سرشناسه : بتنوني، محمد لبيب، - 1938م.
عنوان قراردادي : الرحلة الحجازيه
عنوان و نام پديدآور : سفرنامه حجاز يا الرحله الحجازيه/ تاليف محمد بيب البتنوني؛ ترجمه هادي انصاري
مشخصات نشر : تهران: نشر مشعر، 1381.
مشخصات ظاهري : 472 ص.: مصور، نقشه.
شابك : 24000 ريال : 964-7635-17-6
وضعيت فهرست نويسي : برون سپاري/فاپا
يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.
موضوع : بتنوني، محمدبيب، - 1938م. -- فرهاس
موضوع : سفرنامه ها
موضوع : حج
موضوع : عربستان سعودي -- سير و سياحت
شناسه افزوده : انصاري، هادي، مترجم
رده بندي كنگره : DS208/ب 2س 7 1381
رده بندي ديويي : 915/3804
شماره كتابشناسي ملي : م 81-27696
ص: 1
ص: 2
ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
ص: 7
ص: 8
ص: 9
ستايش پروردگارى را سزاست كه جهان و جهانيان، را آفريد، پروردگارى كه روح را در كالبد خاكى دميد و آدمى را با دادن عقل، از ديگر موجودات برتر ساخت و او را اشرف مخلوقات گردانيد.
آنگاه انسان را علم و معرفت آموخت و قلم را ابزار كار و وسيله نوشتن و انتقال انديشه ها قرار داد و قلم را چنان ارج نهاد كه بدان سوگند ياد كرد!
درود بى پايان بر سرور كاينات، سيد اولين و آخرين، حضرت ختمى مرتبت، محمد مصطفى صلى الله عليه و آله.
سلام بر ولى به حق او، حضرت على بن ابى طالب عليه السلام.
و سلام بر سرور زنان عالم حضرت زهرا و امامان معصوم عليهم السلام.
و سلام بر امام زمان، حضرت مهدى، ولى عصر (عج).
حرمين شريفين (مكه مكرّمه و مدينه منوره)، مقدس ترين و والاترين شهرهاى مذهبى جهان اند كه در قلب مسلمانان جاى دارند. و كعبه، قبله يك ميليارد و اندى مسلمان است كه روزانه، سه يا پنج بار به سوى آن مى ايستند و با پروردگار خود به راز و نياز مى پردازند.
همه ساله، ميليون ها انسان، از زن و مرد مسلمان، از جاى جاى دنيا به آن ديار
ص: 10
مى شتابند و با حج گزارى و زيارت حرم نبوى و تربت پاك او به حق تقرب مى جويند.
برخى از كسانى كه اين توفيق و سعادت نصيبشان گرديده، با توجّه به زمينه فكرى و فرهنگى خويش كوله بارى از خاطرات و اطلاعات را براى بهره مند كردن دوستان و آشنايان خود در اختيار مشتاقان گذاشته اند.
مسلمانان از صدر اسلام تا كنون، توجه و اهتمام ويژه اى به اين دو شهر و آثار ماندگار و معالم جاودان آن داشته اند، كه گاه به توصيف وجب به وجب و گام به گام آن پرداخته و هر رويداد و اتفاقى را به تفصيل بيان كرده اند.
تا كنون آثار مكتوب مسلمانان در اين زمينه به زبان هاى مختلف كه بيشتر آنها به زبان عربى و فارسى است، به نگارش درآمده و به چاپ رسيده است.
در سفرنامه هاى سياحان و رحله نگاران مسلمان و گاه صاحبان قلم و دانشمندان، همچون سفرنامه ناصر خسرو قباديانى (م: 438 ه. ق) و ابن جبير (م: 580 ه. ق) و ابن بطوطه (م: 756 ه. ق) اطلاعات گران سنگى در اين باره درج گرديده است.
لازم به تذكر است كه سنت سفرنامه نويسى در ميان حاجيان ايرانى محدود بوده و رواج چندانى نداشته است؛ به طورى كه در مدّت يك هزار سال و اندى، تنها آثار محدودى از اين خاطرات خطير و پر خاطره بر جاى مانده است.
«مرآت الحرمين» از جمله اين كتابها است كه به قلم سرلشكر ابراهيم رفعت پاشاى مصرى نگاشته شده و در آن به شرح مسافرت هاى خود به عنوان فرمانده پاسداران محمل مصرى و امير الحاج مصر در سال هاى 1320 و 1321 و 1325 هجرى پرداخته، و آگاهى هايش از مهمترين و سودمندترين آثار، در دو قرن اخير به شمار مى آيد كه به قلم اين جانب به فارسى ترجمه و منتشر شد.
و اكنون اين كتاب «الرحلة الحجازيه» يا سفرنامه حجاز، كه در پيشديد شما عزيزان است نوشته دانشمند و اديب مصرى محمد لبيب بتنونى است كه در سال 1327 ه. ق.
به همراه عباس حلمى پاشا «خديو مصر» به سفر حج رفته و اطلاعات نسبتاً سودمندى از حرمين شريفين و تاريخ قوم عرب، جغرافياى جزيرة العرب، تا زمان خويش را
ص: 11
منعكس كرده است.
بى گمان راهنمايى و همراهى انديشوران از نارسايى هاى اين ترجمه خواهد كاست.
در پايان لازم است از راهنمايى ها و تشويق سرور عزيز و فاضل و ارزشمندم حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيدعلى قاضى عسكر كه در تشويق اين جانب نقش به سزايى داشتند تشكر كنم. همچنان كه از دست اندركاران مركز تحقيقات حج مستقر در قم نيز كمال تشكر و امتنان را دارم.
وما توفيقى إلّاباللَّه العلىّ العظيم
دكتر هادى انصارى
اوّل رمضان سال 1421/ آذر سال 1379
ص: 12
محمد لبيب بتنونى مصرى- آنچنانكه از سفرنامه هاى او آشكار مى گردد- در ديوان دربارِ خديوىِ مصر «عباس پاشا حلمى دوم» مشغول خدمت بوده است. هنگامى كه خديو مصر، عباس پاشا حلمى دوم در روز 29 ذى القعده سال 1327 هجرى (مصادف با 12 دسامبر سال 1909 ميلادى) عزمِ سفر به ديار مكه و مدينه نمود، بتنونى را طىّ فرمانى به همراه ساير رجال دربارىِ خود به سفر بُرد.
پس از انجام فريضه حج و زيارتِ مدينه منوره، كاروانِ خديوى به مصر مراجعت نمود كه در اين هنگام، محمد لبيب بك بتنونى سفرنامه ارزشمند و پرمحتواى خود را به نام «الرحلة الحجازيه» به رشته تحرير در آورد كه اين سفرنامه تا كنون سه بار به چاپ رسيده است. نگارش اين كتاب، پيش از تأليف «مرآةالحرمين» ابراهيم رفعت پاشا بوده است؛ زيرا نامبرده در كتاب خود بارها از سفرنامه بتنونى ياد كرده است.
بتنونى داراى سفرنامه ديگرى به نام «رحلة الاندلسى» نيز بوده كه به هنگام سفرِ خود به اسپانيا، در سال 1926، ميلادى آن را نوشته است و مى توان گفت كه تاريخ ارزشمندى از اندلس در اين زمينه به شمار مى آيد.
همچنين بتنونى دو كتاب ديگر به نامهاى: تاريخ حكومت بك و «الرحلة إلى آمريكا» يا سفرنامه آمريكا را نگاشته است.
از تاريخ تولد و يا وفات او آگاهىِ درستى در دست نيست ليكن به نظر مى رسد كه پس از سال 1350 هجرى وفات كرده است.
ص: 13
همه ساله، جمعيّتى حدودِ ربع ميليون (250000 هزار نفر) از مسلمانان، براى انجام فريضه حج، راهى سرزمينِ عرب مى شوند. از اين رو تصميم بر آن گرفتم كه درباره اين سرزمين، اطلاعاتى را به نظر شما خوانندگانِ ارجمند برسانم. اين گفته ها را به دو بخش تقسيم مى نمايم: بخش نخست را به ملّت عرب و ريشه و قبايل و تيره ها و دولت هاى آنان در پيش از اسلام و پس از آن اختصاص دادم و به صورت فشرده حقايق و گفته هايى را از ميان تاريخ براى شما بازگو نمودم؛ سپس به بخشى ديگر از جزيرة العرب كنونى و قبيله ها و حكومت هاى آن پرداختم.
قوم عرب از كهن ترين ملت هاى جهان به شمار مى آيد، بطوريكه درازترين عمر در بين ملت ها و وسيع ترين حكومت ها و سلطنت ها متعلّق به اين ملت بوده است تا آنجا كه مى توان گفت، از نظر فرهنگى و آبادانى، از قديمى ترين ملّت هاى روى زمين به شمار مى آيد. آنان در پيش از اسلام داراى حكومت هاى درخشانى در تاريخ بوده اند.
همچنانكه بعد از اسلام نيز آن سرزمينِ پهناور و گسترده را كه داراى حدودى وسيع در اطراف جهان بوده، به زير سلطه خويش در آورده و مدّت زمانى دراز رتبه نخست را در
ص: 14
سياست جهانى از آنِ خود كرده بودند. در اينجا مناسب ديدم كه ملت عرب را نسبت به ريشه و اصالت آن، به سه بخش تقسيم نمايم: بخش نخست- «عماليق» يا «عرب بائدة»، دوم- «عرب قحطانى» و سوم- «عرب عدنانى».
اين قوم، از فرزندان «عمليق بن لاوذ بن سام» بوده اند و بنابر آنچه كه از ايشان اطلاع داريم، اين قوم نخست به حالت بدويت در صحراى ميان «عراق» و «عقبه» زندگى مى كرده اند؛ اينان از گروههاى كوچكى تشكيل شده بودند و به دنبال چراگاه و علف، از سويى به سوى ديگر حركت مى كردند. معمولًا هر يك از گروههاى ياد شده داراى رييس قبيله اى بوده اند كه مديريت كارهاى آنان را بر عهده داشته است و قدرتمندان و سرسختان آنها، به امر بازرگانى ميان «بابل» و «مصر» اشتغال داشتند. اين قوم همچنان بر زندگىِ ساده خويش پايبند بودند تا اينكه آنچنان گسترده و قدرتمند گرديدند كه بر «بابل» غلبه يافتند. از اين پس در قرن بيست و پنجم پيش از ميلاد مسيح عليه السلام، دولتى را به نام دولت «ساموآبيين» (از فرزندان سام بن نوح) در آن سرزمين بوجود آوردند. اين دولت همچنان پابرجا بود، تا اينكه در قرن بيست و سوم پيش از ميلاد مسيح عليه السلام، پادشاهى از ميان آنان به نام «حمورابى» برخاست. او بر دولت «آشوريان» و پيرامون آن دست يافت، بطوريكه داراى سرزمينى وسيع و پهناور گرديد. در آن هنگام آنچنان اين حكومت پيش رفت كه در دوران خود به بالاترين سطح، از جهتِ ادبى و مادّى رسيد و آن سرزمين به «مملكت حمورابى» معروف گرديد. اين دولت تا اواخر قرن بيست و يكم پيش از ميلاد- يعنى تقريباً به مدّت چهار قرن- دوام يافت.
باستان شناسانى كه در باقى مانده هاى آثار «آشوريان» و «بابليان» به كندوكاو پرداخته اند، عقيده دارند كه بر تعداد بسيارى از آثارِ آنان، كه نشان از تمدّن و فرهنگ شهرنشينى آنها داشته، نوشته هايى با خط ميخى (1) نقش بسته است كه در اين زمينه اين قوم
ص: 15
را از كهن ترين و پيشتازترين اقوام، در تمدن به شمار مى آورند.
هنگامى كه كم كم اين دولت رو به ضعف گذاشت و از قدرت آن كاست، سرزمين هاى پيرامون آن جدا گرديده «آشوريان» مستقل شدند.
آشوريان در پى استقلال خود، آنچنان قدرت پيدا كردند كه در سال 1280 پيش از ميلاد، در دوران پادشاهى «تغلاب بلسّر» بر بابل چيره شدند و حاكميت آن را به دست گرفتند. آشوريان پس از به قدرت رسيدن، شروع به آزار عربها كرده و با آنان رفتارى زشت و ناپسند داشتند. عربها اين ستم و بيدادگرى را تحمّل نكرده و گروه بسيارى از آنان، همانند هر زمان ديگر به هنگام ظلم و بيدادگرى، از آن ديار مهاجرت كرده و به سوى جنوب جزيرة العرب و غرب آن رهسپار گرديدند.
در آن هنگام كه دولت حمورابى در بابل مستحكم و پابرجا بود، «هكسوس» در قرن بيست و سوم پيش از ميلاد مسيح عليه السلام از تنگه سوئز به مصر وارد شد و بر سمت دريايى آن سرزمين چيره گرديد و حكومتى را در آن منطقه براى خود ايجاد كرد. اين حكومت مركز دولت خويش را شهر «صان» قرار داد و نخستين پادشاهان آنان «سلاطيس» نام داشتند كه از سَرانِ خاندان هفدهم مصر بودند. عرب رعاة، همچنان در مصر باقى ماندند تا اينكه مَلِك «تُحُتْمُسْ»- پادشاه «طيبه»- در حدود سال «1700 ق. م» آنها را از اين سرزمين راند.
از آنان آثار قابل ذكرى به جاى نمانده است و تنها آثارى كه مى توان نام برد، مجسمه هايى است از معبودهاى آنان، به ويژه از معبود «سوتيغ» كه همچنان باقى مانده است. گفته مى شود، فرعون دورانِ حضرت ابراهيم عليه السلام، كه عرب به او «سنان بن اشل»
ص: 16
مى گفتند و فرعون زمان حضرت يوسف كه «ريان بن وليد» ناميده مى شد و فرعون زمانِ حضرت موسى، كه به او «وليد بن مصعب» مى گفتند از اين قوم بوده اند. برخى تأكيد مى نمايند، كه فرعون سوم، از نژاد مصريان بوده است و گواه آنان اين است كه دو فرعون پيشين به خارجيان با ديده لطف مى نگريسته اند، ليكن فرعون سوم همواره بر آنان ظلم و ستم روا مى داشته است.
همچنانكه پيش از اين يادآور شديم، هنگاميكه عربِ شمال، پس از سقوط دولت حمورابيان در قرن بيستم، پيش از ميلاد مسيح عليه السلام به جنوب جزيرة العرب سرازير گرديدند، دولتى را بنامِ «عادِ نخستين» بنيان نهادند. آنان در ميان صحراهاى يمن و عمان، مسكن گزيدند. تاريخ نگارانِ عرب، عاد را از كهن ترين ملّيتها به شمار آورده و بدين سبب، همواره براى هر شى ء قديمى كه قدمت آنرا نمى دانند كلمه «عادى» به كار مى برند.
آنان درباره اين قوم، سخنانى اغراق آميز را بيان كرده اند مثلًا گفته اند؛ «عاد، 1200 سال عمر كرده و داراى چهار هزار فرزند پسر بوده است؟!»، از اين قبيل مطالب اغراق آميز كه مى توانيد به تاريخ هاى آنان مراجعه نمائيد.
همچنين آنان گفته اند: «هنگامى كه «عاد» درگذشت، پس از او فرزندانش: شديد، شدّاد و ارم به حكومت رسيدند». و گفته اند: «كه «شدّاد» همان كسى است كه شهر «إرم ذات العماد» را بنا كرد. برخى از مفسّران در تفسير آيه أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعَادٍ* إِرَمَ ذَاتِ الْعِمَادِ (1)
گفته اند: «آنان ملتى بلند پايه بوده اند و «إرم» نام جدّ آنان و «ذات العماد» وصفى از آن قومِ عاد بوده است. دليلِ آنان نسبتى است كه به «ارم» داده مى شود، آنچنانكه مى گويند: «عادِ ارم» و «ثمود إرم». بطور كلى از اين گفته ها چنين بر مى آيد كه قوم «عاد»، داراى ساختمانهاى مستحكمى بودند كه در آن دوران، هيچ يك از دولت هاى شام، مصر و هند چنان ساختمانهاى مستحكمى نداشتند.
آيه ديگرى در سوره شعرا، در اين باره اين چنين فرموده است: أَتَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ
ص: 17
آيَةً تَعْبَثُونَ* وَتَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ (1).
يعنى در هر بلندى براى خود ساختمانى مستحكم بنا كرده ايد و در آن كارگاههايى ايجاد مى كنيد، آنچنانكه مى پنداريد شما جاودانى خواهيد بود؟
در دوران شَدّاد، قومِ عاد طغيان نموده و به ظلم و فساد دست يازيدند، پس خداوند متعال «هود» را به جانب آنان فرستاد. اين پيامبر، قوم عاد را به تركِ بُت پرستى و عبادتِ پروردگار فرا خواند، آنان او را تكذيب كرده و همچنان در گمراهىِ خويش باقى ماندند.
در اين هنگام مدت زمانى دراز باران بر آنان قطع گرديد. آنها بدين منظور گروهى را به سوى مكّه (2) گسيل داشتند، ليكن همچنان در ظلم وستم خودباقى بودند. هنگاميكه حضرت هود عليه السلام مشاهده كرد كه خشم و عذاب الهى به سوى آنان سرازير خواهد گرديد، به همراه كسانى كه به او ايمان آورده بودند، از آنان كناره گرفته و به جاى دورى مهاجرت نمود.
از اين پس، پروردگار بادِ سختى را به مدت هفت شب و هشت روز پى در پى بر آنان فرستاد كه همگى در نتيجه آن هلاك گرديدند.
برخى تاريخ نگاران بر اين عقيده اند، كه «عاد» نخستين گروهى از شكست خوردگانِ عربِ «رعاة» بودند كه پس از رانده شدنشان از مصر، گِرد هم جمع گشته اند.
بنابراين، اين قوم در آغاز، حكومتِ خود را در «احقافِ» مصر در (قرن هفدهم يا شانزدهم پيش از ميلاد) شروع نمودند.
هنگامى كه قومِ عاد هلاك گرديدند، هود و پيروان او باقى ماندند.
«لقمان بن عاد» كه به همراه نمايندگانِ عاد به مكّه رفته بود، به گروهِ هود پيوست و از آن پس تعداد فراوانى به آنان پيوستند، كه دولت نوينى را بنام «عادِ دوم» بوجود آوردند؛ اين حكومت در حدود هزار سال ادامه يافت، تا اينكه «قحطانيان» بر آنان چيره گرديده و
ص: 18
حكومتِ آنان محو و نابود گرديد.
باستان شناسان تاكنون اثرى از تمدن اين قوم بدست نياورده اند. بلكه تنها به هنگام حفارى در سرزمين حكومتِ آنان به غارهايى كه در ميان سنگ بوجود آمده و بوسيله لايه هاى ضخيمى از خاك و شن پوشيده شده است، دست يافته اند، شايد! در آينده اى نزديك به آثارى از آنان دسترسى يابند، كه بوسيله آن بتوان فرهنگ و تمدن آنان را شناسايى نمود.
«معينيون» يا «بنى معين»، قومى بوده اند كه در شرقِ سرزمين يمن و در شمال حضر موت، زندگى مى كردند. آنان در آن سرزمين حكومتى بزرگ و پهناور بوجود آورده بودند.
تاريخ نگارانِ عرب، در اين باره هيچ سخنى نگفته اند و تنها اطلاعات ما در اين مورد از طريق مستشرقين- و به ويژه «هاليوى فرانسوى» كه از كشورش در سال 1869 ميلادى به اين ديار ماموريت يافته و در آن كشفيات فراوانى را كه مهمترين آن كشفِ شهر «معين» بود- بدست آمده است. از آن پس، باستان شناسان ديگرى از غربيان، مانند؛ «غلاذر آلمانى» و جُزاينها در اين باره تحقيقات فراوانى را بعمل آورده و آثارى را از اين حكومت كشف نمودند. طبق گفته آنان «بنى معين» داراى تمدن و فرهنگ پيشرفته اى بوده و در دامنه كوههاى يمن و دشت هاى حضرموت به شغل كشاورزى و زراعت مشغول بوده اند. اين قوم با بوجود آوردن سدّها و باز كردن خليج ها به سوى سرزمين خود، آب را به كشتزارهاى خويش جارى نمودند.
تاريخ نگاران درباره عمر اين آثار اختلاف كرده اند، برخى تاريخ آنها را به قرن چهاردهم پيش از ميلاد رسانيده و برخى ديگر تاريخ آنها را به قرن هشتم يا هفتمِ پيش از ميلاد متعلّق دانسته اند. در اين ميان، استاد «هومل آلمانى» كتابى درباره زبانِ آنان و زبانِ سبأ نگاشته است.
اگر بر آثار باقى مانده از آنان، خط ميخى و لغت هاى بابلى بكار رفته باشد، بدون شك «معينيون» از عمالقه شمال بوده اند. بنابراين در صورتيكه اين گروه، از ميان «عاد
ص: 19
اول»- كه به اين سرزمين سرازير گشته اند- نباشند، از «عادِ دوم» به شمار خواهند آمد. در هر صورت بطور قطع نمى توان درباره اين تمدّن سخنى گفت تا اينكه نتيجه كار باستان شناسان و حفّاران مشخص گردد، كه اميد آن داريم بزودى اطلاعاتِ عميق تر و مهم ترى را به دست ما بدهند!.
مورخان عرب اين دو قوم را از «عرب بائده» به شمار آورده اند؛ اين دو در «يمامه»، شرق بلادِ عرب سُكنى گزيده بودند. قوم «طسم» همواره به علّت قدرت و زبردستى كه دارا بوده به «طسم فرمانروا» معروف بوده اند. مركز حكومتِ آنان شهرى بنام «القريه» بوده و هم اكنون بنام شهر «حجر» معروف مى باشد كه آثار بازمانده از آنان اكنون هم در آن به چشم مى خورد. همچنين در شهر «جعده»، هم اكنون كاخى ديده مى شود، كه بدان «كاخ العادى» گفته مى شود (و ادّعا مى كنند كه از آثار كهن بجاى مانده مى باشد)؛ شايد! اين ادّعا صحيح باشد زيرا اين دو قوم هم زمان با «عاد» و يا زمانى كوتاه پس از آنان به اين سرزمين وارد گرديده اند و ممكن است كه «عاد» بر آنان حكومت مى كرده و پس از هلاك شدن عاد، مدّتى را به تنهايى گذرانيده اند تا اينكه سرانجام به زير سلطه «تبّعيان» در آمدند. اين دو قوم همچنان بدين صورت باقى بودند تا اينكه مردى ظالم و فاجر كه بر «طسم» حكومت مى نمود، مقرر نمود كه هيچ دخترى از «جديس» حق ازدواج ندارد مگر اينكه پيش از داماد، او (حاكم فاجر طسم) بر آن داخل شود! در اين هنگام جديس بپا خاستند و بر قتل او هم پيمان گرديدند. بدين منظور سلاح هاى خود را در زير خاك مدفون كرده و او را به وليمه اى در ميان خود دعوت كردند، نامبرده به همراه جمعى از ياران خود به ميان آنان آمد، در اين هنگام بر او حمله كرده و او و يارانش را به هلاكت رسانيدند. شخصى از «طسم» به سوى تُبَّع «حسان ابوسعد» گريخته و از او يارى طلبيد، نامبرده لشكر خود را به سوى «جديس» گسيل داشت. قوم «طسم» به او گفتند كه در يمامه زنى بنام «زرقاء» وجود دارد كه فاصله سه شب از يمامه را با چشمان خود مى بيند! ترس آن داريم كه آن زن ما را ببيند و قوم خويش را از ورود ما آگاه نمايد. (تُبَّع) به لشگريان خود دستور داد كه هر يك
ص: 20
قسمتى از شاخه هاى يك درخت را بر سر خود گرفته و به حركت در آيند.
آنان اين كار را انجام دادند، «زرقاء» همگى را مشاهده كرده و به قوم خود اين چنين گفت:
إنى أرى شجراً من خلفه بشر فكيف تجتمع الأشجار و البشر
ثوروا بأجمعكم فى وجه أوّلهم فإنّ ذلك منكم فاعلموا ظفر (1)
آنان گفته او را باور نداشته و او را مورد استهزاء خويش قرار دادند!.
بنابراين لشكريان «تُبع» به سرزمين آنان وارد شده و همگى را به هلاكت رسانيدند.
گروهى از «طسم» كه باقى مانده بودند، از يكديگر جدا شده و به سوى جزاير بحرين روانه شدند. از اين پس- در آغاز قرن پنجم مسيحى- نام آنان از ميان برداشته شد.
ثمود يكى از اقوام «عمالقه» به شمار مى آيد. كه از «يمن» به سوى شمال حركت كرده و در محلّ «مداين صالح» سكونت نمودند. از آن پس دولتى پهناور را در آن سرزمين بوجود آوردند. كه آثار آن تا كنون برجا باقى مانده است. مهمترين آثار باقى مانده آنان، «قصر البنت» است كه تاكنون نقش و نگارهايى بر آن- از تاريخى كهن تقريباً نزديك به ميلاد حضرت مسيح عليه السلام- باقى مانده است.
تاريخ نگاران در مورد آنان اختلاف نظر دارند برخى آنها را از ياران پادشاه نبطى ها كه در «بطره» زندگى مى كردند و برخى ديگر آنها را تابعينى از حكومت اعراب نبطى به حساب آورده اند، كه در پايان اين كتاب به هنگام سخن درباره «مداين صالح» شرحى را در مورد آنان آورده ايم.
ص: 21
قحطانيان، از «بنى قحطان بن سبأ» بزرگ فرزند «سام بن نوح»، به شمار مى آيند. اين قوم در شمال جزيرة العرب زندگى مى كردند و در قرن هشتم پيش از ميلاد حضرت مسيح عليه السلام، به هنگام تسلطِ آشوريان بر آنان، به سوى بلاد يمن كوچ كردند. شايد اين قوم، از معاصرين معينيان بوده اند كه سرانجام بر آنان چيره گرديدند و در يمن، دولت نوينى را تشكيل دادند كه تاريخ نگاران عرب آنان را «سبأ نخستين» نامگذارى كرده اند.
بيشتر تاريخ نگاران به هنگام سخن درباره «سد مأرب»، از آنان ياد كرده اند. نخستين بار، «همدانى» شرح گسترده اى در مورد آنان به رشته تحرير در آورد؛ پس از او «ارنو»، «هاليوى» و «غلاذر»، در قرن گذشته مطالبى درباره آنان نوشته و علاوه بر تاييد گفته هاى «همدانى»، مطالب و اطلاعات تازه اى را بر اساس كشفيات، بر روى آثار باقيمانده از آنان كه هم اكنون در موزه هاى اروپا قرار دارد- و شامل نقش و نگارهايى برروى سنگ و برنز است-، اضافه نمودند. از مجموع گفتار آنان، چنين بر مى آيد كه آبهاى حاصل از باران، در بلنديهاى بلاد يمن، بصورت سيل هايى بزرگ به سوى دره هاى شرق و غرب آن سرزمين سرازير مى شد. درهّ هايى كه در شرقِ شهر «مأرب» قرار داشته اند، همگى به سوى دشتى بنام «ميزاب» سرازير مى گرديده اند؛ كه اين مكان داراى ارتفاعى در حدود يك هزار و صد متر بالاتر از سطح دريا بوده و اطراف اين دشت بوسيله كوههايى پوشيده شده است؛ اين دشت در طرف شمال شرقى آن باريك گرديده و در ميان دو كوه بنامهاى، «بَلْق الأيمن» و «بَلْق الأيسر» كه به گفته (همدانى) داراى مسافتى در حدود 600 قَدَم يعنى تقريباً 400 متر از هم فاصله داشته است.
اين گردنه، «وادى أذينه» نام داشته كه بعد از آن، دشت فراخ، گسترده اى قرار داشت كه آبِ سيل ها بر آن جارى گرديده و از بين مى رفت.
«سبئيها»، در فاصله كوتاهى از اين گردنه، در اين دشت، سدِّ بزرگى از سنگ را به طول 800 ذراع و عرض 150 ذراع- كه به كمك دو كوه بَلَق در خارج و مجراى عمودى در تنگه «أذينه» آب را از مجراى اصلى آن به سوى راست و چپ منحرف مى كردند، بنا كردند- و برروى وروديهاى آب آن سدهاى ديگرى بوجود آوردند، بطوريكه آب را به
ص: 22
سوى مناطق مورد دلخواه خود بر حسب ارتفاع زمين ها يا كاهشِ آب آن به جريان مى انداختند. اين سدّ همانى است كه به «سد العرم» معروف مى باشد و نخستين بار، از سوى «يثعمر» پادشاه «سبأ»، در قرن ششم پيش از ميلاد بنا گرديد،- نام اين پادشاه را اخيراً بر روى كوه بَلق در برابر سد ياد شده بر روى سنگ يافته اند- پس از او، جانشينان وى مواردى را بر آن اضافه نمودند بطورى كه اين سدّ و آبِ آن آنچنان مفيد گرديد كه تمامى صحراى آن منطقه را حاصلخيز كرده و محصول فراوانى را در سرزمين يمنِ شرقى به عمل آورد. اين سدّ صحراى خشك را به كشتزارها و مزارع فراوانى تبديل نمود، تا آنجا كه سرزمين سمت راست آن را به «بهشت راست» و سرزمين چپ اش را به «بهشت چپ»، تعبير مى كردند.
اين سدّ (1) همچنان پابرجا بود، تا اينكه قسمتى از آن ويران گرديده و آب انبار شده در پشت آن آنچنان زيانى را به آن منطقه وارد ساخت كه در نتيجه آن حكومت سبأ از ميان برداشته شد و مردمان آن دچار پراكندگى گرديدند و در اين ميان بخشى از آنان كه «خزاعه» بودند به سوى مكه و بخش ديگرى از آنان يعنى «اوس» و «خزرج»، به يثرب (مدينه) و قسمتى بنام «أَزْد»، به عمان و يمامه و «مزيقيا» كه «غسانيان» از آنان به شمار مى آمدند به شام و «لخميان» كه منذريها از آنان به شمار مى آمدند، به عراق كوچ كردند.
و بدين صورت، سلسله «سبأ نخستين»، به پايان رسيد كه در مَثَل مى گويند: جمعيت سبأ پراكنده و متفرق گرديد.
ص: 23
تصوير ص 15 تمهيد از كتاب اصلى
ص: 24
تاريخ سبأ به تفصيل در قرآن كريم آمده است. خداوند، مى فرمايد:
لَقَدْ كَانَ لِسَبَإٍ فِي مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّتَانِ عَنْ يَمِينٍ وَشِمَالٍ كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ وَاشْكُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَرَبٌّ غَفُورٌ* فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ وَبَدَّلْنَاهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَوَاتَى أُكُلٍ خَمْطٍ وَأَثْلٍ وَشَيْ ءٍ مِنْ سِدْرٍ قَلِيلٍ* ذَلِكَ جَزَيْنَاهُمْ بِمَا كَفَرُوا وَهَلْ نُجَازِي إِلَّا الْكَفُورَ* وَجَعَلْنَا بَيْنَهُمْ وَبَيْنَ الْقُرَى الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا قُرىً ظَاهِرَةً وَقَدَّرْنَا فِيهَا السَّيْرَ سِيرُوا فِيهَا لَيَالِي وَأَيَّاماً آمِنِينَ* فَقَالُوا رَبَّنَا بَاعِدْ بَيْنَ أَسْفَارِنَا وَظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ فَجَعَلْنَاهُمْ أَحَادِيثَ وَمَزَّقْنَاهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ (1)
«براى قوم «سبأ»، در محل سكونتشان نشانه اى (از قدرت الهى) بود: دو باغ (بزرگ و گسترده)، از راست و چپ، رودخانه عظيم با ميوه هاى فراوان و به آنها گفتيم: «از روزىِ پروردگارتان بخوريد و شكر او را بجا آوريد!، شهرى است پاك و پاكيزه، و پروردگارى آموزنده (و مهربان)!». اما آنها از خدا روى گردان شدند، ما سيل ويرانگر را بر آنان فرستاديم، و دو باغ (پربركت) شان را به دو باغِ (بى ارزش)، با ميوه هاى تلخ و درختان شوره گز و اندكى درخت سِدر مُبَدَّل ساختيم؛ اين كيفر را بخاطر كفرانشان به آنها داديم و آيا جز كفران كننده را كيفر مى دهيم؟! و ميان آنها بطور متناسب (با فاصله نزديك) مقرر داشتيم، (و به آنان گفتيم): شبها و روزها در اين آباديها با ايمنى سفر كنيد. ولى (اين ناسپاس مردم) گفتند: «پروردگارا، ميان سفرهاى ما دورى بيفكن» (تا بينوايان نتوانند دوش به دوش اغنيا سفر كنند! و به اين طريق) آنها به خويشتن ستم كردند! و ما سرنوشت آنان را داستانهايى (براى عبرت ديگران) قرار داديم و جمعيّتشان را متلاشى ساختيم».
هنگاميكه بنيان و اساس دولت «سبأ اول» منهدم شده و پايتخت آنان شهر «مأرب» از هم متلاشى گرديد، حكومت در سرزمين يمن به دست افرادى كه در آن باقى مانده بودند، افتاد. در اين حال در هر كوى و دهكده و يا شهر و كاخى رييسى حكمرانى مى كرد. اين رييسان را «اذواء» مى ناميدند و غالباً هر يك از آنان را پس از اضافه كردن نام
ص: 25
شهرشان مى شناختند، بعنوان مثال؛ ذوناعط، ذوريدان و ذوظفار، يعنى صاحب و بزرگ ناعط و صاحب ريدان، يا صاحب ظفار. مشهورترين اين كاخها كه بوسيله شعراى عرب و تاريخ نگارانِ آن- به ويژه همدانى- در وصف آنها مبالغه كرده اند، عبارتنداز: كاخ ناعط، كاخ سلحين، كاخ كوكبان، كاخ غمدان و كاخ بنيون و جزانيها.
معمولًا هر يك از آنان كه داراى قدرت بيشترى بود بر رؤساى ضعيف تر از خود غلبه كرده وملك اورازير سلطه خويش درمى آورد. در اينصورت تمامى منطقه تحت فرمانروايى او را «محفد» و صاحب آن را «قيل» مى ناميدند. گاه چند محفد، زير نفوذِ يك شخص قرار مى گرفت كه در اينصورت تمامى آن سرزمينها را «مخلاف» و حاكم آن را «مَلِك» مى ناميدند و دولت «حمير» از كوچك و بزرگ آن بدين صورت تشكيل گرديده بود.
اين وضع، همچنان با اين كيفيت، در اين سرزمين برقرار بود، تا اينكه صاحب ريدان (ظفار) كه «علهان» نام داشت، در پايان قرن اوّلِ پيش از ميلاد حضرت مسيح عليه السلام، قيام كرد و بر تعدادى از «مخلاف» ها و «محفد» ها غلبه كرد و حكومت «حمير دوم» (1) را بنا نهاد.
اين دولت، در دوران جانشينان او همچنان رو به توسعه بود، تا آنجا كه در دوران
ص: 26
«شمر يرعش»، حضرموت و دنباله سرزمينهاى شرقىِ آن، زير نفوذ آنان در آمد. و از اين پس حكومتى به نام «تُبّعيان»- (واحد آن تُبَّع مى باشد) كه به معناى شاه شاهان بوده و در اصطلاحِ روميان به معناى امپراطور بود-، بوجود آمد. حكومت آنان، بوسيله جانشينانِ آنها، تا سال 525 پس از ميلاد، يعنى به مدّت 630 سال، ادامه يافت و پادشاهان زيادى بر آنها حكومت نمودند. (1) مشهورترين پادشاهان تبعيان، (هدهاد) بوده است كه از سال (374- 345) پس از ميلاد حكمرانى كرده است. پس از او «كرب اسعد» در سالهاى (420- 385) پس از ميلاد و «حسان بن أسعد» كه بين سالهاى (455- 420) ميلادى و «ذونواس» طى سالهاى (525- 515) ميلادى، حكومت كرده اند.
حكومت «تُبّعيان» از تمدن و فرهنگ ويژه اى برخوردار بود آنچنان كه در آن هنگام، سرزمين آنان نزد روميان، به «بلاد عرب سعيده» معروف بود كه عربها به آن، اليمن الخضراء (يمن سرسبز) مى گفته اند. تمدن و فرهنگ آنان كمتر از تمدن و فرهنگ آشوريان- و ديگر حكومتهايى كه در شمال جزيرة العرب قرار داشت- نبود و گاه مى توان گفت، كه پيش از آنها به شمار مى آمده است.
اين گستردگى و پيشرفت در نتيجه برخورد آنان، با بازرگانانِ هندى، ايرانى، حبشه اى، مصرى و سورى بوده است. كشاورزى آنان، آنچنان پيشرفته بوده، كه تمامى سرزمين (محل حكومت) آنها پوشيده از كشتزار، گلستان، باغ و بوستان بوده است.
ص: 27
آنان از كوههاى اطراف خود، معدنهاى گوناگونى، از قبيل معادنِ طلا، نقره، سنگهاى قيمتى مانند: ياقوت، زمرّد و عقيق استخراج مى كردند.
بدين مناسبت «سبئى ها» و «حميريها»، از ثروتمندترين مردم روى زمين در آن زمان به شمار مى آمدند و از نظر تمدّن و رفاه از سطح بالايى برخوردار بوده اند؛ آنان داراى كاخهاى مُجَلَّل، باغهاى پر گل و اثاثيه اى زيبا بوده اند، آنچنانكه شعراء و تاريخ نگاران، در وصف كاخهاى آنان قلم فرسايى كرده اند كه در اينجا گفته همدانى در وصفِ كاخ «كوكبان» را براى شما بيان مى كنيم:
«اين كاخ از برون، پوششى از نقره داشت كه روى آن بوسيله سنگ سفيد تزيين گرديده بود و از درون، بوسيله چوب درخت عرعر، كاشيكارى، عقيق رنگارنگ و ديگر سنگهاى گران قيمت آذين گرديده بود».
درباره كاخ «بينون» اينگونه سروده شده است:
وَ اسْأل بينونَ و حيطانها قد نُطِّقت بالدرّ والجوهر (1)
حكومت «تبّعيان»، تنها بر سرزمين يمن سايه نيفكنده بود بلكه سرزمين حجاز و يمامه و فاصله ميان آن دو را- كه قبايل عرب عدنانى و جز اينها در آن ساكن بودند- فرا گرفته بود و اين دولت به دوران «أسعد أبوكرب» و فرزندش «حسان»، تا شام و سرزمين ايران و هند، گسترش يافت؛ آنان از طرف خود، حُكّامى را از عربها، براى آنها قرار مى دادند كه آنان را «ملك» مى ناميدند، مانند: «زهير بن حباب كلبى» و جز اينها.
همواره هيئت ها و فرستادگانى از جزيره به سوى آنان مى آمد و شكايات خود را با آنها در ميان مى گذاشتند و از تحفه ها و پيشكش هاى آنان بهره مى بردند.
حكومت «تبعيان»، همچنان در يمن پابرجا بود، تا اينكه «ذونواس»، ظلم و ستم خود را بر مسيحيان نجران آغاز كرد و آنان را به جرم آنكه مسيحى بودند- و خود بر دين يهود بود- به قتل مى رسانيد. اين ظلم و جور تا آنجا پيشرفت، كه گودالهاى وسيعى را
ص: 28
حفر كردند و در آن آتش قرار دادند و هر يك از مسيحيانى را كه حاضر به تغيير دين خويش نبودند، در ميان آتش مى انداختند. داستان «اصحاب اخدود»، در سوره بروج، براى سختى هايى كه بر آنان وارد گرديده است، آمده همانجا كه خداوند فرموده است:
قُتِلَ أَصْحَابُ الْأُخْدُودِ* النَّارِ ذَاتِ الْوَقُودِ ... (1).
مردم نجران رو به سوى «نجاشى» در حبشه آوردند و از او يارى طلبيدند، نجاشى كه بر دين مسيحيت بود، لشكر خود را به فرماندهى «أرياط» به سوى آنان گسيل نمود، كه در ميان آنان افسرى بنام «ابرهة الاشرم» بود، هنگاميكه «ذونواس» از حركت آنان آگاه گرديد، با سپاهى به جنگ آنها برخاست و جنگ سختى ميان آنان درگرفت، ليكن (ابونواس) در اين جنگ شكست خورد و متوارى گرديد و از بيم آنكه در دست دشمن بيفتد، خود را در آب انداخت و غرق نمود. پس در اين هنگام حبشه اى ها بر سرزمين يمن دست يافتند و «ارياط» پس از آنكه بيست سال بر يمن حكومت كرد، درگذشت، پس از او، «ابرهه» جانشين وى گرديد، او پايتخت حكومت خود را «صنعا» قرار داد؛ بعد از اين «ابرهه» لشكر خود را از «صنعا» به سوى مكه آورد و در نتيجه شكست خورد و به صنعا بازگشت و پس از 43 سال حكومت، با بيمارى از پاى درآمد. پس از او فرزندش «يكسوم»، به مدّت بيست سال بر آنان حكومت نمود، كه سرتاسر حكومت او، ظلم و ستم و بيدادگرى بود. پس از او، برادرش «مسروق بن ابرهه»، جانشين وى گشت، كه ظلم و ستم او، از برادرش افزون بود. هنگاميكه «ذونواس» هلاك گرديد، اميرى از خويشاوندان او، بنام «ذويزن» (جدن) قيام كرد و برخى از قسمتهاى اين سرزمين را به تسلط خويش در آورد و مدّت هشت سال حكومت نمود. سپس حبَشى ها بر او چيره گرديدند و او مجبور به خودكشى گرديد.
فرزند او «سيف» متوارى شد و به قيصر روم پناه برد و از او طلب كمك نمود.
سيف، هفت سال نزد قيصر ماند، ليكن او از كمك دريغ نمود، پس به سوى كسرى انوشيروان (پادشاه ايران) روى آورد و از او تقاضاى مساعدت كرد، كسرى به او وعده
ص: 29
كمك داد و سپاهى از زندانيان را به فرماندهى شخصى بنام «وهرز»، به سوى يمن گسيل داشت، كسرى در اين باره گفت:
«در صورتى كه پيروز شوند از آنِ ماست و درصورتيكه شكست خوردند، به نفع ما خواهد بود».
«وهرز» به همراه سپاهيان خود، بر كشتى سوار شدند و از راه دريا خود را به يمن رسانيدند. در آنجا، با «يكسوم» و سپاهيان او برخورد نمودند، جنگ ميان آنان آغاز گرديد و حبشى ها را محاصره كرده بودند، در اين هنگام «يكسوم» به قتل رسيد و سپاهيان او متوارى گرديدند، سپاهيان ايرانى، در پى آنان حمله ور شدند و تعداد بى شمارى از آنها را به قتل رسانيدند. از اين پس اين سرزمين به تصرّف آنها در آمد و «سيف بن ذى يزن»، بر كرسىِ حكومت آن تكيه زد. در اين هنگام نمايندگان عرب، براى عرض تبريك به سوى او آمدند و در اين ميان عبدالمطلب بزرگ قريش، به همراه شخصى به سوى او آمد و مورد احترام و تكريم فراوان او قرار گرفت. پس از مدّتى، حكومت «سيف» به وسيله محافظين آن كه از حبشى ها بودند، از پاى در آمد. و سرانجام حكومت «تُبعيّان»، با از ميان رفتن او برچيده شد و از آن پس، يمن زير سلطه دولت ايرانيان قرار گرفت. اين وضع، همچنان ادامه يافت، تا اينكه در سال نهم هجرى، مردم يمن اسلام آوردند، و نمايندگانى را از سوى خود به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله، به مدينه گسيل داشتند.
پيامبر صلى الله عليه و آله، «معاذ بن جبل» را به سوى آنان روانه كرد و امارت يمن را به دست او سپرد و خير و نيكى را به او وصيت نمود. در آن هنگام دست نشانده كسرى، شخصى بنام «بازان» بود، كه پس از اسلام آوردنِ وى، يمن به زير سلطه مسلمانان درآمد.
«كنده»، تيره اى از «كهلان» بود كه در آغاز قرن پنجم ميلادى از يمامه مهاجرت
ص: 30
كردند و در شمالِ حضرموت، در سرزمينى كه بنام آنان ناميده شد، سكونت كردند. بزرگِ آنان، «حجْر بن عمرو»، معروف به «آكل المرار» بود، كه نامبرده با «حسان بن تبع» پادشاه حِمْيَر، در ارتباط بود. زيرا او يكى از دستيارانش به هنگامِ فتوحات، در شمالِ جزيرة العرب بود و پس از آن، از سوى «حسان»، بر قوم خويش پادشاه گرديد. «حجْر» مردى شجاع، با درايت و داراى همّتى عالى بود. «بكر بن وائل»، از ظلم «لخميان»- پادشاهان عراق كه بر او چيره شده و مملكت و سرزمين او را از دستش خارج كرده بودند- به «حجر» پناه آورد و از او طلب كمك نمود. پس «حجر» به همراه «بكر»، بر آنان تاخت و سرزمين «بكر» را از چنگ آنان خارج نمود. در اين هنگام، «حسان» او را بر عرب پادشاه نمود. پس «حجْر» به سوى «نجد» آمد و جايگاه خود را در «بطن عاقل» قرار داد و همچنان در آن باقى ماند، تا اينكه در گذشت.
پس از او، فرزندش «عمرو» جانشين وى گرديد كه به علت كوتاهى زمان حكومتش نسبت به حكومت پدر، «مقصور» ناميده شد؛ سپس فرزند او، «حارث» زمام امور را به دست گرفت. وى با توافقى كه با «قباد» پادشاهِ ايران نمود، «منذر بن ماء السماء»، پادشاهِ حيره را از سلطنت رانده و خود جانشين وى گرديد. هنگاميكه دوران پادشاهى به «انوشيروان» رسيد، «منذر» را به حيره بازگردانيد و حارث از آنجا متوارى گرديد، وى به سوى «ديار كلب» گريخت و در آنجا درگذشت- حارث، از خود فرزندى به نام «حُجْر» باقى گذارد، كه نامبرده در «ديمونِ» يمن به قتل رسيد و فرزندش «امرؤ القيس» شاعر معروفِ «بكر»، به خونخواهى پدر برخواست و با كمكِ «سيف بن ذى جدن» (يزن) پادشاه حمير، به سوى «منذر بن ماء السماء» حركت نمود. ابن حُجْر در محاصره قرار گرفت و در اين جنگ ناگزير به فرار گرديد، از اين پس وى از اين سو به آن سو و از قبيله اى به قبيله ديگر حركت كرد و درخواست كمك مى نمود، ليكن هيچيك به او كمك نكرد، تا اينكه به نزد «سموأل بن عاديا» آمد و زره و شمشير خود را نزد او به در آورد و از آنجا به سوى قيصر روم حركت نمود، وى نيز به او كمك نكرد سرانجام سر شكسته و دلتنگ، از نزد او مراجعت كرد و از ناراحتى در سال 560 ميلادى درگذشت؛ او آخرين پادشاه «كنده» به شمار مى آيد.
ص: 31
نسب شناسان درباره ريشه تنوخ اختلاف كرده اند:
برخى از آنان، «تنوخ» را از «قحطانيان» و عدّه اى ديگر آنها را از «عدنانيان»، به شمار آورده اند. در اينجا ما گفته دوم را مورد قبول قرار داده و در شجره نامه قبايل عربى آنان را چنين به حساب آورده ايم. و چون اين قوم دولت عربى را در عراق بوجود آوردند، بدين منظور در اينجا از آنان ياد كرده ايم.
هنگامى كه قوم «تنوخ» (1)، به سرزمين عراق وارد شدند. در اوايل قرن سوم مسيحى دولت پهناورى را به وجود آوردند؛ نخستين پادشاه آنان، «مالك بن فهم» بود. پس از او، فرزندش «جُذيمة الابرش»- كه به زيركى و قدرت و شجاعت و حُسن درايت مشهور بود-، جانشين وى گرديد. او با پادشاه عمالقه «عمرو بن ظرب»- كه در بلنديهاى شام حكومت داشت-، جنگهايى نمود، تا اينكه سرانجام در پايتخت حكومتش، شهر «تَدْمُر»، او را به قتل رسانيد. عمرو، داراى دخترى بنام «زَباء» بود كه يونانيان او را «زينوبى» ناميده و شايد تحريف شده زنوبه باشد وى به خونخواهى از پدر و با حيله گرى، «جذيمه» را به قتل رسانيد. «جذيمه»، از خود فرزندى به جاى نگذاشت. او (جذيمه)، خواهر خود «رقاش» را به ازدواج مردى از لخميان به نام «عدى» در آورد كه از نديمان جذيمه بود، او (رقاش) فرزندى نجيب به نام «عمرو» براى او به دنيا آورد. دايى (جذيمه)، فرزند خواهرش را نزد خود برده و تربيتى نيكو نمود. هنگاميكه «جذيمه» به قتل رسيد، عمرو بن عدى (خواهر زاده جذيمه) حكومت خود را بر «حيره» بنيان نهاد و بدين ترتيب، حكومت از «تنوخ» به «لخم» منتقل شد.
عمرو، كه در انديشه قصاص دايى خود از «زباء» بود، بوسيله غلامِ خود «قصير»، نقشه اى را طراحى نمود قصير، به قصد پياده كردن نقشه، بينى خود را بريد و شكايت «ابن عدى» را نزد «زباء» برد. عمرو (ابن عدى)، مردانى را درون صندوقهايى جاى داده و
ص: 32
(صندوقها را كه ظاهراً) به عنوان پيشكش بود، نزد قصير فرستاد، قصير كه تصور نمود اين صندوقها اموال متعلّق به او مى باشد (صندوقها را در خانه زباء گذاشت)، مردان شبانه از درون صندوقها خارج گشتند و قوم «زباء» را به هلاكت رسانيدند. «زباء» موفق به فرار شد و ابن عدى براى دستگيرى او به تعقيب وى پرداخت. هنگامى كه او را دستگير كرد، «زباء» با سمى كه آماده كرده بود، خود را مسموم كرد و گفت: «به دست خودم مى ميرم نه به دست عمرو».
پادشاهان حيره، از دست نشاندگان دولت ايرانيان بودند. (پادشاهان ايرانى) به عنوان پيشگيرى از هجوم روميها و هر گروه ديگرى كه از سمت غرب قصد آنان مى نمود، آنان (پادشاهان حيره) را يارى مى كردند؛ همچنانكه روميان، از «غسانيان» به عنوان سَدّى در مقابل حمله مخالفين، از سمت شرق استفاده مى كردند.
لخميان، (كه به بنى نصر مشهور بودند) نزد پادشاهانِ ساسانى داراى منزلتى ويژه بودند، به طورى كه از احترام و تجليلِ خاصّى بهره مند بودند. پادشاهان ساسانى، لخميان را، به ملوكِ عرب نامگذارى كردند، تا آنجا كه شهرت آنان در ميان قبايل عرب داراى موقعيت ويژه اى گرديد بطوريكه همواره نمايندگان و شعراى فراوانى از ميان قبايل عرب، نزد لخميان مى آمدند و آنان را مورد مدح و ثناى خويش قرار مى دادند، كه از آن ميان مى توان نابغه ذبيانى، و طَرفَه و متلمّس و حسّان و جز اينها را نام برد.
پادشاهان لخمى، اغلب افرادى با همّت و بزرگ منش و عاليمقام بودند.
مشهورترين آنان در ميان عرب، «نُعمان بن مُنذر» بود كه نامبرده اندكى پيش از دوران اسلامى مى زيسته است، اين دولتِ مقتدر عربى، از سال (628- 268) ميلادى حكومت مى كرده است.
اينك در جدول زير، نام پادشاهان و تاريخ حكومتِ آنان و نيز گوشه اى از كارهاى مشهور آنان را، به نظر شما مى رسانيم:
ص: 33
نام پادشاه مدت پادشاهى كارها و خصوصيات وى
از سال تا سال
عمرو بن عدى بن نصر 268- 288 نامبرده به وجود آورنده دولتِ لخميان در عراق بوده است
امرؤ القيس بن عمرو 288- 328 سلطنت او، آنچنان وسيع گرديد كه تمامى قبايل عرب، از غرب و جنوب را زير سلطه خود در آورد و نيز قبايل «مذجح» و «ربيعه» و «مضر» را نيز تحت فرمان خويش قرار داد. او، با شمّر پادشاه حمير نيز جنگيد، نام وى را به خط عربى، بر روى قبرى در «حوران» پيداكرده اند كه احتمالًا دريكى ازجنگها كه به آن سوى عزيمت كرده بوده است، در گذشته و در همانجا دفن گرديده است.
عمرو بن امرئ القيس 328- 377 او در حدود نيم قرن پادشاهى كرد و همزمان با پادشاهىِ شاپورِ ذوالاكتاف بوده است و دوران پادشاهى او، سراسر نعمت و رفاه براى مردم بود.
اوس بن قلام 377- 382 او از لخميان نيست ليكن بر آنان چيره شد و مدّتى را به عنوان پادشاه، بر حيره حكومت نمود، تا اينكه به دست مردى از بنى نصر به قتل رسيد و مجدّداً حكومت در دست آنان (لخميان) قرار گرفت.
امرؤالقيس بن عمرو دوم 382- 403 داراى كارنامه اى قابل ذكر نبوده است.
نعمان اعور بن امرئ القيس 403- 431 او مردى با شخصيت و داراى همّتى والا بود، جنگهاى فراوانى انجام داد كه در اين ميان چندين بار، با شاميان جنگيد و با هر قبيله اى از عرب كه از او فرمان نمى برد جنگيد. اموال فراوانى به دست آورد، كه هيچ يك از پيشينيان، به اندازه او، ثروت به دست نياورد. كاخ «خَوَرْنَقْ» از او بود كه به وسيله «سِنِمّار» بنا گرديد، هنگامى كه بناى كاخ به پايان رسيد و از
ص: 34
نام پادشاه مدت پادشاهى كارها و خصوصيات وى
از سال تا سال
سوى او مورد قبول قرار گرفت، دستور داد كه دستان او را قطع نمايند، تا اينكه كاخى همانند آن را براى شخص ديگرى بنا نكند! در پايان عمرش پيشرفتِ سرزمين او رو به كاهش نهاده و ويرانى سرتاسر آن را فرا گرفت.
منذر بن نعمان بن 431- 473 وى از پشتيبانان شاهان ايرانى بود و معاصر يزدگرد و امرئ القيس بهرام بوده است. او با سپاهيان روم كه قصد تصرّف سرزمين ايران را داشتند، جنگيد و پيروزى آشكارى نصيب وى گرديد.
اسودبن منذر بن نعمان 473- 493 به هنگام فرمانروايى او «عمروبن أذينة» به خونخواهى دايى خود كه به وسيله غسانيان به قتل رسيده بود قيام كرد كه نامبرده به سوى آنان حركت كرده و همگى را سركوب نمود.
منذربن منذربن نعمان 493- 500 وى ويژگى خاصى نداشته است.
نعمان بن اسود 500- 504 دوران فرمانروايى او، در جنگِ با روميان در شام و ديگر جنگها سپرى گرديد.
علقمه ابويعفر 504- 507 نامبرده از آل نصر نبوده و ويژگى قابل ذكرى ندارد.
امرؤالقيس بن نعمان 507- 514 وى ويژگى خاصى نداشته است.
منذربن امرئ القيس 514- 563 وى از مشهورترين پادشاهان لخمى به شمار مى آيد.
ميان او و «قباد» پادشاهِ ايران، اختلافى پيش آمد كه در نتيجه آن، قباد «حارث كندى» را به عنوان نماينده خود بر حيره قرار داد، در اين ميان منذر گريخت و مدّتها مخفى ماند، تا وقتى كه قباد درگذشت و فرزندش «انوشيروان»، جانشين وى گرديد، از آن پس، منذر به سوى انوشيروان رو كرد و مورد استقبالِ گرم او قرار گرفت و مجدّداً ولايت بر حيره
ص: 35
نام پادشاه مدت پادشاهى كارها و خصوصيات وى
از سال تا سال
را به دست گرفت. [خوى] منذر، داراى دو روز (دو حالت) بود (1)! روز غضب و روز مرحمت، پس هرگاه گروهى در روز غضب بر او وارد مى گشتند، همه را به قتل مى رسانيد! و اگر در روز خوشىِ او، به او وارد مى شدند، آنها را موردِ مرحمت خويش قرار مى داد و هدايايى به آنان تقديم مى داشت!
منذر، در روز «اوارة»، با «بكربن وائل» جنگيد، سپس در جنگى كه ميان او و «حارث بن جبله»- كه به آن «ذات الخيار» يا روز «اباغ» گويند افتاد- به قتل رسيد.
عمروبن هند مِضرط 563- 578 او داراى همّت و شكوهى والا بود. او روزى بزرگان الحجارة فرزند منذر عرب را نزد خويش فراخواند، پس عمروبن كلثوم ابن ماءالسماء تغلبى، به همراه مادرش- بنا به دعوت او- به ايشان وارد شدند، هنگامى كه ام كلثوم بر (هند) وارد شد، هند تصميم گرفت او را به استخدام خويش در آورد، پس آن زن (ام كلثوم) مظلومانه فرياد سرداد، در اين ميان فرزندش با شمشيرِ فرزند هند- كه در سراپرده آويزان بود- به سوى او حمله كرد و او را به قتل رسانيد، سپس به همراه ساير افرادى كه از «تغلب» آمده بودند، از آنجا خارج گرديد.
قابوس بن منذر 578- 581 وى پادشاهى ضعيف بود، كه در روز «طَخفه» با بنى يربوع جنگيد.
منذربن منذربن ماءالسماء 582- 585 او در جنگى كه ميان غسانيان و او در روز «حليمه» اتفاق افتاد به قتل رسيد.
نعمان بن منذر ابوقابوس 585- 613 دولت لخميان، در دوران او به والاترين عظمت و
ص: 36
نام پادشاه مدت پادشاهى كارها و خصوصيات وى
از سال تا سال
شكوه رسيد. «كسرى» بر او خشم گرفته و او را به نزد خويش فراخواند، ليكن نامبرده سرپيچى كرد و به سوى «طئ» گريخت و از آنها پناه خواست، كه مورد قبول شان قرار نگرفت. پس بر «هانى بن مسعود»، بزرگِ قبيله شيبان وارد گرديد، هانى شخصى بزرگوار بود، پس نعمان خانواده خويش را به او سپُرد و به سوىِ كسرى حركت نمود. نامبرده به دستور كسرى به زندان افتاد، تا اينكه در سال (613 ميلادى) به مرض طاعون درگذشت. او در روز «سُلّان» با «بنى عامربن صعصعه» جنگيد.
اياس بن قبيصه طايى 613- 618 هنگامى كه ابوقابوس به زندان افتاد، إياس، از سوىِ كسرى، بزرگِ طئ در عراق گرديد. اياس، نماينده اى را به سوى «هانى بن مسعود» فرستاد و پناهندگان را از او طلب نمود، ليكن او قبول نكرد، پس كسرى را از آن جريان آگاه نمود، كه در نتيجه سپاهى عظيم را به سوى او گسيل داشت و جنگى به راه افتاد. در اين جنگ، «بنى شيبان» قدرت خود را در (ذى قار) به نمايش گذاشت و پيروزى چشمگيرى را بر سپاهيان ايرانى به دست آورد، اين جنگ، در سال هفتم پيش از هجرت اتفاق افتاد.
زاديه (زادويه) 618- 628 او ويژگى خاصّى نداشته است.
منذربن نعمانِ مغرور 628- 632 او آخرين پادشاه حيره مى باشد. رسول خدا صلى الله عليه و آله در سال ششم هجرى، «علاء حَضرمى» را به سوى بحرين فرستاد و آنان را به اسلام يا جنگ فراخواند و به همراه او نامه اى را به سوى منذر ارسال كرده، او را به اسلام دعوت نمود، كه مورد قبول وى قرار گرفته،
ص: 37
نام پادشاه مدت پادشاهى كارها و خصوصيات وى
از سال تا سال
مسلمان گرديد، به دنبال او، تمامى عربهاى آن سو مسلمان گرديدند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله، ولايت بحرين را به دست «علاء» داد كه تا دوران خلافت ابوبكر همچنان بر اين مقام باقى بود، تا اينكه در اين هنگام عرب ها مرتدّ گرديدند.
مردمان بحرين، از مُنذر كمك طلبيده و او به همراه سپاهى روى بدان سوى نهاده و «علاء» را در حصار «جوثاء» محاصره نمود. علاء، همچنان در محاصره منذر به سر مى بُرد تا اينكه شبى آنان را غافلگير نمود و بر آنان خروج كرد كه در اين هنگام منذر به قتل رسيد و با كُشته شدن او، حكومتِ «منذريان» از عراق برچيده شد و مسلمانان بر عراق مسلّط گرديدند. اين واقعه در سال دوازدهم هجرى اتفاق افتاد.
روميان، همواره از عرب هايى كه در «باديةالشام» زندگى مى كردند، به عنوان سَدّى در مقابل حمله ايرانيان استفاده مى كردند، اين عكس العمل در برابر كار ايرانيان بود كه هميشه از ساكنينِ عرب عراق، در برابر نفوذِ لشكريانِ روم استفاده مى كردند.
روميان، ابتدا تيره اى از «تنوخ» و سپس «ضجاعمه» را، كه همگى از «قضاعه» به شمار مى آمدند، زير نفوذِ خود در آورده بودند. تا اينكه «غسانيان» به سرزمين شام آمدند و بر قبيله «ضَجعم» غلبه يافتند و در «بلقاء» حكومت خود را پى ريزى نمودند. غسانيان، از اين پس با تعصّب و سرسختى كه از خود نشان مى دادند، قدرتِ يگانه اى در اين سرزمين گرديدند، و رومى ها آنان را به عنوان پاسدارانى در كنار مرزِ خود به شمار مى آوردند و در جنگهاى خود با ايرانيان و غير ايرانيان از آنها بهره مى بردند. تاريخ نگاران
ص: 38
عرب، در تعدادِ پادشاهان غسانى اختلاف نظر دارند.
حمزه اصفهانى گفته است كه: «آنان داراى 32 پادشاه بوده اند كه از سال 220 ميلادى حكومت خود را آغاز كرده اند» و ديگران نيز گفته هاى ديگرى را نوشته اند.
تاريخ نگار «نولدكى»، آنان را ده پادشاه ذكر كرده و حكومتِ آنان را از پايانِ قرن پنجم مسيحى، همچنانكه در جدول زير آمده است. ذكر نموده است:
سال وفات نام پادشاه
500 جبله ابوشمّر
569 حارث بن جبله
582 منذر أبوكرب بن حارث
583 نعمان بن منذر غسانى
(از 583 تا 614 م.) حارث اصغر فرزند حارث اكبر
حارث اعرج فرزند حارث اصغر
نعمان بن حارث اصغر
عمروبن حارث اصغر
حجربن عمرو
636 جبلةبن ايهم
دورانى را كه در آن «جبله ابوشمّر» حكمرانى كرده است، نزديك به زمانى است كه حمزه و ديگر تاريخ نگاران يونانى از آنها ياد كرده اند، كه مى توان گفت: اختلاف نظر آنان در باره زمان پيدايش اين دولت مى باشد.
يكى از مشهورترين پادشاهان اين گروه، «حارث بن جبله» است كه به علّت شجاعت و قدرت و عظمتش در ميان عرب، از جايگاه ويژه اى نزد روميان نيز برخوردار بوده است. پس از درگذشت او، فرزندش «منذر» جانشين او گرديد، كه با «قابوس» پادشاه حيره از در جنگ در آمد و بر او پيروز گرديد.
منذر، به قسطنطنيه رفت و امپراطور روم «طيباريوس»، لباس پادشاهى را به تن او كرد و تاج بر سرش نهاد كه هيچ يك از پادشاهانِ غسانىِ پيش از او به اين رتبه دست نيافته بودند. سوريه همچنان در دست غسانيان بود، تا اينكه ايرانيان در سال 613 ميلادى
ص: 39
به آن حمله كردند و آن را فتح نمودند. از اين پس، دولت عرب از ميان برداشته شد. اين واقعه، به هنگام پادشاهى «حجربن عمرو» صورت پذيرفت.
هنگامى كه «هِرَقْل»، براى بازپس گرفتنِ سوريه از ايرانيان، قيام كرد، «جبلةبن ايهم»- از غسانيان- ظهور نمود. او، همان كسى است كه به همراه گروهى از اشراف و بزرگان قوم خود، بر عمربن خطاب وارد شد و همگى مسلمان گرديدند.
گفته مى شود: «وى هنگامى كه بر گِرد كعبه طواف مى نمود، شخصى اعرابى پا بر روى پيراهن او گذاشت در اين هنگام، «جبله» سيلى به صورتِ او نواخت؛ اعرابى شكايتِ خود را نزد عمر بُرد. خليفه، او را نزد خود خواست و رضايت اعرابى يا قصاص را، در ميان آن دو حكم نمود. «جبله» از اعرابى درخواست نمود كه به او فرصت دَهَد تا در اين باره تصميم بگيرد، پس شبانه به سوى فلسطين حركت كرد و از راه دريا، خود را به قسطنطنيه رسانيد و تا زمان مرگ در آنجا اقامت نمود.
غسانيان، داراى آثار ساختمانى بى شمارى در سرزمين شام، به ويژه در «اذرح»، و «نجران»، و «معان» بودند. از ميان كاخهاى آنان مى توان كاخ صَرْح الغدير، قصرالابيض، قصرالمشتى، قلعةالزرقاء و قصر منار را نام برد.
به تازگى، آثار ديگرى از اين كاخها را در «حوران»، به دست آورده اند.
پس از آنكه حضرت اسماعيل عليه السلام به مكه آمد، در آن جا ازدواج نمود و داراى دوازده فرزند گرديد؛ اين فرزندان، همواره در حال ازدياد و افزايش بودند كه آنان را «اسماعيليه» مى ناميدند. پس از بيست نسلِ او، نواده اش «عدنان» به دنيا آمد. عدنان داراى فرزندى به نام «معد» گرديد و معد فرزندى به نام «نزار» داشت كه نزار نيز داراى فرزندانى به نام «انمار»، «مضر»، «قضاعه»، «ربيعه» و «اياد» گرديد. خداوند نسل عدنان را مبارك گردانيد و عرب عدنانيه از آن به وجود آمدند. در آغاز، مسكن اين پنج تيره در اطراف مكّه بود تا اينكه بر اثر ضرورت زندگانى و طلب رزق، هر يك از آن تيره ها به طرَفى از جهات جزيرةالعرب رو كردند، تيره «قضاعة» به سوى نجد حركت كرد و داراى تيره هاى
ص: 40
گوناگونى گرديد كه مى توان تيره هاى «لات»، كه به سمت بحرين و «تزيد» در «عبقر» در سرزمين جزيره و «سليم» به چراگاه هاى شام و فلسطين كوچ كردند و «اسلم» كه به «حِجْر» در شمال مدينه حركت نمودند، ياد كرد. قبايل چهارگانه تيره «أسلم»، در سمت هاى مختلف مدينه عبارتنداز: «عذره»، «نهد»، «حواتكه» و «جهينه». از ديگر تيره هاى عدنانيان، «تنوخ» بود كه به سرزمين «حيره» رفتند و «ربان بن حلوان» در بادية الشام و «بلى» در جنوب عقبه و «بهرا» در سرزمين يمن اقامت نمودند كه از آنها مى توان نام برد؛ از تيره هاى ياد شده، قبايلى تشكيل گرديد كه اين قبايل، مادرِ قبايلِ بزرگ و مشهور آن دوران به شمار مى آمدند. امّا قبيله «انمار»، به سوى كوههاى «سروات» حركت كرد و آن قسمت را تصرّف كرد؛ از اين تيره دو قبيله «بجيله» و «خثعم» تشكيل يافت، كه شعبه هاى آن در قسمتهاى مختلف جزيره منتشر گرديد.
قوم «اياد» به سوى عراق رفتند و چون در آنجا به سرزمين هاى ايرانيان تجاوز مى كردند، «انوشيروان» آنها را از آن منطقه بيرون راند، بنابراين همگى در سرزمين روم و شام متفرّق گرديدند.
عدنانيان پيش از اسلام داراى دولتى صاحب نام نبودند، ليكن برخى از پادشاهان يمن، نام مَلِك را بر بعضى از بزرگان عرب مى نهادند و آنان را به سرپرستى تعدادى از قبايل منصوب مى كردند. از اين پادشاهان، مى توان «زهير بن جناب الكلبى» را نام برد كه وى از سوى «ابرهه الاشرم»، به سركردگى تعدادى از قبايل عرب منصوب شد. در اين هنگام قبيله «بكر» بر او طغيان نمود، ليكن شكست خوردند، زهير به سوى آنان حركت كرد و پس از جنگى سخت، بزرگان آنان را- كه در ميان آنان «وائل بن ربيعه»، معروف به «كليب» و برادرش «مهلهل» وجود داشتند- اسير نمود. او (زهير) به همراه اسراى ياد شده به سرزمين خود مراجعت نمود. كليب و برادرش مهلهل همچنان در اسارت بودند، تا اينكه بر اثر اقداماتى از سوى قبيله خويش، از اسارت رها گرديدند. در اين هنگام كه زهير به كهولت سنى رسيده بود و از اداره اين قبايل عاجز گرديده بود، برادر زاده او، عبداللَّه فرزند حكيم جانشين او گرديد.
هنگامى كه «كليب» به سوى قوم خويش مراجعت نمود، با درايت و حُسنِ اداره و
ص: 41
رفتار خود و نيز به علّت كرم و بذل و بخششى كه در نهاد او قرار داشت، عرب را به سوى خود متمايل ساخت تا آنجا كه گروهِ بسيارى از عربها در اطراف او گرد آمدند و او در انجمنى، زيانهاى پيروى از پادشاهان يمن را به آنان متذكّر نمود و همگى تصميم به جنگ گرفته، به سوى فرزند حكيم حركت نمودند و در جنگى عظيم- كه عرب آن را «يوم خزار» ناميده است- بر ابن حكيم پيروز گرديدند؛ اين واقعه، در پايان قرن پنجم ميلادى اتّفاق افتاد. از اين پس، عدنانيان از سلطه يوغِ پادشاهان يمن خارج گرديدند و از «كليب» به نام پادشاه عرب ياد مى نمودند. پادشاهى كليب همچنان رو به عظمت و بزرگى مى رفت تا اينكه روزى شتر زنى به نام «بسوس»، بوسيله او كُشته شد. اين زن (بسوس) بر پسر عموى خود «جساس» وارد شده بود، «جساس» به غيرت بر آمده و به خونخواهى ميهمان خود، «كليب» را به قتل رسانيد. كه باعث شد جنگهاى فراوانى ميان «بكر» و «تغلب» به وجود آمده و اين جنگها، مدت چهل سال به طول انجاميد كه عرب از آن به نام «حرب البسوس» (جنگ بسوس) ياد مى كنند.
از ديگر پادشاهان عرب، «قيس بن زهير عَبَسى» را مى توان نام برد كه جنگهاى مشهورى كرده است. وى در پايان عمر خويش گوشه گيرى اختيار كرده و به سوى عمان رهسپار گرديد. او در آنجا، به جمع پارسايان و تاركين دنيا در آمد و همچنان به همان حالت باقى بود تا اينكه درگذشت. قيس داراى فرزندى به نام «فضاله» بود كه وى به همراه گروهى از ياران خود، بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وارد شد و با ايشان عهدنامه اى را امضاء نمود.
اما قريش به علت در اختيار داشتن كعبه، در جزيرةالعرب رهبرى مذهبى را از آنِ خود كرده بودند كه به همين سبب از جايگاه ويژه اى در نزد عرب برخوردار بودند و اين مقام در نزد آنان كمتر از پادشاهى نبود.
قبايل عدنانى همچنان در سادگى به سر مى بردند، تا اينكه رسول خدا حضرت محمّد صلى الله عليه و آله از بين قريش ظهور نمود و دين اسلام را در ميان قوم خود منتشر نمود؛ سپس به سوى مدينه هجرت كرد و از آن پس اسلام به ميان تمامى قبايل عرب نفوذ نمود و اندكى نگذشت كه اسلام از مرزهاى شرق، شمال و غرب فراتر رفت و همه سرزمينها و
ص: 42
بِلاد را در برگرفت. از اين پس، عرب- در دوران خلافت راشدين، كه مركز حكومت آنان در مدينه بود- بر سرزمينهاى ايران، شام، روم، قفقاز، مصر و بلادِ مغرب حكومت مى نمود. در زمانِ امويان، مركز خلافت به دمشق منتقل گرديد؛ در اين دوران، اسلام به اقيانوس آتلانتيك نفوذ كرد و سربازان مسلمان از راه تنگه «جبل الطارق» به اروپا وارد شدند. مسلمانان همچنان كشورها را فتح مى كردند تا اينكه به قلب فرانسه راه يافتند.
همچنين نيروهاى چريك مسلمان، در قلب اروپا به يارى پادشاهان مسلمانى مى شتافتند كه نياز به يارى داشتند.
در آن دوران، بازرگانان مسلمان به همراه مال التجاره خود، از بغداد به «قسطنطنيه» (1) و از آن جا به شمالِ اروپا مى آمدند و با برادرانِ مسلمان و بازرگان خويش در «اندلس» (2) روبرو مى شدند و كالاهاى تجارتى خويش را با يكديگر مبادله مى كردند و سپس- در پناه خداوند و حمايت حكومت هاى مسلمانِ خود- رو به سوى ديار خويش مى نهادند.
عربها، مدّت چهار قرن، در اندلس (اسپانيا) حكومتى عظيم و گسترده به وجود آوردند و در آن باقى ماندند، كه اين سيستم حكومتى، موجب رشد و ترقّى فرهنگ شهرى در اروپا گرديد كه تا كنون از خلاقيتها و علوم و صنعت آنان استفاده مى كنند.
حكومت عربها در اندلس، از آغاز سال 92 هجرى شروع شد كه در اين تاريخ «طارق» از راه تنگه «زقاق» (تنگه جبل الطارق) به اين سرزمين وارد شد و پس از او، فرمانده او «موسى بن نصير» نيز به دنبال او روان گرديد و همچنان هر دو به فتح و جهانگشايى در آن سرزمين ادامه دادند تا اينكه «وليدبن عبدالملك» از قدرت و نفوذِ آنان به هراس افتاد، آن دو را به نزد خويش فراخواند و سركوب نمود. از اين پس همچنان اسپانيا سرزمينى از بلاد تحت فرمانروايى دولت امويان به شمار مى آمد و همواره شخصى به نامِ امير از سوى آنان- تا سال 138 هجرى- بر آن حكومت مى نمود.
از اين تاريخ به بعد «عبدالرحمن بن معاويه اموى»، بر اسپانيا چيره شد و حكومت آن جا را بطور مستقل، از آنِ خود نمود. اين واقعه بدان علت بود كه پس از سقوط دولت
ص: 43
امويان در دمشق، دولت عباسيان به قدرت رسيد و «سفاح» تمامى امويان را تعقيب كرده و به قتل مى رسانيد. عدّه كمى از امويان موفق به فرار شدند كه از آن ميان «عبدالرحمن بن معاويةبن هشام بن عبدالملك» بود كه به اسپانيا وارد شد و در آن جا گروهى از مردمان «أشبيليه» و «قرطبه» و جز اينها، به گرد او جمع شده و با او بيعت نمودند. او در سال 141 هجرى بر اسپانيا تسلّط يافت و پايتخت حكومت خود را شهر «قرطبه» قرار داد.
