سفرسبز: قصه واره اي از سفر به حج

مشخصات كتاب

سرشناسه : حسن بيگي، ابراهيم، 1336-

عنوان و نام پديدآور : سفرسبز: قصه واره اي از سفر به حج/ تاليف ابراهيم حسن بيگي.

وضعيت ويراست : [ويراست 2].

مشخصات نشر : تهران : مشعر ، 1384.

مشخصات ظاهري : 102 ص. ؛ 13×20 س م.

شابك : 4500 ريال 964-7635-79-6:

يادداشت : ويرايش قبلي كتاب حاضر تحت عنوان "قصه واره اي از سفر به حج: سفر سبز " توسط حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي درسال 1373 منتشر شده است.

عنوان ديگر : قصه واره اي از سفر به حج: سفر سبز

موضوع : حسن بيگي، ابراهيم، 1336- -- خاطرات.

موضوع : حج -- خاطرات.

رده بندي كنگره : BP188/8/ح 42ق 6 1384

رده بندي ديويي : 297/357

شماره كتابشناسي ملي : م 84-10740

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

1

ص: 5

از در كه آمدم تو، سكندرى خوردم و افتادم روى فرش. زنم هراسان جلو آمد و گفت: «چته مرد! چرا اين قدر هولى؟»

درد توى مچ پام وول مى خورد. با كف دست پام را چسبيدم و گفتم:

«بالاخره درست شد.»

زانو زد و نشست. گفت: «وا ... راست مى گى؟»

گفتم: «ديگه همه چى تموم شد. هفته ديگه حاجى حاجى مكّه!» بعد از جا بلند شدم، كُتم را كندم و گذاشتم روى جارختى. زنم از خوشحالى روى پا بند نبود. دستهايش را به هم كوبيد و گفت: «خوب! پس بعد از اين شدى حاج محسن آقا!»

گفتم: «حالا كو تا برم و برگردم.»

چشمم افتاد به عكس پدرم كه روى تاقچه بود. داشت نگاهم مى كرد. مثل همان آخرين نگاهش توى بيمارستان. گفته بود: «مبادا يادم نكنى!» گفته بودم: «اين چه حرفيه مى زنى. هنوز چند ماه وقت دارى.

ص: 6

خوب كه شدى سر حال و قبراق سوار هواپيمات مى كنم.»

به حرفم اعتنايى نكرده بود. انگار مى دانست كه رفتنى است. به چشمايش خيره شدم. توى دلم گفتم: «اين سفر حق تو بود پدر!»

تكيه دادم به ديوار و نشستم. زنم جلوم ايستاد و زل زد به چشمهام و گفت: «چته محسن! يك دفعه وارفتى؟»

جوابش را ندادم. رد نگاهم را گرفت. وقتى چشمش به عكس پدرم افتاد، گفت: «خدا بيامرزدش. قسمتش نبود.»

گفتم: «اون هم بعد از چند سال انتظار. اگه چهار ماه ديگه مى موند، آرزو به دل از دنيا نمى رفت.»

گفت: «خوب، مرگ كه خبر نمى كنه، اونم كه آخر عمرى تو را وصى خودش كرد تا به جاش برى حج.»

گفتم: «آخه من و حج؟ اصلًا باورم نمى شه. حتّى توى خواب هم نمى ديدم كه برم حج.»

خنديد و گفت: «مگه تو چته؟ از بقيه كه كمتر نيستى. تنها عيب تو اينه كه كارمندى. خونه و ماشين و پول نقد و فرش دستباف و مبل و اين جور چيزا ندارى، آس و پاسى.»

صداى خنده اش پيچيد توى اتاق. با گوشه چشم نگاهش كردم.

داشت سر به سرم مى گذاشت. به فكر سفر حج كه افتادم، دلم يك طورى شد. فكر مى كردم خواب مى بينم. هى از خودم مى پرسيدم: تو و حج؟

صداى زنم رشته افكارم را بريد:

- حاج آقا! بيا كمك كن تا سفره شام رو بندازم. توى اين هفته كلى

ص: 7

كار دارى كه بايد انجام بدى.

يك هفته مثل برق گذشت، با همه اقوام و دوستان و همكاران ادارى خداحافظى كردم. زنم النگويش را فروخت و گذاشت روى پولهايى كه از اداره وام گرفته بودم! زنم يك ليست بلندبالا تهيه كرد و داد دستم كه نشان مى داد براى كى، چى بخرم. توكل به خدا كردم و بار و بُنه را بستم و آماده رفتن شدم.

قصد داشتم با اتوبوس بروم كه زنم زد پشت دستش كه مى خواهى پيش در و همسايه آبرومان را ببرى! بعد رفت و از تلفن همگانى زنگ زد تا آژانس بيايد و مثلًا حفظ آبرو كند. گفتم: «آخه پول زبان بسته را بدم اين آژانس كه چه؟»

گفت: «دست بردار حاج آقا!»

از دستش غيظم گرفت؛ امّا به روى خودم نياوردم و عطاى پول بى زبان را به لقايش بخشيدم.

راننده آژانس، جوان لاغراندامى بود كه دم به دم از آينه جلو نگاهم مى كرد. انگار بو برده بود كه عازم حجّم. بدم نمى آمد كه سر صحبت را بازكند و با يك «التماس دعا حاج آقا.» از نرخش بكاهد. وقتى شروع به صحبت كرد، دم از گرانى زد و اوضاع بد زندگى اش كه مجبور است همه درآمدش را خرج شكم، صاحبخانه و بقّال و چقال محله كند.

من هم كم نياوردم و با آمار و ارقامى كه از دخل و خرجم دادم، چنين نتيجه گرفتم كه زندگى اش شاهانه است و قابل قياس با درآمد من كارمند نيست، كمى هم چربترش كردم تا بلكه بشود سروته كرايه اش

ص: 8

را بزنم.

جلو ترمينال حجاج نگه داشت. گفتم: «چقدر مى شه؟»

گفت: «قابل نداره. حاجى! التماس دعا داريم.»

گفتم: «محتاج دعاييم.»

بعد چند اسكناس هزار تومانى را جلوش گرفتم و اداى مردان سخاوتمند را درآوردم. مردك همه پولها را برداشت. برق از كلّه ام پريد.

مثل آدمهاى مال باخته راه افتادم به سوى ترمينال. جلو در ورودى، جمعيّت موج مى زد. فكر مى كردم كه با يك اوضاع آشفته مواجه خواهم شد. خودم را براى يك انتظار كمرشكن چندساعته آماده كرده بودم؛ امّا برخلاف تصورم، با نشان دادن بليط و گذرنامه، از بين مأموران گذشتم و وارد سالنى شدم كه خلوت بود. سالن بعدى كمى شلوغ بود. ايستادم توى صفى كه نسبت به صفهاى اتوبوس رقمى نبود و مى شد تحملش كرد.

مراحل سفر را پيش از اين از مدير كاروان شنيده بودم. حاج آقا اميرى، ميانسال مردى بود باتجربه، دوازده كاروان را به حج برده بود و به قول خودش خم به ابروى كسى نياورده بود.

حاج آقا اميرى را از دور ديدم. عدّه اى دوره اش كرده بودند. از داخل صف كه هر لحظه كوتاهتر مى شد، سرك كشيدم تا نظرى بيندازد و احوالپرسى كند. چشمش كه به من افتاد، جمعيّت اطرافش را شكافت و جلو آمد. سلام كردم. جواب سلامم را داد و گفت: «تو اينجا چه مى كنى؟»

از سؤالش تعجّب كردم. گفت: «اين پرواز كه مال ما نيست. ما دو ساعت ديگه مى ريم.»

ص: 9

يكّه خوردم با كمى احساس شرمندگى؛ گفتم: «عجب!»

دستم را گرفت و از صف بيرونم كشيد. همراهش راه افتادم و گوشه سالن، كنار بقيه اعضاى كاروان ايستادم. حاج آقا اميرى نگاهى به من انداخت و رو به جمعيّت گفت: «حواستون به شماره پروازتون باشه.

چيزى هم جا نزارين.»

بالاخره صحبتهاى حاج آقا اميرى تمام شد. جمع از هم پاشيد.

گوشه اى ايستادم و چشم به همسفرانم دوختم كه با چهره هايى بشّاش و حركاتى شتابزده پرسه مى زدند.

جوانى كم سن و سال كنارم ايستاد و گفت: «شما هم ان شاءاللَّه مشرّفيد؟»

گفتم: «بله! اگه خدا بخواد.»

زل زدم به صورتش. موهاى كوتاه و ريش سياه توپرى داشت؛ با عينك و پيراهن سفيد و تميز. به سن و سالش نمى آمد كه عازم حج باشد.

پرسيدم: «شما هم مشرّفيد؟» سرش را تكان داد و گفت: «بله! به لطف خدا.»

باورم نمى شد جوان با اين سن و سال، سالها در نوبت حج بوده باشد.

فكر كردم شايد شرايط مرا دارد. پرسيدم: «مستطيع كه نبوديد؟»

گفت: «نه! من از طرف سازمان حج مى رم.»

پرسيدم: «كارمند سازمانيد؟»

گفت: «جزء بازرسينم.»

با تعجّب گفتم: «بازرس؟»

ص: 10

توضيح داد كه كارش چيست. خوشم آمد كه بازرس هم گذاشته اند و مراقب مسائل رفاهى و اجتماعى زائرين هستند. مهرش به دلم نشست.

اسمش جلال بود. بار دومى بود كه مشرّف مى شد. حسابى سؤال پيچش كردم. از اماكن مقدّس مدينه و مكه پرسيدم. با آرامى و متانت جواب مى داد؛ امّا هر بار كه از نوع اجناس و قيمت آنها مى پرسيدم، حاضر نبود، بيشتر توضيح بدهد. يك بار پاپيچش شدم، گفت: «اينها مسأله اى نيست.

اصل، زيارت است و بس. حالا مى آيى و مى بينى كه در اونجا به اين سو و آن سو نمى رى!»

حرف عجيبى بود. مگر مى شد كه به حج رفت و با دو- سه چمدان بزرگ سوغاتى برنگشت. تصوّر چندانى از اين سفر نداشتم؛ فكر كردم؛ بايد اين آقا جلال را كنار خودم داشته باشم. آدم باتجربه و خوش مَشربى است.

موقع سوار شدن هواپيما، چند لحظه اى گمش كردم. تقصير خودم بود. هول كردم جلوتر بروم تا طبق محاسباتم بتوانم كنار پنجره هواپيما بنشينم و از آن بالا حسابى پايين را ديد بزنم. صف طويلى براى سوار شدن به هواپيما درست شده بود. از حواس پرتىِ يكى از مسافرها استفاده كردم و خودم را چپاندم جلو و چشم به سقف دوختم كه بلند بود و كاذب.

ظاهراً به خير گذشت و كسى اعتراض نكرد.

موقع سوار شدن به هواپيما هم هول و هراس داشتم، طورى كه روى پله ها، مچ پاى چپم پيچ خورد و لحظه اى متوقفم كرد. چند نفرى جلو زدند به هر جان كندنى بود، خودم را كشيدم بالا و روى اولين صندلى خالى

ص: 11

كنار پنجره نشستم. هنوز نيمى از هواپيما خالى بود. وقتى آرام گرفتم، درد مچ پام شروع شد. تازه به خودم آمدم كه اى دل غافل چه كارى كرده ام. سفر حج و اين جور حرص و جوش خوردن و حق ديگران را ضايع كردن؟!

تصميم گرفته بودم توى اين سفر كمى آدم بشوم. اين قدر حرص دنيا را نخورم و حضور قلب پيدا كنم. زير لب استغفراللَّه گفتم و در انتظار پرواز چشم به بيرون دوختم.

ص: 12

2

ساعت 9 شب به فرودگاه جدّه رسيديم. با عبور از دالان خرطومى شكل، وارد سالنى شديم كه گذرنامه ها را كنترل مى كردند. از آنجا به سالنى كه چند مأمور انتظامى، اطلاعات داخل گذرنامه را وارد كامپيوتر مى كردند. بعد به اتاقكى رفتيم كه بازرسى بدنى در آن انجام مى شد. قبل از ورود به سالن انتهايى كه در آن دل و روده ساكها و چمدانها را بيرون مى كشيدند، پولهايمان توسط مأمورى كنترل شد. ذره بينى به دست داشت و پس و پيش اسكناسها را با دقت نگاه مى كرد. دقّت عمل مأموران سعودى در كنترل زائرين، جلب توجه مى كرد.

مشكل اصلى در خوان هفتم بود. تعداد زيادى مأمور نظامى مشغول بازديد وسايل شخصى بودند. آنهم با چه دقت و وسواسى.

نوبت كه به من رسيد، ساكم را روى ميز گذاشتم و با خيال راحت زل زدم به ريش بزى مأمور جوانى كه مشغول به هم ريختن وسايل شخصى ام بود. دفترچه يادداشت روزانه ام را گرفت. سبك و سنگين كرد

ص: 13

و آن را ورق زد. در چند صفحه اول چشمش به عكس امام و رهبر انقلاب رفت. اخمهايش توى هم رفت. چپ چپ نگاهم كرد و چيزى به عربى گفت كه دوزارى ام نيفتاد. شرطه اى را صدا زد. عكسها را به او نشان داد و باز رو به من چيزهايى را بلغور كرد.

شرطه درشت هيكل بود. سياه چرده و ريش بزى. دفترچه را از او گرفت. عكسها را از آن جدا كرد و در گوشه اى گذاشت. طبق سفارش حاج آقا اميرى سكوت كردم در حالى كه غيظم گرفته بود. سعى كردم بر خودم مسلّط باشم و با آنها جَدل نكنم.

جستجوى ساك از سر گرفته شد. انگار حسابى مشكوك شده بودند.

اين بار كتاب دعاى قديمى را كه همسرم به عنوان «حرز» همراهم كرده بود، لو رفت! لبخند پيروزمندانه اى روى لب شرطه نشست. بى آنكه حرفى بزند از نگاه پرسشگويش خواندم كه مسأله دار است. گفتم: «ادعيه.

كتاب دعا ...»

بعد دستهايم را به حالت قنوت بالا گرفتم و تكرار كردم: «دعا ...

دعا ...» امّا شرطه محل نگذاشت و شروع كرد به ورق زدن و خواندن مفاتيح.

بعد چپ چپ نگاهم كرد. انگار كه گناهى مرتكب شده بودم. معلوم بود خيلى عصبانى است. طورى نگاهم كرد كه انگار فحش يا حرف بدى زده ام. همانطور كه مفاتيح در دستش بود سرم داد كشيد. مأمور ديگرى آمد و با ديدن مفاتيح در دست دوستش، خيره نگاهم كرد. دست و پايم را حسابى گم كرده بودم. از كارشان سر در نمى آوردم. مانده بودم چه بگويم

ص: 14

كه جلال از راه رسيد. پرسيد: «جريان چيه؟»

ماجرا را برايش شرح دادم. شروع كرد با آنها صحبت كردن. عربى را خوب حرف مى زد؛ خونسرد و شمرده، امّا آنها صدايشان بلند بود و تقريباً فرياد مى زدند. با آمدن شرطه ميانسال كه معلوم بود سمت فرماندهى دارد، قضيه، فيصله پيدا كرد. او مفاتيح را گرفت، آن را از وسط جر داد و رو به ما گفت: «حرام ... حرام حاجى ...»

نفهميدم چه چيزى را مى گفت حرام. فكر كردم آوردن هر نوع كتابى به عربستان حرام است. جلال بازويم را گرفت و اشاره كرد برويم.

ساكم را برداشتم و به همراهش راه افتادم. پرسيدم: «قضيه چى بود؟»

گفت: «هيچ! بعد برات توضيح مى دم.»

جلال همچنان دمغ بود و من گيج از برخوردى كه پيش آمده و كتاب دعايى كه بى دليل از بين رفته بود.

وارد محوطه اى شديم درندشت. با تاقهاى بلند و چادرنما و ستونهاى بزرگ و قطور. جا به جا زائر نشسته بودند. از ملل مختلف عرب و عجم. سفيد و سياه و زرد و چشم بادامى.

رفتيم به جايى كه محل استراحت ايرانيها بود. ساك و چمدان را گوشه اى گذاشتيم و روى فرش حصيرى نشستيم. هنوز محو تماشاى سقف چادرنماى سالن بودم كه سروكله چند دشداشه پوش عرب و تعدادى شرطه پيدا شد. ترس توى دلم نشست. با خودم گفتم: خدايا باز ديگر چه شده است. با ايما و اشاره و حركات دست سعى مى كردند، مقصود خود را

ص: 15

به جمع حالى كنند.

توجّهم به طرف آنها جلب شد. جلال هم نگاهش به آنها بود. ناگهان تعدادى از زائرين كه گويا به كشف راز و رمز اين شكلك درآوردنها پى برده بودند، از جا بلند شده، به طرف آنها رفتند. تك و توك تسبيح و انگشتر به دست داشتند و عدّه اى هم زعفران و حنا و گز و پسته و بادامهايشان را پيش كشيده بودند. تازه دوزارى ام افتاد. بلند شدم تا ببينم معامله چگونه سر مى گيرد و چه چيزهايى خريدار دارد.

عربها در چانه زدن دست كمى از ما نداشتند.

يكى از عربها در حالى كه دهانش پر از گز بود، سعى مى كرد يك مثقال زعفران را به قيمتى كه معادل قيمت ايران بود، بخرد.

يكى از عرب ها مشغول سر و كله زدن با پيرزنى بود. پشت سر هم به عربى حرف مى زد و به جنس داخل پاكت اشاره مى كرد. پيرزن چيزى نمى فهميد. هاج و واج نگاهش مى كرد و فقط مى گفت: «10 ريال» مرد مى خواست بفهمد كه اين جنس به چه كار مى آيد و پيرزن پشت سر هم مى گفت كه «زيره ... زيره كرمان. ده ريال ...»

بالاخره مرد عرب عاجز از درك قضيه خنديد و شانه بالا انداخت و رفت. بعضى جنس ها را خوب مى خريدند. پشيمان بودم كه چرا مقدارى خرت و پرت نياوردم تا با آنها پول و پله اى به هم بزنم.

با دلخورى برگشتم و كنار جلال نشستم. جلال دمغ بود. داشت خون خونش را مى خورد. چشم از داد و ستد بر نمى داشت. خواستم بگويم:

كاش ما هم جنسى- چيزى براى فروش آورده بوديم؛ امّا جلال اخمهايش

ص: 16

تو هم بود. گفتم: «دمغيد آقاجلال؟»

سر برنگرداند. گفت: «دارن از آبروى بقيه خرج مى كنن. اين كارشون به حساب همه نوشته مى شه ...»

گفتم: «چه عيبى داره؟ كاسبى كه حرام نيست.»

