سرشناسه : علوی سهراب 1346 -
عنوان و نام پدیدآور : امام رضا علیه السلام در رزمگاه ادیان سهراب علوی
مشخصات نشر : قم مسجد مقدس صاحب الزمان (جمکران 1379.
مشخصات ظاهری : 125ص.
شابک : 4000ریال 964-6705-61-8 ؛ 10000 ریال چاپ دوم 978-964-6705-61-6
یادداشت : چاپ دوم : تابستان 1387.
یادداشت : کتابنامه ص [114] - 117 ؛ همچنین به صورت زیرنویس.
یادداشت : نمایه.
موضوع : علی بن موسی (ع)، امام هشتم 153؟ - 203ق -- سرگذشتنامه
موضوع : علی بن موسی (ع)، امام هشتم 153؟ - 203ق -- ولایتعهدی
شناسه افزوده : مسجد مقدس صاحب الزمان (جمکران رده بندی کنگره : DS35/63/ع 77الف 8 1379
رده بندی دیویی : 956/01092
شماره کتابشناسی ملی : م 79-24028
ص:1
ص:2
سرشناسه : علوی سهراب 1346 -
عنوان و نام پدیدآور : امام رضا علیه السلام در رزمگاه ادیان سهراب علوی
مشخصات نشر : قم مسجد مقدس صاحب الزمان (جمکران 1379.
مشخصات ظاهری : 125ص.
شابک : 4000ریال 964-6705-61-8 ؛ 10000 ریال چاپ دوم 978-964-6705-61-6
یادداشت : چاپ دوم : تابستان 1387.
یادداشت : کتابنامه ص [114] - 117 ؛ همچنین به صورت زیرنویس.
یادداشت : نمایه.
موضوع : علی بن موسی (ع)، امام هشتم 153؟ - 203ق -- سرگذشتنامه
موضوع : علی بن موسی (ع)، امام هشتم 153؟ - 203ق -- ولایتعهدی
شناسه افزوده : مسجد مقدس صاحب الزمان (جمکران رده بندی کنگره : DS35/63/ع 77الف 8 1379
رده بندی دیویی : 956/01092
شماره کتابشناسی ملی : م 79-24028
ص:3
ص:4
تصویر
ص:5
تصویر
ص:6
«یا ابا صالح المهدی ادرکنا»
در کنکاش برای کشفِ زوایای پنهان مانده ی رخدادِ ولایتعهدی امام رضا علیه السلام، آن چه بس دل آزار می نماید، همان کاستی هایی است که بر جای جای سنّتِ تاریخ نگاری کهن، سایه انداخته؛ سنّتی که هیچ دخلی به بحثِ انتقادی یا گزارش موبه موی چگونگی و زمانِ رویدادها نداشته؛ بلکه، بیش تر دل بسته ی نقلِ داستان های خیال انگیز یا غرورآفرین، بوده است.
به سخن دیگر، گذشتگانِ ما تاریخ را در زمره ی علومِ ادبی - یا حتّی تفنّنی - می دیدند، نه دانشی که به دنبالِ نقل عینی حوادث یا تحلیل منطقِ حاکم بر آن ها باشد. در نتیجه، جزئیات زندگانی امام رضا علیه السلام، هم چون بسیاری از حوادثِ روزگار، چنان پیچیده در هاله ی ابهام و ناشناخته مانده، که به عنوان مثال، هرگز نمی توان تاریخ دقیق تولّد و وفاتِ ایشان را با خاطر جمعی - و بدون هیچ گونه معارضی - تعیین کرد؛ یا به درستی دانست که ایّامِ اقامت ایشان در خراسان، چگونه سپری شده است.
ص:7
در واقع، برای پیشینیان ما، آن چه اهمیّت داشت، این دست مسایل نبود، بلکه آنان - غالباً - دوستتر داشتند تا هر روایت تاریخی را دست مایه ی بیانِ نکته ای و تأدیبی کنند و در این کار، باکی از تحریف و تغییرِ آن چه امروز برای ما مهمّ است، نداشتند. نمونه های این رویکرد را می توان در بسیاری از روایاتِ دوران اسلامی - و البته پیش از آن - ملاحظه کرد؛ که در خلال آن ها، چگونگی وقوعِ بسیاری از حوادث، یا زمان و مکان و اشخاصِ دخیل در ماجراها، از بیخ و بن، دگرگونه شده اند. شاهد مثال، ضربت خوردنِ امام علی علیه السلام است که در برخی منابع محلّ دقیقِ وقوع این فاجعه را، نه در محرابِ مسجد کوفه، که در آستانه ی درِ ورودی آن نقل کرده اند؛ و البته اگر آن روایت را بپذیریم که جای ضربتِ ابن ملجم، همان محلّ ضربتِ عمروبن عبدود در جنگ احزاب بوده، این هم پرسشی منطقی است که چگونه فَرقِ مبارک امام علیه السلام در هنگام سجده، ضربت تواند خورد؟ ،... ، این گونه، می توان دید که گرهی ناگشودنی بر کار افتاده؛ چه، از این دو روایت، لابد فقط یکی درست بوده و دیگری در نتیجه ی تحریفی پدیدار شده است.
امّا صعوبتِ ناشی از شیوه ی تاریخ نگاری کهن، تنها به از قلم انداختنِ جزئیات یا درجِ رویدادهای غیرواقعی ختم نمی شود؛ و علاوه بر آن چه گذشت، خصومت های فرقه ای نیز دامنِ تاریخ را با خلقِ شخصیّت های مجعول، آلوده اند. نمونه ی برجسته ی این فاجعه را در طرح نامِ «عبداللّه بن سبا»، ببینید که علیرغم راست نیامدنِ
ص:8
وجود چنین کسی با تمام معیارهای عقلی و نقلی، باز هم بسیاری از مورّخان، به تأسّی از راویان جاعلِ متعصّب، همو را آغازگر و بنیادگذارِ تشیّع خوانده اند.
هنرنمایی های راویان نیز مصیبت دیگری است، که گاه به سلیقه ی خود مطلبی را در لابه لای روایت ها گنجانده و گاه از اساس چیزی را جعل کرده اند. و تازه، بماند ذوق به خرج دادنِ ناسخان که در رونویسی کتب، با تغییر کلمه ای، معنایی را ویران ساخته یا با بی دقّتی، مطلبی را محذوف گذاشته اند. نمونه های این امر در کتب حدیث فراوان است و از این رو، بسیار توان دید که مفسّرانِ حدیث، به اجبار یادآور می شوند که فلان شخص که نامش در متن حدیث آمده یا بهمان رویداد که در آن ذکر شده، بی اساس بوده و یحتمل اشتباهی از "نسّاخ" یا "راوی" در کار افتاده است،...، و دیگر، چه عجب از دشواری کارِ تشخیص سره از ناسره، که بسا گزارش ها و حدیث ها از آستین هم اینان، باژگونه بیرون آمده است.
دشواری دیگر، شناختِ فرقه های بی شماری است که از دلِ تشیّع و سایر گرایشات اسلامی برآمده اند. باورها و نیز اسامی اینان، بسیار گیج کننده اند و به دشواری می توان برخی از آنان را واقعی پنداشت. در واقع، می توان اندیشید که باورهای منتسب به بعضی از این فرقه ها، یا دست سازِ مأمورانِ ناآگاهی هستند که پیروانِ عامی و نادانِ شخصی کاریزماتیک را بازجویی کرده اند، یا دستاوردِ هنرنمایی نویسندگانِ انواع کتبِ فرق و نحل برای حجیم تر شدنِ نوشتارشان. از
ص:9
طرف دیگر، در چگونگی وجه تسمیه ی برخی از این فرقه ها، اختلافی به پهنای راست تا دروغ وجود دارد. مثلاً فرقه ی مبارکیّه را به مبارک نامی که غلام اسماعیل بن جعفر علیه السلام بوده و این فرقه را بنیان نهاده، منتسب می کنند و در عین حال، برخی "مبارک" را لقب همان اسماعیل دانسته و این امر را وجه تسمیه ی آن فرقه گرفته اند؛ و لاجرم پژوهنده درمی ماند که آیا این "مبارکِ غلام" وجود خارجی داشته یا نه؟ البته از این دست مطالب در آثار پیشینان فراوان است، نظیر فرقه هایی که برای خوارج برشمرده اند، که کسانی از میان اینان، «عجارده» را نقش آفرین اصلی در سیستان گفته اند و دیگرانی اصولاً بودنِ چنین فرقه ای را منکر شده اند.
به بحث زندگانی امام هشتم علیه السلام و ولایتعهدی بازگردیم،...، بی بدیل بودنِ این رخداد در تاریخ اسلام، البته تأثیرِ ژرفی بر ادبیاتِ شیعه نهاده؛ امّا این تأثیر بیش از آن که صبغه ی اثبات داشته باشد، صورتِ انفعال بر خود گرفته است. در واقع، بیش ترِ دل مشغولی متکلّمِ شیعی آن بوده تا امامش را از پیرایه ی هم کاری با خلیفه ی ظالم عبّاسی مبرّا نشان دهد و این گرچه رویکردی به حقّ است، لیکن بسنده کردن به آن، سبب شده تا امامی نمایش داده شود که یک سره تسلیمِ گردشِ روزگار است و به نهیبِ تهدیدی، ولیعهدِ دولت عبّاسی می شود تا جان خویش از گزندها محفوظ دارد. افسوس که به این ترتیب، ظلمی ناگفتنی بر آستانِ حضرتش روا گشته و واقعیّت در مذبحِ ساده انگاری ها قربانی شده است.
ص:10
مقصد از این گفته را معلوم تر کنم: از آن هنگام که گفتمانِ مدّاحانه و نوحه گرایانه بر نگرشِ آگاهانه ی علمی غلبه یافت، ارجمندی کردار و کنش همه ی امامان، و از جمله امام رضا علیه السلام، ناشناخته باقی ماند؛ و فریاد از این نوحه گرانی که به هیچ روی وارث منقبت خوانانِ جان بر کف سده های پیشین نیستند؛ کسانی چون «خِلْبِ بغدادی»، که بی هراس در کوچه و بازارها مدح علی علیه السلام می گفتند و مزدی بیش از زخم دشنه ی ناصبیانِ متعصّب دریافت نمی کردند،...، امّا مع الاسف، سنّتِ پرمایه ی اینان، در گذر ایّام، از معنی تهی گشت؛ و دیگر، کم تر عالم و فرهیخته ای فرازِ منبرِ وعظ و منقبت گویی برای عامّه ی مردم را، در ترازِ شأنِ خود دید و لاجرم این منصب، بیش تر به کسانی رسید که وارث همان سنّت نقّالی کهن بودند.
از بی برکتی این چرخشِ تلخ بود که توده های مردم، نیوشای قصّه هایی شدند که اگرچه عنوانِ مدح داشت، امّا به حقیقت قَدْح بود؛ چه، دیگر آن امام پرشکوه شان، یا غریبی بود ترسان، یا بیماری مدهوش. از آن پس برای مردم عادّی، مهارتِ آن امامی که از کنج زندان، سازمان عظیم وکالت را در تمام جهان اسلامی می گردانْد، فراموش شد؛ باریک بینی و ذکاوتِ یگانه ای که با معاویه پیمان صلح بست، به هیچ گرفته شد؛ رمزهای دعاهای مشهور آن گرامی ترین، ناگشوده ماند؛ کانون عظیم علمی آن دو دُرّ جهانِ معرفت، بی مداقه ای رها شد؛ قائمِ بی نظیر شیعی، به مرتبه ی اسطوره هایی چون کالکی و سوشیانت فروافتاد و،...، و چه جای تعجّب، که موقعِ
ص:11
خطیر امام علی بن موسی الرضاعلیهما السلام نیز، چنان که بایسته است، سنجیده و شناخته گشت.
این گونه بوده که ضعف های شیوه ی تاریخ نگاری کهن، دست افزارِ نقّالان شد تا از آن همه حدیث و روایت، سست ترین ها را چنان آذین دهند که منش و تدبیرِ بی مانندِ امام رضا علیه السلام در مواجهه با دشوارترین توطئه ها، در لابه لای کتاب ها مکتوم بماند و در عوض، تنها و تنها، هراس از تیغِ آخته ی مأمون، سبب سازِ پذیرشِ ولایتعهدی گردد... وه، که را می گویند؟ همان جانِ گرامی که ذوالفقارِ علوی و علمِ جعفری، به میراث داشت؟!
باری، از تاریخ می گفتم و دشواری هایش؛ که بنّایانِ نابلد، از مختصر مصالح سالمِ آن، دیواری کژ فراز آورده اند؛ و عاقل کسی است که تن از پناه این دیوار به بیرون اندازد،...، پس، در این نوشتار، کوششی رفته تا از غلبه ی اخباری گری و نوحه گری پرهیز شود، و در عوض، با نگاهی تاریخ مدار و تحلیلی، ولایتعهدی امام علی بن موسی الرضاعلیهما السلام کاوش گردد.
منابع، البته بی شمارند و بضاعت نگارنده، بی گمان تُنُک مایه. با این وصف، تا هوش و حواسی برجا بود، همّتی شد تا از لابه لای انبوه روایت ها و گواهی ها، راهی به سوی واقعیّت جسته شود؛ و در همه حال، نقد و چراجویی، بیش از نقل و تکرار، مراد بوده است. حاصل کار، بی گمان یک دست و مرتّب نیست؛ این به خامی نویسنده بازمی گردد که مع الأسف از آن گزیری نبود.
ص:12
لازم به ذکر است که این نوشتار در سه بخش تدوین شده است: بخش اوّل، «مروری بر زندگی نامه ی امام رضا علیه السلام»، سیری کوتاه در دوران زندگی آن امام همام است؛ بخش دوّم یا «امام رضا علیه السلام، مأمون، ولایتعهدی» به وارسی رویدادِ ولایتعهدی امام رضا علیه السلام اختصاص دارد و بخش سوّم خطبه ای از حضرتش درباره ی شناخت مقام و موقعیّت «امام» است. خواننده ی ارجمند را گوشزد می کنم که برگزینی خطبه ی مذکور به این دلیل بوده که هم از ورای آن شرایط دشوار دورانِ امامت حضرت رضا علیه السلام شناخته گردد و هم درکی از چگونگی و ترازِ استدلال های کسی که به لقب هایی چون «عمودالدّین» و «عالم آل محمّدصلی الله علیه وآله وسلم» وصف گشته، میسّر شود.
رواست تا هم این جا، عمیق ترین سپاس گزاری هایم را به خاک پای ناشناخته مردی نثار کنم که این اثر را به تمامی مرهونِ او هستم و نیز : حقّ جویانِ مرکز مطالعات ادیان و مذاهب، کتابخانه ی عمومی مسجد مقدّس جمکران، کتابخانه ی تخصصّی اسلام و ایران؛ و به ویژه آقایان: سیّد ابوالحسن نوّاب، قاسم جوادی، حمیدرضا شریعتمداری، رسول جعفریان و جواد سرکارپور، که وام دارِ ایشانم.
قم - سهراب علوی
زمستان 1379
ص:13
ص:14
ص:15
ص:16
درباره ی زمان ولادتِ امام علی بن موسی الرضاعلیهما السلام اختلاف شدیدی میانِ مورّخین وجود دارد: شیخ کلینی و شیخ مفید و ابن اثیر، ولادت حضرتش را در سال 148 هجری قمری دانسته اند که این قول، بیش تر مورد قبول قرار گرفته است؛ با این وصف، هم چنان که طبیعتِ تاریخ نگاری کهن بوده، روایات و گزارشات در این مغشوش و متضادّند. مثلاً ابن شهرآشوب و محمّدبن طلحه ی شافعی و ابن خلکان، تاریخ تولّد امام رضا علیه السلام را در سال 153 هجری قمری نقل کرده و ملاحسین کاشفی سال 141 هجری قمری را آورده است(1).
به هر حال، از آن جا که مشهور است امام رضا علیه السلام هنگام وفات ( = سال 203)، پنجاه و پنج ساله بودند، همان روایت شیخ کلینی و شیخ مفید، معقول تر به نظر می رسد.
حضرت رضا علیه السلام در سال 183 هجری و متعاقبِ شهادت پدرشان امام موسی کاظم علیه السلام بر مسند امامت و هدایتِ مردمان نشستند و این
ص:17
مقارن با حکومت جابرانه ی هارون الرّشید عبّاسی است که با شدّت و حدّتی بی نظیر، تیغ در میانِ شیعیان می نهاد و هرگونه ندای مخالفتی را سرکوبی می کرد. به عبارت دیگر، آغاز امامت حضرت رضا علیه السلام، دقیقاً مقارن با اوج دوران سلسله ی بنی عباس است؛ دورانی که به حقّ می توان از آن به عنوان "هزار و یک شب بغداد" یاد کرد. از سوی دیگر، باید دانست که هنگامه ی امامت حضرت رضا علیه السلام از جانبی دیگر هم بسیار بغرنج و حسّاس بوده، و آن بروز اختلافات شدید در میان امامیّه است که پس از شهادت امام هفتم علیه السلام هریک به راهی رفتند و بیش تر اینان از پذیرشِ امامت حضرت رضا علیه السلام استنکاف ورزیدند(1).
به این ترتیب، آشکار است که اعلام امامتِ حضرتش از همان ابتدا با چالش هایی جدّی در دو جبهه ی خارجی و داخلی مواجه گشت: در یک طرف، خلیفه ی جاه طلبی چون هارون الرّشید بود که به هیچ روی دعوت به امامت حضرت رضا علیه السلام را تاب نمی آورد و در طرف دیگر، شیعیانی که در خلال سال های طولانی حبسِ امام موسی کاظم علیه السلام، دچار تشتّت آراء شده و یا به اسماعیلیه متمایل شده بودند، یا اساساً با اعتقاد به مهدی موعود بودنِ امام موسی کاظم علیه السلام، داعیه ی امامت حضرت رضا علیه السلام را برنمی تافتند(2).
ص:18
در این شرایط دشوار، امام رضا علیه السلام با تظاهر به اشتغال به امور دنیوی، خویشتن را از بدخواهی هارون، در امان نگه داشتند(1) و در جبهه ی مهمّ تر، یعنی هدایتِ مردمان، هوشیارانه به مباحثه با علماء و دانشورانِ گوناگون همّت کردند تا ضمن پاسخ گویی به شبهات، رجحانِ بی گفتگوی خویش را بر همگان هویدا سازند و توده های شیعی را از درغلتیدن به دامانِ نیرنگ بازان و فرقه های بی پایان، محفوظ دارند.
این گونه، با همّت امام علی بن موسی الرضاعلیهما السلام مدینة النبی به کانون علمی در خور اهمّیتی مبدّل شد و چنان افتاد که بسیاری از علماء و پژوهندگان، با عزیمت به آن شهر، پاسخ به پرسش های علمی و دینی خویش را از امام رضا علیه السلام خواستار می شدند و دیگرانی هم با مکاتبه، از حضرتش کسب فیض می نمودند. امّا باید دانست که دامنه ی این کارکردِ امام رضا علیه السلام تنها به مدینه منحصر نبود، چرا که ایشان اندکی پس از شهادت پدرشان، در سفری به کوفه و بصره، به مناظره های دامنه داری با علمای ادیان دیگر و متکلّمین مسلمان هم پرداختند(2).
در نتیجه، شاکله ی اصلی دوران امامت حضرت رضا علیه السلام، دو چیز بوده است: یکی تقیّه در مقابل خلیفه ی جابر عبّاسی و دیگری اهتمام به ترویج دین و رفع شبهات.
ص:19
نقطه ی عطف دوران زندگی و امامت حضرت رضا علیه السلام، منطبق بر بزرگترین تحوّل در حکومت آل عبّاس است: هارون الرّشید در سال 193 هجری قمری بمرد و دوران طلایی حکومت بنی عباس با او به گور رفت. در خلال پنج سال جنگ و برادرکشی میان امین و مأمون، امام رضا علیه السلام فراغتی - قابل قیاس با دوره ی امام محمّد باقر علیه السلام و امام جعغرصّادق علیه السلام - برای نشر علوم دینی یافتند و با تلاشی پیگیر به استحکامِ مبانی نظری تشیّع همّت گماشتند. لیکن با استقرارِ قطعی مأمون در سال 198 هجری، و نیرنگ های خاصّ او، شرایطی خاصّ پدیدار گشت که درک آن، محتاج دقّت و تتبّع فراوان است.
این مأمون، پس از به قتل آوردنِ امین، تا سال ها از مراجعت به مرکز خلافت - یعنی بغداد - پرهیز کرد و «مرو» را تخت گاه خود قرار داد. او در سال 200 هجری در اقدامی بی نظیر و شگرف، امام رضا علیه السلام را به «مرو» فراخواند و نخست خلافت و سپس ولایتعهدی را به ایشان تکلیف کرد.
شکّی نیست که چنین اقدامی از هر حیث، پرسش برانگیز است و در هر صورت می رساند که خلیفه ی تازه، سیاستی نوین را ساز کرده بوده است. در واقع، انگیزه ی اصلی مأمون از ولیعهد کردنِ امام رضا علیه السلام چنان پیچیده در ابهام و تردید است که در خلال صدها سال، بسیاری از نویسندگان در حلّ معمّای آن کوشیده اند و کتب یا مقالات متعددی درباره ی آن نگاشته اند... به هر تقدیر، اقامت حضرت علی بن موسی الرضاعلیهما السلام در مرو، دو یا سه سالی طول کشید و حضرتش در
ص:20
هنگامی که به اتّفاق مأمون عازمِ بغداد بودند، در قریه ی طوس به جوارِ رفیق اعلی پرکشیدند.