او در اين شهر، كاخ و مسجد جامعى را بنا كرد و نام عباسيان را از خطبه ها حذف نمود. حكومت همچنان در دست فرزندان او بود تا اينكه در سال 300 هجرى، هشتمين نواده او به نام «عبدالرحمن ناصر» به حكومت رسيد و ملقب به اميرالمؤمنين گرديد. و با حاكميت او خلافت عربى در اسپانيا آغاز گرديد.
ناصر، مدت پنجاه سال بر اين سرزمين حكومت كرد و در دورانِ حكومت او، امويان در اين كشور به عظمت و شكوهى رسيدند به طورى كه از لحاظ رشد علمى- ادبى- صنعتى در تمام كشور به ويژه در قرطبه، آنچنان پيشرفتى حاصل شد كه با بغداد- كه در آن هنگام از عظمت و شكوه خاصّى برخوردار بود- برابرى مى نمود.
عبدالرحمن، شهر «الزهراء» را بنا كرد و در آن شهر كاخهاى بسيار زيبايى- كه خارج از وصف مى باشد- ساخت. به طور كلّى مى توان گفت: دوران حكومت او (عبدالرحمن) با عظمت و عزّت و سعادت همراه بود و پس از او فرزندش «حَكَم» در سال 350 هجرى جانشين وى گرديد. حَكَم كه شخصى علم دوست بود، مركزى براى جمع آورى كتاب در (الزهراء) احداث نمود كه تا آن زمان هيچ يك از پادشاهان پيشين همانند آن را به وجود نياورده بودند. گفته اند كه: «تعداد كتابهاى اين كتابخانه به چهارصد هزار و اندى مى رسيده است». همچنين اين كتابخانه داراى چهل و چهار فهرست بوده است. پس از او، فرزندش هشام در سال 366 هجرى جانشين وى گرديد؛ اين خلافت همچنان در ميان فرزندان او دست به دست گشت تا اينكه «اميّةبن عبدالرحمن» در سال 422 هجرى، به خلافت رسيد، در اين زمان مملكت دچار فتنه و آشوب شد به حدّى كه او ناچار به فرار گرديد سپس درگذشت. او آخرين خليفه بى اميّه در اسپانيا به شمار مى آمد كه تعداد اين خلفا در مجموع 16 نفر بوده است.
ص: 44
دولت امويان در اسپانيا، از دولت هاى مقتدر و با شكوه بود، به طورى كه گاه گفته مى شود: «ثروتمندترين كشورها در آن قسمت بوده است».
هم اكنون آثارى از كاخ الحمراء در «غرناطه» و كاخ مشهور در «كازار»،- كه در كنار آن مناره اى وجود دارد و در آن هنگام ستارگان را بر روى آن در «اشبيليه» رصد مى كرده اند- و همچنين مسجد جامع در «قرطبه»، همگى نشانه هايى از عظمت و اقتدار علمى- صنعتىِ آنها در آن هنگام بوده است و هر بيننده اى را در برابرِ آن، به شگفتى وامى دارد.
پس از آن حكومت، در سال (407 هجرى) دولت علويان در اسپانيا به وجود آمد و تا سال (460 هجرى) ادامه يافت. نخستين پادشاه علوى، «على بن حمود ادريسى» نام داشت كه پس از بيعت مردم با او، به «ناصر لِدين اللَّه» ملقب گرديد. در اين دوران، خلافت رو به ضعف گذاشت به طورى كه از شكوه و عظمت آن كاسته گرديد، زيرا تمركز حكومت در اسپانيا از هم پاشيده شده بود و به صورتِ ملوك الطوايفى تقسيم گرديده بود.
تا آنجا كه اين نوع حكومت سبب شد كه افرادى مانند «محمّدبن عباد» و فرزندانش بعد از او حكومتى را در «اشبيليه» برپا نمودند و «محمّدبن عبداللَّه» معروف به «افطس» و فرزندانش در پى او، حكومتى ديگر را در «بطليوس» به وجود آوردند و نيز در «طليطلة»، در آغاز ابن يعيش، سپس اسماعيل بن ذى النون حكومت هاى ديگرى را به وجود آوردند.
همچنين در «سرقسطه»، سليمان بن هود جذامى، در «طرطوشه»، لبيب عامرى، در «بلنسيه»، منصور مغافرى، در «سهله»، عبود بن زيربن بربرى، در «دانيه»، موفق عامرى، در «مرسيه»، بنى طاهر- كه سپس ابن عباد بر آن حاكم گرديد- در «مرّيه»، خيران عامرى، در «مالقه»، بنى حمود و در «غرناطه»، حبوس صنهاجى، هر يك حكومتى را جداگانه به وجود آوردند.
اروپاييان هم از اين فرصت استفاده كردند و هر يك را به جان ديگرى انداختند و به تدريج قدرت آنان رو به ضعف نهاد تا اينكه اروپاييان همه شهرهاى اسپانيا را از دست مسلمانان خارج ساختند و بالأخره در سال (645 هجرى) بر «اشبيليه» چيره شدند و دست مسلمانان را از آن منطقه كوتاه نمودند. از اين پس مسلمانان از آن كشور پهناور تنها بر
ص: 45
قسمت هاى اندكى مانند: «غرناطه» و «مرّيه» و «مالقه» حكومت مى نمودند و حكومت بر اين قسمت باقيمانده را «ابن هود» به همراه «محمّدبن احمر» در دست داشتند.
در اين زمان نيز دشمنان در اطراف قسمت هاى حاكميت آنان تحرّكاتى داشتند و كم كم سرزمين آنان را به تصرّف خويش در آوردند تا آنجا كه اين دو حاكم را به سرزمين «سيف البحر» تبعيد نمودند.
در آنجا جمع كثيرى از مسلمانان، به همراه تعداد فراوانى از بربريان، در اطرافشان گرد آمدند و بر برخى از قسمت هاى آن نواحى مسلّط گرديدند.
اين دوران چندان به طول نيانجاميد، زيرا پس از آنكه اسپانيايى ها بر «غرناطه» پايتخت مسلمانان چيره گرديدند، قرارداد صلحى را (در سال 897 هجرى) با مسلمانان بستند كه به موجب اين قرارداد امنيتِ جانى، مالى و ناموسى مسلمانان را متعهد گرديدند؛ ليكن به اين پيمان عمل نگرديد، زيرا پس از مدت كوتاهى، دادگاه هايى كه معروف به دادگاه تفتيش عقايد (انگيزاسيون) بودند، تشكيل گرديده و در اين زمان سخت ترين شكنجه ها و عذاب ها را به آنان وارد مى كردند و هزاران نفر را كشته و اموال آنها را تاراج نموده و آثارشان را محو و نابود كردند و كاخها و مساجد مسلمانان را به آتش كشيدند، به طورى كه هم اكنون تنها آثار اندكى- كه زمانه آنها را از چشم آنان به دور نگاه داشته بود- باقى مانده است!! در اين هنگام مسلمانان به سوى سرزمين مغرب گريختند و تنها تعداد اندكى از مستضعفينِ آنان كه قدرت هجرت نداشتند، در آن جا باقى ماندند و به دين مسيحيّت درآمدند.
به همين مناسبت هنوز تعدادى از نامهاى عربى در اسپانيا باقى مانده است، كه مى توان در اين مورد به: «فارس»، «قائد»، «رمانه»، «زيدان»، «فران»، «رَبَضان»، «نصار» و «ميمون» و جز اينها اشاره نمود.
بنابراين تا اين زمان دولت عربى در غرب، به اين شكل وجود داشت، امّا دولت شرقىِ آنان، در آغازِ خلافت عباسيان، از عظمت و شكوه خاصى برخوردار بود، به ويژه در دوران «هارون الرشيد» و فرزندش «مأمون» چون اين دو توانستند سطح علمى و فكرى كشور را ارتقا داده و اطلاعات جديد و صنعت را به درجه اى والا برسانند، تا آنجا
ص: 46
كه دولت اسلامى در دوران اين دو به صورت منبعى نورانى به ساير جهان شرق پرتو افشانى مى نمود، همچنان كه دولت اسلامى غربى در اسپانيا اين طور بود كه مركز ديگرى براى اين پرتوافشانى نسبت به پيرامون خود به شمار مى آمد.
هنگامى كه خلافت (در سال 218 هجرى) به «معتصم عباسى» رسيد، وى جمع فراوانى از نژادهاى گوناگون ديگر كشورهاى شرقى را به خدمت درآورد. از اين رو تعداد تركمانان و چركسى ها نزد او به بيش از پنجاه هزار نفر مى رسيدند كه از ميان آنان تعدادى را به عنوان پاسداران شخصى خود انتخاب نمود و باقيمانده را به پُست هاى نگهبانى از مرزهاى خود گماشت. كم كم اين بيگانگان بر قدرت و نفوذ خود افزودند تا آنجا كه بر دولت غلبه يافتند و خلفا بازيچه دست آنان قرار گرفتند و هر كسى را كه مايل بودند به ولايت رسانيده و ديگرانى را كه مايل نبودند از آن عزل مى كردند.
اين وضعيت ادامه يافت تا اينكه در دوران خلافت «معزّ باللَّه»، در سال 254 هجرى «احمدبن طولون» (1) بر مصر دست يافت.
پس فرمانداران نواحى مختلف، هر يك براى خود استقلالى به دست آوردند و در نتيجه اندك اندك خلافتِ عباسيان رو به ضعف نهاد به طورى كه در سال 322 هجرى فارس در دست «آل بويه» (2)، موصل و ديار بكر در دست
ص: 47
«بنى حمدان» (1)، مصر و شام در دست «اخشيديان»، اسپانيا در دست بنى اميه، مغرب و آفريقا در دست فاطميان، بصره در دست «ابن راتق»، ماوراءالنهر در دست «سامانيان» (2)، طبرستان و گرگان در دست «ديلميان» (3) و قسمتى از بحرين و يمامه در دست «قرامطه» (4)
ص: 48
بود كه در اين حال تنها بغداد و حومه آن در دست خليفه قرار گرفته بود و اين در حالى بود كه خلافت هيچ گونه وجود خارجى از خود نداشت.
به هنگام خلافت «طائع للَّه» به سال 336 هجرى، دولت غزنويان (1) ظهور نمود و در سال 543 هجرى همزمان با خلافت «مقتفى لامر اللَّه»، دولت غوريان (2) به وجود آمد. پس از آن حكومت «غز» (3) در سال 548 هجرى بنا گرديد.
درسال 656 هجرى دولت «تاتار» (4) بر بغداد چيره گشت وخليفه عباسى (مستعصم)
ص: 49
را به قتل رسانيدند. خلافت عباسيان از اين پس به مدّت سه سال از ميان رفت، تا اينكه در سال 659 تعدادى از عباسيان فرارى خود را به مصر رسانيدند، آنان از سوى «ملك ظاهر بيبرس» به بهترين صورت مورد استقبال قرار گرفتند و او خلافتى را به نام آنان در مصر پى ريزى نمود.
هولاكو در سال 662 هجرى پس از دستيابى و تصرّف شام، عراق، فارس و بين النهرين درگذشت؛ پس از مرگش حكومت او در ميان فرزندان و برادرانش تقسيم گرديد و از آن پس آنان بر سرزمينهاى ياد شده حكومت مى كردند، تا اينكه تيمور لنگ در سال 798 هجرى بغداد را به تصرّف خويش در آورد و حكومت آنان را منقرض كرد.
هنگاميكه هولاكو در سال 808 هجرى درگذشت، فرزندانش مملكت و حكومت او را ميان خود تقسيم كردند. از اين پس، سرزمين فارس (1) و تركستان (2) استقلال يافته و
ص: 50
پادشاهان عثمانى (1) كه در آسياى صغير حكومت مى كردند، به تدريج تمامى سرزمينهاى آنان را زير نفوذ خويش آوردند، تا آنجا كه در سال 922 هجرى سرزمين شام هم تحت سلطه سلطان سليم (عثمانى) درآمد. سپس نامبرده در همان سال به سوى مصر حركت
ص: 51
كرد و آن شهر را فتح نمود. سلطان سليم مدّتى را در آنجا توقف كرد و پس از تنظيم كارها و ايجاد نظمِ حكومتى در مصر، به سوى پايتخت خويش مراجعت نمود؛ او «محمد متوكل على اللَّه»- خليفه هيجدهم عباسى- را نيز به همراه خود به استانبول برد و از اين پس متوكل به سود سلطان سليم از خلافت اسلامى كنار رفت و تمامى سرزمينهاى ياد شده به دست سلاطين عثمانى افتاد. از آن پس حكومت عربها، تنها بر سرزمين هاى مغرب برقرار بود (بدين منظور ضرورى ديديم كه مطالبى را نيز در اين باره به نظر شما برسانيم).
در آغاز طرابلس در دست بربرها بود، سپس به تصرّف رومى ها درآمد و در سال 22 هجرى مسلمانان آن را فتح نمودند. از اين پس اغالبه (1)، سپس عبيديان و صنهاجيها، آن را
ص: 52
به دست گرفتند سپس از سوى سلطان صِقِلّيه (1) تسخير گرديد و پس از او موحديان آن را از او باز پس گرفتند.
پس از آن اسپانياييها، طرابلس را به تصرّف خويش در آوردند و تا سال 950 هجرى آن سرزمين زير نفوذ آنان قرار داشت. در اين سال، كِشتى هاى جنگى عثمانى به سوى آن سرزمين آمدند و اسپانياييها را از آن جا بيرون راندند.
اين سرزمين در اصل از قبايل «زناته» و «صنهاجه»- كه از بربريان تشكيل شده بودند- بوده است و روميها آن را در سال 534 ميلادى فتح كرده اند، سپس مسلمانان به هنگام خلافت عثمان بن عفان آن را تسخير نمودند. در دوران خلافتِ عباسيان، دولت «زيريه» (2)زيريان يا بنى زيرى از بربرهاى صنهاجه بودند كه در قسمت مركزى المغرب مى زيستند. اينان در آغاز، خود را با جنبش فاطميان منطبق ساختند و هنگامى كه پايتخت فاطميان مهديه، در سال 334 هجرى مطابق با 945 م در محاصره ابويزيد خارجى قرار گرفته بود، با نيروى نظامى خود آن را از محاصره نجات دادند، از اين رو هنگامى كه خليفه فاطمى مُغرّ به جانب مصر رفت، «بكلين بن زيرى» را به حكومت افريقيه گماشت، وى دشمنىِ قديمىِ قومِ خود را، با قبايل بيابانگرد «زناته» از سر گرفت و سراسر مغرب تاسبته را زير استيلاى خود در آورد.
ولى حكومت بر اين سرزمينها سنگين تر از آن بود كه يك مرد بتواند بر آنها حكومت كند و از اين رو در زمان حكومت نواده بكلين، باديس تقسيم شد و نواحى غربى آن به بنى حماد- كه از شاخه هاى همين خاندان بودند- تعلق گرفت، اينان قلعه بنى حماد را پايتخت خود قرار دادند، ولى افريقيه در دست شاخه اصلى زيريان- كه پايتخت آنها قيروان بود-، باقى ماند.
ثروت و منابع فراوان افريقيه، شرف الدوله، معزِ زيرى را اغوا كرد، تا اينكه از فرمان خليفه فاطمى سرپيچى كرد. وى در سال 433 هجرى خود را تابع خليفه عباسى خواند اما بنى حماد همچنان به خلفاى فاطمى وفادار ماندند. از اين رو فاطميان گروه هاى نا متجانس بدويان، بربر قبايل هلال و سليم را عليه زيريان آزاد ساختند. اين فشارها كم كم آنچنان مؤثّر واقع شد، به طورى كه زيريان، قيروان را تخليه كردند. اين وضع همچنان ادامه داشت، تا اينكه راجرِ دوم، شاه سيسيل، مهديه و سواحل تونس را تسخير كرد و حسن زيرى را مجبور به پرداخت خراج نمود و ديرى نگذشت كه قلمرو زيريان و حماديان، به دست موحدون افتاد.
اقتباس از سلسله هاى اسلامى، نوشته كليفورد ادموند بوسورث، ترجمه فريدون بدره اى، ص 54 و 55 و دايرة المعارف اسلام، چاپ اول، مقاله بنى زيرى، به قلم ژ. مارسه. «مترجم»(3) از سال 543- 361 هجرى، بر آن حكومت نمودند. در اين هنگام سرزمين
ص: 53
الجزاير از سوى پادشاه سيسيل به نام «روجير دوم نورماندى» به تصرّف درآمد. در سال 554 هجرى، الجزاير به دست دولت موحديان مراكشى درآمد و تا سال 699 هجرى، زير نفوذ آنان قرار داشت.
در اين سال بنى زيان (1) كه از صنهاجيان بودند، بر آن دست يافتند و شهر «تلّمسان» را پايتخت حكومت خويش قرار دادند. در سال 915 هجرى اسپانياييها بر آن دست يافتند، ليكن مردمان الجزاير در سال 922 هجرى با همدستى دزدان دريايى- كه همواره كشتى هاى آنان در آبهاى درياى مديترانه در رفت و آمد بود- با اسپانياييها از درِ جنگ در آمدند و آنان را از اين محدوده متوارى ساختند. فرمانده دزدان دريايى شخصى به نام «بارباروس» بود كه شخصى شجاع و دلير بود، به طورى كه اروپاييان از نام او به وحشت مى افتادند! او در سال 919 هجرى درگذشت و برادرش «خيرالدين بارباروس» عهده دار كار او گرديد. در اين هنگام شهر الجزاير به همراه برخى از سواحل غربى آن در دست اروپاييان قرار داشت و «خيرالدين بارباروس» با آنان از در جنگ در آمد و همگى را از اين سرزمين بيرون كرد به طورى كه تمامى سرزمين الجزاير را تصرّف كرد. از آن پس زمينه فتوحات او آنچنان فراهم گرديد كه تا قسمتى از افريقا را زير نفوذ خود در آورد.
در اين هنگام، دولت عثمانيان بر شام و مصر و سرزمين حرمين دست يافته بود،
ص: 54
پس خيرالدين به همراه هداياى بسيارى كليدهاى سرزمين خود را براى سلطان سليم ارسال نمود. سلطان سليم نيز خيرالدين را بر سرزمين حكومتى سابق خويش همچنان ابقا كرد. از آن پس، قدرتِ خيرالدين رو به فزونى گذاشت و سلطنتى قدرتمند براى خود به وجود آورد. خيرالدين به هنگام خلافت سلطان سليمان، به سوى (آستانه) حركت كرد و از سوى او مورد تكريم و تعظيم قرار گرفت و لقب «پاشا» به او داده شد، هنگامى كه او در آستانه قرار داشت «شارلكان» پادشاه فرانسه، به همراه لشكر عظيمى كه تعداد بسيارى از مردمان اسپانيا نيز در آن شركت كرده بودند، به سرزمين الجزاير حمله كرد.
حسن آغا، جانشين خيرالدين، در حكومت الجزاير با آنان به مقابله برخاسته و پس از جنگى سخت آنان را شكست داد و لشكريان مهاجم با از دست دادن بسيارى از مهمات و غرق شدن كشتى هاى جنگى خود، از راه دريا متوارى گرديدند. در اين هنگام فرمانى از سوى خليفه صادر گرديد كه بر طبق آن «خيرالدين پاشا» فرمانده نيروى دريايى عثمانى گرديد. بنابراين از آن پس دولت عثمانى همواره افرادى را به عنوان والى بر الجزاير تعيين مى نمود.
اين وضع همچنان برقرار بود، تا اينكه در سال 1247 هجرى (1831 ميلادى) فرانسويان بر الجزاير دست يافتند و از آن پس اين سرزمين را مستعمره خويش نمودند.
اين بخش در قديم، نخست در دست بربرها قرار داشت، آنگاه «فنيقيان» آن را تسخير كردند و شهر «قرطاچِنّه» را- در قرن نهم پيش از ميلاد- در آن به وجود آوردند.
آثارِ باقيمانده از اين شهرِ كُهَن، هنوز در نزديكى شهر تونس ديده مى شود. آنان داراى حكومت پيشرفته اى بودند كه تا نيمه قرن هشتم پيش از ميلاد برقرار بود. سپس روميها آن را تصرّف كرده و آنگاه پس از آن، در سال 27 هجرى به وسيله مسلمانان فتح گرديد.
اين سرزمين در آغاز، به صورت تابعى از ولايت مصر اداره مى شد، تا اينكه پس از مدّتى دولت بنى اغلب در سال 184 هجرى در آن پى ريزى شد. آنان اعلام استقلال
ص: 55
كردند و تا سال 296 هجرى آن را در تصرّف خويش داشتند، از آن پس، دولت عبيديان (علويان) در آن به وجود آمد، كه همچنان بر آن حكومت مى كردند و در سال 355 هجرى در دوران «معزّ لدين اللَّه»، بر مصر دست يافتند، سپس معز در سال 361 هجرى به مصر رفت و قاهره را پايتخت خويش قرار داد. وى «يوسف بكلين بن زيرى صنهاجى» را بر افريقيه والى قرار داد و تونس تا سال 542 هجرى همچنان در دست صنهاجيان قرار داشت تا اينكه در اين سال پادشاه سيسيل (صقليه) بر بيشتر سرزمينهاى تونس دست يافت، از اين رو امير «يوسف بن عبدالمؤمن» پادشاه مراكش، با لشكريان موحدين، به سوى تونس آمد و در سال 555 هجرى پس از اينكه آنان را از اين سرزمين بيرون راند خودش حكومت آن را به دست گرفت. تونس تا سال 603 هجرى در دست جانشينان او قرار داشت ولى در اين سال دولت حفصيان در آن پديد آمدند كه تا سال 982 هجرى شالوده كار حكومت اين سرزمين را در دست داشتند. در اين هنگام كشتى هاى جنگى دولت عثمانى به سوى اين سرزمين آمدند و آن را تسخير نمودند و از اين پس واليانى به نام دايى، از سوى دولت عثمانى بر آن گماشته مى شد، تا اينكه ولايت آن در دست «حسن بن على پاشا»- سر سلسله دولت حسينيه، به سال 1117 هجرى- قرار گرفت. از اين پس اين سرزمين در دست فرزندان او بود تا اينكه سرانجام در سال 1276 هجرى به دست باى محمّد صادق پاشا قرار گرفت. در اين دوران، دولت فرانسه مى كوشيد تا تونس را به حكومت خود در الجزاير ملحق نمايد، از اين رو وزير محمّد صادق پاشا به نام (مصطفى بن اسماعيل) را خريد.
دولت فرانسه در اين پيشنهاد به او گفته بود در صورتى كه اين كار را انجام دهد او را به عنوان «باى» يا والى تونس منسوب خواهد كرد.
اين فرد پست (مصطفى بن اسماعيل) از اين پس در كشور تخم نفاق و دورويى پاشيد و همواره دسيسه هاى فراوانى به كار مى برد كه اين سرزمين را از حيطه نفوذ دولت عثمانى خارج نمايد. وى بدين منظور به روشهاى گوناگون دشمنى از دولت عثمانى را در دل محمّد صادق پاشا به وجود مى آورد و مردم را نيز از حمله دولت عليّه به سرزمينشان، مى ترسانيد. اين فعاليّت ها ادامه يافت، تا آنجا كه از فرانسه براى پشتيبانى كشور، استمداد
ص: 56
كرد و در سال 1881 ميلادى پيمانى را به امضاء رسانيد. سپس در 28 اكتبر سال 1882 ميلادى، محمّد صادق پاشا درگذشت و على باى وليعهد او جانشين وى گرديد.
مراكش را مغرب الاقصى نيز مى نامند؛ مردمان آن را قبايل صنهاجه و بربر تشكيل مى دهند. رومى ها در سال 534 ميلادى بر آن دست يافتند و سپس مسلمانان در سال 88 هجرى آن را فتح كردند، بربرها در سال 100 هجرى اسلام آوردند و در سال 172 هجرى ادريس بن حسن مثلث، فرزند حسن مثنى كه وى فرزند حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام سبط پيامبر و فرزند حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بود، به قصد فرار از عباسيان به اين سرزمين وارد گرديد؛ از اين رو مردمان بربر مغرب به گرد او جمع شدند و حكومتى را به نام او بنا نهادند و پايتخت او را شهر «وليلى» قرار دادند. وى هنگامى كه قدرتى به دست آورد، دولت ادريسيان (1) را تشكيل داد كه پس از او تا سال 375 هجرى اين دولت در ميان فرزندانش باقى بود. از آن پس، مغرب اقصى به دست حكومت عبيديان افتاد تا
ص: 57
اينكه در سال 462 هجرى به دست يوسف بن تاشفين دولت مرابطين (1) يا مُتَلَّثمين از صنهاجه به وجود آمد. هنگامى كه اين حكومت به قدرت و عظمتى رسيد، جايگاه شهر مراكش را خريدارى كرد و آن را مركزِ حكومتِ خود نمود و در اين شهر كاخهاى عظيم و خانه هاى وسيعى ساخت و آن را مركز فرماندهىِ خويش قرار داد. [يوسف بن تاشفين] پس از آنكه پايه هاى حكومت خود را در مغرب استوار نمود، به دعوت مردم اسپانيا رو به آن سوى نهاد و در اين هنگام ميان لشكريان او و لشكريان فونس ششم پادشاه «قشتاله»، جنگى در منطقه زلاقه درگرفت كه نتيجه آن پيروزى ابن تاشفين بود؛ اين جنگ، مهمترين جنگ در اسپانيا به شمار مى آيد. آنگاه (يوسف) بر «غرناطه» دست يافت و تمامى پادشاهان ملوك الطوايفى آن ديار را از ميان برد و از آن پس پادشاهِ يكّه تاز اسپانيا و مغرب گرديد. وى در سال 500 هجرى درگذشت و پس از او فرزندانش تا سال 542 هجرى در اندلس باقى ماندند.
در سال 514 هجرى در مغرب الاقصى، دولت موحدين (2) به دست محمّد بن
ص: 58
تومرت ملقب به مهدى بنيان گرديد. پس از مرگ او در سال 524 هجرى، وزير او عبدالمؤمن بن على، عهده دار حكومت گرديد. هنگامى كه قدرت او مستحكم گرديد، سپاهيان خود را به سوى اندلس (اسپانيا) فرستاد و در سال 545 هجرى، آن ديار را تسخير نمود. اين شخص، در سال 555 هجرى شهر جبل الطارق را بنا نمود، سپس به همراه لشكريان رو به سوى الجزاير و تونس و مهديه گذاشته و همگى را فتح نمود. حاكميت او همچنان رو به عظمت و شكوه بود تا اينكه در سال 558 هجرى درگذشت و پس از او جانشينان او تا سال 674 هجرى حكومت را در دست داشتند. سپس دولت بنى مرين تا سال 890 هجرى مغرب الاقصى را در تصرّفِ خويش داشتند. آنگاه دولت بنى طاووس، تا سال 961 هجرى حاكم بود. سپس دولت اشراف سعديان (1) تا سال 1069 هجرى اين سرزمين را در تصرّف خود داشتند. آنگاه دولت اشراف سجلما سيين، آن را به تصرف
ص: 59
خويش درآورند، در اين دوران اين كشور داراى استقلال تمام بود و دست اجانب را از آن كوتاه كرده بودند.
سرزمين (بلاد) عرب، از شمال به بادية الشام، از شرق به درياى سرخ و غرب بادية العراق و خليج فارس و درياى عمان و از جنوب به اقيانوس هند محدود مى گردد.
زمين اين بخش، بويژه در ميانه آن در فاصله بين نجد و حضرموت، حجاز، عسير و سرزمين عمان را شن فراگرفته است. در اين قسمت صحراى بزرگى به نام «دهناء» وجود دارد، طول اين صحرا دو درجه جغرافيايى و عرض آن در حدود يك درجه و نيم مى باشد، اين بخش را هم اكنون «ربع الخالى» مى گويند. اين خشكزار، سرزمينى بدون گياه و آب بود و تنها بوسيله دريايى از شن پوشيده شده كه با حركت باد، پيوسته از اين سو به آن سوى در جريان بود. اين جابجايى شن آنچنان زياد است كه گاه اگر كاروانى در ميان آن گرفتار شود همگى را در ميان تپه هايى از شن مدفون مى كند؛ در شمال اين صحرا قسمتى وجود دارد كه تا سرزمين حسا و قصيم ادامه مى يابد سپس ادامه آن به سوى غرب متمايل گرديده تا اينكه به سرزمين جوف رسيده و سپس به بادية الشام- كه بدان «النفود الصغرى» گويند- متصل مى گردد.
كناره هاى ساحلىِ بلاد عرب از كشتزارها و باغهاى فراوانى پوشيده شده و داراى ساكنين بسيارى مى باشد. سرزمين بلاد عرب را از شمال تا جنوب رشته كوههاى «سروات» پوشانيده است كه در آن چشمه ها و رودها و سبزه زارها و كشتزارهاى فراوانى قرار دارد. در دامنه كوههاى يمن، دانه قهوه كاشته مى شود كه در نوع خود از بهترين قهوه هاى جهان به شمار مى آيد.
مشهورترين كوههاى حجاز، كوه «هدى» و «كرا» در طائف و مشهورترين كوههاىِ معان، كوه «اخضر» و در نجد، كوه «عارض» و «طويق» و در شَمّر، كوهِ «سلمى» است، تمامى اين كوهها داراى مناطق مسكونى بودند و از اين رو مركز نعمت و بركت در اين ديار به شمار مى آمدند. سرزمين (بلاد) عرب به شش قسمت تقسيم مى گردد: حجاز،
ص: 60
يمن- كه عسير نيز جزو آن به شمار مى آيد-، حضرموت، عمان، بحرين و نجد كه حسا نيز جزئى از آن قلمداد مى گردد.
اما اقليم حجاز كه به شكل مستطيل است، از غرب به درياى سرخ، از شرق به بادية الكبرى، از جنوب به بلاد عسير و از شمال به بادية الشام محدود مى گردد، طول آن از شمال به جنوب در حدود هزار و پانصد كيلومتر و عرض آن از غرب به شرق سيصد كيلومتر مى باشد و رشته كوههاى «سراة» از شمال به جنوب كه ارتفاع برخى از آنها در حدود هشت هزار پا مى باشد آن را قطع كرده است. سرزمين حجاز داراى آب فراوان و جنگلها و كشتزارها و شهرهاى مسكونى اعراب است. بخش دامنه هاى كم ارتفاعِ كوههاى ياد شده به دشتى متّصل مى شود كه به درياى تهامه پيوسته و زمين آن شنى است كه قسمتى از آن حاصلخيز بوده و در آن حبوبات و سبزيجات كشت مى گردد.
حجاز، از آغاز سال 922 هجرى يكى از ولايات عثمانى به شمار مى آمد. پيش از اسلام بويژه پس از ظهور و به قدرت رسيدن قريش همواره اين سرزمين تابع حكومت مكّه بود. از اين پس همواره حكومت آن ميان واليان مكّه و مدينه دست به دست گرديد تا اينكه سرانجام به دست دولت عثمانى افتاد، بنابراين تعيين والى براى آن از سوى دولت عليّه صورت مى گرفت. و تمام كارهاى ادارى- مالى حجاز در دست آنان بود؛ از اين رو اميرى از اشراف مكّه، به عنوان امارت مكّه تعيين مى گرديد كه بر كارها و امور اجتماعى اعراب نظارت داشته باشد. جايگاه فرماندهى والى، در آغاز جدّه بود، ليكن از سال 1287 هجرى به مكّه انتقال يافت.
مجلس ولايتى، همواره براى كارهاى مهم تشكيل مى گرديد كه اين (مجلس) شورا شامل قاضى مكّه و دفتردار، مدير حرم، منشى مخصوص والى، نماينده اشراف، نايب الحرم (1)، بزرگ پرده داران كعبه، مفتى حنفى، جانشين شريف مكّه، رييس امور بهداشتى و بزرگ سادات حسينى بود. همچنين مكّه داراى دادگاه تمييز بوده كه اين دادگاه نظارت بر
ص: 61
شكايات مدنى و جنايى در حد بسيار ابتدايى را انجام مى داد و احكام نهايى آن در موارد مهم، از سوى دادگاهها و محاكم آستانه تعيين و ارسال مى گرديد. اين دادگاه به وسيله شخصى به عنوان نيابت شرعى از سوى شريف و سه نماينده انتخابى از مكّيان و جانشين شريف، تشكيل مى گردد. قاضىِ مكّه همواره به مدّت يك سال قمرى، نيابت شرعى شريف به مدّت دو سال، از سوىِ دولت انتخاب مى گرديد. ولايتِ مكّه داراى نواحى و حومه هايى بود كه متولّى آن به «مدير ناحيه» و حاكم آن را به «قائم مقام» ملقّب مى گرديد كه از آن جمله مى توان، طائف و رابغ را نام برد. ناحيه اى كه داراى حاكمى به نام قائم مقام بود، در آن ناحيه مجلسى با تركيب قائم مقام، نيابت شرعى شريف، مأمور ماليّه- كه به او «مال مديرى» مى گفتند- وبرخى از اهالىِ آن ناحيه به انتخاب شريف مكّه تشكيل مى دهند، اما قبايل عرب در اين ناحيه، داراى مجالس عُرفى و سنّتى در ميان قبيله خود بودند كه براى كارهاى ابتدايى و دادخواستى تشكيل جلسه مى دادند، اين شورا شاملِ قاضى، برخى از بزرگان و رؤساى قبايل و نمايندگانِ انتخابى از سوى دو طرف بود. صاحبان دعوا مى توانستند احكام صادره از اين مجلس را نزد شريف بُرده و از او دادخواست نمايند. شريف نيز خود مى توانست احكام صادره را رد كرده و يا پس از جرح و تعديل حكم نمايد كه حكم او نافذ به شمار مى آمد و صاحبان دعوا هم مى توانستند براى دفاع از خويش در مقابل اين دادگاهها، وكيل اختيار كرده كه از آنان دفاع نمايند.
ساكنين حجاز به دو ميليون و نيم مى رسيدند كه به استثناء مردمان مكّه و جدّه، همگى صحرانشينانى بودند كه با چهارپايان خود در دامنه كوهها به حالت بدويّت زندگى مى كردند. ساكنين كناره هاى ساحلى حجاز از راه صيد ماهى و قايقرانى امرار معاش مى كردند كه اغلب آنان شافعى مذهب بودند.
يمن ولايتى عثمانى به شمار مى آمد كه در جنوب غربى جزيرة العرب واقع گرديده است. طول آن از شمال به جنوب در حدود (755 كيلومتر)، و از غرب به شرق در حدود (400 كيلومتر) مى باشد. ساكنين آن تقريباً چهار ميليون نفر بودند كه اكثريت آنان را
ص: 62
مسلمانان با مذهب زيديه (1) تشكيل مى دادند. و گروه اندكى يهودى نيز در آن سكونت مى كردند. ساكنين عسير را وهابيان تشكيل مى دادند، سرزمين يمن به دو قسمت تقسيم گرديده است: نخست بخش هموار آن است كه «تهامه» ناميده شده و به دريا راه دارد و بخش ديگر آن كوهستانى بوده و رشته كوههاى به هم پيوسته «سروات» از شمال به جنوب آن را فراگرفته است و بلندترين كوه آن «كوكبان» نام دارد كه ارتفاع آن از سطح دريا سه هزار متر مى باشد؛ تمامى اين منطقه كوهستانى و داراى مناطقِ مسكونى است و عمران و آبادىِ بسيارى در آنجا ديده مى شود، زيرا چشمه هاى بسيارى در آن جارى است كه به صورت رودهايى در دشت هاى حاصلخيز روان مى باشد.
يمنى ها، از دورانهاى گذشته نسبت به رودخانه هاى جارى در سرزمين خود اهميّت ويژه اى قايل بودند، بطوريكه سدّهاى فراوانى برروى آنها مى زدند و (همچنانكه در پيش نيز گفته شد) سدّ معروفِ «مأرب» در اين سرزمين بود و زمينهاى فراوانى را به زيرِ كشت در آورده بود، بطوريكه هم اكنون نيز داراى محصولات كشاورزى گوناگون و فراوانى مى باشد.
يمن در تقسيم بندى كشورىِ خود داراى چهار استان: استان صنعاء، استان تعز، استان حُدَيّده و استان عسير و 1900 دهكده مى باشد.
پس از آنكه درباره تاريخ دولتهاى پيش از اسلام در اين سرزمين صحبت كرديم، بنظر مى رسد پاره اى نيز درباره دولت هاى پس از اسلام هم در آن سرزمين صحبتى به
ص: 63
ميان آوريم.
هنگاميكه در سال دهم هجرى مردم يمن اسلام آوردند و هيئتى را به سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه فرستادند، حضرت، «معاذبن جبل» را به عنوان والى از سوى خود به سوى آنها گسيل داشت. پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله يمن بصورت بخشى از خلافت اسلامى در آمد كه اين وضعيت تا سال 204 هجرى ادامه داشت. در اين هنگام عامل عباسيان در آن جا «محمد بن زياد» بود كه اعلان استقلال نمود و از آن پس دولت خود را بنام دولت «زياديه» نامگذارى كرد و مركز آن را «زبيد» قرار داد؛ پس از او فرزندانش تا سال 409 هجرى همچنان در آن جا حكومت كردند. در همين هنگام دولت «يعافره» از سال 387- 247 هجرى در صنعا حكومت مى كرد. سپس دولت نجاحيه و از سال 553- 412 هجرى حكومت كرد از آن پس دولت صليحيه (1) از سال (492- 429 هجرى) حكومت نمود. در اين هنگام در سال 246 هجرى دولت «رسيه» در «صعده» پى ريزى شد و تا سال 680 هجرى ادامه يافت، حكام اين دولت از زيديه به شمار مى آمدند. سپس از سال 569- 476 هجرى دولت «زريعيه» در صنعا حكومت كرد. در اين سال تمامى سرزمين يمن به تسخير حكومت «ايوبيان» در آمد كه تا سال 625 هجرى بر آن حكومت راندند و از اين پس دولت «رسوليه» تا سال 850 هجرى، بر آن حكومت كرد. سپس دولت «طاهريه» تا سال 906 هجرى حكومت كرد و از آن پس «قانصوه غورى» بر اين سرزمين دست يافت. در اين هنگام يمن زير سلطه حكومت مماليك قرار داشت، تا اينكه
ص: 64
«سلطان سليمان قانونى» از عثمانيان، در حدود سال 950 هجرى بر آن دست يافت، ليكن پس از مدتى، يعنى از سال 1043 هجرى، به علت انقلابهاى داخلى در آن جا، عثمانيان نيروهاى خود را از اين سرزمين خارج نمودند.
از اين رو يمن در اختيار حكومت «ائمه» قرار گرفت كه آنان پايتخت خود را در صنعا قرار دادند. در حدود سال 1260 هجرى «امام محمد بن يحيى» به سوى تهامه (يمن) هجوم آورد و در آن هنگام يمن را كه در زير سلطه شريف مكه بود از دست او خارج گردانيد. وى از اين پس بر يمن دست يافت و پس از چندى «زبيد» و «حديده» نيز به زير سلطه «امام محمد بن يحيى» در آمد.
در اين هنگام حكومت مركزى عثمانى در استانبول، از فرصت استفاده كرد و لشكريان خود را به فرماندهى «توفيق پاشا» به يمن گسيل داشت. در اين ميان شريف دست از آن برداشت كه در پايان ميان «توفيق پاشا» و «امام محمد»، پيمانى بسته شد.
متن معاهده اين چنين بود:
«اعتراف امام به آقايى و سرورى دولت عثمانى و نيز استفاده ماهانه مبلغ 37 هزار ريال از محل در آمدهاى يمن و باقيمانده درآمد ميان توفيق پاشا و دولت بصورت نصف تقسيم گردد. همچنين امام متعهد گرديد كه در صنعا پايگاهى را متشكّل از نيروهاى عثمانى كه شامل هزار سرباز بود بوجود آورد.
هنگاميكه مردمِ يمن از متن آن معاهده آگاهى پيدا كردند، قيام كرده و دست نشاندگان دولت عثمانى را به قتل رسانيدند. در اين هنگام «توفيق پاشا» مجروح شد و به سوى «حديده» عقب نشينى كرد و به علت شدّت جراحات وارده درگذشت!؛ از اين پس نيروهاى عثمانى در ساحل غربى يمن بيش از بيست سال بدين منوال حكومت كردند.
پس از گذشت مدّتى، دولت عثمانى حمله ديگرى را به سوى صنعا ترتيب داد، اين يورش در هنگام خلافتِ سلطان «عبدالحميد عثمانى» روى داد كه در نتيجه آن امام را در صنعاء دستگير و زندانى كردند و حقوق ماهيانه اى را براى او برقرار نمودند؛ او همچنان در زندان باقى بود تا اينكه درگذشت. پس از او مردى از خويشان امام بنام سيد
ص: 65
«حميد الدين»، جانشين وى گرديد و پس از او فرزندش امام يحيى، زمام امور را به دست گرفت. در اين دوران جنگهاى پى درپى ميان سپاهيان او و دولت عثمانى بوجود آمد و گاه شهر صنعاء در دست او و گاه در دست دولت عثمانى قرار مى گرفت.
حكومت عمان، در زاويه جنوب شرقى بلاد عرب واقع گرديده است.
تمامى ساحل عمان آباد و مسكونى بوده، طول ساحل از حدود «مربط» تا نزديكى جزيره قطر در حدود 2200 كيلومتر و عرض آن در داخل كشور به سوى غرب، حدود 300 كيلومتر بوده و پايتخت عمان مسقط بوده است. اين كشور به بطنه (تهامه)- كه طول آن بيش از چهل كيلومتر نبوده و اغلب آن پوشيده از درختان خرماى مشهور بوده- و سپس به بخش كوهستانى- كه بزرگترين كوه آن «جبل الاخضر» بوده و داراى ارتفاعى در حدود 3000 متر مى باشد و در آن جنگلهاى انبوه بسيارى وجود دارد-، تقسيم مى گردد.
در ميان اين كوهها، دشتهاى فراوانِ حاصلخيزى وجود دارد كه رودهاى بسيارى به همراه سدها و آبگيرهاى فراوان بر روى آن احداث گرديده است و در نتيجه تمامى اين بخش از زمين ها را مشروب مى سازد؛ اين وضع از ديرباز در اين سرزمين معمول بوده است.
مهمترين محصولات عمان عبارتنداز: خرما، گندم، ذرت، جو، شبدر، سبزيجات و بسيارى از ميوه هاى گوناگون ديگر بويژه بادام هندى و انبه بوده و داراى فراورده هاى چوبى فراوانى نيز مانند: چوب نَدّ، صندل، چسب عربى و تنباكو مى باشد. در كوههاى اين سرزمين معادن فراوانى بويژه آهن، سرب، مس، گوگرد و نمك معدنى وجود دارد. در كناره هاى ساحلى آن لؤلؤ فراوانى مى توان يافت كه معروفترين آنها در شهرهاى صحار، دمار و مسقط مى باشد. ساكنين ساحلى آن اغلب به صيد ماهى اشتغال داشتند و همواره مقدار انبوهى از اين صيد را به كشور ايران و جز اينها صادر مى نمودند. همچنين مقدار زيادى از اين ماهيها را خشك كرده و باقيمانده هاى از اين صيد را بعنوان خوراك گاو و گاه بعنوان كود براى زمين استفاده مى كردند.
ص: 66
اين سرزمين از نظر دارا بودن اسب، گاو و گوسفند، از شهرت بسزايى برخوردار بوده است و آب و هواى اين كشور، گرم و بسيار خشك مى باشد.
جمعيّت اين سرزمين، در حدود يك ميليون و ششصد هزار نفر است و مساحت آن كمتر از هشتاد هزار ميل مربع نمى باشد. پايتخت آن «مسقط» يا مسكت بوده كه داراى جمعيتى در حدود 25 هزار نفر مى باشد، فاصله ميان اين شهر و شهر مكه، بيش از دو هزار كيلومتر است و داراى بندر كوچكى است كه كشتى ها در كنار آن پهلو مى گيرند.
ساكنين آن به دو گروه تقسيم مى شوند: بدوى ها يا چادر نشينان- كه اين گروه همواره به دنبال چهارپايان خود از اين سوى به سوى ديگر در حركت بوده و اغلب آنان از عرب عدنانيه به شمار مى آيند- ديگرى «عمانيها»- كه از فرهنگ نسبتاً بالاترى برخوردار هستند و از شهرنشينان به شمار مى آمدند و اغلب آميزه اى از هنديها و ايرانيان و بلوچ ها و عرب و سياهان زنگى تشكيل گرديده اند.-
مردمان عمان، داراى مذهب «اباضيه» بودند كه اين مذهب منسوب به «عبداللَّه بن اباض مرّى»- (از مرّى هايى كه در طرابلس غرب بوده)- است. لازم به ذكر است، مرّى كه عبداللَّه به دو منسوب مى باشد، در سال 152 هجرى بر افريقيه شمالى مسلط شد و ادّعاى خلافت در آن را نمود.
عمان، در آغاز تابع حكومت «تبّعيان» بود كه در دوران رسول خدا صلى الله عليه و آله اسلام آوردند؛ اين سرزمين، همواره پناهگاهِ خوارج بود و اينان از بيم خلفاى بنى اميّه و عباسيان بعلت دورى از دسترس خلفا، بدان پناه مى آوردند. بازرگانان عمانى بوسيله كشتى از جزاير موجود در اقيانوس هند مانند؛ جاوه، سوماترا و ديگر ساحلهاى افريقاى شرقى در رفت و آمد بودند. اين برخوردها موجب مى گرديد تا آثار بت پرستى را از ميان آنان محو كرده و دين مبين اسلام را به آنها عرضه نمايد. رفت و آمد عربها بدان جزيره ها و شب نشينى مسلمانان با آنان، آنچنان مؤثر گرديده بود كه مسلمانان همواره از مقام و منزلتى والا برخوردار گرديده بودند.
در سال 1508 ميلادى، پرتغاليها بر سواحل عمان دست يافتند و مسقط را پايگاهى
ص: 67
براى تجهيز و حمله كشتى هاى جنگى خود قرار دادند، از اين رو آنان عنايت خاصى نسبت به ساختن استحكامات در اين شهر از خود نشان دادند. هنگاميكه «شاه عباس صفوى» در سال 1622 ميلادى بر جزيره هرمز دست يافت، ساكنين آن به مسقط پناه آوردند و اين شهر از اين پس داراى اهميت بيشترى گرديد.
در سال 1658 ميلادى، ساكنين مسقط بر اشغالگران پرتغاليايى حمله كردند و همه را از سرزمين خود بيرون راندند. پس از مدت زمانى مسقط از سوى هلنديها مورد تجاوز قرار گرفت و آن را اشغال نمودند، ليكن مجدّداً با قيام مردمى، هلنديها نيز مجبور به فرار و خروج از اين سرزمين گرديدند.
در اين هنگام ايرانيان قصد داشتند اين سرزمين را فتح و تصرّف كنند كه در اين بار عمانيها به سوى «احمد بن سعيد» حاكم «شجر» روى آوردند و از او تقاضاى استمداد كردند و از اين پس ساكنين عمان با بيعتى كه با او به عمل آوردند، وى از سال 1167 هجرى به عنوان سلطان بر آنان حكومت راند.
حكومت ابن سعيد، از شمال به جزيره قطر و جزاير بحرين و از جنوب تا حضر موت و ظفار، وسعت پيدا كرد و سرانجام در سال 1118 هجرى درگذشت پس از او فرزندش «عبدالصمد» جانشين وى گرديد؛ هنگامى كه او نيز درگذشت فرزندش «سلطان ابن عبدالصمد» عهده دار حكومت گرديد؛ پس از درگذشت او عمويش «سعيد بن احمد ابن سعيد» به حكمرانى رسيد؛ او كه در اين هنگام از نظر جغرافيايى متوجّه مركز حكومتى خود گرديده بود، بر نيرومند كردن قدرت دريايى خود همّت كرد و ناوگان جنگىِ خود را كه مركّب از سى كشتىِ جنگى بود، فراهم آورد و همگى را به توپخانه مجهّز نمود، سپس با اين قدرت دريايى بر جزيره هرمز در خليج فارس دست يافت و پس از آن، دو جزيره «سوقطره» و «زنجبار» را به تصرّف خويش درآورد، از آن پس ديگر سواحل زنجبار و دهانه غار دافوى را نيز به تصرّف درآورد و بدين صورت سلطان مطلقِ خليج فارس و درياى هند به شمار مى آمد. وى راههاى فراوانى در كشور خود احداث كرد، به طورى كه اين راهها شاهراه تجارتى بازرگانانِ گوناگونى از هند و فارس و شرق آفريقا و مصر قرار گرفت.
ص: 68
مهمترين اين جزيره ها، جزيره «عوال» بود كه حدود شصت دهكده در آن قرار داشت و پايتخت آن شهر «منامه» بود؛ جمعيّت اين شهر در حدود 25 هزار نفر بود، كه جزيره اراد در كنار آن قرار گرفته است. ساكنين اصلى اين جزيره از ريشه عمالقه «طسم» و «جديس» بودند. از آن پس ايرانيان بر آن سرزمين دست يافتند و سپس اين سرزمين به زير نفوذِ حكومتِ «مناذره» و پادشاهان حيره در آمد و بالأخره مسلمانان در سال ششم هجرى در دوران حكومت «علاء حضرمى» بر سرزمين بحرين، بر آن دست يافتند و آن را بخشى از سرزمينهاى كشور اسلامى قرار دادند. سپس پرتغاليها و در پس آنان ايرانيان و سپس امام مسقط و بالاخره دولت عثمانى اين سرزمين را بدست آورده تصرّف كردند.
مهمترين محصولات بحرين لؤلؤ بود كه عايدات صادرات آن در سال 1910 ميلادى به يك ميليون و يكصد و هفتاد هزار ليره انگليس بالغ گرديد.
در جزاير بحرين جمعيّت ساكنين به يكصد هزار نفر تخمين زده مى شود.
نجد بخش وسيعى از ميانه جزيرة العرب به شمار مى آيد كه اين بخش در نيمه فاصله ميان مدينه و بغداد قرار گرفته است. عربها آن را به دو بخش تقسيم مى كنند:
قسمتهاى شمالى آن كه «حايل» و امتداد آن در بالا بوده كه بدان «نجد الحجاز» گويند و بخش ديگر عارض و امتداد آن كه بدان «نجد اليمن» گويند.
نجد به معناى شى ء مرتفع و بلند است، و اين منطقه بلندتر از «تهامه» است كه به دريا متصل مى شود. ارتفاع صحراى نجد از سطح دريا در حدود 1200 متر مى باشد. در اين دو بخش ياد شده از نجد، كوههاى مشهورى قرار دارد كه محصولات و خيرات فراوانى را براى ساكنين آن به ارمغان مى آورد.
از آن جمله كوه سلمى، كوه طويق و كوه أجأ را مى توان نام برد.
منطقه نجد از شمال به صحراى شام، از غرب به صحراى حجاز، از جنوب به بادية الكبرى و از شرق به شاخه اى از الدهنا محدود مى گردد. و به همين مناسبت است كه رسيدن به آن، خالى از رنج و مشقت نمى باشد.
ص: 69
شمّر در ميانه راهِ مكه و بصره واقع شده و موقعيت آن چنين است: كوه شمر و كوه سلمى و دشت هاى ميان اين دو كوه، كه بسيار حاصلخيز بوده و گفته مى شود وسعت اين منطقه به حدود چهل كيلومتر مربع مى رسيده و در آن باغها و سبزه زارهاى فراوانى وجود داشته است.
اين بخش از سرزمين را «آل رشيد» در اختيار داشته اند و مركز حكومت آنان شهر «الحائل» بوده است؛ ساكنان آن شهر به حدود بيست هزار نفر مى رسيد و در جنوب اين شهر قصبه اى بنام «كفار» وجود داشته است و گفته اند كه حدود هشت هزار نفر در آن مى زيسته اند.
شمر داراى چهل دهكده بوده و اطراف آن را درختان نخل انبوه مى پوشاند و بيشتر ساكنان آن را چادر نشينان تشكيل مى دادند. اين گروه حدود چهارصد هزار نفر بودند كه از مردمى بسيار ساده و باگذشت تشكيل مى شدند.
مشهورترين چهارپايان اين ناحيه، شامل اسبها بود كه از زيباترين انواع آن در جهان به شمار مى آمدند. همچنين الاغ و شتر و گاو و گوسفندان بسيارى را پرورش مى دادند. و در بلندى هاى آنجا گله هاى گاو و گوسفند و نيز گاو وحشى و شير و روباه و گرگ و آهو و خرگوش و جز اينها مى زيستند. در شرق شمر به سوى جنوب، سرزمين «قصيم» قرار دارد. بيشتر زمين آن، دشتهاى حاصلخيز بود كه در آن حبوبات گوناگون كاشت مى گرديد.
همچنين آنان داراى ميوه هاى گوناگون همانند انگور و انار و زيتون و آلو و هندوانه و طالبى بوده و درختان خرماى بى شمارى داشتند. در ميانه سرزمين آنها بخشهايى وجود داشته كه در آن جنگلهاى فراوانى به چشم مى خورد. ساكنين آن را به سيصد هزار نفر تخمين مى زنند كه همگى به استثناى تعدادى اندك، در دهكده ها (كه افزون بر سى دهكده نمى باشد) چادرنشين مى باشند. مشهورترين دهكده هاى آنان بريده و عنيزه مى باشد. نيمى از شمال سرزمين قصيم در سيطره امير شمر و نيمه جنوبى آن تابع
ص: 70
امير رياض بود.
شامل كوه هاى نجد اليمن بوده كه اكنون به «نجد» مشهور است. و هر گاه اين واژه به طور اطلاق و به تنهايى بيايد، همان نجد منظور است. چشمه هاى اين كوه داراى آبى گوارا و دشت هاى فراوان آن بسيار حاصلخيز بوده است. كشتزارها و باغ هاى فراوان در آن وجود دارد. اين بخش و شمال آن، امروز از سرزمين قصيم و زير نفوذ حكومت آل سعود قرار دارد، كه و پايتخت آن رياض است و از مهمترين شهرهاى نجد به شمار مى آيد. در اين سرزمين نخلستانها و چهارپايان اهلى فراوان، به ويژه شتر و گوسفند و گاو وجود دارد. بيشتر ساكنين آن باديه نشين بوداند كه تعداد آنان را حدود نيم ميليون نفر برآورد مى كنند و همگى وهابى مى باشند.
امارت دو شهر رياض و حائل تابع استان نجد بوده كه حسا نيز در دايره نفوذى آن است.
مركز شهرهاى رياض و حائل، «حسا» مى باشد و تمامى آنها در زير نفوذ ولايت بصره هستند. ساكنين سواحل آن به تجارت و صيد لؤلؤ و ماهى اشتغال دارند كه آنان ماهى ها را خشك كرده و سپس در اندازه هاى فراوان به خارج صادر مى كنند. آبادترين سرزمين حسا، شهرستان قطيف است. سپس سرزمين جنوب آن تا جزيره قطر نيز داراى آباديهاى فراوانى بوده؛ به طورى كه غالباً از صحراهاى شنى تشكيل گرديده و در آن كشتزارهاى فراوانى تا نزديكى ساحل ديده مى شود و در آن نخلهاى بى شمارى وجود دارد. سرزمين حسا به درازگوشان حاوى آن مشهور مى باشد و در دشتهاى آن شيرها و چهارپايان اهلى و گورخر فراوان يافت مى شود. از صنايع دستى اين سرزمين، عباهاى مشهور و جز اينها و بعضى از دست ساخته هاى مسى است.
اين سرزمين، به استثناى قطيف، داراى آب و هواى گرم و خشك و بهداشتى است.
ص: 71
كه تنها در قطيف به علّت وجود بركه هاى آب در پيرامون آن، داراى آب و هواى مرطوب است. اين منطقه داراى چهار شهرستان شامل حسا، قطيف، قطر و الحفوف است كه الحفوف بزرگترين و وسيعترين آن بوده است.
تعداد ساكنان حسا بيش از سى و پنج هزار نفر بوده كه نيمى از آنان شهرى و بقيه باديه نشين مى باشند. در حسا آب هاى معدنى فراوانى وجود دارد. سرزمين اين بخشى از احسا (كه مفرد آن حسا مى باشد) از جويبارهاى طبيعى مشروب مى گردد.
تمامى اين جويبارها در تالابى گِرد آمده و منبعى دايمى براى مشروب ساختن زمين ها مى گردد.
باديه نشينان عرب از ديرباز داراى اخلاق ويژه اى بوده اند:
آنان همواره راستگو و داراى وفاى به عهد و شهامت و شجاعت و بذل و بخشش بوده اند. و نسبت به همسران خود غيرت فراوان داشته و زندگى بدون عزّت را بى ارزش مى شمارند. عرب از ننگ و رسوايى دورى گزيده و از پناه آوردگان حمايت كرده و از او در برابر هر كسى كه بدانان حمله نمايد، حمايت و پشتيبانى مى كنند. اگر گروهى از آنان به شخصى حمله كنند و او بگويد كه من در برابر صورت فلان شخص؛ يعنى مردى از قبيله حمله كننده، حتّى اگر در غيبت او باشد، از حمله منصرف شده و پشتيبانى دوست خود احترام مى گزارند. آنان همواره دفاع از حق نموده و هرگز كژى را هيچگاه اختيار نمى كنند. عرب به دور از ريا و نفاق است و سخن آنان صريح و بدون الفاظى است كه در ميانه آن، حقيقت ناپديد شود. آنها امير مكّه را كه در جايگاه پادشاه آنان به شمار آمده با نام «يا شريف» صدا مى كنند، همانگونه كه پيامبر خدا را يا محمّد مى گفتند!
درون آنان به زبانشان جارى است و سلاح آنان نزديكترين اشيا به دست هاى آنها به شمار مى رود. بهار نيكوترين روزها براى آنان بوده و
ص: 72
گوشت آقاى خوراكى ها.
عرب در خوراك و لباس باريك بين و مشكل پسند نمى باشد. قوى بر ضعيف قدرت نشان داده و همواره ميان آنها جنگ و درگيرى فراوان به چشم مى خورد.
هيچگاه از حقّ خويش با اينكه در برابرش شخصى ضعيف باشد، گذشت نمى كند.
و در صورتى كه به حقّ خويش نسبت به آن شخص دست نيابد در عرف خود بر «خميس» او يعنى هر شخصى از قبيله او تا پنج پشت ارتباط داشته باشد، قصاص خويش را مى گيرد. در صورتى كه شخصى به قتل دست زند و صاحب خون نتواند قصاص خويش را از آن شخص بگيرد، دست به قتل پدر يا دايى يا عمو يا يكى از فرزندان آنها رازده كه بدين صورت قصاص ساقط مى گردد. برخى از آنان در اين هنگام رضايت به دادن ديه مى كنند كه در نزد آنان هشتصدريال در غلام و هزار ريال در شخص آزاد و ده هزار ريال نسبت به شخص شريف مى باشد. هرگاه شخصى از آنان به قتل برسد، دفن او را متوقّف ساخته تا اينكه قصاص او را بازگيرند. در اين هنگام جسد او را باز كرده و در آخرين رختخوابش او را مى خوابانند با اين تصور كه روح مقتول از كار آنان آرامش يافته است.
يكى ديگر از عادات آنان اين چنين است كه هنگامى كه يكى از افراد آنان به قتل رسيد، خانواده قاتل به سوى خانواده مقتول رفته و قهوه آنان را ننوشيده و از غذاى آنان نمى خورند. در صورتى كه خواسته آنان را سؤال كنند، آنان مى گويند كه خواستار به تعويق انداختن مطالبه قصاص به مدّت يك ماه يا دو ماه هستند. كه در اين حال غالباً خواسته آنان مورد موافقت خانواده مقتول قرار مى گيرد. بدين صورت قاتل در اين مدّت در امنيّت به سربرده تا زمانى كه در هنگام اين مدّت بتوانند با خانواده مقتول بر صلح يا ديه توافق نمايند. در صورتى كه زمان ياد شده بدون توافق بر قصاص بگذرد آنان دست به قصاص از هر راه مى گردند.
هنگامى كه شخصى از آنان متّهم گرديده و آن را انكار نمايد به سوى «مُلَحِّس» روى
ص: 73
از ص 73 تا ص 79 جدول است كه در فايل جدول موجود است؟؟؟؟.
ص: 74
ص: 75
ص: 76
ص: 77
ص: 78
ص: 79
ص: 80
نقشه كشورهاى عربى
ص: 81
«عباس پاشا حلمى دوم»، مدت ها در آرزوى سفر به بيت اللَّه الحرام براى انجام مناسك حج و زيارت مرقد پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله بود. اين آرزو در ذهن او، همواره از سالى به سال ديگر به تعويق مى افتاد، تا اينكه سرانجام در ماه رمضان سال گذشته يعنى 1327 هجرى اين سفر قطعى گشت و فرمان داده شد تا تمامى نيازمنديهاى سفر ايشان را به سرزمين حجاز مهيا كنند.
خديو، در ماه ذى القعده، همراهان خويش را براى اين سفر مبارك تعيين نمود. اين افراد عبارت بودند از: برخى از اطرافيان وى و تعدادى از علماى اعلام و شخصيت هاى بزرگوار مملكتى. در اين ميان، خديو از من خواست تا ملتزم ركاب او باشم و همچنين فرمانى در اين باره به اطرافيان خديو؛ اعمّ از رجال مملكتى و ارتشى صادر گرديد كه بر طبق آن، پيش از سفرِ وى، برخى به جده و برخى ديگر به مكه حركت كنند و در انتظار تشريف فرمايى او باشند. از آن ميان آقايان «احمد شفيق پاشا»، رييس دربار عربى و خارجى خديوى (رييس كنونى اوقاف عمومى) و «حسين محرم پاشا»، سر ياور خديوى و مهماندار او (جانشين فرماندهى دايره حربيه كنونى)، «محمد عزّت پاشا» رئيس دربار تُركى خديوى، «احمد خيرى پاشا»، بازرسِ اوقاف خصوصى، «احمد صادق بك»، بازرس ويژه خديوى، «محمود بك محمد»، رييس دفتر فرماندهى خديوى، فاضل
ص: 82
گرامى، «شيخ محمد شاكر»، نماينده بزرگ الأزهرِ شريف، «سيد محمد ببلاوى» از علماى الأزهر و نماينده كتابخانه خديوى مصرى و «شيخ محمد عاشور» مفتى اوقاف خصوصى و افراد ديگرى كه از افسران گارد خديوى بودند، مى توان نام برد. روز شنبه 26 ذى القعده برابر با 9 دسامبر سال 1909 ميلادى تشريفات ويژه خداحافظى انجام گرديد و بدين مناسبت سرتاسر كاخ عابدين مملو از اصناف و گروههاى مختلف توديع كننده گرديد.
به همين جهت از سرتاسر مملكت، نمايندگان و گروههاى مختلف براى دست بوسى خديو به كاخ آمده بودند، بطوريكه تا آن روز شبيه به آن جمعيت در كاخ ديده نشده بود.
اين مهربانى و شور و هيجان تنها در بين مسلمانان نبود، بلكه انبوه مصريان با اديان مختلف، در اين احساس و شورِ ملى شركت جُسته بودند و نسبت به خواسته قلبى يكى از بزرگترين پادشاهان و امراى اسلامى كه همان انجام وظيفه دينى و- اجتماعى بود، احترام قايل شده بودند و در كنار آن خير و سعادتى عظيم را براى اسلام و تمام مسلمانان و براى مصر و تبارِ مصريان بويژه، آرزو مى كردند.
در 28 ذى القعده سال 1327 هجرى، نامه اى از سوى خديو به رييس اداره دربار خديوى، بدين مضمون صادر گرديد:
«اراده ذات الهى بر انجام خواسته ما نسبت به اداى فريضه حجّ و زيارتِ تربت پاك نبوى- كه بر صاحبش درود و سلام باد-، محقق گشته، بنابراين براى به انجام رساندن اين خواسته عظيم، در اين سال تصميم به سفر گرفتيم و با اعتمادى كه در نظر ما نسبت به شما وجود دارد، تصميم گرفتيم كه اداره امور مملكتى و حكومتى را، به هنگام غيبتِ خود به شما واگذار كنيم تا با درايت و كاردانى كه در شما سراغ داريم، با نيكويى، آن را به انجام رسانيده، به همين مناسبت اين فرمان را صادر كرديم و از درگاه خداوند بارى تعالى موفقيت شما و ساير حضرات دوستانتان در دربار را نسبت به انجام آنچه كه سعادت ملت و موفقيت مملكت در آن است آرزو مى كنيم و ما هم آرزومنديم در آن ديارِ مبارك، بر احوال حجاج مصرى و نيازمنديهاى آنان، توجه كرده، بتوانيم امكانات، آسايش، رفاه و اطمينان خاطر آنان را در آينده فراهم آوريم.
ص: 83
به همين مناسبت، در كنار آن بقعه هاى پاك و منزّه، دستان خويش را به سوى درگاه الهى دراز مى كنيم موفقيّت خويش را در خدمت به ملت عزيز مصر، آرزومنديم. ما در حالى از شما جدا مى شويم كه قلب ما با شما است و فكر و انديشه ما همواره بر خير و سعادت و بزرگى شما، در حال و آينده بوده، همچنانكه يقين داريم دعاهاى خير شما همواره در سفر و حَضَر بدرقه ما خواهد بود، ان شاءاللَّه!».
در ساعت هفت و چهل دقيقه صبح روز 29 ذى القعده سال 1327 هجرى، كه رسماً سفر جناب خديو در اين روز، تعيين گرديده بود و قطار اختصاصى ايشان از «سراى قبه»- كه حامل والامقام خديو و بعضى از اطرافيان او بود- حركت كرده و سپس به ايستگاه مصر رسيد؛ در اين ايستگاه، رؤساى دربار خديوى، علماى اعلام، نمايندگان دولتها و كنسولهاى آنان، شخصيتهاى مصرى و محترمين از آنان در انتظار خديو بودند.
وى پس از ورود با يكايك نامبردگان خداحافظى كرد و همگان در حين توديع، براى وى آرزوى موفقيت و دعا مى كردند و حضرات رؤساى دربار كه توفيق حضور با وى را بدست آورده بودند، به يارى خداوند، همگى با قطار به سوى كانال سوئز حركت كردند.
در اين هنگام كليّه ايستگاههاى راه آهن را با زيباترين وضع آذين كرده و جمعيت انبوهى از بدرقه كنندگان آن جا را پُر كرده بودند؛ اين حالت به ويژه در دو ايستگاه «نبها» و «زقازيق» چشمگير بود! زيرا جمعيت بسيارى در آن جا گرد آمده بودند و بازگشت امير خود را از اين سفر، به سلامتى و عنايت پروردگار، از درگاه ذات بارى تعالى درخواست مى كردند.
قطار همچنان در حركت بود تا اينكه به سلامتى به «سوئز» رسيد و سپس در ساعت يك بعدازظهر به ايستگاه «خوض» رسيد؛ جمعيتى انبوه از تبار مصريان در آن جا گرد آمده بودند كه امكان شمارش آنان وجود نداشت! در سوئز گروههاى ويژه اى به نمايندگى از تمامى گروههاى مصرى و همچنين نمايندگانى از استانهاى مرزى و مديران آنها اجتماع كرده بودند و پيشاپيش آنان حضرات آقايان اعضاى مجمع عمومى و مجلس شوراى قانون گذارى به رياست حضرت والامقام پرنس «حسين كامل پاشا»- (كه رييس آنان به شمار مى آمد)- حضور داشتند هنگامى كه قطار توقف نمود، جناب خديو از آن
ص: 84
پياده شد و با تمامى حاضرينِ در صحنه، از بزرگان و امرا مصافحه كرد و نسبت به تحمّل اين مشقت و زحمت، قدردانى نموده و با زبانى تشكرآميز و رويى گشاده از آنان سپاسگزارى كرد؛ سپس روبه سوى جناب پرنس كرد و بدو گفت:
«اينجانب از شما- نه به عنوان رييس شورا و مجمع عمومى بلكه بعنوان بزرگِ خاندان خديوى- از صميم قلب سپاسگزارى مى نمايم».
امير كه خويش را لايق اينگونه كرامت و بزرگى و مهربانى از سوى خديو نمى دانست، با چشمانى اشكبار! در جواب اين سخن مهربانانه خديو گفت:
مولاى من! در هر پست و مقامى كه باشم غلامى از غلامان مخلص دربار شما مى باشم و اين، امتياز و افتخارى است كه در نتيجه قرابت و نزديكى از سوى شما به من رسيده است، پس در اين هنگام حضرت خديو در مقابل اين جواب زيبا! كه با شيواترين بيان، مقام اخلاص و دوستى و ولايت خويش در برابر آن جمعيت انبوه بدو تقديم داشت، سر فرود آورد!.
در اين هنگام جناب خديو بر عرشه كشتىِ سلطنتى بالا رفت و پس از اندك استراحتى مراسم توديع انجام شد.
سرانجام در ساعت سه بعدازظهر، كشتىِ اختصاصى، بندر را به سوى جدّه ترك كرد. كشتى ياد شده حامل والامقام خديو، عليا حضرت مادر خديو، والا گهر پرنسس ها «فاطمه خانم افندى» و «فتحيه خانم افندى» دختران حضرت خديو و پرنسس «فاطمه خانم افندى» عمّه او بود، كه نامبردگان به همراه عليا حضرت مادر حضرت خديو، بوسيله قطارى اختصاصى، پيش از تشريف فرمايى جناب خديو به سوئز، بدان جا رسيده بودند.
كشتى همچنان به حركت خود ادامه مى داد، تا اينكه به نزديكى هاى مرز «رابغ»، از ساحل شرقىِ دريا رسيد،- رابغ در عرض 22 درجه و 28 دقيقه و طولِ 28 درجه و 58 دقيقه، واقع است. فاصله ميان آن تا جدّه يكصد و نه مايل مى باشد-. در اين هنگام جناب خديو به همراه ساير حاجيان، كه در ركاب او بودند، به احرام كامل در آمدند، كشتى در مسير خود به حركت ادامه مى داد تا اينكه به فاصله دو ساعتى از جده رسيد بطورى كه
ص: 85
ساختمان هاى اين شهر يكى پس از ديگرى نمايان شد و به وضوح ديده مى شد. همچنين در جنوب آن، دهكده اى كوچك نمايان گرديد كه به «نَزْله» معروف بود؛ اين مكان پوشيده از خانه هاى خِشتى و گِلى بود و در اين خانه ها برخى از اعراب و اهالى آن سكونت داشتند كه بيشتر از صيادان ماهى بودند و در روبروى اين دهكده از سوى دريا، دو جزيره كوچك وجود داشت كه نخستين جزيره در شمال، به «جزيره سَعْد» و ديگرى به «جزيره سعيد» موسوم بود. در اين دو جزيره، قرنطينه بهداشتىِ حدود حجاز، مستقر گرديده است. در جزيره نخستين، جايگاهى براى تبخير و زدودن نمك از آب شور وجود داشت، همچنانكه ساختمانهايى براى قرنطينه افراد در آن بنا گرديده بود. در صورتى كه كشتى هاى وارد شده به اين مرز دريايى غير بهداشتى بودند، كليه حُجّاجِ آن بوسيله كشتى هاى بادبانىِ (سَبْك) پس از طى سه ساعت يا اندكى بيشتر، به جزيره اوّلى و يا با طى كردن دو برابر اين زمان به جزيره دوّمى هدايت مى شدند و در اين جزيره و يا جزيره ديگر مدّتى را كه بوسيله پزشكِ قرنطينه، در جدّه تعيين مى گرديد-، باقى مى ماندند.
در اين ساختمانها، افراد را گروه گروه در قرنطينه بهداشتى قرار مى دادند و آنان ناگزير به باقى ماندن در قرنطينه به مدّت تعيين شده بودند و پيش از سپرى كردنِ آن زمان هيچيك از آنان نمى توانستند از اين محدوده خارج شوند.
در ساعت دوى بعدازظهر روزِ سه شنبه، اول ذى الحجّه، كشتىِ خديو در فاصله اى نزديك به سه مايلى از بندر، لنگر انداخت، اين بدان جهت بود كه مركب هاى بزرگ هيچگاه نمى توانستند بعلّت عمق اندك آب در كناره بندر، بدان وارد شوند.
بنابراين جناب خديو تا صبح روز بعد در كشتى باقى ماند. در اين هنگام در اطراف بندر و كمى دور از آن، كشتى هاى فراوانى ديده مى شد كه اين مركب ها حاجيان را از هند، روسيه، تركيه، بلاد مغرب، مصر، بندر سودان و جز اينها بدين مرز دريايى آورده بودند و كشتى هاى ياد شده همگى پرچمهايى را بعنوان احترام و تشريف فرمايى خديو به اهتزاز در آورده بودند؛ همچنانكه قايق هاى بادبانى كه در اين آبها در حال رفت و آمد بودند، و همگى به احترام ورود حضرت خديو، به آذين آراسته گرديده بود.
ص: 86
بكرى، در معجم خود گفته است:
«جُدّه (به ضم اول) ساحل مكه بوده و چون شهرى است ساحلى چنين نامبردار گرديده است. در زبان عرب، جُدّه خشكى كنار درياها يا رودخانه ها را گويند و ريشه نام جُدّه از معناى «راهى طولانى» گرفته شده است. مردمان اين منطقه هم اكنون بدان جِدّه (به كسر ميم) گويند و مصريان آن را جدّه به (فتح اول) گويند. و آنچنانكه به نظر اينجانب مى رسد تمامى اين نامگذارى ها صحيح مى باشد؛ زيرا جِدّه (با كسر) روزى و سعادت بوده و اين مرز دريايى بدون شك گلوگاه حياتى اين كشور به شمار مى آمده و چه چيزى با سعادت تر از آنكه زندگى انسان و وجود آن از او سرچشمه گيرد، همچنانكه جدّه به (فتح اول) به معناى راهِ پهناور و وسيع است كه راهى در كشور حجاز وسيع تر از آن، وجود ندارد. اين بندر بر ساحل شرقى درياى سرخ و بر روى مدار 39 درجه و ده دقيقه از طول شرقى و مدار 21 درجه و 28 دقيقه از عرض شمالى واقع گرديده است.
اين مكان در آغاز دهكده كوچكى بود كه قبيله «قضاعه» پيش از اسلام در آن جا و اطراف آن زندگى مى كرده اند. در سال 26 هجرى به هنگام خلافت عثمان، گروهى از رنج و سختى هاى خويش- به جهت گذرگاههاى مختلفى كه در بندر «شعيبيه» وجود داشت- نزد وى شكوه نمودند و به گِل نشستن كشتيها را در آن بندر ياد آورى نمودند. آنان منطقه اى را كه مكانى بهتر از آن بود در شمال بندر شعيبيه به وى پيشنهاد كردند. عثمان به همراه جمعى از ياران خود براى ديدن آن منطقه از نزديك، به آن منطقه رفت و تصديق كرد كه اين منطقه- همچنانكه به او ياد آورى كرده بودند- از منطقه شعيبيه بهتر است، پس دستور داد كه اين منطقه را مرز دريايى مكه قرار دهند و نام «جدّه» را بر آن نهاد.
آنچه به هنگام ورود عثمان به اين مكان روايت كرده اند، اينست:
كه وى وارد دريا گرديد و خود را شستشو داد، به ياران خود نيز چنين دستور داد كه خود را بشويند در حاليكه پارچه اى را به دور خود بسته باشند و اين مطلبى است كه فرنگيان ادعا مى كنند كه از فرهنگ آنان سرچشمه گرفته است!. «شعيبيه» هم اكنون دهكده
ص: 87
كوچكى است به فاصله بيست كيلومترى كه در جنوب جدّه قرار دارد و برخى از اين منطقه با لفظ «شعيبه» ياد مى كنند.
