و فرزندان پيروان بي سر و سامان شوند تا ما بجاي سلام، الله ابهي بگوئيم و بجائي روزه‌ي ماه رمضان، نوزده روز به نوروز مانده روزه بگيريم و بجاي يا علي، يا بها بگوئيم و به جاي پرداخت پنج يك از درآمد خود صد نوزده از زر و خواسته پيشكش عبدالبها كنيم و به جاي نماز بسوي خانه‌ي خدا نماز بسوي كشور فلسطين بريم و به جاي نفرين بر بي‌دينان نفرين به دشمنان خود كنيم و به جاي مؤمن و كافر احباب و اغيار بگوئيم و بجاي دعاي كميل، لوح احمد بخوانيم و به جاي ديدن خانه خدا در مكه؛ به ديدن خانه‌ي ميرزا موسي در بغداد برويم و به جاي يكرنگي و يكدلي در كيش دو رو و ده زبان باشيم و بجاي شيعه و سني ثابت و ناقص بگوئيم و... اين سخنها را بيشتر با آنهائي كه چون ما رنجيده و دل شكسته بودند در ميان مي‌نهاديم و به انديشه فرومي‌رفتيم كه چون پيغمبر مسلمانان برانگيخته شد تازيان در آن روزگار گرفتار خوي‌هاي نكوهيده و ناداني و تباهي و ستمگري و چپاول بودند و در هر چيز درمانده و ناتوان، در اندك روزگاري [ صفحه 28] چگونه پرورش يافتند؟ كه دست از هر ناداني و پليدي كشيدند و به دانش و پاكي رسيدند و بر كشورهاي دور و نزديك و مردم جهان چيره شدند. يكي از زشت‌ترين كارهاي آنها اين بود كه از فرزند دختر ننگ داشتند و آنانكه مي‌توانستند، دختران خود را زنده بگور مي‌كردند! پيغمبر آنانرا از اينكار زشت بازداشت. گويند يكي از ياران او قيس پسر عاصم بود. پس از آنكه بكيش مسلماني درآمد روزي در پيشگاه پيغمبر از روزگار گذشته و كارهاي نابهنجار خود سخن مي‌گفت كه چگونه و چسان هفت دختر بيگناه خود را زنده بگور كرد پيغمبر از آن سرگذشت گريان شد قيس پشيماني از گناه را به ميان كشيد و آمرزش خواست با آنكه گناه از روزگار پيشين بود پيغمبر فرمود بايد در برابر آن گناه بزرگ و كشتن هفت دختر هفت بنده آزاد كني قيس گفت من خداوند شترانم پيغمبر فرمود هفت شتر بايد در راه خدا بدهي. و هم هرزگي و روسبي بازي در ميان اين گروه روا بود پيغمبر آنها را از اين كارها ناستوده بازداشت تا مردم دريابند كه پذيرفتن كيش مسلماني تنها به گفتار نيست به كردار است جز رفتار پسنديده چيزي پذيرفته نيست و جز مردم راست گفتار و بي‌آزار كس گرامي نه. ولي من مي‌ديدم بسياري از آنهائي كه دم از بهائيگري مي‌زنند كرداري پسنديده ندارند و ستم و بيدادگري پيشه‌ي آنهاست و با آنكه مي‌شود آنها را براه راست رهنمائي كرد دراين باره كوتاهي مي‌شود و شگفت اينجاست كه اينها با همه كارهاي ناستوده در نزد خداوند كيش گرامي بودند. [ صفحه 29] من مي‌گفتم چرا به پدر من و ديگران پند نمي‌دهند و نمي‌گويند: گرفتم كه از زن خود خرسند نبوديد و او را رها كرديد فرزندان خردسالتان چه گناهي كرده‌اند كه بايد رنج ببينند و در اندوه بسر برند. در همان روزها كه من رنجور دل بودم و دلتنگي مي‌نمودم نامه‌اي از عبدالبهاء براي پدرم رسيد كه در آغاز سخن نوشته بود: «اي سمي حضرت مقصود! جانم فداي نام تو باد علي قول شيخ سعدي نام تو مي‌رفت و عاشقان بشنيدند هر دو برقص آمد سامع و قائل» من با خود گفتم كه با در دست داشتن چنين نوشته‌هائي از سوي كسي كه او را برانگيخته‌ي برگزيده‌ي خدا مي‌داند چگونه مي‌توانند از هوسهاي ناشايست خود دست بكشند كار آنها مانند آن افسانه است كه آورده‌اند. مي‌گويند: در روزگار هارون، خليفه ستمگر عباسي كه برمكيها را از ميان برد و نام خود را در تاريخ ننگين كرد و مردم اين كشور هميشه او را به نفرين ياد مي‌كنند مردي در كنار شهر بغداد در خانه‌ي كوچكي با زن خود در تنگي و سختي زندگي مي‌كرد، در آن خانه گربه‌اي آمد و شد داشت كارش دزدي بود و از نان خشك هم نمي‌گذشت. چنان اين زن و شوهر را بستوه آورد كه سرانجام گربه را گرفتند و در جوالي كوچك كردند و به رودخانه‌ي دجله انداختند كه ديگر نتواند به آن خانه بيايد و هرگز گمان نمي‌كردند كه بار ديگر آن گربه‌ي دزد را در خانه ببينند. گاهي كه گربه در رودخانه در آب بالا و پائين مي‌رفت و از زندگي نوميد شده بوده و نزديك بود خفه شود ناگهان هارون با يكي دو نفر از نزديكان خود كه در كرجي نشسته بودند به آنجا رسيدند كه گربه در آب زير و رو مي‌شد هارون تا چشمش به گربه خورد فرمود او را گرفتند و به درون كرجي بردند گربه تكاني به خود داد و خودش را خشك كرد و نگاهي بدور و بر خود انداخت، هارون دريافت كه گربه را از آن رو به آب دجله انداخته‌اند كه خواسته‌اند از دست او آسوده شوند. براي [ صفحه 30] آنكه از آن پس كسي را ياراي اين نباشد كه به گربه آزاري برساند دستور داد تا فرمان بنويسند و بر گردن گربه بياويزند كه: «به فرمان خليفه اين گربه به هر جا كه پا گذاشت و بهر چيز كه دست دراز كرد كسي نبايد به او آزاري برساند» اين فرمان را به گردن گربه آويختند و رهايش كردند. گربه راه خود را گرفت و پيش رفت تا سر از خانه آن مرد و زن درآورد تا چشم زن و مرد به گربه خورد انگشت به دهن ماندند كه گربه را چه كسي از رودخانه بيرون كشيد و به خانه‌ي اينها فرستاد نزديكتر كه آمد و فرمان خليفه را كه ديدند شوهر به زن گفت: تا روزي كه فرمان خليفه در گردن اين جانور نبود ما از دستش رنج مي‌كشيديم اكنون كه فرمان هم دارد چگونه مي‌توان در برابرش ايستادگي كرد يا او بايد دراين خانه باشد يا ما او را كه با اين فرمان نمي‌شود از اين خانه بيرون كرد پس برخيز تا ما بيرون برويم هر چه داشتند و مي‌توانستند با خود بردند و بجاي ديگر كوچ كردند. بر سر سخن خود برويم. اين انديشه‌ها كه خود بخود به مغز ما مي‌آمد و ما از آن خشنود نبوديم ما را رنج مي‌داد ولي در ما لغزشي پديد نمي‌آورد چه از روز نخست بزرگان اين دين پيوسته بگوش پيروان خود مي‌خواندند كه آزمايش خدائي بزرگ است و دستي دستي چيزهائي پيش مي‌آورد تا هر كس كه سزاوار اين دستگاه نباشد بيرون برود و همه‌ي اينها براي آزمايش بندگان است. از اين رو پيروان كيش بها هر چيزي كه با خرد و دانش و رايشان درست در نمي‌آمد مي‌گفتند براي آزمايش ماست و چنانكه خداوند كيش فرمود: اگر من به آسمان بگويم زمين و به زمين بگويم آسمان كس را نرسد كه در كار ما چون و چرا كند. ما هم نبايد انديشه‌اي به دل راه بدهيم و از آزمايش بد دربيائيم. اين كارداني بخوبي از لغزش بيچارگان جلوگيري مي‌كرد تا [ صفحه 31] آنجا كه كمتر پيروي پيدا مي‌شد كه با ترازوي خرد و دانش، گفتار و كردار سروران اين دين را بسنجد و در برابر آنان بايستد و سخني بگويد كه آنانرا خوش نيايد؛ مگر دلير مردي كه بياري خواست نيرومند خود خردمندي پيشه كند و بداند كار بد بد است از هر كه سر بزند و گفتار ناهنجار ناستوده است از هر دهاني كه درآيد و هر آينه اينگونه مردمان كمند. اكنون مي‌بينيد مردي كه بنام شوقي لگام اين گروه را بدست گرفته چون مي‌خواهد مردم را بفريبد، به زبان از يگانگي مردمان و بيزاري از دشمني و مهرباني به همه و پي جوئي دانش و پيروي از خرد و بر كناري از ناسزا گوئي دم مي‌زند ولي در كردار با همه، دشمني مي‌ورزد و بدگوئي مي‌كند و از كارهاي ستوده و شايسته مي‌گريزد و جز آزمندي چيزي در پيش چشم ندارد و كار را به جائي رسانده كه پدر و مادر و برادر و همه خويشاوندان نزديك خود را رانده و سنگدلي را در برابر همه مردمي كه با او بودند بكار بسته كه در جاي خود خواهيم گفت. چون به يكي از پيروانش بگوئي اين كارهاي ناشايسته چيست كه از اين مردم سر مي‌زند و چرا شما او را آگاه نمي‌كنيد؟ مي‌گويند: پناه بخدا مي‌بريم اينها همه براي آزمايش ماست ما هر چه ببينيم نبايد سخني بگوئيم و چون و چرا كنيم خدا آن گونه خواسته است. باري در آن روزها من نيز چنان بودم. تا اين انديشه‌ها به دلم مي‌گذشت از ترس آزمايش و لغزش از خدا خواهش آمرزش مي‌كردم. [ صفحه 32]

آغاز تبليغ بهائيگري

روزها گذشت ماه‌ها سپري شد و سالها بسر آمد و هر دم دلتنگي من بيشتر مي‌شد به ناچار پدرم مرا با يكي از دوستان زردشتي كه برزو نام داشت و در قزوين خانه گرفته بود بدان شهر روانه كرد. چهل روز من در ميان بهائيان قزوين به سر بردم و چيزها ديدم كه به گفتن در نمي‌آيد و لي در من دگرگوني پديدار نكرد و همچنان در كيش بهائي پا بر جا و استوار بودم و سرانجام يكي از مبلغين بهائي كه نامش ميرزا مهدي اخوان الصفا بود به قزوين آمد و پس از چند روزي روانه‌ي زنجان و آذربايجان شد من نيز كه آرزومند بودم در راه اين كيش گامهاي بلندتري بردارم با او «هم كاسه و هم كيسه و همراه شدم.» چهل و يك روز در زنجان مانديم و چون اين شهر يكي از كانونهاي بابيان بود و بابيان پر شوري داشت و در روزگار باب جنگها و خونريزيها در آنجا رخ داده بود بررسي بسيار كردم و چند تن از پيروان صبح ازل را كه مردمي هنرمند بودند ديدم و مسجدي كه حجت زنجاني به گفته‌ي بابيان كه سرور آنان بود و در آنجا نماز مي‌خواند و هم آنجا كه سنگر بابيان بود ديدم و از ميان تل خاكي كه دورش را ديوار كشيده بودند و گلوله‌هاي توپ هنوز در آنجا بود از چشم گذراندم. من تا آن روز «مبلغ»هاي اين گروه را از نزديك نديده بودم و از اين پيش آمد بي‌اندازه شادمان بودم كه با مردان خدا و آنهائي كه در دانش و شناسائي اين كيش دستي دارند آشنا مي‌شوم و از آنها سودها مي‌گيرم و بهره‌ها مي‌برم و با آنكه دانش من بر ميرزا مهدي فزوني داشت از راه پاكدلي بندگي او را برگزيدم ولي هر چه به او نزديك‌تر شدم او را نارساتر و نادان‌تر يافتم، اين مرد هيچ مايه‌ي دانش نداشت جز آنكه سخناني از گفتارهاي بها و عبدالبها از بر كرده بود و به نام خود در هر جا چنان [ صفحه 33] مي‌خواند كه شنونده گمان مي‌كرد از خود اوست. روزي در زنجان در خانه‌ي مردي كه زاهد نام داشت رفته بوديم زاهد يكي دو نفر را خوانده بود كه بيايند و سخنان اين مرد خداپرست را بشنوند و به اين كيش بگروند پس از آنكه آمديم و نشستيم و دو فنجان چاي خورديم و از اين در و آن در سخن پيوستيم زاهد پرسيد: بزرگان دين در نوشته‌هاي خود درباره‌ي آنكه خواهد آمد سخن‌ها گفته و نشاني‌ها داده اين كس كه شما ما را با او مي‌خوانيد با همان نشاني‌ها آمده است؟ ميرزا مهدي سري تكان داد و لبخندي زد و گفت: دوستان من بدانيد و آگاه باشيد: «اگر عبد بخواهد كه اقوال و اعمال عباد را از عالم و جاهل ميزان معرفت حق و اولياي او قرار دهد هرگز به رضوان معرفت رب العزه داخل نشود و به عيون علم و حكمت سلطان احديت فائز نگردد ناظر به ايام قبل شويد كه چه قدر مردم از اعالي و اداني كه هميشه منتظر ظهورات احديه در هياكل قدسيه بودند به قسمي كه در جميع اوقات و اوان مترصد و منتظر بودند و دعاها و تضرعها مي‌نمودند كه شايد نسيم رحمت الهيه به وزيدن آيد و جمال موعود از سرادق غيب به عرصه‌ي ظهور قدم گذارد و چون ابواب عنايت مفتوح مي‌گرديد و غمام مكرمت مرتفع و شمس غيب از افق قدرت ظاهر مي‌شد جميع تكذيب مي‌نمودند». اين سخنان را كه از «كتاب ايقان» از بر كرده بود و به نام خود مي‌خواند چون آميخته به واژه‌هاي تازي بود و روان خوانده مي‌شد در شنوندگان كودن رخنه مي‌كرد و ديگر ياراي پرسش نداشتند و سرگردان مي‌ماندند. بيشتر هنر اين مرد و همانندهايش اين بود كه تا مي‌توانستند بجاي واژه‌ي [ صفحه 35] پارسي تازي بكار مي‌بردند بجاي خون دم، بجاي مس نحاس، بجاي بيدار بودن تيقظ. اين نيز كمك بزرگي بود تا شنونده و پرسش كننده بهراسد و نتواند دم بزند اين ميرزا مهدي و ديگر مبلغان از اين راه‌ها با مردم روبرو مي‌شدند و گفت و شنود مي‌كردند. اين مرد گذشته از اينها بسيار خود پرست و خود نما بود و از خواندن دفترهاي دانش بيزار و چون مي‌ديد كه من هر روز و هر شب بايد نوشته‌هائي از زير چشم بگذرانم و بخوانم برآشفته مي‌شد. ولي به روي خود نمي‌آورد. از زنجان به تبريز و شهرهاي ديگر آذربايجان رفتيم كه گزارش آن را در «كتاب صبحي» نوشته‌ام:

هم سفر تبليغي به خاك روسيه

بهائيان تبريز و آذربايجان نادانتر و بيخردتر از جاهاي ديگر بودند ولي در پاكدامني از برخي شهرهاي ديگر جلو بودند باري در تبريز كارهايمان را رو به راه كرديم و از آنجا آهنگ باد كوبه كرديم و با راه آهن به جلفا رهسپار شديم جلفا در مرز است، بخشي از آن در خاك ارس بود و بخشي در سرزمين ايران و رودخانه‌ي ارس اين دو بخش را از يكديگر جدا مي‌كرد. پس از آنكه به جلفا رسيديم و افزار راهمان را از گمرك گذرانديم نزديك فرورفتن آفتاب بود من به كنار رود ارس آمدم و نگاهي به آن افكندم و بياد چامه‌ي حافظ شيرازي افتادم و آنرا خواندم: «اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس بوسه زن بر خاك آن وادي و مشكين كن نفس» [ صفحه 36] ... و دست و روئي با آب شستم و بياد روزگار گذشته افتادم و اندوه خوردم كه چرا ما آن كشور پهناور را به اين گونه درآورديم و تا اينجا پاي خود را پس كشيديم. باري چون تابستان بود نزديك ايستگاه راه‌آهن شب را گذرانديم و بامداد روز ديگر براه افتاديم و به الكساندر پول رسيديم و از آنجا به نخجوان و ايروان و اوج كليسا (كانون ارمني‌ها) در چند روز گذر كرديم و از جنگل‌هاي سبز و خرم گذشتيم تا به تفليس رسيديم تفليس همانجاست كه شيخ صنعان دلداده‌ي دختر ترسا شد. شب و روزي در خانه احمدف‌ها مانديم و از آنجا روانه باد كوبه شديم و يكسر به مسافرخانه آمديم چون بدانجا رسيديم ديديم كه مبلغان بهائي از گوشه و كنار در آنجا گرد آمده‌اند مانند سيد اسد الله قمي، سيد جلال سينا، منير نبيل زاده، ميرزا عبدالخالق كه از مردم بادكوبه بود و چند تن ديگر و پس از چند روز حاجي امين هم از ايران به آنجا آمد كه گزارشش را برايتان خواهم گفت. من از ديدن اينها شاديها نمودم و با خود گفتم سپاس خدا را كه به آرزوي خود رسيدم اگر در ميرزا مهدي كم و كاستي هست و يا در دانش كمبودي دارد اينها چنين نيستند. در ميان اين دسته سيد اسد الله قمي مرا بيشتر گرفت و او ريش سفيد برفي و اندامي برازنده و رخي پر فروغ و زباني چرب و شيرين داشت و در هفتاد و پنج سالگي شاد و خندان بود و با آنكه جز خواندن و نوشتن در جواني چيزي نياموخته بود گاهي چامه‌اي مي‌سرود! [ صفحه 37] و اين همان كسي است كه در سال (1262 خورشيدي) گرفتار شد و به زندان رفت و پس از آن خود را به عكا رساند و چاكر آستان بها شد و پس از آنكه عبدالبها آزاد شد و به امريكا رفت از همراهان او بود. چند روزي كه در باد كوبه بوديم با هم بوديم و گاه و بيگاه از سخنان سخنوران و گفته‌هاي ديگران براي يكديگر مي‌خوانديم و آنها كه مزه‌ي اين كار را در نيافته بودند و نزد ما مردمي بيمزه و كم دانش بودند چيزي كه در آنجا برشگفتي من افزود اين بود كه مبلغان با يكديگر ميانه‌ي خوبي نداشتند بويژه ميرزا منير و سيد جلال كه ميرزا منير او را سيد جنجال مي‌ناميد و بر سر آزادي زنان كه ميرزا منير آنرا مي‌خواست و سيد جلال ناروا مي‌دانست گفتگوها داشتند و يكبار هم در عشق آباد درين باره با يكديگر كتك كاري كردند ميرزا منير پسر يكي از بابيان قزوين بود كه او را نبيل قزويني مي‌گفتند. نبيل برادر شيخ كاظم سمندر بود و از خانواده‌ي كهنه‌ي بابيان بودند و دختر سمندر را كه خوشكل و با نمك بود بها براي يكي از پسرهايش ميرزا ضياء الله برادر تني ميرزا محمد علي خواست و از اين رو اين خاندان در چشم بهائيان گرامي شدند و پس از درگذشت بها كه ميان فرزندانش كشمكش درگرفت و عبدالبها بر برادران خود چيره شد و آنانرا راند شيخ كاظم سمندر از ترس عبدالبها نامي از دختر خود نبرد و ديگر نامه به او ننوشت تا ميرزا ضياء الله در جواني به سن 35 سالگي درگذشت و زنش نزد برادران تني شوهر ماندگار شد و پس از چندي سمندر به عكا رفت. يكروز كه با دسته‌اي از پيروان عبدالبها به آرامگاه بها [ صفحه 38] رفته بود و پسرش ميرزا غلامعلي دنبالش بود ناگهان ديد زني با سر و روي باز در آستانه پيدا شد و بسوي او دويد سمندر دست‌پاچه شد كه اين زن كيست؟ پسرش گفت پدرجان اين خواهر من است همين كه خواستند پدر و دختر ديداري تازه كنند سمندر از سرانجام كار ترسيد و خود را به كناري كشيد ولي آن دسته كه با او بودند هياهوئي به راه انداختند و كشمكش بين دو دسته در گرفت تا پاي فرماندار عكا به ميان آمد و سمندر بسوي پيروان عبدالبهاء و به زيان دختر و دارو دسته غصن اكبر گواهي داد. اينكار سمندر را در نزد عبدالبهاء گرامي‌تر و در پيش پيروان دو آتشه و دورو ارجمندتر نمود و بر برومنديش افزود. سمندر ديگر آن دختر ناز پرورده و زيبا را كه روزي مايه‌ي سرافرازي او بود نديد و اين آرزو را به گور برد و آن دختر كه در جواني بي‌شوهر شد و فرزندي هم نياورد كه مايه‌ي دلخوشي او باشد سالها در عكا نزد خاندان شوهرش بسر مي‌برد در آن روزگار كه من در حيفا بودم و روزي به عكا و بهجي رفتم در نزديك كاخ بهجي پيره‌زني را ديدم كه روز به كاخ مي‌رفت از آنكه همراه من بود و از من آشناتر بود پرسيدم اين كيست؟ گفت دختر سمندر زن ميرزا ضياء الله. خيلي دلم مي‌خواست كه نزد او بروم و از او سراغي بگيرم ولي ترسيدم براي اينكه عبدالبهاء هيچ نمي‌خواست كه پيروانش با خويشان برادرانش ديدن كنند و در پنهان بازرسان گماشته بود كه اگر در ميان راه يا جايي ديگر كسي با آنها رو برو شود يا گفتگو كند او را آگاه سازند تا آن بيچاره را از درگاه براند. [ صفحه 39] پس از چندي ميرزا منير و برادرش شيخ احمد به عشق آباد رفتند و چون ميرزا منير مردي زرنك و پشت هم انداز بود در عشق آباد بين بهائيان نمودي كرد و گفتگوي آزادي زنان را به ميان كشيد و چند نفري به دورش گرد آمدند و در برابر آنان دسته‌ي نيرومندي ايستادگي كردند و اينكار را ناستوده پنداشتند و شگفت اينجا بود كه هر يك از اين دو دسته بر راستي و درستي سخن خود از گفته‌هاي عبدالبهاء گواه مي‌آوردند. مانند اين پيش آمد در تهران هم رخ گشود. پس از درگذشت عبدالبها ميرزا منير يكبارگي مبلغ شد و در شهرها گردش مي‌كرد و مردم را به كيش تازه مي‌خواند تا درگذشت. اكنون سيد جلال يا به گفته‌ي ميرزا منير سيد جنجال را به شما بشناسانم دو برادر بودند از اهل سده اصفهان كه شال سياهي بدور سر مي‌پيچيدند و در سر خرمن به سراغ كشاورزان مي‌رفتند و بنام اينكه ما فرزند پيغمبريم پنجيك مي‌خواستند مسلمانان هم چنانكه روششان بود به اينگونه مردم كمك مي‌كردند سرانجام اين دو نفر به دامن بهائيان افتادند و از مبلغان شدند برادر بزرگتر خود را نيز ناميد و كوچكتر سينا. سينا سه پسر داشت كه پسر مياني همين سيد جلال است كه از مبلغان شد با آنكه دانشي نداشت و مرد خوشروئي نبود و داراي اندامي خشن و رخي تيره بود بدستياري رهبري مردم به اين كيش به جنبش درآمد تا سر از عشق آباد درآورد و در آنجا ماند و دختر يكي از بهائيان يزدي را كه مردي دارا بود گرفت و اين را هم بدانيد كه اين نيرو سينا سخنوري هم مي‌كردند و چون گوينده‌اي به نام مصطفي قلي [ صفحه 40] سيناي اصفهاني داشتيم گاهي سخنان او را به اسم اين جا مي‌زدند. گفتمش گل رخش دميد كه من گفتمش غنچه لب گزيد كه من گفتمش كيست بنده‌ي قد تو سرو از باغ سر كشيد كه من گفتمش ابروي تو را كه غلام قام ماه نو خميد كه من گفتمش كيست بهتر از خورشيد پرده از روي خود كشيد كه من گفتمش در هواي تو كه پرد؟ مرغ هوش از سرم پريد كه من گفتمش بوي زلف تو كه دهد باد از بوستان وزيد كه من گفتمش كيست بيخود از غم تو گل به تن پيرهن دريد كه من گفتمش كيست چون منت سينا از همه چيز دل بريد كه من اين چامه از شادروان سيناي اصفهاني است نه سيناي سدهي.

سيد اسدالله قمي چگونه آدمي بود؟

سخن از سيد اسدالله بود كه آنروز مرا به شگفتي وامي داشت و چون به اندازي خود آزاد مرد بود من از او پرسشهائي مي‌نمودم و او هم پاسخهائي مي‌داد و از گزارش زندگي و سختي‌هائي كه كشيده شده بود چيزها مي‌گفت: بيشتر بهائيان بويژه بزرگان اين گروه از راه رشك از او خشنود نبودند چه از هر رو بر آنها فزوني داشت، تنها ريش سفيدش گوي پيشي را از همه ربوده بود او گفت در سال 1300 «قمري» كه بهائيان را در تهران گرفتند و به زندان انداختند مراهم گرفتند و آن روز مرا سيد اسدالله ارسي دوز قمي مي‌گفتند چه كارم ارسي دوزي بود در تبريز هم سر گرم همين كار بودم و به سيد با شماقچي بلند آوازه بودم بروروئي داشتم زنها شيفته‌ي من مي‌شدند و من دلداده‌ي شاهزاده عين الدوله بودم كه در آن روزگار جواني نيك چهره [ صفحه 42] و فرمانفرماي آذربايجان بود هر گاه كه عين الدوله سواره از جلو دكان من كه در راسته بازار و سر راه او بود مي‌گذشت من مات رخسارش مي‌شدم و بسا پياده در ميان چاكرانش به راه مي‌افتادم تا به خانه‌اش برسانم روزي در ستايش شاهزاده به پيشوا از چامه‌ي منوچهري رفتم منوچهري مي‌گويد: «آمد شب و از خواب مرا رنج و عذاب است ايدوست بيار آنچه مرا داروي خواب است چه مرده و چه خفته كه بيدار نباشي آن را چه دليل آري و اين را چه جوابست من جهد كنم بي اجل خويش نميرم در مردم بيهوده چه مزد و چه ثوابست من خواب ز ديده بمي ناب ربايم آري عدوي خواب جوانان مي‌ناب است سختم عجب آيد كه چگونه بردش خواب آن را كه بكاخ اندر يك شيشه شراب است وين نيز عجب‌تر كه خورد باده‌ي بي‌چنگ بي‌نغمه‌ي چنگش بمي ناب شتاب است اسبي كه صفيرش نزني مي نخورد آب ني مرد كم از اسب و نه مي كمتر از آب است در مجلس احرار سه چيز است و فزون نه وآن هر سه شراب است و كباب است و رباب است [ صفحه 43] نه نقل بود ما را ني دفتر و ني نرد وين هر سه بدين مجلس ما، در نه صواب است دفتر بدبستان بود و نقل ببازار وين نرد بجائي كه خرابات خراب است ما مرد شرابيم و كبابيم و ربابيم خوشا كه شراب است و رباب است و كباب است» سيداسدالله سپس غزل خود را خواند كه آغاز و انجامش در يادم مانده: «چشم تو بخواب است ز بس مست شراب است بختم شده بيدار كه اين فتنه بخواب است اي حيرت جانانه ز اشعار چه خواهي بر موزه بزن بخيه كه بغداد خراب است نامي كه براي خود در سخن گزيده بود حيرت بود. باري از سخن دور افتاديم سيد اسدالله مي‌گفت: من در زندان طهران از مبلغان اين گروه چيزهائي ديدم كه شرمم مي‌آيد آنها را بازگو كنم يكي آنكه بجز ملا محمد رضاي محمد آبادي يزدي و سيد مهدي دهجي. همه از بهائيگري بيزاري جستند و در زندان چون خردسالان از يكديگر بهانه‌جوئي مي‌كردند و سر به سر همديگر مي‌گذاشتند و گاهي كه براي يكي از آنها كه در تهران كس و كار داشت ميوه و خوراكي مي‌آوردند پشتش را بهم زنجيرش مي‌كرد و آنچه آورده بودند به تنهائي مي‌خورد مانند كودكاني كه با يكديگر خشمگين‌اند. و نيز مي‌گفت پس از آنكه [ صفحه 44] از زندان رها شديم و من به عكا رفتم و در آنجا ماندني شدم پس از چند سال عكسي كه در زندان از ما گرفته بودند بدست بهائيان افتاد و براي عبدالبهاء فرستادند و چون ديد نام و سخن هر يك را در پشت آن نوشته‌اند و سخنان برخي زننده و ناسزا است خشمگين شد و پاره‌اي از آنها را پاك كرد و چيز ديگر نوشت. اكنون بد نيست كه ملا محمد رضا و سيد مهدي را به شما بشناسانم ملا محمد رضا بهائي پا برجائي بود و آشكارا دم از بهائي‌گري مي‌زد و از كسي نمي‌ترسيد و داستانها در اين باره از او نقل مي‌كنند. مي‌گويند: روزي كامران ميرزا فرماندار تهران از او پرسيد: تو ميرزا حسينعلي بهاء را چه مي‌داني؟ گفت: چنانكه خود او گفته است او را خدا مي‌دانم. پرسيد: همه‌ي بابيان بهائي اين را مي‌گويند يا تو تنها؟ پاسخ داد: همه در اين سخن با من همراهند. در اين ميان فرمان داد چند نفر ديگر را از زندان نزدش آوردند و روبروي ملا محمد رضا از آنها پرسيد كه ميرزا حسينعلي را چه مي‌دانيد؟ گفتند: آفريده‌ي خدا و بنده‌ي پروردگار. كامران ميرزا روي به ملا محمد رضا نمود و گفت مي‌بيني اينها چيز ديگر مي‌گويند و تو چيز ديگر مگر دوگانگي در ميانتان هست؟ گفت نه دوگانگي در ميان نيست. بهائي‌ها دو دسته‌اند بهائي پاي سماور و بهائي پاي قاپق. اينها بهائي پاي سماورند وقتي كه سماور را آتش مي‌كنند و قوري چائي را دم مي‌كند و برويش مي‌گذارند و گرداگردش مي‌نشينند همين سخناني را مي‌گويند كه من اينجا مي‌گويم، ميرزا حسينعلي را خدا و آفريننده‌ي جهان مي‌دانند [ صفحه 45] اما اكنون كه بيم رفتن پاي قاپق هست او را بنده‌ي كمترين خدا مي‌شمارند (پاي قاپق كه اكنون به ميدان اعدام معروف است جائي بوده است كه بزه كاران را در آنجا به پاداش مي‌رساندند و در ميان ميدان سكوئي بوده است كه تير بلندي ميان آن فروكرده بودند) مي‌گويند چون اين سخن بگوش فرهاد ميرزا برادر محمدشاه قاجار رسيد كه ملا محمد رضا بهاء را خدا مي‌داند برآشفت او را خواست و گفت: تو كسي را خدا مي‌داني كه در مرغ محله‌ي شميران در نزد من و ديگران كارهاي ناشايست و ناروا از او سر زد كه سزاوار بنده‌ي برگزيده‌ي خدا نيست تا چه رسد بخدا، ملا محمد رضا بر سر زانو نشست و گفت تو گناه خود را به زبان آوردي و خستو شدي پس سخن تو پذيرفته نيست تو بزه كاري و او پاك و بي‌آلايش. درباره‌ي ملا محمد رضا سخنان ديگر گفته‌اند كه پذيرفتن آن دشوار است گفتند: با دختر خود آميزش كرد و چون را سرزنش كردند گفت: در اين كيش در اين باره بازداشتي نرسيده و به فرمان خرد باغبان مي‌تواند از ميوه‌ي درختي كه با دست خود كاشته بخورد. سيد اسد الله مي‌گفت: در زندان كه بوديم ماه روزه سر رسيد و همه ما از ترس زندانبانان روزه‌دار بوديم ولي در نهان روزه مي‌خورديم روزي در زندان پاسداران ما نبودند من آلو مي‌خوردم به ملا محمد رضا گفتم: كه بيا از اين آلوها بخور. گفت: نمي‌خورم روزه دارم گفتم: از نگهبانان كسي نيست كه ببيند. گفت: مي‌دانم ولي چون خود را روزه دار نشان داده‌ام نادرستي نمي‌كنم اگر بخورم در نزد نگهبانان آشكارا هم خواهم خورد زيرا من دوروئي و نيرنگ بازي را خوش ندارم... [ صفحه 46] سيد مهدي كه او را سيد علي اكبر نيز مي‌خواندند از اهل دهج يزد و از كساني بود كه از بغداد همراه بهاء تا به ادرنه و عكا رفت و در سال 1261 خورشيدي به ايران آمد و گرفتار شد و در زندان رنجها كشيد و پا بر جا بود. و از بهاء پاي نام اسم الله المهدي گرفت و همچنان گرامي بود تا بهاء درگذشت. چون عبدالبهاء چهار دختر داشت و خواستگاران زيادي چشم آز به اين دخترها باز كرده بودند سيد مهدي يكي از آنها را براي پسر خود سيد حسين مي‌خواست عبدالبهاء به اين كار تن در نداد و دخترها را به ديگران داد كه از پايه و جاه از او كمتر بودند از اين رو دلتنگ شد و در اين كار و كارهاي ديگر بر عبدالبها خرده‌ها گرفت و بنام «نبذه» نامه‌ها در خرده گيري از كارهاي عبدالبهاء به بهائيان نوشت و از پيروان غصن اكبر شد. و اينكه او را بدو نام مي‌خواندند از اين راه بود كه پدر زن او سيد مهدي نام داشت و گماشته‌ي بيگانگان بود براي اينكه از نام او سود ورزي كند بعد از درگذشت او به فرمان بها نام خود را كنار گذاشت و نام پدر زن را برگزيد. چند روزي ديگر در باد كوبه مانديم سپس با ميرزا مهدي روانه كراسناودسك (تازه شهر) شديم و از آنجا سوار راه آهن شديم و رو به عشق آباد گذاشتيم در راه ديه‌ها و آباديها ديديم كه همه ديدني بود و روزگاري در خاك ايران بود. چون به عشق آباد رسيديم در گوشه‌ي «مشرق الادكار» نماز خانه بهائيان كه ساختماني با شكوه و زيبا و باغي و گلستاني دلگشا داشت خانه گرفتيم و دوستان بديدن ما آمدند. [ صفحه 47] در اين شهر و شهرهاي ديگر مسلمان نشين همه‌ي بهائيان آزاد بودند و فرمانفروائي روس تزاري دست آنها را در هر كار باز گذاشته بود چنانكه به نام مشرق الادكار نمازخانه ساخته بودند و از روز نخست كه از گوشه و كنار كشور ايران مردم در آن شهر گرد آمدند زهر چشمي از مسلمانان گرفتند و اگر چه گزارش آنرا در دفتر ديگر نوشته‌ام ولي باز بد نيست كه يادآور شوم: چون بازار داد و ستد و كار بازرگاني در عشق آباد گرم بود بسياري از مردم يزد و آذربايجان و خراسان روي بدان شهر نهادند و پادشاهان و فرمانفرمايان روس به بهائيان كمك شاياني مي‌كردند و چون سازمان رو به راهي داشتند انجمنها براي خواندن مردم بكيش بهائي بر پا نمودند ولي چون در كارهاي خود آزاد بودند و چيزي از مردم نهان نمي‌داشتند و مردم بر همه كارهاي درون و بيرون آنها آگاه بودند و نمي‌توانستند گندم نمائي و جو فروشي كنند كسي از مسلمانان عشق آباد و ديگر شهرها به آنها نگرويد. در ميان بهائيان مردي بود به نام حاجي محمد رضا اصفهاني كه هر چه مي‌خواست مي‌گفت و به مسلمانان بسيار زخم زبان مي‌زد تا آنكه از دست او بستوه آمدند و بفرمان چند آخوند، دو نفر نادان و نياموخته حاجي محمد رضا را كشتند و پس از كشتن يكسر بديوان خانه رفتند و گفتند. چون اين مرد به بزرگان دين ما زبان درازي كرد ما را كشتيم و اكنون آمده‌ايم كه شما را آگهي دهيم تا بدانيد خون او را تاوان نيست. بهائيان [ صفحه 48] بدست و پا افتادند و گفتند: چنين نيست اينها از روي دشمني آن مرد را كشتند و اين شيوه‌ي ديرينه‌ي مسلمانان است كه ريختن خون ما را روا مي‌دانند گفتگو زياد شد سرانجام از كانون پادشاهي روس چند نفر براي بررسي به عشق‌آباد آمدند؛ ميرزا ابوالفضل گلپايگاني هم آن روزها در عشق آباد بود هياهوها بپا كردند و سخنها ساختند و در پايان گفتند ما گواه بسيار داريم كه مسلمانها با ما دشمنند و از روي دشمني حاجي را كشته‌اند. پيشواي مسلمانان كه مردي كم دانش بود و شيخ احمد نام داشت گفت: تمام آنهائي كه بسوي بهائيان گواهي مي‌دهند مسلمان نيستند اگر راست مي‌گويند يك مسلمان بيايد و گواهي بدهد. ميرزا ابوالفضل گفت: ما اين سخن را مي‌پذيريم و گواه از مسلمان مي‌آوريم. چون مسلمانها بي‌گمان مي‌دانستند كه هيچ مسلماني گواهي به دروغ نمي‌دهد پذيرفتند آنگاه استاد محمدرضاي يزدي را كه بهائي بود و پدر زنش از سرشناسان بهائيان يزد بود و سرانجام در اين راه كشته شد برانگيختند تا در دادگستري بگويد من مسلمانم و گواهي مي‌دهم كه حاجي محمد رضا از روي دشمني و كينه كشتند. چون سر و كله‌ي استاد محمد رضا بنام گواه در ديوان خانه پيدا شد شيخ احمد فرياد كشيد كه اين مسلمان نيست بهائي است ميرزا ابوالفضل بديوانيان گفت: از اين مرد بپرسيد كه چه نشاني داري كه اين بهائي است شيخ احمد گفت اگر اين مسلمان بود دختر از بهائي بزني نمي‌گرفت كجا مسلمان دختر جز از همكيش خويش مي‌گيرد. ميرزا ابوالفضل لبخندي زد و رو به ديوانيان كرد گفت: ببينيد چه گونه بي‌آزرمي مي‌كند و سخنان نادرست مي‌گويد. [ صفحه 49] شما همه خوب مي‌دانيد كه مسلمان مي‌تواند دختر از ترسا و جهود و ديگر كيش‌ها بگيرد همه گفتند: درست مي‌گوئي و اين مرد بيهوده مي‌گويد. شيخ احمد دست پاچه و ميرزا ابوالفضل دلير شد و بار ديگر به ديوانيان گفت: از اين مرد بپرسيد كه مسلمان دختر بجز مسلمان مي‌دهد؟ شيخ احمد كه آسيمه شده بود و لگام از دست داده گفت: مي‌دهد. ميرزا ابوالفضل گفت: نمي‌دهد مگر آنگاه كه مسلمان باشد همه گفتند: چنين است. و از اين راه‌ها بر آنها چيره شد و ديوانيان فرمان به دار كشيدن دو نفر و زنداني شدن ديگران را دادند. در اينجا بهائيان نيرنگي بكار بردند گفتند ما از خون كشته‌ي خود درگذشتيم و آنها را بخشيديم و روزي كه مي‌خواستند آن دو نفر را بدار بكشند همچنان كه در پاي دار ايستاده بودند دادگستري روس گفت: بهائيان از خون كشته‌ي خود چشم پوشيده‌اند و خواهش رهائي آنها را كرده‌اند ولي ما اين را نمي‌پذيريم تنها كاري كه مي‌كنيم كيفر آنها را سبك مي‌كنيم آنان كه بايد كشته شوند به زندان هميشگي مي‌اندازيم و آنان كه هميشه بايد در زندان بمانند پانزده سال در زندان نگه مي‌داريم اين فرمان را با آب و تاب خواندند ولي مسلمانان گفتند: ما زير بار نيكوئي‌هاي ساختگي بهائيان نمي‌رويم ما را بكشيد كه بدين نوازش‌ها نيازي نداريم دادگستري اين سخنان را نشنيده گرفت و همه را به سيبري فرستاد. اين سرگذشت را من در عشق از خود همين استاد محمدرضا كه به دروغ گفت من مسلمان هستم و گواهي مي‌دهم كه حاجي محمدرضا را از روي دشمني كشتند شنيدم آنهم با چه خودنمائي و در آن روز با خوشي [ صفحه 50] به سخنان او گوش مي‌دادم و بر او آفرين مي‌گفتم و مي‌گفتم: «چنين كنند بزرگان چو كار بايد كار». نه من هر كس كه مي‌شنيد به او آفرين مي‌گفت ولي امروز بچشم من و در نزد مردم راست و درست دروغ به هر روئي كه گفته شود ناپسند است.

ميرزا ابوالفضل گلپايگاني را بشناسيد

اكنون ميرزا ابوالفضل گلپايگاني را به شما مي‌شناسانم او در تهران بابهائيان دمساز شد و پس از آن گرفتار گشت بد نيست پاسخ و پرسشي را كه در زندان از او كرده‌اند بشنويد: س - پدر شما كي است؟ ج - ميرزا محمد رضاي مجتهد. س - شما تحصيل كرده‌ايد يا خير؟ ج - بلي حكمت و كلام را ديده‌ام فقه و اصول را خوانده‌ام در اصفهان تحصيل مي‌كردم. س - مدت مكث شما در اصفهان چقدر بوده؟ ج - تقريبا سه سال. س - چند وقت است كه در تهران مي‌باشي؟ ج - در اول ماه مبارك 1290 وار دار الحلافه شده‌ام. س - باعث آمدن شما به طهران چه بود؟ ج - بعضي تعديات در گلپايگان احتشام الملك كرده بود آمديم در تهران كه مطالبه طلبي كه از او داشتيم بكنيم. س - از گلپايگان يكسر به طهران آمديد يا به اصفهان رفتيد و از آنجا به تهران آمديد. ج - از گلپايگان يكسر به طهران آمدم. - عيال داريد؟ ج - خير. س - در اين مدت ده سال كه در تهران هستيد چه كسب داشتيد؟ ج - تقريبا سه سال در مدرسه حكيم هاشم كه معروف به مدرسه‌ي مادر شاه باشد تحصيل مي‌كردم و به نوع طلبگي امرم مي‌گذشت بعد از آن آقا محمد هادي نامي صحاف از طايفه بابيه از اصفهان آمده بود به عكا برود با بنده آشنائي پيدا نمود بنده را بدين بابيه دعوت كرد بتوسط او با بعضي از علماء و فضلاء طايفه‌ي بابيه گفتگو كردم در اين اثنا بنده از حضرت والا احضار فرمودند و اين احضا و در نود و سه واقع شد چون يكي از اين طايفه به غرض در حق بنده شهادت داد امر مشتبه شد بيده را حكم به حبس فرمودند شش ماه حسب الامر اعليحضرت اقدس شهرياري محبوس بودم با يازده نفر ديگر بعضي مقر بودند و بعضي منكر پس از شش ماه به مرحمتي قبله‌ي عالم مرخص شدم بعد از مرخصي بواسطه‌ي اينكه اهل اسلام [ صفحه 51] و آشنايان سابق از معاشرت بنده اجتناب داشتند ناچار با بعضي از طايفه بابيه معاشر بودم تا كنون كه بهمان حالت باقي هستم. س - در اين مدت كه با اينها معاشر بوديد چه حرف تازه‌ي زدند كه شما را در ترديد انداختيد؟ ج - حرف تازه‌ي اينها مشهور است آنچه لازمه‌ي گفتگو بوده است با اينها كرده‌ام آنها حرفي كه مي‌زنند مي‌گويند قائم موعود ظهور كرده و او ميرزا عليمحمد شيرازي است در تبريز كشته شد و من به ادله و براهين رد مي‌كردم و مي‌گفتم كه قائم موعود محمد بن حسن است كه پيغمبر ما بما خبر داده است چه دخلي به ميرزا علي محمد شيرازي دارد كه بايد همچو دعوي كند. س - آنها چه دليلي بر رد فول شما اقامه كرده‌اند؟ ج - آنها مي‌گفتند همچنانكه حضرت اميرالمؤمنين مي‌فرمود من عيسي و موسي و حضرت يحيي هستم اين هم آمد و گفت من محمد بن حسن هستم و در كتابش هم نوشته است. س - حضرت كه مي‌فرمود من عيسي و موسي و يحيي هستم بر صدق قول خود معجزات آنها را ظاهر مي‌كرد از قبيل مرده زنده كردن و انداختن بيل و مار شدن. آنها چه جواب مي‌دادند و چه مي‌كردند. ج - آنها جواب مي‌دادند كه اولا حجة اعظم كتاب است. ثانيا او هم داراي اين معجزات بود. س - كي ديد؟ ج - بنده نه ميرزا علي محمد را ديدم و نه عكا رفته‌ام كه ميرزا حسينعلي را ببينم تشخيص اين مطلب موقوف به فرمان دولت است. س - شما در اين مدت به عقايد شريعت محمدي (ص) باقي بوديد يا خير؟ ج - تاكنون كه باقي هستم. س - يكي از عقايد متشرعين اين است كه اگر كسي بيايد بر ضد شريعت يا بر طبق شريعت دعوي بكند و نتواند او را به دلايل و برهان و خرق عادت و كشف كرامت بر همه كس معلوم بدارد همچو كسي كافر است؟ ج - بدون گفتگو اين حرف صحيح است. س - بر شما كه در اين مدت به اقرار خودت حقيقت اينها معلوم نشده چگونه معاشر بودي و حال آنكه معاشر بودن با اينها به قانون شرع، حرام است؟ ج - در صورت الجاء بود معاشرت با اينها. س - بطلان اينها را در اين مدت فهميدند يا ترديدي داريد؟ ج - ترديد ندارم ولي اگر رو بروي اينها بخواهيد اين كلمه را بگويم به حكم تقيه نخواهم گفت. س - آنچه خودت معلوم شده از قرار اين تقريري كه مي‌كني پس اينها باطل‌اند تو بچه جهة پيروي كرده معاشرت مي‌نمائي؟ ج - بلي عرض كردم اصل معاشرت بنده از راه الجاء بوده براي حفظ نفس كه ناچار يك طلبه فقير با دو طايفه [ صفحه 52] بزرگ نمي‌تواند معاندت كرد. س - اگر تو تبري كني و داخل در اثنا عشري باشي و از بابيه كناره كني البته در پناه خواهي بود و بيشتر از اذيت محفوظ مي‌شوي. ج - معلوم است در صورت اطمينان به آنچه فرموديد عن صميم قلب تبري خواهم كرد. س - در اينجا كسي نيست و حال اينكه استنطاق سند خواهد شد اگر قلبا داخل نيستي تبري مي‌كني؟ ج - خدا لعنت كند رئيس و مرئوس اينها را همان است كه عرض كردم در صورت اطمينان. س - اگر في الحقيقه اين گفتگو را از روي تقيه‌ي مي‌كني و مذهب بابي داري نترس و بگو زيرا كه از اين بابت شما را نخواهند كشت و ممكن است يا حدي را براي شما قرار بدهند مثل ساير ملل كه هر يك يك محله دارند در آنجا ساكن باشيد و كسي هم بكار شما كاري نداشته باشد؟ ج - چون وثوق به عدالت دولت دارم بدون تقيه عرض كردم تكليف دولت با ديگران دخلي به بنده نداره. محل امضاء ميرزا ابوالفضل گلپايگاني پسر حاجي محمدرضاي مجتهد اين پرسش و پاسخ كه بخش ميرزا ابوالفضل را نوشتيم در روزگاري كه شادروان كامران ميرزا وزير جنگ و فرمانرواي تهران بود در «نظميه» بدست ياري ميرزا حسنخان مستنطق و دست نوشته‌ي ميرزا مهدي منشي بجا مانده. پس از رهائي از زندان ميرزا ابوالفضل به عشق آباد و سمرقند و بخارا رفت و در سال 1273 خورشيدي به عكا رفت و در آنجا ماندني شد و پس از چندي در مصر جاي گزين گشت و در آنجا بود تا در گذشت و درباره‌ي كيش بابي و بهائي به زبان تازي و فارسي دفترها پرداخت و سرانجام از اين گروه دلسرد شد و سالها خاموشي برگزيد و كارهايش به پايان نرسيد. در عشق آباد بسيار بمن بد گذشت زيرا گذشته از اينكه بنام ترك و [ صفحه 53] فارس بهائيان هر روز بسر و مغز يكديگر مي‌كوفتند دچار خويهاي بد بودند و ميان مبلغ‌ها هم هر روز جنگ و زد و خوردي بود چنانكه در «كتاب صبحي» نوشته‌ام پس از آنكه چند روزي در عشق آباد مانديم با راه آهن بسوي شهرهاي ديگر به راه افتاديم و روزها در شهر مرو و تجن و يولتان و تخته بازار و قهقهه در ميان ايرانيان بسر برديم و دوستان پاك نهادي بدست آورديم از مرو شاهكان به چارجو كه در كنار رود جيحون است رفتيم و دو سه روز در آنجا مانديم و از خربزه‌هاي آن كه در شيريني و نازكي بيمانند است خورديم سپس از رود جيحون گذشته بكاكان (بخاراي نو) رسيديم رود جيحون كه آنرا آمودريا مي‌گويند رود پهناوري است و پلي بزرگ و آهنين بر روي آن ساخته‌اند. آنگاه كه از آن مي‌گذشتم سر از اطاق راه آهن بيرون آوردم تا پهناي رود را بنگرم ناگهان باد كلاه پوست مرا از سرم ربود و در آسمان چرخ و تاب داده به ميان رود برد و در كنار آن بر روي آب گذاشت از دور كه نگاه مي‌كردم مانند خالي بر چهره آب مي‌نمودم اگر در جهان هيچ چيزي نابود نمي‌شود آن كلاه اكنون كجاست؟ اگر كلاه است بر سر كيست؟! باري بياد سخنان خداوندگار افتادم و با خود خوش زمزمه مي‌كردم رو نهاد آن عاشق خونابه ريز دل تپان سوي بخارا گرم و تيز ريك آمو پيش او همچون حرير آب جيحون پيش او چون آبگير آن بيابان پيش او چون گلستان مي‌فتاد از خنده او چون كل‌ستان و بياد داستان رودكي و امير نصر ساماني افتادم كه نظامي عروضي [ صفحه 54] سمرقندي در دفتر چهار مقاله آورده است.