جای تعجّب نیست که چگونگی درگذشت امام رضا علیه السلام نیز هم چون واقعه ی ولایتعهدی، در پرده ی ابهام باشد؛ چرا که برخی از مورّخین در نتیجه ی تظاهرِ مأمون به ارج نهادن بر امام علیه السلام، بر این گمانه دل بسته اند که بسا امام رضا علیه السلام به مرگ طبیعی از دنیا رحلت کرده باشند یا این که زهر دادن به ایشان را جماعتی از بنی عباس - بی اذن مأمون - انجام داده باشند و... الخ(1). این همه درحالی است که تغییر ناگهانی رفتارِ مأمون، پس از شهادت امام رضا علیه السلام و اقدامات خشن او در سرکوبی علویان، جملگی نشان گرِ آلوده بودنِ دستِ شخص او در این فاجعه است؛ امّا گسترش دامنه ی فضای وهم آلود و توطئه آمیزی که مأمون در ایجاد آن تبحّر داشت، در کنارِ سنّت تاریخ نگاری غیرمستند و نیز رویکردِ منفعلانه ی متکلّمِ شیعی، همه و همه، چنان شرایطی را پدید آورده اند که برخی از درک رابطه ی دقیقِ میان کشته شدن فضل بن سهل در سرخس و شهادت امام رضا علیه السلام در طوس، آن هم در هنگام عزیمت مأمون به مرکز خلافت عبّاسی، عاجز مانده اند و یا به تحوّل شخصیّتی مأمون از پسِ این حوادث نیز بی اعتنایی گذر کرده اند.
بنابراین، پژوهنده برای کشف واقعیّات ناگزیر است که با نگاهی
ص:21
عمیق تر به مجموعه ی رویدادهای زندگانی امام رضا علیه السلام بپردازد و فارغ از هرگونه پیش داوری، درک رابطه های میان وقایع را وجهه ی همّت خویش قرار دهد.
ص:22
ص:23
ص:24
در این بخش، سَرِ آن است تا رویدادِ ولایتعهدی حضرت رضا علیه السلام از زاویه ای نوین بررسی و کاوش گردد. به واقع راقم این سطور بی گمان است که در درک این رخدادِ بی بدیل کاستی های مهمّی افتاده و نگرشی کاملاً انفعالی و غیرتاریخی، بر واقعیّت ها پرده ای ضخیم انداخته است. نکته ی قابل ذکر این که راقم این سطور کوشش کرده تا با نگاهی تازه به احادیث و روایات بنگرد؛ نگاهی که مبتنی بر وارسی یک میراث تاریخی کهن است، نه از موضع ردّ یا قبول سلسله ی اسناد و امثالهم. به عبارت بهتر، در این چشم اندازِ نوین، احادیث اسلامی و شیعی، مجموعه ای گرانقدر از عناصر تاریخی را در بر دارند که فارغ از تعیینِ صحّت یا سقم آن ها به روش سنّتی، نمایان گرِ برهه ای حسّاس از تاریخ اجتماعی جامعه ی اسلامی هستند.
در حقیقت، مجموعه ی احادیث، می توانند تاریخ نگار را در درک شرایط اجتماعی و سیاسی و اقتصادی جوامع پیشین امداد رسانند ،...، و چه به جاست که همینجا از بینشِ وسیع شخصیّتی چون علامه مجلسی که به گردآوری مجموعه ی عظیم بحارالانوار دست زد،
ص:25
تمجید شود؛ چه، با این کار، مایه های ارجمندی که به کار "تاریخ" می آیند، پیش روی ماست.
در پگاهِ قرن سوّم هجری، الامام الرّئوف حضرت علی بن موسی الرضاعلیهما السلام، روضه ی منوّره را در مدینةالنّبی برای همیشه و با وداعی بس حزین(1)، به قصد «مرو» در منتهی الیه شمال شرقِ امپراطوری بنی عباس، ترک کردند.
مأمون هفتمین و هوشمندترین خلیفه ی عبّاسی(2)، به دنبالِ اصرار و ابرامی عجیب، امام علیه السلام را به آن جا فراخوانده بود تا حکومت را به ایشان بسپارد. او داعیه داشت که در هنگامه ی نبرد با برادرش امین،
ص:26
برای نیل به سریرِ قدرت، "نذر" کرده بود تا اگر ظفر یافت، خلافت را به شایسته ترین کس از آل ابی طالب واگذار کند(1) و اینک اظهارِ بی گمانی می کرد که لایق تر از علی بن موسی الرضاعلیهما السلام در آن خاندان - و نیز آل عبّاس - یافت نمی گردد(2).
بی گمان این رخداد از هر نظر شگرف و حیرت آور است؛ زیرا نه چنان تکلیفی از سوی یک خلیفه ی عبّاسی، آن هم در چارچوب رفتارهای سیاسی زمانه، عادّی می نمود و نه پذیرشِ یک امام علوی؛ که تا بود، حکومتِ بنی عباس، شیعیان و ائمه ی آنان را نابود می خواستند(3) و اینان درجای خود، چه به تقیّه و چه به مبارزه ی علنی، از هرگونه همکاری با آن ظالمینِ خون ریز پرهیز داشتند.
از این گذشته تر، میانِ خلع و قتلِ امین تا دعوتِ امام رضا علیه السلام به
ص:27
مرو، بیش از سه سالی فاصله افتاده بود(1) و البته این پرسشی به جا می نماید که به چه دلیلی مأمون پس از گذشتِ این همه مدّت، تازه ادای نذرش را به خاطر آورد؟،...، آشکار است که داعیه ی نذر و عهدِ مأمون، با شواهد عقلی و تاریخی، هم خوانی ندارد؛ پس، لاجرم این پرسش پیش می آید که مقصد اصلی او در این کار چه بوده است؟
در بیان دلایلِ اقدام مأمون، بیش از همه، بر این نکته تأکیدشده که او به جهت دل خوش کردنِ علویان، به امام رضا علیه السلام، منصبِ ولایتعهدی داد تا شور و جنبشِ آنان را تسکین بخشد و قیام های آنان را پایان دهد(2). طرفدارانِ این نظریّه، گاه به خیزش دامنه دارِ ابو
ص:28
السّرایا(1) اشاره می کنند که ارکان حکومت بنی عباس را سخت به لرزه انداخته بود(2) و گاه عصیان های مداوم علویان، در مناطقی چون مکّه (= محمد بن جعفر علیه السلام، مشهور به دیباج) یا یمن (= ابراهیم بن موسی علیه السلام) را شاهد می آورند(3). با این وصف ابهام ها و اشکال ها بر این گمانه، چندان فراوان است که نمی توان به اتّکای آن، با خاطری مجموع واقعه ی ولایتعهدی امام علی بن موسی الرضاعلیهما السلام را تحلیل کرد؛ زیرا:
1) در چنان تفسیری از واقعه ی واگذاری ولایتعهدی، این پرسش بی پاسخ می ماند که چه حاجتی بود که مأمون، امام علیه السلام را با آن همه
ص:29
اصرار به «مرو» فرابخواند؟(1) که اگر مأمون فقط در پی تبلیغ و فریب کاری می بود، می توانست به امام رضا علیه السلام در همان مدینه - و بی دعوت به مرو - خلافت را عرضه نماید و گوش مردمان را از تبلیغِ نیک اندیشی هایش پُر کند؛ یا این که به تَنِ خود به مدینه برود و کار را به امام علیه السلام واگذارد. یا این که شخصاً به سرزمین های عربی، که کانون آشوب ها شده بودند، عزیمت کند و امام علیه السلام را در همان جا ولیعهد گرداند، یا،...، الخ. به هر صورت، اگر هدف مأمون تنها تبلیغ و جوسازی می بود، واگذاری ولایتعهدی - آن هم با ترتیبی که عاقبت امام رضا علیه السلام پذیرفتند (2) - نمی توانست هیچ دخلی به سفر خراسان، داشته باشد.
2) نکته ی مهمّ تر این که نمی توان اطمینان داشت عملکردِ مأمون در عرضه ی خلافت - و سپس ولایتعهدی - به امام رضا علیه السلام، تأثیر چندانی بر مخالفت های علویان می داشته، زیرا پس از شهادتِ امام جعفر صادق علیه السلام و امام موسی کاظم علیه السلام انشعاب های بزرگی در میان علویان افتاده بود و عملاً شیعیانی که حضرت علی بن موسی الرضا علیهما السلام را هشتمین پیشوا یا امام خود می دانستند، گروهی کم شمار
ص:30
و در اقلیّت بودند.
در واقع، تا هنگامی که امام ششم علیه السلام در قید حیات بودند، گروه امامیّه تشکّلی قوی داشت و شمار زیدیان (1) یا سایر فرق شیعی، در مقابلِ اینان چندان قابل اعتناء نبود؛ لیکن با فاجعه ی شهادت ایشان، در سال 148 هجری قمری، اختلاف در میانِ امامیّه افتاد و بخش عظیمی از آنان - تحت عناوینی چون «ناووسیّه»(2)، «فطحیّه»(3)، «محمّدیّه»(4) و «سبعیّه»(5) - از پذیرشِ امامتِ حضرت موسی کاظم علیه السلام سرباز زدند. با این وصف، شکاف در صفوفِ امامیّه، پس از شهادت امام موسی کاظم علیه السلام، ابعاد بسیار وسیع تری یافت و چنان افتاد که شمار کثیری از آنان، از تمکین به امامتِ حضرت رضا علیه السلام
ص:31
سرباز زدند. فرقه های مهمّی که این گونه برآمدند، چنین اند:
«واقفه»، که رحلت امام موسی کاظم علیه السلام را منکر شده، ایشان را امام حی و قائم گفتند(1).
«بشیریّه»، که هم چون واقفه معتقد بودند امام موسی کاظم علیه السلام زنده و امام قائم است، لیکن شخصی به نام محمّد بن بشیر را به عنوان جانشینِ خود برگزیده است(2).
«مبارکیّه»، که به امامتِ محمّد بن اسماعیل بن جعفر صادق علیه السلام قایل شده، او را زنده و مهدی قائم قلمداد کردند(3).
گروه اخیر - به همراه سبعیّه - در تاریخ «اسماعیلیّه» هم نام گرفته اند
ص:32
و به هیچ روی امامت امام موسی کاظم علیه السلام و امام رضا علیه السلام و اعقاب ایشان را نپذیرفتند(1). بنابراین، در آن هنگام که مأمون حضرت رضا علیه السلام را فراخواند، شمارِ علویانی که ایشان را امامِ واجب الاطاعه ی خویش می شمردند، بسیار اندک بودند؛ و معلوم است که اقدام مأمون در ولیعهد قراردادن امام رضا علیه السلام نمی توانسته در تسکینِ اکثریت علویان - به ویژه شاخه ی انقلابی آنان -، تأثیری داشته باشد و می توان گفت که اگر مأمون چنان نیّتی می داشت، برگزیدنِ یکی از احفاد زید بن علی برای او بیش تر فایده می داشت.
3) برخلاف زیدیّه و اسماعیلیّه و بسیاری از دیگر فرق شیعی، معتقدان به امامتِ حضرت علی بن موسی الرضاعلیهما السلام در این هنگام
ص:33
میانه رو پیشه کرده و در مقابل حکومت جبّار عبّاسی، به تقیّه و مماشات، روزگار می گذراندند؛ زیرا به فرمان صریح امامانشان، از شرکت در هرگونه قیامی تا ظهور مهدی موعود علیه السلام منع گشته بودند(1). به این ترتیب، ولیعهد قراردادنِ امام رضا علیه السلام نمی توانست مستقیماً در آرام کردن علویان انقلابی - که البته اعتقاد و ارادتِ "خاصّ" به حضرتش نداشتند - نقشی ایفاء کرده باشد.
4) مطمئناً نمی توان پذیرفت که مأمون تشکّلِ مجددّ شیعیان را تحت لوای حضرت رضا علیه السلام خواستار بوده یا کم ترین کاری در این جهت انجام داده باشد؛ برعکس، به نظر می رسد که او از واگذاری یا تحمیل ولایتعهدی، بروزِ اختلافات بیش تر و شدیدتر در میان علویان را هم امّید می ورزیده است. این امر که با شواهد تاریخی نیز مطابقت دارد(2)؛ بسیار معقول تر از آن نظریّه می نماید که خوش دل کردنِ تمامِ شیعیان را مقصد اصلی مأمون برشمرده است.
5) آشکار است که اصلِ انتصابِ حضرت رضا علیه السلام به ولایتعهدی،
ص:34
به معنی پذیرشِ علنی حقّ آل علی و قبول اولی بودنِ آنان به امر خلافت می بود، که خود بر مخالفتِ علویان با حکومت بنی عباس لهیبی تازه می زد و خودبه خود، مشروعیّت حکومت غاصبانه ی آنان را بیش از پیش زیر سؤال می بُرد؛ پس باید پرسید که چرا مأمون این مخاطره را پذیرفت؟
6) هم چنین، معلوم است که انتصابِ امام علیه السلام، بر آتش مخالفت و کینه جویی آل عبّاس که امین - برادر مقتولِ مأمون را - به خلافت ارجح می دانستند، بسیار می افزود و خشمِ بسیاری از بزرگانِ خاندان بنی عباس را برمی انگیخت که اساساً منافع شان در گرو خلافت امین بود و مأمون را غاصب سریر خلافت قلمداد می کردند (1)؛ پس چگونه خلیفه ی سیّاس و هوشمندی چون مأمون، تن به چنین کاری داد و مقبولیّت اندکش در میان عبّاسیان را، این گونه در خطر افکند؟(2) این نکته، آن جا اهمیّت خود را نشان می دهد که به یاد آوریم اساساً بنی عباس با خلافت مأمون سرسازگاری نداشتند؛ به گونه ای که هارون الرّشید نیز اعتراف می کرد که در انتخاب جانشین خود، بر سَرِ دوراهی مانده است:
«اگر به فرزندم عبداللّه [= مأمون] تمایل کنم، بنی هاشم [=
ص:35
بنی عباس] را به خشم خواهم آورد، و اگر خلافت را به دست محمّد بسپارم از تباهی ای که بر سر ملّت خواهد آورد، ایمن نیستم...» «اگر امّ جعفر [= زبیده] نبود و بنی هاشم [= بنی عباس] نیز به او [= امین] راغب نبودند، بی شکّ عبداللّه را مقدّم می داشتم»(1)
به هر حال، یکی از علایم مخالفت بنی عباس با ولایتعهدی امام رضا علیه السلام و خشم آنان بر مأمون را می توان در نصبِ «ابراهیم بن مهدی»، به خلافت در بغداد دید که بیش از یک رجلِ سیاسی، هنرمندی موسیقیدان بود(2). هم چنین باید دانست که در «مرو» نیز بسیاری با ولایتعهدی امام علیه السلام مخالفت داشتند و انجامِ این امر را نتیجه ی نفوذِ فضل بن سهل بر مأمون می دانستند(3) و بالاخره این که، کسانی هم حاضر به بیعت نشدند، که از جمله ی آنان، اسامی سه تن ثبت شده
ص:36
است: عیسی جُلودی، علی بن عمران و ابویونس(1).
یکی دیگر از احتمالاتی که برای انگیزه ی مأمون آورده اند، این است که او می خواست با ولیعهد گردانیدنِ یکی از بنی فاطمه، برای خویش محبوبیّت و مشروعیّت دست وپا کند(2)؛ لیکن به هر حال باید توجّه داشت که همان اشکالات قبلی، کماکان بر این نظریّه وارد است: نه سفر به مرو ربطی به ولایتعهدی دارد، و نه این که امام رضا علیه السلام بهترین گزینه برای منظورِ مأمون می بود. از طرفی، معلوم است که انتخاب هر شخصیّتی از علویان به مقام ولایتعهدی، هم بر مخالفت بنی عباس با مأمون می افزود و هم مطالباتِ شیعیان را توسعه ای بیش از گذشته می بخشید(3). به علاوه، اگر هدف مأمون جلبِ قلوب شیعیان برای ایجادِ استحکام در حکومتش بوده، چرا او در هنگامه ی منازعات طولانی اش با امین (193 تا 198 هجری) و نیز سه سالی پس از آن، حربه ی مذکور را به کار نبست؟
این گونه که گذشت، می توان با اطمینان گفت که نظریّه ی تسکین علویان - یا کسب وجهه ای مقبول - از طریق ولایتعهدی حضرت رضا علیه السلام، از هر حیث قابل اشکال است و باید گفت که بی گمان در پسِ
ص:37
پرده ی این رخداد، نکته ی دیگری نقش آفرینِ اصلی بوده است.
این نکته چیست؟ در پاسخ، می توان دو فرض را محتمل دانست: یکی این که او واقعاً هواخواه امام علیه السلام بوده و می خواسته حکومت را به صاحبانِ واقعی اش بازگرداند - یا نذرش را ادا کند - و دیگر این که او در ورای این مخاطره، اهدافی از پیش سنجیده شده ای - بیش از تسکینِ علویان انقلابی و در جهتِ تحکیم موقعیّت خویش - داشته است.
فرض اوّل با عملکرد مأمون در شهید کردن امام علیه السلام و اقدامات بعدی او در سرکوبی سفّاکانه ی شیعیان در تضاد است، زیرا چنان که می دانیم او پس از شهادت امام رضا علیه السلام، دست در خون هفت تن از برادران امام علیه السلام نیز بیالود و در کار خصومت با شیعیان چندان پیش رفت که به عاملِ خود در مصر نوشت که "منبرها را شستشو دهند زیرا پیش تر بر فرازشان نام امام رضا علیه السلام در خطبه ها برده شده بود"(1). هم چنین، او پس از استقرار در بغداد، پرچم سبز را - که نشان علویان بود - برانداخت(2) و "دستور داد تا از ورودِ تمام اعقاب حضرت علی بن ابیطالب علیهما السلام به کاخ او ممانعت شود"(3)... امّا فرض دوّم: به راستی
ص:38
مأمون از فراخوانی امام علیه السلام به «مرو» چه حاجت و مقصدی را دنبال می کرده است؟ آیا در این میانه، دلایلِ ماندگاری مأمون در «مرو» می تواند راهگشا باشد؟
گمان بسیاری این است که چون مأمون از مادری ایرانی زاده شده بود، اقامت در ایران را ترجیح می داد(1). لیکن این گفته، دلیلی برای نرفتنِ او به بغداد یا دل سپردنش به خراسان نمی تواند باشد؛ زیرا:
اوّلاً: کنش های خلیفه ی بسیار هوشمند و سیّاسی چون مأمون را نمی توان و نباید در چارچوب عواطف و احساساتِ سطحی تحلیل کرد.
ثانیاً: مادر مأمون هیچ گاه مایه ی افتخار او نبوده که سبب دل سپردنِ او به ایران گردد؛ زیرا «مراجل» - مادر مأمون - کنیزی زشت رو و بی مقدار بود که در آشپزخانه هارون الرشّید خدمت می کرد و همواره در هجوِ مأمون از او یاد می شد(2).
ثالثاً: می دانیم که مأمون پس از چند سالِ کم شمار اقامت در «مرو»،
ص:39
به سرزمین های عربی بازگشت و در بغداد رحلِ اقامت افکند، که این امر با فرضیّه ی دلبستگی او به ایران زمین، کاملاً در تباین است.
رابعاً: این نکته را هم باید پاسخ گفت که اگر مأمون به ایران زمین دلبستگی و علاقه داشته، چرا به جای اقامت در «ری» یا نواحی مرکزی ایران، دورترین سرحدّات شرقی را برای اقامتش انتخاب کرد؟ نیز این پرسش مطرح است که اگر مأمون اقامت در خراسان را در نظر داشته، چرا به جای شهر معمور و معتبری چون «نیشابور»، «مرو» را که در دورترین سرحدات خراسان واقع بوده، انتخاب کرد؟
دیگر دلیلی برای اقامت مأمون در «مرو» آورده اند، این است که او به خواستِ هارون الرّشید، استاندار خراسان گشته بود و پس از مرگ هارون، چون درگیرِ منازعه با برادرش امین، بر سَرِ قدرت شد، ناچاراً ماندن در «مرو» را ترجیح داد. این نیز دلیلی کافی نیست، زیرا مأمون در سال 198 هجری امین را بکشت، در حالی که امام علیه السلام را سال 201 هجری به مرو فراخواند و معلوم است که درین فرصت چند ساله، او مجال سرکوبی مخالفت های خانوادگی را داشته و البته برای او رفتن به بغداد، دیگر نه فقط ناممکن نبود، بلکه ضرورت هم داشت تا در مرکزِ خلافت حاضر و ناظر بشود و مخالفت های بعدی خاندان بنی عباس را فرومالد. پس، هم چنان این سؤال برجاست که چرا مأمون در سال های 198 - یعنی از هنگامی که با قتل امین، خلافت بر
ص:40
او مسلّم شدّ - تا 203 هجری، اقامت در «مرو» را ترجیح داد؟(1)
برای راه یابی به پاسخی قانع کننده، باید سه نکته ی ذیل را کاملاً در نظر آوریم:
نخست: کشور اسلامی می باید از جانب مرزهای شرقی در معرض مخاطراتی بسیار جدّی بوده باشد؛ مخاطراتی چندان مهمّ که سبب شد تا هارون الرّشید به تنِ خود به آن جانب لشگر بکشد و از نزدیک به حلّ مشکلات بپردازد.
دوّم: مأمون نیز پس از استقرارِ قطعی در مقام خلافت، و حتّی پس از قتل برادرش امین در سال 198 هجری قمری، علیرغم اوضاع ناپایداری که در بغداد از غیبتِ او ناشی می شد، طی بیش از پنج سال، ماندن در شرق را لازم تر از عزیمت به مرکز خلافت می دید.
