سرزمين نور

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور : سرزمين نور/ تاليف جمعي از دانشجويان

مشخصات نشر : تهران: مشعرحوزه نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيارت، وزارت علوم، تحقيقات و فناوري ستاد دانشجويي، 1381.

مشخصات ظاهري : ص 204

شابك : 964-7635-08-75500ريال

يادداشت : عنوان روي جلد: سرزمين نور (خاطرات دانشجويان از سفر حج).

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس

عنوان روي جلد : سرزمين نور (خاطرات دانشجويان از سفر حج).

موضوع : حج عمره -- خاطرات

موضوع : دانشجويان -- ايران -- خاطرات

موضوع : عربستان سعودي -- سير و سياحت -- قرن م 20

شناسه افزوده : حوزه نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيارت

شناسه افزوده : ايران. وزارت علوم و تحقيقات و فناوري. ستاد عمره دانشجويي

رده بندي كنگره : BP188/92/س4 1381

رده بندي ديويي : 297/357

شماره كتابشناسي ملي : م 81-11236

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

پيشگفتار

ص: 5

حج يكى از عبادات بزرگ اسلام است كه منافع فراوان و همه جانبه براى مسلمانان دارد و از آن جهت كه در طول زندگانى هر مسلمان، انجامِ آن تنها يك بار واجب مى شود؛ لذا آن را «عبادت عمر» نيز ناميده اند.

اين نامگذارى شايد به دليل آن باشد كه اعمال و مناسك حج و توجه به اسرار و معارف آن، يك دوره آموزشى و تمرينى براى دستيابى به زندگى صحيح دينى و اسلامى است. شيوه آماده سازى انسان حج گزار كه در روايات فراوان با عنوان «آداب سفر حج» از آن ياد شده است، گواهى است بر اين مدعا؛ زيرا به حاجيان توصيه شده است كه پيش از سفر به مكه، از گناهان فاصله گرفته، جان خود را با آب توبه بشويند، هزينه هاى سفر را از مال حلال و پاك تأمين نمايند، با خويشان و دلبستگان و دوستان و همسايگان خدا حافظى نموده، حلاليّت بطلبند و پس از جلب رضايت آنان، گام در اين راه بگذارند. سفر را با نام و ياد خدا آغاز كنند و در طول سفر نيز از گناه دورى جسته، مراقب خود باشند ...

ص: 6

اين دستور العمل ها و انجام آن موجب مى شود تا حاجى از گذشته غلط خويش فاصله گرفته، از ظلمت به سوى نور حركت كند و خود را براى انجام يك زندگى صحيح و اسلامى آماده سازد.

عبدالرحمن بن سَمُرَه گويد: روزى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم آن حضرت فرمود:

ديشب شگفتى هايى را شاهد بودم. گفتيم چه ديديد اى رسول خدا؟ جان و خانواده و فرزندانمان فداى شما باد! فرمود:

مردى از امت خود را ديدم كه از مقابل، پشت و سمت راست و چپ و زير پايش در تاريكى فرو رفته و غرق در تاريكى بود.

«فجاءَهُ حَجُّهُ وَعُمْرَتُهُ فَأَخْرَجاهُ مِنَ الظُّلْمَةِ وَأَدْخَلاهُ النُّورَ»

«پس حج و عمره او، وى را از تاريكى خارج و در نور وارد ساختند.» (1)

و در حديثى ديگر فرمود:

كسى كه حج يا عمره انجام داده و به گناه و آلودگى مبتلا نشود، مانند روزى مى شود كه از مادر زاده شده باشد.(2)


1- الحج و العمره في الكتاب والسنة: ح 791
2- الحج و العمره في الكتاب والسنة: ح 786

ص: 7

يعنى از هر گونه گناه و آلودگى پاك شده، و زندگى جديدى را آغاز مى كند.

به حج و عمره بايد با اين بينش نگريست تا منشأ تحّولِ روحى و اخلاقى گردد، وگرنه بسيارى رنج سفر را بر خود هموار و مبالغ زيادى هزينه مى كنند امّا با دست خالى باز مى گردند.

نسل جوان و دانشجويان عزيز ميهن اسلامى، چند سالى است كه اين توفيق رفيق راهشان گرديده تا در سنّ جوانى، كه هنوز آلودگى گناه قلب و جانشان را تيره نساخته است، به عمره مشرف شوند و از بركات مكه و مدينه بهره مند گردند. دستاوردهاى اين سفر براى دانشجويان بحمداللَّه قابل توجه بوده و بسيارى از آنان تحت تأثير جاذبه هاى معنوى اين سفر قرار گرفته اند.

مجموعه حاضر كه به همّت جمعى از اين عزيزان فراهم آمده، بيانگر گوشه اى از اين بركات است كه اميدواريم مورد توجه قرار گرفته، همه ساله شاهد رشد معنويت و گسترش فضاى روحانى و معنوى در ميان اين عزيزان باشيم.

معاونت آموزش و پژوهش بعثه مقام معظّم رهبرى

ص: 8

ص: 9

از دانشگاه تا كعبه

مقدمه

انجام فعاليت هاى فرهنگى در محيط هاى علمى، با تكيه بر روش هاى سنتى، شايد كاملًا كار آمد نباشد؛ زيرا انسان، به ويژه نسل جوان، تنوع طلب و نوگراست، لذا براى نهادينه كردن باورهاى دينى، ارزش هاى اخلاقى و اعتقادات نسل جوان بايد از روش هاى نو و متناسب با روحيات آنان بهره جست.

آنچه مرا واداشت دست به قلم ببرم و اين سطور را بنگارم، حركت فرهنگىِ جديدى است كه ظرف سه سال اخير در سطح دانشگاه هاى كشور آغاز شده است.

جايگاه اين حركت جديد فرهنگى؛ يعنى اعزام دانشجويان به مكه مكرّمه و مدينه منوّره در دانشگاه ها خالى بود. اگر اين حركت در راستاى همان روش هاى جديدى باشد كه اكنون آغاز شده است، بايد آن را با مديريتى آگاهانه، جهت دهى مطلوب و برنامه ريزى صحيح پى گرفت.

لازم به يادآورى است، در اين سفرِ روحانى هزينه

ص: 10

تشرّف به عهده دانشجويان است و تسهيلاتى كه در اين رابطه از طرف مسؤولان محترم وزارت علوم، تحقيقات و فناورى براى دانشجويان عزيز فراهم شده، درخواست سهميه ويژه عمره مفرده براى آنها است.

سهميه در نظر گرفته شده، طى سال هاى 1376 تا 1378 به طور متوسط 8000 نفر بوده، كه متناسب با تعداد داوطلبان دانشگاه هاى سراسر كشور ميان آنها تقسيم گرديد. (1)

همان طور كه اشاره شد، هزينه اين سفر روحانى توسط دانشجويان اعزام شونده پرداخت مى شود. ولى در حاشيه اين حركت، حركت خود جوش ديگرى در برخى از دانشگاه ها؛ از جمله دانشگاه شهركرد با هدايت خود دانشجويان انجام مى شود. اين حركت كه «طرح لبّيك» نام گرفته، دانشجويان را ترغيب مى كند كه داوطلبانه هزينه يك يا چند سفر حج عمره را پرداخت كنند، كه پس از جمع آورى وجوه اهدايى و قرعه كشى ميان داوطلبان، فرد يا افراد منتخب با وجوه جمع آورى شده، به حرمين شريفين مشرف مى شوند.

اين جانب به عنوان مسؤول فرهنگى دانشگاه، اين افتخار نصيبم شد كه در سال گذشته همراه جمعى از دانشجويان عزيز به زيارت حرمين شريفين مشرف شوم


1- سهميه وزارت علوم، تحقيقات و فناورى در سال هاى 1376 تا 1378 به ترتيب 3750، 3200 و 3050 بوده است.

ص: 11

و اين نوشتار ناظر بر اين سفر روحانى است.

در اين نوشته سعى شده است، كلّيه مشاهدات، برخوردها، بازديدها، تشرّف ها تا آنجا كه ميسّر بوده، از ابتدا تا انتها نگاشته شود و در اختيار خوانندگان قرار گيرد.

اين نوشتار ضمن آن كه يك سفرنامه است، گوشه اى از واقعيت هاى موجود در سرزمين مكه و مدينه را نيز بيان مى كند. بخش توصيه به دانشجويان نيز حاوى نكاتى است كه علاوه بر مشاهدات نگارنده، از تجارب ديگران نيز استفاده شده است، لذا رعايت آنها موجب آسودگى خاطر عزيزان و دورى از هرگونه اضطراب در اين سفر معنوى خواهد شد.

عمره مفرده و انديشه فرهنگى

در عصر ارتباطات مرزهاى فرهنگى شكسته شده و برخورد ميان فرهنگ ها مشهوداست. دراين نبرد سهمگين، خبر از توپ، تانك، مسلسل، موشك و حتى بمب اتم نيست ولى ويرانى هاى ناشى از اين نبرد كه در آينده اتفاق خواهد افتاد، به مراتب تأسف بارتر و غم انگيزتر خواهد بود. خرابى هاى به جا مانده از اين نبرد ديگر شهرها و روستاها و آبادى ها نيست كه قابل ترميم و جبران باشد، بلكه اين ويرانى ها انباشته اى است از ميراث هاى بزرگ فرهنگ بشرى كه توسط غالب در هم شكسته و به تل هاى خاكستر مبدل شده اند. شايد بتوان در اين تل هاى خاكستر

ص: 12

آثار و بقاياى زبان، خط، ارزش هاى ملّى- مذهبى ملت هاى مغلوب را جستجو كرد اما ديگر قابل ترميم نيستند.

فرهنگ مهاجم، ابتدا به نابودى نمادهاى فرهنگى ديگران مى انديشد. دشمن در اين نبرد به درون نيروهاى آينده ساز آن فرهنگ، به ويژه نسل جوان نفوذ كرده و به انديشه آنها هجمه مى كند و از درون به فكر و انديشه آنها مى تازد تا آنها را از گذشته هاى تاريخى و سنت هاى خود، جدا سازد و از ميان تهى كند و هرگونه مقاومت را در آنها به يأس مبدل نمايد.

انديشه جايگزينى گفتگوى تمدن ها به جاى نبرد فرهنگ ها، فكرى نو و تاريخ ساز است كه توسط رياست محترم جمهورى جناب آقاى خاتمى مطرح شده است.

گفتگوى ثمربخش براى يك تمدن، زمانى حاصل مى شود كه علاوه بر غنا و پشتوانه قوى فرهنگى، انديشمندان و فرهيختگان آن نيز داراى نقشى فعال و پويا در عرصه جهانى باشند.

گرچه برخى پيرايه ها، خرافات و سليقه ها در گذرِ زمان بر اندام زيباى اسلام پوشانيده شده، ليكن فرهنگ اسلام، غناى ذاتى و پشتوانه قوى علمى و منطقى براى گفتگوى ميان تمدن ها را دارا است؛ و ارائه يك برنامه مدوّن شرط موفقيت در اين گفتمان فرهنگى است.

بر همه انديشمندان و متفكّران جامعه است كه با صبر

ص: 13

و حوصله و با استفاده از ابزارهاى علمى و برنامه ريزى صحيح، نقشه هاى مبارزه فرهنگى دشمن را كشف و با علم و معرفت، نه با تعصّبات كور و بى منطق، آنها را خنثى كنند.

در اين نبرد آن بخش از ابزارهاى فرهنگى دشمن كه منطبق با عقل و دين است، نه تنها زيانبخش نيست بلكه بايد آنها را به عنوان گم شده خويش به چنگ آورد و از آنان بر ضدّ فرهنگ مهاجم بهره جست و اين همان تبادل فرهنگى است كه مقبول و پسنديده است «الحِكْمَةُ ضالَّةُ الْمُؤْمِنِ، فَاطْلُبُوها وَ لَو عِنْدَ الْمُشْرِكِ تَكُونُوا أحَقَّ بِها وَ أَهلَها»؛ (1)

«علم و حكمت گم شده مسلمان است. پس آن را بيابيد هر چند از دست مشرك باشد. و شما از مشرك، از نظر صلاحيت به آن سزاوارتريد.» و يا وَلَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكَافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا؛ (2)

«خداوند هرگز كافران را بر مؤمنان تسلّط نداده است.»

لازمه دفاع از هر چيز شناخت كافى از آن است.

شناخت اسلام و كسب معرفت مبانى دينى نخستين ضرورت است كه نسل نو بايد براى دفاع در جهت آن گام بردارد.

ارزيابى اجمالى عمره مفرده دانشجويى

زيارت خانه خدا و حرم نبوى، آرزوى هر مسلمان است. در سنين جوانى گام برداشتن در اين راه، به ويژه اگر


1- غرر الحكم: 2107، ميزان الحكمة، ج 1، ص 671
2- نساء: 141

ص: 14

با شناخت و معرفت قرين باشد، آينده اى با نشاط و سرشار از معنويت و معرفت را در زندگى انسان رقم مى زند.

جوان داراى ويژگى هايى است؛ از آن جمله مى توان به انرژى فراوان و تحرّك فوق العاده، فارغ البال بودن، دورى از تعلّقات مادى و وابستگى ها، مصلحت انديش نبودن، انديشيدن به جامعه و ديگران و ذبح منافع فردى اشاره كرد. جوان آگاه و عاشق، مستعد پذيرش حقايق است. لذا كارهاى فرهنگى براى قشر جوان داراى بازده فوق العاده مى باشد. از طرفى جوان به سفر علاقمند است و سفر در رشد و شكوفايى او نقش مهمى ايفا مى كند. لذا سفرهاى معنوى علاوه بر جسم، روح جوان را نيز صيقل مى دهد و او را آزموده مى كند و از خطرات جاده پر پيچ و خم و مخاطره آميز زندگى مصون مى دارد.

در يك نظر سنجى از معاونين محترم فرهنگى دانشجويى، بسيارى برنامه اعزام دانشجويان به حج را يك كار فرهنگى مؤثر و مفيد در تربيت دينى و نگرش مذهبى دانسته اند و عده اى ديگر با توجه به سن و سال دانشجويان و ضرورت هاى ديگر، در اولويت ندانسته و در مجموع آن را در درجه كمى از اهميت نسبت به ساير مسائل فرهنگى ارزيابى كرده اند (1) ولى به نظر نگارنده برنامه اعزام دانشجويان به زيارت حرمين شريفين، جدا از عدم


1- گزارش هيجدهمين گردهمايى معاونين محترم دانشجويى فرهنگى درتبريز 1377.

ص: 15

فراگيرى و برخى كاستى هاى مترتّب بر آن، يك حركت فرهنگى به جا و سنجيده است؛ زيرا مكه و مدينه خاستگاه اسلام و سرزمين نزول وحى است. سير در اين سرزمين مقدس، سير در تاريخ اسلام و مرورى بر حوادث و عوامل شكل گيرى مكتب انسان ساز اسلام است. آشنايى جوانان دانشجو، كه آينده سازان اين مملكت هستند با تاريخ تحوّلات اسلام و مبانى اعتقادى، يك امر ضرورى به نظر مى رسد. افزون بر آن، اين سفر فرصت مناسبى است براى تماس با ملّت هاى مسلمانِ ديگر، كه از نقاط دور دنيا در اين سرزمين مقدس گرد مى آيند و آشنايى با فرهنگ هاى ديگر، زمينه يك تبادل فرهنگى را فراهم مى سازد. ضمن آن كه اين برنامه، هيچ گونه بار مالى را بر دانشگاه ها تحميل نمى كند.

فلسفه اعمال

انسان يك موجود اجتماعى است و شخصيت فردى و اجتماعى او علاوه بر اجتماع، تحت تأثير عوامل متعددى شكل مى گيرد. عوامل شخصيت ساز را شايد بتوان به عوامل وراثتى، محيطى (نظير جامعه اى كه در آن زندگى مى كند)، عوامل خانوادگى (پدر، مادر و اعضاى خانواده)، تاريخ ملى و روابط و ارتباطات جهانى تقسيم كرد. اين عوامل مى توانند شخصيت انسان را به گونه اى مثبت يا منفى شكل دهند. انسان در ابتداى تولد و دوره اى كوتاه از

ص: 16

زندگى خود، مطابق فطرت الهى خود عمل مى كند فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا ... (1)

ولى همين كه وارد اجتماع شد بسته به ميزانى كه با عوامل شخصيت ساز در تماس است، فطرت اوّليه او دست خوش تحول مى شود و به تدريج از فطرت الهى خود فاصله مى گيرد. گاهى تأثير عوامل شخصيت ساز در جهت تكامل روحى او و گاهى بر خلاف جهت آن عمل مى كند. به طورى كه مى توان گفت منحنى تكامل روحى انسان سينوسى (و يا به قولى زيگزالى) است.

اگر انسان با تعاليم آسمانى تربيت و پرورش يابد جهت كلّى منحنى تكامل او صعودى است، و اگر تربيتى در كار نباشد و يا تحت تأثير و در جهت منافع ديگران (قدرت هاى حاكم؛ زر و زور) تربيت و رشد يابد، منحنى تكاملى او سير نزولى خواهد داشت.

براى روشن شدن اين موضوع، يك مثال مى زنيم:

در طول 6 ماهه دوم سال 1376 سيماى جمهورى اسلامى ايران برنامه اى تحت عنوان «ما و ما» ارائه مى داد.

روزى مجرى برنامه به مناسبت روز مبعث حضرت رسول صلى الله عليه و آله برنامه اى را در يك مدرسه ابتدايى اجرا مى كرد كه بسيار آموزنده بود. در اين برنامه دانش آموزان كلاس هاى اول، دوم و سوم ابتدايى به طور مجزا به صف


1- روم: 30

ص: 17

شده بودند و هر دانش آموز با يك كيك فنجانى پذيرايى مى شد. پس از خوردن كيك ها مجرى برنامه شروع به شمارش تعداد فنجان هاى كاغذى كه بر روى زمين ريخته شده بود كرد، به نظرم نتيجه شمارش 5، 12، 29 عدد فنجان كاغذى بود كه به ترتيب توسط دانش آموزان كلاس هاى اول، دوم و سوم بر روى زمين ريخته شده بود، نتيجه اين شمارش ساده نشان مى داد كه فطرت دانش آموزان كلاس اول دست نخورده تر از كلاس دوم و فطرت كلاس دوم دست نخورده تر از كلاس سوم بود. به نظر مى رسيد آنچه موجب بى نظمى دانش آموزان كلاس بالاتر شده، تأثيرات منفى جامعه اى باشد كه در آن بزرگ شده اند. پس محيط اجتماعى كه فرد در آن رشد و نمو مى كند و نوع تربيت، در رشد شخصيت انسان ها مؤثر است.

از آنجا كه فطرت خدادادى انسان در بستر زمان دست خوش تحوّلات ناخوشايند مى شود، لذا حج يك فرصت است كه انسان دوباره متولّد شود و يكبار ديگر به فطرت خويش رجعت كند و تمرينى براى يك زندگى نو و ايده آل انسانى است. شايد به همين دليل باشد كه در حديث آمده است: پس از اعمال حج، تمام گناهان حاجى بخشيده مى شود مثل آن كه تازه از مادر زاده شده است.

حج يك عمل سمبليك و نمادين و داراى يك سرى رمز و رموز يا زبان رمزى است و هر كسى فراخور حالش و نيز معرفتى كه دارد، مى تواند از اين رموز پرده بردارد

ص: 18

و برداشت هايى داشته باشد؛ مثلًا حاجى قبل از عزيمت به سفر حج، بايد بخشى از مالش را به عنوان وجوهات شرعى پرداخت نمايد تا صرف امور شرع و كمك به مستمندان جامعه شود. اين عمل او موجب كاهش شكاف طبقاتى و مانع از تورم ثروت در دست عده اى خاص مى شود. اگر اين دستور اسلام خوب عمل شود و براى آن كلاه هاى شرعى ساخته نشود، مى تواند نقش سازنده اى در حل معظلات مسلمين داشته باشد. حاجى در اين سفر نيز از همه تعلّقات خود شامل زن، فرزند، مال و ثروت بريده مى شود و خود را براى يك سفر روحانى و نمادين آماده مى نمايد؛ يعنى كه او خود را براى يك عروج ملكوتى و پيوستن به خدا مهيّا مى سازد و رمز اين كار، وصيت او و پوشيدن كفن (لباس احرام) است.

احرام

حاجى بايد قبل از احرام، تمام آلودگى ها را از بدن و لباس خود دور كند. نظافت و تمرين نظافت در طول احرام نوعى آمادگى براى آغاز يك زندگى نوين است.

آرى، مسلمان در زندگى فردى و اجتماعى خود بايد عامل به نظافت باشد.

حاجى بايد لباس ساده و ندوخته بپوشد؛ يعنى هر آنچه عامل تشخّص است كنار بگذارد. معناى اين عمل آن است كه: در اينجا تفاوتى ميان شاه و گدا، ثروتمند و فقير،

ص: 19

سفيد و سياه، عرب و عجم و زن و مرد نيست، همه يك رنگ و يك شكل هستند. در اينجا حاجى «من بودن خويش را در ميقات دفن مى كند» عوامل تبعيض طبقاتى را مى كشد و نشان مى دهد كه ديگر ثروت، رنگ و نژاد، زن يا مرد بودن ملاك برترى و معيار ارزش انسانى نيست. تنها معيار فضيلت و برترى، تقوا است؛ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَاللَّهِ أَتْقيكُمْ ... (1)

و علم هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَايَعْلَمُونَ (2)

و جهاد در راه خدا فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً (3)

است.

آنگاه كه حاجى محرم مى شود وبه دعوت پروردگار لبيك مى گويد: «لَبَّيْك، اللَّهُمَّ لَبَّيْك ...» وارد مرحله جديدى مى شود، زندگى جديدى را با يك سرى آداب و رسوم و مقرّرات و بايد و نبايدها آغاز مى كند.

حاجى سلاح حمل نمى كند؛ يعنى اين زندگى جديد، زندگى صلح و صفا و آرامش است، بايد خوى جنگ طلبى را كشت و زندگى را امن كرد. حاجى مى خواهد به حريم امن الهى سفر كند، نيازى به سلاح كشتن ندارد كه اسلام خود مكتب صلح و آرامش است. او نبايد به نفس خود آسيب رساند، موى خود را بكند از خود خون بگيرد، زخمى دربدن ايجاد كند؛ يعنى جان انسان محترم است.


1- حجرات: 13
2- زمر: 9
3- نساء: 95

ص: 20

او بايد از خوى تجاوزگرى و عناد با طبيعت و موجودات زنده طبيعت دست بردارد. ديگر مجاز به ريشه كن كردن درختى و يا گياهى نيست. حق كشتن حتى يك مورچه راندارد. او انسان شدن رابايد تمرين كند و هنر همزيستى مسالمت آميز را بياموزد و اين هنر چه هنر زيبايى است كه فقط در مكتب انسان ساز اسلام تحقق مى يابد.

يكى از افتخارات جهان متمدن امروز «حفاظت از طبيعت و محيط زيست» است ولى در مكتب انسان ساز اسلام انجام اين دستور جزء لاينفك احرام است كه از آغاز پيدايش اسلام به انجام آن تأكيد شده است.

اخلاق پسنديده بزرگترين معيار ارزشى در اسلام است. حاجى بايد اخلاق كريمه را در مدت احرام رعايت كند و زينت بخش اعمال خود قرار دهد. ادب بر خورد با ديگران، رعايت حقوق آنها، صداقت در رفتار و پرهيز از دروغ از نشانه هاى برجسته يك مسلمان مؤمن است و بايد در طول احرام تمرين كند. دروغ گفتن و هر فعل حرام موجب حبط عمل مى شود و در صورت ارتكاب، حاجى بايد گوسفندى را براى جبران خطايى كه مرتكب شده است قربانى كند.

استفاده از زيور آلات كه عامل تشخص و وسيله اى براى فخر فروشى است، ممنوع است. آرايش و عطر زدن ممنوع است؛ زيرا كه اينها نمايشى است از آنچه نيست.

پس خود يك نوع فريب و دغل است.

ص: 21

حاجى نبايد در آينه نگاه كند، نبايد خود را ببيند كه من را در ميقات كشته است. نبايد به زير سقف برود و روى سر را بپوشاند كه زير سقف رفتن نوعى تن آسايى است.

بايد باد، باران و آفتاب جسم و جان محرم را نوازش دهد.

تمايلات جنسى ممنوع است؛ زيرا كه آن هم خصلت حيوانى است و حاجى مى خواهد ملكوتى شود. ماندن در حد حيوان، سقوط انسانيت است و رفتن به مرز ملايك و گذشتن از آن، غايت انسانى است.

رسد آدمى به جايى كه به جز خدا نبيند بنگر كه تا چه حد است مكان آدميت

طيران مرغ ديدى تو زپاى بند شهوت بدر آى تا ببينى طيران آدميت

طواف

وقتى حاجى به ميعادگاه يعنى كعبه مى رسد، همچون قطره اى است كه به دريا مى ريزد. دگر بار قطره دريا، و «من»، «ما» مى شود، نه او، بلكه موجى از انسان ها، همه در يك سو و در يك جهت به «دور» كعبه نه به «طرف» كعبه در حركت اند. هر دور از حجرالأسود آغاز و به حجرالأسود ختم مى شود. هفت دور، نه كمتر و نه بيشتر، كه اين عدد «هفت» ويژگى خاصى دارد. هاجر هفت شوط از صفا به مروه و از مروه به صفا رفت، آسمان ها و زمين هفت گانه اند و هفته هفت روز است. پس از طواف به پيشگاه

ص: 22

اقدس او نماز بايد گزارد؛ يعنى همه چيز به سوى اوست و كعبه نشانه اى از آيات او.

كعبه يك سنگ نشانى است كه ره گم نشود حاجى احرام دگر بند ببين يار كجاست

دكتر على شريعتى چه زيبا مى گويد:

«اينجا ميعادگه است، ميعادگهِ خدا، ميعادگهِ ابراهيم، محمد و مردم! و تو؟! تويى، اينجا غريبى، مردم شو! اى كه جامه مردم بر تن دارى، كه: «مردم ناموس خدايند و خدا نسبت به خانواده اش، از هركس غيرتمندتر است!»

و اينجا حرم اوست، درون حريم او، خانه او! اينجا خانه مردم است.

إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَهُدىً لِلْعَالَمِينَ. (1)

و تو تا تويى، در حرم راه ندارى.

بيت عتيق است، عتيق از عتق، آزاد كردن بنده، عتيق:

آزاد! خانه اى كه از مالكيت شخصى، از سلطنت جباران و حكام آزاد است، كسى را بر آن دستى نيست، صاحب خانه خداست، اهل خانه مردم!

و اين است كه هرگاه چهار فرسنگ از شهرت، خانه ات، دور مى شوى مسافرى، نمازت را شكسته


1- آل عمران: 96

ص: 23

مى خوانى، نيمه، نماز مسافر! و اينجا، از هر گوشه جهان آمده باشى، تمام مى خوانى كه به خانه خود آمده اى، مسافر نيستى، به ميهنت، ديارت، حريم امنت، خانه ات بازگشته اى. در كشور خود، خانه خود غريب بودى، مسافر بودى. اينجا، اى نَى بريده مطرود، تبعيدىِ غربت زمين، انسان! به نيستان خويش باز آمده اى، به زادگاه راستين خويش رجعت كرده اى.

خدا و خانواده اش، مردم! اين خانواده عزيز جهان، اكنون در خانه شان و تو تا تويى، بيگانه اى، بى پيوندى، بريده اى، بى پناه، آواره، بى پايگاه، بى خانمان، وجود! از تويى بدر آى آن را در بيرون بنه به درون خانه آى، عضو اين خانواده شو. اگر در ميقات، خود را دفن كرده بودى، مردم شده بودى، اينجا همچون آشنا، دوست، خويشاوند نزديك يكى از خاندان خدا، به درون خانه مى آمدى».

سعى صفا و مروه

گويند نخستين بار آدم صفىّ اللَّه كه ازبهشت رانده شد، بر اين كوه فرود آمد كه نام كوه «صفا» از نام اوست و حوا در كوه مروه ظاهر شد كه اين كوه از «مَرْأَه»، كه به معنى زن است، گرفته شد. مُحرم بايد سعى خود را از صفا آغاز و به مروه ختم نمايد، هفت مرتبه، به تعداد دفعاتى كه هاجر براى يافتن آب براى فرزندش اسماعيل فاصله ميان دو كوه را به جستجوى قطره اى آب طى كرد.

ص: 24

آغاز يك سفر

اما اينجا سخن از يك سفر است و مبدأ حركت و آغاز اين سفر خانه علم است. انتخاب اين مبدأ چه زيبا و با مسما است؛ زيرا سفر نياز به معرفت دارد و دانشگاه محل كسب معرفت است. دانشگاه خانه هميشگى علم و يكى از زيباترين خانه هاى خداست. خداوند آنگاه كه انسان را به جانشينى خود در زمين آفريد، قطره اى از علم بى پايان خويش را به او بخشيد؛ وَمَا أُوتِيتُمْ مِنْ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا (1)

و به او رنگ خدايى داد. حركت از خانه علم به كعبه عشق، مسير صحيح شناخت خداوند به شناخت خويش است «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ».

لذا همه قطره ها از اقصا نقاط كشور قرار است در زمان و تاريخ معين (28/ 5/ 77، ساعت 9 صبح) در مسجد دانشگاه اصفهان گردهم آيند. آنگاه كه هدف و راه هاى منتهى به آن و ابزار رسيدن به آن با جلسات توجيهى و سخنرانى پيش كسوتان سفر مشخص شود سفر با معرفت بيشترى آغاز مى شود. آقاى سقائى مسؤول كاروان، تدارك سفر مى بيند و روحانى كاروان، آقاى حسناتى است كه هدف را تفسير مى كند و بايد تا انتها قافله را هدايت كند.

در مسير حركت بايد از مزار عاشقان شهيد گذشت و مشام را به عطر گلواژه هاى عشق و لاله هايى كه در گلستان شهدا


1- اسراء: 85

ص: 25

روييده اند معطر نمود. پس از لختى درنگ در كربلاى شهدا و نجوايى با عشاق به آنجايى كه بايد پرواز جسم را با پرواز روح همنوا كرد طى طريق كرديم. (1) پس از طى مقدمات و كسب جواز و گذراندن مراحل عبور، زمان پرواز فرا رسيد. (2)

جده

مدت پرواز از اصفهان تا جده 30/ 2 ساعت است و در ساعت 30/ 1 به وقت ايران (12 به وقت جده) (3) پرواز عشق در فرودگاه دل (جده) فرود آمد.

شهر بندرىِ جده در جنوب شبه جزيره عربستان و در ساحل شمالى درياى سرخ قرار گرفته و هواى آن شرجى و بسيار گرم است. تغييرات درجه حرارت جده ميان 20 تا 47 درجه حرارت گزارش شده است. (4)

پس از ورود به فرودگاه جده براى كنترل، به سالن انتظار رفتيم. امسال در فرودگاه جده به زوار ايرانى چندان سخت نمى گيرند و اين نشان از روابط رو به بهبود ايران و عربستان است. نكته اى كه برايم قابل توجه بود ميزان


1- ساعت 30/ 6 حركت به سمت فرودگاه اصفهان.
2- چهارشنبه 28/ 5/ 77 ساعت 23
3- اختلاف ساعت تهران ورياض در شش ماه اول سال 30/ 1 ساعت است يعنى ايران 30/ 1 جلوتر است.
4- راهنماى زائران عمره مفرده، 1377

ص: 26

حساسيت رژيم سعودى به حمل مواد مخدر بود. گفته مى شد كه اگر از زائرى حتى يك گرم هروئين پيدا كنند، او را در ملأعام گردن مى زنند. پس از كنترل گذرنامه ها وخروج از فرودگاه، سوار اتوبوس هايى كه براى انتقال زوار فراهم گرديده بود، شديم. شماره اتوبوس و شماره صندلى هر زائر از قبل مشخص شده، هواى جده گرم و شرجى است ولى اتوبوس ها مجهز به كولر وكاملًا خنك مى باشند.

آقاى حسناتى، روحانى كاروان كه سوار اتوبوس ما بود، مى خواست زائران را در بدو ورود به عربستان توجيه كند. ميكروفن بلندگو را كه روى داشبورد اتوبوس بود برداشت، صداى بلندگو شنيده نمى شد، هرچه به زبان عربى از راننده تقاضا مى كرد كه صداى آن را بلندتر كند عكس العملى از راننده مشاهده نمى شد. راننده ظاهراً تبعه فليپين بود. قيافه درهم كشيده و عبوسى داشت، اصلًا صدايى از او برنمى خاست. فكر كردم شايد عربى نمى داند و يا ايما و اشاره هاى ما را درك نمى كند، شروع كردم با زبان انگليسى با او تكلم كردن تا شايد عكس العملى نشان دهد، سرانجام دست سِحر شده او به حركت درآمد و كمى صداى بلندگو را بلندتر كرد.

در فاصله 165 كيلومترى مدينه در محلّى به نام ساسكو به قصد اقامه نماز صبح و استراحت توقف كرديم.

طبق برنامه مى بايست نماز را در مدينه منوره و در مسجدالنبى مى خوانديم، ولى به علت بى نظمى زوار هنگام

ص: 27

سوار شدن به اتوبوس ها، زمان حركت از جده به مدينه مدت 2 ساعت و 20 دقيقه تأخير شد. در استراحت گاه ساسكو امكاناتى از قبيل مسجد، پمپ بنزين، رستوران و سوپر ماركت موجود بود، تقريباً مشابه رستوران هاى بين راهى انگلستان، ولى خبرى از زيبايى و نظافت اروپايى نبود.

در پمپ بنزين با يكى از كارگران آنجا وارد صحبت شدم. زبان انگليسى را خوب مى دانست، مليت او را پرسيدم، گفت اهل بنگلادش است و مدت يك سال است كه در آنجا كار مى كند. او مى گفت قيمت يك ليتر بنزين 63 هلله است (يك ريال سعودى 100 هلله است). او مى گفت شركت ساسكو يك شركت خصوصى است و ماهانه 650 ريال سعودى به او مى پردازند. مدرك او ليسانس است و مدعى بود كه علاوه بر 650 ريال مبالغ ديگرى از طريق پاك كردن شيشه ماشين ها و درصدى هم از فروش بنزين به او پور سانت مى دهند. او مى گفت سعودى ها خود را رييس و آقا مى دانند و اين نوع كارها را انجام نمى دهند. اسم كارگر بنگلادشى محمد مأمون بود. از گفت وگو و مصاحبت با ما بدش نمى آمد. در آخر كار با اصرار يك قوطى نوشابه را به ما تعارف كرد. او مى گفت برخى از ايرانى ها بد عمل مى كنند؛ مثلا قوطى نوشابه نيم خورده را به ما تعارف مى كنند كه اين اهانت به ما است.

ص: 28

اتوبان جده به مدينه شش خطه و شبيه اتوبان قم- تهران است، ولى به خوبى خط كشى شده و علائم راهنمايى نسبتاً خوب است. زمين هاى دو طرف اتوبان سنگلاخى و خشك و لم يزرع است و در برخى از قسمت ها عمليات كوير زدايى انجام شده و بوته ها و درختچه هايى كوتاه غرس كرده اند. در اطراف جاده بر روى تابلوهايى عباراتى نظير «اذْكُر اللَّهَ»، «سبحان اللَّه» و «الحمد للَّه» به چشم مى خورد. تابلوهاى راهنمايى و رانندگى نيز نسبتاً بزرگ و به دو زبان عربى و انگليسى نوشته شده اند. استراحت گاه ها در فواصل كم از يكديگر قرار دارند (حدود 25 كيلومتر).