طورى نگاهم كرد كه دلم لرزيد. گفت: «هر كارى جايى داره. اينجا و اين جور كارها؟»

بعد از جا بلند شد. حاج آقا اميرى را به گوشه اى كشيد و چيزهايى به او گفت. حاج آقا اميرى كه انگار تازه متوجه اوضاع شده باشد، بلندگوى دستى اش را برداشت، جلو دهانش گرفت و گفت: «اون برادر و خواهرايى كه اونجا جمع شدن، برگردن سر جاهاشون.»

دو سه نفرى برگشتند. بقيه انگار نه انگار كه چيزى شنيده اند. گرم معامله بودند. حاج آقا اميرى از بين جمعيّتى كه نشسته بودند، راه باز كرد و خودش را به جمع سوداگرها رساند. چهره اش برافروخته بود. به بعضى ها تشر زد و بعضى را با خواهش و تمنا سر جايشان نشاند. صحنه بدى بود.

جلال چهارزانو نشسته بود و چشم به صحنه داشت. بالاخره عربها جنسهايشان را زير بغل زدند و رفتند.

حاج آقا بلندگو را به دست حاج آقا طلوعى داد كه روحانى كاروان بود. حاج آقا طلوعى اول كمى از اهداف سفر حج گفت، بعد شروع كرد به نصيحت و دورى جستن از اين نوع كارها. گفت: «شما نگاه كنين به اين زائرينى كه از كشورهاى ديگه اومدن. به قيافه هاشون خوب نگاه كنين.

اينها وضع مالى شون به مراتب از شما بدتره، اما دست به چنين كارهايى

ص: 17

نمى زنن. اين كار زشته به خدا. در شأن زائر خانه خدا نيست. شما واسه تجارت كه نيامدين. براى تفريح و پول خرج كردن كه نيامدين. شما آمدين زيارت خانه خدا. شما زائر قبر رسول خدا هستين. چرا باعث شرمندگى بقيه مى شين. شما نماينده يك كشور اسلامى هستين. همه مردم دنيا به شما به چشم ديگه اى نگاه مى كنن. درست نيست كه چهار تا آدم، آبروى اين جمع رو ببره، اونم به خاطر ده شاهى صنّار مال دنيا ...»

حاج آقا طلوعى داشت حرف مى زد. همه كاروانهايى كه آنجا بودند، گوش مى دادند. از كسى صدايى در نمى آمد. حرفهايش اصولى بود. مرا هم تكان داد. مرا كه تا همين چند لحظه پيش حسرت مى خوردم كه چرا مقدارى جنس براى فروش نياورده ام.

سرم را پايين انداختم و خدا را شكر كردم كه جزء اين دسته نبودم.

ص: 18

3

صبح رسيديم به مدينه، خسته و خواب آلود. از دور گلدسته هاى مسجدالنبى پيدا بود. هر چه سعى كردم گنبد سبز مسجد را ببينم، نشد.

اتوبوس از چند خيابان گذشت و مقابل هتلى ايستاد. ساك و چمدانها را برداشتيم و رفتيم داخل. غسلى به نيّت زيارت حرم پيامبر صلى الله عليه و آله كه حالم را جاآورد و صفايى بخشيد. صبحانه را خورديم و راه افتاديم به طرف حرم.

دلم بى قرار بود و چشم هايم بى قرارتر. آپارتمانهاى سفيد و خوش ساخت و اتومبيلهاى شيك و مدل بالا هيچ نشانى و يادى از مدينه پيامبر نداشت. فكر مى كردم مدينه يك شهر باستانى است با بافت سنتى و خانه هاى قديمى كه مى توان از زواياى مختلفش چهارده قرن پيش را تجسّم كرد. تمدن بزرگ اسلام را در آن ديد و با تاريخ تجديد خاطره نمود. اثرى از آن مدينه خيالى من نبود. شهرى بود مثل همه شهرهاى مدرن امروز. وقتى مسئله را با جلال در ميان گذاشتم، گفت: «عجله نكن.

جاهايى هست كه هميشه بوى عطر پيامبر رو مى ده. اگه چشم دلمون باز

ص: 19

باشه صداى پاى على عليه السلام رو هم مى شه شنيد.»

متوجّه منظورش نشدم. پرسيدم: «يعنى كجا؟»

با دست به جلو رويمان اشاره كرد و گفت: «بقيع!»

يكّه خوردم. ما در ضلع شرقى بقيع بوديم. از دور چيزى ديده نمى شد. فقط ديوارهاى دوجداره را مى ديدم كه عده اى كارگر و بنّا مشغول سنگ كارى آن بودند. از قسمت جنوبى بقيع گذشتيم. سرها به سمت بقيع بود. عدّه اى زير لب زمزمه مى كردند و اشك مى ريختند. من فقط بو مى كشيدم. بغض در گلويم جا خوش كرده بود. بوى خاك، خاك بقيع را مى شد حس كرد به ياد چهار امام معصومى بودم كه در بقيع دفن بودند.

گذشتن از كنار بقيع و دل كندن از اين ناديده مشكل بود؛ امّا گنبد خضرايى مسجدالنبى ما را به سوى خود مى كشيد. به جلال گفتم: «اگه نبود اين گنبد سبز، پاها همين جا به گِل مى نشست.»

با چشمهاى اشك آلودش نگاهم كرد و گفت: «چه تعبير قشنگى!»

از بوى بقيع گذشتيم. گفته بودند صبح ها و عصرها يك ساعتى در بقيع را باز مى كنند، و همين، گذشتن و دل كندن از بوى بقيع را تا حدى قابل تحمل مى كرد.

گذشتيم و رسيديم به محوطه باز حرم. رو در روى گنبد سبز ايستاديم. انفجار بغض ها در گلوها و صداى هق هق زائران و سيلاب اشك فضاى مقابل حرم را پوشانده بود.

ميان بُهت و ناباورى گرفتار بودم. دلم بى تاب مى زد. حاج آقا

ص: 20

طلوعى زيارت نامه را با صداى بلند مى خواند. زمزمه بقيه توأم با اشك، حال دعا را بيشتر مى كرد. بعد از دعا از هم جدا شديم. قرار را نيم ساعت بعد گذاشتيم در همين جا، گفته شد كه كارتهاى شناسايى را حتماً به سينه مان سنجاق كنيم. حمله دار كاروان پلاكارد بلندى را به دست گرفته بود. دائم سفارش مى كرد كه: همين جا ايستاده ام. از دور مى توانيد پلاكارد را ببينيد. سفارش پشت سفارش كه مسير را گم نكنيم. و به موقع برگرديم.

به همراه جلال راه افتادم به طرف در ورودى. همان درى كه جلال گفته بود، باب جبرئيل است. مى گفت: «حضرت جبرئيل هر وقت كه به ديدار پيامبر مى آمده، از اين در وارد مسجد مى شده.» هر چه به باب جبرئيل نزديكتر مى شدم تپش قلبم بيشتر مى شد. كفشها را كنديم و وارد شديم. جمعيّت فشرده و در هم تنيده بود. جلال به ديوار مُشبّك و فلزى سمت چپ مان اشاره كرد و گفت: «قبر پيامبر و خانه حضرت زهرا عليها السلام.»

مثل برق گرفته ها خشكم زد. متعجّب و ناباورانه نگاهى به ديوار و بعد به جلال انداختم و گفتم: «اينجا؟»

موج جمعيّت ما را به جلو راند. نگاهها از ديوار مُشبّك كنده نمى شد. حال عجيبى داشتم. انگار روى زمين نبودم. هيبت و شكوه حرم منقلبم كرده بود. باورش در ذهنم نمى گنجيد. اين من بودم و اين حرم پيامبر! در چند قدمى پيامبر ايستاده بودم. بايد حرفى مى زدم. چيزى مى گفتم؛ امّا زبانم انگار خشك شده بود. خودم را كوچكتر از آن مى ديدم كه با پيامبر خدا حرفى بزنم. همين طور در موج جمعيّت كشيده شديم.

ص: 21

رسيديم بالاى سر حضرت. جاى سوزن انداختن نبود. ناگهان بغض گره خورده ام بالا آمد. راه نفس را بست. سرم را به ستون كوبيدم و گفتم:

«السلام عليك يا رسول اللَّه ...»

چيزى در درونم جوشيد. به غليان آمد و مرا سبكبال از زمين كند و در درياى ناشناخته اى رهايم كرد ... و رها شد ...

دو ركعت نماز تحيّت را به سختى خواندم. از هر طرف تنه مى خوردم. جا تنگ بود. گاهى جمعيّت مثل موج پيچ وتاب مى خورد و تعادلم را به هم مى زد.

بعد از نماز همان جا ايستادم و چشم به حرم دوختم و به مردمى كه درصدد بودند دور از چشم مأموران اطراف حرم، دستى به ديوار مشبّك كه قبر پيامبر صلى الله عليه و آله پشت آن بود بكشند و تبرّك بجويند. اما نگاه مأموران مجال نمى داد. غرولند و تشر و گاهى مشتى حواله شان مى شد و اينكه:

«حاجى حرام ... حرام.»

با اينكه وسوسه شده بودم تا ديوار مشبك را محكم بچسبم و ببوسم و اشك بريزم، خود را عقب كشيدم. مى خواستم كمى از فشار جمعيّت دور باشم. جلال سرش را به ستونى تكيه داده بود و زيارت نامه مى خواند.

كم كم از حرم دور شدم. جا به جا مردم نشسته بودند. بعضى ها قرآن مى خواندند و عدّه اى هم گپ مى زدند. بناى جديد مسجد توى چشم مى زد. دهها ستون و تاقهاى سنگى دست به دست هم داده بودند تا عظمت اين بناى بزرگ را به رخ بكشند.

ص: 22

ستون به ستون جلو رفتم. در انتها به در چوبى بزرگى رسيدم.

مأمورى بيرون در ايستاده بود. پشتش به در بود. يك لحظه هوس كردم با كشيدن دستى و بوسه اى به در، دلم را خنك كنم. دستگيره بزرگ و فلزى را به دست گرفتم. هنوز صورتم با در تماس نگرفته بود كه فريادى بلند شد. مأمور عصبى، شانه ام را گرفت و كشيد و گفت: «حاجى حرام ...»

فكر كردم اينجا هم تهران است. عادت به حرف شنيدن و بى پاسخ گذاشتن، نداشتم. گفتم: «لا حرام حاجى ... متبرّك»

غيظش گرفت. هولم داد به بيرون از مسجد و گفت: «حرام ...

حرام ...» برگشتم و گفتم: «دوستم داخل حرم است.»

خواستم راهم را بكشم و بروم داخل. جلويم سينه سپر كرده بود و نمى گذاشت. چشمهايش بدجورى ورقلمبيده بود. ترس برم داشت. چه اشتباهى كرده بودم. ناچار كفشم را از داخل نايلون بيرون كشيدم. پاكردم و به راه افتادم. نمى دانستم بايد از كدام طرف بروم. نگاهى به دور و برم انداختم و نگاهى هم به گلدسته هاى بلند كه شبيه هم بودند. يادم آمد از باب جبرئيل وارد حرم شده بوديم. قرار بود حمله دار كاروان هم در محوطه بين حرم و بقيع بايستد. خيالم راحت شد. پيدا كردن باب جبرئيل يا بقيع كار سختى نبود.

راه افتادم به طرف دستفروشهايى كه اجناس خود را پهن كرده بودند.

اغلب زنان و دختران كم سن و سال سياهپوست بودند. گرم تماشاى اجناسشان شدم كه اغلب بُنجل بودند.

قصد خريد نداشتم. نگاهى به ساعتم انداختم. چند دقيقه اى به وقت

ص: 23

قرار مانده بود. دلم شور افتاد. از عابر عربى پرسيدم:

«بقيع كجاست؟»

چند بار گفت: «بقيع؟ ...» سرم را تكان دادم با دست اشاره كرد به پشت مسجد. چاره اى نبود، بايد مسجد را دور مى زدم. راه افتادم. سعى كردم بدوم. اما حتّى تند رفتن هم از بين آن همه جمعيّت امكان نداشت.

دويست، سيصد مترى كه رفتم، راه بسته بود. كارگرها مشغول كار بودند.

درمانده و مستأصل شده بودم. از مأمورى پرسيدم: «بقيع ... بقيع كجاست؟» با دست اشاره كرد كه كارگران را دور بزنم. حالا ده دقيقه اى هم از وقت گذشته بود. اگر همين طور راه مى رفتم، يك ربع ديگر مى رسيدم. ناچار دويدم. اهل ورزش و دويدن هم نبودم. خيلى زود نفسم گرفت و به سختى بالا آمد. به هر جان كندنى بود به راهم ادامه دادم.

پرسان پرسان رفتم تا نفس نفس زنان رسيدم به باب جبرئيل. در محوطه جلوى باب جلال را ديدم كه داشت به داخل مسجد سرك مى كشيد.

صدايش زدم. برگشت و نگاهم كرد و جلو آمد. با ناراحتى گفت: «كجايى تو؟»

نگاهى به ساعتم انداختم. نيم ساعت از وقت قرار گذشته بود. گفتم:

«راستش راه را گم كردم.»

گفت: «اصلًا تو بيرون از حرم چه مى كنى؟»

حرفى نداشتم كه بزنم. گفت: «يك مشت پيرمرد و پيرزن را توى اين آفتاب داغ معطل خودت كرده اى!»

توضيح دادم كه چه شده است. انگار دلايلم برايش قانع كننده نبود.

ص: 24

گفت: «به اين مى گن تك روى. يادت باشه آدم تو سفرهاى جمعى هيچ وقت تك روى نمى كند.» بعد مچ دستم را گرفت و گفت: «بريم كه همه منتظر تو هستن.»

پشتم عرق كرده بود. جرأت رو در رو شدن با بقيه را نداشتم دلم مى خواست به خاطر اين دسته گلى كه آب داده بودم، اتفاقى مى افتاد تا مجبور نبودم دهها نگاه سرزنش بار را تحمل كنم.

ص: 25

4

صبح راه افتاديم به طرف احد. با يك اتوبوس اجاره اى زردرنگ قراضه. راننده اش مصرى بود. اهل ارادت و صفا. وقتى فهميد ايرانى هستيم، نوار قرآن گذشت. صداى گرم عبدالباسط در حال و هواى مدينه به دل مى نشست. سرم را تكيه دادم به پشتى صندلى، سعى كردم آنچه راجع به احد مى دانم، مرور كنم. احد بيشتر يادآور حضرت حمزه- عموى پيامبر- و حماسه آفرينى هاى او در جنگ احد بود.

قبر حمزه وسط يك چهارديوارى سفيدرنگ محصور بود. پشت نرده مشبّك فلزى ايستاديم. آقاى طلوعى با بلندگوى دستى، زيارت نامه خواند و بعد، از جنگ احد گفت. از نحوه شهادت حضرت حمزه سيدالشهدا، شكستن دندان پيامبر صلى الله عليه و آله و شجاعت حضرت على عليه السلام. داستان را چنان لحظه به لحظه نقل مى كرد كه احساس مى كردى به چهارده قرن پيش برگشته اى و در صحنه كارزار هستى. صداى چكاچك شمشيرها را مى شنيدى. در آن واقعه، طمعِ عدّه اى از مسلمانان براى جمع كردن غنائم

ص: 26

جنگى از يك پيروزى مسلّم، يك شكست دردناك ساخته بود.

در منطقه احد تا پاى كوه خانه هاى مسكونى بناشده بود. تنها در چهارديوارى قبر حمزه و ساير شهداى احد مى شد زمين واقعى احد و خاكى را كه پيامبر بارها بر آن قدم گذاشته بود، ديد.

چند عكس دسته جمعى انداختيم و راه افتاديم به طرف مسجد ذوقبلتين. جايى كه قبله در آنجا از بيت المقدّس به سوى كعبه تغيير كرده بود. دو ركعت نماز خوانديم و رفتيم به مساجد سبعه، محلى كه جنگ خندق در آنجا اتفاق افتاده بود. امّا از خندق اثرى نبود.

هوا حسابى داغ شده بود. به جلال گفتم: «كاش چترى آورده بوديم.» بعد چنگ زدم به موهايم كه داغ داغ بود. جلال عرق پيشانى و روى بينى اش را پاك كرد و گفت: «همان بهتر كه نياورديم!»

گفتم: «كه توى اين گرما، آفتاب سوخته بشيم و از تشنگى له له بزنيم؟»

گفت: «آره! كه يادمون بياد مسلمونا چه طور توى اون گرما اين دور و برها خندق به اون بزرگى رو با دست كندن و خم به ابرو نياوردن.»

تصور مى كردم مساجد سبعه چيزى شبيه مساجد ذوقبلتين است.

بزرگ و جادار و شيك، به جز دو مسجد ابوبكر و عمر، مساجد حضرت على عليه السلام و سلمان و حضرت فاطمه عليها السلام چهار ديوارى كوچكى بيش نبودند، حتّى مسجد پيامبر هم كوچك بود. حاج آقاى طلوعى توضيح داد كه اين مساجد روزى محل استقرار و عبادت بوده و بعد از پيروزى مسلمانان در جنگ خندق ديوارى بر اين محل ها كشيده اند و امروز اين چهارديوارى ها

ص: 27

محل زيارت و عبادت مسلمانان است.

در ميان مساجد سبعه، مسجد حضرت فاطمه زهرا عليها السلام حال و هواى ديگرى داشت. يك چهارديوارى كوچك 8- 7 مترى بدون سقف و در عين حال با طراوت و مصفّا. وقتى حاج آقا طلوعى شرح داد كه حضرت فاطمه عليها السلام در خط مقدم جنگ شركت داشت و در اينجا نماز مى خواند و دو طفل كوچكش را روى زانوهايش مى خواباند، همه زدند زير گريه. چه گريه اى ... بغضى را كه با ديدن احد در گلويمان چنبره زده بود، شكستيم.

دل كندن از اين مسجد كار آسانى نبود؛ امّا نزديك ظهر بود و بايد مى رفتيم و نماز ظهر را در مسجدالنبى مى خوانديم. قرار بعد از ظهرمان بقيع بود، جايى كه دلها براى ديدنش پر مى كشيد.

ما جزء اولين نفراتى بوديم كه وارد بقيع شديم، بعد تعدادى جانباز با ويلچرهايشان آمدند. راه باز كرديم تا آنها در صف اول، مقابل قبور ائمه اطهار عليهم السلام باشند و ما پشت سرشان. مسلمانان از كشورهاى مختلف بودند. آنها هم رو به قبور ائمه، پابرهنه ايستاده بودند و دعا مى خواندند و برخى هم گريه مى كردند.

گريه هاى خفه و بى صدا به ناله هاى بلند و سوزناك مبدّل شد. اشك بود كه گونه ها را خيس مى كرد. از پشت حبابهاى اشك، نگاهم به قبور ائمه بود. اين همه غربت و مظلوميّت دلم را مى سوزاند. نه ضريحى، نه گنبدى و نه ....