سوّم: امام رضا علیه السلام، عاقبت سفر خراسان و سپس ولایتعهدی را پذیرفتند.
سه نکته ی مذکور، ما را به این نتیجه نزدیک می کند که اوضاع
ص:41
خراسانِ آن دوران بسیار حسّاس بوده است، چندان حسّاس که دو خلیفه ی عبّاسی را وادار به حضور در محلّ و مواجهه با معضلات کرد؛ و چنان افتاد که مأمون نیز ناگزیر شد رفتن به مرکز خلافت در بغداد را به تأخیر بیندازد که از این امر می توان با عنوانِ «سیاست نگاه به شرق» یاد کرد.
چرایی این "سیاست" را می توان در نامه ای جست که محمّد بن علی عبّاسی، مشهور به محمّد امام(1)، خطاب به بنی عباس نوشته است و می توان از خلال آن، به وضوح رمز و رازِ سیاست نگاه به شرقِ مأمون را دریافت. در این نامه تعبیراتی درخورِ تعمّق از مردمان قسمت های گوناگونِ جهان اسلام شده است:
«کوفه و مردم آن، همه شیعه ی علی هستند و بصریان تبعه ی عثمان. مردم جزیره خارجیند، عربانند چون عجمان و مسلمانند به نحوِ نصارا. اهل شام جز معاویه و اطاعت بنی امیّه و دشمنی استوار و جهل متراکم چیزی نمی شناسند. بر مکّه و مدینه، عمر و ابوبکر غلبه یافته اند. به سوی خراسان رو کنید که در آن جا جماعت فراوان است و شجاعت آشکار و سینه های سالم و دل های پاک، که هوس ها به آن راه نیافته... من، به مشرق، که مطلع نور جهان است، خوشبین هستم»(2)
ص:42
به این ترتیب می توان گفت که ماندگاری مأمون در شرق، ناشی از عواطف یا عاداتِ او نبوده، بلکه راهبردِ خاصّی در ورای آن وجود داشته است. در واقع، هم چنان که از نامه ی محمّدامام برمی آید، سیاستِ نگاه به شرق، سابقه ای به اندازه ی پایه گذاری نهضت عبّاسی دارد و خراسان برای اینان از همان ابتدا، اهمیّتی بیش از سایر نواحی داشته است. برای درک عمیق این موضوع، لازم است تا تاریخ رسوخِ اسلام در شرق ایران را مروری کنیم:
اسلام فتح ماوراءالنّهر را با گشودنِ شهر سوق الجیشی «مرو»، به دست عبداللّه بن عامر و اندکی پس از کشته شدنِ یزدگرد (= سال 32 هجری)، آغاز کرد و این امر در طی سالیان متمادی، در جهت شرق و شمال شرق ادامه یافت. تقدیر چنان بود که با اسکانِ قبایل عرب در «مرو»، این شهر در رسوخ اسلام به نواحی دوردست شرقی، همان نقشی را پیدا کند که کوفه و بصره در گشودن ایران داشتند(1). با این اوصاف، پیمودنِ ماوراءالنّهر برای اعراب مسلمان، کاری بسیار دشوارتر از فتح نواحی غربی فلات ایران بود؛ چه، نظام اجتماعی
ص:43
ساسانی، درین نواحی رسوخی نداشت و دین زرتشتی رسمی در آن سخن اوّل و آخر را نمی گفت. مردمان ساکن در این جا بیش از همه شورشیانی مرزنشین بودند که به یمنِ اقتدار دولت ساسانی، آرام گرفته بودند و معلوم است که با فروپاشی این دولت، عربان فاتح دیگر با سامانه های اجتماعی یک دستی برای تنظیمِ شروط تسلیم و توافق مواجه نبودند. به واقع سیاست ساسانی تبعید ناراضیان و "کافران"، ماوراءالنّهر را جامعه ی ناهنجاری از انواع ادیان و ملل مختلف ساخته بود که هیچ گونه ساختار واحدی بر آن حکم نمی راند(1).
ازین گذشته، گشودنِ ماوراءالنهر در دورانی اتّفاق افتاد که سیاست رسمی دولت اموی، به هیچ روی منطبق بر گسترش دیانتِ اسلامی در میان جمعیّت کفّار نبود، بلکه مقصد اصلی آن، گردآوری مالیات و جزیّه بود که از نامسلمانان، هر دوی آن ها اخذ می شد. به این ترتیب، مسلمان شدنِ مردم انبوهِ شرق، دستاوردی جز کاستی وصولاتِ حکومتی نداشت و دقیقاً از همین رو بود که دولت اموی، چنان گروشِ ساکنان این نواحی به دین اسلام را ناخوش می داشت که حتّی از نومسلمانان هم کماکان جزیه می گرفت(2). به قول یکی از اندیشه مندان: «دستگاه خلافت اموی سازمان برادری نبود، بلکه یک شرکت انتفاعی را می نمود».(3) به این ترتیب، اسلامی که امویان به
ص:44
شرق عرضه کردند، دین برادری و همدلی صدر اسلام نمی نمود، بلکه به تمامی مایه های نفرت انگیزی از زیاده خواهی و توسعه طلبی را به نمایش می گذاشت. با این اوصاف و در عین شگفتی، تاریخ نشان می دهد که توسعه ی اسلام در شرق ایران، حتّی سریع تر از غرب بود؛ این امر که در واقع به رغمِ منش و خواسته ی امویان رخ داد، معلول عواملِ با اهمّیتی بود که شرح آن ها از حوصله ی این مختصر خارج است(1) و در این جا، تنها باید به همین بسنده کرد که در نتیجه ی همان سیاست خاصّ امویان، این ناحیه خاستگاه و پناهگاه انواع فرقه ها و دسته هایی شد که هر یک به نوعی با حکومت اموی سَرِ سازگاری نداشتند. در واقع، اقبال عمومی به خیزشِ ضدّاموی به رهبری ابومسلم را باید در همین امر یافت که در خلال آن، از شیعیان گرفته تا مزدکیانِ خراسان، با هم متّحد شدند تا حکومت جابرانه ی امویان را براندازند.
بنابراین، کردار مأمون در ماندگاری در «مرو»، رجعت به سیاست
ص:45
دیرینِ بنی عباس را نشان می دهد؛ سیاستی که پیش از آن موفّق شده بود از نیروی خراسانیانِ بیزار از ستمکاری خلفاء، به سود خود استفاده کند؛ خراسانیانی که حقیقت اسلام را با منشِ داعیه دارانِ کاخ نشین در تعارض می یافتند و با امید رهایی، به حزب عبّاسی به رهبری ابومسلم پیوستند.
با استقرارِ خلافت در بنی عباس، پرده از فریب کاری های اینان برداشته شد؛ آن چنان که مردم دستاوردِ جان فشانی های خویش را در هیاهوی هزار ویک شب بغداد، تباه شده دیدند... کار که بر مأمون مسلّم شد، تمامِ پهنه ی امپراطوری عبّاسی را نارضایتی و شورش و عصیان فراگرفته بود و این گونه مأمون - با آن هوشمندی و فطانت که داشت - دانست که دیگر نه تبلیغ به سبک دوران ابومسلم، برای جلب مردم فایده ای دارد و نه چون هارون الرّشید، تیغ در میان آنان نهادن. پس، او مکری تازه ساز کرد؛ لباس زهد و عبادت بر تن نمود، امیرالمؤمنین علی علیه السلام را شایسته ترین کس به خلافت پیامبر خواند، محبّت اهل بیت را تظاهر کرد(1)، از معاویه برائت جست، ترجمه ی کتب علمی را تشویق کرد(2) و البته باب مناظره با علمای ادیان و مذاهب را گشود. آشکار است که مأمون از انجام همه ی این کارها،
ص:46
چشم امید داشت که مردم، حساب او را از حساب نیاکانِ سفّاکش جدا کنند و در این راه، به هم نوایی خراسانیان چشم داشت؛ که به قول محمّد امام، «من، به مشرق - که مطلع نور جهان است - خوشبین هستم».
به این ترتیب، ماندگاری مأمون در مرو، دقیقاً بر راهبردی از پیش طرح شده، منطبق بود؛ و البته تمام کنش های او در این دورانِ حساسّ، هدفی جز تحمیق دوباره ی مردمِ عاصی نداشت.
در این میانه، خصوصاً باید به برپایی جلساتِ مناظره با ارباب ادیان توجّه کرد. معمول است که این رویکردِ مأمون را به حساب علم پروری و علایقِ روشننفکرانه ی او می گذارند؛ لیکن باید توجّه داشت که مأمون پیش از هر چیز یک سیاستمدار و یک خلیفه بوده، آن هم از آن نوع که پندِ مشهوری چون «اَلْمُلکُ عَقیْم» را در گوش داشته است. بنابراین، هرگز نمی توان علاقه ی او به آن مناظرات را ناب و بی گفتگو دانست.
در واقع، می توان گفت که ضرورتی بیش از گرایشات شخصی در کار بوده، و آن همه اهتمامِ مأمون به برگزاری مناظره با علمای ادیان و مذاهب، درچارچوبِ سیاست نگاه به شرق، معنایی به جز تلاش برای کسب مشروعیّت دینی و محبوبیّت اجتماعی برای دولت عبّاسی نداشته است. به عبارت دیگر، مأمون - به عنوانِ نماینده و بقیّةالسیفِ عبّاسیانِ هوشمندی چون ابراهیم امام و محمّدامام - عمیقاً به کسب وجهه ای تازه در میان مردمان نیاز داشت و لذا به نمایش گذاشتنِ چهره ی یک تجدّدطلبِ دینی، جزیی از سیاستِ
ص:47
حکومتی او محسوب می شود؛ نه از روی دلبستگی صادقانه ی او به حقیقت.
حال، گاه آن است تا با نگاهی دقیق تر از قبل به شرق ایران و به ویژه منطقه ی عمومی آسیای میانه ی آن روزگاران، نگاهی افکنیم و اوضاع دینی و اجتماعی آن سامان را بکاویم؛ تا معلوم شود که اقدام مأمون در برگزاری مناظرات، در چه بستری رخ داده است.
ص:48
منطقه ی شرق و شمال شرقی فلات ایران، همواره از نظر وضعیّت دینی و حکومتی، شرایطی متفاوت با نواحی مرکزی و غربی داشته است. این تفاوت ها، ریشه در دورانی بس کهن تر از هنگام ظهور اسلام و تبعاتِ یورشِ عربان به آن جا دارند.توضیح بیش تر آن که: فرهنگ و باورهای دینی ایرانیان در مرکز و غرب فلات ایران، خصوصاً در منطقه ی عمومی زاگرس، تحت تأثیرات قاطعِ تمدّن های اقتدارگرای بین النهرینی شکل گرفتند(1). مثلاً هخامنشیان به شکل آشکاری تحت تأثیر تمدّن های پیشرفته تر عیلامی و بابلی، شاهنشاهی خود را سامان دادند و حتّی کیش زرتشتی درین ناحیه تأثیرات مهمّی از باورهای دینی بین النهرینی پذیرفت؛ که محض نمونه به ایزدبانوی آناهیتا (= ناهید) اشاره می شود که مسلماً پرستش آن در میان زرتشتیانِ آن دوران، نتیجه ی اختلاط با مردم بین النّهرین و وام گیری از آنان بوده است(2).
ص:49
به هرحال، از جمله مختصّاتِ حکومت هایی که در غرب ایران پا می گرفتند، رواجِ تعصّبات دینی در آنان بوده است. کتیبه ی مشهور ضددیو خشایارشا که به نابود کردن محل ستایش دیوان اشاره دارد(1)، گواهی برین امر است و البته بارزترین نوع خشونت و تعصّب مذهبی را می توان در دوران طولانی "ساسانی" دید که اصولاً طی آن، هرگونه گرایش مذهبی به جز زرتشتی گری رسمی، شدیداً طرد و سرکوب می شد(2). امّا برعکس، ناحیه ی شمال شرقی فلات ایران که در مجاورت آسیای میانه قرار دارد، منطقه ای فارغ از تعصّبات دینی و مذهبی بود؛ به طوری که در این ناحیه از کهن ترین زمان ها، ملل گوناگون و پیروان ادیان مختلف با کمال آزادی و در کنار هم زندگی می کردند(3).
ص:50
شرح دلایلِ این رواداری مذهبی در حوصله ی این نوشتار نمی گنجد، امّا آن چه ازین امر به کار ما می آید این است که با روی کار آمدن ساسانیان و سیاست خشن مذهبی اینان، شرق و شمال شرقی فلات ایران - با آن بستر مناسبِ غیرمتعصّبانه و نیز دوری اش از نواحی مرکزی و غربی - پناهگاه اقلیت های دینی ای شد که از ستم و ظلمِ موبدان متعصّب زرتشتی، مفرّی می جستند. پیروانِ فرق مختلف مسیحی، یهودیان، مانویان و مزدکیان و... همه و همه امکانِ زندگی آزادانه ای در این منطقه می یافتند و حتّی می توانستند دین خود را تبلیغ کنند.
از سوی دیگر دین رایج تر توده های مردمِ آریایی تبار(1) در آسیای میانه، گونه ای خاصّ از مزداپرستی بود که اگرچه با زرتشتی گری رسمی قرابت داشت، امّا به تمامی همان نبود. بقول جان فرای:
«ایران شرقی و آسیای میانه اگرچه از دیرباز ایرانی بود، باری ایرانی ساسانی نبود.»(2)
ازین ها گذشته، منطقه ی مذکور از دیرباز یادگارهایی از بقایای فرهنگ یونانی داشت که پس از اسکندر مقدونی در بلخ (= باکتریا)،
ص:51
طی مدّت زمانی طولانی پایدار مانده بود(1) و البته نباید فراموش کرد که ادیانی چون بودیسم و هندویسم درین منطقه رسوخی روزافزون داشتند. نکته ی دیگر این که با هجوم دائمی اقوام بدوی زردپوست این ناحیه شاهد حضور انواع ادیان ابتدایی هم گشته بود.
موضوع مهمّی که نباید از خاطر برد، این است که در این ناحیه ی عمومی آسیای میانه، آیین های مربوط به اسطوره ی سیاوش(2)، تأثیری سترگ بر تمام باورها و ادیان نهاده و می توان گفت که حتّی پرستش سیاوش، به مثابه ی عنصری پر نفوذ، در تمام ادیان آسیای میانه حضور داشت(3) به طوری که آیین های سوگ سیاوش در این
ص:52
ناحیه عظیم و سترگ بوده است: در خوارزم، مبداء تاریخ را ورودِ سیاوش به این شهر گذاشته بودند؛ زرتشتیان، گورِ منسوب به سیاوش را گرامی داشته، در آن جا گریه و زاری می کردند و... الخ(1).
این گونه، هنگامی که لشگریان عرب پس از فتح نواحی غربی و مرکزی ایران به خراسان رسیدند، دریافتند که در آستانه ی جهانی دیگرند(2)؛ زیرا در واقع، اگر تا آن هنگام، بیش تر، کیش زرتشتی را با نظام متمرکز ساسانی در مقابل خود می دیدند، اینک با انبوهی از پیروانِ ادیان الهی و بشری مواجه گشتند، که هر یک پایگاهی مستحکم در آن ناحیه داشتند و فروپاشی دولت ساسانی را به مثابه ی موهبتی برای رهایی خویش، می دانستند.
ذیلاً مهمّترین فرق و ادیانِ حاضر در شرق و شمال شرق فلات ایران را - که آنرا خراسان بزرگ نامیده ایم - به اختصار و جداگانه وارسی می کنیم:
نوار شرقی فلات ایران از سیستان تا سُغد، مهد یا نگاهبان کیش زرتشتی و باورهای کهن ایرانی بوده است و به ویژه در خراسان بزرگ ریشه هایی استوار داشته، به طوری که انتشار اسلام درین ناحیه با
ص:53
مقاومت ها و دشواری های فراوانی مواجه گشت(1). باورها و آئین های کهنِ ایرانی - حتّی آنها که مربوط به دورانِ قبل از زرتشت بوده اند - درین ناحیه تا قرنها پس از اسلام دوام آورده اند. مثلاً ابوریحان بیرونی از رواج مراسم سالانه ی سوگ سیاوش در خوارزم - آن هم در قرن چهارم هجری - نقل کرده است(2) و اتّفاقاً از شهر «مرو» که مأمون آنرا تختگاه خود قرار داده بود، یکی از کهن ترین شواهد باستانی راجع به پرستش سیاوش، موسوم به "کوزه ی مرو" بدست آمده است. بر روی این کوزه تصاویری از مراسم سوگ سیاوش ترسیم گشته و نکته ی بس درخور اهمیّت این که این کوزه در یک "معبد بودایی" پیدا شده و این می رساند که این شهر از دیرباز در معرض اختلاط ادیانِ گوناگون و آمیزشِ مذاهب مختلف بوده است(3). هم چنین امروزه آشکار شده که اساساً خاستگاه بسیاری از اسطوره ها و افسانه های باستانی ایرانی همین ناحیه بوده(4)؛ پس می توان اندیشید که در هنگام سفر امام رضا علیه السلام به خراسان بزرگ در اوایل قرن سوّم هجری، این منطقه از
ص:54
جمله ی مهمّترین کانون های نگاهبانی از باورهای کهن ایرانی - و از جمله کیش زرتشتی - بوده است(1).
ازین ها گذشته تر، موبدان زرتشتی در قرون دوّم و سوّم هجری آشکارا به مناظره با ادیان دیگر - و بویژه اسلام - دست زدند و کوشیدند با طرح ایراداتی، دین خود را برتر از دیگر ادیان نشان دهند. کتاب های موسوم به «رساله ی شکندگمانیک ویچار» (= رساله ی گمان شکن) و نیز «گجستک ابالیش» (عبداللّه ملعون) یادگارهای این دوران است که در آن ها به نقدِ ادیانی چون اسلام و یهودیّت و مسیحیّت و مانویّت پرداخته شده است.
در واقع، آثار پهلوی دوران عبّاسی، حکایت از آشنایی علمای زرتشتی با قرآن، اصول کلّی دیانت اسلام، طرز اندیشه معتزلی و تسلّط بر فنون بحث و اصطلاحات آن دارد(2)؛ این امر به خودی خود نشان می دهد که نقش آفرینی امام رضا علیه السلام در مناظره با موبدان زرتشتی - آن هم در منطقه ای چون خراسان - بسیار حیاتی و ارزشمند بوده است(3). به عبارت دیگر، محدوده ی جغرافیایی ای که امام علیه السلام در
ص:55
آن به نشرِ حقایق اسلام دست زدند، دقیقاً یکی از مهمّ ترین و سنّتی ترین کانون های زرتشتی گری و نیز باورهای کهنِ آریایی بود.
خراسان بزرگ و به ویژه شهر «مرو» از میانه ی دوران ساسانی، شاهد رواج روزافزون آیین مسیحیّت بود(1): بنا به روایتی دینی، آیین مسیح در حدود 360 میلادی و به وسیله ی شاهزاده خانمی ساسانی - که در تیسفون توسط کشیشی یونانی به نام "برشبا" به دین مسیح درآمده بود - در «مرو» رواج یافت(2). نیز به گفته ی ابوریحان بیرونی ( = قرن چهارم هجری)، مسیحیانِ خوارزم، بیست ویکمِ ماهِ ژوئن را به یاد رواج یافتنِ مسیحیّت در «مرو»، جشن می گرفتند(3).
در واقع، نواحی شرقی خراسان بزرگ از اواسط دوران ساسانیان
ص:56
(= اواخر قرن چهارم میلادی) به بعد، شاهد حضور مسیحیّت و فرقه های مختلف آن بوده است(1)؛ مهمّ ترین دلیل رسوخِ مسیحیّت در خراسان را باید در سیاست ساسانیان در نفی بلد و اسکانِ پیروان مسیح جستجو کرد(2)؛ زیرا با گرویدن کنستانتین امپراطور روم به مسیحیّت در 313 میلادی، دیگر در چشم شاهنشاهان ساسانی، عموم مسیحیانِ ایرانی به ستون پنجمِ بالقوّه ی رومیان مبدّل شدند(3). از این رو بود که کوچاندن مسیحیان از زادبومشان و نشیمن دادنِ آنان درسرزمین های دیگر از سال 339 میلادی سیاست رسمی ساسانیان گردید؛ در نتیجه، به تدریج در مناطق مختلفی از شرق ایران کلنی های مسیحی پا گرفتند(4). تحوّلی که تا اندازه ای به وضعیّت مسیحیان ایران بهبودی بخشید، تنها در بیش از یک قرن بعد روی داد و آن هنگامی بود که درکلیسای روم شرقی شقاقی مهمّ به وجود آمد و در
ص:57
طی آن دو فرقه ی متخاصمِ "یعقوبی" و "نستوری" - که هریک درباره ی انسان و صفات الوهی مسیح، نگرش جداگانه ای داشتند - پدیدار گشتند. در دنبال این رویداد، مرکز مهمّ نستوریان در ادسا (=الرها) به دست یعقوبیان افتاد (= 457م) و در نتیجه شمار فراوانی از نستوریان و روحانیان آنان به نواحی گوناگون ایران گریختند(1). درین هنگام کلیسای مسیحی امپراطوری ساسانی، رسماً از کلیسای سرزمین های بیزانسی و ارمنستان جدا گردید و در اقدامی کاملاًسیاسی، به کلیسای نستوری رسمیّت داد. این امر (= گسستن از بیزانس)، تا حدودی به نفع مسیحیان ایران تمام شد و از درجه ی شکّ و تردید ساسانیان کاست، لیکن امنیّت کامل برای آنان هرگز حاصل نشد(2).