مدينه النبى

شهر مدينه به فاصله 420 كيلومتر در شمال شهر بندرى جده و به فاصله 440 كيلومتر از مكه قرار گرفته است.

اطراف شهر را كوه هايى به ارتفاع 65 تا 130 متر كه خشك و عارى از پوشش گياهى است، فرا گرفته است. متوسط بارندگى 38 ميلى متر و متوسط حد اكثر و حد اقل درجه حرارت 40 و 10 درجه سانتيگراد گزارش شده است (شرقى 1985). جمعيت تقريبى شهر حدود 500 هزار نفر است. (1)


1- سى دى اطلس 1998

ص: 29

حدود ساعت 9 صبح به وقت ايران (30/ 7 به وقت عربستان) به 7 كيلومترى شهر مدينه رسيديم. آقاى حسناتى مى گفت كه مشركين حق ورود به مدينه را ندارند.

مسجد شجره در هفت كيلومترى شهر مدينه قرار گرفته است. كسانى كه از مدينه به قصد زيارت كعبه خارج مى شوند، بايد در اين مسجد كه ميقات است محرم شوند.

البته ميقات هاى ديگر هم هست.

مسجد قبا بعد از مسجد شجره و نزديك به مدينه قرار دارد كه گفته مى شود: اولين مسجدى است كه به دستور حضرت رسول صلى الله عليه و آله ساخته شده.

آقاى حسناتى نخلستان هايى را نشان مى داد و مى گفت: اينها متعلق به شيعيان نخاوله است و خرماى خوبى نيز دارد.

او مى گفت: اكثر نخلستان هاى جنوب مدينه در سال هاى اخير تخريب و به برج و بارو تبديل شده اند.

ساعت 30/ 9 به وقت تهران وارد مدينه شديم و در هتل مركزالحرمين كه در شارع ستين، پشت فندق الدخيل و به فاصله حدود 250 مترى حرم نبوى قرار دارد، ساكن شديم. اين هتل داراى 10 طبقه، 200 اتاق و 450 نفر ظرفيت و دو آسانسور مى باشد. هتل نسبتاً خوبى است و ما در اتاق 912 مستقر شده ايم. ساعت 11 امروز قرار است به زيارت حرم پيغمبر صلى الله عليه و آله مشرف شويم.

ص: 30

مسجد النبى

(پنجشنبه 29/ 5/ 77)

مسجدالنبى در مركز شهر مدينه و قبرستان بقيع در فاصله كوتاهى از آن قرار گرفته است. امروز ساعت 11 قصد زيارت حرم نبوى صلى الله عليه و آله و قبرستان بقيع را كرده ايم.

همان طوركه گفته شد فاصله چندانى ميان هتل ومسجدالنبى نيست. قبرستان بقيع كه با ديوارهاى بلند (حدود چهار متر) و نرده محصور شده، در مسير هتل به مسجدالنبى قرار گرفته است. اين ديوارها نوساز و با سنگ مرمر سياه ساخته شده است. قبرستان بقيع با يك سابقه تاريخى دور و دراز ريشه در صدر اسلام دارد. قبور چهار تن از ائمه شيعه؛ امام حسن، امام زين العابدين، امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهم السلام و بسيارى از صحابه رسول اللَّه و همسران آن حضرت در اين قبرستان آرميده اند. هر قبر با يك يا دو لاشه سنگ مشخص شده است و هيچ نام و نشانى بر روى قبور نيست. بزرگان دين هم مظلومند و شايد به خاطر همين مظلوميت است كه ياد و نام آنها در تاريخ و در دل عاشقان ثبت و ضبط مانده و محل دفن آنها سينه به سينه به خيل عشاق منتقل و در خاطره ها مانده است. قبور ائمه، صحابه و زنان پيامبر مشخص است. گفته مى شود قبر حضرت زهرا عليها السلام نيز در قبرستان بقيع و در محدوده قبور ائمه چهارگانه است.

به هر حال وارد مسجد النبى شديم كه از ضلع شرقى

ص: 31

سه درِ اصلى به نام هاى باب البقيع، باب جبرئيل و باب النساء به قسمت اصلى مسجد النبى منتهى مى شود. مستحب است كه زائر براى اولين بار از درِ جبرئيل وارد شود. (پس از ورود به مسجدالنبى گزاردنِ دو ركعت نماز تحيت مسجد، دو ركعت نماز براى حضرت رسول، دو ركعت براى حضرت فاطمه و دو ركعت براى ائمه چهارگانه توصيه شده است. در ضمن توصيه شده است كه براى والدين نيز دو ركعت نماز خوانده شود. در روايات آمده است نماز در اين مسجد اجر و مزد فراوان دارد).

ساعت 30/ 12 آواى زيبا و ملكوتى اذان، نمازگزاران را براى اداى فريضه ظهر فرا خواند. ربع ساعتى بعد از اذان، نماز شروع شد. در طول نماز و قبل و بعد از آن، سكوت مطلق همه جا را گرفته بود، تو گويى تمام صداها در سينه ها حبس شده است. هر چند تمام مسجدالنبى و پيرامون آن پر از جمعيت بود ولى گويا كسى در آنجا حضور نداشت. بله ادب اقتضا مى كند كه در پيشگاه اقدس حق و در محضر رسولش ساكت و آرام بود و آيه يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَاتَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِىِّ (1)

كه بر سر در محراب نبوى صلى الله عليه و آله نقش بسته است همه را به اين سكوت معنى دار فرا مى خواند. «اميد مجد» در ترجمه اين آيه به سبك فردوسى ابياتى به شرح زير سروده است.


1- حجرات، 2

ص: 32

مباد فراتر زصوت نبى به گفتن گشاييد هرزه لبى

چوگشتيددور از طريق ادب شود محو اعمالتان نزد رب

نماز جماعت مسجد النبى با شكوه و عظمت خاصى برگزار مى شود. هنگام اذان ظهر، تمام مغازه ها تعطيل و همه مردم سراسيمه به سمت مسجدالنبى در حركتند.

ضريح پيامبر در قسمت جنوبى مسجد النبى واقع است.

شرطه ها اطراف ضريح را گرفته و نمى گذارند كسى به ضريح نزديك شود؛ زيرا وهابى ها معتقدند كه بوسيدن حرم و دست كشيدن به آن شرك است!

پيامبر در خانه خويش مدفون است. در يك طرف ضريح پيامبر، درِ كلون دارى است كه گفته مى شود درِ خانه حضرت زهرا عليها السلام است. درِ حيات پيامبر، درِ منزل صحابه، همه به مسجد بازمى شده است كه به حضرتش وحى مى شود همه درها، به جز خانه زهرا عليها السلام به مسجدالنبى بسته شود. جايى كه مسجد پيامبر ساخته شده است منزل ابوايوب انصارى است و همان جايى است كه شتر حضرت پس از ورود به مدينه زانو زد و پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد كه در همانجا مسجدى بسازند. از ستون هاى اين مسجد پنج ستون معروف و داراى اسامى خاص مى باشند.

يكى از آن ها «ستون حنّانه» است، اين ستون در جاى تنه درخت خرمايى قرار دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به آن تكيه مى داده و خطبه مى خوانده است و چون پيامبر صلى الله عليه و آله به منبر رفت، آن درخت از هجر پيامبر به ناله آمد.

ص: 33

ستون ديگر، «ستون توبه» يا «ابو لبابه» است كه گفته مى شود يكى از صحابه به نام ابولبابه مرتكب گناهى شد.

وى آنگاه از كرده خويش پشيمان شد و به نشانه توبه، خود را با زنجير به اين ستون بست، سرانجام توبه اش از طرف خدا پذيرفته شد و حضرت آن زنجير را با دست خويش باز كرد. در ضلع شرقى مسجد محراب كوچكى است كه در جايگاه نماز پيامبر ساخته شده است و اداى نماز در جايگاه پيامبر داراى ارزش بالايى است.

در درون صحن مسجدالنبى وبربالاى رواق ها، اسامى ائمه اطهار عليهم السلام برخى از صحابه رسول اللَّه نوشته شده است؛ از جمله اسامى على، فاطمه، حسن، حسين، زين العابدين و ... محمد المهدى عليهم السلام يعنى اسم دوازده جانشين پيامبر به طور پراكنده درج شده است. اسم محمد المهدى به طور ماهرانه اى نوشته است كه «حى» را نيز نشان مى دهد.

گفته مى شود در دو نوبت مسجدالنبى طعمه حريق شده است؛ يك بار در سال 654 هجرى قمرى، در عهد ملك ظاهر و بار ديگر در تاريخ 886 بر اثر صاعقه، مسجد و كتاب هاى موجود در آن سوخته است.

روضه مباركه فعلى كه بر روى آن گنبد سبز رنگى استوار است از بناى ملك قايتباى است كه در سال 888 تجديد شده است. (1)


1- سفرنامه حسام السلطنه 1298 ه. ق.

ص: 34

ساعت 30/ 9 شب براى شركت در دعاى كميل كه توسط بعثه مقام معظم رهبرى در هتل دَلّه برگزار شده بود رفتيم. تعداد كثيرى زائر ايرانى در اين مراسم شركت كرده بودند و دعاى روح بخش كميل خوانده شد.

محراب پيامبر صلى الله عليه و آله

(جمعه 30/ 5/ 77)

ساعت 30/ 3 صبح جمعه، بار ديگر عازم مسجدالنبى شديم. مسجد خلوت بود. به قسمت هاى جلو روضةالنبى رفتم و خود را به محراب كوچكى كه متعلق به نبى مكرم اسلام است و حضرت در آن جا نماز مى گزارده، رساندم.

عده اى در صف منتظر نوبت براى اداى نماز در جايگاه رسول اللَّه بودند. دو نفر به سختى مى توانند همزمان در محراب بايستند. يك سياه پوست در محراب نشسته بود و قرآن مى خواند، بعد شروع كرد به خواند نمازهاى مكرر و طولانى و غافل از اطراف خويش كه مى رفت موجب اعتراض ديگران شود. يك جوان ايرانى كه بالاى سر او ايستاده بود و منتظر بود تا جاى او را بگيرد، مرتب مى گفت:

حاجى حقّ الناس!، حقّ الناس! جوان سياه پوست هم وقعى نمى گذاشت، ولى بالاخره از رو رفت و جايش را به ديگرى داد. من هم دو ركعت نماز به طور ضربتى در آن جايگاه ادا كردم و به ياد آوردم آرزوهاى دور و درازم را؛

ص: 35

«حَبَسَني عَنْ نَفْعي بُعْدُ امَلي وَ خَدَعْتَنِي الدُّنْيا بِغُرُورِها» (1)

و خواسته هايم را ... ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ .... (2)

تا شايد مورد اجابت واقع شود با خود گفتم: اى آدم بى مقدار، اينجا كه جايگاه تو نيست. اينجا مهبط وحى و محل نزول فرشتگان مقرّب است.

قبرستان بقيع

بعد از اداى نماز صبح عازم قبرستان بقيع شديم.

قبرستان بقيع صبح ها بعد از نماز تا طلوع آفتاب براى ورود مردها باز است. زائران ايرانى و غير ايرانى (شيعه و سنى) دسته دسته براى ديدن و زيارت قبور صحابه رسول اللَّه، همسران آن حضرت و ائمه دين وارد قبرستان شده، از دور مشغول زيارت مى شوند. در قبرستان بقيع دلم شكست.

شروع به گريه كردم، راستى حقانيت ائمه دين را در مظلوميت آنها مى توان يافت. شايد انسان در كنار قبر پيغمبر خيلى دلش شكسته نشود ولى در جوار قبور چهار گانه ائمه و قبور شهداى مظلوم احد به شدت مضطرب و اشك ها خود به خود جارى مى شود و اين عاملى است كه احساسات مسلمان ها تحريك شود. و بهترين شيوه براى ترويج حبّ اهل بيت است. چون مى ديدم هر زائرى از


1- گزيده اى از دعاى شريف كميل.
2- غافر: 60

ص: 36

شيعه يا سنى كه به قبرى نزديك مى شد، از ديگران مى پرسيد: اين قبر كيست؟ وآن ديگرى كيست وهمين طور تكرار، تكرار و شايد اين نحو تجسّس، تأثير عميقى در قلوب ايجاد نمايد. عميق تر از آن كه از روى نوشته قبور بدانند كه اين قبر كيست و ...

بازار مدينه

شنبه (31/ 5/ 77)

طبق معمول همه روزه، صبح براى اداى فريضه نماز به مسجدالنبى رفتيم، ابتدا نماز جماعتى و سپس زيارتى از مرقد مطهر نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله.

بقيه روز صرف بازديد از بازار شد. بازار اصلى مدينه در اطراف مسجدالنبى متمركز است. بازار، لابلاى هتل هايى كه ظرف چند سال اخير مثل قارچ اطراف مسجدالنبى روييده اند پيچ مى خورد. مغازه ها پر از اجناس به درد نخور و بنجول چينى، كره اى، هندى، پاكستانى و ...

است.

بعد از نماز مغرب از مسجدالنبى بيرون آمدم و جلو باب على بن ابى طالب عليه السلام (درب 29) براى وعده اى كه كرده بودم رفتم. ناگاه اسحاق رسول، دوست پاكستانى را كه در شهر بدفورد انگلستان مغازه داشت با دو دختر و پسرش ملاقات كردم. او خيلى خوشحال شد و يكديگر را در آغوش گرفتيم و حال و احوال كرديم. او مى گفت: تازه از

ص: 37

انگلستان آمده و بعد از انجام عمره عازم پاكستان است.

مدت يك ماه در پاكستان مى ماند و مجدداً به انگلستان مراجعت مى كند. امروز صبح قبل از ملاقات با او، من و دوستم ناخودآگاه يادى از او كرده بوديم، چونكه اكثر مغازه هاى مدينه مشابه مغازه اسحاق رسول در انگلستان است. به او هم گفتيم كه ما امروز به خاطر اين تشابه يادى از او كرديم. پاكستانى هاى مهاجر در انگلستان به همان سبك و سياق عمل مى كنند. هر چند بيش از چهل و اندى سال است كه پاكستانى ها در انگلستان ساكن شده اند (1) ولى حتى در كشور ميزبان آداب و رسوم خود را حفظ كرده اند. طرز كسب، طرز لباس پوشيدن و خوردن و آداب و معاشرت هنوز به روش پاكستانى است.

توسعه مسجد النّبى

امروز گشتى در مسجدالنبى زدم و تعداد ستون هاى بخش جديد مسجدالنبى را شمارش كردم حدود 63 دهنه رواق شرقى- غربى و 32 دهنه شمالى- جنوبى و فاصله هر دهنه 10 متر است. لذا تعداد ستون ها را حدود 2016 مى توان تخمين زد. توسعه مسجد النبى در تاريخ 4/ 11/ 1414 هجرى قمرى مطابق 15/ 4/ 94 ميلادى


1- در آن زمان پاكستان مستعمره انگليس بود و انگليسى ها براى بازسازى هاى خرابى هاى ناشى از جنگ جهانى نياز به كارگر ارزان داشتند. لذا عده اى از پاكستانى ها را به عنوان عمله به كشور خود بردند كه هنوز در آنجا ساكن هستند.

ص: 38

به دست فهدبن عبدالعزيز، شاه سعودى به پايان رسيده است.

شهداى احُد

يكشنبه (1/ 6/ 77)

برنامه امروز دسته جمعى است، قرار است از جاهاى ديدنى شهر مدينه بازديدى داشته باشيم.

صبح ساعت 30/ 8 اتوبوس هاى واحد كه براى همين منظور كرايه شده بودند، جلو هتل، زوار را به قصد ديدن اماكن مقدسه سوار كردند. اولين محلّ بازديد، قبرستان شهداى جنگ احد بود كه در شمال شهر مدينه، در دامنه كوه هاى احد قرار دارد. جنگ احد ميان كفار مكه و مسلمانان رخ داد. كفار مكه پس از شكست در جنگ بدر بر آن شدند كه شكست خود را جبران كنند. به همين هدف حدود سه هزار نيرو جمع كردند و براى جنگ با مسلمانان از مكه به سمت مدينه آمدند. پيامبر با مسلمانان به ويژه طبقه جوان مشورت كرد و قرار بر اين شد كه براى جنگ با كفار از شهر خارج شوند. تعداد نيروهاى اسلام يك هزار نفر بود. در ابتداى نبرد مسلمانان شكست سختى را به نيروهاى كفر وارد كردند. ولى نيروهاى فاتح مسلمان اندكى بعد از جنگ، شروع به جمع آورى غنائم جنگى كردند. به تبعيت از آنها جمعى ديگر

ص: 39

از نيروهاى اسلام كه مشغول حفاظت ازتنگه احد (1) بودند، اين تنگه سوق الجيشى را رها و به جمع كنندگان غنائم پيوستند. دشمن نيز از موقعيت استفاده كرد و به مسلمانان يورش برد. حدود 70 نفر از آنها؛ از جمله حمزه عموى پيغمبر شهيد شدند و دندان پيامبر صلى الله عليه و آله هم در اين جنگ شكست. در حال حاضر شهركى در دامنه كوه احد ساخته شده است. اطراف قبور شهداى احد حصار بلندى ايجاد شده، و از ورود زوار به محوطه قبرستان جلوگيرى مى شود. قبر حمزه عموى پيامبر نيز در اين محوطه است.

مسجد ذوقبلتين

محل ديگرى كه مورد بازديد قرار گرفت، مسجد ذوقبلتين بود، اين مسجد در شمال غربى شهر مدينه واقع است. پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله در اين مسجد مشغول عبادت بود كه جبرئيل نازل شد و دستور تغيير قبله از بيت المقدس به كعبه را به پيامبر ابلاغ نمود. در داخل


1- تنگه احد تنگه اى است بين جبل رمات و دماغه كوه احد، تپه رمات در حال حاضر حدود 10 متر ارتفاع و وسعت آن حدود 600 متر مربع است. اطراف اين تپه تسطيح شده است. اگر فرسايش را به طور طبيعى 1 سانتيمتر در سال فرض كنيم، در طول 1400 سال قريب به 1400 سانتيمتر از ارتفاع تپه كاسته شده است. يعنى در زمان وقوع جنگ احتمالًا ارتفاع تپه حدود 24 متر بوده است.

ص: 40

مسجد دو محراب در دو سوى مسجد؛ يكى در جنوب (مكه) و ديگرى در شمال (مسجد الاقصى) در مقابل هم و با 180 درجه اختلاف مشخص است. پس از بازديد اين مسجد تاريخى و تماشايى، عازم منطقه جنگ احزاب شديم.

مساجد سبعه

منطقه جنگ احزاب در شمال مدينه و در دامنه يك رشته كوه كوتاه واقع شده است. در دامنه تپه هاى اين منطقه تعدادى مسجد كوچك قرار دارد كه معروف ترين آنها مسجد فتح، مسجد امام على عليه السلام، مسجد سلمان، مسجد ابوبكر و ... است. مسجد فاطمه عليها السلام مسجد بسيار كوچكى است كه اخيراً درِ آن را با سنگ مسدود كرده اند. مجموعه اين مساجد معروف به مساجد سبعه (هفتگانه) است. اين مساجد از سه طرف به پارك زيبايى محصور است كه در دامنه تپه ها ايجاد شده است.

مسجد امام على عليه السلام بعد از مسجد فاطمه عليها السلام كوچك ترين مسجد بود كه 20 نفر به سختى مى توانستند همزمان در آن نماز بخوانند. بدون هيچ گونه وسيله خنك كننده و امكانات اوليه، ولى در مسجد ابوبكر كه بزرگ تر از بقيه مساجد بود وسايل خنك كننده وجود داشت.

ص: 41

مسجد قبا

بعد از بازديد مساجدِ ياد شده، سرى نيز به مسجد قبا زديم، مسجد قبا نخستين مسجدى است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله پس از هجرت از مكه به مدينه، در دهكده اى به نام قبا كه در 5 كيلومترى شهر مدينه است، احداث كرد. اين مسجد كه بر اساس تقوا بنا شده، (لَمَسْجِدٌ اسِّسَ عَلَى التَّقْوى) (1)

در يك منطقه شيعه نشين است. نخل ها در حومه آن گسترده اند. در اين مسجد نيز نماز تحيّتى خوانده شد، آنگاه در گوشه اى تكيه كردم و از فرط خستگى و گرماى طاقت فرساى سفر، لختى خوابم برد.

دماى آن روز حدود 46 درجه سانتيگراد بود. قبل از نماز ظهر به مدينه برگشتيم تا پس از اداى نماز ظهر و صرف ناهار و استراحت برنامه هاى بعد از ظهر را آغاز كنيم. بعد از ظهر به تماشاى مغازه هاى اطراف هتل رفتيم.

امشب طبق معمول شب هاى گذشته ساعت 30/ 9 جلسه توجيه زوار است كه براى محرم شدن و عزيمت به مكه بايد خود را آماده كنند. متأسفانه برخى از اين جلسات طولانى، خسته كننده و مطالب آن تكرارى است.

باز هم بارگاه نبوى صلى الله عليه و آله

دوشنبه (2/ 6/ 77)

صبح روز دوشنبه قبل از اذان صبح، عازم مسجدالنبى


1- توبه: 108

ص: 42

شديم. نماز گزاران از گوشه و كنار، شتابان به سوى مسجد در حركت بودند. معنويت صبح، همه را به وجد واداشته بود. صداى اذان در همه جاى مدينه طنين انداز بود. مؤذن مسجدالنبى در جايگاه ويژه كه گفته مى شود جايگاه بلال، مؤذن مخصوص رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است، قرار گرفته، اذان اول انسان هاى شيفته معبود را از جا مى كَند و آنها را روانه مسجد مى كند و اقامه كه بسيار سريع گفته مى شود، براى ايجاد صفوف منظم جماعت و مقدمه خواندن نماز در پيشگاه حق تعالى است.

پس از اداى فريضه نماز صبح در قسمت جديد مسجد النبى، با اذن دخول، از درِ جبرئيل وارد حرم مطهّر نبوى شديم، سمت راست حرم سكويى معروف به سكوى اصحاب صُفّه قرار دارد. در صدر اسلام عده اى از مهاجرين كه از مكه به مدينه هجرت كرده بودند، به علت نداشتن منزل، در اين جا سكونت داشته اند.

در سمت چپ مرقد پيامبر صلى الله عليه و آله درِ خانه شخصى حضرت قرار دارد. دو نفر ديگر؛ يعنى عمر و ابوبكر هم در پايين پاى پيامبر مدفونند. در قسمت شرقى ضريح پيامبر درِ كوچك كلوندارى است كه گفته مى شود درِ خانه حضرت زهرا عليها السلام است.

بعد از زيارت قبر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و بازگشت به هتل، قرار است در جلسه اى كه از طرف مسؤولان كاروان برگزار مى شود، شركت كنيم. حاج آقا قريشى نماينده مقام

ص: 43

معظم رهبرى نيز در اين جلسه شركت مى كنند. جلسه ساعت 30/ 9 شروع شد. ابتدا تلاوت قرآن، سپس مداحى، آنگاه سخنرانى دكتر شيخ الاسلام، سپس سخنرانى يكى ديگر از روحانيون، آنگاه سخنرانى آقاى ابوترابى نماينده دفتر نهاد نمايندگى رهبرى در دانشگاه تهران و ... هواى سالن فوق العاده گرم، تهويه نامطبوع، برنامه تكرارى، خسته كننده و ...

سيرى در بازار مدينه

امروز بعد از ظهر روانه بازار شديم. يكى از دانشجويان دختر، تعدادى روسرى خريده بود كه از ما تقاضا كرد به او كمك كنيم تا روسرى ها را به مغازه دار پس بدهد و پولش را دريافت كند. مغازه دار افغانى بود. وى ابتدا اصرار داشت كه به جاى روسرى ها جنس ديگرى را قالب كند و ما هم اصرار داشتيم كه پول آنها را برگرداند. به مغازه دار گفتم اينجا بازار اسلامى است و شما بايد حقوق مشترى ها را رعايت كنيد و اگر يك مشترى احساس كرد مغبون شده است شرعاً شما مسؤوليد جنس را برداريد و پول را بپردازيد. در ادامه گفتم: من مدتى انگلستان بودم هرگاه مشترى به دلايلى جنسى را كه قبلًا خريده بود و باب ميلش نبود حتى يك ماه بعدازخريد هم آن را برمى گرداند، فروشنده بدون ناراحتى جنس را تعويض مى كرد و يا پولش را پس مى داد. پس از شنيدن اين حرف مغازه دار

ص: 44

سخت عصبانى شد و گفت: برو كافر! گفتم چرا گفتى كافر؟

گفت: براى اين كه تو يك مسلمان را با كافر مقايسه كردى.

برو و روسرى ها را هم نه پس مى گيرم و نه عوض مى كنم.

هر چه اصرار كرديم اثرى نداشت. معلوم بود كه از آن برادران دينى متعصب و بى منطق است. من به خواهر دانشجو گفتم تا با يكى از خواهران در مغازه بماند شايد مغازه دار راضى شود و من مغازه را ترك كردم. اين تصميم نتيجه مثبتى در پى داشت و بالأخره فروشنده راضى به پس گرفتن جنس شده بود.

تعداد قابل توجّهى از مغازه داران مدينه به زبان فارسى مسلط بودند و شايد به جرأت بتوان گفت، فارسى دوّمين زبان رايج بازار مدينه است (يعنى بعد از زبان عربى). نكته ديگر اينكه بازاريان مدينه عمدتاً مهاجرين افغانى، ازبكى، پاكستانى و هندى مى باشند كه تماماً از بزرگ تا كوچك، زبان فارسى را روان صحبت مى كنند.

مغازه داران همين كه چشمشان به يك ايرانى مى افتاد قند توى دلشان آب مى شد. وقت را غنيمت مى شمردند و شروع مى كردند به فارسى صحبت كردن تا طعمه دلخواهشان را به تله بيندازند و اكثر مواقع هم موفق بودند.

چون كه يك جنس را گاهى با قيمت دو برابر به مشترى تحميل مى كردند. به همين لحاظ از ابتدا به زوار ايرانى توصيه مى شود كه در روزهاى اول كه هنوز آشنا به محيط نيستند، اقدام به خريد نكنند. به جرأت مى توان گفت كه

ص: 45

رونق بازار مدينه در ايام عمره از زوار ايرانى است. كمتر مغازه اى است كه حضور يك يا چند ايرانى همزمان در آن مشاهده نشود. حرص و ولع ايرانى ها به خصوص خانم ها براى خريد، زايدالوصف است.

در هنگام اذان، مغازه داران مغازه ها را تعطيل مى كنند و براى اداى نماز به سوى مسجدالنبى حركت مى كنند. ولى گروهى نيز كه غالباً ايرانى هستند با كوله بارى كه خريده اند به سوى هتل ها در حركتند. متأسفانه آنها گويى براى تجارت آمده اند نه زيارت.

مكان هاى ديدنى ديگر

سه شنبه (3/ 6/ 77)

برنامه امروز صبح نيز گروهى است و قرار است از برخى ديگر از مكان هاى تاريخى مدينه بازديد كنيم. اين مكان ها نزديك مسجدالنبى است. آقاى حسناتى كه روحانى كاروان و اهل نجف آباد اصفهان است، گاهى با لهجه نجف آبادى لطيفه اى مى گويد و همه را به خنده وامى دارد. او سفرهاى زيادى به مكه و مدينه داشته به وضع شهر مدينه تا حدّى آشناست. اول صبح بعد از زيارت قبرستان بقيع، پياده عازم مسجد غمامه شديم، اين مسجد در شرق مسجدالنبى واقع است.

بقيه آن روز بارديگر با شركت در نماز جماعت مسجدالنبى، زيارت حرم پيامبر و قبرستان بقيع و گشتى در

ص: 46

بازار گذشت. دو نفر را به طور تصادفى در راه پله هاى قبرستان بقيع ملاقات كردم؛ نفر اول آقاى محسنى قاضى دادگاه پر سر و صداى كرباسچى شهردار تهران بود كه او را قبلًا از سيماى جمهورى اسلامى ايران به كرات ديده بودم.

ولى اينجا اوّلين بار به او برخورد كردم، سلامى و معانقه اى ولى فرصت بحث و گفت وگو نشد. نفر دوم آقاى نقره كار شيرازى استاندار اسبق فارس بود. وى را كه در بعد از ظهر همان روز، مجدداً در راه پل هاى بقيع ديدم، مرد متينى است و مدتى نيز من فرماندار وى در يكى از شهرستان هاى استان فارس بودم.

برنامه شبى با پيامبر در جوار بقيع

سه شنبه شب، برنامه «شبى با پيامبر در جوار بقيع» در بعثه رهبرى واقع در فندق الدخيل برگزار شد. مجريان برنامه همگى دانشجو بودند. محتواى برنامه نسبت به ساير برنامه هايى كه تاكنون انجام شده بود، پربارتر مى نمود.

در ابتداى جلسه شعرى در وصف حضرت زهرا عليها السلام كه توسط يكى از خواهران دانشجو به نام يونسى تهيه شده بود، قرائت شد. محتواى بسيار خوبى داشت. چند مقاله و شعر ديگر نيز قرائت شد كه دو تاى آنها نيز نسبتاً خوب بود.

متأسفانه گردانندگان اين برنامه ها توجه ندارند كه هر چه اين نوع برنامه ها غنى تر ولى مختصرتر باشد، جذاب تر و مؤثرتر خواهند بود؛ (خَيْرُ الْكَلامِ ما قَلَّ وَدَلَّ). ولى اگر قرار

ص: 47

باشد پشت سر هم برنامه هاى بى محتوا، تكرارى و خسته كننده ارائه شود، شنونده ها خسته مى شوند و شيرينى قسمت خوب برنامه ها نيز از يادها مى رود.

درادامه قراربودچندين شعر ومقاله وسخنرانى و دعاى توسل توسط ديگران به اجرا درآيد. بنده جلسه را ترك كردم ولى بعد شنيده شد كه برنامه تا ساعت 12 شب ادامه داشته و عده اى را نيز خسته كرده است. (3 ساعت برنامه!)

ميقات

قرار است امروز بعد از ظهر به ميقات برويم. ميقات كسانى كه از مدينه به مكه مى روند مسجد شجره است. اين مسجد در حدود 7 كيلومترى مدينه واقع است، كسانى كه قصد حج تمتع يا عمره مفرده دارند بايد در اين مسجد محرم شوند. صبح ساعت 9 وسايل سفر، ساك ها و چمدان ها را تحويل اتوبوس باركشى، كه براى همين منظور كرايه شده بود، داديم. عده اى بار خود را آن چنان سنگين كرده بودند كه انگار به تجارت آمده اند نه زيارت. به شوخى به آنها گفتم امروز عده اى حمّالةالحطب شده اند!

امروز بايد با پيامبر و ائمه بقيع وداع كرد. شايد اين سفر آخرين سفر باشد و ديگر قسمت نشود. لذا براى زيارت وداع به حرم نبوى رفتيم. مگر نه اين است كه براى حضور در محضر هر بزرگى ابتدا بايد آداب معاشرت و طرز بيان را دانست. زيارت هاى وارده آداب تشرّف و ادب بيان در

ص: 48

محضر پيامبر صلى الله عليه و آله هستند. آنها را خواندم: «السّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللَّه، السّلامُ عَلَيْكَ يا نَبِىَّ اللَّه، السّلامُ عَلَيْكَ يا خَيْرَ خَلْقِ اللَّه» آنگاه يك نگاه حسرت آميز به ضريح رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، صُفّه، خانه حضرت زهرا عليها السلام، ستون هاى توبه، سرير، وفود، حنانه، محراب و منبر پيامبر، روضه نبوى (حد فاصل خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و منبر او) و مسجدالنبى انداختم و براى آخرين بار دعايى و تقاضايى و يادى از نزديكان و دوستان و ...

قسمت قديم مسجد النبى عجب معنويتى دارد! چون سبك معمارى اش اسلامى و معنوى است، ولى قسمت جديد هر چند بسيار زيبا و روى اسلوب ساخته شده و فضاى آن بسيار وسيع است و سيستم خنك كننده جالبى دارد، ولى معنويت قسمت قديم را ندارد.

عصر همان روز عازم مسجد شجره شديم. تقريباً يك ساعت قبل از اذان مغرب (ساعت 30/ 5) به ميقات رسيديم. اينجا جايى است كه بايد محرم شد و آن حركت نمادين و پر رمز و راز را شروع كرد. ابتدا بايد غسل كرد و آلودگى ها را از تن زدود. سپس لباس احرام، كه شبيه كفن است، پوشيد.

احرام

قرار است همگى آماده شده، تا قبل از نماز مغرب نيت كنيم و محرم شويم. بعد از نماز تحيّت مسجد، زائران گرد آمدند و براى احرام آماده شدند. لحظه، لحظه

ص: 49

حسّاسى است. آن حركت نمادين بعد از نيت و پوشيدن لباس احرام و گفتن تلبيه؛ «لَبَّيْك، اللَّهُمَّ لَبَّيْك، لَبَّيْكَ لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك، إِنَّ الْحَمْدَ وَ النِعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْك، لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك» آغاز مى شود؛ يعنى آرى، آرى خدايا، ستايش و حمد مخصوص تو است و سلطنت تو را شريكى نيست.

آرى، اكنون اين مرحله، دور جديدى است. اعمال زيادى بر مُحرم حرام مى شود؛ از آن جمله است: دروغ گفتن. مُحرم ديگر نمى تواند به آينه نگاه كند، شايد اين پيام را مى دهد كه اى انسان، خود را فراموش كن، معيار برترى و ارزش تو به قيافه زيبا يا زشتت نيست.

نمى تواند موجود زنده اى را از بين ببرد. نمى تواند گياهى را بكَند. نمى تواند رابطه جنسى داشته باشد.

نمى تواند موى بدن خود را بكند و يا ناخن خود را بگيرد.

نمى تواند با خود سلاح حمل كند. نمى تواند خود را معطر كند؛ يعنى آنچه را كه مايه منيّت، كبريايى و تفاخر است بايد از خود دور كند. ريشه فساد؛ يعنى دروغ را بخشكاند.

خوى تجاوز به خويشتن، به ديگران، و حتى طبيعت و گياه را بايد دور ريخت و آرامش، صلح و امنيت را جايگزين آن ها نمود.

پس از محرم شدن، ساعت 8 شب، از مسجد شجره به سمت مكه حركت كرديم. فاصله مسجد شجره تا مكه حدود 438 كيلومتر است. اتوبوس با سرعت زياد اين مسافت را مى پيمود. در ميان راه، در ايستگاهى پياده شديم

ص: 50

و توقّف كوتاهى در ميان راه داشتيم. ساعت 30/ 1 به مكه مكرّمه رسيديم و به هتل محل اقامت شتافتيم.

مكه

مكه در جنوب شبه جزيره عربستان و در فاصله 445 كيلومترى شهر مدينه قرار گرفته است. فاصله آن تا جده كه در غرب مكه واقع شده، حدود 75 كيلومتر است. شهر در يك منطقه كوهستانىِ خشك و بى آب و علف قرار گرفته است.