مردم در سه گوش قبور ائمه كيپ هم ايستاده بودند. پشت ويلچر

ص: 28

جانبازى ايستاده بودم تا هجوم مردم ويلچر را به جلو نراند و توپ و تشر شرطه ها حواله جانباز بى پايى كه يكريز مى گريست، نشود. شانه هايش مى لرزيدند. شال سبزى روى گردنش بود. هق هق گريه اش يك لحظه قطع نمى شد. بقيه كمى آرام گرفته بودند و زيارت نامه مى خواندند.

ناگهان اتفاق عجيبى افتاد. صداى يا حسين جانبازى كه روى ويلچر جلوم نشسته بود، بلند شد. همه سرها به طرف او برگشت. او خودش را از روى چرخ به زمين انداخت. ياحسين هاى جگرخراشى از سينه بيرون داد و سينه خيز به طرف قبور ائمه رفت. هر دو پايش از بالاى زانو قطع بود.

خواستم جلو بروم و قبل از اينكه شرطه ها به طرفش هجوم ببرند و با توپ و تشر و اهانت از زمين بلندش كنند، به عقب برش گردانم. امّا پايم انگار به زمين چسبيده بود، ناى حركت نداشتم. هيچ كس جلو نرفت. همه مات و مبهوت نگاهش كردند. خودش را روى قبر امام حسن عليه السلام انداخته بود و گريه مى كرد.

يك لحظه نگاهم روى شرطه ها گره خورد. از روى بلندى كه ايستاده بودند، جُم نخوردند. باوركردنى نبود. اين صحنه شايد دو- سه دقيقه اى طول كشيد. دوباره صداى گريه همه بلند شد. تا اينكه حاج آقا طلوعى آرام جلو رفت و زير بازوى او را گرفت. از زمين كنده نمى شد. بى اختيار جلو رفتم. به حاج آقا طلوعى كمك كردم تا او را از زمين بلند كنيم. يكى از زائرين ويلچرش را جلو آورده گذاشتيمش روى آن و از بين جمعيّت عقب كشيديم.

حاج آقا طلوعى گرد و خاك را از سر و صورت و لباسش كه پاك

ص: 29

كرد. سرپ را پايين آورد و نزديك گوشش گفت: «اين چه كارى بود كردى پسرم؟»

اشكهايش را با آستين پيراهنش پاك كرد و گفت: «دست خودم نبود حاج آقا. دلم اين طور مى خواست.»

حاج آقا طلوعى گفت: «فكر نكردى ممكن است شرطه ها بريزن سرت و كتكت بزنن؟»

تبسّمى كرد و گفت: «نه حاج آقا. نمى تونستن.»

گفتم: «اگه مى خواستن كه براشون كارى نداشت.»

گفت: «اين هفتمين باره كه مى آم قبرستان بقيع. هر بار دلم مى خواست از روى اين چرخ بيام پايين و اون طورى كه دلم مى خواست زيارت كنم. امّا مى ترسيدم، از نگاههاى خشم آلود شرطه ها مى ترسيدم.

ديده بودم چه طور مشت زده بودن به سينه مردم. تا اينكه امروز دلم رو به چيزى قرص كردم كه مى دونستم با وجود اين، كارى از دستشون ساخته نيست.»

بعد دستش را جلو آورد. مشتش را باز كرد. پارچه سبز گره خورده اى توى دستش بود.

حاج آقا طلوعى پرسيد: «توى اين پارچه چى هست؟»

با صداى بغض آلودى گفت: «تُربت امام حسين عليه السلام!»

تنم لرزيد ...

ص: 30

5

شب بود. تازه رسيده بوديم هتل كه همهمه اى از طبقه بالا بلند شد.

جلال سراسيمه از پله ها بالا رفت، من هم به دنبالش. پيرزنى هراسان و رنگ پريده تكيه به ديوار نشسته بود. عدّه اى دوره اش كرده بودند. پيرزن افسرده و پريشان حال بود. علت را پرسيديم، گفتند: «كيف پولش را زده اند.»

هزار و چهارصد ريال سعودى كل موجودى اش براى قربانى و خريد سوغات بود. از دست دادن چنين مبلغى، آن هم در چنين سفرى دردناك بود. پيرزن مات و متحير چشم به نقطه اى دوخته بود و سرش را تاب مى داد. انگار شوكى به او وارد شده بود. شايد اگر من هم جاى او بودم حال و روزم بهتر از او نبود.

جلال سعى مى كرد از اهميّت موضوع كم كند. پيرزن را دلدارى مى داد. امّا همه مى دانستيم كه اين حرفها گرهى از مشكلات بعدى پيرزن باز نمى كند. پيرزن گاهى مى ناليد كه پول قربانى ام را چه كنم؟ و گاهى

ص: 31

مى گفت: چه طور دست خالى برگردم. نوه هايم چشم انتظارند ...

كاش آن قدر پول داشتم كه دست مى كردم توى جيبم و يك مشت اسكناس كف دستش مى گذاشتم. امّا من يك لا قبا بودم. از دلسوزى من و امثال من هم كارى ساخته نبود.

چند دقيقه اى گذشت. پيرزن حاضر نبود راهرو را ترك كند و به اتاقش برگردد. مرتب مى گفت: «بيچاره شدم. بدبخت شدم ...»

جلال دلدارى اش مى داد. مى گفت: «نگران نباش مادر. خدا بزرگه.»

با آمدن حاج آقا طلوعى كنار كشيدم. حاج آقا وقتى از جريان مطلع شد، خم به ابرو نياورد، انگار نه انگار اتّفاق مهمى افتاده باشد. گفت:

«طورى نيست حاج خانوم. خودم درستش مى كنم.»

باورم نشد كه حرفش جدّى باشد. امّا حاج آقا طلوعى طورى حرف زد كه مطمئن شديم مشكل حل شده. پيرزن دعاى خيرى كرد. اشكهايش را با گوشه چادرش پاك كرد و رفت.

حاج آقا طلوعى دست جلال را گرفت و با هم رفتند. من هم برگشتم به اتاقم روى تخت دراز كشيدم. هم اتاقيهايم اجناسى را كه خريده بودند، به هم نشان مى دادند. بين ناصرى و رضا بحث تندى بين قيمت اجناس در گرفته بود، حال و حوصله گوش دادن به حرفهايشان را نداشتم.

اين چند روزى كه وارد مدينه شده بوديم، به فكر خريد سوغاتى نيفتاده بودم. از آن حرص و جوش و فكر و خيالهايى كه قبل از آمدن داشتم، خبرى نبود. بيشتر دلم مى خواست به ديدن اماكن تاريخى مدينه

ص: 32

بروم و يا ساعتها در حرم پيامبر صلى الله عليه و آله بنشينم. نماز و زيارت نامه بخوانم و يا به صفوف فشرده جمعيّتى نگاه كنم كه از نقاط مختلف جهان آمده بودند.

جلال گفته بود: «اين فرصت كمتر پيش مى آد. قدرشو بدون كه از دست ندى.»

همه نمازهاى مستحبّى و دعاها و زيارت نامه ها را اوّل به نيّت پدرم مى خواندم، بعد به قصد آنهايى كه التماس دعا داشتند. امّا انگار ثواب همه آنها به خودم مى رسيد. چون چنان احساس آرامشى دست مى داد كه باورم شده بود عوض شده ام. طورى كه حتّى كمتر به فكر زن و بچه ام مى افتادم.

فردا صبح پيش از اينكه عازم مسجد قُبا و مسجد مباهله شويم، حاج آقا طلوعى همه را در راهرو هتل جمع كرد. اول كمى از آداب سفر گفت و اينكه اگر مشكلى براى كسى پيش آمد، خودتان را به جاى او بگذاريد. بعد مسأله را كشاند به قضيه گم شدن پول پيرزن.

پيشنهاد كرد هر كسى هر چقدر كه مى تواند، پول روى هم بگذارند، تا مشكل حل شود. بعد خودش صد ريال سعودى داد به جلال و گفت:

«من پايين منتظر هستم.»

از اين عمل حاج آقا طلوعى يكه خوردم. همه دستها به جيب رفت.

جلال پاكتى را به دست گرفته بود. عدّه اى سعى مى كردند تا مشتهايشان را داخل پاكت باز كنند تا مقدار پولى را كه كمك مى كردند، مشخص نشود.

با اينكه هر كس به پولش نياز داشت و در خرج كردن صرفه جويى مى كرد.

امّا كسى نبود كه دست به جيبش نبرد.

ص: 33

من هم پنجاه ريال سعودى درآوردم. جلال پاكت را جلو گرفت.

مشت را توى پاكت باز كردم. احساس عجيبى داشتم. حالت شادى و رضامندى در دلم نشست. دقايقى بعد شاد و سبكبال به طرف مسجد قُبا راه افتاديم.

ص: 34

6

عصر با تهران تماس گرفتم. عيال كلى غرولند كرد كه: دق مرگمان كردى. چرا اين يك هفته اى تماس نگرفتى؟

دو دقيقه اول مكالمه با بحث ها به هدر رفت. هر چه گفتم: «عزيزم، گرفتار بودم. تماس گرفتن هم به اين سادگى نيست.» به خرجش نرفت كه نرفت. مرتب مى گفت: «اون قدر خوش مى گذره كه ما رو فراموش كرده اى.»

بالاخره سر عقل آمد و بعد از پرس وجو از حال و هواى مدينه، صحبت را كشاند به اينكه چه خريده ام و چه نخريده ام. اينجا ديگر مشكل ترين و در عين حال حساسترين قسمت مكالمه بود. اگر مى گفتم:

حتّى يك قلم جنس نخريده ام، منفجر مى شد. بايد محور صحبت را عوض مى كردم. حال بچه ها را پرسيدم. گفت: «خوب شد كه پرسيدى. على دو روزه كه مريضه. از تب داره گُر مى گيره.»

گفتم: «بلا دوره ان شاءاللَّه.»

ص: 35

بعد گوشى را داد دست على. صدايش ضعيف و بغض آلود بود.

گفت: «بابا من ديگه نمى تونم باباى اين خونه باشم. زودتر بيا ديگه.»

گفتم: «ميام باباجون. با اون توپ چهل تيكه اى كه سفارش داده بودى».

صدايش جان گرفت. گفت: «آخ جون. يك توپ چهل تيكه واقعى.»

گفتم: «تو هم قول بده باباى خوبى واسه خونه باشى حرفهاى مامان رو خوب گوش بدى»

گوشى را داد به مادرش. باز همان بحث قبلى را پيش كشيد: «راستى واسه مامانم چى خريدى. چادرى يادت نره ها!»

گفتم: «حالا حالاها وقت دارم. تو هم اين قدر جوش خريد رو نزن.»

بعد گفتم كه دو روز ديگر عازم مكه هستيم. فكر مى كردم خبر مهمى به او داده ام. منتظر بودم كه بگويد: «به سلامتى. دعا و زيارت از طرف ما يادت نره!»

اما گفت: «مى گن تو مكه جنس ها ارزونتره!»

گفتم: «اى بابا تو هم كه فقط ...»

خدايى بود كه تلفن چى آمد روى خط و گفت: «حاج آقا لطفاً كمى كوتاهتر! بقيه هم تو نوبتند.»

بهانه خوبى بود براى خداحافظى. قبل از اينكه گوشى را بگذارم.

مثل اينكه تازه دوزاريش افتاده باشد، گفت: «راستى محسن آقا، من و بچه ها را از دعا فراموش نكن ...»

گوشى را گذاشتم، اين جمله آخرى دلم را تكان داد. جايشان در اين

ص: 36

سفر خالى بود. براى اولين بار در اين چند روز، احساس كردم كه دلم برايشان تنگ شده است.

توى راه پله جلال را ديدم. سراسيمه بالا مى رفت. گفتم: «چيه آقا جلال! اتفاقى افتاده؟»

مچ دستم را گرفت. از پله ها يكى در ميان بالا رفتيم. در حالى كه نفس نفس مى زد، گفت: «حال آقارضا به هم خورده.»

با نگرانى پرسيدم: «رضاى خودمون؟»

گفت: «چه طور از حال هم اتاقى ات بى خبرى؟»

وارد اتاق شديم. روى تخت دراز كشيده بود. رنگ به چهره نداشت.

از درد به خودش مى پيچيد. جلال نبضش را گرفت. با دستمال عرق پيشانى اش را پاك كرد. كنار رضا روى تخت نشستم. پرسيدم: «چته آقا رضا؟»

دندانهايش به هم قفل بود. با دست شكمش را چسبيده بود. ناصرى كه كنار تخت ايستاده بود گفت: «فكر كنم مسموميّت باشه. بايد ببريمش بيمارستان.»

جلال حرف رضا را تأييد كرد. به كمك هم لباس رضا را تنش كرديم. جلال زير بازويش را گرفت تا بلندش كند. رضا روى تخت نشست و دستهايش را جلو دهانش گرفت. حالت تهوع داشت. ناصرى سطل زباله را آورد. جلال كتفهايش را چسبيد. ناصرى سرش را روى سطل خم كرد و عق زد.

ص: 37

دكتر گفت: «مسموميّت غذايى است.»

از رضا پرسيد: «آخرين بار چى خوردى؟»

رضا سرش را تكان داد و گفت: «به خاطر اون كبابيه كه خوردم.»

توضيح داد كه در بازار قدم مى زده، بوى كباب ذائقه اش را تحريك كرده، دل به دريا زده و سه سيخ كباب كوبيده را به اصطلاح خودش زده توى رگ!

رضا را بسترى كردند. پرستارى سرُم وصل كرد. جلال رفت تا خبر بسترى شدن رضا را به حاج آقا اميرى بدهد. قرار شد من پيش رضا بمانم.

روى صندلى كنار تختش نشستم. يك ساعتى خوابيد. بعد كه بيدار شد، قرصش را دادم. ليوان آب را تا ته سر كشيد.

گفتم: «بالاخره پرخورى كار دستت داد.»

گفت: «نمى دونى چه دل پيچه اى گرفته بودم.»

گفتم: «اون هم به خاطر اين شكم وامونده.»

هر دو خنديديم. گفت: «اسباب زحمت شدم محسن آقا. از كار و زندگى انداختمت. شرمنده ام.»

گفتم: «دشمنت شرمنده باشه. پس همسفر واسه چى گفتن.» صورتش را جلو آورد تا دستم را ببوسد. خودم را عقب كشيدم و گفتم:

«سرُم داره تموم مى شه. برم به پرستار بگم بياد.»

ص: 38

7

هواى مدينه بد جورى دم كرده بود. از گرما نمى شد زد بيرون. جز در مواقعى كه در حرم بودم، اوقات ديگرم در هتل مى گذشت. سرم به نوشتن دفتر خاطرات گرم بود. امّا ناصرى حال و حوصله هيچ كارى را نداشت. شبها بعد از نماز عشاء كه از حرم بر مى گشت، توى بازارچه هاى اطراف حرم مى پلكيد. به قول خودش مغازه هاى «كلّ شى ءٍ دو ريال» را شناسايى مى كرد. رضا امّا روحيه بالايى داشت. مى گفت: «گوشه اتاق، دلم مى گيره.» اغلب كلاه عرق چينش را روى سرش مى گذاشت. دشداشه عربى اش را به ده ريال خريده بود، مى پوشيد و راهى حرم مى شد.

آن روز هم رضا رفته بود حرم. مشغول نوشتن دفتر خاطراتم بودم كه ناصرى پرسيد: «ساعت چنده؟»

نگاهى به ساعتم انداختم گفتم: «يازده!»

يادم آمد كه ساعت يازده و ربع با جلال قرار دارم. دفتر را بستم، بلند شدم تا وضو بگيرم و منتظر جلال بمانم. به ناصرى گفتم: «نمى آيى

ص: 39

نماز؟» گفت: «چرا! بذار وضو بگيرم.»

ناصرى وضويش را گرفته بود كه جلال آمد. هر سه به طرف حرم راه افتاديم. آفتاب مستقيم روى سرمان مى تابيد. نزديك حرم پيرمردى ايرانى جلوى مان را گرفت. صورتش خيس عرق بود. توى آن گرما كت پوشيده بود. گفت كه گم شده است و كاروانش را پيدا نمى كند. گفتيم: مال كدام كاروان هستى؟ سواد نداشت. با دست به كارت شناسايى روى كتش اشاره كرد. جلال خم شد و مشخصاتش را خواند. گفت: «از قوچان هستين؟»

پيرمرد لبخندى زد و گفت: «ها! كاروانمون همين دور و برهاى بقيع بود.»

به جلال گفتم: «آدرسى، چيزى همراهش نيست؟»

جلال سرش را تكان داد و گفت: «نه! ولى مى دونم كه اكثر كاروانهاى استان خراسان توى شارع على بن ابيطالب هستن. همون دور و برهاى خودمون.»

بعد با دست راه را به پيرمرد نشان داد و گفت: «همين طور اين راه رو بگير و بقيع را دور بزن. اون دست بقيع كه از خيابون رد شدى يك سرى مغازه است. اونجا ايرانيها زيادن. از هر كى بپرسى نشونت مى ده.»

پيرمرد انگار از حرفهاى جلال سر در نياورد. با اين وجود لبخندى زد و راه افتاد. از پشت نگاهش كردم. به سختى راه مى رفت. آن هم در گرماى بالاى چهل درجه. بدون آدرس و نشانى. بعيد بود كه بتواند پيدا كند. گفتم: «كاش مى شد كه برسونيمش.»

ص: 40

ناصرى گفت! «راه دورى نيست. خودش مى تونه پيدا كنه.»

راه افتاديم. وقتى وارد شبستان مسجد شديم خنكى مطبوعى نشست روى صورتم. شبستان پر بود. طبق معمول نشد كه هر سه كنار هم بنشينيم. جدا از هم لابه لاى مردم جايى پيدا كرديم و نشستيم.

دلم آرام و قرار نداشت. همه اش به فكر پيرمرد قوچانى بودم كه توى گرما ول بود و لابد عرق سوز مى شد تا هتل محل اقامتش را پيدا كند، چند بار وسوسه شدم كه بلند شوم و بروم دنبالش. امّا هر بار فضيلت نماز جماعت در حرم پيامبر را به ياد مى آوردم و منصرف مى شدم. تا اينكه ديگر طاقت نياوردم. بدون اينكه به ناصرى و جلال حرفى بزنم، از حرم بيرون آمدم. ناگهان هرم آفتاب هجوم آورد روى صورتم، عرق چينم را روى سرم گذاشتم. راه افتادم. در ضلع جنوبى بقيع پيرمرد را ديدم. توى آن گرما ايستاده بود و به دور و برش نگاه مى كرد. زير بازويش را گرفتم و گفتم: «با من بيايين تا برسونمت.»

تبسّمى بر لبش نشست. در حقم دعا كرد. سعى كردم تند بروم تا بلكه پيش از شروع نماز برگردم. امّا پيرمرد ناى راه رفتن نداشت.