از آن پس جده روبه سوى عمران و آبادانى گذاشته و اهميت آن فزونى گرفت، تا آن جا كه هم اكنون از بزرگترين مرزهاى دريايى در بلاد عرب، به شمار مى آيد.
ساحل جدّه را در زير آب، راههاى سنگلاخى پوشيده بود كه در ميان آن، بخش هاى مرجانى به رنگ قرمز يا سياه (يُسر)، ديده مى شد و بر روى سطح آب آن، در بيشتر نقاط، برگهايى از گياهانِ آبى پوشيده شده بود. اين گياهان، بيشترين شباهت را به گُلِ نيلوفر آبى دارد كه در درياچه هاى مصر يافت مى شود. اين گياه (گل نيلوفر آبى) به رنگ قرمز و سياه بوده و به وفور در ساحل خليج عربى (1) ديده مى شود.
اين نوع گياهان احتمالًا تأثيرى در زندگى گروهى- از صدفهاى سرخ و ماهيان مرجانى كه در آن به تعداد زيادى وجود دارد-، داشته و از آن تغذيه مى نمايند. و شايد بتوان گفت (نامگذارى آن به درياى سرخ، به همين دليل است)؛ همچنين علت ديگر اين تسميه مى تواند رنگ خاكسترى آن باشد كه پيش از طلوعِ آفتاب، همه روزه در كناره هاى ساحلِ اين دريا كه آب به هنگام جَزْر از آن فروكش نموده- ديده مى شود، بطوريكه اين قسمت در سرتاسر ساحل، رنگِ سرخِ متمايل به نيلگونى را، به دريا داده و اين وضع، در برخى قسمت ها همچنان ادامه داشته تا اينكه به بخشى از آب دريا، متصل مى گرديد.
لازم به ذكر است كه به همين مناسبت ياد آور شويم آنچه ما مشاهده كرديم از ظاهر رنگ لباسهاى مردم جده معلوم بود كه تمايل به پوشيدن لباسهاى سرخ دارند و اين مطلب همواره ميان بزرگ و كوچك آنها تفاوتى نداشته و شايد بتوان گفت كه در نتيجه تأثير آن محيط بر آنان باشد!؛ (جالب اينكه) آنان را در حالى مشاهده مى كنى كه كمربندى سرخ و شالى (2) به همان رنگ بر سر گذاشته اند. و نيز كودكانِ زيادى را از آنان مشاهده مى كنيد در حاليكه پيراهنى گشاد در بر كرده و قسمت جلوى بالا تنه اين پيراهن به رنگ سرخ تزيين گرديده است. اين مطلب نيز در وضع ظاهرى مردمان سطح بالاى اين شهر
ص: 88
ديده مى شود كه در لباس هاى خود از رنگهاى سرخ و يا نزديك به آن بيشتر استفاده مى كنند.
جدّه را حصارى پنج ضلعى در بر گرفته است كه اين حصار، از غرب مُشرِف بر دريا بود كه طول آن 576 متر، از شمال 675 متر، از شرق 504 متر و از سوى جنوب شرقى 315 متر و از جنوب 810 متر مى باشد.
در هر يك از قسمت هاى اين حصار، درى تعبيه شده است و درِ شرقى آن «باب مكه» نام داشت كه ديواره برونى اين دَرْ، بوسيله سنگ رنگ شده بنا گرديده و در كنار آن، نام سلطانِ غورى پادشاهِ مصر ديده مى شود؛ اين پادشاه، در سال 915 هجرى حصار ياد شده را براى جلوگيرى از حمله فرنگيان- كه از اين هنگام استعمار شرق را آغاز كردند- از سوى جده بنا نهاد. اين حصار در سال 948 هجرى مانع از نفوذ پرتغاليها به داخل آن گرديد، زيرا آنان از سوى اين قلعه كوچك، آنچنان زير آتش گلوله ها قرار گرفتند كه ناگزير سوار بر مركبهاى خويش شده در حاليكه اثاثيه و ذخيره هاى خود را جا گذاشته بودند، متوارى گرديدند. همچنانكه به هنگام حمله وهابيان به جده در سال 1218 هجرى، (مدافعان)، شهر بوسيله اين حصار از خود دفاع نمودند. ليكن به هنگام يورش انگليسيان در سال 1274 هجرى اين شهر نتوانست وظيفه خود را آنچنان كه مى بايست انجام دهد!، اين وضع بدين سبب بود كه يكى از رعاياى انگليسى در جده داراى كشتى بادبانى بود كه همواره پرچم انگليس بر بالاى آن در اهتزاز بود، وى اين پرچم را به پرچم عثمانى تغيير داد، كنسولِ انگليس از اين تغيير خشمناك گرديد! و بر كِشتىِ ياد شده بالا رفت و با زور و اهانت، پرچم عثمانى را پايين آورد!. هنگاميكه مردم از آن اطلاع پيدا كردند، بر آنان گران آمده و هياهويى بپا نمودند!. مردم به سوى خانه او حمله ور شدند و او را به همراه كنسول فرانسوى به قتل رساندند و خانه آنان را تاراج كردند. بنابراين در نتيجه اين حمله، كشتى هاى انگليسى به جدّه حمله ور شدند و سپس در مكّه حاضر شدند و به همراه امير «آل على» تحقيقى را درباره قتل كنسول فرانسوى آغاز نمودندكه در نتيجه آن تحقيق حدود پانزده نفر از مردمان جده را در بازار جدّه به دار آويختند و تعداد فراوانى از بزرگان آن شهر را تبعيد كردند و نظير اموال تاراج شده را- بر پايه ادعاى رعاياى كشورهاى
ص: 89
خارجى- كه در اين فتنه از دست داده بودند، بعنوان غرامت باز پس گرفتند.
در سال 1311 هجرى انگليسيان نيز كشتى هاى خود را براى بار ديگر به آبهاى اين مرز آوردند و اين نتيجه حمله اعرابى بود كه در آن حمله، كنسول انگليس را كشتند و نماينده كنسول فرانسه و روس را مجروح نموده بودند.
بنابراين در نتيجه تجاوز نمايندگان خارجى به خارج از محدوده تعيين شده يورشى صورت پذيرفت و اينان كه خود مسلمانانى از افراد اين شهر بودند، بعلت حمايت و پشتيبانى كشورى خارجى، دست به اعمالى ناشايست زده و با برادران و همشهريان خود بد رفتارى مى كردند.
هنگام اين شورش، «شريف عون» از مكه آمد و در محلّ حاضر شد و در پايان صلح و دوستى را بدون درگيرى حاكم نمود و كشتى هاى انگليسى جدّه را ترك نمودند.
جدّه داراى 3500 خانه بود كه اين خانه ها از نظم خاصّى برخوردار نبود، اين خانه ها غالباً بوسيله سنگ هايى كه از كوههاى نزديك آن آورده مى شد ساخته شده بود و گاه نيز اين خانه ها بوسيله سنگهاى لاشه بنا مى گرديد، سنگهاى لاشه را معمولًا از كناره هاى دريا بدست مى آوردند و با ضخامت بسيار اندكى كه داشت، در نهايت استحكام و قدرت بود، ليكن خطر آن بسيار و ضرر آن جبران ناپذير بود؛ زيرا اينگونه سنگها بعلّت دارا بودن مقدار زيادى فسفر، قابل اشتعال بوده و به سرعت مى تواند آتش سوزى را افزايش دهد!. خانه هاى آنان همانند خانه هاى ساير شهرهاى حجاز (مكه و مدينه) بود كه بيشتر شبيه به خانه هاى مصر در دوران مماليك است- هم اكنون در «سوق السّلاح» از اين خانه ها فراوان وجود دارد-، ليكن در همين خانه ها اتاق هاى بزرگ و سالن هاى وسيعى با سقف هاى بلند و پنجره هايى بلند و عريض همانند بالكن هايى كه به بيرون متمايل گشته و بدان «رواشن» گفته مى شود- (مفرد آن روشن بوده كه كلمه اى فارسى به معناى نورانى مى باشد.)- جنس اين پنجره ها از چوب بود و نقش و نگارهاى مختلفى بر آن حك شده بود در ميان خانه هاى اين شهر، خانه اى را ديدم كه ديوارِ سر درِ خانه در حدود پانزده متر بود و در آن نُه پنجره بزرگ تعبيه شده بود كه بدون شك اينگونه پنجره هاى بزرگ با وضع مناطق گرمسيرى مى تواند سازگار باشد و بدين جهت است كه
ص: 90
سبك نوين معمارى در مصر نيز به اين روش باز مى گردد، همچنانكه در بيشتر ساختمانهاى نوين در بخش سكونت فرنگيان به ويژه در «مصر جديد» كه با الهامى از اشكال و مهندسىِ مصر باستان و تكميل آن بنا گرديده است، ديده مى شود.
«محمد على پاشا» در اين شهر داراى ساختمانهاى فراوانى است كه از آن جمله:
دارالولايه (مركز حكومتى)، دارالبلديه (مركز شهردارى) و پادگانهاى نظامى و جزاينها را مى توان ذكر نمود.
آب نوشيدنى در آن بوسيله آب انبارهاى قديمى است كه از آب باران و يا چشمه هايى كه در خارج از شهر قرار دارد پُر مى شود، بطوريكه هر قدر آن چشمه ها به دريا نزديكتر باشد، آب آن شورتر و در نتيجه غير قابل استفاده مى باشد. اين چشمه ها داراى كانالها و جويهايى بود كه از سوى «عثمان پاشا نورى» در سال 1302 هجرى بنا گرديده بود و آب آن از چشمه «رغامه»- كه در فاصله بيست كيلومترى شرق اين شهر قرار دارد- تأمين مى شد كه هم اكنون اين كانالها منهدم گرديده است. شهردارى اين شهر نسبت به اصلاح و ترميم اين مجارى، همّت گماشته ليكن بنظر مى رسد كه اين مرمت نمى تواند بدون هميارى و كمك مردمانِ آن به نتيجه برسد؛ زيرا مصلحت آنان اين چنين اقتضا مى كند كه مجارى آب نوشيدنى اصلاح نگرديده و در نتيجه آنان از راه فروش آبِ مخزن ها و آب انبارهاى خويش به حاجيان، با قيمت هاى گزاف به نوايى برسند. حاجيان بيشتر به هنگام توقفشان در اين شهر، از آب هايى كه براى آنان از گودالها و چاهها آورده مى شد استفاده مى كردند. اين آبها علاوه بر آلودگى هميشه داراى مزه اى شور بوده و در صورتيكه فضل خداوند با آنان نبود، همگى به هلاكت مى رسيدند!!. در اين شهر دستگاه زدودنِ نمك آب وجود دارد كه متعلّق به بعضى فرنگيان مى باشد.
بوسيله اين دستگاه نمك آب دريا را زدوده و به مردم مى فروختند، ليكن هم اكنون بطور كلى خراب شده است كه هنگاميكه ما، در جده اقامت داشتيم، تعدادى از آنها را جهت تعمير به سوئز ارسال نموديم.
جدّه مركز تجارتى مهمّى به شمار مى آيد، بطوريكه مى توان آنرا بعنوان مرز دريايى عمومى حجاز دانست. زيرا صادرات حجاز از اين شهر صورت مى گيرد و واردات آن نيز
ص: 91
بدين شهر وارد مى گردد. بنظر مى رسد كه تجارت آن در صدفهاى لؤلؤ و مرجان، يُسر، تسبيح، پارچه هاى ابريشم، عطر، ادويه، حبوبات، ظروف، پوست، سجاده، فرش و آنچه كه مورد نياز حاجيان است، مى باشد.
امّا تجارت اساسى و مهم آن شهر در زمينه حبوبات، به ويژه گندم و آرد گندم بود زيرا كه پايه زندگى مردمان سرزمين عرب از شمال تا جنوب نيز به اين دو وابستگى دارد؛ اين دو محصول از كشورهاى هند، مصر، شام، ايران، جاوه و جزانيها، بدين شهر وارد مى گرديد. بازار شهر، از جنوب تا شمال آن امتداد داشت كه در ادامه مغازه ها به خانه هاى كنسول هاى دولتها منتهى مى گرديد، زيباترين ساختمانهاى جدّه در اين بخش شهر بنا گرديده كه در اين ميان خانه نمايندگى روسيه را بعنوان زيباترين خانه اين شهر مى توان به شمار آورد، زيرا اين خانه با سبك جالب و زيبايى بنا گرديده و در آن پنجره ها و بالكن هايى بكار رفته است كه نشان دهنده عظمت و ابَّهَت ساختمانهاى عربى باستان بود، آنچنانكه هر بيننده اى در ذهن خود تصوّر مى كرد كه در مقابل كاخ «رُصافه» در بغداد ايستاده است. جايگاه پليس در مقابل اين خانه واقع شده است و در كنار آن، مركزى براى پستِ نگهبانى بود، اين مركز از اتاق كوچكى تشكيل گرديده بود كه بوسيله مانعِ چوبى ساده اى كارگران را از كارفرمايان جدا مى نمود و در كنار آن نيز مركز تلگراف قرار داشت.
بازرگانان شهر جدّه را مردمان بومىِ آن تشكيل مى دادند كه علاوه بر بوميان، حضرموتى ها، هندى ها، ايرانيان، بخاريها و تركان نيز فعاليت داشتند، ليكن اين گروه، تنها در موسم حج بازار تجارت شان گرم مى شد.
در جنوب شهر شخصى از تركها دستگاهى داشت كه چرخهاى آن بوسيله انرژى نفت به حركت در مى آمد و با دستگاه ياد شده غلات را آرد مى كرد و دستمزدى كه در مقابل هر پيمانه جده (معادل سه اقّه) (1) دريافت مى كرد برابر با (سه قروش مجيدى) بود و با اين حال صاحبِ آن پيوسته شكايت درآمد اندك در مقابل خرجِ زياد دستگاه و اداره زندگى خود را داشت.
جمعيّت اين شهر تعدادشان تاكنون بصورت رسمى اعلام نگرديده است ليكن
ص: 92
جمعيت آن را در حدود پنجاه هزار نفر تخمين مى زنند: ده هزار نفر آنان از مسلمانان غير عرب مانند: ايرانيان، حضرموتى ها، هندى ها و بخاريها بودند، اما فرنگيان، كه تعدادشان در حدود يكصد نفر يا كمى بيش از آن بيان مى شد، بيشتر آنان را تركان تشكيل مى دادند.
ثروت و دارايى اين شهر تقريباً در دست همين خارجيان قرار داشت بطوريكه گاهى برخى از آنان در حدود يك ميليون جنيه، سرمايه داشتند، زيرا اين گروه با فعاليت و جنب و جوشى كه در هنگام كار از خود نشان مى دادند در ميان مردم اين شهر خصوصاً آن گروه [اين فعاليتها چنان گسترده بود]، مطلبى غريب و عجيب بود، تا آنجا كه حتى باربران و قايقرانان اين شهر نيز غالبا از حضرموتى ها و يا غلامان تشكيل مى گرديد.
جدّه داراى دو مدرسه بود، نخست «مدرسه الاصلاح» كه در آن حدود هشتاد شاگرد مشغول به تحصيل بودند و هزينه آنان بيشتر از راه كمك هاى مردم شهر تأمين مى گرديد، ديگرى «مدرسه الرشديه» كه مدرسه اى دولتى بود و در حدود يكصد و بيست شاگرد در آن به تحصيل اشتغال داشتند.
درسى كه در اين دو مدرسه تدريس مى گرديد، مقدارى معلومات سطحى و ساده از حساب و خواندن و نوشتنِ زبان عربى و تركى بود و بطوركلى سطح آموزش آنان بسيار پايين تر از مكتب خانه هاى اوقاف مصر به شمار مى آمد.
در بازار اين شهر تابلويى را ديدم كه بر آن نوشته شده بود (روزنامه الاصلاح و چاپخانه آن)، درباره آن تابلو سؤال كردم، معلوم گرديد كه اين مركز پس از اعلان فرمانِ عثمانى، آغاز بكار كرده بود، ليكن بعلّت عدم استقبال مردم از آن، مجدّداً از سوى بوجود آورنده آن، تعطيل گرديده و نويسنده آن كه شخصى از تُركها بود به آستانه (استانبول) مراجعت كرده و هم اكنون چاپخانه بدون هرگونه فعاليتى همچنان تعطيل بود. همانطور كه پيش از اين ياد آور شديم ساكنان جدّه، آميخته اى از نژادهاى گوناگون بود. و طبيعت اين اقليم آنچنان حالت سادگى و ابتدايى در آنان بوجود آورده بود، بطوريكه از نظر آموزش عمومى و سطح سواد، در سطح بسيار پايينى قرار داشتند به حدّى كه گاه برخى از آنان، تنها به نوشتن نامه و يا شمارش ساده اى از حساب توانايى داشتند.
اين شهر داراى چهار مسجد بود، مسجد حنفى، شافعى، مالكى و مسجد
ص: 93
«سيدى عكاشه» كه اين مسجد بزرگترين مسجد در ميان مساجد ديگر به شمار مى آمد.
اين شهر داراى خانه سالمندان بسيار كوچكى بود و نيز گفته مى شود كه مهمانخانه اى (لوكانته) كوچك در ميدان گمرك شهر وجود داشته ليكن اين جانب آن را نديدم.
جدّه بوسيله قائم مقام (نماينده والى) و نماينده شريف اداره مى گرديد كه هم اكنون اين شخص جناب «سيد محمد نصيف» مى باشد. قائم مقام (جانشين والى) در اين شهر عهده دار مسايل مالى حكومتى بود كه غالباً به درآمد گمرگها منحصر مى شد و درآمد دولت از اين راه حداكثر در حدود (پنجاه هزار جنيه عثمانى) در سال بر آورد مى گردد.
امّا شخص ديگرى كه نماينده شريف مى باشد و عهده دار كليّه مسايل و كارهاى عربها بود، بجز نيروى نظامى كه از فرماندهى خود دستور مى گرفتند. والى حجاز پيش از اين در جدّه زندگى مى كرد، ليكن در حوالى سال 1280 هجرى بعلّت اهميّت مكه، بدان شهر انتقال يافت.
تصويرى از بندر جدّه
به هنگام موسم حج حركت دايمى در جده مشاهده مى شود بطورى كه اين جنب و
ص: 94
جوش شبانه روزى است و هيچگاه قطع نمى گردد و حاجيان هر زمانيكه به جلوى درهاى گمركِ جدّه مى رسند، مطوفين و يا نمايندگان آنان، همواره در انتظار آنان بوده و پيوسته نداى حاج فلان ... و يا حجاج فلان ... (منظور نام مطوف را مى برند) را سر داده و هر حاجى به هنگام ورود نام مطوف خويش را مى داند، او را صدا كرده و به يارى خويش مى طلبد، پس افراد ياد شده به سرعت به يارى او آمده و گذرنامه اش را گرفته و پس از اعلام ورود آن شخص به قسمت ويژه گذرنامه، او را به همراه خويش به منزل از پيش تعيين گرديده مى بَرَند. هر حاجى يك يا دو روزى را در آن جا به سر مى برد و در اين فاصله ميزان دستمزد بر انتقال او تعيين مى شد و مركوبى را از قبيل قاطر و يا شتر براى او مهيا مى كردند؛ و در صورتيكه نياز به كجاوه داشتند، آن را براى او خريده و سپس وى را راهى مكه مى نمودند.
هزينه هر كجاوه بطور متوسط يك جنيه انگليسى و دستمزد ساربان نيز تا مكه يك جنيه بود. همچنين هزينه شترى كه بار را حمل مى كند نيز برابر همين مقدار است ليكن شترهاى كجاوه دار معمولا در اين فصل به دو برابر اين هزينه مى رسيدند.
در خارج شهر از سوى جنوب، قبرستانى متعلّق به مسيحيان وجود داشت كه بوسيله حصارى بلند اطراف آن پوشيده شده بود و بر دَر آن نگهبانى از اعراب وجود داشت كه اجازه ورود بدان را به غير از مسيحيان نمى داد. امّا قبرستان مسلمانان در سمت شرقىِ شهر، به فاصله اى در حدود يك كيلومتر از درِ شرقىِ آن، كه معروف به «باب مكّه» است واقع شده بود؛ اين قبرستان داراى حصارى است كه ورودى آن از غرب اين قبرستان مى باشد و به هنگام موسم حج، گدايانى كوچك و بزرگ از اعراب و غير اعراب بر درِ اين قبرستان مشاهده مى شود؛ اگر از اين در به قبرستان وارد شويد، در مقابل خود آرامگاهى دراز و طويلى را كه طولِ آن در حدود يكصد و پنجاه متر و ارتفاع آن يك متر و عرض آن در حدود سه متر است، مشاهده مى كنيد. گفته مى شود كه: اين قبر، آرامگاه مادرمان حَوّا مى باشد. اين قبر بيشتر شبيه قناتى بسته شده است كه از سمت جنوبى آن
ص: 95
بوسيله سه ديوار از يك مربع احاطه شده است و ديوار شمالى آن كه از سوى قبر است از مربع كسر گرديده است و موجود نيست. طول هر يك از ديوارها چهار متر است و ارتفاع آن هم به همان اندازه مى باشد؛ در هر يك از ديوارهاى ياد شده، پنجره اى قرار دارد. در پايان اين مستطيل از سوى شمال، ديوارى به ارتفاع حدود سه متر وجود داشت كه در ميانه آن از سمت بالا، برآمدگى وجود دارد و در زير آن پنجره اى بود كه اين پنجره بر روى قبر به گونه اى است كه در طرف دو پاى مُرده قرار گرفته است.
در انتهاى قبر، كسانى را مى بينيد كه شما را به جايگاه سر و يا دو پاى اين آرامگاه راهنمايى مى كنند و همواره دست آنان براى گرفتن پولى به سوى افراد دراز است. در حدود يك سوم اين آرامگاه از سوى سر را، گنبدى پوشانيده است كه ورودى آن از سوى غرب است و از آن دو پنجره به سوى قبر باز مى شود. در ميانه آن، مقصوره اى از چوب وجود دارد كه روى آن بوسيله پارچه اى پشمى پوشيده شده است، اين مقصوره دَرى داشت كه در برابر دَرِ گنبد واقع شده بود و بوسيله خادم مقبره، براى ما گشوده شد؛ او گفت: «اين نقطه جايگاه سر شريف است».
پس آن را مشاهده كردم و ديدم كه دو سنگ از نوع سنگ چخماق در آن قرار دارد و طول هر يك از آنها در حدود يك متر است.
اين سنگها از وسط سوراخ داشت و بيشتر شبيه به تابوتى سنگى براى مردگان بود و در صورتيكه نگوييم كشتارگاه بوده در دوران قديم جايگاهى براى تقديم قربانى ها بوده است. در اين جا بود كه به خاطرم گذشت اين مكان ممكن است پيش از اسلام بعنوان نمادى از حَوّاء امّ البشر، از سوى «قضاعه» محلّ عبادت گرديده است همچنانكه «هُذيل» و «سواع» فرزند شيث بن آدم را عبادت مى كرده اند. لازم به ذكر است كه هذيل در جنوب و شمال مكّه مى زيسته همچنانكه هم اكنون گفته مى شود: «هذيل شام و هذيل يمن» و مسكن «قضاعه» در ميان اين دو بوده آن چنانكه قبيله هاى «كلب»، «مراد»، «هَمْدان»، «حمير»، «ودّ»، يا «يغوث» و «يعوق» و «نسر» را عبادت مى كرده اند. (اينان بنا بر آنچه كه ادّعا مى كنند، فرزندان سواع بن شيث بوده اند) و خداوند نيز فرموده است:
وَقَالُوا لَاتَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَلَا تَذَرُنَّ وَدّاً وَلَا سُوَاعاً وَلَا يَغُوثَ وَيَعُوقَ وَنَسْراً (نوح: 23)
ص: 96
اما طول قبر كه به اين مقدار است، ممكن است اين قوم عرب ضمن آنچه كه از ديانت ستاره پرستان يونانى گرفته بودند، آنرا نيز در ميان خود مرسوم و معمول گردانيده باشند، زيرا يونانيان مجسمه هايى را از ستارگان ساخته اند كه از آن ميان مجسمه «زهره» را مى توان نام برد، تاريخ نگاران عرب نيز مى گويند: «ضحاك (1) آن را در صنعاء بنا نمود كه بدان (غُمدان) مى گفتند». اين مجسّمه همچنان پايدار بود تا اينكه بوسيله عثمان بن عفان در هنگام خلافتش، منهدم گرديد.
يونانيان براى مريخ نيز مجسّمه اى مستطيلى مى ساختند كه در نتيجه آن قبور طويلى هم اكنون در سرزمين دولت عَليّه (عثمانى) وجود دارد كه در نتيجه تأثير آثار دولت يونانيان است اين قبر هم اكنون در آستانه عليّه (استانبول) نزديك اسكله «اناتولى قواق» بوده كه طول آن در حدود بيست متر مى باشد كه گفته مى شود: اين قبر، آرامگاه «يوشع» پيامبر است. اين پيامبر نزد مسلمانان، مسيحيان و يهوديان به يك اندازه محترم است. پس چه كسى مى داند كه يوشع حَتّى براى يكبار هم به اين سرزمين نيامده است؟ تا اينكه حكم نمايد. اين قبر از آثار بت پرستى است كه در اين ديار پيش از ورود مسيحيان وجود داشته است. همچنين در «كرك نوح» (دهكده اى در شام، نزديكى (معلقه زحلة) قبرى بطول تقريبى سى متر وجود دارد كه ادّعا مى كنند قبر حضرت نوح- عليه السلام- است و «ابن جُبير» هم در سفرنامه خود از آن ياد كرده و گفته است:
طول آن سى باع است، همچنين نامبرده يادآورى كرده است كه در حومه دمشق نيز قبرى بنام شيث پيامبر وجود دارد كه طول آن به چهل باع مى رسد.
و نيز گفته مى شود كه در نزديكى بيت المقدس، آرامگاه درازى وجود دارد كه به قبر «حسن الرّاعى» مشهور است. ليكن جهت نامگذارى آن براى اين جانب مشخص نيست،
ص: 97
اما بنابر گفته آنان اين شخص چوپان حضرت موسى- عليه السلام- بوده است (؟). و در صورتيكه اين گفته درست باشد، مى بايست نام ديگرى نيز داشته باشد؛ بنابراين امكان اينكه قبر حَوّا يكى از مجسّمه هاى مقدس در زمان جاهليت بوده باشد، دور بنظر نمى رسد. هنگاميكه اسلام ظهور نمود تمامى آثار شرك و بت پرستى را از اين سرزمين زدود و مجسمه هايى را كه در نتيجه دولت بت پرستان بوجود آمده بود، همگى را منهدم نمود كه مى توان از جمله آن ها، اين مجسّمه را نيز به حساب آورد، ليكن تاثير آن همچنان بعنوان مادر، در دل اين مردم باقى مانده و به همين سبب گنبدى را نيز بر فراز آن احداث كرده اند كه (از زمان ساخت آن اطلاعى در دست نداريم) تا اينكه بدانيم از چه زمانى زيارتگاهى براى مردم مى باشد؛ همچنانكه آرامگاههايى كه براى خانواده پيامبر صلى الله عليه و آله- كه بر آنان و بر جدشان سلام و درود باد-، نيز بنا مى كردند داراى چنين گُنبدى بود. «ابن بطوطه» در سفرنامه معروف خويش در قرن هفتم هجرى از اين گنبد ياد كرده است، ليكن درباره قبر مطلبى ذكر نكرده است. از بزرگترين دلايِل ساختگى اين قبر، مطلبى است كه «ابن جبير» در سفرنامه خود- كه به سال 587 هجرى انجام گرديده است-، نقل نموده و نوشته است:
«و در آن (جدّه) جايگاهى وجود دارد كه گنبدى كهنسال بر آن بنا گرديده و گفته مى شود كه اين محل، توقفگاه و منزل حوّاءِ امُّ البشر به هنگام حركتش به سوى مكه بوده است، پس اين ساختمان را بعنوان بركت و فضل او بنا كردند و خدا داناتر است».
در هر صورت، صرف نظر از تغييراتى كه طوفان در سطح زمين بوجود آورده و آن را زير و رو كرده است، به ويژه در سرزمينهايى همانند اين منطقه كه آبگير بوده است، با تاريخ نگاران عرب هم نوا شده قايل مى شويم كه: حَوّا به همراه آدم عليه السلام در جزيره «سرانديب» (سيلان) فرود آمده و صرفنظر از چگونگى انتقال آنان از جزيره به قاره و نيز چگونگى رسيدن آنان به جدّه و درگذشت حَوّا و دفن آن در اين مكان سپس فوت حضرت آدم عليه السلام و دفن او در كوه ابوقبيس يا مسجد خيف و يا بنابر گفته مسيحيان- «حركت او به سوى بيت المقدس و فوت او در آن و دفن شدنش در زير قطعه سنگى كه
ص: 98
در آنجا يعنى در «كليساى قيامت» كه تا كنون آنرا مورد تقديس قرار مى دهند»- باشد:
ليكن مطلبى كه ذهن نمى تواند قبول كند، ادعاى اين قوم است كه قايلند «اين جايگاه با اين درازا مربوط به قبر حَوّا مى باشد». (1) در هر صورت با نپذيرفتن صحّت اين قبر از سوى ما از احترام ما به حَوّا نكاسته زيرا او مادر همه بوده و لازم است كه مورد احترام همه باشد. و بدين جهت هنگاميكه شريف «عون الرفيق» پس از منهدم كردن گنبدهاى مزار صالحان در مكه و نيز انهدام اين گنبد، نمايندگان دولتها و كنسولها همگى اعتراض كردند و اين كار را ناشايست خواندند زيرا حَوّا فقط مادر مسلمانان نمى باشد.
ص: 99
تشريف فرمايى خديو به جده در روز سه شنبه اول ذى الحجه سال 1327 هجرى جهت انجام فريضه حج شريف، برگى زريّن در تاريخ جدّه به شمار مى آيد. هنگاميكه در اين روز آفتاب طلوع كرد، مردم دسته دسته و گروه گروه به سوى آن بندر روى آوردند در حالى كه پيشاپيش آنان، بزرگان قوم مشاهده مى شدند و همگى به سوى عرض دريا گردنهاى خود را دراز كرده و در انتظار ديدن كشتىِ اختصاصىِ حامل اين عباسىِ محبوب بودند. در حدود ساعت سه بعدازظهر حضرات آقايان «على بك»، «فيصل بك» و «شريف زيد» فرزندان شريف مكّه به همراه قائم مقام، فرمانده نيروهاى عثمانىِ مستقر در جدّه و جناب مكتوب چى ولايت حاضر شدند، جناب مكتوب چى سلام و خير مقدم را به نيابت از دولت عليّه به حضور خديو تقديم داشت و بعنوان مهماندار جناب ايشان،- در مدّتى كه در سرزمينهاى حجاز تشريف داشتند- معرفى شد؛ پس از او حضرات آقايان مدير پست و تلگراف، نماينده شركت كشتى رانى خديوى و ديگر كارمندان دولت عثمانى حضور داشتند. اينان پيش از آنكه هر گونه علامتى از نزديك شدن كشتى حامل خديو و همراهان او داشته باشند، بر قايق ها سوار شدند و تا نيمه هاى دريا بعنوان استقبال از تشريف فرمايى مقدم شريفش آمده بودند و انتظار مى كشيدند. علاوه بر اين پيش از طلوع آفتاب، كشتى جنگى عثمانى مستقر در آبهاى جدّه را نيز جهت استقبال از كاروان
ص: 100
همايونى خديو در فاصله اى- هفت ساعته يا بيشتر- در آبها گسيل داده بودند.
در حدود ساعت هفت بعدازظهر، دود كشتى در افق نمايان گرديد و همچنان نزديك تر و نزديك تر مى گرديد، تا اينكه در يك ساعت بعد يعنى ساعت هشت پهلو گرفت.
در اين هنگام قايق ها پيش آمدند و اشراف و رجال دولتى جهت خير مقدم و ابلاغ سلام از طرف خليفه و تبريك دولت عليّه (عثمانى) و سلام جناب شريف و دولت والى، به حضور خديو شرفياب گرديدند. خديو در اين برخورد با آنان با رويى گشاده و بشر دوستانه برخورد كرد و تشكر خود را به آنان ابلاغ نمود. پس از ساعتى در حاليكه زبانشان نشان از شكر و ثنا بر ويژگيهاى اخلاقى و ادبى حضرت خديو گويا بود، مراجعت كردند.
آفتاب اين روز در حالى غروب كرد كه خانه شهردارى بهترين آذين را از سوى خشكى (ساحل) بر خود بسته بود و تمامى مركب هاى بخارى (كشتى ها) از هر نژاد و مليّتى از سوى دريا، با نورهاى گوناگون پرتو افكنى مى كردند و قايق ها با چراغهاى روشن خود همانند ستاره هايى روشن در آسمان، زيبايى خاصّى را بدين محفل داده بودند و بطور كلى روز و شبى استثنايى بود كه مردم جدّه تا آن روز همانند آن را نديده بودند، آنان تا آن لحظه آن چنان توجّه و عنايتى را از دولت عليّه نسبت به ذات كريمانه ايشان نديده و دولت شريف نيز اينگونه اهتمامى را كه نسبت به راحتى و آسايش مقام والاى ايشان داشت تاكنون براى ديگرى مبذول نكرده بود. چه مردى! را خداوند براى حج، خانه كريم خود، همانند عباس- كه خداوند نگهدار او باشد- اختيار كرده است.
آرى! او خداى خويش را ندا داد پس او را جواب داد، تاج پادشاهى را از سر خويش برداشته و همانند ساير مردم به صفوف آنان وارد شد و لباس آنان را به تن كرد و در غذاى آنان شريك گرديد و بر روى خاك خوابيد، آسمان را لحاف خويش قرار داد و بر مركوب سخت سوار شد، در حرارت آفتاب و سرماى شب، در راهى سخت، خشك و سنگلاخى كه گرد بادهاى آن قطع نمى شد- همچنانكه خطرهاى آن بى شمار بود- گام برمى داشت، پس تعجبى ندارد كه نَظَر و عنايت خداوند همراه او باشد، عنايتش از او پاسدارى كرده و
ص: 101
قلب مردم به سوى او ميل نمايد و با احترام و تجليل از او ياد كنند.
پيش از سپيده دم روز چهارشنبه دوم ذى الحجه، سربازان در ميدان شهردارى در حال رفت و آمد بودند و جمعيّت انبوهى از سربازان پاسدار خديو از سويى و سربازان دولتى و سربازان بيشه (1) از سويى ديگر گِرد آمده بودند.
پيش از طلوع آفتاب، كشتى بخارىِ حاملِ خديو در دريا نمايان گرديد. شيپور دميده شد و توپخانه هاى شهر گلوله هاى خود را شليك نمودند. در اين هنگام سربازان بصورت بيضى شكل صف آرايى كرده بودند، بطورى كه سربازان پاسدار خديو در نيمه اوّل يا شرقىِ آن و نيمه دوم كه شامل دونيم بود را نيمى از سربازان دولت عليّه و نيم ديگر بوسيله سربازان بيشه پُر شده و در آن مستقر گرديده بودند، دو طرف اين دو قوس، از درِ قرنطينه تا درِ شهردارى بود. پس از نيم ساعت، ركابِ كشتى بر پلكان قرنطينه قرار گرفت؛ زمين آن بوسيله فرشهاى ايرانى پوشيده شده بود و در دو طرف آن بزرگان دولت عليّه از سويى و فرزندان جناب شريف و ساير همراهان آنان از اشراف كه براى اداى احترام حاضر گرديده بودند، از سوى ديگر ايستاده بودند.
پس خديو در حاليكه در لباس احرام بود، همچون ماه، يكپارچه مى درخشيد بر اسكله ظاهر گرديد!، وى حركت مى كرد در حاليكه با دست شريفش به همه سلام مى داد.
در پشت سرِ او حضرت اشرف پرنس «كمال الدين پاشا» و دانشمند بزرگوار شيخ «بكرى صدفى» مفتى ديار مصرى و جناب «على بك لبيب» پزشك ويژه حضرتش و عدهّ اى ديگر از ياوران محترم و برخى از رجال نزديك به او در اين سفر مبارك حضور داشتند.
اسب خديو بر پله هاى قرنطينه ايستاده بود در حاليكه نغمه هاى موزيك مصرى و تركى نواخته مى شد و در ميان دعاى سربازان و غريو مردم ايشان بر اسب سوار شدند و پس از او پرنس و «حسين محرم پاشا» مهماندار ويژه ايشان، سپس ياوران (گارد ويژه) بر اسب سوار شدند و در حاليكه پيشاپيش اين كاروان گروهى از سركردگان پاسداران حضور
ص: 102
داشتند و اطراف همگى آنان را گروهى از سربازان، احاطه كرده بودند.
به دنبال آنان، فرزندان شريف كه نماينده دولت حجاز نيز همراه آنان بود و جمع كثيرى از اشراف، در حاليكه سربازان بيشه و فرمانده نظامى كل منطقه جدّه و گروهى از سربازانِ دولتى كه در پشت سر آنان بودند، به حركت در آمدند. خديو، با چنين تركيبى در كاروان، ابتدا به سوى «باب المغاربه» و از آن جا به طرف «باب الشامى» حركت كرد. در اين مكان بزرگانى از اعراب، اشراف و ديگران در حاليكه سوار بر شترها بودند در انتظار موكب همايونى ايستاده بودند، آنان نيز در ركاب حضرتش در پى كاروان، همگى به سوى «بحره» براه افتادند.
جادّه ميان جدّه تا مكه داراى فاصله اى در حدود هشتاد كيلومتر است، اين راه پس از ساحل جدّه از دشتى مى گذرد كه اين دشت ميان دو كوه واقع شده،- به كوه بلندتر آن «قائم» گفته مى شود- سپس در راه از كوه «رغامه» عبور مى كند و از كوه «امّ سلم» گذشته و به قهوه خانه «عبد» (1)مى رسد. سپس اين دشت به سوى جنوب شرقى متمايل مى گردد و از قهوه خانه «جراده» مى گذرد و به «بحره» مى رسد. در اين مكان، دشت وسيع گشته و دشتى ديگر از شمال شرقى به سوى جنوب، آن را قطع مى كند تا به دريا برسد، اين دشت «وادى مِر» يا (وادى فاطمة) نام دارد. وادى فاطمه، دشتى عظيم و پهناور بود كه از حاصلخيزترين زمينهاى حجاز به شمار مى آمد. در اين دشت، جمع فراوانى از قبايل اشرافِ خانواده حسين، زندگى مى كردند و بيشتر زمينهاى آن جا در دست اين گروه بود.
چشمه هاى فراوانى در آن جوشيده بود و بدين جهت بيشترِ سبزيجاتى كه به مكّه آورده مى شد در آن سرزمين بعمل مى آمد. راه سلطانىِ بين مكه و مدينه، اين دشت را در نقطه اى كه باغهايى از درختان خرما و انگور وجود داشت- و در ميان آنها مجراى آبى از سمت شرق (كه بدان نهر آب گويند) جريان داشت و تجمع آب در آن اندكى كمتر از يك متر مكعب است قطع مى كند-، درختان اين باغستانها، بيشتر شامل: پرتقال و ليمو بوده و درصورتيكه در اين قسمت چاههاى آرتزين زده مى شد، مى توانست محصول فراوانى را
ص: 103
ببار نشاند.
در «بحرة» تعدادى خانه هاى گِلين وجود داشت كه برخى اعراب در آن سكونت مى كردند. در آن جا، آشيانه هاى عمومى وسيعى وجود داشت كه به آن قهوه خانه مى گفتند كه هر يك از حاجيان درصورتيكه مايل به استراحت بودند مى توانستند از آن استفاده كنند؛ در اين ميان الاغ سواران و شتر سواران بعلت وجود نيازمنديهايشان از قبيل نان، پنير، خرما، بعضى از ميوه ها، قهوه و تنباكو، از اين قهوه خانه ها بيشتر استفاده مى كردند. در كنار آن آغُلى وسيع بود كه با حصارى از شاخه ها و برگ درخت نخل پوشيده شده بود كه حاجيان، شترها و ساير چهارپايان خويش را در آن نگهدارى مى كردند. بيشتر كاروان ها، در اين جايگاهها اطراق مى كردند و خستگى را از تن بدر مى كردند.
راه، از «بحرة» به سوى شرقِ متمايل به شمال تغيير يافته بود و از «جدّه» عبور مى كرد. برخى كاروان ها در اين نقطه اطراق مى كردند، سپس از قهوه خانه «سالم» مى گذشتند كه دهكده «حديبيه» در شمال غربى و در نزديكى آن مى باشد.
اين راه پس از آن، از كوه «شميسى» مى گذشت، سپس به «مقتله»، «هجاليه»، «بستان»، «قهوه خانه معلم» و آنگاه به «شيخ محمود» مى رسيد كه اين مكان دروازه مكّه به شمار مى آمد و قبر «زمخشرى» صاحب تفسير معروف «كشّاف» در آن جا مى باشد، زيرا نامبرده در سال 538 هجرى جهت اداى حج به اين ديار آمده بود و در روز «ترويه» فوت كرد و همانجا دفن گرديد. تمامى اين قهوه خانه ها شبيه به كلبه هاى خِشتى بود كه حاجيان دمى در آن جا به استراحت سپرى مى كردند. اما كوهها را در طول راه همواره بصورت سرخ و يا كمى متمايل به سبز يا زرد ملاحظه مى كنيد، اين رنگ نشان دهنده معادن متفاوتى از قبيل آهن، مس و جزاينها بوده كه در دل اين سنگها قرار دارد.
در طول راه ياد شده، چهارده قلعه وجود دارد كه سربازان عثمانى بصورت دائم در آن مستقر مى باشند. برخى از قلعه ها ساخته قديم و از بناهاى «شريف غالب» يا «محمد على پاشا»، والى مصر بود و برخى ديگر از آنان از ساخته هاى دولت عثمانى و به زمانى نه چندان دور، به ويژه به دوران ازدياد رفت و آمد حاجيان از راه دريا بر مى گردد.
ص: 104
والا حضرت والده خديو، در ساعت سه و نيم زوالى ظهر از كشتى پا به خشكى نهاد، در اين زمان بر روى اسكله، تعدادى از رجالِ همراه در انتظار قدوم وى بودند، بعضى از مأمورين دولت عثمانى نيز در نزديكى درِ عمومى به انتظار ايستاده بودند؛ پس والا حضرت به همراه دو شاهزاده خانم دختران خديو بر كالسكه اى- از نوع «لاندو» كه بوسيله چهار قاطر يدك كشيده مى شد-، سوار شدند. شاهزاده «فاطمه خانم افندى» نيز با برخى از نديمه ها و «بزرگانِ همراه بر كالسكه ديگرى از كالسكه هاى دولت شريف سوار شدند و ساير نديمه ها و خواجه ها بر كجاوه هايى سوار شدند كه در پى آنان كجاوه «الماس آغاباشى» آغاى حرمسراى خديوى، و «كاظم آغاباشى» آغاى والا حضرت مادر خديو حضور داشت؛ به دنبال اين گروه، كجاوه هاى حامل برخى از رجالِ همراهِ كاروان همايونى و سپس شتران حمل بار وجود داشت. كالسكه والا حضرت والده در حاليكه گروهى از اسب سواران پاسدار خديوى آن را محافظت مى كردند، به حركت در آمد و در پيشاپيش آنان سربازان شريف و در پس آنان پاسداران دولتى قرار گرفته بودند.
كاروان از ميان جمعيت انبوهى كه در دو سوى راه ايستاده بودند حركت را آغاز كرد، عظمت و جلال كاروان آنچنان بود كه تا بحال شبيه به آن را كسى مشاهده نكرده بود و مردم در دو طرف زبان به ثنا و دعا برداشته بودند.
كاروان ياد شده با نظم زيباى خود همچنان حركت مى كرد تا اينكه از دروازه شرقى جدّه كه معروف به «باب مكه» است خارج گرديد. پس از آن، كاروان والا حضرت مادر خديو به همراه مردان پاسدار به سوى «بحره» به حركت در آمد و در آن مكان با زيباترين پذيرائى از آنان استقبال به عمل آمد سپس نامبرده و همراهان او در محل از پيش تعيين شده اجلال نزول كردند.
در آن هنگام جاى بسى ديدنى بود كه به اردوگاه خديو نظر افكنيد كه تا آن هنگام اين نظم و ترتيب را كسى سراغ نداشته است. در آن روز فرزندان شريف بيش از يكصد نفر را به افتخار ضيافت خديو و همراهانش دعوت كرده بودند. اين پذيرائى به سبك خارجيان بود به ويژه پذيرائى شام كه شخص خديو در آن شركت جست ليكن در ضيافت نهار پرنس احمد كمال الدين به جانشينى از خديو حضور به هم رسانيد نظم و
ص: 105
آرايش اين ضيافت آن چنان بود كه هيچكس تصور آن را نمى كرد كه در چنين مكانى به آن سادگى اين گونه پذيرائى به عمل آيد. در اين هنگام بود كه ما در زير چادرهاى به پاشده از سوى فرزندان شريف در كنار سفره هاى مجلل غدا نشسته و در اين تصور بوديم كه در تالارى بزرگ از هتل كونتينانتال در قاهره به هنگام ضيافتى از ضيافتهاى بزرگ و رسمى نشسته ايم! آرى! غذاهاى متنوع كه پاكيزگى و طعم لذيذ را نيز به همراه داشت مشاهده مى كرديم در آن شب قنديل ها با نور سپيدى كه از خود منتشر مى كردند، علاوه بر آنكه فضاى اردوگاه را روشن كرده بود، آنچنان آسمان بحره را نورانى كرد كه تصور مى كرديم در ساعت چهار بعدازظهر هستيم! صفات عالى و پسنديده فرزندان شريف هم بر زيبايى و جلال اين جشن افزوده بود!. پس از شام، خديو به سراپرده اشراف- با عزت و احترام و تكريم فراوانى- وارد شده در اين حال بزرگان اعراب از اشراف و ديگران همگى در مقابل او ايستاده بودند. و خديو پس از تحيت و درود بر آنها، از ضيافت و مهمان نوازى آنان تشكّر كرد و آنان نيز مورد قبول قرار گرفتن آنرا از سوى خديو، سپاسگزارى نمودند!
ص: 106
پس از صرف شام در سراپرده فرزندان شريف در بحره، خديو مدّت كوتاهى را در سراپرده خويش به استراحت پرداخت و سپس در حوالى ساعت يازده شب به وقت فرنگى، حضرت ايشان بر اسبى اصيل سوار شدند و به سوى مكّه رهسپار گرديدند.
بعد از وى پرنس «كمال الدين پاشا»، آجودان مخصوص و بعضى از همراهان نيز، همگى در پى ركاب او براه افتادند تا اينكه به نزديكى كوه «شميسى» رسيدند، در اين مكان «خيرى پاشا» مدير اوقافِ خصوصى، در انتظار قدوم معظّم له بود، وى در بين اين ديدار «امين بك» جانشين فرماندهى ولايت حجاز و سپس فرمانده كل نيروهاى سلطنتى را، به محضر عالى خديو معرّفى نمود. پس از رَدّ و بَدَل كردن سلام و تحيّت، همگى در كاروان حضرتش حركت كردند تا اينكه به قهوه خانه «بُستان»- كه در فاصله سه ساعتى از مكه قرار دارد،- رسيدند. در اين جايگاه، «شريف حسين پاشا» امير مكه مكرمه، به همراه جمعى از بزرگان خانواده خويش و نيز برخى از رجال قومش، به استقبال مقدم گرامى و بزرگوار خديو آمده بودند. در اين لحظه، شريف قصد آن داشت كه از اسب خود به احترام حضرتش پايين آيد، ليكن خديو او را قسم داد كه چنان نكند! پس از ردّ و بدل كردن سلام و بيان خيرمقدم، همگى حركت كردند تا اينكه به سراپرده هايى كه بوسيله دولت، در خارج از مكه به منظور خوش آمدگويى به تشريف فرمايى خديو مُهَيّا گرديده
ص: 107
بود، رسيدند. در اين مكان علماء، محترمين، اعيان و بازرگانان در انتظار قدوم شريفش بودند. خديو در سراپرده خويش قرار گرفت و پس از نوشيدن قهوه اى، آقايانِ اعضاى شهردارى مكّه را كه در پيشاپيش آنان «شيخ شيبى» حضور داشت به معظم له معرفى گرديد. سپس آقايانِ قاضى مكه، و مفتى آن شهر، نايب الحرم (1) سيد عبداللَّه زواوى رئيس نمايندگى دولت در چشمه زبيده و نيز نماينده دولت در معارف و ديگران كه از علماء و اشراف و اعيان بودند را به حضور ايشان معرفى نمود معظم له مراتب سپاس و تشكر فراوان خويش را به آنان اعلام كرد، سپس بر اسب خود سوار گرديد و به سوى مكّه رهسپار شد. خديو و همراهانش و سربازان نيروى سلطنتى مستقر در آن جا، حركت را آغاز كردند، اين سربازان در دوسوى مسير تا پادگان حميديه صف كشيده بودند و مراتب اداى احترام و تعظيم را به وى بجاى مى آوردند در برابر پادگان فرماندهان نظامى و افسران آن، مراسم تشريفات بزرگ را بجاى آوردند، در اين فاصله گروه موزيك، سلامِ خديوى را مى نواخت.
خديو از «باب جَرْول» وارد مكّه گرديد و درحاليكه پاسدارانِ محمل، جهت اداى احترام و سلام به وى ايستاده بودند، در مسير «شُبَيكه» حركت كرد و مردم از دوطرف او را همچون بَنايى استوار و محكم در بر گرفته بودند و همگى سلامتى و حفظ وجود والاى او را از درگاه الهى خواستار مى شدند. خديو از برابر «تكيه مصريها» و ساختمان حكومتى حجاز و مركز شهردارى عبور نمود درحاليكه تمامى آن مكانها به زيباترين شكل آراسته گرديده بود.
پس در پگاهِ روز پنجشنبه سوم ذى الحجه، به دَرِ حَرَمِ شريف رسيد و نماز صبح را با امام مالكى بجاى آورد، پس از آن طواف تحيّت را به انجام رسانيد و به قصد سعى ميان صفا و مروه خارج گرديد. حاجيان از ملّيت هاى گوناگون و در پيشاپيش آنان حاجيان
ص: 108
مصرى در طول مسعى در كنار هم ايستاده بودند و لحظه اى كه والاحضرت به هنگام سَعى از مقابل آنان عبور مى كردند، صداى تكبير آنان بلند شد و از دل به درگاه پروردگار زمين و آسمان، سلامتى وجودِ عباسى (خديو) را درخواست مى نمودند! و با ديدن پادشاه محبوبشان كه با عدل، فضل، رحمت و نعمتش در قلب آنان نفوذ كرده بود، از چشمان آنان اشك شوق جارى بود! اى كاش! در آن ساعت اين پادشاه والامقام را مى ديدى كه بدون تخت سلطنت و بدون تاج سر، بدور از قدرت پادشاهى و تمامى زيبندگى هاى دنيايى در ميان كوه صفا و مروه هفت بار سعى بجاى آورد. اى كاش! در آن ساعت مى بودى و شادى زنان و هلهله و دعا و ثناى ايشان را بعنوان رعيّتى صادق و با اخلاص نسبت به ولايتش مشاهده مى كردى، آنان همگى همانند خانواده اى بودند كه براى استقبال از پدر و بزرگشان و ولى نعمتشان پس از غيبتى طولانى بيرون آمده باشند. لازم به ذكر است اين مطلب را يادآورى نمايم كه شريف به خديو يادآورى كرد كه به هنگام سعى بعلّت خستگى شديد ايشان پس از اين سفر طولانى، مى توانند سعى را سواره انجام دهند، ليكن ايشان امتناع كرده و گفتند: «بر من چه مى شود، اگر ساعتى در راه خدا پايم را گردآلود نمايم» پس از انجام سعى، خديو به سوى «دارالأماره» در «سوق الليل» حركت كردند زيرا اين مكان بعنوان اقامتگاه ايشان، تا هنگاميكه در مكّه بودند، در نظر گرفته شده بود. و اين در حالى بود كه شريف پيش از ورود خديو به حرم شريف مكى- براى آمادگى قدم مباركش بدين اقامتگاه، از ايشان رخصت گرفته و بدين مكان آمده بود.
هنگاميكه خديو بدين اقامتگاه رسيد، شريف به درگاه «دار الإماره» به انتظار ايستاده بود.
پس آنچنانكه زيبنده مقام زائر و بزرگى و كرم ميزبان بود با ايشان برخورد نمود. سپس به همراه حضرتش به سالن پذيرايى بزرگ، بالا رفت و پس از تكرار جمله هاى تبريك و خيرمقدم، خديو را با كمال احترام و سپاس تنها گذارد.
اين ساختمان از سوى حاج «محمدعلى پاشا» والى مصر در سال 1228 هجرى بعنوان مركز حكومتى حجاز بنا گرديد. پس از ترك ولايت، اين ساختمان بعنوان جايگاه امارت مكّه به شمار مى آمد كه تاكنون نيز همچنان برقرار مى باشد.
پس شريف، براى تجديد خاطره نيكوى جدّ اين خانواده كريم و والامقام و
ص: 109
نشان دادن آثار نابغه قرن سيزدهم هجرى، آن را به نوه والاتبارش تقديم كرد، تا اينكه در عظمت رواق هاى آن، اثرِ وجودى نياى بزرگ خويش را ببيند. و در اينجا مى بايست اشاره لطيفى به اين مطلب داشته باشم كه دولت شريف نيز در مقام خود محبت و لطف و سخاوت محمد على پاشا را بر خانواده اش فراموش نكرد زيرا همو بود كه جدّ او «محمد بن عون» را در سال 1229 بعنوان امارت مكه تعيين كرد كه از آن پس تاكنون در دست فرزندان او قرار دارد.
هنوز آفتاب اين روز مبارك نمايان نشده بود كه گلوله هاى توپخانه ها از قلعه هاى مكه براى گراميداشت قدوم خديو شليك شد. بعد از ظهر آن روز خديو مجدّداً با شريف ديدار نمود، سپس جانشين فرماندهى ولايت حجاز به حضور خديو شرفياب گرديده و در ساعت چهار پس از غروب به سوى بيت اللَّه مكرم به قصد طواف حركت كرد.
اما سركار والده از «بحره» در جمع همراهان خويش در پگاه روز يادشده بر كالسكه سوار شده و نزديكى هاى غروب به مكه رسيد. علياحضرت در كاروانى بسيار مجلل و زيبا كه بيننده ها آنچنان منظره اى را كمتر ديده و شنوندگان نيز كمتر شنيده بودند در ميان شليك توپ ها و اجراى نغمه هاى موسيقى بوسيله گروه موزيك و غريو جمعيت ايستاده بر راه به حركت خود ادامه دادند تا اينكه در برابر «باب الصفا» كاروان متوقف شد و علياحضرت به خانه «پاناجا پاشا» (1) كه براى اقامت نامبرده در طول مدتى كه در بلدالامين قرار دارند، در نظر گرفته شده بود، وارد گرديدند.
پس از سپرى شدن پاسى از شب ملكه مادر طواف تحيت را انجام داده و سپس به همراه شاهزاده خانم ها- سوار بر كالسكه- سعى را بجاى آوردند. روز جمعه چهارم ذى الحجه هنوز خورشيد پديدار نگشته بود كه هزاران نفر از مردم به درِ خانه خديوى گرد آمده بودند يكى دست خود را براى دعا بلند كرده بود، و ديگرى كف دست خويش را از براى بذل بخشش دراز كرده بود، بزرگان مصرى براى نوشتن نام خود در دفتر تشريفات و انجام وظيفه خيرمقدم، بر هم پيشى مى گرفتند. پيش از ظهر آن روز خديو
ص: 110
سواره به سوى «دار الولايه» جهت بازديد از قائم مقام ولايت حجاز حركت نمود كه قائم مقام از ايشان استقبال بسيار گرم و مجلّلى بعمل آورد. گروهى از سربازان سلطنتى در دو سوى مسير تا در دارالولايه صف كشيده بودند و هنگاميكه ايشان بدان جايگاه رسيدند، گروه موزيك سلام خديوى را نواخت و قائم مقام كه بر دَرِ آن در انتظار تشريف فرمايى خديو بود به سرعت پيش آمده و مراتب خوشامد گويى و خيرمقدم را بجاى آورد سپس به همراه خديو به سوى سالن پذيرايى حركت كرده و از ايشان براى اين تشريف فرمايى سپاسگزارى نمود. پس از نوشيدن قهوه، حضرات علما و مأمورين سلطنتى و نظامى و حضرات آقايان اعضاى مجلس شهر و اعيان و بازرگانانى را كه جهت شرفيابى به حضور خديو حاضر گرديده بودند، به ايشان معرفى نمود كه در اين ميان موزيك سلطنتى، نغمه هاى زيبايى را براى حاضرين اجرا مى كرد.
سپس با تشكرو سپاس آن مجلس را به سوى تكيه مصريها ترك نمود. در آنجا از ايشان استقبالى شايان- كه در خور مقامش بود،- صورت گرفت. نامبرده از قسمت هاى مختلف آن و انبارها و آشپزخانه ها ديدن نمود سپس درحاليكه نشسته بود، مقدارى از نان تكيه را ميل نمودند. آنگاه دستورات لازم را درخصوص توجه و عنايتى بيشتر در امر فقرا و بينوايان و اهتمام بدان صادرنمودند و راهى دارالاماره شدند و شريف را به حضور پذيرفتند و هنگام نزديك به ظهر قصد حرم شريف كرد تا در آن مكان نماز جمعه را بپادارد؛ براى اين منظور گنبدى را كه در بالاى چاه زمزم قرار داشت، در نظر گرفته بودند كه بوسيله فرشهاى گرانقيمت و زيباى ايرانى پوشيده شده بود و اينجانب افتخار آن را داشتم كه پيش از ديگران در اين مكان در انتظار قدوم مباركش باشم.
پس خديو از «باب الصفا» درحاليكه تعداد بى شمارى از اشراف و برخى از افسران گارد خديوى او را در بر گرفته بودند، وارد گرديد. زنان كه در جايگاه خويش درون مسجد در سمت راستِ در قرار داشتند، در اين هنگام غريو هلهله سردادند و از اين پس صداى مردم از جاى جاى مسجد با تكبير و هلهله آنچنان بلند گرديد كه نظير آن ديده نشده بود! آرى، صداى مردم به سوى پروردگار آسمانها بلند شده بود زيرا در اين جايگاه عظيم و بزرگ قدرت و بزرگى و جبروت خود را كاملًا متجلّى ساخت و اگر بگويى كه
ص: 111
همه جهان ملك او به شمار مى آيد، مى گوييم: آرى، ليك مكه پايتخت آن و مظهر پادشاهى و جبروت اوست و كعبه خانه او و مظهر رحمت و عظمت او به شمار مى آيد.
در جاى جاى اطراف اين خانه كه مساحت آن بيش از هجده هزار متر مربع نمى باشد، گاه در ايّام حج در يك مقطع زمان بيش از نيم ميليون نفر از مردم در آن مكان گِرد هم آمده و همگى آنان يكدل و يك زبان پروردگار خويش را مى خوانند، درحاليكه از نژادهاى مختلف و زبانهاى گوناگون مى باشند و به سوى قبله اى واحد روى آورده و در هنگام نماز حركتى هماهنگ و واحد را از خود نشان ميدهند. آنان غير از درگاه رحمت الهى، يگانه يكتا، آن پروردگارى كه زاييده نشده و نمى زايد و براى او شريكى نيز وجود ندارد، رو به سوى درگاه ديگرى نمى سايند.
هنگاميكه خطيب بر بالاى منبر مى رفت يكى از خواجه ها نيز به همراه وى بالا رفته و روى پله اى كه پاى سخنران در آن قرار داشت مى نشست؛ اين رسم بدون شك سنتى قديمى بود كه براى محافظت از سخنران به هنگام ايراد خطبه صورت مى پذيرفت تا بزهكارى بدو سوءقصد نكند. گمان مى برم آنان پس از مدتى با ساختن درهايى بر منبرها- به ويژه آنكه ايراد خطبه بوسيله افرادى غير از امراء و بزرگان صورت مى گرفت- از اينگونه سنتِ محافظت، دست برداشتند. در پايان ايرادِ اين خطبه، كه در هيچيك از كتابهاى خطبه هاى آنروز اين سرزمين، شبيه آن را نمى توان يافت، حضرت والا خلعتى گرانبها را بدو بخشيدند كه اين خلعت بوسيله «حسين محرم پاشا» بر تن او پوشانيده شد.
سپس سخنران در كنار ديوار كعبه مكرمه، در مكانى ميان «معجن» و دَرِ شريف ايستاد و با مردم نماز گزارد. در زمان ايراد خطبه، آسمان بوسيله ابر پوشيده شد و به هنگام نماز باران رحمت خداوند فروريخت و انبوه مردم بدون آنكه از جاى خويش حركتى كنند و نظم را برهم زنند از اين رحمت پروردگار شادمان گرديدند، زيرا شش سال سرزمين حجاز از آن رحمت بى بهره مانده بود و نزول اين رحمت در اين هنگام بهترين فال نيكوى حج حضرت والاى خديوى بود. پس از نماز، ايشان از «باب الصفا» خارج گرديدند درحالكيه گارد خديوى ميان حضرتش و هزاران نفر از مردم كه براى ديدن چهره شريفش هجوم آورده بودند، قرار گرفته بودند. انبوه مردم همگى زبان به ثنا و دعاى او گشوده بودند،
ص: 112
بويژه مردمان جزيرةالعرب، كه از رحمت الهى از سوى پروردگار كه بر ميهمان عاليقدرش ارزانى داشته بود، شادمان بنظر مى رسيدند.
در بامداد روز شنبه پنجم ذى الحجه، خديو قصد زيارت بقاع متبركه نمود بنابراين ايشان در كاروانى كه از همراهان سلطنتى و نظامى تشكيل گرديده بود به سوى «معلا» حركت كردند پس از زيارت قبور متبرّكه به دستور نامبرده صدقاتى را بين انبوه بى شمار فقرا و نيازمندان آن مكان تقسيم كردند. سپس بر اسب خويش سوار گرديده و در هيأت همراهان خود به سوى «حجون» براه افتاد؛ در آغاز از كشتارگاه عبور كرد و براى ديدار از محمل مصرى به سوى «جَرْوَل» حركت كردند؛ در آنجا از ايشان استقبال شايانى بعمل آمد. اميرالحاج، كليه افسران و كارمندان محملى را به حضور ايشان معرفى نمود و آنان همگى بر دست مباركش بوسه زدند. پس از آنكه حضرت والا ايشان را به مسئوليت ها و رفتارشان در اين سرزمين مقدّس گوشزد نمود، بر روى اسب خويش قرار گرفته و درحاليكه همراهان و ملازمين ركابش با شكوه و جلال خاصّى او را در ميان گرفته بودند به زيارت جايگاه تولّد پيامبر صلى الله عليه و آله و سپس محل تولّد (حضرت) على عليه السلام (1) مشرف شدند و از آن پس قصد خانه «ارقم مخزومى» كرده و آن مكان را زيات نمود. و در پايان به محل اقامت خويش مراجعت نمود. در بعدازظهر اين روز، حضرت والا تعداد فراوانى را از ديدار كنندگان، به حضور پذيرفت كه در ميان آنان علما و اعيان مكه و نيز اعضاى كميسيون چشمه زبيده كه در رأس آنان رييس كميسيون جناب «سيد عبداللَّه زواوى» قرار داشت.
در ساعت پنج عصر، پس از غروب اين روز يادشده قصد زيارت بيت اللَّه الحرام نموده و دَرِ كعبه را بروى او گشودند و در كنار درگاه آن، پلكان منبرى شكل قرار دادند و تعداد زيادى شمع در آن روشن نمودند، بطوريكه قطعه اى از نور بر نور وارد گرديد.
خديو از پلكان بالا رفت و امير «كمال الدين پاشا» و ديگر همراهان نظامى و سلطنتى وى نيز به همراه ايشان به درون كعبه مشرف گرديدند. در آنجا دو ركعت نماز براى رضاى پروردگار بجاى آورده سپس در محرابى كه در برابر درِ كعبه قرار داشت- و جايگاه
ص: 113
نماز پيامبر صلى الله عليه و آله به شمار مى آمد- رو به سوى ديوار شمالى آن نمود و دو ركعت نماز ديگر نير بجاى آورد؛ از آن پس رو به سوى ديوار شرقى نيز كرده و شبيه به آن اعمال را تكرار نمود و اين در حالى بود كه تمامى همراهان نيز همان اعمال را انجام مى دادند. اين گروه در نهايت خضوع و بندگى در برابر پروردگار عظيم و خانه گرانقدرش كعبه قرار داشتند كه انبوه آدميان در مقابل اين دو آنچنان ناچيز و خُرد به شمار مى آيند كه گويى وجودشان به عدم متّصل مى گردد. در صورتيكه از نزديك حركت آنان را در هيأت نماز نمى ديدم و دستهاى دراز شده به سوى درگاهش و لرزش لبها را به هنگام زارى و التماس مشاهده نمى كردم و ضربان قلبها را در برابر اين عظمت غير متناهى نمى شنيدم خود را در عالمى ديگر از اين دنيا تصوّر مى نمودم و مى توان گفت در حقيقت در اين ساعت در جهانى ديگر سير مى كرديم، آرى در خانه خدا بوديم! بدون واسطه در پيشگاه پروردگار بوديم و بر پيكر ما جز سرى افكنده و پشيمان، و زبانى التماس كننده و دعا بر لب و ديدگانى اشكبار، قلبى لرزان و خلوصى همراه با بندگى، وجود نداشت. ساعتى را بدين حال سپرى كرديم سپس از آن مكان خارج گرديديم درحاليكه قلب هايمان، قدمهايمان را در جا خشك كرده بود و سعىِ آن داشت تا لحظاتى بيش را در آن بارگه بمانيم و روح ما از تجليّات بزرگ اين مكان بيشتر نيرو گيرد. پس از پايين آمدن ما از آن خانه معظم، خديو به دور كعبه طواف كرده و سپس مقام ابراهيم خليل عليه السلام را زيارت كرد و از آن پس در حاليكه برتوفيق زيارت خانه كريمش به درگاه پروردگار شكرگزار بود، به محل اقامتش مراجعت نمود. حضرت والا روز يكشنبه را به ديدار با انبوه بى شمار مردم از نژادهاى گوناگون سپرى نمود. در شب آن روز خديو ضيافت مجلّلى را ترتيب دادند كه در آن شريف و والاحضرت ها، فرزندان گرامى اش و قائم مقامِ والى و درحدود بيست نفر از بزرگان قوم و اشراف و كارمندان عاليرتبه و جناب قاضى و مفتى و بزرگِ حرم و مدير آن و فرمانده نيروهاى سلطنتى و همراهان حضرت والا حضور داشتند. پس از شام همگى به تالار تشريفات بزرگى منتقل شدند و در آن جا خديو با لطف و مرحمت خويش، همگان را مورد تفقّد قرارداد.
بعد از نوشيدن قهوه «امين بك افندى» قائم مقام والى، سخنرانى فى البداهه اى را كه
ص: 114
در نهايت فصاحت و بلاغت بود، ايراد نمود؛ نامبرده در سخنرانى خود، ضمن گراميداشت مقدم خديو به اين ديارِ مقدس، اضافه نمود: از آن هنگاميكه در اين مركزِ ولايت وظيفه اش را آغاز نموده است همواره آثار و اعمال افتخارآميز مرحوم «محمدعلى پاشا» را ضمن بررسى، پيروى نموده و ترتيب و نظمى كه بوسيله او پايه ريزى گرديده است هنوز در اين ديار جاودان باقى مانده است. نامبرده ضمن تشريح كارهاى خود، اضافه نمود، وقفياتِ گسترده آن را هيچگاه منحصر و حبس نكرده بلكه همواره آنرا در جاى خودش استفاده نموده و از حقوق و مزايايى كه همه ساله از سوى دولت مصر نيز به آنجا ارسال مى گردد، ميان خُرد و كلانِ آن تقسيم كرده است و زندگى هر مستمند وفقير همواره دربرابر ديدگان وى بوده و از هر نوع خدمت بدانان دريغ نورزيده است. پس از پايان آن خطبه زيبا، خديو از فصاحت گفتار و لطف او سپاسگزارى نمود.
سپس تا نيمه هاى شب، آن گروه به گفتگو و داستان سرايى پرداختند و درحاليكه زبان آنان نسبت به لطف و كرم و برخورد خوب و وسعتِ اطلاعات و بلند مَنِشى و ادب او مملوّ از سپاس و تشكّر بود، آن ضيافت را ترك كردند.
خديو روز دوشنبه هفتم ذى الحجه را به ديدار از جمع كثيرى از بازديدكنندگان گذرانيد و سپس با شريف ديدار كرده و شب هنگام پس از طواف بر گِرد كعبه به سوى «دارالاماره» مراجعت كرد و دستورِ آمادگى براى حركت به سوى عرفات را صادر نمود.
مصر پيش از اين و نيز تاكنون همواره در مسيرى قرار داشته است كه مسلمانان براى انجام حج به سوى «بيت اللَّه الحرام» و زيارت مرقد پيامبر گرامى اش صلى الله عليه و آله از آن مسير استفاده مى كرده اند. مصر در نيم كره غربى زمين قرار دارد كه در مقايسه با مكّه مكرّمه كه در قلب جهان يا نقطه مركزى آن مى باشد و از آن نقطه، نيم قُطرها به سوى محيط دايره پديد مى آيد. مسلمانِ اندلسى كه در غربِ اروپا زندگى مى كند و مسلمانِ مغربى كه در غرب افريقا و ديگر مسلمانانِ بربر، سنگال، نيجر و سودان غربى و شرقى درصورتيكه قصد حج كنند و به سوى بيت اللَّه الحرام سفر نمايند، در آغاز از كشور خود از راه دريا و يا
ص: 115
خشكى به سوى مصر رهسپار مى گردند. همچنانكه تعداد فراوانى از مردمان شام و تركان و قفقازيها و مردمان (شبه جزيره) كريمه و بخاريها و قازانيها (1) و ديگر مسلمانان شمال روسيه و سيبرى و جزاير درياى مديترانه، همگى بدين منظور پيش از ماه مبارك رمضان در قاهره گِرد هم مى آمدند و سپس از راه خشكى به سوى «قوص» كه فاصله اى در حدود 640 كيلومتر است، رهسپار مى گرديدند.
گروهى ديگر از آنان اين فاصله را از راه رود «نيل» در بيست روز طى مى كردند و پس از آن كاروانِ آنان در صحراى شرقى به مدت پانزده روز مسافتى درحدود يكصد و شصت كيلومتر را به مقصد «عيذاب» يا «قصير» واقع بر درياى سرخ طى مى نمود؛ اين دو دهكده، از قديم الايّام دو بندر شرقى مصر به شمار مى آمد كه بندر سوئزِ كنونى جايگزين آن مى باشد. بندر «عيذاب» مهمتر از بندر «قصير» بوده و هردو در دست قبايل عرب «بجاة» بوده كه اينان وظيفه انتقال حاجيان را بوسيله شترهاى خويش در اين صحرا بعهده داشتند. اينان داراى صفات و اخلاقى پَست و ناپسندى بودند و هيچگونه رحم و شفقتى در ميان آنان وجود نداشت، تا آنجا كه گاه كاروان را از مسير اصلى خود منحرف مى نمودند و آنان را در شرايط بى آبىِ سختى قرار مى دادند كه كاروانيان از تشنگى هلاك شده و آنان بتوانند اموال و كالاهاى كاروانيان را به تاراج ببرند.
قبر عارف نامى ابوالحسن شاذلى در اين صحرا در نزديكى محلى كه بدان «امتان» گفته مى شود، قرار دارد. نامبرده در سال 656 هجرى در راه خود از مغربِ دور، به سوى حجاز درگذشته و در همان مكان مدفون گرديده است. مردمان اين منطقه همه ساله، سالروز تولّد او را از اول تا نهم ذى الحجه جشن گرفته و تعداد بسيارى از مردمان «صعيد» و اعراب و مغربى ها در اين جشن شركت مى كنند.
حاجيان همواره در «عيذاب» يا «قصير» نزديك به يكماه در انتظار ورود «جَلْبة» بود كه بوسيله آن به جده منتقل گردند. جَلْبه كشتى هاى بادبانى بسيار سست و سبكى بوده كه
ص: 116
غالباً بادبان آن از نوع حصير بود و صاحبان آنها همواره تعداد زيادى از حاجيان را اضافه بر گنجايش آن نيز سوار مى كردند، كه تعداد زيادى از آنان به همين علّت در ميانه دريا به همراه تمام حاجيانى كه بر آن سوار بودند، غرق مى گرديدند و در نتيجه طمع اشرار جان مسلمانان از ميان مى رفت.
در اين ميان افرادى كه عمر آنان كفاف مى داد، زمانى حدود دو هفته را در ميان دستورات ناخدا و وزيدن باد و تلاطم دريا و محنت هاى گوناگون مى گذرانيدند و به جدّه مى رسيدند. «ابن جبير» اندلسى در سال 579 هجرى از اين راه به سوى حج حركت كرده بود. وى فاصله ميان قاهره و جدّه را در دو ماه و نيم طى كرد، آن ايام را با مشقّتى فراوان و لحظاتى هولناك آنچنانكه در سفرنامه خويش آورده است، گذرانيد.
در سال 725 هجرى نيز «ابن بطوطه» از مصر به «عيذاب» آمد ليكن در آن سال به علّت حادثه اى كه بين تركان و عربهاى «بجاة» اتّفاق افتاده بود، كليه كشتى هاى لنگرانداخته در اين بندر آتش گرفته بود، بنابراين نامبرده نتوانست خود را به جدّه رسانيده ناگزير از آن جا به سوى مصر و سپس به سرزمين شام و در پايان به بغداد مراجعت كرده و به همراه «محمل عراقى» در سال بعد، به مكّه سفر نمود.
در اين دهكده دو حاكم سكونت مى كردند: نخست حاكمى بَدَوى از سوى بزرگِ قبايل «باجه» و ديگرى از سوى حاكم مصر بود. اين دو بعنوان ماليات عبور از اين گذرگاه از هر حاجىِ مغربى ده جنيه و از ساير حاجيان هفت جنيه دريافت مى داشتند كه در پايان درآمد خويش را ميان خود و امير مكّه تقسيم مى نمودند؛ اين ماليات همچنان پابرجا بود تا اينكه «صلاح الدين ايّوبى» در سال 590 هجرى در دوران شريف «مكثر بن عيسى» آن را باطل كرده و مقررى جديدى از سوى خود براى آنجا جايگزين نمود؛ سپس اشراف مجدداً اين رسم رامعمول داشتند بطوريكه از هر حاجى به هنگام ورود به مكه مالياتى دريافت مى كردند تا اينكه از سوى ملك «ناصر محمد بن قلاوون» شخص شريف «عطيفه بن ابى نمى» را در سال 721 هجرى وادار به ابطال آن ماليات نموده و در عوض به ارزش آن ماليات مقدارى گندم را همه ساله براى او به مكه ارسال مى داشت.