ساعت حدود 30/ 1 صبح روز پنج شنبه به مكه رسيديم. محل استقرار كاروان ما ساختمان (قصر) حسن عابد بود كه در ميدان معابده قرار داشت. پس از ورود به آن و دريافت كليد اتاق، مشغول انتقال وسايل سفر به طبقات فوقانى شديم. طبق معمول يكى از بالابرها يا آسانسورهاى هتل در ابتداى كار خراب شد. ظرفيت آسانسور حداكثر 6 نفر بود ولى بيش از دو برابر ظرفيت سوار مى شدند. همين مشكل در ساختمان مركز الحرمين، در مدينه هم وجود داشت. هميشه آن جمله ورد زبان بچه ها بود، توجيه مى كردند و مى گفتند منظور اين نوشته 6 نفر عرب است نه ايرانى «پس ما نبايد آن را رعايت كنيم. گفتم: همه چيزهاى خوب بايد مال ديگران باشد؛ رعايت نظم، رعايت مقررات و ... پس سهم ما ايرانى ها در اين ميان چيست؟

ساعت 30/ 2 آماده حركت به مسجد الحرام شديم.

ص: 51

مسجد الحرام

پنج شنبه (5/ 6/ 77)

مسجد الحرام در مركز شهر مكه در گودى و كعبه در وسط آن قرار گرفته است و فاصله آن از هتل تا حدى دور بود و بايد با ماشين مى رفتيم. ساعت 30/ 2 عازم مسجدالحرام شديم. قبل از اذان صبح خود را به آنجا رسانديم، از باب السلام وارد شديم، با مشاهده خانه كعبه، خود به خود بغض ها تركيد و اشك ها جارى شد. آرى آنجا كه يك عمر صبح و شام به سويش نماز مى گزاريم، زندگى مى كنيم و مى ميريم، همين كعبه موعود است. اينجا ميعادگاه عشاق و قبله گاه يك ميليارد و اندى انسان عاشق و موحّد جهان است.

بايد سريع مرحله دوم عمره مفرده را آغاز كرد.

حاجى در اين مرحله بايد هفت شوط به دور كعبه طواف كند. آغاز حركت از ركن حجرالأسود است. عمليات از هر خطى كه در مقابل حجرالأسود است آغاز مى شود. از اين امتداد با يك خط قهوه اى بر روى زمين و يك چراغ سبز برروى ديوارمسجدالحرام مشخص شده است. همه طواف كنندگان در يك جهت به دور كعبه در حركتند؛ همچون موجى در اطراف يك گرداب، هرچه به مركز نزديك تر مى شوى موج ها فشرده تر و هيجان انگيزتر مى شود. آرى، در اينجا ديگر خبرى از «من» نيست چون «من» در «ما» و

ص: 52

قطره در دريا حل شده است، قطره دريا شده است و ديگر آثارى از «من» نيست. سعدى رحمه الله زيبا سروده است:

يكى قطره باران ز ابرى چكيد خجل شد چو پهناى دريا بديد

كه جايى كه دريا است من كيستم گر او هست حقّا كه من نيستم

چو خود را به چشم حقارت بديد صدف در كنارش به جان پروريد

سپهرش به جايى رسانيد كار كه شد نامور لؤلؤ شاهوار

بلندى از آن يافت كو پست شد در نيستى كوفت تا هست شد

اين است بزرگترين نشانه تواضع و خشوع. ديگر خبرى از طبقات نيست، همه حول يك مركز و يك محور؛ يعنى توحيد در حركتند. اينجا تبديل كثرت به وحدت مصداق مى يابد.

مگر نه اين است كه حجرالأسود نشانه اى از بهشت است. مگر نه اين است كه آدم اوّلين انسان مخلوق خدا، مبدأ و مأوايش بهشت بود. در طواف كعبه، حركت از بهشت آغاز و به بهشت ختم مى گردد. اين حركت هفت بار به تعداد آسمان ها (سَبْعَ سَماواتٍ ...) (1)

به عددى كه خود يك


1- بقره، 29

ص: 53

رمز است، تكرار مى شود.

مرحله بعد نماز است. دو ركعت نماز طواف براى گم نشدن هدف كه:

كعبه يك سنگ نشانى است كه ره گم نشود حاجى احرام دگربند، ببين يار كجاست

حركت چهارم، سعى ميان صفا و مروه است. حاجى فاصله چهارصد مترى ميان كوه صفا و مروه را بايد هفت مرتبه تكرار كند. اين فاصله را بايد با تواضع طى كند. در مسير صفا و مروه فاصله اى حدود 50 متر را بايد هروله كند.

(آهسته دويدن) ابتدا و انتهاى اين فاصله با چراغ سبز مشخص شده است. گفته مى شود هاجر مادر اسماعيل براى يافتن آب براى فرزندش فاصله صفا و مروه را هفت مرتبه طى كرد. در محدوده هروله، حجر اسماعيل قابل رويت است، معروف است هنگامى كه هاجر به دنبال آب براى فرزندش اسماعيل بين دو كوه رفت و آمد مى كرد در اين محدوده چشمش به اسماعيل مى افتاد و احساسات مادرى او شدّت مى يافت و براى يافتن آب بر سرعتش مى افزود. گفته مى شود كه پيامبر گرامى اسلام در سال هفتم هجرى در عمره مفرده [عمرة القضاء] در قسمتى از سعى خود هروله كرد و بعداً مسلمانان از ايشان تبعيت نمودند. (1)


1- فرازهايى از تاريخ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، ص 413

ص: 54

پس از پايان هفت دور سعى ميان صفا و مروه، بايد تقصير كرد. براى تقصير، چيدن قدرى از موى سر يا صورت و كمى از ناخن هاى پا يا دست لازم است. پس از تقصير بسيارى از امورى كه براى مُحرم حرام بوده، حلال و از احرام خارج مى شود و به زندگى عادى و روزمره برمى گردد ولى هنوز محدوديت وجود دارد.

طواف نساء و نماز طواف نساء مراحل ششم و هفتم عمره مفرده است، باز هفت شوط طواف با نيت طواف نساء انجام مى شود و اين طواف، مشابه طواف قبلى است.

پس از اتمام آن بدون فاصله، نماز طواف نساء پشت مقام ابراهيم ادا مى شود. پس از اين مرحله، عمره مفرده به پايان مى رسد.

پس از نماز طواف نساء به اتفاق يكى از دوستان دانشجو نزديك باب الفتح نشسته بوديم، كه مردى عرب به ما نزديك شد و سؤال كرد: ايران؟ گفتم: نعم. خودش را معرفى كرد كه اهل سودان است و همين دو روز قبل از خارطوم آمده است. او مى گفت كه خودش ناظر بود كه در بمباران هوايى كارخانه داروسازى سودان كه در هفته گذشته توسّط آمريكا انجام شد، تعدادى كشته و مجروح شدند. از خوى تجاوزگرى آمريكا مى گفت.

گويا تنها جايى كه مى توانست سفره دلش را باز كند در محضر ايرانى ها بود. بسيارى از مردم دنيا روحيه استكبار ستيزى و ضدّ آمريكايى را از امام خمينى قدس سره

ص: 55

و ايرانى ها آموخته اند.

ساعت 8 صبح مراسم عمره مفرده به خوبى پايان يافت و همگى براى استراحت به هتل برگشتيم. بقيه روز به استراحت گذشت. گفته مى شد كه تعدادى به علت وسواس بيش از حد هنوز در احرام باقى مانده اند.

آقاى حسناتى مى گفت: «در يكى از سفرها پيرزنى در حين مراسم حج به من نزديك شد و توى سرم زد و گفت:

حاج آقا! نيت من را بكن (خنده حضار) يكبار ديگر پس از پايان مراسم حج پيرزنى من و مدير كاروان را صدا كرد وگفت: بياييد اينجا شما را كار دارم. ما هم اطاعت كرديم ونزد او رفتيم. او نهيبى زد و گفت: من ديگر با شما به سفر حج نمى آيم. گفتيم چرا حاج خانم!؟ گفت: براى اين كه مرا به مسجد قيف و مسجد عمامه نبرديد، منظورش از مسجد قيف و عمامه همان مسجد خَيف و مسجد غَمامه بود.

چاه زمزم

چاه زمزم كه از زمان حضرت ابراهيم همچنان مى جوشد، در مجاورت خانه كعبه قرار دارد. گفته مى شود كه هاجر پس از تلاش فراوان و پيدا نكردن قطره اى آب جهت فرزند تشنه اش اسماعيل، به نزد او بر مى گردد، احساسات پاك مادرى همچنان او را سخت مى آزارد اما هرگز مأيوس نمى شود و در آن بيابان بى آب و علف همچنان دنبال گم شده خود مى گردد.

ص: 56

اسماعيل از تشنگى پاى خويش را بر شن هاى خشك و تفتيده مى مالد و ناگاه هاجر بالا آمدن آب از زير پاى او را مشاهده مى كند.

اين چشمه پس از گذراندن دورانى خشك، در زمان عبدالمطّلب مجدداً نوسازى و از آن تاريخ تا كنون در حال جوشيدن است. هر چند سفره هاى آب زيرزمينى محدود است ولى عجيب است كه اين چاه از دير باز مى جوشد و در حال حاضر نيز حدود 20 ليتر آب در ثانيه از آن پمپاژ مى شود. اكنون از اين چاه كه در يك زير زمين وسيع در كنار كعبه قرار دارد به روش مدرن آب پمپاژ و وارد يك شبكه آب رسانى مى شود. حدود 70 شير آب در همان قسمت زيرين تعبيه شده است كه زوار به آنجا مراجعه و از آن به قصد تبرّك مى نوشند و به بدن خود مى ريزند.

نماز جمعه

جمعه (6/ 6/ 77)

ظهر جمعه اول وقت، براى اداى نماز جمعه به مسجدالحرام رفتيم. خطيب جمعه امروز انقلابى شده است و در خطبه ها يادى از فلسطين و تجاوزات اسرائيل به بيت المقدس كرد و بس، معمولًا خطباى نماز جمعه، دستور خطبه را از بالا دريافت مى كنند و بدون اجازه حكومت، حق بيان مطلبى را ندارند و وارد سياست

ص: 57

هم نمى شوند!

چند ماه قبل كه آقاى هاشمى رفسنجانى، رييس مجمع تشخيص مصلحت نظام (و رييس جمهور سابق ايران) در نماز جمعه مسجدالنبى حضور يافته بود، امام جمعه مسجدالنبى، آقاى حُذَيفى در خطبه ها به شيعه حمله كرده بود و شيعه را مشرك ناميده بود كه آقاى هاشمى در يك عكس العمل اعتراضى، به اتفاق همراهانش نماز جمعه را ترك كرده بودند و به دنبال اين ماجرا امير عبداللَّه وليعهد عربستان او را از امامت مسجدالنبى بركنار و فرد ديگرى را به جاى او منصوب نمود.

يكى از همسفرى ها مى گفت امام جمعه مسجدالنبى را ملاقات كرده بود. امام جمعه به او گفته بود چرا شما ايرانى ها، كه خود را طرفدار اسلام مى دانيد خواندن عربى را در كشورتان قدغن كرده ايد؟ آن دوست پس از آن كه موضوع را منكر شده و گفته بود كه طبق قانون اساسى زبان عربى دوّمين زبان رسمى كشور و آموزش آن در مدارس ما الزامى است، امام جمعه با شگفتى از اطلاعات غلطى كه به او القا شده، اظهار تأسف نموده بود.

باران رحمت و ناودان طلا

غروب روز شنبه براى اداى فريضه نماز مغرب در مسجدالحرام بوديم كه ابر غليظى آسمان مكه را فرا گرفت، به دنبال آن رعد و برق و سپس باران شديدى شروع به

ص: 58

باريدن كرد و آب از ناودان طلايى خانه كعبه شروع به ريزش كرد. باد، آب ناودان را به رقص گرفته بود. با تغيير جهت باد، آب ناودان، رقص كنان به اين سو و آن سو دامن مى گستراند. ناودان طلايى در قسمت حجر اسماعيل قرار دارد. قبل از بارش باران شرطه ها محوطه حجر اسماعيل را خلوت كرده بودند، ولى زائران به ويژه ايرانى هايى كه اطراف بودند سراسيمه از حجر اسماعيل بالا رفتند و خود را به آب ناودان رسانيدند تا باران رحمت كه از بام كعبه رحمان مى بارد بر سر آنها بريزد. شرطه ها با باتوم به حجاج حمله ور شدند و آنها را از حجر بيرون كردند. همسرم مى گفت يك نفر ايرانى را ديده بودند كه پلاستيك حاوى كفش خود را از آن ناودان پر كرده بود و به قصد تبرك با خود حمل مى كرد و سخت نگران پاره شدن پلاستيك و ريختن آب بود!

پس از توقف باران، خدام، صحن مسجد الحرام را به سرعت تميز و خشك كردند البته موضوعى كه در مسجدالحرام و مسجدالنبى قبلًا نظر مرا سخت به خود جلب نموده بود، نظافت مستمر، به موقع و بسيار سريع اين دو مكان مقدس بود. مثلًا خدام هر روز با تقسيم بندى و محصور كردن هر قسمت با آب و تى، صحن مسجدالحرام را با سرعت فوق العاده اى مى شستند و آن را خشك مى كردند و يا با استفاده از بالابرهاى مجهز خودكار از سقف هاى حرمين گردگيرى مى كردند.

ص: 59

بر اثر بارندگى، هواى عصر امروز مكه نسبتاً خنك و عطرآگين است. از موقعيت به دست آمده حسن استفاده را كرده، در صحن مسجد الحرام گشتى زدم. تكرار نوشته ها روى ستون هاى اطراف صحن مسجد توجه ام را جلب كرد.

نام مبارك «اللَّه» 3 مرتبه، نام مبارك «رسول اللَّه» 2 مرتبه و نام «على» 2 مرتبه و نام «ابوبكر» و «عثمان» هر يك 5 مرتبه و «عمر» 6 مرتبه تكرار شده بود!

محفل دانشجويى

در شنبه شب مراسم «شبى در حريم كعبه در پناه دوست» كه يك محفل دانشجويى بود، يكى از دانشجويان كه در جريان باران غروب حضور داشت، اين حادثه را به صورت يك دكلمه زيبا درآورده بود كه قرائت كرد. (1) من نيز به نمايندگى از جمعى از اساتيد و دانشجويان ابتدا از مقام ولايت و سپس از دست اندركاران كاروان عمره دانشجويى تشكر كردم و آنگاه به بيان خاطراتى چند از اين سفر پرداختم، خاطره چك و چانه زدن با مغازه دار افغانى در مدينه براى تعويض روسرى ها، تكرار اسم مبارك «اللَّه» و پيامبر گرامى و على و اسامى خلفا در اطراف مسجد الحرام، نام مقدس ائمه شيعه در صحن


1- اين دكلمه با عنوان «مى محبت از باده ساقى» از آقاى مقداد نمكى در همين مجموعه آمده است.

ص: 60

مسجدالنبى و خاطره چرا فارسى بلد نباشم فارسى زبان شيعه است. (1) در آن شب استادى از دانشگاه شهيد چمران در خصوص روابط ايران و اعراب سخن مى گفت. او مى گفت كه قبل از اسلام در زمان داريوش محدوده قلمرو حكومت ايران براى حدود دو سه قرن از اطراف جنوب به يمن، سودان و مصر و از طرف غرب به يونان و از شرق به هند منتهى مى شد. نام شهرهايى مثل مكه (مكيدن) بغداد (باغ داد) و يا زمزم فارسى هستند. مقر حكومت ايران در تيسفون نزديك بغداد قرار داشت. كتيبه هاى مكشوفه در مصر نشان مى دهند كه كانال سوئز به فرمان داريوش حفارى شده است. اكنون اين كتيبه به سه زبان در موزه مصر موجود مى باشد.

شواهد موجود نشان مى دهند كه فرهنگ و زبان ايرانى ها به شدت در فرهنگ اعراب تأثير داشته است. بسيارى از زبان هاى رايج شبه قاره هند و كشورهاى آسياى ميانه و خاورميانه نظير اردو، هندو، پشتو، تاجيك، ازبك مشابه زبان فارسى و از يك ريشه نشأت گرفته است.

از آنجا كه تجار و بازارى هاى مكه و مدينه را اكثراً


1- سخنرانى از اهل كنيا در يك زينبيه واقع در شهر ميلتون كينز انگليس در باره فلسفه قيام امام حسين عليه السلام به انگليسى سخنرانى مى كرد. بعد از سخنرانى كه با او وارد بحث و گفت وگو شدم متوجه شدم فارسى را روان صحبت مى كند. به او گفتم خيلى خوب فارسى صحبت مى كنى از كجا آن را آموخته اى؟ گفت فارسى زبان شيعه است بايد آن را خوب بدانم.

ص: 61

مهاجرين ملت هاى ياد شده تشكيل مى داده اند مع الوصف آشنايى آنها به زبان فارسى با سهولت بيشترى انجام مى گرفته است.

در پايان اين جلسه هديه اى به رسم يادبود به مقالات برگزيده برندگان برنامه پرسش و پاسخ و سخنرانان جلسه اهدا شد، چون اين برنامه (در حريم كعبه، در پناه دوست) مصادف با سالروز ولادت حضرت زينب عليها السلام بود، مجرى اعلام نمود خواهرانى كه نامشان زينب است هديه اى به رسم يادبود دريافت خواهند كرد. كسى خود را به اين نام معرفى نكرد. در اين هنگام يكى از دانشجويان پسر اهل اصفهان با لهجه شيرين اصفهانى گفت: «آقاى مجرى من اسمم داوود است» ولى درخونه صدام مى كنند زينب!» (خنده حضار).

جمعه شب قرار بر اين شد كه يكبار ديگر اعمال عمره مفرده را به نيابت از نزديكان انجام دهيم. بچه ها نفرى سه ريال براى كرايه اتوبوس از هتل «قصر حسن عابد» در ميدان معابده تا مسجد تنعيم پرداخت كردند. اين مسجد نزديكترين ميقات و در مرز محدوده حرم قرار دارد. در آن شب پس از محرم شدن، لبيك گويان: «لَبَّيْك، اللَّهُمَّ لَبَّيْك، لَبَّيْكَ لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك، إِنَّ الْحَمْدَ وَ النِعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْك، لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك» عازم كعبه شديم و تا اذان صبح طواف، نماز طواف، سعى صفا و مروه، تقصير، طواف نساء و نماز طواف نساء را انجام داديم.

ص: 62

عرفات

يكشنبه (8/ 6/ 77) و دوشنبه (9/ 6/ 77)

صبح روز يكشنبه به قصد ديدار از منا، عرفات و مشعرالحرام، از مكه خارج شديم. عرفات منطقه اى وسيع است كه در جنوب شرقى مكه و در فاصله 24 كيلومترى آن قرار گرفته است. در روز نهم ذى الحجه (يعنى روز عرفه)، در حج تمتع، حجاج در آنجا وقوف مى كنند و به راز و نياز با خدا مى پردازند تا چند سال پيش اين منطقه سرزمين خشك و بى آب و علفى بوده، ولى اخيراً پارك هاى وسيع جنگلى در منطقه احداث شده است. به نظر مى رسد معنويتى كه عرفات خشك داشت بيش از عرفات فعلى باشد.

عرفات به معناى معرفت و شناخت است. شايد بتوان گفت قبل از هر چيز حاجى بايد به شناخت خويش برسد تا معرفت را به دست آورد؛ زيرا كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است:

«مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»؛ «كسى كه به خودشناسى برسد به خداشناسى خواهد رسيد.»

در عرفات تپه اى است كه بدان «جبل الرحمه» گويند.

گفته مى شود نخستين بار كه آدم از بهشت رانده شد در آن منطقه فرود آمد.

در عرفات فوارهاى بلند نصب شده است كه در زمان حج تمتع براى خنك كردن محيط، از اين آبپاش هاى ثابت

ص: 63

كه ارتفاع آنها حدود چهار متر است، استفاده مى شود وجود اين فواره ها براى خنك كردن محيط گرم و سوزان عرفات، فوق العاده مؤثر است.

در موسم حج تمتع بيش از دو ميليون حاجى در عرفات تجمع و به راز و نياز با خداى بى نياز مى پردازند.

مشعر الحرام و منا

مشعر الحرام و منا در مسير عرفات قرار گرفته است.

حجاج بايد قبل از طلوع آفتاب روز عيد قربان خود را به مشعر الحرام (مزدلفه) برسانند. حجاج در اين منطقه اقدام به جمع آورى ريگ براى رمى جمره مى كنند. مشعر از كلمه شعر گرفته شده و به معناى آگاهى و فهم است. حجاج بايد شب هاى يازدهم و دوازدهم ذى الحجه را در منا بمانند و در روز دهم در قربانگاه قربانى كنند. آنها براى رمى جمرات از ريگ هايى كه از مشعر الحرام جمع آورى كرده اند، استفاده مى كنند، چه رمز زيبايى است! حاجى بايد از قبل بداند كه به مبارزه با چه كسى مى رود؟ به مبارزه شيطان، بزرگترين و سرسخت ترين دشمن انسان، پس بايد خود را از قبل مسلح كند.

رمى جمرات را بايد از شيطان بزرگ شروع كرد. او سمبل و نماد نفس اماره، خطرناك ترين دشمن انسان است كه همواره با اوست و يك لحظه او را رها نمى كند تا او را اغفال و سپس گمراهش نمايد. بايد ابتدا او را نشانه رفت.

ص: 64

سپس شيطان وسطى و آنگاه نوبت شيطان كوچك است.

شايد اين شيطان همان ابليس است، آن هنگام كه تنها بماند، مبارزه با او آسان تر است.

جبل النور

سه شنبه (10/ 6/ 77)

نماز صبح را در مسجد الحرام به جا آورديم. آنگاه به قصد ديدار از غار حِرا محلّ نزول نخستين آيات قرآنى، جايى كه پيامبر خدا به رسالت منصوب شد، عازم جل النور شديم. اين كوه در شمال شرقى شهر مكه قرار دارد و جبل الاسلام و جبل القرآن نيز خوانده مى شود. از مسجد الحرام تا جبل النور فاصله كمى است. اتوبوس هاى واحد با دو ريال زائران را به آن مقصد مى رسانند.

ساعت 30/ 6 صبح با جمعى از دانشجويان صعود به كوه را آغاز كرديم. كوه سنگلاخى و از سنگ هاى آذرين و از همان ابتدا داراى سربالايى تيز است. هر چه به نوك كوه نزديك تر مى شديم، سربالايى تيزتر وحركت كندتر مى نمود. در انتهاى مسير پلكان هايى براى تسهيل در حركت به طور مصنوعى و شيوه اى ابتدايى ايجاد شده بود.

پس از سه ربع ساعت طى طريق، به غار حِرا رسيديم، در نزديكى غار بايد از لابلاى سنگ ها به سختى گذشت و به غار راه يافت. برخلاف تصوّر اين غار جزو غارهايى نيست كه در سنگ هاى آهكى ايجاد مى شود. اين غار بسيار

ص: 65

كوچك و از قرار گرفتن سنگ هاى آذرين مطبق تشكيل شده است. فضاى غار براى حداكثر دو نفر كه ايستاده نماز بگزارند مناسب است. كف اين غار با حدود 6 عدد موزاييك مفروش شده است، ولى ساير قسمت هاى غار دست نخورده است. شايد اين غار تنها قسمتى از آثار صدر اسلام است كه هنوز دست وهابى ها به آن دراز نشده است.

هر چند دست تجاوزگر انسان با پخش بقاياى تمدن مصرفى (قوطى، پلاستيك و ...) و حضور گدايان، محيط آنجا را زشت نشان مى دهد، ولى هنوز صلابت و معنويت كوه كه لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ (1)

انسان را به ياد آن دوران به تفكر مى اندازد. از آن زشت تر حضور گدايان در پيچ و خم مسير منتهى به غار است. اكثر گدايان را زنان تشكيل مى دهند، آنها كودكان خردسال خويش را همراه دارند. بچه ها به انسان مى چسبند و تا ريالى دريافت ندارند زائر را رها نمى كنند.

برگرديم به گذشته هاى غار، حضرت محمد صلى الله عليه و آله چهل شبانه روز در اين غار مشغول خودسازى و عبادت پروردگار بود. خديجه همسر گرامى او كه از ثروتمندترين زنان قريش بود. روزى دو نوبت به بالاى كوه مى رفت و براى آن حضرت غذا مى برد. مسلماً شيب اين كوه در 1400 سال پيش تندتر و ارتفاع آن نيز بيشتر و صلابت آن


1- حشر: 21

ص: 66

افزونتر بوده است، ولى با صلابت تر و افزون تر از آن اراده و استقامت بانويى است كه اين كوه را روزى دو بار به مدت چهل روز طى مى كرد و شوهرش را در پذيرش آن رسالت عظيم يارى مى نمود.

پايان سفر

چهارشنبه (11/ 6/ 77)

مى گويند سفر انسان را پخته و مجرب مى كند. ولى پختگى و تجربه اى كه افراد كسب مى كنند يكسان نيست، و مقدار آن به نوع و معرفت انسان ها بستگى دارد. افسوس كه عمر سفر هم كوتاه و امروز پايان ديدار ماست و قرار است ساعت 8 صبح هتل را به قصد جده ترك كنيم.

فاصله مكه تا جده را به مدت 30/ 1 ساعت طى كرديم. ساعت پرواز 30/ 2 بعد از ظهر به وقت عربستان است، در فاصله زمانى چهار و نيم مانده به پرواز بايد تحويل بار، كنترل پاسپورت انجام پذيرد. كوله بار عده اى سنگين است، گويا به قصد تجارت و نه زيارت سفر كرده اند.

سنگينى بار و ترس از حسابرسى و پرداخت كرايه اضافه بار و دلهره هاى فراوانى كه ايجاد شده بود، در چهره آنها هويدا بود. آن طرف تر در سالن ترانزيت، مسافرين ديگرى بودند كه گفته مى شد اهل مصر هستند، كوله بار اندك و آرامش نسبى در آنها به چشم مى خورد.

پس از كنترل گذرنامه، وارد سالن انتظار شديم كه

ص: 67

غرفه هاى مختلف فروش در آن داير و مملو از وسائل لوكس، ولى با قيمت هاى 20 تا 30 درصد بيشتر از مكه و مدينه بود. فروشنده ها همچون شاهين در انتظار شكارى بودند ولى گرانى زياد، سنگينى بار و شايد خالى بودن جيب به مسافرين مجال داد و ستد مجدد نمى داد.

ساعت 30/ 2 به وقت عربستان و 4 به وقت ايران، هواپيماى حامل حجاج به سمت اصفهان پرواز كرد و ساعت 30/ 6 وارد فرودگاه اصفهان شديم.

نتيجه

هر چند برنامه اعزام دانشجو به حج عمره يك حركت پسنديده فرهنگى است و موجب كسب معرفت و شناخت از خاستگاه اسلام؛ يعنى مكه و مدينه مى شود ولى داراى كاستى هايى نيز مى باشد؛ مثلًا طرح، يك طرح فراگير نيست و فقط درصد ناچيزى از دانشجويان را شامل مى شود. ضمناً براى همين درصد قليل برنامه غنى و پربارى در طول سفر تدارك ديده نشده است. براى وسيع تر كردن دامنه تأثيرات فرهنگى آن پيشنهاد مى شود طرحى شبيه طرح لبيك كه بدان اشاره شد در سطح دانشگاه ها اجرا شود تا از اين طريق مشاركت بيشتر دانشجويان به وجود آيد. در مدت سفر، سپردن برنامه ها به دست دانشجويان و نظارت مستمر بر آن ها مى تواند تا مقدار قابل توجهى كاستى ها را جبران و به غناى فرهنگى سفر بيفزايد.

ص: 68

نفس سفر نيز در زندگى انسان به خصوص نسل جوان داراى نقش سازنده اى است. حس كنجكاوى جوان عاملى است كه شور و اشتياق او را به سفر و معرفتى كه از اين طريق كسب كند افزون مى كند. لذا تدارك بازديدهايى بيشتر از اماكن تاريخى مهم و بيان گوشه اى از رويدادهاى تاريخ در اين اماكن مى تواند نقش روشنگرانه اى داشته باشد.

توصيه به دانشجويان عزيز

فرصت هايى كه در زندگى انسان پيش مى آيند، بسيار ارزشمند و زودگذرند و ممكن است كه دگر بار در زندگى و عمر كوتاه بشرى تكرار نشوند. عقل سليم حكم مى كند كه از فرصت هاى پيش آمده، حداكثر استفاده و بهره بردارىِ معنوى و مادى به عمل آيد. نكته مهم ديگر آن كه شما به سرزمينى قدم مى گذاريد و با مردمى تماس حاصل مى كنيد كه از جهات مختلف با شما تفاوت هاى چشمگير دارند. فرهنگ ملّى آنها، زبان و اعتقادات آنها و قوانين مدنى آنها با شما متفاوت است. همان گونه كه شما انتظار داريد ديگران آداب و فرهنگ شما به ديده احترام بنگرند، شما نيز بايد به همان ديد به آنها نظر داشته باشيد لذا چند نكته را تذكر مى دهيم:

قبل از سفر

1- تهيه حداقل دو دست لباس احرام از جنس

ص: 69

نخى ضرورى است؛ زيرا در هواى گرم و سوزان مكه، پارچه نخى تا حدود زيادى در كاهش تأثير گرما مؤثر است.

2- سعى كنيد دو جفت دمپايى، چند جفت جوراب و لباس سبك و لباس زير با خود برداريد.

3- از بردن هر نوع غذا، مواد شوينده و يا صنايع دستى و غيره به قصد فروش خوددارى كنيد. در شأن يك مسلمان نيست كه اوقات با ارزش خود را در سرزمين مقدس وحى صرف امور بى ارزش نمايد.

4- پيش از عزيمت، كتب مناسك حج عمره و حتى المقدور تاريخ مكه و مدينه را مطالعه كنيد.

5- مدارك مورد نياز؛ مانند گذرنامه، كارت واكسيناسيون، و بليط هواپيما را با خود برداريد و فراموش نكنيد.

6- اگر مقدارى داروى سرماخوردگى و پماد ضد آفتاب با خود داشته باشد خالى از لطف نيست.

در طول سفر

1- در اين سفر روحانى بكوشيد زندگى روزمره و تمامى حركات خود را به زيور نظم بياراييد؛ يعنى تمام اعمال، از جمله زيارت، بازديد، سياحت، خورد و خواب و استراحت، با برنامه انجام شود.

2- هرگز يك بعدى نينديشيد، چونكه انسان تك

ص: 70

بعدى آفريده نشده است. در حالى كه در اين مكان مقدس بايد به عبادت و ژرفاى عبادت انديشيد ولى تفكر و سير در تاريخ و سياحت در زمين و استفاده بهينه از نعمات الهى نيز عبادتى ديگر است و نبايد از آنها غافل شد.

3- وقت گرانبهاى خود را در بازار تلف نكنيد و با چانه زدن هاى بيجا براى خريد متاعى ناچيز قدر و منزلت خود را به ثَمَن بخس نفروشيد.

4- قوانين و مقرّرات كشورى را كه در آن هستيد رعايت كنيد و به آن احترام بگذاريد. عدم رعايت آنها به حيثيت ملى و فردى شما لطمه مى زند.

5- سعى كنيد حرمت دوستان و همراهان خود را حفظ كنيد و با قيافه اى شاد و با لحنى آرام و مهربان با آنان برخورد كنيد. توجه ويژه به جانبازان، سالمندان و معلولان، نشان از شخصيت اسلامى شماست.

6- روح تعاون و همكارى را فراموش نكنيد و در كارهاى دستجمعى مشاركت فعال داشته باشيد.

7- از برخوردهاى خشن و غضب آلود دورى كنيد و صبر و متانت را پيشه خود سازيد.

8- اگر رفتارى ناشايست از ديگران ديديد با كرامت و بزرگوارى از كنار آن بگذريد.

9- از بحث و مجادله بيجا و بى ثمر با سعودى ها پرهيز كنيد.

ص: 71

10- هنگامى كه قصد ترك هتل را داريد، حتماً دوستان و يا افراد ديگرى را از برنامه و مقصد خود مطلع نماييد.

حضور در اماكن مقدس

1- در هنگام اداى نماز، از جلو نمازگزاران عبور نكنيد. در غير اين صورت با عكس العمل شديد آنها مواجه خواهيد شد. چون اهل سنت عبور از جلو نمازگزاران را جايز نمى دانند.

2- از قرار دادن قرآن به روى زمين خوددارى كنيد.

زيرا اهل سنت اين عمل را بى احترامى به قرآن مى دانند.

3- اصرار نداشته باشيد كه در هنگام اداى نماز از مهر استفاده كنيد. اگر طبق فتواى مرجع تقليد خود سجده بر فرش را جايز نمى دانيد، مى توانيد از محل هايى كه مفروش نيست استفاده كنيد.

4- از برداشتن خاك از قبور ائمه بقيع جداً خوددارى كنيد. اين عمل طبق فتواى حضرت امام قدس سره حرام و موجب وهن شيعه است.

5- از فيلمبردارى و عكاسى در مساجد؛ به ويژه مسجدالحرام و مسجدالنبى خوددارى كنيد. در غير اين صورت با عكس العمل شديد شرطه ها و از دست دادن دوربين خود مواجه خواهيد شد.

6- از انجام اعمال تحريك آميز به ويژه در هنگام

ص: 72

انجام مراسم حج، جداً خوددارى شود. گفته مى شود در مراسم حج تمتع سال 1378 ايرانى هايى كه در هنگام تحويل سال در مسجد الحرام بودند، به كف زدن مبادرت مى كنند و عمل آنها موجب اعتراض دولت عربستان مى گردد و همچنين در عمره مفرده سال 1376 عده اى از دانشجويان در مسير سعى صفا و مروه فرياد يا حسين سر مى دهند. عمل آنها باعث مى شود عرب هايى كه به قصد نماز صبح آمده بودند، از ترس درگيرى و آشوب برگردند. (1)


1- نقطه سر خط، 1377

ص: 73

بودها و نبودها

فريدون يگانه

سه شنبه، ششم مرداد ماه سال يكهزار و سيصد و هفتاد وهفت هجرى شمسى است، با صداى ملكوتى اذان مغرب، كه از تلويزيون كوچك اتوبوس پخش مى شود، شاهد نماز جماعت مسجد النبى هستيم. چشمان خسته مسافرت زده مان به نور گلدسته هاى حرم پيامبر روشن گرديده، اشك ها مجالمان نمى دهند. بغض ها شكسته شد و طنين صلوات ها در فضاى اتوبوس پيچيد. سوغات اين سفر الهى اشك هاى شادى است كه بر گونه هايم جارى است و صفحات نوشته ام را از همين آغاز مرطوب كرده اند.

به هتل محلّ اقامت در مدينه منوّره رسيديم. اتاق ها در تهران تقسيم شده و هم اتاقى ها مشخص شده اند.

ساك ها را كه تحويل گرفتند، آماده شده، نماز مغرب و عشا را در سالن هتل به جماعت خوانديم. اين دو نماز، تنها نمازهايى است كه در ايام حضور در ديار وحى، در حرمين شريفين اقامه نكردم؛ و دو نماز جمعه اى كه در باره اش خواهم نوشت. پيش از سفر، انبان از تجارب دوستان انباشته بودم، ولى در اين هنگام راهنمايى مان نكردند كه در

ص: 74

هتل به انتظار تحويل بار ننشينم و به نماز عشاى مسجدالنبى و زيارت حرم پيامبر بشتابم.

بارها به اتاق ها منتقل شد، غسل زيارتى كرديم و شام صرف شد و شتابان خود را به حرم پيامبر صلى الله عليه و آله رسانديم، امّا آه از نهادمان برآمد! زيرا نمى دانستيم كه شب ها درهاى مسجدالنبى از حدود ساعت 10 به بعد بسته مى شد و اين را در جلسات پيش از سفر (در تهران) به عاشقان ديار يار نگفته بودند. دريغ از لحظاتى كه بر باد رفت!

آن شب را تا صبح، عاشقانه دل سوزاندم؛ در پشت ديوارهاى بقيع و در پشت درهاى بسته صحن مطهّر پيامبر.