پيدا كردن هتل محل اقامتش كار آسانى نبود. در شارع على ابن ابيطالب از هر كسى كه سراغ كاروان را مى گرفتم، اطلاعى نداشتند. تا اينكه پلاكارد پارچه اى كاروان را روى ديوار ديدم. پيرمرد به كوچه اى اشاره كرد و گفت: «ها ... همين جاست.»

وارد كوچه شديم. ساختمان هتل را شناخت. جلو در هتل دستم را توى دست پينه بسته اش گرفت و تشكّر كرد. خيلى سريع برگشتم. وقتى

ص: 41

جلو مسجدالنبى رسيدم، نماز تازه تمام شده بود. سيل خروشان مردم بود كه از درهاى مسجد بيرون مى آمدند. كنار ستونى ايستادم تا جلال و ناصرى را موقع بيرون آمدن ببينم. دعا مى كردم نرفته باشند. دستى خورد روى شانه ام. جلال بود. گفت: «كجا غيبت زد؟»

قضيه را برايش شرح دادم. گفتم: «شما برويد من نمازم رو خوندم مى آم.»

گفت: «با اين كار خيرى كه تو كردى يقيناً بيشتر از ثواب نماز جماعت گيرت مى آد.»

گفتم: «اگه خدا بخواد.»

ص: 42

8

هر روز كه مى گذشت ازدحام زائرين در حرم زيادتر مى شد. پاتوق ايرانيها بيشتر در داخل صحن اصلى مسجدالنبى و پشت محراب بود.

عده اى هم روى سكوى باريكى بين حرم و محل اصحاب صفّه، مشغول نماز و دعا بودند. هميشه خدا تعدادى عرب چپيه پوشِ بداخلاق در اين قسمت مى ايستادند و به محض اينكه دستى دراز مى شد تا حرم پيامبر را لمس كند، فرياد مى زدند: «حاجى حرام. حاجى حرام.»

يك روز پيش از نماز روى سكو نشسته بودم كه حركت مشكوك زائر بغل دستى ام، نظرم را جلب كرد. پيرمرد اهل تركيه بود. سرش را تراشيده بود. امّا محاسن بلند و سفيدى داشت، با چشمان آبى روشن. كمى بى قرار بود. روى پايش جابه جا مى شد و چشم از مأمور سعودى كه چند قدم بالاتر ايستاده بود، برنمى داشت. زيرچشمى حركتش را زير نظر گرفتم. بعد از اينكه چند بار نيم خيز شد و نشست، بالاخره بلند شد. خيزى به جلو برداشت و دستش را به شبكه فلزى حرم قفل كرد. صورتش را به

ص: 43

آن چسباند. زد زير گريه و به زبان تركى استغاثه كرد.

هراسان به اطرافم نگاه كردم. يكى از مأمورين حرم شتابان جلو آمد.

بلافاصله برخاستم و به بهانه گرفتن قرآن از جاقرآنى، بين او و پيرمرد ترك قرار گرفتم و با دست چپ سيخونكى به پهلوى پيرمرد زدم كه بلكه خودش را از ديوار مشبّك جدا كند؛ امّا پيرمرد انگار در حال خودش نبود. مأمور حرام گوى سعودى دستم را پس زد و خودش را به پيرمرد رساند. بازويش را گرفت. او را محكم كشيد و گفت: «حاجى حرام.»

پيرمرد كه كنترلش را از دست داده بود، پس افتاد، يكى از همشهريهاى تركش به مأمور سعودى تشر زد. مأمور سياه چرده درشت هيكل، چيزهايى به عربى بلغور كرد كه من فقط كلمه «حرام» را فهميدم كه چند بار تكرار كرد. بى اختيار جلو مأمور ايستادم. بدجورى غيظم گرفته بود. رو به مأمور ايستادم. با دست قبر پيامبر را نشان دادم و گفتم:

«قبر نبى لاحرام.»

چپ چپ نگاهم كرد. نگاهش واقعاً ترس داشت. چشمهايش انگار داشت از حدقه بيرون مى زد. گفت: «حرام. هذا حَجَر. حرام.»

معنى جمله اش را فهميدم. داشت مى گفت كه اين سنگ حرام است.

گفتم: «حَجَر! لكن قبر نبى حلال. متبرك.»

هر دو دستهايش را جلو آورده، جلو صورتم تكان داد و گفت:

«حَجَر حرام حاجى. حرام. حرام ...»

حرام را با غيظ مى گفت. كسى از بين جمعيّت چيزى به عربى گفت مأمور متوجّه او شد. از اين فرصت استفاده كردم. قرآنى برداشتم و گفتم:

ص: 44

«هذا قرآن حرام؟ لا متبرك؟»

برگشت و نگاهم كرد و گفت: «هذا قرآن الكريم. متبرك!»

قبلًا حرف را آماده داشتم. گفتم: «هذا اوراق. هذا اوراق متبرك!»

منظورم را فهميد. امّا چيزى به عربى گفت و به سينه ام مشت زد. من هم كه عصبانى شده بودم با صداى بلندى گفتم: «آخه تو چه كاره اى براى مردم تعيين تكليف مى كنى؟»

شانه ام را گرفت و هولم داد عقب. كم مانده بود پرت شوم روى مردم. به سختى تعادلم را حفظ كردم. نگاه پرغيظى به او انداختم. آمدم عقب، امّا طولى نكشيد كه توسط دو مأمور نظامى از داخل حرم پرت شدم به بيرون.

گيج و پكر و عصبى، گوشه اى نشستم. حاج آقا طلوعى بارها تذكر داده بود كه با مأمورين سعودى درگير نشويم. بخصوص دور و بر حرم پيامبر و قبور ائمه در بقيع. امّا گاهى آدم برخوردهايى مى بيند كه كنترلش را از دست مى دهد.

هنوز يك ساعتى به شروع نماز باقى مانده بود. از جا برخاستم تا گشتى در بازارچه هاى اطراف بزنم. حال و هوايى عوض كنم و برگردم.

جلو يكى از مغازه ها رضا را ديدم. داشت سر قيمت جنسى با مغازه دار چانه مى زد. مرا كه ديد دستم را گرفت و گفت: «خوب شد ديدمت. دو نفرى بهتر مى شه خريد كرد.»

گفتم: «حال و حوصله اين كارها رو ندارم.» بعد قضيه برخوردم را با مأمور سعودى شرح دادم. خنديد و گفت: «اى بابا اين كه دلخورى نداره

ص: 45

بريم خريد، حالت جا مى آد.»

گفتم: «قصد خريد ندارم.»

گفت: «بابا فقط يه امروز اينجاييم ها؟ نمى خواهى يه مقدار هم توى مدينه خريد كنى.»

با هم راه افتاديم. از اين مغازه به آن مغازه. رضا اهل جنس خريدن نبود. فقط چانه مى زد و بعد راهش را مى كشيد و مى رفت سراغ مغازه ديگر.

نگاهى به ساعتم انداختم و رو به رضا گفتم: «بسه ديگه رضا. بريم كه نزديك ظهره و تو حرم جا واسه نماز پيدا نمى شه.»

گفت: «باشه. بذار چند مغازه ديگه رو سر بزنيم.»

تنم خيس عرق بود. كلافه شده بودم. آن قدر از اين بازار به آن بازارچه رفتيم كه صداى اذان ظهر بلند شد. گفتم: «اگه تو نيايى من مى رم.

نمى خوام نماز جماعتو از دست بدم.»

مقدارى خرت و پرت خريده بود. يكى از نايلون ها را داد دستم و گفت: «بريم.»

راه افتاديم به طرف حرم. غلغله اى بود. داخل شبستان هاى مسجد جا براى ايستادن نبود. شرطه اى كه دم در ايستاده بود گفت كه جا نيست.

و با دست اشاره كرد به محوطه جلو شبستان.

رضا گفت: «مگه مى شه توى اين آفتاب داغ ايستاد به نماز.»

گفتم: «چاره چيه؟ تقصير خودت بود كه طولش دادى.»

گفت: چاره اش اينه كه راه بيفتيم به طرف هتل.»

ص: 46

گفتم: «آخه پس نمازمون چى مى شه؟»

گفت: «حالا يك دفعه كه هزار دفعه نمى شه. بريم.»

خودش راه افتاد من هم با دلخورى و دودلى راه افتادم به دنبالش.

داشتيم از ضلع جنوبى بقيع مى گذشتيم كه حاج آقا طلوعى و جلال را ديديم. با سرعت و تقريباً با حالت دو داشتند به طرف مسجد مى رفتند. ما را كه ديدند لحظه اى ايستادند. با تعجب نگاهمان كردند. حاج آقا طلوعى گفت: «دست شما درد نكند آقا محسن. درست وقت نماز جماعت كه همه حاجى ها رو به مسجد مى رن، شما پشت به مسجد پيامبر مى رين به طرف هتل.»

اين را گفت و راه افتاد. جلال هم نگاه معنى دارى به من انداخت و رفت.

با غيظ نگاهى به رضا انداختم و گفتم: «اين هم از دست گل تو!»

رضا جوابى نداشت كه بدهد. سرش را به زير انداخت و راه افتاد.

من هم به دنبالش. در حالى كه اين بار عرق شرم خيسم كرده بود.

ص: 47

9

شب از مدينه راه افتاديم، به سوى ميقات. دلشوره عجيبى داشتم.

يك اضطراب ناشناخته و يك حسّ غريب، در جانم ريشه دوانده بود. هر چه به ميقات نزديكتر مى شديم، خودم را تنهاتر مى يافتم. حاج آقا طلوعى گفته بود: ميقات مدخل است براى ورود به حرم امن خدا. بايد لبيك گفت. لباس احرام پوشيد و وارد شد. نيّت هايتان را پاك كنيد و قدم به بيت اللَّه الحرام بگذاريد.

رسيديم به مسجد شجره. محلى كه بايد مُحرم شويم. غسل كرديم و لباس احرام پوشيديم. از اين پس 25 عمل بر ما حرام شده بود. زمزمه «لبيك اللّهم لبيك» با هق هق گريه در مى آميخت.

لحظات زيبايى بود. در لباس احرام حس مى كردى كه همه تعلقات دنيا را از خودت بريده اى. خدا را در كنار خود حس مى كردى.

صبح اول وقت رسيديم به مكه. يك راست رفتيم به مسجدالحرام.

نگران بودم. بيمى ناخواسته رهايم نمى كرد. دلم مى خواست با كسى حرف

ص: 48

بزنم. جمع در سكوت غرق بود.

از «باب السّلام» وارد شديم. هر چه به كعبه نزديكتر مى شديم طپش قلبم بيشتر مى شد. به محض اينكه نگاهم به كعبه افتاد، تنم سست شد.

زانو زدم و بر زمين سجده كردم. گريه آرامم كرد. ديگر از آن دلهره و اضطراب خبرى نبود. برخاستم و رو به قبله ايستادم.

خيلى خودمانى با خدا حرف زدم. خدا را به خودم خيلى نزديك حس مى كردم. جلوتر رفتم. در طول طواف چشم از كعبه بر نداشتم. نماز طواف را كه خواندم در كنار چاه زمزم تن را به آب زمزم تبرّك كردم و بعد سعى بين صفا و مروه را با سبكبالى طى كردم.

در تمام طول اين مدت با خود و در خود نبودم. با اينكه شب بين راه نخوابيده بودم؛ امّا خواب و خستگى را احساس نمى كردم. حال خوشى داشتم. بعد از عمل تقصير رفتيم به هتل. هتل كه چه عرض كنم. جايى شبيه مسافرخانه هاى ناصرخسرو خودمان. يك ساختمان كلنگى زهوار دررفته در يك محله دور از حرم. بعضى ها به حاج آقا اميرى اعتراض كردند. توضيح داد كه اداره مسكن حج، از ماهها قبل درصدد تهيه اماكن مناسب براى حجاج بود. امّا امسال دولت عربستان مشكلاتى براى عزيمت اين گروه به وجود آورد، وقتى هم اجازه سفر داده شد كه جاهاى مناسب را كشورهاى ديگر گرفته بودند.

چاره اى نبود. بايد تحمّل مى كرديم. به قول حاج آقا طلوعى، اصل خانه خداست. باقى همه بهانه است.

ساكها را داخل اتاقها گذاشتيم. گرفتن دوش و خارج شدن از احرام

ص: 49

ساعتى از وقت ما را گرفت. فشار آب كم بود. تعداد حمامها هم همين طور. رعايت نوبت، منوط به ايستادن در صف بود. امّا تشكيل صف، جلو در حمام صورت خوشى نداشت. با اين حال چند نفرى كه كم تحمل تر بودند، پشت در حمام ايستادند.

توى اتاق بودم كه جلال آمد. اول صحبت ها درباره حرم بود و احساسى كه در لحظه اول ورود به كعبه داشتيم، بعد بحث كشيد به مسئله جا و مكان و شكل حمل و نقل حجاج از محل اقامت به حرم و اماكن ديدنى مكه. جلال گفت كه چندان در جريان كارها نيست و مسائل رفاهى در اينجا با مدينه تفاوت دارد. بعد اشاره كرد به مسئله برائت از مشركين كه بايد به خاطر آن سختيها را تحمل كرد.

حرفهايش قانع كننده بود. بايد مشكلات مسئول كاروان را مشكل خودمان بدانيم. بخصوص آن مشكلاتى را كه دولت سعودى به وجود مى آورد. به قول جلال مشكلات ما در جهان اسلام بنيادى است و ما مجبوريم براى اينكه مراسم حج مناسبى داشته باشيم، از برخى حق و حقوقهايمان بگذريم.

گفتم: «اين حرفهايى رو كه مى زنى همه نمى دونن. خوب بود در جمع گفته مى شد تا بعضى ها فكر نكنن خداى نكرده سهل انگارى يا تعمّدى در بين بوده.»

گفت: «قراره امروز بعد از نماز حاج آقا اميرى همه رو جمع كنه و توضيح بده تا سوءتفاهمى پيش نياد.»

صحبت ها كمى طول كشيد. جلال خواست برود كه ناگهان صداى

ص: 50

جيغ و فرياد از طبقه خانمها بلند شد. از اتاق زديم بيرون. حاج آقا طلوعى را توى راهرو و جلو راه پله ديديم. هراسان بود. گفت: «چى شده؟ شماها خبر ندارين؟»

كسى باخبر نبود. چند بار گفت: «يااللَّه» و از پله ها بالا رفت. ما هم به دنبالش راه افتاديم. صداى جيغ و فرياد قطع شده بود. امّا همهمه و سروصداى زيادى از طبقه بالا به گوش مى رسيد.

صداها از تو راهرو مى آمد. قبل از ورود به راهرو ايستاديم. حاج آقا طلوعى يااللَّه بلندى گفت. يكى از خانمهاى خدمه جلو آمد. برخلاف ما كه نگران بوديم، تبسّمى بر چهره داشت. حاج آقا طلوعى پرسيد: «چى شده حاج خانم؟ اين سروصداها واسه چى بود؟»

گفت: «چيزى نبود حاج آقا. تو يكى از اتاقها يه موش ديده شده. من البته خودم نديدم. ميگن خيلى درشت بوده!»

همه وارفتيم. آن هول و هراس و اين خبر! امّا حاج آقا طلوعى برخلاف ما كه خنديديم، لبش به خنده باز نشد. خيلى جدى بود. گفت:

«مطمئنيد كه موش بوده؟»

قبل از اينكه جوابى بشنود، يكى از خانمها جلو آمد. پيرزنى بود كه چادرنمازش را به كمر بسته بود. جارو و خاك اندازى به دستش بود.

گفت: «خودم با اين چشام ديدم حاج آقا. اول فكر كردم، گربه است.

حيوونى چرخى دور اتاق زد. در بسته بود و راه فرار نداشت. شش نفر تو اتاق بوديم. خوب من خودم بچّه دهاتم. از اين چيزا نمى ترسم. پا شدم درو باز كردم تا بره بيرون. موشه كه زد بيرون نگو رفت تو اتاق بغل. چه

ص: 51

الَم شنگه اى به پا شد ...»

حاج آقا طلوعى هم خنده اش گرفت. پيرزن خوش صحبتى بود. بعد از اينكه ماجرا را تعريف كرد از بوى بد اتاقها گفت و از اختلاف نظر هم اتاقيها در روشن يا خاموش بودن كولر.

حاج آقا طلوعى سفارشهايى به خدمه كرد. قرار شد خانمها توى راهرو جمع شوند تا خدمه مرد براى پيداكردن سوراخ هاى موش بيايند بالا.

در راه بازگشت گفتم: «حالا مى خوايين چه كنين حاج آقا؟»

تبسّمى كرد و گفت: «به اميد خدا مشكل رو حل مى كنيم.»

برگشتيم به اتاقهايمان. جلال هم رفت و قرار گذاشتيم براى نماز برويم حرم.

بعد از نماز كه برگشتيم، نهار خورديم و بعد به دستور حاج آقا اميرى همه در راهرو طبقه سوم جمع شديم. مردها جلو و خانمها عقب راهرو نشستند. حاج آقا اميرى بلندگوى دستى را جلو دهانش گرفت. اول به همه زيارت قبول گفت و بعد مسائل مربوط به بازديدها و خريدها و حمل ونقل را شرح داد تا اينكه حرف را كشاند به مسئله هتل و مشكلاتى كه به وجود آمده و يا خواهد آمد. گفت كه چنين مسئله اى به ندرت اتفاق مى افتد و حاجى هاى ايرانى از بهترين امكانات رفاهى نسبت به ساير كشورها برخوردار هستند. يكى از پيرمردهاى كاروان بلند شد و در اعتراض به حرفهاى ايشان گفت كه چند بار است به حج مشرف مى شود، هيچ وقت در جاى به اين بدى اسكان نداشته. به عنوان مثال مسأله موش داخل اتاق

ص: 52

خانمها را گفت كه همه زدند زير خنده.

حاج آقا اميرى سعى كرد توضيح بيشترى بدهد؛ امّا بحث بين اعضاى كاروان بالا گرفت. عده اى موافق و عده اى مخالف با هم بحث كردند. رشته كلام از دست حاج آقا اميرى خارج شده بود. بنده خدا مستأصل و درمانده بلندگو به دست ايستاده بود و اهل كاروان را به سكوت دعوت مى كرد، تا اينكه حاج آقا طلوعى بلند شد و جمع را آرام كرد.

وقتى همه ساكت شدند، گفت: «من هم مثل شما زائر اين كاروانم.

نمى خوام از كسى بى جهت دفاع كنم و يا روى مشكل سرپوش بذارم.

مشكل حاج آقا اميرى مشكل همه ماست. ما تا دست به دست هم نديم اين مشكلات حل نمى شه. و تا آخر سفر روى دوش خودمون سنگينى مى كنه. به قول معروف: آتشى است كه دودش به چشم خودمون مى ره.»