راه ميان «قفط» و «قصير» به زمانى بس قديم باز مى گردد. زيرا اين راه بوسيله
ص: 117
«رمسيس سوم»، در قرن دوازدهم پيش از ميلاد براى انجام امور بازرگانى بين مصر و سرزمين يمن و هند و بلاد عرب، گشوده شد. و بدين منظور تعداد فراوانى از مردمان اين قسمتها براى تجارت و سكونت به مصر سرازير مى گرديدند. در سال 320 پيش از ميلاد حضرت مسيح يعنى در دوران «بطليموس فيلادلفوس» اين راه از اهميّت عظيمى برخوردار گرديد، بطوريكه «قصير» تنها بندرى بود كه تجارت درياى مديترانه را با اقيانوس هند و بالعكس ارتباط مى داد و به همين منظور «بطليموس فيلادلفوس» چاههاى فراوانى را در اين مسير احداث كرد و در طول راه مكانهايى براى انبار كردن مال التّجاره ساخت كه در كنار آن قلعه هايى براى پاسدارى شبانه روزى از آن، بوجود آورد. همچنين بوسيله او شهر «بيرنيس» ساخته شد كه پس از انهدام آن دهكده «عيذاب» جايگزين آن شهر گرديد و تاكنون نيز در اين سوبندهايى از شهر كهن وجود دارد كه بعضى معتقدند، اين بندها، بازمانده هاى شهر «اوفير» بوده كه «سليمان بن داود عليهما السلام» در قرن دهم پيش از ميلاد مسيح، بنى اسرائيل را براى استخراج طلا، از اطراف آن بدان سو گسيل مى داشته است.
در تورات- قسمت صحاح نُه گانه از اخبار پادشاهانِ نخستين- اين مطلب ذكر گرديده است. اين راه همچنان تنها راه عبور حاجيان مصرى- از قرن اول تا سال 645 هجرى- بود، تا اينكه سرانجام در اين سال «شجرةالدّر» به همراه كاروان حاجيان براى اولين بار راه خشكى را- از سوى «عقبه»- اختيار كردند.
در سال 660 هجرى، راه اخير داراى اهميّت بسزايى گرديد بطوريكه مَلِك «ظاهر ببرس بندقدارى» كاروان حاجيان را از آن مسير حركت داد و جامه كعبه را به همراه كليدى كه به دستور شريف براى آن مهيا كرده بود، به مكّه ارسال نمود. از آن پس حركت حاجيان از راه «عيذاب» رو به كاهش نهاده ليكن اين راه همچنان بعنوان شاهراه بازرگانى بين شرق و غرب باقى ماند.
بنظر مى رسد كه عيذاب با بالا رفتن اهميت «قصير» كم كم رتبه پيشين خود را از دست مى داد. اهميّت «قصير» بدان جهت بود كه اين دهكده داراى خليجى طبيعى بود و همواره آب آن با در نظر گرفتن تغييرات آب دريا، بدون تغيير باقى مى ماند تا اينكه
ص: 118
«عيذاب» به يكباره اهميّت خود را از دست داد و تاكنون نيز در فاصله ده كيلومترى جنوب «قصير» آثار باقى مانده آن ديده مى شود. عزيز «محمدعلى پاشا» به هنگام گسيل سربازان مصرى به سرزمين حجاز، در جنگ با وهّابيان، راه «عيذاب» را رونق داد و راه آن را همواره ساخت و چاههاى آن را مرمّت نمود. توجه و عنايت به اين راه همراه با طرح استخراج معادن طلا و مس از آن منظقه افزايش يافت.
اين مسير تاكنون نيز همچنان بااهمّيّت بوده و راههاى فراوانى در آن وجود دارد كه موسوم به «مطارق» است: اولين ايستگاه و منزل آن «بئر عنبر» بود كه مسافرانى از «غنا» يا «قفط» بدان وارد مى گرديدند.
اين چاه داراى دولابى (1) بود كه از قديم بوسيله آن، آب از چاه خارج مى گرديد. اين چاه بوسيله مرحوم «ابراهيم پاشا» فرزند «محمدعلى پاشا» مرمّت گرديده و در كنار آن سقّاخانه اى براى استفاده چهارپايان بنا نمود. همچنين در كنار قسمتى از آن، گنبدهايى بصورت نيم طاق براى استراحت مسافرين ساخت و در نامه اى كه بدين منظور نوشته بود شش جنيه را سالانه براى خادم اين چاه مقرر نموده بود كه تاكنون نيز از سوى وزارت ماليه، پرداخت مى گردد.
از آنجا مسير راه به سوى شمال شرقى و در راهى كه به نام «مطرق جيف الكلاب» (2) ناميده مى شود ادامه پيدا كرده است تا اينكه به ايستگاه «لقيطه» مى رسد؛ (دليل نامگذارى «مطرق جيف الكلاب» اينست كه در آنجا غارهاى مصرى كهنى وجود دارد كه اجساد موميايى سگهاى فراوانى در آن قرار داده شده است.) در اين مكان مردمى از قبيله «عشابات» زندگى مى كنند كه اينان از عرب «عبابده» كه شاخه اى از «بجاة» هستند به شمار مى آيند. در اين ايستگاه درختان نخل بسيار و تعدادى چاه قرار دارد كه برخى از چاههاى آن از دوران بطالسه (3) به يادگار باقى مانده است.
ص: 119
اين راه همچنان ادامه مى يابد تا اينكه به ايستگاه «وكاله» مى رسد كه در آن مكان، آثار قديمى بسيارى وجود دارد. از اين ايستگاه نيز مسير ادامه مى يابد و به راهى كه بدان «مطرق جيف العجول» گفته مى شود، منتهى مى شود.- كه در آن غارهاى فراوانى مملو از گوساله هاى موميايى شده بوده كه بوسيله مصريان پيشين پرستش مى گرديده اند منتهى مى شود- سپس به «مطرق الحمامات» ادامه مسير مى دهد كه در اين راه آب انبارهاى طبيعى فراوانى وجود دارد و پس از آن «مطرق الكافر» مى باشد (كه در آن آثار فرعونيان و چاهى حلزونى از مرمر بوده كه بوسيله يكصد و چهل وسه پله به انتهاى آن راه دارد) از آنجا راه ادامه پيدا مى كند و به «بئر الانگليز» مى رسد. (اين چاه را انگليسيان به هنگاميكه سربازان آنها از راه دريا به قصير رسيدند، حفر كردند و از آنجا در پى سربازان فرانسوى به هنگام تسخير مصر روانه شدند.) آب اين چاه چهار متر از سطح زمين، فاصله دارد و از اين مكان راه به سوى «عنبجه» ادامه پيدا مى كند كه در آن جا آب معدنى گوگرددار وجود دارد و بسيارى از مردم براى معالجه و درمان خويش به اين منطقه مى آيند. همچنين در آن جا باتلاقهايى وجود دارد كه گياه خُرفه فراوانى در آن مى رويد و دولت همه ساله آن گياهان را به مصريان مى فروشد. از اين مكان راه به سوى «قصير» ادامه پيدا مى كند. و اين شهر در قرن گذشته، شهرى آباد و پرجمعيّت بوده بطوريكه تعداد اهالى آن به بيش از بيست هزار نفر مى رسيده است و از مراكز مهم اين سرزمين به شمار مى آمده است.
هم اكنون راه «قصير» به عنوان جادّه اى بازرگانى به شمار مى آيد و اهميّت آن تا آنجا است كه در دوران «سعيد پاشا»، راه آهنى از قاهره به سوئز از هيمن مسيراحداث شد و اين راه آهن جايگزين گاريهايى گرديد كه بوسيله اسب يدك كشيده مى شدند و از سوى «محمدعلى پاشا» در سال 1845 ميلادى براى انتقال جهانگردان از قاهره ايجاد گرديد.
اين راه داراى مركزى ويژه به نام «مركز مرور» بود كه در سمت چپ داخل «موسكى» قرار داشت كه هم اكنون به «سوق الخضار» (1) معروف مى باشد؛ با اينحال همچنان «قصير»
ص: 120
بعنوان بندرى مهم بين مصر عليا و حجاز بشمار مى آيد كه از آن جا حبوبات به جده منتقل مى گردد و از جده فرش و فلفل و قهوه و سناى مكّى (1) و ديگر واردات هند و جز اينها بدان وارد مى گردد، بطورى كه بازار بزرگى در «قنا» را نيز محصولات اين بندر رونق مى بخشد اين جايگاه ادامه داشت تا اينكه كانال سوئز احداث گرديد و از آن پس، تمامى اين محصولات مستقيماً از آن مسير به اروپا صادر مى گرديد. بنابراين كم كم از اهميّت قصير كاسته شد بطوريكه پس از حدود بيست سال از گذشت آن، با آنكه اداره آن در دست كشيك «سواحل قرار داشت» ليكن بخش كوچكى از توابع مديريت «قنا» به شمار مى آيد. در آن هنگام برخى از حاجيان بوسيله كشتى از سوئز به جدّه مسافرت مى كردند.
و اين مسير را درحدود بيست روز طى مى نمودند. ليكن اغلب آنان راه خشكى را انتخاب كرده واز «عَقَبه» به همراه «محمل» يا ديگر كاروان هايى كه از عربهاى مصر از «اولاد على» و ديگران براه مى انداختند، همراه مى شدند و طى پنجاه روز خود را به مكّه مى رسانيدند. نخستين شخصى كه كاروان حاجيان را در اين راه و مسير عقبه «پس از حركت از «بركه» براه انداخت امير جمال الدين استادار بود. وى هنگاميكه با فرزندش «شهاب الدين» بعنوان امير محمل در سال 809 هجرى از مصر حركت مى كرد، در آغاز حركت وقتى كه كاروان به «عجرود»- ايستگاهى در نزديكى سوئز- رسيد، بدستور امير، نام بزرگان حاجيان را نوشت و هريك را به محلِّ معينى به همراه كاروانش اعمّ از شترها و چهارپايان و همراهان خدمت گزارانش هدايت مى كرد، سپس كاروانيان را- از پيش قراولان گرفته تا دوطرف- گرد آورده و- محافظت اطراف آنان را نيز بوسيله گروهى از سربازانِ پاسدار تأمين مى نمود، اين در حالى بود كه شتران حامل كالا و اثاثيه را نيز در ميانه كاروان قرار داده بود و كاروان با اين آهنگ حركت مى نمود.
راه خشكى، راهى بسيار سخت و دشوار بود بويژه اين سختى در فاصله ميان «سوئز» و «عقبه» كه كمتر از سيصد كيلومتر نمى باشد ديده مى شد. سرزمين اين مسير پوشيده از شن نرم بود بطوريكه پاى شتران بيش از پاى مردان در آن فرو مى رفت و ناپديد مى گشت، راهنماى مسافرين در اين راه تنها بوسيله مترسكهايى بود كه بسيار شبيه
ص: 121
به آسياب بادى بودند و به همين منظور در اين دشت قرار داده شده بودند. اين مسير بسيار كم آب و شدت و سختى در آن فراوان بود، در برخى از دهكده هاى اين مسير انبارهايى براى نگهدارى و ذخيره كردن توشه شتران و نيازمنديهاى حاجيان ساخته شده بود كه مسافرين پيش از سفر خويش اثاثيه و كالاهاى موردنياز خويش را در مقابل دستمزدى معيّن به اين قسمت ها ارسال مى نمودند تا از مشقت حمل آن در طول راه همراه كاروان رهايى يابند.
در اينجا نام ايستگاهها و منازلى را كه در راه خشكى واقع شده است و كاروان حاجيان به هنگام سفر از قاهره به مكه از اين مسير عبور مى كردند، همچنين فاصله ميان هر ايستگاه و ايستگاههايى را كه كاروان محمل از آن عبور مى نمايد، براى شما مشخص نموده نام مى بريم. لازم به ذكر است اينكه بدانيد كاروانِ محمل به علت دارا بودن نظم و ترتيب خاص به هنگام حركت و داشتن شترهاى راهوار، سريعتر از ساير كاروان ها حركت مى كرد كه به اين جهت ساير كاروانيان سعى بر اين داشته كه در صورت امكان حركت خويش را با آنان تنظيم نمايند:
از قاهره:
6 ساعت تا «بركةالحاج» فاصله است.
14 ساعت تا «دارالبيضاء» فاصله است كه در آن محل كاخ «عباس پاشاى اول» و پس از آن «دارالخضراء» قرار دارد.
12 ساعت تا عجرود فاصله است كه در جنوب غربى سوئز و در فاصله بيست كيلومترى از آن قرار گرفته است كه ازاين نقطه بيماران و بدرقه كنندگان وديگر افراد منصرف شده از سفر باز مى گردند.
8 ساعت تا كشيك خانه اول و دوم و سوم فاصله است كه در اين مسير زمين پوشيده از ماسه هاى نرمى است كه با وزيدن بادهاى شديد از اين سو به آن سو منتقل مى گردد.
6 ساعت تا «علوه» فاصله است.
11 ساعت تا «جنادل حسن» فاصله مى باشد كه زمين آن مكان پوشيده از
ص: 122
ماسه است.
12 ساعت تا «قرية نِخِل» فاصله مى باشد كه در آن مكان نخلستان و ديگر درختانى وجود دارد كه به همراه قلعه و كاروانسرا ساخته سلطان غورى مى باشد.
همچنين در اين نقطه چاه آبى به همراه دولاب آن وجود دارد كه از ساخته هاى ملك «ناصرحسن» بوده و در كنار آن سه حوض وسيع قرار دارد كه حدود سه هزار مشك آب در آن جاى مى گيرد و در موسم حج پر از آب مى گردد. دولت نيز در اين هنگام همواره چهار گاو نر را براى به چرخش درآوردن دولاب و پر آب كردن حوضها، به اين منطقه گسيل مى داشت و در پايان موسم به همراه كاروانهاى حاجيان به مصر باز مى گشتند.
12 ساعت تا «بئر قريص» فاصله است كه اخيرا بعلت ترميمى كه از سوى مادر «عباس پاشاى اول» از آن صورت گرفته به «بئر امّ عباس» موسوم گرديده است و آب آن متعفّن و بدبو مى باشد.
7 ساعت تا «عقبه» (1) فاصله است كه هر مسافر راهى طولانى را از سوى غرب و در زمينى شيبدار بالا مى رود تا به قُلّه آن برسد و درصورتيكه بخواهد از آن نقطه به سوى شرق پايين آيد، در راهى پُر از پَستى و بلندى و در زمينى كه گاه سنگلاخى و گاهى از ماسه نرم پوشيده شده بود و گاه سخت و پوشيده از سنگ است گام برمى دارد. تا اينكه به تنگه اى آنچنان باريك مى رسد كه فقط يك شتر مى تواند از آن جا عبور نمايد؛ اين تنگه به «قطع لاز» موسوم مى باشد و مسير اين راه تقريباً به شكل حلزونى بود كه «ابن طولون» آنرا در قرن سوم هجرى مرمّت نمود و سپس در قرن هشتم از سوى «محمد بن قلاوون» اصلاح گرديد؛ از آن پس «عباس پاشاى اول» آن را در قرن سيزدهم مجدّداً ترميم كرده، ليكن با اين وصف، هر مسافر به هنگام عبور از اين مسير مى بايست از مركب خويش پايين مى آمد و درحاليكه پياده گام برمى داشت، طول مسير گردنه را در شش ساعت طى مى نمود، در اين راه پيمايى مقدارى رو به پايين و دو برابر سراشيبى را رو به بالا
ص: 123
مى پيمودند. در پايين اين گردنه «دهكده عقبه» قرار دارد كه بدان «أيْله» (1) گويند. در اين
ص: 124
دهكده اميرالحاجِ حاجيانى را كه به دليل فقر يا بيمارى از ادامه سفر ناتوان گرديدند، از كاروان جدا مى كرد و پس از دادنِ اندك توشه اى به آنان و اجاره كردن كِشتى بادبانى (سنبوك) آنان را گاهى به سوى مصر و گاه به سوى جدّه گسيل مى داشت. اين افراد غالباً پس از حركتِ مردم از عرفات، به مكّه مى رسيدند و حاجيان از «عقبه» نيز به سوى جنوب حركت مى كردند.
9 ساعت تا «ظهر حمار» فاصله است كه در راه آن تنگه اى بسيار باريك در فاصله ميان دو كوهى كه به دريا بوده قرار دارد كه فراخى تنگه به مقدار عبور يك شتر مى باشد.
14 ساعت تا «شرفا» كه معروف به «ام العظام» نيز مى باشد، فاصله است.
12 ساعت تا «مغاير شعيب» فاصله است كه در آن باغها و نخلستانهاى بسيارى بوده و آب گوارايى را دارا مى باشد.
14 ساعت تا «عيون القصب» فاصله است كه داراى آب و درختان نخل بسيارى بوده و همچنين در اين منطقه درختان اقاقيا و گز فراوان ديده مى شود.
12 ساعت تا «مويلح» فاصله است كه قلعه اى از ساخته هاى سلطان «سليم عثمانى» نيز در آن مكان وجود دارد و تعدادى سرباز هم بعنوان محافظ در آن جا مستقر مى باشند.
آب وهواى اين منطقه بسيار مرطوب و غيربهداشتى بوده و ساكنين آن از راه تجارتِ چوبِ درختان گز- كه به مقدار فراوان در بيابانهاى اطراف آن مى رويد- زندگى خويش را تأمين مى كنند. از اين نقطه راهى به سوى تبوك وجود دارد كه فاصله ميان آن يكصد كيلومتر مى باشد.
12 ساعت تا «سلمى (كفافه)» كه در راه آن تنگه «شق العجوز» قرار دارد، فاصله است كه به هنگام عبور كاروانيان از آن تنگه وسعتى اندك به اندازه عبور يك شتر دارد. در اين دشت درختان بسيارى از دَوْم (1) و اقاقيا و گز ديده مى شود.
12 ساعت تا «اصطبل عنتر» فاصله است؛ اين منطقه دشتى وسيع است كه كوهها اطراف آن را در بر گرفته و داراى سه چاه آب نيز مى باشد.
ص: 125
12 ساعت تا «الوجه» فاصله است كه درباره آن در قسمت شرح راه مدينه سخن خواهيم گفت. از اين نقطه راههايى به سوى «علا» در شرق و «ينبع» در جنوب و «مدينه منوره» در جنوب شرقى منشعب مى شود.
16 ساعت تا «عكره» فاصله است كه در آن جا آب وجود ندارد.
12 ساعت تا «حنك» فاصله است كه در آن جا آب وجود ندارد.
12 ساعت تا «حوراء» فاصله است كه در آن جا تنگه اى وجود دارد به وسعت عبور يك شتر و زمين آن پوشيده از ماسه بسيار نرم است.
15 ساعت تا «خضيره» است كه در آن جا معادن مس بسيار وجود دارد و داراى زمينى سخت مى باشد.
10 ساعت تا «ينبع» است كه كاروان محمل نيز با تشريفات خاصى بدان وارد شد و به همين مناسبت جشن بزرگى در آن گرفته شد. «ينبع» مرز بين «مدينه منوره» و درياى سرخ به شمار مى آيد كه درباره آن در قسمت راه مدينه سخن خواهيم گفت.
18 ساعت تا «سقيفه» است كه آب شورى دارد.
10 ساعت تا «مستوره» است كه آب شيرينى دارد.
14 ساعت تا «رابغ» است كه دهكده اى در فاصله نيم ساعتى از دريا است و قلعه اى در آن واقع شده است كه تعدادى سرباز براى حراست در آن جا مستقر مى باشند. اين دهكده، داراى انبارهاى متعدّدى بود كه اثاثيه و ذخيره كاروان «محمل» در آن جا به وديعت گزارده شد، همچنين داراى آب انبارهايى با آب گوارا مى باشد و ميقات مكّه به شمار مى آيد. از «رابغ» سه راه به مدينه منشعب مى گردد «راه سلطانى»، «راه فرعى» و «راه غاير».
12 ساعت تا «بئر الهندى» يا «قضيمة» فاصله است كه (برخى آن را «قديمه» نيز نوشته اند)، دهكده اى بر كنار دريا و داراى آبى شور است و راه جنوب شرقى از آن جا آغاز مى گردد.
6 ساعت تا «خليص» است كه در نزديكى آن چشمه هاى آب فراوانى است و باغها و سبزه زارهاى انبوهى، اطراف آن را احاطه كرده است.
ص: 126
8 ساعت تا «عسفان» است كه در آن جا چاه آب شيرين واقع است. كه بدان «بئر التفله» گويند. گفته مى شود: آب اين چاه تلخ بوده، رسول خدا صلى الله عليه و آله آب دهان خويش را درون آن انداخته اند پس شيرين و گوارا گرديده است! در بين راهِ آن دو گذرگاه ديده مى شود كه طول آنها در حدود يك كيلومتر است و وسعت آن به اندازه عبور يك شتر بيشتر نيست.
15 ساعت تا «وادى فاطمه» (وادى مَرّ) يا «مَرّ الظهران» است و از اين مكان به قبر «ميمونه» همسر پيامبر صلى الله عليه و آله راه دارد. سپس به «تنعيم» كه از اين سو حدِّ حرم بوده و نزديكترين مرز به آن جا است وارد مى شوند. همچنين از آن جا به «زاهر» راه دارد كه از آن پس 4 ساعت وقت سپرى مى شود تا به مكّه مكرّمه وارد مى گردند. (1) حاجيان اين مقدار را در حدود چهل روز طى مى نمايند.
امّا هم اكنون حاجى مصرى بوسيله راه آهن تا «سوئز» را مى آيد و از آنجا از راه دريا- در كمال راحتى و آسايش- خود را به «جدّه» مى رساند و از آن مكان متوجّه «مكّه» مى گردد و اين فاصله را در كمتر از يك هفته طى مى نمايد. گروهى از مردم ابتدا بوسيله راه آهن حجازى به مدينه مى روند و پس از زيارت به همراه كاروان به سوى مكّه رهسپار مى گردند. و گاهى بوسيله آن از راه جدّه به مصر باز مى گردند و گروهى ديگر از مسافرين پس از حجّ از راه خشكى رو به سوى مدينه نهاده و از آن جا به «ينبع» مى روند و سپس به «طور» مراجعت مى كنند يا اين كه بوسيله راه آهن حجازى به سوى شام مى آيند كه در اين حالت رنج و سختى بسيارى را بر خود هموار مى سازند زيرا به هنگام مراجعت از آنجا به «طور» قرنطينه بهداشتى را بايد بگذرانند. بنابراين بيشتر حاجيان براى رفع رنج و سختى راه زيارت، تصميم مى گيرند پس از پايان مراسم حج خويش ابتدابه مصر بازگشته و بعد از پايان زمان حج كه قرنطينه بهداشتى را نيز به همراه دارد، مجدّدا بوسيله راه آهن به مدينه سفر كنند و پس از زيارت، مستقيماً به مصر بازگردند.
ص: 127
مكّه كه به «بَكّه» و «امّ القرى» نيز معروف است، شهرى است كه در ارتفاع 330 مترى از سطح دريا قرار گرفته است. اين شهر در عرض 21 درجه و 38 دقيقه و در طول 40 درجه و 9 دقيقه واقع شده است كه بنيان آن به دوران حضرت ابراهيم و فرزندش اسماعيل عليهما السلام باز مى گردد. در آغاز فرزندان ابراهيم و اسماعيل در زير چادرها و سايبان ها زندگى مى كردند تا اينكه «قصى بن كلاب» در قرن دوّم پيش از هجرت از شام مراجعت كرد و در اطراف كعبه، جايگاهها و خانه هايى بنا نمود كه از آن پس بر عمران و آبادانى اين منطقه افزوده گرديد و ادامه يافت تا اينكه به زمان كنونى آن رسيد. هم اكنون اين شهر پايتخت بلاد حجاز به شمار مى آيد و مركز حكومتى در آن قرار دارد كه اين مركز به دو بخش تقسيم گرديده است: بخش ادارى آن كه در دست شريف و امير مكه است و به آن «سيد الجميع» (1) نيز گفته مى شود. ديگرى بخش مالى و نظامى آن است كه در زير نفوذ والى آن كه غالبا از نژاد ترك انتخاب مى گردد، قرار گرفته است. بنابراين كليّه مسايل مهم و اجتماعى مردم آن، از اهالى بومى گرفته تا اعراب باديه نشين، همگى طبق نظر شريف و آداب و رسوم او انجام مى پذيرد. اما اتّفاقات كوچكتر و رفع اختلافات بين مردم زير نظر قاضى كه از سوى سلطان تعيين مى گردد، حل و فصل مى گردد.
اين شهر از غرب به شرق، در مسافتى به طول تقريبى سه كيلومتر و عرض يك و نيم كيلومتر كه نيمى از طول آن است و در دشتى شيب دار از شمال به جنوب- كه در بين رشته كوههايى كه گاهى از سمت شرق و غرب و جنوب تمايل به پيوستگى داشته- قرار گرفته است (مقصود همان دروازه هاى سه گانه مكّه است.) بنابراين زمانى ساختمانهاى آن را مشاهده مى كنيد كه بر دروازه آن قرار گرفته باشيد. رشته كوههاى شمالى آن عبارتند از كوه «فلج» يا فلق در غرب و كوه «قيقعان»، كوه «هندى» سپس كوه «لعلع» و كوه «كَداء» (به فتح اول ومد آخر آن) كه در بالاى شهرمكه واقع شده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به هنگام فتح مكّه از اين سوى وارد مكّه گرديدند. امّا رشته كوههاى جنوبى آن كه از كوه «ابى حديده» در غرب آغاز مى شود سپس در امتداد آن به دو كوه «كُدَى» و «كُدَىٌ» كه به سمت جنوب
ص: 128
كشيده شده و به دنبال آن كوه «ابوقبيس» در شرق آن و در پايان به كوه «خندمه» منتهى مى گردد. دامنه شمالى كوههاى يادشده از سوى حرم پوشيده از ساختمانها و خانه هاى آبادى است كه بتدريج به ميانه اين دشت مى رسد. تعداد اين ساختمانها به بيش از هفت هزار خانه بزرگ و كوچك مى رسد كه در هنگام حج حداقل بيش از دويست هزار نفر در اين ساختمانها گرد هم مى آيند. و درصورتيكه موسم حج مصادف با روز جمعه باشد، تعداد آنان به چندين برابر اين جمعيّت مى رسد. اين خانه ها بيشتر همانند خانه هاى جدّه بوده كه بيشتر بصورت طبقات و آپارتمان بود، به استثناء خانه هاى بزرگان و ثروتمندان شهر، در بقيّه خانه ها كمتر فضاى باز و ويلايى را مى توان ملاحظه كرد. مهمترين ساختمانهاى اين شهر در منطقه «قراره» ديده مى شود و مهمترين و بهترين موقعيّت اين شهر نيز در «شِعب جياد» وجود دارد، زيرا اين منطقه داراى ارتفاعى بلند و راههايى وسيع و خانه ها و ساختمانهاى بزرگ و بسيار زيبايى بود كه به سبك معمارى تركى ساخته شده است.
بيشتر اين خانه ها بوسيله كارمندان و كارگزاران ولايتى تُرك اشغال گرديده است و نيز در اين منطقه خانه بزرگِ «شريف عبدالمطلب» و دو خانه مهمّ ديگر ديده مى شود كه يكى از آنِ «سيد محمد سقاف» زميندار معروف است؛ اين شخص املاك وسيعى از مكّه و مدينه را در اختيار دارد. با توجه به فرهنگ كهن و عظمت جايگاه مكّه در نزد مردم از دورانهاى بسيار دور، كمتر آثار ساختمانى كهن و قديمى در آن شهر ديده مى شود درصورتيكه در مصر و شام اينگونه ساختمانها فراوان وجود دارد. ولى در شهر فقط مى توان به خانه «شريف ناصر پاشا» (1) اشاره نمود كه از نظر زيبايى و سبك معمارى عربى آن در جايگاهى ويژه و مهم قرار دارد و تنها مى توان از اين خانه ياد كرده و بگوييم كه زيباترين خانه مكّه به شمار مى آيد.
در ميان اين خانه ها، گاهى خانه هاى كهن نيز ديده مى شود كه از آن ميان، خانه «ابن عباس» در مسعى را كه در سمت راستِ شخص سعى كننده به سوى مروه است، مى توان ديد. و در شرق شمالى حرم، آثار و باقيمانده هاى خانه مشهور «ابوسفيان» در
ص: 129
زمان جاهليت و اسلام قرار داشته كه هم اكنون بصورت ويرانه اى ديده مى شود و هيچگونه توجّهى به بازسازى آن نشده است.
نقشه شهر مكّه و كوه هاى اطراف آن
ص: 130
حرم شريف در ميان اين خانه ها به سمت جنوب و در امتداد كوه «ابوقبيس» قرار دارد. در اين سمت «دارالخيزران» واقع شده كه در امتداد آن «شعب بنى هاشم» (1)كه معروف به «شعب على» است مى باشد، سپس «شعب المولد» پس از آن «شعب بنى عامر» قرار دارد. خانه هاى فرزندان عبد المطلب در دوران جاهليت در اين منطقه وجود داشته و هم اكنون بسيارى از اشراف در آن منطقه زندگى مى كنند. امّا ساير افراد قريش در سمت ديگرى از حرم به ويژه در سمت شمالى آن زندگى مى كردند و ساير قسمتها را افرادِ ديگرى از مردمان مكّه مسكن گزيده بودند.
در ميانه مكّه، راهى وجود دارد كه از غرب به شرق امتداد دارد و بزرگترين خيابان اين شهر به شمار مى آيد. نام اين خيابان نسبت به انشعاب هاى مختلفى كه از آن صورت مى گيرد، تغيير مى يابد: درصورتيكه ابتدا از «جَرْوَل» در غرب آغاز گردد، بدان «حارةالباب»، سپس «الشبيكه» گفته مى شود و هنگاميكه از شمال به حرم نزديك شود بدان «شاميه» مى گويند. درصورتيكه در سمت راست حرم به جنوب متمايل گردد «سوق الصغير» و سپس «جياد» ناميده شود كه اداره پست و تلگراف و «تكيه مصريها» و ساختمان حكومتى عثمانى كه معروف به «حميديه» است در آن قرار دارد. در كنار آن، اداره بهداشت و پادگان سربازان توپخانه و چاپخانه اميريّه، ديده مى شود. هنگاميكه اين خيابان به صفا مى رسد، «مسعى» ناميده مى شود و سپس «القشيشيه» و «سوق الليل» و آنگاه «غزّه» مى باشد كه از آن منشعب و به دروازه شرقى مكه يا «باب المعلى» راه پيدا مى كند. امّا خيابانهايى كه در شمال حرم قرار دارد، عبارتند از: «شاميه» كه بازار شهر در آن قرار دارد، «قراره»، «نقا»، «سليمانيه»، «جدرية» و «برّاضيه» مى باشد. مكّه با وسعتى كه دارد هيچگونه ميدان عمومى در آن ديده نمى شود، بنابراين فقط به صحن مسجدالحرام مى توان اشاره نمود كه با وسعتى كه در برداشته، ميدان بزرگى براى اين شهر به شمار مى آيد. راهها و خيابانهاى يادشده داراى وسعتى به عرض دو تا پانزده متر مى باشد كه به هنگام حجّ، در نهايت آلودگى ديده مى شوند و در اينجا لازم است اين نكته
ص: 131
را به شوراى شهردارى يادآورى كنيم كه در نظافت و پاكيزگى اين شهر به ويژه در ايّام حج همت بيشترى از خود نشان دهند. همچنانكه روشنايى آنها نيز به هنگام شب، خدمتى به دين و بشريّت به شمار خواهد آمد. آلودگى خيابانها تا بدانجا مى رسد كه در موسم حج مردمان اين شهر به ويژه اعراب، دو قطعه پنبه را ابتدا به روغنِ مُرِّ مكى آغشته نموده و سپس آنها را در سوراخهاى بينى خود قرار مى دادند. معمولًا اين دو قطعه پنبه شبيه به چوب پنبه را بوسيله نخى بر گردن خويش آويزان مى كردند و به هنگام استشمام بوى بد، آنها را در سوراخ هاى بينى خود قرار مى دادند، درصورتيكه اگر مى دانستند اين كار موجب ضرر و زيان بيشترى براى آنان است، اين كار را ترك مى نمودند، زيرا بينى، خود وظيفه تصفيه هوا را بعهده دارد و هواى پاك و تصفيه شده را به ريه منتقل مى نمايد. و در صورتيكه هواى آلوده از راه دهان وارد ريه گردد، مى تواند آلودگى ها را به همراه ميكرب وارد خون نموده و دراين حال بيمارى را به انسان منتقل مى كند. امّا مردم با فرهنگ اين شهر، به ويژه عربهاى آن، قسمتى از كوفيه (1) خود را بر بينى و دهان قرار مى دادند و كناره آن را در عمّامه خود و يا عقالى كه بر كوفيه داشتند ثابت مى كنند و با اين كار، خود را از سرما و يا بوهاى زننده رهايى مى دهند.
در موسم حج، از سرتاسر جهان اسلام و از نژادهاى گوناگون رو به سوى مكه مى نهند و در اين ايّام لباسهاى گوناگون همراه با چهره هاى متفاوتى را در اين شهر نظاره مى كنى، آنچنان كه گويى نمايشگاهى اسلامى از چهره ها و لباسهاى گوناگون برپا گرديده است.
خودم در اين ايّام، مردى از بزرگان ژاپن (2) را در آن جا ديدم كه اسلام آورده و براى انجام فريضه حج رهسپار اين ديار گرديده بود.
شاميان و مغربى ها همواره در اين موسم سمت شمالى مكه را بعنوان سكونت
ص: 132
خويش اختيار مى كنند و افغانيها و سليمانيها (1)- از اهالى قندهار- در سمت شمال شرقى، و هندى ها و جاوه اى ها در سمت شمال غربى، و يمنى ها، تركستانيها و زاغستانيها در «مَسْفَله» و ايرانيان در «شعب على»، و ديگر مليّتها و نژادها در ميانه شهر مكّه، سكنى مى گزينند.
جمعيّت مكه بالغ بر يكصد و پنجاه هزار نفر (2) مى باشد كه از اين ميان پنجاه هزار نفر از بوميان اين شهر بوده و باقى آنان مهاجرانى مى باشند كه بدين شهر روى آورده اند.
مهاجران و غيربوميان ساكن در مكّه بدين قرار مى باشند:
بوميان شهر مكه 50 هزار نفر
عربها كه شامل حجازيها و يمنى ها و حضرموتى ها مى باشند 25 هزار نفر
بخاريها 20 هزار نفر
هندى ها 12 هزار نفر
جاوه اى ها 15 هزار نفر
افغانيها و سليمانيه اى ها 10 هزار نفر
شاميها 5 هزار نفر
مغربى ها 5 هزار نفر
ديگر ملّيتها 8 هزار نفر
جمع 150 هزار نفر
بيشتر عربها به كارهاى مالى به ويژه بازرگانى مشغول مى باشند و به همين لحاظ در وضع خوبى به سر مى برند و بنيه مالى كشور را در اختيار دارند.
ص: 133
نقشه كشورهاى اسلامى
ص: 134
در اينجا برخى از خانواده هاى قديمى و مشهور مكّه را كه از سالها پيش در اين شهر زندگى مى كرده اند و به ثروت و خوش نامى معروف گشته اند براى شما يادآور مى گرديم:
از هنديان- خانواده هاى خوقير، فتا، دهلوى، ساب، حكيم، رذة، ناقرو، ميره، مفتى، عبد الشكور، عبدالحق، بشاره، مرزا احمدوه، كمال، جان، شلهوب، نور، طيب، دستانيه، خوج، وشكلى، سنبل، خوجه بكر، مسكى، الياس، زرعه، قرع، حجيمى و ديگر خانواده ها را مى توان نام برد.
از جاوه ايها- خانواده هاى بتاوى، منكابو، زينى، ارشد، فنتيانا، فلمباب، قدس، دوم و ديگر خانواده ها را مى توان ذكر نمود.
از بخاريها، خانواده هاى كشك، فاشفلى، انديجان و ديگر خانواده ها را مى توان نام برد.
از حضرموتى ها، خانواده هاى باحارس، باجنيد، باناجا، باحكيم، باذرعه، باعيسى، باعُشْن و ديگر خانواده ها را مى توان نام برد.
از شاميها، خانواده هاى هاشم، جبرى، خشيفاتى و ديگر خانواده ها را مى توان ذكر نمود.
از تركان، خانواده هاى درابزنلى، قرملى و ديگر خانواده ها را مى توان ذكر نمود.
از مصريان، خانواده هاى قطان، زقزوق، رشيدى، رواس، قزاز، اباصى و ديگر خانواده ها را مى توان ذكر نمود. گرچه در نسب برخى از خانواده هاى يادشده اختلاف نظرهايى وجود دارد ليكن در اينجا مشهورترين نسب ها را براى شما ذكر كرديم و قصد ما بر اين بوده كه نژاد و ريشه غيرعرب آنها را يادآورى كنيم.
در آميختگى نژادها و ملّيتهاى گوناگون از راه ازدواج و معاشرت در اين شهر آنچنان فراوان گرديده است كه تيرگى پوست مردمان مكّه در آنان تاثير گزارده، بطوريكه خصوصيات و ويژگيهاى نژادها و ملّيتهاى گوناگون را در خود جمع كرده اند. بنابراين در ويژگى هاى آنان امانت اناتولى ها (1) و عظمت تركان و فرومايگى و ذلت جاوه ايها و بزرگ منشى ايرانيان و ملايمت و مداراى مصريان و سختى چركسى ها و آرامش چينى ها
ص: 135
و تندى مغربى ها و سادگى هندى ها و حيله يمنى ها و جنب وجوش سورى ها و تنبلى زنگباريها و رنگ حبشى ها را مى توان ملاحظه كرد.
پس اين مردم را درحاليكه زندگى و آسايش تمدن مآبانه را به همراه سادگى بدوى به هم آميخته اند، مى توانيد ملاحظه كنيد. گاه مردى از آنان با زبان ساده خويش، آنچنان تو را به خود نزديك مى كند كه تو او را از دوستان خويش قرار مى دهى، ليكن ناگاه از تو به وحشت افتاده و طبيعت بدوى و صحرانشينى او بر طبيعت متمدن وى فايق آمده، درنتيجه آنچنان خشك و خشن با تو سخن مى گويد كه گويى شخص ديگرى با هويتى غير از او با تو سخن مى گويد.
اين درهم آميختگى، در لباس و پوشش آنان نيز تأثير گزارده، بطوريكه آنان را در لباسهاى گوناگون كشورهاى اسلامى مى توانيد ببينيد.
عمامه هندى، لبّاده مصرى، جُبّه شامى و كمربند تركى كه بر آن خنجرى آويخته شده كه در كمربند اشراف اين خنجر معمولا از نقره و يا طلاى بسيار زيبايى است و اغلب مرصّع به سنگهاى گرانقيمت نيز مى باشد.
با اين وصف، مردِ كارگرِ مستمندى را هم مى بينى درحاليكه بر يقه پيراهنش قطعه اى از ابريشم را كه با ظرافت خاصى دوخته شده جلوه مى كند و بر پايين شلوارش توده اى از پارچه ها را انباشته كرده و همين مرد با اين خصوصيات پابرهنه راه مى رود.
لازم به تذكر است كه اين اختلاط و درهم آميختگى هيچگاه در طبقه اشراف، ديده نمى شود، زيرا آنان كمتر با (مهاجرين) و غريبه ها تماس داشته و از آميختگى زناشويى با مهاجرين نيز خود را برحذر مى داشته اند، بنابراين آنان بدون آنكه خُلق وخوى غريبى را در خود نفوذ دهند، همان خلق وخوى اصلى عربى خويش را كه از نياكان خويش به ارث برده و فطرت ذاتى خود را كه همانا كرامت و تيزهوشى بود، در خود نگاه داشته اند. روى هم رفته اخلاق و برخورد مردمان مكّه در نهايت زيبايى و كمال بود كه اين مطلب در طبقه پيشرفته و اشراف با شدّت بيشترى به چشم مى خورد، تا آنجا كه حتّى خِسَّت و كوتاه نظرى برخى از بازاريان مكّه را نمى توان به آنان نسبت داد.
موضوعى كه موجب تأثُّر گرديده است اينكه آميزش گروهها و نژادهاى مختلف در
ص: 136
اين شهر، بر زبان و گفتار آنان نيز تأثير گزارده، بطوريكه به هنگام سخن گفتن با آنان كلمات عربىِ نامفهومى را كه ريشه در زبان فارسى يا تركى و يا غير از آنها را داشته در ميان جملات آنان ملاحظه مى كنيد.
بعنوان مثال: «هذا حق فلان» را با تنوين آوردن براى مضاف مى گويند: «هذا حقٌ فلان» درحاليكه قاف را همانند مصريان به گاف تبديل مى كنند.
گروهى حرف نون را كشيده و مى گويند «هذا حقون فلان»؛ يا لفظ خويش را مونّث كرده و مى گويد «حقة فلان» و از اين قبيل تغييرات كه بسيار در كلمات و جملات آن ها به چشم مى خورد.
مردمام مكّه غالباً به زبان تركى آشنايى داشتند و با آن زبان سخن مى گويند، مطوفين نيز به زبانهاى مختلفى آشنايى دارند، بطوريكه برخى از آنان به زبان هندى، اردو، جاوه اى، فارسى و چينى سخن مى گويند. اما باديه نشينان داراى لغت عربى خاصى بودند بطوريكه سخن گفتن در بين آنان براى ما مفهومى ندارد. هريك از اقوام و قبايل عرب داراى لفظ و لغت ويژه اى بودند كه با تغيير قوم و قبيله آنان لغت آنان نيز تغيير مى كند.
تمامى مردمان مكّه را مسلمانان تشكيل داده اند. زيرا هيچ فرد غيرمسلمانى پس از نزول آيه شريفه يا أَيُّها الَّذينَ آمَنُوا إِنّما المُشرِكُونَ نَجِسٌ فَلا يَقْرَبُوا المَسْجَدِالحَرامَ بَعدَ عامِهِمْ هذا (1)
در سال نهم هجرت حضرت على عليه السلام اين آيه شريفه را به هنگام موسم حج در بين مسلمانان ندا داد و نيز مى گفت: «ألا لا يحجّ بعد عامنا هذا مشرك». (2)
مراد از اين سخن آن بود كه مشركين از بجاآوردن مراسم حج، ممنوع گرديده اند و از ورود آنان به شهر حرام كه مناسك حج بدان پايان مى پذيرد، جلوگيرى بعمل آورند، زيرا با سوء نيّت و آلودگى قلبى كه در مشركان بود، تخم نفاق و دشمنى را در بين قبايل عربِ مسلمان مى كاشتند. سينه آنان مالامال بود از كاشتن تخم تفرقه و جدايى در بين مسلمانان كه در نتيجه آن سوء نيّت ضعف مسلمانان را به دنبال داشت. هنگاميكه رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت نمودند، عرب هاى اطراف جزيره، ده روز پس از به قدرت رسيدن
ص: 137
ابوبكر، مرتد (1) شدند كه اين ارتداد در نتيجه تأثير مشركان بر آنان بود. اين تأثير تا آنجا بود كه كار بعضى از آنان بدانجا رسيد كه ادّعاى نبوت نيز كردند! از آن ميان «طليحه» در شمال، «لهيعه» در يمن و «مسيلمه كذّاب» به همراه «سجاح» در «يمامه» (شرق بلاد عرب) و نيز برخى ديگر به دعوت نبوت براى خويش از ميان اين سرزمين سر برافراشتند.
در اينجا بود كه ابوبكر مسلمانان را به قيام عليه «اهل ردّه» تشويق كرد و يازده لشكر را براى جنگ با آنان گسيل داشت. در اين حمله به سپاهيان اسلام دستور داد كه با آنان از در جنگ درآيند و ادّعاى اسلام هيچيك از آنان را قبول نكنند. پس لشكريان به سوى آنان حمله بردند و ريشه آنان را از بُن قطع كرده و نابود گردانيدند، كه به عنوان مثال مى توان به لشكر «خالد بن وليد» اشاره نمود، وى و نيروهاى مسلمان تحت نفوذش، تأثير به سزايى در برگشت عدّه اى از مردم به اسلام داشتند. (2)
ص: 138
پس از درگذشت ابوبكر، عمَر راه او را در پيش گرفت و بلاد عرب را از غير مسلمانان پاك و منزّه نمود. (1) زيرا آنان مردم اين سرزمين بودند پس بزرگى و شرف و خير و شر اين سرزمين وابسته به آنان بوده و سعادت يا شقاوت آن در نتيجه كارها و اعمال آنها مى باشد. اين سنّت ازاين پس همچنان در خلفاى بعد از او دنبال شد و تاكنون نيز ادامه دارد.
بدين مناسبت، هم اكنون مردمان حرمين در نظارت بر ورود خارجيان به كشورشان دقّت نظر دارند و هيچ گاه فرد غير مسلمانى نمى تواند از جدّه، ينبع و صنعاء در جنوب و ايستگاه «علا» در شمال، قدم پيش گذارد و درصورتيكه شخصى مبادرت به چنين كارى
ص: 139
نمايد درواقع جان خود را در كف دست قرار داده است.
بنابراين هيچيك از خارجيان و غيرمسلمانان كه بعنوان كارگران راه آهن حجاز بوده، از اين ايستگاه به سوى جنوب حتّى بعنوان ضرورت پيش نيامده اند. اما فرنگيانى وجود داشته اند كه در دورانهاى مختلف رو به سوى اين دو شهر- يعنى مكّه و مدينه- نهاده اند و به سليقه خويش گزارشهاى سياسى، دينى، عمرانى و يا جغرافيايى منتشر كرده اند؛ اين افراد پس از پوشيدن لباس مسلمانان و يادگيرى زبان عربى و ادّعاى مسلمان بودن، (1) به چنين كارى دست زده اند.
از آن ميان مى توان «بوركات» سوئيسى، و «بورتون» انگليسى، و «هورجرنچ» هلندى، و «كورتلمون» فرانسوى را نام برد.
بوركات، نخستين شخصى است كه بدين كار دست زده و در بلاد عرب جان
ص: 140
خويش را بخطر انداخته است. بوركات نژادى سوئيسى داشته و در لوزان «Lavsane» بدنيا آمده است. نامبرده ابتدا به مصر آمد و پس از ادّعاى مسلمانى و «ابراهيم المهدى» ناميدن خود، به دانشگاه الازهر وارد گرديد. زبان عربى را در آن دانشگاه آموخت و سپس به بلاد عرب مسافرت كرد و مدّت هفت سال در آن بلاد اقامت نمود. و در نتيجه اين اقامت و تفحص، مهمترين كتاب در نوع خود را در مقابل ديگر فرنگيانِ بلاد عرب و قبايل آن، برشته نگارش درآورد. وى سرانجام در لباس مسلمانى در مصر درگذشته و در يكى از مقبره هاى «باب الفتوح» در كنار آرامگاه «شيخ يونس» بخاك سپرده شد كه تاكنون اين قبر وجود دارد و بر روى سنگ قبر او اين عبارت ديده مى شود: (1)
هو الباقى
«هذا قبر المرحوم إلى رحمة اللَّه تعالى الشيخ حاج إبراهيم المهدى بن عبداللَّه بوركهرت اللوزانى تاريخ ولادته 10 محرم سنة 1199 و تاريخ وفاته إلى رحمة اللَّه بمصر المحروسة فى 26 ذى الحجة سنة 1232 ه.»
يكى ديگر از سُنّت هاى اشراف مكّه اين بود كه بزرگان آنان، فرزندان خود را در حاليكه هنوز كودكى خردسال مى بودند به «باديه» و به ويژه به سوى قبيله «عدْوان»- كه در شرق طائف و در نزديكى «سعد» كه در آن رسول خدا صلى الله عليه و آله دوران شيرخوارگى و نوجوانى خود را گذرانيده بود،- گسيل مى دادند؛ با اين كار آنان به فرزندان خود زندگىِ ساده باديه نشينى و چادرنشينى را مى آموختند. كودكان در آن محيطِ بى سوادىِ صِرف، رشد مى كردند و هنگاميكه به مكّه بازمى گرديدند، درحاليكه لغات باديه نشينان را يادگرفته بودند و اشعار متداول در بين آنان را حفظ نموده بودند و خلق وخوى اصيل عرب در آنان بوجود مى آمد؛ از مزاياى اين نوع زندگى، آموختن اسب سوارى و آزادى در گفتار و عمل بود كه اين عادت در ميان اين قوم از سنت هاى ديرينه به شمار مى آيد. از هارون الرشيد نقل گرديده كه هنگاميكه فرزندش «معتصم» نوجوانى خردسال بود، از رفتن به
ص: 141
مكتب خانه شكايت مى كرد، وى او را از رفتن بدان مكان منع كرد و درعوض نامبرده را به باديه فرستاد مدّتها «معتصم» در باديه زندگى كرده و هنگاميكه به شهر مراجعت نمود، زبان آنان را آموخته و اخبار آنان را مطلع گشته و اشعار فراوانى از آنان را حفظ نموده بود و درهنگاميكه به خلافت رسيد همچنان بى سواد بود.
يكى از عادت هاى شريف مكه اين بود كه نامبرده همه روزه از ساعت پنج ظهر تا نزديكى عصر در دارالإماره جلوس مى كرد و مسايل مهم به حضور او عرضه مى گرديد. از آن پس شريف به همراه تعداد اندكى از ياران خويش به حرم مى رفت و نماز عصر را در آن مكان بجاى مى آورد. غالباً شريف در حرم مى نشست و نماز مغرب خود را نيز در آن مكان بجا مى آورد و سپس به سراى خويش مراجعت مى نمود و شام را به همراه فرزندان و نزديكان و مهمانان خود صرف مى نمود.
يكى ديگر از عادتهاى او اين بود كه صبح روز جمعه را در دارالإماره براى ديدار با بزرگان قرار داده بود كه در اين جلوس، والى و كارمندان ارشد سپس اعيان و چهره هاى معروف شهر، نزد او مى آمدند و پس از سلام و ديدار از او به سوى والى رفته و از او ديدن مى كردند.
يكى ديگر از عادتهاى شريف اين بود كه همواره نماز جمعه را در حرم بپا مى داشت و درصورتيكه در «طائف» بسر مى برد، به همراه كاروان خويش به سوى مكّه سرازير مى شد و پس از نماز عصر به سوى ييلاق خود بازمى گشت.
ديگر از عادتهاى مردمان مكه، دقّت و توجه آنان به خوراكيها و آشاميدنى ها و لباس هاى خود مى باشد. رنگهاى روشن و باز در لباس هاى آنان به ويژه رنگهاى قرمز، سبز و آبى و ارغوانى بيشتر ديده مى شود. آنان خانه هاى خود را بوسيله صنايع دستى تزيين مى كنند و سنگهاى تزيين شده گران قيمتى را مى توان در بين تزيين ها يافت. و نيز خانه هاى خود را بوسيله فرش هاى قيمتى از قالى هاى كمياب ايرانى، تزيين مى كنند.
عادت ديگر آنان، پذيرايى از مهمانان خود بوسيله چاى مى باشد. مكّيان، ميهمانيهاى ويژه اى بنام «قَيْله» دارند كه در اين مجالس با دادن غذاهاى متنوّع و گوناگون، بر يكديگر فخرفروشى مى كنند. در اين سبك ميهمانيها عرضه غذاهاى متنوّع، داراى نظام و سبك
ص: 142
خاصى نبود و مهمانان پس از نشستن گرد سفره بلندى كه بر روى زمين گسترده شده بود، بوسيله غذاهاى هندى، مغربى، شامى، تركى و مصرى پذيرايى مى شدند.
سپس همگى گاهى به داستان سرايى و صحبت با هم مى نشستند و گاه به شنيدن آهنگها و سرودها، اوقات خود را سپرى مى كردند. در اين بزم ها از دستگاههاى موسيقى همانند عود و قانون و كمانچه استفاده مى شد و پس از آن مراسم متفرّق مى گرديدند. اين جشنها و ميهمانيها معمولًا در مناطق حومه مكّه مانند «زاهر» يا «شهدا» برگزار مى شود و يكروز خود را از صبح تا شام در خوشى و بازيهاى ورزشى مانند دويدن و توپ زدن و يا بازى با نَرد و شطرنج سپرى مى كنند.
ساكنين هر محلّه از محلّات مكّه همه ساله، ميهمانيى را به افتخار شريف، در يكى از تفريحگاههاى خارج مكّه برپا مى نمايند و درصورتى كه شريف دعوت آنان را اجابت نمايد، روز آن را تعيين نموده و شريف از همراهيان و خواص خود نيز دعوت مى كند كه در اين ضيافت وى را همراهى كنند بنابراين كاروانى عظيم با جلال و جبروتى كم نظير درحالى كه پيشاپيش كاروان، اسب سوارانى از اعراب و «بيشه» ديده مى شوند، به حركت درمى آيند و مردم شعار «هميشه جاويد» (1) را براى او سرمى دهند، تا اينكه شريف به جايگاه پذيرايى رسيده و به همراه كسى كه دوست دارد مى نشيند. به هنگام پذيرايى، غذاهاى گوناگون و متنوّعى به سبك فرنگيان، تركى، عربى تقديم شده و شريف دستور آغاز خوردن آنها را صادر مى كند. پس از پايان غذا، عربها با اسب دوانى و گاهى شمشيربازى، تا پايان روز اوقات خويش را سپرى مى كنند. سپس شريف در كاروان خويش پس از گذشتن پاسى از شب به سوى مكّه بازمى گردد.
يكى ديگر از عادات اين مردم، زمان غذا خوردن آنان مى باشد، اينان معمولًا در روز، دو وعده غذا مى خورند، يكى پيش از ظهر و ديگرى پس از نماز عصر مى باشد.
مكّيان همواره تظاهر به شجاعت و كرم مى كنند و كوچك آنان از بزرگشان تقليد مى كند و حتّى در اين زمينه تا مرز فخرفروشى بر يكديگر پيش مى روند.
ص: 143
اين ويژگى در ماه رمضان بيشتر نمايان مى گردد، به طوريكه سفره هاى متنوّع خويش را پس از نماز مغرب در مسجدالحرام پهن مى كنند و همگان را بر آن دعوت مى نمايند. بعدها اين سُنّت را «عون رفيق پاشا» منسوخ نمود؛ زيرا اين رفتار موجب آلودگى مسجد مى شد، درصورتى كه شرع ما را به نظافت و خوشبوكردن مساجد توصيه نموده است. اين آلودگى مسجد همواره وجود داشت تا بدان حدّ كه حتّى حشرات و گربه ها و ديگر حيوانات را به مسجد مى كشاند! (1) از ديگر سنّتهاى مكّيان، بوسيدن كودكان است كه بر هرگونه اى از صورت طفل سه بوسه مى زنند. زنان مكّى غالباً، عادت به كشيدن قليان دارند و با صداى بلند نيز صحبت مى كنند؛ هنگام رفتن به بازار، پيراهنهاى بلند وگشادى به رنگ سياه برتن كرده و بر صورت خويش، پوششى كلفت از پارچه مى آويزند كه دو سوراخ در آن تعبيه شده و در برابر چشمان آنان قرار دارد و دراين حال بيشتر كفش هاى ضخيم و زردرنگ به پاى دارند.
شاديها و سوگواريهاى آنان در نهايت سادگى صورت مى گيرد. ازجمله عادات آنان در مجالس عروسى، اين است كه از زنان و مردان فاميل و دوستان خود دعوت مى كنند، مردان در جايگاهى بيرون از خانه مى نشينند و هنگام شام، سفره اى مستطيل شكل را روى زمين پهن مى كنند و همگى هم زمان بر گِردِ آن مى نشينند و پس از صرف غذا، از هم جدا گرديده و متفرق مى شوند. اما زنان به درون خانه مى روند و در حالى كه در درگاهِ خانه، سينى چوبى بزرگى مملو از حناى آماده شده قرار دارد، يكى از دستهاى خود را با حنا رنگ مى كنند و سپس به سالن نشيمن وارد مى شوند و پس از سلام و تعارفات، در كنار ديگر زنان مى نشينند و تا ساعاتى از نيمه هاى شب به گفتگو با يكديگر مى پردازند.
در آن هنگام پس از دست دادن عروس و داماد و آويختن دسته هاى گلِ ياس و سيب كه هر گُل به اندازه يك فندق است- بر گردن عروس، آنها را تا حجله گاه همراهى نموده و آنگاه به سوى خانه هاى خويش بازمى گردند.
ص: 144
امّا سنّت مكّيان در سوگوارى، اين گونه است: هنگاميكه روح از كالبد انسانى خارج مى شود، نزديكترين زن به شخصِ مرده يك بار يا دوبار فرياد مى كشد كه بدين وسيله، مصيبت را به همه اعلام ميدارد. دراين هنگام زنان به سوى آن خانه روى مى آورند و پيش از رفتن به درون اتاق نشيمن، يكى از دستهاى خود را با حناى آماده شده اى كه درون ظرفى چوبى جلوى در ورودى اتاق قرار داده اند رنگ مى كنند و سپس وارد سالن شده و همدردى و تسليت خود را به صاحب عزا ابلاغ مى نمايند و سپس به ديگر زنان حاضر در مجلس مى پيوندند. دراين زمان، زنان مدّتى را به گفتگو درباره مسايل مختلف سپرى مى كنند و سپس مجلس را ترك مى نمايند.
عدّه اى از بستگان، شخص مرده را به سوى محل دفن او كه قبلًا آماده شده مى برند و بدون هيچ گونه تشريفاتى به خاك مى سپارند و پس از دفن وى، هيچگونه مراسم يادبودى براى او برگزار نمى كنند، به جز اينكه تنها مردان پس از دفن مرده به خانواده متوفى تسليت گفته و به خانه هايشان بازمى گردند.
ديگر از سنّت هاى اين مردم، جشن ختم قرآنِ فرزندانشان مى باشد. آنها، فرزندان خويش را در ميان كاروانهايى در خيابانهاى مكّه به گردش در مى آورند. در نيمه ماه صفر هرسال هم به مناسبت تولّد «ميمونه» همسر پيامبر صلى الله عليه و آله در كنار قبر او در محلّ «زاهر» كه در هفت كيلومترى مكّه- در راه مدينه- قرار دارد، گِرد هم مى آيند و در آن صحرا، چادرهايى بپامى كنند و با عرضه انواع خوراكيها و آشاميدنيها، بر همديگر فخر مى فروشند. همچنين همزمان با تولّد پيامبر صلى الله عليه و آله در ماه ربيع الاول نيز جشن مى گيرند، آنها از جشن تولّد به «حول» تعبير كرده و بدان «حول ميمونه» يا «حول النبى» مى گويند.
مكّيان در ماه رجب به سوى «مدينه منوّره» رو مى آورند و در آن مكان علاوه بر زيارت، گرد هم مى آيند.
ديگر عادت مكّيان اين است كه براى خوشگذرانى و ييلاق، غالباً شهر «طائف» را انتخاب مى كنند؛ ارتفاع طائف از سطح دريا 1550 متر است و كوهِ «هَدى» كه بربالاى رشته كوههاى «كرا» واقع شده است، در ارتفاع 1760 متر از سطح دريا مى باشد كه در آن باغها وچشمه سارهاى فراوانى جريان دارد ودرختان پربار وگلهاى فراوانى در آن ديده مى شود.
ص: 145
معروفترين ييلاق طائف، «شبرا» نام داردكه به اشرافِ خانواده «عون» متعلق مى باشد كه شريف «عبداللَّه پاشا» آن را احداث كرده و نام شبراى مصر را بر آن نهاده است. از ديگر ييلاق هاى اين منطقه، باغهاى «مثناة» است كه به خانواده شريف «غالب» تعلق دارد و از بهترين باغهاى طائف به شمار مى آيد كه هلو و انگور آن بهترين ميوه ها و نيز آب آن از گواراترين آبهاى آن منطقه بوده و شهرت به سزائى دارد.
طائف داراى دو راه است: «طريق القافله» (1) يا راه كاروان كه در فاصله 36 ساعتى از مكّه قرار دارد و «طريق البِغال» (2) يا راه قاطرها كه بر بلنديهاى رشته كوههاى «كرا» واقع شده است، در فاصله هيجده ساعتى از مكّه قرار گرفته است.
شهر طائف (3) به دارا بودن آب وهواى نيكو، معروف است و در اين سرزمين بهتر از آب وهواى آن شهر وجود ندارد البتّه به استثناى كوه «هدى» كه در فاصله سه ساعتى از مكه قرار گرفته است. مردمان اين منطقه به زيبايى خلقت و لطافتِ پوستشان معروف بوده اند كه اين مطلب را به تأثير آشاميدن از آب رودى كه در آن شهر جريان داشته و به «معسل» معروف بوده نسبت مى دهند و در شيرينى اين آب بسيار مبالغه مى كنند.
آرامگاه دو بزرگوار؛ «طاهر» و «طيّب»، فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله درطائف است. همچنين
ص: 146
قبر «عبداللَّه بن عباس» نيز در آن شهر واقع شده است كه همواره مورد احترام يمنى ها بوده است و هرسال پيش از موسم حج، ابتدا به زيارت مرقد او- كه داراى جايگاه ويژه اى نزد آنان است- مى روند. طائف در دوران جاهليت جايگاه دو بُت (لات و عزّى) بوده كه ثقيفيان و ديگر قبايل اطراف طائف آن دو را مى پرستيدند. رسول خدا صلى الله عليه و آله در آغاز نبوّتِ خويش بدين شهر روى آورد و از آنان طلبِ يارى كرد كه مورد پذيرش مردم آن قرار نگرفت.
بسيارى از مردمان مكه، هنگام حج، از آن شهر خارج نمى شوند و از ترس دزدان و راهزنان- كه در اين زمان عدّه فراوانى هم هستند- در خانه هاى خود براى محافظت باقى مى مانند و شب را به صبح مى رسانند درحاليكه بوسيله تفنگ هاى خويش، به اطراف گلوله هايى را شليك مى نمايند؛ كه اين كارشان علامتى بر هوشيارى و بيدارى آنان در مقابل هر سوءقصدى مى باشد.
در داخل مكّه و خارج آن، آرامگاهها و زيارتگاههاى بسيارى وجود دارد كه از آن جمله مى توان جايگاه تولّد پيامبر صلى الله عليه و آله، محلّ تولد حضرت على عليه السلام، (1) محل تولّد حضرت فاطمه عليها السلام و «دارالخيزران» را نام برد.
جايگاه ولادت پيامبر صلى الله عليه و آله در شعب «بنى عامر» يا شعب «المولد» واقع شده است.
خيابان نسبت به اين مكان يك متر و نيم مرتفع تر است و بوسيله پله اى سنگى به دَرِ آن- كه به سوى شمال باز مى گردد- راه دارد. و هنگام ورود به آن نخست به فضاى بازى بطول 12 متر و عرض 6 مترى وارد مى شويد كه در ديوار سمت راست (غربى) آن درى قرار دارد، پس از عبور از آن، به فضايى وارد مى شويد كه بر روى آن گنبدى قرار گرفته است، درميانه اين فضا و در زير گنبدِ (متمايل به ديوار غربى) مقصوره اى از چوب وجود دارد كه درون آن سنگِ مقعّرِ مرمرى- كه وسط آن كمى فرو رفته است- ديده مى شود. اين جايگاه نشان دهنده محلّ تولّد پيامبر صلى الله عليه و آله مى باشد. اين گنبد و فضاى يادشده، منزلى است كه پيامبر در آن متولّد گرديده اند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله اين خانه را به «عقيل بن ابيطالب» هديه نمودند كه فرزند وى آن را به «محمد بن يوسف ثقفى» (برادر حجاج) فروخت. وى هنگاميكه خانه خود را- كه
ص: 147
نقشه تقريبى خانه حضرت خديجه عليها السلام- زادگاه حضرت زهرا عليها السلام
نقشه تقريبى زادگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله- خانه عبدالمطلب در مكّه
ص: 148
معروف به «دارِ ابن يوسف» بوده و در كنار آن قرار داشت- ساخت، اين خانه را به آن ضميمه نمود؛ تا اينكه «خيزران» مادر هارون الرشيد آن را خريده و مجدّداً آنرا به گونه اوليّه اش بازگرداند و از آن مسجدى بنا نمود، كه تاكنون همچنان باقى مانده است (1).
در نزديكى جايگاه تولّد پيامبر صلى الله عليه و آله محلّ تولّد حضرت على عليه السلام (2) قرار دارد كه آن نيز همانند جايگاه تولّد پيامبر صلى الله عليه و آله است ليكن از آن كوچكتر مى باشد.
امّا محلّ تولّد حضرت فاطمه عليها السلام در كوچه «حجر» واقع گرديده است؛ اين مكان خانه حضرت «خديجه» دختر خويلد، همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده كه تمامى فرزندان پيامبر صلى الله عليه و آله از خديجه در اين خانه بدنيا آمده اند. رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش از بعثت، سرپرستى كاروان تجارتى حضرت خديجه به شام را برعهده داشت كه با آشنايى خديجه از صفات پسنديده و كمالات پيامبر، به ايشان پيشنهاد ازدواج داد و پيامبر در سال 28 پيش از هجرت و بعبارتى ديگر پانزده سال پيش از بعثت با وى ازدواج نمود. حضرت خديجه عليها السلام چهار سال پيش از هجرت، در سن 64 سالگى، درمكّه وفات يافت؛ اين خانه نيز از سطح زمين پايين تر است و خيابان در ارتفاع بلندترى از آن قرار گرفته است، بطوريكه با چند پله بدان راه دارد. پس از ورود به اين خانه، در سمت چپ به فضاى صاف و بلندترى از زمين مى رسيم كه ارتفاع آن درحدود 30 سانتيمتر از سطح زمين مى باشد و ابعاد فضاى يادشده درحدود ده متر طول و چهار متر عرض دارد كه در آن
ص: 149
مكتب خانه اى براى آموزش قرآن به كودكان، بوجود آمده است. در سمت راست آن دَرِ كوچكى ديده مى شود كه بوسيله دو پله به فضاى باريك و تنگى به عرض دو متر راه پيدا مى كند و داراى سه در مى باشد. درى كه در سمت چپ قرار دارد به اتاقى منتهى مى شود كه مساحت آن سه متر در سه متر است و محلِّ عبادت حضرت پيامبر و جايگاه نزول وحى بوده است. در سمت راست درون همين اتاق گودالى است كه گفته شده محل وضوى پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است. درى كه در مقابل اين فضاى باريك قرار دارد، به فضاى بزرگترى كه طول آن 6 متر و عرض آن 4 متر است باز مى گردد. فضاى يادشده محّل زندگى پيامبر است كه به همراه همسر خود حضرت خديجه عليها السلام در آن جا بوده؛ امّا دَرِ ديگرى كه در سمت راست قرار گرفته است، به فضاى مستطيل شكلى بعرض 4 متر و طول 5/ 7 متر باز مى شود كه در ميانه اين فضا، مقصوره كوچكى قرار گرفته است، اين جايگاه را محلّ تولد [حضرت] فاطمه عليها السلام به شمار مى آورند. روى ديوار اتاق شرقى، طاقچه كوچكى قرار دارد كه بر روى آن قطعه اى سنگ آسياب ديده مى شود؛ مى گويند:
اين سنگ، قطعه اى از سنگ آسيابى است كه [حضرت] فاطمه عليها السلام در دوران زندگانى خود از آن استفاده مى كرده است. در طول اين خانه و در قسمت خارجى اين راهرو، سكّويى- در سوى شمال آن- قرار دارد كه سطح آن از اتاقهاى يادشده، حدود يك متر و نيم بلندتر است و ابعاد آن به طول 16 متر و عرض 7 متر مى باشد كه احتمالًا اين جايگاه انبار كالاهاى تجارى [حضرت] خديجه بوده است. اين مكان، محل زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله در هنگام بعثت او- بر تمامى مخلوقات- بوده است؛ ازاين رو، تمامى قسمتها و گوشه و كنار آن را براى شما شرح دادم تا زندگى ساده آن حضرت را در خانه اى كه تنها چهار اتاق داشته كه سه اتاق آن اندرونى به شمار مى آمده: يكى از آنها ويژه دختران پيامبر، دومى براى خود و همسرش، سومى را براى خود و پروردگار خويش و چهارمى را جداى از خانواده و براى ملاقات خويش با مردم قرار داده بودند. خداوندا اين چه نظم و ترتيب زيبايى است؟! و چه سبك جالبى است؟! آرى پيامبر با اين گونه زندگى و سادگى قصد داشت كه با زندگى خود، درسى به مسلمانان و آيندگان بياموزد. خداوندا! پروردگارا! ما به تو و به پيامبر تو ايمان آورده ايم كه دين و آيين تو را وسيله اى براى عيش و نوش
ص: 150
ثروتمندان و زندگى قدرتمندان قرار نداده و زندگى خود را آنچنان قرار دهيم كه سراسر آن خير و نيكى و سعادت و بركت براى تمامى مردم باشد.
هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به سوى مدينه مهاجرت كردند، اين خانه در اختيار عقيل ابن ابى طالب قرار گرفت و سپس «معاوية بن سفيان» آن را از وى خريد و به مسجد تبديل كرد. در دوران «ناصر عباسى» اين مسجد مرمّت گرديد و هم اكنون نوشته اى برجسته ديده مى شود كه بر لوحى از سنگ مرمر در سمت چپ ديوارِ راهرو قرار دارد، اين جملات بر آن نقش بسته است:
«بسم اللَّه الرحمن الرحيم. أمر بعمارة مربد مولد الزهراء البتول فاطمة سيدة نساء العالمين بنت الرسول محمد المصطفى المختار صلّى اللَّه عليه وآله وسلم سيدنا ومولانا الإمام المفترض للطاعة على الخلق أجمعين، الناصر لدين اللَّه أميرالمؤمنين، أعزّ اللَّه أنصاره، وضاعف اقتداره، وجعل منافعه و مشتغلاته و أجره عائداً على مصالحه ثم على مصالح هذا المقام الشريف المقدّس الطاهر النبوى، على ما يرى الناظر المتولى له فى ذلك من الحظ الوافر، والمصلحة لهذا المربد والمولد المقدس المذكور بعد ذلك ابتغاء وجه اللَّه تعالى و طلباً لثواب الدار الآخرة. تقبّل اللَّه ذلك منه و جزاه عليه اجر المحسنين. وذلك على يد العبد الفقير إلى رحمة اللَّه تعالى على بن أبى البركات الذورانى الأنبارى فى سنة أربع و ستمائة ومن غيَّر ذلك او بدّله عليه لعنة اللَّه ولعنة اللاعنين إلى يوم الدين آمين و صلى اللَّه على سيدنا محمد خاتم النبيين و على آله الطاهرين».
اين محل، از سوى «اشرف شعبان» پادشاه مصر و سپس بوسيله «ملك مظفر» پادشاه يمن و پس از آن بوسيله سلطان سليمان (عثمانى)، در سال 935 هجرى اصلاح و مرمت گرديد.
امّاخانه «ارقم مخزومى» كه معروف به «دارالخيزران» است، در سمت چپ كوچه اى كه به سوى صفابالا مى رود، قراردارد؛ اين خانه پناهگاهى براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و گرويدگان
ص: 151
به او در صدر اسلام بوده است، زيرا آنان به صورت پنهانى نماز خويش را در آن مكان بجاى مى آوردند، تا اينكه عمر اسلام آورد و بنيه روحى آنها تقويت گرديد بنابراين، اسلام خويش را آشكار نمودند و از آن پس نماز را به صورت علنى به جاى آوردند. (1) همچنين اين خانه درى دارد كه به سوى شرق باز مى شود و از آن جا به فضاى گسترده اى به طول هشت متر و عرض چهار متر منتهى مى گردد؛ در سمت چپ آن، ايوانى سقف دار به عرض تقريبى سه متر ديده مى شود كه در ميانه ديوار سمت راست آن درى وجود دارد و از آن جا به اتاقى با طولِ هشت متر و عرضى كه در حدود نيمى از طول آن است راه دارد؛ زمين اين اتاق بوسيله حصير پوشيده شده است. در گوشه شرقى جنوبى آن دو سنگ چخماق ديده مى شود كه بر روى هم قرار گرفته است و بر روى سنگ فوقانى با خطّى خوانا اين جملات نوشته شده است:
«بسم اللَّه الرحمن الرحيم فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ (2) هذا مُختَبأ رسول اللَّه و دارالخيزران و فيها مبتدأ
ص: 152
الاسلام أمر بتجديده الفقير إلى مولاه امين الملك مصلح ابتغاء ثواب اللَّه ورسوله و لا يضيع أجر المحسنين».
بر روى قطعه سنگِ ديگر، اين نوشته به چشم مى خورد:
«بسم اللَّه الرحمن الرحيم هذا مختبأ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله المعروف بدارالخيزران أمر بعمله وإنشائه العبد الفقير لرحمة اللَّه تعالى جمال الدين شرف الإسلام أبوجعفر محمدبن على بن أبى منصور الاصفهانى وزيرالشام والموصل الطالب الوصول إلى اللَّه تعالى الراجى لرحمته أطال اللَّه فى الطاعة بقاه وأناله فى الدارين مناه فى سنة خمس و خمسين و خمسائة».
از ديگر جايگاههاى مقدسِ شهر، «غار حِرا» مى باشد، كه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله در آن به عبادت مى پرداختند. اين غار بر قلّه كوهِ «نور»، در سمت چپ شخص عابرى كه به سوى عرفات حركت مى كند، قرار دارد كه براى نخستين بار در آن مكان بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وحى نازل گرديد. سپس «كوه ثور» را مى توان نام برد كه در جنوب مكّه از سوى «مسفله» و در فاصله دو ساعتى از مكّه واقع شده است؛ بر بالاى اين كوه، غارى قرار دارد كه مخفيگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و همراهش ابوبكر به هنگام هجرت به سوى مدينه بوده است؛ مساحت آن در حدود دو متر مربع مى باشد. پس از آن «مَعْلى» (1) را مى توان ذكر نمود كه گورستان مكّه بوده و در بيرون از دروازه شرقى مكّه واقع گرديده است؛ آرامگاه حضرت خديجه عليها السلام همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن جا قرار دارد كه گنبدى بر روى آن ديده مى شود و به سال 1298 هجرى، بنا گرديده است.
در زير گنبد ياد شده مقصوره اى از چوب گردو وجود دارد كه بر روى مزار شريف آن حضرت قرار داده شده است و در كنارِ آن، مقصوره كوچك ديگرى راست كه در زير آن شانزده نفر از اشراف، دفن گرديده اند. در بيرون اين آرامگاه- در غرب آن- مزار ديگرى وجود دارد كه آرامگاه همسرِ «محمدعلى پاشا» مى باشد، وى به هنگام سفرِ حجّ، در سال 1266 هجرى درگذشته است ودر اين جايگاه دفن گرديده است. درمقابل آرامگاه حضرت
ص: 153
خديجه عليها السلام، گنبد وآرامگاه حضرت «آمنه بنت وهب» عليها السلام (1) مادر گرامى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، ديده مى شود كه در كنار آن، مزار «محمد بن عون» وجود دارد و بر روى آن مقصوره اى قرار داده اند.