از طرف دیگر باید دانست که در خراسان، تنها نستوریان حاضر نبودند بلکه فرق دیگر مسیحی نیز نقش آفرینی می کردند؛ از جمله پس از آن که خسرو پرویز در 609 میلادی ادسا را سخت دستخوش نهب و غارت ساخت، مسیحیان یعقوبی این شهر به سیستان و خراسان کوچ داده شدند(3). هم چنین گویا مسیحیان ارتودوکس نیز نمایندگانی در ایران داشتند و حتّی در یک ناحیه یعنی خوارزم به
ص:58
فرقه ی مسلّطِ مسیحیّت تبدیل شدند(1). به علاوه زندگی رهبانی و دیرنشینی هم بر مسیحیانِ سیستان شناخته بود، زیرا در کتاب پاکدامنی "اسوع دناح بصری" ( نوشته حدود 236 ق / 850 م) آمده که "مارااستفن" در سیستان دیری بنا کرد(2).
این ها که گذشت می رساند که سراسر خراسان بزرگ و به خصوص شهر «مرو» از دیرباز شاهد حضور مسیحیان بود و می توان اندیشید آن جا ثلیقی که بر طبق روایات، در مرو طرف مناظره ی امام رضا علیه السلام گشت(3)، محتملاً ساکن همان شهر، و رهبر دینی مسیحیانِ آن ناحیه بوده است.
حضورِ یهودیان در ایران، سابقه ای بس کهن و به اندازه ی بنیان گزاری پادشاهی هخامنشی دارد(4). با این وصف، جدّی ترین نشانه های حضور آنان به دوران اشکانیان (= 30 میلادی) و تأسیس حکومت های خودمختار یهودی در بین النهرین و غرب ایران بازمی گردد(5). محتملاً در دوران ساسانی، اینان از امنیّت نسبی - در مقایسه
ص:59
با سایر ادیان - بهره مند بوده اند.
به هرحال، سراسر شرقِ ایران - همانند سایر نواحی کشور - شاهد حضورِ پراکنده ی یهودیان بوده است. اینان مطابق معمول سوداگران یا تاجرانی بودند که مسیر راههای بازرگانی غرب به شرق (= جاده ابریشم) را درمی نوردیدند و البته تدریجاً در مناطقی چون زرنگ و بست و حتّی در ناحیه ی کوهستانی دور از دسترسی چون غور در افغانستان، سکنی گزیدند(1). در روایات اسلامی، از مناظره ی میان شخصی موسوم به «رأس الجالوت» به عنوان پیشوای یهودیان با امام رضا علیه السلام سخن رفته است که حضور مؤثر اینان در خراسان بزرگ را نشان می دهد.
مانی فرزند یکی از نجبای عهد اشکانی، موسوم به فاتک (= پَتِگْ) بود که هم زمان با جلوس شاهپوراوّل ساسانی در 242 میلادی، دین خود را بر مردم عرضه داشت(2). مذهب او اختلاطی عجیب از دین زرتشتی، مسیحیّت، و بودایی بود(3). شاهپوراوّل در تلاش برای ایجاد وحدت دینی در ایران، به مانی میدان داد(4)، لیکن این امر با مخالفت
ص:60
بسیار شدید موبدانِ سنّت گرای زرتشتی مواجه شده و منجربه قتل و آزار مانویان گردید(1). این گونه بود که بقایای مانویان رو به جانب شرق نهادند و لذا حضور پیروان این کیش، در نواحی شمال خراسان و از آسیای مرکزی (تا حدود چین)، به واقعه ی سرکوبی آن ها در اوایل دوران ساسانی بازمی گردد.
با انقراض دولت ساسانیان به دست عربان مسلمان، عده ی کثیری از پیروان مانی از گریزگاه های خود در آسیای مرکزی دومرتبه به بین النهرین مراجعت کردند، ولی باز در اثر تعقیبِ سختی که تحت خلافت المهدی ( 158 - 169 هجری) همراه با دستگاه احتساب و تجسس عقاید و برپا نمودن محاکمه ی زنادقه به وقوع پیوست، ناگزیر شدند که باردیگر به آسیای مرکزی مهاجرت کنند(2) که در آن جا، در تحت حمایت بعضی از دولت ها - به خصوص دولت ترکان اُیغوری - پشتیبان نیرومندی یافتند(3). هم چنین اندکی پیش از عزیمت امام رضا علیه السلام به خراسان و به دنبال اخراج مانویان از بین النهرین، قیامی از سوی هم کیشان آنان در گرگان (= سال 180 هجری) به وقوع
ص:61
پیوست(1) که نشان از قوّت و قدرت آنان در انتهای قرن دوّم - و حتّی قرن سوّم - هجری دارد.
علاوه بر این ها، رساله ی زرتشتی «ماتیکان گجستک ابالیش» شاهد متقنی بر حضور مانویان در دربار مأمون و مناظره ی آنان با موبدان - شاید پیروان سایر ادیان - است. در این رساله، شرح مناظره ی " آذر فرنبغ، پسر فرخ زادان" با یک مانوی موسوم به ابالیش درج شده که در پایان به سرافکندگی و طردِ مرد مانوی می انجامد. تاریخ نگارش این رساله را در حدود سال های 198 تا 218 هجری (ترجیحاً 202 هجری و منطبق بر دوران ولایتعهدی امام رضا علیه السلام) دانسته اند. نکته ی جالب این که گزارشی ازین منظره در کتاب بیان الادیان، اثر ابوالمعالی محمد بن عبیداللّه وجود دارد که در خلال آن، سخنانی از مأمون در احتجاج با مرد مانوی نقل شده است(2).
کیش مانی از جهتی دیگر هم در تاریخ اسلام و به ویژه قرون اولیّه ی آن حائز اهمیّت بوده و آن جنبش فکری زنادقه است. امروزه تقریباً تردیدی برجا نمانده که واژه ی زندیق، شکل معرب شده ی زندیک است که مراد از آن همین مانویان بوده اند که قایل به تأویل
ص:62
زند(= شرح اوستا) گشته بودند(1). موبدان متعصّب ساسانی، مانویان و گاه مزدکیان را زندیک می نامیدند. این واژه در دوران اسلامی علاوه بر مانویان، به منکران خدا و دهری ها هم اطلاق شد. در روایات از مناظره ی این زندیقان با امام رضا علیه السلام هم یاد شده است(2).
مزدک در اوایل دوران پادشاهی کواذ (= قباد) - پدر انوشیروان ساسانی - ظهور کرد. گفته اند که او در اصل یک مانوی مذهب به نام «بوندوس» بود که تفسیری جدید از مانویت و زرتشتی گری را ارایه کرد. تعالیم او را مبتنی بر اشتراک در اموال، اباحه گری و نفی سلطه ی اشراف دانسته اند و آن ها را بازتابی از دوران محنت آلودِ توده های مردم پس از شکست سنگین ایران از هیاطله، گفته اند(3). قباد ساسانی در تلاش برای درهم شکستن قدرت فائقه ی اشراف بر دربار، به مزدک میدان داد، لیکن این کار منجر به خلعِ موقّتی او از سلطنت گشت. در دوران انوشیروان، تیغ در میان مزدکیان نهاده شد و جنبش اینان با
ص:63
سرکوب خونباری مواجه گشت. با این اوصاف، اندیشه های مزدکی از میان نرفتند و شواهدی در دست است که نشان گر حضورِ مزدکیان در ایران، آن هم تا قرن ها پس از اسلام، و به ویژه در نواحی شمال شرق خراسان است. در واقع، طی قرن چهارم هجری، پیروان این فرقه هنوز در نزدیکی ری و در آغاز قرن ششم هجری نیز در نواحی شرقی خراان هم چون کش و نخشب و نیز دهاتی چند در حومه ی بخارا، می زیستند(1).
اگرچه مزدکیان در دوره ی اسلامی جنبش و قیام خطرناکی به وجود نیاوردند، لیکن آراء و باورهای مزدکی، الهام بخش شورش فرقه های متعددی شد و می توان گفت که از اواسط قرن هشتم هجری، "مزدکی گری" به صورت وزنه ای سیاسی در ایران قد علم کرده بود(2). مشهورترین حرکت های مرتبط با باورهای مزدکی، قیام «سنباد نیشابوری» در دوران خلافت منصور و «خرمدینان»(3) در 192 هجری است.
«سنباد» نخست در زمره ی پیروان ابومسلم بود و پس از قتل وی مدعی زنده بودنش گشت و گفت که ابومسلم به صورت کبوتری سفید
ص:64
درآمده و با مزدک و مهدی در حصاری از مس نشسته است(1). آشکار است که این ادّعاهای سنباد برای جذب توأمانِ شیعیان، هواداران ابومسلم و نیز مزدکیان طرّاحی شده بود و به هرحال نشانی از حضور مؤثّر مزدکیان در خراسان، و کوشش حساب شده ی «سنباد» برای بهره گیری از آنان است(2). درباره ی خرمدینان و رهبر آنان «پاپک» نیز مکتوبات فراوانی وجود دارند که جملگی نشان از تداوم برخی از باورهای مزدکی در ابتدای قرن سوّم هجری دارند.
نکته ی بسیار مهمّی که درین جا باید به آن اشاره کرد، دلایل اوج گیری باورهای مزدکی در سرآغاز دوران عباسیان است. مهمّ ترین عامل این امر را باید در منشِ استثنایی ابومسلم دید که با سیاستمداری و حتّی تلوّن مزاجی، همه ی دشمنان امویان - از جمله زرتشتیان و مزدکیان - را بر گردِ خود، متّفق ساخت و به خاطر منافع عباسیان، حتی با مرتدان و مشرکان هم نوایی نشان داد؛ در نتیجه برای مزدکیان این امکان فراهم آمد که برای نخستین بار - پس از سرکوبی شان توسط انوشیروان - زندگی مخفی را ترک گویند و باورهای شان در میان مردم منتشر کنند(3).
ص:65
شرق و شمال شرق ایران از دوران ساسانیان در معرض توسعه ی روزافزونِ بودیسم بود. در واقع مقارن اسلام، دین بودایی افغانستان را فتح کرده بود (= بتهای عظیم بودا در بامیان همچنان برپاست) و با سرعت به درون سرزمین ایران رسوخ می کرد. دوام دین بودایی درین نواحی تا دیر زمانی پس از استیلای اسلام طول کشید. مثلاً در بخارا، اهالی شهر چهار مرتبه از اسلام برگشته و مجدداً بودایی شدند و حتّی پس از آن که قتیبةبن مسلم در سال 94 هجری شهر را فتح کرد و بیشتر اهالی مسلمان شدند، بازهم اقلیتی از بوداییان - آن هم تا قرن چهارم هجری - درین شهر دوام آوردند(1). نیز در بلخ یکی از مهمّ ترین معبدهای بودایی - موسوم به نوبهار - تحت تولیت خاندان برامکه و مورد احترام مردمان - و حتّی پیروان سایر ادیان - بود(2). در شهر «مرو» نیز مذهب بودیسم رسوخی به تمام یافته بود و همان طوری که پیش تر اشاره شد،بقایای معبدی بودایی در مرو به دست باستان شناسان
ص:66
کشف گردیده که نشان از حضور این دین در فرجام کار ساسانیان دارد(1).
به هر صورت، دین بودایی به هنگام مسافرت امام رضا علیه السلام، در سرآغاز قرن سوّم هجری، هم چنان نقش آفرینی می کرده و اندیشه های خاصّ آن، در باورهای مردمان بی تأثیر نبوده است. شاهدی که بر این مدّعا می توان آورد، پرسش هایی است که در مرو از امام رضا علیه السلام راجع به صحّت یا سقم «تناسخ» می شده است(2).
تاریخ ایران شرقی یا آسیای میانه پر است از تاخت و تازهای بیابان گردان از شمال و مشرق که به تدریج این نواحی را از عنصر ایرانی خالی کردند(3). امواج عظیمی ازین مردمان، همواره در طول تاریخ از طریق فلات ایران به سمت غرب حرکت می کردند؛ مثل هون ها که چند پادشاه ساسانی را خراج گذار خود کردند و یا ترکان و مغولان که سرانجام جهانی را پیمودند. اینان به همراه خود انواعی از ادیان و باورهای بدوی چون توتم پرستی(4) و آنیمیسم(5) را به ارمغان
ص:67
می آوردند. آشکارست که اگر دین و فرهنگ اسلامی توانمند نمی بود، این بدویان زردپوست، آنرا ریشه کن می ساختند و این واقعیّتی است که نشان می دهد نقش خراسان اسلامی و شیعی در هضم و تحلیل بدویان، بسیار اساسی بوده است.
شرق ایران از دیرباز در معرض فرآیند مبادلات تجاری و فرهنگی با تمدّن های درّه ی سند بوده است. رسوخ فرهنگ هندی در شرق ایران را حتّی امروزه هم می توان در موسیقی مرسوم در سیستان و بلوچستان مشاهده کرد. هم چنین با غلبه ی اسلام، کانونهای زرتشتی در هند اهمیّتی بیش از پیش یافتند و رابطه ی این کانون ها با زرتشتیان ایران، با خود تبادلات فرهنگی بیشتری را میان ادیان هندی و فرهنگ ایرانی، به ارمغان آورد.
به هرحال مقارن فتح ایران، شهرهایی چون غزنه و کابل تحت نفوذ فرهنگ هندی قرار داشتند و نیز کاوش های باستان شناسی نشان می دهد که در بگرام و نواحی جنوبی افغانستان رسوخ هندوئیسم بسیار جدّی بوده است(1).
بیش ترِ درگیری ها و اختلافات فکری در درون سرزمین های
ص:68
اسلامی، همواره در خراسان بزرگ انعکاسی می یافتند؛ و این که در زمان اقامت امام رضا علیه السلام در مرو، سؤالات بی پایانی از ایشان راجع به مباحثی چون «جبر و اختیار»(1) یا «حادث یا قدیم بودنِ عالم»(2) یا «قضا و قدر»(3) می شده، نشان می دهد که عطش فراوانی نسبت به این موضوعات در آن جا وجود داشته است.
به علاوه، خراسان بزرگ از دیرباز پایگاه انواع فرقه ها و دسته هایی شده بود که به هیچ روی در نواحی مرکزی تحمّل نمی شدند که برجسته ترین مثال اینان، «خوارج» هستند که حکایت جدایی شان از اصحاب امام علی علیه السلام شهرت دارد. در واقع، شرق ایران و به ویژه سیستان، از دیرباز به صورت پناهگاه خوارج درآمده بود که از بین النّهرین به دورترین مرزهای امپراطوری اسلامی گریخته بودند. اوّلین پیشروان آنان، حتّی قبل از آنکه این کیش و آیین استحکام و قوام یابد، در سال 36 هجری به رهبری حسکةبن عتاب تا زرنگ (= مصب رود هیرمند) پیشروی کردند، امّا چون وجودشان برای قشون پادگان سیستان مخاطره داشت، سرداری که از طرف امام علی علیه السلام به آنجا گسیل یافته بود، ایشان را از میان برداشت(4). با این وصف، از قرن دوّم هجری، سیستان عمده ترین کانون حضور خوارجیان گشته و تا
ص:69
چند صد سال بعد، قیام های فراوانی توسط آنان به راه انداخته شد(1).
خوارج، تا حدود سی سال پس از ظهورشان، کمابیش به صورتی یک پارچه بودند، لیکن به تدریج در میان آنان فرق گوناگونی به وجود آمد؛ فرقه هایی چون «ازارقه»، «صفریه»، «اباضیه»، «بهیسیه»، «عطویه»، «ثعالبه» و «عجارده»، که این آخری - یعنی عجارده - پیروان عبد الکریم بن عجرد بودند و در منطقه ی عمومی سیستان، نقش آفرینی کردند(2). نکته ی جالب توجّه این که یکی از فرق منشعب از عجارده که «میمونیه» نامیده می شود، در اتزاج با باورهای زرتشتی رایج در شرق ایران، ازدواج با محارم را مجاز می شمردند(3)؛ و نیز گفته اند که فرقه ای از اینان به نام «شبیبیه» در امر خلافت میان زن و مرد فرقی نمی گذاشتند(4). به هرحال، مقارن حضور امام رضا علیه السلام در مرو، مرکز اصلی خوارج در سرحدّات شرقی خراسان بود و این همان جایی است که در آن، قیام بزرگ و دامنه دار خوارج به رهبری حمزةبن آذرک - یا حمزة بن عبداللّه - از سال 175 تا 213 هجری به طول انجامید(5).
دیگر فرقه ای که باید از آنان یاد کرد، «زیدیّه» هستند. زیدیان، کسانی بودند که پس از شهادت امام سجّاد علیه السلام، به امامت زید بن
ص:70
علی بن الحسین علیهم السلام قایل شده و رجحان امام محمّدباقر علیه السلام بر این امر را نپذیرفتند. گفته اند که زید بن علی از خطبای به نام بنی هاشم و شاگرد واصل بن عطاء غزّال، پیشوای معتزله بود و ازین رو، زیدیّه درشمار اهل اعتزال درآمدند(1). اینان در موارد بی شماری با شیعیان - به ویژه امامیّه - اختلاف نظرهای اساسی داشتند؛ از جمله این که: از لعن شیخین؟امتناع می کردند، متعه را حرام می دانستند، تقدّمِ امامت مفضول بر فاضل را مجاز می شمردند، خروج و قیام را شرط امامت می گفتند، به دو اصل عصمت و رجعتِ امام باور نداشتند، مهدویّت و تقیّه و بداء را منکر بودند و... الخ(2).
حضور فیزیکی اینان در خراسان، خصوصاً پس از شهادت زید بن علی علیهما السلام، قابل توجّه بود(3) و همین امر می تواند توجیه کننده ی قیام یحیی بن زید در این ناحیه باشد(4). به هرحال، اندیشه های زیدی در تمام ممالک اسلامی اثرگذار بودند.
نکته ی درخور تعمّق این که در بیش تر روایات شیعه، شخص
ص:71
زید بن علی بن الحسین علیهم السلام از چنین گرایشاتی به دور قلمداد شده و در آن ها، ائمه ی اطهار مقصد او را از قیام، بازگرداندنِ خلافت به اهل بیت دانسته اند(1). لیکن با گذشت زمان، اندیشه های زیدی به سمتی پیش رفت که دیگر کم تر قرابتی با تشیّع اثنی عشری داشت. در هنگام سفر امام رضا علیه السلام به مرو، جنبش زیدی، پایگاهی مستحکم در شمال ایران داشت که تا قرن ها پایداری نشان داد.
علاوه بر فرقه های مخالف دولت عبّاسی، باید از حضور تشیّع عبّاسی در خراسان هم یاد کرد که به واقع پیروزی خود را مدیون همین خراسانیان که به رهبری ابومسلم بود می دانستند.
تشیّع عبّاسی در سال صدم هجری و به رهبری محمّد بن عبداللّه بن عباس بن عبدالمطّلب، با شعارِ زیرکانه ی «الرّضا من آل محمّدصلی الله علیه وآله وسلم» پا گرفت. اینان با مخفی کردنِ نیّت اصلی خویش در نیل به قدرت، همراهی علویان را به دست آوردند و وانمود کردند که می خواهند خلافت را به یکی از اولاد حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه وآله وسلم بسپارند. رهبر عملی اینان نخست بازرگانی ایرانی به نام «بکیر بن ماهان» و سپس ابومسلم خراسانی بود. عباسیان بعدها مدعی شدند که اولاد علی بن ابیطالب علیهما السلام به نفع آنان، از خلافت صرفنظر کرده اند و به این بهانه قدرت را به کف گرفته و البته بلافاصله با قساوتی بیش تر از امویان به کشتار علویان دست زدند(2).
ص:72
ناگفته پیداست که با کشته شدن ابومسلم به دست منصور عبّاسی، جماعت زیادی از هواخواهان او، از عبّاسیان روی گردان شدند؛ با این وصف تشیّع عبّاسی در تعارض با دیگر فرقه های اسلامی و به عنوانِ آیین رسمی کشور اسلامی، در همه جا و از جمله خراسان، قویّاً تبلیغ می شد.
در بخش های قبلی دیدیم که تمام آن دلایل که راجع به واقعه ی ولایتعهدی آورده شده، نقص یا نقضی دارد؛ و نیز مشاهده کردیم که شرایط بحرانی عجیبی از حیثِ تنوّع فرقه های دینی گوناگون در منطقه ی عمومی خراسان بزرگ، حاکم بوده است. راقم این سطور، ضمن این که به هیچ روی قصد طرد و نفی نظریّات متقدّمان را ندارد، معتقد است که رمز و راز سفر امام رضا علیه السلام را می توان در چارچوب همان بحران دینی شرق ایران و کوشش حضرتش برای به سامان رسانیدنِ آن، تفسیر کرد.
آن چه که ما را در چنین نگرشی مجاب می کند، گفتار خودِ امام علی بن موسی الرضاعلیهما السلام، در هنگام سفر خراسان است؛ آن جا که می فرمایند:
«خداوندا ! تو میدانی که مرا اکراه نمودند و به ضرورت این امر را اختیار کردم... خداوندا ! عهدی نیست جز عهد تو و ولایتی نمی باشد مگر از جانب تو؛ پس توفیق ده مرا که دین ترا برپا دارم و سنّت پیغمبر تو را زنده بدارم. همانا تویی
ص:73
مولی و یاور من، و چه نیکو مولا و یاوری هستی.»(1)
بلی، امام علی بن موسی الرضاعلیهما السلام برپاداشتنِ «دین خدا و سنّت پیامبر» را رسالتِ سفر خویشتن شمرده و این سخن، شباهتی تأمّل برانگیز - و بلکه حیرت آور - با جمله ی معروف حضرت سیدالشهداء علیه السلام، در وقت عزیمت به کربلا دارد؛ آن جا که در وصیّت مشهور خود به محمّدحنفیه فرمودند:
«و همانا برای اصلاح امّت جدّم بیرون شدم، می خواهم دین را رواج دهم و از منکرات جلوگیری کنم»(2).