در سمرقند و تاشكند

شب هنگام به ايستگاه بخارا رسيديم و مردم از هر سو بدانجا گرد آمده بودند و از بسياري چراغ شب تاريك مانند بامداد روشن شده بود مرا از ديدن آن گروه شگفتي پديد آمد چه همه بر سر دستار و در بر جامه‌هاي رنگارنگ ابريشمي داشتند كه بسيار زيبا و نيكو بود و دستار را سله مي‌گفتند و مسلمانان بايد بر سر سله بگذارند و از نشانه‌هاي مسلماني يكي اين بود. در گاگان در مهمانخانه‌ي توران اطاق شماره‌ي 5 خانه گرفتيم و هنوز از رنج راه نياسوده بوديم كه جواني بهائي از مردم يزد بنام ميرزا علي اكبر شهيد زاده به مهمانخانه آمد و با ميرزا مهدي همشهري خود گرم گرفت و او را به سراي خود به ناهار خواند و با خود برد و مرا در آنجا كه آشنائي نداشتم تنها گذاشت... باري فرداي آنروز در شهر گردش كرديم و ساختمان‌ها و نشاني‌هاي باستاني را ديديم و چون كار ديگري نداشتيم از بخارا روانه‌ي سمرقند شديم در راه آهن با ماهروئي تناري كه دوشيزه‌اي پاكيزه و دانش دوست بود برخورد كردم نخست با نگاه و سپس با لبخند با يكديگر آشنا شديم با آنكه زبان مادري‌اش فارسي نبود به اين زبان شيرين سخن مي‌گفت از ايران و سرزمين سعدي و حافظ شيرازي و ديگر سخنوران پرسش‌ها مي‌كرد و پاسخ‌ها مي‌شنيد كه بر مهرش به اين آب و خاك بسي افزود. بياد و نام او چكامه‌اي ساختم كه درآمدش اين بود: [ صفحه 55] با يكي از دلبران شوخ دل آرا سوي سمرقند ميروم ز بخارا اين داستان را بگذارم و بگذرم. بعد از نيم روز از رود سيحون كه آنرا سير دريا مي‌گويند گذشتيم و به شهر سمرقند رسيديم در آنجا در خانه‌ي مردي يزدي كه نامش ميرزا حسين قناد بود مانديم با آنكه پيرمرد بود آزمند و پول دوست بود. سمرقند شهري است نيكو و زبان مردم آنجا فارسي است. همچنين بخارا و در روزگار باستان سخنوران نامي از اين سرزمين بسيار برخاسته‌اند من در بخارا و سمرقند در هر دكاني كه مي‌رفتم به فارسي سخن مي‌گفتم و خوب در مي‌يافتند. در ميان شهر سمرقند گنبد و چارسوئي است و گرداگردش دكانهاست كه همه فروشندگان بر كف دكان چون مردم بازار ايراني نشسته‌اند و در بالاي آن در گردي توي گنبد، آنروز اين سخن‌ها نوشته بود: «صد شكر خداي را در اين كو تعمير بيافت طاق چار سو اين طاق چه طاق دلفريب است در ديده‌ي اهل هوش نيكو تعمير چهارمش كه اين است دلجوست بسان طاق ابرو» در آن سرزمين، تيره‌اي از درويشان هستند كه به آنها نقشبندي مي‌گويند روزي من در جلوي مسجد خانم درويشي را ديدم كه از مثنوي مي‌خواند بياد داستان پادشاه و كنيزك افتادم پرسيدم اي درويش در اين شهر كوي سرپل و غاتفر هست نگاه و خنده‌اي كرد و پرسيد در مثنوي خوانده‌اي؟ [ صفحه 56] گفتم آري گفت هنوز هم به آن كوي غاتفران مي‌گويند ولي چه سود كه يار دلبند ما در آن كوي نيست گفتم اي درويش سخن نارسا مي‌گوئي و به دوست نرسيده‌اي و هنوز در راهي يار دلبند ما در همه جا هست. درويش بنا به درويشي خود خستو شد سر خويش پيش گرفت و بدنبال كار خود رفت. از سمرقند به تاشكند رفتيم تاشكند همان شهر چاچ است كه در روزگار باستان در آنجا كمانها راست مي‌كرده‌اند. آنجا زبان فارسي بازاري نبود و بيشتر مردم به زبان تركي جغتائي سخن مي‌گفتند و با اين همه از زبان شيرين فارسي دور نبودند. بهائيان آن مرز و بوم همه آنهائي بودند كه از ايران بدانجا آمده بودند و از مردم آن شهرها كسي بدين آئين در نيامده بود جز در سمرقند كه يك نفر افغاني را به ما بهائي شناساندند. در تاشكند هم چند زن روس هر جائي ديديم كه شوهر ايراني داشتند. در تاشكند بيشتر بهائيان آنهائي بودند كه كردار و رفتارشان پسنديده بهائيان عشق آباد نبود و آنها را رانده بودند و شماره‌شان از بهائيان بخارا و سمرقند بيشتر بود ببينيد آنها ديگر چه بودند كه بهائيان عشق آباد آنها را از خود رانده بودند چنانكه گفتم بر سر هم در آن سرزمين فراخ چون بهائيان آزادي داشتند و كيش و آئين خود را نهان نمي‌كردند و رفتارشان ستوده‌ي ديگران نبود با آنكه فرمانروايان روس كمكي شايان به آنها مي‌كردند و دست آنها را در هر كار باز گذاشته و سخنگويان زبر دست به آنجا آمد و شد داشتند با اين همه نه تنها كسي بهائي نشد بسياري هم از بهائي‌گري [ صفحه 57] برگشتند و چند تن هم دو دل ماندند كه از آن گروه بود شيخ احمد ميلاني اين مرد برادر علي اكبر روحاني بود، در عشق آباد از كيش بهائي رو گردان شد، فرزندانش نيز پيروي از او كردند پس از چندي پشيمان شد و در ميان بهائيان آمد و باز برگشت و دوباره بهائي شد زن و فرزندانش ديگر پيروي او را نكردند و در مسلماني پا بر جا ماندند و گفتند: تو هر روز دگرگون مي‌شوي روزي بهائي هستي روز ديگر پشيماني مي‌نمائي و به مسلماني بازمي‌گردي ما به سخن تو گوش نمي‌دهيم و آنروز كه ما، در عشق آباد بوديم بهائي بود پس از آن ندانستم چه شد. گفتند: بخراسان رفته و مسلماني از سر گرفته و دست به دامن پيشواي هشتمين شيعيان شده. در ايران در آن روزگار هر گاه كسي به بهائيان خرده گيري مي‌كرد كه چرا شما گرفتار خويهاي ناپسند و كارهاي زشت هستيد؟ پاسخ مي‌شنيد كه ما اينها را از مسلماني كه دين پدران ما بود ارمغان آورده‌ايم و بي‌گمان فرزندان ما چنين نخواهند شد مردمي راست گفتار و درست كردار، از دروغ و ناسزا بيزار، نيكخواه همه‌ي مردمان، اندوه خور بيچارگان پرورش دهنده‌ي جان و تن آدميان خواهند شد و بزودي خواهيد ديد كه روي زمين فردوس برين مي‌شود. ولي در عشق آباد اين سخن بيهوده درآمد زيرا ما كساني را ديديم كه زه و زاد سوم بهائي بودند ولي در ناپاكي و تباهي مانند نداشتند چون فرزندان ميرزا زين العابدين كحال اين مرد چشم پزشك بود كم آزار و مسلمان بود پس از بهائي شدن به عشق آباد آمد و زن گرفت و داراي سه [ صفحه 58] فرزند شد: ميرزا آقاجان، ميرزا كاظم و حسين. ميرزا آقاجان با يك زن روسبي روس پيوند كرد و از بهائي گري دست كشيد و ترسا شد و نام خود را برگرداند و الكساندر گذاشت، ميرزا كاظم در پي دزدي افتاد و از قانون سرپيچي كرد و تفنگ و فشنگ به تركمن‌ها مي‌فروخت و سالي چند ماه در زندان بسر مي‌برد اين مرد پسري داشت رضوان الله كه از نامش بهائيگري مي ريخت و در ميان مردم به «رضوان بابي» نامور بود اين پسر كه دو پشتش بهائي بودند به اندازه‌اي دزدي و كارهاي ناسزا كرد كه به فرمان استانداري تير باران شد. حسينش از همه بدتر كه دانسته نشد سرانجام به كجا رسيد. در تاشكند با روزنامه نويسي برخورديم كه نامش عبدالرحمن و نام روزنامه‌اش الاصلاح بود، از كيش و آئين بهائي با اين مرد سخن گفتيم ولي نه چنانكه بگوشش خوش نيايد. گفتيم: بيشتر كوشش بها اين بود كه مردم به يكتا پرستي گرايند و به سه جانشين پيغمبر ابوبكر، عمر و عثمان ناسزا نگويند. رفته رفته با او دوست شديم و از او خواهش كرديم مقاله‌ي سياح را در روزنامه‌اش چاپ كند او هم روزگاري سرگرم اين كار بود يك ستون از «مقاله‌ي سياح» و در ستون برابر ترجمان او را از پارسي به تركي جغتائي پخش مي‌كرد. بد نيست مقاله‌ي سياح را بدانيد چيست اين دفتر كه در پشت آن اين سخن نوشته شده است: «مقاله شخصي سياح كه در تفصيل قضيه‌ي باب نوشته است» نويسنده در آن دفتر بنام يك جهانگرد كه نه دشمني با اين گروه دارد و نه دوستي، سرگذشتي نگاشته و مي‌خواهد به مردم بگويد كه صبح ازل جانشين [ صفحه 59] باب نبوده و پايه و جاهي در اين آئين نداشته است و اينكه در تاريخ‌هاي ديگر او را بزرگ و گرامي دانسته‌اند بيهوده بوده. نويسنده‌ي اين دفتر خود عبدالبها بوده است ولي نام خود را آشكارا نساخته تا در مردم سخنان او بهتر بگيرد و زودتر باور كنند. پس از چندي كه در تاشكند بوديم و ديدنيها ديديم به سمرقند و بخارا بازگشتيم. در اين هنگام با ابوالقاسم حسن اف اسكوئي برادر ميرزا حيدر علي اسكوئي كه از پيش او به شما شناساندم آشنا شديم و با هم بوديم هر روز كه به بازار مي‌رفت من نيز به همراهش مي‌رفتم و تماشاي داد و ستد و خريد و فروش بازاريان بخارا را مي‌كردم اينك براي شما داستاني بگويم: يك روز در بازار ابوالقاسم مشغول خريد پوست بره بود در برابر دكاني كه او پوست‌ها را بررسي مي‌كرد خربزه فروشي بود من به نزد آن مرد رفتم و يكي از خربزه‌ها را جدا كردم و در بهاي آن نيم تنكه پول بخارائي دادم آنگاه بدكاندار گفتم: آيا مي‌شود كه من به بالاي دكان بيايم و اين خربزه را بخورم؟ دكاندار گفت: فرمائيد. من به بالاي دكان رفتم دكاندار سفره‌اي پهن كرد سپس از دكان بيرون دويد من سر گرم قاچ كردن خربزه بودم، ابوالقاسم كه اين سو و آن سو با چشم دنبال من مي‌گشت تا مرا در دكان آن مرد ديد. گفت: اي صبحي چه كردي؟ چرا بدكان اين مرد رفتي؟ و آزار او را روا داشتي؟ آئين اينها چنين است كه چون كسي بر آنان فرود آيد چه در خانه و چه در دكان بايد خوردني پيش او بگذارند بي آنكه پولي از او بگيرند. در اين ميان دكاندار برگشت، نان و گوشت برياني و چائي براي من آورد و شادمان بود كه بنزد او رفته‌ام. باري نان و خربزه و برياني و چائي را خورديم و چيزي نداديم زيرا اگر در بهاي آن چيزي مي‌داديم او را جوانمرد نمي‌دانستيم. از اينگونه خويهاي پسنديده در ميان آنان بسيار بود مردمي راست و درست و پاكيزه و خوشخوي و ناپاك و پليد در ميان آنان كم بود نمي‌دانم آيا امروز هم چنين‌اند يا دگرگون شده‌اند؟ [ صفحه 60] در آن سرزمين با هر كسي كه گفتگو مي‌كرديم و سخن از اين كيش به ميان مي‌آورديم مي‌گفتيم: پيشواي مسلمانان كه چشم به راهش بوديد آمده. مي‌گفتند: بسيار خوب، خوش آمده به كجا آمده و سخنش چيست؟ مي‌گفتيم: در ايران و سخنش خدا پرستي، نيكمردي، داد و دهش است. مي‌گفتند: سپاس خدا را كه همه اينها را ما داريم. از ما به او بگوئيد بيهوده به ايران آمدي و ميان مسلمانان آشكار شدي آنچه مي‌خواهي بگوئي هزار سال پيش براي ما گفته‌اند. اگر راست مي‌گوئي بفرنگستان برو و آنها را به يكتا پرستي و كارهاي نيك بخوان و به آنها بگو كه كمتر سر به سر مسلمانان و مردم خاور زمين بگذارند و آنان را رنج و آزار برسانند...

روزنامه ماوراء بحر خزر

از بخارا بار ديگر به مرو آمديم چون به مرو رسيديم ميرزا منير نبيل زاده و سيد اسد اله قمي و سيد مهدي گلپايگاني و چند نفر مبلغ ديگر در آنجا بودند و هر شب انجمن داشتند. سيد مهدي قاسم اف از بستگان ميرزا ابوالفضل گلپايگاني بود و از همه مبلغان در دانش و هوش و فروتني پيشي داشت در روز نخست باسم بازرگاني به عشق آباد رفت و با سيد مصطفي صادق اف اصفهاني همراه شد. آشكارا داد و ستد چائي سبز مي‌كرد و در نهان مبلغ بود و همچنين با مردي روس بنام كنستنتين ميخائيلويچ فيدورف همراز شد اين مرد روسي سالي ده هزار منات از دربار تزار مي‌گرفت و روزنامه‌اي به اسم «مجموعه‌ي ماوراء بحر خزر» به زبان پارسي چاپ و پخش مي‌كرد و به ايران مي‌فرستاد اين سيد مهدي در آن روزنامه كار مي‌كرد و ماهيانه مي‌گرفت و به سود آنان و زيان ايران سخنهائي مي‌نوشت و ترجمان‌ها مي‌كرد. [ صفحه 62] مردي خوش سخن و بي‌پروا بود و چنانكه مي‌گفتند با چرس و باده و افيون سر و كار داشت هر شب در مشرق الاذكار مرو جمع مي‌شديم و سخنها مي‌گفتيم و خوشمزگيها مي‌كرديم كه در اين فن سيد مهدي سر آمد همه بود.

داستاني از ميرزا عنايت علي آبادي

شبي سخن از شيرين كاريهاي ميرزا عنايت علي آبادي به ميان آمد هر يك از او چيزي گفتند تا رشته‌ي سخن بدست سيد مهدي افتاد و بدين گونه از ميرزا عنايت علي آبادي داستاني گفت: در روزگار ناصر الدين شاه به طهران گذارم افتاد و در آنجا با علي آبادي آشنا و دوست شدم روزي به همراهي او و دو تن از دوستان آهنگ گشت و تماشا كرديم و چهارتائي از سر قبر آقا كه خانه‌ي ما در آنجا بود به دروازه شاه عبدالعظيم رفتيم و چهار خر به كرايه گرفتيم كه در باغهاي شاه عبدالعظيم گردشي كنيم و روزي را خوش باشيم. نرسيده به بازار در دست راست باغچه‌اي ديديم كه درش باز بود گفتيم بهتر است در اينجا اندكي بياسائيم و پس از نوشيدن چاي و كشيدن قليان پرسه‌اي بزنيم و پيش از فرورفتن آفتاب به شهر برگرديم. تو رفتيم دربان و سرايداري نديديم پيش آمديم تا ميان باغچه به گوري رسيديم كه هنوز آنرا پا نگرفته بودند روي آن گور نشستيم ناگهان از گوشه‌اي در اطاق كاه گلي باز شد و سري بيرون آمد و فرياد كشيد. آهاي مردم شما كيستيد و اينجا چه مي‌كنيد؟ و چرا پاس اين مرد بزرگ را نگه نمي‌داريد و روي گورش نشسته‌ايد؟ ميرزا عنايت در پاسخ گفت نمي‌دانم چه مي‌گوئي جلوتر بيا ببينم چه مي‌گوئي. مردك نزديك آمد و گفت مگر نمي‌دانيد اين جا گور شادروان ميرزا محمد صادق سنگلجي است؟ دانا و جانشين پيغمبر و پيشواي همه‌ي ما. ميرزا عنايت گفت: ما نمي‌دانستيم. مگر چه شده؟ مردك گفت پاس آقا را نگه داريد و پشت به گور آقا نكنيد و درويش ننشينيد. ميرزا عنايت گفت: اين سخن‌ها را كنار بگذار و كاري به اين كارها را نداشته باش تو كام مارا گرم و شيرين كن تا ببينيم چه پيش مي‌آيد. [ صفحه 63] سماور را بجوش بياور و چائي را در قوري دم كن قند را بشكن استكان و نعلبكي را بشور و مرتب توي سيني بچين، قليان را هم چاق كن ما هم مي‌دانيم چه كنيم. اين را گفت و پنج قران كه در آن روزگار پول بسياري بود از كيسه درآورد و به او داد مردك پول را برداشت و بتاخت به بازار رفت و هر چه مي‌خواست فراهم كرد پس از آنكه سماور به قلقل افتاد و چائي دم كشيد و قليان آماده شد و هر كدام يك فنجان چاي خورديم و پي به قليان زديم ميرزا عنايت نگاهي به مردك كرد و خوب او را ورانداز نمود و سپس گفت: چند روز است آقا به زير گل رفته است؟ مردك گفت هنوز چهل روز نشده است. - تو اينجا چكاره‌اي؟ - پاسبان گور آقا - پيش از آنكه پاسبان گور آقا شوي چه مي‌كردي؟ - گوشت مي‌فروختم. - چگونه از گوشت فروشي به پاسباني گورستان رسيدي؟ مردك آهي كشيد و گفت: دست به دلم نگذار و داغم را تازه نكن - چگونه داغت را تازه نكنم گزارش زندگيت را براي من بگو. - سرگذشت من دور و دراز است. من نزديك خانه‌ي آقا دكان گوشت فروشي داشتم روزي پنج شش گوسفند سر مي‌بريدم و از سود آن بخوبي گذران مي‌كردم رفته رفته پسر بزرگ آقا، آقا احمد با من آشنا شد و دست به نسيه بري گذاشت پس از چند هفته سه گوسفند من به خانه‌ي آقا رفت يكروز كه آقا ميرزا احمد از خانه بيرون آمد به نزدش رفتم و پس از كرنش بالا بلندي پول خواستم گفت: شتاب مكن ما، مال مردم خور نيستيم... پس از چندي دو سه برابر بستانكار شدم و هر چه به آقا ميرزا احمد گفتم امروز و فردا كرد، بناچار روزي كه آقا به مسجد مي‌رفت جلوي الاغش دويدم و سم و دست خر آقا را بوسيدم و گفتم: چند ماه است كه آقا زاده از من گوشت مي‌برد و تاكنون يكشاهي نداده و امروز و فردا مي‌كند آقا گفت: [ صفحه 64] مردكه‌ي نادان گوشتي را كه آقا احمد برده من پولش را بدهم؟ گفتم: براي خانه‌ي شما برده‌اند. گفت: بسيار خوب جهنم شو من به آقا احمد مي‌سپارم بدهي‌اش را بدهد و به يكي از همراهانش گفت: به آقا احمد بگوئيد اين مردكه را خاموش كند. چون اين پيغام به آقازاده رسيد برآشفت و به سراغ من آمد و با مشت و لگد پهلوي مرا له و لورده كرد چنانكه بيهوش شدم و به زمين افتادم و همسايه‌ها برايم دلسوزي كردند و با قنداغ به هوشم آوردند. دردسرتان ندهم دو سه بار اين كار پيش آمد كرد تا آنكه آقا از اين جهان رفت و هر چه خاك اوست سال زندگي شما باشد روز هفتم آقا احمد بدكان آمد و گفت: يك ري (چهار من) گوشت ديگر بما بده كه هفته‌ي آقا را برگذار كنيم پس از آن همه‌ي بدهي‌مان را يكجا مي‌پردازيم. يك ري گوشت ديگر گرفتند باري كار من بجائي رسيد كه افزار دكان و آنچه داشتم فروختم و بنان زن و بچه دادم چون ديگر تاب و توان گرسنگي نداشتم نزد آقا ميرزا احمد رفتم و گفتم من بيچاره شده‌ام زن و بچه‌ام بي نان و نوا هستند همينجا سر مرا ببر كه با دست تهي پيش زن و فرزندم نروم. آقا ميرزا احمد سري تكان داد و گفت: ناني توي سفره‌ات مي‌گذارم كه براي هفتاد پشتت بس باشد مي‌خواهيم براي آقا گنبد و بارگاه بسازيم بهتر است با زن و بچه بروي آنجا پاسبان سر گور آقا بشوي ديگر نانت توي روغن است از آنروز به اينجا آمده‌ام زن و بچه را هم آورده‌ام شب‌ها اين در و آن در مي‌زنم و نانهاي خشك را از كنار و پشت درها بر مي‌دارم و هوا كه تاريك مي‌شود ناشناس گدائي مي‌كنم و بخور و نميري براي زن و بچه مي‌آورم گاهي هم مانند شما بزرگواراني پيدا مي‌شوند كه بخششي بما مي‌كنند. ميرزا عنايت گفت: بمن نگاه كن ببينم تو گفتي كه ما روي گور چنين پفيوزي ننشينيم؟ نادان! اينها از شمر و يزيد بدترند و دلسوزي به كسي ندارند تو اينها را گرامي مي‌داني. ميرزا عنايت به ناسزا گوئي پرداخت. رفته رفته مردك هم از كارهاي زشت آقا گزارشها داد و در ناسزاگوئي همدم شد. ميرزا عنايت گفت: [ صفحه 65] اكنون كه اينجور است ما پنج نفريم من ميان اين گور پليدي مي‌كنم شما چهار نفر هم چهار گوشه‌ي آن. مردك گفت: امشب خوب نيست چون شب آدينه است كس و كارش مي‌آيند و مي‌بينند و مرا آزار مي‌رسانند و از اينجا بيرون مي‌كنند. ميرزا عنايت گفت: بسيار خوب چون شب آدينه است كار كوچكتر مي‌كنيم پنج نفري روي گور آقا مي... مردك خشنود شد و پنج نفري اين كار را كرديم از در باغچه بيرون آمديم هنوز گامي دور نرفته بوديم كه ديديم يكدسته زن و مرد به باغچه آمدند ما در كناري گوش به زنگ بوديم ببينيم چه مي‌شود ديديم كس و كار آقا بسر گور رفتند و نگاهي كردند و از مردك پرسيدند چهار گوشه و ميان گور آقا چرا تر است؟! مردك دست پاچه شد گفت بخدا من نمي‌دانم توي اطاق نشسته بودم ناگهان ديدم پنج نفر سر گور آقا سبز شدند تا آمدم رفته بودند. زن جوان آقا گفت روانش شاد باد پنج تن آمده‌اند و بر سر گورش گلاب پاشيده‌اند! هنوز ما به طهران نرسيده بوديم كه در شهر مردم به يكديگر مي‌گفتند پنج تن بر سر گور آقا ميرزا محمد صادق گلاب ريخته‌اند! نه تنها سيد مهدي بلكه بيشتر مبلغان سرگذشتهاي ساختگي از سروران مسلمانان و بزرگان و دانشمندان به ميان مي‌گذاشتند و از اين راه مي‌خواستند بد كيشي و نادرستي آن را گوشزد مردم ساده كنند. چون سخن از ميرزا عنايت علي آبادي به ميان آمد بد نيست كه او را به شما بشناسانم بهائيان او را از خود مي‌شمردند ولي ديگران او را برتر و بالاتر از اين انديشه‌ها مي‌دانستند و مي‌گفتند از رندان روزگار و قلندران سينه چاك بود كه سر به هيچ كس فرود نياورد و هر كس را به بازي گرفت. روزي در عكا سخن از اين مرد به ميان آمد يكي از پيروان بهائي از خوشمزگي و شيرين سخنيش چيزها مي‌گفت كه يكي از آنها اين بود: [ صفحه 66] روزي ميرزا عنايت به پيشگاه بهاء رفت و با آنكه مي‌بايستي چون ديگران در نزد او فروتن و خاموش باشد گستاخي كرد و اين رباعي را خواند: «اي بار خدائي كه خدائيست ترا كم آنان كه خدايند ترا بنده‌ي محكم حالا كه چنين است من بنده‌ي بي‌غم گاهي ريمي ريم ريم كنم و گه ريمي ريم رم» بهاء خنده‌اش گرفت و ديگران از نزدش بودند لب گزه رفتند بهاء گفت: ميرزا عنايت چه مي‌خواهي بگوئي؟ ريمي ريم رم چيست؟ گفت: مي‌خواهم بگويم كه از شكوه و بزرگي خدائي تو من رم مي‌كنم. درباره متل‌ها و خوشمزگيهاي ميرزا عنايت چيزها در دست است كه خود نيازمند يك دفتر جداگانه است. در شهر مرو بار ديگر سيد اسد الله را ديدم و هر روز و هر شب درباره‌ي تاريخ كيش بهائي سخنها مي‌آموختم ولي در مي‌يافتم كه بسيار چيزها مي‌داند كه از گفتن آن دريغ مي‌كند و چنين مي‌پندارد كه اگر من از آنها آگهي يابم در كيش بهائي سست مي‌شوم. از مرو به تجن و يولتان و تخته بازار و پنج ده كه كانون تركمانان ساروق و نزديك مرز افغانستان است رفتيم و سري هم به قهقهه زديم در قهقهه مردي بود بنام عبدالرحيم پسر آقا محمد تقي خراساني و اينها از نژاد جهودان مشهد بودند كه در نهان كيش پيشين خود را داشتند ولي خود [ صفحه 67] را مسلمان مي‌نمودند و پس از چندي بهائي شدند اين عبدالرحيم مردي غول آسا و تنومند و سالخورده بود شيفته‌ي دختر ميرزا منير شد از او خواستگاري كرد چون ندادند چندان پول نياز دختر كرد تا ميرزا منير دختر به زيباي خردسال خود را به او داد. سيد اسد الله كه از اين كار ميرزا منير ناخشنود بود بانك بر او زد و گفت: اي بي‌دين پول پرست اين كار تو در كدام كيش و آئين رواست كه بزور دخترت با چنين مردي كابين ببندي؟! اين دختر به اندازه‌ي - ان عبدالرحيم نيست. ولي پول، ميرزا منير را كر و كور كرده بود و به بانگ بلند گفت به شما چه من هر كاري كه خودم مي‌خواهم مي‌كنم. از قهقهه به كانون‌هاي ديگر تركمن مانند انو، بزمعين، كوك تپه، بهره‌زن گردش دور و درازي كرديم و در پائيز به عشق آباد رسيديم. در آنجا جنگ سختي ميان من و ميرزا مهدي روي داد ديرگاهي بود كه از دست ميرزا مهدي به ستوه آمده و از او گريزان بودم نخست آنكه دريافتم كه هيچ دانشي ندارد و خواهان دانش هم نيست و هم دلش مي‌خواهد كه روش من با او چون چاكران با خواجه‌گان باشد در هر انجمن كه او نشسته است من سخن نگويم و از سخنان سخنوران نامي گذشته چيزي نخوانم و چون زبان تركي را آموختيم و چند جا به آن زبان سخنراني كردم و شنوندگان شادماني نمودند بر تيرگي و خشم و رشكش افزود، همه‌ي اينها دست به دست هم داد و دنبال بهانه مي‌گشتيم كه هر چه در دل داريم بيرون بريزيم. شبي چند نفر از دوستان گرد هم نشسته بوديم كه پاكتي از تهران رسيد نامه‌اي از عبدالبهاء براي بهائيان در آن بود كه عبدالبهاء آنرا از عكا با [ صفحه 68] دست حاجي رمضان نامي به تهران فرستاده بود و چون روزگار جنگ جهاني بود و دو سه سالي بود كه از عكا آگهي نمي‌رسيد آن نامه در نزد بهائيان گرامي بود، آن نامه را خواندند سپس شيخ محمد علي قائني كه سرور بهائيان عشق آباد و مردي پاكيزه و پاكدامن و تند خو و درشت گو و خوش آوا و بهائي مسلمان منش بود و با خاندان ما هم پيشينه‌ي دوستي داشت روي بسوي من و محمد حسين عباس اف كرد و گفت هر كدام از شما دو نفر كه بهتر و تندتر مي‌نويسيد اين نامه را با خود ببريد و از روي آن بنويسيد، من گفتم: شايد من بهتر بنويسم و براي اين گفته كه آن نامه در نزد من باشد گفتگو از خوش نويسي به ميان آمد شيخ محمد علي گفت: صبحي هنرها دارد كه از آن‌ها يكي خوش نويسي است، ميرزا مهدي از اين گفته‌ي شيخ دلگير شد و چون انجمن بر هم خورد و هر يك بسوئي رفتند من و ميرزا مهدي هم روانه‌ي خانه شديم ناگهان در ميان راه برآشفت و به بانك بلند گفت: تو تا چه اندازه نادان و سبك مغزي؟ گفتم: از چه رو؟ گفت: نمي‌داني كه هيچ ناداني، خود را نمي‌ستايد. گفتم: من كجا خود را ستودم. گفت: آنجا تو نگفتي كه من خوب مي‌نويسم و بدنبال سخن خود ناسزا و دشنام دادن گرفت كه ناگهان من دگرگون و از خود بيخود شدم از جاي جستم و سيلي سختي بر رويش زدم كه به گور پدر هر چه مبلغ است من... كه گفت: ترا بر من برتري است تو هنوز نتوانسته‌اي خود را از آلودگيها بر كنار داري و دل را پاك و روان را تابناك كني مردم را بچه چيز مي‌خواني؟ [ صفحه 69] مردم بيايند بهائي بشوند تا مانند تو تيره دل و خودپسند و بدخوي شوند از جان اينها چه مي‌خواهي همچنان اين سخنان را مي‌گفتم و بر سر و مغز او مي‌كوفتم تا آنكه در يكي از خانه‌ها كه از بهائي‌ها بود باز شد و يكي دو نفر آسيمه سر بيرون جستند به گمان اينكه شورشي بر پا شده است ديدند چيزي نيست جنگ و ستيزي است ميان مبلغان، با نرمي گفتند: اين كارها خوب نيست به خانه‌ي خود برويد و آسايش كنيد. من در آن گير و دار در شگفت شدم كه چگونه جنگ مبلغان را بچيزي نشمردند و تنها پند دادند كه دنبال آسايش خود برويد پس از بررسي دانستم كه در اين شهر جنگ مبلغان كار بزرگي نيست و پيش آمد تازه‌اي نه، پيوسته مبلغان و آشتي خواهان جهان با هم گلاويز مي‌شوند و بر سر و مغز يكديگر مي‌كوبند و جنجال بپا مي‌كنند. گزارش جنگ و ستيز بهائيان عشق آباد را «در كتاب صبحي» نوشته‌ام و اكنون دوباره گوئي نمي‌كنم در آنجا بخوانيد. از ميرزا مهدي جدا شدم و در عشق آباد ماندم و او روانه‌ي ايران شد و در اصفهان با خوردن داروي آلشي درگذشت. شيخ محمد علي براي اينكه بيكار نمانم نوشته‌ها و دفترهاي ميرزا ابوالفضل گلپايگاني را به من سپرد تا آنها را بخوانم و از پاره‌اي از آنها رونويسي كنم. آنچه از نوشته‌هاي ميرزا ابوالفضل، شيخ محمد علي قائني به من داد آنهائي بود كه به چنگ بهائيان مصر افتاده بود و آنها هم براي عبدالبهاء فرستاده بودند. در ميان آنها چند دفتر ناتمام بود كه در پاسخ يكي از دشمنان بهائيگري كه شايد حاجي محمد خان كرماني بود [ صفحه 70] نوشته شده و يك دفتر در سرگذشت كيش بهائي بود كه به فرمان شيخ محمد علي من از آن، رو نويس برداشتم و چند نامه و دفترچه در پاسخ پرسش‌ها بود چند روزي من سرگرم خواندن آنها بودم. و در گوشه‌اي در كار نوشتن آنها شدم. شبي در خواب ديدم كه عشق آباد آتش گرفته است و زبانه‌هاي آتش كه به آسمان مي‌رفت پر دود و سرخ رنگ است و همه چيز در آتش مي‌سوزد. نوشته‌هاي «يا بها الابهي» هم كه گرداگرد گنبد «مشرق الاذكار» بود مي‌سوخت بامداد نزد شيخ محمد علي رفتم و خوابم را گفتم. گفت: ديشب پر خورده بودي ولي دو سه روز نگذشت كه شهر بهم خورد و هياهو براه افتاد و مردم دسته دسته بهر جا سر مي‌كشيدند، دسته‌اي هم به آموزشگاه بهائيان آمدند و عكس پادشاه روس و زنش را از بالاي اطاق پائين كشيدند و بسوي ميدان كليسا رفتند، سخن‌ها راندند و چيزها گفتند كه آن روز ما درنيافتيم چه مي‌گويند و چه مي‌خواهند بكنند. سخن از آزادي و برابري بود. بزرگان تركمن‌ها شاديها مي‌كردند و چند نفر روس فرياد زده مي‌گفتند: از اين پس ما با برادران تركمن خود جدائي نداريم و برابريم از اين گونه سخنان مي‌گفتند كه بيشتر مردم از گفته‌ي آنها سر در نمي‌آوردند. باري نان ناياب شد و كالاهاي دكان‌ها به خانه‌ها رفت و بيشتر مردم آنهائي كه زر و خواسته داشتند سرگردان ماندند و همه چشم براه كه چه پيش آمدي در پس پرده هست. در نماز خانه‌ي بهائيان نوشته‌اي بود كه عبدالبها درباره‌ي پادشاه روس آفرين گفته بود و از خدا خواسته بود كه پرچمش را [ صفحه 71] برافرازد و سايه‌اش را بر خاور و باختر بگستراند و هر بامداد كه شاگردان آموزشگاه در آن خانه مي‌آمدند شيخ محمد علي آن را با آواي خوش مي‌خواند و پس از خواندن مي‌گفت از ته دل بر اين مرد آفرين بگوئيد و از خدا بخواهيد كه همه در سايه‌اش بيارمند و... آن نوشته را نيز كه محمد حسين عباس اف بسيار زيبا نوشته بود و در شيشه و جام پر زيور جاي داده و در بالاي تالار مشرق الاذكار آويزان كرده بودند برداشتند و ديگر ياراي آن را نداشتند كه شاه روس را بخوانند و درباره‌اش از خدا گشايش و فيروزي بخواهند. بهائيها هم مات و سر گشته بودند كه چگونه تزار روس كه عبدالبهاء درباره‌اش آفرين گفته بود و فرمانروائي جاويد و خوشبختي از برايش خواسته بود گرفتار چنگ زير دستان خود شد و چون اين گروه شيوه‌شان اين است كه در هر پيش آمدي شادماني كنند و آن را به سود خود دانند گفتند: براي بزرگي و آينده‌ي كيش بهائي اين پيش آمد سزاوار بود چه كه در روزگار تزار با همه مهرباني‌ها كه بما كرد و دست ما را در هر كار باز گذاشت نمي‌توانستيم مردمي كه پيرو كليساي ارتدكس بودند بكيش بهائي مي‌خوانيم اكنون صد هزار بار خدا را شكر كه از اين پس آشكارا همه‌ي پيروان كليساي ارتدكس را به اين كيش مي‌خوانيم. هر كس بهر كس مي‌رسيد مي‌پرسيد تازه چه داري او هم در پاسخ مي‌گفت چنين و چنان مي‌گويند و نمي‌دانيم سرانجام چه مي‌شود. ولي در شهر آرامش بود چندي نگذشت رفته رفته مردم بجوش [ صفحه 72] و خروش آمدند و از آزادي سخن مي‌گفتند يكي دو نمايش هم دادند كه يكيش سرگذشت آزاديخواهان در كشور عثماني و دربار عبدالحميد بود كه سرانجام آزاديخواهان پيروز شدند و فرمان آزادي را گرفتند. اين نمايش را در فيروزه دادند كه روزهاي گرم تابستان را عشق آباديها در آنجا مي‌گذرانيدند يك نمايش هم از كارهاي راسپوتين كه در مسكو فراهم كرده بودند در روي پرده دادند آن هم ديدني بود كه مردي با ريش انبوه چگونه با زنان مشكوي پادشاه روس آميزش داشت. در اين گير و دارها حاج امين به عشق آباد آمد هر چند در «كتاب صبحي» از اين مرد سخن رانده‌ام و بناچار بايد آن را بخوانيد ولي در اينجا نيز دوباره گوئي مي‌كنم. اين مرد جانور شگفتي بود در آن روزها نزديك به هشتاد سال از زندگيش گذشته بود از پرهيز كاري و نيكوكاري و نيكخواهي بهره‌اي نداشت و به هيچ چيزي دلبستگي نشان نمي‌داد جز آنكه از هر راهي كه مي‌تواند از اين و آن پول بگيرد و به عكا بفرستد امين عبدالبها بود. اگر مي‌ديد كسي درباره‌ي كسي دلسوزي مي‌كند خشمگين مي‌شد مي‌گفت: نه بخوريد و نه بپوشيد و نه خوان مهماني بگسترانيد هزينه‌ي همه اينها را بمن بدهيد. مردي پست نهاد و تباه بود با آنكه در پايان عمر بود پيوسته مي‌خواست با زنان آميزش كند تا در مي‌يافت كه زني شوهرش مرده به سراغش مي‌رفت و شوخي مي‌كرد و دست بسر و رو و پستانش مي‌كشيد و در اين گونه امور شرم نشان نمي‌داد بهائيها هم چون امين عبدالبهاء و نزديكترين مرد به او بود ياراي آنرا نداشتند كه او را از اين كارها بازدارند در اين گونه پليدي‌ها از او داستانها آورده‌اند كه ما يادي از آنها نمي‌كنيم. [ صفحه 73] پايان زندگيش بسختي گذشت چند سال زمين گير و همه‌ي بدنش زخم شد چنانكه كسي به آسودگي نمي‌توانست نزديكش برود و نزدش بنشيند؛ تنها كسي كه تا دم واپسين چاكري او را بر گردن گرفت حاجي غلامرضا بود كه او را «امين امين» مي‌گفتند و پايگاه حاجي امين را پس از درگذشتش به او دادند. از عشق آباد با حاجي امين به تازه شهر و از آنجا به باد كوبه آمديم. حاجي امين با يكي از داراهاي بادكوبه كه نامش موسي نقيوف بود و مي‌گفتند روزي هفده هزار تومان از چاههاي نفت باد كوبه سود مي‌برد دوست بود. اين مرد پير بود ولي زن گرجي جوان و بسيار زيبا داشت. دو سه بار به خانه‌ي او به مهماني رفتيم دستگاهي داشت چون دستگاه پادشاهان و با همه‌ي دارائي كه داشت يك شاهي در راه دين نمي‌داد و هر گاه حاجي امين از او چيزي مي‌خواست مي‌گفت: آن كسي كه من به او گرويده‌ام بي‌نياز است. من نيازمند او هستم زيرا من بنده‌ام و او خداوند. موسي نقيوف فرزندي كه جايش را بگيرد نداشت؛ پسري بنام اسمعيل داشت كه در جواني از بين رفت و يكي دو دختر كه به خانه‌ي شوهر رفته بودند و شوهرها بهائي نبودند. پس از هفت روز از بادكوبه با كشتي به لنكران و از آنجا به آستاراي روس و از آنجا به خاك ايران پا نهاديم و پس از يك روز ماندن در آستارا به انزلي آمديم و روانه‌ي رشت شديم و پس از چند روزي به تهران رسيديم. دوستان و خويشاوندان از ديدارم شاديها نمودند. از مبلغان كار [ صفحه 74] آزموده پرسيدم، گفتند: شاگردان حاجي صدر هر يك بسوئي رفته و در تهران كسي نيست. پس از چندي بپا فشاري پدر در آموزشگاه تربيت كه روزي شاگرد بودم استاد شدم و ماهي ده تومان ماهيانه مي‌گرفتم جنگ جهاني بپايان مي‌رسيد بسياري از بهائيان آرزومندي رفتن به عكا و حيفا و ديدار عبدالبهاء را داشتند من نيز شب و روز در اين انديشه بودم و در نيمه‌هاي شب با خدا به راز و نياز مي‌پرداختم و مي‌خواستم كه مرا بدين آرزو برساند. روزي از ديوان حافظ فالي در اين باره زدم چامه‌اي آمد كه درآمدش اين بود: «حاشا كه من بموسم گل ترك مي‌كنم من لاف عقل مي‌زنم اين كار كي كنم از قيل و قال مدرسه حالي دلم گرفت يك چند نيز خدمت معشوق و مي كنم»

سفر بسوي فلسطين براي ديدار عبدالبهاء

در آن روزها از عبدالبهاء بار خواستيم دستور داد كه از راه مصر و فلسطين به حيفا بيائيد. نخستين كارواني كه از تهران آهنگ آن سوي نمود كاروان ما بود. از تهران با ابن اصدق به رشت رفتم چند روزي در آنجا در خانه‌ي ابتهاج بودم تا كارم رو براه شد و به همراهي شيخ اسد الله بار فروشي كه فاضلش مي‌گفتند و جواني ديگر و اين اصدق از انزلي براه افتاديم و به باد كوبه رسيديم. بار دوم باد كوبه را ديديم. در اين رهسپاري باد كوبه باد كوبه‌ي پيش نبود موسي نقيوف دارائيش به باد رفته و خودش درگذشته بود ساختمانهاي او را آموزشگاه و بيمارستان كرده بودند اين كار را تنها با او نكردند همه‌ي داراها را از ميان بردند تنها كسي كه در ميان اين گروه تندرست ماند حاجي زين العابدين نقيوف بود چون مردي بود كه در [ صفحه 75] روزگار خود به كارگران و بينوايان كمك مي‌كرد و براي آنان آموزشگاه و بيمارستان ساخت، او را آزاد گذاشتند تا در يكي از پاليزهاي خود زندگي را به پايان برساند. در مسافر خانه‌ي باد كوبه چند روزي مانديم آنگاه روانه‌ي گنجه و تفليس شديم. امروز گنجه را گيراف آباد مي‌نامند و من در شگفتم اين شهر كه ميهن نظامي است و از روزگار پيش به اين نا نامي بود، و در دفتر و ديوانهاي تاريخ نويسان و سخن‌سرايان زبان زد بود چگونه آنرا برداشتند و نامي كه در زبان پارسي نكوهيده است بر روي آن گذاشتند. از تفليس به باتوم و از آنجا از كنار درياي سياه پس از گذشتن از جلو شهرهائي مانند سامسون و ترابوزان از تنگه‌ي بسفر گذشتيم و به اسلامبول رسيديم و در برزن سركه‌چي در مهمانخانه‌ي اسكي شهر خانه گرفتيم پس از يك هفته سه رونده‌ي ديگر بما پيوستند كه همه با هم هفت تن شديم و چون دوازده روز از ماندن ما در اسلامبول گذشت با كشتي‌اي بنام قارلسباد آهنگ حيفا كرديم، چندين روز روي آب بوديم و هر روزي در كنار شهري لنگر مي‌انداختيم و پيش آمد خوبي بود تا همه‌ي شهرستانهاي كنار دريا را ببينيم از اسلامبول به كلي بلي و داردانل آمديم و نشانه‌هاي كشتي‌هائي كه از جنگ در آب فرورفته بود ديديم از آنجا بازمير و از آنجا بخاك رودس پس از آن به بندر مرسين و سرزمين قبرس و بندر اسكندرون و ترابلس و برخي بندرهاي ديگر آمديم تا به بيروت رسيديم دو روز هم در بيروت مانديم و روز سوم از بيروت آهنگ كوي دوست كرديم. [ صفحه 79] آنچه تا اينجا برايتان نوشتم براستي ديباچه بود، شيواتر و رساتر از آنرا در «كتاب صبحي» نگاشته‌ام اكنون بر سر سخن مي‌رويم و گوشه و كنار آنرا هم به ميان مي‌گذاريم. آفتاب فرورفته بود كه ما به درون كشتي رفتيم. شادي‌اي در خود يافتم كه تا آن دم هيچگاه نديده بودم، ديوانه‌وار، دست افشان و پاي كوبان در بالاي كشتي بهر سو مي‌چرخيدم و مي‌خواندم: «بار ديگر آمدم ديوانه‌وار رو رواي جان زود زنجيري بيار» «غير آن زنجير زلف دلبرم گر دو صد رنجبر آري بر درم» با همراهان مي‌گفتم اي ياران امشب پايان روزگار دوري ما است فردا سر بر آستان دوست مي‌نهيم و خاك درش را تاج سر مي‌كنيم رخساري را مي‌بينيم كه پيمبران گذشته و مردان خدا در آرزوي ديدارش جان شيرين به رايگان دادند و ما با هيچ شايستگي به آن مي‌رسيم از هستي خود بهره مي‌گيريم به پيشگاه كسي مي‌رويم كه سراسر فروغ يزداني است رازهاي ناگفته را مي‌داند و درد دلهاي نانوشته را مي‌خواند از اين سخنان مي‌گفتيم و سرودهاي شادي مي‌خوانديم. كشتي هم آب دريا را مي‌شكافت و با شتاب پيش مي‌رفت تاريكي كران تا كران را گرفته بود و ستارگان با چشم‌هاي خيره بما مي‌نگريستند و چشمك مي‌زدند و بر خوشي ما كه خود فرسنگ‌ها از آن دور بودند دريغ مي‌خوردند. از برخورد روزگار در همان شب در كشتي دختركي يوناني كه از [ صفحه 80] قبرس سوار كشتي شده و از نخستين دم با لبخندي با من آشنا شده بود و دلبستگي مي‌نمود و به زبان تركي با يكديگر گفتگو مي‌كرديم به سراغ من آمد و دست مرا گرفت و به بالاي كشتي برد. ديدم: روي چمدان خود يك شيشه‌ي مي و دو جام بلورين و سه گرده نان و چهار تكه گوشت و پنج دانه سيب گذاشته و مرا به ميگساري مي‌خواند. دست در گردن من انداخت و با دستي ديگر از شيشه به جام مي‌ريخت و نزديك دهنم برد... پرتو رخسار زيباي او چشمم را خيره كرد و همه چيز را ديده‌ام دور نمود چيزي نمانده بود كه جام را در كشم و او را در بر كشم و «لب بر لب او نهاده و مست شوم» كه ناگهان بخود آمدم و گفتم: شگفتا اين چه آزمايشي بود كه ناگهان برايم پيش آمد ما از پي دلبر راستين مي‌رويم و خواهان مهر و مزه‌ي جاويدان هستيم آن را به اين نمي‌فروشم! هان اي صبحي! «غرق عشقي شو كه غرق است اندرين عشقهاي اولين و آخرين» آنگاه نگاهي به او كردم و به آهستگي دستش را از گردنم برداشتم و به پهلويش گذاشتم و گفتم: مرا ببخش كه ديگر مرد اين ميدان نيستم. شگفتي نمود: اين چه سخن است كه مي‌گوئي؟ هر بار كه مرا مي‌ديدي پاسخ لب‌خند مرا با نگاه مهر مي‌دادي! اكنون چه شده كه از من بيزاري مي‌نمائي؟ آيا از آن رو كه در چشم تو بد دينم و مي‌پنداري كه از آميزش با من پليد شوي يا مرا به هيچ مي‌شماري؟ يا... گفتم خدا نكند از تو [ صفحه 81] بيزار باشم نه از تو از هيچ جنبنده‌اي. از آنرو كه آفريده‌ي دست خدائي هستي كه تو را نمود زيبايي خود ساخته. ولي آنچه درباره‌ي بد ديني گفتي بدان كه اكنون ما بر سر خواني نشسته‌ايم كه خوانسالارش آوا كشيده: «سرا پرده‌ي يكايكي بلند شده بچشم بيگانگان يكديگر را نه بيند همه بار بگذاريد و برك يك شاخسار» اگر ديدي در شب‌هاي گذشته آغوشي برايت باز مي‌كردم و بيشتر از امشب دوستي نشان مي‌دادم و سرودهاي تركي برايت مي‌خواندم از آنچه فردا به آن مي‌رسم دور بودم. گمان كرد دم از دلبري همانند او مي‌زنم و نامزد دارم. چون گفتم هيچ يك از اين دو را ندارم، گفت: مگر از زيبا رويان گريز و پرهيز داري گفتم: نه ولي فردا به كسي مي‌رسم كه زيبائيها از اوست و با دست تواناي خود در هر دمي صد زيبا پديد مي‌آورد اين را گفتم و به يك سوي شدم او هم سر خود را ميان دو دست پنهان كرد و سرشك از ديده به رخ آورد... شب را اندكي دراز كشيدم و پيش از برآمدن آفتاب برخاستم و با دوربين دور و بر خود را نگاه مي‌كردم رفته رفته خشكي پديدار شد، در يك سو كوهي نمايان شد و در برابر آن در كناره‌اي ديگر ساختمانهاي شهر و گلدسته‌اي. پرسيدم گفتند: اين كوه كرمل است و آن هم شهر عكا و گلدسته‌ي خانه‌ي خدا. آفتاب برآمد كشتي هم جنبش خود را آهسته كرد و همچنان مي‌رفت تا به اندازه‌ي هزار گام به كنار حيفا مانده لنگر انداخت. كرجي بانان گرداگرد كشتي را گرفتند و كشتي نشينان را پائين آوردند و بر كرجي سوار و در كنار دريا نزديك گمرك پياده مي‌كردند. با شور و شادي بي‌مانندي از [ صفحه 82] كشتي به كرجي و از آنجا به كنار دريا آمديم و همانجا با ميرزا هادي افنان پدر شوقي افندي برخورد كرديم او هم كمك كرد و كاچال ما را از گمرك گذراند و ما را سواره بي آنكه بدانيم كجا مي‌رويم به سراي عبدالبهاء آورد. ما به گمان اينكه به «مسافرخانه» آمده‌ايم. در دل اين انديشه را داشتيم كه به گرمابه رويم و سر و تن بشوريم و بوي خوش بخود بزنيم و پيراهن تازه بپوشيم. آنگاه به آستان بوسي بيائيم. دوستان گرد ما آمدند و خوش آمد گفتند ما هم از شادي در پوست نمي‌گنجيديم ناگهان ميرزا هادي از بالاي پله كان ما را خواند و گفت: بفرمائيد شما را خواسته‌اند. دانستيم كه اينجا سراي عبدالبهاست نه مسافرخانه. [ صفحه 83]