عجبا! حيات در اين حياط، در قلب هاى محقّر باقى ماند.

چون سرگشتگان كوى يار، ائمه بقيع را واسطه مى كردم و گاه على و فاطمه عليهما السلام را از پشت ديوارهاى خانه شان مى خواندم، كه شفيعم باشند و گاه از وراى گنبد خضرا، پيامبر خاتم را به شفاعت مى طلبيدم و اين را بارها و بارها تكرار مى كردم. در همين شب كوشيدم تا بار ديونم را به دوستان و عزيزانى كه التماس دعا گفته بودند، بر زمين بگذارم تا از فردا بتوانم تمامى لحظاتم را به خود بپردازم.

در همان آغازين شب، در مقابل حرم پيغمبر، در پشت ديوار خانه دخترش فاطمه عليها السلام و در پشت ديوارهاى بقيع به اعتراف پرداختم؛ خدايا! گنه كارم، روسياهم، فريبكارم، تو خود مى دانى كه كيستم ... اما با اين همه، اميد به درياى رحمت بى كران تو دارم و به رحمت واسعه ات دل بسته ام!

ص: 75

خدايا! تو ستّار العيوبى.

آنگاه شفاعت بزرگوارانى را طلبيدم كه در درگاه خدا قرب دارند.

ساعت حدود 5/ 2 صبح است (صبح روز چهارشنبه)، بر تعداد جمعيت افزوده مى شود. حضور پيرمردان عرب يا زائران حرم، نويد بخش گشوده شدن درهاى حرم است.

تجمع، لحظه به لحظه شكل جديدى به خود مى گيرد.

ديوار انسانى حرم را در ميان گرفته و شرطه هاى سعودى عقب مى روند و جاى خود را به زائران مى دهند. لحظه موعود فرا رسيد. با طنين ملكوتى اذان- كه مشتاقان شب زنده دار را به نماز شب فرا مى خواند- باب جبرئيل گشوده شد. عاشقانِ سر از پا نشناخته، با شتاب به درون حرم دويدند و هر يك به حسب خواست خود، گوشه اى را برگزيدند و به راز و نياز شبانه با معبود پرداختند.

من و تعدادى از هم كاروانيان، كه نه خانه على و فاطمه عليهما السلام را مى شناختيم، نه ستون توبه و عايشه را، نه مأذنه بلال را، نه از باغ بهشت (روضه) خبرمان بود و نه از محراب و منبر پيامبر صلى الله عليه و آله و حتّى نمى دانستيم كه سكّوى اصحاب صفّه كدام است و ... در نقطه اى از حرم به نماز ايستاديم؛ نماز تحيّت مسجد النبى، نماز زيارت و ... و نيز گريستيم ...

تلاوت قرآن را، به جهت ختم آن، با راهنمايى يكى از دانشجويانم كه يكى دو شب قبل از سفر، تلفنى مطالبى

ص: 76

در اين باره گفته بود، آغاز كردم.

مؤذن از مئذنه بلال حبشى، اذانى ديگر گفت به جهت نمازهاى مستحبى صبح، نماز نافله صبح را نيز گزارديم؛ در مكانى كه هنوز باورمان نبود!

طنين اذان صبح، از فراز مئذنه بلال، حال و هواى ديگرى به زائران حرم داد. قرآن ها بسته شد و در جايگاه هاى خود قرار گرفت. با صداى «اعتدلوا» و «سوّوا صفوفكم»، صفوف نمازگزاران مرتّب شد. اللَّه اكبر، تكبيرة الاحرام، شكر خداى منّان را كه بر ما منّت كذارد و اوّلين نماز واجب را در كنار بارگاه ملكوتى پيامبر به جا آورديم.

پس از نماز، در پاى پلّه هايى كه محوطه مسجد النبى را به محوطه قبرستان بقيع متّصل مى كند، به اتفاق همراهان، با روحانى كاروان قرار داشتيم. مدتى طول كشيد تا همگى در وعدگاه جمع شديم. با روحانى كاروان، كه ميان سال بود و با تجربه و به قول خودش بيش از بيست بار همراه كاروان هاى حجّاج به اين سفر آمده است، دسته جمعى ادعيه خاصّ روز و ساير زيارتنامه ها را خوانديم و گريستيم ...

درهاى بقيع بر روى مشتاقان گشوده شد. در هر گوشه آن، كاروان هاى ايرانى دسته دسته اشك ريزان بر غربت مظلومانه چهار تن از امامان معصوم عليهم السلام و عزيزان پيامبر صلى الله عليه و آله به تعزيت ايستادند. گاه صداى روحانيون كاروان ها با يكديگر مى آميخت و گاه ناله هاى كاروانيان همانند

ص: 77

همسرايان، سكوت مظلوميت را مى شكست. لحظات، قابل محاسبه نبود. نمى دانم يك يا دو ساعت در بقيع بوديم؛ به هر حال به هتل برگشتيم، صبحانه اى خورديم تا ديگر بار به سوى حرم بال و پر بگشاييم.

*** دركنار هتل محلّ اقامت ما، دو- سه مغازه بيشتر نيست. البته بازارهاى مدينه آنقدر گسترده است كه فقط با ده- بيست متر فاصله، به يكى از بازارهاى بزرگ مدينه دسترسى حاصل مى شود، اما اشتياق حضور در محضر يار مانع از حضور در بازار است.

در شبى كه گذشت، بار تعهداتم را نسبت به آنان كه بايد التماس ها و درخواست هايشان را به ذات احديت مى رساندم، زمين گذاشتم. و اكنون جا داشت تكليفم را در مورد مختصر هدايا و سوغاتى نيز انجام دهم كه چنين كردم تا ديگر ساعات، دقايق و لحظه هايم آزاد و متعلّق به خودم باشد و فارغ البال و بى هيچ تعهّد و دل نگرانى، بتوانم به عباداتم بپردازم.

*** پس از خريد مختصر، بارديگر راهىِ حرم مطهّر شدم تا قبل از نماز ظهر، ختم قرآنِ آغاز شده را پى بگيرم.

چند ركعتى نماز مستحبى خواندم و سرانجام نماز ظهر را به جماعت برگزار كردم و جهت خوردن غذاى ظهر به هتل بازگشتم.

ص: 78

پس از صرف غذا، دانشجوى ظريف اندامى، كه مسير جدّه- مدينه را در رديف آخر اتوبوس در كنارم نشسته بود، از من خواست تا در جلسه اى كه در حدود ساعت سه بعد از ظهر قرار بود در اتاق آنان و با حضور ديگر روحانى همسفر در كاروان برگزار شود؛ شركت كنم. او يادآورى كرد كه جلسه جنبه خصوصى دارد.

در كاروان ما سه روحانى حضور داشت و زائران توفيق داشتند كه از سه روحانى بهره مند شوند:

* روحانى سنّتى كاروان.

* دانشجوى شركت كننده اى در عمره دانشجويى كه روحانى و روحانى زاده بود و صداى بسيار خوشى داشت و در مواقعى ناله اى سر مى داد و شور و حالى به جمع مى بخشيد.

* و روحانى اى كه از اساتيد حوزه به شمار مى رفت و در كسوت معلّمى در عمره دانشجويى شركت كرده بود.

همه شايستگى هاى لازم را براى فيض رسانيدن داشتند و اين نعمت ديگرى بود كه خداوند در اين سفر الهى نصيب كاروان ما كرده بود. خوشا به سعادت آنان كه از اين نعمت بهره بردند.

به آن جوان دانشجو، كه هم دانشگاهى هايش، «آقاسيد» صدايش مى كردند، گفتم اگر اشكالى نداشته باشد؛ پس از نماز جماعتِ عصر، از مسجد النبى برمى گردم و سپاسگزار خواهم بود اگر ساعت جلسه را كمى تغيير

ص: 79

دهيد تا من هم بتوانم از هر دوفيض برخوردار شوم. نيمه قولى داد و قرار بر اين شد كه پس از نماز جماعت عصر به هتل برگردم و در اتاق آنان حضور يابم. اجازه گرفتم به هم اتاقى ام، كه آقاى مهندس جوانِ با غيرتِ تركِ مذهبى اى بود و مسؤوليت روابط عمومى دانشگاه محلّ خدمت را داشت و پيشتر در برگزارى يك همايش دانشجويى با يكديگر همكارى داشتيم نيز مطلب را بگويم؛ كه موافقت شد ...

جلسه تازه آغاز شده بود و روحانى به آرامى و با صدايى كه زمزمه محبّت بود و به لطافت نسيم، جان دل را نوازش مى داد؛ مشغول بحث و گفتگو بود. قرار شد در طول سفر روزانه يك ساعتى را در محضرشان باشيم و از فلسفه هاى عبادت بشنويم و يا به عبارت عالمانه ايشان، در اين باب گفتگو كنيم. جمع ما در جلسه هفت نفر بود؛ دو صاحبخانه، چهار نفر ديگر به همراه استاد.

فراموش كردم بگويم كه در كاروان مقرّر شده بود هر روز صبح جلسه اى عمومى نيز برگزار شود تا روحانى كاروان بتواند وظايف خويش را در ارتباط با مناسك حجّ عمل نمايد كه نخستين نشستِ اين جلسه در روز چهارشنبه بود و ايشان برخى از سخنان را كه در يكى دو جلسه نيم بند تهران داشتند؛ تكرار و يادآورى كردند؛ از جمله محرّمات احرام را. چون كاروان ما كاروان دانشجويى پسرانه بود، به شوخى برايشان ايراد گرفتم كه محرمات لازم به اين تعداد

ص: 80

نيست و چون همه مرد هستيم رعايت آن دو محرّم كه خاص زنان است؛ بر اين جماعت واجب نيست! اين شوخى، خود بابى شد در طنز فى مابين. روحانى محترم كاروان ما على رغم جدّى بودنش، در طنز نيز دستى داشت و بدين وسيله نيز جوانان را جلب و جذب مى كرد. اين باب گشوده شد و تا پايان سفر ادامه يافت.

استراحت متخصرى كرديم، استحمامى و غسل زيارتى و وضويى، و شتابان سوى حرم نبوى روان شديم جماعت مغرب را دريابيم. حدّ فاصل نمازهاى جماعت مغرب و عشا را با پى گرفتن قرائت قرآن پر كردم، و بعد از نماز جماعت مغرب و عشاى مسجد النبى، به هتل بازگشتم.

تا اين زمان، در واقع يك روز از حضورمان در مدينةالنبى گذشته بود و اكنون هر يك از كاروانيان مى توانستند ارزيابى كنند كه از امكانات موجود چقدر سود برده اند؛ چند ساعت خوابيده اند. چند ساعت در بازارهاى مدينه بوده اند. چند ساعت در بقيع و در پشت ديوارهايش به راز و نياز پرداخته اند. چند ساعت در مسجد النبى و در كنار حرم پاك پيامبر بوده اند. چند ساعت در مجالس رسمى و غير رسمى كاروان و غير كاروان بوده اند و بالأخره چه مقدار فيض برده اند.

*** دوّمين شب حضور در مدينه را نيز به شيوه شب قبل در جمع چند كاروان ايرانى، كه تا نيمه هاى شب پشت

ص: 81

ديوار بقيع به نوحه خوانى مشغول بودند، گذراندم. به طور معمول، وقتى ساعت از نيمه شب مى گذشت، گروه ها مى رفتند و از خيل عاشقان، چند نفرى بيشتر باقى نمى ماندند.

به هنگام گشوده شدن درهاى حرم پيامبر صلى الله عليه و آله در صبح پنجشنبه، از كاروان كسى را نديدم. قرار بر اين بود كه بعد از نماز صبح در داخل مسجد النبى، با روحانى كاروان همديگر را ببينيم تا قسمت هاى مختلف حرم محمّدى و مسجد النبى را برايمان بشناساند و توضيح دهد.

از مسجد النبى به هتل رفتيم و پس از صرف صبحانه، در جلسه كاروان حضور يافتيم. جلسه خصوصى را به مدير كاروان كه يك همكار فرهنگى بود، لو داديم و قرار شد كه آن جلسه نيز شب ها پس از نماز عشا و صرف شام، در قالب جلسه اى عمومى برگزار شود.

عصر روز پنج شنبه، هم با روحانى كاروان قرار داشتيم كه به اتفاق، مساجد منتسب به بزرگان صدر اسلام را زيارت كنيم. پياده راه افتاديم، با نيم دورِ بزرگى به دور حرمِ نبوى، در هر مسجدى نماز تحيّت خوانديم و فيضى در حد خود برديم.

در ميان راه، روحانى كاروان كه سوز و آه مرا ديده يا شنيده بود، دل سوزانيد و چند توصيه را در حالى كه با يكديگر فواصل ميان مساجد را طى مى كرديم؛ بيان كرد. او گفت كه در مدينه، مسافر مى تواند سه روز روزه مستحبى

ص: 82

بگيرد و چند دعا و چند نماز خاص را نيز بخواند.

نخستين جلسه عمومى يا نيمه عمومى با حضور حدود بيست درصد كاروانيان به جاى جلسه خصوصى عصر روز قبل، در نمازخانه هتل برگزار شد.

در نيمه هاى آن جلسه قلبم داشت از حركت مى ايستاد! شنيده بوديم كه امام زمان- عجل اللَّه فرجه الشريف- در جلسات متعلّق به جده شان زهراى مرضيه عليها السلام حضور مى يابند، و احساس حضورشان ديوانه ام مى كرد.

ترس دوگانه اى وجودم را مى لرزاند. اشك مجالم نمى داد.

بغض گلويم را گرفت و راه خروج هر حرف و صدايى را بسته بود ... جلسه پايان يافت. نجواكنان به مرشد گفتم كه چنين احساسى داشته ام، ايشان شنيدند و هيچ عكس العملى نداشتند.

دعاى كميل شب جمعه كه در هتل ديگرى برگزار مى شد؛ نتوانست شور و حالى بر مشتاقان ببخشد.

طبق معمول باز هم شب را در كنار بقيع و به همان روال شب هاى پيش گذراندم. فقط حدود ساعت دو بعد از نيمه شب با عجله به هتل بازگشتم تا سحرىِ مختصرى را كه از مسؤولان ثابت كاروان ها گرفته بوديم، به اتفاق هم اتاقى عزيزم بخوريم و بلافاصله جهت بازگشايى درهاى حرم به كنار باب جبرئيل برگرديم. اين بار با شناخت بهترى محل عبادت شبانگاهى را انتخاب كرديم.

صبح روز جمعه، قرار بود ساعت 6 صبح و پس از

ص: 83

صرف صبحانه، كاروان جهت زيارتِ دوره و باز ديد از مكان هاى تاريخى مدينه حركت كند. لذا پس از نماز صبح به هتل بازگشتيم. از صبحانه معاف بودم. اتوبوس حركت كرد. بازديدها آغاز شد. در كوه احد ايستاده خوابم برد.

هم اتاقى ام زير بغلم را گرفت و نگذاشت زمين بيفتم. از بازديد آن روز خاطره زيادى ندارم. اين بدان معنى نيست كه خاطراتى از مسجد قبلتين يا مساجد سبعه به همراه نداشته باشم. قبل از ظهر به هتل بازگشتيم. ديگر توان بيدار ماندن نداشتم. به رختخواب رفتم و وقتى چشم گشودم كه مؤذن براى نماز عصر دعوت مى كرد. نماز ظهر جمعه مدينه را از دست داده بودم. اين اولين خواب در مدينه بود.

پيش نماز مسجدالنبى در دوّمين ركعت نماز مغرب، پس از سوره مباركه حمد، سوره «انّا انْزَلْناه ...» را خواند. چه خوش گذشت بر وجودم. چه زيبا بود. چه الهى بود. ياد مادر افتادم كه وقتى در سر سفره افطارى با خنده مهربانش، آب گرم را به طرفمان مى آورد، سؤال هميشگى اش را مطرح مى كرد؛ «انّا انْزَلْناه ...» را خوانده ايد؟ خدايا شكرت، چه لحظات ملكوتى اى نصيبم كردى. در همين ساعات غروب و مغرب، تلفن منزل زنگ زد. قائم مقام دانشگاه بود؛ رفاقتى داشتيم. اسم كوچكم را صدا كرد و گفت حاج آقا فريدون، لطفاً شنبه صبح فتوكپى شناسنامه تان را به دانشگاه لطف كنيد. هيأت رئيسه دانشگاه در ازاى زحمتى كه براى برگزارى همايش دانشجويى كشيده اى، يك مكه

ص: 84

برايت درنظر گرفته است. و وقتى صبح شنبه از او تشكر كردم، يادآور شد كه مكه نه قسمت است و نه همت. مكه دعوت است. خدايا! اين دعوتت را مكرر گردان. آن دعا را بارها بر در كنار در و ديوار بقيع و پرده كعبه تكرار كردم.

خدايا! دعوتت را مكرر گردان.

چه لذّتى داشت اين سوره «انّا انْزَلْناه ...» كه در نماز جماعت مغرب مسجدالنبى شنيدم. اطمينان يافتم كه پيام الهى است. حداقل اين يك روز روزه در تمامى عمرم قبول واقع شده است. لبريز از شادى و شعف به هتل بازگشتيم تا افطار كنيم. ميهمانداران مى دانستند، هم از چلوكباب ظهر جمعه سهم ما را نگه داشته بودند و هم از شام معمولى نصيب داشتيم. برخلاف سحرى مختصر، ميز افطارى مفصلى چيده شده بود. با عجله افطارى را خورديم تا نماز جماعت عشا را از دست ندهيم و به سرعت به مسجدالنبى برگشتيم. در دو شبِ بعد، برخى از دانشجويان هم كه از اين امكان مطلع شده بودند؛ خواستند كه سحر، آنان را نيز بيدار كنيم. لذا افطارها نيز چند نفرى برگزار شد.

از تكرارها مى گذرم. هرچند كه گذشتنى نيستند.

هرچند كه هرلحظه آن يك زندگى است. فقط يادآورى مى كنم كه خوشبختانه اين موقعيت نصيبم شد كه در تمامى روزهاى حضور در مدينه در مراسم بازگشايى حرم نبوى شرف حضور داشته باشم. در روزهاى آخر تعدادى از دانشجويان كاروان هم در اين مراسم حضور يافتند و فيض

ص: 85

بردند. فرصت مغتنمى بود تا نماز امام زمان- عجل اللَّه فرجه الشريف- و نماز جعفر طيّار و نمازهاى مستحبى ديگرى را كه دوستان توصيه كرده بودند، چندين بار بخوانم. نيمى از قرآن در مدينه خوانده شد. در روزهاى آخر مدينه حضورم در جلسات عمومى كاروان كمى كم رنگ تر شده بود؛ كه مورد گله هم قرار گرفتم. در جلسات «فلسفه عبادات» تنها فرد بدون غيبت بودم. حتى آقا سيد عزيز كه در واقع بانى اين جلسات بودند، يك نوبت غيبت داشتند.

در شبى ديگر در يكى از همين جلسات بود كه دانشجويى به شدت ناليد. كلافه بودن را نشان مى داد مرشد ناگزير شدند به آرامى بفرمايند كه قطعاً امام زمان (عج) به اين جلسات روحانى نظر دارند. آن چه را كه در دو سه روز گذشته در وجودم پنهان كرده بودم- تا به حال آوردن اين دانشجو- باز در درونم نگاهداشتم. وقتى حال خود را با دانشجويم در ميان گذاشتم و تأييد او را گرفتم؛ ديگر تحمّلم تمام شد. زوزه كشان خود را تا پشت درهاى بسته حرم نبوى و پشت درهاى بسته بقيع كشانيدم. هم اتاقى و دوست ديگرى از پشت سر با نگرانى مرا تعقيب كرده بودند. چه حال خوشى! خدايا باز هم نصيبم كن!

*** سه شنبه سيزدهم مرداد ماه، بايد مدينه منوره را به سوى مكّه معظمه ترك مى كرديم. كاروانيان چه با

ص: 86

سوز مى خواندند:

مدينه شهر پيغمبر خداحافظ، خداحافظ

البته اين سوز وگداز را دو روز قبل، از كاروان ديگرى كه با كاروان ما در يك هتل اقامت داشتند و مدينه را ترك مى كردند، شاهد بوديم و مى دانستيم كه اين شور و حال به زودى نصيب ما هم خواهد شد. دوبار بر مظلوميت ائمه بقيع عليهم السلام گريستم. دوبار نيز بر غربت پيامبر در سرزمين خود اشك ريختم .....

از صبح روزِ حركت به سوى مكه، چمدان ها را بسته و تحويل داده بوديم. بعضى از همراهان چه بار سنگينى حمل مى كنند، آيا بار ثواب هايشان نيز چنين است؟! ان شاءاللَّه.

آخرين نماز ظهر و عصر جماعت مسجدالنبى را هم در روز حركت، با گروهى از كاروانيان و در كنار حرم نبوى برگزار كرديم.

*** در فاصله مدينه و مسجد شجره، برخى از خاطره ها و صحنه هاى حضور در مدينه منوّره، از ذهن عبور مى كرد؛ خاطراتى كه از زمان بازگشت به كشور تاكنون، هر روزه تكرار مى شوند. در راه مدينه به مكّه يادآورى خاطره ها با اشك شوق و شور و شادى همراه بود. اگر غم در پى نهادن مدينه را داشتيم، در شوق رسيدن به مكّه نيز بوديم.

پرده نمايش ذهن در فاصله مدينه و مسجد شجره،

ص: 87

لحظات شيرينى از ايام توقف را نشانم مى داد.

چه زيبا بود نمازهاى مسجدالنبى؛ نمازهايى كه در خانه على عليه السلام و فاطمه عليها السلام خواندم. نمازهايى كه در پاى ستون توبه و ستون عايشه به جا آوردم. نمازهايى كه در محراب و پاى منبر رسول خدا گزاردم. نمازهايى كه در ذيل مئذنه بلال حبشى و بر سكوى اصحاب صفّه اقامه كردم. معناى لذت نماز را، معناى لذت راز و نياز با ذات بارى تعالى را به من چشانيدند. چه گوارا، چه لذت بخش، چه جاودانه، چه ره گشا!

براى نمونه، دو نماز ملكوتى در زمان حضور در مدينه را باز مى گويم:

* روزى در حدّ فاصل ستون عايشه و حرم مطهر نشسته بودم كه با ديوارهاى حرم جز يك مرد عرب، فاصله اى نداشتم، وقتى آن مرد برخاست و رفت، يكى از دانشجويان كاروان ما كه در رديف پشت سر نشسته بود، خواست از اين فرصت طلايى بهره جويد و در نزديك ترين فاصله با حرمِ معشوق، به عبادت بپردازد، وقتى جابه جا شد و در آن مقام جاى گرفت، عربى عرب ديگر را صدا كرد و او را در حدّ فاصل آن دانشجو و حرم قرار داد. گاه مى شنيديم كه آنان در سخنان خود ما را مجوس و حتّى نجس مى خواندند! و مى گفتند كه نبايد چنين افرادى در جنب حرم مطهّر قرار گيرند و حرم را لمس كنند! دانشجوى همراهم برآشفت. سعى كردم آرامش

ص: 88

كنم، به او تذكر دادم كه نحوه برخورد بايد فرهنگى باشد.

فقط از آن عرب پرسيدم «كلُّ المُسلمون، اخْوَة»؟ و آنان اشاره اى گذرا به همديگر كردند و گذشتند. دقايقى بعد صداى مؤذن برخاست. اللَّه اكبر ... تكبيرةالإحرام. نماز ظهر بود. به جماعت خوانديم. نتوانستم ضجّه ها و مويه هاى خودم را پنهان كنم. اشك بى اختيار چون رگبار تندى مى باريد. هق هق گريه مى كردم. چه لذت بخش و فراموش ناشدنى! در پايان نماز، آن دو مرد عرب و شرطه سعودى، مرا در آغوش گرفتند و مصافحه كردند و تَقَبَّل اللَّه گفتند!

وقتى براى صرف نهار مسجد را ترك مى كرديم، پرسشى در چشمان دانشجوى جوان ديدم، شايد نمى خواست كه سؤال را مطرح كند. جواب دادم: آرى برادرم، اگر خداوند بپذيرد، پاسخ فرهنگى از هر نوع برخوردى مؤثرتر است.

* دومين نماز مربوط به روزى بود كه پس از خروج خانم ها از خانه على و فاطمه عليهما السلام، بى درنگ از باب جبرئيل گذشتم و نخستين كسى بودم كه به اين محوطه وارد مى شدم. هيچ كس در آنجا حضور نداشت، جز مرد عربى كه پشت به حرم مطهر نشسته بود و يك شرطه كه از باب على حفاظت مى كرد.

قرآنى برداشتم و مشتاقانه سوى حرم رفتم و خواستم در كنار پنجره بنشينم تا در فرصتهايى كه دست مى دهد،

ص: 89

نيم نگاهى هم به قبر پيغمبر خاتم بيندازم، مرد عرب پيش آمد و رحل خود را در حدّ فاصل من و ديوار حرم قرار داد.

حتى يك لحظه نيز تصميم نگرفتم كه قدمى به جلوتر بگذارم؛ چون مطمئن بودم كه باز هم مرد عرب مانعم خواهد شد. نشستم، آيات و سوره هاى بعدى قرآن را در ادامه ختم قرآنم تلاوت كردم. نمازهاى مستحبى هم تمام شد و نماز واجب كه شروع شد؛ مرد عرب ناگزير شد در محل رحل خود بايستد.

با اينكه پيش نماز به هنگام نماز از نمازگزاران خواست تا صفوف را منظم و نشانه ها را به يكديگر نزديك كنند، مرد با يك وجب فاصله از من به نماز ايستاد، لابد مى خواست لباسش نجس نشود! در اين لحظه نيز حالتى روحانى برايم دست داده، اما در اواسط نماز احساس كردم كه آن مرد دارد خود را بر من نزديك مى كند. و در پايان نماز مرا در آغوش گرفت. دست داد و بوسيد و التماس دعاى محكمى گفت.

چند نفر از دوستان و از جمله هم اتاقى عزيزم كه گويا در صفوف پشت من قرار داشتند، در بيرون از مسجدالنبى و در سر ميز شام موضوع را براى بقيه همراهان تعريف مى كردند. شرمم آمد كه چقدر دور از خدا در مقابل خدا مى ايستيم كه اگر گهگاهى لطف الهى شامل كسى مى شود، قابل تعريف است!

***

ص: 90

به مسجد شجره رسيديم. اتوبوس ها توقف كردند.

كاروانيان در مقابل مسجد ايستادند، روحانى كاروان مجدداً اعمال فيزيكى اى عمره را كه مى بايد انجام مى داديم، بيان كرد. قرار شد به قسمت دوش ها رفته، لباس هاى عادى و دوخته از تن در آوريم و غسل احرام كنيم و احرام بر تن پوشيم و در جلوى مسجد جمع شويم.

استاد گرانقدرمان در جلسات شبانه، جزوه كوچكى را همراه مى آوردند كه شامل گفت و شنود حضرت امام زين العابدين عليه السلام با شبلى بود. و آن كتاب مرا به دوران دبستان، شايد حدود چهل و شش يا چهل و هفت سال قبل مى برد؛ چه، در يكى از كتاب هاى فارسى دبستان خوانده بوديم كه:

شيخ شبلى پير عهد خويش بود از سخن ها هرچه گويم بيش بود

روايت شده كه اين شيخ شبلى، به استقبال امام سجاد عليه السلام كه از سفر حج بازگشته بود مى رود، امام عليه السلام از او مى پرسد: تو نيز حج گزاردى؟ پاسخ مى دهد: آرى. امام آنگاه با ذكر اهداف هر يك از اعمال حج، از او سؤال مى كند كه آيا آنها را طبق آن اهداف انجام داده اى؟ شبلى پاسخ منفى مى دهد، امام مى فرمايد: تو نه به ميقات رفته اى، نه احرام بسته اى نه ...

گزيده اى از اين گفت و شنود، سرآغاز جلسات

ص: 91

عرفانى ما بود و سپس توضيح و تفسير و شور و حالى وصف ناشدنى.

به هر تقدير احرام پوشيديم و به اتفاق گروه وارد مسجد شجره شديم. از اين لحظه زحمات روحانى كاروان چندين برابر شد. پيشتر از همگى پرسيده بودند كه مقلّد كدام يك از مراجع بزرگوار هستيم. لذا در مسجد شجره، خود را مقيد مى دانستند تا مواظبت كنند، تا هركدام يا هرچند نفر يا هر گروه كه مقلد يك مرجع بوديم، بر همان اساس و يا در همان مكان كه مرجع بزرگوار فرموده است، نماز احرام را به جاى آوريم.

نمازهاى مستحبى و واجب خوانده شد. اولين فرياد رسمىِ كاروان به آسمان برخاست كه:

«لَبَّيْك، اللَّهُمَّ لَبَّيْك، لَبَّيْكَ لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك، إِنَّ الْحَمْدَ وَ النِعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْك، لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك»

حالا ديگر مُحرِم شده بوديم و آن بيست و يك موضوع بر ما حرام بود.

به سوى مكّه راه افتاديم. همه احرام بر تن، همه لبيك گويان. آيا خداوند رحمان و رحيم بر لبيك كدام يك از كاروانيان پاسخ مثبت عنايت خواهد كرد. خدايا! تو را به عظمتت سوگند كه: به لبيك زائران حرم خاتم الأنبيا، محمد مصطفى صلى الله عليه و آله، به لبيك آنان كه هرچه گشتند از قبر فاطمه عليها السلام خبرى نيافتند و نيابتاً بر خاك مدينه بوسه زدند. به لبيك

ص: 92

زائران ائمه بقيع عليهم السلام كه خاك بقيع را توتياى چشم كرده اند، پاسخ مثبت عنايت فرما!

*** پاسى از شب گذشته بود كه به هتل محلّ اقامت در مكّه معظمه رسيديم. بارهايمان پيشتر به هتل رسيده بود.

ميهمان داران ايرانى در هتل، از ورود ما آگاهى داشتند و لذا همه امكانات را فراهم كرده، آيينه هاى اتاق ها و دستشويى ها و حتّى آسانسورها را پوشانده بودند تا ما ناخواسته مرتكب گناه نشويم.

خدايا! آيينه هاى زنگار گرفته قلب هايمان را چه كنيم كه خودبينانه در آن ها مى نگريم.

خدايا! با اين همه محرمات، چه كنيم؟ الها! از كمك هايت ما را بى نصيب مگذار. زنگارهاى قلب ها و روح هايمان را با نور ايمان پاك فرما.

خداوندا! مگذار كه خودبين باشيم و مگذار كه حريم بشكنيم.

در مكه، در قسمت هتل آپارتمانى مجموعه هتل هاى «هايت» اقامت داشتيم. لذا هر چهار نفر در يك آپارتمان (به قول عربها شقه) و هر دو نفر در يك اتاق كه از قبل مشخص شده بود جاى گرفتيم. در زمان كوتاهى اثاثيه به داخل اتاق ها منتقل شد و به حرم امن الهى مشرف شديم.

صداى قلب هاى يكديگر را نيز مى شنيديم. التهاب و هيجان غوغا مى كرد. پاى بر سنگفرش اطراف مسجد

ص: 93

الحرام خانه كعبه گذاشتيم. از مسجدها و شبستان ها گذشتيم و به محوطه آن رسيديم. چه عظمتى، چه ابّهتى، چه جلالى، عرش برين است! همه به خاك افتاديم، و پروردگار را سپاس گفتيم كه به اين جايگاه مان آورد، هرچند كه لياقت حضور نداريم. چند تن از دانشجويان از خود بى خود شدند كه در محضر يار جز اين انتظار نبود.

ويژگى معلّمى و ويژگى مشاورى و روابطى كه در طى اقامت در مدينه با تك تك هم سفران حاصل شده بود، مرا بر آن داشت كه به سويشان بروم. شانه هايشان را در دستانم بگيرم. دستى از مهر و محبت بر سر و رويشان بكشم و باب صحبت بگشايم؛ تا شايد كمى آرام گيرند و توان ادامه راه پيدا كنند.

يكى از آنان دانشجويى بودكه سال ها خاك جبهه هاى حق عليه باطل را توتيا كرده بود و در بستر جبهه آرميده بود.

او خداترس بود و ترس ازاين كه مبادا دريكى از اعمال اشتباه كند و همسرش براى هميشه بر او حرام شود، او را به اين حال انداخته بود. خود ره گم كرده اى بودم و حال مى بايست راه به راهداران و رهروان خدا بنمايانم!

به هرحال چاره اى نبود، روحانى كاروان مسؤوليت دويست نفر را بر دوش مى كشيد. به ظاهر معلّم و مشاور اين جوان ها بودم و از سويى مسن ترين فرد كاروان به حساب مى آمدم. پدرانه در آغوششان كشيدم و عظمت خداى را به خاطرشان آوردم؛ او رحمان است. رحيم است.

ص: 94

ارحم الراحمين است. غفّار است. كريم است و ما ميهمان اوييم. ما را دعوت كرده است. از عدلش به دور است كه با ميهمان خود، چنين كند. دقايقى الطاف الهى را برمى شمردم كه يكى بود از صدها هزار. قطره اى بود از اقيانوس بى كران رحمتش. شايد با اين كلمات كه بر زبان مى راندم، با ترس هاى خود در اين زمينه نيز مبارزه مى كردم. در طى روزهاى مدينه، روحانى كاروان تأكيدهاى فراوانى داشتند در جهت جلب نظر كاروانيان به يادگيرى و اصلاح اعمال و گفتار. بيان صحيح كلمات و اعراب و ميزان كشيدن حروف و تلفظ ها.

پس از بازگشت از اين سفر الهى، دوستان فرهنگى، هداياى فرهنگى آوردند. در بين كتاب هاى اهدايى، «خسى در ميقات» جلال آل احمد (رحمةاللَّه عليه) هم بود.

كتاب ديرآشناى جلال كه حق معلمى نيز بر گردنم دارد.

مجدداً خواندم اين شاهكار به يادماندنى جلال را. محاسبه كردم و ديدم؛ چهل و پنج سال قبل از من، اين معلم گرانقدر به مكه مشرف شده بود. چهل و پنج سال قبل نيز روحانى كاروانى كه جلال آل احمد،- فرزند يك روحانى بزرگوار، برادر روحانى ديگرى كه در محدوده زمانىِ تخريب بارگاه ائمه بقيع عليهم السلام، مدتى نماينده دولت ايران در ارتباط با آن اماكن متبركه بوده است و در همان حال فوت مى كند و در همان بقيع به خاك سپرده مى شود. و دايى اش كه محدث بود و در اين سفر و در همان كاروان و در كنار جلال حضور

ص: 95

داشت.- باز هم همين مباحث را مطرح ساخته است. آيا راه حلّى عملى تر بر اين قضيه نمى توان يافت. در يك فيلم سينمايى كه در سال هاى جوانى ام بر پرده سينما به نمايش درآمد، ديدم كه يك زن بى ادبِ بدلهجه را يك معلم به گونه اى تربيت كرد كه توانست خوب صحبت كند و درست كلمات را بيان نمايد. هيچ ترسى هم در ميان نبود.

چگونه سالكان راه حق را، عاشقان ديار يار را، داوطلبان زيارت خانه خدا را، با آرامش، با ياد خدا، با مهر خدا، با عشق خدا و با هزاران انگيزه ديگر كه همه مى دانيم؛ نمى توان آموزش داد و چند كلمه و چند حرف غلط آنان را اصلاح كرد. كه نياز باشد با چنين ترس هايى در چنين فرصت كوتاهى قصد آموزش اعمال كنيم. كه كلمات صحيح را نيز با ترسى كه حاصل مى شود، از ذهن آنان پاك سازيم. و همواره آنان را در ترس نگه داريم كه نكند عبادتم قبول نشود. كه نكند ره توشه ام، از اين سفر الهى، افعال حرام در آينده باشد. دور از عنايات خداوندى است.