راستی از چه رو امام رضا علیه السلام، سفر به خراسان را با برپای داشتنِ دین خدا و سنّت پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم پیود داده اند؟ چه وجه تشابه یا ارتباطی میان این دو وجود دارد؟ حرکت کربلایی امام حسین علیه السلام در مواجهه با بی دینی و بدعت گذاری یزید و امویانِ فاسد بود و ثمرات آن البته بر همگان معلوم است؛ لیکن موضوع سفر خراسان چه تناسب یا تشابهی با واقعه ی کربلا از حیث عنصر "دینمداری امام" دارد؟
از این جاست که به مجالس مناظره ای می رسیم که به ابتکار مأمون، میان علمای ادیان و مذاهب گوناگون برپا می گشت و در آن ها، امام علی بن موسی الرضاعلیهما السلام با نهایت فصاحت و بلاغت، میراث جدّ بزرگوارشان را در مقابل اشکال تراشی های دیگران، محافظت کردند و به مدد علم و دانشِ بی منتهای خود، کمر عالمان برگزیده ی ادیان
ص:74
مختلف را بر خاک تسلیم رساندند. شرح این مناظرات در کتاب ها وجود دارد(1) که این مختصر را مجال پرداختن به آن نیست، امّا از سخن امام رضا علیه السلام این قدر معلوم است که ایشان به آن جلسات مناظره چشم داشته و می دانسته اند که در «مرو» با ارباب ادیان دیگر، مباحثه خواهند داشت.
پیش از پرداختن به اهمیّتِ آن مجالس مناظره و چگونگی اوضاع دینی در خراسانِ آن دوران، لازم است تا نخست به این پرسش پاسخ داده شود که مقصد مأمون از تشکیل چنان مجالسی چه بوده است؟ آیا همان طوری که برخی گفته اند، تخفیف و توهین به امام علی بن موسی الرضاعلیهما السلام هدف اصلی این خلیفه ی عبّاسی بوده است؟ و این که با محکوم شدنِ امام رضا علیه السلام در آن مجالس، شأن و اعتبار حضرتش در میان عموم مردم خصوصاً شیعیان خدشه دار شود؟(2)
به باور راقم این سطور، این چنین تحلیلی از رویداد مناظره امام علیه السلام با علمای ادیان دیگر، منتهای بی سلیقگی را می رساند؛ چه معلوم است که به هرحال درماندگی "ولیعهد رسمی دولت عبّاسی" در مواجهه با پرسش های علمای دیگر ادیان، مستقیماً به منزله ی از سکّه افتادنِ مشروعیت و اعتبار این دولت - و هم چنین دین اسلام - در چشم پیروان ادیان دیگر بود؛ و پر واضح است که اگر مأمون پیشاپیش از غلبه ی قطعی امام علیه السلام اطمینان نمی داشت، دولتی را که با برادرکشی
ص:75
به کف آورده بود، در چنان داوی(1) نمی گذاشت.
به عبارت دیگر، برای پذیرشِ این نظریّه که هدف مأمون از آن مناظرات، تخریب چهره ی مقبول امام رضا علیه السلام در نزد مردم بوده، مستلزم یک شرط اولیّه است و آن این که مجالسِ مذکور فقط با حضور علما و متکلّمان اسلامی تشکیل می شد؛ زیرا شکست امام رضا علیه السلام در مقابل علمای ادیان غیراسلامی، ضربه ی بزرگ بر پیکر حکومت مأمون بود که کشورگشایی در شرق را در سر داشت. از طرف دیگر، باید توجّه داشت که در هر حال با وجود امر ولیعهدی، شکست امام رضا علیه السلام در آن مناظرات، چه در مقابل علمای اسلامی و چه در مقابل نامسلمانان، ثمری جز خسران و تمسخر برای مأمون به ارمغان نمی آورد که با وجود آن همه مخالفت ها، امام رضا علیه السلام را جانشین خود ساخته بود. (این نکته به ویژه هنگامی خودنمایی می کند که نامه ی محمّدامام و سیاست نگاه به شرق عبّاسیان را به یاد آوریم.)
در واقع نکته این جاست که مأمون خود مردی دانشمند بوده و شخصاً بر سرآمد بودنِ حضرت رضا علیه السلام اعترافی آشکار داشته است. از این خلیفه ی نابکار عبّاسی جملاتی باقی مانده که نشان می دهد او بر رجحانِ علمی و دینی بی گفتگوی حضرتش واقف و معترف بوده است. از جمله او خطاب به رجاء بن ابی ضحاک که مأمور آوردن امام علیه السلام به مرو گشته بود، گفت: «... بلی ای پسر ابی ضحّاک، او
ص:76
بهترین فرد روی زمین، دانشمندترین و عبادت پیشه ترین انسانهاست...»(1) پس نمی توان گفت که مأمون چندان نسبت به مقام شامخ امام علیه السلام ناآگاه بوده که نمی دانسته کسی را یارای مناظره با ایشان نیست. به علاوه از منابع تاریخی برمی آید که آن حضرت از همان دوران اقامت در مدینه، به دانایی و دانشمندی، شهرتی عالم گیر داشته اند. از جمله این که: شیخ طبرسی از ابوالصلت هروی نقل کرده که گفت:
«ندیدم عالمتری از علی بن موسی الرضاعلیهما السلام و ندیدم عالمی مگر آنکه شهادت داد بمثل آنچه من شهادت داده ام... و شنیدم از آنحضرت که می فرمود من می نشستم در روضه ی منوّره و علماء در مدینه بسیار بودند و هرگاه از مسئله عاجز می شدند، جمیعاً به من رجوع می کردند و مسائل مشکله ی خود را برای من می فرستادند و من جواب می گفتم»(2).
این گونه، درست نیست که گمان کنیم مأمون آن جلسات مناظره را برای محکوم کردنِ امام علیه السلام و کاستن از محبوبیّت ایشان تشکیل می داده است؛ چه همان طوری که گفته آمد، این امر ارکان دولت او را در مخاطره ای سخت می انداخت.
این مأمون البته خبیث مردی بود که در کارها حیله و خدعه و
ص:77
نیرنگ بی شمار داشت، لیکن چنین می نماید که در وقتِ خلافت او، امپراطوری عبّاسی، به ویژه از جانب مرزهای شرقی، سخت در مخاطره بوده؛ زیرا اساساً این ناحیه - یعنی خراسان و ماوراءالنّهر - از دیرباز، پناهگاهِ ناراضیان و مرتدان و مخالفانی گشته بود که در تلاش برای رهایی از ضربتِ بغدادنشینان، دورترین مرزها را برگزیده بودند.
اگر بار دیگر به بخش «شرق: رزم گاه ادیان» نظری بیفکنیم، هم از تنوّع یا رواجِ حیرت آورِ ادیان و باورهای غیراسلامی درین ناحیه، شگفت زده خواهیم شد؛ و هم راز آن مجالس مناظره را درمی یابیم. در واقع به باور راقم این سطور، دلیل تداوم اقامتِ مأمون در خراسان آن هم پس از غلبه بر امین، بحران عظیمی بود که در خراسانِ بزرگ جریان داشت و چنان افتاده بود که خلیفه به تنِ خویش بر رفع مخاطات همّت گمارد؛ همان طوری که هارون الرّشید نیز دو باری به این ناحیه رفت تا شخصاً با دشمنان - اعم از شیعیان و مرتدان - نبرد کند(1). ازین منظر، درخواست مصرّانه ی مأمون برای آمدن امام علیه السلام به «مرو»، ناشی از آن بود که او دریافته بود در مواجهه با جمعیّت کثیرِ کافران و پیروان دیگر ادیان که سخت در پی اشکال کردن بر اسلام و قیام علیه حکومت بودند، ناتوان است(2) و در عین حال از مانورِ
ص:78
ولایتعهدی مقصدی خاصّ را در چشم داشت که به آن خواهیم پرداخت.
در واقع مأمون در چارچوب سیاست نگاه به شرق، سَرِ آن داشت تا خود را از حیث دینمداری به مرتبه ای ارتقاء دهد که بتواند از نیروی نهفته در خراسان بزرگ، بهره برداری کند و در عین حال نیک می دانست که کار خراسانیان، دیگر با ضربت شمشیر و کشتار مخالفان، راست نمی آید. او در عرصه ی مناظرات کلامی و علمی، از آن درجه از هوشمندی بهره داشت که بداند درافتادن با علمای ادیان مختلف، بیش از همه از امام رضا علیه السلام برمی آید که در جمیع جهات، سرآمدِ اهل علم بود. از طرف دیگر، این سیّاسِ نابکار می دانست که غلبه ی امام رضا علیه السلام بر علمای ادیان مختلف وقتی برای حکومتش ثمر خواهد داشت که حضرت رضا علیه السلام جزیی از اجزای این حکومت تلقی شود و این گونه پیروزی امام علیه السلام می توانست سبب افزایش مشروعیّت حکومت مأمون قلمداد گردد. این امر را می توان مهمّ ترین راز تحمیل ولایتعهدی دانست(1) و اندیشید که مأمون با این کار
ص:79
می خواسته در عین بهره برداری از علم بی منتهای امام علیه السلام، مخالفان منکوب شده در مباحثات را به اردوگاه طرفداران خود ملحق کند.
به عبارت دیگر، باید توجّه داشت که برای پیروان سایر ادیان، اختلافات و درگیری های علویان و عبّاسیان، آن چنان مهمّ نبود که معیارِ قضاوتشان راجع به اسلام قرار بگیرد. جزیه دهندگان، عملاً با دولت عبّاسی طرف بودند که مظهر و نمادِ اسلام - در شکل حاکمِ آن - محسوب می شد. در نتیجه، در چشم انداز آنان، کشف رمز و راز پذیرشِ ولایتعهدی توسط امام رضا علیه السلام نمی توانست مطرح باشد؛ بلکه برای آنان، موضوع در کمال سادگی عبارت بود از مناظره با ولیعهد رسمی دولت اسلامی؛ که غلبه بر او، ساقط شدنِ دولت عبّاسی - و نیز اسلام - از هرگونه مشروعیّتِ دینی و سیاسی و حکومتی را به ارمغان می آورد؛ و تسلیم شدن به او، به پای همان دولت عبّاسی نوشته می شد. پس به این ترتیب، اگر امام رضا علیه السلام توانسته باشد که به نوعی میان خود و دولت عباسی افتراقی را القاء نمایند، آن گونه که پیروزی شان به پای اسلام و تشیّع - و نه عبّاسیان - نوشته شود، این امر را باید دستاوردِ ذکاوتی بی بدیل و استثنایی دانست؛ و این دقیقاً همان نکته ای است که برتری منش امام رضا علیه السلام را بر چشم ها می نشاند، زیرا امام رضا علیه السلام، پیش از آن جلسات مناظره، وجهه ی
ص:80
همّت خود را نیل به همین مهمّ قرار داده بودند و دقیقاً به آن نایل شدند:
«چون [مأمون ببیند که با اهل تورات با توراتشان و با اهل انجیل با انجیل شان و با اهل زبور با زبورشان و با صابئین به عبری و با زرتشتیان به فارسی و با رومیان به رومی و با هر فرقه ای از علماء به زبان خودشان بحث می کنم، و آن گاه که همه را مجاب کردم و در بحث بر همگی پیروز شدم و همه آنان سخن مرا پذیرفتند، مأمون خواهد فهمید که آن چه درصددش می باشد، شایسته ی او نیست، درین موقع است که مأمون پشیمان خواهد شد...»(1)
به سخن دیگر، امام رضا علیه السلام با هوشمندی و درایت، پیش گویی کردند که محکومینِ آن جلسات به جای تأیید دولت مأمون در مقام حکومت اسلامی، به اعلمیّت و رجحانِ شخصِ ایشان واقف خواهند شد و پیشاپیش اعلام کردند که با تحققّ این امر، مأمون از کردارش پشیمان خواهد گشت. امّا مع الاسف، این حدیث در بسیاری از منابع به گونه ای دیگر تعبیر شده، آن چنان که گویا مأمون از برگزاری جلسات مناظره، محکومیّت امام ضا علیه السلام را امّید داشته است(2).
ص:81
باری، به بحث اصلی باز می گردیم: می توان دید که عزیمت امام علیه السلام به خراسان که پس از ابرام و اصرارهای فراوان، حرکتی سترگ و عظیم و پرفایده برای سامان دادن به وضعِ اعتقادی ناحیه ای بود که می توان آن جا را «رزم گاه ادیان» دانست؛ و در عین حال، مخالفت های مکرر امام علیه السلام با سفرِ خراسان و یادآوری چندین باره ی فرجام ناخوش آن، که در عمل حساب ایشان را از حکومت بنی عباس جدا کرد، حرکتی بسیار مؤثّر برای بی خاصیّت کردنِ تدبیرهای مزوّرانه ی مأمون بود.
به عبارت دیگر، با پیشنهاد ولایتعهدی از سوی مأمون، امام رضا علیه السلام با دو مسأله ی بغرنج رو در رو شدند: از یک طرف منتفی کردنِ این سفر، به منزله ی خالی ماندنِ عرصه ی متشتتِ خراسان از حجّت خدا و توسعه ی بحران دینی آن ناحیه می بود، و از طرف دیگر قبول دعوتِ مأمون ممکن بود که به کامیابی او از حیث کسب مشروعیّت برای حکومتش منتهی شود. امام علیه السلام در مقابل این هر دو از جان مبارک خود مایه گذاشت و ضمن انجام مانورهای هوشمندانه ای برای رسواکردنِ مأمون، آن مناظرات را کاملاً به سود تشیّع - و نه حکومت عبّاسی - خاتمه دادند و این گونه کاری سترگ در جهت احیای دین جدّ خود به انجام رساندند که در هیچ توصیفی نمی گنجد.
به این ترتیب، واقعه ی سفر امام رضا علیه السلام، امری عادّی و صرفاً درچارچوب ابرام و اجبار مأمون قابل تحلیل نیست. در واقع، بر مبنای اندیشه های شیعی، امام رضا علیه السلام به عنوان حجّت خدا بر زمین، با سفر به خراسان به نبرد با کفر و الحاد شتافتند و آنچه در تاریخ به
ص:82
عنوان اجبار مأمون آورده شده، هرچند که شرط لازم برای این امر است، لیکن به هیچ وجه نمی تواند به عنوان شرط کافی تلقی شود. اگر حکمت و عزّت و اصل دینمداری امام در کار نمی بود، امام علیه السلام می توانست با مأمون طور دیگری سلوک کند، امّا علی بن موسی الرضاعلیهما السلام، امام و پیشوا و مقتدای مسلمین بود و همو با ایثار جان به مقابله و مباحثه با اعاظم علمای کفر رفت و پشت همه ی آن ها را به خاک رساند(1) و دقیقاً از همین روست که در روایات علی بن موسی الرضاعلیهما السلام، به عنوان عالم آل محمّدصلی الله علیه وآله وسلم معرفی شده اند(2) و درست به همین خاطر، در زیارت مخصوصه، حضرتش با عبارت «ولی دینک، القائم بعدلک و الدّاعی الی دینک و دین آبائه» وصف گشته اند.
آری، در اثر حضور عالم آل محمّد علیه السلام بود که در خراسان یکی از پویاترین کانون های علوم اسلامی و مخصوصاً شیعی پا گرفت، کانونی
ص:83
که بعدها در حراست اسلام و تشیع نقشی حیاتی ایفاء کرد. برای درک اهمیّت موضوع بیاد بیاورید که بسیاری از وزرای ترکان و مغولان، شیعیانی بودند که ازین کانون پرفیض بهره بردند و با کنترل و هدایت این مهاجمین بدوی، جهان اسلام و تشیع را از ویران گری و کشتار آنان حفظ کردند. پس، بیهوده نیست که حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه وآله وسلم، امام رضا علیه السلام را پاره ی تن خود نامیدند(1) و اهمیّت این امر از آنجا معلوم می شود که بجز ایشان، تنها و تنها حضرت علی علیه السلام و حضرت زهراعلیها السلام به صفت «بضعة منّی» وصف شده اند.
بنابر آن چه گذشت و در یک جمع بندی می توان گفت که یکی از مهمّ ترین وجوه زندگانی ائمه ی اطهارعلیهم السلام، دینمداری و محوریّتِ مذهبی آنان است ؛ به گونه ای که در هر رویداد و حرکتی، امام علیه السلام، ارجحیّت را به صیانت از دین اسلام و مذهب تشیّع می دهد. این رویکرد، چه در جنگ و چه در صلح به یکسان قابل دریافت است و ازین منظر، میان صلحِ امام حسن علیه السلام با خیزش امام حسین علیه السلام تفاوتی نیست. امام علی بن موسی الرضاعلیهما السلام نیز در همین چارچوب، و در شرایط خاصّ دوران شان، برای حراست از "دین" قیام کردند و با بنیاد نهادن یکی از پویاترین کانون های شیعی در خراسان، دین را از خطر انحرافاتِ قبلی و بعدی رهایی بخشیدند.
ص:84
بی گمان، در چرایی پذیرش ولایتعهدی توسط امام علیه السلام نیز کاستی های مهمّی رفته است؛ خاصّه آن جاکه آورده اند مأمون امام علی بن موسی الرضاعلیهما السلام را به مرگ تهدید کرد و ایشان از بیمِ جان، تکلیفِ مأمون برای ولایتعهدی را گردن نهادند(1)... این گفته که مع الاسف در برخی منابر، همواره تکرار می شود، سخت نامقبول است؛ چرا که واقعاً نمی توان قبول کرد که وجودِ پرفیض و با عظمتی که حجّت خداوند بر زمین قلمداد می شود، صرفاً و تنها از روی هراس، چنان تکلیفی را بپذیرد؛ که اگر فقط بیم و پرهیز از افتادن در مهلکه، ملاکِ تصمیم گیری ائمه ی اطهار می بود، حضرت سیّدالشهداء حسین بن علی علیهما السلام، هر آینه با یزید بیعت می فرمود و حماسه ی کربلا هرگز آفریده نمی شد. بنابراین، شایسته و معقول نیست که تن دادنِ امام رضا علیه السلام به ولایتعهدی مأمون و سفر خراسان را چنان ساده انگارانه تحلیل کنیم که باری، موجب وهنِ مقام امامت نیز بشود.
البته ممکن است که بر راقم این سطور خرده گرفته شود که آن
ص:85
روایت ها که از امام رضا علیه السلام منقول است و بر اساس آن ها امام علیه السلام هراس از کشته شدن را دلیل پذیرشِ ولایتعهدی آورده اند، چیست؟ در پاسخ به این اشکال، باید به نکاتی اشاره کرد که البته در نتیجه ی همان "غلبه ی گفتمان نوحه گرایانه بر نگرش آگاهانه ی علمی" - که در مقدّمه آوردم - مورد بی اعتنایی بوده است:
نخست: آن دسته از احادیثی که از امام رضا علیه السلام دایر بر اجبار ایشان در پذیرش ولایتعهدی و به خاطرِ پرهیز از مهلکه، نقل شده، همه در پاسخ به کسانی بوده که با اشاره به زهد و انزواطلبی امام علیه السلام، متعجّبانه، بر این کار اشکال کرده اند؛ و معلوم است که امام علیه السلام در آن ها، به فراخورِ حال پاسخ گفته اند. به عنوان مثال، آورده اند که ریّان بن صلت در مقام پرسش، به امام علیه السلام عرض کرد که: «شما با کمال زهد و پارسایی که اظهار می دارید، ولایتعهدی مأمون را پذیرفته اید؟» که حضرتش در مقام پاسخ فرمودند:
«خدا خود می داند که من تا چه حدّ این کار را نمی پسندیدم؛ ولی وقتی امر دایر شد میان قبول این امر و کشته شدن، آن را بر قتل نفس برگزیدم.»(1)
دوّم: حضرت رضا علیه السلام ، همواره و بلافاصله در دنبالِ این دست سخنان، قیاسی مابینِ خویش و حضرت یوسف علیه السلام نموده اند که بس در خور تعمّق است:
«آیا نمی دانند که یوسف پیامبر بود و چون اقتضاء کرد به
ص:86
پادشاه مصر گفت: "اجعلنی علی خزائن الارض..."، مرا هم ضرورت و ناچاری، با کمال اکراه و ناخوشی به این کار کشید، و پس از این که مشرف به هلاک بودم، آن را به اکراه پذیرفتم و درین کار داخل نگشتم، مگر مانند کسی که از آن خارج شده باشد.»(1)
سوّم: از امام رضا علیه السلام احادیث متعددی در دست است که طی آن ها حضرتش به صراحت از شهادت خود در خراسان خبر داده اند:
«به خدا سوگند، پدرم از نیای گرامی اش از امیرالمؤمنین علیه السلام از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم، برای من حدیث کرد که من در زمان تو =[مأمون] مسموماً از دنیا می روم و مظلوم کشته می شوم...»(2)
بنابراین، از یک طرف امام علیه السلام نپذیرفتنِ ولایتعهدی را با امر خطیری چون «قتل نفس» مقایسه کرده اند، و از طرف دیگر، صراحتاً شهادت خویش را در خراسان خبر داده اند. آن چه که در مابینِ این دو، سخت جلب توجّه می کند، قیاس با وضعیّت حضرت یوسف علیه السلام است. رمز این مقایسه چیست؟ نه این که یوسف مردم را از قحطی نجات داد و امام علیه السلام از تشتتِ آراء و ناآگاهی در دین؟
جالب توجّه این که یوسف علیه السلام - هم چنان که از قرآن برمی آید -
ص:87
خود، ریاست بر کشاورزی مصر را پذیرفت، چون در آن کار نفعی برای مردمان می دید؛ آیا جز این است که امام رضا علیه السلام با به کارگیری این تمثیل، می خواسته اند به همان ترتیب، به دستاوردهای ولایتعهدی خویش برای توده های مردم، اشاره کنند؟
نکته ی دیگری که حجّت را بر ما تمام می کند، حدیثی بسیار در خور تعمّق از امام رضا علیه السلام است که در آن، حضرتش در مقابل پرسش شخصی به نام محمّدبن عرفه، نوعِ اجباری را که منجر به قبول ولایتعهدی مأمون شد، چنین وصف فرموده اند: «همان چیز که جدّم امیرالمؤمنین را واداشت که در شورا(= شش نفری) شرکت نماید.»(1)
معلوم است که حراست از کیان اسلام، تنها انگیزه ی حضرت علی علیه السلام در مماشات با غاصبین بود و درست به همین ترتیب بود که امام رضا علیه السلام نیز سفر به خراسان و ولایتعهدی را پذیرفتند تا با بهره گیری از این موقعیّت، به رفع و رجوعِ شبهات بپردازند.