ملاقات عبدالبهاء

در آن روزگار بيشتر بهائيان بها و عبدالبها را نديده بودند ولي از دوستان و پيروانش درباره‌ي او چيزها شنيده كه چنين و چنان است رخساري پر فروغ دارد و چشماني گيرا و هر چند آدمي نيرومند باشد در برابرش ياراي ايستادگي ندارد كيش او بر سنگدل و بي دين‌ترين مردم چيره مي‌شود هر انديشه كه در دل داري بر زبان مي‌آورد و هر راز كه نهان كني آشكارا مي‌سازد تاكنون يافت نشده كه در چهره‌اش بتواند نگه كند. «چشم از آفتاب خيره شود خيرگي چون فزود تيره شود» بسا مردمان كه به او گرايشي نداشتند چون به نزدش بار يافتند دگرگون شدند و آستانش را بوسيدند و به او گرويدند و برخي او گشتند. از اينگونه سخنان چندان بر گوشها مي‌خواندند كه آدمي باور مي‌كرد. باري چون ما با اين گمانها پرورش يافته بوديم دنبال چنين مردي مي‌گشتيم. فرزندان و دوستان من! نمي‌توانم براي شما بگويم چگونه ما از پله‌ها بالا رفتيم و چسان اشك مي‌ريختيم و با شادي و اندوه، گستاخي و شرم، بيم و اميد، خوشي روان و تپش دل، درون خانه شديم و مي‌گفتيم اكنون در برابر كسي مي‌رسيم كه كان بخشش و داناي راز، روان بخش و پاداش ده است مهرش بهشت برين و خشمش دوزخ آتشين مي‌باشد... عبدالبهاء در اطاق نبود و براي ما خوب شد كه دمي چند چشم براه باشيم و بخود پردازيم در كشاكش اين انديشه‌ها بوديم كه پيرمردي كوتاه بالا با شكم برآمده و ريش سفيد كم پشت برنجي نه برفي و ابروان كشيده‌ي سفيد و جبين و رخي پر چين و گيسوان سفيد ولي بسيار تنگ دستار سفيدي بر سر و جامه‌اي سياه آستين [ صفحه 84] گشادي در بر به درون آمد و پي در پي مي‌گفت: «مرحبا مرحبا خوش آمديد خوش آمديد» در پشت سر او يك مرد و يك جوان هم بودند. آن پيرمرد عبدالبهاء بود و اين دو ميرزا هادي داماداش و شوقي پسر او و نوه‌ي عبدالبهاء بودند. من از ديدنش در شگفت شدم و سر گردان ماندم و نمي‌خواستم او را در اين پيكره ببينم و اگر جائي غير از آنجا تن به تن به او برخورد مي‌كردم و هنگام شناسائي مي‌گفت من عبدالبها هستم هرگز باور نمي‌كردم زيرا نه تنها با آنچه كه درباره‌ي روي و رخسار و اندام او شنيده بودم برابر نبود با عكسهائي كه از چهره و پيكر او گرفته بودند نيز همانندي نداشت ما با نشاني هائي كه داده بودند مي‌خواستيم با مردي رو برو شويم بلند بالا با چهره روشن و پر فروغ و ريش سفيد برفي انبوه و گيسوان افشان و نگاهي در جان و روان كارگر. با همه‌ي اينها چون به درون آمد پيش رفتيم كه بروي پايش بيفتيم و زمين بوسي كنيم نگذاشت و گفت: نمي‌شود. همه بر سر جاي خود نشستيم پس از درود و شاد باش به شوقي فرمود: براي اينها چائي بياور شوقي برخاست و چاكري كرد و براي ما هفت نفر جائي آورد آنگاه از ايران و دوستان ايراني پرسشها كرد و پاسخها شنيد. بار ديگر به شوقي دستور آوردن چاي داد و گفت: «مي‌خواهم خستگي اينها را با چائي در بياورم» چائي دوم را هم خورديم سپس گفت: خسته‌ايد برويد بالا كمي آسايش كنيد آنگاه شما را خواهيم ديد. اين بود نخستين ديدار ما با عبدالبهاء. [ صفحه 85] از نزد او بيرون آمده راهنمايان به دستور او ما را به بالاي كوه كرمل كه مسافرخانه آنجا بود بردند و هر دو يا سه تن را در اطاقي جا دادند و چون نيمروز بود ما را به ناهار خواندند سر ميز ناهار رفتيم نان و پنير و هندوانه خورديم و كمي آسايش كرده پيش از فرورفتن آفتاب روانه‌ي در خانه شديم. ولي من از اين انديشه بيرون نمي‌روم كه كساني كه درباره‌ي روي و خوي عبدالبهاء آن سخنان را گفتند گزاف گو بودند و يا ما را ديده‌ي خدا بيني تباه بود كه او را چنانكه شايد نديديم سرانجام با خود گفتم: چون روزگاري در دوري از آن روي نازنين و پيكر يزداني بسر برده‌ايم هر آئينه تاب ديدار رخسار يار را چنانكه هست نداريم اين بود كه درباره‌ي ما بخششي فرمود و گوشه‌ي چشمي نمود تا ما بيخود نشويم و جاي تهي نكنيم و بناچار چون در ما آمادگي پديد شود خود را چنانكه هست خواهد نمود. اين انديشه‌ها در مغز آمد و شد مي‌كرد ولي مرا خرسند نمي‌كرد، گاهي مي‌گفتم ما بايد به درون بنگريم و كاري به بيرون نداشته باشيم چشممان به دانش و خرد و مهر و رازداني و مردم دوستي و نشانه‌هاي پرورش روان او باشد نه بريش و بالا و چشم و ابرو... در مسافرخانه با آقا محمد حسن نگهبان آن و حاجي ميرزا حيدر علي اصفهاني و ملا ابوطالب باد كوبه‌اي كه مي‌گفتند فزون از صد و بيست سال دارد ديدن كرديم بنده با اين مردمان كه از پيشينيان پيروان اين كيش بودند سر فرود مي‌آوردم و آنها را گرامي مي‌داشتم و مي‌گفتيم چون اينها سالها شب و روز در پيشگاه بهاء و عبدالبها بودند همه سره مرد و داراي خوي ستوده و دل پاك هستند [ صفحه 86] و بيگمان آنها را بزرگ بايد شمرد و از آنها چشم داشت رادي داشت. اين بود كه بهره‌مندي از پيشگاه آنان را رستگاري بزرگ مي‌شمردم. آنروز را تا فروشدن آفتاب بالاي كوه در مسافرخانه بوديم سپس همه با هم از بالاي كوه سرازير شده به در خانه آمديم. هوا خوب تاريك شده بود. كه از بالاي پله‌ها كسي گفت: بفرمائيد دوستان را خوانده‌اند. يكبار همه به جنب و جوش افتادند و يكديگر را پس و پيش كرده به درون اطاق رفتند. و هر يك براي خود جائي گرفتند و بيشتر خواهان جاي پائين اطاق بودند و آنهائي كه بر روي صندلي جا، گيرشان نيامد ميان اطاق بر زمين نشستند چون همه نشستند عبدالبهاء دو دستش را بر چشمش گذاشت و با جنبش سر و نگاه، همه را از ديده گذراند و خوش آمد گفت. پشت به صندلي داد و سپس چشمان خود را بست و در انديشه فرورفت. آنها كه پيرامونش بودند خاموش و آرام دست بر سينه نشسته و دم فروبسته آوائي از كسي برنمي‌آمد چنانكه گفتي جنبنده‌اي در ميانشان نيست پس از دمي سر برآورد و گفت: پشتيباني يزدان نيروي شگرفي است و جان هر كار است و در همه جا بايسته است. روزگاري كه در بغداد بودم و كودك خردسال بودم يك شاهزاده‌ي ايراني بود بنام تيمور ميرزا كه پنجاه سال روزگار خود را در شكار گذرانده بود يك روز در كنار دجله شكار مرغابي مي‌كرد آن مرغابي‌ها دسته‌ي ويژه‌اي هستند كه من در جائي نديده بودم جز چند سال پيش «در طبريا» كنار درياچه. اينها پيوسته درجنبشند زير آب مي‌روند و بيرون مي‌آيند. تيمور ميرزا يكي [ صفحه 87] از آنها را نشانه گرفت چون تير را رها كرد مرغابي زيرا آب رفته بود و اندكي جلوتر سر در آورده هر چه كرد نتوانست يكي از آنها را بزند من تفنگ را از دستش گرفتم و جائي را نشانه گرفتم كه مرغابي سر از آب بيرون مي‌آورد با اين سنجش يكي از مرغابيها را زدم و همچنين دومي و سومي و چهارمي را شاهزاده در شگفت شد! پرسيد: چگونه اينها را زدي؟ گفتم: شما ديديد كه اينها پيوسته در جنبشند و در روي آب نمي‌مانند تا تير به آنها بخورد. من جائي را نشانه گرفتم كه آنها از آب بيرون مي‌آيند. تيمور ميرزا رو به نوكر خود كه در پشت سرش بود كرد و گفت اين بابي‌ها در هر كار پشتيباني يزدان را دارند پنجاه سال است من شكارچيم نتوانستم يكي از اين مرغابيها را بزنم يك بچه بابي همه‌ي آنها را زد. سپس روي به همه كرد و گفت: ببينيد كه پشتيباني خدا چه مي‌كند. آنگاه به يكي از بهائيان آباده رو كرد و گفت بخوان. اين مرد مبلغ بود و سخنور بود ولي خوش سخن و دانشمند نبود يك چكامه دور و درازي خواند و همه را به ستوه آورد پس از آن عبدالبها به ديگري گفت بخوان او هم از سخنان بها در سپاس خدا چيزي خواند چون بپايان رسيد عبدالبهاء گفت: «في امان الله» از اين سخن همه از جا برخاستند هر كسي بسوئي رفت ما هم به مسافرخانه آمديم و گرداگرد ميز شام نشستيم آن شب شام قيمه پلو داشتيم من ديدم پيش از آنكه ميان مهمانان شام را پخش كنند و بهر يك بشقابي بدهند يك بشقاب پر كردند و براي عبدالبها به درخانه فرستادند من از يك آباده‌اي پرسيدم مگر عبدالبها هم از شام ما مي‌خورد؟ گفت: [ صفحه 88] نه؛ چون آقا محمد حسن نگهبان مسافرخانه در كار خوراك مهمانان نادرستي كرده و به اندازه‌ي پولي كه مي‌گيرد شام نمي‌دهد و خوراك خوب نمي‌پزد و دغلي مي‌كند عبدالبهاء دستور داده‌اند هر شب از آنچه كه بخورد ميهمانان مي‌دهد بشقابي هم براي نمونه بنام او بفرستد. تا به بينند مهمانان چه مي‌خورند!!! فرداي آنروز كه آدينه بود به گرمابه رفتيم و پيش از نيمروز از گرمابه به در خانه آمديم ديديم عبدالبها سوار شده و به مسجد مي‌رود كرنش كرديم پاسخي گرفتيم سپس گفت: از شما پرسيدم گفتند به گرمابه رفته‌ايد. عبدالبها روانه مسجد شد. ما دانستيم كه از روزي كه بها و كسانش را به عكا كوچاندند روش و آئين مسلماني را مانند نماز و روزه نگه مي‌دارند و خود را به مردم مسلمان مي‌شناسانند و پيرو روش حنفي مي‌نمايند و هر آدينه عبدالبهاء به مسجد مي‌رود و پشت سر پيشواي مسلمانان مانند ديگران نماز مي‌خواند. باري براي خوردن ناهار به بالاي كوه كرمل رفتيم و باز مانند روز گذشته در فرورفتن آفتاب به در خانه آمديم و مانند شب گذشته به پيشگاه عبدالبهاء خوانده شديم. آن شب نيز سخن از پشتيباني خدا به ميان آورد و سرانجام از آخوندهاي ايران نكوهش كرد و رشته‌ي سخن را به اينجا رسانيد كه گفت: آخوندهاي پيشين مانند آخوندهاي كنوني نبودند آنها دين داشتند دانشمند بودند خدا ترس بودند ولي اينها كه اكنون خودنمائي مي‌كنند دين ندارند، نادانند آنها چون دين داشتند فرمانشان در بين مردم روان بود و در دل و جان همه جاي داشتند سپس گزارش ديدار سيد [ صفحه 89] محمد باقر رشتي را در اصفهان با محمد شاه قاجار داد بدين گونه: «گاهي كه فتحعلي شاه به اصفهان مي‌رفت پيش از هر كار از سيد محمد باقر ديدن مي‌كرد روزي كه پادشاهي به محمد شاه رسيد و به اصفهان گذري كرد چون درويش بود و با آخوندها ميانه‌اي نداشت به ديدار سيد محمد باقر نرفت. پس از يك هفته سيد محمد باقر پيغام داد كه من به ديدن شاه خواهم آمد. محمد شاه به دستور حاجي ميرزا آقاسي بكسان خود و چاكران دربار و سربازها گفت: اگر سيد محمد باقر به اينجا به ديدن شاه آمد و از نزد شما گذشت و با او برخورد كرديد بدو نپردازيد و رو بسوي او نكنيد. ولي چون سيد محمد باقر كه سوار بر الاغ بود و چند نفر پيرامون او را گرفته بودند بسراي پادشاه رسيد درباريان و چاكران و سربازان پادشاه، پيري و سنگيني او را ديدند رجها را بهم زده بسويش تاختند و بدست بوسش شتافتند چندانكه آشوبي بپا خواست و هر كس كه دستش به او نمي‌رسيد سم خر را بجاي دست او مي‌بوسيد، چون به نزديك ساختمان رسيد و خواست از پله‌ها بالا برود تا به پيشگاه شاه برسد از ناتواني نتوانست و روي پله ايستاد محمد شاه و حاجي ميرزا آقاسي بزير آمده زير بغلش را گرفتند و به بالاخانه بردند و چون در آنجا يك صندلي بيشتر نگذاشته بودند به ناچار سيد روي آن نشست و تا آوردن صندلي ديگر محمد شاه سر پا بود.» سپس عبدالبهاء گفت: اينها همه از دين داري و درستي او بود. آنگاه از پرهيزكاري ميرزاي قمي سخن به ميان آورد و گفت: «ميرزاي قمي با فتحعليشاه هم روزگار بود يك سال دويست نفر از تركمانان را گرفته به طهران آوردند، فتحعليشاه فرمان به كشتن همه داد چون ميرزا [ صفحه 90] آگاهي يافت به فتحعليشاه نامه نوشت كه دست از كشتن اينها بدار چه گذشته از اينكه در جنگ اينها را گرفتار نكرده‌اي اينها مسلمان و برادر ديني‌اند هر چند سني هستند.» فتحعليشاه در پاسخ نوشت: اگر ميرزا بابيزن بهشت براي من مي‌شود از خون ايشان مي‌گذرم. ميرزا در پاسخ نوشت: «خدايا تو گواهي كه اين كمترين بندگان تو مي‌خواهد كه بنده‌ي ديگرت را از كار زشتي بازدارد و او در برابر، بابيزني بهشت را مي‌خواهد خدايا تو مي‌داني كه من نمي‌دانم فرداي رستاخيز بر من چه خواهد گذشت در بهشت جاي خواهم گرفت يا در دوزخ! پروردگارا ما را توانائي بندگي ده و از گناه ما در گذر و بيامرز» «من ميان گفت و گريه مي‌تنم خود بگويم يا بگريم چون كنم؟ گر بگويم فوت مي‌گردد بكا ور بگريم چون كنم حمد و ثنا؟» اين سخنها از مثنوي است با آنكه در آن روزگار كسي يارائي آنرا نداشت كه از مثنوي به گفتار خودگواهي آورد ميرزا چنين كرد.» سخن را عبدالبهاء بدينجا پايان داد و مانند شب گذشته به آن مرد سست سخن گفت چيزي بخوان او هم خواند و سر همه را به درد آورد و پس از آن انجمن بهم خورد. روز سوم بدستياري شوقي بار خواستم كه تنها بنزد عبدالبهاء بروم تا سپر دكاني‌ها و نامه‌هائي كه دوستان داده بودند پيشكش كنم. بار داد [ صفحه 92] رفتم آنچه بود پيشكش كردم با مهرباني پذيرفت و نامه‌ها را دستور داد كه همه را بر بر كي كوتاه و پيراسته كنم و به او بدهم كه در خواندنش رنج نكشد پذيرفتم، دليريم از روز نخست زيادتر شده بود و در ميان گفتگو ديده به ديده‌اش دوختم تا ببينم آنچه پيروانش مي‌گويند كه نمي‌شود در چشمش نگاه كرد درست است يا نه، ديدم چنين نيست خوب مي‌شود ديده به ديده‌اش دوخت و به چشمانش نگاه كرد. در ميان گفت و شنيد خود را شناساندم و گفتم كه من نواده‌ي حاجي عمه خانم هستم، شادماني نمود و از خديجه سلطان دختر حاجي عمه خانم كه پيرزني سخنور و خوشخوان و در بهائيگري استوار بود جويا شد و از او ستايش نمود و گفت: با آنكه خويشاوندي نزديكي با «حرم كاشي» داشت و او و دخترش فروغيه خانم با من خوب نبودند، خديجه سلطان از پي آنها نرفت و در دوستي ما پايدار ماند (حرم كاشي سومين زن بها و زن پدر عبدالبهاء و فروغيه دخترش بود.) باري گفتگوي خانوادگي به ميان آمد و در اين زمينه سخن‌ها راند كه اكنون جاي گفتنش نيست ديگر روز ديگران هم آنچه آورده بودند پيشكش كردند.

كتابهاي بهائيان

يكي از چيزهائي كه از تهران براي عبدالبهاء (بفرموده‌ي خودش) با دست ابن‌اصدق برديم كتاب «كشف الغطاء» بود. نخست كسي كه در كاشان به گفتار ملا حسين بشروئي پيرو باب شد حاجي ميرزا جاني كاشاني بود و در آنروزها كه باب را از اصفهان بسوي تهران مي‌آوردند و از كاشان گذشتند حاجي ميرزا جاني با برادرهايش از او ديدن كردند. مي‌گويند: [ صفحه 93] از نگهبانان خواهش كرد كه كاروان باب را سه شب در كاشان لنگ كنند و براي هر شب صد تومان بگيرند و اين سرافرازي را به او بدهند كه سه شب مهماندار باب باشد و چنين كردند. حاجي ميرزا جاني نخستين كسي بود كه در پيدايش باب و سرگذشت او دفتري ساخت و پرداخت و نام آنرا «نقطة الكاف» گذاشت. سپس در روزگار بهاء مردي بنام ميرزا حسين همداني آن دفتر را بدست آورد و بگفته‌ي خود از روي آن بنام «تاريخ جديد» چيزي نگاشت و پس از او آقا محمد كه به فاضل قائني و هم نبيل نامور بود همين كار را كرد. بيشتر بهائيان در آن روز چنين مي‌پنداشتند «كه تاريخ جديد» و نوشته‌هاي فاضل قائني و ديگران با نقطة الكاف برابر است كه ناگهان در سال 1289 خورشيدي با بهترين برش و اندازه‌اي نقطة الكاف از چاپ در آمد و پخش شد و اين كار بدستياري خاورشناس دانشمند پروفسور ادوارد براون انجام يافت. اين مرد در آئين بابي و شاخه‌هاي آن كاوش بسيار مي‌كرد و در ايران با دسته‌هاي گوناگون اين گروه ديدار و آميزش داشت. در قبرس صبح ازل و در عكا بها را ديد و دفترها نوشت و ترجماني‌ها كرد و چون نام نقطة الكاف را شنيده بود دنبال آن مي‌گشت و هر چه بيشتر مي‌جست كمتر مي‌يافت و سرانجام پنداشت كه آن دفتر از ميان رفته است تا آنكه در سال 1271 خورشيدي «در كتابخانه‌ي ملي» پاريس رونوشتي از آن بدست آورد و دريافت اين دفتر و چند دفتر ديگر از آني كنت دو گوبينو است [ صفحه 94] كه پس از مرگ او به آنجا برده و فروخته‌اند و اين گوبينو در سال 1232 خورشيدي فرستاده‌اي ارجمند از طرف ناپلئون پادشاه فرانسه به ايران بود كه سه سال در ايران بسر برد و درباره‌ي باب و بابيها بررسي‌هائي كرد و دفترها گرد كرد و نوشته‌ها بدست داد كه از آنها بود نقطة الكاف. باري پرفسور براون از يافتن آن دفتر شاديها نمود كه آنچه دنبالش مي‌گشت يافت و هم شگفتي‌ها كرد كه چگونه ميرزا حسين همداني و ديگران تا اين اندازه نادرستي و بيهوده‌گوئي و بيدادگري كرده و سرگذشت صبح ازل را از ميان برده و فزونيها درباره‌ي بها نوشته و نوشته‌هاي حاجي ميرزا جاني را به دلخواه خود زير و رو و كم و افزون كرده‌اند. چون نقطة الكاف چاپ و پخش شد و بدست عبدالبها رسيد به ميرزا ابوالفضل گلپايگاني كه از پيش او را به شما شناساندم دستور داد پوچ بودن اين دفتر را به گوش همه برساند. ميرزا ابوالفضل كه «كتاب فرائد» هفتصد برگي آن چناني را در پاسخ شيخ الاسلام قفقاز به گفته‌ي خودش در شش ماه نوشت ماه‌ها و سالها تا پايان زندگاني خود، خويش را سرگرم اين كار نشان مي‌داد و پس از هفت سال درگذشت و جز صد و سي و دو برك آراسته و چندين برك يادداشت چيزي بجا نگذاشت. آنها هم درباره‌ي كارهاي ادوار براون و بدگوئي از ميرزا آقا خان كرماني و شيخ احمد روحي و سيد جمال الدين اسدآبادي و لغزشهاي ميرزا محمد خان قزويني در درست كردن چهار مقاله‌ي عروضي سمرقندي و چگونگي گرويدن سيد جواد كربلائي به باب و بازگشت سيد باب از گفته‌ي خود و نامه‌ي [ صفحه 95] او به ناصرالدين شاه ولي درباره‌ي جانشيني صبح ازل و پايگاه بلند او نزد بابيان و نكته‌هاي ديگر چيزي نگفته. عبدالبهاء پس از مرگ ميرزا ابوالفضل، سيد مهدي گلپايگاني (كه او را هم به شما شناساندم) و شيخ محمد علي قائني و ابن‌ابهر و ابن‌اصدق و چند تن ديگر را دستور داد كه گردهم آيند و خرد و دانش خود را بر سر هم نهند و با سخناني شيرين و خوش، پوچ بودن نقطة الكاف را هويدا كنند. اين چند تن روزگاري دراز در تهران در اين كار كنكاش داشتند تا آنكه سيد مهدي گلپايگاني به كمك آن چند نفر دفتري به پايان رسانيد و نام آن را «كشف الغطا عن حبل الاعداء» نهاد و سپس با شيخ محمد علي به عشق آباد رفت. در سر اين دفتر ميان مبلغان كشاكش‌ها و ستيزگي‌ها شد به ويژه ميان شيخ محمد علي و سيد مهدي چه در تهران و چه در عشق آباد و روزي كار بجائي رسيد كه در «مشرق الاذكار» در نزد گروهي از دوستان گفتگوشان شد و شيخ محمد علي بر سر خشم آمد چهارپايه‌اي كه پهلويش بود برداشت كه بر سر و مغز سيد مهدي بكوبد كه دوروبريها ريختند و چهارپايه را از دستش درآوردند. سيد مهدي از عشق‌آباد به مرو رفت و در آنجا كار رونويسي آن دفتر را به پايان رسانيد و به نام خودش كرد و به تاشكند براي چاپ فرستاد. چون از چاپ درآمد يك جلت آن را براي پرفسور براون به لندن فرستادند ولي هنوز آن دفتر ميان بهائيان پخش نشده بود كه به دستور عبدالبهاء از پخش جلوگيري شد زيرا در آن دفتر نوشته بود: چون قبريس در دست انگليسهاست [ صفحه 96] و صبح ازل هم در آنجاست ادوارد براون مي‌خواهد آن سرزمين را به سود انگليسها پرستش‌گاه بابيها كند تا مردم روي بدان سوي نهند و هم سخنان ديگر به زيان انگليس‌ها راند و چون همان روزها سربازان انگليسي حيفا و عكا را گرفتند و لردالمبي سردار لشكر به ديدار عبدالبها شتافت و به او مهربانيها نمود عبدالبهاء هم درباره‌ي پادشاه انگليس آفرين‌ها گفت و از خداوند سايه‌ي او را در آن سرزمين بر سر همه گسترده خواست و سرانجام از پادشاه انگليس نشان و پاينام گرفت ديگر سزاوار نديد كه آن دفتر پخش شود و انگليس‌ها كه سايه بر آن كشور گسترده‌اند ناخشنود شوند. خواندن اين كتاب براي آدمي شگفتي مي‌آورد يكي آنكه ميرزا ابوالفضل به بهانه‌هاي دور و دراز مي‌خواهد دانش خود را به رخ مردم كشد. براي نمونه يكي از بشنويد: ابوالفضل درچندين برك سخناني مي‌آورد كه مادر چند رج از آن شيره كشي مي‌كنيم. مي‌گويد: با بنامين فرانكلين شاگرد امرسن ديداري كردم و او درباره‌ي فلسفه بويژه فلسفه‌ي افلاتونيان نو و آمدن فيلسوفان روماني به دربار انوشيروان پرسشها نمود و پاسخها شنيد كه در پايان دست بر پشت من زد و گفت: چه اندازه ميدان دانش اين جوان ايراني پهناور است. ديگر نامه‌ي سيد باب است به ناصرالدين شاه كه آن نامه را با بيان و بهائيان نمي‌خواستند پخش شود تا مردم ندانند كه سيد باب سخن خود را پس گرفته و از آنچه گفته بازگشت كرده. پس از آنكه نامه‌ي ناصرالدين شاه را به محمد شاه مي‌آورد در صفحه 204 دفتر كشف الغطاء مي‌نويسد: [ صفحه 97] «چون در اين عريضه انابه و استغفار كردن باب و التزام پا به مهر سپردن آن حضرت مذكور است مناسب چنان به نظر مي‌آيد كه صورت دست خط مبارك را نيز محض تكميل فايده در اين مقام مندرج سازيم و موازنه‌ي آنرا با الواحي كه از قلم جمال قدم در سجن اعظم به جهت ملوك و سلاطين عالم نازل گرديده به دقت اولي البصائر واگذاريم». مي‌خواهد بگويد كه چون سيد باب در آن نامه‌ي پا به مهر آمرزش خواسته ما آنرا اينجا مي‌آوريم تا مردم آن نامه را با نامه‌هاي بها كه به پادشاهان نوشته است برابر كنند و بدانند كه تا چه اندازه بها بر باب برتري داشته است. پس از يك هفته روزي عبدالبهاء فرمود: به ديدن «روضه‌ي مباركه» برويد و مرا هم در آنجا بياد آوريد. روضه‌ي مباركه آرامگاه بهاء در بيرون شهر عكاست. ميرزا هادي داماد خود را دستور داد كه همراه ما باشد ما را به عكا و بهجي ببرد تا شبي را در آنجا بروز آريم و روز ديگر بحيفا برگرديم بامداد با كروسه براه افتاديم كروسه افزار سواري است كه با دو اسب مي‌برند و درون آن سه نيمكت پشت سر هم است و در نيمكت نخست راننده مي‌نشيند. پيش از نيمروز به عكا رسيديم و يكسر بسرائي كه بها در آنجا زندگي مي‌كرد رفتيم و خانه‌ي ويژه‌ي او را با كاچالش ديديم كه از آن همه بود نيمكتي كه بها بر روي آن لم مي‌داد و صندلي كه بر روي آن مي‌نشست و چيزهاي ديگر كه همه را براي اينكه درست بماند و در ديده‌ها ارجمند نمايد در صندوقهاي بزرگ و كوچك جا داده بودند. درها را باز كرديم [ صفحه 98] و يك يك آنها را پساويديم و بوسيديم آنگاه ناهار خورديم و پس از نيمروز از عكا به باغ رضوان رفتيم در آنجا نيز اطاقي كه بها در آن مي‌زيست ديديم. در باغ درخت توت بزرگي بود كه زير سايه‌ي شاخه‌هاي آن نشيمن‌گاهي تخت مانند ساخته و پرداخته بودند كه بها بر روي آن مي‌نشست و بعد از او براي اينكه گستاخي پيدا نشود كه بر جاي او بنشيند دورادور آنرا ميله‌هاي نازك و زيباي آهني كشيده بودند و در ميان آن گلدان گذاشته بودند.

در كاخ بهجي

از باغ رضوان روانه‌ي كاخ بهجي شديم نرسيده به كاخ، مهماندار ما ميرزا هادي گفت: صبحي چيزي بخوان! خواندم. آنگاه گفت: «ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند» و مردي را نشان داد كه پياده بسوي ما مي‌آمد و گفت: اين ميرزا محمد علي است. از پيش براي شما گفتم. كه ميرزا محمد علي «غصن اكبر» برادر و هماورد عبدالبهاء بود و عبدالبهاء او را از خود رانده بود. چون خيلي دلم مي‌خواست كه او را ببينم در اندام و رخسار او باريك بين شدم و ژرف در او نگريستم ديدم: پير مردي است نيرومند با اندامي ميانه و چهره‌ي گشاده و ريش مشكين و گيسوان بلند كه بر شانه‌ها ريخته و جامه‌هاي آستين گشادي كه آبدست مي‌گفتند برنك سرمه‌اي در بر كرده و در زير آن قباي سفيدي پوشيده بود و دستواره‌ي انبوس در دست داشت بي‌آنكه بما بپردازد و زل زل چشم بدوزد به نگاه سبكي از زير چشم بسندگي كرد و با آرامي و سنگيني براه خود رفت. اين پيش آمد بار ديگر بر شگفتي ما افزود. چرا؟ براي اينكه ما شنيده بوديم كه ميرزا محمد علي رخي زشت و نازيبا دارد و از يك چشم [ صفحه 100] نابيناست اندامش پست و پر موست و همانندي بسيار به صبح ازل برادر بها دارد و دسته‌اي از بهائيان «ثابت» دو آتشه كه در دوستي با عبدالبهاء و دشمني با ميرزا محمد علي برنايشتي مي‌نمودند سخنان ناشايسته مي‌گفتند كه فرزندان مهد عليا (زن دوم بها و زن پدر عبدالبهاء) از بها نيستند و از صبح ازل برادر بها مي‌باشند و چنان در اين گفته بي‌پروائي نشان دادند كه عبدالبهاء دلتنگ شد و ترسيد كه اين چفته و دروغ بستن با (پيشينه‌اي كه در ميان بود) براي خود و كسانش، هم زيان داشته باشد و اين بستگي ازل بمشكوي بها، همه را لكه دار كند، فرمود كه از اين سخنان نگوئيد فرزندان مهد عليا بويژه ميرزا ضياء الله همانندي رسائي به بها دارند. باري به كاخ بهجي رسيديم ساختمان كهنه باشكوهي بود. بها با زن دوم خود مهد عليا و فرزندانش آنجا مي‌زيستند و پس از او ميرزا محمد علي و فرزندانش جايش را گرفتند و بيشتر از چهل و پنج سال در آنجا بودند و تا عبدالبهاء زنده بود با آنكه با برادران و خويشاوندان ميانه‌اي نداشت در اين انديشه نيفتاد كه آنها را از كاخ بهجي براند ولي شوقي اين كار نابهنجار را به كمك ديگران كرد. در جلوي كاخ بهجي سه دستگاه ساختمان است كه يك جور ساخته شده آنكه در كنار افتاده از آن فروغيه خانم دختر بها و زن حاجي سيد علي افنان بود و چون بها در آنجا درگذشت در همان اطاق او را به خاك سپردند و نام روضه‌ي مباركه به آن دادند و تا روزي كه سيد علي افنان با عبدالبهاء كه برادر زنش بود ميانه‌اي گرم داشت كليد دار روضه‌ي مباركه بود و پس از [ صفحه 101] بهم خوردگي دوستيشان عبدالبهاء كليدها را از دست سيد علي با جار و جنجال گرفت. ساختمان مياني در دست سيد علي افنان بود و ساختمان اين سو مسافرخانه بود. ما به مسافرخانه آمديم و دست و روئي شستيم آنگاه آهنگ ديدن روضه‌ي مباركه كرديم. ميرزا هادي كه راهنماي ما بود جلو افتاد ما هم از پي او براه افتاديم و هر كار كه او مي‌كرد ما هم مي‌كرديم زيرا از رسم و روش ديدن روضه‌ي مباركه آگهي نداشتيم به دنبال ميرزا هادي از باغچه‌ي بيرون ساختمان آهسته گذشتيم تا به كفش كن رسيديم كه در پائين سراي سر پوشيده بود آنجا كفشها را از پا درآورديم و به درگاه رسيديم و آستانه را كه از سنگ مرمر بود بوسيديم و دست بر سينه بدون اينكه سخن بگوئيم آهسته آهسته گام برداشتيم تا برابر اطاق آرامگاه بهاء رسيديم و بي‌آنكه به درون اطاق رويم به خاك افتاديم و آستانه‌ي در را بوسيديم آنگاه پس پس برگشتيم تا به پائين سرپوشيده رسيديم و ايستاده زيارت نامه خوانديم سپس نشستيم و يك نفر خواندن راز گوئي دمساز شد و ديگران گوش مي‌دادند پس از او پسا به من رسيد من هم چيزي خواندم آنگاه چنانكه درون شديم بيرون رفتيم. شب را در مسافرخانه‌ي بهجي مانديم و بار ديگر بامداد آن شب به روضه‌ي مباركه رفتيم راز گوئي‌ها كرديم و درد دلها نموديم و نيازمندي‌هاي خود را گفتيم و با دريافت خوشي در جان و روان به عكا و حيفا بازگشتيم. پيش از اينكه راه بيفتيم چون شنيده بودم كه عبدالبهاء بوي خوش گل ياس را دوست دارد يك دستمال از باغچه روضه‌ي مباركه از آن پر كردم و [ صفحه 102] با خود آوردم. سه تسو از نيمروز گذشته بود كه به حيفا رسيديم و يكسر به ديدن عبدالبهاء رفتيم. من جلوتر از همه نزديك رفتم و گفتم به فرمان سركار آقا (نامي كه بهائيان عبدالبهاء را به آن مي‌خوانند) نخست از سوي شما و سپس از سوي دوستان، آستان آن يار بي‌همتا را بوسيدم و اين گلها را از آن باغچه‌ي رشك بهشت برين آوردم و اكنون مي‌خواهم از سوي همه‌ي ياران ايراني پايتان را ببوسم اين را گفتم و سر بر پايش نهادم و تا خواستم مرا بازدارد من كار خود را كرده و از جا برخاسته بودم آنگاه فرمود بيا تا من هم روي ترا از جانب همه‌ي دوستان ببوسم دست باز كرد و مرا در آغوش گرفت و هر دو گونه و پيشاني مرا بوسيد اين مهرباني و نوازش كه برتر از پندار و گمان همه بود بر ارج من افزود و همگان رشك بردند. بجز كاروان ما كه از تهران به حيفا رفتيم چند روز پيش از ما دسته‌اي از بهائيان آباده‌ي فارس كه در شماره بر ما فزوني داشتند از راه هندوستان به آنجا آمده بودند و تا دو هفته با ما در مسافرخانه هم خانه و همسايه بودند و همان سخنور بي‌سواد آباده‌اي كه يادي ازش كردم از آنها بود.

درباره غصن اكبر

بهائيان كه به حيفا مي‌آيند در چند روزي كه آنجا هستند چند بار به روضه‌ي مباركه مي‌روند و چون به ميهن بازگشت مي‌كنند پيش از براه افتادن براي بدرود هم به روضه‌ي مباركه مي‌روند. چون آباده‌اي‌ها فرمان بازگشت يافتند به روضه‌ي مباركه رفتند و از آنجا كه روضه‌ي مباركه همسايه كاخ بهجي و جايگاه غصن اكبر و كانون كارش بود و عبدالبهاء مي‌ترسيد كه مبادا يكي از بهائيان با آنها برخورد كند. و سخناني بشنوند كه روي بسوي او كند و فريفته [ صفحه 103] شود پيوسته نگهبانان نهان و آشكار مي‌گماشت تا ديده‌باني كنند و اگر كسي با غصن اكبر يا يكي از پيروان او ديدن كند او را آگاه سازند. در اين جاشوقي و دو سه نفر را با آنها به روضه‌ي مباركه فرستاد. اينها به كاخ بهجي رسيدند و پس از ديدن آرامگاه به مساخرخانه آمدند و در برابر كاخ كه سراي غصن اكبر بود رده كشيدند. شوقي گفت: كه از چكامه‌هاي شورانگيز بخوانيد و كامه‌اش اين بود كه در نكوهش هماوردان خود و ناسزاگوئي به آنان سخناني بگويند يكي از آنان آغاز كرد و چيزها گفت كه من امروز از ياد آوري آن شرمم مي‌آيد براي آنكه سخن به گزاف نگويم چنانكه در كتاب صبحي آورده‌ام يكيش را براي شما مي‌خوانم. يكي از آنها به آواي بلند مي‌گفت: (و الله ز يك فوج عزازيل غبي‌تر، شد ناقض اكبر خرسند به اين شد كه رئيس البلها شد) آنگاه همه با هم مي‌خواندند «هي هي چه بجا شد» اين سخنان را كه به آواي بلند و اداهاي ويژه مي‌خواندند غصن اكبر و كسان و فرزندانش مي‌شنيدند و خشمگين و اندوهناك و دل تنگ مي‌شدند ولي ياراي اينكه پرخاش كنند نداشتند چه در شماره كمتر بودند بناچار بخدا واگذار مي‌كردند. اكنون چم و آرش سخن را بشنويد. سوگند به خدا «ناقض اكبر» از يك گروه اهرمن نادان‌تر شد تنها خرسنديش در اين بود كه سرور مردم دنك و كول شده چه اندازه اين كار بجا شده. و چون بها به ميرزا محمد علي را پاينام غصن اكبر داده بود به اين آرش كه خود را درخت و خدا مي‌دانست [ صفحه 104] و ميرزا محمدعلي را شاخه بزرگتر درخت خدا «غصن الله الا اكبر» كه واژه‌ي سبكش غصن اكبر است. آن دسته‌ي از بهائيان كه با او بد بودند بجاي غصن اكبر به او ناقض اكبر مي‌گفتند يعني پيمان شكن بزرگ. اكنون كه نام غصن اكبر در ميان است سخنان ديگري هم در اين باره بشنويد: در حيفا و عكا نزديك پنجاه خانوار بهائي بودند و همه از مردم ايران بودند. از مردم آن سرزمين يك نفر هم بهائي نشده بودند مگر نيرنگ بازي به اسم جميل كه به گويش تازي به فارسي سخن مي‌گفت و دانسته نشد كه از چه نژادي است در روزگار جنگ جهاني دوم به ايران آمد و به دستياري جهودان بهائي در آن روزگار آشفته از راه نادرستي و دزدي سودها برد. آنها دو دسته بودند يك دسته‌ي نيرومندتر كه پيروان عبدالبهاء بودند و خود را بهائيان ثابت مي‌خواندند و دسته‌ي ديگر كه كمتر از آنها هستند و خود را بهائيان موحد مي‌نامند چنانكه در ديباچه گفتم و ميان اينها دشمن و كينه‌ورزي بي‌اندازه است. عبدالبها بيشتر در انجمن‌ها كه بيگانه در ميان نبود از بد رفتاري‌هاي برادر و پيروانش سخنها مي‌گفت كه مايه‌ي شگفتي همه مي‌شد و چنان پيروان خود را بر آنها مي‌شوراند كه نمي‌خواستند هماوردان خود را ببينند تا چه رسد كه با آنها به سخن درآيند. عبدالبها از درگيري سخنان غصن اكبر در بهائيان بيمناك بود و مي‌گفت: سخنان ميرزا محمد علي (غصن اكبر) مونه‌ي زهر دارد هر چند آدمي نيرومند و تندرست باشد. زهر در آميزه [ صفحه 105] او كارگر است اگر نكشد بيمار مي‌كند و تن را رنجور مي‌دارد، خود او هم از او دوري مي‌جست و اگر گاهي در كوي و برزن با او برخورد مي‌كرد دژم و نژند مي‌شد و روي در هم مي‌كشيد. عبدالبهاء داستانهاي شگفت آور از غصن اكبر به ميان مي‌آورد كه اگر بخواهم همه‌ي آنها را بنويسم دفترها بايسته است. يكي از آنها را كه در كتاب صبحي آورده‌ايم بشنويد. عبدالبهاء در ميان سخن شبي گفت: در عكا گوشت فروشي بود ترك مردي خوشمزه و زيبا دوست بود شاگرد خوشگل و با نمكي داشت بنام «غالب» دل بستگي به او داشت غصن اكبر به آن دكان آمد و شد مي‌كرد، من هم گاه به گاه سري مي‌كشيدم. روزي ديدم با خط خوش اين آيه‌ي قرآن را در جامي زيبا جاي داده و بر بالاي دكان به ديوار زده «ان ينصركم الله فلا غالب لكم» پرسيدم: اين را كي نوشته؟ گفت: برادر شما محمد علي افندي (غصن اكبر). گفتم: ميداني چه مي‌گويد؟ گفت: نه. گفتم: مي‌گويد اگر خدا شما را ياري كند غالبي براي شما نمي‌ماند، گفت: براستي چنين است؟ گفتم: از هر كه مي‌خواهي بپرس. اين نكته را چون دريافت برآشفت و فرياد كشيد و نوشته را از ديوار كشيد و به زمين زد و لگدكوب كرد و پي در پي به تركي مي‌گفت: «بيزيم غالبميز كبديور بيزيم غالبميز كبديور...». روز ديگر گفت: ميرزا محمدعلي را ديدم با دختري كه چندان زيبا نبود لاس مي‌زد و به او مي‌گفت: (ياست البنات كلهن حلو اما انت حكي آخر) دخترها همه خوشگلند اما تو چيز ديگري هستي. [ صفحه 106] اكنون بدانيد كه چرا اين ستيزگي در ميان برادران پيش آمد و آن كسي كه گاهي مي‌گفت: «سراپرده يگانگي بلند شده بچشم بيگانگان يكديگر را مي‌بينيد همه بار يك داريد و برگ يك شاخسار» چرا نتوانست دست كم در خانواده‌ي خود و ميان فرزندان و خويشاوندان خويش يگانگي و مهرورزي را پايدار سازد. انگيزه‌ي بزرگ در اين كار بودن فرزندان از دو يا سه مادر بود. بها يك خانه در عكا داشت كه در آنجا نخستين زنش كه آسيه خانم نام داشت و از بها پاينام نواب گرفت مي‌زيست او مادر عبدالبهاء و بهيه خانم بود و هر هفته بها يكي دو بار سري به آن خانه و زن مي‌زد ولي جائي كه بيشتر در آنجا بسر مي‌برد كاخ بهجي بود و بانوي كاخ فاطمه خانم كه پاينام مهد عليا گرفت و او مادر غصن اكبر و صمديه خانم و آقا ميرزا ضياء الله و آقا ميرزا بديع الله بود. [ صفحه 107] يك خانه هم در جلو كاخ بهجي داشت و سومين زن گوهر خانم كاشي از خويشاوندان ما در آنجا بود و دختري از بها به نام فروغيه خانم داشت. بجز از اين سه زن دختري زيبا بنام جماليه بود كه كنيز پيشگاه و آماده‌ي درگاه بود. كارها را بها بدين گونه پخش كرده بود: عبدالبهاء بديد و بازديد بزرگان شهر و آگهي از پيش آمدها و پائيدن مردم در بيرون دستگاه سرگرم بود. غصن اكبر به كارهاي دروني و دريافت گزارش از بهائيان و نوشتن نامه‌ها به اين و آن مي‌پرداخت. ميرزا آقا جان كاشي كه پاينام خادم الله و عبد حاضر لدي العرش (بنده‌اي كه در برابر تخت خدا آماده است) گرفت. نويسنده‌ي فرتاب كه پيغام خداست و تازيان وحي مي‌گويند بود. از سخن دور افتاديم مي‌خواستم اين را بگويم كه دوگانگي ميان زنها كشمكش فرزندان را ببار آورد و در ايران و شايد در كشورهاي ديگر كه رئيس خانواده چند زن داشته اين ستيزگي و كشاكش بوده است. در روزگار بها زني كه زورش به همه مي‌چربيد و گرامي‌تر بود مهد عليا بود كه جز از زن و شوهري خويشاوندي ديگري هم با بها داشت و بيشتر بها روزگار خود را در نزد او و فرزندانش مي‌گذراند و از اين رو همه به او رشك مي‌بردند و در سينه كينه‌ي او را نهان مي‌داشتند تا روزي كه بتوانند آشكار كنند. بها براي جلوگيري از دشمني ميان فرزندان فرمانهائي داده بود [ صفحه 108] كه يكي از آنها اين بود كه روحا خانم دختر عبدالبها را به پسر غصن اكبر ميرزا شعاع الله بدهند و آن دو، نامزد هم شدند ولي منيره خانم زن عبدالبها نگذاشت اين پيوند ببار آيد.

لوحي از بهاء

نويسندگان بهائي كه در زير و رو كردن گزارشها و دگرگون نمودن سرگذشت‌ها دراز دستند درباره‌ي منيره خانم زن عبدالبها چيزها نوشته‌اند كه من پس از بررسي دريافتم كه بيهوده و نادرست است. مي‌گويند منيره خانم كه از بستگان يكي از سروران بزرگ بهائي بود شور ديدار بها به كله‌اش زد و با برادر خود سيد يحيي به عكا آمد و پيش از آنكه به عكا برسد درباره‌ي او بها با مادر عبدالبهاء گفتگو كرده بود كه چنين دختر بي‌مانند را كه به اينجا خواهد آمد بنام زني به پسر بدهيد و مي‌گويند كه منيره خانم در آن روزها كه رهسپر عكا بود شبي در خواب ديد كه رشته‌اي از مرواريد گران بها بر گردنش است و خوانچه‌اي در برابرش پس مرواريدها در آن ريخت ناگاه شاخه‌اي از گوهر گرانبها در ميان آنها به چشمش خورد كه بسيار درخشنده بود و از ديگر مرواريدها برتر و او سرگردان، ديدن آنها بود كه از خواب پريد. من نمي‌دانم اين‌ها را يافته‌اند يا بافته‌اند ولي نامه‌اي كه به خط بهاست براي شما مي‌نويسم و داوري آن با خودتان؛ اينك آن نامه: «هو الله تعالي لوح مخصوص بد عبد حاضر بغتة برداشته كه به عازمين برساند لذا رأس لوح بي‌اسم ماند از اخبار تازه اينكه ليل جمعه من غير خبر به منزل كليم وارد شديم و ليل سبت اراده‌ي رجوع بود آقا ميرزا محمد قلي استدعاي توقف نمود مقبول افتاد حال كه صبح يوم سبت است در منزل اين [ صفحه 110] كتاب مرقوم شد و جاي شما بسيار خالي است اي نواب هواي حيفا از قرار مذكور نفعي نبخشيد نسئل الله بان يوفقكم و بحفظكم و ينصركم اي ورقه صمديه اين اصفهانيه يعني منيره عهد شما را فراموش نموده و به مثابه‌ي كنه‌ي ادرنه به غصن اعظم چسبيده و روي توجه به آن شطر نداشته و ندارد و لكن حسب الوعده او را خواهم فرستاد اي ضياء الله از خط خود عريضه‌ي معروض دار بديع الله و منشيش در ظل سدره‌ي رحمت رحماني ساكن و مستريح باشد جميع رجال و نسا را تكبير برسانيد البهاء عليكم». در اين نامه يا به گفته‌ي آنها «لوح» كه بها بزن و فرزندان نوشته هنگامي بوده كه همه به حيفا رفته بودند. نخست نامي از عبد حاضر مي‌برد عبد حاضر ميرزا آقاجان كاشي است نويسنده‌ي سخنان بها. كليم و ميرزا محمد قلي هر دو برادرهاي بها بودند نواب هم يكي از زنهاي بها بود. آمديم سرورقه صمديه نخست بدانيد كه بها به همه‌ي زنهاي پيرو خود امه مي‌گفته كه به فارسي كنيز است گاهي «يا امة الله» اي كنيز خدا و گاهي «يا امتي» اي كنيز من. ولي فرزندان و خويشاوندان نزديك خود را «ورقه» مي‌ناميده برگ درخت خدا «صمديه» دختر بها از مهد عليا بود «و اصفهانيه يعني منيره» همان كسي است كه از اصفهان به اندرون بها آمد و از اين نامه اين گونه دريافت مي‌شود كه او را براي كنيزي و فرمانبري صمديه خانم از اصفهان فرستاده بودند چنانكه از شهرهاي ديگر هم مي‌فرستادند زيرا در اينجا بها مي‌گويد پيمان تو را فراموش كرد و مانند كنه‌ي ادرنه به غصن اعظم چسبيد و ديگر به سراغ تو نخواهد آمد ولي چون [ صفحه 111] گفته‌ام، او را مي‌فرستم (ادرنه يكي از شهرهاي كشور عثماني بود كه از ازل و بهارا عثماني‌ها به دانجا راندند و فزون از پنج سال در آنجا بودند كنه‌ي آنجا به مكيدن خون و چسبيدن به بدن شناخته شده است) و اين واژه براي منيره خانم پاينام شد و منيره چنانكه بها گفته بود چنان به عبدالبهاء چسبيد كه ديگر وانيامد و بيشتر كشمكش‌ها كه در اين خانواده پيش آمد به گردن او بود و چنانكه گفتيم نگذاشت دختر عبدالبهاء را به برادر زاده‌اش بدهند تا دلتنگي و كشمكش از ميان برود و در اين باره يكي از پسران بها دفتري نوشته كه خواندني است. از اين گذشته از بسياري از شهرهاي ايران دختران دوشيزه و مه رويان پاكيزه براي فرزندان بها مي‌فرستادند تا هر كدام را كه مي‌پسندند نزد خود بخوانند و از آنها بود عزيه دختر آقا محمد جواد فرهاد قزويني كه او را براي عبدالبها به عكا بردند ولي اين پيوند نگرفت. در اين باره داستانها مي‌گويند كساني كه دخترها را به عكا مي‌رساندند برخي از آنها در ميان راه با آنها همدم و همراز مي‌شدند و از جواني چنانكه افتد و داني بهره‌مند مي‌گشتند ولي من اين داستانها را اينجا نمي‌آورم و به شنيده‌ها كاري ندارم. سخن به درازا كشيد غصن اكبر مردي هنرمند و خوشنويس و دانش پژوه بود و در نوشتن خطهاي گوناگون، فارسي از شكسته، نستعليق، كوفي، ريحاني، درختي، رقاع، طغرا، نسخ، ثلث و شكسته نستعليق همانندي برايش پيدا نشده و شايد نشود و همه‌ي اين خطها را نهان و آشكار [ صفحه 112] و دو دانگ و شش دانگ و برتر از آن مي‌نوشت. هر چند بهائيان «ثابت»، نه بهائيان «موحد» مي‌گويند تا روزي كه به برادر خود عبدالبها فروتني مي‌كرد و او را گرامي مي‌دانست هنرمند و دانشي بود و چون در برابر او خودنمائي كرد و كشمكش آغاز نهاد همه هنرها و دانش‌ها را خدا از او گرفت و از گفته‌ي عبدالبهاء اين سخن را درباره‌ي او مي‌خواندند: «چون تو گشتي اين همه چيز از تو گشت چونكه گشتي اين همه چيز از تو گشت» آرش سخن اين است: چونكه از ما شدي همه چيز از آن تو شد و چون از ما رو گرداندي همه چيز از تو برگشت. ولي اين گفتار در نزد من استوار نيست. هنگامي كه شيخ محمدعلي قائني به حيفا آمد و به نزد عبدالبها بار يافت يك پاكت كه در او چند نامه بود به او داد و گفت: برادر من ميرزا احمد در پستخانه‌ي بيرجند است و كارها در دست اوست در آنجا ملا علي خوسفي از ناقضان (پيروان غصن اكبر) است گاهي نامه‌هائي كه بنام او مي‌آيد به او نمي‌دهد و خود برمي‌دارد چندي پيش پاكتي از عكا از ميرزا محمد علي بنام و نشاني ملا علي آمد پاكت را به او نداد برداشت و باز كرد و بمن داد تا بنزد شما بياورم اينك آورده‌ام. دو نامه بود عبدالبهاء هر دو را گرفت و خواند و از دو جاي آن خرده گيري كرد آنگاه نامه‌ها را بمن داد و گفت: نزد تو باشد من گرفتم از خوش خطي و رج بندي و زيبائي پانوشت آن مات شدم و با خود گفتم اگر همه چيزش را گرفته‌اند ولي بيدرنگ گفتم پناه بخدا، خدايا ببخش چرا من بايد خط او را خوب ببينم... [ صفحه 113] باز گفتم: خدا هم در اين ميانه كوتاهي كرده چرا هنرهاي او را نگرفته است كه ما در اين جور جاها در رنج و انديشه نباشيم. مي‌دانيد با آن دو نامه چه كردم؟ كاري كردم كه هر گاه بياد مي‌آيد پشيمان مي‌شوم و دريغ مي‌خورم. يكروز كه به آنها نگاه مي‌كردم و مي‌خواندم گفتم اينها آتش است و مرا مي‌سوزاند جدائي كه با آتش‌هاي ديگر دارد اين است كه در آتشدان زرين است برخاستم و هر دوي آن نامه‌ها را پاره كردم و سوزاندم و دو نشان هنري را از ميان بردم. مي‌دانيد اين كار را از كجا ياد گرفتم؟ روزي در ميلان در خانه‌ي احمد اف بودم چند تكه از خطهاي مشكين قلم داشت كه در جام گرفته بود، من از او پرسيدم كه خطهاي ميرزا محمد علي چيزي نداري؟ احمد اف برآشفت و گفت: چرا، از خطهاي زرنگار ميرزا محمد علي كه سخنان بها را نوشته بود بسيار داشتيم همينكه پيمان شكن شد روزي از همه خانه‌ها آنها را گرد آورديم و در ميان همين سرا آتش روشن كرديم و همه را سوزانديم. آن روز من به آنها آفرين گفتم و در ياد، نگه داشتم تا روزي كه خودم آن نوشته‌ها را آتش زدم. ولي پس از روزگاري بر ناداني خود و ديگران دريغ خوردم و گفتم: بيخردي و بيهوشي چه مي‌كند كه بهترين نشانه‌هاي هنر را از راه برنايشتي آدمي از ميان مي‌برد. انديشه ديگر نيز برايم آمد و آن اين بود كه اگر امروز به يك شيعه‌ي پر شور كم دانشي آيه‌اي از قرآن بدهند و بگويند اين را عثمان نوشته و از ديده‌ي پيغمبر گذشته آيا آن شيعه از راه بي‌خردي و ناداني آن آيه را چون خط عثمان است در آتش مي سوزاند؟ نه [ صفحه 114] سوگند به خدا، ولي ويژكان اين گروه كه مي‌خواهند دين خود را به مردم چنان بشناسانند كه با دانش و فرهنگ برابر است كاري را كه نادانان شيعه نمي‌كنند مي‌كنند! اين را داشته باشيد تا بهم برسيم. ميرزا محمد علي كه در آنجا او را محمد علي افندي مي‌گفتند و پيروانش به گفته‌ي بها غصن اكبرش مي‌خواندند، از هماوردان خود ستم بسيار ديد.

يادي از شوقي

شبي چند نفر گرد هم نشسته بوديم شوقي هم بود سخن از ميرزا محمد علي به ميان آمد شوقي گفت: روزي ميرزا جلال داماد عبدالبهاء با چند نفر از جوانان رو به روضه مي‌رفتند در ميان راه به ميرزا محمد علي برخوردند گستاخانه همه به او رو آوردند و سخنان ناروا گفتند و دست به پر شالش بردند [ صفحه 115] ميرزا محمد علي درمانده شد و گفت: پرورشي كه از بها يافته‌ايد اين است؟ و شما را اينگونه بار آورد كه به آزار خويش و بيگانه بپردازيد؟ اكنون بر سر زمينه‌ي سخن ديگر مي‌رويم. بهائيان كه به ديدار عبدالبها به حيفا مي‌رفتند نه روز و يا نوزده روز بيشتر دستور ماندن در آنجا را نداشتند و اين روزها اندك براي بررسي بن و پايه‌ي پاره‌اي چيزها درباره‌ي اين كيش و بزرگانش بس نبود بويژه كه سه چهار روز از آن را در عكا و روضه‌ي مباركه براي ديدن خانه و آرامگاه بها مي‌گذراندند و يكي دو روز هم به دنبال كارهاي خود مي‌رفتند و چون آرمان همه جز ديدن عبدالبها و آرامگاه بها و بوسيدن آستانه چيز ديگر نبود بهمين اندازه دلخوش بودند و براستي جز اين هم سزاوار نبود زيرا بسيار ماندن و آشنا شدن با خوي و روش عبدالبهاء و نزديكانش پيروان ساده دل را از آن پاكي و دلباختگي كه داشتند بركنار مي‌نمود و آنها را سست پيمان مي‌كرد و بهمين روي بود كه بهائيان حيفا و عكا دلبستگي بهائيان دور افتاده را نداشتند و گروشي چندان نشان نمي‌دادند و او را رازدان نهانخانه دل خود نمي‌دانستند. من شب و روز در اين انديشه بودم كه چگونه مي‌توانم چند ماهي در اينجا بمانم و چنانكه دلم مي‌خواهد از نزديك بررسي در كارها كنم و بر آنچه نمي‌دانم آگاه شوم؛ تا آنكه چيزي به يادم آمد. در آن روزها كه از باد كوبه مي‌گذشتيم و روي به سوي حيفا داشتيم يكي از بهائيان باد كوبه كه بخشعلي نام داشت و مردي كوتاه و كلفت بود [ صفحه 116] روزي در مسافرخانه‌ي باد كوبه به من گفت: كه چون به نزد عبدالبها رسيدي از او بخواه كه من به حيفا بيايم و از كيسه‌ي خود آن سوي آرامگاه باب را كه نساخته‌اند بسازم زيرا به اندازه‌اي سنگ‌هاي گران بها و گوهرهاي تابناك گردآورده و نهان كرده‌ام كه از پول آنها مي‌توانم اينكار را بكنم. روزي خواهش او را به عبدالبهاء گفتم. فرمود بنويس: چنانكه در راه رنجي نبيني و سختي نكشي بيا. من اين سخن كوتاه عبدالبهاء را ميان نامه‌اي در خور دانش خود شيوا و رسا با خط خوش نوشتم و براي اينكه عبدالبها بداند كه پايه و مايه‌ي هنر و دانشم تا چه اندازه است آن نام را با دست ميرزا هادي برايش فرستادم و پيغام دادم: اين است آنچه من نوشته‌ام و اگر سر كار آقا چيزي در كنار آن بنويسند نيكوست. عبدالبها آن نامه را ديد و خواند و پسنديد و آنچه بمن گفته بود در آن نامه نوشت و به دستينه‌ي خويش زيورش داد و بازگرداند تا براي آن مرد بفرستم. چون ميرزا هادي نامه را به من داد گفت: اي صبحي تو را مژده دهم كه نوشته‌ي تو از هر سو پسنديده‌ي عبدالبهاء شد و در اينجا خواهي ماند. فرزندان گرامي باور كنيد كه اين كار من براي من همين كامه بود و كارداني من بي‌سود نماند. عبدالبها پدر خود بها را گرامي مي‌داشت و خويش را بنده و پرستنده‌ي او مي‌خواند و تا آنجا مي‌توانست در هيچ كاري با او همانندي نمي‌كرد. و چون بها از روز نخست نويسنده‌ي ويژه داشت كه سخنانش را همچنان كه مي‌گفت مي‌نوشت عبدالبها نمي‌خواست كه مانند پدر رفتار كند از اين رو، نامه‌ها را خود مي‌نوشت تا از زيادي نويسندگي يا شوند، ديگر انگشت [ صفحه 117] كوچك دست راستش از كار افتاد و خميده ماند. از اين رو كسان و دوستانش درخواست كردند كه ديگر رنج نوشتن را بخود راه ندهد و براي خود نويسنده‌اي برگزيند. هر چند گاه نويسنده‌اي مي‌گرفت تا پشك به نام من افتاد. يك روز بامداد مرا خواست و گفت: تند نويسي مي‌داني و مي‌تواني؟ گفتم: آري. گفت: نوشت افزار بيار چند برگ كاغذ با دوات دوده‌اي بدست آوردم و به نزدش شتافتم، با هم به اطاقي رفتيم كه هر شب از دوستان پذيرائي مي‌كرد. بر روي نيمكت نشست و مرا در برابر خود نشستن فرمود و در پهلويش نامه‌هاي بسياري از پيروانش بود نگاهي به آنها كرد و گفت: بنويس يك يك نامه‌ها را مي‌خواند و پاسخ مي‌داد و هر يك را بر بركي جداگانه من مي‌نوشتم چون چند نامه را پاسخ داد و من نوشتم از جاي برخاست و در اطاق براه افتاد من نيز به پاس گرامي داشتن او از جاي برخاستم و ايستاده برروي دست سخنانش را مي‌نوشتم؛ تا مرا چنين ديد فرمود تو بنشين فرمانش را پذيرفتم، تا نزديك نيمروز نامه‌هاي بسياري را پاسخ داد، آنگاه گفت: همه را دسته كن و به من بده دسته كردم و دادم سپس نگاهي بمن كرد و گفت ديگر امروز با تو كاري ندارم. بامداد روز ديگر نامه‌هاي ديروزي را كه از چشم گذرانده بود و بر بالاي هر يك 9 كشيده بود بمن داد و گفت: اينها را پاكنويس كن؛ و باز به پاسخ نامه‌ها و نويساندن گفتارها و دستورهاي بايسته مانند روز گذشته پرداخت. ديگر كار من درآمد جز روزهاي آدينه و جشن‌ها و ماتم‌ها [ صفحه 118] هر روز از بامداد تا نيمروز در پيشگاه عبدالبها آماده‌ي كار نويسندگي بودم و پس از نيمروز نامه‌هاي روز پيش را پاكنويس مي‌كردم و در پاكت مي‌گذاشتم و به نزدش مي‌بردم. عبدالبها از نويسندگي من بارها خشنودي نمود و در نامه‌هاي خود اين نكته را گاه به گاه مي‌گفت. روزي به پاسخ نامه‌ها در باغچه‌ي سراي سرگرم بود، او مي‌رفت و من دنبالش، او مي‌گفت و من مي‌نوشتم سخن به اينجا رسيد: «از بام تا شام با ياد ياران دمسازم و اكنون راه مي‌روم و جناب صبحي از پي من به نگارش مي‌پردازد». رفته رفته رشته‌ي كارها را بدست گرفتم و از گام نخست راستي و درستي و دلبستگي در كار را پيشه‌ي خود كردم. عبدالبها هم چيزي از من پوشيده و پنهان نمي‌كرد تا آنجا كه رازهاي خانوادگي را نيز برايم مي‌گفت: روزي از زن گرفتن خود برايم مي‌گفت كه تا سي و دو سالگي من نمي‌دانستم رختخواب چيست و در آن نخوابيده بودم در تابستان با شمدي بسر مي‌بردم و در زمستان پوستيني كه داشتم به روي خود مي‌كشيدم ولي پس از زناشوئي گرفتار رختخواب شدم.