خداوندى كه مهر مطلق است. جود مطلق است، همه او است و جز او هيچ نيست، با ميهمان خود چنين كند.

مى ترسم كه بگويم كفر است. كفران محبّت است. عدم شناخت او است. اين خداى ذهن كوچك ما است. خداى عزّ و جلّ كرامت مطلق است.

در چنين لحظاتى داستان موسى و شبان به ذهنم مى رسد؛ كدام يك درست است. وامصيبتا! خدايا!

ص: 96

بارالها! ما را به خودمان وامگذار. ما را در جهلمان غوطه ور مساز! از درياى مطلق نورت ذرّه اى، قطره اى، سر سوزنى، به حد ناچيزى اين وجود ناچيز، نصيبمان بفرما. ظلمت روحمان را در اين وادى نور به نور جمال امام زمان (عج) روشن گردان. تاريكى هاى وجودمان را در كنار حرم پيامبر خاتم به روشنايى وجود فاطمه روشن كن.

مگذار در جهل و غفلت دست و پا زنيم، در عرفات وجود مستغرقيم، غرقمان مفرما. ذره اى ناچيز از معرفت بى كرانت را به حق ائمه بقيع نصيبمان كن؛ تا از اين سفر الهى دست خالى باز نگرديم.

به آب زمزم، وضو داشتيم و طواف كعبه آغاز كرديم، هر شوط را با نام و شكر خداى آغاز كردم و در هر شوط يكى از ائمه هدى را واسطه قرار دادم و از خداوند خواستم تا رحمت واسعه خود را از ما دريغ نكند.

در محوطه خانه كعبه همه قرارها زير چراغ سبز نشانه روبه روى حجرالأسود بود. دير يا زود، همه اعضاى كاروان در محل قرار جمع مى شديم. روحانى كاروان كنترل مى كرد كه اعمال صحيح باشد. مجدداً كاروان به راه افتاد و سعى ميان صفا و مروه و بعد از آن تقصير كرديم و مجدداً در محل قرار جمع شديم. در طواف نساء نيز هفت شوط را با شفاعت ائمه اطهار به انجام رساندم. نماز طواف نساء را با دلهره و دقت و وسواس هرچه تمام تر در پشت مقام ابراهيم به جاى آوردم، فشارهاى عصبى ناشى از

ص: 97

ترس هاى شخصى و مسائل بچه هاى كاروان تا همين لحظه قابل تحمّل بود. اگرچه در تمامى اعمال اشك مجال نداده بود، ولى وقتى اعمال تمام شد؛ انگار توان من هم تمام شد.

به گوشه اى دور از چشم همسفران رفتم و گريستم. گريه شوق، گريه آرامش، گريه ترس و نمى دانم چند نوع اشك ديگر بر سنگفرش مسجد الحرام ريختم. كمى كه آرام تر شدم، برخاستم و داخل حِجر اسماعيل رفتم. چندين نماز كه احساس دَين مى كردم براى آنان كه سفارش كرده بودند؛ در زير ناوردان طلا خواندم. و تا قبل از اذان هاى نافله شب و نافله صبح و نماز صبح و يا بينابين آن ها، خود را از قيد تعهّداتم نسبت به آنان كه التماس دعا داشتند خلاص كردم.

نخستين نماز جماعتِ صبح را در مكه با ناباورى، روبه روى خانه كعبه به جا آوردم. نمازى در محور عالم كون و مكان. نمازى با لباس احرام. نمازى با همه وجود.

نمازى با تمامى اخلاص. نمازى كه چندين شكرانه به همراه داشت.

از دست وزبانِ كه برآيد كز عهده شكرش به درآيد

نماز كه تمام شد، فرصتى بود تا خانه كعبه را در آغوش بگيرم. در مقابل هر ركن خانه خدا به مسائل خاص آن ركن بپردازم و با ياد لحظات شكافتن خانه و عظمت على عليه السلام تبرّك جويم. بوى خوش على مشامم را نوازش مى داد. خدايا! به اين سنگ سياه چه شوكتى عطا كردى،

ص: 98

ذره اى از اين شوكت را، به همان ميزان كه لياقت دارم به اين دل سياه من عنايت كن. توقع زيادى است. همواره شاكر محبت هايت بوده ام. همواره در مقابل اين سخن كه دوستان زيادى دارم و يا مورد علاقه اطرافيانم هستم؛ به عنايات خاصه ات اشاره كرده ام و گفته ام كه جز لطف خداوندى چيز ديگرى نيست. هميشه بندگانت را دوست داشته ام. هيچ وقت از هيچ كس (جز دشمنان تو) كينه اى بر دل نداشته ام. خدايا! هزاران هزار مرتبه شكرت مى كنم كه اين همه محبت به اين حقير داشته اى. خداوندا! عنايات و محبت هايت را از اين كمترين ذره و مكانت دريغ مفرما.

تا حدود ساعت 5/ 7 صبح روبه روى قبله نشستم و به خواندن آيات الهى پرداختم. تا حدود سوره حج را در مدينه خوانده بودم. باقى مانده قرآن را از همين اولين ساعت حضورم در سرزمين موعود، آغاز كردم. چقدر زيبايند اين كلمات. چه جملات زيبايى، چه وزنى، چه قافيه اى! چقدر روان بر زبان جارى مى شوند. از كودكى با قرآن كم و بيش آشنايى داشتم. ولى هرگز اينگونه قرآن را درك نكرده بودم. هيچ وقت لذّت مجالست با قرآن را بدين حدّ احساس نكرده بودم. بارها و بارها، در كلاس درس در جلسات مختلف، در صحبت هايم با دوستان و اطرافيانم از اين همه شكوه و عظمت و لذت درك قرآن كه در آن شرايط نصيبم شد؛ گفته ام و گفته ام و خواهم گفت.

ولى درست در همين لحظه كه مشغول نوشتن اين خاطرات

ص: 99

هستم، به معجزه بودن قرآن انديشيدم. مثل اين است كه درك اعجاز قرآن هم شرايط و حال مى خواهد.

دل باختگى و دل سوختگى مى خواهد. عشق و عنايت خداوندى را مى طلبد. بارالها باز هم شكرت. اى بخشنده ترين بخشندگان هزاران هزار بار شكرت كه اين فرصت را، اين دعوت را، اين عزّت و حرمت را بر اين بنده سيه دل بخشيدى كه در كنار خانه ات، كه همه كائنات خانه تواست، كه در حرمين شريفين به درك اعجاز قرآن، به قدر درك و فهم ناچيزم نايل شوم.

در مكه نيز ساعات بسيار كمى را در هتل بودم. وقتى خداوند به بنده اى اجازه دهد كه گوشه چشم، عنايت، محبت، كرم، جود و سخاى خداوندى را لمس و احساس كند و به باور برسد؛ اگرچه از مسن ترين هاى كاروان باشد، مى تواند، نيروهاى برگرفته از ذات الهى را بسيج كند و مى تواند از لحظات حضورش بيشتر بهره گيرد.

همانگونه كه درك حضور شبانه روزى بچه ها در جبهه ها، بدون خواب و خوراك و بدون خستگى و واماندگى ميسّر مى شود.

در مكه هم جلسات عمومى كاروان صبح ها، بعد از صبحانه، در يكى از رواق ها و با حضور روحانى كاروان برگزار مى شد. فيض حضور در اين جلسات كم تر نصيبم شد، ولى حضور در جلسات فلسفه احكام را با همان شوق در مدينه ادامه دادم. شركت كنندگان در اين جلسات كه در

ص: 100

حدّ فاصل نماز عصر و نماز مغرب در اتاقى در هتل برگزار مى گرديد، به همان ميزان، بيست و پنج تا سى نفر مى شدند.

گاهى از روزها، ممكن بود چند ميهمان اضافى از كاروانيان به جمع هميشگى اضافه شوند و يا گاه چند نفرى از ياران ثابت جلسه به دلايلى توفيق حضور در جلسه را از دست مى دادند. اين جلسات روحانى نه تنها در مكه ادامه يافت كه پس از بازگشت به كشور هم تا به حال ادامه يافته است.

البته به دليل گرفتارى هاى همه و از جمله بُعد مسافت محل زندگى استاد كه در قم هستند و محل كار و زندگى شركت كنندگان كه بيشتر در تهران و يا شهرهاى اطراف زندگى مى كنند، تقريباً ماهى يك جلسه شده است؛ با قرار قبلى. جلسه در تهران يا قم و با حدود بيست يا بيست و پنج نفر تشكيل مى شود. تغييرات حضور دوستان بيش از جلسات مدينه و مكه است. اين جلسات مى تواند الگويى باشد براى كاروان هاى عمره دانشجويى.

در اولين صبح ورود به مكه معظمه و در نخستين جلسه عمومى كه داشتيم، روحانى عزيز كاروان يادآورى كرد كه از امروز به بعد مى توانيد باز هم احرام ببنديد و به جاى خود يا همسر و يا پدر و مادر و يا هركس ديگر كه به گردن شما حق دارد و يا براى كسى كه از جانب او به اين سفر آمده ايد، اعمال عمره را به جا آوريد.

روحانى گرامى به دنبال تأكيدهايى كه در مدينه در مورد صحّت اعمال و تلفظ هاداشت باز هم اين اهميت را

ص: 101

يادآور شد و گفت: اگر مطمئن نيستيد، مى توانيد نايب بگيريد و مواظب باشيد با اعمال غلط، ديگران را با مشكل مواجه نكنيد. اگر مى خواهيد، هديه اى به ديگران بدهيد، اعمال را به نام خود انجام دهيد و بعد مشكل را براى خود نگهداريد و ثواب ها را نثار ديگران كنيد. در ادامه گفت و شنودهاى طنزآميزى كه اشاره رفت. گفتم: حاج آقا! ديشب عيال را به خود حرام كرديم امشب هم از جانب ايشان اعمال را انجام مى دهيم و خود را به ايشان حرام مى كنيم. شايد بر اساس معادلات رياضى، منفى در منفى، مثبت شود و از حاصل ضرب دو حرام متقابل، باز هم به خواست خدا به يكديگر حلال شويم! همگى خنديدند و مسأله ختم شد.

از جمله تفاوت هاى مكه با مدينه اين بود كه شب ها به جاى حضور در پشت ديوارها و درهاى بسته، با گروهى از بچه ها، به مسجد تنعيم مى رفتيم، غسل احرام مى كرديم، احرام مى پوشيديم و عمره مفرده به جا مى آورديم. شايد يك يا دو شب اين فرصت از دست رفت.

شب جمعه در دعاى كميل حضور نيافتم، از ترس اينكه حالتى مانند دعاى كميل مدينه داشته باشد كه حال و هوايى ادارى داشت. البته هنگام بازگشت و در راه مكه- جده كه قسمت هايى از آن در اتوبوس به وسيله ويدئو پخش شد، سخت پشيمان شدم، اما ديگر فايده نداشت!

ص: 102

در مكه نيز روز جمعه نوبت كاروان ما بود كه به بازديدهاى اماكن مقدس از شهر مكه برود و حضورى هرچند كوتاه در جاهاى ديگر داشته باشيم. صحراى عرفات، صحراى منا، جبل الرحمه و جمرات را ببينيم.

تصوّر حضور ميليونى جمعيت مسلمانِ احرام پوش در زيرچادرها در اين فضاهاى ملكوتى، انسان را به وحشت مى اندازد؛ وحشت گم شدن يا شايد وحشت از گم نشدن.

گم نشدن و غرق نشدن در اين مجموعه بزرگ انسانى. از خود بى خود نشدن و خود را خود پنداشتن در اين وادى از بهشت خدا.

امروزه اقدامات خوبى در خدمات رسانى و راه سازى مشاعر شده است. جلال آل احمد در «خسى در ميقات» تصاوير زيبايى از فضاهاى فيزيكى اين صحراها را ترسيم كرده است. البته به اين اماكن ديگر معناى صحرا اطلاق نمى شود.

خدايا! قسمت كن كه در آن جمعيت ميليونى حضور با شعورى داشته باشم و شبى را در عرفات بمانم تا شايد غرق در آن چه كه خلق كرده اى شوم و معرفتم نسبت به تو بيشتر گردد.

پروردگارا! حضورى با معرفت نصيبم گردان كه در آتش حسرت اين حضور مى سوزم.

خداوندا! از اين دعوتت غرق در شادى و سرورم.

دعوتت را تكرار كن ....

ص: 103

نماز جمعه مكه را نيز در خواب ماندم. يادم نمى آيد كه از لحظه حضور در مكه، تا حدود ساعت 10 صبح خوابيده باشم اما در اين روز (شانزدهم مردادماه) وقتى بيدار شدم كه فرصت حضور در نماز جمعه را از دست داده بودم.

فراموش كردم كه بگويم در آن شدت گرما بسيارى از نمازهاى ظهر را در كنار خانه كعبه خواندم. بدون احساس گرماى عربستان. حسن كار اين بود كه لحظات قبل از شروع نماز، فرصت بوسيدن حجرالأسود به راحتى فراهم مى شد و پس از نماز هم از ديگران به حجرالأسود نزديك تر بودى و باز هم مى توانستى حجر را ببوسى و دست و صورت خود را تبرّك كنى و از عطر و روغنى كه در زمان برگزارى نماز به آن مى زدند، خوشبو شوى و تا مدت ها بعد اين بوى الهى را همراه خود داشته باشى.

*** در ديدار روز جمعه، كوه نور و غار حِرا را از دور نشان دادند. مگر مى شود كه به مكه بروى و غار حِرا، محلّ نزول اوّلين آيات الهى را ديدار نكنى؟! وجود اين غار، خود نشانه اى است از آيات الهى.

با گروهى از دانشجويان وعده كرديم كه پس از نماز جماعت صبح شنبه به ديدن غار حِرا برويم. با چند اتومبيل كرايه اى، خود را به پاى كوه رسانديم و حركت به سمت غار را آغاز كرديم. باتوجه به توان افراد و عادت به كوه، در

ص: 104

طول مسير، اعضاى گروه از هم جدا شديم. نمى دانم دوّمين يا سومين نفر از گروه بودم كه به غار رسيدم. چند نفرى از كاروان هاى ديگر در محلّ غار مشغول عكس گرفتن و فيلم بردارى بودند و به جاى عبادت و ره آورد درونى، ابزار نمايشى و فيزيكى را به كار گرفته بودند. شايد براى نشان دادن به ديگران. از اين سفر، بيش از چند قطعه عكس ندارم. كه آن ها را هم در شرايطى و به خواست دانشجويان؛ يعنى فرزندان عزيزم با آن ها گرفتم كه پس از بازگشت، نسخه اى لطف كرده اند. آيا مى توان گفت كه يادگارى از اين سفر ندارم؟ خدايا! تو را سپاس كه تمام وجودم سوخته اين سفر الهى است. اين دل سوختگى را با هيچ يادگارى ديگرى عوض نخواهم كرد. اين اشك هاى حسرت؛ اشك هايى كه همراه با خاطرات مى ريزم؛ از هر يادگار ديگرى زيباتر و بهتر است.

چگونه مى شود در وادى عشق؛ در محل نزول آيات الهى، در جايگاه پيامبرىِ پيامبرِ خاتم هم حضورى فيزيكى داشت؟

چگونه مى توان در اين جايگاه بود و ذره اى از محبّت و عشق به حق را لمس نكرد؟

چگونه مى توان با زائرى ديگر بر سر نوبت جنگيد؟

چگونه مى توان حق زائران ديگر را زير پا گذاشت و ...

قابل تصور نيست. به هر تقدير نوبت به من رسيد تا دو ركعت نماز شكر در جايگاه بعثت محمدبن عبداللَّه صلى الله عليه و آله به

ص: 105

جاى آوردم. همراه با اشك و آه، اشك شادى، آه غفلت، شادى حضور در محضر يار، غفلت سال هاى دورى. همراه با اشك غم، آه سرد، غم لحظات زودگذر. آه سردى كه فقط از جسم خارج مى شود. ديگر در اين لحظات ملكوتى روح در اين جسم خاكى نمى گنجد و مى خواهد كه به روح اعظم بپيوندد. مگر نه آن كه خداوند مى فرمايد: اى آدم، من از روح خودم در تو دميده ام. (1) اين روح الهى، چگونه اين همه پليدى هاى جسم را تحمل مى كند. قطعاً تحمل اين روح الهى هم جزئى از تحمل الهى است؛ وگرنه در همين كوتاه زمان هم اين روح تحمل جسم شيطانى ما را نداشت.

كم كم گروه هاى از زائران كاروان هاى ديگر به غار رسيدند. دو ركعت نماز تحيّت هم خواندم و جاى به ديگران سپردم. چقدر سخت بود دل كندن و بيرون آمدن از حِرا و جاى به ديگرى سپردن! ولى بايد سريع اين عمل انجام مى گرفت. زيرا حد اقل به ظاهر هم كه شده معلم هستم. جايگاه معلم جايگاه پيامبران است. بايد رفتارم الگو باشد. بايد احترام به ديگران را به اين جوان هاى پاك آموخت. از غار بيرون آمدم و ناله و زارى هايم را در گوشه اى ديگر ادامه دادم. تقريباً همه همسفران رسيده بودند. قرار گذاشتيم كه برگرديم و در پاى كوه منتظر بازگشت ديگر كاروانيان بنشينيم. توان دوباره باز يافته از


1- حجر: 29. وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي.

ص: 106

لحظه حضور، باعث شد كه با سرعتى وصف ناكردنى از كوه پايين بيايم. بيست دقيقه اى منتظر شدم تا همراهان رسيدند. گروه هاى نخستين كه پايين كوه رسيدند، به همان طريق، دسته دسته به مكه بازگشتيم. چه ملاقات باشكوهى بود. چه حال ملكوتى دست داد. خدايا! بار ديگر لياقت اين حال و احوال را عنايت فرما.

برنامه هاى روزانه، همان گونه كه گفتم، به سرعت طى مى شد. شب ها احرام پوش به عمره مفرده مى گذشت تا صبح كه نماز جماعت خوانده مى شد. استراحت كوتاهى در هتل، بازگشت به مسجدالحرام، برگزارى نماز جماعت ظهر، عصر، مغرب و بالأخره برگزارى نماز جماعت عشا و در فواصل ميان نمازها، طواف هايى و زيارت كعبه اى و در زير ناودان طلا اقامه نمازى و به ديوار كعبه در همان محل چسبيدن، دعا كردن و در كنار ركن ها و حدفاصل حجرالأسود و درِ خانه كعبه و مقام ابراهيم و حجر اسماعيل و ... نماز گزاردن و دعا كردن و نيز پرداختن به تلاوت قرآن و ختم آن و سه وعده غذا در هتل خوردن و حضور در جلسات عصرانه فلسفه احكام و مجدداً شب ها احرام پوشيدن. اى كاش تا آخرين لحظات اين زندگى خاكى اين حالات مى توانست ادامه يابد. چقدر زود گذشت. گويى لحظه اى بيش نبود. خواب و خيالى بود كه گذشت و داغ خود را با همه عمقش بر وجود و بر دلمان گذاشت. حضور در جمعى كه نه تنها دل هايشان كه جسم هايشان نيز يك

ص: 107

سمت و سو بود و صفوف نمازشان اول و آخرى نداشت.

همه نقاط اول صف بود، همه نقاط وسط صف بود، همه نقاط آخر صف بود. نماز گِرد، نماز استداره اى، چقدر زيبا، چقدر ملكوتى. چقدر خاطره انگيز.

طبق برنامه از پيش اعلام شده، عصر سه شنبه بيستم مردادماه بايد جسم هايمان را از سرزمين موعود خارج مى كرديم. كه روز قبل از حركت، تمديد دعوت خدا براى يكروز بيشتر ابلاغ شد. چه شادى ها كرديم و چه شكرانه ها به جاى آورديم. خداوند يك روز ديگر ميهمانمان كرد.

سه شنبه ظهر و قبل از آغاز نماز جماعت قرآنى كه از مدينه آغاز كرده بودم؛ ختم شد. باز هم خداى را شكر كردم كه اين فرصت نصيب شد. البته همان طور كه پيشتر گفتم، شروع به موقع براساس توصيه بچه ها در تهران بود. چقدر سبك شدم، بارى ديگر از روى دوش هايم برداشته شد.

سبك بالِ سبك بال. آيات الهى چقدر زيباست. چقدر راحت بردهان آدم جارى مى شوند.

در روزهاى دوم يا سومِ حضور در مكه بود كه روحانى كاروان توصيه كرد: شايسته است زائران در اين سفر معنوى، قرآن تلاوت و آن را ختم كنند. البته دير شده بود و شايد هيچ يك از كاروانيان كه بعد از اين توصيه و تذكر، تلاوت قرآن را آغاز كردند؛ موفّق به ختم آن، در مدت حضورشان در مكه نشدند.

چهارشنبه بيست و يكم مردادماه (سال 1377)،

ص: 108

آخرين نمازهاى جماعت را نيز رو به كعبه و در جوار آن به جا آوردم.

در حوالى ظهر بايد اثاثيه را تحويل مى داديم تا با ماشين مخصوصِ بار، به جدّه ارسال شود و خودِ زائران غروب راهى جده شوند.

نمى دانم، ماشاءاللَّه بايد گفت يا استغفراللَّه! كاروان دانشجويى و اين همه بار! بيش از ظرفيت يك ماشين بزرگ بار بود، بارهاى اضافى را در اتوبوس هاى مسافربرى در كنار زائران خانه خدا جاى دادند.

بار ماشين به حدّى زياد بود كه در ميان راه، چندين مرتبه دچار حادثه شده بود. با اينكه ساعت ها پيش از اتوبوس حركت كرده بود، ساعتى بعد از مسافران به فرودگاه جدّه رسيد! در ميان راه، رانندگان اتوبوس هاى مسافربرى ايستادند و به راننده ماشين بارى يارى دادند. در روزهاى آخر سفر، به طنز مى گفتم: برخى از كاروانيان به جاى آنكه اوقاتشان را در «حرمين» بگذرانند؛ بيشتر وقتشان را در «بين الحرمين» صرف كرده اند!

برخلاف شب ورود به مدينه، شب هاى خروج از مدينه و مكه با تجربه شده بودم و مى دانستم كه ساعات اعلامى كاروان سالار جهت حركت، با احتساب يكى دو ساعت بدقولىِ مسافران انجام مى شود، لذا آخرين نمازهاى حرمين شريفين را از دست ندادم و تا آخرين لحظاتى كه امكان حضور وجود داشت؛ از اين فيض

ص: 109

ببرخوردار شدم. گروه كاروانيانِ ثابت يا ميهمانداران ايرانىِ ما در مدينه، بامحبّت تر از گروه مستقر در مكه بودند. يا با حال و هواى چنين سفرهايى بيشتر آشنايى داشتند. در مكه جلسه خدا حافظى در هتل، شور و حال جلسه خداحافظى در مدينه را نداشت. شايد هم هيچ يك از زائران حال و حوصله كافى نداشتند. در نهايتِ غم بودند، مى دانستند كه ساعتى ديگر بايد اين سرزمين الهى را ترك كنند و به ديار غربت بازگردند. هيچ اميد ديگرى باقى نمانده بود.

درطول پنجاه وپنج سال عمرم، درداخل وخارج، سفرهاى زيادى داشتم؛ چه در زمان تجرّد كه نيمِ كمترِ عمرم را تشكيل مى دهد و چه بعد از ازدواج، چه با همسر و فرزندانم و چه بدون آنان. بايد بگويم كه هيچ يك از آن سفرها قابل مقايسه با اين سفر نبودند. سرزمين هاى زيباى كشورمان، سرزمين هاى زيباى آسيا يا اروپا، به هيچ وجه زيبايى، شكوه و عظمت اين سرزمين خشك و بيابانى را ندارند.

در سفرها افراد زيادى را ديده ام كه براى خانه و خانواده شان بسيار دلتنگ مى شوند و اصطلاحاً به آنان «منزل زده»، كه نوعى بيمارى تلّقى مى شود، اطلاق مى كنند. اما در اين سفر، با اينكه بيشتر مسافران را جوانان تشكيل مى دادند و شايد اين نخستين سفر در زندگى آنان بود؛ آن هم سفرى به خارج از كشور، نديدم و

ص: 110

نشنيدم كه كسى، احساس و يا اظهار دلتنگى كند. معمول است كه در پايان سفرها همه دلخوش از بازگشتند. اما در اين سفر، همه مغموم و دل گرفته اند كه اين سرزمين را به سوى خانه و كاشانه خود ترك مى كنند! در اتوبوس هم به اكثر قيافه ها كه مى نگريستى، اشك ها روان بود.

اشك هاى حسرت. اشك هايى ناشى از خسران. اى دل غافل، چه ساعت ها و چه روزها از دستمان رفتند و نتوانستيم ره توشه مناسبى، به دست آوريم و همراه خود به وطن بياوريم.

خدايا! همه ساله اين سفر را بر من و همه مشتاقان روزى كن!

*** با اينكه معادل سيصد دلارى كه در تهران از ما گرفته بودند، در مدينه ريال سعودى دادند، ولى ظاهراً پول قابل توجهى نبود و بيشتر دانشجويان عزيز، وجوه ديگرى نيز همراه آورده و خريدهاى مفصلى كرده بودند.

مى گفتند كه بعضى حدود ده هزار دلار با خود از ايران آورده اند و معمولًا در بازارها به بررسى قيمت مى پرداختند و با ارسال قيمت ها به وسيله دورنگار به تهران و دريافت سفارش خريد، كالاهاى مورد نياز را خريدارى مى كردند و در فرودگاه جده منتظر بودند كه بار كدام همسفر كمتر از ميزان قانونى است تا قسمتى از بارهاى خود را به آن همسفر تحميل كنند. با اين حال، باز هم

ص: 111

مقادير معتنابهى اضافه پرداخت داشتند. در فرودگاه مهرآباد تهران هم بايد مواظبت مى كردند كه بارهاى امانى را پس بگيرند و با پرداخت حقوق گمركىِ قابل توجهى، مهرآباد را ترك كردند و بودند مشتاقان زيادى كه پس از اعلام اسامى برندگان قرعه كشى عمره دانشجويى، اشك حسرت ريختند و به شانس بد خويش نفرين كردند كه امسال هم اين فرصت از دست رفت!

*** در ماه هاى پس از بازگشت، با دليل و بى دليل در كلاس هاى درس، از اين سفر سخن مى گويم و داغ دلم را خنك مى كنم. مى گويم ظاهراً اين عمره هاى دانشجويى براى برخى از دانشجويان عقده گشايى مى كند، آنان كه به دليل نامشخص بودن وضعيت خدمت سربازى نمى توانند به فستيوال هاى خريد دبى بروند، به يُمن سفر حج و اجازه ويژه دانشگاهِ محلّ تحصيلشان و با كمك سازمان حج و زيارت و بدون سپردن هيچ وديعه اى، به راحتى خود را به فستيوال خريد عربستان مى رسانند. همانگونه كه گفتم، اوقات خود را به جاى گذراندن در حرمين، در بين الحرمين مى گذرانند.

به آيه 198 سوره مباركه بقره در درس حقوق تجارت اشاره اى دارم؛ لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّكُمْ ...؛ (1)


1- بقره: 198

ص: 112

«باكى نيست كه شما در هنگام حج كسب معاش كرده، از فضل خدا روزى طلبيد ...» ولى روزى طلبيدن و نه تجارت كردن؛ آن هم با آن شرايط ويژه.

در هر حال صبح روز پنج شنبه، بيست و سوم مردادماه به تهران بازگشتيم، در فرودگاه مهرآباد خانواده ها با اشتياق در انتظار ورود زائران بودند. بازار مصافحه و معانقه و ديده بوسى گرم بود. برخى از اعضاى خانواده من هم در فرودگاه به استقبال آمده بودند و گروهى ديگر نيز در منزل منتظر بودند؛ يا بلافاصله پس از رسيدن ما به منزل آمدند.

دقايق زيادى تحمّل بيدارى نكردم. اولين روزهاى پنج شنبه و جمعه را پس از بازگشت، فقط براى خوردن غذا و خواندن نماز از رختخواب بيرون آمدم و در همان لحظات عزيزانم را ديدم. كسر خواب هاى انباشته، توان و مقاومتم را گرفته بود و خوشبختانه اطرافيانم، دركم مى كردند. در طول سفر، گاهى در پاسخ جوانان عزيزى كه به خودشان اجازه مى دادند برايم دلسوزى كنند، مى گفتم شايد اين اولين و آخرين فرصت براى من باشد. شايد فرصت ديگرى دست ندهد. شماها جوان هستيد و قطعاً فرصت هاى زيادى نصيبتان خواهد شد. چقدر حسرت خوردم كه چرا اين فرصت در اين سن و سال برايم دست داد. پيوسته به آنان مى گفتم: خوشا به سعادتتان، از اين فرصت ها خوب استفاده كنيد، ره توشه اى

ص: 113

با خود ببريد تا در سال هاى باقيمانده عمرتان از آن برخوردار شويد.

چه زيباست زيارت ائمه بقيع، حضور در كنار قبر پيامبر خاتم، حضور در مسجدالنبى، تشرف به مسجدالحرام، لمس حجرالأسود و ... در سنين جوانى!

آرى، اگر با خدا گفت وگو كنيم، و اگر مشكل خود را با پيامبر و ائمه معصوم عليهم السلام در ميان بگذاريم، پاسخ هايمان را خواهيم گرفت.

** چند نمونه در اين باره:

* در اين سفر؛ سفرِ عمره دانشجويى؛ بيمارى را مثل خيلى چيزهاى ديگر فراموش كرده بودم و اين بيمارى ناشناخته، از اين بى توجهى استفاده كرده، قد برافراشته بود و در نيمه هاى سفر به اوج رسيد. گاهى مى خواست وجودى بنماياند كه كم تر فرصت مى شد.

از دعاهايى كه مكرر داشتم، درخواست شفابراى همه بيماران بود؛ از جمله شفاى بيمارىِ خودم؛ بيمارى اى كه توان بسيارى از كارها را در طول سالهاى ابتلا، از من گرفته بود. در مكه به اوج رسيد؛ در يكى دو نيمه شب، بيشتر از هميشه در اين زمينه با خدا سخن گفتم. اشك و آهى ريختم و آه از سينه بركشيدم و شايد هم گله كردم. روز بعد، كه در محضر استاد بوديم و از فيض گفتارش بهره مند مى شديم، او بى مقدمه و هيچ دليلى و بدون هيچ ربطى به

ص: 114

مجموعه كلام، حديثى بيان كرد. با اين مضمون كه: «فردى با آه و ناله و اشك فراوان، درخواستى از خداوند منان داشت، به حدى گريست و شيون و زارى كرد كه فرشتگان را خُلق تنگ آمد، آنان در درگاه احديت واسطه شدند و شفاعت كردند تا شايد خداوند رحمان و رحيم، به خواسته آن فرد، عنايت فرمايد. تا زمينيان و آسمانيان از دست فريادها و فغان هايش وارهند. خداوند فرمود؛ «هنوز هم دوست دارم كه صداى اين مرد را بشنوم» يا چيزى به همين مضمون. پاسخ خود را از خداوند، از زبان آن بزرگوار شنيدم.

*** خاطره زير مربوط مى شود به يكى از دانشجويان دوره كارشناسى ارشد. او با زن و بچه و شغل و هزار گرفتارى كه داشت، دعوت نامه اش از جانب حق تعالى ابلاغ شد و به سفر آمد. غمگين و كلافه بود. تا اينكه سرانجام روزى زبان گشود. از گذشته ها و وضعِ زندگى اش گفت. رفتارهاى گذشته خود را همگون با اين سفر نمى دانست و مستأصل بود. از خود مى پرسيد چرا من؟ آيا قبول مى شود يا سعى بى حاصل است؟ و سؤالاتى در اين زمينه.

به وسعت بى پايان مهربانى هاى ذات حق نويدش دادم. گفتم كه خداوند ارحم الراحمين است. غفّار است. ستّار است. مقلّب القلوب است. محبت هايش را باور

ص: 115

كن. همين كه تو را از ميان هزاران داوطلب برگزيده اند، بدان كه دعوت حق است؛ لبّيك بگو. برگذشته ات خط بطلان بكش، خداوند تو را بخشيده است و ... در اين باب هرچه خداوند يارى ام كرد بر لب آوردم. تا حدودى سبك شد. در يكى از روزها از او پرسيدم كه چرا در هيچ يك از جلسات فلسفه احكام تو را نمى بينم؟ و يادآور شدم كه جلسات روحانى زيبايى است. همان روز عصر آمد. باز هم در ميان كلمات استاد كلامى بود دلالت بر گفتار من. در جلسه با فاصله نشسته بوديم. با زبان نگاه سؤال كردم كه آيا جواب خود از خداى را كه بر زبان استاد جارى شد؛ شنيدى؟ كه با همان زبان اشارت پاسخ داد؛ آرى، شنيدم.

در پايان جلسه او را بسيار منقلب ديدم. پاسخ از خدا گرفته بود. روزهاى باقيمانده با آرامش عبادت مى كرد.

*** گفتم كه با خدا و پيامبر و ائمه اطهار عليهم السلام سخن بگوييد و در واقع گفت وگو كنيد كه پاسخ خواهيد شنيد.

در آخرين شبِ حضور در مدينه، در كنار ديوار بقيع نشسته بودم و روى سخنم با حسن بن على عليهما السلام، فرزند فاطمه بود. گله از فاطمه عليها السلام بود. انتظار داشتم كه در خانه اش به ديدارم بيايند. فاطمه و على با فرزندانشان، همان گونه كه گاهى در خانه خودم آنان را زيارت كرده بودم. انتظار

ص: 116

زيادى بود؛ ولى زاييده از محبت هايشان بود. گفتم كه بيشترين نمازها را در ايام حضور در مدينه در خانه على و فاطمه به جاى آوردم. مى گفتم و مى گريستم، مى گفتم كه اگر به كربلا و نجف هم گذرى داشته باشم همين گلايه را از پدر بزرگوار و برادر شهيدت خواهم داشت. قسمت اعظم آن شب به همين حال گذشت. در آن شب، برخلاف شب هاى پيشين، كم تر به گنبد خضرا نگريستم و كم تر به آن سبزتر از همه سبزى هاى عالم نگاه كردم. لحظات فتح سحرگاهى نزديك شد. در مقابل شرطه ها، صف آرايى كرديم، ميليمتر ميليمتر جلو مى رفتيم و آنان عقب نشينى مى كردند. در ايده آل ترين مواضع نسبت به سحرهاى قبل قرار گرفتم. آن روز مى توانستم نخستين فاتحى باشم كه از باب جبرئيل عبور مى كند ودر محراب پيغمبر خاتم در اولين مسجد مسلمين، آخرين نمازهاى شبِ حضور در مدينه را بخوانم. صداى ملكوتى اذان برخاست. باب جبرئيل با آن حالت الهى شروع به باز شدن كرد. اولين كسى بودم كه پاى به درون حرم نهادم. ناگهان كودكى كه نمى دانم از كجا پيدا شد؛ در برابرم ظاهر شد. بايد خودم را كنترل مى كردم كه كودك صدمه نبيند. كنترل كردن همان و زمين خوردن همان. بابلنداى قد بر روى فرش كف حرم افتادم و حركت ادامه پيدا كرد تا محكم به سكوى پشت حرم پيامبر خوردم و خون از چند جاى دست و پايم بيرون زد. براى تطهير از حرم بيرون آمدم و تا آماده شدم و

ص: 117

بازگشتم، همه جايگاه هاى ويژه توسط ساير مشتاقان پر شده بود. شرمنده از آن همه گلايه ديشب شدم. قطعاً روح پرفتوح دخت پيامبر را آزرده بودم و امروز صبح، اين تنبيهى بود توسط پدر، كه اصرار بيش از حد چرا؟!