به این ترتیب آشکار می شود که برای امام رضا علیه السلام امر شهادت در هر صورتی مسلّم می نموده است، لیکن ایشان با درک عمیق از موقعیّتِ خویش، ولایتعهدی را به جهاتی قابل مقایسه با قصه ی یوسف و عزیز مصر یا موضوعِ شرکتِ امیرالمؤمنین علیه السلام در شورای شش نفره،پذیرفته اند. از این هر دو تمثیل، فقط یک نتیجه مستفاد می شود و آن یاری رساندن به مردم و حفظ کیان اسلام است؛ نه بیم و پرهیز از مرگ.
ص:88
بر اساس آن چه گذشت، دیدیم که در توجیه و تعلیلِ سفر امام رضا علیه السلام و پذیرش ولایتعهدی، بیش تر این تمایل در کار بوده که به نحوی امام رضا علیه السلام را از هرگونه پیرایه ی همکاری با حاکم ظالم عبّای، مبرّا نشان دهند. این رویکرد - هم چنان که در نوشتارِ حاضر گذشت - اگر دستاوردِ تحقیق در منابع تاریخی باشد، بی گمان درست و به حقّ است؛ لیکن مع الاسف چنان افتاده که گرایش به تبرئه ی امام علیه السلام، بر کنکاش در گواهی ها تقدّم پیدا کرده و چنان افتاده که حضرتش منفعلانه ناچار به قبولِ ولایتعهدی شده اند.
این نحوه ی برخورد با موضوع، همان گفتمانِ نوحه گرایانه ای است که پیش تر از غلبه اش بر نگرش آگاهانه گلایه داشتم. امّا، شاهدی که می تواند استیلای گفتمانِ نوحه گرایانه در قضیه ی امام رضا علیه السلام را بیش از پیش نشان دهد، شیوه ای است که در بیش ترِ کتاب های زندگی نامه ی حضرتش وجود دارد. در اکثر قریب اتّفاقِ این کتاب ها، شرح زندگانی امام رضا علیه السلام، پس از مناقشه ای بر سَرِ هنگامِ تولّدِ ایشان و نام مادرشان، با دعوتِ مأمون و رخداد ولایتعهدی آغاز می شود،
ص:89
بی آن که به وقایع زندگی حضرتش در فاصله ی این دو رویداد اشاره ای گردد. شاید در ابتدا به نظر برسد که قلّتِ منابع، موجب این کاستی هستند، درحالی که به هیچ روی چنین نیست و در روایات، شرحی از مناظرات امام رضا علیه السلام در بصره و کوفه - مشابه آن چه بعدها در مرو گذشت - وجود دارد.
در واقع، سال ها پیش از به قدرت رسیدنِ مأمون، امام رضا علیه السلام در سفری به بصره و کوفه، مناظراتی مفصّل با علمای ادیانِ مختلف - از یهودی و مسیحی گرفته تا معتزله و زرتشتی و حتّی هندو - داشتند؛ و می توان اندیشید که این مناظرات، در جهان اسلامی شهرت و انعکاسی فوق العاده پدید آورده بود(1). در واقع همین شهرت بود که سبب شد فضل بن سهل در آن نامه ای که از سوی مأمون به امام رضا علیه السلام نوشت، دلیل دعوت به مرو را، پاسخ گویی به ابهامات مسلمانان عنوان کند(2).
به عبارت دیگر، اگرچه برگزاری جلسات مناظره با علمای ادیان، برای مأمون حکم یک مانور سیاسی بدیع را داشت؛ لیکن در چشم اندازهای امام رضا علیه السلام، پاسخ گویی به ابهامات و راهنمایی پرسشگران، امر مسبوق به سابقه و یک رسالتِ اصیل می نمود که هیچ ربطی به سیاست و سیاستمداری نداشت.
ص:90
به این ترتیب، مأمون که در پی کسب وجهه ای متفاوت با نیاکانش بود و مشروعیّتی نوین را طلب می کرد بر آن شد تا از مرتبتِ علمی امام رضا علیه السلام به سودِ هدفش بهره گیرد. او در عین حال امّید می ورزید که با ولایتعهدی امام علیه السلام، فضای سیاسی داخلی را چندان وهم آلود کند که مخالفانش دچار سردرگمی و تشتّتِ هر چه بیش تری شوند. این گونه هم شد، هم عبّاسیان و هم علویانِ انقلابی دچار تفرقه ای شدید شدند. با این وصف، آن مشروعیّتی که مأمون از قِبَلِ ولیعهدکردنِ امام رضا علیه السلام طلب می کرد، حاصل نیامد و این به زیرکی حضرتش بازمی گردد که با اتّخاذ این تاکتیک های هوشمندانه، تمام نقشه های مأمون را نقش برآب کردند:
1) امام رضا علیه السلام در وقت خداحافظی از مدینه چنان عمل کردند که همگان بر عدم اخلاص مأمون و بی اطمینانی امام علیه السلام به او، واقف شدند.
2) امام رضا علیه السلام در پذیرش ولایتعهدی نه فقط هر گونه اختیارِ اجرایی را از خود سلب کردند، بلکه هم چنین علناً فرجام ناخوش آنرا آگهی دادند.
3) امام رضا علیه السلام در مناظره با علمای ادیان، نه فقط از هرگونه موضع گیری ای که به نفع دولت مأمونی تمام شود، احتراز کردند؛ بلکه در مواردی با اثبات نبوّت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم و طرح آشکار مسأله ی
ص:91
اهل بیت، نتیجه ای خلاف انتظارِ مأمون را به ارمغان آوردند(1).
4) سندِ احادیثی که امام رضا علیه السلام روایت می کردند، به شکل منحصر به فردی، اکثراً به صورت سلسله ای از نیاکانشان بود که نهایتاً به حضرت محمّدصلی الله علیه وآله وسلم، جبرائیل و خداوند، ختم می شد. به این ترتیب با نقل هر حدیثی، امام رضا علیه السلام طعنی بر مأمون وارد می کردند و زمینه های مشروعیّت خواهی او را ویران می نمودند.
با این مانورهای بسیار زیرکانه، امام علی بن موسی الرضاعلیهما السلام نه فقط از کمند حیله های مأمون گریختند، بلکه از فرصت پیش آمده در مرو، به نفع دیانت اسلامی و برای توسعه ی باورهای اصیلِ شیعی، بهره برداری کردند: و این امامی است که به حقّ می توان او را فاتحِ «رزم گاه ادیان» دانست.
ص:92
ص:93
ص:94
امامت حضرت رضا علیه السلام با دو دشواری مهمّ قرین گشته بود: از یک طرف، با رواجِ ترجمه ی کتب فلسفی یونانی و جنبش پیروانِ ادیانِ دیگر در خرده گیری بر اسلام، عرصه ی فرهنگی جامعه نیازمندِ ارشاد و هدایت گری بود و از سوی دیگر، ریاکاری این خلیفه ی نابکار، در پوشیدنِ جامه ی زهد و برگزیدنِ لقب "امام" برای خود، ابهامات زیادی در میان مردمان - به ویژه شیعیان - پدید آورده بود.
در این شرایط، چنان که دیدیم امام رضا علیه السلام پا در میدانِ رزمِ فکری نهادند و در کانون های پر تشتّتی چون بصره و خراسان، پاسخ گوی پرسش گران و علمای ادیان گشتند؛ و در عین حال به روشن گری اذهان مسلمانان در جهت افشای تزویرهای مأمون اقدام کردند. یکی از این روشن گری ها، در جهت شناساندنِ مقام و شأنِ «امام» بود که به دلیل اهمّیت موضوع، ترجیح داده شد متن کامل خطبه ی مستدلّ و غرّای حضرتش در این مورد، از کتاب «عیون اخبار الرّضا» نقل گردد.
ص:95
راقم این سطور، ترجیح می دهد که برجای هرگونه توضیح و تفسیری، از خواننده ی ارجمند تقاضا کند تا خود قوّت کلام و روشنی استدلال های مقام عظمای ولایت و امامت را دریابد.
خطبه ی امام رضا علیه السلام به زبان عربی
بابُ ما جاءَ عَنِ الرِّضا علیه السلام فی وَصْف ِ الامامَةِ وَ الامامِ
وَ ذِکْرِ فَضْل ِ الامام وَ رُتْبَتِهِ
حَدَّثَنا أبُوالعَباسِ محمّدُ بْنُ إبراهِیمَ بْن ِ إسْحاقَ الطّالَقانِی(رضی الله عنه) قال َ: حَدَّثَنا أَبُو أَحْمَدَ الْقاسِم ُ بْنُ محمّدِ بْنِ عَلِی الهارُونی قالَ: حَدَّثَنی أبُو حامِدٍ عِمْرانُ بْنُ مُوسَی بْنِ إبْراهِیمَ، عَن ِ الحَسَن ِ بْن ِ القاسِم ِ الرَّقّامِ قالَ: حَدَّثَنی القاسِمُ بْنُ مُسْلِمٍ، عَنْ أَخِیهِ عَبْدِ الْعزِیزِ بْنِ مُسْلِمٍ قالَ: کُنّا فی أَیّامِ عَلِی بْنِ مُوسَی الرِّضا(علیهما السلام) بِمَرْوَ، فَاجْتَمَعْنَا فی مَسْجِدِ جامِعِها فی یَوْم ِ الْجُمُعَةِ فی بَدْءِ مَقْدَمنا، فَأدارَ النّاس أمْرَ الإمامَةِ وَ ذَکَرُوا کَثْرَةَ اخْتِلاف ِ النَّاسِ فیها فَدَخَلْتُ عَلی سَیِّدِی وَ مَوْلای الرِّضا( علیه السلام)، فَأَعْلَمْتُهُ ما خاضَ النَّاسُ فِیهَ، فَتَبَسَّمَ ( علیه السلام) ثُمَّ قالَ:
یا عَبْدَ الْعَزِیزِ جَهِل َ الْقَوْمُ وَ خُدِعُوا عَنْ أَدْیانِهِمْ، إنَّ اللَّه تَبارَکَ وَ تَعالی لَمْ یَقْبِضْ نَبِیَّهُ (صلی الله علیه وآله) حَتّی أَکْمَلَ لَهُ الدِّینَ وَ أَنْزَلَ عَلَیْهِ الْقُرآنَ
ص:96
فِیهِ تَفْصِیلُ کُلِّ شَی ءٍ، بَیَّنَ فیهِ الْحَلالَ و الْحَرامَ وَ الحُدُودَ وَ الأَحْکامَ وَ جمِیعَ ما یُحْتاجُ إلَیْهِ کَمُلاً فَقالَ عزَّ وَ جَلَّ: «ما فَرَّطْنا فِی الکِتابِ مِنْ شَی ءٍ» وَ أنْزَلَ حَجَّةِ الوِداعِ وَ هِی آخِرُ عُمْرِه(صلی الله علیه وآله) «الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الإسْلامَ دِیناً».
وَأَمْرُ الاِمامَةِ تَمامُ الدِّینِ، وَ لَمْ یَمْضِ (صلی الله علیه وآله) حَتّی بَیَّنَ لِاُمَّتِهِ مَعالِمَ دِینِهِمْ، وَ أَوْضَحَ لَهُمْ سَبِیلَهُمُ، وَ تَرَکَهُمْ عَلی قَصْدِ الْحَقِّ وَ أَقامَ لَهُمْ عَلِیاً ( علیه السلام) عَلَماً وَ إماماً، وَ ما تَرَکَ شَیْئاً یَحْتاجُ إلَیْهِ الاُمَّةُ إلاّ بَیَّنَهُ، فَمَنْ زَعَمَ أَنَّ اللَّه عزَّ وَ جَلَّ لَمْ یُکْمِلْ دِینَهُ، فَقَدْرَدَّ کِتابَ اللَّه عزَّ وَ جَلَّ، وَ مَنْ رَدَّ کِتابَ اللَّه تَعالی فَهُوَ کافِرٌ، هَلْ یَعْرِفُونَ قَدْرَ الإمامَةِ وَ مَحَلَّها مِنَ الاُمَّةِ فَیَجُوز فیها اخْتِیارُهُمْ؟!
إِنَّ الإمامَةَ أَجَلُّ قَدْراً، وَ أَعْظَمُ شَأْناً، وَ أَعْلی مَکاناً، وَ أَمْنَعُ جانِباً، وَ أبْعَدُ غَوْراً مِنْ أنْ یَبْلُغَهَاالنَّاسُ بِعُقُولِهِمْ، أوْ یَنالُوها بِآرائِهِمْ، أوْ یُقیمُوا اِماماً بِأِخْتیارِهِمْ، أَنَّ الإمامَةَ خَصَّ اللَّه بِها إبْراهِیمَ الْخَلِیلَ( علیه السلام) بَعْدَ النُّبُوَّةِ، وَ الْخُلَّةِ مَرْتَبَةً ثالِثَةً وَ فَضِیلَةً شَرَّفَهُ بِها، وَ أَشادَ بِها ذِکْرَهُ فَقالَ عزَّ وَ جَلَّ: «إنِّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ إماماً» فَقالَ الْخَلِیلُ ( علیه السلام): سُرُوراً بِها «وَ مِنْ ذُرِّیَّتی» قالَ اللَّه عزَّ وَ جَلَّ: «لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمِینَ» فَأَبْطَلَتْ هذِهِ الآیَةُ إمامَةَ کُلِّ ظالِمٍ إلی یَوْمِ القِیامَةِ، وَ صارَتْ فِی الصَّفْوَةِ، ثُمَّ أکْرَمَهُ اللَّه عزَّ وَ جَلَّ بِأَنْ جَعَلَها فی ذُرِّیَّتِهِ أَهْلِ الصَّفْوَةِ وَ الطَّهارَةِ، فَقالَ عزَّ وَ جَلَّ: «وَ وَهَبْنا لَهُ إسْحقَ وَ یَعْقُوبَ نافِلَةً وَ کُلاًّ جَعَلْنا صالِحینَ وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَیْنا إلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْراتِ وَ إقامَ الصَّلاةِ وَ إیتاءَ الزَّکوةِ وَ کانُوا لَنا عابِدِینَ».
ص:97
فَلَمْ یَزَلْ فی ذُرِّیَّتِهِ یَرِثُها بَعْضٌ عَنْ بَعْضٍ قَرْناً فَقَرْناً حَتّی وَرِثَهَا النَّبِی (صلی الله علیه وآله) فَقالَ اللَّه عزَّ وَ جَلَّ: اِنَّ أَوْلَی النَّاسِ بِإبْراهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِی وَ الّذِینَ آمَنُوا وَ اللَّه وَلی الْمُؤْمِنینَ» فَکانَتْ لَهُ خاصَّةً، فَقَلَّدَها (صلی الله علیه وآله) عَلِیّاً بِأمْرِ اللَّه عزَّ وَ جَلَّ علی رَسْمِ ما فَرَضَهَا اللَّه عزَّ وَ جَلَّ فَصارَتْ فی ذُرِّیَّتِهِ الأصْفِیاء الَّذِینَ آتاهُمُ اللَّه الْعِلْمَ وَ الأِیْمانَ بِقَوْلِهِ عزَّ وَ جَلَّ: «فَقالَ الَّذِینَ اُوتُوا العِلْمَ وَ الإیمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فی کِتابِ اللَّه إلی یَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا یَوْمُ البَعْثِ» فهی فی وُلْدِ عَلِی(علیهم السلام) خاصَّةً إلی یَوْمِ القِیامَةِ إذْلا نَبِی بَعْدَ مُحَمَّدٍ (صلی الله علیه وآله) فَمِنْ أَیْنَ یَخْتارُ هؤُلاءِ الجُهَّالُ؟!
إنَّ الإمامَةَ هِی مَنْزِلَةُ الأْنبِیاءِ، و ارْثُ الأَوْصِیاءِ، إنَّ الإمامَةَ خِلافَةُ اللَّه عزَّ وَ جَلَّ وَ خِلافَةُ الَّرسُولِ، وَ مَقامُ أَمیرِالْمُؤْمِنینَ، وَ میراثُ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ(علیهم السلام).
إنَّ الإمامَةَ زِمامُ الِّدینِ، وَ نِظامُ الْمُسْلِمینَ، وَ صَلاحُ الدُّنْیا، وَ عِزُّ الْمُؤْمنینَ، إنَّ الإمامَةَ اُسُّ الإسْلامِ النَّامِی وَ فَرْعُهُ السّامِی، بِالإمامِ تَمامُ الصَّلاةِ وَ الزَّکاةِ وَ الصَّیام وَ الحَجِّ وَ الْجِهادِ، وَ تَوْفِیرُ الْفَی ءِ وَ الصَّدَقاتِ، وَ إِ مْضاءُ الحُدُودِ وَ الأَحْکامِ، وَ مَنْعُ الثُّغُورِ وَ الأَطْرافِ.
الإمامُ یُحِلُّ حَلالَ اللَّه، وَ یُحَرِّم ُ حَرامَ اللَّه، وَ یُقِیمُ حُدُودَ اللَّه، وَ یَذُبُّ عَنْ دِینِ اللَّه، وَ یَدْعُو إلی سَبِیلِ رَبِّهِ بِالْحِکْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ، وَ الْحُجِّةِ البالِغَةِ، الإمامُ کَالشَّمْسِ الطّالِعَةِ لِلْعالَمِ وَ هِی بِاْلاُفُقِ بِحَیْثُ لا تَنالُهَا الأَیْدِی وَ الاَبْصارُ.
الإمامُ الْبَدْرُ الْمُنِیرُ وَ السِّراجُ الزَّاهِرُ، وَ النُّورُ السَّاطعُ، وَ النَّجْمُ
ص:98
الهادِی فی غَیَاهِبِ الدُّجی وَ الْبَیْدِ القِفارِ وَ لُجَجِ البِحارِ، الإمامُ الْماءُ الْعَذْبُ عَلَی الظِماءِ وَ الدَّالُ عَلَی الْهُدی وَ الْمُنْجِی مِنَ الرَّدی الإمامُ النّارُ عَلَی الیَفاعِ، الْحارُّ لِمَنِ اصْطَلی بِهِ، وَ الدَّلِیل ُ فی الْمَهالِک، مَنْ فارَقَهُ فَهالِکٌ.
الإمامُ السَّحابُ الماطِرُ، وَ الْغَیْثُ الهاطِلُ، وَ الشَّمْسُ الْمُضِیئَةِ، وَ الاَرْضُ الْبَسِیطَةُ، وَ الْعَیْنُ الْغَزِیرَةُ، وَ الْغَدِیرُ وَ الرَّوْضَةُ.
الإمامُ الأَمینُ الرَّفِیق، وَالوالِدُ الشَّفِیقُ، وَ الأَخُ الشَّقِیقُ، وَ مَفْزَعُ العِبادِ فی الدَّاهِیَةِ.
الإمامُ أَمِینُ اللَّه فی أَرْضِهِ، وَ حُجَّتُهُ عَلی عِبادِه، وَ خَلِیفَتُهُ فی بِلادِه، الدُّاعِی إلَی اللَّه وَ الذَّابُّ عَنْ حُرُمِ اللَّه عزَّ وَ جَلَّ.
الإمامُ الْمطَهَّرُ مِنَ الذُّنوبِ، الْمبَرَّءُ مِنَ الْعُیُوبِ، مَخْصُوصٌ بِالْعِلْمِ، مَرْسُومٌ بِالْحِلْمِ، نِظامُ الدِّین، وَ عِزُّ الْمُسْلِمینَ، وَ غَیْظُ الْمُنافِقِینَ، وَ بَوارُ الکافِرینَ.