بعد صحبت را كشاند به اينكه خدمت به همسفر در سفر حج ثوابش خيلى زياد است و روايتى را هم از پيامبر اسلام نقل كرد و در پايان پيشنهاد كرد كه از هر اتاق يك نفر انتخاب شود و به عنوان نماينده اعضاى آن اتاق امورات كاروان را حل و فصل كنند. اين اعضاء مى توانند جلساتى هم با حضور مدير كاروان، روحانى كاروان و بازرس داشته باشند. اين پيشنهاد حاج آقا طلوعى باعث همهمه بين جمع شد. انگار همه موافق بودند.

كسى از جمع پرسيد: «حاج آقا، اين نماينده ها را چه جورى انتخاب كنيم؟»

ص: 53

حاج آقا طلوعى گفت: «با توافق خودتون افرادى را انتخاب كنيد.

فقط از باب اينكه اين چند روزى كه اينجا ميهمان هستيم، به خوبى و خوشى بگذرد. و الّا نماينده مجلس كه نمى خواييم انتخاب كنيم. حقوق و مزايايى هم بابت اين كار به كسى تعلّق نمى گيره. فقط يك بار اضافه روى دوش نماينده گذاشته مى شه!» بالاخره نمايندگان اتاقها تعيين شدند و جلسه با خنده و شادى زائرين به پايان رسيد.

بعد از شام همه نمايندگان در اتاق حاج آقاى اميرى جمع شديم.

جلسه تقريباً رسمى بود. حاج آقا طلوعى چند آيه از قرآن را خواند بعد صحبت كرد. گفت كه اينجا محل زندگى ماست و ما حداقل دو هفته اين جا و در كنار هم مى خواهيم زندگى كنيم. پس بايد در تصميماتى كه گرفته مى شود مشاركت داشته باشيم. بايد محيط زندگى مان را تميز و مرتب نگاه داريم.

ما صدوپنجاه نفريم. هركدام اگر يك پوست پرتقال را روى فرش بريزيم و جمع نكنيم، ببينيد چه وضعى پيش مى آيد. انتظار نداشته باشيد كه همه كارها را خدمه كاروان انجام بدهند. البته آنها وظايفى دارند كه وظايفشان را انجام مى دهند، ولى در يك زندگى جمعى، همه بايد همكارى داشته باشند ....

بعد درباره نحوه انتخاب شهردار صحبت كرد. وظيفه اصلى شهردار كارهاى مربوط به بهداشت محيط بود كه به عنوان رابط بين زائرين و رئيس كاروان عمل مى كرد. قرار شد از بين نماينده اتاقها يكى از برادران

ص: 54

به عنوان شهردار انتخاب شود. ولى به خاطر عدم شناخت لازم زائران از يكديگر، رأى گيرى انجام نشد و همگى پيشنهاد دادند كه بازرس كاروان، يعنى جلال به عنوان شهردار انتخاب شود.

جلال با اين كار مخالف بود و مى گفت وظايف ديگرى دارد كه آنها هم مهم هستند. بالاخره با اصرار حاج آقا طلوعى و حاج آقا اميرى جلال به عنوان شهردار انتخاب شد. در پايان حاج آقا اميرى پاكت شكلات را بين همه تقسيم كرد.

صبح با جلال رفتيم حرم. غلغله بود. طواف مستحبى را به سختى انجام داديم. هر چه كردم دستم به حَجَرالاسود نرسيد. با مكافات دو ركعت نماز در حِجْر اسماعيل خوانديم و برگشتيم عقب. كنار چاه زمزم، بين چند سياه پوست نيجريه اى نشستيم. از قيافه هايمان حدس زدند كه ايرانى هستيم. بغل دستى ام خواست مطمئن شود. با دست اشاره اى كرد و پرسيد:

«ايران؟»

گفتم: «بله! ايران.»

چهره اش به لبخند باز شد و گفت: «ايران! آيت اللَّه خمينى.»

سرم را تكان دادم. دستش را جلو آورد و دستم را به گرمى فشرد.

چند بار اسم امام را بر زبان آورد و به زبان محلى خودشان چيزهايى گفت. اين اولين تماس من با يك زائر خارجى بود. دلم مى خواست با او صحبت كنم. اما مشكل زبان اجازه نمى داد. خودم را سرزنش كردم كه چرا زبان عربى يا انگليسى نمى دانم. جلال با بغل دستى اش به عربى صحبت

ص: 55

مى كرد من با حسرت به آنها نگاه مى كردم.

بعد از نماز برگشتيم به هتل، صبحانه را كه خورديم جلال بسيج عمومى داد. نمايندگان اتاقها را جمع كرد و گفت: «امروز جمعه است و وقت نظافت عموميه! به غير از پيرمردها و پيرزنها همه بايد دست به دست هم بديم و اينجا رو تميز و مرتب كنيم.»

بعد رو به من گفت: «تو هم بعد از اين معاون شهردار هستى.»

يكّه خوردم. گفتم: «من؟»

گفت: «بله، تو. مسئوليّت نظافت بيرون از هتل به عهده اكيپ توست.»

با تعجّب نگاهش كردم. بيرون از هتل چه ربطى به ما داشت. وقتى پرسيدم، جواب داد: «محوطه باز جنب هتل، محل جمع آورى زباله است.

بعضى ها زباله هاشونو بيرون از بشكه هايى كه اونجاست مى ريزن. اين كار سبب جمع شدن مگس و حشرات مختلف شده، بوى گندش هم زائرين اتاقهاى مجاور رو ناراحت مى كنه. ما بايد اين زباله ها رو جمع كنيم، توى بشكه ها بريزيم و سرپوشى هم روش بذاريم.»

با نمايندگان تعدادى از اتاقها صبحت كردم. قرار شده از هر اتاق يك نفر انتخاب شود. جارو و خاك انداز را برداشتيم و كار را شروع كرديم. زباله ها بدجورى پخش وپلا بودند. بوى بدى هم مى داد. همين طور مشغول كار بوديم كه تعدادى از همسايه هاى عرب از خانه هايشان بيرون آمدند. برّوبرّ نگاهمان كردند. بعد چند نفرى از مردم جارو به دست به ما نزديك شدند. جلو رفتم تا با زبان بين المللى با آنها حالى كنم كه احتياجى

ص: 56

نيست خودشان را به زحمت بيندازند. يكى از آنها كه منظورم را فهميده بود، مهربانانه سرش را تكان داد گفت: «لا ... لا اخى ...»

چيزهاى ديگرى هم گفت كه متوجّه نشدم. با آمدن نيروهاى كمكى كار با سرعت به پايان رسيد. يكى از آنها ظرف خرما را از دست زنى گرفت و به ما تعارف كرد.

بعد كوچه را آب پاشى كرديم. با همسايه هايمان دست داديم و برگشتيم هتل. وقتى قضيه را براى جلال شرح دادم، تعجّب كرد. سينه ام را جلو دادم و گفتم: «وقتى معاونى مثل من دارى، جاى تعجب نداره.»

همه زدند زير خنده!

ص: 57

10

شب بود، دور هم نشسته بوديم و گپ مى زديم. بساط چاى و ميوه هم پهن بود، با يك بشقاب پسته كه يكى از هم اتاقيها از ايران آورده بود.

هر كسى چيزى مى گفت، قصه اى و يا خاطره اى نقل مى شد و گاهى هم لطيفه اى لبها را به خنده باز مى كرد. هواى اتاق مطبوع و خنك بود. رضا داشت خاطره اى نقل مى كرد كه ناصرى دو عطسه پياپى زد. گفتم:

«عافيت باشه.»

پيش از اينكه چيزى بگويد، عطسه هاى سوم و چهارم و بعد از مكث كوتاهى عطسه پنجم چشمهايش را به اشك نشاند. همه متوجّه او شدند.

صداى خنده بچه ها بلند شد. ناصرى سرش را بلند كرد و چشم به كولر دوخت. بعد از جا برخاست، و كولر را خاموش كرد و نشست. رضا اعتراض كرد و گفت: «چرا كولر را خاموش كردى. مى خواى از گرما هلاك بشيم.»

منتظر جواب نشد. كولر را روشن كرد و نشست. ناصرى عطسه

ص: 58

ششمش را كه زد، با عصبانيت كولر را خاموش كرد و گفت: «تحمل گرما بهتر از اينه كه همه مون سرما بخوريم و بيفتيم تو رختخواب.»

با دستمال كاغذى بينى اش را پاك كرد. پسته اى در دهنش گذاشت و گفت: «من اصولًا با روشن بودن كولر مخالفم. سرما باعث مريضى و هزارويك جور بدبختى مى شه.»

رضا كلافه بود. معلوم بود كه مى خواهد بحث و برخوردى پيش نيايد. گفت: «باشه آقاى ناصرى. ما به خاطر تو كوتاه مى آييم.»

بعد به خاطره اش ادامه داد. خاطره اى بود از دوران سربازى اش. همه سراپا گوش بوديم. من كمى احساس گرما مى كردم. امّا به روى خودم نياوردم. رضا كه خاطره اش را تمام كرد، بلند شد كليد كولر را زد و گفت:

«بابا مُرديم از گرما!»

ناصرى انگار دمغ شد. خودش را از جمع كنار كشيد و زير دريچه كولر نشست. گفتم: «چيه؟ مثل اينكه دلخور شدى؟»

گفت: «نه! باد كولر اذيتم مى كنه. مى ترسم تلپ بشم توى رختخواب و از اعمال حج وابمونم.»

رضا صورتش را رو به باد كولر گرفت و گفت: «من برعكس تو به گرما حسّاسيت دارم. ببين چه بادى داره. كولر هم فقط كولر گازى.»

ناصرى گفت: «مسأله داشتن يا نداشتن حسّاسيت نيست. تحمل گرما بهتر از سرماييه كه مريضى به بار مى آره. بخصوص در اين جور سفرها كه بايد خيلى مواظب خودمون باشيم.»

رضا خواست جوابش را بدهد. پيش دستى كردم و گفتم: «حالا بحث

ص: 59

سرما و گرما را بذارين براى بعد. اگه موافقيد بخوابيم.»

كسى مخالف نبود. تشكهاى ابرى را پهن كرديم. ناصرى هنوز دلخور بود. ديرتر از همه تشكش را انداخت و برق را خاموش كرد و دراز كشيد، خوابم نمى برد. باز فكر و خيال بود كه به سرم هجوم مى آورد. چند روز ديگر مراسم حج تمتّع شروع مى شد و بعد بايد بر مى گشتيم ايران.

ميل رفتن و دل كندن نداشتم. امّا از طرفى دلم براى بچه هام تنگ شده بود. مى دانستم اگر قدر اين لحظه ها را ندانم، بعد وقتى برگشتم، پشيمان مى شوم كه ديگر كار از كار گذشته است و جبرانش نمى شود كرد.

با همين فكرها خوابم برد كه يك باره از شدت گرما بيدار شدم.

خيس عرق بودم. تنم ليچ شده بود. نيم خيز شدم و در سايه روشن اتاق چشم به كولر دوختم. كسى آن را خاموش كرده بود.

تصميم گرفتم روشنش كنم؛ امّا چشمم كه به ناصرى افتاد، منصرف شدم. فهميدم كه ناصرى كولر را خاموش كرده است.

دوباره دراز كشيدم. خواب از سرم پريده بود. فكر و خيال هم رهايم نمى كرد. تازه چشمهايم گرم شده بود كه رضا بلند شد با غرولند كولر را روشن كرد. دوباره جريان خنك هوا به گردش درآمد و من در خنكاى آن به خواب رفتم.

تا صبح چند بار از گرما و سرما بيدار شدم. سرم سنگين و تنم كوفته بود. درد خفيفى در ناحيه گلويم احساس مى كردم. ناصرى هم با چند عطسه از خواب بيدار شد و با عصبانيت كولر را خاموش كرد با غرولند ناصرى رضا هم از خواب بيدار شد. خواست حرفى بزند كه عطسه امانش

ص: 60

نداد. بحث بين رضا و ناصرى بالا گرفت. هركدام از آنها مى خواست تقصير سرماخوردن جمع را به گردن ديگرى بيندازد. مداخله كردم و گفتم: «به جاى اين حرفها بلند شويد تا نمازتان قضا نشود.»

بعد از صبحانه همه سراغ درمانگاه را گرفتيم. آن روز به علت سرماخوردگى و كوفتگى بدن از رفتن به حرم محروم شديم. حالا هم رضا و هم ناصرى فهميده بودند كه لجبازى آنها چه بلايى سر خودشان و سرِ ما بيچاره ها آورده بود. در حاليكه اگر يكى از آنها به خاطر منافع جمع كوتاه آمده بودند، هيچ كدام گرفتار اين مشكل نمى شديم.

ص: 61

11

تنها راه افتادم به طرف حرم. ساعت يازده شب بود. نسيم ملايمى مى وزيد. شهر شلوغ بود. مغازه ها اغلب باز بود و پرمشترى. برق اجناس رنگارنگ مغازه ها چشمم را گرفت. همين طورى بى هدف وارد چند مغازه شدم. پر از اجناس جورواجور بودند. قيمت ها همه بالا. ليستى كه عيال براى خريد سوغاتى داده بود، با موجودى ناچيزم نمى خواند. باز فكر و خيال زد به سرم. دلم گرفت. از مغازه زدم بيرون، قدمهايم را تند كردم.

جلو باب السّلام چشمم افتاد به جلال. داشت از پله ها بالا مى رفت. از پشت به شانه اش زدم. سرش را برگرداند. گفتم: «حالا ديگه تنهايى مى آى حرم؟»

لبخندى زد و گفت: «تنهاى تنها كه نه. آقاى علوى هم با منه!»

متوجّه جوان لاغراندام ريزنقشى شدم كه همراهش بود. آقاى علوى سلام داد و دستش را جلو آورد. آثار زخم و سوختگى در صورتش بود. با يك شكاف كبود در گوشه چشم راستش. جلال مرا معرفى كرد. گفت:

ص: 62

«حاج محسن آقا معاون شهردار هستن!»

هر سه خنديديم. بعد علوى را معرفى كرد. گفت از برادران آزاده است كه هفت سال در زندانهاى عراق اسير بوده. آثار رنج و شكنجه در چهره سياه چرده اش آشكارتر شد.

وارد مسجدالحرام شديم. موقع طواف مستحبّى آنها را گم كردم.

آمدم پشت مقامِ ابراهيم. دو ركعت نماز خواندم. بعد نشستم و به اطرافم چشم دوختم. چشمم به يك گروه زائر تركيه اى افتاد كه توى يك صف جلوى من نشسته بودند.

زائرين تركيه را مى شد از لباس فرمشان شناخت. همگى لباسهاى كرم رنگ يك دست پوشيده بودند. فكرى به سرم زد. زبان تركى زبان مادرى ام بود. پس مى توانستم با آنها صحبت كنم. از حال و احوالشان بپرسم و به قول حاج آقاى طلوعى مسائل جهان اسلام را با آنها در ميان بگذارم.

از جا بلند شدم. كنار پيرمردى نشستم. موهايش يك دست سفيد بود و پيراهنى هم به رنگ موهايش به تن داشت. تعجب كردم كه لباس فرم تنش نبود. امّا قيافه اش داد مى زد كه ترك است. به زبان تركى سلام و احوال پرسى كردم. پرسيدم كه ترك كجاست؟ گفت كه از آذربايجان است. عجب نبود كه همه حرفهايش را مى فهميدم. شنيده بودم كه تركهاى جمهورى آذربايجان مثل آذريهاى خودمان حرف مى زنند. صحبت را كشاندم به مسأله بوسنى. انگار تمايل چندانى به حرف زدن نداشت.

تسبيح سفيدش را به دست گرفته بود و ذكر مى خواند. امّا من سماجت به

ص: 63

خرج دادم. از اوضاع آذربايجان و سالهاى پس از استقلال پرسيدم. گفت:

چيزى نمى داند. حدس زدم كه حال و حوصله بحث ندارد و يا شايد هم نمى خواهد وارد مقولات سياسى بشود. هنوز نتيجه اى از صحبت هايم نگرفته بودم. بايد كم كم و با حوصله علاقه او را جلب مى كردم و به حرفش مى گرفتم. پرسيدم: «مى دونى كه مردم بوسنى مسلمون هستن و ما بايد به اونها كمك كنيم؟»

گفت: «بله. مى دونم. ملّت ما تا حالا بيشتر از همه مسلموناى جهان به مردم بوسنى كمك كردن.»

بعد چپ چپ نگاهم كرد و گفت: «شما مردم تركيه چى؟ آيا تا به حال كمكى كرده ايد؟»

انگار كه عوضى شنيده بودم. كلّه ام سوت كشيد. با تعجّب پرسيدم:

«مگه شما ايرانى هستين؟»

گفت: «مگه نگفته بودم. از آذربايجان ايرانم. از شهرستان اهر!» تازه دوزارى ام افتاد. حسابى خيط كاشته بودم. انگار پيرمرد هم بو برده بود زده ام توى اوت! با او خداحافظى خشكى كردم و رفتم به طرف چاه زمزم.

آبى به سر و صورتم زدم و كنار پله ها ايستادم. دقايقى بعد جلال و علوى آمدند. جلال گفت: «مى دونى برنامه بعدى چيه؟»

مبهوت نگاهش كردم. گفتم: «نه!»

گفت: «زبون مَبون بلدى؟»

گفتم: «اگه منظورت زبون عربى، يا انگليسيه، خيالتون راحت باشد، ما توى زبون مادرى مون هم مشكل داريم.»

ص: 64

هر سه خنديديم. بعد جلال قيافه جدى به خودش گرفت و گفت:

«مى دونى كه، يكى از فلسفه هاى حج، آشنايى مسلمونا با همديگه اس.

اينكه از احوالات هم باخبر بشن و مسائل شونو به هم بگن!»

خواستم بگويم: اين را مى دانم و من هم چند دقيقه پيش به همين منظور دسته گل به آب دادم: امّا ترجيح دادم حرفى نزنم. فقط گفتم: «حالا كى زبون اينا رو بلده ...»

جلال تند پريد توى حرفم و در حالى كه به علوى اشاره مى كرد، گفت: «زبون عربى و انگليسى رو فوت آبه زبون آلمانى و فرانسوى رو هم تا حدودى آشناست. همه رو توى زندان بعثى ها ياد گرفته.»

بعد با دست زد به پشتم و گفت: «كاش ما ايرانيها لااقل عربى رو كه زبون دينمون هست، بلد بوديم. حيف نيست آدم بياد سفر حج و نتونه چهار تا كلمه با بقيه حرف بزنه؟»

جورى حرف مى زد كه انگارى خودش هم زبان نمى داند. توى همين اوضاع و احوال، دو سه نفر از سياهپوستها از كنارمان رد شدند. بى هوا يكى از آنها به علوى تنه زد. كم مانده بود علوى روى زمين بيفتد.