چگونه كارها بدست من سپرده شد

چون كارها همه سپرده‌ي به من شد و نامه‌ها و سپردگاني‌ها به نزد من مي‌آمد مرا نخست از مسافرخانه به خانه‌ي يكي از خويشان خود عنايت الله اصفهاني پسر خواهر زنش و پس از چندي به سراي منور خانم دختر كوچك خود كه آن روزها به مصر رفته بود جاي داد و من تا روزي كه در حيفا بودم در آن خانه ماندم. [ صفحه 119] چون عبدالبها مرا بدان پايه رساند و نوازش كرد و همه چيز را به من سپرد كار بر من دشوار شد يكدسته دچار رشك شدند و افسوس‌هاي ساختگي مي‌خوردند كه اين جوان سزاوار اين همه مهر و نواخت نيست ولي چه بايد كرد خدا براي نمودن توانائي خود گاهي سنگ سياهي را بوسه گاه پادشاهان و سروران مي‌كند و بينوائي را در چشم مردم گرامي مي‌سازد هر چه هست از او است مگر آدم جز مشتي خاك بود كه فرشتگان را در برابرش بخاك افتادن فرمود. دسته‌ي ديگر به نام غمخواري مي‌گفتند: اي صبحي كاش به اينجا نمي آمدي و آئين و كيش پاكيزه‌ي خود را چنانكه آوردي مي‌بردي، تو نمي‌داني اينها كه در اينجا هستند پاكي و آزادي كساني را كه از اينجا دورند ندارند. هر كس سخني مي‌گفت و دوستي و مهرورزي مي‌نمود و دلسوزي مي‌كرد. يكي از دوستان گفت ماندن: در اينجا مانند راه رفتن بر روي آئينه است بسيار بايد هشيار بود تا لغزشي دست ندهد و آئينه نشكند. در اين ميان با مردي بنام اسمعيل آقا آشنا و دوست شدم كه از مردم آذربايجان و سرايدار و رازدان عبدالبهاء بود و همه او را گرامي مي‌داشتند و بعد از درگذشت عبدالبهاء هم گلوي خود را بريد (ولي نتوانست درست انجام دهد، زود آگاه شدند و درمانش كردند و تا يكي دو سال هم زنده بود) اين مرد جز به عبدالبهاء و خواهرش ورقه‌ي عليا به ديگران روي خوشي نشان نمي‌داد و فروتني نمي‌كرد. روزي به من گفت: چون اينجا ماندي و همدم و راز دار خداوند ما شدي بايد سخناني به تو بگويم كه از اين پس اگر چيزي از كسي ديدي دستاويز لغزش تو [ صفحه 120] نشود. اين دسته‌اي كه در اينجا هستند چه آنهائي كه در شهر پراكنده‌اند و چه آنهائي كه خود را از بستگان عبدالبها مي‌دانند تا دختران و دامادها و نواده‌هاي او همه مانند من و تو مردمي ناتوان و درمانده بيش نيستند! در پيش من آنها كه دورترند بهترند اينها كه خود را در اينجا بخدا چسبانده‌اند و مي‌گويند ما از خون و رگ او هستيم دو تا پول ارزش ندارند نهانشان جز آشكارشان است مردمي افسونگر و دام گستر و بي دين و بد آئينند تو نگاه به اينها نكن و در برابر چشم جز عبدالبهاء و ورقه‌ي عليا كسي را ميار يكتا پرستي همين است كه بداني خدا با كسي خويشي و تباري ندارد. هر شب كه از نزد عبدالبهاء پراكنده مي‌شديم پس از شام من به اطاق او كه در اشكوب پائين زير اطاق عبدالبهاء بود مي‌رفتم و به گفتگو مي‌پرداختيم و چون عبدالبهاء بي‌اندازه به او دلبستگي داشت و در اندرون سالها بود كه رفت و آمد مي‌كرد و چيزي نبود كه نداند از كهنه و نو پيوسته مرا آگهي مي‌داد. و چنين دريافتم كه چون اين مرد چيزهائي مي‌بينيد كه بي تاب و توان مي‌شود و توانائي آنرا ندارد تا به بزه كاران پند و اندرز دهد و گره دل بگشايد از اين راه، با همرازي چون من درد دل مي‌كند و از اين راه اندكي آرامي مي‌يابد و جز اين هم نبود. اكنون كه من سرگرم نوشتن اين سرگذشت هستم سرگردانم كه آيا آنچه اسمعيل آقا از كردار ناپسند پاره‌اي از نزديكان عبدالبهاء برايم گفت در اينجا بنويسيم يا نه بگويم كه درباره‌ي پسران صادق پاشا كه دو جوان يل و نيكوچهر بودند و سوار بر اسب از كوچه‌ي ايرانيها مي‌گذشتند [ صفحه 121] و چشم و ابرو مي‌نمودند چه مي‌گفت؟ نه، نمي‌گويم زيرا گذشته از اينكه اندكي تند روي مي‌كرد دست بردن در اين گونه كارها كه نهادي جوانان است به مردم چه بستگي دارد. در برابر سخنان اسمعيل آقا من نيز از گوشه و كنار گواه و ماننده‌اي مي‌آوردم و از گذشته و اكنون چيزها مي‌گفتم. ديگر از كساني كه با من يار شد و مرا در كار خود آگاه مي‌كرد ميرزا محمود زرقاني بود اين مرد از مبلغان بود و با عبدالبهاء به امريكا هم رفته بود كانون كارش در هندوستان بود. سرگذشت او را نيز در كتاب صبحي نوشته‌ام. اين مرد نيز اسمعيل آقا هم راي بود و به بستگان عبدالبهاء هيچ گونه استواني نداشت. به يادم هست كه روزي يك اندازه پولي بمن داد كه به عبدالبهاء بدهم بيگمان از خودش نبود به او داده بودند، پول را كه بمن داد لابه مي‌كرد كه اين را گاهي بده كه از دامادها كسي در پيشگاه عبدالبهاء نباشد، زيرا اينها چون دريابند كسي پولي پيشكش كرده صد جور هزينه تراشي مي‌كنند و بهر بهانه‌اي كه شده آنرا از چنگ سركار آقا در مي‌آوردند! من اين راي او را پسنديدم و اين كار را هميشه در همه جا كردم و بي‌اندازه عبدالبهاء در اين باره از من سپاسگزار شد. از اين سخن‌ها و پيش آمدها من سرگردان مي‌شدم و با خود مي‌گفتم شگفتا اين جا چه هنگامه است و اينها چه مي‌گويند؟... باري كاري به اين كارها نداشتم با خود پيمان بستم كه چون عبدالبهاء در ميان اين همه پيروان و خويشاوندان مرا برگزيد، بايد به آئين جوانمردي براستي و درستي بكار [ صفحه 122] پردازم و فريب ناكسان را نخورم و چنين كردم، او نيز كه مردي آزموده و هشياري بود اين نكته‌ها را دريافت و بيش از پيش مرا ميدان مي‌داد و هر روز يكي دو تسو پيش از فروشدن آفتاب به كنار دريا با هم به گردش مي‌رفتيم بيشتر پياده و گاهي سواره و من از اين گردش چيزها آموختم و بر از بسياري از نكته‌ها در اين كيش بود در ميان سخنان او آشنا شدم. روزي به آئين هر روز از خانه براي گردش بيرون آمد، آنروز گروه بسياري در سراي او گرد آمده بودند، چون سر و كله‌اش پيدا و از پله‌ها سرازير شد همه با آرامي پيرامونش جمع شدند و چون بسوي در سراي رفت همه از دنبالش براه افتادند اسفنديار هم كروسه را جلو در خانه آماده كرده بود من پشت سر همه بودم، از كروسه بالا رفت و سرك كشيد و مرا در ميان مردم نديد آوا كشيد: صبحي كجاست؟ گفتم: اينجا. فرمود: بيا! كه ناگهان مردم كوچه وا كردند و من از رج شكافته‌ي آنها نزديك كروسه رفتم گفت: بيا بالا همين كه خواستم به پاس بزرگي او به ويژه در نزد پيروان، پشت سرش بنشينم آستينم را گرفت و پهلوي خود جاي داد و گفت: اينجا بنشين سپس گفت: ببين چه اندازه به تو مهربانم، من در روزگار «جمال مبارك» (بها) يكبار با ايشان در كروسه نشستم آن هم پشت سر، ولي تو را هميشه پهلوي خود مي‌نشانم. اين سخن را عبدالبهاء چند بار بر زبان راند يكبار هم اسفنديار را خواست و گفت: مي‌خواهم به باغ رضوان روم، اسفنديار كروسه را آماده كرد و جلو در خانه آورد. عبدالبهاء از اندرون بيرون آمد و سوار شد و با [ صفحه 123] اينكه گروهي پيرامونش دست به سينه رده بسته بودند مرا خواند و پهلوي خود نشاند و در ميان سخن گفت: ببين حد اندازه تو را دوست دارم كه هميشه پهلوي خودم جايت مي‌دهم...

اسفنديار و خسرو چه كساني بودند؟

بد نيست كه اسفنديار و يارانش را به شما بشناسانم در حيفا ميان چاكران عبدالبهاء دو هندي بودند يكي بنام اسفنديار و ديگري بنام خسرو. اينها را در كودكي از هندوستان بي‌آگهي پدر و مادر ربوده و گريزانده بودند. خسرو مي‌گفت: من و ديگران با دست سيد مصطفي رنگوني به اينجا آمديم سيد مصطفي رنگوني يكي از مبلغان بود كه روش هندي داشت و در آن روزگار كه من در حيفا بودم به آنجا آمد و با او آشنا و هم سخن شديم و اين مرد با دست خود و با دستياري ديگران خسرو و اسفنديار و بشير را بازي دادند و فريفتند و ناگهان به درون كشتي كشاندند و همچون مرغ شكاري كه فريفته‌ي دانه شوند و بدام افتند گرفتار شدند و پس از چندي سر از عكا درآوردند. من بشير را نديدم ولي آن دو را ديدم و از آنها سخن‌ها شنيدم هر چند در آنجا به آنها بد نمي‌گذشت و از مهرباني عبدالبهاء بهره‌ور بودند ولي آدم دل نازك از ديدن آنها و اينكه از كس و كار و خويشاوندان خود آگهي ندارند و نام نخستين خود را نمي‌دانند و از زبان مادري خود آگاه نيستند اندوه مي‌خورد. زبان فارسي و تازي را خوب ياد گرفته و گفتگو مي‌كردند ولي هنگاميكه رو به روي ميهمانان ايراني بهم مي‌رسيدند با يكديگر به تازي سخن مي‌گفتند و از اين راه برتري مي‌جستند. اسفنديار بسيار ساده و بي‌دانش بود كارش رانندگي و خانه‌اش در استبل نزد اسبها بود [ صفحه 124] سخني يكي از بهائيان از زبانش ساخته بود كه به عبدالبهاء مي‌گويد: «بنده درگاه تو اسفنديارم بر عطا و بخششت اميدوارم.» روزي با چند تن گفتگو مي‌كرديم اسفنديار هم آمد و كناري نشست سخن از پيروزيهاي انگليس بود تا كشيد به شهر لندن اسفنديار گفت: من در كودكي چند بار از هند به لندن رفتم و چون راه دور و درازي نيست بامداد مي‌رفتم و براي ناهار برمي‌گشتم. ولي خسرو ناتو و زرنگ و باهوش بود كار خريد در خانه بدست او سپرده شده و در شام و ناهار ميز را او مي‌آراست. چشمش پاك نبود گاهي در ميان مهمانان ايراني دوشيزه‌اي زيبا و يا زن شوهر دار بامزه‌اي مي‌ديد با آنها ور مي‌رفت آن بيچاره‌ها هم دم نمي‌زدند. روزي عبدالبهاء چند تن از ميهمانان ايراني را به سراي خود به ناهار خوانده بود يكي دو تن هم در ميان آنها بودند كه بهائي نبودند از آنها بود ميرزا رضا خان افشار با جناغ جلال ذبيح، افشار در بالاي ميز جاي داشت شيخ محمد علي قائني در دست راست او و من در دست راست شيخ، خسرو دوريهاي خوراك را از بيرون در، كه رو به باغچه باز مي‌شد از دختركي سبزه و با نمك كه فاطمه نام داشت مي‌گرفت و مي او رو بروي ميز مي‌گذاشت، در اين ميان ميرزا رضا خان با آرنج خود به پهلوي شيخ محمد علي زد من هم دريافتم، شيخ و من نگاه كرديم ديديم خسرو بي آنكه پروائي داشته باشد كه شايد از درز در چند تن او را به ببينند خود را به فاطمه مي‌مالد و چشمش كلاپيسه مي‌شود!! شيخ محمد علي تا اين را ديد لب را گزيد و سر را روي ميز [ صفحه 125] گذاشت كه نبيند، منهم بر آشفته و دل تنگ شدم كه چرا بايد اين پيش آمد را يك نفر ببيند كه بهائي نيست. اگر بهائي باشد باكي نيست. هنگام شب كه تنها با عبدالبهاء از مسافرخانه‌ي امريكائيها به خانه بازمي‌گشتيم من براي اينكه مانند اين پيش آمد رخ نگشايد و آبروي بهائيگري نرود و از اين پس از اين گونه كارها جلوگيري شود گزارش آنرا به عبدالبهاء دادم همه را شنيد و هيچ نگفت، روزها گذشت ماه‌ها سپري شد ميرزا رضا خان افشار به كشورهاي باختر رفت شيخ محمد علي به عشق آباد برگشت... روزي عبدالبهاء زبان به گله گشود كه سال گذشته تو درباره‌ي خسرو چنين گفتي؛ پاسخ دادم كه من چيزي نگفتم. افشار چيزي ديد و به شيخ محمد علي نشان داد ما هم دريافتيم، چون افشار بهائي نبود و اين كار را ديد من دلتنگ شدم و نخواستم كه اين گونه كارها را بيگانگان ببينند و دستاويز رسوائي ما شود. عبدالبهاء گفت: همان روزها از افشار و شيخ محمد علي پرسيدم گفتند ما چيزي نديديم گفتم كاش همان روزها مي‌فرموديد تا من با آنها روبر مي‌كردم... سخن بدرازا كشيد در پايان گفت: مي‌خواهم اين را همه بدانند كه اگر كسي از كمترين چاكران ما بدگوئي كند به ما برمي‌خورد. گفتم: اين را پذيرفتم. اكنون آنچه مايه‌ي اين گله بود بشنويد: روزي عبدالبها به من گفت: مي‌خواهم خسرو را زن بدهم گفتم: كاري بجا و بايا مي‌باشد و براي او دير هم شده است زيرا تلواس اين كار را بسيار دارد آنگاه عبدالبها آن گله را كرد. و چون جشن زناشوئي را بياراستند عبدالبها به من گفت بايد گفتاري كه ويژه‌ي پيوند زن و شوهر است تو بخواني. گفتم: بر روي چشم. در روز جشن با آهنگ خوش خواندم و همه پسنديدند، آنگاه ندانستم از چه راه عبدالبهاء به شيخ محمد علي قائني كه در آن جا بود گفت: شما هم به آئين مسلماني آنچه [ صفحه 126] شايسته‌ي پيوند زن و مرد است بخوانيد شيخ محمد علي هم اين اصدق را به كمك خواست و چنانكه در ايران ميان مسلمانان شيعه روائي دارد گفتاري به زبان تازي خواند سپس خود از سوي مرد نماينده شد و اين اصدق از سوي زن. نخست شيخ محمد علي مي‌خواند: «پيوند كردم و به زناشوئي رساندم آن كسي را كه من نماينده‌ي او هستم به كسي كه تو نماينده او هستي» اين اصدق هم در پاسخ مي‌گفت «پذيرفتم به پيوند و زناشوئي آن را كه تو نماينده‌ي او هستي براي آن كسي كه من نماينده‌ي او هستم» و شش بار هر باري واژه‌هائي را كه گفته‌ها را بهم پيوند مي‌دهد ولي يك كامه را مي‌رساند خواندند. اين اصدق از روي ناچاري مي‌خواند شيخ محمد علي هم چون خوي آخوندي در نهادش بود و بيماري اين كارها را داشت مي‌خواند و خوشش مي‌آمد. آن‌هائي هم كه در گرداگرد اطاق نشسته بودند در دل بكار شيخ مي‌خنديدند عبدالبها هم همه را مي‌پائيد - من هم شادمان كه سپاس خدا را آن‌هائي را كه من در روزگار ناداني برتر و بالاتر از خود مي‌ديدم و آرزوي آستان نشيني درگاهشان را داشتم امروز پيش من نمودي ندارند. جشن با خوردن شيريني و ميوه به پايان رسيد و جوانان براي خنده و شوخي بهانه‌ها بدست آوردند... از من نمي‌پرسيد كه عاقبت اين خسرو چه شد؟ عبدالبها پس از جشن زناشوئي به خط من و بيادگار اين جشن نامه‌ي بالا بلندي درباره‌ي خسرو نوشت و آن نامه را از اين گونه سخنان بود: خسرو روزي به اين دستگاه راه يافت و در چاكري كوشيد كه لب از شير مادر تازه شسته و ناخن دست و پايش نرم بود و سخت نشده بود. بعد از درگذشت عبدالبهاء با خسرو نيز مانند ديگران بسختي رفتار كردند و او را راندند به بيروت رفت و از پريشاني خود را كشت مزه اينجاست چون اين سخن فاش شد و برخي از دوستان خسرو پرسيدند خسرو چرا خود را كشت؟ گفتند: از بس دلبستگي به شوقي داشت تاب دوري نياورد و خود را از ميان برد.

برنامه هاي شبانه

اين سخن‌ها را داشته باشيد و اكنون از برنامه‌ي شبهاي ما بشنويد: هر شب به نزد عبدالبها مي‌رفتيم جز شب‌هاي دوشنبه زيرا در پسين يكشنبه به «مسافرخانه» در كوه كرمل مي‌آمد و سري مي‌كشيد آنگاه به اطاق بزرگي كه پهلوي آرامگاه باب بود مي‌نشست و بهائيان نيز گرداگرد اطاق [ صفحه 127] مي‌نشستند و چائي مي‌خوردند پس از آن برمي‌خاست و گلابپاشي بدست مي‌گرفت و بر سر و روي همه گلاب مي‌ريخت و همه را به درون اطاقي كه مي‌گويند گور باب در آنجاست مي‌فرستاد و خودش پشت سر همه دم در مي‌ايستاد و در را مي‌بوسيد و فرمان خواندن زيارت نامه مي‌داد و گاهي هم خودش مي‌خواند و پس از آنكه دريافت كه من آوايم خوبست اين كار را در همه جا به من واگذار كرد. ولي چون دريافت كه من خوب مي‌خوانم؟ شبي با دوستان در نزدش نشسته بوديم و از هر دري سخن در پيوسته كه شادروان عزيز الله ورقا گفت: صبحي خوب مي‌خواند. عبدالبهاء فرمود: بخواند. من كه از ديرگاه چشم براه اين فرمان بودم و آرزوي آنرا داشتم جاني تازه [ صفحه 128] يافتم و با آب و تابي بي‌اندازه يكي از رازگوئي‌هاي شيوا و رسا را به زبان تازي به آهنگ خوش خواندم، بسيار خرسند شد و آوايم را پسنديد و پس از آن هر شب مرا مي‌فرمود كه بخوان. شبي گفت: صبحي! از چامه‌هاي بها بخوان. اين چامه را خواندم: «ساقي از غيب بقا برقع بر افكن از عذار تا بنوشم خمر باقي از جمال كردگار آنچه در خمخانه‌داري نشكند صفراي عشق زان شراب معنوي ساقي همي بحري بيار تا كه بر پرند اطيار وجود از سجن تن در فضاي لا مكان در ظل صاحب اقتدار مردگانند در اين انجمن اندر ره دوست اي مسيحاي زمان هان نفسي گرم برآر گر خيال جان همي هستت بدل اينجا ميا ور نثار جان و سر داري بيا و هم و بيار رسم ره اين است گر وصل بها داري طلب ور نباشي مرد اين راه دور شو زحمت ميار درويش جهان سوخت از اين نغمه‌ي جانسوز الهي وقت آن است كني زنده از اين ناله زار» دو نكته است كه بايد بدانيد يكي آنكه اگر رج‌هاي اين سخنان همه با يكديگر هم ترازو نيستند گوينده چنين گفته است ما درست نوشته [ صفحه 129] ايم، دوم آنكه بها گاهي كه به سليمانيه رفت و در تكيه‌ي درويشان با آنها همراز شد چون از نامش پرسيدند گفت: نامم درويش محمد است. در اين باره داستانهاست كه شايد در جاي خود بگوئيم. بر سر سخن رويم از آن پس هر شب به فرمان عبدالبها چامه‌اي از بها مي‌خواندم تا آنچه در چنته داشتم به ته كشيد. در شب چهارم و پنجم همين كه فرمان داد گفتم: برخي خاكپايت شوم از سخنان خداوند چيزي از بر ندارم از سخنان سعدي و حافظ چيزي بخوانم؟ فرمود: بخوان، آنگاه با آب و تاب و شور و شادي اين غزل را خواندم: «چشم بدت دور اي بديع شمايل ماه من و شمع جمع و مير قبائل جلوه كنان مي‌روي و باز بيائي سرو نديدم بدين صفت متمايل هر صفتي را دليل معرفتي هست روي تو بر قدرت خداست دلائل قصه‌ي ليلي مخوان و غصه‌ي مجنون عشق تو منسوخ كرد ذكر اوائل نام تو مي‌رفت و عاشقان بشنيدند هر دو به رقص آمدند سامع و قائل پرده چه باشد ميان عاشق و معشوق سد سكندر نه مانع است و نه حائل [ صفحه 130] گو همه شهرم نگه كنند و ببينند دست در آغوش يار كرده حمايل دور به آخر رسيد و عمر به پايان شوق تو ساكن نگشت و مهر تو زائل گر تو براني كسم شفيع نباشد ره بتو دانم دگر به هيچ وسائل با كه بگويم حكايت غم عشقت اين همه گفتيم و حل نگشت مسائل سعدي از اين پس نه عاقل است و نه هوشيار عشق بچربيد بر فنون فضائل» نمي‌توانم براي شما بگويم خواندن و آواي بم و زير و آهنگ شورانگيز من چه كرد، هر جا گوشي بود خريدار نايم شد! نه تنها مردان كه پيرامونم بودند مات نواي من شدند زنها نيز در اندرون خود را به پشت درها كشاندند و شيفتگي نمودند! عبدالبهاء هم كه در سرشتش مايه‌اي از شور و كشش بود چنان دلباخته شد كه تكيه بر نيمكت داد و چشمها را بر هم نهاد و در جهاني ديگر فرورفت. چون خواندن من پايان يافت پس از دمي كه خاموشي انجمن را فراگرفته بود ديده بر گشاد و گفت: اي صبحي غوغا كردي خوب چامه‌اي برگزيدي اين يكي از بهترين سخنان سعدي است ولي اگر از من مي‌پرسي من اين چامه را دوست دارم آنگاه با نيمه آهنگ آغاز خواندن نمود و با نرمي پاها را بر زمين مي‌كوبيد: [ صفحه 131] آب حيات من است خاك سر كوي دوست گر دو جهان خرمي است ما و غم روي دوست ولوله در شهر نيست جز شكن زلف يار فتنه در آفاق نيست جز خم ابروي دوست داروي عشاق چيست زهر ز دست نگار مرهم مشتاق چيست زخم ز بازوي دوست گر بكند لطف او هندوي خويشم لقب گوش من و تا بحشر حلقه‌ي گيسوي دوست گر متفرق شود خاك من اندر جهان باد نيارد ربود گرد من از كوي دوست گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل روز قيامت زنم خيمه به پهلوي دوست سخن كه به اينجا رسيد چند بار پشت سر هم آنرا خواند آنگاه چشم برگشاد و گفت: «في امان الله». همه برخاستند و رفتند جز ويژگان كه بر جاي خود نشسته بودند. عبدالبهاء آزادانه لب به سخن گشود و از موسيقي و درگيري آن در روان آدمي سخنها گفت و گفت: روزگاري كه ما در تهران بوديم حاجي علي اكبري بود تارزن كه بسيار خوب مي‌زد و ساز او درمان درد من شد من در ميان سخنش دويدم و گفتم: نواده‌ي او اكنون از هنرمندان اين رشته است و بهمان نام نيا به حاج علي اكبر خان شهنازي نامور است. [ صفحه 132] عبدالبهاء دنباله‌ي سخن را رها نكرد و گفت روزي كه ما به اسلامبول رسيديم يك شب ما را در آن سوي پل تا بامداد نگاهداشتند و نگهبانان بر ما گماشتند مردي در سر پل ني مي‌زد چنان در من كارگر آمد كه تا دميدن آفتاب بخواب نرفتم... آن شب بما بسيار خوش گذشت. شب ديگر اين جامه را از داناي راز حافظ شيراز خواندم: سالها دل طلب جام جم از ما مي‌كرد آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي‌كرد گوهري كز صدف كون و مكان بيرون بود طلب از گمشدگان لب دريا مي‌كرد مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش كو به تأييد نظر حل معما مي‌كرد ديدمش خرم و خندان قدح باده بدست و اندران آينه صد گونه تماشا مي‌كرد گفتم اين جام جهان بين به تو كي داد حكيم گفت آنروز كه اين گنبد مينا مي‌كرد آنكه چون غنچه دلش راز حقيقت بنهفت ورق خاطر از آن نسخه محشا مي‌كرد گفتم آن يار كزو گشت سردار بلند جرمش اين بو كه اسرار هويدا مي‌كرد [ صفحه 133] آن همه شعبده‌ي عقل كه مي‌كرد انجام ساحري پيش عصا و يد بيضا مي‌كرد فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مي‌كرد بيدلي در همه احوال خدا با او بود او نمي‌ديدش و از دور خدايا مي‌كرد گفتمش سلسله‌ي زلف بتان از پي چيست گفت حافظ گله‌اي از شب يلدا مي‌كرد هر چند اين چامه و آهنگ، شور و كششي به عبدالبها و ديگران داد ولي مانند شب گذشته نبود و براستي آن شب نوبر بود. باري در يكي از شبها كه خواستم بخوانم يكي از بهائيان ياوه گو روي به عبدالبها كرد و گفت اگر از سخنان سخنوران بهائي مانند نعيم و نبيل و ديگران بخواند بهتر نيست؟ عبدالبها توي دهنش زد و گفت نه. سپس سخن از سخنوران و گويندگان فارسي به ميان آورد و نامي از قاآني و يغما برد و از داد گوئي يغما ستايش كرد و گفت: از او پرسيدند تو در سخن استادتري يا قاآني گفت در شهري كه قاآني گفت در شهري كه قاآني فرمانرواي سخن است من پته نويسي بيش نيستم. آنگاه از سخنان قاآني و يغما چند تكه خواند و خنديد. روزي پياده براي گردش به كنار دريا رفتيم هوا هم رو به گرمي مي‌رفت در برگشت با يكي از بزرگان شهر رو برو شد و درباره‌ي زمين‌هاي دامنه‌ي [ صفحه 134] كرمل سخن مي‌گفت گفتگو به درازا كشيد ديرتر از روزهاي ديگر به در خانه رسيديم آسمان تاريك شده بود و ستاره‌ها پيدا بودند يكسر به اطاق پذيرائي رفت و دستور داد كه چون تشنه است «ليموناته» بياورند. (در آنجا چند ليمو را مي‌فشارند و آب آنرا مي‌گيرند و شكر و آب يخ در آن مي‌ريزند نوشيدني گوارائي مي‌شود و به آن ليموناته مي‌گويند). ميرزا هادي در يكي از كاسه‌هاي مرغي كه از آشخوري كوچكتر و از ماست خوري بزرگتر بود ليموناته آورد در اين ميان دوستان را هم خواند به يادم نيست از چه رو سخن درباره‌ي از خود گذشتگي به ميان آورد پس از گفتار گفت: صبحي چيزي بخوان. من در زمينه‌ي سخنانش اين پلمه‌ي شيوا و رساي او را به آهنگ خوش خواندم: «اي سر گشته‌ي باديه پيما اگر چه چون باد باديه پيمائي ولي از جام عنايت سر مست و باده پيمائي پيمانه‌ي پيمان الهي بدست گير و عهد الست بخاطر آر و مي پرست شو چشم از دو جهان بپوش و جان در ره جانان نثار كن خوشتر دمي آن دم كه يم عنايت بجوش و خروش آيد و شبنمي از فيض درياي كبريا به جان اين مشتاقان رسد و دل عزم كوي دوست كند و به ميدان فدا بشتابد و به قربانگاه حق در نهايت شوق و اشتياق بدود اي ذبيح الله ز قربانگاه عشق برمگرد و جان بده در راه عشق باري حضرت بيچون اين بندگان را درگاه احديتش را به جهت عيش و عشرت و ناز و نعمت و آسايش و راحت نيافريد «جام مي و خون دل هر يك به كسي دادند در دائره قسمت اوضاع چنين باشد يكي را همدم گل و لاله و ساغر [ صفحه 135] و پياله نمودند و يكي را مونس آه و ناله يكي را پيمانه‌ي سرشار بخشيدند و ديگري را چشم اشكبار ليلا را غمزه‌ي دلدوز دادند و مجنون را آه جگر سوز پس معلوم شد كه نصيب عاشقان روي دوست جام بلاست نه جاي صفا جان باختن است نه علم افروختن آتش است نه آسايش... از اين خواندن عبدالبها دگرگون شد و در جهان نشوه رفت پس از دمي چند به بانك بلند فرمود «غزل غزل». من از خداوندگار جلال بلخي خراساني اين چامه را خواندم: باز آمد آن مغني با چنگ ساز كرده دروازه‌ي بلا را بر عشق باز كرده بازار يوسفان را از حسن در شكسته دكان شكران را يك يك فراز كرده شمشير در نهاده سرهاي سروان را وانگاهشان ز معني بس سر فراز كرده خود كشته عاشقان را بر خونشان نشسته وآنگاه بر جنازه هر يك نماز كرده تا حلقه‌هاي زلفش حلق كراست روزي اي ما برون حلقه كردن دراز كرده بخت ابد نهاده پاي تو را برخ بر كت بنده‌ي كمينم وانگه تو ناز كرده [ صفحه 136] اي خاك پاي نازت سرهاي نازنينان وز بهر ناز تو حق شكل نياز كرده پس از خواندن. عبدالبهاء بمن نگاهي كرد آنگاه كاسه‌ي ليموناته را به لب برد و دمي از آن خورد و مرا به نزديك خود خواند كه بگير و كام را شيرين كن كه براي تو است. شيخ فرج الله زكي كه از مردم كردستان و در مصر چاپخانه داشت و دوست عبدالبها و آن شب هم در آن انجمن بود چون ديگران او را نيز شور برداشت و به آهنگ بلند گفت: «و سقاهم ربهم شرابا طهورا» اين آيه از قرآن است مي‌گويد: پروردگار به ايشان نوشابه پاكيزه‌اي نوشاند. آن شب هم شبي بود كه مانندش را كم ديدم. براستي در زمين نبوديم و سر به آسمان مي‌سوديم اگر بخواهم اين خوشي و شادي كه هر شب دست مي‌داد و عبدالبهاء را بر سخن مي‌آورد براي شما بنويسم نيازمند به دفتري پر برك و سترك هستم. نمي‌دانم خداوند بيچون در پيكر ناتوان من چه چيز نهفته بود كه همه‌ي آن كساني كه دادمند رهنمائي مردم بسوي خدا بودند چون به من مي‌رسيدند بر سر گفت و سخن مي‌آمدند و با سوز و گرمي هر چه مي‌خواستند مي‌گفتند. در من دلي آشناي راز سراغ داشتند؟ و يا چون روي دل مرا بي‌آلايشي بسوي خود مي‌ديدند بي‌دريغ برازم آشنا مي‌گردند. ياد دارم كه چون در سال 1311 خورشيدي به مراغه رفتم كه گزارش آنرا برايتان خواهم گفت در خانقاه فرود آمدم و با سرور درويشان و راهنماي ايشان ديدار كردم او نيز چنان بود چون به من مي‌رسيد سخن‌ها مي‌گفت و درها مي‌سفت كه من همه‌ي آنرا اندوخته سينه مي‌كردم. [ صفحه 137]

دعاي عبدالبهاء درباره انگليس

پس از آنكه انگليس ها در جنگ نخستين جهاني بسرداري لرد المبي فلسطين را از دست عثمانيها گرفتند در حيفا ميان عبدالبها و لرد المبي ديد و بازديد شد، عبدالبها درباره ي امپراطور انگليس ژورژ پنجم آفرين ها گفت و به زبان تازي روزي كه آنها بحيفا رسيدند بدين گونه خدا را خواند: «اللهم ان سرادق العدل قد ضربت اطابها علي هذه الارض المقدسه في مشارقها و مغاربها و نشكرك و نحمدك علي حلول هذه السلطه العادله و الدوله القاهره الباذله القوه في راحه الرعيه و سلامه البريه اللهم ايد الامپراطور الاعظم جورج الخامس عاهل انگلترا بتوفيقاتك الرحمانيه و ادام ظلها الظليل علي هذه الاقليم الجليل بعونك و صونك و حمايتك انك انت المقتدر المتعالي العزيز الكريم» مي گويد: خدايا براستي سرا پرده ي داد بر خاور و باختر اين زمين پاك ميخش كوبيده شد سپاس و درود مي گوئيم تو را بر رسيدن اين فرمانروائي دادگر و فرمانداري چيره كه نيروي خود را در آسايش زيردستان و تناساني مردمان به كار مي برد. خدايا كومك ده امپراطور بزرگ ژورژ پنجم پادشاه بزرگ انگليس را به كاميابي هاي بخشايش خود و پايدار كن سايه ي گسترده ي او را بر اين كشور بزرگ به كومك و نگهباني و پشتيباني خود توئي توانا و بلند و گرامي و بخشنده. «و در نامه اي كه بنام پاقراف به تهران فرستاد درين باره چنين مي گويد: «اي ثابت بر پيمان مدني بود كه مخابره بكلي منقطع و قلوب متأثر و مضطرب تا آنكه درين ايام الحمدلله بفضل الهي ابرهاي تيره متلاشي و نور راحت و آسايش اين اقليم را روشن نمود سلطه ي جابره زائل و حكومت عادله حاصل جميع خلق از محنت كبري و مشقت عظمي نجات يافتند... «در الواح ذكر عدالت و حتي سياست دولت فخيمه ي انگليس مكرر مذكور ولي حال مشهود شد و في الحقيقه اهل اين ديار بعد از صدمات شديده براحت و آسايش رسيدند.» در پاداش اين نكو گوئي انگلستان عبدالبها را به نشاني سرافراز كرد. به همراهي اين نشان پا نيام سر را نيز به عبدالبها دادند و عبدالبها كه تا آن روز در ميان مردم آنجا به عباس افندي نامور بود به سر عباس شناخته شد. روزي بياد دارم كه در طبريا بوديم (شهري است در كنار درياچه آب شيرين و بيشتر مردم آنجا يهودي هستند) عبدالبها و من سواره از خياباني كه آن را داشتند سنگ فرش مي كردند مي خواستم بگذريم نگهبان خيابان دست بلند كرد كه از اينجا نگذرد عبدالبها به تازي گفت: من پسر عباس هستم. نگهبان گفت: پس بيشتر از هر كسي بايد قانون را نگهداريد. نشان و پا به نام گرفتن عبدالبهاء سخن ها به ميان آورد گروهي اين كار را پسنديده نمي دانستند و خرده گيري مي كردند كه مرد خدائي نبايد در پي اين خودنمائيها باشد و چون پس از فيروزي در جنگ انگليسها به چند تن از بزرگان مسلمان آن دور و بر نشان و پا بنام دادند و هيچيك نپذيرفتند همسنجي آنها با عبدالبها بيشتر زبان زد شده بود مي گويند براي شيخ محمود آلوسي مفتي بغداد هم انگليسها نشان فرستادند ولي بازگرداند و گفت: من زير بار سپاس ديگران نمي روم و از اين رو در نزد مردم به ويژه مسلمانان بسيار گرامي شد. شبي گفتگو از نشان دادن انگليسها به ميان آمد عبدالبها گفت: عثمانيها هم براي من نشان فرستادند ولي من پس از پذيرفتن به ديگران بخشيدم. اين گفتگو در انجمن همگاني نبود در ميان چند تن از ويژگان بود. [ صفحه 139] عبدالبها با مثنوي خداوندگار جلال بلخي خراساني ميانه‌اي داشت و گاهي از آن مي‌خواند و در ميان سرگذشتهاي آن دفتر داستان‌هاي نغز را خوش داشت و چون از خواندن من به شور و شادي مي‌آمد از سخنان خداوندگار مي‌خواند بويژه از داستان «صدر جهان» و چنان مي‌خواند كه هر كس در مي‌يافت به شور آمده است و پيوسته شش دفتر مثنوي جلت كرده دم دستش بود كه گاهي چون آسايش مي‌يافت مي‌خواند. نمي‌خواهم از زبان او از خود ستايشي كرده باشم ولي در يكي ازين شبها كه خواندن سرودهاي شيرين فارسي او را به شادي و خوشي كشانده بود سرگذشت وصال شيرازي را بدين گونه گفت: كه چون فتحعليشاه به شيراز رفت بزرگان شهر از دانشمندان و سر جنبانان و بازرگانان به ديدنش رفتند گاهي كه آخوندها در پيشگاهش باريافته بودند وصال شيرازي هم سر رسيد چون مي‌دانست كه آخوندها با درويش‌ها ميانه‌اي ندارند براي دلخوشي آخوندها كه زورشان زيادتر از درويشان بود روي به وصال كرد و گفت: شنيده‌ام كه آواز خوشي داري و خوب مي‌خواني. كامه‌اش اين بود كه وصال را در نزد آخوندها شرمنده كند ولي او در پاسخ گفت: آواز خوش خدادادي است و رنجي در آن نكشيده‌ام آنچه خود بدست آورده‌ام و در راه آن كوشش كرده‌ام و به آواز پيوند داده‌ام ساز است كه خوب مي‌نوازم. فتحعليشاه از پاسخ او درمانده شد و گفت: وصال! در گردآوري هنر زياده روي كرده‌اي. وصال نامش محمد شفيع و پاينامش ميرزا كوچك از مردم شيراز و يكي از دانشمندان بنام بود. استاد و رهنمايش شادروان ميرزا ابوالقاسم سكوت يكي از درويشان دل آگاه بود. نخست در سخن نام مهجور بر خود نهاد و چون از دوري [ صفحه 140] به نزديكي رسيد به فرمان استاد خود سكوت، «وصال» نام گرفت و دفترهاي بسيار در دانش‌هاي گوناگون از خود به يادگار گذاشت هفت گونه خط را خوب مي‌نوشت و در هر هنري سرآمد بود از اين‌ها گذشته فرزندان و فرزند زادكاني از فرخندگي پرورش خود به اين جهان داد كه مايه‌ي سرافرازي ايران بوده و هستند. عبدالبها رفته رفته با من خو گرفت و خشنود بود كه بودش من مايه‌ي شادماني روان اوست بارها اين را به زبان آورد و به خط خود بر كاغذها نوشت و يكي از آنها نامه‌ايست كه به پدرم نوشت و او را از اين راز آگهي داد. اينك نامه: «اي بنده‌ي بها سليل جليل به فوز عظيم رسيد و به موهبت كبري نائل شد عاكف كوي دوست گشت و مستفيض از خوي او گرديد در اين انجمن حاضر گشت و به صوت حسن ترتيل آيات نمود هر شب جمع را مستغرق بحر مناجات كرد و به آهنگ شور و شهناز به راز و نياز آورد شكر كن خدا را كه چنين پسر روح پروري به تو داد و عليك البهاء الابهي عبدالبها عباس.» اكنون بد نيست با مردمي كه دو رو بر عبدالبهاء بودند آشنا شويم و ببينيم در ميان آنها خداوندان دل يافت مي‌شدند يا نه؟ دو دسته مردم در پيرامون عبدالبها جاي داشتند يك دسته‌ي آنها مهماناني بودند كه براي ديدن او از راه‌هاي دور بويژه ايران بدانجا آمده و مي‌آمدند و چند روزي در مسافرخانه مي‌ماندند. مردمي ساده و خرافي پسند و آمده بودند تا مزد ديدار خود را سرمايه‌ي رفتن به بهشت كنند و پس از چند روزي بروند و جاي خود را به آيندگان ديگر بدهند. گاهي در ميان ايشان رندي پيدا مي‌شد كه گفتگو و آميزش با او بي‌مزه نبود. دسته‌ي ديگر فرزندان آنهائي [ صفحه 141] بودند كه بابها بدانجا رانده شده اينها نه سادگي و بي‌آلايشي دسته‌ي نخست را داشتند و نه دريافت رندان جهان را، كارشان داد و ستد، مفتخوري و خودپسندي بود. و گل سر سبد اين دسته چهار داماد عبدالبها بودند كه از خرد، دانش و فرهنگ جدائي داشتند و از پولهائي كه به نام باج، حاجي امين از بهائيان مي‌گرفت و به عكا مي‌فرستاد هزينه‌ي زندگي آنها از خوراك و پوشاك و آموزش و پرورش فرزندانشان داده مي‌شد و كسي از آنها نيك خواهي و مهرباني و دستگيري از بينوايان نديده بود.

دختران عبدالبهاء

عبدالبها چهار دختر داشت بزرگتر از همه ضيائيه خانم بود پس از او طوبي خانم و روحا خانم و از همه كوچكتر منور خانم چنانكه گفتم بها مي‌خواست ميان دو فرزندش بستگي هميشگي باشد و براي اين كار به ناچار مي‌بايستي دختران عبدالبها را به پسران غصن اكبر بدهند ولي زن عبدالبهاء منيره خانم از اين كار جلوگيري كرد (و اين همان زن است كه بها پاينام كنه‌ي ادرنه به او داد) و چون ناچار بودند دخترها را بشوهر بدهند آدم تراشي كردند ضيائيه خانم را به ميرزا هادي دادند و گفتند كه از افنان است. اكنون ببينيم افنان كيانند. بها كه نزد پيروان خود دادمند خدائي بود خود را درخت و فرزندان نرينه‌ي خويش را غصن خواند و بستگان سيد باب را افنان به گمان اينكه اغصان شاخه‌هاي بزرگ و افنان شاخه‌هاي كوچك است ولي در واژه‌ي تازي غصن را شاخه و فنن را شاخه‌ي راست گويند و از سه به بالا اغصان و افنان است و باز گمان كرده كه افنان تك است از اين رو به هر يك از بستگان باب بجاي اينكه فنن بگويد افنان گفته. درباره‌ي [ صفحه 142] بستگان باب گفتگو بسيار است زيرا باب خويشاوند نزديك نداشت جز سه دائي و ميرزا هادي از فرزندان دائي سيد باب نبود ميرزاهادي پسر سيد حسين و او فرزند سيد ابوالقاسم سقاخانه است كه سر دسته‌ي سينه‌زنان شاه چراغ شيراز بوده و سالي چهل تومان مزد چاكري آن آستان را مي‌گرفته و مي‌گويند با زني كه سيد باب در شيراز گرفت خويشاوندي داشت و گروشي چندان به باب نداشت و نه او و نه فرزندانش در راه باب گامي برنداشتند تا چه رسد به جانفشاني. پس از چندي ميرزا هادي نوه‌ي او از عكا سر در آورد و با تهي‌دستي از هر مايه‌اي ضيائيه خانم دختر عبدالبها را گرفت و شوقي را با دو پسر ديگر و دو دختر به بار آورد كه امروز هم خودش و هم فرزندانش رانده درگاه شوقيند و جز پول درآوردن از كيسه‌ي عبدالبها و خوردن و آروغ زدن كاري ازش ساخته نبود، از ريش هم كوسه بود. روزي عبدالبها او را خواست گفتند: دارد ريش مي‌تراشد عبدالبها گفت: ريش كي را مي‌تراشد او كه ريش ندارد، ربابه بايد ريش بتراشد (ربابه زني بود از مردم يزد كه رخت شوري و جارو پاروي اندرون را مي‌كرد چهري آبله گون و پر مو داشت) دختر دوم عبدالبها را به ميرزا محسن دادند مردي كوتاه بالا و سر تاس بود و ميان دامادها از ديگران فزوني داشت، يك چشم در شهر كورها بود. او هم سه پسر و يك دختر داشت. سومين دختر عبدالبهاء روحا خانم بود كه او را به ميرزا جلال فرزند سيد حسن اصفهاني بازرگان كه به دست ظل السلطان كشته شد دادند از او دو پسر و يك دختر ماند. [ صفحه 143] چهارمين داماد عبدالبها هم آقا احمد يزدي بود. اداها در آورد تا در سن پيري دختري كه چند خواستگار داشت و نامش منور خانم بود گرفت. اين را هم بدانيد در سر اين دخترها گفتگوها شد، از هر گوشه خواستگاري بلند شد و بسياري رانده شدند تا سرانجام هر چهار به خانه‌ي شوهر رفتند يا درست بگوئيم شوهر به خانه‌ي اينها آمد. اين را هم بدانيد كه بيشتر اين افنانها چل بودند و چندتن از ايشان ديوانه‌ي زنجيري شدند، براي نمونه دو سه تا را مي‌گويم: حاجي ميرزا محمد تقي پسري داشت خوش خط و دانش خوانده بنام سيد آقا در 22 سالگي روزي در آبدارخانه قليان خواست پي در پي كشيد و سخن نگفت تا چهره‌اش سرخ و آتشي شد و خرد را از دست داد. حاجي سيد ميرزاي افنان هم پسر و دخترش هر دو ديوانه شدند كه در سرداب خانه كند و زنجيرشان كردند. ميرزا ابوالحسن افنان كه ميرزا هادي برادرزاده‌اش بود و در حيفا در نزد عبدالبها به آسودگي مي زيست و من او را ديده بودم روزي به كله‌اش زد و به كنار دريا رفت و خود را در آب انداخت و در گذشت.