*** به كشور بازگشتم، چند روزى هم به ديد و بازديدها سپرى شد. به عنوان ايفاى وظيفه، به عنوان تشكّر از مسؤولان دانشگاه محلّ خدمتم و مسؤولان سازمان حج و زيارت و كاروان سالاران ايرانىِ ساكن در هتل «هايت پلازا» ى مكه و هتل «دلّه» در مدينه و مسؤول محترم كاروان شماره 17513 و ساير عزيزانى كه با همت آنان اين سفر شكل گرفت و پايان يافت؛ نامه اى ابتدا به دانشگاه محلّ خدمتم نوشتم و سپس نامه اى كم و بيش مشابه به سازمان حج و زيارت كه هم تشكّر بود و هم پيشنهادى داشت.

به عنوان آخرين مباحث دراين مجموعه، پيشنهادهاى مذكور را به مسؤولان برگزارى «همايش عمره دانشجويى» يعنى مسؤولان دفتر مقام معظم رهبرى در دانشگاه تهران نيز تقديم كردم. پيشنهاد مذكور بر اساس تجارب حاصل از عمره دانشجويى تابستان 1377 است و كمبودهايى كه ديدم و بهبود شيوه انتخاب داوطلبان:

- در بهار هر سال، ثبت نام اوليّه براى عمره دانشجويىِ سال بعد و نه همان سال، صورت گيرد. در اولين سالِ شروعِ طرح، بايد اين ثبت نام را براى دو سال انجام داد. گروهى

ص: 118

براى تابستان همان سال و گروهى براى تابستان سال بعد و اين شروع برنامه خواهد بود.

- از اول تابستان؛ مثلًا تابستان امسال، همه هفته كلاس هاى فلسفه اعمال و احكام در دانشكده ها يا دانشگاه هاى محلّ تحصيل برگزار شود. دانشجويان عاشق و مشتاق، حتماً در اين كلاس ها حضور خواهند يافت. در اين كلاس ها آموزش قرائت قرآن هم براى آنان كه لازم دارند، ارائه شود. در اين كلاس ها و طى يك سال قرائت نمازهاى آنان كه لازم دارند؛ اصلاح شود. نوارهاى قرائت قرآن صحيح در اختيار علاقه مندان قرار گيرد.

- دانشجويانى كه توان پرداخت يك جاى هزينه را ندارند؛ در طى اين يك سال هزينه ها را فراهم و تأمين مى كنند.

- ادعيه لازم فراگرفته مى شود.

- اعمال واجب و اعمال مستحب يادآورى مى گردد و در واقع يك سال فرصت است تا شناخت لازم نسبت به انتخاب نهايى فراهم گردد.

- فرصت طلب ها، فرصت حضور در اين جلساتِ مرتب را ندارند. كسب درآمدها در همين كشور هم فرصت حضور در اين جلسات را فراهم نخواهد كرد.

- در شروع تابستان سال بعد، بهترين ها، شايسته ترين ها، عاشق ترين ها، دلسوخته ترين ها، و ...

انتخاب مى شوند. اين گروه نمايندگان قشر تحصيل كرده

ص: 119

كشورند. بايد از هر نظر شاخص باشند.

- وقتى زنان ايرانى را مى بينى كه در هر نيمه شبى گروهى از آنان با كاروان ها از راه مى رسند و در گرداگرد خانه خدا، با آن سراپاى سفيد و تميز و مرتبشان، همچون فرشتگان الهى به طواف مى پردازند و تبارك اللَّه احسن الخالقين را در نظر بيننده مجسم مى سازند و در فرداى آن، در بازارها يا در كوچه هاى مدينه با چادر مشكى و مقنعه، حضور مى يابند و ... و باز مى بينى كه در اين سرزمين امن الهى، از زير چادر مشكى و مقنعه باز هم نيمى از موهايشان بيرون است، و وقتى تذكّرى پدرانه مى دهى باز هم چند دقيقه بعد مجبور مى شوى تذكرت را تكرار كنى كه: دختر دانشجويم! تو اگر به فكر خود و عاقبتت نيستى به فكر كشورت باش. تو سَمبل و نماد ايران هستى و با اين لباس، از دور داد مى زنى كه يك دختر مسلمان از كشور ايرانى، لا اقل به فكر كشورت باش و آبروى ميهنت را حفظ كن.

آيا به اين فكر نمى افتى كه بايد انتخاب اصلح صورت مى گرفت وكفايت نمى كند كه مسؤوليت اينان به مدير كاروان و يا معاون وى سپرده شود؟

آيا از خود نمى پرسى كه كارمندان و اعضاى هيأت علمى دانشگاه، كه در كاروان عمره دانشجويى حضور دارند، چرا بدون مسؤوليت آمده اند و چرا با بودن آنان، مسؤوليت اين همه پسر و دختر دانشجوى كشور، فقط به

ص: 120

كاروان سالار سپرده شده است؟

نمى شود انكار كرد كه اين برنامه- كه چهارمين سال پياپى را پشت سر مى گذارد- يكى از بهترين تصميمات اخذ شده در مورد دانشجويان است و نمى توان منكر شد كه حج زمينه ساز و تقويت كننده عبادات در جوانان است، حتى براى آنان كه بدون عشق به اين سفر آمده اند.

گرچه كسى دست خالى از اين سفر باز نمى گردد، ولى وقتى مى توان از يكسال پيش در ايران زمينه ها را فراهم كرد و در طى اين يك سال به تقويت آن پرداخت، تا حضور در مكه و مدينه تثبيت كننده باشد، بهتر نيست به اين طريق عمل شود و صد البته كه اين تثبيت به استمرار نياز دارد؛ يعنى پس از بازگشت از سفر نيز بايد ترتيبى اتخاذ شود كه كاروانيان هر يك ماه يك بار دور هم باشند.

همچون دوستان ما و اعضاى جلسه فلسفه احكام در مدينه و مكه، كه جلسات خود را همچنان ادامه داده و هر ماه يك بار، تا همين زمان كه اين سطور را مى نويسم؛ گرد هم جمع مى شويم و در هرجلسه كه فرصت حضور مى يابم، بچه ها را در آغوش مى كشم. آنان را مى بوسم و مى بويم، به آن ها مى گويم كه بوى خوش مدينه و مكه را دارند. وقتى در كنار آن ها به اذان مغرب و عشا گوش مى دهم، به ياد اذان هاى مغرب و عشاى مدينه و مكه اشك بر گونه هايم جارى مى شود. وقتى با

ص: 121

يكديگر نماز جماعت مغرب و عشا را مى خوانيم، از خود بى خود مى شويم، گويى در مدينه يا مكه به نماز ايستاده ايم.

آرى، تثبيت يادگيرى استمرار مى خواهد.

- نكته اى ديگر كه در نامه هاى پيشگفته ننوشته ام و ضرورت بازگو كردن دارد، وجوه دريافتى براى عمره دانشجويى است.

در مكه و مدينه، با همكاران دانشگاهى و دانشجويان ساير دانشگاه هاى كشور برخورد داشتيم و آشنايان زيادى هم در ميان آنان بودند كه گپى مى زديم. چون شنيده بودم كه نرخ ها تفاوت دارد، لذا براى اطمينان از اين مطلب، از گروه هاى مختلفى كه در تابستان 1377 در عمره دانشجويى شركت كرده بودند و حدّ فاصل ششم تا بيست و دوم مردادماه، آنان را در مدينه و مكه زيارت كردم، در مورد هزينه پرداختىِ بابت سفر سؤال كردم. از 190 تا 240 هزار تومان پرداخت كرده بودند. بايد اذعان داشت كه در مكه و مدينه از بهترين هتل هاى موجود، چند هتل را سازمان حج و زيارت اجاره كرده بود كه خود افتخارى بود و مايه تشكّر، ولى تفاوت هتل ها با يكديگر قابل درك نبود تا بشود اين تفاوت ها را عامل تفاوت مبالغ پرداختى توسط اعضاى كاروان ها به حساب آورد. شايد بهتر آن باشد كه از همه دانشجويان به يك اندازه دريافت شود.

ص: 122

به پايان آمد اين دفتر حكايت همچنان باقى است به صد دفتر نشايد گفت وصف الحال مشتاقى

با اين همه، دفتر زيارت معشوق و معبود هرگز تمامى ندارد.

سخت است ولى مطلب را به پايان مى رسانم. در اين آرزو كه همه ساله اين شانس نصيبم گردد كه اعمال را با آگاهى و خلوص بيشتر به انجام رسانم. از همگىِ مسؤولان سپاس و تشكر دارم.

ص: 123

هجرت از خود به خدا

قبل از سفر

در لحظه هاى ناب زندگى كه سراسر وجودت مست طراوت و جوانى است، فرصتى طلايى عزم تو را براى سفرى بزرگ جزم مى كند. بانگ «الرحيل» در گوش جانت مى پيچد و شور و شوق ديدار اعماق وجودت را تا فراسوى عالم قدسيان بالا مى برد. ندايى آسمانى تو را به سوى خويش فرا مى خواند: اى بازخوانده حضرت دوست وعده ديدار نزديك است.

حال كه قصد سفر دارى بايد زاد و توشه خود را آماده كنى. خود را از هر چه تو را سست مى كند، در دلت بذر ترديد مى افشاند و هر چه تو را از خدا باز مى دارد پاك كن.

اى كه با خدا پيمان بسته اى پرستنده او باشى. تعلّقات و پليدى ها را دور بريز. از قصرهاى قدرت، گنجينه هاى ثروت و معبدهاى ضرار و ذلّت بگريز. از من بودن و به فكر خود بودن و به خود باليدن فرار كن.

آغاز سفر

حج، يعنى هجرت از خود به خدا و كوچيدن از دنيايى

ص: 124

كه رنگ و بوى تعلّق دارد. بايد حساب خويش را با خلق خدا پاك كنى؛ چرا كه تجاوزگران به حقوق خلق راهى به بارگاه دوست نمى يابند، همه را به خدا مى سپارى و آنان تو را با اشك و حسرت بدرقه مى كنند. از قلمرو سلاطين اميال و آرزوها عبور مى كنى و به سرزمين ملائك قدم مى گذارى، مى روى تا خود را براى حضور آماده سازى.

مدينه

در ابتداى سفر وارد شهر مدينه مى شوى، مگر مى شود قصد حج كنى و مدينه را زيارت نكنى. مكّه شهر عظمت و مدينه شهر غربت. مكّه شهر خدا و مدينه شهر پيامبر، نام مدينه با اسلام گره خورده، زمانى از اين شهر نور هدايت و وحى، نور ايمان و آزادى و عدالت به سرتاسر دنيا تابيد و يثرب به مدينة النبى تغيير نام داد. گلدسته هاى سفيد و نورانى و گنبد خضرا در دلت نورافشانى مى كند، اينجا مدينه است. شهر پيامبر، شهرى كه جاى جايش بوى بهشت مى دهد. مدينه شهر خاطره هاى تلخ و شيرين، مدينه شهر عجيبى است و شايد تا قيام قيامت غريب! مدينه روزى سرمست از شادى و غرور، مقدم رسول خدا را از مسجد قبا تا مسجدالنبى جشن گرفته و روزى ديگر با ناله عزيزش در ميان در و ديوار لرزيده است. با شتاب از كوچه هايش عبور مكن. بگذار دلت با عطر مدينه زنده شود و روحت در آسمان پر شكوهش به پرواز در آيد.

ص: 125

زيارت حرم پيامبر صلى الله عليه و آله

كليد رابطه سلام است پس با سلام به ساحت مقدّس شريف ترين انسان روى زمين و مقرّب درگاه ربوبى نزديك مى شوى؛ چرا كه آسمان و زمين خلق نشده مگر به خاطر عزّ و جلال او. «لَوْلاكْ لَما خَلَقْتُ الأفْلاكْ».

سلام بر تو اى سيّد المرسلين، اى درياى جوشان رحمت خدا و اى باران كرامت او بر بندگانش.

سلام بر تو اى چكيده تمام خوبى ها. سلام بر تو و دودمانت.

زيارت حضرت زهرا عليها السلام

آنان كه به مدينه مى آيند گمشده دارند و تو نيز از آنانى. كنار مزار رسول خدا صلى الله عليه و آله ميان منبر و محراب تكّه اى از بهشت است. همان جا اشكى بريز. ناله اى سر ده و دست به دعا بردار. همان جا به ياد حديث شريف كسا مى افتى و با چه لذّتى آن را مى خوانى، لذتى از تقرّب آميخته با اندوه، صداى حزن انگيز زهرا عليها السلام را از ميان در و ديوار مى شنوى، قلبت در زمزمه غربت على عليه السلام فرو مى ريزد. گويى نداى «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَوْلاه ...» در هجمه نابخردى مردم گمراه مدفون گرديده است. كجايند آن دنياپرستان بزدل كه غروب خورشيد را نظاره كردند و عزّت و شرف ثقلين را در پرده اى از خدعه و نيرنگ پنهان نمودند.

ص: 126

مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله

در گوشه گوشه مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله با تاريخ همسفر مى شوى، مى بينى و در اعماق خاطراتش فرو مى روى. باب جبرئيل همان جايى كه محلّ ملاقات رسول خدا صلى الله عليه و آله با امين وحى بوده است. اينجا همان درِ خانه زهرا عليها السلام نيز بوده است كه سيد المرسلين در مقابل آن مى فرمود:

«السَّلامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً أنَا حَرْبٌ لِمَنْ حارَبْتُمْ وَ سِلْمٌ لِمَنْ سالَمْتُمْ». (1)

باب الرحمه نمودار رحمت الهى، باب النبى مكان ورود آن حضرت به مسجد و همين طور باب النساء، درى كه مخصوص ورود بانوان به مسجد بوده است.

مسجدالنبى با ستون هاى مرمرى و پايه هاى زرّين، دلت را به خاطرات پر شور رسالت سمت و سو مى بخشد.

ستون توبه، جايى كه ابو لبابه خود را به آن بست، چه جايى بهتر از آن براى ريختن قطره اشكى از قصور و خجالت ها و ندامت ها و بخشش خواستن از ذات اقدس ربوبى.

ستون حرس، جايى كه بى گمان على عليه السلام، استوارترين ستون اسلام، به نگاهبانى از پيامبرخدا صلى الله عليه و آله مى ايستاد.

ستون وفود، جايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر آن مى نشست و با


1- بحارالأنوار، ج 35، ص 213 باب 5، آية التطهير ...

ص: 127

سران قبايل ديدار مى كرد و رسالتش را بر ايشان عرضه مى داشت.

ستون سرير، جايى كه عبد صالح خدا بر تختى از شاخه هاى درخت خرما به عبادت و اعتكاف مى پرداخت.

ستون مهاجرين ستونى كه بندگان مخلص خدا از شهر و ديار خود كوچيدند و در كنار آن به نماز ايستادند.

قبرستان بقيع

پس به بقيع مى رسى. قلب زمين و همه بهشت. وادى مقدس براى تمام عارفان و عاشقان. بقيع مدفن چهار امام- امام حسن مجتبى، امام سجّاد، امام محمّد باقر و امام جعفر صادق عليهم السلام- است. و تنها نشانى كه بر خاك مى بينى سنگى است سياه و محزون. امام حسن مجتبى عليه السلام غريب مظلوم و مسموم مدينه، سرور جوانان بهشت، بازوى تواناى پدر در جنگ صفّين و نهروان، امام سجّاد عليه السلام تنى تب دار و سينه اى پر از داغ، تصوير او را به ياد مى آورى كه به مدينه آمده و داغ همه گل هاى پرپر شده را در سينه دارد، سخن او آتش و گدازه هاى دلش را با اشك و آه همراهى مى كند. امام باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام دو پيشوا و ناشر دين، قلبت را مى شكند كه در هر گوشه دنيا به پاس خدمات هر هنرور و دانشمندى پس از مرگ، مزارش را حرمت مى دهند امّا تو اينجا حتّى قدمى نمى توانى به مزار غريب و بى سايبانشان نزديك شوى. هنوز مى توانى ناله هاى شبانه

ص: 128

على عليه السلام را بشنوى. هنوز هم مى توانى با امّ البنين مادر سقّاى كربلا هم ناله شوى. زيرا اينجا مهدى (عجّل اللَّه تعالى فرجه) است و تو بى پيرايه و عاشقانه بر مظلوميت عترت رسول خدا مى گريى.

وداع با مدينه

كاروان آهنگ رفتن دارد. بايد با مدينه وداع كنى. با همه آنانى كه دوستشان دارى و برايشان اشك ريختى.

اى شهر غربت و مظلوميت، اى زمين پر عطر پيامبر.

اى بقيع بى سقف و خاموش و تاريك و اى گنبد خضرا، خدا حافظ. وداع با مدينه مگر توصيفى غير از اشك دارد؟

ديشب من از فراقش بسيار گريه كردم خاموش با نگاهى تب دار گريه كردم

اول بهانه كردم داغ جدايى اش را وانگه به ياد رويش صد بار گريه كردم

گاهى هزار واژه از اشك مى تراود زان روى در سكوتى غمبار گريه كردم

حضور در ميقات (مسجد شجره)

به ذوالحُلَيفه خوش آمدى. اكنون لحظه حضور در ميقات است. ميقات آغاز حضور است. همه تعلّقاتت را بايد در اينجا بگذارى. اينجا يكى از دروازه هاى ورود به حريم احرام است. با غسل جانت را تطهير كن. هر آنچه را

ص: 129

كه دل بسته اى واگذار. خسى شو كه به ميقات آمده اى نه كسى باش كه به ميعاد آمده اى. وجودى شو كه عدم خويش را احساس مى كند. هر چه لباس را كه مظهر اميال نفسانى است دور بريز. لباس گناه را بيرون آور و جامه طاعت و بندگى بپوش و بخوان:

«لَبَّيْك، اللَّهُمَّ لَبَّيْك، لَبَّيْكَ لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك، إِنَّ الْحَمْدَ وَ النِعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْك، لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك».

خدايا! شنيدم دعوتت را و اكنون تو را چنين پاسخ مى گويم. لبّيك يعنى به خداوند پاسخ مثبت دادن و دربرابر او تسليم شدن. ببين چه مى گويى و با كه همكلامى. حال بينديش از كدام دسته اى؟ آيا به حقيقت، زبانت را تنها به طاعت خداوند گشوده اى و از همه گناهان فروبسته اى كه اگر چنين نباشد ندا خواهد آمد «لا لَبَّيكَ وَ لا سَعْدَيك».

اينك مُحرِمى، بايد محرّمات احرام را رعايت كنى تا مَحْرم حرمِ يار شوى. براى رسيدن به حرم الهى بايد از هر آنچه مايه تفرقه و بدگمانى است بپرهيزى.

با همسفرانت بد زبانى، مشاجره و جدال نكنى. به هيچ كس دستور ندهى و به جز ادب با ديگران سخن نگويى.

در حرم درخت يا بوته اى برنكنى؛ چرا كه هر كه عاشق خداست آثار صنع بارى تعالى را از ميان نمى برد.

در آينه نگاه نكن تا چشمت به خودت افتد و به خود فكر كنى؛ زيرا من بودن را در ميقات ميراندى تا دوباره زنده شوى.

سر نمى پوشانى و زير سايه نمى روى، به ياد روز

ص: 130

بزرگِ محشر كه سايبانى به جز رحمت الهى وجود ندارد.

ازحمل سلاح دورى كن كه حرم يار، محلّ سلام و آرامش است.

از اذيت و آزار جانوران و خاراندن و زخم كردن بدن خويش خوددارى كن.

از عطر دنيوى دورى كن تا عطر الهى را استشمام كنى.

براى فراموش كردن خود از تجمّل و زينت و زيور دورى كن و خود را به زيب تقوا و ايمان بياراى.

مكّه

جادّه هاى انتظار را در مى نوردى، شيفته و عاشق، لبّيك مى گويى. هر قدم شيفته تر و هر نفس هراسان تر. وزن حضور او را لحظه به لحظه سنگين تر حس مى كنى. صداى قلبت را مى شنوى و احساس مى كنى كه لبريز مى شوى. در خودت نمى گنجى. از اين مرز مى گذرى، حال در حرمى، ناگهان صداى پر شور لبّيك خاموش مى شود؛ يعنى كه رسيدى. سكوتى در حضور، در حرم خدا، سكوت، انديشه و عشق.

به مكّه مى رسى، شهرى در ميان كوه هاى تفتيده. طنين توحيد در گوش جانت مى پيچد. سرزمينى پر از عجايب.

تكّه اى از آسمان بر روى زمين.

و اينجا مسجد الحرام است؛ حالا در آستانه مسجدالحرامى و در برابر كعبه ايستاده اى. اينجا كجاست؟

ص: 131

به كجا آمده اى؟ قصرها و معابد با شكوه را ديده اى. زيب و زيور را لمس كرده اى امّا اينجا به كدام جاذبه آمده اى؟

كعبه خانه خداست، بيت عتيق، محور وجود، نشان توحيد و مهد آزادى، امروز تو به سراغ او آمده اى. ناگهان احساست كعبه را رها مى كند و در فضا پرمى گشايد. ابديت را حس مى كنى، آنچه كه هرگز در دنياى پر هياهو نمى توانى به دست آورى. إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَهُدىً لِلْعَالَمِينَ.(1)

كعبه تو را به ياد تنها مولود خود مى اندازد. على عليه السلام فرزند كعبه، ميزان قيامت و عصاره خلوص و بندگى.

كعبه محلّ سكون و داخل شدن نيست كه عالمى برگرد آن طواف مى كنند و تو نيز بايد به اين رود عظيم بپيوندى، و بروى تا به دريا برسى. تو در حقيقت پيرامون عرش خدا در حركتى وزمينى كه بر آن ايستاده اى تكّه اى از آسمان ربوبى است. هنگامى كه از طواف خارج مى شوى، خود را ذرّه اى در عالم وجود مى يابى. عظمت توحيد سرت را به بند بندگى مى آورد و پيشانيت را به خاك عبوديت مى سايد.

مقام ابراهيم

بعد از طواف بايد نماز بخوانى. در اين مكان پا بر جاى پاى ابراهيم مى نهى؛ ابراهيم بت شكن، نمرود شكن،


1- آل عمران: 96

ص: 132

معمار خانه آزادى. اين نماز، نماز بندگى و آزادگى از قيد شياطين و اميال نفسانى است. ندايى به تو نهيب مى زند كه مانند ابراهيم آزاد باش و ابراهيم وار زندگى كن.

سعى صفا و مروه

بعداز نماز طواف، آهنگِ سعى مى كنى. از بلنداى صفا سرازير مى شوى و تا پاى كوه مروه مى روى. هفت شوط، به تعداد شوط هاى طواف، امّانه دايره وار بلكه بر خطّى مستقيم. اى تكيه كرده بر عشق، سعى كن. امّا نه بيهوده و عبث؛ إِنَّ الصَّفَا وَالْمَرْوَةَ مِنْ شَعَائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوْ اعْتَمَرَ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِمَا وَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَإِنَّ اللَّهَ شَاكِرٌ عَلِيمٌ. (1)

سعى و سراب حكايت هميشگى زندگى است و تو اكنون در سعى خويش بايد بكوشى و نايستى. نا اميدى را دور بريز. زمان عمر تو، در حركتى شتابان، مسافر ديارى غريب است. بكوش، هروله كن تا فردا شرمنده نباشى.

تقصير

در پايان هفتمين شوط سعى، تقصير كن. جامه زندگى بپوش. آزاد شو و از مروه سعى را ترك كن. آنچه را كه بايد از خود دور كنى در پاى كوه مروه دور بريز، علقه ها را بِكن.


1- بقره: 158

ص: 133

طواف نساء و نماز آن

بعد از سعى، بار ديگر به طواف و نماز آن مى پردازى و پس از طواف نسا و نماز آن، در پشت مقام ابراهيم عمره تو پايان مى پذيرد.

عرفات

در سرزمين بزرگ منا و عرفات براى ديدار آمده اى، نه براى وقوف، امّا هر قدمت انديشه است و زمزمه.

عرفات سرزمين عشق و نور است. عرفات يعنى عارف شدن به ذات اقدس الهى، خود را شناختن و به خدا رسيدن. عرفات سرزمين آموختن و دانستن است. زمانى كه از جبل الرحمه بالا مى روى، لحظه به لحظه به خدا نزديك مى شوى، صدايى را مى شنوى «ادْعوني أسْتَجِبْ لَكُمْ». (1)

در عرفات باسيّدالشهدا عليه السلام هم آوا مى شوى. گوشه اى از بهشت كه به نقطه اى از آسمان متّصل مى شود. در بلنداى جبل الرحمه ناله درمانده اى از دست خويش با حسرتى پراندوه در مى آميزد. دريغ از لحظاتى كه آمدند و رفتند. پاهايى كه در مسير حقّ لرزيدند، گوش هايى كه فرمان حقّ را نشنيدند و قلبى كه از شدّت معصيت سياه گرديده، افسوس و صد افسوس از لحظاتى كه باطل گذشتند و اينك طوفانى از غم و اندوه در فضاى جانت برمى خيزد و براى رهايى از اين


1- غافر: 6

ص: 134

رنج جانكاه رو به خدا مى نشينى؛ خدايا! ضميرم را روشن گردان و نفس آلوده ام را از ناپاكى منزّه ساز.

مشعر

اينجا مشعرالحرام است، محلّ شعور. حاجيان سفيد پوش در مشعر سنگ ريزه جمع كرده، خود را مسلّح مى كنند تا به نبرد با شيطان برخيزند. حاجى در مشعر درس مسلمانى، ايمان و شهادت را تمرين مى كند. اى عارف مسلّح، جامه مرگ بپوش و با خدا خلوت كن. اوّل مبارزه با درون و سپس نبرد با بيرون. اول طاغوت باطن و سپس طاغوت ظاهر. اوّل جهاد اكبر و سپس جهاد اصغر.

منا

منا، يعنى آخرين مرحله از سلوك الى اللَّه، در ميقات احرام، در عرفات معرفت و شناخت، در مشعر شعور و ادراك، و اينك در منا ايثار. اى ابراهيم، قبل از آنكه اسماعيل را به قربانگاه ببرى بايد دشمن پليد خود را دور كنى. او قسم خورده تو را بفريبد. امّا تو بايد طردش كنى.

شيطان ها صف كشيده اند حتّى در منا. خشم، شهوت، ثروت، قدرت، تنديس شيطان را رمى كن. هفت سنگريزه به مصداق عبور از هفت مرحله نفسانى انسان، نه يك بار و نه دو بار. هر بار كه سنگ مى زند استوارتر و محكم تر و ابراهيم پيروز از اين امتحان.

ص: 135

قربانگاه

پس از رمى جمرات به آخرين مرتبه از ايثار مى رسى.

گذشتن از جان. قربانى؛ يعنى در مقام آخرين امتحان الهى قرار گرفتن. يعنى جان را در طبق اخلاص نهادن. هديه بنده به خدا. هستى خود را تقديم درگاهش نمودن. براى دقايقى به ياد لحظه هاى پرشكوه دفاع مقدس مى افتى.

جوانانى كه عاشق خدا در قربانگاه جبهه، جان خويش را در طبق اخلاص، تقديم محرم حريم يار نمودند كه سلام خدا بر تمام شهيدان.

طواف وداع

اين واپسين ديدار است و تو شوريده و شيدا. براى آخرين بار پا به مسجدالحرام مى گذارى. براى آخرين بار از اين خوان، نعمت برمى گيرى و جام وجودت را از زمزم عشق لبريز مى كنى. خدا حافظ اى كعبه. اى صفا، مروه، ميقات، زمزم و مشعر. شما را با همه شكوه و عظمتتان وداع مى كنم. اى حريم امن خدا چه سخت است دل بريدن.

اكنون قافله، زنگ بازگشت به وطن را مى زند و تو رسته و آزادى. هم پيمان با ابديت مطلق باز مى گردى. با تولّدى دوباره؛ سُبْحَانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ* وَسَلَامٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ* وَالْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. (1)


1- صافات: 182- 180

ص: 136

خدايا! اين سفر را آخرين سفرم قرار مده. خداوندا! لطف و عنايت تو، گنجينه بزرگ عشق و بندگى را شامل حال من نمود و من با قلبى مالامال از محبّت تو به وطن باز مى گردم.

بارالها! كاستى هايم را ببخش. در آخرين لحظات سخت و غمناك جدايى با تمام وجود تو را سپاس مى گويم و از الطاف بى شمار تو قدردانى مى كنم.

ص: 137

مى محبت از باده ساقى

مقداد نمكى

امشب از باده ساقى مى محبّت نوشيدم. باده، كعبه معشوق بود و ساقى خداى كعبه و مى آب بارانى كه از ناودان طلاى خانه جارى شد و سر و روى اين بى آبرو را آبرو داد.

اززمانى كه وارد مكه شده، آن همه شكوه و عظمت را ديدم، بهت زده و حيران و سر در گمم. خدايا! سه روز است كه من آمده ام ولى هنوز نه سنگ سياهى بوسيده ام، نه ركن يمانى و نه پرده اى، مات و سرگردان كه به كجا آمده ام و براى چه؟ بدتر از همه اين كه چشمه چشمم از اشك خشك مانده، چشمى كه بايد بر آتش گناهان ببارد، خداى من!

ما به اين در، نه پىِ حشمت و جاه آمده ايم از بدِ حادثه اينجا به پناه آمده ايم

هر دور كه پيرامون حريمت گشتم، گويى دوباره به جاى اول برگشتم، بى آنكه چيزى حاصل شود. از آب زمزم نوشيدم، سيراب نشدم. به صفا رفتم حتى

ص: 138

سراب را هم نديدم، پس چه كنم؟ اشك هم كه نمى بارد تا صافى مزرعه دل به وجود آيد. خداوندا! مرحمتى بنما.

امشب از بسكه به خود ناليدم آسمان هم از ناله خشك و سرد من به ناله درآمد. چه ناله اى! امّا دل من دل شير شده بود و از هيچ نمى ترسيد، حتى از غرش آسمان.

قطراتى از آب به گونه هايم نشست، شك كردم چه عجب! خطاب به چشمم كه: هان! تو مى بارى يا آسمان. پس از مدتى در آن مطاف كه انسان بسيار شك مى كند، از شك به درآمده ديدم كه نه، از چشم خيرى نمى رسد مگر اين كه آسمان ببارد و اتفاقاً چنين هم شد.

از قديم و نديم از حجر اسماعيل و ناودان طلاى آويزان بر بالاى خانه كعبه و آب باران ناودان طلا بسيار شنيده بودم.

تا حجر زياد فاصله داشت و باران اميد هم از آسمان باريدن گرفت. لنگان لنگان تا پشت ديوار حجر به راه افتادم با اين زمزمه:

آبرو مى رود اى ابرِ خطا پوش ببار كه به ديوان عمل نامه سياه آمده ام

در اين حال بود كه بانگ فرياد تكبير طائفان كعبه آمال همراه با نگاه عميقشان به آسمان بالا رفت. خود را به سرعت به پشت حجر رساندم. خدايا! حجر خالى از

ص: 139

زائران، و شرطه ها ايستاده بر در آن، تا كسى وارد نشود. و همه با نگاه حسرت به ناودان طلا مى نگرند، در آرزوى نوشيدن جرعه اى از مىِ محبتِ ساقى.

باران شدّت گرفت، احساس كردم كه ديگر از تمام وجودم اشك مى بارد و نه فقط از چشمم. خدايا! براى رسيدن به جرعه اى از مى محبت تو، چه لازم است؟ توفيق عبادت، بندگى و ...؟

نمى دانم آن قدر مى دانم كه هر چه هست كوشش مى خواهد و سعى، همچنان كه آب زمزم با سعى تا به امروز مى جوشد ولى در آنجا كوشش هم به تنهايى كارساز نبود:

تا كه از جانب معشوق نباشد كششى كوشش عاشق بيچاره به جايى نرسد

شرطه ها براى ورود زائران سخت گيرى مى كنند، ناگهان از ناودان كعبه عشق مى محبت جارى شد و سرمستان حريم كعبه بى سر و پا گشتند. بى آنكه توجهى به شرطه ها بنمايند، به داخل حجر ريختند و من هنوز پشت ديوار و در فكر اين كه چه كنم؟! پس دانستم سرمست شدن عروج مى خواهد و صعود و هيكل بى رمقم را به بالاى ديوار حجر كشانده، به اصطلاحِ خودم عروج كردم، باز هم به خود شك كردم و با خود گفتم:

كه ناكس كس نمى گردد از اين بالا نشستن ها

ص: 140

از اوج ديوار، خود را به داخل حجر انداختم و بالأخره نتيجه داد. اينجا بود كه طعم اين سير را چشيدم و آن، زمانى بود كه ديگر اين قطره ناچيز به آن درياى عشق وصل شده بود. با ريزش چند قطره از آب ناودان طلا، درياى جمعيت جوشيد و آب از آسمان به همراه موج مى آمد. خداى من! چه نعمت بزرگى! بى آنكه به دنبال آب ناودان طلا بروم، نسيم ملايمى آن را به دنبالم مى كشاند. ديشب اين همه غسل، نماز، احرام، تلبيه، طواف، سعى و ... انجام دادم ولى به صفاى اين غسل كردن، آن هم از دوش آسمانى خانه خدا، نمى رسيد.

باران از ابرهاى رحمت و محبت آسمان همچنان مى جوشيد و فريادهاى العفو و صلوات زمينيان به آسمان مى خروشيد و ناودان بر روى عاشقان آب مى پاشيد و سر و رويشان را نوازش مى داد. عجب حال و هوايى! بهترين عمل در اين لحظه دعا است. اما خداى من، چه دعايى؟! براى چه و براى كه؟ در اين فكرها بودم و دهان خود را در حالى كه سر به آسمان گرفته بودم، گشودم. اول قطره از مى محبتى كه چشيدم، زبانم بى اختيار به اين دعا جارى شد:

«اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلى آبائِهِ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ، وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَاعِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً، حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فِيهَا طَوِيلًا».

ص: 141

و با اين زمزمه از حِجر برون شدم، در حالى كه آرزوى ديدن حضرت حجت عليه السلام را، آن هم زمانى كه به ديوار كعبه تكيه زده است، در سر داشتم، سر بر پرده خيس خورده نهادم و فرياد كشيدم:

«يا رَبَّ الزَهْراءِ، بِحَقِّ الزَّهراء، اشْفِ صَدْرَ الزَّهراء بِظُهُور الْحُجَّةِ».

ص: 142

در اسرار حج

مژگان سككى

به شكوه قبه خضرا، به غربت بقيع، به سرگردانى كبوترهاى بى تاب.

به صفاى زمزم، به خوف و رجاى صفا، الهى بخوانمان ...

اين دل، سخت تنگ است و بى قرار ...

اينك من مانده ام و انبوهِ يادى از ماندن ها، رفتن ها، نمى دانم يافتن ها، جُستن ها، رسيدن ها، لبيك ها، سوختن ها و هزاران سوزِ دل و اشك ديده.

به مدينه كه نزديك مى شوى، كسى را نمى خواهى تا برايت بگويد كه به مدينه نزديك مى شوى، اين نزديكى را از غمى كه بر دلت سنگينى مى كند، خوب مى خوانى، بازهم نيازى نيست تا برايت بگويند مدينه كجاست، چه ديده و چه كشيده است؟ اين را از سوز نخل هاى آرام امّا گُرگرفته اش مى توان فهميد!