در شمال آرامگاه حضرت خديجه، گنبد آرامگاهِ حضرت ابوطالب- عموى پيامبر صلى الله عليه و آله ديده مى شود كه در كنار آن گنبد جَدّ پيامبر صلى الله عليه و آله- عبدالمطلب- قرار دارد؛ اين دو گنبد در سال 1325 هجرى تجديد ساختمان گرديده است. در كنار اين جايگاه، قبر «عبداللَّه بن زبير» قرار دارد كه پيش از اين، داراى گنبد بوده است ولى «شريف عون الرفيق» به هنگام منهدم كردن گنبدها و آرامگاهها، اين گنبد را نيز از ميان برداشت و پس از آن گنبد ديگرى جايگزين آن نگرديده است. در اين قبرستان، «ابوجعفر منصور» خليفه عباسى نيز مدفون مى باشد، وى در سال 158 هجرى به قصد حج به اين ديار عزيمت نمود و در آن جا درگذشت و جسد او را در قبرستان «معلى» دفن نموده اند كه از محلِ دقيق آن اطلاعى در دست نمى باشد. مزار تعداد فراوانى از صحابه و تابعين و نيكان نيز در اين قبرستان قرار دارد كه درود بى پايان پروردگار بر تمامى آنان باد.
از مكان هاى زيارتى ديگر مكه، «مسجد الجِّن»، «مسجد الرايه»، «مسجد الاجابة»، «مسجد البيعة»، «مسجد ابوبكر»، «مسجد عمر» و سپس كوه «ابوقبيس» است كه «مسجد بلال» در آن جا قرار دارد و همچنين مسجد «شق القمر» و «زاويه سنوسى» (2)- كه در حجاز
ص: 154
داراى جايگاه ويژه اى نزد پيروان او دارد- را مى توان نام برد.
مكّه داراى تلگرافخانه و پستخانه اى است كه اين دو مكان را «عثمان پاشا نورى» به هنگام ساخت دارالحكومه (حميديه) و جز اينها، در دوران نخستينِ ولايت خود بر مكه، در سال 1882 ميلادى، بنا نمود.
قبور بنى هاشم در قبرستان المعلّى- حجون
تلگراف در اين شهر داراى هيچگونه نظم و ترتيبى نيست و بيشتر تلگرافهايى كه از آن جا ارسال مى شود و يا به آن جا فرستاده مى شود، به مقصد نمى رسد و شايد هم اين بى نظمى، ناشى از گستردگى كار آنان در موسم حج مى باشد. امّا پستخانه آن، در جهان بى نظير است! زيرا نامه ها در موسم حجّ درون كيسه هايى است و روى شتر از جدّه به مكّه حمل مى گردد. آنگاه در راهروى باريكِ پستخانه بر روى هم انباشته مى شود و مطوفين يا فرزندان آنان و يا هر يك از حاجيان شخصاً بدين مكان مى آيند و به دنبالِ نامه خويش مى گردند كه در اين ميان گاه به صورت تصادفى به نامه خود يا دوستان خويش برخورد مى كنند ونامه را برمى دارند. بنابراين با چنين كيفيّتى بيشتر نامه ها به دست صاحبانش
ص: 155
نمى رسد. كه گمان مى برم كه اين نظم يا بى نظمى توجيه بردار نمى باشد، زيرا افزايش كارمندان پست به هنگام حج، وقتى در توان دولت عثمانى خواهد بود كه فرض نماييم بيست نفر ويژه براى انجام اين كار تعيين شوند و در موسم حج نامه ها را طبقه بندى كرده و به دست صاحبانشان برسانند؛ چنين كارى هزينه قابل ذكرى را هم براى دولت فراهم نمى كند؛ اين وضع در زمان پيش و دوران هرج و مرج و اغتشاش شايد، تا اندازه اى طبيعى نيز بود، ليكن هم اكنون و با دولت كنونى نمى توان اين گونه انتظار داشت كه اين وضع تنها در مكّه ديده نمى شود بلكه در «مدينه»، «ينبع» و «جدّه» نيز وضع به همين منوال مى باشد، بنابراين از حكومت حجاز درخواست مى نماييم كه به اوضاع پستخانه ها رسيدگى كنند و نظمى در آن بوجود آورند تا اين اداره بتواند به رسالت خويش كه همانا رساندن نامه ها به دست صاحبانش مى باشد، عمل نمايد و نيز در اين ميان مقصود از نامه نگارى نيز جامه عمل بپوشد.
در خيابانهاى مكّه، تعداد بسيارى قهوه خانه ديده مى شود كه در اطراف آن جايگاهها و صندلى هايى از چوب وجود دارد كه محل نشيمنگاه آنها بوسيله حصيرى از پوست يا از برگهاى درخت خرما ساخته شده است. بهترين قهوه خانه ها در سمت «جياد» مى باشند كه حاجيان در اين قهوه خانه ها مى نشينند، به ويژه اينكه اگر اينگونه قهوه خانه ها در خارج از شهر باشند؛ مردم فراوانى در فصل تابستان به آنجا مى روند و دمى را به استراحت گذرانيده و در آن جا چاى (كه بدان شاهى گويند) (1) و قهوه (2) مى نوشند و قليان هايى كه با تنباكوى گرم و تندى آماده شده با توجّه به استفاده فراوان اين نوع قليان در نزد مكّيان استفاده مى كنند.
ص: 156
خودم گاه برخى از هنديان را مشاهده مى نمودم كه از مقابل اين قهوه خانه ها عبور مى كردند و فرياد «كابوس كابوس» سر مى دادند كه به مفهوم كوبيدن تنباكو است و در صورتى كه از سوى يكى از افراد قهوه خانه فرا خوانده مى شدند تنباكو را بر دكه اى پهن مى كردند و با مهارت خاصى آن را- در حدود حداقل- نيم ساعت مى كوبيدند و در مقابل اين كار يك يا دو قروش دستمزد مى گرفتند.
معمولًا گروهى از افراد كه غالباً از يمنى ها مى باشند در حالى كه نى لبك مى زنند بدين مكانها روى مى آورند و با اشعارى كه در مدح پيامبر صلى الله عليه و آله مى سرايند، آهنگ زيبايى را اجرا مى كنند و مردم را شاد مى گردانند گاهى هم اين گروهها با خوانندگان و مطربان در خيابانهاى مكّه از اين سو به آن سو حركت نموده و برنامه اجرا مى كنند.
مكّه داراى سه «تكيه» بوده كه بزرگترين، مجلّل ترين و منظم ترين آنها تكيه مصريها است و تعداد مراجعين آن، بيش از ديگر تكيه ها مى باشد.
اين تكيه داراى ساختمانى مجلّل و استوار مى باشد كه بوسيله مرحوم «محمد على پاشا» بزرگ خانواده خديويان، در جايگاه «دارالسعاده» كه مركز حكومت «بنى زيد» از اشراف مكّه بوده، ساخته شده است، همچنانكه «دارالهناء» نيز محل حكومتى «بنى بركات» بود. انبارها و آسياب و آشپزخانه و اتاق مرتب و منظمى در اين تكيه براى مدير آن و نيز جايگاههايى براى كارمندان آن وجود داشت و همه روزه در آن مكان سوپى براى فقراء و مستمندان پخته مى شد و هنگام حج فقرا و مستمندان به آنجا مراجعه كرده و آن را به همراه مقدارى نان مى گرفتند و با آن گذران زندگى مى كردند؛ تعداد اين مراجعه كنندگان در هر روز بالغ بر پانصد نفر يا بيشتر مى باشند. (1) مكّه داراى دو قلعه است كه در آن سربازان دولتى مستقر مى باشند و نظارت بر شهر را به عهده دارند. اين دو قلعه عبارتند از: «قلعه جياد» كه از سوى «شريف سرور» در سال
ص: 157
1196 هجرى در سمت جنوبى مكّه بنا گرديده است و ديگرى «قلعه هندى» كه به وسيله «شريف غالب» و در سال 1221 در سمت شمالى مكّه ساخته شد.
اين شهر داراى دو حمام است همانند: حمامهاى رومى در مصر كه نخستين حمام آن در محل عمره مى باشد و از سوى «محمد پاشا» وزير سلطان سليمان (عثمانى) در سال 980 هجرى بنا گرديده است؛ ديگرى در «قشاشيه» است كه به آن «حمام النّبي» مى گويند.
همچنين در آن جا چاپخانه اى حكومتى بنام چاپخانه ولايتى وجودداردكه روزنامه اى به زبان تركى و عربى به نام «حجاز» منتشر مى نمايد؛ اين روزنامه نيمه رسمى به شمار مى آيد و آنچه كه مربوط به اخبار حكومتى و آگهى هاى آن باشد در آن به چاپ مى رسد.
اين شهر داراى كتابخانه قابل ذكرى نبوده و در اين ميان فقط مى توان از كتابخانه بسيار كوچكى كه در «باب ام هانى» بنام كتابخانه «شروانى زاده محمد رشدى پاشا» والى سابق حجاز است نام برد.
و نيز كتابخانه ديگرى كه وجود دارد در «باب الدريبه»، نزديكى باب السلام است و معروف به «كتابخانه سليمانيه» است. كتابخانه اخير بوسيله سلطان عبدالمجيد (عثمانى) ساخته شده است و كتابهاى آن از كتابهاى متفرقه حرم و مقدارى از آستانه (استانبول) براى آن ارسال شده است. هر يك از كتابخانه هاى ياد شده داراى فهرستى دست نويس بوده و شخصى در آن انجام وظيفه مى نمايد. كتابهاى اين كتابخانه ها بيشتر در زمينه هاى نحوى، فقهى، ادبى، تاريخى بوده كه غالب آنها به زبان عربى و پاره اى به زبان فارسى و اردو (هندى) و تركى و جاوى (زبان ملايو) مى باشد.
در مكّه كتابهاى مهمّ فراوانى وجود داشت كه بيشتر در گنجه هاى داخل ديوار اطراف حرم جا گرفته بود و برخى از آنها به سرقت رفته و همچنين سيل ها نيز بر نابودى آنها تأثير داشته به ويژه سيلِ سال 417 هجرى كه تا نزديكى اين گنجه ها بالا آمد و موجب نابودى تعداد زيادى از آنها گرديد و در نتيجه بزرگترين زيان متوجّه جامعه علمى و دانشمندان شد، زيرا با از دست دادن اين كتابهاى مهمّ هيچ گاه زمان و افراد نمى توانند جايگزينى براى آن قرار دهند.
مكّه داراى دو مدرسه است، نخست مدرسه «صوليّه» كه بوسيله مرحوم شيخ
ص: 158
«رحمةاللَّه هندى» مشهور (نويسنده كتاب اظهارالحق) بنا گرديده است و در آن جا قرآن شريف و علم تجويد و مقدارى از زبان عربى و حساب و هندسه تدريس مى گردد.
اين مدرسه بوسيله كمك مالى مردم هند اداره مى شود كه اين به علت تبار هندى مؤسس و بنيانگذار آن بوده است و در چنين مواردى نمى تواند يك مدرسه همواره پايدار و مفيد باقى بماند به همين علت پس از او مدرسه ياد شده رو به سقوط و انحطاط گذارد. اميد آن است كه دولت حجاز براى نگهدارى و به وجود آوردن امثال آن، اقدام لازم را بعمل آورد.
ديگرى، مدرسه اى است كه در آن استاد فاضل شيخ «يوسف محمد خياط» از علما و دانشمندان مكّه به تدريس اشتغال داشته و درسهايى كه در مدرسه نخستين تدريس مى گرديد با كمى توسعه بيشتر به دانش آموزان تعليم داده مى شود توجه و عنايت امير به اين مدرسه فراوان بوده كه اميد آن مى رود موفقيت آن بسيار باشد.
اينجانب در روزنامه پر محتواى «الغراء»، در شماره سوم جمادى الآخر سال 1328 هجرى به نقل از روزنامه «صباح» خواندم كه دولت عثمانى مدرسه اى را در مكّه مكرمه در حضور والى و شريف و تعداد بسيارى بزرگان و اعيان شهر افتتاح كرده است، اميدواريم اين مدرسه براى «ام القرى» بلكه براى مركز پايتخت هاى اسلامى خير و نيكى به همراه داشته باشد.
در صورتى كه سرور ما امير، مقرّر نمايد كه مطوفين در مدرسه اى ويژه تحصيل كنند و اطلاعات لازم در روند كار و وظيفه خود از آن تحصيل نمايند، مى توانست بالاترين خدمت دينى به جامعه باشد؛ زيرا مطوفين كنونى، هيچگونه اطلاعاتى نسبت به مأموريت بزرگ خود ندارند به طورى كه گاه برخى از آنان در اين مرز نايستاده و مطالبى را كه دور از حقيقت و دين بوده در ذهن حجّاج ترويج مى كنند و موجب گمراهى آنان مى گردند، بعنوان مثال در مورد «كنفانى» و «زلبانى» كه دو قطعه سنگ در راه جدّه به سوى «بحره» هستند ادّعا مى كنند كه اين دو سنگ هر يك اشخاصى بنام «كنفانيا» و «زلبانيا» بوده كه حاجيان را گول مى زده اند و در نتيجه از سوى پروردگار مسخ شده و به صورت دو قطعه سنگ درآمده اند!
ص: 159
همچنين درباره شتر و يك زن و مرد حجّام در كوه عمر اين گونه ادعا مى كنند:
بر روى كوه ياد شده صخره اى شبيه به شتر است كه در كنار آن دو سنگ قرار دارد آنها ادعا مى كنند كه در اين جايگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله به همراه ناقه خود آمده بودند پس مرد و زن حجّامى آمدند و خود را به ناقه آويزان كردند كه شتر از جاى خويش برنخيزد پس خداوند آنها را به صورت سنگ مسخ نمود.
همچنين درباره سنگى كه در نزديكى «كوه نور» قرار دارد و شبيه به مردى است كه صندوقى را حمل مى نمايد، ادّعا مى كنند كه اين سنگ راهزنى بوده است كه خداوند او را در همان حال مسخ كرده است!! شبيه به اين مطالب فراوان گفته مى شود كه انتظار مى رود براى از بين بردن و محو اين گونه تفكرهاى خرافى بعنوان خدمت به دين، اقدام لازم به عمل آيد.
تأسف بارتر از آن اينكه آنان گاه كلمات و الفاظ قرآن كريم را از روى قصد، در هنگام طواف تغيير مى دهند. بعنوان مثال براى حاجيانى كه از كشورهاى تركيه، هند و ايران هستند بجاى «وَقِنا عذاب النار» مى گويند «وَكِنا عذابَ النار» و يا «محمد رسول اللَّه» را «مُهَمّد رسول اللَّه» گفته و به جاى يا «ارْحَمَ الراحمين»، يا «ارْهَمَ الراهمين» مى گويند. و نيز بجاى «اللّهُمَّ»، «اللّوهُمّ» كه نظير آنها فراوان است مى گويند كه اينگونه تلفظ شرعاً جايز نمى باشد. (1) در ميان حرم شريف، بعضى افراد از علوم عربى و تفسير به روش ابتدايى و قديم آن تدريس مى كنند كه تعداد آموزندگان اين دروس به چند صد نفر مى رسند و اغلب آنان از جاوه ايهايى مى باشند كه در اثر ظلم و ستم حكومت كشورشان به اين ديار گريخته و نيمى از وقت خويش را به آموزش علوم و نيمى ديگر را به كار پرداخته و از اين راه زندگى خويش را مى گذرانند. تعداد معلّمان اين گروه به حدود سى نفر مى رسند كه به آموزش و تعليم و تعلّم بسيار كم توجّه مى باشند و اين بدان علّت است كه حقوق تعيين شده جهت
ص: 160
آنان از سوى دولت بسيار اندك بوده و كفاف زندگى آنان را نمى دهد؛ ميزان حقوق آنان متفاوت است و از يكصد تا پانصد قروش عثمانى در سال در نوسان مى باشد.
در اينجا ما از دولت جديد، كه دولتى بر اساس قانون و علم و عمل است و در رأس آن جناب شريف حضور دارند انتظار داريم، كه عنايت فراوانى نسبت به انتقال علم ودانش به اين سرزمين داشته باشند و انتظار داريم كه بزودى امكانات فرهنگى و علمى براى آنان بوجود آورند و در نتيجه مردم از دين و دنياى خود بهره اى ببرند.
بازرگانى اين شهر بيشتر در دست بيگانگان به ويژه هنديان بوده و غالباً اين گروه در قسمت عطر، تسبيح، قاليچه و پارچه هاى ابريشمى هندى و شامى فعاليت مى نمايند. در اين شهر صنعت مهمى وجود نداشته و تنها مى توان از دست ساخته هاى طلا و نقره آن ياد نمود، به ويژه حلقه هايى طلايى يا نقره اى را كه ساخته اند و ادّعا مى كنند كه براى بواسير سود دارد! خداوند آنها را شفا دهد.
صنعت آهنگرى در نزد آنان بسيار در سطح ساده اى مانده است ليكن در ساختن سلاح دقّت زيادى را به خرج مى دهند. اين شهر داراى كارگاههاى كوزه گرى مى باشد كه ظروف و كوزه هاى گلين در آن ساخته مى شود؛ تمامى اين كارگاهها به وسيله غير عربها اداره مى گردد.
مردمان مكّه بيشتر از راه طواف دادن حجاج و يا انجام مراسم دينى براى مردم امرار معاش مى كنند و تجارت آنان فقط به هنگام موسم حج رواج پيدا مى كند.
و آنچه كه در اين ايام به دست مى آورند، در طول سال، زندگى خود را با آن سپرى مى كنند. گروهى ديگر از اين مردم پس از آشنايى با حاجيان در هنگام حج به سوى وطن آنان مى روند و با هديه اى كه براى آنان مى برند، چندين برابر ارزش آن را از آنها دريافت مى دارند.
پول رايج در مكه، سكه هاى تركى يا مصرى از نقره و يا طلا بوده همچنين روپيه و قروش هندى و ريال «شينكو» و «ابوطيره» و ريال بُرُم (1) (جاوه) نيز به صورت گوناگون
ص: 161
وجود دارد و جنيه انگليسى و فرانسوى و روسى نيز متداول است. اين سكّه ها داراى قيمت ثابتى نيستند زيرا به هنگاميكه آنرا از شما خريدارى مى كنند با كمترين قيمت و به هنگام فروش آن چندين برابر آن را با شما حساب مى كنند و اين نقص بزرگى در معاملات آنان به شمار مى آيد!
شايد هم دست اندركاران بتوانند اين وضع را بزودى از بين ببرند.
ريال «ابوطيره» بيشترين سكّه متداول در بين اعراب به شمار مى آيد و قيمت آن معادل ريال شينكو و مصرى مى باشد. مطلبى كه ذكر آن در اين جا مناسب به نظر مى آيد اينكه: يكبار خودم قطعه سكه اى را كه مقدارى از نوشته آن پاك شده بود به كودكى خردسال اعرابى دادم وى آن را به من بازگردانيد و گفت: اين قطعه اى «زلطاء» بيش نيست، (يعنى ريگى بيش نمى باشد) اين كلمه اى با تلفظ بدوى بود كه از دهان كودكى اعرابى خارج مى گرديد و موجب تعجّب من گرديد.
اعراب قيمت اين سكه ها را نمى دانند. و در صورتى كه سكّه اى بين آنان پيدا شود به سوى بازرگانى رفته و به او مى گويند «در مقابل اين سكه به امانتى كه در تو سراغ دارم فلان چيز را به من بده». در نزد اينان كيفيت آن چيز مهم نيست، بلكه كميّت و مقدار آن مهمّ است.
مكّه داراى بازارهاى بسيارى است: از آن جمله «سوق الشاميه» در شمال حرم است كه بسيار شبيه به بازارهاى تركيه بوده و داراى سقفى چوبى همانند «خان الخليلى» در مصر مى باشد، با اين تفاوت كه خيابانهاى آن از بازار تركيه و خان الخليلى مصر، باريك تر مى باشد بطوريكه به هنگام عبور شتران از آنجا، حركت براى افراد در آن دشوار مى گردد.
در اين بازار تسبيح ها و پارچه هاى هندى و تركى و جز اينها به فروش مى رسد؛ همچنين نگين هاى فيروزه و ياقوت و عقيق فراوانى در آنجا ديده مى شود، اين نگين ها بوسيله حاجيان يمنى، در خيابانهاى شهر با قيمت بسيار ارزانى بفروش مى رسد.
بازار ديگر «سوق الصغير» است كه در امتداد «باب ابراهيم» واقع شده است و در آن بيشتر مواد غذايى به فروش مى رسد، نظير نان و انواع گوشت و حبوبات خشك و سبزيجاتى كه از دشتهاى اطراف مكّه به اين سو آورده مى شود مانند: «وادى فاطمه» و
ص: 162
«وادى الليمون» در شرق و «وادى العبيديه» (العباديه) و «الحسينيه» در جنوب. بيشتر سبزيجات اين بازار همراه ميوه ها، از سوى طائف و رشته كوههاى «كرا» بدين مكان آورده مى شود. در اين بازار، مغازه هاى فراوان وجود دارد كه در آن ماهى هاى سرخ كرده كه از جدّه آورده مى شود، عرضه مى گردد؛ غالباً اين نوع ماهى ها براى سلامتى زيان دارد زيرا در نتيجه حرارت هوا و طولانى بودن زمان انتقال آن، بوى نامطبوعى را به خود مى گيرد. «سوق الليل» در شرق مسجدالحرام قرار دارد كه بازارى بزرگ به شمار مى آيد و در آن جا تمامى نيازمنديهاى حاجيان در معرض فروش قرار گرفته است.
در تمامى بازارهاى ياد شده به هنگام حج، جنب و جوش و فعاليّت بدون وقفه اى را مى توان ملاحظه كرد كه سود فراوانى را نيز براى مردمان اين شهر به همراه دارد.
كارهاى سخت و طاقت فرسا در مكّه همواره بر عهده غلامان و برده ها مى باشد.
باربران، هيزم شكنان، الاغ داران، شتربانان، سقاها و خدمه، از اين گروه افراد تشكيل گرديده اند. برده فروشان در مكّه داراى بازار بزرگى هستند كه با مرور زمان كم كم از وسعت آن كاسته شده، تا بدانجا كه هم اكنون ديگر اثرى از آن بجاى نمانده است. محلى كه در آن برده ها به فروش مى رسيدند به «دكّه» موسوم بود، زيرا در آن فضا دكّه اى قرار داشت كه برده هاى فروشى در آن مى نشستند.
به همين مناسبت به اين مطلب اشاره مى كنم كه آنچه حاجيان در مكّه خرج مى كنند بدان مقدارى نيست كه مورد اهانت و بى احترامى مردم مكّه قرار گيرند! زيرا در صورتى كه اگر فرض كنيم همه ساله و به طور متوسط دويست هزار نفر بدين شهر روى آورند و ميانگين خرجى كه هر يك در مدت اقامت خود در مكّه هزينه مى كنند پنج جنيه باشد، بنابراين مجموع تقريبى خرج حاجيان در مكّه حدّاقل يك ميليون جنيه در يك ماه مى باشد؛ اين خرج ها شامل هزينه مسكن، بعضى خوراكيها، دستمزد مطوف و زمزمى ها (1) و خريد برخى هديه ها براى خانواده و دوستان هر حاجى مى باشد. با در نظر گرفتن تمام
ص: 163
اين نكات و قطع نظر از اينكه حاجيان ميهمان خدا و در شهر حرام او قرار دارند مردمان مكّه با ديدى كه بايد به حاجيان نگريسته شود، نمى نگرند چرا كه همين حاجيان حداقل از نظر اقتصادى مصدر حيات و زندگى مردم مكّه به شمار مى آيند، ليكن آنان همواره با ديده اى حقارت آميز و همراه با توهين به اين افراد مى نگرند و در معامله با آنان رفتارى ناشايست دارند و آنچنان بد برخورد مى نمايند كه گويى مال و ثروت حاجيان هم از ايشان مى باشد و در اين باره نيز گفته هايى را هم بين خود رد و بدل مى كنند كه: «حاجى رزقى براى مردمان حرمين است و رزقِ حاجى بر عهده خدا است!» گويا اين معامله زشت در آن زمانِ بد و دشوار، يعنى دورانِ استبداد، قرار داشته كه مطوفين حاجيان ثروتمند را در بازارِ مزايده قرار مى داده اند تا اينكه در پايان نصيب يكى از آنان مى گرديد ه است همچنانكه براى بعضى از بازرگانان مصرى نيز در سال 1326 هجرى چنين اتفاق افتاد. ولا حول ولا قوة الا باللَّه!!
مكّه داراى آب و هواى گرم و كم باران است، ليكن با اين حال در نتيجه بارش زياد باران بر كوههاى بلند اطراف طائف، سيل هاى فراوانى به سوى اين شهر سرازير مى گردد و مكّه را در مى گيرد. عمربن خطاب به همين مناسبت، در شمال مكّه موانعى را در آبراه سيل بوجود آورد تا بتوانند از ورود سيل به اين شهر جلوگيرى نموده و آب را به سمت شرق مكّه به طرف «مسفله» (1) و به سوى آبگيرى وسيع در سمت جنوب كه بدان «بركة ماجن» گفته مى شود منحرف نمايد و در آنجا از اين آب بهره كشاورزى مى بردند و تا كنون نيز اين سيل ها زيانِ فراوانى را به افراد و ساختمانهاى مكّه وارد ساخته اند.
جريان هواىِ مكّه گاه در يك ساعت چندين بار تغيير مى كند و به همين مناسبت مكيان مى گويند: «خداوند هفتاد نوع هوا خلق نمود، شصت و نه گونه هوا را در مكّه قرار داده و يك هواى باقيمانده را قسمتِ بقيه جهان نمود»؛ زيرا جريان هوا در آسمان شهر و ميان كوههاى اطراف آن همانند گردابى است كه بر روى آب مى چرخد و به گردش در مى آيد.
ص: 164
گاه جريان باد از پنجره ها و بادگيرهاى غربى به درون خانه مى وزد و در يك لحظه قطع مى شود و از سمت شرقى يا شمالى يا جنوبى به درون خانه جريان پيدا مى كند، بنابراين همچنان در حال تغيير مى باشد. بدين سبب خانه هاى آنان داراى منافذ بسيار و غالباً در جهات چهارگانه مى باشد تا اينكه از جريان هوا در هر سو محروم نمانند.
باد دريايى كه همان باد غربى است بهترين و خوشايندترين هوا به شمار مى آيد، زيرا از سمت دريا مى وزد. پس از آن بهترين هوا، هواى شام است كه بدان «شمال» نيز مى گويند، زيرا از شمالِ مكّه جريان پيدا مى كند. امّاباد جنوبى و شرقى هر دو گرم مى باشند.
هواى مكّه در ايام حج بعلت ازدياد ساكنين آن و عدم توجه آنان به نظافت و پاكيزگى بسيار آلوده مى باشد و به همين علت در زمستان بيماريهاى ريوى فراوان است. و به هنگام تابستان در نتيجه تابش شديد اشعه آفتاب، خونريزى، بيماريهاى چشمى و كبدى و دستگاه گوارش و بيمارى «والدوسنتاريا» به ويژه در كودكان، بعلت استفاده ماهى گنديده و ميوه هاى نارس، فراوان ديده مى شود. همچنين به هنگام گرما، تب در ميان مردم فراوان به چشم مى خورد كه به علت استفاده آبهاى غير بهداشتى و فاسد مى باشد. بيمارى آبله در ميان مردم، فراوان يافت مى شود بطوريكه مرگ و مير با آن سالانه به بيش از دو در هزار مى رسد لازم به تذكر است كه بيمارى وبا در مكّه وجود نداشت تا اينكه در سال 1246 هجرى كه برابر با سال 1825 ميلادى است، اين بيمارى را گروهى از حاجيان هندى به اين ديار منتقل كردند و تا كنون نيز وجود دارد و وضع بدين منوال مى باشد و در صورتى كه دولت توجّه بيشترى نسبت به اين گونه حاجيان هندى و جاوه اى بنمايد و قرنطينه بهداشتى آنان را پيش از ورود به جدّه، در جزيره قمران (1) با شدت بيشترى زير
ص: 165
نظر داشته باشد، مى تواند از ورود اين بيمارى در بين حاجيان بيت اللَّه الحرام و گرفتار شدن زايران به آن جلوگيرى بعمل آورد.
شيوع بيمارىِ وبا در سالهاى 1890، 1892، 1893، 1895، 1902 ميلادى، در موسم حج و در ميان حجّاج با شدت بيشترى صورت گرفته و انبوهى از آنان را به كام مرگ فرستاده است.
هم اكنون مكّه داراى بيمارستان معروفى است بنام «شفخانه الخاصكيه» كه از خيرات «خاصكى سلطان» همسر «سلطان سليمانِ قانونى» بنا گرديده است؛ اين بيمارستان داراى چهار شعبه در نواحى مختلف مكه است، دو شعبه در راه مسعى و يكى در اداره بهداشت، واقع در «جياد» و چهارمين شعبه كه بيشتر شبيه به دكان عطارى است بيشتر داروهاى آن فاسد گرديده است، بطوريكه ضرر آن بيش از سود آن به نظر مى رسد.
در هر صورت توجّه به نكات ومسايل بهداشتى در مكّه بسيار اندك و ناچيز مى باشد. زيرا اعتماد آنان بيشتر بر طبّ كهن است كه بر اين اساس درمان بيشتر بيماريها از راه سوزاندن و حجامت و داغ كردن شديد، صورت مى پذيرد. اين گروه به برخى از داروهاى سنّتى شرقى مانند «مُرِّمكّى» و «صبر زرد» بيش از طِبّ جديد اعتقاد دارند.
والا حضرت خديو در انديشه ايجاد بيمارستانى در مكّه بودند و در اين راستا پزشك و داروسازى را نيز براى آن تعيين نمودند، ليكن اين دو نتوانستند مأموريت خويش را به انجام رسانند و بصورت موقّت خدمتكارانى كه از سوى اداره بهداشت وابسته به اوقاف، در زمان حجّ تعيين شده بودند و مركز آنان در «تكيه مصريها» بود انجام وظيفه مى كردند كه بحق مى توان گفت: «در كار خويش موفق و مؤثر بودند». هزينه اى كه بطور سالانه جهت انجام اين مأموريت خرج مى گرديد به بيش از هفتصد جنيه مصرى مى رسيد كه در اين جا لازم است از كوشش هاى هيئت بهداشتى همراه محمل مصرى كه تمامى حجّاج را تحت پوشش قرار داده و فرقى ميان حاجيان مصرى و غير از آن قايل
ص: 166
نمى شدند، تشكر نماييم.
مردمان مكّه اغلب از چاههاى موجود در آن شهر مانند «زمزم» و يا از چاههايى كه در حومه آن واقع شده است مانند «زاهر» و «عسقلانى» و «جعرانه» و جز اينها استفاده مى كنند.
همچنين گاهى از آب انبارهايى كه بوسيله آب باران يا چشمه ها پر شده و يا از «چشمه زبيده» كه آب آن بوسيله قناتهايى از زيرزمين به شهر جريان پيدا كرده است و در مخزنهايى كه بدين منظور در خيابانهاى مكّه قرار داده بودند جريان پيدا مى كرد استفاده مى كردند و از آن پس اين آب بوسيله سقّاها در مشكهايشان به خانه ها حمل مى گرديد.
اين چشمه داراى اهميّتى بس عظيم بوده است و از مهمترين آثار باقى مانده از «زبيده»- همسر هارون الرشيد- در اين ديار به شمار مى آيد. علّت احداث آن اين گونه است كه نامبرده هنگامى كه حج گزارد، شدت و سختىِ مردم مكّه و حجاج بيت اللَّه الحرام را، در بدست آوردن، آب در اين سرزمين احساس نمود، بنابراين آن مرحومه دستور داد تا آب را از «چشمه حُنين» كه در پشت عرفات به سمت شمال شرقى و در فاصله اى در حدود سى و پنج كيلومترى از مكّه قرار داشت، به جريان درآورند و به «ام القرى» برسانند.
اين چشمه از كوههاى «طاد» سرچشمه مى گيرد و در «وادى حُنين» جريان پيدا مى كند.
در اين منطقه، واقعه مشهور (جنگ حُنَين) به سال هشتم هجرى پس از فتح مكّه، اتفاق افتاد و در اين غزوه كه بين رسول خدا صلى الله عليه و آله و مشركانى كه از «هوازن» و «ثقيف» بودند، اتفاق افتاد، رسول خدا صلى الله عليه و آله از خود ثبات و استحكام بى نظيرى نشان دادند همچنين مسلمانان نيز در آن جا فداكارى و از خودگذشتگى خويش را به معرض نمايش گزاردند.
در اين جنگ «در يدبن صمه» كه يكى از بزرگان مشهور جاهليّت به شمار مى آمد، به دست يكى از مسلمانان بنام «ربيعة بن رفيع سلمى» به هلاكت رسيد.
«زبيده» در اين اقدام سعى و كوشش فراوانى در به ثمر رساندن آن از خود نشان داد و براى اين كار كارگران بى شمارى را از قسمتهاى مختلف به آن جا ارسال نمود. آنان
ص: 167
مجراى وسيعى را براى آن بوجود آوردند و مجراى ديگرى را از «وادى نعمان» كه از كوههاى «كرا» سرچشمه گرفته و از عرفات در شرق به سوى جنوب در حدود دوازده كيلومتر فاصله داشت، بدان افزودند كه در اين ميان هفت قنات ديگر را كه آب سيل هابدان سرازير مى گرديد به عنوان مجراى كمكى به مجراى اصلى ضميمه نمودند و هنگاميكه اين مجراى آب به جنوب «منى» رسيد، مخزن آب بزرگى را كه در دل سنگ حفر كرده بودند و آب به داخل آن سرازير مى گرديد، «چاه زبيده» مى گفتند؛ سپس از اين جايگاه، قناتى به سوى مكّه جارى نمودند كه از اين مجرا دو شاخه جدا گرديد: يكى به سوى «عرفات» و ديگرى به سوى «مسجد نمره» كه در موسم حج به وسيله آن دو آب به حاجيان مى رسيد.
در پايان قرن هفتم هجرى مجراى اين چشمه فرو ريخت و قنات آن منهدم گرديد كه در نتيجه آب آن قطع گرديد و مردم به دنبال آن د رسختى و تنگناى شديدى قرار گرفتند. (فاكهى) در تاريخ مكّه ذكر كرده است كه «امير چوپان» نايب السلطنه عراق به نيابت از «سلطان ابوسعيد بن خربنده» (خدابنده) پادشاه تاتار، قصد نمود كه در «ام القرى» كارى مفيد انجام دهد. بنابراين از وى درخواست شد كه چشمه زبيده را مرمت نمايد؛ او شخصى از خوّاص خود را بنام «بازان» براى تعمير آن چشمه بدين سوى فرستاد. بازان تعميرات چشمه را در سال 726 هجرى به پايان برد و از اين پس آبِ چشمه به سوى سقاخانه اى كه در مسعى بوسيله او بنا گرديده و نام خود را بر آن قرار داده بود، جريان يافت. به نظر مى رسد كه اين نام پس از آن بر ساير سقاخانه هاى مكّه نيز اطلاق مى گرديد، به طوريكه بر هر يك از آنها نام «بازان» قرار داده شده بود كه تا كنون نيز بدين نام باقى مانده است. اين چشمه همچنان بعنوان مركزى حياتى براى ساكنين شهر حرام و حجاج بيت اللَّه الحرام به شمار مى آيد تا اينكه كم كم رسيدگى به آن چشمه كمتر شد و در نتيجه ساختمان آن منهدم شد و جريان آب در فاصله بين سالهاى 930 و 970 هجرى مجدداً قطع گرديد. مردم دچار سختى شدند و كم آبى بدانجا رسيد كه برخى در معرض هلاكت قرار گرفتند بهاى هر مشك كه در حدود سه ليتر گنجايش داشت در اين ايّام- در عرفات- به يك ليره طلا رسيد. علّت عدم رسيدگى به اين چشمه آن بود كه پادشاهان
ص: 168
مصر همواره كارهاى ساختمانى و مرمّت آنرا به عهده داشتند. هنگاميكه اوضاع تغيير نمود و مصر به همراه سرزمين حجاز در سال 923 هجرى ضميمه املاك دولت عليّه (عثمانى) گرديد. دولت عثمانى به علت درگيرى در جنگهاى خارجى و با توجه به فاصله زيادى كه از مكّه داشت در رسيدگى به اين كارها اهمال مى ورزيد و در نتيجه موجب انهدام و ويرانى آن گرديد.
اين ويرانى ادامه داشت تا اينكه ساكنين حرمين شريفين در سال 969 هجرى از حضور سلطان سليمان (عثمانى) اصلاح و ترميم چشمه را خواستار گرديدند. در اين جا بود كه دخت او والاحضرت «مهرماه سلطان» از پدر خود تقاضا نمود كه در اين كار نيكو، از مال شخصى خود خرج نمايد. بنابراين براى اين امر مهم، مديرى تعيين نموده و هزينه لازم را در اختيار وى قرار داد؛ آن شخص به سرعت رو به سوى مكّه نهاده و هيأتى را از صاحب نظران در آن جا تشكيل داد، سپس دستور داد كه قنات را حفر نموده و مسيرهاى فرعى آنرا تميز كنند و برخى مجارى منهدم شده آنرا از نو بنا كرد. هنگامى كه ترميم به «چاه زبيده» در منى رسيد، تصميم گرفت كه مجراى آنرا به سوى مكّه تغيير دهد.
ناچار مجبور گرديد در اين كوه سنگى عمليات حفرى را به مقدار بيست و پنج متر از سطح زمين و به طول بيش از يك كيلومتر در عمق كوه پايين بود، با كوششى فراوان به انجام رسانيده و مسير مجراى آب را به كنارِ كوهِ مقابل برسانند و از آن پس آب را در سال 979 هجرى به مكّه رسانيدند.
اين مجرا از «بياضيه» در شرق «باب المعلى» به چهار شعبه تقسيم گرديده است كه شهر را از سمتى به سمت ديگر مشروب مى نمايد. قنات ياد شده داراى عرضى در حدود يك متر و ربع و ارتفاع حدود يك متر و نيم مى باشد كه در مسير خود بر حسب سطح زمين گاه بالا آمده و گاهى پايين مى رود. همچنين داراى مخزنهايى است كه سقّاها از آن آب برمى داشتند. اضافه آب زبيده، به سوى مسفله جريان پيدا مى كند و در پايان مسيرش در جنوب مكّه به «بركه ماجن» فرو مى ريزد و در آنجا اين آب برخى از باغها و زمين هاى كشاورزى وابسته به بعضى از اشراف را مشروب مى سازد.
برخى از سيل هاى جارى شده موجب خرابى و انهدام اين قنات گرديد كه از سوى
ص: 169
امراى مكّه با هزينه اى كه از سوى دولت و يا افراد نيكوكار از مسلمانان به آنان مى رسيد ترميم مى گرديد. آخرين بار و در نتيجه دو سيلى كه در سالهاى 1327 هجرى و سال 1328 هجرى جارى گرديد نقاط مختلفى از اين قنات آسيب ديد و مجراى آن بوسيله سنگ و شن پوشيده شد.
در اين هنگام «شريف حسين پاشا» امير مكّه اقدام به ترميم آن كرد و با كمك و هميارى مردم، مجارى آن را پاك نمود و نقاطِ آسيب ديده را ترميم كرد هنگاميكه والامقام خديوى عباسى، خبر اين فاجعه را- كه «ام القرى» بدان گرفتار شده بود- شنيدند، دو هزار جنيه مصرى را بدين كار اختصاص داده و به سوى مكّه ارسال نمود.
همچنين وعده دادند كه در صورتيكه امكانات فراهم گردد، كمك هاى ديگرى را نيز گسيل دارند. در اينجا لازم است نكته اى را درباره اين چشمه به شهردارى مكّه نيز متذكر گرديم:
دريچه هايى كه روى اين چشمه در نقاط سرگشاده آن در مكّه قرار داده شده، مكانهايى است كه مردم به شستن لباسهاى خود و نيز بدن خويش مبادرت مى نمايند اين عمل نه تنها طبق قوانين بهداشتى خلاف است بلكه موازين شرع مقدس اسلام هم با آن مطابقت ندارد! آيا من چنين اجازه اى دارم كه در اينجا بگويم: تنها عاملِ انتشارِ بسيارى از بيماريها در شهرشان، همين مطلب مى تواند باشد. بنابراين لازم به نظر مى رسد كه توجه ويژه اى به اين دريچه ها و مكانهاى باز روى قنات بنمايند و دست اينگونه افراد كه چنان اقدام غير بهداشتى مى نمايند بايد به گونه اى از آن كوتاه شده و يا به طور كلى اين دريچه ها بسته شود. آيا به فرموده صاحب شريعت: «النظافة من الايمان» يعنى پاكيزگى ناشى از ايمان است. توجهى نكرده اند.
اى كاش دولت مولاى ما شريف نيز دستور مى داد تا تلمبه هايى را بر دهانه هاى مجراى چشمه «زبيده» در مكه، منى، عرفات و نيز بر چاه زمزم قرار مى دادند و اين تلمبه ها آنچنان بزرگ باشد كه از سويى كفاف تمامى حاجيان را بدهد و از سوى ديگر آب آن بدور از آلودگيها و ميكروب هايى باشد كه به علت شدت گرما در ميان حاجيان فراوان شده و موجب از بين رفتن تعداد بسيارى از آنان مى گردد.
ص: 170
همچنين در اينجا لازم مى دانم به افراديكه توجّه به آب آشاميدنى خود دارند، پندى داده و بگويم: در صورتيكه قصد حج مى نمايند مقدارى از آب معدنى را در بين راه به همراه خويش داشته باشند. و در مدتى كه در مكّه يا مدينه اقامت داشته آب آشاميدنى خود را بجوشانند. و در صورتى كه بتوانند در هر ليتر از آن ده قطره از محلول مركب يك در هزار از «پرمنگنات پتاسيم» بدان اضافه نمايند، براى سلامتى و بهداشت آنان بهتر خواهد بود.
در اينجا روش ديگرى وجود دارد براى ضد عفونى كردن كاملِ آب كه براى شما آن را يادآورى مى نماييم:
قرص هايى را كه بنام «فيارو چورچ» بوده و داراى سه رنگ است، تهيه نماييد:
اوّلى آبى و دوّمى سرخ و سومى سفيد. ابتدا يكى از قرص هاى آبى و سپس سرخ را در يك ليتر آبى كه قصد ضد عفونى كردن آنرا داريد، بياندازيد. در اين جا اين دو قرص با هم تركيب شده و تمامى ميكروب هاى موجود در آب را، ظرفِ ده دقيقه از بين مى برد.
سپس قرص سفيد را در آن حل نموده كه اين قرص بايد در آب موجود تركيب شود و طعم نامطلوب آنرا از بين ببرد. بدين ترتيب آب مورد نظر شما قابل آشاميدن است. در صورتيكه نه اين در دسترس باشد و نه آن، بهتر است صافى سَفَرى را به همراه داشته و آب را در هر نقطه اى حتى صحرا بوسيله آن تصفيه نماييد.
در اينجا پيش از آنكه گفته خود را درباره مكّه به پايان ببرم از خوانندگان محترم اجازه مى خواهم كه اين مطلب را به آنان يادآورى نمايم: هنگامى كه به زيارت قدس شريف موفق گرديدم، در آن براى هر يك از گروههاى مسيحيان و يهوديان با نژادهاى گوناگون و مذاهب مختلفِ آنان، ديرها و تكيه ها و خانه هاى پذيرايى فراوانى را ديدم كه در اين مكانها تمام امكانات راحتى و آسايش مردم گوناگون فراهم گرديده بود و هر شخص فقير و مستمندى مى توانست حداقل به مدت يكهفته بصورت رايگان از تمامى آن امكانات استفاده نمايد. اين افراد در اين مكانها مى خوردند و مى آشاميدند و سكونت مى كردند و افرادى نيز در خدمت آنان بودند كه نيازمنديهاى آنها را برآورده مى كردند، در حالى كه يك قروش هم پرداخت نمى كردند.
ص: 171
شخص ثروتمند نيز از امكانات رفاهى آن- در مقابل پرداخت مبلغ ناچيزى كه در يك رستوران ساده پرداخت مى نمايد- مى تواند استفاده كند. ثروتمندان هم از اين گونه محلها تنها به عنوان مسكن استفاده مى كنند و غذا را خود تدارك مى ديدند. اين مكانها از سوى شركتهاى خيريّه كشورهاى مختلف و نژادهاى متفاوت با داشتن مذهب هاى گوناگون تأسيس گرديده است؛ بيشتر اين محل ها متعلق به يهوديان و سپس روس ها و از آن پس روميها و سپس ارمنيها و انگليسيان و فرانسويان و آلمانيها مى باشد. آلمانى ها اخيراً در آنجا ساختمانى براى پذيرايى و نيز بهدارى بر روى «كوه زيتون» بنا كرده كه بيش از هفتاد هزار جنيه در آن جا هزينه نموده اند.
اين خانه كه بسيار وسيع و دلگشا است داراى ساختمانى استوار و محكم مى باشد و در سر در ورودى آن عكسى از امپراطور و ملكه آلمان قرار دارد. كه به صورت رسمى و با حضور وليعهد كشور آلمان «پرنس اتيل» در ماه اوريل سال 1910 ميلادى افتتاح گرديد.
جداى از اين خانه ها و ديرها و پناهگاهها براى هر يك از مسيحيان و يهوديان، بيمارستانهاى عظيم و مدارس مجللى بنا نموده اند، بطوريكه در كنار هر خانه از خانه هاى شهر، مدرسه اى را مى توانيد ملاحظه نماييد: اين يكى مربوط به آلمان است و آن يكى وابسته به انگليس و ديگرى از آن روس و در پشت آن خانه اى است وابسته به فرانسه و در بين و اطراف آن وابسته به يهوديان. همچنين هر يك از فرقه هاى اين امّت خود نيز داراى مدارس ويژه اى براى دختران و پسران خويش بوده كه با بهترين و زيباترين سبك جديد ساخته شده است. آموزش در اين مدارس با بهترين و جديدترين برنامه ها صورت گرفته بطوريكه دانش آموزان خود را بى نياز از ساير رشته ها مى بينند.
آرى اين زندگى صحيح و وجود به معناى كامل آن است! آيا برادران مسلمان ما كه در تمامى نقاط مسكونى جهان هستند مى توانند در مكّه به چنين كارى اقدام نمايند تا فقراء و مستمندانِ حجاج مسلمان از آن بهره مند گردند؟ آيا دولت عثمانى نمى تواند در اين زمينه خود اقدام كرده كه در پى آن راحتى و آسايش حجاج بيت اللَّه الكريم را تضمين نمايد؟!
ص: 172
به همين مناسبت نيز يادآور مى شويم كه پس از مراجعت خديو از سفر حج حقوقى را به دو تكيه مكّه و مدينه ضميمه نمود كه در نتيجه اين اقدام، گروه بسيارى از اشراف، علما و ساكنين حرمين شريفين بصورت ماهيانه و ساليانه آن را دريافت مى كردند. و تا كنون نيز اين احسان و بخشندگى به آنان ادامه دارد، زيرا اين مردم بدين عنايت و توجه از سايرين اولى تر مى باشند. و شايد حضرت والا از اين كار شايسته قصدِ آن را داشته اند كه همواره از سوى پروردگار و مردم با گذشت آن شكرانه و سپاس را به همراه داشته باشند.
نقشه مكّه و مسجد الحرام از فراز كوه ابوقبيس
اى كاش! با مبلغى كه از سوى بزرگان مصرى بعنوان تأسيس يادگارى از حج حضرت خديو، جمع آورى گرديده بود، «دار الضيافه» اى در مكّه براى فقرا و مستمندان حجاج بيت اللَّه الحرام بصورت عموم و مصريها بطور خصوص ساخته مى شد و اداره اوقاف نيز در دادن اعانه در اين راه دريغ نمى ورزيد. واللَّه الموفق للصواب.
ص: 173
تاريخ مكّه به دوران حضرت ابراهيم خليل- صلوات اللَّه عليه- مى رسد. در سال 1892 پيش از ميلاد مسيح عليه السلام به دستور خداوند، با فرزند خود اسماعيل و مادرش هاجر- آن چنان كه در تورات آمده است- هجرت نمودند و با آنان به سوى اين بيابان- كه بعلت نبود آب كسى در آن سكونت نمى كرد- حركت نمود. شايد در اين هنگام «عماليق» كه غالباً در صحرايى واقع در شمال مكّه كه بدان «حجون» گفته مى شد زندگى مى كردند، از سوى «بحرين» بدين سرزمين سرازير شدند- سرزمين آنان در آن دوران تا شبه جزيره سينا ادامه داشت- و بابليان به آنها «ماليق» مى گفتند. عبرانيها لفظ عم (يعنى امت) را به آنها افزودند و از آن پس «عم ماليق» گفته مى شد عربها آن را تحريف كردند و «عماليق» گفتند. مصريان به آنان «هكسوس» يعنى چوپان مى گفتند. هنگاميكه هاجر به چاه زمزم كه حياتى تازه بدين صحراداد، دست يافت، عماليق بدان سرزمين مهاجرت كردند و درباره سكونت خود در آنجا با هاجر به گفتگو نشستند. آنان امر چاه را به دست وى و فرزندش سپردند و هاجر هم قبول كرد هاجر مكانى را ساخته بود كه خود و فرزندش بدان پناه مى بردند.
ابراهيم عليه السلام نيز براى زيارت و ديدار آنان از فلسطين در تردّد بود، تا اينكه از سوى پروردگار فرمان آمد كه اين خانه را تطهير كرده و مصلايى براى مردم قرار دهد.
ص: 174
خداوند فرموده است وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثَابَةً لِلنَّاسِ وَأَمْناً وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلّىً وَعَهِدْنَا إِلَى إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ أَنْ طَهِّرَا بَيْتِي لِلطَّائِفِينَ وَالْعَاكِفِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ (1). سپس خداوند فرمان داد كه پايه هاى اين خانه را بالا برند. در اين جا بود كه ابراهيم به همراه اسماعيل آن را منهدم كرد و از نو بر پايه هاى آن كعبه مكرمه را بنا كرد.
خداوند فرمود وَأَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجَالًا وَعَلَى كُلِّ ضَامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ (2). از آن پس خداوند به او دستور داد كه در ميان مردم نداى حج را سر دهد.
پس فرمود «واذن فى الناس بالحج يأتوك رجالًا و على كل ضامر يأتين من كل فج عميق» از آن پس نام اين خانه معظم در ميان قبايل مجاور نيز منتشر گرديد و به همين مناسبت لفظ «مكه» يا «مكا» كه كلمه اى بابلى بود و به معناى «بيت» مى باشد از سوى عماليق به اين مكان داده شد. ابراهيم عليه السلام به سوى قوم خويش بازگشت و اسماعيل عليه السلام همچنان در آنجا باقى ماند و در خدمت بيت بود تا اينكه درگذشت. پس از او خدمتگزارى آن بيت در دست فرزندانش قرار گرفت تا اينكه ضعف و سستى و تفرقه به ميان آنان نفوذ كرد. و «عماليق» از اين سستى و تفرقه سود جستند و بر آنان چيره گرديدند و از آن پس خانه كعبه و زمامدارى آن در دست اين قوم قرار گرفت. قدرت همچنان در دست آنان بود تا اينكه جرهميان پس از انهدام سد «مأرب» از راه يمن به مكّه وارد شدند و اين حركت در حوالى نيمه قرن ششم پيش از ميلاد صورت گرفت كه در آن هنگام «مضاض بن حارث» سرورى و بزرگى آنان را بر عهده داشت. جرهميان با عمالقه از در جنگ درآمدند و پس از درگيريها و مزاحمتهاى فراوان، بر آنان چيره گشتند و در نتيجه سرورى و بزرگى مكّه و به تعبيرى تمامى حجاز به دست آنان افتاد. هنگاميكه قدرت آنان وسعت گرفت و شوكت و جلالى پيدا كردند، دست به ظلم و فساد زدند و حرمت خانه را پاس نداشتند. در اين زمان خداوند بيمارى را در ميان آنان منتشر نمود بطوريكه تعداد زيادى از آنان بدان بيمارى مبتلا گرديدند.
از آن پس ضعف و سستى بر آنان چيره گرديده و فرزندان اسماعيل بر آنها مسلط
ص: 175
گشتند وزمامدارى خانه را در دست گرفتند و سرانجام جرهميان را از مكّه اخراج نمودند.
جرهميان به سوى سرزمين «جهينه» در- شمال ينبع- حركت كردند و در آن ساكن گرديدند.
«عمروبن حارث» بزرگ آنان در اين باره سروده است:
وكنّا ولاة البيت من عهد نابت (1) نطوف بذاك البيت والأمر ظاهر
كأن لم يكن بين الحجون إلى الصفا أنيس ولم يسمر بمكة سامر
بلى نحن كنّا أهلها فأبادنا صروف الليالى والجدود العواثر
زمامدارى خانه و مكّه همچنان در دست «بنى اسماعيل» قرار داشت تا اينكه «خزاعه» آمدند و بر آنان مسلط گرديدند. و مدت زمانى طولانى ولايتِ خانه را كه از سِدانت (خدمتگزارى به خانه) و سِقايت (آب دادن حاجيان) تشكيل مى گرديد، با سرسختى و جوش و خروش در دست داشتند. با وجود آنكه در بنى اسماعيل نشانى از پيشرفت ادبى و علوّ نفسانى ديده مى شد، زيرا مردانى فراوان از ميان آنان سربرآوردند كه با حُسنِ تدبير و كمال علمى خود كه ناشى از فراست و تيزهوشى ذاتى آنان بود، بر اين قوم سرورى كردند. از آن افراد مى توان «كعب بن لوئى» را كه بلاغت و فصاحتش مشهور بود، نام برد. وى نخستين شخصى است كه مردم را در روز «عُروبَه» (2) (روز جمعه) گرد هم آورد و براى آنان خطبه مى خواند و آنها را به راه فضايل و نيكى ارشاد مى نمود و از ارتكاب رذايل و آلودگيها برحَذَر مى داشت. او در ميان عرب به منزلتى رسيد كه مورّخان، سال فوتش را همچون «عام الفيل» مبدئى براى تاريخ خود قرار دادند كه اين مدّت زمان كمتر از چهارصد سال نبود.
همچنان امر خانه در دست «خزاعه» قرار داشت تا اينكه «قصىّ بن كلاب» به همراه مادرش در سن خردسالى از شام بدان سوى مراجعت كرد.
ص: 176
او از نواده هاى كعب بود و نسل بيست و چهارم، از نوادگان اسماعيل عليه السلام به شمار مى آمد. «قصى» با حُسن تدبير و سياست و تيزهوشى و قدرت ستيزى كه داشت قبايل قريش را پس از آنكه در نتيجه كينه و دشمنى به جان هم افتاده و از هم متفرّق گرديده بودند، گرد هم آورد و به طورى شايسته در ميان آنان قضاوت و داورى نمود؛ تا اينكه حجابتِ خانه (كليد دارى كعبه) را از خزاعه خريد. او كه نسبت به مكّه داراى تعصب خاصى گرديده بود، آنان را به «بطن مرّ» (وادى فاطمه) تبعيد كرده و از آن پس قدرت و نفوذ او آنچنان وسعت گرفت كه كارهاى خانه كعبه (شؤون خانه) اعمّ از سقايت، حجابت، رفادت و لواء (پرچمدارى جنگ) همه در دست او بود كه تا آن زمان هيچ مردى پيش از او مجموع آنها را به دست نگرفته بود. قصى نخستين كسى است كه حاجيان را آب و غذا داد زيرا آنان مهمانان خدا و همسايگان او به شمار مى آمدند.
اين كار موجب آن گرديد كه كاروانيان اقدامات وى را بازگو كنند و از زيركى و هوشيارى او سخن مى گفتند. او داراى نظرى محكم و فكرى بيدار و هوشيار بود. قصى «دارالندوه» (1) را در نزديكى خانه كعبه ساخت و درِ آن را از سوى كعبه قرار داد كه قوم خويش را در آن گرد هم آورد و به بحث و بررسى درباره كارها و تصميم هاى مهم خويش پرداخته و درباره آن مسايل تبادل نظر مى كردند. از آن پس او فرمانرواى بزرگ قريش به شمار مى آمد تا آنجا كه حتّى قبايل و عشاير عرب براى نزديك شدن به وى خراج مى پرداختند. قصى داراى دو فرزند بود: «عبدالدار و عبدمناف» كه از كودكى آثار بزرگى در دوّمى نمايان بود. بطوريكه از اعتبار، سرافرازى و شايستگى بيشترى نسبت به برادر بزرگتر خود برخوردار بود. پس پدرش به عبدالدار وصيت نمود كه كارهاى «سقايت»، «حجابت»، «رفادت»، «لواء» و «ندوه» را كه در دست داشت با «عبد مناف» كه داراى عقل و تدبير و دانش خوبى بود به يكسان تقسيم نمايد.
هنگاميكه قصى درگذشت، فرزندش «عبدالدار» بر آنچه كه پدر رياست و بزرگى داشت، مسلط گشت و پس از او فرزندانش نيز بر آن امور قدرت پيدا كردند؛ در اينجا بود كه فرزندان عبد مناف با آنان از در مخالفت و ستيز درآمدند و نزديك بود كه آتش جنگ
ص: 177
ميان آنان شعله ور گردد، امّا با پادرميانى برخى قبايل اين شرف و سرورى ميان آنان تقسيم گرديد: «سقايت» و «رفادت» در اختيار «بنى عبد مناف» و «حجابت» و «لواء» در دست عبدالدار قرار گرفت و اين مقامها همچنان تا فتح مكّه در بين آنان منتقل مى گرديد.
به هنگام فتح مكّه كليدهاى كعبه در دست «عثمان بن طلحه» بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را از او گرفتند و پس از ورود به درون كعبه قصد آن داشتند كه آن را به او پس ندهند.
در اين جا بود كه اين آيه نازل گرديد إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَى أَهْلِهَا (1)
رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را به او باز پس داده و فرمودند: «هاكُمْ خُذُوها خالدة تالدة» يعنى برگيريد آن را و جاودانى و موروثى در ميان خود نگاه داريد.
پس از درگذشت طلحه، رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را در اختيار برادرش شيبه قرار دادند كه تا كنون در ميان فرزندان او باقى مانده است.
قريش در جاهليت به عزّت و سربلندى زيادى رسيد، كه اين سرافرازى تا ده نسل آنان همواره ادامه داشته و امتيازات قبيله اى خويش را اعمّ از دينى، سياسى، اجتماعى و مذهبى، فرزندان آنها از پدران خود به ارث مى بردند. تا اينكه اين سربلندى در پيش از اسلام به اين افراد به ارث رسيد: «عباس بن عبدالمطلب» سقايت حاج را پس از «هاشم» بعهده گرفت كه تا پس از اسلام نيزبرقرار بود. «ابوسفيان فرزند حرب» (از بنى اميه) عقاب را نزد خويش داشت. كه پرچم قريش به شمار مى آمد و به هنگام نياز آن را آراسته و در اختيار شخصى قرار مى داد كه راى همه در مورد او به اجماع مى رسيد. «حرث بن عامر» (از بنى نوفل) رفادت را بر عهده داشت و آن اموالى بود كه از ميان خود جمع آورى كرده بودند و در ميان حاجيان نيازمند به مصرف رساندند. «عثمان بن طلحه» (از بنى عبدالدار) «سِدانت»، حجابت، لواء و ندوه را در اختيار داشت. يزيد بن زمعة بن اسود (از بنى اسد) بعنوان مشاور در مسايل مهمّ به شمار مى آمد. ابوبكر (از تيم) ديه و جريمه را بر عهده داشت كه بدان «أشناق» گفته مى شد و در موارد اختلاف به حكم او عمل مى كردند.
خالد بن وليد (از بنى مخزوم)، عهده دار اسبان قريش بود و «قُبه» در اختيار او قرار داشت. قبّه مكانى بود كه سلاح و اندوخته هاى جنگى خويش را در آن
ص: 178
ذخيره مى كردند. (1) عمر بن خطاب (از بنى عدى)، سفارت را بر عهده داشت و در مواردى كه اختلافى ميان آنان و افرادى از غير عرب اتفاق مى افتاد. به عنوان ميانجيگر دخالت مى كرد و اختلاف را رفع مى نمود. صفوان بن اميّه (از بنى جمح)، ازلام (2) را بر عهده داشت.
حرث بن قيس (از بنى سهم)، حكومت و نظارت بر اموالى را بعهده داشت كه به بت هاى خود تقديم مى داشتند.
امّا بنى هاشم به ويژه در دوران «عبدالمطلب بن هاشم» جدّ پيامبر صلى الله عليه و آله آنچنان به عظمت و بزرگى رسيدند كه شهرت آنان تمامى قبايل عرب و حتّى عربهاى اطراف جزيره را در برگرفت. اين عظمت و سرافرازى بخصوص پس از «واقعه فيل» دو چندان گرديد.
هنگاميكه نبوّت به بزرگِ ما «محمدبن عبداللَّه بن عبد المطلب صلى الله عليه و آله» رسيد و اسلام ظهور كرد و پيشرفتى سريع نمود، بزرگى و سرورى را در عبد مناف به كمال رسانيده و آنان، از اين فضل و شرف به خوشبختى و سعادت رسيدند.
از بزرگترين حوادث و اتفاقات تاريخى مكه، هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله از آن شهر به مدينه است سپس فتح آن كه هشت سال پس از هجرت اتفاق افتاد. پس از فتح مكّه اين شهر تابع حكومت اسلامى و خلفاى بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله بود.
حكومت اسلامى در مدت حيات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله طبق دستورات شرع مقدس اسلام بصورت دموكراتيك (شورايى) برگزار مى گرديد، كه اين مطلب در دوران
ص: 179
خلفا (1) نيز برقرار بود، تا اينكه خلافت كم كم جاى خويش را به سلطنت داد و استبداد جاى شورايى را گرفت.
حكومت حرمين در طول دورانهاى گذشته خود همواره از مركز خلافت اسلامى دستور مى گرفته است؛ نخستين شخصى كه در دوران پيامبر صلى الله عليه و آله به امارت مكّه رسيد، «عتاب بن اسيد» بود. رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از فتح مكّه به هنگام خروج به جنگ حنين در نيمه اول از سال هشتم هجرى او را بر امارت اين شهر برگزيد.
خلافت پس از خلفا در سال 40 هجرى به امويان منتقل گرديد كه در آغاز «عبداللَّه بن زبير» چند سالى بر مكّه مسلط گرديد تا اينكه بوسيله «حجاج بن يوسف ثقفى» اين رياست بازپس گرفته شد و در سال 73 هجرى در اختيار امويان قرار گرفت.
در سال 132 هجرى خلافت به عباسيان منتقل شد اين خلافت تا سال 358 هجرى همچنان در دست ايشان بود. در اين مدت حدود يكصد امير- از اشراف و غير اشراف- بر مكّه امارت كردند. در سال ياد شده حكومت مكّه به فاطميان برگشت و «جوهرالقائد» در آن امارت نمود. سپس «معزّالدين اللَّه عبيدى» بدان وارد گرديد. از آن پس خطبه را در تمام سرزمينهاى اسلامى از بغداد تا حلب و بصره بنام خليفه عباسى مى خواندند و از حلب تا حرمين و ساير سرزمينهاى عرب خطبه را به نام عبيديان مى خواندند. اين بدان علت بود كه «جعفر بن محمد بن حسن الثائر بن موسى الثانى فرزند عبد اللَّه بن موسى الجون بن عبد اللَّه محض بن الحسن مثنّى بن الحسن سبط فرزند امير المؤمنين على ابى طالب عليه السلام در همان سال بر مكّه غلبه كرده بود و آن را بدست گرفته بود. نامبرده از بيم عباسيان به سوى «معزّالدين اللَّه عبيدى» پادشاه مصر روى آورد و معزّ در نامه اى، ولايت
ص: 180
مكّه را براى او نوشت و از اين زمان بود كه حكومت اشراف بر مكّه آغاز گرديد. اين حكومت پس از او در فرزنداتش تا سال 455 هجرى ادامه داشت و در اين سال نوه برادر او هاشم: كه «محمد بن جعفر بن عبداللَّه بن هاشم» بود به ولايت و حكومت مكّه رسيد.
پس از او فرزندانش كه به «هواشم» معروف بودند حكومت را تا سال 597 هجرى در اختيار داشتند. حكومت اين گروه همراه با ظلم و ستم فراوانى بود. بطورى كه آخرين آنها «مكثر ابن عيسى» مالياتى بالغ بر هفت دينار را بر حجاج بيت اللَّه الحرام قرار داد. كه اين ماليات در «عيذاب» يا «جدّه» از هر شخصى كه از راه مصر به مكّه وارد مى گرديد، دريافت مى شد. مردم از «صلاح الدين ايوبى» استمداد طلبيدند و نامبرده با مذاكره اى كه با مكثر انجام داد، ماليات وضع شده را لغو نمود. طبق اين قرارداد صلاح الدين ايوبى هزار اردب (1) گندم براى او ارسال مى كرد.
از اين پس، سخنرانان مكّه به هنگام خطبه خود بعد از دعا به خليفه عباسى و امير مكّه به صلاح الدين دعا مى كردند.
بعد از مكثر، شريف «قتاده» در سال 597 هجرى، بر مكّه مسلط گرديد وى از نسل هفتم نواده هاى «شريف عبداللَّه» برادر شريف «جعفر بن محمد بن حسن الثائر» بوده قتاده مردى با شهامت، جوانمرد، شجاع و داراى همتى بلند بود بطوريكه سرزمين حكومت خود را از يمن تا مدينه گسترش داد. ليكن مردم يمن در دوران ولايت فرزندش «حسن» به علت سوء رفتارش بر مكّه غلبه يافتند و تا سال 630 هجرى اداره امور آن را در دست داشتند. پس از آن شريف «راجح بن قتاده» بر مكّه مسلط گرديد و از آن پس امارت اين شهر همانند توپى در دست قدرتمندان دست بدست مى شد، به طورى كه هر فرد قوى آنرا از فرزندانش يا از فرزندان برادرش باز پس مى گرفت و حكومت آنان گاه تابع پادشاهان مصر بود و گاه به علت درگيرى پادشاهان مصر در جنگهاى صليبى، در زير نفوذ پادشاهان يمن قرار مى گرفت.
اين مطلب بويژه پس از درگذشت «ملك كامل» رايج بود كه در خطبه حرمين
ص: 181
اين گونه به او دعا مى كردند: «صاحب مكّه و عبيدها، واليمن و زبيدها، و مصر و صعيدها، والشام و صناديدها، والجزيره و وليدها، سلطان القبلتين، وربّ العلامتين، وخادم الحرمين الشريفين، المحترمين: الملك الكامل خليل أميرالمؤمنين».
نخستين شخص از پادشاهان يمن كه در آن دوران حكومت خود را مستقل گردانيد، «نورالدين بن عمر بن على بن رسول» بود كه از سوى ملك الكامل پادشاه مصر تعيين گرديده بود وى از اين پس خود را «الملك المنصور» ناميد.
حكومت مكّه همچنان بدين منوال و در اين گيرودار بود تا اينكه ولايت آن در سال 667 هجرى به شريف «أبى نمى بن حسن بن على بن قتاده» رسيد. وى خطبه را به نام «بيبرس» پادشاه مصر خواند و او را به مكّه دعوت كرد كه نامبرده هم قبول كرد و در همان سال حج گزارد. ابونمى همچنان امارت مكّه را به عهده داشت تا اينكه سرانجام ميان او و سربازان مصرى اختلاف افتاد و به جنگهايى منتهى گرديد كه وى در پايان سال 701 هجرى به نفع دو فرزندش «حميضه» و «رميثه» از امارت كنار رفت؛ ليكن برادر آنها «ابوالغيث بن ابى نمى» بر آن دو غلبه كرد و امارت را بدست گرفت.
در دوران ولايت «ابوالغيث»، در سال 712 هجرى سلطان «ناصرمحمد بن قلاوون» حج بجاى آورد. امارت همچنان در دست ابن قلاوون بود تا اينكه سرانجام در سال 714 هجرى برادرش «حميضه» بر او غلبه كرد و او را به قتل رسانيد. سپس در ضيافتى برادران خود را دعوت كرد و جسد بريان شده او را به نمايش گزارد در حاليكه بر سر هر يك از آنان غلامى با شمشير و آماده ايستاده بود.
وى امير مكّه بود تا اينكه در سال 718 هجرى برادرش «رميثه» بر او غلبه كرد و «حميضه» از بيم جان خويش از مكّه گريخته و در حال گريز درگذشت.
ارتش مصر به مكّه يورش آورد و «رميثه» را دستگير كرد و به پادشاه مصر «ملك ناصر» تحويل داد. وى شريف «عطيفة بن أبى نمى» را جايگزين رميثه گردانيد. ملك ناصر در سال 722 هجرى رميثه را آزاد كرد و او را به همراه برادرش در ولايت مكّه شريك كرد. سپس «عطيفه» به مصر عزيمت نمود و در سال 743 هجرى در آن جا درگذشت. «رميثه» به تنهايى امير مكّه بود تا اينكه «ملك الكامل شعبان» پادشاه مصر در
ص: 182
سال 746 هجرى ولايت مكّه را در اختيار فرزند وى، شريف- «عجلان بن رميثه»-، قرار داد. سپس «سلطان حسن بن محمد الناصر» در سال 760 هجرى او را عزل نمود، ليكن نامبرده مجددا از سوى «ملك منصور محمد» به امارت مكّه برگزيده شد و تا سال 766 هجرى همچنان بر آن پست باقى بود تا سرانجام در همين سال درگذشت. پس از او شريف «احمدبن عجلان» امارت مكّه را در دست گرفت، در اين زمان به دستور «ملك منصور» مالياتى كه بر اشياء ورودى به مكّه قرار داده شده بود لغو گرديد. و در مقابل لغوِ ماليات براى امير مكّه يكصد و شصت هزار درهم و هزار اردب (1) گندم ارسال مى نمود.
سپس الغاى ماليات بر «باب الصفا» به دستور وى نوشته شد.
امارت مكّه همچنان در دست فرزندان او بود تا اينكه بالاخره به دستور پادشاه مصر شريف «حسن بن عجلان» به عنوان نيابت او در ولايت حجاز منصوب شد و فرزندش شريف «بركات» به عنوان امير مكّه منصوب گرديد. بركات دانشمندى فاضل و سخنگويى توانا بود كه به دعوت «ملك برسباى» پادشاه مصر، با تشريفات گسترده اى به آن ديار سفر كرد و در مراجعت خود به مكّه تعدادى از علماى آن جا را به همراه آورد؛ وى در سال 859 هجرى در مكّه درگذشت و شريف «محمدبن بركات» جايگزين او گرديد.
وى يكى از بهترين امراى اين ديار به شمار مى آمد كه در كارهاى خود عدالت و انصاف به خرج مى داد و حسن رفتار و همدلى و همزبانى او با مردم زبانزد همه گرديده بود.
او در سال 877 هجرى و در دوران سلطان قايتباى به مصر سفر كرد كه در آن ديار همانند بزرگان از او استقبال و پذيرايى شد و سپس با اجلال و تكريم به مكه مراجعت نمود؛ در دوران ولايت او بر مكه، در سال 884 هجرى سلطان قايتباى حج بجا آورد و در اين سفر وى مدرسه خود را كه در سمت شرقى متصل به حرم مى باشد بنا كرد. بعدها اين مدرسه به تصرف فرزندان غالب درآمد كه تا كنون نيز در دست آنان قرار دارد.
ص: 183
«محمدبن بركات» همچنان امير مكّه و ولايت حجاز بود تا اينكه سرانجام در سال 903 هجرى درگذشت و فرزندش «بركات» پس از او به اميرى مكّه برگزيده شد امارت مكّه همچنان در دست او و برادرانش دست به دست مى گشت تا اينكه در سال 910 هجرى خودش به تنهايى عهده دار آن گرديد و در سال 918 هجرى «سلطان غورى» نماينده اى به سوى او فرستاد و او را به مصر دعوت نمود. ليكن او عذر آورد و فرزندِ خود شريف ابونمى را- كه هشت ساله بود- به نيابت از خود به مصر فرستاد.
سلطان پس از پذيرايى گرمى كه از او به عمل آورد، او را به سوى پدر فرستاد در حالى كه وى را در ولايت مكّه و سرزمينهاى حجاز شريك پدر گردانيد.
هنگاميكه «سلطان سليم»- در سال 922 هجرى- بر مصر غلبه كرد آن دو را بر امارت مكّه ابقا كرد. شريف «ابونمى» كه براى ديدارش به مصر سفر كرد مورد استقبال گرم او قرار گرفت، سپس دستور قتل «حسين آغا كردى» را- كه از سوى غوريان بر جدّه حكومت مى كرد- همراه او فرستاد. وى هنگاميكه به جدّه رسيد، «آغا» را دستگير كرد و غرق نمود و شخص ديگرى را به جاى او منصوب كرد و از اين پس سرزمين حجاز و يمن زير نفوذ دولت عليّه (عثمانى) قرار گرفت.
شريف «ابونمى» در ميان اشراف، انسان دوستى آزاده به شمار مى آمد كه از نظر عقل و تدبير و فضل و دانش و تدبير امور در مقامى بس نيكو قرار داشت. اشراف «بنى حسن» (كه هم اكنون حكومت مى كنند) و «بنى زيد» و «بنى بركات» (كه پيش از «محمدبن عون» حكومت مى كردند) و «بنى ثقبه» (كه در سرزمين عرب پراكنده اند) همه آنها از نسل او به شمار مى آيند.
«ابونمى» در سال 992 هجرى وفات نمود و پس از او فرزندش شريف «حسن» امارت را بدست گرفت؛ او كه شخصى عالِم، فاضل و اديبى دانشمند بود، به پيروى از روش پدر در اداره امور آن مكان گام برمى داشت و در كارهاى خود عدالت و بخشش و صفات برجسته اخلاقى و نيكو را كه از پدر به ارث برده بود، به اجرا درآورد. او سرسلسله اشراف حسنى بود كه «محمدبن عون» جدّ خانواده حاكم كنونى نيز از آنها است.
ص: 184
او همان شخصى است كه «دارالسعاده» مكّه را به سال 967 هجرى بنا كرده و آن را جايگاهى براى امارت خويش و امارت خلفاى پس از خود- به مدتى دراز و طولانى- قرار داد كه درباره وصف آن جايگاه و تاريخ بناى آن بعضى سروده اند:
إنّ بيتا بناه خير مليك أسّس الملك كفُّه وأشاده
فاق فى وصفه وحسن تباه كلّ قصر لأهل العلا والسياده
جاء تاريخ وصفه فى نصيف أنا بيت الملوك دارالسعاده
شريف حسن همچنان ولايت حجاز را به دست داشت تا اينكه سرانجام در سال 1010 هجرى درگذشت. از آن پس منصب شرافت ميان فرزندان و برادرزاده هاى او دست به دست مى گشت تا اينكه در سال 1043 هجرى «شريف زيد بن محسن بن الحسين بن الحسن بن ابى نمى» به آن منصب رسيد. نامبرده شخصى بلند همت و شجاع بوده و در اداره ولايت به خوبى از خود مهارتى شايسته نشان داد و همچنان اداره آن را به خوبى به عهده داشت تا اينكه سرانجام در سال 1077 هجرى وفات نمود و فرزندش شريف «سعد» پس از او عهده دار ولايت گرديد، ليكن مكّه را به عنوان قهر ترك نموده و به مدت 21 سال از آن شهر دور بود. شريف «بركات بن محمدبن ابراهيم بن ابى نمى» پس از او ولايت را بدست گرفت و در سال 1094 هجرى درگذشت. پس از او فرزندش شريف «سعيدبن بركات» امارت را بدست گرفت ليكن شريف «سعيد بن سعيد بن زيد» بر او غلبه نمود، سپس سعيدبن بركات عزل گرديد و شريف «عبداللَّه بن هاشم» جايگزين او گرديد و پس از او «احمدبن غالب» جايگزين شد كه در سال 1113 هجرى درگذشت.