شوقي در كودكي

در ميان نواده‌هاي عبدالبهاء در روزهاي نخست من با شوقي آشنا شدم و او داراي سرشت و نهاد ويژه‌اي بود كه نميتوانم درست براي شما بگويم خوي مردي كم داشت و پيوسته ميخواست با مردان و جوانان نيرومند دوستي و آميزش كند! شبي با او و دكتر ضياء بغدادي فرزند يكي از بهائيان نامور كه در آمريكا كارش پزشكي بود و براي ديدار عبدالبهاء به حيفا آمده بود در عكا گرد هم بوديم و شوخي‌هائي كه جوانان يكه مي‌كنند [ صفحه 144] مي‌كرديم، در ميان گفتگو من براي كاري از اطاق بيرون رفتم و بازگشتم در بازگشت ديدم دكتر ضيا كار ناشايستي كرده... من برآشفتم و گفتم: دكتر! اين چه كاري است كه مي‌كني؟ شوقي رو به من كرد و گفت اگر تو هم مردي داري نشان بده!! ماننده‌ي اين سخنان و كارها چند بار از او شنيدم و ديدم و دريافتم كه بايد كمبودي داشته باشد. هر چند از يادآوري اين سرگذشت شرمنده‌ام و مي‌دانم كه نبايد جز به ناچاري اين سخنان را گفت ولي چون نيازمندي دارم كه شوقي را خوب بشناسيد و بدانيد همانندهاي اين گونه مردمان كم و كاستي دارند چنانكه نمي‌شود اينها را نه در رج مردان گذاشت و نه از زنان به شمار آورد. نه بويه و دلبستگي و مهرورزي زنان را دارند و نه خرد و هوشياري و مهرباني مردان را. در اينگونه آدمها دلبندي‌هاي ويژه‌ايست كه دشوار است انسان به آن پي ببرد. نمي‌دانم شنيده‌ايد؟ كه گاهي كرت پزشكي مردي را روي تخت مي‌خواباند و با كنش پزشكي او را زن مي‌كند و يا وارونه زني را مرد مي‌نمايد و هم آدمي كه پيكره‌ي مردي دارد ولي نارس است و داراي خوي زنان است مي‌شود كه بر نيروي مرديش افزود. اي كاش در جواني شوقي بكرت پزشك دانائي برمي‌خورد و ايارش يك پهلوي مي‌شد اينكه مي‌بينيد نه دلبستگي به پدر دارد و نه اندوه برادر و خواهر مي‌خورد، نه رنج مادر را در پرورش و نگهباني خويش بياد مي‌آورد و نه دوستان. جانفشان را سپاسگزار است؛ فرمانها مي‌دهد كه كار مرد [ صفحه 146] خردمند نيست، بهانه‌ها مي‌گيرد كه از هوشياري بدور است همه از آنجا سرچشمه مي‌گيرد. من با شوقي دوست بودم. و در بيشتر گردشها با هم بوديم تا آنكه چند ماه پيش از مرگ عبدالبهاء به لندن رفت و همان روزها با يكديگر نامه نويسي داشتيم. و پيوسته دستور عبدالبهاء در چگونگي آميزش و گفتگوي با مردم با نوشته‌ي دست من به او مي‌رسيد. خوب بياد دارم كه در نامه‌اي كه با خط من عبدالبهاء برايش نوشت سخن از پروفسور ادوارد براون به ميان آورد و گفت: گاهي كه او را مي‌بيند سخن از كيش و آئين بهائي به ميان نياورد و هر گاه پرفسور از بها بپرسد و بگويد شما او را چه مي‌دانيد در پاسخ بگويد ما بها را استاد خوي‌هاي پسنديده و پرورش دهنده مردمان مي‌دانيم ديگر هيچ. و هم فرمود كه در گفتگوي خود با ديگران باريك بين باشد و چيزي نگويد كه بامزش آنان جور در نيايد. جز شوقي با روحي و سهيل افنان پسران ميرزا محمد و نواده‌هاي عبدالبهاء دوست بودم. همچنين با منيب شهيد فرزند ميرزا جلال اصفهاني (كه امروزه يكي از پزشكان ارجمند است و در بيروت در بيمارستان امريكائي كار مي‌كند) حسين برادر شوقي كه نزد من فارسي مي‌خواندند. اين را هم براي شما بگويم بها به پسرهاي خود پاي نام غصن داد و به بستگان دور و نزديك و خرد و كلان زن باب هم پاي نام افنان ولي در اين ميان به برادران و فرزندان برادر و خويشاوندان دور و نزديك خود چيزي نداده مزه اينجاست كه سيد محمد يزدي كه نياي مادريش نوه‌ي دائي [ صفحه 147] زن باب بود افنان شد كه شاخه‌ي خدا باشد ولي ميرزا مجد الدين برادرزاده و داماد بها نه از اغصان شد و نه از افنان و شنيدم كه مادر زنش از بها درخواست كرد كه به او پاي نام غصن بدهند و بها دريغ كرد و نداد. روزي در حيفا با يكي از رندان بهائي همين نكته را در ميان گذاشتم. گفت: اي بي‌دين مگر نمي‌داني همه چيز در دست اوست مگر نفرمود اگر به آسمان بگويم زمين و به زمين بگويم آسمان كس را نرسد كه چون و چرا كند دلش مي‌خواهد كه به بچه گربه‌هائي كه در خانه‌ي ميرزا ابوالقاسم سقاخانه بدنيا آمده‌اند افنان بگويد و به فرزند برادر نگويد مگر همه چيز در دست او نيست؟ خاموش! مشت بر دهانم زدم و گفتم به چشم. هر چه آن خسرو كند شيرين بود. اكنون بر سر سخن رويم چنانكه گفتم من شب و روز سرگرم نوشتن و پاكنويس كردن نامه‌ها و به راه انداختن چرخ كارها بودم و از اين راه عبدالبهاء را آسوده دل كردم و هر روز شماره‌ي بسياري نامه و پاسخ آن در دست من بود. چيزي كه مايه‌ي شگفتي من مي‌شد نامه‌هاي بهائيان به عبدالبها بود كه مي‌توانم بگويم همه‌ي آنها از زير چشم من مي‌گذشت! و من پس از آگهي بر آنها سرگردان مي‌شدم و با خود مي‌گفتم اينها چه پيشرفتي در رفتار و كردار پسنديده در اين جهان كرده‌اند؟ و چه گامي در دانش و شناسائي به جلو رفته؟ كه همه از عبدالبها آرزوهاي پست و پوچ خواهانند و چنين پندارند كه اگر هر كار ناشايستي از آنها سر بزند چون نامشان را [ صفحه 148] عبدالبها بر زبان رانده است در فردوس برين غلت خواهند زد. براي نمونه يكي را بشنويد: مردي بود از نيستانك نائين دستار بسر نامش ملا محسن پسر ملا تقي مكتب‌دار، اين مرد نيرنگ‌باز و فريفتار از نائين به تهران آمد و خود را بنام آقا شيخ محسن شناساند و چون در سر هواي سروري و ناموري داشت و دانش و مايه‌اي نداشت كه در ميان مسلمانان چهره كند خود را به بهائيان چسباند و شور و جوش نشان داد و به دستاويز متل و سخن پردازي خود را جا كرد و در آموزشگاه تربيت كه ويژه‌ي بهائيان بود دبير تاريخ شد در آن روزگار من نيز از شاگردانش بودم رفته رفته از مبلغان هم شد و با تردستي و پشت هم اندازي از بسياري از مبلغين كهنه كار پيشي گرفت تا آنجا كه پاره‌اي بر او رشك بردند. اداها در مي‌آورد و كرشمه‌ها مي‌نمود كه همه افسوس پايگاه بلندش را مي‌خوردند همه‌ي اين كارها را براي اين بهره كرد كه دختر ميرزا نعيم سدهي اصفهاني را كه از مبلغان به نام و سخنور بود و در نزد انگليس‌ها چاكري مي‌كرد به زني بگيرد. دختر گفت: اگر مي‌خواهي زنت بشوم بايد دستار را كنار بگذاري و كلاهي بشوي و ريش و پشم را هم بتراشي. آشيخ محسن پذيرفت و در شب پيوند همه‌ي اين كارها را كرد و ميرزا محسن خان شد در آن روزگار كه من در نزد عبدالبها بودم روزي در ميان نامه‌ها به نامه‌ي اين مرد رسيدم در آن نامه خواهش كرده بود كه عبدالبهاء به او پاينام دبير مؤيد بدهد ولي نه چنانكه مردم بفهمند اين خواهش را خود او كرده چنان پندارند خواست عبدالبهاء بوده. عبدالبها [ صفحه 149] كه اين چيزها در نزدش ارزشي نداشت او را نوميد نكرد و در پاسخ با خط من نويساند: بها به قائم مقام امير مدنبه‌ي تدبير و انشا گفت من هم به تو دبير مؤيد مي‌گويم... من چون نامه و خواهش او و پاسخ عبدالبها را ديدم دگرگون شدم و گفتم چه اندازه ما نادان بوديم كه مردمي را كه پابند به اين چيزهاي پست هستند و بزرگي را در اين فريب‌ها و بازيها مي‌دانند بزرگ مي‌دانستيم و افسوس پايگاه بلندشان را مي‌خورديم. به جان شما سوگند اگر بخواهم پرسش‌ها و پاسخ‌هاي پيروان اين كيش را بنويسم و يا گزارش دهم كه چه خواهشها داشتند و چگونه برآورده مي‌شد مات مي‌شويد كه چگونه مردمي كه مي‌گويند در راه خوشبختي و پيشرفت دانش و يگانگي جهانيان و بركناري آنان از تباهي جانبازي كرديم در پستي‌ها و پليدي‌ها فرورفته بودند. اگر به اين كار دست يازم سرگرمي خوشمزه‌ايست و دفترهاي خنده‌داري به ميان خواهد آمد ولي از آن مي‌گذرم چه عبدالبها مرا راز دار مي‌دانست و چنين مي‌پنداشت كه در سينه‌ي من براي هميشه پنهان خواهد ماند. اين را نيز بشنويد چند سال گذشت من به تهران آمدم و از اين مردم ده رو و پليد كناره گرفتم روزي در خانه‌ي يكي از دوستان با پيره‌زني ناتوان و بينوا برخوردم دلم به حال او سوخت گفتم نام تو چيست و از كجائي گفت نامم سكينه و از مردم نائينم. رفته رفته در ميان سخن دريافتم كه اين بينوا خواهر دبير مؤيد است از او پرسيدم كه به سراغ برادر مي‌روي و كمكي به تو مي‌كند؟ گفت مرا راه نمي‌دهد يكي دو بار با خواهرم ربابه كه از نائين به تهران آمده بود به سراغش رفتيم زنش ما را به درون خانه راه نداد او هم چيزي نگفت تنگدستي و بينوائي را ننگ مي‌داند. بي‌پروا گفتم نفرين باد براين گروه بي‌شرم و پليد كه براي فريب مردمان مي‌گويند. همه باريك داريد و برگ يك شاخسار. ولي در نهان چون خويشاوندانشان بينوا هستند آنها را بخود راه نمي‌دهند. [ صفحه 150]

پاسخ نامه هاي بهائيان

بد نيست كه نكته‌ي ديگري را هم بشنويد پاسخ نامه‌هاي بهائيان از سوي عبدالبهاء به دست من بسيار به سود بهائيان بود زيرا من بسياري از لغزش‌هاي عبدالبهاء را كه به زبان آنها تمام مي‌شد جبران مي‌كردم نمونه‌اي بياورم كه خوب دريابيد: بهائيان ساده و كم دانش ايران چنين مي‌پنداشتند كه عبدالبهاء كه در آنجا نشسته از كار همه‌ي مردم دنيا آگاه است. به ياد دارم گاهي با دائيزه‌ام كه روزي زهرا خانم بود و امروز روحا خانم است در اين گونه چيزها سخن مي‌گفتيم. او سرگرم پوست كندن باقلي بود از دانش عبدالبهاء سخن مي‌گفت: كه اكنون كه من دارم باقلي پوست مي‌كنم او كه در عكاست مرا مي‌بيند. با اين گمان پوچ كه در همه‌ي بهائيان نادان بود اگر سخني نادرست مي‌گفت بناچار مي‌گفتند او درست گفته است. روزي پدرم گفت: در خانه‌اي كه دو سه نفر بهائيان با هم مي‌زيستند همه با هم نامه‌اي به پيشگاه عبدالبهاء نوشتند كه در پائين نامه يكان يكن نوشته شده بود از نام‌ها كه نوشته بودند اين نام بود ميرزا مؤمن، آقا بيگم زن ميرزا مؤمن و زير نام ميرزا مؤمن نام ميرزا بني خانم نوشته بود. اين نامه بدست عبدالبهاء رسيد و چون خواست جواب نامه را بدهد و نام يك يك را بنويسد پرت شد به جاي اينكه بنويسد آقا بيگم زن ميرزا مؤمن نوشت آقا بيگم زن ميرزا بني خان: اين پاسخ چون به تهران رسيد غوغائي به پا شد هيچ كس نگفت كه اين لغزشي بوده كه از خامه‌ي عبدالبها سر زده، همه گفتند بيگمان آقا بيگم در نهاني با ميرزا بني خانم ياراست كه عبدالبهاء نوشته است: «آقا بيگم زن ميرزا بني خان»، بيچاره ميرزا مؤمن كه زمين گير بود داد و فرياد به راه انداخت [ صفحه 151] و كشان كشان خود را از خانه درون برد، آن دو، هم شرمنده شدند و هم دچار شگفتي و ياراي اينكه بگويد چنين چيزي نبوده نداشتند... من چون اينها را شنيده بودم نگران بودم كه از اين لغزشها كه گاهي خاندانها را بر باد مي‌دهد پيش نيايد. روزي در ميان نامه‌ها نامه‌ي چند تن از دختران بهائي رسيد. عبدالبهاء نام‌هاي ايشان را خواند و نامه را پاره كرد و بدور انداخت. در ميان نامه‌ها نام نسري بود من پرسيدم نصر را با صاد بنويسم يا با سين؟ گفت: نمي‌دانم بگذار ببينم خودشان با چه نوشته‌اند. هر چه گشت نامه در ميان نامه‌ها پيدا نشد. گفت: اين نام را خط بزن و ننويس. گفتم: بنويسم بهتر است خواه با صاد و خواه با سين. براي اينكه اگر ننويسم چون اين نامه به تهران برسد و نام اين دختر در ميان نباشد همه تا پدر و مار به او مي‌گويند تو در اين دين سستي، و پيمان شكني و يا كار زشتي كرده‌اي كه عبدالبهاء نام تو را ننوشته. ولي اگر با صاد باشد و ما با سين مي‌نويسيم مي‌گويند به به تو دلير مانند كركسي. و اگر با سين باشد و ما با صاد بنويسيم مي‌گويند ياري خدا با تو است. باري عبدالبهاء گفت: راستي اين چنين است كه مي‌گوئي؟ گفتم آري و داستان ميرزا مؤمن و آقا بيگم و ميرزا بني خان را برايش گفتم. گفت اكنون كه چنين است با هر چه مي‌خواهي بنويس من هم با صاد نوشتم: اگر آنروز اين كار را نكرده بودم پدر او را به گناه بي‌ديني و زشتكاري از خانه بيرون مي‌كرد و او هم بدبخت مي‌شد... اي بهائياني كه مرا بد مي‌دانيد و رانده‌ي درگاه خدا مي‌خوانيد خوبي‌هاي مرا درباره‌ي خود و پدر و مادرتان فراموش نكنيد از اين گونه كارها من بسيار [ صفحه 152] كرده‌ام كه ديگري بجاي من بود و از اين رازها آگهي نمي‌داشت خانواده‌ها ر رنج مي‌افتادند. چنانكه افتادند. روزي عبدالبهاء نام كسي را براي من برد كه از پيروان بها بود و در خانه‌ي بها كار مي‌كرد همان هنگام ديگي از آشپزخانه كم شد بها به او فرمود ديگ را تو دزديده‌اي، در پاسخ چيزي نگفت. از اين رو همه او را دزد دانستند پس از چند روز ديگ از جاي ديگر پيدا شد آنگاه گفتند به به بر اين گروش و دلبستگي كه بالاي سخن بها سخن نگفت. و بسياري از بهائيان كه به گفته‌هاي خودشان تاب اين آزمايش را نداشتند از ميان رفتند. اگر بخواهم گزارش روزگاري را كه در حيفا و گاهي در عكا نزد عبدالبهاء بودم بنويسم گذشته از اينكه دور و دراز مي‌شود مي‌ترسم باور نكنيد و مرا دروغزن بشماريد و بگوئيد لاف مي‌زند و گزاف مي‌گويد اكنون براي اينكه عبدالبهاء را بشناسيد بشنويد: عبدالبهاء را در روزگاري من ديدم كه در پايان زندگي و سالش به هفتاد و پنج رسيده بود ولي چشمش با فروغ و دندانهايش بجا و گوشش شنوا بود مردي خوش سخن و نكته سنج و با انديشه بود گاهي جوشي مي‌شد و برآشفته مي‌گشت و در پاره‌اي جاها زود باوري نشان مي‌داد و بدگوئي و سخن چيني در او كارگر مي‌افتاد و چون با برادران و خويشاوندان پدري خود دوستي نداشت و آنها را سخت دشمن مي‌شمرد و خرسند نبود كه كسي از پيروانش با آن دسته‌ي از بهائيان كه سرورشان غصن اكبر بود ديدن كند، به دنبال اين دو دستگي مردم بدگو و سخن چين بهائي مي‌داني داشتند كه در نهاني به او بگويند فلان آدم را در نيمه شب نزديك كاخ بهجي ديدم [ صفحه 153] بي‌گمان به ديدار برادرش رفته اين آگهي‌ها او را بر آتش خشم مي‌نشاند و گاهي رنج و آزار كسان را فراهم مي‌كرد. هر روز پيش از برآمدن آفتاب از خواب برمي‌خاست و سر گرم راز و نياز مي‌شد و يزدان پاك را مي‌خواند و بيشتر به آهنگ و پي در پي مي‌خواند: «يا الله المستغاث»سپس دوباره به بستر مي‌رفت و يك تسو از روز برآمده بيدار مي‌شد كمي شير و يكي دو زرده تخم مرغ مي‌خورد آنگاه به كار مي‌پرداخت و هميشه چه در تابستان و چه در زمستان روزها پس از ناهار كمي مي‌خوابيد.

عبدالبهاء نماز جمعه ميخواند

روزهاي آدينه پيش از نيمروز به مسجد مي‌رفت و پشت سر پيشواي مسلمانان سني كه در آنجا روش حنفي داشتند دست بسته نماز مي‌خواند و خود را مسلمان مي‌نمود و در ماه رمضان هم، خويش را روزه دار نشان مي‌داد و گاهي كه در انجمني با دانشمندان و بزرگان مسلمان روبرو مي‌شد از برتري كيش مسلماني سخن مي‌گفت و چنان رفتار مي‌كرد كه مردم آن سرزمين آنها را مسلمان مي‌دانستند و گمان نمي‌كردند كه ديني تازه آورده‌اند و فرمانهاي قرآن را سترده و به جاي نماز و روزه و دستورهاي ديگر مسلماني چيز تازه‌اي آورده‌اند و فرمانهاي نوي بكار بسته و اگر مي‌پرسيدند چرا خويشتن را بهائي مي‌ناميد؟ مي‌گفت: «بهائي دين جداگانه نيست شاخه‌اي از مسلماني است». به خط من روزي به يكي كه اين پرسش را كرده بود به تازي نوشت: «اما التسميتة بالبهائية كتسمية بالشاذلية» مي‌گويد: نام نهادن به بهائي‌گري چون نام نهادن به گروه شاذلي‌هاست: شاذلي يك دسته از خداشناسانند كه پيرو كيش مسلمانيند ولي نام شاذلي بر خود نهاده‌اند. من در عكا سركرده‌ي اين گروه را كه [ صفحه 154] نامش شيخ محمود شاماتي و به سراغ عبدالبهاء آمده بود ديدم، چون درويشان خودمان بودند كه خويش را بيداردل و آگاه روان مي‌دانستند. آنچه به اين كار كمك مي‌كرد شيعي بودن ايرانيان بود كه چون بهاء از ايران بيرون آمد و شيعه‌ي ايراني به سه جانشين پيغمبر ناسزا مي‌گفتند و بهاء آنها را از اين كار نكوهيد، آن دسته كه پيرو او شدند و جانشينان پيغمبر را دوست گرفتند بهائي ناميده شدند. اين سخنان دريافت مردم آن سرزمين بود و در اين باره از گفتارهاي بهاء، رندان بهائي گواه‌ها هم مي‌آوردند. چه بها در نامه‌ها و دفترهاي خود شيعه را دروغزن و بدآئين دانسته و هر جا نام شيعه را برده واژه‌ي «شنيعه» را هم به دنبالش آورده كه به فارسي زشت كار مي‌گويند و به بسياري از دانشمندان شيعه پاينام‌هاي زشت داده چون شادروان آقانجفي را گرگ و فرزندش را گرگ زاده و امام جمعه اصفهان را مار خوش خط و خال و بسياري ديگر را به نامهاي زشت خوانده است كه اكنون از آن مي‌گذريم. در نزد ديگران و كساني كه دنبال دينداري نمي‌رفتند عبدالبهاء اين كيش را مانند دين‌هاي گذشته به شمار نمي‌آورد و مي‌گفت: مردم گرفتار بدبختي و جنگ و خونريزي و آزمندي بودند بها آمد و چيزهائي آورد كه به درد مردم مي‌خورد و آنها را به آسايش مي‌رساند. گاهي كه دانشمندان فرنگ به نزدش مي‌آمدند و مي‌پرسيدند شما بها را چه مي‌دانيد؟ در پاسخ مي‌گفت: ما بها را استاد و پرورش دهنده‌ي مردم جهان براستي و درستي و پاكي و آزادگي مي‌دانيم. ديگر سخن از اينكه بها فرستاده‌ي خدا و [ صفحه 155] برتر از همه پيغمبران است و از جهان بالا به او كمك مي‌رسد و يا خدائي است كه در جامه‌ي آدمي پديدار شده در ميان نبود. عبدالبهاء در زندگي مانند بها نبود از او ساده‌تر و بي‌آلايش‌تر زندگي مي‌كرد و اگر در ميان پيروانش كسي را مي‌ديد كه هوشيار است و آمادگي دانش و هنري دارد او را بر نزديكان برتري مي‌داد. به هيچ يك از دختران و نواده‌ها و دامادها پاينامي نداد. و گاهي از كسان خود گله مي‌كرد. و از آنها دلتنگي داشت. روزي من از سرماخوردگي ناخوش شدم چنانكه نتوانستم از خانه بيرون بيايم و از بامداد تا روز ديگر آسايش گزيدم و تنها در آنجا ماندم، گاه فرورفتن آفتاب ديدم يكي در خانه را مي‌زند نزديك در رفتم و گفتم كيست؟ عبدالبها گفت: شايد نخواهد بگويد كه كيست؟ بي‌درنگ در را گشودم پرسيد: چگونه‌اي؟ گفتم: در پرتو بخشش و نوازش سركار آقا بسيار خوب آنگاه نشست و سخن آغاز كرد و سپاس بر گردن من نهاد و در ميان سخن گفت: اي صبحي! ببين تا چه اندازه مهربانم چون دانستم كه تو را ناخوشي پيش آمده به سراغت آمدم. خواهد آمد روزگاري كه تو در همين جا بيمار خواهي شد و كسي از تو دلجويي نخواهد كرد آنگاه به ياد من خواهي افتاد و خواهي گفت: فلاني چه اندازه مهربان بود. براستي چنين بود هر چند من پس از عبدالبها در آنجا نبودم و اگر بودم بدتر از آنرا مي‌ديدم ولي در ايران هم مرا آسوده نگذاشتند و رشك بردند و مرا آزار دادند كه برايتان گزارش آنرا خواهم داد. بسياري مهر و دوستي كه عبدالبها به يكي دو تن نشان مي‌داد [ صفحه 156] خويشاوندان خود را به رشك مي‌آورد و گاهي نزد اين و آن گله مي‌كردند كه چرا بايد عبدالبها ديگران را بر ما برتري بنهد و اين را نمي‌دانستند كه اين برتري از راه نيازمندي است كه او به آنها دارد و چون از آنها راستي و درستي ديده به زبان گراميشان مي‌دارد (و گر نه آنچه از ايران پول و خواسته و پيشكش مي‌فرستند همه به كار خوشي و آسايش دامادها و دخترها و نواده‌ها مي‌رسد. خوراك و پوشاك و گردش و هر گونه هزينه‌ي دوروبريهاي عبدالبها از پولي بود كه بهائيان ايران مي‌فرستادند از درآمد خود صد نوزده به او مي‌دادند و بسا خويشاوندان كساني كه اين پولها را با دست حاجي امين براي عبدالبها مي‌فرستادند گرسنه بودند). از اين رو بود كه دخترها و بستگان نزديك عبدالبها گاهي از بها ياد مي‌كردند و در ميان سخن مي‌گفتند: آن دلبستگي كه بها به خويشاوندان خود داشت عبدالبها ندارد و هم ارزشي را كه او به كسان خود مي‌گذاشت اين نمي‌گذارد. از بزرگ منشي بها سخنها مي‌گفتند كه درست دستگاهش مانند دستگاه پادشاهان بود، گاهي بر اسب مي‌نشست و گردش سواره مي‌كرد و به روش پادشاهان دو تن از پسرهاي كوچكش پيشاپيش او مي‌رفتند سپس خود بها و بدنبالش پيروان مي‌رفتند و فر و شكوه به او مي‌دادند. داستان سوار شدن و اسب تازي او را در بيرون من از عبدالبها و ديگران بارها شنيدم. و پرده‌اي از نگارگري بدستم آمد كه در برابر كاخ بهجي در دشت عكا به همان آئين كه مي‌گفتند در گردش است و چنانكه مي‌بينيد در اين پيكره استادي به كار برده و هر كس عكس بها را ديده است بي‌گمان [ صفحه 158] در مي‌يابد كه يك سر مو اين پرده با آن عكس جدائي ندارد. بها خوش داشت كه پيروي آئين و روش پادشاهان بكند چنانكه مي‌بينيد در گفته‌ها و نوشته‌هايش به پيروان خود مانند پادشاهان، ما چنين فرموديم و چنان دستور داديم مي‌گفت و از آن هم گام فراتر مي‌نهاد آنانرا بنام اي بنده‌ي من! اي پسر كنيز من! مي‌خواند به هر يك از فرزندان و نزديكان خود پاينا مي‌داد و چنانكه پادشاهان گذشته به گرامي‌ترين زن خود «مهد عليا» مي‌گفتند او نيز مادر غصن اكبر را مهدعليا ناميد كه از پيش گفتيم.

در پيشگاه عبدالبهاء

اگر بخواهم چنانكه دلم مي‌خواهد به پهنا و درازاي سرگذشت خود در پيشگاه عبدالبها بپردازم هر چند گزارشها و سرگذشت‌ها نغز و شيرين است مي‌ترسم گفته‌ي نظامي: «آب ار چه همه زلال خيزد از خوردن پر ملال خيزد» درست درآيد. همين اندازه بداني از آنروز كه به حيفا رفتم و پس از چندي همدم و همراز عبدالبهاء شدم تا روزي كه از آنجا بيرون آمدم گام به گام با او بودم. بدور و بر فلسطين و شهر تبريا (كانون يهود در آنروز) رفتيم و بر روي درياچه جليل كشتي راني كرديم در تبريا چندين روز در مهمانخانه‌ي غرو سمن كه يك آلماني در چند سال پيش آنرا روبراه كرده بود و پس از درگذشت او، زنش از آن نگاهداري مي‌كرد مانديم. در آن مهمانخانه دو دختر خوشكل و زيباي لبناني بودند كه به كارهاي مهمانان از پاكيزه نگهداشتن اطاقها و آوردن چاشت در بامداد مي‌رسيدند يكي از آن دو نامش صبحيه بود، اندامي زيبا و رخي سرخ و سفيد و با نمك داشت. چون [ صفحه 159] با من همنام بود دوست شديم و گرم گرفتيم ولي اين دوستي چند روز پيش نپائيد و «از دل برود هر آنكه از ديده برفت» درست درآمد. در بيرون شهر تبريا چشمه‌هاي آب گرم بود كه از اندرون زمين مي‌جوشيد و بيرون مي‌آمد و از آنها آبدانها ساخته بودند و گرمابه‌ها به راه انداخته كه مردم براي تندرستي و بهبودي به آنجا مي‌رفتند، چندين بار و هر باري با عبدالبها به آنجا رفتيم و اگر چه من عبدالبها را در گرمابه ديده بودم بدين سان: هر گاه كه بدنش چرك و به گرمابه نيازمند مي‌شد فرمان مي‌داد تا خسرو گرمابه را آتش كند چون خوب گرم و آماده مي‌شد عبدالبها نخست به ما مي‌فرمود: برويد و شست و شو و كيسه كشي كنيد تا من هم هوس كنم و بروم، ما مي‌رفتيم و پس از ما مي‌رفت. ولي در طبريا با عبدالبها لخت مي‌شديم و به گرمابه و آبدان مي‌رفتيم. ديگران كه به گرمابه‌هاي آنجا مي‌آمدند سر تا پا لخت بودند ولي ما به روش ايرانيها لنگ مي‌بستيم و اگر گاهي بيگانه‌اي ما را مي‌ديد به لنگ ما مي‌خنديد ولي ما به لنگ آنها نمي‌خنديديم. در اين رهسپاري از كساني كه با ما همراه بود شادروان عزيزالله خان بهادر شيرازي بود كه مردي دانشمند و زبان دان به شمار مي‌رفت و نامه‌هائي كه عبدالبها به امريكائي‌ها مي‌نوشت ترجمانيش را او مي‌كرد. پس از درگذشت عبدالبها او نيز به ايران آمد و از كساني بود كه شوقي پاس او را نگه نداشت و او را هم از خود راند. مردي بود پاكيزه و پاكدامن روزي به كنار رود اردن رسيديم چندين سواره كه ميرزا هادي پدر [ صفحه 160] شوقي هم در ميان آنها بود به پيشواز آمدند و پيرامون كروسه‌ي عبدالبها را گرفتند من هوس اسب سواري به سرم زد اسب ميرزا هادي را گرفتم و جاي خود را در كروسه به او دادم. در اين ميان اسفنديار به اسبهاي كروسه هي زد، سوارها هم كه از دنبال مي‌آمدند اسب‌ها را تاختند، اسب من از همه جلوتر افتاد تا برابر عبدالبها رسيد چون مرا ديد شادماني نمود و گفت: صبحي! صبحي! اسب‌تازي هم كه مي‌كني گفتم: آري اين كه چيزي نيست. «باش تا روزي كه محمولان حق اسب‌تازان بگذرند از نه طبق.» از عدسيه به سمخ آمديم در آنجا شنيديم كه ميان مسلمانان و يهودي‌ها ستيزه‌گي درگرفته است از اين رو عبدالبها كه مي‌خواست چند روزي ديگر در گردش باشد بي‌درنگ با راه آهن با ما به حيفا برگشت و پس از يكي دو روز به بهجي رفتيم. شبي سخن از چامه و چكامه‌هاي فارسي به ميان آمد و نام انوري ابيوردي را برد عبدالبهاء ابيوردي را آب يوردي به زبان آورد دريافتم كه دانسته‌هاي خود را در اين بخش از استاد نياموخته و آنچه فراگرفته از خواندن دفترها و ديوان‌ها در نزد خود بوده باري چامه‌اي از خود خواند كه چندتا از آن در يادم است: اين حلق در حلقه افتاد اين دام بلا موي تو بود بنگر صنما روي دل ما چون قبله نما سوي تو بود اسباب جنون آماده كنون جان منتظر هوي تو بود در پايان كه گريز به نام مي‌زند مي‌گويد: بر مدعيان گرديد عيان عباس سگ كوي تو بود [ صفحه 161] گاهي كه بهائيان اين چامه را مي‌خواندند به اين جا كه مي‌رسيد با آنكه نمي‌توانستند دست در سخنان خداوند خود ببرند ولي به ناچار ناپرهيزي مي‌كردند و به جاي سگ كوي تو سر گوي تو مي‌خواندند و از اين نافرماني كه در جاهاي ديگر نشانه‌ي بي‌ديني و دروندي است سرافرازي مي‌نمودند.

درباره حاجي ميرزا آقاسي

شبي سخن از حاجي ميرزا آقاسي به ميان آمد و عبدالبهاء درباره‌ي كشته شدن ملا محمد تقي قزويني و گرفتاري قرةالعين و ميرزا صالح شيرازي و دو دسته تن ديگر داستانها گفت و داد گوئي كرد كه چون خواستند بجاي ملا محمد تقي پنج كس را بكشند حاجي ميرزا آقاسي داد و بيداد به راه انداخت كه يك تن كشته شده است چرا مي‌خواهيد به جاي يكي پنج آدم را بكشيد يكي بس است و پس از آن سرگذشت شيريني از حاجي ميرزا آقاسي به ميان كشيد بدين گونه: حاجي ميرزا آقاسي درويش و پيرو ملا عبدالصمد همداني و در نزد او شاگرد بود در آن سال كه وهابيها به كربلا و نجف ريختند و دست به يغما گشودند ملا عبدالصمد همداني و چندين تن ديگر را كشتند. او در روزگار خود مردي درويش و دانشمند و دل آگاه بود پيش از آنكه كشته شود به حاجي ميرزا آقاسي گفت: اگر پيش آمدي براي من كرد و من از ميان شما رفتم زن و فرزندان مرا به همدان برسان. حاجي ميرزا آقاسي اين گفته را پذيرفت و چون ملا عبدالصمد كشته شد با آئين درويشي و جوانمردي زن و فرزند پير و استاد خود را با تهيدستي به همدان برد. عبدالبها مي‌گفت چون بيش از يك چارپا نتوانسته بود كرايه كند و بر آن هم زن و فرزند خردسال پير خود را سوار كرده بود در ميان راه با آنكه خود پياده مي‌رفت گاهي كودكان پير را [ صفحه 162] كه از راه مانده مي‌شدند بر شانه‌ي خود مي‌نشاند و رهنوردي مي‌كرد هر جور بود آنها را تندرست به همدان رساند، آنگاه از آنجا پياده با كاروان حج روي به مكه نهاد. در همان كاروان عزت نسا خانم دختر فتحعليشاه قاجار نيز با دبدبه و كبكبه همراه بود. در فرودگاههاي ميان راه گاهي حاجي ميرزا آقاسي با چاكران شاهزاده و اخته‌گان هم نشين و هم گفت مي‌شد و چون شيرين زبان و مثل گو بود گراميش مي‌داشتند و نوازشش مي‌كردند. شبي در ميان سخن گفت: بيائيد دست بالا كنيد و دست اين شاهزاده خانم را بگيريد و در دست من بگذاريد زيرا او بي‌شوي است و من بي‌زن بهتر و سزاوارتر از من براي او كسي نيست! از اين سخن همه به خنده افتادند. فرداي آن شب يكي از اخته‌ها كه به آنها خواجه مي‌گفتند و مي‌گويند اين شوخي حاجي ميرزا آقاسي را به گوش شاهزاده خانم رساند و او را چنان برآشفته كرد كه حاجي را به پيشگاه خود خواست و به چاكران و گماشتگان فرمان داد كه پس كله و توي سر حاجي تا مي‌توانند بزنند؛ كتك سيري به او زدند و از كاروان بيرونش كردند. حاجي پس از آنكه به مكه رسيد و روي به خانه‌ي خدا آورد شال خود را از كمر باز كرد و بر گردن انداخت و گفت خدايا ما به سوي تو رهسپار بوديم و اين راه را پياده مي‌پيموديم سخني نگفتيم كه دست آويز اين همه رنج و آزار و تو سري باشد خدايا كينه‌ي مرا از اين زن بكش. حاجي ميرزا آقاسي به ايران بازگشت و پس از چندي به آذربايجان و تبريز رفت و چون خوشمزه و دانشمند بود آوازه‌اش به گوش شاهزادگان رسيد نخست، استاد شاهزادگان و محمد ميرزا و سپس هم سخن و همراز او گشت و آشكارا به او گفت كه پس از نيا تو پادشاه ايران خواهي شد، تا روزي كه فتحعليشاه در اصفهان درگذشت و او را به قم آورده در آنجا به خاك سپردند و با داشتن چندين پسرهاي نيرومند و با جربزه محمد شاه بر جايش نشست و پس از يك سال كه قائم مقام دستورش بود او را راند و كشت و حاجي ميرزا آقاسي را براي دستوري برگزيد. چون حاجي ميرزا آقاسي در روش درويشي و رهبري خود را استاد محمد شاه مي‌دانست نمي‌خواست اين كار را بپذيرد ولي شاه پافشاري كرد و او به ناچار پذيرفت بدين پيمان كه شاه عمه‌ي خود عزت نسا خانم را به او بدهد شاه گفت: بسيار خوب، كس به خواستگاري [ صفحه 163] نزد عزت نسا خانم فرستاد او هم آماده كار شد و در دو سه روز جشن پيوند آن دو را آماده كردند. شبي كه حاجي را با خانم دست به دست دادند پيش از هر چيز حاجي از خانم پرسيد مرا مي‌شناسي؟ نگاهي كرد و در شگفت شد زيرا زني درستكار و پاكيزه بود ولي به چشمش حاجي آشنا مي‌آمد! گفت: تو مهين دستور شاهنشاه ايران. گفت: پيش از آن. گفت: استاد درويشي شاه. گفت: پيش از آن. گفت: همراز و هم سخن شاه. گفت: پيش از آن. گفت: آموزگار شاهزادگان. گفت: پيش از آن؟ گفت: ديگر از آن آگهي ندارم. گفت: خوب نگاه كن ببين مرا كجا ديده‌اي؟ شاهزاده خانم سرگردان مانده بود كه حاجي گفت: عزت نسا خانم! من همان كسي هستم كه چند سال پيش در راه مكه به شوخي از تو خواستگاري كردم و مرا با دست چاكران خود كتك زدي شاهزاده خانم (به گفته‌ي عبدالبها) دو بامبي بر سرش زد كه تو با آن پيشينه اكنون دستور بزرگ ايران شدي؟... از حاجي ميرزا آقاسي داستانهاي شگفت آورده‌اند از آنهاست آنچه سپهر كاشاني در تاريخ خود نوشته است مي‌گويد: چون محمد شاه خواست جشن زناشوئي ناصرالدين شاه را به پا دارد هواي تهران بي‌اندازه گرم بود چنانكه به دشواري مي‌توانست كسي در آن پايداري كند، محمد شاه كسي را نزد حاجي فرستاد و پيغام داد كه هوئي بكش تا باد خنك بوزد و هوا سرد شود و ما بتوانيم به شهر بيائيم. اين پيغام را فرستادي شاه در ميان دسته‌اي كه پيرامون او بودند رسانيد. حاجي روي به آن‌ها كرد و گفت: پادشاه شما چنين مي‌پندارد كه من سليمان پيغمبرم كه باد در فرمان من باشد، من مردي درويش و ناچيزم. آنگاه روي به فرستاده‌ي شاه كرد و گفت: به خواست خدا چنين خواهد شد. هنوز آن مرد پا از دروازه بيرون نگذاشته بود و پاسخ پيغام را به شاه نرسانده كه باد سرد وزيدن گرفت و تا آنگاه [ صفحه 164] كه جشن زناشوئي به پايان رسيد هوا خوش و ميانه بود از اين گونه سخن‌ها درباره‌ي حاجي بسيار گفته‌اند تا آنجا كه در تندرستي، آگهي مرگ خود را داد! در يكي از شبهاي بهجي كه گفتگوهاي شيرين در ميان داشتيم، سه از شب گذشته بود كه شام خورديم، پس از شام به يكي دو تن مهمان كه در آنجا بودند فرمان داد برويد و بخوابيد؟ به من هم گفت به اطاق خود برو و سر بر بستر آسايش بگذار (من در بهجي اطاق ويژه‌اي داشتم كه افزار كار و آسايشگاهم آنجا بود روزي عبدالبها در ميان سخن گفت: صبحي! اين اطاق به نام تو نامي خواهد شد و در روزگارهاي آينده خواهند گفت: اين اطاق صبحي است، در اينجا نامه‌هاي عبدالبها را پاكنويس مي‌كرد و به خاور و باختر مي‌فرستاد) به اطاق خود رفتم و پس از خواندن چند نامه و چند برگ از دفتري سر بر بالين گذاشتم و به خواب خوش فرورفتم... شب از نيمه گذشته بود كه از بانك كوبيدن پنجره سرآسيمه از خواب پريدم و پشت پنجره كه رو به بيابان باز مي‌شد رفتم ديدم عبدالبهاست شال يشمي خود را كه به كمر مي‌بست به دور سر پيچيده بود گفتم: فرماني است؟ گفت: آري بيا. بي‌درنگ جامه پوشيدم و در را كليد كردم و دنبالش رفتم فرمود بنشين و بنويس گفتم: پس بگذاريد بروم و افزار كار بياورم برآشفت كه چرا نياوردي زد دويدم و كلك و دويت و كاغذ برداشتم و بردم. عبدالبها در انديشه فرورفته بود در درازي اطاق به راه افتاد و فرمود بنويس! در آمد سخن اين بود: نيمه شب است و همه چشم‌ها در خواب و عبدالبهاء در كنار روضه‌ي [ صفحه 165] مباركه بيدار... نامه‌ي دور و درازي بود دريافتم كه از تهران دوست نماها براي خود شيريني نامه‌اي به او نوشته و او را از برخي بهائيان ترسانده‌اند نامه‌نويسي تا شبگير كشيد و چون به پايان رسيد نامه را از من گرفت و گفت: برو بخواب به اطاق خود آمدم اما خوابم نبرد در اين انديشه بودم كه انگيزه‌ي اين نامه چه بوده است... روز ديگر من و عبدالبها تنها بوديم عبدالبها گفت: اينجا كسي نيست كه براي ما ناهار درست كند چند تا كدو پوست بكن و براي ناهار سرخ كن من كدوها را پوست كندم و در روغن چرخ دادم و سرخ كردم آنگاه همه را در كماجدان نهادم و بر روي آتش نرم گذاشتم تا با بخار خوب پخته شود. نزديك نيمروز يكي دو مهمان رسيد، فرمان ناهار داد به آئين ايراني سفره را پهن كردم پنير و سبزي را گذاشتم آنگاه به سراغ كدوها رفتم ديدم آنها كه در ته كماجدانند خوب پخته و له شده‌اند ولي آنها كه رو بودند درست نپخته‌اند من زرنگي كردم آنها كه پخته بود در بشقابي كردم و جلوي عبدالبها گذاشتم و بازمانده را در بشقاب ديگر براي مهمانها و با خودم گفتم: هرگز مهمانها نخواهند گفت كه كدوها درست نپخته‌اند. عبدالبها يك تكه از آن كدوها را خورد آنگاه دستش را دراز كرد و با چنگال يك برش از كدوهاي نيم پخته را جلوي خود گذاشت و نگاهي به من كرد و گفت چرا درست پخش نكردي و پخته‌ها را جلوي من گذاشتي. گفتم: براي آن گذاشتم كه دست خجسته‌ي سر كار آقا به آن برسد و به هر يك برشي بدهيد تا با گوارائي بخورند و از بخشايش و نوازش خداوند خود بهره‌ور شوند. [ صفحه 166] عبدالبها خنديد و به هر يك نواله‌اي داد و همه را از من خوشنود كرد. چون در كارها دست يافتم و بر آشكار و نهان هر چيز آگاه شدم و همه بدست من سپرده شد و در هر جا پا در مياني مي‌كردم، نزديكان عبدالبها به من رشك مي‌بردند. كه در كتاب صبحي گزارش آنرا داده‌ام. آنچه در آنجا مرا دلتنگ مي‌كرد چند چيز بود كه تاب بردباري آن را نداشتم يكي آنكه ميان بهائيان فرنگي را با ايراني جدائي مي‌گذاشتند به فرنگي‌ها بيشتر ارزش مي‌دادند تا به ايراني‌ها و مردم خاور. نخست آنكه مهمانخانه‌ي اينها از آنها جدا بود و افزار زنگي اينها آراسته و نيكوتر بود. ايرانيها هر چند تن در توي يك اطاق بودند و بر روي زمين مي‌خوابيدند ولي فرنگي‌ها در هر اطاقي بيش از يكي دو نفر نبودند و تخت خوابهاي خوب فنري داشتند و افزار آسايش و خوراكشان بهتر بود. پيوسته عبدالبها شام و ناهار را با فرنگي‌ها مي‌خورد به عكس در مهمانخانه‌ي ايرانيها يك بار هم اين كار را نكرد. دوم آنكه زنهاي اندرون دختران و خويشاوندان عبدالبهاء از ايرانيها رو مي‌گرفتند و ديده نشد كه براي نمونه دست كم يكبار خواهر يا زن عبدالبهاء كه هردو پير بودند از يك پيرمرد بهائي ايراني كه سرافرازي خود را در بندگي به آنها مي‌دانست در هنگام برخورد پاسخ درودش را بدهند تا چه رسد كه دلجوئي كنند. با فرنگيها اينگونه نبودند با آنكه گروش و دلبستگي يك بهائي ايراني كه در اين راه جانبازيها كرده‌اند از فرنگيها بيشتر و بالاتر بود و از بن همانند نبودند. [ صفحه 167] سوم آنكه در نوشته‌هاي خود و گاهي كه مي‌خواستند مردم را به كيش بهائي بخوانند درباره‌ي ايرانيها سخنان ناشايست مي‌گفتند كه اينها مردمي بودند مانند جانوران درنده، خونريز و بد ستيز دور از آموزش و پرورش، در هوسهاي ناهنجار فرورفته، زشت كار و بد كردار. اين دين آنها را به راه راست راهبر شد و به آنها دانش نشان داد تا از خوي جانوري دست كشيدند و اندك اندك براه مردمي آمدند... و چنان در گفتن اين سخنان تردست بودند كه هر كس از مردم بيگانه كه با سخنان آنها آشنا شده بود، ايرانيان را پست‌ترين مردم جهان مي‌پنداشت! اكنون وقت آن است كه سخن را در اينجا درز بگيرم و براي اينكه دراز نشود از گفتن بسياري چيزها دست بكشم و آغاز كنم كه چگونه از حيفا به ايران بازگشتم.

پايان عمر عبدالبهاء

چنانكه «در كتاب صبحي» نوشته‌ام دو ماه پيش از آنكه عبدالبهاء اين جهان را بدرود گويد روزي در دكان يكي از دوستان نشسته بودم كه نوكر در خانه نزد من آمد و گفت سر كار آقا (عبدالبهاء) ترا خواسته هر چند هر روز دو سه بار عبدالبها مرا مي‌خواند ولي ندانستم چه شد كه خواستن آنروز مرا خوش نيامد باري به نزدش رفتم بي‌اندازه مهرباني نمود و درباره‌ي رساندن كيش بهائي به مردم و بزرگي اين كار، سخن گفت و سرانجام بر زبان راند كه مي‌خواهم ترا براي اين كار بزرگ برگزينم و به شهرها بفرستم. چون با عبدالبها خو گرفته بودم و از حيفا و كوه كربل و عكا خوشم مي‌آمد سخت دلتنگ شدم چهره‌اي پر چين و جبينم پر آژنگ [ صفحه 170] شد عبدالبها دريافت و از خوبي‌هاي اين كار براي من سخنها گفت ولي در من نگرفت بي‌اندازه افسرده شدم. چون افسردگي مرا ديد گفت: من براي خودت مي‌گويم نمي‌خواهي نرو همينجا سر كارت باش. گفتم: نه چون فرموديد برو مي‌روم. روز ديگر عبدالبها به خانه‌ي من آمد و چندان مهرباني نمود كه مرا شرمنده كرد. پس از آن سيبي از جيب خود درآورد و دو نيمه كرد نيمي به من داد و نيمي را خودش خورد آنگاه سرگذشتها از خانواده بويژه از برادرها و برادرزادهاي بها و ديگران گفت. روز ديگر بامداد مرا خواند و يك دسته خامه‌ي نئي به من داد تا برايش بتراشم زيرا خامه‌هايش را من مي‌تراشيدم همه به خوبي تراشيدم و برايش بردم گرفت و گفت: با اينها هر چه مي‌نويسم يادي هم از تو مي‌كنم و فراموشت نمي‌كنم. چون خواستم بازگردم گفت: مرو بنشين. در بالاي پله‌ها دو بدو نشسته بوديم، سخن از خواندن مردم به اين كيش به ميان آورد و اين داستان را گفت: در آن روزگار كه در بغداد بوديم روزي با دسته‌اي از دوستان آهنگ شكار كرديم. ميرزا محمد شكار گردان ما بود هر يك بر اسبي سوار شديم و از شهر بيرون رفتيم ميان دشت در دامنه‌ي تپه‌اي ناگهان ديديم مردي تازي سياه و لاغر سوار بر شتر جلو ما سبز شد. ميرزا محمد گرنشي بالا بلند كرد. مرد پرسيد: با خود چه داريد؟ گفت: چه مي‌خواهي؟ گفت: اگر تنباكو داريد اندكي بدهيد. ميرزا محمد بي‌درنگ از خورجين خود كيسه‌ي تنباكو را درآورد و پيشكش او كرد ولي او يك سوم آنرا برداشت و جا مانده را پس داد. سپس پرسيد: پول چه اندازه داريد؟ ميرزا محمد در انديشه فرورفت و گفت: چهارصد قروش گفت: صد و پنجاه قروشش را به من بدهيد. همراهان از اين شيوه به تنگ آمدند و تا خواست يكي از آنها سخني بگويد ميرزا محمد [ صفحه 171] به نرمي گفت: خاموش باش جنجال بپا مكن... صد و پنجاه قروش را داد. سپس گفت: نان اگر داريد بدهيد. نان هم گرفت و در پايان كار گفت: يكي از اين فينه‌ها را كه بر سر داريد به من بدهيد، ميرزا محمد بي‌درنگ فينه‌ي خود را از سر برداشت و به او داد. مرد با خشنودي همه را بدرود گفت و رفت. دوستان به ميرزا محمد تاختند كه چرا در برابر فرمان اين تازي پا برهنه اين گونه سر نهادي؟ ميرزا محمد گفت: شما نمي‌دانيد نگاه به اين مرد سياه سوخته نكنيد در پشت اين تپه يك دسته از سواران تازي با تفنگ و نيزه كمين كرده‌اند همين كار كه كارواني به اينجا رسيد چنين مردي را به جلو كاروان مي‌فرستند اگر كاروانيان به آنچه خواست تن در دادند با اندك چيزي كار به پايان مي‌رسد و كاروان به خوشي مي‌گذرد ولي اگر در برابر خود مردي ناتوان ديدند و درشتي كردند بي‌درنگ مرد جيغي مي‌كشد كه ناگهان از پشت تپه سواران تفنگ به دوش و نيزه به دست بر شما مي‌تازند و هر چه داريد به يغما مي‌برند و شايد جانتان را هم تباه مي‌كنند. آنگاه گفت: به تنهائي خود منگر هر جا كه در كار خواندن مردم به كيش و آئين راستي و درستي با دشواري برخورد كردي به خدا رو آر كه از هر سو لشكرهاي نهان او چشم براهند تا پاكدلي آنها را به كمك بخواند آنگاه از هر سو به نزدش بيايند و به پيروزيش برسانند. روز ديگر مرا با خود به عكا برد يك شب و روز در كنار كاخ بهجي و روضه‌ي مباركه بوديم سخنها گفت و رازها آموخت و مهربانيها نمود و ستايش‌ها كرد. در ميان سخنها و داستانها كه گفت اين داستان را بشنويد، درست به يادم نيست كه اين را براي چه گفت، براي آن گفت كه داستان دوستيم را با آن دختر يوناني در كشتي برايش گفتم؟ يا براي بيداري من از مهرورزي و دوستي با دختران دوشيزه؟! باري داستان اين است: [ صفحه 173] در بغداد مردي بود دانشمند كه شاگردان بسيار در پيشگاهش دانش مي‌آموختند و به شاگرديش سرافراز بودند. در ميان اين شاگردان بهلول نامي بود كه به آساني به هر چيز زيبائي شيفته مي‌شد از اين رو استاد او را «ابوالعشاق» ناميده بود، (پدر شيفته‌گان) روزي در كنار رود دجله گردش مي‌كرد گاهي كه آفتاب فرومي‌رفت و واژون آن در آب افتاده و درختان خرما سر در هم كرده و روي زمين با سبزه پوشيده شده بود، نسيم سازگاري هم مي‌وزيد بلعشاق دلداده شد و بي‌پروا فرياد كشيد: به به ديده‌گاه و چشم اندازي بهتر از اين مي‌شود؟ كه ناگهان از پشت سر آوائي بگوشش رسيد كه آري اين ديدهگاه. چون روي برگرداند دختري ديد زيبا داراي ابروان كماني كشيده و چشمان آهويي گيرا، لباني سرخ، دهاني شيرين، گونه‌اي گلگون، سر زلفي پرشكن، گيسواني افشان، اندامي رسا و سينه‌اي مرمري و فراخ پستاني نار مانند، انگشتاني باريك، مچ پائي بلورين.... بولعشاق چنان دل از دست داد كه دم نتوانست زد و بر زمين افتاد چون به خود آمد و برخاست ديد نشاني از دختر نيست! پريشان شد تا پاسي از شب گذشته در چادرها و خرگاه‌هائي كه در كنار رود بود به سراغ دختر رفت و نشاني از او نيافت. چند روز از بام تا شام كارش جستجو بود ولي هر چه بيشتر جست كمتر يافت بي‌تاب و توان شد، چشم از دانش پوشيد و ديگر در پي استاد و آموزش نرفت خواب از چشمش دور و آرام و شكيبائي از او گرفته شد نتوانست يكجا بماند سرگشته و باديه پيما شد. در دوري دلبر چامه‌ها گفت و چكامه‌ها ساخت سرشك‌ها از چشم روان كرد و بالين‌ها را از آب ديده‌تر ولي به جائي نرسيد. سخن كوتاه كنيم بيست و پنج سال كارش رفتن از شهري به شهري و سرودن سخنان اندوهگين بود تا روزي كه دوباره گذارش به بغداد افتاد. بياد بود آنروز پيش از فرورفتن آفتاب به كنار دجله رفت و سرگرم تماشاي آن چشم انداز و ديدهگاه شد و «مي‌خواند سرود مهرباني» و آرزو مي‌كرد كه آوائي بكوشش برسد و روي را برگرداند و دلبر خويش را ببيند.... ديد زن گدائي دست نياز به سويش دراز كرده و از پولي مي‌خواهد، ابولعشاق گفت: خاموش كه من بياد دلبر خود خوش بودم و هالي داشتم هال مرا به هم زدي. زن گفت: اي مرد جاي دوري نمي‌رود براي خدا چيزي به من بده. گفت: [ صفحه 174] به زنان زشت رو هرگز چيزي نمي‌دهم دوباره گفت: بولعشاق! بيا و بده جاي دوري نمي‌رود. گفت: برو گمشو بگذار با ياد دلبر خود خوش باشم مرا از ياد او جدا مكن، سخن كه به اينجا رسيد زن چهره‌ي خود را تمام باز كرد و گفت: اي بولعشاق! دلبر تو منم به من چيزي نمي‌دهي؟... من همان كسم كه بيست و پنج سال از پي من سر در بيابان نهادي و سرودها ساختي و اشك‌ها ريختي اكنون كه به من رسيدي و از تو نيازي مي‌خواهم نمي‌دهي؟ دانسته شد كه در مهرورزي دروغ زن بودي. بولعشاق خوب او را ورانداز كرد ديد آري خود اوست زمينه‌ي نشانه‌هاي زيبائي چهره برجاست. گفت: چرا چنين شدي؟ گفت: آنروز كه مرا ديدي و شيفته و آشفته شدي بيست و پنجساله بودم و اكنون پنجاه ساله «خود كدامين خوش كه آن ناخوش نشد» مويم دم به سفيدي زد دندانم ريخت چهره‌ام پرچين شد... بيچاره بولعشاق درمانده شد و سرگردان ماند كه چه كند... روز ديگر به حيفا آمديم در اين دو سه روزه هم كارهاي ما را رو به راه كرده بودند پس از نيمروز بود كه عبدالبها كسي به نزد من فرستاد كه چائي را با هم مي‌خوريم. بي‌درنگ به نزدش رفتم چائي آوردند خورديم و در گفتگو بوديم كه سوت كشتي بلند شد عبدالبها گفت: شما را مي‌خواند و از جاي برخاست و مرا در آغوش كشيد كه ديگر نتوانستم خود را نگهدارم هاي هاي گريستن آغاز نهادم زنان اندرون و آنان كه پيرامون ما بودند همه به گريه افتادند عبدالبها را نيز حال دگرگون شد و پي در پي مي‌گفت گريه مكن... همان دم فرماني به خطر خود براي من در دفتر يادداشتم نوشت: كه:

لوحي از عبدالبهاء درباره ي صبحي

«هو الابهي» «جناب صبحي چون صبح روشن باش و مانند چمن از رشحات سحاب عنايت پر طراوت كرد در كمال شوق و شعف سفر نما و در نهايت سرور و طرب بر ديار مرور نما و پيام آسماني برسان و [ صفحه 175] زبان به تبليغ بگشا و به نطق بيان حجت و برهان كن از جهان و جهانيان منقطع باش و به بارش نيسان جانفشاني پرورش ياب چون ابر بهاري از محبت جمال رحماني گريان شو و چون چمن از فيض ابر سبحاني خندان گرد چون چنين گردي تأييدات ملكوت ابهي پي در پي رسد و توفيقات افق اعلي احاطه كند و عليك البهاء الابهي عبدالبهاء عباس» با اين فرمان كه مانندش را به كمتر كسي داده بود با فاضل مازندراني همان كس كه از رشت با ما همراه شد و به حيفا آمد از حيفا سوار كشتي شده به بيروت رفتيم، يكي دو روز در آنجا مانديم و از آنجا به اسكندرون روانه شديم و دوستان آنجا را هم ديدن كرديم و رو به قبرس نهاديم و پس از گذشتن از چند بندر به اسلامبول رسيديم. در آنجا در سفارتخانه‌ي ايران مهمان عليقلي خان بوديم. از آنجا من نامه‌اي به عبدالبها نوشتم كه با اين سخن آغاز شده بود: «غنچه دهان من بيا تنگدلي من ببين بي‌تو هنوز زنده‌ام سنگدلي من ببين» اين نامه چنان عبدالبها را گرفته بود كه هميشه در جيب بغل خود نگاه مي‌داشت. اين را يكي از بهائيان كه آن روزها در آنجا بود براي من گفت. از اسلامبول به باتوم و تفليس و باد كوبه آمديم و از آنجا روانه‌ي خاك ميهن گرامي خود شديم. باز هم مي‌گويم گزارش تو در توي اين گردش را در «كتاب صبحي» بخوانيد. هنوز در قزوين در خانه‌ي حكيم‌باشي بوديم كه يك نفر جهود بهائي از تهران آمد و از درگذشت عبدالبها ما را آگهي داد كه ورقه‌ي عليا تلگراف [ صفحه 176] كرده‌اند: عبدالبها از جهان درگذشت و تلگراف را خواند. همه اندوهگين شديم و شيون‌ها به راه انداختيم. آنگاه سراسر چشم به من دوختند و از من پرسيدند: بايست ما پس از اين چيست؟ من گفتم: به زودي دانسته خواهد شد. هيچ يك از بهائيان گمان نمي‌كردند كه عبدالبهاء پس از خود، كسي را جانشين نمايد زيرا كه او چند سال پيش از مرگش در روزهائي كه عبدالحميد پادشاه عثماني درباره‌ي او بد گمان شده بود و مي‌خواست او را از عكا به فيزان براند به بهائيان نوشت كه پس از من كسي را نرسد كه پيروان را بخود بخواند و پايگاهي بخواهد هر چند «ولايت» سرپرستي باشد و به هيچ رو نمي‌تواند كسي نامي بر خود بنهد. كارها به دست «بيت عدل» كه بها از آن آگهي داده است خواهد افتاد و آن چنين است كه بهائيان از ميان خود نه تن را به دستوري كه داده است بر مي‌گزينند تا بست و گشاد كارها را بدست گيرند و آنها هر چه بگويند راست و درست و از سوي خداوند است. اين بود آنچه بهائيان از روي سخنان بها و عبدالبها مي‌دانستند و چشم به راه آن بودند. پس از چند روز تلگراف ديگر از ورقه‌ي عليا رسيد كه عبدالبهاء خواستنامه‌اي از خود بجا گذاشته و در آن جانشين خود را شناسانده و در روز چهلم در گذشت عبدالبهاء خوانده خواهد شد. در اين روزها هر كس رائي مي‌زد و به چيزي مي‌انديشيد چيزي كه به ياد هيچكس نمي‌آمد و به دل نمي‌نشست و اگر مي‌گفتند كسي باور نمي‌كرد جانشيني شوقي بود. در [ صفحه 177] روز چهل و يكم در حيفا در ميان بهائيان خواستنامه را خواندند و بار ديگر از ورقه‌ي عليا تلگراف رسيد كه شوقي جانشين عبدالبهاست! و رونوشت خواستنامه فرستاده مي‌شود. بهائيان با شگفتي به اين نويد برخوردند ولي ورقه‌ي عليا و دارو دسته‌اش با نيرنگ و افسوس مردم را آماده كردند كه سرپرستي شوقي را بپذيرند. روزي كه رونوشت برگهاي خواستنامه رسيد بيشتر بهائيان پذيرفتند و خود را آسوده كردند ولي بهائيان كنجكاو زير بار نرفتند و گفتند اين خواستنامه ساختگي است. در ميان بهائيان من چشم به راه و گوش به زنگ چيز ديگر بودم و با خود مي‌گفتم اگر عبدالبهاء خواستنامه‌اي نوشته در آن نامي از من برده و كاري به من سپرده و دست كم سفارش مرا كرده است. چون رونوشت خواستنامه به دست ما رسيد و آنرا خوانديم در شگفت شديم زيرا ديديم آن برگها در روزگار عبدالحميد پادشاه عثماني نوشته شده (و در آن از او بخوبي و بزرگي ياد كرده با آنكه در نامه‌هاي ديگر كه پس از گرفتاري او نوشته به او ناسزا گفته، در آن روزها شوقي دو سه ساله بود.) در آغاز به شوقي درود مي‌فرستد آنگاه نخست به صبح ازل و سپس به ميرزا محمد علي ناسزا مي‌گويد و گناهاني بر گردن او مي‌گذارد و مي‌گويد: آن شاخه از درخت خدا جدا شد و ديگر بهره‌اي در اين آئين ندارد، و براي شوقي برتري شگفت آور به زبان مي‌آورد و «بيت عدل» را كه مردمش برگزيده‌ي همه بهائيان است و كارش قانون گذاري است چاكران شوقي [ صفحه 178] مي‌شمارد كه هر گاه بخواهد يكي از آنها را براند بي چون و چرا بتواند تا كس را ياراي دم زدن در برابر او نباشد و پس از او زه و زادش يكي پس از ديگري بايد جانشين يكديگر شوند و اين مرده ريگ در خانواده‌ي او جاويدان بماند و چيزهائي كه در اين روزگار هر كس كه اندك بهره‌اي از خرد داشته باشد به آن مي‌خندد و زير بار نمي‌رود در آن خواستنامه نوشته شده!