برگشت و با نگاهى پر از شرم و حيا، نگاهى به علوى انداخت. علوى چند كلمه به عربى با او حرف زد. نمى دانم چه گفت كه چهره مرد سياهپوست شكفت. دستش را جلو آورد و با صميميّت شروع كرد با علوى و سپس با جلال و من، به خوش و بش كردن. لبخند از روى لبهايش محو نمى شد.

جلال حرفهايش را برايم ترجمه كرد. گفت كه عذرخواهى مى كند و از اينكه ايرانى هستيم، خوشحال است. كم كم چند سياهپوست ديگر ما را

ص: 65

محاصره كردند. جلال اشاره كرد كه بنشينيم. همه نشستيم. آنها گرم صحبت بودند و من مثل آدمهاى كر و لال به آنها نگاه مى كردم. و از اينكه زبان نمى دانم رنج مى بردم. دهها سؤال در ذهنم بود كه دلم مى خواست از آنها بپرسم. امّا دريغ از يك كلام صحبت. تصميم گرفتم وقتى برگردم ايران زبان عربى را ياد بگيرم. همان كارى را كه علوى در زندان هاى بعثى كرده بود و من امروز در كنار او احساس عجز و ناتوانى مى كردم.

ص: 66

12

گرم نوشتن بودم كه ناصرى از راه رسيد. تا چشمش به من افتاد گفت: «آخه به تو هم ميگن شهردار؟»

دست از نوشتن كشيدم. زل زدم به چشمهايش. كنارم چهارزانو نشست. اوراق مقابلم را به هم ريخت و گفت: «همينه ديگه! وقتى سرتو با نوشتن قصه گرم مى كنى، از اوضاع كاروان بى خبر مى مونى. اونوقت باز هم اسمتو مى ذارى شهردار!»

هنوز از حرفهايش سر در نياورده بودم. رضا كه گوشه اتاق نشسته بود، كتاب مناسك حج جلويش باز بود، گفت: «چه خبره شلوغش كردى؟»

ناصرى بدون اينكه نگاهش كند، گفت: «با شما نبودم آقا، دارم با آقاى شهردار حرف مى زنم.»

داشتم از دست ناصرى عصبانى مى شدم. همين طور بى مقدمه آمده بود و بساط نوشتنم را به هم زده بود. گفتم: «ببين ناصرى. اصلًا حال و

ص: 67

حوصله شوخى ندارم. بذار واسه يه وقت ديگه مى بينى دارم كار مى كنم.»

خنده تمسخرآميزى كرد و گفت: «اولًا من باهات شوخى، موخى ندارم. ثانياً بى خودى دارى وقت تو با نوشتن تلف مى كنى. پاشو ببين تو كاروان چه خبره. مثلًا اسمتو گذاشتن شهردار كه چى؟ بشينى و قصه بنويسى؟»

گفتم: «اولًا اين كاروان رئيس و بازرس و روحانى داره و اگه مشكل هم باشه ربطى به من نداره. ثانياً شهردار نيستم و معاون شهردارم. ثالثاً قصه نمى نويسم و دارم خاطرات سفرم رو مى نويسم. رابعاً پاشو برو كه خيلى كار دارم.»

خودكارم را از دستم گرفت و با خنده، گفت: «اولًا ...»

رضا پريد وسط حرفش و گفت: «ببين ناصرى جون، دست از سر ما بردار. مى بينى كه كار داريم. برو خدا روزى تو رو جاى ديگه حواله كنه.»

رو به رضا گفت: «به اين ميگن بى خيالى. اگه دنيا رو آب ببره، شما رو خواب مى بره.»

ديدم دست بردار نيست. دفتر و دستكم را جمع كردم. دستهايم را روى زانوهايم گذاشتم و گفتم: «خوب شد مثلًا شهردارم. بگو مشكل تو چيه! چى مى خواهى از جون ما؟»

خنديد. پشتش را به ديوار تكيه داد. پاهايش را دراز كرد و گفت:

«ها ... حالا شد يه چيزى. به اين ميگن آدم حرف شنو.»

رضا خواست چيزى بگويد. با دست اشاره كردم ساكت باشد. رو به ناصرى گفتم: «خوب! بجُنب، حرفتو بزن!»

ص: 68

گفت: «اين آقاى قربانى عجب آدم هفت خطيه؟ رفته بوديم خريد.

نمى دونى چه الَم شنگه اى راه انداخته بود. اصلًا فكر نمى كردم اين قدر ناقلا باشه!»

گفتم: «از اين بگذر! حرف اصلى تو بزن.»

گفت: «خواستم بگم مواظب اين قربانى باشين. يه چيزهايى ازش ديدم كه ...»

پريدم وسط حرفش:

- غيبت نكن آقاى ناصرى. اصلِ حرفتو بزن.

- مگه شما ميذارين آدم دو كلمه حرف بزنه.

- آخه تو دارى غيبت مى كنى.

- حالا از قربانى بگذريم. همين آقا جلال كه مثلًا بازرس كاروان هستن. واقعاً آدم درستيه؟ اگه درست بود كه وضع غذاى ما اين نبود.

اونوقت شما ساكت نشستيد، يا كتاب مى خونين و يا داستان مى نويسيد!

رضا پرسيد: «مگه جلال چه كار كرده؟»

گفتم: «ببين ناصرى. اگه جلال كار خلافى كرده، برو به خودش بگو.

وقتى اينجا پشت سرش حرفى بزنى، مى شه غيبت!»

گفت: «تو هم هر چى آدم مى گه، مى گى غيبته. پس بگو لال مونى بگيريم و حرفى نزنيم.»

گفتم: «هرچى دوست دارى بگو، امّا نه پشت سر ديگرون.»

گفت: «مى گى جلو روشون بگم كه از دستم دلخور بشن.»

رضا زد زير خنده. ناصرى چپ چپ نگاهش كرد. گفتم: «ببين

ص: 69

ناصرى من مى دونم درد تو چيه. اينكه اومدى و پشت سر اين و اون صفحه مى ذارى، بهانه است.»

گفت: «حالا دكتر هم شدى؟»

گفتم: «جدى مى گم.»

گفت: «خوب بگو ببينم.»

گفتم: «مشكل تو اينه كه بيكارى. از بيكارى هم حوصله ات سر رفته، به جاى اينكه برى حرم و اونجا بشينى و عبادت كنى، هى مى رى تو نخ ديگرون. بهترين كار اينه كه خودتو به يك كارى سرگرم كنى.»

پرسيد: «مثلًا چه كارى؟»

رضا پيش دستى كرد و گفت: «مثلًا مثل من كتاب بخونى.»

گفت: «حال و حوصله مطالعه رو ندارم.»

گفتم: «اهل نوشتن هستى؟»

گفت: «كه مثل تو بشينم و قصه بنويسم؟»

گفتم: «نه! كه مثل من بشينى و خاطرات خودتو بنويسى.»

گفت: «آخه اين كار چه فايده اى واسه آدم داره؟»

گفتم: «مثل گرفتن عكسه. يه چيز موندنى. بشين و چيزهايى رو كه ديدى و جاهايى رو كه رفتى بنويس. اين نوشته ها ممكنه الآن ارزش زيادى نداشته باشه ولى وقتى برگشتيم و دلمون واسه اينجا تنگ شد، با خوندن اين خاطرات كلى شارژ مى شى. با اين كار هم از بيكارى در مى آيى و در جاى مقدسى مثل مكّه و مدينه گرفتار غيبت و گناه نمى شى

ص: 70

و هم يك ذخيره خوبى به عنوان سوغات با خودت مى برى.»

ناصرى سرش را پايين انداخت. رفته بود توى فكر. بعد سرش را بلند كرد و گفت: «پيشنهاد بدى نيست. مى شه دست نوشته هاتو بدى كه ببينيم چطور شروع كردى؟»

نوشته هايم را به دستش دادم. گفت: «گاهى فكر مى كنم يه مقدار از اوقاتمون تو كاروان به هدر مى ره!»

گفتم: «درست مى گى. اگه برنامه اى براى پركردن اوقات فراغتمون نداشته باشيم، همين طوره! بايد سعى كنيم تا از اين فرصت كه ديگه به دست نمى آد استفاده كنيم يكى از اين كارها نوشتن خاطراته.»

رضا سرش را از روى كتاب بلند كرد و گفت: «و يكى ديگه خوندن كتاب.»

گفتم: «يكى ديگه هم خوندن نماز و دعا و ذكر و زيارت.»

ناصرى خنديد و گفت: «و يكى ديگه هم ...»

ص: 71

13

دور هم نشسته بوديم. من و رضا و ناصرى و مجيدى. رضا داشت شكاف پيراهنش را كوك مى زد. مجيدى به پشت دراز كشيده بود و من مفاتيح را باز كرده بودم، امّا نگاهم به ناصرى بود كه تكيه به ديوار، نشسته بود و چشمش روى فرش خيره مانده بود، رد نگاهش را گرفتم. چيز خاصى نبود، گفتم: «حاج آقا ناصرى!»

بدجورى توى خودش رفته بود. چند بار صدايش زدم، نشنيد. رضا دست از كار كشيد و زُل زد به ناصرى و گفت: «نه خير! رفته تو عالم هپروت!»

گلوله نخ قرقره را پرت كرد به طرف او. ناصرى مثل برق گرفته ها از جا پريد. هر سه زديم زير خنده. امّا ناصرى دمغ بود. رو به رضا گفت:

«مرض دارى؟»

رضا همان طور كه مى خنديد جواب داد: «زياد تو نخش نرو. همين روزها يا خودش مى آد يا نامه اش!»

ص: 72

ناصرى چپ چپ نگاهش كرد و گفت: «حال و حوصله شوخى ندارم.»

گفتم: «كشتى هات كه غرق نشده باباجون، بگو مشكلت چيه؟ شايد كارى از دستمون بربياد.»

زانوهايش را به سينه اش چسباند. دستهايش را دور آن حلقه زد و گفت: «كى گفته من مشكل دارم! يعنى آدم حق نداره توى اين اتاق واسه خودش فكر و خيال كنه؟»

گفتم: «ببخشيد! فكر كرديم شايد مشكلى، چيزى دارى.» در همين لحظه تقّه اى به در خورد. جلال يااللَّه اى گفت و وارد شد. خيس عرق بود.

گفت: «مى شه اون كولر رو چند لحظه خاموش كنم؟»

مجيدى بلند شد. كولر را خاموش كرد. گفتم: «كجا بودى اين وقت روز؟»

با دستمال، عرق پيشانى و گردنش را پاك كرد و گفت: «رفته بودم حرم، غوغايى بود.»

گفتم: «اين وقت روز؟ اون هم توى اين گرماى بالاى 40 درجه؟»

گفت: «خب، نمى شه كه همه اش تو هواى خنك بريم، صلاة ظهر هم خودش مزه اى داره.»

ناصرى از جا بلند شد. از اتاق بيرون رفت. ما گرم صحبت بوديم كه با سينى چاى برگشت. اول سينى را جلوى جلال گرفت. من و رضا با تعجب به هم نگاه كرديم، از ناصرى بعيد بود كه چنين كارى بكند. آن هم با لبخندى كه روى لبش بود، اصلًا شبيه ناصرى چند دقيقه پيش نبود.

ص: 73

چاى را كه تعارف كرد، دوباره بيرون رفت. با يك پيش دستى پر از پسته برگشت. اول به جلال تعارف كرد. جلال هم انگار متوجّه تغيير روحيه و رويه او شده بود، گفت: «امروز چه خبره كه آقاى ناصرى افتاده تو خطّ پذيرايى؟»

ناصرى خنديد و گفت: «قابل شما رو نداره آقا جلال. يه مقدار پسته ناقابله كه از تهران آورده بودم.»

رضا زد روى زانويش، گفت: «تو پسته داشتى و رو نمى كردى؟

اكه هى ...»

لبخند از چهره ناصرى پريد. نشست كنار جلال، انگشتهاى دستش را به هم قفل كرده گفت «خوب، چه خبر آقاجلال؟»

جلال گفت: «باز يه مورد سرقت مربوط به كاروان خودمون اتّفاق افتاده، كيف يكى از خانمها رو توى حرم زدن.»

رضا گفت: «آخه با اين همه سرقتى كه وجود داره، چرا بعضى ها پولهاشونو با خودشون مى برن؟»

گفتم: «شايد به اين خاطر كه موقع برگشتن خريد كنن.»

ناصرى گفت: «بهتره همه يه مقدارى پول رو هم بذاريم و به داد اين بيچاره برسيم.»

جلال گفت: «اتفاقاً همين تصميم رو هم داريم. اين جور مواقع بايد به هم كمك كنيم.»

ناصرى بلافاصله دست به جيب برد. يك اسكناس صدريالى بيرون كشيد و جلو جلال گرفت و گفت: «اين سهم من!»

ص: 74

جلال خنديد. دست ناصرى را پس زد و گفت: «فعلًا باشه، به موقع جمع مى كنيم.»

من و رضا به هم نگاه كرديم. اين كار ناصرى عجيب بود، عجيب تر از كارهاى قبلى! بخصوص كه چند دقيقه بعد استكانهاى خالى را جمع كرد و شست و اعلام كرد كه حاضر است تمام راه پله را خودش به تنهايى بشويد. من هنوز گيج بودم. اصلًا از كارهاى ناصرى سر در نمى آوردم.

كسى كه آن همه سابقه گريز از كار و فعاليتهاى جمعى داشت، چطور يك شبه، اين همه عوض شده بود؟

غروب توى راهرو بوديم كه رضا جلو تابلو اعلانات ايستاد. اطلاعيه مربوط به انتخاب زائر نمونه را نشانم داد و گفت: «اگه غلط نكنم تغيير روحيات ناصرى نبايد بى ارتباط با اين اطلاعيه باشه!»

لحظه اى فكر كردم و گفتم: «بد نمى گى! بايد كاسه اى زير نيم كاسه باشه.» بعد دست رضا را گرفتم و گفتم: «بريم، امشب ته وتوى قضيه رو در مى آرم.»

شب در فرصت مناسبى كه بچه ها توى اتاق نبودند، با ناصرى صحبت كردم. مسئله را رُك و پوست كنده گفتم. او هم با صراحت گفت:

«مگه چه عيبى داره. يك مسابقه است و من هم دارم شركت مى كنم و دلم مى خواد جايزه شو ببرم.»

گفتم: «آقا اين مسابقه با مسابقه هاى ديگه فرق مى كنه. اين قدمهاى خيرى كه تو بر مى دارى رو بهش مى گن «ريا». نه تنها ثوابى نداره بلكه ممكنه گناهم داشته باشه.»

ص: 75

گفت: «اينكه من زائر نمونه بشم گناهى داره؟»

گفتم: نه به اين علت. اصولًا تظاهر و ظاهرفريبى كار خوبى نيست.

تو چرا تصميم نمى گيرى واسه هميشه نمونه باشى. مثلًا هميشه كارهاى خوب انجام بدى و بدون اينكه چشم داشتى به جايزه و اين جور مسائل داشته باشى، كارى كنى كه هميشه به عنوان يك آدم دست و پا خير معرفى بشى. اون وقت اين كار تو هم مردم پسنده و هم خداپسند. به خصوص كه باعث صفاى باطن خودت هم مى شه.»

سرش را به زير انداخت. انگار حرفى براى گفتن نداشت. احساس كردم كه احتياج به فكر و خلوت كردن با خودش دارد. با دست به شانه اش زدم و گفتم: «در ضمن به خاطر زحمتهائى كه كشيدى ازت ممنونم.»

گفت: «چه فايده؟ هيچ و پوچ!»

گفتم: «براى جبران مافات هميشه فرصت باقى است و چه فرصتى بهتر از حالا؟»

ناصرى هنوز خيره به گوشه اى نگاه مى كرد و توى فكر بود، بايد آزاد مى گذاشتمش، او به اين فكر كردن احتياج داشت.

ص: 76

14

ساعت دوازده شب بود كه از حرم برگشتيم به هتل. تا چشمم به مجيدى افتاد، سراغ رضا را گرفتم، گفت: «مگه با شما نيومده بود حرم؟»

گفتم: «چرا، ولى موقع طواف گمش كرديم. بعد از طواف هم قرارمون جلو چاه زمزم بود، هرچه وايستاديم نيومد. گفتيم شايد برگشته هتل.»

مجيدى شانه هايش را بالا انداخت و گفت: «من كه نديدمش!»

ناصرى گفت: «بچه كه نيست. بالاخره پيداش مى شه.»

دلواپس رضا بودم. خيلى دير كرده بود. آن همه سفارش حاج آقا طلوعى كه گفته بود: شبها تا ديروقت بيرون نمانيد، به خرجش نرفته بود.

مجيدى ليوان چاى را جلوم گذاشت و گفت: «به اين ميگن چاى تركى!»

ناصرى ليوان را برداشت و استكان چايش را مقابلم گذاشت و گفت: «ما كه ترك مادرزاديم واسه مون استكان مى ذارى، اونوقت

ص: 77

محسن آقا ليوان چايش بايد تركى باشه!»

مجيدى نگاهم كرد. منتظر عكس العمل من بود؛ امّا من حال و حوصله سروكله زدن با ناصرى را نداشتم.

نيم ساعت بعد رضا آمد. با سر و رويى آشفته و پيراهنى كه از پشت پاره شده بود. كنار در نشست. پاهايش را دراز كرد و گفت: «آخ كه هلاك شدم!»

ناصرى هراسان جلو رفت و گفت: «چى شده رضا! چرا اين قدر وارفته اى. بلايى سرت اومده!»

رضا خنديد و گفت: «اون هم چه بلايى!»

گفتم: «بالاخره نمى گى كجا بودى؟»

بى خيال، پيراهنش را درآورد و عرق سر و گردنش را خشك كرد و گفت: «چه خبرتونه سؤال پيچم كردين؟ برين عقب بذارين يه نفس راحت بكشم.»

مجيدى استكان چاى را جلويش گذاشت. استكان را پس زد و گفت: «قربون دستت، اگه ممكنه يه ليوان آب خنك بدين كه دارم هلاك مى شم.»

گفتم: «به هر حال هر كجا بودى كار خوبى نكردى. ما رو كلى تو حرم كاشتى.»

چپ چپ نگاهم كرد و گفت: «تو ديگه چيزى نگو آقامحسن!»

گفتم: «بيا و درستش كن. آقا يه قورت و نيمش هم باقيه.»

گفت: «حالا نمى شد چند دقيقه منتظرم مى موندى!»

ص: 78

گفتم: «نيم ساعت انتظار كشيديم نيامدى. ما چه مى دونستيم تو كجا رفتى؟»

مجيدى ليوان آب را به دستش داد وگفت: «بالاخره نگفتى كجا بودى؟»

آب را يك نفس سركشيد و با پشت دستش دور دهانش را پاك كرد و گفت: «خب معلومه، رفته بودم حرم.»