مجدداً شريف «سعدبن زيد» به امارت رسيده و از اين پس بصورت متناوب چندين بار ولايت در دست او و فرزندش «شريف سعيد» قرار گرفت هنگاميكه شريف «سعد»- در سال 1116 هجرى دور از مكّه- در «عابديه» درگذشت امارت در دست فرزندش شريف «سعيد» قرار گرفت كه تا هنگام مرگش يعنى سال 1129 هجرى در اين پست باقى بود.
وى شخصى والامقام، دانشمند، مآل انديش و شجاع بود كه پس از او امارت در ميان فرزندان و برادرزاده هايش دست به دست گرديد تا اينكه شريف «يحيى بن بركات»
ص: 185
بر آنان غلبه نمود و فرزندش شريف «بركات بن يحيى» در سالهاى 1134- 1136 بر اين مسند تكيه زد. سپس امارت مكّه به «بنى سعيد» عودت داده شد و همچنان به واسطه آنان اداره مى شد تا اينكه نواده او شريف «سروربن مساعدبن سعيدبن زيد» در سال 1186 هجرى امارت را بدست گرفت. او كه معروف به بلند همتى، صفات برجسته و شجاعتى سرآمد بود، با اعراب «شروق» و قبايل «حَرْب» از درِ جنگ درآمد و چندين بار بر آنان پيروز گرديد كه در نتيجه تمامى سرزمين حجاز را زير فرمان خود درآورد و قدرت او قسمتهاى فراوانى از بلاد عرب را دربرگرفت. وى همچنان بر اين امارت باقى ماند تا اينكه سرانجام در سال 1202 هجرى درگذشت. پس از او شريف «عبدالمعين بن مساعد» به امارت رسيد، ليكن پس از اندك مدتى به نفع برادر خود شريف «غالب» كنار رفت. در دوره شريف غالب وهابيان به قدرت رسيدند و جنگهاى فراوانى ميان او و وهابيون اتفاق افتاد كه اگر «محمدعالى پاشا» والى مصر از سوى دولت عليّه (عثمانى) به كمك او نمى شتافت، وهابيان بر او غلبه مى كردند. «محمدعلى پاشا» لشكرى از سربازان مصرى را به سركردگى فرزندش «طوسون» و فرزند ديگرش «ابراهيم» به اين ديار گسيل داشت. ابراهيم جمع آنان را پراكنده كرد، سرزمين آنان را به تصرّف درآورده و رييس آنان «عبداللَّه بن سعود» را اسير كرد و نزد پدرش در مصر فرستاد. در سال 1228 هجرى «محمدعلى» به سوى سرزمين حجاز آمد و از سوى شريف «غالب» در جده مورد استقبال قرار گرفت و در حالى كه هر يك از ديگرى بيم داشتند در خدمت او به سوى مكّه رهسپار گرديد. سرانجام محمد على شريف غالب و فرزندانش را دستگير كرد و آنان را از راه «قصير» به سوى مصر فرستاد.
آنان در 17 محرم سال 1229 هجرى به قاهره وارد شدند و برخوردى محترمانه با آنان به عمل آمد. شريف تا 19 شعبان در آن جا باقى ماند، سپس مطابق اراده سلطانى به همراه فرزندانش به سوى سلانيك حركت كرد و تا هنگام مرگش در سال 1231 هجرى همچنان در آن جا باقى ماند. پس از مرگ او به فرمان سلطان فرزندان او به مكّه بازگشتند.
مدّت امارت شريف «غالب» بر مكّه 27 سال بود كه تمامى آن را در جنگ با وهابيان سپرى نمود. او مردى بلند همت، با شهامت و تيزهوش بود. هنگاميكه به مصر تبعيد
ص: 186
گرديد، محمدعلى، شريف در اواخر ذى القعده سال 1228 هجرى «يحيى بن سرور» را جايگزين او گرداند و از اين پس سرزمين حجاز به زير سلطه و نفوذ مصر درآمد. شريف «شنبر» از سوى محمدعلى، نظارت بر كارهاى عرب را عهده دار گرديد كه اين مطلب كينه و بدخواهى ميان او و «يحيى» را بوجود آورد و آنچنان اين دشمنى بالا گرفت كه «يحيى»، «شنبر» را در برابر «باب الصفا» به قتل رسانيد و به «بدر» گريخت. شريف «عبدالمطلب ابن غالب» به دستور «احمد پاشا يكن» بر مسند ولايت مكّه تكيه زد، ليكن «محمد على پاشا» فرمان داد كه شريف «محمد بن عون» را كه در آن هنگام در مصر بر او وارد گرديده بود عهده دار امارت مكّه گرداند؛ پيش از آن هم نامبرده از سوى محمدعلى پاشا به امارت «تربه» و «عسير» برگزيده شده بود.
شريف «عبدالمطلب» به سوى طائف حركت كرد و جمع كثيرى از عرب را گرد خود جمع كرد و با «احمد پاشا» جنگيد، ليكن در اين جنگ متوارى گرديد و از شريف «محمدبن عون» تقاضاى امان نمود كه او نيز شريف «عبدالمطلب» و شريف «يحيى» را امان داد و بنابر دستور محمدعلى آن دو را به همراه «عبداللَّه بن فهير» و ديگران به مصر فرستاد. هنگامى كه به مصر رسيدند از سوى محمدعلى مورد احترام و تكريم قرار گرفتند و پس از گذشت يكسال مجدداً آنها را- به استثناى- شريف «يحيى»- به مكّه برگرداند و يحيى همچنان در مصر باقى بود تا اينكه در سال 1254 هجرى درگذشت. پس از آن ميان «احمد پاشا يكن» و شريف «محمد» اختلاف افتاد كه در نتيجه محمد على آنان را احضار كرد و «احمد پاشا» را به مكّه برگردانيد و شريف «محمد بن عون» را در مصر نگاه داشت.
محمد بن عون همچنان در مصر باقى بود تا اينكه ولايت حجاز در سال 1256 هجرى- در دوران سلطان عبدالمجيد (عثمانى)- از دست محمدعلى خارج گرديد و به فرمان سلطان بن عون به امارت مكّه منصوب گرديد.
او مردى عاقل، تيزهوش، خوشقدم، باشخصيت بود و به علم و علما علاقه مند بود.
وى زمانى طولانى امير حجاز بود و با درايت و حسن تدبير آن را اداره مى نمود. در سال 1263 هجرى براى خاموش كردن فتنه «فيصل بن تركى» امير رياض روى بدان سو نهاد و پس از تعيين خراج براى فيصل كه موظف گرديد سالانه مبلغ ده هزار ريال به
ص: 187
دولت بپردازد، با او از درِ صلح درآمد.
ابن عون همچنان والى مكّه بود تا اينكه سرانجام در 13 شعبان سال 1274 هجرى درگذشت و پس از او فرزندش شريف «عبداللَّه پاشا» براى اين پست تعيين گرديد.
وى نخستين شريفى بود كه داراى مقام وزارت و لقب پاشا گرديد. او در آستانه (استانبول) پرورش يافت و در همان جا به علوم شرعيه و تفسير و حديث و ادبيات پرداخت و بر اين علوم مسلّط گرديد. شريف «عبداللَّه پاشا» در سال 1275 هجرى هنگامى به جده رسيد كه كشتى هاى انگليسى بدان شهر وارد شده بودند و در اينجا بود كه نمايندگان انگليسى از او تقاضاى كمك براى رسيدن به مكّه نمودند؛ امّا نامبرده از پذيرش اين مسئوليت شانه خالى كرد و به آنها گفت: «از سرزمينى كه داراى هيچ نوع گياه و درختى نمى باشد، چه مى خواهيد؟ در حالى كه از آن بى نياز مى باشيد».
اين جواب آنان را قانع نمود و پس از آنكه او راهى مكّه شد نمايندگان انگليسى هم به ديارشان بازگشتند. در سال 1277 هجرى براى استقبال از «سعيد پاشا» والى مصر به سوى مدينه حركت كرد و از آنجا به همراه وى به قاهره سفر كرد.
سپس از آنجا پس از احترام و عزّت فراوانى كه شد و مناسب مقام او بود، به مكّه بازگشت. وى همچنان امير مكّه بود تا اينكه در تاريخ 14 جمادى الاخر سال 1294 هجرى وفات نمود. پس از او برادرش شريف «حسن پاشا» به جانشينى وى تعيين گرديد و براى احراز اين مقام از آستانه (استانبول) به سوى مكّه حركت نمود.
او فردى با تقوا، زاهد و صالح بود و از صفات اخلاقى نيكويى برخوردار بود.
حكومت او تا سال 1297 هجرى ادامه داشت امّا در اين سال در حاليكه كاروان عظيمى از همراهيان او به دنبالش بودند، هنگام ورود به جده ناگاه مردى افغانى براى بوسيدن دست وى پيش آمد و بوسيله خنجرى پهلوى او را شكافت! شريف به همين سبب پس از دو روز در حالى كه سرتاسر حجاز را پرده اى از غم و سوگوارى گرفته بود درگذشت.
سپس جنازه او را به مكّه بردند و از آن پس مكّيان به او لقب «شهيد» دادند. شريف «عبدالمطلب» براى سومين بار به امارت رسيد ليكن به علّت اختلاف شديدى كه ميان او و ساير اشراف وجود داشت در سال 1299 هجرى از كار بركنار گرديد.
ص: 188
پس از عزل او، شريف «عون الرفيق بن محمدبن عون» جانشين او گرديد.
وى به صورتى عمل نمود كه قدرت اشراف گذشته را از نو بوجود آورد و با گسترش نفوذ خود بر اعراب و مأمورين ترك داراى آنچنان قدرتى گرديد كه حتّى والى ها (1) همانند زيردستانى نزد وى انجام وظيفه مى كردند! ليكن در دوران «عثمان نورى پاشاى اول» بود كه شريف نتوانست در او نفوذ كند در نتيجه با يكديگر درگير شدند و در پايان با سعى و كوشش شريف «عون الرفيق» و هم دستان او در آستانه (استانبول) از ولايت حجاز معزول گرديد. او در اين هنگام در مكّه قدرت مطلق بود و آنچه كه مورد نظر او بود انجام مى گرديد بطورى كه به خواسته او بعضى خوشبخت، برخى بدبخت، گروهى آزاد و عدّه اى گرفتار مى شدند. شريف عون، همانند وهابيان بود و يا نزديك به رفتار آنان داشت، در دوران امارت خويش گنبدهاى فراوانى را كه بر روى قبرهاى گوناگونى- به ويژه در «معلاة» و گنبد «عبداللَّه بن زبير» و ديگران- را منهدم نمود.
بطوريكه حتى وى در نظر داشت گنبد حضرت آمنه و حضرت خديجه (عليهاالسلام) را نيز منهدم نمايد! ليكن به علت اعتراض شديد مردم از اين كار منصرف گرديد و همچنين به دستور نامبرده سنگ آسيابى كه در جايگاه تولّد حضرت فاطمه- عليهاالسلام- در خانه حضرت خديجه- عليهاالسلام- قرار داشت و ادّعا مى كردند كه آن سنگ به عنوان سنگ آسياب حضرت در مدت زندگى در آن مكان استفاده مى شده است، نيز محو گرديد.
همچنين به دستور نامبرده دهانه «غارِ حراء» (2) در كوه «ثور» نيز وسعت داده شد كه دهانه اين غار به هنگام پناه بردن رسول خدا صلى الله عليه و آله و همراهش ابوبكر در هنگام هجرت حضرت از مكّه به مدينه بوسيله تار عنكبوتى پوشيده شده بود و وسعت اين دهانه پيش از اين آنچنان كوچك بود كه فقط يك نفر آن هم در حالى كه خود را بر روى شكم مى كشانيد مى توانست از آن جا عبور كند و به درون غار راه يابد را فراخ نمايد. زيرا بر طبق ادّعاى
ص: 189
مردم تنها افراد سعادتمند و خوشبخت مى توانستند بدان راه يابند و تيره بختان و اشقيا، راهى بدان نداشته اند.
وى با فراخ كردن دهانه غار، قصد داشته است كه اين توهّم را از ميان بردارد؛ ليكن به نظر مى رسد كه در هر صورت نمى بايست اين چنين اثرى را كه خود از آثار باقى مانده طبيعى آن زمان به شمار مى آمده و بعنوان معجزه اى كه طبيعت براى اشرف مخلوقات خداوند يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله بوجود آورده تا ميان او و دشمنانش جدايى اندازد به اين سادگى از بين برود.
او شخصى راحت طلب بود و امكانات وسيعى را براى راحتى خود فراهم آورده بود كه از آن جمله است: وجود گروهى مطرب و آوازه خوان كه همواره به گرد او فراهم آمده بودند و به صورت متناوب براى او طبل و نى مى نواختند.
همچنين اتومبيلى را كه از اروپا براى خود تهيه نموده بود و با آن به سوى طائف مى رفت؛ ليكن همانند همه در پايان عمر مرگ به سراغ او نيز آمد.
شريف عون باغ بسيار زيبايى را در شمال جرول (در مكه) احداث كرد كه «محمل مصرى» در اين مكان اردو مى زد. نامبرده براى اين باغ درختان بسيارى از مصر، هند، شام و جز اينها وارد كرد و شعبه اى از آب چشمه «زبيده» را نيز برآن جارى ساخت و گفته مى شود: كه در دوران خود بهشتى بوده است كه نظير آن در مكّه وجود نداشته است امّا هم اكنون آب آن قطع گرديده و درختان آن خشك شده و گلهاى آن نابود گرديده و بصورت قطعه اى از جنگل در ميان صحرا درآمده است بطورى كه كلاغها بدان پناه برده اند و تنها فرياد عقابها و كركس ها در آن جا شنيده مى شود. سپاس خداى را كه تنها او تغيير دهنده احوال است و آنچه كه وجود دارد در دست اوست و اوست كه بر همه چيز و همه كس قادر و تواناست.
«شريف عون» در روز دوشنبه 16 جمادى الاول سال 1323 هجرى در طائف به مرگ مشكوكى درگذشت و پس از او برادرش شريف «عبداللَّه پاشا» كه آن هنگام در آستانه (استانبول) اقامت داشت جانشين او گرديد؛ ليكن در اين هنگام «رابت پاشا» والى حجاز سعى نمود تا نظر پادشاه را به سوى شريف «على پاشا فرزند عبداللَّه بن محمد بن
ص: 190
عون»- كه در آن هنگام جانشين و قائم مقام شريف در مكّه بود- تغيير دهد كه در اين كار موفّق شد و او را به امارت مكّه برگزيد؛ ليكن پس از مدتى بر اثر ظلم و جورى كه «رابت پاشا» در حجاز انجام داد از سوى حاكم آستانه بركنار شد و به سوى پايتخت فراخوانده شد و پس از مصادره تمامى اموالش به «رودس» تبعيد گرديد.
اما شريف «على پاشا» همچنان در طائف اقامت داشت تا اينكه در روز پنجشنبه 18 شوال سال 1327، شورشى در ميان برخى از مردمان مكّه و سربازان خليفه پيش آمد كه در نتيجه آن در حدود بيست نفر از طرفين كشته شدند؛ گفته مى شد كه: اين شورش از سوى «شريف على پاشا» بوجود آمده بود.
در روز دوم عزل شريف على بود كه تعيين شريف «عبداللَّه پاشا»- كه در آن هنگام در آستانه اقامت داشت- ميان مردمان مكّه شايع گرديد و سپس خبر فوت او رسيد و امارت مكّه به دست شريف «حسين پاشا» فرزند «على بن محمد بن عون» افتاد كه در آن هنگام مدت بيست و هفت سال بود كه در آستانه اقامت داشت هنگاميكه نامبرده به مكّه رسيد شريف «على» به همراه خانواده خويش به سوى آستانه حركت كرد و زمانيكه به «سوئز» رسيد، در مصر اقامت كرد و تا كنون در آن جا باقى مانده است.
اما «شريف حسين»، با همت و سعى و كوششى بى نظير امارت بر مكّه را آغاز نمود و ابتدا تمامى قبايل عربى كه قصد شورش به دولت را داشتند سركوب كرد كه در اين راستا گاه گروهى از سربازان را به فرماندهى يكى از فرزندانش به سوى اين جبهه ها مى فرستاد ودر همان حال گروهى ديگر از سربازان را به سركردگى فرزند ديگرش به سوى جبهه اى ديگر گسيل مى داشت و بدين ترتيب امنيّت را بر سرتاسر حجاز حكمفرما نمود.
ديگر از كارهاى پسنديده او اين بود كه دستمزد كرايه شتران از مكّه به مدينه و سپس تا «ينبع» را به بيست و چهار ريال مجيدى رساند زيرا پس از آنكه اين مبلغ به بيش از هفتاد ريال در دوران پيش برسد از طرف او به چنين مبلغى رسيد. بطور كلى به همراه حكومتش، عدل، قضاوت، داورى قاطع و رفتارى مهربانانه به ارمغان آورد كه خداوند بوسيله او به دولت و ملت سود فراوان رسانيد و جايگزينى مناسب بود از خانواده شريف نبوى كه خداوند بحقّ جدّش او را محفوظ و مؤيد نگاه دارد. اينجانب در طول مدتيكه
ص: 191
حضرت خديو در مكّه اقامت داشتند، با او از نزديك برخورد داشتم و او را فردى مهربان، كريم و داراى صفات برجسته يافتم. او در برخورد با مردم، رويى گشاده داشت و ادب سرتاپاى وجودش را دربرگرفته بود.
در ابتداى سال 1329 هجرى، شريف و همراهان او براى كمك و يارى دولت عليّه (عثمانى) در جنگ با «ادريسى» به سوى «عسير» به حركت درآمدند. كه اميدواريم درگاه، ذات بارى تعالى اصلاح ذات البين را به دست او قرار دهد و از خونريزى ميان مسلمانان جلوگيرى نمايد، كه اين مى تواند بهترين سرافرازى و اعتبار براى او در دو جهان باشد.
«جدول نام اشخاصى كه از زمان فتح مكّه تا كنون بر مكّه امارت كرده اند»
اين جدول برگرفته از «سالنامه حجازيه» است كه در سال 1306 هجرى در مكّه به چاپ رسيد.
نام ت ا
عتاب بن اسيد 08
محرزبن حارثه 13
قنفذ بن عمير بن جدعان
نافع بن حارث خزاعى
خالدبن عاص بن هشام بن مغيره
احمد بن خالد
طارق بن مرتفع
حارث بن نوفل قرشى
على بن عدّى بن ربيعه 24
حارث بن نوفل قرشى
عبداللَّه بن خالد بن أسيد
خالد بن عاص بن هشام
عبداللَّه بن عامر حضرمى
نافع بن حارث خزاعى
ابوقتاده انصارى 36
قثم بن عباس
نام ت ا
عتبة بن ابوسفيان 39
مروان بن حكم
سعيد بن عاص
عمربن سعيد معروف به أشدق
خالد بن عاص مخزومى
عبداللَّه بن خالد بن أسيد
عمروبن سعيد أشدق 61
وليدبن عتبة بن ابوسفيان
عثمان بن محمد بن ابو سفيان
حارث بن خالد مخزومى
عبدالرحمن بن زيد بن خطاب
يحيى بن حكم 64
عبداللَّه بن زبيربن عوام (خلافت مكّه
را از سال 64- 73 به دست داشت.) 64
حجاج بن يوسف ثقفى 73
مسلمة بن عبدالملك بن مروان 75
ص: 192
نام ت ا
حارث بن خالد مخزومى
خالدبن عبداللَّه قسرى
نافع بن علقمه كنانى
يحيى بن حكم بن أبوالعاص
عمر بن عبدالعزيز بن مروان 87
خالد بن عبداللَّه قسرى
طلحة بن داود 97
عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن
اسيد محمدبن طلحة بن عبداللَّه بن
عبدالرحمن عروة بن عياض
عبداللَّه بن قيس بن مخرمة
عثمان بن عبيداللَّه بن عبداللَّه
بن سراقة
عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد 101
عبدالرحمن بن ضحاك بن قيس 101
عبدالواحد بن عبداللَّه
ابراهيم بن هشام بن اسماعيل مخزومى
محمدبن هشام بن اسماعيل مخزومى
نافع بن عبداللَّه كنانى
يوسف بن محمد ثقفى 125
عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز 126
عبدالواحد بن سليمان بن عبدالملك
ابوحمزه خارجى
عبدالملك بن محمد بن عطيه سعدى
مروان بن محمد بن وليد
وليد بن عروه سعدى
محمدبن عبدالملك بن مروان
نام ت ا
داود بن على بن عبداللَّه بن عباس 132
عمربن عبدالحميد بن عبدالرحمن
عباس بن عبداللَّه بن معبد 136
زياد بن عبداللَّه حارثى
هيثم بن معاوية عتكى خراسانى
سرى بن عبداللَّه بن حرث 143
محمد الحسن بن معاويه 145
سرى بن عبداللَّه
عبدالصمدبن على بن عبداللَّه
محمد بن ابراهيم الامام 147
ابراهيم بن يحيى بن محمد بن على 158
جعفر بن سليمان بن على بن عبداللَّه
عبيداللَّه بن قثم بن العباس 166
حسين بن على
احمدبن اسماعيل 169
حماد بربرى
سليمان بن جعفر
فضل بن العباس بن محمد بن على 187
محمد بن عبداللَّه بن سعيد بن مغيره
عباس بن موسى
عباس بن محمد الامام
عبداللَّه بن قثم
على بن موسى
موسى بن عيسى بن محمد بن على
داود بن عيسى بن موسى بن على 191
حسين بن الحسن بن على الاصغر
على بن محمد بن جعفرالصادق
ص: 193
نام ت ا
عيسى بن يزيد جلودى
هارون بن مسيب 202
حمدون بن على
يزيدبن حنظله
ابراهيم بن موسى الكاظم 203
عبيداللَّه بن الحسن بن عبداللَّه
صالح بن العباس بن محمد
سليمان بن عبداللَّه بن سليمان بن على
محمدبن سليمان المذكور
حسن بن سهل
عبيداللَّه بن عبداللَّه بن الحسن
صالح بن العباس بن محمد 218
اشاس چركسى
محمدبن داود بن عيسى
على بن عيسى بن جعفر 232
عبداللَّه بن محمد بن داود 239
محمد بن سليمان بن عبداللَّه
محمد بن المنتصر
ايتاح تركى
عبدالصمد بن موسى 247
جعفربن فضل
اسماعيل بن يوسف
عباس بن مستعين 252
محمدبن طاهر بن الحسين
عيسى بن أحمدبن منصور
محمدبن احمدبن عيسى
على بن الحسن هاشمى
نام ت ا
موفق طلحة بن متوكل 256
ابراهيم بن محمد بن اسماعيل عباسى
ابومغيره محمد بن احمدبن عيسى
ابوعيسى بن محمد
فضل بن عباس بن حسن
هارون بن محمد بن اسحق
احمدبن طولون
محمدبن أبى الساج
عج بن محلب 279
ابن مهلب
مؤنس خادم
ابن محارب 301
حافظ أبوالفضل
ابوطاهر قرمطى
قاضى شريف ابوجعفر محمد
عيسى بن ابوجعفر
ابوالفتوح حسين بن جعفر
حسن بن جعفر 385
ابوالطيب بن داوود
شريف محمد بن حسن بن جعفر 430
شريف محمدبن جعفر بن محمد 455
شريف قاسم بن محمد 484
شريف فليته بن قاسم 518
شريف هاشم بن فليته 527
شريف قاسم ملقب به «عمدةالدين» 549
شريف عيسى ملقب به «قطب الدين» 557
شريف مالك بن فليته 570
ص: 194
نام ت ا
شريف قاسم
شريف قطب الدين عيسى
شريف داودبن عيسى 570
شريف مكثربن عيسى 571
شريف قاسم بن مهنا
شريف مكثربن عيسى 587
شريف قاسم بن مهنا
شريف بكربن عيسى
شريف محمدبن مكثر
شريف قتادة بن ادريس 597
عبداللَّه بن محمدثائر بن موسى
مثنى بن حسن
شريف حسن بن قتاده 617
نورالدين على بن عمر بن رسول 619
صارم الدين ياقوت بن مسعود 626
طغتكين تركى و راجح بن قتاده كه اين دو چندين بار امارت را از 630
يكديگر گرفتند. 652
شريف حسن بن على بن قتاده
شريف جمازبن حسن بن قتاده 652
شريف راجح بن قتاده 652
شريف غانم بن راجح بن قتاده 652
شريف ابونمى على بن قتاده
شريف جمازبن شيحة حسينى 688
شريف ابونمى على بن قتاده
حميضه ورميثة اين دو چندين بارامارت 701
را با هم و نيز تنهايى به دست گرفتند.
عطيفه و ابوالغيث
نام ت ا
ثقبه و عجلان فرزندان رميثه اين دو 740
چندين بار به امارت رسيدند
شريف سندبن رميثه ومحمد بن عطيفه 764
شريف احمد بن عجلان 765
شريف عنان بن مغامس
شريف عنان و احمد و عقيل
شريف على بن عجلان 789
شريف محمد بن عجلان 797
شريف حسن بن عجلان 809
شريف رميثه بن محمدبن عجلان 818
شريف حسن بن عجلان 821
شريف بركات بن حسن 821
شريف على بن عنان بن مغامس 827
شريف حسن بن عجلان 828
شريف على بن حسن بن عجلان 845
شريف ابوالقاسم بن الحسن 847
شريف بركات بن الحسن بن عجلان 851
شريف محمد بن بركات 859
شريف بركات بن محمد و برادرش
شريف هزاع بن محمد بن بركات
شريف احمد بن محمد بن بركات
شريف بركات بن محمد
شريف حميضه بن محمد
شريف بركات بن محمد و برادرش 910
شريف بركات به همراه فرزندش محمد
شريف بركات بن محمد ودو فرزندش
شريف ابونمى بن محمد بن بركات 931
شريف حسن بن ابى نمى 1003
ص: 195
نام ت ا
شريف ابوطالب بن حسن 1010
شريف ادريس بن حسن 1012
شريف محسن برادرزاده إدريس 1034
شريف احمد بن عبدالمطلب 1037
شريف مسعود بن ادريس 1039
شريف عبداللَّه بن حسن 1040
شريف محمد بن عبداللَّه به همراه زيد 1041
شريف نامى بن عبدالمطلب 1041
شريف زيد بن محسن 1042
شريف سعد بن زيد 1077
شريف بركات بن محمد 1083
شريف سعيد بن بركات 1094
شريف احمد بن زيد 1095
شريف سعيد بن سعد بن زيد 1099
شريف احمد بن غالب 1099
شريف محسن بن حسين 1101
شريف سعيد بن سعد 1103
شريف عبدالمحسن بن احمد 1113
شريف سعد بن زيد 1113
شريف عبدالكريم بن محمد 1113
شريف سعيد بن سعد 1116
شريف عبداللَّه بن سعيد 1129
شريف يحيى بن بركات 1130
شريف مبارك بن احمد 1132
شريف عبداللَّه بن سعيد 1136
شريف محمد بن عبداللَّه 1143
شريف مسعود بن سعيد 1145
شريف محمد بن عبداللَّه 1145
شريف مسعود بن سعيد 1146
نام ت ا
شريف مساعد بن سعيد 1165
شريف جعفربن سعيد 1172
شريف مساعد بن سعيد 1173
شريف عبداللَّه بن سعيد 1184
شريف احمد بن سعيد 1184
شريف عبداللَّه بن حسن 1184
شريف احمد بن سعيد 1184
شريف سرور بن مساعد 1186
شريف عبدالمعين بن مساعد 1202
شريف غالب بن مساعد 1202
شريف يحيى بن سرور 1228
شريف محمد بن عبدالمعين 1242
شريف عبدالمطلب بن غالب 1267
شريف محمد بن عبدالمعين 1272
شريف عبداللَّه پاشا فرزند 1274
محمدبن عون
شريف حسين پاشا 1294
شريف عبدالمطلب بن غالب 1297
شريف عون الرفيق فرزند محمد 1299
ابن عون
شريف على پاشا فرزند عبداللَّه 1323
شريف عبدالاله پاشا فرزند محمد 1327
ابن عون
شريف حسين پاشا ابن على فرزند
محمد بن عون 1327
نام برخى از افراد ياد شده در جدول با آنچه در كتاب مرآة الحرمين و ديگر تواريخ آمده است تفاوت دارد.
ص: 196
در سال 1142 هجرى مردى از اعراب باديه «نجد» ظهور نمود كه نام وى «محمدبن عبدالوهاب» بود. او كه در مكّه نزد برخى از علما و بزرگان علومى را آموخته بود، بدعتى را در دين اسلام بوجود آورد و به تبليغ آن پرداخت.
نظريات او شديدتر از اعتقادات «احمدبن حنبل» بود و گاه در برخى موارد غلوّ فراوانى داشت. او در ميان قبايل و تجمع هاى عرب حركت كرد و عقيده خود را بر آنان عرضه مى نمود بطوريكه جمع فراوانى بدو پيوستند و همچنان پيروان او رو به افزايش نهادند تا آنجا كه براى خود قدرتى بوجود آوردند و مردمان باديه از او بيم داشتند.
هنگاميكه ماههاى حج نزديك گرديد، «عبدالوهاب» بيست نفر از پيروان خويش را به سوى شريفِ مكّه «مسعودبن سعيدبن زيد» فرستاده. و مذهب خود را بر او عرضه نمود.
همچنين از او درخواست نمود كه به حج مشرف گردد. ليكن شريف با آنان از در مخالفت پيش آمد و به دستور وى همگى دستگير و به زندان افكنده شدند. شخصى از ميان آنان گريخت و خود را به «درعيّه» مركز وهابى ها رسانيد و آنها را از جريان مطّلع گردانيد. پس از آن تا سال 1205 هجرى اين گروه در ممنوعيت حج به سر مى بردند. در همين سال شريف «غالب» امير مكّه بود كه از او درخواست حج نمودند ليكن موافقت نكرد و در نتيجه با او درگير جنگ گرديدند و با اينكه «محمدبن عبدالوهاب» در سال 1207 هجرى درگذشت همچنان پيروان او تا سال 1213 هجرى به جنگ و درگيرى ادامه دادند كه در اين مدت زمان در حدود پانزده جنگ ميان آنان رخ داد كه در تمامى اين جنگها وهابيان با شكست روبه رو گرديدند، ليكن در آخرين جنگ كه به «غزوةالخرمه» معروف شد پيروزى آشكارى نصيب آنان گرديد.
در اين سال پيمان صلحى ميان شريف «غالب» و «عبدالعزيزبن محمدبن سعود» امير درعيه صورت پذيرفت، نامبرده به كمك وهّابيان بپا خواست و در نظر داشت كه
ص: 197
بدينوسيله سرزمين تحت نفوذ خويش را گسترش دهد و در اين زمينه نيز آنچنان پيشرفت نمود كه حتى نزديك بود تمام اطراف جزيرةالعرب را به زير نفوذ درآورد؛ در اين پيمان صلح حدود منطقه تسلط هر يك از طرفين معيّن گرديد و نيز شريف با حج وهّابيان در سال 1214 هجرى موافقت نمود.
بنابراين «سعودبن عبدالعزيز» به همراه پيروان فراوان خود حج گزاردند؛ همچنين نامبرده در سال 1215 نيز با انبوهى از ياران خويش به مكّه آمد و حج گزارد. بعد از اين حج ميان او و اعراب شريف اختلافى پيش آمد كه منجر به جنگ ميان آنان گرديد، اين درگيريها به حدود سيزده جنگ ميان طرفين منجر گرديد كه در آخرين جنگ كه سال 1217 هجرى بوقوع پيوست، «ابن سعود» بر طائف غلبه كرد و آن جا را به چنگ آورد.
همچنين در اين سال پس از متفرّق شدن حاجيان شريف «غالب» ترسيد و به همراه والى «شريف پاشا» به جدّه گريختند؛ همچنين در اين هنگام مردمان مكّه نيز از بيم وهابيان استقرار نداشتند.
شريف «عبدالمعين بن مساعد» سپس نامه اى به سعود نوشت و در آن نامه امانِ همسايگان بيت اللَّه الحرام را از او درخواست كرد و ضمن تأكيد از پيروى او خود را عامل او بر مكّه قلمداد نمود. وى آن نامه را به همراه بزرگانى از علما و اشراف مكّه براى او فرستاد. فرستادگان شريف در «وادى السيل» (واقع در دو منزلى مكه) با سعود ملاقات كردند و در اطاعت و پيروى از مذهبش با او پيمان بستند. سعود نيز بر ورقه اى كوچك امان نامه اى را براى آنان اين چنين نوشت:
«بسم اللَّه الرحمن الرحيم من سعود بن عبدالعزيز إلى كافة أهل مكّه والعلما و الأغوات و قاضى السلطان، السّلام على من اتّبع الهدى أمّا بعد فأنتم جيران اللَّه و سكّان حرمه آمنون بأمنه، إنّما ندعوكم لدين اللَّه ورسوله. يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَلَا يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ (1) فأنتم فى وجه اللَّه و وجه أمير المسلمين سعود بن عبدالعزيز
ص: 198
وأميركم عبدالمعين بن مساعد فاسمعوا له وأطيعوا ما أطاع اللَّه و رسوله والسلام». (1)
سعود اين امان نامه را در روز جمعه هفتم محرم سال 1218 هجرى به مكّه فرستاد و مفتى مالكيان بر بالاى منبر رفت و متن آنرا براى همه قرائت نمود؛ سپس مردمان مكّه نيز از او اطاعت نمودند.
در روز بعد «سعود» در حالى كه لباس احرام به تن كرده بود به مكّه وارد شد و طواف و سعى را به جاى آورده و در حدود يكصد شتر را قربانى نمود. سپس به سوى باغ شريف كه در محل «محصب» واقع شده بود رفت. روز بعد مجددا به مسجدالحرام آمد و بر بالاترين نقطه صفا ايستاد و خطبه اى را در ميان مردم ايراد نمود كه پس از آن مردمان مكّه مجدداً با او بيعت نمودند. سپس در روز بعد نامبرده فرمان داد كه تمامى گنبدهاى موجود در «معلى» را كه گنبد حضرت خديجه عليها السلام نيز از آن جمله بود ويران گردد.
سپس گنبد جايگاه تولد پيامبر صلى الله عليه و آله و جايگاه تولد ابوبكر و حضرت على عليه السلام (2) را نيز منهدم نمود همچنين دستور داد كه مؤذن ها پس از اذان دعا نكنند و از تكرار نماز جماعت در مسجدالحرام جلوگيرى به عمل آورد و از اين پس نماز صبح به امامت شافعى، ظهر مالكى، عصر حنبلى و مغرب حنفى، اقامه شود و نماز عشا را همگى با هم به جماعت بپا دارند. «سعود» پس از چهارده روز اقامت در مكه، با سربازان همراه خود به سوى جدّه حركت كرد و در اين سفر قصد دستگيرى شريف «غالب» را داشت.
ص: 199
او شريف را چندين روز محاصره كرد ليكن به علت استحكام حصار مدافعين و نيروهاى مدافع وى نتوانست كارى از پيش برد بنابراين جدّه را به سوى شرق ترك نمود.
پس از آن شريف «غالب» در پايان ماه ربيع الاول به سوى مكّه حركت كرد و پيروزمندانه و بدون آنكه مخالفتى از سوى شريف «عبدالمعين» صورت گيرد، وارد مكّه گرديد.
بزرگان و رؤساى قبايل همگى رو به سوى او آوردند و با او هم پيمان گرديدند و جنگ ميان آنان و وهابيان تا ماه ذى القعده سال 1220 هجرى ادامه يافت. در اين هنگام پيمان صلحى ميان او و وهّابيان صورت گرفت كه بر طبق آن، وهّابيان تنها براى اداى مناسك حج مى توانند به مكّه وارد شوند و سپس به ديار خويش بازگردند. در اين ميان شريف «غالب» از بيم وهّابيان همواره خود را به آنان نزديك مى كرد و به اعتقاد و مذهب آنان تظاهر مى نمود بطوريكه گاه دستور مى داد تا باقى مانده گنبدهاى مزارهاى صالحان در مكّه و جدّه را ويران نمايند.
و ديگر آنكه به مؤذنها دستور مى داد كه اذان را بدون سلام و دعا ندا دهند و موارد ديگرى از اعمال وهّابيان را نيز انجام مى داد. در سال 1221 هجرى «سعود» محمل مصرى را در مكّه به آتش كشيد و براى محمل شامى نيز شروطى قرار داد اين محمل كه در آن هنگام حامل هديه هايى بود كه وى آنها را قبول نكرد و بدون انجام مناسك حج به ديار خويش باز گشتند. بنابراين از آن پس سفر اين دو محمل به مكّه قطع گرديد و در اين سال بود كه «سعود» تمامى جواهرات گران سنگى را كه در حجره شريف نبوى در مدينه منوره قرار داشت به تصرف خويش درآورد.
همچنين قاضى مكّه و مدينه را- كه از سوى دولت عليّه (عثمانى) تعيين گرديده بودند- اخراج نمود. و در پايان حرمين شريفين را زير نفوذ مطلق و استبدادى خود درآورد.
هنگاميكه سلطان محمود (عثمانى) از اين جريان آگاه گرديد دستور داد «محمدعلى پاشا» سربازان خود را براى جنگ با وهّابيان مهيّا كند. ليكن نتوانست در آغاز كار اين فرمان را به مرحله اجرا درآورد. زيرا پس از به قدرت رسيدن وى در مصر به سال 1220 هجرى شب و روز خود را در منظم كردن امور داخلى و بودجه و تقويت نيروى
ص: 200
نظامى آن صرف نموده بود. هنگاميكه فرمان خليفه مجدداً صادر گرديد ارتشى را به فرماندهى فرزندش «طوسون پاشا» مجهّز كرد و به سوى «ينبع» فرستاد؛ اين لشكركشى در رمضان سال 1226 هجرى اتفاق افتاد در اين حمله پس از تصرف «ينبع» بدون هيچگونه مشكلى تا «صفراء» و حتّى بعد از آن پيش رفتند. در اين مكان درگيرى ميان آنان و «عثمان مضايفى»- حاكم طايف كه از سوى «سعود» تعيين گرديده بود- درگرفت.
او كه جمع بى شمارى از وهّابيان را همراه داشت ارتش مصر را شكست داد و جمعِ آنان از هم پاشيد، آنچنانكه «طوسون» به «قصير» رفت و در آنجا به انتظار دستور پدر باقى ماند.
در محرم سال 1227 هجرى «محمدعلى» سپاه ديگرى را آماده كرد و از راه دريا به سوى «ينبع» فرستاد و به «طوسون پاشا» نيز دستور داد كه به سوى آنها برود و آنان را رهبرى نمايد. در ماه صفر سپاه ديگرى را آماده كرد و به فرماندهى «صالح آغا سلحدار» از راه خشكى به اين ديار فرستاد. از آن پس همچنان سربازان و ذخاير جنگى خود را از راه خشكى و دريا به «ينبع» مى فرستاد و در آن جا نيروى عظيمى به وجود آورد. در اين هنگام «طوسون» نيز با شريف مكاتبه داشت و در مسايل مختلف نظر او را خواستار مى شد و راهنماييهاى او را عملى مى ساخت. همچنين يكى از اقدامات وى اين بود كه به سوى بزرگان «حرب» پيك فرستاد و به هنگام ورود آنها استقبال گرمى از آنان بعمل آورد و اموال و خلعت هاى فراوانى در اختيار آنان قرار داد و سپس همگى در خدمت او حركت كردند و در ماه ذى القعده به مدينه منوره وارد گشتند و كليه وهّابيان را از آن شهر اخراج نمودند. گروهى ديگر از لشكريانى كه در «ينبع» حضور داشتند از راه دريا رو به سوى «جدّه» نهادند و بدون هيچگونه مزاحمتى بدان شهر وارد گرديدند. هنگاميكه سربازان وهّابى از اين پيروزى اطلاع يافتند مكّه را ترك كرده و قلعه ها را خالى نمودند.
سپس گروهى از سربازان مصرى، از جدّه به مكّه عزيمت كردند و به هنگام ورود به آن شهر با احترام و تكريم فراوان از سوى «شريف غالب» مورد استقبال قرار گرفتند. آنان نيز پس از ورود كليه قلعه ها را به تصرف خويش درآوردند و هنگاميكه اين خبر به گوش سربازان وهّابى مستقر در طائف رسيد همگى آنجا را به سوى «درعيه» ترك گفتند. از آن
ص: 201
پس خبر پيروزى سربازان مصرى بر مدينه منوّره «جدّه» و «مكه» به مصر رسيد و به فرمان «محمدعلى پاشا» قاهره به مدت پنج روز آذين گرديده و سپس پيكى را به سوى خليفه فرستاد و او را از اين فتح پيروزمندانه آگاه نمود، در اين روز آستانه، چهره ديگرى به خود گرفته بود.
در ماه ربيع الثانى سال 1228 هجرى «سعود» در «درعيه» درگذشت. و فرزندش «عبداللَّه» جانشين وى گرديد. «محمدعلى پاشا» در چهاردهم شوال همان سال از مصر به سوى حجاز عزيمت نمود و در پايان سفرش به جدّه وارد شد و از سوى «شريف غالب» كه براى استقبال از او به اين شهر آمده بود مورد احترام قرار گرفت.
چند روزى از اقامت «محمدعلى» در جدّه نگذشته بود كه گروهى از سوى «ابن سعود» به نزد وى آمدند و از او تقاضاى صلح نمودند. محمد على تقاضاى آنان را قبول كرد مشروط بر آنكه تمامى هزينه هاى خرج شده از آغاز جنگها تا كنون را بپردازند و خود شخصاً براى امضاى صلح حاضر شود. روز بعد لشكريان محمدعلى در برابر اين گروه نظم و قدرت خويش را به نمايش گذاردند آنچنانكه حركات و نظم لشكريان، گروه وهّابى را به ترس و بيم انداخت؛ سپس محمدعلى در حالى كه «شريف غالب» نيز در ركاب او بود به سوى مكّه حركت كرد و به خانه «قرطبى» وارد گرديد. «طوسون پاشا» در خانه «سقاف» واقع در «شاميه» مستقر شد. «محمدعلى» و شريف «غالب» نيز در اين حال هر يك از ديگرى بيم و واهمه داشتند، چون محمدعلى در نظر داشت كه زمينه را تنها براى خود خالى نمايد. بنابراين فرمان داد كه فرزندش «طوسون پاشا»، شريف «غالب» و فرزندانش را دستگير نمايد. اين دستگيرى در اواخر ذى القعده سال 1228 هجرى صورت پذيرفت. سپس شريف و فرزندانش را ابتدا به مصر و از آن جا به «سلانيك» (1) تبعيد نمود و شريف «يحيى بن سرور» از سوى محمدعلى جايگزين وى گرديد.
محمدعلى همچنان در مكّه اقامت داشت و به نظم و ترتيب آن شهر همت گماشت و قبايلى را كه از او سرپيچى مى كردند و پيمان او را نقض كرده بودند بوسيله سربازان خود سركوب كرد و همه را به اطاعت خويش درآورد. پس از انجام فريضه حج در
ص: 202
سال 1229 هجرى، ميان او و وهّابيان همزمان با آغاز سال 1230 هجرى جنگى رخ داد كه در نتيجه آن جنگ محمدعلى بر «تربه»، «رينه»، «بيشه» و «عسير» دست يافت. او همواره بر هر قسمتى كه دست مى يافت پس از تنظيم كارها و امور آن شخصى را به عنوان امير براى آن مكان تعيين مى نمود و همچنان از منطقه اى به سوى منطقه اى ديگر در جزيرةالعرب حركت مى كرد تا اينكه در ماه جمادى الاول به مكّه بازگشت. وى پس از آنكه حقوق و مستمرى ويژه اى را براى تعداد فراوانى از اشراف و ديگران- كه مصلحت عمومى اقتضاء مى نمود- قرار داد؛ اين مستمرى نيز همچنان براى فرزندان آن افراد پرداخت مى گردد. وى پس از تعيين «حسين پاشا الارناء وطى» بعنوان والى مكّه و تعيين فرزندش «طوسون پاشا» بعنوان فرمانده كلّ نيروهاى نظامى حجاز، به سوى مصر بازگرديد.
در ماه شعبان اين سال، «طوسون پاشا» قرارداد صلحى با «عبداللَّه بن سعود» امضا نمود كه بر پايه اين قرارداد وهّابيون دست از جنگ و خونريزى كشيدند و حكومت آنان بر حجاز را پذيرفتند. بر اين اساس «ابن سعود» هيأتى از بزرگان قوم خويش را به سوى «طوسون» فرستاد و با او بر عهد و پيمان تأكيد نمود.
سپس طوسون، فرستادگان «ابن سعود» را به مصر نزد پدرش فرستاد بااين كه اين صلح در نظر او پايدار نمى نمود. «طوسون پاشا» در ماه ذى القعده در حجاز باقى مانده و سپس به دستور پدر در ماه ذى الحجه به مصر بازگشت؛ هنگام ورود او، شهر بسيار آذين گرديده بود، چون در هنگام غيبت او از مصر، فرزندش «عباس پاشاى اول» نيز بدنيا آمده بود. طوسون پاشا همچنان در مصر باقى ماند تا اينكه در سال 1231 هجرى در سن بيست سالگى به بيمارى طاعون درگذشت.
محمدعلى در محرم سال 1232 هجرى فرزندش «ابراهيم پاشا» را براى محو و نابود كردن اثر وهّابيون، به حجاز فرستاد. وى همراه لشكر انبوهى به مكّه حركت كرد و از آن جا به سوى «درعيه» عزيمت نمود، هنگاميكه به مكانى بنام «مرنان» رسيد، ميان او و وهّابيان جنگ سختى درگرفت كه به پيروزى او پايان پذيرفت.
پس از آن بر شهر «شقراء» نيز دست يافت سپس به سوى «درعيه» به حركت درآمد
ص: 203
كه «عبداللَّه بن سعود» را در آن جا در محاصره قرار داد و در ذى القعده سال 1233 هجرى پس از جنگ سختى بر وى دست يافت و «عبداللَّه بن سعود» امير وهّابيان را به همراه تعداد بسيارى از فرزندان و خانواده و اطرافيانش دستگير نمود؛ پس از آنكه شهر آنان را به ويرانى كشانيده بود همگى را به سوى مصر حركت داد. هنگاميكه خبر اين پيروزى به محمدعلى رسيد دستور داد قاهره را آذين كردند و نيز فرمان داد توپخانه ها هزار توپ شليك نمايند. كاروان «ابن سعود» و همراهان او در آغاز ماه محرم سال 1234 هجرى به قاهره وارد شدند. ابن مسعود را در كاروانى عظيم وارد شهر كردند و محمدعلى نيز در روز دوّم، وى را با احترام در كاخ «شبرا» به حضور پذيرفت.
ابن سعودِ وهّابى در اين هنگام صندوق كوچكى را كه باقيمانده جواهرات در آن بود و پدرش از حجره شريف نبوى، به يغما برده بود، همراه سه جلد قرآن نفيس كه با جواهرات گران سنگى تزيين گرديده بود و نيز سيصد قطعه بزرگ لؤلؤ و قطعه اى بزرگ از زمرّد را به محمدعلى تقديم نمود. پس از آن «عبداللَّه بن مسعود» به آستانه (استانبول) منتقل گرديد و در آنجا بر دروازه «باب همايون» به دار آويخته شد. در اين سال «ابراهيم پاشا» حج بجاى آورد و به مصر بازگشت و هنگام مراجعت او هفت روز تمامى مردم شهر در جشن و چراغانى و آذين به سر بردند. بنابراين از آن پس سرزمين حجاز از شمال تا جنوب آن به زير فرمان «محمدعلى» درآمد.
پس از اين آل سعود تصميم گرفتند كه «نجد» را به تصرف خود درآورده و بعد از ويرانى مركز حكومتشان بدست «ابراهيم پاشا»، اين مكان را مركزى براى حكومت خود قرار دهند؛ در اين هنگام بزرگ آنان، «فيصل بن تركى» عموزاده «عبداللَّه بن مسعود» بود؛ هنگاميكه قدرتى به دست آوردند، محمدعلى از آنان بيمناك شد و در سال 1253 هجرى «خورشيد پاشا» را به سوى آنان فرستاد. او پس از جنگهاى متعدّدى كه با وهّابيان داشت، سرانجام بر «درعيه» دست يافت و در سال 1254 هجرى، فيصل را به همراه تعداد بسيارى از آل سعود دستگير نموده و به سوى مصر گسيل داشت. پس از او امارت به دست «خالدبن سعود» رسيد، ليكن «عبداللَّه بن ثنيان» بر او خروج كرد و امارت را از دست وى خارج نمود. اين مطلب به اطلاع فيصل رسيد در حالى كه در قلعه مصر زندانى
ص: 204
بود. او كه با «عباس پاشاى اول» دوستى داشت نزد وى از غلبه «ابن ثنيان» شكايت كرد و به او وعده داد كه اگر او را از زندان آزاد كند و حكومت از آنِ وى شود از او و محمدعلى حمايت نمايد «عباس پاشا» نيز به او كمك كرد و او را متوارى ساخت. فيصل در ميان راه بر «ابن رشيد» امير «شمّر» وارد گرديد. نامبرده از او احترام كرد و تعدادى از افراد خويش را به همراه او به سوى «ابن ثنيان» فرستاد. همچنين در اين ميان قوم او از آمدنش خبر يافتند پس تعداد بسيارى به سوى او آمدند و همگى در ركاب او به «قصيم» روى آورده و آنجا را به محاصره خود درآوردند. سپس «ابن ثنيان» را اسير نموده و به زندان انداختند كه همچنان در زندان باقى بود تا اينكه درگذشت. در سال 1258 هجرى فيصل بر «نجد» مسلط شد و بر آن جا حاكم گرديد و سرانجام در سال 1282 هجرى درگذشت.
نامبرده داراى چهار فرزند ذكور بود به نامهاى (عبداللَّه، سعود، محمد و عبدالرحمن).
پس از او «عبداللَّه بن فيصل» امارت را به دست گرفت ليكن ميان او و برادرش سعود كه به «بحرين» گريخته بود، اختلاف پيش آمد و امير بحرين به او كمك كرد تا وى در آغاز به قبايل عجمان پيوست سپس به نجد آمد و در آنجا با مردان برادرش «عبداللَّه» برخورد نمود كه برادرش «محمدبن فيصل» سركرده آنان بود و جنگ سختى ميان آنان درگرفت كه در نتيجه آن تعداد فراوانى از دو گروه كشته شدند و در پايان «سعودبن فيصل» پيروز شد. عبداللَّه برادرش به ميان اعراب گريخت و پس از جمع آورى تعداد افراد بسيارى مجدداً به برادرش مسعود حمله نمود كه باز هم مسعود پيروز گرديد.
عبداللَّه به سوى اطراف نجد رفت و در ميان قبايل گشت مى زد و دست نياز به آنان دراز مى نمود ليكن در اين كار موفقيّتى به دست نياورد. پس از آن پايه هاى امارت «سعود» مستحكم گرديد و ظلم و ستم را آغاز نمود. ليكن اين مدّت چندان به درازا نكشيد زيرا قبايل نجد عليه او قيام كردند و روزهاى او را به سياهى كشاندند تا اينكه سرانجام به مرگ طبيعى درگذشت. پس از او دو فرزندش «محمد و عبدالعزيز» امارت را به دست گرفتند.
در اين هنگام «عبداللَّه بن فيصل» نيروهايى را جمع آورى كرد و به سوى «رياض»
ص: 205
پايتخت اين امارت حركت كرد كه بر آن غلبه يافت. محمد و عبدالعزيز به شهر «خرج» كه در نزديكى رياض واقع شده است گريختند و ميان آنان و عمويشان درگيريهايى صورت گرفت كه در پايان با آرامش ميان دو طرف خاتمه يافت. سپس مجدداً ميان آنان برخوردهايى رخ داد كه غلبه از آن «عبداللَّه» بود.
در اين ميان امارت «رشيد»- با تفرقه اى كه ميان «آل سعود» بوجود آمده بود- قدرت گرفته بطوريكه چشم به امارت نجد دوخته بود. پس بدين منظور به سوى اين منطقه آمد و با «ابن فيصل» در محلّ «حائل» جنگيد و در رياض او را محاصره نمود و پس از مدّتى بر او غلبه كرد كه سرانجام «عبداللَّه بن فيصل» را اسير نموده و با احترام به «حائل» آورد و مدّت يك سال نزد خويش نگاه داشت؛ «عبداللَّه بن فيصل» تقاضاى مراجعت به رياض را كرد كه موافقت نمود و پس از مراجعت به آن شهر درگذشت. دو برادر زاده سعود (محمد و عبدالعزيز) آن هنگام در «خرج» زندگى مى كردند. «ابن رشيد» كه از وجود آنان احساس ناراحتى مى كرد همواره در پى فرصتى بود كه آنان را از بين ببرد تا اينكه سرانجام آنان را به قتل رسانيد و بر «نجد» غلبه نمود، اما دو فرزند فيصل، محمد و عبدالرحمن، در رياض بودند و بر آن مكان امارت مى كردند، پس از مدّتى محمد درگذشت و عبدالرحمن به تنهايى امير بود. در آن هنگام سرزمين «قصيم» پس از زوال حكومت آل سعود، به صورت مستقل در دست دو امير آن: «حسن بن مهنا» و «رامل بن سليم» قرار داشت. به دنبال اختلافى كه ميان «ابن رشيد» و آنان بوجود آمد، جنگى درگرفت كه در پايان به پيروزى ابن رشيد ختم گرديد. در اين جنگ «عبدالرحمن بن فيصل» كه به كمك مردمان قصيم برخواسته بود پس از غلبه ابن رشيد و گرفتن سرزمين «قصيم» به كويت پناهنده شد كه در آن هنگام امارت آن در دست «ابن صباح» بود و به كمك او نيرويى جمع آورى كرده و به جنگ با ابن رشيد از كويت خارج گرديد. مجدداً ابن رشيد بر او غلبه نمود و از اين پس حكومت تمامى «نجد» به زير نفوذ او درآمد. در اين حال عبدالرحمن در كويت باقى ماند و از سوى دولت عثمانى حقوقى براى وى تعيين گرديد كه اين مستمرى از راه بصره همه ساله به او مى رسيد، تا اين كه پس از مدتى وفات كرد وى سه فرزند به نامهاى عبدالعزيز، محمد و مسعود را از خود باقى گذارد.
ص: 206
همچنين در نتيجه فتنه اى كه ميان «مبارك بن صباح» و برادرانش بوجود آمد تمامى برادران خود را به قتل رسانيد و در نتيجه فرزندانشان به همراه دايى خود «يوسف بن ابراهيم» به بصره گريختند و از آنجا دست نياز و كمك خود را به سوى دولت عثمانى دراز كردند كه به ايشان توجّهى نگرديد. پس به امير نجد «عبدالعزيز بن رشيد» روى آوردند و از او تقاضاى كمك نمودند. نامبرده به دولت عثمانى نامه نوشت و در آن ضمن ادعاى پناهندگى «ابن صباح» به انگليس و تسليم كويت به آنان، تقاضا كرده بود كه به آنها حمله نمايد. او از اين نامه قصد آن داشت كه نظر دولت عثمانى را از آنان برگرداند و آنها را بر كويت بشوراند. پس دولت عثمانى درخواست او را قبول كرد و سربازانى را به كمك او گسيل داشت كه از آن پس ميان «ابن رشيد» و ابن صباح جنگ سختى درگرفت كه به پيروزى «ابن رشيد» ختم گرديد. در اين هنگام خبر پيروزى خودش و قتل ابن صباح را (كه خبر دروغ بود) به دولت عثمانى رسانيد. و در آن نامه درخواست نمود كه كويت را به تسخير خويش درآورد. بنابراين لشكرى بدين منظور در بصره مهيا گرديد. در اين هنگام ابن صباح از دولت عثمانى تقاضا نمود كه دست از مخالفت با آنان بردارد و هر يك را به حال خويش رها سازد. دولت عثمانى به اين تقاضا توجهى نكرد و «عبدالعزيز بن عبدالرحمن بن فيصل» نيز به همراه لشكريان خود در كويت قيام كرد و بر دست نشانده «ابن رشيد» در رياض حمله كرد و او را به قتل رسانيد؛ در اين هنگام رياض را زير نفوذ خويش درآورد و حصارى مستحكم بر گرد آن ساخت كه شهر را از هر نفوذى در امان نگاه مى داشت. از اين پس چندين بار ميان او و ابن رشيد جنگهايى رخ داد كه گاهى پيروزى و گاهى شكست از آنِ او بود. ليكن بعدها اغلب سرزمين «نجد» را به استثناى «حائل» و كوههاى «شمّر» كه در دست ابن رشيد بوده و تا كنون نيز باقى است، زير نفوذ خويش درآورد.
در اين جا به نظر مى رسد كه سخنى درباره خانواده «رشيد» نيز به ميان آورده و مطلب خود را به پايان بريم:
عبداللَّه بن رشيد در آغاز امير شمّر بود و داراى سه پسر به نامهاى طلال، متعب و محمد بود.
ص: 207
هنگاميكه نامبرده درگذشت، فرزندش «متعب» جايگزين او گرديد، ليكن بوسيله «بيدر» و «بدر» دو فرزند برادرش «طلال» كشته شد و امارت به دست آنان افتاد. پس از مدّتى اين دو بوسيله عموى خود «محمد» به قتل رسيدند و عمو امارت را تصاحب نمود؛ وى مردى عاقل و كريم بود و همراهانش نيز راه و روش او را پيروى مى كردند. زيركى او به ويژه پس از پايان جنگ وهّابيان- و اسارت «عبداللَّه بن سعود» و پراكندگى فرزندان و خانواده اش- در ميان مردم شهرت به سزائى يافت.
بدين ترتيب قدرت «محمد بن رشيد» در اطراف «نجد» شروع به گسترش نمود، به خصوص پس از اختلافى كه ميان خانواده «فيصل بن تركى» آغاز گرديده بود كه باعث شد اين توسعه بيشتر گردد. «محمد بن رشيد» در حالى درگذشت كه فرزندى از خود به جاى نگذاشت؛ پس «عبدالعزيز» فرزند برادرش «متعب» جايگزين او گرديد، و امارت را به دست گرفت، ليكن بوسيله «سلطان» و «سعود» دو فرزند «حمود بن رشيد» كشته شد و امارت را پس از او به دست گرفتند. سپس در نتيجه اختلافى كه ميان آن دو پديد آمد، «سعود»، برادر خود «سلطان» را به قتل رسانيد و به تنهايى امارت را به دست گرفت.
«عبدالعزيز بن متعب» داراى فرزندى خردسال به نام «سعود» بود كه پس از كشته شدن پدرش همراه دايى خود «سبهان» به مدينه گريختند و مدّتى دراز را در آن جا باقى ماندند. سپس به همراهى و كمك قبايل «شمّر» سپاهى گران را تشكيل داد و در «حائل» بر «سعود بن حمود» حمله كرده و پس از كشتن او «سعود بن عبدالعزيز بن متعب» امارت «شمّر» را به دست آورد كه تا كنون نيز بر آن حكومت مى نمايد.
حرم مكى در دوران رسول خدا صلى الله عليه و آله در حدود مطاف كنونى قرار داشت كه اين حدود از دوران حضرت ابراهيم عليه السلام باقى بوده است. هنگامى كه بر تعداد مسلمانان افزوده گرديد، «عمر» و «عثمان» پس از خريدارى مقدارى از خانه هاى اطراف آن به حرم توسعه
ص: 208
دادند. سپس «عبداللَّه بن زبير» در ساخت كعبه پس از منهدم كردن قسمتهايى، بخشهايى را بدان افزود. همچنين «وليد بن عبدالملك» نيز پس از توسعه حرم، ساختمان استوار و محكمى را در آن بنا نمود. نامبرده اولين شخصى است كه ستونهاى مرمرين را در مسجدالحرام بوجود آورد و سعى و كوشش وليد نسبت به ساختمان سازيها غير قابل انكار مى باشد، اين مطلب زمانى قابل قبول است كه شخص، خود شاهد «قبةالصخرة» در قدس شريف باشد كه آثار گرانقدرى از موزائيك هاى طلا و كاشيكاريهاى زيبا را نظاره كند كه دليل اين آثار عقل را به شگفتى واداشته و فكر و انديشه را به خود مشغول مى سازد! همچنين هم اكنون آثارى نيز در ساختمان «مسجد اموى» دمشق باقى مانده است كه سانحه آتش سوزى در آن نتوانسته است آنها را از ميان بردارد؛ در اين مسجد نيز موزائيك هاى بسيار ظريفى از طلا بر در و ديوار جنوبى و غربى صحن آن ديده مى شود.
هنگاميكه «محمدالمهدى» در سال 160 هجرى حج گزارد، متوجه گرديد كه كعبه در ميانه مسجدالحرام قرار ندارد، بنابراين خانه هاى بسيارى به ويژه در سمت مقابل شرقى را خريده و به مسجد اضافه نمود. همچنين قسمتهاى ديگرى كه در مسجد قرار داشت و در اختيار ديگران بود نيز به فضاى مسجد اضافه كرد. پس از او فرزندش «هادى» جانشين وى گرديد و آنچه را كه در دوران پدر ناتمام مانده بود به پايان برد.
در آن هنگام «دارالندوه» در حرم و در برابر كعبه از سمت شمال غربى آن همچنان پابرجا بود كه خلفاء و امرا به هنگام حج خويش در صدر اسلام بدان وارد مى گشتند.
ليكن كم كم در نيمه هاى قرن سوم هجرى رو به ويرانى نهاد كه به «معتضد عباسى» وضعيت آن اطلاع داده شد و بنا به فرمان او در سال 281 هجرى ساختمان «دارالندوه» منهدم گرديد و مسجدى را- كه قبله اى به سوى كعبه نيز در آن قرار داده بودند- جايگزين آن نمود و سپس گنبد بلندى بر روى آن ساخته شد اين مكان در دورانهاى مختلف دستخوش تغييراتى گشت و در هر زمان آن را به شكلى بناكردند سپس. محل آن به عنوان جايگاه نمازِ امام حنفى اختصاص داده شد تا اينكه بوسيله «امير كلدى»، امير جدّه در سال 947 هجرى منهدم گرديد و در جاى آن مقام مربّعى را كه داراى دو طبقه بود بنا نمود:
ص: 209
طبقه نخستين آن ويژه نماز گزاردن امام و نمازگزاران بود و طبقه دوم آن به مؤذّنان و مبلّغان اختصاص يافت كه اين وضع تا كنون نيز ادامه دارد. (1) در سال 802 هجرى شبستان شرقى دچار آتش سوزى گرديد و به دستور ملك «ناصر فرج بن برقوق» پادشاه مصر، قسمتهاى آتش سوزى شده مجدّداً تعمير و مرمّت گرديد كه به جاى ستونهاى مرمر سوخته شده، ستونهايى از سنگ شمسيى قرار دادند. از آن پس همواره پادشاهان مصر به تعمير و مرمّت حرم پرداختند كه از آن جمله از تعمير ساختمان توسط «سلطان قايتباى» در سال 886 هجرى را مى توان ياد نمود.
در سال 979 هجرى شبستان شرقى حرم (به علت فرسودگى) اندكى تمايل پيدا نمود كه به فرمان سلطان سليم دوم (عثمانى) تعدادى از معماران و مهندسان و صنعتگران از سرتاسر كشورهاى اسلامى براى تجديد ساختمان آن به مكه آمدند و در آغاز تمامى سقف ها و ستونها و ديوارهاى اطراف آن را منهدم كردند و آن را به صورت مربّع همانند ساختمان كنونى آن بنا كردند. سپس ستونهايى از مرمر را در ميان ستونهاى سنگى به صورت متناسبى استوار نمودند. و گنبدهايى را جايگزين سقف آن كردند كه بدينوسيله از تجمّع آب باران و بوجود آمدن رطوبت ناشى از آن جلوگيرى به عمل آورند.
همچنين با اين گونه سقف سازى از رشد جانورانى مانند موريانه و بيد كه چوبها را از بين مى برند، جلوگيرى كردند. در هنگام ساختمان مسجدالحرام، سلطان درگذشت كه با درگذشت او ساختمان مسجد تنها در سمت شرقى و شمالى آن يعنى از «باب على» تا «باب العمره» به پايان رسيده بود. پس از او «سلطان مراد خان» به خلافت رسيد و دستور داد تا ساختمان آن را به همان صورتى كه پدر در نظر داشت، به پايان برند؛ اين ساختمان به بهترين وضعى كه هم اكنون آن را مى بينيد ساخته شد.
پادشاهان بعد از او نيز تنها مرمّت هايى را در ساختمان اين مسجد به انجام رسانيدند. كارگران در اين توسعه ساختمان تا ارتفاع خيابان منتهى به «مسفله» پائين رفتند بطوريكه پس از آن، آب سيل ها كه موجب خرابى پايه ها و انهدام ساختمان مسجد
ص: 210
مى گرديد، به سوى اين مسير سرازير شد. همچنين قسمتهاى اضافى از خانه هايى كه براى مربّع كردن حرم شريف به كار رفته بود، ساختمانهايى مانند مدرسه ها و برخى شبستانها را بنا نمود كه تهيدستانى از طلاب علوم دينى در آن مسجد زندگى كردند. اين گونه مكانها داراى اوقاف فراوانى بود ليكن با گذشت زمان اوقاف بسيارى از آنها، دستخوش تغيير گرديد، به طوريكه گاه به نوعى ديگر تغيير مى كرد و يا از دست واقف آن خارج شده و در دست قوى تر از او قرار مى گرفت كه از آن جمله مدرسه «قايتباى» را مى توان نام برد كه تا كنون در سمت چپ وارد شونده از «باب السلام» قرار دارد؛ اين مدرسه در ابتدا محلى براى تدريس علوم دينى بود و داراى اوقافى در مصر بود كه درآمد و عايدات آن صرف آن مى گرديد.
كم كم اين موقوفه ها ضعيف گشت به طوريكه از «دارالعلم» تغيير يافت و امرا و بزرگان حاجيانِ مصرى بدان وارد مى گرديدند. سپس اين مكان محلى براى سكونت برخى از اشراف خانواده غالب قرار گرفت كه تا كنون نيز در دست آنان قرار دارد. و همواره دو محمل «مصرى» و «شامى» را- در روزهايى كه در مكه بودند- در كنار ديوار آن در درون حرم جاى مى دادند و اطراف آنها را تعدادى نگهبان به عنوان پاسدارى از آنان احاطه مى كردند.
در سمت راست «باب السلام» مدرسه ديگرى به نام «مدرسه سليمانيه» قرار دارد كه در آن جا همانطور كه قبلًا بيان شد و گذشت، كتابخانه اى قرار دارد.
حرم از درون به شكل مربّع (تقريبا منظم) است و در ميانه آن (كمى متمايل به سمت جنوب) كعبه مكرّمه قرار دارد. طول ضلع حرم در برابر حطيم كه در آن «باب الزيادة» قرار گرفته است، يكصد و شصت و چهار متر و طول ضلع مقابل در آن «باب الصفا» قرار دارد يكصد و شصت و شش متر است و ضلعى كه در آن «باب السلام» قرار دارد يكصد و هشت متر و ضلع مقابل كه در آن «باب ابراهيم» قرار گرفته است يكصد و نه متر مى باشد. بنابراين مساحت آن از درون هفده هزار و نهصد و دو متر مربع مى باشد كه مقدارى بيش از چهار جريب و ربع به شمار مى آيد. امّا حرم از برون تقريبا داراى طولى به مقدار يكصد و نود و دو متر و عرض يكصد و سى و دو متر مى باشد (اين مقدار
ص: 211
بر اساس تحقيق مرحوم «محمد صادق پاشا» اميرالحاج مصرى شمارش گرديده است).
حرم از درون به وسيله چهار شبستان در اطراف، دربرگرفته شده است كه در آنها سيصد و يازده ستون قرار دارد كه دويست و چهل و چهار عدد آنها از ستونهاى سنگ شمسيى سرخ است كه گنبدهاى اطراف مسجد نيز روى آنها قرار گرفته است. بر روى برخى از ستونهاى ياد شده سنگ نبشته هايى قرار دارد كه در آن ساخته هاى آنان از بناى مسجد يا كارهايى از قبيل باطل كردن ماليات- كه در آن سود مسلمانان قرار داشته- نوشته شده است. از ميان ستونهاى ياد شده، ستونى در نزديكى «باب الحزوره» قرار دارد كه بر آن پيمانى نقش بسته كه از سوى «اشرف شعبان» پادشاه مصر فرمانى صادر گرديده است نسبت به ابطال مالياتى كه به هنگام ورود از حاجيان دريافت مى گرديد. بيشتر اين گونه ستونها بوسيله لايه اى از گچ پوشيده شده است، زيرا برخى از امراى مكه- كه خداوند آنان را ببخشايد- هنگاميكه قصد داشتند اين گونه پيمانها را ناديده بگيرند، بر روى سنگ نوشته هاى ستونهاى يادشده، لايه اى از گچ قرار مى دادند وآن رااز ديده هاپنهان مى نمودند!
حرم داراى هشت در بود كه در سمت شمالى آن: «باب الدريبة»، «باب المدرسه»، «باب المحكمه»، و «باب الزياده» (1) واقع شده است غرب، «باب القطبى» (2)، «باب الباسطيه» (3)، «باب الزماميه» و سپس «باب عمروبن العاص» (4) قرار دارد. در امتداد آن از سوى غرب، سه در قرار دارد كه نخستين آن درها «باب العمره» (5) و «باب ابراهيم» (6) است و سپس «باب الحزوره» (7) مى باشد. در امتداد آن از سمت جنوب، هفت در قرار دارد:
ص: 212
نخست «باب امّ هانى» (1) و «باب العجله» (2) (كه بدان باب التكيه نيز گويند) و سپس «باب الرحمه» (يا مجاهديه)، «باب اجياد» يا (السنبله)، «باب الصفا»، «باب بنى مخزوم» و سپس «باب بازان» (3) قرار دارد.
همچنين در امتداد آن از سوى شرق چهار در قرار گرفته است: كه عبارتند از:
«باب بنى هاشم» (يا «باب على»)، «باب العباس» (4) (يا باب الجنائر)، «باب النبى» (5) و سپس «باب السلام» (6) قرار دارد كه غالباً حاجيان به هنگام طواف تحيّت از اين در وارد حرم مى گردند. مجموع درهاى حرم بيست و دو عدد مى باشد كه برخى از آنها داراى يك ورودى و برخى ديگر دو يا سه و يا پنج ورودى بوده كه مجموع ورودى هاى مسجدالحرام بدين ترتيب به نود و سه مى رسيد.
در فضاى «باب ابراهيم» همواره هزاران نفر از حاجيان فقير و تنگدست دكارنه و هندى ها و مغربى ها و تعداد زيادى از كار افتادگان (7)كه قادر به حركت نبودند در اين مكان
ص: 213
جمع مى شدند و روزگار خود را با كمك افراد نيكوكار سپرى مى كنند. گاه عده اى از آنان بر اثر عدم تحرّك كارهاى ضرورى خود را نيز در همين مكان انجام دادند كه شرح آن را نمى توان در اين جا بيان نمود كه اين كار دور از شأن و احترام حرم خدا مى باشد!
آيا حكومت حجاز نمى تواند براى اين گونه افراد، فكرى كرده و استراحتگاهى را براى آنان بوجود آورد تا از رنج و مشقّت آنان بكاهد. و دست كم بتوانند در غير موسم از اين گونه استراحتگاهها استفاده نمايند. شايد سازمان اوقاف مصر و يا آستانه (استانبول) بتوانند كارى را كه از سوى حكومت حجاز اهمال گرديده است جبران نمايند كه به طور يقين داراى اجر و پاداشى فراوان خواهند بود.
مسجدالحرام داراى شش مناره است: نخست مناره «باب العمره» كه از ساخته هاى «منصور عباسى» به هنگام ساختمان او از مسجدالحرام در سال يكصد و سى هجرى به شمار مى آيد.
مناره «باب السلام»، مناره «باب على» و «مناره حزوره» كه از ساخته هاى مهدى عباسى است از توسعه ساختمان مسجدالحرام در سال يكصد و شصت و هشت به شمار مى آيد.
ديگر مناره «باب الزياده» است كه به وسيله «معتضد عباسى» در سال دويست و هشتاد و چهار هجرى بنا گرديده است و ديگرى مناره «سلطان قايتباى».
كليه مناره هاى ياد شده به هنگام ترميم و توسعه مسجدالحرام از سوى «سلطان سليم دوم» (عثمانى) مرمّت و تعمير گرديده است و هم اكنون بر روى مناره هاى ياد شده اذانِ نمازهاى پنجگانه گفته مى شود. بزرگِ مُؤذنان يا «ميقاتى» (1) بر بالاى گنبد زمزم اذان مى گويد كه در ديوار جنوبى آن ساعتى آفتابى بصورت ثابت و استوار قرار دارد. اين
ص: 214
نقشه حرم و مسير بين صفا و مروه
ص: 215
ساعت است ساخته مردى مراكشى را و به حرم هديه كرده است. اين ساعت در نهايت دقيق است و بر آن علامات تنظيم زمان در روز قرار دارد. هنگاميكه زمان اذان فرا رسد در آغاز رئيس آنان اذان را شروع مى كند. سپس ساير مؤذنان بر روى مناره ها نداى زيباى اذان را سر مى دهند كه در اين هنگام حركت هوا، آنچنان اين صداها را در فضا طنين مى اندازد كه قلب هر شنونده اى را به لرزه مى آورد و به فروتنى و تعظيم وا مى دارد.
در اطراف مطاف، و در برابر هر يك از اضلاع خانه (كعبه) سقفى بر چند ستون مرمرين ديده مى شود. جايگاه شمالى، مصلاى امام حنفى و غربى از آنِ امام مالكى و جنوبى مصلاى امام حنبلى است، اما امام شافعى در مقام ابراهيم عليه السلام و يا در مطاف در مقابل ديوار كعبه به طوريكه درِ آن را در سمت چپ خود قرار داده، نماز مى گزارد.
درتمامى نمازهاى روزانه به استثناى نماز جمعه ابتدا امام حنفى نماز خويش را آغاز مى كند، سپس امام مالكى پس از آن امام شافعى وسرانجام امام حنبلى نماز راشروع مى كنند.
اما نماز صبح را ابتدا امام شافعى آغاز مى كند و در پايان امام حنفى نماز خود را به جا مى آورد. در حرم آنچه كه ملاحظه مى شود مردمان كشورهاى مختلف جهان اسلام هستند كه هر كدام غالباً در سمتى كه كعبه رو به كشور آنان است مى نشينند! در اين ميان ايرانيان را در كنار «باب السلام» و شاميان و تركها در فاصله ميان آن و ميان «باب الزياده» و مصريها در پشت مقام مالكى، يمنى ها، جاوه اى ها و هندى ها در پشت مقام حنبلى مى نشينند. از كارهاى عجيبى كه اينجانب شاهد آن بودم اين است كه تعدادى از مصريان را ديدم قطب نمايى كه در مصر به هنگام نماز خود استفاده مى كردند به همراه داشته و در اين مكان از آن بهره مى بردند! در حالى كه اينگونه قطب نماها تنها در سرزمينهايى كه در مسير مصر از سوى كعبه قرار دارند مى تواند مورد استفاده قرار گيرند. اما اگر به عنوان مثال در راه مدينه يا يمن يا طائف قرار داده شوند نمى توانند دقيقا جهت قبله را مشخص نمايند. بنابراين افراديكه از كار اينگونه قطب نماها اطلاعى ندارند بدين نكته مى بايست توجّه نمايند.