اختلاف در جانشيني عبدالبهاء

پافشاري در راندن غصن اكبر از اين رو بود: بها دو سال پيش از مرگش خواستنامه‌اي به نام «كتاب عهدي» نوشت و بدست عبدالبها سپرد كه هيچكس جز آن و او از آن آگاه نبود در آنجا گفت: پس از من غصن اعظم (عبدالبهاء) و پس از او غصن اكبر (محمد علي افندي) جانشين من است از اين رو به فرمان بها پس از عبدالبهاء كارها بايد به دست ميرزا محمد علي سپرده شود ولي آن سخن‌ها را به ميان كشيدند تا شوقي بيايد و جاي عبدالبهاء را بگيرد و راه به غصن اكبر ندهد! اكنون ببينيم در پايان آن خواستنامه چه مي‌نويسد: «اين ورقه مدتي در زير زمين محفوظ بود رطوبت در آن تأثير نموده و چون بقعه‌ي مباركه در اشد انقلاب بود ورقه به حال خود گذاشته شد». دسته‌اي از بهائيان گفتند: عبدالحميد از ميان رفت كشور عثماني فرمان آزادي گرفت و زان پس عبدالبها چند بار به مصر و اروپا رفت و روزگاري در آمريكا گذراند و پس از بازگشتش به حيفا جنگ نخستين جهاني در گرفت انگليسها سرزمين فلسطين را از عثمانيها گرفتند و خود در آنجا فرمانروا شدند و دست عبدالبها را در كار بازگذاشتند و نشان و [ صفحه 179] پاينام سري به او دادند و در آن روزها دفترها و نامه‌ها نوشت و براي كسان خود و خويشاوندان مرده چه دور و چه نزديك از خدا بروي كاغذ خواهش آمرزش كرد و تا ملا زين العابدين برادر ميرزا عباس نوري (پدر بها) را به ياد آورد و چيزي به نامش نوشت؛ با اين همه كارها كه كرد و نامه‌ها كه نوشت نتوانست دمي خود را سرگرم اين كار بزرگ كند و از سر نو بر برگي بنويسد: اي بهائيان پس از من شوقي جانشين من خواهد شد از او پيروي كنيد و از دل و جان دوستش بداريد و به مهرباني و بندگي با او رفتار كنيد؛ كه پس از درگذشت عبدالبها بيايند و كاغذ نم ديده‌ي چند سال زير خاك مانده را براي اين كار و كامه به رخ اين و آن بكشند! مگر پس از آمدن انگليس‌ها و آسايش همگاني باز آن سرزمين در شورش سخت بود كه عبدالبها نتوانست آن برگها را در اين چند سال از زير زمين درآورد و درست كند و كار به اين بزرگي را آسان نگيرد؟... براستي جاي شگفتي است در آن روزها كه عبدالبها به گمان اينكه ديگر در جهان نخواهد ماند و آن خواستنامه را نوشت و بچه‌ي سه ساله را جانشين خود كرد اگر از ميان مي‌رفت همه‌ي بهائيان كه در ميانشان مردمي دانشمند پيدا مي‌شد بايستي بروند و قنداق كودك سه ساله را ببوسند و او را خداوند خود بدانند، اين دستور بريشخند، مانند نيست؟!! برخي از بهائيان مي‌گويند اين خواستنامه ساختگي است و مادر شوقي ضيائيه خانم كه خطش مانند خط عبدالبهاست نوشته تا آنجا كه يكي از مردم خاور يك رج از خط عبدالبها را كه در كليسائي بر پشت تورات [ صفحه 180] و انجيل نوشته بود و همه آن را خط عبدالبها مي‌دانند با رجي از اين خواستنامه با دست كارشناسي عكس برداري كرد و چند برابر درشت‌تر از خود خط هر دو را در دفتري بچاپ رساند و پخش كرد كه اين دو خط از يك نويسنده نيست. ولي من چون خود خط عبدالبها را نديدم و آنچه بدستم رسيد رونوشت بود، نمي‌توانم درست داوري كنم. به گمان من عبدالبها در آن روزها كه دريافت عبدالحميد از او رنجيده است و تواند بود كه به او گزندي برساند آن برگها را نوشت و پنهان كرد و در آنجا نوشت كه شوقي را نگهباني كنيد تا بزرگ شود و اين كار را به دست گيرد. ولي چون هر چه شوقي بزرگتر شد، از راه راستي و درستي سرپيچي كرد و چنانكه بايد و شايد خرسندي عبدالبها را فراهم ننمود و كار تباهي را بجائي رساند كه براي دريافت پول دستينه‌ي عبدالبها را مانسته كرد كه گزارش آنرا خواهيد خواند و كارهاي ديگر كه سزاوار مرد سره نبود بجا آورد، عبدالبها سرگردان ماند كه در اين باره چه بگويد و چه بكند و امروز و فردا مي‌كرد تا ناگهان درگذشت و آن برگهاي مانده و نم ديده بدست خويشاوندانش افتاد تا در آن دست ببرند و بهانه‌اي براي بت تراشي بدست بيارند. با همه‌ي اين‌ها شوقي پس از آمدنش به حيفا روي اينكه خود را به بهائيان بويژه مردم حيفا و عكا بنماياند نداشت. چندي خود را در گوشه‌اي پنهان كرد و ورقه‌ي عليا كارها را بدست گرفت تا رفته رفته مردم فراموش با شوقي خو بگيرند و او را سرور خود بدانند. شوقي در نامه‌اي به بهائيان بيرون از فلسطين در اين باره مي‌نويسد: [ صفحه 181] «اين عبد پس از واقعه‌ي مؤلمه مصيبت عظمي صعود حضرت عبدالبهاء به ملكوت ابهي به حدي مبتلا و دچار صدمات اعداي امرالله و حزن و الم گشته‌ام كه وجود مرا در همچو وقتي و در چنين محيطي منافي ايفاي وظائف مهمه‌ي مقدسه‌ي خويش مي‌شمرم لذا چندي ناچار امور امريه چه داخل و چه خارج را بعهده‌ي عائله مقدسه مباركه به رياست حضرت ورقه‌ي عليا روحي لها الفدا مي‌گذارم تا بمنه تعالي كسب صحت و قوت و اطمينان و نشاط روحاني نموده و بنحو دلخواه و مرام رشته‌ي خدمات را كاملا مرتبا به دست گرفته به منتها آرزو و آمال روحانيه فائز و نائل گردم بنده‌ي آستانش شوقي ابريل 1922 چون كار به اينجا رسيد براي اينكه دستگاه به هم نخورد نام ورقه‌ي عليا به ميان آمد و نامه‌ها از سوي او به گوشه و كنار جهان بهائي رفت كه به گمان من هيچكدام نگارش او نبود، برايش مي‌نگاريدند و ميرزا منير پسر زين مي‌نوشت و مهرش را بر بالاي كاغذ مي‌زدند. پس از چندي شوقي دوباره برگشت و رشته‌ي كار را بدست گرفت. اين را هم بد نيست بدانيد كه شوقي از لندن با يكي از خانمهاي انگليس كه نامش ليدي بلام فيلد و داراي پايگاهي بود به حيفا آمد. اين زن پاينام ستاره خانم در ميان بهائيان داشت و اولين نامه را كه شوقي به بهائيان نوشت دستينه‌ي او نيز در پائين آن بود و در آن روز با شوقي همدستي مي‌كرد و درباره‌ي او سخن‌ها گفته‌اند كه ما از آن مي‌گذريم. باري بر سر سخن رويم بسياري از بهائيان كار آزموده و دانش پژوه از پيرامون شوقي پراكنده شدند و پي كار خود گرفتند و برخي به مسلماني [ صفحه 182] بازگشتند و در اين باره نامه‌ها و دفترها نوشتند چند تن هم در كار اين كيش و آئين بررسي‌هاي دور و دراز كردند و سرانجام گفتند: اين كه بهائيان مي‌گويند سيد باب مژده ده آمدن بها بود و از خود چيزي نداشت و تنها آمدنش براي اين بود كه مردم را آگاه سازد كه به زودي آنكه چشم براهش هستيد خواهد آمد چنين نيست بلكه سيد باب با سخناني رسا و دستورهائي بجا آمد و دم گرم و خدائيش گروهي را بدور خود كشاند و در چند انجمن با دانشمندان رو برو شد و گفتگوها كرد و دسته‌اي از بزرگان كيش مسلماني به او گرويدند و جانفشانيها كردند كه چشم روزگار خيره شد و چنان پايدار و به اين رو بودند كه در چند جا هنگامه‌ها بپا شد تا آنجا كه فرمانفرماي اين كشور با نيرنگ بر آنها چيره شد و آنچه بهائيان از جانفشاني و پايداري بخود مي‌بندند و مي‌گويند، از آن آنها نيست از بابيان است. از اين گذشته سيد باب نامه‌ها و دفترها و دستورها نوشت و پس از خود، صبح ازل را جانشين كرد و به او فرمود كه كار او را در كيش و آئين به پايان برساند. صبح ازل هم با همه رنجها كه كشيد و ستم‌ها كه ديد آنچه شايسته و بايسته بود كرد و اين كه مي‌گويند او مردي بي‌دانش و نارسا بود و چهره‌ي زشت و نازيبا داشت چنانكه هر كس او را مي‌ديد از او برمي‌گشت دروغ است. باري اين چند تن از بهائيگري دست كشيده پيرو باب شدند و اكنون در ميان بابيان شور و جوشي دارند. پس از بازگشت شوقي به حيفا من يكي دو نامه به او نوشتم و پاسخ گرفتم. ورقه‌ي عليا هم نامه‌ي بالا بلندي برايم نوشت. باري چون ماندنم در [ صفحه 183] تهران دشوار بود آهنگ آذربايجان كردم. سيد اسد الله قمي هم كه در آن روزها در تهران بود خواهش كرد كه با من باشد پذيرفتم و با هم روانه‌ي قزوين شديم ميرزا صالح اقتصاد هم كه نزد سيد اسد الله بود همراه شد. به قزوين رسيديم و چند روزي در آنجا بوديم آنگاه بهائيان قزوين سزاوار چنان ديدند كه از قزوين به همدان برويم و آذربايجان را پس بيندازيم از اين رو هر سه تن روانه‌ي همدان شديم در راه بسيار خوش گذشت چه سيد اسد الله مردي خوش راه بود. به همدان رسيديم ديديم بيشتر بهائيان جهودند و اگر چند تن مسلمان هم پيدا مي‌شود آنها از اينها جدا هستند و جهودهاي بهائي ابدا به مسلمانان بهائي نمي‌پردازند و آنها را گرامي نمي‌شمارند و هميشه ميانشان جنگ و ستيز است مبلغ ها هم با آنكه از نژاد و تبار مسلمانان بودند با جهودها بودند زيرا آش و پلو و انگيزه‌هاي هوس و خوشي در نزد آنها بود. سردسته‌ي آنها مردي بود به نام ميرزا محمد خان پرتوي كه در حيفا و پيش از آن در تهران او را ديده بودم پدرش از نوكرهاي امير بهادر بود مايه‌ي دانش نداشت ولي فريفتار و نيرنگ باز بود چون من و سيد اسدالله قمي به آنجا رسيديم در رشك شد و نخواست كه كار ما در همدان گل كند. در نهاني به نزد سيد اسد الله مي‌رفت و از من بدگوئي مي‌كرد و پيزور در پالان او مي‌گذاشت كه تو چنين و چناني نبايد سر سپرده‌ي اين آدم باشي هر چه هم من به سيد اسد الله پند و اندرز مي‌دادم كه فريب اين گول و مول جهودان بهائي را مخور و آبروي خود و مرا بر خاك مريز و ارج ما را بر [ صفحه 184] باد مده چنان فريفته شده بود كه به گوشش فرونمي‌رفت و كم مهري آغاز كرد سرانجام رخت بربست كه به رشت برود و از آنجا خود را به حيفا و شوقي برساند (زيرا به روحي و شوقي دلبستگي زياد داشت و چون زيبا پسند بود درباره‌ي آنها يك دفتر مثنوي هم گفته بود) روزي كه مي‌خواست به راه بيفتد من ز بس دل تنگ شدم گفتم: سيد اسدالله! گوش به سخن من ندادي و مرا دلتنگ كردي ولي بدان كه تو به حيفا نخواهي رسيد و شوقي را نخواهي ديد، از برخورد روزگار چنان شد كه من گفتم، در رشت بيمار شد و پزشكان گفتند رهسپاري بويژه در دريا برايش زيان‌آور است به ناچار به تهران برگشت. من هم پس از چندي به قزوين رفتم و از آنجا روانه‌ي آذربايجان شدم و روزگاري در آن سرزمين بودم در آذربايجان بويژه در تبريز و خلخال بيشتر كار من خواندن دفترها و ديوان‌ها بود و چند جنگ از چامه و چكامه‌هاي سخن سرايان نوشتم و دو سه دفتر از تازي به پارسي ترجماني كردم و بر دانش خود افزودم. آنگاه به تهران آمدم. چند سالي از درگذشت عبدالبها گذشته و شوقي لجام كارها را به دست گرفته و نخست فرماني كه داده بود اين بود كه نامه‌ها و برگهائي كه باب و بها به خط خود نگاشته‌اند گردآوري شود تا براي او بفرستند و هر چه هست و نزد او باشد تا اگر در ميان آنها چيزي باشد كه به كار اين كيش زيان دارد و سزاوار نيست مردم بدانند، پنهان ماند. فرمان ديگرش اين بود كه هر يك از بهائيان كه بخواهند از شهر خود بجاي ديگر بيرون از كشور روند [ صفحه 185] بايد از او پروانه بگيرند. و گر نه رانده مي‌شوند. ديگر آنكه هيچيك از هبائيان نمي‌توانند با كسي كه رانده‌ي درگاه شوقي شده رو برو شوند و سخن بگويند هر چند پدر و پسر باشند. از اين گونه فرمانها و دستورها بسيار داد كه مايه‌ي ريشخند دانايان است براي نمونه يكي از صدها مانند آنرا بشنويد: زني بود بنام حاجي طوطي خانم همداني از بهائيان پا بر جا، براي ديدن پسرش به امريكا رفت و چاره‌اي نداشت شوقي او را براي آنكه دستور رفتن امريكا را نداشت راندش، در بازگشت به طهران دختران و دامادهايش كه هبائي بودند از ترس «محفل روحاني» نتوانستند از مادر ديدن كنند پس از چندي پيرزن بيمار شد هر چه لابه و درخواست كرد كه من بيمارم و به زودي از جهان مي‌گذرم بگذاريد در دم واپسين فرزندانم را ببينم «محفل روحاني» نگذاشت، مرد و فرزندان از ترس به سراغش نرفتند. اكنون مي‌پرسيد «محفل روحاني» چيست؟ هر سال در يكم ارديبهشت‌ماه هبائيان هر شهري نه نفر را از ميان خود به دستور ويژه‌اي برمي‌گزينند كه بست و گشاد كارها در دست آنهاست و مردم آن شهر بايد دستور محفل را كار بندند هر چند با راستي و درستي سازش نداشته باشد. و تا بيت عدل درست نشده محفل، كار او را مي‌كند و خوب بخواهيد بدانيد محفل، بچه‌ي بيت عدل است. يك نمونه‌ي ديگر يكي از استادان دانشگاه كه در خانواده‌ي بهائي پا به جهان گذاشته بود. زنش بيمار شد و نيازمند شد كه بي‌درنگ او را به [ صفحه 186] بيروت بفرستد، ديد اگر از شوقي دستور بخواهد شايد دو سه روزه پاسخ نرسد و كار از كار بگذرد، با خود گفت: ما كه كامه‌ي نافرماني نداريم و آنگهي او بهتر مي‌داند كه ما در اين كار ناچاريم زن را براي كرت پزشكي فرستاد ولي چون شوقي آگاه شد، تلگرافي به زبان انگليسي به محفل روحاني كرد كه اين زن كار ناشايسته‌اي كرد ولي واژه‌اي را به كار برده بود كه شرم آور هم آرش آن بود. اين دستورها و كارهاي ناپسند گروهي را بر آن داشت كه دست از او بردارند مانند شادروان آواره كه از دانشمندان بنام و مبلغان گرامي بود و عبدالبها او را در نامه‌هاي بي‌شمار ستايش كرده چون ديد شوقي از روش مردمي دور شده و كيش و آئيني كه به گفته‌ي خداوندانش بايد با خرد و دانش و راستي برابر آيد فرسنگها از آنها جدائي پيدا كرده به خانه‌ي مسلماني بازگشت و از خدا آمرزش خواست و چند دفتر در اين باره نگاشت. و پس از او نيكو كه در روز نخست در بروجرد بجرگه‌ي بهائيان در آمد و مسلمانان هر چه داشت از دستش گرفتند و رنجها به او رسانيدند ولي او شادمان بود كه همه‌ي اين آزارها كه به او مي‌رسانند براي پيروي از آئين خداست. چون كار بدست شوقي افتاد و او را از نزديك شناخت از او برگشت و براستي و درستي پيرو كيش مسلماني شد و او نيز دفترها نگاشت. و پس از او اقتصاد كه در مراغه بهائي شد و با پدر در سر اين دين بستيز برخاست و او را رها و دل شكسته كرد آنگاه دو سه سال با سيد اسد الله قمي به راه افتاد و چون بخويهاي ناپسنديده شوقي آگاه شد با آنكه در راه اين كيش رنجها كشيده بود و آوارگي‌ها ديده و پدر را رنجانده باز به جايگاه نخست خود [ صفحه 187] برگشت و مردي دل آگاه شد و دفتري نيز نوشت. همچنين ديگران كه اگر بخواهيم يك يك نامشان را ببرم دور رو دراز خواهد شد. اين‌ها كساني بودند كه در ايران پيدا شدند و از شوقي رميده و بيزار گشتند در بيرون از ايران نيز كساني بودند كه كارهاي شوقي را نپسنديدند ولي نخواستند در گوشه‌اي بنشينند و در انديشه‌ي مردم و راهنمائي ايشان نباشند برخاستند و گامهاي بلندي در آموزش و پرورش مردمان برداشتند از آنهاست

ميرزا احمد سهراب فرقه اي جديد ساخت

اين دانشمند از مردم اصفهان است در روزگار جواني از شهر خود بيرون آمد و چندي در عكا و حيفا بود در روزهائي كه عبدالبها به امريكا رفت از نزديكان او و از كساني بود كه سخنانش را به زبان انگليسي ترجماني مي‌كرد و چون عبدالبها به حيفا بازگشت و جنگ نخستين جهاني در گرفت در حيفا به فرمان او سرگرم نوشتن نامه‌ها و سخنان او شد و به خط خود دفترهائي از گفتارها و نامه‌هاي عبدالبها آراسته كرد كه من آنها را در حيفا ديدم و چون آتش جنگ فرونشست به فرمان عبدالبها بار ديگر به آمريكا رفت و در آنجا بكار پرداخت و پيوسته خشنودي استاد و خداوندگار خود را فراهم مي‌كرد و جز گسترش دستورهائي كه مردم را به مهرباني و خوشي و آسايش و آشتي برساند كامه‌اي نداشت و همچنان در امريكا مي‌بود تا عبدالبهاء درگذشت. در روزهاي نخست كه شوقي از انگلستان به حيفا بازگشت و چنانكه گفتيم جاي عبدالبها را گرفت ميرزا احمد سهراب خاموش بود و مي‌خواست كه با او همكاري كند ولي چون ديد كه شوقي مرد ميدان مردم [ صفحه 189] دوستي و مهرورزي نيست و جز خودخواهي و خوش گذراني و دادن دستورهاي بيجا و گذراندن ماه‌ها در اروپا كاري ازش ساخته نيست و پيروانش نيز چون خودش، پا از جاده‌ي راستي و درستي بيرون نهادند بي‌آنكه لب به ناسزا گشايد و مانند شوقي بهر كسي كه برسد دشنام گويد خاموشي را شكست. و چون پيروان شوقي در امريكا با او به ستيز پرداختند بي‌آنكه در برابر آنها رج آرائي كند و دشمني آغازد كاروان خاور و باختر را به راه انداخت و گروهي فراهم ساخت و با بهمنشي يكي از بانوان امريكا كه در راستي و درستي و پرهيزكاري بيمانند بود گام در راه نهاد و به پرورش مردمان دست يازيد. آنچه از كلك گهربارش تراوش كرده و دفتر و نامه‌هائي كه نگاشته و نوشته مايه‌ي شگفتي است كه چگونه در اندك روزگاري اين اندازه دفتر و نامه و نوشته و نگاشته از خود به جا گذاشته كه هر كدام در خور گفتگو و ستايش است از همگي آنها دفتري است بنام (Bibe of mankind) پاكنوشت آدميان كه بيش از هفتصد رويه است و در آن از روش نه آئين بزرگ چون زرتشتي و بودائي و مسلماني و بهائي و ديگران سخن‌ها گفته و درها سفته. و ديگر بنام (Broken Silence) خموش شكسته درباره‌ي داستان كشمكش روز براي آزادي آئين‌ها. اين دفتر ششصد رويه است و ديگر «عبدالبهاء در مصر» كه داراي سيصد و نود رويه است و كتاب «سرود كاروان» كه چهارصد و ده رويه است و همچنين نوشته‌هاي بسياري كه هر كدام فزون از صد برگ است و همه درخور گفتگوي جداگانه است. اين مردم سال گذشته به فلسطين رهسپار شد و چند روزي در حيفا و عكا بود، پيروان [ صفحه 191] شوقي با او آميزش نكردند و رفت و آمد او را با ديگران از زير چشم مي‌نگريستند و با ژرف نگري او را مي‌پائيدند بويژه كه در نهاريا با خويشاوندان غصن اكبر به مهرباني و دوستي ديدار نمود و دشمني ديرينه را از بين برد. اكنون گروه كاروان خاور و باختر در امريكا از روي گروش و خوشي سرگرم كار خويش و خواندن مردم به كيش مي‌باشند و سازمانها دارند كه بايد در جاي خود از آن گفتگو كنيم. بد نيست بدانيد كه در سال 1328 شش سال پيش يكي از خويشاوندان ميرزا احمد سهراب كه از كارمندان ارتش و نامش سرتيب هدايت الله سهراب است بخشي از دفتر (Bibe of mankind) را (آنجا كه درباره‌ي كنفسيوس و دستورهاي او مي‌گويد) از زبان انگليسي به فارسي ترجماني كرد بي‌آنكه نامي از فراهم‌گر كتاب ببرد و در پشت جلد و ديباچه نوشت اين دفتر به دستوري وزارت فرهنگ و ستاد ارتش چاپ و پخش شد.

داستان جدائي من از بهائيان

بر سر سخن خود برگرديم چون در ميان بهائيان پايگاهي بزرگ داشتم جوانان پر شور بهائي كه از پيران، دل خوشي نداشتند و دنبال سخنان تازه و روش نو مي‌گشتند و سرگرداني داشتند به سراغ من مي‌آمدند و پرسش‌ها مي‌نمودند و گفتارهاي پوچ به ميان مي‌آوردند و با شگفتي پاسخ درست مي‌خواستند، من دلم به حال آنها مي‌سوخت كه چرا هوش و آمادگي خود را به كارهاي بيهوده مي‌برند با آنها مي‌گفتم: امروز روز اين سخن‌ها نيست كه ما بنشينيم و مردم را بخوانيم و بگوئيم در فلان دفتر فلان پيشواي مسلمان گفته است كه در روزگار واپسين كسي از سوي خدا خواهد [ صفحه 192] آمد كه از چهار پيغمبر چهار نشانه داشته باشد آن وقت دروغبافي كنيم و بگوئيم اين چهار نشانه در فلان آدم بود پس به او بگرويد و چون ساده مردي را فريفتيم شادمان شويم كه سپاس خدا را يك تن در جرگه‌ي ما آمد ديگر كاري به اين نداشته باشيم كه او را به آموزش و پرورش برسانيم و براستي و درستي رهبر شويم و مرد روز كنيم. يا آنكه گمان كنيم كه اگر فلان كس را كه خداوند خود دانسته‌ايم با سخنان گزافه بستائيم و او را از يزدان و فرشته و پيمبران برتر و بالاتر بدانيم خدا را خشنود كرده و ششدانگ بهشت را خريده‌ايم. مي‌گفتم: كوشش كنيد تا در شما خوي ستوده و رفتار پسنديده و كردار نيك و روش روز پيدا شود، چه سودي مي‌بريد از آنكه به زبان از مردي كه او را نديده و نشناخته‌ايد و نمي‌دانيد كه او هم مانند شما در برابر نيروي سرشت و نهاد ناتوان و درمانده است ستايش بي‌اندازه كنيد ولي گامي در راه دانش و بينش برنداريد؟ بسياري از جوانان با هوش خرسندي مي‌نمودند چند تن هم آنچه از من مي‌شنيدند چيزي بر آن مي‌افزودند و به اين و آن مي‌گفتند و بهانه بدست دشمنان من مي‌دادند. در اين ميان روزي در خانه‌اي بدون آگاهي پيشين با آيتي كه آن روزها در ميان بهائيان آواره نامور بود برخورد كردم سخن‌ها گفتيم درد دل‌ها كرد و از ستم‌ها كه بر او رفته بود و رنجها كه ديده گزارشها داد. من گفتگوي با او را از راه دلسوزي با چندتن در ميان نهادم و افسوس خوردم كه چرا چنين پيش آمدي كرد. كاسه‌هاي گرمتر از آش كه همان پيروان شوقي بودند اين داستانها [ صفحه 193] را صد چندان كرده براي شوقي مي‌نوشتند. از سوي ديگر پدرم بو برده بود كه من دلبستگي و دوستي پيشين را با اين گروه ندارم و از آنها جز دروغگوئي و دوروئي چيزي نديده‌ام و آميزش با آنها را خوش ندارم بيشتر پاپي من مي‌شد كه در ميان آنها بروم و با ايشان خو بگيرم، پيوسته گوش مرا مي‌گرفت و به همراه خود به هر انجمن مي‌برد و هر جا هم پا مي‌گذاشتم اين نادانان به جاي اينكه مهرباني نشان بدهند و مهرورزي كنند تا اگر هم دلتنگي در ميان هست برخيزد، گوشه‌ها مي‌زدند و زخم زبانها روا مي‌داشتند و بنام دين، رشك و دشمني پديد مي‌كردند تا اگر تيرگي هم در ميان نيست پيدا شود. در اين ميان پدرم سخت بيمار شد و گرفتار بستر گشت چندانكه از زندگي او نوميد شديم. من به كارهاي او رسيدگي مي‌كردم و كوشش بسيار به جا آوردم تا به دستياري پزشكان از گزند مرگ رست. هنوز به تندرستي نرسيده بود كه محفل روحاني برگي چاپ و پخش كرد و در آن مرا بي‌دين خواند و با بي‌شرمي و بي آزرمي دروغها به من بست و گفت: گذشته از اينكه از آلودگي بهر رسوائي و بدنامي پروا ندارد با دشمنان كيش هبائي مانند آواره و نيكو رفت و آمد دارد از اين رو او را بخود راه ندهيد و برانيد و هر جا ديديد رو برگردانيد. هنوز اين برگ بدست همه نرسيده بود كه پدر بيمار مرا شبي به زور به محفل روحاني خواستند و بردند و گفتند بايد او را از خانه‌ي خود بيرون كني. پاسي از آن شب گذشت و ما چشم به راه آمدن پدر و دلواپس او بوديم كه ديديم در را زدند باز كرديم و پدر را ديديم چنان كه تاب و توان جنبش از او رفته بود به اطاق پا گذاشت [ صفحه 194] و افتاد دست پاچه شديم، پيرامونش را گرفتيم به هوشش آورديم برگي هم در دست داشت كه همان بود. نمي‌توانم براي شما بگويم كه در آن شب بر او و بر ما چه گذشت...باري ديدم جاي يك دندگي و لجبازي نيست اگر در سخن خود پافشاري كنم پدرم از دست مي‌رود. گفتم پدرجان! غصه مخور پريشان مشو من اين كار را درست مي‌كنم از گناه بازگشت مي‌نمايم در اين جهان بزه كار بسيار بوده و هست چون پشيماني نمايند پاكيزه شوند... چندان از اين سخنان به گوشش خواندم تا اميدوارش كردم كه از گناه بازگشت خواهم كرد سپاس خدا را كه سخنم در او گرفت و آرام و اميدوار شد چنانكه در كتاب صبحي نوشته‌ام. اكنون بد نيست بدانيم نويسنده‌ي آن برگ كه آنروز دبير محفل روحاني بود و دشمني خود را هم در آن نوشته بكار برده بود چگونه سزاي اين دروغ خويش را كه گفته بود: از آلودگي بهر رسوائي و بدنامي پروا ندارد، ديد. اين مرد كه من نامش را نمي‌برم و رسوائي و بدنامي او را نمي‌پسندم دختري داشت به يكي از جوانان بهائي داد كه در كيش بهائي پيشينه داشت و پدرش از همه بهائيان داراتر بود دختر با چنين شوي جوان و زيبا و دارائي كه بهره‌اش شد زشتكار از آب درآمد و كار بدانجا كشيد كه شبي شوهرش او را در آغوش راننده‌ي اتومبيل خود كه مردي خشن و سياه چرده بود ديد چندي او را رها كرد تا هر جائي شد ولي چون از او فرزند داشت پس از سالياني او را دوباره بخويش خواند و از گناه او چشم پوشيد. همان روزها مردم به من گفتند: اي صبحي از اين پيش آمد بهره‌اي بدست آر گفتاري بروز نامه‌اي بده و بگو كسانيكه به دروغ مردم را رسوا و بدنام خواندند گرفتار سزاي كار خود شدند و آنچه به دروغ به ديگران بستند راستش براي خودشان پيش آمد ولي من زير اين بار نرفتم و بدنامي او را نپسنديدم زيرا فرزند دارد و من شرمندگي فرزندانم را نمي‌خواهم. [ صفحه 195] در اين هياهو و گفتگو بوديم كه نوروز در رسيد نخستين روز فروردين را در حظيرة القدس هبائيها جشن ماه روزه مي‌گرفتند شب جشن عموزاده‌ي من محمود مهتدي به نزد پدرم آمد من در اطاق ديگر بودم گفت: عموجان! بهتر است شما فردا هر جور شده به حظيره بيائيد و در نزد كساني كه آنجا هستند به بانك بلند بگوئيد: صبحي فرزند من نيست و از او بيزارم، پدرم گفت: نمي‌توانم اين سخن را بگويم گفت اگر بگوئيد همه خوشنود مي‌شوند پدرم گريه گلويش را گرفت و گفت محمود! من بيمارم و تازه از بستر برخاسته‌ام نمي‌توانم اين راه دورو دراز را بيايم و اگر بيايم نمي‌توانم دمي چند سر پا بايستم و سخن بگويم بويژه سخني كه براي من ناگوار است. يكي دو روز گذشت پدرم گفت: بهائيان مرا آزار مي‌دهند. پسران حاجي غلامرضا امين امين و چند تن ديگر را گماشته‌اند كه نگران اين در باشند و ببينند كه تو از اينجا بيرون و تو مي‌روي يا نه. روز ديگر گفت: فرزند نمي‌گويم از ما باش و شوقي را دوست بدار مي‌گويم خردمند و فرزانه باش تو هم به زبان، آنچه ديگران مي‌گويند بگو ولي در دل هر چه هر چه مي‌خواهي باش. گفتم: گذشته از اينكه اين سخن درست نيست اينها ول كن نيستند من از روز نخست كه به طهران آمدم مي‌خواستم در گوشه‌اي سرگرم خواندن و نوشتن باشم و كاري به اين كارها نداشته باشم نگذاشتند. پس از چند روز دو تن به خانه‌ي ما آمدند و پدرم را ترساندند و به او [ صفحه 196] گفتند بايد فرزندت صبحي را كه در خانه پنهان است بيرون كني و گر نه گرفتار خشم و خروش شوقي و پيروان او خواهي شد و زندگي بر تو تنگ خواهد گشت. بيچاره پدر، نه مي‌توانست كه دل از من بكند و مرا از خود براند و نه ياراي آن داشت كه گوش به سخن آنها ندهد. نمي‌دانست چه كند. روزي سر سفره نشسته بوديم گفت: فضل الله (مرا هميشه به اين نام مي‌خواند) يا بايد هر چه من مي‌گويم بي‌چون و چرا گوش كني يا از نزد من بروي من بي‌درنگ برخاستم و بيرون آمدم. نمي‌دانيد به او چه گذشت از سوئي اندوهگين شد و با چشم اشكبار به من نگاه كرد و از سوي ديگر گفت: از دست اين‌ها آسوده شوم... ولي... از خانه بيرون آمدم، كجا بروم؟ به كه پناه برم؟ نمي‌دانم! كه مرا راه خواهد داد؟ و به ديده‌ي دوستي خواهد نگريست؟ هيچكس. مسلمانان مرا بهائي بد كيش و بي‌دين مي‌خوانند و بهائيان مرا پيمان شكن و شايسته‌ي كشتن مي‌دانند. جز اين دو دسته كسي مرا نمي‌شناسد به گفته‌ي آن مرد سخنور: «نه در مسجد گذارندم كه رندي نه در ميخانه كه اين مي‌خوار خام است» در خيابانها به راه افتادم تا هوا تاريك شد راه بردار بجائي نبودم آن روزها ماه روزه بود و هوا هم سرد. چندين شب چون آسايشگاهي نداشتم تا بامداد در كوي‌ها و برزن‌ها مي‌گشتم. يك شب هوا بي‌اندازه سرد شد به گرمابه‌ي وثوق كه در برزن ما بود و كار گرانش مرا مي‌شناختند رفتم، نزديك آب گرم دراز كشيدم بي‌درنگ به خواب رفتم ولي چه سود كه پس از دو يا سه تسو گرمابه به آن مرا بيدار كرد و گفت: آقا برخيز چيزي نمانده است كه توپ را در كنند... [ صفحه 197] تكان ساختگي خوردم و گفتم چه خوب شد بيدارم كردي. جامه پوشيدم و از گرمابه و جاي گرم به خيابان آمدم و به راه افتادم دو سه قراني هم كه پول داشتم از ميان رفته بود. هنگام گرسنگي رسيد. شب‌ها خود را به بيرون دروازه‌ي يوسف آباد مي‌رساندم آنجا باغچه‌اي بود و تربچه كاشته بودند برگهاي تربچه را مي‌كندم و مي‌خوردم. شگفت اينجا بود كه تا شب بود و من در گشت و گردش بودم چرت مي‌زدم و درگاه رفتن ميان خواب و بيداري بودم ولي همين كه سپيده مي‌زد خواب از سرم مي‌رفت و آسوده مي‌شدم. گاهي در دل مي‌گفتم خدايا كاخ و سرا و اطاق و سرپوشيده و آنچه بايسته‌ي زندگيست از تو نمي‌خواهم يك چارديوار بي‌بام به من بده كه مردم مرا نبيند و تو ببيني و من دور از چشم آنها بخوابم. خوب به يادم هست كه يك شب، هم گرسنه و ناتوان بودم و خواب بر من چيره شده بود و در رنج بودم در كوچه‌ي سبزي كار تخت زمرد ديدم در خانه‌اي باز شد و زني سفره را در توي جوي ميان كوچه تكان داد. شادمان شدم گفتم: اين نشانه‌ي آن است كه شب به پايان مي‌رسد و نزديك است كه توپ را در كنند و من از رنج چرت زدن آسوده شوم و ديگر آنكه نزديك مي‌روم تا خرده ناني بدست بيارم. نزديك رفتم ديدم جز پنج پوست تخم مرغ و نيمي از پياز گنديده چيزي در جوي نيست به كناري آمدم كه توپ در رفت گفتم: باز جاي سپاسگزاري است كه شب به پايان رسيد و خواب از سر من مي‌پرد. دو ماه روزگار من بدينگونه گذشت و نمي‌خواهم بگويم كه چگونه به پايمردي يكي از دوستان [ صفحه 198] كه روزي استاد من بود در كوي سنگلج در خانه‌اي اطاقي به كرايه گرفتم به ماهي دوازده قرآن و اميدوار بودم كه روزي كاري پيدا كنم و پول كرايه را بدهم. چون هيچ چيز نداشتم كه به خانه برم خداوند خانه گفت: شما رختخواب و افزار زندگي نداريد؟ استاد من مشكين خامه كه هنوز هم هست و آرزومندم كه باشد گفت: اين جوان كاشي است از پدر خود خشمگين شده لوت و لاج و آسمان جل از خانه بيرون آمده و به اينجا رسيده از اين رو چيزي ندارد. خداوند خانه كه بيوه زني بود و برادر زاده‌اي داشت بنام گوهر خانم كه شوي فرمان رهائي گرفته و زني بلند بالا و آبله‌رو و سبزه بود در اطاق گليمي نيمدار گسترد و تخت خوابي هم زد ديگر من آسوده شدم يك هفته با شكم نيم گرسنه خوابي كردم كه مزه‌ي آن هنوز در چشمم است. چون در آن خانه پا بر جا شدم و ديگر، بهائيان شبها مرا در كوچه و خيابان سرگردان نديدند به جستجو پرداختند و دريافتند كه من در آن خانه‌ام. شبها مي‌آمدند و در را مي‌كوبيدند و ناسزا مي‌گفتند و در مي‌رفتند و مرا آزار مي‌دادند، بيشتر رنج من از اين بود كه به خداوند خانه درباره‌ي كار اينها چه بگويم؟... يك شب گوهر خانم به اطاق من آمد و گفت كسي دم در شما را مي‌خواهد، گفتم: مي‌خواستي بگوئي نيست. گفت: نه از آنها كه ناسزا و دشنام مي‌دهند نيست. من به گمان اينكه يكي از بهائيان است كه براي نيكوكاري و دريافت مزد از خدا آمده است تا سخني ناشايست روبرو بگويد و اين دليري را در هر انجمني براي دوستان متل كند. [ صفحه 199] گفتم: گوهر خانم مي‌خواستي به تو، ناسزا بگويد؟ برو بپرس كيستي و نامت چيست و چه كار داري؟ برگشت و گفت آيتي است زود بيرون رفتم و پوزش خواستم و به درون خانه‌اش آوردم. نشست گزارشم را شنيد اندوه خوري كرد و بر آن گروه كه رنج و آزار مرا فراهم ساخته بودند نفرين كرد آنگاه از كيسه‌ي خود پنجاه تومان درآورد و نزد من گذاشت كه خواهش مي‌كنم اين پول ناچيز را از من بپذيري و براي هزينه‌ي زندگي برداري كه مي‌دانم سخت تهي‌دستي با آنكه نيازمندي داشتم برنداشتم. اگر بخواهم مو به مو براي شما بگويم اين گروهي كه براي فريب مردمان و ساده دلان نيرنگها مي‌زنند و سخنهاي ساختگي مي‌گويند چگونه با من رفتار كردند سرگردان خواهيد شد و شايد باور نكنيد. نمي‌خواهم گزارش خود را چنانكه در كتاب صبحي در اين باره نوشته‌ام دراز و گسترده بنويسم ولي نمي‌توانم هم بگذرم كه شما ندانيد اين گروه با من چه كردند. نه جائي داشتم كه در آن آسايش كنم نه ناني كه شكم گرسنه را سير كنم نه جامه‌اي كه از سرما و گرما خود را نگاهدارم و نه كنجي كه اين‌ها را نبينم و زخم زبانشان را نشنوم با همه اين‌ها نيروئي در من بود كه شكست نخوردم و خود را نفله نكردم. در اين زمينه داستانها دارم كه يكي را براي شما مي‌گويم: روزي كه به گفته‌ي مردم، روزگار بر من سخت گرفته بود و من سرگشته و سرگردان به هر سو و هر كو مي‌رفتم بگذر تقي خان رسيدم نزديك خانه و مسجد شادروان شريعت سنگلجي كه از دانشمندان بنام بود و [ صفحه 200] سالها شاگردي او را كردم و چند شب هم در مسجدش خوابيدم با خود در انديشه بودم و در دل مي‌گفتم: كاش به سخنان پدر گوش مي‌دادم و اين گروه را مي‌فريفتم مي‌گفتم: من هم چون يكي از شما مي‌باشم و اگر سخني گفته و مي‌گويم بر من نگيريد من چيزي جز دوستي شما گروه در دل ندارم. گاهي مي‌گفتم: شايد اين راهي كه من در پيش گرفتم نادرست و كج است خدا مي‌خواهد بدين دستاويزها از آزار ديدن و دربدري، مرا دوباره به راه پيشين و خانه‌ي نخست برگرداند كه پرتو ايزدي در همانجاست و اگر ما چيزي مي‌بينيم كه با خرد راست نمي‌آيد خرد ما نارساست از اين گونه انديشه‌ها در مغزم مي‌آمد، سرانجام گفتم: ما به گمان خود نخواستيم دروغگو و دورو باشيم به زبان چيزي بگوئيم كه در دل جز آن باشد خواستيم جوانان بيچاره كه شيفته‌ي سخنان پوچ مي‌شوند و به نام دوستي صد گونه دشمني به بار مي‌آرند و ناداني را دانش مي‌دانند از راستي گريزانند و به دنبال مردي كه او را نه ديده و نه سنجيده‌اند افتاده، گمراه نشوند و در چاه نيفتند. خدايا در اين گيرو دار و رنج و سختي دوست و نگهدار من كيست؟ چگونه مي‌توانم با اين گرفتاري‌ها كه دارم مردم را به روشني دانش و بينش بخوانم و از تاريكي نادائي و كانائي برهانم؟ از تو پاسخ مي‌خواهم. چون انديشه‌ي من و گفتگويم با خدا به اينجا رسيد به سرپيچ كوچه رسيدم كه مردي آنجا نشسته و به بانك بلند قرآن مي‌خواند اين آيه را به گوش رساند: «الله ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الي النور» خداست دوست كساني كه به او گرويدند از تاريكي آنها را بيرون مي‌آورد و به روشني مي‌رساند. نمي‌دانيد چه شادئي [ صفحه 201] از اين پاسخ خدا به من دست داد، در ميان كوچه برجستم و پاي كوبيدم و دست افشاندم و گفتم: سپاس تو را كه آرام دل و آسايش جان به من دادي ديگر اندوهي ندارم چه، مي‌دانم پشت و پناه من در زندگي توئي. از اين گونه برخوردها بسيار براي من پيش آمد كه اكنون جاي گفتنش نيست. زيرا سخن به درازا كشيد. مي‌خواستم در اين باره بيشتر سخن پردازي كنم و ستمها و رنجها و آزارها كه از گروه هبائيان ديدم برايتان بنويسم تا اين‌ها را خوب بشناسيد و بدانيد اينها كه در آشكار دم از مهر و دوستي مردم و يگانگي جهانيان مي‌زنند و به زبان مي‌خواهند دشمني و بدخواهي و كينه‌توزي را از ميان بردارند در نهان از هر دشمني براي مردمان سرسخت‌ترند و در دل آرزوئي ندارند جز كينه‌توزي و پديد آوردن خشم و آشوب ميان كسان، نه تنها پدر مهربان مرا وادار كردند تا فرزندي را كه از او جز بندگي و راستي و درستي چيزي نديده بود از خود براند و از خانه بيرون كند بلكه گام فراتر نهادند و در كمين نشستند كه اگر بتوانند مرا از ميان بردارند. در اين كار آزمايشها دارند بسياري كه پس از گروش به اين دين و فداكاريها در اين راه چون دريافتند كه راه نادرست رفته و از نيمه راه برگشتند، بدست ستم اينها نابود شدند.

داستاني از آقا جمال بروجردي

داستاني برايتان بگويم: يكي از دانشمندان آقا جمال بروجردي در زمان بها به اين دين گرويد و چنان دلباخته شد كه از همه چيز دست كشيد و پايداري نمود تا آنجا كه فرزندش حاجي آقا منير كه در اصفهان مي‌زيست و از پيشوايان دين مسلماني بود چون دريافت كه پدرش بهائي شده او را [ صفحه 202] بي‌دين خواند و فرمان رهائي مادر خود را از پدر داد و بدست شوهر ديگر سپرد. آقا جمال به طهران آمد و در راه بها جان فشانيها نمود تا آنجا كه پاينام اسم الله الجمال گرفت. پس از بها كه ميان فرزندانش به ويژه غصن اعظم (عبدالبها) و غصن اكبر تيرگي پديدار شد برآشفت و گفت: شگفتا ما مردم جهان را به دوستي و يگانگي مي‌خوانيم چرا بايد اين دو نفر كه يكي پس از ديگري جانشين بها هستند با يكديگر اين گونه باشند و دوگانگي كنند؟ براي اين كامه روانه‌ي عكا شد تا دل دو برادر را از تيرگي به پاكي رساند چون به آنجا رسيد اين در و آن در زد سرانجام پيرو غصن اكبر شد و گفت: او درست مي‌گويد دسته‌ي برابر با او بد شدند و عبدالبهاء به او پاينام پير گفتار داد و او را رنجاندند كه گزارشش دور و دراز است ولي آنچه مي‌خواهم بگويم اين است كه شبي در خانه‌اي دسته‌اي از بهائيان گرد هم بودند من هم بودم يكي از بهائيان ساده كه اسحق حقيقي نام داشت در ميان سخن گفت: پير گرفتار در چند سال پيش به كرمانشاه آمد چون دوستان به فرمان عبدالبهاء او راه ندادند به ناچار در مسجد خانه گرفت من دريافتم و به آن مسجد رفتم و به نگهبان مسجد و ديگران كه آنجا بودند گفتم: اين مرد كيست كه او را در اينجا راه داده‌ايد؟ گفتند: نمي‌شناسيم ولي آخوند و اهل دانش است. من گفتم: اين از بيخ مسلمان نيست تا چه رسد كه آخوند باشد اين جهود است. مردم بر سرش ريختند و كتك بسياري زدند و نيمه جان از مسجد بيرونش كردند اين را مي‌گفت و مي‌خنديد و ما هم كه مي‌شنيديم خوشمان مي‌آمد و بر گوينده آفرين مي‌گفتيم و از ناداناني نمي‌خواستيم و نمي‌توانستيم بدانيم كه [ صفحه 203] اين كار خوبي نبوده است. از اين گونه كارها بسيار كرده‌اند كه براي نمونه يكي از آنها را كه خودم شنيدم گفتم اگر بخواهم گزارش بسياري از مردم را كه به دست آنها نابود شدند بگويم به دفتري جداگانه نياز مي‌افتد. باري خداوند مرا در برابر نابكاري و بد انديشي آنها نگاهداري كرد تا امروز بتوانم فرزندان خود را به راستي و درستي بخوانم و برو بهره‌ي آزمايش خود را بگويم كه فريب ناكسان را نخورند.