الإمامُ واحِدُ دَهْرِه، لا یُدانِیِه أَحَدٌ، وَ لا یُعادِلَهُ عالِمٌ، وَ لا یُوجَدُ مِنْهُ بَدَلٌ، وَ لا لَهُ مِثْلٌ وَ لا نَظِیرٌ، مَخْصُوصٌ بِالْفَضْلِ کُلِّه مِنْ غَیْرِ طَلَبٍ مِنْهُ لَهُ وَ لاَ اکْتِسابٍ،بَل ِ اخْتِصاصُ مِنَ الْمُفَضَّلِ الوَهّابِ، فَمَنْ ذَاالَّذِی یَبْلُغُ مَعْرِفَةَ الإمامِ، وَ یُمْکِنُهُ اخْتِیارُهُ؟! هَیْهاتَ هَیْهات! ضَلَّتِ الْعقُولُ، وَ تاهَتِ الْحُلُومُ، وَ حارَتِ الاَلْبابُ، وَ حَسَرَتِ الْعُیُونُ، وَ تَصاغَرَتِ الْعُظَماءُ، وَ تَحَیَّرَتِ الحُکَماءُ، وَ تَقاصَرَتِ الْحُلَماءُ، وَ حَصِرَتِ الْخَطباءُ، وَ جَهِلَتِ الاَلِبّاءُ، وَ کَلَّتِ الشُعَراءُ، وَ عَجَزَتِ الأُدَباءُ، وَ عَیِیَتِ الْبُلَغاءُ عَنْ وَصْفِ شَأْنٍ مِنْ شَأْنِه، أَوْ فَضِیلَةٍ مِنْ فَضائِلِه، فَأَقَرَّتْ بِالْعَجْزِ
ص:99
وَ التَّقْصِیرِ، وَ کَیْفَ یُوصَفُ (بِکُلِّه أَوْ یُنْعَتُ بِکُنْهِهِ، أَوْیُفْهَمُ شَی ءٌ مِنْ أَمْرِهِ، أَوْ یُوجَدُ مَنْ یَقُومُ مَقامَهُ وَ یُغْنی غِناهُ، لا، کَیْفَ وَ أَنّی وَ هُوَ بِحَیثُ النَّجْمِ مِنْ أَیْدِی الْمُتَناوِلِینَ وَ وَصْفِ الواصِفِینَ.
فَأَیْنَ الاِخْتِیارُ مِنْ هذا؟ وَ أَیْنَ الْعُقُولُ عَنْ هذا؟ وَ أَیْنَ یُوجَدُ مِثْلُ هذا؟ أَظَنُّوا أَنَّ ذلِکَ یُوجَدُ فی غَیْرِ آلِ الرَّسُولِ (صلی الله علیه وآله)
کَذَبَتْهُمْ وَ اللَّه أَنْفُسُهُمْ وَ مَنَّتْهُم الاَباطِیلُ، فَارْتَقَوْا مُرْتَقی صَعْباً دَحْضاً، تَزِلُّ عَنْهُ إلَی الحَضیضِ أَقْدامُهُمْ، رامُوا إقامَةَ الإمام بِعُقُولٍ خائرةٍ بائِرَةٍ ناقِصَةٍ وَ آراءٍ مُضِلَّةٍ، فَلَمْ یَزْدادُوا مِنْهُ إلاّ بُعْداً، قاتَلَهُمُ اللَّه أَنّی یُؤفَکُونَ وَ لَقَدْ رامُوا صَعْباً وَ قالُوا إفْکاً، وَ ضَلوُّا ضَلا لاً بَعِیداً، وَ وَقَعوا فی الحَیْرَةِ إذْتَرَکُوا الإمامَ عَنْ بَصِیرَةٍ، وَ زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِیلِ وَ ما کانوا مُسْتَبصِرینَ، وَ رَغِبُوا اخْتِیارِ اللَّه وَ اخْتِیارِ رَسُولِه إلَی اخْتِیارِهِمْ، وَالْقُرْآنُ یُنادِیهِمْ: «وَ رَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ یَختارُ ما کانَ لَهُمُ الخِیَرَةُ سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالی عَمَّا یُشْرکُونَ» وَ قَالَ اللَّهُ عزَّ وَ جَلَّ: «وَ ما کانَ لِمؤمِنٍ وَ لا مُؤمِنَةٍ اِذا قَضَی اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ » وَ قَالَ اللَّهُ عزَّ وَ جَلَّ: «ما لکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ أَمْ لَکُمْ کِتابٌ فیهِ تَدْرُسُونَ، أِنَّ لَکُم فیهِ لَما تَخَیَّرونَ.أَم لَکُمْ أَیْمانٌ عَلَینا بالِغَةٌ إلی یَوْمِ القِیمَةِ إنَّ لَکُمْ لَما تَحْکُمُونَ، سَلْهُمْ أَیُّهُمْ بِذلِکَ زَعِیمٌ. أَمْ لَهُمْ شُرَکاءُ فَلْیَأتُوا بشُرَ کُائِهِمْ أنْ کانُوا صادِقینَ». وَ قَالَ عزَّ وَ جَلَّ: «أَفَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلی قُلُوبٍ أَقْفالُها». «أَمْ طَبَعَ اللَّهُ عَلی قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَفْقَهُونَ». أَمْ «قالُوا سَمِعْنا وَ هُمْ لا یَسْمَعُونَ إنَّ شَرَّ الدِّوابِّ عِنْدَاللَّه الصُّمٌّ الْبُکْمُ الَّذِینَ لا یَعْقِلُونَ وَ لَوْ عَلِمَ اللَّه فیهِمْ
ص:100
خَیْراً لاَسْمَعَهُمْ وَ لُوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلِّوْا وَ هُم ْ مُعْرِضُونَ» وَ «قالوا سَمِعْنا وَ عَصَیْنا» بَلْ هُوَ «فَضْلُ اللَّهِ یُوْتِیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُوا الْفضْلِ الْعَظِیمِ».
فَکَیْفَ لَهُمْ بِاخْتِیارِ الإمامِ؟! وَ الإمامُ عالِمٌ لا یَجْهَلُ، وَ راعٍ لا یَنْکَلُ، مَعْدِنُ الْقُدْسِ وَ الطَّهارَةِ وَ النُّسُکِ وَ الزَّهادَةِ وَ الْعِلْمِ وَ الْعِبادَةِ، مَخْصُوصٌ بِدَعْوَةِ الرَّسُولِ (صلی الله علیه وآله) وَ هُوَ نَسْلُ المُطَهَّرَةِ الْبَتُولِ، لا مَغْمَزَفیهِ فی نَسَبٍ، وَ لا یُدانِیهِ ذُو حَسَبٍ، فَالنَّسَبُ مِنْ قُرَیْشٍ، وَالذِّرْوَةُ مِنْ هاشِمٍ، وَالْعِتْرَةُ مِنْ آلِ الرَّ سولِ(صلی الله علیه وآله)، وَ الرِّضا مِنَ اللَّهِ عَزَ وَ جلَّ، شَرَفُ الأَشْرافِ، وَ الْفَرْعُ مِنْ عَبْدِ مَنافٍ، نامِی الْعِلْمِ، کامِلُ الْحِلْمِ، مُضْطَلِعٌ بِاْلإمامَةِ عالِمٌ بِالسِّیاسَةِ مَفْرُوضُ الطَّاعِهِ قائِمٌ بِأَمْرِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ناصِحٌ لَعِبادِ اللَّهِ حافِظٌ لِدِینِ اللَّهِ إِنَّ الأَنْبیاءَ وَ الاَئَمَهَ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ یَوَفِّقُهُمُ اللَّهُ وَ یَؤتِیهِمْ مِنْ مَخْزُونِ عِلْمِه وَ حُکْمِه
مالا یَؤْتِیهِ غَیْرَهُمْ فَیَکُونَ عِلْمُهُمْ فَوْقَ کُلِّ عِلْمِ أَهْلِ الزِّمان. فی قَوْلِه تَعالی «أَفَمَنْ یَهْدی إلَی الْحَقِّ أَحَقُّ أنْ یُتَّبَعَ أَمَّنْ لا یَهدِّی إِلاّ أَنْ یُهْدی فَما لَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ»؟! وَ قَوْله عَزَّوَجَلَّ: «وَ مَنْ یَؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ اُوتِی خَیْراً کَثِیراً» وَ قَوْلِهِ عَزَّوَجَلَّ فی طالُوتَ: «إنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللَّهُ یُؤْتی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ» وَ قَالَ عَزَّوَجَلَّ لِنَبیِّه (صلی الله علیه وآله): «وَ کانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکَ عَظیما» وَ قَالَ عَزَّوَجَلَّ فِی الأئِمَّهِ مِنْ أَهْلِ بَیْتِه وَ عِتْرَتِه وَ ذُرِّیَّتِه «أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلی ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِه فَقَدْ آتَیْنا آلَ إبْراهِیمَ الکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ آتَیْناهُمْ مُلْکاً عَظِیماً، فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِه وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعِیراً» وَ إنَّ الْعَبْدَ إذَا اخْتارَهُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ ِلاُمُورِ عِبادِه
ص:101
شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِذالِکَ، وَ أَوْدَعَ قَلْبَهُ یَنابِیعَ الْحِکْمَةِ، وَ أَلْهَمَهُ الْعِلْمَ إِلْهاماً، فَلَمْ یَعْی بَعْدَهُ بِجَوابٍ وَ لا یَحِیدُ فیهِ عَنِ الصَّوابِ، وَ هُوَ مَعْصُومٌ مُؤَیَّدٌ مُوَفَّقٌ مُسَدَّدٌ، قَدْ أَمِنَ الْخَطایا وَ الزَّلَلَ وَ العِثارَ، یَخُصُّهُ اللَّهُ بِذلِکَ لِیَکُونَ حُجَّتَهُ عَلی عِبادِه، وَ شاهِدَهُ عَلی خَلْقِه،وَ ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُوالفَضْلِ العَظِیمِ، فَهَلْ یَقْدِرُونَ عَلی مِثْلِ هذا؟! فَیَخْتارُوهُ أَوْ یَکُونُ مُخْتارُهُمْ بِهذِهِ الصَّفَةِ فَیُقَدِّمُوهُ؟ تَعَدَّوْا وَ بَیْتِ اللَّهِ الْحَقَّ، وَ نَبَذُوا کِتابَ اللَّهِ وَراءَ ظُهُورِهِمْ کَأَنَّهُمْ لایَعْلَمُونَ، وَ فی کِتابِ اللَّهِ الْهُدی وَ الشِّفاءُ فَنَبَذُوهُ وَ اتَّبَعُوا أَهْواءَهُمْ، فَذَمَّهُمُ اللَّهُ وَ مَقَتَهُمْ وَ أَتْعَسَهُمْ فَقالَ و عَزَّوَجَلَّ: «وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَویهُ بِغَیْرِ هُدی مِنَ اللَّهِ إنَّ اللَّهَ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الَّظالِمِینَ» وَ قالَ عَزَّوَجَلَّ: «فَتَعْساً لَهُمْ وَ أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ»، وَ قالَ عَزَّوَجَلَّ: «کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ الَّذِینَ آمَنُوا کَذلِکَ یَطْبَعُ اللَّهُ عَلی کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبّارٍ» وَ حَدَّثَنی بِهذَا الْحَدِیثِ مُحَمّدُ بْنُ مُحَّمد بْنُ عِصامٍ الْکُلَیْنی، وَ عَلی بْنَ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِمْرانَ الدَّقّاقُ، وَ عَلِی بْنُ عَبْدُاللَّهِ الوَرَّاقُ، وَ الْحَسنُ بْنُ أَحْمَدَ الْمُؤدِّبُ وَ الْحُسَیْنُ بْنُ إبْراهِیمَ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ هِشامٍ المُؤَدِّبُ (رضی الله عنه) قالُوا: حَدَّثَنا محمّدُ بْنُ یَعْقُوبَ الْکُلَیْنی قالَ: حَدَّثَنا أَبُو مُحَّمدٍ الْقاسِمُ بْنُ العَلاءِ، قالَ: حَدَّثَنا الْقاسِمُ بْنُ مُسْلِمٍ عِنْ أَخِیهِ عَبْدِالْعَزِیزِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنِ الرِّضا( علیه السلام).(1)
ص:102
عبدالعزیز بن مسلم گوید: در زمان علی بن موسی الرضاعلیهما السلام در مرو بودیم. در آغاز ورود، روز جمعه در مسجد جامع آن شهر گرد آمده بودیم و درباره ی امامت و اختلافات زیادِ مردم در آن مورد بحث و گفتگو می کردند، من نزد آقا و سرورم امام رضا علیه السلام رفتم و گفتگوهای مردم را به عرض ایشان رساندم؛ حضرت تبسّمی کردند و فرمودند:
«ای عبدالعزیز! مردم از دین خود اطّلاعی ندارند، به نیرنگ گمراه شده اند؛ خداوند تبارک و تعالی پیامبر خود را قبض روح نکرد مگر بعد از اینکه دین را برای او کامل گردانید و قرآن را که بیان همه چیز در آن است، بر او نازل فرمود. حلال و حرام، حدود و احکام و جمعی از نیازمندی ها را به طور تمام و کمال در آن بیان فرمود و گفت «ما فَرَّطْنا فی الْکِتابِ مِنْ شَی ءٍ»؛ «در کتاب به هیچ وجه کوتاهی نکرده ایم»(1) و در حجة الوداع که در آخر عمر حضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم واقع شد این آیه را نازل فرمود: «الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتی وَ رَضِیتُ لَکُمُ
ص:103
الإسْلامَ دِیناً»؛ «امروز دین شما را برایتان کامل کردم و نعمتم را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان دین، برای شما پسندیدم»(1) و مسأله امامت، تمام کننده و کامل کننده ی دین است، و حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم قبل از وفات خود، دین را برای مردم توضیح داده، تبیین فرمود، و راه آن را برای آنان آشکار کرد، آنان را در مسیر حقّ قرار داد و علی علیه السلام را به عنوان امام و راهنما برایشان تعیین فرمود، و تمام آنچه را که مردم به آن نیازمندند، بیان نمود، هر کس گمان کند خداوند دین خود را کامل نکرده، در حقیقت کتاب خدا را ردّ کرده است، و هر کس کتاب خدا را ردّ کند، کافر است.
آیا مردم به قدر و ارزش امامت و موقعیّتِ آن در بین امّت آگاهند تا انتخابشان قابل قبول باشد؟!. امامت، جلیل القدرتر، عَظِیمُ الشَّأنْ تَر، والاتر، منیع تر و عمیق تر از آن است که مردم با عقول خود آن را درک کنند، یا با آراء و عقائد خویش آن را بفهمند یا بتوانند با انتخاب خود امامی برگزینند. امامت چیزی است که خداوند بعد از نبوّت و خُلَّت (مقام خلیل اللهی) در مقام سوّم، ابراهیم خلیل علیه السلام را بدان اختصاص داده به آن فضیلت مشرف فرمود، و نام او را بلند آوازه کرد، خداوند می فرماید: «إنِّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ اِماماً»؛ «ای ابراهیم! تو را برای مردم، امام برگزیدم»(2) و ابراهیم علیه السلام از خوشحالی گفت: «وَ مِنْ ذُرِّیَّتی»؛ «آیا فرزندان و نسل من
ص:104
هم امام برگزیده ای؟»(1) خداوند فرمود: «لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمِینَ»؛ «عهد من به ظالمین نمی رسد»(2) و این آیه امامت هر ظالمی را تا روز قیامت ابطال می کند. و بدین ترتیب امامت در خواص و پاکان قرار گرفت سپس خداوند با قرار دادن امامت در خواص و پاکان از نسل او، وی را گرامی داشت و فرمود: «وَ وَهَبْنا لَهُ إسْحقَ وَ یَعْقُوبَ نافِلَةً وَ کُلاً جَعَلْنا صالِحینَ وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَیْنا إلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْراتِ وَ إقامَ الصَّلاةِ وَ إیتاءَ الزَّکوةِ وَ کانُوا لَنا عابِدِینَ»؛ «اسحق و نیز یعقوب را اضافه برخواسته اش - به او بخشیدیم، و همگی آنان را از صالحین قرار دادیم، آنان را امامانی قرار دادیم که به دستور ما هدایت می کردند و انجام کارهای نیک و اقامه نماز و پرداخت زکات را به آنان وحی کرده، دستور دادیم، و ما را عبادت می کردند»(3) و امامت به همین ترتیب در نسل او باقی بود و یکی بعد از دیگری، نسل به نسل، آن را به ارث می بردند تا اینکه پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله وسلم وارث آن گردید.
خداوند می فرماید: «اِنَّ اَوْلَی النّاسِ بِابْراهِیمَ لَلَّذینَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِی وَ الَّذِینَ آمَنوا وَ اللَّهُ وَلِی الْمُؤمِنینَ»؛ «سزاوارترین و شایسته ترین مردم در انتساب به ابراهیم کسانی هستند که او را پیروی نمودند و این پیامبر و نیز کسانی که ایمان آوردند. و خداوند ولی مؤمنین است»(4) و این امامت خاص حضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم بود که به امر خدا به همانگونه که
ص:105
خداوند واجب فرموده بود بعهده ی علی علیه السلام قرار داد و سپس در آن دسته از نسل حضرت علی علیه السلام که برگزیده بودند و خداوند علم و ایمان به ایشان داده، قرار گرفت. خداوند می فرماید: «فَقالَ الَّذِینَ اُوتُوا العِلْمَ وَ الإیمانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فی کِتابِ اللَّهِ إلی یَوْمِ الْبَعْثِ فَهذا یَوْمُ البَعْثِ»؛ «کسانیکه علم و ایمان به ایشان داده شده بود (خطاب به مجرمینی که بعد از قیام قیامت می گفتند: بیش از اندک زمانی، در قبر نمانده اید) گفتند: شما در کتاب و علم خدا، تا روز قیامت در قبر مانده اید و امروز همان روز قیامت است»(1) پس این امامت در اولاد علی علیه السلام تا روز قیامت خواهد بود، زیرا پیامبری بعد از محمّدصلی الله علیه وآله وسلم نخواهد آمد. حال چگونه این جاهلان می خواهند انتخاب کنند؟. امامت مقام انبیاء، و ارث اوصیاء است، امامت نمایندگی خداوند - عزَّ و جَل َّ و جانشینی پیامبر، و مقام امیرالمؤمنین و میراث حسن و حسین علیهم السلام است.
امامت زَمامِ دین و باعثِ نظم مسلمین و صلاح دنیا و عزّت مؤمنین است. امامت پایه ی پاینده ی اسلام و شاخه و نتیجه ی والای آن است. توسط امام است که نماز و زکات و روزه و حجّ و جهاد به کمال خود می رسد، و فِی ءِ(2) و صدقات وُفور می یابد، و حدود و احکام جاری می گردد، و مرزها حفظ و حراست می شود، امام حلال خدا را حلال، و حرام خدا را حرام می کند، و حدود او را جاری می نماید و از دین خدا دفاع نموده، با حکمت و موعظه ی نیکو و دلیلِ قاطع، مردم را به راه
ص:106
پروردگارش فرا می خواند، امام همچون خورشیدِ درخشانِ جهان است، خورشیدی که دور از دسترسِ دست ها و چشم ها در افق قرار دارد، امام، ماهِ نورانی، چراغ درخشان، نورِ ساطع و ستاره ی راهنما در دلِ تاریکی ها و صحراهای خشک و بی آب و علف و موج های وحشتناک دریاها است.
امام، همچون آب گوارا بر تشنگان است، راهنمای هدایت و منجی از هلاکت است. امام همچون آتشی است در بلندی های بیابان ها، کسی که از سرما به آن آتش پناه بَرد، او را گرم می کند، و در مهلکه ها راهنمائی می کند. هر کس از او دست بکشد هلاک خواهد شد.
امام، ابر پر باران و باران پر برکت است، خورشید درخشان و زمین گسترده است، او چشمه ی جوشان و باغ و بِرْکه است.
امام، امینی است همراه، پدری است مهربان، او برادرِ تنی است، در مصائب پناهِ بندگان است.
امام، امین خدا در زمین و حجّت او بر بندگان است، او خلیفه ی خدا در کشور اوست، امام دعوت کننده ی مردم بسوی خدا و مدافع حُرمتهای الهی است. امام از گناهان پاک است و از عیوب مبرّی، علم به او اختصاص دارد، حلیم و بردبار است، مایه ی نظمِ دین و عزّت مسلمین است، باعث خشم منافقین و هلاکت کافرین است.
امام، در دوران خود نظیر ندارد، کسی به او نزدیک نیست، هیچ دانشمندی با او همطراز نیست، بدل ندارد، مثل و مانند ندارد، بدون اینکه به دنبال فضیلت باشد و یا خود فضیلت بدست آورده باشد، فضیلت به او اختصاص یافته است و خداوندِ بخشاینده ی با فضیلت،
ص:107
فضل را به او اختصاص داده است. پس کیست که بتواند امام را بشناسد یا او را انتخاب کند؟. نه، هرگز، هرگز، در وصف شأنی از شؤون او و فضیلتی از فضائل او عقول به گمراهی افتاده و حیران و سرگردان مانده است، و دیدگان درمانده و ناتوان گشته و بزرگان احساس کوچکی می نمایند، و حکماء حیرانند، عقلِ عقلاء کوتاه است، خطباء از خطابه بازمانده اند و عقلاء و دانایان از درکش عاجز شده اند و شعراء از شعر گفتن ناتوان گشته اند و اُدبا عاجز گردیده اند و بُلغاء خسته و ناتوان شده اند و همگی به عجز و ناتوانی (خود) معترفند، چگونه می توان او را وصف کرده و کنه او را بیان نمود یا چیزی از کار او را فهمید یا کسی را یافت که جای او را بگیرد؟
نه، چگونه ممکن است؟ و حال آنکه نسبت او و وصف کنندگانش همچون ستاره ها و دست مردم است ؟
پس انتخاب مردم کجا و این مقام کجا؟ عقول کجا و درک این منزلت کجا؟ اصلاً کجا می توان چنین شخصی یافت؟ گمان برده اند که می توان او را در غیر آل پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم یافت؟. بخدا قسم نفسشان به آنان دروغ گفته و اباطیل آنان را در آرزو انداخته است و در نتیجه به پرتگاهی بلند و مشکل و لغزنده پاگذارده اند که پاهایشان از آن خواهد لرزید به پائین خواهند افتاد. با عقولی سرگردان، ناقص و بایر و عقائدی گمراه کننده در صدد نصب امام برآمده اند که جز دوری از مقصد نتیجه ای نخواهند گرفت، خدا آنان را بکشد! به کجا برده شده اند؟ در صدد کاری بس مشکل بر آمده و خلاف حقّ سخن گفته اند و به گمراهی عمیقی دچار گشته و در
ص:108
سرگردانی افتاده اند، زیرا با آگاهی امام را ترک کرده اند، و شیطان اعمالشان را در نظرشان زینت بخشید و آنان را از راهِ حقّ بازداشت، حال آن که بینا و بصیر بوده اند(1).