حرم داراى صحن وسيع بدون سقفى است كه به وسيله راهروهاى سنگفرش شده ازهم جدا گرديده است. ساير قسمتهاى زمينِ آن بوسيله سنگ ريزه هايى كه بدان «حصباء»
ص: 216
گويند پوشيده شده است كه نخستين بار زمين حرم از سوى «عمر» با ريگ پوشانيده شد.
كعبه در ميانه صحن مسجد، اندكى متمايل به جنوب قرار دارد و در امتداد آن از سوى شرق، مقام ابراهيم عليه السلام ديده مى شود و در جنوب شرقى آن گنبد زمزم وجود دارد كه بوسيله «ابوجعفر منصور» در سال يكصد و چهل و پنج هجرى بنا گرديده است و زمين آن را به وسيله مرمر فرش نموده است و مأمون اين كار را به پايان برده است. اما پنجره اى كه بر دهانه چاه قرار دارد به فرمان «سلطان احمد عثمانى» ساخته شد و روى آن قرار داده شده است. در شرق چاه زمزم به سوى شمال «باب شيبه» قرار دارد كه به صورت نيم دايره اى بلند قامت به دو ستون پوشيده از مرمر در ميانه حرم و در حدود مطاف ديده مى شود. اين در جايگاهى است كه در دوران رسول خدا صلى الله عليه و آله دَرِ مسجد آنجا قرار داشته است. در شمال مقام ابراهيم عليه السلام منبرى قرار دارد كه از مرمرِ بسيار زيبايى ساخته شده است و از سوى «سلطان سليمان قانونى» به حرم اهدا گرديده است.
بر روى در آن با خطّ طلايى زيبايى اين نوشته به چشم مى خورد:
إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمَانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ (1). نخستين بار به وسيله «معاوية بن ابو سفيان» به هنگام ورودش به مكّه براى حج، منبرى در مسجدالحرام قرار داده شد كه پيش از آن خلفا در حالى كه بر زمين مسجد در كنار ديوار كعبه يا در حجر مى ايستادند خطبه را ايراد مى كردند.
سپس در سال يكصد و هفتاد هجرى منبرى كه از چوب بسيار زيبايى در مصر ساخته شده بود كه به مناسبت حج گزاردن «هارون الرشيد» به مسجد اهدا گرديد و در همان سال وى بر روى آن براى مردم خطبه اى ايراد كرد. هنگام خلافت «واثق»، سه منبر به فرمان او ساخته شد و به مكه ارسال گرديد اوّلى را در حرم و دومى را در عرفات، و سومى را در مِنى قرار دادند كه هنگام حج گزاردن بر روى تمامى آنها خطبه ايراد مى نمودند. سخنرانان هنگامى كه قصد ايراد خطبه در حرم داشتند، منبر را متصل به ديوار كعبه در فاصله ميان «ركن اسود» و «ركن يمانى» قرار مى دادند و پيش از خطبه، سخنران ابتدا حجرالاسود را استلام كرده و دعا مى كرد و سپس بر منبر بالارفت. پس از پايان
ص: 217
خطبه، منبر را به سوى جايگاه اوليه اش در كنار زمزم منتقل مى نمودند.
هنگامى كه سلطان سليمان (عثمانى) منبر مرمرين را به مسجد اهدا نمود، آن را در اين مكان قرار داد و تا كنون نيز در همان نقطه قرار دارد و بر آن خطبه مى خوانند.
درب ورودى به كوه صفا در مسجدالحرام
بر ديوارهاى مسجدالحرام از طرف درون، درهايى قرار دارد كه برخى از آنها گذرگاههايى است كه از مدرسه ها به حرم راه داشتند و برخى ديگر انبارهايى است كه در دست خدمتكاران حرم و يا زمزميها بوده است كه اين گروه اين مكانها را به عنوان حمام حاجيان و يا وضو گرفتن آنان به وسيله آب زمزم، مورد استفاده قرار مى دهند.
به عبارتى ديگر شكل (1) حرم كلّى با وجود سادگى آن، از ساختمان استوار و مجلّلى
ص: 218
برخوردار است و داراى فضايى باز و گسترده است كه صحن وسيع آن بدون شك ميدان بزرگى براى شهر به شمار مى آيد آنچنانكه پيش از اين درباره مكه سخن به ميان آمد.
«والى» آن جا همواره به عنوان بزرگ حرم به شمار مى آيد و در حرم شريف داراى «نايب» و «قائم مقام نايب» و مديرى بود كه كارهاى آنها زير نظر والى انجام مى گردد.
خدمتگزاران حرم تعداد 700 نفر مى باشند كه از آن عدهّ، 122 نفر سخنران و ائمه جماعت مذاهب چهار گانه هستند و نيز 107 نفر مدرس، 45 مؤذن، 10 باربند، 12 فراش، 8 زنبوركچى، 20 رفتگر، 30 دربان، 11 سقاى چاه زمزم و 108 نفر شوينده قنديل هاى حرم مى باشند. در اين جا مسؤوليت هاى كارى ديگرى نيز وجود دارد، از آن جمله مسؤوليت ها وظيفه خواجه ها است كه تعداد آنان 51 نفر است و داراى وظايف گوناگونى در حرم مى باشند. خواجه ها نخستين بار از سوى (ابوجعفر منصور) خليفه عباسى به حرم آورده شدند و در آن جا به خدمتگزارى مشغول گرديدند. اما گروهى كه به خدمتگزارى كعبه مكرّمه مشغول مى باشند عبارتند از: پرده داران، كليدداران آن يعنى همان (بنى شيبه) مى باشند. جايگاه خدمه حرم به استثناى بزرگ و مدير آن، به صورت موروثى مى باشد ولى اين دو از سوى (سلطنت عظمى) تعيين مى گردند. و به نظر مى رسد كه مسؤوليت آنها ابتدا سياسى باشد ليكن وظيفه اداى آن از مسؤوليت سياسى بيشتر مى باشد. خدمت در حرمين شريفين بسيار امر محترمى به شمار مى آيد، به طورى كه از دير باز تاكنون خلفا و سلاطين خود را به آن شرف نسبت مى دهند و هم اكنون نيز يكى از رتبه هاى دولت عليّه عثمانى هم به نام (خادم الحرمين) مى باشد.
ص: 219
خداوند تبارك و تعالى، همواره فرستادگان خويش را در دوران هاى خاصّى به سوى خلق خود فرستاد تا بدين وسيله وظايف دينى و دنيايى را به آنان تعليم دهند و آنها كه خير و سعادت حقيقى شان در آن است راهنمايى كنند. هنگامى كه زمانى از آن رسالت سپرى مى شد مردم در راه و روش خود دچار گمراهى مى شدند و اعمال نيك را با بد درهم مى آميختند! تا آنجا كه حتّى عامل فساد نيز به آنها چيره مى گرديد، طبيعى است كه وضع آنان نيز رو به تباهى مى گذاشت و رسالت پروردگار خويش را فراموش مى كردند.
بنابراين در گمراهى و ضلالت آشكارى قدم برمى داشتند! با توجه به طبيعت هستى كه وجود خالق و پروردگارى قوى و قادر را همواره لازم دارد و با توجه به نياز فطرى انسان به پرستش معبود هر انسان نيز براى خود معبودى را اختيار مى نمود و در جدان خويش آن را عظمت مى بخشيد. پس در اين ميان شخصى آتش را عبادت مى كرد زيرا تصور مى نمود كه به هر كارى قادر و توانا است و آن ديگرى خورشيد را مى پرستيد و معتقد بود كه نظام جهان از او سرچشمه مى گيرد و آن ديگرى سنگ را مى پرستيد زيرا آن را مادّه اصلى و جوهره ذاتى وجود خويش مى دانست. گروه اخير همان بت پرستان هستند كه آيين شان در فاصله مدت زمان ميان دوران حضرت نوح عليه السلام و حضرت ابراهيم عليه السلام اكثريت خلق جهان را فرا گرفته بود، در اين فاصله مردم از يكديگر پراكنده شدند و زبان ها تغيير كرده و طبايع ويژگى هاى آنان نسبت به اختلاف محل زندگى و زادگاه شان تغيير نمود، مدّت اين دوران طبق آنچه «طبرسى» آورده است هزار و نود و نه سال بوده است.
«كلدانيان» در جنوب «بابل» در مكانى ميان شرق و غرب و شمال و جنوب سكنى مى كردند كه خداوند تعالى از ميان آنان «ابراهيم» را مبعوث گردانيد، وى قوم خويش را در حالى مشاهده نمود كه ستارگان و بت هايى را مى پرستيدند كه پدرش براى آنان ساخته بود. پس پدر خويش را مورد مواخذه و سؤال قرار داده كه در اين باره خداوند متعال از
ص: 220
زبان او اين چنين فرموده است: وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ لِابِيهِ آزَرَ أَتَتَّخِذُ أَصْنَاماً آلِهَةً إِنِّي أَرَاكَ وَقَوْمَكَ فِي ضَلَال مُبِينٍ (1)
. يعنى «ابراهيم رو به سوى پدر خود آذر كرده و گفت چگونه بت ها را بجاى پروردگار مى پرستند! پس مى بينم تو و قومت در گمراهى آشكارى قرار داريد». پس ابراهيم عليه السلام قوم خود را ترك گفت و به سوى «مدين» هجرت نمود. در آنجا بود كه پروردگار به او فرمان داد كه به همراه فرزندش اسماعيل و مادرش هاجر، به سوى سر زمين عرب هجرت نمايد. آنان به مكه آمدند و در آنجا اقامت گزيدند تا اينكه اين شهر وسعت گرفت و به عمران و آبادى آن افزوده گرديد. در اينجا بود كه خداوند به او فرمان داد كه براى او خانه اى بسازند اين خانه اولين جايگاهى بود كه براى مردم بنا گرديد تا در آن خداى خويش را به صورتى صحيح و راستين عبادت كنند؛ خداوند فرموده است: إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَهُدىً لِلْعَالَمِينَ (2).
اين خانه همان «كعبه مكرمه» است كه از سوى ابراهيم عليه السلام به شكل مربع بنا گرديد و اركان آن در امتداد سمت هاى چهار گانه قرار گرفت، تا اين كه وزش باد و هوا در برخورد با آن شكسته شده و نتواند با فشار خود، آن را در هم پيچد. اهرام مصر نيز بر همين قاعده و قانون بنا شده كه تا كنون در نظر علما، دانشمندان و مهندسين ساختمان آن يكى از عجايب به شمار مى آيد.
كعبه همچنان بر ساختمان بنا شده به دست حضرت ابراهيم استوار بود، تا اين كه به وسيله «عماليق» و سپس «جرهم» (3) ساخته شد آن چنان كه «ازرقى» به سند خود از اميرالمؤمنين حضرت على عليه السلام و عبداللَّه بن عباس روايت كرده است.
در قرن دوم پيش از هجرت هنگامى كه بزرگى و امارت در دست «قصى بن كلاب» قرار گرفت، آن را منهدم كرد و از نو با ساختمانى استوار و محكم بنا كرد و سقفى از چوب دوم (4) و شاخه هاى نخل بر آن نهاد.
ص: 221
سپس در كنار آن «دار الندوه» را بنا نمود كه اين بنا نخستين ساختمانى بود كه پس از كعبه در مكه به وجود آمد. دار الندوه مركز حكومتى و محل مشورتى او با اطرافيانش بود كه هيچ امر سياسى و يا اجتماعى به تصويب نمى رسيد مگر آن كه در اين مكان درباره آن با هم به شور مى پرداختند. سپس اطراف خانه معظم را نيز در ميان قبيله هاى قريش تقسيم نمود.
آنان هر يك خانه هاى خويش را در اطراف مطاف و كعبه بنا كرده بودند و درى از آن را به سوى مطاف گشوده بودند. پنج سال پيش از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله سيل كعبه را خراب نمود. قريش در اين باره گرد هم آمدند و ساخت بناى آن را ميان قبيله هاى خود تقسيم نمودند.
«باقوم رومى» به كمك نجارى مصرى، تجديد بناى ساختمان كعبه را آغاز نمود و هنگامى كه در ساخت آن به جايگاه «حجر الاسود» رسيدند، ميان قبيله ها نزاع درگرفت، زيرا هر يك از قبيله ها قصد داشتند كه اين شرف نصيب آنها آنها گردد و حجر الاسود را در جاى خويش قرار دهند. درگيرى و ستيز آن چنان بالا گرفت كه نزديك بود ميان آنان جنگ شروع شود.
رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در آن هنگام در سن سى و پنج سالگى بودند به همراه آنان كار مى كردند. حضرت با حسن رفتار و كمال اخلاقى كه در خود داشتند در ميان آنان از احترام ويژه اى برخوردار بوده و بدين سبب او را «امين» ناميده بودند.
در اين اختلاف او را به حكميت پذيرفتند. پس حضرت پيراهنى طلب كرده و سنگ را در ميان آن قرار دادند سپس دستور دادند كه هر يك از قبيله ها گوشه اى از آن را بگيرند و آن را بلند كنند، هنگامى كه حجر الاسود به محل اصلى خود در ركن شرقى از كعبه بالا آمد ايشان با دستان مبارك خويش آن را در جاى اصلى خود قرار دادند و با اين انديشه زيبا و سياست ماهرانه، از تدبير و حسن سياستش نيز ميان يكديگر به گفتگو پرداختند.
قريش به علت كسر بودجه مقدارى از فضاى كعبه را كاستند و به حجر افزودند. همچنان كه هم اكنون نيز اين وضعيت وجود دارد. بنابراين مقدارى از فضاى حِجر، پيش از اين ساختمان، جزو ساختمان كعبه بوده است.
ص: 222
رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين باره به عايشه فرموده است:
«در صورتى كه قوم تو به تازگى اسلام نياورده بودند، كعبه را منهدم مى كردم و درِ آن را بر روى زمين قرار مى دادم، و براى آن يك در شرقى و ديگرى در غربى قرار مى دادم و از حِجْر شش ذراع به كعبه مى افزودم زيرا قريش در هنگام ساخت كعبه اين مقدار را از آن كاستند. (1) هنگامى كه «عبداللَّه بن زبير» امارت مكه را به دست گرفت، يزيد بن معاويه لشكرى عظيم را به فرماندهى «حصين بن نمير» به جنگ او فرستاد، ابن زبير در مسجد الحرام پناهنده شد و در اين هنگام حصين با منجنيق هاى خود، گلوله هاى آتشين را به درون مسجد الحرام پرتاب مى كرد كه در نتيجه آن جامه كعبه به همراه برخى چوب هاى آن به آتش كشيده شد و در پايان قسمتى از كعبه نيز ويران گرديد.
وقتى كه خبر هلاكت يزيد بن حصين رسيد او به همراه لشكر خود از مكه خارج گرديد.
پس از اين حادثه، ابن زبير تصميم گرفت كه كعبه را ويران كند و از نو آن را بسازد مطابق پايه هاى ساخت زمان ابراهيم عليه السلام، برگرفته از روايتى كه پيش از اين از عايشه نقل گرديد از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله.
بنابراين كعبه را منهدم كرد و به وسيله گچ مرغوبى كه از يمن براى اين كار ارسال
ص: 223
كرده بودند، از نو بنا نهاد. وى در اين ساختمان ارتفاع كعبه را به بيست و هفت ذراع رسانيد و هنگامى كه از بناى آن فارغ گرديد، درون و برون كعبه را به وسيله مشك و عنبر خوشبو كرد و به وسيله ديباج پوشانيد؛ اين ساختمان در تاريخ هفدهم رجب سال 64 هجرى به پايان رسيد. هنگامى كه خلافت به دست «عبدالملك بن مروان» افتاد «حجاج ابن يوسف ثقفى» را به سوى اين زبير فرستاد وى در مكه او را محاصره نمود. سپس به وسيله منجنيق به مسجد الحرام حمله ور شد و ابن زبير را در سال 73 هجرى به قتل رسانيد. پس از آن حجاج به مكه وارد گرديد و كيفيت ساختمان كعبه را به وسيله ابن زبير به عبدالملك اطلاع داد. نامبرده او را به امارت مكه منصوب كرد و فرمان داد كه كعبه را به شكلى برگرداند كه در دوران رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بوده است. بنابراين حجاج سمت شامى (شمالى) كعبه را منهدم كرده و به اندازه شش ذراع و يك وجب از آن را كاسته سپس بر اساس پايه هاى قريش، ديوار آن سوى كعبه را بنا نمود. همچنين درِ شرقى كعبه را از سطح زمين بالا برد و درِ غربى آن را مسدود نمود. حجاج ساير قسمت هاى كعبه را تغيير نداده سپس سنگفرش آن را پس از آن كه از هم گسيخته بود، مجدداً باز سازى نمود.
بنابراين وصف، سمت هاى شرقى، جنوبى و غربى كعبه هم اكنون بر ساخته «ابن زبير» باقى بوده و سمت شمالى آن بر ساخته «حجاج» باقى مى باشد و از آن پس در ساختمان كعبه ديگر تغييرى داده نشده است. تا اين كه به وسيله «سلطان سليمان» (عثمانى) در سال 960 هجرى سقف آن تجديد گرديد. سپس در سال 1021 هجرى از سوى «سلطان احمد» (عثمانى) مرمت هايى نيز در ساختمان كعبه صورت گرفت كه تاريخ اين تغييرات بر روى قطعه سنگى مرمرى در سمت راست «معجن» بر روى شاذروان حك شده است. متن لوح ياد شده اين چنين است:
«بسم اللَّه الرحمن الرحيم إِنَّمَا يَعْمُرُ مَسَاجِدَ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَأَقَامَ الصَّلَاةَ وَآتَى الزَّكَاةَ وَلَمْ يَخْشَ إِلَّا اللَّهَ فَعَسَى أُوْلَئِكَ أَنْ يَكُونُوا مِنْ الْمُهْتَدِينَ (1)
أمر بعمارة سقف البيت الشريف و بتجديد الميزاب الرحمة و تقوية
ص: 224
جدار بيت اللَّه الحرام السلطان احمد فى شهر محرم سنة 1021.»
پس از آن و در نتيجه سيل بزرگى كه در سال 1039 هجرى جارى گرديد، ارتفاع آب در حدود دو متر از سطح زمين بالا آمد و قسمت هايى از ديوارهاى شمالى، غربى و شرقى كعبه را منهدم نمود، در اين هنگام سلطان مراد چهارم (عثمانى) قسمت هاى ويران شده كعبه را تجديد بنا نمود كه از آن پس تعمير قابل ذكرى صورت نگرفته است.
كعبه هم اكنون از برون تقريباً به شكل مربع است كه از زمان حجاج ساخته شده است و اين كيفيت مطابق با دوران رسول خدا صلى الله عليه و آله است. ساختمان كعبه به وسيله سنگ هاى نيلگون سختى بنا گرديده كه ارتفاع آن بيست و پنج متر و طول ضلعى كه ناودان در آن قرار دارد به همراه ضلع مقابل آن، ده متر و ده سانتيمتر مى باشد. همچنين طول ضلعى كه درِ كعبه در آن واقع شده است به همراه ضلع مقابل آن ده متر است. درِ كعبه در ارتفاع دو مترى از سطح زمين واقع شده است كه به وسيله پلكانى شبيه به پله هاى منبر بدان راه مى يابد؛ پلكان كنونى اين محل داراى پوششى از نقره است كه به وسيله يكى از امراى هندى به كعبه اهدا گرديده است. اين پلكان فقط به هنگامى كه درِ كعبه- در جشن هاى بزرگ- به روى زايرين گشوده مى شود در اين محل قرار داده مى شود، اين مراسم در سال بيش از پانزده بار تشكيل نمى شود. در ساير روزهاى سال نيز پلكان ياد شده در كنار گنبد زمزم، در طرف «باب شيبه» قرار داده مى شود. اين پلكان داراى پله هاى چوبى باريكى است كه به وسيله آن بالا رفته و به درون كعبه راه مى يابند. حجر الاسود در ارتفاع يك متر و پنجاه سانتى مترى از سطح زمين مطاف واقع شده است.
در اطراف ديوار كعبه از بيرون در سمت پايين ديوار سطح شيب دار ساخته اى وجود دارد كه بدان «شاذروان» گويند.
ارتفاع شاذروان به طور متوسط بيست و پنج سانتيمتر و عرض متوسط آن سى
ص: 225
سانتيمتر مى باشد. قسمت شاذروان جزئى از كعبه به شمار مى آيد كه به هنگام تجديد ساختمان در زمان قريش- پيش از اسلام- به جهت اختصار، از آن كاسته شده است. (1) «شاذروان» در اصل به معناى اطراف سقاخانه است كه- در ساختمان هاى مصرى كهن- به ديواره اطراف فواره ها كه در ميان سالن هاى بزرگ ساخته شده بودند، اطلاق مى گرديده است. به نظر من «شاذروان» از ساخته هاى حجاج به شمار مى آيد، زيرا نامبرده براى جلوگيرى از تأثير باران و سيل بر كعبه كه تاكنون نيز در مطاف زياد ديده مى شود- آن را اين گونه بنا نمود و گواه ما بر اين سخن اين است كه «شاذروان» كلمه اى فارسى مى باشد كه به وسيله كارگران ايرانى كه از سوى «حجاج بن يوسف» براى تعمير ساختمان كعبه بدين مكان آورده شده بودند، بر اين موضع ناميده شده است.
همچنين ممكن است كه اين كلمه از دوران «ابن زبير» به يادگار مانده باشد و گواه بر اين سخن مطلبى است كه در كتاب «الأَغانى» آمده است: درباره سبك آهنگى كه «ابن سريح» اجرا مى كرده و در نزد عرب مشهور نبوده است از او سؤال گرديد، نامبرده در جواب گفته است كه آن را از كارگران ايرانى آموخته است. كه به وسيله «ابن زبير» براى تعمير ساختمان كعبه، آورده شده بودند. آنان با آهنگ هاى زيبايى ترانه مى خواندند و او از سبك آنان استفاده كرده و پس از اضافه كردن نغمه هاى عربى بدان، ترانه هايى را به اجرا درآورده است. در هر صورت «شاذروان» و «ميزاب» دو كلمه فارسى هستند كه در دوران رسول خدا صلى الله عليه و آله نامى از آنها در ميان نبوده است.
كناره هاى كعبه به «اركان» مشهور مى باشد. كناره شمالى آن به «ركن عراقى» موسوم است، زيرا اين ركن رو به سوى عراق مى باشد. و كناره غربى را «ركن شامى» گويند زيرا در سمت شام واقع است و ركن مقابل آن را «يمانى» نامند زيرا در سمت يمن است و در آن سنگى به نام «حجر الاسعد» قرار دارد. كناره شرقى را «ركن اسود» گويند زيرا «حجر الاسود» در آن قرار دارد. اين سنگ به شكل بيضى صيقلى غير منظمى است كه رنگ آن
ص: 226
سياه متمايل به سرخ مى باشد و نقطه هاى سرخ و برجستگى هاى زرد در آن ديده مى شود كه اين برجستگى ها در نتيجه چسبانيدن قطعه هاى جدا شده از آن مى باشد.
قطر حجر الاسود در حدود سى سانتيمتر است كه به وسيله قوسى از نقره به عرض ده سانتيمتر تزيين شده است. فاصله ميان ركن «حجر الاسود» و درِ كعبه را «مُلتزم» گويند.
زيرا شخص طواف كننده خود را بدان چسبانيده و به راز و نياز و استغاثه به درگاه پروردگار مى پردازد.
ناودان (ميزاب)، از ميانه ديوار شمال غربى در بالا خارج گرديده است كه بدان «ميزاب الرحمه» گويند. اين ناودان، ساخته حجاج است كه آن را بر لبه كف بام كعبه نصب نمود تا بدين وسيله از جمع شدن آب باران روى سطح آن جلوگيرى نمايد. در آغاز ناودان از مس ساخته شده بود تا اين كه «سلطان سليمان قانونى» در سال 959 هجرى، ناودانى از نقره را جايگزين آن نمود. سپس در دوران «سلطان احمد» (عثمانى) نيز به وسيله ناودان نقره اى ديگرى كه با رنگ نيلگونى مينا كارى شده بود و ميان آن با نقش و نگارهاى طلايى آذين گرديده بود، جايگزين شد.
اين جانب ناودان ياد شده را در موزه آثار خصوصى سلطانى در آستانه، مشاهده كرده ام. همچنين در سال 1273 هجرى «سلطان عبدالمجيد» (عثمانى) ناودانى ديگر را كه از طلا ساخته شده بود، به مكه ارسال نمود كه هم اكنون اين ناودان بر كعبه قرار دارد.
در سمت مقابل ناودان از خارج، «حطيم» قرار دارد و آن ساختمانى نيم دايره است كه در دو طرف آن، به سوى دو ركن شمالى و غربى كعبه كشيده شده و داراى فاصله اى در حدود دو متر و سه سانتيمتر است. ارتفاع آن يك متر و ضخامت اين ديوار يك متر و نيم است كه به وسيله مرمرهاى نقش دار پوشيده شده و در كناره آن از سوى بالا خطى برجسته ديده مى شود كه آيات قرانى و تاريخ ساختمان آن بر سنگ حك شده است (1).
فاصله ميانه داخلى اين نيم دايره تا ميانه ضلع كعبه، هشت متر و هفتاد و چهار سانتيمتر
ص: 227
مى باشد كه اين فضاى ميان «حطيم» و ديوار كعبه را، «حجر اسماعيل» (به كسر حاء و سكون جيم) گويند و در سال ها پيش از اين در تجديد بناى ساختمان كعبه توسط حضرت ابراهيم عليه السلام سه متر از حجر به درون كعبه و باقيمانده آن را به آغل گوسفندان هاجر و فرزندانش اختصاص داده است؛ گفته مى شود كه هاجر و اسماعيل در آن جا دفن شده اند.
اما كعبه از درون- به همراه برآمدگى زاويه شمالى آن در سمت راست- به شكل مربع مى باشد كه در اين برآمدگى درِ كوچكى به نام «باب التوبه» قرار دارد كه از اين در به وسيله پله هاى باريكى به بام كعبه راه پيدا مى كند.
تصوير مسجد الحرام و كعبه هنگام برگزارى نماز جماعت در موسم حج 0
در ميانه كعبه از درون، سه ستون از چوب عود ديده مى شود كه بر روى آنها چوب هايى ديگر استوار شده كه از يك سو ديوار ناودان و از سوى ديگر بر ديوار «حجر الاسود» گذارده شده است و قطر هر ستون در حدود سى سانتيمتر مى باشد. اين ستون ها از دوران «عبداللَّه بن زبير» به يادگار مانده است كه به علت گران بها بودنشان ارزش آنها
ص: 228
غير قابل تعيين مى باشد! گفته مى شود كه روى آنها نوشته هايى حك شده، ليكن اين جانب نتوانستم آن را ببينم. كعبه در زمان قبل از اسلام داراى شش ستون بوده است، ليكن نمى دانم كه اين ستون ها از سنگ بوده است و يا از چوب. (1) درون كعبه به وسيله پرده اى به رنگ سرخ پوشيده شده است كه پرده ياد شده سقف و ديوارهاى آن را در برگرفته است و بر روى آن مربع هايى قرار دارد كه در آن «اللَّه جَلَّ جَلاله» نقش بسته است؛ اين پرده از سوى سلطان عبدالعزيز (عثمانى) به كعبه اهدا گرديده است. در برابر در كعبه از درون، محرابى قرار دارد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن نماز مى گزارده اند. ساختمان كعبه از درون، به وسيله سنگ مرمر معرق (رگه دار) به ارتفاع تقريبى دو متر پوشيده شده است كه روى ديوار غربى آن لوح هاى حك شده اى قرار دارد كه نخستين آنها عبارت است از
بسم اللَّه الرحمن الرحيم أمر بتجديد هذا البيت المعظم العبد الفقير إلى رحمة ربه: يوسف بن عمر بن على رسول، أللّهمَّ أيّده يا كريم بعزيز نصرك، و اغفرله ذنوبه برحمتك يا كريم يا غفار يا رحيم»
در اطراف اين سنگ نبشته نيز اين جمله نقش بسته است:
«رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَىَّ وَعَلَى وَالِدَىَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحاً تَرْضَاهُ» (2) بتاريخ سنة ثمانين و ستمائة و صلّى اللَّه على سيدنا محمد و على آله و صحبه وسلم»
در كنار آن لوح ديگرى قرار دارد كه بر آن نوشته شده است:
«أمر بتجديد سقف البيت الشريف و جميع داخل الحرم و خارجه، مولانا السلطان بن السلطان محمد خان، سَنَةُ سبعين و الف».
ص: 229
سپس سنگ نبشته ديگرى قرار دارد كه در آن اين نوشته به چشم مى خورد:
«ربّنا تقبّل منّا إنّك انت السميع العليم، تقرّب إلى اللَّه تعالى بتجديد رخام هذا البيت المعظّم المشرّف العبد الفقير إلى اللَّه تعالى السلطان الملك الأشرف أبوالنصر برسباى خادم الحرمين الشريفين بلّغه اللَّه آماله و زيّن بالصالحات أعماله. بتاريخ سنة ست و عشرين و ثمانمائه».
بر لوح ديگر، اين نوشته قرار دارد:
«بسم اللَّه الرحمن الرحيم أمر بعمارة البيت المعظم الامام الأعظم أبوجعفر المنصور المستضر باللَّه أمير المؤمنين بلّغه اللَّه آماله و تقبّل منه صالح أعماله فى شهور سنة تسع و عشرين و ستمائة و صلى اللَّه على سيدنا محمد و على آله وصحبه وسلّم».
برسنگ نبشته ديگرى نيز اين جملات نقش بسته است
«بسم اللَّه الرحمن الرحيم أمر بتجديد هذا البيت العقيق المعظم الفقير الى اللَّه سبحانه و تعالى خادم الحرمين الشريفين مؤمن الحجاج فى البرين و البحرين السلطان ابن السلطان مراد خان ابن السلطان احمد خان ابن السلطان محمد خان خلّد اللَّه تعالى ملكه و أيّد سلطنته فى آخر شهر رمضان المبارك. المسطّر فى سلك شهور سنة اربعين بعد الألف من الهجرة النبوية على صاحبها أفضل الصلاة و التحية».
روى ديوار شرقى درونى كعبه لوح ديگرى قرار دارد كه اين عبارت بر روى آن نقش بسته است:
«أمر بتجديد داخل البيت السلطان الملك أبوالنصر قايتباى خلّد اللَّه ملكه يا ربّ العالمين، عام أربع و ثمانمائة من الهجرة».
همچنين بر ديوار شرقى روى «باب التوبه» اين ابيات به چشم مى خورد:
ص: 230
قد بدا التعمير فى بيت الاله قبلة الاسلام و البيت الحرام
ام خاقان الورى مصطفى خان دام بالنصر العزيز المستدام
بادرت صدقا الى التعمير ذا انما كان بالهام السلام
وارتجت من فضله سبحانه أن يجازيها به يوم القيام
قال تاريخا له قاضى البلد عمرته ام سلطان الانام
بمباشرة احمد بك فى سنة تسع و مائة و الف».
به من گفته شد كه درون خانه سنگ نبشته اى به خط كوفى قرار دارد كه قدمت آن به زمانى بس كهن برمى گردد و مربوط به قرن اول هجرى مى باشد و در صورتى كه اين چنين باشد پس مى تواند از دوران «حجاج بن يوسف» به يادگار مانده باشد.
در كنار در كعبه و در سمت چپ شخصى كه به درون آن وارد مى شود، طاقچه اى چوبى قرار دارد كه به وسيله قطعه اى از پارچه ابريشم سبز، پوشيده شده است. اين طاقچه به جايگاه كيسه كليدهاى درِ كعبه- كه از ابريشم سبز با تار و پود زرفام بافته شده است- اختصاص يافته است. اين كيسه به همراه پرده كعبه همه ساله از مصر ارسال و تأمين مى گردد. (1) در سقف كعبه آويزه هاى فراوانى وجود دارد كه در طول تاريخ به آن مكان هديه گرديده است و هم اكنون آويزان مى باشد. در ميان هدايا تعدادى چراغ هاى طلايى و نقره اى وجود دارد كه تعداد آنها كمتر از صد عدد نيست و نيز دو چراغ طلايى كه مرصع به جواهرات گران بها است و از سوى «سلطان سليمان قانونى» در سال 984 هجرى به كعبه اهدا گرديده است، به چشم مى خورد. (2) درِ كعبه، در دهم محرم به روى مردان گشوده مى شود، و در شب يازدهم محرم براى زنان باز مى گردد. در شب دوازدهم ربيع الاول هم جهت انجام مراسم دعا، براى
ص: 231
خليفه گشوده شده كه در آن هنگام هيچ يك از زايرين بدان مكان وارد نمى گردند.
در پگاه آن شب براى مردان و در شب آن روز جهت زنان گشوده مى شود. در بيستم همين ماه براى شستشوى كعبه در حضور شريف و والى، درِ كعبه باز مى گردد. همچنين در نخستين جمعه از ماه رجب براى مردان و در روز پس از آن براى زنان و نيز در روز بعد از آن براى مردان، و در شب آن روز براى زنان درِ كعبه گشوده مى شود.
در شب نيمه شعبان جهت انجام مراسم دعا براى خليفه، و در صبح روز بعد آن براى مردان، و در شب آن روز براى زنان، در اولين جمعه از ماه رمضان براى مردان، و در روز پس از آن براى زنان، در هفدهم آن ماه جهت دعا براى خليفه، و در آخرين جمعه آن نيز همچنين است، در نيمه ذى القعده براى مردان، و در روز بعد از آن براى زنان و در بيستم آن براى شستشوى كعبه و در بيست و هشتم آن براى احرام كعبه (منظور قرار دادن پارچه سفيد بر گرد كعبه از برون به ارتفاع در حدود دو متر از سطح زمين مطاف مى باشد) در كعبه گشوده مى شود.
در ايام حج در مقابل مبلغى كه پرده داران كعبه از حاجيان دريافت مى دارند، بارها در كعبه گشوده مى شود. همچنين پس از مراسم حج در حوالى بيستم ذى الحجه مجدداً براى شستشوى كعبه، درِ آن گشوده مى شود. (1) هنگام شستشوى كعبه، مراسم ويژه اى برپا مى شود به طورى كه شريف، والى، اعيان مكه و بزرگانى از حاجيان در آن حضور به هم مى رسانند.
كيفيت مراسم ياد شده بدين گونه است كه در آغاز، شريف پيش از همه به درون كعبه وارد مى شود و نخست دو ركعت نماز به جاى مى آورد سپس ظرف هايى از آب زمزم پر شده به او داده مى شود. وى زمين كعبه را به وسيله جاروب هايى كه از برگ درخت نخل ساخته شده است مى شويد به طورى كه آب از سوراخى كه از درگاه در كعبه
ص: 232
قرار دارد سرازير مى گردد. سپس آن مكان را به وسيله گلاب مى شويد. بعد از آن زمين درون كعبه و ديوارهاى آن را تا آنجا كه دست بدان مى رسد به وسيله عطرهاى گوناگون مانند عطر روغن گل و مشك آغشته مى گرداند. در اين مدت زمان شستشو بخور عود و عنبر از تمامى نقاط درونى كعبه بالا مى رود.
در پايان شستشو شريف بر در كعبه مى ايستد و در حالى كه هزاران نفر از حاجيان مشتاق در مطاف، تا نزديكى «باب شيبه» ايستاده اند، منتظرند تا جاروب هايى كه به وسيله آن كعبه را شسته اند، به طرف آنان پرتاب شود. اين حاجيان مشتاق، هر يك براى به دست آوردن يكى از جاروب هاى ياد شده كه طولى در حدود 30 سانتيمتر دارد، آن چنان شور و هيجانى از خود نشان مى دهند و بر يكديگر فشار مى آورند كه غير قابل توصيف مى باشد. در صورتى كه موفق به بدست آوردن آن جاروب ها شوند، چنان است كه بر گران قيمت ترين شى ء جهان دست يافته اند و آن را از دنيا و آنچه كه در آن است عزيزتر مى دانند! حاجيان جاروب را به عنوان اثرى شريف و گرانقدر از خانه كعبه و به عنوان تبرك نزد خويش نگاه مى دارند.
برخى مردم به ويژه مطوفين و زمزمى ها، جاروب هاى فراوانى را به آب خيس كرده و به عنوان اين كه كعبه را با آنها شستشو داده اند، به هر يك از حاجيان كه متقاضى هستند در ازاى حداقل نيم ريال مى فروشند.
كعبه 27 قرن پيش از اسلام داراى جايگاه و منزلتى والا نزد تمامى عرب بوده است به طورى كه بت پرستان و يهوديان و مسيحيان نيز آن را محترم مى شمرده اند و در نزد آنان از جايگاه ويژه اى برخوردار بوده است. اين جايگاه تا آنجا داراى اهميت بود كه از مرز جزيره العرب فراتر رفته و به سرزمين هند نيز رسيده بود. هنديان اعتقاد داشتند روح يكى از خدايان آنها يعنى «شبوه» (كه همان اقنوم سوم از مجسمه بودا مى باشد)، به هنگام زيارت با همسرش از سرزمين حجاز، در «حجر الاسود» فشرده شده است! (1)
ص: 233
آنان مكه را «مكشيشا» يا «موكشيشانا»، به معنى خانه «شيشا» يا «شيشانا» مى گفتند كه به نظر مى رسد نام يكى از خدايان آنان باشد.
در «مروج الذهب» هنگام سخن از خانه هاى معظم و مقدس چنين آمده است:
«ستاره پرستان اعتقاد داشتند كه خانه كعبه يكى از هفت خانه مقدس نزد آنان مى باشد و معتقد بودند خانه «زحل» است و تا هنگامى كه آن ستاره در آسمان باشد، اين خانه نيز با گذشت دوران ها، همچنان باقى خواهد ماند. در آن هنگام بيشتر سرزمين شرق به ويژه سرزمين «ايران» و «هند» و «كلدان» كه ابراهيم عليه السلام نيز از مردمان آن منطقه به شمار مى آمد، همگى داراى آيين ستاره پرستى بودند كه تاكنون نيز در بعضى از قسمت هاى سرزمين هاى ياد شده اين آيين برقرار مى باشد. قرآن كريم به هنگام سخن درباره سرگذشت ابراهيم عليه السلام مى فرمايد:
فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَى كَوْكَباً قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَاأُحِبُّ الْآفِلِينَ* فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغاً قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنْ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ* فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّي هَذَا أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ يَا قَوْمِ إِنِّي بَرِى ءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ* إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِي لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفاً وَمَا أَنَا مِنْ الْمُشْرِكِينَ (1)
«مقريزى» در باب فرقه هاى ستاره پرستان گفته است: اين گروه داراى فرقه اى به نام «كاظمه» بودند كه پيروان «كاظم بن تارح» به شمار مى آمدند. اينان اعتقاد داشتند كه خورشيد خداى همه خدايان بوده و سيارات هفت گانه را هر كدام به عنوان الهه اى به شمار مى آورند و آنها را «مُدَبِّرات» مى ناميدند. اين گروه مجسمه هايى از آنان مى ساختند و آنها را عبادت مى كردند. برخى از تاريخ نگاران گفته اند كه آنان معبدهاى خويش را درون حرمى ساخته بودند و از ورود بيگانگان بدان جلوگيرى به عمل مى آورند. به نظر مى رسد اين گروه با استفاده از دايره اى كه هر ستاره از ستارگان ياد شده را در آسمان
ص: 234
احاطه كرده است و از ورود ديگر ستاره ها بدان جلوگيرى مى نمايد حرم را به وجود آورده اند و نظام جهان در اعتقاد آنان اين چنين تنظيم شده است. همچنين به نظر مى رسد كه آنان از چرخش ستارگان به دور خورشيد استفاده كرده و بر گرد مجسمه ها طواف مى كردند. و نيز بعيد به نظر نمى رسد كه طواف آنان برگرد مجسمه هاى هفتگانه بدون ارتباط با ستارگان هفتگانه نباشد، بدين صورت كه آنان به دور هر مجسمه اى به عنوان يك ستاره، يك شوط طواف مى كردند، كه حضرت ابراهيم عليه السلام در دين خود تمامى آن را براى خداى يگانه قرار داد.
از سخن «مسعودى» اين چنين برمى آيد كه عرب منزلت كعبه را حتى پيش از ساختمان حضرت ابراهيم عليه السلام نيز محترم مى شمرده است. همچنين به هنگام سخن درباره قوم «عاد» كه اينان از عرب بائده به شمار مى آمدند و از سرزمين يمن تا حضرموت در جنوب بلاد عرب را براى مسكن خود برگزيده بودند- در هنگام قحطى آن قوم كه بدان دچار گرديده بودند، به طور فشرده اين چنين مى گويد:
«آنان در آغاز جايگاه كعبه را كه تپه اى سرخ رنگ بود، مقدس مى شمردند و براى آن احترام ويژه اى قائل مى گرديدند. اين قوم سپس در جستجوى آب به مكه آمدند، ليكن در آنجا سر گرم مى گسارى گرديدند، در اينجا به نمونه اى از اين مطالب اشاره مى شود:
وقتى «جراده» كنيز سياه «معاويه» از «عماليق» رو به سوى مردى به نام «قيل» مى كند كه ظاهراً رئيس هيئت بوده تا به وى هشدار دهد اين چنين مى سرايد:
ألا يا قيل ويحك قم فهينم لعل اللَّه يمطرنا غمانا
فيسقى أرض عادٍ ان عادا قدا مسوالا يبينون الكلاما
تا پايان سروده.
از اين سروده به دست مى آيد كه جايگاه كعبه پيش از ساختمان ابراهيم عليه السلام هم در ميان قوم محترم بوده است. شايد هم «عماليق» در آنجا براى خود معبدى داشته اند كه پيش از رسيدن حضرت ابراهيم عليه السلام بدان سرزمين منهدم و ويران گرديده است. تاريخ نگاران درباره ساختمان كعبه پيش از حضرت ابراهيم عليه السلام گفته هاى فراوان را ذكر كرده اند:
ص: 235
برخى از آنان گفته اند كه كعبه در آغاز به وسيله حضرت آدم عليه السلام بنا گرديده است، گروهى ديگر، سخنان ديگرى در اين باره آورده اند.
آنچه كه واضح و آشكار است اين كه اين ديار از ابتدا در نزد عرب سرزمينى مقدس به شمار مى آمده است. نام گذاريى كه مصرى ها بر اين سرزمين داشته و آن را سرزمين مقدس مى ناميده اند، گواه ما بر اين سخن است.
ايرانيان نيز كعبه را محترم مى شمردند و معتقد بودند كه روح «هرمز» در آن دميده شده است. آنان همواره از دير باز حج گزارده و در اين باره شاعر آنان پس از اسلام چنين سروده است:
و مازلنا نحجّ البيت قدما و نلقى بالأباطح آمنينا
و ساسان بن بابك سار حتى أتى البيت العتيق يطوف دينا
فطاف به و زمزم عند بئر لاسماعيل تروى الشار بينا
و ديگرى نيز گفته است:
زمزم الفرس على زمزم و ذاك من سالفها الأقدم
يهوديان نيز به كعبه احترام مى گذاردند و آن را به واسطه اعتقاد به دين حضرت ابراهيم عبادت مى كردند. مسيحيان عرب نيز احترامشان نسبت به كعبه كمتر از يهوديان نبود؛ آنان داراى عكس ها و تمثال هايى در درون كعبه بودند كه از آن جمله است، تمثال حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام در حالى پيكان چوبى در دست داشتند و عكس حضرت مريم و مسيح عليه السلام در آن هنگام عرب بت هاى خويش را بر اساس معبودات هر قبيله و عشيره اى در آن جمع كرده بودند به طورى كه بر بام كعبه نيز بت هايى قرار داده بودند.
تعداد بت ها به 360 عدد مى رسيد. «عمرو بن لُحَى» بزرگِ خزاعيان نخستين شخصى بود كه به هنگام امارتش بر مكه و كعبه بتى را در كعبه قرار داد. نامبرده زمانى كه به شام مسافرت كرده بود، عبادت بت ها را از آنان آموخته و عبادت «هُبَل» و «لات» و «مناة» را كه از الهه هاى قوم «ثمود» بودند و آثارى از فرهنگ آنان روى آنها نقش بسته بود، به اين سرزمين منتقل نمود.
ص: 236
سپس ساير قبايل عرب از او پيروى كردند به طورى كه هر قبيله بتى را به كعبه آورده و در آن مكان قرار مى داد. لازم به تذكر است كه آيين بت پرستى ميان عرب در مقايسه با ديگران در سطح كمترى مطرح بوده است. زيرا آنان همانند بت پرستان هندى و چينى و رومى و مصرى و جز اينها، ذات بت را نمى پرستيدند بلكه آن را به عنوان تقرب و نزديكى به ذات پروردگار، عبادت مى كردند.
وضع كعبه بدين صورت بود تا اين كه سرانجام رسول خدا صلى الله عليه و آله در سال فتح مكه يعنى سال هشتم هجرى، به مكه وارد گرديدند و دستور دادند كه كليه بت هاى موجود در كعبه منهدم گردد. در روايتى كه از «اسامه» رسيده است كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگامى كه به درون كعبه وارد شدند، پس از ديدن عكس ها، دستور دادند كه آبى را فراهم كرده سپس با آن عكس ها را محو نمودند. «ازرقى» از «ابن عائذ»، از «سعيد بن عبدالعزيز» روايت كرده است كه: تصوير حضرت عيسى عليه السلام و مادرش در كعبه باقى ماند تا اين كه بعضى از مسيحيان «غسان» پس از اسلام آوردن، آنها را مشاهده كردند.
و نيز «عمر بن شيبه» گفته است: ابوعاصم از جرير روايت كرده است كه گفت:
سليمان بن موسى از عطاء سؤال كرد كه آيا تمثال هاى درون كعبه را درك كرده اى؟
گفت: آرى تمثال آذين شده مريم را در حالى كه فرزندش عيسى را در آغوش داشت در آن جا ديدم». (1) آرى، شأن كعبه در جاهليت اين چنين بود كه مردم با اديان گوناگون، آن را محترم مى شمردند و كعبه را عبادتگاهى براى خداى خود بر حسب دين و مذهب خويش قرار داده بودند، در اين مورد هيچ گاه كعبه نظيرى براى خود نداشته است و تنها مى توان به «بيت المقدس» اشاره نمود كه آن نيز همواره مورد احترام مسلمانان و مسيحيان و يهوديان بوده است. با اين تفاوت كه در آن مكان هر يك از گروه ها داراى جايگاه ويژه اى بوده اند و در آن به عبادت پروردگار خويش مى پرداخته اند. بنابراين گواهى بالاتر از اين براى شرف و بزرگى كعبه نمى توان يافت كه تمامى گروه هاى گوناگون با قطع نظر از اختلاف اديان آنان، در يك كلمه و آن پرستش پروردگار، در اين جايگاه گرد هم جمع شده اند.
ص: 237
اين منزلت تا آنجاست كه به علت وجود جايگاه والاى كعبه در ميان قلب هاى مردم، حرمى را در اطراف آن گسترده و تا دور دست حريم آن به شمار مى آورند، به طورى كه هيچ انسانى بدان حرم وارد نگرديده مگر آن كه مُحرم شده و آنگاه كه بدان وارد شود، در حَرَم امن خواهد بود:
خداوند متعال به هنگام احتجاج بر مردم مكه اين چنين فرموده است: أَوَلَمْ يَرَوْا أَنَّا جَعَلْنَا حَرَماً آمِناً وَيُتَخَطَّفُ النَّاسُ مِنْ حَوْلِهِمْ (1).
احترام و امنيت حرم تنها به انسان منحصر نمى شود بلكه حيوان و گياه را نيز در بر گرفته و آن دو نيز در اين محدوده از احترام و امنيت برخوردار مى باشند.
پيش از اسلام مكه داراى حزبى بوده است كه بدان «حلف الفضول» مى گفتند. در تشكيل اين حزب، «بنى هاشم»، «بنى مطلب»، «بنى اسد»، «بنى عبدالعزى»، «بنى زهره» و «بنى تميم» گرد آمدند و پيمانى بستند كه بر اساس آن هر يك از قبايل موظف شدند به يارى هر مظلومى از ساكنين مكه و يا از ساير مردمانى كه بدان شهر روى آورده اند شتافته و داد وى را از ظالم بستانند. رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز در اين پيمان حضور داشتند.
حضرت رسول صلى الله عليه و آله در اين باره فرموده اند: «خود شاهد اين پيمان بودم كه در خانه عبداللَّه ابن جدعان بسته شد و اين پيمان از شتران سرخ مو در نزد من برتر بود و اگر در اسلام نيز به من پيشنهاد مى شد آن را قبول مى كردم».
فاصله ميان دايره حَرَم و نقطه مركزى آن يعنى كعبه، از سوى شمال و شرق و جنوب، در حدود پانزده كيلومتر و از سمت غرب در حدود يك سوم آن فاصله مى باشد.
حَدِ حرم از سوى جنوب مكانى است كه بدان «أضاه»- بر وزن نواه- گفته مى شود و از غرب با كمى تمايل به سوى شمال، دهكده «حديبيه»- كه «بيعة الرضوان» در آن جا صورت پذيرفت- واقع شده است. در راه «طائف» از شرق محلى است كه بدان «جعرانه» گفته شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله شخصاً، از اين محل عمره به جاى آوردند. در پس اين دايره، دايره ديگرى قرار داد كه هر شخصى از آن عبور كند و قصد ورود به مكه را داشته باشد، بايد محرم گردد. فضاى ياد شده با اين كه منطقه حلالى به شمار مى آيد ليكن به عنوان
ص: 238
فضاى حرم نيز محسوب مى شود. بنابراين آنچه كه ملاحظه مى گردد در تمام ابعاد حرم در جهات سه گانه نخستين، عمران و آبادى وجود دارد كه هر گاه كسى قصد شرى را بر مكه داشته باشد و از آن حدود وارد گردد، ساكنين آن، خود را آماده جنگ با وى كرده و از ورود آن به منطقه حرم جلوگيرى مى كنند. اما سمت غربى آن كه در سوى دريا واقع شده و خالى از سكونت قبيله ها هم مى باشد بدليل وجود دريا از دشمن ترسى نيست، بنابراين حد حرم از «تنعيم» كه مكانى در فاصله پنج كيلومترى مكه مى باشد- قرار داده شده است.
با اين سخن، ميقات احرام، به مكان ملاقات شخصى با پادشاهى از پادشاهان بى شباهت نمى باشد. كه در اين مكان در كمال ادب و متانت به سوى ملاقات با او گام برمى دارد، آن چنان كه تصور نمايد در فضاى ديد او قرار دارد و صداى او هم شنيده مى شود كه شبيه بدان را در «طوب سراى» آستانه عليّه ملاحظه كردم. سنگى به ابعاد مختلف تا كنون در فضاى داخلى اين كاخ و در محلى كه ويژه جلوس سلاطين آل عثمان در زمان حال بوده قرار داشته است و شخص وارد بر سلطان از امرا يا سفرا در صورتى كه به هر يك از سنگ هاى ياد شده نزديك مى گرديد، سلامى مخصوص را انجام مى داد تا اين كه به نزديكى شاه مى رسيد و آن وقت زمين مقابل وى را مى بوسيد.
در دوران جاهليت، مردم فراوانى از تمامى سرزمين هاى عربى و غير از آن، براى انجام حج به سوى كعبه رهسپار مى گرديدند. در آن هنگام ماه هاى حج در نزد آنان عبارت بود از: شوال، ذى القعده و ذى الحجه. بنابراين ماهى را كه در آن مناسك حج به جا آورده مى شد ذى الحجه بود، و ماه پيش از آن را به علت حركت به سوى كعبه و نيز ماه بعد از آن را حاجيان به سوى ديار خويش باز مى گشتند و به اين جهت كه خودشان و اموالشان در امان قرار گيرند اين ماه ها را، ماه حرام به شمار مى آوردند.
به همين مناسبت، اين نام گذارى بر نام ماه هاى ياد شده نيز اثر گذاشت به طورى كه ذى القعده، ذى الحجه و محرم را به عنوان حرمت جنگ و خونريزى، ماه هاى حرام ناميده بودند. همچنين ماه رجب را نيز ماه حرام شمرده و بدان «شهر اللَّه الأصمّ» مى گفتند. يعنى ماهى كه در آن صداى اسلحه و صداى كمك و استغاثه شنيده نمى شود.
حال آيا رجب همين ماه كنونى تقويم قمرى است، چنانكه نزد «مُضَرِيان» بوده
ص: 239
است يا آن كه در حقيقت ماه «رجب أصمّ» همين ماه رمضان فعلى است، چنان كه مرسوم نزد «ربيعه» بوده است، مشخص نيست. زيرا قوم «ربيعه» كه در شمال بلاد عرب تا عراق زندگى مى كردند و به نظر مى رسد كه علت تأخير ماه رجب به رمضان در نزد آنها بدان جهت بوده است كه بتوانند در اين فاصله خود را به مكه رسانيده و سپس به يمن سفر نمايند و ماه شوال را در آن جا بگذرانند و مال التجاره خويش را به فروش رسانند سپس جهت انجام مراسم حج به مكه برگشته و از آن پس در حالى كه شاهد امنيت بر جان ها و اموال خويش باشند، به ديار خود مراجعت نمايند. بنابراين حركت آنان در ماه هاى حرام صورت مى گرفت. به همين مناسبت بود كه رجب «مضر» و رجب «ربيعه» را جهت تعيين زمان هر يك عنوان مى كردند.
گاه اتفاق مى افتاد كه در سال هاى «نَسِى ء» تحريمى كه مربوط به رجب است در ماه شعبان واقع مى شد و شخص اعلام كننده تأخير حرمت (ناسِىْ ء) ماه در موسم حج، اين ندا را به گوش همه مى رساند كه:
«خداوندا، من رجب آينده را حلال و شعبان را به جاى آن حرام مى شمارم».
و در نتيجه عرب در آن سال طبق همين برنامه اعلام شده عمل مى كردند.
به همين مناسبت آنان دو ماه رجب و شعبان را «رجبين» و محرم و صفر را «صفرين» مى ناميدند.
عرب همواره ماه ها را به تأخير مى افكند تا اين كه ميان سال هاى قمرى و شمسى يكسان شود بدين ترتيب كه آنان هر سه سال، يك ماه را به تأخير مى انداختند- كه تقريباً ميان سال هاى قمرى و شمسى همين مدت تفاوت وجود دارد- علت اين كار اين بود كه بدين وسيله آنان زمان حج را ثابت قرار مى دادند كه همواره با يكى از فصل هاى دو ربيع همزمان مى گرديد و سبب مى شد تا آنان به راحتى بتوانند بدون آن كه گرما و يا سرماى شديدى را تحمل نمايند، بدين ديار سفر كنند و در اين زمان به ويژه پشم، كُرْكْ، كره، روغن و چهار پايانى كه به وسيله آن تجارت مى كردند به وفور در دسترس آنان قرار داشت و آشكار است كه اين مواد ياد شده، در ماه مخصوصى از سال قمرى به طور مداوم در دسترس نمى باشد.
ص: 240
همواره عده اى از «بنى كنانه» كه معروف به «قلامس» بودند، عهده دار امر تأخير ماه ها بودند و براى نخستين بار قبيله «مضر» انساء ماه ها را در قرن دوم يا سوم پيش از هجرت آغاز نمودند. آنان اين كار را تنها در پايان دو ماه محرم و رجب انجام مى دادند:
پس آنها محرم را به صفر و يا رجب را به شعبان تاخير مى انداختند كه در اين حال شعبان را رجب و پس از آن را شعبان و ماه بعدى را رمضان قرار مى دادند و اين چنين تمامى ماه هاى سال را به تأخير مى انداختند.
شاعر آنان در اين باره چنين سروده است:
ألسنا الناسئين على معد شهور الحلّ نجعلها حراما
با اين كار سال قمرى هر سى سال يك بار تقريباً به گردش در مى آمد. در سال دهم هجرى ماههاى سال قمرى گردش كرده و در جاى اصلى و طبيعى خود از فصل هاى سال قرار گرفته بود. رسول خدا صلى الله عليه و آله به هنگام «خطبه وداع» در عرفات، در آن سال بدين نكته اشاره فرموده و گفتند: «اى مردم همانا گردش روزگار چنان گرديده است كه مطابق است با روزى كه خداوند آسمان ها و زمين را آفريده است.» و در اين سال بود كه خداوند به تأخير انداختن ماه ها را حرام نمود. در اين باره خداوند مى فرمايد: إِنَّمَا النَّسِى ءُ زِيَادَةٌ فِي الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عَاماً (1).
عرب همواره ماه رجب را به علت جدايى اين ماه از ديگر ماه هاى حرام، «فرد» مى خواند و گاه رجب را براى حج اصغر (2) يعنى عمره به كار مى بردند و تا كنون نيز حج رجبى ميان آنان معمول مى باشد و در مصر نيز هم اكنون در آمار نوزادان به كار مى رود كه مى گويند: كودك متولد رجبى است يعنى كوچك تر.
ماه هاى حرام نزد «غطفان» هشت ماه در سال بود كه بدان «بَسْل» (به فتح باء و سكون سين) به معناى تحريم گفته مى شد. در اين باره «اعشى بنى قيس» به آنان گفته است:
ص: 241
أجارتكم بَسْل علينا مُحَرَّم وجارتنا حِلٌّ لكم و حليلها
برداشت تحريم آنان از اين ماه ها، اين گونه بود كه بدان احترام مى گزاردند و در اين ماه هاى حرام سلاح خود را بر زمين مى افكندند و جنگ ستيز را كه پايه زندگى آنان به شمار مى آمد، ترك مى كردند و تا كنون نيز در بيشتر مناطق پيرامون جزيرة العرب، اين رسم برقرار مى باشد. در طول اين ماه ها ميان تمامى قبايل اين سرزمين، آرامش برقرار بود به طورى كه هيچ گاه مانعى به راه حج گزاردن هر يك از آن قبايل وجود نداشته و به همين جهت است كه عرب همواره از جنگ هاى چهار گانه اى كه در اين ماه ها رخ داده است، به عنوان جنگ هايى ننگين و رسوا ياد كرده و بدان «فجار» گويند، كه اين به معناى آن است كه در آن هرزگى و گستاخى صورت گرفته است.
«خداش بن زهير عامرى» در اين باره اين گونه سروده است:
فلا توعدينى بالفجار فإنّه أحلّ ببطحاء الحَجون المخازيا
اسلام نيز حرمت ماه هاى حرام را تأكيد نموده و در اين باره مى فرمايد: يَسْأَلُونَكَ عَنْ الشَّهْرِ الْحَرَامِ قِتَالٍ فِيهِ قُلْ قِتَالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَصَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ (1). نزول اين آيه بدين جهت بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله «عبداللَّه بن حجش» را به سوى «نخله» فرستاد. حضرت نامه اى بدو سپرد و دستور دادند كه دو روز پس از حركت از مدينه در ميان راه آن را باز گشايد. هنگامى كه نامه را گشود اين نوشته را در آن ديد: «همچنان حركت كن تا به نخله برسى و در آنجا اخبارى كه از آنان به تو مى رسد، ما را آگاه ساز» پس عبداللَّه رو به همراهان خويش كرده و گفت: در ميان شما هر آن كس كه رغبتى در شهادت دارد با من همراه شده و كسى كه خواهان آن نمى باشد مى تواند مراجعت نمايد. زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله در اجبار به شما مرا نهى فرموده اند. پس به همراه ياران خويش كه هشت نفر بودند حركت كرد تا در نخله پايين آمدند در اين هنگام «عمرو بن حضرمى» به همراه گروهى از قريش با مال التجاره اى از آن نقطه عبور مى كردند. آن روز آخرين روز از ماه رجب بود.
پس به آنان حمله كردند و «ابن حضرمى» را به قتل رسانيدند و مردى از همراهان او را به
ص: 242
اسارت درآورند به طورى كه سايرين به سوى مكه گريختند.
پس «عبداللَّه بن حجش» كاروان شتران را به سوى مدينه به حركت درآورد. هنگامى كه بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شدند، حضرت فرمود: «واللَّه ما امرتكم بقتال فى الشهر الحرام» يعنى به خدا قسم دستور نداده بودم كه در ماه حرام با آنان جنگ نماييد» هنگامى كه اين مطلب به آگاهى قريش رسيد. گروهى را به سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله گسيل داشته و به حضرت عرض كردند: آيا جنگ در ماه هاى حرام جايز است؟ پس اين آيه شريفه در تحريم جنگ و خونريزى در ماه هاى حرام نازل گرديد، بعد از آن اين آيه نازل گرديد فَإِذَا انسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ (1).
همواره قبايل عرب پيش از حج كنار هم جمع مى گشتند: ساكنين شمال در بدر، مَجنه در «مَرّ الظهران» كه در فاصله يك منزلى از شمال غربى مكه قرار داشت، گرد هم مى آمدند. ساكنين جنوب در «ذى المجار» كه در يك منزلى از عرفات از سوى جنوب شرقى آن واقع گرديده است و ساكنين شرق در عكاظ: ميان «قرن المنازل» و «طائف» كه فاصله آن از مكه دو منزل (در حدود يك صد كيلومتر) مى باشد، جمع مى گرديدند.
عرب ها پانزده سال پس از واقعه «فيل»، اين نقاط را به عنوان بازارى براى خود قرار دادند كه تا سال 129 هجرى همچنان ادامه داشت و از اين پس آنان به دو بازار عرفات و مكه اكتفا نمودند. بنابراين بازارهاى ياد شده به عنوان مراكزى براى رد و بدل كردن اموال تجارتى وهمچنين كنگره اى ادبى وفرهنگى به شمار مى رفت وبه اين ترتيب تصور مى كنم كه شما هم مانند من بر اين عقيده باشيد كه عرب يكى از پيشتازان در اين مطلب بوده و در اين ميان گوى سبقت را چندين قرن پيشتر از حكومت هاى پيشرفته ربوده است.
آرى در اين رهگذر مى توان اقرار نمود كه يونانيان با تشكيل اجتماعاتى در) Gymndsumes (جهت انجام مسابقات ورزشى به ويژه مسابقات المپيك كه از قرن هشتم پيش از ميلاد به وجود آمده بود و داراى تاجى بودند كه به آن تاج المپيك گفته مى شد و به قهرمان اين مسابقات اهدا مى گرديد، در اين باره پيش تاز از ديگران بودند.
آنان اين مسابقات را به منظور تربيت جسمى جوانان و آمادگى آنان براى جنگجو
ص: 243
بودن ملت در نظر مى گرفتند و در پايان، پس از استحكام حكومت آنان، از اين مراكز گرد همايى به عنوان عرصه معلومات و افكار خود، استفاده مى نمودند.
اين مطلب همچنان ادامه يافت تا اين كه هم اكنون در اروپا به ويژه آلمان اين مراكز تعليم و تربيتى از قدرت و مهارت خاصى بهره گرفته است.
به اين ترتيب مى توان گفت كه بازارهاى عرب در اين ميان از ويژگى هاى خاص ديگرى نيز بهره مند بودند كه ديگران به پايه آن نمى رسيدند.
بازار «عكاظ» همواره در روز اول ماه ذى القعده برپا مى گرديد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله چندين بار پس از بعثت براى نشر دين اسلام در ميان قبايل بدين بازار روى آورد و در آن بازار حضرت با «بقس بن ساده» برخورد نمود و مورد احترام فراوان او قرار گرفت. «عكاظ» بزرگ ترين بازار زمان جاهليت به شمار مى آمده است زيرا اطراف آن، جمعيت فراوانى سكونت داشتند و از قدرت بيشترى برخوردار بودند كه به هنگام برپايى اين بازار همگى شركت كرده و بدان شكوه و عظمتى مى دادند.
آنان در اين بازار به خريد و فروش مشغول و نيز به سرودن اشعار و مشاعره ميان يكديگر پرداخته و نسبت به دارايى هاى خود از نسب عظيم و يا كارهاى بزرگ بر يكديگر فخر فروشى مى كردند.
اين كارها به ويژه در قرن اول پيش از هجرت، به اوج خود رسيده بود.
آنان داراى مجالسى بودند كه در اين گرد همايى ها منزلت هر گروه و قبيله از نظر شجاعت و فصاحت و آداب، مورد بررسى و شناسايى قرار مى گرفت و گاه در اين مجالس قبيله اى، دشمن خود را به عنوان خطا كار و انحراف از راه حق معرفى مى كرد كه بيشتر اين گونه مذاكرات و اصطكاك ها به مصالحه و آشتى خاتمه مى يافت و در اين ميان به محيط اجتماعى آنان سود فراوانى مى رسيد.
اشعار و سروده هاى زيباى آنان همواره به عنوان برترين، در كعبه آويز مى گرديد كه اين عمل خود موجب تكريم و شهادت بر برترى گويندگان آن در ميان عرب بود.
بزرگترين و مشهورترين اين آويزه ها، همانا «آويزه هاى هفتگانه» (1) در كعبه مى باشد كه
ص: 244
تاكنون نيز هنوز از فصاحت و بلاغت آن سخن به ميان مى آيد و به زبان هاى مختلف خارجى ترجمه گرديده است تا بتوانند بر عادات و اخلاق آنان در پيش از اسلام آگاهى يابند و گروهى از آنها به عنوان «آويزه هاى طلايى» (1) ياد كرده اند. (2) گفته مى شود آويزه «امرئ القيس» و «زهير»، شبيه به هم بوده است، زيرا هر دو به وسيله آب طلا نوشته شده و در خانه خدا آويز گرديده بود. اين آويزه ها برخى تا روز فتح مكه باقى مانده بود و بيشتر آنها به هنگام آتش سوزى كعبه، پيش از اسلام از ميان رفته است اين نسبت تنها ويژه دوران جاهليت نبوده است، زيرا پس از اسلام نيز اين عادت رواج داشته به طورى كه هارون الرشيد هم عهدنامه اى را كه در آن خلافت فرزندش امين پس از خود و مأمون پس از او نوشته بود، به مكه ارسال نمود تا در كعبه آويزان گرديد.
اين نامه تا دوران امين باقى بود و نامبرده آن را برداشت و پاره كرد. از آن پس هر يك از پادشاهان و سلاطين كه شرف خدمتگزارى به بيت اللَّه الحرام را به دست مى آوردند، لوحه اى را كه در آن نام سلطان به همراه زمان خدمتگزاريش به بيت را نوشته بودند به يادگار بر ديوار درونى كعبه قرار مى دادند.
كعبه همواره در دوران جاهليت از احترام ويژه اى برخوردار بود، تا اين كه پس از اسلام در سال دوم هجرت، از سوى پروردگار، قبله مسلمانان قرار گرفت، در حالى كه پيش از آن همگى به سوى بيت المقدس نماز مى گزاردند.
ص: 245
خداوند تبارك و تعالى به پيامبر صلى الله عليه و آله و رسول خدا صلى الله عليه و آله محمد چنين فرمود:
قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَيْثُ مَا كُنتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ (1)
پس اين چنين شد كه از اين پس كعبه به عنوان قبله گاه مسلمانان قرار گرفت به طورى كه مسلمين در هر نقطه اى از كره زمين قرار داشتند. دور يا نزديك، شمال يا جنوب و شرق و يا غرب همگى رو به سوى كعبه نمودند و نماز خود را به سوى آن مكان به جاى آوردند.
كعبه مركز دايره مسلمانان گرديد كه همگى به وسيله ريسمان مستحكم دين خود:
دين توحيد، برابرى، برادرى و آزادى سالم به هم پيوستند و از صميم قلب خود براى آن احترام و تجليل والايى قايل شدند به طورى كه نمى توان عظمت آن را به زبان آورد.
مسلمانان هيچ گونه تفاوتى ميان مذاهب مختلف خود احساس نكردند و همگى با دلى واحد و زبانى يك صدا در پشت سر امامى يگانه به نماز مى ايستادند و با خداى خود به راز و نياز مشغول مى شدند.
اين عمل تنها گواه بر تسامح موجود ميان مسلمانان نيست بلكه بزرگترين دليل بر وحدت هدف آنان در عبادات و احساس همبستگى ميان آنان نيز مى باشد كه نظير آن در ميان مذاهب ديگر اديان ديده نمى شود.
خداوند طواف بر كعبه را يكى از فريضه هاى حج قرار داده و در هنگامى كه هر مسلمان مستطيع گشته و به حج مى آيد اين فريضه براى او- در هر زمان و مكان- واجب مى گردد.
عجيب آن كه هر مسلمان كه براى اولين بار نگاهش بر كعبه افتد، لرزش خاصى را در جسم خود احساس مى نمايد. اين احساس نه تنها از آن جهت است كه چشم او براى اولين بار به مكانى جديد افتاده كه تا به حال نديده است، بلكه اين جايگاه خود داراى هيبت و عظمت خاصى است كه بدين ترتيب در اين حال افراد دچار حالت هاى خاصى
ص: 246
مى شوند و عظمت و بزرگى اين مكان آنان را آن چنان تغيير مى دهد و منقلب مى كند كه هر يك داراى احساس خاصى بوده و جسم ضعيف و كوچك خود را در برابر اين عظمت و بزرگى الهى آن چنان خرد و ناچيز مى بينند كه گاه برخى از آنان فريادهايى از روى ترس از دل برمى آوردند و زبانشان در مقابل عظمت الهى به لكنت مى افتاد.
برخى ديگر، آن چنان به گريه و استغاثه مى افتادند، به طورى كه حتى صداى آنان از دهان خارج نمى شد و نفس در سينه هايشان حبس مى گرديد.
به هر حال اين وضعيت نسبت به ترس هر انسان در مقابل پروردگارش و قدرت ايمان و متابعت يقينش در مقابل خالق، شدت و ضعف دارد.
طواف همان حركت در دايره مطاف را گويند كه تعداد دور آن هفت بار است و جمع آن را «اشواط» گويند. لازمه طواف، طهارت كامل مى باشد؛ و سزاوار است كه در دست طواف كننده چيزى مانند كفش و امثال اينها از اشياء كثيف نباشد. حركت طواف در آغاز از ركن «حجر الاسود» شروع مى شود و اگر بتوان آن را لمس كرد و يا بوسيد نيكو است و در غير اين صورت با توجه به حجر الاسود هفت بار (/ شوط) طواف را نيت مى كند و سپس با تكان دادن دست خود به سوى حجرالاسود مى گويد «بسم اللَّه اللَّه اكبر» آنگاه طواف خود را برگِرد كعبه آغاز مى كند در حالى كه خانه را در سمت چپ خود قرار داده و به دور از «شاذروان»، از پشت حجر حركت مى كند.
مطاف به شكل مدور تقريباً بيضى شكل از شمال رو به جنوب مى باشد.
زمين مطاف از مدتها پيش به وسيله مرمر پوشيده شده و سپس از سوى سلطان سليمان قانونى اصلاح و مرمت گرديده. هم اكنون مطاف در حد حرم دوران رسول خدا صلى الله عليه و آله، وسعت دارد؛ فاصله بين خط انتهاى مطاف و كعبه، از سمت غرب و
ص: 247
جنوب، در حدود 19 متر و از سمت شمال و شرق در حدود 12 متر مى باشد. در نزديكى كنار در كعبه در شمال، قسمتى مربع شكل و فرو رفته وجود دارد كه وسعت آن در حدود دو متر از هر سو بوده كه بدان «معجن» گفته مى شود.
معجن جايگاهى است كه اسماعيل عليه السلام ملاط ساختمان را به هنگام بناى كعبه توسط حضرت ابراهيم عليه السلام آماده كرده است (1) در كنار معجن و بر روى شاذروان، سنگ نبشته اى را ديدم كه از مرمر بود و بر روى آن نوشته شده بود:
«بسم اللَّه الرحمن الرحيم أمر بعمارة المطاف الشريف سلطان الأنام الإمام الأعظم، المفروض الطاعة على سائر الامم، أبو جعفر المنصور المستنصر باللَّه أمير المومنين- بلّغه اللَّه آماله- و زيّن بالصالحات أعماله، فى شهور سنة ستة و ثلاثين و ستمائه و صلّى اللَّه على سيّدنا محمّد و آله».
بنابراين قطر دايره مطاف از شمال به جنوب در حدود 51 متر، از شرق به غرب در حدود 41 متر مى باشد و كعبه تقريباً در ميانه آن قرار گرفته است. در صورتى كه فرض كنيم به طور متوسط، هر شخص به هنگام طواف خود بر كعبه هر بار تقريباً صد متر را طى نمايد بنابراين در هفت بار، هفتصد متر را مى بايد بپيمايد در صورتى كه بدانى هر حاجى چندين بار در روز، طواف دور كعبه را انجام داده و حداقل پيش از هر نماز روزانه و يا پس از آن اين كار را انجام مى دهد، بنابراين هر حاجى اعم از جوان، پير و كودك، مرد يا زن، روزانه در حدود چهار كيلومتر را به وسيله پاهاى خود طواف مى كند، گو اين كه برخى از مردم چندين برابر اين مقدار را روزانه پيش از هر نماز و بعد از آن طى مى نمايند.
ص: 248
«ابن بطوطه» در سفرنامه خود اين چنين گفته است كه: خود شاهد آن بوده است كه «ابوالقاسم محمد أزدى» وزير و بزرگ «غرناطه» هر روز هفتاد بار به دور كعبه طواف مى كرده است و تنها به هنگام «قيلوله» (پيش از ظهر) بر اثر شدت گرما، اين كار را انجام نمى داده است. بنابراين وى هر روز مسافت هفتاد كيلومترى را در طواف خود طى مى كرده است.
براى طواف، راهنمايانى وجود دارند كه به آنان «مطوف» گويند. هر مطوف داراى حاجيان ويژه اى است كه بر اساس تقسيم بندى كشورها و گروه ها در اختيار آنان قرار مى گيرند. در اين حال ترك ها، هندى ها، بخارى ها و مصريان، هر كدام داراى مطوفين ويژه اى براى خود مى باشند.
هر يك از كشورها و سرزمين ها در اختيار مطوف خاصى قرار دارد كه اين پست از پدر به فرزند به ارث رسيده و معمولًا اين تقسيم بندى از سوى امارت مكه، در اختيار آنان قرار داده مى شود. پيش از فرمان اخير مملكتى نيز هر يك از مطوفين، كشور يا قسمتى از حاجيان سرزمينى را در اختيار خويش داشتند و در اين صورت غير از او هيچ كس حق دخالت در امور آن حاجيان را به خود نمى داد. زيرا مطوف اين حق را از صاحبان قدرت در مكه خريدارى كرده بود، بنابراين خود عهده دار اين مسئوليت بود و امر و نهى به حاجيان هم در اختيار وى قرار مى گرفت.
در چنين حالتى بود كه مطوف بدون هيچ رحم و شفقتى با آنان رفتار مى كرد و در نتيجه موجب آزار و اذيت حاجيان مى گرديد. اما پس از آن كه فرمان ويژه در اين باره صادر گرديد، حاجيان آزاد بودند كه مطوف خويش را بر طبق خواسته خود اختيار نمايند.