به مدينه كه برسى، زمين از اين همه بى ولايى ها و بى مهرى ها و بى وفايى ها، تب كرده است و مى سوزد و مى سوزاند و آفتاب انگار هنوز خاطره ديوار و در، يادش

ص: 143

مانده است. انگار هنوز خاطره چادر خاكى و ناله وا ابتاه برايش نمرده است و از اين فراموشى مردمان، سخت مى سوزد و مى سوزاند.

به مدينه كه برسى، انگار اين قفسه سينه، تاب نگهداشتن قلبت را ندارد، انگار چيزى روى دلت سنگينى مى كند، انگار قلبت زار مى زند و مى گريد.

به مدينه كه برسى، تازه مى فهمى، غربت يعنى چه؟

سرگردانى چه معنا دارد؟ ولايت هميشه در ميان مردمان غريب است و مظلوم! تازه مى دانى كه جستجو، يافتن و رسيدن به چه معناست.

به مدينه كه برسى، همگام با دلت آرام و سنگين قدم برمى دارى، پاهايت از چند پيچ و خم مى گذرد و دل با تو مى آيد.

لحظاتى بعد دلت دربرابر اين همه غربت و غريبى زانو مى زند، به خاك مى افتد و زار مى زند.

گاه روبه روى گنبد سبز مى ايستى، سلام مى دهى و اداى احترام مى كنى و گاه رو به بقيع، و ديدن اين همه غربت از پس پنجره ها، دلت را سخت مى فشارد.

بايد همچنان پشت شبكه هاى غريب بقيع بمانى.

پاهايت پشت شبكه ها مى ماند، دست هايت به شبكه ها گره مى خورد.

اشك راه خود را مى جويد و همچنان سيل آسا مى بارد، ديدگانت آن سوى شبكه ها را مى كاود و دلت اذن

ص: 144

دخول مى خواند، «السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا أهْلَ بَيْتِ النُّبُوّة». اين بار تو مانده اى و دلت مى رود، آرام آرام به بقيع نزديك مى شود، پابرهنه است. زانو مى زند، مى بويد، مى بوسد، مى گريد، خاك بقيع را به سر و رويش مى كشد و تو از پشت شبكه ها فقط نظاره گرى.

اين جا تنها جايى نيست كه تو مانده اى و دل مى رود.

وارد حرم كه مى شوى، دلت زمين مى خورد، مى شكند، ويران مى شود و تكه تكه، خود را به منبر پيامبر گرامى خدا مى رساند.

به باب خانه فاطمه عليها السلام كه مى رسى، هرچه از زيارت بلدى، بلند بلند مى خوانى.

و دلت كنارِ در، سر بر درِ نيم سوخته نهاده و روضه مى خواند.

وقت وداع از مدينه كه مى رسد، بغض گلويت را مى فشارد، تحمّل اين هجران سخت است.

آيا بازهم مدينه را خواهى ديد؟ در بين الحرمين كه مى گويند روزى كوچه پس كوچه هاى بنى هاشم بوده است، بازهم دلت زمين خواهد خورد؟!

آيا وداع از مدينه، وداع با رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است؟! وداع با فاطمه است؟! وداع با ائمه بقيع است؟! و وداع با مهدى ست (عج)؟!

نه هرگز، وداع نه، هرگز وداع نمى كنم كه سلام مى دهم به مدينه و براى هميشه به ياد خواهم سپرد، ميخ در

ص: 145

از براى چه پهلوى شقايق را شكافت؟ و چرا فاطمه سيلى خورد؟

از مدينه آرام، سخت و با بغضى نهان، به اميد ديدارى مجدّد و نزديك مى رويم.

عجب حكايت غريبى است، اين بار تو مى روى و دلت مانده است، در كوچه هاى بنى هاشم سرگردان مى دود تا بجويد. در قبرستان بقيع، غريبانه مى گريد، در كنار باب خانه فاطمه عليها السلام زمين خورده است.

مى گذارى بماند و عاشقانه بگردد و غريبانه بجويد ...

ص: 146

حج پايگاه پياده شدن از مركب گناه

حج پايگاه پياده شدن از مركب گناه

الحمدُ للَّهِ الّذي جَعَلَ الْبَيْتَ مَثابَةً للنّاسِ وَ امْناً وَ صَلَّى اللَّهُ عَلى محمّدٍ وَ رَسُولِهِ الْمُصْطَفى، الّذي ارْسَلَهُ اللَّهَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذيراً وَ داعِياً إلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنيراً، وَ عَلى أهلِ بَيتٍ؛ الّذينَ اذهَبَ اللَّهُ عَنهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهَّرَهُمْ تَطْهيراً.

وَ أذِّنْ في النَّاسِ بِالحَجِّ يَأتوكَ رِجالًا وَ عَلى كُلِّ ضامِرٍ يأتينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَميق لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُم وَ يَذكُروا اسْمَ اللَّهِ في أيّامٍ مَعْلومات. (1)

«اى [ابراهيم]! مردم را به اداى مناسك حج اعلام كن تا مردم پياده و سواره و از هر راه دور به سوى تو جمع آيند [و آنجا كانون اجتماع و كنگره وحدت خداپرستان شود] تا در آنجا منافع دنيوى و اخروى بسيار براى خود فراهم ببيند و نام خدا را در ايام معين ياد كنند.»


1- حج: 27

ص: 147

غرض ز انجمن و اجتماع، جمع قواست چرا كه قطره چو شد متصل به هم، درياست

زقطره هيچ نيايد ولى چو دريا گشت محيط گردد و از وى نهنگ خواهد خاست

ز فرد فرد، محال است كارهاى بزرگ ولى زجمع، توان خواست هرچه خواهى خواست

ترديدى نيست در اين كه تنها وسيله براى حل مشكلات زندگى، تعاون اجتماعى است و تنها راه براى ايجاد تعاون، حُسن تفاهم ميان افراد و اقوام است و عالى ترين حُسن تفاهم، تعاليم حقّه دينى است كه تمام فاصله ها را از ميان مى برد و دل ها را به هم نزديك مى كند و شرق و غرب را به هم مى پيوندد و سياه و سفيد و عرب و عجم و ترك و هندو را با هم برادر و همدرد و شريك غم و شادى يكديگر مى گرداند.

درنتيجه اتحاد افكار و ائتلاف قلوب- كه مولود وحدت عقيده و توحيد در عمل است و همه يك خدا را مى پرستند، امّت يك پيغمبرند، معتقد به يك كتابند، در صف واحد رو به يك قبله مى ايستند و دوش به دوش هم، بر گرد يك مركز مى چرخند و يك برنامه و يك مسير و يك هدف دارند- جمعيت ها فشرده و متراكم مى شود و نيرويى شكننده و قهار توليد مى نمايد كه كوه ها را از جا مى كند و كوبنده ترين قدرت هاى مخالف را از پا

ص: 148

درمى آورد، هر نقشه خائنانه اى را نقش بر آب مى سازد و با اجراى قوانين مُتقنه آسمانى و تحكيم مبانى عدل اجتماعى، يك زندگى سراسر سعادت و رضايت، توأم با عزت و سيادت جهانى به وجود مى آورد.

جمال كعبه چنان مى دواندم به نشاط كه خارهاى مغيلان، حرير مى آيد

«لَبَّيْك، اللَّهُمَّ لَبَّيْك، لَبَّيْكَ لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك، إِنَّ الْحَمْدَ وَ النِعْمَةَ لَكَ وَ الْمُلْك، لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك»

دست حاجت چو برى پيش خداوندى بر كه كريم است و رحيم است و غفور است و ودود

كرمش نامتناهى، نِعَمش بى پايان هيچ خواهنده از اين در نرود بى مقصود

و امّا:

«إذا أَرَدْتَ الحَجَّ فَجَرِّدْ قَلْبَكَ للَّهِ تَعالى مِنْ كُلِّ شاغلٍ».

«چون اراده حج كردى، دل را از هرچه كه از خدايت بازدارد برهنه و عريان ساز.»

گاه آن آمد كه با مردان سوى ميدان شويم يك ره از ايوان، برون آييم و بر كيوان شويم

راه بگذاريم و قصد حضرت عالى كنيم خانه پردازيم و سوى خانه يزدان شويم

طبل جانبازى فروكوبيم در ميدان دل بى زن و فرزند و بى خان و سر و سامان شويم

زيرا حج، پياده گشتن از مركب گناه است پيش از سوار شدن بر مركب راه. خالص نمودن نيت است در قصد زيارت. محض امتثال امر و اطاعت است به هنگام توانايى و استطاعت.

و كسى كه قصد خداكرده و جامه احرام پوشيده و لبيك گفته و استلام حجرالاسود نموده و پيمان بندگى با خدا بسته است، بايد اين آيه قرآن، برنامه هميشگى زندگيش باشد:

... لا فُسوقَ وَ لا جِدالَ في الحَجِّ ... (1)

«سخنان ناپسند؛ از دروغ و غيبت و ناسزا، به كلّى متروك؛ منازعه و پرخاشگرى و ماجراجويى از صفحه زندگى بركنار.»

زيرا چشمى كه نقش خانه معبود را در مردمكش جا داده است، روا نيست كه گذرگاه مناظر شيطانى ضدّ خدا گردد؛ و گوشى كه در آن مراكز حساس، از همه جا نغمه هاى آسمانى، اذكار و تلاوت آيات قرآن شنيده است، روا نيست كه بار ديگر به پليدى آواى هوس انگيز مردان و زنان آلوده، ملوّث گردد.

پايى كه قدم به مطاف كعبه و مسعى نهاده و در موقف هاى عرفات و مشعر ايستاده، هرگز سزاوار نيست كه قدم به اماكن فساد و مراكز گناه بگذارد.


1- بقره: 197

ص: 149

ص: 150

زبانى كه لبيك به دعوت خدا گفته است، نبايد تا آخر عمرش، به دعوت شيطان لبيك بگويد.

و آن لب و دهانى كه با حجرالاسود و اركان كعبه و مرقد مطهر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله تماس گرفته، بايد قدر خود را بشناسد و هرگز با كلمات زشت و سخنان ركيك و ناپسند، آشنا نشود.

و چه جاهل و سبك مغز و نابخرد است، مسلمانى كه در منا، گوسفند هواى نفس را كشته امّا همين كه به وطن برگشته بار ديگر خونخوارى و آدمخوارى و سبعيت را از سر گرفته و با بى شرمى خاص اعلان جنگ با خدا داده است و به قول سعدى:

از من بگوى حاجىِ مردم گزاى را كو پوستين خلق را به آزار مى درد

حاجى تو نيستى شتر است از براى آنك بيچاره خار مى خورد و بار مى بَرَد

و حُسن ختام كلام اين كه هر انسانى موظف است خانه اى را كه او از باب تشريف و تكريم آدميان به نام خود، نامزد نموده و در دسترس انسان قرار داده است قبله خود بسازد و هنگام نماز و عرض بندگى به سمت آن بايستد، وقت تلاوت قرآن، رو به سمت آن باشد، موقع خوابيدن و نشستن به جانب آن بخوابد و بنشيند و در حال احتضار به سمت آن قرارش دهند و درميان قبر نيز رو به سمت آن

ص: 151

دفن شود.

رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ. (1)

خانه كعبه خانه دلهاست ساحت قدس و جلوه گاه خداست

نيك بخت آن كه همچو پروانه در طواف است گرد آن خانه

چون نصيب تو نيست فيض حضور باش اندر طواف خانه ز دور

در ركوع و سجود سويش باش تو هم از زائران كويش باش

با آرزوى عزت و سرفرازى براى همه مسلمين جهان.

وَالسَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى


1- بقره: 201

ص: 152

سفر به ديار نور

فخرى السادات حسينى

«الهى كَفى بي عِزّاً انْ تَكُونَ لي رَبّاً وَ كَفى بي فَخْراً انْ اكونَ لَكَ عَبْداً، أنْتَ كَما احِبُّ فَاجْعَلْني كَمَا تُحِبُّ».

«خدايا! مرا اين عزت بس كه پروردگارم تو باشى و اين افتخار بس كه بنده تو باشم، تو آنچنانى كه من دوست دارم پس مرا آن طور كه مى خواهى بگردان.»

امام على عليه السلام

دلا بسوز كه سوزِ تو كارها بكند دعاى نيمه شبى رفع صد بلا بكند

... و من، دلِ سوخته ام را، روح آتش گرفته ام را، چشمانِ تبدار دلم را و دستان بيمار روحم را به درگاه خدا بردم، به پيشگاه او ناليدم، از دست دنيا، از دست اسارت خاك، از فراموشى انسان، از دست مردمانى كه دست هاى سبز قنوت را، مهر و لطافت سجود را، تمنّاى شاكرانه ركوع را و هِقْ هِقِ گريه هاى خضوع را از ياد برده اند.

ناليدم از دست دلم، دلى كه فرسنگ ها از تو فاصله داشت؛ زيرا حقيقت را مى دانست ولى درك نكرده بود.

ص: 153

در گذشته نه چندان دور به او گفته بودند خدايى دارد و معبودى، و بعدها در كتاب ها خواند و از انسان ها پرسيد و فهميد كه تويى يگانه او، تويى كه از همه به او نزديك ترى و جز تو به هيچ كس اقتدا نمى كند.

گمان مى كردم كه تو را خيلى خوب فهميده است، اما واقعيت اين بود كه آن حقيقت زيبا را احساس نكرده بود. تا اين كه آمد آن روز زيبا و فراموش نشدنى؛ روز عشق، روز رسيدن به كمال مطلق، روزى كه فكر نمى كردم به اين زودى بيايد. آن روز من دلم را با كوله بارى از عشق برداشتم و به سوى تو آمدم.

قصد حج كردم و حركت به سوى كمال مطلق، به سوى زيبايى، به سوى عشق، به سوى خدا. حركت از نيستى به هستى.

نيت حج كردم و با خدا پيمان بستم كه هر پيمان ديگرى را بشكنم و خود را از هر بندى جز بند خدا رها سازم، امّا اين تنها نيت من بود، باور نداشتم كه قبولم كنى.

مدام اين شعر در ذهنم نقش مى بست كه:

به طواف كعبه رفتم به حرم رَهم ندادند كه تو در برون چه كردى، كه درون خانه آيى

به سوى تو آمدم اى تنها و تنها معبود من. پس بيا و دل مرا با خويش ببر كه شنيده ام چند قدم جلوتر سرزمينى است به نام مدينه فاضله. بيا و دل مرا به خانه اى ببر كه چراغش

ص: 154

ايمان، غذايش عشق و سخنش صداقت است. بيا كه مدت هاست خانه وجودم را زدوده ام كه از عشق تو در بهترين اتاق هايش پذيرايى كنم. بيا كه ديرى است غنچه هاى وجودم لبخند نمى گشايند و آن ها را چيزى جز غبار انتظار نپوشانده است.

مى دانم كه سخن به گزاف مى گويم؛ چرا كه تو معبودى و من عبد و اين عبد است كه به سوى معبود مى آيد. امّا باورم كن خدايا! ياراىِ حركت ندارم. مى ترسم كه بيايم و قبولم نكنى، لبّيك بگويم و پاسخم ندهى.

ترس تمام وجودم را فراگرفته بود، نمى دانستم چه كنم. پا به ميقات گذاشتم، به اميد ميعاد و قصدم زيارت تو بود. در جامه وحدت، جامه اى بى طرح، بى رنگ، جامه مرگ، جامه تولدى ديگر، جامه تقوا. [همه عالم را] به قنوت ايستادم و شگفتا! كه نماز در ميقات، با جامه سپيد احرام، در آستانه ميعاد، معناى ديگرى دارد.

مردمان دسته دسته، سوگند عشق مى خورند در دادگاه عدالت و من حيران و سرگردان با تمام ترسى كه داشتم اميد داشتم كه تو يك دل عاشق را قبول مى كنى. در حرم يار پيمان عشق بستم، محرم شدم و بر خود حرام كردم هرچه غير تو را و هرچيزى كه مرا از تو دور كند و هر آنچه تو حرام شمرده اى.

لبيك گفتم و سخن عشق را بر زبانم جارى كردم و منتظر پاسخ ماندم؛ زيرا يقين داشتم كه من حقيرم و تو

ص: 155

عظيم و كرم تو بيش از يك پاسخ كوچك است. بارها زمزمه كرده بودم: «أنتَ الْمَوْلى وَ أنَا العَبْد وَ هَلْ يَرْحَمُ الْعَبْدَ إلّا الْمَوْلى- أنْتَ العَظِيمُ وَ أَنَا الْحَقِير وَ هَلْ يَرْحَمُ الْحَقيرَ إلَّاالعَظِيم» و اينك وقت آن بود كه معناى اين دعا را به من نشان دهى.

باور نداشتم كه به سوى تو مى آيم. هرلحظه اشتياق و اضطرابم بيشتر مى شد. عشق تو آتشى در دلم برپا كرده بود.

با خود زمزمه مى كردم كلام عشق را؛ «لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْك» به اميد اجابتى، امّا زمان وصال نمى رسيد. گويى لحظه ها را گم كرده بودم. هر دقيقه قرنى بود و هر لحظه عمرى و چشمان رنجور و خسته ام به دروازه انتظار دوخته شده بود. به اميد آن كه قفل اين درمانگاه تو باز شود. شقايق هاى وجودم خوش نمى شكفتند و بلبلان رسم ترانه به فراموشى سپرده بودند. من فقط منتظر بودم، منتظر ديدن عشق، منتظر ديدن زيبايى مطلق و در تمام اين لحظات شوق پرگرفتن آزارم مى داد. شوق پرگرفتن به كوى محبوب و وصال حق و در آن مدت كه آسمان صداى سايش بال هايم را به خود نمى ديد، چون كودكى بر فقدان وجودم مى گريست و من تنهاى تنها بودم و تا سحر براى شنيدن يك لبيك پر از آشوب و اضطراب. در حالى كه وجودم لبريز از شوق تو بود و دست طلب به سوى تو دراز كرده بودم.

سرانجام، رسيد لحظه موعود و اتصال قطره به دريا.

كعبه نزديك بود و عشق و نهايت ايمان و من در پشت درهاى سرزمين عشق توانايى پيش رفتن نداشتم. قدمهايم

ص: 156

يارى نمى كرد. ناگهان بر خود لرزيدم! حيرت، شگفتى! اين جا هيچ كس نيست، هيچ چيز نيست و چه خوب كه هيچ كس نيست و من يكّه و تنها به سوى تو مى آيم اى معبود من.

گويى ديدگانم توانايى ديدن عشق را نداشت و گوشم باور نمى كرد هنوز كلام عشق را و زبانم قاصر بود از بيان عشق. آرام همراه دلم پيش آمدم. با گام هايى استوارتر و قوى تر از قبل و اينك كعبه در برابرم و من تنها و باور ندارم كه ديدگان گنه كارم لياقت ديدن خانه عشق را پيدا كرده اند.

به سجده افتادم. چگونه بايد شكر كرد، نمى دانم. زبان قاصر است و كلمات محدود و من حقيرتر از همه. چگونه قادر باشم به شكرگزارى اين نعمت؟ اى تنها معين من.

اين جا سراى عشق است و من چه شرمگين، كه وسعت عشق او فراتر از ادراكم بود. اين جا مى شود عاشقانه در دل شب براى ساعت ها گريه كرد بى آنكه كسى گوش به گريه ات داده باشد. مى شود ساعت ها اشك ريخت و از آن رودى ساخت و بدان وسيله به درياى وجودت پيوست.

مى شود ذره اى شد، قطره اى گم در دريا، مى شود شب تا سحر نخوابيد براى شنيدن يك لبيك. مى شود سر را بر سينه عشق گذاشت و ذكر «مَنْ لي غَيْرُكَ اسْأَلُهُ كَشْفَ ضُرِّي و النَّظَرَ في امري» خواند.

و اينك اين منم در وادى عشق، چون گردابى خروشان كه چرخ مى خورد و كعبه را طواف مى كند و با

ص: 157

حجرالأسود در مصافحه است و پيمان مى بندد. گفته اند كه هر كس با حجرالاسود مصافحه كند با خدا مصافحه كرده و بايد به هوش باشد كه حرمت كارى بدين بزرگى را نشكند و با دستى كه به خدا دست داده، به گناهان دست ندهد. در مقام ابراهيم مى ايستد به اين نيّت كه بر طلعت خدا بايستد و بعد نماز در مقام ابراهيم، به اين نيت كه كار ابراهيمى كند و با اين كار بينى شيطان را به خاك بمالد و آن گاه هروله در صفا و مروه؛ به راستى كه چه عظمتى دارد اين رفت و آمد ميان خوف و رجا و ترس و اميد.

و امّا نماز عشق نمازى ديگر است. اين جا قبله فقط جهت نيست، اين جا جهت را نشانت نمى دهند بلكه خداى جهت را مى بينى به او اقتدا مى كنى و همانجا مى ايستى به راز و نياز با او. اين جا نماز ديگر تكرار يك فريضه نيست، گويى كلمات تازه اى مى شنويم. با او حرف مى زنيم و حضور او را نزد خويش احساس مى كنيم. هر قيام و هر قعودش، هر ركوع و هر سجودش پيامى است و پيمانى كه هر قيامى جز براى او نخواهد بود و هيچ سجودى جز در برابر عظمت الهى نخواهد بود.

ص: 158

آستان سبز سجود

سلام كعبه، سلام آستانِ سبز سجودم سلام قبله من، هستى ام، تمامِ وجودم

سلام، عشق نجيبى كه صاف و ساده و پاكى فداى نيم نگاهت، تمام بود و نبودم

شب است و بسته ام احرامى از سحر به نگاهم شب است و منتظر يك طواف كشف و شهودم

رسيده ام به تو در اوج عشق و شور و تغزّل رسيده ام به تو در اوّلين پگاه صعودم

دلم كبوتركى بود از نژاد تحيّر كه سر بريده ام آن را در آستان ورودم

رسيده ام به تو بى حد و مرز هيچ حجابى پس از گذشتن عمرى كه خود حجاب تو بودم

سلام كعبه، سلام آستان سبز سجودم سلام قبله من! هستى ام! تمام وجودم!

ص: 159

شهر خدا

ليلا ابراهيمى

با نام او كه يادش مصداق آيه شريفه ... أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ است.

بارها با نام او آغاز صحبت كرده ايم ابتداى مثنوى را با لطافت كرده ايم

بار ديگر مى سراييم از حضور پاك او شعر مى گوييم در پاسخ به «أعطيناك» او

مثنوى هاى خدايى ظرف احساس من اند طرح فرياد بلند «أيّها النّاسِ» من اند

مثنوى اين بار هم آتش به پا خواهد نمود عشق را از روى هشيارى صدا خواهد نمود

مثنوى يعنى حضور محض در شهر خدا مثنوى يعنى «طوافِ» عشق از بهر خدا

***

همسفر با مثنوى رفتيم تا شهر شعور همچو موسى پا نهاديم از عدم تا «كوه طور»

«مكه» اين جا لابه لاى قلبهامان خفته است زخم هاى سال هاى دور با ما گفته است

ص: 160

مكه يك شهر حماسى، شهر اندوه و بلاست مكّه، خواهر خوانده شهر كبود «كربلا» ست

لابه لاى سينه اش درد بزرگى مانده است سال ها در سوگ دل صدها مراثى خوانده است

مكه هم درد تمام دردهاى مصطفاست تا ابد يادآور بى مهرى و ظلم و جفاست

در ميان سينه اش قلب بزرگى ساخته بر سرش يك چادر مشكى چنان انداخته

كه تمام دردها را زير آن پنهان كند بلكه روزى يك نفر اين زخم را درمان كند

«كعبه» ناميدند قلب شهر شاه عشق را از همان روز عابران رفتند راه عشق را

كعبه جاپاى عبورى سبز در خود داشته بذر صدها بوسه بر ديوارهايش كاشته

كعبه يعنى جايگاه سبز با هم زيستن كعبه يعنى با جماعت، نفى هرچه خويشتن

اين جماعت مى شناسد «مسجد و احرام» را هروله بين «صفا» و كوه «مروه» نام را

اين جماعت آشنا با آب «زمزم» بوده است از همان روزى كه هاجر، هاجر غم بوده است

اين جماعت از تبار ايل تب دار وفاست عاشق محض خدا و پيك خوبش مصطفاست

ص: 161

اين جماعت عشق مى ورزد «طواف» نور را مى پرستد اشتياق و عشق، شوق و شور را

اين جماعت آسمان مكه را فهميده است بارها شب هاى مهتابى آن را ديده است

شب درون آسمان مكه جور ديگر است قرص ماه شهر مكه گوئيا غم پرور است

اين جماعت در سجودش ديده دست پيك را يك صدا مى خواند «اللهمّ و لبّيك» را

اين عبادت، اين اطاعت، عشق نيست؟ اين صداى با صداقت، عشق نيست؟

عشق يعنى جستن يك ياس بين ياس ها هم صدايى در سرود صادق احساس ها

عشق يعنى عصمت يك چشم را باور كنيم آب را تقديم دستان گلى پرپر كنيم

عشق يعنى درك صحبت هاى خوب رازقى پرسه اى در كوچه و پس كوچه هاى عاشقى

اين جماعت عشق را فهميده از ژرفاى دل آمده تادل سپارد بر دل درياى دل

اى جماعت! دست عشق و عاشقى همراهتان نور جاويدان ايمان روشناى راهتان

***

ص: 162

ياور

زهرا رحيمى

گاهى با دنياى رنگارنگِ كلمات هم احساس بيگانگى مى كنى، يا شايد هم كلمات خودشان با هم قهرند كه حتى با ساعت ها جستجوى مداوم نمى توانى چند كلمه پيدا كنى كه با هم آشتى كنند، كنار هم بنشينند و جمله اى بشوند كه حرف دلت را به همراه بياورند.

گاهى احساس مى كنى كه براى بيان حرفت، حروف الفبا كافى نيستند و تو دوست دارى ازچيزهايى حرف بزنى كه ميان همه آشفتگى ها و پريشانى ها تنها دلخوشى ات هستند، ولى حس مى كنى بزرگى آن چه در ذهن دارى در قالب كوچكِ كلمات نمى گنجد و تو به خودت اجازه نمى دهى كه حرف هاى بزرگ را در چهارچوب كوچكِ كلمات، كوچك كنى.

كلمات دنياى بى رحمى دارند، حتى به ناب ترين باورها و بهترين خاطراتت هم رحم نمى كنند، هرچند اشتياق تو را براى نوشتن ديده باشند كه تو دلت مى خواهد با بهترين واژه ها از بهترين دلبستگى ها و وابستگى ها، از التهاب و اضطراب و شوق و هيجانت بگويى. يا كمى

ص: 163

خودمانى تر، از تپش هاى دلت بنويسى.

وقتى هواپيما به جدّه نزديك مى شود، تو خود را در دنيايى ديگر مى يابى، و خود را دوباره و از نو پيدا مى كنى.

و از مدينه اى كه مقدس ترين هايت را در آغوش گرفته و از زمين سنگىِ آن، كه آينه ها را شرمنده خودش ساخته است، مى گذرى، چقدر سخت است ميان آن همه سنگ و چراغ و نور و هراس، كوچه هاى تنگ و خاكىِ بنى هاشم را تصور كنى! و چه فاصله غريبى بود ميان آن چه مى ديدى و آن چه مى خواستى ببينى!

چه دلگيرند اين فاصله ها، كه ما حتى بقيع را در حصار و دور از دسترس يافتيم و چقدر حسرت خورديم كه تنها زمين مدينه هم پذيراى نم اشك هايمان نيست!

چشم هايت را كه مى بندى و مى خواهى نفس عميق بكشى، دلهره شيرينى دارى ...

عطر حرم وجودت را مى گيرد و تو تمام مساحت اندوهت را فراموش مى كنى.

دلت براى صداى مؤذن مسجدالنبى تنگ مى شود و چقدر آرزو مى كنى كه لا اقل يك بار بشنوى: «أشهد أنّ عَلِيّاً ولِىُّ اللَّه».

و چقدر دلت لك مى زند براى تربت كربلا كه سجده گاهت باشد و بعد از هر نماز آن را ببويى و بگويى شكراً للَّهِ.

و چقدر دلت تنگ مى شود براى قنوت، مى خواهى

ص: 164

دست هايت را آن قدر بالا ببرى كه آسمان را لمس كنى و از ته دل بگويى ربّنا، پروردگارا ...

و راستى چه لذّتى دارد وقتى با تمام دل حس مى كنى كه بنده خدا هستى. و چقدر ته دلت ذوق مى كنى وقتى خودت را ميهمان خدا و دعوت شده او مى بينى. اشك امانت نمى دهد و راستى كه چه لذتى دارد يا زهرا گفتن ها، درد دل كردن ها.

و بعد از يك هفته كه مى گويند: بگو «خداحافظ مدينه» دلت نمى آيد و آرام مى گويى: «... به اميد ديدار مدينه!» و اگر شوق ديدار كعبه نباشد، نمى توانى از مدينه دل بكنى!

و آن گاه كه فرشته شدى ... لباس هاى سفيد پوشيدى و محرم شدى، از تهِ دل آرزو مى كنى ميهمان خوبى براى خدا باشى و چه حالى دارى وقتى به دعوت حق پاسخ مثبت مى دهى: «لَبَّيْك، اللَّهُمَّ لَبَّيْك، لَبَّيْكَ لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك ...» و بعد از اين صحنه است كه حرف هاى دلت را جمع و جور مى كنى كه وقتى براى اولين بار وسعت كعبه نگاه تنگت را پر مى كند چه بگويى

انگار زبانت قفل مى شود و اصلًا فراموش مى كنى كه چه مى خواستى بگويى ...!؟

مى گفتند: «از خدا بزرگترين چيز را بخواهيد» و تو هرچه فكر مى كنى هيچ چيز را بزرگ تر از خودِ خدا نمى يابى ...

ص: 165

اولين بار كه وارد حرم مى شوى، عطر عجيبى احساس مى كنى و دلت همواره تنگ مى شود براى آن عطر آسمانى كه فقط يك بار به مشامت رسيد و لابه لاى روزهاى ديگر گم شد ...

و راستى كه چه صفايى دارد صفا و چه عالمى دارد ...

اللَّه اكبر و للَّهِ الحمد ...

و چه دعاى قشنگى است اين دعا كه: «اللّهمّ اجْعَل في قلبي نوراً و في سمعي نوراً و في بصري نوراً ...».

بعد از سعى وقتى همراهانت به تو مى گويند: «تولّدت مبارك» شادى و شعف وجوت را مى گيرد و باور مى كنى دوباره متولّد شده اى و چقدر احساس سبكى مى كنى ...!

و راستى چه خنك است زمزم و تو جرعه جرعه از آن مى نوشى به اميد آنكه روشناى دلت باشد و به اين آرزو كه از چشمه كوثر هم بى نصيب نمانى.

و زير لب زمزمه مى كنى: «اللَّهُمَّ اجْعَلْهُ عِلْماً نافِعاً، وَرِزْقاً واسِعاً، وَشِفاءً مِنْ كُلِّ داءٍ وَسُقْمٍ».

«اللَّهُمَّ ارْزُقنَا حَجَّ بَيتِكَ الحَرام في عامِنا هذا وَ في كُلِّ عَامٍ ...».

ص: 166

زمزمه طبيعت

مسعود ملك زاده

سال ها گذشته است از آن روزى كه در كنج خانه عبداللَّه، فرشتگان به صداى كودكانه ات افتخار مى كردند؛ صدايى كه ديوارهاى ستبر ظلم و ستم را سرشكسته كرد و آتش شرك و خرافه را خاموش ساخت.

سال ها گذشته است و اكنون آن خانه كه روزى مدار گردش آسمان و زمين بود، به كتابخانه اى مهجور بدل شده است و شايد دير يا زود سرنوشتى چون ديگر يادگارهايت پيدا كند.

سال ها گذشته است از آن روزى كه ثروتمندترين زن عرب در خانه خود نور نبوّت را در چشمان تو كشف كرد و تعبير خواب هاى روشن خود را بر پريشانى تو خواند.

سال ها گذشته است و اكنون از آن خانه اثرى نيست جز قطعه زمينى مدفون در زير سنگ هاى سفيد و صيقلى؛ ولى هنوز در خواب هاى همه آنانكه از تاريكى بيزارند، خورشيدهايى طلوع مى كند كه تعبيرشان را جز در نام تو نمى توان جست.

سال ها گذشته است از آن روزى كه حجرالأسود را با

ص: 167

دست هاى خود بر جايش نشاندى و همه به حكمت و عدالت و امانتت آفرين گفتند و هنوز صداى آفرين گفتن هاى دوست و دشمن به تو و دين تو پابرجاست.

سال ها گذشته است از آن لحظه بزرگ تاريخ، لحظه اتصال آسمان و زمين؛ لحظه اى كه آن غار كوچك و تاريك به كلامى از سوى نور آسمان و زمين روشن شد.

سال ها گذشته است و اكنون آن غار كوچك، قطعه اى از كوهى محسوب مى شود كه بر پاى آن تابلوى توقف مطلقاً ممنوع وهابيت، از رفتن و ديدن منع مى كند، ولى هنوز زمين تاريك هر مسلمان روزى پنج بار به آسمان نورانى متصل مى شود همان طور كه تو مى خواستى.

سال ها گذشته است از آن روزى كه كوه ابوقبيس منبرى شد كه از فراز آن جهان را به رستگارى خواندى.

سال ها گذشته است و اكنون ابوقبيس زير قطعات پيش ساخته بتونى و كاخ هاى اين و آن پنهان شده؛ ولى هنوز صداى مردانه ات بى هيچ ترديدى در آن مى پيچد كه بگوييد: «لا الهَ الَّااللَّه» تا رستگار شويد.

سال ها گذشته است از آن روزى كه صداى نمازهاى پنهانى تو و آن جماعت كوچك، خود را از ميان ديوارهاى خانه ارقم به آسمان مى رساند. سال ها گذشته است و اكنون از ارقم و خانه او تنها نامى مانده است بر درى؛ ولى هنوز تكبيرةالاحرام جماعت تو كه اكنون تعداد آن بيش از

ص: 168

يك و نيم ميليارد نفر است، زينت آسمان و زمين است.

سال ها گذشته است از آن روزى كه هلهله مردم يثرت در قبا پيچيد كه تو آمدى.

سال ها گذشته و اكنون بر جاى قُباى تو مسجد پر زرق و برقى نشسته است كه از آن مسجد بى رياى تو سال ها دور است.

سال ها گذشته است از آن روزى كه با دست خود مسجد خودت را در شهر خودت بنا كردى و صداى مؤذنت در شهر پيچيد كه «اللَّه اكبر».

سال ها گذشته است و اكنون آن مسجد كوچك تو بناى عظيمى شده است، از تمام مدينه آن روز بزرگ تر، و هر روز پنج بار صداى اذان در آن و در تمام جهان مى پيچيد؛ «اللَّه اكبر»، «اللَّه اكبر».

سال ها گذشته است از روزى كه دلاورانت را در احُد دفن كردى و بر آنان اشك ريختى.

و امروز سياست هاى توسعه شهرى شهر مدينه مشغول دفن كردن احد در زير ساختمان ها و بزرگراه هاست؛ ولى هنوز هرجا كه دشمنى دارى دلاورانى هستند كه جان خود را سپر بلاى تو و دينت كنند، اگرچه جگرشان زير دندان هاى گرگ هاى روزگار پاره پاره شود.