همه جا مرا آزار دادند

هر جا كه من دنبال كاري مي‌رفتم تا ناني به دست آرم و بخورم مي‌رفتند و مي‌گفتند: اين آدم شايسته نيست مردي نادرست و رسواست تا پس از رنجها به دستياري دانشمند نامور شادروان حاجي ميرزا يحيي دولت آبادي در آموزشگاه سادات به آموزگاري رسيدم و ماهي ده تومان ماهيانه مي‌گرفتم و پس از چندي با كشش و كوشش مردان نيكخواه به آموزشگاه امريكائيها راه يافتم و بنان و نوائي رسيدم. آنها هم بيكار ننشستند هر جا از من بدگوئي مي‌كردند و چنان دوز و كلك چيده بودند كه در گوشه‌ي گمنامي بخزم و اگر آسيبي به من رسانند كسي درنيابد. هر چه در اين راه بيشتر كوشيدند بجائي نرسيدند و از بخشش خداي بزرگ تيرشان به سنگ خورد و مرد گمنامي زبان زد همه گشت. در سال 1311 به آذربايجان رفتم در آنجا هبائيها آگاه شدند و گاهي دنبالم مي‌افتادند و ناسزا مي‌گفتند ديدم از دست اين گروه شايد آسيبي به من برسد به ناچار به پايمردي شادروان احمد سررشته از سرور درويشان محبوب عليشاه بار خواستم كه به مراغه بروم، رفتم و در خانقاه فرود آمدم و از [ صفحه 204] پاكي و آزادگي آن پير روشن دل سودها بردم و چيزها دريافتم و سرانجام از دستگيري او بهره‌مند شدم و در جرگه‌ي درويشان درآمدم. هر شب پير بر سخن مي‌آمد، رازها مي‌گشود و داستانها مي‌گفت كه هر يك نكته‌ها دربر داشت. شبي در ميان سخن گفت: صبحي! چندي پيش به تبريز رفتم در سرائي پاي منبر سخنگوئي كه مردمان را پند و اندرز مي‌داد نشستم مرد چون زباني شيرين و مايه‌اي بسيار داشت لب به سخن گشود كه اي مردم به راه راستي و درستي برويد، از خويهاي نكوهيده بپرهيزيد، مرد كار باشيد نه گفتار، خدا را فراموش نكنيد و از دل و جان فرمانش را بپذيريد زيرا جز در بندگي او رسائي بدست نيايد، با مردم به مهر و خوشي رفتار كنيد هر دردمندي را درمان باشيد و بينوايان را از خود ميازاريد و... اين سخنان را با شور و نوائي مي‌گفت كه دل از همه برده بود، كارش را به پايان رساند و با ناز و سرافرازي و خودنمائي از منبر پائين آمد و از ميان مردم گذشت. پير گفت: در تنهائي من او را ديدم و گفتم: اي مرد چند پرسش از تو دارم نخست آنكه اين سخنان كه در بالاي منبر گفتي به آن پابند و دل بسته بودي يا براي گرمي بازار خود گفتي؟ اگر به آن دلبستگي داري براستي آنها را بكار مي‌بندي يا نه؟ ديگر آنكه هر چند آنها را بكار نمي‌بندي ولي شايسته و بايسته مي‌داني يا نه؟ پس از همه اين سخنها مي‌خواهي چنان باشي كه مردم را به آن مي‌خواني؟ سخنگو تكان سختي خورد و دگرگون شد دست در دامنم آويخت كه مرا دستگيري كن و به آن چيزها كه به زبان از آن دم مي‌زنم ولي جانش در تست مرا رهبر شو. [ صفحه 205] در مراغه و آذربايجان چون پير را همه مي‌شناختند و مهربانيش را با من دريافتند از رنج ناكسان آسوده شدم يكي دو روز در نزدش ماندم و به فرمان او به مياندوآب رفتم و برگشتم و دو سه روز ديگر در مراغه در خانقاه با آسايش روان بسر بردم آنگاه دستور روش درويشي را به من داد و روانه‌ي تبريزم نمود به تبريز آمدم و از آنجا يك سر رهسپار طهران شدم. در همان سال در كوچه‌ي باباطاهر در همسايگي ميرزا خليل ستوده اطاقي به كرايه گرفتم. اكنون ديگر دستم به دهنم مي‌رسد و مي‌توانم ناني با پنير بخورم ولي از گزند هبائيها در زينهار نيستم. هر جا پا مي‌نهادم و آنها در مي‌يافتند مي‌رفتند و بدگوئي مي‌كردند و دروغها مي‌گفتند به ناچار «كتاب صبحي» را چاپ و پخش كردم تا مردم مرا بشناسند و نگهبانيم كنند در سال 1312 كارمند فرهنگ شدم و در هنرستان عالي موسيقي به كار استادي زبان و ادب فارسي پرداختم. چون هبائيان اين سرگرمي مرا در فرهنگ ديدند باز به جنب و جوش افتادند ولي «كتاب صبحي» به فريادم رسيد و آنها كه با من سر و كار داشتند دريافتند كه هبائيان هر چه درباره‌ي من مي‌گويند از دشمني است با اين همه خامش ننشستند و پي در پي به اين در و آن در نوشتند كه صبحي رانده‌ي هر در است و كسي به او نمي‌نگرد... از سوي ديگر چند تن را گماشتند تا ببينند با من چه كسي دمساز است و رفت و آمد دارد تا او را بازدارند و اگر از پيروان شوقي است از خود برانند بيچاره بهائيها همه نگران بودند كه مبادا در گفتگو و آميزش با من گير بيفتند. هر گاه در كوچه و بازار با يكي از اين گروه برخورد مي‌كردم دشنام و ناسزا مي‌شنيدم. [ صفحه 206] و از روي خشم به من نگاه مي‌كردند و روي خود را برمي‌گرداندند چند بار هم در خيابان به من چنان تنه زدند كه به زمين افتادم. در همان روزگار من چند روزي بيمار شدم. پدرم آگهي يافت آرام نداشت و از ترس هم نمي‌توانست به سراغ من بيايد و از من بپرسد، به ناچار در ساعت و نه و ده شب با هشياري و پس و پيش نگريستن به در خانه‌ي ستوده مي‌آمد و با چشم تر از او مي‌پرسيد كه صبحي چگونه است؟ بهبودي يافته يا هنوز نا خوش است؟... فرزندان من اين گروهند كه مي‌خواهند مردم جهان را با هم يكي كنند و دشمني و بيگانگي را از ميان بردارند!!! نمي‌دانيد من وقتي كه از ستوده اين را شنيدم چگونه بي‌حال شدم باز مي‌گويم نمي‌خواهم مو به مو از ستم و آزاري كه از اين گروه به من رسيد برايتان بگويم زيرا دلتنگ مي‌شويد و بر اين‌ها نفرين مي‌كنيد و دشمني آنها را در دل مي‌گيريد و من اين را نمي‌پسندم. آنچه آنها مي‌خواستند وارون آن پديد شد آنها مي‌خواستند از گمنامي من سود گيري كنند و بگويند: ببينيد كسي كه در سايه‌ي اين كيش همه‌ي بهائيان جهان او را مي‌شناختند و دوست داشتند چون از اين آئين رو گردان شد همه چيزش از او گرفته شد نه مي‌تواند سخنراني كند و نه مي‌تواند آوائي بركشد و نه مي‌تواند چيزي بنويسد و اگر كسي او را ببيند چنان رنجور و لاغر و زشت رو شده است كه كسي او را نمي‌شناسد. پس از چندي سازمان راديو به ميان آمد بخش موسيقي و گفتار كودكان به هنرستان و موسيقي كشور واگذار شد و چون در آنجا بودم بي‌آنكه سخن بگويم يا درخواستي كنم يا به اين در و آن در بزنم گفتار در پخش كودكان را به من دادند. چهارم ارديبهشت 1319 [ صفحه 207] راديو بكار افتاد و پس از چهارم ارديبهشت نخستين آدينه‌ي آن من گفتارم را در راديو آغاز كردم. نه خودم و نه ديگري نمي‌دانست كه برنامه‌ي من اينگونه پسنديده‌ي مردمان بويژه كودكان گردد. از اين راه كارهاي شگرف كردم افسانه‌هاي باستاني ايران را كه ريشه‌ي فرهنگ فارسي است و همه به آن دلبستگي دارند به دستياري فرزندان گرد آوردم و ده جلت از آن را چاپ و پخش كردم. به كارهاي فرهنگي شاگردان آموزشگاه‌ها رسيدگي كردم، هر كس كه در كارش درمانده شد به نزد من و تا آنجا كه توانائي داشتم همراهي كردم، نوشت افزار و دفتر فرزندان بينوايم را به دستياري دوستان نيكخواه براه انداختم، فرزنداني كه فريب ناكسان را خورده و از خانه بي‌آگهي پدر به در رفته بودند با پند و اندرز برگرداندم، فريب خوردگان از فريفتاران را بيدار و هشيار كردم و از اينگونه كارها كه همه مي‌دانيد و مي‌بينيد با دست من پديد آمد. اكنون من به تنهائي در ماه نزديك به هزار نامه را پاسخ مي‌دهم و بيشتر اين پاسخها در برابر پرسشهاي دانشي و هنري است و از اينگونه كارها كه شما بهتر از من مي‌دانيد و مايه‌ي شادي من است شب و روز سرگرم آنم. اين كارها در نزد ناكسان ارزشي ندارد ولي در نزد شما فرزندان گرامي كه در آموزشگاه راستي و درستي و نكوكاري پرورش مي‌يابيد بسيار پر ارج است و اميدوارم كه روز به روز نيرومندتر شويد و براي آينده جواناني برومند گرديد من از مهر و دلبستگي شما و ديگران بخودم، در شگفتم در كوچه و بازار و برزن هر كس كه با من روبرو مي‌شود با [ صفحه 208] گشاده روئي درود مي‌فرستد و از دور تا مرا مي‌بينند يكديگر را آگاه مي‌سازند و نام مرا مي‌بردند و نزديك مي‌آيند و شادي مي‌نمايند چنانكه من از خيابانها و راه‌هائي كه آمد و شد مردمان بسيار است به دشواري مي‌گذرم و گاهي كه بچه‌ها از آموزشگاه بيرون مي‌آيند و با من برخورد مي‌كنند پيرامونم مي‌آيند و با شادي درود مي‌فرستند. چون من اين مهر و دلبستگي فرزندان و دوستان را مي‌بينم به ياد سخن داود پيغمبر مي‌افتم كه در زبور صد و هيجده مي‌گويد: «سنگي كه استادان ساختمان بدور افكندند آرايش ايوان شد اين از سوي خداوند شده و در چشم ما شگفت آور است» اين سخن را نيز عيسي آورده است و به شاگردان گوشزد كرده [ صفحه 209] است. باري كسي را كه با صد نيرنگ و افسون مي‌خواستند از ميان بردارند و چنان كنند كه نامش از ميان برود خدا نخواست و همچنان شد كه داود پيغمبر در زبور گفت. با آنكه در روز نخست مرا بدور افكندند و كسي نبود كه دستم را بگيرد و نامم را بلند كند چنان شد كه از ناموري گاهي در با دشواري رو برو مي‌شوم و در هر انجمني كه مرا مي‌خوانند، همه چه آنها را بشناسم و چه نشناسم گرداگردم چنبره مي‌زنند و پرسشها مي‌كنند. اينها را براي شما فرزندان و دوستان كه در تهرانيد نمي‌نويسم زيرا در برابر چشم خود مهر و دوستي و بزرگداشت مردم را مي‌بيند براي كساني مي‌گويم كه در شهرهاي دور دست در بيرون از مرز كشورند. بسيار رخ داده است. [ صفحه 210] مردمي كه تنها عكس مرا ديده و خودم را نديده‌اند چون با كسي برخورد مي‌كنند كه همانند من است اگر پياده‌اند پيرامونش گرد مي‌آيند و اگر سواره‌اند از اتومبيل پياده مي‌شوند و بنام صبحي سوارش مي‌كنند... اينها را براي خودنمائي نمي‌گويم براي سپاسگزاري از مهرباني فرزندان و دوستان خود مي‌گويم كه هر جا مرا مي‌بينند بنزدم مي‌آيند. اكنون ببينيد در برابر من كه بود؟ كه روش دشمني را پيش گرفت و نادانان را واداشت كه در كمين گزند من باشند و مرا از پدر و كسان و دوستان بزور دور كنند؟ اين كس شوقي بود. سال زندگي او با من برابر است و شايد يك سال از من بزرگتر باشد اندكي از گزارش او را برايتان گفتم. چون سوار بر كار شد و رفته رفته افسار اين گروه را بدست گرفت هر كس كه دلخواه او نبود رانده درگاهش شد. پس از چندي زني كانادائي گرفت اندك اندك زن و كسان زن بر او چيره شدند و نخست دست ايرانيها را از كارها كوتاه كردند آنگاه به خويشاوندان شوقي پرداختند و بر سر خواسته و پول و پيشكش‌هائي كه از ايران و هندوستان مي‌فرستادند كشمكش درگرفت. در آغاز كار، شوقي نزديكان خود را راند آنگاه پسا به برادر و پدر و مادر رسيد و كار بجائي كشيد كه جز امريكائي‌ها كه كسان زنش بودند همه از گرداگردش پراكنده شدند. مادرش بيمار شد بر بالينش نيامد تا بدرود زندگاني گفت. پس از چندي پدرش نيز كه روزگاري در بستر ناتواني افتاده بود درگذشت و چون ناشناسان به خاك سپرده شد و آنچه در روزگار [ صفحه 211] عبدالبها بزرگي و بزرگواري و ارج و آسايش داشتند از دماغشان درآمد. و چند تيره شدند و هر يك در گوشه‌اي خزيده روز و شب مي‌شماردند. خود او هم سالي چند ماه در سويس به خوشي و شادماني بي‌آنكه با كسي از پيروانش ديدن كند روزگار مي‌گذراند و براي زمستان سري به حيفا مي‌زند. تا در اروپاست زندگي و روش كار و چگونگي آميزشش با مردم مانند يكي از پولداران اروپائي است. ولي همين كه پا به حيفا مي‌گذارد خود را دگرگون مي‌كند، كلاه سياه بر سر مي‌گذارد و جامه‌ي دراز مي‌پوشد كه كوتاهي اندامش چندان نمودي نكند از برداشتن عكس نيز گريزان است و اين شيوه را از عبدالبها آموخته زيرا عبدالبها در بيست و پنج سالگي دو عكس در ادرنه برداشت يكي با چندتن از ياران و يكي به تنهائي و ديگر عكس برنداشت و هر چه پيروانش خواهش كردند نپذيرفت و آماده‌ي اين كار نشد تا در سفر اروپا كه عكس برداران از گوشه و كنار با دوربين‌هاي دستي بي‌آنكه بگويند و دستور بخواهند به پيكره‌هاي گوناگون از او عكس گرفتند چون ديد نمي‌تواند از اين كار جلوگيري كند و پاره‌اي از عكس‌ها را هم نپسنديد در پاريس به پاي خود به خانه‌ي عكس بردار رفت و در برابر دوربين نشست و عكسش را برداشت و براي همه پيروان به نام و نشان فرستاد (و همان عكس است كه در رويه‌ي 91 اين دفتر آنرا مي‌بينيد) و پس از آن به تنهائي و با پيروان و ديگران عكسها برداشت. شوقي نيز همين شيوه را پيشه‌ي خود ساخته است نمي‌خواهد عكس او را بردارند و چون در اروپا مانند عبدالبها جامه‌ي گشاد و دراز نمي‌پوشد و ريش و گيسو ندارد و [ صفحه 212] با مردم هم به نام كيش و آئين برخورد نمي‌كند و او را نمي‌شناسند كسي كاري به كارش ندارد. چند عكس از خردي و جواني او در دست هست ولي هر كس كه مي‌خواهد بداند كه او اكنون در فلسطين در چه روي و رخساري است به پيكري كه در برابر اين رويه است نگاه كند بدين پيمان كه نپرسند ما آنرا از كجا بدست آورده‌ايم.

درباره ي لوح قرن

شوقي در حيفا چنانكه خواهيد دانست به بستگان خود نمي‌پردازد و سري به آنها نمي‌زند و سراغي از آنها نمي‌گيرد. از خويهاي ناپسند او يكي اين است همين كه مي‌شنود كسي را گرفتاري پيش آمده و رنجي و رنجوري به او رسيده شادمان مي‌شود و مانند كودكان نارسيده در اندوه ديگران شادي مي‌نمايد و هر گاه كه هوس نامه نگاري مي‌كند به جاي آنكه سخني دلپذير بگويد و يا پيروان را به راستي و درستي بخواند سر تا سر نامه و دفتر را به دشنام و ناسزاگوئي به گذشتگان پر مي‌كند. چندي پيش نامه‌اي از او به دستم رسيد كه پيروانش در تهران به چاپ رسانده و در ميان خود پخش كرده بودند و آن را «لوح قرن» ناميده آن دفتر داراي 71 برگ و 142 رويه بود و آوايش به مردم خاور بود در آن نامه همه بزرگان در گذشته‌ي اين كشور را ناسزا گفته. در رويه‌ي 29 ميرزا حسين خان فرمانفرماي فارس را «حسين شقي» در رويه 31 سعيد العلماء بار فروشي را «اشقي الاشقيا» در رويه‌ي 40 سيد محمد اصفهاني را كه به دست بهائيان در عكا كشته شد «سيد لئيم اصفهاني» در رويه‌ي 45 شيخ عبدالحسين تهراني را «شيح خبيث» و ميرزا يحيي را «يحيي بي‌حيا و وسواس خناس» در رويه‌ي 81 سلطان [ صفحه 214] عبدالحميد پادشاه عثماني را «عبدالحميد پليد» در رويه‌ي 130 ميرزا تقي خان امير كبير را «تقي سفاك بي‌باك» و... مي‌گويد: «در حمام فين به اسفل السافلين راجع شد»

شوقي درباره ي سيد جمال الدين اسدآبادي چه مي گويد؟

در رويه‌ي 131 ميرزا علي اصغر شيخ الاسلام را «شيخ الاسلام خبيث» هر يك از بزرگان را به ناسزا ياد مي‌كند و سخناني شرم آور مي‌گويد در رويه‌ي 136 درباره‌ي سيد جمال الدين اسد آبادي مي‌گويد «سيد افغاني عدولدود و حقود به مرض سرطان مبتلي شد و زبانش مقطوع گشت و عاقبةالامر به اثر ابن داء و بيل شربت هلاكت را بنوشيد» در رويه 128 درباره‌ي ايرانيان مي‌گويد: «افراد ملت ايران كه به قساوتي محير العقول و شقاوتي مبين به تنفيذ احكام ولاة امور و روساي شرع اقدام نمودند و ظلم و اعتسافي مرتكب گشتند كه به شهادت قلم ميثاق در هيچ تاريخي از قرون اولي و اعصار وسطي از ستمكارترين اشقيا حتي برابره‌ي افريقا شنيده نشد به جزاي اعمالشان رسيدند و در سنين متواليه آسايش و بركت از آن ملت متعصب جاهل ستمكار بالمره مقطوع گشت و آفات گوناگون از قحطي و وبا و بليات اخر مي كل را از وضيع و شريف احاطه نمود و يد منتقم قهار چندين هزار نفس را به باد فنا داد.» از اين نامه بدتر نامه‌ايست كه به امريكا نوشته در آنجا از بزرگان دانش و هنر و آنهائي كه به گمان خود با اين كيش و آئين ميانه نداشتند سخن‌ها گفته است كه از يادآوري آن شرمم مي‌آيد. من مي‌گويم خوب يا بد آنها رفته‌اند چه ناچاري در كار است كه نام آنها به ناسزا برده شود و مايه‌ي دلخوشي كني باشد كه فلان مرد كه دشمن كيش بهائي بود به فلان بيماري [ صفحه 215] دچار شد و چه خوب شد در نامه‌اي كه ماه گذشته يكي از كسان و خويشاوندان شوقي برايم نوشته بود اين نكته را يادآور شده مي‌گويد: «از اخبار تازه آنكه بعد از عروج مرحوم آقاي آميرزا مجدالدين تلگراف مفصلي از سويش به آمريكا مي‌فرستند و در آن بسيار اذكار نالايقه و بيانات ركيكه بي‌معني كه هيچ كس كه قدري صاحب وجدان باشد نمي‌گويد ذكر نموده‌اند و آن با مدركها در روزنامه‌شان بيانات ايشان را چاپ كرده‌اند و در ذيل ذكر نموده‌اند كه اگر چه حوادث مكدره واقعه در ايران سبب اخران ما بود ولي بشارت خبر فوت فلان، جبران خواطر نمود ديگر ملاحظه نمائيد چه قدر بي‌وجداني است كه شخصي شادي نمايد شاعر گفته: اي دوست بر جنازه دشمن چه بگذري شادي مكن كه بر تو هم اين ماجرا بود عائله عبدالبها هم همه در حيفا موجود و مطرودند و والد آقاي رئيس آقا ميرزا هادي به ناخوشي سختي مبتلا و سني متجاوز از نود و در اين مدت كسي از ايشان سؤالي و پرستاري ننموده اخوي كوچك ايشان كه رياض افندي است يوم تشييع جنازه مرحوم آقاي مجد حاضر شدند او هم مطرود است اخوي بزرگش هم مطرود است ولي با احتياط است.» اكنون بگويم ميرزا مجدالدين كيست؟ ميرزا مجد الدين برادر زاده بها بود و بها به او بسيار دلبستگي داشت و از اين رو دختر خود صمديه خانم را به او داد اين مرد در گفتگوئي كه ميان بهائيان درباره‌ي عبدالبها و غصن اكبر پيدا شد رو به سوي غصن اكبر كرد و سخنان او را درست دانست و [ صفحه 216] يكي از بزرگان بهائيان موحد بود كه دسته‌ي ديگر آنها را ناقص مي‌گفتند. ميرزا هادي پدر شوقي است كه جز شوقي دو پسر و دو دختر دارد شوقي در سر پول و مرده ريگ عبدالبها و بخش آنها ميان خويشاوندان با همه بهم زد و همه را راند و از خود دور كرد و چنان در اين كار سنگدلي نمود كه همه به شگفت آمدند. مادر و دائيزه‌ها و فرزندان آنها و خواهرها و برادرها را كنار زد و به زن كانادائي و كس و كار آن زن چسبيد و سر از فرمان آنها بيرون ننهاد. شوهر خواهر شوقي كه نيرنام داشت او نيز با زن رانده شد در اين باره يكي از خويشاوندان او مي‌نويسد: «چند سال است كه عيال مرحوم نيز جهت تعليم دو دختر به بيروت مي‌رود و شوهر ايشان در حيفا تنها مقيم بود مذكور ناخوشي قلب داشته بغتة در منزل خود تنها بوده فوت مي‌شود و كسي خبردار نمي‌شود بعد از دو روز حضرات اقوام ايشان روحي افندي افنان و حسن افندي شهيد فرزند حضرت روحا خانم صبيه حضرت عبدالبها و پسر مرحوم آقا ميرزا جلال و بعضي مي‌آورند جنازه‌ي مذكور را در قبرستان ابوعتبه كه نزديكي بهجي است در جوار جدش افنان كبير و عمويش آقا سيد محسن داماد قرار دادند... از طرف حضرات احدي نيامد و سؤالي نكرد.» اگر سخن به درازا نمي‌كشيد يك دسته از نامه‌هائي كه از حيفا خويشاوندان شوقي در پاسخ پرسشهاي من نوشته‌اند براي شما مي‌آوردم تا بدانيد اين بيچاره‌ها در چه رنج و سختي روزگار مي‌گذرانند اندكي در [ صفحه 217] انديشه فروبرويد گروهي كه مي‌گويند: «سراپرده‌ي يگانگي بلند شده به چشم بيگانگان يكديگر را مبينيد» چگونه با يكديگر كه خويش و تبار هم مي‌باشند رفتار مي‌كنند؟ از سوئي مي‌گويند: «زبان براي ياد سخن خوش و نيكوست آنرا به گفتار زشت ميالائيد كه از سرزنش و نفرين و آنچه مردمان را دل تنگ مي‌كنند دوري گزينيد». و از سوئي چشم شرم و آزرم را مي‌بندند و دهان ياوه گو را باز مي‌كنند و به هر كس كه دلشان خواست ناسزا مي‌گويند. چون سخن از نامه‌ها و پاسخ پرسش‌هاي من در ميان است يكي از نامه‌ها را در اينجا مي‌آورم ولي نمي‌گويم نويسنده كيست، زيرا مي‌ترسم برايش دوز و كلكي جور كنند و به رنجش بيندازند. نامه‌هائي كه از آنجا براي من مي‌رسد دو گونه است يك دسته از آنها را جوانان مي‌نويسند كه با خط شكسته‌ي تازي است و خواندنش براي ايرانيها دشوار است مگر آنكه با آن آشنا باشند و دسته‌اي از آنها را پيران و ميان سالان مي‌نويسند و آنها همان خط خوانائي است كه در ايران به كار برده مي‌شود. باري اين نامه را مي‌بينيد از روي همان است كه برايم فرستاده‌اند و عكس رويه‌ي نخستينش را هم در اينجا آورده‌ام تنها كاري كه كرده‌ام واژه‌هائي كه دريافت آنرا نمي‌كنيد در اينجا روشن كرده‌ام تا سرگردان نشويد كه آرش آن چيست بدين گونه كه بجاي «ع ع» كه نام عبدالبهاء در نامه است همان عبدالبها را آورده‌ام. [ صفحه 219]

نامه اي كه بدستم رسيد

اكنون خوب در اين نامه باريك بين شويد: 12 بهمن 1332 مساوي است با 1 فوريه 1954 دوست عزيز آقاي صبحي نامه شما مورخه 20 / 2 / 32 رسيد كناره‌گيري ميرزا شوقي و رفتنش به خارج: - به حسب شهرت شايع و تواتر غالب ما بين اوساط و محافل بهائي - ثابت و ناقض بزعم عبدالبها - در حيفا و عكا. شوقي دبير عبدالبها بود و رسيدگي به مكاتبات و مراسلات به زبان انگليسي مي‌كرد. از مراسلات وارده و آنچه را كه مصلحت مي‌ديد به عرض عبدالبها مي‌رسانيد و بقيه را يعني مراسلات غير مرغوبه را از عين عبدالبها پنهان و مخفي مي‌گذاشت. همه متفق عليه هستند كه پس از متاركه و نهايت جنگ اول جهاني شوقي يك مرتبه مغضوب عليه گرديد و از چشم و حسن توجه مركز ميثاق مزعوم (عبدالبها) افتاد. سبب اين نكبت و نقمت و سرنگوني در طي پنهان ماند تا كه يك بانوي آمريكائي به نام (روث وايت) عضو منفرد سازمان روحاني بهائي امريك و كانادا در كتاب خويش مسمي (مذهب بهائي و دشمن او سازمان بهائي). پرده و نقاب از اين سر مكنون برداشت و حقيقت اوضاع را به انظار عام گذاشت. اين بانو با شوهرش پس از جنگ اول جهاني به عبدالبها يك چك ناطق به مبلغ هنگفت به وسيله شركت (كوكس) فرستاد. وصول پرداخت نمودن اين مبلغ از جانب عبدالبها نرسيد. پس از مدتي بانو با همسرش به حيفا آمدند و مدتي مهمان عبدالبها بودند. در خلال اقامتشان عبدالبها از اين مبلغ حرفي نزد. بانو مجبور گشت در اواخر اقامتش از اين مسئله از عبدالبها استفساري كند. عبدالبها بي‌اطلاعي [ صفحه 220] اظهار فرمود و چون به حسب سوابق به لد نيات امور آگاه و آشنا بود داماد خود ميرزا محسن مرفوع (در آنجا اين واژه را بجاي مرحوم بكار مي‌برند) را به رسيدگي به اين امر مأمور فرمود. مرفوع پس از تحقيقات ظاهري به زعم خويش گفت: اين چك نرسيده. با نهايت تعجب و حيرت بانو بامر يك بازگشت و تكليف اين مسئله را به مركز شركت (كوكس) در لندن حواله نمود و شركت هم مسئله را از شعبه‌ي خود در حيفا پرسيد. يك دفعه ديدند كه چك سالما رسيده و شوقي ولي امر مزعوم (پاينام شوقي است) آينده امضاي عبدالبها را تقليد و تزوير نموده و به اين وسيله پول هنگفت را گرفته و تصرف نموده. بانو در كتاب خويش اين چك را به انضمام امضاي مزور و مقلد عبدالبها چاپ و گراور كرده. پس از اين اختلاس و ارتكاب شوقي نامزد مقام ولي امر بسر قدم زد و مغضوبا عليه و منكوبا از حيفا گريخت. اين كتاب را بوسيله ميرزا سهراب مي‌توانيد تدارك بنمائيد. فضاحت‌هاي اين قبيل فراوان است و سائقه‌ي اين همه حب جاه و مال است. پس از مرگ بهائيه خانم ملقب به ورقه‌ي عليا (خواهر عبدالبها) آل عبدالبها در تلاش و اضطراب بودند كه مبادا برادران وي ميرزا محمدعلي و ميرزا بديع الله از ميراث بهائيه خانم چيزي بگيرند. ننفيذا للغايه و مآرب خويش داماد عبدالبها ميرزا جلال مرفوع با توطئه حفيد (نوه) عبدالبها ميرزا روحي افنان دادخواستي مبني بر تقاضاي گواهي حصر وراثت از بهائيه خانم به دادگاه مدني انگليس حيفا تسليم داشته حاكي از اينكه [ صفحه 221] بهائيه خانم جز دخترهاي عبدالبهاء وارثي ندارد و حين الفوت (كاه مرگ) ورثه به آنها منحصر بوده و برادران بهائيه خانم را كه حي يرزق (زنده و روزي خوار) بودند بالمره انكار كردند. اين دادخواست را مذكورين تحت قسم و سوگند تأييد نمودند. دبير دادگاه يك مسلم حلال زاده اين تزوير نوين را بسمع ميرزا بديع الله رسانيد. وي به محكمه‌ي شرعيه در عكا مراجعه كرده و به حسب شرع شريف منيف اسلامي از آن محكمه گواهي نامه حصر وراثت بهائيه خانم را صادر گرديد و بوسيله اين مدارك در دادگاه انگليسي حيفا بر عليه حضرات دعوي تزوير و شهادت دروغ و سوگند كذب اقامه نمود. در روز جلسه براي رسيدگي دعوي، ميرزا بديع الله حاضر بود. آقاي (واين شل) وكيل مدافع حضرات، وي را شناخت و او را بام عين حي يرزق ديد و از خجالت و شرمندگي بيان معذرت طلبيد و به حضرات تشر داد و سخت گفت و حضرات را از اطاق دادگاه مرخص نمود و به رئيس دادگاه خطاب كرد و تقاضاي گواهي حصر وراثت حضرات را پس گرفت و اعتراف به خبطش كرد و ترضيه داد بدون تعليق. دعواي ميرزا بديع الله طمعا للمال و حرصا للجاه نبود مقصودش روشن كردن حقيقت حال و افشا نمودن توطئه‌ها و مواضعه‌هاي آل عبدالبها بود چنانكه ميرزا بديع الله قبل از مرگش با ورثه‌ي ميرزا محمد علي حصه‌ي موروثه را از بهائيه خانم در مزرعه جنينه در عكا به زين العابدين منشادي نقل و انتقال داد. وصيت‌نامه مزعوم عبدالبها: مصادر مطلعه‌ي بهائي در حيفا و عكا [ صفحه 222] به اين معتقد و قائلند كه اين وصيت‌نامه جعلي و مزور است و مي‌گويند كه ضيا خانم مرفوعه دختر عبدالبها در تقليد كردن خط پدرش بسيار زرنگ و ماهر بوده و در اين توطئه و مواضعه دخالتي بزرگ داشت. اين وصيتنامه به حسب قانون و نظام معمولي حكومت فلسطين آن زمان در محكمه‌ي شرعيه و يا دادگاه مدني اثبات نگرديد لذا قيمت قانوني نداشته و ندارد و به قول بعضي بهائيان وصيت‌نامه به حسب نصوص اوامر بهاء الله هر سال لازم است تجديد گردد. (بها دستور داده كه هر بهائي بايد خواستنامه‌ي خود را هر سال از نو بنويسد و تازه كند) لذا از لحاظ شريعت فاقد اهليات و اوصاف است و باز هم به قول بعضي بهائيان اين وصيت‌نامه عبارت است از يك رساله سب و شتم و طعن بر عليه آل بها كه به تصرفات غير مرضيه عبدالبها معارض و مخالف بودند. بقول ميرزا بديع الله كه اينجانب از او مرارا و كرارا شنيده عبدالبها در اواخر زندگانيش از خلاف و تشنج واقع بين خود و برادرانش اظهار ندامت و پشيماني مي‌كرد و سعي و كوششش اين بود كه اين خلاف و شر زائل و مرتفع گردد. ولي مرگ فجائي عبدالبها اين نقشه را ناتمام گذاشت. ميرزا بديع الله قائل بود كه مرگ برادرش با اجل موعود و موت طبيعي نبود و مرگش با اين نقشه علاقه داشت. لذا متأسفانه و پشيمانه دائما مي‌گفت كه در حين مرگ عبدالبها عمل فتح ميت و فحص طبي (بازرسي پزشكي) از اطباي حكومي نطلبيدند. اين نظريه‌ي ميرزا بديع الله مستند به آثار تسمم (زهر دادن) بود كه در حين موت در بدن عبدالبها ديده بود. خلاصه به قول [ صفحه 223] بهائيان آل عبدالبها با همكاري دسته جمعي و تصنع وصيت نامه مبادرت نمودند و بت تازه در شخص شوقي تراشيدند كه در او روح معلوم و معبود متقمص است. در اين توطئه زن عبدالبها ملقبه به ليدي منيره به حساب نشان يك دولت بيگانه تقديرا للخدمات ناپسنديده عبدالبها و به حسب وصف خود پدر عبدالبها يد طولي داشت با وجود اين كنه‌ي ادرنه (پاينامي بود كه بها به او داده بود) كه مخلفات نقدي عبدالبها را قبل از استعلام رياست از جانب شوقي بين دخترهايش و برادرش تقسيم و توزيع كرده و حساب اين كار را به شوقي نداده بود. از لطف و عنايت شوقي محروم و از حظيره مطرود گرديد و به اطاق عباسقلي مرفوع نزديك مقام عبدالبهاء نفي و تبعيد شد و در آن محل سالها تك و تنها مخذول و منكوب و مطرود و مريض از مرض دولاب (بيماري قند) با پرستار و بي‌پرستار معيشت كرد تا كه مرد و رفت. بانوي امريكائي مذكور در بند اول اين نامه در كتاب مذكورش راجع به وصيت‌نامه ايرادي بزرگ گرفته. عكس فوتوغرافي وصيت‌نامه را با الواح خط اصلي عبدالبها به يك متخصص خط و املاء در لندن فرستاده و در صحت و وثوق وصيت نامه رأي اهل خبره را طلبيده. متخصص پس از تدقيقات موشكافانه وتتبعات دقيقه با دلائل و مدارك بر جعليت وصيت نامه رأي داده رأي وي با عكس وصيت نامه در كتاب بانو مندرج است. هم ميرزا محمد علي در وصيت نامه و مذاكرات خود و هم ميرزا بديع الله در مذاكرات خود طعون و اتهامات وارده را در وصيت‌نامه با دليل [ صفحه 224] قاطع و برهان ساطع رد و جرح و تكذيب نموده‌اند وصيت نامه ميرزا محمد علي گراور شده است مي‌توانيد نسخه‌اي از او از آقاي محمد امين بگيريد. عكسي را كه در عدسيه برداشته شده داشتم ولي متأسفانه اين عكس اثناي غارت اموال اينجانب از طرف كليميان از دست رفت. سلام و تحيات و اشواق... من مي‌خواستم اين نامه را واريز و گسترده كنم تا براي همه روشن [ صفحه 225] شود ولي چون مي‌دانم با اندك باريك بيني و ژرف نگري هر كس بسياري چيزها از آن دريافت مي‌كند از گسترش آن چشم پوشيدم.

اغلب بهائيان، مسيحي يا يهودي هستند

از چند سال پيش من آگهي پيدا كردم كه شوقي همه خويشاوندان و پدر و مادر و برادرها و خواهرها و دائيزه‌ها و فرزندانشان را رانده و ميان آنها تيرگي پديد شده و اكنون همه كارها در دست بيگانگان است و بزرگ و سر بهائيان آنجا هم يك بيگانه است و هيچ ايراني دست اندر كار نيست جز لطف الله حكيم كه از جهودان بهائيست و كارش آوردن و گرداندن هبائيانست بر سر گور سروران اين كيش كه در ايران به اين كار «زيارت نامه خواني» مي‌گويند. از اين رو بر آن شدم كه با چند تن از آنها در نامه نويسي را باز كنم و بر بسياري از چيزها آگاه شوم آنها هم پذيرفتند و بي‌دريغ پرسشهاي مرا پاسخ مي‌دادند كه پاره‌اي از آنها را در اينجا براي شما مي‌آورم. در ميان سخن چيزي به يادم آمد كه بد نيست خوب گوش كنيد و بهره‌اي از آن بگيريد: خاندان حكيم از بيخ و بن يهودي هستند و آئين و روش اين كيش را نگه مي‌دارند ولي هر دسته‌اي از آنها در كيشي رفته‌اند: دكتر ايوب مسلمان شد و در مسلماني استواري نشان داد به مسجد مي‌رفت و فرزندانش را مسلمان نمود چنانكه اكنون هم هستند. ميرزا شكرالله و يكدسته از بستگانش يهودي بوده و هستند. ميرزا جالينوس و ميرزا يعقوب و فرزندان ميرزا نور الله، مسيحي و پرتستانت شدند و ميرزا جالينوس پايگاه كشيشي گرفت و در كليسا روزهاي يكشنبه پند بد بود و از روي انجيل سخنراني مي‌كرد. دكتر ارسطو پدر دكتر منوچهر و غلامحسين و برادرش لطف الله كه نامش را برديم بهائي شدند و همه‌ي اينها در هر كيشي كه [ صفحه 226] خودنمائي مي‌كردند شور و جوش نشان مي‌دادند ولي در خانه همه با هم همدست و يگانه بودند تا آنجا كه ارسطو دختر زيباي خود را به هيچ يك از خواستگاران بهائي نداد و به ميرزا جالينوس داد. براي شناختن پيروان شوقي اين سخن‌ها بايسته بود بياد بسپريد كه به دردمان مي‌خورد. باري بر سخن خود رويم بيشتر اين نامه نويسان از من خواهش كرده‌اند كه سخنانشان را فاش نكنم، به گمان من مي‌ترسند كه شوقي همين كه دريافت اين كارها كار كيست با دستياري ديگران به آنها رنج گزندي برساند. زندگي را چنان بر ايرانيان آنجا تنگ كرده كه يكي از كسانش در ميان نامه‌اي كه به من نوشته ياد كرده است: «تقريبا جميع را طرد و نفي نموده‌اند بعضي نظر به علاقه‌ي احوال زندگاني قبول ننموده مطرود شدند و حال در كنجي خزيده‌اند و آنهائي كه اطاعت نمودند هجرت كرده‌اند و معدودي قليل موجودند. چنان فشار بر اين بيچارگان موجود است كه حادثه تازه رخ داد و آن اين است كه شخص بهائي ترك كه در بيروت ساكن بوده و حال عيال و اولادش در آن صفحات هستند و صنعت نجاري داشته او را وادار مي‌كنند قطعه ملكي كه داشته وقف نمايد و بعد او را جهت تعمير بعضي از اماكن مشرفه مي‌طلبند كه مدتي ما بين حيفا و عكا مشغول خدمت بود از قرار مسموع و العهدة علي الراوي اذن رجوع به وطنش و ملاقات عيال و اطفالش را مي‌طلبد اذن صادر نمي‌شود و از طرفي هم از طرف بعضي خيرخواهان بد معامله‌گي مي‌بيند [ صفحه 227] از حال و حياتش بيزار مي‌شود و به نوشيدن مهلكي خود را تلف مي‌نمايد و جان را به جان آفرين تسليم مي‌كند اين هم اجر زحمات و مكافاتش.» اگر بخواهيم از ميان نامه‌هاي رسيده سخناني خارچين كنيم خواهيد ديد تا چه اندازه شوقي از راه داد و درستي دور است. همه كساني كه روزي در اين كيش استوار بوده و سرافرازي مي‌نموده به كناري رفتند و اكنون يك مشت جهود در اين كيش درآمده‌اند كه از سوئي نام يهودي را ننگ مي‌شمارند و از سوئي با مسلماني دشمنند و به گفته‌ي مردم مي‌خواهند اين را گم كنند كه اگر كسي بپرسد شما چه ديني داريد بگويند: بهائي، ديگر نامي از كيش پيش خود نبرند. اين را هم بدانيد كه من با مردم هيچ كيش و آئيني دشمني ندارم. و در ميان اسرائيل دوستان بسياري دارم ولي با اين گروه كه به دروغ و از راه ريو خود را بهائي ناميده و من آنها را جهود مي‌خوانم دل خوش ندارم زيرا اينها در سايه‌ي اين نام كه مردم اينها را يهودي ندانند كارهاي زشت بسيار كرده‌اند كه زيانش به همه مردم كشور رسيده است. گراني خانه‌ها و بالا بردن بهاي زمين‌ها و ساختن داروهاي دغلي و دزدي و گرمي بازار ساره خواري و بردن نشانه‌هاي باستاني به بيرون كشور و تبه كاري و ناپاكي و روائي بازار زشتكاري و فريب زنان ساده به كارهاي ناهنجار همه با دست اين گروه است كه از نام يهودي گريزان و به بهائي گري سرافرازند. فرزندان من اندكي بينديشيد هر كيش و آئيني از آن رو پديد مي‌شود كه مردم را از ناداني به دانائي و از هوسبازي به پاكدامني و از تيره روزي [ صفحه 228] به خوشبختي و از جور و ستم به داد و مهر برساند: نگاه كنيد ببينيد پيغمبر مسلمانان پيش از آنكه مردم را به آئين مسلماني بخواند چه بودند. مردمان همه ددمنش و در درياي بدبختي فرورفته هيچكس آسوده نبود رشك بي‌جا آسايش را از همه گرفته دختران را زنده به گور مي‌كردند و پسران را به بردگي مي‌بردند ستمگران بر ستمديدگان چيره بودند و بيدادگران فرمانفرماي جان و دارائي مردمان و هزاران خوي‌هاي نكوهيده سر تا پاي همه را گرفته پيامبر آمد و در اندك روزگاري مردم را به آسايش و دانش و روش پسنديده رساند و در سايه و پرورشش بزرگاني بيرون داد كه چشم جهانيان خيره شد. از شوقي بپرسيد شما چه كرديد؟ از ناروائي‌ها كه مردم را گرفته چه كاستيد؟ پي در پي به دروغ دم از بسياري پيروان مي‌زنيد اين گروه بسيار (به گفته‌ي تو) چه كاري انجام دادند؟ و چه گرهي از كار مردم گشودند؟ جز آنكه خود اينها مايه‌ي تباهي و شور بختي و نادرستي و صدها آشوب ديگر شدند. در كيش پيمبران و پرورندگان آدميان سنجه اين بود و هست كه هر كس داراي خوي ستوده و روش پسنديده است رستگار است ولي در نزد شوقي هر كس كه سر بر آستان او نهاد و كور كورانه فرمان او برد هر چند زشتكار و اهريمني باشد بزرگوار است. مردان بزرگ و پرورش دهندگان روان در اين انديشه نيستند كه گروهي را به دور خود گرد آرند و چون گاو شير ده آنها را بدوشند و جز خود هيچكس را نپسندند و نخواهند و دو رو باشند و لب به ناسزا گشايند پدر را با پسر دشمن كنند و خويش و تبار [ صفحه 229] را از در برآنند و آنچه با ترازوي خرد جور نيايد بگويند و فرمان دهند. آنها آرزوئي جز پرورش درست و روش راست ندارند.

درباره كاظم زاده ايرانشهر

من شوقي را چندان بزهكار نمي‌دانم زيرا او در آغوش ناز پرورش يافته و سختي و تلخي روزگار نكشيده از كودكي لوس و ننر بار آمده و مايه‌ي آموزش و پرورش نيدوخته و چون كم و كاستي در بودش دارد نمي‌تواند با مردم مهربان باشد و از روي نهاد و سرشت پاكيزه رفتار كند. اگر من به جاي او بودم در هشت ماه از سال كه براي گردش به سويش مي‌رفتم در آنجا به پيشگاه دانشمند يگانه و استاد فرزانه پزشك جان و روان كاظم زاده ايرانشهر مي‌رسيدم با فروتني از او درمان هر گونه نارسائي و ناداني مي‌خواستم و دستور او را بكار مي‌بستم. فرزندان من بگفته‌ي خداوندگار محمد بلخي خراساني: «اين زمان جان دامنم برتافته است بوي پيراهان يوسف يافته است» رادمردي را كه از او نام بردم داراي دفترها و نوشته‌هائيست كه خواندن آن بر شما بايسته است بويژه دفترهاي راه نو و رهبر نژاد نو و «اصول اساسي فن تربيت» و «اصول اساسي روانشناسي» اكنون كه من سرگرم نوشتن اين برگها هستم ترجماني دفتر گفتگوهاي كنفسيوس از آن رادمرد كه امسال در تهران چاپ و پخش شده در نزد من است گاهي آن را مي‌خوانم و بهره‌ها مي‌برم. باري اين مرد دبستان شناسائي دروني و انجمن‌هاي دانشي و ورزش انديشه و راي دارد كه هر هفته يكبار پرتو جويان در آنجا مي‌آيند [ صفحه 231] و يكي دو سو بكار شنيدن و گفتگوي آنچه شايسته و بايسته است مي‌پردازند و آدمي را به خوي پسنديده و روش نيكو مي‌رساند. او مي‌گويد «جوانان و ديگر مردم ايران نبايد گمان كنند كه روزگار درويشي و صوفي گري سپري شده و كارهائي كه من مي‌كنم و گامهائي كه در اين راه برمي‌دارم به درد ميهن نمي‌خورد و كمكي به ايران امروز نمي‌كند». كار بزرگ اين مرد بخش كردن انديشه‌هاي دانشي و ديني ايران و مسلماني و شاهكارهاي دانشمندان اين مرز و بوم است به پيشرفت انديشه‌هاي جهانيان. و چنانكه گفتم اين آزاد مردان جز خوشبختي مردمان و پرورش جوانان كامه و آرزوئي ندارند و هر كس كه در اين راه گامي بردارد شادمان مي‌شوند و با او همراهي مي‌كنند. اينها چون ديگران نيستند كه به نام كيش و آئين مردم را بفريبند و جز فروتني و چاپلوسي چشم داشتي از پيروان نداشته باشند. چون نيرنگ سازان نمي‌گويند: تنها راه رستگاري را ما نشان مي‌دهيم و جز ماكس را بدان بارگاه راهي نيست همه نيروهاي دروني و بروني و دانش‌هاي گوناگون و نشانه‌هاي پديده‌ي در جهان دربسته و سربسته در چنگ ماست و ديگر كسي را بهره‌اي از آن نيست پس مردم دندنشان نرم شود هر چه ما مي‌گوئيم بشنوند و چشم بسته دنبال ما بيايند، اين فريفتاران كه سردسته‌ي آنها رهبر هبائيان است گمان كرده‌اند كه دستگاه پرورش جان و روان و دبيرستان آموزش نهادي مردمان دكان داد و ستد بازرگانان است كه با هياهو و سخنان دلفريب [ صفحه 232] و افسون گري كالاي ناسره خود را به مردم ساده بار كنند و خوش باشند كه خريدارانشان بسيارند و اگر كسي دريافت كه اين دكاندار فريفتار است به او ناسزا گويند و مردم را به دشمني با او وادارند. دكان پرورش دروني دستگاه ديگر است اين دكاندار آرزوئي ندارد جز آنكه مردم براستي و درستي برسند براي پرورش مردم هر گونه انديشه‌هاي نكو مي‌آورند و اگر كسي در اين راه نافرماني كرد به او ناسزا نمي‌گويند و مردم را به دشمني با او وا نمي‌دارند و از در نمي‌رانند بيشتر دلسوزي مي‌كنند تا او را به راه بيارند در اين باره خداوندگار جلال الدين محمد بلخي خراساني مي‌گويد: گوسفندي از كليم الله گريخت پاي موسي آبله شد نعل ريخت در پي او تا به شب در جستجو وان رمه غايب شده از چشم او گوسفند از ماندگي شد سست و ماند پس كليم الله گرد از وي فشاند كف همي ماليد بر پشت و سرش مي‌نوازش كرد همچون مادرش نيم ذره تيرگي و خشم ني غير مهر و رحم و آب چشم ني گفت گيرم با منت رحمي نبود طبع تو بر خود چرا استم نمود با ملايك گفت يزدان آن زمان كه نبوت را همي زيبد نلان سنجه‌ي آنها كارهاي پسنديده و نيكخواهي است نه فروتني و كرنش و زبان بازي. شگفت اينجاست كسي را از در مي‌راند و مردم را به دشمني با او مي‌خواند كه كوركورانه پيروي او را نمي‌كند و گر نه مردم نادرست و ناپاك [ صفحه 233] را نمي‌راند و به آنها آفرين هم مي‌گويد. خوب گوش كنيد: براي شما گفتم چه كساني را براي چه گناهي راند يكي را براي رفت و آمد و آميزش با آنها كه به او گروشي ندارند، يكي را براي آنكه بي‌دستور او بجائي رفته، يكي را براي اينكه زر و خواسته‌ي خود را به او نداده، يكي را براي اينكه خانه و زمين خود را به او واگذار ننموده، ولي با بزه كاران و نيرنگ بازان كاري ندارد. در همين شهر تهران بزه‌هائي از هبائيان سر زد كه از هيچ بي‌آرزمي سر نزد و سزايشان زندان هميشگي است و چون براي شوقي نوشتند بر وي خود نياورد، دو سه سال پيش در روزنامه‌ها خوانديد كه مردي فرزندان مردم را مي‌دزديد و بدست آويزهاي گوناگون از كسان آنها پول مي‌گرفت و كودك را باز پس مي‌داد. اين مرد هبائي بود و بسيار گروش نشان مي‌داد و نامش بديع الله طراز بود. اين سر گفتار گزارش كار آن دزد كودكان است در روزنامه‌ي آسياي جوان 4 شنبه 2 بهمن ماه 1330 - سال دوم شماره‌ي 23 - شماره‌ي پياپي 75. اعتراف بديع الله طراز دزد كودكان دزد كودكان گفت من چون 50 هزار تومان قرض داشتم بچه‌هاي مردم را مي‌دزديدم - حكيم زاده به آگاهي شكايت كرده بود كه اطفالم را ربوده‌اند اما از ترس به همه مي‌گفت كه من به هيچ جا شكايت نكرده‌ام او در موقع مقرر هزار تومان در يك چمدان گذاشت و به تپه‌هاي الهيه برد و نوشت محض رضاي خدا اطفال مرا آزاد كنيد. اگر خود آن گفتار را برايتان بنويسم درشگفت خواهيد شد كه چگونه به گناه خود خستو شده. يكي از اينها هم كه در بنگاه تلفن «رئيس حسابداري» بود و نامش نعمت هدايت، صد و شصت هزار تومان پول دزديد و چنانكه شنيده‌ام اكنون در زندان است. يكي از نيرنگهاي اينها اين است كه براي دغل بازي و دزدي و كارهاي زشت، ديگر، نام خانواده‌هائي را به روي خود مي‌گذارند كه در [ صفحه 234] نزد مردم گرامي و ارجمندند همين مرد، كه نام خانوادگيش هدايت است هيچ بستگي با خاندان بزرگوار هدايت ندارد و شايسته است كه بزرگان اين خانواده پافشاري كنند تا اينها نام خود را دگرگون كنند. يكي از مبلغان اين طايفه آشچي نام به يكي از خانم‌هاي بهائي «كتاب اقدس» كه نوشته و دستورهاي بهاست مي‌آموخت. رفته رفته پا از جاده‌ي پاكي بيرون گذاشت و زن بيچاره را فريب داد و شيفتگي نمود و گفت: فرموده‌اند «رفع القلم» (در اين روز به پاي كسي چيزي نمي‌نويسند). آرزويش اين بود كه با او يار و همخواب شود. روزها اين چنين بودند تا روزي كه شوهر ناگهان به خانه آمد و آن دو را در يك بستر ديد هياهو و داد و فرياد براه انداخت، كار به محفل روحاني كشيد بيچاره زن در نزد همسايگان رسوا شد و چون تاب نياورد خود كشي كرد و پرونده‌ي آنها در محفل روحاني است. از اينگونه كارها بسيار شد كه من براي نگهداري آبروي مردم و اميد آنكه بتوانم آنها را براه راست بخوانم يك يك را نمي‌گويم ولي اين را مي‌گويم كه هيچكس از اين بد كاران رانده نشدند و گرفتار خشم شوقي نگشتند. كسانيكه گرفتار خشم شوقي شدند يك مشت مردم دانشمند بودند كه در برابر سخن‌هاي نارسا و فرمانهاي نادرست او خاموش ماندند و آفرين نگفتند و يا زير بار زورگوئي او نرفتند. خوب گوش فرادهيد: آن مرد بچه دزد، آن ناكس تاراج گر، آن مبلغ ناپاك، آن آموزگار بدكار، آن آدم كش بد نهاد و صدها نابكاران و بزهكاران ديگر، رانده نشدند ولي جوانمرداني دانشمند چنانكه [ صفحه 235] گفتم به بهانه‌هاي پوچ و خرده‌گيريهاي نابجا به فرمان شوقي از ميدان خانواده‌ي خود به در رفتند و پدر و مادر را گرفتار اندوه كردند. در ميان پزشكان جوان، دانشمندي است كه در فن كرت پزشكي به ويژه در كار دل بي‌مانند است و به تازگي از آن سر جهان به ايران آمده و با دلبستگي بسيار سرگرم كار شده و تاكنون چند نفر را از مرگ رهائي داده و يكي دو كار پزشكي كرده كه استادان فن بر او آفرين گفته‌اند و با آنكه بسياري بر او رشك برده‌اند نتوانسته‌اند از كار دلسردش كنند. اين جوان از يكي از خاندانهاي بهائي بيرون آمده و پدر و نيايش هر دو در اين كيش بودند ولي اكنون از هبائيان رانده شده، پدر و ديگر خويشاوندان با او آميزشي ندارند و او را دشمن مي‌دارند با آنكه با چشم مي‌بينند كه چگونه براي تندرستي مردم و بيماران كار مي‌كند و شب و روز در انديشه‌ي همه است. گزارشي از كار او در يكي از روزنامه‌هاي هفتگي بود و اميدوارم كه با خوي ستوده و رفتار نكو كه با دانش و هنر خود پيوست داده كار او و ياد او چون نامش جهانگير گردد. فرزندان من با شماست كه در اين پيش آمدها داوري كنيد آيا اينگونه دانشمندان را بايد از دستگاه راند؟ يا آن بدكاران را؟ اين را هم بگويم كه سردسته‌ي اين خانواده كه پيرمردي بود مبلغ و دستار سبز بر سر مي‌نهاد و چند زن گرفته و پس از مرگش زني جوان و تا اندازه‌اي زيبا از خود گذاشت، يكي از جهودان بهائي با آن زن بستگي پيدا كرد و پيوسته مي‌شد و پسرهاي او مانند ديگران دريافته بودند ولي چيزي به مادر خود نمي‌گفتند چون كار دل بود... كسي از اين خاندان آن زن را از خود [ صفحه 236] نراند براي اينكه نام شوقي را گرامي مي‌داشت، هر چند بد كار و هوسران بود به زبان دم از شوقي مي‌زد ولي اين پزشك بزرگوار را راندند براي اينكه مي‌گفت: پيروي كور كورانه از هيچكس نبايد كرد و بايد به رفتار نيك و كردار پسنديده پرداخت.