كيفيت طواف اين چنين است كه مطوف غالباً حاجيان را پيش از نماز و يا پس از آن جمع مى كرد و طواف به دور كعبه را با آنان آغاز مى نمود. در اين حال شخص مطوف و يا يكى از فرزندانش هدايت گروهى را به عهده گرفته و در حين طواف دعايى مخصوص را با صداى بلند مى خواندند و گروه نيز از او تبعيت مى نمودند. گاهى مطوف فرزند خردسالى بوده كه سن او از شش يا هفت سال تجاوز نمى كرد كه در اين صورت برخى از
ص: 249
طواف كنندگان او را بر دوش خود حمل مى كردند و او در حالى كه دعاى طواف را با صداى بلند ادا مى كرد به همراه ديگران طواف به دور كعبه را نيز انجام مى داد. گروهى از طواف كنندگان اين مراسم را خود به تنهايى انجام مى دادند و دعا و راز و نياز خود را با پروردگار نيز به تنهايى انجام مى دادند.
پس از نماز صبح و عشا معمولًا مطاف آن چنان از جمعيت متراكم مى گردد كه شخص نمى تواند حركتى از خود نشان داده و با حركت مطاف كنندگان مى بايست حركت نمايد. هنگامى كه به نزديكى حجر الاسود مى رسند برخى آن چنان فشار مى آورند تا اين كه بتوانند آن را لمس كرده و استلام نمايند ليكن برخى هم از همان دور با اشاره دست خود اكتفا مى نمايند كه اين كار نيكوتر و پسنديده تر مى باشد. هر يك از حاجيانى كه قدرت راه رفتن نداشته باشند، بر تختى كه به وسيله چهار نفر و بر سر يا دوش حمل مى شود، سوار مى شوند و به دور كعبه طواف مى كنند. اغلب اين افراد را هندى ها به ويژه بنگالى ها و جاوه اى ها تشكيل مى دهند.
زيرا بيشتر حاجيان اين گروه را افرادى بالاتر از هشتاد سال تشكيل مى دهند و اين گروه افراد كهن سال در اين سن به اين ديار مقدس آمده اند و آرزوى مرگ خويش را نيز در آن مكان دارند، زيرا سعادت خويش را در مرگ در چنين مكانى مى دانند. افراد ياد شده در طول زندگى خود، امكانات سفر خود را با هر سختى و مشقتى فراهم مى آورند و در اين آرزو هستند. به همين سبب كه دو گروه ياد شده به علت ضعف مالى و جسمى، منبع بيمارى هاى فراوانى در اين ديار نيز بوده اند و موجب سرايت بيمارى در ميان ديگر حاجيان مى گردند. ضعف مالى در اين گروه عامل ديگرى است كه تأثير به سزايى در وضعيت سلامتى جسمى آنان مى گذارد.
علما و پيشوايان، فضايل فراوانى را براى طواف قايل شده و اصرار بر كثرت انجام آن دارند. و گفته اند كه هر شخص در صورتى كه قدرت انجام آن را نداشته باشد، در مسجد بنشيند و كعبه را تماشا كند.
پس از طواف، شخص طواف كننده جهت انجام نماز سنت، به سوى حجر
ص: 250
اسماعيل (1) مى رود و دو ركعت نماز را به عنوان پايان طواف در آن مكان به جاى مى آورد و در صورتى كه نتواند در اين محل نماز را انجام دهد، نماز خود را در كنار مقام ابراهيم به جاى مى آورد. مقام ابراهيم گنبدى است كه بر روى چهار ستون قرار گرفته و اطراف آن به وسيله مقصوره مربع شكلى از مس پوشيده شده كه طول هر ضلع آن در حدود سه متر و شصت سانتيمتر مى باشد كه اين مقام در انتهاى مطاف و در برابر در كعبه قرار گرفته است.
در ميان اين مقصوره، سنگ مقام قرار گرفته كه اين سنگ جايگاه دو پاى حضرت ابراهيم عليه السلام به هنگام بناى كعبه مى باشد و همچنين گفته شده است كه اثر دو پاى حضرت ابراهيم عليه السلام بر روى سنگ ياد شده به هنگام زيارت وى از مكه پس از تكميل ساختمان كعبه بوده است.
اين سنگ پيش از اسلام در «معجن»، در كنار كعبه قرار داشته است كه پس از روز فتح آن را ازكعبه دورساختند كه بدين وسيله آثار بت پرستى را به يك باره ازبين برده باشند (2).
بنابراين سرانجام سنگ را در اين جايگاه نصب نمودند و پس از آن گنبد كنونى را بر روى آن احداث نمودند و گفته مى شود كه: در زير آن سنگ دستگاهى وجود دارد كه حضرت ابراهيم عليه السلام به وسيله آن كعبه را بنا كرده است (3). پيش از اسلام عرب ها اعتقاد فراوانى بدين جاى پا داشتند و ضمن احترام فراوان آن را تقديس مى كرده اند و به همين منظور ابوطالب در سروده اى اين چنين گفته است:
و موطئ ابراهيم فى الصخر رطبة على قدميه حافياً غير ناعل
مقام ابراهيم عليه السلام داراى پرده اى ابريشمى از تار و پود زرين است كه همه ساله به همراه جامه كعبه از مصر براى آن ارسال مى شود.
در بالاى مقصوره از سوى شرق، سقفى قرار دارد كه عرض آن يك متر و هشتاد سانتيمتر است كه همواره اين سقف براى نماز گزاران در پس مقام ايجاد مزاحمت مى كند.
طواف كنندگان بعد از نماز خود در كنار مقام ابراهيم عليه السلام به سوى گنبد زمزم رهسپار مى گردند. اين گنبد داراى وروديى از سوى شرق است كه چاه زمزم مشهور در آن قرار گرفته است.
زمين آن پوشيده از مرمر زيبايى است كه توسط «سلطان سليمان» (عثمانى) ساخته شده و در حدود يك متر و نيم از سطح زمين ارتفاع دارد و در پشت آن حوض آبى قرار دارد كه سقاها به وسيله دلوهايى از آب زمزم آن را بالا كشيده و سپس كوزه هاى خود را از آن حوض آب پر مى كنند و در اختيار حاجيان قرار مى دهند. البته موارد ديگرى هم وجود دارد كه تنها براى افراد خاصى، مستقيماً از چاه زمزم آب خارج نموده و به وسيله كوزه هاى ويژه اى در اختيار آنان قرار داده مى شود. حاجيان اعتقاد فراوانى به آب زمزم دارند. و اين آب را در ظرف هاى خاصى كه بدين منظور آماده كرده اند قرار مى دهند.
مكيان در برابر حديثى كه در اين باره وارد شده است: «ماء زمزم لما شرب له» ادعا مى كنند كه آب آن براى هر چيزى مفيد مى باشد. به طورى كه برخى از آنان حتى ادعا مى كنند كه اين آب گرسنه را نيز سير مى كند. گمان مى برم كه خدمتگزاران چشمه، در فوايد آن مبالغه كرده اند به طورى كه در ذهن نوشندگان آن، وهمى به وجود آمده است.
زيرا استفاده كنندگان بر اساس اعتقاد خود هر يك برداشت خاصى از آن دارند: گروهى از آنان مى گويد:
لذتى كه در اين آب به شخص دست مى دهد در هيچ يك از آب ها وجود ندارد.
برخى ديگر آن را شيرين تر از عسل و لذيذتر از شير به شمار مى آورند و عده اى ديگر نظرى مخالف با آن دارند، به طورى كه «معرّى» در سروده خود اين چنين آورده است:
ص: 251
ص: 252
تباركت أنهار البلاد سوائح بعذبٍ و خصّت بالملوحة زمزم
آنچه كه از ظاهر حديث ياد شده آشكار مى گردد اين است كه آب زمزم داراى منافعى است و هر نوع بيمارى را شفا مى بخشد و در اين باره حديث شريف: «انها شفاء سقم» «دوايى براى هر بيمارى است»، وارد گرديده است.
در حقيقت اين آب، جرم سنگينى دارد چون داراى سودا و كلر و آهك و گوگرد و ازت و پتاسيم است به طورى كه اين مواد، آب را بيشتر شبيه به آب هاى معدنى بهداشتى نموده و استفاده اندك از آن داراى منافعى است ليكن زياده روى در استفاده از آن، موجب ضرر و زيان خواهد بود. اين نكته به ويژه در ايام غير موسم حج بيشتر داراى زيان است، زيرا در اين زمان چاه غير قابل استفاده شده و اهل مكه به علت شور بودن آن از آب آن استفاده نمى كنند و در نتيجه مقدار ازت آن افزايش مى يابد، به طورى كه آب آن غير قابل آشاميدن مى گردد.
به نظر مى رسد تأكيدى كه بر استفاده اين آب شده است به آن علت باشد كه حاجيان پس از پشت سر گذاشتن سختى ها و مشقت هاى راه، به هنگام ورود به آن مكان براى ضد عفونى كردن دستگاه گوارش خود به وسيله موادى كه در اين آب است، استفاده كنند كه در اين حال مى توان گفت مواد معدنى موجود در اين آب تأثير به سزايى در اين افراد داشته و در نتيجه استفاده از آن، اعضاى بدن و در نهايت جسم آدم را نشاط مى بخشد. پزشكان گفته اند كه: اين آب سود فراوانى براى كليه ها، معده، روده ها و كبد دارد.
فضل و برترى آب زمزم و ميزان شدت اعتقاد مردم در بركت آن، موجب گرديده است كه برخى از خدمه هاى مساجد در مصر، جرأت نموده و ادعا نمايند كه چشمه آبى كه نزد آنان در مسجد وجود داشته، داراى منفذى به چشمه زمزم در مكه بوده است و بدين ترتيب موجب گمراهى بعضى از ساده انديشان مسلمان گردند. همچنان كه هم اكنون اين مطلب درباره چشمه آبى كه در مسجد حنفى قاهره وجود دارد شهرت پيدا كرده است. اين افراد دروغ پردازى خود را اين چنين به اثبات مى رسانند كه
ص: 253
مى گويند: مردى از مصر هنگام حج به كنار چاه زمزم رفت و كاسه اى كه در دست او بوده ناگاه رها شد و به درون چاه سقوط كرد و پس از آن كه وى به قاهره مراجعت كرد، آن كاسه را در اين چشمه به دست آورد! بدين ترتيب مشاهده مى كنيد كه مردم بسيارى به سوى اين چاه مى آيند و خود را بدان متبرك كرده و به وسيله آب آن، خود را درمان مى كنند!
اعتقاد مردم درباره چشمه زمزم بدان جا رسيده است كه گروهى به ويژه مردمان داكار و هندى ها، قطعه هايى از پارچه بلندى را آورده و در چاه زمزم خيس مى كنند، سپس آنها را بر روى ريگ هاى صحن حرم پهن كرده و خشك مى نمايند.
پس از خشك شدن پارچه از آن كاملًا مواظبت و محافظت كرده و وصيت مى كنند كه هنگام مرگ، آن پارچه را براى آنان كفن نمايند.
تا آنجا كه برخى از آنان حتى آرزو مى كنند كه اين چاه مقدس، مقبره آنان باشد و بدين وسيله در زندگى اخروى از مقامى والا و جايگاهى نيكو برخوردار باشند.
در سال 1326 هجرى يكى از هنديان خود را به درون اين چاه افكند كه با سعى و كوشش مردم و آمدن غواصانى از جده، پس از جستجوى فراوان موفق به خارج كردن جسدش از چاه گرديدند و آب فراوانى را از چاه خارج كردند تا اين كه آب اين چاه مجدداً قابل استفاده گرديد.
اما اين نادان- كه نمى دانم آيا در رحمت خدا قرار گرفته است يا در عذاب و بدبختى آن (؟) كشته شد.
تاريخ عرب، همگى بر اين عقيده اند كه قدمت پيدايش اين چشمه به زمان ورود هاجر و فرزندش اسماعيل به مكه برمى گردد و اين چاه خود موجب عمران و آبادى اين شهر گرديده است. سپس آب آن مدتها خشكيد و محل آن از نظرها ناپديد گشت به طورى كه بدان «مضنونه» (1) نيز مى گويند.
چاه زمزم همچنان از ديده ها پنهان ماند تا اين كه به وسيله عبدالمطلب مجدداً حفر
ص: 254
گرديده و آب آن آشكار گرديد. از آن پس نيز «ابوجعفر منصور» و «مأمون» و ديگران از آنها هم بدان اهميت مى دادند و آن را توسعه دادند و تا كنون نيز اين چاه از سوى پادشاهان و سلاطين زمانه، مورد عنايت ويژه قرار دارد.
عرب نزديك است كه زمزم را يكى از اركان حج به شمار آورند. آنها به هنگام حج گزاردن نام آن را به همراه كعبه بر زبان مى آوردند. و در صورتى كه كسى مى خواست سوگند ياد كند، نام زمزم را پيش از مقام ابراهيم عليه السلام مى آورد و در سوگند خويش اين چنين مى گفت: «به خانه خدا، زمزم و مقام سوگند كه اين چنين نكرده ام» و اين سنتى بوده است كه عرب از دوران اسماعيل تا كنون بدان عمل مى كرده است.
بدين جهت بعضى از حاجيان عرب را مشاهده مى كنيم كه به صورت گروه گروه در مسير خود، به زمزم وارد مى شوند و هنگامى كه به كنار حوض آن در نزديكى چاه مى رسند، دستار از سر برداشته و آب زمزم را بر سر و روى خويش مى ريزند؛ به طورى كه تمامى پيكر آنان خيس مى شود و سپس خوشحال و خندان از آن محل خارج مى شوند.
اين شدت علاقه به زمزم به حدى است كه حتى چوب دستى خدمتگزاران چشمه كه آنان را وادار به خروج مى كردند نيز هيچ گونه تأثيرى در عدم انجام آن عمل نمى گذارد.
همان طورى كه اعتقاد به آب زمزم در آداب و رسوم ويژه مسلمانان وجود دارد، هنديان نيز نسبت به رود «گنج» و درياچه «مادن» اعتقاد مقدسى دارند و مسيحيان نيز به آب «اردن»- كه در فاصله بيست كيلومترى شرق بيت المقدس قرار دارد و بدان «نهر الشريعه» يا «رود شريعه» مى گويند- اعتقاد و علاقه فراوانى دارند و حاجيان آنها به سوى آن مكان مى روند و در جايگاهى كه حضرت مسيح عليه السلام در آن غسل تعميد نموده است با استحمام و شستشوى خود، بدن خويش را بدان تبرك مى گردانند.
پس از آن شستشوى، مسيحيان مقدارى از آب نهر الشريعه را در ظروفى ويژه مى ريزند و به ديار خود مى برند و به ديگران هم هديه مى نمايند. در ميان مسيحيان، بيشتر مردمان روسيه و قبطى ها به اين آب اعتقاد دارند، ليكن فرنگيان به آب «لورده») Lovrdes (در جنوب فرانسه اعتقاد دارند كه اين اعتقاد كمتر از اعتقاد مسيحيان به آب «اردن» نمى باشد.
ص: 255
از آنچه كه گذشت، آشكار مى گردد كه كعبه همواره در دوران جاهليت و اسلام در نزد مردم بزرگ و محترم بوده است. و هيچ يك از پادشاهان پيش از اسلام و پس از آن نتوانستند حركتى را انجام دهند و اقدامى نمايند كه به وسيله آن، مقام و عظمت كعبه را در نظر مردم تغيير دهند. «تُبَّع بن حسان» پادشاهى از ملوك «حمير» نخستين كسى بود كه در راه بازگشت از جنگ با اوس و خزرج در يثرب، تصميم گرفت كه كعبه را ويران سازد! او كه يهودى بود و احبار يهود وى را همراهى مى كردند، توسط آنها از اين كار منع شد و در مقابل جامه اى براى كعبه تهيه نمود و به سوى كشور خويش باز گشت. همچنين «غطفان» حرمى را همانند حرم مكه- در قرن اول پيش از هجرت- به قصد توجه عرب بدان مكان و اعراض از مكه بنا نمود، در آن هنگام پادشاهى به نام «زهير بن حباب» بر عرب حكومت مى كرد و هنگامى كه اين خبر به او رسيد گفت: «به خدا سوگند! نمى تواند چنين خبرى درست باشد و من زنده باشم». پس در ميان قوم خود ندا داد و گفت:
اين وظيفه ما عرب ها است كه با آنان جنگ كنيم و آنان را از اين كار باز داريم. پس قوم او به وى جواب مثبت دادند و ميان آنان و سپاه غطفان جنگ شديدى درگرفت كه در پايان پيروزى از آن زهير شد و حرم آنان را ويران نمود.
ارتش حبشه در حوالى سال 60 پيش از هجرت، براى انتقام از «ذى يَزَن» پادشاه «حمير» كه مسيحيان نجران را- كه از اقوام او بوده اند- مورد آزار قرار داده بود، به يمن وارد گرديدند و سرانجام بر او چيره گشتند و اداره امور كشور را به دست گرفته و بر مردمش حكومت كردند. سپس حكومت به دست «ابرهة الاشرم» افتاد.
او در صنعا- قليس- (/ كليسا) را بنا نهاد و از آن پس براى آنكه حج گزارى عرب را بدان سوى متوجه نمايد، ارتش خود را براى ويرانى كعبه به حركت درآورد. هنگامى كه
ص: 256
به طائف رسيد، در آن جا درنگ كرد و گروهى را به سوى مكه رهسپار نمود تا اموال مردم آن شهر را به تاراج برند در اين غارت دويست شتر از عبدالمطلب به تصرف آنان درآمد.
پس عبدالمطلب نزد ابرهه آمده و تقاضا نمود كه شتران او را باز پس دهد.
ابرهه به او گفت: «تو درباره شتران خود با من صحبت مى كنى؟! در حالى كه خانه اى كه جزء اعتقادات دين تو و دين پدران تو است رها مى سازى و تو مى دانى كه من براى ويرانى آن به اين ديار آمده ام؟!». پس عبدالمطلب به او جواب داد: «أنا ربّ الإبل وللبيت ربّ يُحْميه» يعنى «من سرپرست شتران هستم و خانه خود داراى سرپرستى مى باشد!».
در اين هنگام ابرهه شتران او را پس داد و هديه اى نيز به او تقديم كرد سپس عبدالمطلب به مكه وارد شد و مردمان آن را اين چنين مورد خطاب نمود:
يا أهل مكه! قد وافاكمو ملك مع الفيول على أنيابها الزرد
هذا النجاشى قد سارت كتائبه مع الليوث عليها البيض تتقد
يريد كعبتكم واللَّه مانعه كمنع تُبَّع لما جاءها حرد
ابرهه به مكه نزديك گشت. هنگامى كه به نزديكى مزدلفه يعنى به كوه هايى كه بدان «جبال النار» يا كوه هاى نار مى گويند رسيد، گروهى پرنده به نام ابابيل در آسمان ظاهر گشت و پرتاب سنگ هاى ريزى از گل كه به اندازه دانه عدسى بيش نبودند، آغاز كردند.
هنگامى كه لشكريان ابرهه به مكه رسيد، بيمارى وبا در ميان آنان شيوع يافت و بدون شك اين سنگريزه هايى كه از سوى پرندگان پرتاب گرديد همه داراى ميكروب وبا بود؛ گواه بر اين سخن، گفته عكرمه است كه مى گويد: «هر شخصى كه سنگ ريزه بدو اصابت نمود دچار بيمارى وبا گرديد».
شايد اين سنگريزه ها از كانونى آلوده به وبا در سرزمين عرب يا غير از آن، به وسيله اين پرندگان به اين سو آورده شد و در حقيقت تقدير الهى آن چنان كه مى بايست انجام مى گرفت، صورت پذيرفت. لشكر حبشه، فيل مشهور نزد عرب، به نام «محمود» را، به همراه داشت. اين نام در صورتى كه مغولى نباشد بيشتر به نام هندى نزديك است و معمولًا بر نوع عظيم الخلقه فيل اطلاق مى شد كه هم اكنون نيز در زبان فرنگى بدان ماموت) Mamovth (گفته مى شود.
ص: 257
لشكريان قصد آن داشتند كه آن فيل را به سوى مكه به حركت درآورند، ليكن او قادر به حركت نبود و در همان جا جان داد. گفته مى شود: او را در مكان مشهور به «باب جرول» دفن نمودند كه هم اكنون محمل مصرى در اين نقطه اردوگاه خود را بر پا مى سازد. در اين نقطه پيش از اين نيز گنبدى وجود داشت كه به وسيله «شريف عون الرفيق» منهدم گرديد.
هنگامى كه ابرهه شدت بيمارى را در ميان قوم خويش ديد، از اين سرزمين گريخت و در نتيجه لشكر او از هم گسيخت و در اين هنگام سيلى بر آن مكان سرازير شد و بيشتر لشكريان او را غرق كرد و باقى مانده هم در اثر بيمارى از ميان رفتند البته تعداد اندكى از آنان هم خود را به يمن رسانيدند و خبر حادثه را به آنان اطلاع دادند اين حادثه در سال ولادت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله رخ داد و عرب «عام الفيل» را به عنوان مبدأ تاريخ به شمار مى آورد كه تا زمان هجرت با آن شمارش مى نمود؛ به عنوان مثال آنان رخدادها را به پيش از عام الفيل يا پس از آن شمارش مى كردند و نسبت مى دادند.
«ابن كلبى» گفته است كه: حادثه فيل بيست و سه سال پيش از ولادت پيامبر صلى الله عليه و آله رخ داده است.
مورخ يونانى مالالاس) Malals (در كتاب تاريخ خود كه در آكسفورد به سال 1691 ميلادى به چاپ رسيده است، اين چنين ذكر كرده: « «ابرهة الاشرم»، در حمله خود به مكه، سوار بر عرابه اى بوده است كه به وسيله چهار فيل يدك كشيده مى شده است».
ابن زبعرى در اين باره ابياتى سروده است كه در اينجا به دو بيت آن بسنده مى كنيم:
سائل أمير الجيش عنّا ما ترى ولسوف ينبى الجاهلين عليمها
ستون ألفا لم يؤوبوا أرضهم بل لم يعش بعد الإياب سقيمها
لازم به تذكر است كه بيمارى وبا پيش از اين در سرزمين عرب شناخته نشده بود! مورخ نامى بروكوبيوس) Procope (كه در سال 500 ميلادى متولد گرديده است و در سال 562 به مقام وزارت در قسطنطنيه رسيده، گفته است:
نخستين بار آثار ظهور بيمارى وبا در سال 544 ميلادى در شهر «بيلوسيوم» مصر
ص: 258
پديدار گشت. «بيلوسيوم» شهرى گسترده و بزرگ بود كه هم اكنون تپه هاى آن ميان «پور سعيد» و «دمياط» هنوز پا بر جا مى باشد.
سپس ميكروب اين بيمارى در سال 569 به قسطنطنيه منتقل گرديد كه اين سال، همان سالى بود كه لشكريان ابرهه در اطراف مكه به اين بيمارى دچار گرديدند. بعيد به نظر نمى رسد كه بادها و يا پرندگان اين ميكروب را در اين هنگام به اين سو آورده و آن حادثه را آفريده باشند.
بدون شك اين گفته خود مى تواند گواه درستى باشد، زيرا در آن هنگام مصر در زير نفوذ امپراطورى روم قرار داشت.
گواه اين سخن، گفته جهانگرد معروف بروس) Brvce (ايقوسى در سفرش به حبشه، بين سالهاى (1768- 1772 ميلادى) مى باشد كه در اين باره مسايل تاريخى، جغرافيايى و تاريخ طبيعى اين ديار را به رشته تحرير درآورده است.
نامبرده در اين باره ذكر كرده است كه اين واقعه را در كتابهاى حبشه خوانده است.
ابرهه به علت شيوع بيمارى وبا در لشكريانش محاصره مكه را رها كرده و از آن منطقه گريخته است (1) و سپس نتيجه گيرى مى كند كه اين بيمارى در آن زمان، شرق را در برگرفته و تعداد بى شمارى از مردم را به هلاكت انداخته است، تا آنجا كه «رازى» رساله مشهور خويش را درباره وبا و حصبه به نگارش درآورد. اين رساله داراى ارزش والايى نزد پزشكان فرنگى است كه تا كنون نيز اين ارزشمندى ادامه داشته. زيرا به وسيله آن، توانستند از شدت شيوع آن جلوگيرى كرده ولى در اين حال اين بيمارى وبا همچنان در ميان بنى آدم شيوع داشت، تا اين كه به وسيله استاد «جونر») Jonner (انگليسى، واكسن بيمارى وبا كشف گرديد و استفاده از آن، در سال 1769 ميلادى به اوج خود رسيد و در نتيجه استفاده اين واكسن، بيمارى جان سوز وبا كم كم از ميان جامعه رخت بر بست به طورى كه هم اكنون اثرى از آن در جوامع و كشورهاى پيشرفته به چشم نمى خورد. ليكن
ص: 259
هم اكنون در سرزمين هاى عربى به علت عدم توجه بدان، هنوز اين بيمارى فراوان به چشم مى خورد. به همين منظور شخصى كه عازم سفر به اين سرزمين ها بوده، به وسيله واكسن اين بيمارى، خود را در برابر آن مصونيت مى بخشد.
و از عجايبى كه در سرزمين عرب مشاهده كردم اين بود كه صاحب شتر سالم هيچگاه اجازه نمى داد شترش به همراه شترى كه داراى بيمارى پوستى است حركت نمايد، زيرا ترس آن داشت كه اين بيمارى به شتر سالم اش سرايت نمايد؛ در حالى كه عرب ها اين نكته را نسبت به جان خويش در نظر نمى گيرند و فرزند خود را كه دچار بيمارى پوستى شده بود از ساير برادران سالم او جدا نمى ساختند و از سرايت اين بيمارى خطرناك به ديگران بيمى به خود راه نمى دادند!! آرى، خداوند داراى مخلوقات متفاوتى است. در دوران «مقتدر عباسى» طايفه اى در عراق به نام «قرامطه» ظهور نمود كه اين گروه را از مواليان «محمد بن حنفيه» فرزند حضرت على بن ابى طالب عليه السلام به شمار مى آورند (1) گروه مذكور، افراد خارج از مذهب خويش را كافر به شمار مى آوردند.
نخستين شخص آنان «ابوطاهر قرمطى» بود كه خانه اى در دهكده «هَجَر» (2) بنا كرده و بدان نام «دار الهجرة» داد. او تصميم آن داشت كه حج را، به آنجا منتقل نمايد. بدين جهت به سوى راه هاى ختم شده به مكه روى آورد و حاجيان بيت اللَّه الحرام را مورد غارت و اذيت قرار مى داد. در اين ايام، از ترس او مراسم حج قطع گرديد. و قرمطى به همراه گروه بسيارى از لشكريان خود به سوى مكه رهسپار شد و در ايام حج مردان او به همراه اسبان خويش به حرم وارد شدند و كشتار عظيمى از طائفين و عاكفين (اعتكاف كنندگان) و نماز گزاران در آن جا به عمل آوردند. اين شد كه در حدود سى هزار نفر را در مكه و شعب هاى آن هلاك ساخته و درِ كعبه را از جاى درآورده، و پوشش هاى طلاى آن را از روى آن خارج ساختند. سپس آنچه را كه در خزانه بيت اللَّه الحرام از جواهرات گرانقدر و قيمتى وجود داشت، به يغما بردند. همچنين حجر الاسود را از جاى آن خارج كردند و
ص: 260
پس از آنكه گنبد زمزم را ويران ساختند، به سوى سرزمين خود، رهسپار شدند.
از اين پس جايگاه «حجر الاسود» تهى مانده و مردم به آن جايگاه خالى، خود را متبرك مى ساختند. پس از مرگ ابوطاهر، قوم او ديدند كه امكان ندارد مسير حج گزاران كعبه را به سوى كشور خود تغيير دهند. «شنبر بن حسين قرمطى» حجر الاسود را به مكه آورد- در حالى كه آن را در ميان طوقى از نقره قرار داده بود تا بدين وسيله از جدا شدن قطعه هاى شكسته شده آن كه به هنگام خارج ساختن از جايگاهش آسيب ديده بود، جلوگيرى نمايد- پس حجر الاسود همانند حالا كه آن را مى بيند، در جاى خود قرار داده شد. در سال 411 هجرى، مردى در هيأت درويش به حرم وارد شد و با عمودى از آهن كه در دست داشت بر حجر الاسود كوبيد. در اين هنگام مردم مكه بر او هجوم آوردند و او را به هلاكت رسانيدند. در نتيجه حركت اين مرد سه قطعه به اندازه ناخن انسان از سنگ جدا گرديد كه مجدداً سه قطعه ياد شده در جاى خود اتصال داده شد آن چنان كه غير قابل تشخيص مى باشد. ادعا مى كنند كه «حاكم بأمر اللَّه فاطمى» (1) آن مرد را فرستاده بود تا حجر الاسود را خرد كرده و بتواند روى مسلمانان را از كعبه به مسجد خود در كنار «باب الفتوح» قاهره متوجه گرداند!
همچنين برخى عقيده دارند، كوششى كه «عبدالملك بن مروان» در ساختمان بيت المقدس نمود و آن را با عظمت، مستحكم و زيبا بنا نمود، بدين جهت بوده است كه مسلمانان شام و مصر و قسمت هايى از شمال و غرب آن را كه بر آنان حكومت مى كرده است به سوى آن مكان متوجه گرداند و در صورتى كه پيروزى از آن «ابن زبير» شود و سرزمين حجاز را زير نفوذ خود درآورد، محلى براى حج مسلمانان داشته باشد. همچنان كه ادعا مى كنند: «منصور عباسى» هنگامى كه شهر بغداد را بنا كرد و كاخ مشهور خود يعنى كاخ طلايى را در آن شهر ساخت، در كنار آن «قبة الخضرا» را بنا كرد و زيور آلات فراوانى را در آن به كار برد تا نظر مردم را بدان سوى متوجه سازد. اما اين گفته ها و ادعاها، همگى تهمت بوده و افراد ياد شده، هيچ گاه چنين منظورى نداشته اند.
ص: 261
اين جانب احتمال مى دهم كه آنچه هم اكنون ساده لوحانى از كشاورزان مصرى مى گويند كه: روزگارى خواهد آمد كه راه حج «مكه» قطع شود و مردم همگى حج خود را در آرامگاه سيد «بدوى» در «طنطا» به جاى آورند. اين سخنان در نتيجه طرز تفكر سياسى برخى از پادشاهان مصر بوده كه حتى با از ميان رفتن آنها، متأسفانه هنوز اين توهم غلط در اذهان اين ساده لوحان باقى مانده است. بنابراين نتيجه اين گونه افكار غلط است كه مى گويند: گنبدى را بر وضوخانه ميانه صحن مسجد ابن طولون در قاهره بنا كرده اند و نام آن را كعبه قرار داده اند! نمى دانم اين نامگذارى در چه دورانى صورت گرفته است و آيا در دوران ابن طولون بوده است يا نه؟ مشخص نيست. در هر صورت اين گونه نام گذارى ها از سوى افرادى نادان صورت مى گيرد ما از درگاه بارى تعالى براى آنان طلب مغفرت مى كنيم. هم اكنون خدمتگزاران كعبه مشرفه، همواره چشم از حركت طواف كنندگان برگرد كعبه مكرمه برنمى دارند و در اين ميان توجه خاصى به ايرانيان دارند زيرا مكيان معتقدند، آنان افراد گناه كارى هستند و در صورتى كه فرصتى به دست آورند، حجر الاسود را آلوده مى كنند!!؟ همچنين مكيان ادعا مى كنند كه در سال 1088 هجرى و در سال 1143 هجرى و نيز در سال 1155 هجرى بدين كار اقدام كرده اند و بدين وسيله در نظر داشته اند كه توجه مردم را از آن سلب نمايند!!
اين مطلب دور از عقل به نظر مى رسد و در اين گفتار تنها مى توان گفت: حقيقت اين است كه غالباً پيروان مذهبى، پيروان مذهب ديگر را متهم نموده و از هر گونه بر چسب نسبت به آنان دريغ نمى كنند. تأييد بر اين سخن گفته «عصامى» در تاريخ وى كه مى گويد: خود آلودگى بر حجر الاسود و پرده كعبه را در سال 1088 هجرى مشاهده كرده است. وى همان جا احتمال داده است كه آن آلودگى خميرى از كوبيده عدس بوده كه مكيان براى متهم كردن شيعيان، خودشان اين كار را انجام داده اند.
اما در سال 1155 هجرى اين آلودگى در كعبه، تنها مسأله اى سياسى بيش نبود. زيرا در آن سال پادشاه ايران «نادر شاه» نماينده اى را به سوى «شريف مسعود» فرستاده بود و از او خواستار اقامه نماز پنجمى در حرم براى شيعيان شده بود. شريف اين درخواست نادر را براى دولت عثمانى ارسال نمود و آنان شريف را متهم كردند كه از طرفداران ايران
ص: 262
مى باشد. شريف هم به منظور رفع تهمت از خويش، دست به چنين كار زشتى زد و اعلان نمود كه شيعيان مبادرت به چنين امر زشتى نموده اند تا آنها را متهم نمايد. از اين پس بود كه بر بالاى منبرها آنان را لعن مى كردند و هم اكنون نيز در حرمين اين لعن ادامه دارد (1)!!
بيت اللَّه الحرام به علت جايگاه ويژه اى كه در نزد مردم از قديم الايام تا كنون داشته و دارد همواره به جهت احترام و ارادت به آن، از سوى مردم هدايايى بدان تقديم گرديده است و با زينت هاى زيبايى آراسته گرديده است. در آغاز اين هدايا در چاهى به نام «غبغب» كه در درون كعبه احداث كرده بودند، نگهدارى مى گرديد. ليكن در اين ميان همواره از سوى بعضى پرده داران كعبه حيف و ميل مى گرديد. هنگامى كه از بقاياى اين هدايا دو غزال زرين به همراه دو شمشير طلايى كه از سوى «ساسان» (2) پادشاه ايران به كعبه اهدا شده بود به عبدالمطلب رسيد، آنها را به صورت ورق طلايى تغيير شكل دادند و بر در كعبه آذين نمودند.
در دوران «عبداللَّه بن زبير» نيز ستون هاى درون كعبه به وسيله صفحه هايى از طلا آراسته گرديد. «عبدالملك بن مروان» نيز به وسيله عامل خود در مكه، «خالد بن عبداللَّه قسرى» را با سى هزار دينار، به مكه فرستاد كه به وسيله آن مبلغ در كعبه و ستون هاى درون آن را طلا پوش كنند. سپس فرزندش وليد هم هزينه اى ديگر را جهت ساختمان مسجد الحرام بدان افزود. همچنين از سوى هارون الرشيد به وسيله كار گزارش در مكه سالم بن حجاج هيجده هزار دينار زر ارسال گرديد كه تمامى آن زرها به صورت پوششى زرين بر در كعبه كوبيده شد، به طورى كه ميخ ها و دو حلقه در كعبه و درگاه آن از طلا ساخته شد. گفته مى شود: «متوكل عباسى» نيز يكى از زواياى كعبه را با طلا پوشانيد كه
ص: 263
شايد به وسيله طلا شكاف آن را پوشانيده باشند. لازم به تذكر است هم اكنون از اين ماده براى استحكام اجزاى گران قيمت نيز استفاده مى شود سپس درگاه در كعبه را به وسيله پوشش هاى نقره اى آراست و نيز دو بازوى در كعبه را پس از آن كه به وسيله برخى از امراى مكه به يغما برده شده بود، از طلا ساخت.
همچنين ذكر شده است كه مادر «مقتدر عباسى»، در سال 310 هجرى دستور داد، كليه ستون هاى درون كعبه، از طلا پوشيده شود، تا اين كه «قرامطه» در سال 317 هجرى به مكه وارد شدند و تمامى زينت هاى ياد شده را از درون كعبه به تاراج بردند.
در سال 552 هجرى، به فرمان خليفه «المتقفى» در كعبه تعويض شد و در ديگرى كه به وسيله صفحه هاى طلايى پوشيده شده بود، جايگزين آن گرديد.
وى از در قديمى كعبه تابوتى براى خويش ساخت كه پس از مرگ او را در آن دفن نمايند.
در طول دوران هاى گذشته همواره از سوى سلاطين و پادشاهان و امرا هداياى نفيس و گران سنگى به بيت اللَّه الحرام تقديم شده است كه در اين ميان نيز دست ستمكاران و راهزنان از چپاول نسبت به آن كوتاه نبوده است. اين افراد گاه از ميان پرده داران و گاه از سوى ديگران يعنى غير پرده داران است. از پادشاهان و امرايى كه پس از دستبرد اين اشرار به خانه خدا، مجدداً زينت هايى براى آن تهيه كردند، مى توان «سلطان ناصر قلاوون» و سپس «سلطان سليمان قانونى و سلطان مراد چهارم»، را نام برد.
پديد آمدن جامه كعبه به دورانى بس طولانى باز مى گردد. نخستين بار كعبه از سوى «تُبَّع ابوكرْب اسعد» پادشاه حمير پوشانيده شد، اين اقدام وى در زمانى بود كه نامبرده از جنگ با يثربيان در سال 220 پيش از هجرت مراجعت مى كرد. در آن هنگام وى كعبه را به وسيله «بُرْد يمانى»، پوشش داد. همچنين براى آن درى ساخت و قفلى نيز قرار داد.
نامبرده در اين باره با افتخار اين چين سروده است:
ص: 264
ورد الملك تُبَّع (1) و بنوه ورّثوه جدودهم و الجدودا
اذ جبينا جيادنا من ظفار (2) ثم سرنا بها مسيرا بعيدا
فاستبحنا بالخيل ملك قباذ (3) و ابن اقلود (4) جاءنا مصفودا
فكسونا البيت الذى حرم اللَّه ملاء مقصباً و بروداً
وأقمنا به من الشهر عشرا و جعلنا لبابه اقليدا (5)
ثم طفنا بالبيت سبعا و سبعا و سجدنا عند المقام سجودا
از آن پس جانشينان او، همواره از او پيروى كردند و كعبه را به وسيله پوست و قباطى (/ نوعى پارچه مصرى)، براى زمانى دراز، مى پوشانيدند. سپس مردم جامه هايى را از انواع مختلف پوشش به كعبه اهدا مى كردند و آنها را بر كعبه مى پوشاندند هرگاه كه بر جامه كعبه آسيبى وارد مى گرديد، جامه ديگرى را جايگزين آن مى كردند. اين وضع تا دوران «قصى» ادامه پيدا كرد و از اين پس قصى هزينه اى را براى هر يك از قبايل تعيين كرد كه به وسيله آن سالانه جامه كعبه را تغيير مى دادند. اين سنت در ميان فرزندان او نيز ادامه داشت. «ابوربيعة بن مغيره» پيش از اسلام براى مدتى سالى يكبار هزينه جامه كعبه را خود به عهده گرفته بود و بعد از او قبايل قريش آن را به هزينه خويش تغيير مى دادند. اين رسم به عدل معروف گرديد زيرا قبايل قريش هزينه آن را ميان خود تقسيم مى نمودند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله كعبه را به وسيله پارچه هاى يمانى پوشانيد. سپس بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله عمر و عثمان و ابن زبير و عبدالملك بن مروان نيز آن را پوشانيدند (6).
ص: 265
هنگامى كه خليفه- مهدى عباسى- در سال 160 هجرى حج به جا آورد، كعبه داراى چندين جامه بر روى يكديگر بود. پرده داران كعبه نزد او شكايت بردند و از ترس ريزش سقف كعبه، خواستار سبك كردن پرده هاى روى آن شدند. پس نام برده دستور داد جامه هاى اضافى را از روى كعبه برداشتند و فرمان داد كه از اين پس تنها يك جامه بر كعبه پوشيده گردد. كه اين مطلب تا كنون نيز به همين صورت ادامه پيدا كرده است.
اما پرده درونى كعبه. در كتاب «محاضرة الاوائل» نوشته سكتوارى درباره پرده درونى كعبه اين چنين ذكر شده است كه: نخستين بار درون كعبه از سوى مادر عباس بن عبدالمطلب پوشانيده شد. اين مطلب هنگامى بود كه عباس گم شده بود و مادرش نذر كرد در صورتى كه او را پيدا كند، درون كعبه را با «ديباج» بپوشاند كه اين چنين نيز كرد.
عباسيان به جامه كعبه توجه ويژه اى داشتند و همواره آن را از ابريشم سياه- كه شعار آنان بود- مى پوشانيدند. عباسيان اين پرده را در شهر «تنيس» (1) مصر كه در ريسندگى پارچه هاى گران قيمت شهرت به سزايى داشت، مى بافتند. اين شهر منطقه اى مرزى در شمال «دمياط» بود كه به علت توقيف كشتى هاى فرنگيان در جنگ هاى صليبى در آن جا- و عهده دار شدن مصر براى نگهدارى آنها- به فرمان ملك كامل در سال 624 هجرى، ويران گرديد. كه تا كنون تپه هاى باقى مانده از ويرانه هاى اين شهر، در نزديكى شهر مطريه (دقهليه) به چشم مى خورد. «فاكهى» در اخبار مكه، گفته است: بر روى جامه كعبه در ناحيه ركن غربى آن نوشته اى را بدين صورت ملاحظه كردم: «مما أمر به السرى بن الحكم و عبدالعزيز بن الوزير الجروى بأمر الفضل بن سهل ذى الرئاستين و طاهر بن الحسين سنة سبع و تسعين و مائة» (2).
همچنين قسمتى از قباطى مصر را ديدم كه در ميانه اركان آن، با خط دقيق به رنگ سياه اين نوشته وجود داشت «مما أمر به أمير المومنين المأمون، سنة ست و مأتين» و نيز بر روى جامه اى از جامه هاى اهدا شده از سوى المهدى به كعبه اين نوشته وجود داشت
ص: 266
«بسم اللَّه بركة من اللَّه لعبد اللَّه المهدى محمد أمير المومنين أطال اللَّه بقاءه، مما أمر به اسماعيل ابن ابراهيم أن يصنع من طراز تنيس على يد الحكم بن عبيدة سنة اثنتين و ستين و مائة».
و نيز جامه اى از قباطى مصر را ديدم كه بر روى آن، اين نوشته وجود داشت «مما أمر به عبداللَّه المهدى محمد أمير المومنين أصلحه اللَّه، محمد بن سليمان أن يصنع من طراز تنيس، كسوة الكعبه على يد الخطاب بن مسلمة عامله، سنة تسع و خمسين و مائة». يكى از پارچه هاى تنيس در دهكده اى بود كه بدان «تونه» گفته مى شد كه گاهى جامه كعبه در آن جا بافته مى شد. «فاكهى» گفته است:
«همچنين جامه اى را كه از سوى هارون الرشيد براى كعبه از قباطى مصر بافته شده بود، بر روى آن اين نوشته را ديدم: بسم اللَّه بركة من اللَّه للخليفة الرشيد عبداللَّه هرون أمير المومنين أكرمه اللَّه، مما أمر به الفضل بن الربيع أن يعمل من طراز تونه، سنة تسعين و مائة».
عباسيان همچنان درباره جامه كعبه اهتمام ويژه اى به خرج مى دادند تا اين كه دولت آنان رو به ضعف گذاشت كه در اين هنگام، جامه كعبه گاه از سوى پادشاهان يمن و گاه از سوى پادشاهان مصر بدان جا ارسال مى گرديد. سپس اين امر در پادشاهان مصر استقرار يافته و در اين هنگام «ملك صالح»، فرزند «ملك ناصر بن قلاوون» دو دهكده «باسوس» و «سند بيس» از توابع «قليوبيه» را بدين منظور وقف نمود از اين پس همه ساله جامه سياه رنگ برونى كعبه از اين جا به مكه ارسال مى گرديد و هرگاه پادشاه يا سلطانى تغيير مى كرد، جامه درونى كعبه را كه از ابريشم سرخ بود، به همراه پرده سبز رنگ ديگرى كه ويژه حجره شريف نبوى بود، به مكه ارسال مى داشت. هنگامى كه دولت عثمانى بر مصر چيره گرديد، همواره پرده حجره شريف نبوى و جامه درونى كعبه را آنها ارسال مى كردند و دولت مصر عهده دار جامه برونى كعبه بود.
از آن تاريخ همواره مصر جامه كعبه را همه ساله به اين ديار ارسال مى نمود كه اين جامه عبارت بود از: هشت قطعه پرده از ابريشم سياه كه بر جاى جاى آن جمله «لا اله الا اللَّه محمداً رسول اللَّه» بافته شده بود. طول هر پرده در حدود پانزده متر و عرض
ص: 267
متوسط آن پنج متر و چند سانتيمتر بود كه هر دو قطعه از پرده هاى ياد شده، بر سمتى از ديوارهاى كعبه آويزان مى گرديد.
اين پرده به وسيله حلقه هايى آهنين كه بر روى سقف كعبه قرار گرفته بود، با استحكامى خاص اتصال مى يافت. سپس قطعه هاى پرده به وسيله ريسمان و پارچه هايى به هم دوخته مى شدند. اين پرده ها از پايين به وسيله حلقه هايى كه روى شاذروان نصب شده بود، محكم مى گرديد. و اين گونه، هر قطعه از پرده اى را كه بر كعبه اهدا مى شد كنار آن به وسيله اين پارچه ها به هم متصل مى گرديد و در پايان با قرار گرفتن تمامى قطعات پارچه هاى اهدايى، همانند پيراهنى به صورت مربع سياه، اطراف كعبه را مى پوشانيد سپس بر يك سوم بالاى كعبه و بر روى جامه آن، كمربندى به نام «رِنكا» قرار داده شد؛ اين كمربند شامل چهار قطعه پارچه بافته شده از تارهاى طلايى بود كه با خط زيباى عربى به صورت برجسته آيات قرآنى بر آن نقش بسته بود. اين نوشته ها به همراه ديگر تزيينات جامه كعبه، در دوران مرحوم «اسماعيل پاشا» خديو مصر به خط خطاط مشهور نادره نابغه مرحوم «عبداللَّه بك زهدى» نوشته شده بود. روى اين كمربند و در سويى كه در كعبه در آن سمت قرار دارد، اين نوشته به چشم مى خورد بِسم اللَّه الرَحمنِ الرَحيم وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثَابَةً لِلنَّاسِ وَأَمْناً وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلّىً وَعَهِدْنَا إِلَى إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ أَنْ طَهِّرَا بَيْتِي لِلطَّائِفِينَ وَالْعَاكِفِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ. وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنْ الْبَيْتِ وَإِسْمَاعِيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ. رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُسْلِمَةً لَكَ وَأَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَتُبْ عَلَيْنَا إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ و بر روى قسمتى كه حجر الاسود در آن قرار دارد، نوشته شده است: بِسم اللَّه الرَحمنِ الرَحيم قُلْ صَدَقَ اللَّهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفاً وَمَا كَانَ مِنْ الْمُشْرِكِينَ. إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَهُدىً لِلْعَالَمِينَ. فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ، بِسم اللَّه الرَحمنِ الرَحيم وَإِذْ بَوَّأْنَا لِإِبْرَاهِيمَ مَكَانَ الْبَيْتِ أَنْ لَاتُشْرِكْ بِي شَيْئاً وَطَهِّرْ بَيْتِي لِلطَّائِفِينَ وَالْقَائِمِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ. وَأَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجَالًا وَعَلَى كُلِّ ضَامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ و بر سمت مقابل مقام مالكى اين نوشته قرار دارد: لِيَشْهَدُوا مَنَافِعَ لَهُمْ وَيَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ فِي أَيَّامٍ مَعْلُومَاتٍ عَلَى مَا رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعَامِ فَكُلُوا مِنْهَا
ص: 268
وَأَطْعِمُوا الْبَائِسَ الْفَقِيرَ. ثُمَّ لِيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَلْيُوفُوا نُذُورَهُمْ وَلْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ الْعَتِيقِ.
و بر سمت چهارم كه در آن ناودان قرار دارد، اين نوشته ديده مى شود: فى أيام دولة مولانا السلطان الاعظم ملك ملوك العرب و العجم السلطان محمد الخامس خان ابن السلطان عبدالمجيد خان ابن السلطان محمود خان الغازى ابن السلطان عبدالمجيد خان ابن السلطان احمد خان ابن السلطان محمد خان ابن السلطان ابراهميم خان ابن السلطان مراد خان ابن السطان عثمان خان خلد اللَّه تعالى ملكه.
جامه كعبه همه ساله در خانه اى وسيع در «خرنفش» مصر ساخته مى شود كه اداره اين مركز بر عهده دوست ارجمندم «عبداللَّه فائق بك» مى باشد كه در دوران مديريت وى، تغييرات فراوانى در كيفيت ساخت اين جامه به وجود آمده است، به طورى كه هر سال آن را نيكوتر از سال پيش مى سازند.
هزينه ساختن جامه كعبه هم اكنون از سوى اداره ماليه پرداخت شده كه مبلغ آن سالانه معادل 4550 جنيه مصرى مى باشد.
صورت ريز اين هزينه ها عبارتند از:
515 جنيه هزينه قطعه مزين به تار و پود طلا و نقره كه طلاى آن شامل 14935 مثقال و نقره سفيد آن شامل 3805 مثقال مى باشد.
1664 جنيه دستمزد كارگران پرده نقش دار كه 47 نفر مى باشند.
1111 جنيه هزينه ابريشم و دستمزد كارگران بافنده آن كه تعدادشان هفتاد نفر مى باشد.
200 جنيه هزينه وسايل كار.
150 جنيه هزينه شب جشن كه همه ساله به هنگام حركت كاروان صورت مى گيرد.
60 جنيه هزينه خرج كارگران كه در روز پايان كار جامه كعبه به آنها پرداخت مى شود.
850 جنيه دستمزد ماهانه خدمتكاران و مستمرى اداره كنندگان اداره جامه كعبه مى باشد.
4550 جنيه مجموع مخارج فوق مى باشد.
هم اكنون پس از مراجعت جناب خديو از سرزمين حجاز ايشان دستور دادند كه عنايت و توجه بيشترى به جامه كعبه شود و به همين منظور هزينه بيشترى را در اختيار
ص: 269
اين اداره قرار دادند كه مسئولين اين اداره بتوانند جامه مجلل و زيباترى را براى كعبه تهيه نمايند.
همراه جامه كعبه، همواره پرده در كعبه- از بيرون كه بدان «برقع» گفته مى شود- و نيز پرده «باب التوبه»- از درون كعبه- و كيسه كليد بيت اللَّه الحرام، پرده مقام ابراهيم عليه السلام و پرده در منبر حرم شريف كه از ابريشم بافته شده و تار و پودش از طلا و نقره مى باشد، وجود دارد (1).
به هنگام پايان كار جامه كعبه، كاروان عظيمى در حوالى نيمه ماه ذى القعده به راه مى افتد كه با حضور جناب خديو و يا جانشين وى همراهى مى شود.
كاروان ياد شده با شكوه و جلال خاصى حركت مى كند و ابتدا از جايگاه ويژه اى كه بدان «مصطبة المحمل» گويند به سوى مسجد امام حسين عليه السلام به راه مى افتد در اين مسجد، مسئول سازنده جامه آن را در حضور نماينده اى از سوى قاضى القضات مصر و با نظارت امير الحاج آن سال، در اختيار مسئول محمل مصرى قرار مى دهد. پس از نوشتن صورت مجلس رسمى در مجلس ياد شده، جامه ها را در صندوق هاى ويژه اى كه بدين جهت تهيه شده قرار مى دهند و سپس به همراه كاروان محمل، به سوى مكه ارسال مى گردد.
همراه جامه كعبه، همه ساله دو ظرف مسى بزرگ كه مملو از گلاب نيكو براى شستشوى كعبه مكرمه مى باشد، ارسال مى گردد.
در آنجا، جامه كعبه در حضور علما و بزرگان مكه و با گواهى آنان، تسليم شيبى، بزرگ پرده داران كعبه مى گردد و نام برده آن را تا صبح روز عيد قربان در منزل خويش نگهدارى مى كند.
در صبح روز عيد قربان، جامه كعبه بر دوش عده اى از مردان به مسجد الحرام حمل مى شود و پس از برداشته شدن جامه پيشين كعبه، جامه جديد را به كعبه مى پوشانند. در اين هنگام معمولًا به علت آن كه بيشتر مردم در منى هستند، به استثناى تعدادى اندك، مسجد الحرام خالى از جمعيت مى باشد.
ص: 270
اما جامه قديمى كعبه، قسمت زر دوزى شده آن، معمولًا براى جناب شريف ارسال مى شود. اما در صورتى كه حج در روز جمعه باشد، اين قسمت براى جناب خليفه ارسال مى گردد. ساير قسمت هاى جامه كعبه نيز در اختيار شيخ شيبى قرار داده مى شود و نامبرده آن را ميان حاجيان به فروش مى رساند. در كنار «باب السلام»، مغازه هايى بدين منظور وجود دارد تا اين قطعه را در آنجا به فروش رسانند. چند روز پيش از حج، شيبى در حدود دو متر از پايين جامه كعبه را قطع مى كند و به وسيله پارچه سفيدى كه بدان «احرام» گويند، آن را جايگزين مى سازد. اين كار نزد من بى معنى به نظر مى رسد- شايد اين كار به علت آن باشد كه پيش از موسم قطعه هاى آن را به قيمت گران ترى در اختيار حاجيان قرار دهد. عُمَر همه ساله جامه پيشين كعبه را پس از برداشتن از روى كعبه ميان حاجيان تقسيم مى نمود. پس از او عثمان نيز از او پيروى مى كرد، تا اين كه قسمتى از آن را بر بدن زنى حايض مشاهده نمود و از آن پس دستور داد حفره اى را مهيا كنند و جامه كعبه را در آن قرار دهند و خاك بر روى آن بريزند كه مبادا شخص جنب يا حايضى آن را به عنوان لباس بپوشد.
با توجه به اين موضوع عايشه به وى گفت: «جامه كعبه را پس از برداشتن از روى كعبه حتى در صورتى كه لباسى براى حايض شود به فروش رسان، اشكالى ندارد و پول آن را در راه خدا و ابن السبيل به مصرف برسان». از آن پس دوباره سنت فروختن جامه كعبه معمول گرديد كه هم اكنون هم ادامه دارد و فروشندگان آن، درآمدش را به خودشان اختصاص داده اند.
برخى از تاريخ نگاران، ابتداى ظهور محمل را به سال 645 هجرى دانسته و گفته اند: محمل همان كجاوه اى است كه «شجرة الدر» ملكه مصر به هنگام اداى فريضه حج در سال 645 هجرى از آن استفاده نمود و پس از آن نيز اين كجاوه، به صورت سنتى
ص: 271
قرار گرفت كه همواره پيشاپيش كاروان هاى حاجيان به راه مى افتاد و به علت آن كه جايگاهى براى نشستن ملوك و پادشاهان بود، هيچ گاه شخص ديگرى بر آن سوار نمى گرديد. آنچه به نظر مى رسد اين است كه محمل، تاريخى كهن تر از اين داشته و احتمالًا تاريخ آن به پيش از اسلام نيز مى رسد. زيرا محمل به شترى اطلاق مى شد كه حامل هدايايى براى كعبه معظمه بود؛ همچنانكه رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز محملى- كه در آن هدايايى براى بيت اللَّه بود- ارسال نمودند.
در تاريخ نام محمل «عراقى»، محمل «يمنى»، محمل «ابن الرشيد» (1)، محمل «ابن سعود» و محمل «ابن دينار»- كه ابتدا به سوى خارطوم و سپس به وسيله راه آهن به پور سودان و از آنجا با كشتى از راه دريا به جده مى آمد- همگى شترهايى بودند كه كالاهاى آنان را به حرمين مى آوردند. اين محمل ها، همواره با قطعه اى ساده از پارچه «جوخ» پوشيده مى شدند. همچنين محمل «نظام» را كه متعلق به پادشاه حيدر آباد هند بود، مى توان ذكر نمود؛ اين محمل به همراه حاجيان كشور خويش، به سوى مكه مى آمد و هداياى حرمين شريفين را با خود به اين ديار حمل مى نمود.
در تاريخ سودان، نوشته «نعوم بك شقير» آنجا كه درباره «دار فور» تحت عنوان «صرة الحرمين» سخن گفته است، اين چنين آمده:
«غوريان، مستقل از ساير دولت هاى روى زمين حكومت مى كردند و هيچ گاه «جزيه» به احدى- به استثناء حرمين شريفين- پرداخت نمى كرد. اينان همه ساله در هيأت كاروان محمل، به همراه كالا و نقدينه هاى خود، ابتدا به سوى مصر مى آمدند و در حالى كه پر پرندگان و صمغ و ساير خيرات كشورشان را به همراه آورده بودند، در آنجا به فروش مى رساندند و نقدينه هاى اين فروش، پشتوانه مالى محمل آنان نيز به شمار مى آمد. سپس به همراه ساير حاجيان مصرى به صورت كاروانى به سوى حرمين شريفين به حركت درمى آمدند».
در اين هنگام محمل «شجرة الدر» نيز در پيشاپيش اين كاروان حركت مى كرد و
ص: 272
هداياى خانه خدا را در كجاوه اى كه به زيباترين تزيين ها مزين گرديده بود، حمل مى نمود و كم كم عنايت و توجه بيشترى به اين قضيه شد به طورى كه خدم و حشم فراوانى را به آن افزودند و اين وضعيت بدان جا رسيد كه حتى در نزد پادشاهان مصر نيز، سنتى به شمار مى آمد، به طورى كه آنها تزيين و آرايش آن را هر سال نسبت به سال ديگر افزايش مى دادند تا آنجا كه سنگينى پرده محمل به حدى رسيد كه شتر حامل محمل هم نمى توانست كالاى ديگرى غير از آن را با خود حمل كند! (پرده محمل كنونى نيز به همراه چهار چوب كجاوه آن، در حدود 14 قنطار (1) است) و اما اين كه از آن پس، هدايايى كه ارسال مى گرديد در صندوق هايى قرار داده مى شد و با ساير شتران كاروان حمل مى گرديد نيز به همين جهت بوده است.
در روز خروج محمل از مصر، جشن باشكوهى برپا مى گردد؛ اين رسم از دوران دولت ايوبيان تا كنون به يادگار مانده است.
اين جشن، هم اكنون نيز در قاهره روز تماشايى به شمار مى آيد، به طورى كه سربازان سواره و پياده، پاسداران محمل، همراهان و خدمتگزاران آن ها، از زنبوركچى ها و باربندان و پيشاپيش كاروان، امير الحاج- كه از سوى جناب خديو سالانه تعيين شده و غالباً هم از پاشاهاى ارتشى انتخاب مى گردد- حركت مى نمايند.
كاروان محمل پس از حركت با آداب و رسول سنتى خاص، در اطراف ميدان قلعه به سوى سكويى- كه جايگاه جلوس جناب خديو و رجال حكومتى والا مقام اعم از وزراى گرانقدر، علماى اعلام و بزرگان پايتخت، در روز جشن بود- حركت مى كند.
در اين نقطه مأمور پرده كعبه، در حالى كه زمام شتر محمل را به دست دارد پيش مى آيد و آن را به جناب خديو مى سپارد؛ سپس خديو آن را تسليم امير الحاج مى كند كه در اين هنگام توپخانه ها هم شليك مى كنند.
آن گاه كاروان به صورت نظام يافته و در حالى كه بزرگانى از صوفيه، سربازان، شتر محمل و در مقدمه آن امير الحاج حركت و در پشت سر بعد از آنها خدمه محمل،
ص: 273
ساربانان و طبال ها، در حالى كه سوار بر شتران خويش هستند، همگى با چنين آرايشى به حركت درمى آيند. اين كاروان به سوى «محجر» و سپس «درب الاحمر» حركت مى كند و از دروازه مويد عبور نموده سپس از «غوريه»، «نحاسين» و «باب النصر» گذشته و به «عباسيه» وارد مى شود؛ كاروان در اين نقطه متفرق مى شود و همراهان محمل به درون چادرهاى ويژه اى- كه براى آنان در عباسيه برافراشته شده است- وارد مى شوند. محمل در اين هنگام در ميانه آن محيط نهاده مى شود تا هر كسى كه به عنوان تبرك، قصد زيارت آن را دارد، به مقصود خود برسد.
در روز سفر به سوئز، محمل را همراه ساير وسايل و ذخيره هاى آن در واگن ويژه اى- كه بدين منظور در ايستگاه «عباسيه» مهيا گرديده است- مى گذارند و در آغاز به سوى سوئز و سپس از آنجا- از راه دريا- به سوى جده حركت مى كنند پس از آن مسير از راه خشكى به سوى مكه حركت مى نمايند.
در سال 1328 هجرى، محمل و نيروى انتظامى آن، ابتدا به سوى اسكندريه حركت و در روز 10 نوامبر سال 1910 ميلادى جشن باشكوهى در آن جا برپا گرديد كه در اين مراسم حضرت خديو نيز حاضر گرديدند.
كاروان محمل سپس از راه دريا به سوى «يافا» و سپس از آنجا به سوى «مدينه منوره» حركت كرد و پس از زيارت از راه فرعى به سوى مكه رهسپار گرديد و به عنوان انجام فريضه حج به سوى «جده» و «طور» آن گاه به سوى «سوئز» و در پايان به «قاهره» وارد گرديد.
هم اكنون دولت سعى و كوشش فراوانى دارد كه مسير حركت كاروان محمل را به راهى هموار كه رنج و سختى آن كمتر باشد، تغيير دهد.
محمل مصرى داراى دو پرده بود:
يكى پرده روزانه كه پارچه اى سبز بود و ديگرى پرده زر دوزى شده، كه تنها هنگام مراسم رسمى روى محمل قرار داده مى شد. در روزهايى كه كاروان در مكه اقامت داشت، محمل را ميان «باب النبى» و «باب السلام» مى گذاشتند و پرده روزانه را بر روى آن مى پوشانيدند. اين مكان در اين زمان جايگاهى بود كه مردم از نژادهاى گوناگون به
ص: 274
سوى آن مى آمدند و آن را زيارت مى كردند، چون اين محمل- به استثناى زمان حركت كاروان به صورت رسمى- همچنان در آن مكان قرار داشت. هنگام حركت كاروان محمل به سوى «مدينه منوره»، گاه به وسيله راه خشكى از مسير راه سلطانى يا فرعى يا شرقى مى رفت و يا اين كه از راه دريا از «جده» به «ينبع» و از آن جا به وسيله راه خشكى به «مدينه» وارد مى شد. همچنين گاهى از «ينبع» از راه خشكى به شهر «وجه» و سپس از آن جا به ايستگاه «علا» مى رفت و از آن نقطه نيز به وسيله راه آهن به «مدينه منوره» وارد مى شد. هم اكنون كاروان محمل به علت آزار و اذيت اعراب راه خشكى در مسير مكه و ينبع و به جهت خواسته هاى فراوان و دريافت مستمرى بيشتر، راه اخير را انتخاب كرده و از اين طريق خود را به مدينه منوره مى رساند.
هنگام نزديكى محمل به «مدينه منوره»، جشن باشكوهى برپا گرديده و محمل از «باب العنبريه» بدان شهر وارد مى شود و در لحظه ورود به شهر، بيست و يك گلوله توپ شليك مى گردد.
هنگامى كه كاروان به «باب المصرى» مى رسد، تمامى افراد كاروان، به پاس احترام به مقام رسول خدا صلى الله عليه و آله از مركب هاى خويش پايين مى آيند و با پاى پياده به سوى حرم پيامبر صلى الله عليه و آله رهسپار مى گردند. آن گاه كه به «باب السلام» مى رسند، بزرگ حرم پيش مى آيد و زمام شتر محمل را به دست مى گيرد و آن را بر پله در بالا مى برد و سپس در فضاى گسترده آنجا به زمين مى نشاند. در اين هنگام، محمل از روى شتر برداشته مى شود و به جايگاه ويژه اش در حرم- كه در غرب منبر شريف است- برده مى شود و بر زمين قرار داده مى شود. سپس پرده زر دوزى شده را از روى آن برمى دارند و پرده سبز را جايگزين آن مى كنند. امير الحاج و مستخدمين همراه او همگى در اين لحظه لباس خدمتگزاران حجره شريفه را به تن مى كنند- (اين لباس شامل عمامه و لباده سفيدى بوده كه كمربند سفيدى نيز بر آن بسته مى شده است)- و با احترامى خاص پرده محمل را از «باب الشامى» به درون حجره شريف مى برند و آن را در كنار آن دَر جانب مقام حضرت فاطمه عليها السلام قرار مى دهند.
اين پرده تا روز خروج محمل از مدينه، همچنان در محل ياد شده باقى مى ماند و
ص: 275
سپس در روز خروج، همانند روز ورود آن به مدينه، پرده زر دوزى شده را بر محمل قرار مى دهند.
هنگام بازگشت محمل به مصر، جشن باشكوهى به مناسبت ورود آن برپا مى شود كه اين جشن با حضور جناب خديو و يا جانشين او برگزار مى گردد. پس در اين هنگام كاروان از «عباسيه» به سوى قلعه مى رود- از همان راهى كه قبلًا از آن جا خارج گرديده بود تا اين كه به سكويى كه جايگاه جناب خديو است برسد- جناب خديو زمام شتر را از دست امير الحاج مى گيرد و به دست مأمور سازنده پرده مى سپارد در اين لحظه توپخانه ها نيز شليك مى كنند و به اين صورت جشن به پايان مى رسد.
پرده زر دوزى شده محمل در خزانه اداره ماليه به وديعت سپرده مى شود. پرده رسمى محمل، هر بيست سال، يك بار تعويض مى گردد كه هزينه آن بالغ بر هزار و پانصد جنيه مصرى مى باشد.
اما پرده سبز محمل، همواره در طول سال روى آن كشيده شده است و در كنار قبر «يونس سعدى» در «باب النصر» قرار داده مى شود. گمان دارم نامبرده در طول دوران زندگى خويش در خدمت كاروان محمل به سر مى برده است.
اينك صورت هزينه هايى كه سالانه به هنگام حركت محمل به مصرف مى رسد را به همراه مستمرى هايى كه معمولًا در مكه و مدينه منوره از سوى كاروان خرج مى شود، طبق آخرين برآورد، به نظر شما مى رسانيم:
1282 جنيه حقوق امير الحاج و كارمندان محمل
2511 جنيه حقوق اعراب.
1493 جنيه حقوق و مستمرى اشراف مكه و مدينه منوره.
1961 جنيه حقوق تكيه مكه.
1657 جنيه حقوق تكيه مدينه منوره
2879 جنيه حقوق اهالى مكه و مدينه
3000 جنيه حقوق براى مكه و مدينه كه ساليانه از سوى اوقاف حرمين، اوقاف خصوصى، مردمى، خيريه و نيز از سوى اوقاف خديوى و ماليه هزينه مى گردد.
ص: 276
22500 جنيه قيمت گندم هاى مصرفى صدقه در مكه و مدينه.
1629 جنيه قيمت شمع و قنديل هاى حرمين.
155 جنيه قيمت چادرها و ظرف ها و از اين قبيل اشياء.
4248 جنيه هزينه حمل و نقل برى و بحرى و دستمزد ساربانان.
6420 جنيه هزينه روغن و حصيرها (/ و جز اينها) كه سالانه براى حرمين شريفين از سوى ديوان اوقاف ارسال مى گردد.
265 جنيه هزينه هاى متفرقه.
50000 جنيه مجموع هزينه خرج شده در سال.
اگر اين مبلغ را با آنچه كه «مقريزى» درباره «قافلة الحاج» آورده است مقايسه نماييد، ملاحظه خواهيد كرد كه اين مبلغ نيمى از مبلغى است كه در دوران فاطميان در اين باره خرج مى شده است. مقريزى گفته است: «در كتاب الذخاير و التحف آمده است كه: هزينه موسم حج همه ساله به هنگام حركت كاروان، يكصد و بيست هزار دينار بوده است كه از آن ميان قيمت عطر و شيرينى جات و شمع، هر ساله ده هزار دينار و هزينه هيأت اعزامى به حرمين چهل هزار دينار و نيز هزينه خرج ها و صدقات و دستمزد ساربانان و خدمتگزاران اعم از سربازان و امير الحاج و خدمه كاروان و مخارج حفر چاه ها و غير از آن، شصت هزار دينار بوده است كه اين هزينه ها در دوران وزارت «بازورى» در هر سال افزايش يافت و سرانجام به مبلغ دويست هزار دينار رسيد. اين گونه هزينه ها براى حج در هيچ يك از حكومت ها و دولت ها سابقه نداشته است».
همراهان محمل، نزد دولت مصر همواره از مقام و مرتبتى بس ويژه برخوردار بوده اند تا آنجا كه مقام امير محل در رتبه سوم از مقام هاى دولتى به شمار مى آمد و در دوران مماليك، امير كاروان محمل، نامزد پست حاكم (/ استاندار) نيز بوده است كه اين رتبه و مقام يكى از مهم ترين مقام هاى دولتى پس از والى و سلطان به شمار مى آمده است. اين شخص داراى مقامى مقرب و شخصيتى محترم بود كه حقوق او مادام العمر و توليت او در اين مقام، به فرمان خليفه و سلطان صادر مى گرديد. امير الحاج از مقامى والا و سخنى نافذ در سرزمين حجاز برخوردار بود، بسيار اتفاق مى افتاد كه به دستور وى
ص: 277
توليت امراى مكه از ميان رفت و يا آنان عزل مى گرديدند. پادشاهان مصر تا آنجا درباره جشن محمل سعى و كوشش داشتند كه به همه واليان شهرهايى كه محمل از آنها عبور مى كرد، دستور داده بودند كه بايد به هنگام استقبال، سمّ شتر محمل را ببوسند. اميران مكه نيز سمّ شتر محمل را مى بوسيدند تا اين كه سلطان «جقمص» آنان را از اين كار معاف داشت.
اين جشن و كيفيت برگزارى آن، تا دوران «اسماعيل» در تمام طول مدت حركت تا مراجعت كاروان محمل، در اين ديار از مقام و مرتبتى بس باشكوه برخوردار بود.
در آن دوران، در هنگام بازگشت كاروان محمل به مصر، در حوض هاى بزرگ از شربتى با شكر مهيا مى كردند كه به مدت سه شبانه روز با خوشحالى و مسرت در جشنى با شكوه در اختيار مردم قرار مى دادند و اين سنتى بس قديمى و كهن به شمار مى آمد.كاروان محمل علاوه بر همراه داشتن خدمتگزاران امير الحاج، خزانه دارها، منشى هاى مخصوص و صرافان، بسيارى از خدم و حشم، بار بندان، ساربانان، طبالان، نجارها، خدمتكارها، چادر بندها و سقايان را نيز به همراه خود داشت. يكى از مسئوليت هاى ديگر كاروان محمل، وظيفه اى بود كه نام «امين جامه و شيرينى جات» را بر خود داشت؛ اين شخص مسئوليت تقسيم و توزيع شرينى جات پوشاك و جامه هايى را عهده دار بود كه براى بزرگان عرب ارسال مى شد كه هم اكنون اين هزينه به صورت نقدى در اختيار صاحبانش قرار داده مى شود. همچنين كارمندى به عنوان مأمور ذخيره همراه كاروان بود كه در موارد ضرورى- بر خلاف مقررات ويژه كاروان- سهميه اى را كه مازاد بر سهميه مقرر به نظر مى رسيد در ميان حاجيان به عنوان ضرورت تقسيم مى نمود. همچنين شخص ديگرى نيز همراه محمل بود، كه وى را بزرگ شتربانان مى گفتند و شخص ديگرى كه نام «ابوالقطط» (1) را بر خود داشت و فردى ديگر به عنوان تنظيم كننده بى نظمى ها بود و در مقدمه كاروان حركت مى كرد و پس از او راهنماى خدمتكاران قرار داشت. مسئوليت شخص اول آن بود كه شترهاى مورد نياز محمل را
ص: 278
خريدارى مى كرد و در پشت سر شتر محمل، سوار بر شترى ديگر مى شد و در هيأت كاروانى، نظارت بر حركت كاروان را در مسير تعيين شده به عهده داشت. اما دومى كسى را گويند كه مسئوليت تغذيه گربه ها را در طول مسير حركت كاروان از راه خشكى به عهده داشته است؛ گفته اند كه: در آغاز نام اين فرد به اين عنوان بوده سپس آن را بدين صورت تغيير دادند و در حقيقت مسئوليت او راهنمايى كاروان بوده است كه در پيشاپيش حركت مى كرده است. گفته مى شود كه اين مسئوليت از دوران حج «شجرة الدر» شروع گرديده است. سومى رييس كارگران روشنايى (/ زنبوركچى ها) و باربندان است كه به هنگام اجراى فرمانى مهم، اين گروه، بدون نظم و با سرو صداى فراوان، به او روى مى آورند. چهارمى مسئوليت بيماران و تنگدستان را در حين راه كاروان به عهده داشت.
تمامى افراد ياد شده به وسيله فرمان هاى ويژه اى- كه برخى از سوى مقام سلطنت و خلافت و برخى ديگر به وسيله فرمانروايان مصر صادر مى شد- تعيين مى گرديدند. اين گروه داراى حقوق هاى تعيين شده اى بودند كه در دفاتر حكومتى از دوران قديم تنظيم شده بود كه هم اكنون در سفر كاروان محمل، ديگر به بسيار از آنان نيازى نيست، همچنان كه اخيراً وظيفه امين مالى و خزانه دارى نيز از ميان برداشته شده و شخصى از منشى هاى اداره ماليه مسئوليت اين مهم را به عهده مى گيرد.
كاروان محمل در اين مأموريت داراى بيست شتر بود كه شتران داراى استراحت گاهى به نام بولاق در كنار مزار شيخى به نام «سيدى سعيد» بودند. دولت در زمان قديم اضافه بر شتران ياد شده، شتر ديگرى را همه ساله جهت قربانى خريدارى مى كرد و شتربانان پيش از حركت كاروان حج، شتر ياد شده را مى آوردند و در حالى كه بزرگ شتربانان بر روى آن سوار بود همگى- بار بندان، زنبوركچى ها و گروه طبالان در پيشاپيش آنان و گروه شادى آفرينان- با سر و صدا و غوغاى فراوانى حركت مى كردند و در خيابان هاى قاهره به گردش درمى آمدند. سپس در مزار «سيدى سعيد» آمده و شتر را در آنجا قربانى مى كردند. مأمورين كجاوه، يك چهارم از گوشت آن را و شتربانان ربع ديگرش را و نوكران بارگاه شيخ سعيد ربع سوم و نوكران شيخ يونس ربع باقى مانده را به خود اختصاص مى دهند. در اين حال افراد ياد شده گوشت شتر قربانى شده را به عنوان
ص: 279
تبرك به مردم مى فروختند و ادعا مى كردند كه اين گوشت درمانى براى هر درد است و چربى آن جهت درمان بواسير مفيد است!
به همين جهت هنگامى كه شتر را به قصد كشتن به زمين مى زدند، حاضرين از مردم به سوى شتر حمله ور مى شدند و پيش از آن كه حيوان را ذبح كامل نمايند، با وسايل برنده اى كه در دست داشتند، شتر را قسمت قسمت مى كردند و هر شخص به اندازه قدرتش مقدارى از گوشت آن را تصاحب مى كردند و چه بسيار حوادث هولناكى كه در اين مرحله- بر اثر اعتقاد بى اساس و توخالى آنان- به وقوع نمى پيوست!
به همين منظور، هنگامى كه جناب خديو بر اين مطلب آگاه گرديدند فرمان دادند كه اين عادت ناپسند از ميان برود و هزينه آن را در اختيار افراد ذى نفع قرار دهند. خداوند پاداش نيكويى از دين و انسانيت را به ايشان نصيب گرداند.
كبوتران حرم كه به «حمام الحمى» يا «كب