گفتم: «اينو كه مى دونيم. بعدش بدون خبر كجا رفتى. چرا پيراهنت پاره شده؟»

گفت: «بذار از اولش بگم. طواف رو كه تموم كردم، گفتم امشب هرطور شده بايد دستم به حجرالاسود برسه. خيلى زور زدم تا به يه مترى اونجا رسيدم. غلغله بود. تلاشم به جايى نرسيد. توى موج جمعيّت هى چپ و راست مى شدم. ديدم اينجا ديگه كار، تعارف بردار نيست. بايد با چنگ و دندون خودمو برسونم به حجرالاسود. مثل بقيه. بخصوص بعضى از اين آفريقايى ها كه دستاشونو مى ذاشتن رو شونه مردم و برو كه رفتى.

منم ديدم چاره اى نيست، يا على مددى گفتم و هر چه زور داشتم، ريختم تو دستام. ديگه برام مهم نبود جلوم زنه يا مرد، پيره يا جوون، اصلًا باورم نمى شد كه اين قدر زور تو دست و بازوم باشه، خلاصه خسته تون نكنم رسيدم به حجرالاسود، مونده بود يه بنده خدايى كه سفت چسبيده بود به حجر و از اون جدا نمى شد. شرطه اى كه بالاى سرش بود هر چه مى زد تو كله اش از جاش جُم نمى خورد. دست انداختم دور كمرش و با همه قوّت، كشيدمش عقب و بلافاصله جاشو پر كردم، نمى دونيد چه كيفى داشت؟

سرمو بردم جلو و حسابى حجرالاسود رو بوسيدم. اصلًا دلم نمى اومد بيام

ص: 79

عقب. اگه ترس از شكستن سرم نبود مشت هاى مردم رو تحمل مى كردم و چند دقيقه اى به همون حال مى موندم.»

دستش را گذاشت روى سرش و گفت: «چند جاى سرم حسابى باد كرده، خدا رحم كرد كه نشكست.»

گفتم: «فكر مى كنى كار درستى كردى؟»

پارگى پيراهنش را نشانم داد و گفت: «فداى سرم، بوسيدن حجرالاسود به يه پيراهن مى ارزه.»

ناصرى گفت: «آقارو باش. انگار شاخ رستم رو شكسته. آخه بوسيدن حجرالاسود، اون هم به اين ترتيبى كه خودت مى گى كار خداپسندانه اى يه؟»

گفت: «چرا نباشه، وقتى بقيه همديگه رو با مشت و لگد مى كوبن تا حجرالاسود را ببوسن، چرا من نه؟»

گفتم: «بوسيدن حجرالاسود مستحبه، اما لگدكوب كردن زائرين خدا يك عمل حرامه. حالا خودت كلاهتو قاضى كن ببين ضرر كردى يا نفع بردى. اگر تو اون لحظه يادت ميومد كه خدا داره نگات مى كنه، خجالت نمى كشيدى؟»

رويش را از من برگرداند و گفت: «اگه مى دونستى چه كيفى داره، اين حرف رو نمى زدى. تازه كار به اينجا ختم نشد. بعدش رفتم پشت مقام ابراهيم. دفعه هاى قبل هميشه خيلى پايين تر نمازم رو مى خوندم. اين بار چشمم افتاد به چند ايرانى كه دستهاشونو به هم حلقه كرده بودن و يكى يكى وسط دايره اى كه درست شده بود نماز مى خوندن. درست پشت مقام

ص: 80

ابراهيم. من هم قاطى اونها شدم. مثل سد محكمى جلو طواف كننده ها ايستاديم تا اينكه نوبت به من رسيد و با خيال راحت نمازم رو خوندم.»

گفتم: «ديگه لازم نيست بقيه شو تعريف كنى. با اين كارت پاك زدى به جدول. اگه يه كمى معرفت و مسلمونى تو دلت بود اين قدر خودخواهى نشون نمى دادى كه واسه خاطر خودت اين همه مرتكب خلاف بشى و طواف مردمو كه دارن اعمال واجب انجام مى دن خراب كنى.»

آن شب بحث بين ما و رضا بالا گرفت، هر چه ما گفتيم كارش خلاف بوده و اين جور رفتارهاى نادرست در شأن ما ايرانيها نيست، به خرجش نرفت كه نرفت، تا بالاخره دسته جمعى رفتيم سراغ حاج آقاى طلوعى و ماجرا را براى او شرح داديم. حاج آقاى طلوعى زد پشت دستش و گفت: «خدا ازت بگذره آقارضا! مطمئن باش كه خدا اين عمل تو را نمى پسنده. واسه انجام يه عمل مستحبى دچار اين همه عمل ناشايست شدى.»

بعد حديثى از امام معصوم عليه السلام خواند و توضيح داد اذيّت و آزار زائرين خانه خدا و ايجاد مانع در انجام فرائض آنها كار نادرستى است.

وقتى برگشتيم به اتاق، رضا دمغ بود، گفتم: «حالا ديگه كار از كار گذشته، سعى كن ديگه تكرار نكنى.»

پارگى پيراهنش را نشان داد و گفت: «قبل از اينكه بيام هزاروپانصد تومن پولش رو داده بودم.» و بعد اضافه كرد: «لابد اينم كفّاره گناهمه!؟»

زهرخندى زدم و گفتم: «كاش فقط همين قدر بود.»

ص: 81

15

نق ونوق رضا تمامى نداشت. ناصرى هم بيشتر سر به سرش مى گذاشت. گفتم: «بسه ديگه رضا! اين قدر ناشكرى نكن.»

گفت: «اينكه آدم از برنامه غذايى كاروان ناراحته، اسمش ناشكريه؟»

گفتم: «گيرم يك شب غذا به ميل و سليقه تو نبود. اين درسته كه لج كنى و بركت خدارو بريزى تو سطل آشغال و بعدش هم هى غُر بزنى و عيب و ايراد بگيرى؟»

گفت: «تو به ماهى سرخ كرده هم ميگى بركت خدا؟!»

گفتم: «چه فرقى مى كنه. ماهى هم يه نوع غذاست ديگه؟»

ناصرى خنديد و گفت: «آخه اين آقارضا نمى تونه ماهى رو ريز كنه تو آب دوغ خيار!»

رضا اخم كرد و گفت: «تو ديگه نمى خواد چيزى بگى. خودت همين چند روز پيش بود كه هى از غذاى كاروان ايراد مى گرفتى.»

ص: 82

ناصرى گفت: «اون عدس پلو بود. به قول بچه ها ساچمه پلو.»

تَقّى به در خورد و در باز شد. جلال وارد شد. و طبق معمول لبخندى روى چهره اش بود، گفت: «بريم آقامحسن!»

گفتم: «كجا؟»

كفشش را درآورد و آمد توى اتاق. چشمش كه به رضا افتاد گفت:

«چى شده آقارضا اخمات توهمه؟»

ناصرى خنديد و گفت: «چيزيش نيست. ماهيش توى آب غرق شده!»

رضا زيرچشمى نگاهش كرد. گفتم: «اين آقارضاى ما اهل ماهى خوردن نيست. امشب هم بى شام موند.»

جلال گفت: «اى بابا، اين كه اخم كردن نداره. برو همين رستوران سر چهارراه يه پرس بزن و بيا.»

جلال نگاهى به ساعتش انداخت و گفت: «خوب، بريم آقامحسن؟»

گفتم: «كجا؟»

گفت: «يه سر بريم بازار اندلُس، يه مقدار خرت وپرت واسه بچه ها بخريم.»

با تعجّب گفتم: «تو كه اهل اين حرفها نبودى آقاجلال.»

لبخندى زد گفت: «من گفته بودم هر چيزى به موقعش. و الّا مخالفتى با خريد سوغاتى كه نداشتم. تازه خريدن سوغاتى يه امر مستحبه.

مخصوصاً واسه بچه ها.»

رضا گفت: «آقاجلال خودتون نبودين كه به من گفتين، اين قدر به

ص: 83

فكر سوغاتى نباش؟»

جلال گفت: «چرا! گفتم اينقدر به فكر سوغاتى نباش. نه اينكه اصلًا چيزى نخر. بين اين دو تا حرف فرق زياديه. تو اون موقعها فكر و ذكرت خريد بود و اين تو رو از زيارت و ذكر خدا باز مى داشت.

گفتم: «بريم، من حاضرم.»

رو به ناصرى و رضا گفت: «شما چى، نمياين؟» ناصرى گفت: «من يه مقدار خريد كردم. الآن مى خوام برم حرم.»

رضا دستش را گذاشت روى شكمش و گفت: «من بايد به فكر اين بيچاره باشم.»

من و جلال راه افتاديم. تو سر پايينى خيابان حُجون بوديم كه صداى اذان بلند شد. گفتم: «بدموقع اومديم. الآن مغازه ها رو مى بندن.»

جلال گفت: «عيبى نداره. ما هم ميريم مسجد و نمازمون رو مى خونيم.»

گفتم: «آخه ما كه نماز عشاء را خونديم.»

گفت: «چه عيبى داره. نماز قضا يا مستحبى مى خونيم، آخه صورت خوشى نداره كه موقع نماز تو بازار پرسه بزنيم.»

مسجدى رو به روى بازار بود. به طرف مسجد راه افتاديم. جلو مغازه هاى بسته بازار چشممان به صحنه عجيبى افتاد. كنار جدول پياده رو تعداد زيادى زن و مرد ايرانى نشسته بودند.

جلال با ديدن آنها ايستاد و گفت: «تو رو خدا نيگاه كن. اين همه روحانيون كاروانها تذكر ميدن كه موقع نماز جلو در بسته مغازه ها

ص: 84

ننشينيد. ببين چه صحنه زشتيه.»

گفتم: «خوب ديگه متأسفانه بعضى ها انگار عوض شدنى نيستند كاريش نمى شه كرد.»

گفت: «نمى شه همين طور از كنارشون راحت گذشت.»

بعد مچ دستم را گرفت و گفت: «بريم اون طرف خيابون كه امر به معروف و نهى از منكر به ما واجب شد.»

از عرض خيابان گذشتيم. روى سكوى مغازه بسته اى تعدادى نشسته بودند. جلال با آنها صحبت كرد. اول بهانه آوردند كه نمازهايشان را خوانده اند. بعضى ها هم مى گفتند كه با خانمهايشان آمده اند و اين مسجد جاى نماز براى خانمها ندارد. جلال توضيح داد كه اين حرفها نمى تواند از تأثير منفى كار شما كم كند.

بحث به درازا نكشيد. قرار شد تعدادى با ما به مسجد بيايند و بقيه هم همين طور بيكار ننشينند و حداقل با قدم زدن در پياده رو نظر عابرين ديگر را به خود جلب نكنند.

بعد از نماز مقدارى خريد كرديم، موقع برگشتن جلال يك بسته بيسكويت و يك بطرى نوشابه خريد و گفت: «اين هم سوغاتى آقارضاست كه امشب سر بى شام زمين نذاره.»

گفتم: «حالا كه اينطوره، با تاكسى مى ريم به هتل.»

يك اسكناس پنج ريالى از جيبم بيرون آوردم. نشانش دادم و گفتم:

«البته مهمان من»

خنديد و گفت: «البته ...»

ص: 85

16

امروز كاروان حال و هواى تازه اى داشت. رفت و آمدها زياد بود.

چند نفرى داخل راهرو مشغول نوشتن شعار روى پارچه بودند. از ته راهرو صداى تخته و چكش مى آمد. مجيدى و رضا مشغول ساختن پلاكارد بودند. حاج آقا طلوعى آرام و قرار نداشت. يك جا بند نبود. كارها را هماهنگ مى كرد. گفته بود: «بايد سنگ تمام بگذاريم. امروز، روز انجام يكى از تكاليف بزرگ حج است.»

از جلال خبرى نبود. از صبح نديده بودمش. از حاج آقا طلوعى سراغش را گرفتم. عرق پيشانى اش را پاك كرد و گفت: «رفته يه مقدار عكس و پوستر بياره. الان ديگه پيداش مى شه!»

بعد راهش را گرفت كه برود؛ امّا چند قدمى كه رفت، برگشت و گفت: «راستى! اون متن هايى رو كه قرار بود بنويسى چى شد؟»

گفتم: «مشغولم حاج آقا. چندتايى رو نوشته ام. بقيه اش رو هم تموم مى كنم.»

ص: 86

لبخندى زد و رفت. دوباره كاغذ و قلم را به دست گرفتم و مشغول شدم. تهيه تعدادى شعار براى نوشتن روى پلاكارد به عهده من بود. ديروز صبح در جلسه تعاون كارها تقسيم شده بود. از جمع ما تنها ناصرى هيچ مسئوليتى را نپذيرفته بود از صبح هم رفته بود طبقه پايين تا دخالتى در امور ما نداشته باشد.

همينطور مشغول نوشتن بودم كه سروكله اش پيدا شد. شتابزده در را باز كرد و آمد تو. گفتم: «چه خبره ناصرى! لشكر جن دنبالتن؟»

نفس نفس مى زد. گفت: «كاش لشكر جن بودن. گفته بودم كه دست از اين كارها بكشيد.»

كمى نگران شدم. گفتم: «حالا مگه چى شده؟»

گفت: «چى مى خواستى بشه. شرطه ها جلال رو جلو در هتل گرفتن.

مى خوان عكس و پوسترهاى همراهشو از چنگش دربيارن.

بلافاصله از جا پريدم. پله ها را يكى در ميان طى كردم تا رسيدم به دم در. دو نفر شرطه باتوم به دست جلو در ايستاده بودند، مانع ورود جلال به هتل مى شدند. از بين آنها گذشتم و كنار جلال ايستادم. جلال پوسترها را زده بود زير بغلش. با يكى از شرطه ها جر و بحث مى كرد. غير از من، چند نفر ديگر هم دور جلال ايستاده بودند.

با آمدن حاج آقا طلوعى اوضاع كمى آرام شد. حاج آقا طلوعى شروع كرد به حرف زدن با آنها. آرام و شمرده حرف مى زد. با اشاره جلال چند نفرى جلو آمديم و اطراف حاج آقا و شرطه ها را گرفتيم. مدتى طول كشيد تا شرطه ها متوجه غيبت جلال شدند. وقتى فهميدند كه جلال رفته

ص: 87

است، سروصدا كردند و رفتند. حاج آقا طلوعى لبخندى زد و گفت: برويم بالا!»

گفتم: «پس جلال چى؟»

گفت: «نگران اون نباشين. جلال زرنگتر از اين حرفهاست. الان پيدايش مى شه.»

رفتم بالا. ناصرى توى اتاق نشسته بود. تا مرا ديد، گفت: «جلال رو بردن؟»

گفتم: «مگه به اين سادگى هاست كه تو فكر مى كنى. ما سر شرطه ها را گرم كرديم و جلال هم فلنگ رو بست. كم كم پيدايش مى شه.»

گفت: «آخه اين چه كاريه كه مى خواين انجام بدين؟»

گفتم: «ما كارى نمى كنيم. فقط داريم مراسم حج مون رو انجام مى ديم.»

گفت: «آخه اجتماع برائت از مشركين هم شد مراسم حج؟»

گفتم: «بعد سياسى مراسم حج يعنى همين. حتى بالاتر از اين. ولى چه كنيم كه دولت عربستان مانع كار مى شه.»

گفت: «واسه همينه كه مى گم خطرناكه.»

گفتم: «قبلًا بين دولت ايران و عربستان صحبت شده. اينها راضى شدن كه ما راهپيمايى برائت رو تبديل به اجتماع برائت كنيم.

خوب، ما هم قبول كرديم.

گفت: «با اين وجود من كمى مى ترسم.»

چند دقيقه بعد سروكله جلال پيدا شد. با پوسترهايى كه زده بود

ص: 88

زير بغلش.

تكيه به ديوار نشست و گفت: «فكر نمى كردم اين طور بشه.»

گفتم: «روز روشن پوسترها رو گرفته بودى دستت؟»

گفت: «نه! توى ساك بود. جلو هتل كه رسيدم، آمدن و گفتن چى توى ساك دارى. مجبورم كردن ساك رو باز كنم.»

ناصرى پرسيد: «چه طورى از دستشون دررفتى؟»

جلال خنديد و گفت: «به كمك اميرى و بچه ها!»

گفتم: «كجا رفته بودى؟»

گفت: «جاى دورى نرفته بودم. همين دوروبرها جاخوردم. همين كه دور شدند آمدم تو هتل.»

بعد مثل اينكه چيزى يادش آمده باشد رو به ناصرى گفت: «تو چرا اينجا بيكار نشسته اى؟ پاشو اين پوسترها را بگير و بچسبون روى اون پلاكاردهايى كه تو راهروه.»

ناصرى انگار دودل بود. مِنّ و مِنّى كرد و گفت: «آخه من، مى دونيد آقا جلال ...» جلال حرفش را بريد و گفت: «آخ و اوخ نكن. تو هم بايد سهمى در مراسم امروز داشته باشى. اون پونزهارو هم بردار كه لازمت مى شه.»

ناصرى زير چشمى نگاهم كرد. چشمكى زدم. از جا بلند شد.

پوسترها را از دست جلال گرفت و از اتاق زد بيرون.

گفتم: «بالاخره ناصرى هم اومد تو خط.»

جلال خنديد و گفت: «ناصرى مرد خوبيه. فقط بايد كمى توجيه مى شد كه شد!»

ص: 89

17

ساعت از نيمه شب گذشته بود كه به عرفات رسيديم. منطقه در پرتو نورافكنهاى متعدّد مثل روز روشن بود. سراسر دشت از چادر پوشيده شده و منظره زيبا و ديدنى به وجود آمده بود. در دل عرفات و در قلب هزاران چادر سفيد، جبل الرحمه جلوه ديگرى داشت. در واقع تپه سنگى نسبتاً بلندى بود كه از وسط دشت، تك و تنها همچون ستونى استوار قامت برافراشته بود. در قلّه اين كوه ستون سفيدى به يادبود حضور پيامبر در آن نقطه ساخته شده بود. هزاران زائر سفيدپوش مانند هزاران ستون سفيد در دامنه اين كوه ايستاده بودند و همين حضور، تابلوى زيبا و غيرقابل وصفى را به وجود آورده بود.

اتوبوس به سختى از لابلاى انبوه مردمى كه خيابانهاى عرفات را پركرده بودند، گذشت و مقابل منطقه اى كه چادر ايرانيها در آن قرار داشت، ايستاد. داخل چادر نيمه تاريك بود و كف آن را با زيلو پوشانده بودند. من و رضا و ناصرى ساكهايمان را كنار هم گذاشتيم. رضا بلافاصله

ص: 90

دراز كشيد و گفت: «آخ ... مُردم از گرما»

ما هم نشستيم كنارش. ناصرى با بادبزن حصيرى، خودش و رضا را باد مى زد. حوله را از روى شانه ام برداشتم و با آن عرق سر و گردنم را پاك كردم. هوا بدجورى دم كرده بود. نشستن توى چادر آدم را كلافه مى كرد. دلم مى خواست على رغم خستگى راه، بلند مى شدم و در بيرون از چادر قدم مى زدم. امّا حاج آقا طلوعى سفارش كرده بود كه به هيچ وجه از چادر فاصله نگيريم، بخصوص تنهايى، شباهت زياد چادرها و نبودن تابلوهاى راهنما كار را براى پيدا كردن چادر مشكل مى كرد. ناچار با بريده مقوايى مشغول باد زدن خود شدم.