سال ها گذشته است از روزى كه پرچم نصرت خداوندى را برفراز مكّه، مركز ديروز شرك و خرافه، و مركز امروز دين خدا به اهتزاز درآوردى.

ص: 169

سال ها گذشته و اكنون بر مكان آن پرچم، تنها مخروبه اى از مسجدى متروك وجود دارد كه در مسير طرح تعريض خيابانى شيك، آخرين روزهاى عمر خود را مى گذراند؛ ولى هنوز رقص پرچم تو برفراز بام جان به چشم مى خورد و وعده يارى خداوند را در دلها به اهتزاز در مى آورد.

سال ها گذشته است از روزى كه خدايان منجمد را بر زمين كوفتى و فرياد برآوردى كه حق آمد و باطل نابود شد. (1) سال ها گذشته است و اكنون هر روز چوبى و سنگى و آهنى از گوشه و كنار جهان سربلند مى كند و انسان ها را به بندگى خود مى خواند؛ ولى هنوز صداى تو در گوش زمين و آسمان در طنين است كه: باطل نابودشدنى است.

و به درستى كه باطل نابودشدنى است. اين را صداى تو مى گويد. صدايى كه در درّه هاى و گردنه هاى قرون و اعصار نه تنها گم نمى شود كه هرلحظه پرطنين تر مى گردد و ديگر هر پديده اى اين حقيقت را زمزمه مى كند كه: «به درستى كه باطل نابودشدنى است».


1- اسراء: 81. وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقاً.

ص: 170

شطحى بر سرزمين آينه ها

سيّدجمال مرتضوى اميرى

امشب جسم خود را در ديار ارواح گم كردم.

امشب در ماسه هاى عزلت خويش فرو رفتم و كبوترهاى نيازم را بر بام هاى آسمانى به پرواز درآوردم.

امشب در دشت شعله ها هستم. امشب در مسافرخانه خاطرات، در رفيع ترين قلّه تنهايى به سر مى برم. امشب روحم در شيون آه ها هوس پرواز دارد، آشوب در قبايل احساساتم افتاده و اشك معصوميت عزيزى را بر گونه هايم احساس مى كنم.

امشب هم به تو مى انديشم، به خانه ات كه جاذبه جاودانه اش مرا از دنياى صورت به دنياى معناها كشاند، شرم ذرّه بودن را از من گرفت و خاصيت خورشيدى به من عطا كرد ...

*** سالها در غربت خود نشسته بودم. سالها روحم را بر چوب لباسى بيهودگى آويخته بودم. سالها هيچكس به اندازه من ميوه هاى پلاسيده منيت را با ولع نمى خورد.

سالها از يك بدبختى بزرگ كه حتّى نامش را هم

ص: 171

نمى دانستم رنج مى بردم تا اينكه ناگهان همه چيز دگرگون شد، تشنه گشتم و در كوير درون دنبال آبى، مسافرى گشتم كه كوله بار آذوقه اش حاجت بود و رفيق سفرش عشق تو، مسافرى گشتم كه مى خواستم لباس هاى روحم را از گرد و غبار تمدّن پاك كنم، مى خواستم اشكم را در دفتر اعتقاداتم بنويسم. مى خواستم اكسير طهارت را در وجودم بيدار كنم. مى خواستم گذرنامه حقيقت را به دست آورم.

مى خواستم چمدان سوغات سفرم را پر از حلاوت نيايش كنم ...

*** من به چشم خود ديدم كه «من ها» در شجره مردند و «ماها» زنده شدند. من ديدم كه همه به پوست اندازى خويشتن مشغول بودند. من قيامت لبيك ها را ديدم، ديدم كه آنجا قبايل فرشتگان در سواحل معرفت، خيمه خود را افراشتند. ديدم آنجايى كه گلدسته هاى پرستش برج هاى بلند طاغوتى را به سُخره گرفتند.

ديدم ملكوتى پر رمز و راز را، بام پروازى به سوى معنويت را. صاحبخانه نور بود و اهل خانه مردم. اينجا ديگر از فضولات تمدن خبرى نيست، تنها آبهاى مشيت خروشان است و سرزمين هاى قنوت حاصل خيز.

اى مالك فرشتگان، روزگار زمينى ما آشفته بى هويتى گشته و خزان در باغچه هاى مدنيّت ما بيداد مى كند.

خورجين نيايش ما سوراخ گشته و خروس اذان ما تا لنگ

ص: 172

ظهر مى خوابد. كلاس تقوا تعطيل شده وتنها انديشه هاى مه گرفته در سلول محقّر خود ادعاى روشنفكرى دارند. با كفش مهابت از روى قاليچه انديشه خويش مى گذريم و ميوه گنديده تكنولوژى را به يكديگر تعارف مى كنيم ...

بارالها! لشكر احتياط دعاهايمان را از استتار كلام بيرون آر و غنچه هاى باغ انديشه مان را شكوفا كن.

بگذار، نيروهاى نيايش ما از ميدان اجابت بگذرند.

پروردگارا! در هر سينه اى شعله اى از اشتياقت را برانگيزان و ديدگانى عطا كن تا افق تجلّى را بهتر ببينيد.

ص: 173

لحظه هاى ديدار

شبنم كرمانى

به نام خداوند عزيزى كه از عزيرانش دعوت كرد تا به سوى خانه اش بشتابند و قدرت ازلى اش و شكوه و شوكت ابدى اش را، با چشمانى كه در باطن وجودشان است ببينند و اجازه ديدار پيدا كرده، بتوانند با معبودشان بدون حجاب و پرده اى، لب به سخن بگشايند.

به ياد آن شبى كه ديدم با چشمانم، نه با اين چشمان خاكى، بوييدم نه چون بوييدن گل سرخ، شنيدم نه همچون شنيدن ترانه بلبلان، لمس كردم نه همچون لمس كردن شكوفه، بلكه حس كردم، با تمام وجود و هستى ام، كه من در مقابل او نيستم. اين من كه هميشه بود و مى گفت منم، ديگر آنجا نبود كه بگويد من هستم. در مقابل عظمت يگانه اش چشمانم طاقت ديدار نداشت، چون مى گفت منم.

پلك هايى كه نمى بست راه ديدن معشوق را، از فرط عشق بستند آن چشمانى را كه سزاوار نبود ببيند. قلبى كه هميشه مى تپيد و مى گفت منم، ديگر نمى تپيد، چون تپش آن در مقابل تپش روح، آن چنان ضعيف بود كه به نظر

ص: 174

نمى آمد. وقتى ديدم آن خانه والا و بزرگ را و عظمت صاحب خانه را، چه مى توانستم بگويم جز، خداى من! عزيز من! مهربان ترين مهربانان! زيباترين زيبايان! بخشنده ترين بخشندگان! لطيف ترين و دوست داشتنى ترين! در اين عالمى كه نه ابتدايش را مى دانم و نه انتهايش را، فقط مى دانم كه در اين عرصه گيتى تنها تو را دارم و بس.

تا كنون از ديدار كسى چنين تحت تأثير قرار نگرفته بودم كه در مقابلش به خاك بيفتم و بگويم: دوستت دارم.

ولى وقتى به خانه عشق و به ديدار معشوقش كه عمرى مى گفت: بخوانيد مرا، رسيدم. تنها يك جمله از اين زبان بلند شد: خداى من، خداى من، خداى من. با خود گفتم خوشبخت ترين آدم بر روى زمين، خوشبخت ترين موجود بر روى عالمِ وجود منم، كه ديگر وجود من حل شده در وجود اوست. وقتى وجودى همچون وجود او را در كنارت احساس كنى، مى توانى با غرور بگويى منم، منى كه جزئى از اوست، او كه عظمتش در مقابل ديدگانت هست و منى كه وقتى از او جدا بود نمى ديد عظمت وصف ناپذيرش را.

اى معبود من، آن چنان نبودم كه تو مرا خواندى، جزو عاشقان بى باكت نبودم. فقط از صميم قلب آرزوى ديدار خانه تو را مى كردم كه بيابم عظمت و شكوه و قدرتت را.

زمانى كه ديدم دريايى از عاشقانت را، همچون

ص: 175

قطره اى از رودى كه در آغوش دريا به آرامش مى رسد، با درياى آدميان مى گشتيم و مى گشتيم به دور آن خانه زيبايت، همچون فرشتگان بوديم، حتى بالاتر از فرشتگان مى گشتيم، چون مى خواستيم به تو برسيم، به عرش بزرگ الهى ات.

هفت دور به دور خانه ات چرخيديم تا با هر چرخش به تو، اى مهربانترين مهربانان، نزديك تر شويم ولى همچنان در پويش خاكى حضور مانديم و دعا براى رفع اين حجاب و آن حجاب خود كرديم.

ص: 176

در وصف حج

خانم عليشاهيان

اين خانه را بايد خدا در عرش معمارى كند آدم بنايش بر نهد جبريل هم يارى كند

آيد اولوالعزمى دگر يك چند حجارى كند آن را اولوالعزم دگر منقوش و گچكارى كند

اين سان خدا از خانه اش چندى نگهدارى كند

حج حركت است، حركت از نيستى به هستى، حركت به سوى نور، به سوى حقّ و حقيقت واحد و در اين حركت بايد رها شوى از خودت و از هر چه كه تو را به خود مشغول مى كند. بايد رها شوى از هر چه كه تو را از حقيقت باز مى دارد. و اين رهايى آزادى است همراه با آزادگى. و اگر آيينه دلت پاك مانده باشد، پاكى محض است.

عرصه اى پاك از آنچه فكرت را به خود جلب كند. همه چيز ساده است، سادگى و سكوت و ميدانى صاف و هموار، گويى راهى نا هموار را پيموده اى. صخره ها را درنورديده اى و از گردنه هاى سخت گذشته اى، امتحان ورودى داده اى و اكنون به ميدانى هموار قدم نهاده اى؛

ص: 177

ميدانى كه با قدم گذاشتن در آن احساس لطيف به تو دست داده و چقدر آرام گام برمى دارى.

واينك بر گرد اين خانه دريايى خروشان در چرخش، چشم هايى گوياى نياز و دل هايى بيانگر راز، وجودى سرشار از احساس و چه حسّ عجيبى! چه حيرت انگيز است. اينجا ساده تر از آن است كه مى انديشيدى. اينجا سادگى و عظمت به هم آميخته. اينجا بايد بى ريا بود! بايد دست ها، چشم ها، فكرها و دل ها را شست. اينجا بايد گام ها را آرام تر برداشت و عزم ها را محكم تر كرد و مصمّم تر بود.

اينجا همه چيز پاكى است و بى پيرايگى. اينجاست كه بايد عارى باشى از هر چه كه تو را وابسته به نيستى ها مى كند. اينجا همه چيز هستى است.

اميد به رحمت و مغفرت صاحب خانه تو را به اينجا كشانده؛ رحمت و مغفرتى كه وعده داده شده به آنان كه باز گردند.

خداوندا! اين بيدارى است. اينجا سراسر نور است.

اينجا همه چيز پاك است. بى پيرايگى، يكرنگى، وحدت، و اينجا خانه توحيد و خانه اميد ماست.

خداوندا! در برابر اين همه عظمت چه مى توان گفت.

خداوندا! سپاس تو را كه سپاس مخصوص توست. تو بخشنده اى و مهربان، تو رحمانى و رحيم. پس سنگينى بار گناهان را بر ما سبك گردان. اكنون كه به خود آمده ايم،

ص: 178

اكنون كه به در خانه ات ايستاده ايم، از تو مى خواهيم تا درگذرى از آن همه گناه.

خداوندا! تنها تو شايسته پرستشى. از تو مى خواهيم تا هدايتمان كنى به راهى كه به سوى توست و راهى كه اگر به آن راه برويم خشنودى تو پاداش ماست. و اكنون كه كوله بار معصيت بر دستهايتان سنگينى مى كند.

خداوندا! يا رحمان، يا رحيم و يا ارحم الراحمين.

دستهاى نيازمان به سوى توست.

اينجا اوج خلوص است. فكرها به سوى بالاست و به بالاتر مى نگرى. به اوج معرفت و حضور؛ معرفتى كه اگر به آن دست يابى به سرچشمه رستگارى رسيده اى و اكنون بايد بيدار شوى؛ بيدارىِ مطلق، پرده ها را كنار بزنى و چشمهايت را بگشايى و خوب بنگرى.

امّا آمدنت بايد آغازى باشد، آغاز يك بيدارى، آغاز تحوّلى بزرگ و اگر عملت با خلوص و پاكى نيّت باشد بيدارتر مى شوى. اكنون كه اين همه عظمت را ديده اى بايد متواضع تر شوى.

در اينجا بايد از قانتين باشى، آنان كه با كمال خضوع در پيشگاه پروردگارشان قنوت مى كنند، در اينجا و در همه جا. و چه خاضع و متواضعند آنان كه عظمت ها را ديده اند.

اينجا خود را هيچ مى انگارى. مى دانى كه هيچ هستى و از آن كمال و نور مطلق و يگانه و واحد و بى نياز و رحمان و رحيم مى خواهى تا هدايتت كند. اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا

ص: 179

يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ. (1)

پس بيدار شو و آينه وجودت را از غبارها و پليدى ها پاك گردان و ديگر نگذار تا ذرّه ها بر روى هم انباشته شود و اندك اندك آينه پاك وجودت را به صفحه اى از ناپاكى ها مبدّل گرداند.

پس به اوج معرفت بنگر و دلت را متوجّه بالا كن. به آن بالاترها و باز بالاتر و والاتر.

به اوج كمال و به سوى نور مطلق. تا با ذكر و يادش آرامش يابى. كه أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ. (2)


1- بقره: 257
2- رعد: 28

ص: 180

كوه چشمه ها

ليلا كامياب

بر صحرايى كه علف هايش بى خاصيت بودند و شيرى به بزها نمى دادند

آبى براى برطرف كردن عطش يك شتر هم نبود

كوه بى چشمه ايستاده بود

هر روز با نفوذ اشعه هاى خورشيد بر سنگ ها

طبيعت دوباره تازه مى شد

با شكستن سنگ هاى بزرگ، سنگ هاى كوچك متولد مى شدند

نشانه ديگرى از زندگى وجود نداشت

سرودى براى خواندن نبود

چون شعرى (آيه اى) نبود

سال ها گذشت

بارانى صحرا را آبيارى نكرد

چشمه اى از كوه جارى نشد

و ... مردى آمد

مصمّم كه از كوه بالا رود

در جستجوى مكانى براى تفكّر

ص: 181

مردى كه اهل فكر و عمل بود

پناهگاهى در نوك كوه پيدا كرد

و نشست تا فكر كند

او فكر كرد، فكر كرد و فكر كرد

تا شعر (آيه) را گرفت

ياد گرفت چگونه بخواند

كلمات آسمانى به او آموخته شد.

حالا سال ها و سال هاست كه مردم از كوه بالا مى روند و به پايين جارى مى شوند

هر قطره به صورتى كه چشمه پايين مى آيد

با حقيقتى كه در كف دستانش دارد

هزارها چشمه راهشان را به طرف پايين كوه پيدا مى كنند

و به چهار نقطه دنيا، به چهارگوشه دنيا جارى مى شوند.

ص: 182

سفر

ماريا زند سليمى

روى ابرها كه بودم

احساس غريبى داشتم

آيا من رو سوى كدامين خانه دارم؟

به شهر محبوب كه رسيديم باز

آن حسّ غريب با من بود

اگر چه هر روز قدم به خانه محبوب مى نهادم

و سر بر قبر او ساعت ها مى گريستم

امّا دلم جاى ديگر بود.

*** بدينسان روزها طى شد، روزها و شب ها

احساسم آن غربت قديم را نداشت

اين بار گويى سال هاست، مى شناسمش

زمينش و كوچه هايش را

گر چه اندوهبار از ترك شهرِ ديار بودم

امّا اميدوار

آيا براى چه؟

آه، فهميدم ...

ص: 183

يادت هست، گفته بودم، نمى دانم رو سوى كدامين خانه دارم؟

آن خانه، خانه اميد، خانه توبه

خانه دعا، آن خانه خانه خداست

چه شورى دارد، گِرد آن رفتن

و چه دنيايى آنگاه كه سر بر ديوارش

لحظه هايى گرچه كوتاه

به راز و نياز مى گذرد

*** هيچ گاه از ياد نخواهد رفت ... هيچ گاه

آن عبادت ها گريستن ها و با خداى خود بودن ها

اينجاست كه ارزش زمان را در مى يابى

امّا ديگر بايد رفت ...

*** و بالأخره

باز روى ابرها كه بودم

احساس عجيبى داشتم

ديگر غريب نبود

اين بار آشناتر از هميشه! ...

***

ص: 184

صفا در صفا

ياسر جمالى

هنگامى كه در «ميقات» فرود مى آيى و جامه هاى دوخته را از تن دور مى ريزى، جامه گناه و جامه دنيا را از خود جدا مى كنى و جامه طاعت و بندگى را به خود مى پوشانى كه «بندگى» زيباترين واژه زندگى است.

به هنگام «غسل كردن» تن را از لغزش ها و گناهان شستشو مى دهى و در نزد پروردگار نسبت به گناهان اقرار و توبه مى كنى.

آنگاه در مسجد شجره «مُحرم» مى شوى و آرزوى محرم شدن، تو را به وجد مى آورد.

آن هنگام كه پيمان حجّ مى گذارى، پيمان هاى غير الهى را زير پا مى نهى. گسستى تازه و پيوندى زيبا. آن زمان كه لبيك مى گويى، متعهد مى گردى بندگى حقّ كنى و دست خدمت بر سينه نهى. «لَبَّيْك، اللَّهُمَّ لَبَّيْك، لَبَّيْكَ لا شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْك ...».

آن هنگام كه به كعبه مى نگرى، آن را در ذهن خود حفظ مى كنى؛ چرا كه سنگ نشانى است تا ره گم نكنى. آن چهار ديوارى، چهار گوشه دلت را به پرواز مى خواند.

ص: 185

آن زمان كه «حجرالأسود» را ملتزم مى شوى از شرّ شيطان و نفس امّاره به پروردگارت پناه آورده اى كه هيچ كجا چنين پناه و قلعه اى مستحكم به دست نخواهد آمد.

آن زمان كه «مستجار» را در آغوش مى كشى، على را به ياد مى آورى. «على» آن مظلوم هميشه تاريخ كه شاه بيت غزل آسمان و زمين است.

آن هنگام كه از جانب چپ به طواف مى پردازى، به راستى قلبت را در گرد عشق- تنها مونس دل ها مى انگارى و هر ضربان آن هماهنگِ بال زدن ملائك، آهنگى دلنشين در فضاى معنوى طواف ايجاد مى كند.

آن هنگام كه از ميان مطاف و مقام مى گذرى؛ يعنى از حدّ خدا و رسول پا فراتر نمى نهى.

آن گاه كه «حجر اسماعيل» را در مطاف مى آورى، «مهر مادرى» را ارج مى نهى كه هاجر چه عاشقانه فداكارى را هديه كرد.

آن زمان كه ميان «صفا و مروه» با صفاى دل سعى مى كنى، به خود مى آموزى اميدوارى و ترس را همزمان.

آن هنگام كه با چيدن مو «تقصير» مى كنى، بر آنجا كه از سر، هواى نفس مو به مو برون كنى و به اندازه هر مو از هر آنچه غير از اوست جدايى مى خواهى.

آن هنگام كه در مقابل «حجر الأسود» مى ايستى و آن را لمس مى كنى و مى بوسى، گويى با دوست مصافحه مى كنى.

ص: 186

آن هنگام كه به «آب زمزم» وضو مى سازى و وجود خود را مطهّر مى كنى، انگار مى خواهى زلال تر از هميشه به يادش باشى. قطره قطره آب شوى. خالص تر و شفّاف تر از هميشه بگريى و سجده عشق گذارى.

آنگاه كه در «عرفات» آن سرزمين آسمانى حضور مى يابى، تنها تو هستى و او. آنجا محلّ كسب «معرفة اللَّه» است و آنگاه كه پاى كوه نور مى ايستى، طنين اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ (1)

را از دل تاريخ به گوش مى شنوى.

وآن هنگامه اى كه با او بودن را درك نمودى، اميد قبولى طاعت، تو را دلگرم مى كند.

دلم در آرزوى ديدارى دگر بى قرار است. حس مى كنم كوله بار گناهانم سبكتر گرديده است و توشه دل انگيز مهر تو سوغات را هم خواهد بود. گويى جاده اى بلندتر از شب هاى يلدا و تاريك تر از بى حضور مهتاب گذشته است و سپيده صبح در انتظارم خواهد ماند و همراهى ام خواهد كرد تا منزلگاه خورشيد.


1- علق: 1

ص: 187

كاروان نور

عرفان نظر آبادى

باورت نمى شود ولى

مى روم به خانه خدا

كاروان نور مى رسد

كاروانى از فرشته ها

*** دست هاى ديگران پُر است

من ولى چه دست خالى ام

سكه هاى اشك را بريز

قلك، اى دل سفالى ام

*** توى ساك كوچكم فقط

يك دل شكسته است و بس

فكر مى كنم كه سال ها است

دل پرنده است و من قفس

*** مى روم كه اين پرنده را

در هواى او رها كنم

مى روم براى زخم او

از صميمِ دل، دعا كنم

ص: 188

داغ و عشق و اشتياق

عرفان نظرآبادى

اينجا خانه خداست. باورم نمى شود! پشت در ايستاده ام، سرافكنده و شرمسار، با دستهايى خالى و خجالت زده و دلى شرحه شرحه از داغ و عشق و اشتياق.

اينجا خانه خداست. مسجد الحرام است. ايستاده ام با يك عالم دعا كه در انتظار لحظه استجابت مانده اند.

مانده ام به اميد لحظه اى التفات و به عشق نيم نگاه.

اينجا مكّه است. سرزمين صبورى و طاقت، سرزمين رسالت و ابراهيم. سرزمين طاعت و اسماعيل. اينجا سرزمين هاجر و هروله است. اينجا قربانگاه عشق است و وادى امتحان.

اينجا كعبه است. من ولى پاى رفتن ندارم. پاهايم در خاكِ فراموشى و بى خبرى مانده اند؛ و كوله بارم پُر است از كاستى و ناراستى!

دنيا روى شانه هايم سنگينى مى كند، ناگهان هر چه

ص: 189

هيبت و عظمت است بر من فرود مى آيد و من خُرد مى شوم، خُردِ خُردِ خرد.

ديگر هيچ چيز از من باقى نمى ماند؛ جز اشك.

اى كاش در اشك هايم، در اين سيلاب بى امان كه مرا با خود مى برد گم مى شدم تا هيچ وقت خود را به خاطر نياورم. نمى دانم چقدر طول كشيد، يك دقيقه، يك سال، يك قرن.

نمى دانم شايد سال ها و قرن ها گريستم.

بلند مى شوم، قلبم را ميان دو دستم مى گيرم، از پلّه ها پايين مى آيم، مى روم كه دلم را به او بسپارم.

اى كبعه سياه، اى جامه سياه به تن كرده، اى كعبه، كه سال ها رو به تو نماز خوانده ايم، امروز تو چه نزديكى و من در چند قدمى تو! مى آيم تا در طواف تو خلاصه شوم، مى آيم تا ...

و جمعيت مرا در خود مى گيرد، مى فشارد و مى برد.

لا اله الّا اللَّه، اللَّه اكبر، يا كريم و يا رحيم. يا صبور و يا شكور، يا اوّل و يا آخر، يا ظاهر و يا باطن، يا اللَّه، يا اللَّه، يااللَّه، يا اللَّه.

ديگر هيچ اسمى ندارم. اسم من در ميان جمعيت گم شده، ديگر نامى ندارم و چه زيباست بى نامى و گمنامى!

ص: 190

گم شدن در گم شدن دين من است.

نيستى در هست آيين من است.

اهل كجا هستم، اهل كدام آبادى، اهل كدام خاك، نمى دانم، انگار سال هاست كه بى نشانم، من اهل آبادى عشقم، اهل عشق آبادم.

مى چرخيم و مى چرخيم، مى گرديم و مى گرديم، اوج مى گيريم و پَر مى زنيم ...

اى هفت گردون مست تو، ما مُهره اى در دست تو اى هست ما از هست تو، باصد هزاران مرحبا

بيدارى نيست، خواب است، دنيا نيست. قيامت است، محشر است، زمين و آسمان و انسان يكى شده اند تا طواف كنند، هفت بار نه، هفت در بى نهايتى ضرب مى شود با ابديتى جمع.

نمى توانى سربرگردانى، فقط جلو، فقط جلو مى روى، نه، دست خودت نيست، مى بَرَندَت، مى كشَندَت.

اين همه هستى ما، هستىِ هستى دگر است اين همه مستىِ ما، مستىِ مستى ديگر است

همه دعاهايت را گذاشته بودى براى اينجا، مى خواستى همه حاجت هايت را اينجا به زبان بياورى.

ص: 191

مى خواستى زير ناودان طلا دعا كنى، مى خواستى دستى بر پارچه سياه كعبه بكشى، مى خواستى حجر الاسود را ببوسى و در حجر اسماعيل نماز بگزارى. مى خواستى .. اما حالا ديگر هيچ چيز نمى خواهى.

حالا همه خواستن هايت كنار مى رود، تو مى مانى و اللَّه، نه، تو هم مى روى و فقط او مى ماند.

اللَّه، اللَّه، اللَّه.

به راه اين اميد پيچ درپيچ مراعشق تو مى بايد دگر هيچ

ص: 192

تا برِ دوست

معصومه مستقيمى

به خود كه مى نگرم هيچ چيز جز غبار گناه نمى بينم. به ژرفاى وجودم كه مى انديشم، فقط سياهى ها را مى بينم.

پس چگونه ممكن است كه اين تن، لايقِ چون او شده باشد؟!

اين لطف به حدّى روشن و به حدّى پاك بود كه در ضمير پر از گناه من نمى گنجيد. چطور ممكن بود كه من لايق اين ميهمانى شده باشم؟ من كه نه صاحبخانه را خوب مى شناسم نه آداب ميهمانى را مى دانم و نه حتّى راه خانه را.

چه صاحبخانه بزرگوارى! او مرا لايق خود ديد. او مرا پسنديد، گر چه شايسته اين انتخاب نبودم. او مرا به خانه خود پذيرفت.

مى دانستم آنها كه براى بدرقه ام آمدند، چشمهايشان پر از اشك حسرت است. در قلب تك تك آنها اين بود كه معبودا! كى قرعه اين فال به نام ما خواهد افتاد. مرا كه مى ديدند اشتياق به رفتن در وجودشان بيشتر مى شد. آنها مى دانستند كه من به جايى مى روم كه اگر لايق باشم، واگر آنجا را درك كنم، بدون شك از آنجا به معراج سبز و به

ص: 193

شناختى نا محدود خواهم رسيد.

چنان غرق در افكار پريشان خود بودم كه گذشتِ زمان را حس نكردم. چشمانم را بسته بودم همين كه چشمانم را گشودم، يك شبنم خيس بر دفترم ريخت و خود را در سحرگاهى زيبا در سپيده دمى تكرار ناشدنى، در فرودگاه مهرآباد يافتم.

سوار بر هواپيما كه شدم در كمال بهت و ناباورى قرآن را گشودم و اين آيات در پيش چشمانم نقش بست:

أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لَاتَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ. (1)

هنگامى كه به جدّه رسيدم، دلشوره در من شديدتر شد كه خدايا! چگونه اذن دخولى بخوانم كه تو راهم دهى!

از جدّه تا مدينه يكسر بيابان بود. يكسر كوير بود و يكسر چشمهاى به راه مانده زائرانى كه قبل از من آمده بودند. عظمت كوير و سكوتش، كه گويى او نيز غرق نيايش است، مرا تا مدينه همراهى كرد. تمام اطرافم را در جامى بلورين مى ديدم؛ چرا كه اشك بى اختيار همراهم بود.

به مدينه كه رسيدم، به قبرستان بقيع سلام كردم،


1- حج: 46

ص: 194

مسجدالنبى را با ديده بوسيدم و بعد چشمهايم را به خانه زهرا عليها السلام گشودم وآن را درچند فرسخى وجودم حس كردم.

اگر چه به خانم ها اجازه ورود به بقيع را نمى دادند، امّا من يك شيعه بودم و گِل جانم را از خاك بقيع ساخته بودند.

من و بقيع سال ها بود كه با هم پيوند خورده بوديم. از لحظه تولّدم، بقيع برايم يك قبرستان ساده نبود، اوج دلتنگى ام بود. غربت مذهبى ام بود. مدفن امامانم بود.

آهسته خواندم: «انّي سِلْمٌ لِمَن سالَمَكُم وحَرْبٌ لِمَن حارَبَكم». از آن نقطه، از اين سرزمين تنها و غريب توسل جستن و توكل كردن حالى عجيب در پى دارد و من در دلم وبا زبان قلبم مى خواندم: «يا وَجِيهاً عِنْدَاللَّهِ، اشْفَعْ لَنا عِنْدَاللَّه».

بقيع را در قلبم گذاشتم و چشمانم را براى ديدن مسجدالنبى از بقيع بر گرفتم.

بار خدايا! آيا اين همان مسجدى است كه پيغمبر و ياران پاكش، حمزه سيدالشهدا، بلال و ... بنايش كردند؟

مى خواستم ضريح پاك پيامبرم را در آغوش بگيرم و هاى هاى بگريم و بر غربت شيعه در نزد پيامبر شكوه كنم.

آن شب كه من ميهمان بقيع بودم، شب سالگرد شهادت شفيعه دو عالم، بى بى زهرا عليها السلام نيز بود.

كتاب مفاتيح را در دست گرفتيم و اشك ريزان به طرف بقيع به راه افتاديم. گر چه خوب مى دانستيم كه بقيع را به روى ما نمى گشايند. امّا، ما سال ها بود كه قلبمان را به

ص: 195

روى بقيع گشوده بوديم.

نمى دانم، شايد مى دانستند با هر اشك ما بر خاك بقيع نهال عشقى در دل بقيع كاشته مى شود و اين نهال ها آنگاه كه سبز شوند و ميوه دهند آنها بايد سايه بقيع را بر سرهاى سنگين شده از خوابشان حس كنند.

آن شب نرده ها هم اشك مى ريختند. خوش به حال بيت الأحزان، خوش به حال نرده ها، خوش به حال خاك مدينه كه از من به زهرا، به امام حسن، به امام سجّاد، به امام باقر و امام صادق عليهم السلام نزديك ترند.

بيت الاحزان اشك مى ريخت و ناله مى زد و فرياد مى كشيد. زهرا تو كجايى كه تو سنگ صبور من بودى، نه من سنگ صبور تو.

به ذو قبلتين كه رسيدم، با خدايم عهد كردم و همانجا قبله ام را تغيير دادم. قسم خوردم كه ديگر قبله ام هوى و هوس و ميل و دنيا و رغبت به آسايش نباشد. قسم خوردم كه قبله ام كعبه دل باشد و كعبه دل را رو به كعبه گِل بنا كنم.

هنگامى كه لباس سپيدى را بر تن پوشاندم، سپيدى روحم را حس كردم.

اگر احرام را درك كنم، اگر مكّه را دريابم، بدون شك با اين لباس سپيد از فرش خدا به عرشش خواهم رسيد. با اين لباس سپيد غمى سبز و متعالى و جاويدان برجانم نشست.

نمى دانم فاصله ميقات را در كدامين فرمول زمينى

ص: 196

جاى دهم تا اندازه عرش را به دست آورم. اين ذهن خسته توان بيش از اين گفتن را ندارد.

ميقات يك كلمه نيست، يك سطر نيست، يك مكان نيست، صحيفه اى است به بلنداى نخل هاى مدينه و يك جادّه ميان بُر تا سرِ چهار راه شناخت و پلى براى گذر از چهار راه و رسيدن به خانه دوست.

سلام بر تو كعبه! سلام بر تو مركز ثقل تمام الهيّات! چه زيبا محاذى گشته اى با بيت المعمور! سلام بر مقام ابراهيم! چه تشنه ام براى نوشيدن زمزم! چه پاى پرتوان براى طى كردن صفا و مروه دارم. سلام بر حضرت دوست.

سلام بر خانه دوست كه هر چه هست از اوست.

قامت را كه براى اوّلين نماز در لباس احرام بستم، تازه معنى تكليف را فهميدم. آرى! من به تكليف رسيدم و فهميدم كه چگونه بايد زندگى كنم و چگونه بايد در مقابلش به نماز بايستم.

كعبه خود سنگ نشانى است كه ره گم نشود حاجى احرام دگر بند ببين يار كجاست؟

هنگامى كه با لباس احرام، به ركوع رفتم؛ يعنى سر پيش غير، خم كردن را به دور ريختم و هنگامى كه دو سجده كردم؛ يعنى كه دو بار براى هميشه در پرتو مهرت قرار خواهم گرفت: اوّل بار هنگامى كه به دنيا آمدم از خاك آمدم و دوّم بار هنگامى كه به خاك باز مى گردم.

ص: 197

كعبه را پيش رويم ديدم، پيشتر با قبله پيوند خورده بودم، امّا هيچگاه كعبه را نديده بودم. به خدا قسم كه اين خانه لايق جانان است و اين كاشانه ويران دل تاب و تحمّل درك چنين خانه اى را ندارد.

چگونه به او بنگرم. نمى خواهم اين جان را، نمى خواهم اين جسم را،

خدايا! همه چشمم كن!

مى خواهم فقط ببينم، دست به چه كار مى آيد، هنگامى كه به آن خانه نمى رسد.

پا به چه كار مى آيد هنگامى كه از شدّت ضعف نمى تواند قدمى بردارد.

خدايا! همه چشمم كن، همه دركم كن. بگذار كه وسعت چشمانم به موازات كعبه و بيت المعمور كشيده شود. بگذار در گوشه اى از اين خانه، تو را ببينم و در جمعه شبى زيبا آقايم را كه با دلى شكسته سر به ديوار كعبه نهاده است:

خدايا! همه چشمم كن!

طواف را كه آغاز كردم، هفت شهر عشق را زير پا نهادم.

عشق بى حرمتى به اين احساس است چه نامى بر آن نهم كه لايق جانانم باشد.

در صفا به جستجو آمدم، تو را يافتم.

در مروه به تماشا نشستم، تو را يافتم. دو كوه را

ص: 198

نگريستم تو را يافتم.

به خود نگريستم تو را يافتم. به هرچه نگريستم تو بودى. من به سوى تو رفت و آمد مى كردم. دو كوه بهانه بود.

سرانجام هنگامى كه مروه را زير پاى خود ديدم تكّه اى از گيسوى خود را در آنجا گذاشتم و قلبم را به آن گره زدم. كه مبادا قلبم در مروه گم شود و به تو نرسد. تا بار ديگر، اگر مى آيم به دنبال قلبم نيز بگردم؛ چرا كه اگر قلبم را بيابم، قلبى كه عشق تو در آن است، تو را نيز خواهم يافت.

ص: 199

شبى در مدينه

رضا قره بيگلر

مجنونم و آشفته سيماى محمّد موسايم و سرگشته سيناى محمّد

روى همه دلها شده بر سوى مدينه بنگر كشش چهره زيباى محمّد

اين ملك همان وادى لا بود كه ناگه جاويد شد از گفتن الّاى محمّد

انس و ملك و جنّ و پرى گوش به زنگ است تا بار دگر بشنود آواى محمّد

دل را بكشد عشق به عرش و به سماوات باور بنما ليلة الاسراى محمّد

مرغ دل من طالب عرش و ملكوت است زيرا به سر من زده سوداى محمّد

با اين همه غم علّت خشنودى من نيست جز مستى از آن ساغر و صهباى محمّد

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109