آنان انتخاب خدا و رسولش را کنار گذارده، انتخاب خود را در نظر گرفتند، در حالیکه قرآن با صدائی بلند به آنان خطاب می کند: «وَ رَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ یَختارُ ما کانَ لَهُمُ الخِیَرَةُ سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالی عَمَّا یُشْرکُونَ»؛ «و پروردگار تو آنچه را بخواهد می آفریند و برمی گزیند آنان حقّ انتخاب ندارند و خداوند از شرک آنها منزّه و برتر است»(2) و نیز می فرماید: «وَ ما کانَ لِمُؤمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إذا قَضَی اللَّهُ وَ رَسُولُهُ اَمراً أنْ یکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ»؛ «آنگاه که خدا و رسولش به کاری دستور دادند هیچ مرد و زن مؤمنی از پیش خود حقّ انتخاب نخواهد داشت»(3) و نیز می فرماید: «مالَکُمْ کَیْف َ تَحْکُمُونَ * اَمْ لَکُمْ کِتابٌ فیهِ تَدْرُسُونَ * إنَّ لَکُمْ فیهِ لَما تَخَیَّرُونَ * اَمْ لَکُمْ اَیْمانٌ عَلَیْنا بالِغَةٌ اِلی یَوْمِ الْقِیمَةِ إنَّ لَکُمْ لَما تَحْکُمُونَ * سَلْهُمْ أیُّهُمْ بذلک زَعِیمٌ * اَمْ لَهُمْ شُرَکاءُ فَلْیَأتُوا بِشُرَکائِهِمْ إنْ کانوا صادِقینَ»؛ «شما را چه می شود؟ چگونه حکم می کنید؟ آیا کتابی آسمانی دارید که در آن چنین می خوانید که آنچه خود بخواهید دارا خواهید بود؟ یا عهد و پیمانی - پایدار تا قیامت - مبنی بر اینکه هر آنچه حکم می کنید خواهید داشت از ما گرفته اید؟ از آنان بپرس
ص:109
کدامیک از آنان چنین چیزی را ضمانت می کنند آیا شریکانی دارند؟ اگر راست می گویند شرکای خود را بیاورند»(1) و نیز خداوند می فرماید: «اَفَلا یَتَدَبَّرونَ الْقُرْآنُ اَمْ عَلی قُلوُبٍ اَقْفالُها»؛ «آیا در قرآن تدبر نمی کنند یا بر دلها قفل زده شده است؟»(2) یا خداوند بر دل آنان مهر زده و دیگر نمی فهمند، یا «می گویند شنیدیم و حال آنکه نمی شنوند، بدترین جنبدگان از نظر خداوند، کرولال هایی هستند که نمی اندیشند، و اگر خدا خیری در آنان سراغ داشت آنان را شنوا می کرد و اگر آنان را شنوا می کرد پشت کرده اعراض می نمودند(3) و «گویند: می شنویم و نافرمانی می کنیم(4)» بلکه آن «فضل خداوند است که به هر که بخواهد عطا می فرماید و خداوند دارای فضلی بزرگ است(5)».
پس چگونه می خواهند امام را برگزینند و حال آنکه امام عالمی است که جهل در او راه ندارد، و فرمانروایی است که سختی نمی دهد، معدن قداست و پاکیزگی و عبادت و علم و بندگی است دعای پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم فقط در حق او بوده است (مثل: اَللَّهمَّ والِ مَنْ والاهُ (و یا) اللَّهمَّ اَذْهِب ْ عَنْهُمُ الِّرجْسَ و غیره) و یا پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم فقط او را به امامت فرا خوانده است وی از نسل حضرت صّدیقه طاهره است و هیچ عیبی در نسب او
ص:110
نیست، هیچ شرفی همطراز او نیست نسب او از قریش است و در بین قریش از بنی هاشم است که از بقیه قریش شرافت بیشتری دارند و در آن میان از عترت یعنی از آل و نزدیکان حضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم است امام از نظر خداوند مرضی و پسندیده است. شریفترین اشراف است، او از نسل عبدمناف است. علم او دائماً رو به افزونی است، حلم و بردباری او کامل و تمام عیار است بر امر امامت توانا و قدرتمند است به نحوه اداره امور امّت عالم و آگاه است، اطاعتش واجب است، به فرمان خداوند به امر امامت قیام نموده (یا مجری اوامر و فرامین الهی است)، خیر خواه بندگان خدا و حافظ دین اوست، خداوند انبیاء و ائمه را توفیق می دهد و از علم و حکمت مخزون خود علومی به آنان می دهد که به دیگران نداده است و لذا علم آنان از تمامی علوم اهل زمان برتر و بالاتر است. خداوند می فرماید: «أفَمَنْ یَهْدی إلی الْحقّ أَحَقُّ أَنْ یُتَّبَعَ أَمَّنْ لا یَهِدّی إلاّ أَنْ یُهدی فَمالَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ»؛ «آیا آنکه خود، هدایت کننده ی مردم به سوی حقّ است شایسته تر است که از او تبعّیت کنند یا آنکه تا راهنمایی اش نکنند هدایت نمی یابد، چه می شود شما را؟ چگونه حکم می کنید؟»(1) و نیز می فرماید: «وَ مَنْ یؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ اوتِی خَیراً کَثِیراً»؛ «هر آنکس را که حکمت دهند، خیر کثیری بدست آورده است»(2) و در مورد طالوت فرموده است: «إنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللَّهُ یُؤْتی مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِیمٌ»؛ «خداوند او را بر شما
ص:111
برگزید و به علاوه به او افزونی در علم و قدرت جسمانی عطاء فرمود، و خداوند پادشاهی خود را به هر کس بخواهد عطا می کند و خداوند غنی، توانمند و داناست»(1) و نیز به پیامبرش می فرماید: «وَ کانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکَ عَظِیماً»؛ «فضل خدا بر تو عظیم است»(2) و نیز در مورد ائمه از اهل بیت خاندان و نسلش می فرماید: «أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلی ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِه فَقَدْ آتَیْنا آلَ إبْراهِیمَ الکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ آتَیْناهُمْ مُلْکاً عَظِیماً، فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِه وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وَ کَفی بِجَهَنَّمَ سَعِیراً»؛ «آیا مردم به خاطر فضلی که خداوند به آنان داده است حسد می ورزند؟ ما به آل ابراهیم کتاب و حکمت دادیم و به آنان پادشاهی بزرگی عطا نمودیم پس بعضی از آنان ایمان آوردند و گروهی از آن اعراض کردند و آتش جهّنم کافی است»(3).
و هر گاه خداوند، بنده ای را برای اداره ی امور بندگانش برگزیند به او شرح صدر و آمادگی کامل این کار را عنایت می فرماید و در قلبش چشمه های جوشان حکمت قرار می دهد و علم را کاملاً به او الهام می فرماید و بعد از آن از هیچ پاسخی در نمی ماند و از رفتار و گفتار صحیح دور و منحرف نمی شود. او معصوم است و مؤیّد، خداوند او را توفیق می دهد و در راستی و درستی پابرجا و محکم نگه می دارد، از خطای لغزش و سقوط در امان است، خداوند فقط او را اینگونه قرار داده است تا
ص:112
حجّت خدا باشد بر بندگانش و گواه او باشد بر خلقش، و این فضل خداست که به هر کس بخواهد می دهد و خداوند دارای فضلی بزرگ است، حال آیا بر چنین چیزی توانایی و دسترسی دارند تا بتوانند او را برگزینند؟ یا فرد منتخب آنان چنین اوصافی دارد تا او را بر دیگران مقدّم بدارند؟. قسم به خانه خدا که از حق تجاوز کرده اند و لذا خداوند آنان را نکوهش فرموده ومورد نفرت و غضب نموده و هلاک کرده می فرماید: «چه کسی گمراهتر ازآنکه بی راهنمای الهی خود سرانه عمل کند و خدا ستمکارانرا راه ننماید.» و فرموده: «فَتَعْساً لَهُمْ وَ أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ»؛ «هلاکت باد بر آنان و خداوند کارهایشان را در بیراهه و گمراهی قرار داد»(1) و نیز فرموده است: «کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ الَّذِینَ آمَنُوا کَذلِکَ یَطْبَعُ اللَّهُ عَلی کُلِّ قَلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبّارٍ»؛ «بزرگ نفرت و دشمنی است نزد خدا و نزد مؤمنین، این گونه خداوند بر هر قلب انسانهای متکّبر و جبّار مهر می نهد».(2)
(و این حدیث را محّمد بن عصام کلینّی و علی بن محمّدبن عمران احمد بن هشام مؤّدب رضی الله عنه برایم نقل کرده و گفته اند: محمّد ابن یعقوب کلینّی این حدیث را از ابو محمّد قاسم بن العلاء و او از قاسم بن مسلم و او از برادرش عبدالعزیز بن مسلم از حضرت رضا علیه السلام برایشان نقل نموده است(3).)
ص:113
ادیان آسیایی: مهرداد بهار / نشر چشمه / چاپ اوّل / 1375.
از اسطوره تا تاریخ: مهرداد بهار / گردآوری ابوالقاسم اسماعیل پور / نشرچشمه / چاپ اوّل / 1376.
اسلام در ایران: ایلیا پاولوویچ / ترجمه ی کریم کشاورز / انتشارات پیام / چاپ چهارم / 1354.
اصول کافی: شیخ کلینی / ترجمه ی سیّد جوادمصطفوی / دفتر نشر فرهنگ اهل بیت / ؟
اعیان الشیعة: علامه سید محسن امین / دارلتعارف للمطبوعات بیروت / ؟
الفرق بین الفرق: ابومنصور عبدالقاهر بغدادی / ترجمه ی جواد مشکور / چاپ سوّم / 1354.
ایران از آغاز تا اسلام: رومن گیرشمن / ترجمه ی محمّدمعین / شرکت انتشارات علمی و فرهنگی / چاپ هشتم / 1370.
ایران باستان: یوزف ویسهوفر / ترجمه ی مرتضی ثاقب فر / نشر ققنوس / چاپ اوّل / 1377.
ایران در زمان ساسانیان: آرتور کریستن سن / ترجمه ی رشید یاسمی / دنیای کتاب / چاپ ششم / 1368.
ایران در نخستین قرون اسلامی: برتولد اشپولر / ترجمه ی جواد فلاطوری / شرکت انتشارات علمی و فرهنگی / چاپ چهارم / 1373.
ایران و تمدّن ایرانی: کلمان هوار / ترجمه ی حسن انوشه / انتشارات امیرکبیر / چاپ اوّل / 1363.
بحارالانوار، جلد 49: علامه محمّد باقر مجلسی / المکتبة الاسلامیة / چاپ 1385 قمری.
ص:114
برمکیان به روایات مورّخین عرب و ایرانی: لوسین بووا / ترجمه ی عبدالحسین میکده / شرکت انتشارات علمی و فرهنگی / چاپ سوّم / 1365.
تاریخ اسلام کمبریج: ترجمه ی احمد آرام / انتشارات امیرکبیر / چاپ اوّل / 1377.
تاریخ اسماعیلیان: برنارد لوئیس / ترجمه ی یعقوب آژند / چاپ اوّل / 1363.
تاریخ ایران بعد از اسلام: عبدالحسین زرّین کوب / انتشارات امیرکبیر / چاپ دوّم / 1355
تاریخ ایران کمبریج (جلد سوّم، قسمت اوّل): ترجمه ی حسن انوشه / انتشارات امیرکبیر / چاپ دوّم / 1373.
تاریخ تشیّع در ایران: رسول جعفریان / انتشارات انصاریان / چاپ اوّل / 1375.
تاریخ حبیب السیر: غیاث الدّین بن همام الدّین الحسینی / ترجمه ی محمّد دبیر سیاقی / چاپ دوّم / 1353.
تاریخ سیاسی اسلام: حسن ابراهیم حسن / ترجمه ی ابوالقاسم پاینده / سازمان انتشارات جاویدان / چاپ چهارم / 1360.
تاریخ سیاسی غیبت امام دوازدهم (عج): جاسم حسین / ترجمه ی سید محمّد تقی آیت اللهی / انتشارات امیرکبیر / چاپ دوّم / 1377.
تاریخ سیستان (از آمدن تازیان تا برآمدن دولت صفّاریان): ادموند کلیفورد باسورث / ترجمه ی حسن انوشه / امیرکبیر / چاپ دوّم / 1377.
تاریخ فخری: محمّدبن طباطبا معروف به ابن طقطقی / ترجمه ی محمّد وحید گلپایگانی / بنگاه نشر و ترجمه ی کتاب / 1350.
تاریخ طبری: محّمد بن جریر طبری / ترجمه ی ابوالقاسم پاینده / انتشارات اساطیر / چاپ دوّم / 1362.
تاریخ کیش زرتشت: مری بویس / ترجمه ی همایون صنعتی زاده / انتشارات توس / چاپ اوّل / 1374.
ص:115
تاریخ مردم ایران (قبل از اسلام): عبدالحسین زرّین کوب / انتشارات امیرکبیر/چاپ سوّم/1371.
تاریخ موسیقی خاورزمین: هنری جورج فارمر / ترجمه ی بهزاد باشی / انتشارات آگاه / چاپ اوّل / 1366.
تاریخچه مکتب مزدک: اوتاکر کلیما / ترجمه ی جهانگیر فکری ارشاد / انتشارات توس / چاپ اوّل / 1371.
ترجمه فرق الشیعه نوبختی: ابومحمّد حسن بن علی نوبختی / ترجمه و تألیف محمّد جواد مشکور / 1353.
جستاری در فرهنگ ایران: مهرداد بهار / انتشارات فکر روز / چاپ سوّم / 1376.
جغرافیای تاریخی خراسان در تاریخ ابرو: شهاب الدّین عبداللّه خوافی / تصحیح غلامرضا ورهرام / انتشارات اطلاعات / چاپ اوّل / 1370.
جنبش زیدیه در ایران: عبدالرفیع حقیقت / انتشارات فلسفه / چاپ دوّم / 1363.
چکیده تاریخ کیش زرتشت: مری بویس / ترجمه ی همایون صنعتی زاده / انتشارات صفی علیشاه / چاپ اوّل / 1377.
چهره مسیح در ادبیات فارسی: قمر آریان / انتشارات معین / چاپ اوّل / 1369.
خوارج در ایران: حسین مفتخری / مرکز بازشناسی اسلام و ایران / چاپ اوّل / 1379.
دینهای ایران: گئوویدن گرن / ترجمه ی دکتر منوچهرفرهنگ / انتشارات آگاهان دیده/چاپ اوّل/1377.
رساله ی ماتیکان گجستک ابالیش: آذر فرنبغ فرخ زادان / برگردان ابراهیم میرزای ناظر / انتشارات هیرمند / چاپ اوّل / 1376.
زرتشت، مزدیسنا و حکومت: مهندس جلال الدّین آشتیانی / شرکت سهامی انتشار / چاپ هفتم / 1374.
زرسالاران یهودی و پارسی (استعمار بریتانیا در ایران): عبداللّه شهبازی / مؤسسه
ص:116
مطالعات و پژوهشهای سیاسی / چاپ اوّل / 1377.
زمینه فرهنگ مردم ایران: جلال ستّاری / نشر ویراستار / چاپ اوّل / 1370.
زندگانی سیاسی هشتمین امام، حضرت علی بن موسی الرضاعلیهما السلام: جعفر مرتضی حسینی / ترجمه ی خلیل خلیلیان / نشر فرهنگ / چاپ یازدهم / 1377.
طلوع و غروب زرتشتی گری: آر.سی.زینر / ترجمه ی دکتر تیمور قادری / انتشارات فکر روز / چاپ اوّل 1375.
فرهنگ فرق اسلامی: محمّد جواد مشکور / بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس / 1368.
فرهنگ و عقاید و مذاهب اسلامی: جعفر سبحانی / انتشارات توحید / چاپ اوّل / 1371.
صحیفه کامله سجّادیّه: ترجمه ی حسین انصاریان / انتشارات پیام آزادی / چاپ چهارم / 1376.
عصر زرّین فرهنگ ایران: ریچارد ن. فرای / ترجمه ی مسعود رجب نیا / سروش / چاپ سوّم/1375.
عیون اخبارالرّضا: شیخ صدوق / ترجمه ی حمیدرضا مستفید و علی اکبر غفاری / نشر صدوق / چاپ اوّل / 1372.
کنزالعمّال: الشیخ صفوةالصفا / مؤسسة الرسالة / چاپ 1413.
مروج الذهب: ابی الحسن علی بن الحسین بن علی مسعودی / انتشارات دارلهجره / چاپ 1363.
مزداپرستی در ایران قدیم: آرتورکریستن سن / ترجمه ی ذبیح اللّه صفا / انتشارات هیرمند / چاپ چهارم / 1376.
منتهی الآمال: حاج شیخ عبّاس قمی / مطبوعاتی حسینی / چاپ هشتم / 1376.
ناسخ التواریخ: عباسقلی خان سپهر / انتشارات کتابفروشی اسلامیه / چاپ 1348.
ص:117
ص:118
ص:119
ص:120
ص:121
ص:122
ص:123
ص:124
ص:125
کتاب هایی که تا کنون انتشارات مسجد مقدّس جمکران منتشر نموده ا ست :
1 - در کربلا چه گذشت
2 - نجم الثّاقب
3 - خزائن الأشعار جوهری
4 - خوشه های طلایی
5 - در جستجوی قائم علیه السلام
6 - یاد مهدی علیه السلام
7 - عقد الدّرر
8 - کلّیات مفاتیح الجنان
9 - منتخب المفاتیح
10 - هدیه احمدیه
11 - تاریخچه مسجد مقدّس جمکران
12 - زیارت ناحیه مقدّسه
13 - کرامات المهدی علیه السلام
14 - در جستجوی نور
15 - آخرین خورشید پیدا
16 - فدک ذوالفقار فاطمه علیها السلام
17 - اعتکاف، تطهیر صحیفه اعمال
18 - امامت و غیبت از دیدگاه علمِ کلام
19 - غیبت، ظهور، امامت
20 - اهمیّت اذان و اقامه و...
21 - پرچمدار نینوا
22 - حضرت مهدی علیه السلام فروغ تابان ولایت
23 - از زلال ولایت
24 - مهدی موعود علیه السلام
25 - انتظار بهار و باران
26 - ناپیدا ولی با ما
27 - علی علیه السلام مروارید ولایت
28 - خصایص زینبیّه علیها السلام
ص:126
29 - گفتمان مهدویّت
30 - انتظار و انسان معاصر
31 - مفرد مذکر غایب
32 - سیمای امام مهدی علیه السلام در شعر عربی
33 -... و آنکه دیرتر آمد
34 - سرود سرخ انار
35 - منشور نینوا
36 - سحاب رحمت
37 - زندگی پس از مرگ
38 - وظایف منتظران
39 - تاریخ امیر المؤمنین علیه السلام (2 جلد)
40 - عطر سیب
41 - سقا خود تشنه دیدار
42 - مهر بی کران
43 - نشانه های ظهور او
44 - دلشده (در حسرت دیدار دوست)
45 - علی علیه السلام و پایان تاریخ
46 - تجلیگاه صاحب الزمان علیه السلام
47 - منازل الاخرة
48 - مشکات الانوار
49 - ینابیع الحکمة
50 - گنجینه نور و برکت
51 - تاریخ حضرت سید الشهداء علیه السلام
52 - داستانهایی از امام زمان علیه السلام
53 - ظهور امام زمان علیه السلام از دیدگاه اسلام و مذاهب و ملل جهان
54 - آیینه اسرار
55 - عریضه نویسی به اهلبیت علیهم السلام
56 - چهل حدیث (امام مهدی علیه السلام در کلام امیرمؤمنان علیه السلام)
57 - نشانه های یار و چکامه انتظار
58 - داغ شقایق
59 - مهدی علیه السلام تجسم امّید و نجات
60 - تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله وسلم
61 - امام رضا علیه السلام در رزمگاه ادیان
62 - مهدی منتظر علیه السلام در اندیشه اسلامی
63 - یوسف آل محمد علیه السلام
ص:127
در مراکز استان ها و شهرستان های سراسر کشور نمایندگی فعال می پذیرد
واحد پاسخ به سؤالات مسجد مقدّس جمکران
آماده پاسخگویی به سؤالات و مشکلات اخلاقی، تربیتی، اجتماعی، فقهی و اعتقادی شما عزیزان می باشد. می توانید سؤالات خود را به آدرس: قم / صندوق پستی 617 واحد تحقیقات فرهنگی مسجد مقدس جمکران ارسال نمایید. شایان توجه است که مطالب و نامه های عزیزانی که با این صندوق پستی مکاتبه می نمایند، به منزله اَسرار ایشان بوده، و در حفظ و نگهداری آنها کاملاً دقت و مراقبت خواهد شد.
ص:128