دزديهاي بهائيان

ديگر از كارهاي اينها اين بود كه چند سال پيش به هر نيرنگي بود يك جهود هبائي را به نام عزيز نويدي در دادگاه ارتش آوردند آنگاه براي زمين‌هاي قلعه مرغي كه در دست هواپيمائي بود دادمند تراشيدند و نيرنگها بكار بردند تا بيست ميليون از كيسه‌ي ارتش بيرون كشيدند و به دست چند تن بهائي دادند كه براي شوقي بفرستد. از اينگونه كارها بسيار كرده‌اند كه براي نمونه يكي دو تا از آن را براي شما گفتم. يك كار زشت ديگر اينها اين است كه در گوشه و كنار كشور با آنها كه دارائي دارند به بهانه‌هائي دوست مي‌شوند و چون او بميرد با نيرنگها و زد و بندها و ترساندن‌ها هر چه دارد از چنگ كسانش در مي‌آورند و به شوقي مي‌رسانند. از اينها بپرسيد مردي كه اين كشور را نديده و دلبستگي به آن ندارد و به مردمش ناسزا مي‌گويد اين همه زمين و خانه از كجا آورده؟! بسياري از كسان و فرزندان آنهائي كه هر چه داشتند از دستشان گرفتند و براي شوقي فرستادند اكنون نيازمندند و در رنج زندگي به سر مي‌برند. پدرم كه سال پيش درگذشت مرا از مرگش آگاه نكردند و تا من آگاه شدم خانه را تهي كردند و بي‌آنكه به من سخني بگويند هر چه بود به جاي ديگر بردند، پدرم چندين خانه داشت و چون بررسي كرديم برگهائي درآوردند كه در سال 1311 اين خانه‌ها را به ديگران واگذاشته و آنچه [ صفحه 237] از آن من بود، به شوقي بخشيده. خوب باريك بين شويد و بينديشيد چون در تهران كه پايتخت كشور است با مانند من آدمي كه همه مي‌شناسندم اينگونه نيرنگ بازي كنند و آنچه از آن منست به دستم ندهند در گوشه و كنار كشور با مردم بي پناه و بيچاره و بي‌زبان چه خواهند كرد!!

چگونه همه مردم دنيا بهائي شدند؟

يكي از راههائي كه مردم را مي‌ترسانند اين است كه مي‌گويند همه بزرگان كشور و فرمانداران و سروران با ما هستند و هر چه ما بگوئيم مي‌پذيرند و كارهائي هم مي‌نمايند كه مردم باور كنند در اين باره نمي‌خواهم پر سخني كنم با يك نمونه از آن، شما را آگاه مي‌سازم كه در چندين سال پيش بوده و اكنون نيرنگهايشان زيادتر شده. در نامه‌اي مي‌نويسند: بيست و پنج نفر از جوانان بهائي را وزارت جنگ و وزارتخانه‌هاي ديگر به اروپا فرستادند! هر كس اين را مي‌خواند گمان مي‌كند كه همه‌ي كارهاي كشور در دست اينهاست [ صفحه 238] اينك در «اخبار امري» بخوانيد و داوري با خود شما. اينهاست كه در مردم نادان ترس پديدار مي‌كند تا هر چه بگويند بپذيرند. من اگر بخواهم نيرنگ‌ها و كارهاي ناپسنديده‌ي اين گروه هبائيان را كه بيشتر به زيان مردم اين كشور است مو به مو بشكافم باور نخواهيد كرد با آنكه در هر سخن و گفتاري آوند و نوشته از خود آنها دارم كه اندكي از بسيار و براستي يكي از هزار را در اينجا آوردم. اگر مي‌بينيد مردم ايران از پيروان شوقي خشنود نيستند و مي‌گويند بايد از اينها كناره گرفت و آنها را در كارهاي همگاني راه نداد و در ماههاي گذشته آن هياهوها به ميان آمد، نبايد مردم ايران را بدنام كرد و گفت: ايرانيان آزادي را دوست ندارند و از آن بركنارند و نمي‌خواهند مردم آزادانه بينديشند و هر چه مي‌خواهند بگويند. در هيچ جاي جهان آن گونه كه در ايران دسته‌هاي كم شماره كه كيش مسلماني ندارند و يهودي و ترسا و زردشتي هستند از آزادي بهره‌مند مي‌شوند و به نام آزادي نيرنگ‌ها مي‌زنند و سودها مي‌برند يافت نمي‌شود. شما اندكي باريك بين شويد و ببينيد دارائي كدام گروه به اندازه‌ي شماره‌شان بيشتر است مسلمانان يا ديگران؟ و آن دارائي از چه راهي به دستشان رسيده؟ در ميان مردم اين كشور دسته‌اي هستند كه در آنها درودگر، درزي، نانوا، آهنگر، كفشدوز، گل كار، چاپ گر، نويسنده و هنرور نيست. هر چه هست دارو فروش آن هم بيشتر دغلي، داسار خانه و زمين براي بالا بردن كرايه‌ي خانه‌ها و ارزش زمين، انتيك‌خر براي اين كه نشانه‌هاي باستاني را از شهرها و ده‌ها بدست [ صفحه 239] بيارند و به بهاي اندك بخرند و به بيرون كشور به چندين برابر بفروشند و يا پشت هم اندازي سودها ببرند و به مردم و كشور زيانها برسانند. خوب به يادم هست كه از روزگار پيش يكي دو نفر از جهودان بهائي با يكديگر همدست شدند و به راه افتادند و در هر جا كه نشانه‌اي از روزگار باستاني بود يا مي‌دزديدند يا به بهاي ارزان مي‌خريدند. يكي در ميان آنها بود كه كار نخستش درزي گري بود و در خيابان لاله زار دكان داشت كه هنوز برادر و فرزندانش هستند، اين مرد چنان در اين كار بي‌باك شد كه روزي در بي بي زبيده دري ديد كه از چند صد سال پيش بود شبانه در را كند ولي مسلمانان دريافتند و در روزنامه‌اي گزارش دزدي او را نوشتند و سرآغاز آن نوشته اين بود: «دزد در امامزاده‌ها» در آن روزها كه من دبير عبدالبها بودم او از راه حيفا و فلسطين به پاريس رفت و در حيفا به پيشگاه عبدالبها بار يافت و چون به نزدش رسيد خود را به آن تنه‌ي سنگين به روي پاهاي عبدالبها انداخت و خاكپايش را بوسيد و شادمان بود كه به چنين مرد بزرگي رسيده است. اين را بدانيد هر جا كه اينگونه دزدي‌ها مي‌شود يا كارهاي شگرف نكوهيده روي مي‌دهد از اين گروه است. چندي پيش در انجمني بوديم كه دانشمندان گرد هم بودند سخن از نشانه‌هاي باستاني به ميان آمد و از اين كه چگونه اين‌ها را مي‌ربايند، استاد بزرگوار تقي زاده گفت: به ما گفتند يكي از دفترهاي باستاني كه در دست دو سه تن بود، به بيرون كشور برده‌اند يك بخش از آن در ايران است از نخست وزير در اين باره كمك خواستيم كه آن را بخرند پس از بررسي دانسته شد كه [ صفحه 240] آن را هم بدر برده‌اند و در امريكا به بهاي هفتاد هزار دلار فروخته‌اند. همه‌ي اين كارهاي ناستوده با دست اينهاست ولي در بررسي‌ها و گزارش‌ها نمي‌نويسند كه اين كار از كسي سر زده كه هبائي و پيرو شوقي است اگر مي‌نوشتند مي‌ديدند كه نود درصد اين پليدي‌ها از آن گروه است. چنانكه از پيش گفتم بيشتر اينها پيروان شوقي هستند كه همه از جهودان مي‌باشند از نام يهودي بيزاري جسته و براي گم كردن بن و نژاد خود به بهائي چسبيده‌اند. هر تباهكاري و آشوب از آنها سر مي‌زند و چون كسي از آنها بيزاري جست ناله‌ي ستمديدگي بلند مي‌كنند و داد و فرياد به راه مي‌اندازند كه اي مردم جهان! ما در ايران آزادي نداريم. ما مي‌خواهيم دشمني و بدخواهي را از بيخ و بن براندازيم ما مي‌گوئيم مردم خاور و باختر از هر نژاد و كيش بايد برابر و برادر باشند ما مردم جهان را به اين چيزها مي‌خوانيم ولي ايرانيان نمي‌خواهند كه ما اين روش را داشته باشيم و مي‌خواهند دستگاهمان را بهم بزنند... مردمي زود باور و ساده دل و پخمه هم چون از درون آنها آگاهي ندارند گفته‌هاي آنها را باور مي‌كنند و ندانسته به سود آنها سخن مي‌گويند. دوستان من! چرا نمي‌انديشيد مردمي كه به زبان دم از دوستي و يگانگي مي‌زنند و خود را نيكخواه همه جهانيان و اندوه خور بينوايان مي‌دانند و بدانسان كه گفتم هر سال پول زيادي از مردم بينواي نادان درميارند و به كيسه‌ي خود مي‌ريزند و از آن پول بر سر گور مردگان گنبد زرين مي‌سازند و بتخانه درست مي‌كنند و سرورشان هشت ماه در سويس به خوشگذراني مي‌پردازد [ صفحه 241] نبايد گاهي كه گروهي گرفتار رنجي و پيش آمد بدي مي‌شوند كمكي كند؟ در اين سالها چندين بار مردم برخي از ده‌ها و شهرها دچار زمين لرزه و سيلاب و ديگر آسيب‌ها شدند ونيكخواهان جهان كمكها كردند آيا شنيديد كه شوقي دست كم ده ليره بدهد و با بينوايان همراهي كند؟ يكي نيست به اين مرد بگويد تو كه دم از اين سخن ميزني: «كه اي اهل عالم همه بار يكداريد و برگ يك شاخسار» چرا كوتاهي كردي و از پول گزافي كه هر سال با نيرنگ و افسون از كيسه‌ي مردم نادان اين آب و خاك در مياري اندكي از آن را بخشش نكردي؟ اگر تو پابسته‌ي اين آموزه‌اي «سراپرده يگانگي بلند شده به چشم بيگانگان يكديگر را مي‌بينند» چرا پول خواسته‌اي را كه مي‌شود بينوايان و مستمندان را از آن به نوائي رساند به هزينه‌ي گنبد طلا و سنگ مرمر مي‌دهي و مردم ساده و بيچاره را سرگرم اين انديشه‌ها مي‌نمائي؟ آري تنها كاري كه در اين گونه پيش آمدها مي‌كني كه جز از نهاد پست برنمي‌خيزد، شادي و شادماني است كه مي‌گوئي سپاس خدا را كه مردم گرفتار بدبختي و تيره روزي شدند! اكنون در اين باره داستاني بشنويد: در روزگار گذشته در شهري نابكار مردي پيدا شد و در برزني خانه‌اي باز كرد و بر در آن پرده‌اي آويخت و دو نفر از اخته‌گان را دربان در كرد سپس با دستياري چند تن از زنان ترزبان و فريب گر دختران دوشيزه را به آن سرا مي‌كشاند كه بيائيد و خواندن و نوشتن و هنر بياموزيد كه بزرگان فرموده‌اند: «آموزش دانش بايسته‌ي همه است.» چند تن از دوشيزگان بي‌گناه را بدانجا بردند. در روزهاي نخست آنها را پختند كه در اين دو روز زندگاني بايد خوش بود و كام دل گرفت... باري رفته رفته دستگاه [ صفحه 242] خوشگذراني و هوسبازي را فراهم نمود و جز دو تن از دختران همه با اين روش خو گرفتند تا آنكه نيمه شبي آن دو تن در انديشه‌ي گريز افتادند همين كه خواستند از در بيرون بروند گرفتار دربانان شدند و با آن‌ها گلاويز گشتند سرانجام يكي به زخم خنجر از پاي درآمد و آن ديگر از دست آنها گريخت و خود را به پيش تخت شاه رساند و آنچه در آن سرا ديده بود گفت. پادشاه دستوري را خواست و از او پرسيد چه بايد كرد؟ گفت: اي پادشاه من يكي دوبار از در آن خانه گذشتم پرسيدم: اينجا كجاست؟ گفتند: اينجا رادمردي است كه براي دختران، دبستان گشاده است تا بيايند و بخوانند و به دانش برسند جز پاكي و پاكدامني از او چيزي نديدم پرده‌اي بر در آويخته و نگهبان در، دواخته مي‌باشند گاهي هم بانگ آن مرد از درون به بيرون مي‌آيد كه اي دخترها بيدار باشيد فريب ناكسان را مخوريد و گوهر پاكدامني خود را به سنگ هوس مشكنيد. وآنگهي گرفتم كه آنچه اين دختر مي‌گويد راست است بزرگان ما گفته‌اند «چار ديواري اختياري» اين مرد دختران را از كوچه و برزن ناگه گير نكرده است و نر بوده همه به پاي خود رفته‌اند چون خودشان آن خانه را خواسته‌اند با آنچه در خانه است ساخته‌اند. پادشاه از دستور ديگر پرسيد: تو چه مي‌گوئي؟ گفت: اين مرد دختران را فريب داده آنچه در روز پسين در درون خانه گفته در روز نخست در بيرون خانه نگفته چون اين كار به زيان زنان است فرمان بده تا آن خانه را بكوبند و دختران را از آنجا بروبند اين را هم بدانيد كه اين خانه دو در دارد دري كه آن سوي ديگر در پس كوچه است و ويژه رندان است نيم شب مي‌آيند و نه چكش به در مي‌كوبند در باز مي‌شود به درون مي‌روند لب از باده تر مي‌كنند و با دختران سر به سر مي‌گذارند پادشاه فرمان داد خانه را از بزهكاران تهي كردند و خانگاه دل آگاهان نمودند.آري «چنين كنند بزرگان چو كرد بايد كار» درست سرگذشت هبائيان مانندي اين داستان است در آشكار از يگانگي و دوستي با همه‌ي جهانيان دم مي‌زنند و چون به رازشان آشنا بشويد و به درون خانه برويد مي‌بينيد آن سان كه گفتم پرچمدار يگانگي آنها پدر [ صفحه 243] و مادر و برادر و خواهر و همه كسان و خويشاوندان و دوستان خود را به بهانه‌هاي پوچ از خود رانده و دشمني با همه را آغاز كرده! اينجاست كه متل مردم راست مي‌آيد كه گفته‌اند: «هر كه با مادرش زنا كند با ديگران چه ها كند؟» اگر پيش آمدي كه براي من رخ داده بود وارون آن بود (بدين گونه كه من از ميان خانواده‌ي مسلماني دنبال شوقي را مي‌گرفتم پدر هم مرا براي بي‌ديني و نامسلماني از خانه بيرون مي‌كرد كس و كار پدر هم مرا بخود راه نمي‌دادند و پس از مرگ پدر از روي خواستنامه‌ي او نمي‌گذاشتند چيزي از دارائي او به من برسد.) اين‌ها چه مي‌كردند؟ خامه برمي‌داشتند و به همه‌ي جهانيان مي‌نوشتند كه اين نيكخواهان جهان در اين روزگار كه همه خواهان آزادي هستند و نيكمردان دم از آزادي انديشه و گفتار مي‌زنند و براي اين كار جانفشانيها كرده‌اند؛ در ايران هنوز خوي و ددمنشي در ميان است و ايرانيان نمي‌خواهند مردم را در انديشه و كار خود آزاد بگذارند اين مرد تا ديروز مسلمان بوده و چون آن كيش را براي خود نارسا ديده امروز در جرگه‌ي ما در آمده و نمي‌خواهد مسلمان باشد آيا سزاوار است او را به گناه اينكه پيرو راه و آئين راستي شده از خانه بيرون كرد و از هر بهره‌اي در زندگي دور نمود و نااميد كرد؟ اي مردم جهان ايرانيان مسلمان را بشناسيد اينها چون جانوران درنده و آدم خوارند...

تبليغات سوء بر ضد مسلمانان

بسيار پيش آمده است كه در شهري يا در دهي ميان دو نفر بر سر يك كار كوچك جنگي در گرفته و يكي از اينها در زد و خورد سرش شكسته [ صفحه 244] بي‌درنگ نزد او رفته و عكسي از او برداشته و در روزنامه‌هاي جهان پخش كرده كه اي مردم! بر ستمديدگي ما دلسوزي كنيد و ببينيد چگونه در برابر يك كار كوچك، يك مسلمان سر يك بهائي را مي‌شكند سپس مي‌گويند اين كه چيزي نيست در فلان شهر در نيمه‌ي شب به خانه‌ي يكي از هم كيشان ما ريختند و همه را از زن و مرد كشتند و يك تن را به جا نگذاشتند هر چند كودك شيرخواري بود، باور نمي‌كنيد اين هم عكس آنها. آن وقت يك عكس درست مي‌كنند كه سه چهار نفر زن و مرد لخت بر روي زمين افتاده و يك سر بريده كودك هم در دست يك نفر است كه نشان بيننده مي‌دهد!! اين عكس را به همه روزنامه‌هاي جهان مي‌دهند و چاپ مي‌كنند و آبروي كشوري را مي‌ريزند كه صد گونه سود از آنجا مي‌برند. و هزار جور نادرستي مي‌كنند. اكنون از اينها بپرسيد كه اگر اين سخنهاي شما درست است و آن كارها را براستي مردم درباره‌ي شما كرده‌اند (با آنكه چنين نيست) و شما در پاداش آبروي يك كشوري را برده‌ايد پس چرا خودتان به آنهائي كه پس از شناختن شما ديگر نمي‌خواهند با شما باشند و تنها دل خوش كردند كه ديگر كاري به كارتان نداشته باشند اين گونه ستم و بيداد مي‌كنيد؟ من نمي‌خواهم هر سخني را بگويم ولي بدانيد كه اينها پس از آنكه پدر مرا در زندگي هر گونه رنج دادند و او از ترس دم نزد و نگذاشتند مرا ببيند اكنون كه در گورستان خفته است نمي‌گذارند من بر سر خاكش بروم و از خدا درباره‌اش خواهش آمرزش كنم هر چند مي‌دانم او آمرزيده است زيرا او مايه و انگيزه‌ي نوشتن اين سخنان است كه مردم را بيدار و آگاه مي‌كند. [ صفحه 246] باري آن داستانها را به هر سوي جهان مي‌نوشتند و مي‌پراكندند و هياهو به راه مي‌انداختند كه آبروي مردم كشوري را مي‌بردند. چنانكه بارها از اين كارها كرده‌اند. اينها با دستهاي نهاني آشوبها به پا مي‌كنند و كارهاي زشت مي‌نمايند و مردم ساده را برمي‌انگيزند تا شورشي به راه بيندازند آنگاه به بيگانگان بگويند: ببيند اين مسلمانان با ما چه مي‌كنند ما در اين كشور از دست اينها روز خوش و آسايش نداريم اي سروران جهان به داد ما برسيد و به فرمانروايان ما بگوئيد مگر ما نبايد آزادانه زندگي كنيم چرا جلوي ستمكاران و نادانان را نمي‌گيرند. آنهائي هم كه از فريب و دستان اينها بركنارند گمان مي‌كنند كه سخنان اينها راست است ديگر از كلمه‌ي اينها آگهي ندارند. هر چند هبائيان زور و نيروئي ندارند ولي چون در بدسگالي يك روش دارند از ندانستگي مردم بهره‌ور مي‌شوند مانند اين داستان كه گفته‌اند: صد تن بازرگان از شهر ري به كاشان به راه افتادند و در انديشه‌ي يكديگر نبودند سه تن از راه‌زنان براي يغماي دارائي آنها از پي آنان سايه مانند روان شدند در شب تاريك كه اين گروه در كنار چشمه‌اي فرودآمدند و بار انداختند آنها با هم در كمين بودند و به اين دسته تيراندازي كردند چند تن زخمي شدند و ديگران در انديشه‌ي جان خود افتادند و پريشان گشتند و پا به گريز گذاشتند دزدان هم از اين كار سود جوئي كرده [ صفحه 247] هر چه از كالاي آنها بدستشان آمد بردند آن روز كه به شهر خود رسيدند و گزارش خود را به سالار شهر دادند او گفت: چگونه سه نفر بر شما صد نفر چيره شدند؟ گفتند: ما صد نفر بوديم تنها آنها سه نفر بودند همراه، ما هر چه مي‌زديم به گل مي‌خورد آنها هر چه مي‌زدند به دل مي‌خورد. همچنين است داستان اين هبائيان. اينها از سادگي و ندانستگي هم‌ميهنان ما صد گونه برمي‌خورند و سرانجام ما را در ديده‌ي بيگانگان خوار و بي‌ارزش مي‌كنند و چون از سازمانهاي جهاني دادخواهي مي‌كنند و داوري مي‌خواهند بزرگان كشور ما در پاسخ فرومي‌مانند ولي اگر از آگاهان جويا شوند آنها مي‌گويند: اين گروه از مردم ديگر بيشتر از اين آب و خاك سود مي‌برند و به نيرنگ‌هاي گوناگون در سازمانهاي كشور، خود و كسان خود را در مي آورند ولي اندك دلبستگي به اين كشور ندارند اينها در درون خود سازمانها در برابر سازمانهاي كشوري فراهم كرده‌اند كه مايه‌ي شگفتي است به نام «لجنه‌ي اصلاح» سازمان دادگستري دارند. به نام «محفل روحاني» سازمان فرمانروائي دارند و سازمانهاي ديگر دارند كه نمي‌گذارند كارشان به سازمانهاي كشور برسد تا آنجا كه برگ شناسنامه‌ي جداگانه براي خود چاپ كرده‌اند و از هر راهي مي‌كوشند تا مردم را بترسانند و بر همه چيز آنها دست بيابند و چيره شوند. شوقي در ايران پا به جهان نگذاشته و هيچگونه دلبستگي به اين كشور ندارد از كجا اين همه خانه و زمين به دست آورده كه بايد به دستور او دسته‌اي فريفتار گروهي نادان را يا بفريبند يا بترسانند تا دارائي خود را به شوقي [ صفحه 248] بخشند. من اگر بگويم چگونه دارائي پاره‌اي از مردمان را به دست خود گرفته و زن و فرزندانشان را بيچاره و بينوا كرده‌اند در شگفت مي‌شويد!! از چندين سال پيش هر روز به بهانه‌اي فرمان فروش خانه و زمين‌ها را مي‌دهد و پول آن را مي‌خواهد براي نمونه يكي دو از آن نامه‌ها را براي شما مي‌آورم: نامه‌ي رويه برابر را پدر شوقي ميرزا هادي نوشته و پس از چندي چنانكه گفتم رانده‌ي درگاه فرزند شد و با خواري مي‌زيست (اين روزها نامه‌اي از فلسطين به دستم رسيد كه او درگذشت بي‌آنكه فرزندش بر سر گورش بيايد) و خود شوقي نامه‌ي بالا را به حاجي امين مي‌نويسد: هر دو اين نامه‌ها به خط علي اكبر روحاني است كه از روزگار عبدالبها نامه‌ها را مي‌نوشت، نخست عكس برداري مي‌كرد و پس از آن مانند چاپ سنگي صدها برگ از آن را ميان بهائيان پخش مي‌كرد و براي خوش خطي دبير محفل روحاني نيز بود. [ صفحه 250] در كتاب صبحي گزارش كار و زندگي حاجي امين را نوشته‌ام بد نيست بخوانيد و اين مرد را بشناسيد و بدانيد كه به راستي به اندازه‌ي يك سر سوزن دلسوزي براي كسي نداشت. كارش اين بود كه تا مي‌تواند مردم را لخت كند و پولشان را بگيرد و به بالا بفرستند. مرد پرهيزكار و پاكدامن نيز نبود. سراپا هوس بود، هر زني كه شوهرش مي‌مرد بي‌درنگ خود را به او مي‌رسانيد و از او كام مي‌خواست و پايان بدي در زندگي داشت، ماه‌ها گرفتار بستر بود و بدنش زخمي و ريشمند شد تا درگذشت و جاي خود را به حاجي غلامرضا داد كه او را امين امين مي‌گفتند، او نيز چند سال از اين و آن گدائي كرد و براي شوقي فرستاد ولي مانند حاجي امين در اين كار توانا نبود. او فرزند يكي از بازرگانان بنام اصفهان بود و در جواني خوشگذران بود جز زن نخست خود كه خويشاوندش بود و از او پسري به نام محسن داشت «صيغه‌ي» يكي از سران را هم پس از خودش گرفت و از او هم چند پسر و دختر بهم زد و آن زن در آن خانه با ناز و كرشمه چنان خود را جا كرد كه زن نخست را بيرون كرد و محسن در زيردست زن پدر افتاد و سختي‌ها كشيد و پس از مرگ حاجي غلامرضا برادر دامادش كه سرلشكر بود با يكي دو تن سپاهي به خانه‌ي آن درگذشته رفت و زر و خواسته‌ي او را در چنگ گرفت. بعد از حاجي غلامرضا، ولي الله و رقاء جانشين او شد و پولهائي از بهائيان مي‌گرفت و براي شوقي مي‌فرستاد و زمين و خانه‌ي بسياري را به چنگ آورد و از سوي شوقي بنام خود كرد، او [ صفحه 251] هم همين دو سه روزه درگذشت و نمي‌دانم كه ديگر اين كار را بر گردن كه خواهند گذاشت؟ برگرديم بر سر سخن خود. شما گمان مي‌كنيد اگر اين كارهائي كه اينها اكنون در اين كشور مي‌كنند در كشور ديگر مي‌كردند فرمانروايان آنجا به آنها آزادي مي‌دادند؟ اگر در امريكا گروهي پيدا شوند كه در ميان خود در برابر سازمانهاي كشور سازمانهاي جداگانه درست كنند و باج بگيرند و بنام مردي كه آنجائي نيست و آن خاك را نديده و هرگز دلبستگي به آنجا ندارد با نيرنگ و دستان دارائي پاره‌اي از مردم را از چنگشان در آرند و فرمان نفله كردن دشمنان نيرومند خود را بدهند، آن مرد هم با كمال بي‌شرمي بزرگان آن سرزمين را به باد ناسزا بگيرد و هر يك را پاينام زشتي بدهد و پناه به خدا جرج واشنگتن را در «اسفل السافلين» بداند و با ناجوانمردي صد گونه ستم و گزند به مردم برساند و جلو آزادي همه را بگيرد پيروان اين چنين مردي را آزاد مي‌گذارند كه هر كاري مي‌خواهند بكنند؟!! هرگز. من نمي‌خواهم بيش از اين در اين باره‌ها سخن گويم اين اندازه هم كه گفتم يكي از هزار و اندكي از بسيار بود ولي مي‌خواهم بدانيد و آگاه باشيد كه هبائيان بودشان براي اين كشور و همه‌ي مردم جهان تا روزي كه داراي اين انديشه‌ها هستند زيان آور است. و چون من با هيچكس و دسته‌اي دشمني ندارم و بسياري از اين گروه را فريب خورده مي‌دانم كوشش مي‌كنم كه بيدار شوند و آگاه گردند و از هيچكس پيروي كوركورانه نكنند زيرا جز زيان و آسيب چيز ديگر ندارد، نمي‌دانيد [ صفحه 252] چه كسان و بيچارگاني را اين مرد خودكام از ميان برده و به زندگيشان پايان داده. اگر بخواهم يك يك را بگويم بايد برگها سياه كرد! براي نمونه يكي را بشنويد: در سال گذشته كه دستور داده بود كسي از پيروانش به امريكا نرود، دوشيزه‌اي به نام نيره متحدين از سوي «اصل 4«روانه‌ي امريكا شد چون از او دستور نگرفته بود فرمان داد كه بي‌دريغ آزارش رسانند و با دستهائي كه دارند زندگي را بر او تنگ سازند خويشاوندانش را هم از نامه‌نگاري با او بازدارند، آن دختر چون ديد در برابر اين همه بيداد و ستم ياراي ايستادگي ندارد به ناچار خود را كشت. يكي ديگر از آنان كه نامش را نمي‌برم او را هم به اندازه‌اي آزار رساندند كه نتوانست در بيرون كشور بماند برگشت، پيش از برگشتنش پدر و مادرش را چنان ترساندند كه با دلبستگي كه به فرزند خود داشتند از ترس او را نپذيرفتند و چمدانش بيرون در گذاشتند. از اين گونه كارها بسيار كرده‌اند كه اگر بزرگان جهان و آنهائي كه گوش به داد خواهي مردم ستمديده مي‌دهند بدانند، از اين مرد و پيروانش بازجوئي مي‌كنند و آنها را در اين نابكاري‌ها آزاد نمي‌گذارند و به آنها هنگام نمي‌دهند كه از بي‌آگهي مردمان بهره‌گيري كنند. بايسته بود كه درباره‌ي شوقي و پيروانش بيشتر سخن بگويم ولي از آن چشم مي‌پوشم و بسنده مي‌كنم به چند رج از نامه‌اي كه يكي از خويشاوندان نزديكش درباره‌ي او در پاسخ چند پرسشي كه كرده بودم نوشته است. عكس آن نوشته را از چشمتان مي‌گذرانم و با آنكه از من خواهش كرده كه اين سخنان را آشكار نكنم ولي چون بايسته مي‌دانم، [ صفحه 253] گوش به فرمان او ندادم. اين را هم بگويم كه بسياري سخن‌ها و رازها درباره‌ي او نزديكترين خويشاوندانش به من نوشته‌اند و مرا سوگند داده‌اند كه آنها را در جائي بازگو نكنم از آنها چشم مي‌پوشم، اينك در اين چند رج باريك بين شويد و خودتان داوري كنيد و ديگر درباره‌ي اين مرد چيزي از من نشنويد. تنها افسوس من اين است كه چرا دسته‌اي كه از مهر و دوستي و پرتو ايزدي و يك زباني و يكرنگي و آزادگي دورند و آلوده‌ي پستي‌ها هستند مايه‌ي آن شدند كه مرا رنجاندند و از پدر مهر پرور جدا كردند و دل شكسته و آزرده‌ام ساختند تا من امروز ناچار شوم كه اين سخنان را بنويسم و شرمنده‌ي روان كساني باشم كه روزگاري با ايشان به خوشي و شادماني و پاك دلي به سر برده‌ام و نان و نمك خورده‌ام. اينجانب از يزدان پاك پوزش مي‌خواهم و خواهش آمرزش دارم و مي‌گويم: «تو اي آفريننده‌ي ماه و تير به بادافره [ صفحه 254] اين گناهم مگير». اي كاش مرا آزاد مي‌گذاشتند تا سرگذشت‌هاي شيرين از آنچه در شهرها و كشورها ديده‌ام مي‌نوشتم و گزارش دلتنگي و گرفتاري خود را از دست ناكسان به دست دوستان نمي‌دادم. اين را هم بدانيد اين گروه كه با من دشمني كردند و براي گزند و آزار و بدنامي و از ميان بردن من به هر دست آويزي چنگ زدند چون آن دستي كه بالاي دست‌هاست نگهبان من بود آنها كاري از پيش نبردند و وارون آنچه مي‌خواستند پديد شد. «بجنبد اگر تيغ گيتي ز جاي نبرد رگي تا نخواهد خداي.» با كوششي كه در غلط گيري آموذه‌هاي اين دفتر داشتم باز چند جا غلط‌هائي به جا ماند كه مايه‌ي دلتنگي من شد كه يكي از آن در رويه‌ي 169 در زير عكس و در نام عبدالبها بود و واژه را درست نچيده بودند به چشم من هم نخورد تا آن را درست كنم. ولي شگفت اينجاست كه چون سخن بر سر پيروان شوقي به ميان آمد خود به خود از زبان خامه به جاي بهائي هبائي روان شد و گمان مي‌كنم اين دستور از جهان پنهان رسيد زيرا در ميان دسته‌هاي گوناگون اين گروه جز پيروان شوقي مردم پاك و بي‌آلايش و دانشي و آگاه بسيارند، دريغ بود همه را به اين نام بنامم از اين رو چنانكه از پيش هم نام هبائي به اين گروه داده‌اند آنها كه در پي شوقي افتاده و بي چون و چرا سخنان او را پذيرفته و از مهر و دوستي و دانش و خرد دورند هبائي نام دارند و ديگران بهائي كه دسته‌هاي ديگر اين كيش هستند و همه با هم بستگي دارند با آنكه در راي و انديشه از هم جدا هستند. [ صفحه 255]

گروه كاروان

گروه كاروان كه سرپرستشان ميرزا احمد سهراب است و از آنها در اين برگها يادي كردم از روز نخست درباره‌ي شوقي مهر خموشي بر دهان زدند و چون رفته رفته از او كارها و فرمانهائي سر زد كه با دستورهاي هيچ يك از پرورندگان كه ريشه و بن گفته‌هايشان راستي و درستي است جور در نيامد و دريافتند كه براي خود دستگاه سروري و فرمانروائي بيجا به پا كرده، هر كس را كه بخواهد از درگاه خود مي‌راند و بهانه‌هاي بيجا از پيروان مي‌گيرد و در ميان مردم كينه و دشمني رواج مي‌دهد بر آن شدند كه در اين باره در كشور اسرائيل انجمني به پا كنند و كجروي شوقي را براي همه بهائيان و هبائيان آشكار سازند. در آن كشور نوزده تن از جوانان از هر كيش و آئين به گروه كاروان پيوسته‌اند و در راه راستي و دوستي و مهر و آشتي و يگانگي جهانيان گام برمي‌دارند. اي كاش گروه كاروان و ديگران از كار و رفتار و گفتار پيروان شوقي در ايران آگاه بودند كه چگونه در اين كشور با دست‌هاي نهاني و تردستي‌هاي شگفت ستم و بيداد مي‌كنند و با نيرنگ، هر گونه دغلبازي و دزدي و ساره خواري و زشت كاري را پيشه‌ي خود ساخته‌اند. بي‌گمان اگر آنچه در اين كشور از اينها سر مي‌زند در جاي ديگر سر مي‌زد خود بهائيها و شايد هبائيها گريبان شوقي را مي‌گرفتند و مي‌گفتند باروبر رنجهائي كه گذشته‌گان كشيدند و جانفشانيها در اين راه كردند اين بود: آنها كه در پيرامون تو گرد آمده‌اند به هر كار زشت و نكوهيده دست پا زند و به بهانه‌هاي پوچ فرزند را از پدر و مادر و زن را از شوهر و خويشاوندان را از يكديگر جدا كنند!!! [ صفحه 258] گروهي از بهائيان به ويژه خاندان بهاء الله كه دلبستگي بسياري به دستورهاي بها دارند و از ناداني شوقي آگاهند او را سرزنش مي‌كنند كه چرا كسي كه خود را جانشين بها مي‌داند و به گمان پوچ سخنان او را رواج مي‌دهد اين گونه از دستورهاي بها بيگانه است! براي نمونه يكي را بشنويد: بها در نامه‌اي كه به نام «بشارات» زبانزد است مي‌گويد: «اگر چه جمهوريت نفعش به عموم راجع ولي چون شوكت سلطنت آيتي است از آيات الهي دوست نداريم مدن عالم از آن محروم باشند اگر مد برين اين هر دو را جمع كنند اجرشان عندالله عظيم است». ولي شوقي در «لوح شرق» كه در سال 105 بهائي نگاشته در رويه‌ي 42 آن دفتر مي‌نويسد: «ملوك ارض به عذاب اليم دچار گشتند و در ممالك بسياري سلطنت به جمهوريت تبديل گشت و اين بر اثر اراده بهاء الله بود». در رويه 43 مي‌گويد: «بر اثر جنگ جهانسوز گروهي از ملوك معزول و منكوب و اسير و مقهور و پريشان گشتند و در ممالك بسياري... اساس سلطنت متزعزع گشت و به جمهوريت مبدل گرديد و اين از آثار اراده‌ي جمال قدم بود كه نمي‌خواهد در روي زمين پادشاهي باقي بماند.» از اين گونه سخنان پوچ براي شادي دل بيگانگان در زمينه‌هاي گوناگون بسيار گفته است كه همه آنها مي‌رساند نه تنها از دستورها و آموزه‌هاي بها آگاهي ندارد به ساز خواهش و گرايش ديگران نيز پاي مي‌كوبد، [ صفحه 259]

پايان دفتر و نصيحت هاي من

فرزندان من! دفتر به پايان مي‌رسد، اينك بايسته است كه پس از اين همه سخن‌ها كه بمانند ديباچه است پيام پدر را بشنويد و پندهائي كه مي‌دهم آويزه‌ي گوش كنيد و با زبان شيرين و خوش همه را به آن بخوانيد و با دلي پاك و رواني تابناك همراه من شويد و با من بيائيد تا بسر سراي رسائي و مردمي و مهرورزي و داد برسيم. نخست بدانيد كه در شما نيروئي آفريده شده است كه در هيچ يك از جانداران نيست همه‌ي پديده‌هاي آفرينش در رسائي، مرزي و ساماني دارند جز آدمي كه ميدان رسائيش بي‌پايان است. چون به جانوران نگاه كنيد همه با هم برابرند و در هر جا كه هستند به ناچار در روش و نهاد يكسانند. گاوي كه در ميان جنگل هند مي‌زيد با گاوي كه در كشتزارهاي امريكا مي‌چرد به فرمان نهاد خود به يك روش زيست مي‌كند و جز جنم و سرشت خود استادي ندارد. ولي مردمان چنان نيستند، در شهري و خانداني تني پيدا مي‌شود كه چندان از جانوران برتري ندارد و از همان شهر و خاندان كسي در مي‌آيد كه از راه خرد و دانش بر زمين و آسمان چيره مي‌شود و به نيروهاي هستي پي مي‌برد و آن را به دست مي‌گيرد و به رازهاي جهان آفرينش دمساز مي‌شود، چيزها پيدا مي‌كند و به چشم مردم مي‌كشد كه بيننده خيره مي‌ماند! از سوي ديگر در جانوران مهر و كين نهادي است و آز و خواهش به اندازه‌ي نيازمنديشان است ولي در ميان مردمان مهر و كين كم و فزون است. رادمردي را مي‌بينيد كه مهرورزيش چنان است كه آسايش ديگران را برتر از خود مي‌داند و در آسودگي ديگران خوش و خرم است و شادماني [ صفحه 260] مي‌كند و در اين راه مي‌كوشد و مزه‌ي زندگاني را در اين مي‌بيند. و در برابر كساني را مي‌بينيد كه جز گرد آوردن زر و خواسته و فراهم آوردن دارائي و پول روي پول گذاشتن آرزوئي ندارند و در انديشه‌ي انجام و پايان كار نيستند مي‌ميرند و آنچه از اين سو و آن سو به دست آورده براي كسان و فرزندان مي‌نهند تا بر سر مرده ريگ به جان هم بيفتند و بر سر و مغز يكديگر بكوبند. باز كساني را مي‌بينند كه از راه آموزش و پرورش جهانيان را به خوي پسنديده و كارهاي ستوده و رفتار نكو مي‌خوانند و مي‌خواهند كه مردم، بيداردل و آگاه باشند و جز در پي راستي و درستي نروند و چون ببينند كسي دستور آنها را به كار مي‌بندد بي‌چشمداشتي شاد مي‌شوند و هرگز در اين انديشه نيستند كه پرورش يافتگان مزد راهنمائي آنها را بدهند و از زر و خواسته دريغ ندارند و اگر هيچ نمي‌دهند دست كم در برابر آنان فروتن و ستايشگر باشند. و در برابر، مردي را مي‌بينيد كه تنها دلخوشي ايشان در اين است كه با نيرنگ و افسون دسته‌اي را بفريبند و در پي خود بيندازند و سرافرازي كنند كه ما پيروان بسيار داريم ديگر كاري به اين ندارند كه از آنها رفتار پسنديده سر بزند يا نكوهيده آنها مردم را چون گاو شيرده مي‌دانند و تنها در انديشه‌ي آب و علف خود مي‌باشند. و هم در اين جهان گروهي را مي‌بينيد كه خدا را در دلهاي پاك مي‌دانند فره‌ي ايزدي را با كساني مي‌بينند كه به همه‌ي آفريدگان مهربانند و جز نكوئي و رسائي در آنها چيزي نيست. و در برابر مردمي را مي‌نگريد كه مي‌گويند در هر روزگاري خدا در پيكري نمودار شده و جز در او و پيروانش [ صفحه 261] در هيچ جا پرتوي از او نيست و تنها راه رسيدن به خدا اين است كه سر بر آستان آن پيكر بسائي و هر چه مي‌گويد بپذيري هر چند با خرد راست نيايد و او را بپرستي خواه كار ستوده از او سر زند، خواه رفتار نكوهيده. پيوسته اين دسته‌ها در برابر يكديگر ايستاده‌اند، نيرنگ بازان كه كارشان فريب جهانيان است از سادگي و كم دانشي و ناتواني روان و ترس و بيم و آزمندي مردمان براي پيشرفت كار خود كمك مي‌گيرند اين است كه دسته‌ي بزرگي از جهانيان را پيرامون خود گرد كرده به دنبال خود مي‌كشند و مي‌برند و نمي‌گذارند كه به راه راست بيايند آن بيچاره‌ها هم كه در پي چاره‌اند به ناچار از ناداني دچار اينها مي‌شوند چنانكه خداوندگار سروده: «آب شيرين چون نيايد مرغ كور چون نگردد گرد چشمه‌ي آب شور» ولي خواهد آمد روزي كه دانش رو به فزوني رود و روان آدميان نيرومند گردد و خرد چيره شود و ترس و بيمي كه از ناتواني مردم همه جا را فراگرفته دور شود و دانش و راز آفرينش در دسترس همگان افتد آنگاه ترازوي رسائي و پاكدلي و ستوده خوئي و مهرباني با همه و پيروي دانش، به كار افتد و روي زمين بهشت برين شود ارمگانان كه پرورش دهندگان راستكاري و درست كرداري مرد مانند از نهاد پاك و سرشت نيكوي آدميان برخوردار مي‌شوند و آنها را به نيكبختي و دانش و خوشي مي‌رسانند. فرزندان من! پيام پدر را بشنويد: در شما نيروئي است كه هنوز [ صفحه 262] بر از آن چنانكه بايد و شايد آشنا نشده‌ايد آن نيرو را از راه دانش‌آموزي و نيكي اندوزي افزون كنيد روزهاي زندگي را بيهوده نگذرانيد به پرورش جان و تن خود بكوشيد آفريده‌اي را دشمن ندانيد و جز از دشمنان مردم به ويژه دشمنان نيرنگ باز از كسي نگريزيد آسايش خود را با آسايش ديگران يكي دانيد و سود خود را در زيان مردمان مخواهيد جهان را جاي بدي نشمريد و تا مي‌توانيد در آن شادمان باشيد بينوايان را دلسوزي كنيد بي‌آنكه از كيش و آئينش بپرسيد روش شاه مردان را كار بنديد چنانكه فرموده هر تشنه‌اي را آب گوارا دهيد بي‌آنكه از آئين و روشش بپرسيد: به شيخ شهر فقيري ز جوع برد پناه بدان اميد كه از لطف خواهدش نان داد هزار مسئله پرسيدش از مسائل و گفت كه گر جواب ندادي نخواهمت خوان داد نداشت حال جدل آن فقير و شيخ غيور ببرد آبش و نانش نداد تا جان داد عجب كه با همه دانائي اين نمي‌دانست كه حق به بنده نه روزي به شرط ايمان داد من و ملازمت آستان پير مغان كه جام مي به كف كافر و مسلمان داد از اين رو از هيچ نيازمندي نپرسيد كه كيشت چيست و آئينت [ صفحه 263] كدام بپرسيد دردت چيست تا درمان كنيم. هرگز نينديشيد كه يزدان در نزد يك دسته‌ي ويژه‌ايست و ديگران از او دورند همه با او راهي دارند و راز و نيازي مي‌كنند اين سخنان را درويشان دل آگاه و مردان راه از پيش گفته‌اند شيخ بهائي گويد: اي تير غمت را دل عشاق نشانه خلقي به تو مشغول و تو غايب زميانه گه معتكف ديرم و گه ساكن مسجد يعني كه تو را مي‌طلبم خانه به خانه مقصود من از كعبه و بتخانه توئي تو مقصود توئي كعبه و بتخانه بهانه هر كس به زباني صفت حمد تو گويد بلبل بنوا خواني و مطرب به ترانه اندر همه جا عكس رخ يار توان ديد ديوانه منم من كه روم خانه به خانه تقصير بهائي به اميد و كرم تست يعني كه گنه را به از اين نيست بهانه در اين باره بزرگان درويشان و بيداردلان سخن‌ها گفته كه هر يك داروئي است كه درمان درد ناداني و خودپسندي و خيره سري را مي‌كند. فرزندان من! پيام پدر را بشنويد به سراغ كساني برويد كه شما را به دانش و خرد و رفتار ستوده و خوي پسنديده مي‌خوانند نه آنها كه به دست آويز نام خدا براي مردمان دام مي‌سازند و شما را از پرتو ايزدي دور نگه مي‌دارند خداوندگار مي‌فرمايد: دلا نزد كسي بنشين كه از دلها خبر دارد به سايه‌ي آن درختي رو كه او گلهاي تر دارد [ صفحه 264] در اين بازار عطاران مرو هر سو چو بيكاران به دكان كسي بنشين كه در دكان شكر دارد ترازو گر نداري بس ترا، زو، ره زند هركس يكي قلبي بيارايد تو پنداري كه زر دارد تو را بر در نشاند او بطراري كه مي‌آيم تو منشين منتظر بر در كه آن خانه دو در دارد به هر ديگي كه مي‌جوشد مياور كاسه و منشين كه هر ديگي كه مي‌جوشد در او چيز دگر دارد نه هر كلكي شكر دارد نه هر زير زبر دارد نه هر چشمي نظر دارد نه هر بحري گهر دارد بنال اي بلبل مستان ازيرا ناله‌ي مستان ميان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد در اين زمينه داستاني نيز از «مثنوي» مي‌آورم كه با سرودهاي خداوندگار آميخته است: كازري بود و مر او را يك خري پشت ريش اشكم تهي تن لاغري در ميان سنگلاخي بي‌گياه روز تا شب بي‌نوا و بي‌پناه در آن نزديكي بيشه‌اي بود جايگاه شير نر كه روزي با پيل دمان جنگيد و روزي چند از شكار بازماند و گرسنگي بر او چيره شد به روباهي كه چاكرش بود فرمود: گر خري يابي بگرد مرغزار رو فسونش خوان فريبانش بيار يا خري يا گاو بهر من بجو زان فسونهائي كه مي‌داني بگو از فسون و از سخنهاي خوشش نرم گردان زودتر اينجا كشش تا من اندكي از گوشتش بخورم و بازمانده را به تو بدهم، روباه گفت: [ صفحه 265] فرمان پذيرم در اين نزديكي خري است كه مي‌توانم او را بفريبم و به نزد تو بياورم. اين را گفت و به سراغ خر رفت و به او گفت: در اين كوير خشك چگونه زندگي مي‌كني بيا از اينجا به مرغزاري كه ما در آنجا جا گرفته‌ايم برويم مرغزاري سبز مانند جنان سبزه رسته اندر آنجا تا ميان خرم آن جنبنده كاو آنجا رود كاشتر اندر سبزه نا پيدا بود و در هر سوي آن چشمه‌ي آب گوارا روان است و هر كه در آنجاست فربه و خوش زندگي مي‌كند. از خري او را نمي‌گفت اي لعين گر تو زانجائي چرا زاري چنين كو نشان فربهي و فر تو چيست اين لاغر تن مضطر تو چون ز چشمه آمدي چوني تو خشك گر تو ناف آهوئي كو بوي مشك گر تو مي‌آئي ز گلزار جنان دسته گل كو از براي ارمغان روباه در نيرنگ و سخن پردازي چندان پافشاري كرد كه ريش خر بگرفت و پيش شير برد شير از دور به گمان اينكه زورش مانند روزگار پيش است خيزي برداشت و به سوي خر جست ولي خر از او چابك‌تر بود و پا به گريز نهاد. روباه شير را در اين سستي سرزنش كرد و چون در خر سستي خرد و انديشه سراغ داشت بار ديگر به نزدش رفت. تا چشم خر به او خورد زبان به ناسزا گشود: ناجوانمردا چه كردم من تو را كه به پيش اژدها بردي مرا رفته‌اي در جان و خونم آشكار كه تو را من رهبرم در مرغزار گر چه من ننگ خرانم يا خرم جان ورم جان دارم اين را كي خرم روباه گفت: چنين نيست كه دريافته‌اي تو مي‌داني كه شير در نيرو بيمانند است با يك خيز به تو و برتر از تو مي‌رسد آنچه ديدي طلسم بود و براي آزمايش به كار رفته تا هر كسي در آن مرغزار جايگاه نسازد و جز پاكان و پاكدلان آنجا نيايند چندان سخن بافت و از آزمايش خدائي بر گوش خر خواند و او را ترساند تا آور و باور كرد كه آنچه ديده طلسم بوده نه شير، باري برد خر را روبهك تا پيش شير پاره پاره كردش آن شير دلير آنگاه چون تشنه شده بود به چشمه رفت تا آبي بنوشد سپس دل و جگر خر را بخورد. روباه از اين پيش آمد سود گيري كرد و دل و جگر خر را خورد [ صفحه 266] شير چون وا گشت از چشمه بخور جست دل از خر نه دل بد نه جگر از روباه پرسيد همه اين رنجها كه من كشيدم براي بدست آوردن دل و خوردن جگر بود پس كو دل و جگر اين خر كه شكار من به دستياري تو بود؟ گفت اگر بودي و را دل يا جگر كي بدينجا آمدي بار دگر اين افسانه با داستان فريفتاران و فريب خوران به نام خدا برابري مي‌كند و بايد شما فرزندان از اين سخنان پند گيريد و همچون خر نباشيد كه به آساني فريب بخوريد و پرتو خدا را تنها در رخسار چند تن نيرنگ باز بدانيد هر كس در خور خود و به اندازه‌ي دريافت و روش خويش با يزدان بستگي و پيوستگي دارد و از او جدا نيست خداوندگار در رازگوئي خود با خدا مي‌گويد: تو بهار و ما چو باغ سبز و خوش او نهان و آشكارا بخشش يا تو چون شادي و ما چون خنده‌ايم كه نتيجه‌ي شادي فرخنده‌ايم از پي كسي برويد كه مردمان را براستي و درستي و دانش و خرد مي‌خواند نه به سوي خود، آنهم براي سود جوئي و بپرهيزيد از كسانيكه اداي مردان خدا را در مي‌آورند و چيزي در مشت ندارند جز همانندي با درويشان دل آگاه. خاقانيا كسان كه طريق تو مي‌روند زاغند و زاغ را روش كبك آرزو است بس طفل كارزوي ترازوي زر كنند نارنج زان خرد كه ترازو كند ز پوست [ صفحه 267] گيرم كه مارچوبه كند تن به شكل مار كو زهر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست فرزندان من! پيام پدر را بشنويد: چندين سال پيش دوستان و ياران من از من پرسيدند كه روش و كامه‌ي تو در زندگي چيست؟ در پاسخ آنان گفتم: 1 - پرتو و نيروي يزدان پاك نوژنده‌ي در جهان هستي و به همه‌ي آفريدگان مهربان است بايد روي به سوي او كرد. 2 - آدمي هر كه باشد و هر چه باشد نبايد او را راند و دشمن شمرد زيرا آماده براي دريافت و بدست آوردن هر رسائي است و نيازمند پرورش (جز آنان كه نهادشان دگرگون شده و مزه‌ي زندگي را در دشمني و كينه‌جوئي مي‌دانند) 3 - از ريو و دوروئي و گفتار بدون كردار براي فريب مردمان و ساده دلان بايد گريز و پرهيز داشت. 4 - رسيدن به درگاه يزدان و نزديكي با او را بايد در بدست آوردن دانش براي كمك و همراهي با مردمان دانست. 5 - از پرستش و بندگي كساني كه چون ديگرانند و گرفتار تيرگيهاي جهان خاك هستند بايد دوري جست. 6 - رسيدن به پايگاه بلند فره ايزدي بسته به كوشش و كشش و به دست آوردن دل پاك و روان تابناكست و از آن هر آفريده‌ي آماده‌ايست و ويژه‌ي هيچكس نيست. [ صفحه 268] 7 - كيش و آئين نبايد از دانش و خرد، مردمان را دور دارد و نيروي نهاني را ناتوان سازد. اينك شما و همه فرزندان جهان را به اين‌ها مي‌خوانم و اميدوارم همه آنرا بپذيرند. روزي كه اين دفتر را آغاز كردم نمي‌دانستم كه شماره‌ي برگهاي آن اين اندازه مي‌شود ولي چون كار در دست من نبود بدينجا كشيد و با آنكه بايسته بود در اين باره بيشتر از اين سخن بگوئيم به ناچار خامه را بر زمين مي‌نهيم و پس از اندكي آسايش دوباره به دست مي‌گيريم بخواست خدا.

درباره مركز تحقيقات رايانه‌اي قائميه اصفهان

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».