يك ربع بعد جلال آمد. گفت: «حاضريد بريم جبل الرحمه.»

رضا كه هنوز دراز كشيده بود و مرتب از گرما مى ناليد، نيم خيز شد و گفت: «اين وقت شب! اونم با اين گرما!»

جلال با نوك پا زد به كف پايش و گفت: «اگر مى خواى از دست گرما فرار كنى پاشو بريم بيرون. اونجا هم هوا خنك تره و هم دعاى شب عرفه رو با هم مى خونيم.»

من و ناصرى بلند شديم. كتابهاى دعا را برداشتيم و چشم به رضا دوختيم كه بلند شده بود و داشت حوله اش را روى شانه اش جابه جا مى كرد. جلال سفارش كرد كه به هيچ وجه از هم جدانشويم كه گم شدن همان و ساعتها سرگردان از جايى به جايى رفتن همان.

خيابان غلغله بود. همه سفيدپوش، در احرام. در حالى كه جلال جلو بود و من، رضا و ناصرى گوشه حوله هايمان را به دست گرفته بوديم. راه

ص: 91

افتاديم. جبل الرحمه از دور در زير نور چراغها مى درخشيد، هرچه نزديكتر مى شديم قد و قواره اش بلندتر و صلابتش بيشتر مى شد. در دامنه كوه نشستيم. جلال كتاب دعايش را باز كرد و با صداى بلند شروع كرد به خواندن دعاى شب عرفه، نيم ساعتى طول كشيد. بعد از دامنه كوه كشيديم بالا تا رسيديم به ستون سفيد قلّه آن. آنجا حسابى شلوغ بود.

عده اى در حال خواندن نماز بودند. تعدادى هم مشغول گرفتن عكس. نور فلاش دوربين ها چشم را مى زد، طورى كه نمى شد اطراف را به خوبى ديد.

جلال مشغول خواندن نماز و دعا شد. من و رضا و ناصرى همين طور پرسه مى زديم. يك بار تا دامنه كوه پايين آمديم. وقتى مجدّداً بالا رفتيم جلال نبود.

رضا گفت: «همين جا بود و داشت نماز مى خواند.»

ناصرى نقطه ديگرى را نشان داد و گفت: «نه اينجا نبود، اون طرف ايستاده بود.»

گفتم: «بى جهت بحث نكنين. همه جاى اين كوه شبيه همِ. اول بايد بدونيم از كدام طرف بالا اومديم.»

رضا نگاه كارشناسانه اى به اطراف انداخت و گفت: «خوب معلومه، از اين طرف!»

ناصرى گفت: «نه! چادرهاى ما اون طرف بود. ما از اون خيابون اومديم به طرف كوه.»

هيچ معلوم نبود كدام يكى درست مى گويد. به هر طرف نگاه مى كردى همه جا شبيه هم بود. حسابى كلافه شده بوديم.

ص: 92

گفتم: «چند دقيقه اى همين جا مى ايستيم، شايد جلال، خودش ما رو پيدا كنه.»

رضا رو ترش كرد و گفت: «نبايد آقاجلال از اينجا تكون مى خورد.»

گفتم: «تقصير ما بود كه همين طور سر خود راه افتاديم و رفتيم پايين.»

ناصرى زد روى شانه رضا و گفت: «همه اش تقصير تو بود كه گفتى بريم پايين.»

جرّ و بحث رضا و ناصرى مثل هميشه بى نتيجه بود. به پيشنهاد ناصرى راه افتاديم تا اطراف كوه را بگرديم و جلال را پيدا كنيم.

جستجويمان نتيجه نداد. تصميم گرفتيم خودمان به طرف چادرها برگرديم. امّا بر سر اينكه از كدام راه بايد برويم، اختلاف نظر بود. قرائن و شواهدى نبود تا تصميم بگيريم. هركدام راه جداگانه اى را در نظر داشتيم، تا اينكه روى تخته سنگى نشستم و گفتم: «اين طورى نمى شه به جايى رسيد. ما بايد بين خودمون يك نفر رو به عنوان رهبر انتخاب كنيم و هر حرفى كه اون گفت، قبول كنيم.»

رضا گفت: «فكر خوبيه. من حاضرم اين مسئوليت را قبول كنم.»

ناصرى گفت: «بايد قرعه كشى كنيم. قرعه به نام هر كى افتاد اون مسئول ميشه.»

قرعه به نام من افتاد. هر دو چشم به من دوختند و منتظر بودند تا مسير حركت را تعيين كنم.

لحظه اى خوب به اطراف نگاه كردم. سعى كردم از روى جاده و

ص: 93

آخرين راهى كه پشت سر گذاشته بوديم، جهت يابى كنم. دلم را سپردم به خدا، آيه: «وَان يَكاد ...» را خواندم و گفتم: «بريم پايين.» هر سه راه افتاديم. در بين راه از چند ايرانى سراغ كاروانمان را گرفتيم، كار بيهوده اى بود. احتمالًا آنها هم از محل دقيق كاروان خود بى اطلاع بودند.

نيم ساعت راه رفتيم. نق ونوق رضا را ديگر نمى شد تحمل كرد.

ناصرى امّا آرام بود و سعى مى كرد مرا در انتخاب مسير كمك كند.

بالاخره موفّق شديم چادر را پيدا كنيم. رضا اصلًا باور نمى كرد.

ناصرى خنديد و گفت: «بازم آيه يأس بخون. تو كى مى خواى ياد بگيرى كه كمى هم اميدوار باشى.»

رضا مرا نشان داد و گفت: «من دارم كم كم به اين آقامحسن اميدوار مى شم.»

گفتم: «من كارى نكردم. آنچه ما رو از بلاتكليفى و سرگردونى نجات داد يك تصميم گيرى واحد بود. و الّا هركدوم يك مسير رو نشون مى داديم و معلوم نبود سر از كجا در مى آورديم.»

ناصرى مچ دستم را گرفت و گفت: «حالا چرا اينجا وايستادين. بريم توى چادر، ببينيم جلال آمده يا نه؟»

ص: 94

18

روز را در عرفات مانديم. عصر بعد از نماز مغرب و عشا راه افتاديم به سمت مشعرالحرام. غلغله اى بود. هيچ چيز و هيچ كس به نظم و قاعده نبود. همه چيز درهم و برهم. يك ميليون نفر با وسائل نقليه مختلف، آماده حركت بودند. كنترل كاروان از دست حاج آقا اميرى و خدمه اش خارج شده بود. پيرمردها و پيرزنهاى كاروان خسته تر از همه بودند. تا چشم كار مى كرد، آدم و آهن بود كه در هم مى لوليد.

سوار اتوبوسهايمان شديم. سه اتوبوس سرباز. يكساعتى نشستيم تا چند مترى جلو رفت و دوباره ايستاد. ترافيك سنگين بود. مى گفتند تا خود مشعر همين طور است. فاصله چند كيلومترى عرفات تا مشعر بين 8- 7 ساعت طول كشيد. عدّه اى پيشنهاد دادند پياده بروند. حاج آقا طلوعى قبول نكرد و گفت: «گم مى شويد.»

ناصرى بغل دستم نشسته بود و چرت مى زد. سيخونكى زدم و گفتم:

«چته بابا، الان وقت خوابه!»

ص: 95

سرش را بلند كرد. نگاهى به ساعتش انداخت و گفت: «پس كى مى رسيم؟»

گفتم: «فعلًا تو عرفاتيم.»

دوباره چشمهايش را بست و سرش را روى كتفم گذاشت. گفتم «حيف نيست اين لحظه ها رو به چرت بگذرونى. يه نگاهى به دوروبرت بيانداز ببين چه خبره!»

خميازه اى كشيد و گفت: «خسته ام. خوابم مى آد!»

گفتم: «واسه خوابيدن هميشه وقت هست، قدر اين لحظه هارو بدون ناصرى بعداً پشيمون مى شى ها!»

سرش را بلند كرد. كش و قوسى به تنش داد. با حوله احرام عرق صورتش را پاك كرد و گفت: «تحمل گرما و بى خوابى رو ندارم.»

گفتم: همه اش همين دو سه روزه. بقيه اش سياحت و گشت و گذار و زيارته. سعى كن قدر اين لحظه ها رو بدونى. ذكر خدا بگى و دعا بخونى.

لااقل به دور و برت نگاه كنى هيچ جاى دنيا اين همه آدم تو يه همچين بيابونى جمع نمى شن و اعمال مذهبى انجام نمى دن. همين چيزهاى حج ماندنى و عجيبه!»

ناصرى به فكر فرو رفت من هم سرم را به پشتى صندلى دادم و چشم به آسمان دوختم، آسمانى كبود كه ماه نرم و نوازشگر مى تابيد.

ساعت سه صبح به مشعر رسيديم. دشتى بين كوههايى نه چندان بلند كه در زير نور نورافكن هاى نارنجى مى درخشيد با يك ميليون آدم سفيدپوش، مثل گلهايى كه در دشت روييده باشند. نسيم ملايمى

ص: 96

مى وزيد. از اتوبوس پياده شديم. به قصد جمع كردن سنگ ريزه هايى به اندازه پسته، ناصرى دستم را گرفت و گفت: «فكر نكنم بشه سنگ ريزه اى پيدا كرد.»

گفتم: «اين كوه پر از سنگ ريزه است، نگران نباش.»

از شيب كوه كه بالا رفتيم. زنها و پيرمردها همان پايين چمباتمه زدند و مشغول جمع كردن سنگ ريزه شدند. انگار ناصرى راست مى گفت. سنگ ريزه اى كه به اندازه پسته باشد، گير نمى آمد. تا صبح هم اگر مى گشتيم، محال بود نفرى صد تا سنگ ريزه گير بياوريم.

مشكل را حاج آقا طلوعى حل كرد. گفت مى توانيد سنگ هاى درشت تر را بكوبيد و ريز كنيد. فقط مواظب باشيد سنگ ها نرم نباشد.

كلوخ هم جمع نكنيد.

هركدام سنگ بزرگى را برداشتيم و افتاديم به جان سنگهاى ريزتر.

صد قطعه سنگ را ريختيم داخل كيسه مخصوص كه همراهم بود. ناصرى گفت: «احتياط شرط عقل است. من صدوپنجاه تا برداشتم.»

گفتم: «مى خواهى چه كنى اين همه سنگ ريزه رو!»

گفت: «من نشانه روى ام خوب نيست.»

بعد يكى از سنگ ريزه ها را به طرف رضا كه روى تخته سنگى بود انداخت. سنگ به پشت رضا خورد. از جا پريد و نگاهى به ناصرى انداخت كه داشت مى خنديد.

از كوه پايين آمديم. عدّه اى دور حاج آقا طلوعى و جلال را گرفته بودند و سنگ هايشان را نشان ميدادند. بعد كنار جاده

ص: 97

زمين مسطحى گير آورديم. زيراندازهايمان را پهن كرديم. عدّه اى دراز كشيدند و خوابيدند و برخى نشستند به خواندن دعا و ذكر. قرار شده بود تا نماز صبح استراحتى كنيم و بعد از نماز به طرف منا حركت كنيم.

حركت به طرف منا به كندى انجام شد. راه باريك بود و همه دررفتن شتاب داشتند. منا دره باريكى بود كه هزاران چادر سفيد آن را پر كرده بود. چادر ايرانيها با بالن هاى بزرگى مشخص شده بود. وقتى به چادرهايمان رسيديم با شربت خاكشير پذيرايى شديم. سفره صبحانه پهن بود. عدّه اى كه از خستگى و بى خوابى از پا درآمده بودند، خوابيدند. امّا من و جلال و ناصرى و رضا، سنگريزه هايمان را برداشتيم و راه افتاديم به طرف جمرات. با قمقمه هاى پرآب يخ كه در پياده روى دو سه كيلومتريمان به دادمان رسيد. جلال گفت: «طبقه بالا خلوت تره. بريم از اين طرف.»

ناصرى با تعجب پرسيد: «مگه خونه شيطون دوطبقه است.»

جلال خنديد و گفت: «سر شيطون در طبقه بالاست. ما با سرش كار داريم.»

هر چه جلوتر مى رفتيم ازدحام بيشتر مى شد. بخصوص كه عدّه اى در جهت مخالف حركت مى كردند. دستهاى هم را گرفتيم و به سختى جلو رفتيم، دور ستون سنگى كه نمادى از شيطان بود، از حركت ايستاديم.

امكان جلو رفتن نبود مگر اينكه يكديگر را رها كنيم و به ضرب زور بازو

ص: 98

جلو برويم. قرار برگشت را گذاشتيم پاى ستون برقى كه دوربين فيلمبردارى روى آن نصب شده بود. از هم جدا شديم. در فاصله هفت- هشت مترى ايستادم و اولين سنگ را پرتاب كردم نخورد. جمعيّت موج مى خورد و تكانم مى داد. بايد جلوتر مى رفتم و نشانه روى مى كردم. جلال گفته بود مواظب خودم باشم تا سنگ هاى ديگران به سر و صورتمان نخورد. حوله احرام را از شانه ام باز كردم، يا على گفتم و جلوتر رفتم.

هفده سنگ ريزه را خرج شيطان كردم تا هفت تاى آن به هدف خورد. با همان مكافاتى كه جلو آمده بودم به عقب برگشتم. زير پاهايم پر از دمپايى هايى بود كه اگر چنين پيش مى رفت تا صبح تپه اى از دمپايى به وجود مى آمد. به محل قرار كه رسيدم، تنها جلال برگشته بود. دست داد و گفت: «قبول باشه»

يك حس غرور و برترى به من دست داده بود. يك حس موفقيت ناشى از انجام اعمال يا پيروزى بر شيطان.

رضا هم آمد. با سر و صورتى خيس عرق. امّا از ناصرى خبرى نبود.

كمى منتظر مانديم تا او هم از راه رسيد. امّا خسته و كلافه و عصبى. سرش را چسبيده بود. تا رسيد گفت: «مگه اين آفريقايى ها روحانى كاروان ندارند؟»

همه زديم زير خنده. جلال گفت: «چطور مگه!»

سرش را ماساژ داد و گفت: «يكى از اين سياهپوستها از فاصله دور يك مشت سنگ ريزه را بى هدف پرت كرد جلو كه از شانس بدم، خوردند به سرم.»

ص: 99

رضا گفت: «سياهپوستها در شكار و نشانه روى حرف ندارن. فكر كنم تنها كسى كه درست زد به هدف همون بوده!»

راه افتاديم به طرف چادرهايمان. در حاليكه بين راه صحبت ها درباره ادامه اعمال حج بود و ما بايد امروز قربانى را انجام مى داديم.

وقتى از قربانگاه برگشتيم، سرتاپايمان خونى بود. با همان وضع زيردست جلال نشستم تا سرم را بتراشد. ناصرى و رضا هم در نوبت سرتراشيدن بودند. سرم را كه تراشيد به حمام رفتم و دوش گرفتم.

لباسهاى خونى احرام را درآوردم و لباس هاى پاك و معمولى ام را پوشيدم.

هنوز خودم را توى آينه نگاه نكرده بودم. وارد چادر كه شدم صداى صلوات همه بلند شد. عدّه اى تبريك گفتند و روبوسى كردند. حالا شده بودم حاج محسن. حاج آقاى اميرى يك قاچ هندوانه خنك جلوم گذاشت و دستى به سرم كشيد و مبارك باد گفت. احساس نشاط و شادمانى مى كردم. تازه سفره نهار را انداخته بودند كه ناصرى و رضا هم با سرهاى تراشيده وارد شدند. باز همان شور و حال بقيه بود كه صلوات فرستادند و تبريك گفتند.

بعد از نهار يك خواب دو ساعته حسابى چسبيد. عصر جلال دوربين را آورد و تعدادى عكس دسته جمعى گرفت. بعد از چادرها زديم بيرون تا گشتى در اطراف بزنيم.

ديگر كار بخصوصى نداشتيم. فردا و پس فردا را هم بايد در منا

ص: 100

مى مانديم و شيطانك هاى سه گانه را سنگ مى زديم. كه زديم و بعدازظهر روز سوم بعد از نهار و نماز راه افتاديم به طرف مكه. با پاى پياده در جمع انبوه حجاج كه اغلب سرهايشان تراشيده بود و چترهايى به دست گرفته بودند.

ص: 101

19

هفت دور طواف واجب و نماز طواف را انجام دادم. بعد سعى بين صفا و مروه و يك بار ديگر طواف نساء و نوشيدن آب زمزم و پايان اعمال. يك روز صبح تا ظهر همه اين اعمال به پايان رسيد. نماز ظهر را به جماعت در حرم خواندم و برگشتم به هتل.

چهار روز ديگر بايد در مكه مى مانديم و روز پنجم ساعت چهار صبح بايد در جده مى بوديم تا به طرف ايران حركت مى كرديم.

اين چهار روز نيز به سرعت گذشت. شبها بعد از شام به حرم مى رفتيم و تا صبح بيتوته مى كرديم. خريد سوغاتى در بازار ابوسفيان و اندلس بيش از يك روز وقتم را نگرفت. توانسته بودم بيش از نصف ليست عيال را بخرم. بعد كه پول و پله تمام شد ليست را پاره كردم.

ساعت دقيق حركت را به عيال گفتم. حسابى دلتنگ بود و براى آمدنم بى تابى مى كرد.

بايد با كوله بارى از خاطره بر مى گشتيم. در حالى كه يقين داشتم دلم

ص: 102

براى اين لحظه ها تنگ خواهد شد. براى همين سعى مى كردم لحظات آخر در مكه را به خواب و استراحت نگذرانم. بيشتر اوقاتم در حرم باشم.

ديدار از غار حرا و غار ثور را يك روز قبل از حركت مان انجام داديم. و شب آخر بعد از نماز عشاء به طرف جدّه حركت كرديم. موقع حركت بغضى گلويم را گرفته بود. دلم براى مدينه و براى بقيع تنگ شده بود.

كاش مى شد بار ديگر به مدينه مى رفتيم. كنار قبر پيامبر سر بر سجده مى ساييديم و پاهاى برهنه مان را بر خاك داغ و غريب بقيع مى گذاشتيم.

امّا اتوبوس داشت از مكه خارج مى شد. از پشت حباب هاى اشك، چشم به خيابانهاى مكه داشتم. شهرى كه پيامبر از آن خاطرات تلخ و شيرين زيادى داشت. شهرى كه من از آن جز خاطرات شيرين و به ياد ماندنى، كوله بارى با خود نمى بردم.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109